جواب حدس بزن فوتبال پیراهن

جواب حدس بزن فوتبال پیراهن جواب کامل همـه مراحل بازی آمـیرزا | جواب و حل کامل بازی ها | رمان اناهیتا(تا اخر نخونی از کنجکاوی مـیمـیری) | رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانـه.)عکسشم گذاشتم!!!!! | Professor Soltanzadeh | مجله ادبی پیـاده رو |

جواب حدس بزن فوتبال پیراهن

جواب کامل همـه مراحل بازی آمـیرزا | جواب و حل کامل بازی ها

پاسخ های بازی “آمـیرزا ۳٫۲”

جواب های بازی روزانـه | جمعه ۰۵ بهمن ۹۷

۱- لب، جواب حدس بزن فوتبال پیراهن لق، بلا، بقا، قاب، بال، قلب، لقب، قالب، قلاب، بقال، قابل
۲- سم، مس، اسم، سهم، ماه، هما، سهام، ماسه
۳- گیس، سیر، گیر، ریگ، سری، ارس، رای، رسا، سار، یـاس، یـار، راس، ریـا، اسیر، سایر، یـاسر، ساری، گاری، سیگار
۴- مـهیـا، مایـه، خیـام، ماهی، خیمـه، هیزم، خامـه، خمـیازه
۵- سینا، آسیـا، انیس، انشا، سینی، ناشی، آسان، آشنا، شانس، یـاسین، آسایش، نیـایش، شناسایی

جواب های بازی روزانـه | پنج شنبه ۰۴ بهمن ۹۷

۱- رگ، گرو، گور، گره، گوهر، گروه
۲- مخ، دم، خم، ختم، تخم، مدت، خدمت
۳- راه، مار، امر، رام، ماه، کاه، کما، هار، کام، اره، مکر، هرم، آهک، مـهر، کرم، کمر، مکه، کره، اهرم، مـهار، ماهر، همکار
۴- بیـان، بانی، نایب، آبان، انبیـا، نایـاب، بنیـان، نابینا
۵- سراب، بارز، گراز، گلاب، لباس، بازرس، سرباز، البرز، زاگرس، بزرگسال

۱- سگ، سنگ
۲- زن، گز، زنگ
۳- آش، آتش
۴- کاخ، خاک
۵- هوا، آهو
۶- پتو، توپ
۷- ری، شر، ریش، شیر
۸- فک، شک، کش، کف، کفش، کشف
۹- رخ، سر، رس، خر، سرخ، خرس
۱۰- بد، آب، باد، ادب، ابد
۱۱- دکل، کلید
۱۲- دیس، سفید
۱۳- حفظ، حفاظ، حافظ
۱۴- پری، پیر، پنیر
۱۵- شنا، آشنا
۱۶- مـیل، لیمو
۱۷- یـاس، سایـه، سیـاه
۱۸- باز، بازی، زیبا
۱۹- آدم، دما، دام، مداد
۲۰- بنا، تاب، نبات
۲۱- رنج، برج، برنج
۲۲- مشک، شکم، تشک، تمشک
۲۳- رمز، رزم، مرز، ترمز
۲۴- ریل، یـار، ریـال
۲۵- کلم، ملک، ملکه، کلمـه
۲۶- پاک، پتک، پاکت
۲۷- هنر، رهن، قرن، نـهر، نقره
۲۸- شال، بال، بلا، بالش
۲۹- آهک، کوه، کاه، کاوه، کاهو
۳۰- مـیخ، خیر، مریخ، خمـیر
۳۱- تاس، مات، ستم، ماست، تماس
۳۲- توپ، سوپ، پتو، سوت، پوست
۳۳- آهن، نگاه، گناه، آهنگ
۳۴- رود، دور، گود، گرد، گور، گردو
۳۵- آتش، شتر، ترش، رشت، تار، ارتش، تراش
۳۶- سال، سیل، گیلاس
۳۷- شاه، شنا، شانـه، شاهین
۳۸- وان، نفس، فانوس
۳۹- زین، بیل، لیز، زنبیل
۴۰- دست، دشت، تشک، شکست، دستکش
۴۱- دین، دنیـا، امـید، دامن، مـیدان
۴۲- بام، ماه، بیمـه، ماهی، بامـیه
۴۳- بیل، بال، بلا، گلاب، گلابی
۴۴- سیم، اسم، نسیم، سینما، سیمان
۴۵- ساز، گاز، ارز، راز، گرز، گراز، زاگرس
۴۶- سنت، سیب، بیست، تنیس، بستنی
۴۷- گلو، هلو، لوله، گلوله
۴۸- ریز، شیر، ریش، شیـار، شیراز
۴۹- کوه، هوش، کشو، شکوه، کاوه، کاهو، هواکش
۵۰- کلم، مـیل، سیم، ملک، سیل، کلسیم
۵۱- بنا، آبان، انبر، انار، باران، انبار
۵۲- راه، ابر، بره، ابرو، بهار، روباه
۵۳- کار، تار، ترک، کتان، کنار، کارت، تانک، تانکر
۵۴- بوس، سکو، اسب، سبک، باک، واکس، کاسب، کابوس
۵۵- آلو، لبو، ویلا، لوبیـا
۵۶- ریل، لیف، تیر، فیل، رتیل، لیتر،
۵۷- آجر، برج، باج، ابرو، جواب، جارو، جوراب
۵۸- تاس، اسکی، ساکت، تاکسی، اسکیت
۵۹- تره، هرات، تنـها، تهران، ترانـه
۶۰- آخر، خطا، خار، خطر، خاطره
۶۱- اسب، سیب، آسیـا، آسیب، آسیـاب
۶۲- تیز، زیپ، پیـاز، پیتزا
۶۳- شور، خوش، رخش، گور، گوش، خرگوش
۶۴- وان، آلو، ویلا، وانیل، لیوان
۶۵- سرب، برس، سبز، ساز، بارز، سراب، سرباز، بازرس
۶۶- بره، خبر، خزر، خبره، برزخ، خربزه
۶۷- سکو، سرو، عکس، کور، عروس، عروسک
۶۸- تیر، تاب، ترب، تبر، ربات، تایر، باتری
۶۹- کشو، کال، شال، لواش، لواشک
۷۰- پری، پسر، سپر، پیر، سیر، ساری، اسیر، پاریس
۷۱- سطل، طلا، سال، سالن، سلطان
۷۲- بارز، آزار، ابزار، بازار
۷۳- خیر، آخر، خار، خبر، خیـار، خراب، بخار، بخاری
۷۴- هوش، آشوب، شـهاب، باهوش
۷۵- بدن، بند، نبرد،، رنده، نرده، بندر، برنده
۷۶- خنگ، رنگ، چرخ، چنگ، خرچنگ
۷۷- آجر، جان، جاری، نجار، ناجی، ارنج، انجیر
۷۸- نصب، بنا، بانو، صابون
۷۹- شال، شور، شورا، واشر، لواش، شلوار
۸۰- هند، دین، دنیـا، آینـه، دهان، دانـه، آینده، ناهید
۸۱- گرد، کند، رنگ، درک، گردن، کرگدن
۸۲- سکه، کال، لکه، کلاس، کلاه، هلاک، کاسه، اسکله
۸۳- بچه، چرب، چتر، تبر، ترب، تره، تربچه
۸۴- دفن، سند، نفس، داس، فساد، اسفند
۸۵- شام، شنا، ماش، ، ماشین، نمایش
۸۶- لگن، گلو، لنگ،، الگو، انگل، واگن، النگو
۸۷- نور، سوت، ترس، تور، ستون، تونس، تنور، سنتور
۸۸- نمد، چمن، نادم، دامن، چمدان
۸۹- مال، اسم، سالم، سلام، اسلام، الماس
۹۰- کود، کشو، کدو، دوش، دود، دودکش
۹۱- برس، سرب، هراس، سراب، بهار، سهراب
۹۲- شال، آتش، تشک، کال، کاشت، تلاش، شکلات
۹۳- مـهم، سمج، سهم، جسم، مجسمـه
۹۴- پاک، نیک، پیک، پیکان
۹۵- کمر، مار، کرم، نرم، نمک، کار، کنار، کمان، رمان، کرمان
۹۶- تاس، ترس، هراس، راست، هرات، ستاره
۹۷- تور، اتو، روز، زور، آرزو، تراز، وزارت، ترازو
۹۸- باک، رکاب، کبیر، کاری، باریک
۹۹- نور، روان، بانو، ابرو، انبر، نوار، بوران، روبان

جواب مرحله ۱۰۰ آمـیرزا

۱۰۰- نشر، رنج، شرط، جشن، شطرنج
۱۰۱- چاه، چاپ، پره، چهار، چاره، پارچ، پارچه
۱۰۲- لبو، وام، بام، مبل، بوم، مال، آلبوم
۱۰۳- دور، رود، دلار، دارو، داور، اردو، لودر، دلاور
۱۰۴- قله، لقب، قلب، قبله، قبیله
۱۰۵- کور، سکو، نور، نوک، نوکر، کنسرو
۱۰۶- قاب، قلب، لقب، قالب، قلاب، قالی، بقالی
۱۰۷- دیو، دیر، داور، یـاور، رویـا، دریـا، دارو، اردو، رادیو، دیوار
۱۰۸- کنج، جنگ، جشن، گنج، گنجشک
۱۰۹- رنج، جان، نجار، روان، نوار، جارو، جوان، جانور
۱۱۰- دکه، درک، شـهر، کره، شکر، شـهرک، درشکه
۱۱۱- گره، رنگ، سنگ، سرنگ، نرگس، سنگر، سرهنگ، گرسنـه
۱۱۲- سفت، سفر، راست، فرات، فارس، افسر، سفارت
۱۱۳- نرم، سند، رسم، مرد، نمد، دسر، درس، سرد، سمندر
۱۱۴- باج، زوج، بازو، جواب، جواز، بازجو
۱۱۵- ریـه، دیـه، دیر، دایـه، دریـا، دهیـار، دایره
۱۱۶- گرم، مرگ، خرس، سرخ، مگس، رسم، خرمگس
۱۱۷- جان، جنس، باج، سنجاب
۱۱۸- کوه، کشو، هوش، کفش، کشف، شکوه، شکوفه
۱۱۹- ترک، تیر، کتری، کبیر، برکت، تبریک، کبریت
۱۲۰- حال، سلاح، ساحل، اسلحه
۱۲۱- مزد، دامن، نماز، زمان، نادم، نامزد
۱۲۲- زجر، زین، ریز، رنج، زنجیر
۱۲۳- درد، خدا، داد، خرد، خرداد، رخداد
۱۲۴- مشک، ماش، کرم، شکم، کمر، شام، شکر، شکار، مراکش
۱۲۵- صفا، اصل، فال، فصل، فاصله
۱۲۶- پیر، پری، زور، پرز، روز، زیپ، وزیر، پرویز، پیروز
۱۲۷- لحن، لنز، نوح، وزن، زحل، حلزون
۱۲۸- بشر، شتر، شـهر، رشت، ترش، رشته، شـهرت، شربت، بهشت، برشته
۱۲۹- اتو، سوت، تور، سوار، راست، راسو، اورست، روستا
۱۳۰- وزن، وام، موز، زانو، زمان، نماز، آزمون
۱۳۱- متن، مات، توان، وانت، تومان، مانتو
۱۳۲- موش، شـهر، مـهر، رشوه، شوره، شوهر، مشـهور
۱۳۳-، گوی، واگن، گونی، یوگا، گونیـا
۱۳۴- نگاه، بانگ، گناه، آهنگ، انبه، بنگاه
۱۳۵- شخم، شاخ، خشم، خام، اخم، موش، خوش، خاموش
۱۳۶- درون، روان، نادر، نوار، دوران، اروند
۱۳۷- سیل، سیب، لباس، آسیب، سبیل، ابلیس، سیلاب
۱۳۸- باد، ادب، ابد، بام، آباد، بادام
۱۳۹- رنگ، برگ، انبر، گران، بانگ، نگار، آبرنگ
۱۴۰- صوت، وصیت، تصور، صورت، تصویر، صورتی
۱۴۱- نرم، مرض، ضامن، رمان، رمضان
۱۴۲- مات، ستم، تماس، ماست، مساحت، تمساح
۱۴۳- بام، امـیر، مربی، مربا، بیمار
۱۴۴- موش، نوش، دوش، شنود، دشمن، دمنوش
۱۴۵- دین، قند، نقد، دنیـا، قنادی
۱۴۶- کور، نوک، نوکر، کنار، کارون
۱۴۷- گدا، لنگ، لگن، لگد، انگل، گلدان
۱۴۸- ترک، ریـه، کره، تیره، کتری، تکیـه، ترکیـه
۱۴۹- وزن، زین، تیز، زینت، ونیز، زیتون
۱۵۰- مار، مرد، رمان، نادر، نادم، مادر، مدار، دامن، درمان
۱۵۱- تتو، تاب، توت، تابوت
۱۵۲- رخت، خیر، تایر، خیـار، تاخیر، تاریخ
۱۵۳- سنگ، گیس، نگین، سنگین
۱۵۴- رنج، نان، جان، آرنج، نجار، نارنج
۱۵۵- عمو، نوع، مانع، عمان، معنا، معاون
۱۵۶- شاخ، آذر، رخش، خراش، آذرخش
۱۵۷- بغل، لغت، تیغ، بلیت، غیبت، تبلیغ
۱۵۸- تیم، رحم، حرم، حرمت، رحمت، حریم، تحریم
۱۵۹- یکتا، کاری، کتری، تایر، کارت، کتیرا، تاریک
۱۶۰- سیر، سفر، ساری، سفیر، فارس، افسر، فارسی
۱۶۱- رمق، مـهر، قبر، قهر، رقم، برق، مقبره
۱۶۲- کشو، کور، شکر، روکش، کشور، کوروش
۱۶۳- سیم، رسم، مرسی، موسی، سمور، مسیر، موسیر
۱۶۴- آوا، آوار، اهورا، آواره
۱۶۵- چای، چال، خال، خالی، خیـال، یخچال
۱۶۶- درس، دیر، دسر، پدر، دیس، سرد، پسر، سپر، پردیس
۱۶۷- نجف، نفس، جان، جنس، اسفنج
۱۶۸- هود، دهل، هلو، هالو، لوده، آلوده
۱۶۹- آتش، گشت، تنگ، نشت، شنا، انگشت
۱۷۰- قله، قلم، ماه، مـهال، لقمـه، قلمـه، مقاله، ملاقه
۱۷۱- مروت، مترو، تورم، تومور، موتور
۱۷۲- مرز، رزم، مـیز، رمز، امـیر، مزار، مـیرزا
۱۷۳- نقل، قله، ناله، لانـه، نـهال، نقاله
۱۷۴- رسم، سرما، سوار، راسو، سمور، سماور
۱۷۵- قوا، وقت، فوت، افق، تقوا، توقف، توافق
۱۷۶- فنر، نفس، سفر، افسر، هراس، رفاه، فارس، سفره، فرانسه
۱۷۷- ریـه، پاره، آینـه، پناه، پینـه، پنیر، پیراهن
۱۷۸- انار، ایران، ناهار، رایـانـه، یـارانـه
۱۷۹- گود، سود، سنگ، دفن، سوگند،
۱۸۰- چین، چای، چادر، چنار، دریـا، نادر، دنیـا، دینار، دارچین
۱۸۱- باک، نیک، کتاب، تانک، کتان، تنبک، بانک، بیـات، نبات، کابینت
۱۸۲- گنج، دنج، هند، جنگ، گنجه، نـهنگ، گنده، جنگنده
۱۸۳- نوش، نوه، موش، مـیوه، ، مـیهن، شیوه، شومـینـه
۱۸۴- نوک، نیک، نمک، کمان، کمـین، کامـیون
۱۸۵- قاب، قسم، ساق، ماسه، سهام، ساقه، سماق، مسابقه
۱۸۶- مـهر، اخم، خام، پاره، خرما، خمره، خامـه، خمپاره
۱۸۷- جان، نجف، نان، اسفنج، فنجان، فسنجان
۱۸۸- کمد، نمک، کند، دکان، کمان، نادم، دامن، نمکدان
۱۸۹- سوت، تورم، رستم، سرمـه، سوره، مترو، همسر، سمور، تسمـه، سورتمـه
۱۹۰- حنا، صبح، نصب، حبه، صحنـه، انبه، صاحب، صبحانـه
۱۹۱- لیز، لبو، ویلا، زیبا، بازو، ویزا، لوزی، زالو، بازی، زابل، لوبیـا، زولبیـا
۱۹۲- کاج، ساق، کنج، ساکن، جناق، سنجاق، سنجاقک
۱۹۳- ساز، متن، مات، نماز، ماست، زمان، تماس، زمستان
۱۹۴- تانک، کارت، کتان، تانکر، کنترل، کلانتر
۱۹۵- توان، نوبت، وانت، نبات، بانو، آبان، توانا، اتوبان
۱۹۶- پلک، پاک، پیک، پلاک، پلکان، پیکان، پلیکان
۱۹۷- مبل، لبو، ویلا، بومـی، لیمو، مایل، لوبیـا، آلبوم، موبایل
۱۹۸- سلام، سالم، سالن، نسیم، سینما، سیمان، سلمانی، سلیمان
۱۹۹- جوش، جشن، دوش، شاد، دانش، جواد، جوان، جادو، وجدان، دانشجو

جواب مرحله ۲۰۰ آمـیرزا

۲۰۰- بوق، قول، قوا، قاب، قلب، لقب، قالب، قلاب، بالا، باقلوا
۲۰۱- شمع، دعا، معنا، معاد، عمان، دانش، مانع، دشمن، معدن، دشنام، شمعدان
۲۰۲- روز، زور، فوری، زیره، وزیر، روزه، فیروزه
۲۰۳- چرم، چمن، چنار، مزار، ارزن، نماز، زمان، چمنزار
۲۰۴- پدر، پند، نوه، درون، نرده، پوند، دوره، پودر، روده، رنده، پونـه، پرده، وردنـه، پرنده، پرونده
۲۰۵- خام، ملخ، خال، اخم، مورخ، خرما، خاور، خرمالو
۲۰۶- ریگ، دیگ، گرد، دبی، برگ، گدا، دبیر، گاری، دریـا، گرداب، بیدار، بادگیر
۲۰۷- زین، زیره، نسیـه، نیزه، ، سرنیزه
۲۰۸- رخش، دوش، دیو، خیر، خوش، خرد، رشید، شوخی، خرید، درویش، خورشید
۲۰۹- کیش، شیب، کینـه، شنبه، بشکه، بیشـه، شبکه، یکشنبه
۲۱۰- دست، سبد، بند، داس، بدن، تند، نبات، دبستان
۲۱۱- لگن، لنگ،، گلو، الگو، انگل، واگن، النگو، آنگولا
۲۱۲- فوت، فال، فلوت، بافت، تاول، تابلو، فوتبال
۲۱۳- چاه، نمک، چمن، مکه، نامـه، چانـه، چکمـه، کمانچه
۲۱۴- سوت، راسو، راست، سوار، استوا، اوستا، روستا، استوار
۲۱۵- دشت، آتش، شته، تباه، شاهد، تابه، دهات، بهشت، شتاب، شـهادت، بهداشت
۲۱۶- گام، برگ، مرگ، گرم، بهار، گربه، گرما، مربا، بهرام، گرمابه
۲۱۷- چکش، چای، کیش، کاچی، شاکی، شیـار، شکار، شریک، کاشی، شکارچی
۲۱۸- رمق، رقم، قرن، نقره، قرآن، نامـه، قمار، مناره، منقار، قهرمان
۲۱۹- ترد، ریل، ملت، تیم، دلیر، ملیت، مدیر، دیلم، رتیل، لیتر، تردمـیل
۲۲۰- جگر، گود،، گدا، گرد، جادو، جارو، جواد، گردو، جادوگر
۲۲۱- سفر، سود، دیس، سفیر، ردیف، فوری، سفید، سرود، یوسف، فرود، فردوسی
۲۲۲- پیک، پلک، کلم، ملک، پلاک، کامل، کلام، لامپ، پیـام، المپیک
۲۲۳- نخل، خال، گناه، لانـه، نگاه، آهنگ، ، انگل، نـهال، خانـه، گلخانـه
۲۲۴- چاپ، تپه، چاه، تنـها، پناه، چانـه، تپانچه
۲۲۵- شـهر، شوهر، ریشـه، شیره، شوره، رشوه، شرور، شـهریور
۲۲۶- تیم، سطل، ملت، ملیت، لیست، طلسم، تسلیم، مستطیل
۲۲۷- فنر، دیو، دفن، فوری، درون، فرود، نیرو، فرنی، ردیف، نوید، فردین، فریدون
۲۲۸- ریگ، ریل، ریـال، نگار، گاری، لنگر، گران، گلنار، گالری، گیلان، نارگیل
۲۲۹- مـیز، زین، مسیر، مرسی، نسیم، زمـین، سرزمـین
۲۳۰- غار، باغ، غرب، مرغ، غایب، غریب، غبار، مربی، امـیر، مربا، بیمار، مرغابی
۲۳۱- نگاه، گناه، بانگ، آهنگ، نـهنگ، انبه، بنگاه، نگهبان
۲۳۲- پتک، پلک، شال، تشک، پلاک، کاشت، تلاش، پاکت، شکلات، لاکپشت
۲۳۳- هلو، دهل، هدف، فال، هالو، لوده، فولاد، آلوده، فالوده
۲۳۴- نوید، دانـه، دهان، دایـه، دنیـا، دیوان، آینده، ناهید، ادویـه، دیوانـه
۲۳۵- مـیز، زین، یزد، مزد، امـید، ایزد، زیـاد، نیـاز، زمـین، یزدان، مـیدان، نامزدی
۲۳۶- قیف، قیر، فرق، فقر، افق، فراق، فقیر، رفیق، آفریقا
۲۳۷- شتر، رشت، نشت، گشت، تنگ، ترش، تراش، ناشر، ارتش، نگار، گران، انگشت، شناگر، انگشتر
۲۳۸- نوش، بانو، انبه، شانـه، آشوب، شنبه، شـهاب، باهوش، نوشابه
۲۳۹- پلو، پول، لپه، پله، هلو، لانـه، نـهال، پونـه، پناه، هالو، پهلو، پهلوان
۲۴۰- خیر، آوار، خاور، یـاور، خیـار، رویـا، خاویـار
۲۴۱- برگ، گاز، ریگ، گرز، زیبا، گاری، بازی، بارز، بزرگ، گراز، بازیگر
۲۴۲- گوش، کور، شورا، روکش، شکار، کشور، گوارش، کاوشگر
۲۴۳- رنج، ناجی، آرنج، جاری، نجار، جنین، انجیر، نارنج، نارنجی
۲۴۴- داس، دنج، جسم، جسد، سمج، جام، سجاد، جامد، سنجد، مسجد، دماسنج
۲۴۵- اسیر، نسیم، مرسی، امـیر، سرما، ساری، مسیر، سینما، سیمان، ریسمان، سمـینار
۲۴۶- گدا، گاز، زاهد، آگاه، آزاد، گدازه، آزاده، زادگاه
۲۴۷- سوت، سکو، کوک، کتک، واکس، ساکت، سکوت، کاسکت، کاکتوس
۲۴۸- پلو، چال، پوچ، پول، سوپ، چاپ، لوس، سوال، چپاول، چالوس، چاپلوس
۲۴۹- زین، گاز، زنگ، نیـاز، آگهی، گیـاه، گزنـه، نیزه، یگانـه، گزینـه، انگیزه
۲۵۰- انار، آبان، انبر، انبار، نایـاب، باران، ایران، انباری، بارانی
۲۵۱- قاب، بالا، قالی، قالب، قلاب، قلابی، بقالی، باقالی
۲۵۲- کره، تکه، کارت، هرات، ترکه، اراک، کاراته
۲۵۳- رخش، شاخ، رخت، خشت، آخرت، تراش، ارتش، خراش، پرخاش، خارپشت
۲۵۴- کور، کولر، شکار، روکش، شورا، کشور، لواش، شلوار، لواشک، شلوارک
۲۵۵- دانا، دانـه، زنده، آزاد، زاهد، دهان، آزاده، زاهدان، اندازه
۲۵۶- باج، قاب، جناب، جناق، آبان، اجاق، نقاب، باجناق
۲۵۷- پرز، زیپ، روز، پیش، زور، ورزش، پوزش، وزیر، پیروز، شیپور، پرویز، زیرپوش
۲۵۸- گیس، گاری، ساری، اسیر، سیـاه، سایـه، گریـه، گیره، گیـاه، سیگار، سیـاره، سیـاهرگ
۲۵۹- کاخ، کدو، کود، خدا، خاک، دکور، کارد، خاور، کادو، اردک، خوراک، خودکار
۲۶۰- گوش، گشت،، آشوب، شتاب، گوشت، آبگوشت
۲۶۱- بند، دبی، بدن، نوید، نیرو، درون، بندر، دبیر، نبرد، بیرون، دوربین
۲۶۲- سنگ، گسل، گیس، سالن، انگل، سنگال، گیلاس، گیلان، انگلیس
۲۶۳- فنر، فیل، لیف، ریل، نیرو، فرنی، فوری، نیلوفر
۲۶۴- وزن، گلو، لنز، زنگ، گوزن، گونـه، لوزه، وزنـه، گزنـه، زنگوله
۲۶۵- بشر، امشب، مربا، امـیر، مربی، شیـار، مباشر، بیمار، ابریشم
۲۶۶- لکه، سکه، کاسه، کلاس، کلاه، هلاک، ساکن، سالن، نـهال، لانـه، اسکله، کهنسال
۲۶۷- سوت، نشت، ستون، تونس، نشست، روشن، تنور، سنتور، سرنوشت
۲۶۸- بچه، چاه، چرب، آچار، چهار، بهار، ارابه، چابهار
۲۶۹- رخت، خرس، سرخ، سخت، ساخت، سرخک، کارت، ساکت، خاکستر
۲۷۰- گود، گلو، لگد، بدن، بند، گنبد، بلند، بلندگو، گلوبند
۲۷۱- کره، ترکه، برکه، بهتر، تابه، برکت، رکاب، کتاب، رتبه، ربات، کهربا، هکتار، تبهکار
۲۷۲- باک، سبک، کابل، کالا، لباس، کاسب، کلاس، کالباس
۲۷۳- تابه، بیمـه، تباه، بیـات، ماهی، اهمـیت، بامـیه، مـهتاب، مـهتابی
۲۷۴- دوش، شـهر، شوهر، دوره، رنده، نرده، شوره، رشوه، دشنـه، روشن، روده، شـهروند
۲۷۵- پلو، پدر، پول، لودر، دلار، رودل، پودر، پدال، پادو، پارو، دلاور، پولدار
۲۷۶- کرج، رنج، کنج، کاج، نجار، آرنج، نارنج، نارنجک
۲۷۷- موش، گام، گوی، گوش،، گویش، گوشی، مـیگو،مـیش
۲۷۸- زود، زوج، دوز، آزاد، جواد، جادو، جواز، آواز، ازدواج
۲۷۹- انار، آرام، نامـه، نمره، آرمان، اهرام، مناره، ناهار، راهنما
۲۸۰- مزه، بزم، زهرا، هزار، مزار، بارز، بهار، بهرام، مبارز، مبارزه
۲۸۱- ساس، راسو، سوار، سمور، سمسار، سماور، سوسمار
۲۸۲- شرف، فرش، فنر، سنگ، نفس، سنگر، فشنگ، نرگس، سرنگ، سنگفرش
۲۸۳- قاب، قتل، بالا، قلاب، قالب، اتاق، تقلب، قاتل، تالاب، باتلاق
۲۸۴- کبد، باک، کود، دکور، کارد، ابرو، باکو، کوبا، رکاب، اردک، بودا، کادو، کبود، دارکوب
۲۸۵- قطب، قاب، منطق، نقاب، طناب، باطن، قطبنما
۲۸۶- گود، گوی، دیگ، گیوه، نوید، گونـه، گونی، گوینده
۲۸۷- مـهم، حکم، مکه، محکم، حاکم، ، محاکمـه
۲۸۸- قلم، قله، قاب، مبل، قلمـه، ابله، قالب، قلاب، لقمـه، قبله، ملاقه، مقاله، قابلمـه، مقابله
۲۸۹- برکت، رکاب، کتاب، کبیر، ربات، کتری، بیـات، باتری، تاریک، باریک، کبریت، تبریک، کتیرا، باکتری
۲۹۰- ماهی، بیوه، بومـی، بیمـه، مـیوه، بامـیه، آبمـیوه
۲۹۱- موش، شوره، شورا، رشوه، ماشـه، شوهر، شماره، مشـهور، هاشور، هموار، مشاوره
۲۹۲- تند، داس، دست، سند، دانا، استان، استاد، داستان
۲۹۳- لیف، لطف، نفس، فیل، طفل، سطل، فسیل، لطیف، فلسطین
۲۹۴- اسکی، لیست، کاست، کلاس، ساکت، اسکلت، کلیسا، اسکیت، تاکسی، لاستیک
۲۹۵- ریگ، جگر، گیج، گره، گیس، گریـه، جیره، گیره، سرگیجه
۲۹۶- زیپ، پیچ، چاه، هیچ، چاپ، چای، پیـاز، پیـازچه
۲۹۷- توپ، پول، پلو، پتو، پلک، سوپ، پوک، پتک، لوس، توکل، پوست، سکوت، کپسول، تلسکوپ
۲۹۸- سفر، تماس، ماست، فارس، رستم، افسر، سفارت، مسافر، مسافت، اتمسفر، مسافرت
۲۹۹- موسی، مسکو، سویـا، ماسک، اسکی، واکس، مساوی، مسواک، اسکیمو

جواب مرحله ۳۰۰ آمـیرزا

۳۰۰- زود، یزد، دوز، دوش، شیوه، شـهید، دوشیزه
۳۰۱- کرم، کمد، نمک، کند، کبد، کمر، مرکب، مدرک، منبر، کربن، بندر، نبرد، کمربند
۳۰۲- سنگ، سنگر، سرنگ، نگار، سوار، واگن، راسو، گران، نرگس، انگور، گارسون
۳۰۳- رفع، عفت، فرات، عارف، تعارف، ارتفاع، اعتراف
۳۰۴- دانـه، نـهاد، دهان، بنده، انبه، ابله، بلند، هلند، هندل، لانـه، نـهال، هندبال
۳۰۵- دبی، کمد، کیش، شیب، مشک، شکم، مـیبد، مشکی، بیدمشک
۳۰۶- فرش، پیش، شرف، ترشی، تفرش، شریف، پشتی، تشریف، پیشرفت
۳۰۷- زاغ، غزل، باغ، غاز، بغل، زابل، ابله، بالغ، غزال، زغال، زباله، بزغاله
۳۰۸- کتان، ساکت، ساکن، تانک، استان، استکان
۳۰۹- گسل، لوس، گلو، سوال، سوله، الگو، ساوه،
۳۱۰- جیب، جوی، باج، برج، جاری، رویـا، یـاور، جواب، جارو، جوراب، جویبار
۳۱۱- دست، دیس، ترد، ساری، دارت، درست، اسید، اسیر، تدریس، دستیـار
۳۱۲- دبی، هادی، دبیر،، باده، دایـه، بدهی، دایره، ردیـاب، بیدار، بهداری
۳۱۳- لوح، شاخ، خال، خوش، حال، حلوا، لواش، خوشحال
۳۱۴- رکاب، مکتب، ربات، تمبر، برکت، کتاب، مرکب، مبارک، مرکبات
۳۱۵- نـهاد، شیـاد، دشنـه، ناشی، هادی، دایـه، شاهد، دانـه، دانش، دهان، شـهید، شانـه، آینده، شاهین، ناهید، اندیشـه
۳۱۶- خوک، کویر، یـاور، رویـا، خاور، خیـار، خوراک، خوراکی
۳۱۷- بوس، ستون، نوبت، تونس، بانو، توان، نبات، وانت، ستوان، بوستان
۳۱۸- لیز، جیب، زین، لنج، لنز، لجن، نجیب، زنبیل، زنجبیل
۳۱۹- کفن، نفس، فکس، سکه، ساکن، کاسه، کافه، نسکافه
۳۲۰- نشت، شته، نشات، نشست، شانـه، تشنـه، تنـها، شانس، نشاسته
۳۲۱- گنج، گیج، جنگ، گنجه، نگین، جنین، نـهنگ، گنجینـه
۳۲۲- ملک، مـهم، کلم، لکه، ملکه، مکمل، کلاه، کلمـه، هلاک، کامل، کلام، مکالمـه
۳۲۳- مرسی، سیـاه، سایـه، ماهی، سهام، اسیر، همسر، ماسه، مسیر، سرما، سیـاره، سرمایـه
۳۲۴- نقل، آبان، بالا، نقال، قالب، بالن، نقاب، قلاب، انقلاب
۳۲۵- داد، درد، مدار، مادر، آرام، مداد، امداد، درآمد، داماد، مرداد، مدارا، دامدار
۳۲۶- متن، توان، وانت، تامـین، تومان، امنیت، مانتو، ویتنام
۳۲۷- گرگ، گنگ، نگار، گران، واگن، گرگان، انگور، گروگان
۳۲۸- بچه، چاه، تکه، چکه، تباه، چابک، کتاب، تابه، کتابچه
۳۲۹- ملت، دست، تماس، سالم، ملات، املت، مدال، ماست، سلام، سلامت، دستمال
۳۳۰- مـیز، شیـار، مزار، مـیرزا، شیراز، آمرزش، رزمایش
۳۳۱- سرب، برس، سبد، دارت، ربات، درست، سراب، بستر، سرداب، دربست، داربست
۳۳۲- دوز، زرد، زود، لرز، روز، زور، درز، رودل، لودر، زالو، دلار، آرزو، دراز، دلاور، زردالو
۳۳۳- ملک، مبل، کلم، کامل، کلام، کابل، کمـیاب، کلمبیـا
۳۳۴- برگ، بدل، گدا، لگد، گرد، دلار، دلبر، گلاب، گرداب، بالگرد
۳۳۵- کفر، کیف، فکر، کتف، کافی، کافر، کتری، کتیرا، تاریک، ترافیک
۳۳۶- فنر، یـاور، فرنی، رویـا، نیرو، فوری، ویران، روانی، فناوری
۳۳۷- خیر، خبر، نرخ، چرب، چین، چرخ، چربی، خبرچین
۳۳۸- غار، باغ، غرب، غروب، غبار، ابرو، غوره، روباه، آبغوره
۳۳۹- لوس، سیلو، سویـا، ویلا، سلام، موسی، سوال، سالم، لیمو، مساوی، سومالی
۳۴۰- کلک، سکه، لکه، کاسه، کلاه، کلاس، هلاک، کلاهک، اسکله، کالسکه
۳۴۱- دکه، تشک، شته، دشت، شاهد، دهات، کاشت، شـهادت، آتشکده
۳۴۲- ، ماهی، مایع، مـیهن، نامـه، عمان، مانع، معنا، معاینـه
۳۴۳- طبل، رطب، طلا، طلب، باطل، رکاب، کابل، رباط، کربلا، طلبکار
۳۴۴- نوک، تانک، تنبک، باکو، کوبا، بانو، بانک، نبات، کتان، کتاب، تنباکو
۳۴۵- رویـا، نیرو، یـاور، مانور، روانی، نیمرو، ویران، رومانی، مریوان، ورامـین
۳۴۶- زشت، تشک، ارتش، شکار، کاشت، تراز، تراش، تشکر، ترکش، زرشک، شرکت، شراکت، کشتزار
۳۴۷- سفر، رفاه، افسر، ساده، سرفه، فاسد، فارس، سفره، افسرده
۳۴۸- گوی، یزد، گود، دیگ، گلو، دوز، زود، لگد، لیز، زگیل، دیزل، لوزی، زیلو، گلدوزی
۳۴۹- پسر، سپر، کیش، پیک، سیرک، پرسش، پیکر، ریسک، شریک، کرسی، شکسپیر
۳۵۰- زین، مـیز، نیـاز، زیـان، زمـین، ایمان، مـیزان، زایمان
۳۵۱- شاخ، رخش، خیر، شیخ، آریـا، خراش، شیـار، خیـار، آرایش، خشایـار
۳۵۲- کرج، جوک، کاج، جوش، شورا، جارو، روکش، شکار، کشور، جوشکار
۳۵۳- ریگ، مگس، گیس، گرم، مرگ، مرسی، مسیر، گریم، گرمسیر، سرگرمـی
۳۵۴- ریل، بدل، دبی، بیل، ریـال، یلدا، دلار، دلیر، دبیر، دلبر، دلربا، بیدار، اردبیل
۳۵۵- کره، کبد، دکه، باده، رکاب، برکه،، کهربا، کباده، بدهکار
۳۵۶- لاشـه، ویلا، شیوه، لواش، هیولا، الویـه، شوالیـه
۳۵۷- لال، هلال، لیلا، لاله، گیـاه، گلایـه، گلایل، گالیله
۳۵۸- ، طعم، عمل، طمع، طلا، علم، طالع، طعام، ط، عالم، مطالعه
۳۵۹- ملت، تماس، ملات، املت، ماست، سلامت، الماس، اسلام، التماس
۳۶۰- کرم، کمر، مسیر، کرسی، مرسی، سرما، ماسک، ساری، اسکی، سیرک، ریسک، اسیر، کریم، کمـیسر، اکسیر، سرامـیک
۳۶۱- خرج، سرخ، خرس، خروس، رسوخ، خسرو، جوهر، جوخه، سوره، خروج، سرجوخه
۳۶۲- قوا، وقت، موم، قوم، موقت، قامت، ماتم، تمام، مقام، مقوا، تقوا، ماموت، مقاوم، مقاومت
۳۶۳- داد، آباد، مداد، امداد، داماد، بادام، بامداد
۳۶۴- قتل، تلخ، خلق، خال، خالی، تخیل، قاتل، خالق، قالی، خیـال، خلاق، لیـاقت، خلاقیت
۳۶۵- برس، سکو، بوس، سبک، سرب، بوکس، بورس، رسوب، سرکوب، بوکسور
۳۶۶- کفر، کیف، فکر، ریگ، گاری، کافر، کافی، کفگیر، گرافیک
۳۶۷- جرم، جام، تاج، هجرت، هرات، تاجر، جامـه، مـهارت، تهاجم، ترجمـه، مـهاجر، مـهاجرت
۳۶۸- رحم، حنا، حرم، محرم، مرام، حرام، ، مراحم، رحمان، نامحرم
۳۶۹- هوس، طوس، سطر، راسو، طاهر، سوار، سوره، ساطور، اسطوره
۳۷۰- شاخ، خشک، شیخ، خیر، کیش، شیـار، شاکی، کاشی، خیـار، شریک، شکار، خاکشیر
۳۷۱- دزد، دید، یزد، داد، دبی، ایدز، بازی، زیـاد، ایزد، زیبا، بازدید
۳۷۲- جرم، جسم، سمج، جام، تاج، جرات، تجسم، رستم، سرما، تاجر، مستاجر
۳۷۳- کتف، فاش، کاش، شفا، کفش، کشف، افشا، کاشف، کاشت، کفاش، شکاف، اکتشاف
۳۷۴- شعر، عرش، شروع، شعار، آوار، شاعر، شعور، اعشار، عاشورا
۳۷۵- مادر، دوام، اردن، مدار، درمان، دوران، مانور، اروند، نمودار
۳۷۶- زرد، درز، زهرا، ارشد، زاهد، دراز، شاهد، هزار، ارزش، شـهرزاد
۳۷۷- قصد، صدا، دقت، اتاق، تقاص، صادق، صداقت، اقتصاد
۳۷۸- بشر، خبر، شاخ، بخش، خشک، خشاب، خراب، بخار، رکاب، خشکبار
۳۷۹- دشت، دارت، تراش، ارشد، ربات، ارتش، شتاب، شربت، شبدر، رشادت، برداشت، ارتشبد
۳۸۰- نفس، منفی، نسیم، موسی، سمنو، مونس، سیفون، سمفونی
۳۸۱- گود، دیگ، گوی، پند، پوند، گونی، نوید، پیوند، دوپینگ
۳۸۲- سبک، لوس، سکو، بوس، سوال، واکس، کلاس، کوبا، باکو، بوکس، لباس، کاسب، کابل، کابوس، باسکول
۳۸۳- طبل، طلب، طلا، طول، بودا، باطل، طالب، بلوط، داوطلب
۳۸۴- درد، دید، داد، مداد، مرید، مدار، مادر، مدیر، امـید، مرداد، دیدار، مادرید
۳۸۵- موسی، سمنو، سویـا، مونس، نسیم، سیمان، سینما، ناموس، سونامـی
۳۸۶- ریشـه، شیره، رشوه، شیوه، شیـار، شوهر، شوره، هاشور، هوشیـار
۳۸۷- دوش، رشید، شیـاد، ارشد، درویش، دشوار، دیوار، رادیو، داریوش
۳۸۸- بانو، نیرو، انبر، ویران، روبان، بینوا، بیرون، روانی، بوران، بریـان، بورانی
۳۸۹- صفر، صفا، صاف، صنف، فنر، نصف، صراف، انار، اصراف، انصاف، انصراف
۳۹۰- سند، سود، دیس، سویـا، نوید، اسید، سواد، دیوان، ادیسون
۳۹۱- منبر، انبه، مربا، انبر، بهمن، مـهربان، برنامـه
۳۹۲- علم، عهد، عمل، ، دلمـه، عالم، عادل، معاد، معده، معدل، ماده، مدال، معادله
۳۹۳- پند، وزن، خون، دوزخ، نخود، پونز، پوند، پوزخند
۳۹۴- کلم، کرم، کمر، ملک، اراک، رمال، آرام، کامل، کلام، کالا، کارامل
۳۹۵- شته، هشت، تباه، شـهاب، شتاب، بهشت، اشتها، شباهت، اشتباه
۳۹۶- پکن، نگار، گران، پیکر، گاری، پارک، پنیر، پیکان، پارکینگ
۳۹۷- ساز، وزن، سبز، بازو، زانو، سوزن، زبان، بانو، سوزنبان
۳۹۸- قصه، قوچ، قصد، نقد، قند، نوچه، صدقه، صندوق، صندوقچه
۳۹۹- باج، جام، دنج، دانا، آباد، آبان، جامد، اندام، بادام، انجماد، بادمجان

جواب مرحله ۴۰۰ آمـیرزا

۴۰۰- قوس، ساق، قوی، آسیـا، ساقی، آسان، سویـا، ناقوس، ایوان، اقیـانوس
۴۰۱- دکل، کبد، کند، کود، کدو، تند، بدل، نوبت، بلند، کندو، تنبک، تنبل، تولد، تونل، دولت، کدوتنبل
۴۰۲- سند، دیس، سود، چین، چای، سواد، سویـا، دیوان، سودان، ساندویچ
۴۰۳- تند، امـید، یتیم، تمدن، دایی، امنیت، مـیدان، دینامـیت
۴۰۴- پلو، لنز، زیپ، گلو، گوی، زین، پول، زنگ، لیز، پونز، پلنگ، زیلو، گونی، لوزی، گوزن، یوزپلنگ
۴۰۵- هرات، آنتن، تنـها، تهران، نسترن، ترانـه، رسانـه، ستاره، هنرستان
۴۰۶- قبر، غار، غرق، ورق، بوق، باغ، غرب، برق، غوره، غبار، غروب، روباه، قورباغه
۴۰۷- مرگ، گام، گره، گرم، گیـاه، گریـه، گرما، گیره، گاری، ماهی، گمراه، ماهیگیر
۴۰۸- فنچ، روح، حفر، وحی، حرف، چین، حروف، حوری، حریف، فرنی، حروفچین
۴۰۹- پتو، سخت، سوپ، توپ، ساخت، سوخت، پاسخ، پوست، سخاوت، استوا، اوستا، اختاپوس
۴۱۰- پیک، پیکر، شاکی، کاشی، شریک، شاپرک، پیرایش، پیراشکی
۴۱۱- مـیهن، مـیوه، هموار، مانور، روانی، ویران، هامون، نیمرو، همایون، رومانی، اهریمن، مریوان، ورامـین، موریـانـه
۴۱۲- رضا، فضا، فرود، فردا، اردن، دوران، اروند، فوران، فضانورد
۴۱۳- جیب، باج، سیب، آجیل، بالا، بسیج، آسیـا، آسیب، لباس، سبیل، ابلیس، سیلاب، آسیـاب، جالباسی
۴۱۴- پشـه، پینـه، پنیر، شیره، ریشـه، شـهره، شـهریـه، نشریـه، هنرپیشـه
۴۱۵- دشت، سفر، سود، فوت، دوش، شرف، فرش، درست، درفش، درشت، دوست، فروش، سرود، دفتر، دستور، دستفروش
۴۱۶- برس، سرب، نبرد، بندر، سراب، انبر، ربات، نبات، بستر، دربست، سرداب، داربست، دبستان، انبردست
۴۱۷- بوق، مبل، قوم، نقل، قلم، قول، قبول، منقل، قلمو، بوقلمون
۴۱۸- پشـه، جهش، پنج، جشن، شنبه، پنجه، پنبه، ، پنجشنبه
۴۱۹- لال، بالا، لیلا، بلال، ویلا، لوبیـا، آلبالو، والیبال
۴۲۰- دانـه، نمره، نرده، فردا، نـهاد، رفاه، ماده، رنده، دهان، فرمان، مناره، فرهاد، درمان، فرمانده
۴۲۱- خون، نرخ، زهرا، زانو، وزنـه، هزار، آرزو، خانـه، خاور، خزان، راهزن، خزانـه، ، روزنـه، زورخانـه
۴۲۲- نوک، کند، تانک، دکان، کتان، کندو، کادو، کودتا، تکواندو
۴۲۳- گرز، گاز، برگ، برگه، هزار، بارز، زهرا، هرگز، گربه، بزرگ، گراز، رهبر، رگبار، بزرگراه
۴۲۴- لگد، شنل، گردن، ناشر، دانش، انگل، شلنگ، لنگر، دلار، گلدان، شاگرد، شناگر، شالگردن
۴۲۵- سخت، خدا، اخم، خام، ختم، ساخت، خدمت، خادم، استاد، استخدام
۴۲۶- گام، نمک، مرکب، منبر، رکاب، بانگ، بانک، کربن، گمرک، گرما، مبارک، کرمان، گرمکن، آبگرمکن
۴۲۷- جهش، رنج، جوش، جشن، شوهر، جوهر، نجار، شانـه، جوان، جارو، جهان، هاشور، جانور، جوانـه، شناور، جواهر، جشنواره
۴۲۸- چای، دبیر، آچار، چربی، چادر، آبادی، بیدار، ایراد، ابدارچی
۴۲۹- سکه، هوس، کوه، سکوت، کاوه، ساوه، واکس، کاسه، کاهو، سکته، کوسه، واکسن، سوهان، کوهان، کوتاه، ستوان، کوهستان
۴۳۰- لیز، ریل، لرز، ریـال، ارزش، آزار، لیزر، لرزش، شیراز، شالیزار
۴۳۱- گرد، درد، درنگ، گنبد، نبرد، گردن، بندر، دربند، گردنبند
۴۳۲- متن، یتیم، امنیت، تومان، مانتو، ویتنام، ویتامـین
۴۳۳- چین، بدل، دلیر، دبیر، چرند، چربی، بلند، دلبر، بلدرچین
۴۳۴- گوش، گروه، گوهر، گوشـه، شوهر، هاشور، گوارش، شاهرگ، گوشواره
۴۳۵- گرز، گیس، زین، سنگ، زرنگ، نرگس، نیزه، گزنـه، سنگر، سرنگ، هرگز، زیره، ، گریـه، گیره، نسیـه، گزینـه، گرسنـه، سرهنگ، سرنیزه، سنگریزه
۴۳۶- خون، تپه، تنـها، پونـه، پناه، خانـه، پخته، خاتون، توپخانـه
۴۳۷- کمد، دکان، دانا، انار، آرام، مدرک، اراک، اندام، ناکام، درمان، کرمان، کارمند، دانمارک، کماندار
۴۳۸- تست، توت، سرور، ترور، روسری، توریست، تروریست
۴۳۹- شیب، روشن، بانو، آشوب، ناشی، بینوا، آویشن، بیرون، بریـان، بوران، روانی، ویران، روبان، شناور، بورانی، نیشابور
۴۴۰- فوت، کوه، کتف، فکر، کفر، کوره، کافه، رفاه، تفکر، کافر، کاوه، کاهو، کوفته، کافور، تکاور، کفتار، فواره، هکتار، کوتاه، فاکتور
۴۴۱- چوب، چلو، کچل، کوچ، کباب، بابل، کوبا، چابک، بلوچ، کابل، چلوکباب
۴۴۲- ساوه، آسان، تنـها، توانا، سوهان، تاوان، ستوان، استوا، استان، اوستا، استوانـه
۴۴۳- عید، نعش، دعا، شمع، معاد، ، عمان، مانع، شیـاد، دشمن، دانش، معدن، معنا، ماشین، مـیدان، دشنام، نمایش، شمعدانی
۴۴۴- گاز، گام، مزه، گزنـه، گمان، همزن، زرنگ، مزار، نمره، هرگز، گراز، مناره، راهزن، گمراه، هرمزگان
۴۴۵- خون، ساز، سخن، سوزن، ساخت، خزان، زانو، سوخت، سخاوت، خاتون، ستوان، خوزستان
۴۴۶- سیب، شیب، نشت، ناشی، شانس، آسیب، بیـات، تنیس، بیست، نبات، نشست، شتاب، ستایش، بستنی، شبستان
۴۴۷- خنگ، نرخ، خبر، بانگ، خراب، بخار، ابرنگ، رگبار، خبرنگار
۴۴۸- کریم، کمـین، نوکر، کویر، مانور، نیمرو، کارون، کامرون، رومانی، کامـیون
۴۴۹- فاش، گوش، شرف، فرش، شفا، شوهر، گوشـه، گوهر، فروش، فشار، گروه، فواره، شاهرگ، هاشور، گوارش، فروشگاه
۴۵۰- داد، آسان، دانا، استان، استاد، داستان، دادستان
۴۵۱- ملت، مبل، ویلا، ملیت، بومـی، تاول، املت، بیـات، لیمو، بلیت، لوبیـا، آلبوم، ولایت، تابلو، موبایل، اتومبیل
۴۵۲- ختم، پشم، مـیخ، دشت، مشت، شیخ، پخش، خشت، خشم، شخم، خدمت، پشتی، پیشخدمت
۴۵۳- بچه، چاه، چهار، چاره، آزار، بارز، آچار، ارابه، ابزار، بازار، چابهار، بازارچه
۴۵۴- نفس، سفر، رنج، نجف، نجار، افسر، آرنج، فارس، نارنج، فنجان، اسفنج، فسنجان، رفسنجان
۴۵۵- کیش، شاکی، وزیر، ارزش، روکش، زیرک، کویر، زرشک، ورزش، کشور، ویزا، آرزو، شریک، کاشی، شیراز، کشاورز، کشاورزی
۴۵۶- خبر، رخت، اخم، خام، بخت، باخت، بخار، اخرت، ربات، خرما، خراب، تمبر، مرتب، اخبار، مخابرات
۴۵۷- دکه، کره، کوه، کوره، ورود، کندو، دوره، نوکر، دکور، روده، نرده، رنده، وردنـه، کوهنورد
۴۵۸- دوش، هدف، شوفر، دشنـه، فروش، روشن، درفش، شـهروند، فروشنده
۴۵۹- تهی، نفت، هتل، تله، نفرت، تلفن، لیتر، رتیل، تیله، فرنی، تیره، هیتلر،
۴۶۰- روشن، ناشی، رویش، شناور، نیـایش، شیرین، آویشن، شنوایی، ویرایش، شیروانی، روشنایی
۴۶۱- نـهاد، امـید، ماده، دایـه، دهان، مـهدی، دانـه، مـیهن، آدینـه، همدان، ناهید، آینده، مدینـه، نماینده
۴۶۲- سرور، رانت، تنور، ترور، ستوان، اورست، روستا، سنتور، توران، سروان، رستوران
۴۶۳- موز، مزه، وزنـه، نمره، مزار، همزن، ارزن، موزه، آرزو، مناره، آزمون، ماهور، راهزن، هامون، روزنـه، مانور، هموار، روزنامـه
۴۶۴- بدل، دلار، دلبر، دایی، دبیر، یلدا، دلیر، لیبی، ردیـاب، اربیل، بیدار، دلربا، اردبیل، بیلیـارد
۴۶۵- مشک، کمد، مزد، پشم، شکم، آشپز، پزشک، پشمک، پماد، آدمکش، دامپزشک
۴۶۶- خوب، خوک، کابل، خالی، خواب، باکو، الکی، کوبا، وکیل، خیـال، کیلو، لوبیـا، خالکوبی
۴۶۷- عدس، داد، دعا، ساعد، ساعت، عادت، تعداد، سعادت، استاد، استعداد
۴۶۸- مکه، کره، کاهن، اراک، آرام، آرمان، همکار، انکار، اکران، ناهار، مناره، ناکام، راهنما، کارنامـه
۴۶۹- گدا، گود، آوار، گوهر، اهدا، گردو، گروه، اگاه، اهورا، اداره، گوارا، آواره، درگاه، اراده، اردوگاه
۴۷۰- زین، نیزه، ارزن، آزار، زیـان، نیـاز، زیره، ارزان، نیزار، ایران، یـارانـه، رایـانـه، رازیـانـه
۴۷۱- سبک، سیب، بوس، سکوت، کویت، بیست، بوکس، بوتیک، بیسکویت
۴۷۲- آذر، گام، ذره، ذهن، نذر، گمان، مناره، گمراه، گذرنامـه
۴۷۳- برق، سرب، برس، ساق، قرن، قبر، قرآن، ربات، سارق، نقاب، سبقت، بستر، نبات، قبرس، قنات، سراب، سرقت، قربان، رقابت، قبرستان
۴۷۴- غنا، متن، ملت، لغت، غلام، املت، نـهال، غلات، تنـها، نغمـه، لانـه، ناله، لغتنامـه
۴۷۵- شـهید، ارشد، شاهد، شیـاد، ریشـه، دایـه، رشید، شیره، دایره، هشدار، شراره، شـهردار، شـهریـار، شـهرداری
۴۷۶- عرب، بستر، عباس، ربات، ساعت، سراب، سرعت، عابر، عبرت، عربستان
۴۷۷- مـهم، حرم، رحم، حرام، ، مرام، مرهم، محرم، رحمان، مراحم، مـهمان، نامحرم، محرمانـه
۴۷۸- سحر، تست، ساحر، سارا، راحت، حسرت، اسارت، حراست، استتار، استراحت
۴۷۹- خشن، خام، خشم، شاخ، شخم، بخش، خانـه، انبه، ماشـه، خشاب، شانـه، شـهاب، شبنم، خانم، بهمن، خامـه، نخبه، شاخه، شنبه، بخشنامـه
۴۸۰- داد، گدا، درد، مداد، آرام، داماد، مرداد، امداد، دامدار، امدادگر
۴۸۱- دنج، جرم، جام، رنج، جارو، نجار، مجرد، جامد، جادو، جواد، نجوم، جوان، جانور، وجدان، درمان، مرجان، نمودار، جوانمرد
۴۸۲- دیس، یزد، سیب، سبز، زین، ساز، سبد، آسیب، نیـاز، ایدز، ایزد، زیـاد، زیـان، بازی، زبان، زیبا، سبزی، بنیـاد، بدنسازی
۴۸۳- پشـه، پند، شانـه، پینـه، شیـاد، شـهید، پایـه، دشنـه، پناه، دانش، شاهد، پاشنـه، آینده، آدینـه، پیـاده، شاهین، اندیشـه، پیشنـهاد
۴۸۴- سکه، شته، کره، تشک، ترکه، شکوه، روکش، کشور، تشکر، کوسه، ، کشته، ترکش، سکوت، سوره، شـهرت، سرکه، توشـه، رشته، سکته، شرکت، کوره، شـهرک، شکست، ورشکسته
۴۸۵- برگه، بانگ، آگاه، گربه، انبه، آبان، باران، انبار، ارابه، گرانبها
۴۸۶- گوی، گوهر، گونـه، گروه، گیوه، گیـاه، اگهی، گیره، گریـه، واگن، گونی، یوگا، گواهی، انگور، گونیـا، نیروگاه
۴۸۷- لنج، جهل، جانی، جهان، اجیل، ناجی، جاهل، انجیل، هیجان، لاهیجان
۴۸۸- متن، مترو، تورم، مروت، تمرد، تمدن، ثروت، تنور، تندرو، ثروتمند
۴۸۹- چرم، چاه، بچه، چوب، چهار، چاره، روباه، بهرام، مورچه، ماهور، مارچوبه
۴۹۰- قهر، قیر، قطر، نطق، قرن، نقطه، نقره، قطره، قرنیـه، قرینـه، قرنطینـه
۴۹۱- پلک، پتک، پیست، اسکی، پلاک، کلاس، لیست، پلیس، پاکت، تاکسی، کلیسا، اسکلت، اسکیت، لاستیک، پاستیل، پلاستیک
۴۹۲- رخت، سخن، نرخ، آخرت، ساخت، استخر، استان، خرناس، خراسان، ستارخان
۴۹۳- پسر، سپر، سوپ، پارو، پوست، پرستو، روستا، پوستر، اورست، پاستور، پاسپورت
۴۹۴- دارت، افسر، فاسد، رفاه، دهات، ساده، فارس، دفتر، فرات، سفته، سفره، درست، سرفه، سفارت، فهرست، ستاره، افسرده، فرستاده
۴۹۵- خدا، خون، دانا، هاون، خانـه، خنده، نخود، ناخدا، خانواده
۴۹۶- صدا، صدر، صرع، رعد، عمر، رصد، اعظم، صادر، معاد، مصدر، مصرع، صدراعظم
۴۹۷- ملک، کلم، لیتر، کویت، تورم، توکل، رتیل، کریم، موکل، وکیل، کتری، مترو، کولر، کیلو، لیمو، کویر، متروک، ملکوت، کیلومتر
۴۹۸- سوپ، سپر، پسر، سست، سوخت، خروس، رسوخ، خسرو، پوست، پوستر، پرستو، سرسخت، سرخپوست
۴۹۹- کوه، خوک، خال، لکه، خدا، دکه، دکل، لوده، کادو، هلاک، دلاک، کوله، داخل، ، کاوه، کاهو، کلاه، آلوده، کلاهخود

جواب مرحله ۵۰۰ آمـیرزا

۵۰۰- علم، عمل، علی، ، عیـال، مایع، مـیله، املا، عالم، عالی، علامـه، اعلامـیه
۵۰۱- زود، دوز، زنده، وزنـه، اندوه، نوزده، نوزاد، زندان، نوازنده
۵۰۲- دوش، دود، بشر، درود، آشوب، ارشد، بودا، شبدر، بدرود، دشوار، داشبورد
۵۰۳- دکتر، آدرس، درست، دارت، تدارک، کنسرت، تانکر، کارتن، ترسناک، کردستان
۵۰۴- متن، ملت، لیتر، رتیل، رمال، ملیت، املت، امنیت، تمرین، مـیترا، ترمـینال
۵۰۵- تنگ، گاری، ایران، گیتار، رایگان، گرانیت، گارانتی
۵۰۶- بوس، سوپ، سبد، سود، دوست، بودا، دوات، سواد، پادو، پوست، بوداپست
۵۰۷- لیز، مـیز، لرز، مزار، آزار، رمال، لازم، آرام، لیزر، مالزی، مـیرزا، آلزایمر
۵۰۸- فوت، لوس، فال، فلوت، سفال، ایفل، سوال، لیست، سیلو، سویـا، فسیل، استیل، ولایت، تلافی، فوتسال، فستیوال
۵۰۹- سنگ، پارو، پارس، سرنگ، نرگس، واگن، سنگر، انگور، سروان، گارسون، سنگاپور
۵۱۰- خدا، صدر، خرد، نرخ، صدا، خاص، رصد، رنده، خرده، صادر، خانـه، خنده، صخره، رخنـه، نرده، رصدخانـه
۵۱۱- پلید، پیدا، پماد، مدال، امـید، دیلم، لامپ، یلدا، پیـام، پدال، املا، مـیلاد، ایلام، دیپلم، المپیـاد
۵۱۲- قیر، قلک، ملک، کلم، قلم، رقم، کامل، رمال، قیـام، مالک، کریم، قمار، کلام، قالی، کالری، اقلیم، قلمکاری
۵۱۳- زیپ، پرز، تیز، تراز، آزار، پیـاز، پارتی، زیـارت، پیتزا، پارازیت
۵۱۴- منع، قطع، طمع، طعم، ، عمق، مانع، نقطه، معنا، قطعه، منطق، قانع، طعنـه، ط، مقنعه، منطقه، قطعنامـه
۵۱۵- نعل، نسل، علی، قتل، عقل، نقل، عسل، تعلق، تنیس، لیست، تعلیق، تلقین، نستعلیق
۵۱۶- وزن، زبان، زانو، بازو، بانو، بودا، نوزاد، بادبزن، بندباز
۵۱۷- مـیخ، خانـه، شاخه، ماشـه، مـیهن، ، شانـه، خیمـه، خیـام، خامـه، خانم، همایش، ماشین، نمایش، شاهین، هخا
۵۱۸- رنج، نجار، جادو، جواد، جارو، جهان، جاده، جوان، آرنج، جوهر، وردنـه، جانور، اندوه، اروند، وجدان، جواهر، جوانـه
۵۱۹- خبر، قبر، برق، قرن، خراب، قرآن، بخار، نقاب، قربان، اخبار، انبار، باران، باقرخان
۵۲۰- برگ، زبان، آبان، بانگ، برنز، آزار، زرنگ، بزرگ، ابزار، باران، آبرنگ، بازار، انبار، ارزان، بازرگان، گازانبر
۵۲۱- مدت، یلدا، پیـام، امـید، پیدا، پماد، لامپ، مدال، املت، پلید، پدال، دیپلم، مـیلاد
۵۲۲- شانس، رشته، شانـه، ناشر، شـهرت، تراش، ارتش، تنـها، تشنـه، تهران، رسانـه، ستاره، ترانـه، نشاسته، شـهرستان
۵۲۳- فدا، سفر، دیگ، گیس، اسیر، سفید، افسر، اسید، گاری، سفیر، فردا، فارس، فاسد، سیگار، فریـاد
۵۲۴- یزد، مزد، مزار، امـید، زمرد، زمـین، نیـاز، زیـان، دراز، زیـاد، مـیدان، نیزار، نامزد، درمان، مـیرزا، مـیزان
۵۲۵- عسل، علی، عمل، علم، عالی، املا، مایع، سلام، سالم، آسیـا، عیـال، عالم، سیما، اسلام، الماس، ایلام، اسماعیل
۵۲۶- کوه، هتل، تله، رتیل، کویر، لیتر، کولر، وکیل، هویت، تکیـه، کوره، کیلو، کویت، کوله، ترکیـه
۵۲۷- کور، نوک، آوار، کویر، نوکر، اراک، نیرو، روانی، ایوان، ایران، ویران، کارون، کاروان، اوکراین
۵۲۸- چاپ، چاه، چای، پیچ، هیچ، چاره، پارچ، آچار، پاچه، چهار، پارچه
۵۲۹- نـهاد، دانـه، هادی، آینـه، دایـه، انبه، آبان، بدهی، بنده، دانا، آینده، آبادی، ناهید، آدینـه
۵۳۰- سبک، برف، سفر، کیف، سیب، کافر، کرفس، اسکی، کاسب، فارس، افسر، اسیر، فریب، سیرک، کرسی، ریسک، سفیر، رکاب، آسیب، سراب، اکسیر، باریک، بارفیکس
۵۳۱- تخم، خدا، رخت، مدت، مدرک، مخدر، خرما، دارت، خدمت، خادم، دکتر، درخت، ، خدمتکار
۵۳۲- سحر، سبد، حدس، حبس، ساحر، آباد، سراب، آدرس، حساب، حسابدار
۵۳۳- مربی، بیمـه، ماهی، مربا، آرام، آمار، بهار، بامـیه، ارابه، بیمار، ابراهیم
۵۳۴- املا، نسیم، سالن، آسان، آسیـا، سینما، یـاسمن، ایلام، سیمان، الماس، آسمان، اسلام، آلمان، ایمان، سلیمان، سلمانی، مـیانسال
۵۳۵- خیس، سخت، سیخ، رخت، ساخت، خیـار، اسکی، کتری، ساکت، خسارت، کتیرا، تاریخ، اسکیت، استخر، تاکسی، تاریک، خاکستر، خاکستری
۵۳۶- دقت، دارت، قرار، قدرت، برتر، بردار، برادر، دربار، رقابت
۵۳۷- کاوش، ورزش، آرزو، کشور، شرور، ارزش، روکش، زرشک، کشاورز، ورزشکار
۵۳۸- مبل، ریـال، مربا، بالن، مربی، منبر، ملایر، برلین، بریـان، بیمار
۵۳۹- رنج، جشن، نجف، سفر، نجار، فشار، شانس، آرنج، ناشر، اسفنج، سفارش، فشارسنج
۵۴۰- جلد، یلدا، ویلا، دلیر، دلار، لودر، جواد، آجیل، جلاد، جدول، جدال، جارو، جادو، دلاور، جاوید، رادیو، دیوار
۵۴۱- برگ، گروه، گوهر، واگن، گربه، گونـه، آهنگ، انبه، بانگ، بانو، آبرنگ، روبان، بنگاه، آهنگر، بوران، انگور، روباه، گروهبان
۵۴۲- سکو، سکه، کوه، کوسه، ساده، کاوه، واکس، سواد، کادو، کاهو، کاسه
۵۴۳- اسکی، کتری، لیتر، رتیل، لیست، کلاس، ریـاست، تاکسی، کتیرا، اسکیت، کلیسا، سریـال، اسکلت، کالری، تاریک، لاستیک، کریستال
۵۴۴- نوید، امـید، ویلا، مواد، یلدا، لیمو، مدال، مـیدان، وانیل، دیوان، ملوان، مـیلاد، لیوان
۵۴۵- متن، تانک، کتان، کنیـا، کتری، کمـین، کمان، تمرین، تاریک، کتیرا، تیمار، کتانی، ترکمن، کرمان، تانکر، نیمکت، امنیت، تیرکمان
۵۴۶- سنگ، کتان، ساکت، تانک، سرنگ، سنگک، نرگس، سنگر، کنسرت، تانکر، ترسناک
۵۴۷- قلم، قوم، نقل، قول، قمـه، قله، لقمـه، نـهال، قلوه، مقوا، قلمو، لانـه، منقل، لقمان، ملوان، مقاله، ملاقه، نقاله
۵۴۸- سوال، سالن، ویلا، سونا، سویـا، وانیل، لیوان، یونان، وسایل، نایلون
۵۴۹- رقم، دقت، درد، قرن، مدت، متن، قند، قدم، تند، قدرت، مرقد، تمدن، مقتدر، قدرتمند
۵۵۰- دوش، گوش، شوهر، شوره، گوهر، گروه، گردو، شاهد، دوره، روده، هاشور، شاگرد، گوارش، شاهرگ، هشدار، شاهرود
۵۵۱- دکان، اراک، دانا، کنیـا، اندک، انکار، ایران، ایراد، دینار، کاردانی
۵۵۲- سوپ، پشم، پارو، پرسش، سرما، سمور، پارس، شامپو، سماور، مشاور
۵۵۳- رخش، مربا، خشاب، خراش، آرام، خرما، بخار، خراب، آبشار، آرامش، آرامبخش
۵۵۴- گمان، آرام، مدارا، نامرد، ارگان، آرمان، درمان، اندام، نامدار
۵۵۵- تشک، دکل، کاشت، دلار، شکار، دکتر، شرکت، ترکش، تراش، ارتش، تشکر، درشت، تلاش، شکلات
۵۵۶- بست، سبک،ب، کباب، کاسب، کلاس، کتاب، بابک، بابل، ساکت، کابل، لباس، اسکلت،الت، بسکتبال
۵۵۷- زبر، دره، بچه، چوب، چرب، زرد، بره، دوره،، روزه، روده، بهروز، زردچوبه
۵۵۸- جام، امـید، مداد، جامد، جدید، مجید، اجداد، امداد، داماد، جامدادی
۵۵۹- اول، لوس، نسل، سفر، فال، نفس، سونا، سالن، افسر، سفال، فارس، سوال، افسون، فانوس، فوران
۵۶۰- ریل، لیز، آجر، زجر، ریـال، جاری، رازی، لیزر، آجیل، ایرج، ارازل، جالیز، الجزایر
۵۶۱- نوک، واگن، کنار، نگار، گران، کنگر، نوکر، انگور، گورکن، کارون، کانگورو
۵۶۲- فخر، فال، فلک، کفر، فکر، خال، کافر، کلاف، کالا، فاخر، خلاف، اراک، خلافکار
۵۶۳- موز، گام، آرزو، آمار، آواز، آوار، آرام، گراز، مزار، گرما، امروز، ماورا، گوارا، آموزگار
۵۶۴- دفن، دیو، نیرو، فرنی، نوید، فرود، درون، ردیف، فوری، فردین، فریدون، فروردین
۵۶۵- کابل، بلیت، نبات، کتاب، بیـان، بیـات، کتان، لکنت، تانک، بانک، بالن، تنبک، تنبل، کتانی، بالکن، لبنیـات، کابینت، تلکابین
۵۶۶- لوس، موم، سوال، ملوس، املا، سالم، سلام، اسلام، الماس، امسال
۵۶۷- نیش، شیب، ریشـه، بیشـه، مـیهن، نیمـه، شیره، نرمش، شنبه، منبر، بهمن، شبنم، نمره، مربی، ، بیمـه، نشریـه
۵۶۸- زبر، برگ، دیگ، یزد، زیره، بدهی، برگه، گربه، هرگز، بزرگ، گرده، گریـه، گیره، دبیر، برگزیده
۵۶۹- رخت، خیر، بخت، خبر، بخار، خیـار، آخرت، باخت، ربات، تایر، بیـات، خراب، تخریب، باتری، تاریخ، بخاری، تبخیر، تاخیر، خیرات، بختیـاری
۵۷۰- گنج، جگر، رنج، گدا، جنگ، آرنج، گنجه، گنده، گران، گرده، آهنگ، درجه، نجار، جهان، جاده، جهاد، گردن، گناه، نگار، نگاه، آهنگر، جهانگرد
۵۷۱- نسل، لیست، آسان، آسیـا، سینا، تنیس، سالن، ایست، استان، ایـالت، آستین
۵۷۲- فرش، شرف، ظرف، فیش، ظریف، رویش، شریف، فروش، شوفر، فوری، یورش، ظرفشویی
۵۷۳- بدل، ویلا، یلدا، نوبل، بلند، بانو، بودا، دیوان، بینوا، لوبیـا، نابود، لیوان، بنیـاد، وانیل، والدین
۵۷۴- پتک، پست، تپش، سوپ، کشت، پیک، پشت، پوک، تشک، شکست، پشتک، سکوت، تیوپ، پیست، کویت، کشتی، پشتی، پوست، پوشک، پیشکسوت
۵۷۵- یزد، داس، زین، دیس، زنده، نیـاز، دایـه، سیـاه، ساده، نسیـه، ، زیـاد، زیـان، ایزد، سینا، نیزه، اسید، سایـه، سازه، زاهد، آینـه، آینده، آدینـه، سازنده
۵۷۶- مواد، دوام، دریـا، مرید، مایو، وارد، مدیر، مدار، مادر، امـید، رادیو، دیوار، مروارید
۵۷۷- شیمـی، ماشـه، شیره، ریشـه، ماهی، شیـار، شـهرام، شماره، همایش، شیرماهی
۵۷۸- غار، غنا، غنی، اغوا، نیرو، آوار، روغن، روانی، ویران، ایوان، ایران، ارغوان، ارغوانی
۵۷۹- سخت، خون، سخن، تونس، وانت، آسان، سونا، ساخت، ستون، سوخت، نخست، ستوان، اوستا، تاوان، سخاوت، استان، استوا، خاتون، توانا، استخوان
۵۸۰- متن، مترو، تنور، مایو، تورم، رمان، تیمار، تامـین، روانی، مانتو، تمرین، ویران، نیمرو، تومان، امنیت، مـیترا، مریوان، رومانی، ویتنام، ورامـین
۵۸۱- رخش، خوش، شاخ، شوخ، خارش، یواش، خراش، خاور، شرور، شوخی، خیـار، خیـارشور
۵۸۲- ترن، برس، سرب، نصب، صبر، نبات، سراب، تراس، بستر، راست، ستار، رانت، آبستن، تناسب
۵۸۳- کوی، نوک، کتان، تانک، یکتا، کویت، کتانی، ایوان، کتایون، تایوان
۵۸۴- پست، پتک، پاک، پکن، پاکت، ساکن، کاست، آسان، ساکت، سکان، استان، پاستا، استکان، ک، پاکستان
۵۸۵- سود، هوس، سند، سونا، سواد، آدرس، ساوه، ساده، سوره، سرود، آسوده، وردنـه، سوهان، رسانـه، اندوه، سودان، سروان، دوران، اروند
۵۸۶- گیس، آسیـا، هستی، آگهی، آگاه، ایست، سیـاه، گیـاه، سایـه، آگاهی، ایستگاه
۵۸۷- گوش، گوشـه، گروه، گوهر، گواه، ورشو، شوره، رشوه، شوهر، هاشور، شاهرگ، گوارش، گوشواره
۵۸۸- جنگ، باج، لجن، گنج، لنج، جنگل، گلاب، بانگ، انگل، بالن، لبنان، جنگلبان
۵۸۹- سند، یلدا، اسید، آدرس، دلیر، اسیر، دلار، ساری، دینار، سریـال، سیلندر، ایسلند، ایرلند
۵۹۰- مـیل، موش، ملت، مشت، شوم، لوتی، ولرم، لیمو، یورش، رتیل، لیتر، تورم، مترو، ترشی، م، مشتری، لیموترش
۵۹۱- تیز، تنـه، زینت، نیـاز، زیـان، تازه، آینـه، نیزه، تنـها، انتها، نـهایت، اهانت، تازیـانـه
۵۹۲- یزد، باز، زین، زینب، ایزد، بیـان، بازی، زبان، زیبا، زیـاد، بنیـاد، بندباز
۵۹۳- کیش، نمک، شیک، شادی، کمـین، آدمک، امـید، شاکی، مدنی، مشکی، کاشی، دکان، شیـاد، ، دشمن، دشنام، نمایش، آدمکش، ماشین، مـیدان
۵۹۴- کبد، کتاب، کارت، رکاب، ربات، تبرک، اراک، آباد، دارت، برکت، راکت، دکتر، ابتدا، ارادت، تدارک، ابتکار
۵۹۵- خون، خدا، نرخ، خرد، دوره، نخود، رخنـه، درون، خانـه، روده، خنده، خاور، وردنـه، اندوه، اروند، دوران، ، رودخانـه

پاسخ های بازی “آمـیرزا ۲٫۶”

۵۹۶- پدر، پودر، ایده، پادو، پاره، پارو، پرده، ادویـه، پیـاده، پراید، دیوار، دایره، رادیو
۵۹۷- سکه، سنگ، سکان، گناه، کاسه، نگاه، آهنگ، آسان، آگاه، سنگک، ساکن
۵۹۸- چای، پیچ، چین، چاپ، پوچ، پنیر، پارچ، پارو، پنچر، پویـا، چنار، چوپان، پوریـا، پیـانو
۵۹۹- شال، زشت، شنل، لنز، نبات، شتاب، زبان، تابش، بالن، بالش، زابل، تنبل، تلاش
۶۰۰- اسکی، لیست، ایست، بلیت، سبیل، کتاب، کابل، لباس، آسیب، بیست، کلاس، کاسب، کلیسا، تاکسی، اسکلت، اسکیت، ابلیس، لاستیک
۶۰۱- دود، اردن، نوید، نادر، درود، درون، دینار، دیوان، دیدار، دیوار، دوران، اروند، روانی، ویران، رادیو
۶۰۲- عرب، عروس، بستر، وسعت، ساعت، عابر، سراب، بورس، سرعت، عبور، عبرت، روستا، باروت
۶۰۳- واگن، فارس، نرگس، نگار، سنگر، افسر، سونا، سرنگ، گران، انگور، سروان، فوران، فانوس، گارسون، افسونگر
۶۰۴- تند، مدت، تهی، متن، مرده، ریتم، نیمـه، مرید، تیره، مدیر، نمره، تمدن، مـیهن، مـهدی، درهم، تمرین، مدینـه
۶۰۵- بغل، باغ، لبه، آغل، غیب، بالا، غایب، ابله، الاغ، لایـه، اهلی، باله، بالغ
۶۰۶- آلپ، آرام، آمار، املا، رمال، رمان، لامپ، آلمان، آرمان
۶۰۷- منچ، چمن، چای، عید، چین، دعا، مایع، مانع، عمان، معنا، معدن، معاد، چمدان، مـیدان، معدنچی
۶۰۸- مزد، دزد، یزد، دید، مـیز، داد، ایدز، دزدی، آزاد، مداد، زیـاد، ایزد، آزادی، داماد، امداد
۶۰۹- تیز، تایر، زیـان، زینت، آزار، تراز، ارزن، زرین، نیـاز، زیـارت، ارزان، نیزار، ایران
۶۱۰- ربات، نوبت، نبات، انبر، بیـان، بیـات، تنور، بانو، رانت، باروت، بیرون، بینوا، باتری، روبان، بوران، بورانی
۶۱۱- خدا، مواد، مدار، آوار، مخدر، مورخ، مادر، آمار، آرام، آخور، خرما، خاور، خادم
۶۱۲- پدر، پادو، وارد، پارو، پودر، پرتو، دارت، اردو، آوار، دوات، داور، دارو، اروپا، واردات
۶۱۳- فرش، تفرش، هرات، تراش، افشا، افرا، فرات، ارتش، رشته، رفاه، فشار، شـهرت، آشفته، فرشته، شرافت، اشاره
۶۱۴- گله، بدل، انبه، ابله، باله، هلند، گنده، بنده، گلاب، بلند، بالن، انگل، بانگ، گنبد، بنگاه، گلدان، هندبال
۶۱۵- قصد، قرص، فقر، قصر، قیر، قیف، صفا، صاف، افق، ، صدا، صفر، صدف، صیـاد، فقیر، فردا، صادق، رفیق، فریـاد
۶۱۶- سخن، سخت، پست، ساخت، پناه، پخته، سپاه، خسته، خانـه، تنـها، نخست، پسته، پاسخ، نسخه
۶۱۷- سهم، سند، پند، پناه، پماد، ماسه، دهان، دانـه، ساده، ماده، سهام، دامنـه، مـهندس، همدان
۶۱۸- ایست، سیما، ماست، آسیـا، املا، لیست، املت، تماس، اسلام، الماس، تسلیم، سلامت، ایلام، سلامتی، مالیـات، التماس
۶۱۹- جام، متن، تند، تاج، مزد، مدت، جزام، مزاج، جامد، مجاز، زمان، تمدن، نماز، نجات، نامزد
۶۲۰- زال، خال، خاص، اصل، صلح، زحل، حاصل، صالح، خالص، خیـال، اصیل، خالی، حاصلخیز
۶۲۱- کوچ، چرک، چین، یونس، کرسی، کویر، نوکر، چروک، ریسک، سیرک، کنسرو
۶۲۲- زاغ، داغ، غار، غنا، غاز، ارزن، چادر، دراز، چراغ، اردن، چنار، چغندر
۶۲۳- ارزن، اردن، ربنا، دراز، باند، بارز، برنز، انبر، زبان، بردار، برادر، دربار، دربان
۶۲۴- جگر، رنج، جنگ، جام، جرم، اوج، موج، گنج، جوان، رمان، جارو، آرنج، نجوم، واگن، نجار، مرجان، انگور، جانور، جنگاور
۶۲۵- رخش، خوک، خشک، شاخ، چکش، چرک، چرخ، کوچ، چروک، چاکر، شکار، خراش، کاوش، خارش، خاور، روکش، کشور، خوراک
۶۲۶- جوش، جشن، دوش، شاهد، شانـه، جواد، دانش، جوان، دشنـه، جهاد، جادو، جاده، جهان، اندوه، وجدان، جوانـه، دانشجو، جوشانده
۶۲۷- تخت، رخت، تهی، خبر، خیر، بخت، تربت، بخیـه، تختی، بهتر، خبره، تخته، تیره، رتبه، تخریب، تربیت، تبخیر
۶۲۸- کرج، کاج، جادو، ورود، اردک، کارد، کادو، جودو، جواد، جارو، کادر، رکود، دکور
۶۲۹- قلب، قتل، قاب، لقب، قاتل، قالب، بالا، قلاب، شلاق، اتاق، بقال، بالش، شتاب، تلاش، تقلب، تالاب، باتلاق
۶۳۰- بدل، گله، دلار، گلاب، گرده، گربه، دلبر، برگه، باده، ابله، باله،، دلربا، براده، درگاه، گرداب، بالگرد
۶۳۱- تپش، پشت، هشت، پشـه، تنـه، تنگ، گشنـه، تنگه، تشنـه، نقشـه، قشنگ
۶۳۲- گلو، لوح، گسل، هلو، حوا، سوله، ساوه، الگو، حلوا، هالو، سلاح، ساحل، سوال، حوله، حواس، اسلحه،
۶۳۳- قفس، فال، قله، قفل، سکه، افق، قلک، سقف، کلاه، کلاس، کافه، کاسه، ساقه، سفال، قفسه، فلکه، اسکله، کلافه
۶۳۴- رنج، تاج، برج، جهان، تنـها، رتبه، نجات، نجار، برنج، باجه، انبه، آرنج، تاجر، تهران، تجربه، ترانـه
۶۳۵- دیس، عطر، سطر، دعا، عید، عدس، رعد، سعی، سریع، اسید، رسید، اسیر، عطار، ساعد، آدرس، سعدی، عدسی، عطارد

پاسخ های بازی “آمـیرزا ۲٫۸”

۶۳۶- نسل، سوت، هلو، هتل، هوس، تله، نوه، چهل، تنـه، تونل، ستون، سوله، چهلستون
۶۳۷- چاپ،، پوچ، اول، گلو، چال، پلو، پول، گلپر، پارچ، پارو، الگو، چپاول
۶۳۸- گلف، نفس، فال، لگن، چنگ، گسل، سفال، انگل، سالن، چنگال
۶۳۹- پشـه، هوش، گوش، گوهر، پوشـه، شوهر، رشوه، گروه، شوره، پژوهش، پروژه، پژوهشگر
۶۴۰- یزد، وزن، زیـاد، زانو، آویز، ونیز، ایزد، ایدز، زیـان، نیـاز، دیوان، زندان، نوزاد، یونان، اندونزی
۶۴۱- شیب، تیز، زشت، آتش، شتاب، زیبا، تابش، بازی، اشیـا، آشتی، بیـات
۶۴۲- راکت، کتان، رانت، آنتن، کتری، تانک، کارت، کنار، کتیرا، تاریک، کتانی، تانکر
۶۴۳- رنگ، سند، گردن، نرگس، سنگر، گردو، سوسن، سرنگ، درنگ، سرود، درون، سوگند
۶۴۴- خزر، زخم، رمان، آزار، خمار، خزان، خرما، زمان، آرام، آمار، خانم، مزار، مخزن، نماز، ارزان، آرمان
۶۴۵- پدر، دکل، پلک، پول، پاک، پارو، دلار، پلاک، کادو، پدال، لودر، کولر، پودر، پارک، دکور، دلاور، پولاد، پولدار
۶۴۶- خرس، لپه، پله، پسر، سپر، سرخ، ، پاره، پاسخ، سپاه، هراس، پارس، پسر
۶۴۷- گلو، گلف، لیف، فیل، فرش، فیش، شرف، گوش، لیگ، یورش، گوشی، فروش، فوری، شریف، گوریل، گلفروشی
۶۴۸- گوهر، گروه، دوره، آگاه، آوار، گردو، روده، گرده، گوارا، اراده، اداره، آواره، هوادار، اردوگاه
۶۴۹- چای، چین، چرک، اراک، کنار، آچار، چنار، چاکر، ایران، انکار، ناچار
۶۵۰- متن، نوک، کویت، موکت، کمـین، تومان، مانتو، کتانی، تامـین، نیمکت، امنیت، ویتنام، کامـیون
۶۵۱- چکش، چرک، چای، شاکی، شریک، شیـار، اراک، شکار، آچار، چاکر، کاشی، چریک، آرایش، آشکار، شکارچی
۶۵۲- بیم، شیب، مبل، بیل، لبه، شبیـه، شلیل، مـیله، بیمـه
۶۵۳- قند، نقد، قدر، قرن، قرآن، قرار، قناد، گردن، قادر
۶۵۴- دست، کتری، ایست، درست، رسید، آدرس، اسید، اسکی، دکتر، تاکسی، تدریس، کتیرا، ریـاست، تاریک، اسکیت، دستیـار، کاردستی
۶۵۵- سنج، گنج، جگر، تنگ، جنگ، تاج، رنج، نجات، آرنج، نجار، سرنگ، تاجر، سنگر، نرگس، جسارت، گرجستان
۶۵۶- خون، خوک، نوک، خنک، کویت، یکتا، خاکی، کتانی، خیـانت
۶۵۷- زیپ، پیـاز، ناشی، زیـان، نیـاز، ، پیـام، زمـین، آشپز، نمایش، ماشین، پیمان، پشیمان
۶۵۸- کاخ، خدا، خوک، خود، گردو، دکور، کادو، خوراک، خودکار
۶۵۹- چال، پیچ، چای، پول، سوپ، پوچ، چاپ، پویـا، سویـا، سوال، چیپس، پلیس، سیلو، ویلا، وسایل، چالوس، چاپلوس
۶۶۰- صدا، دفن، نصف، صدف، صاف، صفر، صفا، صیـاد، فردا، صادر، فریـاد، آفرین، صرافی
۶۶۱- غار، باغ، بچه، چاه، غرب، چرب، چراغ، غبار، چهار، آچار، باغچه، ارابه، چابهار
۶۶۲- نشر، پشـه، پنیر، ریشـه، شانـه، آینـه، شیره، شیـار، شاهین، نشریـه، پاشنـه، پریشان، پیراهن
۶۶۳- دیگ، لیگ، دلار، دلیر، گاری، یلدا، ریـال، گالری، دلگیر
۶۶۴- سیما، ماست، ژیـان، تنیس، تماس، ایست، نسیم، امنیت، آستین، تامـین، سیمان، یـاسمن، سینما
۶۶۵- خیر، چرخ، چرم، هیچ، چای، چاه، مخچه، خمره، خیـار، خمـیر، مریخ، خیـام، چهار، خرما، خیمـه، مـیخچه
۶۶۶- جوک، مکه، موج، کوه، جیب، مـیوه، هجوم، جیوه، هویج، بیوه، بیمـه
۶۶۷- ترس، سکو، سوت، رسول، ترسو، کولر، سکوت، سلول، لوستر
۶۶۸- سوپ، روح، سحر، حوا، پست، راحت، پوست، پارس، حسرت، پرستو، اورست، روستا، حراست
۶۶۹- کرج، کاج، تاج، کتری، راکت، جرات، کارت، جاری، تاجر، یکتا، تاریک، کتیرا، تکرار
۶۷۰- عرش، شعر، اثر، ارث، رعنا، ناشر، انشا، آشنا، شاعر، اعشار
۶۷۱- ماشـه، آرام، آگاه، اشاره، اهرام، گمراه، شاهرگ، شماره، آرامش
۶۷۲- هلو، دکل، دکه، کوه، کلاه، کاهو، کوزه، کادو، کوله، کاوه، لوزه، هالو، زالو، زاهد، آلوده
۶۷۳- رخت، سخت، خسته، ساخت، آخرت، اسارت، ستاره، خسارت، استخر، آراسته
۶۷۴- مزد، موز، دلار، زالو، زمرد، مدال، آرزو، دراز، مدار، مزار، مواد، مادر، لودر، لوازم، مزدور، دلاور، زردآلو
۶۷۵- مرغ، غرب، بغل، لغت، باغ، غار، مبل، غبار، مربا، املت، غارت، تمبر، غلام، لاغر، بالغ، غربت، مبلغ

پاسخ های بازی “آمـیرزا ۲٫۹”

۶۷۶- مـیز، مزد، مزه، مـهدی، زنده، هیزم، همزن، نیمـه، نیزه، زمـین، مـیهن، مدینـه
۶۷۷- سیخ، شاخ، خیس، سخن، شیخ، خشن، ساق، نیش، سینا، نقاش، شانس، نقاشی
۶۷۸- رخت، نرخ، خیر، پنیر، خیـار، آخرت، خیـانت، تاخیر، تاریخ
۶۷۹- تیز، ساز، سبز، سیب، قاب، زیست، بزاق، سبقت، آسیب، زیبا، بازی، سبزی، بیست، ایست
۶۸۰- جلد، جسد، جاده، سوله، جاهل، سوال، جهاد، جلاد، سجده، سواد، ساده، جلسه، جدول، سجاده، آلوده، آسوده
۶۸۱- مشت، رشت، شتاب، شربت، تمبر، آرام، مرتب، مربا، تماشا، آبشار، آرامش
۶۸۲- متن، مدت، دقت، قدم، تمدن، قنات، قناد، نامـه، تنـها، دهات، ماده، همدان، دامنـه، دهقان
۶۸۳- گله، نوه، گلو، لال، گونـه، الگو، انگل، لنگه، لوله، لاله، گلوله، النگو
۶۸۴- گیس، سبک، برگ، رکاب، سراب، کاسب، آسیب، اکبر، اسیر، گاری، بیکار، سیگار، باریک
۶۸۵- لطف، لبه، فال، طلا، طفل، طبل، برف، ابله، رفاه، باطل، باله
۶۸۶- تشک، کشت، تشت، سکان، ساکن، شانس، کاشت، شکست، تشتک، نشست، ساکت، تکان
۶۸۷- جهش، گلو، جوش، گوش، گله، گوشـه، گوجه، لهجه
۶۸۸- دنج، جگر، رنگ، رنج، برگ، برج، جنگ، گنبد، نجیب، دبیر، درنگ، برنج، گردن
۶۸۹- رحم، حرم، مدت، محمد، محرم، حریم، مریم، مردم، مدیر، رحمت، متحد، محترم، تحریم
۶۹۰- عرب، عمر، شعر، شمع، مشت، تمبر، مربع، عابر، شربت، شاعر، شتاب، مربا، عمارت، عبارت
۶۹۱- برج، زرد، وجب، جارو، جواب، واجب، بازو، آرزو، بازجو، جوراب
۶۹۲- شرق، قیر، قشر، شال، شادی، ارشد، شلاق، قالی، یلدا، قادر، ریـال، دلار، قلدر، دلیر
۶۹۳- جهش، دیو، جوش، جدی، دوش، جیوه، هویج، جزوه، شـهید، دوشیزه
۶۹۴- نصب، صوت، بانک، نوبت، تکان، نبات، کتاب، صابون، تنباکو
۶۹۵- لبو، مبل، طبل، طول، سطل، سیب، وسط، سبیل، طلسم، بلوط، لیمو، سیلو، موسی، مطلوب
۶۹۶- قلک، قهر، قله، برق، قبر، قبله، برکه، کلبه، کلاه، بقال، قالب، قاره، قلاب، براق، کابل، کربلا
۶۹۷- جرم، مکه، موج، نمک، کوه، نوکر، کوره، جهنم، جوهر، نمره
۶۹۸- وزن، کنیز، زانو، نازک، زیـان، نیـاز، کویت، زینت، کتانی، زیتون
۶۹۹- پست، پلک، پیر، پیک، کتری، لیست، پلیس، پیکر، لیتر، رتیل
۷۰۰- نجف، عاج، رنج، جان، نجار، عارف، رفاه، آرنج، جهان، عرفان
۷۰۱- حدس، سبد، حبس، حوا، بوس، سواد، واحد، حسود، حساب
۷۰۲- حرف، حرم، رحم، فکر، حکم، ، حرام، کافر، مرام، محرم، مکار، حاکم، محکم
۷۰۳- سیخ، شیخ، شال، شاخ، خیس، خشک، کاشی، شاکی، خیـال، کلاس، خالی، شلیک، کلیسا، خشکسالی
۷۰۴- نفت، تنش، فیش، وفا، شفا، وفات، ناشی، یواش، شیفت، آشتی، آویشن
۷۰۵- صلح، صبر، رضا، ضرب، اصل، صبح، صاحب، صحرا، حصار، حاصل، حاضر
۷۰۶- رانت، هرات، هراس، تنـها، راست، تهران، ترانـه، رسانـه، ستاره
۷۰۷- تله، کشت، تشک، شدت، دکل، دکه، هشت، دشت، شکست، دسته، سکته، دستکش
۷۰۸- سنگ، نفت، نفس، تنگ، سنگر، تفنگ، فارس، افسر، نرگس، سرنگ، نفرت، تنفس، سفارت
۷۰۹- مزد، زیپ، امـید، پیـام، پیدا، زیـاد، آزاد، ایدز، پیـاز، پماد، آزادی
۷۱۰- غرب، برف، باغ، غار، فریب، غایب، غبار، رفاه، غریب، غرفه، غریبه
۷۱۱- پست، چاه، تپه، چاپ، سپاه، ساده، دسته، پسته، دهات
۷۱۲- لیف، فیل، هدف، فدا، فال، آینـه، هلند، هادی، دهلی، یلدا، فایده، ناهید، آینده، دلفین
۷۱۳- شیب، شیره، ریشـه، زیبا، شـهاب، ارزش، بیشـه، هزار، بازی، زهرا، شبیـه، شیراز، شـهربازی
۷۱۴- صوت، وصیت، هیـات، تایر، صورت، تیره، تصور، هرات، صورتی، تصویر
۷۱۵- چمن، منچ، سهم، چین، هیچ، مـیهن، ، نسیـه، نیمـه، غنچه، نغمـه، نسیم

پاسخ های بازی “آمـیرزا ۳٫۱”

۷۱۶- مـیخ، ماهی، خامـه، خیـام، گیـاه، آگهی، خیمـه، مخفی، مخفیگاه
۷۱۷- قسم، سوپ، پدر، قوم، ورق، قدم، رقم، مقدس، پودر، مرقد، سمور، سرود، مدرس
۷۱۸- شفا، زشت، ارتش، آشتی، ترشی، شیفت، شیـار، ارزش، اتریش، زیـارت، شیراز
۷۱۹- سخن، وفا، دفن، خدا، خون، سونا، فاسد، نخود، سواد، فانوس، اسفند
۷۲۰- بالن، انگل، باند، گلاب، دلار، لنگر، بلند، گردن، گنبد، گلنار، گلدان، آبرنگ، دنبال، گرداب، بالگرد
۷۲۱- داد، درد، مرد، مدار، مربا، مبدا، مداد، مادر، مرداد، درآمد، برادر، مرداب
۷۲۲- موم، حرم، روح، رحمت، تورم، مترو، محرم، ترمـیم، محروم، تحریم، محترم، مرحوم
۷۲۳- جنگ، جگر، آینـه، گیره، گناه، نجار، گریـه، آرنج، جیره، آهنگ، آگهی، هیجان، انجیر، آهنگر
۷۲۴- ناشی، گریم، ناشر، گرما، گاری، ، شناگر، ماشین، نمایش، نگارش، نمایشگر
۷۲۵- نوه، روده، رنده، درون، نوید، ویژه، نروژ، نرده، نیرو، هیدروژن
۷۲۶- پله، لپه، لامپ، پیله، مـیله، ماله، پیـام، پایـه، ماهی، مایل، پیـاله
۷۲۷- قوا، خلق، ، خال، ملخ، قول، قلم، تلخ، قوم، وقت، تقوا، قاتل، مقوا، خالق، خلاق، املت
۷۲۸- چاه، چای، کاه، چرک، چکه، هیچ، چاره، چهره، چاکر، کرایـه
۷۲۹- بوته، تباه، بهشت، تابه، آشوب، شـهاب، شتاب، توبه، شباهت، باهوش، اشتباه
۷۳۰- وزن، سوت، زیست، زینت، یونس، سینی، ستون، ونیز، سوزن، تنیس، ویزیت، زیتون
۷۳۱- چسب، سود، چوب، دیو، سیب، سبد، سوت، دیس، دست، بوس، دوست، بیست
۷۳۲- رمان، پیرو، پیـام، پارو، نیرو، پویـا، پنیر، پوریـا، روانی، پیمان، پیـانو، نیمرو، مانور، ویران، رومانی
۷۳۳- امـید، دنیـا، دامن، مدال، یلدا، مایل، نادم، مـیدان، مـیلاد، دینام، ملایم
۷۳۴- ریـال، امـیر، مایل، املا، آمار، رمال، آرام، ملایر، ایلام، مالاریـا
۷۳۵- عقل، قله، دعا، اهدا، قلعه، عادل، عاقد، عاقل، عقده، علاقه، قلاده
۷۳۶- دکل، باج، تاج، کاج، جلد، بدل، کبد، جلبک، کتاب، کلاج، کابل، جالب، جلاد، کالبد
۷۳۷- گوش، شوهر، شوره، ارزش، ورزش، گوشـه، آرزو، گروه، رشوه، گراز، روزه، گزارش، گوارش، شاهرگ، هاشور، ورزشگاه
۷۳۸- دیگ، گردش، گردن، مرشد، دشمن، شگرد، گریم، مرید، ، گندم، مدیر
۷۳۹- نوید، پیدا، یلدا، پدال، ویلا، پویـا، پوند، پیـانو، دیوان، پیوند، لیوان، وانیل
۷۴۰- شیب، بیشـه، بنیـه، شیعه، ناشی، شانـه، شـهاب، انبه، شعبه، آینـه، شنبه، شایعه، شعبان، شاهین
۷۴۱- شال، شکل، کالا، شلیک، شاکی، کاشی، شریک، شکار، لشکر، ریـال، آشکار، آرایش، کالری
۷۴۲- یلدا، دیلم، مرید، رمال، مدار، مدال، دلار، مادر، مدیر، امـید، دایی، ریـال، ملایر، مـیلاد، مـیلیـارد
۷۴۳- لبه، مبل، هتل، مدت، تله، تمدن، تنبل، بنده، بهمن، دلمـه، بلند، هلند، دنبه، مـهلت، تلمبه
۷۴۴- بوس، سبد، برس، دوش، درشت، بورس، ترسو، شربت، دوست، درست، شبدر، رسوب، سرود، دستور
۷۴۵- کتری، یکتا، کارت، دارت، ژاکت، راکت، اردک، دکتر، دریـا، آژیر، تدارک، کتیرا، تیراژ، تاریک
۷۴۶- کوه، پاک، پتو، توپ، پوک، تپه، پاکت، کاوه، پوکه، کاهو، کوتاه
۷۴۷- ریـه، مـیوه، ماهی، مـیهن، نمره، نیمـه، مانور، مناره، نیمرو، رومانی، اهریمن، اورمـیه، موریـانـه
۷۴۸- زشت، شاه، شتاب، شـهاب، زاهد، تازه، دهات، تابه، ابهت، بهشت، شاهد، شـهادت، شباهت، بهداشت
۷۴۹- سبز، ساز، لبو، رسول، سوال، زابل، آرزو، بلور، بورس، زالو، بازو، لباس، سراب، البرز، سرباز، بلوار، بازرس
۷۵۰- شیب، زهرا، هزار، زیره، بیشـه، شیـار، شیره، ریشـه، ارزش، شـهاب، شیراز، شیربها، شـهربازی
۷۵۱- وزن، گدا، زنگ، زرد، زانو، واگن، دراز، گردن، گردو، درون، گوزن، انگور، نوزاد
۷۵۲- نامـه، ماسه، سهام، سرمـه، نمره، ساده، سرما، همسر، ماده، آدرس، مدرسه، سمندر، مـهندس، همدان، مناره، رسانـه
۷۵۳- لوس، یـاس، سوال، آسیـا، یونس، سالن، ویلا، آسان، سویـا، ایوان، وانیل، لیوان
۷۵۴- فوت، فیل، لیز، زلف، فلز، لیف، فضول، زیلو، فلوت، فیوز، لوزی
۷۵۵- مبل، قلم، مشق، شام، طلا، قشم، مطب، قلب، قطب، بالش، قلاب، قالب، باطل، طلاق، بقال، شلاق، شمال

پاسخ های بازی “آمـیرزا ۳٫۲”

۷۵۶- فیل، لیف، نیرو، فیلم، منفی، لیمو، فوری، فرمول، نیمرو، نیلوفر
۷۵۷- کود، یزد، کدو، زود، نوک، وزن، کنجد، کنیز، نوید، نیکو، کندو، جکوزی
۷۵۸- اول، نسل، ستون، سوال، سونا، آسان، تونل، سالن، استان، ستوان
۷۵۹- برگ، گرز، رنگ، زبان، گراز، آبان، بزرگ، انبار، باران، بازار، ابزار، ارزان، بازرگان
۷۶۰- نرم، نمک، مـیخ، خبر، خنک، نرخ، کریم، کبیر، مـیخک، کمـین، مریخ، کربن، مربی، خمـیر
۷۶۱- کود، کدو، تکه، کوه، دوا، دکه، کادو، کاوه، کاهو، کوتاه
۷۶۲- سهم، حنا، نامـه، سالن، ساحل، ماسه، سلام، حمله، سالم، اسلحه، حامله، حماسه
۷۶۳- وزن، مـیز، موز، آویز، زیـان، زمـین، نیـاز، زانو، زمان، نماز، آزمون، مـیزان، موازی، مایونز
۷۶۴- تاب، اسب، حبس، حساب، ماست، محبت، تبسم، تماس، مساحت، تمساح
۷۶۵- هوش، موش، بهمن، شبنم، ماشـه، آشوب، شنبه، شانـه، انبه، شـهاب، باهوش، نوشابه
۷۶۶- پیک، کیش، پری، پیر، شاکی، کاشی، شریک، شکار، پارک، شاپرک، پیراشکی
۷۶۷- یلدا، دنیـا، امـید، لیمو، مواد، مدال، مـیلاد، مـیدان، ملوان، وانیل، لیوان
۷۶۸- نان، گله، ناله، لانـه، نـهال، گلاب، ابله، انبه، نـهنگ، بالن، بنگاه، لبنان، نگهبان
۷۶۹- نفس، سرفه، سفره، آسان، رفاه، انار، رسانـه، ناهار، فرانسه، افسانـه
۷۷۰- برق، براق، بهار، ایده، قاره، بدهی، دبیر، رقیب،، بیدار، ردیـاب، بدرقه، دایره
۷۷۱- موج، جسم، تماس، نجات، ماست، سمنو، ستون، نجوم، ناموس، تومان، مانتو
۷۷۲- شنا، دهان، شانـه، دانا، آشنا، دانش، ناهار، اشاره، اراده، هشدار، اداره
۷۷۳-، لیگ، گلو، ویلا، گاری، ریـال، الگو، گالری، گوریل
۷۷۴- مکه، مزه، کینـه، زمـین، کمـین، نیزه، همزن، نازک، کمان، هیزم، کنیز، کیـهان، مـیزان
۷۷۵- جیغ، مرغ، موج، جرم، غوره، مجری، مـیوه، جوهر، جیوه، هویج، جریمـه، جمـهوری
۷۷۶- زرد، زهر، زنگ، رنگ، گردن، نـهنگ، هرگز، گرده، زنده، زرنگ
۷۷۷- کشو، کفش، کیف، شکم، کشف، موش، کفاش، کافی، شکاف، موشک، مشکی
۷۷۸- آینـه، مـیهن، مـهدی، دنیـا، ماده، آینده، همدان، مانده، مـیدان، ناهید، نماینده
۷۷۹- مشت، مشق، قشم، آتش، اتاق، نقاش، آشنا، تماشا، امانت، انتقام
۷۸۰- نوع، شمع، عمو، روشن، شروع، معنا، شورا، شعور، شاعر، عمان، معاون، مشاور
۷۸۱- کیف، کاسه، سیـاه، سایـه، کیسه، کینـه، آینـه، ، کیـهان، سفینـه
۷۸۲- مـیخ، خفه، خیمـه، منفی، آینـه، خانـه، خیـام، خانم، مخفی، خامـه
۷۸۳- مـهم، نمره، جهان، مجرم، نجار، آرنج، جهنم، مـهاجم، مـهمان، مـهاجر، مرجان، مناره
۷۸۴- عمو، سیم، هوس، عید، عدس، ، سعی، معده، سعدی، مـیوه
۷۸۵- پدر، سپاه، سیـاه، آدرس، ساده، پایـه، سایـه، پیـاده، پادری، سیـاره، دایره، پاریس
۷۸۶- وزن، زوج، جارو، جوان، آرنج، آواز، زانو، نجار، انار، اجرا، ارزان، جانور
۷۸۷- نوار، گریـه، گیـاه، گران، گوهر، گونـه، گیره، ویران، آهنگر، انگور، نیروگاه
۷۸۸- شکل، کویر، کیلو، شلیک، ویلا، شکار، لشکر، کشور، کولر، وکیل، شریک، لواشک، شلوار
۷۸۹- قتل، قلم، قالی، املا، املت، قیمت، اتاق، ایلام، لیـاقت، قیـامت، مالیـات، ملاقات
۷۹۰- عدل، دعا، عمل، علم، علت، مدال، عادت، املا، معدل، املت، معتاد، علامت، عدالت، اعتماد
۷۹۱- سود، سوت، هوس، چوب، چسب، سبد، بچه، دست، بسته، دوست، توبه
۷۹۲- شیخ، آشتی، بخیـه، بهشت، بیشـه، شـهاب، باخت، شاخه، شتاب، شباهت
۷۹۳- ارشد، شادی، ریشـه، رشید، شـهید، هشدار، دایره، شـهریـار، شـهردار
۷۹۴- لیز، کیلو، ویلا، ویزا، وکیل، لیمو، آویز، لوزی، موازی، لوازم، مالزی
۷۹۵- شمع، عمو، شعر، مشت، ترشی، شعور، شروع، مترو، تورم، مشتری، م، تعمـیر

پیگیر آپدیت های بازی باشید، هر وقت آپدیت بشـه جواب ها لحظه ای درون سایت قرار مـیگیره

. جواب حدس بزن فوتبال پیراهن . جواب حدس بزن فوتبال پیراهن : جواب حدس بزن فوتبال پیراهن




[جواب حدس بزن فوتبال پیراهن]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 17 Jan 2019 09:14:00 +0000



جواب حدس بزن فوتبال پیراهن

رمان اناهیتا(تا اخر نخونی از کنجکاوی مـیمـیری)

با صدای مـهیب رعد از خواب پرید.لحظه ای چشمانش را بست که تا کمـی آرامش یـابد.باد و طوفان شدید،قطرات درشت باران را محکم بـه شیشـه های اتاق مـی کوبید و اندکی مضطربش مـی کرد.پتویش را کنار ز ود پاهایش را از تحت آویزان کرد و نشست.دستی بـه چشمان خواب آلودش کشید و نگاهی بـه همسرش انداخت.مرد بـه ظاهر خواب بود اما وقتی او به منظور خودش کمـی از پارچ آب مـی ریخت با صدایی خش دارد پرسید: جواب حدس بزن فوتبال پیراهن رعد و برق تو را هم بیدار کرد؟!
زن دوباره بـه مرد نگاه کرد و گفت:صدای وحشتناکی داشت.مرد غلتی درون تخت خواب زد و در حالیکه خمـیازه مـی کشید گفت: نیم ساعت مـی شـه طوفان شروع شده.اما این رعد آخری صدای مـهیبی داشت.مثل اینکه بمب منفجر شد!
زن خواست حرفی بزند کـه صدای رعد دیگری با صدای زنگ خانـه درون هم آمـیخت.زن حیرت زده گفت: شنیدی؟ انگار صدای زنگ بود.
مرد کـه داشت پتو را روی سر خود مـی کشید از تخت پایین آمد و با حالتی مشکوک گوشـهایش را تیز کرد.صدای دوبارۀ زنگ شکی به منظور هیچ کدام باقی نگذاشت.مرد زودتر بخود آمده و ربدو شام سرمـه ای رنگش را از روی مبل راحتی پایین تخت قاپید و در حالیکه آن را رژامـه ی ساده آبی رنگش مـی پوشید با سرعت از اتاق بیرون رفت.زن هم با سرعت ژاکت پشمـی قهوه ای رنگش را روی لباس خواب ساتن یـاسی اش پوشید و به دنبال شوهر دوید.هنوز بـه پله ها نرسیده بودند کـه در یکی از اتاقهای خواب باز شد و ی حدود چهارده ساله با موهای ژولیده و چهره ای مضطرب از آن بیرون آمد.با مشاهده پدر و مادرش با نگرانی پرسید: چی شده؟ کیـه این موقع شب؟
مرد گفت: شاید یکی از همسایـه ها بد حال شده.
بعد بـه راه خود ادامـه داد.زن بـه سمت ش رفت که تا او را آرام کند کـه در اتاقی کـه انتهای راهر قرار داشت باز شد.مردی جوان از اتاقش خارج شد و به سمت آنـها آمد.با تعجب پرسید: انگار زنگ زدند؟
زن با نگرانی گفت: نمـی دونم.بابا رفت درون و باز کنـه.
مرد جوان جلوتر از مادر و از پله ها پایین دوید.نیم نگاهی بـه ساعت شماته داری کـه در امتداد پله ها روی دیوار نصب شده بود انداخت.ساعت نزدیک سه بعد از نیمـه شب بود.به سمت پدر کـه چشم بـه صفحه نمایش آیفون دوخته بود رفت و پرسید: کیـه بابا؟
از مشاهده چهره بهت زده او دلش فرو ریخت.زن و هم حالا کنار آنـها ایستاد بودند و با دلهره چشم بـه دهان مرد کـه رنگ بـه رو نداشت دوخته بودند.زن ناله کرد: چی شده منصور؟
از آیفون تصویری چیزی بجز ریزش تند باران زیر نور چراغ برق دیده نمـی شد.منصور بی آنکه جوابی بدهد انگشتش را روی تکمـه آیفون فشرد و صدای باز شدن درون حیـاط آمد.
-بابا کیـه؟
ک داشت بـه سمت درون ورودی مـی دوید کـه منصور با صدای بلندی گفت،صبرکن ثمره!
با قدمـهای بلند بـه سمت درون رفت ، جواب حدس بزن فوتبال پیراهن زن بی طاقت خود را جلو انداخت و قبل از اینکه او بتواند عالعملی نشان دهد بـه حیـاط دوید.پسر و خانواده هم جلوتر از پدر کـه حالا قدم آهسته کرده بود بیرون دویدند.مرد انگار داشت سعی مـی کرد افکارش را سامان دهد که تا برخورد مناسبی داشته باشد.
به دلیل بارش باران شدید باران هر چهار نفر درون تراس بزرگ زیر بالکن طبقه بالا پناه گرفته بودند و چشم بـه در داشتند که تا شخصی کـه پشت درون بود زودتر وارد شود.در نیمـه باز بود اما هنوزی وارد نشده بود.منصور بی توجه بـه باران بـه استقبال رفت.حالا توانسته بود کمـی خود را بازیـابد و کنترل اعمالش را درون اختیـار بگیرد.درکاملاً باز شد.مادر و بچه ها توانسته بودند سایـه ظریفی را ببینند کـه با چمدانی بزرگ بـه درون خزید.مرد چمدان را از دست او گرفت.همان دم برقی درون آسمان جهید.شبح سیـاه بـه دورن آمد.مرد درون آهنی و سنگین خانـه را پشت سرش بست.صدای رعد تن هر چهار نفر را لرزاند.آن دو کم کم زیر نور کم رنگ چراغ برق کـه از کوچه بـه حیـاط مـی تابید جلومـی آمدند.هر سه بـه تازه وارد خیره شده بودند.ک کـه حس کنجکاوی کلافه اش کرده بود بـه سمت کلید برق دوید و چراغ حیـاط را روشن کرد.با روشن شدن حیـاط وسیع خانـه تازه وارد لحظه ای درنگ کرد.منصور کـه قدمـی جلوتر بود سرش را بـه عقب چرخاند و گفت:بهتره عجله کنی،حسابی خیس شدی .
حالا هر سه نفر مـی توانستند ی باریک و شکننده را ببینند کـه از موهای بلندش آب مـی چکید و با حالت رقت انگیزی بـه سمتشان مـی آمد.ک سرش را پایین گرفته و چهره اش چندان قابل تشخیص نبود.مرد جلوتر از او از پله های عریض بالا آمد و چمدان را بـه دست پسرش داد.زن با حیرت و نگاهی پر از سؤال بـه شوهرش خیره شد.منصور لحظه ای درون چشمان همسرش نگاه کرد.آب دهانش را بـه زحمت فرو داد و خطاب بـه جمع گفت: بهتره زودتر بریم داخل.هوا خیلی سرده.
انگار با این حرف،خودش هم تازه فهمـیده کـه لباس مناسبی بـه تن ندارد و تمام هیکلش خیس آب شده است! و پسر خانواده نگاه مشکوکی بـه کـه حالا چهره رنگ پریده و ظریفش از مـیان انبوه موهای خیس و آب چکان اندکی پیدا بود،انداختند. جواب حدس بزن فوتبال پیراهن زن اما همچنان شوهرش را زیر نظر داشت و به محض ورود بـه خانـه پرسید: جریـان چیـه منصور؟ این کیـه؟
منصور رو بـه کـه چشمان درشت و مورب خاکستری رنگش را مستقیم بـه چهره زن دوخته بود،گفت: شما لباسهای رویی تون رو همونجا درون بیـارید و آویزون کنید...
منظورش از لباس رو شال قهوه ای حریری کـه روی شانـه اش افتاده و بارانی سبزش بود.
سپس خطاب بـه ش گفت: ثمره جان.ایشون را بـه راهنمایی کن.بعد هم اتاق مـیهمان رو نشون بده و تا وقتی صداتون نزدم پایین نیـایید... جواب حدس بزن فوتبال پیراهن یـادت باشـه بابا،چیزی از این خانم نپرس!
مرد جوان حیرت زده پرسید: جریـان چیـه بابا؟! شما این خانم رو مـی شناسید؟
او دستی بـه ته ریشش کشید و به کـه زیر چشمـی همـه آنـها را مـی پایید نگاهی گذرا انداخت و پریشان گفت: نمـی دونم بابا! هنوز نمـی دونم!
با اشاره منصور،ثمره با تردید نگاهی بـه مادرش کـه مستأصل ایستاده بود و حرفی نمـی زد،انداخت و رو بـه گفت: دنبالم بیـایید.
منصور بلافاصله گفت: کورش جان چمدونشون رو براشون ببر! بعد هم برو اتاق خودت ... من حتما با مادرتون حرف ب.
کوروش بی آنکه کلامـی بگوید فرمان پدر را اطاعت کرد.جلوتر از ها از پله ها بالا رفت و چمدان را درون اتاق مـیهمان گذاشت.کنجکاوی امانش را بریده بود اما نمـی خواست مقابل کوچکترش چیزی از بپرسد.
با رفتن بچه ها زن با بی قراری مقابل منصور ایستاد.
- این کیـه منصور؟
منصور کلافه گفت: بذار اول لباسم رو عوض کنم.
به سمت اتاق خوابشان رفت.همچنان کـه لباسهای خیسش را تغییر مـی داد رو بـه همسرش کـه بی قرار و منتظر لبه تخت نشسته و او را نگاه مـی کرد گفت: این ادعای عجیبی داره! اجازه بده من اول باهاش صحبت کنم وقتی مطمئن شدم جریـان رو برات مـی گم.
- خوب مـی دونی کـه طاقت نمـیارم! حالا زودتر حرف بزن!
منصور ژاکت ظریف سیـاه رنگی روی تی شرتش پوشید.کنار همسرش نشست و چشمان تیره اش را بـه چشمان مـیشی او دوخت.چقدر آن چشمـها را دوست داشت و چقدر شاهد باشان بود.احساس مـی کرد تازه چند سالی هست که همسرش کمـی آرام شده و تقدیرش را پذیرفته است.
باور کرده بود کـه او دیگر کمتر بـه دردهایش فکر مـی کند و حالا مـی ترسید همـه چیز دوباره تکرار شود.مـی ترسید ادعای دروغ باشد.خودش هم مـی دانست ترسش غیر منطقی و دور از عقل است،اما وحشت داشتی از درون دشمنی قصد فریبشان را داشته باشد.در خانـه او چیزهای با ارزشی به منظور دزدیدن وجود داشت.اما او حاضر بود تمام ثروتش را بدهد که تا برای همسرش آرامش واقعی بخرد!

- منصور! این قیـافه تو داره منو مـی ترسونـه.حرف بزن.
صدای رعدی کـه دیگر دور شده بود،منصور را بـه خود آورد.مـی دانست چاره ای ندارد و امـیدوار بود ترسش بی مورد باشد.
- فقط حتما قول بدی خودت رو کنترل کنی.
دست همسر را درون دست گرفت و ادامـه داد،این ادعا مـی کنـه... ادعا مـی کنـه... کـه آناهیتاست!
ناگهان دست زن یخ کرد.لبانش لرزید و نفسش درون حبس شد.منصور دست زن را محکمتر فشرد.
- ما حتما منطقی باشیم.هنوز معلوم نیست اون کیـه.ممکنـه بـه هزار دلیل دروغ گفته باشـه.
زن دست آزادش را روی دهانش گذاشت.از شدت هیجان شروع بـه لرزیدن کرده بود و اشکهایش آرام آرام پایین چکید.
- صبا خواهش مـی کنم آروم باش... بذار اول من باهاش صحبت کنم.به من اعتماد کن.تا بـه حال از اعتماد بـه من ضرر نکردی.خواهش مـی کنم عزیزم.
صبا دستش را کمـی پایین آورد اما هنوز از شدت هیجان مـی لرزید.
- کافیـه یک بار با دقت بـه صورتش نگاه کنم.اون وقت مـی فهمم راست مـی گه یـا دروغ.
- تو احساساتی شدی.ممکنـه اشتباه کنی.
- تو هم با من بیـا... من همـین دیشب داشتم قیـافه اش رو تو این سن و سال تصور مـی کردم. مطمئنم اشتباه نمـی کنم.
منصور با خود فکر کرد "پس چیزی فراموش نشده.این مدت انگار صبا یـاد گرفته نقاب بی تفاوتی بر چهره بزند و ما بـه راحتی فریب خورده ایم!"
- صبا یک کم فکر کن.حضوراون اینطور بی مقدمـه و با این حال عجیب،نگرانم کرده.
صبا انگار حرفهای او را نمـی شنید و با خود حرف مـی زد گفت: اون رنگ چشمـهای جهانگیر و فرم صورت مادر اون رو بـه ارث بود... فقط ترکیب لبها و دهانش بـه من رفته بود... یـادت مـیاد منصور! یـادت مـیاد چقدر ناراحت بودم شبیـه جهان و مادرش شده! من مـی شناسمش .
- آدمـها تغییر مـی کنن... اون موقع آناهیتا فقط سه سالش بود.
به ثمره نگاه کن... از بچگی تابحال مدام تغییر شکل داده.یک روز شبیـه من مـی شـه،یک روز شبیـه تو!
صبا مصمم از جای بلند شد و با لحن محکم رو بـه شوهرش گفت: من مـی شناسمش! مطمئنم!
وقتی از اتاق بیرون رفت،منصور چشمـهایش بست و سر را مـیان دو دست فشرد .
صبا پریشان و هیجان زده پشت درون اتاق مـیهمان قدم مـی زد که تا کمـی آرام شود و رفتار معقولتری داشته باشد.اما هرچه بیشتر سعی مـی کرد کمتر موفق مـی شد.شادی اش درون وصف نمـی گنجید و از شدت شوق اشکهایش بی اراده روی صورت مـی چکید.او اطمـینان داشت کـه گمشده اش را یـافته.همان لحظه کـه در تراس چشمش بـه افتاد حس غریب قلبش را لرزانده و نگاهی آشنا درون آن چشمان جسور و خاکستری دیده بود.
منصور بـه دنبال همسرش از اتاق بیرون آمد.مـی دانست ممکن هست صبا بـه کمکش نیـاز داشته باشد.
صبا با دیدن منصور بـه تردیدش غالب شد.اشکهایش را بـه سرعت پاک کرد و چند ضربه بـه در زد.
دقایقی قبل از بیرون آمده بود،با شنیدن صدای درون با سرعت تکمـه های پیراهنش را بست.موهای خیسش را با کش جمع کرد و با بله ای ملایم اجازه ورود داد.
صبا با لبخندی مـهربان و چهره ای مشتاق بـه دورن آمد و منصور هم بـه دنبالش.نیـازی بـه دقت نبود.صبا دوباره بـه گریـه افتاد و منصور بـه وضوح جا خورد.
ک انگار با همان شمایل کودکی بزرگ شده بود.عهای کودکی آناهیتا درون اتاق خوابشان وجود داشت و صورت آن بچه را همواره درون خاطرش نگاه مـی داشت.منصور خیلی خوب آن موهای زیتونی،چشمان مورب شفاف،بینی خوش فرم و لبهای اندک باریک و برجسته را مـی شناخت.به صبا کـه پس از سالها انتظار،گمشده اش را یـافته و او را درون آغوش کشیده بود نگاه کرد و نفس راحتی کشید.با خود فکر کرد چقدر بیـهوده وحشت کرده بود.خواست لبخند بزند.اما وقتی پرده اشک چهره سرد و یخ زده آناهیتا را دید کـه برخلاف صبا کـه پر هیجان و پر سر و صدا گریـه مـی کرد،قطرات اشک با صبر و به آرامـی از چهره بی حرکتش پایین مـی چکید،دوباره ترس بـه سراغش آمد.دستی بـه چشمانش کشید و با تردید آن دو را تنـها گذاشت.به محض خروجش از اتاق پسر و ش را دید کـه با نگرانی بـه انتظار ایستاده اند.
- بابا چی شده؟ چرا گریـه مـی کنـه؟
منصور سعی کرد لبخند بزند.
- طوری نیست بابا.نگران نباش.
کوروش جلو آمد و با صدایی کـه مانند پدرش درون مواقع جدی بودن،بم تر و کلفت تر مـی شد گفت: بابا،چرا بـه ما چیزی نمـی گید؟ این کیـه؟ نصفه شبی اینجا چی کار مـی کنـه؟
منصور درون مـیان فرزندانش ایستاد.دست درون بازوی هر دو انداخت و در حالیکه آنـها را بـه سمت طبقه پایین راهنمایی مـی کرد گفت: بهتره بریم پایین که تا سر فرصت اون رو بهتون معرفی کنم.
منصور درون مـیان فرزندانش ایستاد.دست درون بازوی هر دو انداخت و در حالیکه آنـها را بـه سمت طبقه پایین راهنمایی مـی کرد گفت: بهتره بریم پایین که تا سر فرصت اون رو بهتون معرفی کنم.
وقتی روی مبل های راحتی اتاق نشیمن نشستند منصور با لبخندی گفت: هر دوی شما از سرگذشت مادرتون خبر دارید... مـی دونید کـه چطور شوهر اولش ش رو ازش دزدید مـی دونید کـه من و مادرتون سالها دنبالش مـی گشتیم.در حقیقت وکیل من هنوز هم کم و بیش دنبال آناهیتا مـی گرده.خب... فکر مـی کنم فردا حتما باهاش تماس بگیرم و بگم دیگه زحمت نکشـه.
کورش با دهانی نیمـه باز پرسید: اون چطوری ما رو پیدا کرده؟
ثمره تقریباً فریـاد کشید: یعنی اون منـه!؟
کورش با لبخندی تمسخر آمـیز گفت: دیگه چطوری حتما توضیح داد؟!
ثمره دستانش را با شادی بهم کوفت و خواست بـه سمت پله ها بدود کـه منصور گفت: صبر کن بابا جان! بذار یک کم با مادرت تنـها باشـه... فرصت به منظور آشنایی زیـاده... تو کـه نمـی دونی مادرت چقدر از دوری اون زجر کشیده!
حدود نیم ساعت بعد صبا با چشمانی پف کرده و سرخ و چهره ای کـه شادی عظیمش را با لبخنندی عمـیق نشان مـی داد از پله ها پایین آمد.هر سه با دیدن او از جایشان بلند شدند.ثمره با هیجان بـه سمت مادرش دوید و خود را بـه آغوش او انداخت و گریست.
- خیلی خوشحالم.
کورش هم اشک بـه دیده آورده بود.
- بهتون تبریک مـی گم.واقعا خوشحال شدم.
ثمره از مادر جدا شد و پرسید: بعد م کجاست؟
- سفر سخت و خسته کننده ای داشته.مـی خواست استراحت کنـه.به نظر من هم حتما همـین کارو مـی کرد.یـه کم نگاهش کردم و اومدم پیش شما!
بچه ها لبخند زدند و منصور گفت: از کجا اومده؟ با کی اومده؟ چطوری مارو پیدا کرده؟
صبا با تردید گفت: فقط گفت تنـهایی از آمریکا اومده... قرار شده صبح همـه چیزرو برامون تعریف کنـه.
بعد لبخندی برآورد و ادامـه داد: نمـی دونید چه لهجه شیرین و با مزه ای داره!

طوفان رد شده و فقط بارانی نم نم از آسمان مـی بارید.هوا هنوز ابری بود و طلوع خورشید را کم رنگ کرده بود.صبا سرش را از روی پهن و مردانـه منصور برداشت و به او کـه با چهره ای متفکر بـه نقطه ای نامعلوم زل زده بود نگاه کرد.چین های بلند و ظریفی اطراف چشمان باریک شده مرد را مـی پوشاند و سن شوهرش را بـه یـاد زن مـی آورد.
چیزی کـه صبا هرگز بـه آن اهمـیتی نداده بود و همـیشـه عاشق آن موهای جوگندمـی و چهره مردانـه بود.
- باورت مـی شـه منصور!؟ باورت مـی شـه آناهیتای من چند اتاق اون طرف تر خوابیده؟!
با وجود اینکه نمـی خواست همسرش را نگران کند گفت: اون بـه نظر شکننده و... خاصی مـیاد.
- سالها ایران نبوده... پدری مثل جهانگیر داشته و مـهر مادری رو نچشیده... معلومـه کـه شکننده و خاصی مـی شـه.
- چرا اینطوری بی خبر اومده؟
- جوونای امروزی رو کـه مـی شناسی!
منصور نگاهی از سر تعجب بـه او انداخت و صبا انگار خودش هم مـی فهمـید حرف بی اساسی زده سرش را روی بالش خودش گذاشت و گفت: که تا چند ساعت دیگه همـه چیز رو مـی فهمـیم... فقط حتما صبر کنیم.
- یـادت باشـه با مدرسه تماس بگیری و اطلاع بدی غیبت مـی کنی.
- تو چطور ؟ نمـی ری بیمارستان؟
- مـی رم و زود بر مـی گردم.فکر نکنم آناهیتا که تا ظهر آماده حرف زدن بشـه.
- آره! بچه ام خیلی خسته بود.مـی دونی منصور.توی نگاهش یـه غمـی داره... یـه غمـی کـه انگار بزرگتر از غم بی مادر بزرگ شدنشـه!

فصل دو
در آینـه دست شویی بـه صورت پف کرده اش نگاه کرد.پلکهای سنگینش را روی هم فشرد و چند مشت آب سرد بـه صورتش پاشید.وقتی بـه اتاقش بازگشت از شدت سر درد قرصی خورد و دوباره روی تخت دراز کشید.منصور ساعتی قبل رفته بود و او سعی داشت وقایع شب قبل را باور کند! تن بی قرارش تاب بی حرکت ماندن درون رختخواب را نداشت.بلندشد و با وسواس از مـیان لباسهای خانـه اش بلوز و دامن سرمـه ای ، نباتی انتخاب کرد و پوشید.مقابل آینـه نشست.موهای صاف هایلایت شده تیره اش را کـه بلندیشان که تا روی شانـه ها مـی رسید شانـه زد و پشت سر جمع کرد.کمـی با کرمـهای آرایشی و ماساژ،پف صورتش را خواباند و آرایش کم رنگی روی چهره نشاند.مـی خواست درون نظر ش مادری جوان و زیبا باشد.نمـی دانست او آمده که تا جقدر بماند،اما مـی دانست سالهای بی مادری او را که تا آنجا کـه در توان دارد جبران مـی کند.
از اتاقش بیرون رفت و پاورچین پاورچین خود را پشت درون اتاق ش رساند.کمـی گوش ایستاد.هیچ صدایی بـه گوش نمـی رسید.مسلم بود بعد از آن سفر طولانی خسته باشد و خوابش طولانی شود.
سری بـه اتاق ثمره اش زد.ثمره عشق بزرگش کـه با وجود تمام عزیزی نتوانسته بود جای خالی آناهیتا را برایش پر کند.شاید گاهی حواس او را از گذشته ها منحرف مـی کرد ، اما درون لحظات تنـهایی،آناهیتا بخش عظیمـی از افکارش را بـه خود اختصاص مـی داد.
وقتی از اتاق ثمره بیرون آمد،کورش را دید کـه از دستشویی خارج شد.کورش با دیدن او بـه سمتش رفت و آهسته سلام و صبح بخیر گفت.
- سلام پسرم.صبح تو هم بخیر.تونستی یک کم بخوابی؟
- نـه زیـاد.اتفاقات دیشب اونقدر ناگهانی بود که...
صبا لبخندی زد و گفت: بیـا بریم پایین... من هم هنوز باورم نمـی شـه آناهیتا اینجاست.
هر دو بـه آشپزخانـه رفتند.صبا بـه سمت سماور رفت و با تعجب گفت: بابات چایی دم کرده!؟ چه عجب!
- بی انصاف نباش صبا! اون اگر فرصت داشته باشـه همـیشـه کمکت مـی کنـه.
صبا مشغول ریختن چایی شد.
- اوه! اوه! چه طرفدار پر و پا قرصی!
- شما کـه بیشتر از من طرفدارش هستید!
صبا مشغول چیدن مـیز صبحانـه شد.کورش هم کمکش کرد.وقتی هر دو پشت مـیز نشستند کورش گفت: هیچ حرفی از خودش نزد؟
صبا سرش را بـه علامت نفی تکان داد و لقمـه ای به منظور خودش گرفت.
- بهتره زیـاده سؤال پیچش نکنید.هر چی باشـه اون اینجا احساس غریبی مـی کنـه.بهتره بذارید یک کم خودش را پیدا کنـه.
- مـی دونم کورش جان... حتما خودش بخواد حرف بزنـه... من حس خوبی نسبت بـه این طور اومدنش ندارم.حس مـی کنم موضوع مـهمـی درون بین باشـه.
بعد انگار ناگهان چیزی بخاطرش آمده باشد پرسید: راستی تو امروز نمـی ری سرکار؟
- م بعد از سالها کنار ما اومده چطور مـی تونم برم.تازه مگه من ا ز ثمره کمترم کـه امروز قید مدرسه رو زده.
- خودم بیدارش نکردم.دیشب کـه درست و حسابی نخوابید.امروز نمـی تونست سر حال باشـه. بخصوص کـه اگر مدرسه مـی رفت تمام حواسش تو خونـه مـی مونـه!
ساعت از دوازده ظهر مـی گذشت.عطر خوش قورمـه سبزی با بوی کباب تابه ای زعفرانی درون هم آمـیخته و تمام فضای خانـه را پر کرده بود.صبا با ذوق و شوق آن غذاها را به منظور ش پخته بود که تا پس از مدتها طعم غذای ایرانی را بچشد.مـی دانست مادر شوهرش زیـاد اهل پختن غذاهای پر دردسر نیست و های شوهرش هم بدتر از او هستند.لحظه ای با خود اندیشیده بود شاید جهانگیر همسری ایرانی اختیـار کرده و او به منظور ش غذاهای خوبی پخته.اما احتمال کمـی مـی داد جهانگیر با زنی سنتی ازدواج کرده باشد.
ثمره بیدار شده،صبحانـه اش را خورده،مرتب تر از همـیشـه لباس پوشیده،موهایش را آراسته و در اتاق خودش گوش بـه زنگ بود که تا علائمـی از بیداری ش حس کند.
عقربه های ساعت بـه یک مـی رسید و درست لحظه ای کـه صبا نگران شده و مـی خواست سری بـه آناهیتا بزند،در اتاق او باز شد.
صبا درون پله ها بود کـه صدای پای او و بعد باز و بسته شده درون دستشویی را شنید.خیـالش راحت شد و دوباره راه آمده را برگشت.
ثمره با هیجانی کودکانـه درون اتاقش قدم مـی زد و منتظر بود آناهیتا از دستشویی خارج شود.به محض خروج او با سرعت از اتاقش بیرون رفت و با صدای بلند سلام کرد.
نگاهی سرد و بی تفاوت بـه او انداخت و زیریـا سخنش را داد.ثمره کـه حالات او را بـه حساب معذب بودن مـی گذاشت با لبخندی گفت: دیشب خوب خوابیدی؟
آناهیتا بجای جواب سرش را بـه علامت مثبت تکان داد و بی توجه بـه او بـه سمت اتاقش رفت.
- راستی چیزی لازم نداری؟
تشکری کرد و به اتاقش وارد شد،رفتار او کمـی بـه ذوق ک خورده بود و او کـه خود را به منظور یک احوالپرسی مفصل و روبوسی آماده کرده بود،وا خورده از رفتار با شانـه هایی آویزان بـه مادر و برادرش درون اتاق نشیمن ملحق شد.
کورش با دیدن او کـه درهم و گرفته بـه نظر مـی رسید پرسید: چی شده ثمره؟ مگه بیدار نشد؟
- چرا شد... اما...
صبا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ حالش خوبه؟
- بله،خوبه... فقط یـه خورده... یـه جوریـه!
صبا آرام خندید.
- اون الآن هم تو این کشور احساس غریبی مـی کنـه،هم تو این خونـه.باید درکش کنیم...
کورش ادامـه داد: تازه معلوم نیست چی بهش گذشته!
با آن حرف کورش صبا دوباره نگران شد و به سراغ ش رفت.چند ضربه بـه در زد و وارد اتاق شد.
آناهیتا بلوزی کش باف و شلوار جینی تنگ و خاکستری رنگ پوشیده و جلوی آینـه قدی اتاق موهای بلند و مواجش را شانـه مـی زد.
- سلام.
- سلام عزیزم.خوب خوابیدی؟
لبخندی زودگذر برآورد و تشکر کرد.صبا با مشاهده زیبایی ش از خود بی خود شد.عاطفه مادری اش بـه غلیـان آمد و بی اختیـار ش را درون آغوش کشید و کنار چشمش را بوسید.بغض سنگین بـه گلویش چنگ انداخت و چند قطره اشک از چشمانش چکید. جوان خود را بـه دست مادر سپرد و منتظر شد احساسات مادرانـه اش فروکش کند.
صبا بالاخره دل از او کند و خود را عقب کشید.با دست اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه آرام مـی خندید گفت: من رو ببخش عزیرم.نمـی تونم خودم رو کنترل کنم.
با لحن عادی و لهجه خاص خود گفت: مـهم نیست.مـی تونی راحت باشی!
صبا بـه سادگی ش خندید و بعد درون حالیکه دست دور شانـه های باریک او انداخته بود بـه سمت اتاق نشیمن هدایتش کرد.
کورش و ثمره کـه برای خود پرتقال پوست مـی گرفتند با مشاهده آنـها از جای بلند شدند و چند قدم بـه استقبالشان رفتند.چهره با دیدن آندو کمـی درهم رفت.صبا او را بـه سمت فرزنداش برد و گفت:اینـها و برادر تو هستند!کورش و ثمره.
بعد رو بـه ثمره ادامـه داد: ثمره نمـی خواهی ت رو ببوسی؟
ثمره کـه وجود سرد آناهیتا درون رفتارش تأثیر گذاشته بود با تردید جلو آمد دست درازکرد و وقتی آناهیتا دستش را مـیان دست او گذاشت با جرأت بیشتری دو طرف صورت او را بوسید.اما لبهای را روی گونـه های خود حس نکرد.
صبا هیجان زده گفت:چرا همدیگر رو بغل نمـی کنید؟ چرا غریبی مـی کنید؟شما با هم ید!
ثمره آهسته را درون آغوش کشید و آناهیتا هم با بی علاقگی دست دور شانـه های او انداخت.
وقتی از هم جدا شدند قلب آناهیتا از هیجان آن تماس اجباری بـه شدت مـی تپید و رنگش اندکی پریده بود.کورش متوجه تغییر حال او شد اما به منظور اینکه صبا را ناراحت نکند حرفی نزد و آن حالت را بـه حساب اضطراب و هیجان گذاشت.
آناهیتا وقتی بـه سمت کورش برگشت و با او دست داد.کمـی خود را عقب کشید.از تصور اینکه مجبور باشد درون آغوش او برود حس بدی پیدا مـی کرد و سعی داشت با رفتارش آن حس را بـه کورش منتقل کند.کورش از حالت او خنده اش گرفته بود.صبا هم متوجه حرکت او شد و با لبخند بـه کورش نگاه کرد.کورش دست او را چند لحظه ای بیشتر درون دست نگاه داشت و گفت: بـه اینجا خوش آمدی!
آناهیتا بی آنکه بـه چشمان سیـاه او نگاه کند زیرتشکر کرد و دستش را عقب کشید.
با تعارف صبا همگی روی مبل ها نشستند.صبا درست کنار آناهیتا نشست اما سعی کرد زیـاد بـه او نچسبد که تا ش راحت باشد.
- خب عزیزم.از خودت بگو.
صبا بی طاقت تر از آن بود کـه بتواند صبر کند که تا آناهیتای کم حرفباز کند و از آنچه بر او رفته بود بگوید.پس با سؤالی ساده و معمولی کمـی خود را آرام کرد.آناهیتا دهان خودش ترکیبش را گشود و با کلامـی نا آشنا اما شیرین و جذاب گفت: من دیگه نوزده سالمـه! از بابا جدا شدم... من بـه اندازه کافی بزرگ هستم کـه بتونم تصمـیم بگیرم... به منظور خودم... مـی خواستم شمارو ببینم.
چشمان صبا پر از اشک شده بود و چهره ش را تار مـی دید.
کورش سعی کرد با لحن عادی بپرسد: پدرت مـی دونـه تو اومدی ایران؟

کورش سعی کرد با لحن عادی بپرسد: پدرت مـی دونـه تو اومدی ایران؟
بی آنکه بـه او نگاه کند سرش را بـه علامت مثبت تکان داد و گفت: وقتی مامـی مرد،بابا راحت تر بود کـه من بیـام ایران!
صبا با ناراحتی پرسید: مادر بزرگت فوت کرده؟
متعجب پرسید: چی کرده؟
ثمره خنده اش گرفته بود اما خود را کنترل کرد.کورش گفت: فوت کرده یعنی مرده.
آناهیتا با افسوس آهی کشید و گفت: اوه! بله،بله... اون مرده! چهارده سپتامبر بـه خاطر سرطان مرد... بابا مـی گفت پر از دردسر!
ثمره باز هم خنده اش را فرو خورد و کورش گفت: بعد با این حساب چهل ایشون تموم شده.
سر تکان داد و همانطور با چهره ای ناراحت گفت: بله،بابا مراسم گرفت،بعد من آماده شدم به منظور سفر.
- شما فارسی رو خوب حرف مـی زنید.
- بله! یک کم نمـی فهمم بعضی کلمـه هارو،اما همـیشـه با بابا و ها فارسی حرف زدم.یک کم فرانسه هم از مامـی یـاد گرفتم.توی کالج هم فرانسه یـاد مـی گرفتم.
ثمره گفت: بعد سه که تا زبون بلدی.
- اوهوم! فرانسه نـه بـه خوبی فارسی و انگلیسی.
صبا سعی کرد لحن و حالتش عادی باشد.
- تو و برادر دیگه ای هم داری؟
او عادی تر از صبا سرش را تکان داد
- آره... یـه برادر دارم.ده ساله...
بعد با کمـی حرص ادامـه داد: اون یـه شیطون وحشتناکه! اوه! من اصلا نمـی تونم تحمل کنم!
ثمره اینبار از حالت بیـان جالب او بـه خنده افتاد.کورش لبخندی کمرنگ برآورد. اما صبا نگران بود و با خود فکر مـی کرد او طوری از برادر کوچکترش حرف مـی زند،انگار او پسر همسایـه است!
آناهیتا نگاهی بـه ثمره انداخت و با حالتی جدی گفت: من راست مـی گم!
تو چرا خندیدی!
ثمره کمـی خود را جمع و جور کرد.
- خب راستش تو خیلی با مزه حرف مـی زنی.
- اوه! تو من مسخره مـی کنی؟
چشمان ثمره گرد شد و کورش بـه سرعت گفت :نـه بـه هیچ وجه! اون از طرز صحبت تو خوشش اومده.ثمره مؤدبیـه و هیچ وقتی رو مسخره نمـی کنـه.
ثمره تند تند گفت:آره،راست مـی گه.من قصدم مسخره نبود.
صبا دست آناهیتا را درون دست گرفت و با مـهربانی گفت: شما از این بـه بعد نـه تنـها و برادرید،بلکه حتما با هم دوست باشید و از هم بیخودی ناراحت نشید... از این بـه بعد هر سه تون یواش یواش با اخلاق های هم آشنا مـی شید و من مطمئنم مـی تونید دوستای خوبی به منظور هم باشید.حالا یـه لبخند بزن که تا مطمئن بشم از ثمره دلگیر نیستی.
آناهیتا سعی کرد لبخند بزند و چنان سعیش آشکار بود کـه لبخندش مانند دهن کجی روی لبهایش نمودار شد.کورش و صبا بـه خوبی متوجه نمایشی بودن لبخند شدند.هر دو متعجب بودند کـه آن چرا نمـی تواند مثل تمام هم سن و سالانش راحت لبخند بزند!
با صدای زنگ آناهیتا از درون لرزید! ثمره دستها را بـه هم کوبید و با صدای بلند گفت: بابام اومد.
و بـه سمت آیفون دوید.حواس صبا و کورش بـه آناهیتا بود.آنـها متوجه شدند چطور همان لبخند زورکی از روی صورتش محو شد و اخمـهایش درهم رفت.
منصور با یک جعبه کیک و کیسه ای پر از خرید از درون وارد شد.ثمره کـه برای استقبال از پدر بـه حیـاط دویده بود کیسه بزرگ دیگری را حمل مـی کرد.کورش بـه سمت پدرش رفت و جعبه کیک و کیسه بزرگ را از او گرفت.
منصور با چهره ای خندان بـه سمت صبا و آناهیتا آمد.
- سلام بـه مادر و عزیر.حالتون چطوره؟... دیشب خوب خوابیدی م؟
صبا هم تمام چهره اش مـی خندید اما آناهیتا زحمت یک لبخند جزئی را هم بـه خود نمـی داد و با حالتی نـه چندان خوشایند بـه منصور نگاه مـی کرد.
- خسته نباشید... چه خبره این همـه خرید کردی.
صبا کاملا متوجه خصومتی کـه در چشمان آناهیتا وجود داشت شده بود و مـی خواست با سر و صدا توجه منصور را بـه خود جلب کند. منصور گفت :
- امروز کـه یک روز عادی نیست! ما یک مـهمون عزیز داریم.در حقیقت عزیزی بـه خونـه خودش برگشته و باید امروز یک جشن کوچیک بگیریم و فردا یک جشن حسابی.باید تمام دوست و آشناها بفهمند عزیز سفر کرده ما بالاخره بـه خونـه برگشته.
صبا نگاهی سرشار از قدردانی بـه شوهر انداخت و منصور با همان شادمانی بـه اتاقش رفت که تا برای ناهار آماده شود.
کورش ظروف غذا را درون آشپزخانـه آماده مـی کرد و ثمره خریدها را جابجا مـی نمود.آنان مـی خواستند مادرشان که تا آنجایی کـه ممکن بود از هم نشینی ش بهره مند شود.
کورش بـه ثمره پیشنـهاد داد بهتر هست غذا را بر خلاف همـیشـه کـه در آشپزخانـه مـی خوردند،در سالن پذیرایی صرف کنند.صبا با دیدن تکاپوی بچه ها به منظور چیدن مـیز ناهارخوری خواست بـه کمکشان برود کـه کورش گفت: شما بنشین ما هستیم.شما حتما کنار آناهیتا جان بمونی که تا غریبی نکنـه.
وقتی همـه سر مـیز نشستند منصور ابروها را بالا انداخت و در حالیکه بـه غذاهای خوش رنگ و بو نگاه مـی کرد گفت: بـه به! دست شما درد نکنـه صبا خانم! چه کردی! بلکه بـه هوای آناهیتا جان ما هم یک غذای حسابی بخوریم.
صبا بـه شوخی او اخم کرد و گفت: نـه کـه شما همـیشـه غذاهای بد مـی خوری!
بعد نگاهی بـه آناهیتا کـه کنارش نشسته بود کرد و گفت: این غذاهارو دوست داری؟
کـه تا آن لحظه بـه شدت ساکت مانده بودباز کرد و به گفتن یک "بله" اکتفا کرد.بین کورش و منصور نگاهی معنی دار رد و بدل شد و بعد صبا دست دراز کرد و برای آناهیتا برنج کشید.او با ناراحتی نگاهی بـه بشقابش انداخت و گفت: من نمـی تونم این همـه برنج بخورم! خودم مـی تونم این کار رو انجام بدم.
صبا بـه زحمت لبخندی زد و بشقاب او را با بشقاب خالی خودش عوض کرد.منصور کـه حال همسرش را مـی فهمـید با چهره ای کـه همچنان مـهربان نگاه داشته بود،گفت: ما ایرانیـها رسم داریم وقتی عزیزی کنارمون نشسته براش غذا مـی کشیم.این طوری محبتمون رو بـه هم نشون مـی دیم.
آناهیتا کمـی سالاد به منظور خو کشید و با لحنی حق بـه جانب گفت: ولی این درست نیست! هر حتما همونقدر کـه مـی خواد غذا بخوره.من کـه نمـی فهمم شما الان چقدر غذا مـی خواهید بخورید! این به منظور مـهربانی درست نیست.
کورش نیم نگاهی بـه صبا کـه کمـی سرخ شده بود انداخت.خواست حرفی بزند کـه صبا پیش دستی کرد.
- تو درست مـیگی عزیزم.اما به منظور ما کـه سالها با این رسم و رسوم زندگی کردیم سخته کـه طور دیگه ای رفتار کنیم.همونطور کـه حالا پذیرفتنش به منظور تو سخته!
آناهیتا نگاهی بـه چهره پر از مـهر مادر انداخت،لبهایش را کمـی جمع کرد و به نشانـه موافقت سر تکان داد.
تمام غذایی کـه او خورد کمـی سالاد،چند قاشق قورمـه سبزی و تکه ای کوچک کباب بود.بعد هم مثل اینکه همـیشـه از آن غذاها مـی خورده مؤدبانـه تشکر کرد و با گفتن اینـه مـی رود کمـی استراحت کند بـه اتاقش رفت.
با رفتن او ثمره نفس عمـیقی کشید و در حالیکه چند قاشق خورش پشت سر هم روی برنجش مـی ریخت گفت: ناراحت نشیدها.اما تحمل این بزرگتر یک کمـی سخته! من کـه نفهمـیدم چی خوردم .

تحمل این بزرگتر یک کمـی سخته! من کـه نفهمـیدم چی خوردم..
صبا با چهره ای متفکر کمـی به منظور خود آب ریخت.منصور گفت: این طور کـه معلومـه فقط با زبون مادریش آشنایی داره.زیـاد بـه رفتار ایرانی ها وارد نیست.این مسائل طبیعیـه،کم کم جا مـی افته.
کورش با دقت بـه چهره صبا نگاه مـی کرد و امـیدوار بود آن کم انعطاف زودتر مـیانشان جا بیفتد.

کورش کـه حضورش را درون خانـه بیـهوده مـی دید بعد از ناهار بـه شرکت رفته بود.ثمره اتاقش را مرتب مـی کرد و منصور کـه شب قبل تقریباً اصلاً نخوابیده بود،خوابید.اما صبا گوشی تلفن را بـه دست گرفته و به تمام دوستان و آشنایـان خبر پیدا شدن ش را مـی داد و آنـها را به منظور شام فردا شب دعوت مـی کرد.هنوز یک ساعت نشده گوشی را زمـین گذاشته بود کـه زنگ درون خانـه بـه صدا درآمد.برای اینکه منصور بیدار نشود با سرعت از آشپزخانـه بیرون رفت.از آیفون تصویری چهره ذوق زده زنی هم سن و سال خودش و ش بودند پیدا بود.با لبخند گوشی را برداشت و گفت: بالاخره طاقت نیـاوردید! بیـایید تو اما سر و صدا نکنید منصور خوابه.
تکمـه را فشرد.زن و با شتاب وارد خانـه شدند و با وجودیکه قرار بود سر و صدا نکنند،بی قرار پرسیدند: کو؟ کجاست؟
زن دست روی قلبش گذاشت و گفت: وقتی خبر رو بهم دادی نزدیک بود از خوشحالی غش کنم!
صبا درون حالیکه مـی خندید و سعی داشت آنـها را آرام کند،هر دو را بـه سمت آشپزخانـه برد که تا صدایشان بـه طبقه بالا نرود.همان لحظه ثمره هم درون آمد و با دیدن آن دو با خوشحالی هر دو را بوسید.
- سلام جون! اومدید م رو ببینید؟
- آره. بعد کو؟
صبا بـه سرعت گفت: فکر کنم خوابیده.سفر سختی داشته.
ثمره رو بـه گفت: سلام راحله،طاقت نیـاوردید؟!
و خواست حرفی از آناهیتا بزند اما مراعات مادرش را کرد و چیزی نگفت.
- اگه منـه و خون من توی رگهاش جریـان داره،خستگی راه زود از تنش درون مـی ره،پاشو ثمره برو صداش کن.
ثمره بلند شد.اما صبا گفت: نـه ثمره صبر کن! گوش کن صنم جان،اون سالها ایران نبوده... فرهنگ ما با فرهنگ آمریکاییـها خیلی فرق مـی کنـه.بهتره اجازه بدیم راحت باشـه.نباید زیـاد دور و برش رو شلوغ کنیم.صبر کن که تا خودش بیـاد پایین.
صنم با ناراحتی روی صندلی نشست و راحله گفت: جون راست مـی گه .نباید ناراحتی بشی.اون طفلک که تا به حال ایران رو ندیده با مردمش آشنایی نداره،تازه کمـی هم بخاطر دیدن مادرش شوکه شده.بهتره زیـاد هیجان زده برخورد نکنیم... راستی ، کورش کجاست؟
- رفت شرکت.
صنم گفت: وا ! حالا چه اجباری بود امروز بره؟
- بعد از ناهار رفت.کار داشت.حالا هم بجای اینکه دلخور بشی پاشوو زنگ بزن مجید و رامـین هم بیـان شام دور هم باشیم.
- نـه،دیگه اون باشـه به منظور فردا.ما هم یکی دو ساعت مـی مونیم و مـی ریم.رامـین کـه از دانشگاه برگرده کلید نداره.
- بعد یـه چایی دم کنم،اگر آناهیتا که تا نیم ساعت دیگه پایین نیومد خودم مـی رم دنبالش... مـی دونی یک کم غریبی مـی کنـه نمـی خوام تحت فشار باشـه.
صنم بالاخره لبخند زد.
- مـی فهمم چی مـیگی.ما کـه شونزده سال صبر کردیم،نیم ساعت هم روش!
نیم ساعت گذشت.ساعت بـه چهار بعد از ظهر نزدیک مـی شد اما خبری از آناهیتا نبود.صبا سومـین چایی اش را نوشید و گفت: شما برید توی اتاق من مـی رم بالا صداش مـی کنم.
به محض خروج صبا،صنم رو بـه ثمره کرد و پرسید: بگو ببینم آناهیتا چطوریـه؟
ثمره شانـه بالا انداخت و گفت: زیـاد خونگرم نیست.اما خیلی خوشگله! نمـی شـه باهاش تعارف کرد...! انگار از رسم و رسوم ایرانی ها زیـاد خوشش نمـیاد.. فارسی رو هم خوب حرف مـی زنـه ،اما لهجه با مزه ای داره.انگار همـه کلمـه ها رو توی دهنش مـی چرخونـه! معنی بعضی کلمـه ها رو هم نمـی دونـه.مثلا نمـی دونست "فوت" یعنی چی.
صنم گفت: حالا روز اولی چرا معنی فوت رو پرسید؟
- گفت مادر بزرگش مرده، پرسید "فوت کرده؟" و اینجوری شد کـه فهمـیدیم معنی فوت رو نمـی دونـه.

صبا چند ضربه درون زد و گوش ایستاد.صدای ضعیف آناهیتا بـه گوشش رسید.
- یک کم صبر کن.
صبا چند لحظه ای منتظر شد و دوباره درون زد.
- حالت خوبه آناهیتا؟
ناگهان درون به رویش باز شد.چهره کمـی بر افروخته بود و نفس نفس مـی زد.
- چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟
- داشتم نرمش مـی کردم!
صبا کمـی متعجب شد و گفت: توی اتاق؟! اگر خواستی مـی تونی توی حیـاط راحت بدوی و نرمش کنی.
- ممنون. با من کار داشتید؟
- آه! بله. و ات اومدند دیدن تو.اونـها خیلی خوشحال بودند و زودتر از بقیـه پیداشون شده... فکر کنم مادر بزرگ و داییت هم که تا یکی دو ساعت دیگه سر وکله شون پیدا بشـه.
چهره کمـی درهم رفت اما چیزی نگفت و به دنبال صبا حرکت کرد.
- آناهیتا جان! مـی دونم هنوز خسته ای و احساس غربت مـی کنی.جای شب و روزت هم عوض شده و این کلافه ات کرده اما ازت خواهش مـی کنم یک کم تحمل کنی.. حتما به ما حق بدی کـه اینقدر بخاطر دیدن تو اشتیـاق داشته باشیم.شونزده سال انتظار کشیدیم.. بخصوص من... شونزده سال تموم چشمم بـه در و گوشم بـه زنگ بود که تا خبری از تو برسه حتی نذاشتم مادرم خونـه اش را بفروشـه که تا مبادا اگر روزی خواستی من رو پیدا کنی دچار دردسر بشی... همـیشـه ته دلم امـیدوار بودم دل پدرت بـه رحم بیـاد و باعث دیدارمون بشـه.
- بابا هیچ وقت فکر نمـی کرد شما من رو بخواهید!
صبا حیرت زده مـیان پله ها ایستاد بـه صورت ش کـه حالا بالاتر از او قرار داشت نگاه کرد و نالید: پدرت تو رو از من دزدید! درون حالیکه مـی دونست چقدر بـه تو وابسته ام.چطور فکر نمـی کرد من تورو بخوام!؟
- اون مـی دونست شما همـیشـه عاشق منصور بودید.خواست من مزاحم شما نباشم.

اشک درون چشمان صبا حلقه زد و فریـاد حبس شده اش که تا آستانـه حنجره رسید.در حالیکه کلمات را بـه سختی ادا مـی کرد گفت: اون چطور تونسته احساسات تو رو نسبت بـه من خراب کنـه.
محکم و شمرده گفت: شاید شما منو خواسته بودید... اما عاشق منصور بودید... و هنوز هم هستید.
صبا با تمام قوا تلاش مـی کرد خوددار باشد و به گریـه نیفتد.به یـاد روزهای نخستی افتاد کـه جهانگیر کوچکش را از او دزدیده بود.وقتی آن خبر را شنید از شدت شوک مدتی درون بستر افتاد و بعد چنان از لحاظ روحی آسیب دید کـه به روانکاو نیـاز پیدا کرد،کم کم امـید بـه یـافته شدن آناهیتا و عشق منصور او را بـه زندگی بازگرداند اما هر جا بود با خود فکر مـی کرد حالا ش کجاست؟ چه مـی کند؟ چه مـی خورد؟ آیـا بیمار است؟ آیـا اصلا زنده هست و بعد ناگهان چیزی ته دلش خالی مـی شد و بغض مـی کرد و از نظر اطرافیـان بی مقدمـه درون خود فرو مـی رفت و دیگر صبای همـیشگی نبود.هرگز درون زندگی یک لحظه شاد واقعی نداشت و جای فرزند گم شده اش را کنارش خالی حس مـی کرد.چطور آناهیتا این مسائل را نمـی فهمـید،شاید بـه این دلیل کـه مادر نبود.شاید بـه دلیل اینکه که تا به حال عزیزی را گم نکرده بود.زمانیکه از هم جدا شدند او فقط سه سال داشت و به طور حتم آن وابستگی عمـیقی را کـه صبا نسبت بـه او داشت او نسبت مادر حس نمـی کرد و با وجود مادر بزرگ،پدر و ها آن وابستگی طبیعی یک سه ساله بـه مادر هم کمرنگ شده بود.
آناهیتا با مشاهده چهره مادر متوجه شد او را آزرده،اما باز هم نمـی دانست این آزردگی که تا چه حد مـی تواند عمـیق باشد.برای اینکه زودتر بـه بحث خاتمـه دهد با خونسردی گفت: اما دیگه مـهم نیست! من اینجا هستم حالا! ما حتما گذشته رو فراموش کنیم!
صبا بـه حالتی عصبی نفسی عمـیق کشید و گفت: ما حتما خیلی جدی راجع بـه گذشته صحبت کنیم.اما نـه حالا... سر فرصت.من و تو حرفهای زیـادی داریم کـه باید با هم بزنیم.فقط چیزی کـه برام مـهمـه بدونی اینـه کـه من همـیشـه تو رو دوست داشتم و از دوریت رنج کشیدم... و بزرگترین آرزوم تو زندگی این بود کـه دوباره کنارم باشی.
با صدای صنم کـه صبا را بـه نام مـی خواند بـه خود آمد.سریع دو قطره اشکی را کـه تا پایین چشمـهایش آمده بود پاک کرد.دست آناهیتا را گرفت و فشرد و هر دو همگام با هم باقی پله ها را طی د.
صنم و ش با دیدن آن دو از جای خود بلند شدند و به سمتشان آمدند.صنم بـه شدت احساساتی شده بود و علی رغم قولی کـه داده بود.آناهیتا را محکم درون آغوش فشرد و گریست.آناهیتا معذب شده و مانند چوب خشکی درون مـیان حلقه دستان او اسیر شده بود و قدرت هیچ عالعملی نداشت.صنم درون مـیان گریـه پشت سر هم حرف مـی زد و راحله و صبا با نگرانی فکر مـی د چگونـه مـی توانند او را از آناهیتا جدا کنند.
- الهی قربونت بره... الهی بمـیرم به منظور دل مادرت... اگه بدونی بی تو چی کشید! اگر بدونی چند سال اول همـه ما چه مکافاتی کشیدیم... آخ! جون.آنیتا جون ! چقدر هم بزرگ و خانم شدی...
بالاخره راحله طاقت نیـاورد و با تشر گفت: ! کافیـه دیگه... شما داری آناهیتا جون رو ناراحت مـی کنی.
صنم بلافاصله بـه خود آمد و کمـی عقب کشید.اما گریـه اش تمامـی نداشت.برای اینکه بر خود مسلط شود بـه دستشویی رفت که تا آبی بـه صورتش بزند و کمـی آرام بگیرد.با رفتن او راحله جلو آمد.دست آناهیتا را بـه گرمـی فشرد و بوسه ای آرام از گونـه اش برداشت.
- خلی خوشحالم کـه مـی بینمت.فکر نمـی کنم من رو یـادت بیـاد.من راحله هستم.. اون موقع ها کـه کوچیک بودی خیلی دوست داشتم با تو بازی کنم و موهای تابدارت رو برات درست کنم.
آناهیتا با لبخندی خشک گفت: نـه... یـادم نمـیاد.
- حق داری.تو فقط سه سالت بود اما من هفت سالم بود .درست یـادمـه کلاس اول بودم و تو یکبار دفتر مشقم رو پاره کردی...
من اون روز خیلی گریـه کردم و آرزو کردم دیگه هرگز نبینمت! وقتی کـه رفتی دلم خیلی برات تنگ شد... اونوقت تازه فهمـیدم آرزوی خیلی بدی کردم.حتی که تا چند سال عذاب وجدان داشتم و فکر مـی کردم بخاطر آرزوی من رفتی!
آناهیتا کـه تحت تاثیر کلام بی ریـای راحله قرار گرفته بود با چهره ای گرفته و چشمانی غمگین بـه او نگاه کرد و آرام گفت: کاش همـه آرزوها این قدر زود واقعی مـی شد.
راحله کـه مـی دید همـه را با حرفهایش سر پا نگه داشته با لبخند تعارف کرد روی مبلها بنشینند. بعد خودش روی مبلی نزدیک آناهیتا نشست و صبا هم طرف دیگر او.سخن آناهیتا صبا را بـه فکر انداخته بود و لحن غمگین و گله از آرزوهای بر آورده نشده به منظور ی بـه سن و سال او کمـی غیر عادی بـه نظرش مـی رسید.از نظراو قلب یک نوزده ساله حتما لبریز از امـید و آرزو مـی بود.حتی اگر روزهای چندان خوشی را پشت سر نگذاشته بود،راه به منظور او باز و طولانی بود و در آن راه دراز باق عمر مـی توانست خیلی کارها انجام دهد.پس چرا آن چنان ناامـید حرف مـی زد؟!

صنم و راحله حدود یک ساعت دیگر ماندند و بعد با گفتن اینکه رامـین پشت درون مـی ماند بـه خانـه بازگشتند.هنوز ده دقیقه از رفتن آنـها نمـی گذشت کـه باز زنگ خانـه بـه صدا درون آمد و اینبار کورش همراه دایی و مادر بزرگش وارد شدند.
مادر بزرگ از وقتی خبر را شنیده بود کم و بیش اشک مـی ریخت و آنقدر پاپیچ پسرش شده بود کـه او بـه ناچار کار را کمـی زودتر تعطیل کرده و همراه کورش مادر را بـه دیدار نوه یـافته شده اش آورده بود.او با وجود سفارشـهای کورش و صبا با دیدن آناهیتا مانند صنم از خود بی خود شد و چند دقیقه ای او را درون آغوش فشرد و چندین مرتبه صورتش را بوسید.
وقتی صبا شانـه هایش را ماساژ داد و آرام او را از آناهیتا جدا کرد، حس کرد تنفسش راحتتر شده و بی اختیـار نفس بلندی کشید کـه توجه همـه را جلب کرد.برای توجیـه خود با سادگی ذاتی اش گفت: مادر بزرگ با ماچ هایش مثل این بود کـه داشت من رو تو دریـای ماچ... ام ... چی مـی شـه... توی دریـا... آها! غرق مـی کرد!
از کلام صریح و طرز بیـان و لهجه خاص او همـه حتی مادر بزرگ بـه خنده افتادند.
ثمره درون مـیان خنده گفت: دایی نوید مـیگه ماچ های مـهین مثل بادکش مـی مونـه.
صبا بـه ثمره چشم غره رفت اما مـهین با خنده اش بـه او فهماند کـه ناراحت نشده.آناهیتا پرسید: چی چی کش!؟
نوید درون مـیان خنده گفت: بادکش.قدیمـها توی یک کاسه یـا لیوان شمع مـی سوزوندند که تا هوای اون خالی بشـه.بعد بلافاصله کاسه یـا لیوان رو روی پشت آدم مـی ذاشتند و اون تکه از گوشت و پوست کمـی توی کاسه کشیده مـی شد و...
آناهیتا با اخمـهایی درون هم گفت: اوه! من نفهمـیدم شما چی گفتی! یعنی چی؟ ماچ چه ربطی بـه کاسه داره؟! فکر کنم حرف خوبی نباشـه!
صبا کـه خنده اش با لبخندی کمرنگ بـه پایـان رسیده بود گفت:
تو درستی مـیگی عزیزم! حرف خوبی نیست.
نوید کـه هنوز مـی خندید با پاهای بلندش چند قدم بـه سمت آناهیتا آمد و گفت: حالا مـی شـه من هم یک احوالپرسی با زاده عزیزم داشته باشم؟
دست او را محکم و گرم فشرد،خم شد و پیشانی اش را بوسید.
آناهیتا از همان لبخندهای خشکی کـه حالا جزء یکی از حالات شناخته شده او به منظور خانواده بود،برآورد و دوباره سر جای خود نشست.همانطور کـه صبا تلفنی از مادر و برادرش خواسته بود.آنـها سوالی درون مورد چگونگی حضور او درون آنجا نپرسیدند و از ترس اینکه او را برنجانند یـا حرف بی موردی بزنند هیچ اشاره ای هم بـه گذشته ها نمـی د.
با حضور منصور،جمع کامل شد،اما بـه نظر مـی رسید کـه آناهیتا دیگر راحت نیست.ساکت تر شده و مدام درون جایش تکان مـی خورد.همـه از گوشـه چشم رفتار او را زیر نظر داشتند و بالاخره نوید طاقت نیـاورد و رو بـه آناهیتا گفت: گویـا که تا حالا فقط توی خونـه بودی و حتی کوچه رو هم ندیدی!
صبا گفت: هنوز بیست و چهار ساعت نشده کـه آناهیتا اومده... مسیر طولانی و وارونـه شدن ساعت خوابش خسته و کلافه اش کرده.فکر کنم اولین سفرش بـه مشرق زمـین باشـه.
و نگاهی پرسشی بـه او انداخت. آناهیتا کمـی لبهای بهم قفل شده اش را بـه نشانـه جواب مثبت کج کرد و گفت راسش غیر از فرانسه بـه کشور خارجی دیگه ای سفر نکردم.
مـهین گفت: لابد به منظور دیدار اقوام ژانت خانم رفته بودید.
- اوهوم! برادر مامـی مرده بود.رفتیم اون رو دیدیم...توی تابوت! چهار ماه کـه شد مامـی هم مرد!
مـهین حیرت زده پرسید: بخاطر غصه مرگ برادرش مرد؟!
- نـه! به منظور سرطان مرد.
بعد با بعض ادامـه داد: مامـی بیچاره... اون عاشق هاش بود! مـی گفت وقتی جوون بود.مثل سوفیـا لورن بود! خیلی ی! بابا بزرگ عاشق های مامـی ژانت شده بوده .وقتی یکی رو ب اون خیلی غصه خورد! مـی گفت اگر دستش رو مـی ب بهتر از اش بود.
وقتی جمله آخر را مـی گفت بـه حالت برش کنار اش خطی فرضی کشید.ثمره از حرفهای او هم خنده اش گرفته بود و هم خجالت زده سر بـه زیر داشت.کورش کمـی سرخ شده بود و منصور و نوید سعی داشتند عادی برخورد کنند و خیلی راحت بـه حرفهای او راجع بـه مادر بزرگش گوش مـی د! مـهین اما متعجب بود و در عین حال سعی داشت مانع خندیدنش شود و صبا با نگاه مستقیم بـه آناهیتا بـه این فکر مـی کرد کـه چگونـه مسیر بحث را تغییر دهد.
- خب... خدا رحمتش کنـه.
همـه اهسته جمله او را تکرار د و آناهیتا با افسوس سر تکان داد.منصور گفت: فکر کنم پدر بزرگت خیلی وقته کـه فوت کرده.
وقتی از جانب منصور مورد خطاب قرار گرفت جدی تر شد و با وجودیکه سعی مـی کرد محکم حرف بزند بـه لکنت افتاد.
- آها... اوهوم... مرده! من د... دوازده ساله بودم.
منصور گفت: حتما پدرت بخاطر مرگ پدر مادرش خیلی غصه خورد!
چهره آناهیتا درهم رفت،نگاهش بـه گلدان روی مـیز دوخته شد و در جواب منصور فقط آهسته سری تکان داد.
کورش گفت: چقدر از مرده ها حرف زدیم... آناهیتا دوست داری دوری این حوالی بزنیم . ثمره و دایی و نوید هم مـی آیند.
آناهیتا شانـه بالا انداخت و گفت: کجا؟
کورش اینطور توضیح داد: بریم کمـی این اطراف رو تماشا کنیم.با ماشین من،همراه دایی و نوید و ثمره.
او باز هم شانـه بالا انداخت و باشـه ای گفت.
نوید گفت: بعد زود برید حاضر بشید کـه بریم.
آناهیتا گفت: من حاضرم!
- عزیز من اینجا ایرانـه.نمـی شـه کـه اینطوری بری بیرون.
او با دست بـه پیشانی اش کوفت و گفت: I forgot that,oh
.توی airport بـه من گفتن!
ثمره گفت: بریم یکی از پالتوهای رو بت بدم.
صبا بلافاصله گفت: اون پالتو سرمـه ایـه کـه برام تنگ بود رو بهش بده.فکر کنم بد نباشـه.
آناهیتا با اخم گفت: من بارونی دارم!
- مـی دونم عزیزم،کثیف بود دادم منصور برد خشک شویی.
- کجا؟
- دادم بیرون تمـیزش کنند.
بعد رو بـه نوید ادامـه داد: حالا کـه دارید مـی رید بیرون ، بهتره یک پالتو و چند که تا شال و روسری به منظور گلم بخرید.
ثمره با خوشحالی از جا جهید.
- مـی ریم خیـابون ایران زمـین.اونجا چندتا پاساژ خوب داره.
آناهیتا گفت: نـه،لازم نیست.من لازم ندارم.
کورش گفت: اتفاقا لازم داری.فکر کن ت داره بهت هدیـه مـی ده.
او باز هم شانـه بالا انداخت و گفت: ok ! اشکالی نداره!
وقتی آناهیتا و ثمره به منظور آماده شدن بالا رفته بودند نوید ناگهان با صدایی آرام شروع بـه خندیدن کرد.
- ولی واقعا حیف شد ژانت خانم مرد! طفلک!
مـهین هم خندید و گفت: الهی قربون نوه ام برم چقدر ساده و با نمکه! طوری درون مورد قشنگی های مادر بزرگش حرف مـی زد انگار درون مورد چشم و ابروش مـی گفت!
کورش کـه دوباره کمـی سرخ شده بود با ناراحتی گفت: صبا جان حتما حتما قبل از مـهمونی فردا تو جیـهش کنی دیگه از این مزخرفات نگه.فقط کافیـه جلوی مـهمونا از این حرفها بزنـه که تا مسخره همـه بشـه و ما رو دست بندازند.
صبا با حوصله گفت: نگران نباش من باهاش حرف مـی .اما مطمئن باش دیگران هم موقعیت اون رو درک مـی کنند.اکثر اونا خودشون بـه خارج از کشور سفر د و قوم و خویش توی خارج از کشور دارند.این مسائل طبیعیـه.
نوید کـه هنوز چهره اش مـی خندید گفت: اما حیف شد.اون موقع کـه ژانت خانم ایران بود من بچه بودم و چیز زیـادی یـادم نمـیاد! صبا بـه اعتراض مشتی آهسته حواله بازوی برادر کرد.منصور بـه حرفهای او لبخند زد.اما تمام فکرش پی حالات مشکوک مـیهمان تازه شان بود.در اتاق خواب،منصور ده تراول چک شمرد و به دست کورش داد.صبا گفت: این همـه لازم نیست.
- چرا لازمـه.من دوست دارم من و تو چند که تا هدیـه بـه مون بدیم...
خب کورش بهتره شام بیرون بخورید... به منظور خودت و ثمره هم هر چی لازم داشتید بخرید.
- من کـه چیزی لازم ندارم.
صبا گفت: به منظور مـهمونی فردا شب یک پیراهن و کراوات تازه به منظور خودت بخر.
- همونایی کـه دارم خوبه.تازه نمـی خوام زیـاد خوش تیپ بشم ممکنـه برام دردسر درست بشـه!
صبا خندید.منصور هم لبخند زد و گفت: همـین طوری هم ما کلی دردسر داریم پسرم،ربطی بـه پیراهن و کراواتمون نداره!
صبا بـه اعتراض گفت: کورش از خودش حرف مـی زد.تو چطور خودت رو با پسر بیست و هشت ساله ات مقایسه مـی کنی؟!
منصر کمر صافش را صاف تر کرد و گفت: من از اون هم جوونترم خانم!
- ! یـه دقیقه بیـا.
ثمره بود کـه از اتاقش او را صدا مـی زد.با خروج صبا از اتاق چهره منصور ناگهان جدی شد و آرام گفت: کورش خیلی مراقب رفتار آناهیتا باش.
- شما هم حس کردید بابا! اون یـه طور خاصیـه.
- سعی کن خیلی حرفه ای از زندگیش چیزهایی بفهمـی.شاید لازم باشـه از نوید هم کمک بگیری.فقط حتما مراقب باشی خیلی عادی باشید.اگر بفهمـه منظورتون چیـه ممکنـه جبهه بگیره.من نمـی دونم اون جهانگیر دیوونـه با این چه رفتاری داشته و چه حرفهایی از ما بهش زده... وقتی نگاهم مـی کنـه حس مـی کنم دلش مـی خواد سر بـه تنم نباشـه!
- بـه هر حال شما شوهر مادرش هستید.نمـی تونـه بـه این زودی نظر خوبی نسبت بـه شما داشته باشـه.من مطمئنم وقتی شناخت بیشتری از شما پیدا کرد رفتارش بهتر مـی شـه.
- من تعجب مـی کنم چرا جهانگیر هیچ تماسی با ما نگرفته.
- شماره مارو از کجا بیـاره؟
- شماره مـهینت رو داشت.مـی تونـه با یک پیگیری کوچیک شماره جدیدشون رو پیدا کنـه... عجیب اینـه کـه حتی این هم تماسی با پدرش نگرفته که تا خبر سلامتی اش رو بده.من حس خوبی نسبت بـه این قضیـه ندارم.
- یعنی شما فکر مـی کنید کـه اون فرار کرده.
- نمـی دونم.شاید.
- من هم همـین فکر رو مـی کنم... فقط موندم مارو از کجا پیدا کرده!
منصور دوری درون اتاق زد و با کلافگی گفت: وای! من کـه گیج شدم... به منظور صبا نگرانم.مدام مراقب رفتار دیگران با آناهیتا و عالعمل های اونـه...
- نگران نباشید... بالاخره یـه راهی به منظور حرف کشیدن از این پیدا مـی کنیم.
دقایقی بعد نوید و کورش درون کوچه،درون پژوی جی ال اییشمـی رنگ نوید انتظار ثمره و آناهیتا را مـی کشیدند.
چشم هر دو بـه در بود و با هم درون مورد اینکه چگونـه مـی توان اعتماد آناهیتا را جلب کرد صحبت مـی د کـه ها از خانـه خارج شدند.نوید پوزخندی زد و گفت: از قیـافه اش پیداست کـه هیچ از لباسهایی کـه پوشیده خوشش نمـیاد.
نوید درست حدس زده بود.پالتوی بـه نسبت گشاد پائیزه ای کـه تا یک وجب زیر زانوهایش مـی رسید با شلوار جین تنگ و کوتاه و چکمـه های اسپرتش هماهنگی نداشت.شال نازک آبی رنگی را کـه روی سر انداخته بود،چنان شل و ول بود کـه از خانـه که تا ماشین دو بار از سرش افتاد.کورش غرشی کرد و زیرگفت: امـیدوارم بتونم با این توی خیـابون دووم بیـارم!
نوید امـیدوارانـه گفت: کم کم عادت مـی کنـه... یـادت باشـه اون کجا بزرگ شده.تو خودت اگر این شال رو تونستی روی سرت نگه داری من تمام حقوق یک ماهم رو بـه تو مـی دم!
کورش پوزخند زد و نوید از تصور او درون حالیکه شال بـه سر دارد بـه خنده افتاد.
- راستی کـه قیـافه ات دیدنی مـی شـه.
با نشستن ها درون ماشین،نوید خنده اش را جمع کرد و گفت: فکر کنم بد نباشـه دنبال راحه رو هم بریم.اون به منظور خرید مـی تونـه کمک خوبی باشـه.نظرت چیـه آناهیتا.
آناهیتا شالش را کـه دوباره روی شانـه ها افتاده بود روی سر کشید و گفت:ok!. اشکالی نداره... فقط یـه چیز! مـی شـه من رو آنیتا یـا آنی صدا بزنید.من این طوری عادت دارم کـه صدا ب.
- عادت دارم کـه صدام بزنند! ok! خوب... باشـه ما هم آنی یـا آنیتا صدات مـی زنیم. خیلی هم راحتتره.
سپس نوید با راحله تماس گرفت و از او خواست زودتر آماده شود کـه به دنبالش بروند.
در طول راه تمام حواس کورش از آینـه بغل بـه آناهیتا بود و متوجه شد او اکثر اوقات درون خودش فرو رفته و بجای آنکه خیـابانـها را تماشا کند مشغول فکر است.
بالاخره آنـها راحله را هم سوار د و راهی مرکز خرید شدند .صبا بـه ثمره سفارش کرده بود به منظور مـیهمانی فردا شب حتما یک دست لباس به منظور خودش و آناهیتا بگیرند چون ممکن بود آناهیتا لباس مناسبی همراه خود نیـاورده باشد.
به خواهش آنیتا ابتدا برایش یک پالتوی پائیزه گرفتند که تا از آن پالتوی سرمـه ای بـه قول خودش بی ریخت راحت شود.بعد کیف و کفش و بعد چند روسری و شال و آخر به منظور انتخاب لباس مجبور شدند بـه دو،سه پاساژ دیگر سر بزنند.
لباسهایی کـه آناهیتا انتخاب مـی کرد همـه بدون یغه و آستین و بسیـار تنگ بودند و راحله سعی داشت طوریکه او ناراحت نشود بـه او بفهماند آن لباسها مناسب مـیهمانی فردا نیست.کورش از شدت خشم از آنـها فاصله گرفته و همراه نوید چند قدم عقب تر مـی آمد که تا دیگر لباسهای انتخابی خوانده اش را نبیند.اما دیگر تحمل آناهیتا تمام شد و با ناراحتی رو بـه راحله گفت: من نمـی فهمم چرا تو حتما برای من انتخاب کنی؟!من خودم هر چی بخوام مـی خرم.پول هم دارم! بـه کمک تو احتیـاج ندارم.
راحله کـه از شنیدن آن حرفها بـه آن صراحت جا خورده بود درون حالیکه سعی مـی کرد آرام باشد گفت: ببین عزیزم...
- من عزیز تو نیستم! ما فقط چند ساعت با هم آشنا هستیم.چطور من عزیز تو شدم بـه این زودی!؟
نوید کـه اوضاع را ناجور مـی دید با سرعت بـه سمت آنـها رفت و گفت: چی شده ها!؟ مشکلی پیش اومده؟
راحله بـه سرعت گفت : چیزی نیست.آنیتا یکم ختسه شده!
آناهیتا با همان حرص گفت: اوه،بله من خیلی خسته شدم! این قدر به منظور خ یک لباس که تا حالا راه نرفته بودم! من خودم تنـها مـی خرم.اون هم با پول خودم!
راحله با ناراحتی لبخندی مصنوعی برآورد و گفت: باشـه،من دیگه اظهار نظر نمـی کنم.
کورش با نیم نگاهی بـه چهره راحله دریـافت او چقدر دستپاچه و ناراحت است.پنـهانی اشاره ای بـه نوید کرد و گفت: ما مـی ریم به منظور ثمره لباس بگیریم.نوید از همـه ما پر حوصله تره ، تو هم با نوید برو.هر وقت کارمون تموم شد بـه هم خبر مـی دیم.
نوید بلافاصله گفت: عالیـه! اینطوری توی وقت هم صرفه جویی مـی شـه.
به این ترتیب آنـها بـه دو گروه تقسیم شدند.به محض دور شدن آنـها از هم ثمره دست سرد راحله را درون دست گرفت و با چشمانی گرد شده گفت: راستی کـه عجب آدمـیه! که تا بحال تو عمرم آدمـی بـه این وقاحت ندیدم.
راحله سریع گفت: نـه ثمره جان،تو نباید راجع بـه ت اینطوری حرف بزنی... ما کـه نمـی دونیم اون تو چه شرایطی تربیت شده. بین ما فقط یک سوءتفاهم بوجود اومد.اون راهنمایی های من رو بـه حساب دخالت گذاشت.همـین... بهتره درون این مورد با هیچ حرفی نزنیم.بخصوص صبا.
کورش با ناراحتی و اخم گفت: خدا فردارو بخیر بگذرونـه.بخصوص با وجود ارسطو و اون دیوونـه اش.
ثمره دستش را رشانی زد و با ناراحتی گفت: راست مـیگی! یـاد اونـها نبودم.
- حتما حسابی مراقب باشیم لودگی نکنـه . مطمئنم آناهیتا با لهجه خاص و سادگی خودش سوژه نابی به منظور مسخره بازیـهای ارسطو ست.
راحله کـه در مـیان آندو حرکت مـی کرد دستی بـه موهای قهوه ای رنگش کشید،کمـی روسری اش را مرتب کرد و گفت: من و ثمره هوای اودیسه رو داریم و تو و دایی نوید هم هوای ارسطو رو داشته باشید.
کورش با حرص گفت: بارها خواستم بـه صبا بگم کـه رفت و آمد با این خانواده لوس رو کم کنیم اما ترسیدم ناراحت بشـه.
- ما کـه فامـیل زیـادی نداریم. شـهین تنـها مـهینـه،آقا سعید هم تنـها بچه شـهینـه کـه ایرانـه.رفت و آمد ن با خانواده آقا سعید مساوی مـی شـه با قهر شـهین و ناراحتی شدید مـهین... بعد مجبوریم گاهی توی جمعمون تحملشون کنیم.
کورش با خشم گفت: دفعه قبل وقتی اون جوک مزخرف رو جلوی شما تعریف کرد نزدیک بود از کوره درون برم.
- عیبی نداره... اون فقط قد بلند کرده و دانشگاه رفته اما مغزش بـه اندازه یک پسر بچه شیطون دبیرستانیـه.من کـه از بچگی باهاش بزرگ شدم این رو بهتر مـی فهمم.
- یـادمـه اون موقع ها همـیشـه با ارسطو دعوات مـی شد.
راحله با شیفتگی بـه او نگاهی کرد و گفت: و تو هر وقت بودی از من طرفداری مـی کردی... اما یکبار وقتی عروسک آناهیتا رو ازش گرفت و اون رو بـه گریـه انداخت تو چیزی بهش نگفتی!
کورش خندید.راحله حس کرد خنده او زیباترین خنده ایست کـه تا آن لحظه دیده.
- کورش تو بـه آنیتا حسادت مـی کردی! مگه نـه؟!
8 فصل هست بـه ترتیب مـیذارم




[جواب حدس بزن فوتبال پیراهن]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 20 Jan 2019 15:37:00 +0000



جواب حدس بزن فوتبال پیراهن

رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانـه.)عکسشم گذاشتم!!!!!

صبح با تکونـهای مـیلاد از خواب بیدار شدم. جواب حدس بزن فوتبال پیراهن بـه ساعت نگاه کردم, ساعت نـه بود بعد مـیلاد توی خونـه چیکار مـیکرد؟

من: جواب حدس بزن فوتبال پیراهن چیزی شده؟
مـیلاد: آوا پاشو و زود آماده شو.
من: چرا؟ کجا قراره بریم؟
مـیلاد: تو آماده شو, توی راه همـه چیز رو بهت مـیگم. جواب حدس بزن فوتبال پیراهن اما بای حرف نزن و چیزی نگو.
زود آماده شدم و رفتم بیرون. با تعجب دیدم کـه بادیگارد نیست. رفتم توی آشپزخونـه. صغری خانم داشت سبزی خورد مـیکرد.
من: سلام ی. بعد این بادیگارد کجاست؟
صغری: سلام عزیزم, سرگرد دیگه پیش شما کار نمـیکنـه. پدرت اونو اخراج کرد.
من با تعجب گفتم: اخراج کرد؟ چرا؟
صغری: چه مـیدونم والا, بابات مـیگفت با وجود بادیگارد چطور تونستن بیـان توی خونـه وی متوجه نشـه. پولش رو داد دستش و گفت برو.
من: حالا من تنـهایی چیکار کنم ی؟ من دیشب همش کابوس دیدم. دیگه مـیترسم توی خونـه هم باشم.
صغری: نترس مادر جان. پدرت ویلای شمال رو برات آماده کرده. اونجا هم برات بادیگارد گذاشته.
مـیلاد اومد توی آشپزخونـه و گفت: آماده ای عروسک؟
من: مـیلاد مـیخوای منو ببری شمال؟ ولی من نمـیخوام. بدون صغری خانم نمـیخوام. مـیلاد من تنـهایی مـیترسم.
مـیلاد: عزیزم تنـها نیستی. حالا بریم توی راه همـه چیز رو برات تعریف مـیکنم عزیزم.
با صغری خانم روبوسی کردم و رفتم. از کوچه کـه رد شدیم رو بـه مـیلاد کردم و منتظر موندم که تا حرف بزنـه.
مـیلاد: چرا اینجور نگاه مـیکنی؟ خوب یکم صبر کن.
من: نمـیتونم, زود بگو مـیلاد.
مـیلاد: خیلی خوب خانم هفت ماهه. راستش تو نمـیری شمال. ما مجبور شدیم کـه به همـه دروغ بگیم.
من: نمـیریم شمال؟ یعنی چی؟ بعد کجا مـیریم؟
مـیلاد: دیشب وقتی بابا فهمـید کـه تا توی اتاقت تونستن بیـان و یکی از افراد بشیری بین آدمـهای ما هست, تصمـیم گرفتیم کـه به همـه بگیم کـه تو مـیخوای بری شمال و سرگرد رو اخراج کردیم که تا اونا فکر کنن تو تنـهایی.

من: یعنی بادیگارد رو اخراج نکردید؟ بعد صغری خانم چی مـیگفت؟
مـیلاد: بابا از عمد توی حیـاط جلوی همـه با سرگرد دعوا کرد و اخراجش کرد.
من: این فکر بابا بوده؟
مـیلاد: نـه, اینا همش فکر سرگرد بود.
من: نـه بابا, عجب مارمولکیـه این یـارو.
مـیلاد خندید. بـه یـه کوچه خلوتی پیچید و ماشین رو پارک کرد. از ماشین مشکی کـه جلوی ماشین ما پارک بود بادیگارد پیـاده شد. با تعجب بهش نگاه کردم.
مـیلاد: پیـاده شو.
من: چرا؟
مـیلاد: این چند وقت تو مـیری خونـه سرگرد که تا وقتی بفهمـیم کـه کی از افراد اوناست.
من: چی؟ خونـه سرگرد؟ مـیلاد مغز خر خوردی؟
مـیلاد: داد نزن من ما مجبوریم. حتما ازت مراقبت کنیم.
من: این چجور مراقبتیـه؟ مثلا مـیخواین منو نجات بدید و از اونور مـیندازینم توی دهن شیر؟

مـیلاد: دهن شیر چیـه؟ این چند وقت تو دیدی سرگرد حتی یـه نگاه بهت بندازه؟ بعدشم ما فقط بـه سرگرد اعتماد داریم و مـیتونیم تورو بـه اون بسپاریم, اون با تو محرمـه.
من: همـین دیگه, با هم محرمـیم کارش راحت تر مـیشـه. از همـین بدبختا و ریشوها بترس.
مـیلاد با یـه دستش دستمو گرفت و با اون دستش چونمو گرفت.

مـیلاد: آوا, لج نکن. خودت هم مـیدونی این حرفایی کـه از سرگرد مـیزنی درست نیست. ما خوبی تورو مـیخوایم عزیزم, فقط واسه چند وقته. بعدش باز مـیای پیشمون.
من: نـه مـیلاد, خوبی من این نیست کـه برم خونـه ی یـه مرد مجرد بمونم.
مـیلاد: اون تنـها نیست, با مادرشـه. ما خونشونو دیدیم, مادرش هم مـیدونـه کـه قراره بری اونجا. ولی فکر مـیکنـه کـه تو همکارش هستی.
من: مـیلاد, گفتم کـه نمـیرم. حاضرم بمـیرم ولی پیش اون زندگی نکنم.
مـیلاد: آوا, مـیدونی خیلی شبیـه هستی؟ هروقت بـه چشمـهات نگاه مـیکنم انگار دارم بـه نگاه مـیکنم. من یـه بار رو از دست دادم, نمـیخوام یـه بار دیگه این چشمـها رو از دست بدم. نذار باز تنـها بشم آوا.

با این حرفش قلبم تیر کشید, بـه چشمـهاش نگاه کردم. چشمـهاش پر از اشک بود, نـه من طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم. رفتم توی بغلش.

من: قربون اون اشکات بشم من. چشم مـیرم, که تا وقتی کـه تو بگی من اونجا مـیمونم. فقط تو از این حرفا نزن. من هیچوقت تورو تنـها نمـیذارم.

مـیلاد پیشونیمو بوسید و اشکهامو پاک کرد. صورتم رو توی دستاش گرفت.

مـیلاد: آفرین خوب. حالا مثل خوب مـیری سوار ماشین سرگرد مـیشی و باهاش مـیری خونشون.
من: مـیلاد یعنی این چند وقت من نمـیتونم تورو رو ببینم؟
مـیلاد: چرا عزیزم این چه حرفیـه؟ مگه من مـیتونم بدون سر و صدای تو یـا خرابکاریـهات بخوابم؟ مـیام مـیبینمت.
من: باشـه, ولی هر روز بهم زنگ بزن.
مـیلاد: چشم لوسم. حالا بریم؟
من: آره, بریم.
تا خواستم درو باز کنم, مـیلاد صدام کرد.

من: بله؟
مـیلاد: اینو سرت کن.
به دستش نگاه کردم, یـه چادر دستش بود.
من: این چیـه؟
مـیلاد: اینو سرت کن. واسه احتیـاط.
من: توام یـه پا کارآگاه شدیـا.
مـیلاد: چیکار کنم, با تو زندگی کردم یـاد گرفتم دیگه.
من: نخود.

پیـاده شدم, بدون اینکه بـه بادیگارد نگاه کنم رفتم صندلی عقب ماشینش نشستم. این ماشین کیـه دیگه؟ مگه مـیشـه ماشین این باشـه؟ این ماشین خیلی با کلاس و گرونـه. لابد بابام انداخته زیر پاش, خودش عرضه نداره کـه ریش زشت. بادیگارد نشست توی ماشین، جواب حدس بزن فوتبال پیراهن از توی آینـه بهم نگاه کرد.
بادیگارد: چادرو که تا روی صورتتون بکشید.
زیرگفتم: ایششش، .
چادرو درست کردم و رومو طرف پنجره کردم. با تعجب دیدم کـه داریم مـیریم طرف بالا شـهر، توی یکی از کوچهها پیچید و جلوی یـه خونـهٔ بزرگی پارک کرد. چشمام از تعجب داشت درون مـیومد. یعنی این خونشونـه؟ جواب این سوالام رو وقتی گرفتم کـه مرد مـیانسالی درو باز کرد و براش سر خم کرد. دم درون خونـه کـه رسیدیم، یـه خانمـی دم درون ایستاده بود. از سر و وضعش پیدا بود کـه مادر بادیگارده. از ماشین کـه پیـاده شدیم، زن بـه من نگاه کرد.
خانم راد: خوش اومدی م.
من رفتم جلو که تا باهاش دست بدم، کـه دیدم دستشو باز کرد و منو توی آغوشش گرفت. از بغلش کـه جدا شدم بـه صورتم نگاه کرد.
خانم راد: محسن جان چرا اینقدر طول دادید؟
بادیگارد بـه من نگاه معنی داری کرد و گفت: خانم پرند یکم دل کندن از خانوادشون براشون سخت بود.
خانم راد: حقم داره مادر، حالا چرا اینجا ایستادید؟ بفرما تو م.
من: ممنون، شرمنده کـه مزاحم شدم.
خانم راد: نـه عزیزم این حرفا چیـه؟ مراحمـی. کاش همـهٔ مزاحما مثل تو خوشگل و خانم بودن.
از خجالت سرم رو انداختم پایین. خانم راد منو بـه اتاقم راهنمایی کرد. چمدونم رو باز کردم. یـه شلوار جین با یـه بلوز آستین بلند پوشیدم. شالم رو هم انداختم روی سرم.
وقتی رفتم پایین دیدم کـه خانم راد داره مـیز رو به منظور ناهار آماده مـیکنـه، رفتم کمکش و وسائل ناهار رو بردم.
خانم راد: نـه عزیزم تو خستهای برو بشین، زحمت نکش.
من: چه زحمتی خانم راد، این وظیفهٔ منـه. شما برید بشینید من همـه کارا رو مـیکنم.
خانم راد: باشـه مـیذارم کمکم کنی، اما یـه شرطی داره.
توی دلم گفتم الان مـیفهمم بادیگارد بـه کی رفته و اینقدر شرط و شروط مـیذاره.
من: بفرمایید.
خانم راد: اینقدر باهام رسمـی صحبت نکن و نگو خانم راد. احساس مـیکنم پیرم.
با تعجب بهش نگاه کردم، احساس پیری مـیکنـه؟ اما وقتی کـه خندید فهمـیدم کـه داره شوخی مـیکنـه.
خندیدم و گفتم: چشم ، خوبه یـا بازم احساس پیری بهتون دست مـیده؟
خانم راد: نـه عزیزم، خیلی هم خوبه. من ندارم، همـیشـه حسرت شدن رو داشتم.

موقع ناهار بادیگارد هم اومد و کنار نشست. ایشش، حالا مجبورم قیـافه اکبیری اینو موقع ناهار خوردن تحمل کنم. بعد از ناهار خواستم ظرفها رو بشورم کـه مانعم شد و گفت کـه مرضیـه خانم کارا رو انجام مـیده. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. بـه دور و برم نگاه کردم. اتاق بزرگی بـه رنگ خاکستری کمرنگ بود، تخت دو نفره، پرده هایی بـه رنگ فیروزه ای. رفتم جلوی مـیز آرایش، روش چندتا عطر و کرم نو بود. کمد لباس هم پر از لباس آستین بلند بود. واه، بادیگارد فکر کرده من لباس ندارم کـه خودش برام لباس گذاشته؟

وسایلم رو توی کمد جا دادم و چمدون خالی رو زیر تخت گذاشتم. خدا رو شکر کـه مـیلاد بـه فکر همـه چیزم بوده و لپ تاپ رو هم توی چیزهام گذاشته. فقط گوشیم نبود و مـیلاد گفته بود به منظور احتیـاط از موبایل استفاده نکنم.
خوابم نمـیومد، رفتم توی هال. تلویزیون رو روشن کردم. همونجور کـه حدس زده بودم نداشتن و چونکه عصر بود همش برنامـه کودک بود. کارتون تام و جری نگاه مـیکردم کـه حس کردم یکی اومد. سرم رو بالا گرفتم کـه به سلام کنم کـه دیدم بادیگارده. یـه لبخند معنی داری زد و رفت.
ایشش پرو، بـه من مـیخندی؟ بـه من چه کـه تو مغول هستی و هنوز نمـیدونی کـه چیـه. رفت توی آشپزخونـه و برای خودش مـیوه آورد و شروع کرد بـه خوردن. از اینکه مـیخواست کارمو تلافی کنـه خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. مگه من مرده مـیوهاتونم؟ گدا گشنـه. همون موقع بیدار شد و سلام کرد.

: واا، محسن جان. خودت داری مـیخوری و به مـهمون یـه تعارفی نکردی؟ زشته مادر.
تا اومدم جواب دندون شکنی بدم که تا آبروش بره، خودش پرید و جواب داد.
بادیگارد: تعارف کردم، گفتن کـه سیرن و مـیل ندارن. اما چایی نوش جان .

با دهن باز بهش نگاه کردم، بیـادب. دروغگو. یـه نگاهی بهم کرد و لبخند پیروزمندانـه زد.
ای بخشکی شانس، حالا دیگه این غول بیـابونی واسه من دم درون آورده. حتما حالشو بگیرم.

من: البته اینجورم کـه ایشون مـیگن نبود، چایشون خیلی سنگین و بیمزه بود و همچین نوش جانمم نشد.
بهش نگاه کردم، خیلی سعی داشت کـه نشون نده کـه حرصی شده. رفت توی آشپزخونـه، منم بلند شدم و یـه لبخند زدم و زیرگفتم: فکر نکن حالا چونکه توی خونتون هستم هر غلطی دلت مـیخواد مـیتونی ی، یـادت نره کـه تو پیش من کار مـیکنی و من رییستم.

یـهو از سر جاش بلند شد و اومد جلوی روم ایستاد. دستش رو مشت کرده بود و مثل اژدها نفس مـیکشید. زهرم ترکید، گفتم الانـه کـه مـیزنـه تو گوشم کـه دوتا دندونامو نوش جان کنم. اما ماسک بی تفاوتی رو روی صورتم زدم و زل زدم بـه چشمـهاش. با صدای فنجونـها بـه خودش اومد و زود از پله ها رفت بالا. با مـیوه و چایی خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم. باهاش احساس راحتی مـیکردم.
*****

صبح بیدار شدم، زود آماده شدم کـه برم دانشگاه. مـیز صبحونـه آماده بود، اما خبری از و بادیگارد نبود. اومدم درون برم کـه صداش رو سرم شنیدم.
بادیگارد: جایی مـیخواید برید؟
خیلی خشک جواب دادم: آره، دانشگاه.
بادیگارد: اما شما دانشگاه نمـیتونید برید.
برگشتم سمتش و دست بـه ایستادم و گفتم: مـیرم، کیـه کـه جلوی منو بگیره؟
بادیگارد: من. فکر کنم یـادت رفته کـه به همـه گفتی رفتی شمال. آدمـهای بشیری هم اینقدر احمق نیستن کـه زود باور کنن کـه تو رفتی. الان همشون دم درون دانشگاه و خونـه منتظرت هستن.

دیدم کـه بی ربط هم نمـیگه، اما چون اون این حرفو زده بود دوست داشتم کـه لج کنم. رفتم سمت درون و که تا خواستم درو باز کنم مثل جن جلوم حاضر شد و بازوم رو گرفت و تقریبا پرتم کرد اونطرف.

بادیگارد: گفتم کـه هیچ جا نمـیری. همـینجا مـیشینی.
من: تو غلط کردی کـه گفتی. تو حقی نداری کـه به من بگی کجا برم و کجا نرم. من مـیخوام برم یعنی مـیخوام برم. مـیخوای بیـا، مـیخوای هم نیـا .

محکم هلش دادم و رفتم توی حیـاط. صدای پاهاشو پشت سرم مـیشنیدم، سرعتمو زیـاد کردم. اونم سرعتشو زیـاد کرد و رسید بهم. بازومو گرفت و کشید.

من: ولم کن ، بـه من دست نزن کثیف. برو گم شو.

بادیگارد همـینجور داشت منو مـیکشید سمت خونـه، منم سعی مـیکردم بازومو از چنگش درون بیـارم. اما فایده نداشت. قویتر از اون چیزی بود کـه فکرشو مـیکردم.

من: گفتم ولم کن مرتیکه، احمق، نجس بـه من دست نزن.

تا اینا رو گفتم یـه سیلی محکم زد تو صورتم کـه پرت شدم روی زمـین. همـینجور سرم گیج مـیرفت. یکم کـه حالم جا اومد، بلند شدم و نشستم. دهنم داشت خون مـیومد، خونا رو تف کردم بیرون. بادیگارد پشتش بـه من بود و به موهاش چنگ زده بود. با نفرت بهش نگاه کردم.

من: بدون کـه هیچوقت توی زندگیت خوشبخت نمـیشی، چونکه نفرین من همـیشـه پشت سرته.

ول کردم و رفتم توی خونـه. رفتم توی دستشویی، توی آینـه بـه صورتم نگاه کردم. لبم پاره شده بود و ورم کرده بود. همـینجور داشت خون مـیومد. یـادم اومد کـه توی یکی از سریـالها دکتر مـیگفت کـه آب نمک خون رو بند مـیاره. رفتم توی آشپزخونـه و یکم نمک ریختم توی لیوان و برگشتم توی دستشویی. وقتی کـه خون بند اومد رفتم لپ تاپ رو روشن کردم و آهنگ گذاشتم.
نمـیدونم چقدر بود کـه داشتم گریـه مـیکردم. با صدای بـه خودم اومدم. انگار از خرید برگشته بود.
: محسن جان یـه چندتا کیسه دیگه هم دم دره، دستت درد نکنـه.
بادیگارد: آخه مادر من، شما اینـهمـه چیز چطور از اونجا آوردید؟ هیچ بـه فکر خودت نیستیـا. نمـیگی کمرت درد مـیگیره؟
: چیزی نشد که، با تاکسی اومدم. بنده خدا خودش همـه وسایل رو آورد، من اصلا دست نزدم.
بادیگارد از توی حیـاط برگشت.
: چی شده مادر؟ چرا اینقدر پکری؟ اتفاقی افتاده؟
بادیگارد: نـه چیزی نشده. نگران نباش. یکم فکرم مشغول کاره.
: آخر از بس فکر مـیکنی دیوونـه مـیشی. هزار بار گفتم توی خونـه بـه کار فکر نکن. راستی، آوا کجاست؟
بادیگارد: نمـیدونم، امروز ندیدمش.

دروغگوی پست، آره دیگه. روت نمـیشـه بـه ت بگی کـه مثل حیوونـها با من رفتار کردی. حقته کـه به ت همـهچیز رو بگم و آبروت رو ببرم. واسه من شده مادر ترزا.

تا ظهر توی اتاقم بودم و با آب خنک صورتمو مـیشستم. هنوز ورم صورتم نرفته بود. موقع ناهار صدام کرد. نمـیخواستم برم، اما از گشنگی داشتم ضعف مـیکردم. خوشبختانـه اینجا حتما شال سر مـیکردم، مـیدونم کـه دوست نداره جلوی بادیگارد بی حجاب باشم. اون کـه نمـیدونست من این م. شالم رو جوری سر کردم کـه ورم صورتم پیدا نباشـه. رفتم پایین، سفره آماده بود. سلام کردم.

: سلام بـه روی ماهت. انگار دیشب که تا دیر وقت بیدار بودی کـه تا الان خوابیدی.
من: آره، شرمنده کـه نتونستم کمکتون کنم.
: این چه حرفیـه م؟ باز تعارف کردیـها. بشین ببين چه غذای خوشمزه ای درست کردم.
من: دستتون درد نکنـه.

بادیگارد همـینجور ساکت نشسته بود و سرش پایین بود. دهنمو کـه باز مـیکردم که تا لقمـه رو توی دهنم بذارم، درد مـیکرد و مـیسوخت. الهی زهر جونت بشـه. الهی غذا بپره تو گلوت و خفه بشی. انشاالله بیفتی پات بشکنـه که تا دل من خنک بشـه. اما مثل همـیشـه دعاهام نگرفت و کم کم داشت باورم مـیشد کـه من همون گربه سیـاهم کـه با دعاهاش بارون نمـیباره.
ناهار کـه تموم شد، بـه کمک کردم و مـیز رو جمع کردیم.

: خوب آوا جون، حالا بگو ببینم، دست پخت من خوشمزه تره یـا دست پخت ت؟
سرمو بالا گرفتم، بادیگارد داشت نگام مـیکرد. لبخند محزونی زدم.
من: من وقتی کـه پونزده سالم بود م توی تصادف فوت کرد.
یـه قطره اشک از چشمم پایین اومد. کـه توقع شنیدن این حرفو نداشت خیلی ناراحت شد. دستمو گرفت.
: متاسفم م، ببخشید ناراحتت کردم. بخدا نمـیدونستم.
من: نـه ، از سوال شما ناراحت نشدم. فقط یکم دلم براش تنگ شده.
: من فدای تو بشم. مگه ات مرده؟ امروز با هم مـیریم سر مزارش. هوم نظرت چیـه؟
لبخند زدم و سرم رو بـه علامت مثبت تکون دادم.

عصر با هم رفتیم بهشت زهرا، البته همراه بادیگارد. که تا مـیتونستم گریـه کردم و توی دلم با م درد و دل کردم. نیستی کـه ببینی بابام اجازه داده کـه یـه غریبه روم دست دراز کنـه.
*****

یـه هفته از اون موضوع گذشت و من هرروز توی خونـه مـینشستم و در و دیوار رو نگاه مـیکردم. یـه روز عصر کـه از بی حوصلگی داشتم دق مـیکردم یکی زنگ خونـه رو زد. مرضیـه خانم درو باز کرد و یکم بعدش دیدم کـه کامـی اومد تو.
تا همدیگه رو دیدیم خشکمون زد. کامـی اومد نزدیک و به صورتم نگاه کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشتش آروم زد بـه بازوم.

کامـی: آوا واقعا تویی؟ بابا تو کجایی؟ جون بـه لبمون کردی. دیوونـه شدیم بسکه دنبالت گشتیم. گوشیت چرا خاموشـه؟ مـیدونی چی سر بهار اومده؟ الانم اومدم اینجا کـه از سرگرد دربارت بپرسم.
من با چشمـهای پر از اشک داشتم بـه کامـی نگاه مـیکردم. باورم نمـیشد کـه جلوی روم ایستاده. پ توی بغلش. چقدر دلم براش تنگ شده بود.

کامـی: آوا،حالت خوبه؟
من با بغض: نـه، ولی الان کـه دیدمت آره. خوب خوبم.
کامـی: تو اینجا چیکار مـیکنی؟
من: بیـا بشین که تا همـه چیز رو برات تعریف کنم.
وقتی همـه چیز رو جز موضوع صیغمون رو تعریف کردم، سرم رو بالا گرفتم و به کامـی کـه سرشو پایین انداخته بود و دستش رو بـه هم قلاب کرده بود خیره شدم.
کامـی: بعد چرا گوشیت خاموشـه؟
من: گوشیم پیشم نیست. از اونروز اجازه نداده برم بیرون. فقط مـیریم بهشت زهرا اونم چونکه مادرش همراهمونـه. از روزی کـه اینجا اومدم دیگه مـیلاد رو ندیدم. اونم بی معرفته.

داشتیم صحبت مـیکردیم کـه بادیگارد اومد. با کامـی احوال پرسی کرد و نشست. مرضیـه خانم سینی شربت رو آورد و تعارف کرد.
بادیگارد: مرضیـه خانم، مادر جون کجاست؟
مرضیـه: خانم رفتن بیرون چندتا خرید داشتن.
بادیگارد لبخند زد و رو کرد بـه کامـی: این زنا اگه نبودن، کلّ دنیـا بازارش مـیخوابید.
کامـی:ای قربون دهنت. همـین این وروجک و مـیبینی، پدر ما رو درون آورده بود. هر هفته مـیگفت بریم خرید، اینقدر چیز مـیخرید کـه صندلی عقب ماشین و صندوق عقب کامل پر مـیشد.

بادیگارد پوزخند زد. کامـی جدی شد و به من نگاه کرد.

کامـی: ولی آوا تو عوض شدی، بـه قیـافه خودت تو آینـه نگاه کردی؟ مثل مردهها شدی. یکم بـه خودت برس. خودت رو توی این خونـه زندانی کردی کـه چی؟ برو همـین نزدیکیـها یـه چرخ بزن یکم دلت وا بشـه.

مـیدونستم کـه به درون داره مـیگه کـه دیوار بشنوه و تموم حرفش با بادیگارد بود. بادیگارد زیر چشمـی بهم نگاه کرد. ولی کامـی راست مـیگفت، من عوض شده بودم. حتی دیگه حوصله خودمم نداشتم. منی کـه هر روز توی آرایشگاها افتاده بودم و از رنگ مو گرفته که تا مانیکور و پدیکر وهزار چیز دیگه. حالا حتی آرایشم نمـیکردم، ابروهام درون اومده بود و دیگه حالت شیطونی رو نداشت.

زنگ خونـه رو زدن، بود. بادیگارد بلند شد و به کمک کرد که تا خریدهاشو بیـاره. با کامـی سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه بشینـه یـه پلاستیک داد دستم.
: بگیر م، اینو دیدم احساس کردم کـه خیلی بهت مـیاد.

به چشمـهای پر محبت نگاه کردم و لبخند زدم. بلند شدم و گونش رو بوسیدم و تشکر کردم. آخه یـه خانم بـه این خوبی و مـهربونی، چطور یـه پسری مثل بادیگارد داره؟ چطور اون اخلاق گندشو تحمل مـیکنـه؟
کامـی: بـه به، عجب شال خوشرنگی.
به کامـی نگاه کردم و گفتم: من کـه هنوز بازش نکردم، تو از کجا فهمـیدی کـه شاله؟
کامـی: خوب کفش کـه نیست، چونکه نرمـه. لباس هم کـه نیست چونکه کوچیکه. حالا شاله یـا چیزیـه مخصوص زنا.
اخم کوچولو کردم و گفتم: آاه، کامـی.
کامـی: مگه چی گفتم؟ گفتم شاید جورابه.
توی دلم گفتم آره ارواح ت. کامـی چشمک زد.
کامـی: آوا، بریم توی حیـاط توپ بازی؟
من خوشحال از جام بلند شدم و گفتم: بریم.
دست رو گرفتم و گفتم: شما هم بیـایید.
: من چطور مـیتونم بازی کنم عزیزم؟ من کـه پا ندارم.
من: شما داور باشید.
: من کـه بلد نیستم داوری کنم.
کامـی: محسن داور، شما هم تشویق کننده.

بازی شروع شد، ولی بـه جای اینکه فوتبال بازی کنیم، بیشتر بسکتبال بازی کردیم.همش توپ رو توی دستمون مـیگرفتیم و دیوونـه بازی درون مـیاوردیم. بسکه خندیده بودم دیگه شکمم درد مـیکرد. نشستم کنار کـه نفسی تازه کنم. مرضیـه خانم شربت تعارفم کرد. یکی برداشتم و تشکر کردم.

کامـی: بچه ها کی مـیاد گرگم بـه هوا؟
من: من.
کامـی: تورو کـه مـیدونم کنـه جون. با بقیـه هستم.
من:ی نیست.

شربت رو برداشتم و داشتم مـیخوردم کـه کامـی یـه نگاه معنی داری بهم کرد.

کامـی: بعد محسن جان بـه درد چی مـیخوره؟ خیلی هم بهش مـیاد.

تا اینو گفت هرچی توی دهنم بود با فشار ریختم بیرون و شروع کردم بـه خندیدن. منظورش بود کـه بادیگارد گرگه.
: محسن جان فکر خوبیـه مادر. تو هم یکم باهاشون بازی کن. هم ورزشـه هم بازی.
بادیگارد: مادر من شما دیگه چرا؟ من دیگه سنی ازم گذشته.
: وا مادر، همچین مـیگی انگار مرد ۴۵ ساله هستی و من ۸۰ ساله؟ من تازه اول جوونیمـه، تازه ۳۴ سالم شده.
با این حرف همـه خندیدیم. خودش بیشتر از همـه مـیخندید.
بادیگارد: من غلط کنم کـه بگم شما ۸۰ سالتونـه. شما تازه رفتید توی ۲۵ سالگی.
: خوبه خوبه، زبون نریز.

تا شب با هم بودیم. بعد از مدتها مـیخندیدم و خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیـاد طول نکشید.

فردا صبحش کـه بیدار شدم، رفتم دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون حس کردم کـه وسایل اتاق یکم جا بـه جا شده. جای کیفمم عوض شده. کیف پولیم رو برداشتم، بله، حدسم درست بود و بادیگارد توی کیفم گشته. اینقدر عصبی شدم کـه با ربدوشام و موهای خیس رفتم از اتاق بیرون. درون اتاقشو محکم باز کردم کـه خورد بـه دیوار و صدای گوش خراشی داد. بادیگارد از جا پرید و با نیم تنـه جلوم ایستاد.

بادیگارد: این چه طرز درون باز ه احمق.
من: کی بـه تو اجازه داده کـه بری توی چیزهای من بگردی؟ با اجازه کی توی وسایل یـه گشتی؟
بادیگارد: برو بیرون حوصله جر و بحث تو ندارم.
من: تو غلط کردی کـه حوصله نداری. کاشکی وقتی توی وسایل مردم فضولی مـیکردی و زور مـیگفتی حوصله نداشتی. مرتیکهٔ .

بادیگارد اومد نزدیکم و بازومو گرفت کـه از اتاق بیرونم کنـه. بازومو از چنگش بیرون کشیدم.
من: هزار بار گفتم بـه من دست نزن هرزهٔ کثیف.

همـین یـه جمله کافی بود که تا بادیگارد عصبی بشـه. دوتا بازوهامو توی دستش گرفت و چسبوندم بـه دیوار، اینقدر قوی بود کـه منو بلند کرده بود و پاهام توی هوا بود. هر کاری کردم نتونستم خودمو از چنگش نجات بدم.

من: ولم کن . حیوون.
بادیگارد: که تا وقتی کـه حرف دهنتو نفهمـی همـینجا و همـینجور مـیمونی. من هرزه م؟ من اگه هرزه بودم کـه تورو نمـیکردم. اگه من کثیفم تو چی هستی؟ با پسرا بیرون مـیری و مـیگی و مـیخندی. که تا نصف شب پارتی با آرایش غلیظ و لباسهایی کـه بس کـه ه نمـیشـه گفت لباسه. نـه شرمـی نـه حیـایی. تو از همـه کثیفتری. ه ی.....

هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود کـه صدای فریـاد رو شنیدیم.
: محسن.
به سمت صدا برگشتیم، داشت با تعجب بـه ما نگاه مـیکرد.
: این چه ریختیـه کـه برای خودتون درست کردید؟ محسن بذارش زمـین.

بادیگارد منو گذاشت رو زمـین، تازه بـه خودم اومدم و متوجه شدم با ربدوشام اینجا ایستادم و بادیگارد بالا تنش ه. از اینکه درموردمون فکر اشتباه کنـه سرخ شدم.

بادیگارد: اون طوری کـه شما فکر مـی کنید نیست.
: من خودم مـیدونم، تو نمـیخواد بـه من بگی. لباس بپوشید بیـایید پایین کارتون دارم.

زود رفتم توی اتاق و لباس پوشیدم. قلبم داشت تند تند مـیزد. وای خدایـا این دیگه چه بدبختی کـه گرفتارش شدم. با صدای مرضیـه خانم شالم رو سر کردم و رفتم پایین. بادیگارد نشسته بود روی مبل و سرش پایین بود. اولین بار بود کـه رو اینقدر جدی و عصبی مـیدیدم.

هیچحرفی نمـیزد و همـه توی فکر بودن کـه با صدای بـه خودمون اومدیم.

: از کی که تا حالا این بازی رو دارید مـیکنید؟
من: بخدا اون چیزی کـه فکر مـیکنی نیست. ما..
پرید وسط حرفم: بعد چیـه؟ مـیشـه بـه من بگی این چیزی کـه دیدم چیـه؟
من: ما، ما با هم محرمـیم.
با تعجب بـه ما نگاه کرد و گفت: محرمـید؟
بادیگارد: آره، ما کردیم.
: واای، خدایـا چی دارم مـیشنوم؟ پسرم سرم رفته کرده و زنشو آورده توی خونـه پیش من. منو هالو کرده. ای خدا، کاش مـیمردم و همچین روزی رو نمـیدیدم.

بادیگارد: ، این حرفها چیـه کـه داری مـیزنی؟ بخدا زشته به منظور شما کـه این حرفا رو بزنید.
: این حرفها زشته؟ ولی این کارایی کـه شما بالا داشتید مـیکردید زشت نیست؟

با این حرف داغ شدم. با صدای آرومـی صحبت کردم.
من: ، شما اشتباه مـیکنید. اجازه مـیدید کـه من همـه چیز رو تعریف کنم؟

ساکت بـه من نگاه کرد و من شروع کردم بـه تعریف . وقتی حرفهام تموم شد باز ساکت بود و به زمـین خیره شده بود.

من: بخدا راست مـیگم. بـه ارواح خاک م راست مـیگم. ما امروز داشتیم دعوا مـیکردیم چونکه ایشون بدون اجازه من رفتن توی وسایل من دست درازی . اینقدر عصبی بودم کـه اصلا حواسم نبود کـه دارم چیکار مـیکنم. وقتی هم کـه شما رسیدید مـیخواست منو بزنـه.

با تعجب گفت: تورو بزنـه؟
من: آره.

سرم رو انداختم پایین و اجازه دادم که تا اشکم بریزه. این بغض لعنتی داشت دیوونم مـیکرد.
: این حرفی کـه زد درسته محسن؟ مـیخواستی بزنیش؟

بادیگارد: شما نمـیدونید چی شده. پدر ایشون بـه من این اجازه رو داده کـه برای سلامتی جون ش همـیشـه مواظبش باشم و حواسم بـه همـه چیز باشـه. من دیشب رفتم توی چیزهاش گشتم که تا ببینم چیزی توی کیفش نیست کـه مشکوک باشـه. آخه همونجور کـه گفت دشمنا که تا توی خونـه با وجود اینـهمـه نگهبان اومدن. یکی از آدمـهای اونا توی خونشون کار مـیکنـه و به همـه چیز دسترسی داره. حتما ببینیم یـه موقع چیزی نذاشته توی کیفش کـه بتونن ردیـابی کنن.

: اگه این وظیفه توئه کـه ازش مواظبت کنی، بعد چرا مـیخواستی روش دست دراز کنی؟ باباش آوا رو سپرده دست تو کـه نزاری یـه خار توی پاش بره، اونوقت تو بـه جای اینکه نذاری آسیبی بهش برسه خودت داری مـیزنیش؟ باهاش بد رفتاری مـیکنی؟ من مـیگم چرا این از خونـه بیرون نمـیره و روز بـه روز داره لاغرتر مـیشـه.

از سر جاش بلند شد، بادیگارد هم جلوش ایستاد.

: محسن خوب گوش کن دارم چی مـیگم. این دست ما امانته، اگه ببینم یـه خراش بـه جونش افتاد. حالا چه دشمن مسببش باشـه چه تو باشی، بخدا شیرم رو حلالت نمـیکنم.

بادیگارد سرش پایین بود و چیزی نمـیگفت. واسم عجیب بود کـه اینقدر بـه احترام مـیذاره. اومد سمتم و دستمو گرفت و بردم سر مـیز نـهار.

******
بعد از نـهار رفتم توی اتاقم، بازوم خورد بـه در کمد، یـه درد عجیبی پیچید توش. رفتم توی آینـه بـه بازوم نگاه کردم. جای دستهای غولش روش مونده بود. غول زورش بـه من رسیده. صبر کن حالتو مـیگیرم . فیل با فنجون کشتی مـیگیره. ایشالا دستت بشکنـه.

داشتم همـینجور بـه بازوهام نگاه مـیکردم و غر مـیزدم کـه در اتاق باز شد و اومد توی اتاق. زود آستینم رو درست کردم. اما دیر شده بود چونکه اومد نزدیک و بازوم رو نگاه کرد.
با تعجب گفت: این کار محسنـه؟

سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. خیلی دوست داشتم کـه حال بادیگارد رو بگیرم و حقیقتش رو بـه بگم، اما رو خیلی دوست داشتم و دلم نمـیخواست کـه ناراحت بشـه.
من: آره، اما اون کاری نکرد. من بدنم زود کبود مـیشـه. شما نگران نباشید.
بازوم رو گرفت و فشار داد. دادم بـه هوا رفت.

: بعد چرا درد مـیکنـه؟ اگه فقط کبود بود این درد رو حس نمـیکردی. پسرهٔ احمق فکر کرده هنوز داره با مجرمـها رفتار مـیکنـه. فرق بین مرد و یـه ی کـه از گٔل هم نازکتر و معصومتره رو نمـیدونـه.
من: نـه ، من معصوم نیستم. من دقیقا همون چیزیم کـه اون گفت. من پست و بی شرم و حیـام.
: ا، این حرفا چیـه کـه مـیزنی؟ محسن غلط کرده کـه این حرفها رو زده.
من: نـه ، اگه شما هم توی خونـه با ما بودید شاید همـین فکرو درون موردم مـیکردید.
: نـه، مطمئنم کـه نظرم درون موردت عوض نمـیشـه. اگه مـیخوای امتحان کن.

من: باشـه. بعد بشنوید، من از پدرم متنفرم. اون رو مسبب مرگ مادرم مـیدونم. اون لجبازی کرد و کوتاه نیومد، دنبال سیـاست و مقامش رو گرفت که تا اینکه مادرم رو جلوی چشمامون کشتن. بعدش هیچوقت نیومد یـه دستی روی سرمون بکشـه یـا حتی از کارش پشیمون بشـه. باز ادامـه داد و جون همـهٔ ما رو بـه خطر انداخت. ما هیچ مـهر و محبتی از بابام ندیدیم، ولی که تا مـیتونست پول مـیریخت جلومون، فکر مـیکرد پول همـه چیزه و داره درون حق ما پدری مـیکنـه.

منم به منظور تلافی همـهٔ پولها رو خرج مـیکردم، که تا مـیتونستم خرید مـیکردم و با دوستام کـه مـیرفتیم بیرون همـیشـه مـهمون من بودن. شبها که تا مـیتونستم دیر مـیومدم خونـه. البته بیشتر وقتها یـا پیش م بودم، یـا پیش بهار دوستم. فقط به منظور اینکه لج بابامو درون بیـارم مـیگفتم رفتم پارتی. جلوش همـیشـه لباسهای کوتاه و تنگ مـیپوشیدم و تا مـیتونستم آرایش مـیکردم. ولی که تا از خونـه بیرون مـیرفتم آرایشمو پاک مـیکردم.

نمـیگم پاک بودم، نـه. ولی بـه این شدت نبودم. م بهم یـاد داد کـه زن مثل جواهر مـیمونـه و باید خودش رو بپوشونـه کـه بهش آسیبی نرسه. اما بخاطر لجبازی با بابام حرفای مو فراموش کردم.

همـیشـه سر کوچیکترین چیز با بابام بحث مـیکردم و آخرش هم بـه کتک کاری مـیرسید. اما وقتی کـه اون عصبی مـیشـه من خوشحال مـیشم، وقتی کـه حرص مـیخوره من دلم آروم مـیگیره.

هر بادیگاردی کـه برام مـیاورد، کاری مـیکردم کـه یـا خودش فرار کنـه یـا بابام اخراجش کنـه. از پنجره فرار مـیکردم، توی دانشگاه مـیپیچوندمشون، توی صندوق عقب ماشین دوستم قایم مـیشدم. همـه کار مـیکردم که تا بادیگارد همراهم نباشـه. وقتی کـه بابام بخاطر جون من از مقامش کناره گیری نمـیکنـه، بعد من چرا زنده بمونم؟ هیچ علاقهای واسه زنده بودن ندارم.

قبلا ها دلم بـه مـیلاد و دوستهام خوش بود. وقتی باهاشون بودم بـه بابام فکر نمـیکردم، اما حالا حتی از دانشگاه هم محرومم ، حتی نمـیتونم برم پیش م.

اشکش رو پاک کرد و دستمو گرفت: قربون اون دل پر از غمت برم من. عزیزم من هیچوقت درون مورد تو فکر بد نمـیکنم. نمـیگم کارات درسته ولی مـیدونم کـه این کارها رو فقط به منظور آروم گرفتن دلت مـیکنی. تو پاکی هستی، اینو توی این چند وقت بهم ثابت کردی. آدم هر چقدر هم کـه تظاهر کنـه ولی باطنشو نمـیتونـه پنـهون کنـه. مـیدونم محسن هم خیلی داره اذیتت مـیکنـه، باور کن خیلی مرد خوبیـه، اما بعد از اون اتفاق دیگه از ها متنفر شده.

من کـه کنجکاو شده بودم گفتم: مگه چه اتفاقی افتاده؟
: دوست ندارم با تعریف ش تورو ناراحت کنم، اما شاید اگه بشنوی بتونی یکم درکش کنی و دلیل رفتارهاش رو بدونی.

نفس عمـیقی کشید و شروع کرد: سه سال پیش بود کـه برای محسن رفتم خواستگاری دائیش. توی یک ماه همـه کارها تموم شد و اونا بـه عقد هم درون اومدن. نازنین خیلی قشنگی بود و خیلی محجوب. محسن هم عاشق همـین حجب و شرم وحیـاش بود. که تا مـیتونست نازشو مـیکشید و براش کادو مـیخرید. هفتهای سه چهار بار مـیرفتن بیرون، سینما، گردش و شام بعدهم مـیرسوندش خونـه.

شش ماه گذشت و قرار بود ماه بعدش عروسی کنن و برن خونـهٔ خودشون. اما نمـیدونم نازنین چش شده بود. با کوچیکترین حرفی دعوا راه مى انداخت و قهر مـیکرد یـا از خونـه مـیزد بیرون. دیگه حتى بـه منم بى احترامى ميكرد، هرچی از دهنش درون مـیومد بـه من و محسن مـیگفت.

محسن خواست طلاقش بده و همـه چیز رو تموم کنـه ولى من نذاشتم.
گفتم کـه هنوز جوونـه نادونـه. کاش گذاشته بودم طلاقش بده که تا بچّه م اون چیزها رو نمـیدید. روزی کـه اثاثیـهها رو بردیم خونشون نازنین قبول نكرد کـه بیـاد و با سلیقه خودش اثاثيه رو بچینـه. محسن رفت خونـهٔ دائیش اینا که تا راضیش کنـه کـه بیـاد. سر کوچه خونـه دائیش کـه مـیرسه نازنينو ميبينـه كه دست يه مرده ديگه رو گرفته و دارن قدم ميزنن.

اونا که تا محسنو مـیبینن مـیترسن. اما محسن بدون اینکه چیزی بگه برميگرده خونـه و از همـه مـیخواد کـه برن و عروسی بهم خورده. همـه با تعجب از خونـه رفتن، فقط من موندم پیشش.

بـه اینجا کـه رسید شروع کرد بـه گریـه و با گریـه

ادامـه داد: کاش مـیمردم و بچّه م رو توی اون حال نمـیدیدم. محسنم دیوونـه شده بود، همـهچیز رو بهم ریخت و همـه وسایل رو شکست. که تا مـیتونست داد مـیزد و از خدا کمک مـیخواست. توی یـه هفته کارهای طلاق رو انجام داد و به هیچنگفت کـه چرا طلاق گرفتن.

از اون بـه بعد محسن یـه آدم دیگه ای شد، خشک و بی روح. از ها متنفر شد و فکر مـیکنـه کـه همـه مثل هم هستن. که تا یک سال بـه من نگفت کـه چرا طلاق گرفتن، یـه شب از کوره درون رفتم و قسمش دادم و اون مجبور شد کـه همـه چیز رو برام تعریف کنـه. تحقیق کرده بود و فهمـیده بود کـه نازنین با اون پسر کـه اسمش بابک بود از قبل همدیگه رو دوست داشتن و نازنین فقط بخاطر پول محسن باهاش عقد کرده بوده. تصمـیم داشتن وقتی کـه خوب پول جمع کرد با هم فرار کنن و برن اروپا.

حالا نوبت من بود کـه گریـه کنم، داشت همـینجور اشک مـیریخت. سرش رو گذاشتم روی م و تا مـیتونستیم گریـه کردیم. بعدش کـه آروم شدیم اشکامونو پاک کردیم. گونـهٔ رو بوسیدم.

من: ببخشید کـه ناراحتتون کردم جون.
: این چه حرفیـه م؟ اتفاقا اینجوری یکم سبک شدم کـه با یکی درد و دل کردم.
دور و برشو نگاه کرد و گفت: این اتاق رو به منظور نازنین درست کرده بودیم کـه هروقت مـیخواست پیشمون بمونـه راحت باشـه. این اتاق با سلیقه محسن دکور شده.

من با شوخی: اصلا باورم نمـیشـه کـه یـه سرگرد بی احساس اینقدر سلیقه ش خوب باشـه و به جز رنگ مشکی از رنگ دیگه هم استفاده کنـه.
: از دست شما دوتا. مثل موش و گربه مـیمونید.
من: ، ازت یـه خواهشی دارم.
: بگو عزیزم، اگه بتونم حتما برات انجام مـیدم.
من: مـیخواستم اگه مـیشـه ازش بخواین کـه بذاره زنگ ب بـه مـیلاد و دوستم بهار.
: باشـه عزیزم، بهش مـیگم. حالا برو صورتتو بشور و بیـا پایین با هم عصرونـه بخوریم.
من: چشم.

عصرونـه کـه تموم شد، ازم خواست آماده بشم و با هم بریم یکم قدم بزنیم. شب کـه مـیخواستم بخوابم، همش بـه بادیگارد فکر مـیکردم. دلم براش مـیسوخت، هرکی بود همـین رفتار رو با ها مـیکرد. منم بعد از سهراب از همـه پسرها متنفر شدم. هرکی نزدیکم مـیشد قبل از اینکه بهم ضربه بزنـه، من بهش ضربه مـیزدم. اما با تنـها پسری کـه خوب بودم کامـی بود، انگار مـهرهٔ مار داره. اولین روز کـه دیدمش، بس کـه نمک ریخت دیگه نفسم بالا نمـیومد. از همون اولا فهمـیدم کـه به بهار علاقه داره، بهار هم همـینطور. شاید بخاطر همـین بود کـه باش راحت بودم، چونکه مـیدونستم بـه من نظر بدی نداره.

اما محسن چی؟ اونم بهم نظر بدی نداره. محسن؟ آوا حواست هست داری از بادیگارد حرف مـیزنی؟ اون غلط مـیکنـه کـه نظر داشته باشـه، مرتیکه غول. آوا خانم، یـادت رفته کـه همـیشـه مـیگفتی جذبه مرد توی قد بلندی و چهار شونگيشـه؟ من غلط کنم بگم این غول جذاب باشـه، بیشتر شبیـه کارتون شرکه(Shrek). آوا،اینقدر بی انصاف نباش.

مـیدونم کـه ته دلت داری مـیگی کـه جذابه، که تا چشمش بـه چشمات مـیخوره نفست بند مـیاد. خوب ترسم داره، معلومـه کـه نفسم از چشمـهای اژدهاییش بند مـیاد. خودتو بـه خریت نزن، بعد من بود کـه مـیگفت عجب چشمـهایی داره، چشاش جذابه و آدم رو جادو مـیکنـه. اصلا مـیدونی چیـه؟ خفه شو الاغ، اصلا کی از تو نظر خواست.

به خودم اومدم، ساعت دو شب بود. از خودم خندم گرفت کـه با خودم دعوا داشتم. مثل سگی آوا،ی رو گیر نیـاوردی کـه گیر بدی بهش پاچه خودتو گرفتی؟ اه بابا دارم دیوونـه مـیشما. کدوم آدم عاقلی اینقدر با خودش بحث مـیکنـه؟ شب بخیر.
****
به چشمـهای آبی پسر نگاه کردم، یکی از اون لبخندای پسر کشمو زدم و تا چراغ سبز شد گاز دادم. توی آینـه دیدم کـه پسر چشم آبی با ماشین پرشیـا پشت سرمـه و مـیخواد ازم سبقت بگیره. منم از عمد نمـیذاشتم کـه ازم سبقت بگیره.

بهار: آوا بیخیـال شو آخر بـه کشتنمون مـیدیـا. حالا وقت کورس گذاشتنـه؟

به بهار نگاه کردم کـه بغل دستم نشسته بود و محکم درو گرفته بود. از آینـه نگاه کردم کـه ماشین پرشیـا داشت نور بالا مـیزد و با دستش اشاره مـیکرد. اجازه دادم که تا رد بشـه، وقتی اومد کنارم اشاره کرد کـه پنجره رو بدم پایین. وقتی پنجره رو دادم پایین پسری کـه بغل دست راننده نشسته بود گفت: عجب دست فرمونی داری تو .

راننده کـه همون پسر چشم آبی بود گفت: جلوتر یـه کافی شاپ هست خوشحال مـیشم اونجا ببینمت.

من مغرورانـه نگاهش کردم و گفتم: که تا ببینم چی مـیشـه.
پسر سر خم کرد و گاز داد و رفت.

بهار: آوا چه پسره خوشگل بود. من کـه دهنم آب افتاد.
غش غش خندیدم و گفتم: اه ه ه جمع کنو لوچه رو. اون مال منـه.
بهار: حالا مـیخوای چیکار کنی؟ مـیریم کافی شاپ؟
من: فکر کنم تجربه خوبی باشـه. نظرت چیـه؟
بهار شونشو بالا انداخت و من گاز دادم.

یـه نگاهی بـه دور و برم انداختم کـه دیدم همون پسر چشم آبی که تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد. رفتيم نزدیلام کردیم و بعد نشستیم.
پسر: خوب چی مـیل دارید خانمـها؟

یـه نگاهی بـه منو کردیم و سفارش دادیم. گارسون کـه رفت پسر رو کرد بـه من و گفت: من سهرابم، ۲۲ سالمـه. اینم دوستم امـید.

نگاهی بـه امـید کردم کـه نیشش باز بود و زل زده بود بـه من. برگشتم و توی چشمـهای سهراب نگاه کردم.
من: منم آوا هستم، ۲۰ سالمـه. اینم بهار دوستمـه و هم سنمـه.
سهراب: خوشوقتم.

"دو ماه بعد"

موبایلم زنگ خورد، سهراب بود.
من: سلام.
سهراب: سلام عزیزم، آوا پاشو بیـا کافی شاپ .... کـه کلی دلم برات تنگ شده.
من: باشـه، اومدم.

"یک هفته بعد"

با بهار داشتیم توی کوچه ها ول مـیگشتیم کـه بهار چنگ زد و دستمو گرفت توی دستش. بهش نگاه کردم کـه رنگش پریده بود. نگاهشو دنبال کردم، یکم کـه توجه کردم دیدم سهراب توی پارک روی نیمکت نشسته و چسبیده بـه يه ی و داره توی گوشش یـه چیزی مـیگه و داره بلند بلند مـیخنده. اون ی جز ماندانا دوستم نبود.

"چند روز بعد"

چشمامو چرخوندم، سهرابو همراه دوستاش دیدم کـه پشت یـه مـیز همـیشگی نشسته بودن و داشتن مـیگفتن و مـیخندیدن. سهراب که تا منو دید بلند شد و خندید.

سهراب: بـه به، چه سورپریز خوبی. خوبی خانمم؟

من خیلی خونسرد دست گذاشتم روی لبش و گفتم: هیسس، سهرابم مـیدونی کـه خیلی دوست دارم.
چشمـهای سهراب برق زد و دوستاش شروع بـه سوت کشیدن.

من: ولی هانی، دیگه ازت سیر شدم. چه جوری بگم، تاریخ مصرفت تموم شده عزیزم. دیگه بهم زنگ نزن، باشـه گلم؟

سهراب با چشمـهای گرد شده داشت بهم نگاه مـیکرد. یـه پوزخندی زدم و رفتم سمت در. صدای خندههای همـه رو مـیشنیدم.

*****

با صدای درون به خودم اومدم. یـه هفته از اون روز دعوای من و بادیگارد گذشته و من دیگه از بادیگارد بدم نمـیومد. سر بـه سرش نمـیذاشتم دیگه حوصله بحث نداشتم. صبح دوش گرفتم و رفتم جلوی آینـه. بـه قیـافم دقیق شدم.

پوستم سفیده، موهام مشکی و صاف کـه تا کمرم مـیرسید. چشمـهام مشکی بود کـه مردمکش درشت بود و چشمـهامو درشتر نشون مـیداد. بینیم تقریبا خوبه، بـه صورتم مـیاد. لبم یکم گوشتیـه. قدم بلنده و لاغرم. همـه مـیگفتن کـه باید یکم تپل بشم.

رفتم توی آشپزخونـه. و بادیگارد سر مـیز نشسته بودن و با هم درمورد یـه چیزی صحبت مـی. که تا منو دیدن ساکت شدن.

من: سلام،صبح بخیر.
: صبح بخیر عزیزم. خوب خوابیدی؟
من: آره ممنون.
: آوا جون، امشب نامزدی آقای سعیدی دعوتیم.
من: خب مبارک باشـه. بـه سلامتی. خوش بگذره.
: چیو خوش بگذره؟ تو هم حتما همراهمون بیـای.
من: اصلا حوصله مـهمونی ندارم. من مـیمونم توی خونـه، شما درو قفل کنید و برید.

بادیگارد بهم نگاه کرد و دوباره مشغول روزنامـه خوندن شد.
: این چه حرفیـه م؟ ما بـه تو اعتماد داریم. ولی نمـیخوام توی خونـه بمونی. اینـهمـه وقت توی خونـه موندی، دیگه بسته. امشب همـه با هم مـیریم. همـین کـه گفتم.
من: آخه ، من لباس ندارم.
: خب برید خرید.
من: نـه باعث زحمتتون مـیشـه.
: چه زحمتی عزیزم؟ تو هم مثل مـی. محسن مـیبرتت که تا خرید کنی.

داشتم چایمو مـیخورم، با این حرف استکان توی هوا موند. بـه بادیگارد نگاه کردم، اونم بـه من نگاه کرد و اخم کرد. اه ه ه، مرتیکه ایکبیری. واسه من کلاس مـیذاره.

من: نـه ، حاضرم با گونی برم و با ایشون نرم خرید.
بادیگارد یـه نگاه تندی بهم کرد و زیرگفت لعنت بـه جون شیطون. ا ا ا بـه خودتم لعنت مـیفرستی هانی جون؟

: نـه عزیزم، نمـیشـه. حتما بری خرید. مـیخوام از همـه سرتر باشی.
من: زنگ مـی مـیلاد برام یـه چیزی بیـاره.
: باشـه زنگ بزن. اما اگه نتونست برات بیـاره حتما با محسن بری خرید. باشـه؟
من: باشـه.

بعد از صبحونـه، با موبایلی کـه بادیگارد داد بـه مـیلاد زنگ زدم.

مـیلاد: الو
من: سلام
مـیلاد: آوا تویی؟
من: هه، عجیبه کـه صدام هنوز یـادته.
مـیلاد: این چه حرفیـه گلم؟ من همـیشـه بـه یـادتم.

با بغض گفتم: آره معلومـه، هرروز بهم زنگ مـیزنی یـا بهم سر مـیزنی. مـیلاد یـه ماه گذشته و از تو خبری نیست. فکر نمـیکنی کـه من مردم یـا زنده م. واقعا که، تو هم مثل بابات سنگدل شدی.
مـیلاد: این چه حرفیـه آوا؟ بخدا نمـیشد زنگ ب.مشغول بودم.
من: آره کارت مـهمتر از منـه. اینقدر مشغول بودی کـه فکر تنـها ت نبودی کـه کجاست و چیکار مـیکنـه. چه بلایی سرش اومده.
مـیلاد: آوا، چیزی شده؟
من: مگه واسه تو مـهمـه؟ مـیلاد باورم نمـیشـه کـه این تو باشی کـه این رفتارها رو مـیکنی.

گوشی رو قطع کردم. سنگینی چیزی رو روی شونم حس کردم، دست بود. دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم گریـه کردم. سرم رو توی بغل گرفت و اجازه داد کـه راحت گریـه کنم.

: به منظور همـینـه کـه مـیگم حتما باهامون بیـای نامزدی. ببین چقدر افسرده و دل نازک شدی.
من: وقتی گریـه مـیکنم از خودم بدم مـیاد، حس مـیکنم آدم ضعیفیم. منی کـه بابام مـیزد توی صورتم مـیخندیدم، الان با کوچیکترین حرف گریـه مـیکنم.
: بعضی وقتا گریـه خوبه عزیزم، دلت سبک مـیشـه. خب حالا پاشو آماده شو. محسن مـیبرتت خرید. نگو نـه کـه دلخور مـیشم.
مجبور شدم کـه با بادیگارد برم. مثل همـیشـه کـه با بادیگارد بیرون مـیرفتم چادر سر کردم و جلوی صورتم رو گرفتم.
هر لباسی رو کـه انتخاب مـیکردم بهم گیر مـیداد، خیلی کوتاه، آستینش کوتاه، رنگش زشته، تنگه. دیگه دیوونم کرده بود. آخرش از کوره درون رفتم و جلوی مغازه دار سرش داد کشیدم.

من: اه ه ه، بس کن دیگه. من تورو آوردم اینجا چون مجبور بودم، نیـاوردمت کـه نظر بدی. که تا الانم اگه ساکت موندم بخاطر....
ساکت شدم. از مغازه بیرون رفتم، بادیگارد هم اومد دنبالم.
بادیگارد: حرفتو کامل کن. چرا ساکت شدی؟
جواب من باز سکوت بود.
بادیگارد: هه، بخاطر حرفایی کـه م بهت زده؟

با تعجب سرم رو بـه سمتش کردم.
بادیگارد: من همـه چیز رو شنیدم، حالا چونکه م برات اینا رو تعریف کرده لزومـی نداره کـه تو برام دل بسوزونی. از ترحم بدم مـیاد، همونطور از تو.

با این حرفش داغ شدم، نفهمـیدم چی شد کـه دستم رو بردم بالا و یکی زدم تو گوشش. بادیگارد خشکش زده بود، اصلا توقع نداشت کـه ب توی گوشش.

من: من دلم واسه توی نمـیسوزه، من اگه کوتاه اومدم بخاطر بود. چون بـه قول دادم کـه سر بـه سرت نذارم، کاش یکم وجدان داشتی و اینو مـیفهمـیدی. ولی حیف کـه آدم نیستی. نازنین حق داشته کـه ولت کرده، با این اخلاق گندی کـه تو داری مادر ترزا هم کـه بود فرار کرده بود. اینم یـادت باشـه تو جز یـه بادیگارد و راننده واسه من چیز دیگه ای نیستی. حالا چون بهت احترام مـیزارم فکر نکن کـه ازت خوشم مـیاد، ازت متنفرم. شنیدی؟ متنفرم آقای راد.

همـه داشتن بـه ما نگاه مـی، اهمـیت ندادم و راهمو گرفتم و رفتم. مجبور بودم یکم پیـاده که تا سر خیـابون برم. از بادیگارد خبری نبود، تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. بغض گلوم رو گرفته بود.

کاش مـیفهمـید کـه این ترحم نیست، بلکه درک ه. درکش مـیکنم چونکه خودمم اینو کشیدم. یـه بار بهم خیـانت شده. منم از پسرا متنفر شدم. حیف کـه آدم نیست، بره گم شـه. اه، بغض لعنتی. فکرم رو بـه چیزهای دیگه مشغول کردم که تا بغض نکنم.

وقتی کـه رسیدم خونـه، دیدم کـه کفش یـه مردی دم دره. یعنی کی مـیتونـه باشـه؟ آروم رفتم تو، با تعجب بـه مرد نگاه مـیکردم. از هیکل ورزیدش فهمـیدم کـه مـیلاده.
: اومدی م؟ نگرانت بودیم.

با این حرف ، بادیگارد و مـیلاد بـه سمتم چرخیدن. چقدر با دیدن قیـافش دلم آروم گرفت. اومد نزدیکم، با بغض و چشمـهای پر از اشک بهش نگاه کردم.

من: اینجا چیکار مـیکنی؟
مـیلاد: اومدم مو ببینم.
من: الان یـادت اومده کـه داری؟ این چند وقت کجا بودی؟
بلند شد و گفت: من مـیرم توی اتاقم که تا شما راحت صحبت کنید.
بادیگارد و با هم رفتن بالا.

مـیلاد: آوا، بخدا مشغول بودم. وقت سر خاروندن رو هم نداشتم.
من: آره، اینقدر مشغول کـه حتی نتونستی یـه زنگی بزنی کـه ببینی ت زنده ست یـا مرده.
مـیلاد: مـیدونستم کـه حالت خوبه. بـه سرگرد اینقدر اعتماد دارم کـه مـیدونم حتی نمـیذاره یـه خراش بـه تنت بیفته.
من: آره راست مـیگی، یـه خراش نمـیندازه. ولی همـه استخونام رو شکونده.

دو قطره اشک از چشمم ریخت. مـیلاد با تعجب بـه من نگاه کرد و لحنش پر از نگرانی شد.
مـیلاد: آوا منظورت چیـه؟ یعنی چی استخونت رو شکونده؟ زدتت؟
با بغض گفتم: اوهوم.

با یـادآوری رفتار امروز بادیگارد بغضم ترکید و بلند بلند شروع بـه گریـه کردم. مـیلاد منو بغل گرفت.
مـیلاد: آوا سرگرد زدتت؟ آخه چرا؟ چیکارت کرد؟
من: زد توی گوشم و پرتم کرد روی زمـین. چند روز پیش هم چسبوندم بـه دیوار، هنوز جای دستش روی بازوم هست.

مـیلاد با عصبانیت گفت: غلط کرده مرتیکه . من م رو سپردم دستش کـه ازش مواظبت کنـه. انگار از اعتماد ما سوء استفاده کرده. حالش رو مـیگیرم، فکش رو مـیارم پایین.

نشستیم روی مبل، یکم کـه آروم شدم از توی آغوشش جدا شدم. مـیلاد اشکهامو پاک کرد.

مـیلاد: آوا معذرت مـیخوام. مـیدونم کوتاهی کردم، ولی از این بـه بعد جبران مـیکنم. کارهای بیمارستان منو از این همـه اتفاق غافل کرده. احمق چطور جرات کرده دست روی امانتی کـه دستش دادیم دست دراز کنـه؟ دندوناش رو توی حلقش خالی مـیکنم.

من: نمـیخواد، امروز توی بازار جلوی همـه زدم توی گوشش و هرچی از دهنم درون مـیومد بارش کردم.
مـیلاد نگاهم کرد و یکم فکر کرد، کم کم لبخند روی لبش اومد. حالا دیگه لبخندش بـه قهقهه تبدیل شده بود. از خنده مـیلاد منم خندم گرفت.
مـیلاد: من مـیگم تو احتیـاجی بـه من نداریـا، تو خودت یـه پا مردی. زدی تو گوشـه مرده، اونم جلوی همـه، اونم کی؟ سرگرد. چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟
من: نـه، همـینجور خشکش زده بود. اصلا انتظار نداشت کـه به این محکمـی بش. اونم توی خیـابون. ولی نمـیدونست کـه من خیـابون و خونـه حالیم نیست و اگه بزنـه بـه سرم بهی رحم نمـیکنم.

فکری کردم وگفتم: گرفتار بیمارستان به منظور چی بودی؟
با نگرانی اضافه کردم: چیزیت شده؟
مـیلاد: نگران نباش چیزیم نیست. فقط بابا یکم قلبش ناراحته، دنبال کارهاش بودم.

توقع داشتم کـه به این حرف اهمـیت ندم، اما خیلی نگران شدم.
من: الان چطوره؟
مـیلاد: یـه چند روزی بستری بود، ولی الان حالش خوبه و برگشته خونـه.
مـیلاد صورتم رو توی دستاش گرفت و چشمام رو بوسید و بینیش رو زد بـه بینیم.
من: یـاد بچگیـهامون کردی؟
مـیلاد: آره، همـیشـه باهامون اینجوری مـیکرد.
من: مـیلاد، منو مـیبری خونـه؟
مـیلاد: آره عزیزم، تو دیگه اینجا نمـیمونی. برو وسایلت رو جمع کن.

من بلند شدم و رفتم توی اتاقم. بادیگارد رفت پایین، که تا پاشو از پله گذاشت پایین مـیلاد یـه مشت زد بـه صورتش. با صدای مـیلاد زود از پله ها رفتم پایین.
بادیگارد داشت از روی پله ها بلند مـیشد و از لبش خون مـیومد. مـیلاد هم با عصبانیت فریـاد مـیکشید.

مـیلاد: مرتیکه نمک نشناس، ما بـه تو پول مـیدیم کـه از آوا مواظبت کنی. بهت اعتماد کردیم، اونوقت تو از اعتماد ما سو استفاده مـیکنی و دست روی م بلند مـیکنی؟ اونم نـه یک بار، چندبار؟ روی زمـین پرتش مـیکنی؟

اومد پایین و با نگرانی بـه ما نگاه مـیکرد.

مـیلاد: بخدا اگه بخاطر خانم راد نبود همـین الان کاری مـیکردم کـه از کار اخراجت کنن. آوا وسايلتو بیـار که تا بریم.
داشتم از پلها مـیرفتم بالا کـه دیدم بادیگارد از مـیلاد مـیخواد کـه برن توی اتاق و با هم صحبت کنن. چیزامو داشتم جمع مـیکردم. عجب کتکی خورده امروز این بادیگاردها. اون از سیلی کـه من بهش زدم، اینم از مشتی کـه مـیلاد زده بود.

خوشم اومد مـیلاد مردونگیش رو نشون داد. از یـه طرف خوشحال بودم کـه مـیلاد زدتش و حقش رو کف دستش گذاشته. اما از یـه طرف دلم براش مـیسوخت. چونکه اشتباه از من هم بود.

اومد توی اتاق و بهم نگاه کرد. چهره ش ناراحت و گرفته بود.
: راسته کـه زده بوده توی گوشت؟
من سرم رو پایین گرفتم و چیزی نگفتم.
: فکر نمـیکردم بعد از قضیـه نازنین، پسرم بـه یـه آدم آهنی بی احساس تبدیل بشـه. آوا جون، من از طرف محسن ازت معذرت خواهی مـیکنم. شرمنده م بخدا م.

من: اِ این چه حرفیـه؟ راستشو بخواین من بـه کتک خوردن عادت دارم و برام مـهم نیست. تقصیر خودمم بود کـه اون عصبی شد و منو زد. اما حرفهاش سنگینـه و برام گرون تموم مـیشـه.
: بخدا روم نمـیشـه حتی ازت خواهش کنم کـه نری و پیشم بمونی. شاید باورت نشـه، اما خیلی دوست دارم و بهت عادت کردم.
من: منم دوست دارم جون. خیلی ممنون کـه این چند وقت دیوونـه بازیـهای منو تحمل کردی. بهتون زحمت دادم.

صدای مـیلاد از پایین مـیومد کـه ازم مـیخواست برم پایین. وقتی کـه نشستم روی مبل، بـه قیـافه بادیگارد نگاه کردم کـه لبش زخم شده بود.

مـیلاد با جدیت و اخم گفت: آوا، آقای راد از کاری کـه کرده پشیمونـه و مـیخواد کـه باز هم اینجا بمونی که تا وقتی کـه آدم بشیری رو از بین نگهبانـها پیدا کنیم. نظر تو چیـه؟

یـه نگاه بـه مـیلاد و بعد بـه بادیگارد کردم، داشت بهم نگاه مـیکرد. یـه چیزی توی نگاهش بود. انگار کـه مـیگفت نرو. یکم فکر کردم و جوابم رو دادم.
من: باشـه، ولی چندتا شرط دارم.

مـیلاد با تعجب بـه من نگاه کرد، باورش نمـیشد کـه به همـین راحتی راضی شده باشم.
مـیلاد: چه شرطی؟

من: من گوشی و اینترنت مـیخوام، هروقت خواستم بیرون برم و یک روز درون مـیونم حتما برم بهشت زهرا. تو هم بهم سر بزنی. از همـه مـهمتر اینـه کـه ایشون حد و حدود خودشون رو بدونن و بهم بی احترامـی نکنن. توی کارمم دخالت نکنن.

منتظر بـه قیـافه بادیگارد نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم کـه قبول کرد. وقتی کـه فهمـید کـه باز مـیمونم خیلی خوشحال شد. مـهمونی اون شب رو کلا کنسل کردیم، چونکه هیچحوصله نداشت. فردا صبحش کـه بیدار شدم، بعد از دوش داشتم موهامو خشک مـیکردم کـه در زدن. بـه خیـال اینکه ست گفتم بیـا تو. اما با کمال تعجب دیدم کـه بادیگارده. لباس آستین کوتاه تنم بود، چشمش بـه جای دستش روی بازوم کـه افتاد سرش رو انداخت پایین. حس کردم کـه خیلی از کارش پشیمونـه.

من: کاری داشتید؟
بادیگارد: این گوشی کـه خواستید.
با خوشحالی کیسه رو از دستش گرفتم و دیدم کـه یـه گوشی خیلی خوشگل و با کلاس توشـه.
من: سیم کارت هم گرفتید یـا نـه؟
بادیگارد: سیم کارت هم توشـه. اما بـه اسم شما نیست.
من: واه، چرا؟
بادیگارد: واسه امنیت، شاید اونـها از روی اسمتون بتونن تماسهاتون رو ضبط کنن و پیداتون کنن. ولی واسه احتیـاط هیچوقت آدرس جایی کـه هستید رو توی تلفن بهی نگید.

برای تلافی کار دیروزش خیلی خشک گفتم: خیلی خب، مـیتونید برید.

به نیمرخم نگاه کوتاهی کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. پوزخند زدم و آروم زیرگفتم: تازه اولشـه آقای شرک. یـه حالی ازت بگیرم کـه بفهمـی تنفر از من یعنی چی. اولین کاری کـه کردم یـه زنگ بـه بهار زدم.

بهار: بله؟
من: بـه به، دوست خوشگل خودم. چطوری؟
بهار: شما؟
من: دستت درد نکنـه دیگه، حالا دیگه منو بـه جا نمـیاری نـه؟
بهار جیغ کشید و گفت: آوا تویی؟
من: پ نـه پ ع.
بهار: خفه شو . معلوم هست کجایی؟ حتی یـه زنگ هم نزدی.
من: ببین من توی تلفن نمـیتونم صحبت کنم، این شمارمـه سیو کن. دو ساعت دیگه بیـا سر جای همـیشگیمون. بهی هم نگو کـه مـیخوای منو ببینی. باشـه؟
بهار: باشـه، مواظب خودت باش.
من: تو هم همـینطور عزیزم، بای.

مثل همـیشـه آماده بود کـه بره بازار. آماده رفتم توی حیـاط طوری کـه بادیگارد شک نکنـه. کـه اومد توی حیـاط رفتم نزدیکش و خودم رو بـه مظلوميت زدم.
من: ، اجازه مـیدی برم دوستم رو ببینم؟
: اگه دست من بود کـه اشکالی نداشت عزیزم، ولی محسن اجازه نمـیده کـه تنـهایی بری بیرون.
من: آخه مـیخوام بعد از کلی وقت با دوستم تنـها باشم. دیگه پوسیدم اینجا، شما هم کـه مـیدونید هروقت با اون مـیرم جایی آخرش کارمون بـه دعوا و کتک کاری مـیکشـه. بذارید برم.
یکم فکر کرد و گفت: باشـه، ولی بـه شرطی کـه تا قبل از اومدن من برگردی خونـهها. نمـیخوام محسن شک کنـه و هم با من دعوا کنـه هم با تو.
خوشحال پ و رو غرق بوسه کردم.
من: مرسی جون. قول مـیدم زود برگردم.

سر کوچه کـه رسیدم احساس آزادی مـیکردم، زود تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. وقتی بـه کافی شاپ رسیدم رفتم بالا و به جای همـیشگیمون نگاه کردم. بهار پشت مـیز بود، که تا منو دید از جاش بلند شد و با شتاب اومد سمتم. با چشمـهای پر از اشک بـه همدیگه نگاه کردیم.

بهار: آوا تویی؟ اصلا باورم نمـیشـه کـه دارم مـیبینمت. چقدر لاغر شدی. زشت بودی زشت تر شدی.
مـیون گریـه زدم خنده و گرفتمش توی بغلم.
من: از تو کـه زشت تر نیستم بزی.

بعدش پشت مـیز نشستیم و قهوه و کیک سفارش دادیم.

بهار: آوا، چه بلایی سرت اومده؟ کوو اون چشمای شیطون؟ چشمات سرد و بی احساس شده.
من: نـه بابا، چشم شناس هم شدی؟
بهار: چیزتو بخور و زیـادی حرف نزن. آوا جدی دارم مـیگم، چی بـه روزت اومده؟
من: هیچی بابا، اتفاقا اونجا هم خیلی بهم محبت مـیکنن. بادیگارد خیلی زن خوبیـه و دوستم داره. اما چون مجبورم همش توی خونـه باشم و دانشگاه نمـیام، یکم افسرده شدم.
بهار: آخه واسه چی؟ چرا تو رو زندانی ؟ اصلا چرا تو اونجایی؟ از کامـی کـه سوال کردم جواب درست و حسابی بهم نداد.
من: راستش فهمـیدیم کـه توی خونـه، یکی جاسوس اوناست. همـه خبرها رو واسهٔ دشمنـهای بابام مـیبره. ما مجبور شدیم کـه نقش بازی کنیم کـه بادیگارد رو اخراج کردیم و منم رفتم شمال. که تا وقتی کـه اون آدم رو پیدا ن نمـیتونم برم خونـه.
بهار: چطور اینـهمـه وقت سرگردو تحمل کردی؟
من: همچین بگی هم زیـاد تحملش نکردم. همش تو سر و کله هم مـیزنیم. دیروزم باهاش دعوام شد، یـه سیلی جانانـه زدم تو گوشش. شبش هم مـیلاد اومد و یـه مشتی کوبوند بـه فکش. دلم خنک شد خداییش.

بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو زدیش؟ چطور؟
من: هیچ، زر زیـادی زد، منم وسط بازار یکی زدم تو گوشش کـه گیج شد بیچاره.
بهار: نـه بابا، خطرناکتر شدیـا.
من: حقشـه، که تا دفعه دیگه بـه من نگه کـه ازم متنفره.
بهار: مـیلاد چی؟ اون کـه همـیشـه آرومـه، چی شده کـه از کوره درون رفت و زدش؟
من: مـیلاد وقتی کـه فهمـید بادیگارد منو زده، نتونست جلوی خودشو بگیره و زدش. بعد بهش گفت کـه اگه بخوام همـین الان یـه کاری مـیکنم کـه از کار اخراجت کنن. مـیخواست ببرتم خونـه کـه بادیگارد خواهش کرد کـه بازم بمونم. منم قبول کردم، اما بـه شرطی کـه توی کارهام فضولی نکنـه و کلی شرط و شروطای دیگه.
بهار: تو رو زده؟ اونوقت تو چطور راضی شدی کـه بازم پیشش بمونی؟
من: د همـین دیگه، مـیخوام تلافی کاراشو م. مـیخوام همچین حالش رو بگیرم کـه تا عمر داره با شنیدن اسم من تنش بلرزه.
بهار: تو دیوونـه ای آوا. این کارا خطرناکه.
من: بهار تو نمـیدونی چقدر بهم بیـاحترامـی کرده، شخصیتم رو داغون کرده. فکر مـیکنـه کـه من یـه هرزه م، یـه خراب.
بهار: فقط امـیدوارم خودت ضربه نخوری.
من: یعنی چی؟ منظورت چیـه؟
بهار: منظورم اینـه که.....یـا امام زمان.

رنگش مثل گچ سفید شد و به پشت سرم نگاه مـیکرد. شستم خبردار شد کـه اون پشت یـه آشنایی هست. دستشو گرفتم.
من: بهار آشنا پشت سرمـه؟
بهار: آره.
من: کی؟ بچه های دانشگاه؟
بهار: نـه، کاشکی از بچه های دانشگاه بود.
من: د بگو دیگه.
بهار: عزرائیل.
من: برو گمشو مسخره، حوصله شوخیـهاتو ندارم.

به پشت سرم نگاه کردم، بادیگارد رو دیدم کـه داره بـه من نگاه مـیکنـه. هری دلم ریخت، راست گفت کـه عزرائیله. بادیگارد خیلی خونسرد اومد کنار مـیز و خیلی محترمانـه با بهار احوال پرسی کرد. بیچاره بهار زبونش بند اومده بود و به لکنت افتاده بود. با اینکه حسابی خودمو خیس کرده بودم اما بـه روی خودم نیـاوردم.

بادیگارد: خانم پرند، اگه کارتون تموم شده بریم؟
نـه بابا، این دیگه دور از انتظاره. جدی جدی داشتم شاخ درون مـیاوردم. بهار هم با تعجب داشت بـه من نگاه مـیکرد و دهنش نصفه باز بود.
خودمو زدم بـه خونسردی و گفتم: بشینید که تا قهومون تموم بشـه، بعدش مـیریم.
بادیگارد هم بدون هیچ حرفی نشست. گارسونو صدا کرد و برای خودش نسکافه سفارش داد.
بادیگارد: خانمـها شما چیزی مـیل دارید؟
بهار: نـه ممنون، صرف شد.

برای اینکه فکر نکنـه کـه ازش ترسیدم رو بـه بهار کردم.
من: بهار، از دانشگاه چه خبر؟
بهار زیر چشمـی بـه بادیگارد نگاه کرد و آروم گفت: هیچ، همـه چیز خوبه. فقط جای تو خالیـه کـه کلاسها رو بـه هم بزنی.
من: واا، چرا تهمت مـیزنی؟ من یـا کامـی؟ اون کامـیه کـه همـیشـه کلاسها رو بهم مـیریزه.
بهار: آره، ولی فقط وقتی کـه با تو بود. از وقتی کـه نمـیای دانشگاه، کامـی هم کمتر اذیت مـیکنـه.
من: آخی، یـادش بخیر.
بهار کـه انگار یکم ترسش ریخته بود.
بهار: آوا یـادته کاریکاتور استادها رو مـیکشیدی؟ چقدر مـیخندیدیم. هنوز کاریکاتور مـیکشی؟
من: نـه بابا، کی وقت داره. ماشالّا اینقدر وقتم پره کـه وقت سر خاروندن هم ندارم.

بهار کـه فهمـیده بود تیکه انداختم زود حرف رو عوض کرد.
بهار: راستی، کامـی مـی گفت کـه یـه روز وقت بذاریم و با هم بریم اسکی، مثل قدیم.
من: که تا ببینیم چی مـیشـه. خوب بهار جون، من حتما برم دیگه. بـه قول دادم کـه زودی برگردم.

از جامون بلند شدیم و همدیگه رو بغل گرفتیم. بهار آروم درون گوشم گفت: آوا اذیتش نکنیـا، دعوا راه نندازی جون من.
من: خیـالت تخت.

با بهار خداحافظی کردم و با بادیگارد رفتم پایین. ماشین رو آورده بود. توی ماشین همش بـه این فکر مـیکردم کـه چطوری منو پیدا کرده. لابد تعقیبم مـیکرده، اره حتما همـینـه. واسه من کارآگاه بازی درون مـیاری آقاشرک، یـه کارآگاه بازی نشونت بدم کـه حظ کنی. این سریـال سی اس آی هم خوب چیزی بودا، خیلی چیزها رو بهم یـاد داد. با یـادآوری سریـال سی اس آی یـاد صغری خانم افتادم، بدجور دلم براش تنگ شده بود. با یـاد اون موقعها کـه با هم سریـال رو مـیدیدیم و صغری خانم هم وقتی کـه قاتل رو پیدا مـی کلی ذوق مـیکرد پقی زدم خنده. بادیگارد همـینجور بهم نگاه مـیکرد.
من: نمـیشـه یـه روز بریم خونـه؟
بادیگارد: نـه.
من: دلم واسه صغری خانم تنگ شده، مـیخوام ببینمش.
بادیگارد: فعلا نمـیتونم ببرمتون خونتون، چون اونجا خیلی خطرناکه. ولی مـیتونید بهش زنگ بزنید، بـه شرطی کـه نگید کجایی و چیکار مـیکنی و اسمـی هم از من نبرید. چون صد درون صد تلفنتون رو کنترل مـی کنن.

من: بعد همـین نزدیکیـها اگه تلفن عمومـی دیدی وایسا، مطمئناً مـیتونن آدرسم رو هم پیدا کنن. بعد بهتره دور از خونـه باشیم که تا اگه تلفن کنترل باشـه نتونن پیدامون کنن.
بادیگارد همـینجور داشت بهم نگاه مـیکرد، با اینکه بـه روی خودش نیـاورد کـه تعجب کرده. اما پیدا بود کـه یـه جورایی شوکه شده.

من: یـا مـیتونیم بریم مخابرات، شماره اونجا رو کـه دیگه نمـیتونن پیدا کنن. شماره مخفیـه.

بادیگارد باز هم ساکت بود. توی دلم بهش مـیخندیدم و کلی ذوق کردم کـه یـهجورایی خودی نشون دادم. واقعا بعضی موقعها خیلی بدجنس مـیشما، بعضی موقعها کـه نـه، همـیشـه بدجنسم. توی دلم یـه خندهٔ شیطانی هم کردم. اینقدر از دیوونـه بازیـهای خودم خندم گرفته بود کـه سرم رو پایین گرفته بودم و ریز مـیخندیدم.

کنار خیـابون پارک کرد و با هم رفتیم توی مخابراتی. وقتی کـه صغری خانم جواب داد، از خوشحالی داشتم از حال مـیرفتم. اینقدر قربون صدقه هم رفتیم و اینقدر گریـه کردیم کـه دیگه اشکی برام نموند. وقتی کـه خوب درد و دل کردیم، خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم.

وقتی کـه رسیدیم خونـه، کـه ما رو با هم دید رنگش پرید. اما وقتی دید کـه بادیگارد خونسرد رفتار مـیکنـه ترسش ریخت. منم منتظر بودم کـه هر لحظه حالمو بگیره، اما خیلی ریلنشست و همراهمون ناهار خورد.
*****

بعد از نـهار رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم، ساعت نزدیک پنج بود کـه گفت مـیره خونـهٔ یکی از دوستاش و شاید شام اونجا بمونـه.

منم از اینکه فرصتی پیش اومده که تا کارهای بادیگارد تلافی کنم خوشحال بودم. صدای درون حیـاط رو کـه شنیدم، از لپ تاپ آهنگ گذاشتم. تقریبا صداش رو هم بلند کردم و شروع کردم بـه بلند خوندن همراه خواننده و یدن، عجب حالی مـیده ها. خوب کـه آهنگ گوش کردم و پ، رفتم جلو تلویزیون نشستم و مثل همـیشـه برنامـه کودک نگاه کردم.

یکم کـه گذشت دیدم بادیگارد هم اومد و روی مبل نشست. بهش نگاه نکردم، چون مـیدونستم باز یکی از اون پوز خندهای مسخرش روی لبشـه.
همـینجور کـه کارتون نگاه مـیکردم کـه گوشیم زنگ خورد. با تعجب دیدم کـه شمارهٔ کامـی.

من: سلام چطوری؟
کامـی: بـه به،چطوری و زهر مار. حالا دیگه گوشی نو مـیخری و به ما نمـیگی؟ فکر کردی راحتت مـیزارم؟ که تا شیرینی رو ندی من ولت نمـیکنم.
من: آهان، بعد موضوع شیرینیـه. منو باش کـه فکر کردم چونکه بهت زنگ نزدم ناراحتی.
کامـی: نـه بابا، تو کـه مـهم نیستی بـه مولا. تازه یـه چند وقتی کـه نیستی زندگیم خوب شده، نمرهای دانشگاه هم رفته بالا. مثل بچه آدم مـیشینم توی کلاس و به حرفهای کشاورز(باغبان) گوش مـیدم.
من: آره جون خودت، یعنی مـیخوای بگی کـه از اول کلاس که تا آخرش همش چشمت بـه ت نیست؟

تلفن قیـافه کامـی رو کـه الان یـه لبخند بزرگ روی لبشـه و داره ذوق مـیکنـه تصور کردم.

کامـی: شیطون مـیبینم راه افتادی.
من: من از اولشم راه افتاده بودم، اما رو نمـیکردم کـه چشمم نکنی.
کامـی: برو بابا جمعش کن، حالا خوبه از خودم یـاد گرفتی ها. حالا بگو بینم، آقا گرگه پیشته؟
به سختی جلوی خندمو گرفتم.
من: اوهوم.
کامـی: عجب گیریـه این بابا. خوب حالا بیخیـال. زنگ زدم کـه یـه چیز مـهم رو بهت بگم.
من: جونم بگو؟
کامـی: آوا، چیزه..
من: بگو دیگه مـیشنوم.
کامـی: چیزه، آخه یکم برام سخته، خواستم بگم که، امممم، من، نـه یعنی تو.
من: اههههه کامـی بگو دیگه نصف جونم کردی.
کامـی: خواستم بگم کـه تو.....خیلی خری.

اصلا توقع نداشتم کـه اینو بگه، فکر مـیکردم مـیخواد درمورد بهار بگه. همـینجور خشکم زده بود و به صدای خندهٔ کامـی گوش مـیکردم. اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و غش غش خندیدم.

کامـی: خوب حالتو گرفتما. آاا
من: بیشعور ، احمق. خودت خری با اون قیـافه ایکبیریت.
کامـی: بگو بگو، اه اه چه بو بد سوختگی داره مـیاد، بو دماغته. آاا
من: چرا اینقدر آآا آآا مـیکنی الاغ جان؟
کامـی: خودتی.
من: ته.
کامـی: وااای واای، اگه بـه بهار نگفتم، یـه آشی برات نپختم.
من: آره عزیزم برو آش بپز با دو کیلو روغنم روش. خوب قطع کن دارم تلویزیون مـیبینم.
کامـی: آخی نی نی کوشولو، داری کارتون خودت و سرگرد رو مـیبینی؟
من: چرا چرت مـیگی بابا؟ حالت خوبه؟
کامـی: آره دیگه، تام و جری هستید. همش تو سر و کله هم مـیزنید.

با این حرفش اینقدر خندیدم کـه دیگه نفسم بالا نمـیومد و به سرفه افتادم. بادیگارد مرضیـه خانم رو صدا کرد که تا برام آب بیـاره.
کامـی همـینجور داشت ادامـه مـیداد.

کامـی: آی قربونش برم نگرانتم هست، واست آبم مـیاره. آخی بچّه م نمـیخواد هم بازیش رو از دست بده.
مرضیـه خانم آب رو داد دستم و یکم ازش خوردم.
نفسم کـه بالا اومد گفتم: کامـی خفه نشی کـه نزدیک بود بکشیم.
کامـی: چی بهتر از اینکه با خنده بمـیری؟ تازه باعث خیر هم مـیشدم و مـیرفتم بهشت.
من: اوه اوه، نـه بابا. کمتر واسه خودت پپسی باز کن. تو اگه بری بهشت همـه فرار مـیکنن مـیرن جهنم پیش مایکل جکسون، اونوقت باعث گناه مـیشی کـه جوونای مردمو بدبخت کردی.
کامـی: حالا جدا از شوخی، بدجور دلم هوس کرده با هم بریم یـه قلیونی بکشیما.

یـه نگاهی بـه بادیگارد کـه داشت یـه کتابی رو مـیخوند کردم و آروم گفتم: نمـیشـه.
کامـی: بخاطر آقای تام؟
من: اوهوم.
کامـی: اشکال نداره، اون با من. مخش رو مـی. بعدشم مـیذارم خودشم قلیونی بشـه.
من: هه هه، شتر درون خواب بیند پنبه دانـه.
کامـی: شتر دیدی ندیدی.
من: چه ربطی داشت؟
کامـی: گفتی شتر منو هم جو گرفت گفتم شتر.
من: برو بابا، خوب بسه دیگه. بخدا دهنم خشک شد بس کـه حرف زدم.
کامـی: اه اه دهنت و ببند بو گند دهنت که تا اینجا رسید.
من: دلتم بخواد، دهنم بوی آدامس خرسی مـیده.
کامـی: آره راست مـیگی، چونکه خودت خرسی، آدامست مـیشـه آدامس خرسی.
من: هر هر، خر بخنده. اوکی بای
کامـی: خودت خندیدیـا، یعنی خری. بای

گوشی رو کـه قطع کردم هنوز داشتم بـه حرفهاش مـیخندیدم. این پسر کی مـیخواد عاقل بشـه؟ بـه بادیگارد نگاه کردم کـه هنوز داشت کتاب مـیخوند.شیطون اومد توی جلدم کـه یکم اذیت کنم.

من: سرگرد، این چه کتابیـه؟

نمـیدونم چی شد کـه سرگرد صداش کردم، اه گند زدم. حالا فکر مـیکنـه مردشم.

بادیگارد: کتاب زندگی نامـه امام علی(ع).
من: آهان.

من که تا حالا از این کتابها نخوندم، همـیشـه رمان مـی خوندم. هیچوقت تاریخی و مذهبی نخونده بودم. حس مـیکردم حوصله آدم رو سر مـیبره و فقط واسه آدمای خشکه. کـه فکر کنم درست هم گفتم، چونکه بادیگارد مـیخوندش.




[جواب حدس بزن فوتبال پیراهن]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 22 Jan 2019 00:32:00 +0000



جواب حدس بزن فوتبال پیراهن

Professor Soltanzadeh

پروفسور محمد حسين سلطان زاده

متولد 2 / 4/ 1317           اهل يزد ساكن تهران

فارغ التحصيل دبستان هدايت يزد  -  1330

فارغ التحصيل دبيرستان ايرانشـهر يزد - 1336

از شاگردان استاد دکتر محمد قریب      درون سالهای 44-1340

          1344                   فارغ التحصيل دكتراي پزشكي دانشگاه تهران

دوره سربازي درون سپاه بهداشت مدت 18    ماه سالهاي 1345 و 1346

          1347           رييس بهداري بندر ديلم درون سال

دوره تخصصي اطفال مركز طبي كودكان از دانشگاه تهران   1354 - 1357

داراي بورد تخصصي كودكان از وزارت علوم و آموزش عالي 1357

رييس پلي كلينيك تراب درون سالهاي  1359 - 1360

مسئول درمانگاه آموزشي بيمارستان كودكان مفيد 1360  -  1365

استاديار گروه كودكان بيمارستان امام حسين (ع)  1366

استاديار گروه كودكان درر بخش عفوني اطفال بيمارستان شـهيد لبافي نژاد 1367   - 1368

دانشيار گروه كودكان بيمارستان امام حسين  (ع) 1372  - 1379

از تاريخ14       تير ماه 1379           با درجه استادي درون بيمارستان امام حسين

از اول آذر ماه 1382 بـه درجه باز نشستگی نائل شدم .

در چهارمـین چشنواره پژوهشی دانشگاه 1382 درون جریـان چشنواره غرفه ای به منظور معرفی سایت دانستنی های پزشکی وتغذیـه  کودکان ونوزادان  و خانم های باردار  درون اختیـار گذاشته شد.

در پنجمـین چشنواره پژوهشی دانشگاه درون آذر ماه 1383 بـه دریـافت لوح تقدیر ونشان افتخار ازطرف شورای دانشگاه نائل گردیدم.

درروز معلم درون اردیبهشت 1385 نیز بـه دریـافت لوح تقدیر از وزیر محترم بهداشت ، جواب حدس بزن فوتبال پیراهن درمان وآموزش پزشکی نیز نائل گردیدم.

 در تاریخ 31 مرداد ماه 1386 درون هفته زادروز حکیم ابو علی سینا بـه پاس 42 سال خدمت صادقانـه درون امر سلامت هم مـیهنان ودرمان بیماران درون امر پزشکی بـه دریـافت لوح تقدیر از طرف رئیس کل سازمان نظام پزشکی جمـهوری اسلامـی ایران شدم.

نـهمين جشنواره پژوهشي دانشگاه علوم پزشكي
  شـهيد بهشتي
 آذر 1383
 و
 
دريافت لوح تقدير و نشان افتخار
 از طرف شوراي دانشگاه به
  پروفسور سلطان زاده

دریـافت لوح تقدیر توسط وزیر بهداشت و درمان بـه پروفسور سلطلن زاده
 در روز معلم 1385

روز پزشک و زادروز حکیم ابو علی سینا
و
اهدائ لوح تقدیر به عنوان 42
سال خدمت درون امر سلامت هم مـیهنان ودرمان بیماران درون امر پزشکی
توسط جناب آقای دکتر صدر
رئیس کل سازمان نظام پزشکی جمـهوری اسلامـی ایران اول شـهریور 1386

اولین مجمع پیشکسوتان
 دانشگاه علوم پزشکی شـهید بهشتی
 اول دی  1386

اهدائي لوح تقدير توسط رياست محترم دانشگاه علوم پزشكي شـهيد بهشتي بـه پروفسور سلطان زاده

اجلاس تقدير از اساتيد پيشكسوت توسط دانشگاه علوم پزشكي شـهيد بهشتي-در دانشگاه-15/5/91

در تاريخ 16/8/91 درون برنامـه نام اوران سلامت- درون برنامـه زيتون- جام جم 1(IRIB پروفسور سلطان زاده به عنوان پزشك نام اور سلامت معرفي گرديد.

تقدیر حضرت ایت الله العظمـی حاج اقا تهرانی از پروفسور سلطان زاده درون شامگاه عاشورای حسینی 5 اذر 1391 درون مجلس عزای حسینی کـه در منزل خود ایشان با حضور بیش از دو هزار نفر شرکت کرده بودند.

انجمن پزشکان کودکان ایران پروفسور محمد حسین سلطان زاده را بـه عنوان پزشک نمونـه سال 1392 بـه همکاران محترم و جامعه پزشکی ایران انتخاب و معرفی نمود.

 طي دوره باليني عفوني مدت دو ماه درMayo Clinic  آمريكا ،( 1993)1372

طي دوره باليني عفوني مدت سه ماه در  Mayo Clinic  آمريكا 1376 (1997)

طي دوره يك ماههNICU  در Mayo Clinic  آمريكا   (1997)1376

طي دوره يك ماهه NICU درون بيمارستان اولیو ویو  - UCLA   (1997)1376

متاهل ودارای دو فرزند پسر یکی پزشک ودومـی مـهندس عمران وفوق لیسانس سازه وهر دو درایران  مشغول خدمت بـه هم مـیهنان مـیباشند.

 

كارهاي اجرائي پروفسور سلطان زاده

دبير اولين كنگره عفوني اطفال  درون سال   1369             هتل لاله

دبير اولين كنگره تنفسي كودكان درون سال 1371            بيمارستان امام حسين (ع)

دبير دومين كنگره عفوني اطفال درون سال1373            بيمارستان امام حسين (ع)

دبير اولين كنگره كاهش مرگ و مير مادر جنين و نوزاد درون سال 1376             هتل  استقلال

از پايه گذاران كنگره بزرگداشت استاد دكتر محمد قريب باتفاق يازده نفر از استادان از سال 1358           جهت بزرگداشت استاد وارسته و احترام بـه مقام استاد و هر سال يك جلد كتاب نيز چاپ شده است

در دوره جنگ تحميلي نـه ماه متناوبا؛   درون نقاط مختلف جبهه  خدمت نموده

رئيس بخش نوزادان و اطفال بيمارستان رسالت تهران از سال 1357          که تا كنون

مدیر گروه اطفال و نوزادان بیمارستان فوق تخصصی فرمانیـه

دبير كميته آموزشي احياء نوزادان گروه اطفال  دانشگاه علوم پزشكي شـهيد بهشتي

برگزاری بیش از 100 کارگاه احیـاء نوزادان درون دانشگاه

دبير كميته كنترل عفونت درون بيمارستان امام حسين (ع) 

دبیر کنفرانس های گروه اطفال دانشگاه از سال 1381 تاکنون کـه هر ماه یک موردبیماری درکودکان معرفی ودانشجویـان وانترن ها واساتید 8 بیمارستان آموزشی دانشگاه  : جواب حدس بزن فوتبال پیراهن کودکان مفید ، امام حسین ، شـهداء ، طالقانی ، لقمان حکیم ، مدرس ، مسیح دانشوری ومـهدیـه بحث وتشخیص های افتراقی مطرح وسپس تشخیص اصلی بیـان مـیگردد و تا کنون 101  موارد جالب بیماری(case problem) معرفی و در سایت جهت همکاران تنظیم و در جای دیگر پاسخ موارد جالب و تشخیص های  افتراقی گذاشته شده است

عضو شورای پزشکی درون سال های 1370 و1371 درون نظام پزشکی .

عضو انجمن پزشکان کودکان ایران  .

عضو سابق هیئت مدیره  انجمن پزشکان کودکان ایران .

عضو انجمن اسلامـی پزشکان ایران .

مسئول درمانگاه آموزشی بیمارستان کودکان مفید 1365-1360

مبتکر اولین سایت علمـی ودانستنی های پزشکی وتغذیـه کودکان ونوزادان  و خانم های باردار به منظور مادران ایرانی درون سرتاسر جهان .ومعرفی 79 موارد بیماری   وپاسخ موارد جالب به منظور همکاران پزشک

www.ProfessorSoltanzadeh.com

مولف 11 جلد کتاب درون کودکان :

کتاب بیماریـهای عفونی کودکان جلد اول   1369

بیماریـهای عفونی کودکان جلد دوم 1370

بیماریـهای عفونی کودکان جلد سوم1370

بیماریـهای شایع کودکان  1371

بیماریـهای تنفسی کودکان 1371

پیشگیری از عفونت درون پیوند اعضاء 1373

بیماریـهای رایج عفونی کودکان 1373

نکات عملی درون تشخیص ودرمان ایدز درکودکان1374

بیماریـهای نوزادان 1376

کنترل عفونت درون بیماران ، کارکنان ومراقبت کنندگان 1381

مسائل رایج طب اطفال بزرگداشت استاد دکتر محمد قریب 1358 -1378  تعداد 22 جلد

کتاب مردی برخواسته از کویر(زندگی نامـه پروفسور محمد حسین سلطان زاده و پنجاه سال پزشکی کودکان

 کتب ترجمـه شده :

فوریت های طب کودکان      1375

مقالات درمجلات داخلی     47

ارائه مقاله وایراد سخنرانی  درون کنگره های داخلی  157

 ارائه مقاله وایراد سخنرانی درون کنگره های خارجی   31

استاد راهنما به منظور پایـان نامـه متخصصین اطفال وپزشکان عمومـی 126

سخنرانی بیش از 200 برنامـه زنده تلویزیونی درون کانال 6,5,4,3,2,1 و

جام جم درون مورد تغذیـه نوزادان , شیرخواران و کودکان و مسائل پزشکی کودکان

ترجمـه کتاب کودک و من:

عضویت درون مجامع بین المللی : 

IPA عضو انجمن بین المللی کودکان جهان  

شركت درون كنگره هاي خارجي

1- كنگره  AAP درون سانفرانسيسكو 1983          

2- كنگره   دهلي    1985

3- كنگره  توكيو    1986

4- كنگره  ICP  پاريس 1989

5- كنگره نوزادان منيپال هندوستان 1990

6- كنگره بنگلور هندوستان         1990

7- كنگره ICP ريودوژانيرو برزيل  1992

8- كنگره ICP قاهره مصر 1995

9- كنگره مديترانـهاي ابوظبي 1994

10- كنگره بین المللی اطفالICP  آمستردام    1998

11- كنگره بين المللي اطفال پكن 2001

12- کنگره بین المللی تروپیکال اطفال سپتامر 2002 آنکارا ، ترکیـه

13- دوازدهمـین کنگره اطفال امارات متحده عرب 2005 بیروت ، لبنان .

14- سیمـین کنگره انجمن های کودکان درون کشور های خاور مـیانـه ومدیترانـه سپتامبر 2006 سوریـه دمشق

15- هیجدهمـین کنگره تنفسی اروپائی  4-8 اکتبر 2008 مطابق 13- 17 مـهر ماه 1387 برلن - المان

16- سمـینار تغذیـه اطفال درون راس الخیمـه  آبان ماه 1388

17- سمـینار شربت های گیـاهی بر ضد سرفه درون دوبی 19 دی ماه 1388 هتل اینتر کنتینانتال

18- پنجاه و چهارمـین کنگره ملی اطفال ترکیـه و اولین کنگره انجمن کودکان ترکیـه و ایران بررسی اپیدمـیولوژی ورم ملتحمـه نوزادی و بررسی کلامدیـا درون ایران 24-20 اکتبر 2010 

19- كنگره Excellence در اطفال- تركيه.استانبول 30NOV- 3 DEC 2011

 

مـهمترین عوامل ورمز موفقیت :

اینجانب یزدی هستم از دیـار مردمان سخت کوش آهنین وعزم های راسخ ، از دیـار تلاش ورحمت ، از دیـار اعتقاد وصداقت ، از دیـار دین وسنت ، از دیـار مردمان سر بلند ، از دیـار بادگیر ها وقنات ها ، دیـار سرزمـینی کـه سال ها آبشان را از ته حلقوم کویر درون مـی آورند  ، سرزمـینی کـه درختانش با عرق جبین ساکنانش آبیـاری مـی شود.

در بیـابان های کویری گیـاه هائی وجود دارد کـه به آن ها مـیگویند  <   آدور   >

آدور مثل خار شتر مـی ماند این گیـاه درون جائی سبز مـی شود مقاومت مـی کند ومـی ماند کـه هیچ گیـاهی درون آنجا نمـی تواند دوام بیـاورد . جواب حدس بزن فوتبال پیراهن آدور با اینکه بوته کوچکی هست ولی با ریشـه ای کـه مـیگویند که تا 10 -15 متر آن را بـه اعماق زمـین مـی فرستد  از کمترین آب ونم استفاده مـی کند و خودش را حفظ مـی کند

در یزد این گیـاه را کـه ما بـه آن آدور مـی گوئیم  مـی برند در Search اسم اصلی این گیـاه  دورمون  یـا دورمنـه هست . جواب حدس بزن فوتبال پیراهن درون یزد این گیـاه را از روی خاک مـی بد  و وسطش را باز مـید وداخلش تخم هندوانـه یـا خربزه مـی گذاشتند بعد با نخ مـی بستند ورویش خاک مـی ریختند با کمـی آب .

آدور با ریشـه ای کـه گفتم که تا 15 متر زیر خاک نفوذ مـی کرد آب را از زیر زمـین مـی مکید و به این تخم هندوانـه یـا خربزه مـی رساند وآن بزرگ وبزرگ مـی شد و به هندوانـه های شیرین بسیـار بزرگ تبدیل مـی شد .

زندگی درون روستا های کویری چنین حالتی دارد بـه حیـا ت وآب خوردن وزنده ماندن خارشتر وآدور مـی ماند  انسان ها از کوچک ترین چیز ها استفاده مـی کنند که تا بمانند . تشبیـه عمـیق ومعناداری هست به مثابه موجودات کویری إ إ إ

این واقعیت هست من این موضوع را با پوست واستخوانم لمس کرده ام.

از همـه مـهمتر تمام موفقیت را مربوط بـه همراهی ، همدلی ، صمـیمـیت وهمکاری همسرم مـیدانم ، شکر گزاری بر نعمات خداوند همـیشـه درون نظر دارم

تلاش وامـید سرلوحه زندگی من بوده وبا توکل بـه خدا مطمئن بـه موفقیت  توجه بـه این جمله پر ارزش :

برای چیزی کمتر از بهترین بودن نباید تلاش کرد

این پرسش مرتب مورد نظر من هست : من به منظور کشورم چه کرده ام ؟

اما تلاش شبانـه روزی دارم کـه در پایـان زندگی با صدای بلند بگویم

من آنچه درون توان داشته انجام داده ام مگر خداوند نگفته است

           لیس لی الانسان الا ما سعی

بخود مرتب تکرار مـیکنم : ارزش انسان ها بـه چیز هائی نیست کـه به دست مـی آورند بلکه بـه دل هائی هست که تسخیر مـی کنند

مـهمترین خاطرات علمـی وشخصی

Professional and Personal Memories

خاطره های نشاط انگیز درون طب کودکان

THE  JOYS OF  PEDIATRICS

همـه پزشکان حتما برای سلامت انسان ها گام برداریم  ، درون این راستا سلامت کودکان از اهمـیت ویژه ای برخوردار هست ، چرا کـه آنـها تنـها نقطه ارتباط بشر با آینده هستند . شوخ طبعی و ، شجاعت وعشق کودکانـه بـه مراتب فراتر از هر تلاش مادی بزرگتر هاست ، بـه عنوان یک پزشک متخصص اطفال و یک استاد دانشگاه با حدود 50 سال تجربه ، خاطرات فراوانی از زندگی حرفه ای ام دارم کـه تقدیم پدران ومادران مـی کنم .

 

پیـامبر اسلام مـی فرمایند :

من کودکان را بـه چند دلیل دوست دارم 

زیـاد گریـه مـی کنند ، چون گریـه کلید درون بهشت است

خاک را دوست دارند وبازی مـیکنند  ، چون تکبر ندارند

قهر مـی کنند وزود آشتی مـی کنند ،  چون کینـه ندارند

چیز هائی کـه مـی سازند زود خراب مـی کنند ، چون وابستگی ندارند

خوراکی را زود مـی خورند  ، چون دلواپسی ندارند

 

آدمـی حتما در 5 خصلت با کودکان شرکت داشته باشد :

یکی آنکه همچون کودکان غم روزی نخورد ، دیگر چون بیمار شود از عذاب ننالد وگله نکند وآنکه اگر طعامـی داشته باشد با یکدیگر بخورد ،وچون نزاع کند درون دل نگاه ندارد وزود آشتی کند و با اندک چیزی راضی و خوشنود گردد .

                                                                بزرگمـهر حکیم

 

کودکان افسانـه ها مـی آورند                    درج درون افسانـه شان بس سر و پند

                                                                           مولوی

چون سرو کار تو با کودک فتاد               هم زبان کودکی حتما گشود

                                                                            مولوی

کودکان فارغ از رسم ورسومات وقید وبند های اجتماعی بزرگ سالان ، چهره تلخ واقعیت را صادقانـه آشکار مـی کنند ، آنـها وقتی کـه اتفاقات وحرف های بزرگتر ها را بـه معنای تحت اللفظی آن برداشت مـی کنند ، اغلب اوقات با نمک وخنده دار بـه نظر مـی رسند

     بچه ها حرف های عجیب وغریبی مـی زنند   

جهان کودکانـه

درتاریخ 24 مـهر ماه 1393 درآغاز کنگره بین المللی اطفال

 در سالن کنفرانس مرکز طبی کودکان آقای احمد دولتخواه شعری  برای پزشکان  سروره بود

جهان کودکان دیگر جهان است    خدا هرلحظه ای با کودکان است

نگاه کودکانـه زربین است           تمام قهر ونازش دلنشین است

به مثل غنچه های نیمـه بازند      به راه گل شدن غرق نیـازند

اگرچه ناز وپاک و مـهربانند       به هنگام مریضی ناتوانند

توان شرح بیماری ندارند          زبانی بهر همکاری ندارند

حکیمان  : همزبان کودکانند      پی درمان درد بی بیـابند

تو ای درمانگر آلام بیمار         طبیب قابل وآگاه وهوشیـار

جهان بی کودکان معنی ندارد     وطن بی کودکان فردا ندارد

شما درمانگر ناخوشانید           سلامت آفرین کودکانید

شما ها عاشق ودرد آشنائید       امـید ناخوشان مبتلائید

به هر سوی جهان حق یـارتان باد   محبت رهگشا درون کارتان باد

جهان بی مردمان بر نپاید     خوشا بر آنکه مشکل مـی گشاید

حکیمان "  دولت " جانانـه دارند    زساقی جام پر پیمانـه دارند

 

خاطره 1

یک شب درب منزل بـه صدا درآمد وقتی درون راباز کردم شیرخواری درون حال تشنج درون آغوش مادر دیدم کـه مادر انگشتان را داخل دهان کودک قرار داده واز آن خون جاری بود ولی مادر دست را خارج نمـی نمود چون ممکن بود زبانش گاز بگیرد کـه اقدام درمانی انجام شد.

خاطره 2

 در سالهای 1340-1344 درون زمان تحصیل پزشکی بـه اتفاق تعدادی از دوستان به منظور تاسیس مسجد  دانشگاه تهران از رئیس وقت دانشگاه کـه آقای دکتر فرهاد بودخواستار شدیم کـه بخاطر بودجه آن موافقت نگردید درون آن زمان با جناب حجته الاسلام فلسفی خطیب و واعظ مشـهور کـه منزل ایشان درون خیـابان ری بود ملاقات وقول تامـین بودجه را توسط بازاریـان دادند مجددا وبه دفعات متعدد با رئیس دانشگاه وقت گرفته وصحبت شد باز رئیس دانشگاه عذر آوردند کـه مـهندس مسجد حتما از خارج دعوت شود کـه باز آقای فلسفی تمام مشکلات را تقبل نمودند بالاخره مسجد دانشگاه ساخته شد ودر زمان انقلاب هسته مرکزی ومحل تحصن علماء قرار گرفت واکنون محل برگزاری نماز جمعه مـیباشد

خاطره 3

درتاریخ 3/3/1343 اولین سالگرد شروع نـهضت حضرت امام خمـینی کـه 15 خرداد 1342 شروع گردیداینجانب درون حین پخش اعلامـیه های امام خمـینی دستگیر وبه زندان قزل قلعه بردند

خاطره 4

در سال 1372 ( 1993 ) کـه در مـیوکلینیک آمریکا بودم درون یکی از روز های سه شنبه کـه بیماری مشکل را معرفی مـی  د 17 ساله ی بود کـه 15 روز تب طولانی داشت وهمـه کشت ها انجام شده بود وتشخیص داده نشده بودبه علت هیپرلکوسیتوز و پلی نوکلئوز وسدیمان بالای 100 تحت درمان آنتی بیوتیک قرار گرفته بودوتب همچنان بالا بود بحث زیـادی انجام بنده بیماری کاواساکی را مطرح کردم ابتدا با موج مخالفت مواجه شدم کـه بیماری کاواساکی درون کودکان کمتر از 4 سال مـیباشدروز بعد ریـاست بخش عغونی مرا صدا زد کـه تشخیص مطرح شده صحیح وسه شنبه بعد من درون مورد بیماری کاواساکی سخنرانی کنم کـه من 138 مورد گزارش درون بالغین دراینترنت پیداکردم وعهای بیماران قبلی مبتلا بـه کاواساکی هم کـه در ایران داشتم نشان دادم کـه استقبال گردید ودر گواهی آخر دوره هم این سخنرانی را گزارش نمودند

خاطره 5

شیر خوار 5 ساله بعد از معاینـه وقتی درون حال نوشتن نسخه او بودم آمد جلو مـیز من وگفت آقای دکتر آب نباتم را لطفا بدهید مـیخواهم بروم

خاطره 6

یک شب ساعت 11 بعد از ظهر آقائی تلفن بـه منزلم نمود کـه نوزاد 5 روزه ای دارد کـه به علت زردی درون بیمارستانی بستر ی بوده ومرخص شده هست وکفته اند عفونت ادراری هم دارد الان بـه نظر مـیرسد زرد تر شده باشد بـه ایشان کفتم اگر خیلی زرد هست فورا بـه منل بیـاور ببینم یـا بـه بخش نوزادان بیماستان مراجعه وسفارش مـیکنم اقدام لازم انجام دهندیـا فرداصبح ساعت 9 نزد من بیـاور . عصر روز بعد خانم وآقائی بـه اتفاق فرزند 5/2 ماهه آمدند کـه چکاپ گردد درون ضمن از نوزاد شب قبل کـه 5 روزه وزردی داشت صحبت نمودند وخانم گفت نوزاد 5 روزه برادر این نوزاد 5/2 ماهه هست با تعجب بـه خانم وآقا نگاه کردم وسوال کردم چگونـه ممکن هست پس از 5/2 ماه نوزاد دیگری متولد شود  ؟  خانم با حالت خنده گفت آقا زن دیگری دارند وخجالت  مـی کشیدند بیـان کنند.

خاطره 7

در یکی از روز ها مادری بـه اتفاق فرزند 3 ساله اش بـه مطب آمد و گلایـه داشت کـه غذا نمـی خورد بلافاصله من از بجه 3 ساله سوال کردم چرا غذا نمـی خوری؟    پاسخ داد به منظور اینکه زیـاد هست ومن بـه مادر گفتم بچه راست مـیگوید معده بچه کوچک است.  

خاطره 8

کودک 3 ساله درون موقع معاینـه واندازه گیری قد بـه او گفتم چرا مدتی هست که نیـامدی ؟  گفت آخر داشتم بزرگ مـی شدم ودر آخر کار موقع خدا حافظی آمد گفت آب نبات من کو ؟

خاطره 9

بچه 2 ساله عروسک بزرگی باندازه نصف خودش بغل کرده وبا ملافه وارد  کلینیک شد کـه اورا بخاباند وگفت بـه عروسکم هم شکلات بدهید .

خاطره 10

بچه 5/3 ساله ای  کـه پسر بود وقتی روی تخت معاینـه رفت گفت چه تخت بدی است  ؟ سوال کردم چرا ؟ بـه خاطر اینکه تشکش نرم نیست

خاطره11

درسال 1347 کـه در بندر دیلم به منظور درمان بیماران رفته بودم وسرخک شایع شده بود تمام منطقه مبتلا شده بودند. یک روز یکی از اهالی ایلی کـه در دره ای زندگی مـید مراجعه کرد وگفت 5 کودک درون دره مبتلا بـه سرخک شده اندودارو مـی خواست ووقتی گفتم حتما بیـایم ومعاینـه واقدام نمایم پاسخ داد کـه راه نارد وتا بحال هیچ پزشکی بـه آنجا نیـامده هست بالاخره تصمـیم گرفتم شخصا هر طور شده بـه آن درون ه بروم قسمتی از راه با جیپ وقسمتی از راه را با اسب وبقیـه را پیـاده رفتم صحنـه عجیبی بود چند درخت وآب چشمـه ای کوچک 1-2 الاغ و1-2 اسب وچند راس درکنار آن آلاچیقی از حصیر ونی وتنـه درخت خرما ودر داخل آلاچیق 5 کودک سرخکی کـه به پنومونی مبتلا شده بودند بد حال درون آن موقع داروهای نسل دوم وسوم وچهارم وجود نداشت با پنی سیلین تزریقی شربت های خوراکی درمان انجام وخواستم خداحافظی کنم کـه با اصرار کفتند حتما نـهار باشم ومن قبول نمـی کردم اصرار وپافشاری شدید وکفتند به منظور ما اگر نـهار نمانید عیب هست وآنـها یک را سر بریده بودندیعنی تقربا سرمایـه اصلی را اهداء کرده بودند.

خاطره 12

در23 اردیبهشت ماه 1347 کـه تازه وارد بندر دیلم  شدم وبرای تحویل گرفتن درمانگاه از آقای دکتر احسانی شدم اطاق بزرگی بود یک گوشـه آن قفسه دارو ، یک گوشـه آن مـیز وسائل تزریقات کـه چراغ نفتی هم بود ووسائل سر سوزن وسرنگ ودیگر وسائل را مـی جوشاندندواستریل مـی د ، درون یک گوشـه دیگر اطاق مـیز کهنـه ودرب داغون با تخت معاینـه ویک پاراوان دیده مـی شد ودر گوشـه دیگر اطاق جداشده بود به منظور خواب پزشک بالاخره با چه حالی کـه مـیتوانی حدس بزنید تحویل گرفتم ولی تصمـیم گرفتم تحولی ایجاد کنم کـه کردم بـه خاطره بعد توجه کنید.

این درحالی هست که از 300 نفر هم کلاسی های اینجانب درون دانشگاه تهران حدود 200 نفر بـه آمریکا سفر د

پای درون زنجیر پیش دوستان       بـه که با بیگانگان درون بوستان

اینجا سرزمـین ماست               

اینجا سرزمـین ماست ، این قطعه جغرافیـا همـیشـه متعلق بـه ما بوده هست ، از گذشته های دور که تا آینده ای پر غرور کـه در تصور هم نمـی آید . با هر طلوع ، خورشید سر انگشتان مـهربان ونوازشگرش را بر فلات ایران مـی افشاند ، جویبارانش روان مـی شوند وکوهسارانش ، مغرور تر از دیروز مـی ایستند .

اینجا سرزمـین ماست ، کویرش پهنـه استقامت و سرسختی مردمانی هست که قنات و قنوت وقناعت را درون برابر جهان گذرانده اند ، جنوبش زیستگاه رادمردان وشیرزنانی هست که دین داری و مـیهن پرستی را بهم آمـیخته اند  وشمالش زادگاه مردمان نجیب ومـهربان و قلندری هست که چون دریـای مازندران آرام وعمـیق ومـهربانند وچون شیر البرز درون برابر بیگانـه.

اینجا سرزمـین ماست، سرزمـین اهورائی ، سرزمـین مـهر ، سرزمـین اسلام ، اقلیم پاک همزیستی گرم  مذاهب واقوام خاک پاک پدران سخت کوش وباشرف ، مـهد فرزندان غیور ومادران مـهربان وایثار گر .....

اینجا سرزمـین ماست، درختانش قامت استواری اند ورودسارانش جلوه زندگی ودشتستان هایش آئینـه بی کرانکی  ما درون این دیـار ، که تا همـیشـه تاریخ خواهیم ماند ومـهیب ترین طوفان ها ووحشی ترین باد ها نـهیبی از ترس بر چهره مان ودرنگی از تردید درون گام هایمان نخواهد گذارد تا خورشید خداوندی هر صبح طلوع مـیکند ، این سرزمـین زنده وجاودانـه وپاینده خواهد ماند .

اگر طوفانی گزندی بر آب وآبادانی مان زند با دست های توانا ومعمار فرزندانمان دوباره وبهتر از پیش آبادترش خواهیم کرد واگر خراشی بر اراده وشکیبائی مان بیندازند ، بـه دانش وتجربه وحلم پدرانمان ، راسخ تر از پیش بازش خواهیم ساخت واگر زخمـی بر ما وارد شود ، دست های مـهربان مادرانـه مادرانمان التیـامش خواهد داد ......

اینجا سرزمـین ماست ، با مردمانی کـه زیر باران دلنواز سرزمـین مـهر مـی زیند وصلابت وپایداری وجاودانگی شان را پاس مـیدارند وپروردگار مـهربانشان را سپاس مـی گذارند وپرچم سه رنگشان را بر بلند ترین قله کوه های بلندشان همـیشـه درون اوج اهتزاز نگاه مـی دارند ...

 

 

خاطره 13  ادامـه خاطره 12

با آقای دکتر کـه آن موقع مددیر کل بهداری بنادر ساحلی بودند تلفنی درون مورد درمانگاه واینکه یک اطاق به منظور معاینـه ، تزریقات ،داروخانـه  ،انتظار و اطاق خواب پزشک صحبت نمودم  ( داستان تلفن هم خود داستانی دارد به منظور تلفن حتما به تلفن خانـه رفت وتلفن های دسته دار زنگ مـی زدند سیر تکاملی تلفن که تا امروز کـه به صورت موبایل درون آمده هست )وشرح کامل درمانگاه را دادم البته ایشان اطلاع کافی از درمانگاه را داشتند  در پاسخ فرمودند اگر مردم 20 درصد کمک کنند ما 80 درون صد بقیـه را تقبل مـی نمائیم ، بلافاصله موضوع را با بخشدار بندر دیلم درون مـیان گذاشتم . آقای بخشدار دعوت عمومـی از مردم نمود ومن به منظور آن ها سخنرانی نمودم وبیـان کردم اگر مردم بندر دیلم همکاری نمایند با کمک 80 درصد دولت درمانگاه ساخته خواهد شد اعتراض همـه بلند شد کـه این مطالب تکراری هست وما سال هااست کـه از روسای قبلی درمانگاه شنیده ایم بنده گفتم این دفعه من قول مـیدهم بـه هر ترتیبی شده درمانگاه را بسازمشما تعد کنید اگر درمانگاه ساخته شد چه کمکی مـینمائید وکاغذ بزرگی تهیـه واسامـیانی کـه با شرط ساخته شدن درماگاه کمک خواهند کرد بـه اتفاق آقای بخشدار نوشتیم هر بـه اندازه ای کـه مـیتواند کمک کند حتیی نداشت بیـاید بـه عنوان بناء یـا کارگر چند روز کار کند همـه امضا د وتعهد نمودند البته با شرط . یکی از خیرین هم با شرط 5000 متر زمـین داد با توجه بـه قول مردم ووعده مدیر کل استان بنادر ساحلی بنـه نقشـه ای به منظور درمانگاه کشیدم البته بدون آشنائی مـهندسی ورفتم درون اهواز بـه یک بنگاه مصالح فروشی بدون داشتن پول اما جوان تازه فارغ التحصیل با داشتن انرژی جوانی گفتم من رئیس بهداری بندر دیلم هستم مـی خواهیم  یک درمانگاه درون بندر دیلم بنا کنیم ومصالح زیـاد مـی خواهیم و صورت بلند بالائی از آجر ، گچ ، سیمان  دادم وآدرس زمـین درمانگاه بـه ورود مصالح چند بناء وکارگر دعوت بـه کار درون درمانگاه کردم وبا نقشـه مـهندسی – پزشکی کـه خود تهیـه نموده بودم بدست بناء دادم وکار شروع شد مردم متحیر بودند کـه این دفعه چه شد کـه ساخت درمانگاه شروع شدبه هر حال بعد از دو هفته دیوار های درمانگاه تقریبا بـه سقف رسیدومن با تلفن کزائی کـه شرح آن گذشت با آقای مـیر کل استان تماس گرفتم کـه وعده ای کـه برای ساخت درمانگاه داده اید اجرا کنید درمانگاه اکنن بـه سقف رسیده وتیر آهن نیـاز داردبا تعجب پرسید کی ؟ چگونـه ؟  چه نقشـه ای ؟ وبا چه پولی ؟ گفتم با همـه چراهای شما درمانگاه که تا سقف رسیده وما منتظر اجابت وعده های شماهستیم ایشان بلافاصله معاونشان آقای دکتر واحدی پور را به منظور باز دید فورا اعزام وایشان هم بعد از بازدید بـه تلفن خانـه دستی رفتند وبه آقای مدیر کل صحت بیـانات بنده را گزارش نمودند ماجرای  جالب از این جا بـه بعد بود مردم تعهد کرده بودند اگر درمانگاه شروع شود کمک خواهند نمود ، مدیر کل نیز بهمـین منوال من هم بـه مصالح فروشی اهواز 1-2 ماه مـهلت پرداخت خواسته بودم . آقای بخشدار مردم را مجددا فراخواند وگفت کمک های خود را و وعده های خود را عملی سازید ، آقای مدیر کل هم درون عین حال کـه خوشحال بـه نظر مـیرسید ازکاری کـه به این سرعت من انجام داده بودم درون تعجب فرورفته  وخنده اش گرفت . درون عین حال بـه فکر این بود کـه چگونـه پول را پرداخت نماید . چون به منظور ساخت درمانگاه مـی بایستی 3 ماه و3دفعه درون روزنامـه آگهی مناقصه مـی شد کـه نشده بود . مـی بایستی نقشـه درمانگاه توسط مـهندسین وزارت خانـه تهیـه مـی شد کـه نشده بود .اما آقای دکتر مرد متعهد ومسلمانی بود وبه قولش وفادار اما با صحنـه ای نو کـه توسط جوان تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده مواجه شده بود دنبال چاره بود وهیچکدام از وزارت دارائی و مسکن وبهداری زیر بار نمـی رفتند بالاخره ماجرا با تمـهیداتی حل شد و80 درون صد کمک بهداری انجام ومردم هم بـه قول خودشان کـه اصلا فکر مـید مثل گذشته ها انجام نمـی شود مجبور بـه وفای تعهد اتشان شدنددرمانگاه ساخته شد ومن هم به منظور دوره ای بـه تهران آمدم وقتی برگشتم بوشـهرسیل درون بندر گناوه بـه شدت خانـه ها را خراب کرده بودراه باز گشت نداشتمکه درون همـین زمان آقای پیروز استاندار بنادر ساحلی قرار بود به منظور بازدید منطقه سیل زده سرکشی وباز دید کند من هم پیشنـهاد نمودم منـهم باتفاق استاندار وبا هلیکوپتر ایشان به منظور افتتاح درمانگاه تازه تاسیس راهی بندر گناوه ودیلم شوم  کـه مورد موافقت قرار گرفت ومن هم به منظور اولین مرتبه هلی کوپتر سوار شدم .

خاطره 14

در سال1345 بعد از دوره نظامـی 4 ماهه درون پادگان سلطنت آباد به منظور گذراندن سپاه بهداشت درون روستا ها بـه قریـه مشـهد پیراباد درون اطراف شـهرستان بهبهان رفتم وهفته ای دوروز درون یکی از روستا ها بـه طبابت مشغول بودمام درمانگاهی نداشتیم درون یکی از اطاق های مدرسه مستقر بود من کدخدا ( آقای بیژنی ) را صدا زدم وگفتم حتما درمانگاهی بسازیم پایگاه سپاه بهداشت درون بهبهان کمک هائی از قبیل سیمان مـی نمود ولی کدخدا گفت اهالی ده وضع خوبی ندارند کـه کمک کنند من گفتم یک زمـین درون اختیـار بگذاریدوچون کنار کوه بود هر فردی از اهالی 7-8 سنگ بیـاورد وهر فردی هم 5 روز مجانا کار کند بـه این ترتیب با سیمان پایگاه سپاه بهداشت وسنگ های اهالی و کار بنا وکارگر ونقشـه اینجانب وسیمان سپاه بهداشت ودر آخر تیر آهن سپاه بهداشت درمانگاه ساخته شد

خاطره 15

بچه 3 ساله با مادرش مراجعه وجلو مـیز م ایستاد وگفت یک خورده سرما خورده ام  معاینـه کردم و نسخه ای نوشتم  بعد از معاینـه وموقع خاحافظی گفت :

آقای دکتر وقتی دوباره سرما خوردم باز مـی آیم.

خاطره 16

نوزاد 4 روزه با تب بالا 40 درجه و بیلی روبین 25 بستری گردید وشب به منظور تعویض خون بـه اطاق عمل رفتم درون موقع تعویض خون فوق العاده گریـه مـی کرد وگاهی با کی کـه توسط پرستار بـه دهانش مـی گذاشت آرام مـی شد ومجددا گریـه مـیکرد تدریجا گریـه وبیقراری نوزاد شدید تر مـی شد کـه نرسی کـه نوزاد را کنترل مـی نمود اجازه خواست با تلفن موبایل آهنگ به منظور نوزاد بگذارد ووقتی آهنگ گذاشت نوزاد آرام گرفت وکم کم بـه خواب رفت بالاخره موسیقی درون نوزاد هم موثر بود .

خاطره  17

در تاریخ 27 / 9 / 1372 نوزاد  ف- ن  14 روزه ای را بـه مطب آوردند با مادر وپدر عصبانی گفتم موضوع چیـه ؟ مادر گفت من مـی خواهم شیر خودم را بـه نوزادم بدهم واشک مـی ریخت ولی شوهر اجازه نمـی دادومـی گفت عقب افتاده مـی شود من بـه او اطمـینان دادم کـه با شیر مادر هوش شیرخوار افزایش مـی یـابد اما اوبه هیچوجه زیر بار نمـی رفت اختلاف مادر وپدر درمورد شیر مادر ونبه نوزاد آن قدر بالا گرفت کـه حتی که تا جداشدن پیش مـی رفت که تا جائی کـه من بـه پدر گفتم حاضرم محضری بـه شما اطمـینان دهم کـه با شیر مادر نوزاد عقب افتاده نمـی شود  البته پدر رضایت نداد ولی مادر شیر را مـی دوشید ودر یخچال وفریزر مـی گذاشت ودر زمانی کـه مادر درون منزل نبود بـه پدر مـی گفت شیر خشک را آماده کرده ودر یخچال گذاشته ام بعد از گرم بـه شیرخوار بده واین کار انجام مـیشد با این ترتیب بدون رضایت پدر شیر مادر داده شد  

  (  البته خانم ها همـیشـه حرف اول را مـی زنند وفرمانده کل هستند وهرچه تصمـیم مـیگیرند انجام مـیدهند  )  الان ف- ن   وارد دبیرستان شده وبا هوش هم مـی باشد  ومادر هم خوشحال هست کـه شیر خودش را داده است

خاطره 18

در سال 1363 کـه به جبهه سنندج رفتم اولین شبی کـه  وارد سنندج شدم ودر بیمارستان توحید قرار بود تقسیم پزشکان انجام شود وپزشکان منتظر بودند جاها تعیین شود ناگهان آمدند وگفتند کدام پزشک متخصص اطفال قرار هست در بیمارستان توحید باشد بـه من گفتند پزشک متخصص اطفال شما تعیین شده اید دراین موقع اطلاع دادند یک کودک پسر 3 ساله بـه علت گلودرد بستری شده وحلش خوب نیست گلودرد چرا بستری شده ؟ بلافاصله درون ذهنم آمد اینطور کـه مـی گویند بد حال هست ممکن هست دیفتری باشد وفورا جهت معاینـه رفتم بخش اطفال کـه فاصله حدود نیم کیلو متر فاصله داشت رفتم ومعاینـه کردم مشکوک بـه دیفتری بود وآزمایش مستقیم هم تائید کرد  ( ظن طبیب هست که تشخیص موارد اورژانس را مـیدهد ) ودستور سرم ضد دیفتری دادم ولی گفتند نداریم این کودک پدرش از مریوان آمده بودوهشتمـین فرزند خانواده وبعد از 7 با رئیس بیمارستان شخصا صحبت کردم گفت سرو ضد دیفتری نداریم فردا درخواست مـی کنیم از همدان بیـاورند من تاکید بـه اورژنس بودن وامتناع رئیس بیمارستان مجبور شدم با رئیس بهداری سنندج صحبت کنم کـه همان پاسخ رئیس بیمارستان را شنیدم ولذا با مدیر کل بهداری تلفن کردم کـه تاثیر نداشت درون این موقع با استاندار تلفن کرده وگفتم من بـه عنوان عضو هیئت علمـی دانشگاه علوم پزشکی شـهید بهشتی از شما درخواست مـیکنم اگر ممکن هست با هلیکوپتر سرم ضد دیفتری را دستور فرمائید از همدان بیـاورند والا اگر این کودک فوت کند من علیـه همـه شما ها اعلام جرم مـیکنم پشت کار من کـه یزدی هستم بـه نتیجه رسید وسرم ضد دیفتری بعد از دو ساعت آوردند وکودک بهبودی یـافت وبعدا کشت مثبت گزارش شد.

خاطره 19

کودک 7 ساله ای را بستری نمودم از یکی از نرس ها کـه به سر مـیزد خوشش آمده بود ومـیگفت خوش بـه حال شوهرش وخوش بـه حال بچه اش .

خاطره 20

  بجه 2 ساله را بستری نمودم غالبا گریـه مـی کردوقتی یکی از پرستاران ناخن هایش را لاک زد آرام شد

خاطره21

درتاریخ 20/ 8/ 1368 دوقلوئی یکی باوزن 1100 گرم ویکی بـه وزن 900  کـه هر دو بدحال بودند درون بیمارستان رسالت تهران توسط سزارین  متولد شدند واقدامات احیـاء به منظور هردو انجام درون روز دوم تولد زردی گرفتند کـه اختلالات خون مادر ونوزادان  زردی شدید ومجبور شدم یکی 5 مرتبه ودیگری 7 مرتبه تعویض خون نمایم کـه بی سابقه است وکمتر درتاریخ پزشکی گزارش مـیشود بالاخره با حالت خوب مرخص وتا یک ماه نیز کنترل شدند چون اهل تبریز بودند وپدر مـهندس بود بـه شـهرستان تبریز رفتند بعد از گذشت 4 سال یک روز درون مطب بودم کـه دو قلوئی خوشکل وبا لباس های زیبا با دسته گل وعقاب شده دوقلوها با هم بـه من دادند وگفتند آمده ایم تشکر کنیم چون گفته اند شما مارا نجات دادیدمـی توانید خوشحالی من را مجسم کنیدچه روز خوبی بود همـیشـه بـه یـاد دارم .مـهمتر از همـه اینکه با وجود بدحالی ویکی 5مرتبه ودیگری 7 مرتبه تعویض خون شده بودند بـه دو زبان فارسی وترکی هم صحبت مـی د.

مجددا درون تاریخ 17/ 6 /1387 دوقلو ها بـه اتفاق پدر ومادر با خوشحالی بـه مطب من آمدند ودر حالی کـه از اقدامات احیـاء زمان تولد تشکر مـی نمودند خبر مسرت بخش قبولی هر دو نفر را درون دانشکده مـهندسی برق دانشگاه تهران  دادند لحظه بسیـار زیبائی بود آن لحظه و خوشحالی آن زمان قابل بیـان نمـی باشد . درون ضمن تابلو نقاشی جالبی هم هدیـه آوردند ولی به منظور من بهترین هدیـه سلامتی وهوش وذکاوت هر دو قلو بعد از 5 مرتبه یکی  و7 مرتبه دیگری که   تعویض خون شده بود ند توانسته بودند درون بزرگ ترین ومعروف ترین داننشگاه درون ایران قبول شوند . من بـه نیما وپویـا وبه  پدر ومادر دوقلو ها تبریک عرض مـی کنم

 

خاطره 22

شیرخوار 11 ماهه بـه علت مننژیت باکتریـال درون بخش بستری گردید پرستاران دستورات را اجرا مـی د وخون گیری های مختلف وتزریقات وسرم وصل د روز های بعد کـه به اطاق شیرخوار جهت معاینـه روزانـه وارد اطاق مـی شدیم بـه  من اشاره مـیکرد ومـی گفت بگو اونا برندووقتی بـه شیرخوار مـی گفتیم یک بوس بده که تا بروند با انگشتان سبابه  ووسط رویـهاش مـی گذاشت وبعد بـه طرف نرس ها تکان مـیداد .

خاطره 23

نوزاد 12 روزه پسر ع – س   با وزن 1450 گرم کـه در موقع تولد وزن 2کیلوگرم داشته اکنون با بی حالی ودزهیدراتاسیون شدید وقیـافه  سوء تغذیـه داخل رحمـی و فوق العاده بدحال ودرجه حرارت 5/35  درجه  بستری شد

 فرزند دوم خانواده هست فرزند اول 4 ساله و سالم نوزاد درون 22 ساعت بعد از تولد بـه علت قند خون پائین 12 مـیلی گرم درون بیمارستان دیگری بستری وپس از درمان مرخص مـی شود درون روز12  تولد با قند خون 766 مـیلی گرم بستری مـیگردد وتحت درمان انسولین که تا 18 ماه قرار مـی گیرددر 8 ماهگی از نظر رشد وتکامل خوب  و درون 18ماهگی انسولین قطع ومرخص شد. یک شب بعد از پایـان کنگره بین المللی اطفال دانشگاه تهران یکی سلام کرد وسوال کرد شما دکتر سلطا ن زاده هستید گفتم بلی وادامـه داد من ع-س هستم و الان سال آخر دندان پزشکی هستم چقدر  خوشحال شدم کـه نوزادی کـه امـید نداشتیم اکنون دندان پزشک هست .فورا بـه آقای دکتر رضی کـه از آمریکا آمده بودند واین بیمار هم تحت نظر ایشان بود گفتم وایشان هم خیلی خوشحال شدند.

خاطره 24

شیرخوار20 ماهه کـه به علت عفونت ادراری درون بیمارستان بستری شده بودپرستاران به منظور سرگرم و آرام شدن او از طریق گوشی تلفن موبایل موسیقی مـی گذاشتند وشیر خوار 20 ماهه مـی ید .

خاطره 25

دریکی از سال هائی کـه به جبهه حق علیـه باطل رفته بودم شب ها درون اطاقی کـه جهت استراحت مـی خوابیدم یک پزشک فوق تخصص قلب هم درون همان اطاق مـی خوابید شب ها موقع خواب که تا مدت ها بالش روی صورت مـی گذاشت ومـی خوابید ومن نمـی دانستم چرا این کار مـی کند و هروقت سوال مـی کردم مـی گفت من عادت بـه بالش روی صورت دارم واینطور مـیتوانم خواب بروم بالاخره سماجت کردم وپرسیدم که

کفت از صدای خر وپف خوابم نمـی برد ومجبور هستم بالش روی صورت بگذارم .

خاطره 26

در سال 1347 کـه از بندر دیلم بـه بخش شازند اراک کـه در 36 کیلومتری اراک واقع شده واکنون شـهرستان شده منتقل گردیدم درون شازند هم درمانگاه ساختمان اجاره ای درون یک ساختمان قدیمـی وخرابه ای بوددر خواست بنای ساختمان درمانگاه نمودم کـه بالاخره با پشت کار و سماجت ساخته شد.

خاطره 27

در موقعی کـه در سال 1350 در  شازند اراک بودم یک شب برف سنگین مـی آمد بـه طوری کـه راه ها همـه بسته شده بود حتی قطار اهواز تهران کـه از شازند عبور مـیکرد  درون یکی از دهات اطراف شازند خانمـی توسط خانم های محلی زایمان مـی نمود ومشکل پیدا شده بود بـه دنبال من آمدند با جیپ رفتم درون وسط راه جیپ درون برف ماند مدتی درون سرمای شدید وبرف گرفتار شده  ومن نمـی دانستم چگونـه نجات یـابم کـه چراغ ماشین را روشن وخاموش مـیکردیم شاید یکی بـه کمک ما بیـاید ناگهان ترکتوری از دور پیدا شد وبا چراغ هائی کـه روشن خاموش مـی کردم متوجه شدند و به کمک ما امدند ومارا بـه خانـه زائو بردند کـه زایمان با مشکل مواجه شده وچون لازم بود بـه بیماستان اعزام شود مواقت نمـی د وما را هم به منظور برگشتن بـه شازند کمک نمـی دبالاخره توضیح دادم جان بچه ومادر هر درون خطر هست که موافقت د وزائو را با تراکتوربه اراک منتقل کردیم ونجات مادر وبچه موفق شدیم .

خاطره 28

یک روز درون مطب بچه  4  ساله را کـه به علت سرفه  آورده بودند معاینـه مـی کردم وکفتم ممکن هست آلرژی باشد دستوراتی جهت پیشگیری آلرژی بیـان کردم ومنجمله گفتم درون منزلی سیگار نکشد . بچه بلافاصله با مادرش گفت :

          سیکار ممنوع       گفته جالبی بود

خاطره 29

یک روز یک شیرخوار 2 ماهه ای را بـه علت اسهال خونی از بخش اورژانس درون بیمارستان رسالت تهران درون سرویس اینجانب  بستری نمودند عصر بود ومن درون مطب بودم وبه من اطلاع دادند ومن درخواست آزمایش وسرم دادم که تا پس از آماده شدن آزمایش بـه بیمارستان بروم درون اطلاعیـه بعدی گفتند یک متخصص وجراح اطفال درون بیمارستان حضور دارد ( آقای دکتر کشکولی ) گفتم با ایشان مشاوره بـه عمل آیدوایشان بعد از معاینـه تشخیص انواژیناسیون  ( پیچ خوردن  روده ) را دادند وقرار شد شب بـه اطاق عمل برود کـه من تعجب کردم چون معمولا انواژیناسیون درون 6-24 ماه ایجاد مـی شود خودم هم بـه اطاق عمل رفتم ومشاهده کردم کـه تشخیص انواژیناسیون صحیح بوده است.از موارد بسیـار نادر کـه همـیشـه درون مواجهه با اسهال خونی حتما در نظر داشت وشک داشت ظن طبیب هست که درون تشخیص موارد اورژانس کمک مـی کند.

خاطره 30

در یکی از شب ها اواخر مطب حدود ساعت 8شیرخوار 11 ماهه ای را بـه علت تب بالا بـه مطب آوردند کـه شروع تب از 5 روز قبل بوده وبه یک مرکز آموزشی مراجعه وآزمایش  خون مـی شود بعد از گرفتن آزمایش با تشخیص عفونت ویرال تحت درمان قرار مـیگیرد دو روز بعد بـه علت پائین نیـامدن تب مجددا بـه همان مرکز مراجعه و این دفعه توسط همکار دیگری معاینـه وتحت درمان آنتی بیوتیک خوراکی قرار مـی گیرد ودو روز بعد بـه علت اینکه با وجود آنتی بیوتیک خوراکی تب پائین نیـامده بـه مطب اینجانب مراجعه ودر معاینـه جز تب 40 درجه مشکل دیگری نداشته هست اینجانب درخواست آزمایش فورمول شمارش و سدیمانتاسیون سی آر پی مـیکنم حدود ساعت 11 شب از بیمارستان تلفن کـه آزمایش فورمول شمارش طبیعی ولی سدیمانتاسیون خون 123 وخیلی بالا بود  لذا دستور بستری را دادم وساعت 2 صبح  به منظور معاینـه مجدد بـه بیمارستان رفتم وپونکسیون مایع نخاع انجام نتیجه بزل مایع نخاع 62000 گلبول سفید با اکثریت پلی نوکلئرکه از موارد بسیـار نادربود کفتم ممکن هست تکنسین شب اشتباه کرده باشد وگفتم لام آنرا نگاه دارند ودرمان مننژیت باکتریـال شروع کردم روز بعد با رئیس آزمایشگاه چک کردم کفتند صحیح مـی باشدولام ان را هنوز نگه داشته ام چون از موارد بسیـار نادر مننژیت باکتریـال مـی باشد کـه تا بحال درون ایران واکثر نقاط جهان گزارش نشده ومدت دوهفته درمان و نتیجه کشت خون پنوموکوک گزارش گردیدبزل مایع نخاع آخر درمان هنوز 100 سلول داشت با افزایش پلاکت خون وافزایش مجدد سدیمان همراه ساب دورال افیوژن کـه یـا تشخیص مورد نادر دیگری بـه نام بیماری کاوازاکی تحت درمان وبهبود یـافت

خاطره 31

در بیست وسومـین کنگره بین المللی اطفال درون چین کـه از 150 کشور وانجمن های پزشکان کودکان تشکیل شده بود یک خانم دکتری با ویلچر و 90 ساله از کشور فیلیلیپین شرکت کرده بود من بـه خانم پروفسور شلر رئیس انجمن های کودکان جهان گفتم حتما از چنین پزشکی کـه در سن 90 سالگی وبا ویلچر از راه دور شرکت کرده هست  تشکر وقدر دانی بشودکه خانم پروفسور شلر از یـادآوری اینجانب تشکر ودر روز پایـان کنگره از این خانم 90 ساله تجلیل شد .ومورد توجه شرکت کنندگان قرار گرفت وهدیـه ای هم بـه ایشان از طرف کنگره اهداء شد .

خاطره 32

درسال های اولی کـه در بیمارستان رسالت تهران  ( درون سال 1357 ) بودم یک مورد کودک 5 ساله ای بـه علت گلودرد  مراجعه کرد کـه از تبریز توسط یکی از پزشکان کـه از  انترن های سابقم بود معرفی شده بود بعد از معاینـه جهت آزمایش اگزودای حلق بـه آزمایشگاه معرفی واز نظر دیفتری هم آزمایش دادم بعد از 2-3 ساعت اطلاع دادند کـه اسمـیر حلق از نظر دیفتری مشکوک هست که بیمار رفته بود ومن هیچ آدرسی از او نداشتم نمـیدانستم این مورد اورژانس را چه کنم با آزمایشگاه صحبت کردم گفتند آدرس بیمار را نداریم بلا فاصله من اسم پزشکی کـه معرفی کرده بود بـه خاطرم آمد لذا من بـه اطلاعات تلفن خانـه تبریز زنگ زدم وتلفن پزشک را خواستار شدم وبا آن تلفن با پزشک معرفی کننده خطر تاخیر درمان را ذکر وخواستم هر طور شده تلفن بستگان بیمار را درون تهران پیدا کنند وبه او اطلاع دهند هرجه زود تر جهت درمان دیفتری مراجعه نماید این کار انجام شد  وکودک 5ساله مراجعه وهمان شب درمان دیفتری انجام وکودک از مرگ حتمـی نجات یـافت

خاطره 33

کودک 4 ساله ای (ط – ا ) جهت معاینـه روی تخت معاینـه خواباندم و ترمومتر زیر بغل اوگذاشته بودم بـه مادرش گفت مـی خواهم از تخت پیـاده شوم ( یعنی از تخت معاینـه پائین بیـایم )

خاطره 34

شیرخوار 23 ماهه وقتی معاینـه مـی کردم ودر جه ترمومتر گذاشته بودم بعد از معاینـه کفت حالا حتما ببینید چند کولیم ؟مادرش بلافاصله گفت منظورش چند کیلو هست ؟ واخر کا ر گفت 12 کولیم و رفت .

خاطره 35

مادری کودک 3 ساله اش را آورد بعد از معاینـه آزمایش توصیـه گردیدوداروی مسکن هم داده شد روز بعد مادر بـه همراه بچه مراجعه وجواب آزمایش آورده بود کـه گفتم احتیـاجی بـه نسخه مجدد ندارد وخداحافظی نمودند ورفتند بعد از چند لحظه درون سالن انتظار کودک زاز زاز گریـه مـی کرد و پرسید چه شده ؟ کودک گفت آقای دکتر آب نباتم را ندادند و آمد آب نبات  را گرفت وبه اوداد وکودک آرام گرفت ورفت .

خاطره 36

در یکی از روز هائی کـه د ر اسفند ماه  سال 1362 بـه جبهه بـه اهواز  رفته بودم وضعیت فوق العاده بدی بود همـه ماشین ها و اتوبوس ها خاک مال شده بودصندلی های اتوبوس هارا برداشته بودند وهمـه اتوبوس ها پر از مجروحین بود مرتب از مـیدان نبرد حق علیـه باطل مجروح مـی آوردند تخت های بیمارستان رازی وهمـه اطاق ها وروی زمـین اطاق ها وحتی کف حیـاط بیمارستان پر از مجروح بود وضعیت عجیبی بود همـه پزشکان مشغول مداوا بودند یـادم هست کـه در یکی از روز ها وزیر بهداشت و درمان وآموزش پزشکی جناب آقای دکتر هادی منافی هم حضور داشتند جوانی 17-18 ساله دیدم کـه مجروح شده بود وقیـافه ناراحتی داشت  پیش او رفتم کـه ببینم چه شده ؟ تیر بـه قفسه اوخورده بود واز طرف دیگر خارج شده بود  به او دلداری دادم کـه خوشبختانـه چیزی نشده اما او ناراحت از این بود کـه شـهید نشده هست واجازه برگشت بـه جبهه را مـی خواست این جوان ها همان جوانانی هستند کـه کشور را از شر اجانب محفوظ داشتند وافتخار آفد .

خاطره 37

در روز 21 بهمن 1357 کـه من درون بیمارستان رویـال تهران ( رسالت تهران ) مشغول بودم وتظاهرات برعلیـه رژیم شاهنشاهی بـه شدت خود رسیده بود تعداد زخمـی ها مرتب اضافه مـی شد بیمارستان ها از کمبود گاز وپنبه وسایر وسائل کمک مـی خواستند خانم پیری حدود 85 ساله با چراغ لامپای نفتی ومقداری گاز وپنبه بـه بیمارستان آورد وگفت ممکن هست برق برود وبه این چراغ درون بیمارستان احتیـاج شود این عمل درون نوع خود بی نظیر هست این نشان از ایثار وهم بستگی مردم است

والهام از تعالیم اسلام وشعر سعدی مـی باشد :

بنی آدم اعضای یک پیکرند             کـه در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بـه درد آورد روزگار       دگر عضوها را نماند قرار

 خاطره 38

در روز های قبل از انقلاب ودر جریـان تظاهرات مردم بر علیـه رژیم شاه آقائی بـه داروخانـه بیمارستان رویـال تهران مراجعه وبا یک کیسه پلاستیکی پر از اسکناس تحویل داد وگفتانی کـه نسخه داشتند و توان پرداخت ندارند از این پول داده شود درون کجای دنیـا این هم بستگی وجود دارد ؟

خاطره39

در سال های 1367 و1368 کـه در بخش عفونی اطفال درون سمت استادیـار دانشگاه انجام وظیفه مـی نمودم  یک بیماری را با پلورزی بستری وتشخیص های مختلفی مطرح گردید درون ضمن رادیو گرافی های متعدد سایـه دندانی درون ریـه مشاهده شد وقتی از گذشته بیمار سوال شد معلوم شد چند ماه قبل کودک را بـه دندانپزشکی بودند ودندان کودک راکشیده اند ولی دندان کشیده شده را پدر و ومادر  ندیده اند احتمالا  دندانپزشک بعد از کشیدن دندان از دستش افتاده وگمشده وتوجهی نکرده ودر کودک بعدا درون ریـه عفونت کرده و به این علت مراجعه و بستری شده هست که بعد از درآوردن دندان بهبودی یـافت.

خاطره 40

من تلفن منزلم را بـه همـه والدین به منظور موارد اورژانس داده ام وروی کارت ویزیت ونسخه هم ذکر کرده ام البته بعضی از بیماران هم بدون اینکه مورد اورژانس باشد گاهگاهی تلفن مـی کنند اما این دفعه واقعا مورد اورژانس بود ساعت 2 بعد از نیمـه شب بود کـه بیماری بـه علت استفراغ های مکرر وبیقراری فرزند 2 ماهه اش اظهار ناراحتی مـی کرد گفتم جهت معاینـه بـه منزل بیـاوردتا اورا معاینـه کنم آمد وپس از معاینـه معلوم شد کـه شیرخوار 2ماهه مبتلا بـه فتق مختنق هست واگرفورا عمل جراحی صورت نگیردگانگرن روده ایجاد خواهد شد بیمار درون بیمارستان رویـال تهران بستری وهمان شب عمل چراحی توسط آقای دکتر صادقیـان جراح اطفال انجام ونجات یـافت.

در سن بیست سالگی

خاطره41

نوزادی تازه متولد شده بود وگروه خون نوزاد  اوی منفی              بود پدر وقتی از من سوال کرد وگروه خون اورا گفتم  من ومادرش گروه خون اوی مثبت          هستیم چطور شده کـه گروه خون نوزاد منفی هست پس از توضیح کامل کـه به اودادم گفت آخر مـیگویند خون اوی منفی خوب نیست من گفتم اتفاقا بهترین هست چون او مـی تواند بـه همـه خون بدهد وتعدادی  را مرگ نجات دهد مگر درون قرآن خداوند مرتب از انفاق صحبت نکرده هست درست هست که خودش نمـی تواند از همـه خون بگیرد .

خاطره 42

درسال1340 برادر من کـه آن موقع 24 ساله بودبه علت دل درد معاینـه وتشخیص بدخیمـی داده بودند توسط جناب آقای پروفسور عدل تحت عمل جراحی قرار گرفت وبعد از عمل متاسفانـه بدخیم گزارش شد کـه به برادر گفتیم زخم اثنی عشر هست ولی پدرم کـه سوال کرد تشخیص چیست  ؟ حقیقت را بـه اوگفتیم وایشان کـه در ماه مبارک رمضان بود ونزدیک افطار ما درون محل مـیدان 24 اسفند سابق  ( مـیدان انقلاب فعلی ) بودیم پدرم ارتباط خوبی با خدا داشت  درون عین اینکه از بدخیم بودن بسیـار ناراحت وغمناک شد صدای اذان مغرب بـه گوش رسید واو رو بـه آسمان کرد گفت خدایـا اگر عمری از من باقی هست 10 سال آن را از من بـه پسر جوانم عطا کن بعد از آن مشغول مداوای برادر بودیم ومن آن موقع دانشجوی سال چهارم پزشکی بودم متاسفانـه درون 17 دی ماه 1341 پدرم فوت نمود وموضوع مـهم این کـه درست 10 سال تمام بعد از فوت پدرم ساعت 58/11روز 16 دی ماه 1351  یعنی درست 10 سال تمام  برادرم فوت نمود کـه به معجزه شبیـه بود.

خاطره43

در سال 1342-1341 کـه من دانشجوی سال پنجم پزشکی بودم ودر بیمارستان امـیر اعلم استاژر بودم یک روز پسر ای داشتم کـه به علت پو لیپ وانحراف بینی ناراحت ومـی خواست جراحی شود بـه من گفته بود ومن بـه او گفتم صبح بـه بیمارستان امـیر اعلم بیـا که تا تورا معرفی کنم چون بـه این زودی وقت بستری نمـی دادند یک روز صبح پسر بـه بیمارستان امـیر اعلم آمدومن درون حالی کـه پروفسور جمشید اعلم بـه اتفاق سایر اعضاء علمـی بیمارستان درون راهرو درون حرکت بودند وبرای راند بیماران مـی رفتند بـه پروفسور جمشید اعلم گفتم  ( درون حالی کـه با دستم اشاره بـه پسر ام کرده بودم ونشان مـیدادم گفتم این آقا پسر من هست دستور فرمائید جهت عمل جراحی پولیپ وانحراف بینی بستری نمایند ( وقت گرفتن مشکل بود وبه این زودی وقت نمـی دادند با آقای پروفسور همـی جرات حرف زدن نداشت ) پروفسور درون حالی کـه به اعضاء هیئت علمـی نگاه مـی کرد گفت خودش را نمـی شناسیم پسر شا معرفی مـی کند اما بالاخره احترام گذاشت وبه آقای دکتر مرشد گفت ترتیب بستری اش را بدهید.پسر بستری وفورا عمل جراحی انجام گردید.

خاطره44

در زمانی کـه من درون دوره پیش دبستان بودم درون محله خرمشاه یزد زندگی مـیکردیم  درون آن موقع سید بزرگواری بود کـه بناء بود ودر نزدیک حسینیـه خرمشاه  وبنای مسجد خرمشاه کـه بنای خشتی بود درون کنار آن حفره کوچکی دو متر درون سه متر کـه کاه گلی و در اثر آتش روشن سیـاه شده بود زندگی مـیکرد ودر آن موقع وضع خوبی نداشت پدرم هر روز صبح یک دبه کوچک شیر بـه من مـی داد و مـی گفت به منظور آن آقای سید ببرم اکنون آن سید وضع خوبی دارد و 6 فرزند پسر دارد کـه همگی شغل های بسیـار بالائی دارند  وهر کدام درون ادارات مختلف مسئولیت حساسی دارندومنشا خدمات به منظور کشور مـی باشند .

خاطره 45

چهارده سال بعد از دستگیری من بـه علت پخش اعلامـیه های امام خمـینی درون تاریخ 3/3/43 درزمان نماز مغرب وعشاء پنجشنبه19/11/1357 درون مدرسه رفاه موفق شدم بـه اتفاق تعدادی ( حدود 30 نفر ) از پزشکان انجمن اسلامـی اولین نماز را درون خدمت امام خمـینی بر پاداریم وآقای دکتر عالی از طرف پزشکان خیر مقدم گفتند و امام خمـینی هم بیـاناتی ایراد فرمودند واین خاطره بـه یـاد ماندنی از روز های قبل از انقلاب مـیباشد

خاطره 46

کودک 10/2 ساله بـه اتفاق پدر ومادرش بـه مطب آوردند گفتم چه شده هست ؟ بلافاصله کودک گفت آقای دکتر   "   دستم جوش آمده   :  هی مـی خوارانم زخم مـیشود چکار کنم ؟ درون این موقع قبل از اینکه جواب کودک را بدهم صدای گریـه بچه ای درون سالن انتظار بـه گوش رسید  کودک گفت آقای دکتر چون آب نبات بـه او نداده اید گریـه مـی کند .

خاطره 47

یک روز کودک 9/2 ساله را بـه مطب آوردند  ومادرش تعریف مـیکرد دیـابت دارد

ومادرش  معتقد بود کـه علتش ترس کودک بوده هست وماجرا را اینطور تعریف کرد :

گربه سیـاه باعث ترس کودک شده وگفت درون 5/2 سالگی کودک گربه سیـاهی درون خیـابان زیر یک ماشین مـی بیند وشدیدا مـی ترسد دفعه دوم درون هنگام بازی درون پارک گربه سیـاه دیگری مـی بیند وبه طور وحشتناک مـی ترسد دفعه سوم کـه کودک مـی ترسد بدین ترتیب هست که مادر به منظور کودک سی دی مـیخرد وبرای او مـی آورد کـه از بد حادثه وقتی کودک تماشا مـی کند درون آن گربه سیـاهی بوده کـه شدیدا وحشت مـی کند واز آن بـه بعد مبتلا بـه دیـابت مـی شود .

خاطره 48

در روز 21 مـهر ماه 1369 کـه اولین کنگره عفونی اطفال توسط دانشگاه علوم پزشکی شـهید بهشتی و به ریـاست جناب آقای دکتر ولایتی وزیر امر خارجه  درون هتل لاله برگزار گردیدوجناب آقای رفسنجانی ریـاست محترم جمـهور پیـام فرستادند وجناب آقای حبیبی معاون محترم ریـاست جمـهورکنگره را افتتاح نمودند اینجانب دبیر کنره بودم وآغاز کنگره به منظور پیشگیری از بیماری ها بـه اصل امر بـه معروف و نـهی از منکر درخواست نمودم هفته پیشگیری توسط دولت اعلام شود و هر روزی از هفته بـه یکی از پیشگیری ها اختصاص یـابد ( نوار سخنرانی هم درون دانشگاه علوم پزشکی شـهید بهشتی موجود است  )که خوشبختانـه درون آذر ماه 1379 درون نماز جمعه توسط حضرت آیت الله هفته امر بـه معروف ونـهی از منکر اعلام گردید.

خاطره 49

صبح روز جمعه کودک 5 ساله ای را بـه طور اورژانش بـه منل آوردند کـه سرفه شدید وتب بالا داشت کودک عروسکی را درون دست داشت ودر حالی کـه عروسک را خم مـیکرد گفت آقای دکتر دارد سلام مـی کند

خاطره 50

کودک 5/2 ساله را بـه مطب آوردند گفتم چی شده ؟ کودک گفت  : شیمکم درد مـی کنـه    )      ( منظور ش  شکمش بود )  ودر موقع معاینـه گفت من گریـه نمـی کنم  بعد از معاینـه شکلات مـی خواست کـه به او دادم  درون موقع خدا حافظی گفت آقا دکتر زود زود مـی آیم شکلات بگیرم

خاطره 50

یک روز بیمار دوقلوئی داشتم کـه قل اول را آورده بودند  کـه در موقع مراجعه 6/2 ساله بود واسم و فامـیش را کـه پرسیدم درست جواب داد بعد از معاینـه موقعی کـه نسخه را مـی نوشتم گفت آقا دکتر   :  آبیلاز بده  : کـه پدرش فورا گفت منظورش آب نبات چوبی است  بعد از اینکه آبیلاز گرفت  گفت به منظور وصال هم آبیلاز   بده           ( قل دوم ) وقتی آبیلاز را بـه اودادم آبیلاز جدید را کـه رنگ دیگری داشت به منظور خودش برداشت وآبیلازی کـه قبلا به منظور خودش داده بودم گفت این به منظور وصال هست .

خاطره 51

مادری شیرخوار 5 ماهه را کـه ایلیـا بود به منظور چکاپ ومعاینـه بـه مطب آورد وش هم کـه 4 ساله بود بـه نام پانتئا بـه همراه ایلیـا آمده بود وقبلا از مریض های من بود وقتی پانتئا وارد اطاق من شد  گفت  آقا دکتر من مریض نیستم وایلیـا هم مریض نیست آمده کـه اورا ببینید خوب اورا معاینـه کردم  ودستوراتی  بـه مادر دادم درون موقع خداحافظی پانتئا گفت امروز هم بـه من آب نبات مـیدهید ؟ کـه گفتم بله وبه او آب نبات دادم خوشحال خداحافظی کرد .

خاطره 52

یک روز کودک 3 ساله ای را بـه مطب آوردند  گفتم چی شده مادر گفت مدت ها خارش دارد و احتمال مـیداد کـه کرمک    ( اوکسیور )   داشته باشد بـه کودک گفتم چی شده ؟ گفت آقا دکتر"   پشـه خورده تم "

خاطره 53

کودک 3 ساله ای بـه اتفاق مادرش بـه مطب آمد  گفتم چی شده ؟ کودک جواب داد مادر جون گلودرد داشت بعد من عطسه کردم  وآب بینیم مـی آید والان مادرم  هم سرماخورده است

خاطره 53

پدر ومادری با ناراحتی شدید بـه مطب آمدند بـه همراه کودک 3 ساله اشان وقتی روی صندلی نشستند سوال کردم چه شده هست ؟ بلافاصله کودک جواب داد اقا دکتر زبانم گرفته هست بعد من شروع بـه صحبت نمودنم وسوالاتی مطرح کردم کـه داری ؟ برادر داری ؟ گفت ندارم  " وبابا دارم " اما مادر با ناراحتی جواب داد  من اورا چند روز قبل کتک زده ام والان او لکنت زبان دارد و سوال کرد آیـا لکنت زبانش مربوط بـه کتک زدن است  من گفتم پدر ومادر هرگز نباید فرزندشان را کتک بزنند درون این موقع کودک 3 ساله با قیـافه بشاش رو بـه مادرش کرد کـه چرا کتک زده اید ؟ درون اینجا من بـه مادر گفتم اگر مطالب تنبیـه را درون سایت من درون مبحث روان پزشکی کودک  خوانده بودید هر گز کودک را کتک نمـی زدید انسان مـیتواند با نگاهش کودک را تنبیـه نماید .

خاطره 54

نوزادی از روز سوم تولد پیش من آوردند  وگفتند مادرش درون چهلمـین روز بارداری شوهرش درون اثر تصادف فوت نموده هست جالب توجه انکه پدر نوزاد با همسرش به منظور ثبت نام مادر کـه در کنکور پزشکی گرگان بـه گرگان رفته بودند تصادف درون جاده شمال رخ مـیدهدودر نتیجه پدر فوت مـی نماید  اکنون کودک دوساله شده اورا به منظور معاین ه توسط مادر بزرگش بـه مطب آوردند درون موقع ورود کودک تلفن موبایلی  ( اسباب بازی )   درون دست داشت وبه من گفت تلفن موبایل است  آقا ببین  درون این هنگام مادر بزرگ تلفن دیگری کـه حقیقی بود بـه کودک داد وکودک درب تلفن را باز کرد وگفت آقا عبابا را ببین  کـه صحنـه غمناکی بود

خاطره 55

در سال ها ئی کـه جنگ تحمـیلی عراق بر علیـه ایران شروع شده بودومرتب موشک درون نقاط مختلف ایران فرود مـی آمد درون اواخر خیلی از خانواده ها درون اطراف تهران مسافرت مـی دولی من بـه علت داشتن  شغل پزشکی وآنکالی درون بیمارستان مفید و امام حسین و لبافی نژاد وبیمارستان رسالت تهران مجبور بودم درون منزل باشم ودرهمان موقع دولت اعلام نمود کـه هر بخواهد مـیتواند درون منز ل مسش پناهگاه بسازد و حتی درون حیـاط منزل بسازد  وشـهرداری هم اجازه مـیدهد ولی من درون یک اطاق هم کف پناه گاهی بـه طول  وعرض 4 متر وارتفاع بـه اندازه دو کیسه شن کـه روی سقف گذاشته شود  ودودرب ورودی وخروجی اضطراری آهنی با وزن 180 کیلو درب های دوجداره با کلاف های آهنین ساختم وداخل دیوار هم کلاف های آهنین با بتن والبته معاونت محترم سپاه کـه فرزندانش از بیماران من بودند درون جریـان واز نظر ایمنی درون مـیان گذاشتم کـه یکنفر از سپاه کنترل ومناسب بودن آنرا تائید نمودندبه هر حال با چنین اطاقکی ودوکیسه شن  فاصله 3 سقف کـه بالای آن بود ودودرب اضطراری چند سال را درون آن اطاق کوچک ماندم وبیماران اورژانس هم درون همان جا درون کنار پناهگاه مـی دیدم وروز ها هم بـه بیمارستان مـی رفتم وسالی یک ماه هم بـه جبهه درون شـهر های اهواز ،دزفول ،  سنندج ، بروجرد وغیره مـی رفتم بعد از پایـان جنگ درون آن اطاق هنوز کیسه های شن رویـهم باقی مانده بود واطرافیـان بیماران کـه در مواقع اورژانس بـه منزل ما مـی آمدند فکر مـید کیسه های برنج هست که توضیح مـیدادم بالاخره کیسه ها درون سال قبل برداشته شد

خاطره 56

شیرخوار5/3 ماهه ئی را همراه ش کـه 3 ساله بود بـه مطب آوردند بـه ش  گفتم اسم نی نی چیست ؟ گفت ریحانـه گفتم چشـه ؟ گفت شب ها همش گریـه مـی کند چون شیر نمـی خورد

خاطره 57

کودک 3 ساله را بـه علت تب وسرفه همراه پدر ومادر بـه مطب آوردند وقتی روی صندلی نشستند گفتم چه شده ؟ کودک گفت آقا دکتر شربت بده کـه سرد شوم

خاطره 58

23 ماهه را بـه علت اینکه پریود شده بود بـه مطب آوردند بعد از معاینات وآزمایشات معلوم شد بلوغ زودرس هست ودرمان انجام شد

خاطره 59

در سال ها ئی کـه در بندر دیلم طبابت مـیکردم  ( 1347 ) یکروز کودکی آوردند  کـه از روستا های اطراف بندر دیلم بود با مختصری حالت استوپور وبیحالی وروز قبل هم بـه علت سرفه مراجعه کرده بود وشربت برایش روزی 3 قاشق مربا خوری تجویز شده بود از پدرش پرسیم چه شده ؟ گفت شما گفته بودید روزی 3 قاشق شربت بخورد من نصف شیشـه شربت را بـه او دادم کـه زودتر خوب شود کـه بیحال شد

خاطره 60

در سال 1360 درون بیمارستان رسالت تهران نوزادی دو قلو  کـه از ناحیـه بهم چسبیده بودند متولد شد  ولی قبل از اینکه اقدامـی به منظور جدا آن ها انجام گیرد فوت نمودند

خاطره 61

در سال 1387 درون بیمارستان رسالت  نوزادی با ناهنجاری متولد شد کـه برای اولین مرتبه درون مدت 42 سال طبابت من با آن مواجه شدم پای چپ کوتاه تر از پای راست بود ودر رادیوگرافی استخوان ران نداشت با بخش اورتوپدی مـیوکلینیک هم مشاوره شد گفتند درون حال حاضر نمـیتوان اقدامـی نمود

خاطره 62

در11 مـهر ماه 1359 کـه تازه جنگ تحمـیلی عراق بر علیـه ایران شروع شده بود من درون درمانگاه تراب بودم واقای دکتر عباس پاک نژادمسئول درمانگاه بودند وتازه 13 روز بود کـه جنگ شروع شده بود آقای دکتر پاک نژاد مـی خواستند بـه اتفاق دکتر خالقی ودکتر جریری و دکتر بیگلری بـه جبهه بروند  از من خواستند امضاءکننم کـه در نبودن ایشان درمانگاه را اداره نمایم  نمـیدانم چرا ؟ ولی دلم راضی نبود این امضاء را م بالاخره با اصرار آقای دکتر پاک نژاد امضاء کردم وایشان بـه اتفاق سه نفر دیگر رفتند وروز 13 مـهر درون بین جاده خرمشـهر –آبادان اسیر گردیدند ومتاسفانـه حدود 10 سال اسیر بودند

خاطره 63

در سال1343-1344 کـه من درون بیمارستان معتادین کشیک بودم قرار بود آقای یول براینر وخانم انجی دیکنسون کـه قرار بود به منظور بازی درون فیلم کـه در کوه های رید  بختیـاری  انجام گیرد بـه ایران بیـایند وقصد داشتند  از یک بیمارستان کودکان هم بازدید کنند ازمن خواستند ایشان را از فرودگاه که تا بیمارستان همراهی کنم کـه من ایشان را بـه بیمارستان کودکان بهرامـی بردم ومورد توجه قرار گرفت

1344/9/11

خاطره64

در یکی از روزهای تعطیل کودک 8/2 ساله را بـه علت دل درد شدید بـه منزل ما توسط والدینش مراجعه کرد کودک کـه از شدت دل درد ناراحت بود بـه من گفت آقا دکتر منو دوست دارید   ؟ و در جریـان معاینـه مرتب صحبت مـیکرد وسوال مـیکرد وخودش جواب مـیدادوپس از معاینـه و وقتی کـه من مشغول نوشتن نسخه بودم صحبت مـی کرد ومسائل مختلف بیـان مـی کردخیلی شیرین بود اما چون ساعت 11 شب وروز تعطیل بودمن جوابی نمـی دادم کودک بـه پدر ومادرش گفت آقا دکتر حرف نمـی زند  پدر گفت آقا دکتر خسته اند

خاطره 65

در سال 1993 کـه برای گذراند ن دوره عفونی بـه مـیو کلینیک آمریکا رفته بودم درون اواخر دوره با یکی از دوستانم کـه در تکزاس بود گفتم به منظور دیدن آقای پروفسور فیژین کـه مولف کتاب عفونی اطفال بود وقت بگیرد کـه در جریـان مسافرت بـه ایران درون تکزاس ایشان را ملاقات کنم کـه ایشان گفتند بـه این زودی وقت نمـی دهند اما خودم به منظور ایشان نامـه ای وبا فتوکپی صفحه اول کتاب تتنفسی کـه در ایران تالیف کرده بودم فاکردم وایشان بلافاصله بـه من وقت ملاقات دادند ومن بـه بیمارستان تکزاس مراجعه ودر کلا س معرفی موارد جالب ایشان درون ساعت 5/10 صبح  شرکت وبا ایشان وپروفسور کاپلان عیـادگاری گرفتم  وبعد از کلاس با پروفسور کاپلان رئیس بیمارستان مدت یک ساعت بـه بازدید بیمارستان پرداختم

خاطره 66

من درون کلینیک اطفال و مطب عبیش از 500 کودکان وشیرخواران کـه به مطب مراجعه کرده اند روی دو دیوار وبه طول 1متر درون 2 متر نصب کرده ام ودر سایت هم گذاشته ام یک شب درون مطب کودک 10/2 ساله مراجعه وبه من گفت آقا دکتر عمرا بگیرید مـی خواهم عکسم آن بالا نصب شود

خاطره67

شیرخوار 2 ماهه ای را بـه مطب آوردند کـه به علت مختصری تب بـه پزشکی مراجعه کرده بود و5-6 شیشـه شربت های مختلف بـه همراه داشت کـه پس از معاینـه داروها قطع گردید وآزمایش داده شد وآزمایش ها طبیعی بود وبدون دارو بهبودی یـافت

خاطره68

کودک 3 ساله ای بـه اتفاق مادرش بـه آمد گفتم اسمت چیـه ؟ گفت علی آقا گفتم فامـیلت چیست ؟ کـه گفت سپس گفتم چه شده ؟ درون حالی کـه دستش رشانی گذاشت گفت داغ شده است

خاطره 69

در سال 1345 درون پادگان سلطنت آباد مشغول گذراندن دوره نظامـی به منظور پنجمـین دوره سپاه بهداشت بودم یکی از پزشکان کـه اسمش ضیـاء بود مرتب درون حال خواندن پلی کپی های نظامـی بود کـه سایر پزشکان اورا (  ضی پو   ) یعنی ضیـاء پلی کپی نام نـهاده بودند

خاطره 70

کودک 4 ساله ای را بـه مطب آوردند از او پرسیدم چند سالت هست گفت 5 سالم هست وزن کردم 16 کیلو بود گفتم وزن تو بـه اندازه 4 سال هست دوباره تکرار کرد من 5 ساله ام و مـی خواهم بـه مـهد کودک بروم و 7 که تا دوست دارم

خاطره 71

در آذر ماه 1366 کـه از بیمارستان مفید بـه بیمارستان امام حسین منتقل گردیدم بخش نوزادان واطفال مخلوط بود ونوزادان را اغلب روبروی ایستگاه پرستاری بستری مـی نمودند کـه من بـه ریـاست بخش پیشنـهاد نمودم انتهای بخش چند اطاق مجزا گردد وبخش نوزادان جدا شود کـه گفته شد نباید بخش دور از نگاه پرستاری باشد کـه البته  درست هم بود چون تعداد نرس بخش کم بودند لذا پیشنـهاد دیگری مطرح شد کـه دو اطاق روبروی پرستاری با برداشتن دیوار وسط بهم وصل ودر موقع ورود بـه این قسمت رعایت استریل بودن وشستوشوی دست ها تاکید گردد خوشبختانـه مورد موافقت قرار گرفت ومدتی بخش نوزادان این طوری  بود که تا بالاخره انتهای بخش بـه بخش نوزادان و مراقبت های ویژه نوازان تبدیل گردید وهم اکنون دو اطاق اولی کـه قسمتی از دیوار وسط را به منظور بخش نوزادان برداشته بودند هنوز باقی است

خاطره72

در سال 1344 کـه از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده بودم چند روزی بـه شـهرستان زادگاهم رفته بودم درون یکی از روز ها گفتند یک خانمـی درون همت آباد کـه در چند کیلومتری شـهر واقع هست دچار تب واستفراغ شده ولازم هست یکی از پزشکان اورا معاینـه کند درون آن موقع من ودو پزشک فامـیل کـه هر سه پزشک عمومـی بودیم  ودرحال حاضر یکی متخخص اطفال ودیگری متخصص بیـهوشی ومن هم متخصص اطفال هستیم قرعه بنام من درون آمد ومن رفتم واحتمال مننژیت دادم وبه بیمارستان منتقل وبزل مایع نخاع مننژیت را تایید نمود ودرمان شد وشوهرش هم درون آن زمان مکه رفته بود والان صاحب چند اولاد وحالش  خوب است

خاطره 73

در روز جمعه 10 /3/87 یکی از نوه های یکی از ائمـه جمعه معروف تهران مبتلا بـه مننژیت گردیده بود کـه درمان انجام وسه روز بعد از شروع درمان امام جمعه کـه ناراحت ونگران حال نوه بودند تلفن د بنده بـه ایشان گفتم یک کودک یک ساله سال ها قبل داشتم کـه به مننژیت مبتلا و بعد از درمان بعد از چند سال حافظ قرآن گردید واز دست ریـاست محترم جمـهوری اسلامـی ایران جایزه دریـافت کرد وگفتم امـیدوارم ایشان هم همـینطور حافظ قرآن شود کـه خیلی خوشحال گردیدند وتشکر نمودند کودک بادرمان کامل وحالت خوب از بیمارستان مرخص گردید

خاطره 74

کودک 3 ساله همراه مادرش بـه مطب آمدند کـه به علت تب وسرماخوردگی مراجعه کرده بود بعد از معاینـه واندازه گیری قد ووزن ودستورات لازم ازتخت معاینـه آمد وروی صندلی کودک نشست وگفت حالا نوبت آب نبات چوبی است

خاطره 75

شیرخوار 6 ماهه ای را بـه مطب آوردند قبلا گفته بودیم که تا 6 ماه فقط شیر مادر داده شود واکنون پدر با عجله گفت دستور غذای کمکی را بدهید گفتم بعد از انجام واکسن های 6 ماهگی ومعاینـه خواهم گفت کـه پدر با شوخی گفت     " آخر فردا به منظور غذای شیرخوار رستوران رزرو کرده ایم "

خاطره 76

کودک 3 ساله ای بـه مطب مراجعه قبل از ورود بـه اطاق معاینـه سکرتر بـه مادرش گفت چند دقیقه صبر کنید آقای دکتر چائیش را بخورد وقتی زنگ زدم کـه به اطاق معاینـه بیـاید کودک بـه اتفاق مادرش وارد شد وگفت     آقادکتر چائیت را خوردی ؟

ودر موقع خداحافظی مادرش بـه کودک گفت خداحافظی   کودک گفت آقای دکتر مـی خواهند بخوابند  ؟

خاطره 77

در سال 1369که درون بخش عفونی اطفال بیمارستان لبافی نژاد بودم کودک 9 ساله ای را از قزوین مراجعه وبه علت گاز گرفتگی سگ کـه به طور وحشتناک همـه بدن ودست وپا گاز گرفته بود بستری شده بود کـه اقدامات لازم انجام وجهت واکسیناسیون بـه انستیتو پاستور معرفی گردید

 

خاطره  78

5/2 ساله ای بـه علت گاستروآنتریت درون بیمارستان رسالت تهران بستری وتحت درمان قرار دادم صبح روز بعد جهت معاینـه بـه اطاق کودک رفتم دیدم سرم بـه دست راست او وصل هست ولی کودک با دست چپ قلمـی بـه دست گرفته وروی دفتری درون حال نوشتن هست که به منظور من دیدن این صحنـه خیلی جالب وعگرفتم کـه مـی بینید

خاطره 79

کودک 5/3 ساله ای بـه اتفاق مادرش بـه مطب آمد ودر لحظه ورود گفت آقا دکتر من بزرگ شدم واز آمپول نمـی ترسم وپس از معاینـه کـه از تخت پائین آمد وروی صندلی نشست و گفت حالا نوبت شکلات هست وقتی من  شکلات بـه او دادم وفرم آن با دفعه قبل تفاوت داشت گفت من این شکلات را نمـی خواهم شکلات دیگر مـی خواهم کـه تعویض کردم وخوشحال خداحافظی کرد

خاطره 80

کودک 3 ساله ای را بـه علت آدنوپاتی گردن درون بیمارستان رسالت تهران جهت درمان بستری نمودم بعد از  4 روز درمان یک روز صبح حدود ساعت 8 صبح بعد از ویزیت کودک از من پرسید آقای دکتر اجازه مـیدهید قرمـه سبزی بخورم جواب دادم بله اشکالی ندارد بلافاصله کودک گفت قرمـه سبزی را بده ومادر از یخچال آورد  من با حالت تعجب پرسیدم  مگر صبح زود قرمـه سبزی بیمارستان مـی آورد مادر گفت کودک شب قبل گفته هست از منزل قرمـه سبزی بیـاورم  وگفته اجازه را از دکتر مـیگیرم فردای آن روز هنگام معاینـه کودک درحالی کـه دست راستش سرم وصل بود با دست چپ مشغول نقاشی بود

خاطره 81

کودک 4/2 ساله بـه علت تشنج های مکر وتب درون بیمارستان رسالت تهران بستری ودرمان گردید درروز آخر کـه قرار بود بعد از معاینـه مرخص گردد بـه اطاق کودک رفتم بغل مادر بود وحالش نسبتا خوب بود بـه او گفتم مـی خواهی تورا مرخص کنم بروی خانـه  ؟ گفت  نـه   مجددا سوال کردم مـی خواهی بیمارستان باشی یـا بروی منزل   ؟  گفت بغل   گفتم بغل درون منزل یـا بیمارستان  گفت آنجا  إ

خاطره  82

درسال 1341دریکی از شب های تابستان  در خیـابان باب همایون وپشت بام یک چاپخانـه از طرف جناب آقای مـهندس بازرگان شام دعوت  شده بودیم  کـه به مناسبت آزاد شدن آقای مـهندس بازرگان از زندان وایشان سخنرانی نمودند وسراغ بعضی از دوستان را گرفتند کـه پاسخ دادند تازه دستگیر وبه زندان رفته اند ایشان داستانی را نقل نمودند کـه در مازندران درون زمان گذشته کشاورزان بعضی از روز ها بـه علت تب مالاریـا درون منزل بستری وتب و لرز داشتند چون مالاریـا تب یک روز درمـیان یـا دو روز درمـیان وبعضی سه روز درمـیان داشتند وزندان رفتن دوستان را هم همـینطور مثل تب مالاریـا مثا ل زدند کـه فلانی بـه زندان رفته وپس از چند روز بر مـیگردد ومجددا بـه زندان مـیرود مثل تب مالاریـا

خاطره 83

پدر ومادر فرزند سه ماهه ای را به منظور کنترل وزن وقد ورشد وتکامل بـه مطب آوردند  کـه یبوست 2-3 روزه داشت بعد از معاینـه وزن نوزاد کمـی بیشتر از عادی بود و فقط شیر مادر استفاده مـی کرد بـه والدین گفته  شد کـه وزن نوزاد خوب هست یبوست هم اشکالی ندارد و به پدر گفتم بـه مادری کـه اینقدر خوب توجه کرده وخوب شیر داده هست باید جایزه داد وبهتر هست یک سکه بـه مادر بدهید چند روز بعد روز جمعه مادر بـه منزل تلفن کرد کـه من مادر همان شیرخواری هستم کـه گفتید خوب شیر داده ام وگفتید همسرم حتما سکه بـه من بدهد گفتم سکه را گرفتید  گفت بلی ولی سکه     25 تومانی  إ إ إ وگفت بـه عنوان اینکه خوب شیرداده ام درون قلک بـه عنوان یـادگار نگه مـیدارم بعد هم بیـان کرد کـه 4 روز هست اجابت مزاج نداشته گفتم اشکالی ندارد ودرمانی لازم ندارد اجابت مزاج نوزادان ممکن هست روزی 8 مرتبه که تا 3-4 روز یک مرتبه باشد

خاطره 84

دریکی از روز ها درون بخش مراقبت های ویژه نوزادان بیمارستان امام حسین نوزاد 17 روزه را بـه علت خونریزی مغزی بستری شده بود کـه در شرح حال رزیدنت مسئول ذکر کرد  علت ضربه مغزی هست که مادر اپی لپسی داشته ودر حین شیرناگهان تشنج کرده ونوزاد روی زمـین افتا ده هست پس از بـه هوش آمدن مجددا مادر شروع بـه شیرنوزاد مـی نماید وبرای بار دوم متاسفا نـه مجد دا تشنج مـی نماید ونوزاد روی زمـین مـی افتد وبعد بـه علت بدی حال عمومـی بـه بیمارستان مـی آورند ودر بخش مراقبت های ویژه نوزادان بستری مـیگردد ودر سی تی اسکن مغز خونریزی جمجمـه نشان مـی دهد  این خاطره بسیـار تاسف آ ور اما عبرت آموز مـی باشد بـه اطرافیـان مادر شیرده توجه مـی دهد  اگر مادر اپی لپسی دارد حتما در حین شیر نوزاد مادر ونوزاد را مراقب باشند در درجه بعد بـه پزشکان یـاد آور مـی شود اگر مادری درون موقع زایمان درون شرح حال اپی لپسی ذکر مـی کند بـه اطرافیـان مادر تذکر دهند کـه در موقع شیر نوزاد مادر ونوزاد را تحت نظر داشته باشند

خاطره 85

پدر ومادر ومادر بزرگ نوزادی بـه علت گریـه زیـاد نوزادرا بـه مطب آوردند درون حین معاینـه مادر بزرگ ذکر کرد کـه مادر نوزاد هم درون دوره نوزادی زیـاد گریـه مـی کردیک روز بـه علتی مجبور بودم نوزادم را بـه مدت سه ساعت تنـها بـه فامـیل بسپارم وقتی برگشتم گفتند درون این مدت خیلی گریـه وبیقراری نموده وبه هیچوجه ارام نمـی شده کـه روسری من را نزدیک نوزاد گذاشته اند وبا کمال تعجب آرام شده است چه عظمتی هست که :

بغل مادر ، شیردادن  توسط مادر  ، شنیدن صدای قلب مادر ، روسری مادر کـه بوی مادر مـی دهد همـه مـیتوانند نوزاد بیقرار را آرام کنند

خاطره  86

در سال های 1352-1353 درون کنکور امتحان اورتوپدی دانشگاه ملی شرکت نمودم درون امتحان حدود 550 نفر شرکت و5 نفر مـی خواستند سوالات تستی نبود وکامل نوشته مـیشد ومن نفر دوم شده بودم درون مصاحبه وقتی بـه اطاق مصابحه رفتم اساتید مصاحبه کننده از من حدود جغرافیـا ئی لوکزامبورگ را سوال د و سوال بعدی تورم اقتصادی را پرسید ند کـه مورد سوال من بود کـه چرا درون امتحان اورتوپدی جغرافیـا واقتصاد سوال مـیکنند بعد از خروج از جلسه امتحان تعدادی از دانشجویـان گرد من حلقه زدند وپرسید ند سوال چه بود و من سوالات را گفتم وبا حالت تعجب گفتم نمـی دانم چرا این سوالات  را از من د ویکی از دانشجویـان گفت مـی خواستند رد ت کنند کـه درست بود وآن دانشجو کـه این جواب را بـه من داده بود و نفر هفدهم بود  بعدا قبول شد إ إ پارتی بازی درون دانشگاه ملی

خاطره 87

کودک 4 ساله ای بـه علت اسها ل شدید بـه اتفاق مادرش مراجعه بعد از معاینـه دستور سرم خوراکی  او-آر –اس داده شد ونامـه ای هم به منظور مواقع ضروری کـه اگر تشدید یـافت یـا کودک سرم خوراکی را نخورد به منظور سرم تزریقی بـه بیمارستان مراجعه کند خیلی جالب بود کودک حرف های مرا بـه دقت گوش مـی کرد وموقع خداحافظی بـه من گفت آقای دکتر آب هائی کـه گفتید آن قدر مـی خورم کـه سرم نزنند

خاطره 88

آخرین کنگره ای که استاد دکتر محمد قریب در پنجم شـهریور 1353 درون شـهر تبریز شرکت نمودند قرار بود کنگره را ایشان افتتاح نمایند متاسفانـه از شب قبل ایشان مبتلا بـه تب شدید شدند ولی با وجود تب وکسالت شدید درون مراسم افتتاح شرکت واین گونـه سخن آغاز نمودند:

خوشحالم از اینکه مـی بینم مشتاقان علم از تمام نقاط کشور درون تبریز گرد آمده اند، ولی تعجب مـی کنم کـه چرا  ؟ درون شـهر تبریز  کـه باید تب ها بریزد  من تب کرده ام ونمـی توانم آنطور کـه باید ادای دین کنم

خاطره 89

خاطره دیگر از استاد دکتر محمد قریب درون مورد مرحوم آقای دکتر بینش ور استاد بیماری های عفونی آقای دکتر سید جعفر لواسانی   نقل مـی کنند کـه در سالهای 1333-1334 درون زمستان  دچار عفونت شدید ریوی مـی شوند  ( پنومونی ) ومدتی درون منزل وسپس درون بیمارستان بستری و تحت درمان قرار مـی گیرند  با وجود همـه اقدامات انجام شده تب شدید ادامـه داشته وقطع نمـی شود وحالت بیمار هرروز بدتر مـی شود تمای دوستان پزشک واساتید دانشکده پزشکی توصیـه های لازم را مـی نمایند ولی تب همچنان بالا باقی مـی ماند بالاخره بـه توصیـه یکی از همکاران قرار مـی شود از مرحوم استاد دکتر محمد قریب برای عیـادت وب نظریـه دعوت شود  خوب ، طببعی هست که گروهی با این دعوت با توجه بـه متخصص اطفال بودن دکتر قریب مخا لفت مـی کنند گفتگوی مفصلی بر پا شده وبعد از بحث وجد ل  ، نـهایتا بـه این نتیجه مـی رسند کـه حد اقل این دعوت ضرری به منظور مرحوم دکتر بینش ور ندارد وسرانجام از مرحوم استاد دکتر محمد قریب دعوت وایشان عیـاد ت وفقط دوز آنتی بیوتیک را افزایش مـی دهد با انجام این دستور داروئی تب بالای دکتر بینش ور قطع شده وحال عمومـی وی بهبود مـی یـابد  ، مجد د ا استاد دکتر محمد قریب اآقای دکتر بینش ور عیـادت وپس از مشاهده بهبودی وقطع تب  ، با خنده بـه مرحوم دکتر بینش ور مـی گوید :

«    دیدی تو هنوز بچه هستی ومن طبیب اطفا ل حتما تورا معالجه کنم   »  إ إ

خاطره 90

کودک 4 ساله ای بـه همراه برادر 5 ماهه اش همراه پدر ومادر به منظور معاینـه شیرخوار 5 ماهه بـه مطب آمده بودند کودک 4 سا له هم از مریض های من بود و به من گفت دیشب درون قصر شما بازی مـیکردم وراه مـیرفتم  وپدرش گفت مثل اینکه خواب دیده است

خاطره 91

شیرخوار 23 ماهه را بـه علت تب  برای معاینـه مراجعه کرد وترمومتر  زیر بغلش گذاشتم ومنتظر شدم  درون این موقع مرتب بـه مادر مـی گفت غغلم کن غغلم کن غغلم کن ومادر گفت مـی گوید بغلم کن وقتی معاینـه تمام شد ودر حین نسخه نوشتن بـه مادرش مـی گفت بریم بیرون  درون در ه مادرش گفت منظور سرسره است

خاطره  92

خاطره دیگر از استاد دکتر محمد قریب درون سال 1341 کـه من درون بخش اطفال بیمارستان هزار تختخوابی استاژر بودم زاده ام را کـه آن زمان دو سا له بود وتوسط پدرش کـه داماد ما بود جهت معاینـه توسط استاد بـه بخش اطفال مراجعه ومن درون حین راند بخش کـه استاد داشتند از ایشان درون خواست معاینـه نمودم وایشان احترام زیـادی  درون حضور داماد بـه من گذاشتندوکودک دوساله را معاینـه ودستورات لازم را دادند وبعدا کاملا بهبودی یـافت

خاطره  93

در مـهر ماه 1369 کـه من دبیر اولین کنگره عفونی اطفال بودم کـه توسط دانشگاه علوم پزشکی شـهید بهشتی درون هتل استقلال برگزار مـی شد وریـاست محترم جمـهور جناب آقای رفسنجانی پیـام دادند وتوسط جناب آقای حسن حبیبی معاون اول افتتاح گردید حدود یک هفته بعد از  آزاد  شدن جناب آقای دکتر عباس پاک نژاد  بعد از 10 سال اسارت  درون عراق دعوت کردیم  کـه در کنگره ومراسم افتتاح حضور داشته باشند کـه موافقت نمودند ودر مراسم افتتاح تشریف داشتند از ایشان بـه عنوان پزشک وجراح قهرمان آ زادی بـه مدت 10 سا ل اسارت وبا دو شـهید درون 7 تیر کـه جزء 72 تن بودند تقدیر گردید

خاطره  94

کودک 4/3 ساله از دوبی درون تابستان بـه ایران آمده بود کـه مادرش مـی گفت دل درد دارد وقتی روی تخت معاینـه نشست از کودک پرسیدم چه شده است  ؟  پاسخ داد :

آقای دکتر آمده ام دلم را خوب کنید درون حالی کـه دست روی شکمش گذاشته بود ونشان مـی داد

خاطره 95

کودک 5/3 ساله بـه اتفاق پدر ومادر بـه مطب آمدند وقتی وارد اطاق معاینـه شد  بـه او گفتم چه شده است  ؟  پاسخ داد  آقای دکتر دانـه های قرمز روی بدنم هست کـه نمـی توانم بخارانمش شما ببینید وقتی معاینـه کردم آبله مرغان داشت کـه تحت درمان قرار گرفت.

خاطره  96

بچه 5/3 ساله ای قبل از اینکه وارد اطاق معاینـه شود ودر اطاق انتظار منتظر بود شیرخوار دیگری درون حال معاینـه بودوگریـه مـی کرد کودک 5/3 ساله به سکرتر گفته بود وقتی من بـه اطاق معاینـه رفتم دروغی و الکی گریـه مـی کنم وقتی وارد اطاق شد مـی خندید و وقتی روی تخت معاینـه رفت شروع بـه گریـه الکی نمود کـه من بـه اوگفتم وقتی گریـه مـی کنی حتما اشک هم داشته باشی  بعد چرا اشک نداری  گفت الکی گریـه مـی کنم   إإ إإ

  

خاطره  97

کودک 5/3 ساله بـه علت تب 40 درجه وسردرد درون بیمارستان رسالت تهران بستری گردید درون آزمایش خون محیطی هیپر لکوسیتوز وپلی نوکلئر 90 %  وباند سل 4% داشت کـه بزل مایع نخاع انجام ومننژیت با کتریـا ل رد گردید  با احتمال سپتی سمـی تحت درون مان آنتی بیوتیک قرار گرفت روز بعد همراه تب بالا دچار دل درد شدید شده بود  وتوسط جراح بعد از عساده شکم وسونوگرافی معاینـه وتشخیص شکم حاد جراحی رد گردیداما کودک درون این مدت وروز های بعد با دیدن پرستار یـا پزشک شدیدا گریـه مـی کرد در روز های آخر درمان ورق برگشت ودیگر با دیدن پرستاران وپزشک ناراحت نمـی شد ومـی گفت من مـی خواهم دکتر شوم ودکتر نی نی ها وبه اونا سوزن ب ودیگه گریـه نمـی کنم إإإ

خاطره 98

5/5 ساله کـه هنوز مدرسه نمـی رود وکلاس مکا لمـه زبان مـیرود یک روز معلم زبان بـه او مـی گوید من عاشقتم وبلا فاصله درون پاسخ مـی گوید همـه عاشق منند إإإ

همـین کودک درون منزل صبا خوشگله معروف هست یک روز بـه ش مـی گوید صبا خوشگله بـه انگلیسی چه حتما گفت إإإ

خاطره 99

درسا ل 1360 پسر ام کـه شیرخوار حدود یک ساله بود بـه علت اسهال خونی درون یکی از بیمارستان های خصوصی  تهران بستری شده بود ومدت چند روز طول کشیده بود وحا لش خوب نبود عصر جمعه من بـه اتفاق همسرم به منظور دیدار شیرخوار بـه بیمارستان رفتیم درون عین حال اورا قیـافه توکسیک دیدم  گفتم با توجه بـه حال عمومـی واینکه آنتی بیوتیک هم تاثیر نداشته شاید انواژیناسیون داشته باشد چون طببیش درون آن ساعت درون بیمارستان نبود بـه پسر ام گفتم با پزشک شیرخوار مطرح نماید وپیشنـهاد رادیوگرافی دادم کـه با بی مـیلی انجام واتفا قا تشخیص انواژیناسیون ( پیچ خوردگی روده ) درست بود با آقای دکتر شفائی جراح اطفال بیمارستان مفید صحبت شد وایشان با وجودحالت عمومـی بد جراحی نمودند وحالش خوب شد والان از  دانشگاه فارغ التحصیل شده وازدواج هم نموده است

خاطره 100                       

کودک 4/2 ساله همراه مادرش بـه علت سرفه وتب بـه مطب آمده بود درون حین معاینـه کودک مـی گفت  ببین درگوشم مورچه نرفته است  ؟ وقتی معاینـه تمام شد کودک گفت آقای دکتر درون گوشم مورچه نرفته است  ؟    ومن بـه او گفتم گوشت سالم هست ومورچه ندارد نسخه کودک را نوشتم وبعد از شرح دارو بـه مادر کودک داده شد کودک منتظر شکلات بود کـه به او شکلات معمولی داده شد  او با نگاه مخصوص بـه آن نگاه کرد وگفت من آب نبات چوبی را مـی خواهم وقتی بـه اودادم خندان خداحافظی کرد ومادر هم از این اتفاق خنده اش گرفت

خاطره  101

بچه 5/2 ساله ای بـه علت سرماخوردگی بـه اتفاق مادرش بـه مطب آمد ند گردن بند قشنگی داشت بـه اوگفتم گردن بند قشنگی داری مثل خودت زیبا هست گفت آره گردن بند را پری برام خریده درون خونـه هم گردن بند دارم ومن حلما خوشکله هستم .

خاطره  102

در تاریخ 15 مرداد ماه هشتاد و هفت مراسمـی با شکوه به منظور تقدیر از جناب آقای دکتر احمد سیـادتی استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران از طرف دانشگاه تهران وسازمان نظام پزشکی جمـهوری اسلامـی ایران وانجمن پزشکان کودکان ایران درون تالار امام بیمارستان امام خمـینی درون ساعت 11 صبح برگزار وهراز فعا لیت های درخشان استاد صحبت مـی د تابلو زیبائی با نوشته های یک کودک جلب توجه مـیکرد واستاد نیز خود صحبت نمودند وگفتند 50 سا ل خدمت درون راه سلامتی و آموزش درون ایران دارم وآروزو مـی کنم 50 سا ل دیگر هم  زنده باشم وخدمت نمایم.

خاطره 103

پدر ومادری جوان با یک بچه 2ساله بـه مطب آمدند ودر مورد بچه دیگرشان کـه 5/7 ساله بود در غیـا ب کودک صحبت مـید وتعریف د کـه کودک ما پیش فعا ل هست گفتم چهی  تشخیص داده پاسخ دادند کـه در سایت شما درون قسمت روان شناسی آن مطالعه وهمـه علائم درون بچه ما وجود دارد استرس ، عدم تمرکز ، عدم احساس خطر و......   گفتم درون خانوادهی مبتلا هست پدر جواب داد خانم هم عدم تمرکز دارد خندیدم وبه خانم گفتم شما را متهم مـیکند .       بالاخره گفتم کودک را بیـاورند داخل مطب واز اوخواستم اسم ونام فامـیل  رابگوید کـه درست بیـان کرد گفتم کلاس اول کـه امتحان دادی چه نمره ای گرفتی گفت همـه نمره ها 20 ومعدلم هم 20 بود گفتم اسم وفامـیلت را روی کاغذ بنویس کـه با خط خوانا نوشت گفتم  نقاشی بلدی گفت بله گفتم شکل یک آدم رسم کن کـه بسیـار خوب کشید وزن وقد رشد کودک هم خوب بود گفتم بـه نظر مشکلی ندارد مختصری دارو تجویز وگفتم بعد از 2-3 ماه مراجعه کنید به منظور بررسی مجد د  وآزمایش ها ئی هم درخواست نمودم هنگام خروج مادر گفت همـه چیز بـه خیر وخوبی گذشت  نـهایت خانواده ما از طرف شوهر متهم شدیم

خاطره 104

کودک 4 ساله ای بـه اتفاق مادرش وارد مطب شدند ازاو پرسیدم چند سالت هست گفت 4 سال دارم گفتم چه شده است  ؟ درون حالی کـه با دست نشان مـیداد پاسخ داد از بینیم آب مـیا د آومدم که تا خوب شوم گفتم چرا لبت قرمز هست گفت ماتیک دوست دارم

 

 

خاطره  105

 کودک 5/3  ساله بـه علت سرفه های مکرر ومزمن کـه از 6 ماه قبل شروع شده بود بـه همراه پدر ومادرش بـه مطب مراجعه ومادر شکایت داشت کـه تا کنون بـه 8 پزشک مراجعه وتحت درمان های مختلف و آنتی بیوتیک قرار گرفته و نتیجه ای نگرفته هست کودک گفت آقای دکتر من چیز هائی کـه سرفه ام را زیـاد مـی کنددوست دارم  سوال کردم چه چیز هائی  ؟    کودک پاسخ داد  : انگور ، پیتزا ، خربزه ، موز ، شکلات  بعد از معاینـه معلوم شد سرفه های آلرژ یک دارد آزمایش داده شد ودرمان نیز شروع ش

 

 

خاطره 106

در سال های 1345 1346 کـه من درون دوره سپاه بهداشت درون مشـهد پیر آباد بهبهان و تمر وقره قوزی از توابع  کلاله گنبد کاوس خدمت مـی نمودم ودر     سا ل 1347 کـه در بندر د یلم خدمت مـی کردم اغلب اوقات مـی شنیدم کـه نوزاد تازه متولد شده مادر بزرگ ها سرمـه مـی کشیدند و روغن حیوانی وکره مـیدادند 40 -42 سا ل از ماجراگذشته است  امروز   (  28/5/1387  )    درون بیمارستان رسالت تهران صبح   نوزادی متولد  ودر معاینـه سا لم بود عصر همان روز درون حین معاینـه نوزادان پرستار بخش اطلاع داد کـه نوزاد مرتب استفراغ مـی کند وگفتند مادر بزرگ ( مادر شوهر ) بـه نوزاد شیرینی خامـه ای داده هست وگفته هست مـی خواهد نوه اش شیرین کام باشد و مادر نوزاد هم از این رویداد بسیـار ناراحت بود

خاطره  107

در یکی از روز ها کـه نوزادی درون بیمارستان رسالت تهران با سزارین  متولد شده بود روز ترخیص به منظور پاره ای از توضیحات وتوصیـه های لازم بـه اطاق نوزاد ومادر ش رفتم پدر ومادر و مادر بزرگ هم حضور داشتند مسائلی درون رابطه با شیر مادر گفتم ورعایت نکات لازم بیـان کردم درون ضمن از والدین خواستم به منظور آزمایشات تیروئید وغربال گیری بعد از 48 ساعت   صبح وبعد از ظهر مراجعه کند درون موقع خداحافظی پدر گفت نوزاد را هم بیـاوریم   أ أ أ بـه پدر گفتم بعد مادر بزرگ را بیـاورید  که همگی خندیدند  أأأ  وتوضیح دادم از نوزاد مـی خواهیم آزمایش غربا ل گیری را انجام دهیم

خاطره   108

کودک 3 ساله بـه اتفاق مادرش بـه مطب آمدند وقتی کودک وارد اطاق شد پیراهنش را بالا زد وبادست ناحیـه ناف را فشار مـیداد و مـی گفت دل درد دارم بعد روی تخت معاینـه دراز کشید ومعاینـه ونسخه داده شد

خاطره 109

5/2 ساله ای بـه اتفاق مادرش وارد مطب شدند مادر بـه کودک درون منزل گفته بود جهت اندازه گیری قد و وزن نزد دکتر مـیرویم بعد از ورود کودک  بلا فاصله گفت آقا دکتر مـی خواهی اندازم کنی ؟    ومادرش جریـان را توضیح داد  منظور اندازه گیری قد ووزن مـیباشد وقتی معاینـه انجام گردید گفت من دکتر دارم  و مادرش بیـان کرد  منظورش گوشی هست و هر روز همـه را معاینـه مـیکند وسپس کودک گفت من امـیر وبابا رامعاینـه مـی کنم

 

خاطره   110

کودک 5/3  ساله ای را بـه علت تب بالا واستفراغ وبیحالی درون بیمارستان رسالت تهران بستری نمودم دستورات لازم داده بودم وپرستار شب بخش خونگیری های درخواست شده وسرم وتزریقات کودک را انجام داده هست صبح وقتی بـه اطاق کودک جهت معاینـه بـه اتفاق پرستار وارد اطاق شدم کودک بـه من نگاه کرد ودر حالی کـه با انگشتش بـه طرف پرستار اشاره مـی کرد گفت اونا  کتک بزن و شل وپلش کن بـه خاطر اینکه سرم وسوزن بدست من زده است  . روز بعد کـه پرستار جهت سرکشی بـه اطاق کودک رفته کودک  از او مـی پرسد   "  حالا دیگه بـه ما اجازه مـیدید بریم خونـه  "

وقتی من جهت معاینـه وویزیت روزانـه بـه اطاق کودک رفتم با دست دندان هایش  را نشان مـیداد که موش نا قلا  هست رفته دندان ها یم را خورده هست .

خاطره  111

کودک 4 ساله ای را جهت معاینـه بـه مطب آوردند بعد شرح حال ومعاینـه ودستور داروئی نمـی خواست از مطب برود والدین اصرار مـی د کـه مریض ها بیرون منتظر هستند  کودک ناگهان درون حالی کـه روی پاها نشست دست روی شکم گذاشت وگفت آخ آخ آخ إإإإ دلم درون حالی کـه دروغی مـی گفت دل درد دارم .

خاطره   112

درتابستان 1335 کـه تازه امتحا نا ت کلاس پنجم متوسطه  را داده بودم کـه در آن زمان بـه د یپلم  علمـی معروف بود وبعد از آن طبق قوانین آن موقع مـی بایستی یکی از 3 رشته  : طبیعی  ، ریـاضی  ، ادبی را انتخاب مـی کردیم که تا برحسب آن رشته رشته دانشگاه را انتخاب مـی کردیم بین  انتخاب رشته ریـاضی وطبیعی  مشکوک بودم درون آن زمان درون شـهر یزد  یک عالم روحانی داشتیم بـه نام حاج شیخ غلامرضا یزدی کـه فوق العاده زاهد بود ومورد توجه همـه مردم یزد بعد  از نماز مغرب وعشاء خدمت ایشان رفتم وگفتم با قرآن مجید استخاره نمایند به منظور من کدام رشته بهتر هست بعد از انجام استخاره ایشان فرمودند هردو رشته بسیـار خوبست اما درون مورد رشته طبیعی آیـه زیر را به منظور من خواندند وفرمودند این رشته به منظور شما بهترین هست و آیـه این بود :                

من احیـا ها فکانما احیـا الناس جمـیعا  ومن رشته طبیعی را انتخاب وسعی کردم رشته پزشکی را انتخاب کنم ودر حد توان بـه مردم خدمات پزشکی ارائه دهم امـید هست مورد قبول حق تعالی قرار گیرد .

خاطره   113

کودک 2 ساله بـه علت عفونت ادراری درون بیمارستان رسالت تهران بستری نمود م دستور سرم وآنتی بیوتیک وریدی داده شد فرداصبح کودک روی تخت نشسته بود درحالی کـه سرم با آتل درون دست داشت بـه شوخی گفتم کدام نرس این کار را کرده ودست ترا اینطور بسته هست بگو که تا دعوایش کنم اشاره کردم بـه پرستاری کـه همراه من ویزیت مـیکرد گفتم این نرس بود کمـی نگاه کرد وگفت نـه وبا انگشت بـه طرف ایستگاه پرستاری اشاره مـی کرد وگفت آونجا إإإإإ   بچه 2 ساله با این هوش خیلی جالب هست عصر همان روز کـه در کریدور بیمارستان اورا دیدم انگشت سبابه اش را بالا برد واجازه مـی خواست با سرم وآتل و پایـه سرم درون راهروبیمارستان راه برود

خاطره 114

اینجانب بـه خاطر شغل پزشکی کـه انتخاب کرده ام بعد از ظهر ها همـیشـه از ساعت  4- 8 بعد از ظهر بـه استثناء پنجشنبه وجمعه  بـه مدت 47 سال درون مطب افطار مـی کنم وروز های زوج کـه از صبح که تا شب درون درمانگاه بیمارستان رسالت تهران مـی باشم نماز هم درون همان اطاق معاینـه بجا مـی آورم

 

 خاطره  115

16 ماهه را به منظور واکسیناسیون آنفلوآنزا بـه مطب آوردند درون موقع معاینـه کـه روی تخت معاینـه قرار داشت ومن چراغ معاینـه را روشن کردم با انگشت  سبابه بـه نور چراغ  اشاره  کرد وگفت برق برق   إإإإإ

خاطره  116

کودک 2 ساله با اسباب بازی کـه در دست داشت و شکل کلاغ داشت  برای  معاینـه به  اتفاق پدر ومادر ش بـه مطب  آمدند کودک کـه وزن 17 کیلو وقد 96 سانتیمتر یعنی مثل بچه 3 ساله بـه نظر مـی رسید درون حالی کـه به من اشاره مـیکرد مـی گفت کلاغ غاغا مـی کند وبا فشار دست صدای اورا درون مـی آورد درون اخر معاینـه از من غاغا مـی خواست مادرش گفت منظور آب نبات چوبی هست وقتی بـه اودادم مادرش گفت بگو نماز وروزه شما قبول باشد وبلافاصله او هم جمله را تکرار کرد

خاطره  117

شیر خوار 8 ماهه ای را والدینش بـه مطب آوردند کـه پدر ومادر 8 ماه به منظور درمانش اقدامات زیـادی کرده بودند وشیرخوار بعد از 8 ماه وزن 3 کیلو راداشت بسیـار نحیف ولاغر،  چربی زیر پوست از بین رفته ودچار سوء  تغذیـه شدید بود همرا ه اسیدوز کلیوی وقتی عاورا گرفتم ش گفت عمن را هم همراه برادرم بگیرید کـه انجام شد جالب توجه شیر خوار بسیـار هوشیـار بـه نظر مـی رسید .

خاطره  118

درتاریخ 25/6/1387 درون بیمارستان رسالت تهران نوزادی از یک مادر 21 ساله کـه با همسر فامـیل و عمو وپسر عمو بودندتوسط سزارین متولد با آپکار 10/9 زایمان اول بود دوساعت بعد از تولد توسط  اینجانب معاینـه شد درون معاینـه بـه جز رنگ پریدگی شدید بـه نظر طبیعی بود مشاوره به منظور اکوی قلب وفوق تخصص قلب درخواست کـه بعدا انجام گیرد   آزما یشات مختلف انجام کـه همگی طبیعی بود هموگلوبین 15 وپلاکت 279000 کومبس منفی  ورتیکولوسیت 9/3 درصد قند خون 84 و کلسیم 9   بیلی روبین 3/3  کـه پس از 4 ساعت تکرار شد 7/4  و4 ساعت بعد 5/5  وحالت عمومـی که تا 24 ساعت جز رنگ پریدگی نکته ای نداشت بعد از 24 ساعت گفتند مختصری دیسترس تنفسی پیداکرده کـه اکسیژن با هود گذاشته شد آزمایشات تکرار کـه نکته ای نداشت  رادیوگرافی ریتین انجام کـه سایـه قلب وریـه طبیعی و دیـافراگم های دوطرف نرمال بود  کم کم دیسترس تنفسی افزایش مـی یـافت کـه لوله داخل تراشـه گذاشته شد و به بخش مراقبت های ویژه نوزادان یکی از مراکز آموزشی اعزام وپس از 4 ساعت با دستگاه  رسپیراتور واقدامات ویژه کـه انجام شده بود  درگذشت  علت مشخص نشده بود تشخیصی کـه به نظر مـی رسید بیماری قلبی مادرزادی کـه در 24 ساعت اول فقط رنگ پریدگی داشته باشد مثل هیپو پلازی بطن چپ  ( هیپوپلاستیک لفت هارت سیندرم ) از مرکز آموزشی درخواست اتوپسی به منظور تشخیص نمودم واز پدر نوزاد هم درخواست نمودم به منظور روشن شدن تشخیص از جهت کمک بـه علم و وضعیت فرزند بعدی خانواده اجازه اتوپسی بدهند کـه پدر بسیـار خوب و روشنی کـه داشت اجازه دادند ودر اتوپسی نشان داد کـه اصلا بطن چپ ندارد ومشکلات دیگر درون آئورت و شریـان ریوی  ودهلیز  ها وجود داشت  از موارد نادری بود کـه در مدت 43 سال طبابت مـی دید م .

خاطره   119

کودک 5/5 ساله جهت معاینـه روی تخت معاینـه نشست وقتی با چراغ وآبسلانگ خواستم معاینـه کنم گفت من چوب دوست ندارم درون دهانم بگذاری گفتم آیـا بستنی دوست داری ؟ گفت بله گفتم خوب این مثل چوب بستنی است چرا دوست نداری پاسخ داد من بستنی را دوست دارم ولی دوست ندارم چوبش را بخورم

 

خاطره 120

کودک 5 ساله بـه اتفاق مادرش جهت معاینـه گوش بـه مطب آمدکه اسباب بازی های جدید بـه نام اسباب بازی ترانس فورمر درون گوش کرده بود وگوش راست خونریز ی کرده بود وقتی خواستم با اوتوسکپ گوش را معاینـه کنم اول خواستم گوش چپ را  معاینـه وسپس گوش راست  را کـه خونریزی داردمعاینـه نمایم   کـه کودک بلافاصله پاسخ داد آقای دکتر این گوشم  ( گوش چپ )  سالم هست و با اشاره گوش راست را نشان مـی داد .

توجه وهشدار :

جسم خارجی به منظور کودکان  بین 6 ماه که تا 6 سال شایع هست بعضی ها که تا 8 سال ذکر مـی کنند درون بررسی بین 6842 مورد جسم خارجی کـه در ایران انجام شده 75 درصد بین 2-8 سالگی و 90 درون صد قابل پیشگیری بوده هست بادام ، پسته ، فندق  ، پاک کن  ،  وسائل واسباب بازی های نوک تیز ویـا گرد   دانـه تسبیح ، دکمـه  بـه دست بچه ها نباید درون اختیـار بچه ها قرار گیرد

خاطره  121

در سال 1336 یعنی حدود 56 سال قبل  جناب اقای دکتر عباس ظریف از جناب آقای دکتررضا پاک نژاد

که بعدا جزء 72 تن شـهدای هفتم تیر گردیدند وبرادرشان جناب آقای دکتر عباس پاک نژاد  مدت 10 سال درون جنگ تحمـیلی عراق اسیر بودند وبرادردیگرشان هم  جزء 72 تن شـهدای 7 تیر هستند از ایشان اندرزی  درون خواست مـیکند  کـه بتواند همـیشـه  چون چراغی  فراراهش قرار گیرد ایشان درون جواب چنین مرقوم مـی فرمایند:

                               بسمـه تعالی وبه ثقتی

آنقدر نیکی کن کـه بر تو ثابت شود پاداشی از مردم جز بدی نداری ومتاسف مباش کـه اگر مـی سوزی عده ای از روشنائی سوختن تو مـی توانند استفاده نمایند و این چنین سوختن از سوختن درون سرای دیگر امان خواهد بو د – دکترسیدرضا پاک نژاد12/10/1336

اندرز بسیـار پر معنائی هست انشاء-------بتوانیم انجام دهیم

خاطره  122

درسال 1362پدر ومادر مـهندسی کـه منزل آن ها درون منطقه ونک بود بـه مطب آمدند به منظور فرزند پسرشان کـه بیمار بود درون ضمن گرفتن شرح حال متوجه شدم کـه برای این فرزند کـه 9 ساله بود واکسن اوریون تزریق نشده هست به پدر ومادر توصیـه شد هرچه زودتر بعد از بهبودی فرزند را به منظور واکسیناسیون اوریون بیـاورند کـه این توصیـه انجام نشد یک سال بعد کودک را بـه علت سردرد واستفراغ بـه مطب آوردند کـه تشخیص مننژیت اوریونی مطرح وسفارش بستری وبز ل مایع نخاع شد کودک بستری ونتیجه پونکسیون مننژیت بود تحت درمان ومراقبت کامل قرار گرفت بعد از ترخیص یکی از عوارض بسیـار نادر مننژیت اوریونی کـه یک درون مـیلیون ذکر مـی شود مبتلا گردید  حالا پدر ومادر ناراحت کـه در امر واکسیناسیون قصور کرده اند چند وقت بعد والدین گفتند پسر درون مدرسه جلو هم کلاسان خجالت مـی کشد کـه باید درون مـیز جلوبنشیند وگوش سالمش را بـه طرف جلو جهت شنیدن حرف های معلم کج کند 24 سال از این ماجرا گذشت همـین فرزندپسر همراه فرزند تازه متولد شده اش کـه هست در تاریخ 8/8/1387 مراجعه وکنترل گردید واین خاطره را باز گو کردم وپسر هم برایش  مسائل تازه شد

  توجه :
والدین  باید  درون امر واکسیناسیون فرزندشان کوشا باشند و به موقع  واکسیناسیون های لازم را انجام دهند .

خاطره 123

در سال 1368 کنگره بیماریـهای عفونی درون شـهر تبریز توسط دانشگاه علوم پزشکی تبریز برگزار و من هم درون آن کنگره سخنرانی داشتم زمانی بود کـه من درون بخش عفونی اطفال بیمارستان لبافی نژاد بودم .

دبیر کنگره درون حین خوش آمد گوئی چند عازآثار تاریخی استان آذربایجان  را با اسلاید نشان داد وگفت بـه بهترین استادی کـه پاسخ دهد وجواب صحیح بدهد درون آخر کنگره جایزه مـیدهیم من هم درون مسابقه شرکت نمودم اما بـه مناسبتی ایجاب نمود کـه روز آخر کنگره وقبل از خاتمـه کنگره بـه تهران بیـایم یک هفته از ماجرا گذشت ومن هم اصلا مسابقه را فراموش  کرده بودم کـه استاد بسیـار وارسته و معروف دانشگاه تهران جناب آقای دکتر مولوی بـه من تلفن د وگفتند من درون ساختمان اسکان هستم وجایزه شما پیش من هست بیـائید جایزه را بگیرید من با حالت تعجب پرسیدم مگر درون مـیان این همـه اساتید من برنده شدم ؟  گفتند چون تعداد زیـادی پاسخ صحیح داده بودند وشما کمترین جواب را داده بودید جایزه به منظور شما درون نظر گرفتند ومن هم رفتم جایزه را کـه کوزه ای بود گرفتم ویـادگاری از آن گنگره کـه حدود 20 سال مـیگذرد درون منزل نگهداری نمودم وهنوز هم نمـی دانم کـه واقعا از جواب صحیح یـا نا صحیح برنده شده ام ؟ إإإ  وعکوزه اهدائی کنگره را مـیتوانید ببینید

خاطره 124

درسال 1371 کـه من دبیر اولین کنگره تنفسی درون کودکان بودم تصمـیم داشتم  کتاب تکس تنفسی کودکان هم تالیف نمایم کتاب آماده چاپ شد وقتی درچاپخانـه مراحل پایـانی چاپ را سپری مـی نمود یـادم آمد کـه مطلب مـهمـی   فراموش کرده ام   ( کیست هیداتید ریـه ) یـادم آمد کـه این مطلب توسط جناب آقای دکتر فرخ سعیدی جراح عالیقدر تحقیق شده بـه ایشان تلفن کردم وخواهش کردم این مطلب را ایشان تهیـه کنند ایشان با کمال مـیل تقبل نمودند سپس از ایشان درون خواست دیگری نمودم کـه در ظرف مدت 1-2 روز تحویل نمایندایشان گفتند بـه این زودی ومن پاسخ دادم بله چون چاپ کتاب تتنفسی کودکان درون حال مراحل نـهائی مـی باشد ایشان گفتند زمانی درون ژاپن اتومبیلی تهیـه شده بود وصاحب کارخانـه دنبال اسم قشنگی به منظور اتومبیل بود وبه یکی ازانی کـه در نامگذاری ها تبحر داشت تلفنی سوال کرد وگفت درون ظرف مدت 1-2 روز ارائه دهدایشان هم گفت    [   دت سون   بـه انگلیسی کـه معادل فارسی آن  بـه این زودی  ]  وصاحب کارخانـه گفت خیلی خوب اسمـی هست ونام ماشین را     [   داتسون    ]   گذاشت و این خاطره همـیشـه من بـه یـاد دارم البته ایشان این مطلب ظرف چند روز ارائه دادند ودر کتاب تتنفسی کودکان چاپ گردید

خاطره 125

کودک 5/4 ساله ای بـه همراه مادرش بـه مطب آمد مادر تعریف کرد کـه این بـه منزل مادر بزرگش درون لواسان رفته بود ویکی از های همسایـه هم به منظور بازی با این بچه بـه منزل ایشان آمده بود وبه اوگفت بیـا کنیم ومـیخی بـه دست اوداده بود کـه داخل سورخ پریز برق کند  و بچه مـیگوید اول تو انجام بده اگر خوب بود من هم انجام مـیدهم کـه این مکالمـه را مادر بزرگ مـی شنود وفورا بـه طبقه پائین مـی آید وقضیـه فیصله مـی یـابد

توجه:
 والدین بـه این نکته جلب مـی شود بـه بچه ها حتما آموزش داد وخطرات  احتمالی برق را بیـان نمود از طرف دیگر های برق درون دسترس کودکان پوشیده شود

خاطره 126

کودک  5/4 ساله ای بـه علت تب بالا درون بیمارستان رسالت تهران بستری شده بود هنگامـی کـه صبح جهت ویزیت بـه اطاق او رفتم مادر اظهار داشت کودک از خوردن شیر امتناع مـی کند علت را پرسیدم مادر پاسخ داد بچه من خیلی مقرراتی هست وچون پزشک قبلی توصیـه کرده هست شیر درون تب خوب نیست  لذا امروز شیر نخورده هست وقتی بیدار شد  ازاوسوال کردم چرا شیر نخورده ای  ؟  پاسخ داد چون مادر بزرگ گفته درون موقع تب شیر خوب نیست بـه ا و گفتم شیر بهترین غذا هست وشما مـی توانید شیر وسوپ وآب مـیوه ومـیوه را مصرف کنید بعد از چند دقیقه آمد وگفت کودک مـی خواهد شیر وکیک بخورد اشکا لی ندارد گفتم مـی تواند مصرف کند

خاطره 127

پسر 4/2 ساله بـه علت عفونت درون بیمارستان بستری شده بود بعد از چند روز مرخص مـی شود وبا دستور خوراکی درون منزل دارو را ادامـه مـیدهد  هفته بعد جهت کنترل بیماری بـه مطب مراجعه مـی کند وقتی حالش سوال مـی شود مادر پاسخ مـیدهد کـه در منزل مرتب صدا مـیزند ساعت آمپول هست تلفن کن نرس ها بیـایند وخود کودک بـه شوخی گفت الان ساعت آمپول هست پرستا ر را خبر کنید

 

 

خاطره  128

   در   تاریخ 19/6/1377  نوزادی متولد شد بـه نام حمـید رضا علی اوسط  که پدر مادر بعد از سال ها انتظار دارای چنین فرزندی شده بودند کـه متاسفانـه دارای بیماری قلبی بود بـه نام   «    ترانآرتریوزوس    »   کـه اکوشده بود  پدرش مـی گفت هر چقدر خرجش باشد آماده  هست والتماس مـیکرد کاری انجام دهیم درون آن موقع کنگره بین المللی اطفال دانشگاه تهران درون حال برگزاری بود و جناب آقای دکتر سیـاسی فوق تخصص قلب هم از آمریکا آمده بودند  و  بـه عنوان سخنران حضور داشتند  من اکوکاردیوگرافی ورادیوگرافی وآزمایش های نوزاد را بـه ایشان نشان دادم پاسخ دادند اگر درون ظرف مدت 3 ماه عمل شود نتیجه بخش خواهد بود وگفتند اگر بـه آمریکا بیـاید من همکاری لازم را درون مورد عمل قلب ایشان انجام مـیدهم البته درون ایران هم موافقت شده بود به منظور رفتن آمریکا پدر درون نظر داشت منزلش را بفروشد ونوزاد را به منظور عمل جراحی قلب بـه آمریکا ببرد  آقایـان دکتر سیـاسی  ، دکتر مـهران پور ، دکتر مجتهد زاده هم درون جریـان اقدامات درمانی وکمک بـه اوداشتند اما پدر درون لحظات آخر استخاره کرد ورفتن بـه آمریکا بد آمد وتصمـیم بـه مراقبت طبی نمودند بعد ها کـه بزرگتر شد مـی آمد بـه مطب وراجع بـه ماهی گیری درون سد لارسخن مـی گفت ودعوت کرد کـه من هم یک روز تعطیل برا ی ماهی گیری بـه لار بروم درون مراجعات بعدی من گاهی مسئله ماهی گیری را یـاد آوری مـیکردم مدتی بود کـه خبری از او نداشتم وداشتم نگران مـی شدم کـه در تاریخ 2 دی ماه 1387 بـه کلینیک من درون بیمارستان رسالت تهران مراجعه کرد عدر 10 سالگی گرفتم کـه ملاحظه مـی فرمائید . بنابر این   درون طب    2 ضرب درون 2 مسای 4   صحیح نیست .

با کمال تاسف درون تاریخ 18/6/1392 مادر ش  با صدای غمگین وگریـه وناله بـه من تلفن کرد کـه فرزندش بعد از ماهیگیری درون سد لار بـه علت ناراحتی قلب بـه بیمارستان قلب مدرس مراجعه وبا حضور متخصص قلب اطفال درون سن 15 سالگی ودر تاریخ 5/6 /1392 فوت مـیکند شاید درون دنیـا این اولین مورد بیماری  قلبی با ترانآرتریوزوس باشد کـه بدون جراحی قلب که تا سن 15 سالگی زنده مانده هست ، این ضایعه اسفناک را بـه خانواده وپدر ومادر داغدارش تسلیت گفته وبرایشان صبر آروزومـیکنم  پروفسور محمد حسین سلطان زاده

 

خاطره 129

درتاریخ 21/10/1387 نوزادی درون بیمارستان رسالت تهران متولد شد با وزن 670/4 کیلوگرم وقد 57 سانتیمتر با ابروهای پر پشت کـه گویـا تتو کرده بودند کـه جالب توجه بود

خاطره 130

شیرخوار 5/7 ماهه را بـه مطب آوردند کـه پدر و مادر اظهار داشتند 2 ماه هست که فرزندشان مشکل شلی وبیحالی داشته  وقدرت نشستن وگردن گرفتن هم از دست داده هست افتادگی پلک ها هم اضافه شده کـه در مرکز آموزشی بستری مـی شود 2بار بزل مایع نخاع انجام آزمایش های ام-آر-ا ی وبررسی های عضلانی وآزمایش متابولیک انجام مـیگیرد  سپس مرخص ومجددا درون بیماستان آموزشی دیگر بستری مـیشود کـه در موقع بستری کودک هوشیـار ولی بیحالی وشلی شدید داشته هیپوتون وگردن نمـیگیرد چشم ها افتادگی پلک ها  ( پتوز ) داشته هست مادر اظهار مـیدارد از 5/5 ماهگی تغذیـه کمکی شروع کرده وعسل هم بـه شیرخوار داده هست در آزمایش انستیتو پاستور  درون نمونـه مدفوع تست بوتولیسم نوع توکسین آ مثبت شده استکه بیمار تحت درمان قرار مـیگیرد ودر حال حاضر کودک سالم است

توجه

مادر 2 کار اشتباه انجام داده است اول  تغذیـه تکمـیلی قبل ازپایـان 6 ماهگی شروع کرده است  دوم اینکه زیر یک سال عسل قدغن استکه درون 5/5 ماهگی داده است

خاطره  131

نوزاد 34 روزه را بـه علتشکری وشکا ف کام بـه مطب آوردند با  9 قلم دارو شربت های مختلف کـه آن ها را بالای سر نوزاد گذاشتم درازای آن شربت ها از قد نوزاد بیشتر بود کـه همـه را قطع کردم  ملاحظه فرمائید ـــــــــــــــــ   إإإإإإإ     آیـا همـه این داروها به منظور نوزاد 34 روزه لازم است   ؟

خاطره 132

4/3 ساله  بـه مطب آمد ودر حالی کـه کتابی درون دست داشت کفت  این کتاب من هست ومـیخواهم بـه مدرسه بروم وبعد دانشگاه وادامـه داد کـه این کتاب دانشگاه من نیست  من 4 ساله هستم و تولدم گذشته هست . وقتی درون مورد غذاها ومغز گردو و بادام صحبت کردم وگفتم بجای تنقلات روزانـه مصرف کند  مادرش بزرگش تعریف کرد  که درون یکی از روز ها جراح مغز واعصاب داشت درون تلویزیون در  مورد مغز صحبت مـی کرد وماکت مغز را هم آورده بود ونشان مـیداد این کودک کـه مغر رامـی بیند مـیگوید چین وشکنج  مغز شبیـه گردو هست واز آن ببعد گردو را دوست دارد  ومـیگوید مـیخواهم جراح مغز شوم

خاطره  133

در سال 1380  درون یکی از شب های سرد وبرفی قرار بود جناب آقای دکتر حسین قریب فرزند استاد دکتر محمد قریب از آمریکا بـه تهران بیـایند ومن قبلا تلفنی ساعت حضورشان درون فرودگاه سوال کرده بودم البته آقای دکتر بـه فامـیل هم گفته بودند  همـه ذکر د آقای دکتر حسین قریب مثلا 2 صبح سه شنبه وارد فرودگاه مـهراباد مـی شوند ومن هم گفتم 2 صبح دوشنبه وارد فرودگاه خواهند شد وقتی خواستم بـه استقبال ایشان بروم همسرم خندیدید وگفت همـه گفته اند  که فرداشب وارد مـیشوند وتو تنـها برو وخیط شو بـه هر حال من با حالت تردید رفتم واتفا قا تشریف آوردند ومن اصرار کـه چون امشبی منتظر شما نیست بـه منزل ما برویم ولی قبول ند و به درب منزل خودشان کـه در خیـابان مـیرعماد بود ومادرشان هم آنجا بودند رفتیم من منتظر شدم کـه در این شب سرد وبرفی وارد خانـه شوند ومن بروم کـه هرچه زنگ زدندکسی درب را باز نکردتوسط سرایدار بـه طبقه ششم رفتیم وهرچه زنگ زدیمـی درب را باز نکرد  صدای زنگ نشنیدند با کلید هم بـه خاطر کلید داخل باز نشد لذا آقای دکتر حسین قریب ناچارا  همراه من بـه منزل ما آمدند وشب فراموش نشدنی داشتیم  این افتخار نصیب من شد .

 

خاطره  134

کودک  5/3 سا له ای بـه اتفاق مادرش به منظور اولین مرتبه بـه کلینیک اطفال بیمارستان رسالت تهران مراجعه کرد کودک بسیـار خوش صحبت ولحن شیرینی داشت وشروع بـه صحبت  با من نمود وکنار مـیز ایستاد وگفت آقا دکتر من آمپول دوست ندارم گوشم درد مـیکند  وبا دست اتوسکوپ را نشان مـیداد وگفت اینا داخل گوشم کن  ووقتی من انجام دادم  حالا اونا  ( با اشاره گوشی را  نشان مـیداد ) رو ام بگذار و وقتی صدای قلب وریـه اش را گوش کردم  گوشی را با اجازه از من گرفت کـه صدای قلبش را خودش بشنود.

خاطره 135

کودک 6 ساله ای بـه اتفاق مادرش بـه مطب مراجعه د  علت مراجعه سرفه های مکرر بود کـه اکثرا درون شب ها ودر منز ل اتفاق مـی افتد کودک سابقه تب وتشنج هم درون 2 ماه قبل داشت کـه در بیمارستان آموزشی بستری شده بود درون آزمایش های انجام شده  آلرژی شدید داشت درون ضمن معاینـه  و پرسش و پاسخ با مادر وکودک واینکه چه عواملی باعث آلرژی وسرفه مـیشود  مادر سوال کرد آیـا پرند گان خا نگی هم ممکن هست سبب آلرژی و سرفه شود کـه پاسخ دادم بله امکان دارد گفتم مگر شما درون منزل پرنده دارید  ؟  إ إ إ   کـه بلافاصله مادر و کودک هر دو جواب دادند بله ما درون خا نـه پرندگان زیـادی داریم  :  قناری ، سره قناری ،  کفتر  منظور کبوتر بود همـه داریم  وکودک بسیـار با مزه صحبت کرد وگفت بابا حاضر نیست اونارا از دست بده  ومن هم بـه بابا گفتم این پرنده های لا مذهب را از خونـه ببر کـه من مریض نشوم ومن بلافاصله از او عگرفتم وگفتم درون سایت این خاطره را مـی نویسم کـه پدرت بخواند و پرنده ها را بیرون ببرد درون پاسخ کودک گفت     «    خدا هرچه مـی خواهید بهتان بدهد کـه من از دست پرنده ها راحت شوم وسرفه نکم  »    آخرین سوال هم  این بود کـه آیـا عید مـی توانم مسافرت بروم کـه گفتم ممکن تغییر آب وهوا برایتان بهتر باشد وسرفه قطع گردد خوشحال شدند

خاطره 136

پدر ومادری با ناراحتی بـه اتفاق فرزند 8/2 ساله پسر مراجعه د کـه فرزندشان بـه طور ناگهانی دجار لکنت زبان شده وقتی از مادر انفرادی سوال کردم وسابقه را خواستم شرح دهند سه  مطلب جلب توجه مـی کرد اول در فامـیل پدر ومادر سابقه ای از لکنت زبان ذکر نمـی شد دوم اینکه کودک فیلم سیندرلا  را مـی خواسته تماشا کند وقبلا صدای باند هارا بلند کرده وقتی دسگاه را روشن مـیکند ناگهان با صدای وحشتناکی مواجه مـی شود ومـی ترسد سوم  مادر هم مـیخواسته کودک را تنبیـه نماید اورا درون اطاقی تنـها حبس مـیکند وکتک هم مـی زند و بعد از این ماجراها کودک بـه لکنت زبان مبتلا مـی شود .

لکنت زبان بـه طور معمول بین سنین 2-7 سالگی شروع مـیشود شیوع حدود یک درصد ودر پسران سه برابر ان دیده مـیشود

در طول تاریخ افراد برجسته ای مثل چرچیل ، داروین ، ناپلئون   ، روزولت  مبتلا بوده اند .

عوامل متعدد    ژنیتیکی  ، محیطی تاثیر متقابل دارند  50 % که تا 80 %  بـه طور خود بخودی بهبودی مـییـابد .

یکی از منسوخ ترین روش های تربیت کودکان کتک زدن است

انسان با نگاهش بهتر از دستش مـی تواند دیگران را کتک بزند .

خاطره 137

کودک 5/3 ساله بـه نام باران کـه در سفر آفریقای جنوبی درون ایـام تعطیلات نوروزی رفته بودم وبا من هم سفر بود شیرین زبان ودر ماشین گشت بلند گو از دست راهنمای تور گرفت وصحبت مـیکرد  .

 یک دفعه درون مورد ضایعه ای کـه در بالای داشت پیر اهنش را کنار زد وضایعه را نشان داد وگفت این خال عروقی هست وداره  خوب مـیشـه .

 در زمان دیگر کـه ماسک  مخصوص روی صورت وچشم هارا پوشانده بود گفتم باران را ندیدی ؟ فورا ماسک را از صورت برداشت وگفت من باران هستم ماسک گذاشته بودم

زمان غذاخوردن هم جالب بود بشقاب غذا را جلو خود گذاشت وبا قاشق وچنگال شروع بـه غذا خوردن نمود.

 توجه بـه این نکته کـه درسنین پیش دبستانی حتما به کودک اجازه داد استقلال داشته باشد وخود غذایش را بخورد با فشار و زور نباید بـه کودک غذا داد  با تهدید نباید غذا داد .

خاطره  138

نوزاد 33  روزه ای را بـه مطب آوردند ودر سابقه مادر بعد از 7-8 سال با مشکلاتی بچه دار شده بود ودوهفته قبل هم بـه مطب مراجعه کرده بود وبه مادر توصیـه شده بود کـه تا 6 ماهگی جز شیر مادر حتی آب هم بـه نوزاد ندهد  که درون تعطیلات عید نوروز بـه رشت سفر کرده بودند ودر هفتم فروردین بـه پزشکی مراجعه وشیر خشک تجویز مـی شود ومادر بدون توجه بـه توصیـه اینجانب شیشـه وک وشیر خشک تهیـه وبه نوزاد شیر خشک مـیدهد نیمـه های شب بجه بیدار مـی شود ومادر درون تاریکی شیشـه شیر را بـه دهان نوزاد مـیگذارد بعد از آن بچه بـه سرفه مـی افتد چراغ را روشن مـی کند کـه ببیند چه شده  ؟ مـی بیند ک های متعدد دارد وچون درون خانـه موش هم داشته مادر متوجه مـی شود توسط موش جویده و لیسیده شده هست مادر متوحش وبا من تماس مـیگیرد وبه تهران مراجعه ومن هم اورا بـه انستیتو پاستور از نظر بیماریـهای منتقله از موش بـه انسان مثل یرسینیـا واسپیروکت و غیره معرفی کردم .

در اینجا توجه مادران را بـه اهمـیت شیر مادر بخصوص درون مسافرت از نظر پیشگیری از عفونت ها جلب مـینمایم .

خاطره 139

مادری مـهربان شیرخوار 6 ماهه  را به منظور چکاپ ودستور شروع تغذیـه تکمـیلی بـه مطب آورده بود بعد معاینـه  وتشریح وطرز شروع تغذیـه تکمـیلی کـه ابتدا با فرنی شروع کند و از روزی یک قاشق مربا خوری وتدریجا درون آخر هفته بـه 12 قاشق مرباخوری افزایش دهد یعنی 4 بار و هر دفعه 3 قاشق وهفته دوم حریره بادام بهمـین منوال شروع کند وطرز تهیـه حریره بادام وسپس سوپ ماهیچه بیـان گردید درون این موقع مادر گفت 5 /5 سال قبل مقداری بادام جهت تهیـه حریره بادام به منظور فرزند قبلی تهیـه کرده ام آیـا مـیتوانم آن ها را مصرف کنم ؟ إإإإإإإ  من تعجب کردم کـه بادام کوبیده 5/5 سال قبل را درون یخچال نگهداری کرده هست .

خاطره  140

کودک 5/3 ساله ای بـه همراه مادرش بـه عمت گلودرد ودل درد بـه مطب آمدند کودک روی تخت نشست وحاضر نبود روی تخت بخوابد وقتی سوال کردم چرا روی تخت نمـی خوابی پاسخ داد اگر بخوابم خوابم مـی بره   إإإإإإإإإ

خاطره  141

6 ساله ای بـه همراه مادر وبرادر 10 ماهه اش بـه مطب آمدند وقتی اسمش را پرسیدم گفت آقای دکتر ما همـیشـه پیش شما مـی آئیم اسمش را نمـی دانید  ؟ مارا نمـی شناسید  إإإإإإ  گفتم چرا اما مثل شما زیـاد مـیآیند گفت بعد چرا اسمامون را مـی پرسید . ؟

خاطره 142

شیرخوار 18 ماهه ای را به منظور اولین مرتبه بـه علت تب بالا وتشنج بـه مطب آمدند و فورا بـه اطاق معاینـه وارد وبلا فاصله اقدامات اورژنس انجام وبرای درمان بـه بیمارستان اعزام وبستری گردید  آزمایشات ضروری انجام  ومنتظر جواب شدم از سابقه سوال کردم درون فامـیل سابقه تب و تشنج وجود داشت وقتی پا سخ آزمایشات گرفتم لکوپنی شدید گلبول سفید  2100 کـه خیلی پائین نشان مـیداد گفتم ویروسی هست ونـه بزل مایع نخاع انجام گردید  ونـه آنتی بیوتیک تجویز شد بیمار تحت نظر قرار گرفت روز چهارم شروع تب بثورات ظاهر گردید و مسجل گردید کـه علت تب و تشنج  روزاولا اینفانتم هست بنابر این اگر علائم دال بر عفونت نباشد با ید درون آنتی بیوتیک عجله نکرد .

خاطره  143

4/4 ساله ای بـه همراه مادرش بـه مطب آمد بلافاصله بعد از ورود وقبل از اینکه من اسمش را سوال کنم گفت :   آقای دکتر من دکتر دیگری هم دارم کـه به من نقل مـیدهد کـه شما آب نبات مـیدهید  وگفته نقل را بخورم دلم خوب مـیشود  ولی دلم خوب نشد  ( مادرش گفت پنج شنبه ها وجمعه ها کـه شما نیستید بـه درمانگاهی نزدیک منزل مـیرویم  )  وحالا آمده ام که تا شربتی بدهید  کـه دل دردم خوب شود  .

خاطره   144

مادری درحالی کـه مضطرب بود فرزند 9 ماهه اش کـه آلرژی شدید وکهیر جنرالیزه  داشت بـه مطب مراجعه کرد واظهار داشت شما روز گذشته درون تصویر زندگی بیـان کردید کـه به شیرخواران غذاهائی کـه مادر درون منزل درست مـی کند واز موادی کـه بعدا  سرسفره خانواده هست تهیـه مـی شود به منظور شیرخوار مناسب تر از غذاهای آماده تجارتی هست متاسفانـه یکی از همسا یگان امروز یکی از غذاهای آماده شده تجارتی  از یکی از کارخانجات بـه شیر خوار 9 ماهه ام داد وحالا مشکل آلرژی شدید ایجاد شده است  واظهار داشت من خود را مقصر مـیدانم کـه حرف شما را گوش نکرده املطفا زودتر دارو بدهید

   خاطره 145

در سفرسیـاحتی کـه به اتفاق همسرم بـه ایتالیـا  داشتیم ابتدا درون شـهر ونیز وارد شدیم درون فرودگاه خانم وآقا ئی بـه اتفاق دو فرزند 5/4 ساله بـه نام کیـانا  و3 ساله بـه نام کورش  اظهار محبت د  وگفتند این دو کودک مریض های شما هستند کـه من بـه خاطر نداشتم  وضمن تشکر فامـیلشان را سوال کردم شاید بـه خاطرم بیـاید ایشان اظهار د از بیماران ایتر نتی شما مـی باشند وگفتند ما از موقع تولد از وب سایت شما به منظور تغذیـه وبیماری های عفونی وغیر عفونی وروانپزشکی کودکان استفاده مـی کنیم  بهر حال خوشحال شدم کـه بیمار اینترنتی هم دارم

امـید وارم این سایت علمـی کـه حاوی بسیـاری از مطالب دانستنی های پزشکی درون رابطه با سلامتی کودکان هست بتواند درون سلامت اطفال ایرانی درون هر کجای جهان باشد

 

خاطره  146

کودکان درسن دو سالگی ببعد خودشان غذامـیخورند واحتیـاجی بـه گفتن وتاکید ندارند خودشان تصمـیم مـیگیرند غذا بخورند واگر بـه آنـها بگوئید غذایت را بخور بر عانجام مـیدهند و لج مـیکنند وغذا نمـی خورند درون این زمان تاکید بـه غذاخوردن ، تشویق ، تهدید ، جایزه موثر نیست بلکه حتما آن ها را آزاد گذاشت وهمـه خانواده با هم غذا صرف کنند وحدود نیم ساعت به منظور غذاخوردن درون نظر بگیرند  و بعد از آن غذا وبشقاب ها را جمع نمایند اکثر اوقات کودکان از والدین تقلید مـیکنند     

 در اینجا کودکی را مـی بینید درون حال غذا خوردن است  بدون اینکهی بـه او بگوید غذا بخور

خاطره  147

نوزادی درون بیمارستان رسالت تهران متولد گردید مادر بزرگ ابروها وچشم ومژه های نوزاد را سرمـه کشیده بود درون این زمان هم هنوز آداب ورسوم قدیمـی مادر بزرگ ها اجرا مـینمایند  

 

 

 

 

 

خاطره  148

4 ساله ای بـه اتفاق مادرش بـه کلینیک کودکان بیمارستان رسالت تهران آمدند وگفت آقا دکتر من بـه مـهما نی فامـیلی رفته بودم واستفراغ مـیکنم ودل درد وتب هم دارم بـه اوگفتم روی تخت دراز بکشد که تا معاینـه نمایم وگفتم بزرگ شده ای  ؟  بلافاصله پاسخ داد   <    عمو نادر گفته بزرگ شده ام  شیر خوردم ، غذا خوردم  وبزرگ شده ام    >

خاطره 149

در اواخر بهمن ماه 1364 دو قلوئی بـه نام های مژده ومرجان درون دو ماهگی با حال عمومـی بسیـار بد ودیسترس تنفسی وسپتی سمـی و بیماری مادرزادی قلب   به بیمارستان رسالت تهران آوردند ودستور بستری درون بخش داده شد ولی هر چه تلاش کردم تخت خالی  به منظور بستری نبود ناچار درون اطاق ایزوله نوزادان با وجودی کـه مـی دانستم بالای یک ماه نباید بستری نمایم ولی بـه خاطر نجات دوقلو ها اقدام بـه بستر ی ودرمان  نمودم وفردا صبح با اعتراض همکاران قرار گرفتم وبا خالی شدن تخت به  بخش دیگر منتقل ودرمان ادامـه یـافت وبا بهبودی نسبی مرخص شدند بعدا قل اول  درون انگلستان و قل دوم درون ایران عمل جراحی قلب انجام دادندوسال ها دوقلوها تحت نظر بودند و پدر ومادر هم تشکر نمودند اکنون قل اول فوق لیسانس معماری وقل دوم فوق لیسانس جامعه شناسی مـی باشند

خاطره  150

 

در سال 1370 کـه تصمـیم گرفتم کتاب تتنفسی کودکان را بـه کمک همکاران تالیف نمایم مطالب مورد نظر وتهیـه شده را جهت جناب آقای پروفسور محسن ضیـائی کـه استاد درون دانشگاه جرج واشنگتن بودند جهت اظهار نظر فرستادم وایشان نظرشان را درون یک صفحه برایم ارسال نمودند کـه آن نوشته درون اول تتنفسی جهت اطلاع همـه چاپ نمودم ایشان مرقوم فرموده بودند کتاب درون حد یک آن سیکلوپدی مـیباشد و کتاب تتنفسی به منظور اولین بار درون آذر ماه 1371  بـه فارسی تالیف  گردید

 

خاطره  151

2/2 ساله بـه اتفاق مادرش بـه کلینیک بیمارستان رسالت تهران مراجعه وسلام کرد خواستم بـه او دست بدهم گفت دستم کثیف هست از مادر سوال کردم چرا ؟ گفت 2 ساعت منتظر شدیم دست ها یش بـه جاهای مختلف زده هست واجازه خواست دستش را صابون بزند کـه برای من خیلی جالب بود از بیـان کودک 2/2 ساله بعد از آن معاینـه کردم وقتی گفتم از تخت معاینـه پائین بیـاید گفت آقا دکتر چشم ها را ندیدید چون دفعات قبل پلک هارا از نظر کم خونی دیده بودم .

خاطره  152

پسردو و نیم  ساله بـه همراه پدر و مادرش جهت معاینـه بـه مطب آمدند جهت معاینـه ووزن کودک را روی ترازو قرار دادم  بلند صدا زد بابا اینجا خطرناک هست إإإإ

خاطره 153

در سال 1369 کـه سفیر کشور هندوستان درون ایران تازه عوض شده بود وسفیر جدید بـه نام آقای انصاری بـه اتفاق خانواده اش بـه ایران آمده بودند ومن دبیر اولین کنگره عفونی اطفال بودم وجناب آقای دکتر علی اکبر ولایتی کـه در آن زمان وزیر امور خارجه بودند ریـاست کنگره هم بـه عهده داشتند تازه یک هفته بود کـه سفیر هندوستان با خانواده وارد تهران شده بودند توسط آقای عثمانی از سفارت هند با اینجانب درون مورد تب بسیـار بالا ی یکی از فرزندان سفیر صحبت نمودند  با وجودی کـه به علت برگزاری کنگره خیلی گرفتار بودم ایشان را معاینـه وبه علت تب بالا ورنگ پریدگی درون بیمارستان رسالت تهران بستری نمودم کودک بسیـار بد حال بود درون ضمن آزمایشات چون تازه از هندوستان آمده بود از نظر مالاریـا هم آزمایش درون خواست نمودم و به علت هموگلوبین پائین خون هم توصیـه شد  در آن موقع یکی از اساتید عفونی اطفال دانشگاه  نیودهلی پروفسورچوپرا  در  کنگره کنفرانس داشتند  با آقای سفیر به منظور مشاوره پروفسور چوپرا استاد دانشگاه نیودهلی  در مورد درمان کودکشان کـه بسیـار بد حال بود صحبت نمودم  واز ایشان خواستم کودک را معاینـه نماید تشخیص مالاریـا تائید ودرمان انجام وبا بهبودی مرخص گردید

خاطره 154

پسر بچه 3 ساله ای بـه اتفاق پدرش از شـهرستان ایلام جهت درمان بـه مطب آمدند پدر تعریف کرد کـه پسرش درون خواست نموده کـه خانـه ای بگیرم کـه 1000 اطاق داشته باشد وهمـه اطاق ها رو بـه هال باز شود و1000 زن برایش بگیرم  از پسر سوال کردم تو 1000 زن مـی خواهی گفت بله گفتم مـی خوای چه کار ؟  گفت مـی خواهم همـه را صدا ب وهمـه بیـایند داخل هال ومن بخندم

 

خاطره 155

پسر 5 ساله ای بـه اتفاق مادر بـه مطب آمدمد ومادر اظهار داشت گوش راست پسرش درد دارد پرسیدم چه شده ؟ مادر پاسخ داد تلمبه ای کـه بادکنک را باد مـی کنند گوشش را باد کرده وگوش راست صدمـه دیده ودرد دارد کودک را معاینـه ودستوراتی دادم .وگفتم جهت کنترل 4 روز بعد مراجعه نمایند وبه کودک کفتم حتما تلمبه را بیـاورد من مـی خواهم تلمبه را ببینم خداحافظی نمودند وپس از 4 روز با تلمبه آمدند مادر مـی گفت از امروز صبح پسر تلمبه را برداشته کـه فراموش نکند به منظور شما بیـاورد .

توجه

بعضی از اجسام به منظور  کودکان زیـان بخش وممکن هست باعث ضایعات جبران ناپزیر شوند بنابراین مادران توجه بـه اجسام خارجی داشته باشند  و درون دسترس کودکان قرار ندهند

خاطره 156

پسری کـه قل دوم بود و5/2 ساله بـه اتفاق مادر بـه مطب آمد درون حالی کـه دستش باند پیچی شده بود سوال کردم چرا باند پیچی شده مادر پاسخ داد روز عاشورا درون منزل قربانی داشتیم کـه با چاقوی تیز سر را درون حضور پسرم  بد وروز گذشته همان چاقوی تیز را برداشته ودست چپ را روی مـیز کامپیوتر قرار داده وبا دست راست دورتادور بند اول سبایـه دست چپ بریده هست وقتی سوال شده چرا اینکار مـی کنی جواب مـی دهد دارم سر ببه ای را مـی برم سپس  به درمانگاه مراجعه وگفتند زخم خیلی عمـیق هست بایدبه بیمارستان مراجعه کنید کـه به بیمارستان مـی روند ودر اطاق عمل وبا بیـهوشی کامل زخم را بخیـه مـی زنند

هشدار

هر عملی کـه پدر ومادر درون حضور کودک انجام دهند تقلید مـی کند بنابر این والدین حتما خیلی دقت کنند بـه خصوص قربانی ها درون حضور کودک نباشد.

 

خاطره 157

در سال های گذشته (  1354  ) کـه در بیمارستان مرکز طبی کودکان کشیک بودم ساعت حوالی 2 بعد از نیمـه شب بود نا گهان جناب آقای دکتر فریدون زنگنـه فوق تخصص غدد اطفال را دیدم درون سالن انتظار بیماران قدم مـیزندرفتم جلو وسلام کردم وگفتم جناب استاد چه شده کـه این وقت شب بـه بیمارستان آمده اید جواب دادند مادری تلفن کرده کـه فرزنش خیلی بد حال هست من آمده ام اما ایشان  نیـامده هست  إإإإإ

این اتفاق خیلی از موارد به منظور من هم پیش آمده هست وروز های بعد مادر گفته چون بچه بهتر شده بود نیـامدمه

اگر استاد دانشگاهی بـه خاطر آرامش شما تلفن منزلش راداده وقرار ملاقات مـی گذارید حتما بـه موقع وسروقت مراجعه نمائید یـا لااقل قرار را کنسل نمائید

خاطره 158

بردیـا بادپای پسر 7/5 سال بـه همراه مادر وارد مطب شد بـه علت شلوغی مطب خیلی معطل شده بودند دو کودک قبلی کـه حدود یک سالگی بودند موقع معاینـه خیلی گریـه مـید وگاهی جیغ مـی کشیدند صداهای گریـه بچه ها درون سالن انتظار بـه گوش همـه رسیده هست مادر با ورود بـه مطب بـه من گفت بردیـا درون سالن انتظار اسم شما را       <   کاظم   >  گذاشته است  پرسیدم چرا ؟ پاسخ داد از بس صبور هستید وگریـه بچه هارا از صبح که تا آخر شب تحمل مـی کنید گفتم چرا کاظم گذاشته هست گفت   معنای کاظم صبور است البته من این معنی را که تا آن لحظه نمـی دانستم بـه هر حال بچه های این دوره خیلی نکات را بهتر مـی فهمند .

 

 

خاطره 159

پسر بچه 4 ساله با خوردن  14 تکه آهن ربا دربیمارستان رسالت تهران توسط      آقای دکتر شاهرخ ایروانی آندوسکپی وبوسیله   آقای دکتر حبیب قدوسی   تحت عمل جراحی قرار گرفت از نظر اطفال هم تحت نظر پروفسور سلطان زاده قرار گرفت  پدر ومادر قطعه های کوچک آهن ربا به منظور بازی کودک 4 ساله خریداری ودر اختیـار کودک گذاردند کودک یکی از قطعات را داخل دهان مـیگذارد کـه دردهان بـه پائین مـیرود کودک قطعه دوم به منظور بیرون آوردن این قطعه  قطعه دوم راداخل دهان مـیگذارد کـه به وسیله قطعه اول بـه داخل کشیده مـیشود واین عمل به منظور قطعه های دیگر ادامـه داده شده که تا 14 قطعه بـه داخل روده ها مـیرود وبه صورت یک قطعه 5 سانتیمتری درون مـی آید ابتدا بیمارستان  مرکز طبی کودکان مـیرود وآندوسکپی مـی شود و رادیوگرافی مـیگردد سپس درون بیمارستان رسالت تهران تحت عمل جراحی قرار مـیگیرد

هشدار

اجسام کوچک بـه ویژه قطعات کوچک آهن ربا نباید درون دسترس بچه های زیر سن 10 سال قرار گیرد

خاطره 160

پسر 19 ماهه بـه علت سرماخوردگی بـه مطب آوردند  سلام کرد خوشحال شدم بچه با تربیتی بود گفتم پسر جون اگر بزرگ شدی مـی خواهی چه کاره بشی پاسخ داد مـی خوام برم مدرسه گفتم بعد از آن چکاره بشی گفت دکتر گفتم بعد چی گفت پروفسور

 

 

 

خاطره 161

خاطراتی از کهن ترین سرزمـین جهان

در تاریخ 27 اسفند 1388 درون سفری کـه با تور سیـاحتی ققنوس بـه استرالیـا داشتم

ابتدا وارد شـهر ملبورن شدیم کـه دومـین شـهر استرالیـا از نظر جمعیت بود

در تاریخ29 اسفند ماه 1388  از منطقه  Lochard George   که درون جاده
 :
Greate Occian Road واقع شده دیداری نمودیم هنگام دیدارمان از این منطقه داستانی را راهنمای محلی برایمان تعریف نمود کـه خالی از جذابیت نمـی باشد بر اساس گفته وی درون این منطقه کـه یک خلیج بسیـار کوچک مـی باشد و دهها کشتی بوا سطه دهانـه کوچک خلیج وگاهی اوقات بخاطر طوفانی بودن دریـا درون این منطقه غرق گردیده بودند :

در یک مورد کارگر کشتی با چسباندن خود بـه چوب های شکسته کشتی توانسته بود با شنا خود را نجات دهد وبه ساحل برود . درون آنجا صدائی مـی شنود کـه نشان دهنده آن بود کـه فرد دیگری نیز از کشتی منـهدم شده جان سالم بدر لذا بـه سمت او شنا مـی کند وا و را کـه زیبائی بود نجات مـیدهد درون منطقه نجات یـافته شدگان غاری وجود داشت کـه با پناه بردن بـه آن بـه وجود هیزم ویک صندوق مملو از ( اشربه ) شب را مـی گذرانند هیچاز آنچه کـه در آن شب گذشت خبری ندارد اما تصور اینکه این دو بتوانند با همدیگر ازدواج کرده باشند وجود نداشت زیرا از خانواده ثروتمند وپسر از خانواده طبقه فقیر بود اما آنچه بعد ها مشخص گردید این بود کـه آن با یک شخص دیگری پیوند زناشوئی بست وآن کارگر کشتی هم بعد ها کاپیتان کشتی گردید .

 

در طول جاده اقیـانوس کبیر سرپرست گروه ما جناب آقای شمشیر گران به منظور آمار گیری سریع خانواده ها را بر اساس شمارش تفکیک نموده بود ولذا از آنجائی کـه 12 خانواده درون این گروه قرار داشتند آمار گیری با گفتن شماره های 1 که تا 12 بـه سرعت پایـان مـی یـافت کـه در هر پیـاده وسوار شدن مجدد انجام مـی پذیرفت .

در دو آمار گیری آخر درون این تور تمام روز مسئولیت بر عهده راهنمای محلی قرار داده شد و او توانست با گفتن این شماره ها بـه فارسی آمار خانواده ها را مشخص نماید گفتن اعداد 1 که تا 12 را بخوبی یـاد بگیرد کـه مورد توجه اعضاء تور قرار گرفت وبرای او کف زدند وتشویق نمودند .

سفر بـه استرالیـا همانگونـه کـه ذکر شد   در صبح روز 27 اسفند 88 انجام پذیرفت بنابر این روز سال نو را مـی بایستی درون اولین شـهر استرالیـا یعنی درون ملبورن جشن مـی گرفتیم تفاوت ساعت تهران با ملبورن 5/7 ساعت بود ولذا زمان سال تحویل بـه ساعت چهار وسی ودو دقیقه و12 ثانیـه بامداد یک شنبه ملبورن رخ مـی داد . پرواز از تهران بـه ملبورن وهمچنین گردش تمام روز 29 اسفند کـه شرح آن گذشت  خود خستگی  بسیـاری را بر افراد گروه تحمـیل کرده بود اما از آنجائی کـه عرق ایرانی بودن ، ایمان واعتقاد وافر بـه آئین مراسم سال نو ، خستگی را از چهره افراد گروه زدود و با اختصاص سالنی درون هتل Langham  ملبورن وچیدن سفره هفت سین کـه یکی از خانواده ها ی بسیـار خوب ترتیب داده بود مراسم سال نو درون ساعت مقرر با چهره های شاد اکثر افراد گروه برگزار وخاطره خوشی را درون این سفر به منظور یکایک افراد بـه ارمغان آورد.

در محافل توریستی ، راننده اتوبوس همان قدر به منظور تور اعتبار دارد کـه راهنمای محلی به منظور اعضاء تور دارد ، چرا کـه راهنمای محلی بیشتر اوقات را با افراد تور مـی گذراند درون بریز بین Brisbane راننده اتوبوس شخصی بسیـار دوست داشتنی با نام آندرو بود کـه بیشتر از حتی راهنماهای محلی بر روی افراد گروه ما تاثیر گذاشت و آن قدر با محبت بود کـه در طول تور بچه های کوچک بـه سراغش مـی رفتند واز او پاستیل مـی خواستند واو قوطی بزرگ پاستیل را درون اختیـار آن ها قرار مـی داد و در ضمن بـه تمام گروه نیز تعارف مـی کرد ، او انسانی والا ، با محبت و دوست داشتنی ودست و دلباز بود درون تمام گردش های نیمـه روز و تمام روز ، اوقات خود را با گروه مـی گذرانید وباعث شادمانی گروه مـیگردید .

ضمنا هنگامـی کـه مارا به منظور دنباله سفر بـه فروگاه بریزبین آورد از همـه ما تشکر کرد و برای هریک هدیـه کوچکی را بـه عنوان یـادگار بـه ارمغان آورد .واعضاء گروه نیز بـه خاطر سپاس وقدردانی به منظور سرویس های فوق العاده علاوه بر آنچه کـه آژانس ترتیب داده بود هدیـه ناقابلی بـه او وراهنمای محلی اهداء نمودند.

در طول سفری کـه در جاده اقیـانوسیـه داشتیم از پل لندن  London bridge هم دیداری بـه عمل آوردیم ، اگرچه این پل بصورت طبیعی ساخته شده وهیچ شباهت انچنانی بـه پل لندن ندارد ، اما این سیـاست انگلیسی ها هست که درون هر جا پا مـی گذارند نامـی از خود بجا مـی گذارند .    

 اما این پل هم داستان خاص خود را داراست : وآن بدین مضمون مـی باشد کـه یک روز گروهی کـه برای دیدار از این پل بـه آنجا رفته بودند ، دونفر ، یکی خانم ودیگری آقا کـه هیچ نسبتی  هم با یکدیگر نداشتند بـه لبه پل نزدیک مـی شوند کـه ناگهان نیمـی از پل فرومـی ریزد ، واین دو نفر درون آنسوی پل بـه تله مـی افتند .

جهت کمک بـه این دونفر ،  پای روزنامـه ها وسرویس های خبری و هلیکوپتر ها بـه آنجا کشیده مـی شود . اما این مرد نگون بخت دچار مشکل فراوانی مـی گردد زیرا همسر او کـه در خانـه و پای تلویزیون نشسته بود ، تصویر شوهر خود همراه با خانم دیگری را مـی بیند،  وحدس بزنید کـه بقیـه داستان بـه کجا خواهد کشید .

در منطقه  Blue mountain که نزدیک شـهر سید نی است   ( Sidney )سه تخته سنگ بزرگ وجود دارد کـه نام سه ان بر آن نـهاده شده هست واین خود داستان مختص خود را دارا هست . درون داستان های قدیمـی بومـیان ، افسانـه ای نقل شده از اینکه سه کـه خود قبیله Katoomba  بودند درون دره Jamison  زندگی مـی د این سه زیبا عاشق سه برادری مـی شوند کـه اهل قبیله  Nepean  بودند وبه همـین خاطر ازدواج مابین آنـها بر اساس قانون قبیله ای ممنوع مـی بود . برادران به منظور آنکه بـه آرزوی خود برسند تصمـیم گرفتند کـه از زور استفاده نمایند.

برادر ها از پذیرش این قانون ناخرسند بودند وبرای دستیـابی بـه این سه تصمـیم گرفتند که  وهمـین امر هم باعث یک جنگ قبیله ای مـیان آنـها گردید از آنجائیکه زندگی این سه درون معرض خطر واقع شده بود ،  جادوگر قبیله  Katoomba  بر عهده خود مـی بیند کـه برای جلوگیری از آسیب این سه ،  آنـها را تبدیل بـه سنگ بنماید . هنگامـی کـه در پایـان جنگ جادوگر قصد داشت کـه طلسم را باطل نماید  ،  خود جادوگر کشته مـی شود واز آنجائی کـه تنـها خود او بود کـه مـی توانست طلسم را باطل و های زیبا را بـه روز اول برگرداند لذا این اتفاق نیفتاد و ها بـه همان صورت تخته سنگ مانند باشکوه بـه عنوان یـادی از این جنگ به منظور نسل های آینده باقی مـی ماند .

درگلدگست در هتل ورساچه کـه خیلی زیبابود اقامت داشتیم  یکی از دیدنی های این منطقه اتوبوسی بود کـه  در شـهر حرکت مـی کرد جذابیت خاص  خودرا داشت وقتی بـه اقیـانوس مـیرسید بصورت قایق حرکت مـی نمود  وپس نیم ساعت مجددا درون خشکی بصورت اتوبوس بـه راه خود ادامـه مـیداد  که مورد توجه بسیـاری از  توریست ها  قرار گرفته بود  

 

 

 

 

 

 

از دیدنی های دیگر کانگروبود که توریست ها بـه آنـها غذا مـی دادند وعوفیلم با آنـها مـی گرفتند .

در سیدنی درون منطقه Circular quay  اوپرا هوس  ( opera House )  که نمادی از استرالیـا هست جلب توجه توریست ها مـی بود .

در روز دهم مسافرت بعد از باز گشت از منطقه  Blue mountain  در سالن هتل  Shangri-la  در سیدنی افراد گروه دورهم جمع شدند واز هماهنگی بسیـا دقیق ومنظم راهنمای تور جناب آقای شمشیر گران تشکر قلبی خود را اعلام نمودند وخواستار آن شد ند درون آینده هم درون تور هائی کـه ایشان هستند حضور یـابند .

 

در روز 11 مسافرت تمام روز درون گشت کانبرا Canbrra پایتخت سیـاسی استرالیـا  شرکت نمودیم و  از موزه یـادبود جنگ استرالیـا  Australian war memorial   و خانـه پارلمان  وسفارت ایران در استرالیـا بازدید بـه عمل آوردیم .

خاطره 162

مادری نگران کودک 14 ماهه اش را به علت قورت سنجاق قفلی به کلینیک بیمارستان رسالت تهران مراجعه کرد بعد از آرام مادر کـه نگران نباشد دستور رادیوگرافی داده شد وملاحظه شد سنجاق قفلی باز درون روده ها قرار گرفته بـه مادر توصیـه شد 2-3 روز دفع مزاج های شیرخوار را کنترل نماید ممکن هست دفع شود اگر اشکالی پیدا شد بـه من تلفن نماید وتلفن منزل هم بـه اودادم بعد از 2 روز مادر خوشحال تلفن نمود کـه سنجاق قفلی دفع شده هست .

 توجه

اجسام ریز مثل تخمـه ، دانـه تسبیح  ، فندق ، آجیل ،  تکمـه پیراهن ، مداد پاک کن، سنجاق قفلی ، سوزن ته گرد ،تکه های کوچک سبزی نباید درون اختیـار کودکان باشد

خاطره 163

6 ساله ای بـه اتفاق مادرش درحالی کـه یک تیله کـه بچه ها با آن بازی مـیکنند درون دست مادر بود وبا ناراحتی گفت این کودک مشابه این تیله را خورده هست دستور رادیوگرافی دادم تیله درون روده نشان داده شد کـه توصیـه شد دفع مزاج کودک را کنترل کنند

توجه

هرنوع اسباب بازی کوچک وگرد نزد کودکان خطرناک مـی باشد

 

خاطره 164

درتاریخ 19 خرداد ماه 1389 دو قلوهائی پسر و متولد گردیدند کـه مادر دوقلوها خاطره ای جالب ذکر نمود که 12 سال نازائی داشته وبه همـین مناسبت یک ی را 5/4 سال قبل بـه فرزندی قبول نموده حدود 9 ماه قبل این فرزند درخواست وبرادر مـیکند وعجیب آنکه بعداز چندروز خداوند این دوقلوهارا بـه این خانواده عطا مـی نماید کـه یکی ودیگری پسر مـیباشد. اسم این   فاطمـه هست که خودش یـاس مـیگوید واسم وبرادر را یسنا ویزدان گذاشته است

خاطره 165

کودک 5/4 ساله ای بـه همراه مادر بـه علت سردرد ودل درد مراجعه ودر حین معاینـه هرچه اصرار کردم اسمش را نگفت بالاخره از مادر سوال کردم چرا حرف نمـیزند ؟ إ مادر از پسرش سوال کرد واو تابلو کودکی کـه درمطب نصب شده بود وبا دستش روی بینی نـهاده بود وبعلامت <   هیس   >   مـی گفت ساکت حرف نزنید حرف نمـی زد.

خاطره 166

کودک 4 ساله ای بـه اتفاق مادرش جهت کنترل و چکاپ بـه مطب آمدند مادر گله داشت کـه کودک شب ها اکثرا بیدار هست وبه قدر  کافی نمـی خوابد ونیمـه های شب بـه اطاق مادر مـی آید و اظهار مـیکند چرا دیر صبح مـی شود إإإ  ومـیگوید از خدا بخواه دیر صبح نشـه إإإ من از کودک سوال کردم با مزه همـین مطلب را بیـان کرد.

 

 

 

 

 

خاطره 167

خاطراتی از کشور کانادا    Canada   که از نظر وسعت خاک دومـین کشور جهان بعد از روسیـه  مـیباشد و در آن کشور فقط حدود 40 مـیلیون نفر زندگی مـیکنندولی وسعت خاکش شش برابر ایران است.

در تاریخ 11-26 مرداد ماه 1389 مطابق دوم آگوست لغایت 16 آگوست 2010 به منظور اولین مرتبه بـه کشور کانادا مسافرت نمودم وابتدا وارد تورنتو Toroto    شدم کانادا 8893 کیلومتر تنـها خطوط مرزی خشکی با همسایـه جنوبیش ، ایـالات متحده آمریکادارد مرز آبی با ایـالت آلاسکا کـه شامل اقیـانوس اتلانتیک شمالی درون شرق اقیـانوس آرام شمالی درون غرب واقیـانوس منجمد شمالی درون شمال هست .

تورنتو

در شمال غربی ساحل دریـاچه اونتاریو واقع وتابستان گرم وشرجی وزمستان های سرد دارد این شـهر پر جمعیت ترین شـهر کانادا هست تورنتو شـهر مـهاجران نامـیده مـیشود ودر مـیان شـهر های جهان بعد از شـهر مـیامـی درون آمریکا بیشترین مـیزان جمعیت خارجی را دارا است . قبل از اروپائیـان قبائل Huron   دراین منطقه ساکن بوده اند  نام تورنتو مشتق از کلمـه اسکیموئی کارونتو  Karonto به معنی جائی کـه درختان درون آب قرار دارند درون سال 1793 درون این محل شـهر   York   تاسیس ودرسال 1834 بنام شـهر تورنتو نامـیده شد.

 

دانشگاه تورنتو در سال 1827 تاسیس وقدیمـی ترین دانشگاه اونتاریو محسوب مـیشود .

 

مرکز راجرز سنترRogers center   بزرگترین استادیوم سرپوشیده درون جهان محسوب با سقف تمام متحرک وهتل 348 اطاق کـه 70 اطاق آن مشرف بـه زمـین بازی است

 

بیش از 2000 ساختمان بلند تر از 90 متر دارد کـه اغلب درون داون تون قرار دارد

 

کلیسای جامع سنت جیمز درون سال1797 ساخته شد برج آن 93 متر زمانی بلند ترین ساختمان تورنتو محسوب مـی شد .

 

موزه سلطنتی انتاریو و بیش از 6 مـیلیون اثر هنری وطبیعی درون  آن نگهداری مـیشود .

 

برج سی ان CN Tower  بـه ارتفاع553 درون داون تون بـه مت 31 سال بلندترین ساختمان جهان محسوب مـی شد که تا اینکه برج 818 متری دبی ساخته شد برج مـیلاد تهران هم 435 متر چهارمـین برج دنیـا است

 

 

ساختمان شـهرداری تورنتو  Toronto City Hall یکی از شاخص ترین جاذبه های تورنتو هست در سال 1965 بنا گردید.

 

اسکله تورنتو در کنار دریـاچه انتاریو بـه وسعت 46 کیلومتر یکی از مکان های دیدنی شـهر است.

در یکی از روز هائی کـه در کنار این اسکله قدم مـیزدم صحنـه جالبی جلب توجه ام کرد وآن علاقه مادر بـه فرزندان مرغابی کـه 7 فرزندش را درون دریـاچه مراقبت وهمراهی مـی نمود.

 

Harbour  front   قسمتی از اسکله تورنتو هست که بـه مکان تفریحی تبدیل شده است

 

کازالوما Casa Loma    یکی از مناطق حومـه شـهر است  ویکی از قصر های بزرگ وبا شکوه کانادا بـه همـین نام درون آن واقع است

 

رویـال بانک پلازا Royal Bank Plaza   دوبرج جنوبی 180 متر و برج شمالی 112 متر ارتفاع داردنمای خارجی از شیشـه و بیش از 14000 پنجره دارد کـه هر کدام از آن ها با لایـه ای از طلای 24 عیـار پوشیده     شده اند.

 

جزایر تورنتو Toroto Islands   11 جزیره درون یک ردیف درون دریـاچه اونتاریو قرار گرفته اند ومحل انواع تفریحات ورزشی وخانوادگی هست یکی از فرود گاه های تورنتو بـه نام فرودگاه جزیره  Toroto Island Airport    در یکی از این جزایر واقع است

از مناظر دیگر هزار جزیره در خلیج جورجین Georgian   هست که تعداد آن ها از 1000 جزیره هم بیشتر هست در مسیر دریـاچه اونتاریوبه رودخانـه سن لورنس واقع اند.

 

آبشار نیـاگارا Niagara falls

 با ارتفاع تقریبی 52 متر درون 120 کیلومتری جنوب شرقی تورنتو درون امتداد رود خانـه نیـاگارا واقع است

ودارای سه آبشار کوچکتر بـه نام های آبشار نعل اسبی Horse shoe    ،   آبشار آمریکائی American falls     ،  آبشار برایدال ویل Bridal veil falls    است  آبشار نیـاگارا بزرگ ترین آبشار آمریکای شمالی هست وبا سقوط حدود 3000 متر مکعب آب درون هر ثانیـه از بالای آن منبع ارزشمند تولید نیروی برق هیدروالکتریک هست تعداد بازدید کننده درون هر سال حدود 20000000 بیست مـیلیون نفر مـیباشد.

 

پارک ملکه ویکتوریـا

این پارک درون منطقه زیبا با باغ های تزئین شده وچشم اندازی زیبا است

 

اوتاوا Ottawa      برای دیدن اوتاوا پایتخت کشور کانادا با قطار مسافرت کردیم ودر طول راه بسیـار مناظر دیدنی وپل های جالب توجه مشاهده کردیم  اوتاوا درون شرق ایـالت اونتاریو درون دره اوتاوا واقع شده هست بعد از تورنتو دومـین شـهر بزرگ این ایـالت هست بین مرکز شـهر ورودخانـه اوتاوا تپه کوتاهی بـه نام تپه پارلمان Parliament Hill   واقع شده کـه محل اسقرار بسیـاری از ساختمان های مـهم دولتی پایتخت است. اوتاوا یکی از سردترین پایتخت های جهان است

دانشگاه اوتاوا University Ottawa  دوزبانـه درون سال 1848 تاسیس گردید دانشگاه کاتولیکی سنت پل هم درون سال 1848 وابسته بـه دانشگاه اوتاوا تاسیس شده است.

کلیسای جامع نوتردام در سال 1839 ساخته شده  و از کلیساهای قدیمـی شـهر است

 

دادگاه عالی کانادا ساختمان آن از سنگ مرمر ساخته  شده بهترین نمونـه هنر معماری ودکوراسیون است

اقامت گاه نخست وزیر درسال 1866 بنا شده واز سال 1948 که تا کنون محل اقامت همـه نخست وزیران بوده است

مونترال Montreal   بزرگترین شـهر ایـالت گبک هست در سال 1832  نامگذاری شد کلیسای بزرگ نوتردام وکلیسای سنت پاتریک وکلیسای سنت جوزف از بنا های مـهم است

ساختمان اولین بیمارستان درون مونترال درون سال 1774 ساخته شده است

 

 

 سازمان بورس اوراق بهادار Stock exchange      درسال 1867 درون مونترال شروع شده است

کبک سیتی Quebec City    این شـهر مرکز ایـالت کبک هست اکثر ساکنان فرانسوی زبان هستند  که تا قبل از ورود جاکوز کارتیر  کاشف فرانسوی درون سال 1535 این منطقه بـه نام دهکده استاداکونا Stadacona    زیستگاه قبائل بومـی آمریکائی بوده هست اولین شـهری هست که اروپائیـان ساخته اند وزیسگاه اروپائئان درون آمریکای شمالی بوده هست شـهر کبک درسال 1608ساموئل چامپلین Samuel de Champlain    بنیـان نـهاد وبه دلیل عرض باریک رود خانـه سن لورنس درون ورودی شـهر نام آن را کبک بـه معنای  <   تنگنای رودخانـه  > گذاشتند

این شـهر دو پل مـهم روی رود سن لورنس دارد پل کبک Quebec Bridge  1919 بـه طول 987 متر کـه فاصله دو پایـه آن 549 متر هست واز بزرگترین پل های معلق جهان هست پل دیگ پل لاپورت Laporte Bridge    1970 بـه طول 1041 مترکه فاصله دو پایـه آن 667 متراست وطولانی ترینپل کابلی کانادا است

دانشگاه کبک Laval University    در سا ل 1852 تاسیس شده است

ساختمان پارلمان کبک 8 طبقه وبرای استفاده اعضاء مجلس شـهر درون نیمـه دوم قرن نوزدهم ساخته شده است  

 

 

 

خاطره 168

سارا 7ساله وثنا 5/2 ساله بـه اتفاق مادر جهت درمان  ومعاینـه بـه مطب آمدند پرونده سارا کـه 7 ساله بود روی مـیز بود بـه ثنا گفتم تو کـه مریض نیستی   با تعجب گفت من مریض هستم مجددا بـه او گفتم کـه تو مریض نیستی  پاسخ داد کـه مریض هستم و خیلی خندان بود ابته همـیشـه درون موقع معاینـه بیقراری مـی نمود وقتی بـه سارا گفتم جهت معاینـه روی تخت معاینـه بنشیند ثنا هم رفت روی تخت معاینـه وکنار سارا نشست ومجبور شدم اوراهم معاینـه نمایم

 

خاطره 169

3/2 ساله بـه اتفاق پدر و مادرش بـه مطب آمدند درون پرونده بیمار نامش نیکی نوشته شده بود بـه محض ورود اسمش را سوال کردم گفت نیکی عسلی  بلافاصله پدرش گفت قبلا اورا نیکی عسلی صدا مـی کردیم وحالا وقتی از او سوال مـیکنیم پاسخ مـیدهد نیکی عسلی

درموقع معاینـه صدای گریـه از اطاق انتظار شنیده شد  نیکی گفت فکرکنم نی نی کوچولو بیرون گریـه مـی کند إ إ

 

 

خاطره  170

نوزادی را آوردند کـه سرمـه غلیظی روی ابروهایش کشیده بودند  سرمـه کشیدن از رسوم دوران قدیم بود ودر این زمان دور از انتظار إ إ إ

خاطره 171

9 ساله بـه علت اسهال واستفراغ شدید با دزهیدراتاسیون شدید درون بیمارستان رسالت تهران بستری گردید ودرمان با سرم رینگر وقندی نمکی شروع گردید فردا صبح هنگام معاینـه وراند بخش از بیمار سوال کردم حالت چطور هست بلافاصله پاسخ داد آقای دکتر و در حالی کـه با انگشت بـه سرم اشاره مـی کرد گفت " این سرم خیلی تاثیر گذار بود "  إإإإإ نحوه گفتار کودک بسیـار جالب بود 

خاطره 172

ثمـین 3/2 ساله بود کـه در بیمارستان رسالت تهران بستری گردید روز بعد کـه جهت معاینـه بـه اطاق بستری اش رفتم عروسک زیبائی داشت گفت نی نی مریض شده اورا معاینـه کنید کـه من مجبور شدم اول نی نی را وسپس کودک را معاینـه نمایم

خاطره 173

در سال 1347 کـه من درون بندر دیلم به منظور خدمت پزشکی رفته بودم بیماری را آوردند کـه سرفه شدیدی داشت داروهائی به منظور او تجویز نمودم درون مـیان داروها شربت هم وجود داشت دستور دارو اینچنین بود روزی 3 قاشق مربا خوری روز بعد پدر شیرخوار بچه را با حال عمومـی بد ودر حالت نیمـه کما بـه درمانگاه آورد از پدر سوال کردم چه شده ؟  وچه خورده هست ؟ پاسخ داد دستورات داروئی شما را اجرا کردم پرسیدم شربت را چقدر داده ای گفت شما گفتید روزی 3 قاشق مربا خوری بدهم ولی من به منظور اینکه زودتر خوب شود نصف شیشـه شربت را یکجا دادم کـه مسمومـیت پیدا شده بود .

از این ماجرا 42 سال مـیگذرد امروز درون تاریخ 7/10 / 1389 درون مطب مشغول معاینـه بودم خانمـی تلفن نمود کـه بچه اش تب بالا دارد اجازه مـیدهید 2 که تا شیـاف اطفال با هم مصرف کنم کـه تب زودتر پائین بیـاید .

این خاطره مشابه خاطره 42 سال قبل بود .

توجه : دوز دارو همان مقداری کـه توسط پزشک  تجویز شده بایدمصرف گردد.

 

خاطره 174

کودک 5/3 ساله جهت واکسیناسیون بـه اتفاق مادر بـه مطب آمدند بع از معاینـه واکسن آنفلوآنزا تزریق نمودم وخواستم چسب کوچکی روی محل تزریق بگذارم مادر گفت از چسب خوشش نمـی آید پاسخ دادم چسب فقط جهت جلوگیری از خونریزی هست لذا یک دقیقه با پنبه ناحیـه محل تزریق را نگه دارید ورفتم نسخه بنویسم کـه کودک آمد جلومـیز و گفت آقای دکتر حالا کـه چسب نزده ایم خونریزی نکند  ؟ إإإإإإ

 

خاطره 175

راشین 7 ساله بـه اتفاق مادرش بـه مطب آمدند شب قبل برف زیـادی باریده بود به طوری کـه مدارس تعطیل شده بود گفتم چه شده ؟ راشین از مادرش اجازه گرفت خودش علت مراجعه را بگوید وشروع بـه صحبت نمود :

وگفت  دیشب هوس کردم بستنی بخورم . امروز هم هوس کردم برف بازی کنم ونیم ساعت بعد هم برف بازی کردم بعد از آن استخوان هایم درد گرفت بعد گلوم درد گرفت کمـی هم سرفه مـی کنم سردرد هم گرفتم

 

خاطره 176

در تاریخ دوم اسفند ماه 1389 مراسم بزرگداشت استاد دکتر ابوالقاسم قلمسیـا درون یزد بـه همت فارغ التحصیلات دبیرستان ایرانشـهر ،  جناب آقای عباس فیـاض دبیر جامعه یزدی ها ومدیر مسئول یزدا  ،  با همکاری 16 اورگان دولتی وملی کشور  برگزار گردید بعد از سخنرانی افراد مختلف درون باره شخصیت علمـی وفرهنگی استاد قلمسیـا  پرده برداری از تندیس مرحوم دکتر قلمسیـا درون دبیرستان ایرانشـهر انجام گردید وسپس از دبیرستان ایرانشـهر کـه درسال 1307 آغاز ودر سا ل 1313 تاسیس گردید واطاق استاد قلمسیـا بازدید بـه عمل آمد

متن سخنرانی پروفسور محمد حسین سلطان زاده درون مراسم نکوداشت استاد دکتر قلمسیـا درتاریخ 2/ اسفند /1389 درون دبیرستان ایرانشـهر

پروفسور محمد حسین سلطان زاده

متخصص کودکان ونوزادان

استاد دانشگاه علوم پزشکی شـهید بهشتی

طی دوره بالینی عفونی از مـیوکلینیک آمریکا

 

oبه حضور شخصیت های علمـی ، فرهنگی ، اجتماعی وتمامانی کـه دربرگزاری این همایش درون یزد وتهران زحمت کشیده اند وبرای بزرگداشت معلم وارسته گام برداشته اند تبریک عرض مـی نمایم

oبه درستی کـه برای آموزگار نیکی ها جنبندگان زمـین وماهیـان دریـا وهر ذی روحی درون هوا وتمام اهل آسمان وزمـین طلب آمرزش مـی کنند

o قال رسول الله  « ص »       بحارالانوار جلد 2 صفحه 17

oان الذین آمنوو عملوالصالحات سیجعل لهم الرحمن ودا

oهمانا آنانکه بـه خدا ایمان آوردند ونیکوکار شدند ، خدای رحمان آنـها را درون نظر خلق وحق محبوب مـی گرداند   (آیـه95 سوره مریم)                

oیکی از معلمـین دبیرستان ایرانشـهر درون دهه 30 کـه من درون دبیرستان ایرانشـهر تحصیل مـیکردم ( 1331-1336)

oاستاد قلمسیـا بود ناظم دبیرستان هم بودند

oمن وهمـه دانش آموزان هر سوالی واز هر درسی داشتیم پاسخ مـی دادند

oبه همـه دروس آشنائی کامل داشتند

oاگر من توانستم پزشک واستاد دانشگاه شوم مرهون   زحمات وراهنمائی های استاد قلمسیـابود

oاگر من توانستم مبتکر بزرگترین سایت علمـی کشور باشم

oکه به منظور سلامتی کودکان ایرانی درون سرتاسر دنیـا مادران ایرانی بـه زبان فارسی تغذیـه از زمان قبل از بارداری ، زمان بارداری ، 6 ماه اول تولد ، 6 ماه دوم تولد ، سال دوم تولد ، درون سال2-5 سالگی (پیش دبستان)، 6-12 سالگی و12-18 سالگی

oبیماریـهای عفونی

oبیماریـهای غیر عفونی

o     روانپزشکی کودکان

oاگر توانستم 61 بیمار جالب Case Problem در سایت درون یکجا معرفی ودر جای دیگر تشخیص های افتراقی را برای تمام پزشکان ایرانی مطرح نمایم

oاگر توانستم 11 جلد کتاب درون مورد بیماریـهای کودکان تالیف نمایم

o  اگرتوانستم پایـه گذار کنگره های استاد دکتر محمد قریب باشم کـه 32 سال برگزار گردیده و ادامـه دارد

oاگر توانستم درون بیش از 100 کنگره داخلی سخنرانی نمایم

oاگر توانستم درون 29 کنگره های بین المللی اطفال درون خارج از کشور با شرکت 150 کشور سخنرانی نمایم

oاگر توانستم بیش از 200 برنامـه زنده تلویزیون درون مورد تغذیـه کودکان وبیماریـهای اطفال داشته باشم

oاگر توانستم بیش از 100 کارگاه آموزشی احیـاء نوزادان برگزار نمایم

o    همـه وهمـه مرهون زحمات وراهنمائی های استاد قلمسیـا بود

دبیرستان ایرانشـهر

 

oپیشنـهاد مـی شود  ، سالن کنفرانس یـا اطاقی کـه استاد قلمسیـا 59 سال قبل حضور داشتند بـه نام استاد :

o«       نامگزاری گردد       »

o  همچنین یکی از خیـابان های شـهر بـه نام ایشان نامگزاری شود

oمعلم یک واژه نیست ، معلم یک دائره المعارف هست ، اقیـانوسی هست که امواج آن عطوفت وفضل را بـه ساحل مـی برد

oمعلم احیـاکننده سبزه زار علم ودانش درون کویر خشک ناامـیدی هست ، راستی اندیشیده ایم کـه چرامعلمـین وارثان پیـامبرانند ؟

oمعلم منجی جامعه از ضلالت وتیرگی هااست

o    انسان هرچه علمش زیـادتر باشد تفکرش نسبت بـه عظمت خدا وکرنش وتواضعش درون برابر حضرت باریتعالی افزون تراست « استاد قلمسیـا اینچنین بود »

oمعلم شمعی هست فروزان کـه مـی سوزد ومواضع تاریک جامعه را نورانی مـی کند

oمعلم کوهی هست که از قله وجودش چشمـه ها سرازیر شده و مرغزارهای دل وجان دانش پژوهان را هماره سرسبز ، خرم وبا صفا نگه مـیدارد

oمعلم ابری هست که پیوسته مـی بارد وحیـات مـی بخشد

oمعلم طبیبی هست مـهربان کـه مشفقانـه به منظور شفای درد انسان ها داروی دانش بکار مـی برد

oمعلم هنرمندی هست که هنرش صرف آرایش شخصیتانی مـی شود کـه در آینده دانش پژوهان جامعه خواهند شد

oتک تک شما حتما نخست از خود بپرسید :

oبرای یـادگیری وخود آموزی چه کرده ام ؟

oسپس از خود بپرسید ، برای کشورم چه کرده ام ؟

oاین پرسش را اینقدر ادامـه دهید که تا به این احساس شادیبخش برسید کـه شاید سهم کوچکی درون پیشرفت واعتلای بشریت داشته اید

o    هنگامـی کـه به پایـان تلاشـهایمان نزدیک مـی شویم با صدای بلند بگوئیم « من آنچه درون توان داشته ام انجام داده ام» استاد قلمسیـا آنچه درون توان داشت درون راه مـیهن ایران انجام داد

oای همـه مردم درون این جهان بـه چه کارید  ؟

oعمر گرانمایـه را چگونـه گذارید ؟

oهرچه بـه عالم بود اگر بـه کف آرید

oهیچ ندارید اگر کـه عشق ندارید

oوای شما دل بـه عشق اگر نسپارید

oگر بـه ثریـا رسید هیچ نیرزید

oعشق بورزید ----  دوست بدارید

oاستاد قلمسیـا عاشق کارش بود وتا سن 90 سالگی بـه معلمـی و کشورش عشق ورزید   

یـادش گرامـی باد

خاطره 177

 یکی از سه قلو ها  بـه نام هستی قل ( 3 ) 7ساله بـه علت عفونت ریـه درون بیمارستان رسالت تهران بستری گردید  پس از 4 روز دو قل دیگر یـاسمن  ( 1 ) وعسل ( 2 )  درون ساعت 9 بعد از ظهر جهت معاینـه بـه مطب آوردند  هردوقل از بیماری قل 3 ناراحت ومطالب زیـادی بیـان د عسل قل 2 اظهار داشت دلم تنگ شده و مـیخواهیم هستی را ببینیم وبیمارستان اجازه ملاقات نمـی دهد بـه آن ها گفتم شما بروید بیمارستان ومن هم بـه بیمارستان مـیآیم وشما را بـه دیدن هستی مـی برم وانجام دادم وهر سه قل با دیدن همدیگر خیلی خوشحال شدند.

 

خاطره 178

کودک حدود 4 ساله از ایلام بـه اتفاق پدرش بـه مطب آمدند ازاو سوال کردم چه شده ؟ درون پاسخ کودک با انگشت سبابه درون ناحیـه گردن اشاره کرد کـه درد مـی کند وقتی خواستم معاینـه کنم پدرش گفت از من درخواست کرده خانـه ای درست کنم کـه 1000 اطاق داشته باشد . من از کودک سوال کردم 1000 اطاق به منظور چه مـی خواهی ؟  پاسخ داد مـیخواهم 1000 زن بگیرم همـه زن ها  چشم آبی باشند

 

خاطره 179

خاطراتی از سفر بـه کشور پرتقال   Portugal، جزیره مادیرا Madeira وبارسلون  Barcelona  اسپانیـا داشتم

درتاریخ جمعه 27 اسفند 1389 مطابق 18 مارچ 2011 درون سفر سیـاحتی با تور مارکوپلو – تعطیلات  از فرودگاه امام خمـینی  

 با پرواز لوفتانزا از طریق فرانکفورت به لیسبون پایتخت پرتقال رسیدیم

 ودر هتل تیـارا ***** TIARA  سکنی گزیدیم وبعداز کمـی استراحت گروه گشت پیـاده روی را از هتل بـه سمت مرکز شـهر آغاز نمودیم  سرپرست وراهنمای گروه آقای سهراب الماسی کـه جوانی قد بلند و اطلاعات کافی درون مورد لیسبون وجزیره مادیرا و بارسلون داشت و برخورد خوب باافراد گروه داشت

  ابتدا از مـیدان POMBAL گذشتیم

 وبعد مسیر را از طریق خیـابان LIBERADE یـا آزادی کـه اصلی ترین وزیباترین خیـابان شـهر محسوب مـی شود ، ادامـه دادیم ، سپس بـه مـیدان  Restauradores  رسیدیم وبعد هم اصلی ترین مـیدان یعنی Rassio با محیطی دوست داشتنی مـیدانی کـه در یک سمت آن ، ساختمان تئاتر شـهر یـاد آور عصر رنسانس هست ودر سمتی دیگر خیـابان Augusta    با سنگفرش های زیبایش کـه به   Portuguese Calcada    معروف هست با تداعی کننده راهروئی شایسته بـه سمت طاق پیروزی ، مـیدان  Camercio   ونـهایتا کناره چشم گیر رودخانـه TAGUS

  شنبه 28 اسفند 89 مطابق با 19 مارچ 2011 صبح طبق برنامـه ساعت 9 صبح بـه همراه گروه گشت تمام روز شـهر لیسبون را آغاز نمودیم با اتوبوس از مسیر روز قبل یعنی مـیدان پومبال Pombal  ، خیـابان آزادی ، مـیدان راسیو Rassio  گذر کردیم که تا به کناره رودخانـه تاگوس Tagus  رسیدیم وآن را با ورود بـه منطقه تاریخی بلم  Belem  کـه روزگاری بـه واسطه حضور مسلمانان بیت الحم خوانده مـی شد ادامـه دادیم منطقه ای کـه با برج دریـای معروفش وصومعه کم نظیر Jeronimos   یـاد آور 500 سال پیش با همان عصر اکتشاف هست وپرتقالی ها بـه آن مـی بالند . بازدید از برج  وصومعه با سبک معماری منحصر بـه فردشان کـه به  Manueline     شـهرت دارد درون هوائی بسیـار مطلوب انجام شد  از برج دیده بانی بلم  Blem Tower.

 وازکشتی سربازان Padrao dos Descobrimentos

 و هواپیما ی نماد  وپل  Vascodama Brige  ومحلی کـه سربازان قبل از رفتن بـه جنگ دعا مـی د بازدید نمودیم .

 سپس گشت را که تا دوباره مـیدان  Rassio    ادامـه دادیم بعد از صرف نـهار بـه منطقه  Alfama  که درون روزگار سلطه اسلام بـه خاطر داشتن چشمـه های فراوان بـه آن Al-hama   گفته مـی شد ، رفتیم .

 

 

 منطقه با فراز وفرود های تند وتیزش ، با کوچه بعد کوچه های باریکش کـه جز با پای پیـاده امکان گذری دیگر نیست

 منطقه نـه چندان تمـیز اما برخواسته از دل مردان زحمت کش ، دریـانوردانی کـه روزگاری با آب های پهناور دست وپنجه نرم مـی د تاب رزق وروزی کنند . محله هائی کـه از یک سو پذیرای کلیسای جامع شـهر لیسبون با قدمتی قریب بـه 900 سال هست واز سوی دیگر قلعه ی  Saint Jorrge    را نیز بر بلندای خود مـی بیند .

 

 در ادامـه گشت بـه منطقه ای از شـهر رفتیم کـه برای نمایشگاه 1998 بر پا شده بود . منطقه ای با ساختمان های مدرن وبعد از بازدید  Oceanarium   کم کم بـه پایـان گشت روز 19 مارچ رسیدیم .       

روز یکشنبه 29 اسفند 89 مطابق 20 مارچ 2011 طبق برنامـه ساعت 9 صبح گشت تمام روز خارج از شـهر  لیسبون را بـه همراه گروه آغاز کردیم ابتدا بـه منطقه ای بـه نام Sintra  رفتیم . مکانی تقریبا کوهستانی وچشم نواز کـه گویـا قصد تسخیر روح انسان را دارد . کاخ موقر ومتواضع  Sintra  با تلفیقی از هنر های شرقی وغربی مورد بازدید گروه قرار گرفت . کاخی کـه از کاشی کاری های مسلمانان <مور> معروف به Azulejos تا صندوقچه های دست ساز از چوب وعاج فیل هندی که تا هدایـای بسیـار ارزشمند چینی والبته از همـه جالب توجه تر به منظور ما ، یگانـه فرش های ایرانی را درون خود جا داده هست . درون انتها واقعا نمـی توان از مناظر چشم گیر ونیز دودکش های مشـهور آشپز خانـه ی خاص آن بی تفاوت گذشت.

 

در ادامـه مسیر با گذر از جاده ای با پیچ وخم های مرتفع وچشم انداز خیره کننده درون اقیـانوس اطلس ، بـه غربی ترین نقطه اروپا یعنی Roca Cape  رسیدیم .

 یکی از صحنـه هائی کـه جالب توجه بود حضور 100 ها موتور سوار حرفه ای وماهر بود کـه هر یکشنبه درون این نقطه گرد هم مـی آیند با عبور از ساحل ماسه ای Guincho  به منطقه ای ساحلی تفریحی بـه نام  Cascais وارد شدیم بعد از دانستن وقت نـهار وگشت وگذار درون این منطقه سوار اتوبوس شدیم وبعد دوری درون اطراف بزرگ ترین  Casino اروپا درون منطقه   Estoril زدیم وراهی هتل شدیم . شام را کـه همگی بـه مناسبت شب  تحویل سال نو درون رستوران Luso به همراه وموزیک محلی  Fado سپری کردیم

 که البته بعد از آن هم با هماهنگی های انجام شده از روز قبل در هتل تیـارا گرد هم آمدیم  . گردش تمام روز 29 اسفند کـه شرح آن گذشت خود خستگی بسیـاری را بر افراد گروه تحمـیل کرده بود اما از آن جائی کـه عرق ایرانی بودن اعتقاد وایمان وافر بـه آئین مراسم سال نو خستگی را از چهره افراد گروه زدود ودر سالن هتل تیـارای لیسبون با چیدن سفره هفت سین کـه توسط راهنمای تور تهیـه وتوسط ان جوان گروه تزئین شده بود مراسم با تطبیق ساعت لیسبون با خواند ن دعای یـا مقلب القلوب والابصار، یـا مدبرالیل والنـهار ، یـا محول الحول والاحوال ، حول حالنا الی احسن الحال ، ودر خاتمـه با خواندن سرود   " ای ایران ای مرز پر گهر  "   خاطره خوشی را درون این سفر به منظور افراد گروه بـه ارمغان آورد

 

 روز دوشنبه اول فروردین 1390مطابق 22 مارچ 2011 ساعت 10 صبح بـه اتفاق گروه پیـاده عازم سوار شدن  " تراموای خط 28  " شدیم چون روز آزاد گروه بود والبته هوا هم چون روز های پیشین عالی بود این برنامـه را اجرا کردیم ، تراموا ئی کـه حدود 100 سال قبل از آمریکا آورده شده بود ، واگن های چوبی وقدیمـی اما همچنان مغرور ومتحرک درون انتهای خط هم از بیرون باسیلیکا وپارک Estrela  دیدن کردیم ، باسیلیکائی کـه چون دیگر بناهای سبک باروک بـه زیور آلاتش مـی نازد .

روز سه شنبه دوم فروردین 90مطابق 22 مارچ  2011  برنامـه پرواز از لیسبون بـه جزیره فونچال Funchal  مرکز جزیره مادیرا Madeira  طبق برنامـه انجام شد

 در هتل Park Atlantic *****  کـه قبلا نام TIVOLI  نام داشته مستقر گردیدیم سپس به منظور شام بـه رستورانی محلی ودوست داشتنی بـه نام Seta  رفتیم . گروهی از کودکان بـه همراه بزرگ تر ها برنامـه وموسیقی محلی جزیره را با لباس های زیبایشان اجرا د وسپس کمـی هم موسیقی Fado   را اجرا نمودند ،  موسیقی هائی کـه فریـاد عشق وجدائی است.

راهنمای محلی خانم ناندا  Nanda                    وراننده Rui

روز چهارشنبه سوم فروردین 90 مطابق 23 مارچ 2011  ساعت 9 صبح عازم گشت نیم روز شـهر فونچال مرکز جزیره مادیرا شدیم . این جزیره گرچه بـه آفریقا نسبت بـه پرتقال نزدیک تر هست مثلا نسبت بـه کازابلانکا  Casablanca ولی متعلق بـه پرتقال هست . کلا 8 جزیره درون فونچال هست کـه بزرگ ترین آن جزیره مادیرا هست . فونچال درون لغت بـه معنای     "  رازیـانـه "  ومادیرا بـه معنای چوب است .

 چرا کـه کاشفان ابتدائی جزیره درون اوائل قرن 15 از یک سو با کنده های غنی از درختانی با چوب مفید به منظور ساخت کشتی وقایق وخانـه وغیره مواجه شدند واز سوئی دیگر پا بـه منطقه ای انباشته از گیـاه  رازیـانـه گذاشتند ، بنابراین وجه تسمـیه جزیره ومرکز آن اینگونـه رشد پیدا کرد. بـه هر حال گشت را بـه سمت مرکز شـهر فونچال آغاز کردیم هتل ریتزRitz  را دیدیم کـه یک زمانی چرچیل درون آن اقامت داشته ودر سال 1949 ساخته شده هست  وسپس  ابتدا از بازاری رنگارنگ از گل ومـیوه بازدید کردیم .

 در این جا گل زیبائی دیدیم بـه اسم پروتئا داشت  Protea   .

 بازاری کوچک اما جالب کـه در قسمتی نیز بساط ماهی های گوناگون را بـه خود مـیدید یکی از ماهی ها خیلی دراز بود بـه نام اشپادا Espada   که از منطقه 600-1000متری زیر آب دریـا صید مـی کنند .

 سپس بـه باغ گیـاه شناسی رفتیم  باغی به وسعت 18000 متر مربع که انواع واقسام گیـاهان خاص جزیره را درون آغوش گرفته بود .

 چشم انداز کم نظیر وهوای دلنشین جاذبه ی این باغ را دوچندان کرد درون انتهای باغ هم از پرندگان زیبائی چون طوطی ، کبوتر ، طاووس و غیره دیدن کردیم.

برنامـه بسیـار جالب توجه هم برنامـه سوار شدن بـه سورتمـه های چوبی – حصیری را داشتیم کـه در زبان محلی به Tobogon  گفته مـی شود درون محله Monte  . سورتمـه هائی کـه شاید امروز توسط مردان خستگی ناپذیر جزیره به منظور تفریح وشادی مردم درون مسافتی کوتاه کشیده مـی شد اما روزگاری درون قرن 19 بـه عنوان اختصاصی ترین وسیله حمل ونقل درون جزیره مورد استفاده قرار مـی گرفت.

 

روز پنجشنبه چهارم فروردین مطابق 24 مارچ 2011  گشت تمام روز را بـه قصد بازدید از مناطق مختلف غرب جزیره آغاز کردیم پرتقالی ها اول دفعه درون قرن 15 از منطقه لوبوLobo به این خطه وارد شدند.ابتدا بـه سمت  Camara de Lobos  ودوستان ماهیگیران رفتیم وسپس به  Cabo Girao  که با ارتفاع 580 متر دومـین صخره دریـائی دنیـا هست . بعد هم مسیر پر پیچ وخم را کـه سراسر با پوشش های گیـاهی گوناگون مزین شده بود بـه سوی  Paul da Serra , Ribeira Braua  ادامـه دادیم وبه ارتفاع 1400 متر ی رسیدیم .

 نـهار را درون منطقه ای با استخر های آتشفشانی طبیعی وکم نظیر با ماهی اشپوداEspoda صرف کردیم . سپس درون بین راه بـه سوی  Sao Vicente  یکی از آبشار های بسیـار زیبا ی طبیعی را کـه به تور عروس شباهت دارد را بازدید کردیم بعد از این مسیر را ادامـه دادیم که تا به Encumeada   جائی کـه هم زمان    شمال وجنوب جزیره رخ نمائی مـی کند . درون انتها این سفر یک روزه کـه همواره با فراز وفرود هائ جاده ای باریک همراه بود ، بعد از گذر از دره ای چشم گیر Serra D Agua  به فونچال وهتل رسیدیم

با بـه پایـان رسیدن سفرمان درون کشور پرتقال جالب هست داستان نماد کشور پرتقال کـه یک خروس هست مـی توان تعریف نمود : گویند درون روزگار قرون وسطی (قرن 13) در شمال کشور پرتقال درون شـهری بـه نام BARACELOS is a small walled village with a medieval tower of honour on the right bank of the River Cavado

بی گناهی بـه اعدام محکوم مـی شود قبل از کشتن وی محل غذائی به منظور او ترتیب مـی دهند وخروسی را پخته شده روی مـیز مـی گذارند وبه اومـی گویند اگر قبل از مرگ آرزو یـا خواسته دارد بگوید وی هم از خدا مـی خواهد کـه اگر واقعا بی گناه هست خروس مذکور زنده شود وسه بار بخواند کـه در نـهایت این اتفاق رخ مـی دهد و او از کشته شدن نجات مـی یـابد (  ما هم ضرب المثلی داریم کـه سر بی گناه پای دار مـیرود اما بالای دار نمـی رود ) این گونـه هست که خروس " نماد کشور پرتقال نشانـه ای از علامت بی گناهی گردید.

روز جمعه پنجم فروردین 90 مطابق 25 مارچ 2011 عزیمت از جزیره مادیرا  بـه سوی لیسبون وسپس بـه کشور اسپانیـا درون شـهر بارسلون شدیم .   اسپانیـا کشوری هست در جنوب غربی اروپا وشبه جزیره ایبریـا  واقع شده هست .

امپراتوری روم طی سال های 218-201 پیش از مـیلاد جزیره ایبری را تصرف نمود وبا سقوط امپراتوری روم غربی مسیحیت درون آنجا اشاعه یـافت . درون سال 700 مـیلادی اعراب مسلمانان از جنوب بـه اسپانیـا حمله نمودند وآخرین شاه ویزیگوت ها را مغلوب نمودند و دوران با شکوه اسلامـی را درون تاریخ اسپانیـا پایـه گذاری نمودند با تسلط یـافتن اعراب بر نوحی جنوبی ایبری ، ویزیگوت ها بـه شمال مـهاجرت د وکشورهای کوچکی چون کاسینا ، کاتالونیـا ،ناوارا ،آراگون وپرتقال را تاسیس نمودند همـینان بودند کـه بعد ها دست اتحاد بـه هم دادند و وحدت اسپانیـا را فراهم ساختند وبا اعراب بـه جنگ پرداختند اعراب طی استیلای خود بر نواحی جنوبی ایبری کـه آن را آندلس مـی نامـیدند درون سده دهم مـیلادی بـه اوج عظمت خود رساندند با کشف قاره آمریکا به دست کریستف کلمب درون سال 1492 امپراتوری اسپانیـا پایـه گذاری شد  امپراتوری مزبور درون سال 1516 درون زمان شارل اول بـه اوج عظمت ونـهایت وسعت خود رسید . شکست نیروی دریـائی اسپانیـا از انگلستان سر آغاز نزول وسقوط امپراتوری اسپانیـا بود جنگ های 30 ساله 1618-1648 نیز بـه به زیـان وشکست اسپانیـا تمام شد ناپلئون اول درون سال 1808 فرناندو هفتم شاه اسپانیـا را وادار بـه استعفا نمود و برادر خویش ژوزف بناپارت را بـه سلطنت اسپانیـا نشاند    باسلون مرکز وشـهر معروف کاتالونیـا Catalonia   ودومـین شـهر بزرگ اسپانیـا هست این شـهر مرکز اصلی ومـهم اقتصاد اسپانیـا هست این شـهر درون طول تاریخ چندین بار محاصره شده هست بارسلونا مرکز مـهم فرهنگی ومقصد اصلی توریستی اسپانیـا هست به دلیل آثار معمارانی از جمله آنتونیوگودی Antoni Gaudi      لوئیس دومنچی مونتانر Luis Domenechi Montaner  معروف هست راهنمای محلی خانم اولگا Olga بود.

روز شنبه ششم فروردین 90 مطابق 26 مارچ 2011  گشت تمام روز شـهر بارسلون را با بازدید از منطقه Gothic Quarter  آغاز نمودیم . قسمت قدیم شـهر کـه با کلیسای جامع Santa Eulalia  ،

 کلیساس کاتدرال Catedral که درون قرون وسطی وقصر پادشاهان درون کنار کلیسای کاتدرال واقع شده هست  . درون مسیر باغ گیـاه شناسی کـه در آن درختان خرما واز گیـاهان گرمسیری دارد مشاهده نمودیم  کوچه بعد کوچه های قرون وسطی وساختمان های رومـی تداعی گر قرون تاریک اما تاثیر گذار تاریخ هست . سپس بـه خیـابان اصلی شـهر یعنی La Ramblas  دیدن کردیم.

 وگشت را بـه طرف تپه های Montjuic   که زمانی منطقه یـهودی نشین بوده ادامـه دادیم  .

 چشم اندازی بـه شـهر بندری باسلون کـه محیطی آرامبخش بود به منظور نـهار هم به  Spanish Village  رفتیم مـی توان آن را موزه ای از معماری نقاط گوناگون اسپانیـا بنامـیم .

بعد از ظهر هم از قسمت های مختلف استادیوم Camp nou  بازدید کردیم کـه خود حکایتی مفصل از ورزشی کـه این روز ها درون مورد فوتبال بر سر زبان ها هست استادیوم نیوکمپ ورزشگاه اختصاصی تیم فوتبال  F.C.Barcelona   یکی از بزرگ ترین باشگاه های اروپا هست که ***** 5 ستاره است با ظرفیت 100هزار نفر در مـیان استادیوم های اروپا بیشترین گنجایش را دارد .

شب راهم به منظور تماشای آب که جمعیت بی شماری را از توریست وغیر توریست گردآمده بودند رفتیم منظره جالب و تماشائی بود وافراد زیـادی همراه آب درون اطراف آن بـه شادی و پرداختند.

روز یکشنبه هفتم فروردین 90 مطابق 27 مارچ 2011 گشت  نیم روز از ساعت 30/9 صبح شروع کردیم . گشتی کـه به دیدن آثار معروف ترین هنرمند شـهر بارسلون یعنی آنتونی گائودی Antoni Gaudi   گذشت . ابتدا از کلیسای با شکوه وخیره کننده ای ساگرادا فامـیلیـا   Sagrada Familia    که بـه جرات مـی توان آن را یکی از بهترین نمونـه های ترکیب سه عضو سنت ، تاثیر پذیری و خلاقیت درون معماری بـه حساب آورد .

 گائودی درون سال 1852 متولد ودر سال 1926 یعنی 74 سالگی بدون اینکه ازدواج کند فوت مـی نماید  پدرش ماهی گیر وخودش معمار تاثیر گذار  ارتفاع کلیسای ساگرادا فامـیلیـا  100 متر  وشروع ساخت آن 1883بوده هست در طرف دیگر کلیسا مجسمـه گائودی مشاهده مـی گردد .

 بعد هم سوار بر اتوبوس از خانـه های گائودی کـه در طراحی همگی از طبیعت الهام گرفته هست دیدن کردیم .

 در انتها درون هوای بسیـار دلپذیر یکی دیگر از کارهای بی نظیر گائودیی یعنی پارک گوئل Guell  بازدید بـه عمل آوردیم .

 خانـه ای کـه در سال های آخر زندگی گائودی درون آن زنگی مـی کرده از 1900 که تا 1926 دیدیم  . بدون تردید تاریخ معماری نام این هنرمند بزرگ را هیچ وقت فراموش نخواهد کرد.

روز دوشنبه هشتم  فروردین گشت آزاد گروه وروز سه شنبه نـهم هم حرکت بـه لیسبون وسپس فرانکفورت وتهران

 

خاطره 180

به یـاد استاد دکترسید ابراهیم چهرازی  در تاریخ 25 فروردین 1390 همایشی توسط عده ای از شاگردانش وشماری از پیشکسوتان پزشکی کشور درون سالن کنفرانس رستوران  لمون  برج های سامان  برگزار گردید وجناب استاد دکتر بهادری ابتدا درون مورد زندگی نامـه وخاطرات استا د سخنرانی نمودند بنده هم بـه سبب اینکه مدت سه سال درون زمان دانشجوئی دانشگاه تهران وبا ویزیت بیماران کـه صبح ها با ایشان انجام مـیدادم درون مورد خصوصیـات استاد سخنرانی نمودم استاد درون 15 مـهر 1287 متولد ودر 15 اسفند 1389 بعد از 102 سال و 5  ماه دار فانی را وداع نمودند ودر لنجان اصفهان زادگاهش بـه خاک سپرده شدند .  

استاد دکترسید ابراهیم چهرازی پایـه گذار کرسی اعصاب وروان ایران مـیباشد واولین بیمارستان روانی بـه نام بیمارستان چهرازی تقریبا 50 سال بـه مردم کشور ایران خدمت نمود . تعداد 16 جلد کتاب درون مورد بیماریـهای اعصاب تالیف نمود

استاد دکتر چهرازی به منظور اولین مرتبه درون سال 1336  مجله سلامت فکر را تاسیس ومنتشر نمود .که امروز بعد از 54 سال سازمان بهداشت جهانی WHO به بعد معنوی سلامت توجه نموده هست واظهار مـیدارد علاوه بر سلامت جسم حتما به ابعاد دیگر  سلامت خصوصا بعد معنوی سلامت مورد توجه قرار گیرد.

استاد بـه سلامت فکر بیش از سلامت جسم اهمـیت مـیداد استاد بنیـان گذار انجمن ملی مبارزه با تریـاک والکل بود واین رادمرد مشعل مبارزه با مواد مخدر را درون ایران وجهان روشن نمود کـه مورد تقدیر مرجع عالیقدر جهان تشیع سید ابوالحسن اصفهانی وهمچنین مرحوم آیت الله بروجردی قرار گرفت  حضرت آیت الله بروجردی خدمات استاد دکتر چهرازی را به منظور مبارزه با تریـاک والکل بـه مثابه جهاد ذکر نموده بودند .

 اینجانب با توصیـه استاد دکتر چهرازی ودر بیمارستان معتادین کـه ریـاست آنرا جناب آقای دکتر منوچهر صبا عهده دار بودند والحق کـه ازپزشکان زحمت کش وبسیـار خوب بودند روی 3139 مورد معتاد بررسی انجام دادم ودر کنگره پزشکی رامسر مطرح نمودم وعین آن مقاله درون مجله مسائل ایران 1345 چاپ گردید

در مورد سلامت فکر استاد دکتر چهرازی مطلبی را ارائه نمودند :

 

همـیشـه ودر هر حال بخاطر داشته باشید

سلامت فکر حالتی استکه آدمـی درون آن عقده های باطنی خود را حل وفصل کند وبا تغییرات ومقتضیـات محیط طببعی واجتماعی خویش سازش داشته ومفید باشد وجهد کند که تا تندرستی ونشاط به منظور خود ودیگران فراهم سازد . مـیل تجاوز بـه دیگران ، ریـاکاری ، دروغ گوئی ، تنبلی ، ولگردی ، گدائی ، حرص ، طمع ، حسادت ، اغفال ، کینـه توزی ، فحشاء ، خودپرستی ، دزدی وکلاه برداری مباین با سلامت فکر است .

نگرانی ، ترس ، اضطراب ، خودخوری ، وسوسه ، تلون مزاج ، تند خوئی ، نداشتن علاقه بـه زندگی ، مـی گساری ، اعتیـادات مضره مقدمـه بیماری روانی بـه شمار مـیرود  

 

خاطره 181

3.9 ساله کـه در روز پزشک برایم گل آورده بود  به علت تب بـه اتفاق مادرش بـه مطب آمد وگفت من همانی هستم کـه قبلا به منظور شما گل آورده بودم اما الان مرده هست ( مادرش گفت مـی خواهد بگوید پژمرده شده است )

خاطره 182

8/2 ساله کـه همراه مادرش بـه مطب آمده بود مادر اظهار داشت کـه مدتی هست م سوزش ادرار دارد بعد از گرفتن شرح حال ومعاینـه ودرخواست آزمایش درون موقع خداحافظی آب نبات چوبی مـی خواست کـه به او دادم وگفتم حالا یک بوس بده  درون پاسخ گفت  :  من بوس نمـی دهم ـــــــ إإإإإ  ؟ بـه هیچ هم بوس نمـی دهم ــ إإإإإ    به مادرش گفتم ببینیم بعدا هم بـه هیچبوس نمـی دهد ـــــــ إإإإإ ؟ کـه مادر خندید وگفت فکر نمـی کنم .

خاطره 183

پسر 4 ساله ای کـه از دوران نوزادی درمطب پرونده داشت و به اتفاق مادر ش بـه مطب آمدند گفتم اسمت چیست ؟ و چند سال داری ؟ پاسخ داد نـه هنوز بزرگ نشده ام و آمد نزدک مـیز من وگفت ببین هنوز بزرگ نشده ام واشاره بـه قدش مـی کردکه کمـی از مـیز من بالا تر هست بعد از معاینـه مادر گفت با وجودی کـه بزرگ شده و4 ساله هست هنوز دوست دارد درون اطاق ما بخوابد بـه کودک نگاه کردم وگفتم تو بزرگ شده ای وباید درون اطاق جدا بخوابی  پاسخ داد من گفتم کـه بزرگ نشده ام .

 

خاطره 184

خاطراتی از سه کشور المان ، دانمارک ، سوئد داشتم

 در تاریخ 7 تیرماه 1390 با تور سیـاحتی دیبا از فرودگاه بین المللی  امام خمـینی با قطر ایر ویز بـه فرودگاه دوحه وسپس بـه مقصد برلین حرکت ودر هتل هیلتون اقامت گزیدیم راهنمای تور جناب آقای پیمان طهماسیـان که جوانی خوش قامت وخوش برخورد وجدی وبسیـار صبور کـه در تمام مراحل سفر بـه خصوص انجا کـه اتفاق حادی رخ مـیداد کـه البته یکی از آن موارد درون کپنـهاگ رخ داد

 وشرح واقعه درون موقع خود اشاره خواهم کرد بسیـار صبورانـه موضوع را حل وفصل نمود.در برلین راهنمای محلی وراننده اتوبوس هم بـه گروه اضافه گردیدند.

 آلمان دومـین کشور پر جمعیت قاره اروپا و شانزدهمـین کشور پر جمعیت جهان  وبزرگترین قدرت اقتصاد اروپا با سابقه حضور درون دو جنگ جهانی وتجربه دونیم شدن  وجنگ سرد .جمعیت 81471834 نفر و پایتخت برلین  با جمعیت 3450000 نفر بـه عنوان بزرگترین وپر جمعیت ترین شـهر آلمان ودومـین شـهر پر جمعیت اتحادیـه اروپا بعد از لندن هست .

اولین بار درسال 1701 فردریک کبیر پادشاه پروس این شـهر را پایتخت قرار داد  ،  شـهر آلمان با مساحت 892 کیلومتر مربع  ، نماد جداشدن دو آلمان وتبدیل بـه دو شـهر برلین شرقی وغربی از سال 1961-1989  برلین درون زمان جنگ جهانی دوم کـه زیباترین شـهر اروپا بود تقریبا تخریب وویران  گردید ( 1943- 1945 )

وبعد از پایـان یـافتن جنگ جهانی دوم این خطه بین 4 قدرت بزرگ جهانی آمریکا ، فرانسه ، بریتانیـا ، اتحاد جماهیر شوروی تقسیم گردید .  در سال 1961 حکومت جمـهوری دموکرتیک آلمان شرقی ، به منظور جلوگیری از فرار مردم از برلین شرقی بـه برلین غربی ،  دیوار بتونی بـه طول 155 کیلومتر وارتفاع 3  متر

بین این دوقسمت احداث کرد درون جریـان وحدت دو آلمان درون سال 1990  دیواربرلین  فرو پاشید  ،  بخش بزرگی از قسمت سالم دیوار درون شرق مرکز شـهر درون امتداد رودخانـه اسپری درون خیـابان موهلن ( Muhlenstrasse (  است کـه معروف بـه گالری بخش شرقی هست . نقاشی های جالب وزیبائی روی دیوار کشیده اند

یـادبود دیوار برلین

 برای گرامـیداشت  یـادانی کـه هنگام عبور از این دیوار کشته شده اند ساخته شده هست  

 ایستگاه بازرسی چارلی    (Checkpoint Charlie )

این منطقه تنـها گذرگاه بین آلمان شرقی وغربی طی جنگ سرد بوده هست  . فقط خارجیـان مجاز بـه عبور از آن بوده اند و ساکنان برلین غربی وشرقی اجازه ورود بـه آن را نداشته اند تابلو هشدار معروف  : شما درون حال ترک قسمت آمریکائی هستید   You are leaving American Sector ) )هنوز درون این محل هست برلین سپس توسط دو قدرت بزرگ غرب وشرق مجددا ساخته شد وبعداز یکی شدن بـه دستور پارلمان برلین مجددا پایتخت دو آلمان شد . این شـهر از نظر جغرافیـائی درون شرق آلمان ودر فاصله 70 کیلومتری غرب مرز  لهستان قرار دارد

 دروازه براندنبرگ Brandenburg Gate  

این محل نشان اختصاصی برلین وآلمان هست عاین دروازه روی سکه های 10 ، 20 ، 50 سنتی یوروی آلمان حک شده هست یکی از مـهم ترین اماکن تاریخی برلین بـه حساب مـی آید .

 همچنین موزه های قدیمـی و کلیسا های زیبا با سبک معماری های مختلف برلین را بـه عنوان یکی از شـهر های زیبای دنیـا معرفی کرده هست . کلیسای جامع برلین ، Berliner Dom  و کلیسای جامع سنت هدویک را مـیتوان نام برد .

رایشستاک Reichstag  که مجلس فدرال آلمان درون آن واقع هست .

بازار ژاندارمری Gendarmenmarkt از جمله دیدنی های شـهر برلین است.

قصر Schloss Charlottenburg بزرگترین کاخ تاریخی برلین هست که درون جنگ جهانی اول آتش گرفت و قسمت وسیعی از آن خراب شد امروز این کاخ بازسازی شده هست .

برج تلویزیون TV Toower  بلند ترین برج آلمان کـه درسال 1969 ساخته شده 368 متر ارتفاع ودومـین برج مرتفع اروپا هست .

بلوار تاریخی Karl-Marx – Alleee  یک بلوار تاریخی هست که طی سال های 1952-1960 ساخته شده هست .

ساختمان شـهرداری Rotes Rathaus   که طی سال های 1961-1969 ساخته شده هست با آجر های قرمز با سبک معماری ویژه ساخته شده هست .

بلوار Unterden Linden بلواری درون مرکز برلین بـه صورت غربی شرقی از دروازه براندنبرگ که تا قسمت سابق کاخ شاهنشاهی هست و ساخت آن بـه قرون 17 و 18 بر مـی گردد معنی نام این بلوار ( زیر درختان زیرفون  ) هست اولین تفرجگاه شـهر برلین بوده هست .

محل برگزاری کنفرانس ها : اولین ساختمان برگزاری  در قدیم و محل برگزاری کنفرانس ها جدید ملاحظه مـی شود.

سمبل شـهر برلین هم خرس ذکر شده هست .که اکثرا درون خیـابان ها وورودی هتل ها گذاشته شده است.

یکی از نکات جالب توجه درون برلین

برپائی موزه پرگامون Pergammon بود کـه در تاریخ 27-30 ژون2011  در زمانی کـه ما درون برلین بودیم درون معرض دید عموم بود کـه به مدت سه روز از نقاشی ها ی مـینیـا تور کتاب شاهنامـه درون تالار هنر های اسلامـی ترتیب داده شده بود درون این تالار علاوه بر نمونـه های بی نظیری از نقاشی مـینیـاتورهای داستان های شاهنامـه نمونـه های نایـابی از هنر کاشی کاری ایران وهمچنین هنر قالی بافی ومحراب های کاشی بسیـار زیبا ودرب های تزئین شده را بـه نمایش گذاشته بودند.

پتس دام

 POTSDAM SANSSOUCI Residence of Frederick the Great

یکی از قسمت های جالب و دیدنی درنزدیک برلین قصر فردریک کبیر در پتس دام است

 

در ابتدای شـهر آلاچیقی زیبا طراحی شده کـه شاه زاده ها دور هم مـی نشینند وتماشا مـی کنند چهانی وارد پتس دام مـی شوند

و حدود 200 سال قبل ساخته شده واز پلی کـه قبل از ورود بـه پتس دام ساخته شده به پل جاسوسی نامـیده مـی شود پل اتحاد هم گفته مـی شود

 در ضمن وقتی وارد پتس دام مـی شویم مثل اینکه وارد بهشت شده ایم فردریک کبیر کـه 74 سال عمرکرد  در سال های آخر عمر درون پتس دام قصری ساخته  ومجسمـه هائی اطراف ساختمان قرار دارد و معروف هست که مجسمـه ها الهه هائی هستند کـه قصر را حمل مـی کنند

 در این قصر سالن هائی وجود دارد که سران 3 کشورآمریکا ، انگلستان  ، شوروی    ترومن  ، وینستون چرچیل ،  ژوزف استالین در سال های 1945 جلسه مـهم برگزار د .

روزولت و چرچیل واستالین در همـین قصر صبحانـه مـی خوردند و تصمـیم مـی گرفتند چند هزار نفر سوزانده شوند .

فردریک کبیر وصیت کرده بود درون همـین قصر درون گوشـه ای از باغ دفن شود وچون درون زمان جنگ مواد خوراکی کم داشتند و معمولا در آن خطه ذرت کشت مـی شده به منظور اولین بار سیب زمـینی دستور مـیدهد از مکزیک بیـاورند وکشت نمایند مردم هنوز بعد از سالیـان دراز بـه رسم یـادبود سیب زمـینی روی قبر فردریک مـی گذارند

درتاریخ 10 تیرماه 1390 که بـه فرودگاه رفتیم که تا در ساعت 5/18 به کپنـهاک پایتخت دانمارک برویم چند ساعت تاخیر ذکر د اما گفتند بار هارا کـه تحویل داده ایم بعد بگیریم بعد از مدتی سرگردانی وخستگی زیـاد بالاخره قرار شد با تاکسی به هتل هالی دی این برویم

  در انجا بود کـه جناب آقای طهماسیـان با صبر وحوصله زیـاد موضوع را حل وفصل د .

راهنمای محلی

وساعت 5/8  صبح روز بعد پرواز داشته باشیم بالاخره  با یک شب تاخیر بـه هتل رادیسون کپنـهاگ رسیدیم .

دانمارک

از نظر تاریخ داستانی درون مورد دانمارک نقل مـی شود  :    درون سال 1219 ودر 15 ژوئن شاه ما لد مار  دوم دانمارکی کـه اورا فاتح مـی نامـیدند درون تنگنای بدی گرفتار شده بود درون این وضعیت اسقف های دانمارکی کـه همراه لشکر جنگی بودند بر تپه ای گرد آمدند ودست ها واستعانت بـه درگاه خداوند برداشته درون این هنگام ناگاه ابر ها کنار رفتند وپاچه ای سرخ رنگ بزرگی از آسمان بـه زیر افتاد کـه صلیب سفید رنگی برآن دیده مـی شد نشانـه عینی از جانب خداوند کـه نشان مـیداد او به منظور دانمارکی ها رحیم وخیرخواه خواهد بود.

دانمارک شبه جزیره هست واز 443 جزیره تشکیل یـافته تنـها 76 جزیره  مس هستند

کشوری هست که زمانی محل حضور Viky  ها بود و بعد بـه قدرتی بزرگ درون شمال اروپا تبدیل شد . جمعیت آن 5442334  نفر نوع حکومت مشروطه سلطنتی  نکته جالب اینکه هیچیک از شـهروندان واهالی دانمارک زیر خط فقر نمـی باشند وهمگی باسواد هستند .

کپنـهاک

 بزرگترین شـهر و پایتخت دانمارک با جمعیت تقریبا 2 مـیلیون نفر . درون معنی اسم شـهر کپنـهاک شـهر  < بندر بازرگان  مـی باشد کـه به دلیل تجارت درون این منطقه انتخاب شده هست . این شـهر بـه عنوان دوستدار محیط زیست بارها درجشن های مختلف انتخاب شده هست در شرق کشور قرار گرفته ( محل تلاقی دریـای شمال ودریـای بالتیک )  . همچنین شـهر :

به The city of spills  یعنی شـهر گنبد های مخروطی معروف گردیده هست نمونـه یکی از معماری سبک رنسانس مثل ساختمان بورس کـه قدیمـی ترین بورس جهان مـی باشد بـه نام

Rosenborg Castle  که با تزئین 4 اژدها درون مخروط نمایـان هست از جمله ساختمان های زیبای شـهر مـی باشد .

توربین های بادی نزدیک ساحل کپنـهاگ جلب نظر مـی کند .

در مـیدان اصلی شـهر ساختمانی وجود دارد کـه روی دیوار چند طبقه ساختمان ترمومتر بزرگی نصب شده ودرجه حرارت را درون ساعات مختلف نشان مـی دهددر روزی کـه تور ما درون آن مـیدان بود درجه حرارت 15 درجه نشان مـی داد

دربالاترین طبقه این ساختمان دو مجسمـه خانم را نشان مـی دهد کـه در روز های آفتابی مجسمـه خانم با دوچرخه مشاهده مـی شود ودر روزهای بارانی مجسمـه خانم با چتر بیرون مـی آید .

پارک تیولی Tivoli  یکی از قدیمـی ترین پارک های بازی از اواسط قرن نوزده درون این شـهر بنا شده هست . درون روز 11 تیر ماه 1390 کـه گروه تور بری پارک ریولی رزرو کرده بود باران شدیدی آمد کـه همـه خیس شدند و گفتند چنین بارانی بـه یـاد ندارند .

در مـیدان اصلی شـهر خیـابان باریکی سنگ فرشی وجود دارد کـه معروف هست در این خیـابان کـه حدود 2 کیلومتر است آقایـان یک ساعت طی مـی کنند ولی خانم ها یک هفته خارج نمـی شوند  بـه خرید خانم ها إإإإإإ

در گوشـه ای از مـیدان اصلی شـهر مجسمـه ای وجود دارد کـه مربوط به کریستین آندرسون که قصه به منظور کودکان مـی نوشت به منظور یـادبود واهمـیت آن نصب گردیده هست نویسنده افسانـه های کودکان چون پری کوچک دریـائی  Little Havfrue  .

شـهر کپنـهاک کـه شـهر دوچرخه هم معروف است جمعیت کل شـهر 5/4 مـیلیون نفر وبیش از دومـیلیون دوچرخه در شـهر وجود دارد .

ملکه مارگارت دوم درون قصر کریسین مـیباشد

ساختمان قدیمـی دانشگاه کپنـهاگ کـه کاشف بمب اتم در همـین دانشگاه قدیمـی بوده است

مجسمـه ای درون دریـا The little mermaid ( Little Havfrue ) که بر روی سنگی درون دریـا نصب شده ومـیلیون نفر هرسال بازدید کننده دارد واز برونز درون 1913 بـه وسیله ادوارد اریکسن ساخته شده هست  وسمبل کپنـهاگ محسوب مـی شود لازم هست ذکر شود کریستین آندرسون قصه گوی اطفال هم سمبل ملی محسوب مـی شود .

استکهلم Stockholm    

در روز 12 تیرماه 1390 با اتوبوس از کپنـهاک درون مسیر بسیـار زیبا وجذاب ودیدنی عازم استکهلم شدیم بین دانمارک که تا استکهلم 661 کیلومتر هست وسوئد درون شمال شرق دانمارک قرار دارد درون مسیر راه جاده زیبا کـه در اول ژولی 2000 با همکاری   Margaret IIدانمارک وسوئد Gustalf XVI of Sweden   ساخته شد  که تونل بـه طول 4055 متر درون زیر جزیره وسپس از طولانی ترین پل درون جهان کـه روی دریـا بـه طول 7 کیلومتر  وبا ارتفاع 55 متر بالاتر از دریـا عبور کردیم

 و در این مسیر توربین های بادی در کنار ساحل جلب توجه مـی کرد وبالاخره بعد از تماشای این همـه زیبائی ها درون هتل اسکاند یک Scandic  وارد شدیم .

راهنمای تور

سوئد یک نیروی نظامـی درون قرن 17 کـه عملا بـه مدت 200 سال درون هیچ جنگی مداخله نداشت درون طی جنگ جهانی نیز بـه حالت آماده باش بود ولی هیچ مداخله ای انجام نداد درون شمال اروپا قرار گرفته ( منطقه اسکاندیناوی ).

جمعیت 9088728  نفر با نظام حکومتی پادشاهی ( مشروطه )  ،   بدون افراد بی سواد وبدون افراد زیر خط فقر ، استکهلم پایتخت وبزرگترین شـهر کشور با جعیت حدود 2 مـیلیون نفر  این شـهر بر روی 14 جزیره درون سواحل جنوب شرقی سوئد درون دهانـه دریـاچه مالارن از لحاظ تاریخی بسیـار مـهم هست .به عنوان دوستدار محیط زیست کـه از نظر تاریخی بـه سال 1252 مـیلادی باز مـیگردد ،  استکهلم بـه خاطر آب راه های  زیـاد .به آن ونیز شمال هم مـی گویند هوای سالم شـهر زبانزد هست به طوری کـه ماهی ها درون این شـهر از رشد خوبی برخوردار هستند و گاهی از نظر وزن بـه 22 کیلوگرم مـیرسد .

طول روز درتابستان حدود 18 ساعت ودر زمستان طول روز 6 ساعت مـی رسد .

استکهلم را شـهر سبز Green City    هم مـی گویند چون حدود 55- 60 درصد شـهر سبز هست لذا استکهلم لقب پایتخت سبز اروپا را بـه خود اختصاص داده هست سالی حدود 840 هزار نفر بازدید کننده دارد

 .بلوار معروف شـهر درسال 1921 ساخته شده وخیـابان اصلی شـهر درون سال های 1890-1920 ساخته شده هست از ساختمان های معروف ساختمان آبی اولاف پالمـه

Olof  Palme  ،   اولین ساختمان بورس اوراق بهادارStock Exchange Building  که درسال 1726مـیلادی شروع شده هست ودر حال حاضر به محل تعیین جایزه نوبل تبدیل شده هست .این موزه بـه بازدید کنندگان ، اطلاعاتی درون باره آلفرد نوبل و برندگان جایزه نوبل از سال 1901 که تا کنون مـی دهد .مراسم جایزه نوبل هر سال درون دهم دسامبر برگزار وپادشاه سوئد جوائز نوبل را  بـه برندگان هر رشته اهداء مـی نماید .واز آنجا کـه توجه تمام دنیـا را بـه خود جلب کرده ، به منظور شـهر استکهلم اهمـیت زیـادی دارد .

 

ساختمان  City Hall  ،  قصر حکومتی موزه های Scarcer  به عنوان اولین موزه روباز جهان ( پارک ما نند )   ، موزه VASA    (  کشتی جنگی  )  ،  موزه های هنر   وموزه ملی و خانـه های چوبی که جزیره چوبی هم گفته مـی شود ،  و شـهر قدیمـی Old City   این شـهر را به منظور بازدید کنندگان  ، یکی از نقاط جذاب معرفی کرده هست .

از تکات جالب دیگر مجسمـه ای هست که زیر پای اسبش اژدها له شده مجسمـهی هست که استکهلم را نجات داده ودانمارکی ها را شکست داده است(  که سنت جرج راSaint George   را درون حال جنگ با اژدها نشان مـیدهد)  این مجسمـه درخیـابان درون معرض دید مردم قرار داده اند و مجسمـه چوبی آن هم درون سال 1489 درون کلیسای بزرگ سنت نیکولاس Saint Nicolaus  گذاشته شده هست .قدمت این کلیسا بـه سال 1279 مـیلادی مـیرسد  واسکار دوم ( Oskar II ) درسال 1873 درون این کلیسا تاج گذاری کرده است.

بچه های استکهلم

نماد استکهلم  تاج زرد رنگ  که 3 تاج هست از استکهلم ودانمارک ونروژ است

از نکات تاریخی مـهم دیگر مربوط مـی شود به ساخت اولین کشتی چوبی که درون سال 1624 مـیلادی درون استکهلم از چوب بلوط ساخته مـی شود ودر همان  زمان اولین مرتبه درون آب غرق مـی شود وبعد از 333 سال از قعر اقیـا نوس بیرون مـی آورند ونقوش برجسته درون این کشتی ومجسمـه های بسیـار زیـاد درون اطراف کشتی کـه از آب خارج شده ودر موزه واسا           VASAنگهداری مـی شود واقعا دیدنی هست .

از مکان های دیدنی دیگر قصر Drottnighholm  هست که از خانـه های خانواده سلطنتی سوئدی کـه از راه آبی دریـاچه مالارن  Malaren   با کشتی درون تاریخ 15 تیرماه 1390 بازدید کردیم . این کاخ محل سخانواده سلطنتی سوئد که این جزیره درون استکهلم وجزیره لوان Lovon   در  دروتینگهلم بـه معنای جزیره ملکه است ودر سال 1580 مـیلادی بـه صورت بنای سنگی وبه دستور پادشاه ژان سوم ( John III ) برای ملکه اش کاترین   Catherine  Jagellon  ساخته شد این کاخ تغییرات زیـادی کرده و نـهایتا درقرن 18 بـه صورت کنونی درآمد از  سال 1981خا نـه دان  سلطنتی فعلی سوئد پادشاه سوئد   <   کارل گوستاف شانزدهم > درون آن اقامت دارند واز سال 1991 درون حمایت مـیراث فرهنگی یونسکو قرار گرفت .

در شـهر استکهلم از تاریخ 3-6 ژولی 2011 کنگره زنان به نام اشره ESHRE برگزار شد کـه عده ای متخصصین زنان ایران هم درون آن درون همان زمانی کـه تور دیبا درون استکهلم  حضور داشت شرکت نمودند .

درتاریخ16 تیرماه 1390 بـه همراه  گروه تور د یبا بازگشت بـه ایران انجام گردید .

 

2




[جواب حدس بزن فوتبال پیراهن]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 19 Jan 2019 12:17:00 +0000



جواب حدس بزن فوتبال پیراهن

مجله ادبی پیـاده رو

تمام راه درون حال خواندن آوازی گنگ بود و گاهی هم با سوت جواب آواز خودش را مـی داد. جواب حدس بزن فوتبال پیراهن گاهی بر مـی گشت و نگاهی بـه من مـی انداخت وچیزی مـی پرسید کـه حال و روزم را بهترارزیـابی کند.

حالا بیست متری ازمن جلو افتاده بود. جواب حدس بزن فوتبال پیراهن برگشت ونگاهی کرد وپرسید: جواب حدس بزن فوتبال پیراهن از ده چی خریدی مـهندس؟

گفتم: نون. ...

، جواب حدس بزن فوتبال پیراهن




[جواب حدس بزن فوتبال پیراهن]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 20 Jan 2019 16:41:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com