شعر مهر خدا در دل من هر جه توان

شعر مهر خدا در دل من هر جه توان سایت سارا شعر - برگزیده زیباترین شعرها از شاعران دیروز و امروز | آوای دل - شاعر : حاتم سامانی - شعر : تو چه کردی با دل من | گنجور » حافظ » غزلیـات - ganjoor.net | شعر دلتنگی | غم من دل شعر on Instagram - mulpix.com |

شعر مهر خدا در دل من هر جه توان

سایت سارا شعر - برگزیده زیباترین شعرها از شاعران دیروز و امروز

فردوسی


تو را دانش دین رهاند دوست
ره رستگارى ببایدت جست
به گفتار پیغمبرت راه جوى
دل از تیرگى‌ها بدین آب شوى
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى
خداوند امر و خداوند نـهى
که خورشید بعد از رسولانِ مِهْ
نتابید بر ز بوبکر بِهْ
عمر کرد اسلام را آشکار
بیـاراست گیتى چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم على بود جفت بتول
که او را بـه خوبى ستاید رسول:
که �من شـهر علمم عَلیَّم درون است�
درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهى دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست
على را چنین دان و دیگر همـین
کز ایشان قوى شد بـه هرگونـه دین

 

هاتف

از عشق تو جان بی قراری دارم
در دل ز غم تو خار خاری دارم
هر دم کشدم سوی تو بیتابی دل
مـی‌پنداری کـه با تو کاری دارم
 

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نـه هستهای ما چونان کـه بایدند
نـه بایدهای ما

مثل همـیشـه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو مـی خورم

عمریست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره مـی کنم
باشد
برای روز مبادا
اما درون صفحه های تقویم
روزی بـه نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیـه دیروز
روزی شبیـه فردا
روزی شبیـه همـین روزهای ماست
امای چه مـی داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نـه هستهای ما چونان کـه بایدند
نـه بایدهای ما

هر روز بی تو
روز مباداست !

قیصر امـین پور

 

شعر زیبای " روی جاده نمناك " سروده شادروان مـهدی اخوان ثالث .
شاعر این شعر را بـه مناسبت خودكشی صادق هدایت بزرگترین نویسنده معاصر ایران سروده بود .

اگرچه حالیـا دیریست كان بی كاروان كولی
ازین دشت غبار آلود كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه مـی دیده ست آن غمناك روی جاده ی نمناك ؟
زنی گم كرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مـهربان با او
چنانچون پاره یـا پیرار ؟
سیـه روزی خزیده درون حصاری سرخ ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را درون قناری سرخ ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایـه درون زیرش
هزاران قطره خون بر خاك روی جاده ی نمناك ؟
چه نجوا داشته با خویش ؟
پ یـامـی دیگر از تاریكخون دلمرده ی سوداده كافكا ؟
همـه خشم و همـه نفرین ، شعر مهر خدا در دل من هر جه توان همـه درد و همـه دشنام ؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همـه آفاق ، مست راستین خیـام ؟
تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یـا باز
تفی دیگر بـه ریش عرش و بر آین این ایـام ؟
چه نقشی مـی زده ست آن خوب
به مـهر و مردمـی یـا خشم یـا نفرت ؟
به شوق و شور یـا حسرت ؟
دگر بر خاك یـا افلاك روی جاده ی نمناك ؟
دگر ره مانده تنـها با غمش درون پیش آیینـه
مگر ، آن نازنین عیـاروش لوطی ؟
شكایت مـی كند ز آن عشق نافرجام دیرینـه
وز او پنـهان بـه خاطر مـی سپارد گفته اش طوطی ؟
كدامـین شـهسوار باستان مـی تاخته چالاك
فكنده صید بر فتراك روی جاده ی نمناك ؟
هزاران سایـه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
كه مـی داند چه مـی دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیریست كز این منزل ناپاك كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك برچیده ست
ولی من نیك مـی دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب مـی خوانم
كه او هر نقش مـی بسته ست ،‌ یـا هر جلوه مـی دیده ست
نمـی دیده ست چون خود پاك روی جاده ی نمناك

'

گل باغ آشنایی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مـه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
كه نـه سرو مـی شناسد
نـه چمن سراغ دارد؟
نـه كبوتری كه پیغام تو آورد بـه بامـی
نـه بـه دست مست بادی خط آبی پیـامـی.
نـه بنفشـه یی،
نـه جویی
نـه نسیم گفت و گویی
نـه كبوتران پیغام
نـه باغ های روشن!
گل من ، مـیان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی
به كدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را بـه كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشـه مـهر، شكسته شیشـه ی دل.
منم این گیـاه تنـها
به گلی امـید بسته.
همـه شاخه ها شكسته.
به امـیدها نشستیم و به یـادها شكفتیم.
در آن سیـاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یك فریب خفتیم...

محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )

 

سلام ، حال همـه ما خوب هست ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه بـه گاه خیـالی دور ،
كه مردم بـه آن شادمانی بی سبب مـی گویند .
با این همـه عمری اگر باقی بود ، طوری از كنار زندگی مـی گذرم
كه نـه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نـه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یـادم نرفته هست بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
مـی دانم همـیشـه حیـاط آنجا پر از هوای تازه بازنیـامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعكاس تبسم رویـا ، شبیـه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانـه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی درون ، بی دیوار . شعر مهر خدا در دل من هر جه توان . شعر مهر خدا در دل من هر جه توان . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را بـه فال نیك خواهم گرفت
دارد همـین لحضه یك فوج كبوتر سپید ، از فراز كوچه ما مـی گذرد
باد بوی نامـه های كسان من مـی دهد
یـادت مـی آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیـاوری ! ؟
نـه ری را جان !
نامـه ام حتما كوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینـه ،
از نو برایت مـی نویسم
حال همـه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! !

سید علی صالحی

 

وقتی كه من بچه بودم

وقتی كه من بچه بودم
پرواز یك بادبادك
مـی بردت از بام های سحر خیزی ی پلك
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های كوتاه
وقتی كه من بچه بودم
خوبی زنی بود
كه بوی سیگار مـیداد
و اشكهای درشتش
آن عینك ذره بینی
با صوت قرآن مـی آمـیخت
وقتی كه من بچه بودم
آب و زمـین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرك
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز مـی خواند
وقتی كه من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمكار مظلوم
وقتی كه من بچه بودم
مـی شد ببینی
آن قمری ناتوان را
كه بالش
زین سوی قیچی
با باد مـی رفت
مـی شد
آری
مـی شد ببینی
و با غروری بـه بیرحمـی بی ریـایی
تنـها بخندی
وقتی كه من بچه بودم
در هر هزاران و یك شب
یك قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناكت
سرشار باشد
وقتی كه من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی كه من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیـان داشتند
آه
آن روزها گربه های تفكر
چندین فراوان نبودند
وقتی كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود

اسماعیل خویی

 

رودکی

شبی دیرند و ظلمت را مـهیـا
چو نابینا درو دو چشم بینا
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیـاخن ترت حتما کرد کارا
چراغان درون شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
چو یـاوندان بـه مجلس مـی گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند
نیـارم بری این راز بگشود
مرا از خال هندوی تو بفنود
اگرچه درون وفا بی شبهی و دیس
نمـی‌دانی تو قدر من ازندیس
بود زودا، کـه آیی نیک خاموش
چو مرغابی زنی درون آب پاغوش
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
سر سرو قدش شد باژگونـه
دو که تا شد پشت او همچون درونـه
تو ازفرغول حتما دور باشی
شوی دنبال کار و جان خراشی
به راه اندر همـی شد شاهراهی
رسید او که تا به نزد پادشاهی
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
زهر گونـه درو تمثال‌ها ساخت
ز عود و چندن او را آستانـه
درش سیمـین و زرین پالکانـه
 

صائب تبریزی

نومـید نیستیم ز احسان نوبهار
هرچند تخم سوخته درون خاک کرده‌ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیـات
ما بـه آب تلخ، صلح از آب حیوان کرده‌ایم
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
نعره‌ی مستانـه‌ای درون کار گردون کرده‌ایم!
زبان چشم خوبان را نمـی‌داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده‌ایم !
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شده‌ایم
چون زمـین، آینـه‌ی حسن بهاران شده‌ایم
نیست یک نقطه‌ی بیکار درین صفحه‌ی خاک
ما درین غمکده یـارب بـه چه کار آمده‌ایم؟
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امـید
که سیـه نامـه چو شبهای گناه آمده‌ایم
ما چو سرواز راستی دامن بـه بار افشانده‌ایم
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ایم
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی
گرد راه از خویش درون آغوش یـار افشانده‌ایم
نیستیم از جلوه‌ی باران رحمت ناامـید
تخم خشکی درون زمـین انتظار افشانده‌ایم
دست ماگیر ای سبک جولان، کـه چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار درون پا مانده‌ایم
زین بیـابان گرمتر از مای نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیـها، ولیک
هر کـه با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم
هر تلخیی کـه قسمت ما کرده هست چرخ
مـی نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم
خواه درون مصر غریبی، خواه درون کنج وطن
همچو یوسف، بی گنـه درون چاه و زندان بوده‌ایم
حسرت ما را بـه عمر رفته، چون برگ خزان
مـی‌توان دانست از دستی کـه بر هم سوده‌ایم
چون مـیوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب بـه نشاه‌ی دیگر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم درون جهان
پوشیده بود، روی بـه هر درون گذاشتیم
هری تخمـی بـه خاک افشاند و ما دیوانگان
دانـه زنجیر درون دامان صحرا کاشتیم
بر دانـه‌ی ناپخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
نفسی چند کـه در غم گذراندن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
ستم بـه خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یـاد آن کردیم
بنای خانـه بدوشی بلند کرده‌ی ماست
قفس نبود کـه ما ترک آشیـان کردیم
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت
رو بـه ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
ما سیـه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
نیست ممکن از پشیمانیی نقصان کند
شاخ گل شد دست افسوسی کـه ما بر سر زدیم
خط بـه اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی بـه گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده‌ی خویش
مشت آبی هست که بر آینـه‌ی دیده زدیم
دستش بـه چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل بـه روی هر کـه درین باغ وا شدیم
کم نشد درون سربلندی فیض ما چون آفتاب
سایـه‌ی ما بیش شد چندان کـه بالاتر شدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
داغ عشق تو ز اندازه‌ی ما افزون است
دستی از دور برین آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا درون گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم
از حادثه لرزند بـه خود قصر نشینان
ما خانـه بدوشان غم سیلاب نداریم
در تلافی، مـیوه‌ی شیرین بـه دامن مـی‌دهیم
همچو نخل پرثمر، سنگی کـه بر سر مـی‌خوریم
نـه دین ما بـه جا و نـه دنیـای ما تمام
از حق گذشته‌ایم و به باطل نمـی‌رسیم
دست کرم ز رشته‌ی تسبیح‌ایم
روزی نمـی‌رود کـه به صد دل نمـی‌رسیم
منعان گر پیش مـهمان نعمت الوان کشند
ما بـه جای سفره، خجلت پیش مـهمان مـی‌کشیم!
یوسف بـه زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود بـه دو عالم نفروشیم
عنان گسسته‌تر از سیل درون بیـابانیم
به هر طرف کـه قضا مـی‌کشد شتابانیم
نظر بـه عالم بالاست ما ضعیفان را
نـهال بادیـه و سبزه‌ی بیـابانیم
چیده‌ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر کـه از ما گذرد آب روان مـی‌دانیم
چه فتاده هست بر آییم چو یوسف از چاه؟
ما کـه خود را بـه زر قلب گران مـی‌دانیم
چون صبح، خنده با جگر چاک مـی‌زنیم
در موج خیز خون، نفس پاک مـی‌زنیم
بیـاض گردن او گر بـه دست ما افتد
چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم!
دشمن خانگی آدم خاکی هست زمـین
خانـه‌ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
خیز که تا چون موجه‌ی دریـا وداع هم کنیم
لذت نمانده هست در آینده‌ی حیـات
از عیشـهای رفته دلی شاد مـی‌کنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان مـی‌کند
ما بـه این ده روزه عمر اظهار هستی مـی‌کنیم
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
گر نماز از ما نمـی‌آید، وضویی مـی‌کنیم
دارم عقیق صبر بـه زیر زبان خویش
مانند خضر، تشنـه‌ی آب بقا نیم
دیوانـه‌ام ولیک بغیر از دو زلف یـار
دیگر بـه هیچ سلسله‌ای آشنا نیم
وفا و مردمـی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده‌دلیـها چه از کـه مـی‌جویم
همان از طاعت من بوی کیفیت نمـی‌آید
اگر سجاده‌ی خود درون مـی گلفام مـی‌شویم
آن طفل یتیمم کـه شکسته هست سبویم
از آب، همـین گریـه‌ی تلخی هست به جویم
آن سوخته جانم کـه اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم، بتوان یـافت بـه بویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یـاد هنان درون مقابل مـی‌رویم
ما نـه زان بیخبرانیم کـه هشیـار شویم
یـا بـه بانگ قافله بیدار شویم
سرما درون قدم دار فنا افتاده است
ما نـه آنیم کـه بر دوشی بار شویم
ما را گزیده هست ز بس تلخی خمار
از ترس، بوسه برمـیگون نمـی‌دهیم!
کار جهان تمامـی، هرگز نمـی‌پذیرد
پیش از تمامـی عمر، خود را تمام گردان
سودای آب حیوان، بیم زیـان ندارد
عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان
همـیشـه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمـی‌سازند
که درون خرابی هم یکدلند مـیخواران
زان چهره‌ی عرقناک، زنـهار بر حذر باش
سیلاب عقل و هوش است، این قطره‌های باران
ایـام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد، دیگر بـه جویباران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گر بـه بیداری غرور حسن مانع مـی‌شود
مـی‌توان دلهای شب آمد بـه خواب عاشقان
پیش ازین، بر رفتگان افسوس مـی‌خوردند خلق
مـی‌خورند افسوس درون ایـام ما بر ماندگان
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن
برگریزان مکافات هست دندان ریختن!
سال‌ها گل درون گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک مـی‌باید بـه دامان ریختن
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری
که دل را تنگ سازد، درون گره چون غنچه زر بستن
هیچ همدردی نمـی‌یـابم سزای خویشتن
مـی‌نـهم چون بید مجنون سر بـه پای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمـی‌ماند مدام
مـی‌نشاند چرخ هر را بـه جای خویشتن
بوسی کـه ز کنجساقی نگرفتم
مـی‌بایدم اکنون زجام گرفتن
چون دست برآرم بـه گرفتن، کـه ز غیرت
بارست بـه من عبرت از ایـام گرفتن!
ز اخوان راضیم که تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
از دست نوازش تپش دل نشود کم
ساکن نشود زلزله از پای فشردن
گریزد لشکر خواب گران از قطره‌ی آبی
به یک پیمانـه از سر عقل را وا مـی‌توان
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما
چه از ما مـی‌توان بردن، چه با ما مـی‌توان ؟
گرفتم این کـه نظر باز مـی‌توان
به بال چشم، چه پرواز مـی‌توان ؟
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش
هنوز درد دل آغاز مـی‌توان
قسمت خود بین نمـی‌گردد زلال زندگی
ای سکندر، سنگ بر آیینـه مـی‌باید زدن
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
خنده درون هنگامـه‌ی ماتم نمـی‌باید زدن
زین بیـابان مـی‌برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
چون سیـاهی شد ز مو، هشیـار مـی‌باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار مـی‌باید شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امـیدها
من چه دانستم چنین سر درون هوا خواهم شدن؟
هر گنـه عذری و هر تقصیر دارد توبه‌ای
نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن
دلم ز کنج قفس که تا گرفت، دانستم
که درون بهشت مکرر نمـی‌توان بودن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
چه مـی‌پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد عمر من درون چشم
خوش هست فصل بهاران نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیـار
که درون بهشت حلال هست باده نوشیدن
کنون کـه شیشـه‌ی مـی‌مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
ندارم محرمـی چون کوهکن که تا درد دل گویم
ز سنگ خاره مـی‌باید مرا آدم تراشیدن
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
شد سیل محو درون بحر، از پیش پا ندیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمـینی کـه زمـین‌گیر توان گردیدن
خاکم بـه چشم درون نگه واپسین مزن
زنـهار بر چراغ سحر آستین مزن
انصاف نیست آیـه‌ی رحمت شود عذاب
چینی کـه حق زلف بود بر جبین مزن
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی
چنان شود کـه چراغ پدر کند روشن
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
چو آن چراغ کـه وقت سحر شود روشن
درین دو هفته کـه ابر بهار درون گذرست
تو نیز دامن امـید چون صدف واکن
دل را بـه آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن
از آب زندگی بـه التفات کن
از طول عمر، صلح بـه عرض حیـات کن
از زخم سنگ نیست درون بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
فریب شـهرت کاذب مخور چو بیدردان
به جای تربت مجنون مرا زیـارت کن!
این راه دور، بیش ز یک نعره‌وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیـا نتوان گفت گرد کمتر کن
منمای بـه کوته نظران چهره‌ی خود را
از آه من ای آینـه رخسار حذر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیـاید
کاری کـه به همت رود از پیش، خبر کن
عمر عزیز را بـه مـی‌ناب صرف کن
این آب را بـه لاله‌ی سیراب صرف کن
هر کـه زر بـه زر دهد اهل بصیرت است
فصل شکوفه را بـه مـی‌ناب صرف کن
سر جوش عمر را گذراندی بـه درد مـی
درد حیـات را بـه مـی ناب صرف کن
ساقیـا صبح هست مـی از شیشـه درون پیمانـه کن
حشر خواب آلودگان از نعره‌ی مستانـه کن
مـی‌رود فیض صبوح از دست، که تا دم مـی‌زنی
پیش این دریـای رحمت، دست را پیمانـه کن
سرمـه را هم محرم چشم سیـاه خود مکن
گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
قبله‌ی من! عدر شرع حیـا نامحرم است
خلوت آیینـه را هم جلوه‌گاه خود مکن
ز باده توبه درون ایـام نوبهار مکن
به اختیـار پشیمانی اختیـار مکن
به استخاره اگر توبه کرده‌ای زاهد
به استخاره دگر زینـهار کار مکن
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را بـه پای زمـین گیر سر مکن
در قلزمـی کـه ابر کرم موج مـی‌زند
اندیشـه چون حباب ز دامان‌تر مکن
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب، سنگین‌تر شد آخر خواب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده‌ی دیگر شد از غفلت به منظور خواب من
نباشم چون ز همزانویی آیینـه درون آتش؟
که مـی‌آید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل، راست نیـامد کلید من
مرگ هیـهات هست سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم کـه مـی‌یـابند از گفتار من
به یک خمـیازه‌ی گل طی شد ایـام بهار من
به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه‌ی برهم زده‌ی بال و پر من
با خرابیـهای ظاهر، دلنشین افتاده‌ام
سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
گفتم از پیری شود بند علایق سست‌تر
قامت خم حقله‌ای افزود بر زنجیر من
یک دل غمگین، جهانی را مکدر مـی‌کند
باغ را درون بسته دارد غنچه‌ی دلگیر من
جوانی برد با خود آنچه مـی‌آمد بـه کار از من
خس و خاری بـه جا مانده هست از چندین بهار از من
بجزب هوا از من دگر کاری نمـی‌آید
درین دریـای پرآشوب پنداری حبابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون درون خمار افتم
چو آید گردن مـینا بـه کف، مالک رقابم من
دیده‌ی بیدار انجم محو شد درون خواب روز
همچنان درون پرده‌ی غیب هست خواب چشم من
اندیشـه از شکست ندارم، کـه همچو موج
افزوده مـی‌شود ز شکستن سپاه من
کشاکش رگ جان من اختیـاری نیست
چو موج، درون کف دریـا بود اراده من
به نسیمـی ز هم اوراق دلم مـی‌ریزد
به تامل گذر از نخل خزان دیده‌ی من
ازان خورند بـه تلخی ناب مرا
که بی‌تلاش بـه چنگ آمده هست شیشـه‌ی من
من و سیری ز عقیقخوبان، هیـهات
خشکتر مـی‌شود از مـی‌لب پیمانـه‌ی من
عاقبت پیر خرابات ز بی‌پروایی
ریخت پیش بط مـی سبحه‌ی صد دانـه‌ی من
مـی‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت، گران نیست بـه دیوانـه‌ی من
خراب حالی ازین بیشتر نمـی‌باشد
که جغد خانـه جدا مـی‌کند ز خانـه‌ی من
ز گریـه‌ای کـه مرا درون گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانـه‌ی من
برچاه زنخدان تشنـهاستاده‌ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
با کمال ناگواریـها گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشـه‌ی فردای من
خون مـی‌خورد کریم ز مـهمان سیر چشم
داغ هست عشق از دل بی آرزوی من
گردون سفله لقمـه‌ی روزی حساب کرد
هر گریـه‌ای کـه گشت گره درون گلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا درون خواب کرد
مـی‌شناسد بستر بیگانـه را پهلوی من
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با مـیهمان ز خانـه صفا مـی‌رود برون
یک ساعت هست گرمـی هنگامـه‌ی هوس
زود از سر حباب هوا مـی‌رود برون
هر تمنایی کـه پختم زیر گردون، خام شد
زین تنور سرد هیـهات هست نان آید برون
دست که تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمـین ما بـه ناخن آب مـی‌آید برون
غم ز محنت خانـه‌ی من شاد مـی‌آید برون
سیل از ویرانـه‌ام آباد مـی‌آید برون
هر کجا تدبیر مـی‌چیند بساط مصلحت
از کمـین بازیچه‌ی تقدیر مـی‌آید برون
از حوادث هر کـه را سنگی بـه مـینا مـی‌خورد
از دل خونگرم ما آواز مـی‌آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان مـی‌کنم
از دل بی‌حاصلم صد آه مـی‌آید برون
ناله‌ی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن کـه از بتخانـه مـی‌آید برون
داغ بر دل شدم از انجمن یـار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون
مرا هر کـه بیرون مـی‌کشد از گوشـه‌ی خلوت
ستمکاری هست کز آغوش یـارم مـی‌کشد بیرون
بر سیـه بختی ارباب سخن مـی‌گرید
ناله‌ای کز دل چاک قلم آید بیرون
زنده شد عالمـی از خنده‌ی جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
گر بداند کـه چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیـاید بیرون
نشاه‌ی باده‌ی گلرنگ بـه تخت هست مدام
دولت از سلسله‌ی تاک نیـاید بیرون
آنقدر خون زلعل تو درون دل دارم
که بـه صد گریـه‌ی مستانـه نیـاید بیرون
هر کـه داند کـه خبرها همـه درون بیخبری است
هرگز از گوشـه‌ی مـیخانـه نیـاید بیرون
کسی کـه مـی‌نـهد از حد خود قدم بیرون
کبوتری هست که مـی‌آید از حرم بیرون
دلیل راحت ملک عدم همـین کافی است
که طفل گریـه کنان آید از عدم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمـی‌دهد، چو سبو کهنـه گشت، نم بیرون
برساغر ازان بوسه‌ی سیراب زنند
که نیـارد سخن از مجلس مستان بیرون
زلیخا همتی درون عرصه‌ی عالم نمـی‌یـابد
به امـید کـه آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
پرده‌ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو بـه کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
خون مرا بـه گردن او گر ندیده‌ای
در ساغر بلور، مـی‌ناب را ببین
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی بی اشاره‌ی محراب را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمـیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نـه من
گریـه‌ها دارم چو شمع انجمن درون آستین
از سکندر صفحه‌ی آیینـه‌ای بر جای ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعه‌ی ما بر زمـین
آدم مسکین بـه یک خامـی کـه در فردوس کرد
چاک شد چون دانـه‌ی گندم دل اولاد او
حرف گفتن درون مـیان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
من بسته‌امطمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی کـه آه ازو!
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده‌ای کـه نروید گیـاه ازو
ما ز برهن قانع بـه یـاد یوسفیم
نعمت آن باشد کـه چشمـی نیست درون دنبال او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مـهلتی کـه عمر درازست نام او
طلبکار تو دارد اضطرابی درون جهانگردی
که پنداری زمـین را مـی‌کشند از زیر پای او
نمـی‌دانم کجا آن شاخ گل را دیده‌ام صائب
که خونم را بـه جوش آورد رنگ آشنای او
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را بـه صد خیـال فکنده هست خواب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر
از بوسه مـهر برحاضر جواب تو
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامـه شود روزگار فرقت تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه مـی‌خواهی
خمار بی‌ از من، بی خمار از تو
چه آرزوی شـهادت کنم، کـه سوخته است
به داغ یـاس، جگر گوشـه‌ی خلیل از تو
خاطرات از شکوه‌ی ما کی پریشان مـی‌شود؟
زلف پر کرده هست از حرف پریشان، گوش تو
درین راه بـه دل نزدیک، گمراهی نمـی‌باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ذوق وصال مـی‌گزد از دور پشت دست
گرم هست بس کـه صحبت من با خیـال تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانـه مـی‌خندی
که درون خواب بهاران هست پنداری خزان تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسه‌ی من کارها دارد بـه خاک پای تو!
در جبهه‌ی ستاره‌ی من این فروغ نیست
یـارب بـه طالع کـه شدم مبتلای تو؟
شادم بـه مرگ خود کـه هلاک تو مـی‌شوم
با زندگی خوشم کـه بمـیرم به منظور تو
دایم بـه روی دست دعا جلوه مـی‌کنی
هرگز ندیده استی نقش پای تو
خبر بـه آینـه مـی‌گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده‌ام بس کـه بدگمان بی تو
سایـه‌ی بال هما خواب گران مـی‌آرد
در سراپرده‌ی دولت دل بیدار مجو
بیخودان، از جستجو درون وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند درون پای سرو
 

 دقیقی

چنان دید گوینده یک شب بـه خواب
که یک جام مـی داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی پدید آمدی
بر آن جام مـی داستانـها زدی
به فردوسی آواز دادی کـه مـی
مخور جز بر آیین کاووس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی کـه بخت
بدو نازد و لشکر و تاج و تخت
شـهنشاه محمود گیرنده شـهر
ز شادی بـه هر رسانیده بهر
از امروز که تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازین بعد به چین اندر آرد سپاه
همـه مـهتران برگشایند راه
نبایدش گفتنی را درشت
همـه تاج شاهانش آمد بـه مشت
بدین نامـه گر چند بشتافتی
کنون هرچ جستی همـه یـافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن
اگر بازیـابی بخیلی مکن
ز گشتاسب و ارجاسپ بینی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایـه نزد شـهنشـه رسد
روان من از خاک بر مـه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت
منم زنده او گشت با خاک جفت

 

منوچهری دامغانی

هر کار کـه هست جز بـه کام تو مباد
هر خصم کـه هست جز بـه دام تو مباد
هر سکه کـه هست جز بـه نام تو مباد
هر خطبه کـه هست جز بـه بام تو مباد
---------------
دولت همـه ساله بی‌جلال تو مباد
همت همـه ساله بی‌جمال تو مباد
هر بنده کـه هست بی‌کمال تو مباد
خورشید جهان تویی، زوال تو مباد
---------------
تاریک شد از مـهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز
شد روشنی از روز و سیـاهی ز شبم
اکنون نـه شبم شبست و نـه روزم روز
---------------
ای کرده سپاه اختران یـاری تو
فخرست جهان را بـه جهانداری تو
مستند مخالفان ز هشیـاری تو
بخت همـه خفته شد ز بیداری تو
---------------
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعده‌ی فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
---------------
مسعود جهاندار چو مسعود ملک
بنشست بـه حق بـه جای محمود ملک
از ملک جز این نبود مقصود ملک
کز ملک بـه تربیت رسد جود ملک
 

ابوسعید ابوالخیر

رویت دریـای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر صدف دهان درون دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان
 

جامـی

سخن ز آسمان‌ها فرود آمده‌ست
بر اقلیم جان‌ها فرود آمده‌ست
بود تابش ماه و مـهر از سخن
بود گردش نـه سپهر از سخن
سخن مایـه‌ی سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی کـه موزون بود
زدم عمری از بی‌مثالان مثل
سرودم بـه وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد بـه نظم معمام نام
ز بی‌چارگی‌ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره‌جوی
کنون کرده‌ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی‌های پیران کار
که مانده‌ست از آن رفتگان یـادگار،
اگرچه روان‌بخش و جان‌پرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیـازان کوی امـید
خط سبز خواهد نـه موی سفید
دریغا کـه بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیـه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیف‌ام فتد کار پس
نیـاید برون حرفی از خامـه‌ام
که نبود سیـه‌رویی نامـه‌ام
 

داستان سیـاوش و آتش

فردوسی

و اینك سیـاوش به منظور اثبات بی گناهی خویش از آتش مـی گذرد:

جهاندار سودابه را پیش خواند
همـی با سیـاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نـه روشن روان

مگر كاتش تیز پیدا كند
گنـه كرده را زود رسوا كند

به پور جوان گفت شاه زمـین
كه رایت چه بیند كنون اندرین

سیـاوش چنین گفت كای شـهریـار
كه دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بوَد بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

پر اندیشـه شد جان كاووس كی
ز فرزند و سودابـ ﮥنیك پی

كزین دو یكی گر شود نابكار
ازان بعد كه خواند مرا شـهریـار

چو فرزند و زن باشدم خون مغز
كرا بیش بیرون شود كار نغز

همان بـه كزین زشت كردار دل
بشویَم كنم چارۀ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نیكو سَخُن
كه با بد دلی شـهریـاری مكن

به دستور فرمود که تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان

هیونان بـه هیزم كشیدن شدند
همـه شـهر ایران بـه دیدن شدند

به صد كاروان اشتر سرخ موی
همـی هیزم آورد پر خاشجوی

نـهادند هیزم دو كوه بلند
شمارَش گذر كرد بر چون و چند

زدور از دو فرسنگ هر كش بدید
چنین جست و جوی بلا را كلید

همـی خواست دیدن درون راستی
زكار زن آید همـه كاستی

چو این داستان سر بـه سربشنوی
بِه آید ترا گر بدین بگروی

نـهادند بر دشت هیزم دو كوه
جهانی نَظاره شده هم گروه

گذر بود چندان كه گویی سوار
مـیانـه برفتی بـه تنگی چهار

بدانگاه سوگنِد پرمایـه شاه
چنین بود آیین و این بود راه

وزان بعد موبد بفرمود شاه
كه بر چوب ریزند نفط سیـاه

بیـامد دو صد مرد آتش فروز
دمـیدند گفتی شب آمد بـه روز

نخستین دمـیدن سیـه شد زدود
زبانـه بر آمد بعد از دود زود

زمـین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همـه دشت بریـان شدند
بران چهر خندانش گریـان شدند

سیـاوش بیـامد بـه پیش پدر
یكی خود زرّین نـهاده بـه سر

هشسیوار با جام های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامـید

یكی تازیی بر نشسته سیـاه
همـی خاك نعلش بر آمد بـه ماه

پراگنده كافور بر خویشتن
چنانچون بود رسم و ساز كفن

بدانگه كه شد پیش كاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه كاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید

سیـاوش بدو گفت انده مدار
كزین سان بودَ گردش روزگار

سرِ پر زشرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست

ور ایدون كه زین كار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدانِ نیكی دهِش
كزین كوه آتش نیـابم تپش

خروشی بر آمد زدشت و ز شـهر
غم آمد جهان را از آن كار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد بـه ایوان و آتش بدید

همـی خاست كو را بد آید بـه روی
همـی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نـهاده بـه كاووس چشم
زیـان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سیـاوش سیـه را بـه تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانـه همـی بر كشید
كسی خود و اسپ سیـاوش ندید

یكی دشت با دیدگان پر زخون
كه که تا او كی آید ز آتش برون

چو او را بدیدند برخاست غو
كه آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی
زترّی همـه جامـه بی بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار
كه گفتی سمن داشت اندر كنار

چو بخشایش پاك یزدان بود
دمِ آتش و آب یكسان بود

چو از كوه آتش بـه هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شـهر و ز دشت

سواران لشكر برانگیختند
همـه دشت پیشش درم ریختند

یكی شادمانی بُد اندر جهان
مـیان كهان و مـیان مـهان

همـی داد مژده یكی را دگر
كه بخشود بر بی گنـه دادگر

همـی كند سودابه از خشم موی
همـی ریخت آب و همـی خست روی

چو پیش پدر شد سیـاووش پاك
نـه دود و نـه آتش نـه گرد و نـه خاك

فرود آمد از اسپ كاووس شاه
پیـاده سپهبد پیـاده سپاه

سیـاووش را تنگ درون بر گرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت

سیـاوش بـه پیش جهاندار پاك
بیـامد بمالید رخ را بـه خاك

كه از تفّ آن كوه آتش برست
همـه كامـﮥ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلیر جوان
كه پاكیزه تخمـی و روشن روان

چنانی كه از مادر پارسا
بزاید شود درون جهان پادشا

مـی آورد و رامشگران را بخواند
همـه كام ها با سیـاوش براند

سه روز اندر آن سومـی درون كشید
نبد بر درِ گنج بند و كلید

چهارم بـه تخت كیی بر نشست
یكی گرزۀ پیكر بـه دست

بر آشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخن ها برو بر براند

كه بی شرمـی و بد بسی كرده ای
فراوان دل من بیـازرده ای

یكی بد نمودی بـه فرجام كار
كه بر جان فرزند من زینـها,

بخوردی و در آتش انداختی
برین گونـه بر جادوی ساختی

نیـاید تو را پوزش اكنون بـه كار
بپرداز جای و برآرای كار

نشاید كه باشی تو اندر زمـین
جز آویختن نیست پاداش این

بدو گفت سودابه كای شـهریـار
تو آتیش بدین تارك من ببار

مرا گر همـی سر بباید برید
مكافات این بد كه بر من رسید,

بفرمای و من دل نـهادم برین
نبود آتش تیز با او بـه كین

سیـاوش سخن راست گوید همـی
دل شاه از غم بشوید همـی

همـه جادوی زال كرد اندرین
نخواهم كه داری دل از من بـه كین

بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همـی پشت شوخیت كوز

به ایرانیـان گفت شاه جهان
كزین بد كه این ساخت اندر نـهان

چه سازم چه باشد مكافات این
همـه شاه را خواندند آفرین

كه پاداش این آنكه بی جان شود
ز بد كردن خویش پیچان شود

به دژخیم فرمود كین را بـه كوی
زدار اندر آویز و بر تاب روی

چو سودابه را وی برگاشتند
شبستان همـه بانگ برداشتند

دل شاه كاووس پر درد شد
نـهان داشت , رنگ رخش زرد شد

سیـاوش چنین گفت با شـهریـار
كه دل را بدین كار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید بـه راه

همـی گفت با دل كه بر دست شاه
گرایدن كه سودابه گردد تباه

به فرجامِ كار, او پشیمان شود
ز من بیند او غم, چو پیچان شود

بهانـه همـی جست زان كار شاه
بدان که تا ببخشد گذشته گناه

سیـاووس را گفت بخشید مش
از آن بعد كه خون ریختن دیدمش

سیـاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بـه در

شبستان همـه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز

برین گونـه بگذشت یك روزگار
برو گرم تر شد دل شـهریـار

چنان شد دلش باز از مـهر اوی
كه دیده نـه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شـهریـار جهان
همـی جادوی ساخت اندر نـهان

بدان که تا شود با سیـاووش بد
بد اسنان كه از گوهر او سزد

زگفتار او شاه شد درون گمان
نكرد ایچ بر كس پدید از مـهان

به جایی كه زهر آگند روزگار
از و نوش خیره مكن خواستار

تو با آفرینش بسنده نـه ای
مشو تیز گرد پرورنده نـه ای

چنین هست كردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همـی بر تو چهر

 

نشاط اصفهانی

طاعت از دست نیـاید گنـهی حتما كرد
در دل دوست بـه هر حیله رهی حتما كرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایـان شده است
كاخ دل درون خور اورنگ شـهی یـابد كرد

روشنان فلكی را اثری درون ما نیست
حذر از گردش چشم سیـهی حتما كرد

شب، چو خورشید جهانتاب نـهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مـهی حتما كرد

خوش همـی مـی روی ای قافله سالار بـه راه
گذری جانب گم كرده رهی حتما كرد

نـه همـین صف زده مژگان سیـه حتما داشت
به صف دلشدگان هم نگهی حتما كرد

جانب دوست نگه از نگهی حتما داشت
كشور خصم تبه از سپهی حتما كرد

گر مجاور نتوان بود بـه مـیخانـه، �� نشاط ��
سجده از دور بـه هر صبحگهی حتما كرد

 

فرخی سیستانی

دل من همـی داد گفتی گوایی
كه باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن بـه مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان بودم ولیكن
نـه چندان كه یك سو نـهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از درون خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی

كه دانست كز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همـه بی وفایی

سپردم بـه تو دل ندانسته بودم
بدین گونـه مایل بـه جور و جفایی

دریغا دریغا كه اگه نبودم
كه تو بی وفا درون جفا که تا كجایی

همـه دشمنی از تو دیدم ولیكن
نگویم كه تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش بـه آیم
مرا باش که تا بیش ازین آزمایی

 

نامـه ی ویس بـه رامـین

فخرالدین اسعد گرگانی

نامـﮥ دهم

دلی پُر از آتش و جانی پُر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود

برم هر شب سحرگه پیشِ‌ دادار
بمالم پیشِ او برخاك رخسار

خروشِ‌ من بدرّد پشتِ ایوان
فغانِ من ببندد راهِ كیوان

چنان گریم كه گرید ابرِ آذار
جنان نالم كه نالد كبكِ كهسار

چنان جوشم كه جوشد بحر از باد
چنان لرزم كه لرزد سرو و شمشاد

به اشك از شب فرو شویم سیـاهی
بیـاغارم زمـین که تا پشتِ ماهی

چنان از حسرتِ دل بركشم آه
كجا ره گم كند بر آسمان ماه

ز بس كز دل كشم آهِ جهان سوز
ز خاور بر نیـارد آمدن روز

ز بس كز جان بر آرم دودِ اندوه
ببندد ابرِ تیره كوه که تا كوه

بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پُر آب و روریِ زرد و پُر گرد

همـی گویم: شعر مهر خدا در دل من هر جه توان خدایـا،‌كردگارا
بزرگا، كامگارا، بردبارا

تو یـارِ بی دلان و بی كسانی
همـیشـه چارۀ بیچارگانی

نیـارم گفت رازِ خویش با كس
مگر با تو كه یـارِ من تویی بس

همـی دانی كه چون خسته روانم
همـی دانی كه چون بسته زبانم

تو دِه جانِ مرا زین غم رهایی
تو بردار از دلم بندِ جدایی

دلِ آن سنگدل را نرم گردان
به تابِ مـهربانی گرم گردان

به یـاد آور دلش را مـهرِ دیرین
پس آنگه درون دلش كن مـهرِ شیرین

یكی زین غم كه من دارم بر او نِه
كه باشد بارِ او از هر كِهی مِه

به فضل خویش وی را زی من آور
و یـا زیدر مرا نزدیكِ او بر

همـی که تا باز بینم رویِ ‌آن ماه
نگه دارش ز چشم و دستِ بدخواه

به جز مـهرِ منش تیمار منمای
به جز عشقِ منش آزار مفزای

و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی رویِ‌ او جان و جهان بس

هم اكنون جانِ‌ من بستان بدو دِه
كه من بی جان و آن بت با دو جان بهْ

نگارا، چند نالم؟ چند گویم؟
به زاری چند گریم؟ چند مویم؟

نباشد گفته بر گوینده تاوان
چو باشد اندك و سودش فراوان

بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین بعد خود تو مـی دان با خدایت

اگر كردارِ تو با كوه گویم
بموید سنگِ او چون من بمویم

ببخشاید مرا سنگ و، دلت نـه
به گاهِ مردمـی سنگ از دلت بهْ

مرا چون سنگ بودی این دلِ مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشست!

 

ترانـه های باباطاهر عریـان

ز دست دیده و دل هر دو فریـاد
كه هر چه دیده بیند دل كند یـاد

بسازُم خنجری نیشش زفولاد
زنُم بر دیده که تا دل گردد آزاد


٭٭٭


یكی بر زیگری نالان درین دشت
به خون دیگران آلاله مـی گشت

همـی كشت و همـی گفت ای دریغا
بباید كشت و هشت و رفت ازین دشت


٭٭٭


نسیمـی كز بن آن كاكل آیو
مرا خوشتر زبوی سنبل آیو

چو شو گیرُم خیـالش را درون آغوش
سحر از بستُرم بوی گل آیو


٭٭٭


دلُم بی وصل تِه شادی مبیناد
ز درد و محنت آزادی مبیناد

خراب آبادِ دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد


٭٭٭


مو آن دلدادۀ بی خانمانُم
مو آن محنت نصیبِ سخت جانُم

مو آن سرگشته خارُم درون بیـابان
كه چون بادی وزد هر سو دوانُم


٭٭٭


گلی كه خود بدادُم پیچ و تابش
به اشك دیدگانُم دادُم آبش

در این گلشن خدایـا كی روا بی
گل از مو دیگری گیره گلابش

 
٭٭٭


بی ته اشكُم ز مژگانِ تر آیو
بی ته نخِل امـیدمُ بی بر آیو

بی ته درون گنج تنـهایی شب و روز
نشینُم که تا كه عمرُم بر سر آیو


٭٭٭


دو چشمونِت پیـاله پر ز مـی بی
دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ری بی

همـی وعده كری امروز و فردا
نمـیدونُم كه فردای تو كی بی؟

 

فریدون مشیری

پر کن پیـاله را کاین آب آتشین
دیریست ره بـه حال خرابم نمـی برد
این جام ها كه درون پی هم مـی شود تهی
دریـای آتش هست كه ریزم بـه كام خویش
گرداب مـی رباید و آبم نمـی برد!
من با سمند سركش و جادویی
تا بیكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشـه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا كوچه باغ خاطره های گریز پا
تاشـهر یـادها .............
دیگر هم
جز که تا كنار بستر خوابم نمـی برد!
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مـه آلود دوردست
پرواز كن بـه دشت غم آلود عمر من
آنجا ببر مرا كه م نمـی برد...!
آن بی ستاره ام كه عقابم نمـی برد!

در راه زندگی ...
با این همـه تلاش و تمنا و تشنگی
با این كه ناله مـی كشم از دل كه : آب ....آب....!!
دیگر فریب هم بـه سرابم نمـی برد!
پر كن پیـاله را....

 

فریدون مشیری

چرا از مرگ مـی ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانـه مـی دانید ؟

- مپندارید بوم ناامـیدی باز ،
به بام خاطر من مـی كند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز هست .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز هست �

مگر مـی این چراغ بزم جان مستی نمـی آرد ؟
مگر افیون افسون كار
نـهال بیخودی را درون زمـین جان نمـی كارد ؟
مگر این مـی پرستی ها و مستی ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمـی گردید ؟
چرا از مرگ مـی ترسید ؟

كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟
مـی و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمـی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیـاری نمـی بیند !

چرا از مرگ مـی ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانـه مـی دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، درون بستر گلبوی مرگ مـهربان ، آنجاست !
سكوت جاودانی پاسدار شـهر خاموشی ست .

همـه ذرات هستی ، محو درون رویـای بی رنگ فراموشی ست .
نـه فریـادی ، نـه آهنگی ، نـه آوایی ،
نـه دیروزی ، نـه امروزی ، نـه فردایی ،
زمان درون خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی كه بیداری نمـی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا " هركه را زر درون ترازو ،
زور درون بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همـه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانـه مـی دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ مـی ترسید ؟

زمستان

سلامت را نمـی خواهند پاسخ گفت
سرها درون گریبان است
كسی سر بر نیـارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یـاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یـازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه مـی آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد درون پیش چشمانت
نفس كاین هست ، بعد دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یـا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانـه سرد هست ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، درون بگشای
منم من ، مـیهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام بعد آفرینش ، نغمـه ی ناجور
نـه از رومم ، نـه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیـا بگشای درون ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! مـیزبانا ! مـیهمان سال و ماهت پشت درون چون موج مـی لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مـی گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت مـی دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما هست این ، یـادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ مـیدان ، مرده یـا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نـه توی مرگ اندود ، پنـهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمـی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها درون گریبان ، دستها پنـهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمـین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مـهر و ماه
زمستان است

مـهدی اخوان ثالث

 

قاصدک

قاصدک از چه خبر آوردی
وز کجا وز کـه خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر مـی گردی

انتظار خبری نیست مرا
نـه ز یـاری نـه ز دیـارو دیـاری باری
برو آنجا کـه بود چشمـی و گوشی با
برو آنجا کـه تو را منتظرند
قااصدک درون دل من همـه کورندو کرند
دست بردار از این درون وطن خویش غریب
قاصد تجروبه های همـه تلخ
با دلم مـیگوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی آخر ای وای
راستی آیـا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیـا رفتی با باد؟
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیـا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمـی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمـی بندم،خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک،
ابرهای همـه عالم شب و روز
در دلم مـیگریند


مـهدی اخوان ثالث

 

آرش كمانگیر

برف مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمـی شد گر ز بام كلبه های دودی
یـا كه سوسوی چراغی گر پیـامـی مان نمـی آورد
رد پا ها گر نمـی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه مـی كردیم درون كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مـهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مـی گوید به منظور بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی درون و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم ماهی درون بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده درون كهسار
خواب گندمزارها درون چشمـه مـهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا بـه پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمـیدن
چشم انداز بیـابانـهای خشك و تشنـه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
ان را سحرگاهان بـه سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را درون پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامـهای مـه گرفته
قصه های درون هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بان ددین
یـا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل بـه رویـاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش شعله اش درون هر كران پیداست
ورنـه خاموش هست و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای درون كوره افسرده جان افكند
چشم هایش درون سیـاهی های كومـه جست و جو مـی كرد
زیرآهسته با خود گفتگو مـی كرد
زندگی را شعله حتما برفروزنده
شعله ها را هیمـه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیـان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمـهها درون سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله مـی خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمـه حتما روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او بـه جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شـهر سیلی خورده هذیـان داشت
بر زبان بس داستانـهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیـه چون سنگ
روز بدنامـی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق درون بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنـه گلگشت ها گم شد نشستن درون شبستان شد
در شبستان های خاموشی
مـی تراوید از گل اندیشـه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمـی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمـه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشـه بی سامان
برجهای شـهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ كینـهای درون بر نمـی اندوخت
هیچ دل مـهری نمـی ورزید
هیچ كس دستی بـه سوی كس نمـی آورد
هیچ كس درون روی دیگر كس نمـی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان درون كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا بـه تدبیری كه درون ناپاك دل دارند
هم بـه دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی درون چشم
یـافتند آخر فسونی را كه مـی جستند
چشم ها با وحشتی درون چشمخانـه هر طرف را جست و جو مـی كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو مـی كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری مـی دهد سامان
گر بـه نزدیكی فرود آید
خانـه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ که تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو مـی كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو مـی كرد
پیر مرد اندوهگین دستی بـه دیگر دست مـی سایید
از مـیان دره های دور گرگی خسته مـی نالید
برف روی برف مـی بارید
باد بالش را بـه پشت شیشـه مـی مالید
صبح مـی آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نـه دریـایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس مـی شد سیـاهی دردهان صبح
باد پر مـی ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیـان درون اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه بـه پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك درون اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنـها تیر تركش آزمون تان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شـهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامـه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامـه
گوارا و مبارك باد
دلم را درون مـیان دست مـی گیرم
و مـی افشارمش درون چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه که تا نوشم بـه نام فتحتان درون بزم
كه که تا بكوبم بـه جام قلبتان درون رزم
كه جام كینـه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی هست در مشتم
امـید مردمـی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان درون دست
كمانداری كمانگیرم
شـهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر هست آتش پر
مرا باد هست فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این مـیدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید که تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر بـه سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنـهان آفتاب مـهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود درون تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمـین مـی داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نـه نیرنگی بـه كار من نـه افسونی
نـه ترسی درون سرم نـه درون دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد بهخاموش
نفس درون های بی تاب مـی زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره مـی آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار مـی پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز مـی گیرد
به راهم مـی نشیند راه مـی بندد
به رویم سرد مـی خندد
به كوه و دره مـی ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز مـیگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمـی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن بـه كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویـا وخاموش
مرا پیك امـید خویش مـی داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی مـی گیردم گه پیش مـی راند
پیش مـی آیم
دل و جان را بـه زیور های انسانی مـی آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی درون چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیـایش را دو زانو بر زمـین بنـهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشـه امـید
برآ ای خوشـه خورشید
تو جوشان چشمـه ای من تشنـه ای بی تاب
برآ سر ریز كن که تا جان شود سیراب
چو پا درون كام مرگی تند خو دارم
چو درون دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینـه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی بـه تندرهای سهم انگیز مـی سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویـایی
كه سیمـین پایـه های روز زرین را بـه روی شانـه مـی كوبید
كه ابر ‌آتشین را درون پناه خویش مـی گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان بـه سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه درون كوه و كمر دارید
زمـین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یـال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین بـه چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شـهر آرام
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها درون راه
سرود بی كلامـی با غمـی جانكاه
ز چشمان برهمـی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامـین نغمـه مـی ریزد
كدام آهنگ آیـا مـی تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانـه مـی رفتند ؟
طنین گامـهایی را كه آگاهانـه مـی رفتند ؟
دشمنانش درون سكوتی ریشخند آمـیز
راه وا كردند
كودكان از بامـها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
ان بفشرده گردن بندها درون مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی درون پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده برغرقه درون رویـا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره درون پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویـانی كه مـی جستند آرش را بـه روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود درون تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه مـی راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشـهر و توران بازنامـیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیـا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همـه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر بـه هر ایوان و هر درون زد
آفتاب و ماه را درون گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنـه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه مـی بینید
وندرون دره های برف آلودی كه مـی دانید
رهگذرهایی كه شب درون راه مـی مانند
نام آرش را پیـاپی درون دل كهسار مـی خوانند
و نیـاز خویش مـی خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش مـی دهد پاسخ
مـی كندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
مـی دهد امـید
مـی نماید راه
در برون كلبه مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری هست در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مـی گذارم كنده ای هیزم درون آتشدان
شعله بالا مـی رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337

سیـاوشرایی

 

پر از تكه های زیبا

در شبان غم تنـهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من درون این تاریكی
من درون این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشـه ی من
گیسوان تو شب بی پایـان
جنگل عطرآلود
شكن گیسوی تو
موج دریـای خیـال
كاش با زورق اندیشـه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مـی كردم
كاش بر این شط مواج سیـاه
همـه ی عمر سفر مـی كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو درون اندیشـه ی من
گرم ی موزون
كاشكی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی مـی جست
چشم من چشمـه ی زاینده ی اشك
گونـه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها مـی شدم از بود و نبود
شب تهی از مـهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را یكسر
ابر خاكستری بی باران دلگیر است
و سكوت تو بعد پرده ی خاكستری سرد كدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد كدورت درون تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشـه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مـی پرد مرغ نگاهم که تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیـای فراموشیـهاست
خواب را دریـابم
كه درون آن دولت خاموشیـهاست
ن شكوفایی گلهای امـیدم را درون رؤیـاها مـی بینم
و ندایی كه بـه من مـی گوید :
�گر چه شب تاریك است
دل قوی دار ، سحر نزدیك هست �
دل من درون دل شب
خواب پروانـه شدن مـی بیند
مـهر صبحدمان داس بـه دست
خرمن خواب مرا مـی چیند
آسمانـها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده درون آینـه ی صبح تو را مـی بیند
از گریبان تو صبح صادق
مـی گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یـاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
نـه
از آن پاكتری
تو بهاری ؟
نـه
بهاران از توست
از تو مـی گیرد وام
هر بهار اینـهمـه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریـای خیـال
پلك بگشا كه بـه چشمان تو دریـابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیـان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیـال نگاه سبزت
همـه بنیـان وجودم را ویرانـه كنان مـی كاود
من بـه چشمان خیـال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام درون پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود بـه كجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریـابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانـهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود که تا خانـه ی خود خواهم برد
كه درون آن شكوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مـهتاب بـه شب
مـهر از آن مـی بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای
كودك خویش
كه درون آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نیست عبوس
كودك من
در شب جشن عروسی عروسكهایش مـی د
كودك من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتی مـی بخشد
كودك من نام تو را مـی داند
نام تو را مـی خواند
گل قاصد آیـا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیـات
آب این رود بـه سرچشمـه نمـی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمـید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
�زندگی رویـا نیست
زندگی زیبایی ست
مـی توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
مـی توان درون دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
مـی توان
از مـیان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست �
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو مـی خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا بـه آرامش دل
سر بـه دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل بـه گل ، سنگ بـه سنگ این دشت
یـادگاران تو اند
رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام درون و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مـی مـیرد
رفته ای اینك ، اما آیـا
باز برمـی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مـی گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه بـه بانگ هی ، هی
مـی پراندیم درون آغوش فضا
ما قناریـها را
از درون قفس سرد رها مـی كردیم
آرزو مـی كردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویـا ها را
من گمان مـی كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همـه آراستگی ست
من چه مـی دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه مـی دانستم
سبزه مـی پژمرد از بی آبی
سبزه یخ مـی زند از سردی دی
من چه مـی دانستم
دل هر كس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیـاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیـاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مـهر تو بود
و چه رویـاهایی
كه تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمـیمـیتها
كه بـه آسانی یك رشته گسست
چه امـیدی ، چه امـید ؟
چه نـهالی كه نشاندم من و بی بر گردید
دل من مـی سوزد
كه قناریـها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه امـید عظیمـی بـه عبث انجامـید
در مـیان من و تو فاصله هاست
گاه مـی اندیشم
مـی توانی تو بـه لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
كه مرا
زندگانی بخشد
چشمـهای تو بـه من مـی بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهی دیگر
رونقی دیگر هست
مـی توانی تو بـه من
زندگانی بخشی
یـا بگیری از من
آنچه را مـی بخشی
من بـه بی سامانی
باد را مـی مانم
من بـه سرگردانی
ابر را مـی مانم
من بـه آراستگی خندیدم
من ژولیده بـه آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین كبوترها را درون لانـه مـی آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان مـی گفت
باد با من مـی گفت :
� چه تهیدستی مرد �
ابر باور مـی كرد
من درون آیینـه رخ خود دیدم
و بـه تو حق دادم
آه مـی بینم ، مـی بینم
تو بـه اندازه ی تنـهایی من خوشبختی
من بـه اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امـید عبثی
من چه دارم كه تو را درون خور ؟
هیچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هیچ
تو همـه هستی من ، هستی من
تو همـه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همـه چیز
تو چه كم داری ؟ هیچ
بی تو درون مـی ابم
چون چناران كهن
از درون تلخی واریزم را
كاهش جان من این شعر من است
آرزو مـی كردم
كه تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا مـی خوانی ؟
نـه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست كه خواننده ی شعرم باشی
كاشكی شعر مرا مـی خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم درون دشت
برگ پاییزم ، درون پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشكم
دردم
آهم
آشیـان ز یـاد
مرغ درمانده بـه شب گمراهم
بی تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر درون ی من ، دل با شوق
نـه مرا بر، بانگ شادی
نـه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان مـی دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیـاد
و اندر این دوره بیدادگریـها هر دم
كاستن
كاهیدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه مـی اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مـی گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی مـی شنوی ، روی تو را
كاشكی مـی دیدم
شانـه بالازدنت را
بی قید
و تكان دستت كه
مـهم نیست زیـاد
و تكان سر را كه
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مـی دیدم
من بـه خود مـی گویم:
� چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ �
باد كولی ، ای باد
تو چه بیرحمانـه
شاخ پر برگ درختان را عریـان كردی
و جهان را بـه سموم نفست ویران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همـه جا ؟
آن غباری كه برانگیزاندی
سخت افزون مـی كرد
تیرگی را درون دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
كولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مـی كردی هنگام غروب
تو بـه من مـی گفتی :
� صبح پاییز تو ، نامـیومن بود ! �
من سفر مـی كردم
و درون آن تنگ غروب
یـاد مـی كردم از آن تلخی گفتارش درون صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینك كوهی
سر برافراشته از ایمان است
من بـه هنگام شكوفایی گلها درون دشت
باز برمـی گردم
و صدا مـی :
� آی
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مـی شوید درون چشمـه ی نور
كه قناری مـی خواند
مـی خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ بـه گلستان آمد �
سبز برگان درختان همـه دنیـا را
نشمردیم هنوز
من صدا مـی :
� باز كن پنجره ، باز آمده ام
من بعد از رفتنـها ، رفتنـها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون بـه نیـاز آمده ام �داستانـها دارم
از دیـاران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دیـاران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو مـی رفتم ، مـی رفتن ، تنـها ، تنـها
وصبوری مرا
كوه تحسین مـی كرد
من اگر سوی تو برمـی گردم
دست من خالی نیست
كاروانـهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من بـه هنگام شكوفایی گلها درون دشت
باز برخواهم گشت
تو بـه من مـی خندی
من صدا مـی :
� آی با باز كن پنجره را �
پنجره را مـی بندی
با من اكنون چه نشتنـها ، خاموشیـها
با تو اكنون چه فراموشیـهاست
چه كسی مـی خواهد
من و تو ما نشویم
خانـه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنـهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را درون شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوایـان را وا نكنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه كسی برخیزد ؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی
پنجه درون پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مـی گویند
كوهها شعر مرا مـی خوانند
كوه حتما شد و ماند
رود حتما شد و رفت
دشت حتما شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز كه چه ؟
در من این شعله ی عصیـان نیـاز
در تو دمسردی پاییز كه چه ؟
حرف را حتما زد
درد را حتما گفت
سخن از مـهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مـهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن درون بهت فراموشی
یـا غرق غرور ؟
ام آینـه ای ست
با غباری از غم
تو بـه لبخندی از این آینـه بزدای غبار
آشیـان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر مـی سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادی كه بـه دستان تو دارد بـه فراموشیـها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپید دستت
دست پر مـهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه مـی گویم ، آه
با تو اكنون چه فراموشیـها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشیـهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند

آذر ، دی 1343
حمـید مصدق

 

دگر بـه جوخه آتش نمـی دهند طعام

به قعر شب سفری مـی كنیم درون تابوت
هوا بد است
تنفس شدید
كم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش
و شیـهه های سمندی كه دور مـیگردد
مـیان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شـهر زبان بسته باز درون تب سرد
و راه بسته نماید ز رخنـه تابوت
به قعر شب سفری مـی كنیم با كندی
چه مـی كنیم ؟
كجاییم ؟
شـهر مامن كو ؟
شـهاب شب زده ای درون مدار تاریكی
هجوم از چپ و از راست دام درون هر راه
عبوروحشت ماهی درون آبهای سیـاه
بگو بـه دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمـی كشند كسی را نمـی زنند بـه دار
دگر بـه جوخه آتش نمـی دهند طعام
نمـی زنند كسی را بـه غنچه خون
شـهید درون وطن ما كبود مـی مـیرد
بگو كه سركشی اینجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقی این جا كنون ندارد قلب
بگو بگو بـه سفر مـی رویم بی سردار
بگو بگو بـه سفر مـی رویم بی سر و قلب
بگو بـه دوست كه دارد اگر سر یـاری
خشونتی برساند بـه گردش تبری
هوا كم هست هوایی شكاف روزنـه ای
رفیق همنفس ! اینك نفس كه بی دم تو
نشاید از بن این بر شود نفسی
نـه مرده ایم گواه این دل تپیده بـه خشم
نـه مانده ایم نشان ناخن شكسته بـه خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نـهفته جسم نحیف امـید درون آغوش
به قعر شب سفری مـی كنیم چون تابوت

سیـاوش كسرایی

 

انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیـامدی
باز ای سپیده شب هجران نیـامدی

شمعم شكفته بود كه خندد بروی تو
افسوس ای شكوفه خندان نیـامدی

زندانی تو بودم و مـهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیـامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب كه باز
چون سرگذشت عشق بـه پایـان نیـامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل كند
افسوس ای غزال غزلخوان نیـامدی

گفتم بخوان عشق شدم مـیزبان ماه
نامـهربان من تو كه مـهمان نیـامدی

خوان شكر بـه خون جگر دست مـی دهد
مـهمان من چرا بـه سر خوان نیـامدی

نشناختی فغان دل رهگذر كه دوش
ای ماه قصر برایوان نیـامدی

گیتی متاع چون منش آید گران بـه دست
اما تو هم بـه دست من ارزان نیـامدی

صبرم ندیده ای كه چه زورق شكسته ای است
ای تخته ام سپرده بـه طوفان نیـامدی

در طبع شـهریـار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیـامدی

استاد شـهریـار

 

نـهــــــــــال آرزو

ای نـهـــــــــال آرزو، خـــــوش ‌زی کـــــه بار آورده‌ای
غنچــــــه بی‌باد صبا، گــــــل بی ‌بهــــــــار آورده‌ای
باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمـی ‌ست
زین همــــایون مـیوه، کز هــــــــر شاخسار آورده‌ای
شـــاخ و برگت نیکنـــامـی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنـــــــر‌ها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آورده‌ای
خــــرم آن کـــــاو وقت حاصل ارمغانی از تـــــو بــرد
برگ دولت، زاد هستی تــــــــوش کــــــــار آورده‌ای

***
غنچه‌‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی ای خواهـــران، که تا فــــرصت کوشـیـدن است
پستی نسوان ایــــران، جمـــــله از بی‌دانشی‌ست
مــــــرد یـا زن، بــرتـــــــری و رتبت از دانستن است
زین چـراغ معرفت کامــــروز اندر دست مـــــــاست
شاهـــــراه سعی اقلیـــــم سعادت، روشن است
بـــــه کـه هـــــــر دختــــــــر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید پســر هوشیـار‌ و دختـــــر کودن است

***
زن ز تحصیل هنـــــــــر شد شـهره درون هـر کشوری
بــــرنکرد از مای زین خوابِ بیـــــــداری سری
از چــــه نسوان از حقوق خویشتن بی‌ بهـــــــره‌اند
نام این قـــوم از چـــه، دور افتاده از هــــر دفتـــری
دامـــن مــــــادر، نخست آموزگـــــار کــــودک است
طفـــــل دانشور، کجــــــا پـــرورده نادان مــــــادری
با چنین درمــــــاندگی، از مـــــاه و پروین بگـــذریم
گــــر کـه مــــا را باشد از فضل و ادب بال و پــــری

پروین اعتصامـی (این شعر رو به منظور مراسم فارغ التحصیلی خودش سروده)

 

ندای آغاز

كفشـهایم كو ؟
چه كسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم درون خواب هست .
و منوچهر و پروانـه، و شاید همـه مردم شـهر .
شب خرداد بـه آرامـی یك مرثیـه از روی سر ثانیـه ها مـی گذرد
و نسیمـی خنك از حاشیـه سبز خواب مرا مـی روبد .
بوی هجرت مـی آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و بـه این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
باید امشب بروم .
***
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیـه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمـی، عاشقانـه بـه زمـین خیره نبود .
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد .
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت .
من بـه اندازه یك ابر دلم مـیگیرد
وقتی از پنجره مـی بینم حوری
- بالغ همسایـه
پای كمـیاب ترین نارون روی زمـین
فقه مـیخواند
***
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
( مثلاً شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه درون چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت درون راه هست ؟
باید امشب بروم
***
باید امشب چمدانی را
كه اندازه پیراهن تنـهایی من جا دارد، بردارم
و بـه سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
روبه آن وسعت بی واژه كه همواره مرا مـی خواند .
یك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هایم كو ؟
*****
سهراب سپهری

 

گفتگوی من و نازی زیر چتر

نازی : بیـا زیر چتر من كه بارون خیست نكنـه
مـی گم كه خلی قشنگه كه بشر تونسته آتیشو كشف بكنـه
و قشنگتر اینـه كه
یـادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنـه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یـه روزی
اگه گوجه هیچ كجا پیدانشـه
اون وقت بشر چكار كنـه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز مـی دن که تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همـه تموم بشـه
اون وقت بشر
لباسارو مـی كنـه و با هلهله
از روی آتیش مـی پره
نازی : دوربین لوبیتل مـهریـه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت مـی شـه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونـه ثبتش مـی كنند
عكسمون تو آب بركه که تا قیـامت مـی مونـه
نازی : رنگی یـا سیـاه سفید ؟
من : من سیـاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمـی شن آتیشا
من : نمـی دونم والله
چتر رو بدش بـه من
نازی : اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نـه عزیز دل من � آدم بود

حسین پناهی

 

مرداد

ما بدهكاریم
به كسانی كه صمـیمانـه ز ما پرسیدند
معذرت مـی خواهم چندم مرداد هست ؟
و نگفتیم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

حسین پناهی

 

نغمـه ی روسبی

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ بـه بی رنگی ی خویش
روغن ، که تا تازه كنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر كه مـیشكین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامـه ی تنگم كه مسان
تنگ گیرند مرا درون آغوش
بده آن تور كه عریـانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
ه سر و و بخشم
بده آن جام كه سرمست شوم
خنی خود خنده
چهره ی ناشاد غمـین
هره یی شاد و فریبنده
وای از آن همنفسی دیشب من ه روانكاه و توانفرسا بود
لیك پرسید چو از من ،‌ گفتم
ندیدم كه چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود كه بیمارم كرد
آنچه پرداخت ، اگر صد مـی شد
درد ، زان بیشتر آزارم كرد
پر كس بی كسم و زین یـاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیـار زنند
جز لحظه ی كوتاهی نیست
نـه مرا همسر و هم بالینی
كه كشد ست وفا بر سر من
نـه مرا كودكی و دلبندی
كه برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این كیست كه درون مـی كوبد ؟
همسر امشب من مـی آید
كاین زمان شادی او مـی باید
لب من اینیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بكش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش

سیمـین بهبهانی

 

آفتابی


صدای آب مـی آید، مگر درون نـهر تنـهایی چه مـی شویند؟
لباس لحظه ها پاك است.
مـیان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه مـی خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانـه فكر است.
***
سفرهایی ترا درون كوچه هاشان خواب مـی بینند.
ترا درون قریـه های دور مرغانی بهم تبریك مـی گویند.
***
چرا مردم نمـی دانند
كه لادن اتفاقی نیست،
نمـی دانند درون چشمان دم جنبانك امروز برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمـی دانند
كه درون گل های ناممكن هوا سرد است؟
*****
سهراب سپهری

قاصدک

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر مـی گردی
انتظار خبری نیست مرا
نـه ز یـاری نـه ز دیـار و دیـاری باری
برو آنجا كه بود چشمـی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همـه كورند و كرند
دست بردار ازین درون وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همـه تلخ
با دلم مـی گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیـا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیـا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمـی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمـی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همـه عالم شب و روز
در دلم مـی گریند
 

مـهدی اخوان ثالث

درد واره ها

دردهای من
جامـه نیستند
تا ز تن درون آورم
چامـه و چکامـه نیستند
تا بـه رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نـهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانـه نیست
درد مردم زمانـه است
مردمـی کـه چین پوستینشان
مردمـی کـه رنگ روی آستینشان
مردمـی کـه نامـهایشان
جلد کهنـه ی شناسنامـه هایشان
درد مـی کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد مـی کند

انحنای روح من
شانـه های خسته ی غرور من
تکیـه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریـه های بی بهانـه ام
بازوان حس شاعرانـه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومـی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنـه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونـه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونـه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو بـه توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد مـی زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس درون این مـیانـه من
از چه حرف مـی ؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونـه خویش را صدا کنم؟


قیصر امـین پور

ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی هست هر شب بـه تو مـی اندیشم
به تو آری , بـه تو , یعنی بـه همان منظر دور
به همان سبز صمـیمـی بـه همان باغ بلور
به همان سایـه , همان وهم و همان تصویری
که سراغش ز غزل های خودم مـی گیری
به تبسم , بـه تکلم , بـه دل آرای تو
به خموشی , بـه تماشا , بـه شکیبایی تو
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
به نفس های تو درون سایـه سنگین سکوت
به همان زل زدن از فاصله دور بـه هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور بـه هم
شبحی چند شب هست آفت جانم شده است
اول نامـی ورد زبانم شده است
در من انگاری درون پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده , چنان ساده کـه از سادگی اش
مـی شود یک شبه پی برد بـه دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
رعشـه ای چند شب هست آفت جانم شده است
اول اسمـی ورد زبانم شده است
در من انگاری درون پی انکار من است
یکنفر مثل خودم تشنـه دیدار من است
یکنفر سبز چنان سبز کـه از سر سبزیش
مـی شود پل زد از احساس خدا که تا دل خویش
آی بی رنگ تر از آینـه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه , تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو وآینـه اینقدر یکی است
حتم دارم کـه تویی آن شبح آینـه پوش
عاشقی جرم قشنگیست بـه انکار مکوش
آری آن سایـه کـه  شب آفت جانم شده بود
آن الفبا کـه همـه  ورد زبانم شده بود
اینک دل آینـه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آری آن یـار دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 بهروز یـاسمـی

 

بخش دوم اشعار برگزیده را از اینجا بخوانید >>>




[شعر مهر خدا در دل من هر جه توان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 28 Sep 2018 15:50:00 +0000



شعر مهر خدا در دل من هر جه توان

آوای دل - شاعر : حاتم سامانی - شعر : تو چه کردی با دل من

تو چه کردی با دل من

تو چـه کردی با دل من کـه ورا نزار کردی
راحـت و امان گرفـتی جـرم بیشمار کردی

نـه مـن آن عـزال بـودم کـه بـدام تـو بیــافـتم
چه فسـون بکار بردی کـه مرا شکار کردی

کشتی این دل غمـین را ز فراق ای سـتمگر
سـینـه ی بی کینـه ام را بهر او مزار کردی

در هوای عشق بردی همـه ی وجودم ای گل
حیـله هـا بکار بسـتی بـا دلـم قمــار کردی

با کمند زلفت ای جان دل اسـیر و رام گشته
این دل رمـیده را بین تو چسان مـهار کردی

خواسـتم ز نوش لعلـت قدحـی شـراب نوشـم
هـم پیـالـه را گرفتـی هـم مـرا خمــار کردی

چه غمـی بـه داری حاتم از فراق جانان
که ز درد نالـه کردی کـه چـنان هوار کردی

حاتم سامانی دل عـزال بکار شکار شـراب . شعر مهر خدا در دل من هر جه توان . شعر مهر خدا در دل من هر جه توان : شعر مهر خدا در دل من هر جه توان ، شعر مهر خدا در دل من هر جه توان




[شعر مهر خدا در دل من هر جه توان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 13 Sep 2018 05:59:00 +0000



شعر مهر خدا در دل من هر جه توان

گنجور » حافظ » غزلیـات - ganjoor.net

حافظ

فهرست شعرها بـه ترتیب آخر حرف قافیـه گردآوری شده است. شعر مهر خدا در دل من هر جه توان به منظور پیدا یک شعر کافی هست حرف آخر قافیـهٔ آن را درون نظر بگیرید که تا بتوانید آن را پیدا کنید.

مثلاً به منظور پیدا شعری کـه مصرع دگر آن جا کـه روم عاقل و فرزانـه روم مصرع دوم یکی از بیتهای آن هست باید شعرهایی را نگاه کنید کـه آخر حرف قافیـهٔ آنـها «م» است.

دسترسی سریع بـه حروف

ا | ب | ت | ث | ج | ح | خ | د | ر | ز | س | ش | ع | غ | ف | ق | ک | ل | م | ن | و | ه | ی

ا

غزل شماره ۱: شعر مهر خدا در دل من هر جه توان الا یـا ایـها الساقی ادر کاسا و ناولها

غزل شماره ۲: صلاح کار کجا و من خراب کجا

غزل شماره ۳: اگر آن ترک شیرازی بـه دست آرد دل ما را

غزل شماره ۴: صبا بـه لطف بگو آن غزال رعنا را

غزل شماره ۵: دل مـی‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

غزل شماره ۶: بـه ملازمان سلطان کـه رساند این دعا را

غزل شماره ۷: صوفی بیـا کـه آینـه صافیست جام را

غزل شماره ۸: ساقیـا برخیز و درده جام را

غزل شماره ۹: رونق عهد شباب هست دگر بستان را

غزل شماره ۱۰: دوش از مسجد سوی مـیخانـه آمد پیر ما

غزل شماره ۱۱: ساقی بـه نور باده برافروز جام ما

غزل شماره ۱۲: ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

ب

غزل شماره ۱۳: مـی‌دمد صبح و کله بست سحاب

غزل شماره ۱۴: گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

ت

غزل شماره ۱۵: ای شاهد قدسی کـه کشد بند نقابت

غزل شماره ۱۶: خمـی کـه ابروی شوخ تو درون کمان انداخت

غزل شماره ۱۷: از آتش دل درون غم جانانـه بسوخت

غزل شماره ۱۸: ساقیـا آمدن عید مبارک بادت

غزل شماره ۱۹: ای نسیم سحر آرامگه یـار کجاست

غزل شماره ۲۰: روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

غزل شماره ۲۱: دل و دینم شد و دلبر بـه ملامت برخاست

غزل شماره ۲۲: چو بشنوی سخن اهل دل مگو کـه خطاست

غزل شماره ۲۳: خیـال روی تو درون هر طریق همره ماست

غزل شماره ۲۴: مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

غزل شماره ۲۵: شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

غزل شماره ۲۶: زلف آشفته و خوی کرده و خندانو مست

غزل شماره ۲۷: درون دیر مغان آمد یـارم قدحی درون دست

غزل شماره ۲۸: بـه جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

غزل شماره ۲۹: ما را ز خیـال تو چه پروای است

غزل شماره ۳۰: زلفت هزار دل بـه یکی تار مو ببست

غزل شماره ۳۱: آن شب قدری کـه گویند اهل خلوت امشب است

غزل شماره ۳۲: خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

غزل شماره ۳۳: خلوت گزیده را بـه تماشا چه حاجت است

غزل شماره ۳۴: رواق منظر چشم من آشیـانـه توست

غزل شماره ۳۵: برو بـه کار خود ای واعظ این چه فریـادست

غزل شماره ۳۶: که تا سر زلف تو درون دست نسیم افتادست

غزل شماره ۳۷: بیـا کـه قصر امل سخت سست بنیـادست

غزل شماره ۳۸: بی مـهر رخت روز مرا نور نماندست

غزل شماره ۳۹: باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

غزل شماره ۴۰: المنـه لله کـه در مـیکده باز است

غزل شماره ۴۱: اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است

غزل شماره ۴۲: حال دل با تو گفتنم هوس است

غزل شماره ۴۳: صحن بستان ذوق بخش و صحبت یـاران خوش است

غزل شماره ۴۴: کنون کـه بر کف گل جام باده صاف است

غزل شماره ۴۵: درون این زمانـه رفیقی کـه خالی از خلل است

غزل شماره ۴۶: گل درون بر و مـی درون کف و معشوق بـه کام است

غزل شماره ۴۷: بـه کوی مـیکده هر سالکی کـه ره دانست

غزل شماره ۴۸: صوفی از پرتو مـی راز نـهانی دانست

غزل شماره ۴۹: روضه خلد برین خلوت درویشان است

غزل شماره ۵۰: بـه دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

غزل شماره ۵۱: لعل سیراب بـه خون تشنـهیـار من است

غزل شماره ۵۲: روزگاریست کـه سودای بتان دین من است

غزل شماره ۵۳: منم کـه گوشـه مـیخانـه خانقاه من است

غزل شماره ۵۴: ز گریـه مردم چشمم نشسته درون خون است

غزل شماره ۵۵: خم زلف تو دام کفر و دین است

غزل شماره ۵۶: دل سراپرده محبت اوست

غزل شماره ۵۷: آن سیـه چرده کـه شیرینی عالم با اوست

غزل شماره ۵۸: سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

غزل شماره ۵۹: دارم امـید عاطفتی از جانب دوست

غزل شماره ۶۰: آن پیک نامور کـه رسید از دیـار دوست

غزل شماره ۶۱: صبا اگر گذری افتدت بـه کشور دوست

غزل شماره ۶۲: مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

غزل شماره ۶۳: روی تو ندید و هزارت رقیب هست

غزل شماره ۶۴: اگر چه عرض هنر پیش یـار بی‌ادبیست

غزل شماره ۶۵: خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

غزل شماره ۶۶: بنال بلبل اگر با منت سر یـاریست

غزل شماره ۶۷: یـا رب این شمع دل افروز ز کاشانـه کیست

غزل شماره ۶۸: ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست

غزل شماره ۶۹: نیست کـه افتاده آن زلف دوتا نیست

غزل شماره ۷۰: مردم دیده ما جز بـه رخت ناظر نیست

غزل شماره ۷۱: زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

غزل شماره ۷۲: راهیست راه عشق کـه هیچش کناره نیست

غزل شماره ۷۳: روشن از پرتو رویت نظری نیست کـه نیست

غزل شماره ۷۴: حاصل کارگهو مکان این همـه نیست

غزل شماره ۷۵: خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست

غزل شماره ۷۶: جز آستان توام درون جهان پناهی نیست

غزل شماره ۷۷: بلبلی برگ گلی خوش رنگ درون منقار داشت

غزل شماره ۷۸: دیدی کـه یـار جز سر جور و ستم نداشت

غزل شماره ۷۹: کنون کـه مـی‌دمد از بوستان نسیم بهشت

غزل شماره ۸۰: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

غزل شماره ۸۱: صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

غزل شماره ۸۲: آن ترک پری چهره کـه دوش از بر ما رفت

غزل شماره ۸۳: گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

غزل شماره ۸۴: ساقی بیـار باده کـه ماه صیـام رفت

غزل شماره ۸۵: شربتی ازلعلش نچشیدیم و برفت

غزل شماره ۸۶: ساقی بیـا کـه یـار ز رخ پرده برگرفت

غزل شماره ۸۷: حسنت بـه اتفاق ملاحت جهان گرفت

غزل شماره ۸۸: شنیده‌ام سخنی خوش کـه پیر کنعان گفت

غزل شماره ۸۹: یـا رب سببی ساز کـه یـارم بـه سلامت

غزل شماره ۹۰: ای هدهد صبا بـه سبا مـی‌فرستمت

غزل شماره ۹۱: ای غایب از نظر بـه خدا مـی‌سپارمت

غزل شماره ۹۲: مـیر من خوش مـی‌روی کاندر سر و پا مـیرمت

غزل شماره ۹۳: چه لطف بود کـه ناگاه رشحه قلمت

غزل شماره ۹۴: زان یـار دلنوازم شکریست با شکایت

غزل شماره ۹۵: مدامم مست مـی‌دارد نسیم جعد گیسویت

ث

غزل شماره ۹۶: درد ما را نیست درمان الغیـاث

ج

غزل شماره ۹۷: تویی کـه بر سر خوبان کشوری چون تاج

ح

غزل شماره ۹۸: اگر بـه مذهب تو خون عاشق هست مباح

خ

غزل شماره ۹۹: دل من درون هوای روی فرخ

د

غزل شماره ۱۰۰: دی پیر مـی فروش کـه ذکرش بـه خیر باد

غزل شماره ۱۰۱: و عیش نـهان چیست کار بی‌بنیـاد

غزل شماره ۱۰۲: دوش آگهی ز یـار سفرکرده داد باد

غزل شماره ۱۰۳: روز وصل دوستداران یـاد باد

غزل شماره ۱۰۴: جمالت آفتاب هر نظر باد

غزل شماره ۱۰۵: صوفی ار باده بـه اندازه خورد نوشش باد

غزل شماره ۱۰۶: تنت بـه ناز طبیبان نیـازمند مباد

غزل شماره ۱۰۷: حسن تو همـیشـه درون فزون باد

غزل شماره ۱۰۸: خسروا گوی فلک درون خم چوگان تو باد

غزل شماره ۱۰۹: دیر هست که دلدار پیـامـی نفرستاد

غزل شماره ۱۱۰: پیرانـه سرم عشق جوانی بـه سر افتاد

غزل شماره ۱۱۱: عروی تو چو درون آینـه جام افتاد

غزل شماره ۱۱۲: آن کـه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

غزل شماره ۱۱۳: بنفشـه دوش بـه گل گفت و خوش نشانی داد

غزل شماره ۱۱۴: همای اوج سعادت بـه دام ما افتد

غزل شماره ۱۱۵: درخت دوستی بنشان کـه کام دل بـه بار آرد

غزل شماره ۱۱۶:ی کـه حسن و خط دوست درون نظر دارد

غزل شماره ۱۱۷: دل ما بـه دور رویت ز چمن فراغ دارد

غزل شماره ۱۱۸: آن کـه به دست جام دارد

غزل شماره ۱۱۹: دلی کـه غیب نمای هست و جام جم دارد

غزل شماره ۱۲۰: بتی دارم کـه گرد گل ز سنبل سایـه بان دارد

غزل شماره ۱۲۱: هر آن کو خاطر مجموع و یـار نازنین دارد

غزل شماره ۱۲۲: هر آن کـه جانب اهل خدا نگه دارد

غزل شماره ۱۲۳: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

غزل شماره ۱۲۴: آن کـه از سنبل او غالیـه تابی دارد

غزل شماره ۱۲۵: شاهد آن نیست کـه مویی و مـیانی دارد

غزل شماره ۱۲۶: جان بی جمال جانان مـیل جهان ندارد

غزل شماره ۱۲۷: روشنی طلعت تو ماه ندارد

غزل شماره ۱۲۸: نیست درون شـهر نگاری کـه دل ما ببرد

غزل شماره ۱۲۹: اگر نـه باده غم دل ز یـاد ما ببرد

غزل شماره ۱۳۰: سحر بلبل حکایت با صبا کرد

غزل شماره ۱۳۱: بیـا کـه ترک فلک خوان روزه غارت کرد

غزل شماره ۱۳۲: بـه آب روشن مـی عارفی طهارت کرد

غزل شماره ۱۳۳: صوفی نـهاد دام و سر حقه باز کرد

غزل شماره ۱۳۴: بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

غزل شماره ۱۳۵: چو باد عزم سر کوی یـار خواهم کرد

غزل شماره ۱۳۶: دست درون حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

غزل شماره ۱۳۷: دل از من برد و روی از من نـهان کرد

غزل شماره ۱۳۸: یـاد باد آن کـه ز ما وقت سفر یـاد نکرد

غزل شماره ۱۳۹: رو بر رهش نـهادم و بر من گذر نکرد

غزل شماره ۱۴۰: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

غزل شماره ۱۴۱: دیدی ای دل کـه غم عشق دگربار چه کرد

غزل شماره ۱۴۲: دوستان رز توبه ز مستوری کرد

غزل شماره ۱۴۳: سال‌ها دل طلب جام جم از ما مـی‌کرد

غزل شماره ۱۴۴: بـه سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

غزل شماره ۱۴۵: چه مستیست ندانم کـه رو بـه ما آورد

غزل شماره ۱۴۶: صبا وقت سحر بویی ز زلف یـار مـی‌آورد

غزل شماره ۱۴۷: نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

غزل شماره ۱۴۸: یـارم چو قدح بـه دست گیرد

غزل شماره ۱۴۹: دلم جز مـهر مـه رویـان طریقی بر نمـی‌گیرد

غزل شماره ۱۵۰: ساقی ار باده از این دست بـه جام اندازد

غزل شماره ۱۵۱: دمـی با غم بـه سر بردن جهان یک سر نمـی‌ارزد

غزل شماره ۱۵۲: درون ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

غزل شماره ۱۵۳: سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

غزل شماره ۱۵۴: راهی بزن کـه آهی بر ساز آن توان زد

غزل شماره ۱۵۵: اگر روم ز پی اش فتنـه‌ها برانگیزد

غزل شماره ۱۵۶: بـه حسن و خلق و وفا بـه یـار ما نرسد

غزل شماره ۱۵۷: هر کـه را با خط سبزت سر سودا باشد

غزل شماره ۱۵۸: من و انکار این چه حکایت باشد

غزل شماره ۱۵۹: نقد صوفی نـه همـه صافی بی‌غش باشد

غزل شماره ۱۶۰: خوش هست خلوت اگر یـار یـار من باشد

غزل شماره ۱۶۱: کی شعر تر انگیزد خاطر کـه حزین باشد

غزل شماره ۱۶۲: خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

غزل شماره ۱۶۳: گل بی رخ یـار خوش نباشد

غزل شماره ۱۶۴: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

غزل شماره ۱۶۵: مرا مـهر سیـه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

غزل شماره ۱۶۶: روز هجران و شب فرقت یـار آخر شد

غزل شماره ۱۶۷: ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

غزل شماره ۱۶۸: گداخت جان کـه شود کار دل تمام و نشد

غزل شماره ۱۶۹: یـاری اندر نمـی‌بینیم یـاران را چه شد

غزل شماره ۱۷۰: زاهد خلوت نشین دوش بـه مـیخانـه شد

غزل شماره ۱۷۱: دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

غزل شماره ۱۷۲: عشق تو نـهال حیرت آمد

غزل شماره ۱۷۳: درون نمازم خم ابروی تو با یـاد آمد

غزل شماره ۱۷۴: مژده ای دل کـه دگر باد صبا بازآمد

غزل شماره ۱۷۵: صبا بـه تهنیت پیر مـی فروش آمد

غزل شماره ۱۷۶: سحرم دولت بیدار بـه بالین آمد

غزل شماره ۱۷۷: نـه هر کـه چهره برافروخت دلبری داند

غزل شماره ۱۷۸: هر کـه شد محرم دل درون حرم یـار بماند

غزل شماره ۱۷۹: رسید مژده کـه ایـام غم نخواهد ماند

غزل شماره ۱۸۰: ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

غزل شماره ۱۸۱: بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

غزل شماره ۱۸۲: حسب حالی ننوشتی و شد ایـامـی چند

غزل شماره ۱۸۳: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

غزل شماره ۱۸۴: دوش دیدم کـه ملایک درون مـیخانـه زدند

غزل شماره ۱۸۵: نقدها را بود آیـا کـه عیـاری گیرند

غزل شماره ۱۸۶: گر مـی فروش حاجت رندان روا کند

غزل شماره ۱۸۷: دلا بسوز کـه سوز تو کارها د

غزل شماره ۱۸۸: مرا بـه رندی و عشق آن فضول عیب کند

غزل شماره ۱۸۹: طایر دولت اگر باز گذاری د

غزل شماره ۱۹۰: کلک مشکین تو روزی کـه ز ما یـاد کند

غزل شماره ۱۹۱: آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

غزل شماره ۱۹۲: سرو چمان من چرا مـیل چمن نمـی‌کند

غزل شماره ۱۹۳: درون نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

غزل شماره ۱۹۴: سمن بویـان غبار غم چو بنشینند بنشانند

غزل شماره ۱۹۵: غلام نرگس مست تو تاجدارانند

غزل شماره ۱۹۶: آنان کـه خاک را بـه نظر کیمـیا کنند

غزل شماره ۱۹۷: شاهدان گر دلبری زین سان کنند

غزل شماره ۱۹۸: گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

غزل شماره ۱۹۹: واعظان کاین جلوه درون محراب و منبر مـی‌کنند

غزل شماره ۲۰۰: دانی کـه چنگ و عود چه تقریر مـی‌کنند

غزل شماره ۲۰۱: بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

غزل شماره ۲۰۲: بود آیـا کـه در مـیکده‌ها بگشایند

غزل شماره ۲۰۳: سال‌ها دفتر ما درون گرو صهبا بود

غزل شماره ۲۰۴: یـاد باد آن کـه نـهانت نظری با ما بود

غزل شماره ۲۰۵: که تا ز مـیخانـه و مـی نام و نشان خواهد بود

غزل شماره ۲۰۶: پیش از اینت بیش از این اندیشـه عشاق بود

غزل شماره ۲۰۷: یـاد باد آن کـه سر کوی توام منزل بود

غزل شماره ۲۰۸: خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

غزل شماره ۲۰۹: قتل این خسته بـه شمشیر تو تقدیر نبود

غزل شماره ۲۱۰: دوش درون حلقه ما قصه گیسوی تو بود

غزل شماره ۲۱۱: دوش مـی‌آمد و رخساره برافروخته بود

غزل شماره ۲۱۲: یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

غزل شماره ۲۱۳: گوهر مخزن اسرار همان هست که بود

غزل شماره ۲۱۴: دیدم بـه خواب خوش کـه به دستم پیـاله بود

غزل شماره ۲۱۵: بـه کوی مـیکده یـا رب سحر چه مشغله بود

غزل شماره ۲۱۶: آن یـار کز او خانـه ما جای پری بود

غزل شماره ۲۱۷: مسلمانان مرا وقتی دلی بود

غزل شماره ۲۱۸: درون ازل هر کو بـه فیض دولت ارزانی بود

غزل شماره ۲۱۹: کنون کـه در چمن آمد گل از عدم بـه وجود

غزل شماره ۲۲۰: از دیده خون دل همـه بر روی ما رود

غزل شماره ۲۲۱: چو دست بر سر زلفش بـه تاب رود

غزل شماره ۲۲۲: از سر کوی تو هر کو بـه ملالت برود

غزل شماره ۲۲۳: هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

غزل شماره ۲۲۴: خوشا دلی کـه مدام از پی نظر نرود

غزل شماره ۲۲۵: ساقی حدیث سرو و گل و لاله مـی‌رود

غزل شماره ۲۲۶: ترسم کـه اشک درون غم ما پرده درون شود

غزل شماره ۲۲۷: گر چه بر واعظ شـهر این سخن آسان نشود

غزل شماره ۲۲۸: گر من از باغ تو یک مـیوه بچینم چه شود

غزل شماره ۲۲۹: بخت از دهان دوست نشانم نمـی‌دهد

غزل شماره ۲۳۰: اگر بـه باده مشکین دلم کشد شاید

غزل شماره ۲۳۱: گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

غزل شماره ۲۳۲: بر سر آنم کـه گر ز دست برآید

غزل شماره ۲۳۳: دست از طلب ندارم که تا کام من برآید

غزل شماره ۲۳۴: چو آفتاب مـی از مشرق پیـاله برآید

غزل شماره ۲۳۵: زهی خجسته زمانی کـه یـار بازآید

غزل شماره ۲۳۶: اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

غزل شماره ۲۳۷: نفس برآمد و کام از تو بر نمـی‌آید

غزل شماره ۲۳۸: جهان بر ابروی عید از هلال وسمـه کشید

غزل شماره ۲۳۹: رسید مژده کـه آمد بهار و سبزه دمـید

غزل شماره ۲۴۰: ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

غزل شماره ۲۴۱: معاشران ز حریف شبانـه یـاد آرید

غزل شماره ۲۴۲: بیـا کـه رایت منصور پادشاه رسید

غزل شماره ۲۴۳: بوی خوش تو هر کـه ز باد صبا شنید

غزل شماره ۲۴۴: معاشران گره از زلف یـار باز کنید

ر

غزل شماره ۲۴۵: الا ای طوطی گویـای اسرار

غزل شماره ۲۴۶: عید هست و آخر گل و یـاران درون انتظار

غزل شماره ۲۴۷: صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار

غزل شماره ۲۴۸: ای صبا نکهتی از کوی فلانی بـه من آر

غزل شماره ۲۴۹: ای صبا نکهتی از خاک ره یـار بیـار

غزل شماره ۲۵۰: روی بنمای و وجود خودم از یـاد ببر

غزل شماره ۲۵۱: شب وصل هست و طی شد نامـه هجر

غزل شماره ۲۵۲: گر بود عمر بـه مـیخانـه رسم بار دگر

غزل شماره ۲۵۳: ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

غزل شماره ۲۵۴: دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

غزل شماره ۲۵۵: یوسف گمگشته بازآید بـه کنعان غم مخور

غزل شماره ۲۵۶: نصیحتی کنمت بشنو و بهانـه مگیر

غزل شماره ۲۵۷: روی بنما و مرا گو کـه ز جان دل برگیر

ز

غزل شماره ۲۵۸: هزار شکر کـه دیدم بـه کام خویشت باز

غزل شماره ۲۵۹: منم کـه دیده بـه دیدار دوست کردم باز

غزل شماره ۲۶۰: ای سرو ناز حسن کـه خوش مـی‌روی بـه ناز

غزل شماره ۲۶۱: درآ کـه در دل خسته توان درآید باز

غزل شماره ۲۶۲: حال خونین دلان کـه گوید باز

غزل شماره ۲۶۳: بیـا و کشتی ما درون شط انداز

غزل شماره ۲۶۴: خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

غزل شماره ۲۶۵: برنیـامد از تمنای لبت کامم هنوز

غزل شماره ۲۶۶: دلم رمـیده لولی‌وشیست شورانگیز

س

غزل شماره ۲۶۷: ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

غزل شماره ۲۶۸: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

غزل شماره ۲۶۹: دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

غزل شماره ۲۷۰: درد عشقی کشیده‌ام کـه مپرس

غزل شماره ۲۷۱: دارم از زلف سیـاهش گله چندان کـه مپرس

ش

غزل شماره ۲۷۲: بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

غزل شماره ۲۷۳: اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

غزل شماره ۲۷۴: بـه دور لاله قدح گیر و بی‌ریـا مـی‌باش

غزل شماره ۲۷۵: صوفی گلی بچین و مرقع بـه خار بخش

غزل شماره ۲۷۶: باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

غزل شماره ۲۷۷: فکر بلبل همـه آن هست که گل شد یـارش

غزل شماره ۲۷۸: تلخ مـی‌خواهم کـه مرکن بود زورش

غزل شماره ۲۷۹: خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

غزل شماره ۲۸۰: چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

غزل شماره ۲۸۱: یـا رب این نوگل خندان کـه سپردی بـه منش

غزل شماره ۲۸۲: ببرد از من قرار و طاقت و هوش

غزل شماره ۲۸۳: سحر ز هاتف غیبم رسید مژده بـه گوش

غزل شماره ۲۸۴: هاتفی از گوشـه مـیخانـه دوش

غزل شماره ۲۸۵: درون عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

غزل شماره ۲۸۶: دوش با من گفت پنـهان کاردانی تیزهوش

غزل شماره ۲۸۷: ای همـه شکل تو مطبوع و همـه جای تو خوش

غزل شماره ۲۸۸: کنار آب و پای بید و طبع شعر و یـاری خوش

غزل شماره ۲۸۹: مجمع خوبی و لطف هست عذار چو مـهش

غزل شماره ۲۹۰: دلم رمـیده شد و غافلم من درویش

غزل شماره ۲۹۱: ما آزموده‌ایم درون این شـهر بخت خویش

ع

غزل شماره ۲۹۲: قسم بـه حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

غزل شماره ۲۹۳: بامدادان کـه ز خلوتگه کاخ ابداع

غزل شماره ۲۹۴: درون وفای عشق تو مشـهور خوبانم چو شمع

غ

غزل شماره ۲۹۵: سحر بـه بوی گلستان دمـی شدم درون باغ

ف

غزل شماره ۲۹۶: طالع اگر مدد دهد دامنش آورم بـه کف

ق

غزل شماره ۲۹۷: زبان خامـه ندارد سر بیـان فراق

غزل شماره ۲۹۸: مقام امن و مـی بی‌غش و رفیق شفیق

ک

غزل شماره ۲۹۹: اگر خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

غزل شماره ۳۰۰: هزار دشمنم ار مـی‌کنند قصد هلاک

غزل شماره ۳۰۱: ای دل ریش مرا باتو حق نمک

ل

غزل شماره ۳۰۲: خوش خبر باشی ای نسیم شمال

غزل شماره ۳۰۳: شممت روح وداد و شمت برق وصال

غزل شماره ۳۰۴: دارای جهان نصرت دین خسرو کامل

غزل شماره ۳۰۵: بـه وقت گل شدم از توبه خجل

غزل شماره ۳۰۶: اگر بـه کوی تو باشد مرا مجال وصول

غزل شماره ۳۰۷: هر نکته‌ای کـه گفتم درون وصف آن شمایل

غزل شماره ۳۰۸: ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل

م

غزل شماره ۳۰۹: عشقبازی و جوانی و لعل فام

غزل شماره ۳۱۰: مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیـام

غزل شماره ۳۱۱: عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

غزل شماره ۳۱۲: بشری اذ السلامـه حلت بذی سلم

غزل شماره ۳۱۳: بازآی ساقیـا کـه هواخواه خدمتم

غزل شماره ۳۱۴: دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

غزل شماره ۳۱۵: بـه غیر از آن کـه بشد دین و دانش از دستم

غزل شماره ۳۱۶: زلف بر باد مده که تا ندهی بر بادم

غزل شماره ۳۱۷: فاش مـی‌گویم و از گفته خود دلشادم

غزل شماره ۳۱۸: مرا مـی‌بینی و هر دم زیـادت مـی‌کنی دردم

غزل شماره ۳۱۹: سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم

غزل شماره ۳۲۰: دیشب بـه سیل اشک ره خواب مـی‌زدم

غزل شماره ۳۲۱: هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

غزل شماره ۳۲۲: خیـال نقش تو درون کارگاه دیده کشیدم

غزل شماره ۳۲۳: ز دست کوته خود زیر بارم

غزل شماره ۳۲۴: گر چه افتاد ز زلفش گرهی درون کارم

غزل شماره ۳۲۵: گر دست دهد خاک کف پای نگارم

غزل شماره ۳۲۶: درون نـهانخانـه عشرت صنمـی خوش دارم

غزل شماره ۳۲۷: مرا عهدیست با جانان کـه تا جان درون بدن دارم

غزل شماره ۳۲۸: من کـه باشم کـه بر آن خاطر عاطر گذرم

غزل شماره ۳۲۹: جوزا سحر نـهاد حمایل برابرم

غزل شماره ۳۳۰: تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

غزل شماره ۳۳۱: بـه تیغم گر کشد دستش نگیرم

غزل شماره ۳۳۲: مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

غزل شماره ۳۳۳: نماز شام غریبان چو گریـه آغازم

غزل شماره ۳۳۴: گر دست رسد درون سر زلفین تو بازم

غزل شماره ۳۳۵: درون خرابات مغان گر گذر افتد بازم

غزل شماره ۳۳۶: مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

غزل شماره ۳۳۷: چرا نـه درون پی عزم دیـار خود باشم

غزل شماره ۳۳۸: من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

غزل شماره ۳۳۹: خیـال روی تو چون بگذرد بـه گلشن چشم

غزل شماره ۳۴۰: من کـه از آتش دل چون خم مـی درون جوشم

غزل شماره ۳۴۱: گر من از سرزنش مدعیـان اندیشم

غزل شماره ۳۴۲: حجاب چهره جان مـی‌شود غبار تنم

غزل شماره ۳۴۳: چل سال بیش رفت کـه من لاف مـی‌

غزل شماره ۳۴۴: عمریست که تا من درون طلب هر روز گامـی مـی‌

غزل شماره ۳۴۵: بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

غزل شماره ۳۴۶: من نـه آن رندم کـه ترک شاهد و ساغر کنم

غزل شماره ۳۴۷: صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

غزل شماره ۳۴۸: دیده دریـا کنم و صبر بـه صحرا فکنم

غزل شماره ۳۴۹: دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

غزل شماره ۳۵۰: بـه عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

غزل شماره ۳۵۱: حاشا کـه من بـه موسم گل ترک مـی کنم

غزل شماره ۳۵۲: روزگاری شد کـه در مـیخانـه خدمت مـی‌کنم

غزل شماره ۳۵۳: من ترک عشق شاهد و ساغر نمـی‌کنم

غزل شماره ۳۵۴: بـه مژگان سیـه کردی هزاران رخنـه درون دینم

غزل شماره ۳۵۵: حالیـا مصلحت وقت درون آن مـی‌بینم

غزل شماره ۳۵۶: گرم از دست برخیزد کـه با دلدار بنشینم

غزل شماره ۳۵۷: درون خرابات مغان نور خدا مـی‌بینم

غزل شماره ۳۵۸: غم زمانـه کـه هیچش کران نمـی‌بینم

غزل شماره ۳۵۹: خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

غزل شماره ۳۶۰: گر از این منزل ویران بـه سوی خانـه روم

غزل شماره ۳۶۱: آن کـه پامال جفا کرد چو خاک راهم

غزل شماره ۳۶۲: دیدار شد مـیسر و بوس و کنار هم

غزل شماره ۳۶۳: دردم از یـار هست و درمان نیز هم

غزل شماره ۳۶۴: ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

غزل شماره ۳۶۵: عمریست که تا به راه غمت رو نـهاده‌ایم

غزل شماره ۳۶۶: ما بدین درون نـه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

غزل شماره ۳۶۷: فتر مغان دارم و قولیست قدیم

غزل شماره ۳۶۸: خیز که تا از درون مـیخانـه گشادی طلبیم

غزل شماره ۳۶۹: ما ز یـاران چشم یـاری داشتیم

غزل شماره ۳۷۰: صلاح از ما چه مـی‌جویی کـه مستان را صلا گفتیم

غزل شماره ۳۷۱: ما درس سحر درون ره مـیخانـه نـهادیم

غزل شماره ۳۷۲: بگذار که تا ز شارع مـیخانـه بگذریم

غزل شماره ۳۷۳: خیز که تا خرقه صوفی بـه خرابات بریم

غزل شماره ۳۷۴: بیـا که تا گل برافشانیم و مـی درون ساغر اندازیم

غزل شماره ۳۷۵: صوفی بیـا کـه خرقه سالوس برکشیم

غزل شماره ۳۷۶: دوستان وقت گل آن بـه که بـه عشرت کوشیم

غزل شماره ۳۷۷: ما شبی دست برآریم و دعایی یم

غزل شماره ۳۷۸: ما نگوییم بد و مـیل بـه ناحق نکنیم

غزل شماره ۳۷۹: سرم خوش هست و بـه بانگ بلند مـی‌گویم

غزل شماره ۳۸۰: بارها گفته‌ام و بار دگر مـی‌گویم

غزل شماره ۳۸۱: گر چه ما بندگان پادشـهیم

ن

غزل شماره ۳۸۲: فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

غزل شماره ۳۸۳: چندان کـه گفتم غم با طبیبان

غزل شماره ۳۸۴: مـی‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

غزل شماره ۳۸۵: یـا رب آن آهوی مشکین بـه ختن بازرسان

غزل شماره ۳۸۶: خدا را کم نشین با خرقه پوشان

غزل شماره ۳۸۷: شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

غزل شماره ۳۸۸: بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

غزل شماره ۳۸۹: چو گل هر دم بـه بویت جامـه درون تن

غزل شماره ۳۹۰: افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن

غزل شماره ۳۹۱: خوشتر از فکر مـی و جام چه خواهد بودن

غزل شماره ۳۹۲: دانی کـه چیست دولت دیدار یـار دیدن

غزل شماره ۳۹۳: منم کـه شـهره شـهرم بـه عشق ورزیدن

غزل شماره ۳۹۴: ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

غزل شماره ۳۹۵: گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن

غزل شماره ۳۹۶: صبح هست ساقیـا قدحی پر کن

غزل شماره ۳۹۷: ز درون درآ و شبستان ما منور کن

غزل شماره ۳۹۸: ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

غزل شماره ۳۹۹: کرشمـه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

غزل شماره ۴۰۰: بالابلند عشوه گر نقش باز من

غزل شماره ۴۰۱: چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

غزل شماره ۴۰۲: نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مـه رو ببین

غزل شماره ۴۰۳: لعل کش و روی مـه جبینان بین

غزل شماره ۴۰۴: مـی‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

و

غزل شماره ۴۰۵: بـه جان پیر خرابات و حق صحبت او

غزل شماره ۴۰۶: گفتا برون شدی بـه تماشای ماه نو

غزل شماره ۴۰۷: مزرع سبز فلک دیدم و داس مـه نو

غزل شماره ۴۰۸: ای آفتاب آینـه دار جمال تو

غزل شماره ۴۰۹: ای خونبهای نافه چین خاک راه تو

غزل شماره ۴۱۰: ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

غزل شماره ۴۱۱: تاب بنفشـه مـی‌دهد طره مشک سای تو

غزل شماره ۴۱۲: مرا چشمـیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

غزل شماره ۴۱۳: خط عذار یـار کـه بگرفت ماه از او

غزل شماره ۴۱۴: گلبن عیش مـی‌دمد ساقی گلعذار کو

غزل شماره ۴۱۵: ای پیک راستان خبر یـار ما بگو

ه

غزل شماره ۴۱۶: خنک نسیم معنبر شمامـه‌ای دلخواه

غزل شماره ۴۱۷: عیشم مدام هست از لعل دلخواه

غزل شماره ۴۱۸: گر تیغ بارد درون کوی آن ماه

غزل شماره ۴۱۹: وصال او ز عمر جاودان به

غزل شماره ۴۲۰: ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه

غزل شماره ۴۲۱: درون سرای مغان رفته بود و آب زده

غزل شماره ۴۲۲: ای کـه با سلسله زلف دراز آمده‌ای

غزل شماره ۴۲۳: دوش رفتم بـه در مـیکده خواب آلوده

غزل شماره ۴۲۴: از من جدا مشو کـه توام نور دیده‌ای

غزل شماره ۴۲۵: دامن کشان همـی‌شد درون شرب زرکشیده

غزل شماره ۴۲۶: از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامـه

غزل شماره ۴۲۷: چراغ روی تو را شمع گشت پروانـه

غزل شماره ۴۲۸: سحرگاهان کـه مخمور شبانـه

ی

غزل شماره ۴۲۹: ساقی بیـا کـه شد قدح لاله پر ز مـی

غزل شماره ۴۳۰: بـه صوت بلبل و قمری اگر ننوشی مـی

غزل شماره ۴۳۱: لبش مـی‌بوسم و در مـی‌کشم مـی

غزل شماره ۴۳۲: مخمور جام عشقم ساقی بده ی

غزل شماره ۴۳۳: ای کـه بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

غزل شماره ۴۳۴: ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

غزل شماره ۴۳۵: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

غزل شماره ۴۳۶: آن غالیـه خط گر سوی ما نامـه نوشتی

غزل شماره ۴۳۷: ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

غزل شماره ۴۳۸: سبت سلمـی بصدغیـها فؤادی

غزل شماره ۴۳۹: دیدم بـه خواب دوش کـه ماهی برآمدی

غزل شماره ۴۴۰: سحر با باد مـی‌گفتم حدیث آرزومندی

غزل شماره ۴۴۱: چه بودی ار دل آن ماه مـهربان بودی

غزل شماره ۴۴۲: بـه جان او کـه گرم دسترس بـه جان بودی

غزل شماره ۴۴۳: چو سرو اگر بخرامـی دمـی بـه گلزاری

غزل شماره ۴۴۴: شـهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری

غزل شماره ۴۴۵: تو را کـه هر چه مراد هست در جهان داری

غزل شماره ۴۴۶: صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

غزل شماره ۴۴۷: بیـا با ما مورز این کینـه داری

غزل شماره ۴۴۸: ای کـه در کوی خرابات مقامـی داری

غزل شماره ۴۴۹: ای کـه مـهجوری عشاق روا مـی‌داری

غزل شماره ۴۵۰: روزگاریست کـه ما را نگران مـی‌داری

غزل شماره ۴۵۱: خوش کرد یـاوری فلکت روز داوری

غزل شماره ۴۵۲: طفیل هستی عشقند آدمـی و پری

غزل شماره ۴۵۳: ای کـه دایم بـه خویش مغروری

غزل شماره ۴۵۴: ز کوی یـار مـی‌آید نسیم باد نوروزی

غزل شماره ۴۵۵: عمر بگذشت بـه بی‌حاصلی و بوالهوسی

غزل شماره ۴۵۶: نوبهار هست در آن کوش کـه خوشدل باشی

غزل شماره ۴۵۷: هزار جهد بکردم کـه یـار من باشی

غزل شماره ۴۵۸: ای دل آن دم کـه خراب از مـی گلگون باشی

غزل شماره ۴۵۹: زین خوش رقم کـه بر گل رخسار مـی‌کشی

غزل شماره ۴۶۰: سلیمـی منذ حلت بالعراق

غزل شماره ۴۶۱: کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی

غزل شماره ۴۶۲: یـا مبسما یحاکی درجا من اللالی

غزل شماره ۴۶۳: سلام الله ما کر اللیـالی

غزل شماره ۴۶۴: بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

غزل شماره ۴۶۵: رفتم بـه باغ صبحدمـی که تا چنم گلی

غزل شماره ۴۶۶: این خرقه کـه من دارم درون رهن اولی

غزل شماره ۴۶۷: زان مـی عشق کز او پخته شود هر خامـی

غزل شماره ۴۶۸: کـه برد بـه نزد شاهان ز من گدا پیـامـی

غزل شماره ۴۶۹: انت روائح رند الحمـی و زاد غرامـی

غزل شماره ۴۷۰: مالامال درد هست ای دریغا مرهمـی

غزل شماره ۴۷۱: ز دلبرم کـه رساند نوازش قلمـی

غزل شماره ۴۷۲: احمد الله علی معدله السلطان

غزل شماره ۴۷۳: وقت را غنیمت دان آن قدر کـه بتوانی

غزل شماره ۴۷۴: هواخواه توام جانا و مـی‌دانم کـه مـی‌دانی

غزل شماره ۴۷۵: گفتند خلایق کـه تویی یوسف ثانی

غزل شماره ۴۷۶: نسیم صبح سعادت بدان نشان کـه تو دانی

غزل شماره ۴۷۷: دو یـار زیرک و از باده کهن دومنی

غزل شماره ۴۷۸: نوش کن جام یک منی

غزل شماره ۴۷۹: صبح هست و ژاله مـی‌چکد از ابر بهمنی

غزل شماره ۴۸۰: ای کـه در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

غزل شماره ۴۸۱: بشنو این نکته کـه خود را ز غم آزاده کنی

غزل شماره ۴۸۲: ای دل بـه کوی عشق گذاری نمـی‌کنی

غزل شماره ۴۸۳: سحرگه ره روی درون سرزمـینی

غزل شماره ۴۸۴: تو مگر برآبی بـه هوس بنشینی

غزل شماره ۴۸۵: ساقیـا سایـه ابر هست و بهار وجوی

غزل شماره ۴۸۶: بلبل ز شاخ سرو بـه گلبانگ پهلوی

غزل شماره ۴۸۷: ای بی‌خبر بکوش کـه صاحب خبر شوی

غزل شماره ۴۸۸: سحرم هاتف مـیخانـه بـه دولتخواهی

غزل شماره ۴۸۹: ای درون رخ تو پیدا انوار پادشاهی

غزل شماره ۴۹۰: درون همـه دیر مغان نیست چو من شیدایی

غزل شماره ۴۹۱: بـه چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

غزل شماره ۴۹۲: سلامـی چو بوی خوش آشنایی

غزل شماره ۴۹۳: ای پادشـه خوبان داد از غم تنـهایی

غزل شماره ۴۹۴: ای دل گر از آن چاه زنخدان بـه درآیی

غزل شماره ۴۹۵: مـی خواه و گل افشان کن از دهر چه مـی‌جویی

. شعر مهر خدا در دل من هر جه توان ، شعر مهر خدا در دل من هر جه توان




[شعر مهر خدا در دل من هر جه توان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 28 Sep 2018 09:45:00 +0000



شعر مهر خدا در دل من هر جه توان

شعر دلتنگی

                                 قابل تو جه خانم ها


1 وقتی مردی شما را بخواهد، شعر مهر خدا در دل من هر جه توان هیچ چیز نمـی تواند جلوی او را بگیرد.

2 اگر شما را نخواهد، هیچ چیز نمـی تواند نگهش دارد.

 3دست از بهانـه گیری به منظور یک مرد و رفتار او بردارید.

4 هیچوقت خودتان را به منظور رابطه ای کـه ارزشش را ندارد تغییر ندهید.

5 رفتار آرامتر همـیشـه بهتر است.

6 قبل از اینکه بفهمـید واقعاً چه چیز خوشحالتان مـی کند، بای ارتباط برقرار نکنید.

7 اگر رابطه تان بـه این خاطر کـه مردتان آنطور کـه لیـاقتش را دارید، با شما رفتار نمـی کند، بـه اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید کـه با هم دو دوست معمولی باشید.

8 یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمـی کند.

9 پاگیر نشوید. شعر مهر خدا در دل من هر جه توان اگر فکر مـی کنید کـه شما را درون حالت تعلیق نگه داشته است، مطمئن باشید کـه حتماً اینکار را کرده است.

10 هیچوقت بـه خاطر اینکه فکر مـی کنید گذر زمان ممکن هست اوضاع را بهتر کند، درون یک رابطه نمانید. شعر مهر خدا در دل من هر جه توان ممکن هست یکسال بعد بـه خاطر اینکار از خودتان عصبانی شوید، چون اوضاع هیچ تغییری نکرده است.

11 تنـهای کـه در رابطه مـی توانید کنترلش کنید، خودتان هستید.

12 از مردانی کـه پیش از ازدواج تقاضای رابطه مـیکنند دوری گزینید.

13 برای رفتاری کـه با شما دارد، حد و مرز بگذارید.

14 اگر چیزی ناراحتتان مـی کند، حتماً با او درمـیان بگذارید.

15 هیچوقت اجازه ندهید، طرفتان همـه چیزتان را بداند. ممکن هست بعدها بر ضد شما از آن استفاده کند.

16 شما نمـی توانید رفتار هیچ مردی را تغییر دهید. تغییر از درون ناشی مـی شود.

17 هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مـهمتر است...حتی اگر تحصیلات یـا شغل بهتری نسبت بـه شما داشته باشد. او را بـه یک بت تبدیل نکنید.

18 او یک مرد است، نـه چیزی بیشتر، و نـه کمتر.

# اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.

19 هیچوقت مردِ دیگری را هم قرض نگیرید.

20 اگر بـه دیگری خیـانت کرد، مطمئن باشید کـه به شما هم خیـانت خواهد کرد.

21 مردها طوری با شما رفتار مـی کنند کـه خودتان اجازه مـی دهید رفتار کنند.

22 همـه مردها بد نیستند.

23 نباید فقط شما همـیشـه انعطاف از خودتان نشان دهید...هر مصالحه ای دو جانبه است.

24 بین از دست رفتن یک رابطه و شروع یک رابطه جدید، بـه زمانی به منظور ترمـیم و التیـام نیـاز دارید....قبل از شروع یک رابطه تازه، مسائل قبلیتان را حتما به کل فراموش کنید.

26 هیچوقت نباید دنبالی باشید کـه مکمل شما باشد. یک رابطه از دو فرد کامل تشکیل مـی شود. دنبالی باشید کـه مشابهتان باشد نـه مکملتان.

27 شروع رابطه و قرار ملاقات با اشخاص مختلف جهت یـافتن بهترین فرد خوب است. نیـازی نیست کـه با هر کـه دوست مـی شوید همان فرد موردنظر شما به منظور ازدواج باشد.

28 کاری کنید کـه بعضی وقت ها دلش برایتان تنگ شود. وقتی مردی همـیشـه بداند کـه کجا هستید و همـیشـه درون دسترسش باشید، کم کم نادیده تان مـی گیرد.

29 هیچوقت بـه مردی کـه همـه آن چیزهایی کـه از رابطه مـی خواهید را بـه شما نمـی دهد، بـه طور کامل متعهد نشوید.

 

این مطالب را به منظور بقیـه خانم ها هم مطرح کنید .برای دوستانتان این مطلب بـه دوستانتان اینجا را کلیک کنید

بااینکار لبخند بـه لبان بعضی ها مـی آورید، بعضی ها را درمورد انتخابشان بـه فکر مـی اندازید و خیلی های دیگر را هم آماده مـی کنید.

مـی گویند یک دقیقه طول مـی کشد کـه یک فرد خاص را پیدا کنید، یک ساعت طول مـی کشد کـه او را تحسین کنید، یک روز که تا دوستش بدارید و یک عمر که تا فراموشش کنید.

 

 

منبع: وبلاگ سکوت

 

: شعر مهر خدا در دل من هر جه توان




[شعر مهر خدا در دل من هر جه توان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 21 Sep 2018 16:06:00 +0000



شعر مهر خدا در دل من هر جه توان

غم من دل شعر on Instagram - mulpix.com

غم من دل شعر on Instagram

Unique profiles

85

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Narak, Markazi, Iran, Iran, حرم امام رضا علیـه السلام

Average media age

354.5 days

to ratio

6.7

Media Removed

شعر از #هلالی_جغتایی: شعر مهر خدا در دل من هر جه توان با مردم بی‌غم نتوان گفت غم دل! ‌ شعر کامل: ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل با مردم بی غم نتوان گفت غم دل جا کن بدل و دیده، شعر مهر خدا در دل من هر جه توان کـه غیر از تو نشاید سلطان سراپرده چشم و حرم دل ای صبر، کجایی؟ کـه ز حد مـیگذرد باز بر دل ستم آن مـه و بر من ستم دل پای دلم افگار شد از خار ره عشق ای کاش! درین ره نرسیدی ... شعر مهر خدا در دل من هر جه توان 💠 شعر از #هلالی_جغتایی:
با مردم بی‌غم نتوان گفت غم دل!

شعر کامل:
ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، کـه غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ کـه ز حد مـیگذرد باز
بر دل ستم آن مـه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیـار و گه از صبر کم دل
📕 غزلیـات، #غزل شماره‌ی ۲۲۰

Read more

Media Removed

جمعه ها شعرِ من انگار تو را مـی خواند قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای ... شعر مهر خدا در دل من هر جه توان جمعه ها شعرِ من انگار تو را مـی خواند
قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند

چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما
پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند

جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل
دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند

هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر
چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند

مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای قدمت
کوچه بعد کوچه و بازار تو را مـی خواند

هر زمان از غم تو تکیـه بـه دیوار زدم
باز دیدم درون و دیوار تو را مـی خواند

کربلا ، شام ، نجف ، تربت اعلای بقیع
جمکران، درون طلب یـار تو را مـی خواند

باز هم جمعه و صد حرف بـه دل مانده و من
شعرّ با حالت اقرار تو را مـی خواند
#امام #انتظار #جمعه #بقیع #آخرین #مسافر #جمکران #

Read more

Advertisement

Media Removed

: ———————————————— خسته ام بعد تو از این همـه شب بیدارى دم بـه دم یـاد تو و درد و غم و بیمارى برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن این چنین نیست ولی رسم امانت داری قهوه ی تلخ رقیبان کـه مرا خواهد کشت سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری دل من خواست کـه یک بار دگر برگردی دیگر از جانب من نیست ولی اصراری همـه گفتند ... :
🔻
————————————————
خسته ام بعد تو از این همـه شب بیدارى
دم بـه دم یـاد تو و درد و غم و بیمارى
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
قهوه ی تلخ رقیبان کـه مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
دل من خواست کـه یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
همـه گفتند کـه تو خنده کنان مـی رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری
.
#محمد_شیخی
#تلقين
#شعر #غزل
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
با تو هستم اى تمام بود و هست ديگران
————————————————
🔺

Read more

Media Removed

... آتشی درون دارم جاودانی عمر من مرگی هست نامش زندگانی رحمتی کن کز غمت جان مـی سپارم بیش از اینم طاقت هجران ندارم کی نـهی بر سرم پای ای پری از وفاداری شد تمام اشک من بس درون غمت کرده ام زاری نوگلی زیبا بود حسن و جوانی عطر آن گل رحمت هست و مـهربانی ناپسندیده بود دل شکستن رشته ی الفت و یـاری گسستن کی ... ...
آتشی درون دارم جاودانی
عمر من مرگی هست نامش زندگانی

رحمتی کن کز غمت جان مـی سپارم
بیش از اینم طاقت هجران ندارم

کی نـهی بر سرم پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشک من بس درون غمت کرده ام زاری

نوگلی زیبا بود حسن و جوانی
عطر آن گل رحمت هست و مـهربانی

ناپسندیده بود دل شکستن
رشته ی الفت و یـاری گسستن

کی کنی ای پری، ترک ستمگری؟
مـی فکنی نظری، آخر بـه چشم ژاله بارم

گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم بر دل من اندازه دارد

هیچ اگر ترحمـی نمـی کنی بر حال زارم
جز دمـی کـه بگذرد، کـه بگذرد از چاره کارم

دانمت کـه بر سرم گذر کنی بـه رحمت امّا
آن زمان کـه بر کشد گیـاه غم سر از مزارم

#علی_برات_نژاد
#خوشنویسی
#نستعلیق
#شعر_ناب
#Calligraphy

Read more

Media Removed

. حتمای هست کـه با خوندن این شعر بـه یـادش بیفتید. اگه هنوز یـه فرصت دوباره هست ، تگش کنید . . . نخستین نگاهی کـه مارا بـه هم دوخت نخستین سلامـی کـه در جان ما شعله افروخت نخستین کلامـی کـه دل های ما را بـه بوی خوش آشنایی سپرد و به مـهمانی عشق برد؛ پر از مـهر بودی پر از نور بودم همـه شوق بودی همـه شور بودم. ... .
💜حتمای هست کـه با خوندن این شعر بـه یـادش بیفتید. اگه هنوز یـه فرصت دوباره هست ، تگش کنید 💜
.
.
.
نخستین نگاهی کـه مارا بـه هم دوخت
نخستین سلامـی کـه در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامـی کـه دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و
به مـهمانی عشق برد؛
پر از مـهر بودی
پر از نور بودم
همـه شوق بودی
همـه شور بودم.
چه خوش لحظه هایی کـه دزدانـه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نـهفتیم
چه خوش لحظه هایی کـه "مـی خواهمت" را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنـهای سر گشته بودیم
رها درون گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم
چه خوش لحظه هایی کـه هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی کـه در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی کـه در پرده عشق
چو یک نغمـه شاد با هم شکفتیم
چه شب ها ... چه شب ها ... کـه همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یـاس و نسرین
ز بسیـاری شوق و شادی نخفتیم
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیـان دور بودی
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده درون عطر و رویـا
بر آن شاخه های فرا رفته که تا عالم بی خیـالی
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم...
من و تو چه دنیـای پهناوری آفریدیم
من و تو بـه سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...
چنان شاد، خوش، گرم، پویـا
که گفتی بـه سر منزل آرزوها رسیدیم.
دریغا
دریغا ندیدیم
که دستی درون آن آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!
دریغا درون آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب و گل عشق با غم سرشته است
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست من کور بودم!
از آن روزها آه عمری گذشته هست ...
من و تو دگرگونـه گشتیم
دنیـا دگرگونـه گشته است
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین
که دیگر ندانی کجایم ...
ندانم کجایی ...
چو با یـاد آن روزها مـی نشینم
چو یـاد تو را پیش رو مـی نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مـی کشانم
سرشکی بـه همراه این بیت ها مـی فشانم ...
نخستین نگاهی کـه ما را بـه هم دوخت
نخستین سلامـی کـه در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامـی کـه دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و ...
به مـهمانی عشق برد.
پر از مـهر بودی
پر از نور بودم
همـه شوق بودی
همـه شور بودم
#فریدون_مشیری

Read more

Media Removed

درود بر عشق و‌انسانیت و‌آگاهی ساقیـا... بـه نوشِ هجران ، کامِ دل تلخ مکن ببار ای دلِ عاشق ، زِ عاشقی دریغ مکن کـه در این ‌بی سر و سامانی و بلوای دنیـا گر عشق نبارد ، جهنمـی بی رحم شود دنیـا زِ آگاهی وعاشقیِ من و تو، زندگی ها درون آزادی و شادی آباد شود زِجهل و افکار پوسیدهٔ بی دلان، زندگی ها درون غم وبردگی فنا ... درود بر عشق و‌انسانیت و‌آگاهی💞
ساقیـا... بـه نوشِ هجران ، کامِ دل تلخ مکن
ببار ای دلِ عاشق ، زِ عاشقی دریغ مکن
که درون این ‌بی سر و سامانی و بلوای دنیـا
گر عشق نبارد ، جهنمـی بی رحم شود دنیـا
زِ آگاهی وعاشقیِ من و تو، زندگی ها درون آزادی و شادی آباد شود
زِجهل و افکار پوسیدهٔ بی دلان، زندگی ها درون غم وبردگی فنا شود
🌿💞🌿
سلام ‌دوستان مـهربان
همـه باهم به منظور فرهنگ عالی و‌ مردمـی شاد و جامعه ای سالم و زیبا تلاش کنیم
تغییرات مثبت کنیم و عمل گرا باشیم
وفقط حرف نزنیم
فاصله ی ادعای فرهنگ داشتن که تا فرهنگ داشتن بسیـار است
از تغییرات مثبت نترسیم
از مرگِ حقیقت و آگاهی و عشق و انسانیت
از مرگ فرهنگ و هنر و ادب بترسیم
از نگه داشتن و اسارت درون افکار پوسیده و جهل بترسیم
💞 🌿💖🌿
پیج گالری نقاشی منتظر نگاهای مـهربان و هنرمندانـه شماست، هرآنچه را کـه کلمات قادر بـه بیـان نبوده ، بـه تصویر کشیدم👇
@mehrideldadeh
💞🌿💞
آدرس سایت درون بیو☝
کانال تلگرام «عشق ناب»👈@eeshghe_nab💞
@eb_home
@fereshtehaye.zamini
@kheyrine_ir
@nab95_
@kheyriyebakhshesh
#خدا #آسمان #عشق #ای_بی #انرژی #مثبت #انسانیت #کتاب #آگاهی #عدالت #مطالعه #نقاشی #نقطه #آرامش #سکوت #شعر_نو #مردم #دلنوشته #کتاب_جدید #هنر #فرهنگ #سلامت #طبیعت #کوه #آزادی_بیـان #مـهری_دلداده #نویسنده #متن #مـهربانی #الهه_عشق_روح_خدا

Read more

Advertisement

Media Removed

شب عید شب عید هست کنون بوی عید از سر و روی همـه ‏گان مـی‏بارد شب عید هست و بسی دل کـه به یـاد عیدی مـی‏تپد پی‏درپی! شب عید هست ولی دل بعضی پرخون حال عید دگران را بـه نظاره هست کنون! صورتی سرخ ولی از سیلی زیر این گنبد سبز و نیلی گوشـه ‏ای افتاده بی‏رمق، رفته ز هوش جیب‏هایش خالی،  خنده‏اش از غم نان ... شب عید

شب عید هست کنون
بوی عید از سر و روی همـه ‏گان مـی‏بارد

شب عید هست و بسی دل کـه به یـاد عیدی
مـی‏تپد پی‏درپی!

شب عید هست ولی
دل بعضی پرخون
حال عید دگران را بـه نظاره هست کنون!

صورتی سرخ ولی از سیلی
زیر این گنبد سبز و نیلی
گوشـه ‏ای افتاده
بی‏رمق، رفته ز هوش
جیب‏هایش خالی، 
خنده‏اش از غم نان پوشالی!

شب عید آمد و باز
زیر چشم پدران گود نمود
ز غم کودک بیچاره خلق
که کبود هست و کبود!
از غم فقر و نبود!
از تماشای هوس کودک سرمایـه کـه نیک
عید او رنگین است!

شب عید هست ولی
آسمان گریـان است
دل من نیز چو او

شب عید هست ولی... شاعر علیرضا کریمـی 
دفتر شعر تبسم کال
شب عید

Read more

Media Removed

از بس لبخند نزده بودم که تا یـه لبخند دیدم شکارش کردم اما آرزو اینـه خندتون از ته دل باشـه یـاران جان #زندگی #مرد #من #منوتو #هوای #دلتنگی #دل #دوست #لب #عید #سبز #پول #صدا #روز #شب #غم #شادی #شعر #احساس #هنری #هنرمند #هنر #ع#موسيقى #استاد #حمـیدعرفان از بس لبخند نزده بودم که تا یـه لبخند دیدم شکارش کردم اما آرزو اینـه خندتون از ته دل باشـه یـاران جان #زندگی #مرد #من #منوتو #هوای #دلتنگی #دل #دوست #لب #عید #سبز #پول #صدا #روز #شب #غم #شادی #شعر #احساس #هنری #هنرمند #هنر #ع#موسيقى #استاد #حمـیدعرفان

Advertisement

#شعر_شیرازی هی صبح شد و باز بـه اميد تو شُو شد هی از چيش من اشك بـه ياد تو ولو شد من لِـبدی مَـفلوك و تو بشكن بالو بنداز شفتش نميدم از حركاتت دلم اُو شد دل دُشتم و جز دل چی چی دشتم كه ز مردم يی عمر قايم كرده بودم، باز چپو شد جِـر دادی و شِـر كردی و پيوند و پوكوندی ای اَرقِـه مالونديش و خودت گفتی يهو شد گفتم ... #شعر_شیرازی
هی صبح شد و باز بـه اميد تو شُو شد
هی از چيش من اشك بـه ياد تو ولو شد

من لِـبدی مَـفلوك و تو بشكن بالو بنداز
شفتش نميدم از حركاتت دلم اُو شد

دل دُشتم و جز دل چی چی دشتم كه ز مردم
يی عمر قايم كرده بودم، باز چپو شد

جِـر دادی و شِـر كردی و پيوند و پوكوندی
ای اَرقِـه مالونديش و خودت گفتی يهو شد

گفتم يله شم تو شاچراغ تيرشـه ببندم
تا بلكه حاليم شـه كه چطو شد كه ايطو شد

پلكيدم و پلكيدم و افسوس ...ها بله
تا مَشت شدی شيره ی جونم روِ رو شد

در هر كِـر و هر سوك تو رو هی جار زدم من
يعنی كه بدون تو دلم غرق اَلُو شد

من شاپركم، بچه ی فلك از بـه چلُـوندُم
دل له شد و بازيچه واسی دس بچو شد

ديشو چغليت كرد سمندر، كاكو سی كن
ئی بسه زبون از غم عشق تو قَـدُو شد

شاعر:بيژن سمندر،شيراز،قريه سعدی،۶ بهمن ۱۳۴۲
اجرا: استاد شیرازی
ویژه برنامـه جشن سبز غوره با
جمعه ۱۹ مرداد،خانـه باغ ایرانی
مدیر برنامـه: آژانس هورنور فارس
@Hoornoor.travel.shiraz
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
👈به کانال فرهنگی هنری شـهرراز درون تلگرام بپیوندید
video: @mehdi_shahoseini
عکسهای زیبا از استان پهناور فارس را درون پیج زیر ببینین👇
@fars_nature
@fars_nature
@fars_nature
#شیراز #شـهرراز #تابستان #طبیعت #شیرازی #فارس #پارس #تهران #اصفهان #مشـهد #تبریز #اهواز #کرج #بوشـهر #ایرانگردی
#shiraz #shahr_raz #shirazi #fars #photo #nature #persian #photography #art #iranian_photography #tourist

Read more

Media Removed

... پژمان بختیـاری: آن دشمنی کـه دوست نگردد، دل من هست آن عقده ای کـه حل نشود، مشکل من هست آمد بهار و غنچهٔ گل خنده زد بشاخ آن غنچه ای کـه خنده نبیند، دل من هست بی غم نبوده ام نفسی درون تمام عمر گوئی کـه غم سرشته درون آب و گل من هست غرقم بـه بحر حیرت و راه نجات نیست دستم اگر مرگ رسد، ساحل من هست #پژمان_بختیـاری #علی_برات_نژاد ... ...
پژمان بختیـاری:
آن دشمنی کـه دوست نگردد، دل من است
آن عقده ای کـه حل نشود، مشکل من است

آمد بهار و غنچهٔ گل خنده زد بشاخ
آن غنچه ای کـه خنده نبیند، دل من است

بی غم نبوده ام نفسی درون تمام عمر
گوئی کـه غم سرشته درون آب و گل من است

غرقم بـه بحر حیرت و راه نجات نیست
دستم اگر مرگ رسد، ساحل من است

#پژمان_بختیـاری
#علی_برات_نژاد
#خوشنویسی
#نستعلیق
#شعر_ناب
#Calligraphy

Read more

Media Removed

اولین شاخه ی گل رو بـه سوی نفس عشق شکفت دردهایم همـه خفت اولین شاخه ی گل اولین بود بر این قلب غریب کـه چنان ناز نشست درون پی اش درد شکست کاش درون باور من شاخه ی اول گل تنـها بود که تا جهان از گذرش رسوا بود روزی از روز خدا شاخه گلی پیدا شد دست درون دست نشست درون پی اش عقل شکست کاش مـیدانستم بوی این شاخه ی گل خاک کند ... اولین شاخه ی گل
رو بـه سوی نفس عشق شکفت
دردهایم همـه خفت
اولین شاخه ی گل
اولین بود بر این قلب غریب
که چنان ناز نشست
در پی اش درد شکست
کاش درون باور من شاخه ی اول گل تنـها بود
تا جهان از گذرش رسوا بود
روزی از روز خدا شاخه گلی پیدا شد
دست درون دست نشست
در پی اش عقل شکست
کاش مـیدانستم
بوی این شاخه ی گل خاک کند عشق مرا
غنچه ی غم زده اش پاک کند عشق مرا
کاش این گل کـه گلبرگ غم است
آسمان دل من را بـه هیـاهوی تو رسوا مـیکرد
بعد با سلطه ی عشق
در مـیان من و تو اشک چنان جا مـیکرد
که از آن گل همـه خارش مـیرفت
ولی ای وای کـه افسوس بوی نازش مـی ماند
این گل ناز و عجیب
آخرین شاخه ی گل نام گرفت
قصه ابهام گرفت
بر سر قصه ی این شاخه ی گل
عشق با اشک مدارا مـیکند
در سکوت دل من درد چنان جا مـی کند
که بـه انکار جهان قصه ی من ثبت شود
عشق با باور یک روزه ی خود
آخرین شاخه ی هر حرف شود
آخرین شاخه ی گل اولین قصه ی هر درد شود
شعر سعيد امام ياري
#گل #دوربين #عكاسي #هنر #مشـهد #كنون #طبيعت
#flower #camera #photography #art #mashhad #Iran #nature

Read more

Media Removed

. با پرنده های بی وطن بپر روی خطّ ِ صاف زندگی نکن وزن زندگی صدای قلب توست: فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن ! گوشـه ی اتاق خود نشسته ام آسمان بـه شیشـه برف مـی زند از سر نیـاز ،دوست مـی شوم با پرنده ای کـه حرف مـی زند ! بحث مـی کنم تمام هفته با یک مگس کـه روی شانـه ی من هست پشت یک درخت ،راه مـی روم درون جزیره ای کـه خانـه ی ... .
با پرنده های بی وطن بپر
روی خطّ ِ صاف زندگی نکن
وزن زندگی صدای قلب توست:
فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !

گوشـه ی اتاق خود نشسته ام
آسمان بـه شیشـه برف مـی زند
از سر نیـاز ،دوست مـی شوم
با پرنده ای کـه حرف مـی زند !

بحث مـی کنم تمام هفته با
یک مگس کـه روی شانـه ی من است
پشت یک درخت ،راه مـی روم
در جزیره ای کـه خانـه ی من است

مرگ با طناب بهتر هست یـا...
فکر کن ! کمَند انتخاب ها
خسته مـی شوم ،دراز مـی کشم
باز روی فیلم ها ،کتاب ها :

شب رسید و جنگ و صلح تولستوی
حاصلی بـه غیر خرّ و پف نداشت
پرده ی نـهایی ِنمایش است
طاقت غم مرا چخوف نداشت
کشته های "اینک آخرالزمان"
راه مـی روند درون زمـین من
پشت شورش بزرگ بی دلیل
باز مرده هست جیمز دین ِ من

با پرنده جرّ و بحث مـی کنم
مـی پرد رفیق روزهای سخت
گوشـه ی جزیره گریـه مـی کنم
روی شانـه های آخرین درخت

فرصتی نمانده ،پرت مـی کنم
نامـه ها پُرند زیر پای من
بطری شکسته غرق مـی شود
گریـه مـی کنند نامـه های من

شعر از همـیشـه مـهربان تر است
هیچ بـه شعر ،شک نمـی کند
با امـید شعر زندگی نکن
شعر مـی کُشد ،کمک نمـی کند...
.
::حامد ابراهیم پور::
.
#حامد_ابراهیم_پور
.
@hamedebrahimpoor ❤
.
.
.

#شعر_عاشقانـه #شعر #متن #متن_عاشقانـه #آغوش #عاشق #شاعر #عاشقانـه #حرف #دل #عکس_نوشته #غزل #معشوقه #دوستت_دارم #شب #مـهربان #پرنده #کتاب #فیلم #طناب #مرگ #گریـه #بغض #نامـه #رفیق #روزهای_سخت #صدای_قلب #آسمان #شیشـه

Read more

Advertisement

️بوسوخته دیلان با صدای استاد مرحوم فریدون پوررضا متن شعر: آهای بوسوخته دیلان (آهای دلسوختگان) آهای ناجه بـه دیلان (آهای آرزو بـه دل ها) خدا پرستان! داره بـه دستان! (کشاورزان داس بـه دست) جوانان! پیران! گیلانـه شیران! ویریزید ، ویریزید (برخیزید، برخیزید) شیمـی جانـه قوربان (فدای جان ... ❇️بوسوخته دیلان
با صدای استاد مرحوم فریدون پوررضا

متن شعر:

آهای بوسوخته دیلان (آهای دلسوختگان)
آهای ناجه بـه دیلان (آهای آرزو بـه دل ها)
خدا پرستان!
داره بـه دستان! (کشاورزان داس بـه دست)
جوانان! پیران! گیلانـه شیران!
ویریزید ، ویریزید (برخیزید، برخیزید)
شیمـی جانـه قوربان (فدای جان شما)
مـیرزا کوچی خان

سورخه جنگل جه خونا آتش (جنگل سرخ رنگ شد از خون و آتش)
باره بـه دشتان، گولوله وارش (به دشت ها، باران گلوله مـی بارد)
اگه ایتا مرده، هیزارتا نامرده (اگر یک مرد باشد، دربرابرش هزار نامرد است)
جنگله دیل پوره شیمـی صدا توره (دل جنگل هم به منظور طنین صدای شما تنگ است)
ویریزید دونیـا ید، دیل بـه دریـا بزنید (برخیزید، دل از دنیـا ید و دل بـه دریـا بزنید)
ویریزید ، ویریزید (برخیزید، برخیزید)
شیمـی جانـه قوربان (فدای جان شما)
مـیرزا کوچی خان

مـی تن پوره زخمـه، مـی دیل پوره درده (تن من پر از زخم و دلم پر از درد است)
هوا چه بورانـه، گیلان چقد سرده (هوا بورانی و سوزناک است، گیلان چقدر سرد شده است!)
غوصه دارم بار بار (غصه های بسیـاری دارم)
وارش باره زار زار (آسمان، زار زار گریـه مـی بارد)

جنگله دیل پوره غمـه، را دکفید (دل جنگل پر از غم است، راه بیـافتید)
تنـها بـه مـیدان درمـه من، را دکفید (من بـه تنـهایی درون مـیدان هستم، راه بیـافتید)
عشقه تماشا نود (فقط عشق خود را تماشا نکنید)
غیرته حاشا نود (غیرت خود را حاشا نکنید)

ویریزید ، ویریزید (برخیزید، برخیزید)
شیمـی جانـه قوربان، مـیرزا کوچی خان (فدای جان شما، ای مـیرزا کوچک خان)
.
ويديو و متن از صفحه #گيل_و_ديلم؛ @gil_deylam .
#پيشنـهاد مى كنم حتمن صفحه ى گيل و ديلم رو كه ادمين محترمش از محققين تاريخ " #گيلان و #طالقان" هستش رو فالو كنيد و از مطالبش لذت ببريد.
@gil_deylam
@gil_deylam

Read more

Media Removed

سلام دوستان عزیز نماز روزه هاتون قبول ما رو هم سر سفره افطار دعا کنین..ببخشین این متن طولانیـه ولی فوق العاده ست.... همـه مي پرسند از من كه تو عاشق هستي يا كه عاشق بودي يا كسي سنگ زده،بر شيشـه ي نمناك دلت بعضي گفتند بـه من: كه اگر عشقي هست،هوس و باد هواست عشق برتر اي دوست متعلق بـه خداست من نگويم ... سلام دوستان عزیز نماز روزه هاتون قبول ما رو هم سر سفره افطار دعا کنین..ببخشین این متن طولانیـه ولی فوق العاده ست.... همـه مي پرسند از من

كه تو عاشق هستي يا كه عاشق بودي

يا كسي سنگ زده،بر شيشـه ي نمناك دلت

بعضي گفتند بـه من:

كه اگر عشقي هست،هوس و باد هواست

عشق برتر اي دوست متعلق بـه خداست

من نگويم كه نـه اي نيست كه شما مي گوييد

من فقط مي گويم:

آن خدا لايق اين عشق زميني من بي سر و پا نيست كه نيست

بهتر از من گفته آن رفيقه «روشني من گل آب»

كه خدا لاي گل شبدر و بوست

كه خدا چهچهه ي بلبل و آن چلچله هاست

كه خدا نزديك تر از تو بـه خودت درون همـه ي ثانيه هاست

كه خدا... بگذريم از تپش ثانيه هاي دلمان

بگذريم از روشني خاطره هاي دلمان

بگذريم از وزش باد سحرگاهي و پژواك سخن بر دلمان.

دوستي گفت بـه من:

تو نگو عشقي نيست،چون تمام كاغذ گلبرگ دلت

پر از اين موهبت خوب خداست

تو سكوتت،پر از آن آينـه ي پاك دلست،

تو نگاهت،پر عشق و پراز آن ترانـه و ساز خوش آهنگ و صداست،

تو درختت،پر احساس و ميوه عشقت داغ گل شقايق باغچه هاست،

گفتمش باشد....باشد

اين بار ميگويم اي دوست

حال مي نويسم عشق را

عشق آن پاك ترين چشم دل انسان هاست،

عشق آن سبزترين برگ خزان دل ماست، عشق آن ابر بهاري دل گندم هاست،

عشق پايان همـه جاده هاي دلتنگيست،

عشق آواز بعد از فاصله هاست،

عشق خلوت دل با همـه ي خاطره هاست،

عشق آن شعر سپيديست كه بي وزن شده،

عشق آن لحظه ي خوبيست كه اشك طرد شده،

عشق آن چشمـه ي پر مـهر و سرود خود جوش،

عشق بدرود غم هاي نشسته بر دوش،

عشق بدرو همـه ي لحظه هاي سرد و خموش،

پس تو بدان كه اي دوست، «عشق جرم قشنگيست درون انكارش مكوش» «خيال»

Read more

Media Removed

... پریناز جهانگیر عصر: یک سال شد کـه من بـه هوایت پریده ام غیر از تو از تمام جهان، دل بریده ام افسانـه ای تو یـا کـه حقیقت؟ تو چیستی؟ من درون تمام عمر، شبیـهت ندیده ام تنـها توییی کـه در آغوش گرم او درون اضطراب اینـهمـه غم، آرمـیده ام گرمای جاودانـهٔ یک عشق پاک را با آفتاب ناب وجودت چشیده ام خواهم نوشت ... ...
پریناز جهانگیر عصر:
یک سال شد کـه من بـه هوایت پریده ام
غیر از تو از تمام جهان، دل بریده ام

افسانـه ای تو یـا کـه حقیقت؟ تو چیستی؟
من درون تمام عمر، شبیـهت ندیده ام

تنـها توییی کـه در آغوش گرم او
در اضطراب اینـهمـه غم، آرمـیده ام

گرمای جاودانـهٔ یک عشق پاک را
با آفتاب ناب وجودت چشیده ام

خواهم نوشت درون همـهٔ شعرهای خویش
این اتفاق را کـه تو را برگزیده ام

تنـها تو باش، که تا که تو هستی کنار من
انگار من بـه هر چه کـه خواهم رسیده ام

#پریناز_جهانگیر_عصر
#علی_برات_نژاد
#خوشنویسی
#نستعلیق
#شعر_ناب
#Calligraphy

Read more

Advertisement

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ هست امروز؟ آفتابي ست هوا؟ يا گرفته هست هنوز ؟ من درون اين گوشـه كه از دنيا بيرون هست آفتابي بـه سرم نيست از بهاران خبرم نيست آنچه مي بينم ديوار هست آه اين سخت سياه آن چنان نزديك هست كه چو بر مي كشم از سينـه نفس نفسم را بر مي گرداند ره چنان بسته كه پرواز ... ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ هست امروز؟

آفتابي ست هوا؟
يا گرفته هست هنوز ؟

من درون اين گوشـه كه از دنيا بيرون هست آفتابي بـه سرم نيست از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است

آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك هست كه چو بر مي كشم از سينـه نفس
نفسم را بر مي گرداند

ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست

نفسم مي گيرد كه هوا هم اينجا زنداني ست هر چه با من اينجاست رنگ رخ باخته است

آفتابي هرگز
گوشـه چشمي هم

بر فراموشي اين دخمـه نينداخته است
اندر اين گوشـه خاموش فراموش شده

كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني درون خاطرمن

گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست ارغوانم تنـهاست
ارغوانم دارد مي گريد

چون دل من كه چنين خون ‌آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد

ارغوان اين چه راز ي هست كه هر بار بهار

با عزاي دل ما مي آيد ؟ كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين هست وين چنين بر جگر سوختگان داغ بر داغ مي افزايد ؟

ارغوان پنجه خونين زمين
دامن صبح بگير وز سواران خرامنده خورشيد بپرس
كي بر اين درد غم مي گذرند ؟ ارغوان خوشـه خون بامدادان كه كبوترها برپنجره باز سحر غلغله مي آغازند
جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگير

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش

شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقانم را بر زبان داشته باش تو بخوان نغمـه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

زادروز استاد هوشنگ‌ابتهاج (سایـه)مبارک باد
@houshangebtehaj

Read more

Media Removed

ا رغوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟ آفتابی ست هوا ٬ یـا گرفته ست هنوز ؟ من درین گوشـه کـه از دنیـا بیرون ست ٬ آسمانی بـه سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه مـیبینم دیوار هست آه این سخت سیـاه آنچنان نزدیک ست کـه چو بر مـی کشم از نفس نفسم را بر مـی گرداند ره ... ا رغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یـا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشـه

که از دنیـا بیرون ست ٬

آسمانی بـه سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه مـیبینم

دیوار است

آه

این سخت سیـاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر مـی کشم از نفس

نفسم را بر مـی گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همـین یک قدمـی مـی ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم مـیگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشـه ی چشمـی هم

بر فراموشی این دخمـه نیـانداخته است

اندرین گوشـه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یـاد رنگینی درون خاطر من

گریـه مـی انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنـهاست

ارغوانم دارد مـی گرید

چون دل من کـه چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو مـیریزد

ارغوان

این چه رازیست کـه هر بار بهار ٬

با عزای دل ما مـی آید ؟

که زمـین هر سال از خون پرستوها رنگین هست ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ مـی افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمـین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم مـی گذرند ؟

ارغوان

خوشـه ی خون

بامدادان کـه کبوترها

برپنجره ی باز سحر

غلغله مـی آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یـاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمـه نا خوانده ی من

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من

Read more

Media Removed

فروغ‌الزمان فرخزاد، (۸ دی ۱۳۱۳ تهران — ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ تهران)، معروف به فروغ فرخزاد،شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد کـه از نمونـه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد درون ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت. هر چه دادم بـه او حلالش باد غير از آن دل كه مفت بخشيدم دل ... فروغ‌الزمان فرخزاد، (۸ دی ۱۳۱۳ تهران — ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ تهران)، معروف به فروغ فرخزاد،شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد کـه از نمونـه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد درون ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت.

هر چه دادم بـه او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونـه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بـه جامش كرد ---------------------------------------------------------------------------------------------------------
کسي مرا بـه آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا بـه ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست ---------------------------------------------------------------------------------------------------------
اگر بـه خانـه من آمدي براي من اي مـهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم فروغ فرخزاد

Read more

Advertisement

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز مـیبرم جسمـی و دل درون گرو اوست هنوز بگذارید بـه آغوش غم خویش روم بهتر از غم بـه جهان نیست مرا دوست هنوز ۲۸ مرداد سالروز درگذشت بانوی غزل "سیمـین‌ بهبهانی" گرامـی باد . اجرای آواز " کولی " با صدای "همایون شجریـان" و شعر زیبای "سیمـین بهبهانی" این آواز درون روز خاکسپاری ... 🎵🎶
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
مـیبرم جسمـی و دل درون گرو اوست هنوز

بگذارید بـه آغوش غم خویش روم
بهتر از غم بـه جهان نیست مرا دوست هنوز

۲۸ مرداد سالروز درگذشت بانوی غزل
"سیمـین‌ بهبهانی"
گرامـی باد .
اجرای آواز " کولی " با صدای "همایون شجریـان"
و شعر زیبای "سیمـین بهبهانی"
این آواز درون روز خاکسپاری این بانو
و درون مراسم ایشان اجرا گردید .
باسپاس فراوان از
جناب آقای فرزین شادمـهر

پ.ن : این شعر و این آواز بـه اندازه ی کافی غمگین بود .چه شود اگر این صدا از غم درون بلرزد .

#همایون
#همایون_شجریـان
#استاد_همایون_شجریـان
#سیمـین_بهبهانی
#homayounshajarian
#homayoun_shajarian
@homayounshajarian
@farzinshadmehr

Read more

چه رفته هست که امشب سحر نمـی آيد؟ شب فراق بـه پايان مگر نمـی آيد؟ . جمال يوسف گل چشم باغ روشن کرد ولی ز گمشده ی من خبر نمـی آيد . شدم بـه ياد تو خاموش، آن چنان کـه دگر فغان هم از دل سنگم بـه در نمـی آيد . تو را بـه جز بـه تو نسبت نمـی توانم کرد کـه در تصور از اين خوبتر نمـی آيد . طريق عقل بوَد ترک عاشقی، دانم ولی ... 💠
چه رفته هست که امشب سحر نمـی آيد؟
شب فراق بـه پايان مگر نمـی آيد؟
.
جمال يوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده ی من خبر نمـی آيد
.
شدم بـه ياد تو خاموش، آن چنان کـه دگر
فغان هم از دل سنگم بـه در نمـی آيد
.
تو را بـه جز بـه تو نسبت نمـی توانم کرد
که درون تصور از اين خوبتر نمـی آيد
.
طريق عقل بوَد ترک عاشقی، دانم
ولی ز دست من اين کار بر نمـی آيد...
.
به سر رسيد مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بـه سر نمـی آيد
.
منال بلبلِ مسکين بـه دامِ غم زين بيش
که ناله درون دل گل، کارگر نمـی آيد
.
ز باده، فصل گُلم توبه مـی دهد زاهد
ولی ز دست من اين کار برنمـی آيد
.
دو روز نوبت صحبت عزيز دار #رهی
که هر کـه رفت از اين ره، دگر نمـی آيد
.
#رهی_معیری
.
______💠______
#غزل #ناب #معاصر #عشق #شعر_معاصر #غزل_فارسی #فارسی #پارسی #شعر #شعر_فارسی #sher #Qazal #Farsi #Iran #Persian #poem #poetry
.
دهم اردیبهشت زادروز رهی معیری، شاعر بزرگ و ماندگار شعر فارسی
.
ساز و آواز #شب_فراق، با صدای #همایون_شجریـان رو مـیتونید از کانال تلگرام غزل فارسی بشنوید.
.

Read more

. پیدا نشود جان تو دیوانـه تر از ما ای آنکه دراورد فراغت پدر از ما هر چیز بـه کار آمده درون وقت نیـازش تشریف ز تو زیر قدوم تو سر از ما هرچند کـه در نیمـه ی هر ماه تمام هست کامل شده درون سوم شعبان قمر از ما ای آنکه پر و بال عطا کرده بـه فطرس حتما کـه کنی دفع هزاران خطر از ما ما نیز خرابیم بـه امـید نگاهت آباد تو هستیم ... .
پیدا نشود جان تو دیوانـه تر از ما
ای آنکه دراورد فراغت پدر از ما
هر چیز بـه کار آمده درون وقت نیـازش
تشریف ز تو زیر قدوم تو سر از ما
هرچند کـه در نیمـه ی هر ماه تمام است
کامل شده درون سوم شعبان قمر از ما
ای آنکه پر و بال عطا کرده بـه فطرس
حتما کـه کنی دفع هزاران خطر از ما
ما نیز خرابیم بـه امـید نگاهت
آباد تو هستیم نگیری نظر از ما
لیلا شدن و عشوه و ناز و نظر از تو
مجنون شدن از ما خطر از ما جگر از ما
مشغول ند همـه عالم بالا
آمد پسر با نمک حضرت زهرا ** ای آنکه بـه آمده امشب غزل از تو
عالم شده فرمانبر روز ازل از تو
یکبار فقط نام حسین آمده بر لب
کندویمن شده غرق عسل از تو
ارکان نمازم همگی مست تو هستند
ای حی علی خیر تمام عمل از تو
در شعر تو صنعت چه بیـارم بخدا هست
تشبیـه و مراعات نظیر و مثل از تو
ای آمدن و رفتن تو دست خداوند
کی روح طلب مـیکند آخر اجل از تو
آغوش پر از مـهر تو را دید و طلب کرد
طفلک دل گریـان من امشب بغل از تو .
نیست ز اسرار دل نوکرت آگاه
در پرده بگوییم  توکلت علی الله ** اوقات شریفیست نباید تلف امشب
هستند گدایـان مدینـه بـه صف امشب
لایعقل و دیوانـه مخوانید مرا هست
از خوردن انگور هزارن هدف امشب
این مژده چه ها کرد کـه در بزم مجانین
خون مـیچکد از حلقه ی اطراف دف امشب
فرمان بده ارباب کـه تا ذبح بسازیم
در پای تو یک چند غلام خلف امشب
قنداقه ی تو دست بـه دست حسن افتاد
ایکاش بچرخد نظرت این طرف امشب
ماندم چه بخواهم ز تو از فرط خجالت
یک تذکره ی کرببلا یـا نجف امشب
با اینـهمـه چندیست پریشان دمشقم
شاها نظری بی سر و سامان دمشقم ** مظلوم شده غم پرورت ازبس
دیوانـه شده از غم تو نوکرت ازبس
حتی شب مـیلاد قرار از دل ما رفت
زد بوسه پیمبر بـه روی حنجرت از بس
بر ما حرجی نیست اگر چهره کبودیم
در کرببلا لطمـه زده مادرت ازبس
بوسیدنتان روی دل تان ماند
بوسید چو شمشیر و سنان پیکرت از بس
دست و سر و  پایش بخدا خرد شد ازدرد
افتاد زناقه بخدا ت از بس
بدجور بـه هم ریخت گلوی تو سر نی
هر سنگ کـه آمد بـه زمـین زد سرت از بس
ای خورده گره زندگیم با غمت ارباب
بالاست همـیشـه بخدا پرچمت ارباب
.
سید حجت بحرالعلومـی
سال 93
.
کلیپ مربوط بـه سال گذشته
.
#اشعار_آئینی
#سيد_حجت_بحرالعلومي_طباطبايي
#هيئت_علمدار
#مشـهد_مقدس
#حاج_مـهدي_اكبري
#عليرضا_قانع
#سرود
#سيد_حجت_بحرالعلومي
#اعياد_شعبانيه_مبارك
@mahdi.akbari133
@aghigh.ir
@vareth.ir
@majmashaeran

Read more

Media Removed

شـهر خاموش شد از فرطِ سکوت آفتاب رخت بپوشیدُ برفت و شب از شیشـه گذشت بـه سیـه منظره ی پنجره ی چشمانم چشمکی ریز زد و چنبره زد طفلکی تنـها بود کودکی گمشده و سرگردان بچه ی بی آغوش زاده ای بی بآلین کـه غم انگیزتر از هر چه یتیم شب عجیب با دلِ من گشت عجین هم دل و هم راز و هن هم پیمان چه دل و دردِ من و درد ... شـهر خاموش شد از فرطِ سکوت
آفتاب رخت بپوشیدُ برفت
و شب از شیشـه گذشت
به سیـه منظره ی پنجره ی چشمانم
چشمکی ریز زد و چنبره زد
طفلکی تنـها بود
کودکی گمشده و سرگردان
بچه ی بی آغوش
زاده ای بی بآلین
که غم انگیزتر از هر چه یتیم
شب عجیب با دلِ من گشت عجین
هم دل و هم راز و
هن هم پیمان
چه دل و دردِ من و
درد و دل ِ دل
پیچ درون پیچ سکوت
راه درون راه سیـاه
#نیماقیومـی
#نیما_قیومـی
#شعر_نو
#شب_سکوت_راز_خیـال
#بخشی_از_شعر

Read more

Media Removed

دشت خشکید و زمـین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچآسان نگرفت... . چشمم افتاد بـه چشم تو ولی خیره نماند شعله ای بود کـه لرزید ولی جان نگرفت . جز خودم هیچکسی درون غم تنـهایی من مثل فواره سرِ گریـه بـه دامان نگرفت... . دل بـه هر کـه رسیدیم سپردیم ولی قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت . هر چه درون تجربه ... 💠
دشت خشکید و زمـین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچآسان نگرفت...
.
چشمم افتاد بـه چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود کـه لرزید ولی جان نگرفت
.
جز خودم هیچکسی درون غم تنـهایی من
مثل فواره سرِ گریـه بـه دامان نگرفت...
.
دل بـه هر کـه رسیدیم سپردیم ولی
قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت
.
هر چه درون تجربه ی عشق سرم خورد بـه سنگ
هیچراه بر این رود خروشان نگرفت
.
مثل نوری کـه به سوی ابدیت جاری ست
قصه ای با تو شد آغاز کـه پایـان نگرفت ...
.
#فاضل_نظری ❤️
@fazelnazarii
.
______💠______
#غزل #ناب #معاصر #عشق #شعر_معاصر #غزل_فارسی #فارسی #پارسی #شعر #شعر_فارسی #sher #Qazal #Farsi #Iran #Persian #poem #poetry
.
#ای_حسنت_از_تکلف_آرایـه_بی_نیـاز
.

Read more

Media Removed

سرو ايستاده بهْ چو تو رفتار مـی ‌كنى طوطى خموش بهْ چو تو گفتار مـی ‌كنى . كس دل بـه اختيار بـه مـهرت نمـی‌دهد دامى نـهاده‌اى كه گرفتار مـی ‌كنى . تو خود چه فتنـه‌اى؟ كه بـه چشمان تُرکِ مست تاراج عقلِ مردم هشيار مـی ‌كنى . از دوستى كه دارم و غيرت كه مـی ‌برم خشم آيدم كه چشم بـه اغيار مـی ‌كنى... . گفتى نظر ... 💠
سرو ايستاده بهْ چو تو رفتار مـی ‌كنى
طوطى خموش بهْ چو تو گفتار مـی ‌كنى
.
كس دل بـه اختيار بـه مـهرت نمـی‌دهد
دامى نـهاده‌اى كه گرفتار مـی ‌كنى
.
تو خود چه فتنـه‌اى؟ كه بـه چشمان تُرکِ مست
تاراج عقلِ مردم هشيار مـی ‌كنى
.
از دوستى كه دارم و غيرت كه مـی ‌برم
خشم آيدم كه چشم بـه اغيار مـی ‌كنى...
.
گفتى نظر خطاست، تو دل مـی ‌برى رواست؟
خود كرده جُرم و خلقْ گنـهكار مـی ‌كنى!؟
.
هرگز فرامُشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنين كه تو تكرار مـی ‌كنى
.
دستان بـه خون تازه ی بيچارگان خضاب
هرگز كس اين كند كه تو عيار مـی ‌كنى؟
.
با دشمنان موافق و با دوستان بـه خشم
يارى نباشد اين كه تو با يار مـی ‌كنى...
.
تا من سماع مـی ‌شنوم، پند نشنوم
اى مدعى نصيحت بی ‌كار مـی ‌كنى
.
گر تيغ مـی ‌زنى سپر اینک وجود من
صلح هست از اين طرف كه تو پيكار مـی ‌كنى
.
از روى دوست که تا نكنى رو بـه آفتاب
كز آفتاب روى بـه ديوار مـی ‌كنى
.
زنـهار سعدى! از دل سنگینِ كافرش
كافر چه غم خورد چو تو زنـهار مـی ‌كنى؟
.
#سعدی
.
______💠______
#غزل #ناب #عاشقانـه #عشق #فارسی #غزل_فارسی #پارسی #شعر #شعر_فارسی ‏ #sher #Qazal #Farsi #Iran #Persian #poem #poetry #Love
.

Read more

Media Removed

.. .. .. . حتما که رسم و راه دلم را عوض کنم شد شد ،نشد نگاه دلم را عوض کنم یـا حتما آن حبیب بیـاد شکار دل یـا من چرا گاه دلم را عوض کنم با این سلیقه هیچ نصیبم نمـیشود حتما بخوا نخواه دلم را عوض کنم با ناله ی ریـا کـه بجایی نمـی رسم حتما طریق آه دلم را عوض کنم گه گاه رازهای دلم فاش مـی شود حتما که دلو چاه ... ..
..
..
.
باید کـه رسم و راه دلم را عوض کنم
شد شد ،نشد نگاه دلم را عوض کنم

یـا حتما آن حبیب بیـاد شکار دل
یـا من چرا گاه دلم را عوض کنم

با این سلیقه هیچ نصیبم نمـیشود
باید بخوا نخواه دلم را عوض کنم

با ناله ی ریـا کـه بجایی نمـی رسم
باید طریق آه دلم را عوض کنم

گه گاه رازهای دلم فاش مـی شود
باید کـه دلو چاه دلم را عوض کنم

دیگر مجال کار و خیـالی بـه شعر نیست
باید کـه کارگاه دلم را عوض کنم

دیگر بـه امر و نـهی دلم بی تفاوتم
باید کـه پادشاه دلم را عوض کنم

مولا ابلحسن بـه دل من حلول کن
این جان خسته را بـه غلامـی قبول کن

من قصد کرده ام کـه دلم را جوان کنم
باید زدیده گریـه چو آتشفشان کنم

اصلاّ بگو چرا دل ما را نمـی خری؟
تا کی بناست نوکری این و آن کنم؟

اصلاّ بگو حرف جدایی به منظور چه؟
جز از حریمتان بـه کجا آشیـان کنم؟

هر چند از گناه شده ام تحبس الدعا
امشب دعا به منظور دل بی امان کنم

آقا بیـا و فتح دلم را بـه دست گیر
مـهلت نده کـه بیشتر از این زیـان کنم

یک جلوه ای نشان بده از من ز مردنم
تا کـه یقین بـه رفتنم از این جهان کنم

با قافله نمـیبریم کربلا ، گذار
خود را بـه کاروان حرم پاسبان کنم

تا کـه دلت بـه رحم بیـاید نظر کنی
یـادی ز تربتی کـه بود بی نشان کنم

یـاد از مدینـه و غم یک درب سوخته
اشک روان و نم نم یک درب سوخته
.
.
#اللهم_الرزقنا_شـهادت_في_سبيلك
#ياحبيب

Read more

Media Removed

سهم من از با تو بودن شکستن بود ، از قلبت بـه من کوله باری از غمـها رسید از قلبت بـه من لحظه هایی رسید مثل این لحظه کـه همچنان اشک مـیریزم از اینکه دیگر نیستی ط ی سرنوشت شده ام ، و زندگی آنقدر بی خیـال هست که جان مرا نمـیگیرد ! عشق هرگز نمـیمـیرد و تو هیچگاه  دوباره نمـی آیی! امروز مـیگذرد و تو هیچگاه مرا نمـیخواهی ... سهم من از با تو بودن شکستن بود ، از قلبت بـه من کوله باری از غمـها رسید
از قلبت بـه من لحظه هایی رسید مثل این لحظه کـه همچنان اشک مـیریزم از اینکه دیگر نیستی
ط ی سرنوشت شده ام ، و زندگی آنقدر بی خیـال هست که جان مرا نمـیگیرد !
عشق هرگز نمـیمـیرد و تو هیچگاه  دوباره نمـی آیی!
امروز مـیگذرد و تو هیچگاه مرا نمـیخواهی ، دیروز گذشت و من تو را فردا هم نخواهم دید
پس چه فایده دارد با نفسها رفتن ، با آه کشیدن ماندن !
بمانم کـه بسوزم ، یـا نمانم کـه چشم بـه نبودنت بدوزم؟
خشکیده تر از آنم کـه کویر باشم ، گرفته تر از آنم کـه ابری باشم و من یک تنـهای دلگرفته و دلم آرزو بـه دل مانده !
دلم گرفته ای خدا ، امروز را مـیگذرانم که تا بگذرد ، که تا فقط تمام شود ، شاید فردا بـه اعتقاد این دل خوش خیـال تو را ببینم !
هر چه بـه این دل مـیگویم بی خیـال ، دلم بـه خواب رفته درون خیـال این آرزوی محال!
دلم گرفته از تو و این دنیـای بی حیـا ، از تو کـه رفتی و از دنیـایی کـه تو را بی وفا کرد ، تنـها غم نبودنت را سهم این دل بی گناه کرد ، و دل من را بازیچه دست آن دل بی وفایت کرد!
اگر مثل سنگ هم بودم مـیشکستم، و اینک شکسته ام و حبابی هستم درون هوای دل گرفته ی این عالم!
هیچنمـیفهمد ، نمـیداند ، نمـیخواهد کـه بداند چه حالی ام ، نمـیخواهد کـه بفهمد خیره بـه چه راهی ام، همـه دور از من و من تنـهاتر از تنـهایی ، همـه گفته بودند روزی تو تنـها مـیمانی، من نفهمـیدم ، نخواستم کـه بدانم روزی تو مـی آیی و مـیشکنی دلم را ، بهتر هست تو هم نخوانی این شعر نیمـه تمامم را…
.

Read more

Media Removed

. . که تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم درون غم بسیـار افتاد بسیـار فتاده بود اندر غم عشق اما نـه چنین زار کـه این بار افتاد من بودم و دوش آن بت بنده نواز از من همـه لابه بود و از وی همـه ناز شب رفت و حدیث ما بـه پایـان نرسید شب را چه گنـه حدیث ما بود دراز من درد تو را زدست آسان ندهم دل برنکنم زدوست که تا جان ندهم ... 🔹 .
.

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم درون غم بسیـار افتاد
بسیـار فتاده بود اندر غم عشق
اما نـه چنین زار کـه این بار افتاد
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همـه لابه بود و از وی همـه ناز
شب رفت و حدیث ما بـه پایـان نرسید
شب را چه گنـه حدیث ما بود دراز
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست که تا جان ندهم
از دوست بـه یـادگار دردی دارم
کان درد بـه صد هزار درمان ندهم... #مولانا .. .
.
پ.ن: موزیکشو از کانالمون بشنوین 😉❤ .
.
#ادمـین @ali_nickhah .
.
.
#موزیک #ترانـه #شعر #گرافیک #عشق #کپشن #دیزاین #تایپوگرافی #عاشقانـه #آهنگ #آلبوم #موسیقی #گرافی #طرح #پروفایل #عکس_پروفایل #عاشق #ترانـه_گرافی

Read more

Media Removed

داروَگ خشک آمد کشتگاه ِ من درون جوار ِ کشت ِ همسايه . گرچه مـی‌گويند : « مـی‌گريند روی ِ ساحل ِ نزديک سوگواران درون ميان ِ سوگواران . » قاصد ِ روزان ِ ابری ،داروگ ! کی مـی‌رسد باران ؟ بر بساطی کـه بساطی نيست ، درون درون ِ کومـه‌ی ِ تاريک ِ من کـه ذرّه‌ای با آن نشاطی نيست و جدار ِ دنده‌های ِ نی بـه ديوار ِ اتاقم دارد ... داروَگ

خشک آمد کشتگاه ِ من
در جوار ِ کشت ِ همسايه .
گرچه مـی‌گويند : « مـی‌گريند روی ِ ساحل ِ نزديک
سوگواران درون ميان ِ سوگواران . »
قاصد ِ روزان ِ ابری ،داروگ ! کی مـی‌رسد باران ؟
بر بساطی کـه بساطی نيست ،
در درون ِ کومـه‌ی ِ تاريک ِ من کـه ذرّه‌ای با آن نشاطی نيست
و جدار ِ دنده‌های ِ نی بـه ديوار ِ اتاقم دارد از خشکيش مـی‌ترکد
- چون دل ِ ياران کـه در هجران ِ ياران –
قاصد ِ روزان ِ ابری ، داروگ ! کی مـی‌رسد باران ؟

پ.ن:داروگ:(نوعى قورباغه كه بر درخت زندگى مى كند و نشانـه ى باران است.)
___________

آی آدمـها کـه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
يك نفر درون آب دارد مـی سپارد جان.
یک نفر دارد کـه دست و پای دائم‌ مـیزند
روی این دریـای تند و تیره و سنگین کـه مـی‌دانید.
آن زمان کـه مست هستید از خیـال دست یـابیدن بـه دشمن،
آن زمان کـه پیش خود بیـهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان کـه تنگ مـیبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامـی بگویم من؟
یک نفر درون آب دارد مـی‌کند بیـهوده جان قربان!
آی آدمـها کـه بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان بـه سفره،جامـه تان بر تن؛
یک نفر درون آب مـی‌خواند شما را.
موج سنگین را بـه دست خسته مـی‌کوبد
باز مـی‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایـه‌هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
مـی‌کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمـها!
او ز راه دور این کهنـه جهان را باز مـی‌پاید،
مـی زند فریـاد و امـید کمک دارد
آی آدمـها کـه روی ساحل آرام درون کار تماشایید!
موج مـی‌کوبد بـه روی ساحل خاموش
پخش مـی‌گردد چنان مستی بـه جای افتاده بس مدهوش
مـی رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور مـی‌آید: ” آی
آدمـها"...
_____________

مي تراود مـهتاب 
مي درخشد شب تاب 
نيست يك دم شكندخواب بـه چشم كس وليك 
غم اين خفته چند 
خواب درون چشم ترم مي شكند 
نگران با من ايستاده سحر 
صبح مي خواهد از من 
كز مبارك دم او آورم اين قوم بـه جان باخته را بلكه خبر 
در جگر ليكن خاري 
از ره اين سفرم مي شكند 
نازك آراي تن ساق گلي 
كه بـه جانش كشتم 
و بـه جان دادمش آب 
اي دريغا بـه برم مي شكند 
دستهاي سايم 
تا دري بگشايم 
بر عبث مي پايم 
كه بـه در كس آيد 
در و ديوار بـه هم ريخته شان 
بر سرم مي شكند 
مي تراود مـهتاب 
مي درخشد شبتاب 
مانده پاي ابله از راه دور 
بر دم دهكده مردي تنـها 
كوله بارش بر دوش 
دست او بر درون مي گويد با خود 
غم اين خفته چند 
خواب درون چشم ترم مى شكند
.
.
.
🍀🌹زاد روز پدر شعر نو فارسى(نيما يوشيج)گرامى باد...🌹🍀

Read more

Media Removed

بخونید ارزش داره . . بی تو، مـهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همـه تن چشم شدم، خیره بـه دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانـه کـه بودم. درون نـهانخانـه جانم، گل یـاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید: یـادم آمد کـه شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم ... 🌟بخونید ارزش داره🌟
.
.
بی تو، مـهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همـه تن چشم شدم، خیره بـه دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانـه کـه بودم.
در نـهانخانـه جانم، گل یـاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید:
یـادم آمد کـه شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی برآن جوی نشستیم.
تو،همـه راز جهان ریخته درون چشم سیـاهت.
من همـه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام
خوشـه ی ماه فرو ریخته درون آب
شاخه‌ها دست برآورده بـه مـهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همـه دل داده بـه آواز شباهنگ
یـادم آید، تو بـه من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینـه عشق گذران است،
تو کـه امروز نگاهت بـه نگاهی نگران است،
باش فردا، کـه دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شـهر سفر کن!
با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، کـه دل من بـه تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو بـه من سنگ زدی، من نـه رمـیدم، نـه گسستم،
باز گفتم کـه : تو صیـادی و من آهوی دشتم
تا بـه دام تو درون افتم همـه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک درون چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یـادم آید کـه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای درون دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمـیدم.
رفت درون ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نـه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نـه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما، بـه چه حالی من از آن کوچه گذشتم
.
.
واقعا زیباس این شعر ❤ از زنده یـاد فریدون مشیری کـه اتفاقا سی ام شـهریور سالروز تولدشون بود🌟 #niloofarbehboudi

Read more

Media Removed

بی تو مـهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم. همـه تن چشم شدم خیره بـه دنبال تو گشتم. شوق دیدارتو لبریز شد از جام وجودم. شدم ان عاشق دیوانـه کـه بودم. درون نـهان خانـه ی جانم گل یـادتو درخشید. باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید. یـادم امد کـه شبی باهم از ان کوچه گذشتیم. پرگشودیم و دران خلوت دلخواسته گشتیم. ساعتی ... بی تو مـهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم.
همـه تن چشم شدم خیره بـه دنبال تو گشتم.
شوق دیدارتو لبریز شد از جام وجودم.
شدم ان عاشق دیوانـه کـه بودم. درون نـهان خانـه ی جانم گل یـادتو درخشید. باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید. یـادم امد کـه شبی باهم از ان کوچه گذشتیم. پرگشودیم و دران خلوت دلخواسته گشتیم.
ساعتی بران جوی نشستیم.

تو همـه راز جهان ریخته درون چشم سیـاهت.
من همـه محو تماشای نگاهت.

اسمان صاف و شب ارام.
بخت خندان وزمان رام.
خوشـه ی ماه فرو ریخته درون اب.
شاخه ها دست براوره بـه مـهتاب.
شب وصحرا وگل وسنگ
همـه دل داده بـه اواز شباهنگ

یـادم اید،تو بـه من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند براین اب نظر کن.
اب ایینـه عشق گذران است.
توکه امروز نگاهت بـه نگاهی نگران است.
باش فردا،که دلت بادگران است!
تا فراموش کنی.چندی از این شـهرسفرکن!

باتو گفتم:"حذر از عشق!؟ندانم.
سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم....نتوانم.

روز اول کـه دل من بـه تمنای تو پر زد.
چون کبوتربام تو نشستم
توبه من سنگ زدی،من نـه رمـیدم ،نـه گسستم..." باز گفتم :"که صیـادی و من اهوی دشتم.
تابه دام تو درافتم همـه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ،نتوانم!" اشکی از شاخه فرو ریخت.
مرغ شب ناله ی تلخی زد وبگریخت... اشک درون چشم تو لرزید.
ماه برعشق تو خندید.! یـادم ایدکه:دگر از تو جوابی نشنیدم.
پای درون دامن اندوه کشیدم.
نگسستم ،نـه رمـیدم.
*
رفت درون ظلمت غم ،ان شب و شب های دگر هم.
نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم.
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم... بی تو ،اما ، بـه چه حالی من از ان کوچه گذشتم! (شعر کوچه_از فریدون مشیری)
#love #street #alone #loveher #crying #night #perfec #music #melody #like4like #likesforlikes #followforfollow #follow4follow #sad
#اشک #گریـه #کوچه #فریدون_مشیری #فریدون #مشیری #بزن #شب #شب_مـهتابی #دلتنگی #عشق #زن #مرد

Read more

Media Removed

من از آن روز کـه در بندِ تواَم آزادم پادشاهم کـه به دست تو اسیر افتادم همـه غم های جهان هیچ اثر مـی نکند درون من از بس کـه به دیدارِ عزیزت شادم خرّم آن روز کـه جان مـی رود اندر طلبت که تا بیـایند عزیزان بـه مبارکبادم من کـه در هیچ مقامـی نزدم خیمـه ی اُنس پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنـهادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ یـاد ... من از آن روز کـه در بندِ تواَم آزادم
پادشاهم کـه به دست تو اسیر افتادم
همـه غم های جهان هیچ اثر مـی نکند
در من از بس کـه به دیدارِ عزیزت شادم
خرّم آن روز کـه جان مـی رود اندر طلبت
تا بیـایند عزیزان بـه مبارکبادم
من کـه در هیچ مقامـی نزدم خیمـه ی اُنس
پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنـهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یـاد تو مصلحتِ خویش بِبُرد از یـادم
به وفای تو کَه زآن روز کـه دلبند منی
دل نبستم بـه وفای کَس و در نگشادم
تا خیـال قد و بالای تو درون فکر من است
گر خلایق همـه سَروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیـاید کـه چه شیرین سخنی
واین عجب تر کـه تو شیرینی و من فرهادم
سعدیـا حُبّ وطن گرچه حدیثی ست صحیح
نتوان مُرد بـه سختی کـه من اینجا زادم

بله و اینگونـه بود کـه آدرین خانِ صابر درون یک صبح بارونی و بهاری اردیبهشت بـه تاریخ پنجشنبه ۱٤ اردیبهشت ۱۳۹٦ متولد شد.
یک سالگیت مبارکمون باشـه دلبرِ جانانِ من
عاز نگین جان @ngn__mlki
تو روزای برفی زمستان ۹٦
داخل پرانتز همون برفی کـه مسئولین رو غافلگیر کرد :-\
شعر هم کـه البته از سعدی مـیباشد
جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#اردیبهشت #تولد #کوچولو #نی_نی #بهار #اردیبهشتیـا #بانوی_اردیبهشت #بارون #دلبرجان #آدرین #یلدا #

Read more

Media Removed

امان از داستان عشق و فرجام غم آلودش نمـی دانستم این آتش بـه چشمم مـی رود دودش . تو را با دیگری مـی بینم و با گریـه مـی پرسم از این دیگرنوازی ها خدایـا چیست مقصودش؟ . چه دنیـایی کـه وقتی درون دل من خانـه مـی کردی نمـی گفتی کـه بی رحمانـه خواهی ساخت نابودش... . درختی از درون پوسیده ام کی روز ویرانی ست؟ چه فرقی مـی ... 💠
امان از داستان عشق و فرجام غم آلودش
نمـی دانستم این آتش بـه چشمم مـی رود دودش
.
تو را با دیگری مـی بینم و با گریـه مـی پرسم
از این دیگرنوازی ها خدایـا چیست مقصودش؟
.
چه دنیـایی کـه وقتی درون دل من خانـه مـی کردی
نمـی گفتی کـه بی رحمانـه خواهی ساخت نابودش...
.
درختی از درون پوسیده ام کی روز ویرانی ست؟
چه فرقی مـی کند وقتی نباشی دیر یـا زودش؟
.
جوانی دادم و حسرت خ، ای دل غافل!
ضرر درون عاشقی کم دیده بودم؟ این هم از سودش...
.
#سجاد_سامانی
@sajjad_samani
.
از کتاب جدید و خواندنی سجاد سامانی، بـه نام #سالیـان
بزودی درون نمایشگاه کتاب تهران
نشر سوره مـهر
.
______💠______
#غزل #ناب #معاصر #عشق #شعر_معاصر #غزل_فارسی #فارسی #پارسی #شعر #شعر_فارسی #sher #Qazal #Farsi #Iran #Persian #poem #poetry
.

Read more

Media Removed

بسم الله . #برای_آنـهایی_که_مسکّن_آخرشان_شعر_است رفتنش آخرین عذابم بود شاکی ام از خودم از او از درد شاکی ام از خدا کـه مـیدانست درد خواهم کشید و خلقم کرد سکه ی جبر و اختیـار مرا بر زمـین پرت کرد و جبر آمد اول آسان نوشت بختم را ناگهان عطسه کرد و صبر آمد از همان روز شوم مـیلادم درون دلم سوز سرد پاییز ... بسم الله
.
#برای_آنـهایی_که_مسکّن_آخرشان_شعر_است
رفتنش آخرین عذابم بود
شاکی ام از خودم از او از درد
شاکی ام از خدا کـه مـیدانست
درد خواهم کشید و خلقم کرد

سکه ی جبر و اختیـار مرا
بر زمـین پرت کرد و جبر آمد
اول آسان نوشت بختم را
ناگهان عطسه کرد و صبر آمد

از همان روز شوم مـیلادم
در دلم سوز سرد پاییز است
نـه نمـیخواهم عمر برگردد
کودکی های من غم انگیز است

پدرم حاتم مجسم بود
توی اوضاع درهم مالی
سهممان از کرامتش تنـها
دل پر بود و سفره ای خالی

حسرت چیزهای کوچک هم
در نگاهم همـیشـه پیدا بود
نسبت قلکم بـه رویـاهام
نسبت قطره ای بـه دریـا بود

سرخی صورت پدر از شرم
دیدم و فکر حال او کردم
خواب دیدم عروسکی را که
قبل خوابیدن آرزو کردم

حال اگرچه گذشته آن دوران
عقده ها سخت کرده سنگینم
عقده هایی کـه گل کند وقتی
کودکی بر دوچرخه مـیبینم

تاس من بد نشست و من با درد
از همان کودکی خود جفتم
بگذریم از گذشته ای کـه گذشت
داشتم از عذاب مـیگفتم

رفتنش آخرین عذابم بود
شاکی ام از خودم از او از درد
شاکی ام از خدا کـه مـیدانست
درد خواهم کشید و خلقم کرد

سکه ی جبر و اختیـار مرا
بر زمـین پرت کرد و جبر آمد
اول آسان نوشت بختم را
ناگهان عطسه کرد و صبر آمد

صبر یعنی کـه عقل آخر به
راضی ام هرچه شد کـه شد برسد
صبر یعنی گذشتم از حسم
تا کـه عشقم بـه عشق خود برسد

صبر کردم کـه جفتم از قفسم
برود آسمان و پر بزند
آن درختم کـه منتظر ماندم
هر زنا زاده ای تبر بزند

صبر کردم خیـال مـیکردم
مـیشود رد شوم از این بلوا
تف بـه ذاتی کـه با من گفت
قصه ی صبر و غوره و حلوا
قاتلم اعتماد کورم بود
حس پوچی کـه کار دستم داد
قوتش روی نقطه ضعفم بود
از همان نقطه هم شکستم داد

گفتم ای عقل شیطنت هایش
اقتضای جوانی اش بوده
گیرم اصلا غریبه را بوسید...
از سر مـهربانی اش بوده

زخم خوردم و اعتمادم را
روی زخمم ضماد مـیکردم
کاش عقلم زمامدارم بود
تا بـه شک اعتماد مـیکردم

گریـه مـیکرد بگذرم از او
دم آخر عذاب وجدان داشت
شـهریـاری کـه نیمـه ی من بود
نفسش قطع شد ولی جان داشت

اشک هایی کـه وقت رفتن ریخت
دیدم و فکر حال او کردم
باز برگشتنش کنارم را
قبل خوابیدن آرزو کردم

بخت من آسمان بی خورشید
پای من از زمـین گریزان است
عقده هایم اگر ستاره شود
آسمانم ستاره باران است

هرشب از آسمان بخت بدم
عقده را چون ستاره مـیچینم
عقده هایی کـه گل کند وقتی
بوسه ای عاشقانـه مـیبینم

زندگی جورچینی از غم بود
حل آن سالیـان اسیرم کرد
کودکی تلخ و نوجوانی تلخ
و جوانی نکرده پیرم کرد

دردهایی بـه دارم که
هرچه گشتم نبود درمانش
شکل دردم فقط عوض شده است
خر همان خر ، اگرچه پالانش...
#شـهریـار_نراقی 💚
شعرکامل درکامنت

Read more

Media Removed

بی تو مـهتاب شبی را همگان مـیدانند همگان شعر دوچشمان تو را مـیخوانند تو کـه از کوچه ی غمگین دلم مـیگذری تو کـه از راز دلم باخبری . تو چرا رسم وفایت گم شد؟! . برق چشمان سیـاهت گم شد؟! . با تو ام ای مـه مـهتاب شبان... . با تو ای زلف پریشان جهان بی تو صد خاطره ام گریـان هست بی تو اشکم شاعر باران هست بی تو دیگر ... بی تو مـهتاب شبی را همگان مـیدانند
همگان شعر دوچشمان تو را مـیخوانند
تو کـه از کوچه ی غمگین دلم مـیگذری
تو کـه از راز دلم باخبری
.
تو چرا رسم وفایت گم شد؟!
.
برق چشمان سیـاهت گم شد؟!
.
با تو ام ای مـه مـهتاب شبان...
.
با تو ای زلف پریشان جهان
بی تو صد خاطره ام گریـان است
بی تو اشکم شاعر باران است

بی تو دیگر نفسم بند آمد
قافیـه یک دل خوش
.
سیری چند آمد؟!
.
بی تو جوی دل من خشکیده است
بی تو هر شاخه بـُـنی
ریشـه از باغ دلم برچیده است
بی تو مـهتاب نـهان هست ز ابر
ابر غم باریده است
با تو گفتم با شرم
با تو گفتم از دل
با تو از قصه ی عشقم گفتم
و تو درون اوج سکوت
با نگاهی پر تردید و خمود
.
گفتی از عشق حذر کن...
.
نفسم بند آمد
قافیـه یک دل خوش
.
سیری چند آمد؟!
.
بی مـهتاب شبی
باز ازآن کوچه گذشتم
بی تو اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

Read more

Media Removed

. من از این گریـه های گاه و بیگاهم فقط خواستم بفهمـی تو هنوزم دوستت دارم درین احوال طوفانیی نای سفر سر داشت کـه با این حال خوش غم داشت عجب شد رسم دلداری کـه هرفکر خویش بودش ولی هر عاشقی دیدم دست از این جان خود مـیشست و در سر شوق یـارش داشت دریغا یـار زیبایش دریغا لحظه ای پرسش دریغا نور امـیدی چو ... .
من از این گریـه های گاه و بیگاهم
فقط خواستم بفهمـی تو
هنوزم دوستت دارم
درین احوال طوفانی
کسی نای سفر سر داشت
که با این حال خوش غم داشت
عجب شد رسم دلداری
که هرفکر خویش بودش
ولی هر عاشقی دیدم
دست از این جان خود مـیشست
و درون سر شوق یـارش داشت
دریغا یـار زیبایش
دریغا لحظه ای پرسش
دریغا نور امـیدی
چو کاهش یـافت لیلی ها
همـه درون شـهر بیمارم
شدن مجنون یک لیلی
که درکتاب خواب است
و من با ذره ای احساس
برای تو نوشتم شعر بیداری
درین بستر نخوابیدستی با من
به جز ایـام بیماری
دریغا جیغ بیتابی
دریغا لحظه ای خوابی
دریغا یـار زیبایی
من از تو ما شدن خواستم
نکردی صبر و با خود ای دل را
همان وقتی کـه فهمـیدی
فقط یک تو درونم هست
.
شعر و دکلمـه #نیمانفری
.
با تشکر از تمام دوستانی کـه با عهای زیباشون بـه ساخت این کلیپ کمک .
.
@eisa.mozhdeh deh
@hooman_shahidi
@mehrdad_mansoori
@elshastudio
@dark.moon.off
@elite.krgr
@shaaaadi._
@bita___karimi
@sajjaddehghan65
@roobinhood__
@rava10418953
@damir_of
@_mehdisafari
@mohsen_mahmmodi .
#شعر #شاعر #شعرنو #دکلمـه #آرامش #عشق #عاشقانـه

Read more

Media Removed

خاطر آزرده ز ما یـار کـه باشد زشت هست حالش از دست گدا زار کـه باشد زشت هست تا زمانی کـه غم غربت او پابرجاست غم ما درهم و دینار کـه باشد زشت هست منتظر سمت تکامل نرود مـی‎بازد خار که تا روز ابد خار کـه باشد زشت هست کار یعنی کـه همـه نوکری‎اش را یم شغل شیعه بـه جز این کار کـه باشد زشت هست اولویت دل ارباب کـه باشد خوب ... خاطر آزرده ز ما یـار کـه باشد زشت است
حالش از دست گدا زار کـه باشد زشت است
تا زمانی کـه غم غربت او پابرجاست
غم ما درهم و دینار کـه باشد زشت است
منتظر سمت تکامل نرود مـی‎بازد
خار که تا روز ابد خار کـه باشد زشت است
کار یعنی کـه همـه نوکری‎اش را یم
شغل شیعه بـه جز این کار کـه باشد زشت است
اولویت دل ارباب کـه باشد خوب است
اولویت دل اغیـار کـه باشد زشت است
هری صحنـه‎ای درون دل آقا دارد
اما صحن ما اذیت و آزار کـه باشد زشت است
‎زن گر نرود که تا به حرم مـی‎مـیرد
‎زن دور ز دلدار کـه باشد زشت است
روضه‎ی شعر من این هست ببخش آقاجان
‎ات راهی بازار کـه باشد زشت است
نــوكـــر نـوشـــت:
#حـسـیـن_جــان
پیران روضـه های تو هنگام هــــروله
افسوس مـی خورند کـه از ما دگر گذشت
یک روز مـی رسد کـه بپیچد درون شـهر
دیوانـه ی غمت، وسط روضه درون گذشت
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... آدینتون معطر بنام منتقم خون اباعبدالله
#بیـاد_شـهید_مع_حرم_حجت_اصغری_شریبانی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_الرزقنا_حـرم
#امام_حسنی_ام #مدینـه #بقیع
#یـارقیـه #یـا_حسین #لبیک_یـا_حسین
#امام_حسین #بین_الحرمـین
#شکر_خدا_که_در_پناه_حسینیم
#همـه_نوکر_حسینیم
#شـهادت_مادرم_افسانـه_نیست
#اسلام #شیعه #محرم #اربعین #صور #سوریـه
#روضه #فاطمـیه #کربلا #نجف
#بیچاره_اون_که_حرم_رو_ندیده
#بیچاره_تر_اون_که_دید_کربلاتو
#عطش

Read more

Media Removed

نام شعر: مجلس ترحیم خودم خیلی زیباست پیشنـهاد مـیکنم با تامل خوانده شود: آمدم مجلس ترحیم خودم، همـه را مـی دیدم همـه آنـها کـه نمـی دانستم عشق من درون دلشان ناپیداست واعظ از من مـی گفت، حس کمـیابی بود از نجابت هایم، از همـه خوبیـها و به خانم ها گفت: اندکی آهسته که تا که مجلس بشود سنگین تر اش صاف ... نام شعر: مجلس ترحیم خودم
خیلی زیباست پیشنـهاد مـیکنم با تامل خوانده شود:

آمدم مجلس ترحیم خودم،
همـه را مـی دیدم
همـه آنـها کـه نمـی دانستم
عشق من درون دلشان ناپیداست

واعظ از من مـی گفت،
حس کمـیابی بود
از نجابت هایم،
از همـه خوبیـها
و بـه خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا کـه مجلس بشود سنگین تر

اش صاف نمود
و بـه آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

راستی این همـه اقوام و رفیق
من خجل از همـه شان
من کـه یک عمر گمان مـی کردم
تنـهایم
و نمـی دانستم
من بـه اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم

همـه شان آمده اند،
چه عزادار و غمـین
من نشستم بـه کنار همـه شان
وه چه حالی بودم،
همـه از خوبی من مـی گفتند
حسرت رفتن ناهنگامم،
خاطراتی از من
که بعد از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم،
از صمـیمـیت دوران حیـات
روح من غلغلکش مـی آمد
گرچه این مرگ مرا برد ولی،
گوییـا مرگ مرا
یـاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت فلک گلچین است،
خواست شعری خواند
که نیـامد یـادش
حسرت و چای بـه یک لحظه فرو برد رفیق
دو نفر هم گفتند
این اواخر دیدند
که هوای دل من
جور دیگر بوده است
اندکی عرفانی
و کمـی روحانی
و بشارت دادم
که سفر نزدیک است
شانس آوردم من،
مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود

یک نفر هم مـی گفت:
"من و او وه چه صمـیمـی بودیم
هفته قبل بـه او، راز دلم را گفتم"
و عجیب هست مرا،
او سه سال هست که با من قهر است... یک نفر ظرف گلابی آورد،
و کتاب قرآن
که بخوانند کتاب
و ثوابش برسانند بـه من
گرچه بر داشت رفیق،
لای آن باز نکرد
گو ثوابی کـه نیـامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا،
و بـه من فوتش کرد
اندکی سردم شد

آن کـه صدبار بـه پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشـه نشست،
من کنارش رفتم
اشک درون چشم،عزادار و غمـین
خوبی ام را مـی گفت

چه غریب هست مرا،
آن کـه هر روز پیـامش دادم
تا بیـاید،که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد نیـامد هرگز
آمد آنجا دم در،
با لباس مشکی،
خیره بر قالی ماند
گرچه خرما برداشت،
هیچ ذکری نفرستاد ولی
و گمان کردم من،
من از او خرده ثوابی، نتوانم کـه ستاند

آن ملک آمد باز،
آن عزیزی کـه به او گفتم من
فرصتی مـی خواهم
خبرآورد مرا،
مـی شود برگردی
مدتی باشی، درون جمع عزیزان خودت
نوبت بعد، تو را خواهم برد

روح من رفت کنار منبر
و چه آرام بـه واعظ فهماند
اگر این جمع مرا مـی خواهند
فرصتی هست مرا
مـی شود برگردم

من نمـی دانستم این همـه قلب مرا مـی خواهند
باعث این همـه غم خواهم شد
روح من طاقت این موج پر از گریـه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت، ادامـه شعر درون پست بعدی

Read more

Media Removed

#ابراهیم_منصفی #رامـی #ابرام #ابراهیم #منصفی #شاعر #خواننده #نوازنده #ترانـه سرا #ایران #هرمزگان #بندرعباس #بستک #ایلود #ebrahimmonsefi #ebrahim_monsefi_rami #rami #monsefi #hormozgan #bnd #bandarabbas # 1/4/96 ابراهیم منصفی متخلص بـه رامـی و معروف بـه نیمای جنوب و اسطوره ی هرمزگان(1376-1324)در ... #ابراهیم_منصفی #رامـی #ابرام #ابراهیم #منصفی #شاعر #خواننده #نوازنده #ترانـه سرا #ایران #هرمزگان #بندرعباس #بستک #ایلود #ebrahimmonsefi #ebrahim_monsefi_rami #rami #monsefi #hormozgan #bnd #bandarabbas #

1/4/96
ابراهیم منصفی متخلص بـه رامـی و معروف بـه نیمای جنوب و اسطوره ی هرمزگان(1376-1324)در بندرعباس بدنیـا آمد.
مجموع سروده های(رامـی)را مـی توان درون دو بخش بزرگ جای داد:
1-شعرهای فارسی2-بومـی سروده ها و ترانـه ها
شعرهای فارسی او را مـی توان بـه دو بخش تقسیم کرد:شعرهای آزادو بی وزن و شعرهای موزون و مقفی.اکثر شعرهای فارسی اورا اشعار بی وزن تشکیل مـی دهد.بخش دیگر اشعار وی تعدادی غزل،رباعی،مثنوی و شعرهای محلی(بندری،بستکی،مـینابی)اوست.مضمون و محتوای شعرهای رامـی عبارتند از ستایش زیبائی،نیکی و عشق و آزادی،بیـان تاملات روحی،بازگوئی مشکلات اجتماعی و موانع بازدارنده،بیزاری و شکایـات از شرایط غیرانسانی و ستمگرانـه حاکم،تردید درون قواعد و احکام بی چون و چرای مسلط،آرزوی عدلت اجتماعی و به روزی به منظور همـه،با این همـه این عشق و تغزل هست که فضای وسیعی از شعرهای او را درون بر مـیگیرد.
بیست سال از خاموشی اسطوره ی تکرار نشدنی جنوب(ابراهیم منصفی)گذشت...
منصفی دیگر تکرار نمـیشود چرا کـه تاکنون نشده...
بیـاد منصفی سروده ای از مرحوم:

مرثیـه
مرد غمگین همـه حرف از غم هجران مـی گفت/قصه ها،مرثیـه از بی جان مـی گفت/خسته از بار مصیبت بـه خدا رو مـی کرد/مثل دیوانـه سخن ها همـه هذیـان مـی گفت/در سراپرده ی قصری کـه خیـالاتش بود/غزل عاریت از عشق سلیمان مـی گفت/نبودش کـه به هنگامـه ی غم روی آرد/در مناجات خود از درد غریبان مـی گفت/یـاد یـاران عزیزش همـه درون خاطره بود/شروه ها،شعر غم از هجرت یـاران مـی گفت/در کویری کـه بهشت خوش دیرینش بود/آیـه ها زمزمـه از غیبت باران مـی گفت/چشم من گاه تو را(ما)و گهی(من)مـی دید/لب من گاه تو را این و گهی آن مـی گفت/چنین مرثیـه از داغ عزیزی نسرود/که دل نوحه گرم درون غم جانان مـی گفت/

بندرعباس-شـهریور1357
منبع:کتاب گفته های ناگفته
ابراهیم منصفی(رامـی)

Read more

Media Removed

. . نرسد کاش #محرم کـه دلم مـی گیرد بشمرم داغ دمادم نفسم مـی گیرد . که تا ببینم کـه شده شـهر سیـه پوش غمش آسمان دل من سایـه‌ی غم مـی‌گیرد . عطر یـادش چو بپاشند بـه هر کوی و گذر همـه‌ی شـهر، خـدا! بوی حرم مـی‌گیرد . نشود کاش بیـان آن‌چه بر این قافله رفت دل عشاق از این داغ چه غم مـی‌گیرد . مـی‌کند بغض گلو کار دو چشمم ... .
.
نرسد کاش #محرم کـه دلم مـی گیرد
بشمرم داغ دمادم نفسم مـی گیرد .

تا ببینم کـه شده شـهر سیـه پوش غمش
آسمان دل من سایـه‌ی غم مـی‌گیرد
.
عطر یـادش چو بپاشند بـه هر کوی و گذر
همـه‌ی شـهر، خـدا! بوی حرم مـی‌گیرد
.
نشود کاش بیـان آن‌چه بر این قافله رفت
دل عشاق از این داغ چه غم مـی‌گیرد
.
مـی‌کند بغض گلو کار دو چشمم مشکل
مـی‌شود تار .... هر آن چشم کـه نم مـی‌گیرد
.
اگرم سر بدهم درون قدمش باکی نیست
آرزویی هست که #ارباب سرم مـی‌گیرد
.
مزد این غصه اگر دیدن رویش باشد
دل‌خوش از رخت سیـاهی کـه تنم مـی‌گیرد
.
.
#محرم_نزدیک_است .
#شعر_از_خودم_فاطمـه_بانو
.

Read more

Media Removed

روزگاری امدی درون قلب من با خود اوردی کلی رنج و غم امدی که تا با دلم همراه شوی با دل تنـهای من همخوان شوی امدی درون خلوتم با کوه درد بی غرور و بی تکبر خیلی سرد خیلی ارام خود بـه خود شد ماه من او زمـین و اسمان، مـهتاب من خود را درون دل من زود جا نـهاد شب و روزم با او مـیگذشت همچو باد گفتمش: گفتمش: ای ماه من زیباست عشق گر شناسیش پابرجاست ... روزگاری امدی درون قلب من با خود اوردی کلی رنج و غم امدی که تا با دلم همراه شوی با دل تنـهای من همخوان شوی امدی درون خلوتم با کوه درد بی غرور و بی تکبر خیلی سرد خیلی ارام خود بـه خود شد ماه من او زمـین و اسمان، مـهتاب من خود را درون دل من زود جا نـهاد شب و روزم با او مـیگذشت همچو باد گفتمش: گفتمش: ای ماه من زیباست عشق گر شناسیش پابرجاست عشق گفت: درون عشقت وفادارم بـه تو چون شقایق عهد مـی بندم بـه تو گفتمش: با من بمان که تا ما شویم گفتمش: با من بمان دریـا شویم گفت: با تو ماندنم تقدیر نیست این حکایت من بـه ما تبدیل نیست گفتم: ای زیبا چنین بدگو نباش بر منو عشقم دگر مایوس نباش با دو چشمانش بـه جایی خیره شد یک سکوت اسمانی درون نگاهش دیده شد گفت: با تو این جهان هست یک بهشت اما روزی، روزگار خواهد از من این بهشت گفتمش :به من بگو هر چی شده گفت دیگر تو نگو کـه چی شده روزگار اخر تو را از من گرفت جنگل سبزم یـه هو اتش گرفت که تا که من دیگر رسیدم پیش او سوخته بود، همچو شمعی حرمان گرفت گفتمش: دیگر چه شد محبوب من؟ گفت: بیدار باش تنـها با یـاد من روز اخر هم یـه هو فرا رسید من شدم تنـهاترین روی زمـین زمـهریر امد ارام سوی من ان زمـین پر فره خیلی سریع، بوی محرم را گرفت حرمان: بدبختی ،سیـاهی فره: شکوه زمـهریر:سرمای شدید محرم: فراموش شده....................شعر عبدالله علیزاده ...............

Read more

رفت عمرم بر سر سودای دل وز غمِ دل نیستم پروای دل دل بـه قصدِ جانِ من برخاسته من نشسته که تا چه باشد رایِ دل آواز: استاد شجریـان نی: شاهو عندلیبی • گرافیستعلیق دیجیتال: چکامـه #شجریـان #کنسرت #نی #مولوی #مولانا #شعر #موسیقی_ایرانی #موسیقی_سنتی #concert #music #persianmusic رفت عمرم بر سر سودای دل
وز غمِ دل نیستم پروای دل
🎼
دل بـه قصدِ جانِ من برخاسته
من نشسته که تا چه باشد رایِ دل
🎼
آواز: استاد شجریـان
نی: شاهو عندلیبی

گرافیستعلیق دیجیتال:
چکامـه
🌹
#شجریـان #کنسرت #نی #مولوی #مولانا #شعر #موسیقی_ایرانی #موسیقی_سنتی #concert #music #persianmusic

دوواره آسمان ديل پورااااا بووووو... . تو هواى بارونى جاده هاى سرسبز شمال، دو نفرى، با اين آهنگ #نوستالژيك با صداى استاد #فريدون_پوررضا... چه شَوَددددد ️️ 🏻🏻🏻 دو واره آسمانـه دیل پورابو (دوباره دل آسمان پر شد) سیـه ابرانـه جیر مـهتاب کورابو (مـهتاب، پشت ابرهای سیـاه کور شد) ستاره دانـه ... دوواره آسمان ديل پورااااا بووووو...
.
تو هواى بارونى جاده هاى سرسبز شمال، دو نفرى، با اين آهنگ #نوستالژيك با صداى استاد #فريدون_پوررضا...
چه شَوَددددد 😃😃❤️❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
دو واره آسمانـه دیل پورابو (دوباره دل آسمان پر شد)
سیـه ابرانـه جیر مـهتاب کورابو (مـهتاب، پشت ابرهای سیـاه کور شد)
ستاره دانـه دانـه رو بیگیفته (ستاره ها، دانـه بـه دانـه، [از من] روی گرفتند)
عجب ایمشب بساط غم جورا بو (امشب، بساط غم چه عجیب جور شده است)

تی واسی مو دامون بشوم (به خاطر تو بـه دامان رفتم)
افسرده و نالون بوشوم (افسرده و نالان رفتم)
جنگل سیـاه و سرده (جنگل، سیـاه و سرد است)
مـی آه دیل پور درده (آه ِ دل ِ من، پر درد است)
.
سپاس ويژه از سركار خانم گيتى نورد؛ @dese_de3
.

#ادمين_نوشت: هم شعر بـه زبان #گيلكى و هم برگردون فارسيش رو نوشتم كه همـه ى دوستان بهره ببرند.
.
‏ #rasht_gilan ‏ #rasht ‏ #gilanpatogh ‏ #gilan
#گيلان_جان_جانان
.
ببينيد و بشنويد و لذت ببريد آهنگ "دوواره آسمانِ ديل پورا بو" با صداى استاد #پوررضا ❤️❤️
.
#پرسش: ميدونيد كدوم جاده هستش!؟

Read more

Media Removed

#فروغ_فرخزاد #foroughfarrokhzad #foroughfarokhzad عصیـان بههایم مزن قفل خموشی کـه در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم بیـا ای مرد ، ای موجود خودخواه بیـا بگشای درهای قفس را اگر عمری بـه زندانم کشیدی رها کن دیگرم این یک نفس را منم آن مرغ ، آن مرغی ... #فروغ_فرخزاد #foroughfarrokhzad #foroughfarokhzad 🌿عصیـان 🌿
بههایم مزن قفل خموشی
که درون دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیـا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیـا بگشای درهای قفس را
اگر عمری بـه زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ ، آن مرغی کـه دیریست
به سر اندیشـه ی پرواز دارم
سرودم ناله شد درون ی تنگ
به حسرت ها سر آمد روزگارم

بههایم مزن قفل خموشی
که من حتما بگویم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیـا بگشای درون تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز
گلی خواهم شدن درون گلشن شعر

لبم بوسه ی شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نـهانش
دلم با ناله خونینش از تو

ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ هست این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ هست ، تنگ است

مگو شعر تو سر که تا پا گنـه است
از این ننگ و گنـه پیمانـه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا درون قعر دوزخ خانـه ای ده

کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر درون بهشتی ره ندارم
که درون قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان کـه مـه مـی د آرام
مـیان آسمان گنگ و خاموش
تو درون خوابی و من مست هوس ها
تن مـهتاب را گیرم درون آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم بـه خورشید
در آن زندان کـه زندانبان تو بودی
شبی بنیـادم از یک بوسه لرزید

به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانـه داده
مرا مـی بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانـه داده

بیـا بگشای درون تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز
گلی خواهم شدن درون گلشن

Read more

Media Removed

. ميلادبا سعادت #مولي_الموحدين، #حضرت_اميرالمؤالمومنين #علي عليه السلام بر شما مبارك باد . شعر زيباي #شايان_مصلح بازيكن با اخلاق ولي تنـها اشتباه عمرش رفته توي تيم متاسفانـه #پ_ر_س_پ_ل_ي_س. هست قسم بـه نامـی کز عدم خدایی کرد همان قدیم کـه قدمت بـه این جهان دارد حدوث عالم از آن دست اتفاقات ... .
ميلادبا سعادت #مولي_الموحدين، #حضرت_اميرالمؤالمومنين #علي عليه السلام بر شما مبارك باد .
شعر زيباي #شايان_مصلح بازيكن با اخلاق ولي تنـها اشتباه عمرش رفته توي تيم متاسفانـه #پ_ر_س_پ_ل_ي_س. هست
قسم بـه نامـی کز عدم خدایی کرد
همان قدیم کـه قدمت بـه این جهان دارد
حدوث عالم از آن دست اتفاقات است
که بعد خلق علی ارزش بیـان دارد
علی همان کـه خدا هست و نیست مثل خدا
علی همان کـه بشر هست و نیست مثل بشر
علی همان کـه اگر یک خودی نشان بدهد
ز بندگی خدا مـی کنیم صرف نظر
علی همان کـه اَجَلّ هست شٲنَش از توصیف
علی همان کـه خدا توی خلقتش مانده
علی همان کـه پس از مرگ کافران گفتند:
مگر خلیفه ی چارم نماز مـی خوانده؟
به سجده ای دل محراب را گلستان کرد
به جای خون سرش داشت لاله مـی رویید
اگر نماز همان هست که شما خواندید
علی نماز نمـی خواند،راست مـی گویید!
دلیل مرگ علی تیغ ابن ملجم نیست
بلای جان علی داغ بودن مـیخ است
اگر حسن پسرش را کنار بگذاریم
علی غریب ترین مرد طول تاریخ است
چگونـه خانـه نشین شد بـه جرم سن کمش؟
کسی کـه از همـه حیث از تمام خلق سر است
دلیل مـی آوردم اگر کـه کفر نبود
خدا فقط دو سه سال از علی بزرگ تر است!
اگر عبادت شرط است،پینـه ی زانوش
اگر عدالت شرط است،ماجرای عقیل
اگر ملاک بـه بازوست،قلعه ی خیبر
اگر نسب همـه چیز است، خانواده اصیل!
اگرچه بغض خودش را غلاف کرد و نشست
اگرچه دست بـه شمشیر قتل عام نکرد
سکوت حیدر دروغ تاریخ است
به احترام محمد فقط قیـام نکرد
مگر بـه زور هم از خلق مـی شود دل برد؟
کدام ترس؟ کـه ما جذب یک نگاه شدیم
عَجَم مسلمان مـی شد مگر بـه دستی؟
علی اشاره بـه ما کرد سر بـه راه شدیم
بیـا مخاطب این شعر باش و با من باش
بخند که تا که ببینم تو را ثواب کنم
تو را کـه کیسه بـه دوش شب یتیمانی
اجازه مـی دهی آیـا پدر خطاب کنم؟
بریده بودم و راه نجات گم شده بود
که روزگار، حدیثِ تو درون مـیان انداخت
پدر،حیـا کردم جای دیگری بروم
که غیرِ تو بهی رو نمـی‌توان انداخت!
هر آن کـه طاقت دوریت درون توان دارد
غم فراق تو را درون دلش نـهان دارد
مگری کـه تو را دیده عاشقت نشده
وجود خارجی اصلا درون این جهان دارد؟
اگر ز حسرت دیدار رغمبر
شکست دندانش را صحابه ی قَرَنی
به شوق دیدن روی تو کردم
مگر خود تو نگفتی فمن یَمُت یَرَنی؟
فراتر از همـه ی مرزها و مذهب ها
بشر بـه انسانیت همـیشـه مشتاق است
صدای عدل تو باب نجات خیلی هاست
یکی ز مُستَمِعان تو جُرج جُرداق است
به مجلسی سر شب یک دو جرعه مِی دادی
دم سحر نشده غرق درون بِحارت شد
به من بگو کـه چه کردی صَدوق عاشق شد؟
به من بگو کـه امـینی کجا دچارت شد؟
#شايان_مصلح

Read more

Media Removed

خورشید روی ماه تو را که تا که دیده هست رنگ از رخش ز روی خجالت پریدا هست حیرت حلول کرده بـه رگهام جای خون یک لحظه که تا که روی تو را دیده،دیده هست دل مانده درون تحیر و دبگر نمـی تپد از ساعتی کـه نام عزیزت شنیده هست احساس مـی کنم کـه خدا وقت خلقتت بر صفحه ی زمانـه خودش را کشیده هست آن گونـه ای لطیف کـه حتی خود خدا مثل ... خورشید روی ماه تو را که تا که دیده است
رنگ از رخش ز روی خجالت پریدا است

حیرت حلول کرده بـه رگهام جای خون
یک لحظه که تا که روی تو را دیده،دیده است

دل مانده درون تحیر و دبگر نمـی تپد
از ساعتی کـه نام عزیزت شنیده است

احساس مـی کنم کـه خدا وقت خلقتت
بر صفحه ی زمانـه خودش را کشیده است

آن گونـه ای لطیف کـه حتی خود خدا
مثل تو درون تمامـی عمرش ندیده است

مبهوت مانده درون تو خودش،فکر مـی کند
از روی اشتباه تو را آفریده است

گر وا نمـی کند گره کار خلق را
انگشت حیرت از تو بـه دندان گزیده است

افتاده که تا که دیده ی آهو بـه چشم تو
از روی عجز و خشم و خجالت رمـیده است

نـه،باورم نمـی شود ای ماه!چشم من
یـا مست بوده یـا کـه تو را خواب دیده است

حالا شگفت این کـه دل خوش خیـال من
گشته هست در جهان و تو را برگزیده است

مـهر تو بود درون دلم اول نـهالکی
حالا بـه آب چشم ترم قد کشیده است

حالا غم تو درون دل من آن چنان شده است
سنگین،که پشت طاقت و صبرم خمـیده است

گر خواستی سری بـه دل خسته ام زنی
آهسته تر بیـا کـه غمت آرمـیده است

نون.الف

#شعربايدشعرباشد #مـهدی_نمازی #اینجا_هوا_به_مـیل_تو_تغییر_مـی_کند
#غزلیـات #شعر #شعرمعاصر #شعركلاسيك #شعرنو #شاعر #كتاب #sherbayadsherbashad #poem #lyric #book

Read more

Media Removed

. که تا به یـادم غمِ کوچ و سفرت مـی آید بـه سراغم هوسِ فتنـه گرت مـی آید عجبا حالت من با شب گیسویِ دراز چه بـه « تکویر و نُجومُ انكَدَرَتْ مـی آید و چه هنگامـه ی سختی ست کـه از شـهرِ رقیب هر زمان عطرِ تنت یـا خبرت مـی آید آمدم که تا به تو ابراز کنم عشقم را و بگویم کـه به دل دردسرت مـی آید آه ...گفتی کـه چه شعری تو سرودی ... .
تا بـه یـادم غمِ کوچ و سفرت مـی آید
به سراغم هوسِ فتنـه گرت مـی آید

عجبا حالت من با شب گیسویِ دراز
چه بـه « تکویر و نُجومُ انكَدَرَتْ مـی آید

و چه هنگامـه ی سختی ست کـه از شـهرِ رقیب
هر زمان عطرِ تنت یـا خبرت مـی آید

آمدم که تا به تو ابراز کنم عشقم را
و بگویم کـه به دل دردسرت مـی آید

آه ...گفتی کـه چه شعری تو سرودی احسنت
مرحبا وه کـه خوشم از هنرت مـی آید!

هرکسی گفت کـه عاشق شده ، من خندیدم...
و بـه هر آنچه بخندی بـه سرت مـی آید

#مرتضی_درویشی
@ashkan_darvishi67
.
.
.
#شعر #شعر_نو #ادبيات #poem #poetry #poem___poem #شعر_معاصر #شعر_فارسي #شعر_پستمدرن #پست_مدرن #ادبيات #چارپاره _ #شاه_بيت #ناب #تك_بيت #ترانـه #persianpoet #persianpoem #poetry #poem #iranianpoems #persianpoems #shernaak #شعرناك #شعر #اشعار #شاهبيت #شعرنو #شعر_نو #شعر_ #harfeaks

Read more

Media Removed

........ پيش ساز تو من از سحر سخن دم ن کـه زبانی چو بيان تو ندارد سخنم ره مگردان و نگه دار همين پرده ی راست که تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم  صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم چه غريبانـه تو با ياد وطن مـی نالی من چه گويم کـه غريب هست دلم درون وطنم شعر من با مدد ساز تو آوازی ... ........ پيش ساز تو من از سحر سخن دم ن
که زبانی چو بيان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همين پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم 
صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين
عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم
چه غريبانـه تو با ياد وطن مـی نالی
من چه گويم کـه غريب هست دلم درون وطنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز کـه شوری بـه چمن درون فکنم؟
همـه مرغان هم آواز پراکنده شدند 
آه از اين باد بلاخيز کـه زد درون چمنم
نی جدا زانو دندان چه نوايی دارد
من زبی هم نفسی ناله بـه دل مـی شکنم
بی تو آری غزل سايه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که تا آهیش ب
ه.ا.سایـه (هوشنگ ابتهاج)

Read more

Media Removed

. 1/4/97 ابراهیم منصفی متخلص بـه رامـی و معروف بـه نیمای جنوب و اسطوره ی هرمزگان(1376-1324)در بندرعباس بدنیـا آمد. مجموع سروده های(رامـی)را مـی توان درون دو بخش بزرگ جای داد: 1-شعرهای فارسی2-بومـی سروده ها و ترانـه ها شعرهای فارسی او را مـی توان بـه دو بخش تقسیم کرد:شعرهای آزادو بی وزن و شعرهای موزون ... .
1/4/97
ابراهیم منصفی متخلص بـه رامـی و معروف بـه نیمای جنوب و اسطوره ی هرمزگان(1376-1324)در بندرعباس بدنیـا آمد.
مجموع سروده های(رامـی)را مـی توان درون دو بخش بزرگ جای داد:
1-شعرهای فارسی2-بومـی سروده ها و ترانـه ها
شعرهای فارسی او را مـی توان بـه دو بخش تقسیم کرد:شعرهای آزادو بی وزن و شعرهای موزون و مقفی.اکثر شعرهای فارسی اورا اشعار بی وزن تشکیل مـی دهد.بخش دیگر اشعار وی تعدادی غزل،رباعی،مثنوی و شعرهای محلی(بندری،بستکی،مـینابی)اوست.مضمون و محتوای شعرهای رامـی عبارتند از ستایش زیبائی،نیکی و عشق و آزادی،بیـان تاملات روحی،بازگوئی مشکلات اجتماعی و موانع بازدارنده،بیزاری و شکایـات از شرایط غیرانسانی و ستمگرانـه حاکم،تردید درون قواعد و احکام بی چون و چرای مسلط،آرزوی عدلت اجتماعی و به روزی به منظور همـه،با این همـه این عشق و تغزل هست که فضای وسیعی از شعرهای او را درون بر مـیگیرد.
بیست یک سال از خاموشی اسطوره ی تکرار نشدنی جنوب(ابراهیم منصفی)گذشت...
منصفی دیگر تکرار نمـیشود چرا کـه تاکنون نشده...
بیـاد منصفی سروده ای از مرحوم:

مرثیـه
مرد غمگین همـه حرف از غم هجران مـی گفت/قصه ها،مرثیـه از بی جان مـی گفت/خسته از بار مصیبت بـه خدا رو مـی کرد/مثل دیوانـه سخن ها همـه هذیـان مـی گفت/در سراپرده ی قصری کـه خیـالاتش بود/غزل عاریت از عشق سلیمان مـی گفت/نبودش کـه به هنگامـه ی غم روی آرد/در مناجات خود از درد غریبان مـی گفت/یـاد یـاران عزیزش همـه درون خاطره بود/شروه ها،شعر غم از هجرت یـاران مـی گفت/در کویری کـه بهشت خوش دیرینش بود/آیـه ها زمزمـه از غیبت باران مـی گفت/چشم من گاه تو را(ما)و گهی(من)مـی دید/لب من گاه تو را این و گهی آن مـی گفت/چنین مرثیـه از داغ عزیزی نسرود/که دل نوحه گرم درون غم جانان مـی گفت/

بندرعباس-شـهریور1357
منبع:کتاب گفته های ناگفته
ابراهیم منصفی(رامـی)

___________________________________________
متن ترانـه مرد چی چکا
دُنیـا نَه جای مُندِنِنْ ، شادُن اَتِی ناشاد اَرِیْ
مِثل یَه مَردِ چی چِکا ، بَعد اَ دو روز اَ یـاد اَرِیْ

نِمِک رو زَخْمُنُم مَریز ،  اَ غُصَّه دِلخونُم مَکُ
اِی مِثلِ لیلی دِلفِریب هَمدَردِ مَجنونم مَکُ

یـادِ عَزیز دَسْتُنِتْ ، اَز دَستِ خَسْتَه م پَس مَگِه
شَهر ِقدیم چشمُنِت، اَز چشم بَستَه م پَس مَگِه

نِمِک رو زَخْمُنُم مَریز ،  اَ غُصَّه دِلخونُم

Read more

Media Removed

: —————————————— زخم بر دل دارم و سخت هست پنـهان ش مثل هابیلی کـه گیجم کرده فکر مدفنش پیش من لبخند تلخی زد کـه حتی هیچانتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش آن قدر دور هست از من کـه شب ویرانی‌ام گرد و خاکی هم نمـی‌شیند بـه روی دامنش رفت اما یـادگاری بین ما جامانده هست حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش هم ... :
🔻
——————————————
زخم بر دل دارم و سخت هست پنـهان ش
مثل هابیلی کـه گیجم کرده فکر مدفنش
پیش من لبخند تلخی زد کـه حتی هیچکس
انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش
آن قدر دور هست از من کـه شب ویرانی‌ام
گرد و خاکی هم نمـی‌شیند بـه روی دامنش
رفت اما یـادگاری بین ما جامانده است
حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش
هم غم کنعانیـان شد، هم عزیز مصریـان
لطف‌ها کرده بـه یوسف قصه‌ی پیراهنش
.
#محمد_شیخی
#تلقين
#شعر #غزل
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
نمى رفت اگر...
———————————————
🔺

Read more

Media Removed

سلام اى ترانـه ى شب هاى دل تنگى ام سلام اى بهانـه ى غم هاى هميشگى ام کجايى کـه نفس بهانـه ات را ميگيرد کجايى کـه دلم نشانـه ات را ميگيرد نازنين چه رفتنى بود چه نيامدنى؟ نازنين چه بودنى بود چه نبودنى؟؟ بهارم با تو رفت درون ميان خاطره ها خزانم بى تو ماند درون ميان حادثه ها کجايى کـه نفس،بهانـه ات را ميگيرد ... سلام اى ترانـه ى
شب هاى دل تنگى ام
سلام اى بهانـه ى
غم هاى هميشگى ام
کجايى که
نفس بهانـه ات را ميگيرد
کجايى که
دلم نشانـه ات را ميگيرد
نازنين چه رفتنى بود
چه نيامدنى؟
نازنين چه بودنى بود
چه نبودنى؟؟ بهارم با تو رفت
در ميان خاطره ها
خزانم بى تو ماند
در ميان حادثه ها
کجايى که
نفس،بهانـه ات را ميگيرد
کجايى که
دلم نشانـه ات را ميگيرد
با تو بودن را
يک عمر، بى تو تصور کردم
بى تو بودن را
هر شب، با تو تحمل کردم
که بدانى
حرف من عشق هست ،ديوانگيست
که بدانى
عمر من با تو هست ،جاودانگيست
نازنين برگرد
که ترانـه هايم بوى غم دارند
نازنين برگرد
که عاشقانـه هايم تو را کم دارند
با تو من
يک عمر نقاش نقش دل بودم
بى تو من
يک عمر حمال نعش دل بودم
تو برگرد
باز،من غرورم را نميبينم
تو برگرد
باز ،من شکوهم را نميبينم
تو کـه نباشى
ياس هاى باغغچه را نميخواهم
تو کـه نباشى
قران روى طاقچه را نميخوانم
کجايى که
نفس بهانـه ات را ميگيرد
کجايى که
دلم نشانـه ات را ميگيرد

#محمد_کاظمى

#اميداوارم خوشتون بياد #دوستان
#شعر #شاعر
#خوزستان #هنديجان #شيراز
#اباده_فارس #ادبيات #

Read more

Media Removed

. یـاد بگذشته بـه دل ماند و دریغ نیست یـاری کـه مرا یـاد کند دیده ام خیره بـه ره ماند و نداد نامـه ای که تا دل من شاد کند . خود ندانم چه خطایی کردم کـه ز من رشته الفت بگسست درون دلش جایی اگر بود مرا بعد چرا دیده ز دیدارم بست . هر کجا مـی نگرم ، باز هم اوست کـه به چشمان ترم خیره شده درد عشقست کـه با حسرت و سوز بر دل پر شررم ... .
یـاد بگذشته بـه دل ماند و دریغ
نیست یـاری کـه مرا یـاد کند
دیده ام خیره بـه ره ماند و نداد
نامـه ای که تا دل من شاد کند
.
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
.
هر کجا مـی نگرم ، باز هم اوست
که بـه چشمان ترم خیره شده
درد عشقست کـه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
.
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ حتما که مرا دریـابد
ورنـه دردیست کـه مشکل برود
.
تا لبی برمن مـی لغزد
مـی کشم آه کـه کاش این او بود
کاش اینکه مرا مـی بوسد
لب سوزندهٔ آن بدخو بود
.
مـی کشندم چو درون آغوش بـه مـهر
پرسم از خود کـه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده کـه بود
شعله ور درون نفس خاموشش
‌.
شعر گفتم کـه ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر ، خود جلوه ای از رویش شد
با کـه گویم ستم عشقش را
.
مادر ، این شانـه ز مویم بردار
سرمـه را پاک کن از چشمانم
این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
.
تا دو چشمش بـه رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
باین آینـه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
.
در ببندید و بگویید کـه من
جز از او همـه بگسستم
اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید کـه عاشق هستم
.
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید کـه پیغام از کیست
گر از او نیست ، بگویید آن زن
دیر گاهیست ، درون این منزل نیست
.
#فروغ_فرخزاد
.

Read more

Media Removed

- #آوازگر_عصیـان_و_رندی یـادداشتی از من درباره شعر #عماد_خراسانی درون مجله #مـیلان *متن کامل در‌ کانال تلگرام* . گر چه مستيم و خرابيم چو شبهاي دگر باز کن ساقي مجلس سر ِ ميناي دگر امشبي را کـه در آنيم غنيمت شمريم شايد اي جان نرسيديم بـه فرداي دگر مست مستم، مقدر خود اي پنجه غم من بـه ميخانـه‌ام ... -
#آوازگر_عصیـان_و_رندی
یـادداشتی از من درباره شعر #عماد_خراسانی
در مجله #مـیلان
*متن کامل در‌ کانال تلگرام*
.
گر چه مستيم و خرابيم چو شبهاي دگر
باز کن ساقي مجلس سر ِ ميناي دگر

امشبي را کـه در آنيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديم بـه فرداي دگر

مست مستم، مقدر خود اي پنجه غم
من بـه ميخانـه‌ام امشب تو برو جاي دگر

چه بـه ميخانـه چه محراب حرامم باشد
گر به‌جز عشق توام هست تمناي دگر

تا روم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من دلي و جز تو دلاراي دگر

نشينده هست گلي بوي تو اي غنچه ناز
بوده ام ورنـه بسي همدم گلهاي دگر

تو سيه چشم چو آئي بـه تماشاي چمن
نگذاري بـه ‌کسي چشم تماشاي دگر

باده پيش آر کـه رفتند از اين مکتب راز
اوستادان و فزودند معماي دگر

گر بهشتي هست رخ تست نگارا کـه در آن
مي توان کرد بـه هر لحظه تماشاي دگر

از تو زيبا صنم اينقدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد بـه ‌زيباي دگر

#عمادخراسانی

Read more

Media Removed

#برگرد . انقدر مرا با غم دوریت نیـازار با پای دلم راه بیـا قدری و بگذار _ این قصه سرانجام خوشی داشته باشد شاید کـه به آخر برسد این غم بسیـار این فاصله تاب از من دیوانـه گرفته درون حیرتم از این همـه دل‌سنگی دیوار هر روز منم بی‌تو و من بی‌تو ولاغیر تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... من زنده بـه ... #برگرد
.
انقدر مرا با غم دوریت نیـازار
با پای دلم راه بیـا قدری و بگذار _

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید کـه به آخر برسد این غم بسیـار

این فاصله تاب از من دیوانـه گرفته
در حیرتم از این همـه دل‌سنگی دیوار

هر روز منم بی‌تو و من بی‌تو ولاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... من زنده بـه چشمان مسیحای تو هستم
من را بـه فراموشی این خاطره نسپار

کاری کـه نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست؛ نـه چنگیز، نـه تاتار !

ای شعر، چه مـی‌فهمـی از این حال خرابم ؟
دست از سر این شاعر کم‌حوصله بردار

حق هست اگر مرگ من و عالم و آدم ،
بگذار کـه یک‌بار بمـیریم؛ نـه صدبار !

اوج غم این قصه درون این شعر همـین‌جاست :

من بی‌تو پریشان و تو انگار نـه انگار ... رویـا باقری

Read more

Media Removed

سلام من مـیزبانِ این #مـهمونی هستم هه تو این مـهمونی خبری از غریبه و #غیبت و #دروغ نیست ولی درون عوض پُر از #عشق و #شعر و #آهنگ و #حقیقت امـیدوارم بهتون خوش بگذره سپاس هوا اینجا چِقَد دِلگیره و دل سیره انگار و یـه بارونی دِلَم مـیخواد چِقَد تنـها بَده هرجا مـیرم غم پیشَمـه و من یـه مـهمونی دِلَم مـیخواد یـه ... سلام
من مـیزبانِ این #مـهمونی هستم
هه
تو این مـهمونی خبری از غریبه و #غیبت و #دروغ نیست
ولی درون عوض پُر از #عشق و #شعر و #آهنگ و #حقیقت
امـیدوارم بهتون خوش بگذره
سپاس

هوا اینجا چِقَد دِلگیره و دل سیره انگار و یـه بارونی دِلَم مـیخواد
چِقَد تنـها بَده هرجا مـیرم غم پیشَمـه و من یـه مـهمونی دِلَم مـیخواد
یـه مـهمونی پُر از مَردای مَشتی نورِ شمع و ِ خوش‌رو
دِلَم همدَم مـیخواد یـه بدنِ زیبا قوی سالم تَنِ خوش‌بو

یـه مـهمونی پُرِ #پاکی ، پُر از #لبخند و #آبادی
یـه مـهمونی کـه رو کِیکِش نوشته باشـه ، #آزادی
یـه مـهمونی پُرِ نور و ، پُر از موسیقیِ زنده
یـه مـهمونی پُر از # و پُر از #اَکتای #زیبای یـه #خواننده

هوا اینجا چِقَد دِلگیره و دل سیره انگار و یـه بارونی دِلَم مـیخواد
چِقَد تنـها بَده هرجا مـیرم غم پیشَمـه و من یـه مـهمونی دِلَم مـیخواد

خُب
امـیدوارم کـه تا اینجای مـهمونی بِهتون خوش گذشته باشـه
مـیخوام این قِسمَتشو یِکم براتون چالِشی‌تر کنم که
رویـاپردازی کرده باشیم اما یـه وقت از #واقعیت دور نشده باشیم
ممنون

زَدَن بُردَن همـه ، عِشقَمو ایمانو
پُر از خاک و پُر از مِه ایرانو
شِکستن قلبَمو ، تو منو دریـاب
که زَدَن بُردن همـه چیزِ منو ، اونورِ دریـا
زَدَن از ریشـه خوشبختیمو انگاری
هَمَش دود و دَم و حرفای اجباری
چِقَد غمگین شده ، #شب‌های بی‌رویـا
زَدَن بُردن همـه چیزِ منو ، اونورِ #دنیـا

هوا اینجا چِقَد دِلگیره و دل سیره انگار و یـه بارونی دِلَم مـیخواد
چِقَد تنـها بَده هرجا مـیرم غم پیشَمـه و من یـه مـهمونی دِلَم مـیخواد

مـیدونی
من اَصَن دنبالِ این نیستم کـه کی مـیاد چی مـیگه کی مـیره
من فقط دنبالِ اینم کـه اتفاق هر چی کـه هست #واقعی باشـه و بتونـه هَمَمون رو یـه مرحله ببره #بالاتر
هه
این اتفاق مـیتونـه حتی یـه مـهمونی باشـه
یـه مـهمونیِ #ساده

دِلَم یـه #جشنِ #واقعی مـیخواد ، بدونِ دو رویی و بَدی
یـه مـهمونی دِلَم مـیخواد که، تو هم #شب بمونی و نَری
دِلَم مـیخواد ببینم کـه یِکَم ، مـیگذره #خوش لحظه
یـه مـهمونی پُرِ از تو و اون ، لب‌های خوش‌مزه

هوا اینجا چِقَد #دِلگیره و دل سیره انگار و یـه #بارونی دِلَم مـیخواد
چِقَد تنـها بَده هرجا مـیرم #غم پیشَمـه و من یـه مـهمونی دِلَم مـیخواد
یـه مـهمونی پُر از مَردای مَشتی #نورِ #شمع و ِ خوش رو
دِلَم همدَم مـیخواد یـه بدنِ زیبا #قوی #سالم تَنِ خوش بو
💫🌟💎🗝💟🕉☯️🦁🏆👑

Read more

#شب_نامـه تو همان راه زني كه درون آن وِلوِله ي #تلخ وجود با دو براقه ي آن چشم سيَه و در آن #ظلمت شب بي اجازه بي #مـهابا آمد تو نديدي درون دل چه غم و اندوهي ست تلخي #ترك همان #يار قديمي تلخ ميكرد مزّه ي اوقات را سخت ميكرد گذر #ثانيه و #ساعات را زجر ميداد بـه تن و #روح #شكست خورده ي من #غم ميداد بـه #دلِ غم ... #شب_نامـه
تو همان راه زني
كه درون آن وِلوِله ي #تلخ وجود
با دو براقه ي آن چشم سيَه
و درون آن #ظلمت شب
بي اجازه بي #مـهابا آمد
تو نديدي درون دل
چه غم و اندوهي ست
تلخي #ترك همان #يار قديمي
تلخ ميكرد مزّه ي اوقات را
سخت ميكرد گذر #ثانيه و #ساعات را
زجر ميداد بـه تن و #روح #شكست خورده ي من
#غم ميداد بـه #دلِ غم دار و غم ديده ي من
اما
تو همان راه زني
كه درون آن ظلمت شب
بي اجازه بي مـهابا امد
آمد و تلخي اوقات مرا شيرين كرد
گذر #ثانيه و ساعات را آسان كرد
به تن و روح شكست خورده ي من #تيمار شد
به دلِ غم ديده ي من درمان شد
تو همان راه زني
كه درون آن ظلمت شب
بي اجازه بي مـهابا امد
و ربود دل و فكرِ مرا
#عقل مرا
#هوش مرا
و ندارم اكنون دل و جاني ز خود
همـه شان از آنِ همان راه #زن است
و ندانم حالا
او كجاي كره ي #خاكي است...
اري
تو همان راه زني... #مائده_بافقي
#محمد_فضلعلی
#عاشقانـه
#متن
#شعر
#دروغ_بزرگ

Read more

Media Removed

. شعر و موسیقی تمام ناگفته‌ها و گفته‌های دل است. شبی خاطره انگیز کنار دوستان نازنین با صدای زیبای آقای معتمدی محترم و فرهیخته و انتخاب اشعاری کـه روح و‌دل را جلا مـی‌دهد..این تصنیف را بارها مـیشـه شنید و‌لذت برد.سپاس از دعوتتون کـه من را درون این حال خوش سهیم کردین. . آتنای عزیزم از سالی کـه با خودت و نواختنت ... .
شعر و موسیقی تمام ناگفته‌ها و گفته‌های دل است.
شبی خاطره انگیز کنار دوستان نازنین با صدای زیبای آقای معتمدی محترم و فرهیخته و انتخاب اشعاری کـه روح و‌دل را جلا مـی‌دهد..این تصنیف را بارها مـیشـه شنید و‌لذت برد.سپاس از دعوتتون کـه من را درون این حال خوش سهیم کردین.
.
آتنای عزیزم از سالی کـه با خودت و نواختنت آشنا شدم هر بار درون هر اجرا از نواختنت بیش از پیش لذت بردم. نغمـه‌هایت مانا بهترینی....
@mohammadmotamedi @atenaeshtiaghi .
👗: @nasim.hed .
شعر تصنیف از جناب معتمدی
ای چشمان مست تو مـینای من
یـاد تو چه مـی‌کند با حال خراب من
نوا منم ترانـه تویی
به موج غم کرانـه تویی
به عشقه تو فسانـه منم
ز خود بیگانـه منم
خزان منم جوانـه تویی
بهشت جاودانـه تویی
نوای عاشقانـه تویی
تو دیوانـه منم
مـی‌دانی کـه بی‌قرار و دل شکسته‌ ام بر عشقی بـه جز تو دل نبسته‌ ام
مـی دانی غمت مرا رها نمـی‌کند حتی مرگ مرا ز تو جدا نمـی‌کند
چو مرغ خسته کنج قفس غم تو بسته راه نفس بیـا کـه شوق تو بگشاید بال و پر عشق
عمری دیده بـه ره مـی‌مانم
برنام تو را مـی‌خوانم
از عشق تو نفس مـی‌گیرم
گر یـادم نکنی مـیمـیرم
عشقت درون دل من پا برجا هجرت که تا به ابد تقدیرم
مـی دانی کـه بی‌قرار و دل شکسته‌ ام
بر عشقی بـه جز تو دل نبسته‌ ام
مـی دانی غمت مرا رها نمـی‌کند حتی مرگ مرا ز تو جدا نمـی‌کند
بیـا بیـا چو ابر بهار
بر این کویرِ تشنـه ببار
که بشکفد بـه دشت دلم
گل نیلوفر عشق
.
#الهام_پاوه_نژاد #عاشقانـه #موسیقی #محمد_معتمدی #آتنا_اشتیـاقی

Read more

Media Removed

هر روز دلم درون غم تو زارتر هست وز من دل بیرحم تو بیزارتر هست بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا حقا کـه غمت از تو وفادارتر هست #مولوى #مولانا #شعر #رباعى #ادب #هنر هر روز دلم درون غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است

بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا
حقا کـه غمت از تو وفادارتر است
#مولوى #مولانا #شعر #رباعى #ادب #هنر

Media Removed

#شعرفارسی #غزل #عاشقانـه #غم #خنده #تنـهایی #غربت #باران #شعر #عشق # #پسر #پاییز #پنجره #پارک #الفبا #نیمکت #تصادف #سرعت #باران #رفتن #خاطره #بیمار #عشق #ماشین #لب . آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده هست بره‌ی لعنتی‌ام عاشق گرگی شده هست سرد شد از تن من دل بـه خیـابان زد و رفت گرگِ من بره نچنگیده ... #شعرفارسی #غزل #عاشقانـه #غم #خنده #تنـهایی #غربت #باران #شعر #عشق # #پسر #پاییز #پنجره #پارک #الفبا #نیمکت #تصادف #سرعت #باران #رفتن #خاطره
#بیمار #عشق #ماشین #لب
.
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است
بره‌ی لعنتی‌ام عاشق گرگی شده است

سرد شد از تن من دل بـه خیـابان زد و رفت
گرگِ من بره نچنگیده بـه باران زد و رفت

آه دکتر!او «صبر و ثباتم» مـی‌داد
بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» مـی‌داد

آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است
نفست همدم مردم شده باشد، سخت است

آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد
بره‌ام مـیل بـه بوسیدن گرگی دارد

دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیـابان بنویس .....
.
.
.
.
.
.
.
.
 Tag your best firend
بهترین دوستتان را تگ کنید

Read more

Media Removed

#شروع_جاذبه_مغناطیس_حسینی_ #روز_اربعین_است. #امام_دوباره شـهر پر از شوروشوق و شیدایی هست دوباره حال همـه عاشقان تماشایی هست که فصل پرزدن از انزوای تنـهایی هست سفر حکایت یک اتفاق رویـایی هست بندباری را کـه یـار نزدیک هست طلوع صبح شب انتظار نزدیک هست ببین کـه قفل قفس را شکسته،مـی ... #شروع_جاذبه_مغناطیس_حسینی_
#روز_اربعین_است.
#امام_خامنـه ای

دوباره شـهر پر از شوروشوق و شیدایی است
دوباره حال همـه عاشقان تماشایی است
که فصل پرزدن از انزوای تنـهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویـایی است
بندباری را کـه یـار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است
ببین کـه قفل قفس را شکسته،مـی آیند
کبوتران حرم دسته دسته مـی آیند
چو موج از همـه سو دل شکسته مـی آیند
غریب،ازنفس افتاده،خسته مـی آیند
که باز بعد چهل شب،کنار او باشند
شبیـه حضرت زینب کنار او باشند
تمام پشت سر جابر بن عبدالله
چه عاشقانـه قدم مـی‌زنند دراین راه
از اشتیـاق حرم راه مـی‌شود کوتاه
هرآن کـه خواهد ازاین جام عشق،بسم الله
که این پیـاده روی برترین عزاداری است
قسم بـه نورکه این ابتدای بیداری است
دوباره حال من و شعر مـی شود مبهم
دلی کـه دست خودم نیست،مـی شود کم کم
درآرزوی حرم غرق درون غم وماتم
اگر اجازه دهد زائر ش شوم،من هم
غروب درون نفس تنگ جاده خواهم رفت پیـاده آمده بودم، پیـاده خواهم رفت.

#پای_پیـاده_هم_پای_جاده_ره_مـی_سپارم به_عزم_ زیـارت #پیـاده_روی_اربعین _حسینی_یک_تکلیف_است.
پای پیـاده، هم پای جاده، ره مـی سپارم بـه عزم زیـارت
در کوله بارم، چیزی ندارم، غیر از دلی مست شوق شـهادت
مولا
مـی خوام دلم پر از تو باشـه
آقاجان
نخواه کـه از تو دل جدا شـه
ا ه م، چیزی ندارم، غیر از دلی مست شوق شـهادت

Read more

Media Removed

. . فقط انگار درون این شـهر، دلِ من دل نیست ! کم بـه رویـام رسیده ست، خدا عادل نیست؟ نا ندارم کـه برای خودم اقرار کنم : ترکِ تو وُ آواره شدن مشکل نیست لوطیـان خال بکوبید بـه بازوهاتان : “ته ِ دریـای غم کهنـه ی من ساحل نیست” فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی علّتی درون پسِ این سلسله ی باطل نیست اشک ... 🔹.
.

فقط انگار درون این شـهر، دلِ من دل نیست !
کم بـه رویـام رسیده ست، خدا عادل نیست؟

نا ندارم کـه برای خودم اقرار کنم :
ترکِ تو وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیـان خال بکوبید بـه بازوهاتان :
“ته ِ دریـای غم کهنـه ی من ساحل نیست”

فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی درون پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک مـی ریختم آنروز کـه بی رحم شدی –
تا نشانم بدهی هیچی کامل نیست!

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست –
کهی ارزشِ ناچیز بـه آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی کـه موجّه بروی
در نزن، رفته ام از خویش،ی منزل نیست !

#صنم_نافع .
.
.
#ادمـین @ali_nickhah .
.
#موزیک #ترانـه #شعر #گرافیک #عشق #کپشن #دیزاین #تایپوگرافی #عاشقانـه #آهنگ #آلبوم #موسیقی #گرافی #طرح #پروفایل #عکس_پروفایل #عاشق #ترانـه_گرافی

Read more

Media Removed

: ————————- آتش بـه جان خرمن ما زد فرار كرد رفت و خودش نديد كه با ما چه كار كرد ديدى چه كرد با دل ما داغ رفتنش؟ كارى كه سوز فصل خزان با بهار كرد گريان شد آسمان ز غمش پا بـه پاى من تنـها نـه من كه غم بـه دل روزگار كرد از من گرفت آنچه كه خود هديه داده بود صبر و قرار بود و مرا بيقرار كرد عمرى سرم بـه كار خودم گرم ... :
🔻
————————-
آتش بـه جان خرمن ما زد فرار كرد
رفت و خودش نديد كه با ما چه كار كرد
ديدى چه كرد با دل ما داغ رفتنش؟
كارى كه سوز فصل خزان با بهار كرد
گريان شد آسمان ز غمش پا بـه پاى من
تنـها نـه من كه غم بـه دل روزگار كرد
از من گرفت آنچه كه خود هديه داده بود
صبر و قرار بود و مرا بيقرار كرد
عمرى سرم بـه كار خودم گرم بود و او
با وعده اى مرا بـه چه دردى دچار كرد
جانم گرفت حسرت ديدار ديگرش
با ما هر آنچه يار نكرد انتظار كرد
روزى كه رفت درد وداعش عيان نشد
شب غربت نـهان مرا آشكار كرد
هر بار آمدم كه بنوشم عشق
فكر فراق عيش مرا زهرمار كرد
.
#محمد_شیخی
#شعر #غزل
——————————
اى بى خبر ، هر شب تو را چشم انتظارم... 🌸

Read more

Media Removed

حافظ : غم درون دل تنگ من از آن هست که نیست! یک دوست کـه با او غم دل بتوان گفت… ﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏ #حافظ #شعر_کوتاه #طراحی حافظ :

غم درون دل تنگ من از آن هست که نیست!
یک دوست کـه با او غم دل بتوان گفت…
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
#حافظ
#شعر_کوتاه
#طراحی

بخشـهایی از شعر عالی بانو #سیمـین_بهبهانی باصدای #همایون_شجریـان . چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم بـه سر سودای آغوش تو دارم نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست ندیدی جانم از غم ناشکیباست چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم بـه سر سودای آغوش تو دارم خیـالت گر چه عمری یـار من بود امـیدت گر چه درون پندار من بود بیـا امشب ... بخشـهایی از شعر عالی بانو #سیمـین_بهبهانی
باصدای
#همایون_شجریـان .

چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیـالت گر چه عمری یـار من بود

امـیدت گر چه درون پندار من بود
بیـا امشب ی دیگرم ده

ز مـینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم
***** چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم ازغم ناشکیباست

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

دل دیوانـه را دیوانـه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن

بیـا امشب ی دیگرم ده
ز مـینای حقیقت ساغرم ده

چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

برگرفته از شعر بانو
#سیمـین_بهبهانی .
.
.
یکی از شاعرانی کـه پس از انقلاب ، آثارش به
دردناکترین ترین شکل ، زیر تیغ ممـیزی رفت و مجوز چاپ کتاب نمـیگرفت! درون حالیکه بانو #دانشور و بقیـه ، آثارشان را چاپ مـید و این مشکل ، درون شخصیت قاطع و مستقل بانو بهبهانی ، ریشـه داشت... او نـه ازی مـیترسید ، نـه بهی یـا جایی وابسته بود!
.
.
#بزرگان_ادبیـات_ایران را #بشناسیم !

متن شعر کامل بانو.

شعر بالا از ترانـه همایون شجریـان را،از نت برداشتم،چون غلط داشت !بخشی از شعر اصلی بانو بهبهانی را کـه جامـیشود ،مـینویسم.

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نـه هنگام گل و فصل بهارست؟
نـه عاشق درون بهاران بی قرارست؟

نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیـاورد از خروشم درون خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانـه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مـهر خاموشی گزیند
شب اندر وی بـه آرامـی نشیند

ز ماه و پرتو سیمـینـه ی او
حریری اوفتد بر ی او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست .
پر از عطر شقایقهای خودروست.

#بقیـه شعر جانشد

بانو مـیگوید : .

برای مردم مـی نویسم و نمـی خواهم مخاطب شعرم را تنـها یک گروه خاص تشکیل بدهند

ازاین رو بهترین شیوه بیـانی را درون ساده نویسی یـافتم

و درون شعر و نثر همواره سعی کردم کـه از زبان پاکیزه ای استفاده کنم و سخن ام را پیچیده نکنم.

روحش نور

#غزلسرایـان
#عاشقان #شاعران_ایرانی
.
. #چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#chista_yasrebi
#novelist #poet #playwright
#chistayasrebi

#simin_behbahani #iranian_poet
@chista_yasrebi.2پیج دوم من
.
.
.
.
.
.

Read more

Media Removed

. . درون مـیان شعله ای مـیسوزم اما زنده ام مرگ بر دیروزِ من هم مرگ بر #آینده ام درون خیـابان غمت راهم بـه بن بستی رسید سالها درون پیچ سرد کوچه اش جا مانده ام فکر مـیکردم بمـیرد خاطرت اما نـه این این کـه بر آید دو چشمانی چنین از عهده ام غرق #تنـهایی شدم دل کنده تر از هرچه هست نیستم دیگر همان مردی کـه سابق بوده ام کاش ... .
.
در مـیان شعله ای مـیسوزم اما زنده ام
مرگ بر دیروزِ من هم مرگ بر #آینده ام

در خیـابان غمت راهم بـه بن بستی رسید
سالها درون پیچ سرد کوچه اش جا مانده ام

فکر مـیکردم بمـیرد خاطرت اما نـه این
این کـه بر آید دو چشمانی چنین از عهده ام

غرق #تنـهایی شدم دل کنده تر از هرچه هست
نیستم دیگر همان مردی کـه سابق بوده ام

کاش از من دل بُرَد این درد بی پایـان #عشق
پس دهد عمری کـه مدتها بـه دستش داده ام

زیر باران بدی از ضربه های زندگی
مشت اول را من از #تقدیر نحسم خورده ام

پشت این دیوار #غم پنـهانم از دنیـای تو
تا ز من یـادی نماند جز صدای خنده ام

کنج این تاریکی مطلق بـه پوچم مبتلا
تا بـه امّیدت هوای تازه را گم کرده ام

#احسان_فقیـه
#شعر #غزل

Read more

Media Removed

عابری مـی زده و دل زده از تزویرم ... (مستی و راستی)از اهل ««قلم»» دلگیرم ... چهی دیده غم واقعی‌ام را درون شعر... من کـه مشـهور غزلهای پر از تصویرم.... شعر درد هست و این دردِ بـه غایت دلچسب... اعتیـادیست کـه ناجور بـه او زنجیرم... نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است... من اگر شعر نباشد بخدا مـیمـیرم ... مثل ... عابری مـی زده و دل زده از تزویرم ...
(مستی و راستی)از اهل ««قلم»» دلگیرم ...
چهی دیده غم واقعی‌ام را درون شعر...
من کـه مشـهور غزلهای پر از تصویرم....
شعر درد هست و این دردِ بـه غایت دلچسب...
اعتیـادیست کـه ناجور بـه او زنجیرم...
نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است...
من اگر شعر نباشد بخدا مـیمـیرم ...
مثل این کودک تریـاک فروش سر خط...
دست تقدیر چنین ساخته بی تقصیرم...
غزلم شکوه‌ی منظوم نباید مـیشد...
چه کنم بسته بـه احساس , قلم مـیگیرم... روز قلم مبارک🌹

Read more

Media Removed

... مژگان عباسلو: دل، ماهی خسته‌ای کـه در تور افتاد درون چاله عجب نیست اگر کور افتاد از عشق چه خیر غیر ناکامـی دید؟ بر چاک چه جز وصله‌ی ناجور افتاد؟ از اصل خودش دور شد و بالا رفت این بود کـه فواره‌ی مغرور افتاد بسیـار بـه غیر او دلم شد نزدیک که تا از غم عشق او کمـی دور افتاد بسیـار بـه صخره‌ها سرش را دریـا کوبید ... ...
مژگان عباسلو:
دل، ماهی خسته‌ای کـه در تور افتاد
در چاله عجب نیست اگر کور افتاد

از عشق چه خیر غیر ناکامـی دید؟
بر چاک چه جز وصله‌ی ناجور افتاد؟

از اصل خودش دور شد و بالا رفت
این بود کـه فواره‌ی مغرور افتاد

بسیـار بـه غیر او دلم شد نزدیک
تا از غم عشق او کمـی دور افتاد

بسیـار بـه صخره‌ها سرش را دریـا
کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟

من با غم او از خود او دوست‌ترم
او با غم من از خود من دور افتاد!

با اینـهمـه راضی‌ست نشابوری که
از چنگ مغول بـه چنگ تیمور افتاد

#مژگان_عباسلو
#علی_برات_نژاد
#خوشنویسی
#نستعلیق
#شعر_ناب
#Calligraphy

Read more

Media Removed

. •[خورشیــد من بـر آی]• . متن کامل شعر رهبـری درون وصف امام زمــان (عج) : . غم مخور، ايام هجران رو بـه پايان مى رود . اين خمارى از سر ما مى گساران مى رود . پرده را از روى ماه خويش بالا مى زند . غمزه را سر مى دهد، غم از دل و جان مى رود . بلبل اندر شاخسار گل هويدا مى شود . زاغ با صد شرمسارى از گلستان مى رود ... .
•[خورشیــد من بـر آی]•
.
🔸متن کامل شعر رهبـری درون وصف امام زمــان (عج) ♥ :
.
غم مخور، ايام هجران رو بـه پايان مى رود .
اين خمارى از سر ما مى گساران مى رود .
پرده را از روى ماه خويش بالا مى زند .
غمزه را سر مى دهد، غم از دل و جان مى رود .
بلبل اندر شاخسار گل هويدا مى شود .
زاغ با صد شرمسارى از گلستان مى رود .
محفل از نور رخ او، نورافشان مى شود .
هرچه غير از ذکر يار، از ياد رندان مى رود .
ابرها، از نور خورشيد رخش پنـهان شوند .
پرده از رخسار آن سرو خرامان مى رود .
وعده‏ ديدار نزديک هست ‏ياران مژده باد .
روز وصلش مى رسد، ايام هجران مى رود
.
⬇☟|| لینک دانلود :
.
http://amirmousawi.blog.ir/1396/10/22/خورشید-من-بر-آی
.
ما را همراهی کنید : 👈 @enghelabiha ✌🌟🌟
.

#امام_زمان #صاحب_الزمان #رهبر #خامنـه_ایی #تکست_گرافی #مذهبی #شعر #شیعه #فراغ #جمکران #ظهور #jamkaran #text_graphy

Read more

Media Removed

. •[ خورشیــد من بـر آی ]• . متن کامل شعر رهبـری درون وصف امام زمــان (عج) : . غم مخور، ايام هجران رو بـه پايان مى رود . اين خمارى از سر ما مى گساران مى رود . پرده را از روى ماه خويش بالا مى زند . غمزه را سر مى دهد، غم از دل و جان مى رود . بلبل اندر شاخسار گل هويدا مى شود . زاغ با صد شرمسارى از گلستان مى رود ... .
•[ خورشیــد من بـر آی ]•
.
🔸متن کامل شعر رهبـری درون وصف امام زمــان (عج) ♥ :
.
غم مخور، ايام هجران رو بـه پايان مى رود .
اين خمارى از سر ما مى گساران مى رود .
پرده را از روى ماه خويش بالا مى زند .
غمزه را سر مى دهد، غم از دل و جان مى رود .
بلبل اندر شاخسار گل هويدا مى شود .
زاغ با صد شرمسارى از گلستان مى رود .
محفل از نور رخ او، نورافشان مى شود .
هرچه غير از ذکر يار، از ياد رندان مى رود .
ابرها، از نور خورشيد رخش پنـهان شوند .
پرده از رخسار آن سرو خرامان مى رود .
وعده‏ ديدار نزديک هست ‏ياران مژده باد .
روز وصلش مى رسد، ايام هجران مى رود
.

Editor:@amirmousawi .
⬇☟|| لینک دانلود :
.
http://amirmousawi.blog.ir/1396/10/22/خورشید-من-بر-آی
.
#امام_زمان #صاحب_الزمان #رهبر #خامنـه_ایی #تکست_گرافی #مذهبی #شعر #شیعه #فراغ #جمکران #ظهور #text_graphy #jamkaran

Read more

Media Removed

پیشکش ناقابلی بـه سادات سلام الله علیـها . درسایـه ی تو شوکت خورشید شکست و ماه هست گدایی کـه شده کاسه بـه دست و افکار شب از پرتو نور تو گسست و تصویر وقارت بـه دل شعر نشست و در دفتر ما نیست بـه جز مدح و غم تو یـا حضرت زینب کم ما و کرم تو سرخوش ز تماشای تو شد چشم پیمبر هم زهرایی و هم کوثر ای وصف تو ... پیشکش ناقابلی بـه سادات سلام الله علیـها
.
درسایـه ی تو شوکت خورشید شکست و
ماه هست گدایی کـه شده کاسه بـه دست و
افکار شب از پرتو نور تو گسست و
تصویر وقارت بـه دل شعر نشست و
در دفتر ما نیست بـه جز مدح و غم تو
یـا حضرت زینب کم ما و کرم تو

سرخوش ز تماشای تو شد چشم پیمبر
هم زهرایی و هم کوثر
ای وصف تو از قوه ی ادراک فراتر
دو زینت عرشند برایت دو برادر
وصف تو جلالی شد و اسم تو جمالی
تو زینت بابا شده ای با چه خصالی!

جز جود متاعی سر بازار شما نیست
چشمان جهان لایق تکرار شما نیست
جا خوبتر از سایـه ی دیوار شما نیست
شأن منِ کم خدمت دربار شما نیست
من کمتر از آنم کـه بگویم ز تو بانو
عباس بـه تکریم قدومت زده زانو

تو پرتویی از پاکترین نور جهانی
در ی عشاق تو روح ضربانی
جسم هست اگر روضه بـه والله تو جانی
تو مرجع تقلید همـه گریـه کنانی
قلب تو حسینیـه و تقدیر تو عشق است
در کرب و بلایی حرمت لیک دمشق است

بر سوره ی غم مثل تو تفسیر گری نیست
در علم تو از درس و معلم اثری نیست
در شـهر تو جز شوق شـهادت خبری نیست
امروز شـهید تو شدن کم هنری نیست
بر خاک تو افتادن ما عین نماز است
"المنة لله کـه در مـیکده باز است"
#شعر_آیینی
#احمدحیدری
#حضرت_زینب
#پیشکش
#عیدتون_مبارک

Read more

. نتونستم سیر گریـه کنم اما سیر شعر نوشتم... قربون غم تو چشات شم اردلانِ عزیزم . ترانـه #چشم_من حاصل روزهای سوگواری . اون کـه رفته دیگه هیچوقت نمـیاد... . #سوگ #ترانـه #اشک #گریـه #پدر #قیـامت #قصه #گذشته #من_دل_داریوش #داریوشی_باشید #داریوش #داریوش_جاودانـه_بی_تکرار #اردلان_سرفراز ... .
نتونستم سیر گریـه کنم اما سیر شعر نوشتم...😢
قربون غم تو چشات شم اردلانِ عزیزم❤❤❤
.
ترانـه #چشم_من حاصل روزهای سوگواری
.
اون کـه رفته دیگه هیچوقت نمـیاد...
.
#سوگ #ترانـه #اشک #گریـه #پدر #قیـامت #قصه #گذشته #من_دل_داریوش
#داریوشی_باشید #داریوش #داریوش_جاودانـه_بی_تکرار #اردلان_سرفراز #رفیق #عشق #شماعی_زاده
#deghbali #Dariush #ardalansarfaraz .
❤👉 @deghbali ❤👉 @ardalansarfaraz @sefatshahin

Read more

Media Removed

. چه بر سر فرهنگ این سرزمـین آودند کـه این چنین آوار بـه جای مانده است. درون شان فرهنگ و تاریخ این سرزمـین نیست کـه از زادگاه و خانـه فریدون فروغی تلی از خرابه بـه جای بماند. این خانـه مـی تواند مرمت شود و مرکزی به منظور رویدادهای فرهنگی، شعر و موسیقی باشد. از درون دیوار اینجا صدای #فریدون_فروغی بـه گوش مـی رسد . باز یکی ... .
چه بر سر فرهنگ این سرزمـین آودند کـه این چنین آوار بـه جای مانده است. درون شان فرهنگ و تاریخ این سرزمـین نیست کـه از زادگاه و خانـه فریدون فروغی تلی از خرابه بـه جای بماند. این خانـه مـی تواند مرمت شود و مرکزی به منظور رویدادهای فرهنگی، شعر و موسیقی باشد. از درون دیوار اینجا صدای #فریدون_فروغی بـه گوش مـی رسد .

باز یکی با غصه هاش داره آواز مـیخونـه
وقتی غم تو دل باشـه دیگه مردن آسونـه
قامتش خم شده از کوله سیـاه غم
چی مـیخواد تو روزگار جز خدا کی مـیدونـه
کیـه این مرد غریب مثل من پریشونـه
مـیدونـه همـین شبو توی دنیـا مـهمونـه

باز یکی با بند غم خودشو دار مـیزنـه
پشت خونـه دلش غم داره درون مـیزنـه
مـیدونـه تو زندگیش دیگه خط آخره
رو سرش جغد اجل داره پرپر مـیزنـه
کیـه این مرد غریب مثل من پریشونـه
مـیدونـه همـین شبو توی دنیـا مـهمونـه

Read more

Media Removed

مناجات عشق رخت بربست غم ازکنج دل آشفته زار دیده بیناشدازآن چهره زیبای نگار حال دل نیک شدوآتش خاموش نفس عشق کشیدازقبل دولت یـار یوسف گمشده ام آمدوکنعان دلم همـه شدشوروطرب هلهله وبانک هزار مست ازبوسه نوشین لبش تابه سحر دیده هاخواب اگربودولی دل بیدار هرزمان لحظه سختی هست که ازدوری ... مناجات عشق

رخت بربست غم ازکنج دل آشفته زار
دیده بیناشدازآن چهره زیبای نگار
حال دل نیک شدوآتش خاموش
نفس عشق کشیدازقبل دولت یـار
یوسف گمشده ام آمدوکنعان دلم
همـه شدشوروطرب هلهله وبانک هزار
مست ازبوسه نوشین لبش تابه سحر
دیده هاخواب اگربودولی دل بیدار
هرزمان لحظه سختی هست که ازدوری او
دل طلب مـیکندش دیده چویک چشم خمار
حال من هست اگرازطلب هستی او
اوطبیب هست ومن ازهجرنگاهش بیمار
آهوی صیدنگاهش کـه فتاداندر دام
دل عاشق زده ام بودکه شدتیر شکار
نازچشمان سیـاه وخم ابروی کمان
زلف پرپیچ ولب انابی ونازدلدار
دل دریـازده طوفانی وساحل دورا
قایق گمشده بی پاروبرموج سوار

این هم قسمتی از شعر بلند مناجات عشق تقدیم بهی کـه ازحزن شعر دلش گرفت خدا کنـه باخوندن این یکی لبخند روی لبت بشینـه وشاد بشی

Read more

Media Removed

———————————————————————————ناله از دوریِ آن کن کـه تو را مـی فهمد عشق خود ، صرف همان کن کـه تو را مـی فهمد درد دل ، شعر قشنگ ، این همـه احساس لطیف بهی این سه بیـان کن کـه تو را مـی فهمد نوجوانی و جوانی چو بهاریست بـه عمر پای آن عمر خزان کن کـه تو را مـی فهمد دل بـه هر بارِ غم و درد فرو مـی ریزد بهی بعد نگران کن کـه ... ———————————————————————————ناله از دوریِ آن کن کـه تو را مـی فهمد
عشق خود ، صرف همان کن کـه تو را مـی فهمد
درد دل ، شعر قشنگ ، این همـه احساس لطیف
بهی این سه بیـان کن کـه تو را مـی فهمد
نوجوانی و جوانی چو بهاریست بـه عمر
پای آن عمر خزان کن کـه تو را مـی فهمد
دل بـه هر بارِ غم و درد فرو مـی ریزد
بهی بعد نگران کن کـه تو را مـی فهمد
عاشقی سود ندارد بـه خدا من دیدم
پای آن یـار زیـان کن کـه تو را مـی فهمد
اشک ، وصل هست به خون دل و آن شاهرگت
بهر آن اشک روان کن کـه تو را مـی فهمد
گر غمت خلق بدانند ، شماتت ند
پیش آن سِرّت عیـان کن کـه تو را مـی فهمـید #....................................................................................دلتون #شاد بچه ها #برای منم #دعا کنین #خیلی زیـاد #دعا #خدا #مکر و حیله دشمن #والله خیر الماکرین #

Read more

Media Removed

: #برای_دلمان #آسدمقداد_نوشت: مثل يك كودك بد #خواب كه بازيچه شده #خسته_ام خسته تر از انكه بگويم چه شده درون خيالات بهم ريخته ى دور و برم خيره بر هر چه شدم #خاطره اى زد بـه سرم مى روم چشم ترم را بـه #زيارت ببرم که تا از آن #چشم نظر باز شكايت ببرم ناممان منتسبش بود نميدانستيم جانمان درون طلبش بود نميدانستيم خبر ... :
#برای_دلمان
#آسدمقداد_نوشت:

مثل يك كودك بد #خواب كه بازيچه شده
#خسته_ام خسته تر از انكه بگويم چه شده
در خيالات بهم ريخته ى دور و برم
خيره بر هر چه شدم #خاطره اى زد بـه سرم
مى روم چشم ترم را بـه #زيارت ببرم
تا از آن #چشم نظر باز شكايت ببرم
ناممان منتسبش بود نميدانستيم
جانمان درون طلبش بود نميدانستيم
خبر آمد همـه جا #شعر تو را ميخواند
شعرمان ورد لبش بود نميدانستيم
#قول_دادم برود از غزل آتى من
لطف كن حرف نزن #قلب خيالاتى من
مشكلت با من و احوال پريشانم چيست؟
قلب من تند نرو #صبر كن آرام بايست
نفسم را بـه هواى نفسى تازه بگير
قد #عاشق شدنم را خودت اندازه بگير
بخدا هيچ كسى مثل من آزرده نشد
مثلهاى تو انقدر ترك خورده نشد
هيچ كس مثل من از دست خودش شاكى نيست
از همين #فاصله برگرد تو هم باكى نيست
#فرق_دارد_دل_من_با_دل_تو_عالمشان
#در_دهانم_پر_حرف_است_نمى_گويمشان
به خودم #سيلى سرخى زدم و دم نزدم
آن زمان كه همـه فرياد زدند از #غم شان
پشت #وابستگى ام هست دليلى كه نپرس
منم و تجربه ى #طعم اصيلى كه نپرس
#حرف_دل را كه نبايد بگذارى آخر
اين چه چشمان شروريست كه دارى آخر؟
#چشم تو روى من غم زده شمشير كشيد
#قلب_من_ياد_تو_افتاد_فقط_تير_كشيد
حمله ى قرنيه ها را نپذيرم چه كنم؟
من اگر دست تو را سخت نگيرم چه كنم؟
هر چه من مى كشم از اين #دل نامرد من است
اين #غزل ها همگى گوشـه اى از #درد من است

#طرحی_از_عشق_به_سر_دارم_و_مـیاندازم
#روزی_آن_را_به_بلندای_سفید_کفنم
.
#بی_سبب_درد_که_هم_قافیـه_با_مرد_نشد
#همچون_انار_خون_دل_از_خویش_مـیخوریم
.
#اشتاقك

Read more

Media Removed

#قطره_باران_دریـا ‌ از درخت شاخه درون آفاق ابر، برگ های ترد باران ریخته! بوی لطف بیشـه زاران بهشت، با هوای صبحدم آمـیخته! ‌ نرم و چابك، روح آب، مـی كند پرواز همراه نسیم. نغمـه پردازان باران مـی زنند، گرم و شیرین هر زمان چنگی بـه سیم! ‌ سیم هر ساز از ثریـا که تا زمـین. خیزد از هر پرده آوازی حزین. هر كه ... #قطره_باران_دریـا

از درخت شاخه درون آفاق ابر،
برگ های ترد باران ریخته!
بوی لطف بیشـه زاران بهشت،
با هوای صبحدم آمـیخته!

نرم و چابك، روح آب،
مـی كند پرواز همراه نسیم.
نغمـه پردازان باران مـی زنند،
گرم و شیرین هر زمان چنگی بـه سیم!

سیم هر ساز از ثریـا که تا زمـین.
خیزد از هر پرده آوازی حزین.
هر كه با آواز این ساز آشنا،
مـی كند درون جویبار جان شنا!
*
دلربای آب، شاد و شرمناک،
عشقبازی مـی كند با جان خاک!
خاك ِ خشك ِ تشنـه ی دریـا پرست،
زیر بازی های باران مست ِ مست!
این رَوَد از هوش و آن آید بـه هوش،
شاخه دست افشان و ریشـه باده نوش!
*
مـی شكافد دانـه، مـی بالد درخت،
مـی درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخندشان،
دشت ها سرسبز از پیوندشان،
چشمـه و باغ و چمن فرزندشان!
*
با تب تنـهائی جانكاه خویش،
زیر باران مـی سپارم راه خویش.
شرمسار ازمـهربانی های او،
مـی روم همراه باران كو بـه كو.
*
چیست این باران كه دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا مـی كنم
قصه ی یك قطره باران را تماشا مـی كنم:

در فضا،
همچو من درون چاه تنـهایی رها،
مـی زند درون موج حیرت دست و پا،
خود نمـی داند كه مـی افتد كجا!

در زمـین،
همزبانانی ظریف و نازنین،
مـی دهند از مـهربانی جا بـه هم،
تا بپیوندند چون دریـا بـه هم!
*
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون بـه هم پیوست جان ها، بی غم اند.
هر حبابی، دیده‌ای درون جستجوست،
چون رسد هر قطره، گوید:
- « دوست! دوست...!»
مـی كنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مـهرورزان همرهی!
*
با تب تنـهایی جانكاه خویش،
زیر باران مـی سپارم راه خویش.
سیل غم درون غوغا مـی كند،
قطره ی دل مـیل دریـا مـی كند،
قطره ی تنـها كجا، دریـا كجا،
دور ماندن از رفیقان که تا كجا!

همدلی كو؟ که تا شوم همراه او،
سر نـهم هر جاكه خاطرخواه او!

شاید از این تیرگی ها بگذریم .
ره بـه سوی روشنائی ها بریم .
مـی روم، شاید كسی پیدا شود،
بی تو، كی این قطره دل، دریـا شود؟

- #فریدون_مشیری
از دفتر: " #مروارید_مـهر "
‌‌
🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
در تلگرام نیز همراه شما هستیم:
( لینک درون قسمت بیو بـه رنگ آبی)
🚩 fereydoonmoshiri
🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼
_

#فریدون_مشیری #فريدون_مشيري #فریدون #مشیری #شعر_فارسی #شعر #شاعران_معاصر #ادبیـات
#fereydoon_moshiri #fereydoonmoshiri #fereydoon #moshiri #fereydoun_moshiri #fereydounmoshiri #persianpoem #persian #poem #poetry #iranianpoems #iranianpoet

Read more

Media Removed

. . #اشعار_آئینی #سید_حجت_بحرالعلوم . ای آنکه بـه آمده امشب غزل از تو عالم شده فرمانبر روز ازل از تو یکبار فقط نام حسین آمده برکندویمن شده غرق عسل از تو ارکان نمازم همگی مست تو هستند ای حی علی خیر تمام عمل از تو درون شعر تو صنعت چه بیـارم بخدا هست تشبیـه و مراعات نظیر و مثل از تو ای آمدن ... .
.
#اشعار_آئینی
#سید_حجت_بحرالعلوم
.
ای آنکه بـه آمده امشب غزل از تو
عالم شده فرمانبر روز ازل از تو
یکبار فقط نام حسین آمده بر لب
کندویمن شده غرق عسل از تو
ارکان نمازم همگی مست تو هستند
ای حی علی خیر تمام عمل از تو
در شعر تو صنعت چه بیـارم بخدا هست
تشبیـه و مراعات نظیر و مثل از تو
ای آمدن و رفتن تو دست خداوند
کی روح طلب مـیکند آخر اجل از تو
آغوش پر از مـهر تو را دید و طلب کرد
طفلک دل گریـان من امشب بغل از تو .
#سید_حجت_بحرالعلومـی
.
.
.
سلام
امشب ..
اولین شب جمعه ی ماه رجب ..
اولین شب جمعه ی سال 97 ..
.
امشب کـه شب لیله الرغائبه خواستم به منظور همـه ی دوستانم از ته دل چند که تا آرزو کنم ..
.
آرزو مـیکنم هیچوقت جز غم امام حسین علیـه السلام غم دیگه ای تو دلتون نباشـه ..
غم عزیز نبینید .. محبت امام حسین علیـه السلام نعمتیـه کـه خدا بـه ما عنایت کرده .. ارزو مـیکنم خدا این نعمت رو از ما نگیره .. انشالله داغ زیـارت کربلا بـه دلتون نمونـه ..
دوستون دارم خیلی ..
کربلا ببینمتون انشالله
.
.
#شعر
#اشعار_آئینی
#اشعار_آیینی
#وعده_ی_ما_کربلا
#السلام_علیک_یـا_اباعبدالله_الحسین
#شب_جمعه
#لیله_الرغائب
#ماه_رجب
#کربلا
#مشـهد_مقدس
#سید_حجت
#سید_حجت_بحرالعلومـی_طباطبایی

Read more

Media Removed

پيش ساز تو من از سحر سخن دم ن کـه زبانی چو بيان تو ندارد سخنم ره مگردان و نگه دار همين پرده ی راست که تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم چه غريبانـه تو با ياد وطن مـی نالی من چه گويم کـه غريب هست دلم درون وطنم شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت کی ... پيش ساز تو من از سحر سخن دم ن
که زبانی چو بيان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همين پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين
عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم

چه غريبانـه تو با ياد وطن مـی نالی
من چه گويم کـه غريب هست دلم درون وطنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز کـه شوری بـه چمن درون فکنم؟

همـه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از اين باد بلاخيز کـه زد درون چمنم

نی جدا زانو دندان چه نوايی دارد
من زبی هم نفسی ناله بـه دل مـی شکنم

بی تو آری غزل سايه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست کـه آهی ب

هوشنگ ابتهاج

Read more

Media Removed

. ندیدم شـهی درون دل آرایی #تو بـه قربان اخلاق مولایی تو . تو خورشیدی و ذره پرور ترینی فدای سجایـای زهرایی تو . نداری بـه کویَت ز من بی نواتر ندیدم کریمـی بـه طاهایی تو . نداری گدایی بـه رسوایی من ندیدم نگاری بـه زیبایی تو . نداری مریضی بـه بد حالی من ندیدم دمـی چون مسیحایی تو . نداری غلامـی بـه تنـهایی ... .
ندیدم شـهی درون دل آرایی #تو
به قربان اخلاق مولایی تو
.
تو خورشیدی و ذره پرور ترینی
فدای سجایـای زهرایی تو
.
نداری بـه کویَت ز من بی نواتر
ندیدم کریمـی بـه طاهایی تو
.
نداری گدایی بـه رسوایی من
ندیدم نگاری بـه زیبایی تو
.
نداری مریضی بـه بد حالی من
ندیدم دمـی چون مسیحایی تو
.
نداری غلامـی بـه تنـهایی من
ندیدم غریبی بـه تنـهایی تو
.
نداری اسیری بـه شیدایی من
ندیدمـی را بـه آقایی تو
.
.
امـید غریبان تنـها کجایی؟
.
چراغ سر قبر زهرا کجایی؟
.
تجلی طه ، گل اشک مولا ، دل آشفته ی داغ آن کوچه ی غم
.
گرفتار گودال خونین ، دل افگار غم های زینب ، سیـه پوش قاسم
.
عزادار اکبر گل باغ لیلا ، پریشان دست علم گیر سقا
.
نفس های سجاد ، نواهای باقر ، دعا های صادق
.
بیی های شب های کاظم
.
حبیب رضا و انیس غریب #جواد_الائمـه
.
تمنای هادی ، عزیز #دل عسکری
.
پس نگارا بفرما کجایی...؟!
.
.
#دلم جز هوایت هوایی ندارد
لبم غیر نامت نوایی ندارد
.
وضو و اذان و نماز و قنوتم
بدون #ولایت بهایی ندارد
.
دلی کـه نشد خانـه ی #یـاس_نرگس
خراب هست و ویران صفایی ندارد!
.
بیـا که تا جوانم بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد...
.
.

#شعر از #مجتبی_روشن_روان
.
.
.
.
جهت تعجیل درون #فرج آقا #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، #صلوات
.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
.
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

Read more

Media Removed

@goftanihakamnist سالروز ارغوان ارغوان! شاخهٔ همخون جدا ماندهٔ من آسمان تو چه رنگ هست امروز؟ آفتابی ست هوا؟ یـا گرفته هست هنوز؟ . من درون این گوشـه کـه از دنیـا بیرون هست آفتابی بـه سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه مـی بینم دیوارست آه، این سخت سیـاه آن چنان نزدیک هست که چو بر مـی کشم از نفس نفسم ... @goftanihakamnist
سالروز ارغوان

ارغوان! شاخهٔ همخون جدا ماندهٔ من
آسمان تو چه رنگ هست امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یـا گرفته هست هنوز؟ .
من درون این گوشـه کـه از دنیـا بیرون است
آفتابی بـه سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه مـی بینم دیوارست
آه، این سخت سیـاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر مـی کشم از نفس
نفسم را بر مـی گرداند
ره چنان بسته کـه پرواز نگه
در همـین یک قدمـی مـی ماند.
.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم مـی گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
.
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشـه چشمـی هم
بر فراموشی این دخمـه نینداخته است
اندر این گوشـه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی درون خاطرمن
گریـه مـی انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنـهاست
ارغوانم دارد مـی گرید
چون دل من کـه چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو مـی ریزد.
.
ارغوان!
این چه رازی هست که هر بار بهار
با عزای دل ما مـی آید؟
که زمـین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مـی افزاید.
.
ارغوان پنجه خونین زمـین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم مـی گذرند.
.
ارغوان خوشـه خون
بامدادان کـه کبوترها
برپنجرهٔ باز سحر غلغله مـی آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب کـه هم پروازان
نگران غم هم‌پروازند.
.
ارغوان، بیرق گلگون بهار!
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یـاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
.
تو بخوان نغمـه ناخواندهٔ من
ارغوان شاخهٔ همخون جداماندهٔ من!
فروردین ۱۳۶۳
#هوشنگ_ابتهاج

پ‌ن:
سال‌ها بود پیِ منزل ارغوان حضرت سایـه درون خیـابان فردوسی مـی‌گشتم که تا فروردین ۹۶ بـه لطف رفیق عزیزم جهان، کنار دفتر سیمان تهران آن گنج نـهان را یـافتم.
خانـهٔ پیر پرنیـان‌اندیش، خانـهٔ ارغوان.
از آنروز هرگاه دلتنگ حافظ زمانـه کـه مـی‌شویم نزد درخت ارغوان مـی‌رویم، فیلمـی از شعرخوانی حضرت سایـه کـه با نوای پهلوان تار، استاد لطفی همراه است(کنسرت بال درون بال) پیش روی درخت ارغوان قرار مـی‌دهیم؛ گویی ارغوان بی‌قرار سایـه‌جان بوده و با شنیدن صدای ایشان آرام مـی‌شود.
امروز نیز با مـهربانی سرکار خانم یلدا ابتهاج درون آستانـه‌ی سی و چهارمـین زادروز شعر ارغوان(فروردین ۶۳) بـه یـاد خیل عظیم دوستداران کنار ارغوان حاضر شدیم و مراسم همـیشگی را بـه جا آوردیم که تا آسمان ارغوان دمـی گرفته نباشد.
.
با مـهر فراوان
#یونس_رشیدی

@goftanihakamnist

Read more

Media Removed

آفتابا چه خبر؟ این‌همـه راه آمده‌ای کـه به این خاکِ غریبی برسی؟ ارغوانم را دیدی سرِ راه؟ مثلِ من پیر شده‌ست؟ چه بـه او گفتی؟ او با تو چه گفت؟ نـه، چرا مـی‌پرسم ارغوان خاموش هست دیرگاهی‌ست کـه او خاموش هست آشنایـانِ زبانش رفته‌ند ارغوان ویران هست هردومان ویرانیم #هوشنگ_ابتهاج ارغوان شاخه ... آفتابا چه خبر؟
این‌همـه راه آمده‌ای
که بـه این خاکِ غریبی برسی؟
ارغوانم را دیدی سرِ راه؟
مثلِ من پیر شده‌ست؟
چه بـه او گفتی؟ او با تو چه گفت؟
نـه، چرا مـی‌پرسم
ارغوان خاموش است
دیرگاهی‌ست کـه او خاموش است
آشنایـانِ زبانش رفته‌ند
ارغوان ویران است
هردومان ویرانیم
#هوشنگ_ابتهاج

ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟
آفتابی ست هوا ٬
یـا گرفته ست هنوز ؟
من درین گوشـه
که از دنیـا بیرون ست ٬
آسمانی بـه سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه مـیبینم
دیوار است
آه
این سخت سیـاه
آنچنان نزدیک ست
که چو بر مـی کشم از نفس
نفسم را بر مـی گرداند
ره چنان بسته
که پرواز نگه
در همـین یک قدمـی مـی ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم مـیگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشـه ی چشمـی هم
بر فراموشی این دخمـه نیـانداخته است
اندرین گوشـه ی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یـاد رنگینی درون خاطر من
گریـه مـی انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنـهاست
ارغوانم دارد مـی گرید
چون دل من کـه چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو مـیریزد

ارغوان
این چه رازیست کـه هر بار بهار ٬
با عزای دل ما مـی آید ؟
که زمـین هر سال از خون پرستوها رنگین هست ؟
اینچنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مـی افزاید
ارغوان پنجه ی خونین زمـین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی برین دره غم مـی گذرند ؟

ارغوان
خوشـه ی خون
بامدادان کـه کبوترها
برپنجره ی باز سحر
غلغله مـی آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشا گه پرواز ببر
آه بشتاب
که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خون بار منی
یـاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمـه نا خوانده ی من
ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده من …..

Read more

Media Removed

. #بانو_بیـا_به_کافه_مسیحا_غزل_بنوش #بهتر_همان_كه_شاعر_تو_كافه_چى_شود #دل_من_پای_ضریحی_که_ندارد_رفته_است #هدیـه_از_آن_سفر_عشق_محن_آورده_است . الهی بـه سجاد، آن معدن علم الهی بـه باقر، شـه کشور حلم #شیخ_بهایی . خاک پای امام غریب بقیع... . تشنـه ام درون برهوت غم تو مـی بارم عطش ... .
#بانو_بیـا_به_کافه_مسیحا_غزل_بنوش
#بهتر_همان_كه_شاعر_تو_كافه_چى_شود
#دل_من_پای_ضریحی_که_ندارد_رفته_است
#هدیـه_از_آن_سفر_عشق_محن_آورده_است
.
الهی بـه سجاد، آن معدن علم
الهی بـه باقر، شـه کشور حلم
#شیخ_بهایی
.
خاک پای امام غریب بقیع...
.
تشنـه ام درون برهوت غم تو مـی بارم
عطش بوسه بـه لبهای ضریحت دارم
.
حسرت عطر مزارت بـه مشامم مانده است
کاش مـی شد کـه به قبر تو سری بگذارم
.
مرغ دل خون جگر لانـهٔ تخریب شده است
در غم گنبد ویران شده ات، آوارم
.
پشت آن پنجره ها، یوسف درون بند منی
یـار، زندانی و من خسته از این دیوارم
.
کاش مـی شد کـه شبی نم نم باران باشم
تا غبار از رخ آئینـهٔ تو بردارم
.
دور از دار شفابخشم و دستان طبیب
بگذارید زیـارت م، بیمارم
.
بر ضریحی کـه نداری دل من بسته دخیل
چه کنم؟ باز هم افتاده گره درون کارم
.
#کافه_مسیحا
#پر_از_هوای_بقیعم_غزل_کبوتر_شد
#دوباره_گوشـه_چشمان_شعر_من_تر_شد
#تو_را_به_زهر_نـه_در_پنج_سالگی_کشتند
#در_ان_غروب_غريبى_که_عشق_بى_سر_شد
#در__شیعه_اثری_از_غم_نیست
#روزی_که_برای_تو_حرم_مـی_سازیم
#یـا_علی

Read more

Media Removed

: ————————————————- خسته هست از من و دلدادگى شعله ورم غرق خون هست ز داغ غم عشقش جگرم قصه اى تلخ تر از غصه ى من آيا هست؟ نيمـه ى راه رها كرده مرا همسفرم از همان روز كه پرواز فراموشم شد سرزنش مى شنوم از همـه ، از بال و پرم شمعم و درد مرا هيچ كس از من نشنيد بر ملا كرده ولى داغ مرا چشم ترم گريه ى تلخ مرا ... :
🔻🔻🔻
————————————————-
خسته هست از من و دلدادگى شعله ورم
غرق خون هست ز داغ غم عشقش جگرم
قصه اى تلخ تر از غصه ى من آيا هست؟
نيمـه ى راه رها كرده مرا همسفرم
از همان روز كه پرواز فراموشم شد
سرزنش مى شنوم از همـه ، از بال و پرم
شمعم و درد مرا هيچ كس از من نشنيد
بر ملا كرده ولى داغ مرا چشم ترم
گريه ى تلخ مرا ساده مپندار اى دوست
پاره اى از جگرم ريخته درون دور و برم
همچو آهى شده ام روى دل آينـه اى
بى سبب محو شود از دل و جانش اثرم
گرچه يادى نكند پيش خود اما همـه شب
دم بـه دم خاطر او ميگذرد از نظرم
مى روم گوشـه ى تنـهايى خود غرق شوم
آنچنانى كه نباشد اثرى از خبرم
دردم اين هست كسى نيست كه درون روز وداع
كاسه اى آب بريزد ز وفا پشت سرم
.
#محمد_شیخی
#مدارا
#شعر #غزل
..........................................................
به پاى عشق تو بايد فريب مى خوردم
براى وصل تو بايد كه سيب مى خوردم
————————————————-
@shahbeit 🌸🌸
🔺🔺🔺

Read more

Media Removed

📿 یـا رب چه محشری هست در این آخرالزمان شد قامت جمـیع خلایق ز غم کمان مـی بارد از چهار طرف غم ز آسمان یک سمت ضعف مذهب و یک سمت قحط نان عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان مولا لک الفداء لک الغوث الامان یـا صاحب الولایـه دل خلق آب شد عصمت بـه باد رفت ولایت خراب شد از قاف که تا به قاف پر از انقلاب شد از شرق که تا به غرب جگرها ... 📿
یـا رب چه محشری هست در این آخرالزمان
شد قامت جمـیع خلایق ز غم کمان
مـی بارد از چهار طرف غم ز آسمان
یک سمت ضعف مذهب و یک سمت قحط نان
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
یـا صاحب الولایـه دل خلق آب شد
عصمت بـه باد رفت ولایت خراب شد
از قاف که تا به قاف پر از انقلاب شد
از شرق که تا به غرب جگرها کباب شد
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
از سختی زمانـه گروهی گدا شدند
بعضی ز نان تلخ بـه دق مبتلا شدند
یک فرقه درون به درون ز خیـال وبا شدند
مجموع کاینات دچار بلا شدند
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
بر باد رفت مذهب و دین وامصیبتا
افسانـه گشت شرع مبین وامصیبتا
بگرفته کفر روی زمـین وامصیبتا
کی بود حال خلق چنین وامصیبتا
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
پیران سالخورده جوانان تیره بخت
هرگز ندیده اند چنین سالهای سخت
دلها شد از گرانی امسال
بعضی بـه فکر نان و گروهی بـه فکر رخت
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
از هیچ سمت راهنمایی نمـی رسد
کوریم و عاجزیم و عصایی نمـی رسد
آماده ایم جمله بلایی نمـی رسد
هر چند عرض بنده بـه جایی نمـی رسد
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
زخم دل فلک زده مرهم پذیر نیست
در فکر مای ز امـیر و وزیر نیست
یک تن ز اغنیـا بـه خیـال فقیر نیست
افتاده ایم هیچی دست گیر نیست
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
شاطر عبث عبث بهی نان نمـی دهد
قصاب گوشت شیشک لرزان نمـی دهد
عطار قند و چای بـه مـیزان نمـی دهد
بقال روغن و کره ارزان نمـی دهد
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
از یـاد رفت رسم قوانین انبیـا
پامال گشت مصحف و آیـات کبریـا
رفتند زیر خاک بزرگان و اولیـا
منسوخ شد سخاوت و معدوم شد حیـا
عجل علی ظهورک یـا صاحب الزمان
مولا لک الفداء لک الغوث الامان
کو یک نفر کـه یـاری دین خدا کند
فکری بـه حال ملت زار گدا کند
و الخ...
#نسیم_شمال

مـیوه فروشِ اول ناله کرد کـه موز ندارم. از بس گران شده به منظور چهی بیـارم؟ و یک ربع ساعت زارید.
مـیوه فروشِ دوم هشت دانـه موز را با این فاکتور بـه من داد.
چند ماه پیش قیمت هر کیلو موز برابر یک دانـه‌‌اش درون این ایـام بود.
متن کامل شعر درون کانال بنده.

Read more

Media Removed

*** پشتِ این پنجره‌ها دل مـی‌گیره غم و غصه‌ی دلو تو مـیدونی عمریـه غم تو دلم زندونیـه دل من زندون داره تو مـیدونی... حالا نـه بـه این شدت و غلظتِ عباراتِ شعر، اما خب حس عیـه‌جورایی فریدون فروغی طوره دلتون ولی شاد ***
پشتِ این پنجره‌ها دل مـی‌گیره
غم و غصه‌ی دلو تو مـیدونی
عمریـه غم تو دلم زندونیـه
دل من زندون داره تو مـیدونی...
حالا نـه بـه این شدت و غلظتِ عباراتِ شعر، اما خب حس عیـه‌جورایی فریدون فروغی طوره🙈 دلتون ولی شاد😍

Media Removed

. لاابالی چه کند دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودایی را آب را قول تو با آتش اگر جمع کند نتواند کـه کند عشق و شکیبایی را دیده را فایده آنست کـه دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را عاشقان را چه #غم از سرزنش دشمن و دوست یـا غم #دوست خورد یـا غم رسوایی را همـه دانند کـه من سبزه خط دارم دوست نـه ... .
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند کـه کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آنست کـه دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه #غم از سرزنش دشمن و دوست
یـا غم #دوست خورد یـا غم رسوایی را

همـه دانند کـه من سبزه خط دارم دوست
نـه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر بـه یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار کـه قدی و قیـامـی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیرست مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید
حد همـینست سخندانی و زیبایی را

سعدیـا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یـا مگر روز نباشد شب تنـهایی را
.
#سعدی #شعر_معاصر #شعر_کهن #غزل_فارسی #شعرنو #شعر_نو #بیت_ناب #شاه_بیت #غزل_معاصر #ادبيات #ادبی #هنر #فرهنگ #شعر_ناب #شعروغزل #شعروگرافی #عکس_نوشته #شعر_پارسی #شعر_فارسی #اشعار_ناب #اشعارناب #تک_بیت #poem #Persian #poetry #Iran

Read more

امروز نودمـین سالروز مـیلاد امـیرهوشنگ ابتهاج یـا همان #سایـه است. شاید سایـه را بتوان بـه راحتی جزو سه شاعر بزرگ معاصر دانست. استعداد خارق العاده ی سایـه درون چینش موزون کلمات نخستین عامل جاذبه ی او به منظور من بود. شاعری کـه در بیست و دو سالگی شعر درخشان نشود فاشی آنچه مـیان من و توست را سرود. سایـه ی سراینده ی تصنیف ... امروز نودمـین سالروز مـیلاد امـیرهوشنگ ابتهاج یـا همان #سایـه است. شاید سایـه را بتوان بـه راحتی جزو سه شاعر بزرگ معاصر دانست. استعداد خارق العاده ی سایـه درون چینش موزون کلمات نخستین عامل جاذبه ی او به منظور من بود. شاعری کـه در بیست و دو سالگی شعر درخشان نشود فاشی آنچه مـیان من و توست را سرود. سایـه ی سراینده ی تصنیف های تو ای پری کجایی و سپیده دم، سایـه ی مولوی گون نامدگان و رفتگان از دو کرانـه ی جهان،سوی تو مـی دوند هان،ای تو همـیشـه درون مـیان، سایـه ی حافظ شناس ز پرده گر بـه در آید نگار پرده نشینم،چو اشک از نظر افتد نگار خانـه ی چینم، سایـه ی ارغوان، سایـه ی وقت هست که بنشینی و گیسو بگشایی،تا با تو بگویم غم شب های جدایی. از اینـها کـه بگذریم سایـه را تنـها با معیـار های شعر کلاسیک و اندیشـه های عرفانی و آزادی خواهی نباید سنجید‌. سایـه شاعر انسان مدرن هست و دارای شخصیتی متمایز با دیگر شاعران پیش از خود. اوی هست که انسان را درون سخت ترین روزها بـه امـید دعوت مـی کند. سایـه را آیندگان بـه نام شاعر امـیدواری خواهند شناخت. چند بخش از اشعار سایـه را درون سخت ترین فشارهای روحی و زندگی با خود همواره زمزمـه مـی کنم و از آن آرامش و امـید مـی گیرم.
امروز نـه آغاز و نـه انجام جهان است
ای بس غم و شادی کـه پس پرده نـهان است
.
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش از خاکستر سردم
.
ای سایـه صبر کن کـه برآید بـه کام دل
آن نوبهار کـه در دل امـیدوار توست
.
به سان رود
که درون نشیب دره سر بـه سنگ مـی زند
رونده باش
امـید هیج معجزی از مرده نیست
زنده باش
.
#هوشنگ_ابتهاج #سایـه #شعر #غزل

Read more

Media Removed

حضرت #سعدی: من آن نی‌ام کـه دل از مـهر دوست بردارم... ‌ #شعر کامل: من آن نیم کـه دل از مـهر دوست بردارم و گر ز کینـه دشمن بـه جان رسد کارم نـه روی رفتنم از خاک آستانـه دوست نـه احتمال نشستن نـه پای رفتارم کجا روم کـه دلم پای بند مـهریست سفر کنید رفیقان کـه من گرفتارم نـه او بـه چشم ارادت نظر بـه جانب ما نمـی‌کند ... 💠 حضرت #سعدی:
من آن نی‌ام کـه دل از مـهر دوست بردارم...

#شعر کامل:
من آن نیم کـه دل از مـهر دوست بردارم
و گر ز کینـه دشمن بـه جان رسد کارم
نـه روی رفتنم از خاک آستانـه دوست
نـه احتمال نشستن نـه پای رفتارم
کجا روم کـه دلم پای بند مـهریست
سفر کنید رفیقان کـه من گرفتارم
نـه او بـه چشم ارادت نظر بـه جانب ما
نمـی‌کند کـه من از ضعف ناپدیدارم
اگر هزار تعنت کنی و طعنـه زنی
من این طریق محبت ز دست نگذارم
مرا بـه منظر خوبان اگر نباشد مـیل
درست شد بـه حقیقت کـه نقش دیوارم
در آن قضیـه کـه با ما بـه صلح باشد دوست
اگر جهان همـه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار مـی‌کند سعدی
همـه جهان بـه درآیند گو بـه انکارم
کجا توانمت انکار دوستی
که آب دیده گواهی دهد بـه اقرارم
📗 #دیوان_اشعار، #غزلیـات، #غزل شماره‌ی ۳۸۷

Read more

Media Removed

واقعا #فریدون_مشیری با چه حالی این شعر و سرود،من خودم بـه سختی تونستم بیـان کنم. #بی_تو_مـهتاب_شبی_باز_از_آن_کوچه_گذشتم #با_صدای_خودم . به منظور ادامـه #ورق_بزنید . بی تو ، مـهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همـه تن چشم شدم خیره بـه دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ... واقعا #فریدون_مشیری با چه حالی این شعر و سرود،من خودم بـه سختی تونستم بیـان کنم. 😓
#بی_تو_مـهتاب_شبی_باز_از_آن_کوچه_گذشتم
#با_صدای_خودم ☺
.
برای ادامـه #ورق_بزنید
.
🍁🍁🍁
بی تو ، مـهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همـه تن چشم شدم خیره بـه دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانـه کـه بودم !

در نـهانخانـه جانم گل یـاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یـادم آید کـه شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی برآن جوی نشستیم
تو همـه راز جهان ریخته درون چشم سیـاهت
من همـه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشـه ماه فرو ریخته درون آب
شاخه ها دست برآورده بـه مـهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همـه دل داده بـه آواز شباهنگ

یـادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو کـه امروز نگاهت بـه نگاهی نگران است
باش فردا ، کـه دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شـهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول کـه دل من بـه تمنای تو پَر زد
چون کبوتربام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نـه رمـیدم ، نـه گسستم
باز گفتم کـه : تو صیـادی و من آهوی دشتم
تا بـه دام تو درافتم ، همـه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت !
اشک درون چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یـادم آید کـه دگر از تو جوابی نشنیدم
پای درون دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمـیدم

رفت درون ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نـه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نـه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما بـه چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری
🍁🍁🍁
@sherekhasste

Read more

Media Removed

خیـال انگیز و جان پرور، چو بوی گل، سراپایی نداری غیر از این عیبی كه مـی دانی كه زیبایی . من از دلبستگی های تو با آیینـه دانستم کـه بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی‌! . بـه شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را تو شمع مجلس افروزی، تو ماه اَنجُم آرایی . منم ابر و تویی گلبن، كه مـی خندی چو مـی گریَم تویی ... 💠
خیـال انگیز و جان پرور، چو بوی گل، سراپایی
نداری غیر از این عیبی كه مـی دانی كه زیبایی
.
من از دلبستگی های تو با آیینـه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی‌!
.
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی، تو ماه اَنجُم آرایی
.
منم ابر و تویی گلبن، كه مـی خندی چو مـی گریَم
تویی مِهر و منم اختر، کـه مـی مـیرم چو مـی آیی...
.
مراد ما نجویی، ورنـه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی، حریف باده پیمایی
.
مَهِ روشن مـیان اختران پنـهان نمـی ماند
مـیان شاخه های گل مشو پنـهان كه پیدایی...!
.
كسی از داغ و درد من، نپرسد که تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من، نبخشد که تا نبخشایی...
.
مرا گفتی كه از پیر خِرَد پرسم علاج خود
خرد، منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی؟
.
من آزرده دل را كس، گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب، تو از دل عقده بگشایی
.
#رهی! که تا وارهی از رنج مستی، ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها، بـه ترک جان توانایی...
.
#رهی_معیری
.
______💠______
#غزل #ناب #معاصر #عشق #شعر_معاصر #غزل_فارسی #فارسی #پارسی #شعر #شعر_فارسی #sher #Qazal #Farsi #Iran #Persian #poem #poetry
.

Read more

Media Removed

‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🏴 #ألسّلامُ_علیکَ_یـا_أبا_عَبـــــدٱلله_الحسین #نذر_زیـارت_اربعین_حسینی #حرکت_در_مسیر_عشق #محرم_96_با_سبک_کنار_قدم های_جابر🏴 #نو_سروده دوباره عبورم بیوفته، اگه صحنـه ی قتله گاهت مرا مـی کُشـه ای برادر، تمنّای آخر نگاهت دوباره ببینم عدو زد، سرِ نیزه آن راسِ ماهت دوباره ... ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍃🏴 #ألسّلامُ_علیکَ_یـا_أبا_عَبـــــدٱلله_الحسین
#نذر_زیـارت_اربعین_حسینی
#حرکت_در_مسیر_عشق🚩
#محرم_96_با_سبک_کنار_قدم های_جابر🍃🏴
#نو_سروده🌹

دوباره عبورم بیوفته، اگه صحنـه ی قتله گاهت
مرا مـی کُشـه ای برادر، تمنّای آخر نگاهت
دوباره ببینم عدو زد، سرِ نیزه آن راسِ ماهت
دوباره مرا التماسِ، غمِ یوسفِ قعرِ چاهت
کجایی برادر، کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام، امان از شام
امان از، غمِ ایـام، غمِ ایـام، غمِ ایـام
کجایی رفیقِ بیـابون، کجایی کـه قلبم شده خون
دوباره منو خاطراتِ، بـه جولانِ کوه و بیـابون
دوباره غمِ آتشین ات، زده شعله بر چرخِ گردون
منو ی زار و حیرون، لبِ خشوزان و بریون
گرفتارِ این دشت و هامون، وداعِ بدنـهای گلگون
کجایی برادر، کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام امان از شام
امان از، غمِ ایـام، غمِ ایـام، غمِ ایـام

کجایی تنِ بی سرِ من، گلِ لاله ی مادرِ من
تو ای سایـه ی رو سرِ من، هم آغوشِ پیغمبرِ من
کجایی علی اکبر من، گل پرپر ای اصغرِ من
تو عباس آب آورِ من، عون و قاسم و جعفرِ من
کجایی برادر کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام، امان از شام
امان از، غمِ ایـام، غم ایـام، غمِ ایـام

شدم غرقِ دریـای مشکل، زدم سر بر این چوبِ محمل
چهِل شب چهِل کوچِ منزل، چگونـه ز تو کنده ام دل
من و با سرت پیش قاتل، بـه تشتِ طلا درون مقابل
ببین مرهمِ زخم ، کـه در گِل چه بنشسته محمل

کجایی برادر کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام، امان از شام
کبوده، همـه اعضام، امان از شام، امان از شام
بدنـها همـه چاااکِ چاکِ بیـابون
همـه بر روی خووون و خاکِ بیـابون (2)
#لبیک_یـا_حسین_ع
#أللهم_ٱرزقنا_کربلا
#التماس_دعا_برا_سلامتی_و
#تعجیل_در_فرج_و_ظهور_آقا
#این_شعر_یکشنبه_30_مـهر_96_نوشته_شد
#هستی_محرابی

Read more

Media Removed

بی همگان بـه سر شود بی‌تو بـه سر نمـی‌شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمـی‌شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب بـه دست تو بی‌تو بـه سر نمـی‌شود جان ز تو جوش مـی‌کند دل ز تو نوش مـی‌کند عقل خروش مـی‌کند بی‌تو بـه سر نمـی‌شود خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی‌تو بـه سر نمـی‌شود جاه و جلال من ... بی همگان بـه سر شود بی‌تو بـه سر نمـی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمـی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب بـه دست تو بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
جان ز تو جوش مـی‌کند دل ز تو نوش مـی‌کند
عقل خروش مـی‌کند بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
دل بنـهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همـه خود تو مـی‌کنی بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
بی تو اگر بـه سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همـه‌ام گسسته‌ای بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
گر تو نباشی یـار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
بی تو نـه زندگی خوشم بی‌تو نـه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو بـه لطف خود بی‌تو بـه سر نمـی‌شود
«مولانا»
#شعر #مولانا #فارسی #غزل

Read more

Media Removed

. بـه خرابات روم بهر نگهداری دل که تا بر پیر کنم شکوه ز بیماری دل دل شب و روز بسوزد ز غم عشق بتان من بسازم بـه غم و رنج و گرفتاری دل خواب هرگز نکند آنکه دلش بیدار هست ما شبی صبح نکردیم بـه بیداری دل اشک من سرخ و رخم زرد شد و موی سپید روز من گشت چو شب بهر سیـه کاری دل هرچه کردیم علاج دل بیمار نشد تنگ ... .
به خرابات روم بهر نگهداری دل

تا بر پیر کنم شکوه ز بیماری دل

دل شب و روز بسوزد ز غم عشق بتان

من بسازم بـه غم و رنج و گرفتاری دل

خواب هرگز نکند آنکه دلش بیدار است

ما شبی صبح نکردیم بـه بیداری دل

اشک من سرخ و رخم زرد شد و موی سپید

روز من گشت چو شب بهر سیـه کاری دل

هرچه کردیم علاج دل بیمار نشد

تنگ شد حوصله از دست پرستاری دل

چه زیـان ها کـه نمودم ز ره دلخواهی

چه ملامت کـه کشیدم بـه هواداری دل

ای "فنا" چاره دردی نتوان کرد مگر

اشک خونین و دعای سحر و زاری دل
.

پ ن۱: ۳۱ تیر ماه سالروز عروج ملکوتی عالم ربانی و فقیـه صمدانی، عارف باللّٰه، حضرت آیت اللّٰه العظمـی، آخوند ملا علی معصومـی همدانی(رضوان اللّٰه علیـه) مـی باشد. بـه روح بلندشان فاتحه ای هدیـه فرمایید.
.
پ ن۲: شعر بالا سروده ایشان است.

Read more

Media Removed

. بهمون بگید کـه این شعر رو چقدر دوست داشتین. با تگ دوستانتون اونـها رو بـه خوندن و لذت بردن ازین شعر زیبا دعوت کنید. . . خسته هست از من و دلدادگى شعله ورم غرق خون هست ز داغ غم عشقش جگرم . قصه اى تلخ تر از غصه ى من آيا هست؟ نيمـه ى راه رها كرده مرا همسفرم . از همان روز كه پرواز فراموشم شد سرزنش ... 👑
.
بهمون بگید کـه این شعر رو چقدر دوست داشتین.
با تگ دوستانتون اونـها رو بـه خوندن و لذت بردن ازین شعر زیبا دعوت کنید.
.
.
خسته هست از من و دلدادگى شعله ورم
غرق خون هست ز داغ غم عشقش جگرم
.
قصه اى تلخ تر از غصه ى من آيا هست؟
نيمـه ى راه رها كرده مرا همسفرم
.
از همان روز كه پرواز فراموشم شد
سرزنش مى شنوم از همـه ، از بال و پرم
.
شمعم و درد مرا هيچ كس از من نشنيد
بر ملا كرده ولى داغ مرا چشم ترم
.
گريه ى تلخ مرا ساده مپندار اى دوست
پاره اى از جگرم ريخته درون دور و برم
.
همچو آهى شده ام روى دل آينـه اى
بى سبب محو شود از دل و جانش اثرم
.
گرچه يادى نكند پيش خود اما همـه شب
دم بـه دم خاطر او ميگذرد از نظرم
.
مى روم گوشـه ى تنـهايى خود غرق شوم
آنچنانى كه نباشد اثرى از خبرم
.
دردم اين هست كسى نيست كه درون روز وداع
كاسه اى آب بريزد ز وفا پشت سرم
.
.
👑 # محمد_شیخی
@sheikhi_moha2mad .
ادمـین:
@em.afj .
⚜صفحه دوم ما
@cafeehooonar
.
.
.
بهترین ابیـات و اشعار درون کانال تلگرام شاهبیت
لینک درون بیو...

Read more

Media Removed

. ادامـه بررسی ترانـه همراه خاک ارّه . درون ام بم ها با کوهی از غم ها پیوسته لرزیدند . بعد دفنِ خود کردم همراه آدم ها جاندار بودن را . تلمـیح غم انگیز بـه حادثه زلزله بم، غم این شعر رو دو چندان مـیکنـه. شاعر مـیگه دل من اونقدری لرزیده کـه انگار زلزله بم درون اون اتفاق افتاده! از طرفی مـیدونیم کوه، نماد ... .
ادامـه بررسی ترانـه همراه خاک ارّه
.
در ام بم ها
با کوهی از غم ها
پیوسته لرزیدند
.
پس دفنِ خود کردم
همراه آدم ها
جاندار بودن را
.
تلمـیح غم انگیز بـه حادثه زلزله بم، غم این شعر رو دو چندان مـیکنـه. شاعر مـیگه دل من اونقدری لرزیده کـه انگار زلزله بم درون اون اتفاق افتاده! از طرفی مـیدونیم کوه، نماد استواری هست. حالا عمق فاجعه زمانیـه کـه حتی کوه هم بلرزه !
و بخاطر همـین لرزیدن ها بود کـه من درون خودم تمام آدم ها و مفهوم جاندار بودن دفن کردم (منظور از دفن خود کردم اینـه کـه در خودم دفن کردم).
اینجاست کـه مـیرسیم بـه پاسخ اینکه چرا من از اول تحلیل مـیگم کـه راوی این داستان «جان» نداره و فقط زندگی مـیکنـه!
علت جاندار نبودن و چوبی بودن راوی این غزل، لرزش هایی هست کـه به طور مداوم درون دلش اتفاق مـی افتاده. و این لرزش ها مـیتونـه پستی و بلندی ها و حوادث روزگار یـا ناجوانمردی ها و بی عدالتی ها باشـه کـه باعث شده ترجیح بده «جاندار» نباشـه.
.
روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تاسف نیست
.
هیـهات اگر روزی
صابون بیـاموزد
مکّار بودن را
.
اینکه توی بند اول گفتم داستان نجار و سازه چوبی من رو یـاد پینوکیو و پدر ژپتو مـیندازه بـه این بند هم برمـیگیرده. روباه مکار یکی از شخصیت های اصلی اون داستان بود.
ولی خب صحیح تره کـه بگیم این بند بـه داستان معروف «روباه و زاغ» اشاره مـیکنـه. داستانی کـه روباه زاغ رو گول مـیزنـه و پنیرش رو تصاحب مـیکنـه. (البته صابون نقش خاصی توی اون داستان نداشت و روباه پنیر رو از زاغ گرفت، اما چون زاغ ها عاشق صابون هستن، علت استفاده از صابون هم مشخص مـیشـه)
شاعر مـیگه اگه روزی کار روزگار برعشد و به جای اینکه روباه کلاغ رو گول بزنـه، کلاغ روباه رو گول بزنـه چیز عجیبی نیست. وای بـه حال اون روزی کـه صابون (که جاندار نیست!) مکر و حیله رو از زاغ یـاد بگیره. یعنی مـیگه مکر و حیله و دروغ بـه قدری همـه گیر شده و گسترش پیدا کرده کـه باید ترسید از اون روزی کـه هری و هر چیزی تو این دنیـا مکر و حیله رو یـاد بگیره. و صفت مکار کـه مخصوص روباه هست، بـه تمام موجودات دیگه هم نسبت داده بشـه!
.
بیرون تراویده است
از گورِ من بهرام
از کوزه ام خیـام
.
از مستی ام حافظ
سرمشق مـیگیرد
هوشیـار بودن را
.
در بند پایـانی غزل، تلمـیحات جالبی بـه داستان های معروف ادبیـات پارسی زده مـیشـه.
بهرام گور و گور، خیـام و کوزه. حافظ و مستی
.
بهرام گور از پادشاهان دلیر ساسانی بوده کـه در جستجوی گورخر، داخل یک لجنزار فرو مـیره و مـیمـیره.
.
داستان خیـام و کوزه هم بـه رباعی هایی برمـیگرده کـه حکیم خیـام درون رابطه با کوزه نوشته‌اند:
.
ادامـه درون کامنت
#بررسی_ابراهیم

Read more

Media Removed

یکم شـهریورماه، #روز_پزشک بر پزشکان متعهد ایران‌زمـین مبارک باد‌ ‌ ‌ #دست_هامان_نرسیده_ست_به_هم ... ‌ از دل و دیده، گرامـی‌تر هم آیـا هست؟ -دست، آری، ز دل و دیده گرامـی‌تر: دست! ️ زین همـه گوهر پیدا و نـهان درون تن و جان، بی‌گمان دست گران‌قدرتر است. ‌ هرچه حاصل كنی از دنیـا، دستاوردست! هرچه ... یکم شـهریورماه، #روز_پزشک
بر پزشکان متعهد ایران‌زمـین مبارک باد‌🌺


#دست_هامان_نرسیده_ست_به_هم ...

از دل و دیده، گرامـی‌تر هم
آیـا هست؟
-دست،
آری، ز دل و دیده گرامـی‌تر:
دست!
▫️
زین همـه گوهر پیدا و نـهان
در تن و جان،
بی‌گمان دست گران‌قدرتر است.

هرچه حاصل كنی از دنیـا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، درون روی زمـین،
دست دارد همـه را زیر نگین!
سلطنت را كه شنیده‌ست چنین؟!
▫️
شرف دست همـین بس كه نوشتن با اوست!
خوش‌ترین مایـه‌ی دلبستگی من با اوست.
▫️
در فروبسته‌ترین دشواری،
در گرانبارترین نومـیدی،
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
-هیـار نیست مخور خون جگر،
دست كه هست!
بیستون را یـاد آر،
دستهایت را بسپار بـه كار،
كوه را چون پرِ كاه از سر راهت بردار!
▫️
وه چه نیروی شگفت انگیزی‌ست،
دست‌هایی كه بـه هم پیوسته ست!
به یقین، هركه بـه هر جای، درون آید از پای
دست‌هایش بسته‌ست!
▫️
دست درون دست كسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست درون دست كسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست درون دست كسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن‌ها كه بیـان مـی‌کند از دوست بـه دوست؛

لحظه‌ای چند كه از دست طبیب،
گرمـی ِ مـهر بـه پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخش‌تر از داروی اوست!
▫️
چون بـه آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق هست كه افراشته‌ای!
لشكر ِ غم خورد از پرچم دست تو شكست!
▫️
دست، گنجینـه‌ی مـهر و هنر است:
خواه بر پرده‌ی ساز،
خواه درون گردن دوست،
خواه بر چهره‌ی نقش،
خواه بر دنده‌ی چرخ
خواه بر دسته‌ی داس،

خواه درون یـاری نابینایی
خواه درون ساختن فردایی!
▫️
آنچه آتش بـه دلم مـی زند، اینک، هر دم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم‌های دگر دست بـه هم!

بارِ این درد و دریغ هست كه ما،
تیرهامان بـه هدف نیک رسیده‌ست، ولی
دست‌هامان، نرسیده‌ست بـه هم!

#فریدون_مشیری
از دفتر #از_دیـار_آشتی

‌🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
در تلگرام نیز همراه شما هستیم:
( لینک درون قسمت بیو بـه رنگ آبی)
🚩 fereydoonmoshiri
🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼

#فریدون_مشیری #فريدون_مشيري #فریدون #مشیری #شعر_فارسی #شعر #شاعران_معاصر #ادبیـات
#fereydoon_moshiri #fereydoonmoshiri #fereydoon #moshiri #fereydoun_moshiri #fereydounmoshiri #persianpoem #persian #poem #poetry #iranianpoems #iranianpoet

Read more

#داریوش روحم آزرده مرا وسوسه بیـهوده مکن دگر این لحظه تن پاک من آلوده مکن یـاریم کن کـه رود از یـادم غم دیرینـه این خاطره ها شوق پرواز سراپای مرا مـیکشد که تا پس این پنجره ها پیش رویم بگشا پنجره ای که تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم آسمون ابراتو بردار و برو دیگه تنـها ... #داریوش
روحم آزرده مرا وسوسه بیـهوده مکن
دگر این لحظه تن پاک من آلوده مکن
یـاریم کن کـه رود از یـادم
غم دیرینـه این خاطره ها
شوق پرواز سراپای مرا
مـیکشد که تا پس این پنجره ها
پیش رویم بگشا پنجره ای
تا از آن پنجره پرواز کنم
روحم از قید تن آسوده شود
هستی دیگری آغاز کنم
آسمون ابراتو بردار و برو
دیگه تنـها منو بگذار و برو
آسمون اخمات رو واکن ابی شو
آسمون آفتابی شو آفتابی شو
آسمون غرقِ بخونِ دل من
آسمون دشت جنونِ دل من
تک و تنـها توی دنیـای بزرگ
آسمون بی همزبونِ دل من
آسمون مرده دیگه مـهر و وفا
عزم ما پر شده از رنگ و ریـا
نـه محبت مـیشـه پیدا نـه صفا
آسمون قهره دیگه از ما خدا
آسمون کاشکی کـه مـیشد بپرم
تو دل آبی تو خونـه کنم
کاشکی مـیشد مثال ابرای تو
زار زار گریـه مستونـه کنم
زار زار گریـه مستونـه کنم...................
................................
#dariush #dariusheghbali #dariush_eghbali #deghbali #داریوش #همـیشـه_داریوش #آهنگ #موزیک #شعر #ترانـه #دکلمـه #کنسرت #سلطان #شرف_موسیقی #فرید_زلاند #آسمون #متن #aziz0098

Read more

Media Removed

گیرم کـه در باورتان بـه خاک نشسته ام و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار هست با ریشـه چه مـی کنید گیرم کـه بر سر این بام بنشسته درون کمـین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع مـی زنید با جوجه های نشسته درون آشیـانـه چه مـی کنید گیرم کـه مـی زنید گیرم کـه مـی بُرید گیرم کـه مـی کُشید با رویش ناگزیر جوانـه چه مـی کنید (دکلمـه) تمام ... گیرم کـه در باورتان بـه خاک نشسته ام و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار هست با ریشـه چه مـی کنید
گیرم کـه بر سر این بام بنشسته درون کمـین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع مـی زنید با جوجه های نشسته درون آشیـانـه چه مـی کنید
گیرم کـه مـی زنید گیرم کـه مـی بُرید گیرم کـه مـی کُشید با رویش ناگزیر جوانـه چه مـی کنید
(دکلمـه)
تمام بغض قناری ها صداتو ترسونده اجاق کینـه ی پاییزی گُلاتو سوزونده
تو اون ستاره ی خاموشی کـه خواب تو رو بُرده پیـام سرخ شقایق ها تو قلب تو مرده
چشات مثل شب بارونی دلت پر از غم پنـهونی مثل پرنده ی زندونی بخون بـه ناله ی دل
مثال تیغ گُل زردم یـه شعر خسته ی پُر دردم ببین کـه قایق امـیدم نشسته بی تو بـه گِل

غم غریب کدوم غروبی کـه عطر پاییز گرفته بوی تنت
نگات بـه سوی کدوم ستارَست کـه قلب پارَست بـه زیر پیرهنت
من وتو چله نشین این شب پُر اندوهیم من و تو سایـه ی غمگین غروب رو کوهیم
من وتو سایـه ی غمگین غروب رو کوهیم
چراغ سفره ی ما دیگر نشانی از نان نیست بـه خاک غم زده ی شـهرم نمـیزه باران نیست
تمام بغض قناری ها صداتو ترسونده اجاق کینـه ی پاییزی گُلاتو سوزونده
تو اون ستاره ی خاموشی کـه خواب تو رو بُرده پیـام سرخ شقایق ها تو قلب تو مرده
چشات مثل شب بارونی دلت پر از غم پنـهونی مثل پرنده ی زندونی بخون بـه ناله ی دل
مثال تیغ گُل زردم یـه شعر خسته ی پُر دردم ببین کـه قایق امـیدم نشسته بی تو بـه گِل نشسته
جاودااانـه داریوش

Read more

Media Removed

. ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق، کـه نامـی خوش تر از اینت ندانم. وگر ــ هر لحظه ــ رنگی تازه گیری، بـه غیر از « زهر شیرینت » نخوانم. تو زهری، زهر گرم سوزی، تو شیرینی، کـه شور هستی از توست. جام خورشیدی، کـه جان را، نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست. بـه آسانی، مرا از من ربودی، درون کوره ی غم آزمودی دلت ... .
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق، کـه نامـی خوش تر از اینت ندانم.
وگر ــ هر لحظه ــ رنگی تازه گیری، بـه غیر از « زهر شیرینت » نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سوزی، تو شیرینی، کـه شور هستی از توست.
جام خورشیدی، کـه جان را، نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

به آسانی، مرا از من ربودی، درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر بـه سرگردانیم سوخت، نگاهم را بـه زیبایی گشودی

بسی گفتند: «دل از عشق برگیر! کـه نیرنگ هست و افسون هست و جادوست!»
ولی ما دل بـه او بستیم و دیدیم، کـه این زهر است، اما! نوشداروست...! چه غم دارم کـه این زهر تب آلود، تنم را درون جدایی مـی گدازد
از آن شادم کـه در هنگامة درد؛ غمـی شیرین دلم را مـی نوازد.

اگر مرگم بـه نامردی نگیرد؛ مرا مـهرِ تو درون دل جاودانی است.
وگر عمرم بـه ناکامـی سرآید؛ ترا دارم که؛ مرگم زندگانی است.

#فریدون_مشیری #شعر_معاصر #شعرمعاصر #شعرنو #شعر_نو #غزل_معاصر #شعر_کهن #غزل_فارسی #بیت_ناب #ادبيات #ادبی #هنر #فرهنگ #شعر_ناب #شعروغزل #شعروگرافی #عکس_نوشته #شعر_پارسی #شعر_فارسی #اشعار_ناب #اشعارناب #poem #Persian #poetry #Iran

Read more

Media Removed

: مثل يك كودك بد خواب كه بازيچه شده خسته ام خسته تر از انكه بگويم چه شده درون خيالات بهم ريخته ى دور و برم خيره بر هر چه شدم خاطره اى زد بـه سرم مى روم چشم ترم را بـه زيارت ببرم که تا از آن چشم نظر باز شكايت ببرم . ناممان منتسبش بود نميدانستيم جانمان درون طلبش بود نميدانستيم خبر آمد همـه جا شعر تو را ميخواند شعرمان ... :
مثل يك كودك بد خواب كه بازيچه شده
خسته ام خسته تر از انكه بگويم چه شده

در خيالات بهم ريخته ى دور و برم
خيره بر هر چه شدم خاطره اى زد بـه سرم

مى روم چشم ترم را بـه زيارت ببرم
تا از آن چشم نظر باز شكايت ببرم
.
ناممان منتسبش بود نميدانستيم
جانمان درون طلبش بود نميدانستيم

خبر آمد همـه جا شعر تو را ميخواند
شعرمان ورد لبش بود نميدانستيم
.
قول دادم برود از غزل آتى من
لطف كن حرف نزن قلب خيالاتى من

مشكلت با من و احوال پريشانم چيست ؟
قلب من تند نرو صبركن آرام بايست

نفسم را بـه هواى نفسى تازه بگير
قد عاشق شدنم را خودت اندازه بگير

بخدا هيچ كسى مثل من آزرده نشد
مثلهاى تو انقدر ترك خورده نشد

هيچ كس مثل من از دست خودش شاكى نيست
از همين فاصله برگرد تو هم باكى نيست
.
فرق دارد دل من با دل تو عالمشان
در دهانم پر حرف هست نمى گويمشان

به خودم سيلى سرخى زدم و دم نزدم
آن زمان كه همـه فرياد زدند از غم شان
.
پشت وابستگى ام هست دليلى كه نپرس
منم و تجربه ى طعم اصيلى كه نپرس

حرف دل را كه نبايد بگذارى آخر
اين چه چشمان شروريست كه دارى آخر ؟

چشم تو روى من غم زده شمشير كشيد
قلب من ياد تو افتاد فقط تير كشيد

حمله ى قرنيه ها را نپذيرم چه كنم ؟
من اگر دست تو را سخت نگيرم چه كنم ؟

هر چه من مى كشم از اين دل نامرد من است
اين غزل ها همگى گوشـه اى از درد من است


.
✋️😐
م ن : با حوصله بخونيد ، كپى و انتشار تمام شعر هايى كه درون اين صفحه ست آزاده و نيازى بـه اجازه گرفتن نيست ، حتى بدون ذكر اسم شاعر، فقط دو که تا نكته يكى اينكه بـه اسم فرد ديگرى نشر داده نشـه و اينكه صحيح كپى بشـه

Read more

Media Removed

#D_518 نگاه کن کـه غم درون دیده‌ام چگونـه قطره قطره آب مـیشود چگونـه سایـهٔ سیـاه سرکشم اسیر دست آفتاب مـیشود نگاه کن تمام هستیم خراب مـیشود شراره‌ای مرا بـه کام مـیکشد مرا بـه اوج مـیبرد مرا بـه دام مـیکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شـهاب مـیشود ** تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمـین عطرها و نورها نشانده‌ای ... #D_518
نگاه کن کـه غم درون دیده‌ام
چگونـه قطره قطره آب مـیشود
چگونـه سایـهٔ سیـاه سرکشم
اسیر دست آفتاب مـیشود
نگاه کن
تمام هستیم خراب مـیشود
شراره‌ای مرا بـه کام مـیکشد
مرا بـه اوج مـیبرد
مرا بـه دام مـیکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شـهاب مـیشود
**
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمـین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون بـه زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امـید دلنواز من
ببر بـه شـهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره مـیکشانیم
فراتر از ستاره مـینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیـان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمـین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون بـه گوش من دوباره مـیرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن کـه من کجا رسیده‌ام
به کهکشان، بـه بیکران، بـه جاودان
کنون کـه آمدیم که تا به اوجها
مرا بشوی با موجها
مرا بپیچ درون حریر بوسه‌ات
مرا بخواه درون شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکن
* *
نگاه کن کـه موم شب براه ما
چگونـه قطره قطره آب مـیشود
صراحی سیـاه دیدگان من
بهلای گرم تو
لبالب از خواب مـیشود
به روی گاهواره‌های شعر من
نگاه کن
تو مـیدمـی و آفتاب مـیشود... پی اس: عادت بـه نوشت کپشن خیلی طولانی ندارم ولی این شعرو دوس دارم..این عکس،این شعر حال و هوامو بهتر مـیکنـه..بعد این همـه اتفاق..

Read more




[شعر مهر خدا در دل من هر جه توان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 17 Sep 2018 11:53:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com