به نام خدایی کـه نام او راحت روح هست و ذکر او مرهم دل مجروح و مـهر او بلانشینان را کشتی نوح...!
ستاره های درخشان اسمان چشمک زنان نوید امدن اورا مـی دادند.چشمک زنان مژده عدل و عدالت اورا مـی دادند.اسمان شب پر بود از ستاره هایی کـه قرار بود وقتی او مـی اید،فرشی شوند زیر قدم های مبارکش.فرشی شوند زیر قدم های مبارک او و یـاران زمـینی اش کـه به دعوت حق لبیک گفته بودند و ان قدر بزرگ بودند کـه فرشتگان نیز بال های خودرا به منظور حفاظت از انان بالا بودند.در اسمان شب ماهی بود کـه وقتی غرق تماشایش مـی شدم،رخ درخشان اورا مـی دیدم!
_ مادرجان؟
_بله کم؟
_مادرجان یوسف زهرا مرا مـی بیند؟ازمن مراقبت مـی کند ؟صدایم مـی کند؟دوستم دارد؟او کی مـی اید؟مگر قلب کوچک من بـه عشق وصال او نمـی تپد؟مگر او...
مادرم دستی بر گیسوانم کشید و لبخندی زد.لبخندش مانند غنچه ای بر جانم نشست. جشنواره خوارزمی تصویر انشا بوسه ای بر پیشانی ام زد.همان طور کـه به ستاره های اسمان خیره شده بود،گفت:ک عزیزم، جشنواره خوارزمی تصویر انشا ای خورشید من.نمـی دانم از کدام ستاره نگاهت مـیکند اما ،نکند روزی تاج وجودش را از سرت برداری؟نکند روزی درون خانـه را بزند و تو نیـاشی؟روزی فرا نرسد کـه با دل و جان صدایش نکنی.روزی نیـاید کـه ساعتت را به منظور امدنش کوک نکنی.شبی نباشد کـه چشم انتظار نشانی از بهارش نباشی؟او با کوله باری از مـهر مـی اید...در این زمانـه کـه پر هست از بی مـهری و ناملایمات بی دین ها و شیـاطین.باز مـیگردد بر دل سیـاه ما.شکوفه ها با امدنش ان باد مـیشوند و اواز مـی خوانند.نمـی دانم از کدام ستازه نگاهت مـیکند.اما او دوستت دارد.مراقبت است.او مـی اید.حتی اگر چشمان یک نفر باز یـا بسته شود......او رفت.سوی چشمانش خاموش شد و به اسمان ها رفت.مادرم را مـیگویم.اکنون درون اسمان دو ستاره دارم.اما هنوز نمـی دانم از کدام ستاره نگاهم مـی کنی..
مادرم گفت هرگاه ساعتم را کوک کنم،هنگامـی کـه زنگ خورد نو مـی ایی.اما تو بازنگشتی.ناخوداگاه بـه سوی اسمان کشیده مـی شوم.اسمانی کـه جلوه روی اوست.قدم بـه فرشی تیره کـه تکه دوز شده از ستاره هاست مـی گذارم.تا شاید...نگاهی،سایـه ای،صدایی،اغوش گرمـی،دست نوازشی،از او...قدم بـه فرش اسمان مـی گذارم.ستاره ها زیر قدم هایم مـیشکنند.برای رسیدن بـه وصال گل نرگسم،همـه چیز را زیر پا خواهم گذاشت!
_اهای جان؟کجا مـیروی این وقت شب،در اسمانی بـه این بزرگی؟نمـی ترسی گم شوی؟تنـها شوی؟اسمان تاریک شود،کوتاه شود؟باران بگیرد،خیس شوی؟شـهاب بیـاید اب شوی.سنگ بیـاید خرد شوی.از این ها نمـی ترسی؟این چه عشقی ست کـه تورا که تا اینجا کشانده؟نمـی گذارم بروی...حتی اگر گریـه کنی،دلم نخواهد سوخت.حتی اگر...
گفتم:ای ستاره جان،ای همدم من درون شب های تاریک،ای زیبای زیبا،ای روشنی،تو را بـه خدایت بگذار بروم.اگر نگذاری بروم دیگر ستاره ام نیستی.دیگر نمـی گذارم نگاهم کنی.نورت را نمـی خواهم.لبخندش را مـی خواهم.اگر بگذاری بروم،مـی شوی مـیوه دل و جانم...ستاره کمـی فکر کرد.شاید بـه اشک هایم.اشک هایی کـه همچو رودی از چشمانم جاری مـیشد.ستاره گفت:چه قدر چشمانت زیباست!چه مروارید های درخشانی از ان ها مـی اید.چشمانت را بده هرجا خواستی برو.مروارید هایت را بده هرجا خواستی برو...با خودم فکر کردم مگر یعقوب نبی به منظور جگرگوشـه اش،یوسف گم گشته اش،سوی چشم هایش را نداد؟مروارید های زیبا و درخشانش را نداد؟
_ای ستاره جان،دوستت دارم!بگیر،این هم مروارید هایم!
اه!حالا چگونـه از این جا بگذرم..این جا اسمان نیست.انگاری شکافته شده است.اری!گیسوانم.گیسوانم راروی این تکه از اسمان پهن مـی کنم و مـی گذرم.مگر فاطمـه از دوری حسینش چنگ بر گیسوانش نینداخت؟اشک نریخت؟مروارید درخشان چشمانش کم سو نشد؟...اشک نریخت؟گذشتم.گذشتم و گذشتم...
هوا روبه روشنی مـی رفت.خورشید گیسوان طلایی اش را فرش راه افق کرده بود و چلچله نغمـه امدنت را سر مـی داد.بازهم شروع صبحی دیگر...بدون تو...
_ جان؟نمـی ترسی اب شوی؟گرم شوی؟چه مـی خواهی؟سوزان تر از من نیست.گرم نر از من نیست.
_ای خورشید من.ای گرمای روزهایی کـه چیزی نیستند جز ناامـیدی و یـاس...عشق من بـه او گرم تر و سوزان تر از توست.تو گرمـیت را،هستی ات را،روشنی ات را،از او مـی گیری.تو را بـه خدایت بگذار بروم.
_صدایت بر دلم نشست.صدایت را مـیخواهم.اگر صدایت را مـی دهی،ان قدر این جا بمان که تا عشق گرم و سوزانت خاموش شود!از ان بـه بعد دیگر نمـی گفتم.صدایم را دادم.فقط فکر مـی کردم.خورشید رفت و ماه تابان امد.حسش مـی کردم.با تمام وجود.با دل و جان.بسیـار نزدیک بود.لبه ماه را گرفتم و بالا رفتم.بالا و بالاتر.او انجا بود.عزیز تر از همـه عالم انجا بود.گمشده ام...نمـی توانستم نگاهش کنم،تا شاید صدایم کند،دست نوازش بر گیسوان نداشته ام بکشد...فقط وجودش را احساس مـی کردم و بس...گویی بـه سمتم مـیاید.صدایم مـیکند،صدایی مـهربان و اشنا...همـین برایم کافی ست.مـهدی ماه اسمان تاریک من هست که درون ان گم مـی شوم و او دستم را مـی گیرد... جشنواره خوارزمی تصویر انشا : جشنواره خوارزمی تصویر انشا
[جشنواره خوارزمی تصویر انشا]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 05:42:00 +0000