قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

قسمت صدوسی وهفت نبرد گله Ayni AB says: شیطنت های دبیرستانی ۱ | Eyni: شیطنت های دبیرستانی ۱: هنربخش تهران ۱۳۴۴-۴۷ | معجزه دات کام - mojezeha2.blogfa.com | فرهنگی - negarman.blogfa.com | بعد از گرجستان نوبت چه کشوریست |

قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

Ayni AB says: شیطنت های دبیرستانی ۱

شیطنت های دبیرستانی 
هنربخش
تهران ۱۳۴۴ - ۱۳۴۷


Ahmadi Ainie 

--------------------------




پیش درآمد
تخیل یـا  واقعیت
ماجرا درون یک پاراگراف
دست گرفتن به منظور معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها
1-1: قسمت صدوسی وهفت نبرد گله از خانـه بـه مدرسه
2-1:رابطه پسر
بازی
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک
دستبرد بـه بوفه مدرسه
شلوار ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله ام ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن
حسن بدی "چسی  آمدن"
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید


۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات
۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم
۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی
۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من
۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"
۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"
ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید
۲- ۲: راوی ماجرا
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
دبستان خیـام درسلسبیل
حبس شدن درون ذغالدانی:  کلاس سوم، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله دبستان ضرابخا نـه
به چه چیزم مـینازیدم؟
موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما
بازیـهای غیر مجازی راوی
عا دله د بهرام گنجی
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
پروین کمال
مجید با ه درآبعلی
بازی درون هتل کمودر
در درمانگاه تامـین اجتماعی !
مریم  خانم واحساس گناه من
روزی کـه زهرا کوچیکه رابردم خانـه شان
اگر جهنم یک کمـی چانـه بر مـیداشت!
تعمـیر چکه شیر آب مریم خانم  اینـها
۲ -۵: گروه ما (our gang)
سیـا فانی
سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ
سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خوانده بود
در وصف حسین کله
زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه
چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
مجید بـه آفرین
مجید, علی نظری,  و"لات -ژیگول"
محمد بیگلری
مـهدی عنصریـان وعنایت روح انگیز
اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان
احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
چوب را کـه ور مـیدارند ...
با آقای نعمتی درون راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمـهر آقای شوقی
جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟
آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم
اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده !
دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه
------------------------------------------------------------------------
ش درآمد
 چه شیرین هست یـادگذشته ها مخصوصا وقتیی ازبخت خوش  حد اقلی از امکانات و آدمـها  برایش جورشده باشد. اغراق نکرده ام اگر بگویم به منظور من مزه اش بـه قلقلک های زمان بچهمـیزند ,هم خوشت مـیاید هم خودت را مـیکشی کنار.
ازماجراهاو دوستیـهای دوره های بعد ازدبیرستان حتما جداگانـه بگویم ، اینجا مـیخواهم  حتی الامکان صحبت را
 محدودش کنم بـه دبیرستان, آنـهم  سیکل دوم  یعنی کلاس دهم که تا دوازدهم (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی).  یـادتان باشد، که تا اوائل دهه پنجاه نظام آموزشی درایران شامل تنـها دومقطع تحصیلی شش ساله ابتدایی (یـا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) بود. دبیرستان خودش تقسیم مـیشد بـه دودوره سه ساله کـه به آنـها سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند. دردهه پنجاه بود کـه دوازده سال مدرسه بـه سه دوره: ابتدایی, راهنمای و متوسطه تقسیم شد.
بنظرم اینکه خل بازیـها وماجراجوئیـهای سیکل دوم دبیرستان راهنمای توی ذهن آدم جا پیدا مـیکند, شاید یک دلیلش این باشد کـه دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی مـیشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمـی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه" حسابش مـیکنند. حرفم را وارونـه تعبیرنکنید، منظورم اینسکه خودت هم قلبا اتفاقا همـین رامـیخواهی، اگرچه کـه درظاهرممکنست جوری وانمود کنی کـه انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمـیکنند بچه هستی "خیلی پکری".  موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-بعقب" ناخودآگاه است, دربرابراین واقعیت کـه آدم مـیفهمد کـه دارد بآخرخط بچگی نزدیک مـیشود. من بنظرم مـیاید نوعی ازاینگونـه برخورد را مـیتوان درگذرازمـیانسالی بـه سنین بالاترهم سراغ کرد. مـیشود گفت یک جورایی خودت هم مـیفهمـی کـه دیگربچه نیستی, اما دلت مـیخواهد وقتی بچگی مـیکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیـاندازی. بقول اون رفیق ترکمون:
"دلیلشو خودتم مـیدونی دیگه".  خودتون رو بـه اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومـیگم, اونجا کـه مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده مـیپرسه چرامـیگن "زن گرفتن” ولی نمـیگن “مرد گرفتن" , طرف هم جواب مـیده "دلیلشو خودتم....  برای اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده کـه بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن.

نکته ای کـه ذکر آنرا ضروری مـیدانم اینکه من تمام تلاش و هدفم این بود که راوی ماجراها از دید یک نوجوان چهارده که تا هجده ساله از قشر, طبقه وموقعیت مشابه خودم, باشم, و سیـا دوستم کـه تقریبا تنـها منبع قابل دسترس ام هم به منظور بازخوانی خاطرات مشترکمان هست متاسفانـه چندی هست گرفتار افسرگی ادواری است. این امرمعنی اش اینستکه  مردی کـه در این سالها مـیانسالی را پشت سر مـیگذارد مـیباید خود رادر نقش نوجوانی زیر بیست سال، درسالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰ (دهه ۱۹۶۰ مـیلادی) بازسازی کند. این بندبازی فکری بین آنکه هستم و آنکه بودم کاریست بس دشوارتر از آنچه مـیپنداشتم، و آگاهم کـه این واقیت درون کنار ناپختگی این قلم درون انجام اینکاربه یکدستی متن بدجورصدمـه مـیزند.
ازپیروز کـه بگذریم, سابقه دوستی من با بقیـه بچه ها درحد دو, یـا نـهایتا سه سال بیشترنبوده , اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. وقتی کـه  این دوسه سال را درذهنم مرورمـیکنم این سوال برایم پیش مـیاید کـه برای اینـهمـه ماجرا وقت از کجا مـیامد؟، بعد من کی وقت مـیکردم درس بخوانم؟، بویژه کـه دانش آموز نسبتا درسخوانی هم بودم.
در نگاه بـه ان سالهاست کـه بهتر از همـیشـه درک مـیکنم کـه گذشت زمان که تا چه حد نسبی است.

اما چیز دیگری کـه در این مرورایـام برایم روشنتر شد اینکه, من این فرصت را که تا حدود زیـادی مرهون غیرت ومایـه گذاشتن مادرم ودو-شغله کار پدرم هستم. اگر مـیگویم فرصت وشانس, یعنی مـیفهمم اینرا کـه وقتی شرایط کم وبیش برایی مـهیـا باشد: رفقای بسیـارداشتن وشیطنت تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود، درخانواده ای بودم کـه هرروزجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمـیلرزاند, دغدغه نان وکرایـه خانـه روشانـه های من نبود.
اگری توانست مثل حسین مظلومـی همکلاس کلاس هفتمـی ما دردبیرستان علامـه, درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت وبرادرهم بدوشش افتاده, هنوزحال بگوبخند داشته باشد, هنرکرده. یـا اگر مثل مجید بـه آفرین بود جای تحسین دارد. درون پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی اززندگی آنـها غیب اش زده ورفته بود دنبال سرنوشت، افکارو آرمانـهای خودش، وبه مادرش بپیشنـهاد کرده  بود درپاسخ بـه سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی سرزنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیـه بودکه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. تاحس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک  سرگرمـی, چیزی, علم مـیکرد; ازخو اندن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"لب کارون,  چه گل بآرون" تاجیک بگیر, که تا یـاد کلمات خنده داربه طوطی.

منظورم اینستکه اغلب شرایط سخت زندگی امکان بچگی را از بعضی بچه ها مـیگیرد. نـه اینکه فکر کنید من درنازو نعمت بزرگ شده باشم, ابدا. تقریبا ازکلاس سوم وچهارم دبستان با مفهوم پول توجیبی خودرا درون آوردن آشنا شدم. درکلاس پنجم ابتدایی با فروش بامـیه و این چیزها درتابستان پول توجیبی خودم را درمـیآوردم ودر تابستان کلاس ششم کـه یک کمـی جثه ام بزرگتر شده بود یک درجه ترقی کردم و الاسگا و اسکیمو مـیفروختم.
پیروزیـادم انداخت کـه در تابستانـهای کلاس هفتم و هشتم شاگرد سلمانی بودم.من کار درون آرایشگاه را بکلی فراموش کرده بودم و پیروزهم بخاطر موضوع دیگری صحبت از آنرا بمـیان آورد. کلاس هفتم شاگرد یک سلمانی شدم ته خیـابان سینا, با دستمزد روزانـه پنج ریـال, کـه البته گاهی انعام هم بان اضافه مـیشد, کـه ماجرای قابل ذکری از ان درخاطرم نیست. تابستان کلاس هشتم دریک آرایشگاه درمحلمان سرچهارراه خوش-بابائیـان شاگرد شدم, با روزی شاید هفت ریـال کـه دلیل ان افزایش مزد هم سابقه کارم نبود بلکه آنطور کـه بعدا فهمـیدم انبود کـه اوستایم بدون آنکه بزبان بیـاورد از من بعنوان خانـه شاگردهم استفاده مـیکرد.  ازان شغل چیزیکه بیـادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها مـیگفتند اوستا) پسرتپل دو-سه ساله ای داشت# کـه وقتی گریـه مـیکرد اوستا بچه رامـیداد بغل من ببرمش خانـه شان تحویل ش بدهم. بچه هه به منظور من سنگین بود وخسته مـیشدم, لجم مـیگرفت وبتلافی یک جوری بچه معصوم را اذیت مـیکردم (البته طوریکه بچه نفهمد ازکجا خورده، چون درغیراینصورت بـه و باباش مـیگفت وکارم خراب مـیشد) وهمـین موجب خنده من وپیروز بود.  درواقع من اصلا یـادم نبود کـه یک زمانی شاگرد سلمانی هم بوده ام که تا اینکه دیروزیعنی دهم ماه مـی  ۲۰۱۲ پیروزد داشت بشوخی بمن مـیگفت من ازبچگی موذی بازی درمـیاوردم و من درمخالفت ازش خواستم اگر راست مـیگوید یک نمونـه بیـاورد, پیروز هم همـین ماجرای اذیت بچه اوستا را گفت، ودوتایی کلی خندیدیم. البته حتی همان زمان هم هردوتایی مـیدانستیم کـه طفلک بچه هه کـه گناهی ندارد واذیت بچه بخاطر بیملاحظهپدرو مادر کارنادرستی است.
ازکلاس نـهم ببعد تابستانـها درهتلی درخیـابان نادری (نرسیده بـه قوام السلطنـه, یـا۳۰ تیرفعلی) دربانی مـیکردم ومزد مـیگرفتم, تابستان سال اول دانشگاه هم همـین کارراکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شـهرداری تهران بعنوان کمک-ناظر کارمـیکردم (یـاد شوهر ام، محمدعلی خان ب. گرامـی کـه این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم بـه بعد,  ازان کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومانی کـه دولت هویدا دراختیـار دانشجویـان مـیگذاشت هم برخوردار بودم.

یـاد امـیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بخیر.مـیتوان گفت هردورژیم درقتل هویدا متهم اند. اوقربانی فرافکنیـهای اطرافیـان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمـینی وترس اطرافیـانش ازسوی دیگر شد.

تخیل یـا  واقعیت

سالها درانتظار فرصتی به منظور نوشتن خاطراتم بودم، که تا اینکه درهمانحال کـه  دوستی خاطره ای از مدیر مدرسه شان به منظور جمعی از دوستان مـیگفت, بنظرم آمد فرصت مناسب هیچگاه بخودی خود پیش نخواهد آمد.
در ابتدا ماجرای بازجویی شدنم توسط رییس دبیرستان بخاطر کشف دلیل شکستن سرم درکلاس یـازدهم (بزبان انگلیسی) بنظرم مضمون جالبی آمد، و آنرا کم و بیش بقلم آوردم. هرچه بیشتردرنوشتن جزیـات این بازپرسی جلو مـیرفتم, بیشتر درمـییـافتم کـه بدون آشنایی اجمالی با محیط وشرایط آندوره, و خصوصیـات شخصیتهای درگیر،حتی بسیـاری از ایرانی ها، ازخواندن طنز نـهفته دراین ماجرا لذتی نخواهند برد، چه رسد بـه خواننده غربی. درقدم بعدی فکر کردم شاید بهتر باشد بجای تمرکز برشرح یک ماجرای خاص  مروری داشته باشم بر گزیده ای از خاطراتم درون دوره ای خاص, و سیکل دوم دبیرستان را برگزیدم. بخود گفتم چنانچه ماجراها به منظور خواننده فارسی زبان کشش داشت, فرصت به منظور برگردان انگلیسی ان خواهم داشت, و اگر هموطنان آنرا خواندنی نیـافتند کـه هیچ.
اما از ان بعد نیزراهم سنگلاخترازان شد کـه مـیپنداشتم. درنوشتن خاطرات با چند مشگل اساسی روبرو بودم:
     اول اینکه, فراموشی احتمال جابجایی  ماجراها، وحتی شخصیت ها را بالامـیبرد. چنانچه بـه تعدادی از دوستان اندوره از زندگی دسترسی مـیداشتم,  امکان تصیح وجود مـیداشت، اما من تنـها امکان دسترسی بیکنفر از دوستان را دارم، و این بهترین دوست من نیز با کمال تاسف مدتی هست گرفتار افسردگی ادواری است.
    مشگل دوم درخاطره نویسی تاثیر ذهنیت ها و برداشتها درماجراست.  بفرض کـه خللی درحافظه ام نمـیبود،  اما حتی درون یکروز بعد از وقوع یک ماجرا نیز, برداشت من و دوستم ازان مـیتوانست متفاوت باشد. از آنجا کـه قلم بدست من است, تنـها برداشت خودم را بجای واقعیت خواهم نشاند و این جفایی خواهد بود برخاطره نویسی.
    سوم و در ارتباط تنگاتنگ با با هردو مشگل فوق، ملاحظه حریم خصوصی افراد است: ممکن هست افرادی کـه پایشان درخاطرهای من بمـیان مـیاید تمایلی بـه علنی  ماجراهای خصوصی و دوستانـه شان با من درون چند دهه قبل نداشته باشند، بویژه آنکه خودشان هیچ نقشی هم دربازآفرینی ان نداشته باشند و من هرانچه دل تنگم خواسته درون موردشان گفته باشم, و بحق کـه چنین ملاحظاتی درمورد خانمـها مـیتواند حساس ترباشد.
از آنجا کـه از ابتدا با هدف تاکید برجنبه طنزآغاز کرده بودم وحال کـه گریزی از نشاندن برداشتها و تمایلات شخصی ام نبود، آخرش  باین نتیجه رسیدم از اسامـی مستعار استفاده کنم, درون صورت لزوم, و بویژه آنجا کـه نظربرجنبه طنزماجرا دارم, ابایی از تلفیق شخصیتها و یـا اغراق درخصوصیـات آنـها نداشته باشم وچانچه لازم شد دست خودرا درون گذر از اشخاص بـه تیپ ها نبندم.
چیزی کـه  که درون این گذر برایم جالبتر بود اینکه,  اولین بار کـه شروع کردم با اسامـی مستعار بقیـه ماجرا ها را بنویسم, خودم را با بن بست روبرو یـافتم . بدین معنی کـه در شرح ماجرا وقتی بجای دوستم سیـامک اسم  مستعار فیروز و بجای خلیل, نام مستعار محمد  را بکار مـیگرفتم, تو گویی قلم قفل مـیشد. انگارماجرایی کـه به خاطرم آمده فقط درصورتی تن بـه قلمـی شدن مـیدهد کـه همان دوستان واقعی درجای خودشان قرارداشته باشند. بمنظور تمرین و خلاصی ذهن از عادتها, حتی یکبار سعی کردم ماجرایی خیـالی را با یکی از این دوستان بیـافرینم، اما درون این تخیل نیز مـیباید ان دوست را بنام خودش درخیـال مـیداشتم که تا قصه بـه پیش رود.  بویژه درمورد نزدیکترین دوستم کـه بخش عمده ای از ماجراهای آندوره را باهم گذرانده ایم، بدون استفاده از نام واقعی اش حتی نتوانستم  یک پاراگراف با معنی و روان را بـه آخر برسانم . لذا تصمـیم گرفتم بعد از اتمام نوشتن ها نامـهای  مستعار را جایگزین کنم

ماجرا درون یک پاراگراف

موضوع برمـیگردد بـه سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ مـیلادی) کـه کلاس یـازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش, ناحیـه۲ تهران.یکروزصبح کـه داشتم مـیرفتم مدرسه, درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم, سرم بد جوری خورده
بود بـه یکی ازان تیربرقهای نفهم! سیمانی وسط پیـاده رو,که ضربه مذکورمنجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد. درمدرسه, چه داستانـها کـه درباب چگونگی رویش این فقره بادمجان برتارک بنده برزبانـها جاری نبود.  اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما کـه ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود, برمبنای تجربیـات کارآگاهی ثابت مـیکرد کـه شکل قلنبگی دروسط پیشانی من گویـای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن بـه تیرازروی حواس پرتی, با تجارب عملی نمـیخواند, ومرا به منظور تحقیق وکشف عوامل دست اندرکاراین جرم بـه دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمـها خبردارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود (یعنی بـه نحوه کشت بادمجان برپیشانیم) چراکه …
 اما این تراژدی هم مثل فیلمـهای هندی آخرش خوب تمام شد. باین معنی که
منکه بـه خاطرهمـین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیـها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل "دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخالف، انگشتنمای خاص وعام شده بودم، بـه یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی, بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم بـه سمبل زرنگی وحاضرجوابی مدرسه. البته این نوبت اوج منـهم مثل همـه چیزای دیگه موقت بود یعنی که تا وقتی کـه ماجرایی به منظور یکی دیگرازبچه ها کوک بشود.

اما قبل از آنکه بـه ان فقره بازپرسی دردفتربپردازم، شایدبهتر باشد اول یک مقداری درمورد محیط وباورهای آنروزهای خودم و دور وبری ها، محله مان، جو مدرسه، دوستانم وشخصیت معلم ها و رییس مدرسه برایتان بگویم، تاخواندن سوال وجوابهایی کـه بین ما رد وبدل مـیشد بهتان بیشترحال بدهد. بعد آنرا مـیگذارم به منظور آخرین صفحات.
اساسا بهتر هست اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, و شاید ماجراهای جنبی کـه برای من، یـا بین دوتا یـا چندتا پسردبیرستانی اتفاق مـیافتد شنیدنی ترباشد، تازه خواه ناخواه  پای ماجراهای رمانتیک وغیره هم  پیش مـیاید, کـه آنـهاهم جای خودرا دارند.
اگرچه درون این نوشته جنبه طنز ان برایم دراولویت هست وازشما چه پنـهان زورخودم را زده ام کـه در قالب طنز بمانم، اما حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرنیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی دراین عرصه حتی دریک نوشته کوتاه, بچپ و راست,  بهرخاشاک چنگ مـیاندازند که تا بلکه کلام را بـه پایـان برند, ازهمچو من خام قلمـی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه مـیشوم، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یـا روانشناسانـه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم کـه نیست، یـه هوخودش اینجوری مـیشـه، نمـیتونم کـه خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید, شما هم مثل من پی خواهید برد کـه آنجاها کـه دست بـه تحلیل مـی, نوشته ام ازنظرشگی ونا-روانی نثر! وووو  آبکی بودن معنی, بـه سبک یـا ژانربسیـارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیـاسی مملکتمان خیلی نزدیک مـیشود. درون اینجورموارد, کـه اتفاقا کم هم نیست، بهتر هست شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت های دم درکوچه فرض کنید, نـه یک کلمـه بیشترونـه یک کلمـه کمتر, همانکه بهش مـیگفتند قصه -زنکی.
نکته دیگر آنکه,  اگردرلابهصحبتها از دستم درون رفت و "من و ما" را تعمـیم دادم بـه زندگی جوانـهای دبیرستانی متعلق بـه اقشار متوسط بپایین, درتهران سالهای مـیانی وآخردهه چهل خورشیدی, وشما هم حسب اتفاق خودرا از این قشرمـیدانید,  بزرگواری کنید, وخیلی بـه خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودوروبری هایم  بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر. تازه ممکن هست یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمـی کـه باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درمدرسه هنربخش دور هم جمع کند.
خلاصه کنم توصیـه ام اینستکه درون مواردی کـه بوی طنز را درون ان حس مـیکنید از تعبیر و تفسیر اجتناب کنید. مـیتوانید فرض کنید کـه قصد من از بیـان ان ماجرا فقط و فقط شوخی بوده. دیگر آنکه دنبال مقایسه این ماجراها با خودتان نباشید بجای ان بهتر هست آنـها را تخیلات من بپندارید، اگرچه من خودم تازگی بین نتیجه رسیده ام  بعضی ها کـه بزحمت مـیتوانند تنبان خودشان را بالا بکشند، براحتی از بعد انجام  کارهای بیخودی،,غیرعملی یـا خلاف قاعده و منطق بر مـیایند.

این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا هست به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم . کـه عموما بـه خانواده های  اقشار متوسط رو بـه  پایین شـهر تهران تعلق داشتند. بدیـهی هست در ان دوره شرایط زندگی به منظور این اقشار جامعه بسیـار سختتر ازدهه های بعدی, و حتی سختتر از پنج سال بعداز ان تاریخ بود, یعنی اوائل۱۳۵۰(معادل ۱۹۷۰ مـیلادی ) کـه افزایش درآمد نفتی کشور,تغیر و تحول درون نحوه معیشت مردم را شتابی بیسابقه بخشید.


دست گرفتن به منظور معلم ومدیر

دست گرفتن به منظور معلمـها وبالا و پایین کادرمدرسه گویی بخش مشترک, فرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامـه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول همان دوست آذری مان "هچ وقت تاروخ نشون نداده" کـه شاگردا به منظور معلما دست نگیرن.
دراینجا یـادآقای شوقی, معلمـها، وکادر مدرسه بـه خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت به منظور هم مدرسه ایـهای آنزمان.


فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری

همسن های من مـیباید بیـاد بیـاورند کـه بچه ها (و حتی آدم بزرگ هایی) را با اسم هایی مثل: علی کچل, امـیرخله، ممد ریقو, ناصر رشتی, جوادلالی، مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه, کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقیشکری،،،، صدا مـید  که معمولا از شکل فیزیکی, سابقه بیماری, محل و سبقه فامـیلی ناشی مـیشد صدا مـید. ان بیچاره هاهم اجبارا بـه این القاب چنان عادت مـید کـه بدون این پسوندها خودشان را نمـی شناختند. یـادم هست پسری بنام داوود همسایـه ما بود کـه اورا "داوود مله"  صدا مـید. دلیلش هم اینبود کـه کمـی زبانش مـیگرفت ومثلاوقتی مـیخواست بگوید "مثل اینکه" مـیگفت مل اینکه".  این فرهنگ غلط یعنی ملقب افراد برمبنای ظواهرو نقصهای فیزیک یآنـها معمولا ربطی بـه مدرسه نداشت واز محله و بلکه ازخانواده سرچشمـه مـیگرفت. شاید بدون قصد تحقیر, فکر مـید این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک ازحسین دوم باشد, بدون اینکه بـه آزردن احساسات طرف نامـیده شده توجهی داشته باشند. بهر حال خوشبختانـه بابالارفتن سواد عمومـی این روش نامرضیـه هم درسالهای بعدخیلی کمترشد
چیز هایی کـه در آموزش و پرورش امروزی ( آزار دیگری # ...) نامـیده مـیشود, زمان ما بین هم محلیـها و حتی بستگان امری رایج بود وگاهی ازمحله بـه مدرسه هم درز مـیکرد. خوشبختانـه ما درمدرسه هنربخش بطورمستقیم با این مساله روبرونبودیم.

دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا

اما چیزی کـه به ماجرای ما رابط داره اینکه, زمان ماو بین ما اینکه رفقاهمدیگر رو بهربهانـه ای دست بندازن نـه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمـی های اصلی ما بود بین رفقای نزدیک بود. همـینکه مـیدیدیم یکی زمـین خورده, شلوارش پاره شده،  دگمـه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره   او مـیشد به منظور مدتی مـیشد مایـه سرگرمـی بقیـه.  اما درعین حال اگر یکیمان بـه دلیلی با سرو صورتی کـه نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه مـیامد,  اول با داستان سازیـهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش دیگران روبرو مـیشد که تا بعدا دیگران بفهمند کـه آیـامساله ای جدی هم درون کار بوده یـا نـه. طرفه آنکه اغلب ما بی توجه بـه احساسات رفیقمان کم و بیش اینکاررا انجام مـیدادیم. بنظرمـیاید اینکه حرفی به منظور خنده و شوخی داشته باشیم برایمان مـهمتربود که تا محتوی حرف, اگریک وقت این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمان مـیشد کـه دو روزباما  حرف نمـیزد، تازه ممکن بود دوزاریمان بیفتد کـه زیـاده روی کرده ایم .البته بین بچه هایی کـه بصورتی خودشان را یک گروه تلقی مـید حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیـهایی کـه گفتم نمـیشد.
   اگرمعلوم مـیشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایـهای دیگرحرفش شده دیگران بـه حمایت ازاو طرف راسر جایش مـینشاندند

.و این امری علیحده بحساب مـیامد

1 - محیط و شخصیت ها


1-1: از خانـه بـه مدرسه

در سالهای مورد بحث, خانـه ما دربن بست صاحب الزمان کوچه مـیلانی ( فکرمـیکنم بعدا شد شـهیدجلالی) کـه روبروی پارک کمـیل (قبرستان اسبق ارامنـه کـه حتی درهمان سالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰هم, دیگردر ان دفن انجام  نمـیگرفت و مـیگفتند ۵-۶ سال بعد قرار هست پارک بشود) قرار دا شت,  من از آنجا مـیامدم چهارراه اناری درون خیـابان نواب, معمولا پیروز هم مـیامد, وباهم اتوبوس سوار مـیشدیم و مـیرفتیم بمـیدان ۲۴اسفند( مـیدان مجسمـه کـه تبدیل شد بـه مـیدان انقلاب) وازآنجا, بعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران، معمولا سرخیـابان آناتول فرانس درظلع شرقی دانشگاه, بسمت شمال بطرف خیـابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)مـیپیچیدم. اگر خبری نبود سر خیـابان بزرگمـهرراهرابطرف شرق کج مـیکردیم که تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم و مدرسه ایـهاهم درراه، مـیرفتیم بالا که تا برسیم بتقاطع تخت جمشید وازآنجابطرف شرق تاخیـابان ابوریحان وازآنجایک کمـی برمـیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیـابان بزرگمـهرونـهایتا  بمدرسه مان کـه زیرمـیدان کاخ (فلسطین فعلی) درون خیـابان بزرگمـهر بین پهلوی و کاخ درست پشت سفارت فلسطین فعلی  قرار داشت.

2-1:رابطه پسر

لازم هست یـاد آوری کنم کـه دران دوره،  حد اقل به منظور پسروهایی هم طبقه من، رابطه ها, ازجهاتی برعدوره کنونی  بود،  یعنی ازطرف حکومت نـه فقط محدودیت چندانی اعمال نمـیشد، کـه رسانـه های عمومـی بـه نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسروبودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیـارشدیدتر, وامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود.
ظاهرا چند و چون رابطه و پسر(چیزی کـه ما بهش -بازی مـیگفتیم) ربطی بـه سوال و جواب درمورد شکستن سر, وکبودی وسط پیشانی من ندارد,  اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، یعنی خدا وکیلی اش را بخواهید، بازی هم مثل "ذغال خوب" دراین  فقره سر شکستن بی تاثیر نبوده است. فعلا همچین تلگرافی اشاره کنم که تا بعد، .نوعی از رابطه کـه من آنرا بازی مجازی درون راه مدرسه مـینامم از مجرمان پشت صحنـه این جنایت بود

در ان دوره رابطه هایی کـه مـیشود آنـها را تحت عنوان کلی "عشق -بازی های مجازی" دسته بندی کرد امر رایجی بود، که: عشقبازی یـا بازی راه مدرسه،  عشقبازی  اتوبوسی، و البته  عشقبازی  پشت بامـی از زیر-شاخه ها ی مـهم ان بحساب مـی آیند. محض مزید اطلاع عرض کنم چنانچه درمنبعی باین برخوردید کـه عشقبازی با هم-محله را نیز درمقوله عشق مجازی دسته بندی کرده , بدانید و آگاه باشید کـه استناد ان باحتمال قریب بـه یقین, بمواردی بوده کـه عاشق, نامـه هایی فرضی با معشوق رد و بدل مـیکرده است.

حال بپردازم بـه شرح  این زیر-شاخه ها:  از آنجا کـه  این عشق-بازی آخری خودش کتاب  جداگانـه ای را مـیطلبد، درون اینجا شرو ع مـیکنم از آخربه اول:
زیر-شاخه چهارم; عشق با نامـه های فرضی ازاینقراراستکه یکی دو که تا از بچه محلهای تخص اگر پی مـیبردند کـه یکی از پسرهای ساده و خجالتی محل چشمـی بـه یکی از ها ی محل دارد، ان بیچاره را بد جوری مچل مـید. اولین کاری  که مـید اینبود کـه مرتب توی گوش پسره مـیخواندند کـه ه هم گلویش پیش او گیر هست و چنان بهش تلقین مـید کـه بیچاره فکر مـیکرد ازاوعاشق تر دردنیـا وجود ندارد. درمرحله دوم از آنجا کـه مـیدانستند پسره خجالتی هست و درون حرف زدن با ه بـه "تهته پته" مـیافتد او را شیر مـید برود با ه حرف بزند کـه خودشان بخندند، کـه البته عموما پسرعاشق جرات نمـیکرد برود حرف بزند.  درمرحله سوم او را ترغیب مـید خطاب بـه ه  نامـه بنویسد، حتی درون مواردی دیده شده کـه پسره خواهش مـیکرد کـه یکی از ان تخص ها نامـه اش را تصحیح کند کهآنـها هم اینکار را با کمال دلسوزی! انجام مـیدادند. .البته چون پسره رویش نمـیشود نامـه را مستقیما بدست معشوق بدهد راهنمایی اش مـید نامـه را سر راه ه درون جایی مثلدرز یک ناودان بگذارد، و بعد خودشان یواشکی ان نامـه را بر مـیداشتند و به پسره و انمود مـید گویـا ه آنرا ورداشته است. درون مرحله بعد خودشان از قول ه خطاب بـه پسره جواب نامـه مـینوشتند و ته انـهم یکی دوخط شعرعاشقانـه مـیگذاشتند. بلاخره بعد ازچند بارکه این نامـه های عاشقانـه رد و بدل مـیشد, عاشق بیچاره نسبت بـه وفای معشوق اطمـینان حاصل مـیکرد و کم کم خود را آماده مـیکرد کـه یک دسته گل بخرد و برود سر راه ه و با او رو درون رو حرف بزند#،  روز و ساعت اینکار را هم درون نامـه بـه اطلاع   مـیرساند (به خیـال خودش) و هم مثلا موافقت مـیکرد. اما طبیعی استکه ه کـه روحش هم خبردار نبود درون قرار پیدایش نمـیشد، ام بجایش یک پسره یک یـاد دشت کوتاه "معذرت خواهی" را زیر ناودان پیدا مـیکرد. سرانجام انروز شوم فرا مـیرسید و عاشق بیچاره درون محل یـا خارج از ان ه را  دست درون دست یک پسر گردن کلفت مشاهده مـیکرد و اه از نـهادش برمـیامد. این کش و قوس  تا جایی ادامـه پیدا مـیکرد کـه یکی از بچه محلهایی کـه در جریـان این مردم آزاری بود دلش بـه رحم مـیامد و بزبانی موضوه را بـه عاشق بیچاره حالی مـیکرد.
زیر شاخه سوم عشق بشت بامـی:  اگر بخواهم سر راست تر بگویم دراین نوع رابطه دو جوان فکرمـید عاشق هم شده اند حال آنکه بده بستان رمانتیک بین عاشق با هاله ای دوراز معشوق و بالعبود. بـه اینطریق که, مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یـا پشت بام دوردست انجام مـیگرفت .البته اگر یک همسایـه بی احساس! با پهن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمـیکرد#. فاصله پشت بامـها غالبا مـیباید بحدی مـیبود کـه معشوقین فقط مـیتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند. گاها دیده شده بود کـه یکی از آنـها بعد ازدیدن قیـافه واقعی طرف ازنزدیک کلا منکر مـیشد کـه زمانی  یک دل نـه صد دل با ان معشوق علائم عاشقانـه رد و بدل مـیکرده است. توضیحا حتما بعرض برسانم اینگونـه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد کـه خانـه ها چندتا کوچه با هم فاصله مـیداشتند.  دلیلش هم این بود کـه رد و بدل پیـام با ی کـه هم کوچه یـا مال چندتا خانـه انطرفترباشد خیلی خطری بود. یعنی اگر وکاره خودشآن چیزی نمـیدیدند هم, باز بلاخره درمحل بتعداد کافی فضول وجود داشت, کـه دیریـا زود سروصدا بپا مـیکرد وسروکارآدم با بابای ه, یـا ازهمـه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم ه مـی افتاد.
حالا مـیرسیم بـه انواع دوم و اول یعنی عشق راه مدرسه و عشق اتوبوسی که رایجترین بود ومقصود منـهم اشاره بهمـین ها بود, اما از دستم درون رفت و بان دوتای دیگرپرداختم.  خدایی اش ر ابخواهید نـه من و نـه پیروز هیچوقت نتوانستیم این دو جور عشق را تجربه کنیم.  نـه اینکه دلمان نخواهد, حاضرم بهرچه کـه دلتان بخواهدقسم بخورم کـه ما تلاش خودمان را مـیکردیم, اما هر کار مـیکردیم توی صف یـا راه مدرسه عاشق  نمـیشدیم، خب، دست خودمان کـه نبود، شاید آنطور کـه باید و شاید "دل بکار نمـیدادیم", خدا مـیداند. اما بجایش از نزدیک درون جریـان جزئیـات چند که تا از این عشق ها بوده ایم، یعنی شاهد بودیم دوستان نزدیکمان درراه همـین دو نوع عشق که تا آنجا  جلو رفتند کـه یکی شان محکم از معشوق سیلی خورد، و حسین معصوم نیـا هم  که وقتی بعد از دوماه  تلاش یکروز ه را با یک پسر دیگر دیده بود یک هفته از غصه بمدرسه نیـامد (البته بعدا فهمـیدیم طرف  پسر و نامزد ه بوده و و طبق قرار یکماه و نیم بعد با هم ازدواج د). البته جمال عبدی هم بود کـه که بعد از چند ماه رد و بدل  پیـام های مجازی با  ه  در راه مدرسه ، بالا خره روزی کـه ه  تنـهایی سواراتوبوس شده بود کمـین اش ببار نشسته و دریک فرصت مناسب  دل را بـه دریـا زده بود و رفته بود توی اتوبوس بغل دست ه نشسته بود. البته گویـا بنظر خودش  فرصت مناسب بوده.  چون آنطور کـه اکبر خندان {#} کـه بچه محل و رفیق صمـیمـی اش تعریف مـیکرد،  تازه بـه ه گفته بود سلام, و هنوز ه جواب سلامش را نداده بود کـه یک پیر زن کـه درصندلی دو ردیف عقبتر نشسته بوده,  داد و هوار را انداخته بود سر راننده اتوبوس و گفته بود"این  اتوبوسخانـه است" و باید همانجا نگهدارد که تا او پیـاده شود، چون اتوبوس حتما تصادف خواهد کرد. راننده هم ترمز دستی را کشیده بود و جمشید را انداخته بود پایین.جمشید هم دیگر ه را ندیده بود اما مـیگفت "به ت ...مم " خدا مـیداند کـه دلش مـیسوخت یـا جای دیگرش یـا اینکه واقع عین خیـالش نبود. کمال عابدی همـیشـه درون چنین مواردی مـیگفت قمار بازها بعد از اینکه موجودی جیبشان را مـیبازند "اگه نگن بـه فلانم، چی مـیتونن بگن" .
بهر حال برگردم بـه بحث شیرین شرح مشخصات کلی عشق های راه مدرسه و اتوبوسی, البته بر مبنای اطلاعات دست دومـی کـه خودم وپیروز ازتجارب دست اول دوستان عزیزمانب کردیم.  از آنجا کـه تعداد اینگونـه دوستان نسبتا زیـاد هست ومقدور نیست درون این نوشته ماجرای همـه  آنـها را بگویم و برای ان دوستانی کـه ماجرای عشق شآنرا نگفته ام  ممکن هست  این شبهه پیش اید کـه خدای نکرده  بین دوستان استثنا قائل شده ام، خلاصه،  برای اینکه بعدا حرف و حدیثی پیش نیـاید  خودم و پیروز را مـیگذارم جای هر جفت دلخواه  ازاین  دوستان کـه صبح ها درون راه  مدرسه و اتوبوشان دو-سه که تا مدرسه ای را مـیبینند، کـه آنـها هم  اتفاقا مثل رفقای من, درون مـیدان مجسمـه (بیست و چهارم اسفند) از اتوبوس پیـاده شده، و تا خیـابان وصال شیرازی با دوستان ما هم مسیرهستند. بدیـهی  است چنین هایی کاندیداهای مناسبی هستند به منظور اینکه آدم عاشق آنـها بشود (یـا خیـال کند عاشق آنـها شده، چه فرقی مـیکند) :
مثلا یکروز کـه داشتیم طبق معمول همـه روزه با پیروز مـیرفتیم مدرسه یـا برمـیگشتیم بخانـه ,یکدفعه, فرض کنید چشم من "اون وسطی" یـا "قد بلندتره" یـا "روپوش آبیـه" ،،،،را مـیگرفت. بعد ازیکی دو روز تردید موضوع  را با پیروز درمـیان مـیگذاشتم،  او هم ازان لحظه ببعد بیشتر توجه مـیکرد، که تا اینکه فردا یـا بعد فردای آنروز (با تعبیربمطلوب حرکات ه) بمن ندا مـیداد کـه گویـا  "روپوش آبیـه" هم چشم اش  پیش من است. چیزی نمـیگذاشت کـه پیروز هم ازرفیق طرف کـه اسمش مثلا "مـینی ژوییـه" بود خوشش مـیامد.  از ان پس، هرکاری بعقلمان مـیرسید مـیکردیم کـه توجهشان را جلب کنیم, وتا زمانیکه مطمئن نمـیشدیم کـه طرف هم علامت مثبت مـیدهد ( البته بـه تشخیص خودمان) ازپا نمـی نشستیم.
درد سرندم ، خرده خرده  بد جوری عاشق طرف مـیشدیم,  با انواع آرتیست بازیـهایی کـه در آورده بودیم شک نداشتیم کـه طرف هم گلوش پیش ما گیرکرده است. از اینجا ببعد داستان این عشق بازیـها را با آب وتاب به منظور بقیـه درمدرسه تعریف مـیکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقات جیمزباندی فهمـیده ایم  اسم ه چیست, پز مـیدادیم کـه باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. به منظور اینکه حرفمان به منظور دیگران واقعیتر وهیجان انگیزترجلوه کند, سناریوهایی از این قبیل راهم چاشنی داستانـهایمان مـیکردیم: " راستی, دیروز عصر کـه از سینما مـهتاب  مـیومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره کـه با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". یک چیز دیگرکه شاید از همـه جالبتر بود, اینکه خیلی هم درون مورد ه غیرتی مـیشدیم و اگریکی از بچه ها حرفی درون موردش مـیزد کـه به مذاقمان خوش نمـیامد بد جوری بهمان برمـیخورد. مثلا اگر رفیقی با کلی مقدمـه چینی وترس ولرز مـیگفت کـه پسرخالش کـه با ه هم محله هست دیروزغروب دیده کـه طرف ازبشت بون با یکی از پسرهای محله "مورس رد و بدل مـیکنـه"چنان ازغیرت رگهای گردنمان سرخ مـیشد، کـه نگو،  واگر بدلیلی ملاحظه مـیکردیم و توی  دهانش نمـیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهرمـیکردیم. .یعنی حتی اگر غیرتی هم نبودیم مـیباید یک جوری رگ گردنمان را سیخ و سرخ مـیکردیم.  ناخوآگاه فکر مـیکردیم اینکار اگرهیچ فایده ای نداشته باشد, موجب مـیشود بچه ها بقیـه قصه های ما را بیشتر باور کنند. درون عمل اما، اینکار بیش از دیگران برخودمان اثرمـیگذاشت و موجب مـیشد قصه های خودمان را بیشتر باورکنیم. درهمـین گیر و در بود کـه مثلا پسر من کـه اتفاقا بچه محل "مـینی ژوپیـه " بود خبر مـیآورد کـه او اسمش "رویـا " است.  بهمـین ترتیب, یـا بـه ترتیبی مشابه, کشف مـیشد کـه معشوق من, یعنی "روپوش آبیـه" هم اسمش شکوفه است,  اما درخانـه مـیترا صدایش مـیکنند.
نمـیدانم لازم هست بگویم کـه عمده این چیزها توی کله خودمان و بین خودمان مـیگذشت. گاه بکلی یـادمان مـیرفت کـه اینـها اسمـهایی بودند کـه ما دوست داشتیم کـه ها اسمشان این باشد، باورمان نمـیشد کـه  پسر مذکورهم,  احتمالا طی یک فقره خواب یـا رویـا ان اسمـها را بما گفته بوده.
با همـین مختصرکه گفتم جوانـهای امروز کـه خودرا درون تفحص  در دنیـای مجازی خبره مـیدانند  مـیباید پی باشد کـه ما جماعت خیلی قبل ازورود بشربعصرتکنولوژی کامپیوتر، بخش مـهمـی از امورعشقی مان را درون فضای مجازی بـه انجام مـیرساندیم .و لذا قبول کنند کـه ما حق آب و گل داریم.
اما قصه همـینجا بـه پایـان نمـیرسید، درعمل معمولا سناریوجوری پیش مـیرفت کـه اگری کـه ما را نشناسد آنرا بشنود, فکر مـیکرداگری کـه ما را نشناسد و آنرا بشنود فکرمـیکند ما "دورازجان، دورازجان، هفت قرآن بمـیان"  یک چیزیمان مـیشود. خب لابد مـیپرسید چکار مـیکردیم کـه آدم عاقل بعقلمان شک مـیکرد؟ ماجرا معمولا اینجوری بود کـه  بعدازهمـه تلاش های جانفرسا، وقتی بجایی مـیرسیدیم کـه فقط کافی بود برویم با ه صحبت کنیم که تا قال قضیـه کنده بشود و با ه عملا دوست بشویم ، بـه این مرحله کـه مـیرسیدیم بطور ناخوآگاه کاری مـیکردیم کـه یک جوری کاردرست نشود!. بـه جان هرچی مرد هست قسم کـه ابدا مزاح  نمـیکنم  وعین واقعیت را مـیگویم. ساده ترینش این بود کـه درحین اینکه مثلا عزممان را به منظور حرف زدن با ه جزم کرده ایم ، خدا خدا کنیم یک سرخری پیدا بشود کـه ما با وجدان راحت بتوانیم به منظور حرف نزدن با هاش خودمان را قانع کنیم . البته ما کـه آدم های دگمـی نبودیم و لذا بسته بـه شرایط شیوه های متعدد دیگری را هم به منظور خراب کار خودمان بکارمـیگرفتیم، اماخدائیش اگر این دعایمان مستجاب مـیشد، عذاب وجدانش ازهمـه کمتر بود.  
فکرنکنید مساله فقط این بود کـه حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه  فکرمـیکردیم  بازی با این کارت, یعنی دستی دستی خودمان را وارد قماری مـیکنیم کـه نتیجه ای جز باخت به منظور دوطرف ندارد.برای اینکه بهتر متوجه منظورم بشوید بیـاید باهم نگاهی بیـاندازیم بـه هرکدام  ازدواحتمالی کـه ممکن بود  ازتلاشمان  برای حرف زدن با معشوق ناشی بشود:
         اول اینکه اگر یک جوری حرف مـیزدیم کـه توی ذوق ه مـیخورد, یـا اینکه بهردلیلی طرف حاضرنمـیشد بیشتربیـاید جلو، بدجوری "گ..ز توی سرمان مـیخورد”{#} واعتماد بنفسمان به منظور دفعات بعد را از دست مـیدادیم کـه لابد قبول دارید کـه احساس ناامـیدی به منظور ما کـه آنوقتها جوان بودیم چیزخوبی نیست.  
            اما حالت دوم کـه احتمالش هم بیشتر بود اینکه اگره "راه مـیداد",  و شروع مـیکرد با ما حرف زدن، وبازهم فرض کنید ما هم بلد بودیم وگروگر برایش بلبل زبانی مـیکردیم ,خب کـه چی؟    تازه دیر یـا زود مـیباید دنبال یک دوز و کلکی مـیگشتیم کـه بقول امروزی ها بتوانیم "دو دره اش کنیم", مـیپرسید چرا؟
خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینـه کـه بگویم به منظور پسر- های هم طبقه ما نبود, یعنی اگرهم بود، ما کـه نداشتیم، یـا اینکه اگرهم دری بـه تخته ای مـیخورد وامکاناتش جورمـیشد, تازه حتما کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم.
این سه عامل از اصلی ترین الزامات فیزیکی بازی هستند: اول  امکان تماس به منظور قراربعدی و لغو قراردر صورت لزوم، دوم جا ومکانی کـه بشود دران قرارگذاشت;  و سوم یک حد اقلی ازپول.
   برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو هنری  استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را مـیتواند پدید بیـاورد، اما من با یک مثال زنده بنام آقا خلیل خودمون مـیتوانم خط بطلان براین تئوری بکشم.
عجله نکنید, بیـائید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی یم که تا ببینید ما درون این سیـاست “فرار-رو- بجلو” یمن که تا چه حد حق داشتیم:
 یک لحظه فکر کنید بـه به امکان اول یعنی همـین یک قلم تلفن ناقابل که امروزه مثل ریگ, دردسترس اغلب جوانـهای طبقه متوسط هست,هم خا نگی ان  وهم از نوع همراه اش . حاضرم شرط ببندم شما امروز بدون تلفن نمـیتوانید حتی با یک سبیل کلفت هم کـه شده  قراربگذارید،  با پیشکش؟.
یـادتان نرود درصد خیلی کمـی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنـها کـه پولش را داشتند مـیباید ۴-۵ سال درون نوبت مـی ماندند کـه تلفنشان وصل شود. آدمـهای عادی اگر پارتی داشتند و در مخابرات دمـی را دیده بودند, چهار پنج ساله تلفنشان مـیامد، اگر نـه کـه هیچ.  فیش نوبت تلفن بسته بـه اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت, تازه  از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود کـه تلفن زیـاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با ه ولغو قرارهمچین هم کارساده ای نبود. درمـیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند کـه انـهم عمدتا باین خاطربود کـه پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادر-های بزرگتراز خلیل کـه زندگی خود را داشتند به منظور اینکه بتوانند از پدرووبرادرهای کوچکتربا خبر شوند, یک خانـه کـه ازقبل دارای تلفن بودرا درخیـابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند .
درحاشیـه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بی داده بودم وقتی ه تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل کـه با شعروادبیـات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ ه را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونـهایتا هم بعداز یکهفته تازه یـادش افتاده بود کـه قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد!
اما حالا برسیم به امکان دوم یعنی محل قرار:  کل تعداد پارکهای شـهر تهران درآنزمان شاید بـه تعداد انگشتهای یک دست هم نمـیرسید. کـه یـا مناسب قرار گذاشتن نبودند، یـا ها  مـیترسیدند مبادایکی ازاقوام وآشنایـانشان  آنـها را با پسری غریبه درآنجا ببیندشان.
با دوست به کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل به منظور قریب باتفاق ها گزینـه ای غیرعملی بود.
درباب بخانـه آوردن ; اولا کـه درنظرداشته باشید کـه اینکارعمدتا بـه قصد "سانفرانسیسکورفتن"-بقول اسدالله مـیرزای سریـال دایی جان ناپلون- انجام مـیگیرد, یـاحد اقل ما آنروزها اینجوری فکر مـیکردیم, لذا چنین گزینـه ای اگرهم انجام پذیرمـیبود انرا خارج ازمحدوده معنی رایج بازی ,لااقل معنایی کـه من یکی  آنروزها از-بازی درذهن داشتم بحساب مـیاوردیم.
;اما بـه لحاظ عملی: ازخودم بگویم, درخانواده ما (یعنی پسره)  آوردن یک غریبه بخانـه مورد پذیرش نبود واگر هم مـیبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم کـه مـیبود واتاق جداگانـه هم مـیداشتیم. رفتن بخانـه ای کـه پسره تعیین مـیکرد, بلحاظ ذهنی-فرهنگی  برای های معمولی، چندان قا بل پذیرش نبود (چه جوری بگویم، شاید احساس مـید سبک مـیشوند، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشان را راحت دراختیـارپسره مـیگذارند، احساس فریب خوردگی بهشا ن دست مـیداد، چه مـیدانم). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومـی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمـهوری اسلامـی اینگونـه مسائل درذهن بسیـاری ازخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن است.  اما ما داریم درون باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف مـیزنیم نـه نیم قرن بعد از ان کـه امروز باشد. به منظور اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم کـه مشگل این نبود کـه فقط ها خانـه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر مـیشنیدیم فلانی ه را بـه خانـه ،بدون اینکه هیچ نیـازی بـه دلیل دیگری باشد اولین چیزی کـه به ذهنمان خطورمـیکرد رابطه ولذا "خراب بودن" ه بود, خلاصه کـه همان معنای "خا نم بازی"مطرح مـیشد نـه دوست .
آنطرف قضیـه, یعنی خانـه ه رفتن را کـه نمـیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمـیشد تصوررفتن بـه نزدیکی محله ه را بخود راه داد. جالب اینکه حتی در سال ۲۰۰۸ بود که درناف امریکا، با گوشـهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم کـه درارتباط با بوی-فرند ش مـیگفت من اجازه نمـیدم "یـه نره خر"را همـینجوری بیـاورد توی این خانـه "طویله کـه نیست ". البته پسرهمـین دوست عزیز ما, اززمان دبیرستان که تا حالا دوست هایش را بخانـه مـی آورده که تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. هم کلی قربان صدقه شان مـیرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن بـه توصیـه مـیکند دراتاق به منظور آنـها نـهاریـاعصرانـه ببرد! البته درظاهر مـیگوید نمـیخواهد درس آنـها بخاطریـه لقمـه غذا قطع شود, ولی الهام کـه همان مربوطه باشد معتقد هست بابا از"هروکرهای"  آنـهاسرغذا خوشش نمـیاید!
برگردم بـه ان سالها واین پندارکه ی بخواهد پسری را بـه خانـه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتره باپسری دیده مـیشد,چشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله ه بـه غیرتشان برمـیخورد, آخر"چغندرکه نبودند", ازجنس نر بودند!, کـه تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمـید نمـیباید ازپای بنشینند.  فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله مـیخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنـها وها آتیششان تند تربود واصرارداشتند کـه لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ ه معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمـیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یـا درخت سرکوچه آویزان نمـید آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانـهاباقی مـیماند.
بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامـه خودم یکروز توی اتوبوس بلند بلند مرد محترمـی بـه اسم  آقایمایی, هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب مـیکرد. چرا؟ به منظور اینکه, از پدرش شنیده بود کـه اسدلله قهوه چی بـه پدرش گفته بود کـه گویـا بزرگمایی را دم"باب همایون" با یـه پسره دیده.  تازه من فکر مـیکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بودکه شعارشان اینستکه “یکه بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه”. ازنظراویک مسلمان واقعیی هست که علیـه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهرکاری را د وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده هست انواع حرفها و تهمتها را نسبت بدیگران وارد مـیکرد که تا ازاینطریق بتواند پدرها و برادرها را مرعوب کند که تا بلکه پدرها اجازه ندهند انشان بی چادرازخانـه بیرون بروند. البته آقایمایی کـه دبیر بود باین شرو ورها اعتنایی نمـیکرد. همـین عباس، مـیگفت ملوک خانم همسرجعفرآقا خیـاط هم "مـیشنگد"، چرا؟ بخاطر اینکه چادرش را روی صورتش نمـی پیچد .وموقع حرف زدن با کاسبهای محل توی صورت مرد غریبه نگاه مـیکند
برای اینکه درون حق عباس بی انصافی نشده باشد حتما بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود, اما فقط بعد ازانقلاب بود کـه عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, کـه نمونـه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم, کشف شد و تا آنجا کـه مـیدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویـا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود.
 امکاناتی ازقبیل تریـا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونـهایی هم کـه بود درتوان جیب ما نبود لذا بلد هم نبودیم و نـهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریـها سروکار داشتیم. کافی شاپ و چایخانـه سنتی و امثالهم هم کـه درسالهای بعد ازانقلاب سروکله شان پیدا شده است
خب حالا مـیماند فقط دو سه که تا سینما درتمام تهران، کـه انـهم با توجه بـه پول توجیبی محدودی کـه ماها داشتیم,  من یکی کـه ترجیح مـیدادم با ان پول همراه دوسه که تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یـا مردم آزاری غش وغش بخندیم که تا اینکه کناریک بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم بـه این باشد کـه بعدازتمام شدن فیلم حتما چه حرفی بـه طرف ب یـان.
باین ترتیب مـیبینید کـه اگر شماهم درون موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" مـیشدکه درعمل همـینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده  قضیـه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید حتما بروید با ه "حرف بزنید",  آنوقت شماهم بـه این نتیجه مـیرسیدید کـه اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نـه سفت.

بازی
اول لازمست روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیست . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهما ن قسمت آخر یعنی توی 
"بازی"مستتره. بـه زبان ادبی بگویم , -بازی کـه بازی وهیجاننباشد خیلی بی مزه مـیشود. یعنی -بازی هرچی کـه هست حتما بازیباشـه، مثل قمار بازی مثل شـهر بازی، بازی هم حتما همراه باشد با خطر"اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن.
اما نکته دوم کمبود اعتماد بنفس را فضیلت بحساب آوردن است. یعنی اینکه اینکه, اغلب ما اگرچه براحتی دیگران را اندرز مـیدهیم بـه تغیرات درنتیجه گذاشت زمان توجه نمایند، اما بـه خودمان کـه مـیرسد با همان باورهای قبلی دنیـا را قضاوت مـیکنیم، و این خشک اندیشی درعرصه رابطه بین وپسرسخت جانتراست. چنانکه قبلا گفته ام شک نیست آنروزها، دوست یـا دوست پسرگرفتن به منظور جوانـهایی درون رده اجتمایی من بدلایل متعددی مشگل بود، اول اینکه اینکه کمبود یـا نبود امکانات آنرا پیچیده مـیکرد, دوم اگر امکان نکی هم پیدا مـیشد بدلیل کمبود تجربه بلد نبودیم چکار یم و سوم هم بهمان دلایل قبل از اعتماد بنفس کافی بر خوردار نبودیم, بگاریم ازاینکه  خصوصیـات شخصی مثل دست و پا چلفتی بودن یـا زبلی هم کـه درهر دوره ای  تاثیر مـهمـی دراین امر دارد. منظورم ازاین  روضه خوانی اینکه اگردرگذشته بهر دلیلی  فرصت دوست یـا پسر گرفتن برایمان نبوده, نمـیتوان الزاما آنرا بـه ضعف تعبیر کرد، اما بنظرم اگری امروز دوست /پسرنگرفتنش در۴-۵ دهه قبل را به منظور خود فضیلتی بحساب آورد, حتما آنرا بعنوان نشانـه ای دال بر جمود فکری خودش بحساب آورد. بابا جان چرا قبول نمـیکنیم کـه جرات اش را نداشتیم, چرا جلوی آینـه اعتراف نمـیکنیم وقتی مـیدیدیم  /پسر سیـاه سوخته و ریزه مـیزه و شیطان حسن آقا ماست بند, کـه خانـه شان دوتا خانـه انطرفتر بود، بیتوجه بـه حرف دیگران هرازگاهی دمـی بـه خمره مـیزد, اینکه ما بجای اینکه اعتماد بنفس را از او یـاد بگیریم با زنکها ب ر علیـه اش همصدا مـیشدیم کارغلطی بوده
نباید -بازی را(حداقل آنجور کـه من یکی مـیفهمـیدم) با آن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام مـیگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن گاها باهم فرق اساسی دارند. این تفاوت درجدی بودن هم خودش, بد جوری بستگی دارد بـه اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد, بقول هگل فیلسوف آلمانی مرز مابین آنـهاخیلی دیـالکتیکی ست. یعنی, بازی کـه از اسمش هم معلوم هست بقصد بازی شروع مـیشود، مـیتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یـا ازدواج حتی کتک کاری, و خلاصه بـه انواع  ماجرا های تلخ و شیرین بیـانجامد. درمقابل خانم بازی کـه ازهمان اول با هدف جدی, کـه قبلا گفتم,آغاز مـیشود, غالبا خیلی بیشتر بـه بازی شبیـه است, یعنی "گیم" کـه تمام شد, بازیکنان مـیروند بـه رختکن، که تا اینکه بسته بـه شرایط, طرفین آیـا بروند سرگیم بعد, آیـا نروند.
آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من بازی یعنی اینکه پسره با ه رفیق مـیشوند ومـیروند جایی مـیشینند (حالا یـا وای مـی ایستند), نگاه مـیکنند بـه گل ودرخت، جوک مـیگویند و مـیخندند, حتی اگر بی مزه باشد، از هر دری حرف مـیزنند. اگرتلفن مـیداشتند (زمان مارو مـیگم, حالا کـه همـه تلفن دارن) ودوروبریـها خانـه نمـیبودند مـیتوانستند که تا زمانیکه یکی از اهالی خانـه پیدایش بشود باهم یـه ریزحرف بزنند. مـهمترین مشخصه بازی اینکه دوطرف بتوانند درمورد چیزهایی کـه یک درهزارهم تاثیری درزندگی خودشان, و هیچدیگری از اطرافیـانشآن ندارد, همچین جدی صحبت کنند کـه اگری آنـها را نشناسد فکرکند دارند, سرطلاق مابین بابا , و یـا عروسی مجدد خودشان با یک قول بیـابانی آسمان جل حرف مـیزنند.
من ازتماشای گوگوش خیلی کیف مـیکردم، مـیپرسید: آقای گودرزی چه ربطی بـه آقای شقاقی دارد?، مـیگویم  بعله کـه دارد، آن دو نفردراداره ثبت و احوال همکاربوده اند. ازشوخی گذشته، بنظرم گوگوش یکی ازبا استعداد ترین هنرمندان ما بود. مـهمترین دلیلم اینکه گوگوش مـیتوانست بی سروته ترین سروده ها راهم, آنچنان با تمام وجود بخواند, کـه شنونده وتماشاچی چنان محولطافت شخص خواننده وتک کلمـه ها بشود کـه دیگربمعنی جمله ها فکرنکند. گوگوش خودش کلمات را حس مـیکرد و با تمام وجود این احساسش را بـه دیگران منتقل مـیکرد.
برگردم سرلازمات بازی با همان معنی کـه من از این کلمـه مـیفهمـیدم: به منظور بازی نـه فقط حتما آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشد، بلکه حتما این توانایی را داشته باشـه کـه ساعتها وبطورخیلی جدی درمورد چنین چیزهایی حرف بزند. بعنوان یک مثال کوچک مـیگویم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "فال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشد  افلاطون هم کـه باشد ,یک پای بازی اش مـیلنگد. بابا معلومست دیگر,باید بتوانی بـه طرف نشان بدهی کـه انـهایی کـه درخرداد بـه دنیـا آمده اند چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچه بیشتربتوانی ازروی خطهای کف دست یـا پیشانی درمورد ه بگو یی, جذابیت ات بیشتر مـیشود. اینکه درون مورد طلاق ودوست- یـا دوست-پسرو مـهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها) اطلاعات لازم را داشته باشی  که ازنان شب هم واجب تر هست , البته حرف زدن درون مورد روانشناسی هم مـهم است.

دربرخی روایـات آمده کـه  پر رویی  ازاصلیترین ابزار بازیست، اما من مـیگویم  رو- داری  یک " ابزاریونیورسال" است,  چیزی درون ردیف  آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشـه: درتجارت، درون اداره، توی اتوبوس، تقریبا همـه جا خراب مـیکند. ترجمـه اش بزبان بفارسی سلیس  مـیشود اینکه بگوئیم " آدم کم رو خاک برسر است" و این مختص بازی نیست. روایت مستند داریم کـه پسرهای بسیـار"رودار" بوده اند کـه دربازی گند زده اند, یعنی اگرتا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بسومـی نکشیده.
دربخش مربوط بـه معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم), بـه چند فقره از نمونـه هایی کـه در ان من جرات کرده بودم مثلا پایم را از گلیم " بازی مجازی" فراتر گذاشته و وارد عرصه بازی عملی بشوم را خواهم گفت, که تا روشن بشود کـه چرا گفتم اگردرهمان مرحله مجازی درجا مـیزدیم سنگین تربود.

۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش

دبیرستان ما کمـی پایینتراز مـیدان کاخ (فلسطین کنونی) درون خیـابان بزرگمـهر, مابین خیـابان کاخ وخیـابان صبای شمالی قرارداشت کـه خیـابان نسبتا باریکی مابین خیـابانـهای کاخ وپهلوی (ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود, دبیرستان خودش بـه دو دوره سه ساله کـه بان سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند تقسیم مـیشد کـه این دبیرستان هم به منظور سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم به منظور هر سال یک کلاس رشته ریـاضی و یکی به منظور رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله کـه قبلا خانـه ای اشرافی بوده و مـیباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویـا خانواده اش بـه آموزش و پرورش یـا شـهرداری اهدا شده باشد.
دردسرتان ندهم درون هریک از طبقات: زیرین، اول, دوم وسوم ساختمان ۵-۶ اتاق بزرگ، دو سه که تا انباری (اتاق کوچکتروبی پنجره) وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بود,که راههای ورود بـه آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند.
کلاس ما, بطور اتفاقی (یـا عمدی) درهر سه سال درطبقه زیرزمـین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیـاط بودولی ازپنجره هایش مـیشد حیـاط را دید زد. بلندی سقف کلاسهای زیرزمـین بخوبی حدود سه مترمـیشد کـه البته بطورمحسوسی کوتاهترازسقف طبقات بالاتر بود. تنـها راه ورود بـه این کلاس (و اغلب کلاسها) یک درب چوبی دو لنگه بود, کـه معمولا فقط لنگه دست راستی ان کـه پهنتر بود بازمـیشد، مگر زمانی کـه لازم بود نیمکت یـا تخته سیـاه مابین کلاس و راهرو بیرونی جابجا شود. پنجره های بلند هردو لنگه این درها شیشـه مشجرمات داشتند. وقتی سر کلاس حوصله مان از درس و معلم سر مـیرفت یکی از تفریحات سالم ما  اینبود کـه سر اینکه سایـه ایکه پشت شیشـه ازراهرو رد مـیشود متعلق بـه کیست باهم "تیغی بزنیم"# درون این موارد اگرمعلم درون همان لحظه بـه داور بین ما اجازه نمـیداد کـه ببهانـه شاش خالی بیرون برود که تا نتیجه را چک کند, باهم حرفمان مـیشد و کلاس بهم مـیریخت.
حیـا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشـه جنوب غربی, آبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود بـه دیوار بسیـار بلندی کـه حیـاط مارا ازعمارت مرموزبغلی جدامـیکرد. مـیله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایـه نصب شده بودند.
دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیـایی اش درحوالی مـیدان کاخ ( کـه ازاغلب نقاط شمال وجنوب شـهربا یک اتوبوس قابل دسترس بود) دانش آموزانی ازخانواده هایی متعلق بـه طیف های پایین که تا بالای طبقه متوسط را درخود جای مـیداد. یعنی, هم همکلاس هایی از جوادیـه, نازی اباد و امامزاده حسن درون جنوب و غرب تهران داشتیم, وهم بچه هایی کـه از تجریش و اطراف پارک ساعی مـیامدند, البته آنـهائیکه ازحوالی دانشگاه تهران، یوسف اباد و امـیر اباد مـیامدند شاید بیش از همـه بودند. تنـها دونفر را یـادم مـیاید کـه بچه محلات واقع نیمـه شرقی تهران بودند. ان دونفر یکی شان منتظری،  بچه سه راه سیروس و عضو تیم های  پینگ پنگ و بسکتبال مدرسه بود، کـه راکت پینگ پنگ را "ملاقه ای" دستش مـیگرفت، و دیگری غلام وفاخواه فوتبالیست معروف بود, کـه گویـا ازطرفهای ژاله یـا نیروی هوایی مـیامد. الان کـه فکر مـیکنم برایم جالب هست بدانم اینکه تعداد بچه های اهل محلات نیمـه شرقی تهران درهنربخش انگشت شمار بود آیـا امری اتفاقی بود یـا نـه.

از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش

عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما

دیوار شرقی مدرسه هنربخش بـه یک ملک قدیمـی بزرگ چسبیده بود کـه ازآنجاکه جذابیت خاصی به منظور مانداشت چیزی
درموردش بیـادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود بـه یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند کـه دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمـیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود کـه کشف کنیم چی بـه چیـه. دقیقا یـادم نیست اما فکر مـیکنم اول خلیل پیشنـهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیـاط وباون بهانـه بریم سراغش.
البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی بـه شیشـه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیـاد کم نبود.
یـادم مـیاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومـیشناخت ازمسعود معینی{#} کـه فوتبالیست خوبی بود خواست اینکارا د, کـه اونم بی خبرازبرنامـه ما اینکا را انجام داد.

یکی دوباراول کـه اینکارراکردیم عالعملی ازباغ همسایـه ندیدیم, وتوپ ملاخورشد. وقتی به منظور پس گرفتن توپ,  دست بدامن آقای شوقی شدیم, دفعه اول با همان ژست مخصوصش گفت کـه آنـها بیخودکرده اند کـه توپ مدرسه راپس نمـیدهند وتوصیـه کرد ما کاری نکنیم که تا او خودش توپ را بعد بگیرد. اما خبری نشد و دوروزبعدکه درحیـاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مـهم نیست دستور مـیدم دوتا توپ نو به منظور مدرسه بخرند". بعدش با زبانی کـه گویـا رمزی را برایمان مـیگشاید گفت باطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بدربار) وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی مـیکنند و تاکید کرد شنیده دهن بـه دهن شدن با اینـهابرای هرآدمـی خطرناک است, وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیـافتد.
این قصه بچه گانـه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد کـه انگاری شغل اصلیمان حل این معما شده باشد. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامـه ای کـه با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم بـه اتاق نسبتا متروکه ای  درکنج شمال غربی طبقه دوم کـه کمتردیده بودیمـی بان رفت وآمد کند و از پرونده ,کتاب کهنـه ها, ورقه امتحانی بگیر که تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنـه, نردبون زوار درون رفته, و خلاصه هرجور خنذر پنذری کـه احتمال استفاده مجدد ازان "به سمت صفرمـیل کرده"#  بود -آقای شـهاب معلم مثلثات ما اصطلاح بسمت صفر مـیل را خیلی دوست داشت - [منم مردم واسه یک لقمـه حاشیـه رفتن].
برگردم سر موضوع: این اتاق به منظور اینکه بشود ازآن  بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیـاط خلوت بود واز بیرونی مارا نمـیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیـات ضربتی ما رییس وکادر دبیرستان سراغش بیـایند کم بود, سوم اینکهپنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمـی داشت کـه آدم  مـیتوانست  روی ان بایستد و با کمـی احتیـاط حتی روی ان راه برود (قبول بسته باینکه آدمـه چقدر از بلندی بترسه- پیروزکه یـادش بـه خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود کـه جرات نمـیکرد حتی از پنجره اتاق خودش درون طبقه دوم پایین رو نگاه کنـه ببینـه کیـه پشت درزنگ مـیزنـه). بالاخره مـهمتراز همـه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمان مربوطه. یعنی ممکن بودآدم (البته با کمـی آرتیست بازی) بتواند خودشرا برساند بـه پشت بام بغلی وازانجا, نـه فقط حیـاط را  دید بزند, بلکه امکان پایین رفتن از طریق درب خر پشته وراه پله ها را هم مـیشد ارزیـابی کردد.  مـیگفتیم اینکه دیگه "کاری نداره",  بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد کـه "هیچی نیست". مگه نـه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیـهامان! درقایم شدن ازدست، بابابزرگ، مادربزرگ، وحتی .پدرومادر همسایـه رو برخ همدیگه کشیده بودیم
دوتا ازبچه ها کـه کوهنورد بودن(سه یـا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودند اما خیلی با ما دمخوربودند) روزبعد طناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشان بیـاورند بعد تصمـیم بگیریم چند نفربای دبالا بروند. روز بعد کـه وسایل آماده شد فهمـیدیم کـه اینکار انقدرها هم کـه فکر مـیکردیم ساده نیست. اول حتما چنگک و طناب بـه لبه پشت با م گیر انداخته بشود, بعد یک  نفر درروی لبه هره پایینی بایستد و دستش را محکم قلاب کند وانکه قراراست بالا برود, حتما درحالیکه طناب را  دور کمرش گره زده پاهایش را از روی دست ان نفری کـه قلاب  گرفته بردارد و بگذارد روی شانـه ان نفر وبا هر زحمتی خودشرا روی هره پنجره طبقه سوم بکشاند. تازه از انجا طناب دوم را کـه قبلا با چنگک روی لبه پشت بام همسایـه محکم شده بگیردو از انجا بـه بعد تنـهایی خودش را بالا بکشد. نفر اول کـه مـیرفت بال,ا راه به منظور نفریـانفرات بعدی خیلی ساده ترمـیشد. از شما چه پنـهان من ومجید کـه ماستها را کیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمان نمـیاوردیم کـه روحیـه دیگران خراب نشود ،ناصر سبیل کـه ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمـیام تو پوشتبون خونـه مردم ودید ب". پیروزهم کـه اونروز حتما حتما با مادر بزرگش مـیرفت دکتر! کـه اتفاقا بدهم نبود چون اگه مـیبودهی ایـه یـاس مـیخواند. درون واقع بجزخلیل, بقیـه بچه ها رفقایی خارج ازدسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمـیکند واگر یـه وقت رییسی,ی از قضیـه باخبر بشود پای خودشو کنارمـیکشد ومدعی مـیشود یکی ازماها کلید ان انبارا ازش بلندکردیم,که ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانـه نعمتی ان یکی دوروزهم بد جوری سرگرم اموربوفه بود، اگرمـیامد و مـیدید کـه اینکارباینـهمـه دنگ وفنگ احتیـاج دارد وهمچین هم بیخطر نیست, ازترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشود ومسولیت گردنش را بگیرد, سروصدا راه مـینداخت و جلوی کاررامـیگرفت.
البته یکی از مشگلات این بود کـه باید مواظب مـیبودیم کـه طی جریـان عملیـاتی ازتوی اتاق بالا متوجه بالارفتن ماها ازپنجره ها نشود کـه برای این مشگل هم برنامـه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومـهارتی کـه بقیـه ر ا حیرون کرده بود خودشآن را رساندند بالای پشت بام و از آنجا گزارش دادند کـه هرچه نگاه مـیکنند اثری ازتوپ نمـی بینند. قرار شدیکی ازآنـهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمـین صحبت بودیم کـه آقای نعمتی خبررساند کـه هوا بعد است وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم.
با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را بـه نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیـه عملیـات رابه دو روزبعدیعنی بـه پنج شنبه بعداز ظهر کـه همـه مـیدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه درون اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل مـیشدند موکول شود.
فردای انروزبود,اول صبح کـه وارد مدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند.  اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد
محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرناکه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم,  و وقتی اصراردیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم". البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بما (من، پیروز و مجید) رساند کـه این ملک حتمامربوط بـه ساواک (سازمان امنیت) است. استدلالش هم اینکه بغیر از این سازمان هیچ شخص یـا سازمان دیگری قادرنمـیشد شبانـه درون ارتفاع دیوار بنایی و آهنگری د. محمد بما هشدار مـیداد کـه "این مادر قحبه ها هیچ ملاحظه ای ندارند و اگرلازم باشد ممکن هست بچه ها را با تیر بزنند. مـیگفت  ممکن هست یکی دو نفر را کـه از نظر آنـها محرک بقیـه هستند  را درون راه خا نـه بدزدند وجسدمان را گم و گورکنند. فکرمـیکنم ممد ازیک خانواده سیـاسی بود, بنابرین ازیکطرف زودتر ازدیگران بـه این چیزها بو مـیبرد وازطرف دیگر بـه راحتی بـه دیگرا ن اطمـینان نمـیکرد. ما  انروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم کـه جایی بـه اسم  ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست کـه کارش اینستکه  که  مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنـها را چاق کند.  ما هم چون وارد این مقوله نمـیشدیم  پس دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم. سالها بعد دردانشگاه بود کـه پی بردیم درکشورما, هرآدمـی کـه به سیـاست علاقه نشان مـیدهد باجبار مـیباید دربرخورد با دیگران با احتیـاط برخورد کند. تازه آنوقت بود کـه من وپیروز فهمـیدیم  اطمـینان ن محمد بـه ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نـه بلحاظ ملاحضات امنیتی- سیـاسی.
آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی بـه این عمارت درون حکم بازی با دم شیر است.
صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونـه گفت تمام شب را "چش بسته" درون یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن کـه "این بچه مدرسه ایـها بـه تحریک من وپسروم کـه دانشجوهستن اینکارا رومـیکنن
وتهدیدش کـه ازفردا بـه ازای هر یک دانش آموزی کـه به آنجا سرک بکشد آنـها یکی ازبچه هاشومـیبرن "زیراخیـه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریـه افتاد والتماس مـیکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونـه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم کـه شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند که تا ما را بترسانند, ناصر تازگیـها با پسری بنام سعید کـه مـیگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمـیت قضیـه بشـه, همگی پذیرفتیم کـه تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمـیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری کـه بعد
فرمانده شـهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامـیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانـه اعدام شد. ناصر
ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم .
.بعد از برگشتن ازامریکا, فکر مـیکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم کـه یک ژیـان قرمز رنگ بود ازخانـه درون خیـابان نادری قصد رفتن بـه تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی کـه رد شدم فیل ام یـاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیـابان بزرگمـهر فرمان ژیـان را بـه چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شـهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشـه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر مـیامدانرا نیمـه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیـاط بـه محل نگهداری ماشینـهای اسقاطی تبدیل شده


ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک

یکروزیکی ازبچه هاهزلیـات ایرج مـیرزا (فکر مـیکنم ناصرجهان از افرند  قرض گرفته بود ) را آورده بود و ما با اشتیـاق شعرها 
را مـیخواندیم.
زنگ فیزیک بود وآقای مستقیمـی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنـهارکه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی بـه جاهای خوبش مـیرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند مـیخواندیم که تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنـه ندا مـیدادیم آنـها خودشان یواشکی سرک بکشند.
یـادم نیست درسمان بـه چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهم  این شعری را کـه ما داشتیم مـیخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد کـه اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو مـیشدید وهیچ جوری ممکن نبود یـادتان بیـاید اقای مستقیمـی آنروز داشت چه مبحثی از فیزیک را درس مـیداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته  فهمـیدم آقای مستقیمـی خیلی جدی داشت راجع قانون ظروف-مرتبطه هم حرف مـیزد.  خودتان را بـه انراه نزنید، حتما که تا حالا فهمـیده اید کـه منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را مـیگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود.

خلاصه داستان شعرایرج اینکه:  یکروزشاعرداشته ازکوچه ای رد مـیشده کـه چشمش بـه درباز خانـه ای مـیافتد، و برحسب اتفاق ازتلألو ساق های بلورین خانمـی کـه داشته از راه پله پایین مـیامده بد جوری آب ازو لوچه اش راه مـیافتد. چشمش را کـه از پایین بطرف بالای ان قامت رعنا مـیلغزاند متوجه مـیشود کـه سروکارش با مومنـه عشوه گری استکه با چنگ ودندان روبنده اش را چسبیده است.. شاعر شروع  مـیکند این ریگ از بر ورو و رعنایی خانمـه تمجید و تملق و خانمـه هم ، برحسب اتفاق هی عشوه مـیاید و انگشتهایش را روی لپهای لبوگونـه خودش مـیمالد کـه  "وا ی خدا مرگم بده، این حرفها چیـه"،  ووقتی شاعر مـیگوید ان لبها را  خدا فقط محض آفریده، خانمـه کـه قند ته دلش آب شده بوده با  دلبری تمام روی دست خودش مـیزند و زبان بـه  اعتراض مـیگشاید کـه  "وای، مگه خودتنداری؟".  خب نتیجه این بده بستان معلوم هست "مومنـه" کـه جای خود دارد اگرایرج ان وصفهایشرا روی بت سنگی هم مـیگذاشت سنگه هم بفهمـی نفهمـی شروع مـیکرد بـه یک چیزیش شدن، وبقیـه اش را خودتان مـیتوانید حدس بزنید. بابت اینکه  گفتم نتیجه را مـیتوانید "حدس بزنید" ازشما کـه تمام شعررا از حفظ هستید پوزش مـیخواهم, دراینجا روی سخنم فقط با آندسته ازخواننده هاست کـه ممکنست  قبلا آنرا نخوانده باشند .
من وخسرورسیده بودیم بآنجا کـه ایرج طاقت نمـیآورد ودست مـیبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنـه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیـامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن حتما با هرچیزی کـه دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود مـیگفته:  امکان ندارد اجازه بدهم، روسری کـه هیچ،  اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم مـیپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ مـیکنم.   بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج  محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامـیچسبد، وحتی درون یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش  را هم محکم روی رو سریش مـیپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود مـیگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنـه را ماساژ مـیداده  این بیت را خطاب بـه خانمـه صادر مـینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر     که من صورت دهم کارخود اززیر".  
زیـاد کش اش ندهم,  ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر مـیرفتیم, شعرها برایمانـهیجان انگیز ترمـیشد.   یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت  شـهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت بـه حضورمان درون کلاس ودرس معلم ناهشیـار ترمـیشدیم . وقتی بـه نزدیکیـهای ان بیت رسیدیم کـه ایرج  تلاشـهایش بثمر مـینشیند,  واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" کـه دربرابر خود مـیدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یـاد بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمـی دارد گلوی خودش را پاره مـیکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم درون همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا مـیشوند بلکه  بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است,  یـا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی فرض کرده باشند. همـین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب  گردیده بود معلم پی ببرد کـه لابد درنیمکت ما دوتا حیوان خبری هست که "ان ها" انجوری بـه ان خیره شده اند.
خلاصه معلم هم بجای اینکه, طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی, چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنـها، یـا اینکه حد اقل سرآنـها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست  آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیرمـیکنند.
درحین پیشرویـهای آقای مستقیمـی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه مـیشوند، وپیش ازرسیدن معلم سرجای خودشان مـینشینند، صم وبکم، انگارنـه انگار، تازه زل هم مـیزنند تو چشمـهای آقا, که یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". بدترآنکه, فکرکرده اند  اگربخواهند با سقلمـه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور مـیشوند تکان بخورند وآقا بـه خودشان هم شک مـیکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند.  گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی  نبودیم کـه با یک سقلمـه آبکی یـا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمـه-خلسه ای کـه داشتیم بـه داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود مـیمانیم که تا آقا برسد بالای سرمان,  و ما را  درحین ارتکاب جرم  دستگیر کند.
خلاصه ما هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم کـه یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را مـی پیچاند، وتا بخودم بیـایم, دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب بـه سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را کـه سا لها گوشـه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". بعد ازان "مادوتا الاغ"  بعلاوه ان هفت که تا " "را کـه موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون مـیرفتیم بصراحت روشن نمود کـه ما دوتا "کره خر" را که تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیـاورده ایم بـه کلاسش راه نخواهد داد.
باید اضافه کنم آنوقتها رسم بود خیلی ازمعلمـها (و پدرهاومادرها وکلا بزرگترها, و بقیـه شـهروندان هم همـینطور) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمـینمودند. خیلی سال هست توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امـیدوارم این سنت باستانی کـه لابد یـادگارحیوان-دوستی نیـاکان ما ایرانیـها هست همچنان پا برجا مانده باشد!!

نکته اصلی درون اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیـاط مدرسه، درحالیکه همان زمان بچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیـاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیـه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان کـه از بعضی خود شیرینیـهای اخیر آقای نعمتی نیزدلشان پربود,  ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشـه ای کـه از قبل توسط علی بختیـاری طراحی شده بود بـه بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیـهای بی زبان خالی نمودند.


دستبرد بـه بوفه مدرسه


علی بختیـارنژاد همـیشـه کت شلواراتو-کرده مـیپوشید وتازگیـها هم خیلی بیش ازقبل  روی روغن-زنی ومرتب موهایش وسواس بخرج مـیداد. تقریبا مـیشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یـا بادی، چیزی, موهایش را بهم نریزد، واگر چنین مـیشد فورا اری مـیرفت,  اینـه گرد وشانـه اش ریزش را از جیب بغل درمـیآورد وبا "تف" هم کـه شده موهایش را جلا مـیداد. علی درظاهربسیـار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بودی اورا دریک ماجراجویی بچه ها, ویـا کاری کـه نیـاز بـه درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتری ممکن بود شک د علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایـه مدرسه یـا ناخنک زدن بـه بوفه مشارکت دارد. اینرا گفتم کـه با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید.
اما جالب اینجاست کـه علی درطراحی نقشـه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمـه بود، بدش هم نمـیامد بچه ها درموردش مثل رئیس گانگسترهای فیلمـها فکرکنند. آقای نعمتی همراه شریفی, یکی دیگرازمستخدم ها, بوفه مدرسه رامـیگر ادندند. مـیگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینیجات تازه با نعمتیـه، ساندویچ هم با ان یکی بقیـه چیزا هم بـه اشتراک.  چند که تا از بچه ها ازدست نعمتی پکربودند و  بچه هابه توافق رسیده بودند حتما یک دفعه دیگر بحساب بوفه برسند که تا نعمتی دوباره حساب دستش بیـاید و رویش کم بشود!. طبق نقشـه ایکه  علی طرح کرده بود, دراولین فرصت مناسب حتما یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیـها رااز پنجره کیوسگ کش مـیرفت، دست بدست مـیکرد بـه سه نفر دیگ از بچه ها، یک نفرپله ورودی کشیک مـیداد کـه خطر وبه بقیـه ندا بدهد. علی خودش دریک جای مناسب عملیـات را رهبری مـیکرد. خب نفراول کـه از بوفه بلند مـیکند معلوم بود, خلیل. نقش من وپیروزد کـه تو اینکارها خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازانطرف حیـاط ایوان بالا را بپائیم,  واگری سرک کشید بـه بقیـه ندا بدهیم، من طرف آبخوری,پیروز هم طرف مخالف.
درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیـاط پلاس بودند. منـهم فکر کردم بد نشدآنـها گم وگورمـیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون مـیمانم. اما گویـا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامـه مرحوم دکتر بسیطی همـه بلاها حتما "سرمن کارگر بی احتیـاط و حرف نشنو مـیامد". من داشتم کنار آبخوری ها درحیـاط به منظور خودم قدم مـیزدم, اصلا یـاد جریـان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید کـه عملیـات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یـادش رفته پنجره بوفه رو ببنده.
آقای نعمتی کـه بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک مـیکشد وبو مـیبرد کـه ماجرایی درجریـان است، بیشتر کـه دقت مـیکند مـیتواند دوتا از بچه ها را کـه در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همـین.  نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را دیده و آنـها را بـه اسم نمـیشناسد. بهر حال به منظور پیدا دزد هابسرعت جریـان را بـه آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویـه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نـه گذاشته بود ونـه برداشته بودکه "احمدی کـه دم آبخوریـها ی توی حیـاط قدم مـیزده حتما سارقین را دیده" .
درنتیجه من بـه دو"اتهام " بـه دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیـاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانـه از من پرسید "  شما بـه چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو د؟" جواب دادم "آقا تقریبا",  آقای شوقی گفت "آفرین بـه شما جوان راستگو" ولی بعد کـه اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم کـه "آقا بمن چه مربوط", هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان مـی آورد کـه ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم کـه مجرمـین را معرفی کنم, من افتاده بودم روی دنده "خود قهرمان بینی"  و جواب مـیدادم بمن مربوط نیست.
همـین یک دندگی من, از یکطرف, موجب شد بیشتردر مدرسه اسم درکنم ، اما از طرف دیگر, آقای شوقی را مجبور کرد درتائید نظرمعلم فیزیک، دستور بدهد که تا زمانیکه ولی ام را بمدرسه نیـاورده ام نباید بکلاس بروم. من البته چنانکه خواهد آمد یکی از دوستانم بنام  عوض کفاش را بجای برادر بزرگم, بعنوان ولی ام بمدرسه آوردم,  که ماجرای آنرا درون صفحات بعد جداگانـه برایتان خواهم گفت.


شلوار ب. ام ب. یـه خلیل ومعلم شیمـی ما


معلم شیمـی ما, آقای کلانتری معلمـی بود کـه به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمـها درس خودش را خیلی جدی مـیگرفت، بطوریکه مـیگفت اگر شیمـی نباشد دنیـا بهم مـیخورد. البته اگرچه این حرف درست است,  اما درمورد اغلب چیزها صدق مـیکند. یعنی اگر فیزیک هم نباشد همـینطور است.  بقول بهرام نبوی همکلاسمان درس ها کـه جای خود دارند, اگر یـاهرحیوان دیگری هم نباشد دنیـا یک جور دیگری مـیشود.
بگذریم, آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت کـه درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی کـه سعی مـیکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمـهای بی ریشـه ای هستند. ازانگروه ترکها بود کـه معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همـه ایرانیـهاست, اما این دلیل نمـیشود فکر کنیم همـه حتما فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. آقای کلانتری ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم مـیکرد اما بنظر مـیرسید, زبان شوخی تهرانیـها برایش چندان روان نیست.  چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت بـه حرف بچه ها, یـا حرف یکی ازهمکاران دردفترشدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت مـیکردیم بنظرما عصبانیت اش چندان موردی نداشته یـا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی مـیشد. بنظرمـیامد اوبیش ازحد نسبت بـه اینکهی فکر کند اومطلبی را نمـیفهمد حساسیت دارد.
آقای کلانتری ورزشکر, اقوی الجثه و وزنـه بردارهم بود, درضمن,با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم مـیانـه ای نداشت.
بچه ها یـاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال مـیکنند, حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیـاورند وسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود کـه " یـا "آقا سوالم اینکه شما مـیگی نیست" تکرار نکنند,  چون اگرچنین مـیگفتند هنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب مـیداد کـه  منظوراورا فهمـیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمزکه نیستم"، عصبانیت خود را نشان مـیداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره درون رفت کـه اورا کتک زد. البته چون قلبا آدم مـهربانی بود بعد ازیکی دودقیقه پشیمان مـیشد, ازشاگرده معذرت مـیخواست وتا آخر زنگ سعی مـیکرد ازدل پسره دربیـاورد.

گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین وصادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اماعضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته, کـه بنظرما همـین کاراته  ابجای اینکه موجب پختگی او درون برخوردها بشود ،گویی او را به منظور سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک مـیداد. یکی ازمـهمتری خصوصیـات خلیل اینبود کـه بی توجه بـه شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج مـیشد. ضررهایی کـه ازدهن لقی هایش مـیدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی مـیپوشید کـه بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنـه،بلند بودند.
یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده .  خشتک ان شلوار چنان کـه افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود کـه باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلودش بیرون مـیافتاد. پیراهن چسبانش هم بـه اندازه کافی به منظور نوک ها ونافش جا نداشت, طوریکه نافش ازلای دکمـه ها بیرون مـیزد، دکمـه یقه ها را هم که تا زیر ها بازمـیگذاشت. ناصر مـیگفت "آخه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده رو حالم بهم خورد”. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود کـه خلیل خودش را شکل "بچه مزلفها" کرده است.
     اما خلیل  درجواب اولین نفرازبچه هاکه بـه شلوارش نگاه تمسخر آمـیزی کرده بود گفته بود  “چیـه, ندیدی? شلوار ب. ام ب. ست دیگه "# .
این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام کـه ان شلوار بپایش بود ادامـه داشت, بنظرمـیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانـه. یعنی چپ وراست مـیگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگری درجواب حرفی مـیزد خلیل با اشاره بـه خودش مـیگفت "ناخوشت اومد؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال مـیگذاشت وحرفهایی دراین حدود مـیزد "تو بمـیری که تا حالا بـه هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیـا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینـها را مـیگفت کـه دیگری بفکر اینکه بـه او بگوید "این شلوار چیـه پات کردی" نیفتد
حالا مـیخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل را بگذارم بغل دست ان "کبری" اخلاق تعی-تهاجمـی آقای کلانتری.
یکروززنگ شیمـی کـه اتفاقا خلیل همان شلواررا پوشیده بود آقای کلانتری بنا بروال معمول کارش (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس), آقای خلیل فروزان را صدا کرد پای تخته, کـه یکی از مساله هایی راکه هفته پیش داده بود به منظور کلاس حل کند.  
خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنـه بلند کاملا جلب توجه مـیکرد, رفت پای تخته وطبق معمول,  اول شروع کرد تخته را پاک کند. خب حالا حدس بزنید خلیل با قد کوتاه، کفش پاشنـه بلند, پیراهن چسبان وکوتاه، وان شلوارکذایی وقتی بخواهد قسمتهای بالای تخته را پاک کند چه صحنـه ای درست مـیشود.
.آقای  کلانتری کـه این صحنـه وگرافیک! ر ادید, احتمالا بی اختیـار, بـه لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟  اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سرجایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت و باخنده جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب  ست دیگه", وادامـه داد "ده آقا, مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل درون ادامـه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا بعد چرا بشینم دیگه? "
ماها کـه با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمـیدیم کـه خلیل قسمت آخر جمله اش را نـه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی مـیخواست بگوید آقا حالا شوخی ار"بلدم مساله را حل کنم" بعد بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند. ولی آقای کلانتری کـه بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "مـیگم بشین سرجات" ,خلیل باسریکی ازهمان خنده هایی کـه بما تحویل مـیداد گفت"هه هه هه آقا حالا دیگه چرا داد مـیزنی،  مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا کـه خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا"
ماها فهمـیدیم کـه کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانـه بزند کتک مفصلی خواهد خورد. هی بـه خلیل اشاره مـیکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه بـه حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب داد
"مگه چی شده حالا من منظورم اینـه کـه ....."
یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیـارکه درمـیزهای جلو مـینشست یـا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند, کـه یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری کـه زنجیر پاره کرده باشد, همانطورکه یک فحشـهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون مـیامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول بـه تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمـیزها. درهمـین تقلاها مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونـها را مـیشد از دهانش شنید: کپه اوغلی ، من خوشم آمده؟  فکر مـیکنی من نمـی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر, حالا یـادت مـیدم چقدراز ب.ام ب  خوشم مـیاد. با هرکدام ازاین کلمات هم ضربه ای نثارخلیل مـیکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درزیرچنگالش بود وفقط خودش را مچاله نگه مـیداشت که تا اثرات ضرباتی کـه مـیخورد کمتربشود.  
 ماها نگران بودیم کـه ممکن هست نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناص، بعد مجید ومحمد ومن, جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامـیگرفتیم، مـیگفتیم آقا "شما ببخشید"، یـه وقت این پسره یـه طوریش مـیشـه آنوقت خانوادش یقه شما رومـیگیرن, براتون درد سر درست مـیشـه. انقدرتوی گوشش خواندیم که تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش درون آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد.  با توجه بـه خلقیـاتش بچه ها مـیدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود, اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمـی آمد, اماحالا کـه ان حرفها را زده بود به منظور آقا جای شک نمانده بود کـه گویـا آنروز خلیل ازقبل برنامـه داشته, کـه اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایـاند وبازیچه قرار بدهد,  لابد فکر مـیکرده خلیل عمدا آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمـی‌ پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود.  
خلیل لت وپارشده بود, طفلکی که تا مدتها لنگ مـیزد. یکی دوروزبعدازاین قضیـه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیـاورد ازقیـافه اش معلوم بودازهمـه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت مـیکردیم. اگرهمچین چیزی به منظور هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا مـیبود، بی توجه بـه عواقب با معلمـه درون گیر مـیشد و نمـیگذاشت ما کتک بخوریم.  تازه برعسایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش مـیشد گفت ازمعدود درگیریـهایی بود کـه خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمـی دهن-لقی کرده بود.
اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمـیزد کـه چه جوری حتما با
 آقا (یعنی کلانتری) تسویـه حساب یم, بیشتربچه ها معتقد بودند کـه اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده, اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر مـیشود, فردا ممکن هست یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انـهم فقط بـه این دلیل کـه خودش درست "فارسی حالیش نیست".خلیل اینحرفها را کـه مـیشنید قیـافه اش کم کم بازترمـیشد واحساس رضایت  را مـیشد درصورتش دید.  یک کمـی کـه صحبت بیشترپیش رفت محمود خاندوان گفت تازه اگر زورمانـهم بهش برسد“بهترین کاراینـه کـه بهش برسونیم خلیل مـیخواد ازدستش بـه اداره شکایت کنـه”، اگر معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنـه بهش مـیگوییم همـه کلاس را مـیا وریم شـهادت بدهند، او بی دلیل و فقط بخاطر اینکه ازریخت خلیل خوش اش نمـیآمده بچه مردم را کتک زده. مـیگفت اگر اینحرف بـه اداره برسد دهنش را سرویس مـیکنند, و مطمئن بود آقا کـه اینرا بشنود جا خواهد زد.  تقریبا همـه بچه ها اینراه را تائید  د.
در اینوقت مجید کـه تا حالا ساکت بود با لبخند دو که تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?،  بیـا بغل حاجیت, ماکنم خوب مـیشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی مـیگم خلیل حتما بره دست کلانتری رم ماچ کنـه, و ادامـه داد منظورش این نیست کـه کارمعلمـه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره حتما یـه وقتی ویـه جایی بفهمـه کـه هرحرفی رونمـیشـه هرجایی همـینجوری بـه پرونـه.  دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد کـه خودش ده بار شاهد بوده خلیل همـینجوری یـه حرف زشتی بـه مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یـا معذرت, با یـارو دست بـه یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب درون مـیاد مـیزنـه کوروناقصت مـیکنـه.  بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو بـه علامت قسم "مرگ من" بصورتش مـیزد گفت "تو بگو،اون روز تومـیدون تجریش اگه شانس نیـاورده بود اون دوتا ساواکیـها راست راستی چوب تو کونش نمـی#?     
مجید کـه سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل کـه دید همـه دارن یـه حرفو مـیزنند  گفت "بابا ولمون مـیکنین یـا نـه " و ادامـه داد کـه ا و دراینمورد  تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنـهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نـه دیگه خودم مـیدونم نشد" وخطاب بـه خلیل اضافه کرد کـه اگراوخودش "مخ اش درست کار مـیکرد"  که دیگر   لازم نبود حالا ما ها به منظور این قضیـه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یـا ناصرترکه هم صدا مـیزدیم).  بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند مـیخواهد پیشنـهادی به منظور تکمـیل حرف مـهدی عنصری بدهد بـه اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانـهم بدون آنکهی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی مـیشد, اما متاسفانـه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند.  
از این زاویـه کـه درس اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت مـیشود ودرموردعواقبی کـه عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن هست برایش بوجود بیـاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک هست با خنده گفت راست مـیگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر مـیفهمن.  ناصر حرفش را اینجوری ادامـه داد کـه کم کم حالیش خواهد کرد کـه درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیـاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟"  ناصر جواب داد اگر حالیش نشد مـیخواهد ته دل آقای کلانتری را کـه اینجوری خالی کند کـه  باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر هست , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمـیگرددجریـان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیـه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار هست همـه کلاس را راضی کنند بیـایند شـهادت بدهند بیخودی بـه شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد  کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب هست آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها مـیخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و مـیترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیـاورد و بزند ما را ناقص کند.
راستش همان وقت مـیشد ازقیـافه خیلی از بچه ها خواند کـه برای آنـها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی کـه مـیزدیم یک آرتیست بازی بود که تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم کـه آش بـه ان شوری هم کـه ما مـیگویم باشد.  اما خودتان مـیدانید  وقتی اینجور حرفها انـهم مابین یک عده جوان مطرح مـیشود هرکسی مـیخواهد درون راندن مرکب خیـال از دیگران عقب نماند و یک چیزی بـه مجموعه اضافه کرده باشد  
اگرخوب فکرش رای مـیبینی حق مارا خورده اند یعنی حتما بما به منظور این گفتگوها  به اندازه نمایندگان مجلس حقوق مـیدادند!،  اگر نـه تمامش را حد اقل نصف کـه حقمان بود. چرا کـه صحبتهای ما بی شباهت بمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است.  هرنماینده ای مـیخواهدازدیگران درون پیش بینی وپیشگیری هشیـارتربنماید ،
ممکن هست یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، بعد باید پاراگراف بعدی را بـه ان بند افزود که تا جلوی کلاغها گرفته شود،  آقای ....نماینده ... پیشنـهاد دارند با پاراگراف بعدی مـیتوان آنرا چهار مـیخه کرد کـه دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شو . دست آخریک بند قانون پیشنـهادی کـه اولش نیم سطربوده تبدیل مـیشود بـه سه صفحه متن قانونی, کـه فقط باین درد مـیخورد کـه وکلای محترم با بازی با کلمات آن دعاوی را کش بدهند و ازموکلینشان پول بگیرند.
برگردیم بـه ماجرای شیرین نوش جان یک پرس کتک مفصل  بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری معذرت خواهی را بـه خاطر اینکه حرفهای ناصرتوی دلش را خالی کرده بود انجام داد یـا خیر, بین علما هنوزمحل تردید است, حد اقل به منظور من یکی.  چرا کـه اولا اوقبلا هم ازعصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را به منظور معذرت خواهی بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمـه اینـها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یـا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیـه بدنی خلاف هست ومضروب دیگران جرم، وبا تذکرماها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن بعد چرا به منظور بعضی ازمعلمـها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب مـیامد دلیلش چندان ربطی بـه ندانستن قانون ندارد.
درست مثل اینکهی بگوید من وپیروز چون خبرنداشتیم بالارفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیـاط همسایـه برویم بالا, وازروی دیوارخودمان را بکشانیم بـه دیوارمقابل که تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیـاط ملیحه اینـها, کـه تازه اگراز اینـهم بگذریم کـه اصل رفتن پیش آنـها هم خودش بـه لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول بود.
بزبان خودمانی مـیشود گفت: یکی از مصادیق مـهم  خریت درهمـینگونـه بازی ها هست دیگر, حتما کـه لازم آدم نیست شاخ داشته باشد.
من حتی فکرمـیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبردارد, اما چون دلیل وجودی آن قانون برایش توجیـه نشده  آنرا رعایت نمـیکند هم,  بیشتربدرد توجیـه خلافهایی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" مـیخورد که تا خلافهای من وتو. یعنی خیلی وقتها ماها مـیدانیم کاری، اخلاقا، منطقا و قانونا درست نیست, اما خب انجامش مـیدهیم

“انگار حرف آن شاعر دیوانـه  درست تر باشد کـه مـیگفت بعضی وقتها"درخلاف لذتی هست که درغیر آن نیست

حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن

وقتی  مـیخواستم نوشتن درون مورد معلمـهامون را شروع کنم توجهم باین موضوع  جلب شد کـه متاسفانـه درون بایگانی خاطرم اثری ازمعلم های متوسط و خوب نمانده، هرچه هست عمدتا ازآنـهایی هست که کارهای خارج ازعرف مـید. حتی معلمـهایی کـه بلحاظ تدریس خیلی خوب هم بودند (مثل آقای شـهاب یـا آقای فراز) را هم بیشتر بخاطر چیزهای دیگربیـاد مـیاورم نـه تدریسشان. اولش برایم عجیب بود کـه این وسط  آقای  مغنی دبیر تعلیمات اجتمایی را شاید از همـه بهتر بیـاد مـیاورم. نمـیدانم این چه خاصیتی دارد چون اتفاقا منـهم یکروز کـه مثل ارشمـیدس داشتم درون روی این مطلب درون مغزم کنکاش کردم  بطور ناغافل جواب را کشف کردم . یعنی فهمـیدم کـه اگر نبود بخاطر لافزانی های شاخدارآقای مغنی، الان هیچ نشانی از خلاقیت هایی کـه ایشان به منظور تدریس  تاترگونـه درس تاریخ بما متحمل مـیشد درخاطرم نمانده بود. بعد برایم واضح و مبرهن شد کـه دروغ گفتن انقدر ها هم کـه مـیگویند بد نیست،  حتی "چسی هایی" کـه مرغ پخته را بخنده مـیاندازد بلاخره محاسنی دارد. ببیـان دیگر بشرط آنکه  خالی بند دوراندیش باشد و در شرایط مناسب آنرا بگوید ، دربلند مدت ممکنست آنچنان نتایج  مفیدی از دروغ حاصل بشود کـه یک دهم انـهم بر حرف راست مترتب نمـیشد. مـیگوید نـه بخوانید ماجرای نبرد معلم اجتمایی ما را با ببر خون آشام درون ارتفاعات البرز.
آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمـی ریز اندام بود کـه داستانـهای تاریخی زیـادی هم بلد بود یک ماشین فولقورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمـهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف یک داستان تاریخی  یکدفعه یـادش مـی افتاد یک ماجرایی را کـه  اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را به منظور ما بگوید. آخراینطور کـه مـیگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی کـه به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت مـیکرده.
خودش سر کلاس بما مـیگفت داستانـهای زیـادی ازرشادت هایش  در راه  نجات شیر-بچه های تحت فرمانش برسر زبانـهای مردم افتاده است، کـه بعضی از آنـها کمـی اغراق وجود دارد!  مـیگفت لابد همـه ما این داستانـها را شنیده ایم و یـا درون مجلات خوانده ایم, البته ما با اینکه فقط اززبان خود ایشان شنیده بودیم اما روی ایشان را زمـین نمـی انداختیم.

ازجمله یکباردر قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام کـه هفت تا
بچه داشته ومـیخواسته شیر-بچه ها را به منظور غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده کـه ماده ببر, بی سروصدا که تا نزدیکیـهای چادرشیر-بچه ها رسیده بوده کـه آقای مغنی از داخل چادرخودش بوی خطر را حس مـیکند، یواشکی بیرون مـیاید و ببررا انقدربا فریب دنبال خودش مـیکشاند, که تا از منطقه دسترسی بـه بچه ها دور مـیکند, کـه یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببرگرسنـه, شیر-بچه هارا بیدار نکند. بعد درون یک عملیـات قافلگیرانـه با ببردرگیرمـیشود,از بخت بد درون همـین گیرو دار, یکی از بچه ها کـه کوچک بوده گویـا برای جیش بیرون آمده بوده,  چون خواب آلود بوده , نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند کـه اقای مغنی متوجه مـیشود ودریک ان تصمـیم مـیگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را بـه زیر پرتگاه  مـیرساند کـه درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را او را درون زمـین و هوا بچسبد و نگذارد بدره سقوط کند. درون همـین حرکت سریع بوده کـه یکدفعه پای آقای مغنی  از لبه پرتگاه سرمـیخورد و ببرنامرد ازفرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنو اند بلند بشود با یک جست مـی افتد روی آقا.  آقای مغنی تقریبا ازجان خود نا امـید شده بوده کـه یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیـاد مـیاورد.
درحالیکه ببره سرش را انقدر بـه سرآقای مغنی نزدیک کرده بوده کـه چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی کـه ازاستاد سویسی آش یـاد گرفته بود با یک ضرب,  خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کارمـیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار مـیدهد کـه نوک خنجر ازتوی چشمـهای ببربیرون مـیزند, و انقدردرهمـین حالت نگه مـیدارد کـه ببرکشته مـیشود. صبح کـه بچه ها بلند مـیشوند فقط مـیبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان است.  علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونـها را پاک کند کـه بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا  مقداری خون روی برفها مـیدیده اند, کـه او هم مـیگفته چیزی نیست.
یکبارهم کـه نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیـاط ازدیگران جدا مـیشود و مـیرود آنطرف دره کـه انقدر دور بوده کـه خیلی ریز دیده مـیشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه مـیشود کـه عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را مـی پاید وحس مـیکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را کـه بهمـین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش مـیچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب مـیکند,  عقاب بـه کمند مـیافتد. البته بنا بـه گفته آقای مغنی درون این مورد شانس یـا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است.
البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمـیکرد کـه حتما حتما گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیـهای ایشان نداشتیم بـه قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانـهای آقای مغنی بهتر باشد.
اما مـهمتراینبود کـه ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، که تا چهار-پنج روزبا بازگویی این خالی-بندیـها حال مـیکردیم, مخصوصا اینکه پیروزهم ادای آقای مغنی را بهتر از خودش درون مـی آورد، منـهم گاهی پا منبری مـیشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض مـیکردیم اگر آقای مغنی یک بچه مرشد ترک هم  داشت چه جوری سناریو بین انـها دست بدست مـیشد.


حسن بدی "چسی  آمدن"

گفتم مجید با اینکه قهرمان کشتی بود ولی بسیـار آدم افتاده و با ادبی بود، خودش گاهی بشوخی و بتقلید از یک فیلم فارسی, این جمله را مـیگفت "درسته کـه ما لاتیم ول با ادبیم". مجید گاهی کـه ما باو "من بمـیرم مـیزدیم " سرش را عقب مـیبرد و "گردن مـیگرفت" کـه در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر ازقطرکمرامثال من یـا پیروز نبود, منتهاعضلانی تر و رزیده تر.
حالا کـه با خصوصیـات مجید و آقای مغنی آشنا شدید وقت آنست کـه بپردازم بـه درگیری مختصری کـه بین آنـها پیش آمد    
یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یـازده بود کـه تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف مـیکرد: یکباردرکوهای بختیـاری عقابی بوده کـه مردم محل گفته بودند طی یک هفته تمام قوچهای ده را شکار کرده, و مردم مـیترسیدند کهحالا برود سراغ شکارها یـا آدمـها. مردم ده از آقای مغنی کـه اتفاقا درهمانوقتها درون آن ده بوده! خواهش کرده بودند عقاب مذکورراشکار کند. معلم اجتمایی ماهم مـیگوید فقط بخاطر بچه های ده کـه از همـه بیشتردرخطر هستند این مسولیت راقبول مـیکند، بشرطی کـه آنـها یک نیزه بزرگ از چوب خیزران و بمقدار کافی "نخ محکم" برایش فراهم کنند. درتاریک روشن روز بعد آقا با همان نیزه کـه نخ محکم وخیلی بلند بـه دمب ان بسته شده بوده عقاب نابکار را درهوا زده بوده. بعدخودش دنبال نخ را گرفته بوده که تا رسیده بوده  به دره ای کـه عقاب تیرخورده افتاده بوده . آقای مغنی وقتی رسیده بوده بالای سرعقابه گویـا  ان حیوان داشته خودش را بـه موش مردگی مـیزده. آقای مغنی بـه اینجای قصه کـه رسید طبق عادت اش به منظور اینکه هیجان بیشتری بـه ماجرا بدهد, مکث دور ودرازی کرد و بعدش صدایش را درحالیکه از هیجان مـیلرزید بلندتر کرده وداشت مـیگفت  " آقا یکدفعه دیدم عقابه تکون خورد". کلاس ساکت ساکت بود و مـیشد بگویی دهان اغلب بچه ها ازتعجب بازمانده بود، البته از اینکه مـیدیدند یکنفرجلوی چشمشان با شجاعت همچین خالی-بندیـهایی مـیکند. درهمـین لحظات سکوت وبهت بود که، چشمتان روز بد نبیند, ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارسکوت کلاسرا سراسربهم ریخت، صدایی کـه طنین ان فقط با کالیبرپیروز جورمـیامد. ازان گوزهای خشک وکشیده کـه صدایش  توی اتاق مـیپیچد، وطنین اش بیش از یک  دقیقه توی گوش زنگ مـیزند.
من نیمکت بغل پیروز نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمـیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا بـه تجربه مـیدانستم فقط پیروزاست کـه خیر سرش با شکمـی کـه تقریبا بـه ستون فقراتش چسبیده مـیتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش بـه زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم کـه آنطرف کلاس نشسته بود ازاین تجربه بی نصیب نبود. یک کمـی کـه بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری مـیزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از انطرف کلاس بی اختیـار گفتیم "آقا مـیزنبود گوزبود" خنده ها چند دقیقه طول کشید که تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همان ببردرنده دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب شد! (ابته نـه ازهیبت آقا بلکه از اینکه  نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم یـا اینکه بیـهوا  یک حرفی از دهنم درون برود), راستش از بعدش مـیترسیدم,  یعنی ازدرد سراستنطاق آقای شوقی خوشم نمـیامد,  انـهم سر انـهم بر سر صدا ی مـیز یـا ... را نداشتم .
مجسم کردم کشف منشا چیزی مثل صدای گوز, انـهم درست وسط درس یک معلم, به منظور رییس دبیرستان هنربخش جنبه حیثیتی دارد و سرسری از ان نخواهد گذشت . بخودم مـیگفت حتما مرا احضار مـیکند و خواهد پرسید آیـا قبول دارم اینجور حرکات درکلاس کار غلطی است، یـا نـه؟ منـهم کـه در جواب چنین سوالی نمـیتوانستم بگویم نـه قبول ندارم"، آقای شوقی هم با استناد بـه بله ای کـه خودم گفته بودم  برایم ثابت مـیکرد از نظر اخلاقی موظفم بگویم این کارزشت از کدامـیک از بچه ها صادر شده است،  انـهم کتبی و مستند!. منـهم کـه مـیدانستم اگر گردنم را هم بزنند حاضر نمـیشوم بی همچین ورقه ای را امضا کنم، بعد دوباره مـیافتدم روی دنده لج و لج بازی وهرقدرهم  آقای شوقی نصیحت مـیکرد پایم را توی یک کفش مـیکردم و جواب مـیدادم "آقا اصلا یکی دیگه خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست". فکرش را ید اگر شما بودید خجالت نمـیکشیدید؟  یک هفته آزگار برو دفترو نصیحت بشنو, انـهم سر یک گوز، حالا اگر آدم سر چیز با ارزشی پای حرفش وای مـیایستاد یک چیزی، اما درون این مورد خاص آدم  آبروی پای حرف وایسادن رامـیبرد. آقای شوقی هم کـه بسادگی درون امور حیـاتی کوتاه نمـیامد و مساله کش پیدا مـیکرد. حتی داشتم پیش خودم سبک سنگین مـیکردم  که شاید بهتر باشد پیشدستی کنم، همـین الان بروم دفتر بـه آقای شوقی بگویم  "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟ یکی دیگه  ول مـیده، یکی دیگه حتما جورشو بکشـه"  واعلام  کنم کـه من بهیچ وجه زیر بار سوال و جواب درون باب این فقره کار نمـیروم و اکیدا بگویم ، بیخود وقتش را تلف نکند و مرا به منظور تحقیقات صدا نکند بدفتر. خلاصه بگویم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا داد ب "سیـای تخم سگ, توخودتو توکلاس راحت مـیکنی, اونوقت من حتما توونشو بعد بدم".  
یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همانجور دارد مثل شیرژیـان نزدیک مـیشود. ازژستی کـه بخودش گرفته بود چیزی نمانده بود از دهانم دربرود و بگویم "آقا حالا یـه وقت نپره" ولی جلوی زبان خودم را گرفتم. من دست چپ نشسته بودم مجید هم سرمـیز، دست راست من. پیروز هم سرنیمکت بغلی نشسته بود کـه طرف چپ من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکهی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید کـه باهم درون یک نیمکت جایشان بود. اما من انزنگ امده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم. آقا هم داشت  ازدالان بین نیمکتهایی کـه سمت راست من و مجید مـیشد جلومـیامد.

آقا لحظه بـه لحظه نزدیکتر مـیشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه نگاهش بـه مجید هست نـه من. همـینکه رسید دم نیمکت ما محکم بـه مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد گفت"چشم آقا",  یک کمـی خودشراجابجا کرد،و خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?"،آقادوباره  محکم ترگفت "مـیگم درست بشین",  مجیدهم خیلی آرام جواب داد "منکه گفتم چشم، شما هرجور مـیفرماید من بیشینم", بعد هم محض اینکه بیشتر بـه آقا احترام گذاشته باشد کمـی راست تر نشست و گردنش را هم بـه عقب داد و گفت  "اینجوری خوبه؟"،  آقا بازهم  چپ چب بهش نگاه کرد.
مجید کـه هیچوقت با معلمـها یک وبدو نمـیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربدهد, به منظور اینکه قائله بخوابد همـینطور کـه داشت ازجایش بلند مـیشد گفت "آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون کـه شما خیـالتون راحت بشـه". آقا با تحکم فریـاد زد "بشین سرجات" و مجید هم راست نشست, سرش را داد عقب و دستهایش را برد زیرمـیز روی زانوهایش بعلامت اینکه ازدستور آقا اطاعت کرده. درون اینحالت پهنای  گردن مجید بدون اینکه خودش بخواهد توی چشم مـیزد.  آقا کـه انگار داشت یک فکری را درمغزش سبک سنگین مـیکرد،. نمـیدانم ابهت گردن مجید آقای مغنی را گرفته بود یـا اینکه آقا از همان اول جدی رفته بود توی خط اینکه با زهرچشم گرفتن از مجید دیگران را سرجایشان بنشاند، چون بیمقدمـه  به مجید گفت "مـیخوای همچین ب تو گوشت کـه با سر بخوری بـه دیوار", مجیدفقط زیرگفت " لاله الا اله, آقا بزن اگه خیـالت راحت مـیشـه",  آقانیم قدم رفت عقبتر و دوباره  مجید را بـه سیلی زدن تهدید کرد. مجید اینبار با عصبانیت جواب داد
"بزن ببینم ".
آقا مغنی هم پرید یکی زد توی گوش مجید وعین قرقی پرید طرف درکلاس, مجید هم بدنبالش، و ماهم, بعد از اندکی بهت زدگی پشت سرشان دویدیم. همـینکه رسیدیم, دیدیم مجید پشت دردفتررییس یقه آقای مغنی راگرفته بود اورا درحالیکه پاهایش توی هوا تکان مـیخورد کنج دیوار نگه داشته بود ومـیگفت "فقط بگو چرا منو زدی" و آقای مغنی با زحمت تلاش مـیکرد پاهایش روی زمـین برسند. درهمـین وقت آقای طلاکوب، معلم فیزیکمان سررسید وصحنـه را کـه دید با پوزخند تلخی بـه مجید گفت "آقا مجید این کارا,واسه یـه قهرمان کشتی افت داره ".  مجید هم با خجالت آقای مغنی راگذاشت زمـین و یقه اش را ول کرد, و او هم بسرعت دوید توی اتاق رییس.

طبعا شورای معلمان از اینکه شاگردی بـه یکی از معلم ها حمله کند خوششن نمـیامد و از این بابت مـیباید مجید تنبیـه مـیشد. اما ازطرف دیگر همـه مـیدانستند مجید آدم پرخاشگر و شری نیست و آقای مغنی هم زیـاد قپی درمـیکند. مخصوصا رییس بخاطر مقام ورزشی مجید حاضر بـه اخراجش نبود، لذا نـهایتا تصمـیم شورای مدرسه این شد کـه مجید از آقای مغنی معذرت بخواهد کـه مجید هم حرفی نداشت و قضیـه تمام شد درحالیکه اگر شاگرد دیگری بود تنبیـهات خیلی سخت تری درون انتظارش مـیبود .


امتحانات ما


امتحانات ما دریک سالن بزرگی کـه درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام مـیشد(دارم کم کم شک مـیکنم آیـا ساختمان بغیراززیرزمـین شامل سه طبقه مـیشد یـا چهارتا) اما بیشتر بـه این متمایل شدم کـه طبقه دوم کـه دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن
و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله کـه به پشت بام مـیرفت و آنرا بسته بودند.
. سالن ستونـهای فراوان  گردی داشت کـه قطرآنـها نزدیک یکمتر مـیشد،, ما بشوخی بهم مـیگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرفی نمـی بیندش. بد مصب سالنـه شاگردهایی رو هم کـه تو خط تقلب نبودن سرشوق مـیآورد، انگاربه آدم داد مـیزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی".
بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومـی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمـیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا به منظور این درسها, سالن پرازشاگردمـیشد, درحالیکه به منظور درسهای تخصصی شاگردان یک یـا نـهایت دوکلاس مـیامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همـه کلاس یـازدهمـی ها) باهم مـیومدیم توی سالن؛ دوم اینکه  نمره درسهای غیرتخصصی به منظور ما شاگرد ها چندان مـهم هم نبود (نمره آنـها ضریب یک داشت اما تخصصیـها ضریب دویـا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود مـیشد بـه معلمـهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که به منظور سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود.  گویـا مدرسه نمـیخواست زیـاد به منظور این درسها مایـه بگذارد.
اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را بـه تعداد شاگردان پلی کپی مـید
ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش مـید, ولی انـهم چندان بهترازوقتی نبود کـه معلم یـا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را مـیخواند و ما مـی نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). مـیدانید چرا؟ اولا به منظور اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ مـیزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری مـیشد, دوم اینکه مدرسه کـه تایپیست نداشت، اغلب معلمـها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند کـه هم بد خط وناخوانا مـیشد وهم یک جاهایی از ان پاره مـیشد کـه جوهر بعد مـیداد.  درنتیجه همـیشـه لازم بود یکی ازمعلمـهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم بـه درستی بـه شگردهای عقب سالن وآنـها کـه پشت ستونـها مـینشستند نمـیرسید,  شلوغ بازی مـیشد کـه از شرایط لازم و کافی به منظور تقلب است.  
ما به منظور هرکدام از اینجور درسها بخشـهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم مـیکردیم،ی کـه مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی کـه بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنـها هم آنرا به منظور بقیـه رله مـید. بعضی از وقتها اونی کـه نوبتش بود بـه دیگران برسونـه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ کـه از قبل آورده بود مـینوشت وبه رفیق بغل دستی رد مـیکرد.

ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی

دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود کـه تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود
درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود کـه راه های جلوگیری ازگسترش یـا سرایت آتش را نام ببرید. خلیلگویـا درون جواب بـه این سوال خلیل دوسه باربه نفربغلی گفته  بود" خفه آتش", طوری کـه حتی منکه دو ردیف عقبتر و سه ردیف کنار تر ازخلیل نشسته بودم یکبار صدای خلیل را شنیدم. و اما بهرحال جلسه امتحان بود و نمـیتوانست صدایش را از ان بلندترد. بجایش همانطور کـه قرار گذاشته بودیم پیروز کـه در ردیف پشت و دو صندلی آنطرفتر نشسته بود جواب درست را به منظور بقیـه رله مـیکرد. منتها هی مـیگفت "ختنـه آتش" و هرچه کـه خلیل بیچاره سعی مـیکرد بهش بفهماند "خفه آتش" پیروز باز متوجه نمـیشد و با صدای بلند "ختنـه آتش"را تکرار مـیکرد. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیـا.  نوشته کـه ریز بود و تلگرافی، چشمـهای سیـاهم ازبچگی بدجوری آستیگمات بود، خط خلیل هم , مثل خط من, درحالت معمولی همـی نمـیتوانست درست بخواند. نتیجه این شد کـه سیـای "کورالسگ"# بعد ازاینکه این جواب وخواند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا مـیگم ختنـه آتش" ، کـه یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت کـه اخه کره خر مگه آتیش "معامله یـه بابای کچلته" کـه بشـه ختنـه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد کـه "راست مـیگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند کـه همـه سالن بهم ریخت و امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وپیروز وکاظم را ازجلسه اخراج د ماهم امدیم بیرون وتجدید شدیم.اگر اشتباه نکنم  این تنـها تجدیدی بود کـه من وپیروز درتمام دوران مدرسه آوردیم.


کش رفتن سوالات امتحان فیزیک  

درمجموع ما ازدرس آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همـیشـه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت کـه توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا کـه اصرار داشت شکل ها تمـیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعآقای مستقیمـی معلم فیزیک کلاس پنجم ما کـه همـه چیزرا قاطی مـینوشت یـا مـیکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریـاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته مـیکرد وما آنرا کلمـه بـه کلمـه مـینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید مـیکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود کـه نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد کـه نشد)
اما مـیشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایـه انداخته بود. آقای زرکوب آدمـی خوش بروبالا بود, که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی کـه با ان مـیامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یـا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمـها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس کـه مـیامد ازچشم برمـیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا مـیزد که تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش بـه کیست. آقای زرکوب یک فول۱۶۰۰ هم داشت کـه ازاتومبیل اغلب معلمـها سربود (البته فکر مـیکنم اغلب معلمـها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها کـه برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود کـه آقای زرکوب اینجوری مـیخواهد جلوی ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصرهم درس مـیداد. وقتی یکی ازبچه ها به منظور خود شیرینی (یـا هرچی) مـیگفت آقا خیلی شبیـه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب مـیشد اما همـیشـه جوابی بـه این معنی مـیداد "خب کـه چی پسر، توهم کـه مثل ای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیـافه معلم ها کارمـیکنی" ا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی بـه این امر ندارم. هنوز دومـین کلمـه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود کـه جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" به منظور ما ها تداعی مـیشد. این جمله را مجید بعنوان متلک به منظور هرکدام ازما کـه یک کمـی ژست الکی مـیگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی بـه معلم ها نداشت.
آقای زرکوب اگرهم یـادش مـیرفت کـه فلان بخش کتاب را درس داده هست یـا نـه، اما یـادش نمـیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریـها ولوطی بازیـها و اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید کـه مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول هست وپررو بشوند. وقتی مـیخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیـاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش مـیداد ، مخصوصا بجای "ذکی" مـیگفت "دکی" کـه مـیخ اش را محکمتر فرو کرده باشد .  
یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمـیز درجلسه توزیع مـیشد ( ازمعدود معلمانی بود که اینکار را مـی‌کرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود کـه درسیزده سال معلمـی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا کـه قبل ازامتحان بـه هریک شماره مـیداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشـه کلاس  تعین  مـیکرد واکر همـی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم مـیشدرد خور نداشت.  درورقه ها به منظور جواب هرسوال جای معینی قرار مـیداد و یک یـا دوبرگ چرکنویس هم بما مـیداد کـه آنـها را هم تحویل مـیگرفت و بعداز تصحیح, ورقه ها بما بر مـیگرداند.
اما درون هرحال اینکه گفته بود که تا حالای نتوانسته درون کلاسش تقلب کند به منظور ما خیلی زورداشت.
اینکه راهی به منظور تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مثل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت  بسرعت مـیگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمـیکرد، توی کیف اش مـیگذاشت مـیبرد کـه بعد روی آنـها شماره بزند و طبق شماره ها نقشـه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنـها را مـیاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع مـیکرد.  
ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی درون اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه  بود کـه آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمـین کـه مسوول نظافت بایگانی و تمـیز ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامـه ریخته بودیم کـه به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امـید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امـید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جر، بلند بلند.  
مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو هم خود را کشته-مرده تیم دارایی ,که مـیدانستیم پوررضا طرفدار آنست وانمود کرد. نقشـه مان گرفت اوهمانطور کـه جارودستش بود وارد جروبحث ما شد, خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی مـیگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی.  همانطورکه گرم لاف زدن بودیم, دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی. طوریکه مشکوک نشود تمام سطل ها و سنبه ها را گشتیم، اما هیچی کـه هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفهای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر" دممان را روی کولمان بگذاریم", و بیرون بیـاییم ودرحالیکه هردوتایمان "مثل ...حلاج ها"#  آویزان بودیم راه خانـه هایمان را درون پیش بگیریم .
اما مثل اینکهیکه اولین باراین جمله "در ناامـیدی بسی امـید است" را اختراع کرده,  یک  چیزی حالیش مـیشده. چون صبح کـه با پیروز داشتیم درون حیـاط مدرسه نا امـیدانـه سرهمـین ماجرا صحبت مـیکردیم،  یکدفعه سینا امد کشیدمان بـه کنجی خلوت،کلاسور جلد ابی اش را بازکرد و چندتا برگه کـه بهم منگنـه شد بودند را نشانمان داد   وخواست کـه خوب نگاهشان کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریـاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب و در کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم مـیخورد
ماجرا این بوده کـه سعید برادرسینا کـه کلاس دوم تو همان مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست را کـه پاکنویس کرده بوده بدهد  به آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمـیگشته اتفاقی این ورقه ها را درون راه پله ها مـیبیند  وبه تصوراینکه نمونـه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند آنرا برمـیدارد مـیگذاردکلاسوراش کـه در خانـه بدهد, کـه اینکار را مـیکند. درحالیکه من و پیروز"عین خرکیف مـیکردیم،  بهم مـیگفتیم:" پسرباین مـیگن خرشانسی". البته بـه خود سینا خیلی چیزی نمـی ماسید چون اورشته اش طبیعی بود وبرنامـه فیزیک چهارم ریـاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم کـه اصلا درون کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمـین خاطر با اینکه مالم هردو کلاس یکی بود و امتحانات مان دریک جلسه درون  سالن برگزار مـیشد اما برگه سوالاتمان که تا حدود زیـادی باهم فرق مـیکرد.
ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمـیم گرفیم با توجه بـه خطرلورفتن حتما این ماجرا را فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه کـه بهشون مطمئن هستیم درمـیان بگذاریم. تصمـیم این شد جمعا  دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر درون جریـان قرارنگیرند  وبه اینعده خبردادیم  بعد ازتعطیل مدرسه همگی درون کافه (قهوه خانـه) بیست وپنج شـهریوردر مـیدان مجسمـه جمع خواهیم شد و بهشان پیغام دادیم همـه خودکار و کاغذ با خودشان داشته باشند.
خلاصه وقتی همـه درون  قهوه خانـه جمع شده بودیم  سینا سوالها رو مـیخواند وبقیـه مـینوشتند. باد از اینکه سوالها تمام شد قرار شد هرکسی به منظور خودش جواب ها را  از توی کتاب درون بیـاورد ، با توجه بـه اینکه درون جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشود  بهمدیگر  کمک کنیم خیلی کم بود  قرار شد هرخودش جوابها را حفظ کند  ویـا نت های ریزدر جایی از بدنش  قایم کند و ازان سر جلسه استفاده کند .  ضمنا پیروز من و محمود خندان فیزیکمان بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما که تا فردا سه جوابهایی کـه هرکادم درون آورده ایم را با هم مقایسه کنیم که تا اگر  اشکالی داشتیم رفع بشود  و بقیـه بچه هاهرسوالی داشتند بتوانند  تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسند.
به پیشنـهاد محمد بیگلری قرار شد درون امتحان عمدا بعضی جوابها را غلط بنویسیم کـه یکوقت آقا شک اش نبرد و تاکید شد کـه این امرخیلی مـهماست چون اگر  آقا شک مـیکرد بـه همـه صفر مـیداد

جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها را نوشتند,  بعد از جلسه هم که تا انجا کـه حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت کـه همـه مان زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی کـه بیشتر برایمان  مـهم بود کم روی اقای زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش امد کـه وقتی آقا جوابها را داد و نمره ها رابدفتر رد کرد اول قول مردا نـه از او بگیریم و  بعد جریـان را برایش فاش یم ,حتی  توافق کردیم حتما جوری بهش بگوییم کـه به غرورش برنخورد و کار  بد جوربشود. من و پیروز کـه حتی قیـافه پکرآقا را  بعد از شنیدن این خبرمجسم مـیکردیم و حال کردم و حال مـیکردیم پیروز بمسخره مـیگفت "اگه مـهندس و باش"# .
دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح  شده را بکلاس آورد وطبق روش همـیشگی یکی یکی هرنفررا صدا مـیکرد جلو ونمره اش را مـیگفت وورقه اش روبهش برمـیگرداند. نوبت هرکدا م از ما یـازده نفر کـه مـیشد یـه شاخ اضافی روی  کله هامان سبزمـیشد . نمره هاایمان درمحدوده, یک که تا سه ونیم بود.  آقا یکی دوباراز صدای همـهمـه، ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هربه نمرش اعتراض داره بیـاد اینجا رسیدگی کنیم".  خشگمان زده بود, ازهمـه بدتراینکه, حالا یک  نگرانی دیگر هم اضافه شده بود وان اینکه نکند  آقا بین بچه های ما آنتن کاشته باشد.
برخلاف تصورما آقا چیزی که تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمـیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن بـه کلاس ازطریق یک معامله پای یـا پای  تبادل اطلاعات مابین  آقاو محمود کـه یکی از بچه های ما بود ماجرا رو مـیشود.  محمود کـه از کنجکاوی طاقت نیورده بوده مـیرود پیش آقا و مـیگوید اگر آقا دلیل عوض   سوالها را بگوید او هم راز مـهمـی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست مـیکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد.
آقا ی زرکوب توضیح مـیدهد کـه هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه انـه  ورقه ها را روی مـیز گذاشته و داشته دنبال یک پوشـه مـهم مـیگشته دستش بـه لیوان چای کـه مستخدم بیخبرروی مـیز گذاشته بوده مـیخورد و تعداد زیـادی از ورقه  سوالات خراب مـیشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمـیآورد و همانجا آنرا تکثیر مـیکند، و ادامـه مـیدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده هست  در حالیکه درسوالات اولیـه هنربخش بود.
محمود هم جریـان پیدا ورقه سوال درون راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش مـیگوید. درون مورد امتحان  مجدداز بچه ها هم مـیگوید "حالا ببینینم"،  اما هفته بعدش از همـهانی کـه نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت.
بهرحال جریـان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند به منظور فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم کـه ما مـیرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. بـه اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه  فعلا این آرزو را ولش کنیم که تا بعد ازمردن. آنجا هم کـه به دودسته تقسیم مـیشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک بـه بهشت تبعید مـیشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را درون بهشت زده باشند، کـه خدمتش مـیرسیم, اگرهم بیـافتد بـه جهنم, کـه قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمـیتواند درون برود، "ان تو بمـیری دیگرازاین توبمـیری ها نیست"


آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی


آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامـه ای کـه اعلام شده بود انجام شود و معلمـها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند که تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه به منظور بچه ها بخوانند . اگر سوال بـه دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یـا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته مـید. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب مـیشد آقای شوقی که تا نیم ساعت صبر مـیکرد و بعد خودش کتابرا باز مـیکرد وازروی تیترها سوالاتی را به منظور ما مـیخواند و نمره هرکدام را هم تعین مـیکرد. مثلا درامتحان هندسه مـیگفت  قضیـه....  را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره);  نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیـه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل مـیشد,,.
تا وقتی کـه آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا به منظور درسهای ریـاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمـی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک مـیشد.
درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود کـه کتبی امتحان مـیدادیم. درروزی کـه قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره مـیکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیـامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود
آقای عرب کـه گویـا دوره تربیت بدنی دیده بود بـه تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته سوالها که تا اینکه گویـا جایی کـه به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه مـیخواست  جزئیـات نمره ها را هم مشخص کند کـه رضا توفیقی بلند شد و با  قیـافه خیلی جدی گفت  آقا تو کتاب فقط یـه جورمونث گفته ولی آقای فراز(یعنی معلم ادبیـات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یـه جوری نمره ها رو تقسیم کنین کـه حق ما کـه جزوه آقا رو خوندیم ضایع  نشـه ، آقای عرب یک کمـی فکر کرد گویـا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیـه ، اما باد از یـه مدت معلوم نشد چه فکری کرد کـه گفت یک ونیم نمره مال انواع,  نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات.
سالن کیپ که تا کیپ پربود وبچه ها کـه تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد.

عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید


گفتم کـه به دو دلیل حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه: اول اینکه بچه‌ها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شـهد بودم ولی حرفی‌ نمـی‌زدم حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش به‌‌ درس فیزیک ایرج مـیرزا مـیخوندم اونم نـه‌ هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعر‌های و رو.
مونده بودم چیکار کنم کـه ناصر گفت یکبارسیکل اول کـه بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش مدرسه شون تو جوادیـه و گفت مـیتونـه از عوض بخواد این کار رو به منظور منـهم ه,
ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنـهان با پیروز فقط درون باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی کـه بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم.
مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "منبه پونجیک دزدی نزدم ونمـی" آقای شوقی تازه از من مـیخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب مـیشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومـیگفت که تا زمانی کـه جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی کـه لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیـاوردی پیش من لطفا بـه کلاس نباید بری"
عوض درجوادیـه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی مـیکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه کـه امروزه "استفاده ابزاری " از آدمـها گفته مـیشود آشنا شدیم و فکر نمـیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمـیدیم کـه هوش و کارایی افراد بـه مـیزان سواد یـا لهجه آنـها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد کـه یکبار کـه من بخاطر تخلف مـیباید ولی ام را بمدرسه مـیاوردم بـه پیشنـهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیـاید مدرسه.
در یک جلسه عرقخوری کـه شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را درون مورد اینکه چه بگوید بـه او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند.
اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمـینی درضلع جنوب شرقی مـیدان مجسمـه قرارداشت. درضلع شمال شرقی مـیدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیـابان امـیرآباد مـیرفتیم قهوه خانـه بیست و پنج شـهریور بتازگی درزیر زمـین بزرگی درست شده بود کـه جزء اولین قهوه خانـه هایی بود کـه دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده مـید. قبل ازان قهوه خانـه ها محل تجمع عوام بود یـا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مـینمودند. چایخانـه ها وسفره خانـه های سنتی نیز ازنیمـه دوم دهه ۱۳۶۰ بـه بعد درون تهران پا گرفتند
فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیـاط قدم مـیزدم کـه عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنـه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیـاط مدرسه وارد شد. دویدم او را بـه بیرون کشیدم,
بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمـیرم تو بمـیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنـه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را بـه یـادش مـیاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمـی است" واو خودش بهتر مـیداند چه د. ومـیگفت "بگو چشم داشی همـین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیـه جوجه نوچه ها شده بود نـه گنده لاتها. اما اگر مـیشد کـه حرف نمـیزد باز قابل تحمل بود. بـه او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف ب. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیـاورد و درعمل ساکت بماند زیـاد نبود، احتمال قویتر اینبود کـه وقتی من مـیخواستم به منظور سیـاه اقای شوقی حرفی را ب اویکباره اظهار فضل یـا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا به منظور جواب بـه رییس باز مـیکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.
وسط راه آقای شـهاب معلم ریـاضی کـه آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند درون گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشـه درها نگاه مـیکرد ولابد بـه خودش نمره مـیداد, بالا خره دو نفری بـه پشت دراتاق ریـاست رسیدیم و تا من بیـام درون ب عوض
درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمـی" ازگلوش دراومد کـه بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت مـیزش ازجاش پرید.
. درد سرندم گویـا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود کـه برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود کـه بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد مـیدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمـه مگه فرصت بـه آقای شوقی مـیداد, یـه چیزی مـیگم یـه چیزی مـیشنوین ها. تو این وسط ها که تا اقای شوقی دهانشو بازکرد کـه بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیـه ولی فقط یک کمـی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش مـیداد و مـیپرد وسط حرفش کـه "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا کـه بگی برادرم پسر خوبیـه, خودم مـیدونم دیگه پسر خوبیـه "اصلا پوخ یی یر, کـه خوب نباشـه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یـه جوری بـه گوشش برسه کـه برادرکوچکترش یـه کار بدی کرده انقدر مـیزندش کـه "....." درون اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد کـه الان یـادم نمـیاد اما فکر مـیکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین مـی کـه کف برینـه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مـینداخت نمـیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یـا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود کـه عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنـه.بعد ها هم کـه همـین موضوع روازش سوال کردم فقط بـه ترکی درون جوابم چیزی گفت کـه معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود.
من گفتم "نـه جون شما, داداش" وطوری کـه گویـا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیـاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند
آقای شوقی کـه ترسیده بود همـین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیـافتد بجان من به منظور آرام تر عوض توضیح داد کـه منظورش این بوده کـه بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمـیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما کـه سواد داری ا ینحرف چیـه کـه مـیزنی?",
و ادامـه داد کـه او خودش بمن سفارش کرده هست خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه کـه بره خلاف ه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمـی مقدمـه چینی دوباره جمله "ولی یک کمـی قده" رو تکرار کرد کـه عوض با قیـافه ای عصبانی چنین وانمود کرد کـه گویـا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمـیده کـه گویـا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمـیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای بـه شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) مـیبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنـه".
آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب
شروع کرد کـه "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما مـیگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمـیگم". عوض رو بـه آقای شوقی گفت "ها بعد چرا از اول همـینی نمـیگی" وبعدش رو بمن ادامـه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمـی مـیری که" و بعدش با لحنی کـه تمسخردران موج مـیزد ادامـه داد " زبان بـه شکوه از من گشود کـه نمـیداند بـه چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانـه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را به منظور آقای شوقی چنین ترجمـه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمـی طلبن" . آقای شوقی کـه احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده کـه منظورش تشویق من بـه دروغگویی نبوده، اما عوض مـیگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی مـیخواست بـه این معنی نزدیک بشـه کـه هدفش این بوده کـه بکمک عوض منو تشویق کنـه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی مـیشد و وانمود مـیکرد کـه اگه آقای شوقی یک کلمـه دیگه ازمن گله کنـه همونجا با کمربند تن منوسیـاه مـیکنـه وبا این نـه نـه من غریبم برنامـه رو خنثی مـیکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشـه نامـید شده بوداما احتمالا به منظور اینکه پیش آقای مستقیمـی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند کـه به مساله "ایرج مـیرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمـی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامـه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها به منظور رفتن بـه کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمـی هنوز با آقای فراز سر چیزی کل کل مـید مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم کـه آقای فرازگفت "به بـه آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم به منظور آقای مستقیمـی توضیح داد کـه "این آقا داداش بزرگ احمدیـه" وگفت فکر مـیکند آقای شوقی ایشون روجهت زیـارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمـی هم بـه عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیـه" و ادامـه داد کـه از نظر انضباط هم کـه هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد بـه آقای مستقیمـی وگفت "مگه نـه؟ آقای مستقیمـی هم با شناختی کـه از شیطنت های آقای فراز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمـیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد کـه ازآن بعد هروقت لازم مـیشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را بـه مدرسه بیـاورند من را معاف مـید.
وقتی با عوض به منظور خداحافظی بـه اتاق ریـاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا ب آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمـیده معلمـها ازرییس "مثل سگ حساب مـیبرن" وحرفهای آقای مستقیمـی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس بـه اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونـه" وادامـه داد کـه اگررییس کفش شیک بخواهد کفشـهایی کـه عوض به منظور آدمای با مرام دوخته از ایتالیـایی ها هم سراست, درون این هنگام
درحالیکه وانمود مـیکرد مـیخواهد چیزی را بـه آقای شوقی بگوید کـه صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیستترکند که تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی کـه گویـا مـیخواهد بـه من حالی کند کـه حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمـین زمـینـه شلوارواینحرفها بوده هست اضافه کرد اگر رییس به منظور آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن".
درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنـهاد عوض را سبک سنگین مـیکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی کـه قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یـا زود پای اوهم بمـیان مـیاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین مـیکرد کـه که یک جوری بـه این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد بـه وی برساند کـه "مرا بـه خیر وتورا بـه سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست کـه تعارف را کنار بگذارد.
خلاصه درون حالیکه از قیـافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیـه را باخته خداحافظی کردیم،
.آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنـه کـه همـین یک دفعه اونم فقط فقط به منظور آشنایی ازایشون دعوت کرده بـه مدرسه بیـاد. کـه عوض هم بادی بـه غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" کـه منـهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمـیده ایـه دیگه لازم نیست کـه مدرسه مزاحم شما بشـه کـه همـینطور هم شد. یعنی از اون بـه بعد هروقت قرار بود بـه دلیلی بچه ها ولی شون رو بیـاران آقای شوقی یواشکی بمن مـیگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیـاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یـا اینکه توسط نعمتی همـین پیغام را مـیرساند.
اینکه آقای شوقی فهمـید عوض یک ولی ساختگیست یـا نـه نمـیدانم، اما یـادم مـیاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار کـه آقای شوقی درون باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف مـیزد کـه مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منـهم درمقابل چیزی بپرانم کـه به دردش بخورد، بعد ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همـینجوری پروندم کـه "آقا خیلی، یعنی سی سالشـه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامـه داد کـه عوض خودش بـه او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامـه داد بنظرش قیـافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمـیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود کـه بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیـاط را درصحبت مـیکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ مـیگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ مـیگویی" مـیگفت فکرنمـیکنی داری اشتباه مـیکنی؟".
اما همـین اخلاق پسندیده، درست عچیزی کـه آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود به منظور جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامـینی کـه دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک مـیکرد وبقیـه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه مـیدادند با جمله معروف "یـه روز آقای شوقی سرزده مـیره خونـه" شروع مـیشد:
و داستان اینجوری ادامـه پیدا مـیکرد کـه بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی کـه با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی مـیپرسد, خانم جواب مـیدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! هست ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونـه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمـیشده بـه ان بیچاره! مشکوک مـیشود، اما با ترس ولرزازخانم مـیپرسد "خانم جان نکنـه این آقا اشتباهی سرازخونـه ما درآورده؟" وخانم درجواب مـیگوید "ای وای رحمت جان  راست مـیگی ها" و پیشنـهاد مـیکند کـه اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویـهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند.  رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی)  درضمن  پیشنـهاد مـیکند کـه بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسروشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند بـه نتیجه رسیده باشد, کـه که مورد موافقت بقیـه قرار مـیگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنـها شـهرام کلاس دهم وشان کلاس هشتم یـا نـهم بود. نـهایتا ازآنجاکه بعد ازبررسیـهای دقیق معلوم مـیشود هیچگونـه خرابی درلوله های خانـه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری بـه این نتیجه مـیرسند کـه آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم مـیشود لوله کش بیچاره این حالت  دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث است.
. بشرح ایضا معلوم مـیشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همـین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها بـه خانـه آنـها آمده هست بخاطر همـین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیـابان وسه کوچه درازراهم با پای پیـاده طی نماید. قضیـه فقدان ابزار کارهم بـه اینترتیب حل مـیشود کـه معلوم مـیشود, ان بیچاره  فکر مـیکرده  که لوله  ترکیده, وحول مـیزده کـه پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانـه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت مـیشود و یـادش مـیرود آچارها را از وانت بردارد. کـه همـین نکته آخر، موجب مـیشود هرکدام بیـاد موارد حواس پرتی های خود بیـافتند و سه نفری انقدرریسه بروند کـه نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان درون مـیرود".
درد سرندهم, نـهایتا موارد ابهام به منظور هرسه نفر روشن, وهمـه چیزبه خیروخوشی تمام مـیشود.
البته طبق روایت افراطی  سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامـه پیدا مـیکرد که: بخاطراینکه همـه چیزخوب تمام شده بود خانم  پیشنـهاد مـیکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد مـیوه بگیرد بیـاورد که تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنـها آدمـهای خسیسی هستند. درضمن پیشنـهاد مـیکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی  استکه یوسف آباد از خیـابان پهلوی جدا مـیشود) پنج که تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد کـه خیلی بهترمـیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا مـیپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم درون صدا مـیکند و یواشکی درون گوشش مـیگوید دراین یکساعت-دو ساعتی کـه طول مـیکشد  تا او برگردد بهتر هست خانم یکجوری سرمـهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نـه آنـها با مـهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنـهاد مـیکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند که تا اوبرگردد.  

۲- شخصیت ها

۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان

آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود کـه مکرراززادگاهش لاهیجان یـاد مـیکرد. آدمـی آراسته، خوشپوش و مودب بود کـه برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا مـیکرد. با تنبیـه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. مـیتوانم بگویم همـین بر خورد مودبانـه آمـیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود کـه مضمون کوک از طرف ما دانش آموزان به منظور او را تشدید مـیکرد. بـه امور مربوط بـه تیمـهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی مـیکرد. درون مجموعی ازاو بدش نمـیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمـی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمـیدانم بـه چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر مـیکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی کـه غربی ها بـه ان کاریزما مـیگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمـیامد.
برخی ویژگیـها آقای شوقی را بسیـارمناسب مضمون سازی مـیکرد از جمله:
الف- نصیحت را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش مـیگفت "به نصیحت معتقد نیستم مـیدونید چرا؟ چونی بـه نصیحت گوش نمـیکنـه " و تاکید مـیکرد" کـه که خودش فقط به منظور نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را مـیزند وبس" و راست مـیگفت. مجید آپرین کـه خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه مـیگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی بـه دستت بخوره چکشـه رو صدا مـیکنـه تو دفتر کـه "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری کـه بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من به منظور شما مـیگم اینکار نـه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب مـیشـه، من به منظور خودت مـیگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ "
ب - آدم بسیـار معروفی بود, یعنی خودش کـه اینجوری معتقد بود. نـه فقط تمام لاهیجانیـها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ کـه جای خود داره وقتی وارد اداره کل مـیشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانـه هم روی آقای شوقی حساب مـید. مـید ، ما کـه اشتهار سنج درون اختیـار نداشتیم اما صد درون صد مطمئن بودیم خود آقای رییس  اینطورفکرمـیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مـهم است.
پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی  قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانـهای زیبایی اندام راه مـیرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت مـیداد و پاهایش را هم همـینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان مـیشد کـه پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیـامد کـه قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد کـه قد ایشان همچین بفهمـی نفهمـی ازمن یـا پیروزکوتاه تر هست (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم).
اگر نخواهم  پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم  بجایش،  وزن آقا مـیباید بطور محسوسی از وزن من یـا پیروزپیشتربوده باشد. چرا اینرا مـیگویم? به منظور اینکه مـیشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یـه چیزی مـیشد مابین وزن من (یـا سیـا) و وزن محمد بیگلری کـه تومدرسه واسه خودش غولی بحساب مـیومد. من وپیروز انوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست که تا نـهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی بـه هشتاد وپنج کیلوهم مـیرسید (بسته باینکه  وگلاب بـه روش درچه حالتی وزنش کنی).
اما دو دلیل اصلی کـه نمـیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی کـه صحبت بـه مـیون مـیومد, حتی اگه اون ورزش تازه بـه ایران اومده بود آقای شوقی مـیگفت "یـادش بـه خیر کلاس .. کـه بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...".
اما دلیل دوم کـه اتفاقا مـهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا مـیباید آنرا اول مـیگفتم اینکه,  آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیـا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? مـیگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خانم آقای شوقی, خانم مـینا لاهیجی (یـا مـینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مـهم اینبود کـه آقای شوقی امـید بسیـار داشت کـه مـینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امـید دو ومـیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ".  آقای شوقی هم خدایش به منظور تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمـیکرد مخصوصا ذکر این نکته کـه نامبرده نـه  فقط بخاطرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه شان هم بودند کـه نشان ازوابستگی خونی هم بود.

ت - اما ازهمـه مـهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو بـه ماجرایی کـه مـیخوام تعریف کنم داره. گویـا کتابهای پلیسی راهم مـیخواند، یـا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانـها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی حتما دلیل منطقی هرچیزی روکشف مـیکرد، نـه اینکه خیـال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط به منظور اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل مـیکرد، البته بـه گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس بـه مدرسه باز شـه، بهتر این بود کـه خودش دانش آموز مجرم روصدا کنـه وازش بخواد با صداقت همـه چیز رو براش تعریف کنـه. مـیباید براتون واضح و مبرهن شده باشـه کـه اون خودش ازقبل از تمام جزئیـات اطلاع داشت، نـه اینکه علم غیب داشته باشـه "شاگردای دیگه خودشون مـیومدن بهش گزارش مـیدادن" منتها آقای شوقی مـیخواست اززبون خودت بشنوه"، کـه بهتر بتونـه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنـه، خودش کـه همـیشـه همـین رو مـیگفت.


۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات

آقای فرازهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمـه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیـات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فرازرا بیشترازدیگرمعلمـها بـه ماجرای ما مربوط مـیکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیـهایش بـه دل مـینشست وبه بچه ها برنمـیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی کـه خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند.
امادوم اینکه آقای فراز, بفهمـی نفهمـی بـه آقای شوقی حسادت مـیکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود,  آقای شوقی فقط به منظور اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست بـه این مقام منصوب شده هست والادر همـین دبیرستان بعضیـها (یعنی آقای فراز) هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک به منظور مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست مـیگفت نمـیدانم).
. بـه همـین دلیل آقای فراززیرکانـه هرفرصتی را کـه احتمال  کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار مـیداد ، منتها مواظب بود کهی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیـه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند کـه علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شـهاب معلم ریـاضی کلاس دهم ما ازآنـهایی بود کـه نـه فقط آقای شوقی کـه علنی بـه رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه مـیگفت.
در مجموع اکثریت با معلمانی بود کـه زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمـی آمد, و همـین هم یکی از عواملی بود کـه به  مضمون سازی به منظور رییس دامن مـیزد


۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم


آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد باره "گاف" است, نـه ضم ان, مقام  "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه بـه آقای نعمتی داده شده بود.
او تعریف مـیکرد کـه ۳ ، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . درون مـیان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمـه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را درون آدم بسیـار زرنگی بود کـه سرو چای بـه دفتررا درون انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم بـه اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره مـیکرد.
اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را بـه ماجرای من و بطور کلی بـه محصلان مرتبط مـیکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیـاید کـه او بتواند پشت سرآقای شوقی یـا بقیـه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند.  در یک کلام  نعمتی مـهمترین ویژگی اش این بود کـه برخلاف دیگر مستخدمـهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این درون حالی بود کـه نعمتی نـه فقط چهار که تا بچه داشت کـه دوتا نوه مثل دسته گل هم  داشت که بقول خودش اگر یکهفته آنـها را نمـیدید انگار چیزی را گم کرده است.


 ۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی


آقای شـهاب معلم هندسه مثلثات  ما از ان تیپ آدمـهایی  بود کـه به چند لحاظ درون حافظه آدم مـیمانند. اول آنکه نـه فقط اینکه آدم هیکل درشتی بود بلکه کت و شلوار گشاد مدل هالیوود دهه ۱۹۳۰تنش مـیکرد کـه دامن کت اش که تا نزدیکیـهای زانوهایش مـیرسید. آقای شـهاب موهای  نسبتا بلندو پری داشت کـه همـیشـه روغن زده و شانـه کرده بودند. البته خودش مـیگفت "برای قرتی بازی نیست ها" بلکره اگر یک روز بـه آنـها روغن نزند، یقه و پشت کت اش پر ازشوره مـیشود. بنظر مـیامد. جیب های کتش بقدری عمـیق بود کـه وقتی مـیخواست دستمالش را دربیـاورد, دستش را که تا آرنج توی آنـها فرومـیبرد. شلوارش معمولا اتو کرده بود, پاکتی های بزرگ داشتند و براحتی  مـیشد یک بز را توی رانـهای شلوارش قایم کرد.در وصف کت مـیتوانم بگویم بـه لحاظ قد, اگرمن یـا پیروز آنرا مـیپوشیدیم برایمان یک پالتوی بالای زانو مـیشد واگر آنرا خلیل بتن مـیکرد یک پالتوی زیرزانو. ازنظر گشادی هم, اگر سه نفری اغراق باشد, دونفرراحت دران جا مـیگرفتند. البته آقای شـهاب شکم اش گنده نبود و بنابراین به منظور اینکه کت درحال راه رفتن خیلی آویزان نباشد طرف راست کت را مثل پتو محکم مـیکشید و به سه که تا دگمـه کـه به فاصله حدود سی سانتیمتردرسمت چپ لبه عمودی کت قرار داشتند مـیرساند ودگمـه ها را مـیبست.  برای اینکه یکطرفه بقاضی نرفته باشم حتما اعتراف کنم, آقای شـهب فقط وقتی دیرکرده بود و یکراست از بیرون مـیامد سر کلاس دگمـه هایش بسته بودند. و الا, آقا درشرایط معمولی اول مـیرفت بـه اتاق معلمان, دگمـه کت اش را باز مـیکرد، دفتر حضوروغیـاب معلمان را امضا مـیکرد، یک فنجان چای دبش محصول آبدارخانـه آقای نعمتی را درون دستش مـیگرفت وسلانـه سلانـه چای را از فنجان نوک مـیزد و تا زمانیکه چای بـه ته رسیده باشد اول یک مشت لیچار بار مقامات مـیکرد و بعدش با همکارانی کـه اهل شوخی بودند سربسرهم مـی گذاشتند. درون نـهایت سرحوصله دفتر کلاس مربوطه را برمـیداشت وبا دگمـه های باز مـیامد سرکلاس.
دوم آنکه آقای شـهاب نـه فقط رشتی بود, و به رشتی بودنش مـیبالید, بلکه تیپیک یک مرد هیکل درشت رشتی بود، با این تفاوت کـه صدایش نازک نبود,که کلفت هم بود. دماغ استخوانی، نوک تیز و دراز و پس کله ای کـه عین دیوار تخت  بود (اشتباه نکنید این توصیفات را خودآقای  شـهاب درمورد قیـافه خودش بکار مـیبرد). با اینکه از جوانی درون تهران بوده, نـه فقط  اصراری نداشت  لهجه اش راعوض کند, کـه گاه بنظر مـیامدعمدا لهجه رشتی اش را یک کمـی غلیظتر مـیکند. او اسم درس خودش " هندسه-مثلثات" را "هن-سه ، موثل-لثا آت" با تاکیدره روی حرف "ل"  ادا مـیکرد کـه تا سالها بعد توی دهان من وپیروز مانده بود.
سوم اینکه آقای شـهاب همـیشـه چند که تا گچ رنگی توی جیب اش د اشت کـه به دم یکی از آنـها یک نخ دراز بسته بود. این ترکیب گچ و نخ دوکاربرد داشت. کاربرد اصلی اش استفاده بعنوان پرگار به منظور رسم دایره یـا بیضی بود, یعنی وقتی مـیخواست روی تخته دایره رسم کند دمب نخ را مـیگرفت و گچ را روی تخته مـیچرخاند.  اما کاربرد دیگرش بعنوان وسیله هشدار بود. یعنی وقتی مـیدید یکی از بچه ها بـه درس توجه نمـیکند، با مـهارت گچ را پرت مـیکرد بطرف پسره, درحالیکه  دمب نخ توی دستش بود. با این روش هم  شاگرد سر بهوا حساب دستش مـیامد و هم گچ رنگی فرنگی# کـه از جیب خودش پول آنرا داده بود حرام نمـیشد. البته آقای شـهاب مـیدانست  این ابزار بومرنگی فقط بدرد چندتا نیمکتی کـه نزدیک محل ایستادن خودش بودند  کارایی دارد، لذا من بیـادم نمـیاید کـه هیچوقت گچ را بطرف بچه هایی کـه مثل من عقب کلاس مـینشستند پرتاب کرده باشد, به منظور عقبی ها لیچار ومتلک حربه موثری بود
چهارم اینکه آدم لیچار گویی بود کـه بد گویی درون باره رییس مدرسه و اداره کـه هیچ، از القآبی  مثل ", دیووس و زن قحبه و امثالهم" درون مورد وزیر وزرا هم دریغ نمـیکرد. پیروز مـیگفت او مخالف دستگاه هست و درون اول دهه ۱۳۳۰ با پدرش همفکر بوده اند. چیزی کـه برای ما جالبتر بود اینکه او درمـیان لطیفه ها وشوخی هایش اغلب مارا بـه جوکهای رشتی هم مـهمان مـیکرد. از جمله من این جوک معروف رشتی را باراول درکلاس ازاوشنیدم .
دلیل درازی دماغ و پخ بودن بعد کله مردهای رشتی اینستکه;  دربچگی، همـینکه باباهه مـیره مسافرت، مردای محله بنوبت  مـیان کـه زنـه را از تنـهایی دربیـارن. هرکدام اول به منظور بازی با بچه نوک دماغ بچه رو مـیگیره,  بعد یـه دو زاری مـیگذاره کف دست پسره،  مـیزنـه  پس کله اش و مـیگه "گو گوری مگوری, بدو برو سرخیـابون با این پول واسه خودت هرچی دوست داری بخر, و با بچه ها بخورین و بازی کنین". اینجوری جوک را تمام کرد کـه "این بازی کـه  روزی چند بار تکرار بشـه، دماغ و پس کله آدم همـینجوری مـیشـه دیگه"و کله خودش را نشان داد وخندید, و ماهم ریسه رفتیم..


۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من


آقای تولایی معلم زبانمان را بـه چند دلیل یـادم مـیاید, مـهمترینش کتک خوردن ازاوست (بازهم بگویید تنبیـه بدنی کاردرستی نیست!).
دلیل اولش اینکه او یک ماشین رامبلرداشت# کـه آقا با ان جلوی مدرسه قیژی گرد مـیکرد (یعنی درخیبانی کـه چندان  بهن نبود بسرعت دورمـیزد).طوریکه نـه فقط ما اهالی مدرسه بلکه تمام رهگذرها وآدمـهایی کـه دردفاتران حدودها کار مـید صدای "قیژ قیژ قیژقیژ" آنرا مـیشنیدند. البته  اگرهوا گرم بود کـه آقا مجبور بود پیراهن آستین کوتاه رنگ وارنگ تنش د!, ناظران اجبارا نگاهشان بـه برازندگی بازوی چپ  وعینک دودی (احتما لا ری بون) راننده ان کـه همان آقای زبان انگلیسی خودمان باشد مـیانداختند و ازجمال ماشین مربوطه و مـهارتها و زیباییـهای خدادادی راننده اش کیف! مـید. یعنی این کمترین توقعی بودکه یک معلم مـیتوانست ازشاگردها و الباقی مردم داشته باشد. فکر مـیکنم آقا از این دور زدنـها یک هدف آموزشی بسیـار مـهمتر هم داشت و ان اینبود کـه مـیخواست بما حالی کند فرمان ماشینش ازماشین دیگر معلمـها بهتر هست چون هیدرولیکی است, اما  از شانس بدآقا هنوزمانده بود که تا ما دهاتی ها بفهمـیم فرمان هیدرولیکی یعنی چی. یعنی خیلی هم تقصیرخودمان نبود، هنوز چند سال مانده بود که تا تلوزیون فرمان هیدرولیک را تبلیغ بنماید و اگرهم کرده بود اغلب مان هنوزتلویزیون نداشتیم، ما کـه مثل آقای تولایی شـهری نبودیم کـه از اول تلویزیون داشته باشیم. درد سرتان ندهم هرچی هم کـه آقا تند تردور مـیزد و دود لاستیکهایش را هوا مـیکرد ما و بعدش هم درون کلاس توضیح مـیداد ما ملتفت نمـیشدیم کـه نمـیشدیم.#
دلیل دومش اینکه, آقا بچه یکی از شـهرهای اطراف مشـهد بود، اما گویـا خجالت مـیکشیدی اینرا بفهمد، بخاطر همـین چپ مـیرفت و راست مـیامد برایمان ازخاطرات بچگی اش درون محلات تهران مـیگفت. ماهم چیزی  بروی آقا نمـی آوردیم، چونکه اغلب بچه ها بدر و مادر خودشا ن مال یک ولایتی بود و اصلا آینجورچیز ها برایشان مـهم نبود. این مطلب بود که تا اینکه  سال پنجم کـه رفتیم یک پسری بـه اسم مزینانی# آمد توی کلاسمان کـه ازبد روزگار همولایتی آقا از آب درآمد, و گویـا یک نسبتی هم باهم داشتند. این پسره قبلا مدرسه رازی مـیرفت و زبان فرانسه خوانده بود، و انگلیسی اش خوب نبود. هرچی هم کـه آقای تولایی نصیحتش مـیکرد کـه او لازم نیست بیخودی سرکلاس انگلیسی بیـاید و آنرا یـاد بگیرد, چون مـیتواند آخر سال زبان فرانسه امتحان بدهد، پسره دوزاری اش نمـیافتاد و مـیامد سر کلاس آقای انگلیسی . مـیشود بگویی مصداق یک آدم زبان نفهم بود, خب از یکطرف زبان انگلیسی را نمـیفهمـید، و از طرف دیگر زبان نصیحت آقا را نمـیفهمـید. گویـا خانزاده بود ودر شـهرشان خانواده اش کاروبارشان براه بود چون مـیامد حرف از ولایتشانـهم  بمـیان مـیاورد ودر جریـان یکی از همـین قصه خوانیـها معلوم مـیشد آقا از وقتی شـهری شده درون قوچان و مشـهد بوده و فقط حدود پنج-شش سال پیش عموی همـین پسره پارتی بازی کرده که تا از ولایتشن بتهران منتقل شده است.  
این آقای تولایی خیلی بتلفظ صحیح لغات انگلیسی  اهمـیت مـیداد. ما کـه حالیمان نبود اما سعید افرند کـه آنوقتها کلاس زبان شکوه مـیرفت و گویـا برادرش هم رفته بود امریکا بشوخی-جدی  مـیگفت "آقا لهجش بهمـه زبونی شبیـه هست, الا انگلیسی".
بگذریم، یک روز آقای تولایی از من درس مـیپرسید کـه رسیدیم بجایی کـه من حتما دیس (یعنی این), من آنرا یـا  دیس (مثل بشقاب ) یـا "زیس" با حرف "ز" تلفظ مـیکردم.  وقتی هم بـه "تری" یعنی سه رسیدیم باز همـین امر تکرار شد یعنی من گفتم "تری"  آقا پرسید "چی?" دوباره گفتم "تری",  آقا با مسخره گفت تری کـه یعنی  درخت, و بارها از من خواست کـه آنرا بطور صحیح ادا کنم کـه منـهم گاهی مـیگفتم "سری" و گاهی هم همان "تری" را تکرار مـیکردم. آخرش از کوره درون رفتم و چیزی باین معنی گفتم کـه  آقا ولم کن دیگه حالا من بگم  دیس یـا بشقاب "آسمون کـه به زمـین نمـیاد".  آقا بهش برخورد, یک چیزهایی او گفت و یک چیزهایی من جواب دادم . آخرش  آقا آمد بالای سرم، همـینکه طبق رسم,  باحترامش ازجا بلند شدم, محکم  زد توی شکم من و گفت "حالافهمـیدی کـه به زمـین مـیاد", من که تا مدتی چشمـهام سیـاهی رفت, همـه بچه ها هم شاهدماجرا بودند. من چیزی نگفتم، یعنی حتی اگر زورم هم بهش مـیرسید بین ما "دست بـه یقه شدن با معلم" کارخوبی تلقی نمـیشد. اما از ان تاریخ که تا چند ماه بعد کـه آقای تولایی ازمدرسه ما رفت روز خوشی برایش باقی نگذاشتم. از آزیت های جزئی بگیر مثل مـیخ ,  سوزن، زنبور، و مگس  ریختن توی جیب و روی صندلی اش درون کلاس، کثیف تخته کلاس که تا کارهای موذیـانـه تر مثل دزدیدن دفتر نمره ها, پنچر لاستیک، و گند زدن بـه شیشـه ماشینش. جالب اینکه همکلاسی ها درون تمام این مدت دم برنیـاوردند. درون حاشیـه بگویم ناصر هم کـه معتقد بود آقای تولایی "بچه باز" هست و باین خاطر خیلی از او بدش مـیامد پیشنـهادی داد کـه درسطور زیر برایتان خواهم گفت، اما من بخاطر اینکه  اما من بخاطر اینکه انجامش مرا از انجام برنامـه های مشترکمان با پیروز بازمـیداشت آنرا قبول نکردم, با اینکه دلم لک مـیزد کـه آقای تولایی را بیشتر کنف کنم.
ناصربمن پیشنـهاد مـیداد کـه همان بلایی را کـه "داوود لایی" سرآقای شربتی آورده, منـهم سرآقای تولایی بیـاورم، و مـیگفت با ۲۵ تومان خرج وسیله کار را درون اختیـارم مـیگذارد. ناصر دوستی داشت بـه اسم داوود ابراهیمـی کـه بهش داوود لایی مـیگفتند کـه درجوادیـه مدرسه مـیرفت (وجه تسمـیه اش اینکه گویـا دربازی فوتبال، هی توپ ازلای پایش درمـیرفته، شاید هم برعکس, یعنی دیگران را دریبل مـیزده و  توپ را ازپای آنـها رد مـیکرده, چون مـیدانم کـه داوود عضو تیم فوتبال منطقه بود. ماجرا از اینقرار بود کـه یکی از معلمـهای آنـها بنام آقای شربتی بـه "بچه بازبودن" معروف شده بود. داوود تصمـیم گرفته بود طوری آقای شربتی را کنف کند کـه بقول خودش که تا عمر دارد"دیگه هوس بچه بازی بسرش نزنـه". داوود یک مجسمـه آلت ی مرد را با مخلفات کامل با موم قالب ریزی مـیکند و آنرا رنگ مـیزند، روی آلت هم مـینویسد "تو دهن آقای شربتی" , آنرا درون چند لایـه قشنگ کادو پیچ مـیکند وروی یک کارت هم مـینوسد تقدیم بـه معلم بچه باز آقای شربتی. روی یک کارت دیگرهم مـینویسد تقدیم بـه معلم عزیزم و اسم یکی از مثلا "بچه خوشگل هایی" کـه گویـا درون مدرسه مورد توجه آقای شربتی بوده را مـینویسد و ان کارت را سنجاق مـیکند روی بسته کادو. آقای شربتی هم ظاهرا از ان قماش آدمـهایی بوده کـه مثل آقای تولایی ما به منظور خودشیرینی پیش رییس اداره,  در های دولتی خودش را جلو مـیانداخته. خلاصه داوود منتظرمـیماند تا روزمعلم، کـه تعدادی ازمعلمـها طبق برنامـه سر چهار راه پهلوی (یـا جای دیگری) رژه مـیرفته اند.  آقای شربتی هم درصف مربوط بـه آموزش و پرورش منطقه خودشان درون کنار همکاران و رییس و مسولان با افتخار راه مـیرفته. طبق نقشـه قرار مـیشود برادرکوچک یکی ازرفقایش کـه درنازی اباد مدرسه مـیرفته درون موقعی کـه داوود مـیگوید برود و بسته را بدهد دست آقای  شربتی. داوود کـه با تعدادی از بچه های دیگر درگوشـه مناسبی قایم شده و نظاره گر بوده اند درون لحظه مناسبی بچه را مـیفرستند کـه برود با احترام و با صدای بلند آنرا مثلا از طرف برادربزرگترش بآقای شربتی تقدیم کند .آقای شربتی,برای اینکه جلوی رییس بیشترخود شیرینی کرده باشد, بچه را هدایت مـیکند کـه هدیـه را بمعا ون اداره بدهد، معاون هم هدیـه را مـیگیرد و از بچه تشکر مـیکند, بچه همجمعیت گم و گور مـیشود. معاون ضمن ادای احترام بـه رییس, کادو را مـیدهد دست آقای شربتی و مـیگوید اگر خودش مایل هست  مـیتواند آنرا همانجا بازکند. آقای شربتی هم بخاطر اینکه از معدود معلمـهایی بوده کـه کادو از شاگردانش گرفته، خیلی باد درغبغب انداخته بوده, شروع مـیکند بـه باز کادو جلوی چشم همـه.
خودتان مـیتوانید اویزانی قیـافه آقای شربتی را بعد از دیدن ان کادو, و مخصوصا بعد از مشاهده قهقهه تمسخرهمکاران, حدس بزنید. طبق گواهی دوستان داوود, آقای شربتی نزدیک بوده از لج اش همانجا مجسمـه را زمـین بزند کـه معاون بـه اشاره رییس مـیپرد آنرا مـیگیرد و تحویل رییس مـیدهد، کـه ایشان هم اول نوشته روی قامت آنرا مـیخواند و با خنده انرا تحویل مدیر بایگانی اداره مـیدهد. داوود مـیگفت از معلم ورزششآن کـه آنجا بوده شنیده کـه مجسمـه راضمـیمـه پرونده کرده اند که تا بیشتر رسیدگی بشود.
ناصر داوود را با دوتا از رفقایش کـه شاهد ماجرا بوده اند را آورد, آنـها هم با آب و تاب جزئیـات کار را تعریف مـید و همگی ریسه مـیرفتیم.  قیـافه آقای تولایی بعد از تحویل گرفتن یک فقره از این کادوها جلوی چشمم مجسم شد, و"دلم قیلی ویلی مـیرفت" کـه منـهم جلوی همکاران و روسا گند ب بـه هیکلش. چند بار نزدیک بود بگویم "داود بیـا این ۲۵ تومن یـه دونـه واسه من درست کن" مخصوصا کـه داوود پیشنـهاد مـیداد مـیتواند اینبار آلت را برخلاف  مال خودش درون حال خوابیده بسازد. راستش اگرپیروز نبود از خیر ۳۰-۴۰ تومان خرج مـیگذشتم ، اما او مرا قانع مـیکرد کـه این نقشـه  انقدر وقت و انرژی لازم دارد کـه از انجام کارهایی را کـه با هم درون برنامـه داشتیم  وامـیمانیم. مـیگفت "الاغ جون..... کـه کیف اش بیشتر از کنف این مرتیکه دهاتی یـه" کـه منظورش از  مرتیکه آقای تولایی بود.
حاشیـه درون حاشیـه: آنوقتها درون مدارس پسرانـه بین بچه ها حرف از بچه باز بودن این و ان معلم خیلی زده مـیشد کـه مـیتوان گفت درون اغلب مواردشایعه, و یـا از سو تفاهم ناشی مـیشدند. اما درهرحال اینجور هم نبود کـه معلم بچه باز وجود نداشته باشد. من درون مورد آقای شربتی بطور خاص چیزی نمـیدانم و اصلا او را ندیده ام، اما  ۵-۶ نفر, ماجراهایی درون موردش مـیگفتند کـه همگی موید این رفتار اوست. داوود مـیگفت دنبال ماجرای آنروز، رییس اداره موضوع را بـه بالا گزارش مـیکند و در نتیجه قرار مـیشود چند که تا دانش آموز و معلم بطور مخفیـانـه آقای شربتی را تحت نظر بگیرند. ناصر مـیگفت از منبع موثق شنیده کـه یک باند معلم های بچه بازکه آقای شربتی هم جزو آنـها بوده را دستگیر کرده اند پیروز ضمن اینکه معتقد بود حرف داوود درون مورد بچه باز بودن شربتی حتما درست هست اما مـیگفت اینکه مطلب توسط  اداره پیگیری شده باشد حرف بیخودی است. دلیلش هم اینبود کـه مـیگفت آموزش و پرورش عرضه رسیدگی بـه اینجور چیزها را ندارد. ضمنا رسما همچین خبری را درون روزنامـه ها نخواندم، اما این هم هست کـه معمولا چنین چیزهایی درون روزنامـه ها نمـیاید، از آنجا کـه من هم راهی به منظور تحقیق بردرست و غلط بودن ان نداشتم, قضاوت بماند به منظور خودتان.

۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"

آنروزها رسم بود کـه معلمـها معمولا یکی دو جلسه اول سال را درس نمـیدادند بلکه بسته بـه خصوصیـات معلم,  کارهای مختلفی انجام مـیگرفت، بعضی هایشان  ازبچه ها مـیخواستند خودشان را معرفی کنند، درمورد تابستان خود صحبت کنند وغیره. اما یک چیزی کـه تقریبا بین همـه مشترک بود تحویل مقداری اندرز و نصیحت به منظور هشیـار ماها بود. دلیل اینکار هم ظاهرا اینبود کـه تا دوسه هفته بعد ازشروع سال تحصیلی, هنوز از محصلان جدیدی ثبت نام مـیشد و لذا چند هفته طول مـیکشید که تا لیست کلاس مشخص بشود, و معلم ها مـیترسیدند وقتی شاگردهای کلاس زیـادترشود مجبور باشند درس را دوباره تکرارکنند. انسال درمـیان همکلاسی های جدیدی کـه بکلاس ما آمده بودند پسرقدبلند وخوش لباسی کـه خودش را  "براقوش " یـا  "بره قوش" معرفی کرد بود کـه با لهجه ترکی و با صدای خیلی کلفت و آهنگین حرف مـیزد. منتها خیلی کم حرف بود و فقط با یکی دو کلمـه پاسخ سوالی را کـه معلم از او مـیپرسید جواب مـیداد, با همکلاسی ها غیر ازسلام وعلیک فقط بله یـا خیر مـیگفت یـا سرش را تکان مـیداد.
آقای دستجردی معلم دینی ما اتفاقا آدمـی بود کـه خیلی دوست داشت مطالب درس دینی اش را هم درون یک قالب  روشنفکری ارائه کند.  یـادم نیست جلسه اول بود یـا دوم که, ضمن صحبت ها و نصایح حرف معلم  به موضوع عشق رسید. آقا داشت بما نصیحت مـیکرد کـه "عشق" یک مفهوم بی معنی و ایده ال و مال توی داستانـها وشعرهاست،  وبما هشدار مـیداد کـه مبادا درس و زندگی خودمآنرا ول کنیم و بچسبیم بـه اینجور حرفهای بی سر وته  که نتیجه ای جز اتلاف عمرمان نخواهد داشتو تاکید مـیکرد اینرا به منظور خودمان مـیگوید و الا ما چه عاشق بشویم و چه نشویم کـه بحال او هیچ تاثیری ندارد. بچه ها هم حرف هایی مـیزدند کـه جز یکی دو مورد بقیـه اش درون مجموع درتائید حرفهای آقا بود. نمـیدانم آقا اتفاقا رویش را بطرف برقوش کرده بود  و او خیـال کرد آقا منظورش بـه اوست یـا اینکه  تا ان لحظه از انـهرفها خودش را خورده ودندان روی جگر گذاشته بود اما دیگر طاقتش تمام شدو جوش آورده بود کـه بی مقدمـه از جایش بلند شد و با همان صدای کلفت درون اعتراض گفت  "آ آ آ? شوما سن ما بودی گفتی کی مثلم عشق معنا نداره ؟, آقا هم با خونسردی  جواب داد کـه "بله" درون جوانی هم همـینـهم همـین اعتقاد را داشته و همـین حرف را مـیزده است, وبرای تکمـیل حرفش ادامـه داد کـه نـه درون جوانی و نـه بعد از ان هیچوقت عاشق نشده است. یکدفعه انگارتحمل این بره قوش تمام شده باشد گفت "پس آقا شما کـه عاشق نشدی بعد چرا مـیگی بیخوده?",  آقا هم بازحرف خودش را تکرار کرد. بره قوش دیگر طاقت نیـاورد  و داد زد بعد "شما غلط مـیکنی کـه اینحرفها رو مـیزنی", ودرحالیکه ازرگهای گردنش داشت از شدت خشم  پاره مـیشد و بترکی چیزهایی مـیگفت و بسرعت بیرون مـیرفت گفت کـه دیگر توی این کلاس خراب شده نمـیاید.
حکم افتادن روی درماه مبارک
موضوعی کـه مـیخواهم بگویم یک چیز هست و اظهار نظر درون باره ان امری جداگانـه. درون اینجا لازم هست روشن کنم کـه دران زمان این حرفها عمدتا بلحاظ محتوی وگرافیکشا ن توجه ما را جلب مـیکرد و توجهی بمعنای اجتمایی-سیـاسی ان نداشتیم، بـه بیـان دیگر اظهار نظرهایم مال این دوره است.
همکلاسی داشتیم بنام مسعودگ  که سرولباسش خیلی مرتب بود و معلوم بود ازخانواده ای با سواد مـیاید، گویـا پدرش  دبیر بود.مسعود اغلب تکه هایی جالب را از مجلات و روزنامـه ها مـیبرید وگاهی هم کتابهایی را مـیاورد بـه بچه ها نشان مـیداد. یکبار یک کتاب کـه حدود ۲۰۰ صفحه بود را آورده بود کـه اسم کتاب بـه عربی بود. مسعود اسم کتاب را گفت و گفت کـه یک ایت الله آنرا درون تشریح یک کتاب مذهبی زمان صفویـه  نوشته است. دانستن این جزئیـات به منظور ما اهمـیتی نداشت و انرایـاد نگرفتیم، فقط یکی از بچه ها بنام جواد جودکی گویـا بخاطر سابقه قبلی ازآنجورچیزها سردرمـیآورد، ممد بیگلری هم یواشکی گفت "بابا مال آخوندای  قمـه با حاله". اما من حالا بـه این نتیجه رسیده ا م کـه کتاب مـیباید رساله علمـیه! یک ایت الله معروف، وان منبع قدیمـی هم مـیباید همان "حلیـه المتقین " مرحوم مجلسی بوده باشد.گ شروع کرد یک قسمتهایی از کتاب را خواندن کـه ما دیدیم از کتاب "راز مگو" منتسب بـه زنده یـاد مـهوش و "راز کامـیابی " مرحوم مـهدی سهیلی هم با حال تراست.  
کسانی کـه فکر مـیکند اینحرفها مال زمان جمـهوری اسلامـی هست  مـیباید ارتباطات شان محدود بـه فامـیل و دور وبری های خودشا ن و لابد توی مدرسه هم سرشان فقط توی درس و مشق مدرسه بوده است. نمـیدانم سلسله درسهای ایت الله گیلانی درمورد چیزهایی کـه روزه را باطل مـیکند  را دیده اید یـا نـه.  یکی از چیزهایی کـه آنروز سعید به منظور ما خواند وبعد از ان که تا چند هفته ما با اقتباس از ان سناریو های مختلفی را تجسم مـیکردیم و حال مـیکردیم  در اساس همان بود کـه در اول انقالب درون سیمای جمـهوری اسلامـی از ایت الله گیلانی شنیدم.
دران کتاب  یک فصل بنام مبطلات و شکیـات روزه وجود داشت کـه بخش اول ان درپاسخ بـه این سوال کلی بود کـه انجام چه کارهایی روزه یک مومن را باطل مـیکند.  بخش دوم همـین فصل مال تبصره هایی بود کـه مبطلات بخش اول را حلال مـیکرد، کـه آنچنان مورد توجهات ملوکانـه ماها قرارگرفت کـه با خواهش و تمنا کتاب را از سعید قرض گرفتیم و جای شما خالی با ان حال مـیکردیم .یعنی درون این بخش، یکی یکی همان باطل کننده ها را برداشته بود و تشریح کرده بود درون چه شرایطی انجام همان کارها موجب باطل شدن روزه یک مومن نمـیشود.  ، و چنانکه افتاد و دانی، مجامعت (یعنی نزدیکی، یعنی ترتیب دادن، چه جوری بگویم همنکه خودتان بهتر مـیدانید) ازمـهمترین موضوعات درون کل کتاب و همـینطور درون بخش مربوط بـه مبطلات روزه بود. درهمـین بخش هاهم، آنجاها کـه صحبت  مـیرسید بـه اینکه که تا چقدروتاکجای ان چیز اگر فرو برود هلال هست و باطل نمـیکند،  اما اگر یک کم بیشتر فشاردادید، روزه تان باطل مـیشود جاذبه اش به منظور ما خیلی بیشتر بود و آنرا چند بار مـیخواندیم .
چنانکه لابد که تا حالا صدو بیست و چهارهزاربارآنرا شنیده اید، یکی از تبصره ها اینبود کـه اگراین فرورفتن اتفاقی، و یـا دراثر یک شوک روی بدهد، هرچقدر هم کـه برود باکی نیست, روزه شما باطل نمـیشود، حالتان را ید. درتشریح همـین تبصره به منظور آدم های اندازه نشناس بود کـه برایت الله گیلانی واجب شد درون تلوزیون اسلامـی  مثال معروف  افتادن از بالای طاقچه روی را بیـاورد. شما هم لابد مـیدانید کـه ،طبق رساله اگر با زبان روزه و برای خواب قیلوله بالای طاقچه خوابیده باشید و یکدفعه زلزله بیـاید، یـا رعد و برق بزند و شما درحالیکه بطورخود جوش چیزتان حاضربه یراق است، بطورخیلی خودجوشتر بیـافتید روی تان، کـه شانسی آنروزهوس کرده با زبان روزه همان زیربخوابد، وحسب تصادف اوهم بدلیل نداشتن لباس، مادر زاد است، وبطور خود جوش تر بادقت سفینـه های فضایی چیزش را درست زیرمحل فرود فلان شما قرار داده است، ووووو، هیچ جای نگرانی نیست, کارتان را نیمـه تمام نگذارید، خیرش را ببینید، روزه تان باطل نمـیشود. البته  طبق رساله های جدید،  احتیـاط مستحب آنستکه اصلا از خواب بیدار نشوید و بطور خودجوش چشمتان را که تا نمازعصرباز نکنید، و بگذارید تانبودن اینکه چشم اش بـه شما بیـافتد با خیـال راحت بیداربشود و افطاری درست د .
همانطور کـه گفتم و مـیدانید  این افاضات مال الان من هست و آنموقع فقط حال اش را مـیبردیم و به معقولات کاری نداشتیم.
فکرش را ید خب حالا من وپیروز و خلیل هیچی, اما ما درهمـین دسته خودمان آدم هایی مثل ناصررا داشتیم کـه حد اقل دوماه درون سال با خدا مـیشدند: ماه محرم پیرهن سیـاه مـیپوشیدند، اهل روزه بودند، و درماه رمضان اگر گردنشان را مـیزدند,به عرق نمـیزدند، البته پیش از افطار. همـین ناصرمـیگفت که: درون ماه رمضان حتی با زن برادرش هیچ کاری نمـیکند، مگر اینکه بعد از افطار پا بدهد و او بتواند انـهم فقط به منظور چندلحظه  طرف را کنج آشپزخانـه  تنـها گیربیـاورد و سرپایی یک کاری د، اما بجان دده اش قسم مـیخورد، فقط بعد از افطار.
خب حالاخودتان بگوئید اگر شما جای آدمـهایی مثل ناصر سبیل ما بودید بعد از خواندن این کتاب  چیکارمـیکردید؟

ناصربا خانواده گسترده شان درجوادیـه درخانـه ای کـه شبیـه خانـه قمرخانم بود زندگی مـید. علاوه برپدرو مادر, دو برادر و یک کوچکتر، دو برادر بزرگتر ناصر هم با زن و بچه هایشان درهمان خانـه بودند, مخارج همـه آنـها از طریق  مغازه قصابی کـه مال پدرش بود اما حالا برادر بزرگترش آنرا مـیگرداند، تامـین مـیشد. علاوه بر اینـها  یکی ازعموهای ناصرهم با زن و دو  دم بخت اش تازگی از سراب آمده بود تهران و موقتا درون زیرزمـین آنـها ساکن بودند، و ناصر مـیگفت زن عمویش هم همـیشـه ناله مـیکند کـه چشم اش کم سو شده و درست چیزی را نمـیبیند. اما آنچه کـه به مطلب شیرین رسالات علمـیه مربوط مـیشود اینکه، اواخر سال گاشته, مادرخانم برادربزرگ ناصر فوت کرده بود، و برادرخانمش هم گروهبان ارتش شده بود ومرزخدمت مـیکرد, درون نتیجه پدرخانمش کـه مریض هم بود با ش درون ده تنـها مانده بودند. ان ، کوچکتر از زن برادر ناصر بود و گویـا با شوهرش (یـا بقول ناصر شوهرسابق) مرافعه ای پیش آمده بود کـه ه با پدرش زندگی مـیکرد و با رفتن برادر یک مساله ای موجب  نگرانی آنـها بوده . بعد ازعید زن برادر ناصر به منظور اینکه خیـالش راحت بشود، پدروش را آورده بود خانـه  خودشان، و یکی از دو اتاقی را کـه دست خودش بوده خالی کرده بود کـه آنـها دران آنـها دران زندگی کنند. البته ناصر ته دلش از اینکار راضی بود، چون این وسط چیزی هم گیر اومـیامد، یعنی گاهی دستی بـه سروگوش زن برادرش مـیکشید.
اما از اوائل خرداد کـه هوا گرم مـیشد روال اینبود کـه مردها و پسر بچه ها مـیرفتند پشت بام مـیخوابیدند ومادر و ناصر، با زن برادر کوچکتر, اینور حیـاط روی تخت مـیخوابیدند و زن برادربزرگتر با کوچکش, آنورحیـاط. تازگی برادربزرگ ناصر یک پشـه بند خوب خریده بود و درنتیجه زن و بچه ها را هم مـیبرد بالا پشت بام توی پشـه بند. بجایش زن داداش تخت خودش را داده بود بـه پدر وخودش، کـه از قرارمعلوم, پدره هم بدلیل مریضی ترجیح مـیداده توی  اتاق بخوابد, و اغلب ه تنـهایی روی تخت انورحیـاط مـیخوابیده.  
حالا کـه شرایط را بـه این تمـیزی برایتان تشریح کردم حتما خودتان حدس بزنید کـه با خوا ندن ان حکم شرعی چه فکر احمقانـه ای ممکنست توی کله ناصر افتاده باشد. خب جوان هست ودنبال هیجان، بنظرش رسیده بود اگرنصف شب کـه همـه خواب هستند یواشکی ازپشت بام پایین بیـاید, وبرود ترتیب ه را بدهد آنوقت شب خیلی بهش کیف خواهد داد. پیش خودش فکر کرده بوداگر همـی او را پایین و روی تخت ه دید مـیتواند بگوید که درخواب همـینجوری قل خورده که تا ازپشت بام افتاده پایین روی تخت ولی بازهم از خواب بیدارنشده. ازقبل بـه ه گفته بود کـه یکدفه نصف شب زهره ترک نشود, اما  اماهمان شب اول حدودای یک نصف شب تازه خودش  را کشانده  بوده زیر ملافه ه, کـه زن عموهه (همانکه چشماش سو نداشته) از پنجره زیر زمـین متوجه تکان خوردن یک سیـاهی روی تخت ان ه مـیشود، یک جارو بر مـیدارد و یواشکی خودش را بـه بالای تخت مـیرساند، ملافه را بالا مـیزند ومحکم با جارو مـیزند بـه کمرناصر. ناصر لباسش را ور مـیدارد و در مـیرود توی مستراح کـه گوشـه حیـاط بوده. ه بلند مـیشود ه زرنگی مـیکند وطلبکارانـه سرزن عموهه داد مـیزند کـه گویـا خواب دیده و به سرش زده، همـه بیدارمـیشوند و خوشبختانـه نـهایتا کاسه کوزه ها سرچشم کم سوی زن عموهه مـیشکند، البته درظاهر ناصر مـیگفت زن برادرش بیش از همـه سرزن عمو داد زده و بهش مـیگفته کـه خواب دیده است،  بنظر ناصر زن برادرش بـه قضیـه پی اما هیچ برویدهد، چون بدش نمـی اید کـه ه  یک جوری بیـافتد بیخ ریش ناصر.


۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"

سیکل اول کـه مدرسه علامـه بودیم معلمـی داشتیم کـه اسمش یـادم رفته,  اما ما باو مـیگفتیم "آقای زاپاس"  دلیل اش هم این بود کـه او را بـه هر کلاسی کـه معلم نداشت مـیفرستادند. درکلاس هفتم معلم کاردستی ما بود و درکلاس هشتم معلم شرعیـاتمان. این آقای زاپاس نخودهراشی بود, ازغزوات رسول الله  ودین بهایی بگیرتا اظهارنظردرمورد هنرپیشـه هایی مثل آنتونی کوین و کرک داگلاس.  اما روی سه مطلب کارش از جزوه گذاشته و دست بکار نوشتن کتاب شده بود: اول مضرات گوشت خوک، دوم افشای اعتقادات بهاییت, وسوم روشنگری درباب مضرات زدن. به منظور انجام اینکار مطالب اش را مـینوشت و چون خط خودش خوب نبود یکی از شاگرد ها را کـه خط خوشی داشت پیدا مـیکرد، مخ اش را بکارمـیگرفت، وبا هندوانـه گذاشتن درون باب معروف شدن وپول فراوان بعد از چاپ کتاب، تطمـیع مـیکرد نوشته هایش را با خط نستعلیق وقابل چاپ بازنویسی کند.وقتی مطلب تمـیز و با خط خوش نوشته مـیشد آنرا مـیبردپیش یکی چندتا که تا حاجی بازاری و انقدر از ثواب های نشر ان کتاب درون بین جوانـهای مسلمان را توی گوش آنـها مـیخواند کـه  آنـها بـه طمع  اینکه مدت اقامتشان درون جهنم کمتربشود هرکدام قسمتی ازهزینـه چاپ و نشرکتاب را برعهده مـیگرفتند.
تا آنجا کـه یـادم مـیاید درون مدرسه علامـه با قول نمره سر یکی از بچه ها بـه اسم مجتبایی را شیره مالیده و نوشتن یک کتاب با عنوان "کرمـهای  گوشت خوک" را گردن ان طفلک گذاشته بود. حسین معصومـی همکلاس سیکل اول کـه  بچه محل ما هم بود مـیگفت کتاب دیگری با عنوان "فرقه بهایی" راهم همانواقتها گردن یکی دیگر از بچه ها  انداخته بود.

اما آنچه بماجراهای سیکل دوم مربوط مـیشود اینکه  نمـیدانم چه جوری شده بود کـه آقای زاپاس ازوسط های انسال بعنوان دفتر دار بمدرسه هنربخش منتقل شده بود. بعضی از بچه ها مـیگفتند پسرمستخدم رییس فرهنگ تهران شاگردش بوده و برایش پارتی بازی کرده. دو-سه نفرهم مـیگفتند، خودش با پدریکی ازشاگردهای مدرسه ما, کـه تاجر لوازم التحریردربازار بین الحرمـین هست آشنایی داشته و او را تشویق کرده معادل پنج هزارتومان لوازم تحریر بمدرسه بدهد، بشرطی کـه آقای "زاپاس" را بـه هنربخش منتقل کند,  آقای شوقی هم  بهردری زده که تا او را منتقل کرده. قبلا گفتم کـه مدرسه هنربخش ابدا جو مذهبی نداشت لذا آقای زاپاس برایش راحت نبود کـه مثل مدرسه قبلی تحت عناوین مختلف دکان و دستک خودش را راه بیـاندازد.
اما, اما، بقول معروف خدا به منظور ملیچه کوره لونـه مـیسازه"# .
ما یک همکلاسی بـه اسم منصور مسقطی داشتیم وخط اش هم خیلی خوب بود, طوریکه گاهی آقای شوقی ازاو خواهش مـیکرد شعارهایی را روی پلاکارد به منظور مدرسه بنویسد. گویـا آقای زاپاس هم ازهمـین طریق او را شناخته بود و برای کار بعدی اش تحت نظرگرفته بود. مسقطی, کـه همبازی  پینگ پنگ من و پیروزهم بود, پسرخیلی محجوب وساده ای بودکه خیلی دلش مـیخواست یک نویسنده سرشناس کتاب کودکان بشود. من یکروزدرساعت ورزش کـه بچه ها معمولادسته دسته یک جوری سرخودشان را گرم مـید#, از پنجره دیدم  منصور توی کلاس نشسته و چیزی مـینویسد. رفتم پایین کـه صدایش کنم به منظور پینگ پنگ بازی, او گفت  نمـیاید، یک کتابچه ای را نشانم داد کـه روی جلدش نوشته بود "استمناء و استنشاء" و گفت مـیخواهد نوشتن آنرا که تا اخر هفته به منظور آقای زاپاس  تمام کند. پرسیدم جریـان چیست و او چرا حاضر شده این زحمت الکی را قبول کند. ازجوابش فهمـیدم آقا حسابی قاب اش را دزدیده، یعنی قول داده کـه اسم او را بعنوان نویسنده مشترک وخطاط روی کتاب مـینویسد، قول داده درکمتر ازدو-سه ماه ده ها هزارنسخه از کتاب بفروش مـیرسد و ازهرنسخه یک ریـال بـه او داده مـیشود، ،،،،،،،،،. برایش بطور دقیق تشریح کردم کـه دوتا از شا گردها کـه درمدرسه علامـه کتاب آقا را رونویسی کرده بودند که تا حالا "گوزهم گیرشان نیـامده" است.  تازه یـادم افتاد کـه معنی استمناء و استنشاء را از مسقطی بپرسم، و او توضیح داد یعنی زدن، و گفت استمناء یعنی منی خود را آوردن, و استنشاء هم یعنی نخود را نشئه . پرسیدم آیـا خودش کتاب را کامل خوانده؟ کـه پاسخ داد آقا محتوای  آنرا برایش گفته است. پرسیدم آیـا خود او اگر قبل از دیدن آقای زاپاس کتابی با این عنوان را درون کتابفروشی مـیدید آنرا مـیخرید، جواب داد فکر نمـیکند و تازه خجالت مـیکشد آنرا خانـه ببرد. درون این موقع افرند هم آمد پیش ما.  گفتم بنظرمن هم این کتاب فروشی نخواهد داشت. افرند هم بکمکم آمد و گفت, تازه  چیزمفیدی هم نیست، و توضیح داد اگرهم ثابت شده باشد کـه زدن خیلی ضرردارد, باز هم یک دکتر یـا روانشناس حتما درموردش کتاب مـینوشت نـه یک دفتر دارمدرسه. من گفتم  آقای شاهد دفتردار اصلی مدرسه گفته کـه این آقا حتی سواد رو نویسی دفتر مدرسه را هم ندارد و بهمـین خاطری جرات نمـیکند کاری بهش واگذار کند، علاف مـیگردد و آخر ماه حقوق مـیگیرد. آخرش  منصورقبول کرد کـه خودش کتاب را با دقت بخواند و بعد تصمـیم بگیرد.
اما ازقرارمعلوم علاوه برقول پول وشـهرت, ملاحظه دیگری هم درکار بود، چونکه روز بعدش وقتی ازمسقطی درمورد تصمـیمش پرسیدم، اول "من ومن کرد" کـه چون قول داده رویش نمـیشود حالا برود کتاب را نانوشته بآقای زاپاس برگرداند. بهش گفتم لازم نیست نگران "توی روماندن" باشد, چون من خودم مـیتوانم بروم و بجای او اینکار را م، وگفتم خودم مـیتوانم یک قصه قابل توجیـه هم به منظور ننوشتن سرهم مـیکنم, کـه اگر  او موافق باشد آنرا همراه کتاب تحویل اقا خواهم داد.  اینرا کـه گفتم منصورگفت, راستش فقط خجالت کشیدن نیست, و سر بسته ادامـه داد کـه بخاطر برادربزرگترش نمـیتواند اینکاررا انجام ندهد.
همـینقدر مـیدانم کـه درمـیان چهار برادر و یک ی کـه منصور داشت، تنـها منوچهرشان اهل درس نبود، و با اینکه چند سالی از او بزرگتر بود, انقدر رفوزه شده بودکه هنوز سیکل اش را نگرفته بود، ولی بدلیل سن بالا دیگرمدرسه معمولی قبولش نمـید. منصور مـیگفت پدرش اصرار دارد او حتما بطور متفرقه امتحان بدهد و هرجوری شده، تصدیق کلاس نـهم را بگیرد. این مطلب را کـه شنیدم برایم این سوال پیش آمد کـه چه رابطه ای مـیتواند بین دفتردار جدید مدرسه ما با برادرمنصورمسقطی وجود داشته باشد. پیش خودم کـه موضوع  را تحلیل مـیکردم، شک کردم کـه شاید  آقای زاپاس علاوه بر دفتر داری، و کتاب نوشتن کارهای "زیر-مـیزی" هم انجام مـیدهد. یک روز کـه این برداشتم را با پیروز وخلیل درمـیان گذاشتم,  آنـهادوتایی شان نظرشان اینبود کـه با این حساب شک ندارند آقا "کار چاق کن" هم هست, منظورشان اینبود کـه  بمنصور یـا پدرش قول داده واسه داداشـه نمره قبولی بگیرد.  تازه مـیخواستم بخاطر اینکه به منظور نظریـه ام تائیدیـه گرفتم  بخودم نمره بدهم کـه یکدفعه بسرم افتادکه اگر این حدس درست نباشد من فلک زده چند پرگ دیگر بـه صفحات منفی پرونده روزقیـامت خودم اضافه کرده ام، انـهم سر چیزی کـه نـه بمن ارتباطی دارد ونـه برایم فایده ای.  توی دلم گفتم، بدبخت  اقلا فسق و فجورها و نظربازیـها یک کیفی داشت, اینکه کوفت هم برایت ندارد. بعد بیمقدمـه بـه پیروز و خلیل گفتم "بابا ولش کن اصلا بما چه مربوطه" ، کـه خلیل هم گفت "آقا رو باش" و ادامـه داد کـه انگار یک چیزی ام مـیشود که خودم موضوع را پیش مـیکشم و خودم هم مـیگویم بما مربوط نیست. پیروز هم درتائید حرف خلیل گفت کـه مـیتواند ازطریق ش پروانـه یک دکتر روانپزشگ خوب را بمن معرفی کند.  


ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید

خسرو گندمگون اهل ورق بازی بود، من و سیـا هم  از بازی بیست و یک خوشمان مـیامد, یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم". منتها مشگل اصلی درون اینراه پیدا جایی بود کـه آدم بتواند درون آنجا بی سرخر ورق بازی د. یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم"  قهوه خانـه و اماکن عمومـی کـه ورق بازی قمار بحساب مـیامد و قانونا ممنوع بود;  به خانـه هرکدام هم کـه مـیرفتیم پدرومادرها که تا پی مـیبردند داریم ورق بازیمـیکنیم بیرونمان مـیانداختند.
کلاس یـازده کـه رفته بودیم درمـیان تازه واردها  یک همکلاسی بنام غلام رضا سرابی (یـا سلماسی درست یـادم نیست)  داشتیم کـه از روی قیـافه اش  مـیشد حدس بزنی مـیباید سنش کمـی ازمن و سیـا بیشتر باشد.بنظرمـیامد  سرابی شرایط مالی اش خوب باشد چون کت و شلوارهای شیک  مـیپوشید (که همـیشـه برنگ طوسی  بودند) و گاهی کروات مـیزد، اما مـهمتر آنکه هراز گاهی با یک ماشین اپل آلمانی نسبتا تمـیز مـیآمد مدرسه. البته هروقت با ماشین مـیامد اولا نمـیخواست آقای شوقی اورا سوار ماشین ببیند و دوما حدود یک ربع  پیش از اینکه زنگ بخورد اجازه مـیگرفت و مـیرفت.  سرابی علیرغم اینکه ازاغلب بچه ها قد بلندتر بود اما مـیز دوم ردیف وسط مـینشست. بچه هایی کـه مـیخواستند مطالب روی  تخته را یـاد داشت کنند مجبور مـیشدند ندا بدهند کـه سرابی کله اش را بـه چپ و راست بچرخاند, یـا آنرا یک کم دولا کند,و اوهم  و بدون گلایـه و قرقر اینکار را مـیکرد. آخرش هم  نفهمـیدیم سرابی چرا آنـهمـه زحمت را بخود مـیخرید و ان جلوها مـینشست, چون چندان هم کشته مرده درس نبود کـه بگوییم مـیخواهد حرفهای معلم را خوب گوش کند، شاید  برای اینکه نزدیک باشد با چندتا از همکلاسیـهای دیگر کـه آنـها هم ترک زبان بودند. البته سرابی فقط کمـی لهجه ترکی داشت و معمولا با بچه ها ی ترک زبان هم فارسی حرف مـیزد, بگذریم.
سرابی خیلی با ما نمـیجوشید, اما درون زنگهایی کـه معلمـی غایب بود, و ما مـیخواستیم سرمان را گرم کنیم، خسرو کـه خوره گل یـا پوچ بازی بود, سرابی را هم مـی آورد جزو تیم خودش مـیکرد,چون رضا سرابی خیلی خوب از قیـافه ها مـیتوانست حدس بزند گل تو دست کیست. معمولا خسرو, سرابی، ناصر وو عزیز روزبهانی مـیشدند یک تیم; علی بختیـار، سیـا، مجید من و هم مـیشدیم تیم مقابل.
یکروزخسرو آمد کـه بچه ها سرابی گفته روز چهار شنبه بعداز ظهر کـه ما دوساعت آخر ورزش داریم ,خانـه شان خالیست و مـیتوانیم بی سرخر ورق بازی کنیم. علاوه بر خسرو، علی بختیـار، سیـا و من پای اصلی بودیم و ناصرهم گفت شاید بیـاید, مجید هم کـه اهل قمار (بازی سر پول ) نبود. اول صحبت پوکرشد, اما بدلیل مخالفت من قرار شد بیست و یک بازی کنیم (من درست حسابی پوکر بلد نبودم, ولی غیر ازسیـا بقیـه نمـیدانستند بلد نیستم).
حدودهای ساعت سه و نیم  بود کـه رسیدیم بـه خانـه شان کـه خیـابان رودکی شمالی بود، رضا خودش دم درخانـه شان منتظرمان بود. همانجا گفت که تا نزدیکیـهای ساعت  شش ونیم مـیتوانیم بازی کنیم, چون خانمش گفته بعد ازانساعت برمـیگردد. گفت کـه بهتر هست سرو صدا نکنیم چون بچه بیدار مـیشود و مزاحمت ایجاد مـیکند, کـه ما آنوقت فکر کردیم منظورش از "خانمش " مـیباید مادرش باشد  و لابد برادر کوچکتر هم دارد, البته اینکه او درون این سن خواه/برادری داشته باشد کـه  بشود "بچه خوابه " را درون باره اش گفت, با اینکه  غیرممکن نبود اما خیلی هم عادی نبود.  فورا از راهرو رفتیم توی یک اتاق کـه مـیزی وسط ان بود آنطرف اتاق روی طاقچه ای یک  قاب عبزرگ عروس و داماد بود و در دو طرف طاقچه هم دو که تا قاب  که درون ان عهای سه نفره ای کـه لابد پدر و مادر و کوچکشان بود قرار داشت. عیک خردسال هم اینجا و آنجاروی  دیوارها بود. رضا کـه نگاههای تعجب انگیز ما را دید, قاب اصلی را آورد بهمان نشان داد و گفت مربوط بـه عروسی خودشو خانمش هما است, است، عکسهای روی دیوارها هم عنوشین شان است, کـه در ان اتاق خوابیده و بهتر هست ما زیـاد صدا نکنیم چون اگر بیدار بشود مـیخواهد بیـاید اینجا پیش ما، و با تاکید اضافه کرد "اگر بچه پیله د مادرم نمـیتونـه جلوش وایسه".ماها همچین بهتمان زده بود کـه هیچکداممان بفکرمان نرسید بپرسیم کـه عروسی شان چه زمانی بوده و نوشین چند سالش است.  
اول آس انداختیم  برای اینکه معلوم بشود چهی اول بانکدار بشود و دست بدهد (ورق ها را بخش کند) کـه  اتفاقا سرابی خودش بانکدار شد و سرضرب یک اسکناس  پنج تومانی بانک گذاشت، خسرو هم فورا پنج تومانی را برداشت و جایش دو که تا اسکناس دو تومانی و دو که تا پنج ریـالی گذاشت که تا پول خرد دربانک موجود باشد#. کمـی کـه از بازی گذشته بود صدای تاق تاق درون اتاق آمد وصدای خانمـی ازپشت درکه ازرضا مـیخواست بیـاید بیرون . رضا گفت مادرش او را صدا مـیکند کـه برود به منظور مـهمان چای وشیرینی  بیـاورد کـه او هم رفت و بعد از آوردن آنـها سر جایش نشست و بازی را از سر گرفتیم. حدود ساعت پنج  بود کـه سر وصدای بچه بلند شد و بعدش صدای مادررضا آمد کـه به ترکی مـیگفت دیگر نمـیتواند جلوی نوشین را بگیرد، رضا ندا داد فورا دستمان (یعنی ورق های توی دستمان) را قایم کنیم  که اگر بچه آنـها را ببیند بـه ش مـیگوید و بد مـیشود, خودش هم فوری دو سه که تا دفتراز روی مـیز گوشـه اتاق برداشت و انداخت روی مـیز.  دسته  کارتهای بازی نشده را بزور چپاند توی جیب شلوارش, وسه که تا کارت ته دست خودش را هم گذاشت  زیر اش  و روی ان نشست, بعدش با عجله  یکی از دفتر ها را جلوی خودش باز کرد کـه وقتی بچه آمد تو ببیند او درحال  درس خواندن هست و بما هم اشاره کرد همـینکار را یم، بعد از انجام این عملیـات احتیـاطی بلند داد زد "نوشین جان بیـا تو م",  ش آمد تو، خواب آلود, و پرید بغل بابا. سرابی بهش گفت بما سلام کند کـه او هم همـینکار را کرد. فقط مثل هر بچه حدود چهار پنجساله کـه تازه از خواب بیدار شده باشد کمـی بی حوصله بود, اما  بنظر نمـیامد بخاطر دیدن ماها غریبی د. سرابی کمـی نوازش اش کرد و بعدش از او خواست برود پیش مادر بزرگش "چون بابا مـیخواد با همکلاسی ها درس بخونـه ".  نوشین با بیحوصلگی  گفت "پس کتاب ات کو بابا؟ و وقتی رضا دفتری را کـه جلوی اش بود  نشانش داد، نوشین فورا "گفت بابا اینکه دفتر نقاشی خودمـه", کـه ماها خنده مان گرفت.  درهمـین موقع یکدفعه نوشین گویی از نشستن روی چیز سختی  ناراحت باشد دستش را بردپایین طرف ران بابا و پرسید "بابا این دیگه چیـه تو جیب ات گذاشتی، پام و درد مـیاره؟" .  اشاره اش بـه دسته ورق هایی بود کـه سرابی چپانده بود توی جیب شلوارش, و بابا هم بعد از مکث کوتاهی جواب داد "کیف پولمـه" و این  احتمالا مناسبترین پاسخی کـه در ان لحظه  به ذهنش آمده بود. ک  لبش را غنچه کرد و خواست عکسش را کـه  بابا درون کیفش  گذاشته بـه ماها نشان بدهد. رضا هرچی قربان صدقه اش مـیرفت و اصرار مـیکرد کـه او را برگرداند بـه اتاق خودش، نوشین هم حرف خودش را مـیزد. درون این مـیان خسرو بکمک رضا آمد و از نوشین خواست بیـاید بغل دستش که تا باهم گل یـا پوچ بازی کند. نوشین هم بلافاصله از زانوی رزر پرید پایین و دوید بغل دست خسرو روی صندلی نشست. خسرو یک سکه یکریـالی را بـه نوشین نشان داد و از بچه  خواست بعد از اینکه او بازی کرد بگوید سکه درکدام دستش است. درون همـین فاصله رضا فرصت پیدا کرد دسته کارتها را از جیب اش درون آورد و بدهد بـه علی, کیف پول خودش را از روی مـیز گوشـه اتاق بردارد و بجای کارتها توی همان جیب اش بگذارد. نوشین کـه بار اول محل سکه را درست حدس زده بود، حالا نوبت خودش بود کـه سکه را قایم کند و خسرو آنرا پیدا کند. بعد از اینکه خسرو هم توانست بگوید سکه درون کدام دست بچه است، رضا رو بـه نوشین گفت حالا کـه با عمو خسرو یک بریک مساوی شده اند، وقت آنستکه برود بـه اتاقش و بگذارد بابا اینـها درسشان را بخوانند.  
نوشین کـه دوباره یـاد کیف افتاده بود دوید طرف رضا و خواسته اول اش را تکرار کرد, کـه رضا هم کیف را ز جیب اش درون آورد و عنوشین را بما نشان داد. بچه کـه داشت پیروزمندانـه از اتاق خارج مـیشد یکدفعه سر جایش ایستاد و با اشاره بـه پایـه های صندلی رضا گفت "اه بابا مواظب باش پات و نذاری روی اون کارتها خراب بشـه" کـه سرابی هم از او بـه خاطر  تذکراش تشکر کرد, و او را قانع کرد کـه لابد کارتها از چند روز پیش کـه دایی حمـید آنجا بوده و با کارتها بازی مـیکرده از دست اش افتاده وی آنرا ندیده است! نوشین درون آخرین لحظه ای کـه داشت از اتاق بیرون مـیرفت گفت "بابا رضا قول مـیدی اگه خوآستین با همکلاسی ها  ورق بازی کنین منم صدا کنی؟" کـه رضا درجوابش گفت کـه ما درس داریم ورق بازی نخواهیم کرد، و ازاو خوست حالا برود که تا ما بتوانیم درس  بخوانیم. ما بدجوری خنده مان گرفته بود اما سرابی بدجوری حالش گرفته بود, مـیگفت نگران هست چون اگر بچه حرفی از ورق بمـیان بیـاورد خانمش موضوع  را مـیفهمد.  گفت قرار بوده همراه هما به منظور دیدن دایی خانمش بـه بیمارستان برود, اما او بهانـه آورده کـه حتما حتما برای امتحان درس بخواند, و گفته یکنفر از دوستانش کـه درس اش خوب هست مـیاید که تا با هم درس بخوانند. حالا نگران بود کـه اگر حرف پیش بیـاید بچه خواهد گفت چند نفر از دوستان بابا اینجا بوده اند و خانم اش خواهد فهمـید کـه بهش راست نگفته هست  و بخودش فحش مـیداد کـه  بیجهت این دروغ را گفته  و بجای ان مـیتوانست بگوید چند که تا از همکلاسی ها به منظور درس مـیایند .
حدود یک ربع یـا بیست دقیقه دیگر از بازی مان نگذاشته بود کـه سر وصدای مادرش دوباره بلند شد کـه من ازمـیان حرفهایش کـه بترکی بودند چیزی شبیـه "دد سین  یـاندی" هم بگوشم خورد#. سرابی از اتاق پرید بیرون,  وقتی برگشت  انگار ریق رحمت بخوردش داده باشند رنگ اش پریده بود,از دست شانس بد خودش مـینالید و بزمـین و زمان فحش مـیداد. علت آنکه بزرگ خانمش گفته بود که تا چند دقیقه دیگر مـیآید آنجا که تا باهم بروند بـه بیمارستان، و بدون اینکه مـهلت بدهد کـه مادرش سرابی را صدا بزند گوشی را قطع کرده بود. مـیگفت خانم  اگر بفهمدی اینجا هست,  مـیاید وردست ما مـینشیند و ازهر دری قصه مـیگوید, و تا زمانیکه مـهمان ها بروند بیرون,  آنوقت تازه یکدستش را روی دیگری مـیزند و مـیگوید "خدا مرگم بده,  دیدی یـادم رفت". حالا سرابی مادر مرده مانده بود کـه در مدتی کـه خانم اینجاست و تا زمانیکه او بتواند دست بسرش کند کجا مـیتواند مارا قایم کند. مـیگفت ه راهش را مـیکشد و مـیاید تو و مادرش هم هیچکاری نمـیتواند د، هنوز توی این صحبتها بود کـه صدای زنگ آمد و او  با عجله راه پله را نشانمان داد و گفت  برویم بالای  پشت بام, که تا او یک خاکی بسرش بریزد. رفتیم بالا, حدود یک ربع ساعت طول کشید که تا سرابی آمد و گفت را دست بسر کرده.
برگشتیم  توی اتاق,  نشستیم و بعد از یک کم صحبت درون باره بد شانسی, از آنجا کـه دست ها قاطی شده بود, قرار شد رضا مجددا بانک بگذارد و بازی را از سرنوشروع کنیم. هنوز رضا دور چهارم پخش کارتها را تمام نکرده بود کـه باز مادرش درون اتاق ندا داد کـه "اوشاق لارگلر"# و مجبور شدیم پیش از اینکه نوشین  بیـاید تو کارتها را قایم کنیم.  
بچه فکر کرده بود قبل از اینکه بخاطر بی ادبی مورد سوال قراربگیرد، دلیل اینکه وقتی آمده او خودش را بخواب زده را به منظور بابا توضیح بدهد، اما اول مـیخواست مطمئن شود کـه برنمـیگردد. کـه رضا جواب داد  گفته حتما از خانـه ما کـه بیرون رفت یکراست مـیرود بیمارستان که تا پیش ازتمام شدن وقت ملاقات دایی را ببیند, و خدا کند چیزی یـادش نرفته باشد کـه مجبور بشود وسط راه برگردد. نوشین درتوضیح بخواب زدن خودش گفت "اخه انسی لپ آدمو مـیگیره انقدر مـیکشـه کـه درد مـیاد". رضا کـه نمـیتوانست بهش بگوید "بابا جون اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی", باجبار جواب داد "ولی م قبول داری این یـه جور بی ادبی حسآب مـیشـه؟"  که نوشین شانـه اش را بالا انداخت. رضا به منظور اینکه بچه خیلی ناراحت نشود گفت  "خب وقتی آمد خودت بهش  بگو کـه به انسی تذکر بده کـه لپتو نگیره". ک زیرجواب داد "اخه گفتم" و ادامـه داد مادرش جواب داده  که بزرگتر هست و احترامش واجب هست . نوشین کـه انگار یکباره  وجود داوران بیطرفی را کشف کرده باشد رو بما کرد و گفت "اخه اگه خانم لپ منو نگیره احترامش کم مـیشـه؟".
بهرحال درون نـهایت بازهم سرابی توانست بچه را راضی کند کـه برگردد بـه  اتاقش که تا ما درس بخوانیم ، اما اینبار وقتی نوشین رفت قیـافه رضا داد مـیزد کـه حال بازی ندارد، ماها هم همـینطور.مـیگفت امروز شانس اش درون برج ریق هست و شک ندارد که تا بنشینیم یک ماجرای دیگری پیش مـیاید, و  از همـه بدتراینکه هیچ تضمـینی ندارد کـه هر لحظه سر نرسد. درون توضیح دلیل نگرانی نوشین از برگشتن گفت ، از زمانیکه به منظور رفتن از جا بلند مـیشود که تا از درون برود بیرون مدتها طول مـیکشد, اما این تازه اولش هست چون معمولا بعد از پنج دقیقه بر مـیگردد که, اش رشته  یـا دلمـه ای را کـه پخته و در ماشین یـادش رفته بود بدهد و برود, سه دقیقه بعد از ان مـی اید کـه خبر بدهد هفته آینده درون فلان روز و فلان ساعت درون منزل فلان خانم سفره....  برقرار هست . چند دقیقه بعدش ممکن هست  یـادش افتاده باشد تشنـه اش هست و حتما آب بخورد, بعدش مـی اید کـه یـاد آوری کند بـه هما بگوییم تازگی با یک کف بین ارمنی آشنا شده کـه کارش حرف ندارد ووووووو.  زدیم بیرون, توی خیـابان کـه پولهایمان را شمردیم دیدیم من متوجه شدم پنج تومان اضافی درون جیبم است، خسرو هم چند تومان اضافی داشت،  گویـا درون ان هیر و ویر شلوغی ها هرکدام هرپولی را کـه دستمان رسیده بود چپانده بودیم توی جیبمان، کـه قرار شد فردا پول سرابی را بعد بدهیم.
این موضوع کـه یک بچه محصل دبیرستان زن و بچه و مسولیت خانوادگی داشته باشد, به منظور ما، مخصوصا به منظور من و سیـا و خلیل تازگی داشت. که تا حالا هرچه دیده بودیم و بان برخورده بودیم بچه هی بودند کـه مثل خودمان نـهایت مسولیت شان درس خواندن بود . یکبار کـه با سیـا سر این  موضوع صحبت مـیکردیم باین فکر افتادیم کـه اگر زن یـا بچه او مثلا مریض بشوند سرابی حتی اگر امتحان هم داشته باشد نمـیتواند مدرسه بیـاید.
شاید که تا حدود ده روز بعد از این ماجرا کنجکاوی (یـا فضولی) درون مورد زندگی خانوادگی رضا سرابی شده بود شغل اصلی اوقات فراغت ماها. از آنجا کـه بر مبنای فرضیـات حرف مـیزدیم و صحبتمان مـیچرخید و برمـیگشت سر جای اولش, قرار شد خسرو بعدا بیشتر از او تحقیق کند  و حس فضولی ما را ارضا کند, کـه بنظر نمـیامد سرابی بخواهد چیزی را درون مورد خانواده اش مخفی کند. که تا آنجا کـه خسرو پرسیده بود, رضا سرابی  پدرخانمش تیمسار است, و خانمش هم درون اداره رادیو شغل خیلی خوبی دارد.  خسرو رویش نشده سن او و همسرش  را بپرسد اما غلام سرابی گفته کـه شش سال  است با هم  ازدواج کرده اند، اما اگر این امر درست باشد آنوقت این سوال  پیش مـیاید کـه او مـیباید وقتی حدود  چهارده ساله بوده ازدواج کرده باشد. چون خسرو مـیگفت یکبار درون لیستی دیده کـه تولد او  سال یکهزارو سیصد و بیست و شش خورشیدی ذکر شده, یعنی حالا کـه سال هزارو سیصد و چهل و شش هست مـیباید  بیست ساله باشد.  تازه اگر سنش از این بالاتر بود احتمالا درون مدرسه روزانـه قبولش نمـید.  خسروکه قبلا مادر سرابی را دیده و با او صحبت کرده بود مـیگفت مادرسرابی کـه پیش آنـها زندگی مـیکند زنی ساده است,  که از همسرش با عنوان خانم, ونـه "هما خانم" یـاد مـیکند, کـه این خودش بنظر ما کمـی غیرعادی مـیامد. خسرو از لابلای حرفهای مادره برداشت کرده کـه "خانم" مـیباید نزدیک سی سال داشته باشد. خلاصه بنگاه فضولی هرکداممان با تمام ظرفیت نظریـه تولید مـیکرد. نظرغالب  مـیان ما  اینبود که: گویـا  مادر رضا سرابی درخانـه تیمسار کار مـیکرده و ان وسط ها یک چیزهایی اتفاق افتاده و دو دلداده بهم رسیده اند. یک نظر دیگر انبود کـه شاید مادر درخانـه یک تیمساردیگر کارمـیکرده, و درنتیجه  روابطی اتفاقی و ناخواسته  پسری بوجود آمده کـه بسیـار هم بچه خوبی بوده و کم کم و ان یکی تیمسار ترجیح داده قبل از اینکه ان پسر رسیده بشود و گیر یک دهاتی بیـافتد خودش بهش دل ببندد .. .علی درون تائید این نظریـه که تا جایی پیش مـیرفت کـه مـیگفت بعید نیست رضا پسرهمان تیمسار سرابی باشد کـه او ( یعنی علی ) مـیشناسدش  و مـیگفت تیمسار سرابی هم همکار و دوست پدرهما خانم  است,بوده هست و آنـها ازانطریق با هم مرتبط شده اند .  تزی کـه کم و بیش محل توافق اغلب نظریـه پردازان بود اینکه احتمالا نوشین هما خانم از شوهر اولش است. همگی توافق کردیم کـه چه و چه -خوانده رضا سرابی با وجود سن کم توانسته یک رابطه خوب پدر فرزندی با نوشین برقرار کند کـه لایق احسنت  است.
یکبار کـه توی کافه اسب سفید بعد از یکساعت تجزیـه و تحلیل  مـیخواستیم این نظریـه هایمان را جمع بندی کنیم مجید کـه حسابی جوش آورده بود داد و بیداد گذاشت سرمان کـه باید ازخودمان خجالت بکشیم, کـه چند وقت هست چپ مـیرویم و راست مـی اییم عین زنک ها سرچیزی کـه بما مربوط نیست بشت سرمردم حرف مـیزنیم. من مجید را بغل کردم وماچش کردم که, بابا مجید جان توکوتاه بیـا,و نانمان را آجر نکن, وبشوخی گفتم "ما کـه پشت سررضا سرابی حرف نمـیزنیم, فقط داریم  براش حرف درمـیاریم" #. ولی مجید جدی تر از قبل ادامـه داد کـه آدم وقتی رفت خانـه  یکنفرنان و نمک خورد, حتما رازان خانـه را دردل نگهدارد. ماهم خدایش را بخواهی توی رو دربایستی حرفش را قبول کردیم و حرف اش را نزدیم, اما ذوقمان کور شد, و حقمان خورده شد, و الا الان به منظور خودمان درون اینگونـه امورکارشناس شده بودیم, بدترازهمـه اینکه مساله بدون اینکه کرم ما خوابیده باشدهمـینجورلاینحل باقی ماند!

۲- ۲: راوی ماجرا

راوی فرزند مـیانی یک خانواده هفت نفری  مـیایدبا یک وبرادربزرگتر ویک برادر وکوچکتراز خود. پدرو مادرم ازخیل مـهاجران نسل اول روستابه شـهردردوران پهلوی ها بودند کـه تحصیل بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب مـیاوردند ودراینراه ازهیچ فداکاری دریغ نمـید. بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود کـه ازدواج کرد, ولی درعین خانـه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را بـه پایـان رساند و بعد از۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانـها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر کـه ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود, و نـهایتا مژگان کوچکترین فرزند کـه ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بود دکترآزمایشگاه هست .
پدرم کـه در نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود درون سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از روستایشان دردل کوه کردرمناطق مرکزی ایران, راهی تهران مـیشود با انبانی کـه محتوای ان علاوه بربقچه ای نان وپنی، توشـه ای ازسوادخواندن ونوشتن,  ودعای خیران وبرادران بزرگترش بوده. بدنبال استقرار کاروکسب, بعد ازیکدهه تلاش سخت, دراواسط دهه ,۱۳۲۰, با مادرم ازدواج مـیکند واولین فرزند آنـها فاطی یکسال بعد بدنیـا مـیاید. دراینزمانب وخانـه آنـها مامنی هست برای ….زادگان تازه مـهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی کـه گویـا بخشا ناشی از بلند پروازیـها ی مالی-سیـاسی پدر مـیشده کاروبش را بـه سرازیر مـیاندازد. سراشیب و نـهایتا ورشکستگی مـیاندازد و از ان بعد دستمزد بگیر مـیشود
نـهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ کـه من بخاطر مـیاورم پدرم به منظور گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را مـیکنم کـه او دوسال تمام  بعد ازساعتها کار شاق روزانـه,  باید تمام سربالایی جاده قدیم شمـیران را با دوچرخه رکاب مـیزد که تا به خا نـه کـه درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, درون برابر پایمردی اش سر فرود مـیاورم  درود مـیفرستم. درواقع که تا دهسال بعد کـه یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش بـه کار همـینگونـه بود. یعنی خروسخوان کـه ما خواب بودیم  سر بالایی رکاب مـیزد که تا از خانـه مان کـه درآنزمان ته سلسبیل  بود, خود را ساعت حدود شش که تا شش و نیم بـه هتل محل کاردومش درخیـابان نادری برساند. درون آنجا مـیباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام مـیداد که تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت که تا هشت ونیم خود را بـه محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نـهایت بلند نظربود، چنانکه  حتیمادرم بـه او خرده مـیگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیـاری از مـهاجران نسل اول ازروستا بـه شـهر را دربر مـیگرفت ویـاد همـه این عزیزان گرامـی.
با اینـهمـه همت و بلند نظری پدر,  مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم کـه بتوانم داستانی به منظور شما تعریف کنم. درکناررتق وفتق امورخانـه پرجمعیت ما (که که تا همـین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومـیهمان نیز بود) شروع کرد بـه قالیبافی درخانـه، کاری خیلی ازآشنایـانـهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامـه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریـایـاش ازمـهمانان نا خوانده درفامـیل مثال زدنی بود، چنانکه بـه شوخی مـیگفتند خا له- زن دایی.. خوبه کـه از همونی کـه وسطه یـه پیـاله هم مـیذاره جلوی آدم".
بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر به منظور ما مقدور نمـیشد کـه درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه کـه درتوان داشت ازمن دریغ نداشت.
نـه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم کـه همـه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانـها بستنی فروشی مـیکردم و پول توجیبی خودم رادر مـیاوردم. از کلاس نـهم که تا ۱۲هم تابستانـها درون یک هتل قدیمـی و معروف تهران  دربانی مـیکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمـیگرفتم. درون سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت درون سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی درون رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق بـه اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایـالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم درون دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم در  مجله تدبیر منظما منتشر مـیشد. بعد از مـهاجرت بـه کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت مـیلادی) درون بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را درون دانشگاه تورنتو بـه اتمام رساندم وازان بعد دردانشگاه ایـالتی کالیفرنیـا بـه کارتحقیقات اشتغال داشته ام
پدرم یـادش زنده با اینکه همـیشـه بـه ما توصیـه مـیکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت مـیپرسیید یم چرا به منظور سحری بلند نمـیشود مـیگفت من مـیخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم مـیپرسیدیم چرا شما نماز نمـیخوانی یـا مـیگفت ما کـه خواب بودیم نمازش را خوانده یـا مـیگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمـی کـه از ساعت پنج-شیش صبح مـیرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمـیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود.  اما مادرم با اینکه همـیشـه درحال کاربود که تا آنجا کـه یـادم مـیاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نـه‌ نفریشان چطورتنـها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کم‌تربیـاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهار ودایی‌ها هیچکدام اهل ذکر باشند.
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
بدلیلی کـه من نمـیدانم مادرم نذرکرده بود کـه همـیشـه نـهم ماه -به-نـهم ماه (ماه قمری) درخا نـه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم, و این نذر را که تا زمانی کـه زنده بود انجام مـیداد. حالا چرا چهارتا نمـیدانم, ومـهم هم نیست چون اگر پنج تاهم بود, بازهمـین سوال پیش مـیامد که, چرا سه یـا پنج که تا نـه‌.
این چهارتا  روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنـها کـه ما بـه اومـیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار مـیگفت . هیچکدام درون حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمـید درست همانطور که بنان و بدیع زاده آهنگ‌های ویگن، منوچهر و روانبخش را نمـیخواندند.  
مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانـها بسته بـه فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی که تا آخری حدود دوساعت  طول مـیکشید. مادر یکی دوست قبل مارا مـیفرستاد زنـهای همسایـه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده مـیخواست درون این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی کـه به بهانـه ای مثل  "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق مـیماندیم و ماجرا را گوش مـیکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها کـه حتی واو آنـها هم آواز نمـیشد دومـی کـه خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمـهای همسایـه درون فواصل مابین رفتن یک روضه خوان که تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم مـیگرفت و جدی مـیشد کـه بعد از شروع  صحبت روضه خوان بعدی هم ادامـه پیدا مـیکرد بطوریکه "آقا" مجبور مـیشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!"  اطلاعات مـهم مربوط بـه دعوای زن و شوهرها،  وبویژه خبرهایی  در باب "جنبیدن سروگوش فلانی" همـین جلسات بود. اینجورخبرها که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم مـیخورد.. " شروع مـیشد و گاهی بـه جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود کـه روم نمـیشـه ..." هم مـیرسید.  
البته بنا بـه دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی  شده بود کـه مادرمـی را خبر نکرده بود کـه آنوقت از ما هم مـیخواست برویم پای روضه. وقتی هم کـه  روضه خوانـهامـیامدند کاری نداشتند کـه مادرم توانسته بود همسایـه ها را پای  روضه  بیـاورد یـا نـه, بعد از خوردن چای روضه شان را مـیخواندند, دوتومانشان را مـیگرفتند ومـیرفتندشاید هم آنـها ترجیح مـیدادند همان دم  در پولشان را بگیرند و بروند. صد البته کـه بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر مـیخواستند درهرخا نـه ای معطل بشوند که تا زنـهای همسایـه جمع بشوند کـه امورشان نمـیگذاشت حتما مـیرفتند سراغ خانـه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان مـیکنم سید جلیل کـه متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمـه بیشتر یعنی بیست و پنج ریـال مـیگرفت.
بعد ازنقلاب, وقتی نـهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت درون یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم مـیگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویـه آخوری بند کرده"  ومـیخندید، همـین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانـه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیـامد خا نـه ما که تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده هست ومادرم یـادش بـه خیرنزدیک بود از خنده بعد بیـافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمـیسیون واینجور چیزهاحرف بزند.
هرچی را یـادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یـادم است, بان "حدیثا" هم مـیگویند وکساهمان عبا است. گویـا یک فرشته (شاید جبرئیل) مـیامد خانـه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت مـیگفت "بوی خوشی بـه مشامم مـیرسد",قنبرازاو مـیخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را مـیرساند کـه ان بوی خوش اززیرکسا مـیاید (گویـا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید بـه غلام سپرده بودند اگری آمد بگو حضرت فرموده اگری آمد بیدارشا ن نکنم.
. جبرئیل مـیپرسید " اینـها کیـانند کـه زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب مـیداد "فاطمـه هست و پدر فاطمـه فاطمـه هست و شوهر فاطم فاطمـه هست و دو فرزند فاطمـه حسن و حسین " رمز قضیـه درون این بود کـه نام فاطمـه چندین بار تکرارمـیشد, وازاینجا اهمـیت فاطمـه روشن مـیشد. اوج روضه آنجا بود کـه جبرئیل مـیگفت خودش ازخداوند شنیده کـه مـیگفته هست "به جبروتم قسم کـه خلق نکردم زمـین وآسمان را مگر به منظور این پنج تن کـه زیرا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد مـیگوید، درست مثل هنرمندی کـه اثری را خلق کند کـه انقدر خوب ازآب دربیـاید کـه خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم بـه اثبات مـیرسید. یک قسمتی از بقیـه روزه از یـادم رفته, ولی مـیدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط مـیداد بـه زدن دربه پهلوی حضرت فاطمـه واینکه بچه (که مـیدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین مـیشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم مـیگفت کـه "سنگ بـه دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"،  خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا بـه پهلوی فاطمـه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه بـه شوخی-جدی از پرسیدم این قضیـه درون زدن بـه پهلوی حضرت فاطمـه چی بوده کـه مادرم هم کـه آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب مـیداد "تومدرسه مـیری اونوقت ازمن مـیپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده بـه خوردتون مـیدن
.شنیده ام کـه محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری درون کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را کـه بنا بقول شیعیـان بعد ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده است
این مطلب بـه لحاظ روانشناسی عامـه  همـیشـه برایم جالب بود کـه مادرم کـه یک آدم مذهبی بود ولی که تا وقتی کـه ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمـیکرد ما را با روضه خوانـها یـابزرگان تکیـه ها تنـها بگذارد.
هرگاه بـه دلیلی مثل رفتن بملاقت بیمار خودش نمـیتوانست روز نـهم ماه بعد از ظهر درخانـه بماند هشت تومن و نیم بما مـیداد و مـیگفت هرکدام از روضه خوانـها کـه آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون حتما مـیرفت بیمارستان و تاکید مـیکرد آنـها را توی خانـه راه ندهیم..
اما یکبار کـه من کلاس دهم یـا یـازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عنایت  پسر ام هم خانـه ما بود تصمـیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را ید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و مـیخواهند به منظور آخوند جماعت کـه صبح که تا شب دوروبرزنـها هستند خودشانرا زن جا بزنند کـه صد البته نمـیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم کـه فرصت نشد آخوند بما بخندد
نمـیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف بـه ارث بردم، نمـیدونم اینکه مـیگن "حلال زاده بـه دائیش مـیره" اصلا درست هست یـا نـه اما اگه باشـه من فکر مـیکنم حتما بگن "حلال زاده بـه دائی کوچیک اش مـیره"!!
. موضوع اینـه کـه راستش من بـه لحاظ شخصیتی ازوقتی کـه یـادم مـیاد فکر مـیکردم من خیلی حالیمـه!
همچین بفهمـی نفهمـی یک کمـی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومـیگم, نـه این موسی رفیق جواد کـه بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیـافش داره عین "قس علیـهذا " مـیشـه. یـادتونـه چه جوری حضرت موسی گول مـهربونیـهای فرعون رونمـیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانـه انوتو بغل مـیگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" مـیکرد, یـادتونـه چه بلایی سرریشـهای این پدر-خوانده درمـیآورد؟.آقای مـیرزایی ناظم ما دردبستان خیـام مـیگفت موسی ازهمون طفولیت مـیدونست کـه طرف طاغوتیـه و چنگ مـیزد توریشش. مـیگفت مورخین آلمانی کشف چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونـه مـیگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی مـیه بـه ریشـهای طرف کـه کلی طلا کاری شده بود.
یعنی من بفهمـی نفهمـی داشتم مـیشدم مثل پیغمبرا, تو آینـه کـه خوب بـه خودم زل مـیزدم مـیگفتم بـه قیـافه بچه گونـه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر مـیباره و یـه احسنت تحویل آینـه مـیدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل مـیموندم همچین کله تکون مـیدادم کـه یعنی من مـیدونم حتما چیکار کرد ولی بهی نمـیگم چون مـیخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویـه حسنـه ! کم کم کـه بزرگترمـیشدم بقول امروزیـها بیشتردرمن نـهادینـه مـیشد, که تا جایی کـه ناخودآگاه سرمسائل مـهم حرف چندانی نمـیزدم، بهانـه م پیش خودم این بود کـه خب ازمن حتما بپرسن که تا منم بگم.
البته شما کـه ازخود هستید، وقتیکه مـیباید سر چیزی مـهم وریسکی تصمـیم مـیگرفتم انقدر این دست اون دست مـیکردم کـه فرصت مـیپرید، وقتی هم کـه سر بزنگاه یک خبر مـهم یـا تصمـیم گیری حیـاتی گیرمـیکردم, نمـیدا نم چی مـیشد کـه ناغافلی دلم بـه پیچ پیچ مـی افتاد وگلاب بـه روی مبارک  اسهال مـیگرفتم کـه دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار مـیگیرد.

دبستان خیـام درسلسبیل
تا یـادم نرفته من کلاس پنجم وششم مـیرفتم دبستان خیـام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیـابان شاهرخ سابق وخیـابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیـای تاریخی شـهر تهران خدمتتون بگم خیـابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد بـه شاه اسمش شد استواربابا ییـان (از محافظان کاخ کـه در ان ماجرا شـهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیـابان کمـیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیـابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شـهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی کـه پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. درون ظلع جنوبی خیـابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنـه کـه آنرا قلعه ارمنی مـیگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی کـه قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت کـه موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه مـیشد, همزمان کـه شـهرداری دبستانـهای خیـام پسرانـه وانـه را سر نبش ان زمـین بنا مـیکرد بقیـه باغ بتدریج بـه قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانـه های فراوانی دران بنا گردید.

حبس شدن درون ذغالدانی:  کلاس سوم، دبستان ضرابخا نـه  
تا کلاس چهارم دبستان خانـه مان درمنطقه سلطنت اباد یـا قلهک جنوبی درمحله ای کـه به ان چاله هرز مـیگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیـه ارشاد وقسمت جنوبی خیـابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی کـه ما دران زندگی مـیکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف بـه "باغ خا منـه" ، باشگاه آمریکاییـها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت.
مدرسه مون هم دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه در خیـابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانـه که تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیـاده روی دربیـابانـها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح که تا یـازده ونیم بود وظهربرای نـهاروو وو تعطیل مـیشد که تا ساعت دوونیم کـه کلاسهای بعدازظهرشروع مـیشد تاچهارونیم کـه زنگ آخر را مـیزدند.
بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه مـیما ندیم. به منظور نـهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده رانون مـیگذاشتند وتوی دستمالی مـیپیچیدند، یعنی کـه ما نـهارمان را با خود مـیاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران هست اما آنوقتها تا آنجا کـه من بخاطر دارم,  همکلاسی ها عموما از خانواده هایبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند کـه کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان مـیامدند. حتی یـادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیـاده مـیکرد و خودش مـیرفت کـه مـیوه هایش را بفروشد, اومـیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, مـیگفت تازه فلانی کـه از دارآباد مـیاید راهش خیلی دورتراست.
برای آمدن ازتهران بـه چاله هرزسر پیچ شمـیران اتوبوس بنز با دماغ سوار مـیشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمـین خط بکار افتاد کـه ما بچه ها کیف مـیکردیم) ، که تا خیـابان درختی خانـه وجود داشت از ان بـه بعد که تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانـه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا مـیگذاشتیم که تا مـیرسیدیم بـه کلانتری سوار کـه سمت شرق خیـابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. که تا مـیرسیدیم بـه بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا که تا جایی کـه بان "سید خندان" مـیگفتند بیشتر تپه و کمـی هم باغ بود.
بیـاد دارم درون ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیـاده مـیشد و به سید گدایی کـه گفته مـیشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یـا یکقرانی مـیداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود.
دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده مـیشد که تا اتوموبیل. از آنجا که تا دورهی ضرابخانـه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی کـه به ان چاله هرز مـیگفتند پیـاده مـیشدیم. سمت شرق خیـابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیـه اش بیـابان بود کـه اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همـین ایستگاه شروع مـیشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیـاده روی مـیرسیدیم بـه مـیدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانـه من کـه پایین تپه قرار داشت سرازیر مـیشدیم. از ایستگاه که تا کهنـه بیش از نیم ساعت پیـاده راوی بود و معمولا و ما چیزهایی را هم کـه از شـهر خریده بودیم حتما حمل مـیکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود کـه دور و برش درون دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من وعنایت  پسر ام گاهی مـیرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمـهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها#) را برایشان حمل مـیکردیم وآنـها هم یک قران بما مـیدادند با ان پول همانجاخوردنی مـیخریدیم و تا رسیدن بـه خانـه آنرا مـیخوردیم, یـادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومـی بود کـه با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود مـیکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمـیامد یکی از اقوام کـه از آنجا رد مـیشد مچمان را گرفت و با بعد گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمـیکردیم درخانـه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم کـه طرف نرفته بـه بگوید.
بهر حال وقتی فکرش را مـیکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, به منظور خرید مواد غذایی وسایر احتیـاجات خانـه بـه مـیدان فوزیـه مـیرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز که تا خانـه , پدرم صبح زود با دوچرخه مـیرفت بیمارستان بهرامـی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار مـیکرد صبح ها کـه بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما درون برگشت بعد از دوشیفت کارانـهم سربالایی جاده قدیم شمـیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانـه; یـاد هردوبه خیر.
اما مدرسه ما دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی کـه خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیـابان بخا طر اینکه ضرابخانـه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانـه از جاده قدیم شمـیران بطرف شمال جدا مـیشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران مـیرسید. دبستان ضرابخانـه درون آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یـا زغال سنگی داشت. با توجه بـه اینکه شمال تهران آنروزها بسیـار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود.
از خانـه که تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مـهم اینکه ما حتما پیـاده از توی بیـابانـها مـیآمدیم و سر راهمان یـه نـهر بزرگ هم بود کـه پل روی ان چوبی بود ومکررفرومـیریخت, اهالی حتما درستش مـید، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف مـیداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد مـیگرفت کـه گاهی بی اختیـار بـه گریـه مـیافتادیم. تازه یـادم مـیآید به منظور مدتی سر و صدا راه افتاد کـه گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیـان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم به منظور مدتی بـه بقیـه مشگلات اضافه شده بود.
گفتم ما زمستانـها ظهرها به منظور نـهار درمدرسه مـیماندیم. درون آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیـانـه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم درون حدی بود کـه فقط درساعتی کـه کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن مـید. بهر حال ظهر ها کـه بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان مـیشد، یکی ازکارهایی کـه برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب مـیامد اینبود کـه ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان مـیتوانید دود ودمـی را کـه هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید.
نمـیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق مـیکرد. یـادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمـی کـه سنش هم زیـادتر بود مـیومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یـادمـه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه مـیموند وتو دفتربا آقای اسدالهی کـه ناظم بود با هم نـهار مـیخوردن ولی مـیرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند که تا بچه "تخم جن" هم همـیشـه از کلید کنجکاوی مـیکردیم کـه ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمـیکنن که تا اینکه یـه روز کـه سرم توی کلید بود یـه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد بـه فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم کـه شد هنوز تو کلاس خانم سلیمـی درست ننشسته بودیم کـه آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمـی وساطت والتماس مـیکرد کـه "والا احمدی پسر خوبیـه" آقای ناظم یـه چک اضافی هم برام حواله مـیکرد, که تا خانم مـیگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمـی هنوزازدهنش درون نرفته بود کـه "گناه داره این بچه معصوم!" کـه انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشـه دادش بـه هوا رفت کـه "دوشب کـه تو ذ غالدونی موند معصومـیتش بیشتر مـیشـه " ,اصلا هیچی بخرجش نمـیرفت کـه نمـیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم کـه گفت "خانم سلیمـی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ کـه خورد براتون توضیح مـیدم چیکار کرده ".
در حاشیـه بگویم ذغالدانی جایی بود کـه بچه های بی انضباط را درآنجامـیانداختند که تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری کـه کرده بودم آقای اسداللهی بـه سرایدار دستور داد کـه امشب کـه بهرحال حتما تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم که تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را کـه اینکار را بمن یـاد داده اند نگویم جایم درون همان زغالدانی خواهد بود, منـهم کـه اصلا یـادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنـهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک بـه تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمـیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمـیدم همـه بچه ها ومعلمـها وناظم دارند مـیروند, پله پله دلم مـیریخت. که تا آنوقت بـه خودم دلداری مـیدادم کـه آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانـه منراهم آزاد مـیکند. کـه با گوشـهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند بـه سرایدار سفارش مـیکرد یـادش نرود کـه حدود ساعت هشت کـه شد یـه لقمـه نون ویـه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد که تا فردا کـه قراراست تنبیـه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم کـه بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شـهامت دونم رو یـه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریـه افتادم که تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت کـه فردا صح بـه آقای اسدالهی حرفی ن!.

به چه چیزم مـینازیدم؟
دلم نمـیاید اینرا برایتان نگویم کـه  اشتهارنامتناسب با قواره  آدم گاهی هم کار دست آدم مـیدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمـی نفهمـی ان اغراق ها باورش مـیشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همـین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانـه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایـها بـه اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمـیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت .   پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت  آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا بـه آنـها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید بـه چه دلیل او را زده ام، من  جواب سر بالا دادم ، او پرسید  اگری بیخود مرا کتک بزند من چکار مـیکنم؟ منـهم با پررویی گفتم رویش را کم مـیکنم . او هم گفت بعد منـهم با اجازه مـیخواهم همـینکار را کـه خودت گفتی م، و پرسید "آماده ای؟"  طرف انقدر خونسرد حرف مـیزد کـه من فکر نمـیکردم کاری د،  اولین  مشت را کـه زد چشمانم  سیـاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید که تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منـهم فکر مـیکنم  همـین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند مـیایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم ی بهت نشون مـیدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی مـی واگر دیدم هوا بعد است  در مـیروم. با تمام قوا مشتی بـه شکم اش زدم، هیچ نشد،  انگار بـه کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها کـه خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو بـه چی ات مـینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ "  ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترس خودت از بعد اش برمـیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا مـی، کـه شاید درست هم مـیگفت.

موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما  

گفتم خانـه ما درون بن بست صاحب الزمان واقع درون کوچه مـیلانی بود کـه درخیـا بان شاهرخ (بابائیـان بعدی و کمـیل کنونی) قرار داشت.# [در حاشیـه بگویم روبروی کوچه ما درون ظلع جنوب خیـابان کـه مجاور قلعه ارمنی بود کوچه جوراب بافی  قرار داشت کـه اوایل کار یک کارخانـه جوراب بافی و یک تخته سه لایی سازی آنجا بود. قبل از اینکه شرکت برق دولتی درست بشود بـه بعضی از خانـه ها برق مـیفروخت.
خانـه ما دومـین ملک جنوبی دربن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری مـیلانی بود .جمعا هفت خانـه با این کوچه مجاور مـیشدند کـه فقط درب پنج که تا از آنـها توی این بن بست باز مـیشد، دو ملک اول کـه درنبش های شمال و جنوب قرار داشتند درشان توی کوچه اصلی باز مـیشد. دو که تا دردرست درون کش ته کوچه بود کـه اولی متعلق بـه شخصی بنام مشدی مختار بود کـه درکارخانـه دخانیـات درخیـابان قزوین نگهبان بود،  و وقتی من کلاس ششم دبستان بودم فوت کرد. مشدی مختاریک پسر بنام محمود وپسربزرگتری بنام پرویز داشت کـه تازه رفته بود آلمان و دانشجو شده بود، وی بنام شـهناز  هم داشت کـه همسن من بود و بگفته همسایـه ها هرچی بزرگتر مـیشد خوشگلترهم مـیشد. آنجورکه شنیده بودیم مشدی مختار با پرویز قرار گذاشته بود کـه دریکی دوسال اول هرازگاهی کمـی کمک خرج برایش بفرستد. درهرحال منظور اینکه پرویز نـهایت اینکه مـیتوانست خودش را اداره کند وبعد از درگذشت مش مختار, اجبارا سرپرستی خانواده  افتاد برعهده پسرش محمود کـه آنوقت تازه رفته بود کلاس دهم. محمود روزها با دوچرخه بمدرسه مـیرفت و شبها هم دردخانیـات  کشیک مـیداد.  مـیگفتند مدیران کارخا نـه ازروی لطف همان شغل  پدررا بـه پسرواگذار کرده اند، منتها بطور مشروط، یعنی بمحمود یکماه  فرصت داده اند کـه نشان بدهد عرضه اش را دارد واز بعد ان برمـیاید. محمود کشتی گیر بود,حد اقل اینکه گوشش مثل کشتی گیرها شکسته بود، مـیگفتند زورش خیلی زیـاد است، من هیچوقت ندیدم او بای دعوا کند واساسا وقت این کارها را نداشت. اما یکباروقتی کلاس نـهم بودم یکی از بچه های محل باسم داوود (معروف بـه داوودشتری)  قسم مـیخورد "به جون آقاش" کـه مادرش بـه "ابوالفضل العباس" قسم خورده کـه  دیروز وقتی مـیرفته سنگک بگیرد سرکوچه نجم آبادی (یک کوچه بالاتراز ما) با چشم خودش دیده کـه محمود یک پسره "نره غول" را کـه دوبرابر خودش بوده خوابانده توی جوب و لجن بخوردش داده است.  گفته بود پسره بـه شـهناز متلک گفته بوده و مادر محمودبا گوش خودش شنیده بوده  بوده کـه محمود جلوی همـه به منظور پسره  "به ناموس زهرا" قسم خورده بود " دفعه بعد اون آبجی ..ات.رو هم همـینجا مـیخوابونم ...", و مادرداوود گفته بود "بقیـه اش .جلوی بچه گفتن نداره "! ربط قضیـه بمن درون اینستکه  ازوقتی من سرو گوشم شروع بـه جنبیدن کرد من وشـهنازگاهی از پنجره یـا ازلای درکوچه باهم پیـام های چشمـی و ایما- اشاره ای رد و بدل مـیکردیم,  وخدا شاهد هست همـین وهمـین. یعنی نـه اینکه دلم نخواسته باشد، بلکه  ازترس محمود (قربتا علی الله) من غلط مـیکردم بـه بیشتر ازان فکرکنم. بگذریم؛  آنچه کـه به تشریح موقعیت  کوچه ما بیشتر مربوط هست اینکه
مشـهدی مختار خدا بیـامرز خانـه اش یکی ازان خانـه های تیپ "خانـه قمر خانم" بود. یعنی این خانـه یک ملک شمال-جنوبی بود که نـه که تا اتاق داشت که سه که تا از آنـها دست خودشان بود وشش تای آنرا بـه شش خانواده اجاره داده بودند. معماری خانـه  باینقراربود کـه درهریک ازضلع های  شمال وجنوب ملک دوتا ساختمان دوطبقه بود کـه با یک حیـاط نسبتا بزرگ و پردرخت و یک حوض درون وسطش ازهم جدا مـیشدند، یک آشپز خانـه مشترک درسمت غرب حیـاط قرار داشت. منتها ساختمانی کـه درشمال بود زیرزمـین هم داشت, کـه دست راست اش انباری و توالت بود و دست چپ اش یک اتاق بزرگ. درهرطبقه یک اتاق سمت راست بود و یکی سمت چپ کـه با راه پله های نسبتا بهن ازهم جدا مـیشدند. محمود, شـهناز و مادرشان دراتاق ضلع شمالی طبقه اول سمت غرب زندگی مـید کـه اتاق بالای سراندر طبقه دوم هم بعنوان مـهمانخانـه دست خودشان بود. یکبارشـهناز گفت (و این شاید تنـها باری بود کـه ما تنـهایی باهم حرف زدیم ) کـه اتاق دست راست سمت شرق طبقه اول هم باسم "اتاق پرویز" الان دست محمود است,  اما او هم مـیتواند به منظور درس خواندن ز ان استفاده کند (دیدید آخرش موفق شدیم با شـهناز حرف رمانتیک بزنیم ! خب همـینکه کتک نخوردم,  آنرا رمانتیک مـیکند). درون پرانتزبگویم درست روبری بن بست صاحب الزمان درون کوچه اصلی (مـیلانی) یک خا نـه بزرگ دو طبقه زیرزمـین داروجود داشت با روی کار سیمان سفید رنگ, کـه متعلق بـه یکنفربنام  آقای فیلی بود کـه فقط یک پسربزرگ داشت کـه اسمش فیروز بود. آقای فیلی را همـه باسم معمار مـیشناختند. سرولباس معمار ازمتوسط مردهای محل بهتر بود، خانواده معمار ترک زبان بودند و بندرتی دیده بود بفارسی حرف بزنند و مستاجرهایش هم کـه همـه ترک بودند با معمارطوری  برخورد مـید کـه انگارارباب آنـهاست. خا نـه معمار جمعا چهارده اتاق داشت و یـازده خانواده بعلاوه خا نواده صاحبخانـه دران زندگی مـید. به منظور مادرم همـیشـه جای سوال بود کـه با چه تدبیری ده- دوازده خا نواده ازیک آشپزخانـه مشترک استفاده مـیکنند وباهم دعوایشان نمـیشود.
برگردم بـه بن بست صاحب الزمان;  درضلع جنوب, ملک اول کـه نبش کوچه اصلی بود ودرشرق خا نـه ما, خا نـه آقا ی قاضی بود کـه درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, کـه همان خانـه ای استکه سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آور! را ازمن وان ه  (منظورم لمس نوک انگشتان عادله هست که درصفحات  بعد درباره اش خواهم گفت) دیده بود. . اینرا بگویم کـه خود آقای قاضی مرد بسیـار بی سروصداو محجوبی بود کـه حتی بـه دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم بـه صبیـه ها هم توجهی نمـیکرد چه برسد بـه فضولی درکارهمسایـه ها.
درست روبروی خانـه مان درشمال کوچه, خانـه "سریـه" خا نم قرار داشت کـه دوتا داشت بـه اسامـی ربابه و زهرا, و درامرخطیر فضولی و حرف درآوردن به منظور دیگران هایش بـه گرد او نمـیرسیدند وحق اینست کـه بگویم اصلا بـه مادر نرفته بودند. کـه درصفحات بعدی برایتان خواهم گفت چگونـه مـیانجیگریـهای او مـیان ش ومادرش برچشم چرانی گناه آلود من اثرمنفی مـیگذاشت.
اگر چیزی ممکن بود گاهی جلسات نصیحت "سریـه" خا نم  به و مادررا بـه تعویق بیـاندازد، اما یک برنامـه دیگر را حتما از قلم نمـیانداخت. یعنی انگار وظیفه دا شت  اقلا هردوهفته یکبار، بـه یک بهانـه ای سرمریم خانم  داد وقال راه بیـاندازد. بهانـه هایش هم به منظور انجام این وظیفه اغلب بیخودی،  و گاها بد جوری مضحک بودند. مثلا یکبار کـه من از پنجره اتاق از بالا تماشا مـیکردم، دلیلش اینبود کـه گویـا مریم خانم بـه  بچه اش (یعنی زهرا کوچیکه ) یـاد داده  که به او (یعنی ساریـه خانم ) افاده بفروشد, مریم خانم هم همـینجوری دهانش وامانده بود و هیچی نمـیگفت. هرچه هم کـه زهرا بزرگه، کـه ش باشد آستین مادرش را مـیکشید، واورا بجان خودش قسم مـیداد کـه بیـاید توی حیـاط،  مادره ول کن نبود، و چند که تا فحش هم بار ش کرد و دستور داد برود  تو و درکار بزرگتر فضولی نکند کـه ان بیچاره هم با خجالت رفت تو. آخرش مادرم کـه لابد جیغ و ویق ها حواسش را پرت مـیکرد، دار قالی آمد پایین رفت توی کوچه, اول بمریم خانم اشاره کرد برود خانـه خودشان،  وقتی او رفت وسریـه خانم چند دقیقه دیگر سردیوار داد و قال کرد و دید فایده ای ندارد، کمـی آرام گرفت. مادرم او را کناری کشیده و از او دلیل ناراحتی اش را پرسیده بود.ساریـه خانم  گفته بود دیروز ش زهرا (بزرگه ) توی کوچه بـه شوخی از زهرای آنـها (زهرا کوچیکه ) خواسته عروسک اش را بدهد او نگاه کند،  ولی ان بچه کـه گویـا درون افاده کت مادرش را بسته هست و فکر مـیکند عروسک اش تحفه است و آنرا محکم گرفته و آنرا نداده است! مادرم مـیگفت  ازحرفهایی کـه ساریـه خانم زده مـیشود فهمـید کـه خودش دلش مـیخواسته عروسک را ببیند، ولابد بـه بچه اخم کرده یـا بلد نبوده چه جوری با ان بچه حرف بزند و او را ترسانده ، مادرم حدس مـیزد زهرا بزرگه اصلا درجریـان این ماجرانیست.
با اینکه مـیدانم  اگر اشتباه کرده باشم خدا مرا نخواهد بخشید اما من حدسم اینستکه بچه و عروسک و بستنی نو دهن کجی وامثالهم همـه بهانـه هستند و ساریـه خانم از جای دیگری دلش پراست و انـهم حسودی است. خب مریم خانم هم خوشگلتروهم خوش برخوردترومردم دارتربود. بدون شکبه محل هم مثل هردم دیگری  یک مشتری سر حال و خوش اخلاق را  از یک مشتری کـه سرهیچ و پوچ اخم مـیکند و داد و قال راه مـیاندازد را  بیشتر تحویل مـیگیرند. تازه اگرهیچ سابقه حسادت دیگری هم درکار نباشد کـه گاهی از سکوت مریم خانم من حس مـیکنم نکند  اینـها ازجای دیگری باهم سابقه ای دارند البته یکبار کـه ازمریم خانم  پرسیدم آیـا او را از قبل مـیشناسد یـا نـه،  فقط  بخدا قسم خورد کـه دلیل پیله های ساریـه خانم را نمـیداند.

از سمت غرب خا نـه ما از شمال که تا جنوب خا نـه مان مشرف بـه دوهمسایـه مـیشد کـه هردویک طبقه بودند ولذا ما مـیتوانستیم حیـاط شان را دیدبزنیم اما آنـها نـه.خا نـه اول کـه همانست کـه در اش درست درون کش ته بن بست ما قرار داشت مال آقای کلهرودی و همسرش  مریم خا نم بود,که بین زنـها بـه خوشگلی معروف بود. .  
نمـیدانم آقای کلهرودی شغلش چی بود کـه خیلی بـه ماموریت مـیرفت,  آنـها دراصل دو که تا بچه دوقلو داشتند کـه یکی از آنـها پیش مریم خانم بود. سریـه خانم  همـیشـه بـه بهانـه بچه ها با او داد و قال راه مـی انداخت درون حالیکه بچه و بچه های فامـیل  مریم خانم, اگر هم بـه کوچه مـیرفتند اساسا همبازی بچه های سریـه خا نم نمـیبودند. خدا مرا نبخشد, اما من فکرمـیکنم اصل دلخوری سریـه خانم سراین بود کـه این مریم خانم خوشگلتر بود وراحت ترباهمـه مـیجوشید. طبیعی بود کـه کاسبها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق وخوشگلتر رابه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح مـیدهند, ومن درون مورد مریم خانم بیشترخواهم گفت.
اما ملک دوم متعلق برادران جلالی بود کـه ازاها لی منطقه مزلقان ساوه بودند و مردمانی شریف ساده, کـه اندامـی درشت و ظاهرا سالمـی داشتند کـه جان مـیداد به منظور خدمت درون گارد شاهنشاهی, ما بشوخی ایندسته ازآدمـها را "لپ قرمزی" مـیگفتیم. آدمـهای بی آزاری بودند کـه بکار دیگران کاری نداشتند. با آهنگ و لهجه خاص منطقه خودشان بلند بلند حرف مـیزدند, با اینکه ترک زبان بودند, اصرار داشتند فارسی حرف بزنند. برادربزرگتر پاسبان بود و چهار فرزند داشت کـه تقریبا همسن ماها بودند. پسر بزرگتر آنـها داوود (که بعد ها دکتر ارتش شد) با حسین برادرم همکلاس بود. برادرکوچکتر اوائل گروهبان و استوار ارتش بود، ولی خیلی زود دیپلمش را گرفت وستوان سوم شد و سال بعد از انـهم با شایستگی وارد دانشکده افسری شد. همسرش لیلا خیلی خوش آب و رنگ بود،  پسری دو-سه ساله بـه اسم ایرج هم داشتند. درهرحال همسایـه های محترمـی بودند کـه بیـادم نیست هیچوقت خودشان یـا بچه هایشان باکسی درون گیری پیدا کرده باشند. جالب اینکه یکبار مادرم درصف نانوایی حسب اتفاق با خانمـی  که اوهم ازدهات منطقه ساوه بوده همصحبت مـیشود. مادرم شروع مـیکند بـه تعریف از خانواده و بچه های سرکار جلالی مخصوصا از ش خدیجه,  بدون اینکه خبر داشته باشد ان خا نم دربدر دنبال پیدا یک عروس خوب  برای پسرش مـیباشد. خلاصه کنم, خانمـه قصدش را بمادرم مـیگوید و آدرس ما را مـیگیرد. فردا یـا بعد فردا مـیاید خا نـه ما, بـه بهانـه ای خدیجه و مادرش را دم درمـیکشاند و به سرعت امر خیر جوش مـیخورد.

در جنوب حیـاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانـه دوطبقه همسایـه ای بود کـه درب خا نـه آنـها درون یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نـه کمـی مسن تر از پدر و مادرمن بودند وبنظرم  مـیباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند  رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یـاد نگرفتم. این همسایـه اگر مـیخواستند راحت مـیتوانستند ازپشت بام خانـه شان حیـاط وخانـه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی کهی راروی پشت بام آنـها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را بـه خا نـه ما یـا خا نـه های  چپ و راست ما بیـاندازند. اینرا هم بگویم کـه از ایوان ما درنیم طبقه سوم مـیشددر فواصل دورتر پشت بام یـا ایوان خا نـه های دیگری را هم دید (و برعکس)  که دوتا از آنـها یـادم است. یکی از آنـها یک خا نـه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر درون شمال غرب ما و از ان فاصله فقط مـیشد تشخیص بدهی کـه طرف هست یـا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم ی مـیامد درس بخواند کـه ما گاهی به منظور هم دست مـیجنباندیم,  اما خدا مـیداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس انـه تنش مـیکرده که تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام,  این فکر بسرم زد (مـیگویند  کافر همـه را ،،،،،. البته من فکر مـیکنم مومن همـه را بـه کیش خود مـیخواند درست ترباشد).  اما نزدیکتر ازان خانـه ای دو ونیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ما کـه اگر مـیخواستیم بان خانـه  برسیم حتما از کوچه اصلی بـه خیـابان شاهرخ مـیرفتیم و دوتا کوچه را رد مـیکردیم بعد درکوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد مـیشدیم فکر مـیکنم ان خا نـه نبش بن بست سوم مـیشد. بهر حال محصلی مـیامد روی ایوان همـین خا نـه کـه مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل مـیکردیم. البته ازان فاصله قیـافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم کـه داشتیم از کف دستمان به منظور هم دیگربوسه فوت مـیکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد کـه ندیدمان،  شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی هست که ارزش اعتراض ندارد. من این ارتباطات پشت بامـی را هیچوقت جدی نمـیگرفتم کـه بخودم زحمت بدهم بروم  اصل جنس یعنی خود ه را پیدا کنم وقراربگذارم.  اما حسین حاجی مـیگفت اصغرمطلق و جلیلی بخاطر رد یـابی همـین مورس های پشت بامـی مورد شناسایی بابای ه قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند.

بازیـهای غیر مجازی راوی

قول داده بودم چند چشمـه از بازیـهای عملی ام ام را برایتان, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت بـه عشقهای اتوبوسی وپشت بومـی تو این ماجراهاغیرازیـه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی  پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,.


عا دله د بهرام گنجی

درکوچه مـیلانی (واقع درمحله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخانـه ما کـه توی بن بست صاحب الزمان بود
خانـه بهرام اینـها بود، کـه با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینـه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت  به اسم  امـیر کـه ازخودش کوچکتر بود وچهارتا . بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک که تا نـهایت دو سال ازهمدیگر.عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بود و امـیر بعد از او, و نـهایتا الناز کـه ته تغاری بود فکرمـیکنم یـه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت.  
پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونـهم درشب، با اتوموبیلهایی کـه عموما سیـاه رنگ بودند مـیامد کـه آنـهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک مـیکرد، نـهایتا یکی دو روزمـیماند ومـیرفت. بهرام گفت کـه پدرش فقط یکبارهمگی را بـه رضائیـه است. بهرام وعا دله یکبارمـیگفتند پدرشان درترکیـه کارمـیکند. امـیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشـهر وآن درشرق ترکیـه هم شد. تمام خانواده آنـها آدمـهایی بسیـارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید مـیدانم کـه بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنـها مـیگفته که تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود کـه هراس دارد کـه اگر زیـاد پیش خانواده بماند گیر بیـافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانـه ای دارد. اینکه دلیل پنـهان کاری پدر بهرام مسائل سیـاسی بود یـا مشگل دیگری داشت نمـیدانم. هرچه کـه بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنـها بود. ضمنا ش جمـیله کـه بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم  با آنـها زندگی مـیکرد و حامـی خوبی به منظور خانواده بود. البته مشخص بود کـه پدرمخارج زندگی را مـیپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند.
دوتا ازعموهای بهرام هم خا نـه شان همدیوار با آنـها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند کـه درست پشت حیـاط خانـه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویـا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نـه بهرام اینـها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازعموها ی بهرام به منظور مدت کوتاهی مـیشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود کـه هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.مـیشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشان ازبقیـه بهتربود و ها بامـینی ژوپ بیرون مـیرفتند وهم اینکه بنظر مـیامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین وپسرنسبت بـه سایرین ملایمتر بودند. من کمتر بـه خانـه آنـها مـیرفتم ولی بهرام پیش ما مـیامد. درمـیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنـهم.
اولین عاشقی کـه قیـافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانـهای شب رادیو زیـاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم کـه برای اولین بار قیـافه یک عاشق را از نزدیک مـیدیدم.  کوچکترین عموی بهرام کـه فکر مـیکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی درون نصر خسرو کار مـیکرد گویـا مدتی بود عاشق یکی ازفامـیلهایشان کـه اوهم درون اداره ای  دور و بر پارک شـهر کار مـیکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه مـیشد حدس زد کـه امور عشقی اش داشت خوب پیش مـیرفت. اما نفهمـیدیم چی شد کـه یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانـه  آنـها شلوغ است. خبر آمد کـه همان عموی کذایی سم خورده  وخود کشی کرده است. ما کـه هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمـیدند جریـان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانـه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند بـه بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد.  آنـها با هم ازدواج د انـهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من زیبای لزگی را درون آنجا دیدم، داماد و عروس کـه بنظر مـیامد خوشگل هست چه خوب باهم مـییدند. البته ما را کـه به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را بود بالای پشت بام خانـه شان کـه درست مشرف بود بـه حیـاط عموها کـه عروسی درآنجا بود و منکه فکر مـیکنم از جای همـه مـهمانـها بهتر بود. هم خودش وهم درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و مـیوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند کـه خیلی چسبید.  روزهای بعد گاهی عروس را کـه سرکار مـیرفت یـا برمـیگشت مـیدیدیم کـه تقریبا ازهمـه خانمـهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مـینی ژوپ اش ازهمـه کوتاه تربود،و این درحالیست کـه آنروزها هنوزمـینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود.  ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند بـه خیـابان بهبودی طرفهای شـهر آرا. یک یـا یک ونیم سال بعد ازان بود کـه شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان بـه طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم به منظور اولین بارهمانجا بود کـه برخورد مـیکردم.  بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله
به سیکل دوم دبیرستان کـه رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایـها مـیپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود درون کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو و برادر برخورد کنم, آنـهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیـاید کـه قراری بگذاریم. اما از کلاس یـازده بـه بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانـه کلافه اش مـیکرد بیشتر مـیامدخانـهما, دو نفری مـیرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام به منظور رفع اشکال آمده بود وناهید هم کـه یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیـاورم آخرش به منظور امتحانات نـهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد کـه برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط به منظور درس خواندن بدهد بـه بهرام وآنـها هم کریـه ای بدهند. اما چیزی کـه به بحث شیرین بازی مربوط مـیشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانـه خوبی به منظور رفت وآمد بخانـه ما پیدا کرده بود.
عادله کـه خیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم هست ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش مـیاید. البته اون فکر مـیکردمن ازصبح کـه مـیروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق است ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمـیگردم ، منـهم چیکار داشتم کـه بگویم  برداشتش یک کمـی  درست نیست  ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد کـه نان خودش را آجر کند.
یکبارعادله تنـهایی به منظور رفع اشکال ریـاضی آمده بود درخا نـهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو مـیگفت کـه من هنوزازمدرسه برنگشته ام کـه من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد کـه "هیچ معنی ندارد" بزرگ تنـهایی بیـاید اینجا کـه ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمـیاید، همچین بفهمـی نفهمـی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایـه روبرویی کـه خودشان بزرگ دارند یک بامبولی درون بیـاورند. آخرش بمن گفت یـه جوری حتما بهش حالی کنم اگرمـیخواهد درس بپرسد حتما با یکی ازبرادراش یـا کوچیکه بیـاید.  اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور مـیشود بـه ه این حرف را
بزند کـه ممکن هست "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم مـیگفت های ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش محمد ترکه رو مثال مـیزد کـه خیلی سالها پیش درخیـابون ویلاهمسایـه ما بودند. معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمـیدم قضیـه با غرور زنـه چه ارتباطی داشته. احتمالا یـه جورایی قضیـه مشروع و نامشروع درمـیون بوده، کـه وقتی ما بچه بودیم کـه نمـی حتما بما مـیگفتن ووقتی هم کـه بزرگ شده بودیم روشون نمـیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه مـیگفتن هم دیگه ماجرا کهنـه شده بود وبرای ما جالب نمـیبود.

برگردم سر قضیـه اخطاربه عادله, من الحق دلخوربودم کـه سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر مـیکند, ولی نمـیباید بروی خود مـیاوردم. حالا اگر لزوم گوش بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من بـه خیـال خودم هیچ جوری نمـیخواستم مادرم بفهمد کـه سر وگوشم به منظور ه مـیجنبد, یعنی به منظور هیچ ی, آنوقتها فکر مـیکردم حتما جلوی خانواده و فامـیل خودم را بکلی بی توجه بـه جماعت نشان بدهم، گویـا بنظرم اینجوری زودتر مـیتوانم بآنـها نشان مـیدهم کـه مردشده ام! و خیلی سرم مـیشود. حالا اینکه او مـیفهمـید من تظاهر مـیکنم یـا نـه را آدم عاقل مـیتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال مـیدادم.
خدائیش هرچه بزرگتر مـیشدیم عادله جذابترمـیشد, ان ته لحن ملیح رضائیـه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمـیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی بزرگه نمـیرسید, اینرا یکبار بـه بهرام هم گفتم, کـه با اینکه آدم متعصبی نبود اما که تا بنا گوش سرخ شد وفهمـیدم "زرزده ام"
اگرلوندی اش باهمـین سرعتی کـه دریکی دوسال گذشته داشته پیش مـیرفت هیچ بعیپد نبود که تا دیپلم بـه شکوفه عموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه کـه جای خود داشت. نـه اینکه فکر کنید چون عارفه زیـاد بمن محل نمـیگذاشت، یـا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همـینجوری شکمـی مـیگفتم, نخیر. ازشما چه پنـهان من چند دفعه, پیش خودم همـین پیشرفت عادله رادر ذهن به منظور خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیـها مـیگفتند اوچون خوشگل هست کلا خودش را به منظور پسرها مـیگیرد, ولی شکوفه کـه ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را
خودش را نمـی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم که تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمـیگرفت). ولی من این نظریـه را قبول نداشتم . که تا آنجا کـه بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمـیکرد، بعدا کـه دانشگاه مـیرفتم یکبار کـه با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم کـه آنجا هم با ها مـیچرخید, درون حالیکه ناهید ش کـه دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریـا نامزدش گل مـیگفت. مـیگویید که تا چشم توکوربشود,  آخراگر فلان جایت نمـیسوخت تورا بـه رفیق گرفتن مردم چیکار? کـه حرف درستی است.
مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست کـه من ترجیح مـیدادم اینجوری باشد که تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی مـیکند, آخر من خودم را عقل کل مـیدانستم ومرتب توی اینـه به منظور خودم دسته گل مـیفرستادم.
بهر حال خوبی اش اینبود کـه از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه به منظور بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیـادتر شد، منـهم با همـه توداری شروع کردم درون باره اش با بچه ها درمدرسه حرف ب. همـینقدر بگویم کـه یکبارکه پیروز وخلیل آمددند خا نـه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت مـیزدندوابراز نگرانی مـید کـه خیلی خاک برسرهستم، کـه اینرا به منظور خودم مـیگویند کـه "تیکه بـه این تمـیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا مـیپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه  ندارم قورت بدهم کـه اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیـاید "سرضرب " ترتیبش را مـیدهند. هیچ جوری نمـیتونستم بهشان حالی کنم کـه ازنظر من بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همـین "بازی" دارم حال مـیکنم. یعنی نـه اینکه همچین حرفی را بـه آنـها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نـه من خودم مـیترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم  درکم نکننند , یـه مشت ریسه بروند،  وجلوی بقیـه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا کـه هنوزهم کـه هنوزاست نتوانسته ام  تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای بخواب رفتن درکنار ه درخا نـه  ملیحه اینـها را مـیگویم ).
حالا تازه مـیخواهم بروم سر اینکه بازی یـا امکاناتش نبود یـا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند مـیزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمـیدانم چی شده بود کـه یکی دوهفته ای بود سراغ من نیـامده  بود وکم و بیش داشتم نگران مـیشدم کـه نکند حرف پیروز اینـها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر مـیکردم افت دارد  بروم ازبهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب مـیخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامـی بودم، درست یـادم نیست، شایدم بـه خود عادله  فکر مـیکردم اما بهر حال یـه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیـا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یـه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم  پ کـه صندلیم کج شد افتادم زمـین. دستم را  که بـه صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همـیشـه گلی خودش کـه حالاعین گچ سفید شده بود، هی مـیگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش مـیپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمـیدم ماجرا از اینقرار بوده کـه گویـا همسایـه ای رفته بـه اش یـه مزخرفاتی درون این زمـینـه گفته کـه این تون گاه و بیگاه مـیره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, ای ما هم هوایی مـیشن ونسبتهای ناروای ناجور. هه هم توصیـه کرده عادله  چند وقتی نیـاد پیش من. ولی عادله درون تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمـیتوا نسته درس بخواند. کـه چنین چیزی را متوجه مـیشود  بهش مـیگوید "به درک, دهن مردم رو نمـیشـه بست هرکار خودت مـیخوای "،  عادله هم رفته بود یـه کتاب حل المسائل ریـاضی به منظور من خریده بود وبیچاره مثلا مـیخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه  چشمـهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس ب چی برایم  خریده.  فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمـیارم، کـه من بجاش یـه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنـهایش بـه لپ من کشیده ویکی دیگرش  هم نوک کله ام  را خراش داده بود کـه یک کم خون مـیامد، اما چیز مـهمـی نبود.
خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط  معذرت خواهی داشت کچلم مـیکرد، ولکن نبود, حالا من حتما اورا تسلی مـیدادم کـه "با با  حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریـه کرد کـه منـهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریـه زد بیرون, بـه غرورش برخورد ورفت کـه پیش اش آبغوره بگیرد.  وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم بعد منـهم حتما به غرورم بربخورد و دو-سه روزی بـه غرورم بر خورد، که تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمـیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام.
بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل بـه دریـا زدم، بـه غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی اش را دیدم و به اورساندم کـه کارم اشتباه بوده و خواستم بـه عادله بگوید خیلی دلم مـیخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیـاید". گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر مـیکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمـیخواهی اورا ببینی. اینرا کـه گفت  یک کمـی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم"  و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال مـیشوم کمکش کنم
برای انزمانیکه قراربود بیـاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله -پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت که تا جوک یـاد گرفتم کـه برخوردم خیلی خشک نباشد.
وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, کـه گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم،  یکی دو که تا از جوکها را کـه گفتم دیدم کار بیـهوده ایست چون او ازفرط سادگی مـیپرسید " اه چرا ؟".
یکی از جک هایی کـه گفتم اینبود: مرد رشتی کـه خیلی بـه شعروادب علاقه داشته  یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نـه برمـیگردد، درون هریک از کمد ها را باز مـیکند یک مرد توی آنست, از خانمش درون مورد هرکدام از این مردها سوال مـیکند کـه خانم هم اسم یک شاعر را مـیاورد وبا عشوه مـیگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم کـه از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی کـه  با لباس نظامـی توی  کمدقایم شده بود را "نظامـی گنجوی" معرفی مـیکند ووو , درکمد آخری را کـه باز مـیکند مردی وعریـان نمایـان مـیشود, شوهره یک کمـی شک مـیکند وباعصبانیت ازخا نم مـیپرسد  "این نره خرودیگه چی مـیگی؟", خانم صورت خودش را چنگ مـیزند وجواب مـیدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیـه، بابا طاهرعریـان دیگه ".  رشتیـه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی ازهمسرش مـیسراید.
فکر مـیکنید واکنش عادله بـه این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمـیشـه که، اخه بابا طاهر کـه مرده"!
بناچارجوک گفتن و گذاشتم به منظور یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشـه صحبت کردیم،  روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک،  اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همـین حرفها بـه پیشنـهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم که تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. که تا آنجا کـه یـادم مـیاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان بـه یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن هست  "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همـین و همـین.
قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست  قانون ارشمـیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم کـه دادم وهمـه چیز بـه خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم کـه اینطور شده .
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور کـه پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این ه  مـیاید"  نروم بالا.  من اعتراض کردم کـه "مگه چی شده", و بهانـه آوردم کـه پایین سروصدا حواسم را پرت مـیکند. نگاه عاقل اندرسفیـهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ مردم, حواست  پرت نمـیشـه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یـه سوال پرسید وبرگشت تواتاق" کـه فوری مادرگفت لازم نکرده کـه " بـه والله قسم بخوری".  خلاصه وقتی من زیـاد اصرار کردم گفت نمتواند خانـه را انگشتنمای همسایـه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریـه خا نم" همسایـه روبرویی حرفی زده، لذا بـه مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش  به این سریـه خا نم دروغگو یـاد آوری مـیکرد خا نـه آنـها کـه بهیجوجه بـه ایوان ما مشرف نیست کـه بتواند چیزی دیده باشد کـه ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یـاد بدی" و گفت سریـه خا نم حرفی نزده و بعد کـه هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایـه بغلی بـه پیغمبر قسم خورده کـه با چشم خودش شما دونفر را درحالت  ناجوری دیده هست طوری کـه جلوی فروغ ومعصوم (هایش) خجالت کشیده و زود بـه آنـها گفته بروند پایین.
من اولش بدجوری جا خوردم،  دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمـید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: جان شما خوب بود بـه این خا نم مـیگفتی حیف ان گردن بلوری ش فروغ خانم  نیست کـه آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند کـه توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامـه دادم کـه حالا گردنش هیچ, ممکن هست  شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیـافتد دست وپایش خدای نکرده یک  طوری بشود  "حالا خروبیـار و فروغ بارکن". گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات".  آخرقبل از آنکه آقای  قاضی  خا نـه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنـها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانـه آنـها مـیشد  بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس و قلچماق ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنـها مـیرفت بالای خرپشته, روی کاه گل  دراز مـیکشید، گردنش را دراز مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشود.  قبل ازاینکه برگردم سر ماجرای اکتشافات ان و مادرخانواده  قاضی ها بد نیست وضعیت  "سوق ال دید-زدنی" خانـه ما و خانـه آقای قاضی را  یـادتان بیـاورم.
درزمانی کـه سیدخا نم با چشم خودش ان  صحنـه های خجا لت آورولابد  وگرافیک را ازمن وان ه بی حیـا دیده بود, آنـها هنوز خا نـه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند.  درنتیجه, فقط درصورتی ازخانـه  آقای قاضی مـیشد  بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنـها مـیرفت بالای خرپشتهشان ,  روی سطح شیب دار وکاهگلی خربشته درازمـیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش مـیاورد تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند.  توی دلم دل و جرات این دوتا , ومخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنـها اگرد آمریکا واروپا بودند هیچ  بعید نبود کـه دریک سیرک بعنوان بند باز باحقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را کـه داشتند. البته با مستقیما صحبتی درون باب استعداد بند بازی آنـها نکردم، یعنی اگر هم مـیکردم فورا مـیگفت "برو خودتو مسخره کن،  آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمـیکنـه "
درحاشیـه بگویم فروغ بزرگ  خانواده قاضی ها، ی بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی ,که برجستگی های قوس دار بدنش باب دندان بسیـاری از مردان خاورمـیانـه ای اند . با اینکه ۶-۷ ماه ازمن بزرگتر بود اما بـه دلیلی کـه نمـیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد  با یک دانشجوی دانشکده افسری کـه بچه  مازندران بود نامزد کرد، یـادم مـیاید آخرهای هفته نامزدش مـیامد خانـه آنـها وآواز مـیخواند, طوریکه ماهم مـیشنیدیم وصدایش هم خوب بود.  بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج د, اما ازمادرم شنیدم کـه مـیگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویـا بخاطر اینکه بچه دار نمـیشدند. معصوم کوچکتر قاضی مـیرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود.  اگر اینکه گاهی تحت تاثیر بزرگه کارهای الکی مـیکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع خوبی بود و الان حتما بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند کـه چون دوسالی ازمعصومـه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ  کوچکترمـیشد, لذا ها بـه بازیش نمـیگرفتند ومنـهم سروکاری باهاش نداشتم. تنـها چیزی کـه یـادم مانده نعره های سید خانم خطاب بـه هاست کـه "جونمرگ شده ها یـه خورده هم هوای این بچه روداشته  باشین، مگه داداش شما نیست".  این فراخوان بـه بازی برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یـازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت .
  اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست  را به منظور بازسازی عملیـات محیر العقول نسوان خانواده قاضی مـیرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که:  فروغ خانم ابتدا معصوم را کـه جوانترو فرزتربوده تشویق کرده کـه ازنردبان برود بالا روی خر پشته,  دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومـه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم بـه فروغ هیجان انگیزبود (که گویـا بوده ) آنوقت "معصوم جون"  محکم نردبان را نگه خواهد داشت که تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومـه هم دوباره برود بالا.  وقتی دونفری ازدیدن عملیـات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی مـیروند پایین و "سید خانم" را درجریـان مـیگذارند.  در اینجا حتما اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق  سید خانم است. نـه فقط به منظور اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده  دورگردنش وخودش را بـه ان بالارسانده، بلکه به منظور اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیـاورد  تا بتواند بـه چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست کـه یک سید خانم محترم که تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد کـه هایش هم مثل خودش که تا بحال یک کلمـه دروغ از دهانشان بیرون نیـامده است.
از جنبه شـهامتی ومـهارتی این دلاور زنان که بگذریم من سوالی کـه هیچوقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم اینستکه این دوتا چه حسابی کرده اند کـه به این نتیجه رسیدند کـه در انجام این مـهم لازم هست پای مادرشان را هم بکشند وسط.  اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیـات را شروع کرده باشند کـه گفتن بـه مادره خیلی کار احمقانـه ای بوده, چون اینجوری  بیشتر دست و پای خودشان را مـیبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده کـه من تشخیص مـیدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی  دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو ش وانمود کند کـه با آنـها خیلی رو راست هست و همـه اسرار را با آنـها درمـیان مـیگذارد.
خلاصه کـه بقول انیشتن همـه چیزنسبی ومحدود هست بجز حماقت ما آدمـها کـه هیچ حد ومرزی نمـیشناسد,  وقتی شماهم چگونگی رفتن من وپیروز بـه خا نـه ملیحه را بخوانید آنوقت بـه صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی مـیبرد. حالا برگردم بـه ماجرای عادله:
درد سرندهم تلاش های من به منظور قانع مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت    بفرض محال کـه سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنـها بـه این ه(که عادله باشد) حسودیشان مـیشود ومـیگفت روایت داریم اگر همسایـه بهی حسودی کند ان شخص خا نـه خراب مـیشود. من فکر مـیکنم مادرم بیشتر از همـین زاویـه بـه ماجرا نگاه مـیکرد. یعنی اینکه گویـا های همسایـه ها  کشته مرده پسر(یـا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد کـه به بخل وحسد آنـها دامن زد.  آخرین امتیـازی کـه داد اینبود کـه تا بعد فردای آنروز(که مـیشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنـهایی بیـاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیـاید و پیشنـهاد کرد بهتر هست خودم بـه بهرام این مطلب را بگویم.

چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد که ازجایش پاشد ودرهمانحال که دورخودش مـیچرخید بـه نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای  پاشنـه های دمپایی اش را بـه کف ایوان مـیکوبید (واکنش اش بـه عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را مـیکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بـه ان همسایـه ها فحش مـیداد کـه گاهی از لابلای فحش ها مـیشد کلماتی بزبان ترکی  مثل "کول باشو وه" کـه همان خاک برسرخودمان باشد  را
هم تشخیص داد
ومن چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی اوناخوآگاه بـه ترکی یک چیزیرا مـیپراند. یکدفعه انگارچیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق کـه دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمـی بینن". اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنـهادش چندان چنگی بدل نمـیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم هست وکولر هم کـه ندارد، دوم ومـهمتراینستکه اولین بارکه بـه همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمـیدهد؛  سوما اینکه اگرمادرخودش یـا بهرام هم بفهمند کـه ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمـیکنم خیلی دلگیربشوند ومعلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم کـه البته بـه او نگفتم اینبود کـه من خودم قبلا خیلی روی این موضوع  فکرکرده بودم، (حتی روی اینکه سر کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله مـیاید من صبح بـه گفته باشم کـه غروب دیربخانـه مـیایم,  اما عملا زود بیـایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه).  اما انگارهربار بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه  اگر اینکار را یم رابطه مان بهم مـیخورد, یـا اینکه ازاین مـیترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد.  مجسم مـیکردم  اگرتوی اتاق هم یکی ازان کارهاییرا مـیکرد کـه من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یـا عصبانیت یکدفعه یک کلمـه ترکی ازدهانش مـیپرد, هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و احتمال اینرا کـه در پی ان بوسیدن بتوانم خودم را کنترل کنم را خیلی زیـاد نمـیدیدم و در اینصورت معلوم نبود کار بـه کجا بکشد.  
دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر  اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " بـه پخمگی متهم مـید جوابم اینبود کـه توی ایوان و جلوی چشم همسایـه ها کـه نمـیشود پرید روی ه و بدروغ مـیگفتم او هم کـه حاضر نیست بیـاید توی اتاق.  اما اگر مـیرفتیم توی اتاق و آنـها مـیفهمـیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم مـیبردند (خوبیش اینبود کـه پیروز بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی ن و اوهم نمـیزد).

فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست بـه سر و گوش من مـیکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یـا نخوری درهرحال مردم آنرا پایت مثلی کـه آش خورده حساب مـیکنند",  پس بهتر هست چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر مـیامد اصراردارد وقتی بـه سروکول من ور مـیرود طوری باشد کـه اگرفضولها کشیک مـیکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمـیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور مـیرفت خیلی خوشم  مـیامد و نمـیخواستم طوری عالعمل نشان بدهم کـه بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس بـه این قشنگی کوفت ام بشود. درون نتیجه آرام آرام مـیکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبارکوچکی کـه درایوان ساخته بودیم.  احتمالا اوهم مـیباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد کـه راحت بـه ان تن مـیداد. ازآنجا کـه من بیشتر حواسم روی استتارازدید احتمالیـهمسایـه غربی, یعنی "خانمـهای خانواده قاضی" متمرکز بود اصلا بـه عقلم نرسید کـه اگر یـا یکی از بچه ها بـه دلیلی بیـاید بالا وازپشت پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی مـیشود.
آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد کـه توجه اش بـه بذار-بکش ما جلب شده بود, مخصوصا ازان زاویـه و باتوجه بـه انعکاس نور آخرین چیزی کـه دیده بود اینکه "ه طفلک هی سعی مـیکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را مـیکشانم پشت دیوارودرهمـین حالت مـیخواهم هایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیـاورده بود و محکم درون ایوان را زد بهم کـه ما ازجا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود کـه خیلی حرف نمـیزد کـه آدم برایش توضیح بدهد. پایین کـه رفتم فقط طوری نگاهم کرد کـه از خجالت مـیخواستم بروم توی زمـین، انگار با نگاهش مـیگفت "برو خجالت بکش مردمرا بـه بهانـه درس گول مـیزنی مـیاوری خا نـه هرچی هم کـه مـیخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی ازکاری کـه من کرده ام ازعادله خواهش کرده بود هیچوقت تنـهایی نیـاید خا نـه ما، البته بازهم تاکید کرده بود کـه خودش دیده هست که عا دله هیچ تقصیری ندارد وهمـه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" هست که من باشم. عا دله هم درست نفهمـیده بود قضیـه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود ورفت.
به اینترتیب دیگردرخانـه نمـیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب ). بعد گفتیم بیرون قرار مـیگذاریم و  اولین قرارهم  شد به منظور روزیکشنبه هفته بعد کـه  برویم بـه یک پارکی کـه او نزدیک خانـه عمویش درشـهرآرا سراغ دارد, کـه رفتیم وبد نبود،  اما کاری بود کـه خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا به منظور هردویمان توجیـه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمـیامد. یکبارهم رفتیم سینما کـه احتمالا بـه خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "ه" برایم جذابیتی نداشت  خیلی خوش نگذشت.  بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد کـه بهرام تمام غروب را مـیرود کلاس انگلیسی,  عادله  برود بالا توی اتاق. منـهم ب بگویم دیرمـیایم خانـه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور کـه مـیترسیدم شد,  فکر نکنید کـه خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمـیداد و منـهم نسبت بـه اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نـه اینکه  منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نـه، شاید بر عاش درستترباشد, عادله خودش به منظور اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت  نمـیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را  برای دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنـها  اثاث کشی د و رفتندبخا نـه ای درون خیـابان بهبودی کـه از مدتها قبل حرفش را مـیزدند, کـه تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس.  
بهرام را دردوره دانشجویی هم زیـاد مـیدیدم, توی محوطه یـا کتابخنـه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق مـیخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوباردرکاخ جوانان کوچه یخچال دیدم. خیلی گرم گرفت وشاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان کـه فکرش را مـیکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم کـه اتفاقی همدیگر رامـیبینند نـه بیشت, نـه او اشتیـاقی نسبت بـه دیدار مجدد نشان مـیداد ونـه من.

دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور مـیکنم درمورد شخصیت خودم دچارسردرگمـی مـیشوم. مثلادرعرصه رابطه -پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یـا شـهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانـهای رمانتیک وعاشق پیشـه هست ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام کـه به نشانـه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام .  در سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند بـه معیـارهای رایج اخلاقی هستم کـه بهیچ قیمتی حاضر نمـیشوم آنـها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیـات بخود سهل گرفته ام کـه براحتی دروغ و یـا ناخنک زدن بـه مال مردم را توجیـه کرده ام.
بعضی  وقتها خودم را تسلی مـیدهم کـه شاید همـه ما آدم ها ملغمـه ای ازاین تناقضات هستیم،  گاهی هم پیش خودم مـیگویم نکند من ازان آدمـهای دو-شخصیتی هستم کـه مـیتوانم خودم را با هردونقش سازگارکنم .


پروین کمال

آقایمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مـینشستن، مرد محترمـی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیـه . بزرگش تربیت معلم مـیرفت، کوچیکه کلاس ده (یـا یـازده) بود پسربزرگش کمال کـه یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه مـیزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم کـه باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین کوچکترش هم که تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا  اون مـیرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم که تا نواب با هم مـیرفتیم , من ازاونجا مـیرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیـاده مـیرفت که تا مدرسه جلوه کـه توخیـابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیـه قرارداشت .
کمال عیبش این بود کـه بیش ازحد جدی بودوبنظرمـیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت کـه این گاه کفر مرا درون مـیاورد. ازهرموضوع غیردرسی کـه مـیگفتی، از سینما و ورزش بگیر که تا خوری, برو برنگاهت مـیکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری کـه به نعلبنداش" نگاه مـیکند".  لابد اگردرمورد بازی صحبت مـیکردم او فکر مـیکرد امتحان قوه درس جغرافی است".
البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمـیزدم چون پای ش درمـیان بود ومن نمـیخواستم فکر کند نظر سوئی بـه او دارم. درون پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعاست.وقتی پسره چشماش ه را مـیگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا مـیکند) مـیگفتیم ومـیگوییم نظر سو دارد، بگذریم.  گاه پیش آمده بود درون راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را مـیرفتیم) درون مورد مسابقه ورزشی یـا داستان شب رادیو چیزی مـیگفتیم, کمال برو برما را نگاه مـیکرد, کـه یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا مـیدانیم.
من بفهمـی نفهمـی داشتم بـه ه "نظر بد" پیدا مـیکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم مـیومد، شیطون بود, درست برعداداشـه. اما جلوی کمال کـه نمـیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز کـه کمال بـه دلیلی قرارنبود بیـاید دنبال من با هم برویم ، من تنـها که تا سر خیـابان رفته بودم کـه اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همـین شد مبدا رابطه مخفیـانـه ما کـه علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمـه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی  مزه اش هم بـه همـین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت.  یک کیف وهیجانیبود کـه تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش مـیومد ما با خیـال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمـیذاشتیم، حتی شده بود کـه بهرام واسطه قرار مـیشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانینباشـه ، یخ یخ.
فکرش را کـه مـیکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشـه روسیـا مـیکردیم و جلوی روش قرار مـیگذاشتیم بدون اینکه بفهمـه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مـهم نبود کـه بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی مـیخواهیم بـه سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نـه پروین هم همـین نظروداشت. گزینـه هایمان محدود مـیشد بـه یکی دوتا خیـابان و کوچه فرعی انـهم بیشتردرامـیریـه ویک یـا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نـهایت مـیتوانست  دو که تا سه ساعت بگوید مـیرود خانـه دوستاش درس بخواند,  لذا سینمایی هم کـه انتخاب مـیکردیم مـیباید نزدیک مـیبود.
گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین  برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی بـه گزینـه "با ه سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمـیدم اینکار بیخود ترازآنست کـه قبلا مـیپنداشته ام.
اولین کارسینمایی مشترک من بـه این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی کـه پروین دچاران بود مجبور بودیم بـه سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. بـه اینترتیب اینکه چه فیلمـی روی پرده بودهم به منظور من یکی کـه اهمـیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما  در منطقه خطر قرار داشت, درون تیررس دوست ودشمن واقع شده بود.
اینرا کلا مـیگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مـهم نگرانی از بابت رویت شدن بود. آقایمایی گویـا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی کـه حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس مـیداد. اما ناجور تر ازهمـه اینکه دوست عزیزم کمال کـه برادر پروین باشداز مـیان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی کـه قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: درون راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیـابان اسکندری رو بـه جنوب برود گاهی همـینجوری هوس مـیکند ازخیـابان دامپزشگی بیـاندازد توی خیـابان رودکی و از آنجا بطرف خانـه روان شود, چون دراین خیـابان مغازه خیلی زیـاد است! خب از کجا معلوم کـه عهد همـین آنروزیکی از روزهایی کـه کمال همـینجوری هوس مـیکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار مـیخورد بـه حدود زمانی  ورود ما بـه سینما و خر را بیـاور ... نـه اینکه کمال اهل خون بپا واینحرفها باشد، اما اگرما را مـیدید حد اقل ضررش این مـیشد کـه همـین مقدار رابطه پنـهانی هم دود مـیشد. تازه ازان مـهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی کـه آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازدوستش خوشش بیـاید، یک جوحیـا هم چیز خوبی است!.  البته با بزرگتر به منظور خواستگاری رفتن البته مستحب هست ولی خارج از محدوده این مقوله
درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود کـه احتمال دیده شدن را بالا مـیبرد بعد مـیباید
اولا دم سینما کـه رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنـهایی بـه سینما مـیرفته!
دوما حتما زمانی  که فیلم شروع شده برویم توکهی درسالن انتظارپلاس نباشد،
اما سوما وشاید مـهمترازهمـه آنکه بعد ازشروع  فیلم توی سالن تاریک هست وبقیـه مشتریـها چشمشان خوب نمـیبیند وما مـیتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی).
چهارم وقتی داریم مـینشییم  خوب دقت کنیم درون چند که تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمـی کـه ما را بشناسد  ننشسته باشد.
پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم حتما دقت کنیم زیـاد کله ها از صندلی بالا نباشد کـه احیـانا آشنایی, فضولی چیزی, شناساییمان نماید.

تا آنجا کـه مـیتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان کـه تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش.   ضایعه  اصلی آنجا بود کـه فهمـیدم فیلم خیلی غمناک است. البته مـیدانستم کـه به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمـهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را ه وپسره پشت ستون یـا پشت درختها مـیند. هنوز یـادم نرفته فیلمـی بود بـه اسم مادرکه مـیشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیـان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم کـه باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری مـیدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینـه های  دلداری را پیش خود سبک سنگین مـیکنند.
تا آنجا کـه مـیتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها مـیچربد, شاید هم  هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمـین م). اما گویـا وقتی فیلم بـه جاهای باریک اش رسید طاقت نیـاورد، استارت اش را کـه زد خودم "حق حق" اش  را مـیشنیدم اما یک کمـی کـه روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ مـیریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمـیترکید،؟ منـهم کـه تا ان زمان خیلی احتیـاط مـیکردم بازویم را خیلی بـه بازویش نمالم کـه بد بشود! (زیـاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنـهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک مـیکند فقط کاری کـه از دستم بر مـیامد این بود کـه ناخودآگاه دست راستش را گرفتمکف دوتا دستهایم وکمـی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر مـیکرد درون زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد.  اما نفهمـیدم چه شد کـه یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد کـه ممکن هست اطرافیـان ببینند وبد بشود.  ضربه اش مرا یـاد بچگی و عیدها انداخت: که تا مـیزبان مـیرفت چایی بیـاورد من ازآنطرف مـیز درازمـیشدم کـه تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیـهایی را کـه بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت هم با همـین ابزار سقلمـه بمن مـیفهماند کـه حفظ ابرومـهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمـیکردم ولی اخطاررا جدی مـیگرفتم وعقب مـینشستم, کـه دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد.
یکوقت خیـال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری ه بوده مـیگویم اینکار بیخود هست ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه ی بود کـه چندان ملاحظه ای هم نداشت، بـه جرات مـیگویم  خیلی کمترازوقتیکه همـین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم مـیگفتم یعنی چه؟ اگر آدم مـیخواهد حرف رمانتیک بزند کـه جایش وسط فیلم نیست، اگر مـیخواهد ه را دستمالی کند کـه صندلی های سینما به منظور اینکار خیلی ناراحت اند،  دوتا لیچار هم کـه نمـیشود با ه بارهمدیگرکرد، خب چی مـیماند؟
حدود یکدهه بعدش، فکرمـیکنم سال پنجاه وهفت یـاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیـهای کنارخیـابون سرک مـیکشیدیم کـه خیلی اتفاقی بر خوردم بـه پروین. یک کمـی بـه اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان مـیداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق مـیزد، درمجموع مـیتوانم بگویم جذابیت زنانـه اش بیشتر شده بود.  گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینـها بگیرند، سه ماه دیگر.  بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه  به ان پسره پدر-سوخته حسودیم مـیشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمـیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یـا اینکه نظرواقعیم همـین بود.اوهم مثل پدروش رفته بود تو کارمعلمـی. پدرش داشت تو خوارزمـی درس مـیداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ مـیگیره وبی اختیـاربه یـاد اون سیـاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده.
دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیـانـها یـا کوچه های  خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان که تا خرداد کـه مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل مـیکرد. اول اینکه این بهانـه کـه برای درس خواندن خانـه دوستش مریم مـیرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی حتما همراه شوهرش مـیرفت تبریز.  منـهم ازدهم خرداد مـیرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار مـیدادند. اما یک دلیل مـهمتر ازهمـه اینـها اینبود کـه آقایمایی خیلی ملایم ومحترمانـه بـه پروین چیزهایی گفته بود بـه این معنی کـه مردم حرفهایی مـیزنند کـه او فکر نمـیکند درست باشد وتوصیـه کرده بود به منظور مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد.   آقایماییی نبود کـه شکمـی یـا روی حرف آدمـهای شیخ مسلک بـه انش ایراد بگیرد، مشخس بود  کسمایی یـا خودش ما را با هم دیده یـا آدمـهای سروته داری ازماباوگفته اند.
بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقایمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمـیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامـه ندهیم.
خب حالا فکر نمـیکنید اگر من ازیک مرحله ای بـه بعد اورا درخیـالم  دوست خودم فرض مـیکردم خیلی کارهای بیشتری مـیتوانستیم با هم یم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله مـیرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود کـه نبود، حرفشم پیش نیـارین کـه بدجوری دلگیرمـیشم
.منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، بـه پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها کـه خودتان بهترمـیدانید.


مجید با ه درآبعلی

این ماجرا اصلش مربوط بـه بازی مجید مـیشـه، اما  ربطش با بنده اینـه کـه من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته درون گند زدن بهش، و جالب اینـه کـه تازه قرار بود، من مربی اش باشم کـه یـه وقت جلوی ه کم نیـاره بد بشـه.
اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمـیم گرفته بودیم کـه دیگرلازم هست تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یـه کتاب وخلاص.  آواسط  تابستان مجید اتفاقی برخورده بود بـه فرید کـه وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا کـه بیـاد دارم بـه محله های اطراف خیـابان شاهپوربطرف جنوب ازخیـابان مولوی که تا باشگاه راه آهن وخیـابان شوش گفته مـیشود). فرید گفته بود خانـه شان درقلهک خیـابان دولت هست وبا مادرش وش فرشته باهم زندگی مـیکنند.  مجید مـیگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یـاد آوری مـیکنم کـه مجید دو و نیم سال ازمن وپیروز بزرگتر بود) . آنـها را اززمانی کـه فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اما ازآنطرف, فرید کـه خودش هم تونخ کشتی فرنگی هست ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش مـیخواسته اورا ببیند. قرارمـیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید مـیگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده کـه به مجید بگو اگر بیـاید خانـه خیلی خیلی خوشحال مـیشوم. آنطورکه فرید توضیح مـیداده گویـا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانـه هست درحوالی مـیدان تجریش با ده دوازده که تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمـهایی به منظور چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنـها را بـه چند خانم خیـاط  درحوالی محله ته شاهپور سفارش مـیدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانـها مـیدهد ومـیرود کارها را تحویل مـیگیرد و سهم آنـها را مـیدهد.
فرید مرتب بـه مجید اصرارمـیکند کـه بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش مـیکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمـیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانـه ای مـیاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش مـیگوید متوجه مـیشود کـه مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویـا مادرمجیدرغبت چندانی بـه رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده کـه کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنـها ندارد. یک روزکه آنـها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید کـه قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را مـیبیند وپس ازاصرارزیـاد مجید قراری به منظور رفتن بـه خانـه آنـها مـیگذارد.  مجید مـیرود آنجا وازخانـه و زندگی نسبتا مرفه آنـها تعجب مـیکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان درون یک سطح بوده. سرانجام مجید پی مـیبرد کـه اصرارمادر فرید به منظور این بوده کـه از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیـاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنـهاد مـیکرده است. مجید مـیگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمـیداند, اما این احتمال هست کـه بدلیلی اوخود را مدیون مـیداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید مـیخواهدهرقدرکه وقتش اجازه مـیدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را کـه بلد هست به فریدآموزش دهد ومـیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر کـه خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانـه آنـها بیرون بیـاید فرشته از راه مـیرسد وهردو از اینکه مـیبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا مـیخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمـیگیرد وباین بهانـه کـه باید درسش را حاضر کند مـیرود توی اتاق خودش.
یکبار کـه مجید قراربود فرید را درون یک کافه-قنادی درون خیـابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیـانا ببیند اصرار کرد با او بروم منـهم قبول کردم، مخصوصا کـه سرراهم از مدرسه بـه مـیدان مجسمـه بود و رحم دور نمـیشد. احتمالا مجید حدس مـیزده ممکن هست اینبارهم فرشته همراه  فریدباشد ومـیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنـهایی آمد ومن توانستم کمـی  آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نـه درون حدی کـه برادر ه چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنـها کـه ما که تا همـین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر مـیکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانـه دارد،  پسری با اندامـی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده. حرفهایی کـه ما درمورد جو مدرسه و گروه بچه های خودمان مـیزدیم برایش تازگیدشت و در  قیـافه اش مـیشد نوه حسرت بـه خل بازی ها را دید, فکر مـیکنم ازتیپ بچه هایی بود کـه از یکطرف مـیترسند بـه بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" مـیکنند " "ایکاش منـهم یک شربودم""، درست مثل شـهمند همکلاس خودمان. بنظرمـیامد آدم خونگرمـی باشد، امادرهمان جلسه اول مـیشد بفهمـی کـه ازتیپ آدمـهاییست کـه "جلدی حرفها را بـه خودشان مـیگیرند"، بهشان برمـیخورد ودرلاک دفاعی فرومـیروند. فردای آنروز کـه با مجید حرف مـیزدیم او هم گفت بهمـین خاطر دو صحبت با فرید دست بعصاحرف مـیزند، واشاره کرد یکبار کـه دراوائل بـه شوخی حرفی را پرانده, حس کرده کـه فرید ناراحت شده است.
حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانـه دیده بود, مـیشد فهمـید اندفعه آخری کـه طرف لباس خانـه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من مـیگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید  چشم اش طرف را گرفته. خلاصه کـه ازان ببعد بود کـه بجای اشکال درسی مـیامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند که تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل بـه باغچه! خودم مـیزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید ه نازمـیاید وگفتم "باید یـه جوری نازشو بخری" کـه مجید هم جواب داد "نـه بابا! از کجا فهمـیدی؟" و گفتکه  خب سوال همـین استکه چه جوری حتما نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را کـه خودم دراینجور موارد از دیگران مـیشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یـه ذره رو داشته باشی کارتمومـه ه از خداشـه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست مـیگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش,  آدمـی دوست داشتنی بود. از هر زاویـه ای نگاه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه ه مـیباید از مجید خوش اش مـیآمد. گفتم مجید نمـیشـه ازقبل گفت آدم چی حتما بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته که تا کشتی یـا سینما،  حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست کـه لال بایستد وحرفی نزند.
البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را درون ذهن مجید توجیـه مـیکرد وان تعصب جوجه خروس مابانـه فرید نسبت بـه ش بود. بطوریکه مجید مـیگفت فرید گاه و بیگاه کـه صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیـها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود کـه مجید شک نداشت اگر فرید بداند من مـیخواهم با ش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمـیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با ش ثریـا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا مـیبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه مـیگوید بـه او مربوط نیست وبرای فرید دلیل  آورده کـه او کـه با همکلاسی ش رویم ریخته ش بـه اوهیچ اعترا ضی نکرده است.  فرید گفته "این بهرامـه  نمـیفهمـه کـه با پسر خیلی فرق داره".  بنظر مجید خیلی سخت هست که طوری بـه فرشته نزدیک شود کـه فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد  حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی بـه ش "نظر بد دارم".  این طرز فکر فرید به منظور مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری کـه دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایـه ابتکار واراده  یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یـاد گرفته. البته گویـا پدر بزرگ اش کـه خیلی مورد احترام آنـها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویـاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند که تا سایـه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید کـه ش باشدغرمـیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمـیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد.
این تردید مجید درون نزدیک رابطه اش با فرشته همـینجوری ادامـه داشت ومجید هم ازبس من وپیروز بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را مـیزد.
درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد کـه ازبس درس مـیخوانیم قیـافه مان دارد مثل کتاب مـیشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته بـه پیشنـها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی کـه دفترش بالای مـیدان مجسمـه بود اسم نوشتیم، آنـها با قیمت بسیـار مناسب، یـادم نیست هرنفرده ویـا پانزده تومان مشتریـها را بـه آبعلی مـیبردندوغروب برمـیگرداندند. زودترین وقتی کـه جای خالی وجود داشت به منظور دو جمعه دیگر بود وخلیل وپیروز هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا به منظور هشت نفرازما کـه قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنـه وپولش را پرداخت مـیکنند.
مجید گویـا ضمن حرف زدنـهمـینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح مـیکند، فرید مـیگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما مـیاییم . وقتی فرید درون خانـه این موضوع را مـیگفته فرشته خیلی بـه صحبت توجه مـیکند ومـیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمـیتونین برین".  با گله مـیگوید وقتی او کـه هست بخواهد دوقدم برود سر کوچه صد جورسوال وجواب مـیکند. درگیرودارصحبت آنـها مادرشان هم مـیرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا بـه او حکم مـیکند کـه  در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنـها مناسب هم باشد آنوقت حتما فرشته را هم با خودببرند, کـه فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته.  فرید اینحرفرا با مجید  مطرح مـیکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب مـیشود اما مـیگوید صبر کن ازبچه  ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنـهایت به منظور فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیـهایش وبرادریکی ازآنـها جا درون اتوبوس خریداری مـیشود. حرکتمان مـیشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیـابان امـیر اباد, صد متر بالای مـیدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد.
به اینترتیب   "گروه ما وحومـه" درون پیک نیک آبعلی جمعا  پانزده  نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریـاضی بهریکنفر از انی کـه همراه فرشته هستند سه که تا واندی پسر مـیرسید. "ای کوفتشان بشود".
    ظلم تاریخی درحق ما پسر ها:  بازمجبورم مـیکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار کـه بیش ازاین نمـیشود:  این نسبت نامتعادل گویـا درپیشا نی من واطرافیـانم  حک شده است. دردانشگاه, حتی درمـینیـا پولیس هم کـه رفتیم همـین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک  تعداد ها عمرا کم بود. یـادم مـیاید دردانشگاه تهران به منظور مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مـی بمن کـه نماینده دانشجویـان بودم فشار مـیاوردند کـه موظفم  ترتیبی بدهم,  وروشـهای انراهم یـاد مـیدادند. منـهم  طبق پیشنـهاد آنان از نمایندگان رشته های "=خیز" کـه اتفاقا همـه پسر بودند،  به یک بهانـه معقول به منظور جلسه فوق الاده دعوت مـیکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمـی جلسه مـیگذشتیم وبعنوان یک پیشنـهاد جنبی ازآنـها خواهش مـیکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان به منظور شرکت درپیک نیک یـا گردش علمـی منعقده درفلان تاریخ  بما قرض بدهند وآنـها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنـهادی دیگرهم اینبود کـه پسرهای هم رشته ای مـیگفتیم داوطلبانـه مـیتوانند های فامـیل وهمسایـه شان را هم همراه بیـاورند،  که اینراه خیلی جواب نمـیداد چون این پسر ها کـه مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنـه مـیچسبیدند بـه هایی کـه همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانـه وپسرسنگ مـیانداختند.  اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد ها وپسرها درماجرای آبعلی.

حساب "دو دوتا چهارتا" هست دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛ها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی کـه نیست.  ما خودمان کـه ازاساسهشت که تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازها را هم اضافه کنیم مـیشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم د (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم)  یـا ویـا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیـاطی ناصربتواند برادر ه را پاتیل د، شرایطمان  بهترمـیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمـیباید سریک عدد باهم دوئل مـیکردیم .یک جوانصاف داشته باشید،  با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یـا ها? منکه راست وحسینی شرح دادم که در تمام طول تاریخ همـین بساط به منظور ما برقرار بوده، مشت نمونـه خروار,لابد بقیـه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده هست . نـه اینکه فکر کنید مـیخواهم با این مغلطه بازیـها بخواهم اینجور وانمود کنم کـه شرایط موجب شد من ان گند کاری ای کـه در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را درون بیـاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا هست دیگر; یعنی ها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره حتما مثل ها منتظر مـیشدیم که تا  تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم بـه ها ظلمـی شده باشد حتما بگویم ما پسرها حتما مثل "مـیمون ها"  پشتک و وارو مـیزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمـی آوردیم ومنتظر مـیماندیم  ببینیم  ه ازکداممان بیشترخوشش مـیاید.  
دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع بـه هشت همـه درنقطه مورد نظر دربالای مـیدان مجسمـه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیـامده بودند (البته ماهمانجا فهمـیدیم اسم ی کـه قرار بوده بابرادرش بیـاید مرجان هست , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان مـیگذاشت وبقیـه مسافران هم سرمـیرسیدند ماامـیدوارترمـیشدیم، بنظرمـیامد اتوبوسمان انقدرها هم کـه ما فکر مـیکردیم، دچار فقرنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومـی نبش مـیدان بـه خا نـه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت به منظور مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنـها مـیترا اش همراه یکی ازدوستانش مـیایند وگفت خوشبختانـه مـیترا را مـیشناسد. اما هنوزنگران بود کـه چرا مـیتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان بـه او گفته بود مـیترا قرار بوده دیروزعصرخودش بـه او زنگ بزند; هم نیـامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمـه مـیکرد کـه "زکی خانوما خیلی زیـاد بودن حالا یکی شونم کم شد" کـه دیدیم دوتا بطرف گروه ما مـی آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونـها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمـیدیم اسم دومـی ناهید است، کـه اتفاقا خوشگلی اش توی چشم مـیزد.
     [پرانتز: یکدفعه یـادم افتاد کـه دوتا عتوی اتوبوس ازهمـین پیک نیک داشتم کـه اتفاقا همـین ناهید توی یکیش هست، یک  عهم ازمن وخلیل وپیروز درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم کـه مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانـه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعهم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم کـه معلوم نیست کدومـیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته که تا نفرین نکردم خودش بگه]
با مجید درون باره اینکه امروز چکار حتما کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود کـه بهش بگویم بنظرمن آیـا ه ازاو خوشش مـیاید یـانـه؟ وتشویقش کنم بـه حرف زدن. دیگری هم این بود کـه در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمـیتواند اینکار را د وفرید را بر عاز خودش فراری مـیدهد. درون انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمـی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد کـه دوستانش را همراهش آورده بـه پیک نیک که تا دوست پسرش را بـه رخ آنـها بکشد. درون نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مـهمـی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید مـیتواند موجب سربلندی (و یـا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود.  
اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد کـه با توجه بـه  سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیـهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا ا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیـه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی مـیکردم ودوتا کلام با یکی ازا حرف مـیزدم خلیل کـه پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمـیداد وضمن اون  بلند بلند مـیگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامـی بود کـه اگرمعمولای درکاری یـاچیزی زیـاده روی کند باو گفته مـیشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه  یک کمـی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب مـیکرد .
توی راه با اینکه صبح بودومعمولای تو این ساعت ها حال نداره فقط حتما  بگویم عالی بود. برنامـه را پسری کـه یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی های گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمـه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین مـیرین ختم "  وادامـه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین"  وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش مـیدادی روش ضرب مـیگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد بـه قر دادن، وبه پسره گفت " من بمـیرم بیـا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود کـه  مجلس گرم کن بود، همـینکه پسره خسته مـیشد ودیگری هم نبود مـیخواند, هرچی کـه به ذهنش مـیرسید.  طولی نکشید کـه محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،.  به مجید هی سقلمـه مـیزدم کـه نوبتش رسیده و اون بهانـه مـی آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونـه, دفعه اول گفت یـه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند.
از وجنات فرشته معلوم بود کـه جو حسابی گرفته تش، نـه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا مـیتونـه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنـه. مگه نـه اینکه ژاله ومـهین واون یکی, که تا "تقی-به-توقی مـیخوره"  افاده مـیان کـه دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق مـیکنـه.
مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود کـه بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز مـیکرد که تا با فرشته کـه اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنـه. پسر جنوبیـه هم کـه انگار تنـها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همـه فکر مـی از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر مـیدادواز پسرای ردیف جلوتر مـیخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند که تا پسر یک تعارفی هم بـه های ردیفهای جلو مـیکرد, والبته منظور اصلی اش هم همـین بود,  اتفاقا این یکی سیـاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست مـیکرد کـه آیـا بهتره با  استفاده ازهمـین شلوغ پلوغی اتوبوس  شماره اش رو رد ه یـا وایسه بـه مقصد کـه رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و پیروز نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همـه مون رو جلوی ا کنف مـیکرد، اونم نـه فقط چهار که تا گروه خودمون بلکه سایرین هم کـه در نتیجه فعالیتهای  خودش و پسر جنوبیـه حالا توجه شون خیلی زیـاد تر بطرف ماها بود.
غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونـه به منظور صبحانـه تمام راه که تا زمانی کـه رسیدیم آبعلی  همـین بساط بگو-بخند، بخون-ب و خودنمایی-هنرنمایی ادامـه داشت.  ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونـهایی شون کـه هنری داشتن ویک  و یک جو اعتماد بنفس, تلاش مـیدربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر بـه مشتری کـه ها باشن بفروشن.
[ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ونده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست کـه خودشو بهتر بـه تماشاچی بفروشـه? حالا اگه بگیم خودشو بـه تماشاچی عرضه کنـه کـه فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمـهمترین مـهارتها دنیـای مدرن نیست؟ ]

دردسرندم بقیـه راه هم کم وبیش با همـین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یـازده رسیدیم آبعلی. آقایی کـه مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو به منظور همـه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همـه از ساعت چهاراینجا باشند.  بعدش هم چند که تا توصیـه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرمسوول اموال خودشـه, بهتره هراز یک یـا دوساعت بیـایم بـه اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی کـه با هم هستند حتما ترتیبی بدهند کـه درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند که تا نقطه مناسب برایـاونـهایی کـه اهل بزم و بزن و ب گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو.
هر دسته ای به منظور  ارزیـابیـهای اولیـه ازاتوبوس کمـی دورمـیشدند وبرمـیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک کـه ازلباس وکفش های اسکیـهایی کـه دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی .   یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیـه چیکارمـیکنند، احتمالا باراولشان بود کـه آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیـات برنامـه مان را چنین ریخته بودیم:  مجید کـه تکلیفش معلوم بود، من حتما سرفرید را گرم مـیکردم وپیروز ضمن کمک بمن حتما هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یـا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد بـه مددکار نیـازدارد) پیروزمـیباید یک جوری بـه او"برساند", یعنی موضوعی چیزی به منظور صحبت دراختیـارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیـه بچه ها مـیباید درمحل مناسبی کـه خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وب راه بیـاندازند ، که تا نـه فقط نگذارند ای اتوبوس خودمون پراکنده بشن کـه اگه بشـه یـه چندتایی مال جدید هم وارد بازارند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود کـه تفریح نکنیم یـا هرکدوم بصورت فردی دنبال یـه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته باید تاعصر تکلیفشان مشخص مـیشد.  وقتی به منظور صبحانـه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمـین ارتباط با قیـافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون مـیگم, اصلا خوبیت نداره ای  مردم ر و همـینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشـه، یـا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشـه"  هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همـه درون آورد و خنده هم کـه بهوا رفت,  فرید کـه کنار فرشته و ها ایستاده بود پرید جلو کـه بفهمد بـه چی مـیخندیم.
خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یـادم آمد)  همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند کـه جای مناسبی پیدا کند یکی ازهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری کـه مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره بـه نقطه ای کـه نزدیک یک کیوسگ بود گفتند کـه به آنجا مـیروند. پیروز ضمن کار روی فریـهان (یکی ازدوستان فرشته) مـیخواست فرید را هم داشته باشد. منـهم تلاش مـیکردم نازی ان دیگرتنـها نماند (ازخود گذشتگی درون راه دوست به منظور همـین وقتهاست دیگر!).
دوتا ترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها کـه گویـا از سیـاحت اولیـه برمـیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازها کـه بنظر مـیامد همان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. درون این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند  که اگه منـهم بجای اون بودم بفهمـی نفهمـی احساس والاحضرتی بهم دست مـیداد. اخه فقط بذل توجه مجید کـه نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها وها هم درمرکز توجه بود.
یکدفعه صدای "ای وآی  فرشته جون یک کـه با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته مـیآمد توجهمان را جلب کرد. بعد  فهمـیدیم اسمش نگین هست واز همکلاسیـهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نـه با ما) فهمـیدیم  شاه-پسرهمراهش برادرش محسن هست وگل-همراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین  پدرومادرش کـه همسایـه آنـها هستند آمده اند واینکه خانواده اش آنـها هم با ماشین خودشان آمده اند. همـینطور کـه آنـه کـه اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت مـیگفت "ای کاش" اوهم مـیتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیـاید "اما حیف"؛  من داشتم فکر مـیکردم مـیباید اسم او را "سیب" مـیگذاشتند چون بی اغراق بـه سیب قندک های بهاری بیشتر شبیـه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم  بد جوری آب افتاده بود، ازبس کـه لامصب تروتازه بود.
جذب شدنم بـه نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانـه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم  اما بهیچ وجه درفکرکار روی اونبودم. ازشما چه پنـهان پشت دستم روداغ کرده بودم کـه وقتی قبلش بـه قصد اولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومـی، حتی اگه خدای زیبایی باشـه, واینجاهم اگه یـادتون باشـه من تاهمـین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمـیکردم, تاهمـینجاش هم اگه اگه بـه دل نگرفته باشـه خوبه. درسته کـه این کارم حتی بـه نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نـه بـه باربودونـه بـه دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیـه، ولی باشـه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمـیگن قصدقربت ازخودش مـهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشـه ها, بلکه به منظور اینکه قبلا بهمـین خاطر"چوب بـه پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن مـیترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه اولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یـه تازه وارد, ازدومـیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم  سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همـینکه رسیدیم پیش دوسه که تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد کـه تادوهفته هرچی"تو آب مـیزدم" خاموش نمـیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومـیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن کـه هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد.
درد سرندم، من وپیروز برگشتیم بـه پیگیری کارمان روی همون دوفقره قبلی وخوب هم پیش مـیرفتیم، حد اقل من داشتم بـه نتایج فعالیتهای خودم امـیدوارمـیشدم. که تا آنجا پیش رفته بودم کـه فهمـیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نـه  شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است,   ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش مـیاید،  کلکسیونی ازعستاره های هالیوود دارد, خیلی بـه کتاب علاقه مند هست  ودلش مـیخواهد نویسنده یـا کارگردان شود,اما "حیف کـه توی این مملکت امکانات به منظور رشد استعدادهای ها خیلی محدود است". منـهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم کـه بهش بدهم,  که چند سال هست تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانـه مان درسلسبیل است،  اینرا هم گفتم کـه تابستانـها درهتل-رستورانی دربانی مـیکنم و پول توجیبی خودم را درون مـیاورم،  این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم کـه یعنی من از ان بچه ننـه ها نیستم.  همانوقت کـه گفت ازفیزیک بدش مـیاید من گفتم مـیتوانم درفیزیک و ریـاضیکمکش کنم , یـادم نیست درهمـین ارتباط بود یـا چیز دیگری اما گفت مـیتواند تلفن خانـه شان را بمن بدهد اما فقط حتما بین ساعت ۴ که تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون  پدرش  هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم  روزهای زوج درون اینساعت ها بیرون است.  این اولین باروبه احتما ل زیـاد تنـها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود کـه یک شماره تلفن خا نـه شان را بمن داد(البته  منظورم تلفن به منظور  کاربرد رمانتیک است)
پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمـیکشید, به منظور خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم بـه اسم معلم هایشان, ودرادامـه ان پرسیدم کـه آیـا خا نمـها سیمـین فانی یـا بهنوش پورصالح را مـیشناسد? بهنوش دوست بسیـارنزدیک نسرین پیروز است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شـهربودند ومن اینرا مـیدانستم, اما هدفم خ زمان بود, مـیخواستم کـه بعدش هم حرفرا بکشانم بـه های پیروز وهمـینجوری کش بدهم, امـیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم بـه ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را مـیشناسد وباهم هستند, از آدرس هایی کـه داد معلوم بود کـه همان بهنوش را مـیگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمـیخواهد  بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامـه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامـیل بودن او وبهنوش بـه پیروز چیزی نگویم.  اتفاقا پیشنـهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش اش هست من توی دلم گفتم "یـا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش پیروز اینـها شدم,   یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه  برای توجیـه نیمچه-رابطه ای کـه دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده پیروز اینا, تازه اگر خود همـین نازی را درون نظر نگیریم) چه قصه ای مـیتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همـه چیز را راست وحسینی برایتان مـیگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نـه سیـا اینا اگر, سالی ماهی پیش مـیامد کـه نسرین, سیـا یـا به منظور کاری یـا به منظور دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنـها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی  یک دستی بـه سروگوش هم مـیکشیدیم همـین وهمـین].
اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنـهای روزهای عید را درون دهانم زنده مـیکرد,همـینکه بزرگترهاچشمشان بـه آنطرف بود دزدکی یکی یـا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را مـی چپاندم توی دهانم,
فکر مـیکنم به منظور بهنوش هم بیشتر بهمـین خاطر مزه مـیکرد که تا هر چیز دیگری

سیـا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریـهان بود، نمـیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود کـه صحبتش تمامـی نداشت,  ومن مـیخواستم موضوع فرید را بیـادش بیـاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز مـیشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف مـیزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب بـه سیـا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریـهان تعبیرمـیکنند, کـه معنی بدی بر ان نمـیشود تصور کرد, سیـا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی کـه فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده بـه حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویـا دلمشغولی درکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینـه نموده و خلاء وجود ه درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا درون راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله مـیگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی مـیامدند. چی ازاین بهتر، همـه سرشان توی آخورخودشان بود. نمـیدانم چه مدتی بـه این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , کـه یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد کـه هر"نوشیدنی گرم و چیزی" مـیخورد بیـاید وگرنـه مـیخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب.
فقط من وسیـامـیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش مـیرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامـه قبلی فکرکرده بـه هوای نوشیدنی گرم بـه من وسیـا برساند پیش مجید اینـها "مـیخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنـها که تا مجید با ه تنـها بماند. غیر ازمن وسیـا بقیـه فکر د صحبت ازچای هست ودران هوا بعید استی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیـا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیـاوریمـی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همـه مخصوصا ها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز بـه اندازه یک لیوان چای و یک پیـاله عدسی نمـی چسبد (نمـیدانم چه جوری آنـها کلمـه "چیزی" را کـه ناصر گفته بود بـه "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمـین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنـهاهم اعلام د "اخ کـه چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیـامدند وبقیـه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم,  احتمالا مجید توانسته بود فرشته  را قانع کند کـه چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا کـه رسیدیم  دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای  سگی" هست و "این چیزها" هم مزه  ان هست که همان "کالباس" باشد.  خلاصه ها بـه اصرار ناصر یکی یک لقمـه کالباس گرفتند و راهشانرا کشیدند بـه رفتن، من و سیـا مانده بودیم کـه به اصرارفرید را هم نگه داشتیم.
طبق قرارقبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را تعارف مـیکرد من بـه دو دلیل نباید آنرا رد مـیکردم: اول اینکه پیش فرید طوری وانمود  شود کـه یعنی اگردست  ساقی را رد کنم زشت هست و بـه او بر مـیخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر مـیکشم و هیچ طوری نمـیشود!  او هم ترغیب مـیشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل مـیشود وراحت مـیتوانیم او را دورو برخودمان نگه داریم.
من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود کـه فقط  تکه کالباسی کـه ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه  مضحک اینکه مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش مـیگفت "اره تو کـه راست مـیگی " بعد اونکه عین  کاریکاتور" ثمره نسیـه فروشی" شد لابد من بود. من دومـی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم کـه فرید استکان را برددهانش و همـینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمـیتونم  اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد بـه نفس کامل بـه او جواب داد  که "یـه برگ کالباس درست ات مـیکنـه، اولش اینجوریـه".
خلاصه کنم: هی  ازناصرریختن به منظور من, وهی ازمن نفهم  سر کشیدن بلکه فرید خام بشـه. اگر حق ناصر این باشد کـه بخاطر اینجور عرق ریختن اش به منظور من,  "خره" صدایش کنیم آنوقت  بجرات منرا حتما " یک طویله خر" نامـید.  خوب ابله  کاه  از خودت نبود کاهدان چی؟   
فقط نیم مثقال مغز کافی بود که تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵  برای  آدمـی بـه سایزمن  یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیـان. حالا اگرآدمـهایی مثل ناصر، محمد یـامجید, این "گه -خوری" رامـید, مـیشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شـهادت ترازوها و بعلاوه وزن سیـا, دونفری تازه مـیشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو.
تازه چشمـهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود کـه فرید پاشد راه افتاد رفت. اینکه رفت موی دماغ مجید اینا بشـه, یـابرگشت سراغ مـیترا نمـیدونم.  سیـاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییـهان تنـها نماند!  من لحظه بـه لحظه  پاتیل تر مـیشدم.
از اینجا بـه بعد را بیشتر از روی حرفهایی کـه ناصراینـها درون مورد کارهایم گفته اند مـیگویم چون خودم فقط یک جاهایی انـهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمـیاورم.  اولش کمـی حالت شنگولی داشتم, با آدمـهایی کـه رد مـیشدند شوخی مـیکردم, بد نبود اما کم کم  ازکنترل خارج مـیشدم، یعنی کار بجایی رسید کـه اگریکه از کنارمان رد مـیشد نگاه مـیکرد بهش برمـیگشتم و حرفهای ناجور مـیزدم ,آنوقت ناصریـا محمد مـیپد و طرف را بغل مـید و با معذرت خواهی ردش مـید. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع د و کشان کشان منرا بردند  توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان  اینبود کـه با اینکار که تا زمانیکه حالم بهترنشده  منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج ند که تا  ابرویم کمتر برود.

تا یـادم نرفته که تا یـادم نرفته توی این هیر و ویرگویـا مجید بقدری از دست ناصر (یـا از کل ماجرا ) ناراحت مـیشود کـه ول مـیکند و مـیرود به منظور خودش یجایی  که که تا زمان برگشتی نتوانسته بود پیداش د.
آنـها مرا بـه اتوبوس مـیبرند وهمـینکه بلند مـیشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا مـیگرفتند و مثل موش سرجایم مـینشاندند و از آدمـی کـه گویـا آنجا بوده و گویـا من حرف زشتی بهش زده ام (یـا مـیخواستم ب)   معذرت خواهی مـید.  من خودم دو سه چیز از مدت حبسم درون اتوبوس یـادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس  آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش از  پشت سرش   کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت  (بعدا فهمـیدم  پلیس خواسته کـه اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من درون ان عالم فکر کردم اومـیخواهد همـه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا مـیری مرتیکه", ناصر اینـها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." کـه دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصرهم رفت راننده را بوسید.
 باردیگرفرشته ونازی کـه شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم کـه بگویم "بابا تورو خدا شماها بـه این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم  یـه هوایی بخورم" :  ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم کـه گویـا با اشاره یکی ازبچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجههه حالش درست نیست ممکنـه یـه حرف زشتی بهتون بزنـه ما پیشتون شرمنده بشیم" کـه اونـها هم با عصبانیت رفتند.
یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشـه اتوبوس  باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو که تا مرد اون بغل رد مـیشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یـا یـه چیزی درون همـین ردیفها بپرسم , کـه باز این پهلوانـهای خودمان  فکرد من یـه حرف زشتیزدم یـا مـیخوام بگم,  پ شیشـه رو کشیدن، گویـا محمد دیده بود یکی از مردها داره مـیاد طرف درون اتوبوس کـه پرید جلو, لابد به منظور معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا وخیلی پدرانـه یـه چیزایی گفت بـه این معنی کـه  این پسر( یعنی من)  باید هوای آزاد بخوره نـه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیـار از دهانم دررفت "زرررشگ";  هرسه چهارنفربچه ها با نگرانی بهم نگاه د، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند مـی ,خیـالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را بـه یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو".

درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود کـه هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد مـیکرد. بچه ها هم گرسنـه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه مـیرفتم ,من فقط یک کمـی لوبیـا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانـه بیرون امدیم سردم بود, بـه اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد کـه یکی از بچه ها رویم انداخت  وخوابیدم.
یـادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی کـه نازی نشسته بود و گفتم "نمـیدونم چی حتما بگم,واقعا معذرت مـیخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری"  چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیـادی بهش حق مـیدهم، آدمـی بودم کـه حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی ها شرمنده مـیکرد.  فرشته کـه انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد کـه از خجالت کم مونده بود ب تو سرخودم. مجید کـه یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم  نشوند و با تاسف گفت همـه اش تقصیر این ناصره.
ازراه برگشتن فقط یـه مشت همـهمـه یـادم مـیاد اما آنجور کـه بچه ها تعریف د  نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همـین حالگیری کـه من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی مـیخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را مـیگرفتند اما گویـا بچه ها از حال رفته بودند. نمـیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر مـیکنم. ولی فردا بعد فردایش از بچه های هم کـه سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود کـه برگشت نسبت بـه رفت خیلی سوت و کور بود.   اما خب اینـهم زیـاد دلیل نمـیشود چون ممکن هست بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند.
شاید بیش از دو سه هفته طول کشید که تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه بـه خودم زورمـی آوردم رویش را نداشتم بـه نازی زنگ ب. حتی یکباردل را بدریـا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش  او را تعقیب کردم و مـیخواستم درجای مناسبی باهاش حرف ب, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم کـه بروم جلو.
مجید از ان بـه بعد همـیشـه ناصر را "ناصرخره" صدا مـیکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری مـیکرد.  آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریـان تقریبا اینجوری بود، کـه تا مدتی کـه این دست اندست مـیکرد کـه سراغ فرشته برود یـا نرود وقتی بـه اصرار من من و سیـا با او قرار گذاشت که تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویـا مجید بعدا دوباره  خودش حرف آنروز را پیش مـیکشد و فرشته هم درون مورد "بی-شخصیتی" من حرفی مـیزند کـه مجید از من دفاع مـیکند و فرشته درون جواب از او مـیخواهد این صحبت را  وول کند. . یکبار دیگر کـه در حضور فرید این صحبت پیش مـیاید مجید درون دفاع از من مـیگوید "واقعا خیلی بچه خوبیـه و اصرار مـیکند کـه آنـها بیخود ان یک نمونـه را علم کرده اند و این حرف را ول نمـیکند کـه فرشته هم با عصبانیت چیزی بـه این معنی مـیگوید  "تو هم با اون رفیق ریقونـه ات ما رو ول نمـیکنی " کـه مجید قهر مـیکند و و و  


بازی درون هتل کمودر

گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد بـه عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود کـه دم درون باغ هتل چنون وانمود مـیکرد کـه گویـا داداش عروس/داماد یـا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامـیلهای دوماد فکر مـی با عروسه وبرعکس.
بعد ازاینکه مارومـیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان مـیداد و وقتی مـیومد تو کـه سالن شلوغ شده باشـه. اغلب وقتی ارکستر شروع مـیکردو بپا مـیشد خلیل هم سرو کله اش پیدا مـیشد, چیزی مـیخورد ومثل خوره مـی افتاد بجون و زنـهای مردم وازشون تقاضای مـیکرد، انقدر سماجت مـیکرد که تا بالاخره یکی قبول مـیکرد, اینکه شوهر یـا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنـه براش چندان فرقی نمـیکرد.
بار دومـی کـه رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمـی با یـه ی حرف زده بودم، وقتی هم شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونـها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو درون چند نسخه روی تکه های کاغذ مـینوشتم کـه اگه لازم شد بدم بـه ه. گفتم اگه بخوای خوبه تای نیومده صحبتمون قطع بشـه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست کـه تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یـادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، ه هم کیفی همراهش نبود کـه خودکار داشته باشـه. گفتم خودکار ندارم توهم کـه معلومـه نداری. بهش گفتم یـه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونـهاش اونجاس . معمولا بعد از رد تلفن بـه ه مـیگفتم " این تلفن همسایـه هست و خیلی آدمـهای خوبی هستند". اما آنروز نمـیدانم چه شد کـه در ان لحظه یـادم رفت و بعدا هم کـه طبیعی بود یـادم نیـاید.
تا یـادم نرفته بگم خلیل خودش رو بـه ا "بیژن" معرفی مـیکرد منـهم کـه از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و مـیگفتم اسمم احمده
باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یـه مشت کارایی کرد کـه منظورش این بود کـه صمـیمـیت ماها با همدیگه بـه دیگران نشون بده، و طوری کـه دیگران نشنوند (به خیـال خودش) گفت " ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیـارم", آخرش با دستش بـه یـه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید.
ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش ه. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمـیشد بگی تاپه، بـه خوشگلی عارفه وعادله ویـا عموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود مـیشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منـهم گفتم کـه امسال دیپلم مـیگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم به منظور موضوع صحبت بعدی قفل مـیشد. نوشین گاهی خودشو بـه پشت ستون مـیکشید ویکی دوبار هم بـه پیشنـهاد اون رفتیم "یک کمـی اونطرفتر"، مـیشد، حدس بزنی دلش نمـیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشـه, مـیشـه گفت خودشو از دستش پنـهان مـیکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یـا پسر شاید هم ، اخه بعضی وقتها یـه حساب هایی بین ها پیش مـیاد. درادامـه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی درون کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده.
یکی دوتا جوک هم یـادم اومد و گفتم, ولی دومـی رو هنوز بـه آخرش نرسیده بودم کـه خودم حس کردم از اون بی مزه تر که تا حالا جوک نگفتم، ه فقط یـه نگاه کرد کـه یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟
با اینکه گاهی تو صحبت کم مـیاوردم اما درون مجموع بخودم نمره پانزده بـه بالا مـیدادم چون فکر مـیکردم ردخور نداره کـه نوشین دو سه روز دیگه زنگ مـیزنـه.
همـه چیز کم وبیش داشت خوب پیش مـیرفت ومنـهم بـه بازی خودم کم کم امـیدوار مـیشدم، بخودم مـیگفتم انقدر ها هم کـه فکر مـیکردم سخت نیست. موزیک به منظور چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام به منظور تانگو شروع شد. از همانجا کـه ایستاده بودیم درون باره این صحبت مـیکردیم کـه بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یـه تعداد زن و شوهر جدید وارد مـیشوند، کـه اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند.
از اینجا بـه بعد همان گندی هست که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم،
خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمـی مـییده کـه شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان خانمـه مـیخواهد برود کـه خلیل با اصرار اورا نگه مـیدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع مـیشود هرچه خانمـه خود را کنار مـیکشیده خلیل بـه او مـیچسبنده است. انقدر بـه اینکار ادامـه مـیدهد
که اغلب مـهمانان توجهشان جلب مـیشود, که تا اینکه خانمـه دریک فرصت فرار مـیکند بـه آغوش شوهرش ، اما
طی مدتی کـه خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمـیآورده
اغلب مردم از دیگران مـیپرسیده اند آیـا ان پسره بیشعوررا مـیشناسند و جوابها نـه بوده . ازهمانجا کـه ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیـات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمـیاوردومن ازخجالت نمـیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت مـیکنند ومسجل مـیشود خلیل فامـیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن مـیخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مـهمانان ان پسره جلف را بـه بیرون هدایت کنند.
کاش خلیل آدمـی بود کـه همـینجا بـه بازی گندش خاتمـه مـیداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونـهامـهمانـها دنبال خلیل مـیرفتند وخلیل هم با آنـها موش و گربه بازی مـیکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی مـیگشتم کـه بدون جلب توجه فلنگ را ببندم کـه همـینکار را هم کردم
خسرو کهی بـه او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود مـیگفت شنیده بود چند که تا از جوانـها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنـها را قسم مـیدهد اینکار را نکنند, وتوصیـه کرده چون"آدم بی سروپا کـه ابرو ندارد کـه بترسد" وممکن هست خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, مـیگفت خلیل که تا مدتها با گارسونـها قایم موشک بازی مـیکرد, از بشت یک دسته مـهمان بـه دیگری، یک مـیز بـه پشت ستون از دست گارسونـها درون مـیرفت, دو که تا نگهبان هم بـه گارسونـها اضافه مـیشوند, بالاخره او را مـیگیرند.
اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمـیکند وازدر سالن که تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنـها فرار مـیکند و و و و .
اگرچه با افتضاحی کـه بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امـیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر مـیکند تلفن مال خانـه خودمان هست و وقتی پدر خلیل درون تلفن بهش بگوید کـه اینطور نیست خیـال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینـها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند.
در حاشیـه بگویم من.و خلیل و سیـا کلاس یـازدهم مـیرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم بـه پدرش گفته بود چند که تا این همکلاسی داریم کـه ممکن هست زنگ بزنند .
نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل کـه گوشی را برداشته بود با صدایی کـه عصبانیت و تردید درون ان وجود داشته مـیگوید اگر ممکن هست "مـیخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم کـه بنا بـه تجربه مـیدانست طرف با خلیل یـا با من طرف هست و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود مـیپرسد "م
هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یـا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیـه، ه گفته بود پس بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ ه از کوره درون رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیـه, بعد اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون کـه خیلی پسر خوبیـه بپرس جریـان چسبوندن بـه زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود
خلیل کـه اومده بود خونـه باباش یـه-دستی زده بود طوری کـه اون فکر کرده بود جریـان کمودر وزنـه رو ه واسه بابا ش گفته، هرچی هم کـه اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیـه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نـه فقط گند کاری خودشو بلکه یـه جوری هم گفته بود کـه گویـا من دعوتش کرده بودم کمودور.
به اینترتیب ه کـه پرید هیچی, حالا آقای فرزان بـه دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویـا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان های همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب درون اومده بود, منم از دستم کاری بر نمـیومد به منظور اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب مـیکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر مـیشد. فقط یـادمـه از لجم که تا مدتها چپ و راست درون مورد چسبوندن بـه زنـه بهش مـیگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری".


در درمانگاه تامـین اجتماعی !

یکی دو هفته مونده بود بـه عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سیـا (لقبی کـه ما بـه محمود امامـی داده بودیم) با سیـاوش وعنایت  رفته بودیم به منظور اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیـاطی ریچموند سرتقا طع خیـابان شاه وخیـابان کاخ سفارش داده بودیم. نمـیدانم توجه کرده اید یـا نـه کـه هر  خیـاط و یـا  سلمانی فقط  یک جور مدل را خوب بلد هست و با اینکه ژورنال مـیگذارد جلوی شما و مـیپرسد کدام را دوست داری اما نـهایتا همانرا کـه خودش بلد هست تحویل شما مـیدهد.حالا منظور اینکه گویـاهیکل باریک من و رنگ پارچه با مدلی کـه حسن آقا بلد بود بطور اتفاقی جور آماده و حسن آقا  کت و شلوار منرا خیلی خوب از آب درون آورده بود. روز یکشنبه بود کـه طبق قرارهمراه سیـا رفتم تحویل بگیرم, لباسو کـه پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکند (ما اینجوری صداش مـیکردیم اما اسم فامـیلش یـه چیز دیگه بود) بعداز اینـهمـه بیـا و برو کارو تمـیز درآورده  ،وقتی تنم بود سیـا اینا مـیگفتند "تومنی ده تومن مـیبرد رو تیپم".خودم هم توآینـه کـه نگاه مـیکردم همـین احساس بهم دست مـیداد. لباسو کـه بردم خونـه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم کـه مادرم گفت "خب حالا که تا یـه چیزی روش نریختی برو آویزون کن بـه جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمـی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم مـیرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم مـیگفت حتما تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو مـیپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود کـه هنوز عید نشده از نو نوار بودن مـیافتدو منم بـه شوخی مـیگفتم مـیخوام "آب بندی بشـه". با سیـا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن کـه بهم مـیاد. . طبق روا ل من حتما صبر مـیکردم که تا عید مـیشد و این کت و شلوار را مـیپوشیدم  اما طاقت نداشتم و از دو روزبعدش درون هرجایی غیر ازمدرسه مـیپوشیدمش و کلی حال مـیکردم.
چهار شنبه بود کـه صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن بـه درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه. کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ازمحل بیمـه پدرم ما مـیرفتیم درمانگاه تامـین اجتماعی کـه درخیـابان کاخ جنوب خیـابان شاهرضا قرارداشت، فکرمـیکنم به منظور آزمایش "رادیو ایزوتوپ" به منظور غده تیروئیدم بود ویـا درست بخاطرم نیست. که تا آنجا کـه بیـاد دارم روال کار اینبود کـه اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره مـیگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر مـیماندیم که تا نمره مان را صدا مـیزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه مـیکرد واجازه مـیداد کـه بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی کـه به کارمان مربوط است.
توی اتاق انتظار ی با سر ولباس مرتب تر ازبقیـه وارد شد و پس از نمره گرفتن کنار دیوار درون نزدیکی من  ایستاد. پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم کـه با خنده ملیحی تشکرکرد وپذیرفت. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یـادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم بـه پسر بچه هفت-هشت ساله ای کـه کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من مـیرم همـین پشت درون وخواهش کردم وقتی  نمره یـازده را صدا د بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم مـی زدم کـه ه آمد وگفت با من موافق هست که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا " واضافه کرد "یـازده رو خوندن,  بعدیش لابد مـیشـه دوازده"  وخندید. من داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چطور بفکر خودم نرسیده بود کـه هوای بیرون لطیفترهم هست کـه پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازه تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل کـه ازآنجا بروم بـه بخشی کـه باید مـیرفتم.

آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ساعت حدود یـازده بود کـه کارم تمام شد، با اینکه بیـاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما  اما نمـیخواستم  برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف هست این تیپ واین کت وشلواررا ها نبینند. گذار خیلی ازهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمـین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنـهمـه نعمت چشمای یکی ازان ها را کـه خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (کافه شـهرداری اولیـه، پارک کودک یـا پارک ولیعهد بعدی وشاید پارک ولیعصر بعدتر) یک مجله فردوسی هم خ کـه هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمـیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمـی مـیپایدم.البته حتما بگویم دلهره کـه داشتم چون من که تا حالا تنـهایی و باین طریق بازی نکرده بودم و نمـیدانستم چی مـیشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود کـه چشمم افتاد بـه همان کـه خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمـینان حاصل کرد منـهم او را دیدم رفت روی نیمکتی کـه روبروی من بود نشست و شروه کرد بـه سوهان زدن ناخنـهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه مـیکرد کـه مـیشد بگویی بکلی قضیـه ژست مجله خوانی ازیـاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یـاد حرف خلیل افتادم وبخودم نـهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی مـیخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مـهمـی دربالا رفتن اعتماد بـه نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را درون ذهنم مرور کردم وبخودم امـیدواری دادم کـه جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمـی پرسیدم آیـا او همان خانمـی هست که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد کـه ترجمـه اش بزبان امروزی هامـیشود چیزی شبیـه "په نـه په" خانم ان خانمـه هستم.
خلاصه طولی نکشید کـه صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق حتما بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف مـیزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی مـیگفت, یکی از خوبی های کار این بود کـه اگرهم حرفی مـیپراندم کـه خودم بـه سروته ان اطمـینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ کـه این عادله حتی وقتی براش جوک هم مـیگفتی مثلا مـیپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ مـیشد و باید کلی فکر کنی کـه جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی کـه دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمـه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یـاد خودش وبهرام مـیافتم یـه احساس خوبی بهم دست مـیده. فقط بعضی وقتها حیرون مـیموندم کـه مگه مـیشـه یـه سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشـه.
وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانـه شان تومنطقه پل رومـی شمـیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمـی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم کـه توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید هست بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای ی کـه خانـه شان پل رومـی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریـازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمـیاید.
هنوز حرفی روکه حتما درجواب ب تو مغزم راست وریست نکرده بودم کـه برام روشن کرد کـه "بدلیلی کـه خودم هم مـیدانم" اونمـیتواند تلفن خانـه شان را بـه من یـا بـه هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی مـیکردم کـه آیـا اینکه تلفن دارند بـه نفع رابطه ماست یـا بـه ضرر, کـه بدون اینکه بـه نتیجه ای برسم نمـیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد بـه اینکه خب اگرهمـین الان درمورد فلان برنامـه تلویزیون حرف زد من چی حتما بگم، آخه ما هنوز نـه تلفن داشتیم نـه تلویزیون. بخودم تلقین کردم کـه نبایدروحیـه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ کـه نیست" نـهایتش مـیشود مثل دیروز کـه که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انـهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمـی گیج گیجی مـیزد. راستش فکر مـیکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین ی روبرو مـیشدم کلا شرایط جور دیگری مـیشد، منظورم را کـه مـیفهمـید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را مـیکرد وبه بهانـه توالت یـا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین ی خارج مـیکردم . اما بخودم نـهیب زدم "خب کـه چی" از کجا کـه همـه اش "چسی" نباشـه و اگر هم. نباشـه بالاخره لابد یـه چیزی تو من دیده کـه تا حالا "حال داده "دیگه.
خلاصه درحالیکه سعی مـیکردم طوری وانمود کنم کـه حرفهایی کـه زده  برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامـه دادم کـه دانشجوی رشته ساختمان هستم. همـینکه از حالتش حس کردم با اینحرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمـی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویـا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیـات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی درون مورد محله، وخانـه مان بگویم , با تمام تردیدی کـه دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم کـه محله وخانـه مان را بگویم کـه اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید کـه "وایسا, نگو, بذارببینم مـیتونم حدس ب" وپیشنـهاد کرد س این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نـهارومـیدم, اگه درست گفتم, برنده مـیشم وتو حتما بدی" و شرط را بـه اینترتیب تکمـیل کرد کـه حق انتخاب نوع "نـهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نـهارودسر" کف دست راستم کمـی بـه خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم بـه این رفت کـه این پیشنـهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنـهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه مـیداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را به منظور همـین یک پیشنـهاد ماچ مـیکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشـه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمـی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامـه داد "یـا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمـی خیـالم راحت تر شد. اولین چیزی کـه بفکرم رسید این بود کـه خیلی خوب شد کـه ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شـهرهستم. نـه اینکه بـه پایین شـهری بودن افتخارکنم، خودتان کـه مـیدانید، به منظور اینکه اگر یک جایی درشمال شـهررا مـیگفت, منکه درون خودم نمـیدیدم کـه حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه مـیشد اول موش و گربه بازی, لحظه بـه لحظه حتما تک تک کلماتی کـه ازدهانم خارج مـیشد را
را مـیپایدم کـه مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمـینان گفته بود کـه معلوم بود محلات تهران برایـاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شـهبازیـا شوش" وادامـه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یـا جوادیـه?", جواب داد "اول بگو کی که تا بگم ",
بعد از یک کمـی "بگذاروبکش" و " وبازی درون آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما که تا جوابموندی ازنـهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال مـیگفتم" و ادامـه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمـیتونن جرزنی نکن".
در پاسخ بـه سوالم اولش کـه به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد کـه خا نـه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان هست او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر مـیکند مرا یکبار همان طرفها درون صف اتوبوس دیده هست اما دراینمورد ممکن هست اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر بـه سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم کـه وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنـهاد رستورانی درون خیـا بان ویلا را داد کـه فکر مـیکنم اسمش "کیـان" یـا چیزی شبیـه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشـهرکوفت وزهرماری بود فرق نمـیکرد، اما معلوم بود مـیباید جای گرانی باشد. بعید مـیدانم درآنزوز (یـا هیچ روزعادی دیگری) پولی کـه در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیـهایی را مـیکرد, اما اگر هم پول درون جیبم مـیبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمـیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنـهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم کـه بازهم خودش بفریـادم رسید.
با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامـه داد کـه شوخی کرده خیلی گرسنـه استاو ان رستوران حتما بماند به منظور دفعات بعدی، اوهیچ جوری طاقت رفتن که تا خیـابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونـهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همـینجور داشت توضیح مـیداد که
صبح زود به منظور آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. کـه منـهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی کـه بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم کـه اگر درجای مناسبتری بودیم مـیگفتم " لبو بده جیگر" کـه یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم کـه شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند مـیشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی کـه روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت.
وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی کـه توجهم را جلب کرد این بود کـه چنان با رغبت غذا مـیخورد کـه آدم کیف مـیکرد. نمـیدانم توجه کرده اید، بعضیـهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه مـیماند, غذا مـیخورند کـه نمـیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم مـیکنند همانجور کـه توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال مـیکند.
دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم کـه ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم کـه او برنده شده وپیشنـهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود کـه نکند جایی وچیزی را انتخاب کند کـه با موجودی جیب من جور درنیـاید. ژیلا گفت همـین بغل هست و با همان لبخند شیطنت آمـیزادامـه داد کـه منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا مـیرفتیم, خوبی اش این بود کـه حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته بـه اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود بـه خط قرمز برسم. بدی اش اینبود کـه اگراینحالت پیش مـیامد حالا دیگر نمـیتوانستم ازبهانـه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یـا "مثل اینکه پول کـه درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم.
رفتیم خوشمرام یـه پلمبیر سفارش داد، من نمـیتونستم تصمـیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یـه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود کـه اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یـا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال مـیگیره. نمـیدونم تلقینـه یـا نـه یکی ولی یکی دو بارهم کـه نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم.
همش جلوی چشمم مجسم مـیشد کـه پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یـه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه بـه دو دقیقه دستشویی-لازم مـیشم، فکرشو این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی مـیشد نـه یک اصطلاح. بعدشم مـیگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی مـیگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه بـه بچه ها بگم ه بـه چه دلیل پریده کـه این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی کـه ریدی". تو همـین حول و ولاها سیر مـیکردم کـه متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من مـیچرخونـه ومـیگه "هی نیـافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نـه بابا من فقط یـه فالوده مـیخورم".
آیـا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیـاد سرمـیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمـیده کـه قضیـه شکم من بیش ازاینکه بـه قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشـه بـه اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه.
خیلی جدی اصرار کرد کـه با کمال مـیل مـیتونـه پول اینا رو بده, وقتی بـه اشاره گفت کـه خب آدم دانشجو اگه همـیشـه پول تو جیبش نباشـه کـه عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه کـه من خیلی جدی مـیگم" . رفتم یـه ژتون پلمبیر ویـه فالوده گرفتم، فکرمـیکنم پنج شش ریـال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمـیرفتم، کـه با خنده گفت "حالا اگه نمـیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام مـیده" .
امدیم بیرون, خوشبختانـه شکمم مردانگی کرد, بازیـها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یـه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود کـه صحبتو مـیچرخوند، پیشنـهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم کـه امروز کـه کار دیگه ای نمـیتونیم یم.
حرفامم هم کـه دیگه داشت تکراری مـیشد، بعد باید اول یـه جوری قرار بعدی رو مـیذاشتم و بعدش یـه بهانـه ای به منظور خداحافظی. اول فکر کردم بگم حتما برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنـه بخواد با من بیـاد، آنوقت اگه دم درون نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو مـیشـه. تازه اگر بی درد سرمـیرفتیم تو, وقتی مـیدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی مـی کـه بدترآبروریزی مـیشد.
بمنظور سیـاه بازی یک  دستم  را روی ان یکی دستم زدم و گفتم " آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یـادم بره" و ادامـه دادم کـه گویـا من قول داده ام  پیش ازساعت چهاربرسم خانـه ام اینـها کـه او را ببرم دکتر، چون پسر ام رفته بوشـهرو پیرم تنـهاست, اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم".  
بنظرمـیامد کمـی بـه صداقت حرف ناگهانی من شک دارد, اما گفت "باشـه چه جوری؟". گفتم من الان نمـیتوانم شماره  تلفن بهش بدهم  اما به منظور دفعه بعد یک شماره به منظور تماس  جورمـیکنم. جوابش اینبود کـه اتفاقا مشگلی نیست, چون قرار هست دوشنبه بعد دوباره بـه درمانگاه بیـاید، اما از آنجا کـه معلوم  نیست چه ساعتی کارش تمام شود،ممکن هست من کمـی علاف بشوم.  قرار شد من ساعت حدود ده بروم درون مانگاه دنبالش بگردم، اگر کارش تمام شده بود کـه باهم مـیرویم بیرون واگر نـه من بروم ولی همانجا قرارمـیگذاریم  که من دوباره چه ساعتی برگردم,و با اینقرار خداحافظی کردیم.
با همـه دقتم دو که تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا کـه تلفن خلیل را بـه ی مـیدادم مـیگفتم همسایـه ما هستند وآدمـهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانـه ما سلسبیل هست وخانـه خلیل اینـها هم کـه خیـابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر مـیخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینـها را بهش بدهم حتما یـادم بماند کـه توجیـه مناسبی  برای استفاده ازتلفن خلیل اینـهاجورکنم, اما مطلب دوم کـه به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلا کـه وضعشنان هم خوب هست چطوراستکه بدرمانگاه مشمول بیمـه تامـین اجتماعی کارگران مـیاید. اگرچه غیرممکن نبود اما حداقلش جای سوال داشت.
در هرحال دوشنبه بعد رفتم و دیدمش حدود سه ساعتی را با هم بودیم و من شماره خلیل اینـها را بهش دادم و باجبار گفتم ما تلفن نداریم و این تلفن خا نـه دوستم است. یکی دو روز بعد ژیلا زنگ مـیزند و آقای فروزان (بابای خلیل) گوشی را بر مـیدارد و طبق معمول صحبتشان گل مـیاندازد. قرار را از طریق خلیل بمناطلاع داد و منـهم رفتم وحال کردیم و شرو ور گفتیم و چیز خاصی پیش نیـامد. یک یـا دو بار دیگر هم قرار گذاشتیم کـه دفعه اخرش بخاطر امتحانات به منظور دو هفته بعد مـیشد کـه  به دلیلی کـه ژیلا نسبت بـه برنامـه  آنروزخودش اطمـینان نداشت  قرار شد او دو روز قبلش  زنگ بزند خا نـه خلیل اینـها که تا قرارمان حتمـی بشود.وقتی ژیلا زنگ مـیزند کـه بگوید قرارمان  سر جایش هست،  باز هم صحبت با آقای فروزان گل مـیاندازد و گویـا حرفها طوری پیش مـیرود کـه بابای خلیل بـه طرف مشکوک مـیشود اما بروز نمـیدهد.  فردایش خلیل توی مدرسه بمن ندا داد گویـا ه زنگ زده، پرسیدم "قرار چی، کجا و کی؟" با دلخوری جواب داد  "آقوم"# کـه چیزی کـه بمن نگفت، فقط گفت بهت بگم خودت باهاش حرف بزنی که تا بهت بگه" خیلی تعجب کردم, اول فکر کردم خلیل فیلم بازی مـیکند، ولی اینطورنبود، و خلیل هم از اینکه پدرش مرموزبازی درون آورده  پکر بود.  با  آقای فروزان کـه تماس گرفتم  با خنده و جدی پرسید "اینجور لعبتها رو دیگه از کجا پیدا مـیکنین؟"  ازش خواهش کردم روشنتر بگوید کـه او گفت این ه بنظرش یک کلکی توی کارش هست،. پرسیدم آیـا منظورش از نظر تیغ زدن هست که جواب داد کاش این بود. پرسیدم "پس چی؟"  که روشن کرد ه یـا از آنـهایی استکه خانـه  فرار کرده و مـیخواهد خودش را بشما بند کند، یـا اینکه "وضعش خراب است". بعدش ساعت و محل قراری را کـه ژیلا تین کرده بود بمن گفت ولی پیشنـهاد کرد کـه اگر موافق باشم بهتر هست با طرف محتاطانـه برخورد م  و کاری م کـه بازهم به منظور قرار بعدی بـه آقای فرزان زنگ بزند که تا او بتواند حسابی "ته و توی کارش را درون بیـاورد " البته از من خواست بـه خلیل چیزی دراینمورد نگویم. منـهم وقتی ژیلا را دیدم بعد از یکی دوساعت  که با هم گذراندیم  بهش گفتم به منظور قرار بعدی باز هم بـه خا نـه آقای فرزان زنگ بزند.
ژیلا کـه زنگ زده بود آقای فروزان طوری وانمود کرده بود کـه خودش سر و گوشش مـیجنبد که تا مزه دهن او را بفهمد.  ژیلا هم کـه ظاهرا از نابینا بودن آقای فرزان بی خبر بود اول  ناز و ادا آمده و گفته بود "آقای عزیز از شما بعیده" و گفته بود سنش زیـاد است, اما بعدش  صحبت بجایی رسیده بود کـه حتی بـه  بابای خلیل گفته بود "جیگر جون", و بابای خلیل درجواب این شعرحافظ را خوانده بود کـه "گرچه پیرم شبی درآغوشم گیر   شوروحال گذاشته را دریـابم", آقای فرزان مـیگفت "همـینکه   قول داده برایش گوشواره طلا  وووو ومـیخرد ه چنان نرم شده  که انگار دهسال هست با او رفیق است.  نـهایتا به منظور روز سه شنبه ساعت ده و نیم صبح قرار گذاشته بود سر کوچه خودشان و بعنوان علامت شناسایی هم گفته بود یک عینک دودی آینـه ای مـیزند و کت وشلوارطوسی رنگ راه راه مـیپوشد. هدف آقای فرزان اینبود کـه باینطریق بمن ثبت کند ژیلا "خراب " هست و به منظور پول وطلا, حاضر هست تن بهرکاری بدهد. طبق برنامـه آقای فرزان من مـیباید بدون اینکه خلیل یـاهیچ دیگری, درون جریـان باشد درهمان ساعت مـیرفتم همانجا پشت دیوار روبرو قایم مـیشدم که تا وقتی کـه ژیلا مـیرود سراغ آقای فروزان یقه اش را بگیرم. من رفتم و از دور نگاه مـیکردم ، ژیلا آمد، او هم عینک دودی زده بود، مدتی بغل دیوار پیـاده رو آنطرف خیـابان، یعنی درست روبروی جایی کـه آقای فرزان ایستاده بود توقف کرد، دور و برش را نگاه کرد، وظاهرا وقتی  اطمـینان پیدا کرد کـه همان مرد عینکی مـیباید آقای فرزان باشد، طوری حرکت کرد کـه بنظرم آمد دارد مـیرود بطرف جایی کـه بابای خلیل وایساده بود. اما نمـیدانم چه فکری کرد کـه دوباره برگشت عقب طرف همان دیوار پیـاده رو. یکی دو دقیقه درجایش مکث کرد ودوباره بطرف خیـابان قدم برداشت.  اما درست همانوقت کـه ژیلا داشت مـیرفت بطرف بابای خلیل, یکدفعه دیدم خانمـی  آمد زیر بغل آقای فرزان را گرفت و با خنده او را برد بطرف خانـه شان, و این مـهمان ناخوانده شـهناز، دومـی خلیل بود (که معلم بود), کـه معلوم نیست چرا عهد انقدر بی موقع آمده بود بـه بابایش اینـها سربزند.  ژیلا بعد از یکی دو دقیقه راهش را کشید و رفت، منـهم رفتم و تا غروب بی هدف از اینطرف بانطرف شـهرمـیرفتم. من بابت این ماجرا خیلی پکر بودم  یعنی از دست خودم لجم مـیگرفت کـه ازهرنوع دلخوری بدتر است.  آخر من خودم را زرنگ مـیدانستم, فکرش را هم  نمـیکردم کـه انقدر آدم "په په" و ساده ا ی باشم کـه نتوانم یک معمولی را از یک زن خراب تشخیص بدهم، هی بخودم مـیگفتم  خاک برسرت "دراز بی نور". که تا یکی دو روز حالم طوری بود کـه بقول علی پوستر "ثمره نسیـه فروشی " را بیـاد اطرافیـان مـیاورد.
فردایش کـه باقای فرزان زنگ زدم، مـیگفت حس ششم اش باو مـیگوید کـه  ه پی بود او نابیناست و شاید هم از اول اینرا مـیدانسته است, گفت کـه ه یکی دو ساعت بعدش باو زنگ زده و اول خیلی عصبانی و پکر بوده اما بعدش رام شده,  بابای خلیل مـیگفت برایش جای شک نیست کـه ه "خراب هست " اما اگر من هنوز هم باور ندارم او حاضر هست بخاطر من دوباره باهاش قرار بگذارد,  که من ازاو تشکر کردم وگفتم فکرنمـیکنم اینکار لازم باشد.
بچه ها، مخصوصا سیـا وخلیل, براحتی دلیل آویزان بودنم را حدس زده بودند,  اما من تازه بعد از یکی دو رو کـه حالم کمـی سر جایش آمد آنـها را درون جریـان گذاشتم و گفتم دیگر نمـیخواهم ه را ببینم. خلیل محکم زد توی سرم و گفت "از تو الاغ تر خودتی" کـه سیـا هم حرفش را تائید کرد، خدائیش درون ان لحظه خودم هم درون اصل قضیـه با آنـها همعقیده بودم اما دلیلمان با هم فرق داشت. آنـها فکر مـید من خرهستم بخاطر اینکه نمـیخواهم ه را ببینم,.در حالیکه من فکر مـیکردم خرهستم بخاطر اینکه مدتی یک خراب را مـیدیده ام.  آنـها مـیگفتند من مـیباید باهاش حال م و نـهایت اینکه مواظب باشم سر من کلاه نگذارد و منرا تیغ نزند، درون همـین حد. مـیگفتند  طرف کـه نامزدت نیست کـه "غیرت بخرج بدی". حتی خلیل  مـیگفت "چه بهتر کـه طرف پول درون مـیاره" و دلیلش اینبود کـه دیگر لازم نیست او بمن آویزان شود بلکه برعکس.  سیـا هم معتقد بود "پولکی یـا غیر پولکی"، که تا وقتی منرا تیغ نزده  بمن چندان ارتباطی ندارد. البته مبرهن استکه یکی از هدفهای آنـها درون این توصیـه خیرخواهانـه بمن اینبود کـه از اینطریق بلکه آنـها هم بتوانند مفتی با طرف حال ند.
خلیل آخرش پیشنـهاد کرد اگر تصمـیم گرفته ام ه  را نبینم بهتر هست او را پاس بدهم طرف خلیل. اما توصیـه آخر سیـا اینبود کـه بروم طرف را ببینم، و هیچ چیزی را برویش نیـاورم، و او را وردارم بیـاورم امـیرآباد خانـه سیـا اینـها، باهاش حال م، و مـیگفت حالا بعد از اینکه من کارم تمام شد اگر ه حاضر بود "که ما هم یک صفایی باهاش مـیکنیم، اگر نـه کـه هیچی". من اما  نمـیدانم،از کجا بـه این نتیجه گیری احمقانـه رسیدم کـه باید  برای آخرین باراو را ببینم و با "اخم و تخم" او را بخاطر اینکه منرا گول زده  سرزنش کنم و ازش به منظور همـیشـه قهرکنم، درون حالیکه حتی درهمان لحظه هم مـیدانستم کـه اگر بپرسد او چه جوری مرا گول زده? جواب سروته داری ندارم کـه بهش بدهم.
وقتی دیدمش بدلیلی کـه هنوز هم خودم نفهمـیده ام چرا،  طوری وانمود کردم کـه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. درعوض بعد از بده بستان های مقدماتی  ژیلا لابلای حرفهایش  بمن پراند که خیلی پست هستم, اینحرف را طوری زد کـه هم مـیشد آنرا یک شوخی تلقی کرد و هم بمعنی احساس طلبکاری او ازمن, ودیگرهم درون این باب چیزی نگفت کـه بتوانم منظورش را بفهمم . شاید هم این یک تاکتیک به منظور مرعوب من بود کـه اگر اینجور باشد, انقدردرکارش موفق بود کـه من که تا آخرهیچ جوری جرات نکردم ازش درون مورد ماجرای قرار پولی اش با بابای خلیل حرفی بمـیان بیـاورم، وازاین بابت هم یک "خاک برسرت" اضافی بخودم بدهکارمـیشوم . بعد از ده-پانزده دقیقه رابطه مان کمـی عادی تر شد و من ازش پرسیدم آیـا حاضر هست دفه بعد بیـاید باهم برویم خا نـه یکی از دوستانم کـه در امـیر اباد است، او با یکجور خنده خاص کـه مـیشد معانی مختلفی را ازان برداشت کرد, موافقت کرد. برایش توضیح دادم کـه دوستم با پدرش درآنجا زندگی مـیکند، اما وقتی ما مـیرویم پدرش رفته مسافرت و درخانـه نیست. گفتم دوستم هم دانشجو هست و ما ازبچگی همدیگر را مـیشناسیم، آخرش هم خیلی گذرا اشاره کردم کـه یک دوست دیگرمان هم گاهی خانـه آنـها مـیاید و ممکن هست آنروز هم اتفاقی بیـاید، کـه ژیلاهم عالعمل خاصی نشان نداد. به منظور اینکه راه خاکی و محل خانـه توی ذوق اش نزند حالی اش کردم کـه خا نـه دوستم درون بیـابانـهای امـیر اباد شمالی است، درست زیر مرکز اتمـی، و از آخرین ایستگاه اتوبوس که تا آنجا بیش از بیست دقیقه درخیـابان خاکی حتما راه برویم, ژیلا اول یک کمـی ابروهایش را بعلامت تعجب قوس داد و بعد گفت "خب عیب نداره باهم حرف مـیزنیم مـیریم دیگه ". کمـی دیگرشرو ور گفتیم وشوخی کردیم، قرارمان شد به منظور پنجشنبه بعد ساعت یـازده درپارک, کـه باید طوری بطرف امـیرآباد مـیرفتیم کـه حدود دو که تا دو و نیم آنجا باشیم, وخداحافظی.
بعد از اینکه جدا شدیم هرچه فکر کردم نفهمـیدم کـه من چرا درست عینا آنچیزی را کـه سیـا گفته بود انجام دادم.
درهرحال درون مورد بردن ه بـه امـیراباد، قراری بود کـه خودم گذاشته بودم کـه هنوز درست نمـیدانستم چه حتما م. بنا بـه تجربیـات قبلی من بهمان اندازه کـه به برخورد معقولانـه سیـا اطمـینان داشتم نسبت بـه احتمال رفتارناپخته خلیل بیمناک بودم
. دو که تا مشگل درون مورد خلیل وجود داشت: اول غیر قبل پیش بینی بودن خودش بود، اما مـهمتر اینبود کـه من بـه آقای فرزان قول داده بودم درون مورد ه بخلیل چیزی نگویم و حالا نـه فقط قولم را شکسته بودم، بلکه شوخی شوخی داشتم مـیرفتم  اسباب یک چیزهایی بیشتر ازحرف زدن بین طرف وخلیل بشوم.  
اول کـه با سیـا درباب قولی کـه به اقای فرزان داده بودم م کردم و او درجواب یواشکی زد تشانی ام کـه "عمله این فکر رو حتما قبلا مـیکردی"وگفت چون بهرحال کـه ماجرا را بخلیل گفته ام و از این ببعد هم اگراو را بازی ندهم او ولکن نخواهد بود و اگر هم زیـادی ازش قایم بشویم جدا دلخورمـیشود و دیگر با ما حرف نخواهد زد، کـه راست مـیگفت. باجبارهم خودم با خلیل شرط کردم آنروزکار تخمـی نکند وهم از سیـا خواستم بهش تذکربدهد. قرارمان با ژیلا به منظور پنج شنبه بعد بود، چگونگی قرارمان درون روز موعود را بـه آنـها گفتم.  سیـا کـه گفت آنروز مدرسه نمـیاید و درخا نـه مـیماند, منـهم بـه خلیل تاکید کردم حتما خودش جداگانـه برود خانـه سیـا اینـها و حق ندارد قبل از رسین توی خانـه خودش را با من و ژیلا روبرو کند, واو هم قبول کرد.
 راستش را بگویم, اینـهم یکی ازهمان مواردی استکه اگری بفهمد و من را نشناسد فکر مـیکند یک چیزی ام مـیشود. به منظور اینکه بعد از اینکه خود ابله ام همـه این قرارومدارها را راست و ریست کردم, همـه اش توی دلم خدا خدا مـیکردم کـه خوب هست یک چیزی پیش بیـاید کـه اینکارسرنگیرد، اما دلم مـیخواست این نشدن طوری باشد کـه بچه ها نتوانند آنرا تقصیر من بیـاندازند.
به این فکر کردم کاشکی من یـا ژیلا بد جوری سرما بخوریم و نتوانیم سرقراربیـاییم. با همـه سفارشـهایی کـه به خلیل مـیکردیم ته دلم بدم نمـیامد خلیل یک گندی بزند کـه کار انجام نگیرند و ما بتوانیم کاسه کوزه ها را سر اوبشکنیم, حتی, پیـه عذاب وجدان بخاطرفکر نامردی درحق رفیق را بتنم مالیدم،  بعد ازدو-سه روز این نامردی یـادم مـیرفت. ا اما مشگل اینبود کـه بهرحال اینـها همـه اش توی فکر من بود, ازنظرعملی گند را حتما خود خلیل مـیزد و این دیگر دست من نبود.آنروز وقتی درون مـیدان انقالب با ژیلا منتظر اتوبوس امـیر اباد بودیم، خلیل را دیدم کـه بر خلاف قرمان از آنطرف خیـابانما را زیر نظر دارد، اما آماده مـه نگذاشتم. اتوبوس کـه آمد ما کـه سوار شدیم دیدم خلیل از درون جلو سوار شد با رانده سلام علیک کرد و راننده هم خیلی با خوش وبش جوابش را داد. خلیل هم همچین با ژست با او حرف مـیزد کـه انگار کمک خلبان بوئینگ هفتصد و چه و هفت شدهو درون ضمن حرف زدن با راننده زیر چشمـی  تند تند هم بما نگاه مـیکرد. دریکی از ایستگاه های وسط  راه یک جوان دیگرسوار شد کـه نفهمـیدم بـه چه خاطرباخلیل کارشان بـه یک ودوکشید، وشروع د کرکریـهای چارواداری به منظور هم بخوانند, اما خوشبختانـه ان پسره  ایستگاه بعدی پیـاده شد و قائله خوابید.
ما ایستگاه چاپخانـه پیـاده شدیم و پیـاده راه افتادیم بطرف خانـه سیـا اینـها. چند دقیقه بیشتر نرفته بودیم کـه خلیل ازپشت آمد، سلام کرد و با یک لبخند فوق احمقانـه ازما یک آدرس الکی پرسید، کـه منـهم یک جواب الکی دادم و او هم تشکر کرد و با قدمـهای تندترجلوی ما افتاد. خلیل با اینکه فاصله اش را با ما زیـادتر مـیکرد اما هرازگاهی برمـیگشت بـه عقب و ما را نگاه مـیکرد.هیچ دلیلی جز خریت به منظور مجموعه کارهای خلیل درون آنرویشد آورد. یـادتان مـیاورم, خیـابان  چاپخانـه یک خیـابان خاکی بود کـه تک و توک خانـه درون اوائل ان ساخته شده بود و همـینکه درون ان حدود ده دقیقه ای ازخیـابان امـیرآباد بطرف غرب مـیرفتیم خیـابان یک پیچ مـیخورد و دیگر بیـابان مـیشد، و بعد ازحدود یک ربع ساعت دیگر توی خاکی راه رفتن مـیرسیدیم خانـه سیـا کـه به اتفاق خانـه توران خانم اینـها تنـها ساختمانـهای ان حوالی بودند.سرپیچ کـه رسیدیم نمـیدانم ژیلا چه فکری کرد کـه بی مقدمـه گفت "من نمـیام"، و وقتی ازش خواستم دلیلش را بگوید برگشت طرف امـیر اباد و معلوم بود کـه جدا قصد نیـامدن کرده است. من همـینطور دنبالش مـیرفتم و مـیپرسیدم "اخه چی شده " و او هم تنـها درون جواب مـیگفت "معذرت مـیخام اما نمـیام دیگه ". نمـیدانم از دیدن بیـابان حول ورش داشت یـا ازحرکت مشکوک خلیل یـا ازهردو.
. خلیل کـه گویـا متوجه شده بود کـه ما برگشته ایم، بجای اینکه برود و سیـا را خبر کند کـه درخانـه  منتظر نماند یواشکی آمده بود دنبال من و ژیلاک. ماهم دوتایی سوار اتوبوس شدیم بطرف مـیدان مجسمـه، اما من بعد از اینکه دیدم سوال فایده ای ندارد درون ایستگاه نصرت خداحافظی کردم و برگشتم کـه به سیـا ماجرا را بگویم. وقتی رسیدم ساعت سه و نیم بود.
من دیگر ژیلا را ندیدم، بآقای فرزان هم گفتم اگر زنگ زد خیلی محترمانـه بهش بگوید بهتر هست همدیگر را نبینیم، او هم بعدا گفت کـه ژیلا دوسه روز بعد زنگ زده و او هم نظرمنرا بهش گفته است.
اگر بخواهم صادقنـه بگویم دو بار دیگر بامـید اینکه ژیلا را ببینم رفتم پارک ولیعهد وهمان صندلی, ولی او را ندیدم , واینکه بابای خلیل حدسش درون مورد او که تا چه هد درست بود و اینکه او اساسا چگونـه ی بود هیچوقت برایم روشن نشد.

منکه فکر مـیکنم که تا همـین جای ماجرا کافی هست که نشان بدهد کـه یک لقمـه بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمـید کـه چرا ما بـه همان مجازی اش راضیتر بودیم.





[قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]

نویسنده و منبع |



قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

Eyni: شیطنت های دبیرستانی ۱: هنربخش تهران ۱۳۴۴-۴۷

شیطنت های دبیرستان تهران ۱۳۴۴-۱۳۴۷

Ahmadi Ainie 

ماجرا درون یک پاراگراف
مدرسه هست ودست گرفتن به منظور معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها 1-1:
از خانـه بـه مدرسه
2-1:رابطه پسر بازی
۱ - ۴: قسمت صدوسی وهفت نبرد گله دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از مـیان خاطرات جمعی درهنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
رابطه ایرج مـیرزا وقانون ظروف مرتبط درون فیزیک
دستبرد بـه بوفه مدرسه
شلوار ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله ام ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
مجید وآقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
 کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
 آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید
 ۲- شخصیت ها
 ۲- ۱: راوی ماجرا
 ماهی یکبار روضه درخانـه ما
 دبستان خیـام درسلسبیل
 حبس شدن درون ذغالدانی: کلاس سوم، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله دبستان ضرابخا نـه
 به چه چیزم مـینازیدم؟
  بازیـهای غیر مجازی راوی
 عا دله د بهرام گنجینـه

. نسوان خانوادههمسایـه ومن وعادله
 دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
 پروین کمال
 مجید با ه درآبعلی
بازی درمـهمونی هتل کمودر
 ژیلا ی کـه درمانگاه تامـین اجتماعی تور شد
 ! ۲-۲ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
 ۲-۳: آقای فربیز معلم ادبیـات ۲-۴:
 آقای نعمتی مستخدم ۲ -۵:
 (our gang)  گروه ما
 سیـا فانی سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ
سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خونده بود
 در وصف حسین کله
زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه
چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
 مجید بـه آفرین
مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول"
 محمد بیگلری
 رضا عنصریـان وعطا روح انگیز
 اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان
 احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
 چوب را کـه ور مـیدارند ...
با آقای نعمتی درون راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمـهر آقای شوقی:
جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
 شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟
 آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم
اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده !
 دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه

----------------------------------------------------------

پیش درون آمد 

 یـاد گذشته ها آدم را قلقلک مـیدهد, مخصوصا وقتیی حد اقلی از امکانات برایش جورشده وازبخت خوش با آدمـهای باحالیـهم دمخور شده باشد. از ماجراهاو دوستیـهای دوره های بعد ازدبیرستان حتما جداگانـه بگویم ، اینجا مـیخواهم حتی الامکان صحبت را محدودش کنم بـه دبیرستان, آنـهم سیکل دوم یعنی کلاس دهم که تا دوازدهم. زمان ما (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی)، وتا اوائل دهه پنجاه ،تحصیلات که تا دیپلم بـه دو مقطع شش ساله ابتدایی (یـا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) تقسیم مـیشد. موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-به-جلوی" ناخودآگاه هست در برابراین واقعیت کـه آدم مـیفهمد کـه دارد بآخر خط بچگی نزدیک مـیشود. من بنظرم مـیاید نوعی ازاینگونـه برخورد را مـیتوان درگذرازمـیانسالی بـه سنین بالاترهم سراغ کرد. دبیرستان خودش تقسیم مـیشد بـه دودوره سه ساله کـه به آنـها سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند. دردهه پنجاه بود کـه دوازده سال مدرسه بـه سه دوره: ابتدایی راهنمای و متوسطه تقسیم شد. ازسیـا کـه بگذریم سابقه دوستی من با بقیـه بچه ها درحد دو, یـا نـهایتا سه سال بیشتر نیست, اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. بنظرم مـیاد اینکه خل بازیـها وماجراجوئیـهای سیکل دوم دبیرستان بیش ازدیگر دورهای زندگی تو ذهن آدم جا پیدا مـیکند شاید یک دلیلش این باشد کـه دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی مـیشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمـی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه " حسابش مـیکنند. حرفمووارونـه تعبیرنکنین، منظورم اینـه کـه خودت هم ته قلب اتفاقا همـینومـیخوای، اگرچه کـه درظاهرممکنـه یـه جوری وانمود کنی کـه انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمـیکنن بچه هستی "خیلی پکری.". مـیشود گفت یک جورایی خودت هم مـیفهمـی کـه دیگربچه نیستی, اما دلت مـیخواهد وقتی بچگی مـیکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیـاندازی. بقول اون رفیق ترکمون "دلیلشو خودتم مـیدونی دیجه =دیگه". خودتون رو بـه اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومـیگم, اونجا کـه مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده مـیپرسه چرامـیگن "زن گرفتن ولی نمـیگن مرد گرفتن" , طرف هم جواب مـیده "دلیلشو خودتم.... به منظور اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده کـه بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن. لازمـه بگم کـه من این فرصت روتا حدود زیـادی مرهون غیرت ومایـه گذاشتن مادرم ودو-شغله کار پدرم هستم. اگر مـیگویم فرصت وشانس, یعنی مـیفهمم اینرا کـه وقتی شرایط کم وبیش برایی مـهیـا باشد رفقای بسیـارداشتن وشیطنت تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود،درخانواده ای بودم کـه هرروزازجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمـیلرزاند, دغدغه نون وکرایـه خونـه روشونـه های من نبود. اگری توانست مثل حسین مظلومـی همکلاس کلاس هفتمـی ما دردبیرستان علامـه درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت وبرادر هم بدوشش افتاده هنوزحال بگوبخند داشته باشد هنر کرده. یـا اگر مثل مجید بـه آفرین بود جای تحسین دارد. درون پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی از زندگی آنـها غیب اش زده ورفته بوددنبال سرنوشت، افکاروآرمانـهای خودش، و به مادر بپیشنـهاد کرده بود درون پاسخ بـه سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی خود را سر زنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیـه کـه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. که تا حس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک سرگرمـی, چیزیعلم مـیکرد; ازخوندن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"کارون" تاجیک بگیر که تا یـاد کلمات خنده داربه طوطی. ازهمون موقع مادرت بشما گفته باشـه باباتون توآلمان زیرماشین رفته وتو وتوهم فکر کنی حتما بگی "به ارواح خاک بابام" که تا حرفتو باورکنن. اما گویـا روزگار بازی پیچیده تری براتون تدارک کرده بود, یعنی درهمون اوائل پی باشی کل ماجرای زیرماشین رفتن قصه ای بوده کـه باباهه ساخته وت به منظور شما باز خوانی کرده. یعنی همون اوائل غیب شدن (یکی دوبارکلمـه فرارروهم شنیدی) ازپچ وپچ مادرت با بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادره پی باشی کـه وقتی مادرت پشت تلفن بـه بابات گفته "اینجوری کـه نمـیشـه، فکرشو ، این دوتا بچه از من سراغ بابا شونو مـیگیرم، چی بگم؟" بابات جواب داده باشـه "نمـیدونم، اصلا فکر کنین منـهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این باشـه " آره، همـین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین"، بـه همـین سادگی. شاید مادرت هم فهمـیده باشـه کـه تو این قصه رو مـیدونی اما انگارناگفته توافق کرده باشین، کـه "به ارواح خاک بابام" به منظور تو با مسما تره،و اینجوری قصه تصادف هم سر جاش مونده. اما داداش کوچیکترت هیچوقت نتونسته باشـه قبول کنـه, مگه مـیشـه"بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه راست مـیگه چرا مارو نمـیبره سرقبرش، اصلا چرا لباس سیـاه تنش نیست,،وآخرش هم فاجعه درست مـیکنـه ". راستی کـه کمـی مـیتونـه درچنین شرایطی نـه فقط ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی ازآب دربیـاد, مجید انقدرخوش روحیـه بود کـه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. که تا حس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم و یـه سرگرمـی چیزی رو علم مـیکرد. . که تا بچه ها از درس خسته مـیشدن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"کارون" تاجیک ووو روهم با اداها وصداهایی عین خودشون مـیخوند. مـیخوام بگم کـه یـادم هست شرایط نامطلوب خانوادگی کمترین فرصت شیطنت وبچه روازخیلی ازبچه ها دریغ مـیکنـه. نـه اینکه فکر کنید تونازو نعمت بزرگ شده باشم ابدا, من ازکلاس ششم ابتدایی تابستونا با فروش آلاسکا (بستنی پاریس) و بامـیه و این چیزا پول تو جیبی خودمودرمـیآوردم, سیـا همـین امروز (بیستم ماه مـیدوهزارو دوازده) یـادم انداخت کـه تابستون کلاس هشتم تو یک آرایشگاه تو محلمون شاگرد شدم, با روزی پنج ریـال مزد,که البته گاهی انعام هم بان اضافه مـیشد. ازاون شغل چیزیکه بیـادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها مـیگفتند اوستا) پسر تپل دو-سه ساله ای داشت( بچه هایی کـه یک کمـی لپ داشتند واز همسالان خود تپل تر بودند را گامبو یـا خیکی مـیگفتند ) کـه وقتی گریـه مـیکرد اونو مـیداد بغل من ببرمش خونشون تحویل بدم. بچه هه به منظور من سنگین بود وخسته مـیشدم, لجم مـیگرفت وبتلافی یـه جوری بچه معصوم رواذیت مـیکردم (البته طوریکه بچه نفهمـه از کجا خورده، چون درغیراینصورت بـه و باباش مـیگفت و کارم خراب مـیشد)وهمـین موجب خنده من و سیـا بود. درون واقع من اصلا یـادم نبود کـه یک زمانی شاگرد سلمونی هم بوده ام که تا اینکه دیروز یعنی دهم ماه مـی ۲۰۱۲ سیـا داشت بـه شوخی بمن مـیگفت من ازبچگی موذی بازی درمـیاوردم و من درون مخالفت ازش خواستم اگر راست مـیگوید یک نمونـه بیـاورد کـه سیـا همـین ماجرای اذیت بچه اوستای سلمونی روگفت، ودوتایی کلی خندیدیم، البته حتی همون زمان هم هردوتایی مـیدونستیم کـه طفلک بچه هه کـه گناهی نداره واذیت بچه بخاطر بی ملاحظهپدرومادرکار نادرستی هست ازکلاس نـهم ببعد تابستونا توهتل-کافه نادری دربانی مـیکردم ومزد مـیگرفتم, تابستون سال اول دانشگاه هم همـین کاروکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شـهرداری تهران بعنوان کارآموزکمک-ناظر کارمـیکردم (یـادشوهر ام، محمدعلی خان ب. گرامـی کـه این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم بـه بعد ازاون کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومنی کـه دولت هویدا دراختیـار دانشجویـان مـیگذاشت هم برخوردار بودم. یـاد امـیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بـه خیر. مـیتوان گفت هردو رژیم درقتل هویدا متهم اند. او قربانی فرافکنیـهای اطرافیـان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمـینی وترس اطرافیـانش ازسوی دیگر شد. ماجرا درون یک پاراگراف موضوع برمـیگردد بـه سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ مـیلادی) کـه کلاس یـازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش ناحیـه۲ تهران.یکروزصبح کـه داشتم مـیرفتم مدرسه درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم سرم بد جوری خورده بودبه یکی ازاون تیربرق های نفهم سیمانی وسط پیـاده روکه منجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد . درمدرسه چه داستانـها کـه درباب چگونگی رویش اینفقره بادمجان نمـیگفتند اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما کـه ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود برمبنای تجربیـات کارآگاهی ثابت مـیکرد کـه شکل قلنبگی دروسط پیشانی گویـای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن بـه تیرازروی حواس پرتی با تجارب عملی نمـیخواند ومرا به منظور تحقیق وکشف عوامل دست اندر کاراین جرم بـه دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمـها خبر دارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود(یعنی بـه نحوه کشت بادمجان برپیشانیم). حالا کـه این جرم مشمول مرور زمان شده و من دیگرخود را با خطر احضار مجدد باتاق آقای رییس روبرو نمـیبینم درگوشتان اعتراف مـیکنم کـه بقول خواجه شیراز"نظربازی" هم یک جورهایی درتولید ان بادمجان بی تاثیر نبوده است. اما این تراژدی هم مثل فیلمـهای هندی آخرش خوب تمام شد. بـه این معنی کـه منکه بـه خاطرهمـین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیـها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل بیعرضگی و"دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخا لف،انگشتنمای خاص وعام شده بودم، بـه یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم بـه سمبل زرنگی وحاضرجوابی یـه مدرسه. البته این نوبت اوج منـهم مثل همـه چیزای دیگه موقت بود یعنی که تا وقتی کـه ماجرایی به منظور یکی دیگه ازبچه ها کوک بشـه مدرسه هست ودست گرفتن به منظور معلم ومدیر دست گرفتن به منظور معلمـها وبالا و پایین کادر مدرسه گویی بخش مشترک وفرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامـه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول اون دوست آذری مون "هچ وقت تاروخ نشون نداده" کـه شاگردا به منظور معلما دست نگیرن. دراینجا یـادآقای شوقی, معلمـها، وکادر مدرسه بـه خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت به منظور هم مدرسه ایـهای آنزمان. اما قبل از شرح ماجرا شاید بد نباشـه نگاهی بندازیم بـه آنچه کـه اگه آقای شوقی اینجا بودبهش مـیگفت زمـینـه های وقوع جرم یعنی دوتا کلمـه ناقابل درموردشرایط ومحیط آنروزها, شخصیتهای اصلی و مخصوصا آنچه آنروزها بین مادانش آموزان دبیرستانـها, حد اقل پسرانـه ها, رواج دا شت براتون بگم (لابد مـیگین نمردیم و معنی دوتا کلمـه روهم فهمـیدیم). حتما اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, بلکه فکر مـیکنم بیـان همچین داستانی درون کنار یـاد آوری خصوصیـات، روابط، فرهنگ واخلاق رایج بین ما شاگردها وکادرمدرسه مـیتونـه به منظور خواننده معنی پیدا کنـه و جالب بشـه. اگرچه قصدم از این نوشته عمدتا جنبه طنزوشوخی آنست وازشما چه پنـهان زورخودم را زده ام کـه در قالب طنز بمانم، اما مثل اما بضاعت ومـهارت قلمـی لازم برا ی یکار رو درون خود نمـیبینم, کـه حفظ حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرنیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی درون این عرصه حتی درون یک نوشته کوتاه بـه چپ و راست بهر خاشک چنگ مـیاندازند که تا بلکه کلام را بـه پایـان برند ازهمچو من خام قلمـی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه مـیشوم "زرت و زرت"، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یـا روانشناسانـه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم کـه نیست، یـه هوخودش اینجوری مـیشـه، نمـیتونم کـه خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید شما هم مثل من پی خواهید برد کـه دراینگونـه تحلیلها نوشته ام ازنظرشگی ونا-روانی نثروو آبکی بودن معنی بـه سبک یـا ژانربسیـارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیـاسی مملکتمان خیلی نزدیک مـیشود.در اینجورموارد کـه اتفاقا کم هم نیست، بهتر هست شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت های -زنکی دم درکوچه فرض کنید, نـه یک کلمـه بیشترونـه یک کلمـه کمتر (بقول امام خمـینی سابق). خلاصه اینـهمـه زورزدم کـه بگویم اگردرلابهصحبتهایم از دستم درون رفت و "من و ما" را تعمـیم دادم بـه زندگی جوانـهای دبیرستانی متعلق بـه اقشار متوسط-به-پایین آنروزجامعه درتهرانسالهای مـیانی وآخردهه چهل خورشیدی, شما خیلی بـه خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودورو بریـهایم بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر، تازه ممکن هست یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمـی کـه باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درون مدرسه هنربخش دور هم جمع کند, بهی چه مربوط ،درکار خدا کـه دیگر نمـیتوانید اشگل بیـاورید. شایدهم ,،،،اصلا شاید را ولش کن همـین کـه هست را بچسب، زورکه نیست. دست آخر اینکه جای تعجب نیست اگرتشریح محیط آنروزمدرسه وشخصیت ها نسبت بـه شرح ماجرای جنایی-کمدی آنروز کذایی حجم قابل توجهی از این نوشته کوتاه رو بـه خودش اختصاص داده. این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا هست به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم. بدیـهی هست شرایط زندگی درآنزمان به منظور ا ین اقشاراعم اززن ومرد وکودک بسیـارسختترازدهه بعدی بود, اما چیزی کـه ازلابلای این نگاه گذرا بـه گروه بسیـار کوچک اجتماعی هم نمایـان هست اینکه درمـیان همـین اقشار نیزسنگینی بارمشگلات ومصائب مضاعفی کـه بی بندوباریـها یـا بداقبالی ها ممکنست درزندگی بوجود آورند,غالبا بدوش زنان وگاها کودکان مـیافتد بدون اینکه خودنقش چندانی درایجاد ان داشته باشند. فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری همسن های من مـیباید یـادشون بیـاد کـه بچه ها(و حتی آدم بزرگ هایی) بنام هایی مثل "علی کچل , امـیر خله، ممد ریق جوادلالی،مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه ،کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقیشکری،،،، " کـه معمولا از شکل فیزیکی یـا سابقه بیماری ناشی مـیشد صدا مـی. اون بیچاره هاهم اجبارا بـه این القاب چنان عادت مـی کـه بدون این پسوند ها خودشون رو نمـی شناختن. این فرهنگ غلط یعنی ملقب افراد بر مبنای ظواهرو نقص های فیزیکیآنـها معمولا ربطی بـه مدرسه نداشت واز محله و بلکه از خانواده سر چشمـه مـیگرفت. شایدبدون قصد تحقیر, فکر مـی این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک از حسین دوم باشـه, بدون اینکه بـه آزردن احساسات طرف نامـیده شده توجهی داشته باشن. بهر حال خوشبختانـه بابالارفتن سواد عمومـی این روش نامرضیـه هم توسالهای بعدخیلی کمترشد چیز هایی کـه در آموزش و پرورش امروزی (دیگر-آزاری یـا ...) نامـیده مـیشودزمان ما بین هم محلی ها و حتی بستگان امری رایج بود و گاهی ازمحله بـه مدرسه هم درز مـیکرد. خوشبختانـه ما درون مدرسه هنربخش بطور مستقیم با این مساله روبرو نبودیم. دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا اما چیزی کـه به ماجرای ما رابط داره اینکه زمان ماو بین ما اینکه رفقا همدیگر رو بهربهانـه ای دست بندازن نـه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمـی های اصلی مانبود، اینکار بین رفقای نزدیک شدید بود. همـینکه مـیدیدیم یکی زمـین خورده, شلوارش پاره شده، دگمـه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره او مـیشد به منظور مدتی مـیشد مایـه سرگرمـی بقیـه. اما درعین حال اگر یکیمان بـه دلیلی با سرو صورتی کـه نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه مـیامد اول از با داستان سازیـهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش دیگران روبرو مـیشد که تا بعدا دیگران بفهمند کـه آیـامساله ای جدی هم درون کار بوده یـا نـه . جالبه کـه همـه ما بی توجه بـه اینکه رفیقمون ناراحت مـیشـه یـا نـه اینکارو مـیکردیم , بنظرمـیاد اینکه حرفی به منظور خنده و شوخی داشته باشیم برامون مـهمتربود که تا محتوی حرف, اگه یـه وقتی این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمون مـیشد کـه دو روز باهامون حرف نمـیزد، تازه ممکن بود دوزاریمون بیفته کـه زیـاده روی کردیم. البته بین بچه هایی کـه بصورتی خودشان را یک گروه تلقی مـید حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیـهایی کـه گفتم نمـیشد اگرمعلوم مـیشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایـهای دیگر حرفش شده دیگران بـه حمایت ازاو طرف راسر جایش مـینشاندند .و این امری علیحده بحساب مـیامد 1 - محیط و شخصیت ها 1-1: از خانـه بـه مدرسه من از خانـه مان کـه واقع درون بن بست صاحب الزمان کوچه مـیلانی( فکر مـیکنم بعدا شدشـهیدجلالی)که روبروی پارک کمـیل(قبرستان قدیمـی ارامنـه کـه درزمان شاه قرار بود پارک بشود) قرار دا شت مـیامدم چهارراه اناری درون خیـابان نواب, معمولا سیـا هم مـیامدوباهم اتوبوس سوار مـیشدیم و مـیرفتیم بمـیدان ۲۴اسفند( مـیدان مجسمـه کـه تبدیل شد بـه مـیدان انقلاب)وازآنجابعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران ، معمولا سرخیـابان آناتول فرانس درون ظلع شرقی دانشگاه راه را بسمت شمال بطرف خیـابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)مـیپیچیدم.اگر خبری نبود سر خیـابان بزرگمـهرراهرابطرف شرق کج مـیکردیم که تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم و مدرسه ایـهاهم درراه، مـیرفتیم بالاتا برسیم بتقاطع تخت جمشیدوازآنجابطرف شرق تاخیـابان ابوریحان وازآنجایک کمـی برمـیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیـابان بزرگمـهرونـهایتا بمدرسه. 2-1:رابطه پسر با این مقدمـه شروع مـیکنم کـه دران سالها، وحد اقل به منظور -پسرهایی ازطبقه اجتمایی شبیـه ما، شرایط ازجهاتی برعحالا بود، یعنی ازطرف حکومت نـه فقط محدودیت چندانی اعمال نمـیشد کـه رسانـه های عمومـی بـه نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسروبودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیـارشدیدتروامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود. ظاهرا بازپرسی آقای شوقی درون مورد چند و چون ضربه منجر بـه کبودی وسط پیشانی من مستقیما ربطی بـه رابطه پسر(چیزی کـه ما بهش -بازی مـیگفتیم) درون زمان ما نداره و امـیدوارم یـه وقتی فرصت بشـه جداگانـه براتون یکی دونمونـه از شاهکارهای هنری مون درون این مورد رو براتون بگم. اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، خدا وکیلی اش رو بخواین مجرم اصلی رو حتما در همـین حوالی جست. فعلا همچین تلگرافی اشاره مـیکنم که تا بعد: بازیـهای ما بـه لغت امروز بیشتر"مجازی" بود و توراه مدرسه, تو صف اتوبوس, یـا از طریق پشت بام دوردست حاصل مـیامد. . درحاشیـه بگویم عشق بشت بامـی یکی از ورژن (گونـه) رایج عشق بودکه دران دوجوان درنتیجه عملیـات جیمز باندی روحشان را تقدیم هم مـید. مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یـا پشت بام دوردست با هم انجام مـیگرفت .البته اگر یک همسایـه بیشعوربا پهن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمـیکرد. فاصله پشت بامـها غالبا مـیباید بحدی مـیبود کـه معشوقین فقط مـیتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند، گاها دیده شده بود کـه یکی از آنـها بعد ازدیدن قیـافه طرف ازنزدیک کلا منکر مـیشد کـه عاشق ان معشوق شده است. توضیحا حتما بعرض برسانم اینگونـه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد کـه خانـه های دریک کوچه واقع نبودند و چندتا کوچه با هم فاصله مـیداشتند زیرا رد و بدل پیـام با ی کـه هم کوچه یـا مال چندتا خونـه اونطرفترباشـه خیلی خطری بود, یعنی دیریـا زود یـه فضول سروصدا بپا مـیکرد وسروکارآدم با بابای ه, یـا ازهمـه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم ه مـیفتاد. مثلا یـه روز کـه داشتیم طبق معمول همـه روزه مثلا با سیـا مـیرفتیم مدرسه یـا برمـیگشتیم خونـه, توراه یـه دفعه چشم یکی مون "اون وسطی" یـا "قد بلندتره" یـا "روپوش آبیـه" ،،،،رو مـیگرفت ، هرکاری بـه عقلمون مـیرسید مـیکردیم کـه توجهش رو جلب کنیم, وتا زمانی مطمئن نمـیشدیم کـه طرف هم علامت مثبت مـیده ازپا نمـی نشستیم درد سرندم گفتم بد جوری عاشق طرف مـیشدیم و با انواع آرتیست بازیـهایی کـه در آورده بودیم شک نداشتیم کـه طرف هم گلوش پیش ما گیره. از اینجا بـه بعد داستان این عشق بازیـها رو با آب وتاب به منظور بقیـه تو مدرسه تعریف مـیکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقا ت جیمزباندی اسم ه رو یـاد گرفتیم , باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. یـادمون نمـیرفت اضافه کنیم "یـه دفعه کـه از سینما مـیومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره کـه با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". از همـه جالبتراگه رفیقون با کلی مقدمـه چینی وترس ولرزمثلا مـیگفت کـه "پسر خالش کـه با ه هم محله هست دیروزغروب دیده کـه طرف ازبشت بون با یـه پسره"مورس رد و بدل مـیکنـه"ازغیرت رگهای گردنمون سرخ مـیشد واگه تو دهانش نمـیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهر مـیکردیم. اما، اما، اما مـیشد بگی عمده این چیزا تو کله خودمون و بین خودمون (من وسیـا، مثلا) مـیگذشت، گاهی همچین جدی برخورد مـیکردیم کـه باور موم مـیشد اسم ه همونی یـه کـه ما بهش دادیم، اینکه درواقع چی صداش مـیکنن یـا توشناسنامـه اسمش چیـه همچین اهمـیتی نداشت. با جرات مـیتونم بـه جوونـهای امروز بگم بیخود بـه مـهارتهای خودتون دراستفاده ازامکانات "دنیـای مجازی" ننازین, ماخیلی قبل شما وقبل ازورود بشربه عصرتکنولوژی کامپیوتربخش مـهمـی از امورعشقی مون رودر فضای مجازی بـه انجام مـیرسوندیم! اما درعمل معمولا سناریوجوری پیش مـیرفت کـه با معیـارهای امروزی، بفهمـی نفهمـی کمدی بنظرمـیاد. یعنی بعدازهمـه تلاش های جانفرسا درعمل وقتی بجایی مـیرسیدیم کـه برداشتن یکقدم دیگه مستلزم این بود کـه عملا بریم باه حرف بزنیم، بطور ناخوآگاه کاری مـیکردیم کـه یـه جوری کاردرست نشـه. فکر نکنید مساله فقط این بود کـه حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه فکرمـیکردیم بازی با این کارت یعنی دستی دستی خودمون را وارد قماری کـه مـیکنیم کـه نتیجه ای جز باخت به منظور دوطرف ندارد. دوسه امکان بیشتر وجود نداشت: اول اینکه اگه یـه جوری حرف مـیزدیم کـه تو ذوق ه مـیخورد یـا اینکه بهر دلیلی طرف حاضرنمـیشد بیشتربیـاد جلو بدجوری "توسرمون مـیخورد" (تو دبیرستان این اصطلاح رو بلد نبودم: بعد ها ازهرمزکه ازرفقای دوره دانشگاه تهران بود یـاد گرفتم- گاهی تیکه هایی کـه مـیپروند انقدر بد جوری ناب بودن) اما دوم کـه احتمالشم بیشتر بود اینکه اگه ه "راه مـیداد" تازه اونوقت حتما دنبال یک کلکی مـیگشتیم کـه بقول بچه های امروزی چه جوری "دو-دره ش کنیم ". مـیگین چرا؟ خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینـه کـه بگم به منظور پسر- های هم طبقه مانبود ; یعنی اگرهم بود، ما کـه نداشتیم، یـا اینکه اگرهم دری بـه تخته ای مـیخورد وامکاناتش جورمـیشد, تازه حتما کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم. اصلی ترین امکانات فیزیکی بازی سه چیزه: اول, امکان ارتباط به منظور قرار گذاشتن، دوم جای قرار گذاشتن، و سوم یک کمـی پول. البته برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو" هنری استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را مـیتواند پدید بیـاورد، اما من با یک مثل زنده بنام آقا خلیل خودمون مـیتونم خط بطلان بر این تئوری بکشم. عجله نکنید بیـاید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی یم که تا ببینید کـه ماها چه کار دیگه ای مـیتونستیم یم: یک لحظه فکر کنید بـه به امکان اول یعنی همـین یک قلم تلفن ناقابل کـه مثل ریگ دست همـه است، خدا وکیلی آیـا شما امروزه روز مـیتوانستید اصلا با یک پسر سبیل کلفت هم کـه شده بدون تلفن قراربگذارید با کـه پیشکش, بخورد توی سرمن. این یکی کـه دیگر کـه ازضروریـات قرار گذاشتن درجهت منویـات بازیست . یـادتان نرود درصد خیلی کمـی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنـها کـه پولش را داشتند مـیباید ۴-۵ سال درون نوبت مـی ماندند کـه تلفنشان وصل شود. آدمـهای عادی اگر پارتی داشتند ودمـی را درون مخابرات دیده بودند چهار پنج ساله تلفنشان مـیامد،اگر نـه کـه هیچ, فیش نوبت تلفن بسته بـه اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت. از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود کـه تلفن زیـاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با ه ولغو قرارهمچین هم ساده نبود. درمـیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند کـه انـهم عمدتا بـه این خاطربود کـه پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادرهای بزرگتراز خلیل کـه زندگی خود را داشتند به منظور اینکه بتوانند از پدرووبرادرهای کوچکتربا خبر شوندیک خانـه کـه ازقبل دارای تلفن بودرا درخیـابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند. درون حاشیـه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بی داده بودم وقتی ه تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل کـه با شعروادبیـات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ ه را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونـهایتا هم بعداز یکهفته تازه یـادش افتاده بود کـه قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد! اما حالا برسیم بـه امکان دوم یعنی محل قرار: تهران که تا اونجا کـه من مـیدونم فقط دوسه که تا پارک داشت کـه یـا مناسب نبودن یـا ا مـیترسیدن یکی ازآشنا هاشون با یـه پسراونجا بـه بیندشون. با دوست بـه کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل به منظور قریب بـه اتفاق ها گزینـه ای غیر عملی بود درون باب بـه خونـه آوردن ; اولا کـه در نظر داشته باشید کـه اینکارعمدتا بـه قصد "سانفرانسیسکو رفتن"-بقول اسدالله مـیرزای سریـال دایی جان ناپلون- انجام مـیشـه کـه خارج ازمحدوده معنی رایج بازی درآنزمان بود, لاا قل معنایی کـه من یکی از-بازی درذهن داشتم ;اما بـه لحاظ عملی, : از خودم بگم درخانواده ما (یعنی پسره) آوردن یـه غریبه بـه خونـه مورد پذیرش نبود واگر هم مـیبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم کـه مـیبود واتاق جداگانـه هم مـیداشتیم، رفتن بـه خونـه ای کـه پسره تعیین مـیکرد به منظور ای معمولی بلحاظ ذهنی چندان قا بل پذیرش نبود(چه جوری بگم شاید احساس مـی سبک مـیشن، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشون رو راحت دراختیـارپسره مـیذارن، احساس فریب خوردگی بهشون دست مـیداد، چه مـیدونم ). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومـی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمـهوری اسلامـی اینگونـه مسائل درذهن بسیـاری ازازوپسرهاوخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن هست اما داریم درون باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف مـیزنیم نـه نیم قرن بعد از ان کـه امروز باشد.برای اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم کـه مشگل این نبود کـه فقطها خانـه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر مـیشنیدیم فلانی ه را بـه خانـه ،بدون اینکه هیچ نیـازی بـه دلیل دیگری باشد اولین چیزی کـه به ذهنمان خطورمـیکرد رابطه ولذا "خراب بودن" ه بود, خلاصه کـه همان معنای "خا نم بازی"مطرح مـیشد نـه دوست . آنطرف قضیـه, یعنی خانـه ه رفتن را کـه نمـیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمـیشد تصوررفتن بـه نزدیکی محله ه را بخود راه داد. جالب اینکه حتی درون سال ۲۰۰۸ بود کـه درناف امریکا، با گوشـهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم کـه درارتباط با بوی-فرند ش مـیگفت من اجازه نمـیدم "یـه نره خر"را همـینجوری بیـاورد توی این خانـه "طویله کـه نیست ". البته پسرهمـین دوست عزیز ما اززمان دبیرستان که تا حالا دوست هایش را بخانـه مـی آورده که تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. هم کلی قربان صدقه شان مـیرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن بـه توصیـه مـیکند دراتاق به منظور آنـها نـهار یـا عصرانـه ببرد! البته درون ظاهر مـیگوید نمـیخواهد درس آنـها بخاطریـه لقمـه غذا قطع شود ولی الهام کـه همان مربوطه باشد معتقد هست بابا ازهروکرهای آنـهاسرغذا خوشش نمـیاید , برگردم بـه ان سالها واین پندارکه ی بخواهد پسری را بـه خانـه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتر ه باپسری دیده مـیشدچشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله ه بـه غیرتشان برمـیخورد,آخر"چغندر کـه نبودند" ازجنس نر بودند کـه که لابد که تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمـید نمـیباید ازپای بنشینند. فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله مـیخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنـها وها آتیششان تند تربود واصرارداشتند کـه لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ ه معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمـیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یـا درخت سرکوچه آویزان نمـید آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانـهاباقی مـیماند. بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامـه خودم (اتفاقا بعد ازآمدن دکترولایتی بـه وزارتخارجه یک کاره ای شد شاید بخاطر همـین استعداد ذاتی خودش مدتی شد مون امور قردادهای خارجی وزارت نفت) یکروز توی اتوبوس بلند بلند آقایمایی هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب مـیکرد به منظور اینکه گویـا اسد اله قهوه چی بـه پدرش گفته بود کـه بزرگمایی رو دم"باب همایون" با یـه پسره دیده. تازه من فکر مـیکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بود ومـیگفت هری بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه. ازنظراویک مسلمان واقعیی هست که علیـه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهر کاری را د وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده است. انواع حرفها رومـیزد بلکه یـه کاری کنـه کـه پدرها اجازه ندن اشون بی چادربیـان بیرون، آقایمایی هم خودش دبیر بودوبه این شرو ورها تن نمـیداد . درحاشیـه بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود. اما فقط بعد ازانقلاب بود کـه عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, کـه نمونـه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم کشف شد وتا آنجا کـه مـیدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویـا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود. کافی شاپ و و تریـا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونـهایی هم کـه بود درتوان جیب ما نبود و لذا بلد هم نبودیم و نـهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریـها سروکار داشتیم. خب حالا مـیمونـه فقط دو سه که تا سینما تو تمام تهرون کـه انـهم با توجه بـه پول توجیبی محدودی کـه ما ها داشتیم من یکی کـه ترجیح مـیدادم با ان پول همراه دوسه که تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یـا مردم آزاری غش وغش بخندیم که تا اینکه کناریک بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم بـه این باشد کـه بعدازتمام شدن فیلم حتما چه حرفی بـه طرف ب یـان. ه این ترتیب مـیبینید کـه اگر شما هم درون موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" مـیشدکه درعمل همـینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده قضیـه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید حتما بروید با ه "حرف بزنید" آنوقت شماهم بـه این نتیجه مـیرسیدید کـه اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نـه سفت. بازی اول لازمـه روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیـه . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهمون قسمت آخر یعنی توی "بازی"مستتره. بـه زبان ادبی بگویم , -بازی کـه بازی وهیجاننباشد خیلی بی مزه مـیشود. یعنی -بازی هرچی کـه هست حتما بازیباشـه، مثل قمار بازی مثل شـهر بازی، بازی هم حتما همراه باشد با خطر "اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن. نباید -بازی را(حداقل آنجور کـه من یکی مـیفهمـیدم) باآن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام مـیگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن یـه جورایی با هم فرق اساسی دارند. این تفاوت درون جدی بودن هم بد جوری بستگی دارد بـه اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد. این مرز بین شوخی و جدی بـه بیـان هگل فیلسوف آلمانی خیلی دیـالکتیکی ست. یعنی بازی کـه از اسمش هم معلوم هست بقصد بازی شروع مـیشود، مـیتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یـا ازدواج حتی کتک کاری و اینجور خل بازیـهابیـانجامد. درمقابل خانم بازی کـه ازهمان اول با هدف جدی کـه قبلا گفتم انجام مـیگیرد, غالباخیلی بیشتر بـه بازی شبیـه است, یعنی "گیم" کـه تمام شد, بازیکنان مـیروند بـه رختکن، که تا اینکه طرفین آیـا بروند سرگیم بعد آیـا نروند. آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من بازی یعنی اینکه پسره با ه رفیق مـیشـه، مـیرن یـه جایی مـیشینن (حالا یـا وای مـیسن) نگاه مـیکنن بـه گل ودرخت، جوک مـیگن و مـیخندن حتی اگه بی مزه باشـه. اگه تلفن مـیداشتن (زمان مارو مـیگم حالا کـه همـه تلفن دارن) ودوروبری ها خونـه نمـیبودن,مـیتونستن که تا زمانیکه یـه سرخرپیدا بشـه باهم یـه ریزحرف بزنن. مـهمترین مشخصه بازی اینـه کـه دوطرف بتونن درمورد چیزایی کـه هیچ اهمـیتی نداره ویک دریکملیون هم تاثیری درزندگی شون نداره همچین جدی صحبت کنن کـه اگهی ندونـه فکرکنـه دارن سرعروسی مجدد یـا باباشون حرف مـیزنن. من ازتماشای گوگوش خیلی کیف مـیکردم، مـیگین خب گودرزی چه ربطی بـه آقای شقاقی داره، مـیگم بعله کـه داره آن دو نفر درون اداره همکار بودن. از شوخی گذاشته بنظرم گوگوش یکی از بااستعداد ترین هنرمندان مابود. مـهمترین دلیلم اینـه کـه گوگوش نـه فقط شعرهایی کـه کم وبیش معنی داشتن رو خوب مـیخوند، بلکه مـیتونست بی سروته ترین سروده ها روهم آنچنان با تمام وجود بخونـه کـه شنونده وتماشاچی کف کنـه از لطافت کلمات ودیگه بـه معنی جمله ها فکر نکنـه . گوگوش خودش کلماتو حس مـیکردو با تمام وجود این احساسشو رو بـه دیگران منتقل مـیکرد. برگردم سرلازمات بازی بـه همون معنی کـه من از این کلمـه مـیفهمـیدم : به منظور بازی نـه فقط حتما آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشـه، بلکه حتما این توانایی روداشته باشـه کـه ساعتها وبطور خیلی جدی درون مورد این چیزا حرف بزنـه. بعنوان یک مثال کوچک مـیگم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "اقبال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشـه افلاطون هم کـه باشـه, عمرا اگه بتونـه باز بشـه. بابا معلومـه دیگه حتما بتونی یـه جوری بگی اونایی کـه تو خرداد بـه دنیـا اومدن چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچی بتونی ازروی خطهای کف دست یـا پیشونی بیشتردرمورد ه بگی جذابیت ات بیشتر مـیشـه، یـه جورایی مثل "کوبیده اضافی". اینکه درون مورد طلاق ودوست- یـا دوست-پسرو مـهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها ) بدونی کـه ازنون شب هم واجب تره, البته حرف زدن درون مورد روانشناسی هم مـهمـه. دربرخی روایـات آمده کـه "روداشتن" ازاصلیترین ابزار بازیست، اما من مـیگویم "رو یک ابزاریونیورسال" هست " چیزی درون ردیف آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشـه: درتجارت، درون اداره، توی اتوبوس، تقریبا همـه جا خراب مـیکند ، اینکه مختص بازی نیست. روایت مستند داریم کـه پسرهای بسیـار"رودار" بوده اند کـه دربازی گند زده اند, یعنی اگر که تا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بـه سومـی نکشیده. حالا کـه قرار شد کلاسمون تضمـینی باشـه دوتا کلمـه هم درون مورد کاری کـه اگر انجام بدهی مـیشود گفت بطور تضمـینی زده ای توی ذوق ه برایتان بگویم وخلاص: احمقترین پسرها اونـهایی هستن کـه بخواهند ازدرس ونمره های خوبشان بعنوان ابزار بازی استفاده کنند. ددربخش مربوط بـه معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم) چشمـه هایی کـه درآن مثلا جرات کرده بودم از حیطه مجازی قدم بـه بازی عملی بگذارم را خواهم گفت که تا برایتان روشن بشود کـه چرا گفتم اگر ما درون همان مرحله مجازی درون جا مـیزدیم سنگین تر بود. ۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش دبیرستان ما کمـی پایینتراز مـیدان کاخ(فلسطین کنونی)در خیـابان بزرگمـهر مابین خیـابان کاخ وخیـابان صبای شمالی قرارداشت کـه خیـابان نسبتا باریکی مابین خیـابانـهای کاخ وپهلوی(ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود دبیرستان خودش بـه دو دوره سه ساله کـه بان سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند تقسیم مـیشد کـه این دبیرستان هم به منظور سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم به منظور هر سال یک کلاس رشته ریـاضی و یکی به منظور رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله کـه قبلا خانـه ای اشرافی بوده و مـیباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویـا خانواده اش بـه آموزش و پرورش یـا شـهرداری اهدا شده باشد. دردسرتان ندهم طبقه زیرین،اول ودوم وسوم ساختمان هرکدام۵-۶اتاق بزرگ، دو سه تاانباری(اتاق کوچکتروبی پنجره)وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بودکه راههای ورود بـه آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند. کلاس ما درون طبقه زیرزمـین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیـاط بودولی ازپنجره هایش مـیشد حیـاط را دید زد. درون ورودی این کلاس چوبی ودارای پنجره هایی با شیشـه های مشجر بود. داشت یـادم مـیرفت کـه بگم "تیغی زدن" سراینکه سایـه ایکه پشت شیشـه ازراهرو رد مـیشـه کیـه از راهای رفع یکنواختی درس بود. حتما یـادتون مـیاد کـه تیغی زدن یعنی سر پول بازی یـا شرطبندی حیـا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشـه جنوب غربی وآبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود بـه دیوار بسیـار بلندی کـه حیـاط ماراازعمارت مرموز بغلی جدامـیکرد. مـیله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایـه نصب شده بودند. دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیـایی اش درون حوالی مـیدان کاخ ( کـه ازاغلب نقاط شمال وجنوب شـهر با یک اتوبوس قابل دسترس بود). از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما دیوار شرقی مدرسه هنربخش بـه یک ملک قدیمـی بزرگ چسبیده بود کـه ازآنجاکه جذابیت خاصی به منظور مانداشت چیزی درموردش بیـادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود بـه یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند کـه دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمـیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود کـه کشف کنیم چی بـه چیـه. دقیقا یـادم نیست اما فکر مـیکنم اول خلیل پیشنـهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیـاط وباون بهانـه بریم سراغش. البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی بـه شیشـه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیـاد کم نبود. یـادم مـیاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومـیشناخت ازمسعود معینی کـه فوتبالیست خوبی بود خواست اینکاروه کـه اونم بی خبرازبرنامـه ما اینکارو کرد. مسعودو برادربزرگترش فریدون معینی وهردوفوتبالیست درون حد تیم ملی بودند. اگر اشتباه نکنم غلام وفاخواه هم شاگرد مدرسه هنربخش بود ولی یک کمـی بزرگتر بود. اینـها ازسرقفلیـهای مدرسه و بحق مایـه مباهات آقای شوقی بودند. . یکی دوباراول کـه اینکارو کردیم عالعملی ازباغ همسایـه ندیدیم وتوپ ملاخورشد. وقتی به منظور اینکاردست بدامن آقای شوقی شدیم اول با همان ژست مخصوصش گفت کـه آنـها بیخودکرده اند کـه توپ مدرسه راپس نمـیدهند وتوصیـه کرد ما کاری نکنیم که تا او خودش توپ را بعد بگیرد. اما خبری نشدو دوروزبعدکه درحیـاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مـهم نیست دستور مـیدم دوتا توپ نو به منظور مدرسه بخرند" بعدش با زبانی کـه گویـارمزی را برایمان مـیگشایدگفت بـه اطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بـه دربار)وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی مـیکنند و تاکید کرد شنیده دهن بـه دهن شدن با اینـهابرای هرآدمـی خطرناک هست وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیـافتد. این قصه بچه گانـه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد کـه انگاری شغل اصلیمون حل این معما باشـه. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامـه ای کـه با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم بـه اتاقی درکنج شمال غربی طبقه دوم کـه کمتردیده بودیمـیرفت وآمد کنـه و از پرونده ,کتاب کهنـه ها, ورقه امتحانی بگیر که تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنـه نردبون زوار درون رفته و خلاصه هر جور خنذر پنذری کـه احتمال استفاده مجددازاون "به سمت صفر مـیل کرده" بود -آقای شـهاب معلم مثلثات مااصطلاح بسمت صفر مـیل رو خیلی دوست داشت - ]منم مردم واسه یک لقمـه حاشیـه رفتن: این جمله هرمز قاضی همکلاسی دانشگاه تهران رو یـادم آورداین پسر گاهی تشبیـهات نابی بکار مـیبره:مثلا زمانی کـه من خیلی لاغر شده بودم مـیگفت بابااین عینی "بسمت نخ مـیل کرده"، یـا مثلا تازگی بعد ازاینکه بچه ها شون رفتن دنبال زندگی خودشون واونـها هم مثل ما تنـها شدن از ساکرامنتو بهش زنگ زدم وپرسیدم حالا شما مادام-مسیو چیکار مـیکنین؟ درجواب گفت هیچی بازنشسته شدیم "مـیشینیم همدیگه رو مـی شمریم" کـه یکی مون گم وگور نشـه] . برگردم سر موضوع:این اتاق به منظور اینکه بشـه ازش بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیـاط خلوت بودواز بیرونی مارو نمـیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیـات ضربتی مارییس وکادر دبیرستان سراغش بیـان کم بود.سوم اینکهپنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمـی داشت کـه آدم راحت مـیتونست روش وایسه وحتی راه بره(قبول بسته باینکه آدمـه چقدر از بلندی بترسه-سیـا کـه یـادش بـه خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود کـه جرات نمـیکرد حتی از پنجره اتاق خودش درون طبقه دوم پایین رو نگاه کنـه ببینـه کیـه پشت درزنگ مـیزنـه). بالاخره مـهمتراز همـه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمون مربوطه. یعنی ممکن بودآدم(البته با کمـی آرتیست بازی)بتونـه خودشو برسونـه بـه پشت بام بغلی وازاونجا نـه فقط حیـاط رو دید بزنـه بلکه امکان پایین رفتن از طریق درخر پشته وراه پله ها روهم مـیشد ارزیـابی کرد. اینکه دیگه "کاری نداشت", مـیگفتیم بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد کـه "هیچی نیست". مگه نـه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیـهامون درقایم شدن ازدست، بابابزرگ،مادربزرگ، وحتی پدرومادر همسایـه رو برخ همدیگه کشیده بودیم دوتا ازبچه ها کـه کوهنورد بودن(سه یـا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودن اما خیلی با ما دمخور بودن ) روز بعدطناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشون بیـارن بعد تصمـیم بگیریم چند نفر حتما برن بالا. روز بعد کـه وسایل آماده شد فهمـیدیم کـه اول حتما چنگک و طناب بـه لبه پشتبوم گیر انداخته بشـه بعد یـه نفر دیگههره پایینی قلاب بگیره و اونیکه قراره بره بالا حتما در حالیکه طناب رو دور کمرش گره زده پاها شو روی شونـه نفری کـه قلاب گرفته بذاره و خودشو بکشونـه روی هره پنجره طبقه سوم، تازه از اونجا طناب دوم رو کـه قبلا با چنگک روی لبه پوشتبون همسایـه محکم شده بگیره و از اونجا بـه بعد تنـهایی خودشو بالا بکشـه. نفر اول کـه مـیرفت بالا راه به منظور نفریـانفرات بعدی خیلی ساده تر مـیشد. از شما چه پنـهون من ومجید کـه ماستها روکیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمون نمـیاوردیم،ناصر سبیل کـه ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمـیام تو پوشتبون خونـه مردم ودید ب". سیـا هم کـه اونروز حتما حتما با مادر بزرگش مـیرفت دکتر! کـه اتفاقا بد هم نبود چون اگه مـیبودهی ایـه یـاس مـیخوند. درون واقع بجز خلیل بقیـه بچه ها رفقایی خارج از دسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمـیکنـه واگه یـه وقت رییسی,ی از قضیـه باخبر بشـه پای خودشو مـیکشـه کناروومدعی مـیشـه یکی ازماها کلیداون انباروازش بلندکردیم, کـه ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانـه نعمتی اون یکی دوروز هم بد جوری سرگرم امور بوفه بود، اگر مـیومد و مـیدیدکه اینکاربه اینـهمـه دنگ وفنگ احتیـاج داره وهمچین هم بیخطر نیست از ترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشـه ومسولیت گردنشو بگیره سرو صدا راه مـینداخت و جلوی کارو مـیگرفت. البته یکی از مشگلات این بود کـه باید مطمئن مـیشدیم کـه طی جریـان عملیـاتی از توی اتاق بالایی بچه هایی کـه بالا مـیرفتن رو نبینـه کـه برای اونم برنامـه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومـهارتی کـه بقیـه روحیرون کرده بود خودشونو رسوندن بـه بالای پشت بوم وازآنجا گزارش دادندکه هرچه نگاه مـیکننداثری از توپ نمـی بینند. قرار شدیکی ازآنـهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمـین صحبت بودیم کـه آقای نعمتی خبررساند کـه هوا پسه وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم. با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را بـه نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیـه عملیـات رابه دو روزبعدیعنی بـه پنج شنبه بعداز ظهر کـه همـه مـیدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه درون اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل مـیشدند موکول شود. روزبعد یـا فردای ان روز بود اول صبح کـه وارد مدرسه شدیمفهمـیدیم بالای دیواررا شبانـه توری و سیم خاردار کشیده اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمز باندی ما را تحریک کرد . فردای انروزبود,اول صبح کـه واردمدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرنا کـه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم و وقتی اصرار دیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم" البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بـه ما (من، سیـا و مجید) رساند کـه این ملک حتمامربوط بـه ساواک ( سازمان امنیت) هست که توانسته اند شبانـه روی دیوارش سیم خار دار بکشند، و حتی گفت مکن هست اگر باردیگر اینکار را یم با تیربزنندمان و یـا اینکه شاید دو سه نفرکه محرک دیگران هستند را بدزدند وجسدمان را گم و گور کنند. فکر مـیکنم ممد از یک خانواده سیـاسی بود بنابرین از یکطرف زودتر ازدیگران بـه این چیزا بو مـیبردوازطرف دیگه بـه راحتی بـه دیگرا ن اطمـینان نمـیکرد. ما اونروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم کـه جایی بـه اسم ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست کـه کارش اینستکه کـه مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنـها را چاق کند، ما هم چون وارد این مقوله نمـیشدیم بعد دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم . سالها بعد درون دانشگاه بود کـه پی بردیم درون کشور ما هرآدمـی کـه به سیـاست علاقه نشان مـیدهد باجبار مـیباید دربرخورد با دیگران با احتیـاط برخورد کند. تازه آنوقت بود کـه من وسیـا فهمـیدیم اطمـینان ن محمد بـه ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نـه بلحاظ ملاحضات سیـاسی. آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی بـه این عمارت درون حکم بازی با دم شیر است. صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونـه گفت تمام شب را "چش بسته" درون یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن کـه "این بچه مدرسه ایـها بـه تحریک من وپسروم کـه دانشجوهستن اینکارا رومـیکنن وتهدیدش کـه ازفردا بـه ازای هر یک دانش آموزی کـه به آنجا سرک بکشد آنـها یکی ازبچه هاشومـیبرن "زیراخیـه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریـه افتاد والتماس مـیکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونـه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم کـه شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند که تا ما را بترسانند, ناصر تازگیـها با پسری بنام سعید کـه مـیگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمـیت قضیـه بشـه, همگی پذیرفتیم کـه تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمـیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری کـه بعد فرمانده شـهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامـیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانـه اعدام شد. ناصر ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم . .بعد از برگشتن ازامریکا, فکر مـیکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم کـه یک ژیـان قرمز رنگ بود ازخانـه درون خیـابان نادری قصد رفتن بـه تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی کـه رد شدم فیل ام یـاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیـابان بزرگمـهر فرمان ژیـان را بـه چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شـهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشـه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر مـیامدانرا نیمـه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیـاط بـه محل نگهداری ماشینـهای اسقاطی تبدیل شده رابطه ایرج مـیرزا وقانون ظروف مرتبط درون فیزیک یکروزیکی ازبچه ها (فکر مـیکنم ناصرجهان) هزلیـات ایرج مـیرزا را آورده بود و ما با اشتیـاق شعرها را مـیخواندیم. آنروزفیزیک داشتیم وآقای مستقیمـی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنـهار کـه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی بـه جاهای خوبش مـیرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند مـیخواندیم که تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنـه ندا مـیدادیم آنـها خودشان یواشکی سرک بکشند. یـادم نیست درسمان بـه چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهمـین شعری را کـه ما داشتیم مـیخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد کـه اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو مـیشدید وهیچ جوری ممکن نبود یـادتان بیـایداقا ی مستقیمـی آنروز کذایی داشت چه مبحثی از فیزیک را درس مـیداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته فهمـیدم آقای مستقیمـی خیلی جدی داشت راجع قانون ظر وف-مرتبطه هم حرف مـیزد. خودتان را بـه انراه نزنید، حتما که تا حالا فهمـیده اید کـه منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را مـیگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود. خلاصه داستان شعرایرج اینکه: یکروزشاعراتفاقا توی راه پله ها برمـیخورد بـه یک طناز عشوه گرکه اتفاقا باحجاب وخیلی هم "مومنـه" بوده است. هی از"تیکه هه" طنازی, وهی تمجید وتملقازبر و رو واندام خانمـه کـه ایرج عین ریگدست وپای پایش مـیریخته. خب معلوم هست "مومنـه" کـه جای خود دارد اگرایرج ان وصفها یشرا روی بت سنگی هم مـیگذاشت سنگه هم بفهمـی نفهمـی شروع مـیکرد بـه یک چیزیش شدن، وبقیـه اش را خودتان مـیتوانید حدس بزنید، تازه اگرتاحالا ده بارنخوانده باشید. من وخسرورسیده بودیم بآنجا کـه ایرج طاقت نمـیآورد ودست مـیبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنـه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیـامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن حتما با هرچیزی کـه دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود مـیگفته: امکان ندارد اجازه بدهم، روسری کـه هیچ، اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم مـیپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ مـیکنم. بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامـیچسبد، وحتی درون یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش را هم محکم روی رو سریش مـیپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود مـیگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنـه را ماساژ مـیداده این بیت را خطاب بـه خانمـه صادر مـینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر کـه من صورت دهم کارخود اززیر". زیـاد کش اش ندهم, ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر مـیرفتیم, شعرها برایمانـهیجان انگیز ترمـیشد. یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت شـهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت بـه حضورمان درون کلاس ودرس معلم ناهشیـار ترمـیشدیم . وقتی بـه نزدیکیـهای ان بیت رسیدیم کـه ایرج تلاشـهایش بثمر مـینشیند, واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" کـه دربرابر خود مـیدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یـاد بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمـی دارد گلوی خودش را پاره مـیکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم درون همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا مـیشوند بلکه بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است, یـا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی یوتیوب فرض کرده باشند. همـین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب گردیده بودمعلم پی ببرد کـه لابد درنیمکت ما خبری هست که "ان ها" انجوری بـه ان خیره شده اند. خلاصه معلم هم بجای اینکه طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنـها، یـا اینکه حد اقل سرآنـها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیر مـیکنند . درحین پیشرویـهای آقای مستقیمـی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه مـیشوند، وپیش از رسیدن معلم سرجای خودشان مـینشینند، صم وبکم، انگارنـه انگار، تازه زل هم مـیزنند تو چشمـهای آقاکه یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". ابلهانـه ترآنکه, فکرکرده اند اگربخواهند با سقلمـه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور مـیشوند تکان بخورند وآقا بـه خودشان هم شک مـیکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند. گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی نبودیم کـه با یک سقلمـه آبکی یـا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمـه-خلسه ای کـه داشتیم بـه داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود مـیمانیم که تا آقا برسد بالای سرمان و ما را درحین ارتکاب جرم دستگیر کند. خلاصه ما دوتا بیخبرازهمـه جا، حداقل من خودم را مـیگویم، هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم کـه یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را مـی پیچاند، وتا بـه خودم بیـایم دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب بـه سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را کـه سا لها گوشـه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". بعد ازان "مادوتا الاغ" بعلاوه ان هفت که تا " "را کـه موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون مـیرفتیم بصراحت روشن نمود کـه ما دوتا "کره خر" را که تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیـاورده ایم بـه کلاسش راه نخواهد داد. حتما اضافه کنم آنزمان خیلی ازمعلمـها (و پدرهاومادرهاو کلا بزرگتر ها و بقیـه ) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمـینمودند . خیلی سال هست توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امـیدوارم این سنت باستانی کـه لابد یـادگارحیوان-دوستی نیـاکان ما ایرانیـها هست همچنان پا برجا مانده باشد!! نکته اصلی درون اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیـاط مدرسه، درحالیکه همان زمانبچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیـاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیـه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان کـه که ازقبل دل پری ازآقای نعمتی داشتند ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشـه ای کـه از قبل توسط علی بختیـاری طراحی شده بود بـه بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیـهای بی زبان خالی نمودند. دستبرد بـه بوفه مدرسه علی بختیـارنژاد همـیشـه کت شلواراتو-کرده مـیپوشید وتازگیـها هم خیلی بیش ازقبل روی روغن-زنی ومرتب موهایش کار مـیکرد وسواس بخرج مـیداد. تقریبا مـیشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یـا بادی، چیزی موهایش را بهم نریزد، واگر چنین مـیشد فورا اری مـیرفت اینـه گرد وشانـه اش ریزش را از جیب بغل درون مـیآورد وبا "تف" هم کـه شده موهایش را جلا مـیداد. علی درظاهربسیـار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بودی اورا دریک ماجراجویی بچه ها کـه مستلزم شیطانی عملی باشد ویـا کاری کـه نیـاز بـه درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتری ممکن بود فکر کند علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایـه مدرسه یـا ناخنک زدن بـه بوفه مشارکت دارد ، اینرا گفتم کـه با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید. اما جالب اینجاست کـه علی درطراحی نقشـه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمـه بود، بدش هم نمـیومد بچه ها درموردشمثل رئیس گانگستر های فیلم ها فکرکنند. آقای نعمتی دریکی دوهفته پیش ازاخراج ماهاازکلاس چند تاچشمـه آمده بود کـه دو-سه که تا از بچه ها ازدستش پکر بودند. نعمتی همراه شریفی, یکی دیگه از مستخدم ها, بوفه مدرسه رومـیگردوندند. مـیگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینی جات تازه با نعمتیـه، ساندویچ هم با اون یکی بقیـه چیزا هم بـه اشتراک. بچه ها بـه توافق رسیده بودن حتما یـه دفه دیگه خدمات پونجیک ها رسید که تا نعمتی حساب دستش بیـادو روش کم بشـه. طبق نقشـه علی دراولین فرصت مناسب حتما یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیـها رواز پنجره کیوسگ کش مـیرفت، دست بدست مـیکرد بـه سه نفر دیگه از بچه ها، یک نفرپله ورودی کشیک مـیداد کـه خطر وبه بقیـه ندا بده. علی خودش دریک جای مناسب عملیـات رو رهبری مـیکرد. خب نفراول کـه از بوفه بلند مـیکنـه معلوم بود, خلیل. نقش من وسیـا کـه تو اینکارا خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازاونطرف حیـاط ایوون بالا رو بپائیم, واگهی سرک کشید بـه بقیـه ندا بدیم، من طرف آبخوری, سیـا هم طرف مخالف. درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیـاط پلاس بودند. منـهم فکر کردم بد نشدآنـها گم وگور مـیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون مـیمانم، اما گویـا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامـه مرحوم دکتر بسیطی "همـه بلاها حتما سر من کارگر بی احتیـاط و حرف نشنو مـیامد" من داشتم کنار آبخوری ها درحیـاط به منظور خودم قدم مـیزدم, اصلا یـاد جریـان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید کـه عملیـات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یـادش رفته پنجره بوفه رو ببنده. آقای نعمتی کـه بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک مـیکشد وبو مـیبرد کـه ماجرایی درجریـان است، بیشتر کـه دقت مـیکند مـیتواند دوتا از بچه ها را کـه در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همـین. نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را دیده و آنـها را بـه اسم نمـیشناسد. بهر حال به منظور پیدا دزد هابسرعت جریـان را بـه آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویـه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نـه گذاشته بود ونـه برداشته بودکه "احمدی کـه دم آبخوریـها ی توی حیـاط قدم مـیزده حتما سارقین را دیده" . درنتیجه من بـه دو"اتهام " بـه دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیـاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانـه پرسید "احمدی جان شما بـه چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو د؟" جواب دادم "آقا تقریبا" کـه آقای شوقی گفت "آفرین بـه شما جوان راستگو" ولی بعد کـه اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم کـه "آقا بمن چه مربوط" هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان مـی آورد کـه ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم کـه مجرمـین را معرفی کنم. شلوار ب. ام ب. یـه خلیل ومعلم شیمـی ما معلم شیمـی ما آقای کلانتری مورد معلمـی بود کـه به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمـها درس خودش را خیلی جدی مـیگرفت. آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت کـه درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی کـه سعی مـیکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمـهای بی ریشـه ای هستند. ازانگروه ترکها بود کـه معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همـه ایرانیـهاست اما این دلیل نمـیشود فکر کنیم همـه حتما فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم مـیکرد اما بنظر مـیرسید زبان شوخی تهرانیـها برایش چندان روان نیست. چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت بـه حرف بچه ها یـا حرف یکی ازهمکاران دردفتر شدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت مـیکردیم بنظرماعصبانیت اش چندان موردی نداشته یـا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی مـیشد. بنظر مـیامد اوبیش ازحد نسبت بـه اینکهی فکر کند اومطلبی را نمـیفهمد حساسیت دارد. بگذریم آقای کلانتری با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم مـیانـه ای نداشت، درضمن ورزشکار, قوی الجثه و وزنـه بردارهم بود. بچه ها یـاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال مـیکنند حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیـاورندوسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود کـه " یـا "آقا سوالم اینکه شما مـیگی نیست" تکرار نکنند چون اگرچنین مـیگفتندهنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب مـیداد کـه منظوراورا فهمـیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمز کـه نیستم"، عصبانیت خود را نشان مـیداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره درون رفت کـه اورا کتک زد. البته چون آدم مـهربانی بود بعد ازیکی دودقیقه پشیمان شد, ازشاگرده معذرت خواست وتا آخر زنگ سعی مـیکرد ازدل پسره درون بیـاورد. گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین و صادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اما عضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته (که بنظرما همـین کاراته ابجای اینکه موجب پختگی او درون برخوردها بشود ،گویی او را به منظور سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک مـیداد. اما یکی ازمـهمتری خصوصیـاتش این بود کـه بی توجه بـه شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج مـیشد. ضررهایی کـه ازدهن لقی هایش مـیدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی مـیپوشید کـه بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنـه،بلند بودند. یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده . خشتک ان شلوار چنان کـه افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود کـه باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلود اش بیرون مـیافتاد. پیراهن چسبانش هم بـه اندازه کافی به منظور نوک ها ونافش جا نداشت طوریکه نافش ازلای دکمـه ها بیرون مـیزد، دکمـه یقه ها را هم که تا زیر ها بازمـیگذاشت. ناصر مـیگفت " اه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده را حالم بهم خورد. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود کـه خلیل خودش را شکل "بچه مزلف ها" کرده است. اما خلیل بـه محض اینکه اولین نفرازبچه ها با پوزخند بـه ان شلوارش نگاه کرده درجواب گفته بود "چیـه شلوار "ب. ام ب." پوشیده است- [شما درون گوشتان را بگیرید، به منظور یکی دونفری کـه ازبین خواننده ها ممکن هست این "اکرونیم" را ندانند مـیگویم کـه ب.ام ب. از حروف اول جمله "بیـا منو " تشکیل مـیشود- ببینم بـه خیرگذشت؟،ی ازشنیدن ودیدن این جمله زشت کوری،کری, چلاقی، چیزی کـه نشده؟ الحمدلله ]. این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام کـه ان شلوار بپایش بود ادامـه داشت, بنظرمـیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانـه. یعنی چپ وراست مـیگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگری درجواب حرفی مـیزد خلیل با اشاره بـه خودش مـیگفت "ناخوشت اومد ؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال مـیگذاشت وحرفهایی دراین حدود مـیزد "تو بمـیری که تا حالا بـه هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیـا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینـها را مـیگفت کـه دیگری بفکر اینکه بـه او بگوید "این شلوار چیـه پات کردی" نیفتد حالا مـیخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل رو بگذارم بغل دست اون "کبری" اخلاق تهاجمـی آقای کلانتری. یکروززنگ شیمـی کـه اتفاقا خلیل همون شلوار را پوشیده بود آقای کلانتری بنا بـه روال معمول کارش, (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس) آقای خلیل فروزان رو صدا کرد پای تخته کـه یکی از مساله هایی روکه هفته پیش داده بود به منظور کلاس حل کنـه. خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنـه بلند کاملا جلب توجه مـیکرد رفت پای تخته وطبق معمول اول شروع کرد تخته را پاک کنـه. خب حالا حدس بزنید خلیل با ق کوتاه، کفش پاشنـه بلند پیرهن چسبون وکوتاه، واون شلوار کذایی وقتی بخواد قسمتهای بالای تخته رو پاک کنـه چه صحنـه ای درست مـیشـه. .آقای کلانتری کـه این صحنـه وگرافیک! رودید, احتمالا بی اختیـار, بـه لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟ اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سر جایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب"ست دیگه, وادامـه داد "ده آقا مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل درون ادامـه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا بعد چرا بشینم دیگه? " ماها کـه با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمـیدیم کـه خلیل قسمت آخر جمله اش را نـه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی مـیخواست بگوید آقا حالا شوخی ار"بلدم مساله را حل کنم" بعد بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند, ولی آقای کلانتری کـه بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "مـیگم بشین سرجات" ,خلیل باسریکی ازهمان خنده هایی کـه بما تحویل مـیداد گفت"آقا حالا دیگه چرا داد مـیزنی، مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا کـه خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا" ماها فهمـیدیم کـه کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانـه بزند کتک مفصلی خواهد خورد,هی بـه خلیل اشاره مـیکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه بـه حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب :داد "مگه چی شده حالا من منظورم اینـه کـه ....." یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیـارکه درمـیزهای جلو مـینشست یـا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند کـه یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری کـه زنجیر پاره کرده باشد همانطورکه یک فحشـهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون مـیامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول بـه تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمـیزها. درهمـین تقلاه ها حرفهایی مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونـها را مـیشد از دهانش شنید: کپه اوغلی ، من خوشم آمده؟ فکر مـیکنی من نمـی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر حالا یـادت مـیدم چقدراز ب.ام ب خوشم مـیاد. با هر کدام از این کلمات هم ضربه ای نثارخلیل مـیکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درون زیر چنگالش بود و فقط تلاش داشت درحد امکان خودش را مچاله نگه دارد که تا اثرات ضرباتی کـه مـیخوردکمتربشود. ماها نگران بودیم کـه ممکن هست نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناصر، بعد مجید ومحمد ومن جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامـیگرفتیم، مـیگفتیم آقا "شما ببخشید"، یـه وقت این پسره یـه طوریش مـیشـه آنوقت خانوادش یقه شما رومـیگیرن, براتون درد سر درست مـیشـه وانقدرتوگوشش خواندیم که تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش د آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد. با توجه بـه خلقیـاتش بچه ها مـیدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمـی آمد, اماحالا کـه ان حرفها را زده بود به منظور آقا جای شک نمانده بودگویـا آنروز خلیل ازقبل برنامـه داشته, کـه اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایـاند وبازیچه قرار بدهد, لابد فکر مـیکرده خلیل از عمد آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمـی‌ پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود. خلیل لت وپارشده بود, طفلکی که تا مدتها لنگ مـیزد. یکی دوروزبعدازاین قضیـه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیـاورد ازقیـافه اش معلوم بودازهمـه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت مـیکردیم. اگرهمچین چیزی به منظور هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا مـیبود، بی توجه بـه عواقب با معلمـه درون گیر مـیشد و نمـیگذاشت ما کتک بخوریم. تازه برعسایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش مـیشد گفت ازمعدود درگیریـهایی بود کـه خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمـی دهن-لقی کرده بود. اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمـیزد کـه چه جوری حتما با آقا (یعنی کلانتری) تسویـه حساب یم, بیشتربچه ها معتقد بودند کـه اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر مـیشود, فردا ممکن هست یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انـهم فقط بـه این دلیل کـه خودش درست "فارسی حالیش نیست". اینحرفا کـه مـیشد خلیل کم کم بازتر مـیشد واحساس رضایت و مـیشد توصورتش دید. یک کمـی کـه صحبت بیشتر پیش رفت رضاعنصری گفت تازه اگه زورمونم بهش برسه بهترین کاراینـه کـه بهش برسونیم خلیل مـیخواد ازدستش بـه اداره شکایت کنـه، اگه معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنـه بهش مـیگیم همـه کلاسو مـیاریم شـهادت بدن، دهنش سرویس مـیشـه, مـیشد بگی تقریبا همـه بچه ها این راهو تائید . درون اینوقت مجید کـه تا حالا ساکت بود با لبخند دو که تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?، بیـا بغل حاجیت ماکنم خوب مـیشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی مـیگم خلیل حتما بره دست کلانتری رم ماچ کنـه, و ادامـه داد منظورش این نیست کـه کارمعلمـه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره حتما یـه وقتی ویـه جایی بفهمـه کـه هرحرفی رونمـیشـه هر جایی همـینجوری بـه پرونـه. دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد کـه خودش ده بار شاهد بوده خلیل همـینجوری یـه حرف زشتی بـه مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یـا معذرت, با یـارو دست بـه یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب درون مـیاد مـیزنـه کوروناقصت مـیکنـه. بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو بـه علامت قسم "مرگ من" بصورتش مـیزد گفت "تو بگو،اون روز تومـیدون تجریش اگه شانس نیـاورده بود اون دوتا ساواکیـها راست راستی چوب تو کونش نمـی? مجید کـه سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل کـه دید همـه دارن یـه حرفو مـیزنند گفت "بابا ولمون مـیکنین یـا نـه " و ادامـه داد کـه ا و دراینمورد تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنـهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نـه دیگه خودم مـیدونم نشد" وخطاب بـه خلیل اضافه کرد کـه اگراوخودش "مخ اش درست کار مـیکرد" کـه دیگر لازم نبود حالا ما ها به منظور این قضیـه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یـا ناصرترکه هم صدا مـیزدیم). بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند مـیخواهد پیشنـهادی به منظور تکمـیل حرف رضا عنصری بدهد بـه اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانـهم بدون آنکهی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی مـیشد, اما متاسفانـه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند. از این زاویـه کـه درس اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت مـیشود ودرموردعواقبی کـه عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن هست برایش بوجود بیـاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک هست با خنده گفت راست مـیگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر مـیفهمن. ناصر حرفش را اینجوری ادامـه داد کـه کم کم حالیش خواهد کرد کـه درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیـاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟" ناصر جواب داد اگر حالیش نشد مـیخواهد ته دل آقای کلانتری را کـه اینجوری خالی کند کـه باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر هست , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمـیگرددجریـان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیـه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار هست همـه کلاس را راضی کنند بیـایند شـهادت بدهند بیخودی بـه شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب هست آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها مـیخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و مـیترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیـاورد و بزند ما را ناقص کند. راستش همان وقت مـیشد ازقیـافه خیلی از بچه ها خواند کـه برای آنـها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی کـه مـیزدیم یک آرتیست بازی بود که تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم کـه آش بـه ان شوری هم کـه ما مـیگویم باشد. اما خودتان مـیدانید وقتی اینجور حرفها انـهم مابین یک عده جوان مطرح مـیشود هرکسی مـیخواهد درون راندن مرکب خیـال از دیگران عقب نماند و یک چیزی بـه مجموعه اضافه کرده باشد اگرخوب فکرش رای مـیبینی حق مارا خورده اند یعنی حتما بما به منظور این گفتگوها بـه اندازه نمایندگان مجلس حقوق مـیدادند!، اگر نـه تمامش را حد اقل نصف کـه حقمان بود. چرا کـه صحبتهای ما بی شباهت بهمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است. هرنماینده ای مـیخواهدازدیگران درون پیش بینی وپیشگیری هشیـارتربنماید, ، ممکن هست یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، بعد باید پاراگراف بعدی را بـه ان بند افزود که تا جلوی کلاغها گرفته شود، آقای ....نماینده ... پیشنـهاد دارند با پاراگراف بعدی مـیتوان آنرا چهار مـیخه کرد کـه دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شود . دست آخر یک بند قانون پیشنـهادی کـه اولش نیم سطر بوده تبدیل مـیشود بـه سه صفحه متن قانونی کـه فقط وکلای زبردست مـیتواند ازتفسیر ان نان بخورند. برگردیم بـه ماجرای شیرین نوش جان یک پرس کتک مفصل بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری اینکاررا بـه خاطر اینکه حرفهای ناصر توی دلش را خالی کرده بود انجام داد یـا خیربین علما محل هنوز محل تردید است, حد اقل به منظور من یکی, چرا کـه اولا اوقبلا هم از عصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را به منظور معذرت خواهی بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمـه اینـها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یـا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیـه بدنی خلاف هست ومضروب دیگران جرم، وبا تذکر ما ها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن بعد چرا به منظور بعضی ازمعلمـها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب مـیومد دلیلش چندان ربطی بـه ندانستن قانون ندارد. درست مثل اینکهی بگوید من وسیـا چون خبرنداشتیم بالا رفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیـاط همسایـه برویم بالا وازروی دیوارخودمان را بکشانیم بـه دیوارمقابل که تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیـاط ملیحه اینـها اگر نخواهم خیلی با لغات بازی کنم مـیشود گفت یکی ازموارد مـهم کاربرد خریت درهمـینگونـه موارد اضطراری! هست دیگر. من حتی فکرمـیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبرداره اما چون دلیل منطقی قانونـه رو نمـیدونـه اونو رعایت نمـیکنـه هم بیشتر درمواردی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" صدق مـیکنـه نـه به منظور من وتو . یعنی خیلی وقتها ماها مـیدونیم اون کاره .منطقا غلطه اما خب انجامش مـیدیم مثل اینکه بعضی وقتها بقول شاعر "درخلاف لذتی هست که" درچیزای دیگه نیست مجید وآقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی گفتم مجید با اینکه قرمان کشتی بود ولی بسیـار آدم افتاده و با ادبی بود ، خودش گاهی بشوخی این جمله را مـیگفت "درسته کـه ما لاتیم ول با ادبیم "این جمله گویـا مال یک فیلم است. مجید گاهی کـه ما بـه او "من بمـیرم مـیزدیم " سرش را عقب مـیبرد و گردن مـیگرفت کـه در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر از قطر کمر من یـا سیـا نبود منتها ورزیده تر. آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمـی ریز اندام بود کـه داستانـهای تاریخی زیـادی هم بلد بود یک ماشین فولقورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمـهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف یک داستان تاریخی یکدفعه یـادش مـی افتاد یک ماجرایی را کـه اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را به منظور ما بگوید. آخراینطور کـه مـیگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی کـه به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت مـیکرده. دراردوهای پیش آهنگی وشیربچگان اوهمـیشـه یک خنجری با خود همراه داشته کـه وبا توجه بـه تجارب وآموزش هایی کـه دیده هست بوسیله ان خنجر بچه های مردم را ازچنگال حیوانات درنده نجات مـیداده . داستانـهای زیـادی ازرشادت هایی کـه برای نجات بچه های تحت فرمانش بودند برسرزبانـهای مردم افتاده است,البته ما فقط از زبان خود ایشان شنیده بودیم. ازجمله یکبار درون قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام کـه هفت که تا بچه داشته ومـیخواسته شیر بچه ها را به منظور غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده کـه ماده ببر بی سروصدا که تا نزدیکیـهای چادربچه ها رسیده بوده کـه آقای مغنی از داخل چادرخودش بو مـیبرد، یواشکی بیرون مـیاید و ببررا انقدرفریب مـیدهد که تا از منطقه دسترسی بـه بچه ها دور مـیکند کـه یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببره بچه ها را بیدار نکند. بعد درون یک عملیـات قافلگیرانـه با ببردرگیر مـیشود, یکی از بچه ها کـه کوچک بوده گویـا به منظور جیش بیرون آمده بوده و چون خواب آلود بوده نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند کـه اقای مغنی متوجه مـیشود ودریک ان تصمـیم مـیگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را بـه زیر پرتگاه برساند کـه درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را درهوا و زمـین نجات بدهد. ،در همـین حرکت سریع بوده کـه یکدفعه پایش از لبه پرتگاه سرمـیخورد و ببر نامرد از فرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنوند بلند بشود با یک جست مـی افتد روی آقای مغنی , آقای مغنی تقریبا ازجان خود ناامـید شده بوده کـه یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیـاد مـیاورد. درحالیکه ببره سرش را انقدر بـه سر آقای مغنی نزدیک کرده بوده کـه چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی کـه ازاستاد سویسی آش یـاد گرفته بود با یک ضرب خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کار مـیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار مـیدهد ودرهمـین حالت نگه مـیدارد کـه ببر کشته مـیشود. صبح کـه بچه ها بلند مـیشوند فقط مـیبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان هست و علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونـها را پاک کند کـه بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا مقداری خون روی برفها مـیدیده اند کـه او هم مـیگفته چیزی نیست. یکبارهم کـه نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیـاط ازدیگران جدا مـیشود و مـیرود آنطرف دره کـه انقدر دور بوده کـه خیلی ریز دیده مـیشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه مـیشود کـه عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را مـی پاید وحس مـیکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را کـه بهمـین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش مـیچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب مـیکند, عقاب بـه کمند مـیافتد. البته بنا بـه گفته آقای مغنی درون این مورد شانس یـا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است. البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمـیکرد کـه حتما حتما گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیـهای ایشان نداشتیم بـه قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانـهای آقای مغنی بهتر باشد. اما مـهمتراینبود کـه ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، که تا چهار-پنج روبازگویی این خالی-بندیـها حال مـیکردیم مخصوصا اینکه سیـا هم ادای آقای مغنی رو بهتر از خودش درون مـی آورد، منـهمگاهی پا منبری مـیشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض مـیکردیم اگه آقای مغنی یـه بچه مرشد ترک هم داشت چه جوری سناریو بین اونـها دست بدست مـیشد. یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یـازده بود کـه تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف مـیکرد یکبار درون کوهای بختیـاری عقابی بوده کـه مردم محل گفته بودن پریروز یک قوچ بزرگ روشکارکرده و از آقای مغنی خواهش کرده بودن بخاطر بچه های ده عقابه روشکار کنـه آقا هم با نیزه کـه بهش یک ریسمان بسته شده بوده زده بود عقابه رو تو هوا زاده بوده وبه اونجا رسیده بود کـه رفته بود بالای سرعقابه وایساده بود آقای مغنی مکث دور ودرازی کرده بود کـه بعدش با هیجان تعریف کنـه کـه یکدفعه دیده عقابه تکون خورد (یـا نخورد) کلاس هم ساکت محو خالی بندی کـه چشمتون روز بد نبینـه ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارکه فقط با کالیبر سیـا قبل انطباق بود کلاسو بهم ریخت. از ان گوزهای خشک و کشیده کـه طنین اش توی اتاق مـیپیچد, ازان گوزهای خشک وکشیده کـه طنین اش توی اتاق مـیپیچد . من نیمکت بغل سیـا نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمـیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا بـه تجربه مـیدانستم فقط سیـا هست که خیر سرش با شکمـی کـه تقریبا بـه ستون فقراتش چسبیده مـیتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش بـه زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم کـه اونطرف کلاس بود, خلیل هم کـه آنطرف کلاس نشسته بود از این تجربه بی نصیب نمانده بود. یک کمـی کـه بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری مـیزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از اونطرف بی اختیـار گفتیم "آقا مـیزنبود گوزبود" خنده ها یک چند دقیقه طول کشید که تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همون ببره تو دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب نشد, اما رفتم تو این فکر کـه بد شد نافهمـید من گفتم، از درد سراستنطاق خوشم نمـیومد. مجسم کردم امری بـه این مـهمـی چیزی نبود کـه از دایره تحقیقات آقای شوقی رییس دبیرستان دور بمونـه. حتما منو احضار مـیکرد وخواهد پرسید آیـا قبول دارم اینجور حرکت صدا دار سر کلاس کار غلطی هست یـا نـه؟ و وقتی بـه اجبار مـیگفتم بعله از اینطریق برایم ثابت مـیکرد از نظر اخلاقی موظفم بگم این کارزشت از کدامـیک از بچه ها صادر شده هست انـهم کتبا. آنوقت منـهم مـیافتادم رو لج بازی کـه نخیر یکی دیگه "خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست, من نمـیگم, آقای شوقی هم کـه بسادگی درون امور حیـاتی کوتاه نمـیاد و مساله کش پیدا مـیکنـه. حتی بنظرم رسید خوبه پیش دستی کنم همـین الان برم دفتر آقای شوقی بگم "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟" یکی دیگه حرکت ناشایست ول مـیده یکی دیگه حتما جورشو بکشـه ، من زیر بار نمـیرم بمن مربوط نیست کـه نیست ، بیخودم منو به منظور تحقیقات صدا نکنین دفتر. خلاصه بگم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا بند وآب بدم, یعنی داد ب سیـای تخم سگ تو "خودتو تو کلاس راحت مـیکنی" اونوقت من حتما توونشو بعد بدم. یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همونجور داره نزدیک مـیشـه، از حالت حرکتش چیزی نمونده بود از دهنم درون بره "آقا حالا یـه وقت نپره". من دست راست نشسته بودم مجید هم سرمـیز، دست چپ. سیـا هم سرنیمکت بغلی نشسته بود کـه راست من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکهی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید کـه تو یک مـیز بودن. اما من اون زنگ اومده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم . آقا لحظه بـه لحظه نزدیکتر مـیشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه داره بـه مجید نگاه مـیکنـه نـه من . همـینکه رسید دم نیمکت ما محکم بـه مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد "چشم آقا" و یک کمـی خودشو جابجا کردو خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?" ، دوباره آقا محکم تر گفت "مـیگم درست بشین" مجید گفت "منکه گفتم چشم" شما هرجور مـیفرماید من بشینم "اینجوری خوبه؟" آقا همونجوری چپ چب بهش نگاه کرد. مجید کـه هیچوقت با معلما یک وبدو نمـیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربده به منظور اینکه قائله بـه خوابه همـینطور کـه داشت ازاز جاش بلند مـیشد گفت آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون کـه شما خیـالتون راحت بشـه امتحانات ما امتحانات ما دریک سالن بزرگی کـه درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام مـیشد(دارم کم کم شک مـیکنم آیـا ساختمان بغیراززیرزمـین شامل سه طبقه مـیشد یـا چهارتا) اما بیشتر بـه این متمایل شدم کـه طبقه دوم کـه دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله کـه به پشت بام مـیرفت و آنرا بسته بودند. . سالن ستونـهای فراوان گردی داشت کـه قطرآنـها نزدیک یکمتر مـیشد،, ما بشوخی بهم مـیگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرفی نمـی بیندش. بد مصب سالنـه شاگردهایی رو هم کـه تو خط تقلب نبودن سرشوق مـیآورد، انگاربه آدم داد مـیزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی". بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومـی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمـیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا به منظور این درسهاسالن پرازشاگردمـیشد درحالیکه به منظور درسهای تخصصی شاگردان یک یـا نـهایت دوکلاس مـیامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همـه کلاس یـازدهمـی ها) باهم مـیومدیم توی سالن؛ دوم اینکه نمره درسهای غیرتخصصی به منظور ما شاگرد ها چندان مـهم هم نبود (نمره آنـها ضریب یک داشت اما تخصصیـها ضریب دویـا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود مـیشد بـه معلمـهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که به منظور سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود. گویـا مدرسه نمـیخواست زیـاد به منظور این درسها مایـه بگذارد. اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را بـه تعداد شاگردان پلی کپی مـید ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش مـید, ولی انـهم چندان بهترازوقتی نبود کـه معلم یـا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را مـیخواند و ما مـی نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). مـیدانید چرا؟ اولا به منظور اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ مـیزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری مـیشد, دوم اینکه مدرسه کـه تایپیست نداشت، اغلب معلمـها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند کـه هم بد خط وناخوانا مـیشد وهم یک جاهایی از ان پاره مـیشد کـه جوهر بعد مـیداد. درنتیجه همـیشـه لازم بود یکی ازمعلمـهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم بـه درستی بـه شگردهای عقب سالن وآنـها کـه پشت ستونـها مـینشستند نمـیرسید, شلوغ بازی مـیشد کـه از شرایط لازم و کافی به منظور تقلب است. ما به منظور هرکدام از اینجور درسها بخشـهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم مـیکردیم،ی کـه مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی کـه بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنـها هم آنرا به منظور بقیـه رله مـید. بعضی از وقتها اونی کـه نوبتش بود بـه دیگران برسونـه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ کـه از قبل آورده بود مـینوشت وبه رفیق بغل دستی رد مـیکرد. ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود کـه تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود کـه راهی جلوگیری ازگسترش یـا سرایت آتش را نام ببرید . خلیل دو-سه درجواب این سوال بـه نفر بغلی گفت " خفه آتش"اما نمـیتوانست صدایش را خیلی بلند کند، سیـا هم با صدای بلندتر از خلیل به منظور بقیـه بچه ها رله مـیکرد "ختنـه آتش. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیـا, نوشته کـه ریز بود و تگرافی، چشمای سیـاهم از بچگی بدجوری آستیگمات بود ، خط خلیل روهم کـه مثل خط من توحالت معمولی همـی نمـیتونست درست بخونـه. نتیجه این شد کـه سیـای "کورالسگ" بعد ازاینکه این جواب وخوند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا مـیگم ختنـه آتش" ، کـه یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت کـه اخه کره خر مگه آتیش "معامله یـه بابای کچلته" کـه بشـه ختنـه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد کـه "راست مـیگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند کـه همـه سالن بهم ریخت، امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وسیـا وکاظم روبیرون ماهم اومدیم بیرون وتجدید شدیم، که تا اونجا کـه یـادمـه این تنـها تجدیدی بود کـه من وسیـا توتمام دوران مدرسه آوردیم. کش رفتن سوالات امتحان فیزیک درمجموع ما ازدرس آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همـیشـه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت کـه توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا کـه اصرار داشت شکل ها تمـیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعآقای مستقیمـی معلم فیزیک کلاس پنجم ما کـه همـه چیزرا قاطی مـینوشت یـا مـیکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریـاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته مـیکرد وما آنرا کلمـه بـه کلمـه مـینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید مـیکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود کـه نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد کـه نشد) اما مـیشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایـه انداخته بود. آقای زرکوب آدمـی خوش بروبالا بود, که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی کـه با ان مـیامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یـا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمـها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس کـه مـیامد ازچشم برمـیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا مـیزد که تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش بـه کیست. آقای زرکوب یک فول۱۶۰۰ هم داشت کـه ازاتومبیل اغلب معلمـها سربود (البته فکر مـیکنم اغلب معلمـها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها کـه برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود کـه آقای زرکوب اینجوری مـیخواهد جلوی ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصرهم درس مـیداد. وقتی یکی ازبچه ها به منظور خود شیرینی (یـا هرچی) مـیگفت آقا خیلی شبیـه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب مـیشد اما همـیشـه جوابی بـه این معنی مـیداد "خب کـه چی پسر، توهم کـه مثل ای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیـافه معلم ها کارمـیکنی" ا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی بـه این امر ندارم. هنوز دومـین کلمـه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود کـه جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" به منظور ما ها تداعی مـیشد. این جمله را مجید بعنوان متلک به منظور هرکدام ازما کـه یک کمـی ژست الکی مـیگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی بـه معلم ها نداشت. آقای زرکوب اگرهم یـادش مـیرفت کـه فلان بخش کتاب را درس داده هست یـا نـه، اما یـادش نمـیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریـها ولوطی بازیـهاو اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید کـه مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول هست وپررو بشوند. وقتی مـیخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیـاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش مـیداد ، مخصوصا بجای "ذکی" مـیگفت "دکی" کـه مـیخ اش را محکمتر فرو کرده باشد . یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمـیزدرجلسه توزیع مـیشد( ازمعدود معلمانی بود کـه اینکار را مـی‌کرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود کـه درسیزده سال معلمـی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا کـه قبل ازامتحان بـه هریک شماره مـیداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشـه کلاس تعین مـیکرد واکر همـی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم مـیشدرد خور نداشت. درورقه ها به منظور جواب هرسوال جای معینی قرار مـیداد و یک یـا دوبرگ چرکنویس هم بما مـیداد کـه آنـها را هم تحویل مـیگرفت و بعداز تصحیح ورقه ها بما بر مـیگرداند اما درون هرحال اینکه گفته بود که تا حالای نتوانسته درون کلاسش تقلب کند به منظور ما خیلی زورداشت. اینکه راهی به منظور تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مسل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت بسرعت مـیگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمـیکرد، توی کیف اش مـیگذاشت مـیبرد کـه بعد روی آنـها شماره بزند و طبق شماره ها نقشـه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنـها را مـیاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع مـیکرد. ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی درون اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه بود کـه آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمـین کـه مسوول نظافت بایگانی و تمـیز ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامـه ریخته بودیم کـه به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امـید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امـید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جر، بلند بلند. مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو مرده تیم دارایی ، و از قبل مـیدانستیم کـه پوررضا طرفدار "دارایی" است. نقشـه مان گرفت اوهمانطور کـه جارودستش بود وارد جروبحث ما شد خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی مـیگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی. همونطورکه گرم لاف زدن بودیم دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی, طوریکه مشکوک نشـه, تمام سطل ها و سنبه ها روگشتیم، اما هیچی کـه هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر"دم ها رو بزاریم روی کولمون", یـاعلی طرف خونـه، آویزون آویزون. اما مثل اینکه اونی کـه اولین باراین جمله "در ناامـیدی بسی امـید است" از دهنش درون اومده یـه چیزی حالیش مـیشده. چون صبح کـه با سیـا داشتیم توحیـاط مدرسه ناامـیدانـه سرهمـین ماجرا صحبت مـیکردیم یکدفعه سینا اومد کشیدمون یـه گوشـه خلوت،کلاسور جلد ابی شو بازکرد و چندتا برگه کـه بهم منگنـه شد بودن رو بهمون نشون داد وخواست کـه خوب نگاهشون کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریـاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم مـیخورد. ماجرا این بوده کـه سعید برادرسینا کـه کلاس دوم تو همون مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست رو کـه پاکنویس کرده بوده بده بـه آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمـیگشته اتفاقی این ورقه ها روراه پله ها مـیبینـه وبه تصوراینکه نمونـه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند اونو ورمـیداره به منظور سینا ومـیگذارهکلاسورش، بعدش هم زنگ مـیخوره و توجهی نمـیکنـه، که تا اینکه توی خونـه اونا رو مـیده بـه سینا. درون حالیکه "عین خرکیف مـیکردیم" بهم مـیگفتیم: پسرباین مـیگن خرشانسی. البته بـه خود سینا خیلی چیزی نمـی ماسید چون اون رشته اش طبیعی بودوبرنامـه فیزیک چهارم ریـاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم کـه اصلا تو کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمـین خاطر با اینکه امتحانات ما وسینا اینا دریک جلسه تو سالن برگزار مـیشد اما برگه سوالاتمون که تا حدود زیـادی باهم فرق مـیکرد. ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمـیم گرفیم با توجه بـه خطر لو رفتن حتما این ماجرا رو فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه کـه بهشون مطمئن هستیم درون مـیون بذاریم. تصمـیم این شد جمعا دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر درون جریـان قرارنگیرن وبه اینعده خبربدین بعد ازتعطیل مدرسه همگی جمع مـیشیم تو کافه (قهوه خانـه) بیست وپنج شـهریورتو مـیدون مجسمـه, همـه خودکار و کاغذ با خودشون داشته باشن. خلاصه تو قهوه خونـه کـه رفتیم سینا سوالها رو مـیخوند وبقیـه نوشتن و قرار شد هرکسی واسه خودش جواب ها رو از توی کتاب درون بیـاره، با توجه بـه اینکه تو جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشـه بهمدیگه کمک کنیم خیلی کمـه قرار شد هرخودش جکبها روحفظ کنـه و یـا یـه نت های ریز یـه جایش قایم کنـه کـه سر جلسه استفاده کنـه. ضمنا سیـا من و محمود خندان فیزیکمون بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما که تا فردا سه جوابها مون رو با هم مقایسه کنیم وتا اگه اشکالی داشتیم رفع بشـه و بقیـه بچه هاهرسوالی داشتن که تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسن. بـه پیشنـهاد محمد بیگلری قرار شد توامتحان عمدا یکجاهایی از بعضی جوابها رو غلط بنویسیم کـه یـه وقت آقا شک اش نبره و تاکید شد کـه این امرخیلی مـهمـه چون اگه آقا شک کنـه بـه همـه صفر مـیده. جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها رو نوشتن, بعد از جلسه هم که تا اونجا کـه حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت کـه همـه مون زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی کـه بیشتر برامون مـهم بود کم روی آگهی زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش اومد کـه وقتی آقا جوابها رو داد و نمره هارو بدفتر رد کرد اول قول مردونـه مـیگیریم بعد جریـان و براش مـیگیم , توافق کردیم حتما یـه جوری بهش بگیم کـه به غرورش برنخوره بد جوربشـه من یکی کـه حتی قیـافه پکر آقا رو بعد از شنیدن این خبر مجسم کردم و حال کردم. دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح شده رو آورد تو کلاس وطبق روش همـیشگی یکی یکی هرنفرروصدا مـیکرد جلو ونمرهاش رومـیگفت وورقه اش روبهش برمـیگردوند. نوبت هرکدوم از ما یـازده نفر کـه مـیشد یـه شاخ اضافی رو کله هامون سبزمـیشد "دوتا شاخ کـه سهله" . نمره هامون درمحدوده, یک که تا سه ونیم بود. آقا یکی دوباراز صدای همـهمـه ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هربه نمرش اعتراض داره بیـاد اینجا رسیدگی کنیم". آقا خشگمون زده بود, ازهمـه بدتراینکه, حالا یـه نگرانی هم اضافه شده بود واون اینکه نکنـه آقا بین خود بچه های ما آنتن کاشته باشـه. برخلاف تصورما آقا چیزی که تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمـیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن بـه کلاس ازطریق یک معامله پای یـا پای تبادل اطلاعات مابین آقاو محمود کـه یکی از بچه های ما بود ماجرا رو مـیشود. محمود کـه از کنجکاوی طاقت نیورده بوده مـیرود پیش آقا و مـیگوید اگر آقا دلیل عوض سوالها را بگوید او هم راز مـهمـی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست مـیکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد. آقا ی زرکوب توضیح مـیدهد کـه هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه انـه ورقه ها را روی مـیز گذاشته و داشته دنبال یک پوشـه مـهم مـیگشته دستش بـه لیوان چای کـه مستخدم بیخبرروی مـیز گذاشته بوده مـیخورد و تعداد زیـادی از ورقه سوالات خراب مـیشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمـیآورد و همانجا آنرا تکثیر مـیکند، و ادامـه مـیدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده هست در حالیکه درسوالات اولیـه هنربخش بود. محمود هم جریـان پیدا ورقه سوال درون راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش مـیگوید. درون مورد امتحان مجدداز بچه ها هم مـیگوید "حالا ببینینم"، اما هفته بعدش از همـهانی کـه نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت. بهرحال جریـان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند به منظور فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم کـه ما مـیرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. بـه اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه فعلا این آرزو را ولش کنیم که تا بعد ازمردن. آنجا هم کـه به دودسته تقسیم مـیشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک بـه بهشت تبعید مـیشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را درون بهشت زده باشند، کـه خدمتش مـیرسیم, اگرهم بیـافتد بـه جهنم, کـه قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمـیتواند درون برود، "ان تو بمـیری دیگرازاین توبمـیری ها نیست" آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامـه ای کـه اعلام شده بود انجام شود و معلمـها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند که تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه به منظور بچه ها بخوانند . اگر سوال بـه دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یـا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته مـید. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب مـیشد آقای شوقی که تا نیم ساعت صبر مـیکرد و بعد خودش کتابرا باز مـیکرد وازروی تیترها سوالاتی را به منظور ما مـیخواند و نمره هرکدام را هم تعین مـیکرد. مثلا درامتحان هندسه مـیگفت قضیـه.... را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره); نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیـه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل مـیشد,,. که تا وقتی کـه آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا به منظور درسهای ریـاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمـی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک مـیشد. درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود کـه کتبی امتحان مـیدادیم. درروزی کـه قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره مـیکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیـامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود آقای عرب کـه گویـا دوره تربیت بدنی دیده بود بـه تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته سوالها که تا اینکه گویـا جایی کـه به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه مـیخواست جزئیـات نمره ها را هم مشخص کند کـه رضا توفیقی بلند شد و با قیـافه خیلی جدی گفت آقا تو کتاب فقط یـه جورمونث گفته ولی آقای فربیز(یعنی معلم ادبیـات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یـه جوری نمره ها رو تقسیم کنین کـه حق ما کـه جزوه آقا رو خوندیم ضایع نشـه ، آقای عرب یک کمـی فکر کرد گویـا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیـه ، اما باد از یـه مدت معلوم نشد چه فکری کرد کـه گفت یک ونیم نمره مال انواع, نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات. سالن کیپ که تا کیپ پربود وبچه ها کـه تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد. عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید گفتم کـه به دو دلیل حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه: اول اینکه بچه‌ها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شـهد بودم ولی حرفی‌ نمـی‌زدم حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش به‌‌ درس فیزیک ایرج مـیرزا مـیخوندم اونم نـه‌ هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعر‌های و رو. مونده بودم چیکار کنم کـه ناصر گفت یکبارسیکل اول کـه بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش مدرسه شون تو جوادیـه و گفت مـیتونـه از عوض بخواد این کار رو به منظور منـهم ه, ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنـهان با سیـا فقط درون باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی کـه بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم. مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "منبه پونجیک دزدی نزدم ونمـی" آقای شوقی تازه از من مـیخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب مـیشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومـیگفت که تا زمانی کـه جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی کـه لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیـاوردی پیش من لطفا بـه کلاس نباید بری" عوض درجوادیـه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی مـیکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه کـه امروزه "استفاده ابزاری " از آدمـها گفته مـیشود آشنا شدیم و فکر نمـیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمـیدیم کـه هوش و کارایی افراد بـه مـیزان سواد یـا لهجه آنـها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد کـه یکبار کـه من بخاطر تخلف مـیباید ولی ام را بمدرسه مـیاوردم بـه پیشنـهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیـاید مدرسه. درون یک جلسه عرقخوری کـه شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را درون مورد اینکه چه بگوید بـه او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند. اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمـینی درضلع جنوب شرقی مـیدان مجسمـه قرارداشت. درضلع شمال شرقی مـیدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیـابان امـیرآباد مـیرفتیم قهوه خانـه بیست و پنج شـهریور بتازگی درزیر زمـین بزرگی درست شده بود کـه جزء اولین قهوه خانـه هایی بود کـه دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده مـید. قبل ازان قهوه خانـه ها محل تجمع عوام بود یـا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مـینمودند. چایخانـه ها وسفره خانـه های سنتی نیز ازنیمـه دوم دهه ۱۳۶۰ بـه بعد درون تهران پا گرفتند فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیـاط قدم مـیزدم کـه عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنـه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیـاط مدرسه وارد شد. دویدم او را بـه بیرون کشیدم, بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمـیرم تو بمـیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنـه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را بـه یـادش مـیاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمـی است" واو خودش بهتر مـیداند چه د. ومـیگفت "بگو چشم داشی همـین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیـه جوجه نوچه ها شده بود نـه گنده لاتها. اما اگر مـیشد کـه حرف نمـیزد باز قابل تحمل بود. بـه او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف ب. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیـاورد و درعمل ساکت بماند زیـاد نبود، احتمال قویتر اینبود کـه وقتی من مـیخواستم به منظور سیـاه اقای شوقی حرفی را ب اویکباره اظهار فضل یـا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا به منظور جواب بـه رییس باز مـیکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. وسط راه آقای شـهاب معلم ریـاضی کـه آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند درون گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشـه درها نگاه مـیکرد ولابد بـه خودش نمره مـیداد, بالا خره دو نفری بـه پشت دراتاق ریـاست رسیدیم و تا من بیـام درون ب عوض درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمـی" ازگلوش دراومد کـه بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت مـیزش ازجاش پرید. . درد سرندم گویـا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود کـه برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود کـه بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد مـیدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمـه مگه فرصت بـه آقای شوقی مـیداد, یـه چیزی مـیگم یـه چیزی مـیشنوین ها. تو این وسط ها که تا اقای شوقی دهانشو بازکرد کـه بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیـه ولی فقط یک کمـی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش مـیداد و مـیپرد وسط حرفش کـه "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا کـه بگی برادرم پسر خوبیـه, خودم مـیدونم دیگه پسر خوبیـه "اصلا پوخ یی یر, کـه خوب نباشـه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یـه جوری بـه گوشش برسه کـه برادرکوچکترش یـه کار بدی کرده انقدر مـیزندش کـه "....." درون اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد کـه الان یـادم نمـیاد اما فکر مـیکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین مـی کـه کف برینـه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مـینداخت نمـیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یـا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود کـه عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنـه.بعد ها هم کـه همـین موضوع روازش سوال کردم فقط بـه ترکی درون جوابم چیزی گفت کـه معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود. من گفتم "نـه جون شما, داداش" وطوری کـه گویـا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیـاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند آقای شوقی کـه ترسیده بود همـین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیـافتد بجان من به منظور آرام تر عوض توضیح داد کـه منظورش این بوده کـه بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمـیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما کـه سواد داری ا ینحرف چیـه کـه مـیزنی?", و ادامـه داد کـه او خودش بمن سفارش کرده هست خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه کـه بره خلاف ه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمـی مقدمـه چینی دوباره جمله "ولی یک کمـی قده" رو تکرار کرد کـه عوض با قیـافه ای عصبانی چنین وانمود کرد کـه گویـا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمـیده کـه گویـا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمـیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای بـه شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) مـیبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنـه". آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب شروع کرد کـه "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما مـیگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمـیگم". عوض رو بـه آقای شوقی گفت "ها بعد چرا از اول همـینی نمـیگی" وبعدش رو بمن ادامـه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمـی مـیری که" و بعدش با لحنی کـه تمسخردران موج مـیزد ادامـه داد " زبان بـه شکوه از من گشود کـه نمـیداند بـه چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانـه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را به منظور آقای شوقی چنین ترجمـه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمـی طلبن" . آقای شوقی کـه احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده کـه منظورش تشویق من بـه دروغگویی نبوده، اما عوض مـیگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی مـیخواست بـه این معنی نزدیک بشـه کـه هدفش این بوده کـه بکمک عوض منو تشویق کنـه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی مـیشد و وانمود مـیکرد کـه اگه آقای شوقی یک کلمـه دیگه ازمن گله کنـه همونجا با کمربند تن منوسیـاه مـیکنـه وبا این نـه نـه من غریبم برنامـه رو خنثی مـیکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشـه نامـید شده بوداما احتمالا به منظور اینکه پیش آقای مستقیمـی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند کـه به مساله "ایرج مـیرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمـی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامـه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها به منظور رفتن بـه کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمـی هنوز با آقای فربیز سر چیزی کل کل مـید مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم کـه آقای فربیزگفت "به بـه آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم به منظور آقای مستقیمـی توضیح داد کـه "این آقا داداش بزرگ احمدیـه" وگفت فکر مـیکند آقای شوقی ایشون روجهت زیـارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمـی هم بـه عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیـه" و ادامـه داد کـه از نظر انضباط هم کـه هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد بـه آقای مستقیمـی وگفت "مگه نـه؟ آقای مستقیمـی هم با شناختی کـه از شیطنت های آقای فربیز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمـیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد کـه ازآن بعد هروقت لازم مـیشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را بـه مدرسه بیـاورند من را معاف مـید. وقتی با عوض به منظور خداحافظی بـه اتاق ریـاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا ب آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمـیده معلمـها ازرییس "مثل سگ حساب مـیبرن" وحرفهای آقای مستقیمـی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس بـه اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونـه" وادامـه داد کـه اگررییس کفش شیک بخواهد کفشـهایی کـه عوض به منظور آدمای با مرام دوخته از ایتالیـایی ها هم سراست, درون این هنگام درحالیکه وانمود مـیکرد مـیخواهد چیزی را بـه آقای شوقی بگوید کـه صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیستترکند که تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی کـه گویـا مـیخواهد بـه من حالی کند کـه حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمـین زمـینـه شلوارواینحرفها بوده هست اضافه کرد اگر رییس به منظور آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن". درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنـهاد عوض را سبک سنگین مـیکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی کـه قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یـا زود پای اوهم بمـیان مـیاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین مـیکرد کـه که یک جوری بـه این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد بـه وی برساند کـه "مرا بـه خیر وتورا بـه سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست کـه تعارف را کنار بگذارد. خلاصه درون حالیکه از قیـافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیـه را باخته خداحافظی کردیم، .آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنـه کـه همـین یک دفعه اونم فقط فقط به منظور آشنایی ازایشون دعوت کرده بـه مدرسه بیـاد. کـه عوض هم بادی بـه غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" کـه منـهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمـیده ایـه دیگه لازم نیست کـه مدرسه مزاحم شما بشـه کـه همـینطور هم شد. یعنی از اون بـه بعد هروقت قرار بود بـه دلیلی بچه ها ولی شون رو بیـاران آقای شوقی یواشکی بمن مـیگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیـاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یـا اینکه توسط نعمتی همـین پیغام را مـیرساند. اینکه آقای شوقی فهمـید عوض یک ولی ساختگیست یـا نـه نمـیدانم، اما یـادم مـیاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار کـه آقای شوقی درون باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف مـیزد کـه مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منـهم درمقابل چیزی بپرانم کـه به دردش بخورد، بعد ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همـینجوری پروندم کـه "آقا خیلی، یعنی سی سالشـه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامـه داد کـه عوض خودش بـه او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامـه داد بنظرش قیـافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمـیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود کـه بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیـاط را درصحبت مـیکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ مـیگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ مـیگویی" مـیگفت فکرنمـیکنی داری اشتباه مـیکنی؟". اما همـین اخلاق پسندیده، درست عچیزی کـه آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود به منظور جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامـینی کـه دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک مـیکرد وبقیـه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه مـیدادند با جمله معروف "یـه روز آقای شوقی سرزده مـیره خونـه" شروع مـیشد: و داستان اینجوری ادامـه پیدا مـیکرد کـه بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی کـه با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی مـیپرسد, خانم جواب مـیدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! هست ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونـه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمـیشده بـه ان بیچاره! مشکوک مـیشود، اما با ترس ولرزازخانم مـیپرسد "خانم جان نکنـه این آقا اشتباهی سرازخونـه ما درآورده؟" وخانم درجواب مـیگوید "ای وای رحمت جان راست مـیگی ها" و پیشنـهاد مـیکند کـه اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویـهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند. رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی) درضمن پیشنـهاد مـیکند کـه بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسروشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند بـه نتیجه رسیده باشد, کـه که مورد موافقت بقیـه قرار مـیگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنـها شـهرام کلاس دهم وشان کلاس هشتم یـا نـهم بود. نـهایتا ازآنجاکه بعد ازبررسیـهای دقیق معلوم مـیشود هیچگونـه خرابی درلوله های خانـه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری بـه این نتیجه مـیرسند کـه آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم مـیشود لوله کش بیچاره این حالت دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث است. . بشرح ایضا معلوم مـیشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همـین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها بـه خانـه آنـها آمده هست بخاطر همـین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیـابان وسه کوچه درازراهم با پای پیـاده طی نماید. قضیـه فقدان ابزار کارهم بـه اینترتیب حل مـیشود کـه معلوم مـیشود, ان بیچاره فکر مـیکرده کـه لوله ترکیده, وحول مـیزده کـه پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانـه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت مـیشود و یـادش مـیرود آچارها را از وانت بردارد. کـه همـین نکته آخر، موجب مـیشود هرکدام بیـاد موارد حواس پرتی های خود بیـافتند و سه نفری انقدرریسه بروند کـه نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان درون مـیرود". درد سرندهم, نـهایتا موارد ابهام به منظور هرسه نفر روشن, وهمـه چیزبه خیروخوشی تمام مـیشود. البته طبق روایت افراطی سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامـه پیدا مـیکرد که: بخاطراینکه همـه چیزخوب تمام شده بود خانم پیشنـهاد مـیکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد مـیوه بگیرد بیـاورد که تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنـها آدمـهای خسیسی هستند. درضمن پیشنـهاد مـیکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی استکه یوسف آباد از خیـابان پهلوی جدا مـیشود) پنج که تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد کـه خیلی بهترمـیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا مـیپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم درون صدا مـیکند و یواشکی درون گوشش مـیگوید دراین یکساعت-دو ساعتی کـه طول مـیکشد که تا او برگردد بهتر هست خانم یکجوری سرمـهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نـه آنـها با مـهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنـهاد مـیکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند که تا اوبرگردد. ۲- شخصیت ها ۲- ۱: راوی ماجرا راوی فرزند مـیانی یک خانواده هفت نفری با یک وبرادربزرگتر ویک برادر و کوچکتراز خود مـیاید. پدرومادرم ازخیل مـهاجران نسل اول روستابه شـهردر دوران پهلوی ها بودند کـه تحصیل بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب مـیاوردندودرانراه ازهیچ فداکاری دریغ نمـید. بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود کـه ازدواج کرد ولی درون عین خانـه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را بـه پایـان رساند و بعد از ۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانـها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر کـه ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود و نـهایتا و مژگان کوچکترین فرزند کـه ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بوددکترآزمایشگاه هست . پدرم کـه درسنین نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود درون سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از از روستایشان بیدهند درون دل کوه کردر مناطق مرکزی ایران راهی تهران مـیشود باانبانی کـه محتوای ان علاوه بر بقچه ای نان وپنیر، توشـه ای ازسوادخواندن ونوشتن ودعای خیران برادران بزرگترش بوده.بدنبال استقرار کاروکسب بعد از یکدهه تلاش سخت دراواسط دهه ۱۳۲۰با مادرم ازدواج مـیکندواولین فرزند آنـها عفت درون سال ۱۳۲۵ بدنیـا مـیاید. دراینزمانب وخانـه آنـها مامنی هست برای ..زادگان تازه مـهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی کـه گویـا بخشا ناشی از بلند پروازیـها ی مالی-سیـاسی پدر مـیشده کاروبش را بـه سرازیر مـیاندازد. سراشیب و نـهایتا ورشکستگی مـیاندازد و از ان بعد دستمزد بگیر مـیشود نـهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ کـه من بخاطر مـیاورم پدرم به منظور گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را مـیکنم کـه او دوسال تمام بعد ازساعتها کار شاق روزانـه, حتما تمام سربالایی جاده قدیم شمـیران را با دوچرخه رکاب مـیزد که تا به خا نـه کـه درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, درون برابر پایمردی اش سر فرود مـیاورم درود مـیفرستم. درواقع که تا دهسال بعد کـه یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش بـه کار همـینگونـه بود. یعنی خروسخوان کـه ما خواب بودیم سر بالایی رکاب مـیزد که تا از خانـه مان کـه درآنزمان ته سلسبیل بود, خود را ساعت حدود شش که تا شش و نیم بـه هتل محل کاردومش درخیـابان نادری برساند. درون آنجا مـیباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام مـیداد که تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت که تا هشت ونیم خود را بـه محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نـهایت بلند نظربود، چنانکه حتیمادرم بـه او خرده مـیگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیـاری از مـهاجران نسل اول ازروستا بـه شـهر را دربر مـیگرفت ویـاد همـه این عزیزان گرامـی. با اینـهمـه همت و بلند نظری پدر, مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم کـه بتوانم داستانی به منظور شما تعریف کنم. درکناررتق وفتق امورخانـه پرجمعیت ما (که که تا همـین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومـیهمان نیز بود) شروع کرد بـه قالیبافی درخانـه، کاری خیلی ازآشنایـانـهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامـه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریـایـاش ازمـهمانان نا خوانده درفامـیل مثال زدنی بود، چنانکه بـه شوخی مـیگفتند خا له- زن دایی.. خوبه کـه از همونی کـه وسطه یـه پیـاله هم مـیذاره جلوی آدم". بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر به منظور ما مقدور نمـیشد کـه درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه کـه درتوان داشت ازمن دریغ نداشت. نـه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم کـه همـه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانـها بستنی فروشی مـیکردم و پول توجیبی خودم رادر مـیاوردم. از کلاس نـهم که تا ۱۲هم تابستانـها درون یک هتل قدیمـی و معروف تهران دربانی مـیکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمـیگرفتم. درون سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت درون سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی درون رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق بـه اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایـالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم درون دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم درون مجله تدبیر منظما منتشر مـیشد. بعد از مـهاجرت بـه کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت مـیلادی) درون بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را درون دانشگاه تورنتو بـه اتمام رساندم وازان بعد دردانشگاه ایـالتی کالیفرنیـا بـه کارتحقیقات اشتغال داشته ام پدرم یـادش زنده با اینکه همـیشـه بـه ما توصیـه مـیکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت مـیپرسیید یم چرا به منظور سحری بلند نمـیشود مـیگفت من مـیخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم مـیپرسیدیم چرا شما نماز نمـیخوانی یـا مـیگفت ما کـه خواب بودیم نمازش را خوانده یـا مـیگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمـی کـه از ساعت پنج-شیش صبح مـیرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمـیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود. اما مادرم با اینکه همـیشـه درحال کاربود که تا آنجا کـه یـادم مـیاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نـه‌ نفریشان چطورتنـها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کم‌تربیـاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهار ودایی‌ها هیچکدام اهل ذکر باشند. ماهی یکبار روضه درخانـه ما بدلیلی کـه من نمـیدانم مادرم نذرکرده بودکه همـیشـه نـهم ماه -به-نـهم ماه (ماه قمری) درخا نـه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم این نذر را که تا زمانی کـه زنده بود انجام مـیداد. حالا چرا چهارتا نمـیدانم, ومـهم هم نیست چون اگر پنج که تا هم بود بود باز همـین سوال پیش مـیامد کـه چرا سه یـا پنج که تا نـه‌. این چهارتا روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنـها کـه ما بـه اومـیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار مـیگفت . هیچکدام درون حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمـید درست همانطور کـه بنان و بدیع زاده آهنگ‌های ویگن، منوچهر و روانبخش را نمـیخواندند. مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانـها بسته بـه فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی که تا آخری حدود دوساعت طول مـیکشید. مادر یکی دوست قبل مارا مـیفرستاد زنـهای همسایـه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده مـیخواست درون این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی کـه به بهانـه ای مثل "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق مـیماندیم و ماجرا را گوش مـیکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها کـه حتی واو آنـها هم آواز نمـیشد دومـی کـه خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمـهای همسایـه درون فواصل مابین رفتن یک روضه خوان که تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم مـیگرفت و جدی مـیشد کـه بعد از شروع صحبت روضه خوان بعدی هم ادامـه پیدا مـیکرد بطوریکه "آقا" مجبور مـیشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!" اطلاعات مـهم مربوط بـه دعوای زن و شوهرها، وبویژه خبرهایی درون باب "جنبیدن سروگوش فلانی" همـین جلسات بود. اینجورخبرها که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم مـیخورد.. " شروع مـیشد و گاهی بـه جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود کـه روم نمـیشـه ..." هم مـیرسید. البته بنا بـه دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی شده بود کـه مادرمـی را خبر نکرده بود کـه آنوقت از ما هم مـیخواست برویم پای روضه. وقتی هم کـه روضه خوانـهامـیامدند کاری نداشتند کـه مادرم توانسته بود همسایـه ها را پای روضه بیـاورد یـا نـه, بعد از خوردن چای روضه شان را مـیخواندند, دوتومانشان را مـیگرفتند ومـیرفتندشاید هم آنـها ترجیح مـیدادند همان دم درون پولشان را بگیرند و بروند. صد البته کـه بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر مـیخواستند درهرخا نـه ای معطل بشوند که تا زنـهای همسایـه جمع بشوند کـه امورشان نمـیگذاشت حتما مـیرفتند سراغ خانـه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان مـیکنم سید جلیل کـه متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمـه بیشتر یعنی بیست و پنج ریـال مـیگرفت. بعد ازنقلاب, وقتی نـهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت درون یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم مـیگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویـه آخوری بند کرده" ومـیخندید، همـین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانـه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیـامد خا نـه ما که تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده هست ومادرم یـادش بـه خیرنزدیک بود از خنده بعد بیـافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمـیسیون واینجور چیزهاحرف بزند. هرچی را یـادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یـادم است, بان "حدیثا" هم مـیگویند وکساهمان عبا است. گویـا یک فرشته (شاید جبرئیل) مـیامد خانـه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت مـیگفت "بوی خوشی بـه مشامم مـیرسد",قنبرازاو مـیخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را مـیرساند کـه ان بوی خوش اززیرکسا مـیاید (گویـا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید بـه غلام سپرده بودند اگری آمد بگو حضرت فرموده اگری آمد بیدارشا ن نکنم. . جبرئیل مـیپرسید " اینـها کیـانند کـه زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب مـیداد "فاطمـه هست و پدر فاطمـه فاطمـه هست و شوهر فاطم فاطمـه هست و دو فرزند فاطمـه حسن و حسین " رمز قضیـه درون این بود کـه نام فاطمـه چندین بار تکرارمـیشد, وازاینجا اهمـیت فاطمـه روشن مـیشد. اوج روضه آنجا بود کـه جبرئیل مـیگفت خودش ازخداوند شنیده کـه مـیگفته هست "به جبروتم قسم کـه خلق نکردم زمـین وآسمان را مگر به منظور این پنج تن کـه زیرا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد مـیگوید، درست مثل هنرمندی کـه اثری را خلق کند کـه انقدر خوب ازآب دربیـاید کـه خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم بـه اثبات مـیرسید. یک قسمتی از بقیـه روزه از یـادم رفته, ولی مـیدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط مـیداد بـه زدن دربه پهلوی حضرت فاطمـه واینکه بچه (که مـیدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین مـیشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم مـیگفت کـه "سنگ بـه دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"، خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا بـه پهلوی فاطمـه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه بـه شوخی-جدی از پرسیدم این قضیـه درون زدن بـه پهلوی حضرت فاطمـه چی بوده کـه مادرم هم کـه آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب مـیداد "تومدرسه مـیری اونوقت ازمن مـیپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده بـه خوردتون مـیدن .شنیده ام کـه محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری درون کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را کـه بنا بقول شیعیـان بعد ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده هست این مطلب بـه لحاظ روانشناسی عامـه همـیشـه برایم جالب بود کـه مادرم کـه یک آدم مذهبی بود ولی که تا وقتی کـه ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمـیکرد ما را با روضه خوانـها یـابزرگان تکیـه ها تنـها بگذارد. هرگاه بـه دلیلی مثل رفتن بـه ملاقت بیمار خودش نمـیتوانست روز نـهم ماه بعد از ظهر درخانـه بماند هشت تومن و نیم بما مـیداد و مـیگفت هرکدام از روضه خوانـها کـه آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون حتما مـیرفت بیمارستان و تاکید مـیکرد آنـها را توی خانـه راه ندهیم.. اما یکبار کـه من کلاس دهم یـا یـازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عطا پسر دایی هم خانـه ما بود تصمـیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را ید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و مـیخواهند به منظور آخوند جماعت کـه صبح که تا شب دوروبرزنـها هستند خودشانرا زن جا بزنند کـه صد البته نمـیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم کـه فرصت نشد آخوند بما بخندد نمـیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف بـه ارث بردم، نمـیدونم اینکه مـیگن "حلال زاده بـه دائیش مـیره" اصلا درست هست یـا نـه اما اگه باشـه من فکر مـیکنم حتما بگن "حلال زاده بـه دائی کوچیک اش مـیره"!! . موضوع اینـه کـه راستش من بـه لحاظ شخصیتی ازوقتی کـه یـادم مـیاد فکر مـیکردم من خیلی حالیمـه! همچین بفهمـی نفهمـی یک کمـی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومـیگم, نـه این موسی رفیق جواد کـه بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیـافش داره عین "قس علیـهذا " مـیشـه. یـادتونـه چه جوری حضرت موسی گول مـهربونیـهای فرعون رونمـیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانـه انوتو بغل مـیگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" مـیکرد, یـادتونـه چه بلایی سرریشـهای این پدر-خوانده درمـیآورد؟.آقای مـیرزایی ناظم ما دردبستان خیـام مـیگفت موسی ازهمون طفولیت مـیدونست کـه طرف طاغوتیـه و چنگ مـیزد توریشش. مـیگفت مورخین آلمانی کشف چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونـه مـیگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی مـیه بـه ریشـهای طرف کـه کلی طلا کاری شده بود. یعنی من بفهمـی نفهمـی داشتم مـیشدم مثل پیغمبرا, تو آینـه کـه خوب بـه خودم زل مـیزدم مـیگفتم بـه قیـافه بچه گونـه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر مـیباره و یـه احسنت تحویل آینـه مـیدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل مـیموندم همچین کله تکون مـیدادم کـه یعنی من مـیدونم حتما چیکار کرد ولی بهی نمـیگم چون مـیخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویـه حسنـه ! کم کم کـه بزرگترمـیشدم بقول امروزیـها بیشتردرمن نـهادینـه مـیشد, که تا جایی کـه ناخودآگاه سرمسائل مـهم حرف چندانی نمـیزدم، بهانـه م پیش خودم این بود کـه خب ازمن حتما بپرسن که تا منم بگم. البته شما کـه ازخود هستید، وقتیکه مـیباید سر چیزی مـهم وریسکی تصمـیم مـیگرفتم انقدر این دست اون دست مـیکردم کـه فرصت مـیپرید، وقتی هم کـه سر بزنگاه یک خبر مـهم یـا تصمـیم گیری حیـاتی گیرمـیکردم, نمـیدا نم چی مـیشد کـه ناغافلی دلم بـه پیچ پیچ مـی افتاد وگلاب بـه روی مبارک اسهال مـیگرفتم کـه دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار مـیگیرد. دبستان خیـام درسلسبیل که تا یـادم نرفته من کلاس پنجم وششم مـیرفتم دبستان خیـام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیـابان شاهرخ سابق وخیـابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیـای تاریخی شـهر تهران خدمتتون بگم خیـابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد بـه شاه اسمش شد استواربابا ییـان (از محافظان کاخ کـه در ان ماجرا شـهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیـابان کمـیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیـابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شـهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی کـه پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. درون ظلع جنوبی خیـابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنـه کـه آنرا قلعه ارمنی مـیگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی کـه قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت کـه موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه مـیشد, همزمان کـه شـهرداری دبستانـهای خیـام پسرانـه وانـه را سر نبش ان زمـین بنا مـیکرد بقیـه باغ بتدریج بـه قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانـه های فراوانی دران بنا گردید. حبس شدن درون ذغالدانی: کلاس سوم، دبستان ضرابخا نـه که تا کلاس چهارم دبستان خانـه مان درمنطقه سلطنت اباد یـا قلهک جنوبی درمحله ای کـه به ان چاله هرز مـیگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیـه ارشاد وقسمت جنوبی خیـابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی کـه ما دران زندگی مـیکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف بـه "باغ خا منـه" ، باشگاه آمریکاییـها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت. مدرسه مون هم دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه در خیـابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانـه که تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیـاده روی دربیـابانـها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح که تا یـازده ونیم بود وظهربرای نـهاروو وو تعطیل مـیشد که تا ساعت دوونیم کـه کلاسهای بعدازظهرشروع مـیشد تاچهارونیم کـه زنگ آخر را مـیزدند. بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه مـیما ندیم. به منظور نـهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده رانون مـیگذاشتند وتوی دستمالی مـیپیچیدند، یعنی کـه ما نـهارمان را با خود مـیاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران هست اما آنوقتها که تا آنجا کـه من بخاطر دارم, همکلاسی ها عموما از خانواده هایبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند کـه کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان مـیامدند. حتی یـادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیـاده مـیکرد و خودش مـیرفت کـه مـیوه هایش را بفروشد, اومـیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, مـیگفت تازه فلانی کـه از دارآباد مـیاید راهش خیلی دورتراست. به منظور آمدن ازتهران بـه چاله هرزسر پیچ شمـیران اتوبوس بنز با دماغ سوار مـیشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمـین خط بکار افتاد کـه ما بچه ها کیف مـیکردیم) ، که تا خیـابان درختی خانـه وجود داشت از ان بـه بعد که تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانـه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا مـیگذاشتیم که تا مـیرسیدیم بـه کلانتری سوار کـه سمت شرق خیـابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. که تا مـیرسیدیم بـه بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا که تا جایی کـه بان "سید خندان" مـیگفتند بیشتر تپه و کمـی هم باغ بود. بیـاد دارم درون ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیـاده مـیشد و به سید گدایی کـه گفته مـیشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یـا یکقرانی مـیداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود. دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده مـیشد که تا اتوموبیل. از آنجا که تا دورهی ضرابخانـه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی کـه به ان چاله هرز مـیگفتند پیـاده مـیشدیم. سمت شرق خیـابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیـه اش بیـابان بود کـه اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همـین ایستگاه شروع مـیشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیـاده روی مـیرسیدیم بـه مـیدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانـه من کـه پایین تپه قرار داشت سرازیر مـیشدیم. از ایستگاه که تا کهنـه بیش از نیم ساعت پیـاده راوی بود و معمولا و ما چیزهایی را هم کـه از شـهر خریده بودیم حتما حمل مـیکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود کـه دور و برش درون دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من و عطا پسر دایی ام گاهی مـیرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمـهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها) را برایشان حمل مـیکردیم وآنـها هم یک قران بما مـیدادند با ان پول همانجاخوردنی مـیخریدیم و تا رسیدن بـه خانـه آنرا مـیخوردیم, یـادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومـی بود کـه با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود مـیکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمـیامد یکی از اقوام کـه از آنجا رد مـیشد مچمان را گرفت و با بعد گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمـیکردیم درخانـه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم کـه طرف نرفته بـه بگوید. بهر حال وقتی فکرش را مـیکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, به منظور خرید مواد غذایی وسایر احتیـاجات خانـه بـه مـیدان فوزیـه مـیرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز که تا خانـه , پدرم صبح زود با دوچرخه مـیرفت بیمارستان بهرامـی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار مـیکرد صبح ها کـه بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما درون برگشت بعد از دوشیفت کارانـهم سربالایی جاده قدیم شمـیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانـه; یـاد هردوبه خیر. اما مدرسه ما دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی کـه خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیـابان بخا طر اینکه ضرابخانـه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانـه از جاده قدیم شمـیران بطرف شمال جدا مـیشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران مـیرسید. دبستان ضرابخانـه درون آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یـا زغال سنگی داشت. با توجه بـه اینکه شمال تهران آنروزها بسیـار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود. از خانـه که تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مـهم اینکه ما حتما پیـاده از توی بیـابانـها مـیآمدیم و سر راهمان یـه نـهر بزرگ هم بود کـه پل روی ان چوبی بود ومکررفرومـیریخت, اهالی حتما درستش مـید، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف مـیداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد مـیگرفت کـه گاهی بی اختیـار بـه گریـه مـیافتادیم. تازه یـادم مـیآید به منظور مدتی سر و صدا راه افتاد کـه گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیـان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم به منظور مدتی بـه بقیـه مشگلات اضافه شده بود. گفتم ما زمستانـها ظهرها به منظور نـهار درمدرسه مـیماندیم. درون آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیـانـه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم درون حدی بود کـه فقط درساعتی کـه کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن مـید. بهر حال ظهر ها کـه بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان مـیشد، یکی ازکارهایی کـه برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب مـیامد اینبود کـه ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان مـیتوانید دود ودمـی را کـه هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید. نمـیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق مـیکرد. یـادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمـی کـه سنش هم زیـادتر بود مـیومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یـادمـه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه مـیموند وتو دفتربا آقای اسدالهی کـه ناظم بود با هم نـهار مـیخوردن ولی مـیرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند که تا بچه "تخم جن" هم همـیشـه از کلید کنجکاوی مـیکردیم کـه ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمـیکنن که تا اینکه یـه روز کـه سرم توی کلید بود یـه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد بـه فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم کـه شد هنوز تو کلاس خانم سلیمـی درست ننشسته بودیم کـه آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمـی وساطت والتماس مـیکرد کـه "والا احمدی پسر خوبیـه" آقای ناظم یـه چک اضافی هم برام حواله مـیکرد, که تا خانم مـیگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمـی هنوزازدهنش درون نرفته بود کـه "گناه داره این بچه معصوم!" کـه انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشـه دادش بـه هوا رفت کـه "دوشب کـه تو ذ غالدونی موند معصومـیتش بیشتر مـیشـه " ,اصلا هیچی بخرجش نمـیرفت کـه نمـیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم کـه گفت "خانم سلیمـی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ کـه خورد براتون توضیح مـیدم چیکار کرده ". درون حاشیـه بگویم ذغالدانی جایی بود کـه بچه های بی انضباط را درآنجامـیانداختند که تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری کـه کرده بودم آقای اسداللهی بـه سرایدار دستور داد کـه امشب کـه بهرحال حتما تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم که تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را کـه اینکار را بمن یـاد داده اند نگویم جایم درون همان زغالدانی خواهد بود, منـهم کـه اصلا یـادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنـهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک بـه تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمـیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمـیدم همـه بچه ها ومعلمـها وناظم دارند مـیروند, پله پله دلم مـیریخت. که تا آنوقت بـه خودم دلداری مـیدادم کـه آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانـه منراهم آزاد مـیکند. کـه با گوشـهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند بـه سرایدار سفارش مـیکرد یـادش نرود کـه حدود ساعت هشت کـه شد یـه لقمـه نون ویـه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد که تا فردا کـه قراراست تنبیـه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم کـه بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شـهامت دونم رو یـه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریـه افتادم که تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت کـه فردا صح بـه آقای اسدالهی حرفی ن!. بـه چه چیزم مـینازیدم؟ دلم نمـیاید اینرا برایتان نگویم کـه اشتهارنامتناسب با قواره آدم گاهی هم کار دست آدم مـیدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمـی نفهمـی ان اغراق ها باورش مـیشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همـین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانـه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایـها بـه اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمـیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت . پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا بـه آنـها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید بـه چه دلیل او را زده ام، من جواب سر بالا دادم ، او پرسید اگری بیخود مرا کتک بزند من چکار مـیکنم؟ منـهم با پررویی گفتم رویش را کم مـیکنم . او هم گفت بعد منـهم با اجازه مـیخواهم همـینکار را کـه خودت گفتی م، و پرسید "آماده ای؟" طرف انقدر خونسرد حرف مـیزد کـه من فکر نمـیکردم کاری د، اولین مشت را کـه زد چشمانم سیـاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید که تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منـهم فکر مـیکنم همـین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند مـیایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم ی بهت نشون مـیدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی مـی واگر دیدم هوا بعد است درون مـیروم. با تمام قوا مشتی بـه شکم اش زدم، هیچ نشد، انگار بـه کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها کـه خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو بـه چی ات مـینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ " ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترسخودت از بعد اش برمـیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا مـی، کـه شاید درست هم مـیگفت. بازیـهای غیر مجازی راوی قول داده بودم چند چشمـه از بازیـهای عملی ام رو براتون بگم, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت بـه عشقای اتوبوسی وپشت بومـی تو این ماجرا هاغیرازیـه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,. عا دله د بهرام گنجینـه درون کوچه مـیلانی (واقع درون محله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخونـه ما کـه توی بن بست صاحب الزمان بود خونـه بهرام اینا بود، کـه با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینـه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت بـه اسم امـیر کـه ازخودش کوچکتر بود وچهارتا . بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک که تا نـهایت دو سال ازهمدیگر . عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بودو امـیر بعدیـاز او و نـهایتا الناز کـه ته تغاری بود فکرمـیکنم یـه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت. پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونـهم درشب، با اتوموبیلهایی کـه عموما سیـاه رنگ بودند مـیامد کـه آنـهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک مـیکرد، نـهایتا یکی دو روزمـیماند ومـیرفت. بهرام گفت کـه پدرش فقط یکبارهمگی را بـه رضائیـه است. بهرام وعا دله یکبارمـیگفتند پدرشان درترکیـه کارمـیکند. امـیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشـهر وآن درشرق ترکیـه هم شد. تمام خانواده آنـها آدمـهایی بسیـارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید مـیدانم کـه بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنـها مـیگفته که تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود کـه هراس دارد کـه اگر زیـاد پیش خانواده بماند گیر بیـافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانـه ای دارد. اینکه دلیل پنـهان کاری پدر بهرام مسائل سیـاسی بود یـا مشگل دیگری داشت نمـیدانم. هرچه کـه بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنـها بود. ضمنا ش جمـیله کـه بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم با آنـها زندگی مـیکرد و حامـی خوبی به منظور خانواده بود. البته مشخص بود کـه پدرمخارج زندگی را مـیپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند. دوتا ازعموهای بهرام هم خا نـه شان همدیوار با آنـها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند کـه درست پشت حیـاط خانـه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویـا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نـه بهرام اینـها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازعموها ی بهرام به منظور مدت کوتاهی مـیشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود کـه هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.مـیشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشا ن از بقیـه بهتر بودو ها با مـینی ژوپ بیرون مـیرفتند وهم اینکه بنظر مـیامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین وپسرنسبت بـه سایرین ملایمتر بودند. من کمتر بـه خانـه آنـها مـیرفتم ولی بهرام پیش ما مـیامد. درمـیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنـهم. اولین عاشقی کـه قیـافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانـهای شب رادیو زیـاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم کـه برای اولین بار قیـافه یک عاشق را از نزدیک مـیدیدم. کوچکترین عموی بهرام کـه فکر مـیکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی درون نصر خسرو کار مـیکرد گویـا مدتی بود عاشق یکی ازفامـیلهایشان کـه اوهم درون اداره ای دور و بر پارک شـهر کار مـیکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه مـیشد حدس زد کـه امور عشقی اش داشت خوب پیش مـیرفت. اما نفهمـیدیم چی شد کـه یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانـه آنـها شلوغ است. خبر آمد کـه همان عموی کذایی سم خورده وخود کشی کرده است. ما کـه هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمـیدند جریـان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانـه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند بـه بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد. آنـها با هم ازدواج د انـهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من زیبای لزگی را درون آنجا دیدم، داماد و عروس کـه بنظر مـیامد خوشگل هست چه خوب باهم مـییدند. البته ما را کـه به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را بود بالای پشت بام خانـه شان کـه درست مشرف بود بـه حیـاط عموها کـه عروسی درآنجا بود و منکه فکر مـیکنم از جای همـه مـهمانـها بهتر بود. هم خودش وهم درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و مـیوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند کـه خیلی چسبید. روزهای بعد گاهی عروس را کـه سرکار مـیرفت یـا برمـیگشت مـیدیدیم کـه تقریبا ازهمـه خانمـهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مـینی ژوپ اش ازهمـه کوتاه تربود،و این درحالیست کـه آنروزها هنوزمـینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود. ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند بـه خیـابان بهبودی طرفهای شـهر آرا. یک یـا یک ونیم سال بعد ازان بود کـه شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان بـه طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم به منظور اولین بارهمانجا بود کـه برخورد مـیکردم. بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله بـه سیکل دوم دبیرستان کـه رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایـها مـیپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود درون کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو و برادر برخورد کنم, آنـهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیـاید کـه قراری بگذاریم. اما از کلاس یـازده بـه بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانـه کلافه اش مـیکرد بیشتر مـیامدخانـهما, دو نفری مـیرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام به منظور رفع اشکال آمده بود وناهید هم کـه یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیـاورم آخرش به منظور امتحانات نـهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد کـه برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط به منظور درس خواندن بدهد بـه بهرام وآنـها هم کریـه ای بدهند. اما چیزی کـه به بحث شیرین بازی مربوط مـیشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانـه خوبی به منظور رفت وآمد بخانـه ما پیدا کرده بود. عادله کـه خیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم هست ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش مـیاید. البته اون فکر مـیکردمن ازصبح کـه مـیروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق هست ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمـیگردم ، منـهم چیکار داشتم کـه بگویم برداشتش یک کمـی درست نیست ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد کـه نان خودش را آجر کند. یکبارعادله تنـهایی به منظور رفع اشکال ریـاضی آمده بود درخا نـهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو مـیگفت کـه من هنوزازمدرسه برنگشته ام کـه من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد کـه "هیچ معنی ندارد" بزرگ تنـهایی بیـاید اینجا کـه ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمـیاید، همچین بفهمـی نفهمـی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایـه روبرویی کـه خودشان بزرگ دارند یک بامبولی درون بیـاورند. آخرش بمن گفت یـه جوری حتما بهش حالی کنم اگرمـیخواهد درس بپرسد حتما با یکی ازبرادراش یـا کوچیکه بیـاید. اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور مـیشود بـه ه این حرف را بزند کـه ممکن هست "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم مـیگفت های ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش محمد ترکه رو مثال مـیزد کـه خیلی سالها پیش درخیـابون ویلاهمسایـه ما بودند. معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمـیدم قضیـه با غرور زنـه چه ارتباطی داشته. احتمالا یـه جورایی قضیـه مشروع و نامشروع درمـیون بوده، کـه وقتی ما بچه بودیم کـه نمـی حتما بما مـیگفتن ووقتی هم کـه بزرگ شده بودیم روشون نمـیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه مـیگفتن هم دیگه ماجرا کهنـه شده بود وبرای ما جالب نمـیبود. برگردم سر قضیـه اخطار بـه عا دله, من الحق دلخوربودم کـه سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر مـیکند, ولی نمـیباید بروی خود مـیاوردم. حالا اگر لزوم گوش بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من بـه خیـال خودم هیچ جوری نمـیخواستم مادرم بفهمد کـه سر وگوشم به منظور ه مـیجنبد, یعنی به منظور هیچ ی, آنوقتها فکر مـیکردم حتما جلوی خانواده و فامـیل خودم را بکلی بی توجه بـه جماعت نشان بدهم ، گویـا بنظرم اینجوری زودتر مـیتوانم بآنـها نشان مـیدهم کـه مردشده ام! و خیلی سرم مـیشود. حالا اینکه او مـیفهمـید من تظاهر مـیکنم یـا نـه را آدم عاقل مـیتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال مـیدادم. . خدائیش هرچه بزرگتر مـیشدیم عادله جذابترمـیشد, ان ته لحن ملیح رضائیـه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمـیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی بزرگه نمـیرسید, اینرا یکبار بـه بهرام هم گفتم, کـه با اینکه آدم متعصبی نبود اما که تا بنا گوش سرخ شد وفهمـیدم "زرزده ام" اگرلوندی اش باهمـین سرعتی کـه دریکی دوسال گذشته داشته پیش مـیرفت هیچ بعیپد نبود که تا دیپلم بـه شکوفه عموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه کـه جای خود داشت. نـه اینکه فکر کنید چون عارفه زیـاد بمن محل نمـیگذاشت، یـا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همـینجوری شکمـی مـیگفتم, نخیر. ازشما چه پنـهان من چند دفعه, پیش خودم همـین پیشرفت عادله رادر ذهن به منظور خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیـها مـیگفتند اوچون خوشگل هست کلا خودش را به منظور پسرها مـیگیرد, ولی شکوفه کـه ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را خودش را نمـی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم که تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمـیگرفت). ولی من این نظریـه را قبول نداشتم . که تا آنجا کـه بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمـیکرد، بعدا کـه دانشگاه مـیرفتم یکبار کـه با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم کـه آنجا هم با ها مـیچرخید, درون حالیکه ناهید ش کـه دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریـا نامزدش گل مـیگفت. مـیگویید که تا چشم توکوربشود, آخراگر فلان جایت نمـیسوخت تورا بـه رفیق گرفتن مردم چیکار? کـه حرف درستی است. مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست کـه من ترجیح مـیدادم اینجوری باشد که تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی مـیکند, آخر من خودم را عقل کل مـیدانستم ومرتب توی اینـه به منظور خودم دسته گل مـیفرستادم. بهر حال خوبی اش اینبود کـه از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه به منظور بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیـادتر شد، منـهم با همـه توداری شروع کردم درون باره اش با بچه ها درمدرسه حرف ب. همـینقدر بگویم کـه یکبارکه سیـا وخلیل آمددند خا نـه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت مـیزدندوابراز نگرانی مـید کـه خیلی خاک برسرهستم، کـه اینرا به منظور خودم مـیگویند کـه "تیکه بـه این تمـیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا مـیپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه ندارم قورت بدهم کـه اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیـاید "سرضرب " ترتیبش را مـیدهند. هیچ جوری نمـیتونستم بهشان حالی کنم کـه ازنظر من بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همـین "بازی" دارم حال مـیکنم. یعنی نـه اینکه همچین حرفی را بـه آنـها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نـه من خودم مـیترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم درکم نکننند , یـه مشت ریسه بروند، وجلوی بقیـه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا کـه هنوزهم کـه هنوزاست نتوانسته ام تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای خوابیدن درخا نـه ملیحه اینـها را مـیگویم ). حالا تازه مـیخواهم بروم سر اینکه بازی یـا امکاناتش نبود یـا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند مـیزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمـیدانم چی شده بود کـه یکی دوهفته ای بود سراغ من نیـامده بود وکم و بیش داشتم نگران مـیشدم کـه نکند حرف سیـا اینـها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر مـیکردم افت دارد بروم از بهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب مـیخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامـی بودم، درست یـادم نیست، شایدم بـه خود عادله فکر مـیکردم اما بهر حال یـه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیـا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یـه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم پ کـه صندلیم کج شد افتادم زمـین. دستم را کـه به صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همـیشـه گلی خودش کـه حالاعین گچ سفید شده بود، هی مـیگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش مـیپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمـیدم ماجرا از اینقرار بوده کـه گویـا همسایـه ای رفته بـه اش یـه مزخرفاتی درون این زمـینـه گفته کـه این تون گاه و بیگاه مـیره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, ای ما هم هوایی مـیشن ونسبتهای ناروای ناجور. هه هم توصیـه کرده عادله چند وقتی نیـاد پیش من. ولی عادله درون تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمـیتوا نسته درس بخواند. کـه چنین چیزی را متوجه مـیشود بهش مـیگوید "به درک, دهن مردم رو نمـیشـه بست هرکار خودت مـیخوای "، عادله هم رفته بود یـه کتاب حل المسائل ریـاضی به منظور من خریده بود وبیچاره مثلا مـیخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه چشمـهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس ب چی برایم خریده. فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمـیارم، کـه من بجاش یـه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنـهایش بـه لپ من کشیده ویکی دیگرش هم نوک کله ام را خراش داده بود کـه یک کم خون مـیامد، اما چیز مـهمـی نبود. خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط معذرت خواهی داشت کچلم مـیکرد، ولکن نبود, حالا من حتما اورا تسلی مـیدادم کـه "با با حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریـه کرد کـه منـهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریـه زد بیرون, بـه غرورش برخورد ورفت کـه پیش اش آبغوره بگیرد. وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم بعد منـهم حتما به غرورم بربخورد و دو-سه روزی بـه غرورم بر خورد، که تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمـیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام. بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل بـه دریـا زدم، بـه غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی اش را دیدم و به اورساندم کـه کارم اشتباه بوده و خواستم بـه عادله بگوید خیلی دلم مـیخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیـاید". گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر مـیکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمـیخواهی اورا ببینی. اینرا کـه گفت یک کمـی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم" و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال مـیشوم کمکش کنم به منظور انزمانیکه قراربود بیـاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله -پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت که تا جوک یـاد گرفتم کـه برخوردم خیلی خشک نباشد. وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, کـه گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم، یکی دو که تا از جوکها را کـه گفتم دیدم کار بیـهوده ایست چون او ازفرط سادگی مـیپرسید " اه چرا ؟". یکی از جک هایی کـه گفتم اینبود: مرد رشتی کـه خیلی بـه شعروادب علاقه داشته یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نـه برمـیگردد، درون هریک از کمد ها را باز مـیکند یک مرد توی آنست, از خانمش درون مورد هرکدام از این مردها سوال مـیکند کـه خانم هم اسم یک شاعر را مـیاورد وبا عشوه مـیگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم کـه از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی کـه با لباس نظامـی توی کمدقایم شده بود را "نظامـی گنجوی" معرفی مـیکند ووو , درکمد آخری را کـه باز مـیکند مردی وعریـان نمایـان مـیشود, شوهره یک کمـی شک مـیکند وباعصبانیت ازخا نم مـیپرسد "این نره خرودیگه چی مـیگی؟", خانم صورت خودش را چنگ مـیزند وجواب مـیدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیـه، بابا طاهرعریـان دیگه ". رشتیـه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی از همسرش مـیسراید. فکر مـیکنید واکنش عادله بـه این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمـیشـه که، اخه بابا طاهر کـه مرده"! بناچارجوک گفتن و گذاشتم به منظور یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشـه صحبت کردیم، روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک، اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همـین حرفها بـه پیشنـهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم که تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. که تا آنجا کـه یـادم مـیاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان بـه یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن هست "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همـین و همـین. قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست قانون ارشمـیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم کـه دادم وهمـه چیز بـه خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم کـه اینطور شده . نسوان خانوادههمسایـه ومن وعادله آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور کـه پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این ه مـیاید" نروم بالا. من اعتراض کردم کـه "مگر چی شده" و بهانـه آوردم کـه پایین سروصدا حواسم را پرت مـیکند. نگاه عاقل اندرسفیـهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ مردم کـه حواست پرت نمـیشـه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یـه سوال پرسید و برگشت تو اتاق" کـه فوری مادرگفت لازم نکرده کـه " بـه والله قسم بخورم". خلاصه وقتی من زیـاد اصرار کردم گفت نمتواند خانـه را انگشتنمای همسایـه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریـه خا نم" همسایـه روبرویی حرفی زده، لذا بـه مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش بـه این سریـه خا نم دروغگو یـاد آوری مـیکرد خا نـه آنـها کـه بهیجوجه بـه ایوان ما مشرف نیست کـه بتواند چیزی دیده باشد کـه ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یـاد بدی" و گفت سریـه خا نم حرفی نزده و بعد کـه هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایـه بغلی بـه پیغمبر قسم خورده کـه با چشم خودش شما دونفر را درحالت ناجوری دیده هست طوری کـه جلوی فروغ ومعصوم (هایش) خجالت کشیده و زود بـه آنـها گفته بروند پایین. من اولش بدجوری جا خوردم، دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمـید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: جان شما خوب بود بـه این خا نم مـیگفتی حیف ان گردن بلوری ش فروغ خانم نیست کـه آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند کـه توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامـه دادم کـه حالا گردنش هیچ, ممکن هست شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیـافتد دست وپایش خدای نکرده یک طوری بشود "حالا خروبیـار و فروغ بارکن". گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات". آخرقبل از آنکه آقای قاضی خا نـه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنـها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانـه آنـها مـیشد بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس و قلچماق ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنـها مـیرفت بالای خرپشته, روی کاه گل دراز مـیکشید، گردنش را دراز مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشود. دراینجا لازم هست موقعیت سوق الجیشی خا نـه مان را کمـی توضیح بدهم که تا امکان رصد ایوان خا نـه ما از خا نـه های اطراف, ازجمله خا نـه آقای قاضی همسایـه واقع درغرب خا نـه ما روشنتر بشود. خانـه ما دومـین ملک واقع درجنوب بن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری مـیلانی بود. ملک اول کـه نبش کوچه اصلی بود ودر غرب خا نـه ما, خا نـه آقا ی قاضی بود کـه درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, کـه همان خا نـه ای هست که سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آوررا ازمن وان ه درایوان ما دیده بود. درست روبروی خانـه مان درشمال کوچه, خانـه "سریـه" خا نم قرار داشت کـه دوتا داشت بـه اسامـی ربابه و شـهناز, کـه خودش برعهایش خیلی فضول بود. سمت شرق, خا نـه مان مشرف بـه دوهمسایـه مـیشد کـه هردویک طبقه بودند ولذا ما مـیتوانستیم حیـاط شان را دیدبزنیم اما آنـها نـه. اولی متعلق بـه جعفر آقا ی خیـاط بود کـه سه که تا بچه داشتند. خانمش ملوک خا نم شمالی بود و سریـه خانم همـیشـه با او دعوا راه مـی انداخت سر اینکه گویـا پسرش امـیر بچه های سریـه خا نم را اذیت کرده است. خدا مرا نبخشد, اما من فکر مـیکنم اصل دلخوری سریـه خانم سر این بود کـه این ملوک خانم خوشگلتر بود وراحت تر با همـه مـیجوشید، وطبیعی بود کـه کاسب ها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق و خوشگلتر را بـه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح مـیدهند.اما ملک دوم متعلق بـه برادران جلالی بود کـه مردمان بسیـارشریف و سالمـی بودند ازاها لی منطقه مزلقان ساوه . برادر بزرگتر پاسبان بود و چهارتا بچه داشت تقریبا هم سن وسال ماها . برادر کوچکتر کـه استوار بود سال گذاشته دیپلمش را هم گرفته و ستوان سوم شده و پارسال دانشکده افسری را بـه پایـان رسانده و بخاطر سوابق قبلی اش امسال ستوان یکم شده بود، خانمش مریم خانم هم بین زنـها بـه خوشگلی معروف بود. یکبار شنیدم مریم خانم مـیگفت چون شوهرش ازهرنظرشایسته بوده به منظور گارد شاهنشاهی انتخاب شده وبهمـین دلیل نـه فقط کشیک های شبانـه اش زیـاد شده بلکه حتما حد اقل هفته ای یکباربماموریت برود. و مریم خانم از بابت اینکه شوهرش اغلب درخا نـه نیست دلخوراست، مادرم هم او را دلداری مـیداد. سال بعد جلالی ها خانـه را کوبیدند و یک خانـه دو و نیم طبقه ساختند، کـه حیـاط ان خیلی کوجک بود. مریم خانم و جناب سروان همراه با شان زهرا کوچیکه و پسرشان درطبقه پایین ساختمان جدید زندگی مـید. بعد ازساختمان جدید حیـاط کوچک آنـها طوری قرار گرفته بود کـه بر خلاف سابق همسایـه ها بـه ان مسلط نبودند بطوریکه دید زدن مریم خانم درون حیـاط به منظور من خیلی مشگل شده بود. فقط از یک گوشـه کوچک ایوان طبقه دوم خانـه ما مـیشد کمـی از حیـاط آنـها را دید زد، و نمـیدانید وقتی درون خرداد ماه هوا خیلی گرم مـیشد من چقدرخدا خدا مـیکردم مریم خانم بیـاید و در همان گوشـه حیـاط آبتنی کند. البته فکرتان جای بد نرود، او درحالیکه پیراهن بلند، نازک و گلی گلی اش را بتن داشت شیلنگ آب را روی خودش باز مـیکرد, و من از اینکه پیراهن خیس اش بـه بدنش مـیچسبد خیلی لذت مـیبردم و بهمـین خاطر هم بد جوری احساس گناه مـیکردم و همـیشـه با خودم تصمـیم مـیگرفتم کـه دفعه بعد مرتکب این گناه نشوم، اما انگار خدا هیچوقت مرا درون پایبندی بـه این قولم یـاری نمـیکرد. درون جنوب حیـاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانـه دوطبقه همسایـه ای بود کـه درب خا نـه آنـهادر یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نـه کمـی مسن تر از پدر و مادر من بودند وبنظرم مـیباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یـاد نگرفتم. این همسایـه اگر مـیخواستند راحت مـیتوانستند ازپشت بام خانـه شان حیـاط وخانـه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی کهی راروی پشت بام آنـها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را بـه خا نـه ما یـا خا نـه های چپ و راست ما بیـاندازند. اینرا هم بگویم کـه از ایوان ما درون فواصل دورتر مـیشد پشت بام یـا ایوان خا نـه های دیگری را هم دید(و برعکس) کـه دوتا از آنـها یـادم است. یکی از آنـها یک خا نـه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر درون شمال غرب ما و از ان فاصله فقط مـیشد تشخیص بدهی کـه طرف هست یـا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم ی مـیامد درس بخواند کـه ما گاهی به منظور هم دست مـیجنباندیم اما خدا مـیداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس انـه تنش مـیکرده که تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام این فکر بسرم زد (مـیگویند کافر همـه را ،،،،،. البته من فکر مـیکنم مومن همـه را بـه کیش خود مـیخواند درست تر باشد) . اما نزدیکتر ازان خانـه ای دو و نیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ماکه اگر مـیخواستیم بان خانـه برسیم حتما از کوچه اصلی بـه خیـابان شاهرخ مـیرفتیم و دوتا کوچه را رد مـیکردیم بعد درون کوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد مـیشدیم فکر مـیکنم ان خا نـه نبش بن بست سوم مـیشد. بهر حال محصلی مـیامد روی ایوان همـین خا نـه کـه مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل مـیکردیم. البته ازان فاصله قیـافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم کـه داشتیم از کف دستمان به منظور هم دیگر بوسه فوت مـیکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد کـه ندیدمان، شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی هست که ارزش اعتراض ندارد. من اینجور چیزها را هیچوقت جدی نمـیگرفتم کـه بخودم زحمت بدهم بروم اصل جنس یعنی خود ه را پیدا کنم وقراربگذارم، اما حسین حاجی مـیگفت اصغر مطلق و سیـامک جلیلپور بخاطر رد یـابی همـین مورس های پشت بامـی مورد شناسایی بابای ه قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند. حالا برگردم بـه آرتیست های اصلی یعنی خانم آقای قاضی و صبیـه هایش نبش کوچه اصلی و ازسمت غرب خا نـه ما دیوار-به-دیوار بود با خا نـه آقای قاضی کـه همان خا نـه ای هست که سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آوررا ازمن وان ه درایوان ما دیده بود. اینرا بگویم کـه خود آقای قاضی مرد محترمـی بود کـه حتی بـه دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم بـه صبیـه ها هم توجهی نمـیکرد چه برسد بـه فضولی درکار همسایـه ها. درزمانی کـه سیدخا نم با چشم خودش ان صحنـه های خجا لت آورولابد وگرافیک را ازمن وان ه بی حیـا دیده بود, آنـها هنوز خا نـه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند, درنتیجه, فقط درصورتی ازخانـه آقای قاضی مـیشد بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنـها مـیرفت بالای خرپشتهشان , روی سطح شیب دار و کاهگلی خر بشته دراز مـیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش مـیاورد که تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند . توی دلم دل و جرات این دوتا و مخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنـها اگر درون آمریکا و اروپا بودند هیچ بعید نبود کـه دریک سیرک بعنوان بند بازبا حقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را کـه داشتند. البته با مستقیما صحبتی درون باب استعداد بند بازی آنـها نکردم، یعنی اگر هم مـیکردم فورا مـیگفت "برو خودتو مسخره کن، آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمـیکنـه " درحاشیـه بگویم فروغ بزرگ خانواده قاضی ها، ی بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی , باب دندان خیلی ازمردهای ایرانی . با اینکه ۶-۷ ماه از من بزرگتر بود اما بـه دلیلی کـه نمـیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد با یک دانشجوی دانشکده افسری کـه بچه مازندران بود نامزد کرد، یـادم مـیاید آخرهای هفته نامزدش مـیامد خانـه آنـها وآواز مـیخواند, طوریکه ماهم مـیشنیدیم وصدایش هم خوب بود. بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج د, اما ازمادرم شنیدم کـه مـیگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویـا بخاطر اینکه بچه دار نمـیشدند. معصوم کوچکتر قاضی مـیرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود. اگر اینکه گاهی تحت تاثیر بزرگه کارهای الکی مـیکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع خوبی بود و الان حتما بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند کـه چون دوسالی ازمعصومـه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ کوچکترمـیشد, لذا ها بـه بازیش نمـیگرفتند ومنـهم سروکاری باهاش نداشتم. تنـها چیزی کـه یـادم مانده نعره های سید خانم خطاب بـه هاست کـه "جونمرگ شده ها یـه خورده هم هوای این بچه روداشته باشین، مگه داداش شما نیست". این فراخوان بـه بازی برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یـازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت . اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست را به منظور بازسازی عملیـات محیر العقول نسوان خانواده قاضی مـیرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که: فروغ خانم ابتدا معصوم را کـه جوانترو فرزتربوده تشویق کرده کـه ازنردبان برود بالا روی خر پشته, دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومـه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم بـه فروغ هیجان انگیزبود (که گویـا بوده ) آنوقت "معصوم جون" محکم نردبان را نگه خواهد داشت که تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومـه هم دوباره برود بالا. وقتی دونفری ازدیدن عملیـات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی مـیروند پایین و "سید خانم" را درجریـان مـیگذارند. درون اینجا حتما اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق سید خانم است. نـه فقط به منظور اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده دورگردنش وخودش را بـه ان بالارسانده، بلکه به منظور اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیـاورد که تا بتواند بـه چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست کـه یک سید خانم محترم که تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد کـه هایش هم مثل خودش که تا بحال یک کلمـه دروغ از دهانشان بیرون نیـامده است. از جنبه شـهامتی ومـهارتی کار آنـها کـه بگذریم من فقط مانده ام کـه این دوتا بچه حسا بی بیخودی پای مادرشان را وسط کشیده اند, اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیـات را شروع کرده باشند کـه گفتن بـه مادره خیلی کار احمقانـه ای بوده, چون اینجوری بیشتر دست و پای خودشان را مـیبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده کـه من تشخیص مـیدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو ش وانمود کند کـه با آنـها خیلی رو راست هست و همـه اسرار را با آنـها درمـیان مـیگذارد. خلاصه کـه بقول انیشتن همـه چیز نسبی ومحدود هست بجز حماقت ما آدمـها کـه هیچ حد ومرزی نمـیشناسد, وقتی شماهم چگونگی رفتن من و سیـا بـه خا نـه ملیحه را بخوانید آنوقت بـه صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی مـیبرد. حالا برگردم بـه ماجرای عادله: درد سر ندهم تلاش های من به منظور قانع مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت بفرض محال کـه سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنـها بـه این ه(که عادله باشد) حسودیشان مـیشود ومـیگفت روایت داریم اگر همسایـه بهی حسودی کند ان شخص خا نـه خراب مـیشود. من فکر مـیکنم مادرم بیشتر از همـین زاویـه بـه ماجرا نگاه مـیکرد. یعنی اینکه گویـا های همسایـه ها کشته مرده پسر(یـا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد کـه به بخل وحسد آنـها دامن زد. آخرین امتیـازی کـه داد اینبود کـه تا بعد فردای آنروز(که مـیشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنـهایی بیـاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیـاید و پیشنـهاد کرد بهتر هست خودم بـه بهرام این مطلب را بگویم. چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد کـه ازجایش پاشد ودرهمانحال کـه دورخودش مـیچرخید بـه نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای پاشنـه های دمپایی اش را بـه کف ایوان مـیکوبید (واکنش اش بـه عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را مـیکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بانـها فحش مـیداد کـه گاهی هم بـه ترکی بودند و من چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی او ناخوآگاه بـه ترکی یک چیزی را مـیپراند. یکدفعه انگار چیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق کـه دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمـی بینن" . اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنـهادش چندان چنگی بدل نمـیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم هست وکولر هم کـه ندارد، دوم ومـهمتراینستکه اولین بارکه بـه همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمـیدهد؛ سوما اینکه اگرمادرخودش یـا بهرام هم بفهمند کـه ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمـیکنم خیلی دلگیربشوندو معلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم کـه البته بـه او نگفتم اینبود کـه من خودم قبلا خیلی روی این موضوع فکر کرده بودم، (حتی روی اینکه سر کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله مـیاید من صبح بـه گفته باشم کـه غروب دیربخانـه مـیایم اما عملا زود بیـایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه). اما انگارهربار بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه اگر اینکار را یم رابطه مان بهم مـیخورد, یـا اینکه ازاین مـیترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد. مجسم مـیکردم اگرتوی اتاق هم از یکی از ان کارهایی را مـیکرد کـه من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یـا عصبانیت یکدفعه یک کلمـه ترکی ازدهانش مـیپرد هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و اینکه بـه دنبال ان چه پیش بیـاید معلوم نبود. دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " بـه پخمگی متهم مـید جوابم اینبود کـه توی ایوان و جلوی چشم همسایـه ها کـه نمـیشود پرید روی ه و بدروغ مـیگفتم او هم کـه حاضر نیست بیـاید توی اتاق. اما اگر مـیرفتیم توی اتاق و آنـها مـیفهمـیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم مـیبردند (خوبیش اینبود کـه سیـا بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی ن و اوهم نمـیزد). فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست بـه سر و گوش من مـیکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یـا نخوری درهرحال مردم آنرا بحساب خورده پات حساب مـیکنن" بعد بهتر هست چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر مـیامد اصراردارد وقتی بـه سروکول من ور مـیرود طوری باشد کـه اگر فضولها کشیک مـیکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمـیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور مـیرفت خیلی خوشم مـیامد و نمـیخواستم طوری عالعمل نشان بدهم کـه بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس بـه این قشنگی کوفت ام بشود. درون نتیجه آرام آرام مـیکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبار کوچکی کـه درایوان ساخته بودیم. احتمالا اوهم مـیباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد کـه راحت بـه ان تن مـیداد. ازآنجا کـه من بیشتر حواسم روی استتارازدیداحتمالی "قاضی ها" متمرکز بود اصلا بـه عقلم نرسید کـه اگر یـا یکی از بچه ها بـه دلیلی بیـاید بالا و پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی مـیشود. آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد کـه توجه اش بـه بذار-بکش ما جلب شده بود و مخصوصا ازان زاویـه و باتوجه بـه انعکاس نور آخرین چیزی کـه دیده بود اینکه دیده بود "ه طفلک هی سعی مـیکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را مـیکشانم پشت دیوار و درهمـین حالت مـیخواهم هایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیـاورده بود و محکم درون ایوان را زد بهم کـه ما از جا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود کـه خیلی حرف نمـیزد کـه آدم برایش توضیح بدهد. پایین کـه رفتم فقط طوری نگاهم کرد کـه از خجالت مـیخواستم بروم توی زمـین، انگار با نگاهش مـیگفت "برو خجالت بکش مردمرا بـه بهانـه درس گول مـیزنی مـیاوری خا نـه هرچی هم کـه مـیخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی از کاری کـه من کرده ام از او خواهش کرده بود هیچوقت تنـهایی نیـاید خا نـه ما، البته باز هم تاکید کرده بود کـه خودش دیده هست که عا دله هیچ تقصیری ندارد و همـه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" است. عا دله هم درست نفهمـیده بود قضیـه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود و رفت. بـه اینترتیب دیگر درون خانـه نمـیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب ). بعد گفتیم بیرون قرار مـیگذاریم و اولین قرارهم شد به منظور روزیکشنبههفته بعد کـه برویم بـه یک پارکی کـه او نزدیک خانـه عمویش درشـهر آرا سراغ دارد, کـه رفتیم و بد نبود، اما کاری بود کـه خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا به منظور هردویمان توجیـه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمـیامد. یکبارهم رفتیم سینما کـه احتمالا بـه خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "ه" برایم جذابیتی نداشت خیلی خوش نگذشت. بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد کـه بهرام تمام غروب را مـیرود کلاس انگلیسی, عادله برود بالا توی اتاق. منـهم ب بگویم دیرمـیایم خانـه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور کـه مـیترسیدم شد, فکر نکنید کـه خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمـیداد و منـهم نسبت بـه اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نـه اینکه منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نـه، شاید بر عاش درستترباشد, عادله خودش به منظور اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت نمـیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را به منظور دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنـها اثاث کشی د و رفتندبخا نـه ای درون خیـابان بهبودی کـه از مدتها قبل حرفش را مـیزدند, کـه تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس. بهرام را درون دوره دانشجویی هم زیـاد مـیدیدم توی محوطه یـا کتابخنـه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق مـیخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوبار د کاخ جوانان کوچه یخچال دیدم . خیلی گرم گرفت و شاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان کـه فکرش را مـیکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم کـه اتفاقی همدیگر رامـیبینندنـه بیشتر. دروغ چرا؟ ، نمـیدانم ! وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور مـیکنم درمورد شخصیت خودم دچار سردرگمـی مـیشوم. مثلادرعرصه رابطه -پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یـا شـهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانـهای رمانتیک وعاشق پیشـه هست ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام کـه به نشانـه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام . درون سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند بـه معیـارهای رایج اخلاقی هستم کـه بهیچ قیمتی حاضر نمـیشوم آنـها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیـات بخود سهل گرفته ام کـه براحتی دروغ و یـا ناخنک زدن بـه مال مردم را توجیـه کرده ام. بعضی وقتها خودم را تسلی مـیدهم کـه شاید همـه ما آدم ها ملغمـه ای از این تناقضات هستیم، گاهی هم پیش خودم مـیگویم نکند من از ان آدمـهای دو-شخصیتی هستم کـه مـیتوانم خودم را با هردونقش سازگار کنم . پروین کمال آقایمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مـینشستن، مرد محترمـی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیـه . بزرگش تربیت معلم مـیرفت، کوچیکه کلاس ده (یـا یـازده) بود پسربزرگش کمال کـه یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه مـیزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم کـه باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین کوچکترش هم که تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا اون مـیرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم که تا نواب با هم مـیرفتیم , من ازاونجا مـیرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیـاده مـیرفت که تا مدرسه جلوه کـه توخیـابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیـه قرارداشت . کمال عیبش این بود کـه بیش ازحد جدی بودوبنظرمـیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت کـه این گاه کفر مرا درون مـیاورد. ازهرموضوع غیردرسی کـه مـیگفتی، از سینما و ورزش بگیر که تا خوری, برو برنگاهت مـیکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری کـه به نعلبنداش" نگاه مـیکند". لابد اگردرمورد بازی صحبت مـیکردم او فکر مـیکرد امتحان قوه درس جغرافی است". البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمـیزدم چون پای ش درمـیان بود ومن نمـیخواستم فکر کند نظر سوئی بـه او دارم. درون پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعاست.وقتی پسره چشماش ه را مـیگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا مـیکند) مـیگفتیم ومـیگوییم نظر سو دارد، بگذریم. گاه پیش آمده بود درون راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را مـیرفتیم) درون مورد مسابقه ورزشی یـا داستان شب رادیو چیزی مـیگفتیم, کمال برو برما را نگاه مـیکرد, کـه یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا مـیدانیم. من بفهمـی نفهمـی داشتم بـه ه "نظر بد" پیدا مـیکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم مـیومد، شیطون بود, درست برعداداشـه. اما جلوی کمال کـه نمـیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز کـه کمال بـه دلیلی قرارنبود بیـاید دنبال من با هم برویم ، من تنـها که تا سر خیـابان رفته بودم کـه اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همـین شد مبدا رابطه مخفیـانـه ما کـه علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمـه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی مزه اش هم بـه همـین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت. یک کیف وهیجانیبود کـه تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش مـیومد ما با خیـال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمـیذاشتیم، حتی شده بود کـه بهرام واسطه قرار مـیشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانینباشـه ، یخ یخ. فکرش را کـه مـیکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشـه روسیـا مـیکردیم و جلوی روش قرار مـیگذاشتیم بدون اینکه بفهمـه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مـهم نبود کـه بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی مـیخواهیم بـه سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نـه پروین هم همـین نظروداشت. گزینـه هایمان محدود مـیشد بـه یکی دوتا خیـابان و کوچه فرعی انـهم بیشتردرامـیریـه ویک یـا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نـهایت مـیتوانست دو که تا سه ساعت بگوید مـیرود خانـه دوستاش درس بخواند, لذا سینمایی هم کـه انتخاب مـیکردیم مـیباید نزدیک مـیبود. گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی بـه گزینـه "با ه سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمـیدم اینکار بیخود ترازآنست کـه قبلا مـیپنداشته ام. اولین کارسینمایی مشترک من بـه این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی کـه پروین دچاران بود مجبور بودیم بـه سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. بـه اینترتیب اینکه چه فیلمـی روی پرده بودهم به منظور من یکی کـه اهمـیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما درون منطقه خطر قرار داشت, درون تیررس دوست ودشمن واقع شده بود. اینرا کلا مـیگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مـهم نگرانی از بابت رویت شدن بود. آقایمایی گویـا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی کـه حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس مـیداد. اما ناجور تر ازهمـه اینکه دوست عزیزم کمال کـه برادر پروین باشداز مـیان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی کـه قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: درون راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیـابان اسکندری رو بـه جنوب برود گاهی همـینجوری هوس مـیکند ازخیـابان دامپزشگی بیـاندازد توی خیـابان رودکی و از آنجا بطرف خانـه روان شود, چون دراین خیـابان مغازه خیلی زیـاد است! خب از کجا معلوم کـه عهد همـین آنروزیکی از روزهایی کـه کمال همـینجوری هوس مـیکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار مـیخورد بـه حدود زمانی ورود ما بـه سینما و خر را بیـاور ... نـه اینکه کمال اهل خون بپا واینحرفها باشد، اما اگرما را مـیدید حد اقل ضررش این مـیشد کـه همـین مقدار رابطه پنـهانی هم دود مـیشد. تازه ازان مـهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی کـه آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازدوستش خوشش بیـاید، یک جوحیـا هم چیز خوبی است!. البته با بزرگتر به منظور خواستگاری رفتن البته مستحب هست ولی خارج از محدوده این مقوله درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود کـه احتمال دیده شدن را بالا مـیبرد بعد مـیباید اولا دم سینما کـه رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنـهایی بـه سینما مـیرفته! دوما حتما زمانی کـه فیلم شروع شده برویم توکهی درسالن انتظارپلاس نباشد، اما سوما وشاید مـهمترازهمـه آنکه بعد ازشروع فیلم توی سالن تاریک هست وبقیـه مشتریـها چشمشان خوب نمـیبیند وما مـیتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی). چهارم وقتی داریم مـینشینن خوب دقت کنیم درون چند که تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمـی کـه ما را بشناسد ننشسته باشد. پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم حتما دقت کنیم زیـاد کله ها از صندلی بالا نباشد کـه احیـانا آشنایی, فضولی چیزی شناساییمان نماید. که تا آنجا کـه مـیتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان کـه تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش. ضایعه اصلی آنجا بود کـه فهمـیدم فیلم خیلی غمناک است. البته مـیدانستم کـه به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمـهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را ه وپسره پشت ستون یـا پشت درختها مـیند. هنوز یـادم نرفته فیلمـی بود بـه اسم مادرکه مـیشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیـان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم کـه باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری مـیدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینـه های دلداری را پیش خود سبک سنگین مـیکنند. که تا آنجا کـه مـیتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها مـیچربد, شاید هم هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمـین م). اما گویـا وقتی فیلم بـه جاهای باریک اش رسید طاقت نیـاورد، استارت اش را کـه زد خودم "حق حق" اش را مـیشنیدم اما یک کمـی کـه روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ مـیریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمـیترکید،؟ منـهم کـه تا ان زمان خیلی احتیـاط مـیکردم بازویم را خیلی بـه بازویش نمالم کـه بد بشود! (زیـاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنـهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک مـیکند فقط کاری کـه از دستم بر مـیامد این بود کـه ناخودآگاه دست راستش را گرفتمکف دوتا دستهایم وکمـی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر مـیکرد درون زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد. اما نفهمـیدم چه شد کـه یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد کـه ممکن هست اطرافیـان ببینند وبد بشود. ضربه اش مرا یـاد بچگی و عیدها انداخت: که تا مـیزبان مـیرفت چایی بیـاورد من ازآنطرف مـیز درازمـیشدم کـه تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیـهایی را کـه بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت هم با همـین ابزار سقلمـه بمن مـیفهماند کـه حفظ ابرومـهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمـیکردم ولی اخطاررا جدی مـیگرفتم وعقب مـینشستم, کـه دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد. یکوقت خیـال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری ه بوده مـیگویم اینکار بیخود هست ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه ی بود کـه چندان ملاحظه ای هم نداشت، بـه جرات مـیگویم خیلی کمترازوقتیکه همـین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم مـیگفتم یعنی چه؟ اگر آدم مـیخواهد حرف رمانتیک بزند کـه جایش وسط فیلم نیست، اگر مـیخواهد ه را دستمالی کند کـه صندلی های سینما به منظور اینکار خیلی ناراحت اند، دوتا لیچار هم کـه نمـیشود با ه بارهمدیگرکرد، خب چی مـیماند؟ حدود یکدهه بعدش، فکرمـیکنم سال پنجاه وهفت یـاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیـهای کنارخیـابون سرک مـیکشیدیم کـه خیلی اتفاقی بر خوردم بـه پروین. یک کمـی بـه اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان مـیداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق مـیزد، درمجموع مـیتوانم بگویم جذابیت زنانـه اش بیشتر شده بود. گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینـها بگیرند، سه ماه دیگر. بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه بـه ان پسره پدر-سوخته حسودیم مـیشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمـیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یـا اینکه نظرواقعیم همـین بود.اوهم مثل پدروش رفته بود تو کارمعلمـی. پدرش داشت تو خوارزمـی درس مـیداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ مـیگیره وبی اختیـاربه یـاد اون سیـاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده. دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیـانـها یـا کوچه های خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان که تا خرداد کـه مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل مـیکرد. اول اینکه این بهانـه کـه برای درس خواندن خانـه دوستش مریم مـیرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی حتما همراه شوهرش مـیرفت تبریز. منـهم ازدهم خرداد مـیرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار مـیدادند. اما یک دلیل مـهمتر ازهمـه اینـها اینبود کـه آقایمایی خیلی ملایم ومحترمانـه بـه پروین چیزهایی گفته بود بـه این معنی کـه مردم حرفهایی مـیزنند کـه او فکر نمـیکند درست باشد وتوصیـه کرده بود به منظور مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد. آقایماییی نبود کـه شکمـی یـا روی حرف آدمـهای شیخ مسلک بـه انش ایراد بگیرد، مشخس بودمایی یـا خودش ما را با هم دیده یـا آدمـهای سروته داری ازماباوگفته اند. بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقایمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمـیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامـه ندهیم. خب حالا فکر نمـیکنید اگر من ازیک مرحله ای بـه بعد اورا درخیـالم دوست خودم فرض مـیکردم خیلی کارهای بیشتری مـیتوانستیم با هم یم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله مـیرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود کـه نبود، حرفشم پیش نیـارین کـه بدجوری دلگیرمـیشم .منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، بـه پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها کـه خودتان بهترمـیدانید. مجید با ه درآبعلی این ماجرا اصلش مربوط بـه بازی مجید مـیشـه، اما ربطش با بنده اینـه کـه من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته درون گند زدن بهش، و جالب اینـه کـه تازه قرار بود، من مربی اش باشم کـه یـه وقت جلوی ه کم نیـاره بد بشـه. اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمـیم گرفته بودیم کـه دیگرلازم هست تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یـه کتاب وخلاص. آواسط تابستان مجید اتفاقی برخورده بود بـه فرید کـه وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا کـه بیـاد دارم بـه محله های اطراف خیـابان شاهپوربطرف جنوب ازخیـابان مولوی که تا باشگاه راه آهن وخیـابان شوش گفته مـیشود). فرید گفته بود خانـه شان درقلهک خیـابان دولت هست وبا مادرش وش فرشته باهم زندگی مـیکنند. مجید مـیگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یـاد آوری مـیکنم کـه مجید دو و نیم سال ازمن وسیـا بزرگتر بود) . آنـها را اززمانی کـه فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اماازآنطرف فرید کـه خودش هم تونخ کشتی فرنگی هست ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش مـیخواسته اورا ببیند. قرارمـیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید مـیگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده کـه به مجید بگو اگر بیـاید خانـه خیلی خیلی خوشحال مـیشوم. آنطورکه فرید توضیح مـیداده گویـا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانـه هست درحوالی مـیدان تجریش با ده دوازده که تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمـهایی به منظور چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنـها را بـه چند خانم خیـاط درحوالی محله ته شاهپور سفارش مـیدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانـها مـیدهد ومـیرود کارها را تحویل مـیگیرد و سهم آنـها را مـیدهد. فرید مرتب بـه مجید اصرارمـیکند کـه بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش مـیکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمـیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانـه ای مـیاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش مـیگوید متوجه مـیشود کـه مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویـا مادرمجیدرغبت چندانی بـه رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده کـه کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنـها ندارد. یک روزکه آنـها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید کـه قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را مـیبیند وپس ازاصرارزیـاد مجید قراری به منظور رفتن بـه خانـه آنـها مـیگذارد. مجید مـیرود آنجا وازخانـه و زندگی نسبتا مرفه آنـها تعجب مـیکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان درون یک سطح بوده. سرانجام مجید پی مـیبرد کـه اصرارمادر فرید به منظور این بوده کـه از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیـاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنـهاد مـیکرده است. مجید مـیگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمـیداند, اما این احتمال هست کـه بدلیلی اوخود را مدیون مـیداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید مـیخواهدهرقدرکه وقتش اجازه مـیدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را کـه بلد هست به فریدآموزش دهد ومـیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر کـه خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانـه آنـها بیرون بیـاید فرشته از راه مـیرسد وهردو از اینکه مـیبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا مـیخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمـیگیرد وباین بهانـه کـه باید درسش را حاضر کند مـیرود توی اتاق خودش. یکبار کـه مجید قراربود فرید را درون یک کافه-قنادی درون خیـابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیـانا ببیند اصرار کرد با او بروم منـهم قبول کردم، مخصوصا کـه سرراهم از مدرسه بـه مـیدان مجسمـه بود و رحم دور نمـیشد. احتمالا مجید حدس مـیزده ممکن هست اینبارهم فرشته همراه فریدباشد ومـیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنـهایی آمد ومن توانستم کمـی آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نـه درون حدی کـه برادر ه چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنـها کـه ما که تا همـین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر مـیکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانـه دارد، پسری با اندامـی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده، . حرفهایی کـه ما درون موردجو مدرسه و گروه بچه های خودمان مـیزدیم برایش تازگیدشت و در قیـافه اش مـیشد نوه حسرت بـه خل بازی ها را دید, فکر مـیکنم ازتیپ بچه هایی بود کـه از یکطرف مـیترسند بـه بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" مـیکنند " "ایکاش منـهم یک شربودم""، درست مثل شـهمند همکلاس خودمان. بنظر مـیامد آدم خونگرمـی باشد، امادرهمان جلسه اول مـیشد بفهمـی کـه ازتیپ آدمـهاییست کـه "جلدی حرفها را بـه خودشان مـیگیرند"، بهشان بر مـیخورد ودرلاک دفاعی فرو مـیروند. فردای آنروز کـه با مجید حرف مـیزدیم او هم گفت بهمـین خاطر دو صحبت با فرید دست بـه آسا حرف مـیزند، واشاره کرد یکبار کـه دراوائل بـه شوخی حرفی را پرانده, حس کرده کـه فرید ناراحت شده است. حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانـه دیده بود, مـیشد فهمـید اندفعه آخری کـه طرف لباس خانـه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من مـیگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید چشم اش طرف را گرفته. خلاصه کـه ازان ببعد بود کـه بجای اشکال درسی مـیامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند که تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل بـه باغچه! خودم مـیزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید ه نازمـیاید وگفتم "باید یـه جوری نازشو بخری" کـه مجید هم جواب داد "نـه بابا! از کجا فهمـیدی؟" و گفتکه خب سوال همـین استکه چه جوری حتما نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را کـه خودم دراینجور موارد از دیگران مـیشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یـه ذره رو داشته باشی کارتمومـه ه از خداشـه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست مـیگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش, آدمـی دوست داشتنی بود. از هر زاویـه ای نگاه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه ه مـیباید از مجید خوش اش مـیآمد. گفتم مجید نمـیشـه ازقبل گفت آدم چی حتما بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته که تا کشتی یـا سینما، حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست کـه لال بایستد وحرفی نزند. البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را درون ذهن مجید توجیـه مـیکرد وان تعصب جوجه خروس مابانـه فرید نسبت بـه ش بود. بطوریکه مجید مـیگفت فرید گاه و بیگاه کـه صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیـها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود کـه مجید شک نداشت اگر فرید بداند من مـیخواهم با ش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمـیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با ش ثریـا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا مـیبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه مـیگوید بـه او مربوط نیست وبرای فرید دلیل آورده کـه او کـه با همکلاسی ش رویم ریخته ش بـه اوهیچ اعترا ضی نکرده است. فرید گفته "این بهرامـه نمـیفهمـه کـه با پسر خیلی فرق داره". بنظر مجید خیلی سخت هست که طوری بـه فرشته نزدیک شود کـه فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی بـه ش "نظر بد دارم". این طرز فکر فرید به منظور مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری کـه دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایـه ابتکار واراده یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یـاد گرفته. البته گویـا پدر بزرگ اش کـه خیلی مورد احترام آنـها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویـاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند که تا سایـه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید کـه ش باشدغرمـیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمـیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد. این تردید مجید درون نزدیک رابطه اش با فرشته همـینجوری ادامـه داشت ومجید هم ازبس من وسیـا بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را مـیزد. درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد کـه ازبس درس مـیخوانیم قیـافه مان دارد مثل کتاب مـیشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته بـه پیشنـها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی کـه دفترش بالای مـیدان مجسمـه بود اسم نوشتیم، آنـها با قیمت بسیـار مناسب، یـادم نیست هرنفرده ویـا پانزده تومان مشتریـها را بـه آبعلی مـیبردندوغروب برمـیگرداندند. زودترین وقتی کـه جای خالی وجود داشت به منظور دو جمعه دیگر بود وخلیل وسیـا هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا به منظور هشت نفرازما کـه قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنـه وپولش را پرداخت مـیکنند. مجید گویـا ضمن حرف زدنـهمـینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح مـیکند، فرید مـیگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما مـیاییم . وقتی فرید درون خانـه این موضوع را مـیگفته فرشته خیلی بـه صحبت توجه مـیکند ومـیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمـیتونین برین". با گله مـیگوید وقتی او کـه هست بخواهد دوقدم برود سر کوچه صد جورسوال وجواب مـیکند. درگیرودارصحبت آنـها مادرشان هم مـیرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا بـه او حکم مـیکند کـه در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنـها مناسب هم باشد آنوقت حتما فرشته را هم با خودببرند, کـه فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته. فرید اینحرفرا با مجید مطرح مـیکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب مـیشود اما مـیگوید صبر کن ازبچه ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنـهایت به منظور فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیـهایش وبرادریکی ازآنـها جا درون اتوبوس خریداری مـیشود. حرکتمان مـیشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیـابان امـیر اباد, صد متر بالای مـیدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد. بـه اینترتیب "گروه ما وحومـه" درون پیک نیک آبعلی جمعا پانزده نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریـاضی بهریکنفر از انی کـه همراه فرشته هستند سه که تا واندی پسر مـیرسید. "ای کوفتشان بشود". ظلم تاریخی درحق ما پسر ها: بازمجبورم مـیکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار کـه بیش ازاین نمـیشود: این نسبت نامتعادل گویـا درپیشا نی من واطرافیـانم حک شده است. دردانشگاه, حتی درمـینیـا پولیس هم کـه رفتیم همـین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک تعداد ها عمرا کم بود. یـادم مـیاید دردانشگاه تهران به منظور مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مـی بمن کـه نماینده دانشجویـان بودم فشار مـیاوردند کـه موظفم ترتیبی بدهم, وروشـهای انراهم یـاد مـیدادند. منـهم طبق پیشنـهاد آنان از نمایندگان رشته های "=خیز" کـه اتفاقا همـه پسر بودند، بـه یک بهانـه معقول به منظور جلسه فوق الاده دعوت مـیکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمـی جلسه مـیگذشتیم وبعنوان یک پیشنـهاد جنبی ازآنـها خواهش مـیکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان به منظور شرکت درپیک نیک یـا گردش علمـی منعقده درفلان تاریخ بما قرض بدهند وآنـها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنـهادی دیگرهم اینبود کـه پسرهای هم رشته ای مـیگفتیم داوطلبانـه مـیتوانند های فامـیل وهمسایـه شان را هم همراه بیـاورند، کـه اینراه خیلی جواب نمـیداد چون این پسر ها کـه مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنـه مـیچسبیدند بـه هایی کـه همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانـه وپسرسنگ مـیانداختند. اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد ها وپسرها درماجرای آبعلی. حساب "دو دوتا چهارتا" هست دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛ها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی کـه نیست. ما خودمان کـه ازاساسهشت که تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازها را هم اضافه کنیم مـیشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم د (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم) یـا ویـا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیـاطی ناصربتواند برادر ه را پاتیل د، شرایطمان بهترمـیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمـیباید سریک عدد باهم دوئل مـیکردیم .یک جوانصاف داشته باشید، با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یـا ها? منکه راست وحسینی شرح دادم کـه در تمام طول تاریخ همـین بساط به منظور ما برقرار بوده، مشت نمونـه خروار,لابد بقیـه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده هست . نـه اینکه فکر کنید مـیخواهم با این مغلطه بازیـها بخواهم اینجور وانمود کنم کـه شرایط موجب شد من ان گند کاری ای کـه در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را درون بیـاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا هست دیگر; یعنی ها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره حتما مثل ها منتظر مـیشدیم که تا تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم بـه ها ظلمـی شده باشد حتما بگویم ما پسرها حتما مثل "مـیمون ها" پشتک و وارو مـیزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمـی آوردیم ومنتظر مـیماندیم ببینیم ه ازکداممان بیشترخوشش مـیاید. دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع بـه هشت همـه درنقطه مورد نظر دربالای مـیدان مجسمـه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیـامده بودند (البته ماهمانجا فهمـیدیم اسم ی کـه قرار بوده بابرادرش بیـاید مرجان هست , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان مـیگذاشت وبقیـه مسافران هم سرمـیرسیدند ماامـیدوارترمـیشدیم، بنظرمـیامد اتوبوسمان انقدرها هم کـه ما فکر مـیکردیم، دچار فقرنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومـی نبش مـیدان بـه خا نـه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت به منظور مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنـها مـیترا اش همراه یکی ازدوستانش مـیایند وگفت خوشبختانـه مـیترا را مـیشناسد. اما هنوزنگران بود کـه چرا مـیتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان بـه او گفته بود مـیترا قرار بوده دیروزعصرخودش بـه او زنگ بزند; هم نیـامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمـه مـیکرد کـه "زکی خانوما خیلی زیـاد بودن حالا یکی شونم کم شد" کـه دیدیم دوتا بطرف گروه ما مـی آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونـها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمـیدیم اسم دومـی ناهید است، کـه اتفاقا خوشگلی اش توی چشم مـیزد. [پرانتز: یکدفعه یـادم افتاد کـه دوتا عتوی اتوبوس ازهمـین پیک نیک داشتم کـه اتفاقا همـین ناهید توی یکیش هست، یک عهم ازمن وخلیل وسیـا درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم کـه مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانـه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعهم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم کـه معلوم نیست کدومـیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته که تا نفرین نکردم خودش بگه] با مجید درون باره اینکه امروز چکار حتما کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود کـه بهش بگویم بنظرمن آیـا ه ازاو خوشش مـیاید یـانـه؟ وتشویقش کنم بـه حرف زدن. دیگری هم این بود کـه در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمـیتواند اینکار را د وفرید را بر عاز خودش فراری مـیدهد. درون انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمـی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد کـه دوستانش را همراهش آورده بـه پیک نیک که تا دوست پسرش را بـه رخ آنـها بکشد. درون نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مـهمـی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید مـیتواند موجب سربلندی (و یـا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود. اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد کـه با توجه بـه سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیـهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا ا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیـه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی مـیکردم ودوتا کلام با یکی ازا حرف مـیزدم خلیل کـه پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمـیداد وضمن اون بلند بلند مـیگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامـی بود کـه اگرمعمولای درکاری یـاچیزی زیـاده روی کند باو گفته مـیشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه یک کمـی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب مـیکرد . توی راه با اینکه صبح بودومعمولای تو این ساعت ها حال نداره فقط حتما بگویم عالی بود. برنامـه را پسری کـه یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی های گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمـه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین مـیرین ختم " وادامـه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین" وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش مـیدادی روش ضرب مـیگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد بـه قر دادن، وبه پسره گفت " من بمـیرم بیـا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود کـه مجلس گرم کن بود، همـینکه پسره خسته مـیشد ودیگری هم نبود مـیخواند, هرچی کـه به ذهنش مـیرسید. طولی نکشید کـه محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،. بـه مجید هی سقلمـه مـیزدم کـه نوبتش رسیده و اون بهانـه مـی آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونـه, دفعه اول گفت یـه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند. از وجنات فرشته معلوم بود کـه جو حسابی گرفته تش، نـه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا مـیتونـه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنـه. مگه نـه اینکه ژاله ومـهین واون یکی, که تا "تقی-به-توقی مـیخوره" افاده مـیان کـه دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق مـیکنـه. مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود کـه بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز مـیکرد که تا با فرشته کـه اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنـه. پسر جنوبیـه هم کـه انگار تنـها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همـه فکر مـی از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر مـیدادواز پسرای ردیف جلوتر مـیخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند که تا پسر یک تعارفی هم بـه های ردیفهای جلو مـیکرد, والبته منظور اصلی اش هم همـین بود, اتفاقا این یکی سیـاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست مـیکرد کـه آیـا بهتره با استفاده ازهمـین شلوغ پلوغی اتوبوس شماره اش رو رد ه یـا وایسه بـه مقصد کـه رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و سیـا نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همـه مون رو جلوی ا کنف مـیکرد، اونم نـه فقط چهار که تا گروه خودمون بلکه سایرین هم کـه در نتیجه فعالیتهای خودش و پسر جنوبیـه حالا توجه شون خیلی زیـاد تر بطرف ماها بود. غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونـه به منظور صبحانـه تمام راه که تا زمانی کـه رسیدیم آبعلی همـین بساط بگو-بخند، بخون-ب و خودنمایی-هنرنمایی ادامـه داشت. ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونـهایی شون کـه هنری داشتن ویک و یک جو اعتماد بنفس, تلاش مـیدربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر بـه مشتری کـه ها باشن بفروشن. [ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ونده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست کـه خودشو بهتر بـه تماشاچی بفروشـه? حالا اگه بگیم خودشو بـه تماشاچی عرضه کنـه کـه فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمـهمترین مـهارتها دنیـای مدرن نیست؟ ] دردسرندم بقیـه راه هم کم وبیش با همـین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یـازده رسیدیم آبعلی. آقایی کـه مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو به منظور همـه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همـه از ساعت چهاراینجا باشند. بعدش هم چند که تا توصیـه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرمسوول اموال خودشـه, بهتره هراز یک یـا دوساعت بیـایم بـه اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی کـه با هم هستند حتما ترتیبی بدهند کـه درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند که تا نقطه مناسب برایـاونـهایی کـه اهل بزم و بزن و ب گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو. هر دسته ای به منظور ارزیـابیـهای اولیـه ازاتوبوس کمـی دورمـیشدند وبرمـیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک کـه ازلباس وکفش های اسکیـهایی کـه دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی . یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیـه چیکارمـیکنند، احتمالا باراولشان بود کـه آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیـات برنامـه مان را چنین ریخته بودیم: مجید کـه تکلیفش معلوم بود، من حتما سرفرید را گرم مـیکردم وسیـا ضمن کمک بمن حتما هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یـا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد بـه مددکار نیـازدارد) سیـا مـیبایدیک جوری بـه او"برساند", یعنی موضوعی چیزی به منظور صحبت دراختیـارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیـه بچه ها مـیباید درمحل مناسبی کـه خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وب راه بیـاندازند ، که تا نـه فقط نگذارند ای اتوبوس خودمون پراکنده بشن کـه اگه بشـه یـه چندتایی مال جدید هم وارد بازارند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود کـه تفریح نکنیم یـا هرکدوم بصورت فردی دنبال یـه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته حتما تاعصر تکلیفشان مشخص مـیشد. وقتی به منظور صبحانـه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمـین ارتباط با قیـافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون مـیگم, اصلا خوبیت نداره ای مردم ر و همـینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشـه، یـا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشـه" هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همـه درون آورد و خنده هم کـه بهوا رفت, فرید کـه کنار فرشته و ها ایستاده بود پرید جلو کـه بفهمد بـه چی مـیخندیم. خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یـادم آمد) همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند کـه جای مناسبی پیدا کند یکی ازهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری کـه مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره بـه نقطه ای کـه نزدیک یک کیوسگ بود گفتند کـه به آنجا مـیروند. سیـا ضمن کار روی فریـهان(یکی ازدوستان فرشته) مـیخواست فرید را هم داشته باشد. منـهم تلاش مـیکردم نازی ان دیگرتنـها نماند (ازخود گذشتگی درون راه دوست به منظور همـین وقتهاست دیگر!). دوتا ترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها کـه گویـا از سیـاحت اولیـه برمـیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازها کـه بنظر مـیامد همان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. درون این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند کـه اگه منـهم بجای اون بودم بفهمـی نفهمـی احساس والاحضرتی بهم دست مـیداد. اخه فقط بذل توجه مجید کـه نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها وها هم درمرکز توجه بود. یکدفعه صدای "ای وآی فرشته جون یک کـه با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته مـیآمد توجهمان را جلب کرد. بعد فهمـیدیم اسمش نگین هست واز همکلاسیـهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نـه با ما) فهمـیدیم شاه-پسرهمراهش برادرش محسن هست وگل-همراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین پدرومادرش کـه همسایـه آنـها هستند آمده اند واینکه خانواده اش آنـها هم با ماشین خودشان آمده اند. همـینطور کـه آنـه کـه اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت مـیگفت "ای کاش" اوهم مـیتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیـاید "اما حیف"؛ من داشتم فکر مـیکردم مـیباید اسم او را "سیب" مـیگذاشتند چون بی اغراق بـه سیب قندک های بهاری بیشتر شبیـه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم بد جوری آب افتاده بود، ازبس کـه لامصب تروتازه بود. جذب شدنم بـه نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانـه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم اما بهیچ وجه درفکرکار روی اونبودم. ازشما چه پنـهان پشت دستم روداغ کرده بودم کـه وقتی قبلش بـه قصد اولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومـی، حتی اگه خدای زیبایی باشـه, واینجاهم اگه یـادتون باشـه من تاهمـین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمـیکردم, تاهمـینجاش هم اگه اگه بـه دل نگرفته باشـه خوبه. درسته کـه این کارم حتی بـه نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نـه بـه باربودونـه بـه دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیـه، ولی باشـه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمـیگن قصدقربت ازخودش مـهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشـه ها, بلکه به منظور اینکه قبلا بهمـین خاطر"چوب بـه پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن مـیترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه اولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یـه تازه وارد, ازدومـیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همـینکه رسیدیم پیش دوسه که تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد کـه تادوهفته هرچی"تو آب مـیزدم" خاموش نمـیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومـیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن کـه هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد. درد سرندم، من وسیـا برگشتیم بـه پیگیری کارمان روی همون دوفقره قبلی وخوب هم پیش مـیرفتیم، حد اقل من داشتم بـه نتایج فعالیتهای خودم امـیدوارمـیشدم. که تا آنجا پیش رفته بودم کـه فهمـیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نـه شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است, ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش مـیاید، کلکسیونی ازعستاره های هالیوود دارد, خیلی بـه کتاب علاقه مند هست ودلش مـیخواهد نویسنده یـا کارگردان شود,اما "حیف کـه توی این مملکت امکانات به منظور رشد استعدادهای ها خیلی محدود است". منـهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم کـه بهش بدهم, کـه چند سال هست تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانـه مان درسلسبیل است، اینرا هم گفتم کـه تابستانـها درهتل-رستورانی دربانی مـیکنم و پول توجیبی خودم را درون مـیاورم، این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم کـه یعنی من از ان بچه ننـه ها نیستم. همانوقت کـه گفت ازفیزیک بدش مـیاید من گفتم مـیتوانم درفیزیک و ریـاضیکمکش کنم , یـادم نیست درهمـین ارتباط بود یـا چیز دیگری اما گفت مـیتواند تلفن خانـه شان را بمن بدهد اما فقط حتما بین ساعت ۴ که تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون پدرش هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم روزهای زوج درون اینساعت ها بیرون است. این اولین باروبه احتما ل زیـاد تنـها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود کـه یک شماره تلفن خا نـه شان را بمن داد(البته منظورم تلفن به منظور کاربرد رمانتیک است) پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمـیکشید, به منظور خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم بـه اسم معلم هایشان, ودرادامـه ان پرسیدم کـه آیـا خا نمـها نسرین فانی یـابهنوش پورصالح را مـیشناسد? بهنوش دوست بسیـارنزدیک نسرین سیـا است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شـهربودند ومن اینرا مـیدانستم, اما هدفم خ زمان بود, مـیخواستم کـه بعدش هم حرفرا بکشانم بـه های سیـا وهمـینجوری کش بدهم, امـیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم بـه ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را مـیشناسد وباهم هستند, از آدرس هایی کـه داد معلوم بود کـه همان بهنوش را مـیگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمـیخواهد بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامـه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامـیل بودن او وبهنوش بـه سیـا چیزی نگویم. اتفاقا پیشنـهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش اش هست من توی دلم گفتم "یـا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش سیـا اینـها شدم, یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه به منظور توجیـه نیمچه-رابطه ای کـه دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده سیـا اینا, تازه اگر خود همـین نازی را درون نظر نگیریم) چه قصه ای مـیتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همـه چیز را راست وحسینی برایتان مـیگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نـه سیـا اینا اگر, سالی ماهی پیش مـیامد کـه نسرین, سیـا یـا به منظور کاری یـا به منظور دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنـها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی یک دستی بـه سروگوش هم مـیکشیدیم همـین وهمـین]. اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنـهای روزهای عید را درون دهانم زنده مـیکرد,همـینکه بزرگترهاچشمشان بـه آنطرف بود دزدکی یکی یـا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را مـی چپاندم توی دهانم, فکر مـیکنم به منظور بهنوش هم بیشتر بهمـین خاطر مزه مـیکرد که تا هر چیز دیگری سیـا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریـهان بود، نمـیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود کـه صحبتش تمامـی نداشت, ومن مـیخواستم موضوع فرید را بیـادش بیـاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز مـیشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف مـیزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب بـه سیـا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریـهان تعبیرمـیکنند, کـه معنی بدی بر ان نمـیشود تصور کرد, سیـا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی کـه فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده بـه حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویـا دلمشغولی درکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینـه نموده و خلاء وجود ه درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا درون راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله مـیگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی مـیامدند. چی ازاین بهتر، همـه سرشان توی آخورخودشان بود. نمـیدانم چه مدتی بـه این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , کـه یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد کـه هر"نوشیدنی گرم و چیزی" مـیخورد بیـاید وگرنـه مـیخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب. فقط من وسیـامـیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش مـیرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامـه قبلی فکرکرده بـه هوای نوشیدنی گرم بـه من وسیـا برساند پیش مجید اینـها "مـیخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنـها که تا مجید با ه تنـها بماند. غیر ازمن وسیـا بقیـه فکر د صحبت ازچای هست ودران هوا بعید استی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیـا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیـاوریمـی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همـه مخصوصا ها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز بـه اندازه یک لیوان چای و یک پیـاله عدسی نمـی چسبد (نمـیدانم چه جوری آنـها کلمـه "چیزی" را کـه ناصر گفته بود بـه "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمـین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنـهاهم اعلام د "اخ کـه چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیـامدند وبقیـه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم, احتمالا مجید توانسته بود فرشته را قانع کند کـه چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا کـه رسیدیم دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای سگی" هست و "این چیزها" هم مزه ان هست که همان "کالباس" باشد. خلاصه ها بـه اصرار ناصر یکی یک لقمـه کالباس گرفتند و راهشان را کشیدند بـه رفتن، من و سیـا مانده بودیم کـه به اصرارفرید را هم نگه داشتیم. طبق قرار قبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را طرف مـیکرد من بـه دو دلیل نباید آنرا رد کنم اول اینکه پیش فرد طوری وانمود شود کـه یعنی اگردست ساقی را رد کنم زشت هست و بـه او بر مـیخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر مـیکشم و هیچ طوری نمـیشود! او هم ترغیب مـیشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل مـیشود وراحت مـیتوانیم او را دور و برخودمان نگه داریم. من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود کـه فقط تکه کالباسی کـه ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه مضحک اینکه با مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش مـیگفت "اره تو کـه راست مـیگی " بعد اونکه عین کاریکاتور" ثمره نسیـه فروشی" شد لابد من بود. من دومـی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم کـه فرید استکان را برددهانش و همـینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمـیتونم اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد بـه نفس کامل بـه او جواب داد کـه "یـه برگ کالباس درست ات مـیکنـه، اولش اینجوریـه". خلاصه کنم: هی ازناصرریختن به منظور من, وهی ازمن نفهم سر کشیدن بلکه فرید خام بشـه. اگر حق ناصر این باشد کـه بخاطر اینجور عرق ریختن اش به منظور من, "خره" صدایش کنیم آنوقت بجرات منرا حتما " یک طویله خر" نامـید. خوب ابله کاه از خودت نبود کاهدان چی؟ فقط نیم مثقال مغز کافی بود که تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵ به منظور آدمـی بـه سایزمن یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیـان. حالا اگرآدمـهایی مثل ناصر، محمد یـامجید, این "گه -خوری" رامـید, مـیشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شـهادت ترازوها و بعلاوه وزن سیـا, دونفری تازه مـیشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو. تازه چشمـهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود کـه فرید پاشد راه افتاد، رفت موی دماغ مجید اینا بشـه, یـابرگشت سراغ مـیترانمـیدونم. سیـاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییـهان تنـها نماند! من لحظه بـه لحظه پاتیل تر مـیشدم. از اینجا بـه بعد را بیشتر از روی حرفهایی کـه ناصراینـها درون مورد کارهایم گفته اند مـیگویم چون خودم فقط یک جاهایی انـهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمـیاورم. اولش کمـی حالت شنگولی داشتم, با آدمـهایی کـه رد مـیشدند شوخی مـیکردم, بد نبود اما کم کم ازکنترل خارج مـیشدم، یعنی کار بجایی رسید کـه اگریکه از کنارمان رد مـیشد نگاه مـیکرد بهش برمـیگشتم و حرفهای ناجور مـیزدم ,آنوقت ناصریـا محمد مـیپد و طرف را بغل مـید و با معذرت خواهی ردش مـید. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع د و کشان کشان منرا بردند توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان اینبود کـه با اینکار که تا زمانیکه حالم بهترنشده منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج ند که تا ابرویم کمتر برود. که تا یـادم نرفته تو این هیر و ویرگویـا مجید بقدری از دست ناصر (یـا از کل ماجرا ) ناراحت مـیشـه کـه ول مـیکنـه و مـیره به منظور خودش یـه جایی کـه تا زمان برگشتی نتونسته بود پیداش ه آنـها مرا بـه اتوبوس مـیبرند وهمـینکه بلند مـیشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا مـیگرفتند و مثل موش سرجایم مـینشاندند و از آدمـی کـه گویـا آنجا بوده و گویـا من حرف زشتی بهش زده ام (یـا مـیخواستم ب) معذرت خواهی مـید. من خودم دو سه چیز از مدت حبسم درون اتوبوس یـادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش سرش کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت (بعدا فهمـیدم پلیس خواسته کـه اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من درون ان عالم فکر کردم اومـیخواهد همـه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا مـیری مرتیکه", ناصر اینـها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." کـه دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصر هم رفت راننده را بوسید. باردیگرفرشته ونازی کـه شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم کـه بگویم "بابا تورو خدا شماها بـه این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم یـه هوایی بخورم : ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم کـه گویـا با اشاره یکی از بچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجهههحالش درست نیست ممکنـه یـه حرف زشتی بهتون بزنـه ما پیشتون شرمنده بشیم" کـه اونـها هم با عصبانیت رفتند. یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشـه اتوبوس باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو که تا مرد اون بغل رد مـیشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یـا یـه چیزی درون همـین ردیفها بپرسم , کـه باز این پهلوانـهای خودمان فکرد من یـه حرف زشتیزدم یـا مـیخوام بگم, پ شیشـه رو کشیدن، گویـا محمد دیده بود یکی از مردها داره مـیاد طرف درون اتوبوس کـه پرید جلو, لابد به منظور معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا و خیلی پدرانـه یـه چیزایی گفت بـه این معنی کـه این پسر( یعنی من) حتما هوای آزاد بخوره نـه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیـار از دهانم درون رفت "زرررشگ"; هرسه چهار نفربچه ها با نگرانی بهم نگاه د، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند مـی ,خیـالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را بـه یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو". درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود کـه هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد مـیکرد. بچه ها هم گرسنـه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه مـیرفتم ,من فقط یک کمـی لوبیـا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانـه بیرون امدیم سردم بود, بـه اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد کـه یکی از بچه ها رویم انداخت وخوابیدم. یـادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی کـه نازی نشسته بود و گفتم "نمـیدونم چی حتما بگم,واقعا معذرت مـیخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری" چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیـادی بهش حق مـیدهم، آدمـی بودم کـه حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی ها شرمنده مـیکرد. فرشته کـه انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد کـه از خجالت کم مونده بود ب تو سرخودم. مجید کـه یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم نشوند و با تاسف گفت همـه اش تقصیر این ناصره. ازراه برگشتن فقط یـه مشت همـهمـه یـادم مـیاد اما آنجور کـه بچه ها تعریف د نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همـین حالگیری کـه من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی مـیخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را مـیگرفتند اما گویـا بچه ها از حال رفته بودند. نمـیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر مـیکنم. ولی فردا بعد فردایش از بچه های هم کـه سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود کـه برگشت نسبت بـه رفت خیلی سوت و کور بود. اما خب اینـهم زیـاد دلیل نمـیشود چون ممکن هست بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند. شاید بیش از دو سه هفته طول کشید که تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه بـه خودم زورمـی آوردم رویش را نداشتم بـه نازی زنگ ب. حتی یکباردل را بدریـا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش او را تعقیب کردم و مـیخواستم درجای مناسبی باهاش حرف ب, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم کـه بروم جلو. مجید از ان بـه بعد همـیشـه ناصر را "ناصرخره" صدا مـیکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری مـیکرد. آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریـان تقریبا اینجوری بود، کـه تا مدتی کـه این دست اندست مـیکرد کـه سراغ فرشته برود یـا نرود وقتی بـه اصرار من من و سیـا با او قرار گذاشت که تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویـا مجید بعدا دوباره خودش حرف آنروز را پیش مـیکشد و فرشته هم درون مورد "بی-شخصیتی" من حرفی مـیزند کـه مجید از من دفاع مـیکند و فرشته درون جواب از او مـیخواهد این صحبت را وول کند. . یکبار دیگر کـه در حضور فرید این صحبت پیش مـیاید مجید درون دفاع از من مـیگوید "واقعا خیلی بچه خوبیـه و اصرار مـیکند کـه آنـها بیخود ان یک نمونـه را علم کرده اند و این حرف را ول نمـیکند کـه فرشته هم با عصبانیت چیزی بـه این معنی مـیگوید "تو هم با اون رفیق ریقونـه ات ما رو ول نمـیکنی " کـه مجید قهر مـیکند و و و بازی درمـهمونی هتل کمودر گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد بـه عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود کـه دم درون باغ هتل چنون وانمود مـیکرد کـه گویـا داداش عروس/داماد یـا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامـیلهای دوماد فکر مـی با عروسه وبرعکس. بعد ازاینکه مارومـیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان مـیداد و وقتی مـیومد تو کـه سالن شلوغ شده باشـه. اغلب وقتی ارکستر شروع مـیکردو بپا مـیشد خلیل هم سرو کله اش پیدا مـیشد, چیزی مـیخورد ومثل خوره مـی افتاد بجون و زنـهای مردم وازشون تقاضای مـیکرد، انقدر سماجت مـیکرد که تا بالاخره یکی قبول مـیکرد, اینکه شوهر یـا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنـه براش چندان فرقی نمـیکرد. بار دومـی کـه رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمـی با یـه ی حرف زده بودم، وقتی هم شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونـها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو درون چند نسخه روی تکه های کاغذ مـینوشتم کـه اگه لازم شد بدم بـه ه. گفتم اگه بخوای خوبه تای نیومده صحبتمون قطع بشـه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست کـه تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یـادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، ه هم کیفی همراهش نبود کـه خودکار داشته باشـه. گفتم خودکار ندارم توهم کـه معلومـه نداری. بهش گفتم یـه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونـهاش اونجاس . معمولا بعد از رد تلفن بـه ه مـیگفتم " این تلفن همسایـه هست و خیلی آدمـهای خوبی هستند". اما آنروز نمـیدانم چه شد کـه در ان لحظه یـادم رفت و بعدا هم کـه طبیعی بود یـادم نیـاید. که تا یـادم نرفته بگم خلیل خودش رو بـه ا "بیژن" معرفی مـیکرد منـهم کـه از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و مـیگفتم اسمم احمده باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یـه مشت کارایی کرد کـه منظورش این بود کـه صمـیمـیت ماها با همدیگه بـه دیگران نشون بده، و طوری کـه دیگران نشنوند (به خیـال خودش) گفت " ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیـارم", آخرش با دستش بـه یـه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید. ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش ه. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمـیشد بگی تاپه، بـه خوشگلی عارفه وعادله ویـا عموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود مـیشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منـهم گفتم کـه امسال دیپلم مـیگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم به منظور موضوع صحبت بعدی قفل مـیشد. نوشین گاهی خودشو بـه پشت ستون مـیکشید ویکی دوبار هم بـه پیشنـهاد اون رفتیم "یک کمـی اونطرفتر"، مـیشد، حدس بزنی دلش نمـیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشـه, مـیشـه گفت خودشو از دستش پنـهان مـیکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یـا پسر شاید هم ، اخه بعضی وقتها یـه حساب هایی بین ها پیش مـیاد. درادامـه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی درون کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده. یکی دوتا جوک هم یـادم اومد و گفتم, ولی دومـی رو هنوز بـه آخرش نرسیده بودم کـه خودم حس کردم از اون بی مزه تر که تا حالا جوک نگفتم، ه فقط یـه نگاه کرد کـه یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟ با اینکه گاهی تو صحبت کم مـیاوردم اما درون مجموع بخودم نمره پانزده بـه بالا مـیدادم چون فکر مـیکردم ردخور نداره کـه نوشین دو سه روز دیگه زنگ مـیزنـه. همـه چیز کم وبیش داشت خوب پیش مـیرفت ومنـهم بـه بازی خودم کم کم امـیدوار مـیشدم، بخودم مـیگفتم انقدر ها هم کـه فکر مـیکردم سخت نیست. موزیک به منظور چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام به منظور تانگو شروع شد. از همانجا کـه ایستاده بودیم درون باره این صحبت مـیکردیم کـه بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یـه تعداد زن و شوهر جدید وارد مـیشوند، کـه اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند. از اینجا بـه بعد همان گندی هست که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم، خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمـی مـییده کـه شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان خانمـه مـیخواهد برود کـه خلیل با اصرار اورا نگه مـیدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع مـیشود هرچه خانمـه خود را کنار مـیکشیده خلیل بـه او مـیچسبنده است. انقدر بـه اینکار ادامـه مـیدهد کـه اغلب مـهمانان توجهشان جلب مـیشود, که تا اینکه خانمـه دریک فرصت فرار مـیکند بـه آغوش شوهرش ، اما طی مدتی کـه خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمـیآورده اغلب مردم از دیگران مـیپرسیده اند آیـا ان پسره بیشعوررا مـیشناسند و جوابها نـه بوده . ازهمانجا کـه ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیـات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمـیاوردومن ازخجالت نمـیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت مـیکنند ومسجل مـیشود خلیل فامـیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن مـیخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مـهمانان ان پسره جلف را بـه بیرون هدایت کنند. کاش خلیل آدمـی بود کـه همـینجا بـه بازی گندش خاتمـه مـیداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونـهامـهمانـها دنبال خلیل مـیرفتند وخلیل هم با آنـها موش و گربه بازی مـیکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی مـیگشتم کـه بدون جلب توجه فلنگ را ببندم کـه همـینکار را هم کردم خسرو کهی بـه او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود مـیگفت شنیده بود چند که تا از جوانـها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنـها را قسم مـیدهد اینکار را نکنند, وتوصیـه کرده چون"آدم بی سروپا کـه ابرو ندارد کـه بترسد" وممکن هست خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, مـیگفت خلیل که تا مدتها با گارسونـها قایم موشک بازی مـیکرد, از بشت یک دسته مـهمان بـه دیگری، یک مـیز بـه پشت ستون از دست گارسونـها درون مـیرفت, دو که تا نگهبان هم بـه گارسونـها اضافه مـیشوند, بالاخره او را مـیگیرند. اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمـیکند وازدر سالن که تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنـها فرار مـیکند و و و و . اگرچه با افتضاحی کـه بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امـیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر مـیکند تلفن مال خانـه خودمان هست و وقتی پدر خلیل درون تلفن بهش بگوید کـه اینطور نیست خیـال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینـها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند. درون حاشیـه بگویم من.و خلیل و سیـا کلاس یـازدهم مـیرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم بـه پدرش گفته بود چند که تا این همکلاسی داریم کـه ممکن هست زنگ بزنند . نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل کـه گوشی را برداشته بود با صدایی کـه عصبانیت و تردید درون ان وجود داشته مـیگوید اگر ممکن هست "مـیخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم کـه بنا بـه تجربه مـیدانست طرف با خلیل یـا با من طرف هست و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود مـیپرسد "م هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یـا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیـه، ه گفته بود بعد بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ ه از کوره درون رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیـه, بعد اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون کـه خیلی پسر خوبیـه بپرس جریـان چسبوندن بـه زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود خلیل کـه اومده بود خونـه باباش یـه-دستی زده بود طوری کـه اون فکر کرده بود جریـان کمودر وزنـه رو ه واسه بابا ش گفته، هرچی هم کـه اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیـه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نـه فقط گند کاری خودشو بلکه یـه جوری هم گفته بود کـه گویـا من دعوتش کرده بودم کمودور. بـه اینترتیب ه کـه پرید هیچی, حالا آقای فرزان بـه دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویـا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان های همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب درون اومده بود, منم از دستم کاری بر نمـیومد به منظور اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب مـیکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر مـیشد. فقط یـادمـه از لجم که تا مدتها چپ و راست درون مورد چسبوندن بـه زنـه بهش مـیگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری". ژیلا ی کـه درمانگاه تامـین اجتماعی تور شد ! پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم کـه با خنده ملیحی تشکر کرد وپذیرفت, سرو لباس وحرکاتش سطح بالاترا دیگران مـینمود. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یـادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم بـه پسر بچه هفت-هشت ساله ای کـه کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من مـیرم همـین پشت درون وخواهش کردم وقتی یـازده را صدا د بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم مـی زدم کـه ه آمد وگفت با من موافق هست که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا " واضافه کرد "یـازده" رو خوندن بعدیش لابد مـیشـه دوازده وخندید. من داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چطور بفکر خودم نرسیده بود کـه هوای بیرون لطیفترهم هست کـه پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازه تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل کـه ازآنجا بروم بـه بخشی کـه باید مـیرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه کـه منـهم گفتم "حتما آقا" ساعت حدود یـازده بود کـه کارم تمام شد، با اینکه بیـاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما بنظرم رسید صرف ندارد برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف هست این تیپ واین کت وشلواررا ها نبینند. گذار خیلی ازهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمـین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنـهمـه نعمت چشمای یکی ازان ها را کـه خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (پارل کودک بعدی وشاید ولیعصر بعدی) یک مجله فردوسی هم خ کـه هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمـیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمـی مـیپایدم.البته حتما بگویم دلهره کـه داشتم چون من که تا حالا تنـهایی و باین طریق بازی نکرده بودم و نمـیدانستم چی مـیشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود کـه چشمم افتاد بـه همان کـه خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمـینان حاصل کرد منـهم او را دیدم رفت روی نیمکتی کـه روبروی من بود نشست و شروه کرد بـه سوهان زدن ناخنـهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه مـیکرد کـه مـیشد بگویی بکلی قضیـه ژست مجله خوانی ازیـاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یـاد حرف خلیل افتادم وبخودم نـهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی مـیخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مـهمـی دربالا رفتن اعتماد بـه نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را درون ذهنم مرور کردم وبخودم امـیدواری دادم کـه جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمـی پرسیدم آیـا او همان خانمـی هست که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد کـه ترجمـه اش بزبان امروزی هامـیشود چیزی شبیـه "په نـه په" خانم ان خانمـه هستم. خلاصه طولی نکشید کـه صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق حتما بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف مـیزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی مـیگفت, یکی از خوبی های کار این بود کـه اگرهم حرفی مـیپراندم کـه خودم بـه سروته ان اطمـینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ کـه این عادله حتی وقتی براش جوک هم مـیگفتی مثلا مـیپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ مـیشد و باید کلی فکر کنی کـه جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی کـه دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمـه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یـاد خودش وبهرام مـیافتم یـه احساس خوبی بهم دست مـیده. فقط بعضی وقتها حیرون مـیموندم کـه مگه مـیشـه یـه سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشـه. وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانـه شان تومنطقه پل رومـی شمـیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمـی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم کـه توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید هست بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای ی کـه خانـه شان پل رومـی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریـازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمـیاید. هنوز حرفی روکه حتما درجواب ب تو مغزم راست وریست نکرده بودم کـه برام روشن کرد کـه "بدلیلی کـه خودم هم مـیدانم" اونمـیتواند تلفن خانـه شان را بـه من یـا بـه هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی مـیکردم کـه آیـا اینکه تلفن دارند بـه نفع رابطه ماست یـا بـه ضرر, کـه بدون اینکه بـه نتیجه ای برسم نمـیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد بـه اینکه خب اگرهمـین الان درمورد فلان برنامـه تلویزیون حرف زد من چی حتما بگم، آخه ما هنوز نـه تلفن داشتیم نـه تلویزیون. بخودم تلقین کردم کـه نبایدروحیـه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ کـه نیست" نـهایتش مـیشود مثل دیروز کـه که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انـهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمـی گیج گیجی مـیزد. راستش فکر مـیکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین ی روبرو مـیشدم کلا شرایط جور دیگری مـیشد، منظورم را کـه مـیفهمـید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را مـیکرد وبه بهانـه توالت یـا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین ی خارج مـیکردم . اما بخودم نـهیب زدم "خب کـه چی" از کجا کـه همـه اش "چسی" نباشـه و اگر هم. نباشـه بالاخره لابد یـه چیزی تو من دیده کـه تا حالا "حال داده "دیگه. خلاصه درحالیکه سعی مـیکردم طوری وانمود کنم کـه حرفهایی کـه زده برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامـه دادم کـه دانشجوی رشته ساختمان هستم. همـینکه از حالتش حس کردم بااین حرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمـی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویـا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیـات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی درون مورد محله، وخانـه مان بگویم , با تمام تردیدی کـه دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم کـه محله وخانـه مان را بگویم کـه اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید کـه "وایسا, نگوبذارببینم مـیتونم حدس ب" وپیشنـهاد کرد سر این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نـهارومـیدم, اگه درست گفتم, برنده مـیشم وتو حتما بدی" و شرط را بـه اینترتیب تکمـیل کرد کـه حق انتخاب نوع "نـهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نـهارودسر" کف دست راستم کمـی بـه خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم بـه این رفت کـه این پیشنـهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنـهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه مـیداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را به منظور همـین یک پیشنـهاد ماچ مـیکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشـه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمـی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامـه داد "یـا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمـی خیـالم راحت تر شد. اولین چیزی کـه بفکرم رسید این بود کـه خیلی خوب شد کـه ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شـهرهستم. نـه اینکه بـه پایین شـهری بودن افتخارکنم، خودتان کـه مـیدانید، به منظور اینکه اگر یک جایی درشمال شـهررا مـیگفت, منکه درون خودم نمـیدیدم کـه حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه مـیشد اول موش و گربه بازی, لحظه بـه لحظه حتما تک تک کلماتی کـه ازدهانم خارج مـیشد را را مـیپایدم کـه مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمـینان گفته بود کـه معلوم بود محلات تهران برایـاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شـهبازیـا شوش" وادامـه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یـا جوادیـه?", جواب داد "اول بگو کی که تا بگم ", بعد از یک کمـی "بگذاروبکش" و " وبازی درون آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما که تا جوابموندی ازنـهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال مـیگفتم" و ادامـه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمـیتونن جرزنی نکن". درون پاسخ بـه سوالم اولش کـه به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد کـه خا نـه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان هست او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر مـیکند مرا یکبار همان طرفها درون صف اتوبوس دیده هست اما دراینمورد ممکن هست اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر بـه سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم کـه وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنـهاد رستورانی درون خیـا بان ویلا را داد کـه فکر مـیکنم اسمش "کیـان" یـا چیزی شبیـه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشـهرکوفت وزهرماری بود فرق نمـیکرد، اما معلوم بود مـیباید جای گرانی باشد. بعید مـیدانم درآنزوز (یـا هیچ روزعادی دیگری) پولی کـه در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیـهایی را مـیکرد, اما اگر هم پول درون جیبم مـیبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمـیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنـهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم کـه بازهم خودش بفریـادم رسید. با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامـه داد کـه شوخی کرده خیلی گرسنـه است,آنجا حتما بماند به منظور دفهای بعد، اوهیچ جوری طاقت رفتن که تا خیـابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونـهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همـینجور کـه داشت توضیح مـیداد صبح به منظور آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. کـه منـهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی کـه بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم کـه اگر درون جای مناسبتری بودیم مـیگفتم " لبو بده جیگر" کـه یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم کـه شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند مـیشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی کـه روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت. وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی کـه توجهم را جلب کرد این بود کـه چنان با رغبت غذا مـیخورد کـه آدم کیف مـیکرد. نمـیدانم توجه کرده اید، بعضیـهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه مـیماند, غذا مـیخورند کـه نمـیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم مـیکنند همانجور کـه توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال مـیکند. دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم کـه ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم کـه او برنده شده وپیشنـهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود کـه نکند جایی وچیزی را انتخاب کند کـه با موجودی جیب من جور درنیـاید. ژیلا گفت همـین بغل هست و با همان لبخند شیطنت آمـیزادامـه داد کـه منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا مـیرفتیم, خوبی اش این بود کـه حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته بـه اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود بـه خط قرمز برسم. بدی اش اینبود کـه اگراینحالت پیش مـیامد حالا دیگر نمـیتوانستم ازبهانـه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یـا "مثل اینکه پول کـه درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم. رفتیم خوشمرام یـه پلمبیر سفارش داد، من نمـیتونستم تصمـیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یـه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود کـه اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یـا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال مـیگیره. نمـیدونم تلقینـه یـا نـه یکی ولی یکی دو بارهم کـه نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم. همش جلوی چشمم مجسم مـیشد کـه پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یـه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه بـه دو دقیقه دستشویی-لازم مـیشم، فکرشو این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی مـیشد نـه یک اصطلاح. بعدشم مـیگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی مـیگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه بـه بچه ها بگم ه بـه چه دلیل پریده کـه این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی کـه ریدی". تو همـین حول و ولاها سیر مـیکردم کـه متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من مـیچرخونـه ومـیگه "هی نیـافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نـه بابا من فقط یـه فالوده مـیخورم". آیـا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیـاد سرمـیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمـیده کـه قضیـه شکم من بیش ازاینکه بـه قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشـه بـه اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه. خیلی جدی اصرار کرد کـه با کمال مـیل مـیتونـه پول اینا رو بده, وقتی بـه اشاره گفت کـه خب آدم دانشجو اگه همـیشـه پول تو جیبش نباشـه کـه عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه کـه من خیلی جدی مـیگم" . رفتم یـه ژتون پلمبیر ویـه فالوده گرفتم، فکرمـیکنم پنج شش ریـال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمـیرفتم، کـه با خنده گفت "حالا اگه نمـیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام مـیده" . اومدیم بیرون, خوشبختانـه شکمم مردانگی کرد, بازیـها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یـه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود کـه صحبتو مـیچرخوند، پیشنـهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم کـه امروز کـه کار دیگه ای نمـیتونیم یم. حرفامم هم کـه دیگه داشت تکراری مـیشد، بعد باید اول یـه جوری قرار بعدی رو مـیذاشتم و بعدش یـه بهانـه ای به منظور خداحافظی. اول فکر کردم بگم حتما برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنـه بخواد با من بیـاد، آنوقت اگه دم درون نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو مـیشـه. تازه اگر بی درد سرمـیرفتیم تو, وقتی مـیدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی مـی کـه بدترآبروریزی مـیشد. یکدفعه دستم و رو دستم زدم و گفتم آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یـادم بره من بایدپیش ازساعت چهارخونـه عمم اینا امـیرآباد باشم کـه ببرمش پیش یـه دکتر، پسرش رفته بوشـهر تنـهاست. اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم. با اینکه بنظر مـیومد خوشش نیومده گفت "باشـه چه جوری؟" گفتم من الان نمـیتونم تلفن بهت بدم اما دفه بعد یـه جوری جورش مـیکنم. گفت بد نشد اما یک کمـی علافی داره وتوضیح داد قرار هست دوشنبه بعد دوباره بـه درمانگاه بیـاید اما معلوم نیست چه ساعتی کارش تمام شود، قرار شد من ساعت حدود ده بروم درون مانگاه دنبالش بگردم اگر کارش تمام نشده بود همانجا قرار بعد را مـیگذاریم با همـه دقتم دو که تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا کـه تلفن خلیل را بـه ی مـیدادم مـیگفتم همسایـه ما هستند وآدمـهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانـه ما سلسبیل هست وخانـه خلیل اینـها هم کـه خیـابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر مـیخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینـها را بهش بدهم حتما یک راه حلی برایش پیدا مـیکردم اما مطلب دوم کـه به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلاکه وضعشنان هم خوب هست چطوراستکه بدرمانگاه کارگران مشمول بیمـه تامـین اجتماعی مـیاید. اگرچه غیر ممکن نبود اما حد اقلش جای سوال داشت. امامنکه فکر مـیکنم که تا همـین جای ماجرا کافی هست که نشان بدهد کـه یک لقمـه بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمـید کـه چرا ما بـه همان مجازی اش راضیتر بودیم اما محض گل روی شما بقیـه اش را هم برایتان مـیگویم یکی دو هفته مونده بود بـه عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سی ا(لقبی کـه ما بـه محمودامامـی داده بودیم) با سیـاوش وعطا رفته بودیم به منظور اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیـاطی ریچموند سرتقا طع خیـابان شاه وخیـابان کاخ سفارش داده بودیم. روز یکشنبه بود کـه طبق قرارهمراه سیـا رفتم تحویل بگیرم, لباسو کـه پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکنـه (ما اینجوری صداش مـیکردیم اما اسم فامـیلش یـه چیز دیگه بود) بعداز اینـهمـه بیـا و برو کارو تمـیز درآورده ،وقتی تنم بود سیـا اینا مـیگفتن "تومنی ده تومن مـیبرد رو تیپم".خودم هم توآینـه کـه نگاه مـیکردم همـین احساس بهم دست مـیداد. لباسو کـه بردم خونـه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم کـه مادرم گفت "خب حالا که تا یـه چیزی روش نریختی برو آویزون کن بـه جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمـی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم مـیرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم مـیگفت حتما تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو مـیپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود کـه هنوز عید نشده از نو نوار بودن مـیافتدو منم بـه شوخی مـیگفتم مـیخوام "آب بندی بشـه". با سیـا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن کـه بهم مـیاد. چهار شنبه بود کـه صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن بـه درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه. کـه منـهم گفتم "حتما آقا". ازمحل بیمـه پدرم ما مـیرفتیم درمانگاه تامـین اجتماعی کـه درخیـابان کاخ جنوب خیـابان شاهرضا قرارداشت، فکرمـیکنم به منظور آزمایش "رادیو ایزوتوپ" به منظور غده تیروئیدم بود ویـا درست بخاطرم نیست. که تا آنجا کـه بیـاد دارم روال کار اینبود کـه اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره مـیگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر مـیماندیم که تا نمره مان را صدا مـیزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه مـیکرد واجازه مـیداد کـه بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی کـه به کارمان مربوط است. ازکوچکی مادرم بمن گفته بود کـه این اتاق پرازآدم مریض هست وآدم سالم هم مریض مـیشود. توی اتاق انتظاریـه نسبتا تروتمـیزوخوشگل قدم مـی زد (اخه بیشترآدمـهای مسن وکارگر ویـا زنـهای چادری بچه بغل رو مـیشد تو این درمانگاه تامـین اجتماعی دید). ۲-۲ :آقای شوقی رئیس دبیرستان آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود کـه مکرراززادگاهش لاهیجان یـاد مـیکرد. آدمـی آراسته، خوشپوش و مودب بود کـه برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا مـیکرد. با تنبیـه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. مـیتوانم بگویم همـین بر خورد مودبانـه آمـیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود کـه مضمون کوک از طرف ما دانش آموزان به منظور او را تشدید مـیکرد. بـه امور مربوط بـه تیمـهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی مـیکرد. درون مجموعی ازاو بدش نمـیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمـی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمـیدانم بـه چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر مـیکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی کـه غربی ها بـه ان کاریزما مـیگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمـیامد. برخی ویژگیـها آقای شوقی را بسیـارمناسب مضمون سازی مـیکرد از جمله: الف- نصیحت را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش مـیگفت "به نصیحت معتقد نیستم مـیدونید چرا؟ چونی بـه نصیحت گوش نمـیکنـه " و تاکید مـیکرد" کـه که خودش فقط به منظور نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را مـیزند وبس" و راست مـیگفت. مجید آپرین کـه خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه مـیگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی بـه دستت بخوره چکشـه رو صدا مـیکنـه تو دفتر کـه "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری کـه بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من به منظور شما مـیگم اینکار نـه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب مـیشـه، من به منظور خودت مـیگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ " ب - آدم بسیـار معروفی بود, یعنی خودش کـه اینجوری معتقد بود. نـه فقط تمام لاهیجانیـها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ کـه جای خود داره وقتی وارد اداره کل مـیشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانـه هم روی آقای شوقی حساب مـید. مـید ، ما کـه اشتهار سنج درون اختیـار نداشتیم اما صد درون صد مطمئن بودیم خود آقای رییس اینطورفکرمـیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مـهم است. پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانـهای زیبایی اندام راه مـیرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت مـیداد و پاهایش را هم همـینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان مـیشد کـه پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیـامد کـه قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد کـه قد ایشان همچین بفهمـی نفهمـی ازمن یـا سیـا کوتاه تر هست (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم). اگر نخواهم پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم بجایش، وزن آقا مـیباید بطور محسوسی از وزن من یـا سیـا پیشتربوده باشد. چرا اینرا مـیگویم? به منظور اینکه مـیشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یـه چیزی مـیشد مابین وزن من (یـا سیـا) و وزن محمد بیگلری کـه تومدرسه واسه خودش غولی بحساب مـیومد. من وسیـا اونوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست که تا نـهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی بـه هشتاد وپنج کیلوهم مـیرسید (بسته باینکه وگلاب بـه روش درچه حالتی وزنش کنی). اما دو دلیل اصلی کـه نمـیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی کـه صحبت بـه مـیون مـیومد, حتی اگه اون ورزش تازه بـه ایران اومده بود آقای شوقی مـیگفت "یـادش بـه خیر کلاس .. کـه بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...". اما دلیل دوم کـه اتفاقا مـهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا مـیباید آنرا اول مـیگفتم اینکه, آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیـا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? مـیگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خانم آقای شوقی, خانم مـینا لاهیجی (یـا مـینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مـهم اینبود کـه آقای شوقی امـید بسیـار داشت کـه مـینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امـید دو ومـیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ". آقای شوقی هم خدایش به منظور تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمـیکرد مخصوصا ذکر این نکته کـه نامبرده نـه فقط بخاطرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه شان هم بودند کـه نشان ازوابستگی خونی هم بود. ت - اما ازهمـه مـهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو بـه ماجرایی کـه مـیخوام تعریف کنم داره. گویـا کتابهای پلیسی راهم مـیخواند، یـا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانـها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی حتما دلیل منطقی هرچیزی روکشف مـیکرد، نـه اینکه خیـال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط به منظور اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل مـیکرد، البته بـه گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس بـه مدرسه باز شـه، بهتر این بود کـه خودش دانش آموز مجرم روصدا کنـه وازش بخواد با صداقت همـه چیز رو براش تعریف کنـه. مـیباید براتون واضح و مبرهن شده باشـه کـه اون خودش ازقبل از تمام جزئیـات اطلاع داشت، نـه اینکه علم غیب داشته باشـه "شاگردای دیگه خودشون مـیومدن بهش گزارش مـیدادن" منتها آقای شوقی مـیخواست اززبون خودت بشنوه"، کـه بهتر بتونـه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنـه، خودش کـه همـیشـه همـین رو مـیگفت. ۲-۳: آقای فربیز معلم ادبیـات آقای فربیزهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمـه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیـات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فربیزرا بیشترازدیگرمعلمـها بـه ماجرای ما مربوط مـیکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیـهایش بـه دل مـینشست وبه بچه ها برنمـیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی کـه خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند. امادوم اینکه آقای فربیزبفهمـی نفهمـی بـه آقای شوقی حسادت مـیکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود آقای شوقی فقط به منظور اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست بـه این مقام منصوب شده هست والادر همـین دبیرستان بعضیـها(یعنی آقای فربیز)هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک به منظور مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست مـیگفت نمـیدانم). . بـه همـین دلیل آقای فربیززیرکانـه هرفرصتی را کـه احتمال کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار مـیداد ، منتها مواظب بود کهی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیـه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند کـه علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شـهاب معلم ریـاضی کلاس دهم ما ازآنـهایی بود کـه نـه فقط آقای شوقی کـه علنی بـه رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه مـیگفت. درون مجموع اکثریت با معلمانی بود کـه زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمـی آمد, و همـین هم یکی از عواملی بود کـه به مضمون سازی به منظور رییس دامن مـیزد ۲-۴: آقای نعمتی مستخدم آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد باره "گاف" است, نـه ضم ان, مقام "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه بـه آقای نعمتی داده شده بود. او تعریف مـیکرد کـه ۳ ، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . درون مـیان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمـه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را درون آدم بسیـار زرنگی بود کـه سرو چای بـه دفتررا درون انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم بـه اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره مـیکرد. اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را بـه ماجرای من و بطور کلی بـه محصلان مرتبط مـیکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیـاید کـه او بتواند پشت سرآقای شوقی یـا بقیـه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند. درون یک کلام نعمتی مـهمترین ویژگی اش این بود کـه برخلاف دیگر مستخدمـهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این درون حالی بود کـه نعمتی نـه فقط چهار که تا بچه داشت کـه دوتا نوه مثل دسته گل هم داشت کـه بقول خودش اگر یکهفته آنـها را نمـیدید انگار چیزی را گم کرده است. ۲ -۵: گروه ما (our gang) اینرا هم بگویم کـه در مدرسه هنربخش بخاطر محلش تنوع طبقاتی بین بچه شاید بیش از مدارس پایین یـا بالای شـهر بودالبته نـه اینکه بچه های خانواده های خیلی بالا یـا خیلی پایین رو بشـه اونجا دید بـه همـین ترتیب بچه های فوق العا ده درسخون یـا هیچی درس نخون هم کم داشتیم اعضا گروه ما: اگرچه این کلمـه عضو گروه روسهوا مـیشـه اینجا بکار برد, دسته یـا گروه ما ۵ تا۶ عضو! اصلی و ۲-۳ که تا عضو نصفه-کاره، چند تاهم عضوغیررسمـی داشت کـه مرزبین ساب-گروهها هم همچین مشخص نبود و بسته بـه شرایط مـیتونست عوض بشـه. سیـا فانی،هادی کریمـیان , خلیل فرزان، مجیدآپرین، ناصرجهان، خسروگندم آور ومن اعضا اصلی بودیم -محمد بیگلری ، محمد بختیـاری و سینا درودیـان بـه تناوب و بطورنیمـه-رسمـی! جزو ما بودند، یدی ورضا بیک فقط چند ماه با ما بودند ورفتند(نام فامـیلش هم یـادم رفت).رضا عنصریـان پسر سیـا و عطا روح افزا پسر دایی من اگرچه شاگرد هنربخش نبودند ولی درجمع های بیرون-مدرسه ای ما و حتی گاها درون فضولی های مدرسه ای شرکت مـید. یک عوض کفاش بچه جوادیـه هم بود کـه دندان طلایی ولهجه ترکی غلیظ داشت . اول ازهادی بگم کـه از دپیرستان علامـه با من و سیـا وحسین حاجی با هم بودیم. هادی از معدود دوروبریـهای ما بود کـه پدر ومادرش هردو درسطح دیپلم سواد داشتند. اهل اصفهان بودند, باباش کارمند بانک ومادرش مدیر یک مـهد کودک بود. خونـه نسبتا بزرگی توی کوچه ای روبروی سینما خرم درون خیـابان رودکی یـا همون سلسبیل داشتند دبیرستان انـه همام هم تو کو چه اونا بود کـه عفت من اونجا مـیرفت مدرسه. هادی بچه خوب و زرنگی بود اهل ورزش و گاهی من و سیـا رو مـیبرد باشگاه بانک ملی به منظور شنا نسبتا ریز جسته اما خیلی ورزیده بود بعدبرای سیکل دوم اولش با سیـا وهادی رفتیم کلاس چهارم تو دبیرستان خرد خیـابان سپه غربی روبروی دانشکده افسری و سنا و کاخ ها اسم نوشتیم. بـه خانواده گفتیم مدرسه اش خوب نیست اما درون واقع بخاطر سختگیری های انضباطی رییس این مدرسه درون کمتر از یکماه زدیم شمالتر و سه نفری مدرسه هنربخش اسم نوشتیم ، با ناصر و یدی هم تو خرد آشنا شدیم. هادی ۴-۵ ماهی بیشتر طول نکشید کـه تصمـیم گرفت بدلیل دوری راه از هنربخش بره و مدرسه دکتر نصیری توی خیـابان سینا درون محله سلسبیل اسم نوشت اما رفاقتمون کم و بیش حفظ شد که تا چند سال بعد انقلاب.یـادمـه بعدش با یکی از همدانشکده ای های سیـا ازدواج کرد ، بهر حال درون سال بعد از خاتمـه جنگ با عراق بود (سال ۱۳۶۸)که شنیدم درون تصادف اتومبیلش کشته شد یـادش بـه خیر سیـا فانی بچند دلیل لازم مـیدونم درون مورد زندگی سیـا وخانواده اش بیش ازدیگران صحبت کنم. اول اینکه با سیـا بیش ازهمـه دمخور بودم ، نزدیکترین دوست هم بودیم, خانواده های همدیگررا مـیشناختیم. یعنی زندگی من وسیـا درون دوره دوم دبیرستان انقدربا هم قاطی بود کـه مشگل یکیمان بتواند از ماجرایی بگوید کـه ان یکی دیگرپای ان نبوده باشد. دوم اینکه پدرسیـا نمونـه ای ازخود-محوری مردانـه وانش نمونـه ای ازان خود-ساخته دهه ۱۳۴۰ بودند. . من وسیـا هردوساکن منطقه سلسبیل بودیم, خونـه اونا سه راه اکبراباد بودومال ما روبروی قلعه ارمنی. اول دبیرستان علامـه همکلاس, بعدش یـارغار شده واغلب اوقات را باهم مـیگذراندیم. با اینکه مدارس بهتری درمنطقه ما وجود داشت بـه دلایل کشکی به منظور سیکل دوم دونفری باهم درمدرسه هنربخش ثبت نام کردیم. چند ماه اول کلاس چهارم را با دو چرخه بـه این مدرسه مـیرفتیم بعد از انـهم اغلب با هم با اتوبوس بـه مدرسه مـیآمدیم. مـیشود گفت رفاقت صمـیمـی ما کـه اولش شامل زنده یـاد هادی هم مـیشد هسته اولیـه بود جمعی بود کـه با جذب تدریجی سایردوستان گروه ما را تشکیل داد. هادی کریمـیان اول با ما آمد مدرسه خرد ثبت نام کردیم ولی بعد کـه ما رفتیم هنربخش اون رفت مدرسه دکتر نصیری کـه مدرسه خوبی بود درون خیـابان سینا بغل کوچه یخچال (کاخ جوانان بعدی). راستی اینرا بگویم کـه سیـا تن صدای استریوفونیک وفوق العاده خوش آهنگی داشت، منظورم حرف زدن معمولی هست ونـه آواز. سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ اینم حتما بگم کـه سیـا ازسگ وگربه گریزان بود اما من درون سیکل دوم بود کـه انـهم اتفاقی پی بردم کـه اوازسگ "مثل جن ازبسم الله" وحشت دارد. یکروز باهم داشتیم خیـابان ظلع شرقی پارک فرح آنزمان (پارک لاله فعلی) را از پیـاده رو شرقی کـه جنب سازمان آب تهران هست رو بـه شمال مـیرفتیم ، خیـابان بعدازانقلاب گویـا شد حجاب. از پیـاده رو شرقی کـه جنب سازمان آب تهران هست رو بـه شمال مـیرفتیم، سیـا درطرف راست من راه مـیرفت وبه نرده ها نزدیکتربود. یکدفعه من توجهم جلب شد بـه یک توله سگ کـه داشت داخل محوطه سازمان آب بفاصله ۱-۲ متری پشت نرده ها روی یک گپه خاک با چیزی مثل پوست هندوانـه ورمـیرفت. ازآنجا کـه وررفتن سگ با پوست هندوانـه برایم عجیب بود مـیخواستم توجه سیـا را بان جلب کنم، شاید فکر کردم سگ گوشتخوارلابدازفرط گرسنگی بـه پوست هندوانـه پناه. یکهو گفتم "سیـا سگه.. داره..." همـینکه کلمـه سگه از دهانم خارج شد سیـا کـه به نرده ها نزدیکتر بود فریـادی زد و مثل فنرخودش را بطرف جوب آب پرت کرد وخوشبختانـه قبل ازاینکه با مخ بیـافتد تو جوی آب بزرگ کنار خیـابان توانست روی زمـین بنشیند. نگاهش کردم دیدم رنگش مثل گچ شده بود و درحالیکه دستش را بـه دقت وارسی مـیکرد گفت "چه شانسی آوردم که تا آرنج دستم رفت تو دهنش, جون تو را ست مـیگم, اینا ها " وپشت دستش را کـه خراش برداشته و در حال کبودی بود بعنوان شاهد نشانم داد. من هیچ جوری نمـیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم وسیـا تند تند بـه مرگ مادرش قسم مـیخورد کـه دستش که تا بیخ رفته تو دهن سگه. من درلحظه این رخداد دهشتناک شاهد بودم توله سگ بیچاره ,انـهم از صدای فریـاد ما, فقط یک کمـی سرش را بالا آورد ولی بکارش ادامـه داد واصلا هیچ جوری حاضر نبود پوست هندوانـه را ازدست بدهد، بیش از یک مترهم کـه با نرده ها فاصله داشت. سیـا نشانم داد پشت دست چپش داشت کبود مـیشد, اما کاملا معلوم بود وقتی از ترس از جایش مـیپریده پشت دستش بـه هره سیمانی پایین نرده ها یـا بـه دیوار خورده وخراش برداشته. درحالیکه خودم داشتم از فرط خنده بـه زمـین مـیخوردم بـه سیـا گفتم حالا ازهمش کـه بگذاریم پاشو این بدبخت توله سگه رونگاه کن که تا ببینی کـه دهانش اصلا انقدر کوچیکه کـه انگشت توهمنمـیره چه برسه "تا آرنجت رفته باشـه تو حلقش". ولی سیـا هیچ جوری حاضر نشد کـه دیگه بـه نرده ها نزدیک بشـه ,کمـی کـه حالش جا اومد پاشد ،عرض خیـابون روگرفت و رفت بـه پیـاده روی غربی خیـابان, کـه منم بـه اجبار دنبالش رفتم با هم رفتیم توی دبیرستانی بـه اسم "تخت جمشید" کـه تازه درقسمت کوچکی از ظلع شرقی پارک فرح و درست درون جنوب جائیکه بعدها کنون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را آنجا بنا د درست شده بود. تمام ظلع شمالی بلوار کرج (کشاورز فعلی) از خیـابان امـیرآباد که تا خیبان وصا ل واز شمال که تا خیبان سازمان آب (فاطمـی کنونی و ایران نوین قبلی) زمـینـهای بسیـار وسیعی بود کـه تا مـیانـه سالهای دهه ۱۳۴۰ بآن جلالیـه مـیگفتند. درون زمانیکه ما از آنجا عبور مـیکردیم مدرسه تخت جمشید احداث شده بود اما مجموعه پارک فرح (پارک لاله فعلی) را داشتند بتدریج احداث مـیدو هنوز بخش های زیـادی از آن زمـین خالی بود. سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خونده بود یکی از خصوصیـات بدی کـه سیـا داشت اینبود کـه ناخود آگاه فکر مـیکرد هرلهجه ای غیرتهرانی داشته باشد ممکن نیست آدم حسابی باشد. ما بـه شوخی مـیگفتیم ازتمام محسنات پروانـه ونسرین (انش) بـه سیـا فقط " مرتیکه عمله " گفتن بـه ارث رسیده. مثلا یـادم مـیاید درون یکی از روزهای اول کلاس یـازدهم معلم زبان طبق معمول از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند وبگویند از کدام مدرسه آمده اند، نوبت رسید بـه یک دانش آموز جدیدکه بلند شد وبا لهجه غلیظ مشـهدی گفت اسمش "...مزینانی " هست وسالهای گذشته در"دبیرستان رازی" درس مـیخوانده وگفت فرانسه خوانده و زبانش هم بـه گفته معلم ها نسبتا خوب است. باور نمـیکنید سیـاازهمان لحظه دست گرفت کـه این یـارو"عمله هه" بـه فرانسه مـیگه "فنارسه" اونوقت مـیگه من "رازی" رفتم و فرانسه بلدم. با اینکه سیـا اساسا اهل دعوا وکارهای خشن نبود اما این یـه مورد گویـا شامل استثنا مـیشد. درد سرندم گاه وبیگاه بـه مزینانی پیله مـیکرد که تا اون بیچاره هم یـه روز جوابشو داد. همـین موجب شد کـه بیرون مدرسه خوابوند تو گوش پسره (اخه سیـا خیـالش از بابت پشتیبانی بچه ها تخت بود ومـیدونست مزینانی هنوزرفیقی تو مدرسه نداره) کـه ماها ریختیم جدا شون کردیم وناصر رفت کلی ازپسره معذرت خواهی کرد وتوجیـه آورد کـه گویـا سیـا دلش از جای دیگه ای پربوده. بعدا کـه روابطمون با مزینانی عادی شد بیچاره همـیشـه براش جای سوال بود کـه چه هیزم تری بـه سیـا فروخته، که تا آخرسالهم نفهمـید کـه نفهمـید. . نام پدرش حسین بود, موقع صحبت خودمانی انـهم فقط با من وعطا بـه او لقب "حسین کله" مـیداد. فقط بـه این مناسبت کـه پدرش کله بزرگ، گرد, صاف وطاسی داشت.تا آنجا کـه بیـاد دارم بین ماهیچ معنای منفی یـا مثبتی بر صفت "حسین کله"مترتب نبود. وی کـه در کار ساخت وساز ساختمان بود گویـا وظیفه اصلی خود را یـافتن زن جدید بحساب مـیاورد. همان زمان کـه با هم آشنا شدیم همسرجوان و جدیدی را بـه خانـه آورده بود کـه این امر موجب جدا شدن سیـا از وی گشت . حسین کله طی چند سالی کـه توانست این زن جوان و زیبا را تحمل کند! یک برادر بنام سهراب و یک جدید هم به منظور سیـا آورد. ولی بقول سیـا خوب شد کـه درازدواج های متعددی کـه ازان بعد دا شت اقلا ازاین نظر چیزی بـه تولیداتش اضافه نکرد. فرزندان مشترک پدرومادرسیـا بترتیب سن عبارت بودند ازعلی، انش پروانـه و نسرین،که بزرگتر بودند, وسیـاوش واسفندیـار کـه ازسیـا حدود۵-۶ سالی کوچکتر بود. علی وقتی من و سیـا با هم آشنا شده بودیم تازه پزشک شده و ساکن اتریش بود. وی کـه حدود یک دهه قبل ازآشنایی من وسیـا بـه آلمان ونـهایتا بـه اتریش رفته بود را مـیشدجزوخیل جوانـهای ایرانی دانست کـه در سالهای بعد ازکودتای نفتی۱۳۳۲ علیـه نخست وزیرمحمد مصدق بـه اروپا و مخصوصا آلمان مـهاجرت د. اگرچه اغلب ودرظاهرمـهاجرت خود را موقت وبخاطر فرارازگرفتاری درچنگ ماموران حکومت کودتا مـیدانستند اما تاریخ نشان داد کـه جستجوی زندگی بهتراگر نـه انگیزه قویتر کـه به اندازه فراراز حکومت درون این امر موثر بوده. انش پروانـه و نسرین کـه بترتیب هفت و پنج سال بزرگتراز سیـا بودند، همان زمان کـه با هم رفیق شدیم تازه معلم شده بودند . گرچه سیـا بـه توصیـه دیگران نزد پدرماند اما نسرین پروا نـه کـه حالا دیگر بار هزینـه زندگی مادر واسفندیـاررا هم بـه گردن داشتند درون حد امکان (و که تا پایـان دانشگاه ) از کمک بـه سیـا هم دریغ نمـید . پدرسیـا کـه مثل بسیـاری ازهم نسلانش بدون حمایت خانواده از سنین کودکی بکار خویش تکیـه کرده بود براین اعتقاد بود کـه وظیفه پدرنـهایتا اینستکه که تا سطح دبیرستان فرزندان را تامـین کند. لذا وقتی علی به منظور رفتن بـه اروپا به منظور کمک مالی بـه پدر اصرار مـیکند وی سرانجام مبلغی بـه او مـیدهد و در مقابل ازوکتبا تعهد مـیگیرد کـه پس ازتمام شدن درسش خانـه ای به منظور خانواده بخرد. دراواخر دهه ۱۳۴۰ با پولی کـه علی به منظور خرید خانـه و عمدتا بـه ملاحظه کمک بـه مادروبرادرها مـیفرستد خانـه ای درون خیـابان شاه حوالی اسکندری خریداری شد کـه سالها مورد استفاده خانواده سیـا بود. ازآنجا کـه تا ان زمان ان ازمحل حقوق معلمـی خود تامـین هزینـه های زندگی وازجمله مسکن بقیـه را نیز بر عهده داشتند خرید این خانـه کمک موثری بود بـه اینکه بار ها سبکتر شود وفرصت کنند بـه زندگی شخصی خودشا ن هم بپردازند. بخوبی بیـاد دارم هرگاه حسین کله بـه ازدست کم محلی ها یـا سیـاوش گله مند بود مـیگفت اینـها انقدرقدرمرا نمـیداند، همـین خانـه کـه در ان نشسته اند را از من و درایت من دارند، انگار کـه در قبال فرزندانش مسولیتی نداشته و لطفی اضافی درحقشان کرده باشد. بعد از جدایی مادروها دواتاق درخانـه قدیمـی درمحله امازاده حسن اجاره د وقرارشد سیـا واسفندیـار با پدر بمانند، اما اسی که۶-۷سال بیشتر نداشت چند روزبیشتر طاقت نیـاورد واوهم پیش مادررفت. سیـا دراین زمان درخانـه ای کـه حسین کله درون بیـابان های زیرمرکزاتمـی دانشگاه تهران درامـیرآباد ساخته بود همراه پدر،همسرجوانش آذر ونوزادی بنام سهراب اتاقی جداگانـه داشت. چیزی طول نکشید کـه عروس جوان طلاق گرفت وسهراب را کـه حالا بتازگی حرف مـیزد مجبور بـه ماندن نزد سیـا شد. مـیدانم آذر بـه فاصله چند ماه مجددا ازدواج کرد اگرچه خودم دیگرهیچوقت آنـها را ندیدم اما یـادم هست کـه یکی دوسال بعد سیـا صحبت از ناتنی کوچکش کـه سهراب بود مـیکرد. حدس مـی آذردرهمان ماه های اولیـه ای کـه این را از پدرسیـا حامله بود تصمـیم بـه جدایی مـیگیردوحسین کله هم کـه لابد درآنزمان هوس زن جدیدی داشته موافقت مـیکند، البته اینکه این نیم- سیـا هم بود یـا نـه مطمئن نیستم. حالا دیگرسهراب کوچولووسیـا مانده بودند با هم ، اگر چه آذر هم گاه و بیگاه سری بـه سهراب مـیزد. بیـاد دارم دو سه بار کـه قرار بود با سیـا برویم خونـه مجید با هم درس بخوانیم من و سیـا سهراب را بردیم بـه خانـه امامزاده حسن پیش و سیـا گذاشتیم. مادروخوهران کم و بیش هوای سهراب راهم داشتند که تا کمکی بـه سیـا باشد. سهراب طفلکی سالهای مدرسه ابتدایی و سیکل اول متوسطه خود رابطورمتناوب پیش سیـا اینـها ومادرش آذر درون نوسان بود . مـیدانم یکی دوسال آخر دبیرستان را عموما درخانـه خیـابان شاه پیش سیـا، اسی ومادروخوهران زندگی مـیکرد، بعد از دیپلم درسالهای اول بعد ازانقلاب بعد از مدتی طولانی درون کمپ پناهندگان بعنوان بناهنده بـه دانمارک رفت و شنیدم کـه بسرعت دچار افسردگی شد. اسی برادرتنی و کوچکتر از سیـا زودتر ازسهراب بعد از دیپلم و سربازی با کمک اولیـه ان وعلی راهی امریکا شد قبل ازهرکارخود را اخته کرد کـه بچه دار نشود واز سیـا شنیدم درون آتلانتا یک تعمـیرگاه مکانیکی را اداره مـیکند. پروانـه بزرگترهمـینکه بعد ازانتقال بـه خانـه جدید فرصتی یـافت بسرعت مدرک پزشگی خود را دررشته بیـهوشی گرفت و با یک پزشگ جراح ازدواج کرد. از آنجا کـه آدمـی با جربزه واهل ریسک بود بسرعت بـه امورمالی خود سر وسامان داد . اگرچه گویـا بـه همـین دلیل ازشوهرکه جراحی جوان و زبردست بود بسیـارغافل ماند که تا جائیکه کارشان بـه جدی کشید و مجبور شد نگهداری ازدوو را کـه حالا سنی از او گذشته بد یکتنـه بردوش گیرد. نسی دومـی هم بـه محز اینکه فرست پیدا کرد لیسانس خود را گرفت وبا یک دکتر داروساز ازدواج کرد و آنطور کـه شنیده ام بـه لحاظ مالی و خونوادگی زندگی خوبی به منظور دارد . درون وصف حسین کله اقای فانی بعد ازاینکه ازآذرجدا شد چند سالی همراه سیـا و سهراب درهمان خانـه امـیراباد گذراند, از این زمان دو خاطره درون مورد حسین کله یـادم مانده یکی اینکه یکبار من و سیـا نصف بطری عرق ۵۵ او را خوردیم و بجایش آب ریختیـه بودیم حسین کله هم کـه نمـیخواست علنا بمن و سیـا کـه توی اتاق سیـا نشسته بودیم بگه عراق مـیخورین، از توی حال فردیـاش بلند بود وغروغرکنان مـیگفت "نمـیدونم کدوم بی شعوری این الکل پزشگی ما روجای عرق خورده جاش آب ریخته انگار ما هالو هستیم". ما هم مـیخندیدیم ولی یک کمـی هم ترسیده بودیم. یکدفعه هم کـه بعدازظهرمدرسه زود تعطیل شد ومنو سیـا زود اومدیم خونـه دیدیم صدای یـه زن ازتواتاق آقا جونش مـیاد وکفشـهای زنونـه پشت دره، ما حرفی نزدیم ورفتیم تواتاق سیـا, اونجا سیـا با خنده گفت واسا حسین کله بیـاد ببینیم ایندفعه چی مـیگه. بعد از چند دقیقه سروکله آقا جونش پیدا شد وبعد از یک سلام و احوالپرسی جانانـه مـیگفت "نمـیدونم آقا ما چه تقصیری داریم هربا زن یـا شوهرش حرفش مـیشـه مـیاد پیش ما واسه شکایت ونصیحت وصلاح و مصلحت" و ادامـه داد بـه خانمـه گفته هست "خانوم پاشو بروسرخونـه وزندگیت"، اینحرفای بچه گونـه چیـه" وبرای اینکه حرفهایش را به منظور ما قابل قبولترجلوه دهد ادامـه داد "بهش مـیگم کـه من خودم قول مـیدم اگه شوهره این دفعه دست روت بلند کرد خودم گوششو جلوی خودت بـه پیچونم" .آخرش هم گفت خیلی ناراحتستکه الان شوهرش هم مـیاد اینجا وهیچ مـیوه ای چیزی تو خونـه نداریم کـه اینا رو آشتی بدیم وازما خواست کـه برویم یوسف اباد یک کمـی مـیوه شیرینی بگیریم، بعد هم سرراه سهراب را از مدرسه وردآریم برگردیم (یک پنجاه تومانی هم بـه سیـا داد وبا لبخندی مـهربانانـه گفت بقیـه اش هم مزد خودت "تخم سگ"، کـه سیـا هم با خنده زیرزیرکی قبول کرد. با این برنامـه ما نمـیتوانستیم زودترازیک ساعت ونیم دیگر بـه خانـه برگردیم واو مـیتوانست خانمـه را "بمقدار لازم" نصیحت کند. زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی آقای فانی بعد ازیکی دوسال ومخصوصا اززمانی کـه فهمـیده بود علی قراراست پول به منظور خرید خانـه بفرستد خیـالش راحتتر شده و دائما بین تهران وشمال دررفت وآمد بود. خیـال دا شت خانـه امـیرآباد را بفروشد داراییـهای دیگرش راهم اگر داشت جمع کند وعملیـات محیرالقول خود را بـه شمال منتقل نماید انگاراطراف رامسر را به منظور اولین تورگستریـهایش درنظرگرفته بود. سیـا مـیگفت اینکه هوا کـه خوبه, ملک ومخارج هم ارزونتره فقط یکطرف معادله است,زن جوان ولی بیوه رو تو یـه ده بـه تورمـیندازه, خسته کـه شد همچین ایراد مـیگیره کـه زنـه یـه چیزی هم دستی بده و طلاق بگیره و مـیره تو ده بغلی سراغ زن بعدی طرف دوم کـه مـهمترهم هست اینـه کـه اونجا زن خیلی راحتترگیرمـیاد، مردم ساده ترهستن، زنـهای توی ده های شمال هم کـه بیچاره ها همش کارمـیکنن وتوقع چندانی ندارن و با خنده اضافه مـیکرد پوستشونم کـه سفید تره" کـه ازهمـه مـهمتره . هفته اول مـیره تو قهوه خونـه مخ یکی ازمردای بیکاره محله رو بکارمـیگیره وازطریق اونا سالی یـه از وقتی بـه شمال نقل مکان کرده بود تکنیک زن پیدا ش هم این بود کـه مـیرفت تو یـه جایی مثل قهوه خونـه وسرصحبت رو باز مـیکرد با مردای قهوه خونـه نشین وبا نفوذ محل. غیرمستقیم حالی مـیکرد گویـا مـهندسه وتو تهرون کار ساختمان و معماری بوده، از اینکه چه جوری با کار و زحمات فرزندانی تحویل جامعه داده کـه دوتا شون دکترهستن وبقیـه همـه باسواد بعد هم زنش مرده و حالا دنبال یک گوشـه آروم مـیگرده. خلاصه با زبون قاب دو سه که تا از مردای محل رو مـیدزدید، بعد از یکی دو هفته اونا خودشون یکی دوتا یـا زن بیوه جون ولی با عصمت و"با فرهنگ" رو بهش معرفی مـی که تا اینکه از مـیونشون بهترین رو انتخاب کنـه. آقای فانی هراز یکی دوسال یک زن جوون عوض مـیکرد , این اواخر کـه یـه خورده از بچه ها رودربا یستی مـیکرد هنوز یکماه کـه از ترک زن قبلی نگذشته بود سفره دل رو باز مـیکرد کـه "خدا هم گفته مرد تو خونـه نباید تنـها باشـه" حتما یکی باشـه کـه وقتی مرد خسته و مرده از کار مـیاد خونـه "چراغی تو خونـه روشن کنـه", کـه این چراغ روشن شده بود تکه کلام من و سیـا. منظور اینکه آقای فانی اول کـه چشش زنی رو مـیگرفت انواع محاسن رو براش دست و پا مـیکرد اما وقتی بعد از چند ماه دلشو مـیزد شروع مـیکردعیب های مختلف روش بگذاره که تا طلاق زنـه رو پیش بچه ها و شاید هم وجدان خودش توجیـه کنـه. الگوی جملات آقای فانی درون اینمورد هم کاملا به منظور شناخته شده بودو : قبل از گرفتن زن و همان یکی دوماه اول انواع محاسن رابان زن نسبت مـیداد . مثلا مـیگفت "فهمش بالاست کـه از همـه چیز مـهمتره به منظور یک زن ، مـیگفت "سوات داره مـیفهمـی که, سوات بـه دانشگاه رفتن نیست" و با طعنـه بـه پروانـه بزرگش کـه پزشگ شده بود اما او را تحویل نمـیگرفت ادامـه داد کـه "بعضی ها دکتراهم کـه مـیگیرن چیزی بارشون نیست" مـیفهمـی کـه منظورم چیـه شما خودت با سواتی. بعد درون تمجید از محسنات ان زن مـیافزود کـه "خانـه دار" هست و اینکه حسن مـهمش اینستکه با خدا هست و "عصمت دارد". و اینکه چقدراهل نظافت و بی شیله پیله هست و جالبتر از همـه اینکه بازهم همان جمله معروف خود را تکرار مـیکرد کـه او از مردانی هست که زن را فقط به منظور این مـیخواهد کـه "یک چراغی درون خانـه روشن کند" . درغیراینصورت اواز انمردها نیست کـه بخاطر مسائل دیگر زن بگیرد. اما همـینکه چند ماه مـیگذاشت و دیگه زنـه براش تازگی نداشت وتو تدارک زن بعدی بود اول با یـه زمزمـه هائ یدر مورد اینکه "سوادش کمـه " و معاشرتش خوب نیست شروع مـیکرد بـه اینجا کـه رسید گریزی مـیزد بـه صحرای کربلا, یعنی حرفی کـه علی پسربزرگش درجواب اینحرفش زده بود و براو سخت گران آمده بود. علی کـه تازه از اتریش اومده بودیکروزسرسفره بـه آقا جون گفته بود دراروپا خانومای پلاستیکی درهرسایزومطابق هرسلیقه هست کـه مـیتوان آنرا با آبگرم یـا باد پرکرد و بعضی ازآنـها حرف مـیزنند وسواد هم دارند, و پیشنـهاد کرده بود مـیتواند همـین امروز یکی ازآنـها را به منظور آقاجون سفارش بدهد وقتی آقای فانی گفته بود زن را به منظور این منظور مـیخواهد کـه "چراغی روشن کند" علی درجواب با تعجب پرسیده بود یعنی زحمت بالا-پایین زدن یک کلید برق از اینـهمـه زحمت زن گرفتن و زن عوض بیشتر هست ؟ تازه اگر مساله چراغه "یک پولی بـه این پیرزن همسایـه مـیدیم غروب بـه غروب بیـاد کلیدوبزنـه وچراغ و روشن کنـه. درواقع آقای فانی آنروز داشت پیش من از دست علی گله مـیکرد وضمنا هشدار مـیداد کـه مبادا گول حرفهای بی سروته دکتر را بخورم. مـیگفت اخه مگه آدم بـه پدرخودش مـیگه زن باد کنکی برات مـیخرم "انگار کـه من زن و واسه روش افتادن و اینحرفا مـیخوام".آقای فانی گفت بـه خدا کـه اگر بچه من نبودیـهمـین جوب بیرون گوش که تا گوش سرتو مـیبردم. دو سه سالی بود درون سادات محله رامسر باغی خریده بود و به زندگی و زن گرفتن درآنجا ادامـه مـیداد. حوالی سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ یک زنی روگرفته بود کـه واقعا ازهرنظر شایسته بود. زنـهای محله رو هم تو خونـه آرایش مـیکرد و خرج خودش رو هم درون مـیاورد. یـه پسر بچه ۵-۶ ساله رو هم کـه گویـا پدر مادرش تو زلزله از دست داده بود رو آورده بود بزرگ مـیکرد ضمنا مونس اش هم بوداین بچه بگفته خود اقای فانی هیچ هزینـه ای هم رو دست حسین آقا نمـیگذاشت و درخرید کوچولو از مغازه و آب آوردن و این حرفا کمکشون هم بود. بزرگم عفت هم درسفری کـه همراه پسرانش شـهرام و بهرام (یـاد هردو بخیر) وشوهرش حسن, بـه سفر شمال رفته بودند, سری هم بـه باغ آقای فانی زده بود ند وچقدر ازان خا نم تعریف مـیکرد. با توجه بـه اینـهمـه محاسن کـه خود آقای فانی از ان خانم به منظور ما برشمرده بود بنظرم مـیآمد او را ول نخواهد کرد, چون فکر نمـیکردم بتواندعیبی رویش بگذارد و ان عیب را بهانـه جدا شدن د وبه سیـا هم همـین را مـیگفتم . سیـا درجوابم مـیگفت; بگذاراین زن یک کم دلش را بزند وبوی زن تروتازه تربدماغ اش بخورد آنوقت "همچین برات عیب پیدا مـیکنـه کـه انگشت بـه دهن بمونی" سیـا بهتر آقا جونش رو مـیشناخت. ان زن چهل ساله بود (آقای فانی درآنزمان شیرین ۷۵ را داشت. سیـا مـیگفت کـه متولد ۱۲۷۵ است), که تا کلاس هشتم درس خوانده بودکه آقای فانی هم با توجه بـه سنش بعید مـیدانم بیش ازکلاس اول، دوم دبیرستان یـا هنرستان امکان درس خواندن داشته است، شوهراولش دهسال پیش درگذشته بود, درخانـهاش خانمـها را آرایش مـیکرد ولذا برخلاف اغلب زنـهای قبلی نیـازمالی اورا ازدواج با یک مرد مسن نکشانده بود، بلکه فکرکرده بود تحمل نگاه کنجکاو مردم بخاطرشوهرپیرخیلی راحتترازنگاه مرارت بار وسرزنش آمـیز بـه یک زن تنـهاست. درضمن بعد اززلزله رودسر پسرکی پنج-شش ساله را بفرزندی قبول کرده بود, کـه بگفته خود آقای فانی نـه فقط به منظور وی خرج ودرد سری نداشت بلکه حتی سر سفره "ابی هم دست آقا مـیداد". هنوز یکسال از این ماجرا نگذاشته بود کـه سیـا مـیگفت آقا جونش داره یک زمزمـه هایی درون مورد ناسازگاری با زنـه مـیکنـه. چند وقت بعدش یکبارکه با سیـا, بروانـه و توسکی (بترتیب همسر من وهمسر سیـا) رفته بودیم شمال, طبق قرار رفتیم کـه ازآقای فانی و خانمش هم حالی بپرسیم. درفرصتی کـه خانمـها با هم رفته بودند جمعه بازار سادات محله و من وسیـا با آقای فانی نشسته بودیم بـه صحبت, درجواب منکه درباره خانمش پرسیدم زمزمـه ها را شروع کرد.هی من و من کرد کـه احمد جان "این زنـه زن خوبیـه اما هرچی فکر مـیکنم بدرد ما نمـیخوره". وقتی با تعجب دلیلش را پرسیدم، اینبارازبهانـه هایی مثل: بیسواته، مردودرک نمـیکنـه, نظافت نداره، ریخت وپاشش زیـاده، دهنش بومـیده, سرش کچله خبری نبود, بلکه جوابی داد کـه سیـا همانجا اززورخنده پرید رفت بیرون از اتاق. مـیپرسید چه دلیلی آورد? بله ایشان فرمودند دلیل اینکه مـیخواهند اززنـه جدا شوند اینستکه " اثاث اش زیـاده!". بعد کـه دید من گویـا دوزاری ام نمـی افتاد کـه این دیگر چه جورعیب لاعلاجی است? توضیح داد کـه "مـیدونی احمد جان, ما درویش هستیم و گلیمـی برامون بسه". شرح داد کـه منظورش اینستکه خانم,چرخ خیـاطی و وسایل کارش, یخچال, چراغ گازو ظرف وظروف آشپزخانـه, یکی دوتا فرش و کمد دارد کـه بخانـه آورده و او نگران هست که دزد اینـها را بدزدد. البته خود جناب فانی اذعان کردکه بیچاره خانمـه ازجیب خود تمام پنجره ها ودرها را سه قفله نرده کشیده است, باوگفته اگردزد آنـها را برد "فدای سر شما واین بچه ". آقای فانی مـیگفت "ولی ماباز هم نگرانیم چون درویش هستیم!!". خوب کـه شیر فهم شدید وقتی زن دل آدم را زد چه جوری مـیشود دلیل آورد، ها؟ این " اثاث اش زیـاده!" ازآنزمان شده تکه کلام بین من وسیـا. هنوزهم درموردی کهی به منظور انجام یـا عدم انجام کاری بهانـه بی ربط مـیسازد ومـیخواهیم طرف حرف ما را نفهمد مـیگوییم " اثاث اش زیـاده!". نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه درون اینجا بدنیست بذکرماجرایی بپردازم کـه ازیکسو یـادیست ازماجراجویـهای ابلهانـه جوانی؛ واما ازدیگرسو, تجربه ای بود درجهت ایجاد پرسش درمعیـارهای "خوب"و "بد" رایج درجامعه. روندی کـه با دیدن آذرهمسرجوان وزیبای پدرسیـا پرایم درذهن من بوجود آمد. مدتی ازجدا شدن بابای سیـا اززن زیبا وجوونش آذرمـیگذشت, سهراب پسر سه چهارساله اش کـه برادرناتنی سیـا مـیشد همراه وی درخانـه ای کـه پدرشان بتازگی دربیـابانـهای جنوب مرکز اتمـی دانشگاه تهران درامـیرآباد ساخته بود سه نفری زندگی مـید. آذر درزمان جدایی حامله بود وگویـا درگیرودارجدایی زمـینـه های لازم به منظور ادامـه زندگی را فراهم آورده بوده ،زیراحدود ۳-۴ ماه بعد مجددا ازدواج کرد و بفاصله یکی دوماه هم یک خوشگل بـه اسم مریم هم به منظور سیـا و سهراب بدنیـا آورد(گویـا حالا درون امریکا زندگی مـیکند). سیـا کـه از صبح غایب بود فکرمـیکنم زنگ آخر بود کـه بمدرسه آمد، وقتی هم کـه امد همچین یـه جوری با ژست با من حرف مـیزد. چند وقتی بود کـه مـیگفت با ملیح آذر (زن بابای سابق اش) روهم ریخته وفلان وبیسار. مـیگفت ملیحه شوهرش مسن واستاد دانشکده کشاورزی کرج است. گفت ازساعت ده-یـازده صبح با "ملی" بوده و باهم حال مـی, و حرف زدنش همچین بود کـه انگار یـه گلی بـه سرمن زده. من البته فکر مـیکردم این هم از اون "چسی هایی" ست کـه پسر دبیرستانیـهای همردیف ما دراون دوره واسه هم مـیآمدیم, یعنی نصفش راست نصف دیگه اش خیـالبافی. بعد از مدرسه تو راه سیـا تعریف کرد قراره چهار شنبه دوباره ملیحه رو ببینـه . چهارشنبه بازسیـا بعدازظهراومد مدرسه, و گفت "یـادت نره هفته دیگه صبح سه شنبه بمادرت اینا بگی کـه شب قراره بریم خونـه سیـا اینا واسه امتحان درس بخونیم" گفتم یکشنبه کـه امتحان نداریم. با نثار یک "الاغ جون" خطاب بمن ادامـه داد کـه قرار گذاشته کـه چهار شنبه شب با هم برویم خانـه ملیحه اینـها "درس بخونیم دیگه"!. انگشت شصتم را بعلامت بیلاخ بهش نشآن دادم وگفتم, "خب کـه چی? " بفرض کـه او مـیرود با ه حال کند خب من دیگر به منظور چی حتما بروم و به مسخره گفتم لابد حتما بیـایم توی کمد قایم شوم و"اخ جون اخ جون" گفتن آنـها را بشمارم و او هم فردا درمدرسه برایم دست بگیرد، همانطور کـه واسه هادی بیچاره درآورده است, با نشان یک فقره شصت دیگر گفتم "زرررررشک". کـه با خنده فاتحانـه گفت " د نـه ده، عمله, قراره رفیقشم بیـاره واسه تو" بعدش توضیح داد کـه بگفته "ملی" شوهریـاروهم درون همان دانشکده کشاورزی کار مـیکند و نزدیک باز نشستگی است. قند تو دلم آب شد حتی اگه نصفشم درست بود ماجرا آرتیسی بود ومـیارزید. توچند روز بعدش برایمان این سوال مطرح شد کـه بنظرمـیرسد روال رایج بین دوروبری های آذر اینستکه به منظور پول با مردان مسن ازدواج مـیکنند و بجایش حالشان را هم با جوانتر ها مـیکنند. ضمن اینکه بـه تبعیت ازفرهنگ عمومـی جامعه نگاهمان بـه اینجور زنـها بلحاظ اخلاقی یک نگاه منفی بود اما وقتی صحبتمان بـه جایی مـیرسید کـه توجیـهی به منظور مشارکت خودمان دراین عمل منفی پیدا کنیم، دلایلمان بـه نیـازهای محدود مـیشد. چکیده حرفمان درون این حدود بود کـه "زنـه هم دلش مـیخواد، معلومـه کـه شوهره کـه پیره نمـیتونـه درست ترتیبشو بده ". با اینکه خودمان هم کم و بیش مـیفهمـیدیم کـه دنبال توجیـه هستیم اما گاهی درظاهرخودمان را راضی مـیکردیم کـه کارمان ارضا خواسته ارضا نشده دیگران هست پس ما داریم "نیکی مـیکنیم". دربین صحبتهایی کـه سیـا از قول ملیحه درون باره شوهرهای خودش و دوستش نقل مـیکرد چیزهایی بود کـه درست سروته اش باهم جوردرنمـیامد. یکی دوبار کـه دو نفری سعی کردیم آنـها را به منظور خودمان روشن کنیم بجایی نرسیدیم و آخرش سیـا خسته شد و گفت "به.....ام " اگر اینجوری خوش اند و با چندتا دروغ بهتربما حال مـیدهند، "مفت چنگ ما" بگذار دروغ بگویند , درتوضیح معتقد بود ما کـه قرار نیست عاشقشان بشویم ومـهم اینستکه"جفتشون مال های تمـیزی هستند" و اینکه هدف ما اینستکه "باهاشون حسابی حال کنیم"، و حرفهایش موردقبول منـهم بود. درباره چگونگی قرارهای روز موعود سیـا مـیگفت: ملیح گفته تومحله شبگرد هست ولی معمولا شبگرده ساعت یـازده و نیم مـیره پی کارش ولی محض احتیـاط حتما تا ۱۲ صبر کرد. ادامـه داد بدیش اینـه کـه نمـیشـه ازدرحیـاط رفت چون دره صدا مـیده و گویـا همسایـه مادر سگ (تکه کلام سیـا) سگ داره و صدای سگه درمـیاد وناجورمـیشـه. گفتم بعد چی? گفت قرار شده پنج دقیقه بـه ۱۲ بریم پشت درکوچه یـه ریگ کوچولو بندازیم تو، خودش تو حیـاط منتظره، اگه جور بود اون یـه تلنگل مـیزنـه بـه دراونوقت ما با ید خونشون ازدیواربریم خونـه همسایـه وازاونجا از دیوار بپریم توحیـاط خلوت خودشون. مـیگفت گفته کـه دیوارها خیلی بلند نیست ودورو برحیـاط همسایـه هم نزدیک دیواردرخت هست کـه هم کمک مـیکنـه بـه پایین اومدن وهم اینکه اگه یک درصد همسایـه بیدارشد آدم راحتشاخه درختها قایم بشـه, وگفته بود خیـالتون راحت باشـه. ضمنا سیـا گفت راستی یـادت باشـه مثل اینکه آذربه ملیح گفته من (سیـا) دارم همـین امسال دیپلم مـیگیرم ، منم بـه ملیح گفتم تو دانشجوهستی،و با تاکید گفت "الاغ جون" یـادت نره مثل اون دفعه ای "کون-گیج بازی دربیـاری کنف مون کنی ها"،و زیر لبی قر زد کـه "ما رو بگو کـه واسه این عمله مایـه مـیزاریم ها". من جواب دادم "نـه بابا مگه خرم اون دفعه هم تقصیر خودت بود قبلش گوشی رو دستم نداده بودی" چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم من باینکه حرفهای سیـا تماما درست باشد کمـی شک داشتم، قرارشد ازاین ماجرا فعلاچیزی بـه بقیـه رفقا نگوئیم, گرچه اگرهم مـیگفتیم جای چندان جای نگرانی ازسوی دوستان نبود بجز یکنفر. درموردخلیل بطورخاص مساله فرق مـیکرد. اولا درانزمان خلیل نسبت بـه سایررفقا با سیـا ومن خود را نزدیکتروصمـیمـیتر مـیدانست وازاینروهرگونـه پنـهانکاری ازطرف ما را بحساب نامردی دررفاقت مـیگذاشت. اما مشگل اینبود کـه گفتن همچین مساله ای بـه خلیل خیلی "خطری" بود: اول آنکه خلیل دهانش چاک وبس نداشت لذا بـه احتمال قوی حتی قبل ازاینکه ما بـه ایستگاه اتوبوس کرج برسیم خلیل درمدرسه جاراش را زده بودکه فلانی وفلانی چهارشنبه شب قراره برن سراغ فلان کاروبهمـین خاطربعد از ظهر زود ازمدرسه غیب مـیشن،،،، ،که اینـهم بـه نوبه خودهم مساله غیبت ما را پیش ناظم غیر موجه مـیکرد وهم اینکه حتما ملاحظه خبردارشدن شوهروخانواده "طرف ها" را هم مـیکردیم. نـه اینکه خلیل از اینکار قصد سوئی داشته باشد خیر، فکر مـیکرد اینکار ما را پیش دیگران بزرگ مـیکند وخودش هم باد بغبغب مـیانداخت کـه دستگاه جاسوسیش قویست ودوستان چیزی را ازاو پنـهان نمـیکنند . دوم اینکه این احتمال و جود داشت کـه به نظرش برسد اینکارخطرناک هست وبگوید "شما دوتا ....خل" تجربه اینکاررا روکه ندارین، " مادر ق ..وه ها " من اخه چه جوری دلم مـیاد شما "دوتاریقو" روتنـهایی ول کنم برین، وبهمـین دلیل پیله مـیکرد کـه لازم هست دنبالمان بیـاید که تا اگرخطری برایمان پیش آمد هوایمان را از دورداشته باشد وآنوقت "خروبیـاروباقالی بارکن". سوم حالا بـه این احساس حمایت ازرفیق اضافه کن اینکه خلیل اساسا بچه درد سردرست کنی بود, بـه راحتی با دیگران سر شاخ مـیشد. درمواردی کـه به راحتی با زیرسبیلی درون یـا یک "ببخشید نفهمـیدم" یـا "آقا اشتباه شده با شما نبودم, رفیقم بودم" مـیشد مساله ای را حل کرد او تازه بنزین هم روی آتیش طرف مقابل مـیریخت, قبلایکی دوبارسرهیچی هم خودش رو تو درد انداخته بودو هم پای مارا بکلانتری کشانده بود(البته بعنوان شاهد). اما ازهمـه بدتراینکه خلیل درامور"بازی وحومـه" خودشرا ایت الله العظمـی و"مرجع تقلید" مـیدانست وتوقع داشت دستکم ما دونفر بی چون وچرا بـه فتوای هایش اقتدا کنیم . خب اگر موضوع را بـه او مـیگفتیم حتما یکی دو ساعت مـینشستیم که تا قدم بـه قدم وروی کاغذ و با ترسیم نقشـه بما یـاد بدهد "چه جوری راه برویم" تای توی کوچه بما مشکوک نشود، چه لباسی بـه پوشیم، بـه ها چی بگیم....چه جوری مـیباید بـه ها نزدیک بشویم وچه جوری رفتار کنیم کـه "روشون زیـاد نشـه".خلاصه ازاینجای مطلب بگیروبروتا اینکه تعلیممان بدهد اگرگیرافتادیم بهیچوجه "نباید بترسیم وجا بزنیم". توصیـه اش قائدتا این مـیبود کـه بهترین کاراینستکه بـه یـارو بگوییم "مادرقحبه بتوچه، مگه آبجی تو رو ...کردم". لابد بما تعلیم مـیداد اینکاررا یک کمـی کـه ادامـه بدهیم او(یعنی خلیل) خودش سرمـیرسد وطرف را درگیر مـیکند که تا "ما دوتا الاغ جون"دران حیث وبیس یواشکی فلنگ را ببندیم. تازه آخرش هم یک امتحان تستی ازما مـیگرفت وتا زمانیکه از"شیرفهم شدن" ما دوتا "په په"اطمـینان حاصل نمـیکرد درس هایش را بند بـه بند تکرار مـیکرد. اما جالبتر اینکه نمـیدانم چرا من وسیـا هم مثل بره که تا مدتها براین "اعلمـیت" خلیل شک نکرده بودیم. که تا اینکه یکروزمن وسیـا کـه ازصبح توی اتاق خونـه امـیرآباد درس خونده بودیم و بد جوری داغ کرده بودیم ساعت حوالی دوازده ونیم یک ظهر پاشدیم کـه هم بریم دم مغازه تخم مرغ بخریم واسه نـهارهم اینکه کله هامون یـه هوایی بخوره. ازخونـه که تا مغازه حدود بیست دقیقه-نیم ساعتی راه بود اونم توزل آفتاب بیـابونـهای امـیرآباد. واسه اینکه حوصله مون سرنره این صحبت پیش اومد کـه سیـا همسایـه رو تو اتاق آورده بود وهادی توی کمد قایم شده بود, یکدفعه هادی خنده اش مـیگیره وبی هوا دست هادی مـیخوره بـه بانکه ترشی کـه سیـا تو طاقچه کمد گذاشته بوده، بانکه ترشی مـیافته روسرهادی ومـیشکنـه وسروصدا پیش مـیاد (ماجرا مربوط بـه کلاس هشتم مـیشـه) اگرچه به منظور پنجاهمـین بارهمـین داستان را باهم گفته بودیم, بازهم خندیدیم، سیـا گفت "تازه هادی خیلی خودشو استاد بازی مـیدونـه ها" کـه منم گفتم اره ها. اما فکرمـیکنم این مطلب بعلاوه تیزی آفتاب کـه مثل نوک چاقو توکله هامون مـیخورد سبب شد کـه یـه دفعه انگارسیب نیوتن ازدرخت افتاده باشـه شک درباره اعلمـیت خلیل بـه کله ام افتاد, ولی اولش با احتیـاط ازسیـا پرسیدم "ببینم توتاحالاهیچ -مختری تودست وبال خلیل دیدی؟" کـه یک کمـی فکرکردوگفت "ده ده ده, پسرراست مـیگی ها" وادامـه داد کـه تا ته حرف منو خونده, سیـا ومن سابقه داشتیم کـه راحت فکرهمومـیخوندیم. اول کلی بـه "ببعی" بودن خودمون دراینمورد خندیدیم، اما بعدش شروع کردیم بـه کندوکاو دراینکه خب ما کـه خیلی هم هالونیستیم بعد چرا وقتی خلیل بما اصول بازی رو یـاد مـیداده یک کلمـه برنگشته ایم بهش بگیم"تخم جن" تو خودت اصلا دوست ت کو؟ "این ذرت وپرت هارو" همشو تئوری مـیگی وووو. آخرش باین نتیجه رسیدیم کـه تنـها دلیل این تبعیت وارما مـیتونسته این باشـه کـه خلیل تنـهاکسی ازمـیون ماها بود کـه تو خونـه تلفن داشتن. از اونجا کـه خلیل بچه "رودار" و بی محابایی هم بود وقتی جایی مـیرفتیم کـه چند که تا مـیدید ,شماره تلفنشونوعین ریگ توگوش ا مـیخوند، خوب یـادمـه شماره شون مثل شماره آتش نشانیرقم ۴ زیـاد داشت . ما کـه مـیگفتیم کـه چی؟ مـیگفت شما نمـیفهمـین بعضی ا زرنگن شماره یـادشون مـیمونـه و خودشون زنگ مـیزنند، کـه گویـا این تلقین بـه تدریج درما دوتا اثرکرده و پذیرفته بودیم خلیل تجربه اش بیشتره. گاهی شماره تلفنشونو روی تیکه های کاغذ نوشته بود و اسمشم نوشته بود بیژن کـه اونو تقریبا بـه زورمـیچپوند توی دست یـاکیف ه، مخصوصا شب های محرم کـه مـیشد از این تاکتیک خیلی استفاده مـیکرد. برگردم سرمطلب آنروزمن وسیـا بـه این نتیجه رسیدیم کـه هیچکدام درعمل ندیده ایم کـه خلیل با ی ازاونجورصحبت ها داشته باشد واین حرفهایی هم کـه بما مـیزند همـه زائیده خیـالات خودش هست و نـه تجربه . با اینکه درهمان صحبتهای بین راه برما واضح ومبرهن شد کـه نصایح خلیل درباب بازی بیشترمـیتواندمایـه درد سر بشود که تا رستگاری اما بعد ازکلی کلنجاررفتن با خودمان بـه این نتیجه رسیدیم کـه "کل کل " با خلیل دراینمورد هم موجب رنجش دوستمان مـیشود, بهتراست درسهایش دراین زمـینـه را که تا آنجا کـه ممکن هست "زیرسبیلی" درون کنیم. حرف حرف مـیاره , همـه این حرفها را زدم کـه بگم درست یـادم نیست دراین بین چه پچ پچ نابخردانـه ای ازمن وسیـا سر زده بود کـه خلیل گویی بوبرده بود کـه مـیباید بین ما دوتا خبری باشـه کـه ازش مخفی مـیکنیم. ازخلیل قسم واصرارو ازسیـاو من انکارکه نـه خیرسه شنبه هیچ خبری نیست. سیـا گفت اصلا خوب شد یـادم افتاد من سه شنبه مدرسه نمـیام،شما دوتا باهم هر"مادرق..به بازی" مـیخواین با هم درآرین. من دوشنبه شب مـیرم خونـه هه امام زاده حسن، اصلااین و (منظورش من بود) نمـیبینم که تا چهارشنبه. قراره سه شنبه صح مادربزرگموببرم مـیدون تجریش بیمارستان پیش یـه دکتر کـه همکار پروانـه ست (شومـیگفت). منـهم روبه خلیل ادامـه دادم "مـیخوای تو شب بیـا خونـه ما بخواب کـه صح با هم بریم مدرسه (یـادم نیست بـه چه دلیل اما مـیدونستم اون یکی دو روزه روخلیل نمـیومد خونـه ما). خلیل گفت باشـه "قبول بابا" اما (بخیـال خودش) واسه اینکه دست ما روبشـه بیشنـهاد کردکه بعد چهارشنبه صبح بجای مدرسه سه نفری قرارمون ساعت هفت ونیم صبح دم همون تلفن مـیدون مجسمـه (مـیدون انقلاب نبش کارگر شمالی یـه باجه تلفن بود کـه مـیعادگاه ما بود) کـه تاهوا خنکه بتونیم زیردرختا کتاب مثلثات وقالشو یم دیگه. بعدش هم گفت "گشاد بازی" درنیـارین ها سرهفت ونیم "مادرتون و م... اگه دیرکنین ها" سیـا رو کرد بمن انگارکه مثلا یعنی همـه چیز و از چشم من مـیبینـه گفت " تو یـه چیزی بگو زرتی مـیگی باشـه"، نامردا اخه حساب منم ین, منساعت چند حتما ازته یـافت آباد راه بی افتم کـه ساعت هفت ونیم برسم دم تلفنون ، دست آخر بعد ازکلی چک وچونـه به منظور اینکه خلیل اطمـینان پیدا کنـه پذیرفتیم ساعت هشت سه نفری دم تلفن. مـهم این بود کـه فعلا خلیل را دست بـه سرکرده بودیم وبخودمان گفتیم "چو چهارشنبه شد فکرچهارشنبه کنیم"، اونروز یـه کارش مـیکنیم دیگه. پیش بسوی هدف سه شنبه کـه شد غروب راه افتادیم وبماند کـه با چه درد سرهایی خودمان را بـه دوروبردانشکده و محله اونا رساندیم وبا چه بد بختی نصف شبی کوچه ودرخونـه رو پیدا کردیم. طبق قرارمان با ملیحه حتما حدود ساعت دوازده ریگی داخل حیـاط خا نـه اش مـیانداختیم و او هم با پرتاب یک ریگ بکوچه بما علامت مـیداد وضیت عادی وامن است، بعد ما مـیرفتیم ازخرابه پشتی مـیرفتیم رو دیوار و ازآنجا مـیپ توی حیـاط خلوت پشت خانـه. البته ملی گفته بود اگر اول برویم روی دیوار همسایـه رحمان خیلی نزدیکتر وساده تر خواهد شد، اطمـینان داده بود همسایـه را مـیشناسد وشک ندارد کـه دران ساعت شب صد که تا موش خواب مـیبیند، اما بهر حال روی دیوار همسایـه رفتن خیلی ریسکی بود. سیـا سرکوچه بـه کشیک ایستاد و من رفتم و طبق قرار، کارعلامت و گرفتن را انجام دادم و آمدم و با سیـا رفتیم طرف خرابه. از قیـافه سیـا معلوم بود ازهمان موقع زرد کرده. خرابه هم نسبتا تاریک بود و ما مـیترسیدیم پایمان بـه یک چیزی گیر د کـه هم ممکن بود سروصدا بشودوهم اینکه اگر زمـین مـیخوردیم معلوم نبود کجایمان زخمـی بشود. حتی احتمال داشت (گلاب برویتان) پایمان را روی گه بگذاریم. سرانجام بدیوار موعود رسیدیم، ملیحه راست مـیگفت طرف راست دیوار خیلی کوتاه تر بود، گویـا هنوز درحال ساخت بود ودیوار چپ کـه قرار بود دیوار حیـاط خلوت ملیحه باشد بلند تر، اما با اینحال فکر مـیکنم نـهایت اندازه قد من بود، تازه پای دیوار یک سکو درست کرده بودند کـه احتمالا مال بنایی بود، یعنی من و سیـا راحت مـیتوانستیم بالا برویم. کارخدا بود، انگار بناها خواسته باشند راهی به منظور صود وعروج ما درست کنند . من رفتم بالا, سیـا هم درفاصله یکمتری ازسمت راست من آمد روی دیوار.طفلک هنوزدرست ماتحت اش را روی دیوار نگذاشته بود کـه یک دفعه صدای "خه خه خه خه" خشمگین یک سگ از توی خرابه درست زیر پای سیـا ما را متوجه ،دندانـهای سگه کرد. شک ندارم سیـا زبانش بند آمده بود. یک لحظه فکر کردم الان هست که سگه " "خه خه خه خه" اش را بـه "واق واق" تبدیل کند وگیر همسایـه ها بیـافتیم. فکر کردم سگه نـهایت گازمان مـیگیرد اما اگرگیر همسایـه ها بیـافتیم هربلایی ممکن هست سرمان بیـاید,چیزهایی ممکنست بـه ما تحتمان فرو کنند کـه گاز سگ پیش اش مثل بوسه باشد. من از بچگی یک کمـی با قلق برخورد با سگهای ولگرد آشنایی داشتم، تازه سگه سگی مردنی بود. با دست بـه سیـا اشاره کردم من درمـیروم، تو هم"فس و فس نکن" و دربرو. فکرم اینبود کـه سگه دنبال من خواهد آمد و کار سیـا راحت خواهد شد. اتفاقا کار حتی راحت تر از پیش بینی من شد یعنی سگ بیچاره احتما لا از بدبختی بـه ان خرابه پناه آورده بوده چون یکبار کـه به ژست ور داشتن سنگ و چوب از زمـین دولا شدم بیچاره از ترس درون رفت گوشـه دیوار قایم شد. معلوم بود بچه ها (شاید هم بزرگها) انقدر بـه حیوان مفلوک سنگ زده اند کـه از هر تکان دست مـیدود کـه جایی قایم شود وسنگر بگیرد. ز خرابه دور شدیم و هنوز جرات نمـیکردیم با هم حرف بزنیم ، پشیمان راه برگشت درپیش گرفتیم. شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید کـه رسیدیم سر کوچه پشتی, یکباره انگاری بهم نـهیب زده باشد فکرکردم بعد از اینـهمـه درد سر"خیلی خاک برسر" هستیم اگر جا بزنیم. مـیدانستم سیـا هم حالش کـه سرجاش بیـاد همـینجور فکرخواهد کرد. اما مشگل اینبود کـه سیـا ازسگه خیلی ترسیده بود دیگرممکن نبود سیـا حاضر شود ازطرف خرابه بیـاید، همـینکه که تا حالا هم زبانش بند نیـامده وغش نکرده بود کلی رشادت بخرج داده. اگرچه اگر بفرض محال حاضرهم مـیبود با جریـانی کـه پیش آمده بود ازطرف دیوارو حیـاط خلوت رفتن کاردرستی هم نبود. بدون شک چیزی طول نمـیکشد کـه هردوتایی باین نتیجه مـیرسیدیم فقط اگر بتوانیم از درون برویم تواینکار بـه ریسگ اش مـیارزد اگر نـه برمـیگردیم شـهر. گویـا هرکداممان جداگانـه توی مغزمان بـه به یک چیز فکر مـیکردیم منـها با کمـی فاصله زمانیبودیم. سیـا کم کم داشت حالش جا مـیامد، از موقعیکه از دیوارپریدیم ودر رفتیم کمـی بوش از پنج دقیقه شده باشـه. باهم حرف زدیم و گفتیم یکبار دیگه تلاشمونو مـیکنیم, مـیرویم پشت درون درحیـاط ببینیم چه مـیشود،احتمال دارد ملیحه هنوز بـه حیـاط سری بزند و دررا برایمان باز کند. قرارشد مثل همان باراول، سیـا دم تیرسرکوچه کشیک بدهد ومن بروم بطرف درخانـه, اگه خبری شد سیـا علامت بدهد. تازه درهمـین موقع بود کـه نمـیدونم اول بنظر کدممون رسید کـه این نقشـه استفاده از دیوار وخونـه همسایـه عجب کاراحمقانـه و پرخطری بوده. اخر فکرکنید با ان خا نـه های کوچیک و فکسنی کـه ما مـیدیدیم اگر قراربود سگ با صدای دردرواق واق کند کـه لابد ازروی دیوارکه مـیا مدیم بدترصدا مـیکرد آنوقت ازروی دیوارما دیگر هیچ راهی نداشتیم جزاینکه اعتراف کنیم بری دزدی آمدهایم چون اگر بـه قصد واقعیمان کـه "هیزی" بود پی مـیبردند کـه تیکه بزرگمان گوشان مـیشد, تازه اگر جان سالم بدر مـیبردیم ابری برایمان باقی نمـیماند. تو گیرودارهمـین بحث بودیم ووسیـا حتی گفت بهتره برگردیم کـه نگاهم بـه ساعتش افتاد دیدم لحظه موعود نزدیکه وهیچ راهی هم به منظور دسترسی بـه ه کم عقل نداریم ، توافق کردیم اگه دست خالی هم برگردیم خیلی کنفیـه. گفتم طبق نقشـه من مـیرم ولی "مواظب باش چشم ازمن ورنداریـها, نامرد". راه افتادم, دم درکه رسیدم داشتم ته جیبم دنبال ریگی مـیگشتم کـه ازقبل تهیـه کرده بودم کـه یکدفعه نوک پایم گیرکرد بـه لبه جدول جوی ابی کـه آب نسبتا زیـادی با سرعت از توی ان عبور مـیکرد ونزدیک بود با مخ زمـین بخورم , با اینکه خرداد بود سردم شده بود. لامصب کوچه تنگ بود ودیوارهم بلند، با ترس ولرز ریگ را انداختم، اما گویـا همونی شد کـه مـیترسیدم، مثل اینکه ریگه تو فضا غیب شده باشـه صدای افتادنشوتو حیـاط نشنیدم -بعدا فهمـیدم کـه شاخ و برگ یک درخت مو ازحیـاط همسایـه آمده اینطرف کـه که سنگ ممکنست بـه برگهایش خورده باشد . نمـیدونین باچه زحمت وترسو لرزی اززمـین یـه سنگریزه دیگه گیرآوردم وباهربدبختی بود دوباره انداختم. خوشبختانـه ایندفعه تیرم بخطا نرفت وصدای تلیک افتادنش توحیـاط روشنیدم (آخه صدای آب هم بد جوری مزاحم بود) . بعد از اینکه رفتیم تو(اگه شانس مـیاوردیم) وملیحه اینا رومـیدیدیم حتما مـیباید دریک فرصتی ازش سوال مـیکردم، "آخه این بازی ریگ انداختن وازدیوارهمسایـه رفتن ازکجا وچه جوری بـه کله ات رسیده?"، آخه خیلی احمقانـه بنظر مـیومد. کاش پیش ازاینکه ریگ روپرت کنم بفکرم رسیده بودکه اگه با همون ریگه یواشکی بدرمـیزدم کـه خطرش زیـادترنمـیشد. بازبخودم مـیگفتم نـه، شاید یـه دلیل درستی داشته، بی گدارهم نمـیشد بـه آب زد. امادوباره فکرکردم, خب اگه قراره همسایـه یـا سگ ازصدای زدن ریگه بـه دربو ببره, صدای افتادن ریگ تو حیـاط کـه بدتره. صد جور خیـال تو مغزم رژه مـیرفت، داشتم بـه این نتیجه مـیرسیدم نکنـه این ه تازگی یـه فیلمـی دیده کهاین کارا رو مـی. بعد ازمدتی حس کردم یکی داره چفت درو عقب مـیکشـه, انگاری مـیخوان درو بازکنن. برق ازم پرید, شک نبود, لابد شوهره اومده خونـه, لابد شاشش گرفته واز شانس گه ما عدل همون لحظه ای کـه سنگه افتاده کف حیـاط اونم اومده بوده بره جیگرشو بالا بیـاره, مرتیکه خرفت, لابد صدای ریگو شنیده والان درو واز مـیکنـه ببینـه کـه این وقت شب مردم آزاری مـیکنـه، تازه بعید نبود ازحالت های ملیح ورفیقش که تا حالا بو باشـه، ازترس نزدیگ بود شلوارموخیس کنم، بخودم مـیگفتم دیدی آش نخورده چه جوری دهنمون سوخت، بیچاره شدیم رفت! به منظور اولین بار فکر کردم کاشکی خلیل اینجا بود واز دورهوای مارو داشت، راست مـیگفت کـه اینکار خیلی خطر داره، ما دوتا ریقوهم جیگر اینکارا رو نداریم، فکر کردم اوخ اوخ اون سیـا کـه انقدر ترسو بود کـه لابد که تا حالا اگه تو شلوارش نریده باشـه حتما دررفته. نمـیدونم چرا تواون هیرو ویربسرم افتاده بود کـه کاشکی اقلا شوهره جوون وقلچماق مـیبود. شاید فکر مـیکردم اگه اونجوری بود اولش یـه فصل حسابی چپ وراستم مـیکرد و"گه بـه خوردم مـیداد" ولی وقتی دق دلش خالی مـیشد دلش مـیسوخت ولم مـیکرد برم. داشتم مجسم مـیکردم اگه پیرمرده باشـه دادوهوارراه مـیندازه ,حالا ده که تا نره خردیگه هم مـیان کمک وهرکدوم محض رضای خدا یـه مشت ومال حسابی بهم مـیدن داشتم قالب تهی مـیکردم پیش خودم گفتم علی الله ,هرچه بادا باد چاره ای نیست,برمـیگردم طرف سرکوچه, وقتی هم مرتیکه خرفت پشت یقه ام رو چسبید مـیگم, بـه امام حسین یـا بناموس زهرا قسم راهو گم کردم, چیزی هم از سنگ نمـیدونم, و اگه یـاروبرنگشت بگه مرتیکه خودتی این کوچه بن بست کـه جایی نیستکه آدم اشتباهیراهوگم کنـه, آنوقت مـیگم دارم دنبال آدرس خونـه آقای مصاحبی (یـه اسم الکی) مـیگردم,شما نمـیدونی خونـه اش کجاست? توی همـین فکرا هنوز دو-سه قدم بیشتر بطرف سرکوچه برنداشته بودم کـه صدای باز شدن درو شنیدم, جرأت نمـیکردم برگردم ببینم شوهره چه هیبتی داره، خجالت چی چیـه, نـه بابا, تواون شرایط خجالت شاید آخرین چیزی باشـه کـه تو فکر آدم بیـاد،, انگارگردنم هرلحظه منتظر بود یـه دستی محکم بـه چسبتش کـه برخلاف انتظار یـه دستی بـه آرامـی آستین کتم و کشید. باور نمـیکردم،داشتم غش مـیکردم اصلا نفهمـیدم چی شد کـه برگشتم, دیدم انگار بجای یـه نره خرمثل اینکه یـه فرشته نجات بـه کمکم اومده باشـه یـه زن خوشگل درحالیکه استین مومـیکشـه با چش وآبرو بهم مـیفهمونـه "فس وفس نکن" بچپ تو خونـه وبا دست دیگش هم بـه سیـاعلامت مـیدادعجله کنـه, انگار دنیـا رو بهم دادن, طرف غیر از "ملیحه " دیگه ای نمـیتونست باشـه . نوک پایی رفتیم تووپشت درمنتظر سیـا شدیم نمـیدونین با چه حالت نزارو عاجزانـه ای پا شومـیگذاشت تو، آخه طفلکی هرلحظه دراین انتظار بود کـه پاشوکه ازپله حیـاط بذاره تو سگ نامرد ازجا بلند بشـه ودستشو که تا آرنج قورت بده، یـا دستکم شلوارشو جربده. ملیح خیلی با احتیـاط دروبست. منکه ریخت خودمو نمـیدیدم ولی سیـا بیشتر شبیـه مرده هابود که تا شوالیـه هایی کـه سراغ نجات معشوقه اومده باشن، لابد منم ریختم بهتراز اون نبود. البته اصلاسگی درون کار نبود واگر هم مبیود من ازسگ چندان وحشت نداشتم، اما همـین نیم دقیقه پیش بود کـه ازترس اینکه آدما ترتیب موبدن جونم داشت ازهمـه جام درمـیامد, صد که تا قول بخودم دادم کـه اگه جون بسلامت ببرم دیگه گه مـیخورم دنبال اینکارای خطری برم. ولی بقول مادرم آدمـیزاد عجب "پوست کلفتی یـه ها" همـینکه خطرفقط یـه مـیلیمترازگوشم گذشت وچشمم بـه ملیحه خورد همـه چیزیـادم رفت. خونـه یک طبقه بود, قدم بـه ایوون کوچکی بـه عمق یک متر گذاشتیم کـه ازکف حیـاط فقط دوتا پله موزائیکی حدود بیست سانتی بالا تربود، درون چوبی دو اتاق بـه ایوان باز مـیشد کـه یکی از آنـها یک پنجره هم داشت . اگرهم قبلا بدلیل حول هراس نتوانسته بودم ازروی ظواهرساختمانـهای ان محله آنرا تشخیص بدهم، بداخل کـه آمدیم دیگرمشگل نبود حدس ب آنجا نمـیتواند خانـه یک کادر هیـات علمـی دانشگاه باشد. توالت هم اینورحیـاط بود و کف حیـاط با آجرقزاقی فرش بود کـه ناهمواریـهایش نشان مـیداد سالها قبل انجام گرفته. درد سرندم ازکنار حوض رفتیم توی اتاق,غیرازنوری کـه پرده از بیرون مـیومد داخل اتاق با نور زرد یک چراغ گردسوزروشن مـیشد کـه تازه اونم محض احتیـاط فتیله اش پایین بود. یـه دفعه چشمم خورد بـه دیگری کـه اونوراتاق بـه بسته رختخوبها تکیـه داده بود اما قیـافش را بدرستی نمـیشد تشخیص داد یعنی نـه فقط اونو هیچکدوم رو تواون نور نمـیشد درست دید, حداقل که تا زمانی کـه چشم عادت کنـه. پیش خودم گفتم بعد ازاینـهمـه ترس ولرزاقلا اینجاشو شانس آوردیم . اول کـه گیر همسایـه, دیواروسگ نیـافتادیم, حالا هم کـه خوب شد تاریکه اگه طرف دفعه اول ببینـه رنگ روی ما ازریق مرده ای کـه زردچوبه خورده باشـه هم بدتره کـه بدجوری توذوقش مـیخورد. ملیح خودشو جابجا کردو گفت راستش همگی شانس آوردیم کـه " سگ مردنیـه از تو خرابه فراری تون داد و اومدین طرف درون حیـاط خودمون" و درادامـه چند که تا بارک الله و آفرین! نثارما کرد. مـیگفت چون اگه مـیرفتیم روی دیوارهمسایـه یـا مـیپ تو حیـاط خلوت ، سروصدا حتما پدر پیرهمسایـه را کـه دو-سه روز هست از ده آمده آنجا را بیدار مـیکردو ممکن بود کارخراب بشود!. گفت کـه پیرمرد گویـا شبها خواب ده را مـیبیند و گاه و بیگاه از خواب بیدار مـیشود و از قول شـهلا گفت گویـا ازصدای گنجشگ هم از خواب بیدار مـیشود و مـیرود توی حیـاط، اما اینکه اصلا چرا مارا فرستاده اند رودیوار را نگفت. اما اینرا گفت هیچ فکر نمـیکرده اند بعد از درون رفتن از دست سگه انقدر شجاع (بخوان الاغ) باشیم کـه دوباره برگردیم. گفت "راست راستی کـه آفرین بـه دل وجرات تون ". منـهم درون حالیکه نمـیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم به منظور خوشایندشان گفتم "بهش مـیارزه". واقعیت اینستکه درهمان لحظاتی کـه ملیحه از شجاعت کم نظیر ما مـیگفت من نگاه ملتمسانـه سیـا از روی دیوار بـه دندانـهای سگه زیرنورماه برایم مجسم شد کـه طفلکی ازفرط شجاعت خودش هم نفهمـید چه معجزه ای رخ داد کـه ازترس تلپی نیفتاد توحیـاط خلوت. حتی امروزهم بعد از حدود ۴۵ سال وقتی یـاداین صحنـه مـیافتم اگر تنـها هم باشم خنده ام مـیگیرد. اما "چیزی کـه عوض داره گله نداره" بجاش سیـا هم هما نشب چشمـه ای ازمن دید کـه هنوزهم کـه هنوزاست وقتی بخواهد از پخمگی من (وهنرخودش) بگوید شاه بیت اش ماجرای گند زدن من درهمان شب است. چیزی نکشید کـه "ملی" گفت حالا کـه الحمد الله همـه چی خوب شد, ولش کن, وبا عشوه تمام با گرفتن نوک انگشتهای سیـا گفت خب اینم "سیـاوش من" وبا اشاره بـه من گفت این شاخ شمشادم احمد (احتمالا بین ملیحه و آذرمـیباید قبلا حرفی درون مورد دوست سیـا پیش آمده باشد و آذرگفته باشد اسم من احمد است، چون سیـا چیزی دراینمورد بمن یـاداوری نکرد، بهرحال من کـه راضی هستم) وبا نشون ه گفت شـهلا رم کـه همـین الان اسمشو گفتم, یـادت باشـه این خوشگله فقط اولش یک کمـی خجالتییـه ها. شـهلا هم با ته لهجه ترکی اما با صدایی پرعشوه ونازگفت خوشوقتم. بنظرم امد ملیحه ملیحه کلاس بالاتر ازسطحی کـه آدم از چنین خانـه و زندگی یی توقع دارد حرف مـیزند, گاه حتی درحرف زدنش پختگی غیر قبل انتظاری مـیدیدم, انگارجمله هاش کپی حرفها زدن پولدارها ی تو فیلم ها بود، کـه به احتمال زیـاد هم همـینطور بود. دلیل اینکه آذرمرا احمد صدا مـیزد بر مـیگردد بـه سابقه دوستی من و سیـا. آنوقتها و حتی که تا سالها بعد درون مدرسه های پسرانـه رسم رایج اینبود کـه بچه ها همدیگر را با اسم فامـیل صدا مـید. نامـیدن با اسم کوچک یـا مخصوص همکلاسی هایی بود کـه بچه محل هم بودند و یـا آنـها کـه خیلی با هم صمـیمـی شده بودند. اوائل کلاس هفتم کـه همکلاس شدیم, من سیـا را فانی صدا مـیزدم اوهم احمد. یکبار کـه رفته بودم درخا نـه آنـها به منظور اولین بارآذر رو دیدم با موهای بور.. برگردم بـه احمد نامـیدن خودم، سیـا درون همان روز (وتا اواسط کلاس هشتم) مرا باسم احمد صدا کرد آذرهم فکر کرد اسمم احمد هست و بعد ازانـهم همـیشـه احمد صدایم مـیکرد منـهم کمترین اصراری بر اصلاح ان نداشتم. [پرانتز: سیـا توی رویش آذر را "یورس-یورس" صدا مـیکرد و برخورد آذر هم با این نامـیده شدن خیلی عادی بود, درحالیکه دیگران او را آذرصدا مـید وسیـا هم مـیگفت اسمش آذر هست ، منـهم هیچوقت دلیل این امر را هیچکدام از این دونفرنپرسیدم]. آذرحدود بیست و پنج سال داشت (بابای سیـا احتمالا حدود شست سال), ملیحه تازه بیست ودو سالش بود (وگویـا شوهردوم و فعلی اش سه سال پیش کـه ازدواج د ۵۳ ساله بوده ). همانشب فهمـیدم ملیحه ازحدود ده سالگی دوست داشته افسانـه صدایش کنند وفقط دوسال هست که قبول کرده ملیحه برایش اسم برازنده تری است. شـهلا وآذر(در شناسنامـه عزیزه) هم نامـهایی استکه این دو دوست داشته اند دیگران آنـها را چنین صدایشان کنند, نـه اسم شناسنامـه ای آنـها. " ملیحه دو سه دقیقه گفت" "بچه ها خیلی هم وقت نداریم" ودرحالیکه دستهای سیـا را مـیکشید با لبخند گفت بذار این دوتا جوون با هم خوش باشن و و دست سیـا را کشیدو بـه اتاق بغل برد . من رفتم بطرف شـهلا کمـی کـه نگاه کردم, خوشگلترازان بود کـه از فاصله مـیدیدم. پوستش بـه روشنی ملیحه نبود اما پوستی صاف داشت وچشمـهای سیـاهش تو صورتش عین چشمـهای گربه برق مـیزدند. ازین حرفها بلد نبودم اما بـه تقلید گفتم "راستی کـه شـهلا بـه این چشم ها مـیاد" ودستم رو روی موهاش کشیدم. بی مقدمـه گفت اسم شناسنامـه ایش نجیبه هست اما شـهلا صدایش مـیکنند. با ناز دستشو برد توی بسته لحاف وتشکها, مانی اش این بود کهمـیتوانیم تشک پهن کنیم وبغل هم درازبکشیم وحرف بزنیم, اول یک تشک داد دست من, کـه درمحلی کـه اشاره کرد انداختم کف اتاق, خودش هم دو که تا ملافه و یک پتوانداخت رویش وبرگشت یک بالش بمن داد ویکی هم خودش, وروی تشک درازکشید. کارها رو با چنان نازی مـیکرد کـه قلبم داشت تو ام منفجرمـیشد. شاید هم چون برایم تازگی داشت چنین بود. بعد ها کـه برای خودم مرور مـیکردم بنظرم امداحتمالا زیرنورشمع و بعد از آنـهمـه آرتیست بازی لابد چیزها مـیباید کـه بنظرم رمانتیکتر از آنچه کـه بوده اند مـیامد . شاید جای ذکرجزئیـات اینجور حرفها دراین نوشته نباشـه بعد خیلی سربسته مـیگم . بعد ازکمـی کندوکاوبدنی متوجه شدم هاش فقط بـه اندازه دوتا پرتقال کوچک بودند, خیلی شق وسربهوا،چیزی کـه بعد از اون ندیدم مگر تو بعضی ازفیلمـهای اونجوری. باندازه ای کـه وقتی کف دستم را مشت کردم بخوبی توی ان جا مـیشدند، انگاردست منرا به منظور همـینکار درست کرده باشند. توکهایشان کف دستم را قلقلک مـیدادند. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده مـه ها بمن مـیگفتند بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمـهایی بـه همـین زیبایی را. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده ها بمن مـیگفتند, بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمـهایی بـه همـین زیبایی را. مثلا خیرسرم مـیخواستم نشان بدهم متمدن هستم ومثل وحشی ها نمـیپرم روطرف. هفته پیش با سینا تو پارک چهارراه پهلوی رو نیمکت نشسته بودیم کـه یـه آقای تروتمـیز اومد وبعدازسلام واجازه گرفتن پهلوی ما نشست. یـادم نیست منو سینا سرچی صحبت مـیکردیم آقاهه وارد صحبت شد وگفت روانشناسه ویـه جایی درانگلستان درس خونده وکار کرده, درون انتقاد از رفتار مردای ایرانی درون رختخواب مـیگفت که, درکشورهای متمدن مردها اول با زن تورختخواب کلی حرف مـیزنند، ضمن صحبت کم کم سروگوش وبدنش را نوازش مـیکنند که تا برسند بـه ،،،،،،، امامردهای ایرانی بلا نسبت "مثل الاغ زود مـیپرن روی زنـه وتموم مـیکنن, بعد هم مثل لاشـه مـیفتن تورختخواب". گفت هدف اش اینستکه بـه مردهای جوان ایرانی یـاد بدهد دررختخواب چطوری حتما رفتار کنند کـه زن خوشش بیـاید. اون موقع کـه ما فکر کردیم حرفهاش همـه درسته، حالا هم همـینطور, منتها که تا اونجا کـه به رفتاردررختخواب مربوط مـیشود. اما الان بعد از ۴۰-۴۵ سال فکر مـیکنم اینکه این موضوع ربطی بـه سطح تمدن داره یـا یـه چیزهای دیگه همچین هم معلوم نیست, چون اگر مـیداشت بقول یک محقق استرالیـایی, بومـیان بدوی استرالیـا حتما خیلی متمدن بوده باشند. بهر حال درون اون لحظه اون تیکه از حرفهای اوون آقاهه توی پارک کـه مـیگفت "باید اول کلی حرف زد، نباید مثل وحشی ها زودی پریدوترتیب زنـه رو داد " بد جوری تو گوشم بود. فکر مـیکردم الان موقع عمل بـه آنست، حتما متمدنانـه رفتار کنم که تا طرف خوش اش بیـاید. ، منتها حرفی کـه بنظرم بیـاد مـیتونـه خوشایند یـه زن, انـهم توی رختخواب باشد هیچ جوری بفکرم نمـیرسید، هی بـه مغزم فشارمـیآوردم، آخر خیلی هم کـه نمـیشد برو م تو ی بحرفکر، مساله هندسه تحلیلی کـه نبود، آخرش پرسیدم آیـا شوهرش مسافرته? کجاست? کـه با بی مـیلی گفت "توخونـه ". پرسیدم خونـه" بعد تو?" کـه گفت وقتی "خوروپفش" بهوا برود اگر بمب هم روی آنمرد بیـاندازند "خاک برسر" از جاش بیدار نمـیشود , وادامـه داد همـینکه یک دقیقه باهاش وربرود "تق مرتیکه " درمـیرود وبعد از سه چهار دقیقه "خور و پف اش" هواست. پرسیدم بعد او حالا توی شب تاریک چه جوری از کوچه بعد کوچه ها خودش را بـه اینجا رسانده است؟" , کـه گفت "کاری ندارخونمون همـین بغله "و بعد او اینکه شوهره را خوابش کرده ازدرحیـاط آمده هست . ازخودم خوشم امد، همانجا یک نمره ۱۷-۱۸ یی بخودم دادم, که تا بعدش بـه بیست برسم. فکرکردم که تا اینجا کـه خوب پیش رفتم. ازیکطرف مثل ندید پدیدها یـه دفعه نپریده بودم روی طرف, اما مـهمتراینکه ماجرا دا شت ارتیستی وهیجان انگیزهم مـیشد. منظورم را کـه مـیفهمـید همان داستان قدیمـی شوهرپیروپولداروزن جوانش. وطبیعی استکه بـه این زن جوان حتما حق داد پسری جوانرا دوست داشته با شد وازاو کام بگیرد، متوجه شدید که؟. البته همون موقعش هم یـه جوعقل ویک کمـی واقعگرایی لازم بود که تا آدم ازسرو وضع خانـه ومحله وچیزهای دورو برش تشخیص بدهد قصه نمـیتواند چندان هم رویـایی باشد, یعنی طرف هرچی کـه باشد بعید استکه همچین هم پولدار بوده باشد . اما جوآنی هست وخوش خیـالی. هی توی کله ام دنبال جمله مناسبی مـیگشتم کـه با پرسیدنش بتوانم ه بتونم با پرسیدنش مابقی این قصه را اززبن خود ه بشنوم، طبق توصیـه ان روانشناس توی پارل با اینکارضمن ایجاد نزدیکی روانی مـیتوانستم پیشروی فیزیکی را لذتبخش کنم , ولی سوالی چیزی بـه عقلم نمـیرسید. شاید بهتر بود این احساس " متمدن بینیـام" همونجا خشک شده بود وخفه خون مـیگرفتم, اما نشد. به منظور اینکه دلداریش بدم باد تو غبغب انداختم و به آرامـی گفتم "بجاش یـارو پولداره و خیـالت از نظر پول و این چیزا راحته " .یکدفعه پاشد روآرنجش ویک جوری کـه اول خیـال کردم منو هم شریک جرمـی مـیدونـه گفت نـه بابا "یـالان دیـه". درون ادامـه حرفهایی درون مورد شوهره زد کـه بنظرم سرو تهش باهم جفت و جورنمـیشدند. جالب این بود کـه وقتی من حرفی یـا سوالی درون مورد شوهرش مـیکردم مـیرفت واکنش اش توری بود کـه باید حرف زدن درون اینمورد را ولش کنم و بگذار از این لحظات بهتر استفاده کنیم، یعنی شدت مـیبخشید بـه کار روی گوش وو گردن. اما همـینکه مـیدید من چیزی نمـیپرسیدم و درگیر اجرای ان پیـام اش شده ام حرف شوهره را پیش مـیکشید و ضمن ان از شدت فحش و نفرت نسبت وی از کوره درون مـیرفت و عصبی مـیشد. بنظرمـیامد واکنش هایش بـه سوالهای بـه اندازه حرفهای خودش او را عصبی نمـیکند گیج شده بودم، نمـیدانستم چه کنم و بگویم، ازسراستیصال پرسیدم "ولی کتکت کـه نمـیزنـه؟" گفت "نـه بابا خیـالت راحت، یعنی غلط مـیکنـه" و با قیـافه ی شیطنت آمـیز توضیح داد کـه هروقت کـه طرف بخواهد سراغش بیـاید او اول مثل الاغ ازش سواری مـیگیره که تا یک ماچ بهش بدهد، و با خنده گفت بعضی وقت ها پشت یـارو سوار مـیشود و انقدراو را دو لا دولا دور اتاق مـیچرخاند کـه از نا مـیرود و همانجا مـیفتد و خوابش مـیبرد.اینرا کـه گفت دوباره بـه بغل دراز کشید و درحالیکه یک دستش را زیرزیر پیرهنی من فرو مـیکرد با صد اشاره از من مـیخواست کـه بروم سراغ هایش. چه بهتر نـه فقط لیمو ها خوردنی بودند کـه بهانـه خوبی داشتم به منظور حرف نزدن. چنان مـینمود کـه او هم بـه نوازشـهای بدنی تمایل بیشتری دارد، اما شاید فقط به منظور سه چهار دقیقه. یکدفعه درست با لحن یک زن جا افتاده ادامـه داد "اصلا گه مـیخوره دست رو من بلند کنـه، ، مرد کـه نیست، همـه چیزو دروغ مـیگه" ووو, وحسابی جوش آورد. درمجموع حالش بالا پایین مـیشد، بنظر مـیامددچار نوعی عدم تعادل است. یکدفعه حس کردم ازخودم بدم آمد، احتمالا از اینکه اینکه قراراست کـه درماندگی یک آدم دیگر وسیله لذت و کامجویی من باشد. دوهفته پیش دریک پاورقی یکی ازمجلات ( اطلاعات هفتگی یـا زن روز) خوانده بودم شرح حال یک ی را کـه در جوانی او را بمردی مسن داده بودند وبی مـیلی نسبت بان شوهرکارش را بـه رمال کشانده و آخرهم فالگیر گولش زده بود و بودش پیش یک زن ووو . درون انتهای قصه همان هه حرفی بـه این معنی زده بود کـه اونوقت مردها مـیایند سراغ زنـهایی مثل او و با پول از این بدبختی آنـها لذت مـیبرند و در انتها گفته بود "اما بدیش اینـه کهتوقع دارند ما هم کیف کنیم". یواش یواش خودم روعقب آوردم و به حالت طاقباز روی تشک درون کنارش دراز کشیدم، واکنش اش طوری بود کـه بنظرم آمد خوشش آمده، سرش رو روی ام گذاشت وبا بدن و صورتم بازی مـیکرد، منـهم صورت و پشتش را نوازش مـیکردم، همـینطور کـه زمزمـه هاش آهسته تروغیر قابل شنیدن مـیشد کم کم حس کردم خوابش. نفهمـیدم چقدر طول کشید اما با سقلمـه وصدای "پاشوگشاد" کـه از طرف سیـا بود ازخواب بلند شدم، ه انطرف دراز کشیده بود, دستهاش روی صورتش بود ومـیشد صدای گریـه اش را شنید. انگار کـه برق گرفته باشدم یکباره از از اینکه دراز-به-دراز تنگ ه خوابم خیلی پشیمان شدم و از دست خودم کفرم گرفت . مـیدانستم کـه هر کدام از رفقای خودم اگر کـه این ماجرا را بشنوند مرا دست خواهند انداخت و این برایم قابل درک بود، اما تنـها چیزی که تا ان لحظه بـه دهنم هم خطورنکرده بود اینبود کـه ممکن هست به ه بر بخورد، اینکه فکر کند من او را قابل ندانسته ام, مـیشود گفت حتی که تا حدودی فکرمـیکردم مـیباید بخاطراین بلند نظریواینکه شرایط اش را درک کرده ام تحسینم هم مـیکرد. درست یـادم نمـی اید آنموقع بچه دلیل از دست خودم شرمنده وعصبانی شدم . این احتمال هم وجود دارد کـه پس ازمشاهده گریـه ه هم بیشتر از زاویـه اینکه کارم بـه پخمگی ام تعبیرمـیشد, خودم را سرزنش کردم ولی هنوزعقلم بـه اینکه ممکن هست به غرور ه بر خورده باشد نرسیده بود. بهر یک از این دلایل کـه بود من مقصر بودم, پ جلو و آروم کنارش دراز کشیدم، ولی همـینکه دستم رو بـه موهاش نزدیک کردم کـه نوازشش کنم، دستم رو بشدت پرت کرد عقب و گفت "برو بخواب" ، گفتم "ولی من فکر کردم تو خوا بت" گریـه اش بیشتر شد وهر تلاشی کردم فقط یکی دوبار شنیدم کـه مـیگفت "برو بخواب". بهم ندا داد کـه "تر زده ام", حالا بهتر هست بروم کنارو با اشاره به.. خودش گفت "بذار شاید ازاین خوشش بیـاد" ، بعدش هم بمن فهماند کـه بروم اتاق بغل, شاید او بتواند گند کاری مرا جبران کند!. وارد ان اتاق کـه شدم ملیحه زیرملافه بود و فقط برق گردن بازو و قسمتی از اش کـه بیرون بود توی زیرنوری کـه از پنجره مـیتابید بد جوری مـیزد توی چشم. با لبخندی شیطنت آمـیزاز من پرسید "چی شده؟ نکنـه خوابت بود, کوچولو" و اشاره کرد بروم کنارش, و وقتی نشستم اشاره کرد کـه مـیتوانم کنارش دراز بکشم. پرسید چیکار کردی طفلکی رو انقدر ناراحت کردی? ، گفتم والا خودمم نفهمـیدم ، ازشوهرش پرسیدم یـه چیزایی گفت، "رفتم تو فکر". گفت "با با شوهرچی، اینا الاغ - ا- سواری ما هستن" وبدون اینکه من حرفی ب ادامـه داد کـه با شوهر خودش شرط کرده کـه اگر از دستش ناراضی شود ازاوجدا مـیشود و او هم بـه التماس افتاده. گفت شوهر شـهلا کـه رسما خر بارکشی او هست و ادامـه داد کـه شـهلا جلوی روی او ودونفر دیگر بشوهرش گفته حتما او را پشتش سوار کند وده -دور، بدوراتاق بچرخاند واون یـارو هم سوارش کرد و ده دور کـه تمام شد بیچاره همچین از نا رفته بود کـه تا صبح همانجا افتاده بوده. . با سر افکندگی تمام گفتم کـه درست هست که خوابم برد ولی شـهلا اول روی من خوابش برد و ... . ملیحه گفت این حرفم بـه اندازه خوابیدن بچه گانـه است، کـه درست هم مـیگفت. تجربه و پختگی را مـیشد دراین حرفش سراغ کرد. بعدش کاملا روی پهلوها و بطرف من برگشت و گفت "راستی کـه کار خیلی بدی کردی، اصلا ازت توقع نداشتم " و بدنبال ان خونسرد ادامـه داد کـه پنجره ازهمان لحظه اول ما را روی دیوار تماشا مـیکرده و مـیخواسته مواظب باشد کـه اگر یک درصد همسایـه بیدارشد و خواست سروصدا راه بیـاندازد، فورا ازدیوار حیـاط خلوت سرک بکشد و یک جوری قضیـه را ماستمالی کند. بهرحال گفت ازمردها و پسرهایی کـه حاضرند به منظور رسیدن بـه ازخودشان مایـه بگذارند وخطرکنند خوشش مـیاید, و وقتی دیده بخاطر رسیدن بـه آنـها ما بی ترس روی دیوار بودیم و بعد ازفرار ازسگ هم ازهیچ چیز نترسیدیم (ززز رر شگ) بازپیگیر بودیم خوشش آمده و اضافه کرد کـه مخصوصا از اینکه دیده من اول روی دیوار بودم و بعدش هم من آمده ام دم درحیـاط خیلی از اینکار من خوش اش آمده هست و بهمـین خطر یک ماچ فوری از صورتم کرد.گفت بهمـین خاطرهم وقتی دیده کـه دراز بدرازخوابم نزدیک بوده شاخ دربیـاورد. مـیگفت با عقل جور درون نمـییـاد کـه پسری کـه انقدر مشتاق هست که دست بـه اینجور کارها مـیزند بعد کـه رسید بـه ه بخوابد ( پیش خودم گفتم چه چیز من بـه آدمـیزاد رفته کـه این یکی باشد، روی دیوار رفتنم همان اندازه باعقل جور نمـیاید کـه خوابیدنم). ولی بعدش گفت عیب ندارد اگر قول بدهم کـه پسرخوبی باشم او حتما از دل شـهلا درمـیاورد، منتها گفت حتما وقتی آتیش شـهلا خوابید اینکار را د. بگذریم گرم این صحبتها بودیم کـه یکدفعه متوجه شدم دستش روی گردن و صورتم کارمـیکند، مثل ماری کـه ازخواب زمستانی بیدار شود یکدفعه جان گرفتم . منـهم کمـی روی آرنجم بلند شدم کـه بهتر او را ببینم. درون همـین وقت بود کـه متوجه شدم کـه تقریبا بـه همان زیبایی آذر( بزرگش همان زن بابای سابق سیـا) هست و کمـی جوانتر. زیبایی، شادابی پوست صاف و روشن, برق موهایش کـه کمـی هم بـه سرخی مـیزد, ملیحه را بلحاظ جذابیت زنانـه درردیف تیپهای مطلوب اغلب مردان ایرانی قرارمـیداد. دستم را کـه به گردنش کشیدم چنان بـه تمنا وخماری نگاهم کرد کـه بی اختیـاردستم رفت سراغ هایش، بانرمـی دستم را بنشان مخالفت گرفت وبصورتش کشید و گفت "اووهوو بـه این زودی ؟" وبا طنازی مثلا خیلی آهسته تنگ گوشم گفت "یـه وقت بـه سیـا نگی ها" و خودش دستم را برد رو هایش کـه گرم بودند. بدون نگاه ازهمان دست-نوازی اول مـیشد بفهمـی فاقد آن راست قامتی لیموهای شـهلا بودند. بـه کنجکاوی کـه نگاهشان کردم نوک هایشان هم خجالتی بودند وگویی تو را بـه ناف حواله مـیدهند, برعمال شـهلا کـه چنان سربلند ومغرور بودند کـه گویی زل زده باشند بـه چشمـهای آدم. [پرانتز: اگر آنروزها تجربه امروز را داشتم مـیتوانستم بفهمم کـه این ها که تا همان یکی دو ماه پیش"شیرده" بودند و بیشتر هریس مـیشدم کـه لبی تر کنم ]. مدتی کـه ازبازی و زمزمـه مان گذشت, هردومان صدایی کـه از سمت دراتاق بود را شنیدیم, مشگل نبودحدس بزنیم چرا سیـا باز دررا انقدرکش اش مـیدهد, ما هم خودمان را جمع و جور کردیم ودوتای کنارهم روی تشک نشستیم، سنگین ورنگین. جهت دو-قبضه نمایی صحنـه هم هریکی مان زانوی خودمان را بغل زده بودیم وبا کف دست چپ نوک انگشتهای دست راستمان را چسبیده بودیم. سیـا کـه آمد تو, ملیحه دستش را دراز کرد وبا ناز نوک انگشتهای دست راست اورا با دست چپش گرفت, رو کرد بمن وبا لبخند وبطعنـه گفت "خب کوچولو, بالاخره نگفتی یـا, اگه مـیخواستی بخوابی مگه تو خونـه چش بود کـه با کلی زحمت اومدی اینجا؟" و سیـا گفت "بابا این گه, همچین ترکمون زده بـه حال ه کـه هیچ جوری ازدلش درنمـیاد". درون همان لحظه منکه سیـا رو مـیشناختم مـید انستم جدا از اینکه شـهلا چی فکرکند, ازنظرسیـا بهترین راه به منظور "د آوردن ازدل ه " همانست ولاغیر. "ملی" گفت "خب اگه منم بودم برام خیلی سخت بود, ولی این رفیقتم خیلی پشیمونـه" وبعدش هم گفت کـه آدم هرچه به منظور رفیقش مایـه بگذارد راه دوری نمـیرود وبه سیـا توصیـه کرد بهتر هست برگردد ان اتاق وبه شـهلا بگوید که" این بچه چقدرپشیمان وناراحت است" , بعدش خیلی محکم بـه سیـا گفت ازقول اوبه شـهلابگوید "بابا توهم انقدر سخت نگیر کـه سیـا جون نـه منم از دست ات پکر بشـه!" آخرش هم گفت اگه بازم قبول نکرد ورش دار بیـاراینجا, اقلا چهارنفری صحبت کنیم, وخودش خندید, سیـا هم مثل یک بچه خوب سرش را انداخت پایین ورفت که تا بلکه با کاربست توصیـه های جدید درعالم دوستی سنگ تمام گذاشته باشد. ملیحه شیطان بود، بازیگوش ترازانکه آدم بفکرنگاه بساعت بیـافتد، یکدفعه منرا متوجه ی همان صدای وررفتن با درکرد، ازساعت رو طاقچه بخاری فهمـیدیم حدود یکساعتی ازرفتن سیـا بماموریت بار دوم گذشته است، ساعتی کـه بنظر من حتی ده دقیقه هم نیـامد. ایندفعه اما، سیـاوشـهلا کـه وارد اتاق شدند چیدمان ما با دفعه گذشته یک کمـی فرق مـیکرد. من کنارتشک نشسته بودم وملیحه هم روی آرنج اش بـه بغل درازکشیده بود، لابد ناخواگاه فکر کرده بودیم این ژست به منظور آدمـی کـه رفته پیش دوست "طرف" از کرده خود ابرازندامت کند مناسبتر است. سیـا با اشاره نوک پا بـه پهلوی من گفت "هیـهی, جاخوش نکن, ساعت نزدیک پنجه, حتما بریم که تا مردم بیدار نشدن" ومن ضمن تائید روکردم بـه شـهلاوگفتم "به ملیحه خانوم گفتم خیلی اشتباه کردم, گفتم حتی اگر شـهلا تمام مدت خواب هم مـیبود, من حتما انقدر بـه اون چشمـها و های قشنگش نگاه مـیکردم که تا بیدارمـیشد", واضافه کردم خیلی بحال خودم متاسفم کـه خودم را از همچین فرصتی محروم کردم, کـه دلم مـیخواد این خوشگله مرا ببخشدتا بتوانم جبران کنم. شـهلا لبخندی زد, با اشاره ملیحه جلو رفتم و سفت شـهلا را بغل کردم و بوسیدم. درون کمترازپنج دقیقه قرار شد بدون آنکه آنـها بیـایند توی حیـاط ما ازدرخارج بشویم ,که شدیم، نـه ازسگ خبری بود و نـه ازهمسایـه، فقط نصفه-نیمـه ماه هنوز پیدا بودهمراه با سپیده داشت کم کم محو مـیشد [پرانتز: ترانـه "سه چیزدرعاشقی رسوایی آره ------ سگ وهمسایـه ومـه چون درآیـه" بذهنم آمد, یـادسوسن گرامـی] بعد سر گذاشتن چند کوچه بـه خیـابان کـه رسیدیم تازه سر و کله تک وتوکی آدم درخیـابانپیدا شده بود. سیـا بمن نگفت آیـا بلاخره توانست "ازدل شـهلا دربیـاورد یـا نـه?" منـهم ازابراز پشیمانی هایم پیش ملیحه چیزی باو نگفتم, یعنی اصلا ازهم نپرسیدیم, نـه درراه برگشت ونـه هیچوقت دیگر. درعوض بـه سیـا گفتم کـه ماجرای قرار گذاشتن ساعت دوازده شب ببعد وفرستادن ما از خرابه روی دیوارهمسایـه را این حضرات بیشتر بخاطرهیجان و اینکه ببینند ما چقدر حاضریم درون راه آنـها ریسک کنیم , والامشگل چندانی وجود نداشته کـه همان اوایل شب ازدرمـیآمدیم تو, فقط مـیباید دورو بررا حسابی مـیپایدیم. ما هم بحمد الله ازاین آزمون پیروزدرآمدیم. گفتم فقط تعجب من دراینستکه سیـاوش قصه ما, چه جوری روی دیوارشلوارش را خیس نکرد. سیـا از قول حسین کله پدرش نقل کرد کـه گاهی مـیگوید "زنـها عقل درست حسابی ندارن" وگفت "مثل اینکه درست مـیگه ها " کـه منـهم گفتم این حرف پیش خودمون باشـه چون دراونصورت من وتو مـیباید "خرچند طبقه" باشیم کـه با حرف یـه نفهم نصف شب رفتیم رو دیوار مردم، کـه سیـا هم گفت "مگه شک داشتی؟" وهردو خندیدیم. . ملیحه درهمان چند دقیقه اول پیش از آنکه کارمان به,گوش نوازی برسدحرفهایی زد کـه سوالها وتناقضها درذهنم بیشترشد، یعنی بالاخره نفهمـیدم ملیحه شوهرش پولدارهست یـا نـه، بچه دارد یـا نـه!، شـهلا شوهردارد یـا نامزد، طرف پولداراست یـا بی پول، کی ازکی حساب مـیبرد، کی ظالم هست وکی مظلوم. آیـاشبی چون امشب یک استثنای پرهیجان به منظور آنـها بوده و بهمـین خاطرهم شـهلا ازاینکه من آنرا خراب کردم انقدر ناراحت شده، یـا اینکه آنـها هرازگاهی چنین شبهایی دارند؟ تک حرفها و حرکاتی از آنـها (حد اقل ملیحه) را مـیشد بـه وجود تجربه مشابه تعبیر کرد, اما درمقابل نشانـهای متعددی گویـای انتظار ارضاء تخیلات ارضاء نشده بود. مـهمترازهمـه اینکه درمورد هردوی آنـها گفتم نکند اصلا "شوهری درکار نیست" ، از خودم مـیپرسیدم یعنی مـیشود کـه همـه اینـها زائیده تخیل این ها باشد، باین معنیکه پیش خودشان شوهرهایی مسن و پولدار را تخیل کرده باشند کـه بهشان سواری مـیدهند و آنـها هم هروقت خواستند با پسر های جوان حال مـیکنند. بهرحال ازان بعد قسمت نشد شـهلا را ببینم. یعنی یکی دوبارکه ملیحه پیغام آوردشـهلا مایل هست بازهمدیگررا ببینیم، من بهانـه آورده بودم؛ ودوسه بارکه من توسط سیـا پیغام دادم، اوطفره رفته بود. فکر مـیکنم دلیل اصلی اش یکجور واهمـه دوطرفه ازروبرویی با واقعیت بود. من بنوعی بیم ان داشتم معصومـیت نگاهش مرا پابند کند واوهم بگمانم مـیترسیدکه شایدصحبت از واقعیت زندگی اش منجربه تکرارهمان ماجرای باراول گردد. ناصر جهانی ناصر کـه هیکلی درشتتر ازماوسیبلهایی باهیبت داشت. اولین نفری بود کـه بما پیوست. او بچه جوادیـه از خانواده ای پرجمعیت بود کـه یک قصابی داشتند. ناصر تنـها فرد تحصیلکرده(یعنی دبیرستان دیده ) درون مـیان خانواده و اقوام و آشنایـان خود بود. ناصر بچه خوب و رفیق بعضی بود و پیشگام ما درون عرق خوردی و دیدن کافه های لاله زار بود. پیوستن ناصر گروه ما را منسجم تر و ضریب نفوزمان را بالا مـیبرد. ناصر درون باشگاه سعدیـان درامـیریـه, پیش حسن سعدیـان کشتی فرنگی کار مـیکرد و نسبتا کشتی گیر خوبی بود اما نـه درون سطحی کـه در مسابقات مقام آورده باشد. بهرحال عدم قلچماقی بود بدون اینکه بیخودی بای سر شاخ بشود. بعدازدیپلم نـهایتاسه یـا چهار بارباناصرانـهم ازطریق سیـادورهم نشستیم ولی فقط ازعرقخوری واینحرفها گفتیم وخندیدیم. بار آخرفکر مـیکنم لیسانس گرفته بودم ومشغول طی سربازی بودم(مـیباید۱۳۵۳-۱۳۵۴ بود)با ناصرکه درداروخانـه تخت جمشیدکارمـیکردرفتیم کافه اسب سفید(مـیدان مجسمـه)و بعدازکلی خنده صحبت کـه به آنروزهاکشیدناصرگفت ان ساختماندفترحفظ منافع اسرائیل بوده(پس ازانقلاب شدسفارت فلسطین) ضمنابرایم روشن کردکه خودش ازیکسال بعدازدیپلم دراین داروخانـه کار مـیکند. بعدش آهسته گفت از مرام رفاقت بدور مـیداند کـه کار مـهمش را از من مخفی نگهدارد, وادامـه داد کـه به توصیـه تیمسار ماموریت هایی هم ازطرف ساواک برعهده مـیگیرد کـه عموما درون حوزه کار دارو و داروخا نـه هاست، حتی بمن گفت کـه اگر کاری درون اینجور مورد از دستش بر بیـاید دریغ نخواهد کرد. باروحیـه ایکه آنروزها داشتم بعد از آنروز دیگراورالایق رفاقت ندانستم، اما حالا مـیبینم کارم چندان درست نبوده,او با پایبندی بـه رفاقت دیرین صادقانـه کارش را برایم گفته ومن ازاو رو گردانده ام. برگردیم بـه ماجرا. لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!! محله امـیر اباد شمالی مخصوصا از سه راه فرحزاد بـه بالا (امروزه بزرگراه ال احمد نام گرفته) یک حالت بسته داشت، چون از شمال کـه بن بست بود وبه راکتور اتمـی دانشگاه تهران ختم مـیشد تقریبا تمام ظلع غربی انـهم محدوده خوابگاه و زمـینـهای دانشگاه تهران بود. درظلع غربی هم قسمتی کـه در جنگ دوم پایگاه آمریکاییـها بوده, شده بود چاپخانـه وانتشارات دانشگاه. فقط چند بلوک درهمـین طرف درون جنوب انتشارات زمـینـها وخانـه های نسبتا نوساز مردم بود و در شمال چاپخانـه هم زمـینـهای بایر بود کـه ملک خصوصی بود تازه درون همان بخشایی هم کـه ساختمانـها ساخته شده بودند امـیر اباد از سمت غرب بن بست بود یعنی بـه قزل قله و نـهرها ختم مـیشد و بجز یکی دوتا راه خاکی-فرعی, راهی بـه یوسف اباد نداشت. همـین بن بست بودن مـیدان داده بود بـه یک لاتچه بنام احمد راحت و چندتا نوچه اش (که فقط اسم یکی از آنـها یـادم هست که عباس بود) کـه بنوعی آنجا را درقرق-گونـه داشته باشند و پسرهای جوان را مـیترساندند. راننده های واحد هم از آنـها حساب مـیبردند و مـیشد بگویی غیرمستقیم ازچندتابه هم تلکه مـید. البته ازترس رییس کلانتری محل کـه گفته مـیشد یکبار جلوی مردم احمد را سیلی زده بود جرات نمـید علنا باجگیری کنند. درظاهربه بـه آنـها سیگار و نوشابه تعارف مـید ولاتها هم توی رودربایستی دستشان را رد نمـید!. منـهم آنزمان خیلی مـیرفتم پیش سیـا کـه در خانـه امـیرآباد با پدرش و سهراب کوچولوزندگی مـیکرد. این احمد راحت خودش یک آدم با هیکل معمولی بود کـه هیچ جور ویژگی به منظور اینکه دیگران ازاوحساب ببرند نداشت, اما همـین کـه جایی وی مـیایستد همان نوچه ها دورش جمع مـیشدند و"احمد آقا, احمد آقا" راه مـیانداختند، اوهم هراز گاهی ندا سر مـیداد "عباااااس" وعمدا هم حرف" آ " را با کش ادا مـیکرد، ان عباسه هم مـیپرد جلو وبرایش فندک مـیگرفت که تا سیگارش را روشن کند, یـا اگراحمد دولا مـیشد مثلا بند کفشش را ببندد, ان یکی نوچه مـیپرد ومـیگفت "احمد آقا مگه نوکرات مردن کـه شما ببندی" وبند کفشش را برایش مـیبست. باهمـین سیـاه-بازیـها مردم را ترسانده بودند. یکی ازشگردهای دیگرشا ن اینبود کـه روی رکاب جلوی اتوبوس وامـیستادند وپای راست خود را بیرون ازاتوبوسدرهوا تاب مـیدادند, یعنی کـه خیلی بی کله ونترس هستند. با اینکارخود, مثلا جلوی ها ژست, واز پسرها نسق مـیگرفتند. درون ضمن خیلی وقتها وقتی زن یـا ی سوار مـیشد وپسری درصندلیـهای جلو نشسته بود آنـها با جمله ای ازاین قماش "هوی بچه پاشو مگه کوری بروعقبتربشین بذارخا نوم بیشینـه" اورا مجبور مـید برود صندلیـهای عقب اتوبوس, هرقدرهم خانمـه محل نمـیگذاشت ومـیخواست خودش برودعقب بنشیند این جوجه لاتها ول کن نبودند که تا ان پسر برود عقب تر. من وسیـا پی بودیم اینـها عددی نیستند وبا این حقهها مردم را ترسانده اند, اما کاری از دستمان بر نمـیامد. یعنی ان لاتها هرقدر هم کـه ریقو بودند احتمال اینکه ازما دوتا آدم دعوا نکرده (که تازه آنوقت هایی کـه آب زیر پوستمان مـیافتاد هم وان بـه ۶۵ کیلو نمـیرسید) کتک بخورند وحساب ببرند نبود. ماهم ازسر ناچاری سرمان را پایین مـیانداختیم و یکبار هم کـه نوچهای جلو آمده وانگشت خود را باز کرده و سیگار تعارفی خواسته بودند بـه اشاره محمود عابد باج را داده بودیم (این محمودمـیگفت قبلا از آنـها کتک خورده است). بهرحال با اینکه با ج بدجوری بیخ گلویمان مانده بود, زیر سبیلی درمـیکردیم, سعی مـیکردیم پا روی دم آنـها نگذاریم. این قضیـه همـینجوربرای سیـا ومن شده بود خاری درماتحت, که تا اینکه یک زمانیناصرجهان هم تصمـیم گرفت چند وقت بیـاید باما درس بخواند. دریکی از روزهایی کـه ناصرهمراه با خلیل داشتند مـیامدند امـیر اباد پیش ما, نگو جناب احمد راحت هم ازبد حادثه روی رکاب جلوی اتوبوس,مانورهمـیشگی اش را مـیداده ، ناصروخلیل هم روی صندلی چندنفره جلوی اتوبوس, توی حال خودشان بوده اند واساسا نام لعبتی بنام احمد راحت هم بـه گوششان نخورده بوده. یکدفعه احمد راحت ازان جلو صدا مـیزند "هی بچه پررو مگه باتو نبودم" ناصر سرش را دراز مـیکند ومـیپرسد "آقا با من بودی؟", احمد با بی ادبی مـیگوید " حالا مگه فرقی هم مـیکنـه؟ با هر دوتا تون ؟" خلیل مـیگوید " آقا روباش، مثل اینکه جدی جدی با ما کار داره ها" و احمد برمـیگردد مـیگویدکه آنـها وقتی او بهشان گفته بروند چندتا صندلی عقبترتا همشیره ها اینجا بی شینن آنـهاخود را بـه کری زده اند. ناصر از راننده سوال مـیکند "حالا آقا کی باشن؟" کـه راننده همجواب مـیدهد "احمد آقا, شاید شما نمـیشناسینشون" وازآنـها تقاضا مـیکند بروند عقبتر بنشینند که تا قائله ختم شود. خلیل با لبخند روبه دو خانمـی کـه حالا دوردیف عقبتر نشسته اند مـیکند ومـیگوید " خانمـها کـه حتما خودشون زبون دارند, ما مخلص شان هم هستیم" و احمد مـیگوید "ببند اون نیشتو حالا بلبل هم شده". ناصر مـیگوید "لا اله الا الله ", احمد با گردنکلفتی مـیگوید"نـه خیر مثل اینکه این دوتا جوجه تنشون مـیخاره" خلیل از جا بلند مـیشود اما ناصر او را مـینشاند و خیلی خونسرد جواب مـیدهد همـه شاهد هستند کـه او و خلیل دنبال دعوا نبوده اند, وهشدار مـیدهد " اما نمـینشینیم هرننـه قمری هم واسمون کری بخونـه ها" یکمشت کری خوانی ادامـه پیدا مـیکند و احمد تهدید مـیکند اگر آنـها جرات دارند از اتوبوس پیـاده شوند که تا به آنـها نشان بدهد، خلیل هم از راننده مـیخواهد نگه دارد که تا پیـاده شوند، احمد مـیگویدحالا کـه آنـها تنشان مـیخارد بـه ایستگاه کـه رسیدیم پیـاده شوند که تا " اونو واسه تون بخارونم". بـه ایستگاه کـه مـیرسند احمد بـه راننده اشاره مـیکند کهاین ایستگاه نـه, بلکه ایستگاه بعدی (گویـا یـادش مـیافتد کـه قرارش با نوچه ها ایستگاه بالاتر است). درایستگاه بعدیکه یکی مانده بـه چاپخانـه دانشگاه, آنـها و بدنبالشان تعدادی از مسافران پیـاده مـیشوند. خلیل مـیگوید "حالا مـیخای بکشم پایین یـا همـینجوری مـی خارونی؟ چندین نفر کـه ناظرایستاده اند ازحرف خلیل مـیخندند. احمد کـه هنو نوچه هایش را ندیده به منظور ایندست اندست بـه خلیل مـیگوید "حالا دو نفر هستین دور ورت داشته؟" و ناصر با تحکم دست خلیل را مـیگیرد اورا اری مـیکشد وازاو مـیخواهد دخالت نکند. از احمد مـیپرسد "حرفت چیـه" احمد کـه گویـا مـیبیند یکی از نوچه هایش ازسر کوچه پیدایش شده شیر مـیشود وژست حمله مـیگیرد. ناصر مـهلت نمـیدهد و باپابشدت بـه پاهای احمد مـیکوبد بطوریکه محکم بزمـین مـیخورد وگویـا نفس اش بند مـیاید، ناصرکنار مـیاید وبرای اینکه خود را خیلی خونسرد نشان بدهد شروع مـیکند با پشت دست خاک لباسش را بتکاند کـه بیشترتوی دل لاتها را خالی کند . خلیل کـه مـیبیند احمد مـیخواهد از جا بلند شود مـیپرد و با یک لگد محکم او را دوباره روی زمـین مـیاندازد و رویش مـینشیند وبمسخره مـیگوید "مـیخوام درآرم تودهنت کنم بخارونی". ناصر داد مـیزند "خلیل خجالت بکش، ولش کن، مردم اینجا وایسادن" . دراین لحظه نوچه احمد کـه به صحنـه رسیده با چاقو بطرف خلیل هجوم مـیبرد، وناصر کـه گویـا او را زیر-زیرکی زیرنظر داشته بموقع مچ دستش را مـیگیرد وبشدت او را بدیوارمـیکوبدومـیگوید "هش ا". طرف نقش زمـین مـیشود وچاقو هم ازدستش مـیافتد. ناصر دوباره وبا تظاهر بـه خونسردی مـیگوید "خلیل که تا ناقصش نکردی یـه کاری دستمون بدی بیچاره رو ول کن مـیگم". ولی خلیلولکن نیست، محکم دستهای احمد را گرفته و مـیگوید حتما یـا خودش بگوید "گه خوردم" یـا "خودم بـه خوردش بخوردش مـیدم" ، وبه ناصر مـیگوید "تومـیخای بری برو بـه تمرینت برسی". درون همـین حال یک ماشین پلیس کـه ازآنجا رد مـیشده از دیدن جمعیت توقف مـیکند ودو پلیس بطرف آنـها مـیایند. که تا پلیش ها برسند چند مسافری کـه از اتوبوس پیـاده شده بودند ماجرا را شرح مـیدهند. پلیس ها از قبل با سابقه این لات ها آشنایی داشته اند. دوسه نوچه دیگر احمد کـه تازه از راه رسیده اند با دیدن پلیس ها حول مـیکنند و گویـا خیـال دارند فلنگ را ببندند که, پلیس از آنـها مـیخواهند سر جایشان بمانند. بعد از چند دقیقه صحبت باشاهدان, استوار پلیس دست احمد را مـیگیرد واز زمـین بلند مـیکند پلیس دوم هم مچ اندیگری را مـیگیرد و استوار پلیس خونسردانـه دو گزینـه درون اختیـار احمد ونوچه هایش مـیگذارد:د. و با صدایی بلند بـه احمد مـیگوید گویـا نمـیخواهدآدم بشود، وخطاب بـه مردم مـیگوید همـین احمد آقا را کـه مـیبینید توی کلانتری صد بار وبقیـه شان هرکدام پنجاه دفعه گفته اند "غلط کردم , ...خوردم" که تا جناب سرگرد با تعهد آنـها را بخشیده, اما بازمزاحم این آقایونشدن و دوتا خا نم هم از دستشون شاکی هستن بعدش با اشاره بـه خلیل و ناصرمـیگوید واما این دفعه بخاطر اینکه از لطف این آقایون یک کمـی خاکی هم شده اید مـیتونید از بین این دوره یکیشو انتخاب کنید: یـا آنکه همراه با ماشین پلیس بروند کلانتری خدمت جناب سرگرد، وبا اشاره بـه خلیل و ناصر مـیگوید راه دوم اینکه اگر یکی یکی از ناصر وخلیل ومسافرها معذرت بخواهند, واین دونفر هم موافقت کنند بلکه او بتواند از جناب سروان معاون .کلانتری خواهش نماید بلوای شما را بـه جناب سرگرد گزارش نکند وخودش شما را ببخشد دست آخر آنـها راه دوم را مـیپذیرند و وقتی سرکار از خلیل و ناصردر مورد موافقتشان مـیپرسد ناصر جواب مثبت مـیدهد واضافه مـیکند کـه مـیرفته اند به منظور امتحان درس "بخوانند کـه این آقا مثل اینکه صبح اشتباهی ازخواب بیدار شده بوده ومـیگوید "اگرصلاح مـیدونین زبون بسته ها رو ولشون کنین "برن . بچه ها آمدند خا نـه وبیش از دوساعت وقت هم صرف تشریح جزئیـات درگیری به منظور ما شد. اما از ان بـه بعد هروقت نوچه های احمد راحت، خلیل کـه هیچ، من یـا سیـا راهم کـه مـیدیدند سلام مـید، سیگارهم نخواستند. اگر اشتباه نکنم فکر نمـیکنم بعد ازان آنـها .را روی رکاب اتوبوس دیده باشم خلیل فرزان خلیل پسر کوتاه قد ولی ورزیده ای بود کـه در تیم بسکتبال مدرسه هم بازی مـیکرد. آدمـی بسیـار صمـیمـی بود کـه برغم پررویی ظاهری, آدمـی ساده بود.گویـا درون یک باشگاه یک مقداری هم کشتی کچ تمرین کرده بود کـه شاید همـین هم درخروس جنگی بودنش بی تاثیرنبود، اگر چه چند بار همـین ژستها و داد زدن های کشتی کچی اش بـه درد خورده بود. خلیل رفیق خوبی بود کـه مـیشد بگویی بیش ازهمـه ما حاضر بود به منظور دوستش مایـه بگذارد. شاید درون حد بی کلهپرجرات بود, همانطورکه مـیشد گفت دراین جرات ورزی گاه که تا حد مسخره ای پیش مـیرفت و گره هایی را کـه مـیشد با دست باز کرد تبدیل بـه گرهی ناجور مـیکرد. از جمله اینکه بخاطر دهن لقی همـیشـه امکان داشت درگیری پیش بیـاورد.و درون این امر چنان بی ملاحظهبخرج داده بود کـه مجید بـه "ارواح خاک باباش" قسم خورده بود کـه اگر خلیل دفعه بعد بای دعوایش بشود, حتی اگر ببیند طرف دارد خلیل را مـیکشد, باز هم به منظور جلوگیری دخالتی نخواهد کرد. خلیل از خانواده ای پر جمعیت مـیامد کـه پدرش معلم بازنشسته بود ، سه برادرودو بزرگتر داشت کـه همگی کار مـیدو هردوبرادرویکی از ها به منظور خود زندگی مستقلی داشتند. بعلاوه ۳ ویک برادر کوچکترهم داشت. خلیل از سال ۱۳۵۰ بـه امریکا مـهاجرت کرد ودر بالتیمور با همسر امریکایش زندگی مـیکنـه و دو پسر هم داره کـه هردو بالای ۲۵ سال و کالج رو بـه پایـان رسوندن. درسال ۲۰۱۰ مـیلادی کـه بعد از ۳۵-۳۶ سال بهش تلفن زدم همـینکه صدامو شناخت اول یک ربع تموم فحش داد وتازه بعدش پرسید چطوری وکجایی). بنظر مـیرسد خلیل نـه فقطدر دوستی کـه در ازدواج نیز آدمـی صادق بوده است. خلیل درون سال ۱۹۸۰ یکبار با دوست ش پم بـه ایران آمدند ، وی از همان سال با پم ازدواج کرده و تا کنون همراه با هم درون بالتیمور بـه زندگی مشترکشان ادامـه داده اند . . حتما اذعان کنم کـه دربسیـاری از موارد طرف مقا بل کـه حوصله و یـا توقع چنین حدی از "رو" را نداشت جا مـیزد ومساله بـه نفع خودش و ما تمام مـیشد اما طبعا همـیشـه کـه اینجورنبود. دراینجا بد نیست بـه چندتا از کارهایش کـه مـیتوانند خواننده را درون شناخت بهتر خلیل کمک کنند اشاره کنم. خلیل چند باربا ما شرط بست کـه اگر بدستورات او گوش کنیم ولباسهای تروتمـیز هم تنمان یم او مارا بمـهمانی یـاعروسیـهای آنچنانی (البته ازنظرماها آنچنانی) خواهد برد, کـه اینکاررا هم کرد. حد اقل دوجارا من بخوبی بیـاد دارم: کـه عبارت باشند ازدوفقره دعوت بـه هتل کمودور و یکبارحضور درهتل الیزابت, روش کارش هم جالب بود. مثلا شاهد بودم درون هتل کمودور صبح روز عروسی مـیرفت کمـی سروگوش آب مـیداد واسامـی را یـاد مـیگرفت. نزدیک زمان عروسی کـه مـیشد مـیامد دم درون باغ هتل وپهلوی یکی از دربانـها مـیایستاد ومخ او را بکار مـیگرفت. چون اسامـی را مـیدانست مثلا سراغ آقای "زبر جد" کـه عمو یـا برادرعروس یـا داماد بود را مـیگرفت (چون اسم او ممکن بود بگوش دربان آشنا بیـاید). البته جوری وانمود مـیکرد کـه فعلا با عموهه کاری ندارد بلکه منتظرداداش بزرگه هست که گویـا قراراست باهم "فیل هوا کنند"-مثلا یک کیک چند طبقه یـا دسته گل عجیب را وارد مجلس کنند- البته ازدربانـه هم مـیخوا ست کـه موضوع فعلا پیش خودش بماند.در ضمن وقتی یکی ازصاحبان مجلس ازدرسالن خارج مـیشد ازدور چنان با او خوش وبش مـیکرد کـه گویی صد سال هست با هم دمخورند. اگر یکی از همان صاحب مجلسها بطرف درباغ مـیامد خلیل بسرعت بطرفش مـیرفت و چنان وانمود مـیکرد کـه هرازدور مـیدید فکر مـیکرد آنـها دارند درمورد امرمشترکی کـه قبلا برنام هاش ریخته شده صحبت مـیکنند, درحالیکه درعمل خلیل بـه احتمال زیـاد داشت با پرسیدن سوالاتی مثل "ساعت چند است" یـا "عروس خانم قراره ساعت چند اینجا برسه" سر طرف را گرم مـیکرد. از قبل و در تمام مدتی هم کـه خلیل دم درون بود هر مـهمانی کـه وارد مـیشد چنان خوش وبش مـیکرد و خوش آمد مـیگفت کـه بعضی فکر مـید او برادر داماد ودیگران هم مـیپنداشتند حد اقلش اینستکه او مـیباید یکی از دوستان نزدیک داماد باشد. خلیل اعلام کرده بود کـه هروقت به منظور ادامـه تماس لازم بود بـه ی شماره بدیم مـیتونیم شماره اونا رو بدیم فقط قبلش حتما به خلیل بگیم کـه اونم گوشی رو ست پدرش بده "دیگه مساله حله". تو خونـه شون قانون بود اگه غریبه ای زنگ مـیزد گوشی رو مـیبه پدرخلیل کـه بخاطر کم سوئی چشمـهایش از آموزش و پرورش حکم از کار افتادگی گرفته بود (معلم ادبیـات بوده). گویـا برادرو های بزرگترازخلیل کـه هرکدام گرفتاریـهای زندگی مستقل خود را داشتند, بهرقیمتی همـین خا نـه "تلفن-دار" را درخیـابان فخررازی درجنوب دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند که تا بتوانند راحتترازحال وکار پدرو۵-۶ که تا -برادرهای ریزودرشت خبربگیرند. من وسیـا هم ازنظراستفاده اضطراری ازتلفن خلیل اینا جهت اموررمانتیک بـه خلیل نیـاز داشتیم (البته یـادم نیست سیـا عملا تلفن خلیل رو بـه ی داده باشـه). منـهم دردو-سه باری کـه اینکارو کردم بـه این نتیجه رسیدم کـه کارخیلی بیخود و بی فایده ای مرتکب شده ام. یکباربزرگ خلیل کـه اتفاقا خانـه بوده گوشی را برداشته وبه خیـال اینکه طرف مزاحم هست اورا "پرانده" بود. بار دوم کـه اولش وحید داداش کوچیکه تلفن را برداشته و بعد از یک مشت "کی و چی ونداریم" گوشی را تحویل های کوچکترخلیل (اما بزرگترازوحید) داده وآنـهاهم چون فکر کرده بودند طرف دیوانـه ست بـه نوبت گوشی را ازدست هم مـی قاپیده اند وانقدرکروکربه ه خندیده بودند کـه ه هم فکر کرده بود بـه دیوونـه خونـه زنگ زده. ان یکباری هم کـه بابای خلیل گوشی را برداشته بود از همـه بدتر, با توجه بـه اینکه شیرازی بود ودرشعروادب دستی داشت حدود سی-چهل دقیقه مخ ه رابکارگرفته بود وبرایش شعروغزل رمانتیک خونده بود که تا اینکه بالاخره ه جوش آورده وگفته بود "ازشما بعیده" ,بابای خلیل هم ازاینکه ه ه "ادب نشناس"حرفهای اورا "بد تعبیر کرده" بهش برخورده بودوبه ه گفته بود دیگه حق ندارد اینجا زنگ بزند. فکر نمـیکنم هیچوقت هم از شماره خلیل اینـها بـه ی سودی باشیم. مجید بـه آفرین مجید پسری خوش اندام، خوش لباس و درعین حال شوخ بود. مجید قهرمان آموزشگاهای تهران درون کشتی آزاد بود اما معروف بود بـه افتادهوتا آنجا کـه ممکن بود سعی داشت ما را از درگیری با دیگران بپرهیزا ند, اینرا بگویم کـه مجید متولد ۱۳۲۶ بود و من و سیـا هردو متولد ۱۳۲۹ اما همکلاس بودیم. مجید هیچوقت درست حسابی چیزی درباره پدرش بما نگفت, اما بعد ها کـه بزرگتر شدیم من حدس مـی مـیباید پدرش ازافراد سیـاسی بوده کـه بدنبال کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ بـه خارج گریخته و راه برگشت را بر خود بسته دیده وباربزرگ مجید و برادرش را بـه دوش مادر انداخته بود. یـادم مـیاید ما ها (مخصوصا ناصر) اولین باری کـه مادر مجید را دیدیم ابدا توقع نداشتیم با خانمـی چنان جوان ،شیک پوش و زیبا روبرو شویم. او درون فروشگاه فردوسی حسابدار بود وبرا ی موفقیت بچه ها خیلی مایـه مـیگذاشت . مجید اول بـه خا طر(وبقول خودش بـه بهانـه ) اینکه من دردرس ریـاضی بـه او کمک کنم با ما رفیق شد, اما پیوستنش جایگاه گروه ما را درون مدرسه خیلی محکم کرد. خودش مـیگفت ازرفیقش بامبول یـاد گرفته کـه وقتی مـیخواهد بای رفیق شود چطوری یک "بامبولی"، بهانـه ای, به منظور اینکار بچیند. سیـا همـین هفته پیش یـادم انداخت کـه مجید دوستی داشت کـه همـه او را بامبول صدا مـید، وخودش هم ازین بابت ابدا ناراحت نمـیشد. من بـه سیـا گفتم درست یـادم نمـیاید واو گفت یـادت نیست تو رفتی جای بامبول توکنکور راه آهن امتحان دادی و نزدیک بود اسمشو روی پاسخنامـه بنویسی بامبول. مجید هیچگاه مستقیما چیزی درباره غیب شدن پدرش نشنیده بود، تو گویی مادرسالها با این خیـال کـه او روزی باز مـیگردد وهر سه آنـها را درآغوش خواهد گرفت زیسته باشد. گویـا مجید درهمان اوائل غیب شدن یکی دوبارکلمـه فراررا ازپچ وپچ مادر با بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادر شنیده بود. مادر مـیگفته کـه پدردرجواب این سوال مادر کـه جواب این دوتا بچه را چه حتما بدهد چیزی بین معنی گفته بوده "نمـیدونم، اصلا فکرکنین منـهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این بوده کـه " آره، همـین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین". احتمالا مادراز حالت مجید مـیدانسته کـه او بـه ساختگی بودن ماجرای تصادف پی اما انگارناگفته توافق کرده باشند کـه قسم "به ارواح خاک بابام" به منظور مجید با مسما تراست ،و اینجوری قصه تصادف هم سر جایش مـیماند. اما حمـید برادر کوچیکترهیچوقت نتوانست آنرا بـه خود بقبولاند, که تا آخر هم سلامت روانش را بـه باد داد، آخرمگر مـیشود "بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه راست مـیگه چرا مارو نمـیبره سرقبرش, و این مادربود کـه باید پاسخگوی همـه چیز باشد و باجان خود آنرا پرداخت. حمـید درخیـال منتظراست کـه همـین روزها بابا برمـیگردد واین مادر دروغگورسوا خواهد شد. خب اگه راست مـیگه چرا مارونمـیبره سر قبرش، اصلا چرا لباس سیـاه تنش نیست. به منظور حمـید اینکه فقط بیست ودوسالش بوده کـه شوهرش او را با دوتا بچه ترک کرده بودهیچ معنی خاصی ندارد, ممکن نیست قبول کند کـه بابا خودش ب گفته باشد تو برو"هر کاری خودت مـیخواهی " و منـهم اینجا با یـه زن آلمانی مـیگیرم کـه اقامتم زودتر درست بشـه. از اینجا بـه بعد گرچه ربطی بـه دوره مورد بحث ما ندارد،اما نمـیتوانم برایتان نگویم، بخش کم گفته شده ای از تاریخ معاصر ماست. پیروز ق,,. وش را هم مادرشان بزرگ کرد وفرستاد دانشکده فنی، محمد ح..ری و ، ممد بیگلری را هم. شاید مادرفرید همسایـه زمان بچهمجید هم همـین ماجرا را پشت سر گذاشته اما توانسته با اتکا بـه استعداد تجاری, هنر, واعتماد بـه نفس بالا از نظر اقتصادی موفق بشود. نمـیدانم چرا فکر مـیکنم اسم مادر مجیدمـیباید رعنا بوده باشد، شاید تحت تاثیر یک سریـال تلوزیونی این فکر رفته توی سرم ولی چه فرقی مـیکند بهرحال کـه مـیباید اسم مستعار بکار مـیبردم. رعنا باربزرگ بچه ها را بدوش مـیکشد و برای بـه سرانجام رساندن آنـها هرآنچه مـیتوانسته انجام مـیدهد. مجید بما گفته بود مادرش درفروشگاه فردوسی کار مـیکند وشغلش حسابداری است. یکروز مجید کلیدش را گم کرده بود وقرار گذاشته بود برود فروشگاه پیش مادرش کلید اورا بگیرد (و البته پولهم بگیرد) مجید ازمن خواست همراهش بروم. مجید بارهاعکسهای مادرش را درآلبوم و توی قاب عنشانم داده بود اما علیرغم امادگی ذهنی حتما بگویم دراولین برخورد, بسادگی درمغزم جا نمـیافتاد کـه خانم جوان، آراسته وزیبایی کـه با خوشرویی درمقابلمان ایستاده همان رعنا مادرمجید باشد. فکرمـیکردم عکسهای کـه دیده ام درزمان بچگی مجید گرفته شده باشند. دومـین نکته ای کـه توجهم را جلب کرد نگاه تحسین آمـیز همکاران باین مادروپسر بود. چند روزی بعد از همـین دیدار بودکه مجید گفت مادرش چند ماهی هست با یکی ازهمکارانش کـه بنظر او پسرخوبی هست ازدواج کرده. هروقت مجید ازمن مـیخواست برویم با هم درس بخوانیم مـیدانستم مـیخواهد بدون اینکه بـه دیگران بگویم درریـاضی کمکش کنم.چند ماه بعد کـه رفته بودم خا نـه مجید, بعد ازده بیست دقیقه درس, مرا بـه اتاق دیگربردوکوچولویش مرجانرا کـه درست مثل عروسک بود درون گهواره نشانم داد. شاید پیش از پانزده سال هست از مجید خبری ندارم وامـیدوارم هرجا هست بـه همان سرزندگی باشد کـه بود. بهمـین یک ویژگی کـه الان مـیگویم دقت کنید که تا ببینید وقتی مـیگویم مجید آدمـی بود کـه نمـیشد اورا دوست نداشت, محض تعا رف نمـیگویم. الان را نمـیدانم اما درآنزمانشوهر مادر مخصوصا اگر جوان بود, به منظور پسر نوعی سرشکستگی بحساب مـیامد، بطوریکه لفظ "شوهرننـه" دارای باربسیـارمنفی ومعادل فحش بکار مـیرفت. حالا ببینید خصلتهای انسانی ودرک واقعیت چقدربا ید درمجید قوی بوده باشد کـه ازشوهر مادرش بنیکی یـاد مـیکرد. بـه جرات مـیتوانم بگویم بیش ازهشتاد درصد پسرهای ایرانی درچنین شرایطی اگرهم باجبار ازدواج مجدد مادررا مـیپذیرفتند ولی دلشان با مادروشوهرش صاف نمـیشد. مـیتوانم حدس ب امروز, بعد ازحدود نیم قرن از آنروزها وهمراه با بالا رفتن سطح سواد کلی جامعه, واقعیت پذیری پسران کشور ما دراین زمـینـه بهتر شده باشد, اما بعید مـیدانم این نمود فرهنگ پدر سالارانـهبه مرحله از بین رفتن رسیده باشد. مجید همانجا دوچیز بمن گفت: اول آنکه درمورد کوچولو واساسا ازدواج مادرش بدیگران چیزی نگویم، مـیگفت اوخودش وقتی لازم شود آنرا خواهد گفت. اما نکته دوم کـه من درآنزمان بدرستی آنرا درک نکردم ابراز نگرانی درمورد حمـید بود. مـیگفت حمـید اصلا از این بچه خوشش نمـیاید واشاره هایی کرد بـه حرفهای مزخرفی کـه حمـید درخواب درمورد مادرش مـیزند و اینکه مادر مرتبه حمـید را پیش روانپزشگ مـیبرد اما گویـا تاثیری ندارد. توجه کنید دراین زمان حمـید بچه نیست بلکه جوانی ۱۶-۱۷ ساله هست که راضی او برفتن نزد روانپزشگ مستلزم صرف انرژی فوق الاده وایمان-بخود بسیـار بالایی است. بهرحال که تا تابستان سال بعد هم تقریبا مرتب مجید را مـیدیدم ,من دیپلم گرفته بودم وبرای کنکورمـیخواندم، ولی مجید دو-سه که تا تجدیدی آورده بود ومن گاهی مـیرفتم کمکش. مجید وحمـید مثل سابق زیرپروبال مادربودند. اما بازی سرنوشت: فکر مـیکنم حدود سال ۱۳۷۰ خورشیدی مجید را دروزارت صنایع دیدم, مثل همان وقتها خوشرو وآراسته، مـیگفت سالهاست ازدواج کرده وصاحب دواست. دردفترفروش تهران یکی ازکارخانجات نساجی (مـیگفت کارخانـه درفومنات است) کارمـیکرد. وقتی ازحال و کارحمـید، مادر وش مرجان پرسیدم, جوابی داد کـه جا خوردم، قطعا از سوا لم پشیمان شدم، گفتکه حمـید بالاخره چند سال پیش یکشب کهی درخانـه نبوده مادرش رادرخواب باچاقو بقتل رسانده . گفت درآنشب شوهرمادرمجید وشان (همان مرجان کوچولوی عروسکی) را به منظور کنکوریـا چیزی شبیـه ان بشمال بوده. وقتی گفتم "عجب بدشانسی"، مجید گفت نـه شاید خوش شانسی بوده، مجید معتقد بود اگربودند شاید ان و وپدر نیزازچاقوی حمـید درامان نمـیماندند . گفت حمـید با توجه بـه سابقه بیماری روانی حالا آزاد شده ودرباغ کارخانـه درفومنات باغبان است. بازهم بلند نظری وواقع نگری مجید جلب نظرم را کرد، حتی بعد ازقتل فجیع مادرهم کینـه درحرفها و نگاهش نسبت بـه حمـید پیدا نبود, تنـها احساس ترحم بود نسبت بـه یک بیمار روانی, درحالیکه, من کـه "نـه سرپیـازبودم نـه ته آن", بعد از شنیدن خبرنسبت بـه حمـیداحساس کینـه داشتم . درادامـه گفت هممانطور کـه قبلا برایم گفته بود، "این پسره ازهمون وقتها روانی بود"، مادرهم اینـهمـه واسه معالجش مایـه مـیگذاشت, وباپوزخندی تلخ فقط گفت"اینم دست مزدش". بعد حس کردم مایل نیست بیش ازاین دراینمورد حرفی بزند واز من خواست براش بگم چیکار مـیکنم. چون مجید چندان تمایلی بـه صحبت درباره پدرش نداشت, متاسفانـه حرفهای منـهم بیشتر برداشتهای شخصی هست تا اطلات موثق, لذا ممکن هست در باره پدرش یکطرفه قضاوت کرده باشم. بنظر مـیایددرتمام این سالها پدریـا ازطریق داراییـهایش درایران ویـا با ارسال پول بـه لحاظ مالی "هوای آنـها را داشته" هست . اما جدا ازاین,با "دو دوتا چهارتا" آنچه قبلا از مجید شنیده بودم وعمدتا از روی تشبهات اسمـی, باین نتیجه رسیدم کـه مـیباید پدر مجید از فعالان سیـاسی باشد کـه بعد ازانقلاب بکشورباز گشتند, احتمالا با این توقع کـه مادرآغوشش را برویش باز کند. اما از ظواهر پیداست کـه جذب جوانی خیـال پرور و روانپریش چون حمـید را ارضا کننده مـیابد. حمـید کـه با آمدن پدررویـا هایش جانی دوباره گرفته اند, بخیـال خود حتی حاضر مـیشود بیوفایـهایی های گذشته مادر نسبت بـه پدررا ببخشید, تنـها بشرطی کـه مادر "ان مرتیکه نره غول" را از خود براند, اما اگرمادرنپذیرد تنـها اوست کـه موظف هست با گرفتن انتقام سالها خیـانت بـه پدراز این زن هرزه لکه ننگ را از دامن خانواده بشوید. مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول" یکی از شیرینکاریـها ی مجید اینبود کـه ترانـه های علی نظری رابا ژستی عین خودش مـیخواند, مخصوصا ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله منوو صدا کن خوشگله" را . اینجا مـیخواهم یکی از ان پرانتز هایم را باز کنم وبقول معروف "دوتا کلمـه درباب صفت "لات -ژیگول" بگویم. منظورم اینکه علی نظری یکی از ابتکاراتش اینبود کـه حتی طرزخواندن ولحنی کـه کلمات را ادا مـیکرد متناسب با قشری بود کـه من آنـها را لاتهای ژیگول مـیخوانم . همانطور کـه سوسن مـیزد" توخال" زنـهای تیپ لاله زاری بلادیده ازعشق. علی نظری اما درس خوانده و ازخواننده های بسیـارمبتکر بود. یعنی شعرهای ترانـه هایش را متناسب با مخا طب خودش مـیسرود، ودرانتخاب آهنگی کـه باید روی ان گذاشته شود صاحب نظربود. اما بنظرمن ازمـهمترین ویژگیـهایش اینبود کـه درفرم کار, یعنی صدا سازی ولحن ادا کلمات هم مـیزد "توخال لاتهای ژیگول". اما لاتهای ژیگول معمولا ازخانواده هایی بودندکه پدرانشان شغلهای خصوصی وغیر اداری داشتند، مثل راننده کامـیون، بنگاه معاملات ملکی، مبل سازی، تعمـیرگاه،و ندرتا درامورهنری, ولی درون عین حال دوست داشتند پسرانشان (بندرت انشانـهم) درس بخوانند ویک چیزی بشوند. اما روال زندگی چنان پیش مـیرفت کـه معمولا این گروه از بچه ها درهمان سیکل اول وگاهادرکلاس دهم درس ومشق را رها مـید وبعداز مدتی اینوروآنورزدن مـیرفتند دنبال کار، وبسته بـه امکانات واستعداد درشغل وحرفهای مستقر مـیشدند. عمده جمعیت این قشر را هم مـیباید درمشاغل و حرفه های خدماتی جستجو کرد اما برخلاف پدران, مـیشد ازآنان سراغی درمشاغل کارمندی نیزیـافت. دیده شده بعضی از آنـها درجاهایی سطح تحصیلی خود را "دیپلم ردی" هم ذکر کرده اند. مـهمترین ویژگی لاتهای ژیگول اینکه آنـها ابدا دوست نداشتند دیگران آنـها را با لاتها یکی بگیرند- لاتها معمولا بیسواد بودند یـا فقط خواندن ونوشتن مـیدانستند. اینان حتی وقتی همان حرفه و شغل پدر را پی مـیگرفتند تلاش مـید تفاوت رفتاری و فرهنگی خود باپدران را بدیگران و بویژه با مشتریـان نشان دهند. آنچه دراینجا بیشتر مورد نظرمنست فرهنگ گویشی و چگونگی ادای کلمات توسط این قشراست. بدیـهی هست اگرچه گنجینـه لغوی این افراد بطور متوسط غنی ترازلاتها بود اما درهرحال محدودترازافراد "دیپلم بـه بالا"بود و لذا وقتی تلاش مـید "دیپلم بـه بالا " صحبت کنند گاها حرف زدنشان فاقد یکدستی مـیشد. ازویژگیـهای گفتاری آنـها اینکه اولا برخلاف لاتها کلماتی مثل"سام لکم" ، "داشم" ، "کرتیم" بندرت مکن بود ازآنـها بشنوی, اگرهم چنین مـیشد اغلب بقصد تمسخربود, نوک زبانی هم حرف نمـیزدند. مثلا اگر لازم مـیشد: بطورکامل مـیگفتند نوکر شما هم هستیم یـا "درخدمتیم". اما درمقابل درجاهایی سعی مـید کلمات را حتی کاملتراز گفتار روزمره ولی معمولی آدم های باسواد ادا نمایند، این تفاوت با گفتارعادی, گاهی درذکر کلمات وجملات درهنگام خواندن ترانـه ها محسوستر مـیشد. بعضی از افراد اینگروه هم حروفی مثل شین را با "بیش ازسه نقطه!" ادا مـید. یکی از تفاوتها کـه هنگام خواندن ترانـه و آهنگ نمود پیدا مـیکرد چگونگی ادا حرف " آ " درکلمات هست که صدایی مابین " آ " با " او" (حرف O درانگلیسی) از دهانشان خارج مـیشود, یعنی لبها را کمتر ازحد معمول, ازهم باز مـیکنند. درمقابل برخی ازحروف بطور نسبی با سرعتی بیش ازمعمول ادا مـیکنند. تنـها بعنوان یک نمونـه; بـه ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری گوش کنید: دراین ترانـه ترکیب "سرتو" درون گفتارعادی بصورت "سر-ا-تو" ادا مـیشود اما خواننده آنرا با سرعت "سرتو" مـیخواند - بدون اینکه درون اینجا الزام موسیقیـایی یـا قافیـه ای درکارباشد. ازسوی دیگر بـه چگونگیـادای حرف " آ " درکلمـه "بالا " درسطرفوق دقت کنید, کـه نمونـه ای از تلفظ بینابینی فوق الذکر است. شک نیست بعداز مدتی تکرار, اینجور چیزها ملکه ذهن مـیشود وعلی نظری هم مثل هرآدم دیگری, ناخوآگاه کلمات را چنین ادا مـیکند، اما من تصور مـیکنم درابتدا وی آگاهانـه بـه اینـهم هم فکر کرده کـه ترانـه را بـه شکلی بخواند کـه به ادای کلمات توسط "لاتهای ژیگول"نزدیکتر باشد. اینجوری بود کـه آهنگهای علی نظری هم بلحاظ محتو ا و زبان شعری ساده اش وهم از نظر لحن کلام "مـیزد تو رگ این قشر". مجید ما هم آگاهانـه یـا ناخودآگاه این خصوصیت را بسیـار خوب تقلید مـیکرد. محمد بیگلری محمد ازهمـه ما تنومند تروشاید بشود گفت بی شیله پیله تر بود. اینکه این آدم گنده مـیامد گردنش را پیش ماها کـه کوچک تربودیم کج مـیکرد ورک وروراست پنج ریـال قرض مـیخواست که تا "دوتا نخ سیگارهما" بخرد، همـیشـه مایـه خنده وتمسخر ما بود. حد اقل نمـیامد بدروغ بگوید به منظور بلیت اتوبوس قرض مـیخواهد چون پول بلیطش را قبلا سیگار خریده بود ومجبور مـیشد پای پیـاده که تا یوسف اباد شمالی برود. نـه اینکه ما خودمان اهل سیگار نباشیم کـه بودیم. یـاد تون باشـه گفتم تنومند ترنـه ورزیده تر. اون وقتهاکه تو دبیرستان پسرونـه شکم داشتن از نوادر بود, ممدما مجبور بود کمربندشوزیرشکم آویزونش ببنده. البته اینم بگم اونروزا بـه چشم من وسیـا کـه یـه چیزی هم بـه شکم بدهکاربودیم (بقول شـهربانو نافمون چسبیده بود بـه پشتمون) شکم ممد بشگه بحساب بیـاد. محمد یک بارانی سورمـه ای بلند و گنده ترازخودش داشت کـه ازوسط های پاییزتا چندروزبعد ازسیزده "انیفورم وار" تنش بود. البته اغلب ما ها فقط سالی یک دست کت وشلوارو درنـهایت یک شلوارویک پیرهن اضافی بیشتر نداشتیم . اما فکر مـیکنم محمد باین خاطر جلب توجه مـیکرد کـه اولا بارانی داشت کـه اغلب ماها نداشتیم ولی مـهمتر اینکه هیکل گنده اش با این بارانی گنده ترهم مـیشد. مجید گاهی با اشاره بـه گندگی بارونی ممد ولاغری ما بـه شوخی مـیگفت "ممد عینی وسیـا اگه دونفری هم برن این تو تازه مـیتونن نفری دوتا بربری رم بغلشون جا بدن اونوقت تو رفیق نامرد یـه نفری حرومش مـیکنی ". جیبهای بارونی هم لامصب خورجین بودن وتوش هرچیزی پید مـیشد، ازکلید وکبریت, ناخن گیروقوطی سیگاربگیرتا تخمـه، پاسور، پول خورد، نصفه ساندویچ وکتاب درسی. اینم بگم کـه محمد آرامـی بود کـه بندرت ممکن بود عصبانی ببینیش چه برسه بـه دعوا اما هیبتش، مخصوصا توی اون بارونی بد جوری غلط انداز بود وازاین نظراومدنش با ما مـیخ گروه ما تو مدرسه رو محکمتر مـیکرد. محمد سیگارهما مـیکشید وخیلی هم مـیکشد , ناصر درانتقاد وقتی هرکدوم از ما سیگار مـیکشیدیم مـیگفت "چوبمـیمون مـیکنی" و این استعاره تکه کلامش شده بود. مجید هم خودش سیگار نمـیکشید اما مثل ناصر بـه بقیـه سیخ نمـیزد. اخه اونوقتا ما هم مثل خیلی ازجونـهای دیگه سیگار کشیدنو جه جور ژست بحساب مـیاوردیم. یـادم مـیاد پیرمردی بود کـه سر تقا طع بزرگمـهروپهلوی دکه سیگار وآدامس واینچیزا مـیفروخت منو سیـا و خلیل کـه مـیرفتیم ازش سیگاربخریم این شعرو مـیخوند "تکیـه برجای بزرگان نتوان زد بـه گزاف که تا که اسباب بزرگی همـه آماده شود" ولی هیچوقت به منظور محمد بیگلری کـه هیکلش گنده بوداین شعرو نمـی خوند. پدر محمد افسر ارتش بوده وچند سال قبل فوت شده بود, اما من و سیـا ازلابلای حرفها یش فهمـیده بودیم کـه که فوت یـا ناپدید شدنش درارتباط با فعالیتها یـا اعتقادات سیـاسی اش بوده. از حرفهایی کـه گاهی مطرح مـیکرد، مخصوصا ازاینکه اینجورحرفها را درگوشی وبا احتیـاط بمن و سیـا مـیزد ونـه درجمع های بزرگتر, مـیشد بفهمـی از یک محیط خانوادگی سیـاسی مـیاید. بعنوان مثال درمورد جنگ ویتنام آنوقتها منـهم مثل اغلب مردم تحت تاثیر اخباررادیو ایران فکر مـیکردم ویتگنگ ها یک مشت وحشی زبان نفهم هستن کـه حقشن هست بمب سرشان بریزند, یعنی فکرمـیکردم مثل پشـه هستند کـه امریکا مـیخواهد با سمپاشی آنـها از شیوع مالاریـا جلوگیری کند. یـادم هست محمد تقریبا تنـهای بودکه معتقد بودویتنامـیها ازکشورشان دفاع مـیکند وامریکا حق ندارد هزاران کیلومتردورتر روی سرمردم اینکشور بمب بریزد. گرچه درون مدرسه گروهای دیگری هم وجود داشت اما عموما ۲-۳ نفری بودند وبعلاوه بـه اندازه گروه ما باهم نمـی پلکیدند ومنسجم نبودند. اینم حتما اذعان کنم کـه منو سیـا کـه در مجموع وزن دوتایی مون بـه ۱۲۰ کیلو نمـیرسید بـه لحاظ بدنی نون هیکل ورزیده وموقعیت ویژه مجید, سبیل چخماقی ناصرو هیکل گنده محمد بیگلری رومـیخوردیم. منظورم اینـه کـه بچه های گردن کلفت وخروس جنگی مدرسه هم اغلب جرات نمـی سربه سر ما بزارن چون فکر مـی سروکارشون با ناصر و مجید مـی افته. گرچه هیچکی ندیده بود کـه این دو نفربای گلاویز بشن. ممد بیگلری هم کـه اساسا آدم آرومـی بود کـه سیگارخودشو مـیکشید وفقط هیکلش تواون بارونی گلوگشاد بد جوری غلط انداز بود. رضا عنصریـان وعطا روح انگیز عطا پسردایی من ورضا پسر دایی سیـا بودند و در واقع هممدرسه ی ما نبودند. عطا شاگرد مدرسه دکتر نصیری درون خیـابان سینا درمحله سلسبیل بود وورضا شاگرد مدرسه مروی درون ناصرخسرو. عطا انسال بخاطر اینکه با ما باشد اصلا اومده بود خانـه ما. هردوهمسن ما بودند وهردوتا توخیلی ازبرنامـه های بیرون مدرسهرا با ما مـیگذراندند. اما رضا مدتی چنان با ما مـیچرخید کـه بعضیـها خیـال مـید او هم دانش آموز مدرسه هنربخش است. اتفاق مـیفتاد کـه رضا مثل خلها ازمدرسه خودشان یعنی مدرسه مروی جیم مـیشد و مـیامدبا ما سرکلاس مـینشست. پدررضا کـه چند سال قبل فوت کرده بود مالک یک دربازارچه شاپور یـا "گذر مـیتی موش" بود. برادر بزرگتر رضا مسولیت اداره را داشت وازمحل درآمد ان خانواده را اداره مـیکرد. البته رضا هم اززمانیکه من با او آشنا شدم گویـا تعدادی ازعصرها پشت دخل ( کـه همان صندوق باشد) مـینشست وباینطریق درگرداندن امور بـه خانواده کمک مـیکرد.جدا ازهمـه اینـها رضا خیلی احساس لوطیگری داشت ودلش مـیخواست کـه دیگران فکر کنند "هوای فلان وفلانی ... رو داره ". البته اگر دیگری هم دم دستش بود ازاینکه هوای او راهم داشته باشد خوشش مـیامد. مـیشود گفت من وسیـا هم یک جورهایی ازاین خصوصیت رضا بدمان نمـی آمد, چون بعضی وقتها بد جوری بدردمان مـیخورد. یعنی گاهی بفهمـی نفهمـی پیش رضا خودمان را بیعرضه نشان مـیدادیم کـه این یدوست با معرفت مجبور شود "زیر پروبالمان را بگیرد". مثلابرای مدتی درخانـه امـیرآباد وقتی رضا مـیامد وانمود مـیکردیم گویـا "ازدیشب که تا حالا" ازتنبلی یـا بی پولی چیزی نخورده ایم . رفیق لوطی ما هم بد جوری بـه غیرت اش برمـیخورد واول یک ربع ساعت ما را درمورد ضررهای تنبلی نصیحت مـیکرد, حتی یکی دوبارکمربند را کشید وتهدیدمان کرد اگروقتی ازخرید برمـیگردد خانـه را تمـیز نکرده باشیم با همان کمربند مجبورمان مـیکند. ما هم چون مثلا ازاوحساب مـیبردیم مـیگفتیم باشـه. خیـالش کـه از نصیحت راحت مـیشد مـیپرید سه پرس چلوکباب و چندین پاکت مـیوه و مواد غذایی مـیخرید ویخچال را پرمـیکرد. البته اگر من گفتم "مـیپرید" فکر نکنید رضا ماشین داشت یـا فروشگاه همان دم دست بود, درست برعکس، که تا اولین بقالی و ساندویچ فروشی بیش از نیم ساعت پیـاده روی درون سوزوسرمای بیبانـهای امـیر اباد (یـا درون گرمای تابستان) راه بود تازه مغازه های آنجا هم همـه مواد را نداشتند به منظور چلو کباب ساندویچ و مـیوه حتما تازه با اتوبوس مـیرفت بـه ایستگاه نصرت درون خیـابان امـیر اباد یـا خود مـیدان مجسمـه. البته این نقش بازی من و سیـا و رضا دو-سه بار بیشتر دوام نیـاورد چون لابد رضای طفلکی حس مـیکرد برایش خیلی زحمت (و خرج) دارد. ولی سایـه این لوطیگری بـه شکل دیگری که تا مدتی هنوزروی سرمن و سیـا بود. بـه این شکل کـه تا مدتی وقتی سه نفری یـا همراه سایر بچه ها به منظور غذا یـا بیرون مـیرفتیم رضا سهم (دنگ) من و سیـا را هم مـیپرداخت. یعنی درون ان دوره دست خودش نبود! بدجوری ناراحت مـیشد اگر ما دوتا مـیخواستیم دست درجیبمان کنیم. یکبار کـه من سهم خودم را از جیبم بیرون آوردم و اصرار کردم آنرا بـه ناصر کـه "مادر خرج" بود بدهم رضا چنان بهش بر خورد کـه بلند شد که تا از کافه برود کـه یکی از بچه ها از او خواهش کرد بماند و من را سر زنش د کـه چرا روی آقا رضا را زمـین مـی اندازم! و منـهم با معذرت پولم رادرجیبم برگرداندم. ممکن هست برایتان این سوال پیش بیـاید کـه رضا پول این لوطی گری را از کجا مـیاورد، ساده هست در ان روزها دخل دستش بود وگویـا برادرش هم طی انمدت هنوز بفکراش نرسیده بود کـه ممکن هست رضا که تا این اندازه عشق بـه "زیر پر و بال گرفتن" داشته باشد. ماجرای دیگر اینکه پسری بنام محسن درکلاس دهم رشته طبیعی بود کـه رضا پیله کرده بود مـیخواهد با او دوست بشود و زیر پروبالش را بگیرد و بمن فشار مورد کـه بروم محسن را اذیت کنم که تا رضا بطور اتفاقی از راه برسد و ازمحسن حمایت کند وباینطریق او با محسن دوست بشود. کـه این ماجرا را درجای دیگری خواهم گفت. البته حتما بگویم اگر چه درون داخل گروه دست انداختن و بدو بیراه گفتن بهمدیگرجزو لاینفک دوستی ما بود اما اگر یکنفر ازبیرون گروه بـه یکی ازبچه های ما بد جورنگاه مـیکرد بقیـه بـه حمایت درمـیامدند وبرای رو کم کنی هم کـه شده که تا طرف را سرجایش نمـینشاندند ووادار بـه معذرتخواهی نمـید قضیـه تمام نمـیشد (مگر اینکه طرف زورش مـیچربید،چنانکه افتدودانی). این همبستگی گروهی درون حدی بود کـه اگر یکی از ما مورد اهانت معلم ها یـا مدیر هم قرار مـیگرفت بقیـه از او دفاع مـید. اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان ماجرایک روزصبح شنبه ودرراه مدرسه شروع شد.ماجرا یک روزصبح شنبه و در حال قدم زدن بسوی مدرسه شروع شد. درحالیکه نسبتا با عجله داشتم درون خیـابان آناتول فرانس سابق(در ضلع شرقی دانشگاه تهران) درون جهت شمال بـه طرف خیـابات تخت جمشید مـیرفتم کـه برم مدرسه درون ضمن کیـهان ورزشی رو هم نگاه مـیکردم. حتما اقرار کنم کـه این روزنامـه خوندن اونم درون حال راه رفتن تو پیـاده روهای تهرون چنانکه افتاد و دانی بیشتر یـه ژست به منظور جلب توجه مدرسه ی هابود حد اقل ما (من و سیـا )اینجوری فکر مـیکردیم. حتما اشاره کنم کـه ما با تعدادی از ای چند که تا از معروف ترین دبیرستان انـه شـهرهم مسیر مـیشدیم کـه ازجمله اونـها دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصر درون خیـابون وصال شیرازی وتا حدودی دبیرستان مرجان از جمله اونـها بودن. بر گردم سر موضوع، من گردن شکسته درون اون شنبه کذایی گویـا بیش از حد دراین تاکتیک (روزنامـه خونی ) فرو رفته بودم کـه ناغافل یـه چیزی مثل پتک یـا گرز گرسیوز خورد بـه کله ام. چشمتون روز بد نبینـه سرم گیج رفت، پهن شدم رو زمـین و ستاره ها بود کـه جلوی چشمم زیگزاگی قیقاج مـیرفتن. کلی طول کشید که تا فهمـیدم گرزی درون کار نبوده بلکه درون نتیجه اجرای ناشیـانـه و افراطی تاکتیک بازی پیشونی ودماغم خورده بود بـه یکی ازاون تیر سیمانی های برق وسط پیـاده رو بود . جالب اینکه من بیشتر روزها حتی درون حال خوندن بی هیچ حادثه خونینی از کناراین تیر این تیر بی شعور! رد مـیشدم اما اون روز گویـا شانس با من همراه نبود. خلاصه کمـی کـه بخود اومدم متوجه شدم یـه خانوم محترم از روی دلسوزی یک دستمال بهم داد کـه دک و دماغم رو پاک کنم, بعدش هم کمک کرد پشت لباس و شلوارم رو بتکونم، راهنمایی کرد برم تو دانشکده ادبیـات دانشگاه صورتم رو یـه ابی ب - از تیپ حرف زدن و آشنایش با محیط اون دانشکده حدس مـی مـیباید یـا استاد و یـا دانشجوی ارشد بوده . با اینکه شک نبود خودم تنـهایی این دسته گل رو بـه آب دادم اما یـادمـه به منظور اطمـینان از ایشون پرسیدم آیـای رو درون اون لحظاتی بمن ضربه نزده کـه خانومـه گفت سر تمام ماجرا روتما شا کرده و گفت حتی یک لحظه قبل از اینکه من بـه تیربخورم اون نا خودآگاه فریـاد زاده "به پا " کـه البته درون بوده و من نشنیدم. بهر حال بمن اطمـینان داد کـه در لحظه حادثه هیچ بنی بشری درون شعاع ۷-۸ متری من وجود نداشته وآخرش گفت اخه این فوتبال چیـه کـه انقدر شما جوونا رو بـه خودش مشغول مـیکنـه، پسر جون تو خیـابون حواستو بیشتر جمع کن. ازش تشکر کردم, خدا حافظی کردم و بطرف مدرسه راه افتادم درون حالیکه حس مـیکردم ورم پیشونیم درون حال بزرگتر شدنـه. مـیدانستم بااین بادمجون وسط پیشانی مـیشوم اسباب خنده دور و بری ها توی مدرسه، درد ناشی از دست انداخته شدن توسط رفقاکم ازدرد فیزیکی ضربه نبود, اما تحمل سوال جواب های آقا ی شوقی گاهی از دست انداختن بچه ها هم سختتر بود شکستن سرمن چیزی نبود کـه آقای شوقی بتواند همـینجوری ازان بگذارد، واز اینروفکر مـیکنم پنجشنبه همان هفته یـا شنبه بعدش زنگ ادبیـات بودکه به منظور بازجویی بـه اتاق آقای شوقی احضار شدم.اینکه آقای شوقی شدیدا احساس کار آگاهی داشت بری پوشیده نبود اما خود منـهم احساس دوگانـه ای نسبت بـه این احضار داشتم . احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر اما احساس خود منـهم با مساله احضار بدفتر آقای شوقی کم از کارهای دیگرم نداشت. از یکطرف تنم مـیخارید کـه بدفتر احضار بشوم. چون حد اقل خودم کـه مـیدانستم جرم و جنایتی درکار نیست وفقط داستانـها مختلف و گاها متناقضی کـه دوستان درمورد چگونگی وقوع این حادثه محض خنده ساخته اند موجب شک آقای شوقی شده کـه خودش هم بقول معروف تنش به منظور امورکار آگاهی مـیخارید. لذا ازاین نظراین رویـارویی برایم یک شوخی بحساب مـیامد. از طرف دیگر منـهم همچین پسر پیغمبر نبودم و کفشم همچین خالی از ریگ هم نبود. ته دلم یک کمـی ترس داشتم نکند آقای شوقی وقتی اتفاقی توی حیـاط حرف مـیزده ایم چیزی را از قیـافه ام بو باشد ، درون اینصورت نگران مـیشدم کـه نکند هنگام سوال و جواب "یک دستی بخورم" اسرارم فاش بشود. ببینید این ترس من پرهم بیجا نبود, چون آقای فربیز درباب نگرانی اصلی آقای شوقی قبلا ندا را دستم داده بود. آقای شوقی مـیخواست مطمئن شود کـه پای آدم دیگری درشکستن سرمن درمـیان هست یـانـه، واگر هست، چگونـه رابطه ایست. چرا کـه آدمـی نبود کـه نفس رابطه و پسربرایش مـهم باشد, بلکه ازواکنش های ناموسی دررابطه های نامشروع نگران بود, یعنی مـیخواست اگر من دراثر بی توجهی بـه رابطه با یک زن (احتمالا شوهر دار) کشیده شده باشم مرا ازان بیرون بکشد. منـهم کـه همچین معصوم معصوم هم نبودم . راز مگوی من کلاس هشتم بودم توی کوچه دیدم زهرا کوچیکه مریم خانم همسایـه بغلی تنـهایی تو کوچه گریـه مـیکند, این زهرا کلاس دوم ابتدایی بود و چقدر نازی بود. پسوند کوچیکه به منظور این دنبال اسمش بود کـه اخترخا نم همسایـه روبرو هم اسمش زهرا بودکه کلاس نـهم بود. [ پرانتز:حرف حرف مـیاورد، این اخترخانم دو ودوپسرداشت . مادرم مـیگفت زن خیلی خوبی است, فقط یک کمـی "واز و ولنگ" است. خودش بمادرم گفته بود ۳۶ سال دارد, اما درون شناسنامـه ۳۳ ساله هست و اسم اش هم خیرالنسا است, چون یک خا له ای داشته کـه در بچگی مرده کـه اسم اش خیر النسا بوده, و خدا مـیداند این زن چقدر دلخور بود از اینکه اسم یک مرده را روی او گذاشته اند. البته زهرا بزرگه کـه نسبتا آتشپاره هم بود امسال رفته بود کلاس نـهم و یک بزرگ بحساب مـیامد وحالا دیگر زیـاد کوچه نمـیامد اما آنوقت ها کـه مـیامد درچند بازی روی ما پسر ها را کم مـیکرد کـه یکی از آنـها "گانیـه " بود -همان بازی کـه هرنفر ازیک تیم حتما لی لی کنان افراد تیم مقا بل را بزند و ازبازی حذف کند. زهرا ازسال گذشته قدغن کرده بود کـه دیگر حق ندارند زهرا صدایش کنند و باید نیلوفرصداش کنند، وهمـه هم همـینکار را مـید غیرازمادربزرگش کـه زبانش نمـیچرخید و هنوز زهرا صداش مـیکردونیلوفر هم عصبانی مـیشد. اتاقی کـه من و برادرکوچکترم دران درس مـیخواندیم و مـیخوابیدیم طبقه دوم وکاملا مشرف بحیـاط انـها بود.خا نـه ما سه طبقه وجنوبی بود و خا نـه آنـها شمالی بود ودوطبقه، اخترخانم اینـها دردو اتاق طبقه بالا مـینشستند کـه توسط یک راه پله رو باز و موزائیکی بـه حیـاط وصل مـیشد. دو مستاجر هم درون دو اتاق طبقه پایین سداشتند. یک اتاق کوچک هم درجنوب حیـاط و روبری مستراح ساخته بودند کـه آشپزخا نـه مشترک مابین همـه بود. من تقریبا هر روزی کـه خانـه بودم صدای زهرای سابق را مـیشنیدم کـه بلند سرمادر بزرگه داد مـیزد "انا، زهرا مرد، اگه با من کار داری حتما یـاد بگیری نیلوفر صدام کنی" بعدش اختر خا نم کـه خودش سازمانا بلندگو قورت داده بود از مـیامد بیرون اول داد وهوار مـی انداخت سرنیلوفرکه "بابا پیرزن زبونش نمـی چرخه بگه نیلوفر، نمـیشـه کـه کشتش" و یک دادی هم بـه زبان ترکی سر مادره مـیزد کـه معنی اش اینبود کـه "لج بازی نکن مادر". درون اجرای این صحنـه مکرردوتا کار هیچوقت از قلم نمـی افتاد: اول اینکه وقتی خطابه اش بزبان ترکی تمام مـیشد حتما کانال عوض مـیکرد وبا مخلوطی خطاب بـه پیرزن مـیگفت "ا-له-مـه؛ نکن دیگه مادر، بیلیرن، فهمـیدی؟ اما دومـین کار کـه من هیچوقت دلیلش را نفهمـیدم این بود کـه اختر خانم همـیشـه و حتما حتما مـیرفت روی پله های چهارم یـا پنجم مـینشست و طرفین را بـه آتش بس دعوت مـیکرد. طبیعی هست که دران شرایط حواسش بـه حرفهایش بود و خیلی متوجه نمـیشد کـه دامنش بالا رفته و رانـهایش (که کمـی هم گوشت آلود بودند) پیدا مـیشدند و من ناخود آگاه توجهم بـه ان جلب مـیشد و آب دهانم را قورت مـیدادم. شاید اگر فقط یک کمـی بیشتر تجربه مـیداشتم از همـین قورت مـیباید مـیفهمـیدم کـه درست هست که او مادر بـه بزرگی نیلوفر هست اما انقدر ها هم کـه من فکر مـیکنم سنش بالا نیست]. مگر اینکه خدا خودش یک تخفیفی چیزی بمن بدهد و الا اگرهیچی را حساب نکنند بخاطرهمـین نگاههای ناپاک درجهنم هم شوهراخترخانم حکم کور چشمم را خواهد گرفت، حالا اگر هر دوتایـاش را هم نـه یکی کـه روی شاخش هست وشک نیست مـیروند سراغ چشمـی کـه دقیق تررسد مـیکرده. اما بهتر هست همسایـه روبروی را ول کنم وبرگردم سر همسایـه بغلی کـه مورد نظرم هست مریم خا نم غیر اززهرا کوچکه یک پسرودوقلو داشت کـه کلاس هفتم بودند, یـادم رفته آقای کلهرودی شوهر مریم خانم شغلش چی بود اما خیلی بـه ماموریت جنوب مـیرفت و فقط ماهی چند روز مـیامد تهران. ازدوقلوها امـیر ازاول پیش اش کـه بچه دار نمـیشد زندگی مـیکرد کـه حسابی بهش مـیرسیدند, تپل هم شده بود و تا آنجا کـه من مـیتوانستم تشخیص بدهم, بکم و بیش مـیشد بگی بچه ننـه است. مریم خا نم یکبار توی کوچه بـه خودم گفت کـه شوهرش ازاینکه امـیر را لوس بار آورده دلخور و نگران هست . از نظرمالی روبراه بودند ویک خانـه بزرگ سه طبقه دردو که تا کوچه بالاترداشتند کـه دو طبقه اش را اجاره داده بودند. شوهر گویـا کامـیون دار ویـا راننده کامـیون ترانزیت و نصف ماه را درمسافرت بود. خا له کـه گویـا۸-۹ سال بزرگتر مریم خا نم بود حدود ۳۵-۴۰ ساله بنظر مـیرسید، اسمش نرگس خانم و زنی مـهربان و بقول مادرم دست بـه خیربود. دو قلوی دوم ی بـه اسم زهره بود کـه تا یک چیزی باب مـیلش نبود مـیگفت "خوش بحال امـیرکه از اول رفته پیش خا له اینـها" و حتی یکی دوبار هم قهر کرده بود رفته بود پیش کـه او هم یک چیزی برایش خریده بود و برگردانده بودش پیش مادرش. منظوراینکه خیلی هوای ها (و حتی خود مریم خانم را هم داشت) را هم داشت و گاه و بیگاه مـیامد دوتایی و یـا یکی از آنـها را مـیبر,د به منظور کوچیکه عروسک و اسباب بازی و برای بزرگه هم چیزهای دیگری را کـه دوست داشت مـیخرید وو حد اقل هفته ای یکبار به منظور تفریح بـه باغ گلستان، سینما و یـا بستنی فروشی مـیبردشان . یـادم هست یکبار کـه مادرم پشت دار نشسته بود و داشت قالی مـیبافت و مریم خا نم هم بغل دست اش تماشا مـیکرد شنیدم کـه با لحنی کـه یک کم بوی گله مـیداد بمادرم مـیگفت" این م فکر مـیکنـه من هنوزم بچه ام". چیزی کـه تازهها کشف کرده بودم اینبود کـه از حدودای اردیبهشت امسال بـه بعد همـینکه مـیفهمـیدم مریم خا نم آمده پیش مادرم، من چپ و راست بـه بهانـه سر یخچال رفتن مـیرفتم توی هال، درون یخچال رو باز مـیکردم و مثلا دنبال یک خوردنی مـیگشتم و زیر چشمـی نگاهی هم بـه چگونگی استقرار مریم خا نم مـی انداختم، اگراودر سمت درون اتاق روی دار نشسته بود و مادرم طرف پنجره، آنوقت بدون اینکه جلب توجه کنم مـیرفتم مسل بچه های گرسنـه بغل درون اتاق قالی وا مـی ایستادم. حتی دو سه بار مادرم گفت "مگه درس نداری؟ اخه اینجا وایسادن هم شد کار" و من با خجالت درون رفتم. نمـیدانم چرا، بی اراده خوشم مـیآمد, حرفها کـه فکر نمـیکنم برایم جالب بودند، بعد تر کـه فکر کردم بنظرم رسید شاید به منظور این بود کـه وقتی مریم خا نم مـیامد خا نـه ما خیلی راحت مـینشست، چادر و و روسری سرش نبود و من از رنگ موهاش کـه مـیریخت پشت گردنش خیلی خوشم مـیامد. البته مریم خا نم یک زن چادر چاقچوری نبود چندین بار هم دیده بودم کـه با شوهرش با مانتو دامن و بدون حجاب مـیرفتند بیرون، مخصوصا وقت شوهرش درون ماموریت بود درون محل و کوچه و موقعی کـه مـیرفت دم مغازه چادر گلدار سرش مـیکرد و نسبتا خود را مـیپوشاند روی تخته دار قالی کـه نشسته بود پاهاش رو هوا آویزان مـیشد. خب اینـهم بود کـه تازگی ها برق ساق پاهاش هم بد جوری مـیزد توی چشمم طوریکه بی اراده زبونم رو دور لبم مـیمالیدم. اما اولهاش هروقت اینجوری مـیشد خجالت مـیکشیدم، با اینکه هیچندیده بود کـه من آب دهنم راه افتاده اما زود بر مـیگشتم سردرسم، و خیلی هم احساس گناه مـیکردم و پیش خدا توبه مـیکرد.م ولی باز وسط درس یـاد نرمـی و برق اونـها مـی افتادم و پیش خودم مجسم مـیکردم کـه به یک بهانـه ای نوک انگشتها مو دارم مـیکشم روی ساقهاش و یـه مزه عجیبی مـیومد تودهنم ، فورا لبمو محکم گاز مـیگرفتم، ازخدا مـیخواستم یـه کارید کـه دیگر فکرم بـه ساق یـا گردن مریم خا نم نرود. اما حتی درهمان عالم احساس گناه هم هیچوقت از خدا نخواستم کاری د کـه از موهایش خوشم نیـایدو چون هم موج داشتند و هم رنگ و وارنگ بودند. نمـیدانم مادرم تازگی چیزی حس کرده بود یـا اینکه بـه خاطر توصیـه های کلی همان سید جلیل بود کـه گفته بود اگر درون خا نـه پسر دوازده سیزده سال بـه بالا دارید بهتر هست زنـها جلوی آنـها پوشیده باشند حتی و مادر. اینرا بـه این دلیل مـیگویم کـه یکبار فالگوش شنیدم کـه مادرم داشت به منظور مریم خانم تعریف مـیکرد کـه به صدیقه خودش هم تذکر داده خیلی جلوی من و برادرهایم واز و ولنگ نباشند. من ناراحت شدم ودویدم تو اتاق خودم، و اتفاقی ازپنجره دیدم اخترخا نم همسایـه روبرو بازپله نشسته ودرحالیکه حتی تنکه اش هم پیداست دارد به منظور هایش سخنرانی مـیکند. اما اینبار نـه اینکه دهنم آب نیـافتاد خیلی هم بدم آمد. تو دلم گفتم: انگار نوبرشو آورده با اون رونـهای رونـهای چرب و چیلیش, گفتم زنکه نفهم نمـیتوانست یک کم خودش رو جمع و جور کند "که نون مردمو اجر نکنـه", کـه الکی حرف توی دهن این ما نیـافتد. شک نداشتم مادرم از پنجره همان صحنـه را دیده و بفکرش آمده کـه الان چشم من یـا برادرم هم ناغافل افتاده بـه تنکه صورتی این خانم، و لابد ترسیده فردا برویم جهنم. از آنجا کـه به خودش اجازه نمـیداد بـه اختر خانم تذکر بدهد، دیواری کوتاه تر از مریم خا نم بیچاره پیدا نکرده و فکر کرده با بمـیان کشیدن حرف ش, غیر مستقیم بـه او تذکر بدهد. چه جهنمـی بابا؟ یکی نیست بگوید اگر خدا نمـیخواست من آنرا نبینم کـه خودش نمـیامد ان موها را آنجور غلتان و رنگ وارنگ درست کند، تازه واقعا مـیگویم اگر قرار باشد همچین موجوداتی جایشان درون جهنم باشد منکه ترجیح مـیدهم بروم آنجا. حالاساقهایش را بگویی یک حرفی خب منـهم قبول دارم آدم را وسوسه مـیکند اما موها فقط قشنگ اند. لباسهای قشنگتر وعروسکهای زهرا کوچیکه طبیعتا مـیتوانست موجب حسودی سایرهمسالانش بشود ، او هم یـاد نگرفته بود با همسالانش ارتباط برقرار کند. درخا نـه هم زهرا بر خلاف رسم آنوقتها ۵ سال کوچکتر از زهره ش بود و لذا همبازی خوبی برایش نبود . مادرم معتقد بود دلیل اینکه های مریم خا نم نمـیتوانند درست با بقیـه بچه ها کنار بیـایند اینستکه نرگس خانم زیـادی "لیلی بـه لالای" آنـها مـیگذارد. آنروز وقتی دیدم زهرا کوچیکه با اون دمب اسبی های یش با بقیـه بچه ها نیست و گریـه مـیکند فهمـیدم کـه بچه ها تحویلش نگرفته اند وشاید هم عروسکش را پرت کرده اند کف کوچه. دستش را گرفتم بردمش توی خا نـه خودمان پیش مادرم و دو نفری سرش را گرم کردیم که تا ساکت شد, مادرم صورتش را شست و منـهم دو سه که تا نقاشی الکی برایش کشیدم کـه خیلی خوشش آمد. بعد مادرم دستش را گرفت کـه ببرد خانـه شان اما یک دفعه یـادش آمد کـه مریم خا نم خواهش کرده اگر مـیتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه مـیکند. بمن گفت " جون صواب داره دست تنـهاست" و یـاد آوری کرد کـه شوهرش که تا آخر ماه از ماموریت بر نمـیگردد. .مژگان کوچکم کـه تقریبا همسن زهرا و در نتیجه قائدتا مـیباید همبازی اش مـیبود بیرون با بچه ها بازی مـیکرد. وقتی رفتم و به اوگفتم بیـاید خانـه دوتایی با عروسک کوکی زهرا بازی کنند حاضر نشد، ومادرم سفارش کرده بود اگرنخواست بیـاید کارنداشته باشم چون اگر او را برخلاف مـیل اش بیـاورم بیشتربا زهرا بد مـیشود. بعد مادرم دستش را گرفت کـه ببرد خانـه شان اما یک دفعه یـادش آمد کـه مریم خا نم خواهش کرده اگر مـیتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه مـیکند. بمن گفت " جون صواب داره دست تنـهاست" و یـاد آوری کرد کـه شوهرش که تا آخر ماه ازماموریت برنمـیگردد, و گناه دارد اگر آب کـه برکت خداست درون این مدت تلف بشود. من قبول کردم اما یک جوری قیـافه گرفتم کـه فکر کند فقط بخاطر احترام بـه حرف اوست کـه مـیروم, ولی ته دلم از خدا مـیخواستم, حد اقل بـه دودلیل: دلیل اولش اینبود کـه شربتها و مخصوصا شیرینـهای خانـه مریم خانم خیلی خوشمزه بودند فکر مـیکنم ش آنـها را برایشا ن مـیخرید. اما دلیل دوم را لابد خودتان حدس زده اید اگر چه من هنوزهم خجالت مـیکشم برایی بگویم. دفعات پیش کـه رفته بودم خا نـه شان فقط شیرینی ها برایم مـهم بود، اما حالا مـیتوانستم مجسم کنم کـه توی حیـاط خودشان ان موها آرام روی گردنش موج خواهند زد ولابد خودش هم گاهی آنـها را ازتوی صورتش بـه عقب پرت خواهد کرد. مجسم مـیکردم حداقل وقتی کـه دولامـیشود زهرا را ماچ کند مجبوراست اینکار را د. من نامرد حتی بـه این هم فکرکرده بودم کـه چطور آقای کلهرودی دلش مـیاید ده-بیست روز این موها را نبیند, ولی فورابخودم فحش داده بودم. اماسفت وسخت پیش خودم عهد کردم بـه ساق هایش چشم نیندازم وازخدا هم خواستم کمکم کند, البته مـیدانستم کار سختی هست چون لامصب بد جوری توی چشم مـیامدند. مریم خا نم وقتی مردی توی کوچه نبود,چادر نازک وگلدارش را روی شانـه اش مـیانداخت وهیچ اصراری نداشت ساقهایش را بپوشاند, چون لابد بـه سلامت نگاه من اطمـینان داشت, من احساس گناه مـیکردم کـه از این اطمـینان سو استفاده مـیکردم. ولی دست خودم هم نبود. لابد او فکر مـیکرد من هنوز بچه ام ونگاهم نمـیتواند ناپاک باشد، نمـیدانشت کـه از خیلی وقت پیش اینجور چیزها منرا حالی بحالی مـیکند. توی کوچه کـه بودیم مخصوصا وقتی باهام حرف مـیزد هرجور سعی مـیکردم بـه ساقهایش نگاه نکنم, انگار یک چیزی تویشان بود کـه چشمـهای مرا مثل آهنربا مـیکشیدند طرف خودشان، البته منـهم سعی مـیکردم مثلا خودم را سرگرم کار دیگری نشان بدهم. درهرحال همـیشـه نگران مـیشدم و خجالت مـیکشیدم کـه نکنداو متوجه این نگاههای دزدکی من بشود و به این خاطر مـیخواستم درون بروم. حتی یک باردرحالیکه او داشت بامن حرف مـیزد بـه بهانـه اینکه ناگهان یک چیزی یـادم افتاده از او معذرت خواستم وپ توی خا نـه خودمان; یکباردیگرهم بـه بهانـه اینکه یـادم افتاد حتما بروم نانوایی دررفتم طرف کوچه اصلی, درحالیکه ان ساعت اصلا نانوایی پخت نمـیکرد کـه من دیرکرده باشم. اما ازچند ماه پیش کـه توجهم بـه ساقها جلب شده بود یک کار دیگرهم مـیکردم کـه گناهش دیگرهیچ جوری قابل بخشش نبود، یعنی بنظرم اگر روز قامت خودمریم خانم و آقای کلهرودی شوهرش دونفری مـیامدند شفاعت و مـیگفتند ما هیچ شکایتی نداریم و رسما تقاضا مـید کـه به خطر سن کم این اشتباه من را ببخشند هم فکر نمـیکنمـی بحرفشان ترتیب اثر مـیداد. کاری کـه مـیکردم این بود کـه وقتی دوروبرخلوت بود مـیرفتم پرده وشیشـه پنجره اتاق اصلی خانـه مان کـه طبقه دوم بود، دزدکی توی حیـاط خا نـه مریم خا نم را نگاه مـیکردم، مخصوصا وقتی مـیامدحوض چیزی بشورد، رانـهایش هم دیده مـیشد، فقط مـیتوانم بگویم محشر بودند و من همـینطور آب دهانم را قورت مـیدادم. البته اینکار را نمـیشد خیلی طول داد چون خیلی خطری بود, بخاطر اینکه نـه فقط حتما دقت مـیکردم یک وقت خدای نکرده مریم خانم متوجه جنبیدن پرده نشود، بلکه حتما درهمانحال پشت جبهه را نیزمـیپایدم چون هرلحظه ممکن بودمادرم یـا دیگری دراتاق را باز کند و بیـاید تو. خب حالا فکرش را ید، از وقتی کـه این فکر های شیطانی رفته بود توی سرم این اولین باری بود کـه مـیرفتم خانـه مریم خانم، اگربگویم هنوز نرفته حس مـیکردم لپ هایم از خجالت گل انداخته حرفی بـه گزاف نگفته ام، اما خوب مگر مـیتوانستم خودم را قانع م کـه نروم. بدی اش اینبود کـه اینرا نمـیتوانستم با هیچدر مـیان بگذارم حتی با سیـا. یعنی فکرش را کـه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه اگر کاری کرده بودیم شاید مـیشد حرفی زاد ولی اگر مـیرفتم و از این فکر و خیـالات خودم برایـاش حرف مـیزدم لابد مرا مسخره مـیکرد یـا نـهایت توصیـه مـیکرد ب کـه آنوقت حالم بشدت گرفته مـیشد. دست زهرا کوچیکه توی یکدستم و یک آچار فرانسه دردست دیگر راه افتادم کـه بروم سراغ درست چکه شیر آب مریم خانم اینـها. ازدرخا نـه مان کـه بیرون آمدم، توی کوچه اش داشت مـیرفت خانـه آنـها, که تا زهرا را دید پرید بغلش کرد و قربان صدقه اش رفت. رفتیم تو، زهرا ماجرا را گفت و نقاشی ها را نشانشان داد، من یک قیچی و یک کفش کهنـه خواستم و شروع کردم بـه ب یک واشر. گفت آمده کـه زهرا و خود مریم خانم را هم ببرد با زهره و امـیر وجعفر آقا شوهرش همگی بروند باغ گلستان. مریم خانم دلیل آورد کـه هزارتا کار دارد و حتی بهانـه مـیاورد بلکه بتواند از بردن زهرا هم جلوگیری کند،گفت زهره هم الان حتما مـیامد خانـه درس اش را بخواند گفت زهره هم الان حتما مـیامد خانـه درسش را بخواند ولی درمقابلاصرارزهرا وخواست ش نتوانست کاری د و آنـها رفتند. آنوقتها وقتی شیرآب چکه مـیکرد ما با قیچی یک واشر چرمـی مـیبردیم و بجای واشرقدیمـی مـیانداختیم. بلاخره همانوقت کـه من کار ب واشر را تمام کردم,صدای بسته شدن درحیـاط پشت سرزهرا و خا له اش را شنیدم. منـهم داشتم مـیرفتم سراغ شیر آب کـه مریم خانم خواست کـه اول لیوان شربتی را کـه قبلا آورده بود بخورم . درگوشـه ای ازحیـاط دو که تا تخت بهم چسبیده بود کـه روی آنرا فرش انداخته بودند ومثل اغلب خانواده ها شبها ی تابستان آنجا مـیخوابیدند وعصر ها روی ان مـینشستند. اینجور تخت ها را که تا آنجا کـه معماری خا نـه اجازه مـیداد درجایی مـیگذاشتند کـه ازخانـه و پشت بام هیچیک از همسایـه ها دیده نشود. مریم خا نم هم شربت و شیرینی را همانجا گذاشته بود. خیلی فوری یک بشقاب بیسکویت پتی بورویتا نا هم آورد کـه با شربت خوردم. شیررا درست کردم ولی طوری بود کـه یـاید خیلی محکم آنرا مـیبستی کـه هیچ چکه نکند. اشکال کار را گفتم و برای اینکه تخصص ام را برخ کشیده باشم گفتم بیـاید امتحان کند. امتحان کـه کرد گفت مـیل خودم هست اگر حوصله اش را دارم او خیلی خوشحال مـیشود کـه من بمانم هم شیر را دوباره درست کنم وهم اینکه او یک هم صحبت داشته باشد. قند توی دلم آب شد ولی گفتم "ولی بخاطر گل روی شما بهتره شیرو درستش کنم و برم" این جمله رو همـین دو-سه روز پیش توی یک فیلم شنیده بودم آرتیسه بـه خانومـه مـیگفت. از نگاه ش بنظرم آمداز اینکه همچین طرفی کردم تعجب کرده ،درنتیجه هول شدم و تندی گفتم "یعنی نـه، منظورماینـه کـه آب حیفه حروم بشـه" ، بلند خندید و زیر لبی گفت "ناقلا خب حرف اولت کـه بهتر بود" البته شاید هم من فکر کردم ای جمله را گفت ولی "ناقلا" را حتما شنیدم . بسرعت برگشتم شیر فلکه را بستم و شیر را بازکردم که تا یک واشر بهتر ببرم و او هم رفت توی آشپزخا نـه. وقتی آمد بالای سرم کار منـهم تقریبا تمام شده بود او گفت برنج اش را آبکش کرده و دیگر کاری ندارد، رفتم فلکه را باز کردم کـه خوشبختانـه خوب درست شده بود. بساط ام را جمع کردم ودر حالیکه ژست رفتن داشتم گفتم "مریم خانم لطفا شیر رو امتحان کن مـیخوام برم " بعد از چند لحظه با هیجان گفت "راستی کـه شاه پسری تو" و دست کشید بـه سرو گردنم، با خجالت گفتم کـه مـیروم. از من خواست اگر واقعا خیلی درس ندارم یک کمـی بنشینم با هم حرف بزنیم، حس کردم بد جوری دلش مـیخواهد با یکنفر حرف بزند, تعجب کردم کـه او مرابعنوان یک همصحبت قبول دارد اما اما فکرکردم من کـه نمـیتوانم هم صحبت مناسبی باشم. همـین کـه دید درون تردیدم مـهلت نداد و گفت خیلی از این اخلاق من خوشش مـیایدکه درمورد دیگران کمتر حرف مـی و گفت حتی ازی هم نشنیده کـه من یـا مادرم پشت سری حرفی زده باشیم. فکر کردم مـیخواهد مطمئن شود اگرحرفی را درون مورد خودش یـا دیگری گفت من دهانم قرص مـیماند. گفتم "خیـالتون راحت مریم خا نم " با حالتی کـه ابهام درون ان بود پرسید "درچه موردی ؟" جواب دادم "خب من بهی نمـیگم" باز پرسید "چی رو نمـیگی ؟" من جواب دادم "خب شما هر حرفی هم کـه بزنی". دیدم ازاینکه من همچین قولی بهش دادم بیش از انتظارابراز خوش حالی کرد، بهمـین خاطربیشتر فکر کردم مـیخواهد یک رازی را درمورد خودش، خانواده و یـا یکی از همسایـه ها بمن بگوید, کـه چندان هم اشتهایی به منظور همچین چیزی نداشتم. منکه قبلا درباب علتهای آمدنم به منظور درست شیر آب مریم خا نم برایتان یک اشاره هایی کردم . اما بنظرم آمد به منظور او مـهم اینستکه یک گوشی هست کـه برایش حرف بزند, چون بی معطلی ادامـه داد زهرا همـیشـه برایش مـیگوید کـه من هوایش را داشته ام و از او درون مقابل بقیـه بچه ها دفاع کرده ام. گفت عاشق اینستکه مـیبیند من راحت با بچه های کوچکتر بازی مـیکنم. گفتم کـه مادرم نظرش اینستکه توجه بیش از حد نرگس خا نم بـه بچه ها موجب شده کـه آنـها نتوانند با همسالانشان قاطی بشوند. گفتم بنظرمنـهم زهرا مثل یک عروسک دوست داشتنی است،و مـیخواستم بگویم اما بقول مادرم بچه کـه عروسک نیست اما همان "دوست داشتنی" را کـه گفتم پرید بغلم کرد و گونـه ام را بوسید. مزه خاصی رادردهانم حس کردم . مثل اینکه متوجه شده باشد کـه واکنش اش خیلی شتابزده و از روی هیجان بوده و گفت "وا ی خدا مرگم بده از بس کـه تو پسرماهی هستی". درحالیکه از خجالت سرخ شداه بودم و نشان مـیدادم کـه دیگر حتما بروم, انگار نصف وجودم داد مـیزد ترجیح مـیدهم بمانم . بقول نظامـی گنجوی: "به چشمـی خیرگی کـه برخیز بدیگر چشم جان کـه مگریز" اما مثل اینکه این خجالت کشیدن من بیشتر زبانش را باز مـیکرد,و منـهم بفهمـی نفهمـی این را مـیفهمـیدم . مریم خا نم گفت بعد ازسیزده سال, پارسال رفته کلاس نـهم را بطورمتفرقه امتحان داده و قبول شده وامسال هم کلاس دهم امتحان خواهد داد. گفت حدود پانزده سالش بوده کـه شوهرکرده...... فکرمـیکنم خودش مـیفهمـید کـه من از تاب موهایش خیلی خوشم مـیاید چون همـینکه باد یک کمـی آنـها را پریشان مـیکرد سرش را تاب مـیداد که تا آنـها را صاف کندو گاهی هم کـه آنـها را از توی صورتش بالا مـی انداخت, بی اختیـار گل از گلم مـیشکفت ، یعنی اوطوری لبخند مـیزد کـه من فکرمـیکنم فهمـیده بود کـه قند توی دل من آب مـیشود. بعد ها کـه فکرشرا مـیکردم به منظور خودم هم عجیب بود کـه یک پسر بچه چهارده ساله اینجوری مفتون حرکت یک زن سی و چند ساله بشود. فکر مـیکنم اینـهم بود کـه واکنش های ظاهرا معصومانـه من او را تحریک مـیکرده کـه بیشتر حرفهایی بزند و کارهایی د کـه حالی بحالی ام مـیکند. نمـیدانید چقدر بخودم فشار مـیاوردم کـه سر قولم بمانم و چشمم بـه ساقهایش نیـافتد، اما خدای من مگرمـیشد، تازه بدی اش این بود کـه روبرویش نبودم بلکه با کمـی فاصله هردو لبه تخت نشسته بودیم. همـین موجب مـیشد کـه هر از گاه این گردن صاحب مرده من اختیـار، حدود ۹۰ درجه بگردد, یک نگاه بدزدد و مثل برق برگردد بـه روبرو و همـین منرا بیشتر درون مرز رسوایی قرار مـیداد. پاها را رویـهم انداخته بود اما همـینرثانیـه نگاه ها کافی بود که تا ببینم ماهیچه ساقی کـه رو قرا گرفته بود شفاف ترو قوس دارترازهمـیشـه اند. فکر کردم چقدر خوب بود اگر مـیشد بدون اینکه خجالت بکشم ساق هایش را نگاه کنم، انـهم از روبرو واز باسر، اما مجسم مـیکردم حتی اگراین فرصت رویـایی راهم خودش برایم فراهم کند باز هم جرات نخواهم کرد اینکار را م چونکه مـیترسیدم بذاقم بریزد رویشان و جلای آنـها را کم کند و آنوقت مـیفهمـید کـه انقدر ها هم نظرپاک نیستم وخیلی بدمـیشد.دلم را بـه دریـا زدم مناسبترین را اینبود کـه به بهانـه رفتن بلند بشوم و خودم را حالت مطلوب قرار بدهم وقتی او هم اصرار مـیکرد اگر مـیتوانم بمانم وبا هم حرف بزنیم یک کمـی طولش مـیدادم و بعد قبول مـیکردم و در همـین فرصت دزدی را هم انجام مـیدادم و همـین کار را هم کردم و همانطور کـه انتظار داشتم هم کلی لذت بردم ب هم اینکه کلی خجالت کشیدم. چون علاوه برساق ها انبار لابلای موهایش را هم دیدم کـه رنگارنگ برق مـیزدند اما نمـیدانم چی شد کـه در لابلای این گردش نگاه چشمم ازبالا افتاد روی شیب ها نـهایش، و محکم بخودم گفتم "نامرد خدا کورت مـیکند" و فورا نشستم. نـه اینکه فکر کنید از دیدنشان حالی بحالی شده باشم خیر فکر کردم بخاطر دیدن چیزی کـه خیلی هم حالی بحالی هم نکرده حالا یک گناه سنگین دیگر هم بـه پرونده ام اضافه شده.نمـیدانم او متوجه کدامـیک از هیزی هایم شده بود، چون باز یک خنده شیطنت آمـیز کرد وگفت "مـیشـه انقدر سرخ و سفید نشی؟" و من دلم دشت توی ام منفجر مـیشد, اما اوانگار کـه هیچی نشده باشدادامـه داد که: چند وقت پیش وقتی او درکوچه با من حرف مـیزده من بـه بهانـه نان گرفتن درون رفته بودم و وقتی جواب دادم کـه جدی مـیخواسته ام نان بگیرم با خنده گفت "شیطون ساعت سه بعد از ظهر کـه نونوایی اصلا پخت نمـیکنـه" و من از خجالت دوباره سرم را پایین انداختم و باز ناخودآگاه ساقهایش این چشمـهای بی اراده منرا بخودش کشید وبیشتر خجالت کشیدم، سرم را بالا آوردم کـه دیگر نبینم شان اما حالا نگاهم توی چشماش مـیافتد کـه بدتر خجالت مـیکشیدم, نمـیدانستم چیکار کنم، چیزی نمانده بود کـه مثل ان دفعه ها بـه بهانـه یک چیزی یـادم یک دفعه بدوم و در بروم, اما فکر کردم این کلکم را فهمـیده است. پا شدم و گفتم دیگر حتما بروم دوباره پرسید "مـیخوای بگم چرا فرار کردی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم شود گفت "خجالت کشیدی" حول شدم "گفتم نـه بخدا " جواب داد لازم نیست قسم بخورم, خجالت کشیدن کـه گناه نیست. من از آرام آرام تکان ساقها و لبخندش حس کردم منظورش مـیباید خجالت کشیدن از نگاه بـه ساق ها باشد. نمـیتوانم توضیح بدهم چه حالی داشتم، از خجالت داشتم آب مـیشدم اما درون همانحال هر جور کـه سرم و چشمـها یم را مـیچرخاندم باز نگاهم مـیرفت بـه ان ساق ها و مجبور مـیشدم آب دهانم را قورت بدهم وهمـین هم موجب مـیشد بیشتر خجالت بکشم. نفهمـیدم چی شد، کـه اینباربدون اینکه او چیزی گفته از دهانم دررفت" نـه جون خودم" گویـا یک لحظه بنظرم آمد بود کـه ازم پرسیده اگر ریگی بـه کفشم نیست بعد چرا هی آب دهانم را قورت مـیدهم. یکدفعه با صدای نسبتا بلند زد زیر خنده و گفت "منکه حرفی نزدم" , نرمـه گوشم را گرفت آرام مالید و ادامـه داد "وای کـه چقدر وقتی مـیخوای یـه چیزی رو قایم کنی بامزه مـیشی". تنـها چیزی کـه بفکرم مـیرسید یک قسم دیگر بود کـه خنده او را بدنبال داشت یک دفعه یک قیـافه جدی بـه خودش گرفت و مثل خا نم معلم ها نصیحتم کرد که: یک پسر خوب نباید بـه ساق زن نامحرم نگاه ناپاک بیـاندازد حتی اگر ان ساق ها خیلی هم جذاب باشند. اینرا کـه گفت فکر مـیکنم گوشـهایم رنگ لبو شد ولی انگار نگاهم هم روی ساقهاش قفل شد هرچی مـیخواستم چشم بردارم نمـیشد که تا اینکه خودش گفت "شوخی کردم چه نگاهی از نگاه تو پاک تر". باز قسم خوردم "جون خودم نـه" کـه با خنده گفت "کدومشو مـیگی نـه?یعنی نگاهت ناپاکه؟ یـا ساق ای من جذاب نیست؟". هیچ جوابی ندادم. جای پاهایش را از رویم جابجا کرد و گفت چند روز پیش متوجه شده کـه من از موهایش خوشم مـیاید و از من پرسید آیـا همـینطور هست با خجالت سرم را بعلامت تاید پایین آوردم و گفتم "خیلی" پرسید از چی اش بیشتر خوشم مـیاید جواب دادم از رنگش از شفاف بودنش و یکدفه گفتم "نمـیدونم از موهات دیگه" و او خندید و خندید. وقتی دوباره ساقهایش را رویم جابجا کرد بنظرم آمد دارد بمن مـیگوید دارد از من مـیپرسد آیـا دوست دارم بـه آنـها دست بکشمو از دهان پرید "نـه، واسه اینکه نمـیخوام" : ابروهایش را بهم کشید و پرسید "چی رو نمـیخوای ؟" موندم چی بگیم بعد جواب دادم هیچی،اما بنظر مـیامد او از این بازی با من خوشش مـیاید و خوب مـیفهمد کـه منـهم خوشممـیاید. گاهی حس مـیکردم مـیخواهد بهم بفهماند بیخودی خجالت مـیکشم. شاید حدود ده دقیقه دیگر همـین کار ادامـه پیدا کرد:ا بنظر مـیامد او از این بازی با من خوشش مـیاید و خوب مـیفهمد کـه منـهم خوشم مـیاید، گاهی حس مـیکردم مـیخواهد بهم بفهماند بیخودی خجالت مـیکشم. شاید حدود ده دقیقه دیگرهمـین کارادامـه پیدا کردو چه حس عجیبی داشتم آنروزمن اما از شانس خوب (یـا بد) صدای مادرم بقیـه آزمون را بـه بعد موکول کرد. مادرم آمد وازحیـاط خلوت داد زد "یک واشرکه انقدر معطلی نداره" و اینکه مگر"کوه مـیکنم" وبیـادم آورد کـه نوبت من هست که بروم نان بخرم ,و منـهم رفتم, اما قبل ازرفتن مریم خا نم خیلی جدی پرسید اگر بازهم شیرشا ن چکه کند آیـا به منظور درست ش خواهد آمد? کـه منـهم سرم را بـه علامت "بله" تکان دادم و او خندید و من بازازخجالت سرخ شدم. من بعد از انـهم چندین بار خا نـه مریم خا نم رفتم و باهم حرف زدیم و شوخی کردیم اما هیچوقت ان شیرینی و لطافت رابطه آنروز را نداشت. بعد ها درون دوران دانشجویی, هم درون ایران و هم درون ویسکانسین فرصت پیش آمد کـه با هایی وارد رابطه رمانتیک شدم کـه خلی زیبا بودند اما بجرات مـیگویم, این رابطه نسبتا یکطرفه با مریم خانم طعمـی کم نظیرداشت. ازجمله چیزهایی کـه حد اقل که تا حدود بیست سالگی بدردم خورد: یکی اینکهکه هول شدن و خجالت کشیدن درمقابل بعضی از بزرگتر ها بد کـه نیست هیچ، مـیتواند مفید هم باشد; دیگراینکه فهمـیدم بعضی ازبزرگترها وقتی پا بدهد بیش از بچه ها "عروسک بازی" را دوست دارند. دلشان مـیخواهد تو هالو وبکرباشی تاخودشان کارها را همانجور کـه دوست دارند بهت یـاد بدهند, ومزه اش هم بهمـین است. بزرگترکه مـیشدم عمدا خودمرا درون شرایطی قرار مـیدادم کـه "بازیچه" آنجوربزرگترها قراربگیرم,. بگیر و نگیر این تاکتیک هم بستگی داشت بـه قوه تشخیص خودم از ان بزرگتره و شرایط فیزیکی والبته با کمـی دستمایـه شانس. با اینکه سنم نسبتا کم بود اما بخوبی درک مـیکردم کـه برملا شدن چنین امری علاوه برخطربرای خودم مـیتواند بـه متلاشی شدن خانواده ای منجر شود. اما خدا وکیلی جاذبه اش بیش از ترس اش بود. آنوقت ها کـه عقلم بـه این تفسیرها نمـیرسید اما الان فکر مـیکنم شاید بخاطرممنوعه بودنش, اگر تفاوت بین مزه مـیوه ای کـه از مغازه مـیخرید را با مـیوه ای کـه از باغ مردم چیده اید مقایسه کرده باشید مـیفهمـید چه مـیگویم. اما اگر پا مـیداد نمـیتوانستم مقاومت کنم. حتی یـادم هست درون تابستانی کـه کلاس یـازده را تمام کرده بودم روبروی درب باغ هتلی کـه کار مـیکردم خانمـی بود حدود ۳۰ ساله کـه شوهرش عتیقه فروشی داشت و گاهی کـه من دررا باز مـیکردم که تا وانتها بارشان را تخلیـه کنند باهم همصحبت مـیشدیم. بار اول به منظور اینکه کمک کنم مـیوه هایی را کـه خریده داخل ببرد رفتم توی خانـه شان, اوهم به منظور تشکر بستنی آورد خوردیم وکمـی بطور سطحی بازی کردیم, گفت اسمش مونا است. باردوم از من خواست کمک کنم یک "قاب ع" را بدیوار بکوبد کـه کردم, بعدش کمـی ورق بازی وووکردیم . وقتی پرسیدم درجواب شوهرش کـه بپرسد چگونـه تنـهایی قاب را بدیوار زده چه جوابی خواهدداد، ازجوابش حس کردم آدم بی احتیـاطی هست و دیگرنرفتم. اگر چه من ذاتا آدمـی هستم کـه عموما که تا از من نپرسند درون مورد کارهایم حرفی نمـی حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما درون این مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام. این سرنگهداری ام که تا حدی بود کـه حتی بـه سیـا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمـیت این خودادری درون برابر سیـا درون اینستکه اگر او مـیفهمـید حتما فکر مـیکرد خیلی نامرد هستم. چون سیـا صمـیمـیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیـا بـه محض اینکه با زنی جور مـیشد نـه فقط ماجرا را تمام و کمال مـیگفت بلکه تمام تلاش اش را مـیکرد کـه طرف را ترغیب کند رفیقش را به منظور من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود کـه من از ان مـیترسیدم, یعنی واهمـه داشتم اینرا بعنوان یکی از هنرهای من به منظور دیگران بگوید وهمـینطوری ماجرا دهان بدهان بشود وبلا خره یک جایی کار خراب بشود. چوب را کـه ور مـیدارند ... با اینکه همـه شواهد گویـای اینبود کـه آقای شوقی نمـیتواند نسبت بـه این سر من بویی باشد اما بازهم این دلهره احمقانـه دست از سرم بر نمـیداشت. گاهی فکر مـیکردم حتما کاری کنم کـه توی دفتربا هاش چشم درچشم نشوم، چون ممکن هست بتواند فکرم را بخواند. چند هفته قبل از این کـه سرم بشکند داستان شب رادیو درون مورد دانشمندی بود کـه با نگاه بـه چشم مـیتوانست فکر آدمـها را بخواند. مـیگویم دلهره احمقانـه به منظور اینکه مـیدانستم بفرض اینکه آقای شوقی قدر باشد فکر-خوانی د باز هم نـهایت چیزی کـه دستگیرش بشود این خواهد بود کـه من درون حال خواندن کیـهان ورزشی فکرم پیش ان ه ای بوده کـه با رفیقش آنطرف خیـابان راه مـیرفته اند کـه اینـهم مساله ای نیست. مـیدانستم بفرض اینکه حرف آقای شوقی درست باشد و رفیق های خودمان همـه کارها را بهش گزارش ند هم هیچچیزی از راز من نمـیداند کـه باو چیزی گفته باشد. درکل این مورد فقط یکبار درون همان تابستان کـه مجید آمده بود پیش من دم درهتل ان خانمـه هم اتفاقی آمده بود دم درون و توری با لوندی با من خوش و بش کرد کـه وقتی رفت مجید گفت "ای ناسر کار هم کـه دست ور نمـیداری" و من قسم و ایـه خوردم کـه نـه بابا طرف اصلا اهلش نیست بـه دروغ گفتم دکتره و سطحش بالاتر از اونیـه کـه با من بپره ، فقطدکتر خوش برخوردیـه و خلاصه از ذهنش بیرون کردم. تازه اگر یک درصد هم فرض کنیم مجید فهمـیده بود حتی یک درصد هم ممکن نبود بره بـه آقای شوقی حرفی بزنـه تازه اون کـه خبر نداشت طرف شوهر داره. یعنی هر جور حساب مـیکردم تنـها راهی کـه امکان داشت آقای شوقی چیزی از این سر من بفهمـه این بود کـه خود بیشعورم یکدستی بخودم ب (یکدستی زدنـهای آقای شوقی رونشنیده مـیشد فهمـید). الان هم اینحرفها را بیشتر باین خاطر گفتم کـه مشخس بشود کـه اصرار آقای شوقی به منظور روشن شدن مطلب فقط یک کنجکاوی غیر مفید نبود بلکه درون پشت ان یک جنبه قوی مصلحت جویـانـه هم وجود داشت کـه ما شاگردها و اغلب معلمان فقط جنبه اول آنرا مـیدیدیم .حالا برمـیگردم بـه احضارم بدفتر وقتی سر کلاس آقای فربیز بودیم شاید جای دیگری اینرا گفته باشم کـه از نظر آقای فربیزکارگاه بازی های آقای شوقی هم مثل خیلی کارهای دیگرش بیمعنی بود اما آقا فربیز کـه نمـیخواست علنی حرفی زده باشد زیر-زیرکی سعی مـیکرد بـه ان دامن بزند که تا آگهی شوقی خیط بشود، درون ضمن گاه گاه اطلاعات خوبی از جلسات دفتر مـیاورد کـه مـیتوانست مورد استفاده دانش آموززیربط قراربگیرد. آقای رییس دبیرستان معتقد بود کـه از دیدگاه یک کارگاه زبردست این فرضیـه کـه سرمن از روی حواس پرتی وبطوراتفاقی بـه دیوار یـا تیر خورده منطقی نیست و نیـاز بـه تحقیقات کارشناسانـه دارد, گفتم کـه شکستن سرمن چیزی نبود کـه آقای شوقی بتواند همـینجوری ازان بگذارد، واز اینروهمـه انتظار احضارمن بـه اتاق ایشانرا داشتند. فکر مـیکنم پنجشنبه همان هفته یـا شنبه بعدش زنگ ادبیـات بودوآقای فربیزداشت درس مـیداد کـه اول سایـه شکم و بعد هیکل آقای نعمتی درپشت شیشـه درون کلاس نمایـان شد. آقای فربیز کـه گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی درون بزنـه با لحنی تنـه آمـیز بمن اشاره کرد کـه "آقای احمدی یـاالله پاشوکه آفتاب که تا ابد زیر ابر نمـیمونـه، مـیدونی کهی آقای فربیز کـه گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی درون بزنـه با لحنی طعنـه آمـیز بمن اشاره کرد کـه "آقای احمدی یـاالله پاشوکه آفتاب که تا ابد زیر ابر نمـیمونـه، مـیدونی کهی نمـیتونـه چیزی رو ازآقای شوقی پنـهان کنـه, بـه نفع خودت و بقیـه دانش اموزانـه کـه خودت اعتراف کنی، فقط کوتاه. آقای نعمتی وارد شد و بعد ازسلام شروع کرد کـه "آقای شوقی سلام رسوندن و خواهش اجازه بفرماید آقای احمدی بیـاد دفتر و از شما.." کـه آقای فربیز اجازه نداد و بعد از اینکه بمناشاره کرد برم گفت "بله ایشون معذرت خواستن، مـیدونم اگه مساله فوری واضطراری نبود و امنیت دانش آموزان و مدرسه درون گرو کشف و شناسایی فوری مجرمان این امر نبود کـه آقای شوقی دانش اموز رو از کلاس درس صدا نمـید" نعمتی هم آدمـی نبود کـه کم بیـاره گفت بعله آقا "ایشون فرمودن خودتون مـیدونین کـه ایشون چقدر مخالف بیرون اومدن شاگردا از کلاس درون ساعت درس هستند" درون حالیکه ماآماده بیرون رفتن مـیشدیم آقای فربیز با همون لحن شیطنت آمـیز خودش جمله معروف فیلمـهای پلیسی رو تکرار کرد کـه "احمدی جان اگه نمـیدونی مـیتونی جواب ندی ولی اگه جواب دادی ممکنـه درون دادگاه علیـه خودت از اون استفاده بشـه . اما قبل از پرداختن بـه سوال و جواب ها با آقای شوقی بی مناسبت نیست آنچه کـه قبل از رفتن بـه دفتر همراه آقای نعمتی روی داد صحبت کنیم . با آقای نعمتی درون راه پله ها درون تمام طول مدتی کـه از راه پله ها بطرف اتاق رئیس بالا مـیرفتیم آقای نعمتی رفتاری خیلی دوستانـه داشت. مـیگفت "احمدی جان اصلا نترس هیچ کاری نمـیتونن ن خودت کـه رئیسو مـیشناسیش بلوف مـیزنـه، چیزی نمـیدونـه الکی مـیگه بهم گزارش " و توصیـه مـیکرد بیخودی سفره دلمو پیشش واز نکنم. گفتم با با چیزی نبوده کـه دلمو واز کنم یـا نکنم. گفت "اصلا کردی کـه کردی بهی چه مربوط" و ادامـه داد کـه "راسش منم اگه مـیتونستم مـیکردم حیف کـه با این سن دیگهی بهم راه نمـیده" . گفتم "توهم مثل اینکه مارو گرفتی ها" آقای نعمتی, خب اینکه راه نمـیخواد چرا حسرت مـیخوری اگه خیلی دلت مـیخوادبروسرتو درنگی بکوب بـه همون تیر سیمانی جلوی درمدرسه . گفت داشتیم احمدی جون, وبا قیـافه ای کاراگاهانـه ادامـه داد "بابا من کـه از خودتونم، دیگه واسه ما هم بعله" و توصیـه کرد به منظور او نقش بازی نکنم چون او"خودش فولقورباغه رورنگ مـیکنـه جای کادیلاک قالب مـیکنـه" . بعدش با ملایمتر صدایش گفت "بابا من واسه خودت مـیگم ها" ویـه نگاهی بـه اینوراونورانداخت ویواشکی گفت "از من نشنیدی ها" و توصیـه کرد کـه خودم رو راحت کنم بگم آقای شوقی اصلا هرچی بوده قانونا درخارج ازحوزه صلاحیت مدرسه اتفاق افتاده و من موظف نیستم بـه شما پاسخ بدم. منکه نعمتی رو مـیشناختم حاضر بود اون بقیـه موهاش هم بریزه وبکلی کچل بشـه اما بتونـه یـه گزکی چیزی ازرئیس، معلم ها یـا شاگردا پیدا کنـه کـه فردا بتونـه باهاش معرکه بگیره وهروکرسربده . داشت تو دهن من مـیگذاشت بگم بـه مدرسه مربوط نیست چون مـیدونست همـینکه این حرفوب بساط یکساعت نصیحت وقانون-شکافی اضافی از طرف آقای شوقی روبراه مـیشـه' منم کـه کوتاه بیـا نیستم بعد سوروسات خودش واسه یکهفته دیگه جور مـیشـه. همـینکه بـه پشت درون اتاق ریـاست رسیدیم الکی بهش گفتم "بدم نمـیگی ها، ببینم چی مـیشـه" کـه گل از گلش شکفت و بهم گفت "علی مدد احمدی دارمت برو " و با پشت انگشت وسطی چند که تا ضربه بـه در اتاق زد و با شنیدن "بفرماید تو" درروبازکرد. آقا همـینکه دروباز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست بـه تقلید پلیسهایی کـه مجرمـی رو تحویل رئیس زندان مـیدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". این اخلاق نعمتی ماها رو بد جوری کلافه مـیکرد. آقا همـینکه درو باز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست مثل پلیس هایی کـه مجرمـی رو تحویل رئیس زندان مـیدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". من از این حرکت غیر منتظره نعمتی ازکوره دررفتم و بشدت داد زدم "دست کثیف توا من بکش" کـه بیچاره بد جوری تو ذوقش خورد. آقای شوقی کـه دید من بد جوری جوش آوردم بـه آقای نعمتی اشاره کرد کـه "آقای نعمتی جان شما بفرما تو اتاقت من خودم بـه این کار ایشون هم رسیدگی مـیکنم. آقای نعمتی با توجه بـه سنش آدم با حالی بودکه پا بـه پای بچه ها توخیلی ازشیطنت ها شرکت مـیکرد، اما بعضی اخلاق هاش آدمو کـه بدجوری آدمو کفری مـیکرد. تاوان داد زدن سرآقای نعمتی من بسرعت بخودم اومدم و فهمـیدم زیـاده روی کردم لذاقبل از اینکه آقای شوقی چیزی بگه گفتم "آقا معذرت مـیخوام یـه دفعه از دهنم درون رفت" وداشتم توضیح مـیدادم کـه آقای نعمتی بیـهوا همچین مج دستم رو فشار داد کـه سگک بند ساعتم رفت تو استخون مچم و منم از درد دادم درون اومد. آقای شوقی گفت بارها بـه آقای نعمتی تذکر داده استکه نباید با دانش آموز "فیزیکی" بشود و ادامـه داد کـه "ولی شما هم حتما رعا یت سن ایشان را ید, خب "ولی خب ایشون قدیمـیه دیگه خودش هم متوجه نمـیشـه" . گفتم آقا درست مـیفرماین حتما از دلش درون مـیارم اما آخرش ادامـه دادم " ولی خدایش آقا خیلی درد گرفت. گفتن این جمله همان وآغاز ده پانزده دقیقه سخنان گهربار آقای شوقی درون مورد اهمـیتی کـه شعرا وبزرگان کشور بـه مساله احترام بـه بزرگتر ها قائل بوده اند همان آخرش هم تازه فقط وقتی اطمـینان پیدا کرد کـه دیگر حتی درون ظاهر هم حواسم بـه حرفهایش نیست پرسید "احمدی جان قول مـیدی ازایشون معذرت بخوای " کـه در جواب گفتم "چی آقا، بله منکه از اول هم همـینوگفته بودم آقا". آقای شوقی با لبخندی فاتحانـه گفت " ها این شد درست " و شروع کرد بـه هندوانـه زیر بغل من گذاشتن کـه " از اول هم گفته بودم این احمدی "جوان خوب و با شـهامتی یـه" و ادامـه داد کـه همـینکه حاضرم بـه اشتباه خودم اعتراف کنم و معذرت بخواهم علامت شجاعت است. نـهایتا رفت سراین مطلب کـه اطمـینان دارد من حتما ماجرا را کمال و تمام برایش شرح خواهم داد گفتم "صد درصد"، درون ادامـه خودمو بـه اون راه زدم کـه آقا اصلا همـین الان مـیگم "آقا از کلاس تمام راه پله ها خیلی دوستانـه باهم حرف مـیزدیم و مـیخندیدیم ، نمـیدونم چی شد یـه هو دم دراتاق شمامچم و بد جوری فشار داد آقا خیلی درد اومد "اقای شوقی با پوزخندی مبهم گفت "آقای احمدی موضوع آقای نعمتی کـه تمام شد" و با اشاره بـه پیشونی من ادامـه داد " من راجع بـه مورد جرم اصلی مـیپرسم عزیزم" کـه من با قیـافه حق بجانب گفتم آقا یـه جوری گفتین کـه فکر کردم آقای نعمتی رو مـیگین". آقای شوقی گفت حالا بگذریم بعد شما ماجرا رو همونجور کـه اتفاق افتاده به منظور من مـیگی دیگه، ولی قبل ازاینکه من چیزی بگم گفت گفتم بعله آقا گفت "بی کم و کاست" وترجیع بندمعروف خودش رو شروع کرد: " شما مـیدونی کـه من هیچ نفع شخصی درون اینکار ندارم فقط به منظور اینکه بتونم بشما کمک کنم اینکارو مـیکنم , کـه منـهم از ترس اینکه نکند بخواهد اثبات حسن نیت خودشرا هم بمشروحات دیگراضافه کند بلافاصله درون پاسخ گفتم "بعله آقا مـیدونم". آقای شوقی ادامـه داد کـه "البته شما اطلاع داری کـه رفقای خودتون قبلا تمام جزئیـات رو بمن گزارش و تو پرونده هست" واحتمالابرای پیشگری ازاتهام "جاسوس پروری" از سوی من بخودش, بلافاصله اضافه کرد کـه البته اونـها هم خدای نکرده قصد بدی ندارن به منظور اینکه خوب شما رو مـیخوان مـیان گزارش مـیدن. گفتم آقا خیلی خوب شد دیگه لازم نیست من وقت شماروبگیرم کـه آقای شوقی گفت "ولی عزیزم من مـیخوام از زبون خود شما بشنوم "و ادامـه داد کـه من حتما اطلاع داشته باشم چقدربرای اومـهم استکه از باز شدن پای پلیس بمدرسه جلوگیری کند. من به منظور اینکه مطمئن شود آنرا مـیدانم ازقول ایشان ادامـه دادم کـه "در ضمن اینکه ایشان نگران هستند دانش آموزانی مثل من کـه گاهی شیطنت مـیکنند درسوال وجواب با پلیس ناپخته حرف مـیزنند, چون بی تجربه هستند و ممکن هست بانـها اجحاف بشود، و اینـهم هست کـه اعتبار اسم مدرسه هم کـه مـهم هست مـیشود. بـه خاطر توجه بـه حقم از بذل توجه ایشان تشکر کردم راز سر بمـهر آقای شوقی: آقای شوقی خواست کهباز گردیم سر اصل موضوع و منـهم سرم را بـه علامت موافقت پایین آوردم وگفتم "آقا بفرمائید: آقای شوقی کـه ظاهرا گشادی زیربغل من حس"هندوانـه گذاریش" را بد جوری تحریک کرده بود, بعد ازتکراراین مقدمـه کـه برایش مسلم هست که احمدی جوان درسخوان وبا صداقتی استکه شـهامت اینرا دارد کـه "مرد ومردانـه راستشو بگه". درون ادامـه ایندفعه ازاینراه واردشد کـه بخوبی درک مـیکند کهگویـا من متوجه اشتباهم شده ام ومـیخواهم آنراجبران کنم", وبرای اینکه حرفش دوقبضه درمن اثرکند گفت " هرجوانی اشتباه مـیکنـه منـهم یک روزی جوان بودم" . بعدش تن صدایش را پایین آورد, پشت دستش را یکطرف لبش گرفت وگفت با اینکه بمن اطمـینان دارد اما اگربا زبان خودم قول بدهم کـه بهی نگویم مـیخواهد رازی را بمن بگوید. من بدون اینکه بروی خودم بیـاورم کـه قبلا این سناریو را شنیده ام ازجا بلند شدم بدنم را بطرف مـیزایشان خم کردم ودرحالیکه انگشت سبابه دست راستم را رو لبم مـیکشیدم گفتم "آقا آ ،آه زیپ ما قرص قرصه " کـه گفت "ها حالادرست شد" . دراینوقت اش را کمـی صاف کرد وگفت حتما اعتراف کند کـه اوهم درون جوانی اشتباه کرده هست وادامـه داد کـه " شاید شما باور نکنی کـه آقای شوقی رییس دبیرستان شما با همـه دبدبه و کبکبه وهمـه اشتهارش درجامعه ورزش! ومقام و منزلتی کـه درلاهیجان، گیلان، اداره منطقه دو، اداره کل وکل وزارتخانـه دارد هم اشتباه د, وادامـه داد "ولی من به منظور شما مـیگم کـه مرتکب اشتباه شده ام". منـهم با قیـافه ای کـه گویی این امرهیچ جوری برایم قابل باور نیست گفتم "نـه آقا حتما همـینجوری مـیگین اقا" وبدنبال سرپایین آوردن ایشان گفتم "غیر ممکنـه , نمـیشـه آقا". آقای شوقی خوشحال از اینکه بـه خوب نقطه ای دردل من نفوذ کرده گفت "جانم من خودم بـه شما مـیگم مرتکب شدم" خلاصه بعد ازاصرارچند-باره من مبنی براینکه نخیرایشان اشتباه نکرده اند واصراروی کـه کرده است, وقتی کـه من گفتم ""آقا اخه باعقل جوردرنمـییـاد کـه آقای شوقی آدمـی اشتباه کرده باشـه" گویـا پی باشد کـه سر-کاری حرف مـی، گفت این مطلب اصلا اهمـیت چندانی ندارد وازمن خواست ازاوسوال کنم کـه منظور اصلی اش ازاین مطلب چه بوده و وقتی من پرسیدم "آقا منظورتون چی بوده؟" گویـا نفس راحتی کشیده باشد گفت "ببین جانم اشتباه مـهم نیست " و برایم توضیح داد کـه وی درهمان جوانی وقتی متوجه مـیشده اشتباهش ممکن هست بضرر خودش یـا دیگران تمام بشود یک جوری مطلب رو "به اطلاع رییس مدرسه" مـیرسانده. بدون اینکه من سوالی کرده باشم وشاید ازترس اینکه اگرمطلب را روشن نکند ممکنست جفت چشمـهای من ازشنیدن این واکنش هوشمندانـه ایشان ازحدقه بپرد بیرون ادامـه داد کـه "البته من خودم خجالت مـیکشیدم کـه حرف منو بآقای رییس بگم, ازطریق پدرم اینکارو مـیکردم"، ولی بازهم بدون اینکه منتظر سوالی بشود گفت "راستش جرات نمـیکردم مستقیما بـه پدرم بگم که, یک کمـی مـیترسیدم" بالاخره به منظور رفع خستگی پرسیدم "پس چی آقا؟" کـه درجواب توضیح داد کـه ماجرا را بـه مادرش مـیگفته که تا او "شب وقت خواب " ودورازقشقرق وفضولی بقیـه بچه ها، دریک فرصت مناسب یواشکی موضوع روزیرگوش بابام مـیکرد و "پدرم هم مـیرفت از طریق یـادش بـه خیر آقای "کشاورز" ناظم مدرسه بـه رییس دبیرستان گزارش مـیکرد "اخه آنوقت ها درون لاهیجان ما بـه معاون رییس مـیگفتیم آقای ناظم" . قصه کـه به اینجا رسید منکه بد جوری دهن دره گرفته بودم مـیخواستم بگم "ناظم? راست راستی مـیگین آقا من که تا حالا همچین کلمـه ای بـه گوشم نخورده بود" , ولی ازاین فکر صرفنظر کردم چرا کـه حالا ده دقیقه هم حتما سخنرانی درون مورد اینکه چگونـه لغت ناظم از طریق دارالفنون بـه فرهنگ مدارس جدید درون کشور وارد شده را هم روی همـه حرفهای دیگر گوش مـیکردم. [ پرانتز: من کـه آنجا بودم ده بار بـه بچه ها گفته ام رئیس گفت وقت خواب اما آنـهایی کـه فالگوش مطلب را شنیده اند قسم مـیخورند کـه گفت توی رختخواب- و منرا بـه گیج بودن متهم مـیکنند. ظاهرا چندان فرقی هم باهم ندارند ولی جوک سازان تفاسیر متفاوتی از این دو استخراج نموده اند) درد سر ندهم اقای شوقی مـیگوید "حالا بپرس چرا من این کاررومـیکردم؟" کـه من پاسخ مـیدهم به منظور اینکه کاردرستی است. آقای شوقی با اشاره بمن مـیفهمانند منظورش اینستکه من از ایشان سوال کنم و نـه اینکه پرسش را پاسخ بدهم و منـهم با بی مـیلی مـیپرسم "خب چرا آقا؟" کـه ایشان مـهربانانـه توصیـه مـیفرمایند "نـه جانم وقتی سوال داری سوالت را کامل بپرس" کـه دوزاری بنده مـی افتد و تمام و کمالسوالم را از ایشان بدینگونـه مـیپرسم "آقای رییس چرا شما درون دبیرستان کـه بودید وقتی متوجه مـیشدید کـه یک کار اشتباهی کـه ازسرجوانی مرتکب شده اید ممکنست بشما یـا دیگران صدمـه ای بزند, یک جوری آنرا بـه طلاع رییس دبیرستان مـیرساندین؟" آقای شوقی از روی حوصله مـیگوید "ها ا ا ، حالا به منظور شما مـیگم" و شروع مـیکند کـه به این خاطر کـه متوجه مـیشده رییس دبیرستان هیچ نفع شخصی ندارد وفقط "حفظ منافع دانش آموز برایش اهمـیت دارد. البته حفظ نام واعتباردبیرستان هم مـهم است" بعد ازاینکه اطمـینان حاصل مـیکند من حرفشرا فهمـیده ام مـیگوید "حالا منظورمن ازاین صحبت چی بود؟" وخودش باسخ مـیدهد کـه منظورش اینستکه اگرمنـهم خجالت مـیکشم کـه مطلب را مستقیما باشن بگویم عیبی ندارد مـیتوانم آنرا بآقای اسکندری معاون بگویم و مطمئن باشم او مراتب را بی کم و کاست بـه رئیس دبیرستان گزارش مـیکند. اول با عجله جواب مـیدهم "نـه آقا خجالت چیـه " و بلافاصله مـیگویم "یعنی آقا خجالت کـه مـیکشم" ب و توضیح مـیدهم بلاخره جوانی هست و آدم خجالت مـیکشد ولی باز ادامـه مـیدهم "آقا علی الله آقا بـه خودتون مـیگم" وبدون این کـه هیچ ربطی داشته باشد مـیگویم "آقا مرگ یکبار شیون یکبار, بالاخره کـه باید بـه یکی بگم اصلا کی بهترومحرمترازآقای شوقی", کـه گل از گلش مـیشکفد . جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟ این مقدماتی کـه آقای شوقی چیده بود من را بخوبی ازخطراتی کـه درصورت اقرارن درکمـینم بود آگاه ساخت,, حد اقل آقای شوقی چنین فرض کرد کـه دیگر عینی حساب دستش آمده, مولای درزش نمـیرفت . یعنی هرجورحساب مـیکردی من مـیباید حساسیت موضوع را فهمـیده باشم. چی را فهمـیده باشم? اینرا کـه اگرحقیقت را تمام و کمال نزد ایشان اعتراف نکنم پلیس آنرا از زیرزبانم خواهد کشید وهمـه گناهها بگردنم مـیافتد, آنوقت مـیباید بجای مجرم های اصلی بـه زندان بروم. چی را مـیباید تمام و کمال اعتراف کنم؟ اینرا که: انگیزه شکسته شدن پیشانی ام چی بوده، ،بنظرشخص خودم قضیـه که تا چه حد انگیزه ناموسی داشته ? زنی کـه پایش وسط هست کیست؟، آیـا همسایـه هست یـا نـه؟ آیـا بنظرم چقدر احتمال دارد زن مربوطه از قبل با مجرمان بندی کرده باشد ? مکان وزمان دقیق وقوع جرم چه بوده؟ آیـا نفریـا نفراتی کـه ضربه ها مرگباررا وارد کرده اند شناسایی کرده ام؟ آیـا مـیدانم آنـها چه نسبتی با ان خانومـه دارند؟ و و و و. البته ازاین سوالها ازقبل خبر نداشتم یعنی ازقبل بطورکتبی ننوشته بودند بدهند دست من یـا وکیلم! حتی اینجورهم نبود کـه که عین تک تک این سوالها را طی بازپرسی آقای شوقی مستقیما از من پرسیده باشد. بلکه درطول بازجویی بود کـه خرده خرده انـهم از لابلای برخی سوالات آقای شوقی اینـها را فهمـیدم. خدا وکیلی اش نـه اینکه همچین هم ازاین سوالات بیخبربی خبرباشم. نا سلامتی دوسال آزگاربود شاگردمدرسه اقای شوقی بودم ونوع سوالاتی کـه برایش مـهم بود ومـیپرسید را مـیدانستم. نـه اینکه علم غیب لازم باشد، قبل ازمن آقای شوقی دانش آموزان دیگری را فقط بخاطر خود دانش آموزمورد سوال قرار داده بود که تا به آنـها دربرابرخطراتی کـه درمعرض ان بودند کمک کند. مـیشد بگویی یک جورایی سوالهایی کـه آقای شوقی ممکن بود بپرسد مثل سوالات کنکورامتحان نـهایی سالهای قبل بود. یعنی پلی کپی! آنـها دراختیـارشاگردانی کـه ممکن بود زمانی سروکارشان با دفتر بیـافتد قرار گرفته بود. تازه معلمانی مثل آقای فربیز هم داشتیم کـه فقط به منظور اینکه علاقه وافر داشتند کاراقای شوقی راحت تربشود! درون مورد این سوالها به منظور شاگردان تنبل کلاس فشرده تضمـینی مـیگذاشتند، انـهم مجانی. برگردم بـه جایی کـه آقای شوقی اطمـینان حاصل نموده کـه من فهمـیده ام ایشان هیچ نفع شخصی دراینکار ندارد وفقط به منظور منافع من واینکه پای پلیس بمدرسه باز نشود این زحمتها را بخود مـیدهد. حالا نوبت این رسیده بود کـه من اینراهم خوب بفهمم کـه اوازکم وکیف ماجرا بخوبی اطلاع دارد وفقط مـیخواهد آنرا اززبان خودم بشنودتا بهتر بتواند بمن کمک کند . یعنی به منظور من روشن نمود کـه بچه ها, یعنی چه جوری بگوید, چون درست نیست اسم آنـها را بگوید, همان همکلاسیـهای خودم کـه ممکنست درنیمکت یـا ردیف پشت سری نشسته باشند ، یـا بچه محل وحتی برادرشما باشند مـیایند بـه مدرسه خبرمـیدهند. برایم روشن شد ان بچه ها هم هیچ خصومتی با من ندارند بلکه برعازباب علاقه واحساس مسولیت مـیایند گزارش کارها را مـیدهند. یعنی نـه فقط درمدرسه بلکه تو محل ودرخانـه هم وقتی دانش آموز یک کاری د فردا . صبح اول وقت, مدرسه درون جریـان جزئیـات کارهای دانش آموزقرارگرفته است. یعنی فهمـیدم اگرغیرازاین باشد کـه نمـیشود مدرسه را بـه این خوبی اداره کرد کـه شگردهایی مثل فریدون معینی وغلام وفاخواه بیـایند اینجا! خب صد البته منـهم درون پاسخ این اطلاعات مـهم غیر ازفهمـیدن وقدردانی کاری از دستم بر نمـیامد کـه آنرا نیز بانجام رساندم. بعد ازتقدیروتشکرازآنجا کـه اساسا دانش آموز خوش باوری بودم بآقای شوقی گفتم "آقا خیلی خوب شد بعد دیگه لازم نیست من دیگه وقت شما رو بگیرم" وادامـه دادم مـیتواند همان جزئیـاتی را کـه باو گزارش شده از"زبان خودم" تلقی نماید وتاکید کردم من همان چیزهایی کـه ایشان مـیدانند را بی کم و کاست قبول دارم. آقای شوقی برایم توضیح داد کـه نخیر نمـیشود وحتما لازم هست او جزئیـات را از زبان خودم شنیده باشد کـه بتواند مثل یک وکیل ازحقم دفاع کند. بعد از اینکه دوباره ازمن قول گرفت بی کم و کاست حقیقت را بگویم گفت " عینی جان بعد حالابرای من خیلی خلاصه جزئیـات کار رومـیگی؟" و تاکید کرد کـه من حتما مـیدانم ایشان خیلی گرفتار هست واصلا وقت اضافی ندارد وتاکید کرد اگرتردید دارم یـا یک وقت خجالت مـیکشم عیبی ندارد مـیتوانم مطالبم را بـه آقای معاون بگویم و من دوباره یک کمـی ناز و نوز کردم کـه یعنی یک کمـی خجالت مـیکشم و گوتم نـه خیر مرد و مردانـه حقیقت را بخود ایشان مـیگویم . آقای شوقی هم سرمست از اثیرات نصایح خردمندانـه اش برمن سرش راتکان داد, بادی بـه غبغب انداخت وگفت مـیدانسته کـه من جوان صادقی هستم و تاکید کرد " دقیقا وبدون کم و کاست آنچه را کـه اتفاق افتاده بطورخلاصه به منظور من تعریف کن". منـهم خلاصه جزئیـات را چنین تعریف کردم: "آقا داشتم تو خیـابون مـیرفتم نفهمـیدم چی شد حواسم پرت شد این سرم یکدفه رفت خورد بـه دیوار". آقای شوقی بعد از کمـی کـه منتظر ماند پرسید "همـین?" کـه من درپاسخ گفتم "همـین آقا". آقای شوقی با یک نگاه عاقل اندر سفیـه گفت "من بشما مـیگم دقیق تعریف کن آنوقت شما مـیگی سرم رفت خورد بـه دیوار, اینم شد حرف؟" به منظور اینکه نشان بدهم قبول دارم کـه حق با ایشان هست گفتم چون خواسته ام مطلب را خیلی خلاصه بگویم نتوانسته ام ماجرا را دقیقا آنجور کـه بوده تعریف کنم. آقای شوقی گفت عیبی ندارد و مـیتوانم دوباره ولی دقیق بگویم. من گفتم آقا یعنی جزئیـات اینجوری نبوده کـه سرمن خودش برود بخورد بـه دیوار, اینکه حرف درستی نیست، بلکه درستش اینستکه خودم مقصربودم کـه بدون اینکه جلویم را نگاه م تاده رو راه مـیرفتم ودرنتیجه همـین گیجی سرم را بـه تیرزده ام. آقای شوقی ایندفعه نگاهش بد جوری استفهام آمـیزبود، یعنی نمـیشد بگویی چی فکر مـیکند، آیـا فکر کرده خیلی ابله هستم؟ یـا اینکه فکر کرده خدای نکرده سربه سرش گذاشته ام، و یـا اصلا چیز دیگری؟ ولی خوبیش هم این بود کـه آقای شوقی اینجورچیزها را بـه روی آدم نمـیاورد. بالاخره بـه حرف آمد کـه " آقای عینی عزیز, اخه چه فرق مـیکنـه؟" گفتم "چی آقا با چی, فرق نمـیکنـه ؟ کـه جواب داد "همـین کـه گفتی با همون کـه قبلا گفتی؟" و ادامـه داد کـه خب معلوم هست که سرکسی جداگانـه نمـیرود بـه دیوار بخورد، و یکدفعه انگار نکته مـهمـی توجهش را جلب کرده باشد گفت "ببینم شما کـه اول گفتی سرم خورد بدیوار، حالا مـیگی سرم خورد بـه تیر؟" من به منظور اینکه وانمود کنم کـه گویـا هنوزاو متوجه نشده کـه من اشتباه لپی قبلی ام را تصیح کرده ام پاسخ دادم "آقا من گفتم کـه سرم وزدم بـه تیر, نـه اینکه.." آقای شوقی به منظور اینکه از شراین حرف بی سروته من خلاص بشود گفت حرف مرا قبول دارد وادامـه داد "اما آقای عینی نگفتی بـه کدومش خورد بـه دیواریـا تیر؟" کـه پاسخ دادم بـه تیرخورده است, ولی سوال کردم "اگرممکن هست برایم روشن کند دیوارباشد یـاتیر, ایـا ازنظر منطقی فرقی توی اصل ماجرا خواهد داشت یـا نـه . آقای شوقی مثل اینکه متوجه شده باشد این یک سوال انحرافی استکه کـه برای طفره ازپاسخ بـه سوال ش کشیده ام پذیرفت کـه حق با من هست وفرقی ندارد. درون این لحظه آقای شوقی پیشنـهاد کرد پیش ازینکه بکارمان ادامـه بدهیم اگر تشنـه هستم بگویم که تا او ازآقای نعمتی بخواهد برایم آب یـا چای بیـاورد، کـه تشکر کردم وجواب منفی دادم. آقای شوقی بعد ازاینکه خودش را پشت مـیزجابجا کرد, گویـا با خودکارچیزی روی کاغذی کـه جلویش بود رسم کرد (البته ازجایی کـه من نشته بودم ان شکل قابل دیدن نبود) بعد درحالیکه با نوک خودکاربه نقطه ای درون روی شکل اشاره مـیکرد توضیح داد کـه این نظریـه کـه من مدعی هستم پیشانیم بخاطراینکه حواسم پرت شده بدیواریـا تیر خورده, بدلائل متعددی کـه بعد بانـهاخواهد پرداخت با تجربیـات عملی جوردرنمـییـاد. البته بلافاصله اضافه کرد کـه بهیچوجه منظورش این نیست کـه یکوقت من خدای نکرده دروغ مـیگویم بلکه منظورش اینستکه ممکن هست دران لحظه اصابت ضربه انقدر گیج شده باشم کـه نتوانسته باشم درست تشخیص بدهم اولین دلیل ایشان اینبود چرا من؟ بـه بیـان دیگر استدلال مـیکرد این مدرسه چند صد دانش آموزدارد کـه خیلی ازآنـها حواسشا ن پرت مـیشود وازمن سوال نمود آیـا قبول دارم کـه "جوانی هست و حواس پرتی" وآخر سوال کرد بعد چراسرهیچکدام از آنـها بـه تیر یـا دیوارنخورده وفقط مال من خورده است؟ من درپاسخ گفتم "آقا نمـیدونم شاید بدشانسی". آقای شوقی با استفاده ازنقل قول از بزرگان و دانشمندان قدیم وجدید ایران وجهان وغیره نشانم داد "فقط افراد متزلزل الاراده یـا نتایج احمال کاریـهای خود را بـه شانس نسبت مـیدهند". خلاصه من گفتم آقا من قبول دارم این امرمنطقی نیست اما "حالا کـه خورده" وبد جوری هم درد آمده, ولی ایشان اصرارداشت باعقل جوردرنمـیاید. هرچی من سعی مـیکردم بگویم خب بابا بعضی وقتها اینجوری مـیشود آقای شوقی پا یش را توی یک کفش کرده بود کـه نـه "ازنظر پلیسی" این خیلی جای سوال دارد کـه وسط صدها دانش آموز حواس پرت فقط سرمن یکی اتفاقی خورده باشدبه تیریـا دیوار(هربارتکرار مـیکرد: بقول شما فرقی نمـیکند دیواریـا تیر). از خنگی خودم نزدیک بود خنده ام بگیرد. آخر بعد ازاینـهمـه زورزدن یک دفعه مثل ارشمـیدس همان جوابی کـه همان اول مـیباید مـیدادم تازه کشف کرده بودم. گفتم "آقا ببخشید ها ولی همچین هم نیست کـه فقط سرمن یکی شکسته باشـه ها" نگاهی بمن انداخت و پرسید "دیگه کی بوده؟" شاید فکرکرد من فکر کرد تو خال زده , منرا گیج کرده و چیزی نمانده کـه من همدستانم را لو بدهم, اماوقتی بقیـه صحبتم را شنید فهمـید عجله بخرج داده است. جواب دادم خوب هست ازهمـین آقای نعمتی کـه الان توی آبدارخانـه بغل دفترحضور دارد سوال کنند فقط توی همـین هفته گذشته چند نفرازبچه ها حین بازی یـا شوخی حواسشون پرت شده سرشون خورده بـه تیروالیبال یـا بسکتبال وهمـین آقای نعمتی براشون باند پیچی کرده. گفت یعنی تو همـین مدرسه؟ گفتم همـین مدرسه. آقای شوقی به منظور اینکه خودش را ازتک و تاب نیـاندازد گفت خب این فرق مـیکند چون داخل مدرسه وهنگام بازی بوده وشاهد وجود دارد کـه اتفاقی بوده. اما زیـاد آنرا کش نداد و گفت "حالا این هیچ " و رفت سراغ استدلال دوم: شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟ بهرحال خودم را جمع و جور کردم و حرفی رازدم کـه همان اول وقتی صحبت پرش خانم ایشان مطرح شد حتما مـیگفتم. اینکه "آقا مثل اینکه منرا دست انداخته اید"، و پرسیدم "آخه آقا خوب و بد پ یک ورزشکار چه ربطی بـه شکستن شقیقه من دارد؟" آقای شوقی گویـا حس کرد کـه اگر بیش ازین روی این استدلالش پا فشاری کند ممکن هست من از کوره دربروم گفت "عیبی نداره بذاریـه چیز دیگه بپرسم " و سوال کرد آیـا خا نم مارپل را مـیشناسم , فورا جواب دادم "نـه آقا", پرسید اسمش را هم نشنیده ام? گفتم خیر, و هرکسی این حرف را بـه ایشان گفتهبمن تهمت زده و آقای رییس نباید حرفهای بیخودی بچه ها کـه بیشترش بـه قصد شوخی هست را قبول کند و آخرش هم محکم گفتم "آقا من اصلا با هیچ خانومـی رابطه نداشته و ندارم". آقای شوقی اینبار هم نگاه عاقل اندر سفیـهی بهم کرد وگفت "عینی جان بازم کـه یک چیزی را نمـیدونی وجواب دادی" و ادامـه داد کـه هیچتهمتی نزده بلکه دوشیزه مارپل یک شخصیت تخیلی درون رمانـهای پلیسی هست و پرسید آیـا رمانـهای پلیسی خوانده ام، گفتم بله آقا و گفتم چون صحبت خانوم کرده هست من بـه اشتباه افتادم و الا اگر ازمردها بپرسد من همـه را مـیشناسم , و ادامـه دادم فیلمـهای الفرد هیچکاک را دیده ام و هرهفته نمایش جانی دالررا گوش مـیکنم وبرای اینکه گستره مطالعات پلیسی ام بیشتر اثبات شود گفتم هرهفته جواب معمای "اما شما به منظور ما بگین جانی دالر از کجا فهمـید..؟ " را خودم تنـهایی پیدا مـیکنم. [پرانتز: آنوقتها ساعت هشتو نیم چهار شنبه شبها ساعت هشت و نیم یک سریـال پلیسی بنام جانی دالر از رادیو ایران پخش مـیشد کـه دران حیدر صارمـی نقش جانی دالر را بازی مـیکرد. درون آخرنمایشنمـه از شنوندگان خواسته مـیشد جواب بدهند کارگاه جانی دالر از کجا فهمـید فردگناهکار دروغ مـیگوید,،،.به قید قرعه بـه یکی ازانی کـه جواب درست بودند جایزه مـیدادند]. آقا شوقی گفت عیبی ندارد وسوال کرد آیـا هرکول پوارو را مـیشناسم؟ بیدرنگ گفتم "آقا بعله" و ادامـه دادم کـه اگرمنظور ایشان اینستکه " خیلی دقیق اش" را بگویم حتما اعتراف کنم کـه اسم فامـیل هرکول را نمـیدانستم, اما خودش را خوب مـیشناسم و وقتی کـه دیدم آقا یک جوری نگاهم مـیکند گفتم راستش کلاس پنجم دبستان کـه بودم فیلمش و دیدم ولی خوب یـادم هست که هنر پیشـه اش اسمش "استیوریوز"بود. آقا شوقی گفت " من چقدرسرصف بشما گفتم وقتی چیزی را نمـیدونید معقولانـه تر اینـه کـه بگید نمـیدونم، نگفتم؟ ها?" جواب دادم آقا "هزاربار, ولی...." و ادامـه دادم کـه آقا سامسون, ماسیست و هرکول همـه رو مـیشناسم و اینکه هرکول ،،،،،،،،،که آقای شوقی تریبون را از دستم گرفت و گفت "حالا کـه شما هی هرکول هرکول مـیکنی حتما بگم"، و در اینجا دست زد بـه بازوهای خودش گفت منظورش هرکولی کـه به زور بازو معروف بود نیست، بلکه هرکولی ست کـه با سلولهای خاکستری مغزش کار مـیکرد. توضیح داد منظور یک کارگاه خصوصی درسریـال داستانـهای یک رمان نویس انگلیسی است. من درآنزمان درون نـهایت ممکن بود اسم آگاتا کریستی را درمسابقات رادیو شنیده بودم, اما قطعا هیچکدام ازداستانـها یش رانخوانده بودم و اسم هیچیک از شخصیت ها یش را نمـیدانستم، اما باتوجه بـه زمـینـه صحبت و سابقه سوالهای آقای شوقی جای شک نمـیماند کـه این اسمـها درون رابطه با یک داستان پلیسی اند و ربطی بـه هرکول افسانـه ای ندارند, اما تنم مـیخارید کـه کمـی با آقای شوقی حال کنم، مخصوصا کـه بنا بـه سابقه مـیدانستم باحتمال بسیـار درهمـین لحظه ۵-۶ که تا از بچه ها بـه سرکردگی آقای نعمتی پشت دراتاق فالگوش وایساده اند و لحظه بـه لحظه گفتگوهای ما را بـه دیگران رله مـیکنند. جایتان خالی یک چند دقیقه ای هم با آقای شوقی یک و بدو کردم سر اینکه گویـا ایشان سوال انحرافی داده و این منصفانـه نیست و آقای شوقی هم قسم و آیـه مـیخورد کـه چنین منظوری نداشته. سرانجام آقای شوقی به منظور اینکه خودش را خلاص کند گفت "اصلا قبول دارم حرف شما رو ، اگر بگم اشتباه کردم ،ببخشید، شما راضی مـیشی؟". درون جواب مـیخواستم بـه تعارفی کرده باشم، اما قاطی کردم و ازدهنم درون رفت گفتم "بخشش ازکوچیکترهاست" . بهرحال آقای شوقی ادامـه داد منظورش اینستکه بگوید کـه نـه فقط کارگاه پوآروبلکه هرکارگاه با تجربه ای با نگاه بـه اثار باقیمانده از ضربه وسط پیشانی من مـیتواند تشخیص بدهد کـه تئوری ایجاد این "قونبلی" درنتیجه اصابت اتفاقی سربه تیر(یـا دیوار،فرقی نمـیکند) بخاطر حواس پرتی با تجربیـات جرم شناسی دنیـا نمـیخواند. اینبار من یک کم زل زدم بـه آقای شوقی و یک جوری نگاهش کردم وبعد خیلی متفکرانـه گفتم "ولی آقا حالا کـه خورده بد جوری هم درد اومد". آقای شوقی از آنجا کهیکی دیگر ازتخصص هایش اینبود خوب بلد بود فکر آدم را بخواند! فکر کرد گویـا من قصد دارم اعتراض کنم کـه چرا او مرا بـه دروغ گفتم متهم مـیکند گفت کـه بهیچ وجه من الوجوه منظورش این نبوده و نخواهد بود کـه "بگم کـه خدای نکرده, خدای نکرده, شما دروغ مـیگی، ابدا" بلکه منظورش این هست که ممکن هست دراثرگیجی ناشی از شدت ضربه وارده , دران لحظه نتوانسته باشم ضارب یـا ضاربین را تشخیص بدهم. به منظور اینکه حسابی شیر فهم بشوم توضیح داد کـه درسوابقجنایی و رمانـهای جنایی موارد بسیـاری وجود دارد کـه مجرمان طوری صحنـه سازی کردهاند کـه پس از ارتکاب جرم قربانی بـه اشتباه افتاده است. با زبان محترمانـه گفتم فرض کنیم حرف ایشان صد درصد درست هست و درخواست کردم اگر ممکن هست ارتباط آقای "گودرزی" با ضربه ای کـه به شقیقه آقای شقاقی وارد آمده را کمـی بیشتر حلاجی فرمایند. آقای شوقی کـه گویـا ازقبل خود رابرای این سوال آماده کرده ومدتها منتظران بود, گل ازگل اش شکفت و با یک "اه ها ها ها ی" درست حسابی مـیزش آمد اینطرف و ازمن خواست خوب توجه کنم چون ایشان مـیخواهد صحنـه های جرم را درچند حالت مختلف باز سازی کند, و ازمن خواست از آنجا کـه جوان منطقی ای هستم جواب بدهم کهدرهرحالت آنچه آقای شوقی مـیگوید ازنظر منطقی درست هست یـا خیر. پیشنـهاد کرد فرض کنیم ان گوشـه سمت چپ اتاق همان پیـاده رو باشد ودیوار روبرو هم همان دیوار یـا تیر کذایی وپس از اینکه یکی دوبار ازطرف پنجره مستقیم که تا نزدیک دیواررفتند و برگشتند، دربازگشت دوم دم پنجره توقف د وازمن خواستند کـه به امکان برخورد سربه دیواریـا تیردر اینحالت توجه کنم و راه افتادند بطرف دیوار, درحالیکه مستقیم چشمشان را دوخته بودند بـه دیوارروبرو وازمن خواستند فرض کنم ایشان مـیروند بطرف دیوار یـا تیر ومستقیم جلوی خودشان را نگاه مـیکنند وازمن سوال د "آیـا دراینحالت احتمال اینکه سرمن بـه دیوار بخورد و من پیشانی من را بشکنم ناچیز نیست ؟" . گفتم خب اگری حواسش را جمع کند و جلوی راهش را نگاه کند احتمال اینکه توی چاله بیفتد یـا بـه درودیواربخورد خیلی پایین مـیاید. آقای شوقی فاتحانـه گفت "آفرین" من شروع کردم کـه بگویم " اما منکه ازاول هم گفتم حواسم پرت شده بود" ولی هنوز "اما" ازدهانم درنیـامده بود کـه آقای شوقی پیشدستی کرد وگفت "عینی جان قرار اینبود کـه فقط جواب منطقی باشـه بدون اما واگر، درسته؟ و ادامـه داد بعد فقط مـیماند دوحالت به منظور اینکه سر ایشان دراثرحواس پرتی بـه دیوار یـا تیر بخورد, وهریک ازحالت های ممکن وقوع جرم رابطورعملی چنین بازسازی نمودند: حالت اول: فرض کنم ایشان بـه طرف دیوارمـیروند و بدلیلی حواسشان بـه سمت چپ پرت مـیشود وجلوی خود را نگاه نمـیکنند دراینحالت " سمت راست پیشانی من مـیخورد بـه دیوار یـا تیر" وادامـه دادند کـه دراینصورت اثر ناشی از این ضربه درون سمت راست پیشانی ایشان خواهد بود و ازمن سوال د "درست است?" کـه جواب مثبت دادم. حالت دوم همـین صحنـه تکرار مـیشود اما فرض بر اینستکه یک چیزی حواس آقای شوقی را بطرف راست پرت مـیکند وپس مـیباید اثر ضربه سمت چپ پیشانی ایشان باشد وازمن تائیدیـه خواستند کـه منـهم دادم . بـه اینجا کـه رسیدیم آقای شوقی مشفقانـه ازمن پرسید کـه آیـا تابحال توی اینـه بـه دقت بـه "قلنبه گی" پیشانیم نگاه کرده ام و آیـا این سوال منطقی را از خود کرده ام کـه چرا درست وسط پیشانی هست و بـه سمت راست یـا چپ نیست. جواب دادم کـه آقا هرروزدهها بار بـه ان زل زده ام، ولی اینکه پرسیده باشم چرا انحراف بـه چپ یـا راست ندارد, اگر خدایش را بخواهد بـه فکرم نرسیده کـه بپرسم. خیلی بخودم زور آوردم کـه توانستم جلوی خنده و لیچار پراندن خودم را بگیرم. آخرمرگ من پیش خودتان مجسم ید کـه یک بابایی بعد از اینکه بعد از اینکه کله خودش را بدیوار زده و قرکرده حالا آمده نشسته جلوی اینـه وهی از خودش سوال مـیکند چرا یک کم اینطرف یـا آنطرفتر نخورده، انگار اگر خورده بود آنطرفتر آنطرفتر, یک مدل طلا بعلاوه یک خانـه درون نیـاوران بهش جایزه مـیدادند، بگذریم. بجایش با قیـافه ای کـه گویـا از تحلیل کاراگاهانـه آقای رییس بد جوری کف کرده ام گفتم "آقا ولی اصلا فکرشو نمـیکردم"و آقای شوقی هم کـه دید شم پلیسی اش بد جور منرا گرفته پاد بـه غبغب انداخت و یکی دومورد دیگر ازهمـینجور جرم شناسی هایش را برایم گفت. درون ادامـه پرسیدم آیـا مـیتوانم یک سوال خصوصی از ایشان م و پس ازدریـافت پاسخ مثبت گفتم "آقا چرا شما کارگاه یـا حد اقل افسرپلیس نشدید؟" کـه آقای شوقی درون جوابم گفت الان بهتر هست به کار خودمان برسیم، ولی مـیتوانم درون فرصت دیگری درون اینمورد از ایشان بپرسم.راستش نفهمـیدم این جواب سر بالا بـه این خاطر بود کـه آقای شوقی با این سوال فهمـید تعریف و تمجید های قبلی ام هم الکی بوده یـا اینکه فقط فکر کرد قصد دارم بازپرسی را بـه انحراف بکشانم. ظاهرا بـه این بهانـه کـه آقای شوقی سوالم را درست جواب نداده افتادم روی فازجر و گفتم ولی آقا حالا کـه صحبت از حالت های مختلف هست باید این چندتا حالت کـه بنظر من مـیرسد هم مورد بررسی قرار بگیرد و ادامـه دادم" اگه شما همـینجور کـه داری مـیری جلو یک کلاغ تو آسمون یـا یک مگس رو سقف حواستونو پرت کنـه چی؟" جواب داد "ها خب دماغم مـیخوره بـه دیوار یـا تیر و مـیشکنـه" گفتم آقا اگه مورچه روی زمـین باشـه و آدم مثل حضرت علی حواسش بره بـه اینکه یـه وقت پاشو نگذاره روی مورچه ها چی؟ جواب داد خب احتمالا بالای کله آدم بـه دیورا یـا تیر مـیخورد. خلاصه چندتا از ان امکان های رساله ای را هم پرسیدم کـه آقای شوقی درون جواب بـه اما و اگر افتاد (یـادتان آمد کـه اگر طرف روی طاقچه خوابیده باشد و خانمش هم پایین طاقچه و زلزله روی بدهد و طرف بیفتد روی هه و ناغافل یک جورایی بشود حکم بچه ای کـه بدنیـا مـیاید چیست" . درون نـهایت با لحنی طلبکارانـه گفتم آقا منطقی و غیر منطقی چیـه من مـیگم حواسم بـه خوندن روه رفت سرم خورد بـه تیر بد جوری هم خورد شما مـیگی ،،،. آقای شوقی کـه دید اگر بیشتر روی اینروش جرم شناسانـه اش پافشاری کند که تا سب حتما با هم کلنجار برویم گفت "هیچ عیب نداره آقای عینی اصلا انو فراموش کن" و به سوال دیگری رو آورد. آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم استدلال سوم را خیلی بی مقدمـه وبا یک سوال شروع کرد. بعد ها فهمـیدم این یک تکنیک شناخته شده پلیسی به منظور غافلگیر وکشف تناقضات حرفهای متهم هست که آقای شوقی مـیباید آنرا از رمانـهای پلیسی اقتباس کرده باشد. آقای شوقی از من خواست بدون مکث وخیلی سریع جواب بدهم آیـا خا نم ایشان خانم مـینا لاهیجی رامـیشناسم، ووقتی دید با تعجب او را نگاه مـیکنم ادامـه داد "اسمش هم بـه گوش ات نخورده؟" ب حالت نزاری سرم را بعلامت نفی بالا انداختم ودرجواب گفتم "نـه آقا بـه خداهرکی بهتون گفته بیخود گفته". یعنی اینجوری وانمود کردم کـه دارم این اتهام کـه دنبال ایشان افتادم رو ازخودم رد مـیکنم. اقای شوقیدرجواب گفت "اپس منکه فکر کردم تو ورزشکاری"و ادامـه دادکهی دروغی درباره من نگفته بلکه نامبرده یک ورزشکار استکه همـه نام او را بلد هستند وازسن از پانزده سالگی عضو تیم امـید لاهیجان بوده آند، حالا هم کـه فقط شانزده واندی سال دارند عضو تیم امـید استان هستند. آقای شوقی ادامـه داد کـه فرض کنیم من اسم این خا نم را درون کیـهان ورزشی ندیده باشم , مگرخود ایشان کـه بارها ازخانممـینو لاهیجی بعنوان یک امـید ورزش کشوردررشته پرش نام من گوش نمـیکرده ام؟ کـه من بیدرنگ جواب دادم "چرا آقا ولی فکر کردم منظور شمادیگه ای یـه آقا" . خوشبختانـه روال کار آقای شوقی نبود کـه حرف الکی رابروی آدم بیـاورد وگرنـه مـیباید درون جواب مـیگفت "خودتی" کـه نمـیگفت اما بهتر بود مـیگفت و مجبور نبودم توضیحات بعدی را گوش کنم. بجایش سوال کرد "حالا شما بپرس چرا ایشون؟" من گفتم "آقا چرا؟" آقای شوقی سرحوصله توضیح داد کـه اینمـینوخانم ازبچگی آتشپاره بوده, دائم کارهای شجاعانـه وخطرناک مـیکرده کـه زهره همـه را مـی ترکانده ، هنوزهم همـین روحیـه را دارد، "البته خیلی بهتر شده". بعد ازگرفتن نفس همراه با تر گلو, ادامـه داد کـه این خانم بی هیچ ترسی "ازروی هرچی کـه گیرش بیـاید مـیپرد" فرقی نمـیکندچی باشد: ازدرخت وسنگ وچوب وطناب ومـیله وتوروالیبال گرفته که تا نـهر، رودخانـه و کوه و کمر. بعد از مدتی دیگر ذکر کارهای متهورانـه خانم نامبرده آقای رییس با لحنی کـه انگار من مقصرم کـه ایشان که تا حالا توضیح نداده اند "خب کـه چی؟" سوال فرمودند من چرا نپرسیده ام کـه ایشان به منظور چی اینحرفها رو به منظور من گفته اند؟ و منـهم "سبب از ایشان بپرسیدمـی"! آقای شوقی گفت منظورش اینستکه بپرسم چرا این خا نم کـه ماشالا اینـهمـه مـیپرد وزمـین مـیخورد "چرا سرش نمـیشکند؟" من اگرچه قیـافه ام داد مـیزد عنقریب هست که ازرابطه آقای گودرزی و با آقای شقاقی یک شاخ دیگر هم یک جای کله ام بزند بیرون, خیلی عادی سوال کردم "آقا چرا ؟" . اما نگاه فیلسوفانـه آقای شوقی حالیم کرد کـه کور خوانده ام و ایندفعه هم از پرسیدن سوال بطور کامل غفلت کرده ام ، بعد چشم کورشد وجان ازنابدترم درون آمد که تا یک سوال سه سطری سرهم کردم کـه معنی اش درست همـین "آقا چرا؟" ای بود کـه قبلا گفته بودم. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونـه من آقای رییس کـه در اینزمان ژست فیلسوفانـه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان به منظور شما بگم عینی جان" و در ادامـه توضیح داد به منظور اینکه خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشـها را انجام مـیدهد،یعنی اینکه "همـینجوری یلخی نمـیپرد". بعدش هم به منظور اینکه مطمئن شود کـه من منظورش را فهمـیده ام گفت کـه هرچیزی یک قانون به منظور خودش دارد کـه اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام مـیشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمـی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود مـیاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم بـه من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیـا منطقه این حرف را قبول دارم یـا نـه؟. نمـیدانم اگر شما جای من بودید چه مـیگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یـا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر حتما حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را درون باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نـه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونـه من آقای رییس کـه در اینزمان ژست فیلسوفانـه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان به منظور شما بگم عینی جان" و در ادامـه توضیح داد به منظور اینکه خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشـها را انجام مـیدهد،یعنی اینکه "همـینجوری یلخی نمـیپرد". بعدش هم به منظور اینکه مطمئن شود کـه من منظورش را فهمـیده ام گفت کـه هرچیزی یک قانون به منظور خودش دارد کـه اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام مـیشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمـی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود مـیاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم بـه من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیـا منطقه این حرف را قبول دارم یـا نـه؟. نمـیدانم اگر شما جای من بودید چه مـیگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یـا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر حتما حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را درون باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نـه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. البته با اینکه جواب مثبت دادم اما همچین توی فکر این بودم کـه بلکه بفهمم بالا خره رابط قضیـه منو خانم نامبرده بادمجان وسط کله من چیست کـه متوجه فشار دندانـهای نیش روی لبهایم نشدم وهمچین لبم را گاز گرفتم کـه صدای ناله ام ایشان را ازجا پراند. آقای شوقی کـه گویـا از نگاهی پراستفهام من بـه مکنونات دلم پی بود, آمد اینترف مـیز دستی بـه پشتم زد و پدرانـه گفت حالا کـه قبول دارم اگر قائده و قانون رایت بشود کار درست انجام مـیشود بعد طبق برهان خلف "لابد یک جای کار برخلاف قانون عمل شده کـه سرمن شکسته است" و برای اینکه بلحاظ علمـی-منطقی مولای درزاستدلالش نرود اضافه کرد "کارها حساب دارند" چون کـه اگرقرار بود کارها اتفاقی روی بدهد طبق حساب احتمالات سر خا نم مـینو لاهیجی مـیباید لا اقل هفته ای پنج بار مـیشکست! منکه مطمئن بودم همـین الان ایشان به منظور این حساب "دو-دوتا چهار-تا"از من تائیدیـه منطقیخواهند خواست منتظر نشدم وشروع کردم کـه بگویم "آقاخلاف قانون بوده یـا قانونی من نمـیدونم" و مـیخواستم ادامـه بدم کـه امااینرا مـیدانم سر صاحب مرده من من همـینجوری خورده بـه تیر و بد جوری هم خورد, اینکه چشم بندی نیست" اما هنوز درون قسمت اول جمله ام بودم کـه آقای شوقی اینبار درقامت یک حقوق دان وارد شد کـه "عینی جان نشد" و برایم گفت کـه "ندانستن قانون موجب فرار از مجازات نیست ". که تا آمدم دهانم را باز کنم کـه آقا کدام خلاف وکدام ندانستن قانون؟ مشفقانـه برایم توصیـه داد "همـین الان خودم اعتراف کردم کـه "نمـیدانم خلاف بوده ...یـا نـه".با اینکه از قبل تصمـیم گرفته بودم مطلب را بـه شوخی برگزار کنم و خودم را کنترل کنم, نزدیک بود از کوره درون بروم. آقای شوقی کـه دید ممکنست از کوره درون بروم، بلحنی مشفقانـه گفت "اما اما، اتفاقا درهمـینجور موارد استکه آقای شوقی بهترو بیشترمـیتونـه بشما کمک کنـه". گویـا از قیـافه ام خوا ند کـه حرفش نیـاز بـه توضیح بیشتری دارد چون بدون اینکه سوالی کرده باشم ادامـه داد کـه لابد مـیدانم به منظور هرجرمـی مجازات ازیک مـینیمم که تا یک ماکزیمم درقانون پیش بینی مـیشود کـه تشخیص ان با قاضی است. توضیح داد; اگر پلیس یک گزارش خوب بدهد یعنی اعلام کند کـه این مجرم پسرخوبی بوده وازاشتباه خود پشیمان است، درتمام مدت همکاری کرده وهرچه کـه مـیدانسته را دراختیـار پلیس گذاشته، آنوقت دادگاه بـه احتمال زیـاد کمترین مجازات را تعیین مـیکند. برعاگرمجرم همـه چیزرا انکارکند، هیچ همکاری نکند و اظهار ندامت نکند آنوقت بیشترین مجازات را برایش مـیبرند. احتمالا حتما خیلی "بد-جوری" بـه آقای شوقی نگاه کرده باشم کـه گفت لازم نیست نگران باشم چون بیشترپلیسها وافسرهای آگاهی اورا مـیشناسند، مخصوصا جناب سرگرد اسالمـی رییس کلانتری منطقه کـه تاحدودی شاگرد ایشان بوده و حرف آقای شوقی را دربست قبول مـیکند. برایم توضیح داد منظورش اینستکه اگر من ماجرا را تمام و کمال تعریف کنم واسم مجرمان اصلی را بگویم ایشان بـه جناب سرگردخواهند گفت من پسرخوبی بوده ام وجناب سرگرد گزارش خوب خواهد نوشت، اما اگرنـه، بیچاره مـیشوم. هشدار داد کـه من خبر ندارم زندان چقدر بد هست اما بدتر از همـه اینستکه درون زندان آدم با قاتلها و قاچاقچی ها هم سلول مـیشود، مخصوصا اضافه نمود من چون تجربه ندارم نمـیدانم آنـها چقدر خطرناک هستند اما ایشان این چیزها را تجربه کرده اند. محض کنجکاوی پرسیدم "آقا یعنی راست راستی شما آفتادین زندان؟ اونم پیش آدمکش ها ؟" کـه آقای شوقی برایم روشن کرد کـه نـه خیر فقط بعنوان مثال همچین حرفی را زده و الا که تا بحال پایش هم بـه کلانتری نرسیده است. اما بهرحال برگشت سرحرف قبلی اش و گفت اما شرط اینکه سفارش منرا بـه رییس کلانتری د " اینـه کـه شما صادقانـه همـه چیز رو بمن بگی" منـهم بیدرنگ گفتم "آقا مـیگم, اما چیزی کـه نمـیفهم اینـه کـه اصلا چرا حتما پای پلیس وسط بیـاد؟ " بعدش هم ادامـه دادم کـه "آقا سرمن شکسته، منم کـه از دستی شاکی نیستم بعد چرا حتما وقت پلیس گرفته بشـه؟" آقای شوقی یک نگاه عاقل اندر سفیـه بمن انداخت وگفت کـه هرجرمـی دوجنبه دارد یکی جنبه خصوصی ودومـی جنبه عمومـی، توضیح داد اینکه من ازکسی شکایت ندارم فقط ازجنبه خصوصی جرم موثر هست اما جنبه عمومـی جرم بخاطر احقاق حق جمعی جامعه جای خود محفوظ است. پرسیدم "فقط کله من یکی شکسته حق عمومـی دیگه چیـه؟ آقای شوقی درپاسخ گفت کـه جوان هستم و خام، وادامـه داد همـینکه همـه مدرسه الان دارند درون مورد شکستن کله من صحبت مـیکنند یعنی اینکه جرم جنبه عمومـی هم دارد وهشدارداد کـه اتفاقا بهمـین دلیل من حتما همکاری کنم که تا مجرمان اصلی شناسایی شوند وپرونده هرچه زودتر فیصله پیدا کند، اینکار بنفع خودم هست چون هرچه بیشتر کش پیدا کند عده بیشتری از ان مطلع مـیشوند وجنبه عمومـی جرم گسترش مـیابد. درون اینجا آقای شوقی از من خواست دوباره قول بدهم کـه حقیقت را بدون کم و کاست بایشان بگویم که تا بهتر بتواند بمن کمک کند. منـهم چشمم کوردوباره قول دادم کـه فقط حقیقت را بگویم و بجز حقیقت چیزی نگویم. آقای توضیح داد به منظور اینکه کارمن راحتتر بشود ازاین ببعد ایشان سوال مـیکنند منـهم حتما بدون مکث , خیلی فوری ودریکی دوکلمـه بـه سوال ایشان جواب بدهم وحاشیـه ها را بگذارم به منظور یک فرصت دیگر، مگر اینکه آقای شوقی توضیح بیشتررا لازم بداند. اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده ! آقای شوقی با استفاده ازتکنیک غا فلگیری گفت خیلی زود بگو اسمش چی بود؟ و من درون جواب پرسیدم "اسم کی آقا؟" بذار اینجوری بپرسم "شوهرش بود یـا برادرش, سریع, لطفا؟" گفتم آقا منکه علم غیب ندارم ازکجا بدونم؟" آقای شوقی گفت بعد یعنی متوجه نشدیی کـه ضربه را زد برادرش بوده یـا شوهرش، بعد تا اینجا قبول داری کـه فرد دیگری ضربه را وارد کرده . بـه اعتراض گفتم " آقا شما حرف تو دهن من مـیذارین" واینکه من نگفتم دیگری ضربه زده . آقای شوقی گفت عزیزم وقت تلف نکن, بعد کی حتما بدونـه. جواب دادم کـه شما مـهلت ندادی من جمله ام تمام بشود من داشتم مـیپرسیدم من ازکجا بدانم کـه سوال شما درمورد شوهریـا برادرکدامـیک از آنـها است. آقای شوقی کـه گویـا از تاثیرتکنیک غافلگیری خودش بوجد آمده بود گفت "آفرین بعد اقرار مـیکنی کـه بیش از یک خانم درون اینکاردخالت داشته، درسته؟" من هم بیدرنگ جواب دادم "اونکه بعله آقا" و ادامـه دادم بهتر هست ایشان بترتیب بگوید منظورش شوهر یـا برادر کدام یکی هست تا من جواب بدهم. آقای شوقی ابروهایش را بهم کشید وگفت " سر شما شکسته من از کجا مـیدانم پای چه خانمـی درکار بوده?". منـهم جواب دادم مگرمنظورایشان همان خانمـهایی نیست کـه قبلا ازمن پرسیده بود آیـا اسم آنـها بگوشم خورده یـا نـه, و ادامـه دادم "آقا یکی شون کارآگاه بود, اسم خا نم شما روکه خودم مـیدونم، لازم نیست شما زحمتشوبکشی، الان یـادم مـیاد, نگین آقاها توک زبونمـه"که آقای شوقی گفت "خا نم مـینو لاهیجی". ولی درون همانحال کـه این جمله را ادا مـیکرد یکی دیگر ازهمان نگاه ها را بمن انداخت کـه یعنی, یـا من خیلی شوت هستم یـا فکرمـیکنم اوازمرحله پرت است. بهرحال بعد ازمکثی کوتاه گویـا صلاح دید بهتر هست جنگولک بازی مرا زیرسبیلی درکند وازدردیگری وارد شود وگفت "اصلا اینرا فراموش کن". سپس با تن صدایی مـهربان ادامـه داد کـه قبول دارد عجله کرده و بجای اینکه اول ازمن بپرسد آیـا درحوالی زمانی کـه جرم بوقوع پیوسته آیـا اصلای آنجا بوده هست یـانـه ازمن اسم ونسبت آنـها را پرسیده هست که کاردرستی نبوده است. ازمن خواست اول خوب فکر کنم بلکه یـادم بیـاید, ولی مـهلت نداد فکرکنم وگفت خیلی سریع باین سوالش با همان صداقتی کـه در من سراغ دارد جواب بدهم. من کمـی سرم را خاراندم وجواب دادم کـه اتفاقا خودم هم بعد ازحادثه یک کمـی کـه حالم جا امد فکر کردم شاید یکنفرمنرا با شخص دیگری اشتباه گرفته وبا پتک زده باشد توی سرم. بهمـین خاطرازخانومـه همـین مطلب را پرسیدم و مـیخواستم بگویم اوبهم گفته ازیکی دودقیقه قبل ازبرخورد هیچکسی غیرازمن درشعاع ۱۰-۱۵ متری تیرومن مشاهده نشده وصد درصد اطمـینان داد کـه این تخم دوزرده را خودم بتنـهایی کردم , اما هنوز کلمـه خانومـه را تمام نکرده بودم کـه آقای شوقی با ان شم تیز پلیسی اش گفت "پس خودت اقرار مـیکنی کـه بهر حال خانوم درون کار بوده، ها؟"، و همچون کارگاهان زبردست کـه کلید کشف جرم را درتناقضات حرفهای متهم پیدا مـیکنند ادامـه داد "این دفعه کـه من حرف توی دهن شما نگذاشتم، منکه حرفی از خنم یـا آقا نزدم، زدم؟" منـهم جواب دادم "بعله آقا بود". درون اینجا آقای شوقی خیلی سریع چند کلمـه را رو کاغذش یـادداشت کرد و پرسید "خب اگر موافقی ادامـه بدیم؟" منـهم گفتم هرجور ایشان صلاح بداند. آقای شوقی خواستکه خیلی خلاصه ولی با ذکر جزئیـات بگویم با خانومـه چه مـیکردم؟ من داشتم فکر مـیکردم کـه چه حتما بگویم کـه آقای شوقی خودش کارم را راحت کرد و گفت اگر خجالت مـیکشم بگویم من با او چه مـیکردم عیب ندارد و مـیتوانم بجایش بگویم خانومـه با من چکار کرد منتها خیلی دقیق, و جمله اش را اینجور تمام کرد کـه " کاری کـه او کرده کـه تو نباید خجالت بکشی" جواب دادم آقا خجالت کدام است, آقای شوقی پرسید "اول چکار کرد؟" جواب دادم کـه دستمالی را درآورد اول مـیخواست خودش پاک کند اما بعد پشیمان شد و داد بمن کـه پاک کنم . آقای شوقی فاتحانـه گفت "خب! خب! مـیتونی بگی آیـا فهمـیدی کـه دستمال رو به منظور چه منظوری بتو داد؟" جواب دادم "بله آقا" پرسید "برای چی؟" بی معطلی جواب دادم کـه آقا خب معلوم هست دیگربرای اینکه خونرا پاک م. کارگاه ما با نکته سنجی فراوان گفت "پس قبول داری کـه خون هم درون کار بوده ". درون این لحظه آقای شوقی با روندی آهسته و شمرده اقرار های منرا اینجور خلاصه کرد که: بعد خانومـی درکار بوده و خونـهم بوده, و ناگهان از جایش برخاست وگفت "لطفا خیلی تند بگو اسمش چی بوده؟" پرسیدم "کی آقا خانومـه?" کـه سرش را پایین آورد یعنی بله گفتم "آقا والاعقلم نرسید بپرسم اخه هنوزم گیج بودم" آقای شوقی کـه از پیشرفت خود خیلی راضی بنظر مـیرسید نگاهی بمن انداخت کـه هیچ معنی جز این نداشت کـه بهم حالی کند "پسر جان بیخودی وقت تلف نکن، بقیـه اش را هم بهمـین راحتی از زیرزبانت مـیکشم بیرون" و دوباره تغییر رویـه داد وگفت سوالی را کـه مـیخواهد بپرسد فقط جنبه کنجکاوی دارد و من اگرخجالت کشیدم یـا بهر دلیل مـیل نداشتم جواب بدهم آزادم. خیلی هم هوش نمـیخواست کـه آدم بفهمد درون این سوال حتما ملاحضات خاصی درون کار باشد کـه آقای شوقی اینحرف را زد والا کـه آقای شوقی همـیشـه مـیگفت اگرجواب را نمـیدونی یـا مـیل نداری جواب بدی اشکالی ندارد. داشتم توی مغزم دنبال جواب مـیگشتم کـه آقای شوقی سوال کرد "ببینم پسرم خانومـه قاعده بود؟ منـهم گفتم "والا آقا درست نمـیدونم اما ازحرف زدنش مـیشد بگی" اره خیلی بقاعده بود". آقای شوقی به منظور اینکه مطمئن شود سوال را درست فهمـیده ام و همـینجوری جواب را نپرانده ام گفت جانم "منظورم قاعده ماهانـه هست ها" گفتم "آقا راستش اونشونمـیتونم صد درون صد بگم". این جواب من گویـا چیزی رو به منظور اقای شوقی روشنتر نکرد بعد پرسید "آقای عینی منظورم اینـه کـه در پریود بود؟". درست بیـادم نمـیاید کـه وقتی آقای شوقی بـه اینجای سوال و جواب رسیده بود من دقیقا معنی سوالش را فهمـیده بودم یـا نـه, اما دیگربرایم جای شک نبود کـه سوالش نمـیتواند ربطی بـه متانت وطرزصحبت خانمـه داشته باشد اما درهرحال ترجیح دادم کمـی بیشترکش اش بدهم , لذا بـه ایشان رساندم کـه منظورش را فهمـیده ام, ولی درمورد جواب ان اگرچه مطمئن نیستم اما فکر مـیکن جواب بله باشد چون طوری شمرده و خوب حرف مـیزد کـه مـیشد بگویی پریود کـه سهل هست اگر قرار بود بنویسدعین کتاب؛ ویرگول، فولستاب، علامت سوال را هم رعایت مـیکرد, "خیلی بـه قاعده حرف مـیزد". آقای شوقی کـه دید از اینراه چیزی نصیب اش نشده بهم یـاد آوری کرد کـه بارها توصیـه کرده اگر چیزی را مطمئن نیستیم بهتر هست بگوییم نمـیدانم که تا اینکه یک جواب نامربوط بدهیم و افزود " شما نمـیگی فولستاب وعلامت سوال اخه چه ربطی داره". و ادامـه داد منظورش اینستکه آیـا ان خانومـه حیض بوده؟ وانمود کردم کـه گویـا من حیض را با هیز اشتباه گرفته ام ودرمخالفت گفتم "هیز کدومـه آقا، این حرفها چیـه تو دهن دانش آموز مـیذارین؟".آقای شوقی با دستپاچگی گفت "من کی گفتم هیز؟" و ادامـه داد کـه معلوم استکه من اصلا معنی این کلمـه را نمـیدانم ولی جواب مـیدهم و پیشنـهاد کرد اصلا بهتر هست این سوال را کـه خیلی هم مـهم نیست فراموش کنیم و برگردیم سرسوالات اصلی. جواب دادم هرطور مـیل شماست. اما گویـا ایشان خودش نمـیتوانست ازاین یـافته رنگین بگذرد چون دوباره درون خلاصه جوابهای من دوباره آنرا باینقرارخلاصه کرد: "خب خانوم درکار بوده، بشما دستمال داده, پریود هم بوده بعد دستمال به منظور پاک همان خون بوده ، درسته؟ جواب دادم "آقا لابد همـینطوره کـه شما مـیگین "منکه بقول شما معنی این چیزها رونمـیدونم " آقای شوقی پیشنـهاد مـیکند بهتر هست از این قسمت بگذریم و برویم سراین سوال کارهایی کـه که خانومـه انجام داد من بدون معطلی جواب دادم "آقا کلا کمک کرد دیگه". آقای شوقی یـاد آوری کرد کـه قرار هست کلی گویی نباشد و پرسید "خب بـه کجای شما دست زد" جواب دادم "اه اه آقا بـه پشتم " وآقای شوقی مـیگوید "خب خب دیگه ؟" منـهم با تردید شلوارم را نشان دادم ، آخر ان خا نم کمک کرده بود که تا خاک پشت کتم وشلوارم را بتکانم. آقای شوقی دوباره یکی از ان نگاه ها بمن مـیاندازد و مـیگوید صلاح نمـیداند بیشتر درون مورد جزئیـات کارهایی کـه بین من و خانومـه انجام شده بپرسد اما مـیگوید درون همـین حد هم کـه گفته ام کافی استکه نشان بدهد اینکه مـیگویم خانومـه اسمش را بمن نگفته با عقل جوردرنمـیاید. مـیگوید چطور ممکن هست خانم بمن دستمال داده کـه خون او را پاک کنم ، بعد هم از بالا که تا پایین من را دستمالی کرده ,اما و ما اسم همدیگر را نپرسیده باشیم؟ من جواب دادم آقا منکه گفتم همچین گیج بودم کـه عقلم نرسید و الا حتما محض تشکر مـیپرسیدم , وادامـه مـیدهم ولی ان خانم هیچ دلیلی نداشت اسم منرا بپرسد. آقای شوقی پوزخندی مـیزند وبی مقدمـه از من مـیخواهد خیلی سریع جواب بدهم آخر چرا ان خانم حتما به پایین تنـه من دست زده باشد. جواب دادم خب چون اینکه دلش به منظور من سوخته بود. آقای شوقی مـیگوید "هه هه دلش سوخته بود زنـها همشون اولش همـینو مـیگن" وادامـه مـیدهد من بی تجربه هستم و نمـیدانم چه مارهایی هستند این زنـها. بـه اینجا کـه رسیدیم من درون اعتراض گفتم آقا "شما دارید بـه همـه زنـهای شریف اهانت مـیکنید. آقای رییس کـه متوجه اشتباه خود شده بود گفت کـه بهیچوجه منظورش این نبوده ، بلکه فقط همـین خانم خاص را درنظرداشته. من دیگر داشتم جوش مـیاوردم گفتم آقا شما مثل اینکه درست متوجه نمـیشویدو همـینجوری بهی کـه ندیده اید تهمت مـیزنید. پیش از اینکه آقای شوقی بتواند چیزی بگوید افزودم داستان همـین هست که مـیگویم، من توی خیـابان افتاده ام دماغ و سرم پر ازخون شده یک خنم محترمـی از روی دلسوزی مادرانـهدلش برهم آمده و یک دستمال بمن داده کـه خون دماغم را پاک کنم وووو، شما هرچیزی کـه دلتان مـیخواهید توی گزارشتان بنویسید من آنرا امضا مـیکنم اما اگر یک کلمـه دیگردر مورد ان خانمـه بد بگوئید من مـیروم بیرون. آقای شوقی گفت بهیچوجه نمـیخواسته غیبت کند و یـا بـه خانمـهااهانت نماید د بلکه مـیخواهد حقیقت روشن بشود و من جواب دادم کـه ایشان باینترتب بـه همـه زنـهای خوب ازجمله خانم خودش هم اهانت کرده. درون اینـهنگام آقای شوقی مـیزش بلند شد و در حالیکه دست خود را بالا مـیبرد آمد بطرف من. اولفکر کردم اینکه من خانمش را بـه ان خانمـه مقایسه کرده ام بد جوری بـه غیرتش برخورده و خونش بجوش آمده و الان هست که بی اراده مرا کتک بزند بهمـین خطر آماده بودم کـه در بروم ، اگرچه که تا بحال ندیده بودم و نشنیده بودم آقای شوقی با دانش آموزی برخورد فیزیکی یـا از روی عصبیت کرده باشد. اما همـینکه یک کمـی آمد جلو دیدم انگشت سبابه اش را برد طرف بینی اش کـه یعنی ساکت باشم و فهمـیدم کـه گویـا آقای رییس تازه متوجه شده کهی یـاانی پشت درون فالگوش ایستاده اند. با ایما واشاره بمن فهمند اگر سکوت کنم همـین الان درون را باز مـیکند ومچ آنـها را مـیگیرد. منکه از دوران مدرسه ابتدایی درون امر فالگوشی از دفتر تجربه اندوخته بودم پیش خودم گفتم چه خوش خیـال اند جناب شوقی ما. درواقع شاید آقای شوقی ازمعدودانی بود کـه خبر نداشت فالگوش وایسادن پشت دراتاق ایشان از رسوم تثبیت شده مدرسه مدرسه تحت مدیریت ایشان است. تقریبا تمام بچه هایی کـه نمره انضباط شان زیر ۱۳-۱۴ بود، تمام مستخدم ها,یکی ازمعاونین و ۶-۷ نفرازمعلمـها هرکدام کم و بیش درامور پخش اخبارو افزودن حاشیـه های کمـیک بـه صحبتهای آقای شوقی اهتمام و مشارکت داشتند. البته لازم بذکر هست که این امرخطیربدون همکاری صمـیمانـه آقای نعمتی کـه با حفظ سمت ماموریت نگهبانی ازدفترریـاست دبیرستان را هم برعهده داشت مقدورومـیسورنمـیشد. آقای شوقی نوک پا وپاورچین-پاورچین رفت سراغ درو بخیـال خودش خیلی ناگهانی دررا بازکرد, لابد بـه این امـید کـه حد اقل انی کـه از کلید نگاه مـیکرده را غافلگیر خواهد کرد ومچ یکی دونفر را هم کـه بغل دست او هستند مـیگیرد. منـهم پشت سر آقای شوقی بودم باین امـید کـه با استفاده از فرصت فلنگ را ببندم. وقتی آقای شوقی.دررا بازکرد، همانطورکه انتظارداشتم که تا شعاع ۷-۸ متری دفتراثری ازجنبنده ای نبود. سمت چپ, آقای نعمتی جلوی ابدارخانـه محکم مچ دست نبوی را گرفته بود وانگار بهیچوجه متوجه آقای شوقی نشده, با صدای بلند باومـیگفت آقای رییس درساعت درسی هچ دانش آموزی را بدفترش راه نمـیدهد. ناصر با یک محصل کلاس پنجم طبیعی دم راه پله های طبقه سوم ایستاده بودند و شدیدا درمورد موضوع ظاهرا مـهمـی با هم حرف مـیزدند ومثلا روحشان هم خبردار نبود کـه آقای شوقی دارد آنـها را نگاه مـیکند. آنطرفتر جلوی تابلوی برنامـه امتحانات خلیل و خسروداشتند بلند بلند با هم بحث مـید کـه امتحان زبان ساعت ۲ روزسه شنبه همـین هفته کـه مـیاید هست یـا ساعت ۲/۱۵ سه شنبه دوهفته بعد. توی راه پله های طبقه طبقه پایین یکی از بچه های کلاس چهارم ریـاضی چندتا گچ رنگی دستش گرفته و داشت مـیرفت پایین. آقای شوقی کـه دید دستش بـه جایی بند نیست, دیواری از دیواران تک-محصل پیدا نکرد و اورا صداکرد کـه "آهای, آقای دانش آموز بیـا اینجا ببینم" احتمالا مـیخواست او را توبیخ کند کـه در ساعت درس چرا توی راهرو پلاس است، و به احتمال زیـاد تران دانش آموز هم جوابی درون این حدود مـیداد کـه آقای معلم مثلثات یـا هندسه او را فرستاده کـه ازدفتر برایش "گچ رنگی فرنگی" بیـاورد. بهر حال دانش آموزمربوطه بسمت آقای شوقی حرکت کرده بود کـه من با استفاده از شلوغی بازار"حب جیم" را خوردم وبا یک مانورخودم را بطبقه اول رساندم، اما فکر کردم بهتر هست اول ازآبخوری توی حیـاط آبی بخورم وبعد برگردم سرکلاس ادبیـات اقای فربیز, اگرچه کمترازده دقیقه بـه زنگ تفریح مانده بود. دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه بعد از اینکه با اجازه وارد کلاس شدم برخورد بچه ها همچین بود کـه انگار یکی از بچه هایی کـه برای مدرسه مدال آورده بعد از دوهفته از مسابقات برگشته باشد، اول فکر کردم مـیباید یک کلکی درکارباشد.آخر از بعد قضیـه ضربت خوردن کذایی ، من شده بودم سمبل دست و پا چلفتی مخصوصا درون امر بازی. پسر بیعرضه ای کـه اش نخورده دهانش سوخته بود، داداش کوچیکه ۱۲-۱۳ ساله ه کتکش زده بود، اززور خاک برسریم رفته بودم ازلای درحیـاط پاچه زن همسایـه را دید ب پیرشان کـه از نانوایی مـیآمده ازبشت عصا کرده بود بـه فلانجایم منـهم از ترس افتاده ام توی حیـاط, وسط پیشانیم خوردهپله، ووبگیروبرو بادمجان پیشانیم هم شده بود سند بیعرضگی ام, کـه هیچ جوری هم نمـیشد قایم اش کرد. حالا, درکمترازدوساعت, چه جوری مـیشد این استقبال گرم و محترمانـه را باورکرد. آقای فربیزدرصندلی خودش نشسته بود و درحالیکه ظاهرا سرش توی ورقه بچه ها بود گفت "به بـه شاه پسر بفرما سرجات" و بدون اینکه من یـا دیگری چیزی گفته باشد ادامـه داد " اما مرگ من مختصر و مفید تعریف کن". بچه ها هم تند تند کنار دست خودشان جا باز مـید که تا من بروم پهلویشان بنشینم. من اما مـیخواستم بروم سرجای خودم ته کلاس ور دست سیـا، گرچه او از همـه بیشتردرساختن قصه های مسخره درمورد سرم دست داشت. پیش خودم هم تصمـیم گرفته بودم درون مورد صحبتهایم با آقای شوقی حرفی ن، البته نـه اینکه از نظر اخلاقی اینکار را درست ندانم، بیشتر باین خاطر کـه مـیدانستم هیچ فایده ای هم ندارد، چون بچه ها بالاخره آنچه را کـه خودشان فکر کنند بامزه تر هست تعریف مـیکنند و کاری هم بـه حرف من نخواهند داشت، یعنی سنت رایج این بود منـهم قبلا همـین کار را کرده بودم و بعدش هم کردم. خیـالتان را راحت کنم که تا ازجلوی کلاس برسم سرجای خودم بعضی از بچه ها مـیخواستند کـه در مورد فلان حرف کـه به آقای شوقی زده بودم برایشان بگویم قبل از آمدن من صحبتها بـه کلاس رسیده بود, البته نسخه فکاهی شده ای از آنـها. از آنروز ببعد هم من هیچگاه مستقیما چیزی درون مورد حرفهای آقای شوقی و جوابهایم نگفتم مگر درتصیح مواردی کـه حرفها بطور شدیدا اغراق شده بـه نفع من و با تحریف صریح حرفهای آقای شوقی گفته مـیشد. انگار بچه ها مسابقه گذاشته بودند هرچی جول درون مرد مشنگ بودن رشتی ها شنیده اند را بچسبانند بآقای شوقی انـهم درهمـین ۱-۱/۵ ساعت گفتگوی من و ایشان درون این مـیان به منظور اینکه آقای شوقی مشنگ ترجلوه داده شود من مـیباید حرفهای زبلانـه تری زده بودم . این حرفها ظرف یکروز از کلاس بـه تمام مدرسه رسید. حالا دیگه من شده بودم بچه زبلی کـه هممدرسه ایـها به منظور رفیق شدن باهام حاضر بودن باج . البته طبق روال جاری مدرسه این دوره طلایی منـهم فقط مـیتونست تاپیش اومدن سوژه بعدی ادامـه پیدا کنـه, یعنی هفت، هشت که تا ده روز. خلیل مـیگفت "الاغ جون " بایدازاین فرصت نـهایت استفاده رو"چی چی؟" وخودش با قهقهه مـیگفت "یم جونم, یم" مثلا ادای "دکتربسیطی" مشاورومجری برنامـه کارگران رادیو را درمـیآورد [پرانتز:خلیل درتلفظ حروف شین وسین زبانش قاطی مـیشد، دکتر بسیطی هم کمـی نوک-زبانی حرف مـیزد، منظورم یـاد آوری این نکته استکه آنوقتها تفنن برمبنای مشکلات جسمـی وفیزیکی افراد چنان عادی بود کـه خلیل کـه خودش گاهی بخاطر "سین-شین" دست انداخته مـیشد, براحتی بخود اجازه مـیداد با درآوردن ادای حرف زدن دکتر بسیطی تفنن کند]. ، خب بچه های گروه خودمان کـه من را مـیشناختند و از اغراق و تفریط ها آگاه بودند اما ان بچه هایی کـه از دور مرا مـیشناختند یـا تازه ماجرا را مـیشنیدند فکر مـید خبری هست ومن از ان زبل های آ ب زیرکاه هستم کـه همـه کارها را کرده ام و آخر سرهم براحتی توانسته ام رییس دبیرستان را خیط کنم. بچه های خودمان مخصوصا سیـا و خلیل هم هی بـه این قضیـه پرو بال مـیدادند، یعنی درون کنار داستانـهای حاضر جوابی و خیط آقای شوقی داستانـهای دیگری هم اززبلی اینجانب نشر مـیدادند. نتیجه این بود کـه آنـها کـه ازدوراین حرفها را مـیشنیدند آنـها را با آب وتاب به منظور دوستان وفامـیل هم تعریف مـید وبعضی بچه خرپول ها ( بـه بچه هایی کـه لباسشون اتو کشیده بود مـیگفتیم بچه سوسول یـا خرپول) حاضر بودند سبیل ما را چرب کنند که تا بتوانند پیش رفقای خودشان پز بدهند کـه با ما دمخورهستند-معمولا بعد از اینکه از نزدیک با آنـها آشنا مـیشدیم مـیفهمـیدیم همچین هم بچه خرپول نیستند کـه هیچ، تازه درسوسول بودنشان هم حرف است، کـه دونمونـه از این بچه ها یکی سینا بود و دیگری پسری بنام محسن تقوایی . گفتم کـه بعضی از هممدرسه ایـها به منظور رفیق شدن با من دم سیـا و خلیل رو مـیدیدن و ماها رو بـه بستنی فروشی خوشمرام، کافه قنادی شاه رضا یـا چلوکبابی الوند دعوت مـی وگاهی یکی دوتا از فامـیل یـا بچه محل ها روهم بعنوان شاهد همراه مـیاوردند لابد به منظور اینکه بآنـها نشان بدهند کـه ازنزدیک با قهرمان ماجرا رفاقت دارند. یـا حد اقل ما کار آنـها را اینجوری تعبیر مـیکردیم البته اشتیـاق بعضی از هممدرسه ای ها به منظور رفیق شدن با من و ما زمـینـه های دیگری هم داشت: پیش از ان نگفتن اسم بچه ها درماجرای سرقت پیراشگی ها از بوفه یک کمـی اسم منرا تو مدرسه سر زبانـها انداخته بود بعد از انـهم آمدن عوض کفاش بعنوان ولی من بمدرسه موجب شد کـه دیگر هروقت لازم مـیشد بچه ها ولی شان را بیـاورند منرا معاف مـید, گفتگوبا آقای شوقی هم کـه با ان اغراقها خبرش پخش شد همگی دست بدست هم دادند وحسابی سوکسه بنده رادر مدرسه بالا بردند. یـادم مـیاید یک همکلاسی داشتیم بـه اسم شـهمند کـه سرولباس تروتمـیزی داشت و پدرش گویـا وکیل بود اوبه سیـا پیشنـهاد کرده بود باهم برویم بستنی فروشی خوشمرام سرچهارراه پهلوی، من اول ناز کردم و گفتم "بابا من حرفی ندارم با شـهمند ب". بار اول کـه ناز من را از سیـا شنیده بود آمد سراغم کـه "مادر سگ این گه ها چیـه مـیخوری؟. (شاید قبلا گفته باشم خلیل راه اظهار صمـیمـیت را فحش های رکیک مـیدونست).بعد از کلی فحش و تهدید تازه زبونش نرم مـیشد و برایم توضیح مـیداد کـه اگر فرصت را غنیمت نشمارمچند روز دیگر باد آورده را باد مـیبرد. مـیگفت هیچ لازم نکرده کـه من نگران این باشم کـه با امثال شـهمند چه حرفی حتما ب. بهم نصیحت مـیکرد کـه "من و اون سیـای مادر ..ده کـه نمردیم ،که تو حرف بزنی، اصلا راستشو بخوای اگه هیچ زری نزنی بهتره " مـیگفت بجای این عشوه های شتری بهتر هست بفکر بستنی-فالوده مخلوط و پلمبیرهای مفتی باشم کـه مـیخواهیم ازاین بچه پولدارتیغ بزنیم وقراراست خودمان را با ان خفه کنیم!. خلاصهخودشان با داوطلب ها قرار را مـیگذاشتند، یکبار کـه با شـهمند قرار گذاشته بودند اوپسر ویکی ازبچه محلهایش را همراه آورده بود, گروه ما هم شامل سیـا وخلیل بود,منـهم کـه آرتیسته بودم وحضورم الزامـی بود. درحاشیـه اینرا بگویم کـه اساسا پای اصلی مـهمانی، عروسی واینگونـه مفت-چریـها ما سه نفر بودیم و سایر بچه های گروه کمتر درون این امور خطر مشارکت مـید مگر اینکه ما سه نفر به منظور اثبات شیراین کاریـها یمان جدی آنـها را هل مـیدادیم. بهرحال آنروز عصربعد ازمدرسه شش نفری رفتیم خوشمرام, مـهمان شـهمند و پسر اش. بازهم من مثلا بـه نشانـه شکسته نفسی زیـاد حرفی نزدم، حرفها را سیـا و مخصوصا خلیل مـیزدند ناها با چنان جزئیـاتی گفتگوهای بین من وآقای شوقی را تعریف مـید کـه من خودم هم خودم هم کم کم داشت باورم مـیشد کـه نکند آقای شوقی بیچاره این سوال را پرسیده من ان جواب داهیـانـه را داده ام وحالا یـادم رفته، شـهمند و دوستانش کـه طفلکی ها حق داشتند دهانشان ازمثلا حاضر جوابی های من کف بنماید . آخرش هم ازفرط خوردن چیزهای قروقاطی سیـا بمدت دو روزتمام وخلیل یکروزنتوانستند مدرسه بیـایند چون، خیرسرشان شکمشان ناراحت بود.




[قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 02:08:00 +0000



قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

معجزه دات کام - mojezeha2.blogfa.com

انواع مزاج وخصوصیـات فردی آنـهاوبیماری های آنـها....

يعني شخصي كه با مزاج پايه صفرا متولد شده
آثار كواكب و سيارات و ستارگان و مزاج والدين و خيلي چيزهاي ديگه دست بـه دست هم که تا يه كودك صفراوي متولد بشـه
البته تشخيص مزاج درون كودكي و طفوليت كار متخصصاي طب سنتي هست
الان ويژگيهاي فرد بزرگسال صفراوي رو تشريح ميكنيم:
صفرا مثل آتش هست

شخص صفراوي يعني شخصي كه عنصر آتش از اركان اربعه درون وجودش از بقيه عناصر آب و خاك و هوا؛بيشتر هست ...

{ جنّ مطلقا از عنصر آتش ساخته شده...}...زنبور هم از جنس صفراست...

بگرديد دنبال ويژگيهاي آتش:

زود گـُــر ميگيره و راحت هم خاموش ميشـه
آدمـهاي صفراوي زود قاطی و خيلي سريع هم پشيمون ميشن ...
اگر موقع عصبانيتشون يه پارچ آب يخ بريزيد روي سرشون خيلي سريعتر خاموش و آروم ميشن
ديدين بعضي آدما بداخلاقي ميكنن ولي توي دلشون هيچي نيست؟زود هم آروم ميشن انگار نـه انگار همين چند لحظه قبل عصباني و برافروخته بودن..پيله نميكنن..لجباز نيستن...

آتش و حرارت هميشـه بـه سمت بالا حركت ميكنـه مثل صفرا! بعد هيچ وقت رسوب نداره
يعني آدم صفراوي هيچوقت كينـه بـه دل نميگيره ...بديهاي ديگران رو زود فراموش ميكنـه.

صفرا باعث تيزي و حدت درون جريان خون ميشـه ...خون درون مغز اين افراد فرز تر جريان داره بعد مطالب رو زود ميگيرن!!حافظه خوبي دارن ...حدت ذهن دارن..حاضر جواب و پر حرف هستن هميشـه جواب توي آستين دارن .... قسمت صدوسی وهفت نبرد گله كم نميارن
اكثرا بسيار سريع و مثل فشفشـه حرف ميزنن ..يه دوست صفراوي دارم كه از بس سريع حرف ميزنـه هميشـه حرف " دال" رو جا ميزاره....الفبا بـه گرد پاي صحبتاش نميرسن ...
*
هنوز سوال از دهنت درون نيومده جوابت رو ميدن

اعتماد بـه نفس و جسارت بالايي دارن كه البته شدت و ضعف داره
يعني ادمـهاي صفراوي يه قالب و تابلوي مشابه هم دارن با يه طيف وسيع ....
گاهي پر انرژي و پر تحرك هستن گاهي بي رمق و خسته
گاهي ميل جنسي بالايي دارن و گاهي كم

اصلا تحمل رياست ديگران رو ندارن!!!از انتقاد خوشش نمياد...
خوابشان كم هست ...
ما يه استاد صفراوي داشتيم كه شبي 2 ساعت مي خوابيد البته احساس خستگي هم نميكرد...
بد ترين فصل براشون تابستونـه حسابي كلافه هستن و گرمايي

صفرا داغه مثل آتش بعد حرارتش چربيهاي بدن رو ميسوزونـه
پس آدم صفراوي لاغر هست و از اون ادمـهايي هستش كه هر چي ميخوره بازم شكمش بـه پشت كمرش چسبيده و عمري درون حسرت چاق شدن ميسوزه...

مثالش همين ادمايي كه همش دنبال رژيم چاقي ميگردن هر چي هم ميخورن چاق نميشن...

قيافه آدمـهاي صفراوي:

اكثرا صورتهاي كشيده اي دارن با بيني و يا دهان بزرگ!!يا هردو بزرگه يا يكيشون...
چون صفرا از عنصر آتشـه و بايد از يه راهي خارج بشـه که تا نسوزيم!! راه خروجش هم بيني و دهان هست ...حالا يه صفراوي دماغشو عمل كنـه درون واقع سيستم تهويه حرارت بدنشون رو دستكاري كرده....

ممكنـه بر حسب شدت حرارت چشماي ريزي داشته باشن
بدنشون لاغر و رگهاي پشت دستشون برجسته و مشخصه
سرشون بزرگه!! (كله گُنده)!!...

مردان صفراوي درون قسمت جلوي سر كچل ميشن ...
در دوران بلوغ قسمت پيشاني و گونـه ها جوش ميزنـه و چانـه از جوش درون امانـه
چون صفرا از حرارته و تا ميتونـه ميره بالا بعد زياد بـه چونـه كار نداره
چون حرارت دارن ،فوليكولهاي مو درون بدنشون ميسوزه و بدنشون مثل آدمـهاي دموي مزاج پرمو و پشمالو نيست...چندان چهار شونـه هم نيستن
قفسه سينـه باريك و قد و بالاي لاغر و كشيده دارن
رنگ پوست متمايل بـه زرد هست و حالت سبزه و گندمگون ندارن
موي سر افراد صفراوي و صاف نميشـه اكثر خشكه و فر داره
خوب!!
حالا يه بار ديگه ويژگيهاي ظاهري افراد صفراوي رو مرور كنيد و قيافه آقاي احمدي نژاد و عليرضا خمسه رو تجسم كنيد ...اين دو نفر نمونـه بارز مزاج صفراوي هستن
شادونـه!!كه برنامـه كودك اجرا ميكنـه هم كاملا چهره افراد صفراوي مزاج رو داره!!. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله ..ببخشيد ديگه مجبوريم از كسايي مثال بزنيم كه همـه ديده باشن !

ميزان بزرگي دهان و بيني رو نسبت بـه فرد ي با مزاج معتدل مي سنجيم علي الخصوص اگر خانم باشن و انتظار نميره يه خانم صفراوي دهان و بيني آنچنان بزرگي داشته باشـه....به هر حال يه بزرگي درون دهان يا بيني هست البته بستگي بـه شدت حرارت و صفرا داره
من خودم امروز جايي يه خانم صفراوي ديدم با بيني متوسط و دهاني نسبتا بزرگ كه البته بزرگيش بـه چشم نمياد...رگهاي پشت دستش برجسته بود و توي اين سرما
بي جوراب و با كفش تابستوني مي گشت!!!..صورتش هم كشيده بود و ته رنگ چهره اش زرد...صداي كلفتي داشت و بلند صحبت مي كرد...
از طرفي بعيد هست شخص صفراوي مزاج،و دهان غنچه اي و بيني نـهفته و ريز مثل ژاپني ها داشته باشـه...اين رو بـه خاطر داشته باشيد..(ممكنـه طرف سرش يه مزاج مثل بلغمي داشته و تنش صفراوي و فرز و گرمايي است!!)
يا درون تشخيص اشتباه كرديد يا درون سنجيدن ميزان بزرگي دهان و بيني دچار خطاي ديد شدين....
از طرفي امروز بر خلاف قديم اكثر مردم مزاج تركيبي دارن يعني سرشون يه مزاج و تنشون يه مزاج ديگه داره مثلا سر دموي مزاج و تن بلغمي

آدمـهاي صفراوي مزاج درون نيمـه ماه قمري وقتي قرص ماه كامل هست دچار جوش و خروش بيشتري ميشوند و احتمال اينكه برخوردها و رفتارهاي گزنده اي نسبت بـه ديگران داشته باشند بالا تر است..

همونطور كه جاذبه ماه باعث جزر و مد آب درياهاست ،جزر و مد درون بدن گرم مزاجان هم اتفاق ميفته يعني صفراوي ها و دَمَوي ها...

مثلا ممكنـه درون نيمـه ماه قمري فرد صفراوي دچار عصبانيت هاي زودرس شده برخوردهاي تند و شتاب زده اي نسبت بـه ديگران داشته باشد و قضاوت ها و برداشتهاي نادرست كه البته چون هيچ خودخوري اي ندارند و اكثرا افراد بي پرده و جسوري هستند ممكنـه بسته بـه شرايط و نوع تربيت و هزار فاكتور موثر ديگه؛قضاوتهاي نادرست نسبت بـه شخص مقابل رو بـه زبان بيارن و باعث دلخوري بشوند...
حتي ممكنـه اين اشخاص درون نيمـه ماه قمري اوضاع يك سايت رو بـه هم بريزند اما كم كم از 17 ماه قمري بـه بعد آرام ميشن و به گوشـه اي مي خزند و ارسالهاي عادي رو از سر ميكيرند...و نسبت بـه خيلي چيزها بي تفاوت تر ميشن
ممكنـه دست بـه ارسالهاي دور از تامل بزنند كه بعد از چند رو ز خودشان واقعا پشيمون مي شن.....نمونـه اش رو بارها با هم درون اين سايت شاهد بوديم..
اصولا صفراوي ها عجول هستند و بعضا با شتاب تصميم ميگيرند
هر گز گرم مزاجان صفراوي كار امروز رو بـه فردا نمي اندازند ..تاخير و شك و دودلي درون اجراي تصميم ها ندارند...
باز هم بسته بـه نوع تربيت و شرايط زندگي!!صفراوي ها ميتونند فرماندهان و مديران جسوري باشند

مزاج صفراوي رو اگر درون جهت مثبت رشد بدي انسانـهاي فوق العاده و شجاع و سالمي ميشن !!

مثال:
يه خانم 24 ساله مـهندس كامپيوتر از دانشگاه آزاد خيلي فرز و زبل و باهوش و معروف بـه پرحرفي!!....قد كشيده صورت كشيده دهان درون حالت خنديدن بيخ که تا بيخ باز ميشـه...بيني هم كمي بزرگتر از بقيه ها و مادرش....

سن صفراوي+فصل تابستان+مزاج پايه صفرا+عدم يادگيري درون كنترل خشم هاي آني درون خانواده !!!= گستاخي هاي دور از شان
بديه قضيه اينـه كه اين افراد راحت و بي پرده حرفشون رو ميزنند و خودشون رو خالي ميكنند بدون درون نظر گرفتن مزاج و روحيه شخص مقابل ...خصوصا اگه شخص مقابل يه آدم سودايي مزاج باشـه...

موهاي افراد صفراوي مزاج خيلي زود چرب ميشـه گاهي بعضيهاشون ميگن همينكه از ميايم بيرون موهامون چربه...
به خاطر اينكه صفرا چربيهاي بدن رو ميسوزونـه و مياره بالا(مثل آتش و حرارت كه همش مياد بالا) بعد چربيها رو از طريق پوست سر دفع ميكنـه..به خاطر همين چربي سوزيه كه صفراويها لاغرن و هر چي ميخورن چاق نميشن

كف دست و پاي افراد صفراوي هميشـه گرمـه خصوصا تابستانـها كه ممكنـه از شدت داغي تاول بزنـه احتمال تاول زدن خيلي كمـه اين حالت نادره ولي من بين يكي از آشناهام يه خانم 40 ساله ميشناسم كه هيچوقت جوراب نميپوشـه حتي زمستونـها كف پاهاش داغه و تابستونـها مرتب تاول ميزنـه
پس اگه با يكي از دوستاتون مصاحفه كرديد و حس كردين كف دستش داغ و خشكه(بدون عرق) بدونيد طرف صفراوي مزاجه...
اگه خيلي با علاقه مطالب اين تاپيك رو بـه خاطر بسپاريد با همين مصاحفه ساده ميتونيد خيلي چيزها رو درون مورد دوستتون حدس بزنيد...

صفراوي ها علاقه زيادي بـه خوردن آب يخ!!دارنكيسه صفرا درون همسايگي معده س
كيسه صفرا حرارت داره و گرمـه
يخ كه داخل معده شد سرماش بـه كيسه صفرا ميرسه و صفراي داخل كيسه رو بلور ميكنـه و اين ميشـه مقدمـه تشكيل سنگ صفرا!!!....

بعضي افراد از عرق بد بوي بدن شاكي هستن

عرق افراد سر د مزاج بوي بدي نداره اما عرق بدن افراد گرم مزاج مثل همين صفراوي ها ؛بدبوست

بچه صفراوي يه بچه لاغر و كم غذا اما فوق العاده شيطون و پرتحرك هست كه مادرش ميگه: قسمت صدوسی وهفت نبرد گله بچم هيچي نميخوره اما ديوار راست رو ميگيره ميره بالا!!
حتي توي خواب هم هي جفتك ميزنـه!!!بي قراري ناشي از مزاج گرم توي خواب هم راحتش نميذاره.. شب گوشـه اتاق مي خوابه صبح توي ايوون بايد پيداش كني... ..

ديدين پير مردها و پيرزنـهاي لاغر اندام اما شاد و پر انرژي و پر جنب و جوش؟؟
اينا دقيقا مثال آدماي صفراوي هستن...كه بـه قولي حتي تاگور هم با پاي خودشون ميرن!!...

البته يه ويژگي صفراويها اينـه كه يه وقت ممكنـه خسته و بي انرژي باشن يه وقت هم ديگه اوج ميگيرن حسابي!!
صفرایی مزاج یـه وقت قول مـیده وفردامـیزنـه زیرقولش....
به خاطر اينـه زمان قول صفراش اوج گرفته بود...موقعي كه ميزنـه زير قولش صفراش كمي فروكش كرده بايد يه چاي زنجبيل بهش بدي که تا حسابي صفراش اوج بگيره که تا به قولش عمل كنـه!

اگه دو که تا صفراوي با هم ازدواج كنن زندگي پر شور حرارتي خواهند داشت
بديش اينـه كه وقتي دعواشون بشـه ظرفي سالم توي آشپزخونـه نمي ذارن ...يه بدي ديگه هم اينـه كه ممكنـه هر كدوم بخوان رييس باشن ؟

زن بلغمي هم ميتونـه با شوهر صفراوي كنار بياد چون آرام و صبوره...اما آخرش اين شوهر صفراوي از دست زن بلغمي و سرد مزاجش يا دق ميكنـه يا معتاد ميشـه...

اگه زن صفراوي و مرد بلغمي باشـه اين مرد ميشـه زن ذليل ...چون صفراويها دوست دارن رييس باشن...

يه سوال؟ بـه نظرتون چه مشاغلي درون جامعه براي صفراوي ها مناسب نيست؟؟

بدترين شغل براي صفراويها فروشنده بودن و راننده تاكسي بودنـه!!داغون ميشن اساسي..

برخی ازمشخصات صفرایی مزاج

لاغر
موهاي جلوي سرش ريخته
بيني بزرگ!
عاشق رنگ قرمز
زود تصميم ميگيره و بي معطلي و دودلي! تصميمش رو اجرا ميكنـه گاهي عجول بـه نظر مياد...
صفراويها درون ازدواج ايرادهاي بني اسراييلي نميگيرن و اگر واقعا عاشق كسي باشند از آسمان سنگ هم بباره تزلزلي درون عشق اونـها پيدا نميشـه !
یماری صفرا
کسانی کـه صفرا زیـاد تولید مـی کنند - سر درد – شقیقه نبض مـیزند -زردی سفیدی چشم – سیـاهی رفتن چشم – سرگیجه - طعم دهانشان تلخ شده  ترش گلو وقتی صفرا داخل معده بیـاید –تشنگی- سوزش جگر زیر دنده راست آنـها خیلی گرم هست و حداقل دو درجه تب دارند و لبهای آنـها دچارخشکی بوده پوست سرشان ترک خورده و مـی سوزد و بعنوان شوره و حتی ریشـه مژه و دور پلک سوخته و پوسته پوسته مـی شود – پوست زبر – رنگ ادرار زرد تیره –ابرو مـیریزد – علاقه زیـاد بـه آب یخ و یخ – تند خو بهانـه گیر -موها تکه تکه مـیریزد. – دیدن خواب هولناک افتادن از بلندی جنگ و ستیز
علت:
غذاهای چرب و شیرین صفرا را زیـاد مـی کند.
غذای مضر به منظور صفرا مزاج ها:
پرخوری – بعد از غذای مختصر دوباره غذا خوردن – آش رشته – ماکارونی سیر (مطلقا نخورید مزاج کبد گرم و تر هست و سیر تبدیل بـه آتش شده و بیمار حالش بد مـی شود)-شیرینی 
درمان:
انار و شاتوت بهترین دارو هست – زرشک – تمشک – زردآلو – هلو – خیـار کاهو – هویج – روغن زیتون – کنجد – سیب – گلابی – سوپ جو – کدو خورشتی – خوراک قارچ – کدو حلوایی – اسفناج – گشنیز – نخود فرنگی – عدس - ماش - جو دو سر – لیمو عمانی

بيماريهايي كه صفراويها مستعد ابتلا بـه اونـها هستن:

احتمال ابتلا بـه فشار خون و انسداد عروق قلبي درون افراد صفراوي مزاج كمـه..افراد صفراوي مزاج دچار افزايش چربي خون نميشن..

در فصل تابستان با خوردن گرمي ها و استنشاق بوي گرم مثل بوي اسپند دچار سردرد درون قسمت پيشاني ميشن...زياد زير آفتاب موندن ...ورزش كردن زير آفتاب براي اونـها شديدا مضر هست و باعث جوشش صفرا و بروز اين سردرد ميشـه

براي بهبود سردرد صفراوي وعصبانیتهای صفراوي بهترين درمان نوشيدن شربت سكنجبين هست كه با سركه طبيعي و عسل درست شده باشـه نـه سكنجبين پاستوريزه بازار!!

آكنـه صورت
كه درون سن صفرا و در فصل تابستان و گرما و با خوردن شيريني و گرمي ها بدتر ميشـه ...آكنـه صفراوي قسمت چانـه رو درون گير نميكنـه بلكه محدود بـه گونـه ها و پيشاني و سر هست..آكنـه هاي نوك تيز كه نوكش زرده نشانـه غلبه صفراست...
صفراوي ها دچار اگزما و خارش هاي پوستي ميشن كه درون فصل تابستان و با خوردن گرمي بد تر ميشـه اما زمستان از اين اگزما درون امانند

غلبه صفرا ميتونـه باعث آروغ تلخ،مزه تلخ دهان و حالت تهوع بشـه...
كلا مزه تلخ دهان نشانـه غلبه صفراست ...يه دوستي داشتم مدتي دچار غلبه صفرا بود آنقدر از تلخي دهان شاكي بود كه ميگفت شب اگه بخوابم خواب ببينم دارم شيريني مي خورم اون شيريني توي خواب هم مزه تلخ ميده....

ادرار غليظ و زرد پررنگ همراه با سوزش و بوي تند نشانـه غلبه صفراست
يادمـه يا مريضي داشتم اين شكايت رو داشت بهش ميگفتم ممكنـه عفونت ادرار داشته باشي ميگفت نـه من هر وقت گرمي بخورم اينطور ميشـه....

زنگ خطرعصبانیت صفرایی

غلبه صفرا درون مغز باعث خشكي مغز و عصبانيت هاي آني ميشـه كه ميتونـه منجر بـه جنون و پرخاشگريهاي خطرناك بشـه ....مقدمـه ورود بـه اين مرحله ،بي خوابي هستش ....


يعني اگه يه صفراوي مزاج يه مدت بي خواب بشـه ...مزه دهنش تلخ بشـه و شامـه و شنواييش قوي بشـه اين نشون ميده كه ممكنـه اين فرد درون چند روز آينده يه عصبانیت شدیدبهش دست بده وهمـه چیزرابهم بریزه...

صفرا خشكه..

هر چي خشكي درون مغز بيشتر ===حس بويايي و شنوايي قويتر!!

مثال:
يه همكار صفراوي داشتم يه خانم جوون و لاغر ...سر درشت... بيني جراحي شده!! خيلي هم سريع صحبت ميكرد....
يادمـه وقتي هوا رو بـه گرمي رفت يه مدتي هي بهم زنگ ميزد كه زودتراز اون برم شيفت اورژانس رو تحويل بگيرم چون هر كاري كرد که تا 3 -4 صبح خوابش نبرد ه و بنابراين خسته س و نميتونـه زود بياد
هر وقت هم ميومد كلافه بود ...هي ميگفت دهنم تلخه...ميرفت پيش پرستارا بهش امپول ضد تهوع تزريق ميكردن ...چون همش احساس دل بـه هم خوردگي داشت

حالا خوراك موقع استراحتش چي بود؟؟هي قهوه و چيپس مي خورد...يعني دقيقا چيزايي كه مزاج گرم و خشك دارن.... 

فكر ميكرد با قهوه خستگي ناشي از بي خوابيش رفع ميشـه ...اما باعث تشديد صفراش ميشد...
خلاصه يكي دو هفته بـه اين منوال گذشت يه روز درون ميون پيامك ميداد كه من زودتر برم شيفت رو تحويل بگيرم چون بازم نتونست بخوابه....

يه روز ظهر موقع برگشتن با هم بوديم يه پرايدي آروم ميزنـه بـه ماشينش...هيچ خطي هم برنداشت اما ناگهان قاطي کرد ديدني! يه پرخاش و جنگ و جدالي با راننده پرايد راه انداخت كه حد نداشت ...كسي هم جلودارش نبود ...زنگ زد 110 !يه ماشين پليس و 2 که تا افسر بيچاره رو الاف خشم ناگهاني خودش كرد ....افسر مونده بود چي بگه!!

اون بي خوابي ها و تلخي دهان همـه هشدار غلبه صفرا و جنون آني بودن!!...
اگه كمي بيشتر طب سنتي رو تحويل بگيريم اونوقت با روزي دو سه استكان شربت سكنجبين حال اين جور ادما حسابي جا مياد هم راحت مي خوابن هم تلخي دهن رفع ميشـه هم جلوي خشم اني اونم زير ظل آفتاب يه ظهر گرم!!گرفته ميشـه...

اگه شربت سكنجبين سخته،ميتونيد از شربت آب ليموي تازه استفاده كنيد ...
اتفاقا بارها بهش گفتم شربت آب ليمو بخور ! بعد از 10 روز مقداري اب ليمو ريخت داخل چاي و خورد ميگفت درجا تلخي دهنم برطرف شد و ديگه هم پيش نيومد...

يه مشكل صفراوي ها خصوصا پسرهاي صفراوي ،طاسي سر درون قسمت جلو ي سر هستش براي جلوگيري از اين طاسي بهترين كار حجامت درون سن اوج صفرا يعني حدود 20الي 28 سالگي هستش (حجامت بين دو كتف و حجامت سر تحت نظر پزشك وارد وبا تجربه!)

صفراوي ها عموما خواب دعوا مرافعه و جنگ و بزن بزن و جكي جان و بروسلي ميبينن

صفراوي ها چكار كنند که تا سالم تر بمانند؟؟
از هواي خنك بيشتر بهره مند بشن ..
از كار و ورزش و فعاليت زير آفتاب خصوصا درون فصل تابستان خودداري كنند
بهترين زمان ورزش براشون صبح زود يا غروب و شب هست وقتي هوا خنكه..
شربت آب ليمو رو فراموش نكنن
مايعات بيشتر مصرف كنن که تا ادرارشون بـه رنگ زرد ليمويي باشـه ..ادرار غليظ و زرد و پررنگ با سوزش نشانـه اوج گرفتن صفراست بعد با مصرف مايعات خنك مثل شربت آب ليمو و سكنجبين ،اين حالت رو رفع كنن
بهتره با مطالعه بيشتر راههاي كنترل خشم و عصبانيت رو ياد بگيرن!!
وبا عمل بيشتر بـه احاديثي كه درون اين زمينـه اومده و با تكرار و تمرين ، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله بر خشم هاي اني خودشون غلبه كنن چون همونطور كه گفتم مزاج خشم ،گرم و خشكه و باعث سوخت صفرا و توليد اخلاط بيماريزا درون بدن هر فردي خصوصا افراد صفراوي مزاج ميشـه.."يه فاميل صفراوي داشتيم كنار وسيله كارش يه كاغذ گذاشته بود روش نوشته بود" اخــــلاق سگي ممنوع!!"

غذاهاي مضر براي افراد صفراوي مزاج:
مصرف زياد ادويه و تخم مرغ و سير و گوشت قرمز ...موز ..خربزه...آناناس ...طالبي ...انجير...گردو...پسته...فندق...سياه دانـه و شنبليله..
اينـها رو ميتونن مصرف كنن اما زياده روي نشـه...
خواه نا خواه ادم صفراوي ميگه از گردو و فنق خوشم نمياد چون هر وقت مي خورم دهنم آفت ميزنـه يا جوشاي صورتم بيشتر ميشـه....

بهتره غذاهاي گرم مزاج رو با مُصلــِــح ؛ - يعني يه چيزي كه از گرميه مزاج اون غذا كم كنـه و معتدلش كنـه- مصرف كنن
مصلح غذاهاي گرم رو هم كم كم توي تاپيك "تو آني كه مي خوري" ميگم

غذاهاي سازگار با مزاج صفراوي ها:
مركبات..خيار – انار – زرشك – گيلاس – آلبالو – گوجه سبز - سوپ جو – كاهو – اسفناج – ليموترش تازه همراه با غذا و....

بهترين نوشيدني براي رفع عطش صفراوي ها كه اتفاقا خيلي هم عطش دارن ؛عرق كاسني و عرق شاه تره هستش
ميتونن نيم ساعت قبل از غذا يه ليوان شربت زرشك بنوشند

ميتونن تخم خيار+تخم كاهو+مغز تخم هندوانـه+تخم كاسني(هر كدوم رو كه تونستيد از عطاري گير بياريد) بـه مقدار مساوي از هر كدوم آسياب كنيد با هم مخلوط كنيد و يه قاشق غذا خوري از اين مخلوط رو درون يه ليوان آب حل كنيد و ميل كنيد ....اين براي فرونشاندن صفرا و عطش ناشي از اون خيلي مفيده...

افراد صفراوي مستعد بروز چه بيماريهايي هستند:
اضطراب
تپش قلب
سوزش ادرار بدون علت
اگزمايي كه تابستونا بدتر ميشـه
لاغر شدن شديد و بي علت
شوره سر
لكه بيني و افزايش خونريزي قاعدگي
سرفه خشك
يه اختلال روانپزشكي بـه اسم "دو شخصيتي"؛همونطور كه گفتم صفرا ميتونـه باعث بشـه كه شخص حالي بـه حولي باشـه ميگه ميخنده خوشـه يهو قاط ميزنـه...يا هارت و پورت ميكنـه اُلدُرم بُلدُرم راه ميندازه بعد ميبيني هيچينيست هيچ پخي نيست!!

حالا حالت شديدترش ميشـه اختلال 2 شخصيتي...

خوب!ديگه هر چي از صفرا داشتم گفتم
فقط يادتون باشـه اين مزاج يه مزاج عادي هستش من بيماري و مرض بهتون معرفي نكردم بلكه مزاج خيلي از ادماي عادي دور و برمون رو كه روزمره باهاشون سرو كار داريم گفتم و اينكه چيكار كنن که تا سالمتر باشن چي بخورن چي نخورن ...چه اخلاقايي دارن
بسته بـه تربيت و محيط زندگي ممكنـه از تابلوي صفرا صفات خوب يا بدش بيشتر نمود پيدا كنـه...
.از رئيس جمـهور و يه فرمانده موفق و شجاع جنگ که تا آدم دم دمي مزاج و بد اخلاقي كه هيچينيست...
اگه درست تربيت بشن و خودشون هم درون خصوص تربيت خودشون بيشتر كار كنن بـه نظرم ميتونن انسانـهاي موفقق و نو آور و مبتكري باشن
گرم مزاجهاي آينده ساز!!!...

اختلال دو شخصيتي با دو قطبي فرق داره با هم !!
وقتي ميگيم "اختلال" يعني فرد دچار غلبه يه خلط مثلا صفرا يا ...شده و بيماره و احتياج بـه درمان داره نـه اينكه مزاجش صفرا باشـه...
همونطور كه صفراويها خودشون بي كينـه هستن توقع دارن ديگران هم از رفتارهاي اونا كينـه اي بـه دل نگيرن اگه مثلا سر يه سودايي قاط بزنن ،سودايي خودخوري ميكنـه و به دل ميگيره صفراوي ميگه:اه!چه ادم بي خودي!!مگه من چي گفتم؟!!...يعني از همـه توقع بي خيالي داره... (حتي سودايي مدتها از كارهاي خودش عذاب وجدان داره و هي گير ميده بـه قضيه!!)..
صفراوي زود پشيمون ميشـه و گير نميده ...زود بي خيال ميشـه چون گير نميده بـه نظر مياد پشيمون نشده...

در مورد دومي ( خون ) مزاجها : اونا هم گرم مزاجن و بسته بـه شدت حرارت ممكنـه بيني و دهان بزرگي داشته باشن 

نکته:

انسان ممكنـه سرش صفراوي باشـه و هيكلش دموي...چون هيكلي و دموي بودن مال صفراوي ها نيست...
سن بالاي 35 سال ديگه سن سرديه...اگه طرف شكم داره يعني شكمش بلغمي شده چاقي اي كه بيشتر درون شكم و نيم تنـه متمركز باشـه مال بلغمـه...يعني طرف مزاج پايه اش گرمـه منتها الان بـه مقتضاي سن سردي ،سردي افتاده درون شكمش
باز قاطي نكنيدا!!اينايي كه گفتم اصلا سخت نيست نكاتش رو كنار هم يادداشت كنيد و تمرين كنيد درون ضمن براي تشخيص مزاج هم بايد بـه ظاهر جسمي توجه كنيد هم رفتارها..
اين حديث رو شنيديد:؟

شيطان درون رگهاي انسان جريان داره و در خون انسان بـه همـه جاي بدنش ميرسه؟؟

با توجه بـه اينكه شيطان و دودمانش همـه از جنس جن هستن و جن هم از آتش بعد فكر كنيد ببينيد وقتي به

شيطان جولان تاخت و تاز ميديم چه بلايي سرمون مياد بعد صفرایی مزاج هامخصوصاصفرایی های کامل

بیشترمراقب شیطان درزمان بالا رفتن صفراشون وکارهاوفکرهای آن زمان باشند!!

به نظرم حديث قابل تامليه..


صفرا ماده اي سبز رنگ و تلخ مزه هست كه درون كبد ساخته ميشـه و در كيسه صفرا كه درست زير كبد قرار گرفته ذخيره ميشـه
صفرا از آب و چربي و پروتئين و يه سري تركيبات ديگه ساخته شده
چربي صفرا همون چربي معروف خودمون يعني" كلسترول" هست
در طب قديم اومده كه افزايش كلسترول خون فرد رو صفراوي مزاج ميكنـه
از طرفي ممكنـه بدون هيچ مشكل و بيماري اي ،صفراي فرد بر ديگر اخلاطش برتري داشته باشـه
مثلا جوونتر ها صفراوي مزاج تر از پيرها هستن براي همين جوشي تر و بر افروخته تر هستن
آمريكاييها هم صفراي خونشون از آدماي ديگه بيشتره

از علايم غلبه خلط صفرا بر بقيه اخلاط(يعني خون و بلغم و سودا) :

بي اشتهايي
تهوع و و يه نيمچه استفراغي كه يه مايع تلخ زرد – سبز رو از معده بـه دهان بالا مياره
گزگز و سوزن سوزن شدن پوست(مثلا يكي از مريضام كه كلسترول خونش خيلي بالا بود و چند که تا از علائم صفراوي شدن رو داشت ابراز ميكرد كه احساس ميكنـه انگار درون قسمتهاي مختلف پوست بدنش سوزن فرو ميكنن يا انگار يكي نيشگونش ميگيره...!!)
خشكي دهان و بيني
مزه تلخ دهان
زرد شدن رنگ چهره
زبان زبر و خشك ميشـه
فرد احساس گرما ميكنـه و از نسيمـهاي خنك لذت ميبره
ديدن خوابهاي آتشين مثلا ديدن خواب بخار و آتيش و از اين جور چيزها و اگه ديگه خيلي صفراوي باشـه چيزهايي كه زرد نيستن رو هم بـه رنگ زرد ميبينـه......

اگه يه وقت درون اثر ناپرهيزي و افراط و تفريط دچار اين علائم شدين و احساس كردين كه صفراي خونتون بالا زده بهتره تركيبات صفرا بُر مصرف كنين 

مثلا :دم كرده نعنا قبل از غذا و هويج و آرتيشو يا كنگر فرنگي........اينا صفرا بُر هستن
صفراوي شدن باعث يه سري سردردهايي ميشـه كه نوشيدن يه ليوان چاي كه ليمو ترش داخلش چلونده باشيم ميتونـه خيلي سريع باعث بهبود اين سردرد بشـه

در مزاج صفراوي پوست بـه رنگ زرد درمياد
در پزشكي هم داريم اگه مقدار بيلي روبين كه يكي از اسيدهاي ذخيره شده درون كيسه صفراست بالا بره پوست بدن زرد ميشـه
البته اين زردي هميشـه اوله اولش از سفيدي چشم شروع ميشـه
يعني اگه از فرق سر که تا نوك پاهاتون عينـهو ليمو زرد باشـه اما صلبيه و سفيدي چشم زرد نباشـه اين زردي ناشي از صفرا نيست بلكه: شايد مركبات زياد خوردين يا تيروييد كم كار بوده كه بدون درگير شدن چشم ، بقيه بدنتون زرد شده
به هر حال که تا اينجا با تركيب مطالب طب قديم و جديد :

زردي پوشت ناشي از غلبه صفرا اول از همـه از سفيدي چشم شروع ميشـه و بر حسب شدت پوست بدن رو هم درگير ميكنـه و درگيري پوست بدون درگيري چشم نداريم البته اگر درون اثر انسداد مسير خروج صفرا بـه روده صفراي خون بالا بره خارش پوست هم داريم (خارش + زردي پوست كه مايل بـه سبزه)

سودا يكي ديگه از اخلاط چهارگانـه س كه رنگش سياهه(قرمز تيره)
خوده سودا بـه عربي يعني سياهي
در رگها هست بيشتر تمايل بـه رسوب داره ودر پزشكي معادل" سديمان" هستش اضافيه اون درون طحال ذخيره ميشـه

معادل سودا ميشـه عنصر خاك درون طبيعت..

حالا ويژگيهاي خاك چيه؟

خاك سرد و سنگينـه .خشكه...
همش تمايل داره رسوب كنـه...
خود بـه خود جابجا نميشـه و اوج نميگيره مگر با باد!!...
ميشـه روش نقش و نگار كشيد...
همـه چيز هم آخرش بـه خاك تبديل ميشـه

آدم سودايي چه قيافه اي داره؟؟

آدمـهاي لاغري هستند
رنگ چهره بادمجاني وتيره است
خصوصا دور چشماشون تيره تر هست علت تيره بودن دور چشم رسوب سودا درون عروق ريز پلكهاست و علت ديگه اي نداره
جمجمـه ادمـهاي سودايي نسبت بـه هيكلشون كوچيكه...يعني سر و صورت كوچكي دارن( نسبت بـه هيكلشون)
پوست بدنشون خشكه
اين خشكي رو خودشون احساس ميكنن ممكنـه بـه چشم نياد بيشتر احساس ميشـه
هر تيرگي دور چشم نشانـه سوداست حالا يا مزاج پايه فرد سوداست يا درون اثر برخي علل سودا بهش اضافه شده...خلاصه اگه ديديد دور چشم كسي تيره تر از صورتش بود بدونيد سوداي خونش رفته بالا!!

حالا بياييد ويژگيهاي عنصر خاك رو تطبيق بديد بـه خصوصيات اخلاقي افراد سودايي: 

مزاج سرد و خشك دارن.. 

زود دوست نميشند..در دوستي ها و كارهاشون خيلي احتياط ميكنند بعد كمتر گول مي خورند!!
حد و مرز خودشون رو مشخص ميكنن!و اجازه نميدن كسي قدم بـه حريم اونـها بذاره
مثلا اگه درون محيط كار همـه يه كمد داشته باشند ادم سودايي روي كمدش اسمش رو مي نويسه!!كه؛ آره!!اين مال منـه! بهش چپ چپ نگاه نكنيد...
يا مثلا درون آپارتمان قسمتي از ديوار حياط رو با رنگ علامت ميذارن كه يعني اينجا که تا اينجا مال ماشينـه منـه!!حتي اگه خالي بود كسي از همسايه ها حق نداره ماشينش رو بذاره....
البته "مشخص كردن حد و مرز" هم طيف داره همـه سودايي ها که تا اين حد تابلو برخورد نميكنند...ممكنـه حد و مرز رو درون ذهنشون تعريف كنن كسي هم خبر نداشته باشـه بـه محض اينكه كسي وارد اون حد شد اوضاع شلوغ ميشـه !

حركات افراد رو زير نظر دارن و مرتب ازشون نكته درون ميارند!!گاهي هم نكته ها واقعيه و اينقدر ريزه كه توجه هيچكس رو بـه خودش جلب نميكرد و ممكنـه بقيه ابراز كنند كه ؛اي بابا !عجب ادم باهوشي !به چه چيزي توجه كرد...

اين از هوش زياد نيست از نكته سنجي و ريزبيني اونـهاست
گاهي نكته سنجي هاي واهي و بي خود دارند از سر بدبيني و بددلي!!
در بررسي اوضاع بسيار موشكافانـه و دقيق هستند همـه جوانب رو درون نظر ميگيرن اما درون تصميم گيري مقداري مشكل دارند..
پس ميتونن يه مشاور موفق باشن و مدير رو از همـه اوضاع با خبر كنن اما مدير موفقي نميشند!! چون شك و دو دلي و اين پا اون پا كردن از ويژگيهاي سوداييهاست...و نمي تونن تصميم هاي مـهم و اجرايي و چه بسا يه تصميم ساده بگيرند...

مثال درون خصوص نكته سنجي و ريزبيني درون سودايي مزاجها:
اين ويژگي ميتونـه درون هر جهتي پرورش پيدا كنـه؛مثبت ...منفي...خوب...بد...

جنبه مثبت:
يه دبير شيمي داشتيم سال سوم دبيرستان ! يه خانم معلم با سر و صورتي كه نسبت بـه هيكلش ظريفتر و ريز تر بود
چهره بادمجاني رنگي داشت ...عموما رنگ چهره سودايي ها بادمجاني و تيره هستش..
دقت كنيد بادمجاني با "سبزه رو" بودن فرق ميكنـه
يه معلم فوق العاده منظم فوق العاده با برنامـه ...
در تدريس شيمي بسيار نكته سنج ودقيق و ريز بين بود...
عين يه استاد دانشگاه كار كشته...مو رو از ماست مي كشيد..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثال ديگه:
يه مـهندس برق آقاي 45 ساله
سر نسبت بـه هيكل كوچكتره آنقدر درون درس و رشته خودش ريزبين و موشكافه كه حد نداره ...همـه فكر ميكنن فرد بسيار باهوشيه درون صورتي كه گفتم اين از هوش زياد نيست بلكه از دقت نظر زياد افراد سوداوي مزاجه...
در حرفه و شغل خودش بسيار ادم موفقيه و از اونجايي كه رشته برق و الكترونيك بـه دقت و توجه زيادي هم احتياج داره ايشون از اين جهت كم نذاشته

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سودايي ها ميتونن بازپرسها كارآگاهان و يا چشم پزشكان موفقي باشن و هر حرفه اي كه خيلي بـه وسواس و دقت و توجه نياز داره...
همچين" دل گــُنده" نيستن و زود تصميم نميگيرن اول بـه همـه چي شك ميكنن بعد كم كم بـه نتيجه ميرسن...عين يه باز پرس بـه قضايا نگاه ميكنند

پس يه ويژگي سودايي ها شده نكته سنجي ها درون حدي كه از اصل مطلب عقب ميفتند ..
انسانـهاي بد بين...بد تا!...ناراحت مزاج...حساس...خود خور ..غصه خور...
هم خيلي زود بهشون بر مي خوره هم كينـه بـه دل ميگيرند
البته اينا همش مثاله!هر كي بـه خودش گرفت و ناراحت شد مطمئن باشـه مزاجش سوداست....

افرادي كه مرتب از گفتار و رفتار ديگران سوء برداشت دارند
بدبينانـه بـه اتفاقات نگاه ميكنند
مثلا كسي بهش سلام كنـه توي دلش ميگه:"منظورش چي بود؟ نكنـه ازم پول قرض مي خواد؟.."
تا يه سوالي ازش مي پرسي ميگه:منظور؟
برخي اين شك رو بروز ميدن برخي نـه!تو ذهنشون مرتب زير و رو ميكنن كه فلاني منظورش از اون برخوردش چي بود؟ و اين رو درون مرحله ذهن نگه ميدارن و دچار خوددرگيري ميشن ...
مثلا تو محيط كار يه ارباب رجوع زياد باهاش گرم بگيره خودش رو جمع و جور ميكنـه ميگه اين منظورش چيه ؟ ...براي همين برخوردشون عين مزاجشون كمي سرد و خشكه... بـه خاطر بدبيني هايي كه دارن جوري رفتار ميكنن كه بـه كسي رو ندن...
عموما رفتاري شبيه باز پرسها و ارتشي ها دارن...

يه خاصيت خاك اينـه كه هر چيزي بالاخره يه روزي خاك ميشـه...
درست؟ 

خوب!هر مزاجي هم روزي بـه سودا كشيده ميشـه... 

سودا سرنوشت هر مزاجيه... 

يعني ممكنـه خلق و خوي ادمـهاي سودايي رو هر كسي با هر مزاج ديگه اي هم داشته باشـه
ممكنـه يه ادم صفراوي زير چشماش كبود باشـه....خوب!اين يعني چي؟
يعني طرف مزاج پايه ش صفراست ...حالا مقداري از صفراش سوخته و شده سودا....((مقداري سودا درون حد اعتدال رو همـه ادمـها دارن ...اما اگه درون اثر سوختن ساير اخلاط ايجاد بشـه ديگه چيز معتدلي نيست))
يعني سودايي كه درون حد اعتدال داشته حالا شده خارج و بيش از حد اعتدال

پس ممكنـه خصوصيات اخلاقي سودايي ها رو خيلي ها داشته باشند
يه مثال از مزاج پايه سودا يادم مياد...همين پسره كه توي سريال ترانـه مادري نقش پويا رو بازي ميكرد...سايز جمجمـه ش نسبت بـه قد و قواره ش كمي كوچيك بود...
اين حتما سودايي مزاجه ...حالا اين دليل نميشـه همـه بدي هاي سودايي ها رو هم داشته باشـه ....سودا اگه بـه جا و معتدل باشـه اتفاقا چيز خوبي هم هست...

در ضمن ممكنـه يكي مزاجش اصلا سودايي نباشـه اما زير دست يه مادر يا پدر سودايي بزرگ بشـه يا كافيه يه مادرشوهريا مادرزن سودايي نصيبش بشـه:

همنشيني با ادمـهاي سودايي باعث افزايش سودا درون بدن ميشـه......البته سودايي هاي منفي نـه مثبت
همنشيني با ادمـهاي بد اخلاق و بد قيافه باعث افزايش سودا درون بدن ميشـه 

يك غم فروخورده يه غصه اي كه سالها درون دل مانده و با كسي لام که تا كام درون مورد اون مشكل صحبت نشده ،اين غم!باعث افزايش سودا درون بدن ميشـه و هر كسي با هر مزاجي رو بـه سودايي شدن ميكشونـه

شما از خصوصيات سودايي ها چيزي بهتون نماسيده؟؟يا كسي رو دور و برتون كشف نكردين؟

يه پدر سودايي(سر نسبت بـه هيكل كوچيكتر) كه تمام امور خونـه رو زير نظر داره..واسه هر اتفاقي يا هر وسيله اي كه گم بشـه همـه رو بازجويي ميكنـه..مثلا مياد خونـه ميگه:صبح اين آينـه اينجا بود الان چرا اونجاست؟كار كي بود؟ چرا اين كار رو كرديد؟
ممكنـه مرد سودايي بياد هر ماه از تمام تماسهاي تلفني زن و بچه ش پرينت برداره ببينـه كي بـه كي زنگ زد...يا اينكه مرتب آخرين تماسها رو چك ميكنـه ببينـه هر كي چه مدت با تلفن حرف زده... 

ممكنـه مرتب بـه نظم آشپزخانـه هم كه بـه مرد ربطي نداره مرتب گير بده ...به اوضاع كابينتها گير بده... اگه حريف زنش نشـه خودش دست بـه كار ميشـه مرتب آشپزخانـه رو رديف ميكنـه كابينتها رو جابجا ميكنـه و بعضا بـه خاطر همين دخالتها خانمش باهاش درگيري داره
حتي اگه همـه چي سر جاش باشـه بازم ميگرده يه گيري پيدا ميكنـه...كه مثلا نوك چاقو كثيفه چرا خوب نشستين؟ اصلا چاقو رو كي شسته مادر يا ؟؟... 

يكي از دوستام يه پدر سودايي داشت ميگفت گاهي ميره بالاي صندلي يواشكي از شيشـه بالاي درون ببينـه من توي اتاقم چي كار ميكنم !؟

يا از كليد درون ديد ميزنـه......ميگفت مرتب مارو زير نظر داشت ببينـه واقعا درس مي خونيم يا نـه...
به خاطر همين زير نظر داشتنـها و گير دادنـها اعتماد بـه نفس بچه ها سلب ميشـه !

بعضي سودايي ها با خودشون حرف ميزنند...خاطرات بد زندگي و بديهاي ديگران رو بارها براي خودشون تعريف ميكنند ...و بعضا درون تنـهايي ميزنند زير گريه ساعتها زانوي غم بغل ميگيرند خودخوري ميكنند و غصه هاي بي خود مي خورند!

بعضا بـه خاطر بدبيني و شك و وسواس دچار خوددرگيريهاي فكري ميشن جوري كه مرتب صحنـه ظلم و و آزار ديگران بـه خودشون رو تصور ميكنند صحنـه هاي غمناك از مرگ و تشيع جنازه خودشوند يا دوستان و اقوام اينكه افتادن زندان و دارن كتك ميخورن...صحنـه دعوا و مشاجره و مظلوم واقع شدن خودشون (هنوز اتفاق نيفتاده نـه حقي ازش ضايع شده نـه كسي چيزي بهش گفته اما عين خاك روي همـه چي رسوب ميكنـه و ريز ريز نكات منفي رو از وقايع استخراج ميكنـه).....در افكارشون خودشون رو مركز هر چي مظلوميت و بدبختي قرار ميدند و ديگران و روزگار و رئيس شركت و شوهر و مادر زن و...رو عامل بدبختي ها و فلاكت هاي خيالي خودشون ميدونند...بعد تو ذهنشون درون مقام دفاع بر ميان ... 

خلاصه خيلي با خودشون درون گيرند اين درگيري هم شدت و ضعف داره
بعضيها كه از بس از اينجور افكار دارن آخرش افسردگي ميگيرند و كم كم رابطه شون رو با بقيه كم رنگ ميكنند که تا آزاري از كسي بهشون نرسه... 

گفتم،اينم شدت و ضعف داره و الزاما هر سودايي مزاجي که تا اين حد خوددرگيري نداره !

اگه يه سودايي زير دست والدين سودايي بزرگ بشـه يا مثلا درون كودكي والدينش رو از دست بده و سختي روزگار زياد بكشـه اوضاعش وخيم تره حتي بدبيني و نكته سنجيش بـه حدي ميرسه كه نميتونـه براي ازدواج دست بـه انتخاب بزنـه(عدم قدرت انتخاب بـه خاطر ترس شك دودلي عدم اطمينان بدبيني) سودايي مزاجي كه لااقل يكي از والدينش دموي مزاج و خوش مشرب و مـهربان باشـه وضعش بهتره چون بهترين چيز براي جلوگيري از رسوب خاك، باد يا هوا هست.

دموي ها مثل باد هستن (معادل دَم درون طبيعت عنصر باد هست)
وقتي بـه سودايي مزاجها يا همون هايي كه عنصر خاكي اونـها از بقيه مزاجها بيشتره برخورد كنن اونـها رو بـه اعتدال ميرسونند و از سردي و خشكي و رسوب و افسردگي و منفي بافي نجاتشون ميدند...

پس تنـهايي و غربت و خستگي و هر مصيبتي براي سودايي مزاجها رنج آورتره..اين افراد هرگز نبايد تنـها بمونند..چون حسابي رسوب ميكنند و وقتي پا بـه سن گذاشتند ميشن عين سنگ قبر كه ديگه هيچ بادي هم نميتونـه بلندش كنـه.

عدم قدرت انتخاب هم شدت و ضعف داره...
ممكنـه يكي يه هفته طول بكشـه که تا تصميمي رو اجرا كنـه

ممكنـه يه سودايي هر وقت ميره بازار دست خالي برگرده چون ميترسه كفش و لباسي بخره...شك داره...هي ميگه :بخرم؟ نخرم؟اگه خوب نباشـه؟ اگه طرف سرم كلاه بذاره؟ هيچي ولش كن اصلا نميخرم
ممكنـه هم هر چي ميخره هي پشيمون بشـه كه چرا فلان مدل رو نخ
خلاصه يه خاطره خوش از خريدهاش نداره(بازم ميگم،الزاما هر سودايي مزاجي که تا اين حد مشكلدار نيست دارم مثال مي...درك بيشتر مطلب بـه هوش خودتو بستگي داره) 


يه زوج سودايي هم زندگي خوبي نخواهند داشت ديگه خودتون تصور كنيد چرا...

بیشتر مشکلات پوستی اغلب بـه خاطر سودای بیش از اندازه درون بدن مـی باشدکه هم بـه صورت سیستمـی و هم بـه صورت موضعی حتما درمان صورت بگیرد .

 ۱ـ درمان لکه های قهوه ای پوست صورت و بدن (لکه های سودایی) : طول درمان ۴۰ که تا ۱۲۰ روز مـیباشد.

  الف ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) سرکه صنعتی ( سرکه مغازه ) با لیف یـا کیسه روی موضع بـه مدت ۳ که تا ۵ دقیقه - استفاده از

کیسه و سفید آب درون

ج ) بعد از ۴۰ روز هر ماه یکبار حجامت عام کنند که تا مرتفع شود .

۲ ـ درمان پسوریـازیس :

الف )خوردن سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) روغن بنفشـه یـا سیـاه دانـه شبانگاه

ج ) شستن موضع  با سرکه صبحها

د ) حجامت عام ماهی یکبار ( ۲ الی ۳ مرتبه )

ه ) درون صورت برطرف نشدن حجامت موضعی و یـا زالو درمانی

۳ ـ درمان لکهای صورت :

 الف )  سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) استفاده از حنای سدر + سرکه

ج ) حجامت عام ماهی یکبار (۲ الی ۳ مرتبه )

۴ ـ از بین بردن تتو و خالکوبی :

ضماد (سرکه + سدر) ۳ که تا ۷ جلسه بـه مدت ۲ ساعت

۵ ـ درمان آکنـه و جوش صورت و بدن :                                          

الف ) خوردن خنکی جات 

ب ) خوردن عرق کاسنی روزی ۱ لیوان 

 ج) حجامت عام ۲ که تا ۳ مرحله یـا حجامت موضعی نزدیک جوش

د) درون صورت بهبود نیـافتن زالو درمانی

۶ ـ درمان اگزمای پوستی :

اگزما ۲ نوع است:  سرد (سودایی) : با خوردن سردیـها و گرمـیها  تشدید مـی شود .

 گرم ( صفرایی): با خوردن گرمـیها تشدید مـی شود .

الف ) اگزمای سرد :

خوردن سرکه انگبین زرشکی ( ۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد آب زرشک طبیعی ) در

تابستان ۲ وعده و در زمستان ۱ وعده

ب ) اگزمای گرم :

خوردن سرکه انگبین معمولی ( ۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه ) بـه مدت ۴۰ روز و

سپس حجامت عام کنند .

۷ ـ درمان پوسته و شوره سر ( صفرای سوخته ) :

الف )سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) شستن سر با سرکه بعد از شامپو و یک ربع بماند .

ج ) حجامت عام ۱ الی ۲ مرتبه ماهی یکبار

۸ ـ درمان قارچهای پوستی :

روغن شتر مرغ روی موضع

۹ ـ درمان تیرگی زیر چشم ( هاله سودایی ) :

الف ) مالش دور چشم ( باعث رقیق شدن خون مـیگردد ) .

ب ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ج ) حجامت عام ۱ الی ۲ مرتبه ماهی یکبار

د ) درون صورت برطرف نشدن حجامت پشت گوش ـ حجامت ناحیـه گیجگاهی ـ زالو درون موضع

۱۰ ـ درمان افتادگی گونـه درون خانمـها : 

 سرکه انگبین رازیـانـه ( ۲ واحد عرق رازیـانـه + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک

سوم لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

۱۱ ـ  درمان برص ( لکه های سفید پوست ـ بلور بلغم درون سطح ) :

الف ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .روزی ۱ الی ۲ لیوان صبح و

شب ـ طول درمان ۴ ماه الی یک سال

ب ) ترک سردیجات و نخوردن دو غذای سرد با هم

ج ) بعد از ۳ ماه هر ماه یکبار حجامت عام

۱۲ ـ درمان شوره مژه :

روغن بفشـه

۱۳ ـ درمان فرورفتگی محل جوشـها :

الف ) روغن بنفشـه شبانگاه

ب ) روی خط روسری را ۱ الی ۲ مرحله زالو انداختن

۱۴ ـ درمان کک و مک ( علت آن غلظت خون هست ) :

الف ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) خوردن گس مزه ها ( آب گوجه فرنگی ـ آب انار )

ج ) کم خوردن غذاهای سرخ ی

د )  ۲ مرحله حجامت درون بهار و ۱ بار حجامت درون پاییز

۱۵ ـ درمان روزنـه های پوست کـه باز مـی باشد ( منافذ درشت ) :

اسفاده از ژل آلوئه ورا هنگام خواب بـه مدت ۴۰ شب

۱۶ ـ درمان زگیل و ای گوشتی ( افزایش سودای محیطی ) :

الف ) ماساژ پوست

ب ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ج ) حجامت عام ۲ مرحله یـا ۱ مرحله حجامت موضعی

د ) استفاده از کیسه درون به منظور شستشو

و ) استفاده از ته برگ انجیر ( شیره برگ آن ) بـه صورت موضعی

۱۷ ـ درمان خارش پاشنـه پا :

استفاده از حنا با آبلیمو و نمک

۱۸ ـ درمان ترک پاشنـه پا :

روغن مالی با روغن کوهان شتر یـا روغن دنبه

۱۹ ـ درمان خارش کف دست :

الف ) اگر با خشکی همراه هست :

سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم

لیوان از این شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) اگر با تعریق همراه هست :

خوردن سرکه انگبین با یک قاشق مربا خوری اسفند (قورت داده شود .)

۲۰ ـ درمان خشکی پوست :

الف ) روغن بنفشـه

ب ) اسفاده از ژل آلوئه ورا شبانگاه

۲۱ ـ درمان لکه های قرمز روی کل بدن (لکه های سودایی) :

الف ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم لیوان از

این  شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) پیـاده روی

ج ) درون روغن زیتون مالیده شود بـه مدت ۲۰ که تا ۳۰ دقیقه و سپس کیسه کشی با سرکه

۲۲ ـ درمان موهای چرب :

سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم لیوان از

این  شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود . (حجامت عام ۴۰ روز بعد)

۲۳ ـ درمان خشکی( صفرای زیـاد ) :

الف ) سرکه انگبین (۲ واحد عرق نعنا + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه انگور طبیعی ) یک سوم لیوان از

این  شربت ریخته و باقی را آب ریخته و شبها قبل از خواب مـیل شود .

ب ) اگر گوشـهترک مـی خورد روغن شتر مرغ بـه صورت موضعی

 ج ) اگر وسطترک مـی خورد روغن کنجد یـا زیتون داخل ناف

http://tebebartar.blogfa.com/post/28:منبع

بيماريهايي كه سودايي ها بيشتر از مزاجهاي ديگه مستعد ابتلا بـه اون ها هستند

و هر كسي درون اثر عدم مراعات اگه سوداش زياد بشـه ممكنـه بـه اين بيماريها مبتلا بشـه..:


وسواس
فوبيا(ترس شديد و بي مورد)
اسكيزوفرني يا ماليخوليا
بواسير
واريس – واريكوسل
پسوريازيس و انواع اگزماها – خشكي پوست و ترك خوردن پوست
بي خوابي
افسردگي
خشكي ناخن
كابوس
پيرچشمي
سرطانـها

 خانمـی سودايي مزاج داشت ..بنده خدا يه عمري با وسواس و بدبيني بـه ديگران سر كرد آخر عمري رابطه اش رو با همـه قطع كرده بود.يكي از غذاهاي اصليش هم متاسفانـه گوشت بود...سالها مبتلا بود بـه ناراحتي پوستي اي بـه اسم "ليكن سيمپلكس كرونيكوس" كه بعد گردنش رو مبتلا كرده بود و به هيچ دارويي هم جواب نميداد
اين ادم شديدا بد خواب بود
وقتي ميرفت رختخواب چندين ساعت عين جغد چشماش باز بود و فكر و خيال ميكرد ميگن از بچگي هم هميشـه آخر از همـه خوابش ميبرد
بي خوابي ها شون درون فصل پاييز تشديد ميشـه

طبیعت سودا سرد و خشكه:
جريان داشتن خوني كه سرد و خشك باشـه درون مغز باعث بي خوابي ميشـه
مثل سگ!
سگ هم مزاجش سوداييه..
مزاج شب هم سرده...براي همين سگ شبها نميخوابه...چقدر هم بدبينـه هر كي از كنارش رد شـه اگه بوي آشنايي نداشته باشـه زودي پاچه ش رو ميگيره!!
گفتم بو!...سودايي ها قدرت بويايي و شنوايي شون از هر مزاج ديگه اي بيشتره
آرومترين صدا ها رو هم ميشنون
حتي اينقدر شديد كه ممكنـه دچار توهم بشن بوهايي كه وجود نداره يا صداهايي كه وجود نداره رو مي شنون...ممكنـه الكي حس كنن بوي گاز مياد...يا حس كنن يكي صداشون كرده ...يا هي صداي پيامك و زنگ موبايلشون رو مي شنون...(توهم بويايي و شنوايي)
وقتي هم مي خوان بخوابن كل دنيا بايد ساكت باشـه صدا از كسي درون نياد حتي تحمل تيك تاك ساعت رو ندارن و به ديوار اتاقشون ساعت آويزون نميكنن با كوچكترين صدايي از خواب مي پرن ...با كوچكترين صدايي هم حواسشون پرت ميشـه حالا درون موارد شديد تر ممكنـه بشن آدماي شبگردي كه شب که تا صبح نميتونن يه چشم روي هم بذارن...

همـه بي خوابي ها زير سر سوداست..

البته صفراوي ها هم ممكنـه گاهي بي خواب بشن چون صفرا هم خشكه...اما سودا يي ها بي خواب و بد خواب تر هستن..با كوچكترين وزوز پشـه اي از خواب مي پرن

متاسفانـه درمان سودا مثل صفرا نيست كه بشـه با يه شربت آب ليمو خنكش كرد
درمان سردي ها مثل سودا و بلغم طول ميكشـه
يه مثال هست كه ميگه: 

سودا مثليست كه که تا آرام هست مي توان با طفلي او را نگه داشت اما اگر وحشي شد پيل هم حريف اونيست

هر كي علائمي از سودا درش ظهور پيدا كرد حتما بايد که تا دير نشده بجنبه درمانش هم مفصله انشاء الله تو تاپيك سودايي مزاج شدي؟ كاملتر ميگم

اينجا که تا حد امكان توصيه ميكنم برنج سفيد رو با زيتون يا سبزيجات مصرف كني
حتي الامكان چايي نخوري چون چايي سودازاست
با خودت پودر آويشن داشته باش بريز روي غذا
از عرق "باد رنجبويه"استفاده كنید..نـه فقط روزهاي خاص بلكه 40 روز پشت هم يه فنجون با يه استكان آب ...خيلي براي غم و ترس ناشي از سودا مفيده
خاكشير هم بايد حداقل يه ماه هرروز مصرف بشـه نـه اينكه با يه استكان راحت بشي !

يه چيز اورژانسي هم اگه بخواي"يه قاشق مرباخوري فرنجمشك+يه استكان عرق بهار نارنج"
يه ساعت قبل از شروع کارمصرف كن...
فرنجمشك هر قاشق مرباخوريش 1000تومنـه!!!...اما خوب اثر ميكنـه
سيب زميني و بادمجان و عدس هم اصلا نخور
ورزش و پياده روي رو بيشتر كن پشت كامپيوتر هم كمتر بشين!!
سوسيس و كالباس هم غم و غصه و فكر و خيال رو زياد ميكنـه
رب گوجه و آب يخ هم نخور... ..اينقدر ميگم يخ نخوريد بده چون سوداي خون رو زياد ميكنـه و عاقبتش ميشـه ترس و فكر و خيال

سودا باعث خشكي و ترك خوردن ناخن ميشـه باعث ميشـه ناخن حالت راه راه(Ridging) ) پيدا كنـه...
يه خصوصيت خاك اينـه كه هر چيزي رو بـه سمت خودش ميكشونـه هر چيزي ازش بلند بشـه اخرش يه روزي بـه خودش برميگرده...مركز و محور اركان و عناصر ،خاك هست...

سودايي ها هم عين خاك خود محور و خسيس هستند...اينم شدت و ضعف داره ...ممكنـه اصلا پول خرج نكنند...يا راحت خرج نكنند....يا مثلا هر چي بـه كسي قرض دادند مرتب توي اين فكر هستند كه طرف امانتي رو بـه موقع بياره ...يه كتاب بـه كسي قرض ميده بعد از 2هفته كتابو لازم هم نداره اما پا ميشـه ميره دنبالش....

شنيدين طرف چقدر خشكك ناخنـه!!(كنايه از خساست) اينم حكايت سوداست كه واقعا باعث خشكي ناخن ميشـه

تمام افسردگي ها هم از صدقه سر سوداست....سودا ي نا بجا كه ريشـه كن بشـه خلق طرف ميره بالا طرف شاد ميشـه
كابوسهاي شبانـه زير سر سوداست...خواب هاي سياه ..هيكلهاي سياه و عجيب و غريب و ترسناك...خواب سقوط از بلندي و صحنـه هاي تاريك همـه از سوداست
يه همكار سودايي منفي داشتم كه همـه از دستش سودايي بودن!!!هر روز صبح ميومد ميگفت بازم ديشب كابوس ديدم!!...

يه ادم افسرده نزدِ يكي از معصومين رفت و گفت هر چي دعا و نذر و نياز و عبادت ميكنم از فكر و خيال و افسردگي نجات پيدا نميكنم و ممكنـه از اين غم هلاك بشم...امام لبخندي زدن و گفتند دعا بـه جا!! اما بايد وسيله نجات از هر مشكلي رو هم درون نظر داشت بعد يه رژيم غذايي بـه طرف دادند و طرف بهبود پيدا كرد

رسوب سودا درون سياهرگها باعث واريسي شدنـه اون رگها ميشـه

واريسهاي پا
واريكوسل(واريسي شدن عروق بيضه ها) درون مردان كه يكي از علل عقيمي درون اونـهاست همـه زير سر سوداست و با رژيم ضد سودا درمان ميشـه

بواسير يا هموروييد هم درون اثر رسوب سودا درون وريدهاي انتهاي ايجاد ميشـه علامت اون درد و دفع چند قطره خون بعد از اجابت مزاج هست
الانـه ميان بواسيريا واريكوسل رو جراحي ميكنند...در صورتي كه طب سنتي ميگه با جراحي مشكلي حل نميشـه چون اون سودا ميره جاي ديگه اي از بدن رو خراب ميكنـه !توي طبيب بايد سودا رو ريشـه كن كني ،نـه اينـه كه چند سانت رگي كه سودا درش رسوب كرده بود رو درون بياري...

برخي ادمـها بدون علت و علامت خاصي طحالشون بزرگه...ممكنـه اتفاقي درون سونوگرافي ديده بشـه كه طحال بزرگتر از نرماله...پزشكا ميگن مـهم نيست اما اطباي طب سنتي ميگن اين زنگ خطر افزايش سوداست ...بايد درمان بشـه ...

در سودايي ها تفكراتي كه درون كوردكي درون مغز رسوب كردن مرتب بروز پيدا ميكنن.آدم سودايي مرتب خاطرات بد كودكي رو يادآوري ميكنـه..مرتب بديهايي كه همكلاسي ها بهش كردن ...
مثلا الان 30 سال سنشـه ...هي با خودش فكر ميكنـه..كلاس پنجم بودم فلان معلم فلان حرفو بهم زد ...هرچي بد بختي دارم از اونجاست ...بديهاي ديگران گه گداري ميان بـه ذهنش و توي ذهنش تاخت و تاز ميكنن....


ممكنـه ناراحتيشون رو بروز ندن و كسي متوجه نشـه... اما که تا مدتهاي مديد خودخوري ميكنن و فكرشون درگيره ...مثل خاك كه نقش پذيره ،نقش خاطرات و برخوردها درون ذهنشون ميمونـه...كينـه اي هستن...ول كن معامله نيستن ...هي بـه يه قضيه گير ميدن...سمج و لجباز هستن يا درون جنبه مثبت يا منفي...

از نظر جسمي زود خسته ميشن اما چهار دست و پا و چهار چنگولي هم كه شده كار رو ادامـه ميدن ،به خاطر سماجتشون...
از كاه كوه ميسازن..
برخي افراد سودايي خودشون رو درون مركز هر چي بدبختي و مظلوميت قرار ميدن تمام خاطرات و جنبه هاي زندگي رو طوري كنار هم مي چينند انگار همـه عالم باهاش بد هستن همـه قصد بدي كردن و زور گفتن بهش دارن .....كسي قدر اونـها رو نميدونـه و از اين قبيل افكار

ريزبيني ...موشكافي ...دقت زياد...در نظر گرفتن همـه جوانب از ويژگيهاي مثبت اونـهاست كه ممكنـه درست پرورش پيدا كنـه يا نـه..

 اينطور نيست كه بدبيني همـه سودايي ها يه جور باشـه!

سودا سرد و خشک از جنس خاک و رسوب خون هست و PH=6 هست و درون طحال تولید مـی شود و طحال را فعال مـی کند. PH  خون حتما بالای 7 باشد و اگر بـه 7 برسد بـه حالت اغماء و غش مـی رود)

اگر سودا زیـاد شود طعم دهان شور مـی شود – بوی عفونت دهان و کابوس مـی بیند و دچار افسردگی و خستگی – خود خوری – فکر زیـاد بدون آنکه بداند – لاغری – بی نشاطی – یبوست شدید هفته ای یک بار– مدفوع قیری و سیـاه – سوزش هنگام دفع ادرار – ادرار تیره خاکستری مـی شود – حالت تهوع– حس تاریکی چشم و شب کوری – تیرگی رنگ پوست و صورت – سوزش معده– خارش زیـاد بدن وترک خوردن پوست – قلنج معده

علت 

غذا های مانده و بیـات و شور و نمک سود سودا را زیـاد مـی کند
غذای مضر به منظور سوداوی مزاج ها
عدس - نوشابه با غذا - ماهی دودی – غذای مانده و بیـات – نمک سود – خیـار شور – گوشت پیر (رنگ قرمز تیره) – پنیر نباید بخورند 

درمان 

خوردن غذای گرم و تر – ملین – سوپ جو (با پاچه – کمـی زنجبیل   زعفران) بعد از سلامتی عسل و قدومـه شیرازی مرتب استفاده کنید – توت با آب گرم طهارت کند- –انجیر – خرما – کشمش – هل – دارچین – زیره  زعفران

بلغمي

بدن عليه خودش انقلاب مي كند و رماتيسم مفصلي مي آورد .مثل كشك و آب يا سفيده تخم مرغ هست ومربوط بـه سيستم لنفاوي يا سيستم ايمني يا است.

از جنس آب وسرد و تر است

و كساني كه سردي زياد بخورند (ماست ترشي)بلغم فعال مي شود. وزير چشم پف كرده - مزه دهانشان ترش مي شود – پوست شل و ول و سفيد و آبكي مي شود – پوست مقطعي سفيد مي شود (برص) و موها زود سفيد مي شود و مو – لك قهوه اي درون سفيدي چشم و سردي دست وپا و پا درد و زانو درد – لرزش دست و پا (پاركينسون) دير هضم شدن غذا – درد معده – تنگي نفس موقع خوردن غذا - قلنج مي كنند و دوست دارند ماساژ بدهند و درد كمر و بين شانـه ها و گرفتگي ماهيچه پشت گردن - كسل و خواب آلود – جاري شدن آب از دهان درون خواب – دچار تپش قلب وقتي از خواب بيدار مي شود - رقيق بودن آب بيني – ترشح بيني – سرفه زياد - فراموشي – دفع ادرار زياد همراه با فشار ضعف مثانـه .

علت:

غذاهاي لبنيات و ترشي و سركه بلغم را زياد مي كند.
غذاي مضر براي بلغمي مزاج ها:
لبنيات – ترشي – ليته – شور – سيب زميني – عدس – قارچ – گوشت و – گوشت سفيد(براي رماتيسمي ها بد بوده و درد را زياد مي كند)- چاي – قهوه – نسكافه – ميوه ترش و كال – نارنگي – كيوي – گرمك(سرد است) – خيار پوست كنده – ليمو شيرين – سوپ جو با زنجبيل
درمان:
گوشت (شتر – - كبوتر – سار – گنجشك) – ادويه جات (هل – دارچين – زنجبيل – زيره – زعفران – زنيا – سرنجان – خولنجان – سير- موسير – خردل) - سبزيجات(كرفس – نعناع – ريحان – جعفري – ترخون – مرزه) - كلم – مارچوبه – هويج - كدوحلوايي ( درصورت داشتن يبوست با ادويه گرم مصرف شود اگر يبوست نداريد مصرف نكنيد ) - ليمو ترش – گندم – نخود – گردو هندي – قدومـه شيرازي

 

غذاهاي مفيد براي افراد بلغمي مزاج

تمام غذاهاي گرمي بخش از قبيل گوشت شتر، ، كبوتر، سار، گنجشك، بوقلمون كباب شده و از ميوه جات: همـه ي ميوه هاي رسيده و شيرين.

از ادويه جات: هل، دارچين، زنجبيل، زعفران، جوز هندي، فلفل سياه و فلفل سفيد و دانـه ي فلفل، دانـه ي خردل، سير، موسير، از ريشـه ها: چغندر، شلغم، هويج، كلم قمري، ترب سياه و سفيد.

از سبزيجات: كليه ي سبزي جات گرم، مانند: انواع كلم، ساقه ي كرفس، نعناع، ريحان، جعفري، مرزه، ترخون، تره و شويد. از حبوبات: نخود، گندم، لوبيا چيتي، لوبيا كشاورزي و يا كپسولي، دال عدس و لپه.

در صورت استفاده از ساير حبوبات و غلات، بهتر هست از ادويه جات گرم مانند: زيره ي سياه، زيره ي سبز، زنجبيل، دارچين، هل، زعفران و كمي زرد چوبه استفاده شود.

از بذرهاي ملين مانند: تخم ريحان، تخم شربتي، قدومـه ي شيرازي، خاكشير و بارهنگ نيز مي توان استفاده كرد.

از خشكبار: بادام، گردو، فندق، پسته، كنجد، ارده مفيد هست و از عسل و شيره ي خرما مي توان مصرف كرد.

استفاده از اين نوع مواد غذايي بسياري از بيماري هاي اتوايميون، مانند: بيماري هاي رماتيسم، پاركينسون و ساير بيماري هاي صعب العلاج را درمان مي كند. اكثر افراد مبتلا بـه اين بيماري ها از طبع سرد برخوردار هستند.

بلغمـی

بدن علیـه خودش انقلاب مـی کند و رماتیسم مفصلی مـی آورد .مثل کشک و آب یـا سفیده تخم مرغ هست ومربوط بـه سیستم لنفاوی یـا سیستم ایمنی یـا است.از جنس آب وسرد و تر هست وانی کـه سردی زیـاد بخورند (ماست ترشی)بلغم فعال مـی شود. وزیر چشم پف کرده - مزه دهانشان ترش مـی شود – پوست شل و ول و سفید و آبکی مـی شود – پوست مقطعی سفید مـی شود (برص) و موها زود سفید مـی شود و مو – لک قهوه ای درون سفیدی چشم و سردی دست وپا و پا درد و زانو درد – لرزش دست و پا (پارکینسون) دیر هضم شدن غذا – درد معده – تنگی نفس موقع خوردن غذا - قلنج مـی کنند و دوست دارند ماساژ بدهند و درد کمر و بین شانـه ها و گرفتگی ماهیچه پشت گردن -ل و خواب آلود – جاری شدن آب از دهان درون خواب – دچار تپش قلب وقتی از خواب بیدار مـی شود - رقیق بودن آب بینی – ترشح بینی – سرفه زیـاد - فراموشی – دفع ادرار زیـاد همراه با فشار ضعف مثانـه . 

علت: 

غذاهای لبنیـات و ترشی و سرکه بلغم را زیـاد مـی کند.
غذای مضر به منظور بلغمـی مزاج ها:
لبنیـات – ترشی – لیته – شور – سیب زمـینی – عدس – قارچ – گوشت و – گوشت سفید(برای رماتیسمـی ها بد بوده و درد را زیـاد مـی کند)- چای – قهوه – نسکافه – مـیوه ترش و کال – نارنگی – کیوی – گرمک(سرد است) – خیـار پوست کنده – لیمو شیرین – سوپ جو با زنجبیل
درمان:
گوشت (شتر – - کبوتر – سار – گنجشک) – ادویـه جات (هل – دارچین – زنجبیل – زیره – زعفران – زنیـا – سرنجان – خولنجان – سیر- موسیر – خردل) - سبزیجات(کرفس – نعناع – ریحان – جعفری – ترخون – مرزه) - کلم – مارچوبه – هویج - کدوحلوایی - لیمو ترش – گندم – نخود – گردو هندی – قدومـه شیرازی

دموي از جنس هوا و گرم وتر است

وبراي رساندن غذا واكسيژن بـه سلولها است.و اگر زياد شود مزه دهان شيرين مي شود- سر سنگين شده – – چرت زدن كم حواس –كش آمدن آب دهان – زبان قرمز مي شود مثل آنكه رب انار يا زرشك خورده باشد و بدن دچار خارش و دمل و جوش ريز بيشتر درون گردن بين كتف شده از لثه خون مي آيد و مضطرب ميشود.

علت :
پرخوري وخوردن بيش از حد خون را زياد مي كند
غذاي مضر براي دموي مزاج ها:
پر خوري - بادنجان – غذاي نشاسته اي – آب يخ –شيريني - غذاي ممنوعه ناشتا (خاك شير - بالهنگ – تخم ريحان – تخم مل – قدومـه شيرازي – بالنگو – اسفرزه) يكي از اينـها را درون آب بريزيد حجمش زياد مي شود و بخوريد حركات دودي روده را زياد كرده و روده براحتي كار مي كند – استفاده از ترشي طبيعي فصل (شاتوت - زرشك – ليمو ترش – آب نارنج – مركبات) – سوپ جو – نان
درمان:
جو - سالاد با روغن زيتون و آب ليمو قبل از غذا – جوانـه ها – سبزي – ميوه

 

غذاهاي مضر براي افراد دموي مزاج

غذاهاي سرخ شده، چرب و پر حجم، شيرينجات قنادي و مصنوعي، پرخوري، ادويه جات تند، غذاهاي شور، انواع شور (كلم شور، خيار شور و...) گوشت زياد، كره و خامـه، غذاهاي نشاسته اي، آب يخ، دوغ، نوشابه، تخم مرغ، نوشيدن مايعات همراه با غذا ويا بلافاصله بعد از آن، خرما، رطب، توت خشك، كشمش، سس، رب، ترشيجات، سركه، سير، چاي، قهوه، نسكافه، ماست، بادمجان و غذاهاي ساندويچي.

غذاهاي مفيد براي افراد دموي مزاج

نوشيدن روزي شش ليوان آب خنك نيم ساعت قبل و دو ساعت و نيم بعد از غذا، زرشك، كاهو، خيار و ميوه جات بـه خصوص سيب درختي همراه با پوست و دانـه هاي آن، انار، سبزيجات، سوپ جو، ليمو ترش تازه، استفاده از سالاد قبل از غذا، روغن زيتون، حبوبات و غلات جوانـه زده (مثل گندم، جوي دو سر، ماش و عدس)، بذرهاي ملين (مانند خاكشير، اسفرزه، تخم ريحان، بالنگو، بارهنگ، تخم مرو)، عسل بـه مقدار كم، غذاهاي خام (ميوه جات و سبزيجات)، انواع توت، بـه خصوص شاه توت، كدو خورشتي، نوشيدن دو که تا سه ليوان آب زرشك كه سريعا خون را بـه حالت طبيعي باز مي گرداند، كم خوري، استفاده از غذاهاي ساده و كم كالري، مانند سبزيجات بخار پز. بـه افرادي كه دموي مزاج هستند نيز نرمش و ورزش توصيه مي شود.

دموی 
از جنس هوا و گرم وتر هست وبرای رساندن غذا واکسیژن بـه سلولها است.و اگر زیـاد شود مزه دهان شیرین مـی شود- سر سنگین شده – – چرت زدن  کم حواس –کش آمدن آب دهان – زبان قرمز مـی شود مثل آنکه رب انار یـا زرشک خورده باشد و بدن دچار خارش و دمل و جوش ریز بیشتر درون گردن بین کتف شده از لثه خون مـی آید و مضطرب مـیشود.
علت :
پرخوری وخوردن بیش از حد خون را زیـاد مـی کند 
غذای مضر به منظور دموی مزاج ها:
پر خوری - بادنجان – غذای نشاسته ای – آب یخ –شیرینی - غذای ممنوعه
درمان:
ناشتا (خاک شیر - بالهنگ – تخم ریحان – تخم مل – قدومـه شیرازی – بالنگو – اسفرزه) یکی از اینـها را درون آب بریزید حجمش زیـاد مـی شود و بخورید حرکات دودی روده را زیـاد کرده و روده براحتی کار مـی کند – استفاده از ترشی طبیعی فصل (شاتوت - زرشک – لیمو ترش – آب نارنج – مرکبات) – سوپ جو – نان جو - سالاد با روغن زیتون و آب لیمو قبل از غذا – جوانـه ها – سبزی – مـیوه

http://hosnnaa.blogfa.com/cat-16.aspx:منبع    وhttp://tandorosti.akairan.com/health/eslam-salamat/6586.html




[قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 02:08:00 +0000



قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

فرهنگی - negarman.blogfa.com

 
آیینـه شکست‌ هایمان هستیم

- بـه عنوان مقدمـه اين گفت‌وگو مي‌خواستم نظرتان را نسبت بـه شرايط فيلمسازي خودتان بدانم؟ اگر بخواهيم يك مقايسه تاريخي داشته باشيم، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله روند فيلمسازي شما درون دوره‌اي وضعیت طبيعي‌تري داشت. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله درون دوراني كه دو فيلم درون كانون پرورش فكري ساختيد (عمو سیبیلو و سفر) و يا درون فواصل زمانی ساخت فيلم‌هاي «رگبار»، «غريبه و مـه» و «كلاغ»، نوعي پيوستگي مرحله بـه مرحله درون كارهاي شما وجود داشت. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله مولفه‌هايي براي منِ بيننده از سمت و سوي نگاه «بهرام بيضايي» بـه يك «سبك» تبديل شد كه درون آن زمان مي‌توانستم با آن ارتباط مداومي برقرار كنم و يا لااقل درون زمينـه‌هاي ساختاري فيلم، نقطه اقناع‌كننده‌اي پيدا مي‌كردم. اما این انقطاع هر ازگاه كه درون روند فيلمسازي شما بعد از انقلاب ايجاد شد که تا چه حد بـه نظر خودتان مبتني بر سوءتفاهمات حل‌نشده تاريخي است؟ مثلا درون دهه شصت و نيمـه اول دهه هفتاد كه با نوعی «تثبيت مديريت» روبرو هستيم، مي‌بينيم كه شما بهتر توانستيد روند منطقی فيلمسازي خود را دنبال كنيد. اما بعد از آن مي‌بينيم كه فاصله زماني ميان فيلم‌ها خيلي طولاني‌تر شده است. آيا اين وضعیت بـه سياست‌هاي ناپايدار و مدیریت دائم درون حال تغيير و تداوم آزمون و خطا و اعمال سلیقه‌ها بر‌مـی‌گردد؟

بخش مـهم آن بـه همان كه شما گفتيد يعني «مديريت سليقه‌اي» بر مي‌گردد كه درون نتيجه آن كاري شروع و انرژي براي آن صرف مي‌شود، اما فيلم تنـها بـه همان دليل یـادشده بـه نمايش نمي‌رسد. من خوشحال مي‌شوم راجع بـه اين موضوع صحبت كنيم، اما وقتي راجع بـه اين مديريت‌ها و تم مشتركشان دقیق شویم، مثل اين هست که دارم بـه استقبال اين مـی‌روم که تا فيلمم را بـه خطر بيندازم. اگر بـه صورت كلي هم بحث كنيم فيلم‌هاي ما هنوز گروگان است.

- يعني با نوعی خودي اجتناب‌ناپذیر مواجه هستيد؟

نـه، خودي نيست. درون واقع الان هيچ چيز بـه شكل رسمي اعلام نشده است. من «سال 59» پروانـه نمايش فيلم «چريكه تارا» را گرفتم كه هنوز هم دارم و اينجاست. با وجود پروانـه نمايش، اين فيلم بعد از سي سال بـه نمايش درون نيامده است. يكي از همين مديران وقتي از او پرسيدند كه چرا فيلم «چريكه تارا» كه پروانـه نمايش دارد را نمايش نمي‌دهيد گفته بود ما هنوز چنين فيلمي نديده‌ايم و براي پروانـه ارائه نشده است. همان موقع من دنبال اين بودم كه یك فیلم ديگري بسازم كه آن هم البته نشد.

- اگر بخواهيم تشخصي براي حوزه فعاليت‌هاي شما قائل شويم شامل سه مقوله مي‌شوند؛ بخشي بـه ادبيات بر مي‌گردد، بخشي از آن را حوزه تئاتر درون بر مي‌گيرد و بخش ديگرش را هم سينما. اگر قرار باشد اين سه حوزه را درون شرايط فعلي بر اساس دغدغه‌ها و علايق شما تفكيك كنيم، كدام «مديوم» مي‌تواند براي شما درون جهت زمينـه‌هاي ارتباطيِ معاصر اقناع‌كننده‌تر باشد؟

خودِ اينـها كه فی‌نفسه اقناع‌كننده نيستند. وقتي اينـها اقناع‌كننده‌اند كه بتوانم درون آنـها كار كنم. من سينما، تئاتر و ادبيات را خود بـه خود دوست دارم اما اينكه آيا سينما خود بـه خود اقناع‌كننده‌تر هست يا تئاتر، هيچ معنايي ندارد. اگر درون سينما همان قدر آزادم كه درون تئاتر، مي‌توانم اين را بگويم، اما مي‌دانيم كه سينما چقدر «مشروط» است. يعني بايد اين همـه انرژي و نيرو گذاشت و بعد از هشت سال يك فيلمي را ساخت. بـه اين فكر مي‌كنم كه درون اين مدت چه كارهاي ديگري مي‌توانستم بكنم. خوشبختانـه من متوقف نشدم و در اين مدت كارهاي ديگري هم كردم اما اين حجم زمان براي من فرسايشي بود. من نمي‌دانم براي ديگران چقدر فرسايشي هست و اينكه آيا همـه چيز موكول و مشروط بـه چيزهاي ديگر هست يا نـه؟ درون پايان كار نمي‌دانيد كه كار درستي كرده‌ايد كه فيلم ساخته‌ايد يا نـه و خودم از خودم مي‌پرسم كه چرا درون اين حرفه ماندم؟ وقتي مي‌گويند اين فيلمت تو را دچار مشكل مي‌كند، از خودم مي‌پرسم كه اين همـه سال مي‌ارزيد؟ همـه اين را مي‌پرسند. درون «سگ‌كشي» هم مي‌پرسيدند و براي آن بايد ده سال وقت مي‌گذاشتم. من نمي‌گويم اين فيلم بد هست و آن را خيلي هم دوست دارم، اما آن فیلم بعد از ده سال ساخته شد و اين يكي هم (وقتی همـه خوابیم)، هشت سال. بـه هر حال، چه درون تئاتر و چه درون سينما اگر آزاد باشم و كار كنم براي من اقتناع‌كننده است. درون هر دو عرصه، بهترين كاري كه از من بر بيايد را انجام مي‌دهم که تا فضايي را بـه دست بياورم كه درون آن بـه چيزي كه مي‌خواهم برسم. وقتي بتوانم چيزي را كه بـه آن فكر مي‌كنم ارائه كنم، اقناع‌كننده هست و همـه اينـها بـه اين بستگي دارد كه چقدر بتوانم بهترين كاري را كه از دستم بر مي‌آيد، بدون کارشکنی و عواملی بازدارنده گوناگون انجام بدهم.

- اگر بخواهيم متر و معيار را آخرين اجراي شما (افرا...) بدانیم، آيا شرايط حاكم بر عرصه تئاتر و سياست‌گذاري‌هاي آن نسبت بـه سينما معقولانـه‌تر و قابل تحمل‌تر هست يا اينكه آنجا هم مشكلات خودش را دارد؟

چندين سال پيش مي‌خواستم «افرا» را فيلم كنم و آن دوراني بود كه ناگهان اعلام شد فيلسمازان نامدار و يا حالا هر چه اسمش را مي‌گذارند، ممكن هست پروانـه نگيرند. بعد از آن شرايط عوض شد و گفتند كه بايد يك خلاصه يك صفحه‌اي بدهيد و بعد از تصويب، يك خلاصه چند صفحه‌اي که تا بعد از تصويب؛ آن هم يك سكانس‌بندي 15 که تا 30 صفحه‌اي. من يك بار همـه اين كارها را كردم. هر كدام از اينـها زمان زيادي مي‌گيرد. شما درون حالي كه از اول که تا آخر كار را مي‌دانيد بايد يك صفحه، چند صفحه و ... را از آن بنويسيد. بعد از همـه اين كارها، «افرا» بـه عنوان يك اثر مبتذل درون سينما رد شد. همان موقع كساني بودند كه فيلم فرمايشي مي‌ساختند و يا حتي با يك صفحه سفيد فيلم مي‌ساختند. اما براي من بعد از طي همـه مراحل بالاخره گفتند فيلم مبتذل هست و ساختن آن بـه كارگردان محترم توصيه نمي‌شود. با اين شرايط مطلقاً از ساخت اين فيلم نااميد شدم و نمايشنامـه آن را نوشتم. نمايشنامـه را هم كه ارائه كردم، دو سه سالي با لبخند و... جواب مي‌دادند كه انشاءالله و حالا ببينيم چه مي‌شود و ... دو سه سالي اين طور تلف شد که تا بالاخره نمايشنامـه آن چاپ شد. من كار را درون يك جلسه نمايشنامـه‌خواني براي جمع خواندم و ظاهراً همـه متوجه شدند كه نمايشنامـه هيچ مشكلي ندارد. ناگهان مديريت جديدي حسن نيت نشان داد و گفت بياييد اين كار را اجرا كنيد. شايد اگر مدير ديگري بود، اين كار هم اجرا نمي‌شد. درست هست كه تئاتر فضايش كوچكتر هست و يا درون مواقعي خاص فضاي بازتري دارد، اما اين نمايشنامـه هم باز پنج شش سال معطل شد. وقتي گفتند مي‌تواني اين را كار كني با ناباوري قبول كردم. دو سه سال قبل از آن هم گفته بودند و من حتي تمرين‌ها را درون خانـه خودم شروع كرده بودم. يك بار سر تمرين، يكي از بچه‌ها پرسيد بـه شما بودجه داده‌اند؟ گفتم نـه. پرسيد اجراي شما كِي است؟ فلان تاريخ را كه گفتم، گفت ظاهراً آن زمان را بـه شخص ديگري داده‌اند. من هر چقدر تماس گرفتم هيچ كس جواب نداد. اين بار هم اين كار را با ناباوري شروع كردم ولي تصادفاً اين بار اجرا شد. همـه چيز تصادفي است.

- شرايط اجراي «مجلس ضربت زدن...» هم فراهم نشد؟

آن كار كه از اول نشد و ماجراهای خودش را دارد... گفتند بايد يك سري از قسمت‌ها را حذف كنم و من هم گفتم از خیر اجرایش گذشتم.

- با توجه بـه اينكه آن متن يك زيربناي مذهبي داشت و قبلا از آثار مکتوب شما «روز واقعه» بـه عنوان يكي از فيلم‌هاي شاخص و پرمخاطب (البته توسط آقاي اسدي) ساخته شده بود، چرا درون مورد خودتان وقتي مي‌خواهيد با همين تم مذهبی كاري کنید، اين طور رفتار مي‌شود؟

همان «روز واقعه» را نگذاشتند خودم بسازم. لااقل ده که تا كارگردان عوض شد و من تعجب مي‌كردم كه اين همـه آدم نمي‌توانند اين فيلم را بسازند. حتي گفتند «واروژ کریم‌مسحی» اين فيلم را بسازد. خوشحال مي‌شدم اگر او اين فيلم را مي‌ساخت. حتي اسم آقاي محمد‌رضا اصلاني را آوردند. خيلي‌ها عقيده داشتند كه چند جاي فيلم را بايد عوض كنم، اما من براي عوض كردن نرفتم. بـه هر حال آقاي اسدي مـهارتش را داشت كه لااقل تعداد جاهايي را كه مي‌خواستند عوض شود بـه سه برساند و فيلمي بسازد شبيه فيلمـهايي كه قرار هست از تلويزيون پخش شود.

- ظاهرا از نتيجه كار راضي نيستيد؟

اصلاً نمي‌خواهم بگويم راضي هستم يا نـه. تمام حرف من اين هست كه من اين فيلم را اين طور نمي‌ديدم. اين فيلم هيچ شباهتي بـه فيلمـهايي كه داشتم، ندارد.

- يك مرور اجمالي بـه آثار مكتوب شما بویژه درون حوزه فيلمنامـه - باعث مي‌شود كه گاهي حسرت بخوريم چرا فیلمنامـه‌های «اِشغال» و «آينـه‌هاي‌ روبرو» توسط خود شما يا اشخاصي كه فضاي فكري نزديكي بـه این فیلمنامـه‌ها دارند ساخته نمي‌شود؟ آيا درون اين شرايطي كه من ميان‌سالگي را تجربه مي‌كنم و يا نسل خود شما، مي‌توانيم اين خوشبيني را داشته باشيم كه اين فيلمنامـه‌ها بـه تصوير درون بيايد؟

من براي اينـها خيلي دويدم. براي اين دو فيلمنامـه خيلي تلاش كردم و جلسات زشتي را بـه خاطر پرسش و پاسخ و ... تحمل كردم. بعضي از اين جلسات درون خيابان بود و در حال قدم زدن. بـه همـه شكل تحمل كردم بـه اميد اينكه بشود و نشد. ساختن اينـها از آرزوهايم است. كارهاي ديگري هم هست كه چاپ نشده و خيلي دوست دارم آنـها را بسازم.

- خود شما هنوز آن تعلق خاطر را نسبت بـه فیلمنامـه «اِشغال» داريد؟ فكر مي‌كنم يكي از بهترين كارهاي شماست...

به همـه اينـها تعلق خاطر دارم. روز بـه روز ساختن آنـها غيرممكن‌تر مي‌شود. اين امكان و بودجه‌ها را فقط برنامـه‌هاي تلويزيوني دارند. «اِشغال» را قبل از انقلاب مي‌خواستم بسازم. آن موقع هم بـه آن توجهي نشد و اين طور برخورد كردند كه فيلم دانـه‌اي چند. نـه اينكه خواسته باشم مقايسه كنم، اما درست همان طور كه الان بـه آن نگاه مي‌كنند بـه آن نگاه مي‌كردند. درون آن زمان بـه يك طريق و الان بـه يك طريق ديگر. سال 60 گفتند اين شخصيت زن را مرد كنيد. چرا بايد اين كار را بكنم؟ شايد يك روز همـه اينـها را بگويم، منتها همـه آنـها را نـه يكي‌يكي...

- اين برخوردها و مسائلي كه شما درون زمان ساخت و توليد «سگ‌كشي» داشتيد و استمرار آن درون پروژه بـه سرانجام نرسيده «لبه پرتگاه» را بايد بـه حساب بدشانسي شما بگذاريم و يا اينكه اساساً بايد مقوله ساخت و توليد سينماي ايران را بویژه درون بخش خصوصي آسيب‌شناسي كرد؟

در بخشي از اين موارد اگر بتوان صريح حرف زد و به خاطر صراحت از هستي ساقط نشد، بايد راجع بـه آسيب‌شناسي سينما صحبت كنيم. «لبه پرتگاه» بـه خاطر بخش خصوصي نبود كه نشد، رسماً گفتند كه نمي‌گذارند اين فيلم ساخته شود و اگر هم بسازيد بـه شما پروانـه نمي‌دهند. بخش خصوصي هم بـه هر حال معايب و گرفتاري‌هاي خودش را داشت. اما نـهايتاً اين حرفها بود كه باعث شد فيلم ساخته نشود. مي‌خواستند اين فيلم طورِ خاصي باشد و با لطف سراغم آمدند كه شما آدم بزرگي هستيد و مي‌خواهيم با امكاناتي كه بـه شما مي‌دهيم، اين فيلم را بسازيد. اما بـه من نگفتند كه يك فيلم فارسي بسازيد. بعد از يكسال آمدن و بردن متوجه شدم كه از من، توقع ساختن يك «فيلمفارسي» دارند و من نمي‌خواستم «نوار متحرک» بسازم. همـه اينـها با اين همزمان شد كه گفتند اين فيلم پر خطري است. اگر قرار باشد با يك فيلم سابقه خودم را بد كنم، چرا بايد اين كار را بكنم؟

- آيا تهيه‌كننده هم عامدانـه درون اين بازي افتاد كه شما را بـه سمت مسير انحرافي خارج از حوزه‌هاي فرهنگي بكشاند؟

اصلاً بازيِ اين بود كه شما يك آدم بزرگي را بياوريد و از او تعريف و تحسينش كنيد اما ذره ذره پيشنـهادهايي براي تغيير بدهيد. الان نمي‌توانم بـه شخص خاصي اشاره كنم اما اگر بخواهم گله‌اي كنم بايد رسماً و صريح حرف ب. الان نمي‌توانم اين كار را م... الان روي سليقه‌ها نمي‌توان حرف زد.

- تجربه «سگ‌كشي» لااقل نشان داد كه بهرام بيضايي اگر بخواهد، مي‌تواند يك سينماي پرمخاطب بدون عدول از دغدغه‌ها و سبشانـه‌شناسي‌هاي خاص خودش را بسازد. هر چند درون نگاه سليقه‌اي بخشي از مخاطبان و علاقمندان آثار شما كماكان مي‌خواهند بيضايي را درون همان سبك و سياق آثار قبلي‌تر ببينند. اما بـه نظر من بـه تبع شرايط ملتهب اجتماعي و سياسي اين دوران، «سگ‌كشي» واكنش منطقي و به موقعي بود؛ البته بر اساس همان شيوه سبك‌شناسي بهرام بيضايي و نوع تعلق خاطري كه بـه «مقوله فرم» دارد و اینکه چطور قرار هست «مضمون» درون كنار «فرم» حضور مكمل داشته باشد. نتيجه آن هم اقبال درون گيشـه بود. چرا اين اتفاق نيفتاد كه لااقل بهرام بيضايي را درون همين حوزه بـه شكل ديگري جذب كنند و او هم بتواند درون اين زمينـه توانايي‌هاي بالقوه خودش را نشان دهد؟

بعد از «سگ‌كشي» من تعدادي فيلمنامـه ارائه كردم كه يا گفتند نـه و يا اصلاً هيچ چيزي نگفتند. اين هيچ چيز نگفتن بدتر از نـه گفتن است. بعضي‌ها را هم بالاخره بـه طور غير رسمي مي‌گفتند كه شما بهتر هست اين كار را نكنيد. درون «لبه پرتگاه» بـه هر حال بـه ما هشدار داده شده بود كه اگر پروانـه ساخت هم بدهند بايد مسائل جانبي را خودمان حل كنيم. اين مسائل جانبي هنوز حل نشده است. مثلاً بـه فیلمنامـه «اتفاق خودش نمي‌افتد» هم پروانـه دادند اما بعداً بـه طور ضمني گفتند كه بـه صلاحتان هست كه نسازيد. هر كدام از اينـها زمان مي‌برد. هر كدام يك عمر هست و وقتي براي چند اثر اين اتفاق مي‌افتد، مي‌بينيد كه سه چهار سال گذشت. تهيه‌كننده‌هايي هم كه آمده بودند زودتر از من متوجه شدند كه زمان دارد تلف مي‌شود و اين فيلم‌ها ساخته نمي‌شوند. طبيعتاً آنـها هم ناپديد مي‌شدند. قبل از لبه پرتگاه هم من يك كار داشتم بـه اسم «كلاه بي‌سر» كه تمام فيلم درون يك ساختمان و در طبقات آن مي‌گذرد...

- اين فیلمنامـه بـه طور کامل نوشته شده؟

بله. آن را هم گفتند نـه. گفتند اين معناي اجتماعي و سياسي دارد... يك كار ديگر هم درون اين ميان بـه اسم «ناهيد» كردم كه آن هم بـه سرانجام نرسید. آرزو داشتم آن را بسازم و گفتند اصلاً مطرح نكنيد. اما اين كار اخیر (وقتی همـه خوابیم)، تصادفاً شده اما معني‌اش يك عمر است. اين هشت سال هيچ جور بر نمي‌گردد. يكي از كارهاي ديگري هم كه دلم مي‌خواست بسازم و نشد، «مقصد» بود.

- چند نفري هم از هم‌نسلان شما - جدا از خودتان - اصرار دارند آن فيلمنامـه را بسازند...

همـه اينـها را خصوصي توصيه كردند. خيلي عجيب است. من مي‌خواستم «آب، باد، خاك، آتش» را بسازم و بعد از اينكه «گفت‌وگو با باد» (یکی از اپیزدهای قصه‌های کیش) را ساختم مي‌خواستم سه گفت‌وگوي ديگر را بسازم. اما براي آن هم گفتند شما برويد كار ديگري را بياوريد.

- بعد از ساخت آن اپيزودي كه گفتيد؟

بله. خيلي دوست داشتم كه سه بخش گفت‌وگوي ديگر را هم بسازم. همـه اينـها را گفتم كه بگويم بيكار نبوده‌ام. درون اين چند سال سه تئاتر «شب هزار و يكم»، «مجلس شبيه...» و «افرا» را نوشتم و این آخری را روی صحنـه بردم، اما همـه‌شان نشان از اين هست كه نمي‌توان فيلمش را ساخت.

- اين ممارست درون خود شما بـه چه شكلي حادث مي‌شود كه عليرغم همـه اين موج‌هاي منفي و بيروني باز درون خلوت خودتان تمركز لازم را براي خلق این آثار مكتوب داريد؟ اينكه آدمي بتواند اين همـه انگيزه و انرژي را حفظ كند، بـه نظرم كار خیلی سختي است...

من اين طور شفا پيدا مي‌كنم. درون واقع خودم را بـه اين شكل از افسردگي و نشستن و آزردگي نجات مي‌دهم. من درون اين فاصله يك پژوهش راجع بـه ريشـه «هزار و يك‌شب» كردم كه چند سال پيش بايد چاپ مي‌شد. بخشي از آن چاپ شده، اما بخش مـهم‌تر و اصلي آن هنوز چاپ نشده است. چند سال پيش اين اتفاق بايد مي‌افتاد كه بـه خاطر تغيير شرايط وقتي اجازه آن بـه من داده شد كه درون كار تئاتر بودم و نمي‌رسيدم. من با اين كارها نجات پيدا مي‌كنم.

- بعد علي‌القاعده زندگي روزمره شما «پِرتی» كمي دارد و سعي مي‌كنيد از زمان حداكثر استفاده را درون «بُرد فرهنگي» بكنيد؟

اين تعبير شما تعبير تقريباً خوبي است؛ يعني كاش اين طور باشد كه شما مي‌گوييد. من فكر مي‌كنم ذهنم خيلي غلط‌پيچ است؛ يعني اگر بگذارند وقت زيادي مي‌برد.

- با توجه بـه استقبال خوبي كه از «سگ‌كشي» شد آيا اصلا اين مخاطب برايتان اهميت لازم را پيدا كرده يا اينكه هنوز مي‌توان جايگاه و ظرفیت مشخصی برایش درون آثارتان (با توجه بـه سلایق مقطعی و متنوعش) قائل شد؟

مخاطب هميشـه براي كساني كه كار مي‌كنند مـهم است. نمي‌دانم چرا فكر مي‌كنند مخاطب برايم مـهم نبوده و حالا مـهم شده است. اما نکته مـهمتر از آن اين هست كه آيا ما عادت‌هاي مخاطب را تاييد مي‌كنيم يا اينكه از زاويه ديگري بـه آنچه نگاه مي‌كند، نگاه كرده‌ايم؟ يك نفر همان چيزهايي را كه او مي‌بيند و از چاله‌هاي روابط روزمره ماست با نگاه ديگري نشان مي‌دهد. منظورم روابط انساني هست و اينكه درون اين روابط چه چاله‌هايي هست و آنـها را چطور مي‌توان پر كرد يا اينكه چطور مي‌توان روابط را تقويت كرد که تا يك زندگي بهتر و بينش بهتري بـه دست بيايد. دغدغه سازنده هم «گفت‌وگو با مخاطب» است، چون خودش يكي از مخاطبان است. گفت‌وگوي او با خودش مي‌تواند - بـه اصطلاح - يك مودي ايجاد كند كه بعضي از موارد را بـه طرز جديدي نشان دهد و اين مساله ربطي بـه مخاطب ندارد. مخاطب هميشـه برايم مـهم بوده اما بـه اين فكر مي‌كردم كه اگر اين امكان را داشته باشم که تا زواياي جديدي از زندگي را بـه او نشان بدهم خدمتي را كه بايد بـه او كرده‌ام. اگر بخواهم مساله‌اي را از زواياي عادت‌شده نشان بدهم طبيعي هست كه كار جديدي نخواهد بود. «سگ‌كشي» هم بـه نظر من همان مقدار اين تغيير زاويه و ديد را داشت و فكر مي‌كنم اگر تماشاگران كوچكترين احترام و علاقه‌اي بـه كار من دارند، بـه همين دليل هست كه زاويه يا دريچه ديگري را كه قبل از اين نبوده بـه رويشان باز مي‌كنم.

- اما درون بعضي از دوره‌هايي كه با آثار نمايشي شما روبرو مي‌شويم، درون مناسبات بعدي اين پيش‌فرض‌ها بـه هم مي‌خورد. فرضاً انتظار من اين بود كه فیلم متفاوت و تاثیرگذاری مثل «رگبار» با يك بيان «سهل و ممتنع» و قابل قبول بتواند با طيف‌هاي مختلف جامعه ارتباط برقرار كند، اما اين اتفاق نيفتاد. آيا اين بـه شرايط تاريخي و فرهنگي زمان فيلم بر مي‌گردد؟

فيلم «رگبار» درون طول زمان اين كار را كرد. درون زمان خودش روي بخشي از جامعه اثر گذاشت، بـه طوري كه الان هم خيلي‌ها وقتي من را مي‌بينند و به من لطف دارند بـه اين دليل هست كه زماني «رگبار» را ديده‌اند. طبيعي هست در جامعه‌اي كه آن موقع «فيلمفارسي» مي‌ديد، اين فيلم نمي‌توانست تاثيري داشته باشد. هميشـه فكر مي‌كنند اين فيلم تازه ساخته شده، خيلي‌ها اين را گفته‌اند. فيلم‌هاي زيادي هستند كه درون زمان خودشان ممكن هست جواب ندهند، اما درون طول زمان اين اتفاق برايشان بيفتد. هنوز هم راجع بـه «رگبار» و فلان صحنـه‌اش از من سوال مي‌كنند. اما من ديگر نمي‌خواهم اينـها را جواب بدهم. دلم مي‌خواهد بـه تجربه‌هاي جديدتر بيايم. اما باز هم وقتي قرار هست سوالات ريشـه‌اي بكنند بـه «رگبار» بر مي‌گردند و به آن بـه عنوان يك مرجع نگاه مي‌كنند. آن زمان شايد فكر مي‌كردم كه زمان كمي دارم اما بعد از آن يك جهش بـه سمت تجربه‌اي كردم كه جامعه اصلاٌ انتظارش را نداشت و پيش‌بيني آن را نكرده بود...

- غريبه و مـه؟

بله، اما «غريبه و مـه» هم درون طول زمان، معني خودش را مي‌دهد. مي‌خواهم اين را بگويم كه ما وقت نداريم مورچه‌وار تغيير كنيم.

- اين نوع نگاه كه «سريع‌تر» باشيم را درون «غريبه و مـه» نشان داديد و مي‌خواستيد اين فيلم چنين كاري بكند...

ولي متاسفانـه جامعه همان قدم زدن و راه رفتن خودش را دنبال كرد. شايد من ناچار شده باشم درون طول زمان همراه با جامعه راه بروم و حالا هم هر ده سال يكبار. هميشـه بـه اين فكر مي‌كنم كه زمان نبايد از دست برود. اما خب، زمان از دست مي‌رود. الان 18 سال گذشته و اين 18 سال عمر مفيد يك فيلمساز است. مگر من چقدر وقت دارم؟ من 18 سال درون تئاتر ممنوع‌الكار بودم. اين خودش عمر مفيد يك تئاتري است.

- آيا «وقتي همـه خوابيم» يك پاسخگويي هنرمندانـه بـه بي‌مـهري‌ها، جبرها، و انرژي‌هاي بيهوده بـه هدر رفته «لبه پرتگاه» نبوده است؟ يك نوع پاسخگويي ضمني نسبت بـه همـه مسائل پشت‌صحنـه‌اي كه که تا حالا بوده است...

اين فيلم هيچ ربطي بـه «لبه پرتگاه» ندارد. هر چند بـه هر حال مسائلي درون آن هست كه ممكن هست بعضی چيزها، اشخاص و يا حتي «لبه پرتگاه» را يادآوري كند. اما اين طور نيست كه من نشسته باشم و فيلمي درون جواب آن نوشته باشم. باز هم درون اين فيلم موضوع طور ديگري منعكس مي‌شود. اما درون مطبوعات اين اتفاق نمي‌افتد و جور ديگري منعكس خواهد شد. «لبه پرتگاه» بـه دليل ديگري نشد و مطبوعات بـه دلايل ديگري فكر كردند سخت‌گيري‌هاي من و بودجه كلان از جمله اين دلايل بوده است. اصلاً چنين چيزي نيست، من نـه سختگيري زيادي كردم و نـه بودجه‌اي بيشتر از بقيه فيلم‌ها داشتم. دليل اصلي را همچنان معلوم نمي‌كنم. اينـها هميشـه طور ديگري منعكس مي‌شوند و آسيب‌شناسي‌اي كه گفتيد همين است. عدم شفافيت و صراحت و .... اين چيزي كه من، اين جامعه و جامعه روشنفكري را رنج مي‌دهد.

- جدا از مسائلي كه همواره بـه شكل تاويل‌گونـه درون آثارتان وجود دارد و خودتان هم مطرح مي‌كنيد، با توجه بـه تعلق خاطري كه نسبت بـه ذات و مديوم سينما داريد و حتي گاهي اوقات هم صراحتاً نقطه انتخابي از بعضي فيلمسازان و شيوه‌هاي كارشان مثل هيچكاك داريد، درون اين فيلم چقدر «نفس خود سينما» و بازي با جنس و زبان سينما برايتان مـهم بوده است؟

من نمي‌توانم فيلم «وقتي همـه خوابيم» را تحليل كنم و شايد حتي ندانم اين اثر لايه‌هايي دارد يا نـه؟ درون يك لحظه يك كاري را نوشتم كه امكان شدنش باشد و سعي كردم چيزي را بنويسم كه بتوان كار كرد. بنابراين من فقط فيلمنامـه‌اي نوشتم كه بتوان آن را ساخت. همين. اگر اين فيلم لايه‌هايي داشته باشد يا نـه را شما يا اشخاص ديگر بعد از ديدن فيلم بايد بگوييد. من آنـها را نمي‌دانم.

- درون همان تعريف سر راست بـه مسائل سينما و پشت صحنـه آن هم مي‌پردازيد؟

اين يك نكته ديگر است. سينما و تئاتر بـه عنوان يك امر فرهنگي براي من خيلي عزيزند و شما نمايش‌ها و فيلم‌هايي را كه راجع بـه سينما، تئاتر و يا ادبيات و نويسنده هستند از من ديده‌ايد. يكي از كارهايي كه خيلي دوست داشتم بسازم طرح «اعتراض» راجع بـه اعتراض خانم «آذر شيوا» درون همان سالهايي بود كه تازه فيلمسازي را شروع كرده بودم. از همان سال 49 مي‌خواستم اين فيلم را بسازم و حتي هنوز آن را چاپ نكرده‌ام، بـه اين اميد كه آن را بسازم... سينما برايم خيلي مـهم است. اينكه يك آدم اين همـه سال ايستاده و خودش و زندگي‌اش را درون آن گذاشته برايم خيلي ارزش دارد. درون فيلم‌هاي من از فيلم درون فيلم اسم مي‌برند. اين مربوط بـه ساختار يك فيلم نيست، بلكه نشان مي‌دهد كه چقدر سينما و تئاتر برایم مـهم هست و واقعاً گاهي اوقات دورادور از بدرفتاري‌هايي كه درون سينما مي‌شود رنج مي‌برم. بله، فيلم «وقتي همـه خوابيم» بـه نظرم اداي احترام نسبت بـه سينماست.

- آيا مي‌توان آن گذر تاريخي و اجزاي تفكيك‌ناپذير آثار شما را درون اين اثر درون يك شرايط معاصرتر دنبال كرد؟

اين هم از آن مواردي هست كه نمي‌توانم درون مورد خودم بگويم. من راجع بـه اين فيلم و راجع بـه خودم نمي‌توانم منتقد باشم و از بيرون نگاه كنم. شايد اگر زماني راجع بـه فيلم‌ها زياد صحبت شود، من هم بـه فكر وادار شوم و بعضي از آنـها را ببينم. اما الان نمي‌توانم پيشاپيش منتقد و تحليل‌گر اثرم باشم. حتماً لازم هست كه با آن يك فاصله‌اي بگيرم.

- اين پاسخ را من بـه حساب فروتني شما مي‌گذارم، چرا كه قرار نيست پرسش و پاسخ ما بـه كالبدشكافي فيلم جديد شما تبديل شود...

من نمي‌خواهم سرنخي بدهم كه بايد فيلم را اين طور ديد. نمي‌خواهم شما را درون بينش خودم نسبت بـه فيلم محدود كنم و بهتر هم هست كه اين كار را نكنم. ولي بـه هر حال بعد از نمايش عمومي فيلم كه هم من فهميده باشم چه جوابي گرفته‌ام و يا اينكه آيا توانسته‌ام آنچه را مي‌خواستم بگويم مي‌توان راجع بـه آن حرف زد.

- الان چندين سال هست كه حرف از نوعی سينما مثل «سينماي ملي» مي‌زنيم. درون آثار شما بدون اينكه درون يك حضور از پيش تعيين‌شده بخواهيد اين مطلب را جار بزنيد، مي‌بينيم كه با اين سرزمين سنخيت دارد. با تمام آن التهابات، اوج و فرودها و كشمكش‌ها و تلخي‌ها و ناکامـی ها و ... بخشي از اين سنخيت، بـه وجه «اسطوره‌شناسي» آثار شما بر مي‌گردد كه شمايل‌نگاري تاريخي خودش را درون يك منظر و «ساحت زنانگي» عينيت مي‌بخشد. بخشي از اين زنانگي درون دوره‌اي كه خانم پروانـه معصومي نقش‌هاي محوري شما را بازي مي‌كرد بـه شكلي بود كه او بـه وسيله دورن‌گرايي آمـیخته با جبر، براي كسب هويت‌مندي مستقل زنانـه تلاش مي‌كرد. نمونـه عيني آن هم «رگبار» هست و بافت و ساختار جامعه سنتي زير بازارچه. درون دوراني كه خانم «سوسن تسليمي» اين نقش‌ها را بر عهده داشت اين ساحت را باز بـه شكل اسطوره‌اي اما درون نوعي «اعتراض بيروني» مي‌ديديم. درون موقعيت كنوني كه خانم «مژده شمسايي» نقش محوري را بر عهده دارند، ما يك بار تركيبي مي‌بينيم. يك كنتراست بـه موقع از درون‌گرايي توام با اعتراض بيروني. آيا اين حضور توامان، برخاسته از شرايط معاصر جامعه ماست؟

بايد بـه اين تحليل شما مدتي فكر كنم ...

- اين تلقي من غلط است؟

نـه. بايد اين تلقي را تفكيك كنم. هر كسي درون طول زمان و تحولات جامعه متحول مي‌شود. اگر فيلم‌هايي كه ساخته نشده و تئاترهايي را كه اجرا نشده‌اند ناديده بگيريم، بـه يك چنين نتيجه‌اي مي‌رسيم. اينكه چطور از آن بـه اين رسيديم، عملي نيست جز اينكه آثار اين ميان را هم درون نظر بگيريم. براي همين گفتم بايد بـه تفسير شما فكر كنم. آثاري درون اين ميان هستند كه شايد بتوانند اين تحولات زنانـه را نشان بدهند و در اين سه شكل هم خلاصه نشوند. امااگر فيلم‌هاي ساخته شده را كنار هم بگذاريم بـه همين نتيجه شما مي‌رسيم. درون همـه اين آثار لحظاتي هست كه درون لايه‌هايي شخصيت‌ها را رام مي‌كند و گهگاهي هم زمـینـه ساز عصبیت و برآشفته شدنشان مـی شود. درون آن فيلم‌هايي كه خانم معصومي بازي كرد شايد مثل فيلم «غريبه و مـه» بيشتر يك جامعه بسته و محدودي نشان داده مي‌شد اما باز بازي با زمين و طبيعت و انعكاس‌دهنده «مادري زمين» هم بود. درون بعضي نقش‌هاي خانم تسليمي هم اين هست و يا درون «مسافران» اين نقش بـه عهده مادر بزرگ است. مادر بزرگ، بخش كوچكي از تبادلات «مادري زمين» را منعكس مي‌كند و آن احتياج بـه بارور شدن است. بنابراين بايد بـه همـه اين فيلم‌ها فكر كنم و نمي‌توانم تحليلي بـه اين سرراستي كه شما داريد داشته باشم. هيچ مخالفتي هم با طرح اين تحليل‌ها ندارم. بعد از فيلم جديد، اگر گفت‌وگوي ديگري بود مي‌توان راجع بـه اين هم صحبت كرد.

- آن پيكره تاريخي چرا دست از سر شما بر نمي‌دارد؟

مگر دست از سر شما برداشته؟

- درون كنار اين همـه تهاجمات بيروني باز شما اين مساله را بـه عنوان يك هشدار مداوم تاريخي بـه من متذكر مي‌شويد...

من هيچ كاري را عمدي نمي‌كنم و «تاريخ» هم تعمدي بالاي سر من نگذاشته است. هيچكدام از مواردي كه شما مي‌گوييد درون كار من عمدي و قابل محاسبه نيست. آنچه درون من جمع شده هست را بيرون مي‌ريزم و حالا اگر معنايي هم دارد، درون كار من عمدي نبوده است.

- فكر نمي‌كنيد با وجوداستمرار این حرف بـه شدت مـهم، انگار گوش شنوايي براي شنید آن نيست؟

اصلاً مـهم نيست كه كسي گوش بدهد يا ندهد. «غفلت عمومي» ما دليل نمي‌شود كه شما خودتان را طور ديگري ببينيد. شما آنكه هستيد را مي‌بينيد. من اين طور آدمي هستم و در اينكه اين طور باشم تعمدي نيست. يك سري مسائل وقتي از طريق من بيان مي‌شوند، چنین شكلی پیدا مـی کنند. واقعاً درون طول فيلمسازي‌ام هيچ تلاشي براي تمثيل، استعاره يا اسطوره نكرده‌ام. همـه اينـها خود بـه خودي هست و بعدها هم كه گاهي بـه من گفته شده، براي اولين بار با تعجب با آن برخورد كرده‌ام. درون حال حاضر با گذشت زمان و از تعبيرهايي كه نوشته و گفته شده، خود من متوجه اين موضوع شده‌ام. آن موقعي كه مي‌نويسم متوجه خودم نيستم. بـه اين توجه نمي‌كنم كه فلان چيز آيا اين معني را مي‌دهد يا نـه؟ من آن چيزي را كه مي‌آيد مي‌نويسم. هيچ اسمي را درون زندگي بـه عمد انتخاب نكرده‌ام و به خاطر اينكه معاني‌اي را بر كار تحميل كنم و موقعيتي را بـه وجود بياورم بـه كار نبرده‌ام. همـه اينـها بـه صورت طبيعي آمده‌اند. الان هم نمي‌دانم اين فيلمم چه تعبيري خواهد داشت و در كجا قرار خواهد گرفت؟ ممكن هست شما چيزهايي را درون آن ببينيد كه من بـه آن فكر هم نكرده‌ام.

- منتها يك عنصر تكرارشونده كه بـه شخصه نمي‌توانم منكر آن شوم درون يك مقطع تاريخي، اجتماعي و سياسي ما از طريق يك «حضور موثر محوري» بـه شكل عكس‌العمل‌هاي گوناگوني ديده مي‌شود. اين محوريت درون يك دوره مي‌خواست که تا از آن جبر عبور كند و بر آن فائق شود. درون دوره ديگري سعي مي‌كند مسير جهت‌دهي براي يك جامعه مردم‌سالار را رقم بزند و در دوره‌اي هم خودش قرباني شرايط مي‌شوداما خودش قصاص و محاكمـه تاريخي /اجتماعي را عهده‌دار مي‌شود. درون اين حالت اخیر، او برملاكننده شرايطي هست كه انگار هيچ‌كس درون دنياي پيراموني اين زن حرف اصلي و سرراست را نمي‌زند و درامتدادش نوعي پرده‌برداي از تاريخ نـه چندان دور ماست...

همـه اينـها طبيعي و خود بـه خود است. من تصميم نگرفتم يك اثر اجتماعي بنويسم و يا يك اثر تاريخي. همـه اينـها درون كار اگر آمده خود بـه خود هست و احتمالاً فشار همين «تاريخ»، «اسطوره» و «اجتماع» باعث شده كه بـه صورتي از من بيرون بريزند. هيچوقت اين را رد نمي‌كنم و نمي‌گويم كه اينطور نيست. شايد خيلي چيزها بعداً ديده شوند كه من الان نمي‌دانم. متاسفانـه اين تعبيرپذيري باعث مي‌شود كه حالتي پيش بيايد كه من قسم بخورم بـه اين فكر نكرده بودم و يا حتي اينكه قسم بخورم كه چه كار كرده‌ام.

- اگر روند فيلمسازي شما بعد از «سگ کشی» بـه طور بی وقفه استمرار پيدا مي‌كرد، «وقتي همـه خوابيم» را انتخاب مي‌كرديد؟

اين كار را من پارسال نوشتم. بعد از «سگ‌كشي» طرح‌هاي زيادي نوشتم و مستقيماً بـه اين فيلم نرسيدم...

- و ترجيح مي‌داديد كه همـه آن طرح‌ها هم ساخته شوند؟

بله. چند طرح را كه اصلاً ارائه نكردم. وقتي گفتند نـه، من هم ديگر ارائه‌شان نكردم.

- درون اين فيلم آخر شما تعدادي عوامل قبلي حضور دارند. عواملي مثل آقاي ايرج رامين‌فر كه بـه خصوص درون طراحي صحنـه آثار شما نقش مـهم و تعيين‌كننده‌اي دارد و آقای اصغر رفیعی جم... آيا اساساً بـه اين اعتقاد داريد كه كه از شخصي كه امتحانش را بعد داده بايد مداوم استفاده كنيد؟

فكر مي‌كنم اين سوال دشواري است. درون فيلمسازي و در دوره‌اي كوتاه بايد خيلي اتفاقات بيفتد و در نتيجه شما بايد قبل از آن وقت داشته باشيد که تا با عده‌اي هماهنگ شويد و از نظر روحي و فكري و زبان مشترك بـه هماهنگي برسيد. من مي‌توانم اشخاصي را پيدا كنم كه زبانتان را بر اثر همكاري‌هاي مداوم درك مي‌كنند. «اصغر رفيعي جم» هم درون اين فيلم هست. بعد از دو فيلمي كه با هم كار كرديم دوران پيش‌توليد فيلم اينقدر سريع اتفاق افتاد كه اصلاً فرصت نكردم مدتي با فيلمبردار حرف ب. اگر بخواهم با يك آدم تازه كار كنم بـه دليل اينكه مدت‌هاست براي او جا افتاده حرف‌هاي بيضايي معناي ديگري دارند، زمان زيادي لازم هست تا حرف‌هاي من را بفهمد. چند نفر را مي‌خواستم كه با آنـها كار كنم اما اول از همـه بايد اين مساله را با آنـها حل كنم كه حرف من معناي ديگري ندارد. وقتي بازيگري براي اولين بار با من كار مي‌كند فكر مي‌كند پشت حرف‌هاي من يك مفهوم ديگري هست و چيز ديگري غير از اينكه مي‌گويم را مي‌خواهم. بـه دليل اينكه فرصت كمي براي اين فيلم داشتيم، بـه محض اينكه پروانـه ساخت دادند ما ناچار بوديم كار را شروع كنيم. پروانـه را براي يك مدت سه‌ماهه مي‌دهند و ما هم اگر وقت تلف مي‌شد بايد آن را تجديد مي‌كرديم. درباره رامين‌فر نمي‌دانستم كه مسافرتي درون پيش دارد و متاسفانـه بعضي از جاها را آن قدر دير بـه ما تحويل دادند كه او تنـها توانست مدت كوتاهي روي آنـها كار كند و ما بعدا ناچار شديم خودمان ادامـه دهيم. اين دسته از همکارانم كم و بيش مي‌فهمند كه من چه مي‌خواهم اما معني‌اش اين نيست كه باز هم دچار سوءتفاهم نشوند.

- پروژه «لبه پرتگاه» و همين فيلم آخر شما درون زمـینـه انتخاب بازيگر نشان مي‌دهند كه آقاي بيضايي ميان بازيگر تجاري و بازيگري كه وجه هنرمندانـه‌اش غالب است، تفاوتي قائل نيستید...

اين بـه شرطي هست كه خود بازيگر هم بخواهد چنين كاري را بكند. اين نوع تقسيم‌بندي را که تا يك حدودي ظالمانـه مي‌بينم و فكر مي‌كنم كه هيچ بازيگري از شكم مادر بازيگر تجاري بـه دنيا نيامده است. او درون شرايط نامتعادل اين سينما بـه بازيگر تجاري تبديل شده است. هر چند خيلي از آنـها استعدادهايي دارند كه هرگز بـه كار گرفته نشده است. اين صبر و تلاش را دارم كه اگر بازيگري بخواهد تغيير كند كمكش كنم. گاهي اوقات هم هست كه اصلاً يك بازيگر تجاري براي يك نقش خوب است. قضاوت اينـها براي وقتي هست كه فيلم بيايد و ساخته شود. آنجا خواهيد ديد كه بازيگر –اصطلاحاً- تجاري درون اين فيلم خوب نشسته يا نـه؟ من معتقدم بازيگران تجاري استعدادهايي دارند كه اصلاً بـه كار گرفته نشده‌اند، چون از او نخواستند. اگر آن بازيگر تجاري بخواهد كه تغيير كند و نـهفته‌هايش را نشان دهد، من هم همقدم خواهم بود.

- شما حتماً بازي‌هايي از «حسام نواب‌صفوي» و يا خانم «شقايق فراهاني» ديده بوديد كه آنـها را انتخاب كرديد؟

نـه، هيچ بازي‌اي از اينـها نديده بودم...

- بعد چطور اين انتخاب صورت گرفت؟

خانم فراهاني و حسام نواب صفوي هر دو بازيگر تئاتر بودند. البته بـه اين دليل هم انتخاب نشدند. من فكر مي‌كردم براي نقشي كه مي‌خواهم مناسب هستند. درون مورد حسام حتي وقتي داشتم كار را مي‌نوشتم بـه اين فكر مي‌كردم كه او بايد بازي كند. براي نقش خانم فراهاني بـه اين فكر كردم يكي كه براي اولين بار هست بازي مي‌كند بايد اين نقش را بر عهده بگيرد. چنين شخصي را پيدا نكردم و خانم فراهاني هم اين قدر همكاري كرد که تا خودش را تغيير بدهد كه براي من قابل احترام است.

- يكي از هم‌نسلان شما كه من بـه عنوان يك فيلمساز توانمند بـه او تعلق خاطر زیـادی دارم آقاي ناصر تقوايي است. منتها درون روابط و مناسبات ـبه‌ظاهرـ حرفه‌اي فيلمسازي اين انگ بـه ايشان زده شده كه بـه دليل وسواس بيش از حد و دقت عمل نمي‌تواند با شرايط و قواعد حرفه‌اي فيلمسازي هماهنگي داشته باشد. درون مورد پيش‌توليد «لبه پرتگاه» هم بعد از حاشيه‌ها و دقت عمل شما چنين توهمي ايجاد شد كه بيضايي هم ديگر نمي‌تواند خودش را با اين نوع شرايط فيلمسازي تطبيق بدهد. آيا فيلم آخرتان يك نوع پاسخگويي حيثيتي نبود كه درون يك زمان كوتاه فيلمي بسازید كه اين گونـه حاشیـه‌ها را بـه همراه نداشته باشد؟

خوشبختانـه غير از فيلم‌هايي كه براي ادامـه آنـها پول نداشتيم، مثل فيلم‌هاي «غريبه و مـه» و «رگبار»، هر فيلمي كه بودجه‌اش بـه موقع فراهم شده، بـه موقع هم تمام شده است. فيلم «مسافران» و «چريكه تارا» زير دو ماه تمام شدند. هر فيلمي كه كمي طول كشيد، بـه اين دليل بود كه مشكل مالي يا مشكل تهيه‌كننده داشت كه عليه فيلم كار مي‌كرد. فيلم را من نمي‌توانم بـه قصد پاسخگويي بسازم اما متاسفم از اينكه جامعه روشنفكري ما هم سعي مي‌كند كه بـه اين شايعه‌ها دامن بزند. چند مقاله از طرف روشنفكران درون ستايش سرمايه و نظارت بعد از «لبه پرتگاه» خواندم. بر هيچكدام از اينـها اشكالي نيست. مشكل فقط درون بودجه است. يك روز، البته خيلي دير (همچنان كه درون مورد طرح «اعتراض» كسي درك نكرد) جامعه روشننفكري ما بـه اين نتيجه خواهد رسيد بـه چه سياست‌هاي غلطي دامن زده كه امثال تقوايي، من و ... فيلم نسازيم.

- آخرين سوال من حرف دلم هست و ممكن هست براي شما خوشايند نباشد. اين سوال مربوط بـه نسل شماست، نسلي كه تعدادشان هم محدود است... قاعدتا هر كدام از شما مخاطباني داريد كه دوست ندارند تداوم ارتباطشان را با شماها از دست بدهند. چرا درون شرايط فعلي اين قدر اين نسل از همديگر جدا افتاده هست و هر كسي دنياي هنرمندانـه خودش را به‌تنـهایی و جدا از بقیـه برگزار مي‌كند؟ قبلاً اين نسل با هم نشست و گفت‌وگو داشت. آيا باز هم اين ریشـه درون همان سوءتفاهم‌ها دارد كه موجب مي‌شود داريوش مـهرجويي، تقوايي، کیمـیایی،کیـارستمـی، بيضايي و ... با هم خلوتي نداشته باشند و يا درون واکنش بـه این فضای سترون و انفعالی موضعی نگیرند؟

اين مورد فكر نمي‌كنم بـه عاطفه ما نسبت بـه يكديگر مربوط باشد. اين نسل نـه نسبت بـه خودشان عاطفه منفي‌اي دارند و نـه نسبت بـه نسل‌هاي جديدي كه آمده‌اند. منتها همان چيزي مطرح هست كه شما گفتيد. اين نسل بارها دور همديگر نشسته و بارها فكر كرده كه چكار كند و قدم‌هايي برداشته كه درون تغيير شرايط سينما بـه شكست انجاميده است. درون نتيجه هر كدام از ما كه همديگر را مي‌بينيم درون حقيقت آينـه اين شكست‌ها براي هم هستيم. وقتي من يكي از نسل خودم را مي‌بينم يادآوري مي‌كنم كه چقدر نشستيم اعلاميه نوشتيم و هشدار داديم و ... كه يا امضا نشد و اگر هم امضا شد هيچ تغييري درون شرايط نداد. همـه ما هنوز شرايط سي چهل سال پيش را داريم و عجيب اين هست كه نسل جديد هم همين شرايط را دارد. اين نسل شكست‌هاي خودشان را درون همديگر مي‌بينند و اين اصلاً خوشايند نيست كه ما نتوانستيم كاري بكنيم. واقعاً اين هست و گر نـه عاطفه ما نسبت بـه همديگر هيچ تغييري نكرده است. اما چيز تلخي هست و اميدوارم كه نسل فعلي بـه اين تلخي نرسد. اگر تقوايي، كيميايي، مـهرجويي و يا كيارستمي بخواهند، هر كاري از دستم بر بيايد انجام مي‌دهم که تا فيلمشان را درست بسازند. اينكه كاري از دستمان بر بيايد چيزي هست كه ما را آزار مي‌دهد. ما هيچ كاري براي همديگر نتوانستيم بكنيم و براي خودمان هم كاري نكرديم.

- آخرين كار شما درون كارنامـه پربار هنری‌تان درون چه جايگاهي قرار مي‌گيرد و آيا خودتان از اين تجربه راضي بوديد؟

راستش را بخواهيد من معتقدم كه كار خودم را انجام بدهم و اصلاً بـه كارنامـه‌ام فكر نكنم. من فقط مي‌خواهم كار كنم. نمي‌خواهم بـه خودم نمره بدهم؛ يعني اينقدر حسابگر نيستم.

http://www.farhangdaily.com/page/vijefarjr/87-11-12/vijefajr2.htm#1

: قسمت صدوسی وهفت نبرد گله




[قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 02:08:00 +0000



قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

بعد از گرجستان نوبت چه کشوریست

حسین زربخش

 

چشم انداز بـه موضوع  

مقاله حاضر کوشش دارد بـه شرح تشنجات و درگیری های نظامـی اخیر مـیان روسیـه و گرجستان کـه در نـهایت منجر بـه جنگ و اشغال قسمت هایی از خاک گرجستان درون اوت 2008، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله توسط روسیـه شد بپردازد. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله نتایج و تبعات این درگیری نظامـی،  تاثیرات شگرفی – هر چند غیر نـهایی - بر مناسبات سیـاسی و اقتصادی، بویژه بر توازن قدرت درون مـیان قدرت های بزرگ جهانی، نظیر ایـالات متحده آمریکا، جمـهوری فدراتیو روسیـه و اتحادیـه اروپا  و همچنین قدرت های منطقه ای، چون ایران و اسرائیل، بویژه درون حوزه انرژی گذاشته است. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله ریشـه های تاریخی این منازعات کـه قفقاز و گرجستان درون مرکز ثقل آن قرار دارد؛ این منطقه را چه درون گذشته و چه امروزه بـه محل تصادم و اصطکاک قدرت های بزرگ تبدیل کرده است، جنگی کـه اخیراً قفقاز متحمل و جهان نظاره گر آن بوده است، درون حقیقت جنگی هست که نطفه آغازین آن از دیرباز و از زمان درگیری ها بر سر تسلط بر این چهاراه ارتباطی شرق و غرب ، بسته شده است. جنگی کـه بدرستی ریشـه های تاریخی آن دست یـازیدن بـه منابع و منافع جاده ابریشم باز مـی گردد. جاده ابریشم کـه روزگاری بـه دلیل حجم بسیـار بالای تجارتی کـه به خود اختصاص داده بود. حجم انبوه این سودا، حواشی آن مناطق را بـه نواحی بسیـار ثروتمندی با انباشت گسترده سرمایـه تبدیل کرده بود. بدین ترتیب  بیشترین جنگ های تاریخ بشری نیز - کـه حاکمان و صاحبان قدرت درون شعله ور ساختن آن نقش بسزایی داشتند، دست یـازیدن بـه ثروت و دست رنج ساکنان این نواحی بود. -  درست درون همـین مناطق روی داده است.  بنابراین  برای دست یـابی بـه این شاهراه تجاری شرق و غرب و تمامـی منابع و منافع آن، درون قرن های پیش از مـیلاد که تا به امروزه ، یعنی از زمانی کـه هخاان بر سرزمـین پهناور پرشیـا،- کـه امروزه قطعه ای  از آن بنام ایران نامـیده مـی شود – که تا زمانی کـه امپراتوری های توانگر یونانی و سپس رومـی های سوداگر، تلاش گسترده ای را به منظور دست یـازیدن بـه منابع و منافع این نواحی، بویژه بـه ایران بکار بسته اند، درون بیشتر مواقع قفقاز گرانیگاه برجسته ای  و محل مصاف و اصطکاک به منظور امپراتوری ها ی متنازع وقت بوده است. رویـاروی ها و این جنگ و جدال ها - کـه عموماً به منظور کنترل بر مسیر جاده ابریشم بوده، -  پادشاهان و سردارانی همچون کوروش هخا (529 قبل از ميلاد )، اسکندر مقدونی  ( 323 قبل از ميلاد ) مارلیسینیوس کراسوس، سردار رومـی ( 53 قبل از ميلاد ) و حتی آدلف هیتلر ( 1945)، به منظور استیلای بر این نواحی، مغلوب شده و جان خویش را درون این مـیان از دست داده اند.       

اما درون بررسی موضوع مورد بحث مذکور، درون نظر گرفتن سوابق تاریخی بویژه وقایع اتفاق افتاده  از قرن شانزدهم مـیلادی بـه بعد، راهگشای حائز توجه ای هست که مـی تواند دیدگاه خوانندگان پرسشگر و جویندگان کنکاشگر را بـه موضوع تشنجات و درگیری های نظامـی اخیر درون قفقاز، مـیان روسیـه و گرجستان درون اوت سال 2008، و احتمال بروز یک جنگ سرتاسری از قفقاز- کـه در تاریخ ظهور و افول قدرت های جهانی دارای تاریخچه ای مشخصی بوده - و کراراً از آن بعنوان نقطه آغاز احتمالی  جنگ جهانی سوم نام مـی شود، ذهن را روشن و درک دقیقتری را ارائه داد.

 

مقدمـه : قسمت صدوسی وهفت نبرد گله

جهان درون قرن شانزدهم مـیلادی شاهد دگرگونی های عظیمـی بود. بر اثر سقوط قسطنطنیـه درون سال 1453 مـیلادی توسط عثمانی ها، و بدنبال آن مسدود شدن راه ابریشم، کوشش های جدی به منظور راهیـابی بـه شرق و رسیدن بـه بازاهای غنی آن، سبب پیـامدهای مـهمـی شد؛ درون این قرن، قاره آمریکا بر اثر مسدود شدن را ابریشم توسط ترکان عثمانی، بوسیله کریستف کلمب کشف مـی شود. نظام بورژوازی  در اروپا درون حال نبرد و جدال و از بین بردن حکومت های فئودالی و ملوک الطوایفی وابسته بـه کلیسای و انگیزاسیون هست و به منظور نخستین بار نظام سرمایـه داری درون بندر روتردام خود نمایی مـی کند و در امتداد این رویداد، اروپا شاهد یک رنسانس و رستاخیز عظیمـی مـی گردد، رشد اقتصادی همراه با نگاه بـه سوی تجارت با شرق و توجه بـه جاده ابریشم بـه عنوان گذرگاهی به منظور تبادل و تجارت از غرب بـه شرق و بالعمورد توجه حاکمان و صاحبان سرمایـه و مالاالتجاره  قرار مـی گیرد. بـه موازات این رویداد، جهان درون تقاطع مـیان اروپا و آسیـا شاهد کشمکش ها و زور آزمایی مـیان سه قدرت و امپراتوری رو بـه شکوفایی است. امپراتوری عثمانی کـه خود را درون مصاف با حکومت سانترالیزیم صفویـه کـه از ایدئولوژی اسلامـی با اعتقادات شعیـه تاثیر پذیرفته، درگیر مـی بیند.  و بـه همان تناسب درون نیمـه همان قرن نخستین حکومت مستقل روسیـه تاسیس مـی گردد. این امپراتوری به منظور رشد و بقا خود احتیـاج بـه توسعه درون طول و عرض خویش دارد. توسعه طلبی این کشور درون مسیر طولی آن، این امپراتوری را بـه جنوب مـی کشاند، بـه سرزمـین های جنوبی و آبهای گرم. درون این دکترین، قفقاز بطور اعم و سرزمـین گرجستان بطور اخص بعنوان گرانیگاه، سه امپراتوریِ عثمانی، ایران و روسیـه تزاری قرار مـی گیرد، و این اصطکاک آغازی به منظور افول دو امپراتوری ایران و عثمانی، و در نتیجه ظهور امپراتوری روسیـه تزاری مـی شود. بنابراین بررسی حوادث یک دهه اخیر درون دالان قفقاز، درون ادامـه فرآیند فروپاشی اتحاد شوروی و حضور پررنگ ایـالات متحده آمریکا بواسطه "استراتژی جاده ابريشم"  (Silk Road Strategy Act ) ، ریشـه درون تاریخ مناسبات اقتصادی، اجتماعی و سیـاسی درون این منطقه دارد. کـه توجه ن و یـا کم بهاء بـه این موضوع، درک درستی از مقوله بدست  نمـی دهد.

قفقاز؛ ایران و روسیـه تلاش به منظور احیـا و استمرار امپراتوری

چرا تاریخ روابط ایران و گرجستان، عموماً درون قرن شانزدهم مـیلادی از ویژگی و اهمـیت خاصی برخوردار مـی گردد؟. زیرا درون این ادوار هست که تلاش به منظور ایجاد نخستین دولت سانترالیزم درون ایران شکل گرفت. ایرانیـان کـه با مشکلات متعددی از جمله تسلط آق قویونلوها درون غرب کشور بویژه درون نقاط شمال غربی مواجه بودند. بـه همان تناسب نیز گزارشات متعددی درون دست هست که مـی رساند برخی از طوایف گرجی نیز بـه تلافی کشته شدن هم کیشان مسیحی خود درون مناطق قفقاز بـه دست مسلمانان، درون حال جنگ و گریز با ایرانیـان – مسلمان – درون این نواحی از کشور بودند. متعاقباً گزارش مـی رسید کـه به تشویق و تحریک عثمانی ها، برخی از سرکردگان این گروه های به منظور بدست آوردن غنایم، پی درون پی بـه مناطق مذکور حمله مـی د و اموال و اسباب ایشان را بـه تاراج مـی بردند.

در طول سالهای 1524 که تا 1560مـیلادی، شاه طهماسب اول به منظور مطیع اقوام گرجی چهار بار بـه این سرزمـین لشگرکشی کرد و در آخرین مرحله از لشکرکشی های خود، به منظور نخستین بار بیش از 30 هزار تن از گرجی ها را با خود بـه ایران آورد که تا مگر بدین وسیله مقاومت اقوام گرجی را درون مقابل حاکمـیت نظام صفویـه درون هم بشکند. اما این پایـان ماجرا نبود و مقاومت ها و کینـه خشم انتقام گرجی ها کـه هر روز منابع  انسانی و مالی خود را از دست مـی دادند، کاستی نداشت و طبیعتاً درگیری ها نیز ادامـه داشت، بدین ترتیب حمله طوایف گرجی نیز بـه نواحی آذربایجان درون حدود نیم قرن ادامـه داشت که تا اینکه سلطان جلال الدین خوارزمشاه با سپاهیـانی ورزیده کـه از قزلباش ها و همچنین از نیروهایی کـه از خوانین آن نواحی  جمع آوری و تهیـه کرده بود، توانستند نیروهای گرجی را منـهزم ساخته و اقتدار ایران را درون آن نواحی حاکم سازند.

در دوران شاه عباس اول ( شاه عباس کبیر) کـه اقتدار و نظم بـه گستره وسیعی از ایران باز گشته بود، قفقاز نیز مسخر او گردید و وی از جانب خود داود بیگ گرجی را بـه فرماندهی آن دیـار منسوب کرد، اما طولی نکشید کـه وی با دولت عثمانی بـه تفاهم رسید و بنای ناسازگاری با حکومت مرکزی ایران را گذاشت و در چند جنگ و درگیری با نیروهای وفادار بـه ایران، آنـها را شکست سختی داد و تعداد بسیـاری از آنان، از جمله قزلباش ها کـه نیروهای ورزیده نظامـی ایران بودند را بـه قتل رسانیدند.

شاه عباس از صلح ناپایداری کـه مـیان او و دولت امپراطوری عثمانی برقرار بود، ناخرسند مـی نمود و عثمانی ها را درون این راه صادق و استوار نمـی یـافت. از سوی دیگر نیز خبرهای ناخوشایندی از گرجستان بـه او مـی رسانیدند. کـه بعضی از اقوام گرجی مجدداً سر بـه طغیـان و شورش برداشته و اوامر حکومت مرکزی را متابعت نمـی کنند.

شاه عباس با عجله سپاهی را گرد آورد و در بهار سال 1616 مـیلادی از راه ایـالات گیلان، آذربایجان و ارمنستان بـه گرجستان لشکر کشید و در جنگی کـه در منطقه کاختی درون گرفت کشتار گسترده ای از  اقوام گرجی کرد، بطوریکه درون زمان کوتاهی بیش از هفتاد هزار تن از آنان را بـه شکل فجیع و بی رحمانـه ای بقتل رسانید و تعداد زیـادی از ان و پسران آنـها را کـه شمارشان از صدوسی هزار نفر فزونی مـی گرفت، اسیر کرد. و به محاذات آن نیز بیش از دویست هزار نفر از گرجی ها را درون یک کوچ اجباری بـه ایران منتقل کرده  و آنان را درون برخی از نواحی مرزی شمالی درون گیلان و مازندران و همچنین درون قزوین، فارس،خوزستان و اصفهان کـه پایتخت صفویـه بود، سکنی داد. 1

تعدادی زیـادی از گرجی های کـه در عهد صفویـه بـه ایران کوچ داده شدند درون مسئولیت مرزداری مشغول بـه کار و خدمت بودند. این قوم از بیش از دوهزار و اندی سال پیش همواره مورد توجه و تعرض قدرت های جهان روزگار از جمله امپراتوری ایرانیـان، یونانیـان و رومـیان بودند و سپس، بعد از ظهور اسلام، اعراب نیز به منظور فتح این کشور اقدام د. همـه این واقعیـات سبب مـی شد که تا این قوم بنا بـه ملاحظات جغرافیـای، ناخود خواسته درگیر دفاع، جنگ و ستیر با همسایگان قدرتمند خود باشند.

از قرن شانزدهم مـیلادی کـه جهان درون تقاطع مرزی آسیـا و اروپا شاهد حضور سه امپراتوری قدرتمند، یعنی ایران، روسیـه و عثمانی بود. ساکنان گرجستان نیز خواسته یـا ناخواسته درون مجاری جنگ و درگیری، درون مـیان گرانیگاه قدرت های فوق بویژه شاهان صفویـه کـه سودای امپراتوری نوین ایران درون سر مـی پروراند و همچنین امپراتوری عثمانی کـه خواهان توسعه و استمرار امپراتوری خود بودند و در نـهایت تزارهای روسیـه، کـه به تازگی حکومت امپراتوری یک دست و رو بـه گسترشی را بنا نـهاده بودند، قرار مـی گرفت.

شاه عباس اول، از آنجایی کـه توانایی های جسمـی و فکری اقوام قفقاز را دیده و آزموده بود، درون هنگامـه بازگشت تعداد زیـادی از جنگجویـان گرجی و همچنین صنعتگران ارمنی و گرجی را با خود بـه اصفهان پایتخت حکومت خود آورد که تا از آنـها به منظور ارتقاع و آبادانی کشور و همچنین افزایش دارائی و ارزش افزوده ثروت خود بهره گیرد.

گرجی ها با نشان استعدادها و لیـاقت های منحصر بفرد خود توانستند مدارج پیشرفت و ترقی را بـه سرعت پیموده و با شایستگی کـه از خود بـه نمایش گذاشته بودند، قادر شدند بهب مقامات بالای کشوری بویژه لشگری نائل آیند.  تبهر و زبر دستی نظامـی و دفاعی این قوم بـه حدی بود کـه شاه عباس مغرور را نیز مسخر خود ساخت و او، اوند ایلادزه معروف بـه الله وردی خان را بعنوان نخستین سپهسالار خود پذیرفت و حاکمـیت تمامـی ولایت فارس را نیز بـه او سپرد. الله وردی خان علاوه بر منظم و مدرن ارتش غیر حرفه ای و تازه بنیـاد ایران، منشاء خدمات فراوان علمـی و صنعتی نیز بود، پل الله وردی خان کـه بیشتر با هزینـه شخص خود او ساخته شد. هنوز هم باعث رشک جهانیـان هست و اگر اصفهان نیز بنا بـه دلایلی نصف جهان لقب گرفته است، بی شک بیشتر آن مربوط و مرهون بـه خدمات اقوامـی بوده اند کـه از قفقاز بـه پایتخت آنروز صفویـه، بـه اصفهان کوچانیده شده بودند. این اقوام علاوه بر آن نیز درون معماری، هنر نقاشی و موسیقی خدمات ارزنده ای را بـه ایران تقدیم د.

وقتی الله وردی خان این دنیـا را وداع کرد، شاه عباس بـه پاس احترام این سردار بزرگ خود، درون پیشاپیش دسته ماتم پیشگان و عزاداران، حرکت مـی کرد. بعد از مرگ الله وردی خان، ریـاست سپاه ایرانی بـه فرزند او امام قلی خان رسید؛ او کـه فنون جنگی و لشکری را از  پدر آموخته بود، کوشید که تا باقی مانده نیروهای متجاوز خارجی را از ایران بیرون کند. امام قلی خان درون سال 1622 پرتقالی ها را از جنوب ایران بیرون راند و سپس نیروهای استعماری هلندی را کـه در جنوب شرقی ایران درون بصره انحصارات گسترده ای را درون دست گرفته بودند، از ایران اخراج کرد و بدین ترتیب او توانست حاکمـیت ایران را بر تمامـی نقاط این کشور تسریع دهد. 

با تثبیت حکومت سانترالیزم صفویـه  در قرن هیفدهم مـیلادی و از بین رفتن حکومت ملوک الطوایفی درون ایران، -  که بیشتر اوقات سرگرم جنگ و ستیز با یکدیگر بودند- امنیت بـه کشور بازگشت و بازار و منوفاکتوری ها نیز با رونق مواجه شدند و بدنبال آن اقتصاد کشور نیز با شکوفایی بی بدیلی برخوردار گردید. افزایش تولیدات و شکوفایی اقصاد کشور انگیزه هایی را به منظور راهیـابی بـه بازارهای خارجی جستجو مـی کرد. اروپا کـه نظام  سرمایـه داری و بورژوازی را تازه آغاز کرده، بازاری شد کـه مشتاق کالای شرقی بود. درون این بازار همـه نوع کالا و متاع طرفدار داشت.

یکی از مـهم ترین راهی کـه ایران را بـه اروپا مـی رساند، عبور از خاک عثمانی بود. ایران کـه در مناسبات سیـاسی و اقتصادی خود با امپراتوری عثمانی همواره با مشکلات و جزر و مدهای عقیدتی، مذهبی و سیـاسی مواجه بود، ناچار شد به منظور راه یـابی بـه بازارهای اروپایی امـید خود را بـه سوی گرجستان متوجه نماید.

در دوران شاه عباس کـه صادرات ابریشم ایرانی از اعتبار و منزلت جهانی برخور بود از طریق گرجستان - کـه از چندی قبل حاکمـیت ایران بواسطه سرکوب همـه جانبه مخالفان بر آن تحمـیل شده بود -  به اروپا بویژه بـه ایتالیـا و دیگر کشور های این قاره صادر مـی شد. یکی از مراکز مـهم صادرات ابریشم ایرانی از طریق بندر حاجی طرخان ( آستراخان )  بود. درون آنزمان ادواردز، تاجر مشـهور انگلیسی گزارش جالبی درون این زمـینـه ارائه مـی دهد و مـی نویسد کـه چگونـه حجم بسیـار زیـادی از محصول ابریشم های مرغوب ایرانی از مراکز مـهم تولید ابریشم درون ولایـات شمالی ایران تولید و سپس از قفقاز و از طریق گرجستان بـه غرب صادر مـی شده است.

در طول تمام دوران سلطنت شاه عباس اول  معاملات ابریشم ایران، درون انحصار وی بود، و بغییر از رجال و اعیـان و اشرافی را اجازه حضور درون این حوزه نبود. درون فرمان حکومتی کـه از سوی شاه عباس انتشار یـافته بود، تمام تولید کنندگان ابریشم مـی بایست مجموعه محصول تولیدی سالیـانـه خود را بواسطه  وزیر مربوطه ای کـه از سوی شاه منصوب شده بود، مـی فروختند، و فروش بـه بیگانگان – کـه از آنان بـه نام غیر خودی ها یـا اغیـار نام مـی شد - نیز درون حکم خیـانت و جرم محسوب و شایسته عقوبت  مـی شد. 

شاه عباس درون تمام شـهرهای بزرگ کشور کارخانـه‌های مخصوصی به منظور تولید مسنوجات پشمـین و ابریشمـین و پارچه‌های زربافت گرانبها درون اختیـار داشته و تاسیس چنین کارخانـه هایی درون آن زمان ، تنـها بـه شخص شاه و اعیـان و رجال ثروتمند ایران منحصر بوده است.

اتحاد مقدس مـیان جنگجویـان و کلیسای ارتدوروسیـه

پس از آنکه کاترین کبیر - درون 9 ژوئیـه 1762- ، درون قیـام 3 تیپ گارد ویژه پتر سوم تزار روسیـه، بـه قدرت رسید، ارزش و منزلت کلیسای ارتدوروسیـه بـه همراهی با نظامـیان روسی، بیش از گذشته نزد رهبران این کشور آشکار شد. درون این هنگامـه هست که گارد ویژه به منظور دفاع از مذهب ارتدوو افتخارات ملی روسیـه کـه در مقابل کاترین، همسر پتر سوم  سوگند خورده  و ابراز وفاداری کرده بودند، درون معیت روحانیون ارتدوکس، درون گرانیگاه سیـاست های خارجی امپراتیس کاترین کبیر جایگاه ویژه ای یـافتند. و بدین ترتیب اتحادی  مقدس مـیان جنگاوران روسی  و کلیسای ارتدواین کشور بـه محوریت کاترین کبیر درون دکترین سیـاست خارجی امپراتوری روسیـه پدیدار گردید.

کاترین کبیر بعد از آنکه تمامـی اهرم های قدرت را یکی بعد از دیگری درون دست گرفت، اعلام داشت کـه او خود را حامـی تمامـی ارتدوها، بویژه ارتدوهای منطقه کـه تحت استیلای حکومت عثمانی و ایران قرار گرفته اند، مـی داند و بدین سان او اعلام کرد کـه حاضر هست هر نوع کمک و مساعدت را نسبت بـه آنـها مبذول دارد.

در قرن نوزده مـیلادی بعد از آنکه امپراتوری فرانسه از طریق امپراتوری روسیـه تزاری درون هم شکسته و به سقوط کشانیده شد؛ بدنبال آن به منظور در هم کوبیدن ایران و عثمانی، از استراتژی نگاه بـه هم کیشان مسیحی ارتدوخود درون منطقه پیروی شد. و طولی نکشید کـه جنگ با ایران و امپراتوری عثمانی بر همـین اساس درون جریـان قرارگرفت. 

روسها با بهانـه حمایت از ارتدوهای یونان و دیگر اقوام ارتدومسیحی منطقه، بعد از جنگ های متعدد با امپراتوری عثمانی بالاخره توانستند، قرارداد بوخارست را درون سال 1812 بـه امپراتوری عثمانی تحمـیل کند و  در نتیجه آن، امپراتوری روسیـه تزاری توانست اقتدار چند صد ساله امپراتوری عثمانی را درون منطقه درون هم شکسته و آنرا از بین ببرد. بویژه آنکه درون سال 1828، هنگامـیکه ترکان عثمانی دست بـه قتل و غارت یونانیـان ارتدومذهب زده و جان آنـها را گرفته و دارائی شان را بـه غارت بردند. این عمل ناپسند ترکان عثمانی سبب شد دست امپراتوری روسیـه تزاری به منظور اجرا برنامـه های توسعه طلبانـه و استعماری خود کاملاً گشوده شود. درون نتیجه  در 26 آوریل همان سال، روسیـه بنام حمایت از همکیشان مسیحی ارتدوخود  به دولت عثمانی اعلام جنگ داد. ماشین نظامـی روسیـه کـه آمـیخته بـه ناسیونالیسم و ایدئولوژی مذهبی بود، بـه سرعت تمامـی موانع را یکی بعد از دیگری پشت سر مـی نـهاد، بطوریکه سپاهیـان روسی درون 8 ژوئن همان سال از رود دانوب گذشته و چهار روز بعد از آن وارنا را بـه تصرف خود درآوردند.

نیروهای عثمانی بعد از تحمل شکست های سنگین درون کولوچا ، سیلیستریـا و آدریـانوپل، معاهده پایـان جنگ را درون 14 سپتامبر امضاء کرده و شکست را پذیرفته و در این قرارداد، سلطان مرداد دوم، امپراتور عثمانی علاوه بر صرفنظر از تمامـی ادعای ارضی خود درون قفقاز، استقلال یونان را پذیرفته و مولداوا و والاشیـا را نیز بـه تزار نیکلای اول، امپراتوری روسیـه تحویل داد.

بدین ترتیب امپراتور روسیـه با تحمـیل عهدنامـه ترکمنچای درون سال 1828 بـه ایران و سپس عهدنامـه آدریـانوپل درون سال 1829 بـه امپراتوری عثمانی، توانست استیلای تمام و کمال خود را درون قفقاز و بخش هایی از شرق اروپا، تکمـیل نماید.  در نـهایت درون سال 1878، روسها توانستند بـه حاکمـیت چند صد ساله امپراتوری عثمانی درون این مناطق پایـان دهند و آن نواحی عملاً جزئی از خاک امپراتوری روسیـه تزاری قلمداد گردید.

در جنگ با ایران نیز گرانیگاه این نبرد همچنان حمایت از مسیحان ارتدوگرجستان و ارمنستان و ماترک آنـها بود کـه به جنگی سخت و سرنوشت ساز مـیان ایران و امپراتوری روسیـه تزاری انجامـید کـه در نـهایت بنای ضعف و اضمحلال تدریجی این کشور را فراهم ساخت. درون جنگ ده ساله ای کـه از سال 1803 که تا سال 1813 مـیان دو کشور درون گرفت، و یـا جنگ های دور دوم کـه از سال 1826 مـیان دو کشور شعله ور گردید، حمایت از مسحیـان ارمنی و گرجی، دستمایـه اصلی حاکمان تزاری روسیـه درون این جنگ بود. بنابراین تزارهای روسیـه درون دو قرارداد گلستان درون سال 1813، و سپس درون عهد نامـه ترکمنچای درون سال 1828 نوک نیشتر خود را درون قفقاز بـه رگ ایران فرو د، و جهش و فوران خون ضعف، رمق ایران را گرفت و در نـهایت درون قرارداد آخال تپه بـه سال 1881، با انضمام آسیـای مـیانـه، اقتدار ایران را درون هم شکسته و بی شک حاکمـیت ملی ایران را بـه حاکمـیت دست نشانده روسیـه تزاری مبدل ساختند.

گرجستان نقطه امـید امپراتوری روسیـه تزاری

هنگامـی کـه افواج عثمانی ها و ایرانی ها بنای حمله و غارت بـه ماترک مسحیـان گرجی – کـه از منظر آنـها کافربودند - را نـهادند، زعامـی گرجی چاره ای نمـی دیدند که تا مگر از هم کیشان خود درون روسیـه کمک بطلبند. بدین ترتیب به منظور نخستین بار درون سال 1586 سفراي گرجي درون مسكو درون برابر تزار فئودور ايوانويچ سر تعظيم فرود آورده و بدین سان از تزار روسیـه خواستند کـه ملت آنـها را درون پناه و حاکمـیت خود گرفته که تا مگر بدینوسیله و جان و مال شان را نجات دهند.   

اما این درخواست با استقبال شایسته ای مواجه نشد. درون روسیـه هنوز حکومت سرتاسری قوی تاسیس نشده بود و مبارزه داخلی به منظور در دست گرفتن قدرت درون جریـان بود. نخستین بار درون تاریخ روسیـه، ایوان چهارم سرسلسله ایل روس درون 16 ژانویـه 1547،  اقدام بـه تاسیس اولین دولت مستقل روسیـه کرد و نام ایوان گروزنی ( ایوان مخوف ) را به منظور خود برگزید. او با ایجاد رعب و وحشت همراه با قتل و غارت، نامـی را از خود بـه جای گذاشت. او با شکست چند ناحیـه ایل نشین کـه در مجاورت عشیره ایوان مخوف قرار داشت، توانست با یک استراتژی مشخص، اقتصادی قوی را به منظور ایل خود بوجود آورد و آن راه یـافتن بـه نواحی بـه مراتب گرمسیری جنوب بود. لذا او توجه خود را بـه قفقاز و در نـهایت رسیدن بـه هندوستان را پیشـه خود ساخت. بنابراین وی درون سال 1551 اقدام بـه تصرف قازان نمود و ساکنان آن را درون نـهایت قتل و عام نمود و سپس درون سال 1553 حاجی ترخان را تصرف کرد و مردمان آنجا را نیز درون کمال شقاوت از دم تیغ گزرانید و برای نخستین بار مرزهای جدید روسیـه را بـه جنوب حرکت داد و با دریـای خزر هم مرز کرد.

نگاه بـه جنوب از زمان پادشاهی پتر کبیر از اولویت خاصی برخور دار گردید و این کشور توانست دارای یک دکترین مشخص درون حوزه سیـاست خارجی خود، بویژه درون قفقاز و کشورهای قدرتمند چون عثمانی و ایران باشد .

در آثاری کـه از او بـه جای مانده و به وصایـای پتر کبیر معروف گردیده، تصویر کافی و جامع ای از دکترین سیـاست خارجی او بـه نمایش مـی گذارد، درون بخش هایی از این وصایـا از جمله درون ارتباط با رویکرد جدید سیـاست خارجی این کشور کاملاً مشخص مـی باشد، وی درون این دکتر خود تصریح مـی کند:

" دیگر اینکه حتما چاره جویی های فراوان کرد کـه کشور ایران روز بروز تهی دست تر شود و بازرگانی آن تنزل کند. روی همرفته حتما همـیشـه درون پی آن بود کـه ایران رو بـه ویرانی رود و چنان حتما آنرا درون حال احتضار نگاهداشت کـه دولت روسیـه هرگاه بخواهد بتواند بی درد سر آنرا از پا درون آورد و به اندک فشاری کار خود را بپایـان رساند. اما مصلحت نیست کـه پیش از مرگ حتمـی دولت عثمانی، ایران را یک باره بی جان کرد. کشور گرجستان و سرزمـین قفقاز رگ حساس ایرانست، همـینکه نوک نیشتر استیلای روسیـه با آن رگ برسد، فوراً خون ضعف از دل ایران بیرون خواهد رفت و چنان ناتوان خواهد شد کـه هیچ پزشک حاذقی نتواند آنرا بهبود بخشد. آنگاه دولت عثمانی چون شتری رام ومـهار کرده درون دست پادشاهان روسیـه خواهد بود و نفس آخر را برخواهد آورد، که تا در هنگام لزوم بارکشی کند و پس از آنکه دیگر کاری از آن ساخته نشد حتما سرش را از تن جدا کرد.

برشما لازمست کـه بی درنگ کشور گرجستان و سرزمـین قفقاز را بگیرید و پادشاه داخلی ایران را دست نشاندة وفرمان بردار خود ید.

پس از آن حتما آهنگ هندوستان کرد، زیرا کـه کشوری بسیـار بزرگ و بهترین بازار تجارت هست و هرگاه بدانجا دست یـافتید هر قدر پول کـه بوسیلة انگلستان بدست مـی آید مـی توان مستقیماً از هندوستان فراهم کرد. کلید هندوستان هم سرزمـین ترکستان است، که تا مـی توانید حتما بسوی بیـابانـهای قرقیزستان و خیوه و بخارا پیش بروید که تا بمقصود نزدیکتر شوید و اما تأمل و تأنی را نباید از دست داد و باید از شتاب کاری خودداری کرد. 2      

فرصت زیبنده دیگر به منظور امپراتوری روسیـه درون پاییز سال 1769 بدست آمد. درون همـین سال نیروهای روسی وارد خاک گرجستان شدند. هيراكلي پادشاه كاختي-كارتلي و سلومون پادشاه ايمرتي تصميم گرفتند که تا با كاترين بزرگ امپراتیس روسیـه، درون جنگ بر علیـه تركها درون سالهاي 1774-1768 هم پيمان شوند. اما بعلت عدم آشنایی افسران روس با خلقیـات ویژه ای کـه مردمان قفقاز داشتند، طولی نکشید کـه به سبب بعضی از مشکلات دیگر، سربازان روس مجبور شدند که تا گرجستان را ترک کنند.

سربازان روسی درون سال 1783 براساس قرارداد گئورگیفسکی به منظور دومـین بار وارد خاک گرجستان شدند و برپایـه این سند، كاختي-كارتلي  تحت الحمايه امپراطوري روسيه قرار گرفتند، اما بخشی از امپراتوری روسیـه قلمداد نمـی گردید. لیکن اینبار هم طولی نکشید کـه افزایش نائزه جنگ مجدد مـیان امپراتوری روسیـه تزاری و عثمانی، سبب شد که تا مسکو مجبور شود سربازان کارآزموده خود را از گرجستان خارج کند. که تا از آنـها درون جبهه جنگ با نیروهای امپراتوری عثمانی استفاده شود.

بیش از یک دهه بعد، هنگامـی کـه امپراتوری عثمانی درون پی ضربات متعدد روسها بـه حال نزار افتاده بود، نگاه تزار روسیـه بـه قفقاز و ایران تحولی بینادین یـافت، و علائق امپراتوری روسیـه تزاری بـه این نقاط افزایش بنیـادین گرفت. الکساندر اول امپراتور روسيه درون سال 1799 بنا بـه درخواست گئورگی (گرگين خان )، پسر و خانشین هیراکلی پادشاه گرجستان، بخش بزرگی از هنگ شکاری 17 روسیـه را تحت فرماندهی ایوان لازاروف و کوتاه زمانی بعد از آن هنگ پیـاده نظام کاباردین تحت ریـاست سرتیپ واسیلی گولیـاکوف را بـه سوی تفلیس حرکت داد.

بعد از درگذشت آقا محمد خان سر سلسله ایل قاجاریـه، و به سلطنت رسیدن فتحعلیشاه ؛ گئورگی (گرگين خان )، پسر و خانشین هیراکلی پادشاه گرجستان کـه پس از مرگ پدر بـه سلطنت رسیده بود شروع بـه سرپیچی از ایران کرد و به همـین منظور خواستار آن بود که تا حکومت او تحت الحمایـه امپراتوری روسیـه تزاری قرار گیرد. بدین ترتیب درون سال 1801، بـه تقاضای گئورگی از الکساندر اول امپراتور روسیـه، این کشور بـه روسیـه الحاق شد. از این زمان هست که حضور نیروهای روسی درون منطقه قفقاز تثیبت مـی شود. اما درون حقیقت دو دشمن قدرتمند وجود دارد کـه برای حضور درون منطقه حتما منتظر یک رویـارویی عظیم با آنـها بود. ایران و عثمانی. غایتاً این فرصت درون دهه سوم قرن نوزدهم مـیلادی پدید آمد و سر آخر نتیجه نـهایی جنگ بـه نفع ارتش مدرن و منظم استعماری و نیمـه سرمایـه داری روسیـه رقم خورد و این امپراتوری علاوه بر شکست سخت ایران، و همچنین بعد از تجزیـه ایران، با وجود تحمـیل نوعی کاپیتولاسیون، پایـه های انحصار مالی گسترده ای را درون ایران بنا نـهاد. بنابراین، قفقاز درون اواخر قرن نوزدهم  و اوایل قرن بیستم مـیلادی به منظور امپراتوری روسیـه تزاری نقش بسزایی را درون اقتصاد بازی مـی کرد، نفت از چاههای باکو و کالاهای ارزش افزوده درون روسیـه و بعضاً درون گرجستان تولید مـی شد و از گرجستان نیز بـه سایر کشورهای منطقه صادر مـی گردید. 3

هدف امپراتوری روسیـه درون تصاحب قفقاز و گرجستان تمام نمـی شد و مرحله پایـانی سناریو نبود، بلکه قفقاز و گرجستان پله ای نخست به منظور دست یـازدیدن بـه منابع سرشار و کالاهای مرغوب و همچنین بازار های مصرفی گسترده ترکیـه، ایران و هندوستان  و شاید مـهمتر از همـه رسیدن بـه آبهای گرم بود. بنابراین روس ها همان سیـاستی را کـه در ارتباط با گرجستان بـه اجرا گذارده بودند درون ارتباط با ایران درون نظر گرفتند. تضیف ایران درون حد یک حکومت درون حال احتضار کـه تنـها نقطه امـید به منظور استمرار حاکمـیت نظام حاکم بر کشور، حضور پررنگ روسیـه درون این کشور باشد.

نتیجتاً استیلای روسیـه بر گرجستان سبب شد که تا قدرت و اقتدار سیـاسی، اقتصادی و نظامـی امپراتوری روسیـه عملاً به منظور نخستین بار درون تاریخ این کشور بارور شود، و این کشور را درون جایگاه ویژه ای قرار داده  و سکوی مـهمـی به منظور ظهور امپراتوری روسیـه تزاری گردد. درون نـهایت تسلط بر قفقاز سبب شد که تا دو امپراتوری عثمانی و ایران ضعیف و محتضر گردیده و آخرالامر حکومت ایران وابسته بـه امپراتوری روسیـه تزاری گردد.

استبداد روسیـه تزاری و اخوت آزادیخواهان ایران و قفقاز

پس از آنکه کلنل ولادیمـیر پلاتونوویچ لیـاخوف فرمانده بریگارد قزاق با دستور مستقم محمد علی شاه مجلس را بـه محاصره درآورد و سپس ساختمان مجلس شورای ملی را درون روز 23 ژوئن 1908 بـه توپ بست، عده ای از آزادیخواهان کشته و تعدادی نیز از جمله ملک المتکلمـین، مـیرزا جهانگیر خان و قاضی ارداقی را دستگیر و به باغشاه انتقال داده و تحت شنگجه قرارگرفته بودند، کشته شدند.

طولی نکشید بسیـاری از آزادیخواهان کـه پرچم دار انقلاب مشروطیت و جامعه روشنفکری ایران بودند، از ترس شکنجه و زندان از محل اقامت خود گریخته و مخفی شدند، تعداد قابل توجهی از آنـها ناگزیر بودند حتی از ایران بگریزند.

کمتر از یک سال کـه از استبداد محمد علی شاه بر علیـه مشروطه و مجلس شورای ملی مـی گذشت، و سرکوب بـه شدت تمام ادامـه داشت و همچنین مبارزین و مجاهدین یـا بـه زندان و یـا بـه چوبه دار آویخته مـی شدند؛ نیروهای بختیـاری از جنوب بـه فرماندهی علیقلی خان سردار اسعد و نیروهای مبازر گیلانی بـه فرماندهی محمدولی خان تنکابنی، سپهدار اعظم بـه همراهی با انقلابیون قفقازی کـه در صفوفی متحد با مبارزین و آزادیخواهان ایرانی قرار گرفته بودند، بـه سوی تهران حرکت د. اردوی شمال و جنوب درون حاشیـه تهران با یکدیگر تلاقی کرده و با معاضدت و همکاری این نیروها، درون روز 19 ژوئیـه 1909، انقلابیون و مجاهدین پیروزمندانـه بـه تهران وارد شدند. شاه و اطرافیـان او از شدت ترس ناگزیر شدند که تا به سفارت روسیـه تزاری پناهنده شوند. انقلابیون مشروطه خواه  دوباره مجال حضور یـافتند و توانستند خود را وارد عرصه سیـاسی و اجتماعی کشور کنند و متعاقباً بلادرنگ درون مجلس شورای ملی، محمد علی شاه را از مقام سلطنت خلع کرده و فرزند او احمد مـیرزا را بـه جای وی بـه تخت سلطنت نشاندند.

با شکوفایی حکومت نیکلای دوم تزار روسیـه، بارقه های امـید درون مـیان ایرانیـان از مـیان رفت. تباهی، جامعه ایران را بـه منتها الیـه درجه فناپذیری خود رسانید. صاحبان سرمایـه و صنایع، اقتصاد داخلی و منوفاکتوری ها ایران را بـه ورشکستگی مطلق رسانیده بودند. کشاورزی، گارگاه ها و تجار و دیگر صحبان حرفه و فن ورشکسته و راهی کارخانـه های قفقاز مـی شدند  تا بـه کار روزمزدی بپردازند. کارخانـه های قفقاز بـه سرعت و توان روزافزونی کالاهای ارزش افزوده خود را به منظور کشورهای منطقه با نیروهای کار کـه از کشورهای منطقه به منظور یـافتن قوتی لایموت بـه آن سامان مـی رفتند و به بردگی مفرط کشانیده مـی شدند، تهیـه و تولید مـی کرد.

روشنفکران ایرانی نیز از این گزند روسهای تزاری درون آمان نبودند. قزاق های روسی درون ایران هر گونـه حرکت و اعتراضات اجتماعی و صنفی را با شدت سرکوب مـی د. نمونـه این گونـه رفتارها، بـه توپ بستن نمایندگان مردم درون مجلس شورای ملی درون روز سه شنبه 23 ژوئن 1908 بود.

انقلاب اکتبر 1917 روسیـه علاوه بر آنکه جامعه سرکوب شده روسیـه را گامـی بـه پیش برد، درون آغاز امـیدی را نیز بـه آحاد جامعه ایران داد. کشاروزان، کارگران، واحد های تولیدی و تجار کـه هر روز بـه خیل عظیم بیکاران مـی پیوستند از سرنگونی حکومت تزاری درون روسیـه استقبال بعمل آوردند.

در روز يکشنبه 13 آوریل 1917، هشتاد و نـه نفر از مشاهیر، روشنفکران ایرانی و تعدادی از نمایندگان مجلس شورای ملی، تلگرافی بـه مجلس دومای روسیـه فرستادند و پیروزی ملت بزرگ روسیـه را تبریک گفته و آنرا فی البداهه، بـه پرتو درخشانی تشبیـه د کـه سرانجام جهان را روشن و واپسین تاریکی ها را خود خواهد زدود.

طول نکشید کـه دولت بولشویکی روسیـه بعد از درون دست گرفتن قدرت نگاه خود را بـه جنوب معطوف کرد. درون نخستین گام، شورای کمـیسرهای خلق درون 3 دسامبر 1917 درون بیـانیـه ای خطاب بـه مسلمانان روسیـه و ملل شرق،- سیـاست های - امپریـالیزم روسیـه تزاری را محکوم کرده و معاهده های استعماری گذشته چون 1907 و 1915 را ملغی اعلام کرده و اعلام نمود کـه به محض خاتمـه جنگ جهانی اول، نیروهای روسیـه از ایران خارج خواهند شد و حق ایرانیـان را درون تعیین سرنوشت خویش خواهند پذیرفت. کمـی بعد از آن لئو تروتسکی، وزیر امور خارجه اتحاد شوروی، تمامـی معاهدات منعقده مـیان دو کشور را کـه حقوق ایران را تضییع مـی کرد باطل ساخته، و نزدیکی خلقها؛ از جمله خلقهای روسیـه و ایران را آرزو مـی کرد.

پس از فرار نیروهای ارتش سفید بـه فرماندهی ژنرال دنیکن بـه سوی گیلان، و اتحاد با نیروهای انگلیسی درون ایران به منظور مقابله با بلشویک ها، پای نیروهای ارتش سرخ را بـه شمال ایران گشود. ادامـه درگیری نیروهای طرافدار حکومت جدید بولشویکی و ارتش سفیدها درون ایران، حضور نیروهای ارتش سرخ درون شمال ایران را تسریع کرد. درون 19 مـه 1919 واحدهای دریـایی ارتش سرخ درون بندر انزلی پیـاده شدند و در اوایل ماه ژوئن همان سال نیز با مساعدت برخی از رهبران نـهضت جنگل، جمـهوری سوسیـالیستی گیلان – چونان اتحاد جماهیری سوسیـالیستی شوروی- اعلام استقلال کرد.    

همزمان نیز انقلابیون بولشویکی و منشویکی از قفقاز، بویژه از گرجستان گذشته و به شمال ایران درون ایـالت گیلان سرازیر شدند. اشخاصی چون اورژنیکیدزه و گریگور یقکیـان، انقلابیون گیلان از جمله مـیرزا کوچک خان و نواندیشان کمونیستی را تحت حمایت خود قرار دادند.

در سپتامبر سال 1920، گنگره ملل مشرق درون باکو تاسیس و کمنترین درون کشور شوراها شکل گرفت. و این امر سبب شد که تا جمـهوری های قفقاز بعنوان پلاتفرم و بازویی برای  صدور انقلاب کمونیستی بـه کشورهای ایران، خارومـیانـه و شبه قاره هند عمل کند. درون این دوره نیز دولت نو بنیـاد اتحاد شوروی توانست با تسلط بر قفقاز امپراتوری نوین خود را کـه پس از واژگونی خاندان رومانف ها، بـه یک کشور فروپاشیده مبدل گشته بود، از نو برپا و استوار سازد.            

در مناسبات بازرگانی خارجی اتحاد شوروی، ایران درون مـیان کشورهای آسیـایی از منزلت و رونق خاصی برخوردار گردید. بانک ایران و شوروی با جدیت شعبات خود را درون شـهرهای تبریز، انزلی و رشت گشود و بدنبال آن شرکت بازرگانی ایران و شوروی افتتاح گردید. سپس شرکت بازرگانی تولید و صادرات ابرایشم ایران و کمـی بعد از آن شرکت بازرگانی پنبه ایران و شوروی، شرکت حمل و نقل، شرکت قند ایران و شوروی، شرکت نفت ایران و آذربایجان و شرکت نساجی ایران و شوروی قسمت عمده ای از مواد اولیـه و کالاهای بین الواسطه ای اتحاد شوروی را تامـین مـی کرده است. و به همان ترتیب نیز کالاهای ارزش افزوده اتحاد شوروی بـه ایران صادر مـی شده است. بطوریکه  در 8 اکتبر 1927، کميساریـاي تجارت اتحاد شوروي درون بخشي از گزارش خود بـه مناسبت عقد قرارداد تجارتي ايران و شوروي بـه همـین موضوع  اشاره دارد و متذکر مـی گردد که  مبلغ داد و ستد تجاري بين ايران و شوروي درون سال 1920 دويست و بيست هزار روبل و در سال 1922 دو ميليون و دويست و پنجاه و شش هزار بود. اين مبلغ درون طي دو سال 1923 و 1924 بـه بيست و نـه ميليون و هشتصد و بيست و يک هزار بالغ گرديد کـه پنج درصد درون تجارت خارجي اتحاد شوروي را درون آن سال اقتصادي شامل مي شد.

انگیزه های اقتصادی اتحاد شوروی درون نزدیکی با ایران

تجارت خارجی درون ایران نیز همانند تجارت داخلی درون انحصار بخش های بزرگی از بوژوازی سنتی ایران قرار داشت؛ رضا شاه کـه پس از تثبیت قدرت خود، درون تلاش بود که تا گروه های قدرتمند اقصادی دیگر یعنی فئودال ها و بزرگان نیروهایی ایل خانی و به همان تناسب نمایندگان سیـاسی آنان از جمله روحانیون متنفذ و رادیکال را از عرصه سیـاسی ، اجتماعی و اقتصادی ایران بـه حاشیـه براند، دست بـه یک سری از اقداماتی زد. از جمله درون حوزه اقتصادی، درون سال 1932 قانون انحصارات تجارت خارجی را بـه تصویب مجلس رسانید و از آن بعد امور بازرگانی خارجی ایران نیز شباهت های فراوانی با سیـاست های اقتصاد خارجی اتحاد شوروی یـافت.

پس از مسافرت محمدعلي فروغی وزیر امور خارجه ایران بـه مسکو و سپس بازدید لو مـیخائیلویچ كاراخان معاون وزیر خارجه اتحاد شوروی از تهران، تحریم بازرگانی کـه مـیان دوکشور درون زمان رضا شاه صورت گرفته بود، لغو شد و بدنبال آن موافقتنامـه جدیدی درون 26 اوت 1935 درون لندن بـه امضای نمایندگان دو کشور رسید. درون سال 1938 کـه مدت موافقتنامـه مزبور بـه پایـان مـی رسید، دولت ایران با پیشنـهاد جدیدی کـه منطبق با منافع ملی دو کشور باشد را پیشنـهاد مـی دهد کـه این تقاضا مورد مخالفت نماینده دولت اتحاد شوروی قرار مـی گیرد، درون نتیجه روابط بازرگانی مـیان دو کشور عملاً قطع مـی شود. از این بعد روابط سیـاسی درون پرتو بحران مراودات اقصادی قرار گرفت و سبب شد کـه مناسبات مـیان دو کشور ایران و اتحاد شوروی بـه سردی و سپس بـه تیرگی روز افزونی بگراید.

در تابستان سال 1931 قانون ممنوعیّت عضویّت و فعالیت درون سازمانـهای دارای مرام اشتراکی ( مارکسیستی - کمونیستی ) درون ایران تصویب و به اجرا گذاشته شد. درون ماه های مارس و آوریل 1937 بیش از 300 تن کـه عموماً روشنفکران ایرانی بودند بـه ظن ارتباط با محافل کمونیستی قفقاز و یـا مقامات شوروی بازداشت و مورد بازجویی قرارگرفتند، درون این مـیان 53 تن، معروف بـه گروه دکتر تقی ارانی محکوم بـه حبس که تا ده سال گردیدند و متعاقب آن نیز بیشتر ایرانیـانی کـه در قفقاز و آسیـای مـیانـه بسر مـی بردند از سوی مراجع امنیتی و اطلاعاتی شوروی مورد جلب و استفسار قرار گرفتند و تعداد زیـادی از آنـها از آن کشور اخراج شدند. مشـهود هست چنین کنش و واکنشی هایی مناسبات دوجانبه مـیان ایران و اتحاد شوروی را بـه پایین ترین حد و مدارج خود رسانیده بود و دستگاه های تبلیغاتی درون هر یک از کشورها، نظام ایدئولوژیکی دیگری را بشدت مورد حمله و دشنام قرار مـی دادند.

در اثنای جنگ جهانی دوم، اتحاد شوروی عملاً به کشوری با تمامـی مشخصات امپراتوری بزرگ عصر تبدیل گشته بود. با اشغال خاک ایران از سوی نیروهای متفقین درون اوت 1941؛ تبعید رضا شاه از کشور و سپس آزادی زندانیـان سیـاسی و عقیدتی درون ایران همراه با فضای باز سیـاسی؛ انقلابیون مارکسیت از قفقاز مجداً بـه ایران سرازیز شدند و در بعد این واقعه مقامات کرملین عملاً درصدد بودند که تا بخش هایی از انحصارات گذشته دولت تزاری درون ایران را زنده کنند. 

نفت کالای استراتژیکی بود کـه آدلف هلیتر را بـه قفقاز کشانده بود.تا کنترل معادن استراتژیکی نفت باکو درون دریـای خزر را درون دست گیرد. که تا جنگ جهانی دوم قفقاز یگانـه کانون تولید و صدور نفت بـه قاره اروپا بود، نفت عموماَ از چاهای باکو بعد از استخراج از طریق واگن های مخصوص حمل بـه تمامـی نقاط اروپا صادر مـی شد.

کرملین درون سپتامبر 1944، گروهی از متخصصان و دیپلمات های ورزیده خود را راهی تهران کرد که تا برایب و احیـا قرار داد خوشتاریـا اقدامات مناسبی را انجام دهند. دولت اتحاد شوروی خواستار احیـای قرارداد آگاکی خوشتاریـا، و دریـافت امتیـاز نفت شمال از ایران بودند. قراردادی کـه در سال 1916 درون عهد نیکلای دوم، تزار روسیـه درون ایران بسته شد. بدیـهی هست که این قرار داد بعد از تنظیم قرار داد مودت و دوستی ایران و شوروی درون فوریـه 1921 کاملاً از حیض انتفاع ساقط شده بود. بنابراین عدم انعطاف ایران باعث مـی شد که تا مسکو بـه سیـاست انتظار و احتضار روی آورد. بدین ترتیب وقتی درون ماه مـه 1945 بعد از پیروزی نیروهای متفقین درون جنگ دوم جهانی بر علیـه فاشیسم، ایران خواستار تخلیـه و خروج نیروهای ارتش سرخ شوروی از کشورش شد؛ کرملین سیـاستی را کـه در ذهن مـی پرورانید بـه مرحله اجرا گذاشت و از تخلیـه ایران شانـه خالی کرد و عملاً بـه وارد انقلابیون مارکسیت بیشتری از قفقاز پرداخت، که تا مگر بدینوسیله با استفاده از اهرم های فشار بتواند بـه اه اقتصادی و استعماری خود دست یـابد.

زمانیکه ایران درگیر اشغال نیروهای بیگانـه روسی، انگلیسی و آمریکاییـان بود، برخی از روشنفکران و نیروهای دور اندیش ملی ایران بدرستی مـی دانستند، کـه قطعاً دولت های اشغالگر درون پایـان جنگ خواهند کوشید که تا برخی از خواسته های استعماری خود را بـه ایران تحمـیل کنند. لذا درون این مـیانـه، نیروهای ملی از دانش و درایت مردی برخوردار شدند کـه بتواند توقعات قدرت های متجاوز بیگانـه را بی اثر سازند. دکتر محمد مصدق، شاخص ترین آنـها بود کـه توانست درون سال 1944 قانون منع اعطای امتیـاز نفت بـه بیگانگان را بـه مجلس ببرد و بدین ترتیب مانع از امتیـاز نفت شمال بـه اتحاد شوروی شود. هنگامـیکه تحت فشار اتحاد شوروی درون سال 1947، موافقتنامـه قوام – سادچیکف درون مجلس شورای ملی مطرح شد، با توجه بـه اینکه دکتر محمد مصدق دیگر اکنون نماینده مجلس شورای ملی نبود، با ارسال پیـام هایی شفاهی و کتبی به منظور نمایندگان مجلس آنـها را تشویق بـه مخالفت و رد موافقتنامـه قوام – سادچیکف کرد. درون نتیجه چون این قرارداد درون مجلس شورای ملی بـه تصویب نرسید و از حیض انتفاع ساقط شد، ناگزیر روسها مجبور گردیدند که تا با سرشکستگی و همچنین با دستان خالی ایران را ترک کنند.

زنگ ها بـه صدا درون مـی آیند

وودرو ويلسون رئيس جمـهور ايالات متحده درون آغازین هنگامـه جنگ جهاني اول پيش بيني كرد كه درون آينده اعتبار جهاني هر کشوری بـه حجم ذخاير نفتی آن بستگی خواهد داشت. اما روزگاری کـه کینگ هابرت، زمـین شناس نامـی و مشـهور کمپانی شل - کـه از اعتبار ویژه ای نزد متخصصان نفتی برخوردار است،-  در سال 1956، پیش بینی کرد کـه تولید نفت درون آمریکا که تا اوایل دهه 1970 بـه حداکثر خود خواهد رسید و از آن بعد به تدریج کاهش خواهد یـافت، یعنی تولید نفت، منحنی ای بـه شکل یک زنگ خطر بـه وجود خواهد آورد، برخی از صاحب منصبان سیـاسی درون کاخ سفید هشدار او را بسی جدی تلقی د، همچنین وقوع جنگ اعراب و اسرائیل و هشدارهایی مبنی بر کاهش تولید نفت، بطور آشکار و خلل ناپذیری برندگی این سلاح را نزد مقامات کشورهای غربی بویژه مقامات واشنگتن آشکار ساخت.

اما شاید مـهم ترین کابوس ایـالات متحدده آمریکا، پیدایش نظام جمـهوری اسلامـی ایران بود.  آمریکا کـه در روند انقلاب اسلامـی ایران، درون یک قمار بزرگ سیـاسی و بر اساس اشتباه درون محاسبات از بخش مـهمـی از نفت و گاز ایران محروم مانده بود،-  و سالهای بعد از آن نیز روابط خصمانـه و بدور از اعتمادی با یکدیگر داشتند،-  متحمل ضربات بزرگی درون حوزه انرژی گشت. بنابراین واشنگتن قصد داشت که تا از فردای فروپاشی درون اتحاد شوروی، منافع انرژی خود را بـه طور کامل و قابل اعتمادی بـه پیش ببرد. بدین ترتیب این سیـاست درون دولت بیل کلینگتون آغاز گردید، اما آنطور کـه انتظار بود بـه پیش نرفت لیکن وقتی کـه دولت جمـهوری خواه بوش پسر پای بـه کاخ سفید نـهاد، نشان و نماد حضور گسترده  مدیران و کارپردازان کمپانی های نفتی آمریکایی درون جای جای دستگاه دیپلماسی جورج بوش کاملاً برجسته و مشـهود بود.

خانواده بوش ها - از دهه 1950 - درون مدیریت چند کمپانی نفتی آمریکایی درون تگزاس مشارکت داشتند. دیک چنی معاون رئیس جمـهوری آمریکا، مدیر عاملی شرکت "هالی برتون" بزرگترین کمپانی نفتی را برعهده داشت. کوندالیزا رایس، مشاور امنیت ملی و سپس وزیر امور خارجه آمریکا، عضو هئیت اجرائی شرکت شورون بود. دونالد ایوانس، وزیر بازرگانی نیز بیش از یک دهه مدیر عامل شرکت تام بروان بود. بنابراین همانطور کـه پیداست رهبران و مدیران سابق کمپانی های نفتی آمریکایی درون دولت جمـهوری خواه آقای جورج  دبلیو بوش درون مقام های مـهم اقتصادی، دفاعی و سیـاست خارجی ایـالات متحده  آمریکا جای گرفتند.   

همچنین افزایش منحنی تقاضا و مصرف جهانی نفت یکی دیگر از شاخصه های مـهم آغازین آخرین دهه قرن بیستم مـیلادی درون کشورهای صنعتی و یـا کشورهای رو بـه توسعه بود کـه از یک سو  مـی توانست استحکام گروه نفتی دولت بوش را بیشتر مسنجم و وابسته تر کند. از سوی دیگر تقریبا همـین تیم کافی بود جانی تازه و رمقی نو بـه این انجمن داده که تا سیـاست های جاری و ناتمام درون دولت قبلی، منافع ملی واشنگتن را  براساس طرح  منافع طبقاتی خود درون هم آمـیخته و به پیش ببرند.

این موضوع کاملاً بدیـهی بود، چرا کـه خود ایـالات متحده آمریکا یکی از این کشورها بود کـه به تنـهایی یک چهارم نقت مصرفی جهان را بـه خود اختصاص مـی داد.

ماهنامـه بریتیش پترولیوم درون شماره  اوت 1993 گزارش جالب توجه ای درون این باره ارائه مـی دهد، درون این گزارش، آمریکا بزرگترین مصرف کننده انرژی درون جهان معرفی مـی شود که  به تنـهایی حدود 25 درصد نفت مصرفی دنیـا را درون دست دارد. این گزارش درون مقام مقایسه یـادآوری مـی کند کـه مصرف نفت آمریکا درون طی سال 1992 مـیلادی نزدیک بـه 781 مـیلیون تن بوده، درون صورتیکه کـه طی همـین سال مصرف نفت درون کل کشورهای اروپایی غربی 5/623 مـیلیون تن و در ژاپن و چین یعنی دو کشور پیشرفته و در حال پیشرفت، رویـهم رفته 9/386 مـیلیون تن بوده است.

نفت و گاز دریـای خزر غنایم آمریکا از جنگ سرد

در هنگامـه جنگ سرد، کاخ سفید و کاخ کرملین رهبریت هر یک از دو اردوگاه شرق و غرب را درون جهان برعهده داشتند. درون دوران جنگ سرد هر یک از طرفین با هر وسیله و ابزاری و یـا بواسطه هر موقعیت و فرصتی سعی داشتند که تا رقیب خود را با شدت و حدت غیرقابل وصفی مغلوب کنند.

پس از ظهور پروسترویکایِ مـیخائل گورباچف و عدم توفیق او درون اصلاحات حکومتی و سپس فروپاشی اتحاد جماهیری سوسیـالیستی شوروی؛ روسیـه درون چنبره حکومت نالایق بوریس یلتسین و اولیگارشی خانوادگی، حتی که تا آستانـه تجزیـه داخلی پیش رانده شد، فساد حکومتی مردانِ نالایق کـه بیشتر بـه فکر غارت دسترنج ملی بودند، تمامـی شاخصه های فروپاشی امپراتوری روسیـه را عیـان ساخته بود. آمریکا کـه خود را پیروز این رزم جهانی درون طول چند دهه مـی دید، چون فاتحی کـه با هزینـه های فراوان مادی و معنوی، دشمن ایدئولوژیک و اقتصادی خود را مغلوب کرده و به زمـین کوبیده باشد، چونان فاتحی اقدام کرد کـه هر فاتح دیگر اقدام مـی کرد. دست یـازیدن بـه منافع و منابع طرف مغلوب همواره  طبیعت و نتیجه هر جنگ را تشکیل مـی داد. یکی از این منابع و یـا منافع نیز نفت و گاز دریـایی خزر- آسیـای مـیانـه و قفقاز بود.

ذخایر سرشار و متنوع این دریـایی بسته، یکی از غنایم های بسیـار بزرگی بود کـه مقامات آمریکایی بر اساس مصارف داخلی و کنترل جهانی بر این منابع استراتژیکی، بر آن تاکید قاطعی داشتند. درباره حجم منابع نفت این دریـا ارقام متعددی موجود است. حجم نفت دریـا خزر که تا پیش از فروپاشی اتحاد شوروی، کـه توسط مقامات رسمـی این کشور منتشر مـی شده است، ارقام و منحنی مختلفی را نشان مـی داد. ماهنامـه انرژی اکونومـیست درون یکی از شماره های خود مـی نویسد:

"منابع تحقیقاتی " اتحاد جماهیر شوروی " سابق درون نیمـه های دهه 1970 برآورد د کـه در زیر دریـای خزر 35 مـیلیـارد بشکه نفت ذخیره شده است." 4

پس از فروپاشی نظام سانترالیزیم اتحاد شوروی، و آنگاه کـه امکان دسترسی آزاد و بیشتر بـه چاهای نفتی دریـای خزر از سوی کارشناسان غربی مقدور و ممکن گشت و بسیـاری از کمپانی های معظم نفتی را نیز بـه این نواحی کشانید؛ گزارشات منتشره جدید، درون حجم اولیـه آن کـه توسط دانشمندان شوروی ارائه شده بود، تردید بنیـادین نشان داده، براساس، " آخرین تحقیقاتی کـه کارشناسان غربی بعد از فروپاشی اتحاد شوروی بـه عمل آورده اند، نشان مـی دهد کـه دریـای خزر با بیش از 68 مـیلیـارد بشکه ( 092/9 مـیلیـارد تن ) نفت، بعد از خلیج فارس و سیبری مقام سوم را درجهان داراست." 5

اما این آمار نقطه پایـانی و قطعی ذخایر این دریـایی بسته نبوده، بطوریکه اکنون آمار و منحنی دیگری  حجم  ذخایر بیشتری را نشان مـی دهد. کمپانی نفتی بریتیش پترولیوم کـه مطالعات و فعالیت‌های اکتشافی و همچنین سرمایـه گذاری های گسترده ای را درون حوزه نفت و گاز دریـای خزر انجام داده است، درون گزارشی درون سال 2006 با تایید این موضوع، حجم منابع هیدروکربنی این دریـای را قطعاً بسا ارقامـی بیشتر از این مـی داند. " این شرکت بزرگ جهان حجم ذخایر تایید شده نفتی درون دریـای خزر را ۱۸۴‌مـیلیـارد بشکه بیشتر از مـیزان تایید شده و حجم ذخایر گازی احتمالی را ۲۹۳‌هزار‌مـیلیـارد پای مکعب بیشتر از مـیزان تایید شده اعلام کرد. " البته درون گزارشاتی کـه پیرامون فعالیت های اکتشافی این کمپانی جلب توجه بیشتری مـی کند، احتمال اکتشاف بیشتر نفت و گاز درون دریـای خزر است، بطوریکه " این شرکت پیش‌بینی مـی‌کند حجم ذخایر نفت و گاز دریـای خزر پنج برابر حجم ذخایر کشف شده کنونی باشد کـه در صورت تحقق این پیش‌بینی و استخراج ذخایر کشورهای اطراف دریـای خزر قدرت رقابت بالایی با کشور عربستان سعودی پیدا مـی‌کنند. حجم ذخایر تایید شده نفت و گاز دریـای خزر که تا سال ۲۰۱۰ مـیلادی بـه ۱۵‌درصد از مجموع ذخایر تایید شده جهان مـی‌رسد و این منطقه توان تولید روزانـه ۴.۱ مـیلیون بشکه نفت را خواهد داشت." 6

آیـا حتما این مقدار از حجم ثبت شده از نفت و گاز دریـای خزر را نـهایی شده اعلام کرد و تلاش های دیگری به منظور کشف و استخراخ آن بعمل نخواهد آمد.  بعد از انتشار گزارش کمپانی نفتی بریتیش پترولیوم درون سال 2006، همراه با افزایش قیمت جهانی نفت بـه محاذات افزایش تقاضا عمومـی به منظور نفت و گاز، دگرباره  توجه بـه نفت دریـای خزر بیشتر از گذشته شده است. 7

موضوع از آن جایی جدی مـی شد کـه هنوز چین بـه جهش های بزرگ اقتصادی دست نیـافته بود، بنابراین محاسبات منابع غربی درون ارتباط با مـیزان مصرف درون جهان بسرعت ارقام تصاعدی را پیمود. بطوریکه ماهنامـه لوموند دیپلماتیک درون شماره ماه نوامبر 1994، بـه نقل از " آژانس بین المللی انرژی " برآورد کرده بود کـه تا سال 2010، مـیزان مصرف روزانـه نفت درون جهان حدود 42 درصد افزایش یـافته و به از 65 مـیلیون بشکه بـه حدود 92 مـیلیون بشکه درون روز خواهد رسید. 8      

توسعه ناتو؛ گرانیگاه چالش روسیـه و آمریکا

تاثیر نقش ناتو (سازمان پیمان اتلانتیک شمالی) درون تضعیف امپراتوری شوروی درون دوران جنگ سرد، بر هیچ تحلیلگر و محققی پوشیده نیست. اما تاثیر روند توسعه ناتو بـه سوی مرزهای جمـهوری فدارتیو روسیـه، و حضور این سازمان قدرتمند نظامـی درون داخل جغرافیـای اتحاد شوروی سابق – کـه از آن بعنوان حیـات خلوت روسیـه نام مـی شود -، فصل دیگری هست که بر سلسله مراتب اعصاب روسیـه تاثیر بمراتب مخربتری را بجای گذاشته است. روند این واقعه از زمانی آغاز مـی گردد کـه رهبران کشورهای عضو ناتو درون نشست خود  در روزهای 8 و 9 ژوئیـه 1997 درون مادرید حضور بـه هم رساندند تا  در مورد نخستین مرحله گسترش ناتو بـه سوی شرق – بعد از فروپاشی اتحاد شوروی -  به توافق برسند. درست درون همـین روز و در همـین جلسه بود کـه سران این سازمان موافقت خود با عضویت کشورهای لهستان، مجارستان و چک – از اعضای سابق پیمان ورشو- را درون ناتو اعلام د. لیکن باز این پایـان ماجرا نبود، چرا اینکه رهبران مذکور درون اقدامـی دیگر درون پایـان این نشست با انتشار بیـانیـه ای رسمـی اعلام داشتند: کـه " درهای ناتو همچنان بـه روی دیگر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی کـه حائز شرایط عضویت شوند، باز خواهد بود" و سران ناتو بر اساس مفاد این بیـانیـه درون جهت جذب اعضای جدید درون حوزه کشورهای شرق اروپا وعده دادند که تا بار دیگر درون سال 1999 به منظور " بررسی پیشرفت کار" گرد خواهند آمد که تا اقدامات مقتضی دیگری را انجام دهند.

البته امضاء این توافق نامـه بدون حصول موافقت روسیـه امری سخت الوصول مـی نمود. فراموش نشود بوریس یلتسینی کـه از او بعنوان رئیس جمـهوری غربگرا درون کاخ کرملین یـاد مـی شود نیز مواففت خود را از پیش با روند توسعه ناتو بعمل آورده بود، او درون 27 مـه همان سال بـه همراه رهبران شانزده کشور عضو سازمان پیمان آتلانتیک شمالی، سندی را تحت عنوان " سند بنیـانی درون مورد روابط متقابل،همکاری و امنیت بین ناتو و روسیـه" درون پاریس بامضاء رسانید، کـه در حقیقت سندی هست مبنی بر رضایت رئیس جمـهوری روسیـه و عدم مخالفت او با توسعه ناتو بـه سوی شرق قاره اروپا. کـه قرار بود درون ژوئیـه 1997 درون پایتخت اسپانیـا برگزار شود.  

گسترش ناتو این دشمن روسیـه از دیر باز، اسباب جدال فراوانی را نیز درون داخل این کشور بـه همراه آورد، نخست، ناسیونالیست ها، بویژه سوسیـال ناسیونالیست هایی کـه از غرب بدلیل حمایت از جدای طلبان چچنی درون عذاب و وحشت بودند بـه این اعتراضات دامن زدند. بطور مثال الکساندر لبد، ژنرال و سياستمدار پاپوليست و ملی گرای روسيه و نامزد دور پیشین انتخابات رياست جمـهوری - کـه از منظر آراء درون مکان سوم قرار داشت - ، بـه این اقدام واکنش منفی نشان داد. لبد طی مقاله ای کـه در روزنامـه پرطرفدرا ایزوستیـا، بـه چاپ رسانید، امضای سند از سوی بوریس یلتسین، رئیس جمـهوری روسیـه را مساوی با تسلیم شدن این کشور خواند، وی درون این مقاله ادعا کرد کـه اگر درون انتخابات ریـاست جمـهوری روسیـه بـه پیروزی رسیده بود، بطور قطع با گسترش ناتو، با هر امکان و ابزاری مخالفت مـی کرد. او درون این مقاله اذعان مـی داشت کـه توافق نامـه مذکور بلی یـالتای دومـی هست که حق و حقوق روسیـه درون آن نادیده انگاشته و حذف شده است، چراکه او معتقد بود سند فوق از یک سو منافع و حوزه نفوذ آمریکا و ناتو یعنی طرف پیروز درون جنگ سرد را مشخص مـی کند. اما از سوی دیگر منافع مبرم روسیـه کـه طرف بازنده درون این جنگ بوده با تمامـی حق و حقوق – مسلمِ - خود بـه کناری گذاشته و تحقیر شده است؛ او استدلال کرد کـه آری روسیـه بـه این ترتیب سند تسلیم نـهایی خود را امضا کرده است. 9       

جامعه ملتهب روسیـه کـه در حال گذار از ایدئولوژی کمونیسم بـه ناسیونالیسم روسی بود، تحت تاثیر چنین وقایع ای بـه شدت بـه تلاطم افتاد، بویژه آنکه نیروهای ناسیونالیسم مترصد بودند که تا حکومت بوریس یلتسین را کـه از او بعنوان دولتی نالایق و طرفدار غرب -  که عامل بـه توپ بستن مجلس این کشور درون سال 1993 بود،- را بـه حاشیـه رانده و یـا او را از مسند قدرت حذف کنند. اما وقتی حدس و گمان ها مبنی بر حضور ناتو درون دالان قفقاز با تفصیل بیشتری بـه مـیان آمد، امواج این خبر جامعه ملی گرا روسیـه را آنچنان منقلب و ملتهب ساخت، بطوری کـه انتشار امواج و لزرش های این شوک و پخش حدس و گمان های آن، کرملین را نیز درون امان نگذاشت. خبری را کـه خبرگزاری رویتر از این موضوع مخابره مـی کند، عمـیق تاثیر گذاری این حادثه را روشن مـی سازد کـه چگونـه رئیس جمـهور غربگرای روسیـه را نیز متاثر ساخته و او را بدینسان بـه تلاطم انداخته هست تا بلکه واکنش مناسبی را درون مقابل جامعه ناسیونالیستی و به هیجان آمده روسیـه، نشان دهد.

" رویتر درون این باره از قول یلتسین مـینویسد: آمریکا از هم اکنون اعلام مـیکند کـه قفقاز جزو حوزه نفوذی آن کشور است، اما منافع ما پا بـه پای افزایش نفوذ واشنگتن درون قفقاز کاهش مـییـابد. وی کـه در شورای امنیت ملی روسیـه سخن مـی گفت یـادآور شد حل و فصل مسائل قفقاز حتما با درون نظر  گرفتن منافع و امنیت  ملی ما باشد و ما حق داریم از جامعه جهانی درون این زمـینـه انتظار تفاهم داشته باشیم و وزارت خارجه روسیـه حتما در این زمـینـه  اقدام کند.

یلتسین یـادآور شد کـه شمال قفقاز همچون بشکه باروت هست و هر لحظه ممکن هست منفجر گردد. وی از وزارت امور خارجه و سرویس امنیت فدرال ( جانشین کا گ ب ) خواست با یک سیـاست هماهنگ، حافظ منافع امنیتی روسیـه درون قفقاز باشد." 10

همچنین درون چنین شرایطی نیز یکی دیگر از کارگزاران کرملین از خود واکنش نشان داد. بوریس نمـیتسوف معاون اول نخست وزیر و وزیر نفت و گاز روسیـه، درون یک برنامـه پر بیننده تلویزیونی نسبت بـه صدور نفت دریـایی خزر و حضور نظامـی نیروهای آمریکایی درون این منطقه هشدار داد. خبرگزاری ایتار تاس بنقل از نمـیتسوف گزارش مـی دهد " اگر ما رژیم حقوقی دریـای خزر را هم اکنون حل نکنیم بـه عنوان رهبر دراین منطقه محسوب نمـی شویم بلکه بعنوان یک بیگانـه خواهیم بود. ... وی گفت من فردا ( امروز) اجلاسی را درون این مورد تشکیل خواهم داد و فکر مـی کنم کـه ما قطعاً اجازه نخواهیم داد کـه مانور ناوگان ششم آمریکا و یـا هر مانور بزرگ دیگر نظامـی درون این منطقه انجام گیرد چه رسد بـه وقوع درگیریـها نظامـی. وی افزود ما متأسفانـه زمان زیـادی را که تا بحال از دست داده ایم که تا آنجا کـه موقعیت آمریکا دراین منطقه تقویت شده است." 11     

اما درون گزارشی کـه روزنامـه " روسکی تلگراف" بـه چاپ رسانید، عمق نگرانی و دل آشوبی جامعه روسیـه درون آن تبلور وسیعی داشته است. این روزنامـه چاپ مسکو درون این باره مـی نویسد: " با فعال شدن شرکتهای خارجی درون زمـینـه انتقال نفت دریـای خزر از حوزه قفقاز جنوبی، روسیـه بـه آرامـی از دور انتقال نفت این منطقه بـه اروپا کنار گذاشته مـیشود." 12

افغانستان پرده نخست " استراتژی جاده ابریشم" کاخ سفید

کارگزاران جمـهوریخواه کاخ سفید، روزگاری از ریچار نیکسون سلف خود درون حزب جمـهوریخواه - و رئیس جمـهوری پیشین آمریکا- شنیده و آموخته بودند کـه " کلید فتح آسیـای مـیانـه و شرق چین" کـه منابع نفت و گاز درون آن بـه وفور غلیـان مـی کند و به همان تناسب بازار گسترده ای را به منظور کالاهای ارزش افزوده تشکیل مـی دهند، زمانی مـیسر خواهد شد کـه بر " افغانستان " سیطره گسترده ای داشته باشند.

بنابراین بدنبال صرف هزینـه های سنگین درون دوره مقاومت و  پس از سقوط دولت مارکسیستی نجیب الله و حاکم شدن مجاهدین افغان، برخلاف انتظار واشنگتن، نـه تنـها نظمـی جامع برکشور کـه منطبق بر منافع واشنگتن باشد، حاکم نگردید، بلکه هر یک از گروه های مجاهدین افغانی به منظور افزایش قدرت و ثروت خود، با گروه های رقیب دیگر بـه جنگ و نزاع  مـی پرداختند؛ درون نتیجه آن نظمـی کـه مورد نظر کارگزاران کاخ سفید بود، بـه منصه عمل نرسید، و برعتمامـی گروه های مذکور پی درون پی با یکدیگر بـه جنگ و جدال مـی پرداختند. از این روی دیر زمانی نگذشت کـه چندین شرکت نفتی آمریکایی علاقه خود را بـه برقراری و ایجاد نظم درون افغانستان اعلام داشتند. بی شک این گزینـه علاوه بر اینکه منطبق با منافع کمپانی های نفتی آمریکایی بود، مقاصد کلان سیـاست خارجی و امنیت ملی واشنگتن، بویژه درون حوزه تامـین انرژی را نیز پوشش کامل مـی داد.

بدین ترتیب طولی نکشید کـه گروه های مجاهدین افغان – کـه نتوانسته بودند نظمـی را بر کشور حاکم کنند - از دیده گان مقامات سیـاسی و امنیتی واشنگتن فروافتاده  و ملا محمد عمر و گروه تحت رهبری او، کاندید درون دست گرفتن قدرت درون افغانستان شدند که تا بلکه بواسطه این گروه " استراتژی جاده ابريشم" قوت گرفته و بدین ترتیب راه به منظور انتقال نفت و گاز آسیـای مـیانـه و دریـای خزر بـه سوی بازاهای مصرفی جهانی، هموار گردد.

داود مـیر، کاردار افغانستان درون فرانسه - درون دولت برهان الدین ربانی –  در مصاحبه با ماهنامـه "عربی" چاپ پاریس اطلاعات جالب توجهی را ارائه مـی دهد، وی درون این باره اظهار نظر مـی کند و مـی گوید: " قدرت گیری سریع طالبان را مـی توان معلول سه علت دانست: 

- جنگ داخلی افغانستان ( کـه در سال 1992، بعد از آنکه کابل توسط قوای شاه مسعود تسخیر شد، بـه راه افتاد) .

- توسعه طلبی پاکستان.

- اهمـیت اقتصادی منابع سوخت آسیـای مرکزی و ضرورت حمل آن از طریق افغانستان. " 

او درون ادامـه مـی افزاید:

" پاکستان از طریق « آی. اس.آی» ( I.S.I ) سرویس امنیتی معروفش، طالبان را خلق کرد. از هم پاشیدگی افغانستان و وجود بیش از 2 مـیلیون پناهنده افغانی درون پاکستان کار پاکستانی ها را آسانتر کرد. تصمـیم پاکستان همزمان شد با توجه کمپانی های نفتی آمریکایی بـه گاز ترکمنستان وراه حیـاتی عبور آن بـه بندر گراچی درون پاکستان از طریق افغانستان ولی وزارت امور خارجه آمریکا کـه روابط خود را بـه حکمتیـار قطع کرده بود سرمایـه گذاری درون افغانستان را بـه استقرار رژیمـی مشروع درون کابل موکول کرد. بدینسان، تعصبات مذهبی طالبان با منافع پاکستان و آمریکا همسو شد. هزینـه عملیـات طالبان را کـه حدود 30 مـیلیون دلار براورد مـی شود کمپانی نفتی « یونوکال» ( UNOCAL ) مـی پرداخت. بدین ترتیب طالبان تقریباً تمام شـهرهای بزرگ را بدون جنگ، با پول و استفاده از خیـانت، تصرف د." 13

این رویکرد نیز بزودی منافع واشنگتن را تامـین نمـی کرد، اگر چه طالبان توانسته بودند نظمـی قابل توجهی را بـه افغانستان بازگرداند، اما درون این کشور هنوز حکومت واحد و سرتاسری بـه معنی واقعی کلمـه وجود نداشت، گروه های بزرگی از مجاهدین کـه از قدرت اخراج شده بودند، همچنان سودای بازگشت بـه قدرت را درون سر مـی پرورانند. چه بسا جنگ های داخلی که تا حد قابل توجهی مـهار شده بود، لیکن جنگ و ستیز همچنان ادامـه داشت. تمامـی این موارد بـه همراه حضور القاعده و بن لادن و طالبان عرب، سبب مـی شد که تا نگاه های شک آمـیزی درون کاخ سفید،  بر فراز حکومت طالبان درون این کشور گسترانیده شود.

طولی نکشید کارشناسانی کـه مسائل منطقه را رصد مـی د با پروسه جدیدی مواجه شدند، آنـها بـه ناگاه پی بردند کـه وقایع و اتفاقات جاری نشان مـی دهد کـه کاخ سفید پیش از حل معمای- انرژی در-  این بخش از جهان درون آسیـای مـیانـه، افغانستان را بـه حال خود نیمـه رها کرده و در تلاش هست تا "استراتژی جاده ابريشم" را درون بخش هایی از قفقاز، بـه سامان برساند.   

بدین ترتیب درون روز نوزدهم مارس 1999، كنگره آمريكا درون اقدامـی کـه انتظار آن مـی رفت لایحه ای را بنام "استراتژی جاده ابريشم"  (Silk Road Strategy Act ) بصورت قانون بـه تصویب رسانید کـه بر اساس این مصوبه نحوه تامـین منافع ایـالات متحده آمریکا از کرانـه دریـای مدیترانـه درون غرب که تا گستره آسیـای مرکزی درون شرق را شامل مـی شد. این طرح منافع تجاری آمریکا را بر اساس شاهراه جاده ابریشم ترسیم مـی کرد کـه در گذشته کالا و مال الالتجاره را از غرب بـه شرق و بالعجابجا مـی د. درون این طرح هدف آن بود که تا با کوتاه دستان روسیـه، ایران و چین از منطقه علاوه بر بازار مصرف آنـها، منابع انرژی کشورها حوزه قفقاز و آسیـای مـیانـه درون "استراتژی جاده ابريشم"  را درون اختیـار و انحصار خود داشته باشند. درون این طرح، آنگونـه کـه طراحان آن ترسیم کرده بودند، تسلط روسها بر منابع و معابر نفت و گاز شکسته و بزودی و از کنترل او خارج مـی شد.

جدال موفق به منظور عبور نفت و گاز دریـای خزر

در آغاز به منظور عبور نفت دریـای خزر بـه بازاهای جهانی، چند راه به منظور کارشناسان امور متصور بود،  خط لوله نخست کـه البته از مدتی پیش درحال احداث بود، نفت خام را از مـیدان نفتی تنگیز قزاقستان و از طریق روسیـه بـه بندر نووروسیرسک درون دریـای سیـاه منتقل و از آنجا بـه سوی جهان خارج صادر مـی گردید. درون مورد خط لوله بعدی، کـه باعث جدال های گسترده ای نیز شد، دو پیشنـهاد مورد تدقیق و توجه بود، نخست خط لوله از طریق مسیر جنوب، کـه از مـیانـه ایران مـی گذشت و یـا این کشور مـی توانست از طریق سوآپ، نفت و گاز دریـای خزر را بـه مصرف کنندگان جهانی برساند. تمامـی کارشناسان بـه این نکته تاکید داشتند کـه عبور نفت و گاز دریـای خزر از طریق ایران، مسیری بسیـار ارزان و مقرون بـه صرفه تر است، اما یک نکته مانع آن مـی شد، جمـهوری اسلامـی ایران، درون اردوگاه جهانی، درون ردیف دشمنان غرب محسوب مـی شد و این عامل بازدارنده ای بود کـه غرب بـه هیچ وجه نمـی خواست کـه این امتیـاز بزرگ نصیب جمـهوری اسلامـی ایران شود. اما مسکو درون این مـیانـه با بـه نمایش گذاشتن چهره ای خیر خواهانـه ای تلاش داشت که تا مانع این کار شود. مقامات کرملین بـه همکاران آمریکایی خود این موضوع را گوشزد مـی د، اکنون کـه ایران درون کانون ِ دشمنان ِ آمریکا قرار دارد و به حمایت از تروریسم بین المللی مـی پردازد، بعد چه بهتر آنکه آمریکا مسیر اورشیـا خود را دنبال کند. مقام آمریکایی درون این باره مـی گوید :" برخی از مقام های روسیـه هنوز با مسیر باکو مخالفند، اما مسکو اخیراً بـه واشنگتن گفته است؛ با این نکته موافق هست که نباید بـه ایران اجازه داد بر مسیرهای انرژی منطقه حاکم شود." 14 بدین ترتیب، مسیر غربی دریـای خزر مورد توجه واشنگتن و متحدان غربی او درون لندن قرار گرفت کـه نفت را از طریق خط لوله باکو – جیـهان بـه ترکیـه مـی رساند.

مقامات کرملین کـه حرص و ولع مقامات کاخ سفید را بـه درستی شناسایی کرده بودند، از همان راهی وارد شدند کـه بتوانند، بیشترین امتیـاز را از واشنگتن دریـافت کنند، روسها درون این بازی بطور ضمنی با تسلط واشنگتن درون حوزه نفت و گاز دریـای خزر موافقت نشان دادند، اما بـه همان ترتیب نیز راههایی پر از سنگ و لاخ را درون مقابل آمریکاییـان گسترانیدند. یعنی هنگامـی کـه آمریکاییـان درون بخش های مـهمـی از گستره قفقاز جولان مـی دادند، عناصر اطلاعاتی جمـهوری اسلامـی ایران نیز درون آن سامان حضور گسترده ای داشتند. پطر گونچاروف مفسر سیـاسی خبرگزاری نووستی، درون گزارشی کـه اطلاعات آن از سوی منابع امنیتی روسیـه بـه تائید رسیده هست در این باره مـی نویسد: " درون مدت اخیر ایران بطور قابل توجهی توسعه طلبی اقتصادی خود درون آسیـای مـیانـه را گسترش داده کـه منافع روسیـه بطور مرسوم درون آنجا دیده مـی شوند. اما مسکو درون سکوت با این مـی سازد و چنین محاسبه مـی کند کـه هر چه حضور ایران بیشتر باشد، حضور آمریکا و ترکیـه و تا حدی چین کمتر مـی شود." 15

مخالفت آمریکا با عبور نفت دریـایی خزر از خاک ایران

آنگاه کـه شرایط ظاهراً بـه نفع واشنگتن درون جریـان بود و شرکت های نفتی آمریکایی سیـادت و اقتدار خود را درون عرضه نفت و گاز درون دریـای خزر بازیـافتند، اصطکاک منافع مرتباً از یک سو مـیان آمریکا و از سوی دیگر با روسیـه و جمـهوری اسلامـی ایران موجود بود. روس ها از سیـاست مشخصی پیروی مـی د، آنـها خود عاقلانـه نمـی دانستند شخصاً درون منازعه با آمریکا وارد شوند، بلکه از درگیری پنـهان و آشکار مـیان واشنگتن و تهران درون منطقه بویژه درون قفقاز و آسیـای مـیانـه سود مـی جستند. بدین ترتیب مقامات آمریکایی درون تلاشی گسترده درون پی آن بودند که تا منافع جمـهوری اسلامـی ایران را درون منطقه ناکام سازند. کاخ سفید از هر اقدامـی کـه بتواند، هم منافع و هم امکانات تهران را درون منطقه محدود سازد، بهره مـی جست.

سناتور بروان بک، رئیس کمـیته روابط خارجی مجلس سنای آمریکا " بـه دولت توصیـه کرد سریعاً اقدام کند و جلو مداخله های ایران و روسیـه درون منطقه دریـای خزر را بگیرد. وی گفت دسترسی آمریکا بـه دریـای خزر امری بسیـار حیـاتی هست زیرا منابع انرژی دیگر را درون اختیـار ما قرار مـیدهد." 16

بنابراین درون اقدامـی کـه منطبق بر استراتژی عبور نفت و گاز از دالان قفقاز، و هم آهنگ بر اساس طرح " استراتژی جاده ابریشم" کاخ سفید بود، "« ویلیـام دیلی » وزیر بازرگانی آمریکا اظهار عقیده کرده: ایران نبایداز فعالیتهای نفتی درون منطقه آسیـای مرکزی و قفقاز سود ببرد." 17 بدین ترتیب خبرگزاری رویتر، درون این ارتباط گزارش داد ویلیـام دیلی، وزیر بازرگانی آمریکا کـه در روز 18 ژانویـه 1998 درون آنکارا بسر مـی برد، تاکید کرد: چون رژیم ایران حامـی تروریسم هست و درون جهت بی ثباتی منطقه تلاش مـی کند، نباید هیچ پروژه ای کـه نفت و گاز دریـای خزر را از طریق ایران انتقال مـی دهد، بـه اجرا درآید.

ویلیـام دیلی تاکید کرد: پروژه های بزرگ اقتصادی این منطقه نباید وسیله پشتیبانی از حکومتهایی مثل حکومت ایران شود کـه برای دستیـابی بـه سلاح کشتار جمعی و حمایت از تروریسم و بی ثبات منطقه تلاش مـی کند.

از سوی دیگر آمریکا نیز درون تلاش مستمر بود که تا به متحدان اروپایی خود نیز این فشار را تحمـیل کند که تا در حوزه نفت و گاز دریـای خزر بـه جمـهوری اسلامـی ایران مساعدت مالی نکنند، بلکه برعواشنگتن درون تلاش بود که تا اروپاییـان نیز امکانات مالی و تکنولوژیکی خود را بـه رهبری آمریکا درون قفقاز بکار گیرند. "به گزارش رادیو اسرائیل یک مقام ارشد دولتی درون آمریکا فاش ساخت دولت واشنگتن تلاش دارد کشورهای اروپائی را متقاعد سازد بجای احداث شاه لوله نفت و گازی کـه از خاک ایران بگذرد یک شاهراه انرژی از طریق قفقاز، بـه سوی قاره اروپا بکشند، کـه با ایران هیچگونـه ارتباط نداشته باشد.

معاون وزیرخارجه آمریکا درامور اقتصادی استوارت ایزن اشتات ضمن اعلام این خبر گفت برخی کشورهای اروپائی نسبت بـه این برنامـه تمایل نشان مـی دهند ولی هیچگونـه تعهدی درون این زمـینـه نسپرده اند. درون صورت اجرای این برنامـه جمـهوری اسلامـی هر ساله از صدها مـیلیون دلار درآمد ناشی از حق عبور نفت و گاز جمـهوری های مسلمان آسیـای مـیانـه بـه اروپا محروم خواهند شد."18

اسرائیل و نفت دریـای خزر

کسی چه مـی دانست روزی کـه تزار روسیـه درون پی یـافتن چوب گردو، روبرت نوبل، 19  این یـهودی زاده متمول را بـه قفقاز مـی فرستد که تا برای تولید قنداق تفنگ ارتش تزاری روسیـه بکوشد، وی با نفت و گاز درون آذربایجان آشنا مـی شود، و تولید و تجارت این کالای استراتژیک را پیشـه خود مـی گرداند. آیـای مـی دانست کـه وجود این طلای سیـاه اسباب جنگ های بزرگ و حتی جنگ جهانی گردیده و موجبات سقوط خاندان رومانف درون آن کشور و برخی  قدرت های دیگر از جمله آدلف هیتلر درون جهان را رقم خواهد زد؟!

در آغاز حکومت لرزان بولشویک ها، آنـها نیز نمـی توانستند درون برابر کمپانی های نفتی غربی از خود مقاومتی شایـان توجه نشان دهند. هنگامـیکه نظام اتحاد شوروی برقرار بود و کمنترن درون آن کشور راه های رهایی از بندهای امپریـالیستی را به منظور مردمان و زحمتکشان همنوع خود، درون کشورهای منطقه و قاره های دیگر مـی جستند، کرملین با کمال مـیل و رغبت بخش های قابل توجهی از مـیادین نفتی خود درون قفقاز را بر اساس طرح نپ درون اختیـار کمپانی نفتی سینکلر آمریکایی قرار داده بود. 

اما بعد از اینکه حکومت بولشویکی اقتدار خود را درون روسیـه و سپس درون امتداد طول و عرض روسیـه برقرار ساخت، کمپانی های نفتی خارجی از جمله کمپانی نفتی سینکلر نیز امتیـاز استخراج نفت این کشور را از دست داد، و به طبع آن، انحصار این کالای استراتژیکی نیز درون دست کرملین افتاد.

با فروپاشی اتحاد شوروی، و آنگاه تکه و پاره شدن جمـهوری های این امپراتوری، بسیـاری از قدرت های غربی کـه خود را پیروز این رزم مـی دیدند، بخش های قابل ملاحظه ای از غنایم خود را درون معادن نفت و گاز دریـای خزر، از جمله درون نفت و گاز جمـهوری آذربایجان شوروی مـی جستند. درون دوره زمامداری ابوالفضل ایلچی بیگ، این ناسیونالیست آذربایجانی کـه تلاش مـی کرد که تا مناسبات جدی را با کمپانی های نفتی آمریکایی برقرار سازد، این موضوع به منظور روسیـه بسیـار سخت مـی آمد، و مسکو با اعمال فشارها  و درون اقدامـی، اسباب سرنگونی حکومت ایلچی بیک را فراهم ساخت و او ناگزیر گردید که تا از کشور بگریزد.

حیدر علی اف، این کمونیست کهنـه کار و عضو پولیت بورو حزب کمونست اتحاد شوروی و رئیس کا. گ . ب و دبیر کل حزب کمونیست جمـهوری آذربایجان شوروی، با مساعدت کمپانی های نفتی همچون بریتیش پترولیوم – آموکو؛ و بدون مخالفت مسکو بـه نرمـی بقدرت بازگردانیده شد، طولی نکشید کـه یک کنسرسیوم بین المللی درون حوزه نفت و گاز دریـای خزر متعلق بـه جمـهوری آذربایجان تشکیل و شروع بـه کار مـی کند، متعاقباً  برآورد مـی شود کـه کمپانی های نفتی درون آذربایجان بالغ بر چهل مـیلیـارد دلار سود تحصیل کرده اند.

کنسرسیوم علاوه بر بی پی – آموکو – کـه شصت درصد سهام شرکت بین الملی نفت آذربایجان را بـه خود اختصاص داده بودند، شامل کمپانی های دیگری همچون: یونوکال و مکدرموت پنس اویل و یک کمپانی ترکی نیز مـی شد.

در سال 1997 نیز الگور معاون بیل كلینتون، رئیس جمـهوری وقت آمریکا زمـینـه مساعدی به منظور امضای یک قرارداد کلان نفتی - کـه حجم بسیـار زیـادی از ذخایر نفتی آذربایجان - را مـیان کمپانی نفتی شورون  و شرکت ملی نفت جمـهوری آذربایجان فراهم آورد.

اسرائیل نیز بنابه حضور صاحب منصبان یـهودیـان آذربایجانی توانست مناسبات نزدیک و گسترده ای را باکو برقرار سازد، بویژه بحران مـیان باکو و تهران درون چند حوزه نفتی کـه اختلافات عمـیقی را مـیان  ایران و جمـهوری آذربایجان سبب شد و مزید بر علت، حضور نیروهای اطلاعاتی و امنیتی جمـهوری اسلامـی ایران درون جمـهوری آذربایجان و ادعای چندین باره مبنی براینکه بخشی از جناح های داخلی جمـهوری اسلامـی ایران درون حال  صدور انقلاب اسلامـی و طرح کودتایی درون آن کشور است، و مواردی از این دست، مناسبات مـیان تهران و باکو را بـه پایین ترین سطوح خود درون تاریخ روابط این دو کشور رساند؛ درست وجود مرعی و یـا نامرعی همـین خطر هست که مناسبات باکو و تل آویو را بمرحله استراتژیکی رسانیده است. باکو با دریـافت اطلاعات و تسلحیـات از تل آویو، سعی مـی کرد که تا ارکان قدرت خود درون خاندان علی اف را تداوم داده و تضمـین کند.

تل آویو نیز با رشد اقتصادی و بازارهای گسترده ای کـه در منطقه و جهان یـافته، تلاش دارد که تا منابع مطمئن و قابل دسترسی بـه انرژی، بویژه نفت و گاز را به منظور خود درون آینده تضمـین کند. درون بررسی های بعمل آمده مشخص مـی شود کـه " اسرائیل 20% از نفت خود را از معادن آذربایجان درون خزر دریـافت مـی کند." 20

بنابراین تل آویو به منظور تضمـین امنیت خود و امکان دسترسی آسان و بی دردسر بـه نفت و گاز دریـای خزر، حفظ حاکمـیت ملی آذربایجان را از اولویت های سیـاست های خارجی و اقتصادی خود برمـی شمرد. حال اگر وجود دو وزیر یـهودی کـه گفته مـی شود دارای گذرنامـه های اسرائیلی هستند درون دولت مـیخائیل ساکاشویلی را نیز بـه این گزارش بیـافزایم، تصور این موضوع کـه امنیت حاکمـیت جمـهوری آذربایجان و جمـهوری گرجستان، مماس با امنیت اسرائیل مـی گردد، امری بـه دور از واقعیـات نیست. بنابراین، این حدس کـه تا چه حد واشنگتن همراه با تل آویو، سیـاست های خاورمـیانـه ای و قفقاز خود را با هم منطبق کرده باشند، مـی تواند قابل پذیرش باشد، و طرح این اتحاد را بـه مرحله ای حساس و استراتژیکی برساند.

پس از جنگ روسیـه و گرجستان درون ماه اوت سال 2008، مقامات ارشد جمـهوری اسلامـی نیز درون این رابطه موضع دولت متبوعه خود را روشن ساخته و در این مـیان تهران، مقامات تل آویو را عامل و طراح این واقعه معرفی مـی کنند. محمود احمدی نژاد، رئیس جمـهوری اسلامـی ایران کـه دیدگاه های بشدت ضد اسرائیلی دارد، درون چندین مرحله حاکمان تفلیس را ملامت کرده، و تاکید مـی کند کـه اسرائیل درون این آوردگاه نقش مـهمـی داشته است. 21

نمـی توان با استناد بـه گفته های رئیس جمـهوری ایران کـه با دارا بودن احساسات ضد اسرائیلِی، شـهره عام و خاص هست اکتفا کرد و آنرا بعنوان یک مانیفست مورد استفاده قرار داد. اما گزارشات معتبر دیگری از جمله گزارش " انستیتو دولتی تحقیقات دفاعی سوئد" نیز ادعای معادل استدلال رئیس جمـهوری اسلامـی ایران را مـی رساند.

" انستیتو دولتی تحقیقات دفاعی سوئد گزارشی درون رابطه با جنگ پنج روزه درون اوستیـای جنوبی منتشر کرد کـه در آن تحلیلگران سوئدی تایید مـی کنند کـه علیرغم حضور 130 مشاور نظامـی آمریکایی درون گرجستان و برگزاری مانور مشترک Immediate Responce -2008 پیش از حمله گرجستان بـه اوستیـای جنوبی، آمریکا از عملیـات تفلیس درون اوستیـای جنوبی حمایت نکرد. درون گزارش خاطر نشان مـی شود کـه این مانور نـه به منظور آماده سازی حمله بـه اوستیـای جنوبی و بلکه به منظور "ایران" بود. ..

طبق اطلاعات این انستیتو، متخصصین نظامـی اسرائیلی کـه تعداد آنـها حدود هزار نفر بود، نقشی بزرگ درون این راستا ایفا د. مولفین گزارش این را غیر ممکن نمـی دانند کـه حتی "برخی از مشاورین اسرائیلی مستقیماً درون نبردها حضور داشتند".

روزنامـه Svenska Dagbladet بـه نقل از منابعی اسرائیلی اطمـینان خاطر مـی دهد کـه در بین اسرائیلی ها درون گرجستان ژنرال "گال هیرش" نیز وجود داشت کـه در آماده سازی عملیـات اسرائیل درون لبنان درون سال 2006 مـیلادی نیز شرکت داشت. گویـا هیرش شخصاً حمله بـه تسخینوالی را آماده کرده بود. سوئدی ها دلیل افزایش توجه تل آویو بـه گرجستان را چنین توضیح مـی دهند: 

اسرائیل حمله بـه ایران را آماده مـی کند و گرجستان بعنوان سکویی به منظور حمله انتخاب شد. تفلیس و تل آویو پیشتر توافقنامـه ای محرمانـه منعقد کرده بودند کـه طبق آن مقامات گرجستان دو فرودگاه را درون اختیـار نظامـیان اسرائیل قرار دادند و در آنـها جنگنده های اسرائیلی مستقر خواهند شد کـه باید تسلیحات هسته ای ایران را هدف گیرند. درون غیر این صورت هواپیماهای اسرائیلی مجبور مـی شدند بـه عراق بروند کـه مـی توانست مسیر را بسیـار طولانی ساخته و مشکلاتی دیپلماتیک را بـه همراه داشته باشد. یک دلیل دیگر توجه اسرائیل بـه گرجستان نیز مسئله ترانزیت نفت است. اسرائیل 20% از نفت خود را از معادن آذربایجان درون خزر دریـافت مـی کند. طلای سیـاه از طریق خط لوله باکو-تفلیس-جیـهان منتقل مـی شود کـه اسرائیل شدیداً درون ثبات آن ذینفع است." 22

چشم انداز مـیانـه

هنگامـیکه مجریـان انقلاب رنگی از یوغ حکومت های الیگارشی خانوادگی درون جمـهوری های پیشین اتحاد شوروی درون مسیر جدایی از وابستگی با مسکو قرار گرفتند، شاید همگان فکر مـی د، کـه وقایع قابل توجه ای درون این ناحیـه درون جریـان است، اما با ورود ريچارد آرميتاژ معاون اول وزير امور خارجه آمريكا بـه ارمنستان و پس از ديدار با روبرت كوچاريان رئيس جمـهور ارمنستان وی " درون گفتگو با خبرنگاران درون ايراوان گفت كه ايالات متحده آمريكا درون قفقاز منافع دارند". 23  او با گفتار صریح خود پرده از رازی را برداشت، رازی کـه در آن اذعان مـی شود کـه بعضی از سیـاست پیشگان درون این منطقه با واشنگتن داراری استراتژی موازی هستند.

بنظر مـی رسد کـه طرح این بحث خطای تحلیلی نخواهد بود کـه گفته شود تاریخ درون حال تکرار است، و امروز همان کنش و واکنشی کـه در گذشته مـیان دولت ها و امپراتوری های روبه ظهور و یـا رو بـه زوال، درون آن پیرامون قفقاز با هم مماس و درگیر بوده اند، اکنون با اندکی تغییر و با حضور غرب بویژه ایـالات متحده آمریکا درون جریـان است. استراتژیست های آمریکایی، از جمله زيبيگنیو برژينسکي از بخش ديگري از آنچه امريکائي ها درون این منطقه بدنبال آنند پرده برمي دارد و مـی گوید : " گرجستان براي ما دسترسي بـه نفت و به زودي بـه گاز آذربايجان، درياي خزر و آسياي مرکزي را ميسر مي سازد، درون اين چارچوب اين کشور اهميتي استراتژيک دارد." 24
هشدار کرملین، درون نشست شوراي وزراي امور خارجه كشورهاي مشترك المنافع بعمل آمد، شورایی کـه پیش درآمدی به منظور اجلاس سران جامعه همسود بود، نشستی کـه قرار بود هفته بعد از آن یعنی اوایل سپتامبر 2005 درون قازان روسیـه صورت پذیرد، رخ نمود. بـه عبارت روشنتر " طي اين نشست بـه كشورهاي متحد سايق بطور واضح فهانده شد كه آن دسته از آنـها كه درون حوزه نفوذ روسيه باقي بمانند، تمام امتيازات اقتصادي از جمله امكان خريد انرژي بـه پايين ترين قيمت را حفظ خواهند نمود. بـه كشورهايي هم كه قصد جهت گيري بـه سمت غرب را دارند، توصيه شده كه يكبار ديگر بـه ارزيابي مجدد عواقب تصميمات خويش بپردازند."

تحلیلگران وابسته بـه کاخ کرملین نگرانند کـه " قزاقستان و بلاروس كه درون آستانـه انتخابات رياست جمـهوري هستند، قربانيان بعدي انقلابهاي رنگين تحريك شده از سوي غرب گردند".

به عقيده همـین تحليلگران " كشورهايي كه درون حوزه نفوذ روسيه باقي مانده اند، بايد درون برابر غرب حمايت شوند. بـه عقيده آنان، غرب كه با موفقيت روند تغيير رهبري درون اوكراين و گرجستان را اجرا نموده و ولاديمير وارونين،‌ رئيس جمـهور مولداوي را نيز بـه سمت خويش جذب كرده، بـه همين بسنده نخواهد كرد و به تلاش براي خارج ساختن كشورها يكي بعد از ديگري از حوزه نفوذ روسيه ادامـه ميدهد. " 25

تهران نیز منافع سنتی خود را درون منطقه آسیـای مـیانـه و بویژه قفقاز دنبال مـی کند، ایران به منظور احیـای راه ابریشم نیر درون تلاش است، این کشور از کریدور "شمال- جنوب" کـه ایران را بـه روسیـه و اروپا پیوند مـی دهد، دل بسته هست ؛ بنابراین طبیعی هست که تهران، قفقاز را علاوه بر حوزه نفوذ اقتصادی خویش، جزء حوزه امنیتی خود نیز مـی داند. منوچهر متکی، وزیر خارجه جمـهوری اسلامـی ایران، نسبت بـه این موضوع واکنش نشان داده، او هر گونـه تحول و طرحی را بدون مشارکت ایران درون منطقه قفقاز صورت گیرد، غیر ممکن مـی داند و معقد هست : " قفقاز منطقه يي هست که هم مرز با ايران هست لذا هرگونـه تحولي بدون مشارکت ايران غيرممکن است." او درون ادامـه افزود کـه " طرف ايراني همچنان بـه فعال ساختن نقش خود درون منطقه [ قفقاز ] ادامـه خواهد داد."  26

این چه منافع استراتژیکی هست که رئیس دیپلماسی خارجی جمـهوری اسلامـی ایران از آن سخن بـه مـیان مـی آورد؟ نباید فراموش کرد کـه ایران اکنون بزرگترین سرمایـه گذار درون این بخش از منطقه است، و بخش قابل توجه ای از این سرمایـه گذاری ها را نـه بخش خصوصی بلکه بخش دولتی و یـا شبه دولتی از جمله سپاه پاسدران این کشور هست که درون قفقاز انجام مـی دهد. روزنامـه نزاويسيمايا گازتا، گزارش جالب توجه ای را درون این مورد ارائه مـی دهد، این روزنامـه درون بخشی از مطالب خود مـی نویسد: " ايران طرح‌هاي گسترده سرمايه‌گذاري درون اقتصاد گرجستان و ارمنستان را بررسي مي‌كند كه ممكن هست حدود 1 ميليارد دلار براي تفليس و همين مبلغ براي ايروان درون نظر گرفته شود. جهت مقايسه، حجم كلي سرمايه‌گذاري‌هاي روسيه درون گرجستان درون سال 2006 از 30 ميليون دلار تجاوز نكرده بود ... اگر اين توسعه‌طلبي سرمايه عملي شود، ايران مي‌تواند بـه مـهمترين عامل منطقه‌اي تبديل شود". 27

با تمامـی این رخدادها، بـه همراه نجوا و پژواک هایی کـه از هر دو سوی شرق و غرب بـه گوش مـی رسد، گواهی مـی دهد کـه جهان مـی حتما عنقریب منتظر خبر و یـا واقعه ای جدید باشد، کـه وقوع  آن امری اجتناب ناپذیر مـی نماید. از یک سو، ولادیمـیر پوتین مرد قدرتمند درون تاریخ روسیـه و سکاندار کاخ کرملین وعده مـی دهد کـه " بـه تغییرات مثبت درون روابط مسکو و واشنگتن بعد از روی کار آمدن دولت جدید آمریکا امـیدوارست." او " درون پاسخ بـه سوالی درون رابطه با اینکه آیـا روابط روسیـه و آمریکا با روی کار آمدن "باراک اوباما" رئیس جمـهور منتخب آمریکا تغییر خواهد یـافت یـا خیر، گفت: "بسیـار امـیدواریم کـه این تغییرات مثبت باشند". 28

کرملین درون سندی کـه اه و استراتژی امنیت ملی این کشور را که تا سال 2020، تبیین و پوشش مـی دهد، نیز بر همـین موضوع تاکید دارد و از آن استقبال مـی کند. درون این سند با توجه بـه رقیب اصلی قلمداد واشنگتن، اما باز هم بر این نکته تاکید شده هست که " روابط مسكو و واشنگتن شاهد تحولاتي مثبت درون زمان باراك اوباما، رييس‌جمـهور منتخب آمريكا خواهد بود". 29   

در سوی دیگر این رابطه مقامات غربی قرار دارند کـه آنـها نیز بـه نوبه خود سعی دارند که تا به نتیجه ای مرضی الطرفین درون این مـیانـه برسند، بدین ترتیب هست که مقامات سابق غربی بـه همراه مشاوران و تئوری پردازان آنـها درون مسکو گرد مـی آیند که تا بنحوی بـه این بحث رسیدگی کنند. رادیو فردا درون این باره گزارش مـی دهد: "مقام هاى سابق بين المللى روز سه شنبه درون نشستى درون مسكو، پايتخت روسيه، ابراز اميدوارى كردند كه مسئله هسته اى ايران بعد از روى كار آمدن باراك اوباما، رييس جمـهور منتخب آمريكا، حل و فصل شود.

در نشست مسكو، ويليام پرى، وزير دفاع سابق آمريكا، نيز اظهار داشت: همكارى قوى ميان مسكو و واشينگتن براى حل و فصل منازعه بر سر برنامـه اتمى ايران و ساير بحران هاى بين المللى حياتى است.

آقاى پرى افزود: با دولت جديدى كه درون آمريكا روى كار خواهد آمد، فرصتى براى كاهش تنش موجود (در روابط دو كشور) ايجاد خواهد شد. و اگر چنين اتفاقى رخ دهد درون نتيجه ما مى توانيم براى حل همـه مشكلات از جمله درون ارتباط با ايران همكارى با يكديگر را آغاز كنيم ". 30

کارشناسان و گزارشگران کـه موضوعات را رصد مـی د کم و بیش از طرح این موضوع که تا حدودی نیز مطلع بودند. بطور مثال پیتر هیوسی، درون مقاله ای درون واشنگتن تایمز نسبت بـه آن واکنش نشان مـی دهد. او گواهی مـی دهد که" درون ماه ژانویـه دولت جدید آمریکا حتما تصمـیمـی دشوار اتخاذ کند. از یک سو مـی توان بـه روند استقرار سامانـه ضد موشکی درون لهستان و چک ادامـه داده و پارلمان های هر دو کشور را فراخواند کـه توافقنامـه های مربوطه را با آمریکا تصویب کنند. از سوی دیگر مـی توان این برنامـه ها را لغو کرد و بدین ترتیب درون برابر روسیـه کـه چنین گامـی را برهم زننده تعادل استراتژیک مـی داند، کوتاه آمد". 31

تردیدی نیست کـه برخی از مقامات اتحادیـه اروپا، بویژه مقامات آلمانی حسن نیت خود را درون مقابل کرملین بـه نمایش گذاشتند، که تا منافع روسیـه بطور قابل ملاحظه ای حفظ شود. از جمله درون ارتباط با موضوع پیوستن گرجستان و اوکرایین بـه پیمان ناتو، رادیو دویچه وله درون این ارتباط گزارش مـی دهد کـه " درون این مـیان شخصیت‌های سیـاسی آلمان نظیر آنگلا مرکل و فرانک والتر اشتاین‌مایر، وزیر امور خارجه، تبدیل بـه چهره‌های روز رسانـه‌های روسی شده‌اند. دلیل این حرکت را هم مـی‌توان پشتیبانی آلمان از عدم عضویت اوکرائین و گرجستان درون ناتو دانست، کـه در حقیقت نوعی مخالفت با خواست آمریکا بـه شمار مـی‌آید".

مقامات سیـاسی روسیـه نیز از این رویکردی کـه منافع روسیـه را محترم مـی شمارد استقبال کرده و در واکنشی خرسندانـه نسبت بـه این موضوع واکنش نشان دادند. دیمـیتری روگوزین سفیر روسیـه درون اتحادیـه اروپا با استقبال از این موضوع  " تصمـیم اخیر ناتو را بـه منزله تایید این امر دانست کـه برای ناتو موضوع روسیـه مـهم‌تر از درون خواست عضویت اوکرائین و گرجستان است. او درون همـین رابطه گفت: «نیروهای ضد روسی موفق نشدند خواست خودشان را عملی کنند. شکاف و اختلاف نظر درون ناتو امری بارز هست و این شکاف درون صورت گسترش یـافتن ناتو عمـیق‌تر هم خواهد شد. با وجود تمام دسیسه چینی‌های آمریکا، بـه خصوص کوندالیزا رایس، تفکرات و عقاید ضد روسی نتوانستند جای خود را باز کنند. این نکته بـه این معناست کـه اروپا دست بـه کار ساختن خواسته‌های سیـاسی خود شده است".  32

اما تردیدی نیست کـه واشنگتن درون تغییر و تحولاتی کـه پس از انتخابات ریـاست جمـهوری درون آن کشور صورت پذیرفته عملاً سیـاست های خارجی خود را که تا حدود قابل توجه ای منعطف تر نموده است.

بدین ترتیب سران کشورهای غربی کمال حسن نیت خود را درون مـیدان قفقاز بـه نمایش گذشتند، اگر چه زبانی واحدی از آن سو بـه گوش نمـی رسد، اما سیگنال هایی کـه از آن سو بـه این طرف فرستاده مـی شود بـه شکل محسوسی نشان از حسن نیت دارد، درون پیغام ارسال شده، عقب نشینی غرب درون حوزه قفقاز بویژه گرجستان کاملاً مشـهود و ملموس  است.

کوندالیزا رایس، وزیر خارجه آمریکا درون روز چهارشنبه، 27 نوامبر گفت: " واشینگتن درون گردهمایی ِ هفته آینده وزیران و نمایندگان ناتو درون بروکسل، درون مورد پیوستن اوکرائین و گرجستان بـه ناتو پافشاری نخواهد کرد". 33

این سیگنال نیز بـه مسکو رسیده است، کـه در واشنگتن رجال سیـاسی و کارپردازان سیـاست خارجی این کشور بنحو قابل قبولی حاضر بـه نوعی سازش و مدارا درون عرصه مناسبات بین المللی هستند. نیکلای زلوبین مدیر برنامـه های روسیـه و آسیـای مرکز اطلاعات دفاعی آمریکا، بنقل از تحلیلگران آمریکایی مـی نویسد: " اگر لازم باشد کـه گرجستان را با ایران تعویض کنند، آمریکا بـه این امر دست خواهد زد. چرا کـه بلندپروازی های هسته ای ایران به منظور کاخ سفید بـه مراتب مـهم تر از بلندپروازی های سیـاسی تفلیس است. ژئوپلیتیک یعنی همـین ". 34

اما نباید بـه این موضوع خوش بین بود، چرا کـه سکه روی دیگری نیز دارد. سیـاست کوره راهی هست خمـیده و پیچ اندر پیج کـه قرار گرفتن درون آغاز جاده بررسی آن، امکان نگاهی شفاف درون انتها را بدرستی مـیسر نمـی سازد. بنابراین نباید تنـها بـه این دیدگاه بسندیده کرد و خطر یک رویـارویی عظیم مـیان قدرت های بزرگ جهانی و یـا منطقه ای را کـه برحسب منافع ملی و طبقاتی آنـها سرچشمـه مـی گیرد را از ذهن دور داشت.      

در مقاله ای بنام "آمریکا آماده جنگ جدید درون قفقاز مـی شود" دمـیتری یفستافیف، کارشناس برجسته سیـاسی روس نظر دیگری را ابراز مـی دارد، او درون باره احتمال از سرگیر جنگی گسترده تر درون منطقه سخن بـه مـیان مـی آورد و مـی گوید: " بیمـه آمریکا درون برابر ریسک های نظامـی حاد شدن اوضاع درون حوزه دریـای سیـاه را درون نظر دارد. درون آستانـه زمستان و بهار ممکن هست مـیخائیل ساآکاشویلی رئیس جمـهور گرجستان سعی کند کـه جایگاه رو بـه افول خود بر سر قدرت را نجات داده و جنگ جدیدی را آغاز کند. کـه این بار ایـالات متحده کنار نخواهد ماند". 35

این گزارش پژواک سندی هست که کارشناسان ارشد کاخ کرملین نیز آنرا تایید مـی کنند. کاخ کرملین درون سندی کـه اه و استراتژی امنیت ملی این کشور را که تا سال 2020، تبیین و پوشش مـی دهد، نیز بر همـین موضوع تاکید دارد. درون این سند همچنین بـه موضوع شروع یک جنگ بزرگ تاکید شده است. " بر اساس اين سند عنوان شده هست كه جهان طي سال‌هاي آينده با جنگ‌هايي بر سر منابع انرژي روبرو خواهد شد". گزارش سند استراتژی امنیت ملی روسیـه ادامـه مـی دهد :" اين جنگ‌ها درون نزديكي مرزهاي روسيه يا مرزهاي هم‌پيمانانش رخ خواهد داد. تهيه‌كنندگان اين سند اعلام كرده‌اند كه تنش درون مناطق درگير افزايش خواهد يافت و احتمالا اين درگيري‌ها وارد كشورهايي درون آسيا و آفريقا، شبه جزيره كره و نيز ادامـه‌ي خشونت‌ها درون افغانستان و عراق مي‌شود". 36

به هر ترتیب روشن است، درون صفحه ای کـه از آن بنام تاریخ نام مـی شود، قدرتهای معظم همواره  بر حسب توان و امکانات خود، منابع و حوزه نفوذ خود را روشن و مشخص مـی سازند، اگر فرض شود سکوت غرب بویژه ایـالات متحده آمریکا درون جنگ گرجستان نشان از ابراز رضایت مندی از تعیین حوزه مناطق نفوذ و رها گرجستان بـه حال خود و دست کشیدن از دالان قفقاز و نفت و گاز دریـای خزر تلقی گردد، درون سوی دیگر آن بلاانقطاع سوالی پیش روی قرار مـی گیرد کـه حوزه نفوذ و منافع ایـالات متحده آمریکا درون این ره اورد کجا و کدام خواهد بود؟ پاسخ این سوال راهگشای مـهمـی خواهد بود کـه مـی تواند که تا حدود قابل توجه ای ما را بـه وقایعه ای کـه ممکن هست عنقریب بوقوع بپوندد، راهنما سازد. هرالد تریبیون، کوشش دارد که تا گوشـه ای از زاویـه تاریک را آشکار سازد. این روزنامـه درون این ارتباط مـی نویسد: " فرانسوي‌ها ‌بسيار مايلند که تا آمريكا هم درون كنفرانس تابستان سال آتي [ 2009] كه درباره" ساختار امنيتي جديد درون اروپا" هست و با پيشنـهاد ‌و شركت روسيه و كشورهاي اروپايي خواهد بود شركت كند. اين كنفرانس كه درون آن درباره امنيت جامع اروپا، حضور ‌ناتو و عضويت كشورهايي چون اوكراين و گرجستان درون اين سازمان امنيتي- نظامي و نيز درباره استقرار سپر ‌دفاع موشكي آمريكا درون اروپا بحث خواهد شد، بهترين موقعيت و فرصت ممكن هست تا ايالات متحده و اروپا درون ‌ازاي برخي امتيازات بـه روسيه نظر مساعد اين كشور را درون همراهي با برنامـه‌هاي آمريكا و اروپا درباره ‌برنامـه هسته اي ايران، جلب كنند ".‌‌ 37

نتیجه سخن

واقعه 11 سپتامبر 2001، این فرصت زیبنده را بـه مقامات جمـهوریخواه درون کاخ سفید داد که تا از آن استفاده هوشمندانـه لازم را ببرند. بدین ترتیب، نخست افغانستان – کـه بنا بـه اظهارات ریچارد نیکسون " کلید فتح " آسیـا و چین است. –  در 7 اکتبر 2001مورد هجوم نیروهای ائتلاف بین المللی بـه رهبری ایـالات متحده آمریکا – کـه ناتو آنرا مدیریت مـی کرد -قرار گرفت  و آنگاه درون 20 مارس 2003، عراق نیز بواسطه اقدامات نظامـی بـه سرنوشتی مشابه گرفتار آمد.

کاخ سفید همچنین علاقه خود را از قفقاز، یعنی قطعه استراتژیک از پازل " استراتژی جاده ابریشم" پنـهان نمـی داشت. انقلاب های رنگین درون صربستان ( 2000)، گرجستان ( 2003)، اکرایین ( 2004) و قرقیزستان(۲۰۰۵) نیز بـه این رویـای جمـهوریخواهان آمریکایی و سپس همفکران انگلیسی آنـها جامعه عمل پوشانید. لیکن دیری نپاید کـه شکست انقلاب لاله درون اندیجان ِ ازبکستان درون 13 مـه 2005 و سپس مرگ صفر مراد نیـازوف رئیس جمـهوری خودشیفته ترکمنستان، درون 21 دسامبر 2006، و کمـی بعد از آن اعتراضات آتشین ولادیمـیر پوتین درون چهل و سومـین کنفرانس سیـاست امنیتی درون مونیخ ِ آلمان درون 10 فوریـه 2007، سپس اجرای مانور سازمان همکاری های شانگهای درون چلیـابینسک روسیـه درون اوت 2007، کـه در اطراف رشته کوههای اورال برگزار گردید، بدنبال آن اقدام کاوشگران روسی درون همان سال به منظور تصاحب نفت و گاز درون قطب یخ زده شمال 38 و سپس آزمایش "پدر همـه بمب ها" ی دنیـا، 39  توسط روسها درون سپتامبر 2007، و در نـهایت با بحرکت درون آوردن ناوگان های دور برد استراتژیکی هوایی و دریـایی درون همان سال، مجموعه این اقدامات را مـی توان بـه ظهور امپراتوری نوین روسیـه مربوط دانست و طبیعتاً استراتژی جاده ابریشم با چالش های جدی مواجه گردید. اما کابوس واقعی آمریکا با شکست این کشور درون پروژه استراتژی " خاورمـیانـه بزرگ " رقم خورد. یعنی هنگامـیکه  ادامـه جنگ 33 روزه – اسرائیل و حزب الله درون اوت  2006  بنا بـه اصرار کوندالیزا رایس ، وزیر خارجه کابینـه بوش، و با این استدلال کـه ما درون این جنگ مبارک و بزرگ " شاهد درد زایمان خاورمـیانـه جدید هستیم "، بـه یکباره  نتوانست نوزاد "خاورمـیانـه  بزرگ " خود را بـه صحت و سلامت بـه دنیـا آورد، این امر باعث تأسف و تألم شدید رئیس دیپلماسی خارجی کاخ سفید و سایر مقامات واشنگتن واقع شد و استراتژی واشنگتن را با مشکلات و معضلات جدی مواجه ساخت.

جهان درون طول 2 قرن اخیر با تغییرات مدام جغرافیـایی مواجه بوده است. هر تغییر جغرافیـایی بعد از اصطکاک و درگیر شدن منافع قدرت های بزرگ پدیدار شد، بویژه بعد از پایـان دوجنگ بزرگ جهانی، مرزهای جهانی ترک عظیمـی برداشته و قدرت های بزرگ در پی مصاف خونین، مرزهای جغرافیـایی را براساس منافع و امنیت ملی خود تعریف و ترسیم د.  اما درون اثنای پایـان جنگ جهانی دوم، جهان با تعریف جدیدی روبرو گردید. بطوریکه این کره خاکی با تمامـی متعلقات و مباشران سیـاسی و دولتمران آن درون کنفرانس یـالتا (4 که تا 11 نوامبر 1945 ) بصورت عمومـی مـیان مسکو، واشنگتن  و لندن تقسیم شد.

جهان که تا پایـان دهه 1980 عملاً براساس همـین تعریف ژئوپولتیک درون جریـان بود. اما با دگردیسی درون اتحاد شوروی، و با فروپاشی اردوگاه سوسیـالیزم و فائق آمدن ایـالات متحده آمریکا بعنوان یگانـه ابرقدرت جهانی، این کشور کوشید تاجغرافیـای سیـاسی را- با سخت افزارهای جنگی و یـا نرم افزارهای انقلابات رنگین- آنگونـه کـه منطبق بر منافع و امنیتی ملی این کشور است، تعریف، ترسیم و در نـهایت آنرا اجرا کند.  

در حالیکه روسیـه اکنون از خواب گران زمستانی خود بیدار شده و سیـاست سازان کاخ کرملین دگرباره همچون دهه 1950 قد برافراشته و منافع ملی خویش را درون خارج از جغرافیـای سیـاسی خود مـی جوید. جهان گویی بـه اوایل دهه 1950 گام نـهاده است. اما درون این مـیان یک حلقه مفقوده ای وجود دارد کـه نام نامشخص آن "یـالتا جدید" با تسمـیه احتمالی دیگر است.

انتظار مـی رود امروزه سیـاست های خارجی آمریکا درون دولت باراک اوباما دچار دگرگونی رادیکالی شود و در نتیجه انتظار مـی رود کـه در این راستا نزم افزارها و پالسی های جدیدیی بکار شوند؛ بطور قطع مقامات کاخ سفید از حزب دمکرات آمریکا کـه معمار و بنیـانگذاران اصلی " استراتژی جاده ابریشم" بوده اند، بعید بنظر مـی رسد، کـه این استراتژی را - کـه در امتداد امنیت و استراتژی ملی این کشور حرکت مـی کند،- بـه کناری گذاشته و از آن بـه سهولت گذر کنند. با توجه بـه اینکه درون دو سوی این مجادله دو شخصیتی بر قدرت تکیـه زده اند، کـه هر یک از آنـها بیشترین آرا را درون تاریخ ریـاست جمـهوری آمریکا بدست آورده  و دیگری مقام نخست درون رهبری تاریخ روسیـه را بـه خود اختصاص داده است، و هر یک از این دو مقام، از قدرت منحصر بفردی  در نزد افکار عمومـی کشورهای خود برخوردار هستند، کـه بواسطه این مقام و موقعیت عقب نشینی از مواضع خود را پسندیده نمـی بینند. بنابراین بنظر مـی رسد و یـا انتظار مـی رود کـه جدال ها بـه مراحل حساس خود نزدیکتر شوند و یـا اینکه درون یک معماری جدید، با یـالتای دیگری حوزه نفوذ هر یک از قدرت های مذکور بـه لحاظ حقوق بین المللی روشن و دقیقتر شود.

بنابر این عدم توفیق ایـالات متحده آمریکا درون طرح " خاورمـیانـه بزرگ" و شکست اسرائیل درون جنگ 33 روزه درون تابستان 2006، و ظهور امپراتوری نوین روسیـه درون سال 2007 و همچنین شکست و هزيمت مـیخائیل ساکاشویلی درون بازپس گیری اوستیـای جنوبی و آبخازیـا درون تابستان 2008 را آیـا حتما در طرح شکست ایـالات متحده آمریکا درون " استراتژی جاده ابریشم" ارزیـابی کرد؟  آیـا جنگ گرجستان بخش نـهایی جنگ بر سر تسلط و کنترل منابع هیدروکربنی و راههای ترانزیتی آن قلمداد گردیده و یـا بخش آغازین این حرکت بـه حساب مـی آید؟ و سوال اساسی و مـهم تر این هست که اگر این جنگ و غائله درون حقیقت فاتح و مغلوب مشخصی نداشت و در تعیین خط و مرزبندی ژئواستراتژیکی درون این منطقه ژئواکونومـیکی، هنوز مرزهای جغرافیـایی و ژئوپولیتیکی همچون " یـالتای جدیدی " بـه معنی واقعی کلمـه شکل نیـافته و تعریف نشده است. سوالی کـه برای هر تحلیلگر و کنکاشگری مطرح مـی شود، این هست که: " بعد از گرجستان نوبت چه کشوریست؟"  

دسامبر 2008

hossein105@hotmail.com

منابع:


January 18th, 2009

  برداشت و بازنویسی درونمایـه این تارنما درون جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یـادآوری نمایید.




[قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 27 Sep 2018 14:33:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com