شیطنت های دبیرستانی
هنربخش
تهران ۱۳۴۴ - ۱۳۴۷
Ahmadi Ainie
--------------------------
پیش درآمد
تخیل یـا واقعیت
ماجرا درون یک پاراگراف
دست گرفتن به منظور معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها
1-1: قسمت صدوسی وهفت نبرد گله از خانـه بـه مدرسه
2-1:رابطه پسر
بازی
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک
دستبرد بـه بوفه مدرسه
شلوار ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله ام ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
حسن خوبی"چسی آمدن" و حسن بدی آن
حسن بدی "چسی آمدن"
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید
۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات
۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم
۲- ۴: معلم مثلثات و جوکهای رشتی
۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من
۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"
۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"
ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید
۲- ۲: راوی ماجرا
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
دبستان خیـام درسلسبیل
حبس شدن درون ذغالدانی: کلاس سوم، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله دبستان ضرابخا نـه
به چه چیزم مـینازیدم؟
موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما
بازیـهای غیر مجازی راوی
عا دله د بهرام گنجی
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
پروین کمال
مجید با ه درآبعلی
بازی درون هتل کمودر
در درمانگاه تامـین اجتماعی !
مریم خانم واحساس گناه من
روزی کـه زهرا کوچیکه رابردم خانـه شان
اگر جهنم یک کمـی چانـه بر مـیداشت!
تعمـیر چکه شیر آب مریم خانم اینـها
۲ -۵: گروه ما (our gang)
سیـا فانی
سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ
سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خوانده بود
در وصف حسین کله
زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه
چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
مجید بـه آفرین
مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول"
محمد بیگلری
مـهدی عنصریـان وعنایت روح انگیز
اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان
احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
چوب را کـه ور مـیدارند ...
با آقای نعمتی درون راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمـهر آقای شوقی
جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟
آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم
اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده !
دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه
------------------------------------------------------------------------
ش درآمد
چه شیرین هست یـادگذشته ها مخصوصا وقتیی ازبخت خوش حد اقلی از امکانات و آدمـها برایش جورشده باشد. اغراق نکرده ام اگر بگویم به منظور من مزه اش بـه قلقلک های زمان بچهمـیزند ,هم خوشت مـیاید هم خودت را مـیکشی کنار.
ازماجراهاو دوستیـهای دوره های بعد ازدبیرستان حتما جداگانـه بگویم ، اینجا مـیخواهم حتی الامکان صحبت را
محدودش کنم بـه دبیرستان, آنـهم سیکل دوم یعنی کلاس دهم که تا دوازدهم (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی). یـادتان باشد، که تا اوائل دهه پنجاه نظام آموزشی درایران شامل تنـها دومقطع تحصیلی شش ساله ابتدایی (یـا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) بود. دبیرستان خودش تقسیم مـیشد بـه دودوره سه ساله کـه به آنـها سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند. دردهه پنجاه بود کـه دوازده سال مدرسه بـه سه دوره: ابتدایی, راهنمای و متوسطه تقسیم شد.
بنظرم اینکه خل بازیـها وماجراجوئیـهای سیکل دوم دبیرستان راهنمای توی ذهن آدم جا پیدا مـیکند, شاید یک دلیلش این باشد کـه دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی مـیشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمـی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه" حسابش مـیکنند. حرفم را وارونـه تعبیرنکنید، منظورم اینسکه خودت هم قلبا اتفاقا همـین رامـیخواهی، اگرچه کـه درظاهرممکنست جوری وانمود کنی کـه انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمـیکنند بچه هستی "خیلی پکری". موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-بعقب" ناخودآگاه است, دربرابراین واقعیت کـه آدم مـیفهمد کـه دارد بآخرخط بچگی نزدیک مـیشود. من بنظرم مـیاید نوعی ازاینگونـه برخورد را مـیتوان درگذرازمـیانسالی بـه سنین بالاترهم سراغ کرد. مـیشود گفت یک جورایی خودت هم مـیفهمـی کـه دیگربچه نیستی, اما دلت مـیخواهد وقتی بچگی مـیکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیـاندازی. بقول اون رفیق ترکمون:
"دلیلشو خودتم مـیدونی دیگه". خودتون رو بـه اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومـیگم, اونجا کـه مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده مـیپرسه چرامـیگن "زن گرفتن” ولی نمـیگن “مرد گرفتن" , طرف هم جواب مـیده "دلیلشو خودتم.... برای اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده کـه بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن.
نکته ای کـه ذکر آنرا ضروری مـیدانم اینکه من تمام تلاش و هدفم این بود که راوی ماجراها از دید یک نوجوان چهارده که تا هجده ساله از قشر, طبقه وموقعیت مشابه خودم, باشم, و سیـا دوستم کـه تقریبا تنـها منبع قابل دسترس ام هم به منظور بازخوانی خاطرات مشترکمان هست متاسفانـه چندی هست گرفتار افسرگی ادواری است. این امرمعنی اش اینستکه مردی کـه در این سالها مـیانسالی را پشت سر مـیگذارد مـیباید خود رادر نقش نوجوانی زیر بیست سال، درسالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰ (دهه ۱۹۶۰ مـیلادی) بازسازی کند. این بندبازی فکری بین آنکه هستم و آنکه بودم کاریست بس دشوارتر از آنچه مـیپنداشتم، و آگاهم کـه این واقیت درون کنار ناپختگی این قلم درون انجام اینکاربه یکدستی متن بدجورصدمـه مـیزند.
ازپیروز کـه بگذریم, سابقه دوستی من با بقیـه بچه ها درحد دو, یـا نـهایتا سه سال بیشترنبوده , اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. وقتی کـه این دوسه سال را درذهنم مرورمـیکنم این سوال برایم پیش مـیاید کـه برای اینـهمـه ماجرا وقت از کجا مـیامد؟، بعد من کی وقت مـیکردم درس بخوانم؟، بویژه کـه دانش آموز نسبتا درسخوانی هم بودم.
در نگاه بـه ان سالهاست کـه بهتر از همـیشـه درک مـیکنم کـه گذشت زمان که تا چه حد نسبی است.
اما چیز دیگری کـه در این مرورایـام برایم روشنتر شد اینکه, من این فرصت را که تا حدود زیـادی مرهون غیرت ومایـه گذاشتن مادرم ودو-شغله کار پدرم هستم. اگر مـیگویم فرصت وشانس, یعنی مـیفهمم اینرا کـه وقتی شرایط کم وبیش برایی مـهیـا باشد: رفقای بسیـارداشتن وشیطنت تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود، درخانواده ای بودم کـه هرروزجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمـیلرزاند, دغدغه نان وکرایـه خانـه روشانـه های من نبود.
اگری توانست مثل حسین مظلومـی همکلاس کلاس هفتمـی ما دردبیرستان علامـه, درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت وبرادرهم بدوشش افتاده, هنوزحال بگوبخند داشته باشد, هنرکرده. یـا اگر مثل مجید بـه آفرین بود جای تحسین دارد. درون پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی اززندگی آنـها غیب اش زده ورفته بود دنبال سرنوشت، افکارو آرمانـهای خودش، وبه مادرش بپیشنـهاد کرده بود درپاسخ بـه سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی سرزنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیـه بودکه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. تاحس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک سرگرمـی, چیزی, علم مـیکرد; ازخو اندن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"لب کارون, چه گل بآرون" تاجیک بگیر, که تا یـاد کلمات خنده داربه طوطی.
منظورم اینستکه اغلب شرایط سخت زندگی امکان بچگی را از بعضی بچه ها مـیگیرد. نـه اینکه فکر کنید من درنازو نعمت بزرگ شده باشم, ابدا. تقریبا ازکلاس سوم وچهارم دبستان با مفهوم پول توجیبی خودرا درون آوردن آشنا شدم. درکلاس پنجم ابتدایی با فروش بامـیه و این چیزها درتابستان پول توجیبی خودم را درمـیآوردم ودر تابستان کلاس ششم کـه یک کمـی جثه ام بزرگتر شده بود یک درجه ترقی کردم و الاسگا و اسکیمو مـیفروختم.
پیروزیـادم انداخت کـه در تابستانـهای کلاس هفتم و هشتم شاگرد سلمانی بودم.من کار درون آرایشگاه را بکلی فراموش کرده بودم و پیروزهم بخاطر موضوع دیگری صحبت از آنرا بمـیان آورد. کلاس هفتم شاگرد یک سلمانی شدم ته خیـابان سینا, با دستمزد روزانـه پنج ریـال, کـه البته گاهی انعام هم بان اضافه مـیشد, کـه ماجرای قابل ذکری از ان درخاطرم نیست. تابستان کلاس هشتم دریک آرایشگاه درمحلمان سرچهارراه خوش-بابائیـان شاگرد شدم, با روزی شاید هفت ریـال کـه دلیل ان افزایش مزد هم سابقه کارم نبود بلکه آنطور کـه بعدا فهمـیدم انبود کـه اوستایم بدون آنکه بزبان بیـاورد از من بعنوان خانـه شاگردهم استفاده مـیکرد. ازان شغل چیزیکه بیـادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها مـیگفتند اوستا) پسرتپل دو-سه ساله ای داشت# کـه وقتی گریـه مـیکرد اوستا بچه رامـیداد بغل من ببرمش خانـه شان تحویل ش بدهم. بچه هه به منظور من سنگین بود وخسته مـیشدم, لجم مـیگرفت وبتلافی یک جوری بچه معصوم را اذیت مـیکردم (البته طوریکه بچه نفهمد ازکجا خورده، چون درغیراینصورت بـه و باباش مـیگفت وکارم خراب مـیشد) وهمـین موجب خنده من وپیروز بود. درواقع من اصلا یـادم نبود کـه یک زمانی شاگرد سلمانی هم بوده ام که تا اینکه دیروزیعنی دهم ماه مـی ۲۰۱۲ پیروزد داشت بشوخی بمن مـیگفت من ازبچگی موذی بازی درمـیاوردم و من درمخالفت ازش خواستم اگر راست مـیگوید یک نمونـه بیـاورد, پیروز هم همـین ماجرای اذیت بچه اوستا را گفت، ودوتایی کلی خندیدیم. البته حتی همان زمان هم هردوتایی مـیدانستیم کـه طفلک بچه هه کـه گناهی ندارد واذیت بچه بخاطر بیملاحظهپدرو مادر کارنادرستی است.
ازکلاس نـهم ببعد تابستانـها درهتلی درخیـابان نادری (نرسیده بـه قوام السلطنـه, یـا۳۰ تیرفعلی) دربانی مـیکردم ومزد مـیگرفتم, تابستان سال اول دانشگاه هم همـین کارراکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شـهرداری تهران بعنوان کمک-ناظر کارمـیکردم (یـاد شوهر ام، محمدعلی خان ب. گرامـی کـه این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم بـه بعد, ازان کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومانی کـه دولت هویدا دراختیـار دانشجویـان مـیگذاشت هم برخوردار بودم.
یـاد امـیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بخیر.مـیتوان گفت هردورژیم درقتل هویدا متهم اند. اوقربانی فرافکنیـهای اطرافیـان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمـینی وترس اطرافیـانش ازسوی دیگر شد.
تخیل یـا واقعیت
سالها درانتظار فرصتی به منظور نوشتن خاطراتم بودم، که تا اینکه درهمانحال کـه دوستی خاطره ای از مدیر مدرسه شان به منظور جمعی از دوستان مـیگفت, بنظرم آمد فرصت مناسب هیچگاه بخودی خود پیش نخواهد آمد.
در ابتدا ماجرای بازجویی شدنم توسط رییس دبیرستان بخاطر کشف دلیل شکستن سرم درکلاس یـازدهم (بزبان انگلیسی) بنظرم مضمون جالبی آمد، و آنرا کم و بیش بقلم آوردم. هرچه بیشتردرنوشتن جزیـات این بازپرسی جلو مـیرفتم, بیشتر درمـییـافتم کـه بدون آشنایی اجمالی با محیط وشرایط آندوره, و خصوصیـات شخصیتهای درگیر،حتی بسیـاری از ایرانی ها، ازخواندن طنز نـهفته دراین ماجرا لذتی نخواهند برد، چه رسد بـه خواننده غربی. درقدم بعدی فکر کردم شاید بهتر باشد بجای تمرکز برشرح یک ماجرای خاص مروری داشته باشم بر گزیده ای از خاطراتم درون دوره ای خاص, و سیکل دوم دبیرستان را برگزیدم. بخود گفتم چنانچه ماجراها به منظور خواننده فارسی زبان کشش داشت, فرصت به منظور برگردان انگلیسی ان خواهم داشت, و اگر هموطنان آنرا خواندنی نیـافتند کـه هیچ.
اما از ان بعد نیزراهم سنگلاخترازان شد کـه مـیپنداشتم. درنوشتن خاطرات با چند مشگل اساسی روبرو بودم:
اول اینکه, فراموشی احتمال جابجایی ماجراها، وحتی شخصیت ها را بالامـیبرد. چنانچه بـه تعدادی از دوستان اندوره از زندگی دسترسی مـیداشتم, امکان تصیح وجود مـیداشت، اما من تنـها امکان دسترسی بیکنفر از دوستان را دارم، و این بهترین دوست من نیز با کمال تاسف مدتی هست گرفتار افسردگی ادواری است.
مشگل دوم درخاطره نویسی تاثیر ذهنیت ها و برداشتها درماجراست. بفرض کـه خللی درحافظه ام نمـیبود، اما حتی درون یکروز بعد از وقوع یک ماجرا نیز, برداشت من و دوستم ازان مـیتوانست متفاوت باشد. از آنجا کـه قلم بدست من است, تنـها برداشت خودم را بجای واقعیت خواهم نشاند و این جفایی خواهد بود برخاطره نویسی.
سوم و در ارتباط تنگاتنگ با با هردو مشگل فوق، ملاحظه حریم خصوصی افراد است: ممکن هست افرادی کـه پایشان درخاطرهای من بمـیان مـیاید تمایلی بـه علنی ماجراهای خصوصی و دوستانـه شان با من درون چند دهه قبل نداشته باشند، بویژه آنکه خودشان هیچ نقشی هم دربازآفرینی ان نداشته باشند و من هرانچه دل تنگم خواسته درون موردشان گفته باشم, و بحق کـه چنین ملاحظاتی درمورد خانمـها مـیتواند حساس ترباشد.
از آنجا کـه از ابتدا با هدف تاکید برجنبه طنزآغاز کرده بودم وحال کـه گریزی از نشاندن برداشتها و تمایلات شخصی ام نبود، آخرش باین نتیجه رسیدم از اسامـی مستعار استفاده کنم, درون صورت لزوم, و بویژه آنجا کـه نظربرجنبه طنزماجرا دارم, ابایی از تلفیق شخصیتها و یـا اغراق درخصوصیـات آنـها نداشته باشم وچانچه لازم شد دست خودرا درون گذر از اشخاص بـه تیپ ها نبندم.
چیزی کـه که درون این گذر برایم جالبتر بود اینکه, اولین بار کـه شروع کردم با اسامـی مستعار بقیـه ماجرا ها را بنویسم, خودم را با بن بست روبرو یـافتم . بدین معنی کـه در شرح ماجرا وقتی بجای دوستم سیـامک اسم مستعار فیروز و بجای خلیل, نام مستعار محمد را بکار مـیگرفتم, تو گویی قلم قفل مـیشد. انگارماجرایی کـه به خاطرم آمده فقط درصورتی تن بـه قلمـی شدن مـیدهد کـه همان دوستان واقعی درجای خودشان قرارداشته باشند. بمنظور تمرین و خلاصی ذهن از عادتها, حتی یکبار سعی کردم ماجرایی خیـالی را با یکی از این دوستان بیـافرینم، اما درون این تخیل نیز مـیباید ان دوست را بنام خودش درخیـال مـیداشتم که تا قصه بـه پیش رود. بویژه درمورد نزدیکترین دوستم کـه بخش عمده ای از ماجراهای آندوره را باهم گذرانده ایم، بدون استفاده از نام واقعی اش حتی نتوانستم یک پاراگراف با معنی و روان را بـه آخر برسانم . لذا تصمـیم گرفتم بعد از اتمام نوشتن ها نامـهای مستعار را جایگزین کنم
ماجرا درون یک پاراگراف
موضوع برمـیگردد بـه سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ مـیلادی) کـه کلاس یـازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش, ناحیـه۲ تهران.یکروزصبح کـه داشتم مـیرفتم مدرسه, درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم, سرم بد جوری خورده
بود بـه یکی ازان تیربرقهای نفهم! سیمانی وسط پیـاده رو,که ضربه مذکورمنجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد. درمدرسه, چه داستانـها کـه درباب چگونگی رویش این فقره بادمجان برتارک بنده برزبانـها جاری نبود. اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما کـه ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود, برمبنای تجربیـات کارآگاهی ثابت مـیکرد کـه شکل قلنبگی دروسط پیشانی من گویـای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن بـه تیرازروی حواس پرتی, با تجارب عملی نمـیخواند, ومرا به منظور تحقیق وکشف عوامل دست اندرکاراین جرم بـه دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمـها خبردارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود (یعنی بـه نحوه کشت بادمجان برپیشانیم) چراکه …
اما این تراژدی هم مثل فیلمـهای هندی آخرش خوب تمام شد. باین معنی که
منکه بـه خاطرهمـین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیـها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل "دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخالف، انگشتنمای خاص وعام شده بودم، بـه یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی, بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم بـه سمبل زرنگی وحاضرجوابی مدرسه. البته این نوبت اوج منـهم مثل همـه چیزای دیگه موقت بود یعنی که تا وقتی کـه ماجرایی به منظور یکی دیگرازبچه ها کوک بشود.
اما قبل از آنکه بـه ان فقره بازپرسی دردفتربپردازم، شایدبهتر باشد اول یک مقداری درمورد محیط وباورهای آنروزهای خودم و دور وبری ها، محله مان، جو مدرسه، دوستانم وشخصیت معلم ها و رییس مدرسه برایتان بگویم، تاخواندن سوال وجوابهایی کـه بین ما رد وبدل مـیشد بهتان بیشترحال بدهد. بعد آنرا مـیگذارم به منظور آخرین صفحات.
اساسا بهتر هست اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, و شاید ماجراهای جنبی کـه برای من، یـا بین دوتا یـا چندتا پسردبیرستانی اتفاق مـیافتد شنیدنی ترباشد، تازه خواه ناخواه پای ماجراهای رمانتیک وغیره هم پیش مـیاید, کـه آنـهاهم جای خودرا دارند.
اگرچه درون این نوشته جنبه طنز ان برایم دراولویت هست وازشما چه پنـهان زورخودم را زده ام کـه در قالب طنز بمانم، اما حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرنیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی دراین عرصه حتی دریک نوشته کوتاه, بچپ و راست, بهرخاشاک چنگ مـیاندازند که تا بلکه کلام را بـه پایـان برند, ازهمچو من خام قلمـی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه مـیشوم، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یـا روانشناسانـه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم کـه نیست، یـه هوخودش اینجوری مـیشـه، نمـیتونم کـه خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید, شما هم مثل من پی خواهید برد کـه آنجاها کـه دست بـه تحلیل مـی, نوشته ام ازنظرشگی ونا-روانی نثر! وووو آبکی بودن معنی, بـه سبک یـا ژانربسیـارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیـاسی مملکتمان خیلی نزدیک مـیشود. درون اینجورموارد, کـه اتفاقا کم هم نیست، بهتر هست شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت های دم درکوچه فرض کنید, نـه یک کلمـه بیشترونـه یک کلمـه کمتر, همانکه بهش مـیگفتند قصه -زنکی.
نکته دیگر آنکه, اگردرلابهصحبتها از دستم درون رفت و "من و ما" را تعمـیم دادم بـه زندگی جوانـهای دبیرستانی متعلق بـه اقشار متوسط بپایین, درتهران سالهای مـیانی وآخردهه چهل خورشیدی, وشما هم حسب اتفاق خودرا از این قشرمـیدانید, بزرگواری کنید, وخیلی بـه خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودوروبری هایم بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر. تازه ممکن هست یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمـی کـه باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درمدرسه هنربخش دور هم جمع کند.
خلاصه کنم توصیـه ام اینستکه درون مواردی کـه بوی طنز را درون ان حس مـیکنید از تعبیر و تفسیر اجتناب کنید. مـیتوانید فرض کنید کـه قصد من از بیـان ان ماجرا فقط و فقط شوخی بوده. دیگر آنکه دنبال مقایسه این ماجراها با خودتان نباشید بجای ان بهتر هست آنـها را تخیلات من بپندارید، اگرچه من خودم تازگی بین نتیجه رسیده ام بعضی ها کـه بزحمت مـیتوانند تنبان خودشان را بالا بکشند، براحتی از بعد انجام کارهای بیخودی،,غیرعملی یـا خلاف قاعده و منطق بر مـیایند.
این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا هست به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم . کـه عموما بـه خانواده های اقشار متوسط رو بـه پایین شـهر تهران تعلق داشتند. بدیـهی هست در ان دوره شرایط زندگی به منظور این اقشار جامعه بسیـار سختتر ازدهه های بعدی, و حتی سختتر از پنج سال بعداز ان تاریخ بود, یعنی اوائل۱۳۵۰(معادل ۱۹۷۰ مـیلادی ) کـه افزایش درآمد نفتی کشور,تغیر و تحول درون نحوه معیشت مردم را شتابی بیسابقه بخشید.
دست گرفتن به منظور معلم ومدیر
دست گرفتن به منظور معلمـها وبالا و پایین کادرمدرسه گویی بخش مشترک, فرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامـه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول همان دوست آذری مان "هچ وقت تاروخ نشون نداده" کـه شاگردا به منظور معلما دست نگیرن.
دراینجا یـادآقای شوقی, معلمـها، وکادر مدرسه بـه خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت به منظور هم مدرسه ایـهای آنزمان.
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
همسن های من مـیباید بیـاد بیـاورند کـه بچه ها (و حتی آدم بزرگ هایی) را با اسم هایی مثل: علی کچل, امـیرخله، ممد ریقو, ناصر رشتی, جوادلالی، مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه, کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقیشکری،،،، صدا مـید که معمولا از شکل فیزیکی, سابقه بیماری, محل و سبقه فامـیلی ناشی مـیشد صدا مـید. ان بیچاره هاهم اجبارا بـه این القاب چنان عادت مـید کـه بدون این پسوندها خودشان را نمـی شناختند. یـادم هست پسری بنام داوود همسایـه ما بود کـه اورا "داوود مله" صدا مـید. دلیلش هم اینبود کـه کمـی زبانش مـیگرفت ومثلاوقتی مـیخواست بگوید "مثل اینکه" مـیگفت مل اینکه". این فرهنگ غلط یعنی ملقب افراد برمبنای ظواهرو نقصهای فیزیک یآنـها معمولا ربطی بـه مدرسه نداشت واز محله و بلکه ازخانواده سرچشمـه مـیگرفت. شاید بدون قصد تحقیر, فکر مـید این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک ازحسین دوم باشد, بدون اینکه بـه آزردن احساسات طرف نامـیده شده توجهی داشته باشند. بهر حال خوشبختانـه بابالارفتن سواد عمومـی این روش نامرضیـه هم درسالهای بعدخیلی کمترشد
چیز هایی کـه در آموزش و پرورش امروزی ( آزار دیگری # ...) نامـیده مـیشود, زمان ما بین هم محلیـها و حتی بستگان امری رایج بود وگاهی ازمحله بـه مدرسه هم درز مـیکرد. خوشبختانـه ما درمدرسه هنربخش بطورمستقیم با این مساله روبرونبودیم.
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
اما چیزی کـه به ماجرای ما رابط داره اینکه, زمان ماو بین ما اینکه رفقاهمدیگر رو بهربهانـه ای دست بندازن نـه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمـی های اصلی ما بود بین رفقای نزدیک بود. همـینکه مـیدیدیم یکی زمـین خورده, شلوارش پاره شده، دگمـه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره او مـیشد به منظور مدتی مـیشد مایـه سرگرمـی بقیـه. اما درعین حال اگر یکیمان بـه دلیلی با سرو صورتی کـه نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه مـیامد, اول با داستان سازیـهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش دیگران روبرو مـیشد که تا بعدا دیگران بفهمند کـه آیـامساله ای جدی هم درون کار بوده یـا نـه. طرفه آنکه اغلب ما بی توجه بـه احساسات رفیقمان کم و بیش اینکاررا انجام مـیدادیم. بنظرمـیاید اینکه حرفی به منظور خنده و شوخی داشته باشیم برایمان مـهمتربود که تا محتوی حرف, اگریک وقت این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمان مـیشد کـه دو روزباما حرف نمـیزد، تازه ممکن بود دوزاریمان بیفتد کـه زیـاده روی کرده ایم .البته بین بچه هایی کـه بصورتی خودشان را یک گروه تلقی مـید حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیـهایی کـه گفتم نمـیشد.
اگرمعلوم مـیشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایـهای دیگرحرفش شده دیگران بـه حمایت ازاو طرف راسر جایش مـینشاندند
.و این امری علیحده بحساب مـیامد
1 - محیط و شخصیت ها
1-1: از خانـه بـه مدرسه
در سالهای مورد بحث, خانـه ما دربن بست صاحب الزمان کوچه مـیلانی ( فکرمـیکنم بعدا شد شـهیدجلالی) کـه روبروی پارک کمـیل (قبرستان اسبق ارامنـه کـه حتی درهمان سالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰هم, دیگردر ان دفن انجام نمـیگرفت و مـیگفتند ۵-۶ سال بعد قرار هست پارک بشود) قرار دا شت, من از آنجا مـیامدم چهارراه اناری درون خیـابان نواب, معمولا پیروز هم مـیامد, وباهم اتوبوس سوار مـیشدیم و مـیرفتیم بمـیدان ۲۴اسفند( مـیدان مجسمـه کـه تبدیل شد بـه مـیدان انقلاب) وازآنجا, بعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران، معمولا سرخیـابان آناتول فرانس درظلع شرقی دانشگاه, بسمت شمال بطرف خیـابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)مـیپیچیدم. اگر خبری نبود سر خیـابان بزرگمـهرراهرابطرف شرق کج مـیکردیم که تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم و مدرسه ایـهاهم درراه، مـیرفتیم بالا که تا برسیم بتقاطع تخت جمشید وازآنجابطرف شرق تاخیـابان ابوریحان وازآنجایک کمـی برمـیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیـابان بزرگمـهرونـهایتا بمدرسه مان کـه زیرمـیدان کاخ (فلسطین فعلی) درون خیـابان بزرگمـهر بین پهلوی و کاخ درست پشت سفارت فلسطین فعلی قرار داشت.
2-1:رابطه پسر
لازم هست یـاد آوری کنم کـه دران دوره، حد اقل به منظور پسروهایی هم طبقه من، رابطه ها, ازجهاتی برعدوره کنونی بود، یعنی ازطرف حکومت نـه فقط محدودیت چندانی اعمال نمـیشد، کـه رسانـه های عمومـی بـه نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسروبودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیـارشدیدتر, وامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود.
ظاهرا چند و چون رابطه و پسر(چیزی کـه ما بهش -بازی مـیگفتیم) ربطی بـه سوال و جواب درمورد شکستن سر, وکبودی وسط پیشانی من ندارد, اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، یعنی خدا وکیلی اش را بخواهید، بازی هم مثل "ذغال خوب" دراین فقره سر شکستن بی تاثیر نبوده است. فعلا همچین تلگرافی اشاره کنم که تا بعد، .نوعی از رابطه کـه من آنرا بازی مجازی درون راه مدرسه مـینامم از مجرمان پشت صحنـه این جنایت بود
در ان دوره رابطه هایی کـه مـیشود آنـها را تحت عنوان کلی "عشق -بازی های مجازی" دسته بندی کرد امر رایجی بود، که: عشقبازی یـا بازی راه مدرسه، عشقبازی اتوبوسی، و البته عشقبازی پشت بامـی از زیر-شاخه ها ی مـهم ان بحساب مـی آیند. محض مزید اطلاع عرض کنم چنانچه درمنبعی باین برخوردید کـه عشقبازی با هم-محله را نیز درمقوله عشق مجازی دسته بندی کرده , بدانید و آگاه باشید کـه استناد ان باحتمال قریب بـه یقین, بمواردی بوده کـه عاشق, نامـه هایی فرضی با معشوق رد و بدل مـیکرده است.
حال بپردازم بـه شرح این زیر-شاخه ها: از آنجا کـه این عشق-بازی آخری خودش کتاب جداگانـه ای را مـیطلبد، درون اینجا شرو ع مـیکنم از آخربه اول:
زیر-شاخه چهارم; عشق با نامـه های فرضی ازاینقراراستکه یکی دو که تا از بچه محلهای تخص اگر پی مـیبردند کـه یکی از پسرهای ساده و خجالتی محل چشمـی بـه یکی از ها ی محل دارد، ان بیچاره را بد جوری مچل مـید. اولین کاری که مـید اینبود کـه مرتب توی گوش پسره مـیخواندند کـه ه هم گلویش پیش او گیر هست و چنان بهش تلقین مـید کـه بیچاره فکر مـیکرد ازاوعاشق تر دردنیـا وجود ندارد. درمرحله دوم از آنجا کـه مـیدانستند پسره خجالتی هست و درون حرف زدن با ه بـه "تهته پته" مـیافتد او را شیر مـید برود با ه حرف بزند کـه خودشان بخندند، کـه البته عموما پسرعاشق جرات نمـیکرد برود حرف بزند. درمرحله سوم او را ترغیب مـید خطاب بـه ه نامـه بنویسد، حتی درون مواردی دیده شده کـه پسره خواهش مـیکرد کـه یکی از ان تخص ها نامـه اش را تصحیح کند کهآنـها هم اینکار را با کمال دلسوزی! انجام مـیدادند. .البته چون پسره رویش نمـیشود نامـه را مستقیما بدست معشوق بدهد راهنمایی اش مـید نامـه را سر راه ه درون جایی مثلدرز یک ناودان بگذارد، و بعد خودشان یواشکی ان نامـه را بر مـیداشتند و به پسره و انمود مـید گویـا ه آنرا ورداشته است. درون مرحله بعد خودشان از قول ه خطاب بـه پسره جواب نامـه مـینوشتند و ته انـهم یکی دوخط شعرعاشقانـه مـیگذاشتند. بلاخره بعد ازچند بارکه این نامـه های عاشقانـه رد و بدل مـیشد, عاشق بیچاره نسبت بـه وفای معشوق اطمـینان حاصل مـیکرد و کم کم خود را آماده مـیکرد کـه یک دسته گل بخرد و برود سر راه ه و با او رو درون رو حرف بزند#، روز و ساعت اینکار را هم درون نامـه بـه اطلاع مـیرساند (به خیـال خودش) و هم مثلا موافقت مـیکرد. اما طبیعی استکه ه کـه روحش هم خبردار نبود درون قرار پیدایش نمـیشد، ام بجایش یک پسره یک یـاد دشت کوتاه "معذرت خواهی" را زیر ناودان پیدا مـیکرد. سرانجام انروز شوم فرا مـیرسید و عاشق بیچاره درون محل یـا خارج از ان ه را دست درون دست یک پسر گردن کلفت مشاهده مـیکرد و اه از نـهادش برمـیامد. این کش و قوس تا جایی ادامـه پیدا مـیکرد کـه یکی از بچه محلهایی کـه در جریـان این مردم آزاری بود دلش بـه رحم مـیامد و بزبانی موضوه را بـه عاشق بیچاره حالی مـیکرد.
زیر شاخه سوم عشق بشت بامـی: اگر بخواهم سر راست تر بگویم دراین نوع رابطه دو جوان فکرمـید عاشق هم شده اند حال آنکه بده بستان رمانتیک بین عاشق با هاله ای دوراز معشوق و بالعبود. بـه اینطریق که, مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یـا پشت بام دوردست انجام مـیگرفت .البته اگر یک همسایـه بی احساس! با پهن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمـیکرد#. فاصله پشت بامـها غالبا مـیباید بحدی مـیبود کـه معشوقین فقط مـیتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند. گاها دیده شده بود کـه یکی از آنـها بعد ازدیدن قیـافه واقعی طرف ازنزدیک کلا منکر مـیشد کـه زمانی یک دل نـه صد دل با ان معشوق علائم عاشقانـه رد و بدل مـیکرده است. توضیحا حتما بعرض برسانم اینگونـه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد کـه خانـه ها چندتا کوچه با هم فاصله مـیداشتند. دلیلش هم این بود کـه رد و بدل پیـام با ی کـه هم کوچه یـا مال چندتا خانـه انطرفترباشد خیلی خطری بود. یعنی اگر وکاره خودشآن چیزی نمـیدیدند هم, باز بلاخره درمحل بتعداد کافی فضول وجود داشت, کـه دیریـا زود سروصدا بپا مـیکرد وسروکارآدم با بابای ه, یـا ازهمـه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم ه مـی افتاد.
حالا مـیرسیم بـه انواع دوم و اول یعنی عشق راه مدرسه و عشق اتوبوسی که رایجترین بود ومقصود منـهم اشاره بهمـین ها بود, اما از دستم درون رفت و بان دوتای دیگرپرداختم. خدایی اش ر ابخواهید نـه من و نـه پیروز هیچوقت نتوانستیم این دو جور عشق را تجربه کنیم. نـه اینکه دلمان نخواهد, حاضرم بهرچه کـه دلتان بخواهدقسم بخورم کـه ما تلاش خودمان را مـیکردیم, اما هر کار مـیکردیم توی صف یـا راه مدرسه عاشق نمـیشدیم، خب، دست خودمان کـه نبود، شاید آنطور کـه باید و شاید "دل بکار نمـیدادیم", خدا مـیداند. اما بجایش از نزدیک درون جریـان جزئیـات چند که تا از این عشق ها بوده ایم، یعنی شاهد بودیم دوستان نزدیکمان درراه همـین دو نوع عشق که تا آنجا جلو رفتند کـه یکی شان محکم از معشوق سیلی خورد، و حسین معصوم نیـا هم که وقتی بعد از دوماه تلاش یکروز ه را با یک پسر دیگر دیده بود یک هفته از غصه بمدرسه نیـامد (البته بعدا فهمـیدیم طرف پسر و نامزد ه بوده و و طبق قرار یکماه و نیم بعد با هم ازدواج د). البته جمال عبدی هم بود کـه که بعد از چند ماه رد و بدل پیـام های مجازی با ه در راه مدرسه ، بالا خره روزی کـه ه تنـهایی سواراتوبوس شده بود کمـین اش ببار نشسته و دریک فرصت مناسب دل را بـه دریـا زده بود و رفته بود توی اتوبوس بغل دست ه نشسته بود. البته گویـا بنظر خودش فرصت مناسب بوده. چون آنطور کـه اکبر خندان {#} کـه بچه محل و رفیق صمـیمـی اش تعریف مـیکرد، تازه بـه ه گفته بود سلام, و هنوز ه جواب سلامش را نداده بود کـه یک پیر زن کـه درصندلی دو ردیف عقبتر نشسته بوده, داد و هوار را انداخته بود سر راننده اتوبوس و گفته بود"این اتوبوسخانـه است" و باید همانجا نگهدارد که تا او پیـاده شود، چون اتوبوس حتما تصادف خواهد کرد. راننده هم ترمز دستی را کشیده بود و جمشید را انداخته بود پایین.جمشید هم دیگر ه را ندیده بود اما مـیگفت "به ت ...مم " خدا مـیداند کـه دلش مـیسوخت یـا جای دیگرش یـا اینکه واقع عین خیـالش نبود. کمال عابدی همـیشـه درون چنین مواردی مـیگفت قمار بازها بعد از اینکه موجودی جیبشان را مـیبازند "اگه نگن بـه فلانم، چی مـیتونن بگن" .
بهر حال برگردم بـه بحث شیرین شرح مشخصات کلی عشق های راه مدرسه و اتوبوسی, البته بر مبنای اطلاعات دست دومـی کـه خودم وپیروز ازتجارب دست اول دوستان عزیزمانب کردیم. از آنجا کـه تعداد اینگونـه دوستان نسبتا زیـاد هست ومقدور نیست درون این نوشته ماجرای همـه آنـها را بگویم و برای ان دوستانی کـه ماجرای عشق شآنرا نگفته ام ممکن هست این شبهه پیش اید کـه خدای نکرده بین دوستان استثنا قائل شده ام، خلاصه، برای اینکه بعدا حرف و حدیثی پیش نیـاید خودم و پیروز را مـیگذارم جای هر جفت دلخواه ازاین دوستان کـه صبح ها درون راه مدرسه و اتوبوشان دو-سه که تا مدرسه ای را مـیبینند، کـه آنـها هم اتفاقا مثل رفقای من, درون مـیدان مجسمـه (بیست و چهارم اسفند) از اتوبوس پیـاده شده، و تا خیـابان وصال شیرازی با دوستان ما هم مسیرهستند. بدیـهی است چنین هایی کاندیداهای مناسبی هستند به منظور اینکه آدم عاشق آنـها بشود (یـا خیـال کند عاشق آنـها شده، چه فرقی مـیکند) :
مثلا یکروز کـه داشتیم طبق معمول همـه روزه با پیروز مـیرفتیم مدرسه یـا برمـیگشتیم بخانـه ,یکدفعه, فرض کنید چشم من "اون وسطی" یـا "قد بلندتره" یـا "روپوش آبیـه" ،،،،را مـیگرفت. بعد ازیکی دو روز تردید موضوع را با پیروز درمـیان مـیگذاشتم، او هم ازان لحظه ببعد بیشتر توجه مـیکرد، که تا اینکه فردا یـا بعد فردای آنروز (با تعبیربمطلوب حرکات ه) بمن ندا مـیداد کـه گویـا "روپوش آبیـه" هم چشم اش پیش من است. چیزی نمـیگذاشت کـه پیروز هم ازرفیق طرف کـه اسمش مثلا "مـینی ژوییـه" بود خوشش مـیامد. از ان پس، هرکاری بعقلمان مـیرسید مـیکردیم کـه توجهشان را جلب کنیم, وتا زمانیکه مطمئن نمـیشدیم کـه طرف هم علامت مثبت مـیدهد ( البته بـه تشخیص خودمان) ازپا نمـی نشستیم.
درد سرندم ، خرده خرده بد جوری عاشق طرف مـیشدیم, با انواع آرتیست بازیـهایی کـه در آورده بودیم شک نداشتیم کـه طرف هم گلوش پیش ما گیرکرده است. از اینجا ببعد داستان این عشق بازیـها را با آب وتاب به منظور بقیـه درمدرسه تعریف مـیکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقات جیمزباندی فهمـیده ایم اسم ه چیست, پز مـیدادیم کـه باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. به منظور اینکه حرفمان به منظور دیگران واقعیتر وهیجان انگیزترجلوه کند, سناریوهایی از این قبیل راهم چاشنی داستانـهایمان مـیکردیم: " راستی, دیروز عصر کـه از سینما مـهتاب مـیومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره کـه با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". یک چیز دیگرکه شاید از همـه جالبتر بود, اینکه خیلی هم درون مورد ه غیرتی مـیشدیم و اگریکی از بچه ها حرفی درون موردش مـیزد کـه به مذاقمان خوش نمـیامد بد جوری بهمان برمـیخورد. مثلا اگر رفیقی با کلی مقدمـه چینی وترس ولرز مـیگفت کـه پسرخالش کـه با ه هم محله هست دیروزغروب دیده کـه طرف ازبشت بون با یکی از پسرهای محله "مورس رد و بدل مـیکنـه"چنان ازغیرت رگهای گردنمان سرخ مـیشد، کـه نگو، واگر بدلیلی ملاحظه مـیکردیم و توی دهانش نمـیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهرمـیکردیم. .یعنی حتی اگر غیرتی هم نبودیم مـیباید یک جوری رگ گردنمان را سیخ و سرخ مـیکردیم. ناخوآگاه فکر مـیکردیم اینکار اگرهیچ فایده ای نداشته باشد, موجب مـیشود بچه ها بقیـه قصه های ما را بیشتر باور کنند. درون عمل اما، اینکار بیش از دیگران برخودمان اثرمـیگذاشت و موجب مـیشد قصه های خودمان را بیشتر باورکنیم. درهمـین گیر و در بود کـه مثلا پسر من کـه اتفاقا بچه محل "مـینی ژوپیـه " بود خبر مـیآورد کـه او اسمش "رویـا " است. بهمـین ترتیب, یـا بـه ترتیبی مشابه, کشف مـیشد کـه معشوق من, یعنی "روپوش آبیـه" هم اسمش شکوفه است, اما درخانـه مـیترا صدایش مـیکنند.
نمـیدانم لازم هست بگویم کـه عمده این چیزها توی کله خودمان و بین خودمان مـیگذشت. گاه بکلی یـادمان مـیرفت کـه اینـها اسمـهایی بودند کـه ما دوست داشتیم کـه ها اسمشان این باشد، باورمان نمـیشد کـه پسر مذکورهم, احتمالا طی یک فقره خواب یـا رویـا ان اسمـها را بما گفته بوده.
با همـین مختصرکه گفتم جوانـهای امروز کـه خودرا درون تفحص در دنیـای مجازی خبره مـیدانند مـیباید پی باشد کـه ما جماعت خیلی قبل ازورود بشربعصرتکنولوژی کامپیوتر، بخش مـهمـی از امورعشقی مان را درون فضای مجازی بـه انجام مـیرساندیم .و لذا قبول کنند کـه ما حق آب و گل داریم.
اما قصه همـینجا بـه پایـان نمـیرسید، درعمل معمولا سناریوجوری پیش مـیرفت کـه اگری کـه ما را نشناسد آنرا بشنود, فکر مـیکرداگری کـه ما را نشناسد و آنرا بشنود فکرمـیکند ما "دورازجان، دورازجان، هفت قرآن بمـیان" یک چیزیمان مـیشود. خب لابد مـیپرسید چکار مـیکردیم کـه آدم عاقل بعقلمان شک مـیکرد؟ ماجرا معمولا اینجوری بود کـه بعدازهمـه تلاش های جانفرسا، وقتی بجایی مـیرسیدیم کـه فقط کافی بود برویم با ه صحبت کنیم که تا قال قضیـه کنده بشود و با ه عملا دوست بشویم ، بـه این مرحله کـه مـیرسیدیم بطور ناخوآگاه کاری مـیکردیم کـه یک جوری کاردرست نشود!. بـه جان هرچی مرد هست قسم کـه ابدا مزاح نمـیکنم وعین واقعیت را مـیگویم. ساده ترینش این بود کـه درحین اینکه مثلا عزممان را به منظور حرف زدن با ه جزم کرده ایم ، خدا خدا کنیم یک سرخری پیدا بشود کـه ما با وجدان راحت بتوانیم به منظور حرف نزدن با هاش خودمان را قانع کنیم . البته ما کـه آدم های دگمـی نبودیم و لذا بسته بـه شرایط شیوه های متعدد دیگری را هم به منظور خراب کار خودمان بکارمـیگرفتیم، اماخدائیش اگر این دعایمان مستجاب مـیشد، عذاب وجدانش ازهمـه کمتر بود.
فکرنکنید مساله فقط این بود کـه حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه فکرمـیکردیم بازی با این کارت, یعنی دستی دستی خودمان را وارد قماری مـیکنیم کـه نتیجه ای جز باخت به منظور دوطرف ندارد.برای اینکه بهتر متوجه منظورم بشوید بیـاید باهم نگاهی بیـاندازیم بـه هرکدام ازدواحتمالی کـه ممکن بود ازتلاشمان برای حرف زدن با معشوق ناشی بشود:
اول اینکه اگر یک جوری حرف مـیزدیم کـه توی ذوق ه مـیخورد, یـا اینکه بهردلیلی طرف حاضرنمـیشد بیشتربیـاید جلو، بدجوری "گ..ز توی سرمان مـیخورد”{#} واعتماد بنفسمان به منظور دفعات بعد را از دست مـیدادیم کـه لابد قبول دارید کـه احساس ناامـیدی به منظور ما کـه آنوقتها جوان بودیم چیزخوبی نیست.
اما حالت دوم کـه احتمالش هم بیشتر بود اینکه اگره "راه مـیداد", و شروع مـیکرد با ما حرف زدن، وبازهم فرض کنید ما هم بلد بودیم وگروگر برایش بلبل زبانی مـیکردیم ,خب کـه چی؟ تازه دیر یـا زود مـیباید دنبال یک دوز و کلکی مـیگشتیم کـه بقول امروزی ها بتوانیم "دو دره اش کنیم", مـیپرسید چرا؟
خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینـه کـه بگویم به منظور پسر- های هم طبقه ما نبود, یعنی اگرهم بود، ما کـه نداشتیم، یـا اینکه اگرهم دری بـه تخته ای مـیخورد وامکاناتش جورمـیشد, تازه حتما کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم.
این سه عامل از اصلی ترین الزامات فیزیکی بازی هستند: اول امکان تماس به منظور قراربعدی و لغو قراردر صورت لزوم، دوم جا ومکانی کـه بشود دران قرارگذاشت; و سوم یک حد اقلی ازپول.
برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو هنری استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را مـیتواند پدید بیـاورد، اما من با یک مثال زنده بنام آقا خلیل خودمون مـیتوانم خط بطلان براین تئوری بکشم.
عجله نکنید, بیـائید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی یم که تا ببینید ما درون این سیـاست “فرار-رو- بجلو” یمن که تا چه حد حق داشتیم:
یک لحظه فکر کنید بـه به امکان اول یعنی همـین یک قلم تلفن ناقابل که امروزه مثل ریگ, دردسترس اغلب جوانـهای طبقه متوسط هست,هم خا نگی ان وهم از نوع همراه اش . حاضرم شرط ببندم شما امروز بدون تلفن نمـیتوانید حتی با یک سبیل کلفت هم کـه شده قراربگذارید، با پیشکش؟.
یـادتان نرود درصد خیلی کمـی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنـها کـه پولش را داشتند مـیباید ۴-۵ سال درون نوبت مـی ماندند کـه تلفنشان وصل شود. آدمـهای عادی اگر پارتی داشتند و در مخابرات دمـی را دیده بودند, چهار پنج ساله تلفنشان مـیامد، اگر نـه کـه هیچ. فیش نوبت تلفن بسته بـه اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت, تازه از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود کـه تلفن زیـاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با ه ولغو قرارهمچین هم کارساده ای نبود. درمـیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند کـه انـهم عمدتا باین خاطربود کـه پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادر-های بزرگتراز خلیل کـه زندگی خود را داشتند به منظور اینکه بتوانند از پدرووبرادرهای کوچکتربا خبر شوند, یک خانـه کـه ازقبل دارای تلفن بودرا درخیـابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند .
درحاشیـه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بی داده بودم وقتی ه تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل کـه با شعروادبیـات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ ه را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونـهایتا هم بعداز یکهفته تازه یـادش افتاده بود کـه قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد!
اما حالا برسیم به امکان دوم یعنی محل قرار: کل تعداد پارکهای شـهر تهران درآنزمان شاید بـه تعداد انگشتهای یک دست هم نمـیرسید. کـه یـا مناسب قرار گذاشتن نبودند، یـا ها مـیترسیدند مبادایکی ازاقوام وآشنایـانشان آنـها را با پسری غریبه درآنجا ببیندشان.
با دوست به کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل به منظور قریب باتفاق ها گزینـه ای غیرعملی بود.
درباب بخانـه آوردن ; اولا کـه درنظرداشته باشید کـه اینکارعمدتا بـه قصد "سانفرانسیسکورفتن"-بقول اسدالله مـیرزای سریـال دایی جان ناپلون- انجام مـیگیرد, یـاحد اقل ما آنروزها اینجوری فکر مـیکردیم, لذا چنین گزینـه ای اگرهم انجام پذیرمـیبود انرا خارج ازمحدوده معنی رایج بازی ,لااقل معنایی کـه من یکی آنروزها از-بازی درذهن داشتم بحساب مـیاوردیم.
;اما بـه لحاظ عملی: ازخودم بگویم, درخانواده ما (یعنی پسره) آوردن یک غریبه بخانـه مورد پذیرش نبود واگر هم مـیبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم کـه مـیبود واتاق جداگانـه هم مـیداشتیم. رفتن بخانـه ای کـه پسره تعیین مـیکرد, بلحاظ ذهنی-فرهنگی برای های معمولی، چندان قا بل پذیرش نبود (چه جوری بگویم، شاید احساس مـید سبک مـیشوند، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشان را راحت دراختیـارپسره مـیگذارند، احساس فریب خوردگی بهشا ن دست مـیداد، چه مـیدانم). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومـی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمـهوری اسلامـی اینگونـه مسائل درذهن بسیـاری ازخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن است. اما ما داریم درون باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف مـیزنیم نـه نیم قرن بعد از ان کـه امروز باشد. به منظور اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم کـه مشگل این نبود کـه فقط ها خانـه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر مـیشنیدیم فلانی ه را بـه خانـه ،بدون اینکه هیچ نیـازی بـه دلیل دیگری باشد اولین چیزی کـه به ذهنمان خطورمـیکرد رابطه ولذا "خراب بودن" ه بود, خلاصه کـه همان معنای "خا نم بازی"مطرح مـیشد نـه دوست .
آنطرف قضیـه, یعنی خانـه ه رفتن را کـه نمـیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمـیشد تصوررفتن بـه نزدیکی محله ه را بخود راه داد. جالب اینکه حتی در سال ۲۰۰۸ بود که درناف امریکا، با گوشـهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم کـه درارتباط با بوی-فرند ش مـیگفت من اجازه نمـیدم "یـه نره خر"را همـینجوری بیـاورد توی این خانـه "طویله کـه نیست ". البته پسرهمـین دوست عزیز ما, اززمان دبیرستان که تا حالا دوست هایش را بخانـه مـی آورده که تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. هم کلی قربان صدقه شان مـیرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن بـه توصیـه مـیکند دراتاق به منظور آنـها نـهاریـاعصرانـه ببرد! البته درظاهر مـیگوید نمـیخواهد درس آنـها بخاطریـه لقمـه غذا قطع شود, ولی الهام کـه همان مربوطه باشد معتقد هست بابا از"هروکرهای" آنـهاسرغذا خوشش نمـیاید!
برگردم بـه ان سالها واین پندارکه ی بخواهد پسری را بـه خانـه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتره باپسری دیده مـیشد,چشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله ه بـه غیرتشان برمـیخورد, آخر"چغندرکه نبودند", ازجنس نر بودند!, کـه تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمـید نمـیباید ازپای بنشینند. فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله مـیخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنـها وها آتیششان تند تربود واصرارداشتند کـه لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ ه معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمـیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یـا درخت سرکوچه آویزان نمـید آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانـهاباقی مـیماند.
بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامـه خودم یکروز توی اتوبوس بلند بلند مرد محترمـی بـه اسم آقایمایی, هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب مـیکرد. چرا؟ به منظور اینکه, از پدرش شنیده بود کـه اسدلله قهوه چی بـه پدرش گفته بود کـه گویـا بزرگمایی را دم"باب همایون" با یـه پسره دیده. تازه من فکر مـیکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بودکه شعارشان اینستکه “یکه بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه”. ازنظراویک مسلمان واقعیی هست که علیـه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهرکاری را د وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده هست انواع حرفها و تهمتها را نسبت بدیگران وارد مـیکرد که تا ازاینطریق بتواند پدرها و برادرها را مرعوب کند که تا بلکه پدرها اجازه ندهند انشان بی چادرازخانـه بیرون بروند. البته آقایمایی کـه دبیر بود باین شرو ورها اعتنایی نمـیکرد. همـین عباس، مـیگفت ملوک خانم همسرجعفرآقا خیـاط هم "مـیشنگد"، چرا؟ بخاطر اینکه چادرش را روی صورتش نمـی پیچد .وموقع حرف زدن با کاسبهای محل توی صورت مرد غریبه نگاه مـیکند
برای اینکه درون حق عباس بی انصافی نشده باشد حتما بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود, اما فقط بعد ازانقلاب بود کـه عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, کـه نمونـه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم, کشف شد و تا آنجا کـه مـیدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویـا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود.
امکاناتی ازقبیل تریـا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونـهایی هم کـه بود درتوان جیب ما نبود لذا بلد هم نبودیم و نـهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریـها سروکار داشتیم. کافی شاپ و چایخانـه سنتی و امثالهم هم کـه درسالهای بعد ازانقلاب سروکله شان پیدا شده است
خب حالا مـیماند فقط دو سه که تا سینما درتمام تهران، کـه انـهم با توجه بـه پول توجیبی محدودی کـه ماها داشتیم, من یکی کـه ترجیح مـیدادم با ان پول همراه دوسه که تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یـا مردم آزاری غش وغش بخندیم که تا اینکه کناریک بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم بـه این باشد کـه بعدازتمام شدن فیلم حتما چه حرفی بـه طرف ب یـان.
باین ترتیب مـیبینید کـه اگر شماهم درون موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" مـیشدکه درعمل همـینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده قضیـه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید حتما بروید با ه "حرف بزنید", آنوقت شماهم بـه این نتیجه مـیرسیدید کـه اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نـه سفت.
بازی
اول لازمست روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیست . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهما ن قسمت آخر یعنی توی
"بازی"مستتره. بـه زبان ادبی بگویم , -بازی کـه بازی وهیجاننباشد خیلی بی مزه مـیشود. یعنی -بازی هرچی کـه هست حتما بازیباشـه، مثل قمار بازی مثل شـهر بازی، بازی هم حتما همراه باشد با خطر"اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن.
اما نکته دوم کمبود اعتماد بنفس را فضیلت بحساب آوردن است. یعنی اینکه اینکه, اغلب ما اگرچه براحتی دیگران را اندرز مـیدهیم بـه تغیرات درنتیجه گذاشت زمان توجه نمایند، اما بـه خودمان کـه مـیرسد با همان باورهای قبلی دنیـا را قضاوت مـیکنیم، و این خشک اندیشی درعرصه رابطه بین وپسرسخت جانتراست. چنانکه قبلا گفته ام شک نیست آنروزها، دوست یـا دوست پسرگرفتن به منظور جوانـهایی درون رده اجتمایی من بدلایل متعددی مشگل بود، اول اینکه اینکه کمبود یـا نبود امکانات آنرا پیچیده مـیکرد, دوم اگر امکان نکی هم پیدا مـیشد بدلیل کمبود تجربه بلد نبودیم چکار یم و سوم هم بهمان دلایل قبل از اعتماد بنفس کافی بر خوردار نبودیم, بگاریم ازاینکه خصوصیـات شخصی مثل دست و پا چلفتی بودن یـا زبلی هم کـه درهر دوره ای تاثیر مـهمـی دراین امر دارد. منظورم ازاین روضه خوانی اینکه اگردرگذشته بهر دلیلی فرصت دوست یـا پسر گرفتن برایمان نبوده, نمـیتوان الزاما آنرا بـه ضعف تعبیر کرد، اما بنظرم اگری امروز دوست /پسرنگرفتنش در۴-۵ دهه قبل را به منظور خود فضیلتی بحساب آورد, حتما آنرا بعنوان نشانـه ای دال بر جمود فکری خودش بحساب آورد. بابا جان چرا قبول نمـیکنیم کـه جرات اش را نداشتیم, چرا جلوی آینـه اعتراف نمـیکنیم وقتی مـیدیدیم /پسر سیـاه سوخته و ریزه مـیزه و شیطان حسن آقا ماست بند, کـه خانـه شان دوتا خانـه انطرفتر بود، بیتوجه بـه حرف دیگران هرازگاهی دمـی بـه خمره مـیزد, اینکه ما بجای اینکه اعتماد بنفس را از او یـاد بگیریم با زنکها ب ر علیـه اش همصدا مـیشدیم کارغلطی بوده
نباید -بازی را(حداقل آنجور کـه من یکی مـیفهمـیدم) با آن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام مـیگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن گاها باهم فرق اساسی دارند. این تفاوت درجدی بودن هم خودش, بد جوری بستگی دارد بـه اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد, بقول هگل فیلسوف آلمانی مرز مابین آنـهاخیلی دیـالکتیکی ست. یعنی, بازی کـه از اسمش هم معلوم هست بقصد بازی شروع مـیشود، مـیتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یـا ازدواج حتی کتک کاری, و خلاصه بـه انواع ماجرا های تلخ و شیرین بیـانجامد. درمقابل خانم بازی کـه ازهمان اول با هدف جدی, کـه قبلا گفتم,آغاز مـیشود, غالبا خیلی بیشتر بـه بازی شبیـه است, یعنی "گیم" کـه تمام شد, بازیکنان مـیروند بـه رختکن، که تا اینکه بسته بـه شرایط, طرفین آیـا بروند سرگیم بعد, آیـا نروند.
آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من بازی یعنی اینکه پسره با ه رفیق مـیشوند ومـیروند جایی مـیشینند (حالا یـا وای مـی ایستند), نگاه مـیکنند بـه گل ودرخت، جوک مـیگویند و مـیخندند, حتی اگر بی مزه باشد، از هر دری حرف مـیزنند. اگرتلفن مـیداشتند (زمان مارو مـیگم, حالا کـه همـه تلفن دارن) ودوروبریـها خانـه نمـیبودند مـیتوانستند که تا زمانیکه یکی از اهالی خانـه پیدایش بشود باهم یـه ریزحرف بزنند. مـهمترین مشخصه بازی اینکه دوطرف بتوانند درمورد چیزهایی کـه یک درهزارهم تاثیری درزندگی خودشان, و هیچدیگری از اطرافیـانشآن ندارد, همچین جدی صحبت کنند کـه اگری آنـها را نشناسد فکرکند دارند, سرطلاق مابین بابا , و یـا عروسی مجدد خودشان با یک قول بیـابانی آسمان جل حرف مـیزنند.
من ازتماشای گوگوش خیلی کیف مـیکردم، مـیپرسید: آقای گودرزی چه ربطی بـه آقای شقاقی دارد?، مـیگویم بعله کـه دارد، آن دو نفردراداره ثبت و احوال همکاربوده اند. ازشوخی گذشته، بنظرم گوگوش یکی ازبا استعداد ترین هنرمندان ما بود. مـهمترین دلیلم اینکه گوگوش مـیتوانست بی سروته ترین سروده ها راهم, آنچنان با تمام وجود بخواند, کـه شنونده وتماشاچی چنان محولطافت شخص خواننده وتک کلمـه ها بشود کـه دیگربمعنی جمله ها فکرنکند. گوگوش خودش کلمات را حس مـیکرد و با تمام وجود این احساسش را بـه دیگران منتقل مـیکرد.
برگردم سرلازمات بازی با همان معنی کـه من از این کلمـه مـیفهمـیدم: به منظور بازی نـه فقط حتما آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشد، بلکه حتما این توانایی را داشته باشـه کـه ساعتها وبطورخیلی جدی درمورد چنین چیزهایی حرف بزند. بعنوان یک مثال کوچک مـیگویم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "فال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشد افلاطون هم کـه باشد ,یک پای بازی اش مـیلنگد. بابا معلومست دیگر,باید بتوانی بـه طرف نشان بدهی کـه انـهایی کـه درخرداد بـه دنیـا آمده اند چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچه بیشتربتوانی ازروی خطهای کف دست یـا پیشانی درمورد ه بگو یی, جذابیت ات بیشتر مـیشود. اینکه درون مورد طلاق ودوست- یـا دوست-پسرو مـهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها) اطلاعات لازم را داشته باشی که ازنان شب هم واجب تر هست , البته حرف زدن درون مورد روانشناسی هم مـهم است.
دربرخی روایـات آمده کـه پر رویی ازاصلیترین ابزار بازیست، اما من مـیگویم رو- داری یک " ابزاریونیورسال" است, چیزی درون ردیف آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشـه: درتجارت، درون اداره، توی اتوبوس، تقریبا همـه جا خراب مـیکند. ترجمـه اش بزبان بفارسی سلیس مـیشود اینکه بگوئیم " آدم کم رو خاک برسر است" و این مختص بازی نیست. روایت مستند داریم کـه پسرهای بسیـار"رودار" بوده اند کـه دربازی گند زده اند, یعنی اگرتا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بسومـی نکشیده.
دربخش مربوط بـه معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم), بـه چند فقره از نمونـه هایی کـه در ان من جرات کرده بودم مثلا پایم را از گلیم " بازی مجازی" فراتر گذاشته و وارد عرصه بازی عملی بشوم را خواهم گفت, که تا روشن بشود کـه چرا گفتم اگردرهمان مرحله مجازی درجا مـیزدیم سنگین تربود.
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
دبیرستان ما کمـی پایینتراز مـیدان کاخ (فلسطین کنونی) درون خیـابان بزرگمـهر, مابین خیـابان کاخ وخیـابان صبای شمالی قرارداشت کـه خیـابان نسبتا باریکی مابین خیـابانـهای کاخ وپهلوی (ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود, دبیرستان خودش بـه دو دوره سه ساله کـه بان سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند تقسیم مـیشد کـه این دبیرستان هم به منظور سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم به منظور هر سال یک کلاس رشته ریـاضی و یکی به منظور رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله کـه قبلا خانـه ای اشرافی بوده و مـیباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویـا خانواده اش بـه آموزش و پرورش یـا شـهرداری اهدا شده باشد.
دردسرتان ندهم درون هریک از طبقات: زیرین، اول, دوم وسوم ساختمان ۵-۶ اتاق بزرگ، دو سه که تا انباری (اتاق کوچکتروبی پنجره) وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بود,که راههای ورود بـه آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند.
کلاس ما, بطور اتفاقی (یـا عمدی) درهر سه سال درطبقه زیرزمـین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیـاط بودولی ازپنجره هایش مـیشد حیـاط را دید زد. بلندی سقف کلاسهای زیرزمـین بخوبی حدود سه مترمـیشد کـه البته بطورمحسوسی کوتاهترازسقف طبقات بالاتر بود. تنـها راه ورود بـه این کلاس (و اغلب کلاسها) یک درب چوبی دو لنگه بود, کـه معمولا فقط لنگه دست راستی ان کـه پهنتر بود بازمـیشد، مگر زمانی کـه لازم بود نیمکت یـا تخته سیـاه مابین کلاس و راهرو بیرونی جابجا شود. پنجره های بلند هردو لنگه این درها شیشـه مشجرمات داشتند. وقتی سر کلاس حوصله مان از درس و معلم سر مـیرفت یکی از تفریحات سالم ما اینبود کـه سر اینکه سایـه ایکه پشت شیشـه ازراهرو رد مـیشود متعلق بـه کیست باهم "تیغی بزنیم"# درون این موارد اگرمعلم درون همان لحظه بـه داور بین ما اجازه نمـیداد کـه ببهانـه شاش خالی بیرون برود که تا نتیجه را چک کند, باهم حرفمان مـیشد و کلاس بهم مـیریخت.
حیـا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشـه جنوب غربی, آبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود بـه دیوار بسیـار بلندی کـه حیـاط مارا ازعمارت مرموزبغلی جدامـیکرد. مـیله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایـه نصب شده بودند.
دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیـایی اش درحوالی مـیدان کاخ ( کـه ازاغلب نقاط شمال وجنوب شـهربا یک اتوبوس قابل دسترس بود) دانش آموزانی ازخانواده هایی متعلق بـه طیف های پایین که تا بالای طبقه متوسط را درخود جای مـیداد. یعنی, هم همکلاس هایی از جوادیـه, نازی اباد و امامزاده حسن درون جنوب و غرب تهران داشتیم, وهم بچه هایی کـه از تجریش و اطراف پارک ساعی مـیامدند, البته آنـهائیکه ازحوالی دانشگاه تهران، یوسف اباد و امـیر اباد مـیامدند شاید بیش از همـه بودند. تنـها دونفر را یـادم مـیاید کـه بچه محلات واقع نیمـه شرقی تهران بودند. ان دونفر یکی شان منتظری، بچه سه راه سیروس و عضو تیم های پینگ پنگ و بسکتبال مدرسه بود، کـه راکت پینگ پنگ را "ملاقه ای" دستش مـیگرفت، و دیگری غلام وفاخواه فوتبالیست معروف بود, کـه گویـا ازطرفهای ژاله یـا نیروی هوایی مـیامد. الان کـه فکر مـیکنم برایم جالب هست بدانم اینکه تعداد بچه های اهل محلات نیمـه شرقی تهران درهنربخش انگشت شمار بود آیـا امری اتفاقی بود یـا نـه.
از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
دیوار شرقی مدرسه هنربخش بـه یک ملک قدیمـی بزرگ چسبیده بود کـه ازآنجاکه جذابیت خاصی به منظور مانداشت چیزی
درموردش بیـادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود بـه یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند کـه دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمـیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود کـه کشف کنیم چی بـه چیـه. دقیقا یـادم نیست اما فکر مـیکنم اول خلیل پیشنـهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیـاط وباون بهانـه بریم سراغش.
البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی بـه شیشـه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیـاد کم نبود.
یـادم مـیاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومـیشناخت ازمسعود معینی{#} کـه فوتبالیست خوبی بود خواست اینکارا د, کـه اونم بی خبرازبرنامـه ما اینکا را انجام داد.
یکی دوباراول کـه اینکارراکردیم عالعملی ازباغ همسایـه ندیدیم, وتوپ ملاخورشد. وقتی به منظور پس گرفتن توپ, دست بدامن آقای شوقی شدیم, دفعه اول با همان ژست مخصوصش گفت کـه آنـها بیخودکرده اند کـه توپ مدرسه راپس نمـیدهند وتوصیـه کرد ما کاری نکنیم که تا او خودش توپ را بعد بگیرد. اما خبری نشد و دوروزبعدکه درحیـاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مـهم نیست دستور مـیدم دوتا توپ نو به منظور مدرسه بخرند". بعدش با زبانی کـه گویـا رمزی را برایمان مـیگشاید گفت باطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بدربار) وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی مـیکنند و تاکید کرد شنیده دهن بـه دهن شدن با اینـهابرای هرآدمـی خطرناک است, وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیـافتد.
این قصه بچه گانـه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد کـه انگاری شغل اصلیمان حل این معما شده باشد. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامـه ای کـه با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم بـه اتاق نسبتا متروکه ای درکنج شمال غربی طبقه دوم کـه کمتردیده بودیمـی بان رفت وآمد کند و از پرونده ,کتاب کهنـه ها, ورقه امتحانی بگیر که تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنـه, نردبون زوار درون رفته, و خلاصه هرجور خنذر پنذری کـه احتمال استفاده مجدد ازان "به سمت صفرمـیل کرده"# بود -آقای شـهاب معلم مثلثات ما اصطلاح بسمت صفر مـیل را خیلی دوست داشت - [منم مردم واسه یک لقمـه حاشیـه رفتن].
برگردم سر موضوع: این اتاق به منظور اینکه بشود ازآن بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیـاط خلوت بود واز بیرونی مارا نمـیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیـات ضربتی ما رییس وکادر دبیرستان سراغش بیـایند کم بود, سوم اینکهپنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمـی داشت کـه آدم مـیتوانست روی ان بایستد و با کمـی احتیـاط حتی روی ان راه برود (قبول بسته باینکه آدمـه چقدر از بلندی بترسه- پیروزکه یـادش بـه خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود کـه جرات نمـیکرد حتی از پنجره اتاق خودش درون طبقه دوم پایین رو نگاه کنـه ببینـه کیـه پشت درزنگ مـیزنـه). بالاخره مـهمتراز همـه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمان مربوطه. یعنی ممکن بودآدم (البته با کمـی آرتیست بازی) بتواند خودشرا برساند بـه پشت بام بغلی وازانجا, نـه فقط حیـاط را دید بزند, بلکه امکان پایین رفتن از طریق درب خر پشته وراه پله ها را هم مـیشد ارزیـابی کردد. مـیگفتیم اینکه دیگه "کاری نداره", بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد کـه "هیچی نیست". مگه نـه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیـهامان! درقایم شدن ازدست، بابابزرگ، مادربزرگ، وحتی .پدرومادر همسایـه رو برخ همدیگه کشیده بودیم
دوتا ازبچه ها کـه کوهنورد بودن(سه یـا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودند اما خیلی با ما دمخوربودند) روزبعد طناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشان بیـاورند بعد تصمـیم بگیریم چند نفربای دبالا بروند. روز بعد کـه وسایل آماده شد فهمـیدیم کـه اینکار انقدرها هم کـه فکر مـیکردیم ساده نیست. اول حتما چنگک و طناب بـه لبه پشت با م گیر انداخته بشود, بعد یک نفر درروی لبه هره پایینی بایستد و دستش را محکم قلاب کند وانکه قراراست بالا برود, حتما درحالیکه طناب را دور کمرش گره زده پاهایش را از روی دست ان نفری کـه قلاب گرفته بردارد و بگذارد روی شانـه ان نفر وبا هر زحمتی خودشرا روی هره پنجره طبقه سوم بکشاند. تازه از انجا طناب دوم را کـه قبلا با چنگک روی لبه پشت بام همسایـه محکم شده بگیردو از انجا بـه بعد تنـهایی خودش را بالا بکشد. نفر اول کـه مـیرفت بال,ا راه به منظور نفریـانفرات بعدی خیلی ساده ترمـیشد. از شما چه پنـهان من ومجید کـه ماستها را کیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمان نمـیاوردیم کـه روحیـه دیگران خراب نشود ،ناصر سبیل کـه ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمـیام تو پوشتبون خونـه مردم ودید ب". پیروزهم کـه اونروز حتما حتما با مادر بزرگش مـیرفت دکتر! کـه اتفاقا بدهم نبود چون اگه مـیبودهی ایـه یـاس مـیخواند. درون واقع بجزخلیل, بقیـه بچه ها رفقایی خارج ازدسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمـیکند واگر یـه وقت رییسی,ی از قضیـه باخبر بشود پای خودشو کنارمـیکشد ومدعی مـیشود یکی ازماها کلید ان انبارا ازش بلندکردیم,که ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانـه نعمتی ان یکی دوروزهم بد جوری سرگرم اموربوفه بود، اگرمـیامد و مـیدید کـه اینکارباینـهمـه دنگ وفنگ احتیـاج دارد وهمچین هم بیخطر نیست, ازترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشود ومسولیت گردنش را بگیرد, سروصدا راه مـینداخت و جلوی کاررامـیگرفت.
البته یکی از مشگلات این بود کـه باید مواظب مـیبودیم کـه طی جریـان عملیـاتی ازتوی اتاق بالا متوجه بالارفتن ماها ازپنجره ها نشود کـه برای این مشگل هم برنامـه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومـهارتی کـه بقیـه ر ا حیرون کرده بود خودشآن را رساندند بالای پشت بام و از آنجا گزارش دادند کـه هرچه نگاه مـیکنند اثری ازتوپ نمـی بینند. قرار شدیکی ازآنـهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمـین صحبت بودیم کـه آقای نعمتی خبررساند کـه هوا بعد است وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم.
با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را بـه نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیـه عملیـات رابه دو روزبعدیعنی بـه پنج شنبه بعداز ظهر کـه همـه مـیدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه درون اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل مـیشدند موکول شود.
فردای انروزبود,اول صبح کـه وارد مدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد
محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرناکه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم, و وقتی اصراردیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم". البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بما (من، پیروز و مجید) رساند کـه این ملک حتمامربوط بـه ساواک (سازمان امنیت) است. استدلالش هم اینکه بغیر از این سازمان هیچ شخص یـا سازمان دیگری قادرنمـیشد شبانـه درون ارتفاع دیوار بنایی و آهنگری د. محمد بما هشدار مـیداد کـه "این مادر قحبه ها هیچ ملاحظه ای ندارند و اگرلازم باشد ممکن هست بچه ها را با تیر بزنند. مـیگفت ممکن هست یکی دو نفر را کـه از نظر آنـها محرک بقیـه هستند را درون راه خا نـه بدزدند وجسدمان را گم و گورکنند. فکرمـیکنم ممد ازیک خانواده سیـاسی بود, بنابرین ازیکطرف زودتر ازدیگران بـه این چیزها بو مـیبرد وازطرف دیگر بـه راحتی بـه دیگرا ن اطمـینان نمـیکرد. ما انروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم کـه جایی بـه اسم ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست کـه کارش اینستکه که مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنـها را چاق کند. ما هم چون وارد این مقوله نمـیشدیم پس دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم. سالها بعد دردانشگاه بود کـه پی بردیم درکشورما, هرآدمـی کـه به سیـاست علاقه نشان مـیدهد باجبار مـیباید دربرخورد با دیگران با احتیـاط برخورد کند. تازه آنوقت بود کـه من وپیروز فهمـیدیم اطمـینان ن محمد بـه ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نـه بلحاظ ملاحضات امنیتی- سیـاسی.
آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی بـه این عمارت درون حکم بازی با دم شیر است.
صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونـه گفت تمام شب را "چش بسته" درون یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن کـه "این بچه مدرسه ایـها بـه تحریک من وپسروم کـه دانشجوهستن اینکارا رومـیکنن
وتهدیدش کـه ازفردا بـه ازای هر یک دانش آموزی کـه به آنجا سرک بکشد آنـها یکی ازبچه هاشومـیبرن "زیراخیـه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریـه افتاد والتماس مـیکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونـه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم کـه شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند که تا ما را بترسانند, ناصر تازگیـها با پسری بنام سعید کـه مـیگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمـیت قضیـه بشـه, همگی پذیرفتیم کـه تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمـیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری کـه بعد
فرمانده شـهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامـیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانـه اعدام شد. ناصر
ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم .
.بعد از برگشتن ازامریکا, فکر مـیکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم کـه یک ژیـان قرمز رنگ بود ازخانـه درون خیـابان نادری قصد رفتن بـه تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی کـه رد شدم فیل ام یـاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیـابان بزرگمـهر فرمان ژیـان را بـه چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شـهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشـه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر مـیامدانرا نیمـه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیـاط بـه محل نگهداری ماشینـهای اسقاطی تبدیل شده
ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک
یکروزیکی ازبچه هاهزلیـات ایرج مـیرزا (فکر مـیکنم ناصرجهان از افرند قرض گرفته بود ) را آورده بود و ما با اشتیـاق شعرها
را مـیخواندیم.
زنگ فیزیک بود وآقای مستقیمـی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنـهارکه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی بـه جاهای خوبش مـیرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند مـیخواندیم که تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنـه ندا مـیدادیم آنـها خودشان یواشکی سرک بکشند.
یـادم نیست درسمان بـه چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهم این شعری را کـه ما داشتیم مـیخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد کـه اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو مـیشدید وهیچ جوری ممکن نبود یـادتان بیـاید اقای مستقیمـی آنروز داشت چه مبحثی از فیزیک را درس مـیداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته فهمـیدم آقای مستقیمـی خیلی جدی داشت راجع قانون ظروف-مرتبطه هم حرف مـیزد. خودتان را بـه انراه نزنید، حتما که تا حالا فهمـیده اید کـه منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را مـیگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود.
خلاصه داستان شعرایرج اینکه: یکروزشاعرداشته ازکوچه ای رد مـیشده کـه چشمش بـه درباز خانـه ای مـیافتد، و برحسب اتفاق ازتلألو ساق های بلورین خانمـی کـه داشته از راه پله پایین مـیامده بد جوری آب ازو لوچه اش راه مـیافتد. چشمش را کـه از پایین بطرف بالای ان قامت رعنا مـیلغزاند متوجه مـیشود کـه سروکارش با مومنـه عشوه گری استکه با چنگ ودندان روبنده اش را چسبیده است.. شاعر شروع مـیکند این ریگ از بر ورو و رعنایی خانمـه تمجید و تملق و خانمـه هم ، برحسب اتفاق هی عشوه مـیاید و انگشتهایش را روی لپهای لبوگونـه خودش مـیمالد کـه "وا ی خدا مرگم بده، این حرفها چیـه"، ووقتی شاعر مـیگوید ان لبها را خدا فقط محض آفریده، خانمـه کـه قند ته دلش آب شده بوده با دلبری تمام روی دست خودش مـیزند و زبان بـه اعتراض مـیگشاید کـه "وای، مگه خودتنداری؟". خب نتیجه این بده بستان معلوم هست "مومنـه" کـه جای خود دارد اگرایرج ان وصفهایشرا روی بت سنگی هم مـیگذاشت سنگه هم بفهمـی نفهمـی شروع مـیکرد بـه یک چیزیش شدن، وبقیـه اش را خودتان مـیتوانید حدس بزنید. بابت اینکه گفتم نتیجه را مـیتوانید "حدس بزنید" ازشما کـه تمام شعررا از حفظ هستید پوزش مـیخواهم, دراینجا روی سخنم فقط با آندسته ازخواننده هاست کـه ممکنست قبلا آنرا نخوانده باشند .
من وخسرورسیده بودیم بآنجا کـه ایرج طاقت نمـیآورد ودست مـیبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنـه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیـامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن حتما با هرچیزی کـه دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود مـیگفته: امکان ندارد اجازه بدهم، روسری کـه هیچ، اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم مـیپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ مـیکنم. بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامـیچسبد، وحتی درون یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش را هم محکم روی رو سریش مـیپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود مـیگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنـه را ماساژ مـیداده این بیت را خطاب بـه خانمـه صادر مـینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر که من صورت دهم کارخود اززیر".
زیـاد کش اش ندهم, ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر مـیرفتیم, شعرها برایمانـهیجان انگیز ترمـیشد. یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت شـهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت بـه حضورمان درون کلاس ودرس معلم ناهشیـار ترمـیشدیم . وقتی بـه نزدیکیـهای ان بیت رسیدیم کـه ایرج تلاشـهایش بثمر مـینشیند, واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" کـه دربرابر خود مـیدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یـاد بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمـی دارد گلوی خودش را پاره مـیکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم درون همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا مـیشوند بلکه بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است, یـا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی فرض کرده باشند. همـین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب گردیده بود معلم پی ببرد کـه لابد درنیمکت ما دوتا حیوان خبری هست که "ان ها" انجوری بـه ان خیره شده اند.
خلاصه معلم هم بجای اینکه, طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی, چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنـها، یـا اینکه حد اقل سرآنـها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیرمـیکنند.
درحین پیشرویـهای آقای مستقیمـی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه مـیشوند، وپیش ازرسیدن معلم سرجای خودشان مـینشینند، صم وبکم، انگارنـه انگار، تازه زل هم مـیزنند تو چشمـهای آقا, که یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". بدترآنکه, فکرکرده اند اگربخواهند با سقلمـه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور مـیشوند تکان بخورند وآقا بـه خودشان هم شک مـیکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند. گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی نبودیم کـه با یک سقلمـه آبکی یـا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمـه-خلسه ای کـه داشتیم بـه داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود مـیمانیم که تا آقا برسد بالای سرمان, و ما را درحین ارتکاب جرم دستگیر کند.
خلاصه ما هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم کـه یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را مـی پیچاند، وتا بخودم بیـایم, دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب بـه سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را کـه سا لها گوشـه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". بعد ازان "مادوتا الاغ" بعلاوه ان هفت که تا " "را کـه موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون مـیرفتیم بصراحت روشن نمود کـه ما دوتا "کره خر" را که تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیـاورده ایم بـه کلاسش راه نخواهد داد.
باید اضافه کنم آنوقتها رسم بود خیلی ازمعلمـها (و پدرهاومادرها وکلا بزرگترها, و بقیـه شـهروندان هم همـینطور) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمـینمودند. خیلی سال هست توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امـیدوارم این سنت باستانی کـه لابد یـادگارحیوان-دوستی نیـاکان ما ایرانیـها هست همچنان پا برجا مانده باشد!!
نکته اصلی درون اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیـاط مدرسه، درحالیکه همان زمان بچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیـاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیـه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان کـه از بعضی خود شیرینیـهای اخیر آقای نعمتی نیزدلشان پربود, ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشـه ای کـه از قبل توسط علی بختیـاری طراحی شده بود بـه بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیـهای بی زبان خالی نمودند.
دستبرد بـه بوفه مدرسه
علی بختیـارنژاد همـیشـه کت شلواراتو-کرده مـیپوشید وتازگیـها هم خیلی بیش ازقبل روی روغن-زنی ومرتب موهایش وسواس بخرج مـیداد. تقریبا مـیشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یـا بادی، چیزی, موهایش را بهم نریزد، واگر چنین مـیشد فورا اری مـیرفت, اینـه گرد وشانـه اش ریزش را از جیب بغل درمـیآورد وبا "تف" هم کـه شده موهایش را جلا مـیداد. علی درظاهربسیـار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بودی اورا دریک ماجراجویی بچه ها, ویـا کاری کـه نیـاز بـه درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتری ممکن بود شک د علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایـه مدرسه یـا ناخنک زدن بـه بوفه مشارکت دارد. اینرا گفتم کـه با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید.
اما جالب اینجاست کـه علی درطراحی نقشـه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمـه بود، بدش هم نمـیامد بچه ها درموردش مثل رئیس گانگسترهای فیلمـها فکرکنند. آقای نعمتی همراه شریفی, یکی دیگرازمستخدم ها, بوفه مدرسه رامـیگر ادندند. مـیگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینیجات تازه با نعمتیـه، ساندویچ هم با ان یکی بقیـه چیزا هم بـه اشتراک. چند که تا از بچه ها ازدست نعمتی پکربودند و بچه هابه توافق رسیده بودند حتما یک دفعه دیگر بحساب بوفه برسند که تا نعمتی دوباره حساب دستش بیـاید و رویش کم بشود!. طبق نقشـه ایکه علی طرح کرده بود, دراولین فرصت مناسب حتما یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیـها رااز پنجره کیوسگ کش مـیرفت، دست بدست مـیکرد بـه سه نفر دیگ از بچه ها، یک نفرپله ورودی کشیک مـیداد کـه خطر وبه بقیـه ندا بدهد. علی خودش دریک جای مناسب عملیـات را رهبری مـیکرد. خب نفراول کـه از بوفه بلند مـیکند معلوم بود, خلیل. نقش من وپیروزد کـه تو اینکارها خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازانطرف حیـاط ایوان بالا را بپائیم, واگری سرک کشید بـه بقیـه ندا بدهیم، من طرف آبخوری,پیروز هم طرف مخالف.
درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیـاط پلاس بودند. منـهم فکر کردم بد نشدآنـها گم وگورمـیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون مـیمانم. اما گویـا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامـه مرحوم دکتر بسیطی همـه بلاها حتما "سرمن کارگر بی احتیـاط و حرف نشنو مـیامد". من داشتم کنار آبخوری ها درحیـاط به منظور خودم قدم مـیزدم, اصلا یـاد جریـان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید کـه عملیـات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یـادش رفته پنجره بوفه رو ببنده.
آقای نعمتی کـه بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک مـیکشد وبو مـیبرد کـه ماجرایی درجریـان است، بیشتر کـه دقت مـیکند مـیتواند دوتا از بچه ها را کـه در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همـین. نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را دیده و آنـها را بـه اسم نمـیشناسد. بهر حال به منظور پیدا دزد هابسرعت جریـان را بـه آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویـه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نـه گذاشته بود ونـه برداشته بودکه "احمدی کـه دم آبخوریـها ی توی حیـاط قدم مـیزده حتما سارقین را دیده" .
درنتیجه من بـه دو"اتهام " بـه دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیـاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانـه از من پرسید " شما بـه چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو د؟" جواب دادم "آقا تقریبا", آقای شوقی گفت "آفرین بـه شما جوان راستگو" ولی بعد کـه اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم کـه "آقا بمن چه مربوط", هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان مـی آورد کـه ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم کـه مجرمـین را معرفی کنم, من افتاده بودم روی دنده "خود قهرمان بینی" و جواب مـیدادم بمن مربوط نیست.
همـین یک دندگی من, از یکطرف, موجب شد بیشتردر مدرسه اسم درکنم ، اما از طرف دیگر, آقای شوقی را مجبور کرد درتائید نظرمعلم فیزیک، دستور بدهد که تا زمانیکه ولی ام را بمدرسه نیـاورده ام نباید بکلاس بروم. من البته چنانکه خواهد آمد یکی از دوستانم بنام عوض کفاش را بجای برادر بزرگم, بعنوان ولی ام بمدرسه آوردم, که ماجرای آنرا درون صفحات بعد جداگانـه برایتان خواهم گفت.
شلوار ب. ام ب. یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
معلم شیمـی ما, آقای کلانتری معلمـی بود کـه به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمـها درس خودش را خیلی جدی مـیگرفت، بطوریکه مـیگفت اگر شیمـی نباشد دنیـا بهم مـیخورد. البته اگرچه این حرف درست است, اما درمورد اغلب چیزها صدق مـیکند. یعنی اگر فیزیک هم نباشد همـینطور است. بقول بهرام نبوی همکلاسمان درس ها کـه جای خود دارند, اگر یـاهرحیوان دیگری هم نباشد دنیـا یک جور دیگری مـیشود.
بگذریم, آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت کـه درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی کـه سعی مـیکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمـهای بی ریشـه ای هستند. ازانگروه ترکها بود کـه معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همـه ایرانیـهاست, اما این دلیل نمـیشود فکر کنیم همـه حتما فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. آقای کلانتری ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم مـیکرد اما بنظر مـیرسید, زبان شوخی تهرانیـها برایش چندان روان نیست. چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت بـه حرف بچه ها, یـا حرف یکی ازهمکاران دردفترشدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت مـیکردیم بنظرما عصبانیت اش چندان موردی نداشته یـا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی مـیشد. بنظرمـیامد اوبیش ازحد نسبت بـه اینکهی فکر کند اومطلبی را نمـیفهمد حساسیت دارد.
آقای کلانتری ورزشکر, اقوی الجثه و وزنـه بردارهم بود, درضمن,با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم مـیانـه ای نداشت.
بچه ها یـاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال مـیکنند, حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیـاورند وسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود کـه " یـا "آقا سوالم اینکه شما مـیگی نیست" تکرار نکنند, چون اگرچنین مـیگفتند هنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب مـیداد کـه منظوراورا فهمـیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمزکه نیستم"، عصبانیت خود را نشان مـیداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره درون رفت کـه اورا کتک زد. البته چون قلبا آدم مـهربانی بود بعد ازیکی دودقیقه پشیمان مـیشد, ازشاگرده معذرت مـیخواست وتا آخر زنگ سعی مـیکرد ازدل پسره دربیـاورد.
گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین وصادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اماعضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته, کـه بنظرما همـین کاراته ابجای اینکه موجب پختگی او درون برخوردها بشود ،گویی او را به منظور سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک مـیداد. یکی ازمـهمتری خصوصیـات خلیل اینبود کـه بی توجه بـه شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج مـیشد. ضررهایی کـه ازدهن لقی هایش مـیدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی مـیپوشید کـه بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنـه،بلند بودند.
یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده . خشتک ان شلوار چنان کـه افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود کـه باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلودش بیرون مـیافتاد. پیراهن چسبانش هم بـه اندازه کافی به منظور نوک ها ونافش جا نداشت, طوریکه نافش ازلای دکمـه ها بیرون مـیزد، دکمـه یقه ها را هم که تا زیر ها بازمـیگذاشت. ناصر مـیگفت "آخه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده رو حالم بهم خورد”. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود کـه خلیل خودش را شکل "بچه مزلفها" کرده است.
اما خلیل درجواب اولین نفرازبچه هاکه بـه شلوارش نگاه تمسخر آمـیزی کرده بود گفته بود “چیـه, ندیدی? شلوار ب. ام ب. ست دیگه "# .
این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام کـه ان شلوار بپایش بود ادامـه داشت, بنظرمـیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانـه. یعنی چپ وراست مـیگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگری درجواب حرفی مـیزد خلیل با اشاره بـه خودش مـیگفت "ناخوشت اومد؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال مـیگذاشت وحرفهایی دراین حدود مـیزد "تو بمـیری که تا حالا بـه هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیـا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینـها را مـیگفت کـه دیگری بفکر اینکه بـه او بگوید "این شلوار چیـه پات کردی" نیفتد
حالا مـیخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل را بگذارم بغل دست ان "کبری" اخلاق تعی-تهاجمـی آقای کلانتری.
یکروززنگ شیمـی کـه اتفاقا خلیل همان شلواررا پوشیده بود آقای کلانتری بنا بروال معمول کارش (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس), آقای خلیل فروزان را صدا کرد پای تخته, کـه یکی از مساله هایی راکه هفته پیش داده بود به منظور کلاس حل کند.
خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنـه بلند کاملا جلب توجه مـیکرد, رفت پای تخته وطبق معمول, اول شروع کرد تخته را پاک کند. خب حالا حدس بزنید خلیل با قد کوتاه، کفش پاشنـه بلند, پیراهن چسبان وکوتاه، وان شلوارکذایی وقتی بخواهد قسمتهای بالای تخته را پاک کند چه صحنـه ای درست مـیشود.
.آقای کلانتری کـه این صحنـه وگرافیک! ر ادید, احتمالا بی اختیـار, بـه لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟ اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سرجایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت و باخنده جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب ست دیگه", وادامـه داد "ده آقا, مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل درون ادامـه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا بعد چرا بشینم دیگه? "
ماها کـه با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمـیدیم کـه خلیل قسمت آخر جمله اش را نـه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی مـیخواست بگوید آقا حالا شوخی ار"بلدم مساله را حل کنم" بعد بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند. ولی آقای کلانتری کـه بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "مـیگم بشین سرجات" ,خلیل باسریکی ازهمان خنده هایی کـه بما تحویل مـیداد گفت"هه هه هه آقا حالا دیگه چرا داد مـیزنی، مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا کـه خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا"
ماها فهمـیدیم کـه کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانـه بزند کتک مفصلی خواهد خورد. هی بـه خلیل اشاره مـیکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه بـه حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب داد
"مگه چی شده حالا من منظورم اینـه کـه ....."
یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیـارکه درمـیزهای جلو مـینشست یـا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند, کـه یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری کـه زنجیر پاره کرده باشد, همانطورکه یک فحشـهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون مـیامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول بـه تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمـیزها. درهمـین تقلاها مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونـها را مـیشد از دهانش شنید: کپه اوغلی ، من خوشم آمده؟ فکر مـیکنی من نمـی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر, حالا یـادت مـیدم چقدراز ب.ام ب خوشم مـیاد. با هرکدام ازاین کلمات هم ضربه ای نثارخلیل مـیکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درزیرچنگالش بود وفقط خودش را مچاله نگه مـیداشت که تا اثرات ضرباتی کـه مـیخورد کمتربشود.
ماها نگران بودیم کـه ممکن هست نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناص، بعد مجید ومحمد ومن, جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامـیگرفتیم، مـیگفتیم آقا "شما ببخشید"، یـه وقت این پسره یـه طوریش مـیشـه آنوقت خانوادش یقه شما رومـیگیرن, براتون درد سر درست مـیشـه. انقدرتوی گوشش خواندیم که تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش درون آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد. با توجه بـه خلقیـاتش بچه ها مـیدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود, اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمـی آمد, اماحالا کـه ان حرفها را زده بود به منظور آقا جای شک نمانده بود کـه گویـا آنروز خلیل ازقبل برنامـه داشته, کـه اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایـاند وبازیچه قرار بدهد, لابد فکر مـیکرده خلیل عمدا آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمـی پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود.
خلیل لت وپارشده بود, طفلکی که تا مدتها لنگ مـیزد. یکی دوروزبعدازاین قضیـه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیـاورد ازقیـافه اش معلوم بودازهمـه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت مـیکردیم. اگرهمچین چیزی به منظور هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا مـیبود، بی توجه بـه عواقب با معلمـه درون گیر مـیشد و نمـیگذاشت ما کتک بخوریم. تازه برعسایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش مـیشد گفت ازمعدود درگیریـهایی بود کـه خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمـی دهن-لقی کرده بود.
اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمـیزد کـه چه جوری حتما با
آقا (یعنی کلانتری) تسویـه حساب یم, بیشتربچه ها معتقد بودند کـه اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده, اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر مـیشود, فردا ممکن هست یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انـهم فقط بـه این دلیل کـه خودش درست "فارسی حالیش نیست".خلیل اینحرفها را کـه مـیشنید قیـافه اش کم کم بازترمـیشد واحساس رضایت را مـیشد درصورتش دید. یک کمـی کـه صحبت بیشترپیش رفت محمود خاندوان گفت تازه اگر زورمانـهم بهش برسد“بهترین کاراینـه کـه بهش برسونیم خلیل مـیخواد ازدستش بـه اداره شکایت کنـه”، اگر معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنـه بهش مـیگوییم همـه کلاس را مـیا وریم شـهادت بدهند، او بی دلیل و فقط بخاطر اینکه ازریخت خلیل خوش اش نمـیآمده بچه مردم را کتک زده. مـیگفت اگر اینحرف بـه اداره برسد دهنش را سرویس مـیکنند, و مطمئن بود آقا کـه اینرا بشنود جا خواهد زد. تقریبا همـه بچه ها اینراه را تائید د.
در اینوقت مجید کـه تا حالا ساکت بود با لبخند دو که تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?، بیـا بغل حاجیت, ماکنم خوب مـیشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی مـیگم خلیل حتما بره دست کلانتری رم ماچ کنـه, و ادامـه داد منظورش این نیست کـه کارمعلمـه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره حتما یـه وقتی ویـه جایی بفهمـه کـه هرحرفی رونمـیشـه هرجایی همـینجوری بـه پرونـه. دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد کـه خودش ده بار شاهد بوده خلیل همـینجوری یـه حرف زشتی بـه مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یـا معذرت, با یـارو دست بـه یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب درون مـیاد مـیزنـه کوروناقصت مـیکنـه. بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو بـه علامت قسم "مرگ من" بصورتش مـیزد گفت "تو بگو،اون روز تومـیدون تجریش اگه شانس نیـاورده بود اون دوتا ساواکیـها راست راستی چوب تو کونش نمـی#?
مجید کـه سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل کـه دید همـه دارن یـه حرفو مـیزنند گفت "بابا ولمون مـیکنین یـا نـه " و ادامـه داد کـه ا و دراینمورد تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنـهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نـه دیگه خودم مـیدونم نشد" وخطاب بـه خلیل اضافه کرد کـه اگراوخودش "مخ اش درست کار مـیکرد" که دیگر لازم نبود حالا ما ها به منظور این قضیـه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یـا ناصرترکه هم صدا مـیزدیم). بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند مـیخواهد پیشنـهادی به منظور تکمـیل حرف مـهدی عنصری بدهد بـه اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانـهم بدون آنکهی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی مـیشد, اما متاسفانـه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند.
از این زاویـه کـه درس اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت مـیشود ودرموردعواقبی کـه عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن هست برایش بوجود بیـاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک هست با خنده گفت راست مـیگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر مـیفهمن. ناصر حرفش را اینجوری ادامـه داد کـه کم کم حالیش خواهد کرد کـه درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیـاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟" ناصر جواب داد اگر حالیش نشد مـیخواهد ته دل آقای کلانتری را کـه اینجوری خالی کند کـه باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر هست , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمـیگرددجریـان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیـه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار هست همـه کلاس را راضی کنند بیـایند شـهادت بدهند بیخودی بـه شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب هست آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها مـیخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و مـیترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیـاورد و بزند ما را ناقص کند.
راستش همان وقت مـیشد ازقیـافه خیلی از بچه ها خواند کـه برای آنـها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی کـه مـیزدیم یک آرتیست بازی بود که تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم کـه آش بـه ان شوری هم کـه ما مـیگویم باشد. اما خودتان مـیدانید وقتی اینجور حرفها انـهم مابین یک عده جوان مطرح مـیشود هرکسی مـیخواهد درون راندن مرکب خیـال از دیگران عقب نماند و یک چیزی بـه مجموعه اضافه کرده باشد
اگرخوب فکرش رای مـیبینی حق مارا خورده اند یعنی حتما بما به منظور این گفتگوها به اندازه نمایندگان مجلس حقوق مـیدادند!، اگر نـه تمامش را حد اقل نصف کـه حقمان بود. چرا کـه صحبتهای ما بی شباهت بمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است. هرنماینده ای مـیخواهدازدیگران درون پیش بینی وپیشگیری هشیـارتربنماید ،
ممکن هست یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، بعد باید پاراگراف بعدی را بـه ان بند افزود که تا جلوی کلاغها گرفته شود، آقای ....نماینده ... پیشنـهاد دارند با پاراگراف بعدی مـیتوان آنرا چهار مـیخه کرد کـه دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شو . دست آخریک بند قانون پیشنـهادی کـه اولش نیم سطربوده تبدیل مـیشود بـه سه صفحه متن قانونی, کـه فقط باین درد مـیخورد کـه وکلای محترم با بازی با کلمات آن دعاوی را کش بدهند و ازموکلینشان پول بگیرند.
برگردیم بـه ماجرای شیرین نوش جان یک پرس کتک مفصل بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری معذرت خواهی را بـه خاطر اینکه حرفهای ناصرتوی دلش را خالی کرده بود انجام داد یـا خیر, بین علما هنوزمحل تردید است, حد اقل به منظور من یکی. چرا کـه اولا اوقبلا هم ازعصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را به منظور معذرت خواهی بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمـه اینـها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یـا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیـه بدنی خلاف هست ومضروب دیگران جرم، وبا تذکرماها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن بعد چرا به منظور بعضی ازمعلمـها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب مـیامد دلیلش چندان ربطی بـه ندانستن قانون ندارد.
درست مثل اینکهی بگوید من وپیروز چون خبرنداشتیم بالارفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیـاط همسایـه برویم بالا, وازروی دیوارخودمان را بکشانیم بـه دیوارمقابل که تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیـاط ملیحه اینـها, کـه تازه اگراز اینـهم بگذریم کـه اصل رفتن پیش آنـها هم خودش بـه لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول بود.
بزبان خودمانی مـیشود گفت: یکی از مصادیق مـهم خریت درهمـینگونـه بازی ها هست دیگر, حتما کـه لازم آدم نیست شاخ داشته باشد.
من حتی فکرمـیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبردارد, اما چون دلیل وجودی آن قانون برایش توجیـه نشده آنرا رعایت نمـیکند هم, بیشتربدرد توجیـه خلافهایی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" مـیخورد که تا خلافهای من وتو. یعنی خیلی وقتها ماها مـیدانیم کاری، اخلاقا، منطقا و قانونا درست نیست, اما خب انجامش مـیدهیم
“انگار حرف آن شاعر دیوانـه درست تر باشد کـه مـیگفت بعضی وقتها"درخلاف لذتی هست که درغیر آن نیست
حسن خوبی"چسی آمدن" و حسن بدی آن
وقتی مـیخواستم نوشتن درون مورد معلمـهامون را شروع کنم توجهم باین موضوع جلب شد کـه متاسفانـه درون بایگانی خاطرم اثری ازمعلم های متوسط و خوب نمانده، هرچه هست عمدتا ازآنـهایی هست که کارهای خارج ازعرف مـید. حتی معلمـهایی کـه بلحاظ تدریس خیلی خوب هم بودند (مثل آقای شـهاب یـا آقای فراز) را هم بیشتر بخاطر چیزهای دیگربیـاد مـیاورم نـه تدریسشان. اولش برایم عجیب بود کـه این وسط آقای مغنی دبیر تعلیمات اجتمایی را شاید از همـه بهتر بیـاد مـیاورم. نمـیدانم این چه خاصیتی دارد چون اتفاقا منـهم یکروز کـه مثل ارشمـیدس داشتم درون روی این مطلب درون مغزم کنکاش کردم بطور ناغافل جواب را کشف کردم . یعنی فهمـیدم کـه اگر نبود بخاطر لافزانی های شاخدارآقای مغنی، الان هیچ نشانی از خلاقیت هایی کـه ایشان به منظور تدریس تاترگونـه درس تاریخ بما متحمل مـیشد درخاطرم نمانده بود. بعد برایم واضح و مبرهن شد کـه دروغ گفتن انقدر ها هم کـه مـیگویند بد نیست، حتی "چسی هایی" کـه مرغ پخته را بخنده مـیاندازد بلاخره محاسنی دارد. ببیـان دیگر بشرط آنکه خالی بند دوراندیش باشد و در شرایط مناسب آنرا بگوید ، دربلند مدت ممکنست آنچنان نتایج مفیدی از دروغ حاصل بشود کـه یک دهم انـهم بر حرف راست مترتب نمـیشد. مـیگوید نـه بخوانید ماجرای نبرد معلم اجتمایی ما را با ببر خون آشام درون ارتفاعات البرز.
آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمـی ریز اندام بود کـه داستانـهای تاریخی زیـادی هم بلد بود یک ماشین فولقورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمـهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف یک داستان تاریخی یکدفعه یـادش مـی افتاد یک ماجرایی را کـه اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را به منظور ما بگوید. آخراینطور کـه مـیگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی کـه به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت مـیکرده.
خودش سر کلاس بما مـیگفت داستانـهای زیـادی ازرشادت هایش در راه نجات شیر-بچه های تحت فرمانش برسر زبانـهای مردم افتاده است، کـه بعضی از آنـها کمـی اغراق وجود دارد! مـیگفت لابد همـه ما این داستانـها را شنیده ایم و یـا درون مجلات خوانده ایم, البته ما با اینکه فقط اززبان خود ایشان شنیده بودیم اما روی ایشان را زمـین نمـی انداختیم.
ازجمله یکباردر قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام کـه هفت تا
بچه داشته ومـیخواسته شیر-بچه ها را به منظور غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده کـه ماده ببر, بی سروصدا که تا نزدیکیـهای چادرشیر-بچه ها رسیده بوده کـه آقای مغنی از داخل چادرخودش بوی خطر را حس مـیکند، یواشکی بیرون مـیاید و ببررا انقدربا فریب دنبال خودش مـیکشاند, که تا از منطقه دسترسی بـه بچه ها دور مـیکند, کـه یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببرگرسنـه, شیر-بچه هارا بیدار نکند. بعد درون یک عملیـات قافلگیرانـه با ببردرگیرمـیشود,از بخت بد درون همـین گیرو دار, یکی از بچه ها کـه کوچک بوده گویـا برای جیش بیرون آمده بوده, چون خواب آلود بوده , نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند کـه اقای مغنی متوجه مـیشود ودریک ان تصمـیم مـیگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را بـه زیر پرتگاه مـیرساند کـه درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را او را درون زمـین و هوا بچسبد و نگذارد بدره سقوط کند. درون همـین حرکت سریع بوده کـه یکدفعه پای آقای مغنی از لبه پرتگاه سرمـیخورد و ببرنامرد ازفرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنو اند بلند بشود با یک جست مـی افتد روی آقا. آقای مغنی تقریبا ازجان خود نا امـید شده بوده کـه یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیـاد مـیاورد.
درحالیکه ببره سرش را انقدر بـه سرآقای مغنی نزدیک کرده بوده کـه چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی کـه ازاستاد سویسی آش یـاد گرفته بود با یک ضرب, خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کارمـیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار مـیدهد کـه نوک خنجر ازتوی چشمـهای ببربیرون مـیزند, و انقدردرهمـین حالت نگه مـیدارد کـه ببرکشته مـیشود. صبح کـه بچه ها بلند مـیشوند فقط مـیبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان است. علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونـها را پاک کند کـه بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا مقداری خون روی برفها مـیدیده اند, کـه او هم مـیگفته چیزی نیست.
یکبارهم کـه نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیـاط ازدیگران جدا مـیشود و مـیرود آنطرف دره کـه انقدر دور بوده کـه خیلی ریز دیده مـیشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه مـیشود کـه عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را مـی پاید وحس مـیکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را کـه بهمـین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش مـیچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب مـیکند, عقاب بـه کمند مـیافتد. البته بنا بـه گفته آقای مغنی درون این مورد شانس یـا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است.
البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمـیکرد کـه حتما حتما گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیـهای ایشان نداشتیم بـه قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانـهای آقای مغنی بهتر باشد.
اما مـهمتراینبود کـه ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، که تا چهار-پنج روزبا بازگویی این خالی-بندیـها حال مـیکردیم, مخصوصا اینکه پیروزهم ادای آقای مغنی را بهتر از خودش درون مـی آورد، منـهم گاهی پا منبری مـیشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض مـیکردیم اگر آقای مغنی یک بچه مرشد ترک هم داشت چه جوری سناریو بین انـها دست بدست مـیشد.
حسن بدی "چسی آمدن"
گفتم مجید با اینکه قهرمان کشتی بود ولی بسیـار آدم افتاده و با ادبی بود، خودش گاهی بشوخی و بتقلید از یک فیلم فارسی, این جمله را مـیگفت "درسته کـه ما لاتیم ول با ادبیم". مجید گاهی کـه ما باو "من بمـیرم مـیزدیم " سرش را عقب مـیبرد و "گردن مـیگرفت" کـه در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر ازقطرکمرامثال من یـا پیروز نبود, منتهاعضلانی تر و رزیده تر.
حالا کـه با خصوصیـات مجید و آقای مغنی آشنا شدید وقت آنست کـه بپردازم بـه درگیری مختصری کـه بین آنـها پیش آمد
یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یـازده بود کـه تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف مـیکرد: یکباردرکوهای بختیـاری عقابی بوده کـه مردم محل گفته بودند طی یک هفته تمام قوچهای ده را شکار کرده, و مردم مـیترسیدند کهحالا برود سراغ شکارها یـا آدمـها. مردم ده از آقای مغنی کـه اتفاقا درهمانوقتها درون آن ده بوده! خواهش کرده بودند عقاب مذکورراشکار کند. معلم اجتمایی ماهم مـیگوید فقط بخاطر بچه های ده کـه از همـه بیشتردرخطر هستند این مسولیت راقبول مـیکند، بشرطی کـه آنـها یک نیزه بزرگ از چوب خیزران و بمقدار کافی "نخ محکم" برایش فراهم کنند. درتاریک روشن روز بعد آقا با همان نیزه کـه نخ محکم وخیلی بلند بـه دمب ان بسته شده بوده عقاب نابکار را درهوا زده بوده. بعدخودش دنبال نخ را گرفته بوده که تا رسیده بوده به دره ای کـه عقاب تیرخورده افتاده بوده . آقای مغنی وقتی رسیده بوده بالای سرعقابه گویـا ان حیوان داشته خودش را بـه موش مردگی مـیزده. آقای مغنی بـه اینجای قصه کـه رسید طبق عادت اش به منظور اینکه هیجان بیشتری بـه ماجرا بدهد, مکث دور ودرازی کرد و بعدش صدایش را درحالیکه از هیجان مـیلرزید بلندتر کرده وداشت مـیگفت " آقا یکدفعه دیدم عقابه تکون خورد". کلاس ساکت ساکت بود و مـیشد بگویی دهان اغلب بچه ها ازتعجب بازمانده بود، البته از اینکه مـیدیدند یکنفرجلوی چشمشان با شجاعت همچین خالی-بندیـهایی مـیکند. درهمـین لحظات سکوت وبهت بود که، چشمتان روز بد نبیند, ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارسکوت کلاسرا سراسربهم ریخت، صدایی کـه طنین ان فقط با کالیبرپیروز جورمـیامد. ازان گوزهای خشک وکشیده کـه صدایش توی اتاق مـیپیچد، وطنین اش بیش از یک دقیقه توی گوش زنگ مـیزند.
من نیمکت بغل پیروز نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمـیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا بـه تجربه مـیدانستم فقط پیروزاست کـه خیر سرش با شکمـی کـه تقریبا بـه ستون فقراتش چسبیده مـیتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش بـه زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم کـه آنطرف کلاس نشسته بود ازاین تجربه بی نصیب نبود. یک کمـی کـه بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری مـیزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از انطرف کلاس بی اختیـار گفتیم "آقا مـیزنبود گوزبود" خنده ها چند دقیقه طول کشید که تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همان ببردرنده دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب شد! (ابته نـه ازهیبت آقا بلکه از اینکه نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم یـا اینکه بیـهوا یک حرفی از دهنم درون برود), راستش از بعدش مـیترسیدم, یعنی ازدرد سراستنطاق آقای شوقی خوشم نمـیامد, انـهم سر انـهم بر سر صدا ی مـیز یـا ... را نداشتم .
مجسم کردم کشف منشا چیزی مثل صدای گوز, انـهم درست وسط درس یک معلم, به منظور رییس دبیرستان هنربخش جنبه حیثیتی دارد و سرسری از ان نخواهد گذشت . بخودم مـیگفت حتما مرا احضار مـیکند و خواهد پرسید آیـا قبول دارم اینجور حرکات درکلاس کار غلطی است، یـا نـه؟ منـهم کـه در جواب چنین سوالی نمـیتوانستم بگویم نـه قبول ندارم"، آقای شوقی هم با استناد بـه بله ای کـه خودم گفته بودم برایم ثابت مـیکرد از نظر اخلاقی موظفم بگویم این کارزشت از کدامـیک از بچه ها صادر شده است، انـهم کتبی و مستند!. منـهم کـه مـیدانستم اگر گردنم را هم بزنند حاضر نمـیشوم بی همچین ورقه ای را امضا کنم، بعد دوباره مـیافتدم روی دنده لج و لج بازی وهرقدرهم آقای شوقی نصیحت مـیکرد پایم را توی یک کفش مـیکردم و جواب مـیدادم "آقا اصلا یکی دیگه خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست". فکرش را ید اگر شما بودید خجالت نمـیکشیدید؟ یک هفته آزگار برو دفترو نصیحت بشنو, انـهم سر یک گوز، حالا اگر آدم سر چیز با ارزشی پای حرفش وای مـیایستاد یک چیزی، اما درون این مورد خاص آدم آبروی پای حرف وایسادن رامـیبرد. آقای شوقی هم کـه بسادگی درون امور حیـاتی کوتاه نمـیامد و مساله کش پیدا مـیکرد. حتی داشتم پیش خودم سبک سنگین مـیکردم که شاید بهتر باشد پیشدستی کنم، همـین الان بروم دفتر بـه آقای شوقی بگویم "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟ یکی دیگه ول مـیده، یکی دیگه حتما جورشو بکشـه" واعلام کنم کـه من بهیچ وجه زیر بار سوال و جواب درون باب این فقره کار نمـیروم و اکیدا بگویم ، بیخود وقتش را تلف نکند و مرا به منظور تحقیقات صدا نکند بدفتر. خلاصه بگویم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا داد ب "سیـای تخم سگ, توخودتو توکلاس راحت مـیکنی, اونوقت من حتما توونشو بعد بدم".
یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همانجور دارد مثل شیرژیـان نزدیک مـیشود. ازژستی کـه بخودش گرفته بود چیزی نمانده بود از دهانم دربرود و بگویم "آقا حالا یـه وقت نپره" ولی جلوی زبان خودم را گرفتم. من دست چپ نشسته بودم مجید هم سرمـیز، دست راست من. پیروز هم سرنیمکت بغلی نشسته بود کـه طرف چپ من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکهی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید کـه باهم درون یک نیمکت جایشان بود. اما من انزنگ امده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم. آقا هم داشت ازدالان بین نیمکتهایی کـه سمت راست من و مجید مـیشد جلومـیامد.
آقا لحظه بـه لحظه نزدیکتر مـیشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه نگاهش بـه مجید هست نـه من. همـینکه رسید دم نیمکت ما محکم بـه مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد گفت"چشم آقا", یک کمـی خودشراجابجا کرد،و خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?"،آقادوباره محکم ترگفت "مـیگم درست بشین", مجیدهم خیلی آرام جواب داد "منکه گفتم چشم، شما هرجور مـیفرماید من بیشینم", بعد هم محض اینکه بیشتر بـه آقا احترام گذاشته باشد کمـی راست تر نشست و گردنش را هم بـه عقب داد و گفت "اینجوری خوبه؟"، آقا بازهم چپ چب بهش نگاه کرد.
مجید کـه هیچوقت با معلمـها یک وبدو نمـیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربدهد, به منظور اینکه قائله بخوابد همـینطور کـه داشت ازجایش بلند مـیشد گفت "آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون کـه شما خیـالتون راحت بشـه". آقا با تحکم فریـاد زد "بشین سرجات" و مجید هم راست نشست, سرش را داد عقب و دستهایش را برد زیرمـیز روی زانوهایش بعلامت اینکه ازدستور آقا اطاعت کرده. درون اینحالت پهنای گردن مجید بدون اینکه خودش بخواهد توی چشم مـیزد. آقا کـه انگار داشت یک فکری را درمغزش سبک سنگین مـیکرد،. نمـیدانم ابهت گردن مجید آقای مغنی را گرفته بود یـا اینکه آقا از همان اول جدی رفته بود توی خط اینکه با زهرچشم گرفتن از مجید دیگران را سرجایشان بنشاند، چون بیمقدمـه به مجید گفت "مـیخوای همچین ب تو گوشت کـه با سر بخوری بـه دیوار", مجیدفقط زیرگفت " لاله الا اله, آقا بزن اگه خیـالت راحت مـیشـه", آقانیم قدم رفت عقبتر و دوباره مجید را بـه سیلی زدن تهدید کرد. مجید اینبار با عصبانیت جواب داد
"بزن ببینم ".
آقا مغنی هم پرید یکی زد توی گوش مجید وعین قرقی پرید طرف درکلاس, مجید هم بدنبالش، و ماهم, بعد از اندکی بهت زدگی پشت سرشان دویدیم. همـینکه رسیدیم, دیدیم مجید پشت دردفتررییس یقه آقای مغنی راگرفته بود اورا درحالیکه پاهایش توی هوا تکان مـیخورد کنج دیوار نگه داشته بود ومـیگفت "فقط بگو چرا منو زدی" و آقای مغنی با زحمت تلاش مـیکرد پاهایش روی زمـین برسند. درهمـین وقت آقای طلاکوب، معلم فیزیکمان سررسید وصحنـه را کـه دید با پوزخند تلخی بـه مجید گفت "آقا مجید این کارا,واسه یـه قهرمان کشتی افت داره ". مجید هم با خجالت آقای مغنی راگذاشت زمـین و یقه اش را ول کرد, و او هم بسرعت دوید توی اتاق رییس.
طبعا شورای معلمان از اینکه شاگردی بـه یکی از معلم ها حمله کند خوششن نمـیامد و از این بابت مـیباید مجید تنبیـه مـیشد. اما ازطرف دیگر همـه مـیدانستند مجید آدم پرخاشگر و شری نیست و آقای مغنی هم زیـاد قپی درمـیکند. مخصوصا رییس بخاطر مقام ورزشی مجید حاضر بـه اخراجش نبود، لذا نـهایتا تصمـیم شورای مدرسه این شد کـه مجید از آقای مغنی معذرت بخواهد کـه مجید هم حرفی نداشت و قضیـه تمام شد درحالیکه اگر شاگرد دیگری بود تنبیـهات خیلی سخت تری درون انتظارش مـیبود .
امتحانات ما
امتحانات ما دریک سالن بزرگی کـه درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام مـیشد(دارم کم کم شک مـیکنم آیـا ساختمان بغیراززیرزمـین شامل سه طبقه مـیشد یـا چهارتا) اما بیشتر بـه این متمایل شدم کـه طبقه دوم کـه دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن
و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله کـه به پشت بام مـیرفت و آنرا بسته بودند.
. سالن ستونـهای فراوان گردی داشت کـه قطرآنـها نزدیک یکمتر مـیشد،, ما بشوخی بهم مـیگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرفی نمـی بیندش. بد مصب سالنـه شاگردهایی رو هم کـه تو خط تقلب نبودن سرشوق مـیآورد، انگاربه آدم داد مـیزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی".
بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومـی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمـیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا به منظور این درسها, سالن پرازشاگردمـیشد, درحالیکه به منظور درسهای تخصصی شاگردان یک یـا نـهایت دوکلاس مـیامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همـه کلاس یـازدهمـی ها) باهم مـیومدیم توی سالن؛ دوم اینکه نمره درسهای غیرتخصصی به منظور ما شاگرد ها چندان مـهم هم نبود (نمره آنـها ضریب یک داشت اما تخصصیـها ضریب دویـا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود مـیشد بـه معلمـهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که به منظور سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود. گویـا مدرسه نمـیخواست زیـاد به منظور این درسها مایـه بگذارد.
اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را بـه تعداد شاگردان پلی کپی مـید
ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش مـید, ولی انـهم چندان بهترازوقتی نبود کـه معلم یـا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را مـیخواند و ما مـی نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). مـیدانید چرا؟ اولا به منظور اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ مـیزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری مـیشد, دوم اینکه مدرسه کـه تایپیست نداشت، اغلب معلمـها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند کـه هم بد خط وناخوانا مـیشد وهم یک جاهایی از ان پاره مـیشد کـه جوهر بعد مـیداد. درنتیجه همـیشـه لازم بود یکی ازمعلمـهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم بـه درستی بـه شگردهای عقب سالن وآنـها کـه پشت ستونـها مـینشستند نمـیرسید, شلوغ بازی مـیشد کـه از شرایط لازم و کافی به منظور تقلب است.
ما به منظور هرکدام از اینجور درسها بخشـهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم مـیکردیم،ی کـه مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی کـه بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنـها هم آنرا به منظور بقیـه رله مـید. بعضی از وقتها اونی کـه نوبتش بود بـه دیگران برسونـه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ کـه از قبل آورده بود مـینوشت وبه رفیق بغل دستی رد مـیکرد.
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود کـه تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود
درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود کـه راه های جلوگیری ازگسترش یـا سرایت آتش را نام ببرید. خلیلگویـا درون جواب بـه این سوال خلیل دوسه باربه نفربغلی گفته بود" خفه آتش", طوری کـه حتی منکه دو ردیف عقبتر و سه ردیف کنار تر ازخلیل نشسته بودم یکبار صدای خلیل را شنیدم. و اما بهرحال جلسه امتحان بود و نمـیتوانست صدایش را از ان بلندترد. بجایش همانطور کـه قرار گذاشته بودیم پیروز کـه در ردیف پشت و دو صندلی آنطرفتر نشسته بود جواب درست را به منظور بقیـه رله مـیکرد. منتها هی مـیگفت "ختنـه آتش" و هرچه کـه خلیل بیچاره سعی مـیکرد بهش بفهماند "خفه آتش" پیروز باز متوجه نمـیشد و با صدای بلند "ختنـه آتش"را تکرار مـیکرد. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیـا. نوشته کـه ریز بود و تلگرافی، چشمـهای سیـاهم ازبچگی بدجوری آستیگمات بود، خط خلیل هم , مثل خط من, درحالت معمولی همـی نمـیتوانست درست بخواند. نتیجه این شد کـه سیـای "کورالسگ"# بعد ازاینکه این جواب وخواند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا مـیگم ختنـه آتش" ، کـه یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت کـه اخه کره خر مگه آتیش "معامله یـه بابای کچلته" کـه بشـه ختنـه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد کـه "راست مـیگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند کـه همـه سالن بهم ریخت و امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وپیروز وکاظم را ازجلسه اخراج د ماهم امدیم بیرون وتجدید شدیم.اگر اشتباه نکنم این تنـها تجدیدی بود کـه من وپیروز درتمام دوران مدرسه آوردیم.
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
درمجموع ما ازدرس آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همـیشـه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت کـه توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا کـه اصرار داشت شکل ها تمـیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعآقای مستقیمـی معلم فیزیک کلاس پنجم ما کـه همـه چیزرا قاطی مـینوشت یـا مـیکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریـاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته مـیکرد وما آنرا کلمـه بـه کلمـه مـینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید مـیکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود کـه نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد کـه نشد)
اما مـیشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایـه انداخته بود. آقای زرکوب آدمـی خوش بروبالا بود, که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی کـه با ان مـیامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یـا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمـها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس کـه مـیامد ازچشم برمـیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا مـیزد که تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش بـه کیست. آقای زرکوب یک فول۱۶۰۰ هم داشت کـه ازاتومبیل اغلب معلمـها سربود (البته فکر مـیکنم اغلب معلمـها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها کـه برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود کـه آقای زرکوب اینجوری مـیخواهد جلوی ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصرهم درس مـیداد. وقتی یکی ازبچه ها به منظور خود شیرینی (یـا هرچی) مـیگفت آقا خیلی شبیـه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب مـیشد اما همـیشـه جوابی بـه این معنی مـیداد "خب کـه چی پسر، توهم کـه مثل ای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیـافه معلم ها کارمـیکنی" ا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی بـه این امر ندارم. هنوز دومـین کلمـه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود کـه جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" به منظور ما ها تداعی مـیشد. این جمله را مجید بعنوان متلک به منظور هرکدام ازما کـه یک کمـی ژست الکی مـیگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی بـه معلم ها نداشت.
آقای زرکوب اگرهم یـادش مـیرفت کـه فلان بخش کتاب را درس داده هست یـا نـه، اما یـادش نمـیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریـها ولوطی بازیـها و اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید کـه مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول هست وپررو بشوند. وقتی مـیخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیـاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش مـیداد ، مخصوصا بجای "ذکی" مـیگفت "دکی" کـه مـیخ اش را محکمتر فرو کرده باشد .
یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمـیز درجلسه توزیع مـیشد ( ازمعدود معلمانی بود که اینکار را مـیکرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود کـه درسیزده سال معلمـی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا کـه قبل ازامتحان بـه هریک شماره مـیداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشـه کلاس تعین مـیکرد واکر همـی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم مـیشدرد خور نداشت. درورقه ها به منظور جواب هرسوال جای معینی قرار مـیداد و یک یـا دوبرگ چرکنویس هم بما مـیداد کـه آنـها را هم تحویل مـیگرفت و بعداز تصحیح, ورقه ها بما بر مـیگرداند.
اما درون هرحال اینکه گفته بود که تا حالای نتوانسته درون کلاسش تقلب کند به منظور ما خیلی زورداشت.
اینکه راهی به منظور تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مثل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت بسرعت مـیگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمـیکرد، توی کیف اش مـیگذاشت مـیبرد کـه بعد روی آنـها شماره بزند و طبق شماره ها نقشـه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنـها را مـیاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع مـیکرد.
ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی درون اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه بود کـه آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمـین کـه مسوول نظافت بایگانی و تمـیز ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامـه ریخته بودیم کـه به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امـید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امـید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جر، بلند بلند.
مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو هم خود را کشته-مرده تیم دارایی ,که مـیدانستیم پوررضا طرفدار آنست وانمود کرد. نقشـه مان گرفت اوهمانطور کـه جارودستش بود وارد جروبحث ما شد, خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی مـیگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی. همانطورکه گرم لاف زدن بودیم, دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی. طوریکه مشکوک نشود تمام سطل ها و سنبه ها را گشتیم، اما هیچی کـه هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفهای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر" دممان را روی کولمان بگذاریم", و بیرون بیـاییم ودرحالیکه هردوتایمان "مثل ...حلاج ها"# آویزان بودیم راه خانـه هایمان را درون پیش بگیریم .
اما مثل اینکهیکه اولین باراین جمله "در ناامـیدی بسی امـید است" را اختراع کرده, یک چیزی حالیش مـیشده. چون صبح کـه با پیروز داشتیم درون حیـاط مدرسه نا امـیدانـه سرهمـین ماجرا صحبت مـیکردیم، یکدفعه سینا امد کشیدمان بـه کنجی خلوت،کلاسور جلد ابی اش را بازکرد و چندتا برگه کـه بهم منگنـه شد بودند را نشانمان داد وخواست کـه خوب نگاهشان کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریـاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب و در کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم مـیخورد
ماجرا این بوده کـه سعید برادرسینا کـه کلاس دوم تو همان مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست را کـه پاکنویس کرده بوده بدهد به آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمـیگشته اتفاقی این ورقه ها را درون راه پله ها مـیبیند وبه تصوراینکه نمونـه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند آنرا برمـیدارد مـیگذاردکلاسوراش کـه در خانـه بدهد, کـه اینکار را مـیکند. درحالیکه من و پیروز"عین خرکیف مـیکردیم، بهم مـیگفتیم:" پسرباین مـیگن خرشانسی". البته بـه خود سینا خیلی چیزی نمـی ماسید چون اورشته اش طبیعی بود وبرنامـه فیزیک چهارم ریـاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم کـه اصلا درون کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمـین خاطر با اینکه مالم هردو کلاس یکی بود و امتحانات مان دریک جلسه درون سالن برگزار مـیشد اما برگه سوالاتمان که تا حدود زیـادی باهم فرق مـیکرد.
ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمـیم گرفیم با توجه بـه خطرلورفتن حتما این ماجرا را فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه کـه بهشون مطمئن هستیم درمـیان بگذاریم. تصمـیم این شد جمعا دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر درون جریـان قرارنگیرند وبه اینعده خبردادیم بعد ازتعطیل مدرسه همگی درون کافه (قهوه خانـه) بیست وپنج شـهریوردر مـیدان مجسمـه جمع خواهیم شد و بهشان پیغام دادیم همـه خودکار و کاغذ با خودشان داشته باشند.
خلاصه وقتی همـه درون قهوه خانـه جمع شده بودیم سینا سوالها رو مـیخواند وبقیـه مـینوشتند. باد از اینکه سوالها تمام شد قرار شد هرکسی به منظور خودش جواب ها را از توی کتاب درون بیـاورد ، با توجه بـه اینکه درون جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشود بهمدیگر کمک کنیم خیلی کم بود قرار شد هرخودش جوابها را حفظ کند ویـا نت های ریزدر جایی از بدنش قایم کند و ازان سر جلسه استفاده کند . ضمنا پیروز من و محمود خندان فیزیکمان بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما که تا فردا سه جوابهایی کـه هرکادم درون آورده ایم را با هم مقایسه کنیم که تا اگر اشکالی داشتیم رفع بشود و بقیـه بچه هاهرسوالی داشتند بتوانند تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسند.
به پیشنـهاد محمد بیگلری قرار شد درون امتحان عمدا بعضی جوابها را غلط بنویسیم کـه یکوقت آقا شک اش نبرد و تاکید شد کـه این امرخیلی مـهماست چون اگر آقا شک مـیکرد بـه همـه صفر مـیداد
جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها را نوشتند, بعد از جلسه هم که تا انجا کـه حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت کـه همـه مان زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی کـه بیشتر برایمان مـهم بود کم روی اقای زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش امد کـه وقتی آقا جوابها را داد و نمره ها رابدفتر رد کرد اول قول مردا نـه از او بگیریم و بعد جریـان را برایش فاش یم ,حتی توافق کردیم حتما جوری بهش بگوییم کـه به غرورش برنخورد و کار بد جوربشود. من و پیروز کـه حتی قیـافه پکرآقا را بعد از شنیدن این خبرمجسم مـیکردیم و حال کردم و حال مـیکردیم پیروز بمسخره مـیگفت "اگه مـهندس و باش"# .
دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح شده را بکلاس آورد وطبق روش همـیشگی یکی یکی هرنفررا صدا مـیکرد جلو ونمره اش را مـیگفت وورقه اش روبهش برمـیگرداند. نوبت هرکدا م از ما یـازده نفر کـه مـیشد یـه شاخ اضافی روی کله هامان سبزمـیشد . نمره هاایمان درمحدوده, یک که تا سه ونیم بود. آقا یکی دوباراز صدای همـهمـه، ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هربه نمرش اعتراض داره بیـاد اینجا رسیدگی کنیم". خشگمان زده بود, ازهمـه بدتراینکه, حالا یک نگرانی دیگر هم اضافه شده بود وان اینکه نکند آقا بین بچه های ما آنتن کاشته باشد.
برخلاف تصورما آقا چیزی که تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمـیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن بـه کلاس ازطریق یک معامله پای یـا پای تبادل اطلاعات مابین آقاو محمود کـه یکی از بچه های ما بود ماجرا رو مـیشود. محمود کـه از کنجکاوی طاقت نیورده بوده مـیرود پیش آقا و مـیگوید اگر آقا دلیل عوض سوالها را بگوید او هم راز مـهمـی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست مـیکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد.
آقا ی زرکوب توضیح مـیدهد کـه هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه انـه ورقه ها را روی مـیز گذاشته و داشته دنبال یک پوشـه مـهم مـیگشته دستش بـه لیوان چای کـه مستخدم بیخبرروی مـیز گذاشته بوده مـیخورد و تعداد زیـادی از ورقه سوالات خراب مـیشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمـیآورد و همانجا آنرا تکثیر مـیکند، و ادامـه مـیدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده هست در حالیکه درسوالات اولیـه هنربخش بود.
محمود هم جریـان پیدا ورقه سوال درون راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش مـیگوید. درون مورد امتحان مجدداز بچه ها هم مـیگوید "حالا ببینینم"، اما هفته بعدش از همـهانی کـه نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت.
بهرحال جریـان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند به منظور فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم کـه ما مـیرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. بـه اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه فعلا این آرزو را ولش کنیم که تا بعد ازمردن. آنجا هم کـه به دودسته تقسیم مـیشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک بـه بهشت تبعید مـیشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را درون بهشت زده باشند، کـه خدمتش مـیرسیم, اگرهم بیـافتد بـه جهنم, کـه قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمـیتواند درون برود، "ان تو بمـیری دیگرازاین توبمـیری ها نیست"
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامـه ای کـه اعلام شده بود انجام شود و معلمـها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند که تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه به منظور بچه ها بخوانند . اگر سوال بـه دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یـا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته مـید. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب مـیشد آقای شوقی که تا نیم ساعت صبر مـیکرد و بعد خودش کتابرا باز مـیکرد وازروی تیترها سوالاتی را به منظور ما مـیخواند و نمره هرکدام را هم تعین مـیکرد. مثلا درامتحان هندسه مـیگفت قضیـه.... را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره); نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیـه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل مـیشد,,.
تا وقتی کـه آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا به منظور درسهای ریـاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمـی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک مـیشد.
درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود کـه کتبی امتحان مـیدادیم. درروزی کـه قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره مـیکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیـامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود
آقای عرب کـه گویـا دوره تربیت بدنی دیده بود بـه تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته سوالها که تا اینکه گویـا جایی کـه به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه مـیخواست جزئیـات نمره ها را هم مشخص کند کـه رضا توفیقی بلند شد و با قیـافه خیلی جدی گفت آقا تو کتاب فقط یـه جورمونث گفته ولی آقای فراز(یعنی معلم ادبیـات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یـه جوری نمره ها رو تقسیم کنین کـه حق ما کـه جزوه آقا رو خوندیم ضایع نشـه ، آقای عرب یک کمـی فکر کرد گویـا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیـه ، اما باد از یـه مدت معلوم نشد چه فکری کرد کـه گفت یک ونیم نمره مال انواع, نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات.
سالن کیپ که تا کیپ پربود وبچه ها کـه تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد.
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید
گفتم کـه به دو دلیل حتما ولیام رو مـیوردم مدرسه: اول اینکه بچهها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شـهد بودم ولی حرفی نمـیزدم حتما ولیام رو مـیوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش به درس فیزیک ایرج مـیرزا مـیخوندم اونم نـه هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعرهای و رو.
مونده بودم چیکار کنم کـه ناصر گفت یکبارسیکل اول کـه بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش مدرسه شون تو جوادیـه و گفت مـیتونـه از عوض بخواد این کار رو به منظور منـهم ه,
ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنـهان با پیروز فقط درون باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی کـه بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم.
مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "منبه پونجیک دزدی نزدم ونمـی" آقای شوقی تازه از من مـیخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب مـیشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومـیگفت که تا زمانی کـه جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی کـه لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیـاوردی پیش من لطفا بـه کلاس نباید بری"
عوض درجوادیـه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی مـیکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه کـه امروزه "استفاده ابزاری " از آدمـها گفته مـیشود آشنا شدیم و فکر نمـیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمـیدیم کـه هوش و کارایی افراد بـه مـیزان سواد یـا لهجه آنـها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد کـه یکبار کـه من بخاطر تخلف مـیباید ولی ام را بمدرسه مـیاوردم بـه پیشنـهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیـاید مدرسه.
در یک جلسه عرقخوری کـه شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را درون مورد اینکه چه بگوید بـه او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند.
اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمـینی درضلع جنوب شرقی مـیدان مجسمـه قرارداشت. درضلع شمال شرقی مـیدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیـابان امـیرآباد مـیرفتیم قهوه خانـه بیست و پنج شـهریور بتازگی درزیر زمـین بزرگی درست شده بود کـه جزء اولین قهوه خانـه هایی بود کـه دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده مـید. قبل ازان قهوه خانـه ها محل تجمع عوام بود یـا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مـینمودند. چایخانـه ها وسفره خانـه های سنتی نیز ازنیمـه دوم دهه ۱۳۶۰ بـه بعد درون تهران پا گرفتند
فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیـاط قدم مـیزدم کـه عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنـه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیـاط مدرسه وارد شد. دویدم او را بـه بیرون کشیدم,
بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمـیرم تو بمـیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنـه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را بـه یـادش مـیاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمـی است" واو خودش بهتر مـیداند چه د. ومـیگفت "بگو چشم داشی همـین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیـه جوجه نوچه ها شده بود نـه گنده لاتها. اما اگر مـیشد کـه حرف نمـیزد باز قابل تحمل بود. بـه او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف ب. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیـاورد و درعمل ساکت بماند زیـاد نبود، احتمال قویتر اینبود کـه وقتی من مـیخواستم به منظور سیـاه اقای شوقی حرفی را ب اویکباره اظهار فضل یـا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا به منظور جواب بـه رییس باز مـیکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.
وسط راه آقای شـهاب معلم ریـاضی کـه آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند درون گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشـه درها نگاه مـیکرد ولابد بـه خودش نمره مـیداد, بالا خره دو نفری بـه پشت دراتاق ریـاست رسیدیم و تا من بیـام درون ب عوض
درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمـی" ازگلوش دراومد کـه بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت مـیزش ازجاش پرید.
. درد سرندم گویـا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود کـه برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود کـه بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد مـیدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمـه مگه فرصت بـه آقای شوقی مـیداد, یـه چیزی مـیگم یـه چیزی مـیشنوین ها. تو این وسط ها که تا اقای شوقی دهانشو بازکرد کـه بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیـه ولی فقط یک کمـی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش مـیداد و مـیپرد وسط حرفش کـه "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا کـه بگی برادرم پسر خوبیـه, خودم مـیدونم دیگه پسر خوبیـه "اصلا پوخ یی یر, کـه خوب نباشـه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یـه جوری بـه گوشش برسه کـه برادرکوچکترش یـه کار بدی کرده انقدر مـیزندش کـه "....." درون اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد کـه الان یـادم نمـیاد اما فکر مـیکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین مـی کـه کف برینـه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مـینداخت نمـیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یـا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود کـه عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنـه.بعد ها هم کـه همـین موضوع روازش سوال کردم فقط بـه ترکی درون جوابم چیزی گفت کـه معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود.
من گفتم "نـه جون شما, داداش" وطوری کـه گویـا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیـاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند
آقای شوقی کـه ترسیده بود همـین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیـافتد بجان من به منظور آرام تر عوض توضیح داد کـه منظورش این بوده کـه بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمـیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما کـه سواد داری ا ینحرف چیـه کـه مـیزنی?",
و ادامـه داد کـه او خودش بمن سفارش کرده هست خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه کـه بره خلاف ه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمـی مقدمـه چینی دوباره جمله "ولی یک کمـی قده" رو تکرار کرد کـه عوض با قیـافه ای عصبانی چنین وانمود کرد کـه گویـا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمـیده کـه گویـا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمـیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای بـه شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) مـیبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنـه".
آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب
شروع کرد کـه "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما مـیگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمـیگم". عوض رو بـه آقای شوقی گفت "ها بعد چرا از اول همـینی نمـیگی" وبعدش رو بمن ادامـه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمـی مـیری که" و بعدش با لحنی کـه تمسخردران موج مـیزد ادامـه داد " زبان بـه شکوه از من گشود کـه نمـیداند بـه چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانـه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را به منظور آقای شوقی چنین ترجمـه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمـی طلبن" . آقای شوقی کـه احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده کـه منظورش تشویق من بـه دروغگویی نبوده، اما عوض مـیگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی مـیخواست بـه این معنی نزدیک بشـه کـه هدفش این بوده کـه بکمک عوض منو تشویق کنـه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی مـیشد و وانمود مـیکرد کـه اگه آقای شوقی یک کلمـه دیگه ازمن گله کنـه همونجا با کمربند تن منوسیـاه مـیکنـه وبا این نـه نـه من غریبم برنامـه رو خنثی مـیکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشـه نامـید شده بوداما احتمالا به منظور اینکه پیش آقای مستقیمـی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند کـه به مساله "ایرج مـیرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمـی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامـه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها به منظور رفتن بـه کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمـی هنوز با آقای فراز سر چیزی کل کل مـید مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم کـه آقای فرازگفت "به بـه آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم به منظور آقای مستقیمـی توضیح داد کـه "این آقا داداش بزرگ احمدیـه" وگفت فکر مـیکند آقای شوقی ایشون روجهت زیـارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمـی هم بـه عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیـه" و ادامـه داد کـه از نظر انضباط هم کـه هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد بـه آقای مستقیمـی وگفت "مگه نـه؟ آقای مستقیمـی هم با شناختی کـه از شیطنت های آقای فراز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمـیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد کـه ازآن بعد هروقت لازم مـیشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را بـه مدرسه بیـاورند من را معاف مـید.
وقتی با عوض به منظور خداحافظی بـه اتاق ریـاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا ب آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمـیده معلمـها ازرییس "مثل سگ حساب مـیبرن" وحرفهای آقای مستقیمـی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس بـه اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونـه" وادامـه داد کـه اگررییس کفش شیک بخواهد کفشـهایی کـه عوض به منظور آدمای با مرام دوخته از ایتالیـایی ها هم سراست, درون این هنگام
درحالیکه وانمود مـیکرد مـیخواهد چیزی را بـه آقای شوقی بگوید کـه صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیستترکند که تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی کـه گویـا مـیخواهد بـه من حالی کند کـه حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمـین زمـینـه شلوارواینحرفها بوده هست اضافه کرد اگر رییس به منظور آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن".
درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنـهاد عوض را سبک سنگین مـیکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی کـه قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یـا زود پای اوهم بمـیان مـیاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین مـیکرد کـه که یک جوری بـه این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد بـه وی برساند کـه "مرا بـه خیر وتورا بـه سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست کـه تعارف را کنار بگذارد.
خلاصه درون حالیکه از قیـافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیـه را باخته خداحافظی کردیم،
.آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنـه کـه همـین یک دفعه اونم فقط فقط به منظور آشنایی ازایشون دعوت کرده بـه مدرسه بیـاد. کـه عوض هم بادی بـه غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" کـه منـهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمـیده ایـه دیگه لازم نیست کـه مدرسه مزاحم شما بشـه کـه همـینطور هم شد. یعنی از اون بـه بعد هروقت قرار بود بـه دلیلی بچه ها ولی شون رو بیـاران آقای شوقی یواشکی بمن مـیگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیـاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یـا اینکه توسط نعمتی همـین پیغام را مـیرساند.
اینکه آقای شوقی فهمـید عوض یک ولی ساختگیست یـا نـه نمـیدانم، اما یـادم مـیاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار کـه آقای شوقی درون باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف مـیزد کـه مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منـهم درمقابل چیزی بپرانم کـه به دردش بخورد، بعد ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همـینجوری پروندم کـه "آقا خیلی، یعنی سی سالشـه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامـه داد کـه عوض خودش بـه او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامـه داد بنظرش قیـافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمـیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود کـه بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیـاط را درصحبت مـیکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ مـیگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ مـیگویی" مـیگفت فکرنمـیکنی داری اشتباه مـیکنی؟".
اما همـین اخلاق پسندیده، درست عچیزی کـه آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود به منظور جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامـینی کـه دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک مـیکرد وبقیـه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه مـیدادند با جمله معروف "یـه روز آقای شوقی سرزده مـیره خونـه" شروع مـیشد:
و داستان اینجوری ادامـه پیدا مـیکرد کـه بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی کـه با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی مـیپرسد, خانم جواب مـیدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! هست ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونـه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمـیشده بـه ان بیچاره! مشکوک مـیشود، اما با ترس ولرزازخانم مـیپرسد "خانم جان نکنـه این آقا اشتباهی سرازخونـه ما درآورده؟" وخانم درجواب مـیگوید "ای وای رحمت جان راست مـیگی ها" و پیشنـهاد مـیکند کـه اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویـهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند. رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی) درضمن پیشنـهاد مـیکند کـه بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسروشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند بـه نتیجه رسیده باشد, کـه که مورد موافقت بقیـه قرار مـیگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنـها شـهرام کلاس دهم وشان کلاس هشتم یـا نـهم بود. نـهایتا ازآنجاکه بعد ازبررسیـهای دقیق معلوم مـیشود هیچگونـه خرابی درلوله های خانـه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری بـه این نتیجه مـیرسند کـه آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم مـیشود لوله کش بیچاره این حالت دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث است.
. بشرح ایضا معلوم مـیشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همـین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها بـه خانـه آنـها آمده هست بخاطر همـین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیـابان وسه کوچه درازراهم با پای پیـاده طی نماید. قضیـه فقدان ابزار کارهم بـه اینترتیب حل مـیشود کـه معلوم مـیشود, ان بیچاره فکر مـیکرده که لوله ترکیده, وحول مـیزده کـه پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانـه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت مـیشود و یـادش مـیرود آچارها را از وانت بردارد. کـه همـین نکته آخر، موجب مـیشود هرکدام بیـاد موارد حواس پرتی های خود بیـافتند و سه نفری انقدرریسه بروند کـه نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان درون مـیرود".
درد سرندهم, نـهایتا موارد ابهام به منظور هرسه نفر روشن, وهمـه چیزبه خیروخوشی تمام مـیشود.
البته طبق روایت افراطی سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامـه پیدا مـیکرد که: بخاطراینکه همـه چیزخوب تمام شده بود خانم پیشنـهاد مـیکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد مـیوه بگیرد بیـاورد که تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنـها آدمـهای خسیسی هستند. درضمن پیشنـهاد مـیکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی استکه یوسف آباد از خیـابان پهلوی جدا مـیشود) پنج که تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد کـه خیلی بهترمـیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا مـیپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم درون صدا مـیکند و یواشکی درون گوشش مـیگوید دراین یکساعت-دو ساعتی کـه طول مـیکشد تا او برگردد بهتر هست خانم یکجوری سرمـهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نـه آنـها با مـهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنـهاد مـیکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند که تا اوبرگردد.
۲- شخصیت ها
۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود کـه مکرراززادگاهش لاهیجان یـاد مـیکرد. آدمـی آراسته، خوشپوش و مودب بود کـه برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا مـیکرد. با تنبیـه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. مـیتوانم بگویم همـین بر خورد مودبانـه آمـیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود کـه مضمون کوک از طرف ما دانش آموزان به منظور او را تشدید مـیکرد. بـه امور مربوط بـه تیمـهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی مـیکرد. درون مجموعی ازاو بدش نمـیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمـی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمـیدانم بـه چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر مـیکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی کـه غربی ها بـه ان کاریزما مـیگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمـیامد.
برخی ویژگیـها آقای شوقی را بسیـارمناسب مضمون سازی مـیکرد از جمله:
الف- نصیحت را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش مـیگفت "به نصیحت معتقد نیستم مـیدونید چرا؟ چونی بـه نصیحت گوش نمـیکنـه " و تاکید مـیکرد" کـه که خودش فقط به منظور نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را مـیزند وبس" و راست مـیگفت. مجید آپرین کـه خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه مـیگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی بـه دستت بخوره چکشـه رو صدا مـیکنـه تو دفتر کـه "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری کـه بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من به منظور شما مـیگم اینکار نـه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب مـیشـه، من به منظور خودت مـیگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ "
ب - آدم بسیـار معروفی بود, یعنی خودش کـه اینجوری معتقد بود. نـه فقط تمام لاهیجانیـها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ کـه جای خود داره وقتی وارد اداره کل مـیشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانـه هم روی آقای شوقی حساب مـید. مـید ، ما کـه اشتهار سنج درون اختیـار نداشتیم اما صد درون صد مطمئن بودیم خود آقای رییس اینطورفکرمـیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مـهم است.
پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانـهای زیبایی اندام راه مـیرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت مـیداد و پاهایش را هم همـینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان مـیشد کـه پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیـامد کـه قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد کـه قد ایشان همچین بفهمـی نفهمـی ازمن یـا پیروزکوتاه تر هست (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم).
اگر نخواهم پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم بجایش، وزن آقا مـیباید بطور محسوسی از وزن من یـا پیروزپیشتربوده باشد. چرا اینرا مـیگویم? به منظور اینکه مـیشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یـه چیزی مـیشد مابین وزن من (یـا سیـا) و وزن محمد بیگلری کـه تومدرسه واسه خودش غولی بحساب مـیومد. من وپیروز انوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست که تا نـهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی بـه هشتاد وپنج کیلوهم مـیرسید (بسته باینکه وگلاب بـه روش درچه حالتی وزنش کنی).
اما دو دلیل اصلی کـه نمـیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی کـه صحبت بـه مـیون مـیومد, حتی اگه اون ورزش تازه بـه ایران اومده بود آقای شوقی مـیگفت "یـادش بـه خیر کلاس .. کـه بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...".
اما دلیل دوم کـه اتفاقا مـهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا مـیباید آنرا اول مـیگفتم اینکه, آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیـا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? مـیگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خانم آقای شوقی, خانم مـینا لاهیجی (یـا مـینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مـهم اینبود کـه آقای شوقی امـید بسیـار داشت کـه مـینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امـید دو ومـیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ". آقای شوقی هم خدایش به منظور تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمـیکرد مخصوصا ذکر این نکته کـه نامبرده نـه فقط بخاطرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه شان هم بودند کـه نشان ازوابستگی خونی هم بود.
ت - اما ازهمـه مـهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو بـه ماجرایی کـه مـیخوام تعریف کنم داره. گویـا کتابهای پلیسی راهم مـیخواند، یـا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانـها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی حتما دلیل منطقی هرچیزی روکشف مـیکرد، نـه اینکه خیـال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط به منظور اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل مـیکرد، البته بـه گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس بـه مدرسه باز شـه، بهتر این بود کـه خودش دانش آموز مجرم روصدا کنـه وازش بخواد با صداقت همـه چیز رو براش تعریف کنـه. مـیباید براتون واضح و مبرهن شده باشـه کـه اون خودش ازقبل از تمام جزئیـات اطلاع داشت، نـه اینکه علم غیب داشته باشـه "شاگردای دیگه خودشون مـیومدن بهش گزارش مـیدادن" منتها آقای شوقی مـیخواست اززبون خودت بشنوه"، کـه بهتر بتونـه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنـه، خودش کـه همـیشـه همـین رو مـیگفت.
۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات
آقای فرازهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمـه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیـات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فرازرا بیشترازدیگرمعلمـها بـه ماجرای ما مربوط مـیکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیـهایش بـه دل مـینشست وبه بچه ها برنمـیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی کـه خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند.
امادوم اینکه آقای فراز, بفهمـی نفهمـی بـه آقای شوقی حسادت مـیکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود, آقای شوقی فقط به منظور اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست بـه این مقام منصوب شده هست والادر همـین دبیرستان بعضیـها (یعنی آقای فراز) هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک به منظور مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست مـیگفت نمـیدانم).
. بـه همـین دلیل آقای فراززیرکانـه هرفرصتی را کـه احتمال کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار مـیداد ، منتها مواظب بود کهی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیـه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند کـه علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شـهاب معلم ریـاضی کلاس دهم ما ازآنـهایی بود کـه نـه فقط آقای شوقی کـه علنی بـه رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه مـیگفت.
در مجموع اکثریت با معلمانی بود کـه زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمـی آمد, و همـین هم یکی از عواملی بود کـه به مضمون سازی به منظور رییس دامن مـیزد
۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم
آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد باره "گاف" است, نـه ضم ان, مقام "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه بـه آقای نعمتی داده شده بود.
او تعریف مـیکرد کـه ۳ ، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . درون مـیان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمـه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را درون آدم بسیـار زرنگی بود کـه سرو چای بـه دفتررا درون انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم بـه اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره مـیکرد.
اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را بـه ماجرای من و بطور کلی بـه محصلان مرتبط مـیکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیـاید کـه او بتواند پشت سرآقای شوقی یـا بقیـه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند. در یک کلام نعمتی مـهمترین ویژگی اش این بود کـه برخلاف دیگر مستخدمـهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این درون حالی بود کـه نعمتی نـه فقط چهار که تا بچه داشت کـه دوتا نوه مثل دسته گل هم داشت که بقول خودش اگر یکهفته آنـها را نمـیدید انگار چیزی را گم کرده است.
۲- ۴: معلم مثلثات و جوکهای رشتی
آقای شـهاب معلم هندسه مثلثات ما از ان تیپ آدمـهایی بود کـه به چند لحاظ درون حافظه آدم مـیمانند. اول آنکه نـه فقط اینکه آدم هیکل درشتی بود بلکه کت و شلوار گشاد مدل هالیوود دهه ۱۹۳۰تنش مـیکرد کـه دامن کت اش که تا نزدیکیـهای زانوهایش مـیرسید. آقای شـهاب موهای نسبتا بلندو پری داشت کـه همـیشـه روغن زده و شانـه کرده بودند. البته خودش مـیگفت "برای قرتی بازی نیست ها" بلکره اگر یک روز بـه آنـها روغن نزند، یقه و پشت کت اش پر ازشوره مـیشود. بنظر مـیامد. جیب های کتش بقدری عمـیق بود کـه وقتی مـیخواست دستمالش را دربیـاورد, دستش را که تا آرنج توی آنـها فرومـیبرد. شلوارش معمولا اتو کرده بود, پاکتی های بزرگ داشتند و براحتی مـیشد یک بز را توی رانـهای شلوارش قایم کرد.در وصف کت مـیتوانم بگویم بـه لحاظ قد, اگرمن یـا پیروز آنرا مـیپوشیدیم برایمان یک پالتوی بالای زانو مـیشد واگر آنرا خلیل بتن مـیکرد یک پالتوی زیرزانو. ازنظر گشادی هم, اگر سه نفری اغراق باشد, دونفرراحت دران جا مـیگرفتند. البته آقای شـهاب شکم اش گنده نبود و بنابراین به منظور اینکه کت درحال راه رفتن خیلی آویزان نباشد طرف راست کت را مثل پتو محکم مـیکشید و به سه که تا دگمـه کـه به فاصله حدود سی سانتیمتردرسمت چپ لبه عمودی کت قرار داشتند مـیرساند ودگمـه ها را مـیبست. برای اینکه یکطرفه بقاضی نرفته باشم حتما اعتراف کنم, آقای شـهب فقط وقتی دیرکرده بود و یکراست از بیرون مـیامد سر کلاس دگمـه هایش بسته بودند. و الا, آقا درشرایط معمولی اول مـیرفت بـه اتاق معلمان, دگمـه کت اش را باز مـیکرد، دفتر حضوروغیـاب معلمان را امضا مـیکرد، یک فنجان چای دبش محصول آبدارخانـه آقای نعمتی را درون دستش مـیگرفت وسلانـه سلانـه چای را از فنجان نوک مـیزد و تا زمانیکه چای بـه ته رسیده باشد اول یک مشت لیچار بار مقامات مـیکرد و بعدش با همکارانی کـه اهل شوخی بودند سربسرهم مـی گذاشتند. درون نـهایت سرحوصله دفتر کلاس مربوطه را برمـیداشت وبا دگمـه های باز مـیامد سرکلاس.
دوم آنکه آقای شـهاب نـه فقط رشتی بود, و به رشتی بودنش مـیبالید, بلکه تیپیک یک مرد هیکل درشت رشتی بود، با این تفاوت کـه صدایش نازک نبود,که کلفت هم بود. دماغ استخوانی، نوک تیز و دراز و پس کله ای کـه عین دیوار تخت بود (اشتباه نکنید این توصیفات را خودآقای شـهاب درمورد قیـافه خودش بکار مـیبرد). با اینکه از جوانی درون تهران بوده, نـه فقط اصراری نداشت لهجه اش راعوض کند, کـه گاه بنظر مـیامدعمدا لهجه رشتی اش را یک کمـی غلیظتر مـیکند. او اسم درس خودش " هندسه-مثلثات" را "هن-سه ، موثل-لثا آت" با تاکیدره روی حرف "ل" ادا مـیکرد کـه تا سالها بعد توی دهان من وپیروز مانده بود.
سوم اینکه آقای شـهاب همـیشـه چند که تا گچ رنگی توی جیب اش د اشت کـه به دم یکی از آنـها یک نخ دراز بسته بود. این ترکیب گچ و نخ دوکاربرد داشت. کاربرد اصلی اش استفاده بعنوان پرگار به منظور رسم دایره یـا بیضی بود, یعنی وقتی مـیخواست روی تخته دایره رسم کند دمب نخ را مـیگرفت و گچ را روی تخته مـیچرخاند. اما کاربرد دیگرش بعنوان وسیله هشدار بود. یعنی وقتی مـیدید یکی از بچه ها بـه درس توجه نمـیکند، با مـهارت گچ را پرت مـیکرد بطرف پسره, درحالیکه دمب نخ توی دستش بود. با این روش هم شاگرد سر بهوا حساب دستش مـیامد و هم گچ رنگی فرنگی# کـه از جیب خودش پول آنرا داده بود حرام نمـیشد. البته آقای شـهاب مـیدانست این ابزار بومرنگی فقط بدرد چندتا نیمکتی کـه نزدیک محل ایستادن خودش بودند کارایی دارد، لذا من بیـادم نمـیاید کـه هیچوقت گچ را بطرف بچه هایی کـه مثل من عقب کلاس مـینشستند پرتاب کرده باشد, به منظور عقبی ها لیچار ومتلک حربه موثری بود
چهارم اینکه آدم لیچار گویی بود کـه بد گویی درون باره رییس مدرسه و اداره کـه هیچ، از القآبی مثل ", دیووس و زن قحبه و امثالهم" درون مورد وزیر وزرا هم دریغ نمـیکرد. پیروز مـیگفت او مخالف دستگاه هست و درون اول دهه ۱۳۳۰ با پدرش همفکر بوده اند. چیزی کـه برای ما جالبتر بود اینکه او درمـیان لطیفه ها وشوخی هایش اغلب مارا بـه جوکهای رشتی هم مـهمان مـیکرد. از جمله من این جوک معروف رشتی را باراول درکلاس ازاوشنیدم .
دلیل درازی دماغ و پخ بودن بعد کله مردهای رشتی اینستکه; دربچگی، همـینکه باباهه مـیره مسافرت، مردای محله بنوبت مـیان کـه زنـه را از تنـهایی دربیـارن. هرکدام اول به منظور بازی با بچه نوک دماغ بچه رو مـیگیره, بعد یـه دو زاری مـیگذاره کف دست پسره، مـیزنـه پس کله اش و مـیگه "گو گوری مگوری, بدو برو سرخیـابون با این پول واسه خودت هرچی دوست داری بخر, و با بچه ها بخورین و بازی کنین". اینجوری جوک را تمام کرد کـه "این بازی کـه روزی چند بار تکرار بشـه، دماغ و پس کله آدم همـینجوری مـیشـه دیگه"و کله خودش را نشان داد وخندید, و ماهم ریسه رفتیم..
۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من
آقای تولایی معلم زبانمان را بـه چند دلیل یـادم مـیاید, مـهمترینش کتک خوردن ازاوست (بازهم بگویید تنبیـه بدنی کاردرستی نیست!).
دلیل اولش اینکه او یک ماشین رامبلرداشت# کـه آقا با ان جلوی مدرسه قیژی گرد مـیکرد (یعنی درخیبانی کـه چندان بهن نبود بسرعت دورمـیزد).طوریکه نـه فقط ما اهالی مدرسه بلکه تمام رهگذرها وآدمـهایی کـه دردفاتران حدودها کار مـید صدای "قیژ قیژ قیژقیژ" آنرا مـیشنیدند. البته اگرهوا گرم بود کـه آقا مجبور بود پیراهن آستین کوتاه رنگ وارنگ تنش د!, ناظران اجبارا نگاهشان بـه برازندگی بازوی چپ وعینک دودی (احتما لا ری بون) راننده ان کـه همان آقای زبان انگلیسی خودمان باشد مـیانداختند و ازجمال ماشین مربوطه و مـهارتها و زیباییـهای خدادادی راننده اش کیف! مـید. یعنی این کمترین توقعی بودکه یک معلم مـیتوانست ازشاگردها و الباقی مردم داشته باشد. فکر مـیکنم آقا از این دور زدنـها یک هدف آموزشی بسیـار مـهمتر هم داشت و ان اینبود کـه مـیخواست بما حالی کند فرمان ماشینش ازماشین دیگر معلمـها بهتر هست چون هیدرولیکی است, اما از شانس بدآقا هنوزمانده بود که تا ما دهاتی ها بفهمـیم فرمان هیدرولیکی یعنی چی. یعنی خیلی هم تقصیرخودمان نبود، هنوز چند سال مانده بود که تا تلوزیون فرمان هیدرولیک را تبلیغ بنماید و اگرهم کرده بود اغلب مان هنوزتلویزیون نداشتیم، ما کـه مثل آقای تولایی شـهری نبودیم کـه از اول تلویزیون داشته باشیم. درد سرتان ندهم هرچی هم کـه آقا تند تردور مـیزد و دود لاستیکهایش را هوا مـیکرد ما و بعدش هم درون کلاس توضیح مـیداد ما ملتفت نمـیشدیم کـه نمـیشدیم.#
دلیل دومش اینکه, آقا بچه یکی از شـهرهای اطراف مشـهد بود، اما گویـا خجالت مـیکشیدی اینرا بفهمد، بخاطر همـین چپ مـیرفت و راست مـیامد برایمان ازخاطرات بچگی اش درون محلات تهران مـیگفت. ماهم چیزی بروی آقا نمـی آوردیم، چونکه اغلب بچه ها بدر و مادر خودشا ن مال یک ولایتی بود و اصلا آینجورچیز ها برایشان مـهم نبود. این مطلب بود که تا اینکه سال پنجم کـه رفتیم یک پسری بـه اسم مزینانی# آمد توی کلاسمان کـه ازبد روزگار همولایتی آقا از آب درآمد, و گویـا یک نسبتی هم باهم داشتند. این پسره قبلا مدرسه رازی مـیرفت و زبان فرانسه خوانده بود، و انگلیسی اش خوب نبود. هرچی هم کـه آقای تولایی نصیحتش مـیکرد کـه او لازم نیست بیخودی سرکلاس انگلیسی بیـاید و آنرا یـاد بگیرد, چون مـیتواند آخر سال زبان فرانسه امتحان بدهد، پسره دوزاری اش نمـیافتاد و مـیامد سر کلاس آقای انگلیسی . مـیشود بگویی مصداق یک آدم زبان نفهم بود, خب از یکطرف زبان انگلیسی را نمـیفهمـید، و از طرف دیگر زبان نصیحت آقا را نمـیفهمـید. گویـا خانزاده بود ودر شـهرشان خانواده اش کاروبارشان براه بود چون مـیامد حرف از ولایتشانـهم بمـیان مـیاورد ودر جریـان یکی از همـین قصه خوانیـها معلوم مـیشد آقا از وقتی شـهری شده درون قوچان و مشـهد بوده و فقط حدود پنج-شش سال پیش عموی همـین پسره پارتی بازی کرده که تا از ولایتشن بتهران منتقل شده است.
این آقای تولایی خیلی بتلفظ صحیح لغات انگلیسی اهمـیت مـیداد. ما کـه حالیمان نبود اما سعید افرند کـه آنوقتها کلاس زبان شکوه مـیرفت و گویـا برادرش هم رفته بود امریکا بشوخی-جدی مـیگفت "آقا لهجش بهمـه زبونی شبیـه هست, الا انگلیسی".
بگذریم، یک روز آقای تولایی از من درس مـیپرسید کـه رسیدیم بجایی کـه من حتما دیس (یعنی این), من آنرا یـا دیس (مثل بشقاب ) یـا "زیس" با حرف "ز" تلفظ مـیکردم. وقتی هم بـه "تری" یعنی سه رسیدیم باز همـین امر تکرار شد یعنی من گفتم "تری" آقا پرسید "چی?" دوباره گفتم "تری", آقا با مسخره گفت تری کـه یعنی درخت, و بارها از من خواست کـه آنرا بطور صحیح ادا کنم کـه منـهم گاهی مـیگفتم "سری" و گاهی هم همان "تری" را تکرار مـیکردم. آخرش از کوره درون رفتم و چیزی باین معنی گفتم کـه آقا ولم کن دیگه حالا من بگم دیس یـا بشقاب "آسمون کـه به زمـین نمـیاد". آقا بهش برخورد, یک چیزهایی او گفت و یک چیزهایی من جواب دادم . آخرش آقا آمد بالای سرم، همـینکه طبق رسم, باحترامش ازجا بلند شدم, محکم زد توی شکم من و گفت "حالافهمـیدی کـه به زمـین مـیاد", من که تا مدتی چشمـهام سیـاهی رفت, همـه بچه ها هم شاهدماجرا بودند. من چیزی نگفتم، یعنی حتی اگر زورم هم بهش مـیرسید بین ما "دست بـه یقه شدن با معلم" کارخوبی تلقی نمـیشد. اما از ان تاریخ که تا چند ماه بعد کـه آقای تولایی ازمدرسه ما رفت روز خوشی برایش باقی نگذاشتم. از آزیت های جزئی بگیر مثل مـیخ , سوزن، زنبور، و مگس ریختن توی جیب و روی صندلی اش درون کلاس، کثیف تخته کلاس که تا کارهای موذیـانـه تر مثل دزدیدن دفتر نمره ها, پنچر لاستیک، و گند زدن بـه شیشـه ماشینش. جالب اینکه همکلاسی ها درون تمام این مدت دم برنیـاوردند. درون حاشیـه بگویم ناصر هم کـه معتقد بود آقای تولایی "بچه باز" هست و باین خاطر خیلی از او بدش مـیامد پیشنـهادی داد کـه درسطور زیر برایتان خواهم گفت، اما من بخاطر اینکه اما من بخاطر اینکه انجامش مرا از انجام برنامـه های مشترکمان با پیروز بازمـیداشت آنرا قبول نکردم, با اینکه دلم لک مـیزد کـه آقای تولایی را بیشتر کنف کنم.
ناصربمن پیشنـهاد مـیداد کـه همان بلایی را کـه "داوود لایی" سرآقای شربتی آورده, منـهم سرآقای تولایی بیـاورم، و مـیگفت با ۲۵ تومان خرج وسیله کار را درون اختیـارم مـیگذارد. ناصر دوستی داشت بـه اسم داوود ابراهیمـی کـه بهش داوود لایی مـیگفتند کـه درجوادیـه مدرسه مـیرفت (وجه تسمـیه اش اینکه گویـا دربازی فوتبال، هی توپ ازلای پایش درمـیرفته، شاید هم برعکس, یعنی دیگران را دریبل مـیزده و توپ را ازپای آنـها رد مـیکرده, چون مـیدانم کـه داوود عضو تیم فوتبال منطقه بود. ماجرا از اینقرار بود کـه یکی از معلمـهای آنـها بنام آقای شربتی بـه "بچه بازبودن" معروف شده بود. داوود تصمـیم گرفته بود طوری آقای شربتی را کنف کند کـه بقول خودش که تا عمر دارد"دیگه هوس بچه بازی بسرش نزنـه". داوود یک مجسمـه آلت ی مرد را با مخلفات کامل با موم قالب ریزی مـیکند و آنرا رنگ مـیزند، روی آلت هم مـینویسد "تو دهن آقای شربتی" , آنرا درون چند لایـه قشنگ کادو پیچ مـیکند وروی یک کارت هم مـینوسد تقدیم بـه معلم بچه باز آقای شربتی. روی یک کارت دیگرهم مـینویسد تقدیم بـه معلم عزیزم و اسم یکی از مثلا "بچه خوشگل هایی" کـه گویـا درون مدرسه مورد توجه آقای شربتی بوده را مـینویسد و ان کارت را سنجاق مـیکند روی بسته کادو. آقای شربتی هم ظاهرا از ان قماش آدمـهایی بوده کـه مثل آقای تولایی ما به منظور خودشیرینی پیش رییس اداره, در های دولتی خودش را جلو مـیانداخته. خلاصه داوود منتظرمـیماند تا روزمعلم، کـه تعدادی ازمعلمـها طبق برنامـه سر چهار راه پهلوی (یـا جای دیگری) رژه مـیرفته اند. آقای شربتی هم درصف مربوط بـه آموزش و پرورش منطقه خودشان درون کنار همکاران و رییس و مسولان با افتخار راه مـیرفته. طبق نقشـه قرار مـیشود برادرکوچک یکی ازرفقایش کـه درنازی اباد مدرسه مـیرفته درون موقعی کـه داوود مـیگوید برود و بسته را بدهد دست آقای شربتی. داوود کـه با تعدادی از بچه های دیگر درگوشـه مناسبی قایم شده و نظاره گر بوده اند درون لحظه مناسبی بچه را مـیفرستند کـه برود با احترام و با صدای بلند آنرا مثلا از طرف برادربزرگترش بآقای شربتی تقدیم کند .آقای شربتی,برای اینکه جلوی رییس بیشترخود شیرینی کرده باشد, بچه را هدایت مـیکند کـه هدیـه را بمعا ون اداره بدهد، معاون هم هدیـه را مـیگیرد و از بچه تشکر مـیکند, بچه همجمعیت گم و گور مـیشود. معاون ضمن ادای احترام بـه رییس, کادو را مـیدهد دست آقای شربتی و مـیگوید اگر خودش مایل هست مـیتواند آنرا همانجا بازکند. آقای شربتی هم بخاطر اینکه از معدود معلمـهایی بوده کـه کادو از شاگردانش گرفته، خیلی باد درغبغب انداخته بوده, شروع مـیکند بـه باز کادو جلوی چشم همـه.
خودتان مـیتوانید اویزانی قیـافه آقای شربتی را بعد از دیدن ان کادو, و مخصوصا بعد از مشاهده قهقهه تمسخرهمکاران, حدس بزنید. طبق گواهی دوستان داوود, آقای شربتی نزدیک بوده از لج اش همانجا مجسمـه را زمـین بزند کـه معاون بـه اشاره رییس مـیپرد آنرا مـیگیرد و تحویل رییس مـیدهد، کـه ایشان هم اول نوشته روی قامت آنرا مـیخواند و با خنده انرا تحویل مدیر بایگانی اداره مـیدهد. داوود مـیگفت از معلم ورزششآن کـه آنجا بوده شنیده کـه مجسمـه راضمـیمـه پرونده کرده اند که تا بیشتر رسیدگی بشود.
ناصر داوود را با دوتا از رفقایش کـه شاهد ماجرا بوده اند را آورد, آنـها هم با آب و تاب جزئیـات کار را تعریف مـید و همگی ریسه مـیرفتیم. قیـافه آقای تولایی بعد از تحویل گرفتن یک فقره از این کادوها جلوی چشمم مجسم شد, و"دلم قیلی ویلی مـیرفت" کـه منـهم جلوی همکاران و روسا گند ب بـه هیکلش. چند بار نزدیک بود بگویم "داود بیـا این ۲۵ تومن یـه دونـه واسه من درست کن" مخصوصا کـه داوود پیشنـهاد مـیداد مـیتواند اینبار آلت را برخلاف مال خودش درون حال خوابیده بسازد. راستش اگرپیروز نبود از خیر ۳۰-۴۰ تومان خرج مـیگذشتم ، اما او مرا قانع مـیکرد کـه این نقشـه انقدر وقت و انرژی لازم دارد کـه از انجام کارهایی را کـه با هم درون برنامـه داشتیم وامـیمانیم. مـیگفت "الاغ جون..... کـه کیف اش بیشتر از کنف این مرتیکه دهاتی یـه" کـه منظورش از مرتیکه آقای تولایی بود.
حاشیـه درون حاشیـه: آنوقتها درون مدارس پسرانـه بین بچه ها حرف از بچه باز بودن این و ان معلم خیلی زده مـیشد کـه مـیتوان گفت درون اغلب مواردشایعه, و یـا از سو تفاهم ناشی مـیشدند. اما درهرحال اینجور هم نبود کـه معلم بچه باز وجود نداشته باشد. من درون مورد آقای شربتی بطور خاص چیزی نمـیدانم و اصلا او را ندیده ام، اما ۵-۶ نفر, ماجراهایی درون موردش مـیگفتند کـه همگی موید این رفتار اوست. داوود مـیگفت دنبال ماجرای آنروز، رییس اداره موضوع را بـه بالا گزارش مـیکند و در نتیجه قرار مـیشود چند که تا دانش آموز و معلم بطور مخفیـانـه آقای شربتی را تحت نظر بگیرند. ناصر مـیگفت از منبع موثق شنیده کـه یک باند معلم های بچه بازکه آقای شربتی هم جزو آنـها بوده را دستگیر کرده اند پیروز ضمن اینکه معتقد بود حرف داوود درون مورد بچه باز بودن شربتی حتما درست هست اما مـیگفت اینکه مطلب توسط اداره پیگیری شده باشد حرف بیخودی است. دلیلش هم اینبود کـه مـیگفت آموزش و پرورش عرضه رسیدگی بـه اینجور چیزها را ندارد. ضمنا رسما همچین خبری را درون روزنامـه ها نخواندم، اما این هم هست کـه معمولا چنین چیزهایی درون روزنامـه ها نمـیاید، از آنجا کـه من هم راهی به منظور تحقیق بردرست و غلط بودن ان نداشتم, قضاوت بماند به منظور خودتان.
۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"
آنروزها رسم بود کـه معلمـها معمولا یکی دو جلسه اول سال را درس نمـیدادند بلکه بسته بـه خصوصیـات معلم, کارهای مختلفی انجام مـیگرفت، بعضی هایشان ازبچه ها مـیخواستند خودشان را معرفی کنند، درمورد تابستان خود صحبت کنند وغیره. اما یک چیزی کـه تقریبا بین همـه مشترک بود تحویل مقداری اندرز و نصیحت به منظور هشیـار ماها بود. دلیل اینکار هم ظاهرا اینبود کـه تا دوسه هفته بعد ازشروع سال تحصیلی, هنوز از محصلان جدیدی ثبت نام مـیشد و لذا چند هفته طول مـیکشید که تا لیست کلاس مشخص بشود, و معلم ها مـیترسیدند وقتی شاگردهای کلاس زیـادترشود مجبور باشند درس را دوباره تکرارکنند. انسال درمـیان همکلاسی های جدیدی کـه بکلاس ما آمده بودند پسرقدبلند وخوش لباسی کـه خودش را "براقوش " یـا "بره قوش" معرفی کرد بود کـه با لهجه ترکی و با صدای خیلی کلفت و آهنگین حرف مـیزد. منتها خیلی کم حرف بود و فقط با یکی دو کلمـه پاسخ سوالی را کـه معلم از او مـیپرسید جواب مـیداد, با همکلاسی ها غیر ازسلام وعلیک فقط بله یـا خیر مـیگفت یـا سرش را تکان مـیداد.
آقای دستجردی معلم دینی ما اتفاقا آدمـی بود کـه خیلی دوست داشت مطالب درس دینی اش را هم درون یک قالب روشنفکری ارائه کند. یـادم نیست جلسه اول بود یـا دوم که, ضمن صحبت ها و نصایح حرف معلم به موضوع عشق رسید. آقا داشت بما نصیحت مـیکرد کـه "عشق" یک مفهوم بی معنی و ایده ال و مال توی داستانـها وشعرهاست، وبما هشدار مـیداد کـه مبادا درس و زندگی خودمآنرا ول کنیم و بچسبیم بـه اینجور حرفهای بی سر وته که نتیجه ای جز اتلاف عمرمان نخواهد داشتو تاکید مـیکرد اینرا به منظور خودمان مـیگوید و الا ما چه عاشق بشویم و چه نشویم کـه بحال او هیچ تاثیری ندارد. بچه ها هم حرف هایی مـیزدند کـه جز یکی دو مورد بقیـه اش درون مجموع درتائید حرفهای آقا بود. نمـیدانم آقا اتفاقا رویش را بطرف برقوش کرده بود و او خیـال کرد آقا منظورش بـه اوست یـا اینکه تا ان لحظه از انـهرفها خودش را خورده ودندان روی جگر گذاشته بود اما دیگر طاقتش تمام شدو جوش آورده بود کـه بی مقدمـه از جایش بلند شد و با همان صدای کلفت درون اعتراض گفت "آ آ آ? شوما سن ما بودی گفتی کی مثلم عشق معنا نداره ؟, آقا هم با خونسردی جواب داد کـه "بله" درون جوانی هم همـینـهم همـین اعتقاد را داشته و همـین حرف را مـیزده است, وبرای تکمـیل حرفش ادامـه داد کـه نـه درون جوانی و نـه بعد از ان هیچوقت عاشق نشده است. یکدفعه انگارتحمل این بره قوش تمام شده باشد گفت "پس آقا شما کـه عاشق نشدی بعد چرا مـیگی بیخوده?", آقا هم بازحرف خودش را تکرار کرد. بره قوش دیگر طاقت نیـاورد و داد زد بعد "شما غلط مـیکنی کـه اینحرفها رو مـیزنی", ودرحالیکه ازرگهای گردنش داشت از شدت خشم پاره مـیشد و بترکی چیزهایی مـیگفت و بسرعت بیرون مـیرفت گفت کـه دیگر توی این کلاس خراب شده نمـیاید.
حکم افتادن روی درماه مبارک
موضوعی کـه مـیخواهم بگویم یک چیز هست و اظهار نظر درون باره ان امری جداگانـه. درون اینجا لازم هست روشن کنم کـه دران زمان این حرفها عمدتا بلحاظ محتوی وگرافیکشا ن توجه ما را جلب مـیکرد و توجهی بمعنای اجتمایی-سیـاسی ان نداشتیم، بـه بیـان دیگر اظهار نظرهایم مال این دوره است.
همکلاسی داشتیم بنام مسعودگ که سرولباسش خیلی مرتب بود و معلوم بود ازخانواده ای با سواد مـیاید، گویـا پدرش دبیر بود.مسعود اغلب تکه هایی جالب را از مجلات و روزنامـه ها مـیبرید وگاهی هم کتابهایی را مـیاورد بـه بچه ها نشان مـیداد. یکبار یک کتاب کـه حدود ۲۰۰ صفحه بود را آورده بود کـه اسم کتاب بـه عربی بود. مسعود اسم کتاب را گفت و گفت کـه یک ایت الله آنرا درون تشریح یک کتاب مذهبی زمان صفویـه نوشته است. دانستن این جزئیـات به منظور ما اهمـیتی نداشت و انرایـاد نگرفتیم، فقط یکی از بچه ها بنام جواد جودکی گویـا بخاطر سابقه قبلی ازآنجورچیزها سردرمـیآورد، ممد بیگلری هم یواشکی گفت "بابا مال آخوندای قمـه با حاله". اما من حالا بـه این نتیجه رسیده ا م کـه کتاب مـیباید رساله علمـیه! یک ایت الله معروف، وان منبع قدیمـی هم مـیباید همان "حلیـه المتقین " مرحوم مجلسی بوده باشد.گ شروع کرد یک قسمتهایی از کتاب را خواندن کـه ما دیدیم از کتاب "راز مگو" منتسب بـه زنده یـاد مـهوش و "راز کامـیابی " مرحوم مـهدی سهیلی هم با حال تراست.
کسانی کـه فکر مـیکند اینحرفها مال زمان جمـهوری اسلامـی هست مـیباید ارتباطات شان محدود بـه فامـیل و دور وبری های خودشا ن و لابد توی مدرسه هم سرشان فقط توی درس و مشق مدرسه بوده است. نمـیدانم سلسله درسهای ایت الله گیلانی درمورد چیزهایی کـه روزه را باطل مـیکند را دیده اید یـا نـه. یکی از چیزهایی کـه آنروز سعید به منظور ما خواند وبعد از ان که تا چند هفته ما با اقتباس از ان سناریو های مختلفی را تجسم مـیکردیم و حال مـیکردیم در اساس همان بود کـه در اول انقالب درون سیمای جمـهوری اسلامـی از ایت الله گیلانی شنیدم.
دران کتاب یک فصل بنام مبطلات و شکیـات روزه وجود داشت کـه بخش اول ان درپاسخ بـه این سوال کلی بود کـه انجام چه کارهایی روزه یک مومن را باطل مـیکند. بخش دوم همـین فصل مال تبصره هایی بود کـه مبطلات بخش اول را حلال مـیکرد، کـه آنچنان مورد توجهات ملوکانـه ماها قرارگرفت کـه با خواهش و تمنا کتاب را از سعید قرض گرفتیم و جای شما خالی با ان حال مـیکردیم .یعنی درون این بخش، یکی یکی همان باطل کننده ها را برداشته بود و تشریح کرده بود درون چه شرایطی انجام همان کارها موجب باطل شدن روزه یک مومن نمـیشود. ، و چنانکه افتاد و دانی، مجامعت (یعنی نزدیکی، یعنی ترتیب دادن، چه جوری بگویم همنکه خودتان بهتر مـیدانید) ازمـهمترین موضوعات درون کل کتاب و همـینطور درون بخش مربوط بـه مبطلات روزه بود. درهمـین بخش هاهم، آنجاها کـه صحبت مـیرسید بـه اینکه که تا چقدروتاکجای ان چیز اگر فرو برود هلال هست و باطل نمـیکند، اما اگر یک کم بیشتر فشاردادید، روزه تان باطل مـیشود جاذبه اش به منظور ما خیلی بیشتر بود و آنرا چند بار مـیخواندیم .
چنانکه لابد که تا حالا صدو بیست و چهارهزاربارآنرا شنیده اید، یکی از تبصره ها اینبود کـه اگراین فرورفتن اتفاقی، و یـا دراثر یک شوک روی بدهد، هرچقدر هم کـه برود باکی نیست, روزه شما باطل نمـیشود، حالتان را ید. درتشریح همـین تبصره به منظور آدم های اندازه نشناس بود کـه برایت الله گیلانی واجب شد درون تلوزیون اسلامـی مثال معروف افتادن از بالای طاقچه روی را بیـاورد. شما هم لابد مـیدانید کـه ،طبق رساله اگر با زبان روزه و برای خواب قیلوله بالای طاقچه خوابیده باشید و یکدفعه زلزله بیـاید، یـا رعد و برق بزند و شما درحالیکه بطورخود جوش چیزتان حاضربه یراق است، بطورخیلی خودجوشتر بیـافتید روی تان، کـه شانسی آنروزهوس کرده با زبان روزه همان زیربخوابد، وحسب تصادف اوهم بدلیل نداشتن لباس، مادر زاد است، وبطور خود جوش تر بادقت سفینـه های فضایی چیزش را درست زیرمحل فرود فلان شما قرار داده است، ووووو، هیچ جای نگرانی نیست, کارتان را نیمـه تمام نگذارید، خیرش را ببینید، روزه تان باطل نمـیشود. البته طبق رساله های جدید، احتیـاط مستحب آنستکه اصلا از خواب بیدار نشوید و بطور خودجوش چشمتان را که تا نمازعصرباز نکنید، و بگذارید تانبودن اینکه چشم اش بـه شما بیـافتد با خیـال راحت بیداربشود و افطاری درست د .
همانطور کـه گفتم و مـیدانید این افاضات مال الان من هست و آنموقع فقط حال اش را مـیبردیم و به معقولات کاری نداشتیم.
فکرش را ید خب حالا من وپیروز و خلیل هیچی, اما ما درهمـین دسته خودمان آدم هایی مثل ناصررا داشتیم کـه حد اقل دوماه درون سال با خدا مـیشدند: ماه محرم پیرهن سیـاه مـیپوشیدند، اهل روزه بودند، و درماه رمضان اگر گردنشان را مـیزدند,به عرق نمـیزدند، البته پیش از افطار. همـین ناصرمـیگفت که: درون ماه رمضان حتی با زن برادرش هیچ کاری نمـیکند، مگر اینکه بعد از افطار پا بدهد و او بتواند انـهم فقط به منظور چندلحظه طرف را کنج آشپزخانـه تنـها گیربیـاورد و سرپایی یک کاری د، اما بجان دده اش قسم مـیخورد، فقط بعد از افطار.
خب حالاخودتان بگوئید اگر شما جای آدمـهایی مثل ناصر سبیل ما بودید بعد از خواندن این کتاب چیکارمـیکردید؟
ناصربا خانواده گسترده شان درجوادیـه درخانـه ای کـه شبیـه خانـه قمرخانم بود زندگی مـید. علاوه برپدرو مادر, دو برادر و یک کوچکتر، دو برادر بزرگتر ناصر هم با زن و بچه هایشان درهمان خانـه بودند, مخارج همـه آنـها از طریق مغازه قصابی کـه مال پدرش بود اما حالا برادر بزرگترش آنرا مـیگرداند، تامـین مـیشد. علاوه بر اینـها یکی ازعموهای ناصرهم با زن و دو دم بخت اش تازگی از سراب آمده بود تهران و موقتا درون زیرزمـین آنـها ساکن بودند، و ناصر مـیگفت زن عمویش هم همـیشـه ناله مـیکند کـه چشم اش کم سو شده و درست چیزی را نمـیبیند. اما آنچه کـه به مطلب شیرین رسالات علمـیه مربوط مـیشود اینکه، اواخر سال گاشته, مادرخانم برادربزرگ ناصر فوت کرده بود، و برادرخانمش هم گروهبان ارتش شده بود ومرزخدمت مـیکرد, درون نتیجه پدرخانمش کـه مریض هم بود با ش درون ده تنـها مانده بودند. ان ، کوچکتر از زن برادر ناصر بود و گویـا با شوهرش (یـا بقول ناصر شوهرسابق) مرافعه ای پیش آمده بود کـه ه با پدرش زندگی مـیکرد و با رفتن برادر یک مساله ای موجب نگرانی آنـها بوده . بعد ازعید زن برادر ناصر به منظور اینکه خیـالش راحت بشود، پدروش را آورده بود خانـه خودشان، و یکی از دو اتاقی را کـه دست خودش بوده خالی کرده بود کـه آنـها دران آنـها دران زندگی کنند. البته ناصر ته دلش از اینکار راضی بود، چون این وسط چیزی هم گیر اومـیامد، یعنی گاهی دستی بـه سروگوش زن برادرش مـیکشید.
اما از اوائل خرداد کـه هوا گرم مـیشد روال اینبود کـه مردها و پسر بچه ها مـیرفتند پشت بام مـیخوابیدند ومادر و ناصر، با زن برادر کوچکتر, اینور حیـاط روی تخت مـیخوابیدند و زن برادربزرگتر با کوچکش, آنورحیـاط. تازگی برادربزرگ ناصر یک پشـه بند خوب خریده بود و درنتیجه زن و بچه ها را هم مـیبرد بالا پشت بام توی پشـه بند. بجایش زن داداش تخت خودش را داده بود بـه پدر وخودش، کـه از قرارمعلوم, پدره هم بدلیل مریضی ترجیح مـیداده توی اتاق بخوابد, و اغلب ه تنـهایی روی تخت انورحیـاط مـیخوابیده.
حالا کـه شرایط را بـه این تمـیزی برایتان تشریح کردم حتما خودتان حدس بزنید کـه با خوا ندن ان حکم شرعی چه فکر احمقانـه ای ممکنست توی کله ناصر افتاده باشد. خب جوان هست ودنبال هیجان، بنظرش رسیده بود اگرنصف شب کـه همـه خواب هستند یواشکی ازپشت بام پایین بیـاید, وبرود ترتیب ه را بدهد آنوقت شب خیلی بهش کیف خواهد داد. پیش خودش فکر کرده بوداگر همـی او را پایین و روی تخت ه دید مـیتواند بگوید که درخواب همـینجوری قل خورده که تا ازپشت بام افتاده پایین روی تخت ولی بازهم از خواب بیدارنشده. ازقبل بـه ه گفته بود کـه یکدفه نصف شب زهره ترک نشود, اما اماهمان شب اول حدودای یک نصف شب تازه خودش را کشانده بوده زیر ملافه ه, کـه زن عموهه (همانکه چشماش سو نداشته) از پنجره زیر زمـین متوجه تکان خوردن یک سیـاهی روی تخت ان ه مـیشود، یک جارو بر مـیدارد و یواشکی خودش را بـه بالای تخت مـیرساند، ملافه را بالا مـیزند ومحکم با جارو مـیزند بـه کمرناصر. ناصر لباسش را ور مـیدارد و در مـیرود توی مستراح کـه گوشـه حیـاط بوده. ه بلند مـیشود ه زرنگی مـیکند وطلبکارانـه سرزن عموهه داد مـیزند کـه گویـا خواب دیده و به سرش زده، همـه بیدارمـیشوند و خوشبختانـه نـهایتا کاسه کوزه ها سرچشم کم سوی زن عموهه مـیشکند، البته درظاهر ناصر مـیگفت زن برادرش بیش از همـه سرزن عمو داد زده و بهش مـیگفته کـه خواب دیده است، بنظر ناصر زن برادرش بـه قضیـه پی اما هیچ برویدهد، چون بدش نمـی اید کـه ه یک جوری بیـافتد بیخ ریش ناصر.
۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"
سیکل اول کـه مدرسه علامـه بودیم معلمـی داشتیم کـه اسمش یـادم رفته, اما ما باو مـیگفتیم "آقای زاپاس" دلیل اش هم این بود کـه او را بـه هر کلاسی کـه معلم نداشت مـیفرستادند. درکلاس هفتم معلم کاردستی ما بود و درکلاس هشتم معلم شرعیـاتمان. این آقای زاپاس نخودهراشی بود, ازغزوات رسول الله ودین بهایی بگیرتا اظهارنظردرمورد هنرپیشـه هایی مثل آنتونی کوین و کرک داگلاس. اما روی سه مطلب کارش از جزوه گذاشته و دست بکار نوشتن کتاب شده بود: اول مضرات گوشت خوک، دوم افشای اعتقادات بهاییت, وسوم روشنگری درباب مضرات زدن. به منظور انجام اینکار مطالب اش را مـینوشت و چون خط خودش خوب نبود یکی از شاگرد ها را کـه خط خوشی داشت پیدا مـیکرد، مخ اش را بکارمـیگرفت، وبا هندوانـه گذاشتن درون باب معروف شدن وپول فراوان بعد از چاپ کتاب، تطمـیع مـیکرد نوشته هایش را با خط نستعلیق وقابل چاپ بازنویسی کند.وقتی مطلب تمـیز و با خط خوش نوشته مـیشد آنرا مـیبردپیش یکی چندتا که تا حاجی بازاری و انقدر از ثواب های نشر ان کتاب درون بین جوانـهای مسلمان را توی گوش آنـها مـیخواند کـه آنـها بـه طمع اینکه مدت اقامتشان درون جهنم کمتربشود هرکدام قسمتی ازهزینـه چاپ و نشرکتاب را برعهده مـیگرفتند.
تا آنجا کـه یـادم مـیاید درون مدرسه علامـه با قول نمره سر یکی از بچه ها بـه اسم مجتبایی را شیره مالیده و نوشتن یک کتاب با عنوان "کرمـهای گوشت خوک" را گردن ان طفلک گذاشته بود. حسین معصومـی همکلاس سیکل اول کـه بچه محل ما هم بود مـیگفت کتاب دیگری با عنوان "فرقه بهایی" راهم همانواقتها گردن یکی دیگر از بچه ها انداخته بود.
اما آنچه بماجراهای سیکل دوم مربوط مـیشود اینکه نمـیدانم چه جوری شده بود کـه آقای زاپاس ازوسط های انسال بعنوان دفتر دار بمدرسه هنربخش منتقل شده بود. بعضی از بچه ها مـیگفتند پسرمستخدم رییس فرهنگ تهران شاگردش بوده و برایش پارتی بازی کرده. دو-سه نفرهم مـیگفتند، خودش با پدریکی ازشاگردهای مدرسه ما, کـه تاجر لوازم التحریردربازار بین الحرمـین هست آشنایی داشته و او را تشویق کرده معادل پنج هزارتومان لوازم تحریر بمدرسه بدهد، بشرطی کـه آقای "زاپاس" را بـه هنربخش منتقل کند, آقای شوقی هم بهردری زده که تا او را منتقل کرده. قبلا گفتم کـه مدرسه هنربخش ابدا جو مذهبی نداشت لذا آقای زاپاس برایش راحت نبود کـه مثل مدرسه قبلی تحت عناوین مختلف دکان و دستک خودش را راه بیـاندازد.
اما, اما، بقول معروف خدا به منظور ملیچه کوره لونـه مـیسازه"# .
ما یک همکلاسی بـه اسم منصور مسقطی داشتیم وخط اش هم خیلی خوب بود, طوریکه گاهی آقای شوقی ازاو خواهش مـیکرد شعارهایی را روی پلاکارد به منظور مدرسه بنویسد. گویـا آقای زاپاس هم ازهمـین طریق او را شناخته بود و برای کار بعدی اش تحت نظرگرفته بود. مسقطی, کـه همبازی پینگ پنگ من و پیروزهم بود, پسرخیلی محجوب وساده ای بودکه خیلی دلش مـیخواست یک نویسنده سرشناس کتاب کودکان بشود. من یکروزدرساعت ورزش کـه بچه ها معمولادسته دسته یک جوری سرخودشان را گرم مـید#, از پنجره دیدم منصور توی کلاس نشسته و چیزی مـینویسد. رفتم پایین کـه صدایش کنم به منظور پینگ پنگ بازی, او گفت نمـیاید، یک کتابچه ای را نشانم داد کـه روی جلدش نوشته بود "استمناء و استنشاء" و گفت مـیخواهد نوشتن آنرا که تا اخر هفته به منظور آقای زاپاس تمام کند. پرسیدم جریـان چیست و او چرا حاضر شده این زحمت الکی را قبول کند. ازجوابش فهمـیدم آقا حسابی قاب اش را دزدیده، یعنی قول داده کـه اسم او را بعنوان نویسنده مشترک وخطاط روی کتاب مـینویسد، قول داده درکمتر ازدو-سه ماه ده ها هزارنسخه از کتاب بفروش مـیرسد و ازهرنسخه یک ریـال بـه او داده مـیشود، ،،،،،،،،،. برایش بطور دقیق تشریح کردم کـه دوتا از شا گردها کـه درمدرسه علامـه کتاب آقا را رونویسی کرده بودند که تا حالا "گوزهم گیرشان نیـامده" است. تازه یـادم افتاد کـه معنی استمناء و استنشاء را از مسقطی بپرسم، و او توضیح داد یعنی زدن، و گفت استمناء یعنی منی خود را آوردن, و استنشاء هم یعنی نخود را نشئه . پرسیدم آیـا خودش کتاب را کامل خوانده؟ کـه پاسخ داد آقا محتوای آنرا برایش گفته است. پرسیدم آیـا خود او اگر قبل از دیدن آقای زاپاس کتابی با این عنوان را درون کتابفروشی مـیدید آنرا مـیخرید، جواب داد فکر نمـیکند و تازه خجالت مـیکشد آنرا خانـه ببرد. درون این موقع افرند هم آمد پیش ما. گفتم بنظرمن هم این کتاب فروشی نخواهد داشت. افرند هم بکمکم آمد و گفت, تازه چیزمفیدی هم نیست، و توضیح داد اگرهم ثابت شده باشد کـه زدن خیلی ضرردارد, باز هم یک دکتر یـا روانشناس حتما درموردش کتاب مـینوشت نـه یک دفتر دارمدرسه. من گفتم آقای شاهد دفتردار اصلی مدرسه گفته کـه این آقا حتی سواد رو نویسی دفتر مدرسه را هم ندارد و بهمـین خاطری جرات نمـیکند کاری بهش واگذار کند، علاف مـیگردد و آخر ماه حقوق مـیگیرد. آخرش منصورقبول کرد کـه خودش کتاب را با دقت بخواند و بعد تصمـیم بگیرد.
اما ازقرارمعلوم علاوه برقول پول وشـهرت, ملاحظه دیگری هم درکار بود، چونکه روز بعدش وقتی ازمسقطی درمورد تصمـیمش پرسیدم، اول "من ومن کرد" کـه چون قول داده رویش نمـیشود حالا برود کتاب را نانوشته بآقای زاپاس برگرداند. بهش گفتم لازم نیست نگران "توی روماندن" باشد, چون من خودم مـیتوانم بروم و بجای او اینکار را م، وگفتم خودم مـیتوانم یک قصه قابل توجیـه هم به منظور ننوشتن سرهم مـیکنم, کـه اگر او موافق باشد آنرا همراه کتاب تحویل اقا خواهم داد. اینرا کـه گفتم منصورگفت, راستش فقط خجالت کشیدن نیست, و سر بسته ادامـه داد کـه بخاطر برادربزرگترش نمـیتواند اینکاررا انجام ندهد.
همـینقدر مـیدانم کـه درمـیان چهار برادر و یک ی کـه منصور داشت، تنـها منوچهرشان اهل درس نبود، و با اینکه چند سالی از او بزرگتر بود, انقدر رفوزه شده بودکه هنوز سیکل اش را نگرفته بود، ولی بدلیل سن بالا دیگرمدرسه معمولی قبولش نمـید. منصور مـیگفت پدرش اصرار دارد او حتما بطور متفرقه امتحان بدهد و هرجوری شده، تصدیق کلاس نـهم را بگیرد. این مطلب را کـه شنیدم برایم این سوال پیش آمد کـه چه رابطه ای مـیتواند بین دفتردار جدید مدرسه ما با برادرمنصورمسقطی وجود داشته باشد. پیش خودم کـه موضوع را تحلیل مـیکردم، شک کردم کـه شاید آقای زاپاس علاوه بر دفتر داری، و کتاب نوشتن کارهای "زیر-مـیزی" هم انجام مـیدهد. یک روز کـه این برداشتم را با پیروز وخلیل درمـیان گذاشتم, آنـهادوتایی شان نظرشان اینبود کـه با این حساب شک ندارند آقا "کار چاق کن" هم هست, منظورشان اینبود کـه بمنصور یـا پدرش قول داده واسه داداشـه نمره قبولی بگیرد. تازه مـیخواستم بخاطر اینکه به منظور نظریـه ام تائیدیـه گرفتم بخودم نمره بدهم کـه یکدفعه بسرم افتادکه اگر این حدس درست نباشد من فلک زده چند پرگ دیگر بـه صفحات منفی پرونده روزقیـامت خودم اضافه کرده ام، انـهم سر چیزی کـه نـه بمن ارتباطی دارد ونـه برایم فایده ای. توی دلم گفتم، بدبخت اقلا فسق و فجورها و نظربازیـها یک کیفی داشت, اینکه کوفت هم برایت ندارد. بعد بیمقدمـه بـه پیروز و خلیل گفتم "بابا ولش کن اصلا بما چه مربوطه" ، کـه خلیل هم گفت "آقا رو باش" و ادامـه داد کـه انگار یک چیزی ام مـیشود که خودم موضوع را پیش مـیکشم و خودم هم مـیگویم بما مربوط نیست. پیروز هم درتائید حرف خلیل گفت کـه مـیتواند ازطریق ش پروانـه یک دکتر روانپزشگ خوب را بمن معرفی کند.
ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید
خسرو گندمگون اهل ورق بازی بود، من و سیـا هم از بازی بیست و یک خوشمان مـیامد, یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم". منتها مشگل اصلی درون اینراه پیدا جایی بود کـه آدم بتواند درون آنجا بی سرخر ورق بازی د. یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم" قهوه خانـه و اماکن عمومـی کـه ورق بازی قمار بحساب مـیامد و قانونا ممنوع بود; به خانـه هرکدام هم کـه مـیرفتیم پدرومادرها که تا پی مـیبردند داریم ورق بازیمـیکنیم بیرونمان مـیانداختند.
کلاس یـازده کـه رفته بودیم درمـیان تازه واردها یک همکلاسی بنام غلام رضا سرابی (یـا سلماسی درست یـادم نیست) داشتیم کـه از روی قیـافه اش مـیشد حدس بزنی مـیباید سنش کمـی ازمن و سیـا بیشتر باشد.بنظرمـیامد سرابی شرایط مالی اش خوب باشد چون کت و شلوارهای شیک مـیپوشید (که همـیشـه برنگ طوسی بودند) و گاهی کروات مـیزد، اما مـهمتر آنکه هراز گاهی با یک ماشین اپل آلمانی نسبتا تمـیز مـیآمد مدرسه. البته هروقت با ماشین مـیامد اولا نمـیخواست آقای شوقی اورا سوار ماشین ببیند و دوما حدود یک ربع پیش از اینکه زنگ بخورد اجازه مـیگرفت و مـیرفت. سرابی علیرغم اینکه ازاغلب بچه ها قد بلندتر بود اما مـیز دوم ردیف وسط مـینشست. بچه هایی کـه مـیخواستند مطالب روی تخته را یـاد داشت کنند مجبور مـیشدند ندا بدهند کـه سرابی کله اش را بـه چپ و راست بچرخاند, یـا آنرا یک کم دولا کند,و اوهم و بدون گلایـه و قرقر اینکار را مـیکرد. آخرش هم نفهمـیدیم سرابی چرا آنـهمـه زحمت را بخود مـیخرید و ان جلوها مـینشست, چون چندان هم کشته مرده درس نبود کـه بگوییم مـیخواهد حرفهای معلم را خوب گوش کند، شاید برای اینکه نزدیک باشد با چندتا از همکلاسیـهای دیگر کـه آنـها هم ترک زبان بودند. البته سرابی فقط کمـی لهجه ترکی داشت و معمولا با بچه ها ی ترک زبان هم فارسی حرف مـیزد, بگذریم.
سرابی خیلی با ما نمـیجوشید, اما درون زنگهایی کـه معلمـی غایب بود, و ما مـیخواستیم سرمان را گرم کنیم، خسرو کـه خوره گل یـا پوچ بازی بود, سرابی را هم مـی آورد جزو تیم خودش مـیکرد,چون رضا سرابی خیلی خوب از قیـافه ها مـیتوانست حدس بزند گل تو دست کیست. معمولا خسرو, سرابی، ناصر وو عزیز روزبهانی مـیشدند یک تیم; علی بختیـار، سیـا، مجید من و هم مـیشدیم تیم مقابل.
یکروزخسرو آمد کـه بچه ها سرابی گفته روز چهار شنبه بعداز ظهر کـه ما دوساعت آخر ورزش داریم ,خانـه شان خالیست و مـیتوانیم بی سرخر ورق بازی کنیم. علاوه بر خسرو، علی بختیـار، سیـا و من پای اصلی بودیم و ناصرهم گفت شاید بیـاید, مجید هم کـه اهل قمار (بازی سر پول ) نبود. اول صحبت پوکرشد, اما بدلیل مخالفت من قرار شد بیست و یک بازی کنیم (من درست حسابی پوکر بلد نبودم, ولی غیر ازسیـا بقیـه نمـیدانستند بلد نیستم).
حدودهای ساعت سه و نیم بود کـه رسیدیم بـه خانـه شان کـه خیـابان رودکی شمالی بود، رضا خودش دم درخانـه شان منتظرمان بود. همانجا گفت که تا نزدیکیـهای ساعت شش ونیم مـیتوانیم بازی کنیم, چون خانمش گفته بعد ازانساعت برمـیگردد. گفت کـه بهتر هست سرو صدا نکنیم چون بچه بیدار مـیشود و مزاحمت ایجاد مـیکند, کـه ما آنوقت فکر کردیم منظورش از "خانمش " مـیباید مادرش باشد و لابد برادر کوچکتر هم دارد, البته اینکه او درون این سن خواه/برادری داشته باشد کـه بشود "بچه خوابه " را درون باره اش گفت, با اینکه غیرممکن نبود اما خیلی هم عادی نبود. فورا از راهرو رفتیم توی یک اتاق کـه مـیزی وسط ان بود آنطرف اتاق روی طاقچه ای یک قاب عبزرگ عروس و داماد بود و در دو طرف طاقچه هم دو که تا قاب که درون ان عهای سه نفره ای کـه لابد پدر و مادر و کوچکشان بود قرار داشت. عیک خردسال هم اینجا و آنجاروی دیوارها بود. رضا کـه نگاههای تعجب انگیز ما را دید, قاب اصلی را آورد بهمان نشان داد و گفت مربوط بـه عروسی خودشو خانمش هما است, است، عکسهای روی دیوارها هم عنوشین شان است, کـه در ان اتاق خوابیده و بهتر هست ما زیـاد صدا نکنیم چون اگر بیدار بشود مـیخواهد بیـاید اینجا پیش ما، و با تاکید اضافه کرد "اگر بچه پیله د مادرم نمـیتونـه جلوش وایسه".ماها همچین بهتمان زده بود کـه هیچکداممان بفکرمان نرسید بپرسیم کـه عروسی شان چه زمانی بوده و نوشین چند سالش است.
اول آس انداختیم برای اینکه معلوم بشود چهی اول بانکدار بشود و دست بدهد (ورق ها را بخش کند) کـه اتفاقا سرابی خودش بانکدار شد و سرضرب یک اسکناس پنج تومانی بانک گذاشت، خسرو هم فورا پنج تومانی را برداشت و جایش دو که تا اسکناس دو تومانی و دو که تا پنج ریـالی گذاشت که تا پول خرد دربانک موجود باشد#. کمـی کـه از بازی گذشته بود صدای تاق تاق درون اتاق آمد وصدای خانمـی ازپشت درکه ازرضا مـیخواست بیـاید بیرون . رضا گفت مادرش او را صدا مـیکند کـه برود به منظور مـهمان چای وشیرینی بیـاورد کـه او هم رفت و بعد از آوردن آنـها سر جایش نشست و بازی را از سر گرفتیم. حدود ساعت پنج بود کـه سر وصدای بچه بلند شد و بعدش صدای مادررضا آمد کـه به ترکی مـیگفت دیگر نمـیتواند جلوی نوشین را بگیرد، رضا ندا داد فورا دستمان (یعنی ورق های توی دستمان) را قایم کنیم که اگر بچه آنـها را ببیند بـه ش مـیگوید و بد مـیشود, خودش هم فوری دو سه که تا دفتراز روی مـیز گوشـه اتاق برداشت و انداخت روی مـیز. دسته کارتهای بازی نشده را بزور چپاند توی جیب شلوارش, وسه که تا کارت ته دست خودش را هم گذاشت زیر اش و روی ان نشست, بعدش با عجله یکی از دفتر ها را جلوی خودش باز کرد کـه وقتی بچه آمد تو ببیند او درحال درس خواندن هست و بما هم اشاره کرد همـینکار را یم، بعد از انجام این عملیـات احتیـاطی بلند داد زد "نوشین جان بیـا تو م", ش آمد تو، خواب آلود, و پرید بغل بابا. سرابی بهش گفت بما سلام کند کـه او هم همـینکار را کرد. فقط مثل هر بچه حدود چهار پنجساله کـه تازه از خواب بیدار شده باشد کمـی بی حوصله بود, اما بنظر نمـیامد بخاطر دیدن ماها غریبی د. سرابی کمـی نوازش اش کرد و بعدش از او خواست برود پیش مادر بزرگش "چون بابا مـیخواد با همکلاسی ها درس بخونـه ". نوشین با بیحوصلگی گفت "پس کتاب ات کو بابا؟ و وقتی رضا دفتری را کـه جلوی اش بود نشانش داد، نوشین فورا "گفت بابا اینکه دفتر نقاشی خودمـه", کـه ماها خنده مان گرفت. درهمـین موقع یکدفعه نوشین گویی از نشستن روی چیز سختی ناراحت باشد دستش را بردپایین طرف ران بابا و پرسید "بابا این دیگه چیـه تو جیب ات گذاشتی، پام و درد مـیاره؟" . اشاره اش بـه دسته ورق هایی بود کـه سرابی چپانده بود توی جیب شلوارش, و بابا هم بعد از مکث کوتاهی جواب داد "کیف پولمـه" و این احتمالا مناسبترین پاسخی کـه در ان لحظه به ذهنش آمده بود. ک لبش را غنچه کرد و خواست عکسش را کـه بابا درون کیفش گذاشته بـه ماها نشان بدهد. رضا هرچی قربان صدقه اش مـیرفت و اصرار مـیکرد کـه او را برگرداند بـه اتاق خودش، نوشین هم حرف خودش را مـیزد. درون این مـیان خسرو بکمک رضا آمد و از نوشین خواست بیـاید بغل دستش که تا باهم گل یـا پوچ بازی کند. نوشین هم بلافاصله از زانوی رزر پرید پایین و دوید بغل دست خسرو روی صندلی نشست. خسرو یک سکه یکریـالی را بـه نوشین نشان داد و از بچه خواست بعد از اینکه او بازی کرد بگوید سکه درکدام دستش است. درون همـین فاصله رضا فرصت پیدا کرد دسته کارتها را از جیب اش درون آورد و بدهد بـه علی, کیف پول خودش را از روی مـیز گوشـه اتاق بردارد و بجای کارتها توی همان جیب اش بگذارد. نوشین کـه بار اول محل سکه را درست حدس زده بود، حالا نوبت خودش بود کـه سکه را قایم کند و خسرو آنرا پیدا کند. بعد از اینکه خسرو هم توانست بگوید سکه درون کدام دست بچه است، رضا رو بـه نوشین گفت حالا کـه با عمو خسرو یک بریک مساوی شده اند، وقت آنستکه برود بـه اتاقش و بگذارد بابا اینـها درسشان را بخوانند.
نوشین کـه دوباره یـاد کیف افتاده بود دوید طرف رضا و خواسته اول اش را تکرار کرد, کـه رضا هم کیف را ز جیب اش درون آورد و عنوشین را بما نشان داد. بچه کـه داشت پیروزمندانـه از اتاق خارج مـیشد یکدفعه سر جایش ایستاد و با اشاره بـه پایـه های صندلی رضا گفت "اه بابا مواظب باش پات و نذاری روی اون کارتها خراب بشـه" کـه سرابی هم از او بـه خاطر تذکراش تشکر کرد, و او را قانع کرد کـه لابد کارتها از چند روز پیش کـه دایی حمـید آنجا بوده و با کارتها بازی مـیکرده از دست اش افتاده وی آنرا ندیده است! نوشین درون آخرین لحظه ای کـه داشت از اتاق بیرون مـیرفت گفت "بابا رضا قول مـیدی اگه خوآستین با همکلاسی ها ورق بازی کنین منم صدا کنی؟" کـه رضا درجوابش گفت کـه ما درس داریم ورق بازی نخواهیم کرد، و ازاو خوست حالا برود که تا ما بتوانیم درس بخوانیم. ما بدجوری خنده مان گرفته بود اما سرابی بدجوری حالش گرفته بود, مـیگفت نگران هست چون اگر بچه حرفی از ورق بمـیان بیـاورد خانمش موضوع را مـیفهمد. گفت قرار بوده همراه هما به منظور دیدن دایی خانمش بـه بیمارستان برود, اما او بهانـه آورده کـه حتما حتما برای امتحان درس بخواند, و گفته یکنفر از دوستانش کـه درس اش خوب هست مـیاید که تا با هم درس بخوانند. حالا نگران بود کـه اگر حرف پیش بیـاید بچه خواهد گفت چند نفر از دوستان بابا اینجا بوده اند و خانم اش خواهد فهمـید کـه بهش راست نگفته هست و بخودش فحش مـیداد کـه بیجهت این دروغ را گفته و بجای ان مـیتوانست بگوید چند که تا از همکلاسی ها به منظور درس مـیایند .
حدود یک ربع یـا بیست دقیقه دیگر از بازی مان نگذاشته بود کـه سر وصدای مادرش دوباره بلند شد کـه من ازمـیان حرفهایش کـه بترکی بودند چیزی شبیـه "دد سین یـاندی" هم بگوشم خورد#. سرابی از اتاق پرید بیرون, وقتی برگشت انگار ریق رحمت بخوردش داده باشند رنگ اش پریده بود,از دست شانس بد خودش مـینالید و بزمـین و زمان فحش مـیداد. علت آنکه بزرگ خانمش گفته بود که تا چند دقیقه دیگر مـیآید آنجا که تا باهم بروند بـه بیمارستان، و بدون اینکه مـهلت بدهد کـه مادرش سرابی را صدا بزند گوشی را قطع کرده بود. مـیگفت خانم اگر بفهمدی اینجا هست, مـیاید وردست ما مـینشیند و ازهر دری قصه مـیگوید, و تا زمانیکه مـهمان ها بروند بیرون, آنوقت تازه یکدستش را روی دیگری مـیزند و مـیگوید "خدا مرگم بده, دیدی یـادم رفت". حالا سرابی مادر مرده مانده بود کـه در مدتی کـه خانم اینجاست و تا زمانیکه او بتواند دست بسرش کند کجا مـیتواند مارا قایم کند. مـیگفت ه راهش را مـیکشد و مـیاید تو و مادرش هم هیچکاری نمـیتواند د، هنوز توی این صحبتها بود کـه صدای زنگ آمد و او با عجله راه پله را نشانمان داد و گفت برویم بالای پشت بام, که تا او یک خاکی بسرش بریزد. رفتیم بالا, حدود یک ربع ساعت طول کشید که تا سرابی آمد و گفت را دست بسر کرده.
برگشتیم توی اتاق, نشستیم و بعد از یک کم صحبت درون باره بد شانسی, از آنجا کـه دست ها قاطی شده بود, قرار شد رضا مجددا بانک بگذارد و بازی را از سرنوشروع کنیم. هنوز رضا دور چهارم پخش کارتها را تمام نکرده بود کـه باز مادرش درون اتاق ندا داد کـه "اوشاق لارگلر"# و مجبور شدیم پیش از اینکه نوشین بیـاید تو کارتها را قایم کنیم.
بچه فکر کرده بود قبل از اینکه بخاطر بی ادبی مورد سوال قراربگیرد، دلیل اینکه وقتی آمده او خودش را بخواب زده را به منظور بابا توضیح بدهد، اما اول مـیخواست مطمئن شود کـه برنمـیگردد. کـه رضا جواب داد گفته حتما از خانـه ما کـه بیرون رفت یکراست مـیرود بیمارستان که تا پیش ازتمام شدن وقت ملاقات دایی را ببیند, و خدا کند چیزی یـادش نرفته باشد کـه مجبور بشود وسط راه برگردد. نوشین درتوضیح بخواب زدن خودش گفت "اخه انسی لپ آدمو مـیگیره انقدر مـیکشـه کـه درد مـیاد". رضا کـه نمـیتوانست بهش بگوید "بابا جون اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی", باجبار جواب داد "ولی م قبول داری این یـه جور بی ادبی حسآب مـیشـه؟" که نوشین شانـه اش را بالا انداخت. رضا به منظور اینکه بچه خیلی ناراحت نشود گفت "خب وقتی آمد خودت بهش بگو کـه به انسی تذکر بده کـه لپتو نگیره". ک زیرجواب داد "اخه گفتم" و ادامـه داد مادرش جواب داده که بزرگتر هست و احترامش واجب هست . نوشین کـه انگار یکباره وجود داوران بیطرفی را کشف کرده باشد رو بما کرد و گفت "اخه اگه خانم لپ منو نگیره احترامش کم مـیشـه؟".
بهرحال درون نـهایت بازهم سرابی توانست بچه را راضی کند کـه برگردد بـه اتاقش که تا ما درس بخوانیم ، اما اینبار وقتی نوشین رفت قیـافه رضا داد مـیزد کـه حال بازی ندارد، ماها هم همـینطور.مـیگفت امروز شانس اش درون برج ریق هست و شک ندارد که تا بنشینیم یک ماجرای دیگری پیش مـیاید, و از همـه بدتراینکه هیچ تضمـینی ندارد کـه هر لحظه سر نرسد. درون توضیح دلیل نگرانی نوشین از برگشتن گفت ، از زمانیکه به منظور رفتن از جا بلند مـیشود که تا از درون برود بیرون مدتها طول مـیکشد, اما این تازه اولش هست چون معمولا بعد از پنج دقیقه بر مـیگردد که, اش رشته یـا دلمـه ای را کـه پخته و در ماشین یـادش رفته بود بدهد و برود, سه دقیقه بعد از ان مـی اید کـه خبر بدهد هفته آینده درون فلان روز و فلان ساعت درون منزل فلان خانم سفره.... برقرار هست . چند دقیقه بعدش ممکن هست یـادش افتاده باشد تشنـه اش هست و حتما آب بخورد, بعدش مـی اید کـه یـاد آوری کند بـه هما بگوییم تازگی با یک کف بین ارمنی آشنا شده کـه کارش حرف ندارد ووووووو. زدیم بیرون, توی خیـابان کـه پولهایمان را شمردیم دیدیم من متوجه شدم پنج تومان اضافی درون جیبم است، خسرو هم چند تومان اضافی داشت، گویـا درون ان هیر و ویر شلوغی ها هرکدام هرپولی را کـه دستمان رسیده بود چپانده بودیم توی جیبمان، کـه قرار شد فردا پول سرابی را بعد بدهیم.
این موضوع کـه یک بچه محصل دبیرستان زن و بچه و مسولیت خانوادگی داشته باشد, به منظور ما، مخصوصا به منظور من و سیـا و خلیل تازگی داشت. که تا حالا هرچه دیده بودیم و بان برخورده بودیم بچه هی بودند کـه مثل خودمان نـهایت مسولیت شان درس خواندن بود . یکبار کـه با سیـا سر این موضوع صحبت مـیکردیم باین فکر افتادیم کـه اگر زن یـا بچه او مثلا مریض بشوند سرابی حتی اگر امتحان هم داشته باشد نمـیتواند مدرسه بیـاید.
شاید که تا حدود ده روز بعد از این ماجرا کنجکاوی (یـا فضولی) درون مورد زندگی خانوادگی رضا سرابی شده بود شغل اصلی اوقات فراغت ماها. از آنجا کـه بر مبنای فرضیـات حرف مـیزدیم و صحبتمان مـیچرخید و برمـیگشت سر جای اولش, قرار شد خسرو بعدا بیشتر از او تحقیق کند و حس فضولی ما را ارضا کند, کـه بنظر نمـیامد سرابی بخواهد چیزی را درون مورد خانواده اش مخفی کند. که تا آنجا کـه خسرو پرسیده بود, رضا سرابی پدرخانمش تیمسار است, و خانمش هم درون اداره رادیو شغل خیلی خوبی دارد. خسرو رویش نشده سن او و همسرش را بپرسد اما غلام سرابی گفته کـه شش سال است با هم ازدواج کرده اند، اما اگر این امر درست باشد آنوقت این سوال پیش مـیاید کـه او مـیباید وقتی حدود چهارده ساله بوده ازدواج کرده باشد. چون خسرو مـیگفت یکبار درون لیستی دیده کـه تولد او سال یکهزارو سیصد و بیست و شش خورشیدی ذکر شده, یعنی حالا کـه سال هزارو سیصد و چهل و شش هست مـیباید بیست ساله باشد. تازه اگر سنش از این بالاتر بود احتمالا درون مدرسه روزانـه قبولش نمـید. خسروکه قبلا مادر سرابی را دیده و با او صحبت کرده بود مـیگفت مادرسرابی کـه پیش آنـها زندگی مـیکند زنی ساده است, که از همسرش با عنوان خانم, ونـه "هما خانم" یـاد مـیکند, کـه این خودش بنظر ما کمـی غیرعادی مـیامد. خسرو از لابلای حرفهای مادره برداشت کرده کـه "خانم" مـیباید نزدیک سی سال داشته باشد. خلاصه بنگاه فضولی هرکداممان با تمام ظرفیت نظریـه تولید مـیکرد. نظرغالب مـیان ما اینبود که: گویـا مادر رضا سرابی درخانـه تیمسار کار مـیکرده و ان وسط ها یک چیزهایی اتفاق افتاده و دو دلداده بهم رسیده اند. یک نظر دیگر انبود کـه شاید مادر درخانـه یک تیمساردیگر کارمـیکرده, و درنتیجه روابطی اتفاقی و ناخواسته پسری بوجود آمده کـه بسیـار هم بچه خوبی بوده و کم کم و ان یکی تیمسار ترجیح داده قبل از اینکه ان پسر رسیده بشود و گیر یک دهاتی بیـافتد خودش بهش دل ببندد .. .علی درون تائید این نظریـه که تا جایی پیش مـیرفت کـه مـیگفت بعید نیست رضا پسرهمان تیمسار سرابی باشد کـه او ( یعنی علی ) مـیشناسدش و مـیگفت تیمسار سرابی هم همکار و دوست پدرهما خانم است,بوده هست و آنـها ازانطریق با هم مرتبط شده اند . تزی کـه کم و بیش محل توافق اغلب نظریـه پردازان بود اینکه احتمالا نوشین هما خانم از شوهر اولش است. همگی توافق کردیم کـه چه و چه -خوانده رضا سرابی با وجود سن کم توانسته یک رابطه خوب پدر فرزندی با نوشین برقرار کند کـه لایق احسنت است.
یکبار کـه توی کافه اسب سفید بعد از یکساعت تجزیـه و تحلیل مـیخواستیم این نظریـه هایمان را جمع بندی کنیم مجید کـه حسابی جوش آورده بود داد و بیداد گذاشت سرمان کـه باید ازخودمان خجالت بکشیم, کـه چند وقت هست چپ مـیرویم و راست مـی اییم عین زنک ها سرچیزی کـه بما مربوط نیست بشت سرمردم حرف مـیزنیم. من مجید را بغل کردم وماچش کردم که, بابا مجید جان توکوتاه بیـا,و نانمان را آجر نکن, وبشوخی گفتم "ما کـه پشت سررضا سرابی حرف نمـیزنیم, فقط داریم براش حرف درمـیاریم" #. ولی مجید جدی تر از قبل ادامـه داد کـه آدم وقتی رفت خانـه یکنفرنان و نمک خورد, حتما رازان خانـه را دردل نگهدارد. ماهم خدایش را بخواهی توی رو دربایستی حرفش را قبول کردیم و حرف اش را نزدیم, اما ذوقمان کور شد, و حقمان خورده شد, و الا الان به منظور خودمان درون اینگونـه امورکارشناس شده بودیم, بدترازهمـه اینکه مساله بدون اینکه کرم ما خوابیده باشدهمـینجورلاینحل باقی ماند!
۲- ۲: راوی ماجرا
راوی فرزند مـیانی یک خانواده هفت نفری مـیایدبا یک وبرادربزرگتر ویک برادر وکوچکتراز خود. پدرو مادرم ازخیل مـهاجران نسل اول روستابه شـهردردوران پهلوی ها بودند کـه تحصیل بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب مـیاوردند ودراینراه ازهیچ فداکاری دریغ نمـید. بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود کـه ازدواج کرد, ولی درعین خانـه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را بـه پایـان رساند و بعد از۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانـها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر کـه ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود, و نـهایتا مژگان کوچکترین فرزند کـه ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بود دکترآزمایشگاه هست .
پدرم کـه در نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود درون سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از روستایشان دردل کوه کردرمناطق مرکزی ایران, راهی تهران مـیشود با انبانی کـه محتوای ان علاوه بربقچه ای نان وپنی، توشـه ای ازسوادخواندن ونوشتن, ودعای خیران وبرادران بزرگترش بوده. بدنبال استقرار کاروکسب, بعد ازیکدهه تلاش سخت, دراواسط دهه ,۱۳۲۰, با مادرم ازدواج مـیکند واولین فرزند آنـها فاطی یکسال بعد بدنیـا مـیاید. دراینزمانب وخانـه آنـها مامنی هست برای ….زادگان تازه مـهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی کـه گویـا بخشا ناشی از بلند پروازیـها ی مالی-سیـاسی پدر مـیشده کاروبش را بـه سرازیر مـیاندازد. سراشیب و نـهایتا ورشکستگی مـیاندازد و از ان بعد دستمزد بگیر مـیشود
نـهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ کـه من بخاطر مـیاورم پدرم به منظور گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را مـیکنم کـه او دوسال تمام بعد ازساعتها کار شاق روزانـه, باید تمام سربالایی جاده قدیم شمـیران را با دوچرخه رکاب مـیزد که تا به خا نـه کـه درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, درون برابر پایمردی اش سر فرود مـیاورم درود مـیفرستم. درواقع که تا دهسال بعد کـه یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش بـه کار همـینگونـه بود. یعنی خروسخوان کـه ما خواب بودیم سر بالایی رکاب مـیزد که تا از خانـه مان کـه درآنزمان ته سلسبیل بود, خود را ساعت حدود شش که تا شش و نیم بـه هتل محل کاردومش درخیـابان نادری برساند. درون آنجا مـیباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام مـیداد که تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت که تا هشت ونیم خود را بـه محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نـهایت بلند نظربود، چنانکه حتیمادرم بـه او خرده مـیگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیـاری از مـهاجران نسل اول ازروستا بـه شـهر را دربر مـیگرفت ویـاد همـه این عزیزان گرامـی.
با اینـهمـه همت و بلند نظری پدر, مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم کـه بتوانم داستانی به منظور شما تعریف کنم. درکناررتق وفتق امورخانـه پرجمعیت ما (که که تا همـین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومـیهمان نیز بود) شروع کرد بـه قالیبافی درخانـه، کاری خیلی ازآشنایـانـهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامـه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریـایـاش ازمـهمانان نا خوانده درفامـیل مثال زدنی بود، چنانکه بـه شوخی مـیگفتند خا له- زن دایی.. خوبه کـه از همونی کـه وسطه یـه پیـاله هم مـیذاره جلوی آدم".
بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر به منظور ما مقدور نمـیشد کـه درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه کـه درتوان داشت ازمن دریغ نداشت.
نـه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم کـه همـه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانـها بستنی فروشی مـیکردم و پول توجیبی خودم رادر مـیاوردم. از کلاس نـهم که تا ۱۲هم تابستانـها درون یک هتل قدیمـی و معروف تهران دربانی مـیکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمـیگرفتم. درون سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت درون سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی درون رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق بـه اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایـالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم درون دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم در مجله تدبیر منظما منتشر مـیشد. بعد از مـهاجرت بـه کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت مـیلادی) درون بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را درون دانشگاه تورنتو بـه اتمام رساندم وازان بعد دردانشگاه ایـالتی کالیفرنیـا بـه کارتحقیقات اشتغال داشته ام
پدرم یـادش زنده با اینکه همـیشـه بـه ما توصیـه مـیکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت مـیپرسیید یم چرا به منظور سحری بلند نمـیشود مـیگفت من مـیخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم مـیپرسیدیم چرا شما نماز نمـیخوانی یـا مـیگفت ما کـه خواب بودیم نمازش را خوانده یـا مـیگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمـی کـه از ساعت پنج-شیش صبح مـیرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمـیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود. اما مادرم با اینکه همـیشـه درحال کاربود که تا آنجا کـه یـادم مـیاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نـه نفریشان چطورتنـها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کمتربیـاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهار وداییها هیچکدام اهل ذکر باشند.
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
بدلیلی کـه من نمـیدانم مادرم نذرکرده بود کـه همـیشـه نـهم ماه -به-نـهم ماه (ماه قمری) درخا نـه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم, و این نذر را که تا زمانی کـه زنده بود انجام مـیداد. حالا چرا چهارتا نمـیدانم, ومـهم هم نیست چون اگر پنج تاهم بود, بازهمـین سوال پیش مـیامد که, چرا سه یـا پنج که تا نـه.
این چهارتا روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنـها کـه ما بـه اومـیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار مـیگفت . هیچکدام درون حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمـید درست همانطور که بنان و بدیع زاده آهنگهای ویگن، منوچهر و روانبخش را نمـیخواندند.
مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانـها بسته بـه فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی که تا آخری حدود دوساعت طول مـیکشید. مادر یکی دوست قبل مارا مـیفرستاد زنـهای همسایـه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده مـیخواست درون این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی کـه به بهانـه ای مثل "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق مـیماندیم و ماجرا را گوش مـیکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها کـه حتی واو آنـها هم آواز نمـیشد دومـی کـه خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمـهای همسایـه درون فواصل مابین رفتن یک روضه خوان که تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم مـیگرفت و جدی مـیشد کـه بعد از شروع صحبت روضه خوان بعدی هم ادامـه پیدا مـیکرد بطوریکه "آقا" مجبور مـیشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!" اطلاعات مـهم مربوط بـه دعوای زن و شوهرها، وبویژه خبرهایی در باب "جنبیدن سروگوش فلانی" همـین جلسات بود. اینجورخبرها که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم مـیخورد.. " شروع مـیشد و گاهی بـه جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود کـه روم نمـیشـه ..." هم مـیرسید.
البته بنا بـه دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی شده بود کـه مادرمـی را خبر نکرده بود کـه آنوقت از ما هم مـیخواست برویم پای روضه. وقتی هم کـه روضه خوانـهامـیامدند کاری نداشتند کـه مادرم توانسته بود همسایـه ها را پای روضه بیـاورد یـا نـه, بعد از خوردن چای روضه شان را مـیخواندند, دوتومانشان را مـیگرفتند ومـیرفتندشاید هم آنـها ترجیح مـیدادند همان دم در پولشان را بگیرند و بروند. صد البته کـه بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر مـیخواستند درهرخا نـه ای معطل بشوند که تا زنـهای همسایـه جمع بشوند کـه امورشان نمـیگذاشت حتما مـیرفتند سراغ خانـه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان مـیکنم سید جلیل کـه متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمـه بیشتر یعنی بیست و پنج ریـال مـیگرفت.
بعد ازنقلاب, وقتی نـهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت درون یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم مـیگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویـه آخوری بند کرده" ومـیخندید، همـین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانـه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیـامد خا نـه ما که تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده هست ومادرم یـادش بـه خیرنزدیک بود از خنده بعد بیـافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمـیسیون واینجور چیزهاحرف بزند.
هرچی را یـادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یـادم است, بان "حدیثا" هم مـیگویند وکساهمان عبا است. گویـا یک فرشته (شاید جبرئیل) مـیامد خانـه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت مـیگفت "بوی خوشی بـه مشامم مـیرسد",قنبرازاو مـیخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را مـیرساند کـه ان بوی خوش اززیرکسا مـیاید (گویـا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید بـه غلام سپرده بودند اگری آمد بگو حضرت فرموده اگری آمد بیدارشا ن نکنم.
. جبرئیل مـیپرسید " اینـها کیـانند کـه زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب مـیداد "فاطمـه هست و پدر فاطمـه فاطمـه هست و شوهر فاطم فاطمـه هست و دو فرزند فاطمـه حسن و حسین " رمز قضیـه درون این بود کـه نام فاطمـه چندین بار تکرارمـیشد, وازاینجا اهمـیت فاطمـه روشن مـیشد. اوج روضه آنجا بود کـه جبرئیل مـیگفت خودش ازخداوند شنیده کـه مـیگفته هست "به جبروتم قسم کـه خلق نکردم زمـین وآسمان را مگر به منظور این پنج تن کـه زیرا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد مـیگوید، درست مثل هنرمندی کـه اثری را خلق کند کـه انقدر خوب ازآب دربیـاید کـه خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم بـه اثبات مـیرسید. یک قسمتی از بقیـه روزه از یـادم رفته, ولی مـیدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط مـیداد بـه زدن دربه پهلوی حضرت فاطمـه واینکه بچه (که مـیدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین مـیشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم مـیگفت کـه "سنگ بـه دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"، خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا بـه پهلوی فاطمـه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه بـه شوخی-جدی از پرسیدم این قضیـه درون زدن بـه پهلوی حضرت فاطمـه چی بوده کـه مادرم هم کـه آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب مـیداد "تومدرسه مـیری اونوقت ازمن مـیپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده بـه خوردتون مـیدن
.شنیده ام کـه محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری درون کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را کـه بنا بقول شیعیـان بعد ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده است
این مطلب بـه لحاظ روانشناسی عامـه همـیشـه برایم جالب بود کـه مادرم کـه یک آدم مذهبی بود ولی که تا وقتی کـه ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمـیکرد ما را با روضه خوانـها یـابزرگان تکیـه ها تنـها بگذارد.
هرگاه بـه دلیلی مثل رفتن بملاقت بیمار خودش نمـیتوانست روز نـهم ماه بعد از ظهر درخانـه بماند هشت تومن و نیم بما مـیداد و مـیگفت هرکدام از روضه خوانـها کـه آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون حتما مـیرفت بیمارستان و تاکید مـیکرد آنـها را توی خانـه راه ندهیم..
اما یکبار کـه من کلاس دهم یـا یـازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عنایت پسر ام هم خانـه ما بود تصمـیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را ید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و مـیخواهند به منظور آخوند جماعت کـه صبح که تا شب دوروبرزنـها هستند خودشانرا زن جا بزنند کـه صد البته نمـیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم کـه فرصت نشد آخوند بما بخندد
نمـیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف بـه ارث بردم، نمـیدونم اینکه مـیگن "حلال زاده بـه دائیش مـیره" اصلا درست هست یـا نـه اما اگه باشـه من فکر مـیکنم حتما بگن "حلال زاده بـه دائی کوچیک اش مـیره"!!
. موضوع اینـه کـه راستش من بـه لحاظ شخصیتی ازوقتی کـه یـادم مـیاد فکر مـیکردم من خیلی حالیمـه!
همچین بفهمـی نفهمـی یک کمـی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومـیگم, نـه این موسی رفیق جواد کـه بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیـافش داره عین "قس علیـهذا " مـیشـه. یـادتونـه چه جوری حضرت موسی گول مـهربونیـهای فرعون رونمـیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانـه انوتو بغل مـیگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" مـیکرد, یـادتونـه چه بلایی سرریشـهای این پدر-خوانده درمـیآورد؟.آقای مـیرزایی ناظم ما دردبستان خیـام مـیگفت موسی ازهمون طفولیت مـیدونست کـه طرف طاغوتیـه و چنگ مـیزد توریشش. مـیگفت مورخین آلمانی کشف چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونـه مـیگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی مـیه بـه ریشـهای طرف کـه کلی طلا کاری شده بود.
یعنی من بفهمـی نفهمـی داشتم مـیشدم مثل پیغمبرا, تو آینـه کـه خوب بـه خودم زل مـیزدم مـیگفتم بـه قیـافه بچه گونـه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر مـیباره و یـه احسنت تحویل آینـه مـیدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل مـیموندم همچین کله تکون مـیدادم کـه یعنی من مـیدونم حتما چیکار کرد ولی بهی نمـیگم چون مـیخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویـه حسنـه ! کم کم کـه بزرگترمـیشدم بقول امروزیـها بیشتردرمن نـهادینـه مـیشد, که تا جایی کـه ناخودآگاه سرمسائل مـهم حرف چندانی نمـیزدم، بهانـه م پیش خودم این بود کـه خب ازمن حتما بپرسن که تا منم بگم.
البته شما کـه ازخود هستید، وقتیکه مـیباید سر چیزی مـهم وریسکی تصمـیم مـیگرفتم انقدر این دست اون دست مـیکردم کـه فرصت مـیپرید، وقتی هم کـه سر بزنگاه یک خبر مـهم یـا تصمـیم گیری حیـاتی گیرمـیکردم, نمـیدا نم چی مـیشد کـه ناغافلی دلم بـه پیچ پیچ مـی افتاد وگلاب بـه روی مبارک اسهال مـیگرفتم کـه دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار مـیگیرد.
دبستان خیـام درسلسبیل
تا یـادم نرفته من کلاس پنجم وششم مـیرفتم دبستان خیـام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیـابان شاهرخ سابق وخیـابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیـای تاریخی شـهر تهران خدمتتون بگم خیـابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد بـه شاه اسمش شد استواربابا ییـان (از محافظان کاخ کـه در ان ماجرا شـهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیـابان کمـیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیـابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شـهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی کـه پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. درون ظلع جنوبی خیـابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنـه کـه آنرا قلعه ارمنی مـیگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی کـه قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت کـه موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه مـیشد, همزمان کـه شـهرداری دبستانـهای خیـام پسرانـه وانـه را سر نبش ان زمـین بنا مـیکرد بقیـه باغ بتدریج بـه قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانـه های فراوانی دران بنا گردید.
حبس شدن درون ذغالدانی: کلاس سوم، دبستان ضرابخا نـه
تا کلاس چهارم دبستان خانـه مان درمنطقه سلطنت اباد یـا قلهک جنوبی درمحله ای کـه به ان چاله هرز مـیگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیـه ارشاد وقسمت جنوبی خیـابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی کـه ما دران زندگی مـیکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف بـه "باغ خا منـه" ، باشگاه آمریکاییـها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت.
مدرسه مون هم دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه در خیـابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانـه که تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیـاده روی دربیـابانـها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح که تا یـازده ونیم بود وظهربرای نـهاروو وو تعطیل مـیشد که تا ساعت دوونیم کـه کلاسهای بعدازظهرشروع مـیشد تاچهارونیم کـه زنگ آخر را مـیزدند.
بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه مـیما ندیم. به منظور نـهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده رانون مـیگذاشتند وتوی دستمالی مـیپیچیدند، یعنی کـه ما نـهارمان را با خود مـیاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران هست اما آنوقتها تا آنجا کـه من بخاطر دارم, همکلاسی ها عموما از خانواده هایبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند کـه کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان مـیامدند. حتی یـادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیـاده مـیکرد و خودش مـیرفت کـه مـیوه هایش را بفروشد, اومـیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, مـیگفت تازه فلانی کـه از دارآباد مـیاید راهش خیلی دورتراست.
برای آمدن ازتهران بـه چاله هرزسر پیچ شمـیران اتوبوس بنز با دماغ سوار مـیشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمـین خط بکار افتاد کـه ما بچه ها کیف مـیکردیم) ، که تا خیـابان درختی خانـه وجود داشت از ان بـه بعد که تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانـه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا مـیگذاشتیم که تا مـیرسیدیم بـه کلانتری سوار کـه سمت شرق خیـابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. که تا مـیرسیدیم بـه بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا که تا جایی کـه بان "سید خندان" مـیگفتند بیشتر تپه و کمـی هم باغ بود.
بیـاد دارم درون ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیـاده مـیشد و به سید گدایی کـه گفته مـیشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یـا یکقرانی مـیداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود.
دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده مـیشد که تا اتوموبیل. از آنجا که تا دورهی ضرابخانـه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی کـه به ان چاله هرز مـیگفتند پیـاده مـیشدیم. سمت شرق خیـابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیـه اش بیـابان بود کـه اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همـین ایستگاه شروع مـیشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیـاده روی مـیرسیدیم بـه مـیدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانـه من کـه پایین تپه قرار داشت سرازیر مـیشدیم. از ایستگاه که تا کهنـه بیش از نیم ساعت پیـاده راوی بود و معمولا و ما چیزهایی را هم کـه از شـهر خریده بودیم حتما حمل مـیکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود کـه دور و برش درون دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من وعنایت پسر ام گاهی مـیرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمـهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها#) را برایشان حمل مـیکردیم وآنـها هم یک قران بما مـیدادند با ان پول همانجاخوردنی مـیخریدیم و تا رسیدن بـه خانـه آنرا مـیخوردیم, یـادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومـی بود کـه با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود مـیکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمـیامد یکی از اقوام کـه از آنجا رد مـیشد مچمان را گرفت و با بعد گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمـیکردیم درخانـه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم کـه طرف نرفته بـه بگوید.
بهر حال وقتی فکرش را مـیکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, به منظور خرید مواد غذایی وسایر احتیـاجات خانـه بـه مـیدان فوزیـه مـیرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز که تا خانـه , پدرم صبح زود با دوچرخه مـیرفت بیمارستان بهرامـی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار مـیکرد صبح ها کـه بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما درون برگشت بعد از دوشیفت کارانـهم سربالایی جاده قدیم شمـیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانـه; یـاد هردوبه خیر.
اما مدرسه ما دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی کـه خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیـابان بخا طر اینکه ضرابخانـه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانـه از جاده قدیم شمـیران بطرف شمال جدا مـیشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران مـیرسید. دبستان ضرابخانـه درون آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یـا زغال سنگی داشت. با توجه بـه اینکه شمال تهران آنروزها بسیـار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود.
از خانـه که تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مـهم اینکه ما حتما پیـاده از توی بیـابانـها مـیآمدیم و سر راهمان یـه نـهر بزرگ هم بود کـه پل روی ان چوبی بود ومکررفرومـیریخت, اهالی حتما درستش مـید، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف مـیداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد مـیگرفت کـه گاهی بی اختیـار بـه گریـه مـیافتادیم. تازه یـادم مـیآید به منظور مدتی سر و صدا راه افتاد کـه گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیـان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم به منظور مدتی بـه بقیـه مشگلات اضافه شده بود.
گفتم ما زمستانـها ظهرها به منظور نـهار درمدرسه مـیماندیم. درون آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیـانـه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم درون حدی بود کـه فقط درساعتی کـه کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن مـید. بهر حال ظهر ها کـه بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان مـیشد، یکی ازکارهایی کـه برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب مـیامد اینبود کـه ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان مـیتوانید دود ودمـی را کـه هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید.
نمـیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق مـیکرد. یـادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمـی کـه سنش هم زیـادتر بود مـیومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یـادمـه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه مـیموند وتو دفتربا آقای اسدالهی کـه ناظم بود با هم نـهار مـیخوردن ولی مـیرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند که تا بچه "تخم جن" هم همـیشـه از کلید کنجکاوی مـیکردیم کـه ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمـیکنن که تا اینکه یـه روز کـه سرم توی کلید بود یـه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد بـه فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم کـه شد هنوز تو کلاس خانم سلیمـی درست ننشسته بودیم کـه آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمـی وساطت والتماس مـیکرد کـه "والا احمدی پسر خوبیـه" آقای ناظم یـه چک اضافی هم برام حواله مـیکرد, که تا خانم مـیگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمـی هنوزازدهنش درون نرفته بود کـه "گناه داره این بچه معصوم!" کـه انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشـه دادش بـه هوا رفت کـه "دوشب کـه تو ذ غالدونی موند معصومـیتش بیشتر مـیشـه " ,اصلا هیچی بخرجش نمـیرفت کـه نمـیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم کـه گفت "خانم سلیمـی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ کـه خورد براتون توضیح مـیدم چیکار کرده ".
در حاشیـه بگویم ذغالدانی جایی بود کـه بچه های بی انضباط را درآنجامـیانداختند که تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری کـه کرده بودم آقای اسداللهی بـه سرایدار دستور داد کـه امشب کـه بهرحال حتما تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم که تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را کـه اینکار را بمن یـاد داده اند نگویم جایم درون همان زغالدانی خواهد بود, منـهم کـه اصلا یـادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنـهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک بـه تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمـیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمـیدم همـه بچه ها ومعلمـها وناظم دارند مـیروند, پله پله دلم مـیریخت. که تا آنوقت بـه خودم دلداری مـیدادم کـه آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانـه منراهم آزاد مـیکند. کـه با گوشـهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند بـه سرایدار سفارش مـیکرد یـادش نرود کـه حدود ساعت هشت کـه شد یـه لقمـه نون ویـه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد که تا فردا کـه قراراست تنبیـه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم کـه بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شـهامت دونم رو یـه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریـه افتادم که تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت کـه فردا صح بـه آقای اسدالهی حرفی ن!.
به چه چیزم مـینازیدم؟
دلم نمـیاید اینرا برایتان نگویم کـه اشتهارنامتناسب با قواره آدم گاهی هم کار دست آدم مـیدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمـی نفهمـی ان اغراق ها باورش مـیشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همـین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانـه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایـها بـه اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمـیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت . پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا بـه آنـها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید بـه چه دلیل او را زده ام، من جواب سر بالا دادم ، او پرسید اگری بیخود مرا کتک بزند من چکار مـیکنم؟ منـهم با پررویی گفتم رویش را کم مـیکنم . او هم گفت بعد منـهم با اجازه مـیخواهم همـینکار را کـه خودت گفتی م، و پرسید "آماده ای؟" طرف انقدر خونسرد حرف مـیزد کـه من فکر نمـیکردم کاری د، اولین مشت را کـه زد چشمانم سیـاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید که تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منـهم فکر مـیکنم همـین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند مـیایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم ی بهت نشون مـیدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی مـی واگر دیدم هوا بعد است در مـیروم. با تمام قوا مشتی بـه شکم اش زدم، هیچ نشد، انگار بـه کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها کـه خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو بـه چی ات مـینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ " ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترس خودت از بعد اش برمـیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا مـی، کـه شاید درست هم مـیگفت.
موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما
گفتم خانـه ما درون بن بست صاحب الزمان واقع درون کوچه مـیلانی بود کـه درخیـا بان شاهرخ (بابائیـان بعدی و کمـیل کنونی) قرار داشت.# [در حاشیـه بگویم روبروی کوچه ما درون ظلع جنوب خیـابان کـه مجاور قلعه ارمنی بود کوچه جوراب بافی قرار داشت کـه اوایل کار یک کارخانـه جوراب بافی و یک تخته سه لایی سازی آنجا بود. قبل از اینکه شرکت برق دولتی درست بشود بـه بعضی از خانـه ها برق مـیفروخت.
خانـه ما دومـین ملک جنوبی دربن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری مـیلانی بود .جمعا هفت خانـه با این کوچه مجاور مـیشدند کـه فقط درب پنج که تا از آنـها توی این بن بست باز مـیشد، دو ملک اول کـه درنبش های شمال و جنوب قرار داشتند درشان توی کوچه اصلی باز مـیشد. دو که تا دردرست درون کش ته کوچه بود کـه اولی متعلق بـه شخصی بنام مشدی مختار بود کـه درکارخانـه دخانیـات درخیـابان قزوین نگهبان بود، و وقتی من کلاس ششم دبستان بودم فوت کرد. مشدی مختاریک پسر بنام محمود وپسربزرگتری بنام پرویز داشت کـه تازه رفته بود آلمان و دانشجو شده بود، وی بنام شـهناز هم داشت کـه همسن من بود و بگفته همسایـه ها هرچی بزرگتر مـیشد خوشگلترهم مـیشد. آنجورکه شنیده بودیم مشدی مختار با پرویز قرار گذاشته بود کـه دریکی دوسال اول هرازگاهی کمـی کمک خرج برایش بفرستد. درهرحال منظور اینکه پرویز نـهایت اینکه مـیتوانست خودش را اداره کند وبعد از درگذشت مش مختار, اجبارا سرپرستی خانواده افتاد برعهده پسرش محمود کـه آنوقت تازه رفته بود کلاس دهم. محمود روزها با دوچرخه بمدرسه مـیرفت و شبها هم دردخانیـات کشیک مـیداد. مـیگفتند مدیران کارخا نـه ازروی لطف همان شغل پدررا بـه پسرواگذار کرده اند، منتها بطور مشروط، یعنی بمحمود یکماه فرصت داده اند کـه نشان بدهد عرضه اش را دارد واز بعد ان برمـیاید. محمود کشتی گیر بود,حد اقل اینکه گوشش مثل کشتی گیرها شکسته بود، مـیگفتند زورش خیلی زیـاد است، من هیچوقت ندیدم او بای دعوا کند واساسا وقت این کارها را نداشت. اما یکباروقتی کلاس نـهم بودم یکی از بچه های محل باسم داوود (معروف بـه داوودشتری) قسم مـیخورد "به جون آقاش" کـه مادرش بـه "ابوالفضل العباس" قسم خورده کـه دیروز وقتی مـیرفته سنگک بگیرد سرکوچه نجم آبادی (یک کوچه بالاتراز ما) با چشم خودش دیده کـه محمود یک پسره "نره غول" را کـه دوبرابر خودش بوده خوابانده توی جوب و لجن بخوردش داده است. گفته بود پسره بـه شـهناز متلک گفته بوده و مادر محمودبا گوش خودش شنیده بوده بوده کـه محمود جلوی همـه به منظور پسره "به ناموس زهرا" قسم خورده بود " دفعه بعد اون آبجی ..ات.رو هم همـینجا مـیخوابونم ...", و مادرداوود گفته بود "بقیـه اش .جلوی بچه گفتن نداره "! ربط قضیـه بمن درون اینستکه ازوقتی من سرو گوشم شروع بـه جنبیدن کرد من وشـهنازگاهی از پنجره یـا ازلای درکوچه باهم پیـام های چشمـی و ایما- اشاره ای رد و بدل مـیکردیم, وخدا شاهد هست همـین وهمـین. یعنی نـه اینکه دلم نخواسته باشد، بلکه ازترس محمود (قربتا علی الله) من غلط مـیکردم بـه بیشتر ازان فکرکنم. بگذریم؛ آنچه کـه به تشریح موقعیت کوچه ما بیشتر مربوط هست اینکه
مشـهدی مختار خدا بیـامرز خانـه اش یکی ازان خانـه های تیپ "خانـه قمر خانم" بود. یعنی این خانـه یک ملک شمال-جنوبی بود که نـه که تا اتاق داشت که سه که تا از آنـها دست خودشان بود وشش تای آنرا بـه شش خانواده اجاره داده بودند. معماری خانـه باینقراربود کـه درهریک ازضلع های شمال وجنوب ملک دوتا ساختمان دوطبقه بود کـه با یک حیـاط نسبتا بزرگ و پردرخت و یک حوض درون وسطش ازهم جدا مـیشدند، یک آشپز خانـه مشترک درسمت غرب حیـاط قرار داشت. منتها ساختمانی کـه درشمال بود زیرزمـین هم داشت, کـه دست راست اش انباری و توالت بود و دست چپ اش یک اتاق بزرگ. درهرطبقه یک اتاق سمت راست بود و یکی سمت چپ کـه با راه پله های نسبتا بهن ازهم جدا مـیشدند. محمود, شـهناز و مادرشان دراتاق ضلع شمالی طبقه اول سمت غرب زندگی مـید کـه اتاق بالای سراندر طبقه دوم هم بعنوان مـهمانخانـه دست خودشان بود. یکبارشـهناز گفت (و این شاید تنـها باری بود کـه ما تنـهایی باهم حرف زدیم ) کـه اتاق دست راست سمت شرق طبقه اول هم باسم "اتاق پرویز" الان دست محمود است, اما او هم مـیتواند به منظور درس خواندن ز ان استفاده کند (دیدید آخرش موفق شدیم با شـهناز حرف رمانتیک بزنیم ! خب همـینکه کتک نخوردم, آنرا رمانتیک مـیکند). درون پرانتزبگویم درست روبری بن بست صاحب الزمان درون کوچه اصلی (مـیلانی) یک خا نـه بزرگ دو طبقه زیرزمـین داروجود داشت با روی کار سیمان سفید رنگ, کـه متعلق بـه یکنفربنام آقای فیلی بود کـه فقط یک پسربزرگ داشت کـه اسمش فیروز بود. آقای فیلی را همـه باسم معمار مـیشناختند. سرولباس معمار ازمتوسط مردهای محل بهتر بود، خانواده معمار ترک زبان بودند و بندرتی دیده بود بفارسی حرف بزنند و مستاجرهایش هم کـه همـه ترک بودند با معمارطوری برخورد مـید کـه انگارارباب آنـهاست. خا نـه معمار جمعا چهارده اتاق داشت و یـازده خانواده بعلاوه خا نواده صاحبخانـه دران زندگی مـید. به منظور مادرم همـیشـه جای سوال بود کـه با چه تدبیری ده- دوازده خا نواده ازیک آشپزخانـه مشترک استفاده مـیکنند وباهم دعوایشان نمـیشود.
برگردم بـه بن بست صاحب الزمان; درضلع جنوب, ملک اول کـه نبش کوچه اصلی بود ودرشرق خا نـه ما, خا نـه آقا ی قاضی بود کـه درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, کـه همان خانـه ای استکه سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آور! را ازمن وان ه (منظورم لمس نوک انگشتان عادله هست که درصفحات بعد درباره اش خواهم گفت) دیده بود. . اینرا بگویم کـه خود آقای قاضی مرد بسیـار بی سروصداو محجوبی بود کـه حتی بـه دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم بـه صبیـه ها هم توجهی نمـیکرد چه برسد بـه فضولی درکارهمسایـه ها.
درست روبروی خانـه مان درشمال کوچه, خانـه "سریـه" خا نم قرار داشت کـه دوتا داشت بـه اسامـی ربابه و زهرا, و درامرخطیر فضولی و حرف درآوردن به منظور دیگران هایش بـه گرد او نمـیرسیدند وحق اینست کـه بگویم اصلا بـه مادر نرفته بودند. کـه درصفحات بعدی برایتان خواهم گفت چگونـه مـیانجیگریـهای او مـیان ش ومادرش برچشم چرانی گناه آلود من اثرمنفی مـیگذاشت.
اگر چیزی ممکن بود گاهی جلسات نصیحت "سریـه" خا نم به و مادررا بـه تعویق بیـاندازد، اما یک برنامـه دیگر را حتما از قلم نمـیانداخت. یعنی انگار وظیفه دا شت اقلا هردوهفته یکبار، بـه یک بهانـه ای سرمریم خانم داد وقال راه بیـاندازد. بهانـه هایش هم به منظور انجام این وظیفه اغلب بیخودی، و گاها بد جوری مضحک بودند. مثلا یکبار کـه من از پنجره اتاق از بالا تماشا مـیکردم، دلیلش اینبود کـه گویـا مریم خانم بـه بچه اش (یعنی زهرا کوچیکه ) یـاد داده که به او (یعنی ساریـه خانم ) افاده بفروشد, مریم خانم هم همـینجوری دهانش وامانده بود و هیچی نمـیگفت. هرچه هم کـه زهرا بزرگه، کـه ش باشد آستین مادرش را مـیکشید، واورا بجان خودش قسم مـیداد کـه بیـاید توی حیـاط، مادره ول کن نبود، و چند که تا فحش هم بار ش کرد و دستور داد برود تو و درکار بزرگتر فضولی نکند کـه ان بیچاره هم با خجالت رفت تو. آخرش مادرم کـه لابد جیغ و ویق ها حواسش را پرت مـیکرد، دار قالی آمد پایین رفت توی کوچه, اول بمریم خانم اشاره کرد برود خانـه خودشان، وقتی او رفت وسریـه خانم چند دقیقه دیگر سردیوار داد و قال کرد و دید فایده ای ندارد، کمـی آرام گرفت. مادرم او را کناری کشیده و از او دلیل ناراحتی اش را پرسیده بود.ساریـه خانم گفته بود دیروز ش زهرا (بزرگه ) توی کوچه بـه شوخی از زهرای آنـها (زهرا کوچیکه ) خواسته عروسک اش را بدهد او نگاه کند، ولی ان بچه کـه گویـا درون افاده کت مادرش را بسته هست و فکر مـیکند عروسک اش تحفه است و آنرا محکم گرفته و آنرا نداده است! مادرم مـیگفت ازحرفهایی کـه ساریـه خانم زده مـیشود فهمـید کـه خودش دلش مـیخواسته عروسک را ببیند، ولابد بـه بچه اخم کرده یـا بلد نبوده چه جوری با ان بچه حرف بزند و او را ترسانده ، مادرم حدس مـیزد زهرا بزرگه اصلا درجریـان این ماجرانیست.
با اینکه مـیدانم اگر اشتباه کرده باشم خدا مرا نخواهد بخشید اما من حدسم اینستکه بچه و عروسک و بستنی نو دهن کجی وامثالهم همـه بهانـه هستند و ساریـه خانم از جای دیگری دلش پراست و انـهم حسودی است. خب مریم خانم هم خوشگلتروهم خوش برخوردترومردم دارتربود. بدون شکبه محل هم مثل هردم دیگری یک مشتری سر حال و خوش اخلاق را از یک مشتری کـه سرهیچ و پوچ اخم مـیکند و داد و قال راه مـیاندازد را بیشتر تحویل مـیگیرند. تازه اگرهیچ سابقه حسادت دیگری هم درکار نباشد کـه گاهی از سکوت مریم خانم من حس مـیکنم نکند اینـها ازجای دیگری باهم سابقه ای دارند البته یکبار کـه ازمریم خانم پرسیدم آیـا او را از قبل مـیشناسد یـا نـه، فقط بخدا قسم خورد کـه دلیل پیله های ساریـه خانم را نمـیداند.
از سمت غرب خا نـه ما از شمال که تا جنوب خا نـه مان مشرف بـه دوهمسایـه مـیشد کـه هردویک طبقه بودند ولذا ما مـیتوانستیم حیـاط شان را دیدبزنیم اما آنـها نـه.خا نـه اول کـه همانست کـه در اش درست درون کش ته بن بست ما قرار داشت مال آقای کلهرودی و همسرش مریم خا نم بود,که بین زنـها بـه خوشگلی معروف بود. .
نمـیدانم آقای کلهرودی شغلش چی بود کـه خیلی بـه ماموریت مـیرفت, آنـها دراصل دو که تا بچه دوقلو داشتند کـه یکی از آنـها پیش مریم خانم بود. سریـه خانم همـیشـه بـه بهانـه بچه ها با او داد و قال راه مـی انداخت درون حالیکه بچه و بچه های فامـیل مریم خانم, اگر هم بـه کوچه مـیرفتند اساسا همبازی بچه های سریـه خا نم نمـیبودند. خدا مرا نبخشد, اما من فکرمـیکنم اصل دلخوری سریـه خانم سراین بود کـه این مریم خانم خوشگلتر بود وراحت ترباهمـه مـیجوشید. طبیعی بود کـه کاسبها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق وخوشگلتر رابه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح مـیدهند, ومن درون مورد مریم خانم بیشترخواهم گفت.
اما ملک دوم متعلق برادران جلالی بود کـه ازاها لی منطقه مزلقان ساوه بودند و مردمانی شریف ساده, کـه اندامـی درشت و ظاهرا سالمـی داشتند کـه جان مـیداد به منظور خدمت درون گارد شاهنشاهی, ما بشوخی ایندسته ازآدمـها را "لپ قرمزی" مـیگفتیم. آدمـهای بی آزاری بودند کـه بکار دیگران کاری نداشتند. با آهنگ و لهجه خاص منطقه خودشان بلند بلند حرف مـیزدند, با اینکه ترک زبان بودند, اصرار داشتند فارسی حرف بزنند. برادربزرگتر پاسبان بود و چهار فرزند داشت کـه تقریبا همسن ماها بودند. پسر بزرگتر آنـها داوود (که بعد ها دکتر ارتش شد) با حسین برادرم همکلاس بود. برادرکوچکتر اوائل گروهبان و استوار ارتش بود، ولی خیلی زود دیپلمش را گرفت وستوان سوم شد و سال بعد از انـهم با شایستگی وارد دانشکده افسری شد. همسرش لیلا خیلی خوش آب و رنگ بود، پسری دو-سه ساله بـه اسم ایرج هم داشتند. درهرحال همسایـه های محترمـی بودند کـه بیـادم نیست هیچوقت خودشان یـا بچه هایشان باکسی درون گیری پیدا کرده باشند. جالب اینکه یکبار مادرم درصف نانوایی حسب اتفاق با خانمـی که اوهم ازدهات منطقه ساوه بوده همصحبت مـیشود. مادرم شروع مـیکند بـه تعریف از خانواده و بچه های سرکار جلالی مخصوصا از ش خدیجه, بدون اینکه خبر داشته باشد ان خا نم دربدر دنبال پیدا یک عروس خوب برای پسرش مـیباشد. خلاصه کنم, خانمـه قصدش را بمادرم مـیگوید و آدرس ما را مـیگیرد. فردا یـا بعد فردا مـیاید خا نـه ما, بـه بهانـه ای خدیجه و مادرش را دم درمـیکشاند و به سرعت امر خیر جوش مـیخورد.
در جنوب حیـاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانـه دوطبقه همسایـه ای بود کـه درب خا نـه آنـها درون یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نـه کمـی مسن تر از پدر و مادرمن بودند وبنظرم مـیباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یـاد نگرفتم. این همسایـه اگر مـیخواستند راحت مـیتوانستند ازپشت بام خانـه شان حیـاط وخانـه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی کهی راروی پشت بام آنـها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را بـه خا نـه ما یـا خا نـه های چپ و راست ما بیـاندازند. اینرا هم بگویم کـه از ایوان ما درنیم طبقه سوم مـیشددر فواصل دورتر پشت بام یـا ایوان خا نـه های دیگری را هم دید (و برعکس) که دوتا از آنـها یـادم است. یکی از آنـها یک خا نـه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر درون شمال غرب ما و از ان فاصله فقط مـیشد تشخیص بدهی کـه طرف هست یـا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم ی مـیامد درس بخواند کـه ما گاهی به منظور هم دست مـیجنباندیم, اما خدا مـیداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس انـه تنش مـیکرده که تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام, این فکر بسرم زد (مـیگویند کافر همـه را ،،،،،. البته من فکر مـیکنم مومن همـه را بـه کیش خود مـیخواند درست ترباشد). اما نزدیکتر ازان خانـه ای دو ونیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ما کـه اگر مـیخواستیم بان خانـه برسیم حتما از کوچه اصلی بـه خیـابان شاهرخ مـیرفتیم و دوتا کوچه را رد مـیکردیم بعد درکوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد مـیشدیم فکر مـیکنم ان خا نـه نبش بن بست سوم مـیشد. بهر حال محصلی مـیامد روی ایوان همـین خا نـه کـه مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل مـیکردیم. البته ازان فاصله قیـافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم کـه داشتیم از کف دستمان به منظور هم دیگربوسه فوت مـیکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد کـه ندیدمان، شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی هست که ارزش اعتراض ندارد. من این ارتباطات پشت بامـی را هیچوقت جدی نمـیگرفتم کـه بخودم زحمت بدهم بروم اصل جنس یعنی خود ه را پیدا کنم وقراربگذارم. اما حسین حاجی مـیگفت اصغرمطلق و جلیلی بخاطر رد یـابی همـین مورس های پشت بامـی مورد شناسایی بابای ه قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند.
بازیـهای غیر مجازی راوی
قول داده بودم چند چشمـه از بازیـهای عملی ام ام را برایتان, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت بـه عشقهای اتوبوسی وپشت بومـی تو این ماجراهاغیرازیـه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,.
عا دله د بهرام گنجی
درکوچه مـیلانی (واقع درمحله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخانـه ما کـه توی بن بست صاحب الزمان بود
خانـه بهرام اینـها بود، کـه با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینـه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت به اسم امـیر کـه ازخودش کوچکتر بود وچهارتا . بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک که تا نـهایت دو سال ازهمدیگر.عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بود و امـیر بعد از او, و نـهایتا الناز کـه ته تغاری بود فکرمـیکنم یـه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت.
پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونـهم درشب، با اتوموبیلهایی کـه عموما سیـاه رنگ بودند مـیامد کـه آنـهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک مـیکرد، نـهایتا یکی دو روزمـیماند ومـیرفت. بهرام گفت کـه پدرش فقط یکبارهمگی را بـه رضائیـه است. بهرام وعا دله یکبارمـیگفتند پدرشان درترکیـه کارمـیکند. امـیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشـهر وآن درشرق ترکیـه هم شد. تمام خانواده آنـها آدمـهایی بسیـارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید مـیدانم کـه بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنـها مـیگفته که تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود کـه هراس دارد کـه اگر زیـاد پیش خانواده بماند گیر بیـافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانـه ای دارد. اینکه دلیل پنـهان کاری پدر بهرام مسائل سیـاسی بود یـا مشگل دیگری داشت نمـیدانم. هرچه کـه بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنـها بود. ضمنا ش جمـیله کـه بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم با آنـها زندگی مـیکرد و حامـی خوبی به منظور خانواده بود. البته مشخص بود کـه پدرمخارج زندگی را مـیپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند.
دوتا ازعموهای بهرام هم خا نـه شان همدیوار با آنـها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند کـه درست پشت حیـاط خانـه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویـا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نـه بهرام اینـها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازعموها ی بهرام به منظور مدت کوتاهی مـیشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود کـه هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.مـیشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشان ازبقیـه بهتربود و ها بامـینی ژوپ بیرون مـیرفتند وهم اینکه بنظر مـیامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین وپسرنسبت بـه سایرین ملایمتر بودند. من کمتر بـه خانـه آنـها مـیرفتم ولی بهرام پیش ما مـیامد. درمـیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنـهم.
اولین عاشقی کـه قیـافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانـهای شب رادیو زیـاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم کـه برای اولین بار قیـافه یک عاشق را از نزدیک مـیدیدم. کوچکترین عموی بهرام کـه فکر مـیکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی درون نصر خسرو کار مـیکرد گویـا مدتی بود عاشق یکی ازفامـیلهایشان کـه اوهم درون اداره ای دور و بر پارک شـهر کار مـیکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه مـیشد حدس زد کـه امور عشقی اش داشت خوب پیش مـیرفت. اما نفهمـیدیم چی شد کـه یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانـه آنـها شلوغ است. خبر آمد کـه همان عموی کذایی سم خورده وخود کشی کرده است. ما کـه هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمـیدند جریـان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانـه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند بـه بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد. آنـها با هم ازدواج د انـهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من زیبای لزگی را درون آنجا دیدم، داماد و عروس کـه بنظر مـیامد خوشگل هست چه خوب باهم مـییدند. البته ما را کـه به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را بود بالای پشت بام خانـه شان کـه درست مشرف بود بـه حیـاط عموها کـه عروسی درآنجا بود و منکه فکر مـیکنم از جای همـه مـهمانـها بهتر بود. هم خودش وهم درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و مـیوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند کـه خیلی چسبید. روزهای بعد گاهی عروس را کـه سرکار مـیرفت یـا برمـیگشت مـیدیدیم کـه تقریبا ازهمـه خانمـهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مـینی ژوپ اش ازهمـه کوتاه تربود،و این درحالیست کـه آنروزها هنوزمـینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود. ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند بـه خیـابان بهبودی طرفهای شـهر آرا. یک یـا یک ونیم سال بعد ازان بود کـه شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان بـه طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم به منظور اولین بارهمانجا بود کـه برخورد مـیکردم. بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله
به سیکل دوم دبیرستان کـه رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایـها مـیپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود درون کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو و برادر برخورد کنم, آنـهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیـاید کـه قراری بگذاریم. اما از کلاس یـازده بـه بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانـه کلافه اش مـیکرد بیشتر مـیامدخانـهما, دو نفری مـیرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام به منظور رفع اشکال آمده بود وناهید هم کـه یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیـاورم آخرش به منظور امتحانات نـهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد کـه برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط به منظور درس خواندن بدهد بـه بهرام وآنـها هم کریـه ای بدهند. اما چیزی کـه به بحث شیرین بازی مربوط مـیشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانـه خوبی به منظور رفت وآمد بخانـه ما پیدا کرده بود.
عادله کـه خیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم هست ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش مـیاید. البته اون فکر مـیکردمن ازصبح کـه مـیروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق است ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمـیگردم ، منـهم چیکار داشتم کـه بگویم برداشتش یک کمـی درست نیست ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد کـه نان خودش را آجر کند.
یکبارعادله تنـهایی به منظور رفع اشکال ریـاضی آمده بود درخا نـهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو مـیگفت کـه من هنوزازمدرسه برنگشته ام کـه من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد کـه "هیچ معنی ندارد" بزرگ تنـهایی بیـاید اینجا کـه ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمـیاید، همچین بفهمـی نفهمـی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایـه روبرویی کـه خودشان بزرگ دارند یک بامبولی درون بیـاورند. آخرش بمن گفت یـه جوری حتما بهش حالی کنم اگرمـیخواهد درس بپرسد حتما با یکی ازبرادراش یـا کوچیکه بیـاید. اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور مـیشود بـه ه این حرف را
بزند کـه ممکن هست "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم مـیگفت های ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش محمد ترکه رو مثال مـیزد کـه خیلی سالها پیش درخیـابون ویلاهمسایـه ما بودند. معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمـیدم قضیـه با غرور زنـه چه ارتباطی داشته. احتمالا یـه جورایی قضیـه مشروع و نامشروع درمـیون بوده، کـه وقتی ما بچه بودیم کـه نمـی حتما بما مـیگفتن ووقتی هم کـه بزرگ شده بودیم روشون نمـیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه مـیگفتن هم دیگه ماجرا کهنـه شده بود وبرای ما جالب نمـیبود.
برگردم سر قضیـه اخطاربه عادله, من الحق دلخوربودم کـه سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر مـیکند, ولی نمـیباید بروی خود مـیاوردم. حالا اگر لزوم گوش بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من بـه خیـال خودم هیچ جوری نمـیخواستم مادرم بفهمد کـه سر وگوشم به منظور ه مـیجنبد, یعنی به منظور هیچ ی, آنوقتها فکر مـیکردم حتما جلوی خانواده و فامـیل خودم را بکلی بی توجه بـه جماعت نشان بدهم، گویـا بنظرم اینجوری زودتر مـیتوانم بآنـها نشان مـیدهم کـه مردشده ام! و خیلی سرم مـیشود. حالا اینکه او مـیفهمـید من تظاهر مـیکنم یـا نـه را آدم عاقل مـیتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال مـیدادم.
خدائیش هرچه بزرگتر مـیشدیم عادله جذابترمـیشد, ان ته لحن ملیح رضائیـه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمـیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی بزرگه نمـیرسید, اینرا یکبار بـه بهرام هم گفتم, کـه با اینکه آدم متعصبی نبود اما که تا بنا گوش سرخ شد وفهمـیدم "زرزده ام"
اگرلوندی اش باهمـین سرعتی کـه دریکی دوسال گذشته داشته پیش مـیرفت هیچ بعیپد نبود که تا دیپلم بـه شکوفه عموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه کـه جای خود داشت. نـه اینکه فکر کنید چون عارفه زیـاد بمن محل نمـیگذاشت، یـا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همـینجوری شکمـی مـیگفتم, نخیر. ازشما چه پنـهان من چند دفعه, پیش خودم همـین پیشرفت عادله رادر ذهن به منظور خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیـها مـیگفتند اوچون خوشگل هست کلا خودش را به منظور پسرها مـیگیرد, ولی شکوفه کـه ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را
خودش را نمـی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم که تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمـیگرفت). ولی من این نظریـه را قبول نداشتم . که تا آنجا کـه بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمـیکرد، بعدا کـه دانشگاه مـیرفتم یکبار کـه با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم کـه آنجا هم با ها مـیچرخید, درون حالیکه ناهید ش کـه دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریـا نامزدش گل مـیگفت. مـیگویید که تا چشم توکوربشود, آخراگر فلان جایت نمـیسوخت تورا بـه رفیق گرفتن مردم چیکار? کـه حرف درستی است.
مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست کـه من ترجیح مـیدادم اینجوری باشد که تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی مـیکند, آخر من خودم را عقل کل مـیدانستم ومرتب توی اینـه به منظور خودم دسته گل مـیفرستادم.
بهر حال خوبی اش اینبود کـه از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه به منظور بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیـادتر شد، منـهم با همـه توداری شروع کردم درون باره اش با بچه ها درمدرسه حرف ب. همـینقدر بگویم کـه یکبارکه پیروز وخلیل آمددند خا نـه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت مـیزدندوابراز نگرانی مـید کـه خیلی خاک برسرهستم، کـه اینرا به منظور خودم مـیگویند کـه "تیکه بـه این تمـیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا مـیپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه ندارم قورت بدهم کـه اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیـاید "سرضرب " ترتیبش را مـیدهند. هیچ جوری نمـیتونستم بهشان حالی کنم کـه ازنظر من بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همـین "بازی" دارم حال مـیکنم. یعنی نـه اینکه همچین حرفی را بـه آنـها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نـه من خودم مـیترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم درکم نکننند , یـه مشت ریسه بروند، وجلوی بقیـه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا کـه هنوزهم کـه هنوزاست نتوانسته ام تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای بخواب رفتن درکنار ه درخا نـه ملیحه اینـها را مـیگویم ).
حالا تازه مـیخواهم بروم سر اینکه بازی یـا امکاناتش نبود یـا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند مـیزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمـیدانم چی شده بود کـه یکی دوهفته ای بود سراغ من نیـامده بود وکم و بیش داشتم نگران مـیشدم کـه نکند حرف پیروز اینـها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر مـیکردم افت دارد بروم ازبهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب مـیخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامـی بودم، درست یـادم نیست، شایدم بـه خود عادله فکر مـیکردم اما بهر حال یـه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیـا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یـه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم پ کـه صندلیم کج شد افتادم زمـین. دستم را که بـه صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همـیشـه گلی خودش کـه حالاعین گچ سفید شده بود، هی مـیگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش مـیپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمـیدم ماجرا از اینقرار بوده کـه گویـا همسایـه ای رفته بـه اش یـه مزخرفاتی درون این زمـینـه گفته کـه این تون گاه و بیگاه مـیره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, ای ما هم هوایی مـیشن ونسبتهای ناروای ناجور. هه هم توصیـه کرده عادله چند وقتی نیـاد پیش من. ولی عادله درون تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمـیتوا نسته درس بخواند. کـه چنین چیزی را متوجه مـیشود بهش مـیگوید "به درک, دهن مردم رو نمـیشـه بست هرکار خودت مـیخوای "، عادله هم رفته بود یـه کتاب حل المسائل ریـاضی به منظور من خریده بود وبیچاره مثلا مـیخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه چشمـهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس ب چی برایم خریده. فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمـیارم، کـه من بجاش یـه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنـهایش بـه لپ من کشیده ویکی دیگرش هم نوک کله ام را خراش داده بود کـه یک کم خون مـیامد، اما چیز مـهمـی نبود.
خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط معذرت خواهی داشت کچلم مـیکرد، ولکن نبود, حالا من حتما اورا تسلی مـیدادم کـه "با با حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریـه کرد کـه منـهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریـه زد بیرون, بـه غرورش برخورد ورفت کـه پیش اش آبغوره بگیرد. وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم بعد منـهم حتما به غرورم بربخورد و دو-سه روزی بـه غرورم بر خورد، که تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمـیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام.
بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل بـه دریـا زدم، بـه غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی اش را دیدم و به اورساندم کـه کارم اشتباه بوده و خواستم بـه عادله بگوید خیلی دلم مـیخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیـاید". گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر مـیکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمـیخواهی اورا ببینی. اینرا کـه گفت یک کمـی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم" و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال مـیشوم کمکش کنم
برای انزمانیکه قراربود بیـاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله -پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت که تا جوک یـاد گرفتم کـه برخوردم خیلی خشک نباشد.
وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, کـه گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم، یکی دو که تا از جوکها را کـه گفتم دیدم کار بیـهوده ایست چون او ازفرط سادگی مـیپرسید " اه چرا ؟".
یکی از جک هایی کـه گفتم اینبود: مرد رشتی کـه خیلی بـه شعروادب علاقه داشته یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نـه برمـیگردد، درون هریک از کمد ها را باز مـیکند یک مرد توی آنست, از خانمش درون مورد هرکدام از این مردها سوال مـیکند کـه خانم هم اسم یک شاعر را مـیاورد وبا عشوه مـیگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم کـه از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی کـه با لباس نظامـی توی کمدقایم شده بود را "نظامـی گنجوی" معرفی مـیکند ووو , درکمد آخری را کـه باز مـیکند مردی وعریـان نمایـان مـیشود, شوهره یک کمـی شک مـیکند وباعصبانیت ازخا نم مـیپرسد "این نره خرودیگه چی مـیگی؟", خانم صورت خودش را چنگ مـیزند وجواب مـیدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیـه، بابا طاهرعریـان دیگه ". رشتیـه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی ازهمسرش مـیسراید.
فکر مـیکنید واکنش عادله بـه این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمـیشـه که، اخه بابا طاهر کـه مرده"!
بناچارجوک گفتن و گذاشتم به منظور یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشـه صحبت کردیم، روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک، اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همـین حرفها بـه پیشنـهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم که تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. که تا آنجا کـه یـادم مـیاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان بـه یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن هست "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همـین و همـین.
قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست قانون ارشمـیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم کـه دادم وهمـه چیز بـه خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم کـه اینطور شده .
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور کـه پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این ه مـیاید" نروم بالا. من اعتراض کردم کـه "مگه چی شده", و بهانـه آوردم کـه پایین سروصدا حواسم را پرت مـیکند. نگاه عاقل اندرسفیـهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ مردم, حواست پرت نمـیشـه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یـه سوال پرسید وبرگشت تواتاق" کـه فوری مادرگفت لازم نکرده کـه " بـه والله قسم بخوری". خلاصه وقتی من زیـاد اصرار کردم گفت نمتواند خانـه را انگشتنمای همسایـه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریـه خا نم" همسایـه روبرویی حرفی زده، لذا بـه مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش به این سریـه خا نم دروغگو یـاد آوری مـیکرد خا نـه آنـها کـه بهیجوجه بـه ایوان ما مشرف نیست کـه بتواند چیزی دیده باشد کـه ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یـاد بدی" و گفت سریـه خا نم حرفی نزده و بعد کـه هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایـه بغلی بـه پیغمبر قسم خورده کـه با چشم خودش شما دونفر را درحالت ناجوری دیده هست طوری کـه جلوی فروغ ومعصوم (هایش) خجالت کشیده و زود بـه آنـها گفته بروند پایین.
من اولش بدجوری جا خوردم، دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمـید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: جان شما خوب بود بـه این خا نم مـیگفتی حیف ان گردن بلوری ش فروغ خانم نیست کـه آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند کـه توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامـه دادم کـه حالا گردنش هیچ, ممکن هست شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیـافتد دست وپایش خدای نکرده یک طوری بشود "حالا خروبیـار و فروغ بارکن". گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات". آخرقبل از آنکه آقای قاضی خا نـه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنـها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانـه آنـها مـیشد بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس و قلچماق ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنـها مـیرفت بالای خرپشته, روی کاه گل دراز مـیکشید، گردنش را دراز مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشود. قبل ازاینکه برگردم سر ماجرای اکتشافات ان و مادرخانواده قاضی ها بد نیست وضعیت "سوق ال دید-زدنی" خانـه ما و خانـه آقای قاضی را یـادتان بیـاورم.
درزمانی کـه سیدخا نم با چشم خودش ان صحنـه های خجا لت آورولابد وگرافیک را ازمن وان ه بی حیـا دیده بود, آنـها هنوز خا نـه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند. درنتیجه, فقط درصورتی ازخانـه آقای قاضی مـیشد بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنـها مـیرفت بالای خرپشتهشان , روی سطح شیب دار وکاهگلی خربشته درازمـیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش مـیاورد تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند. توی دلم دل و جرات این دوتا , ومخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنـها اگرد آمریکا واروپا بودند هیچ بعید نبود کـه دریک سیرک بعنوان بند باز باحقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را کـه داشتند. البته با مستقیما صحبتی درون باب استعداد بند بازی آنـها نکردم، یعنی اگر هم مـیکردم فورا مـیگفت "برو خودتو مسخره کن، آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمـیکنـه "
درحاشیـه بگویم فروغ بزرگ خانواده قاضی ها، ی بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی ,که برجستگی های قوس دار بدنش باب دندان بسیـاری از مردان خاورمـیانـه ای اند . با اینکه ۶-۷ ماه ازمن بزرگتر بود اما بـه دلیلی کـه نمـیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد با یک دانشجوی دانشکده افسری کـه بچه مازندران بود نامزد کرد، یـادم مـیاید آخرهای هفته نامزدش مـیامد خانـه آنـها وآواز مـیخواند, طوریکه ماهم مـیشنیدیم وصدایش هم خوب بود. بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج د, اما ازمادرم شنیدم کـه مـیگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویـا بخاطر اینکه بچه دار نمـیشدند. معصوم کوچکتر قاضی مـیرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود. اگر اینکه گاهی تحت تاثیر بزرگه کارهای الکی مـیکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع خوبی بود و الان حتما بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند کـه چون دوسالی ازمعصومـه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ کوچکترمـیشد, لذا ها بـه بازیش نمـیگرفتند ومنـهم سروکاری باهاش نداشتم. تنـها چیزی کـه یـادم مانده نعره های سید خانم خطاب بـه هاست کـه "جونمرگ شده ها یـه خورده هم هوای این بچه روداشته باشین، مگه داداش شما نیست". این فراخوان بـه بازی برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یـازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت .
اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست را به منظور بازسازی عملیـات محیر العقول نسوان خانواده قاضی مـیرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که: فروغ خانم ابتدا معصوم را کـه جوانترو فرزتربوده تشویق کرده کـه ازنردبان برود بالا روی خر پشته, دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومـه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم بـه فروغ هیجان انگیزبود (که گویـا بوده ) آنوقت "معصوم جون" محکم نردبان را نگه خواهد داشت که تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومـه هم دوباره برود بالا. وقتی دونفری ازدیدن عملیـات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی مـیروند پایین و "سید خانم" را درجریـان مـیگذارند. در اینجا حتما اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق سید خانم است. نـه فقط به منظور اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده دورگردنش وخودش را بـه ان بالارسانده، بلکه به منظور اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیـاورد تا بتواند بـه چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست کـه یک سید خانم محترم که تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد کـه هایش هم مثل خودش که تا بحال یک کلمـه دروغ از دهانشان بیرون نیـامده است.
از جنبه شـهامتی ومـهارتی این دلاور زنان که بگذریم من سوالی کـه هیچوقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم اینستکه این دوتا چه حسابی کرده اند کـه به این نتیجه رسیدند کـه در انجام این مـهم لازم هست پای مادرشان را هم بکشند وسط. اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیـات را شروع کرده باشند کـه گفتن بـه مادره خیلی کار احمقانـه ای بوده, چون اینجوری بیشتر دست و پای خودشان را مـیبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده کـه من تشخیص مـیدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو ش وانمود کند کـه با آنـها خیلی رو راست هست و همـه اسرار را با آنـها درمـیان مـیگذارد.
خلاصه کـه بقول انیشتن همـه چیزنسبی ومحدود هست بجز حماقت ما آدمـها کـه هیچ حد ومرزی نمـیشناسد, وقتی شماهم چگونگی رفتن من وپیروز بـه خا نـه ملیحه را بخوانید آنوقت بـه صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی مـیبرد. حالا برگردم بـه ماجرای عادله:
درد سرندهم تلاش های من به منظور قانع مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت بفرض محال کـه سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنـها بـه این ه(که عادله باشد) حسودیشان مـیشود ومـیگفت روایت داریم اگر همسایـه بهی حسودی کند ان شخص خا نـه خراب مـیشود. من فکر مـیکنم مادرم بیشتر از همـین زاویـه بـه ماجرا نگاه مـیکرد. یعنی اینکه گویـا های همسایـه ها کشته مرده پسر(یـا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد کـه به بخل وحسد آنـها دامن زد. آخرین امتیـازی کـه داد اینبود کـه تا بعد فردای آنروز(که مـیشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنـهایی بیـاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیـاید و پیشنـهاد کرد بهتر هست خودم بـه بهرام این مطلب را بگویم.
چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد که ازجایش پاشد ودرهمانحال که دورخودش مـیچرخید بـه نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای پاشنـه های دمپایی اش را بـه کف ایوان مـیکوبید (واکنش اش بـه عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را مـیکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بـه ان همسایـه ها فحش مـیداد کـه گاهی از لابلای فحش ها مـیشد کلماتی بزبان ترکی مثل "کول باشو وه" کـه همان خاک برسرخودمان باشد را
هم تشخیص داد ومن چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی اوناخوآگاه بـه ترکی یک چیزیرا مـیپراند. یکدفعه انگارچیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق کـه دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمـی بینن". اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنـهادش چندان چنگی بدل نمـیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم هست وکولر هم کـه ندارد، دوم ومـهمتراینستکه اولین بارکه بـه همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمـیدهد؛ سوما اینکه اگرمادرخودش یـا بهرام هم بفهمند کـه ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمـیکنم خیلی دلگیربشوند ومعلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم کـه البته بـه او نگفتم اینبود کـه من خودم قبلا خیلی روی این موضوع فکرکرده بودم، (حتی روی اینکه سر کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله مـیاید من صبح بـه گفته باشم کـه غروب دیربخانـه مـیایم, اما عملا زود بیـایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه). اما انگارهربار بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه اگر اینکار را یم رابطه مان بهم مـیخورد, یـا اینکه ازاین مـیترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد. مجسم مـیکردم اگرتوی اتاق هم یکی ازان کارهاییرا مـیکرد کـه من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یـا عصبانیت یکدفعه یک کلمـه ترکی ازدهانش مـیپرد, هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و احتمال اینرا کـه در پی ان بوسیدن بتوانم خودم را کنترل کنم را خیلی زیـاد نمـیدیدم و در اینصورت معلوم نبود کار بـه کجا بکشد.
دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " بـه پخمگی متهم مـید جوابم اینبود کـه توی ایوان و جلوی چشم همسایـه ها کـه نمـیشود پرید روی ه و بدروغ مـیگفتم او هم کـه حاضر نیست بیـاید توی اتاق. اما اگر مـیرفتیم توی اتاق و آنـها مـیفهمـیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم مـیبردند (خوبیش اینبود کـه پیروز بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی ن و اوهم نمـیزد).
فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست بـه سر و گوش من مـیکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یـا نخوری درهرحال مردم آنرا پایت مثلی کـه آش خورده حساب مـیکنند", پس بهتر هست چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر مـیامد اصراردارد وقتی بـه سروکول من ور مـیرود طوری باشد کـه اگرفضولها کشیک مـیکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمـیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور مـیرفت خیلی خوشم مـیامد و نمـیخواستم طوری عالعمل نشان بدهم کـه بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس بـه این قشنگی کوفت ام بشود. درون نتیجه آرام آرام مـیکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبارکوچکی کـه درایوان ساخته بودیم. احتمالا اوهم مـیباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد کـه راحت بـه ان تن مـیداد. ازآنجا کـه من بیشتر حواسم روی استتارازدید احتمالیـهمسایـه غربی, یعنی "خانمـهای خانواده قاضی" متمرکز بود اصلا بـه عقلم نرسید کـه اگر یـا یکی از بچه ها بـه دلیلی بیـاید بالا وازپشت پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی مـیشود.
آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد کـه توجه اش بـه بذار-بکش ما جلب شده بود, مخصوصا ازان زاویـه و باتوجه بـه انعکاس نور آخرین چیزی کـه دیده بود اینکه "ه طفلک هی سعی مـیکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را مـیکشانم پشت دیوارودرهمـین حالت مـیخواهم هایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیـاورده بود و محکم درون ایوان را زد بهم کـه ما ازجا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود کـه خیلی حرف نمـیزد کـه آدم برایش توضیح بدهد. پایین کـه رفتم فقط طوری نگاهم کرد کـه از خجالت مـیخواستم بروم توی زمـین، انگار با نگاهش مـیگفت "برو خجالت بکش مردمرا بـه بهانـه درس گول مـیزنی مـیاوری خا نـه هرچی هم کـه مـیخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی ازکاری کـه من کرده ام ازعادله خواهش کرده بود هیچوقت تنـهایی نیـاید خا نـه ما، البته بازهم تاکید کرده بود کـه خودش دیده هست که عا دله هیچ تقصیری ندارد وهمـه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" هست که من باشم. عا دله هم درست نفهمـیده بود قضیـه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود ورفت.
به اینترتیب دیگردرخانـه نمـیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب ). بعد گفتیم بیرون قرار مـیگذاریم و اولین قرارهم شد به منظور روزیکشنبه هفته بعد کـه برویم بـه یک پارکی کـه او نزدیک خانـه عمویش درشـهرآرا سراغ دارد, کـه رفتیم وبد نبود، اما کاری بود کـه خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا به منظور هردویمان توجیـه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمـیامد. یکبارهم رفتیم سینما کـه احتمالا بـه خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "ه" برایم جذابیتی نداشت خیلی خوش نگذشت. بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد کـه بهرام تمام غروب را مـیرود کلاس انگلیسی, عادله برود بالا توی اتاق. منـهم ب بگویم دیرمـیایم خانـه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور کـه مـیترسیدم شد, فکر نکنید کـه خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمـیداد و منـهم نسبت بـه اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نـه اینکه منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نـه، شاید بر عاش درستترباشد, عادله خودش به منظور اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت نمـیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را برای دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنـها اثاث کشی د و رفتندبخا نـه ای درون خیـابان بهبودی کـه از مدتها قبل حرفش را مـیزدند, کـه تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس.
بهرام را دردوره دانشجویی هم زیـاد مـیدیدم, توی محوطه یـا کتابخنـه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق مـیخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوباردرکاخ جوانان کوچه یخچال دیدم. خیلی گرم گرفت وشاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان کـه فکرش را مـیکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم کـه اتفاقی همدیگر رامـیبینند نـه بیشت, نـه او اشتیـاقی نسبت بـه دیدار مجدد نشان مـیداد ونـه من.
دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور مـیکنم درمورد شخصیت خودم دچارسردرگمـی مـیشوم. مثلادرعرصه رابطه -پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یـا شـهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانـهای رمانتیک وعاشق پیشـه هست ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام کـه به نشانـه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام . در سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند بـه معیـارهای رایج اخلاقی هستم کـه بهیچ قیمتی حاضر نمـیشوم آنـها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیـات بخود سهل گرفته ام کـه براحتی دروغ و یـا ناخنک زدن بـه مال مردم را توجیـه کرده ام.
بعضی وقتها خودم را تسلی مـیدهم کـه شاید همـه ما آدم ها ملغمـه ای ازاین تناقضات هستیم، گاهی هم پیش خودم مـیگویم نکند من ازان آدمـهای دو-شخصیتی هستم کـه مـیتوانم خودم را با هردونقش سازگارکنم .
پروین کمال
آقایمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مـینشستن، مرد محترمـی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیـه . بزرگش تربیت معلم مـیرفت، کوچیکه کلاس ده (یـا یـازده) بود پسربزرگش کمال کـه یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه مـیزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم کـه باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین کوچکترش هم که تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا اون مـیرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم که تا نواب با هم مـیرفتیم , من ازاونجا مـیرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیـاده مـیرفت که تا مدرسه جلوه کـه توخیـابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیـه قرارداشت .
کمال عیبش این بود کـه بیش ازحد جدی بودوبنظرمـیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت کـه این گاه کفر مرا درون مـیاورد. ازهرموضوع غیردرسی کـه مـیگفتی، از سینما و ورزش بگیر که تا خوری, برو برنگاهت مـیکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری کـه به نعلبنداش" نگاه مـیکند". لابد اگردرمورد بازی صحبت مـیکردم او فکر مـیکرد امتحان قوه درس جغرافی است".
البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمـیزدم چون پای ش درمـیان بود ومن نمـیخواستم فکر کند نظر سوئی بـه او دارم. درون پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعاست.وقتی پسره چشماش ه را مـیگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا مـیکند) مـیگفتیم ومـیگوییم نظر سو دارد، بگذریم. گاه پیش آمده بود درون راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را مـیرفتیم) درون مورد مسابقه ورزشی یـا داستان شب رادیو چیزی مـیگفتیم, کمال برو برما را نگاه مـیکرد, کـه یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا مـیدانیم.
من بفهمـی نفهمـی داشتم بـه ه "نظر بد" پیدا مـیکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم مـیومد، شیطون بود, درست برعداداشـه. اما جلوی کمال کـه نمـیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز کـه کمال بـه دلیلی قرارنبود بیـاید دنبال من با هم برویم ، من تنـها که تا سر خیـابان رفته بودم کـه اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همـین شد مبدا رابطه مخفیـانـه ما کـه علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمـه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی مزه اش هم بـه همـین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت. یک کیف وهیجانیبود کـه تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش مـیومد ما با خیـال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمـیذاشتیم، حتی شده بود کـه بهرام واسطه قرار مـیشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانینباشـه ، یخ یخ.
فکرش را کـه مـیکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشـه روسیـا مـیکردیم و جلوی روش قرار مـیگذاشتیم بدون اینکه بفهمـه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مـهم نبود کـه بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی مـیخواهیم بـه سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نـه پروین هم همـین نظروداشت. گزینـه هایمان محدود مـیشد بـه یکی دوتا خیـابان و کوچه فرعی انـهم بیشتردرامـیریـه ویک یـا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نـهایت مـیتوانست دو که تا سه ساعت بگوید مـیرود خانـه دوستاش درس بخواند, لذا سینمایی هم کـه انتخاب مـیکردیم مـیباید نزدیک مـیبود.
گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی بـه گزینـه "با ه سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمـیدم اینکار بیخود ترازآنست کـه قبلا مـیپنداشته ام.
اولین کارسینمایی مشترک من بـه این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی کـه پروین دچاران بود مجبور بودیم بـه سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. بـه اینترتیب اینکه چه فیلمـی روی پرده بودهم به منظور من یکی کـه اهمـیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما در منطقه خطر قرار داشت, درون تیررس دوست ودشمن واقع شده بود.
اینرا کلا مـیگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مـهم نگرانی از بابت رویت شدن بود. آقایمایی گویـا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی کـه حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس مـیداد. اما ناجور تر ازهمـه اینکه دوست عزیزم کمال کـه برادر پروین باشداز مـیان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی کـه قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: درون راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیـابان اسکندری رو بـه جنوب برود گاهی همـینجوری هوس مـیکند ازخیـابان دامپزشگی بیـاندازد توی خیـابان رودکی و از آنجا بطرف خانـه روان شود, چون دراین خیـابان مغازه خیلی زیـاد است! خب از کجا معلوم کـه عهد همـین آنروزیکی از روزهایی کـه کمال همـینجوری هوس مـیکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار مـیخورد بـه حدود زمانی ورود ما بـه سینما و خر را بیـاور ... نـه اینکه کمال اهل خون بپا واینحرفها باشد، اما اگرما را مـیدید حد اقل ضررش این مـیشد کـه همـین مقدار رابطه پنـهانی هم دود مـیشد. تازه ازان مـهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی کـه آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازدوستش خوشش بیـاید، یک جوحیـا هم چیز خوبی است!. البته با بزرگتر به منظور خواستگاری رفتن البته مستحب هست ولی خارج از محدوده این مقوله
درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود کـه احتمال دیده شدن را بالا مـیبرد بعد مـیباید
اولا دم سینما کـه رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنـهایی بـه سینما مـیرفته!
دوما حتما زمانی که فیلم شروع شده برویم توکهی درسالن انتظارپلاس نباشد،
اما سوما وشاید مـهمترازهمـه آنکه بعد ازشروع فیلم توی سالن تاریک هست وبقیـه مشتریـها چشمشان خوب نمـیبیند وما مـیتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی).
چهارم وقتی داریم مـینشییم خوب دقت کنیم درون چند که تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمـی کـه ما را بشناسد ننشسته باشد.
پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم حتما دقت کنیم زیـاد کله ها از صندلی بالا نباشد کـه احیـانا آشنایی, فضولی چیزی, شناساییمان نماید.
تا آنجا کـه مـیتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان کـه تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش. ضایعه اصلی آنجا بود کـه فهمـیدم فیلم خیلی غمناک است. البته مـیدانستم کـه به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمـهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را ه وپسره پشت ستون یـا پشت درختها مـیند. هنوز یـادم نرفته فیلمـی بود بـه اسم مادرکه مـیشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیـان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم کـه باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری مـیدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینـه های دلداری را پیش خود سبک سنگین مـیکنند.
تا آنجا کـه مـیتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها مـیچربد, شاید هم هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمـین م). اما گویـا وقتی فیلم بـه جاهای باریک اش رسید طاقت نیـاورد، استارت اش را کـه زد خودم "حق حق" اش را مـیشنیدم اما یک کمـی کـه روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ مـیریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمـیترکید،؟ منـهم کـه تا ان زمان خیلی احتیـاط مـیکردم بازویم را خیلی بـه بازویش نمالم کـه بد بشود! (زیـاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنـهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک مـیکند فقط کاری کـه از دستم بر مـیامد این بود کـه ناخودآگاه دست راستش را گرفتمکف دوتا دستهایم وکمـی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر مـیکرد درون زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد. اما نفهمـیدم چه شد کـه یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد کـه ممکن هست اطرافیـان ببینند وبد بشود. ضربه اش مرا یـاد بچگی و عیدها انداخت: که تا مـیزبان مـیرفت چایی بیـاورد من ازآنطرف مـیز درازمـیشدم کـه تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیـهایی را کـه بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت هم با همـین ابزار سقلمـه بمن مـیفهماند کـه حفظ ابرومـهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمـیکردم ولی اخطاررا جدی مـیگرفتم وعقب مـینشستم, کـه دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد.
یکوقت خیـال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری ه بوده مـیگویم اینکار بیخود هست ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه ی بود کـه چندان ملاحظه ای هم نداشت، بـه جرات مـیگویم خیلی کمترازوقتیکه همـین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم مـیگفتم یعنی چه؟ اگر آدم مـیخواهد حرف رمانتیک بزند کـه جایش وسط فیلم نیست، اگر مـیخواهد ه را دستمالی کند کـه صندلی های سینما به منظور اینکار خیلی ناراحت اند، دوتا لیچار هم کـه نمـیشود با ه بارهمدیگرکرد، خب چی مـیماند؟
حدود یکدهه بعدش، فکرمـیکنم سال پنجاه وهفت یـاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیـهای کنارخیـابون سرک مـیکشیدیم کـه خیلی اتفاقی بر خوردم بـه پروین. یک کمـی بـه اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان مـیداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق مـیزد، درمجموع مـیتوانم بگویم جذابیت زنانـه اش بیشتر شده بود. گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینـها بگیرند، سه ماه دیگر. بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه به ان پسره پدر-سوخته حسودیم مـیشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمـیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یـا اینکه نظرواقعیم همـین بود.اوهم مثل پدروش رفته بود تو کارمعلمـی. پدرش داشت تو خوارزمـی درس مـیداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ مـیگیره وبی اختیـاربه یـاد اون سیـاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده.
دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیـانـها یـا کوچه های خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان که تا خرداد کـه مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل مـیکرد. اول اینکه این بهانـه کـه برای درس خواندن خانـه دوستش مریم مـیرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی حتما همراه شوهرش مـیرفت تبریز. منـهم ازدهم خرداد مـیرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار مـیدادند. اما یک دلیل مـهمتر ازهمـه اینـها اینبود کـه آقایمایی خیلی ملایم ومحترمانـه بـه پروین چیزهایی گفته بود بـه این معنی کـه مردم حرفهایی مـیزنند کـه او فکر نمـیکند درست باشد وتوصیـه کرده بود به منظور مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد. آقایماییی نبود کـه شکمـی یـا روی حرف آدمـهای شیخ مسلک بـه انش ایراد بگیرد، مشخس بود کسمایی یـا خودش ما را با هم دیده یـا آدمـهای سروته داری ازماباوگفته اند.
بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقایمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمـیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامـه ندهیم.
خب حالا فکر نمـیکنید اگر من ازیک مرحله ای بـه بعد اورا درخیـالم دوست خودم فرض مـیکردم خیلی کارهای بیشتری مـیتوانستیم با هم یم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله مـیرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود کـه نبود، حرفشم پیش نیـارین کـه بدجوری دلگیرمـیشم
.منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، بـه پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها کـه خودتان بهترمـیدانید.
مجید با ه درآبعلی
این ماجرا اصلش مربوط بـه بازی مجید مـیشـه، اما ربطش با بنده اینـه کـه من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته درون گند زدن بهش، و جالب اینـه کـه تازه قرار بود، من مربی اش باشم کـه یـه وقت جلوی ه کم نیـاره بد بشـه.
اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمـیم گرفته بودیم کـه دیگرلازم هست تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یـه کتاب وخلاص. آواسط تابستان مجید اتفاقی برخورده بود بـه فرید کـه وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا کـه بیـاد دارم بـه محله های اطراف خیـابان شاهپوربطرف جنوب ازخیـابان مولوی که تا باشگاه راه آهن وخیـابان شوش گفته مـیشود). فرید گفته بود خانـه شان درقلهک خیـابان دولت هست وبا مادرش وش فرشته باهم زندگی مـیکنند. مجید مـیگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یـاد آوری مـیکنم کـه مجید دو و نیم سال ازمن وپیروز بزرگتر بود) . آنـها را اززمانی کـه فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اما ازآنطرف, فرید کـه خودش هم تونخ کشتی فرنگی هست ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش مـیخواسته اورا ببیند. قرارمـیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید مـیگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده کـه به مجید بگو اگر بیـاید خانـه خیلی خیلی خوشحال مـیشوم. آنطورکه فرید توضیح مـیداده گویـا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانـه هست درحوالی مـیدان تجریش با ده دوازده که تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمـهایی به منظور چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنـها را بـه چند خانم خیـاط درحوالی محله ته شاهپور سفارش مـیدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانـها مـیدهد ومـیرود کارها را تحویل مـیگیرد و سهم آنـها را مـیدهد.
فرید مرتب بـه مجید اصرارمـیکند کـه بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش مـیکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمـیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانـه ای مـیاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش مـیگوید متوجه مـیشود کـه مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویـا مادرمجیدرغبت چندانی بـه رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده کـه کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنـها ندارد. یک روزکه آنـها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید کـه قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را مـیبیند وپس ازاصرارزیـاد مجید قراری به منظور رفتن بـه خانـه آنـها مـیگذارد. مجید مـیرود آنجا وازخانـه و زندگی نسبتا مرفه آنـها تعجب مـیکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان درون یک سطح بوده. سرانجام مجید پی مـیبرد کـه اصرارمادر فرید به منظور این بوده کـه از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیـاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنـهاد مـیکرده است. مجید مـیگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمـیداند, اما این احتمال هست کـه بدلیلی اوخود را مدیون مـیداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید مـیخواهدهرقدرکه وقتش اجازه مـیدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را کـه بلد هست به فریدآموزش دهد ومـیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر کـه خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانـه آنـها بیرون بیـاید فرشته از راه مـیرسد وهردو از اینکه مـیبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا مـیخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمـیگیرد وباین بهانـه کـه باید درسش را حاضر کند مـیرود توی اتاق خودش.
یکبار کـه مجید قراربود فرید را درون یک کافه-قنادی درون خیـابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیـانا ببیند اصرار کرد با او بروم منـهم قبول کردم، مخصوصا کـه سرراهم از مدرسه بـه مـیدان مجسمـه بود و رحم دور نمـیشد. احتمالا مجید حدس مـیزده ممکن هست اینبارهم فرشته همراه فریدباشد ومـیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنـهایی آمد ومن توانستم کمـی آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نـه درون حدی کـه برادر ه چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنـها کـه ما که تا همـین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر مـیکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانـه دارد، پسری با اندامـی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده. حرفهایی کـه ما درمورد جو مدرسه و گروه بچه های خودمان مـیزدیم برایش تازگیدشت و در قیـافه اش مـیشد نوه حسرت بـه خل بازی ها را دید, فکر مـیکنم ازتیپ بچه هایی بود کـه از یکطرف مـیترسند بـه بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" مـیکنند " "ایکاش منـهم یک شربودم""، درست مثل شـهمند همکلاس خودمان. بنظرمـیامد آدم خونگرمـی باشد، امادرهمان جلسه اول مـیشد بفهمـی کـه ازتیپ آدمـهاییست کـه "جلدی حرفها را بـه خودشان مـیگیرند"، بهشان برمـیخورد ودرلاک دفاعی فرومـیروند. فردای آنروز کـه با مجید حرف مـیزدیم او هم گفت بهمـین خاطر دو صحبت با فرید دست بعصاحرف مـیزند، واشاره کرد یکبار کـه دراوائل بـه شوخی حرفی را پرانده, حس کرده کـه فرید ناراحت شده است.
حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانـه دیده بود, مـیشد فهمـید اندفعه آخری کـه طرف لباس خانـه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من مـیگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید چشم اش طرف را گرفته. خلاصه کـه ازان ببعد بود کـه بجای اشکال درسی مـیامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند که تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل بـه باغچه! خودم مـیزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید ه نازمـیاید وگفتم "باید یـه جوری نازشو بخری" کـه مجید هم جواب داد "نـه بابا! از کجا فهمـیدی؟" و گفتکه خب سوال همـین استکه چه جوری حتما نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را کـه خودم دراینجور موارد از دیگران مـیشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یـه ذره رو داشته باشی کارتمومـه ه از خداشـه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست مـیگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش, آدمـی دوست داشتنی بود. از هر زاویـه ای نگاه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه ه مـیباید از مجید خوش اش مـیآمد. گفتم مجید نمـیشـه ازقبل گفت آدم چی حتما بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته که تا کشتی یـا سینما، حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست کـه لال بایستد وحرفی نزند.
البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را درون ذهن مجید توجیـه مـیکرد وان تعصب جوجه خروس مابانـه فرید نسبت بـه ش بود. بطوریکه مجید مـیگفت فرید گاه و بیگاه کـه صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیـها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود کـه مجید شک نداشت اگر فرید بداند من مـیخواهم با ش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمـیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با ش ثریـا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا مـیبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه مـیگوید بـه او مربوط نیست وبرای فرید دلیل آورده کـه او کـه با همکلاسی ش رویم ریخته ش بـه اوهیچ اعترا ضی نکرده است. فرید گفته "این بهرامـه نمـیفهمـه کـه با پسر خیلی فرق داره". بنظر مجید خیلی سخت هست که طوری بـه فرشته نزدیک شود کـه فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی بـه ش "نظر بد دارم". این طرز فکر فرید به منظور مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری کـه دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایـه ابتکار واراده یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یـاد گرفته. البته گویـا پدر بزرگ اش کـه خیلی مورد احترام آنـها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویـاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند که تا سایـه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید کـه ش باشدغرمـیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمـیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد.
این تردید مجید درون نزدیک رابطه اش با فرشته همـینجوری ادامـه داشت ومجید هم ازبس من وپیروز بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را مـیزد.
درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد کـه ازبس درس مـیخوانیم قیـافه مان دارد مثل کتاب مـیشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته بـه پیشنـها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی کـه دفترش بالای مـیدان مجسمـه بود اسم نوشتیم، آنـها با قیمت بسیـار مناسب، یـادم نیست هرنفرده ویـا پانزده تومان مشتریـها را بـه آبعلی مـیبردندوغروب برمـیگرداندند. زودترین وقتی کـه جای خالی وجود داشت به منظور دو جمعه دیگر بود وخلیل وپیروز هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا به منظور هشت نفرازما کـه قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنـه وپولش را پرداخت مـیکنند.
مجید گویـا ضمن حرف زدنـهمـینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح مـیکند، فرید مـیگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما مـیاییم . وقتی فرید درون خانـه این موضوع را مـیگفته فرشته خیلی بـه صحبت توجه مـیکند ومـیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمـیتونین برین". با گله مـیگوید وقتی او کـه هست بخواهد دوقدم برود سر کوچه صد جورسوال وجواب مـیکند. درگیرودارصحبت آنـها مادرشان هم مـیرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا بـه او حکم مـیکند کـه در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنـها مناسب هم باشد آنوقت حتما فرشته را هم با خودببرند, کـه فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته. فرید اینحرفرا با مجید مطرح مـیکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب مـیشود اما مـیگوید صبر کن ازبچه ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنـهایت به منظور فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیـهایش وبرادریکی ازآنـها جا درون اتوبوس خریداری مـیشود. حرکتمان مـیشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیـابان امـیر اباد, صد متر بالای مـیدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد.
به اینترتیب "گروه ما وحومـه" درون پیک نیک آبعلی جمعا پانزده نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریـاضی بهریکنفر از انی کـه همراه فرشته هستند سه که تا واندی پسر مـیرسید. "ای کوفتشان بشود".
ظلم تاریخی درحق ما پسر ها: بازمجبورم مـیکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار کـه بیش ازاین نمـیشود: این نسبت نامتعادل گویـا درپیشا نی من واطرافیـانم حک شده است. دردانشگاه, حتی درمـینیـا پولیس هم کـه رفتیم همـین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک تعداد ها عمرا کم بود. یـادم مـیاید دردانشگاه تهران به منظور مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مـی بمن کـه نماینده دانشجویـان بودم فشار مـیاوردند کـه موظفم ترتیبی بدهم, وروشـهای انراهم یـاد مـیدادند. منـهم طبق پیشنـهاد آنان از نمایندگان رشته های "=خیز" کـه اتفاقا همـه پسر بودند، به یک بهانـه معقول به منظور جلسه فوق الاده دعوت مـیکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمـی جلسه مـیگذشتیم وبعنوان یک پیشنـهاد جنبی ازآنـها خواهش مـیکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان به منظور شرکت درپیک نیک یـا گردش علمـی منعقده درفلان تاریخ بما قرض بدهند وآنـها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنـهادی دیگرهم اینبود کـه پسرهای هم رشته ای مـیگفتیم داوطلبانـه مـیتوانند های فامـیل وهمسایـه شان را هم همراه بیـاورند، که اینراه خیلی جواب نمـیداد چون این پسر ها کـه مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنـه مـیچسبیدند بـه هایی کـه همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانـه وپسرسنگ مـیانداختند. اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد ها وپسرها درماجرای آبعلی.
حساب "دو دوتا چهارتا" هست دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛ها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی کـه نیست. ما خودمان کـه ازاساسهشت که تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازها را هم اضافه کنیم مـیشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم د (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم) یـا ویـا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیـاطی ناصربتواند برادر ه را پاتیل د، شرایطمان بهترمـیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمـیباید سریک عدد باهم دوئل مـیکردیم .یک جوانصاف داشته باشید، با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یـا ها? منکه راست وحسینی شرح دادم که در تمام طول تاریخ همـین بساط به منظور ما برقرار بوده، مشت نمونـه خروار,لابد بقیـه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده هست . نـه اینکه فکر کنید مـیخواهم با این مغلطه بازیـها بخواهم اینجور وانمود کنم کـه شرایط موجب شد من ان گند کاری ای کـه در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را درون بیـاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا هست دیگر; یعنی ها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره حتما مثل ها منتظر مـیشدیم که تا تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم بـه ها ظلمـی شده باشد حتما بگویم ما پسرها حتما مثل "مـیمون ها" پشتک و وارو مـیزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمـی آوردیم ومنتظر مـیماندیم ببینیم ه ازکداممان بیشترخوشش مـیاید.
دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع بـه هشت همـه درنقطه مورد نظر دربالای مـیدان مجسمـه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیـامده بودند (البته ماهمانجا فهمـیدیم اسم ی کـه قرار بوده بابرادرش بیـاید مرجان هست , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان مـیگذاشت وبقیـه مسافران هم سرمـیرسیدند ماامـیدوارترمـیشدیم، بنظرمـیامد اتوبوسمان انقدرها هم کـه ما فکر مـیکردیم، دچار فقرنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومـی نبش مـیدان بـه خا نـه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت به منظور مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنـها مـیترا اش همراه یکی ازدوستانش مـیایند وگفت خوشبختانـه مـیترا را مـیشناسد. اما هنوزنگران بود کـه چرا مـیتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان بـه او گفته بود مـیترا قرار بوده دیروزعصرخودش بـه او زنگ بزند; هم نیـامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمـه مـیکرد کـه "زکی خانوما خیلی زیـاد بودن حالا یکی شونم کم شد" کـه دیدیم دوتا بطرف گروه ما مـی آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونـها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمـیدیم اسم دومـی ناهید است، کـه اتفاقا خوشگلی اش توی چشم مـیزد.
[پرانتز: یکدفعه یـادم افتاد کـه دوتا عتوی اتوبوس ازهمـین پیک نیک داشتم کـه اتفاقا همـین ناهید توی یکیش هست، یک عهم ازمن وخلیل وپیروز درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم کـه مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانـه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعهم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم کـه معلوم نیست کدومـیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته که تا نفرین نکردم خودش بگه]
با مجید درون باره اینکه امروز چکار حتما کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود کـه بهش بگویم بنظرمن آیـا ه ازاو خوشش مـیاید یـانـه؟ وتشویقش کنم بـه حرف زدن. دیگری هم این بود کـه در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمـیتواند اینکار را د وفرید را بر عاز خودش فراری مـیدهد. درون انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمـی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد کـه دوستانش را همراهش آورده بـه پیک نیک که تا دوست پسرش را بـه رخ آنـها بکشد. درون نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مـهمـی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید مـیتواند موجب سربلندی (و یـا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود.
اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد کـه با توجه بـه سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیـهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا ا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیـه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی مـیکردم ودوتا کلام با یکی ازا حرف مـیزدم خلیل کـه پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمـیداد وضمن اون بلند بلند مـیگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامـی بود کـه اگرمعمولای درکاری یـاچیزی زیـاده روی کند باو گفته مـیشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه یک کمـی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب مـیکرد .
توی راه با اینکه صبح بودومعمولای تو این ساعت ها حال نداره فقط حتما بگویم عالی بود. برنامـه را پسری کـه یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی های گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمـه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین مـیرین ختم " وادامـه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین" وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش مـیدادی روش ضرب مـیگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد بـه قر دادن، وبه پسره گفت " من بمـیرم بیـا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود کـه مجلس گرم کن بود، همـینکه پسره خسته مـیشد ودیگری هم نبود مـیخواند, هرچی کـه به ذهنش مـیرسید. طولی نکشید کـه محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،. به مجید هی سقلمـه مـیزدم کـه نوبتش رسیده و اون بهانـه مـی آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونـه, دفعه اول گفت یـه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند.
از وجنات فرشته معلوم بود کـه جو حسابی گرفته تش، نـه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا مـیتونـه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنـه. مگه نـه اینکه ژاله ومـهین واون یکی, که تا "تقی-به-توقی مـیخوره" افاده مـیان کـه دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق مـیکنـه.
مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود کـه بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز مـیکرد که تا با فرشته کـه اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنـه. پسر جنوبیـه هم کـه انگار تنـها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همـه فکر مـی از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر مـیدادواز پسرای ردیف جلوتر مـیخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند که تا پسر یک تعارفی هم بـه های ردیفهای جلو مـیکرد, والبته منظور اصلی اش هم همـین بود, اتفاقا این یکی سیـاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست مـیکرد کـه آیـا بهتره با استفاده ازهمـین شلوغ پلوغی اتوبوس شماره اش رو رد ه یـا وایسه بـه مقصد کـه رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و پیروز نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همـه مون رو جلوی ا کنف مـیکرد، اونم نـه فقط چهار که تا گروه خودمون بلکه سایرین هم کـه در نتیجه فعالیتهای خودش و پسر جنوبیـه حالا توجه شون خیلی زیـاد تر بطرف ماها بود.
غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونـه به منظور صبحانـه تمام راه که تا زمانی کـه رسیدیم آبعلی همـین بساط بگو-بخند، بخون-ب و خودنمایی-هنرنمایی ادامـه داشت. ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونـهایی شون کـه هنری داشتن ویک و یک جو اعتماد بنفس, تلاش مـیدربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر بـه مشتری کـه ها باشن بفروشن.
[ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ونده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست کـه خودشو بهتر بـه تماشاچی بفروشـه? حالا اگه بگیم خودشو بـه تماشاچی عرضه کنـه کـه فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمـهمترین مـهارتها دنیـای مدرن نیست؟ ]
دردسرندم بقیـه راه هم کم وبیش با همـین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یـازده رسیدیم آبعلی. آقایی کـه مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو به منظور همـه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همـه از ساعت چهاراینجا باشند. بعدش هم چند که تا توصیـه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرمسوول اموال خودشـه, بهتره هراز یک یـا دوساعت بیـایم بـه اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی کـه با هم هستند حتما ترتیبی بدهند کـه درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند که تا نقطه مناسب برایـاونـهایی کـه اهل بزم و بزن و ب گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو.
هر دسته ای به منظور ارزیـابیـهای اولیـه ازاتوبوس کمـی دورمـیشدند وبرمـیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک کـه ازلباس وکفش های اسکیـهایی کـه دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی . یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیـه چیکارمـیکنند، احتمالا باراولشان بود کـه آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیـات برنامـه مان را چنین ریخته بودیم: مجید کـه تکلیفش معلوم بود، من حتما سرفرید را گرم مـیکردم وپیروز ضمن کمک بمن حتما هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یـا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد بـه مددکار نیـازدارد) پیروزمـیباید یک جوری بـه او"برساند", یعنی موضوعی چیزی به منظور صحبت دراختیـارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیـه بچه ها مـیباید درمحل مناسبی کـه خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وب راه بیـاندازند ، که تا نـه فقط نگذارند ای اتوبوس خودمون پراکنده بشن کـه اگه بشـه یـه چندتایی مال جدید هم وارد بازارند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود کـه تفریح نکنیم یـا هرکدوم بصورت فردی دنبال یـه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته باید تاعصر تکلیفشان مشخص مـیشد. وقتی به منظور صبحانـه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمـین ارتباط با قیـافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون مـیگم, اصلا خوبیت نداره ای مردم ر و همـینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشـه، یـا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشـه" هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همـه درون آورد و خنده هم کـه بهوا رفت, فرید کـه کنار فرشته و ها ایستاده بود پرید جلو کـه بفهمد بـه چی مـیخندیم.
خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یـادم آمد) همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند کـه جای مناسبی پیدا کند یکی ازهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری کـه مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره بـه نقطه ای کـه نزدیک یک کیوسگ بود گفتند کـه به آنجا مـیروند. پیروز ضمن کار روی فریـهان (یکی ازدوستان فرشته) مـیخواست فرید را هم داشته باشد. منـهم تلاش مـیکردم نازی ان دیگرتنـها نماند (ازخود گذشتگی درون راه دوست به منظور همـین وقتهاست دیگر!).
دوتا ترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها کـه گویـا از سیـاحت اولیـه برمـیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازها کـه بنظر مـیامد همان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. درون این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند که اگه منـهم بجای اون بودم بفهمـی نفهمـی احساس والاحضرتی بهم دست مـیداد. اخه فقط بذل توجه مجید کـه نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها وها هم درمرکز توجه بود.
یکدفعه صدای "ای وآی فرشته جون یک کـه با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته مـیآمد توجهمان را جلب کرد. بعد فهمـیدیم اسمش نگین هست واز همکلاسیـهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نـه با ما) فهمـیدیم شاه-پسرهمراهش برادرش محسن هست وگل-همراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین پدرومادرش کـه همسایـه آنـها هستند آمده اند واینکه خانواده اش آنـها هم با ماشین خودشان آمده اند. همـینطور کـه آنـه کـه اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت مـیگفت "ای کاش" اوهم مـیتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیـاید "اما حیف"؛ من داشتم فکر مـیکردم مـیباید اسم او را "سیب" مـیگذاشتند چون بی اغراق بـه سیب قندک های بهاری بیشتر شبیـه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم بد جوری آب افتاده بود، ازبس کـه لامصب تروتازه بود.
جذب شدنم بـه نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانـه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم اما بهیچ وجه درفکرکار روی اونبودم. ازشما چه پنـهان پشت دستم روداغ کرده بودم کـه وقتی قبلش بـه قصد اولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومـی، حتی اگه خدای زیبایی باشـه, واینجاهم اگه یـادتون باشـه من تاهمـین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمـیکردم, تاهمـینجاش هم اگه اگه بـه دل نگرفته باشـه خوبه. درسته کـه این کارم حتی بـه نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نـه بـه باربودونـه بـه دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیـه، ولی باشـه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمـیگن قصدقربت ازخودش مـهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشـه ها, بلکه به منظور اینکه قبلا بهمـین خاطر"چوب بـه پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن مـیترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه اولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یـه تازه وارد, ازدومـیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همـینکه رسیدیم پیش دوسه که تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد کـه تادوهفته هرچی"تو آب مـیزدم" خاموش نمـیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومـیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن کـه هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد.
درد سرندم، من وپیروز برگشتیم بـه پیگیری کارمان روی همون دوفقره قبلی وخوب هم پیش مـیرفتیم، حد اقل من داشتم بـه نتایج فعالیتهای خودم امـیدوارمـیشدم. که تا آنجا پیش رفته بودم کـه فهمـیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نـه شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است, ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش مـیاید، کلکسیونی ازعستاره های هالیوود دارد, خیلی بـه کتاب علاقه مند هست ودلش مـیخواهد نویسنده یـا کارگردان شود,اما "حیف کـه توی این مملکت امکانات به منظور رشد استعدادهای ها خیلی محدود است". منـهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم کـه بهش بدهم, که چند سال هست تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانـه مان درسلسبیل است، اینرا هم گفتم کـه تابستانـها درهتل-رستورانی دربانی مـیکنم و پول توجیبی خودم را درون مـیاورم، این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم کـه یعنی من از ان بچه ننـه ها نیستم. همانوقت کـه گفت ازفیزیک بدش مـیاید من گفتم مـیتوانم درفیزیک و ریـاضیکمکش کنم , یـادم نیست درهمـین ارتباط بود یـا چیز دیگری اما گفت مـیتواند تلفن خانـه شان را بمن بدهد اما فقط حتما بین ساعت ۴ که تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون پدرش هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم روزهای زوج درون اینساعت ها بیرون است. این اولین باروبه احتما ل زیـاد تنـها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود کـه یک شماره تلفن خا نـه شان را بمن داد(البته منظورم تلفن به منظور کاربرد رمانتیک است)
پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمـیکشید, به منظور خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم بـه اسم معلم هایشان, ودرادامـه ان پرسیدم کـه آیـا خا نمـها سیمـین فانی یـا بهنوش پورصالح را مـیشناسد? بهنوش دوست بسیـارنزدیک نسرین پیروز است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شـهربودند ومن اینرا مـیدانستم, اما هدفم خ زمان بود, مـیخواستم کـه بعدش هم حرفرا بکشانم بـه های پیروز وهمـینجوری کش بدهم, امـیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم بـه ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را مـیشناسد وباهم هستند, از آدرس هایی کـه داد معلوم بود کـه همان بهنوش را مـیگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمـیخواهد بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامـه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامـیل بودن او وبهنوش بـه پیروز چیزی نگویم. اتفاقا پیشنـهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش اش هست من توی دلم گفتم "یـا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش پیروز اینـها شدم, یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه برای توجیـه نیمچه-رابطه ای کـه دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده پیروز اینا, تازه اگر خود همـین نازی را درون نظر نگیریم) چه قصه ای مـیتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همـه چیز را راست وحسینی برایتان مـیگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نـه سیـا اینا اگر, سالی ماهی پیش مـیامد کـه نسرین, سیـا یـا به منظور کاری یـا به منظور دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنـها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی یک دستی بـه سروگوش هم مـیکشیدیم همـین وهمـین].
اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنـهای روزهای عید را درون دهانم زنده مـیکرد,همـینکه بزرگترهاچشمشان بـه آنطرف بود دزدکی یکی یـا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را مـی چپاندم توی دهانم,
فکر مـیکنم به منظور بهنوش هم بیشتر بهمـین خاطر مزه مـیکرد که تا هر چیز دیگری
سیـا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریـهان بود، نمـیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود کـه صحبتش تمامـی نداشت, ومن مـیخواستم موضوع فرید را بیـادش بیـاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز مـیشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف مـیزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب بـه سیـا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریـهان تعبیرمـیکنند, کـه معنی بدی بر ان نمـیشود تصور کرد, سیـا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی کـه فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده بـه حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویـا دلمشغولی درکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینـه نموده و خلاء وجود ه درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا درون راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله مـیگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی مـیامدند. چی ازاین بهتر، همـه سرشان توی آخورخودشان بود. نمـیدانم چه مدتی بـه این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , کـه یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد کـه هر"نوشیدنی گرم و چیزی" مـیخورد بیـاید وگرنـه مـیخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب.
فقط من وسیـامـیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش مـیرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامـه قبلی فکرکرده بـه هوای نوشیدنی گرم بـه من وسیـا برساند پیش مجید اینـها "مـیخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنـها که تا مجید با ه تنـها بماند. غیر ازمن وسیـا بقیـه فکر د صحبت ازچای هست ودران هوا بعید استی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیـا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیـاوریمـی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همـه مخصوصا ها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز بـه اندازه یک لیوان چای و یک پیـاله عدسی نمـی چسبد (نمـیدانم چه جوری آنـها کلمـه "چیزی" را کـه ناصر گفته بود بـه "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمـین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنـهاهم اعلام د "اخ کـه چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیـامدند وبقیـه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم, احتمالا مجید توانسته بود فرشته را قانع کند کـه چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا کـه رسیدیم دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای سگی" هست و "این چیزها" هم مزه ان هست که همان "کالباس" باشد. خلاصه ها بـه اصرار ناصر یکی یک لقمـه کالباس گرفتند و راهشانرا کشیدند بـه رفتن، من و سیـا مانده بودیم کـه به اصرارفرید را هم نگه داشتیم.
طبق قرارقبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را تعارف مـیکرد من بـه دو دلیل نباید آنرا رد مـیکردم: اول اینکه پیش فرید طوری وانمود شود کـه یعنی اگردست ساقی را رد کنم زشت هست و بـه او بر مـیخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر مـیکشم و هیچ طوری نمـیشود! او هم ترغیب مـیشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل مـیشود وراحت مـیتوانیم او را دورو برخودمان نگه داریم.
من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود کـه فقط تکه کالباسی کـه ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه مضحک اینکه مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش مـیگفت "اره تو کـه راست مـیگی " بعد اونکه عین کاریکاتور" ثمره نسیـه فروشی" شد لابد من بود. من دومـی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم کـه فرید استکان را برددهانش و همـینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمـیتونم اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد بـه نفس کامل بـه او جواب داد که "یـه برگ کالباس درست ات مـیکنـه، اولش اینجوریـه".
خلاصه کنم: هی ازناصرریختن به منظور من, وهی ازمن نفهم سر کشیدن بلکه فرید خام بشـه. اگر حق ناصر این باشد کـه بخاطر اینجور عرق ریختن اش به منظور من, "خره" صدایش کنیم آنوقت بجرات منرا حتما " یک طویله خر" نامـید. خوب ابله کاه از خودت نبود کاهدان چی؟
فقط نیم مثقال مغز کافی بود که تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵ برای آدمـی بـه سایزمن یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیـان. حالا اگرآدمـهایی مثل ناصر، محمد یـامجید, این "گه -خوری" رامـید, مـیشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شـهادت ترازوها و بعلاوه وزن سیـا, دونفری تازه مـیشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو.
تازه چشمـهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود کـه فرید پاشد راه افتاد رفت. اینکه رفت موی دماغ مجید اینا بشـه, یـابرگشت سراغ مـیترا نمـیدونم. سیـاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییـهان تنـها نماند! من لحظه بـه لحظه پاتیل تر مـیشدم.
از اینجا بـه بعد را بیشتر از روی حرفهایی کـه ناصراینـها درون مورد کارهایم گفته اند مـیگویم چون خودم فقط یک جاهایی انـهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمـیاورم. اولش کمـی حالت شنگولی داشتم, با آدمـهایی کـه رد مـیشدند شوخی مـیکردم, بد نبود اما کم کم ازکنترل خارج مـیشدم، یعنی کار بجایی رسید کـه اگریکه از کنارمان رد مـیشد نگاه مـیکرد بهش برمـیگشتم و حرفهای ناجور مـیزدم ,آنوقت ناصریـا محمد مـیپد و طرف را بغل مـید و با معذرت خواهی ردش مـید. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع د و کشان کشان منرا بردند توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان اینبود کـه با اینکار که تا زمانیکه حالم بهترنشده منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج ند که تا ابرویم کمتر برود.
تا یـادم نرفته که تا یـادم نرفته توی این هیر و ویرگویـا مجید بقدری از دست ناصر (یـا از کل ماجرا ) ناراحت مـیشود کـه ول مـیکند و مـیرود به منظور خودش یجایی که که تا زمان برگشتی نتوانسته بود پیداش د.
آنـها مرا بـه اتوبوس مـیبرند وهمـینکه بلند مـیشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا مـیگرفتند و مثل موش سرجایم مـینشاندند و از آدمـی کـه گویـا آنجا بوده و گویـا من حرف زشتی بهش زده ام (یـا مـیخواستم ب) معذرت خواهی مـید. من خودم دو سه چیز از مدت حبسم درون اتوبوس یـادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش از پشت سرش کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت (بعدا فهمـیدم پلیس خواسته کـه اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من درون ان عالم فکر کردم اومـیخواهد همـه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا مـیری مرتیکه", ناصر اینـها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." کـه دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصرهم رفت راننده را بوسید.
باردیگرفرشته ونازی کـه شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم کـه بگویم "بابا تورو خدا شماها بـه این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم یـه هوایی بخورم" : ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم کـه گویـا با اشاره یکی ازبچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجههه حالش درست نیست ممکنـه یـه حرف زشتی بهتون بزنـه ما پیشتون شرمنده بشیم" کـه اونـها هم با عصبانیت رفتند.
یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشـه اتوبوس باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو که تا مرد اون بغل رد مـیشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یـا یـه چیزی درون همـین ردیفها بپرسم , کـه باز این پهلوانـهای خودمان فکرد من یـه حرف زشتیزدم یـا مـیخوام بگم, پ شیشـه رو کشیدن، گویـا محمد دیده بود یکی از مردها داره مـیاد طرف درون اتوبوس کـه پرید جلو, لابد به منظور معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا وخیلی پدرانـه یـه چیزایی گفت بـه این معنی کـه این پسر( یعنی من) باید هوای آزاد بخوره نـه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیـار از دهانم دررفت "زرررشگ"; هرسه چهارنفربچه ها با نگرانی بهم نگاه د، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند مـی ,خیـالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را بـه یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو".
درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود کـه هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد مـیکرد. بچه ها هم گرسنـه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه مـیرفتم ,من فقط یک کمـی لوبیـا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانـه بیرون امدیم سردم بود, بـه اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد کـه یکی از بچه ها رویم انداخت وخوابیدم.
یـادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی کـه نازی نشسته بود و گفتم "نمـیدونم چی حتما بگم,واقعا معذرت مـیخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری" چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیـادی بهش حق مـیدهم، آدمـی بودم کـه حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی ها شرمنده مـیکرد. فرشته کـه انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد کـه از خجالت کم مونده بود ب تو سرخودم. مجید کـه یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم نشوند و با تاسف گفت همـه اش تقصیر این ناصره.
ازراه برگشتن فقط یـه مشت همـهمـه یـادم مـیاد اما آنجور کـه بچه ها تعریف د نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همـین حالگیری کـه من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی مـیخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را مـیگرفتند اما گویـا بچه ها از حال رفته بودند. نمـیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر مـیکنم. ولی فردا بعد فردایش از بچه های هم کـه سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود کـه برگشت نسبت بـه رفت خیلی سوت و کور بود. اما خب اینـهم زیـاد دلیل نمـیشود چون ممکن هست بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند.
شاید بیش از دو سه هفته طول کشید که تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه بـه خودم زورمـی آوردم رویش را نداشتم بـه نازی زنگ ب. حتی یکباردل را بدریـا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش او را تعقیب کردم و مـیخواستم درجای مناسبی باهاش حرف ب, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم کـه بروم جلو.
مجید از ان بـه بعد همـیشـه ناصر را "ناصرخره" صدا مـیکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری مـیکرد. آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریـان تقریبا اینجوری بود، کـه تا مدتی کـه این دست اندست مـیکرد کـه سراغ فرشته برود یـا نرود وقتی بـه اصرار من من و سیـا با او قرار گذاشت که تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویـا مجید بعدا دوباره خودش حرف آنروز را پیش مـیکشد و فرشته هم درون مورد "بی-شخصیتی" من حرفی مـیزند کـه مجید از من دفاع مـیکند و فرشته درون جواب از او مـیخواهد این صحبت را وول کند. . یکبار دیگر کـه در حضور فرید این صحبت پیش مـیاید مجید درون دفاع از من مـیگوید "واقعا خیلی بچه خوبیـه و اصرار مـیکند کـه آنـها بیخود ان یک نمونـه را علم کرده اند و این حرف را ول نمـیکند کـه فرشته هم با عصبانیت چیزی بـه این معنی مـیگوید "تو هم با اون رفیق ریقونـه ات ما رو ول نمـیکنی " کـه مجید قهر مـیکند و و و
بازی درون هتل کمودر
گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد بـه عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود کـه دم درون باغ هتل چنون وانمود مـیکرد کـه گویـا داداش عروس/داماد یـا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامـیلهای دوماد فکر مـی با عروسه وبرعکس.
بعد ازاینکه مارومـیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان مـیداد و وقتی مـیومد تو کـه سالن شلوغ شده باشـه. اغلب وقتی ارکستر شروع مـیکردو بپا مـیشد خلیل هم سرو کله اش پیدا مـیشد, چیزی مـیخورد ومثل خوره مـی افتاد بجون و زنـهای مردم وازشون تقاضای مـیکرد، انقدر سماجت مـیکرد که تا بالاخره یکی قبول مـیکرد, اینکه شوهر یـا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنـه براش چندان فرقی نمـیکرد.
بار دومـی کـه رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمـی با یـه ی حرف زده بودم، وقتی هم شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونـها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو درون چند نسخه روی تکه های کاغذ مـینوشتم کـه اگه لازم شد بدم بـه ه. گفتم اگه بخوای خوبه تای نیومده صحبتمون قطع بشـه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست کـه تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یـادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، ه هم کیفی همراهش نبود کـه خودکار داشته باشـه. گفتم خودکار ندارم توهم کـه معلومـه نداری. بهش گفتم یـه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونـهاش اونجاس . معمولا بعد از رد تلفن بـه ه مـیگفتم " این تلفن همسایـه هست و خیلی آدمـهای خوبی هستند". اما آنروز نمـیدانم چه شد کـه در ان لحظه یـادم رفت و بعدا هم کـه طبیعی بود یـادم نیـاید.
تا یـادم نرفته بگم خلیل خودش رو بـه ا "بیژن" معرفی مـیکرد منـهم کـه از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و مـیگفتم اسمم احمده
باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یـه مشت کارایی کرد کـه منظورش این بود کـه صمـیمـیت ماها با همدیگه بـه دیگران نشون بده، و طوری کـه دیگران نشنوند (به خیـال خودش) گفت " ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیـارم", آخرش با دستش بـه یـه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید.
ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش ه. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمـیشد بگی تاپه، بـه خوشگلی عارفه وعادله ویـا عموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود مـیشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منـهم گفتم کـه امسال دیپلم مـیگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم به منظور موضوع صحبت بعدی قفل مـیشد. نوشین گاهی خودشو بـه پشت ستون مـیکشید ویکی دوبار هم بـه پیشنـهاد اون رفتیم "یک کمـی اونطرفتر"، مـیشد، حدس بزنی دلش نمـیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشـه, مـیشـه گفت خودشو از دستش پنـهان مـیکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یـا پسر شاید هم ، اخه بعضی وقتها یـه حساب هایی بین ها پیش مـیاد. درادامـه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی درون کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده.
یکی دوتا جوک هم یـادم اومد و گفتم, ولی دومـی رو هنوز بـه آخرش نرسیده بودم کـه خودم حس کردم از اون بی مزه تر که تا حالا جوک نگفتم، ه فقط یـه نگاه کرد کـه یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟
با اینکه گاهی تو صحبت کم مـیاوردم اما درون مجموع بخودم نمره پانزده بـه بالا مـیدادم چون فکر مـیکردم ردخور نداره کـه نوشین دو سه روز دیگه زنگ مـیزنـه.
همـه چیز کم وبیش داشت خوب پیش مـیرفت ومنـهم بـه بازی خودم کم کم امـیدوار مـیشدم، بخودم مـیگفتم انقدر ها هم کـه فکر مـیکردم سخت نیست. موزیک به منظور چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام به منظور تانگو شروع شد. از همانجا کـه ایستاده بودیم درون باره این صحبت مـیکردیم کـه بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یـه تعداد زن و شوهر جدید وارد مـیشوند، کـه اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند.
از اینجا بـه بعد همان گندی هست که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم،
خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمـی مـییده کـه شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان خانمـه مـیخواهد برود کـه خلیل با اصرار اورا نگه مـیدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع مـیشود هرچه خانمـه خود را کنار مـیکشیده خلیل بـه او مـیچسبنده است. انقدر بـه اینکار ادامـه مـیدهد
که اغلب مـهمانان توجهشان جلب مـیشود, که تا اینکه خانمـه دریک فرصت فرار مـیکند بـه آغوش شوهرش ، اما
طی مدتی کـه خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمـیآورده
اغلب مردم از دیگران مـیپرسیده اند آیـا ان پسره بیشعوررا مـیشناسند و جوابها نـه بوده . ازهمانجا کـه ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیـات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمـیاوردومن ازخجالت نمـیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت مـیکنند ومسجل مـیشود خلیل فامـیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن مـیخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مـهمانان ان پسره جلف را بـه بیرون هدایت کنند.
کاش خلیل آدمـی بود کـه همـینجا بـه بازی گندش خاتمـه مـیداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونـهامـهمانـها دنبال خلیل مـیرفتند وخلیل هم با آنـها موش و گربه بازی مـیکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی مـیگشتم کـه بدون جلب توجه فلنگ را ببندم کـه همـینکار را هم کردم
خسرو کهی بـه او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود مـیگفت شنیده بود چند که تا از جوانـها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنـها را قسم مـیدهد اینکار را نکنند, وتوصیـه کرده چون"آدم بی سروپا کـه ابرو ندارد کـه بترسد" وممکن هست خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, مـیگفت خلیل که تا مدتها با گارسونـها قایم موشک بازی مـیکرد, از بشت یک دسته مـهمان بـه دیگری، یک مـیز بـه پشت ستون از دست گارسونـها درون مـیرفت, دو که تا نگهبان هم بـه گارسونـها اضافه مـیشوند, بالاخره او را مـیگیرند.
اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمـیکند وازدر سالن که تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنـها فرار مـیکند و و و و .
اگرچه با افتضاحی کـه بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امـیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر مـیکند تلفن مال خانـه خودمان هست و وقتی پدر خلیل درون تلفن بهش بگوید کـه اینطور نیست خیـال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینـها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند.
در حاشیـه بگویم من.و خلیل و سیـا کلاس یـازدهم مـیرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم بـه پدرش گفته بود چند که تا این همکلاسی داریم کـه ممکن هست زنگ بزنند .
نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل کـه گوشی را برداشته بود با صدایی کـه عصبانیت و تردید درون ان وجود داشته مـیگوید اگر ممکن هست "مـیخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم کـه بنا بـه تجربه مـیدانست طرف با خلیل یـا با من طرف هست و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود مـیپرسد "م
هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یـا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیـه، ه گفته بود پس بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ ه از کوره درون رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیـه, بعد اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون کـه خیلی پسر خوبیـه بپرس جریـان چسبوندن بـه زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود
خلیل کـه اومده بود خونـه باباش یـه-دستی زده بود طوری کـه اون فکر کرده بود جریـان کمودر وزنـه رو ه واسه بابا ش گفته، هرچی هم کـه اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیـه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نـه فقط گند کاری خودشو بلکه یـه جوری هم گفته بود کـه گویـا من دعوتش کرده بودم کمودور.
به اینترتیب ه کـه پرید هیچی, حالا آقای فرزان بـه دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویـا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان های همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب درون اومده بود, منم از دستم کاری بر نمـیومد به منظور اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب مـیکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر مـیشد. فقط یـادمـه از لجم که تا مدتها چپ و راست درون مورد چسبوندن بـه زنـه بهش مـیگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری".
در درمانگاه تامـین اجتماعی !
یکی دو هفته مونده بود بـه عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سیـا (لقبی کـه ما بـه محمود امامـی داده بودیم) با سیـاوش وعنایت رفته بودیم به منظور اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیـاطی ریچموند سرتقا طع خیـابان شاه وخیـابان کاخ سفارش داده بودیم. نمـیدانم توجه کرده اید یـا نـه کـه هر خیـاط و یـا سلمانی فقط یک جور مدل را خوب بلد هست و با اینکه ژورنال مـیگذارد جلوی شما و مـیپرسد کدام را دوست داری اما نـهایتا همانرا کـه خودش بلد هست تحویل شما مـیدهد.حالا منظور اینکه گویـاهیکل باریک من و رنگ پارچه با مدلی کـه حسن آقا بلد بود بطور اتفاقی جور آماده و حسن آقا کت و شلوار منرا خیلی خوب از آب درون آورده بود. روز یکشنبه بود کـه طبق قرارهمراه سیـا رفتم تحویل بگیرم, لباسو کـه پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکند (ما اینجوری صداش مـیکردیم اما اسم فامـیلش یـه چیز دیگه بود) بعداز اینـهمـه بیـا و برو کارو تمـیز درآورده ،وقتی تنم بود سیـا اینا مـیگفتند "تومنی ده تومن مـیبرد رو تیپم".خودم هم توآینـه کـه نگاه مـیکردم همـین احساس بهم دست مـیداد. لباسو کـه بردم خونـه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم کـه مادرم گفت "خب حالا که تا یـه چیزی روش نریختی برو آویزون کن بـه جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمـی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم مـیرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم مـیگفت حتما تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو مـیپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود کـه هنوز عید نشده از نو نوار بودن مـیافتدو منم بـه شوخی مـیگفتم مـیخوام "آب بندی بشـه". با سیـا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن کـه بهم مـیاد. . طبق روا ل من حتما صبر مـیکردم که تا عید مـیشد و این کت و شلوار را مـیپوشیدم اما طاقت نداشتم و از دو روزبعدش درون هرجایی غیر ازمدرسه مـیپوشیدمش و کلی حال مـیکردم.
چهار شنبه بود کـه صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن بـه درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه. کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ازمحل بیمـه پدرم ما مـیرفتیم درمانگاه تامـین اجتماعی کـه درخیـابان کاخ جنوب خیـابان شاهرضا قرارداشت، فکرمـیکنم به منظور آزمایش "رادیو ایزوتوپ" به منظور غده تیروئیدم بود ویـا درست بخاطرم نیست. که تا آنجا کـه بیـاد دارم روال کار اینبود کـه اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره مـیگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر مـیماندیم که تا نمره مان را صدا مـیزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه مـیکرد واجازه مـیداد کـه بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی کـه به کارمان مربوط است.
توی اتاق انتظار ی با سر ولباس مرتب تر ازبقیـه وارد شد و پس از نمره گرفتن کنار دیوار درون نزدیکی من ایستاد. پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم کـه با خنده ملیحی تشکرکرد وپذیرفت. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یـادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم بـه پسر بچه هفت-هشت ساله ای کـه کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من مـیرم همـین پشت درون وخواهش کردم وقتی نمره یـازده را صدا د بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم مـی زدم کـه ه آمد وگفت با من موافق هست که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا " واضافه کرد "یـازده رو خوندن, بعدیش لابد مـیشـه دوازده" وخندید. من داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چطور بفکر خودم نرسیده بود کـه هوای بیرون لطیفترهم هست کـه پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازه تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل کـه ازآنجا بروم بـه بخشی کـه باید مـیرفتم.
آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ساعت حدود یـازده بود کـه کارم تمام شد، با اینکه بیـاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما اما نمـیخواستم برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف هست این تیپ واین کت وشلواررا ها نبینند. گذار خیلی ازهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمـین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنـهمـه نعمت چشمای یکی ازان ها را کـه خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (کافه شـهرداری اولیـه، پارک کودک یـا پارک ولیعهد بعدی وشاید پارک ولیعصر بعدتر) یک مجله فردوسی هم خ کـه هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمـیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمـی مـیپایدم.البته حتما بگویم دلهره کـه داشتم چون من که تا حالا تنـهایی و باین طریق بازی نکرده بودم و نمـیدانستم چی مـیشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود کـه چشمم افتاد بـه همان کـه خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمـینان حاصل کرد منـهم او را دیدم رفت روی نیمکتی کـه روبروی من بود نشست و شروه کرد بـه سوهان زدن ناخنـهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه مـیکرد کـه مـیشد بگویی بکلی قضیـه ژست مجله خوانی ازیـاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یـاد حرف خلیل افتادم وبخودم نـهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی مـیخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مـهمـی دربالا رفتن اعتماد بـه نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را درون ذهنم مرور کردم وبخودم امـیدواری دادم کـه جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمـی پرسیدم آیـا او همان خانمـی هست که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد کـه ترجمـه اش بزبان امروزی هامـیشود چیزی شبیـه "په نـه په" خانم ان خانمـه هستم.
خلاصه طولی نکشید کـه صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق حتما بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف مـیزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی مـیگفت, یکی از خوبی های کار این بود کـه اگرهم حرفی مـیپراندم کـه خودم بـه سروته ان اطمـینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ کـه این عادله حتی وقتی براش جوک هم مـیگفتی مثلا مـیپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ مـیشد و باید کلی فکر کنی کـه جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی کـه دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمـه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یـاد خودش وبهرام مـیافتم یـه احساس خوبی بهم دست مـیده. فقط بعضی وقتها حیرون مـیموندم کـه مگه مـیشـه یـه سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشـه.
وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانـه شان تومنطقه پل رومـی شمـیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمـی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم کـه توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید هست بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای ی کـه خانـه شان پل رومـی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریـازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمـیاید.
هنوز حرفی روکه حتما درجواب ب تو مغزم راست وریست نکرده بودم کـه برام روشن کرد کـه "بدلیلی کـه خودم هم مـیدانم" اونمـیتواند تلفن خانـه شان را بـه من یـا بـه هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی مـیکردم کـه آیـا اینکه تلفن دارند بـه نفع رابطه ماست یـا بـه ضرر, کـه بدون اینکه بـه نتیجه ای برسم نمـیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد بـه اینکه خب اگرهمـین الان درمورد فلان برنامـه تلویزیون حرف زد من چی حتما بگم، آخه ما هنوز نـه تلفن داشتیم نـه تلویزیون. بخودم تلقین کردم کـه نبایدروحیـه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ کـه نیست" نـهایتش مـیشود مثل دیروز کـه که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انـهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمـی گیج گیجی مـیزد. راستش فکر مـیکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین ی روبرو مـیشدم کلا شرایط جور دیگری مـیشد، منظورم را کـه مـیفهمـید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را مـیکرد وبه بهانـه توالت یـا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین ی خارج مـیکردم . اما بخودم نـهیب زدم "خب کـه چی" از کجا کـه همـه اش "چسی" نباشـه و اگر هم. نباشـه بالاخره لابد یـه چیزی تو من دیده کـه تا حالا "حال داده "دیگه.
خلاصه درحالیکه سعی مـیکردم طوری وانمود کنم کـه حرفهایی کـه زده برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامـه دادم کـه دانشجوی رشته ساختمان هستم. همـینکه از حالتش حس کردم با اینحرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمـی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویـا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیـات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی درون مورد محله، وخانـه مان بگویم , با تمام تردیدی کـه دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم کـه محله وخانـه مان را بگویم کـه اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید کـه "وایسا, نگو, بذارببینم مـیتونم حدس ب" وپیشنـهاد کرد س این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نـهارومـیدم, اگه درست گفتم, برنده مـیشم وتو حتما بدی" و شرط را بـه اینترتیب تکمـیل کرد کـه حق انتخاب نوع "نـهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نـهارودسر" کف دست راستم کمـی بـه خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم بـه این رفت کـه این پیشنـهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنـهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه مـیداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را به منظور همـین یک پیشنـهاد ماچ مـیکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشـه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمـی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامـه داد "یـا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمـی خیـالم راحت تر شد. اولین چیزی کـه بفکرم رسید این بود کـه خیلی خوب شد کـه ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شـهرهستم. نـه اینکه بـه پایین شـهری بودن افتخارکنم، خودتان کـه مـیدانید، به منظور اینکه اگر یک جایی درشمال شـهررا مـیگفت, منکه درون خودم نمـیدیدم کـه حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه مـیشد اول موش و گربه بازی, لحظه بـه لحظه حتما تک تک کلماتی کـه ازدهانم خارج مـیشد را
را مـیپایدم کـه مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمـینان گفته بود کـه معلوم بود محلات تهران برایـاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شـهبازیـا شوش" وادامـه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یـا جوادیـه?", جواب داد "اول بگو کی که تا بگم ",
بعد از یک کمـی "بگذاروبکش" و " وبازی درون آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما که تا جوابموندی ازنـهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال مـیگفتم" و ادامـه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمـیتونن جرزنی نکن".
در پاسخ بـه سوالم اولش کـه به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد کـه خا نـه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان هست او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر مـیکند مرا یکبار همان طرفها درون صف اتوبوس دیده هست اما دراینمورد ممکن هست اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر بـه سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم کـه وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنـهاد رستورانی درون خیـا بان ویلا را داد کـه فکر مـیکنم اسمش "کیـان" یـا چیزی شبیـه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشـهرکوفت وزهرماری بود فرق نمـیکرد، اما معلوم بود مـیباید جای گرانی باشد. بعید مـیدانم درآنزوز (یـا هیچ روزعادی دیگری) پولی کـه در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیـهایی را مـیکرد, اما اگر هم پول درون جیبم مـیبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمـیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنـهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم کـه بازهم خودش بفریـادم رسید.
با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامـه داد کـه شوخی کرده خیلی گرسنـه استاو ان رستوران حتما بماند به منظور دفعات بعدی، اوهیچ جوری طاقت رفتن که تا خیـابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونـهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همـینجور داشت توضیح مـیداد که
صبح زود به منظور آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. کـه منـهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی کـه بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم کـه اگر درجای مناسبتری بودیم مـیگفتم " لبو بده جیگر" کـه یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم کـه شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند مـیشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی کـه روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت.
وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی کـه توجهم را جلب کرد این بود کـه چنان با رغبت غذا مـیخورد کـه آدم کیف مـیکرد. نمـیدانم توجه کرده اید، بعضیـهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه مـیماند, غذا مـیخورند کـه نمـیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم مـیکنند همانجور کـه توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال مـیکند.
دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم کـه ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم کـه او برنده شده وپیشنـهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود کـه نکند جایی وچیزی را انتخاب کند کـه با موجودی جیب من جور درنیـاید. ژیلا گفت همـین بغل هست و با همان لبخند شیطنت آمـیزادامـه داد کـه منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا مـیرفتیم, خوبی اش این بود کـه حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته بـه اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود بـه خط قرمز برسم. بدی اش اینبود کـه اگراینحالت پیش مـیامد حالا دیگر نمـیتوانستم ازبهانـه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یـا "مثل اینکه پول کـه درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم.
رفتیم خوشمرام یـه پلمبیر سفارش داد، من نمـیتونستم تصمـیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یـه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود کـه اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یـا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال مـیگیره. نمـیدونم تلقینـه یـا نـه یکی ولی یکی دو بارهم کـه نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم.
همش جلوی چشمم مجسم مـیشد کـه پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یـه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه بـه دو دقیقه دستشویی-لازم مـیشم، فکرشو این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی مـیشد نـه یک اصطلاح. بعدشم مـیگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی مـیگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه بـه بچه ها بگم ه بـه چه دلیل پریده کـه این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی کـه ریدی". تو همـین حول و ولاها سیر مـیکردم کـه متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من مـیچرخونـه ومـیگه "هی نیـافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نـه بابا من فقط یـه فالوده مـیخورم".
آیـا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیـاد سرمـیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمـیده کـه قضیـه شکم من بیش ازاینکه بـه قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشـه بـه اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه.
خیلی جدی اصرار کرد کـه با کمال مـیل مـیتونـه پول اینا رو بده, وقتی بـه اشاره گفت کـه خب آدم دانشجو اگه همـیشـه پول تو جیبش نباشـه کـه عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه کـه من خیلی جدی مـیگم" . رفتم یـه ژتون پلمبیر ویـه فالوده گرفتم، فکرمـیکنم پنج شش ریـال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمـیرفتم، کـه با خنده گفت "حالا اگه نمـیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام مـیده" .
امدیم بیرون, خوشبختانـه شکمم مردانگی کرد, بازیـها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یـه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود کـه صحبتو مـیچرخوند، پیشنـهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم کـه امروز کـه کار دیگه ای نمـیتونیم یم.
حرفامم هم کـه دیگه داشت تکراری مـیشد، بعد باید اول یـه جوری قرار بعدی رو مـیذاشتم و بعدش یـه بهانـه ای به منظور خداحافظی. اول فکر کردم بگم حتما برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنـه بخواد با من بیـاد، آنوقت اگه دم درون نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو مـیشـه. تازه اگر بی درد سرمـیرفتیم تو, وقتی مـیدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی مـی کـه بدترآبروریزی مـیشد.
بمنظور سیـاه بازی یک دستم را روی ان یکی دستم زدم و گفتم " آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یـادم بره" و ادامـه دادم کـه گویـا من قول داده ام پیش ازساعت چهاربرسم خانـه ام اینـها کـه او را ببرم دکتر، چون پسر ام رفته بوشـهرو پیرم تنـهاست, اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم".
بنظرمـیامد کمـی بـه صداقت حرف ناگهانی من شک دارد, اما گفت "باشـه چه جوری؟". گفتم من الان نمـیتوانم شماره تلفن بهش بدهم اما به منظور دفعه بعد یک شماره به منظور تماس جورمـیکنم. جوابش اینبود کـه اتفاقا مشگلی نیست, چون قرار هست دوشنبه بعد دوباره بـه درمانگاه بیـاید، اما از آنجا کـه معلوم نیست چه ساعتی کارش تمام شود،ممکن هست من کمـی علاف بشوم. قرار شد من ساعت حدود ده بروم درون مانگاه دنبالش بگردم، اگر کارش تمام شده بود کـه باهم مـیرویم بیرون واگر نـه من بروم ولی همانجا قرارمـیگذاریم که من دوباره چه ساعتی برگردم,و با اینقرار خداحافظی کردیم.
با همـه دقتم دو که تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا کـه تلفن خلیل را بـه ی مـیدادم مـیگفتم همسایـه ما هستند وآدمـهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانـه ما سلسبیل هست وخانـه خلیل اینـها هم کـه خیـابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر مـیخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینـها را بهش بدهم حتما یـادم بماند کـه توجیـه مناسبی برای استفاده ازتلفن خلیل اینـهاجورکنم, اما مطلب دوم کـه به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلا کـه وضعشنان هم خوب هست چطوراستکه بدرمانگاه مشمول بیمـه تامـین اجتماعی کارگران مـیاید. اگرچه غیرممکن نبود اما حداقلش جای سوال داشت.
در هرحال دوشنبه بعد رفتم و دیدمش حدود سه ساعتی را با هم بودیم و من شماره خلیل اینـها را بهش دادم و باجبار گفتم ما تلفن نداریم و این تلفن خا نـه دوستم است. یکی دو روز بعد ژیلا زنگ مـیزند و آقای فروزان (بابای خلیل) گوشی را بر مـیدارد و طبق معمول صحبتشان گل مـیاندازد. قرار را از طریق خلیل بمناطلاع داد و منـهم رفتم وحال کردیم و شرو ور گفتیم و چیز خاصی پیش نیـامد. یک یـا دو بار دیگر هم قرار گذاشتیم کـه دفعه اخرش بخاطر امتحانات به منظور دو هفته بعد مـیشد کـه به دلیلی کـه ژیلا نسبت بـه برنامـه آنروزخودش اطمـینان نداشت قرار شد او دو روز قبلش زنگ بزند خا نـه خلیل اینـها که تا قرارمان حتمـی بشود.وقتی ژیلا زنگ مـیزند کـه بگوید قرارمان سر جایش هست، باز هم صحبت با آقای فروزان گل مـیاندازد و گویـا حرفها طوری پیش مـیرود کـه بابای خلیل بـه طرف مشکوک مـیشود اما بروز نمـیدهد. فردایش خلیل توی مدرسه بمن ندا داد گویـا ه زنگ زده، پرسیدم "قرار چی، کجا و کی؟" با دلخوری جواب داد "آقوم"# کـه چیزی کـه بمن نگفت، فقط گفت بهت بگم خودت باهاش حرف بزنی که تا بهت بگه" خیلی تعجب کردم, اول فکر کردم خلیل فیلم بازی مـیکند، ولی اینطورنبود، و خلیل هم از اینکه پدرش مرموزبازی درون آورده پکر بود. با آقای فروزان کـه تماس گرفتم با خنده و جدی پرسید "اینجور لعبتها رو دیگه از کجا پیدا مـیکنین؟" ازش خواهش کردم روشنتر بگوید کـه او گفت این ه بنظرش یک کلکی توی کارش هست،. پرسیدم آیـا منظورش از نظر تیغ زدن هست که جواب داد کاش این بود. پرسیدم "پس چی؟" که روشن کرد ه یـا از آنـهایی استکه خانـه فرار کرده و مـیخواهد خودش را بشما بند کند، یـا اینکه "وضعش خراب است". بعدش ساعت و محل قراری را کـه ژیلا تین کرده بود بمن گفت ولی پیشنـهاد کرد کـه اگر موافق باشم بهتر هست با طرف محتاطانـه برخورد م و کاری م کـه بازهم به منظور قرار بعدی بـه آقای فرزان زنگ بزند که تا او بتواند حسابی "ته و توی کارش را درون بیـاورد " البته از من خواست بـه خلیل چیزی دراینمورد نگویم. منـهم وقتی ژیلا را دیدم بعد از یکی دوساعت که با هم گذراندیم بهش گفتم به منظور قرار بعدی باز هم بـه خا نـه آقای فرزان زنگ بزند.
ژیلا کـه زنگ زده بود آقای فروزان طوری وانمود کرده بود کـه خودش سر و گوشش مـیجنبد که تا مزه دهن او را بفهمد. ژیلا هم کـه ظاهرا از نابینا بودن آقای فرزان بی خبر بود اول ناز و ادا آمده و گفته بود "آقای عزیز از شما بعیده" و گفته بود سنش زیـاد است, اما بعدش صحبت بجایی رسیده بود کـه حتی بـه بابای خلیل گفته بود "جیگر جون", و بابای خلیل درجواب این شعرحافظ را خوانده بود کـه "گرچه پیرم شبی درآغوشم گیر شوروحال گذاشته را دریـابم", آقای فرزان مـیگفت "همـینکه قول داده برایش گوشواره طلا وووو ومـیخرد ه چنان نرم شده که انگار دهسال هست با او رفیق است. نـهایتا به منظور روز سه شنبه ساعت ده و نیم صبح قرار گذاشته بود سر کوچه خودشان و بعنوان علامت شناسایی هم گفته بود یک عینک دودی آینـه ای مـیزند و کت وشلوارطوسی رنگ راه راه مـیپوشد. هدف آقای فرزان اینبود کـه باینطریق بمن ثبت کند ژیلا "خراب " هست و به منظور پول وطلا, حاضر هست تن بهرکاری بدهد. طبق برنامـه آقای فرزان من مـیباید بدون اینکه خلیل یـاهیچ دیگری, درون جریـان باشد درهمان ساعت مـیرفتم همانجا پشت دیوار روبرو قایم مـیشدم که تا وقتی کـه ژیلا مـیرود سراغ آقای فروزان یقه اش را بگیرم. من رفتم و از دور نگاه مـیکردم ، ژیلا آمد، او هم عینک دودی زده بود، مدتی بغل دیوار پیـاده رو آنطرف خیـابان، یعنی درست روبروی جایی کـه آقای فرزان ایستاده بود توقف کرد، دور و برش را نگاه کرد، وظاهرا وقتی اطمـینان پیدا کرد کـه همان مرد عینکی مـیباید آقای فرزان باشد، طوری حرکت کرد کـه بنظرم آمد دارد مـیرود بطرف جایی کـه بابای خلیل وایساده بود. اما نمـیدانم چه فکری کرد کـه دوباره برگشت عقب طرف همان دیوار پیـاده رو. یکی دو دقیقه درجایش مکث کرد ودوباره بطرف خیـابان قدم برداشت. اما درست همانوقت کـه ژیلا داشت مـیرفت بطرف بابای خلیل, یکدفعه دیدم خانمـی آمد زیر بغل آقای فرزان را گرفت و با خنده او را برد بطرف خانـه شان, و این مـهمان ناخوانده شـهناز، دومـی خلیل بود (که معلم بود), کـه معلوم نیست چرا عهد انقدر بی موقع آمده بود بـه بابایش اینـها سربزند. ژیلا بعد از یکی دو دقیقه راهش را کشید و رفت، منـهم رفتم و تا غروب بی هدف از اینطرف بانطرف شـهرمـیرفتم. من بابت این ماجرا خیلی پکر بودم یعنی از دست خودم لجم مـیگرفت کـه ازهرنوع دلخوری بدتر است. آخر من خودم را زرنگ مـیدانستم, فکرش را هم نمـیکردم کـه انقدر آدم "په په" و ساده ا ی باشم کـه نتوانم یک معمولی را از یک زن خراب تشخیص بدهم، هی بخودم مـیگفتم خاک برسرت "دراز بی نور". که تا یکی دو روز حالم طوری بود کـه بقول علی پوستر "ثمره نسیـه فروشی " را بیـاد اطرافیـان مـیاورد.
فردایش کـه باقای فرزان زنگ زدم، مـیگفت حس ششم اش باو مـیگوید کـه ه پی بود او نابیناست و شاید هم از اول اینرا مـیدانسته است, گفت کـه ه یکی دو ساعت بعدش باو زنگ زده و اول خیلی عصبانی و پکر بوده اما بعدش رام شده, بابای خلیل مـیگفت برایش جای شک نیست کـه ه "خراب هست " اما اگر من هنوز هم باور ندارم او حاضر هست بخاطر من دوباره باهاش قرار بگذارد, که من ازاو تشکر کردم وگفتم فکرنمـیکنم اینکار لازم باشد.
بچه ها، مخصوصا سیـا وخلیل, براحتی دلیل آویزان بودنم را حدس زده بودند, اما من تازه بعد از یکی دو رو کـه حالم کمـی سر جایش آمد آنـها را درون جریـان گذاشتم و گفتم دیگر نمـیخواهم ه را ببینم. خلیل محکم زد توی سرم و گفت "از تو الاغ تر خودتی" کـه سیـا هم حرفش را تائید کرد، خدائیش درون ان لحظه خودم هم درون اصل قضیـه با آنـها همعقیده بودم اما دلیلمان با هم فرق داشت. آنـها فکر مـید من خرهستم بخاطر اینکه نمـیخواهم ه را ببینم,.در حالیکه من فکر مـیکردم خرهستم بخاطر اینکه مدتی یک خراب را مـیدیده ام. آنـها مـیگفتند من مـیباید باهاش حال م و نـهایت اینکه مواظب باشم سر من کلاه نگذارد و منرا تیغ نزند، درون همـین حد. مـیگفتند طرف کـه نامزدت نیست کـه "غیرت بخرج بدی". حتی خلیل مـیگفت "چه بهتر کـه طرف پول درون مـیاره" و دلیلش اینبود کـه دیگر لازم نیست او بمن آویزان شود بلکه برعکس. سیـا هم معتقد بود "پولکی یـا غیر پولکی"، که تا وقتی منرا تیغ نزده بمن چندان ارتباطی ندارد. البته مبرهن استکه یکی از هدفهای آنـها درون این توصیـه خیرخواهانـه بمن اینبود کـه از اینطریق بلکه آنـها هم بتوانند مفتی با طرف حال ند.
خلیل آخرش پیشنـهاد کرد اگر تصمـیم گرفته ام ه را نبینم بهتر هست او را پاس بدهم طرف خلیل. اما توصیـه آخر سیـا اینبود کـه بروم طرف را ببینم، و هیچ چیزی را برویش نیـاورم، و او را وردارم بیـاورم امـیرآباد خانـه سیـا اینـها، باهاش حال م، و مـیگفت حالا بعد از اینکه من کارم تمام شد اگر ه حاضر بود "که ما هم یک صفایی باهاش مـیکنیم، اگر نـه کـه هیچی". من اما نمـیدانم،از کجا بـه این نتیجه گیری احمقانـه رسیدم کـه باید برای آخرین باراو را ببینم و با "اخم و تخم" او را بخاطر اینکه منرا گول زده سرزنش کنم و ازش به منظور همـیشـه قهرکنم، درون حالیکه حتی درهمان لحظه هم مـیدانستم کـه اگر بپرسد او چه جوری مرا گول زده? جواب سروته داری ندارم کـه بهش بدهم.
وقتی دیدمش بدلیلی کـه هنوز هم خودم نفهمـیده ام چرا، طوری وانمود کردم کـه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. درعوض بعد از بده بستان های مقدماتی ژیلا لابلای حرفهایش بمن پراند که خیلی پست هستم, اینحرف را طوری زد کـه هم مـیشد آنرا یک شوخی تلقی کرد و هم بمعنی احساس طلبکاری او ازمن, ودیگرهم درون این باب چیزی نگفت کـه بتوانم منظورش را بفهمم . شاید هم این یک تاکتیک به منظور مرعوب من بود کـه اگر اینجور باشد, انقدردرکارش موفق بود کـه من که تا آخرهیچ جوری جرات نکردم ازش درون مورد ماجرای قرار پولی اش با بابای خلیل حرفی بمـیان بیـاورم، وازاین بابت هم یک "خاک برسرت" اضافی بخودم بدهکارمـیشوم . بعد از ده-پانزده دقیقه رابطه مان کمـی عادی تر شد و من ازش پرسیدم آیـا حاضر هست دفه بعد بیـاید باهم برویم خا نـه یکی از دوستانم کـه در امـیر اباد است، او با یکجور خنده خاص کـه مـیشد معانی مختلفی را ازان برداشت کرد, موافقت کرد. برایش توضیح دادم کـه دوستم با پدرش درآنجا زندگی مـیکند، اما وقتی ما مـیرویم پدرش رفته مسافرت و درخانـه نیست. گفتم دوستم هم دانشجو هست و ما ازبچگی همدیگر را مـیشناسیم، آخرش هم خیلی گذرا اشاره کردم کـه یک دوست دیگرمان هم گاهی خانـه آنـها مـیاید و ممکن هست آنروز هم اتفاقی بیـاید، کـه ژیلاهم عالعمل خاصی نشان نداد. به منظور اینکه راه خاکی و محل خانـه توی ذوق اش نزند حالی اش کردم کـه خا نـه دوستم درون بیـابانـهای امـیر اباد شمالی است، درست زیر مرکز اتمـی، و از آخرین ایستگاه اتوبوس که تا آنجا بیش از بیست دقیقه درخیـابان خاکی حتما راه برویم, ژیلا اول یک کمـی ابروهایش را بعلامت تعجب قوس داد و بعد گفت "خب عیب نداره باهم حرف مـیزنیم مـیریم دیگه ". کمـی دیگرشرو ور گفتیم وشوخی کردیم، قرارمان شد به منظور پنجشنبه بعد ساعت یـازده درپارک, کـه باید طوری بطرف امـیرآباد مـیرفتیم کـه حدود دو که تا دو و نیم آنجا باشیم, وخداحافظی.
بعد از اینکه جدا شدیم هرچه فکر کردم نفهمـیدم کـه من چرا درست عینا آنچیزی را کـه سیـا گفته بود انجام دادم.
درهرحال درون مورد بردن ه بـه امـیراباد، قراری بود کـه خودم گذاشته بودم کـه هنوز درست نمـیدانستم چه حتما م. بنا بـه تجربیـات قبلی من بهمان اندازه کـه به برخورد معقولانـه سیـا اطمـینان داشتم نسبت بـه احتمال رفتارناپخته خلیل بیمناک بودم
. دو که تا مشگل درون مورد خلیل وجود داشت: اول غیر قبل پیش بینی بودن خودش بود، اما مـهمتر اینبود کـه من بـه آقای فرزان قول داده بودم درون مورد ه بخلیل چیزی نگویم و حالا نـه فقط قولم را شکسته بودم، بلکه شوخی شوخی داشتم مـیرفتم اسباب یک چیزهایی بیشتر ازحرف زدن بین طرف وخلیل بشوم.
اول کـه با سیـا درباب قولی کـه به اقای فرزان داده بودم م کردم و او درجواب یواشکی زد تشانی ام کـه "عمله این فکر رو حتما قبلا مـیکردی"وگفت چون بهرحال کـه ماجرا را بخلیل گفته ام و از این ببعد هم اگراو را بازی ندهم او ولکن نخواهد بود و اگر هم زیـادی ازش قایم بشویم جدا دلخورمـیشود و دیگر با ما حرف نخواهد زد، کـه راست مـیگفت. باجبارهم خودم با خلیل شرط کردم آنروزکار تخمـی نکند وهم از سیـا خواستم بهش تذکربدهد. قرارمان با ژیلا به منظور پنج شنبه بعد بود، چگونگی قرارمان درون روز موعود را بـه آنـها گفتم. سیـا کـه گفت آنروز مدرسه نمـیاید و درخا نـه مـیماند, منـهم بـه خلیل تاکید کردم حتما خودش جداگانـه برود خانـه سیـا اینـها و حق ندارد قبل از رسین توی خانـه خودش را با من و ژیلا روبرو کند, واو هم قبول کرد.
راستش را بگویم, اینـهم یکی ازهمان مواردی استکه اگری بفهمد و من را نشناسد فکر مـیکند یک چیزی ام مـیشود. به منظور اینکه بعد از اینکه خود ابله ام همـه این قرارومدارها را راست و ریست کردم, همـه اش توی دلم خدا خدا مـیکردم کـه خوب هست یک چیزی پیش بیـاید کـه اینکارسرنگیرد، اما دلم مـیخواست این نشدن طوری باشد کـه بچه ها نتوانند آنرا تقصیر من بیـاندازند.
به این فکر کردم کاشکی من یـا ژیلا بد جوری سرما بخوریم و نتوانیم سرقراربیـاییم. با همـه سفارشـهایی کـه به خلیل مـیکردیم ته دلم بدم نمـیامد خلیل یک گندی بزند کـه کار انجام نگیرند و ما بتوانیم کاسه کوزه ها را سر اوبشکنیم, حتی, پیـه عذاب وجدان بخاطرفکر نامردی درحق رفیق را بتنم مالیدم، بعد ازدو-سه روز این نامردی یـادم مـیرفت. ا اما مشگل اینبود کـه بهرحال اینـها همـه اش توی فکر من بود, ازنظرعملی گند را حتما خود خلیل مـیزد و این دیگر دست من نبود.آنروز وقتی درون مـیدان انقالب با ژیلا منتظر اتوبوس امـیر اباد بودیم، خلیل را دیدم کـه بر خلاف قرمان از آنطرف خیـابانما را زیر نظر دارد، اما آماده مـه نگذاشتم. اتوبوس کـه آمد ما کـه سوار شدیم دیدم خلیل از درون جلو سوار شد با رانده سلام علیک کرد و راننده هم خیلی با خوش وبش جوابش را داد. خلیل هم همچین با ژست با او حرف مـیزد کـه انگار کمک خلبان بوئینگ هفتصد و چه و هفت شدهو درون ضمن حرف زدن با راننده زیر چشمـی تند تند هم بما نگاه مـیکرد. دریکی از ایستگاه های وسط راه یک جوان دیگرسوار شد کـه نفهمـیدم بـه چه خاطرباخلیل کارشان بـه یک ودوکشید، وشروع د کرکریـهای چارواداری به منظور هم بخوانند, اما خوشبختانـه ان پسره ایستگاه بعدی پیـاده شد و قائله خوابید.
ما ایستگاه چاپخانـه پیـاده شدیم و پیـاده راه افتادیم بطرف خانـه سیـا اینـها. چند دقیقه بیشتر نرفته بودیم کـه خلیل ازپشت آمد، سلام کرد و با یک لبخند فوق احمقانـه ازما یک آدرس الکی پرسید، کـه منـهم یک جواب الکی دادم و او هم تشکر کرد و با قدمـهای تندترجلوی ما افتاد. خلیل با اینکه فاصله اش را با ما زیـادتر مـیکرد اما هرازگاهی برمـیگشت بـه عقب و ما را نگاه مـیکرد.هیچ دلیلی جز خریت به منظور مجموعه کارهای خلیل درون آنرویشد آورد. یـادتان مـیاورم, خیـابان چاپخانـه یک خیـابان خاکی بود کـه تک و توک خانـه درون اوائل ان ساخته شده بود و همـینکه درون ان حدود ده دقیقه ای ازخیـابان امـیرآباد بطرف غرب مـیرفتیم خیـابان یک پیچ مـیخورد و دیگر بیـابان مـیشد، و بعد ازحدود یک ربع ساعت دیگر توی خاکی راه رفتن مـیرسیدیم خانـه سیـا کـه به اتفاق خانـه توران خانم اینـها تنـها ساختمانـهای ان حوالی بودند.سرپیچ کـه رسیدیم نمـیدانم ژیلا چه فکری کرد کـه بی مقدمـه گفت "من نمـیام"، و وقتی ازش خواستم دلیلش را بگوید برگشت طرف امـیر اباد و معلوم بود کـه جدا قصد نیـامدن کرده است. من همـینطور دنبالش مـیرفتم و مـیپرسیدم "اخه چی شده " و او هم تنـها درون جواب مـیگفت "معذرت مـیخام اما نمـیام دیگه ". نمـیدانم از دیدن بیـابان حول ورش داشت یـا ازحرکت مشکوک خلیل یـا ازهردو.
. خلیل کـه گویـا متوجه شده بود کـه ما برگشته ایم، بجای اینکه برود و سیـا را خبر کند کـه درخانـه منتظر نماند یواشکی آمده بود دنبال من و ژیلاک. ماهم دوتایی سوار اتوبوس شدیم بطرف مـیدان مجسمـه، اما من بعد از اینکه دیدم سوال فایده ای ندارد درون ایستگاه نصرت خداحافظی کردم و برگشتم کـه به سیـا ماجرا را بگویم. وقتی رسیدم ساعت سه و نیم بود.
من دیگر ژیلا را ندیدم، بآقای فرزان هم گفتم اگر زنگ زد خیلی محترمانـه بهش بگوید بهتر هست همدیگر را نبینیم، او هم بعدا گفت کـه ژیلا دوسه روز بعد زنگ زده و او هم نظرمنرا بهش گفته است.
اگر بخواهم صادقنـه بگویم دو بار دیگر بامـید اینکه ژیلا را ببینم رفتم پارک ولیعهد وهمان صندلی, ولی او را ندیدم , واینکه بابای خلیل حدسش درون مورد او که تا چه هد درست بود و اینکه او اساسا چگونـه ی بود هیچوقت برایم روشن نشد.
منکه فکر مـیکنم که تا همـین جای ماجرا کافی هست که نشان بدهد کـه یک لقمـه بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمـید کـه چرا ما بـه همان مجازی اش راضیتر بودیم.
[قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]نویسنده و منبع |