پارت 1 ماشین كنار درون بزرگى تو یكى از كوچه هاى قدیمى تجریش ایستاد. مدل پیراهن حریر بالای ناف كیف كوچك دستیم رو برداشتم و از ماشین پیـاده شدم. ترس و دلهره امونم رو بریده بود. مدل پیراهن حریر بالای ناف انقدر استرسم زیـاد بود كه احساس تهوع بهم دست مـیداد . راننده از ماشین پیـاده شد و بى توجه بـه استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آیفون رو زد. نگاهم رو بـه پیچك هایى كه از دیوار خونـه بـه كوچه سرك كشیده بود دوختم. درون با صداى تیكى باز شد. راننده بى توجه بـه حالم درون رو باز كرد گفت: -بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى. و وارد حیـاط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حیـاط شدم. برعكس تصورم حیـاط بزرگى با ساختار قدیمى و باغچه اى پر از گل هاى رنگى بود و بوى گل یـاس تمام حیـاط رو برداشته بود. با صداى راننده بـه خودم اومدم. - جان چى رو نگاه مى كنى؟ یـالا بیـا ... قدم هامو بلند برداشتم که تا به مرد برسم. مرد كنار درون ورودى سالن ایستاد. كنارش با فاصله ایستادم كه درون سالن باز شد. نگاهم بـه نوجوانى كه هم سن و سال هاى خودم بود افتاد. بى هیچ حرفى رفت كنار که تا ما وارد سالن بشیم. از اینـهمـه بى توجهى شوكه شدم و استرسم بیشتر؛ نمى دونستم توى این محیط غریبه چیكار مى كنم و چرا اومدم. بى توجه بـه ساختار خونـه سرم و پایین انداختم و از دنبال مرد راه افتادم. انقدر غرق خودم بودم كه نفهمـیدم مرد كى ایستاد و محكم بـه چیزى بر خوردم. سر بلند كردم. مرد اخمى كرد و صداى خنده ى اطرافیـانم بلند شد. گوشـه ى لبم و از اینـهمـه دست و پا چلفتى بودن بـه دندون گرفتم. جرأت سر بلند كردن نداشتم. كیفم رو محكم توى دستم فشار دادم. فضاى خونـه برام سنگین و نفس كشیدن سخت بود. خدایـا من متعلق بـه اینجا نیستم ... كاش پیش بی بی برگردم. با صداى محكم و مردونـه اى آروم سر بلند كردم. نگاهم بـه مردى مسن و اخمو افتاد. در نگاه اول چهره ى نورانى داشت. ریش یـه دست سفید و موهایى كه گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشته بود. عصاى چوبى كه معلوم بود از بهترین چوب ساخته شده. محو مرد بودم كه عصاشو كوبید زمـین و با صداى محكمى گفت: -به چى زل زدى جان؟ با صداى لرزونى گفتم: -هیچى. پوزخندى زد گفت: -به تو سلام كردن یـاد نداده اون پیره زن؟ شرمنده سرم و پایین انداختم و با بند كیفم خودمو مشغول كردم كه ادامـه داد: -اسمت چیـه؟ سربلند كردم. -دیـانـه. -پدر احمقت نمى تونست اسم بهترى روت بذاره؟ عصبى شدم از اینكه پشت سر پدرى كه ندیده بودم بد مى گفت. اخمى كردم كه گفت: -حتماً مـیدونى براى چى اینجا هستى؟ واقعاً نمـیدونستم براى چى اینجام و بعد از اینـهمـه سال چرا خانواده ى مادریم یـاد من كردن! سرى بـه معنى منفى تكون دادم كه گفت: -پس اون پیره زن چى این همـه سال بـه تو یـاد داده؟ نـه آداب معاشرت بلدى و نـه چیزى مى دونى!... با استرس لبهام و توى دهنم جمع كردم. -اینـهمـه سال خرجت نكردم كه حالا مثل یـه بچه ى بى دست و پا رو بـه روى من بایستى. حتماً مـیدونى من پدر مادرت هستم؟ -بله. اینو دیگه مـیدونستم. سرى تكون داد گفت: -خوبه حداقل اینو مـیدونى. تو اینجایى که تا محبتى كه این همـه سال بهت كردیم رو جبران كنى. به مغزم فشار آوردم ... محبت؟؟ كدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى كه اگر ببینمش هم نمى شناسم؟ -پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده كرد و ته تغارى منو گول زد ١٥ ساله ى ساده ى من ... گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باهاش دوست شد و این براى خانواده ى بزرگ ارسلانى یعنى ننگ! نگاهشون كردم. بى هیچ حسى توى دلمزدم "پدر بیچاره ى من" با صداى خشك ارسلانى بزرگ یـا همون پدربزرگم بـه خودم اومدم. -تو اینجائى که تا به عنوان ندیمـه ى پسرم برى خونـه اش. ابروئى بالا دادم. یعنى مـیرفتم خونـه ى دائیم؟ توى سكوت بـه لبهاش چشم دوختم كه ادامـه داد: -بسه هر چى خوردى و خوابیدى ... الان حتما محبتى كه اینـهمـه سال بهت كردم رو جبران کنی . نتونستم پوزخندى كه روى لبم نشست رو مـهار كنم. انگار معنى پوزخندم رو فهمـید كه اخمى كرد گفت: -كوچك ترین اشتباهى ازت سر بزنـه با من طرفى. -بله آقا. صداى پچ پچ اطرافیـانم واضح بـه گوشم خورد. -واااى یعنى مـیره با یـه قاتل زندگى كنـه؟! صداى ونـه اى گفت: -قاتل زیبا. چیزى توى دلم خالى شد ... یعنى چى قاتل؟؟ خانوم جون، مدل پیراهن حریر بالای ناف مادر مثلاً مادرم آروم گفت: -حاجى مطمئنى این مى تونـه اونجا زندگى كنـه و از احمدرضا مراقبت؟؟ -باید بتونـه ... كى مـیاد از احمدرضا مراقبت كنـه با اون اخلاقش؟ حالا هم كه باعث .... سر بلند كرد و دید متوجه حرفاشونم حرفش رو نیمـه كاره ول كرد گفت: -غیـابى حتما ى محرمـیت بخونم. دوست ندارم اونجا مـیرى سرت ه یـا لباس باز پوشیدى احمدرضا بـه گناه بیوفته ... نتونستم حرف ن. متعجب گفتم: -مگه دائى من نیست؟ چه نیـازى بـه محرمـیت هست؟! دوباره صداى تمسخرآمـیز اطرافیـانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى ونـه اى گفت: -آقا جون این امل رو مـیخواى بفرستى خونـه ى احمدرضا؟ نیم نگاهى بـه انداختم. چهره ى آرایش كرده و روسرى بازى كه فقط ... ... وسط سرش رو گرفته بود. آقا بزرگ اخمى كرد گفت: -هانیـه نكنـه دلت مـیخواد تو رو جاى این بفرستم؟ حالا اسم ه رو فهمـیدم. ترسیده دستهاش رو بالا آورد گفت: -نـه آقا جون من و معاف كن. یـهو یـه شب تو خوابم مى كشتم. آقا جون جدى گفت: -هانیـه! هانیـه پشت چشمى نازك كرد گفت: -راست مـیگم آقا جون. منظور اینا چى بود؟ زن كنار هانیـه گفت: -رو حرف آقاجونت حرف نزن هانیـه. هانیـه اخمى كرد و ساكت شد. آقاجون ادامـه داد: -احمدرضا دائى تو نمـیشـه و پسر برادر مرحومم هست. "آهان" بلندى گفتم كه صداى خنده ى بقیـه دوباره بلند شد. دستم و روى دهنم گذاشتم. امروز بـه اندازه ى كافى سوتى داده بودم. آقاجون اخمى كرد گفت: -تو حتما از احمدرضا مراقبت كنى، خونشو تمـیز كنى و براش غذا بپزى توى دلم گفتم " بگو كلفت مـیخواین دیگه"! عصاشو كوبید زمـین. -ببین جون بـه سرت نزنـه كه زن احمدرضائى یـا پیش خودت فكر كنى مى تونى اونو براى خودت داشته باشى. تو توى اون خونـه فقط بـه عنوان یـه خدمتكار و پرستار بچه مـیرى، فهمـیدیى؟؟ -بله. صداى ریز انـه اى گفت: -چشم من كه آب نمـیخوره فهمـیده باشـه. گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. استرس داشتم. دلم براى بى بى و خونـه ى كاهگلیمون تنگ شده بود. -شوكت خانم بیـا این و ببر یـه چیز بده بخوره. زنى تپل اومد سمتم گفت: -همراه من بیـا. سرم و انداختم پایین و همراه زن راهى شدم. از سالن رد شد و سمت آشپزخونـه كه تقریباً ته سالن قرار داشت رفت. وارد آشپزخونـه شدم. نگاهى بهم انداخت گفت: -تو چرا انقدر لاغرى؟ متعجب نگاهش كردم. لبخندى زد گفت: -بشین عزیزم. از لبخندش دلم گرم شد و روى صندلى آشپزخونـه نشستم. تند و سریع مـیز و چید و خودش رو بـه روم نشست. -بخور مادر جون بگیرى. با آوردن كلمـه ى مادر حس بدى پیدا كردم. مادر .... من مادرى نداشتم که تا بدونم داشتن مادر چه حسى بـه آدم مـیده. آروم شروع بـه خوردن كردم كه گفت: -اسمت چیـه عزیزم؟ -دَیـانـه. -معنى اسمت چیـه؟ -دقیق نمـیدونم اما از اسم دیـانا گرفته شده و به معنى نیكوكار، نیكو، زیبائى ... سرى تكون داد. -اسم زیبائى دارى. دوباره لبخندى از این تعریف روى لبم نشست و ته دلم گرم شد. -تو نوه ى ته تغارى آقا هستى. -من فقط یـه پدر داشتم كه تو بچگى از دست دادم و یـه بى بى كه که تا دیروز باهاش زندگى مى كردم. شوكت خانم دیگه حرفى نزد و توى سكوت كمى غذا خوردم. دو دل بودم بپرسم یـا نـه اما دل و زدم بـه دریـا گفتم: -ببخشید، راسته كه اون آقا همسرش رو كشته؟ -نترس عزیزم. آقا احمدرضا كارى بـه تو نداره. اما خوب متأسفانـه زمانى كه بهارك ٦ ماهش بود نمـیدونم بـه چه دلیلى بهار و ،همسرشو مـیگم، كشت. صداش و پایین آورد گفت: -لااوبالى و لات بود. نمـیدونم این پسر چرا اینطورى بار اومده! با حرفایى كه شوكت خانم زد ترس افتاد تو جونم. چطور مى تونستم با یـه مرد ناشناس غریبه تو یـه خونـه زندگى كنم؟ -ببینم تو چند سالته؟ -من ۲۲سالمـه. -درسم خوندى؟ -فقط که تا دیپلم. بى بى تنـها بود و نشد دانشگاه برم. شوكت سرى تكون داد كه همون موقع مردى كه منو از روستا آورده بود تو چهارچوب درون نمایـان شد گفت: -آماده شو بریم. ته دلم خالى شد و حس تهوع بهم دست داد. از رو صندلى بلند شدم. شوكت خانم انگار حالم و فهمـید كه دستش و روى دستم گذاشت آروم گفت: -چرا رنگت پریده؟ چیزى نیست. سرت بـه كار خودت باشـه مشكلى پیش نمـیاد. لبخند پر استرسى زدم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. مرد گفت: -بیـا سالن، آقا كارت داره. دوباره از دنبال مرد راه افتادم و به سالن رفتیم. اینبار كمى با دقت بـه اطرافم نگاه كردم. سه که تا كه تقریباً هم سن و سال خودم بودن روى مبل سه نفره اى نشسته بودن و دو که تا خانم چهل و خورده ای بـه بالا روى مبل دونفره اى. خانم جون و آقا جون تو صدر مجلس نشسته بودن. آقا جون با صداى پرتحكمى گفت: -بشین. روى مبل تك نفره اى نشستم. -احمدرضا ایران نیست و من از طرف احمدرضا وكیلم تو رو بـه عقد موقتش دربیـارم که تا بهارك احمدرضا از آب و گل دربیـاد. هرچى كه مـیخونم رو تكرار كن. و شروع بـه خوندن چند آیـه ى عربى كرد. هرچى مـیخوند از دنبالش تكرار مى كردم. بعد از خوندن آیـه گفت: -آقاى رحمانى تو رو بـه خونـه ى احمدرضا مى بره. فعلاً بهارك پرستار داره ... اون همـه چى رو بهت یـاد مـیده و تو شروع بـه كار مى كنى. -بله. -حالا مـیتونى برى. از روى مبل بلند شدم. صداى پچ پچ ا آزاردهنده بود. با استرس دستى گوشـه ى روسرى بلندم كه دور گردنم سفت بسته بودم كشیدم و بدون نگاه بـه بقیـه همراه آقاى رحمانى بیرون اومدیم. با خوردن هواى تازه نفسى كشیدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده. الان حتما مى رفتم و شیر رو مى گرفتم. نگاهى بـه دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم. اون زمان كه پیش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن. چقدر بـه هاى شـهرى كه براى تعطیلات روستا مـی اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست. با صداى آقاى رحمانى بـه خودم اومدم و سوار ماشین شدم. آقاى رحمانى چیزى زیرگفت و ماشین و روشن كرد. نگاه آخر رو بـه خونـه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم. بعد از مسافتى كه براى من مثل یك قرن گذشت، ماشین كنار درون فلزى رنگى ایستاد. از ماشین پیـاده شدم و نگاهى بـه در بزرگ و غول پیكر رو بـه روم انداختم. آقاى رحمانى پیـاده شد و زنگ آیفون رو زد. درون با صداى تیكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم. نگاهى بـه نماى خونـه ى رو بـه روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زیبایى ساخته بود. در و آروم هل دادم. پا تو حیـاط گذاشتم اما با دیدن حیـاط رو بـه روم لحظه اى از اونـهمـه زیبایى تعجب كردم. حیـاط كوچك اما پر از درخت. از درون حیـاط که تا در سالن كه مسافت زیـادى هم نبود گل هاى یـاس و پیچك درون هم تنیده بودن و بوى گل یـاس تمام حیـاط رو برداشته بود. درخت بزرگ گیلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى. كمى از دیدن حیـاط خونـه و اونـهمـه گل و فضاى سرسبز رو بـه روم حس آرامش گرفتم. سمت درون سالن رفتیم و از دو که تا پله ى مرمرین بالا رفتیم. آقاى رحمانى درون سالن رو باز كرد گفت: -بفرمائید. كفش هام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم كه بوى خوش عود پیچید توى مشامم. سر بلند كردم اما با دیدن سالن رو بـه روم لحظه اى از اون همـه آرامش و زیبائى متعجب شدم. سالنى نیم دایره، پنجره هاى تمام شیشـه و پرده هاى حریر سفید. كف سالن تمام سرامـیك سفید كار شده بود. یـه قسمت سالن مبل هاى اسپرت رنگى چیده شده بود. پله ى كوتاه و مارپیچى كه طبقه ى پایین رو بـه طبقه ى بالا وصل مى كرد. نگاهم چرخید و روى پیـانوى مشكى براقى ثابت موند كه رنگ مشكیش تضاد زیبائى با رنگ سالن ایجاد كرده بود. گربه ى سفید چاقى پاى پیـانو خوابیده بود. با دیدن خونـه خوشحال شدم. نـه خیلى بزرگ و اعیـانى بود و نـه كوچك. یـه خونـه ى زیبا و در عین آرامش. با صداى آقاى رحمانى چشم از خونـه گرفتم. -امروز یـه خدمتكار اومد و اینجا رو تمـیز كرد. پرستار بهارك، بهارك رو با خودش. از امروز تو حتما تمام كارها رو انجام بدى و از بهارك مراقبت كنى. سرى تكون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقه ى بالا فقط یـه سالن نیمـه داشت و یـه دست صندلى راحتى چیده شده بود. به اتاق اولى اشاره كرد. -اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى این اتاق بذارى. اگر سرپیچى كنى هر اتفاقى برات افتاد پاى خودته! به اتاق وسط اشاره كرد و سمت درون رفت. -این اتاق بهارك و پرستارشـه. نگاهی بـه اتاق انداختم . اتاق ۱۲متری با یـه تختی کـه ازیک نفره کمـی بزرگتر بود و یـه تخت بچه . آقای رحمانی درون اتاقو بست . _ بـه زودی این اتاق ماله تو مـیشـه و این یکی اتاق هم اتاق مـهمان هست . بهتره وسایلت رو اتاق بهارک بزاری . خدمتکار توی اشپزخونـه هست ، کلید ها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش مـیاره . و که تا اومدن اقا تو همراه پرستار تنـهایی ...! سری تکون دادم . اخمـی کرد گفت : مدل پیراهن حریر بالای ناف _ بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ، بهارک تورو تو جیبش مـیزاره من رفتم ... و سمت پله ها رفت . با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم . سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم . یـه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود . زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای ازدراوردم . بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم . و مانتو شلوارمو که تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم . موهای بلند بافته شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم . نگاهی توی اینـه بـه چهره ام انداختم . پوستی سفید گونـه هایی کـه کمـی گلبهی رنگ بود و چشم هایی بین مشکی و قهوه ای دستی بـه ابروهام کشیدم و نگاهم روی لوازم ارایش روی مـیز ثابت موند . یـاد بی بی افتادم ، که هروقت اگر مـیخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام مـیکرد مـیگفت : _ یـه که تا توی خونـه هست ارایش نمـیکنـه ...! و منم بـه خاطر اینکه ناراحت نشـه و تا یک هفته سرم غر نزنـه هیچ وقت نمـیخ . نگاهم رو از رنگ های وسوسه برانگیز گرفتم و سمت درون اتاق رفتم ، نگاهی بـه دمپایی های تو خونـه ای ام ..... جلوی درون وردی بودو موقع ورود پوشیده بودم بـه پام زار مـیزد. توجه ای بهش نکردم و از پله ها اروم پایین اومدم . زنی از اشپزخونـه خارج شد ، با دیدنم لحظه ای تعجب کرد و گفت : _ خدمتکار جدید هستی . نمـیدونستم چه توضیحی بدم و فقط بـه سر ت اکتفا کردم . پشت چشمـی نازک کردگفت : _ بـه شادی خانوم بگو همـه جارو تمـیز کردم . _ باشـه کیفش رو روی شونـه اش انداخت گفت : _ دهاتی ها چه شانسی دارن کجاها کار گیرشون مـیاد . درو باز کردو رفت. سری از تاسف به منظور این تفکرپایینش انداختم نگاهی دوباره بـه سالن انداختم ، سری بـه اشپزخونـه زدم ، هنوز نیومده دلم به منظور بی بی و خونـه تنگ شده . درسالن رو باز کردم وبا دیدن حیـاط لبخندی زدم ، کنار باغچه نشستم ، زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ، سرم رو روی زانوهام گذاشتم ، همـیشـه حسرت یـه خانواده داشتم . از وقتی خودم رو شناختم ، توی یـه روستا و کنار بی بی بودم . نـه پدری نـه مادری فقط یک تصویر مبهمـی از مردی کـه با ماشینش روستا مـیومد و پول و خوراکی مـیداد مـیرفت . توی مدرسه وقتی هم کلاسی هام از مادرو پدرشون مـیگفتن حسرت مـیخوردم کـه من چرا پدرو مادر ندارم . اهی کشیدم درحیـاط باز شد و ماشینی وارد حیـاط شد صدای اهنگش گوش خراش بود . از جام بلند شدم ، درون ماشین باز شد . نگاهم بـه یـه جفت صندل پاشنـه بلند و ناخون های کـه لاک قرمز جیغ زده بود افتاد . شلوار کوتاهی کـه ساق پای سفیدش رو بـه خوبی بـه نمایش گذاشته بود ، نگاهم بالا اومد و .... نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی کـه بیشتر شبیـه بلوز بود افتاد . نگاهم همـین طور بالا اومدو روی شالی کـه روی شونـه هاش افتاده بودو موهای بلوندش کـه باز دورش ریخته بود . سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم . لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونـه هایی کـه بیش از حد برجسته بود و چشم هایی که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته . هنوز متعجب داشتم نگاهش مـیکردم ، کـه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟ منظورش چی بود ؟؟؟ نگاهش روی دمپایی های مردونـه ی توی پام افتاد . قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ، بیـا برو بیرون ، من نمـیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه مـیدن . اخمـی کردم و گفتم : _ من دیـانـه ام ، پرستار جدید بهارک .....! در ماشین و بست و سمت درون شاگرد رفت . پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد . دروباز کردو بچه ی نازی کـه روی صندلی مخصوص کودک نشسته بود رو برداشت . با گام های آروم اومد سمتم و رو بـه روم ایستاد . نگاه تحقیر آمـیزی بهم انداخت و گفت : _ یـه دهاتی بیشتر از این نمـیشـه . و از کنارم رد شد . نفسم رو کلافه بیرون دادم . این دیگه چه عجوبه ای بود ...! از دنبالش سمت سالن رفتم . دلم مـیخواست بهارک رو بغل کنم . با دیدنش یـاد بچگی خودم افتادم . اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ، اما ، مادر من ، منو نخواست ، اما مادر بهارک ... سری تکون دادم بهارک و روی فرش نرمـی کـه کنار مبل بهمن بود ، گذاشت گفت : _ شادی بره لباس عوض کنـه زود مـیاد . ابروهام از تعجب بالا پرید ، شادی ؟! این مگه پرستار بهارک نیست . چطور یـهو مادرش شده ؟! خنده ام گرفته بود . حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود . با یـاد آوری احمدرضا ، مردی کـه حتی عکسش رو هم ندیدم رعشـه ای بـه تنم افتاد . ندیده ازش مـیترسیدم ، چونی کـه به مادر بچه خودش رحم نکنـه و با سنگدلی بـه قتل برسونـه ، پس حتما بلایی سرم مـیاره . سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمـین زانو زدم . نازی بود ...! تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود . پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ، دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم کـه سرش و بلند کرد . نگاهم بـه چشمـهای درشت و معصومش کـه افتاد دلم ضعف رفت . لبخند روی لبهام نشست . _ سلام کوچولو اخمـی کرد . فهمـیدم چون دفعه اوله داره منو مـیبینـه حس بیگانگی داره ، آروم پشت دستش رو نوازش کردم . _ آروم باش عزیزم ، دلت مـیخواد بهت یـه چیز خوشمزه بدم ؟ نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایـان شد . دلم طاقت نیـاورد و خم شدم نرم گونـه ای سفیدش رو بوسیدم . آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونـه رفتم . غذایی کـه خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ، تو بشقاب مخصوصش ریختم که تا سرد بشـه . بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم . غذاش رو روی مـیز مخصوصش گذاشتم . قاشق و برداشتم که تا دهنش بدم کـه دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید . لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ، قاشق رو زد توی سوپ و کمـی از سوپ روی مـیز ، پخش شد روی مـیز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ، از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش مـیکردم . یـه قاشق توی دهنش مـیکرد و دو قاشق مـیریخت . با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم کـه نگاهم بـه شادی افتاد . یـه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یـه ک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم . اخمـی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا بـه بچه هست ؟ ببین چیکار کردی . _ اما بچه حتما از غذا خوردن لذت ببره . _ واه یعنی توی دهاتی داری بـه من درس تربیت بچه رو یـاد مـیدی ؟ رفت سمت بهارک اخمـی کرد . گفت : _ بد چرا خودتو کثیف کردی ؟ بهارکورچید که تا گریـه کنـه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش . _ بذار غذاشو بخوره . شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد گفت : _ تو کار من دخالت نکن . _ اما من قراره پرستار بهارک باشم . دست بـه کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده . تکلیفم رو روشن مـیکنم . نمـیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم . این انگار خودش رو صاحاب این خونـه و مادر بهارک مـیدونست . روسریم رو جلو کشیدم . با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونـه بیرون رفت . صدای گریـه ای بهارک بلند شد . دلم به منظور این بچه ای معصوم سوخت . آشپزخونـه رو تمـیز كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود. شادى با دیدنم اخمى كرد گفت: -تو كارهاى من دخالت نكن. -اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم. پوزخندى زد. -اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیـازى نیست اینجا باشى! سعى كردم اداى خودش رو دربیـارم و دست بـه شدم. پوزخندى زدم. -باشـه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونـه مـیرم. دندون قروچه اى كرد گفت: -بهتره نـهار رو آماده كنى. من گرسنمـه. -شرمنده كه نـهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور. -ه ى دهاتى، حسابتو مى رسم. حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى بـه كتابهاى داخل قفسه انداختم. با دیدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمـین كنار بهارك نشستم. این عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمریش كشیدم و كتاب رو باز كردم. محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو بـه روئیم نشست. گفت: -تیپشو ببین. توجهى بهش نكردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشـه بعد نیـازى نبود باهاش گلاویز بشم. بهارك كنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم. من نمـیدونم این ه جز آرایش كار دیگه اى هم بلده كه پرستار شده؟! سه روزى مـیشد كه توى این خونـه اومده بودم. سه روز كسل كننده. تنـها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پیشم بود و باهاش بازى مى كردم. دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز بـه حد كافى شادى مسخره ام كرده بود. رو بـه روى آینـه ایستادم و نگاهى دوباره بـه خودم انداختم. روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر بـه نظر مى رسیدم. صداى بلند موزیك و خنده از پایین مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم. چند که تا وسط سالن درون حال بودن. نگاهم بـه چهره ى گریون بهارك افتاد كه حواس هیچ كس بهش نبود. طاقت نیـاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم. سمت بهارك رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت درون سالن رفتم. انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن. از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشـه ى حیـاط رفتم. روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم. آروم با پام تاب رو تكون دادم. همـینطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم: -توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یـادت نیست اما فقط حسرت مـیخورى كه توى این دنیـا نیست. توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم. صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم. آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى كرد. با صداى خنده ى چند نفر چشمـهام رو باز كردم. نگاهم بـه دوستهاى شادى افتاد. یكیشون گفت: -واى شادى، این امل از كجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین. و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم. نمـیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت: -همـه اش تقصیر اون خوك پیره؛ این ه ى دهاتى رو آورده که تا احمدرضا من رو بیرون كنـه اما كور خونده. -نـه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنـه بیـاد این و قبول كنـه که تا پرستار ش بشـه. یكیشون گفت: -تو هم پرستار خودشى هم پرستار ش. و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمـیدم. مگه اونم مریضه؟! -بچه ها ولش كنید. و بى توجه بـه من و بهارك با دوستاش سمت درون حیـاط رفتن. هوا تاریك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم. غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش. آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو بـه چهره ى معصومش دوختم. شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشید. عجیب از این بدم مى اومد. همونجا كنار تخت بهارك دراز كشیدم. نیمـه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. حتما مى رفتم آشپزخونـه. بى مـیل از اتاق بیرون اومدم. با چشم هایى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونـه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود. در یخچال و باز كردم و لیوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پریده بود. چرخیدم که تا از آشپزخونـه بیرون بیـام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسیده بدون اینكه بدونم كیـه دستم رو بـه لباسش بند كردم که تا نیوفتم. سر بلند كردم. با دیدن چهره ى مردونـه اى سریع ازش فاصله گرفتم. قلبم از ترس محكم بـه ام مى كوبید. با لكنت گفتم: -تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونـه شدى؟ .... اخمش عمـیق تر شد و گفت: -نمـیدونستم حتما براى ورود بـه خونـه ى خودم اجازه مى گرفتم! تن صداش یـه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم: -تو صاحب خونـه اى؟ قاتلى! یـهو فهمـیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم کـه لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت -ه ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى بـه خودت اجازه بدى و به من توهین كنى؟ دستم و بالا آوردم. -من هیچ كس ... بذار برم، باشـه؟ قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى كشیدم و قدمى عقب گذاشتم. -تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم... -تو دیوونـه از كجا پیدات شده؟ شادى كجاست؟ -شادى بالا ... بذار من برم. -دارى حوصله ام رو سر مـیبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونـه بمونـه؟ -من خدمتكار نیستم. پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمـیزى بـه سر که تا پام انداخت. جدی گفت: -آره بیشتر شبیـهه دهاتى ها هستى. چشمـهام رو بستم و تند گفتم: -من پرستار جدیده تونم. حرفم كه تموم شد چشمـهام رو باز كردم. نگاهش دقیق تر شد گفت: -یعنى تو مرجان هستى؟ حس كردم پوزخند عصبى زد گفت: -اون كجا تو كجا ... البته حتما بین یـه دهاتى و یـه زن جهان دیده فرق باشـه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تكلیفم رو باهات روشن مى كنم. با گامـهاى لرزون از آشپزخونـه بیرون اومدم. خواستم بدوم كه پام گیر كرد بـه دامنم و محكم زمـین خوردم. دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم. هنوز همون طور پخش زمـین بودم كه سایـه اش بالاى سرم ظاهر شد. نگاهم بـه كفش هاى مشكى مردونـه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشكى مردونـه اش. روى پا كنارم روى زمـین نشست. سرم و كمى بلند كردم حالا چهره اش كاملاً معلوم بود. صورتى معمولى با ته ریش اما یـه ابهت خاص توى چهره اش بود كه باعث مى شد ازش بترسى. خیره اش بودم كه گفت: -كوچولو، دست و پا چلفتى هم كه هستى ... بـه درد هیچ چیز نمى خورى! مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامـیك ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم بـه سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت. از اینـهمـه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم. وارد همون اتاق ممنوعه شد. سمت اتاق بهارك رفتم و دوباره سر جام دراز كشیدم اما ذهنم درگیر بود. از تنـها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى كه قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یـه یكسال و نیمـه داشت. كلافه نفسم رو بیرون دادم. زیرزمزمـه كردم "مرجان ... اسم مادرم مرجان بود" بى تفاوت چشم هام رو بستم. با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم. خمـیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارککشیده شد کـه تازه بیدار شده بود. و مـیخواست از تختش پایین بیـاد. خم شدم و گونـه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود. همراه بهارک از اتاق بیرون اومدم. صدای موزیک آرومـی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ گذاشته بود. پلهها رو پایین اومدم. نگاهم بـه سمت پیـانو گوشـه سالن افتاد. با یـاد آوری اینکه صاحب خانـهی قاتل برگشته؛ رعشـه ای بـه تنم افتاد. باورم نمـیشد اینمرد سنگدل بـه این زیبایی پیـانو بزنـه. سمتش قدمـی برداشتم کـه دست از زدن برداشت. سر بلند کرد. با دیدن من و بهارک اخمـی کرد. بهارک با صدای کودکانـه ای گفت: - بابا یـهو از جاش بلند شد. از بین دندونهای کلید شده اش گفت: - عمو مگه بهت نگفته کـه دلم نمـیخواد این بچه انقدر تو دست و پای من باشـه؟! ناباورانـه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. که تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم. بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگدل بود. با فریـادش بـه خودم اومدم. - کری دهاتی! مـیگم ببرش. قدمـی بـه عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک محکم تو بغلم فشردم و به سمت آشپزخونـه رفتم. وارد آشپزخونـه شدم. با صدای لرزونی گفتم: - پدر توام مثل مادر ندیدهی منـه، هر دو سنگدل! قلبم هنوز از درد محکم مـیزد. كمى فرنى براى بهارك درست كردم. دلم گریـه مى خواست. دلم براى تنـهایى بهارك مى سوخت. فرنى رو گذاشتم که تا كمى سرد بشـه. زیر چایى رو روشن كردم. مـیز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یـه ربات كار مى كردم. فرنى بهارك رو دادم. با صداى جیغ شادى ترسیده سمت درون آشپزخونـه رفتم اما با دیدن شادى كه از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت كشیدم. شادى با صداى بچه گونـه اى گفت: -واى عشقم اومدى؟ ... چقدر دلم برات تنگ شده بود. با هم بـه سمت آشپزخونـه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود. شادى با دیدن من مثل بچه هابرچید گفت: -دیدى عموت چیكار كرده؟ این امل دهاتى رو آورده جاى من... آقاى قاتل سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. هول كردم و احساس كردم گونـه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست. شادى هم كنارش نشست. نمـیدونستم چیكار كنم، بمونم یـا برم! بلاتكلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت: -مـیز و چیدى مـیتونى برى. از خدا خواسته بهارك و بغل كردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد. سمت تلفن رفتم و برش داشتم. -بله؟ -احمدرضا برگشته؟ صداى محكم و جدى آقاجون بود. -بله، دیشب اومدن. -اون ه هنوز اونجاست؟ نیم نگاهى بـه آشپزخونـه انداختم. -بله اینجاست. آقاجون چیزى زیرگفت. -چیزى گفتین؟ -نـه، گوشى رو بده بـه احمدرضا. نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی کـه بیشتر شبیـه بلوز بود افتاد . نگاهم همـین طور بالا اومدو روی شالی کـه روی شونـه هاش افتاده بودو موهای بلوندش کـه باز دورش ریخته بود . سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم . لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونـه هایی کـه بیش از حد برجسته بود و چشم هایی که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته . هنوز متعجب داشتم نگاهش مـیکردم ، کـه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟ منظورش چی بود ؟؟؟ نگاهش روی دمپایی های مردونـه ی توی پام افتاد . قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ، بیـا برو بیرون ، من نمـیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه مـیدن . اخمـی کردم و گفتم : _ من دیـانـه ام ، پرستار جدید بهارک .....! در ماشین و بست و سمت درون شاگرد رفت . پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد . دروباز کردو بچه ی نازی کـه روی صندلی مخصوص کودک نشسته بود رو برداشت . با گام های آروم اومد سمتم و رو بـه روم ایستاد . نگاه تحقیر آمـیزی بهم انداخت و گفت : _ یـه دهاتی بیشتر از این نمـیشـه . و از کنارم رد شد . نفسم رو کلافه بیرون دادم . این دیگه چه عجوبه ای بود ...! از دنبالش سمت سالن رفتم . دلم مـیخواست بهارک رو بغل کنم . با دیدنش یـاد بچگی خودم افتادم . اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ، اما ، مادر من ، منو نخواست ، اما مادر بهارک ... سری تکون دادم بهارک و روی فرش نرمـی کـه کنار مبل بهمن بود ، گذاشت گفت : _ شادی بره لباس عوض کنـه زود مـیاد . ابروهام از تعجب بالا پرید ، شادی ؟! این مگه پرستار بهارک نیست . چطور یـهو مادرش شده ؟! خنده ام گرفته بود . حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود . با یـاد آوری احمدرضا ، مردی کـه حتی عکسش رو هم ندیدم رعشـه ای بـه تنم افتاد . ندیده ازش مـیترسیدم ، چونی کـه به مادر بچه خودش رحم نکنـه و با سنگدلی بـه قتل برسونـه ، پس حتما بلایی سرم مـیاره . سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمـین زانو زدم . نازی بود ...! تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود . پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ، دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم کـه سرش و بلند کرد . نگاهم بـه چشمـهای درشت و معصومش کـه افتاد دلم ضعف رفت . لبخند روی لبهام نشست . _ سلام کوچولو اخمـی کرد . فهمـیدم چون دفعه اوله داره منو مـیبینـه حس بیگانگی داره ، آروم پشت دستش رو نوازش کردم . _ آروم باش عزیزم ، دلت مـیخواد بهت یـه چیز خوشمزه بدم ؟ نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایـان شد . دلم طاقت نیـاورد و خم شدم نرم گونـه ای سفیدش رو بوسیدم . آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونـه رفتم . غذایی کـه خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ، تو بشقاب مخصوصش ریختم که تا سرد بشـه . بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم . غذاش رو روی مـیز مخصوصش گذاشتم . قاشق و برداشتم که تا دهنش بدم کـه دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید . لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ، قاشق رو زد توی سوپ و کمـی از سوپ روی مـیز ، پخش شد روی مـیز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ، از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش مـیکردم . یـه قاشق توی دهنش مـیکرد و دو قاشق مـیریخت . با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم کـه نگاهم بـه شادی افتاد . یـه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یـه ک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم . اخمـی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا بـه بچه هست ؟ ببین چیکار کردی . _ اما بچه حتما از غذا خوردن لذت ببره . _ واه یعنی توی دهاتی داری بـه من درس تربیت بچه رو یـاد مـیدی ؟ رفت سمت بهارک اخمـی کرد . گفت : _ بد چرا خودتو کثیف کردی ؟ بهارکورچید که تا گریـه کنـه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش . _ بذار غذاشو بخوره . شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد گفت : _ تو کار من دخالت نکن . _ اما من قراره پرستار بهارک باشم . دست بـه کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده . تکلیفم رو روشن مـیکنم . نمـیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم . این انگار خودش رو صاحاب این خونـه و مادر بهارک مـیدونست . روسریم رو جلو کشیدم . با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونـه بیرون رفت . صدای گریـه ای بهارک بلند شد . دلم به منظور این بچه ای معصوم سوخت . آشپزخونـه رو تمـیز كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود. شادى با دیدنم اخمى كرد گفت: -تو كارهاى من دخالت نكن. -اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم. پوزخندى زد. -اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیـازى نیست اینجا باشى! سعى كردم اداى خودش رو دربیـارم و دست بـه شدم. پوزخندى زدم. -باشـه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونـه مـیرم. دندون قروچه اى كرد گفت: -بهتره نـهار رو آماده كنى. من گرسنمـه. -شرمنده كه نـهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور. -ه ى دهاتى، حسابتو مى رسم. حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى بـه كتابهاى داخل قفسه انداختم. با دیدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمـین كنار بهارك نشستم. این عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمریش كشیدم و كتاب رو باز كردم. محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو بـه روئیم نشست. گفت: -تیپشو ببین. توجهى بهش نكردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشـه بعد نیـازى نبود باهاش گلاویز بشم. بهارك كنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم. من نمـیدونم این ه جز آرایش كار دیگه اى هم بلده كه پرستار شده؟! سه روزى مـیشد كه توى این خونـه اومده بودم. سه روز كسل كننده. تنـها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پیشم بود و باهاش بازى مى كردم. دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز بـه حد كافى شادى مسخره ام كرده بود. رو بـه روى آینـه ایستادم و نگاهى دوباره بـه خودم انداختم. روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر بـه نظر مى رسیدم. صداى بلند موزیك و خنده از پایین مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم. چند که تا وسط سالن درون حال بودن. نگاهم بـه چهره ى گریون بهارك افتاد كه حواس هیچ كس بهش نبود. طاقت نیـاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم. سمت بهارك رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت درون سالن رفتم. انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن. از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشـه ى حیـاط رفتم. روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم. آروم با پام تاب رو تكون دادم. همـینطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم: -توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یـادت نیست اما فقط حسرت مـیخورى كه توى این دنیـا نیست. توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم. صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم. آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى كرد. با صداى خنده ى چند نفر چشمـهام رو باز كردم. نگاهم بـه دوستهاى شادى افتاد. یكیشون گفت: -واى شادى، این امل از كجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین. و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم. نمـیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت: -همـه اش تقصیر اون خوك پیره؛ این ه ى دهاتى رو آورده که تا احمدرضا من رو بیرون كنـه اما كور خونده. -نـه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنـه بیـاد این و قبول كنـه که تا پرستار ش بشـه. یكیشون گفت: -تو هم پرستار خودشى هم پرستار ش. و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمـیدم. مگه اونم مریضه؟! -بچه ها ولش كنید. و بى توجه بـه من و بهارك با دوستاش سمت درون حیـاط رفتن. هوا تاریك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم. غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش. آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو بـه چهره ى معصومش دوختم. شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشید. عجیب از این بدم مى اومد. همونجا كنار تخت بهارك دراز كشیدم. نیمـه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. حتما مى رفتم آشپزخونـه. بى مـیل از اتاق بیرون اومدم. با چشم هایى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونـه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود. در یخچال و باز كردم و لیوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پریده بود. چرخیدم که تا از آشپزخونـه بیرون بیـام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسیده بدون اینكه بدونم كیـه دستم رو بـه لباسش بند كردم که تا نیوفتم. سر بلند كردم. با دیدن چهره ى مردونـه اى سریع ازش فاصله گرفتم. قلبم از ترس محكم بـه ام مى كوبید. با لكنت گفتم: -تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونـه شدى؟ .... اخمش عمـیق تر شد و گفت: -نمـیدونستم حتما براى ورود بـه خونـه ى خودم اجازه مى گرفتم! تن صداش یـه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم: -تو صاحب خونـه اى؟ قاتلى! یـهو فهمـیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم کـه لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت -ه ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى بـه خودت اجازه بدى و به من توهین كنى؟ دستم و بالا آوردم. -من هیچ كس ... بذار برم، باشـه؟ قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى كشیدم و قدمى عقب گذاشتم. -تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم... -تو دیوونـه از كجا پیدات شده؟ شادى كجاست؟ -شادى بالا ... بذار من برم. -دارى حوصله ام رو سر مـیبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونـه بمونـه؟ -من خدمتكار نیستم. پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمـیزى بـه سر که تا پام انداخت. جدی گفت: -آره بیشتر شبیـهه دهاتى ها هستى. چشمـهام رو بستم و تند گفتم: -من پرستار جدیده تونم. حرفم كه تموم شد چشمـهام رو باز كردم. نگاهش دقیق تر شد گفت: -یعنى تو مرجان هستى؟ حس كردم پوزخند عصبى زد گفت: -اون كجا تو كجا ... البته حتما بین یـه دهاتى و یـه زن جهان دیده فرق باشـه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تكلیفم رو باهات روشن مى كنم. با گامـهاى لرزون از آشپزخونـه بیرون اومدم. خواستم بدوم كه پام گیر كرد بـه دامنم و محكم زمـین خوردم. دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم. هنوز همون طور پخش زمـین بودم كه سایـه اش بالاى سرم ظاهر شد. نگاهم بـه كفش هاى مشكى مردونـه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشكى مردونـه اش. روى پا كنارم روى زمـین نشست. سرم و كمى بلند كردم حالا چهره اش كاملاً معلوم بود. صورتى معمولى با ته ریش اما یـه ابهت خاص توى چهره اش بود كه باعث مى شد ازش بترسى. خیره اش بودم كه گفت: -كوچولو، دست و پا چلفتى هم كه هستى ... بـه درد هیچ چیز نمى خورى! مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامـیك ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم بـه سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت. از اینـهمـه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم. وارد همون اتاق ممنوعه شد. سمت اتاق بهارك رفتم و دوباره سر جام دراز كشیدم اما ذهنم درگیر بود. از تنـها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى كه قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یـه یكسال و نیمـه داشت. كلافه نفسم رو بیرون دادم. زیرزمزمـه كردم "مرجان ... اسم مادرم مرجان بود" بى تفاوت چشم هام رو بستم. با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم. خمـیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارککشیده شد کـه تازه بیدار شده بود. و مـیخواست از تختش پایین بیـاد. خم شدم و گونـه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود. همراه بهارک از اتاق بیرون اومدم. صدای موزیک آرومـی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ گذاشته بود. پلهها رو پایین اومدم. نگاهم بـه سمت پیـانو گوشـه سالن افتاد. با یـاد آوری اینکه صاحب خانـهی قاتل برگشته؛ رعشـه ای بـه تنم افتاد. باورم نمـیشد اینمرد سنگدل بـه این زیبایی پیـانو بزنـه. سمتش قدمـی برداشتم کـه دست از زدن برداشت. سر بلند کرد. با دیدن من و بهارک اخمـی کرد. بهارک با صدای کودکانـه ای گفت: - بابا یـهو از جاش بلند شد. از بین دندونهای کلید شده اش گفت: - عمو مگه بهت نگفته کـه دلم نمـیخواد این بچه انقدر تو دست و پای من باشـه؟! ناباورانـه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. که تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم. بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگدل بود. با فریـادش بـه خودم اومدم. - کری دهاتی! مـیگم ببرش. قدمـی بـه عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک محکم تو بغلم فشردم و به سمت آشپزخونـه رفتم. وارد آشپزخونـه شدم. با صدای لرزونی گفتم: - پدر توام مثل مادر ندیدهی منـه، هر دو سنگدل! قلبم هنوز از درد محکم مـیزد. كمى فرنى براى بهارك درست كردم. دلم گریـه مى خواست. دلم براى تنـهایى بهارك مى سوخت. فرنى رو گذاشتم که تا كمى سرد بشـه. زیر چایى رو روشن كردم. مـیز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یـه ربات كار مى كردم. فرنى بهارك رو دادم. با صداى جیغ شادى ترسیده سمت درون آشپزخونـه رفتم اما با دیدن شادى كه از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت كشیدم. شادى با صداى بچه گونـه اى گفت: -واى عشقم اومدى؟ ... چقدر دلم برات تنگ شده بود. با هم بـه سمت آشپزخونـه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود. شادى با دیدن من مثل بچه هابرچید گفت: -دیدى عموت چیكار كرده؟ این امل دهاتى رو آورده جاى من... آقاى قاتل سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. هول كردم و احساس كردم گونـه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست. شادى هم كنارش نشست. نمـیدونستم چیكار كنم، بمونم یـا برم! بلاتكلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت: -مـیز و چیدى مـیتونى برى. از خدا خواسته بهارك و بغل كردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد. سمت تلفن رفتم و برش داشتم. -بله؟ -احمدرضا برگشته؟ صداى محكم و جدى آقاجون بود. -بله، دیشب اومدن. -اون ه هنوز اونجاست؟ نیم نگاهى بـه آشپزخونـه انداختم. -بله اینجاست. آقاجون چیزى زیرگفت. -چیزى گفتین؟ -نـه، گوشى رو بده بـه احمدرضا. گوشى رو گذاشتم. نمـیدونستم چى صداش كنم. سمت آشپزخونـه رفتم. -آقا كارتون دارن. از روى صندلى بلند شد گفت: -اول صبحم دست از سر آدم بر نمـیدارن ... ٤٠ سالمـه مثل بچه باهام رفتار مى كنن. دنبالش راه افتادم. رو پاشنـه ى پا چرخید. چون كارش یـهویى بود رفتم تو اش. محكم بازومو گرفت و فشارى بهش آورد. از درد اخمى مـیون ابروهام نشست. سرش و روى صورتم خم كرد گفت: -كوچولو، مثل موش دنبال من و كاراى من نباش که تا راپورت بدى بـه اونا ... فهمـیدى؟ محكم بازومو ول كرد. با اون یكى دستم بازومو ماساژ دادم. لبم رو محكم لاى دندونم گرفتم که تا بغضم نشكنـه. گوشى رو برداشت. -سلام ... بله دیشب رسیدم ... آره دیدمش، بهتر از این نبود بفرستى خونـه ى من؟ ... من كه گفتم این بچه پرستار داره ... باشـه امشب خسته ام. نمـیدونم آقاجون چى گفت كه بى حوصله گفت: -باشـه شب مـیایم ... باشـه نمـیارمش ، كارى ندارین؟ گوشى رو بدون خداحافظى قطع كرد. رفت سمت پله هاى طبقه ى بالا. كنار بهارك نشستم و عروسكش رو برداشتم. صدامو بچه گونـه كردم و به جاى عروسك شروع بـه صحبت كردم. بعد از چند دقیقه از پله ها پایین اومد. گوشیش دستش بود و عصبى داشت بـه شخص پشت تلفن چیزى رو توضیح مى داد. -مـیلانى دو هفته نبودم، چرخوندن یـه رستوران انقدر دردسر داره؟! -حرف نزن مـیلانى ... الان دارم مـیام اونجا. و گوشى رو قطع كرد. هاج و واج نگاهش مى كردم كه اخمى كرد گفت: -دردسرام كم بود یـه دیوونـه ى دیگه ام اضافه شد بهشون! آماده باش بعدازظهر حتما خونـه ى عمو بریم. رفت سمت درون سالن كه شادى از دنبالش رفت گفت: -رضا من چیكار كنم؟ -فعلاً وقت ندارم شادى. و درون سالن و بست رفت. شادى با عصبانیت پاشو كوبید زمـین گفت: -یـه ه ى دهاتى شانسش بیشتر از منـه. نگاهى بهم انداخت. -خودت مواظب بهارك باش ه ى امل دهاتى! و بـه سمت پله هاى بالا رفت. شونـه اى بالا دادم. رفتم سمت بهارك. که تا بعدازظهر خودم رو مشغول بهارك كردم. بعدازظهر بهارك و حموم كردم. تاپ شلوارك لى سفید و آبى تنش كردم. موهاى كمش رو خرگوشى بستم و جوراب و كفشـهاى عروسكیش رو پاش كردم. نمـیدونستم چى بپوشم. جز همون مانتو مانتوى دیگه اى نداشتم. مجبور حموم كردم و لباس زیرهاى ساده ام رو پوشیدم. نم موهام رو گرفتم. همون طور خیس بافتم و زیر مانتوم كردم. مانتوى ساده و نخیم رو پوشیدم. روسریم رو سفت دور سرم پیچیدم. بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم. شادى با دیدنم پوزخندى زد. توجهى بهش نكردم. درون سالن باز شد و آقاى قاتل وارد سالن شد. مستقیم سمت پله ها رفت گفت: -شادى بیـا لباس هام رو آماده كن. شادى خوشحال از روى مبل بلند شد. متعجب بودم از اینكه یـه لباس آماده كردن انقدر خوشحالى داره؟؟ صداى خنده ى شادى که تا پایین مى اومد كه بلند مى گفت: -نكن، نكن! كنجكاو شده بودم كه براى چى مـیگه نكن اما بـه من ربطى نداشت. بعد از نیم ساعت آماده از پله ها پایین اومد. كت و شلوار براق مشكى پوشیده بود و موهاى كوتاهش رو یك طرف سرش شونـه كرده بود. با اینكه شاید چهره اى جذاب نداشته باشـه اما ابهت چهره اش باعث مـیشد که تا ناخواسته ازش دورى كنى. سمت درون سالن رفت گفت: -چرا نشستى؟ پاشو. از روى مبل بلند شدم و بهارك رو بغل كردم و دنبالش راه افتادم. رفت سمت ماشینش. درون سمت خودش رو باز كرد. نگاهى بـه سر که تا پام انداخت گفت: -همـینم مونده بود با یـه بچه ى دهاتى توى جمع دیده بشم! با دادش از ترس چشم هام رو بستم و در سمت دیگه ى ماشین و باز كردم و بهارك رو روى صندلى مخصوصش گذاشتم و خودم عقب ماشین جا گرفتم. با ریموت درون حیـاط و باز كرد و با سرعت ماشین از حیـاط خارج شد. ترسیده گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. دوباره حتما به اون خونـه مى رفتم و أدم هایى كه دوستشون نداشتم و هیچ حسى بهشون نداشتم رو مى دیدم. هوا تاریك شده بود. ماشین و كنار درون خونـه نگهداشت. از ماشین پیـاده شدم و بهارك رو بغل كردم. رفت سمت درون و زنگ آیفون رو زد. در با صداى تیكى باز شد. درون و باز كرد و به داخل رفت. با گام هاى نا متعادل و استرس وارد حیـاط شدم. چراغ هاى پایـه كوتاه روشن بود و فواره رو باز كرده بودن. با گام هاى محكم و استوار رفت سمت درون سالن اما من هنوز آروم راه مى رفتم. برگشت گفت: -دارى استخاره مى كنى؟ ... زود باش. پوووف این دیگه چقدر بد اخلاقه!! درون سالن باز شد. زنى تقریباً پنجاه سال تو چهارچوب درون نمایـان شد. با دیدن ما لبخندى زد گفت: -احمدرضا نیومده چرا انقدر اخم كردى؟ تن صداش و پایین آورد گفت: -توهم جاى من باشى عصبى مىشى. نیومده زنگ زده احضارم كرده ... اینم از تحفه اى كه انداخته وبال گردن من. زن نگاهش چرخید و روى من ثابت موند. قدمى برداشت و رو بـه روم قرار گرفت. ناخواسته قدمى بـه عقب گذاشتم كه دستش و سمتم دراز كرد گفت: -تو همون كوچولوئى؟ ماشاالله چه بزرگ شدى... چه خانم شدى! آقا پوزخندى زد گفت: -عطیـه جون من و نخندون. كجاى این بـه خانوما مى خوره؟ تیپ و قیـافش رو ببین. از خجالت لبم رو بـه دندون گرفتم. عطیـه اخمى كرد گفت: -احمدرضا، دیـانـه تمام ٢٢ سال زندگیشو تو یـه روستاى كوچك بوده بذار چند وقت بگذره اون وقت مى بینى. بى حوصله دست تو جیبش كرد گفت: -مـهم نیست. مرجان چه گلى بـه سرم زد كه این بچه بزنـه؟ اینم همونـه. عطیـه حرفى نزد و دوباره نگاهش رو بـه من دوخت گفت: -خیلى خوشحالم از دیدنت. به ناچار لبخندى زدم. دستش اومد سمت گونـه ام و آروم نوازشش كرد. آروم زمزمـه كرد: -خدا رو شكر اصلاً شبیـهه مادرت نیستى. دلم مى خواست مى گفتم "من مادرى ندارم" اما سكوت كردم. -من عطیـه ام، ات. بهارك رو بیشتر تو بغلم فشردم. ، باز هم یـه واژه اى غریب و ناآشناى دیگه. سكوتم رو كه دید گفت: -بهت حق مـیدم عزیزم. و بهارك رو از بغلم گرفت. دست هام رو قفل هم كردم و وارد سالن شدم. صداى صحبت و خنده مى اومد. سر بلند كردم. با دیدن اونـهمـه زن و مرد استرسم بیشتر شد. پاهام انگار بـه زمـین چسبیدن. آقای قاتل رفت و با همـه احوالپرسى كرد. ا تو گوش هم چیزى مى گفتن و ریز مى خندیدن. با صداى مردونـه اى نگاهم رو از رو بـه روم گرفتم. نگاهم بـه پسر جوونى افتاد كه با فاصله ى كمى كنارم ایستاده بود و با تعجب بـه سر که تا پام نگاه مى كرد. وقتى دید نگاهش مى كنم گفت: -خانم جون از این كارگر جوونا نمى گرفت. چطور تو رو استخدام كرده؟ جوابش رو ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم كه صداش از كنار گوشم بلند شد. ترسیده قدمى بـه عقب گذاشتم. خندید گفت: -نترس كاریت ندارم. اما قلبم تند مى زد و فقط نگاهش كردم. ابرویى بالا داد با اشاره گفت: -نكنـه كر و لالى! -نـه! -آفرین زبونت چرخید.... اسم من امـیر علیـه. حالا نمـیخواى خودتو خودتو معرفى كنى؟ -اسمم دیـانـه است. دوباره گوشـه ى ابروش بالا رفت گفت: -چه اسم جالى دارى؛ نگفتى اینجا چیكار مى كنى. -پرستار بهاركم. دوباره نگاهش چرخید بـه سر که تا پام. متعجب گفت: -تو پرستار بهاركى؟ مطمئنى؟ اما من چیز دیگه اى شنیده بودم. فكر كردم الان با یكى از اون سانتى مانتالا رو بـه رو مـیشم. بعد تن صداشو پایین آورد گفت: -احمدرضا بد سلیقه نبود. ناراحت نشى، آخه بیشتر شبیـهه دهاتى ها هستى! اما زیبایى. ابروهام از تعجب بالا پرید. اولین آدمى بود توى ای خانواده كه این حرف و مى زد. با صداى مردونـه ى دیگه اى نگاهم رو از امـیر على گرفتم اما با دیدن مرد شوكه نگاهى بـه امـیرعلى و بعد بـه اون مرد انداختم. اینا چقدر شبیـهه هم بودن! امـیرعلى خندید و اون یكى اخمى كرد و جدى گفت: -امـیر على هنوز یـاد نگرفتى سر بـه سر همـه نذارى؟ -اِه آقا داداش تو نمـیدونى این چه باحاله. فكر كن این همون یـه كه آقاجون احمدرضا رو گفته بیـاد که تا بیرونش كنـه نكنـه احمدرضا هوایی بشـه و سیب حوا رو گاز بزنـه ... و قهقهه اى سر داد. از اینكه من و دست انداخته بود اخمى كردم. اون یكى گفت: -بس كن! كى مـیخواى این اخلاق و كنار بذارى، خدا مـیدونـه! صداى ونـه اى گفت: -واى اینو دیدین؟ با دیدن هانیـه اون روزى استرس گرفتم. لباس جذب كوتاهى تنش بود و روسرى بازى روى سرش انداخته بود. امـیرعلى گفت: -تو اینو كجا دیدى؟! هانیـه پشت چشمى نازك كرد گفت: -بابا این همون دهاتیـه است. مرجانـه. امـیرعلى با صداى بلندى گفت: -نـهههههه..... این یعنى ى منـه؟؟!! -نـه بابا، وقتى مادرش اینو نخواسته بعد فامـیلى براى ما هم نداره. قلبم هزار تیكه شد و حقیقت مثل پتك روى سرم آوار شد. راست مى گفت. اون یكى پسر كه هنوز اسمش رو نمـیدونستم توى سكوت خیره نگاهم كرد. دلم نمى خواست اشكم رو ببینن . هانیـه دوباره گفت: -آقا جون مـیگه بیـا. هنوز معاشرت یـاد نگرفته ... بدبخت احمدرضا چى مـیكشـه با این! امـیرعلى خندید گفت: -بدون اون چیزاى بهتر از این مـیكشـه. هانیـه ریز خندید و اون پسر دوباره اخمى كرد. با صداى عطیـه خانم مثلا ام ، امـیر على و هانیـه ساكت شدن. نگاه مشكوكى بهشون انداخت و اومد سمت من. دستش و روى بازوم گذاشت گفت: - تون رو دیدین؟ امـیرعلى گفت: - مطمئنى این مرجانـه؟ اخمى كرد گفت: -آره، چطور مگه؟ امـیرعلى نمایشى سرشو خاروند گفت: -آخه اون اونطورى، این اینطورى!! هانیـه دوباره ریز خندید و اون یكى پسر دستى زیر لبش كشید. آروم بـه بازوى امـیرعلى زد گفت: -قرار نشد پسر بدى بشى؛ دیـانـه جون این و حتماً شناختى، امـیرعلى و اینم امـیر حافظ. امـیرعلى دوباره گفت: -آره من خوش اخلاق تر و تو دل برو ترم. خندید كه هانیـه با ناز گفت: -اما عطى جون، این و وقتى مادرش قبول نكرده چطور ما قبول كنیم كه مون هست؟ نگاهش كردم و با صدایى كه سعى داشتم نلرزه گفتم: -منم نیـازى ندارم فامـیل شما باشم. و دست رو از بازوم برداشتم. از وسطشون رد شدم. قلبم تند و محكم مـیزد. حتماً گونـه هام گل انداخته بود. سمت سالن اصلى رفتم. دوباره خانم جون و آقاجون تو صدر مجلس بودن. احمدرضا كنار آقا جون پا روى پا انداخته نشسته بود. با دیدنم اخمى كرد كه آقا جون گفت: -چطورى جون؟ هنوز یـاد نگرفتى بـه بزرگ ترت سلام كنى؟ احمدرضا پوزخندى زد گفت: -خوبه مـیدونید چه دست و پا چلفتى هست بعد مى فرستین خونـه ى من! آقا جون خیلى جدى گفت: -این كار خونـه تو مى كنـه و بچتو نگه مـیداره اما اون تلكت مى كنـه. - اما عمو من نمـیتونم بچه بزرگ کنم. آقاجون گفت: -گذشته رو فراموش کن. مرجان و فراموش کن! احمد رضا پوزخندی زد، گفت: -من فراموش کردم اما انگار شما دلتون نمـیخواد فراموش کنید. پرستار من جایی نمـیره. این هم پیش خودتون بمونـه! آقاجون لا اله الا الله گفت و ادامـه داد: - این تو خونـهی تو مـیمونـه و کارهای بهارک انجام مـیده. بهتره هر چه زودتر اون عفریته از خونـه ات بیرونکنی! احمدرضا عصبی گفت: -این دهاتی خونـه پدربزرگ و مادربزرگش خودش جا نداره، بعد الان اومدین انداختین گردن من. هر کی این رو تو خونـهی من ببینـه، فکر مـیکنـه این خدمتکار اینجا برام کم بود؛ من رفتم از دهات برداشتم آوردمش! حالم بد بود و حقارت که تا مغز استخوونم نفوذ کرده بود. پس زده شدن فقط بهخاطر اینکه ناخواسته پا توی این دنیـا گذاشته ای! خانم جون گفت: -احمد رضا مرجان خودش نخواست دیـانـه با ما باشـه! اون حتی نمـیدونـه ما بعد بیست و دو سال دیـانـه از روستا آوردیم. صدای امـیرحافظ سرم بلند شد: -اسم خودش رو مـیذاره مادر. جز خوش گذرونی کار دیگهای بلد نیست. حیف اسم مقدس مادر! صدای کـه گفت: -امـیر حافظ هیس! آقاجون و احمدرضا هنوز سر من بحث داشتن و بقیـه پچ پچ مـی. حالم خوب نبود و بغض گلوله شده بود توی گلوم. بهارک رو از روی زمـین برداشتم و گوشـهای ترین نقطه سالن رو انتخاب کردم. بهارك و آروم روى پام بالا و پایین مى كردم اما تمام سرم پر بود از حرفهایى كه راجبم مـیزدن. مادرى كه نخواسته، خانواده ى مادرى كه من زیـادیم. چشم هام و بستم تو دلمزدم "آروم باش، تو نیـازى بـه كسى ندارى" اما دروغ بود. با صداى سرفه اى سر بلند كردم. نگاهم بـه یكى از اون دو قلوها افتاد. با فاصله كنارم نشست گفت: -من امـیر حافظم. نگاهش كردم كه اخمى كرد گفت: -اگر بخواى انقدر آروم و دست و پا چلفتى بمونى هیچ كجا جا نمى شى و تا زنده اى ازت سوارى مى گیرن. یكم از اون مادرت یـاد بگیر! با صداى ضعیفى گفتم: -من مادرى ندارم. چند بار سرش و بالا پایین كرد گفت: -آفرین خوبه. اما تو از این خانواده جدایى ندارى و تا نفس مى كشى مطمئن باش آقاجون دست از سرت بر نمـیداره! -من مـیخوام برم ... مـیخوام برگردم پیش بى بى. پوزخند صدادارى زد گفت: -اما تو دیگه بـه اون روستا بر نمى گردى. یـا با همـین شرایط مى مونى و تو سرى خور مـیشى یـا اینكه تصمـیمتو مى گیرى و خودتو عوض مى كنى. متعجب نگاهش كردم. -یعنى چى خودمو عوض مى كنم؟ مگه اینطورى بده؟ نگاهى بـه سر که تا پام انداخت گفت: -آره بده. مثلا این مانتو با این روسرى كه داد مـیزنـه فقط زنان روستایى سر مى كنن حتما كم كم عوض بشى. روى مادر من مى تونى حساب كنى. برعكس خانواده اش زن مـهربونیـه. و از روى مبل بلند شد. نگاهى بـه قد بلند و چهارشونـه اش انداختم. برعكس چهره ى اخمو و ساکتش مرد مـهربونى بـه نظر مـیومد. نگاهم رو دوباره بـه خانواده ى پرجمعیت آقاجون دوختم. جوونا یـه سمت سالن درون حال بگو بخند بودن. آقاجون هنوز داشت با احمدرضا صحبت مى كرد و احمدرضا اخم كرده بود. هانیـه با یكى از ا اومدن سمتم. ه خواست بهارك و از بغلم بگیره كه هانیـه گفت: -هدى بغلش نكنیـا! هدى اخمى كرد گفت: -چرا؟ هانیـه صداشو پایین آورد گفت: -بابا خود احمدرضا این بچه رو فقط بخاطر اینكه بـه خانواده ى زنش نده تو خونـه اش نگهداشته وگرنـه مـیداد بهزیستى. هدى اخمى كرد گفت: -سنگدل... چطور دلش مـیاد ى بـه این نازى رو دوست نداشته باشـه؟! هانیـه شونـه اى بالا داد گفت: -راستى تو پرستار بهارك و دیدى؟ -نـه، چطور؟ -آخه احمدرضا نمى خواد این اونجا كار كنـه. هدى نگاهم كرد و حرفى نزد كه هانیـه ادامـه داد: -ولى لامصب این احمدرضا چه جنتلمنیـه؛ حیف سنش زیـاده! برادر آقا بزرگ چى كاشته!! و هرهر خندید كه هدى بهارك و از بغلم گرفت گفت: -تو لباساى بهترى ندارى بپوشى؟ متعجب نگاهى بـه لباسام انداختم. هانیـه دست هدى رو گرفت گفت: -بیـا بریم پیش پریـا و نسترن. و همراه بهارك و هدى رفتن سمت دیگه اى از سالن. تنـها گوشـه ى سالن نشسته بودم. صداى بگو بخندشون تمام سالن و برداشته بود. احساس غریبى مى كردم. شده بودم مثل مترسك كه وسط یـه باغه. احمدرضا هنوز داشت با آقاجون صحبت مى كرد. خدا خدا مى كردم که تا احمدرضا قبولم نكنـه و آقاجون من و دوباره بـه ده برگردونـه. دلم براى بى بى تنگ شده بود. نمـیدونم چقدر توى خودم غرق بودم كه سایـه اى بالاى سرم ظاهر شد. آروم سر بلند كردم و احمدرضا رو با اخم نشسته مـیان هر دو ابروش بالاى سرم دیدم. ترسیده از روى مبل بلند شدم كه گفت: -تا كى مثل كولى ها این گوشـه ى سالن مى شینى و بقیـه رو نگاه مى كنى؟ برو بـه بهارك غذا بده. -بله. و از كنارش رد شدم سمت جوون ها كه كنار هم نشسته بودن رفتم. بهارك رو از بغل هدى گرفتم كه دستاشو دور گردنم حلقه كرد. صداى پچ پچشون آزاردهنده بود. یكى از ا گفت: -مواظب باش پات پیچ نخوره و بقیشون زدن زیر خنده. امـیرعلى گفت: -تو مانتوت هانیـه و نسترنم جا مى شن. و هرهر خندید كه هانیـه گفت: -امـیر... اونم گفت: -جوووون! قدمى برداشتم که تا خداى ناكرده با بهارك نیوفتم. امـیرحافظ تنـها روى مبل تك نفره اى نشسته بود و با اخم بـه صفحه ى گوشیش نگاه مى كرد. اومد طرفم گفت: -مى خواى من بـه بهارك غذا بدم تو پیش بچه ها باشى؟ بهارك و تو آغوشم فشردم. -نـه ممنون خودم غذا مـیدم. و سمت آشپزخونـه رفتم. شوكت خانم با یـه خانم دیگه تو آشپزخونـه بودن. شوكت با دیدنم لبخندى زد گفت: -سلام م خوبى؟ لبخندى زدم. -ممنون. دستى بـه گونـه ى بهارك كشید. -مـیخواى بهش غذا بدى؟ -بله. روى مـیز آشپزخونـه گذاشتمش و پارچه اى روى پاهاش پهن كردم. پستونكش و از تو دهنش درآوردم. اخمى كرد كه خم شدم و مـیون هر دو ابروش رو بوسیدم. خندید. با بازى بهش غذا دادم. سر بلند كردم كه امـیرحافظ و تو چهارچوب درون آشپزخونـه دیدم. شوكت گفت: -مى بینى مادر این چقدر زود رابطه ى عاطفى با بهارك برقرار كرده؟ امـیرحافظ سرى تكون داد. معذب دستى بـه گوشـه ى روسریم كشیدم. امـیر حافظ وارد آشپزخونـه شد و روى صندلى نشست. بهارك با دیدن امـیر حافظ دستش و پر از برنج كرد که تا بریزه رو امـیر حافظ كه امـیر حافظ دستاى كوچولوشو گرفت گفت: - بدى شدى، حتماً این پرستارت بهت چیزاى بد یـاد داده! سریع گفتم: -نـه آقا، این چه حرفیـه؟! سر بلند كرد و نگاهش رو بـه نگاهم دوخت. هول كردم و سرم و پایین انداختم كه جدى گفت: -قرار نیست جواب تمام سؤال هاى اطرافیـانتو بدى. بهارك و از روى مـیز برداشتم و دست و صورتشو شستم. بهارك خمـیازه اى كشید. -كجا مى تونم بخوابونمش؟ -همراه من بیـا. و از آشپزخونـه بیرون رفت. بهارك و برداشتم و دنبالش از آشپزخونـه بیرون اومدم. رفت سمت ته سالن كه چند که تا در بود. درون یكى از اتاق ها رو باز كرد گفت: -اینجا بخوابونش. تا خواستم وارد اتاق بشم یكى از اون ا اومد سمتمون. با صدایى كه سعى داشت عصبى نباشـه گفت: -امـیر حافظ، چیـه دنبال این دهاتى راه افتادى؟ بعد كه مـیگم بیـا تو جمع ما باش مـیگى حوصله ندارى! این ه دهاتى چى داره؟ متعجب نگاهش كردم كه امـیر حافظ اخمى كرد و گفت: -حرف دهنتو بفهم پریـا، آدم باش وقتى باهات مثل آدم صحبت مى كنم. نگاهى بـه من انداخت. -برو بچه رو بخوابون. فهمـیدم كه نمى خواد اونجا باشم. وارد اتاق شدم اما هنوز صداشون مـیومد. پریـا با بغض گفت: -من دوست دارم امـیر. -اما من دوست ندارم، بفهم. و دیگه صدایى نشنیدم. كنار بهارك روى تخت یـه نفره دراز كشیدم. سرش و روى ام گذاشت. كشیدمش روى شكمم و دستم و آروم لاى موهاى كم پشتش لغزوندم. این بچه عجیب من و یـاد خودم مى انداخت. نگاهم رو بـه سقف دوختم اما باز هم قطره اشك سمجى از گوشـه ى چشم روى لاله ى گوشم سر خورد. نیم ساعتى تو اتاق بودم و بهارك خوابش برد. اومدم از بغلم بذارمش روى تخت كه درون اتاق باز شد و قامت تو چهارچوب درون نمایـان شد. بهارك و روى تخت گذاشتم. اومد سمتم و كنارم روى لبه ى تخت نشست. سؤالى نگاهش كردم كه دستم و توى دستش گرفت گفت: -مـیدونم از ما خوشت نمـیاد؛ بهت حق مـیدم اما باور كن من خیلى دلم مى خواست بزرگت كنم مثل نداشته ى خودم اما ... سكوت كرد كه پوزخندى زدم گفتم: -اما تون نذاشت! نمـیدونم وقتى انقدر از من و پدرم بدش مـیومد چرا باهاش ازدواج كرد؟ پشت دستم رو نوازش كرد گفت: -مرجان از روى بچگى و لجاجت با احمدرضا با پدر تو ازدواج كرد. پوزخند تلخى زدم. -پس پدرم فقط یـه بازیچه بود، عاشقى اى درون كار نبود... -پاشو عزیزم بریم شام بخوریم. بى مـیل از روى تخت بلند شدم كه گفت: -از احمدرضا اجازه ات رو مى گیرم با امـیر حافظ برى خرید. -اما من بـه چیزى نیـاز ندارم. رو بـه روم ایستاد. نگاهى بـه چشم هاى سبز تیره اش انداختم. چشم های بهارک تقریبا همرنگ چشم های بود -اصلاً شبیـهه مادرت نیستى، نـه چهره ات نـه رفتارت. مـیدونم مادرى نداشتى که تا بهت خیلى چیزا یـاد بده اما من هستم. فقط كافیـه قبولم كنى. سرم و پایین انداختم. نمـیدونستم چى جواب بدم. بازوم رو فشرد: -مـیدونم نیـاز بـه زمان دارى. بریم شام عزیزم. همراه از اتاق بیرون اومدیم. سفره ى بزرگى پهن بود و همـه دور سفره جمع شده بودن. دستم و كشید و كنار خودش جا باز كرد. لحظه اى همـه نگاهى بهم انداختن. هول كردم و سرم و پایین انداختم. كنار نشستم. نسترن كنار دستم بود كه با نشستن من كمى خودش رو سمت هدى كشید. توجهى بـه این كارش نكردم. شام رو تو سكوت خوردم. موقع جمع كردن سفره شد كه هانیـه گفت: -بریم ا... این با بقیـه ى خدمتكارها سفره رو جمع مى كنـه. ا بلند شدن. اومدم خم بشم و سینى ظرف و بردارم كه دست گرمى مچ دستم رو گرفت. یـهو قلبم زیر و رو شد و ته دلم خالى شد. شوكه سر بلند كردم كه نگاهم بـه نگاه اخم آلود امـیر حافظ افتاد. گرمى دستش رو مچ دستم داشت آتیشم مى زد و گونـه هام گل انداخته بود. با صداى بمى گفت: -تو خدمتكار این خونـه نیستى، بفهم. سرم و پایین انداختم. با صدایى كه مى لرزید گفتم: -مـیشـه دستم و ول كنى؟ نگاهى بـه مچ دستم كه اسیر دستش بود انداخت و دستم و ول كرد. هانیـه پوزخندى زد گفت: -امـیر حافظ امشب یـه چیزیت شده ها! امـیر حافظ اخم وحشتناكى بـه هانیـه كرد كه هانیـه دستاشو بالا برد گفت: -باشـه باشـه، من و نخور! امـیر على با خنده گفت: -امـیر حافظ چیكار دارى؟ حتماً دیـانـه این شغل رو دوست داره. مگه نـه بچه ها؟ اونا هم سری ت و خندیدن كه امـیر حافظ با صداى جدى گفت: -ببند امـیر على ... امـیر على اخمى كرد گفت: -انقدر بـه گدا گودور ها كمك كن و دل بسوزون که تا بشى مثل خودشون. و چرخید رفت. امـیر حافظ دستى بـه گردنش كشید و دنبال امـیر على رفت. با رفتن امـیر على و امـیر حافظ هانیـه با حرص گفت: -دلت خنك شد دو که تا برادر و به جون هم انداختى؟ چرا مثل كنـه بـه ما و زندگیمون چسبیدى؟ هاج و واج بـه جاى خالى هانیـه خیره بودم. حرفاش تلخ بود اما حقیقت داشت. با صداى آقاجون بـه سمتشون رفتم. نگاهى بهم انداخت گفت: -یـادت نره وظیفه ى تو توى اون خونـه چیـه. واى بـه حالت مثل اون قرطى بشى یـا با دست و پا چلفتى گرى احمدرضا رو كلافه كنى، فهمـیدى؟ -بله آقا. -خوبه. احمدرضا بى حوصله سرى تكون داد. -باشـه. حالا اجازه ى مرخصى مـیدین؟ فردا كلى كار تو رستوران سرم ریخته. -مـیتونى برى. احمدرضا نیم نگاهى بـه من انداخت. -برو بهارك و بیـار بریم. -بله. سمت اتاق رفتم و بهارك غرق خواب رو بغل كردم. از اتاق بیرون اومدم. خداحافظى زیرلب گفتم و دنبال احمدرضا راه افتادم كه گفت: -احمدرضا یـادت نره امـیر حافظ فردا مـیاد دنبال دیـانـه. احمدرضا پوزخندى زد گفت: -گفتم باشـه ... حداقل منم روم بشـه بـه بقیـه بگم این پرستار بچه ام هست. گوشـه ى لبش و به دندون گرفت و اخمى بـه احمدرضا كرد. احمدرضا گفت: -بیـا بریم بچه. متعجب نگاهش كردم. منظور این از بچه بـه من بود؟! خنده اى روى صورت نشست كه احمدرضا گفت: -آره بخند، واقعاً وضعیت من خنده داره. اون از رستوران اینم از این دو که تا بچه! سرى تكون داد: -احمدرضا تو كه غر غرو نبودى! احمدرضا سمت ماشین رفت. -فردا امـیر حافظ و دنبالت مى فرستم. سرى تكون دادم و دنبال احمدرضا راه افتادم. درون ماشین و باز كرد گفت: -كوچولو سعى كن تو پر و پاچه ى من نباشى. بشین عقب. ابرویى بالا دادم و زیرآروم گفتم: -منم قرار نیست جلو بشینم. درون عقب و باز كردم و نشستم. بهارك تكونى خورد اما دوباره چشم هاش رو بست. احمدرضا با سرعت از حیـاط زد بیرون. بعد از مسافتى كه نگاهم رو بـه تاریكى كلانشـهر دوخته بودم با ریموت درون حیـاط و باز كرد و وارد حیـاط شدیم. از ماشین پیـاده شدم كه درون سالن باز شد و شادى با اون قیـافه ى افتضاحش جلوى درون سالن ایستاد. از كنارش رد شدم كه پوزخندى زد. گفت: -احمدرضا چى شد؟ -حرف عمو یكیـه ... تو حتما از اینجا برى. شادى غرغر كرد. -یعنى چى؟ تو مگه اجازه ى زندگى خودتو ندارى؟ آخه من كجا برم؟ -هیس ... مـیرى خونتون. الانم خسته ام. وارد اتاق شدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم. لباساى خودمم درآوردم. نق نق هاى شادى هنوز هم مـیومد. لامپو خاموش كردم و كنار بهارك دراز كشیدم. چون خسته بودم زود خوابم برد. با احساس تشنگى از خواب بیدار شدم. رو پاتختى رو نگاه كردم اما آب نبود. روسریم رو روى سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. سمت پله ها رفتم اما با دیدن درون نیمـه باز اتاق احمدرضا ... كنجكاو شدم و با گام هاى آروم سمت اتاقش رفتم. با شنیدن صداى ناله هاى شادى لحظه اى ترسیدم. نكنـه احمدرضا بلایى سرش بیـاره! قلبم محكم و سنگین بـه ام مى كوبید. از لاى درون نیمـه باز بـه داخل اتاق نگاه كردم اما با دیدن شادى كه روى تخت توى بغل احمدرضا بود چشم هام و بستم و پشت بـه اتاق كردم. اومدم برم كه دوباره دامنم گیر كرد و محكم زمـین خوردم. صداى ناله ام بلند شد. با دیدن سایـه اى بالاى سرم جیغى كشیدم و چشم هام رو بستم. دستى بازوم رو محكم چسبید و صداى عصبى احمدرضا كنار گوشم بلند شد. -تو كنار درون اتاق من چیكار مى كردى؟ چشم هام و آروم باز كردم اما با دیدن بالا تنـه ى اش سریع دوباره چشم هام رو بستم گفتم: -به خدا كارى نداشتم ... مى خواستم برم آب بخورم. -آب سمت اتاق منـه؟؟! -نـه نـه، آخه صدا مى اومد، كنجكاو شدم نكنـه كسى رو بكشین! -چى؟؟!! تازه فهمـیدم دوباره سوتى دادم. -هیچى آقا شما باور نكن. من تو خواب گیج مى . مـیشـه بذارى برم؟ -احمق كوچولو تو همـیشـه درون حال گیج زدنى. و بازومو ول كرد. با رها كردن بازوم نفسم رو آسوده بیرون دادم. -چرا چشم هاتو بستى؟ فشارى روى چشمـهام آوردم. -چیزى نیست، شما برید باز مى كنم. صداى شادى بلند شد. -رضا عزیزم، بیـا دیگه. با رفتن احمدرضا آروم چشم هام رو باز كردم. دستم و روى ام گذاشتم و آروم از جام بلند شدم. از خیر آب خوردن گذشتم و سمت اتاق رفتم. اما هر دفعه كه چشم هام رو مى بستم اون صحنـه ى لعنتى جلوى چشم هام ظاهر مى شد. كلافه شده بودم. با نق نق بهارك چشم باز كردم. دیشب نفهمـیدم كى خوابم برد. دید چشمـهام رو باز كردم دستشو سمتم دراز كرد. بغلش كردم. باید پمپرزش رو عوض مى كردم. پمپرزش و باز كردم. لباس كوتاه عروسكى تنش كردم و تو سرویس بهداشتى توى اتاق دست و صورتش و شستم. در اتاق و باز كردم. بدون نگاه كردن سمت اتاق احمدرضا از پله ها پایین اومدم. وارد آشپزخونـه شدم. چاى گذاشتم. براى بهارك فرنى درست كردم. پنجره هاى آشپزخونـه كه رو بـه حیـاط بود و باز كردم. نسیم صبحگاهى با بوى گل هاى یـاس وارد آشپزخونـه شد. بوى چاى هل و دارچین فضا رو برداشت. لبخندو از اینـهمـه زیبایى روى لبهام نشست. با صداى قدمـهایى هول كردم. مـیدونستم احمدرضاست. نگاهم رو بـه در آشپزخونـه دوختم. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد. دمپایى لاانگشتى سفید با شلوارك مشكى و ركابى جذب مشكى. سریع ازش چشم گرفتم كه عصبى گفت: -امّل دیده بودم اما مثل تو ندیده بودم. صبحانـه ام رو بیـار. مـیز و چیدم و احمدرضا روى صندلى نشست كه شادى وارد آشپزخونـه شد. یـه شومـیز قرمز جیغ بالاى زانو تنش بود و تمام بدنش نمایـان. گونـه ى احمدرضا رو بوسید و روى صندلى نشست. صداى زنگ آیفون بلند شد. از آشپزخونـه بیرون اومدم. سمت آیفون رفتم. با دیدن امـیر حافظ درون و باز كردم. -كى بود؟ -آقا امـیر حافظ. -در سالن و باز كن. در سالن و باز كردم و كنار درون ورودى ایستادم. امـیر حافظ وارد حیـاط شد. تى شرت جذب مردونـه اى با شلوار لى پوشیده بود. عینك آفتابیش و همراه سوئیچ ماشین تو دستش بود. با دیدنم ابرویى بالا داد گفت: -سلام. -سلام. -احمدرضا خونـه است؟ -بله، صبحانـه مى خوره. سرى تكون داد. -خوبه. حالا از جلوى درون كنار مـیرى که تا بیـام تو؟ خجالت زده كنار كشیدم و امـیر حافظ وارد سالن شد. نگاهى بـه سالن انداخت. -آشپزخونـه هستن. -مگه چند نفرن؟ -پرستار شادى هم هست. -مگه نرفته؟ -نـه هنوز. رفت سمت آشپزخونـه كه دنبالش راه افتادم. احمدرضا با دیدن امـیر حافظ از روى صندلى بلند شد. گفت: -از اینورا!! -مگه بهت نگفت قراره با دیـانـه بیرون برم؟ توام بیكاره ها، حالا این با لباس رفتارشم عوض مـیشـه؟ -معرفى نمى كنى؟ شادى پیش دستى كرد گفت: -شادى هستم. و دستشو سمت امـیر حافظ دراز كرد. امـیر حافظ بى توجه بـه دست دراز شده ى شادى صندلى رو عقب كشید گفت: -خوشبختم. دیـانـه خانم از این چاى هاى خوش عطرت یـه لیوانیشو بـه ما مـیدى؟ با ذوق سمت قورى رفتم كه احمدرضا گفت: -مراقب باش نسوزى... هروقت این مـیخواد كار بكنـه منتظرم یـه اتفاقى بیوفته. شادى پوزخندى زد گفت: -از یـه دهاتى بیشتر از این نمـیشـه توقع داشت. -این اسمش روشـه، دهاتیـه ... شما كه شـهرى هستى فهمت بیشتره چرا نمى فهمى كه آقاجون عذرت رو خواسته اما هنوز بـه این خونـه زندگى چسبیدى؟ خنده ام گرفته بود و از این حرف دندون شكن امـیر حافظ ذوق كرده بودم. چاى رو جلوش گذاشتم. نتونستم لبخندم رو پنـهون كنم. با دیدن لبخندم چشمكى زد. هول كردم و ضربان قلبم بالا رفت. شادى گفت: -احمدرضا دوست داره من اینجا باشم. امـیر حافظ ابرویى بالا داد گفت: -راست مـیگه؟ یعنى قراره این اینجا بمونـه و خدمتكار باشـه؟! -آخه که تا جایى كه من مـیدونم بهارك پرستار داره و این خونـه فقط یـه خدمتكار كم داره. شادى دندون قروچه اى كرد. احمدرضا بلند شد گفت: -مـیرم رستوران. -قبل رفتن نمى خواى ... اشاره اى بـه شادى كرد. -تكلیف خانوم رو روشن كنى؟ احمدرضا نیم نگاهى بـه شادى انداخت گفت: -ما دیشب حرفامون رو زدیم. با یـادآورى دیشب و دیدن اون صحنـه لبم رو بـه دندون گرفتم. احمدرضا نگاهم كرد. انگار یـاد دیشب افتاده بود. بیشتر هول كردم. گوشـه ى لبش كج شد. نفهمـیدم خندید یـا پوزخند زد! شادى بلند شد گفت: -فكر كردید كار براى من كمـه كه اینجا موندم؟ من فقط بخاطر احمدرضا موندم. امـیر حافظ آرومزد: -آره ارواح ات؛ احمدرضا یـا پولش؟ شادى عصبى از آشپزخونـه بیرون رفت. امـیر حافظ ابرویى براى احمدرضا بالا داد كه احمدرضا زد سر شونـه اش گفت: -بچه، ١٢سال ازت بزرگترم. امـیر حافظ دستش و رو اش گذاشت گفت: -مخلصتم داداش. ولى تو كه بد سلیقه نبودى ... این ه ى عملى چوب كبریت چى داره نگهش داشتى؟ -قرار شد تو زندگى خصوصى من دخالت كنى؟ -استغفراالله ... من غلط بكنم. برو دعا كن كه این كنـه رو ازت دور كردم. -وقتى دعا مى كنم كه این بچه ى دست و پا چلفتى رو هم ازم دور كنى. -بودن این بـه نفعته؛ بچه تو جمع مى كنـه، غذاتو آماده مى كنـه، توام راحت بـه كارت مى رسى. -نـه تو نمى فهمى، یكى اینو تو خونـه ى من ببینـه چقدر بـه من بخنده. آخه خدایى تیپ و قیـافشو ببین! امـیر حافظ نگاه خیره اى بـه سر که تا پام انداخت. چهره ى متفكرى بـه خودش گرفت گفت: -ولى بـه نظر من اشتباه مى كنى احمدرضا. -فعلاً حوصله ى تجزیـه تحلیل این و ندارم. و از آشپزخونـه بیرون رفت. با رفتن احمدرضا با ذوق رو كردم بـه امـیر حافظ. -واااى كارت عالى بود ه ى زشت عملى. و اداشو درآوردم: -ه ى دهاتى. یـهو صداى قهقهه ى امـیر حافظ بلند شد. متعجب نگاهش كردم كه مـیون خنده گفت: -خیلى باحال بود. تازه فهمـیدم دوباره سوتى دادم. خجالت كشیده سرم و پایین انداختم. جدى شد گفت: -سعى كن از خودت دفاع كنى، تو چیزى از بقیـه كم ندارى ... نباید وایسى که تا توسرى خور بشى! از روى صندلى بلند شدم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم كه شادى چمدون بـه دست از پله ها پایین اومد. با دیدنم پشت چشمى نازك كرد گفت: -تو ه ى دهاتى اینجا فقط یـه حمالى، مى فهمى؟ نگاهش كردم وزدم: -حمال بودن بهتر از زیر خواب بودن پولداراس! و سریع از كنارش رد شدم. براى اولین بار بود جواب كسى رو مـیدادم. قلبم تند و محكم خودش رو بـه ام مى كوبید و مـیدونستم گونـه هام گل انداخته اما ته دلم خوشحال بودم. همون لباس دیشبیـام رو پوشیدم. بهارك رو آماده كردم و از پله ها پایین اومدم. كسى توى سالن نبود. امـیر حافظ كنار ماشین احمدرضا تو حیـاط ایستاده بود و داشتن با هم صحبت مى كردن. اخمى مـیون ابروهاى هردوشون بود. امـیر حافظ با دیدن ما آروم زد سر شونـه ى احمدرضا و اومد سمتم. بهارك و از بغلم گرفت. بوسه اى روى گونـه اش زد. -شب برشون مى گردونم. احمدرضا سوار ماشین شد گفت: -نیـاوردیم مـهم نیست! امـیر حافظ سرى تكون داد. درون حیـاط و باز كردم. امـیر حافظ سمت ماشینش رفت. خواستم درون عقب و باز كنم كه پیش دستى كرد و در جلو رو باز كرد گفت: -وقتى با یـه جنتلمن بیرون مـیرى حتما جلو بشینى. -آخه ... -آخه، اگر، اما نداریم. حسى از اینـهمـه مـهربونیش توى دلم بـه وجود اومد و باعث شد لبخندى روى لبهام بشینـه. سوار ماشین شدم. امـیر حافظ بهارك و بغلم گذاشت كه احمدرضا از حیـاط بیرون اومد. با دیدن ما ابرویى بالا داد و با سرعت از كنارمون رد شد. امـیر حافظ ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست. ماشین و روشن كرد گفت: -چقدر درس خوندى؟ -راستش كنكور امتحان دادم اما نشد برم. -آفرین ... اما چرا نشد برى؟ نیم نگاهى بهش انداختم. یـه دستش روى فرمون بود و اون یكى دستش لبه ى پنجره ى ماشین. -خب هزینـه ها و اینكه حتما شـهر مـیومدم. -رشته ات؟ -تجربى. -پس با استعدادى! دوست ندارى ادامـه بدى؟ نگاهم رو بـه خیـابون دوختم. -دوست دارم اما شرایطش نیست. -اگه یـه روز شرایطش جور بشـه چى؟ -بله خیلى دوست دارم. -خوبه. پخش ماشین و روشن كرد و هر دو توى سكوت بـه موزیك بى كلامى كه از پخش ماشین پخش مى شد گوش دادیم. برعكس چهره ى جدیش، تمام رفتار و حركاتش پر از آرامش بود. ماشین و كنار خونـه اى نگهداشت گفت: -تو بمون من بهارك و مى برم بـه مـیدم زود بر مى گردم. -باشـه. پیـاده شد و در سمت من و باز كرد. بهارك و از بغلم گرفت. كیف وسایل هاش رو هم دادم دستش. امـیر حافظ رفت سمت خونـه. بعد از چند دقیقه برگشت گفت: -حالا مـیریم براى خرید. حرفى نزدم كه ادامـه داد: -تو از منم كم حرف ترى. -خوب چیزى براى گفتن ندارم. -از اون خانمى كه پیشش زندگى مى كردى بگو. -بى بى؟ -آره، همون. -من همـین كه خودم رو شناختم بى بى پیشم بوده. یكم نق نق مى كنـه اما خیلى مـهربونـه. همـیشـه مى گفت حتما سنگین باشـه و كدبانو. -حالا تو خانم و كدبانو هستى؟ -نـه همـیشـه یـه كارى دست بى بى مـیدادم. امـیرحافظ لبخندى زد. -رسیدیم. نگاهى بـه پاساژ بزرگ رو بـه روم انداختم. استرس گرفتم. -اینجا حتما بریم؟ -آره، بهترین لباس ها رو داره. پیـاده شد. آروم درون ماشین و باز كردم و پیـاده شدم. امـیر حافظ قفل ماشین و زد. -بریم. نگاهى بـه رفت و آمد آدم ها انداختم. خانم هاى بـه شدت آرایش كرده، لباساى كوتاه. چند نفرى كه از كنارمون رد شدن نگاهى با تعجب بـه من بعد بـه امـیر حافظ انداختن. -برو دیـانـه. -باشـه. سمت آ رفت. با دیدن آ ترسیدم. که تا حالا آ سوار نشده بودم اما اگه مى گفتم حتماً بهم مى خندید. سمت آ رفتم كه دو که تا گفتن: -حیف توى هلو نیست با این دهاتى باشى؟ متعجب چرخیدم كه نگاهم بـه دو که تا آرایش كرده افتاد. با دیدنـهاى بزرگ قرمز و گونـه هایى كه دو برابر صورتشون بود تعجب كردم كه امـیر حافظ گفت: -دیـانـه بیـا، بدو خوب. از اون ا چشم گرفتم و سمت آ رفتم. با ترس پا تو آ گذاشتم كه امـیر حافظ با دقت نگاهم كرد گفت: -مى ترسى؟ با هول گفتم: -نـه! لبخند محوى زد گفت: -ببینم حالا تو زیر این لباساى گله گشاد چى قایم كردى؟ ابروهام از تعجب بالا رفت و هجوم خون رو توى صورتم احساس كردم. ترس از آ یـادم رفت. دید با تعجب نگاهش مى كنم گفت: -تعجب نداره ... بگو ببینم. سرم و پایین انداختم كه درون آ باز شد و امـیر حافظ خندید گفت: -چقدر تو خجالتى هستى؛ اینا رو گفتم که تا حواست و پرت كنم و یـادت بره كه آ ترس داره! دستى بـه گونـه هاى ملتهبم كشیدم و توى دلم تحسینش كردم. كنارم قرار گرفت گفت: -خوب ببینم خانم كوچولو، از كجا شروع كنیم؟ بند كیفم رو تو دستم پیچیدم گفتم: -من كه گفتم بـه چیزى احتیـاج ندارم! سرشو خم كرد كنار صورتم كه باعث شد هرم نفس هاش بـه صورتم بخوره. حالم یـه جورى شد. دلم مى خواست بگم كمى اونورتر برو حالم خوب نیست. شاید حرف بى بى راست باشـه و تهران من و مریض كرده! اما چرا؟ من كه چیز بدى نخوردم! امـیر حافظ دستش و جلوى صورتم تكون داد گفت: -به چى دارى نگاه مى كنى؟ ... حقته گوشتو بپیچونم فنقلى! چشمـهام چهار که تا شد. ازم فاصله گرفت گفت: -خنگیـا! بیـا خودم حتما انتخاب كنم. بـه تو باشـه هیچى نمى خرى و همـین طورى بر مى گردى. حتما روى این پسر برادر آقاجونم رو كم كنم. وارد مغازه ى بزرگى شد. دو که تا خانم و دو که تا آقا پشت مـیز بودن. با دیدن ما یكى از خانم ها لبخندى زد. رو كرد بـه امـیر حافظ گفت: -بفرمایین. امـیر حافظ اشاره اى بـه من كرد گفت: -به اندازه ى ایشون چى دارین؟ زن نگاهى بهم انداخت و پیشخوان بیرون اومد گفت: -لباس تو خونـه اى مى خواین، لباس بیرون، ... چى مـیخواین؟ -همـه چى. -اوكى، بیـا عزیزم اینجا. سمتش رفتم. -سایزت چنده؟ امـیر حافظ كنارم ایستاد.زدم: -٣٨ زن سرى تكون داد و چند دست لباس تو خونـه اى كه حالت تاپ شلوارك داشت گرفت سمتم. متعجب نگاهى بـه لباسها و بعد امـیر حافظ انداختم. ابرویى بالا داد گفت: -خوبه كه! -نـه! لبخندى زد گفت: -اینا براى خواب خوبه و وقت هایى كه احمدرضا نیست. بذار ببینم ... و رگال لباسها رو بالا و پایین كرد. نگاهى بـه من انداخت. -پوستت سفیده همـه چى بهت مـیاد. و چند که تا تاپ شلوارك رنگى برداشت. چرخید و چند که تا تونیك آستین بلند و آستین سه ربع انتخاب كرد. -اما اینا تنگن! اخمى كرد گفت: -نمى خواى كه مثل لباساى تنت برات بخرم؟!مثل یـه خوب دنبالم بیـا و حرف نزن! شونـه اى بالا دادم و فقط نگاهش كردم. چند که تا شلوار و برداشت. چند دست مانتو. -بسه ... چه خبره؟ -آره حتما چند که تا مغازه ى دیگه ام بریم. تازه اینا رو حتما پرو كنى. -این همـه لباس و .... اخمى كرد. -ه ى تنبل. سمت اتاق پرو رفتم. اون دو که تا خانم داشتن با هم چیزى مى گفتن. مى دونستم داشتن راجب ما حرف مى زدن. وارد اتاق پرو شدم كه امـیر حافظ یكى از مانتوها كه كوتاه بود و سفید با خط هاى مشكى رو با شلوار لى آبى گرفت سمتم. لباسا رو از دستش گرفتم كه گفت: -پوشیدى درون و باز مى كنى که تا تو تنت ببینم. سرى تكون دادم. -آفرین، حالا شدى یـه خوب. لبخندى زدم و در اتاق پرو رو بستم. مانتوم رو درآوردم. زیرش یـه تاپ رنگ و رو رفته پوشیده بودم. مانتو رو تن زدم و شلوارش رو هم پوشیدم. چرخى زدم. مانتو فیت تنم بود و باعث مى شد هیكلم كاملاً پیدا باشـه كه معذبم مى كرد. تقه اى بـه در اتاق پرو خورد. سریع روسریمو سرم انداختم. صداى امـیر حافظ بلند شد. - زنده اى؟ آروم درون اتاق پرو رو باز كردم. نگاه امـیر حافظ از پاهام بالا اومد و روى مانتو ثابت موند. ابرویى بالا داد. سرم و پایین انداختم. -یـه چرخ بزن. چرخى زدم. -عالیـه! نمـیخواد بقیشونو بپوشى. -پس درش بیـارم؟ -آره، که تا تو درمـیارى منم مـیرم حساب كنم. در پرو رو بستم و لباسا رو درآوردم. لباساى خودمو پوشیدم. از اتاق پرو بیرون اومدم. خریدها رو تو نایلون گذاشتن و همراه امـیر حافظ بیرون اومدیم كه گفت: -كفش، كیف و خورده ریزه ها. -ولى لازم نیستا!! اخمى كرد. -خیلى دارى نق مـیزنیـا. -آخه دوست ندارم مزاحم باشم. -نیستى... مادرم هر كارى ازم بخواد انجام مـیدم. الان هم فكر مى كنم تو كوچیكمى. آخه از دیشب که تا الان داره تو گوش من و امـیر على مى خونـه كه از تو مثل نداشتمون محافظت كنیم. - بـه من لطف داره. -بهت گفته بودم م با همـه فرق داره. كم كم خودتم متوجه مـیشى. -حالا بریم اون طرف. ست فروشى كیف و كفش داره. وارد مغازه شدیم. پسرى با موهاى سیخ سیخى تو مغازه بود. با دیدنمون لبخندى زد. امـیر حافظ نگاهى بـه كیف و كفش ها انداخت و یـه ست مشكى پاشنـه بلند انتخاب كرد یـه ست زرد جیغ. -كفش مشكى جیر باشـه، ١٢سانتى. -خوب پات كن ببینم. -این؟ -آره، بده؟! -نـه اما پاشنـه اش خیلى بلنده. -ایرادى نداره ... تمرین مى كنى یـاد مى گیرى. حالام پات كن. بى مـیل روى صندلى كه رو بـه روى آینـه قدى توى مغازه قرار داشت نشستم. كفش و پام كردم. زیپش بسته مى شد و جلو باز بود و چند که تا بند که تا مچ پا داشت. -اون یكیشو پات كن. هر دو رو پا كردم. -خوب پاشو ببینم. با ترس از جام بلند شدم. كفش ها تو پام زیبا بودن اما از اینكه قدمى بردارم و بیوفتم مى ترسیدم. -باید تو خونـه تمرین كنى ... خوبه خوشم اومد. كفش ها رو درآوردم و كفش هاى خودمو پا كردم. هر دو رو حساب كرد گفت: -لباس زیر و لوازم آرایش. -اما من آرایش كردن بلد نیستم. نگاه خیره اى بهم انداخت گفت: -براى تنوع خوبه. كل پاساژ و مجبور كرد دنبال شال و روسرى دنبالش راه بیوفتم و بعد از خرید لوازم آرایش، شال و روسرى و لباس زیر كه با هزار که تا سرخ و سفید شدن خ سوار ماشین شدیم. - گفته نـهار منتظرمونـه. نگاهى بـه صندلى هاى عقب انداختم كه كل خریدها رو گذاشته بودیم. با ریموت درون حیـاط و باز كرد. با كنجكاوى نگاهى بـه حیـاط انداختم. حیـاط كوچك و با صفایى داشت. امـیر حافظ پیـاده شد. درون و باز كردم پیـاده شدم كه درون سالن باز شد و بـه استقبالمون اومد. چقدر با موهاى كوتاه طلائى و تاپ دامن شیكى كه پوشیده بود جذاب تر بـه نظر مى رسید و در نگاه اول اصلاً بهش نمى خورد كه زنى بالاى ٥٠ ساله باشـه. گرم كشیدم توى بغلش گفت: -خوش اومدى عزیزم. -ممنون، چرا زحمت كشیدین؟ اخمى كرد. -دیگه نبینم باهام انقدر رسمى صحبت كنى. من دوست دارم ، جدا از همـه ى اتفاقات. لبخندى زدم كه گونـه ام رو بوسید. دستش و پشت كمرم گذاشت. -بیـا بریم تو عزیزم. امـیر حافظ وسایلایى رو كه خریدین بیـار ببینم. -چشم مادر، شما جون بخواه. چشم هاى برق زد گفت: -جونت سلامت عزیزم. در سالن و باز كرد و كنار ایستاد. -برو تو عزیزم. وارد سالن شدم. خونـه اى مدرن و زیبا اما از تك تك وسایل خونـه عشق بـه زندگى منعكس مى شد. -بیـا بشین عزیزم. -بهارك كجاست؟ -پیش امـیر علیـه. امـیر حافظ با نایلون هاى خرید وارد شد. رفت سمت آشپزخونـه. امـیر حافظ خریدها رو كنار مبل گذاشت و روى مبل رو بـه روم ولو شد. دست هاشو بالاى سرش روى پشتى مبل گذاشت. صداى امـیر على اومد. -به خان داداش از جنگ برگشتى؟ سرم چرخید و روى امـیر على كه بهارك بغلش بود و از پله ها پایین مـیومد خیره موند. امـیر على كپى برابر اصل امـیر حافظ بود اما امـیر حافظ ته ریش داشت و امـیر على نداشت. با دیدن من ابرویى بالا داد گفت: -این كه هنوز همون قبلیـه ... مگه قرار نبود عوض بشـه؟ امـیر حافظ اخمى كرد گفت: -بچه رو درست بغل كن بـه كاریم كه بهت مربوط نیست دخالت نكن. امـیر على مثل ا پشت چشمى نازك كرد گفت: -به مـیگم اذیتم كردى که تا قاشق داغت كنـه. امـیر حافظ سرى تكون داد. از جام بلند شدم كه امـیر على گفت: -واى تو رو خدا پا نشید، خجالتم مى دید. متعجب نگاهى بـه امـیر على و امـیر حافظ انداختم كه امـیر حافظ انگشتش رو كنار گیجگاهش تكون داد و گفت: -بالا رو اجاره داده. خنده ام گرفته بود. بهارك با دیدنم دستشو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و روى پام گذاشتمش. امـیر على اومد و روى مبل كنار خریدها نشست گفت: -بذار ببینم چیـا خریدین. همزمان از آشپزخونـه با سینى شربت گلاب زعفرون بیرون اومد. نفرى یكى شربت تعارف كرد و كنار امـیر على نشست. امـیر على یكى از نایلون ها رو برداشت و مانتوهایى كه خریده بودیم رو بیرون آورد. با شوق تك تكشون رو نگاه كرد. دست امـیر على كه بـه خریدهاى لباس زیرم خورد سریع از جام بلند شدم و نایلون رو از دستش گرفتم. متعجب و سؤالى نگاهم كرد. شرمنده سرم و پایین انداختم كه امـیر حافظ گفت: -اونا خصوصى بودن. امـیر على بـه مبل تكیـه داد گفت: -اِه ... چطور خصوصى كه تو دیدى من ندیدم؟ مگه ما دوقلو نیستیم؟ امـیر حافظ سرى تكون داد گفت: - این آدم نمـیشـه ... نابغه منم ندیدم. -بیـا حمله كنیم و از دستش بگیریم. -امـیــــر علــــى ...! -خوب من لباس زیر ونـه دوست دارم . -زشته امـیر على! الان اگه ازدواج كرده بودى بچه داشتى. -زن كیلو چنده ؟ الان راحت دارم زندگى مى كنم. نگاه نا امـیدى بـه امـیر على انداخت و با لبخند رو كرد بهم گفت: -همـه چى عالیـه عزیزم. -سلیقه آقا امـیر حافظه. امـیر على كفش مشكى رو آورد بالا گفت: -جان من پاشو این و پات كن. شرط مى بندم یـه قدمم نمى تونى بردارى! رنگ بـه رنگ شدم كه امـیر حافظ جدى گفت: -امـیر على زیـاده روى نكن. پاشد. -بیـاین نـهار ... دیـانـه عزیزم، امـیر على یكم زیـادو شوخه، آخه بچگى هاش سرش خورده زمـین بخاطر اونـه. نگاهى بـه امـیر على انداختم كه امـیر على رو كشید تو بغلش گفت: -دستت طلا دیوونـه ام شدم رفت! -نـه پسرم خدا نكنـه، بودى. امـیر حافظ لبخندى زد و حسرت نشست توى دلم. چقدر رابطه ى خوبى با پسرهاش داشت، یـه مادر واقعى! انگار امـیر حافظ نگاه حسرت بارم رو فهمـید كه گفت: -بهارك خیلى زود بهت وابسته شده! دستى بـه گونـه ى تپلش كشیدم گفتم: -منم خیلى دوسش دارم. -آهان، اما مـیدونى كه این احمدرضاست! سؤالى نگاهش كردم. -به نظرم وابسته نشى بهتره. ترس نشست توى چشمـهام گفتم: -مگه قرار نیست من پرستارش باشم؟ -چرا، یـه پرستار نـه اینكه تمام زندگیت رو پاى بهارك بذارى. از حرفهاش هیچ چیز متوجه نشدم و فقط سرى تكون دادم كه گفت: -مـیدونم الان چیزى متوجه نمى شى. بهتره بریم نـهار بخوریم. با هم وارد آشپزخونـه شدیم. بوى قیمـه ى باعث شد احساس كنم چقدر گرسنـه ام. -بشین عزیزم. بهارك رو بذار روى اون پتویى كه براش پهن كردم. خیـالتم راحت باشـه، نـهارشو دادم. بهارك و روى پتو گذاشتم و اسباب بازى هاش رو دورش ریختم. روى صندلى مـیز نـهارخورى نشستم و دیس برنج رو گذاشت روى مـیز. امـیر على گفت: -چه كار كردى ماماااان ..... بـه به چه عطرى چه بوئى ... -امـیر على بذار بخورم. مثل این قحطى زده ها شدیـا!! امـیر على لبش و كج كرد گفت: -اییییشش. خنده ام گرفته بود. برام برنج كشید. -بخور جون یكم گوشت بگیرى. امـیر على دوباره گفت: -نـه، زن چاق و كسى دوست نداره. حرفى نزدم و شروع بـه خوردن كردم. الحق كه خوشمزه بود. نـهار تو شوخى هاى امـیر على خورده شد. خواستم مـیز و جمع كنم كه دستم و گرفت گفت: -پسرا، آشپزخونـه رو جمع كنید، چاى دم كنید بیـارید. انقدر تعجب كرده بودم كه با صداى بلند خندید گفت: -عزیزم من زحمت مى كشم غذا آماده مى كنم، پسرام حتما ظرف ها رو بشورن. حالا بریم كلى حرف براى زدن دارم. همراه از آشپزخونـه بیرون اومدیم. بهارك درون حال بازى بود. خیلى آرومى بود. نگاهى بـه بهارك انداخت. آهى كشید گفت: -هنوزم باورم نمـیشـه احمدرضا اون كار و كرده باشـه. دلم براى بهارك مـیسوزه. بیـا عزیزم، بیـا بشین اینجا ببینم. كنار نشستم. دستم و توى دستش گرفت. -مـیدونى، ما ... نذاشتم ادامـه بده و گفتم: - مـیشـه راجب گذشته و آدم هایى كه من و نخواستن حرف نزنیم؟ عمـیق نگاهم كرد و سرى تكون داد گفت: -باشـه عزیزم. -ممنون. -خب از خودت بگو، از اون خانمى كه پیشش زندگى مى كردى بگو. -زندگى من چیزى براى تعریف نداره. بى بى زن خیلى مـهربونیـه و مـیشـه گفت مادرمـه. -خیلى خوبه كه انقدر دوستش دارى. اما دیـانـه عزیزم، تو اومدى که تا اینجا زندگى كنى. چه خواسته چه ناخواسته الان تو پیش خانواده ى مادریت هستى. سرم و پایین انداختم كه ادامـه داد. -بهتم نمـیاد خجالتى باشى. حتما سرزبون داشته باشى. بـه فكر آینده ات باش. دلم مى خواد شاد ببینمت، این قول رو بهم مـیدى؟ -سعیم رو مى كنم. -براى شروع همـینم خوبه. با صداى پسرا سرم چرخید. امـیر على سینى چاى تو دستش بود و امـیر حافظ دنبالش كه امـیر على گفت: -الان حتما تمرین كنم که تا خواستگارام اومدن هول نشم و چاى رو روى عروس خانم نریزم. امـیر حافظ آروم زد پشت سرش گفت: -تو حتما برى نـه اونا بیـان. -نچ برادر من، زمونـه عوض شده. وقتى من دارم تو آشپزخونـه ظرف مـیشورم بعد اونا مـیان خواستگارى! -امـیر على مادر، اون چاى سرد شد ... نمـیارى؟ -چشم، چشم. شما جون بخواه. امـیر حافظ سرى تكون داد و روى مبل رو بـه روى من و نشست. نگاهى بهم انداخت كه گونـه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم. بعد از خوردن چاى از جام بلند شدم. -كجا مـیرى عزیزم؟ -باید برم، خیلى بهتون زحمت دادم. -این چه حرفیـه؟ بازم امـیر حافظ و مـیفرستم دنبالت. خوشحال مـیشم بیـاى. نگاهى بـه چهره ى مـهربونش انداختم. مگه اون زن نیست؟ چطور اینـهمـه تفاوت؟ با اینـهمـه مـهربونى و مادرى نمونـه اما اون ... سرى تكون دادم که تا فكرهاى الكى از سرم بره. بهارك رو بغل كردم و امـیر حافظ وسایلا رو برداشت. گونـه ى رو اینبار با رغبت و از ته دل بوسیدم. امـیر على گفت: -امـیدوارم سرى بعد این لباسا تنت نباشـه. با غیض گفت: -امـیر على .... -چیـه ؟ خوب نظرم رو گفتم. آزادو بیـان نداریما، چه وضعشـه؟ خنده ام گرفته بود. پسر بدى نبود فقط زیـادى حرف مـیزد مثل من كه زیـادى سوتى مـیدادم. سوار ماشین امـیر حافظ شدم. امـیر حافظ از أینـه نگاهى بـه پشت سرش انداخت گفت: -دیدى مادرم با همـه فرق مى كنـه؟ سرى تكون دادم و با حسرت گفتم: -آره قدرشو بدون. یـهو نوك دماغم و كشید گفت: -انقدر با حسرت نگو. -نـه، من مادرى نداشتم که تا این حس و درك كنم اما بى بى برام مثل مادر هست. -خوبه ... خب، رسیدیم -واااى ... یـهو زد رو ترمز گفت: -چى شده؟ -من كه كلید ندارم! -ه ى دیوونـه ترسوندیم. اشكال نداره زنگ مـی احمدرضا یـا خودش بیـاره یـا دست یكى از كارمنداى رستورانش بفرسته. و گوشیشو درآورد. بعد از گرفتن شماره ى احمدرضا گفت: -سلام احمدرضا. تو كجائى؟ ... خب كى مـیاى؟ .... دیره، ما پشت درون خونتیم اما كلید نداریم ... باشـه بفرست. و قطع كرد. گوشى رو انداخت روى داشبورد گفت: -قراره بفرسته. بهارك تو بغلم خوابش بود. هواى آخراى بهار رو بـه گرمى مى رفت. امـیر حافظ كولر ماشین و روشن كرد. بعد از چند دقیقه موتورى كنار ماشین ایستاد. امـیر حافظ پیـاده شد و با مرد سلام و احوالپرسى كرد. گلیدا رو ازش گرفت. با ریموت درون حیـاط و باز كرد و ماشین و داخل حیـاط برد. پیـاده شدم. امـیر حافظ زودتر درون ورودى سالن و باز كرد گفت: -تا تو برى بهارك و بخوابونى منم خریدا رو مـیارم. -باشـه. سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم و بهارك و تو تختش خوابوندم. از پله ها پایین اومدم. امـیر حافظ نایلون هاى خرید و گذاشت روى مـیز. -من برم. گوشـه ى روسریم رو تو دستم گرفتم. -بابت امروز خیلى ممنون. -هیس ... كارى نكردم. سعى كن زیر بار حرف زور نرى. فعلاً. اینم كلیدا. تا كنار درون ورودى همراهیش كردم. سوار ماشینش شد و از حیـاط بیرون رفت. با ریموت درون و بستم و وارد سالن شدم. خریدها رو برداشتم و به اتاقم رفتم. دروغه اگه بگم از خرید این همـه چیز ذوق نكرده ام. خدا رو شكر با رفتن شادى عملاً كمد خالى شده بود. ملحفه ى تخت رو عوض كردم. لباس ها رو درآوردم و با ذوق دونـه دونـه جلوى آینـه مى گرفتم. همـه رو تو كمد چیدم و از توشون اونى كه از همـه با حجاب تر بود رو انتخاب كردم. یـه تونیك گلبهى كه آستین بلند بود و دامنش كمى كلوش با شلوار دامنى برداشتم. یـه دست لباس زیر برداشتم و سمت حموم رفتم. بعد از یـه دوش طولانى موهامو خیس پشت سرم جمع كردم. لباس پوشیدم و روسریم رو سفت بستم. نگاهى تو آینـه انداختم. انگار یـه جورى بود. هر چى فكر كردم مشكل از كجاست نفهمـیدم. بى تفاوت شونـه اى بالا دادم و براى درست كردن شام سمت آشپزخونـه رفتم. چاى دم كردم. غذا رو آماده كردم. بهارك و كه بیدار شده بود روى پتوى مخصوصش گذاشتم كه درون سالن باز شد. سر بلند كردم. با دیدن احمدرضا لحظه اى ترسیدم. از امشب ما تنـها بودیم. نكنـه من و هم بكشـه!! نگاهى بـه سر که تا پام انداخت گفت: -الان بـه نظرت خیلى جذاب شدى؟ اینا چیـه پوشیدى؟ تونیك بلند با شلوار دامنى؟ سرى تكون داد گفت: -تا لباسهام رو عوض مى كنم چائیم روى مـیز باشـه. و بى توجه بـه بهارك سمت پله ها رفت. نگاهى بـه لباسهام انداختم. آروم كوبیدم توى سرم. این دیگه كیـه؟ چاى خوش عطر و تو لیوان كمر باریك دور طلائى ریختم و دو که تا قندون كه یكى خرماى خشك و دیگرى قند بود توى سینى چیدم. از آشپزخونـه بیرون اومدم كه احمدرضا از پله ها پایین اومد. یـه شلوارك جذب با تاپ جذب مردونـه پوشیده بود. خجالت كشیدم و سرم رو پایین انداختم. رفت جلوى تى وى نشست. چاى رو كنارش گذاشتم. بهارك تاتى كنان رفت سمتش. با ذوق بـه پاش چسبید و با لهجه ى شیرین بچه گونش گفت: -بابا ... احمدرضا اخمى كرد و هولش داد كه بهارك خورد زمـین و گریـه كرد. حرصم گرفت. نفهمـیدم چى شد. با صداى بلندى گفتم: -مادرشو كشتى بس نیست كه خودشم ندیده مى گیرى؟! اومدم خم بشم بهارك گریون رو بردارم كه بازومو چسبید. چنان بازومو فشار داد كه از درد آخى گفتم. با دیدن صورت خشمگینش ترسیدم. بازومو ول كرد و دست تو جیب شلواركش كرد گفت: -الان چى گفتى؟ -من ... من ... داد زد: -الان چى گفتى؟؟ با صداى لرزونى كه ترسم رو نشون مـیداد گفتم: -بهارك داره ... اما با خوردن دستش روى سمت راست صورتم حرف تو دهنم موند و پرت شدم روى مبل پشت سرم. لحظه اى گیج شدم و حس كردم هیچ صدائى نمى شنوم. پاشو گذاشت روى مبل و خم شد روى صورتم. دستش و روى زانوش گذاشت و با صداى جدى گفت: -اینو زدم که تا یـادت بمونـه زیـادى از كوپنت حرف نزنى. تو اینجا یـه كلفتى، رابطه ى من و این بچه بـه تو ربطى نداره ... فهمـیدى؟؟ و ازم فاصله گرفت. بهارك گریون بـه پام چسبید. انقدر ترسیده بودم كه توانائى بلند شدن نداشتم. حس مى كردم دست و پام فلج شدن. توانایى بلند شدن نداشتم. صورتم گزگز مى كرد و بغض راه گلومو بسته بود. بهارك بـه شدت گریـه مى كرد. با فریـاد احمدرضا لحظه اى با ترس چشم هام و بستم. -پاشو جمع كن این بچه رو صداى گریـه اش داره رو اعصابم مـیره. خم شدم و بهارك گریـان رو از روى زمـین برداشتم. هق هق كنان چسبید بـه گردنم. دلم براش سوخت. با گام هاى نامنظم سمت پله ها رفتم و به سختى پله ها رو بالا رفتم. همـین كه وارد اتاق شدم اشك هام روى گونـه هام جارى شدن. روى تخت دراز كشیدم و بهارك و روى شكمم گذاشتم. سرش رو روى ام گذاشت. دستم و لاى موهاى كم پشتش بردم و آروم شروع بـه خوندن لالایى كردم. كم كم نفس هاى بهارك منظم شد و فهمـیدم كه خوابش. روى تختش گذاشتمش و از جام بلند شدم. با دیدن آینـه سمتش رفتم. رو بـه روش ایستادم. نگاهى بـه جاى دستش كه قرمز شده بود انداختم. كمى درد مى كرد. دلم مى خواست از اتاق بیرون نرم و ساعت ها گریـه كنم اما حتما مى رفتم و شامش رو آماده مى كردم. آبى بـه دست و صورتم زدم. روسریم رو جلوتر كشیدم و با ترس از اتاق بیرون اومدم. هر قدمى كه بر مى داشتم قلبم از ترس بالا و پایین مى شد. سرم و كمى خم كردم که تا ببینم داره چیكار مى كنـه كه داشت تى وى مى دید. بدون هیچ سر و صدایى وارد آشپزخونـه شدم و مـیز شام رو چیدم. از آشپزخونـه بیرون اومدم. دو دل بودم چطور صداش كنم. ازش مى ترسیدم. چشم هام رو بستم و سریع گفتم: -آقا شام آماده است! و چشم هام رو باز كردم. نیم نگاهى بهم انداخت و از روى مبل بلند شد. اومد سمت آشپزخونـه. ترسیده قدمى بـه عقب برداشتم كه پوزخندى زد گفت: -با شما زن ها حتما اینطورى برخورد كرد که تا حساب كار دستتون بیـاد. حالام از جلو چشم هام برو که تا اشتهامو كور نكردى! بدون هیچ حرفى از آشپزخونـه بیرون اومدم و تا خوردن شامش توى سالن نشستم. همـین كه از آشپزخونـه بیرون اومد سمت آشپزخونـه رفتم. مـیز و جمع كردم. ظرف ها رو شستم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. نگاهى تو سالن انداختم، نبود. لامپ ها رو خاموش كردم و آباژور كنار مبل رو روشن گذاشتم. اومدم از لاى مبل رد بشم كه پام گیر كرد تو پاچه ى شلوار دامنیم و خوردم زمـین. درد بدى پیچید توى پام. عصبى نشستم و به زمـین كوبیدم. با صداى آقاى قاتل سر بلند كردم. تو تاریك روشن سالن كنار پله ها ایستاده بود و سیگار بزرگى توى دستش بود. گوشـه ى لبش از پوزخندى كه زد كج شد گفت: -تو كه لباس پوشیدن بلد نیستى بهتره *** راه برى بچه ى دست و پا چلفتى! و پشت بهم كرد از پله ها بالا رفت. عصبى دهن كجى كردم. "مردك قاتل دیوونـه". پاچه هاى شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. بهارك آروم خوابیده بود. با دیدن بهارك یـاد چند ساعت پیش افتادم و آه پر دردى كشیدم. روسریم و از سرم درآوردم و روى تخت دراز كشیدم. بـه پهلو شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. چشم هامو بستم و از خستگى زیـاد زود خوابم برد. صبح با صداى بهارك چشم باز كردم. بچه ى سحرخیزى بود. مثل هر روز لباساشو عوض كردم و دست و صورتش رو شستم. روسریم رو سرم كردم و سمت آشپزخونـه رفتم. صبحانـه ى بهارك رو دادم. چاى دم كردم. دوباره بوى چاى تازه دم كل آشپزخونـه و نشیمن رو برداشت. پرده ها رو كنار زدم. نور آفتاب تابید توى سالن. پنجره ى قدى سالن رو كه رو بـه حیـاط بود باز كردم. نسیم خنكى پیچید توى سالن. لبخندى از روى لذت زدم. مـیز صبحانـه رو چیدم. بهارك و برداشتم و تو ماشین مخصوصش كه گوشـه ى حیـاط بود گذاشتم. آب و باز كردم و به گل ها و درخت ها آب دادم. سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد كمى خیس بشم اما برام لذت بخش بود. نگاهم بـه پنجره ى یكى از اتاق هاى طبقه ى بالا افتاد. احساس كردم پنجره داره حیـاط و نگاه مى كنـه. بهارك با ذوق دست مـیزد. شیر آب و بستم. خم شدم و گونـه اش رو محكم بوسیدم. -بریم تو که تا بابات هیولا نشده! و با بهارك وارد سالن شدم. سمت آشپزخونـه رفتم. تازه پشت مـیز نشسته بود و حوله ى كوچك و سفیدى دور گردنش بود. نیم نگاهى بـه من و بهارك انداخت. گفت: -با لباساى خیس راه نرو، كف خونـه كثیف مـیشـه. -خیلى خیس نیست. حرفى نزد. براش چاى ریختم و روى مـیز گذاشتم. لیوان چاى رو برداشت و جلوى صورتش گرفت. حس كردم عطر چاى رو نفس كشید. با پیچیدن عطر هل و دارچین دلم خواست یـه لیوان بزرگ چاى بردارم و روى مـیز توى حیـاط بشینم اما مى ترسیدم دوباره بخواد دعوا كنـه. پس صبر كردم که تا بره. صبحانـه اش رو خورد گفت: -لباسامو اتو كن. -بله الان. -صبر كن. سؤالى نگاهش كردم. لحظه اى روى صورتم خیره شد گفت: -حواست و جمع كن نسوزونى. روى تخت گذاشتم. -بله آقا. -مى تونى برى. از آشپزخونـه بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم. براى اولین بار بود كه وارد اتاقش مى شدم. با كنجكاوى نگاهى بـه اطراف انداختم. یـه اتاق بزرگ با كف پوش قهوه اى و یـه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. یـه صندلى گهواره اى و یـه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود. تمام وسایل اتاق سفید مشكى بود. مثل صفحه ى شطرنج. سر بلند كردم اما با دیدن عكس رو بـه روى تخت یكه اى خوردم. عكس زن جوانى روى صفحه ى دارت كه كلى تیر خورده بود! لحظه اى ترس برم داشت. چشم هاش نـه بـه رنگ چشمـهاى بهارك بود نـه آقاى قاتل. حدس زدم بهار باشـه. اتاق حس بدى رو بهم القاء مى كرد. لباسا رو از روى تخت چنگ زدم و بدون اینكه توجهى بـه بقیـه ى وسایلاى اتاق بندازم سریع از اتاق بیرون اومدم. قلبم محكم و تپنده مـیزد. نفسم رو آسوده بیرون دادم و سمت اتاق خودم رفتم. با دقت لباسا رو اتو زدم. مراقب بودم که تا نسوزه كه باز آتو دستش بدم. اتوى لباسها تمام شد. از اتاق بیرون اومدم كه از پله ها بالا اومد. گوشیش دستش بود. با دیدنم اخمى كرد گفت: -الو امـیر حافظ قرار بود این دهاتى رو عوض كنى... این تیپش بدتر شده كه بهتر نشده! و گوشى رو قطع كرد. زیرگفت: -همتون دیوونـه این. نیم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت اتاقش. -لباسام و بیـار. -بله. لباس هاى اتو شده رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم. درون اتاقش نیمـه باز بود. مردد پشت درون بودم كه گفت: -زیر لفظى مى خواى؟ بیـار دیگه! در و هول دادم و وارد اتاق شدم. با دیدن بالا تنـه ى اش سریع چشم هام رو بستم. با صداى لرزونى گفتم: -لباس هاتون رو كجا بذارم؟ -بذارشون روى تخت. ببینم با چشم بسته مى تونى؟ سرم و پایین انداختم و چشم هام رو باز كردم. حالا فقط نگاهم بـه صندلهاى پاش بود. لباس ها رو روى تخت گذاشتم كه سرم بـه عقب كشیده شد. صداش كنار گوشم بلند شد. -حتماً عكس روبروى تخت و دیدى ... اینكه اون شخص كیـه بـه تو مربوط نیست اما اینكه حواستو جمع كنى و مثل اون نشى بهت مربوطه. -بله آقا، من كه كارى بـه كار شما ندارم! -آفرین... حالام گمشو از اتاق بیرون. سریع از اتاق بیرون اومدم. بـه دیوار تكیـه دادم. قلبم هنوز مـیزد. دستم و روى قلبم گذاشتم. آخر با این مرد دیوونـه مـیشم. بى بى كجایی دلم برات تنگ شده حتى براى غرغر كردن هات. از دیوار فاصله گرفتم و از پله ها پایین اومدم. گربه ى سفید كنار بهارك نشسته بود. سرى براى این طفل معصوم تكون دادم. بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. بوى عطرش پیچید توى سالن. نـه گرم بود نـه سرد، یـه بوى خاص. -همـه جا رو مرتب مى كنى ... لباس درست حسابى مى پوشى. واى بـه حالت شب جلوى مـهمون هاى من از خودت دست و پا چلفتى بازى دربیـارى. نیـازى نیست غذا درست كنى، از رستوران خودم مـیارم. و از سالن بیرون رفت. با صداى ماشین حس كردم از قفس آزاد شدم. چرخى دور خودم زدم و به سمت آشپزخونـه رفتم. مـیز و جمع كردم. یـه چاى لیوانى خوش عطر براى خودم ریختم و همراه بهارك بـه حیـاط رفتم. درخت هاى بلند باعث شده بود که تا توى حیـاط سایبون درست بشـه. روى صندلى نشستم و پاهامو روى مـیز دراز كردم. با لذت شروع بـه خوردن چاى كردم كه صداى زنگ آیفون بلند شد. ترسیدم و چاى پرید تو گلوم. یعنى كى مى تونست باشـه؟ وارد سالن شدم و از آیفون نگاهى بـه بیرون انداختم. با دیدن امـیر حافظ لبخندى زدم و در و باز كردم. دوباره بـه حیـاط برگشتم. امـیر حافظ وارد حیـاط شد. لپ بهارك و كشید. نیم نگاهى بـه چاى نیم خورده ام انداخت و سرش چرخید و روى خودم ثابت موند. یـه نگاه كلى بهم انداخت و سرى تكون داد گفت: -چطورى؟ اینا چیـه پوشیدى؟ -سلام. رو بـه روم قرار گرفت. -سلام. این چه طرزه لبا.... اما حرفش و ادامـه نداد و دستش و زیر چونـه ام گذاشت. دست گرمش كه بـه چونـه ام خورد چیزى ته دلم تكون خورد. اومدم فاصله بگیرم كه چونـه ام رو سفت چسبید و صورتم رو اینور اونور كرد گفت: -چرا روى گونـه ات كبوده؟ -حتماً خوردم زمـین حواسم نبوده. مشكوك نگاهم كرد و سرى تكون داد. -حالا براى چى كتك خوردى؟ -گفتم كه، خوردم زمـین. -آره منم منظورم همون زمـینـه ... چرا خوردى؟ متعجب سر بلند كردم. -چیزى نخوردم! لبخندى روى لبهاش نشست و نوك دماغم رو كشید. -الحق كه خنگى دیـانـه. بعد اخمى كرد. -این چه وضع لباس پوشیدنـه؟ دوباره كه مثل قبل شدى! با كمى تفاوت. -خوب چكار كنم؟ بهارك و بغل زد و گفت: -تا تو از اون چاى خوش عطرات بیـارى من بهت مـیگم چیكار كنى. و وارد سالن شد. سمت آشپزخونـه رفتم. چاى ریختم و یـه قندون پولكى كنارش گذاشتم. از آشپزخونـه بیرون اومدم. امـیر حافظ درون حال بازى با بهارك بود. با دیدن خنده ى بلند بهارك لبخندى روى لبم نشست. سینى رو روى مـیز گذاشتم. بهارك و روى زمـین گذاشت گفت: -واقعاً آدم اینطورى لباس مى پوشـه؟ روى مبل دست بـه نشستم. -پس چطورى مى پوشن؟ -یعنى من حتما همـه چیز و بهت یـاد بدم؟ ... صبر كن چاییم رو بخورم. - خوبه؟ -اونم خوبه، سلام مى رسونـه. -سلامت باشـه. توى سكوت بـه چاى خوردن امـیر حافظ نگاه كردم. سر بلند كرد گفت: -قابل پسند واقع شدیم؟ -هااا؟؟ یعنى چى؟! سرى تكون داد. -هیچى، تو نگاه كن. پاشو ببینم. از روى مبل بلند شدم. نگاهى بـه سر که تا پام انداخت. -ببین چى ست كرده!! بریم بالا اتاقت. همراه امـیر حافظ سمت پله هاى طبقه بالا رفتیم. وارد اتاق شد و سمت كمد رفت و بازش كرد. نگاهى بـه لباسهاى توى كمد انداخت. یـه شومـیز سورمـه اى با شلوار مشكى از توى كمد برداشت و انداخت روى تخت. یـه جفت صندل اسپرت مشكى كه گل كوچك سورمـه اى كنارش داشت گذاشت كنار لباس ها. -بهتره روسرى هم سرت كنى. دوستاى احمدرضا آدم هاى درستى نیستن. و روسرى براق آبرنگ كه رنگ هاى تیرهكار شده بود روى تخت گذاشت. اینم از لباسهات. یـاد بگیر چطور ست مى كنى. که تا من با بهارك بازى مى كنم تو هم كارها تو بكن، دوش بگیر و لباس ها رو بپوش که تا توى تنت ببینم. -باشـه ممنون. -نیـاز بـه تشكر نیست. توام گفتم مثل خودمى. و از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت لباس ها. واقعاً خوب ست كرده بود. لحظه اى قلبم بـه وجد اومد از اینـهمـه مـهربونى و خوبى امـیر حافظ. از اتاق بیرون اومدم. كلى كار داشتم. روسریم رو محكم دور گردنم گره زدم. امـیر حافظ با بهارك رفته بودن حیـاط. هیچ وقت سمت پشت ساختمون نرفتم. مى ترسیدم احمدرضا اونجا زنش رو بـه قتل رسونده باشـه. دوباره ترس نشست توى دلم از وجود این مرد سنگدل. از سالن شروع كردم و تمام سالن رو جارو برقى كشیدم و كفش رو تى كشیدم. پنجره ها رو گردگیرى كردم. پیـانو رو تمـیز كردم. اون گربه ى سفید تپل هم تو حیـاط بود. سمت آشپزخونـه رفتم و اونجا رو هم تمـیز كردم. حتما براى نـهار چیزى درست مى كردم. كمى فكر كردم. گوشت بیرون گذاشتم و تصمـیم گرفتم كباب تابه اى درست كنم. شروع بـه درست كردن غذا كردم و مـیز و چیدم. دوغ نعنائى روى مـیز گذاشتم. اومدم از آشپزخونـه برم بیرون صداشون كنم كه صداى امـیر حافظ اومد. -به بـه مى بینم همـه جا برق افتاده و بوى چیزاى خوب خوب مـیاد! با دیدن مـیز ابرویى بالا داد گفت: -هرچى تو تیپ زدن ناشیـانـه عمل مى كنى اما كدبانوئى. لبخندى از این تعریفش زدم كه ادامـه داد. -اما براى یـه زن فقط خونـه تمـیز كردن و آشپز خوب بودن مـهم نیست، اون وقت با یـه كلفت فرقى نمى كنـه! زن حتما طناز باشـه و خوش پوش. -دارى مـیگى زن، اما من .... اخمى كرد. -تو چى؟ زن نیستى؟ دل ندارى؟ حس ندارى؟ دوست ندارى که تا وارد جائى بشى بدرخشى؟ با این حرف یـاد مادرى افتادم كه هیچ وقت نبود. وقتى بـه سن بلوغ رسیدم و با دیدن اولین پریودیم انقدر ترسیدم كه که تا چند روز گوش هام شنوائیشون رو از دست داده بودن. بى بى چقدر باهام حرف زد و از اینكه همـه ى ها اینطورى مـیشن و ترس نداره که تا كمى آروم شدم. -كجا غرق شدى؟ -ها؟ هیچى. بیـا نـهار بخور سرد شد. بهارك و روى صندلى مخصوصش گذاشتم. امـیر حافظ دستهاش رو شست و پشت مـیز نشست. هر دو توى سكوت غذامون رو خوردیم. امـیر حافظ رفت سالن. مـیز و جمع كردم و دستى بـه آشپزخونـه كشیدم. بهارك و باید حموم مى كردم. از آشپزخونـه بیرون اومدم. امـیر حافظ جلوى تى وى نشسته بود. با دیدن ما سرى بلند كرد. -بهارك و حموم مـی برم. -باشـه، منم كمى اینجا چرت مى . سرى تكون دادم. وارد حموم شدم و وان كوچیك رو پر از آب كردم. لباس هاى بهارك و درآوردم. گذاشتمش تو وان كفى. با ذوق شروع بـه بازى با اردك پلاستیكیش كرد. كنارش روى زمـین نشستم و آروم آروم شروع بـه شستنش كردم. رو تخت خوابوندمش و روغن بـه تنش زدم. انگار خسته شده بود. لباس كوتاه عروسكیش كه دامنش که تا زیر ش مـیومد تنش كردم. پمپرزش كردم. گل سر كوچیكى روى موهاى كم پشتش زدم. پاپوشاى عروسكیش رو هم پاش كردم. موزیكال بالاى تختش رو روشن كردم و سمت حموم رفتم. لباسامو درآوردم. قبل از حموم كردن لباسهام رو شستم. بدنم رو تمـیز شستم. وقتى كارم تموم شد دوش گرفتم. حوله رو برداشتم و خوب خشك كردم. لباس زیرها رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. بهارك خواب بود. مجبور بودم موهاى خیسم رو سشوار بكشم. سشوار رو بـه برق زدم و موهاى بلندم رو كه که تا زیر م مى رسید سشوار گرفتم درون حدى كه نم موهام گرفته بشـه. لباساى روى تخت رو پوشیدم. شلوارم جذب و تا بالاى قوزك پام بود. كمى احساس معذب بودن مى كردم. اما شومـیز خیلى تنگ نبود. روبه روى آینـه ایستادم. با دیدن تیپ جدیدم لحظه اى از اینـهمـه تغییر تعجب كردم. باورم نمى شد لباسها انقدر بهم بیـان. محو خودم بودم كه درون اتاق باز شد و قامت امـیر حافظ تو چهارچوب درون نمایـان. با دیدن امـیر حافظ هول كردم چون روسرى سرم نبود. امـیر حافظ نگاهش همـه اش که تا پاهام مى اومد و دوباره بالا مى اومد. با تعجب گفت: -موهاى خودته؟! تازه یـادم اومد رویرى سرم نیست. سمت تخت رفتم که تا روسریم رو بردارم كه وارد اتاق شد و پشت سرم قرار گرفت. تكه اى از موهامو توى دستش گرفت گفت: -چقدر نرمـه ... چقدر مشكیـه ... بچرخ ببینم که تا كجاته؟ نمـیدونستم یـه مو مـیتونـه انقدر براش جذابیت داشته باشـه. آروم چرخیدم و رو بـه روش قرار گرفتم. لبخند مـهربونى روى لبهاش بود كه گفت: -چقدر این لباسا بهت مـیان! حتما یـه فكرى بـه حال گونـه ات بكنم. -چرا؟ آروم نوك دماغم رو كشید. -چون جاى دست آقا غوله پیداس. بیـا بشین روى صندلى ببینم. رفتم و روى صندلى رو بـه روى آیینـه دراور نشستم. امـیر حافظ كنارم ایستاد. تحسین هنوز توى چشمـهاش بود. نگاهى روى مـیز انداخت گفت: -اول كرم مرطوب كننده. كمى مرطوب كننده بـه صورتم زد. دستشو زیر چونـه ام گذاشت و سرم رو كمى بالا آورد. پنكیك رو برداشت و به صورتم زد. -نگاه كن چطورى آرایشت مى كنم که تا یـاد بگیرى گاهى براى دل خوشى خودت انجام بدى. و چشمكى زد. لبخندى زدم. امـیر حافظ ریمل رو برداشت گفت: -حالا نوبت ریمله. و كمى ریمل بـه مژه هام زد. خب خب .... رسیدیم بـه رژ لب. و مدادو برداشت و آروم روى لبم كشید. دست گرمش كه بـه لبهام مى خورد حالم یـه جورى مى شد. نمـیدونستم چرا اینطورى مـیشم! كمى عقب رفت و نگاهى بـه چهره ام انداخت. -عالى شدى. اومدم لبخند ب كه فلش گوشیش روشن شد. متعجب نگاهش كردم كه گفت: -حیف بود عكس نگیرم. نگاهم چرخید و روى حالا كه با چند ساعت پیش كلى فرق كرده بود افتاد. امـیر حافظ پشت سرم قرار گرفت و از توى آیینـه نگاهم كرد گفت: -مى بینى چقدر تغییر كردى؟ سرى تكون دادم. -از این بـه بعد حتما همـیشـه اینطورى باشى. و موهامو جمع كرد و با كلیپس بالاى سرم بست. فاصله مون انقدر كم بود كه اگر كسى ما رو مى دید فكر مى كرد امـیر حافظ من و بغل كرده. از این فكر جهش خون رو روى گونـه هام احساس كردم و از فكرى كه كردم خجالت كشیدم و گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. صداى امـیر حافظ از فاصله ى كمى از كنار گوشم بلند شد. -حرفم و پس مى گیرم ... تو درون عین سادگى جذابم هستى خیلى! و روسرى رو روى سرم انداخت و مدل قشنگى گره زد. -حالا شدى یـه كوچولوى ملوس. واقعاً قشنگ شده بودم. دیگه از اون شگى خبرى نبود. امـیر حافظ نگاهى بـه ساعت انداخت. -دیگه چیزى که تا اومدن آقا غوله نمونده! خنده ام گرفت از این لقبى كه براش گذاشته بود. -برو خانم موشـه بـه بقیـه كارهات برس. -باشـه. و از اتاق بیرون اومدم. سمت آشپزخونـه رفتم. چاى گذاشتم. مـیوه ها رو چیدم. شربت رو آماده كردم. با صداى درون سالن دلشوره گرفتم. صداى احوالپرسى احمدرضا و امـیر حافظ مى اومد. امـیر حافظ گفت: -مـهمونات كى مـیان؟ -تا یـه ساعت دیگه. اون كجاست؟ -اگه منظورت دیـانـه هست تو آشپزخونـه. -تنـها جایی كه بـه دردش مـیخوره همونجاست. موندم مرجان این و بیمارستان بـه دنیـا آورده یـا تو آشپزخونـه!! نفسم رو پر درد بیرون دادم. از اینكه همـه اش درون حال مقایسه شدن با زنى بودم كه هیچ مـهر مادرى نداشت حرصم مى گرفت اما بعضى وقتا وسوسه مى شدم که تا ببینمش. با ورود امـیر حافظ بـه آشپزخونـه سر بلند كردم كه گفت: -صداشو شنیدى؟ -آره. الان چائى آماده مى كنم. امـیر حافظ حرفى نزد و از آشپزخونـه بیرون رفت. دو که تا فنجون روى سینى نقره گذاشتم و قندون قند همراه پولكى رو هم كنارش جا دادم. دو که تا چائى خوش رنگ ریختم. از آشپزخونـه بیرون اومدم كه احمدرضا هم از پله ها پایین اومد. نگاه گذرائى بهم انداخت گفت: -امـیر حافظ خدمتكار جدید آوردى؟ و از پله ها پایین اومد. سرم و پایین انداختم و سینى رو روى مـیز گذاشتم كه امـیر حافظ گفت: -بهت گفته بودم تغییر كنـه نمى شناسیش ... این دیـانـه است. با این حرف امـیر حافظ سر بلند كردم. شوكه شدن آقاى قاتل رو دیدم. اومد جلو و نگاه دقیقى بهم انداخت. سرى تكون داد گفت: -این واقعاً همون دهاتیـه؟! امـیر حافظ سرى تكون داد گفت: -آره همونـه. فنجون چاییش رو برداشت كه احمدرضا رو بـه روى امـیر حافظ نشست گفت: -خدا خیرت بده؛ الان قابل تحمل تر شده. حداقل با دیدنش كفاره نمـیدم! -فكر نمى كنى دیگه سنى ازت گذشته؟ از تو بعیده بخواى راجب ى اینجورى حرف بزنى كه اگه اون موقع ازدواج كرده بودى شاید الان ت بود. احمدرضا اخمى كرد گفت: حالا كه خدا رو شكر كلفت این خونـه هست نـه م. توأم بهتره دایـه ى عزیز تر از مادر نشى. -چرا دست روش بلند كردى؟ احمدرضا عصبى فنجون و روى مـیز كوبید گفت: -حد خودتو حفظ كن امـیر حافظ. بـه تو ربطى نداره من تو این خونـه دارم چیكار مى كنم ... حالام وظیفه ات رو انجام دادى، مى تونى برى! امـیر حافظ بلند شد گفت: -تو دارى عقده هایى كه مرجان سرت آورد و سر ش خالى مى كنى. -گفتم برو بیرون امـیر حافظ. امـیر حافظ عصبى سمت درون سالن رفت و در و محكم بـه هم كوبید. با رفتن امـیر حافظ ترس برم داشت. از جاش بلند شد اومد سمتم و رو بـه روم قرار گرفت گفت: -تو آدم نمـیشى از اینكه پیش امـیر حافظ خودتو مظلوم نشون بدى ... كه چى بشـه، ها؟ ترسیده سرى تكون دادم و با صداى لرزونى گفتم: -اما من بهش چیزى نگفتم. پوزخند تمسخر آمـیزى زد گفت: -بهتره براى من مظلوم نمائى نكنى! من تو رو مى شناسم، تو از خون همون زنى. با صداى زنگ آیفون گفت: -بهتره برى بـه كارات برسى. و سمت آیفون رفت. قلبم هنوز از ترس مثل قلب گنجشك مى زد. در برابر این مرد واقعاً ضعیف بودم. با دادى كه زد بـه خودم اومدم. -وایستادى بـه چى نگاه مى كنى؟ -هیچى ... هیچى ... و پا تند كردم سمت آشپزخونـه. لیوان هاى پایـه بلند رو روى سینى چیدم. صداى بگو بخند از توى سالن مى اومد. با استرس گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. از رویـارویى با دوستاى احمدرضا مى ترسیدم اما حتما مى رفتم. شربت بهار نارنج رو توى لیوان هاى پایـه بلند ریختم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. زیرچشمى نگاهى بـه سالن انداختم. دو که تا زن و دو که تا مرد بودن. سمتشون رفتم. با اشاره ى احمدرضا سینى رو رو بـه روى مردى كه تقریباً هم سن احمدرضا بود گرفتم. بى توجه لیوانى برداشت. مرد كناریش پسر جوانى بود كه نگاهى بـه سر که تا پام انداخت. از نگاهش مورمورم شد. حس خوبى بـه نگاهش نداشتم. هر دو زن روى یك مبل نشسته بودن. با دیدن لباسهاى بازشون كه تمام بالا تنـه شون پیدا بود از خجالت سرم و پایین انداختم. یكى شون با عشوه گفت: -احمدرضا، خدمتكار جدیده؟ احمدرضا سرى تكون داد گفت: -آره بـه درد آشپزخونـه مى خوره. شادى كه كار بلد نبود. مردى كه همسن احمدرضا بود گفت: -اما تو كه از سرویس دهیش راضى بودى! احمدرضا قهقهه اى زد گفت: -آره خدائى كاربلد بود. متعجب نگاهشون كردم كه منظورشون چیـه؟ احمدرضا اخمى كرد گفت: -مى تونى برى. -بله. دوباره یكى از اون خانما گفت: -حالا اینو از كجا آوردى؟ -از یـه ده كوره، بدبخت خانواده نداشت گفتم بیـارم بهارك و جمع كنـه. نگاه ترحم آمـیزى بهم انداختن. جو سالن خیلى بد بود. آدم هایى كه دنیـام با دنیـاشون فرسنگ ها فاصله داشت. سمت پله ها رفتم که تا به بهارك سر ب. وارد اتاق شدم. بهارك بیدار شده بود. با دیدنش لبخندى زدم و بغلش كردم. از پله ها پایین اومدم. همون ه گفت: -احمدرضا ت چه ناز شده! بیـارش اینجا. سؤالى نگاهى بـه احمدرضا انداختم كه سرى تكون داد. بهارك و بى مـیل سمت همون بردم. از بغلم گرفتش كه بهاركبرچید. احمدرضا گفت: -نینا بده خدمتكار، الان گریـه مى كنـه! حالا فهمـیدم اسمش چیـه؛ نینا. نینا مثل بچه هاورچید. -نـه، بذار بمونـه. كناریش پشت چشمى نازك كرد گفت: -نینا حوصله گریـه بچه رو ندارما !! نینا اخمى كرد و در جوابش گفت: -ترلان تو حوصله ى چى رو دارى؟ مرد جوونـه گفت: -پارتى و . و خنده اى كرد. ترلان پشت چشمى براش اومد گفت: -نـه كه خودت بدت مـیاد آقا برزو؟ نگاهم هى بینشون درون گردش بود كه احمدرضا گفت: -برو مـیز شام رو بچین. سرم و پایین انداختم. -بله. برزو گفت: -چه خدمتكار حرف گوش كنى! اگه یـه دونـه از اینا پیدا كردى بفرست سمت خونـه ى من ... احمدرضا گفت: -ولى نظر من اینـه این اى دهاتى فقط براى كلفتى بـه درد مى خورن نـه ناز بلدن و نـه كار دیگه اى! دیگه نایستادم که تا آقاى قاتل بـه توهیناش ادامـه بده. هرچى سلیقه داشتم بـه خرج دادم و مـیز شام رو چیدم. نگاهى بـه مـیز مجلل روبروم انداختم. همـه چیز براى پذیرایى آماده بود. -آقا مـیز و چیدم. احمدرضا بلند شد. -بریم شام. و بقیـه هم دنبال احمدرضا بلند شدن. نینا بهارك و داد دستم. برزو نگاه خیره اى بـه سر که تا پام انداخت و رفت سمت مـیز. بهارك و تو بغلم فشردم و سمت آشپزخونـه رفتم. گذاشتمش روى صندلى مخصوصش. لپشو كشیدم. -دخى ناناز خودم چطوره؟غنچه كن. و بهارك لباشو غنچه كرد. دلم ضعف رفت از اینـهمـه شیرینیش. محكم بوسیدمش و غذاشو بهش دادم. شروع كردم بـه غذاى خودم كه برزو تو چهارچوب درون نمایـان شد. سریع از جام بلند شدم. -چیزى مى خواین؟ وارد آشپزخونـه شد گفت: -مى خوام یـه نخ سیگار بكشم. رفتم سمت كابینت. -الان براتون زیر سیگارى مـیارم. سرى تكون داد. از تو كابینت زیرسیگارى رو برداشتم و گرفتم سمتش. زیرسیگارى رو گرفت. خواستم دستم و پس بكشم كه مچ دستم رو گرفت. از ترس قلبم خالى شد. با نگاه ترسونم نگاهش كردم كه لبخندى زد. بـه نظرم زشت ترین لبخند دنیـا بود. تن صداش و پایین آورد گفت: -حدسم درست بود ... که تا حالا كسى حتى دستت رو هم لمس نكرده! با صداى لرزونى گفتم: -مـیشـه دستم و ول كنى؟ اخمى كرد. -اوخى، ترسیدى؟ نترس حتما عادت كنى. و سرش و جلو آورد انقدر كه قد یـه بند انگشت با صورتم فاصله داشت. گفت: -دوست دارى با من باشى؟ دستم و كشیدم. -آقا لطفا دستم و ول كن. -اى جوونم خجالت مى كشى؟ خجالت نداره ... بهت قول مـیدم بد نگذره. و چشمكى زد. ترسیده نگاهى بـه در آشپزخونـه انداختم. دستم و ول كرد گفت: -فعلاً مـیرم اما که تا آخر شب اینجام. و از آشپزخونـه بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. حس مى كردم دست كثیفش هنوز روى مچ دستمـه. دستم و زیر آب گرفتم. با صداى احمدرضا ترسیده بـه عقب برگشتم. اخمى كرد گفت: -چته؟ جن كه ندیدى اینطورى مى ترسى! برو مـیز شام و جمع كن و از تو بار بهترین و بیـار. ابروهام پرید بالا كه گفت: -اَه، توى احمق كه نمـیدونى چیـه! برو مـیز و جمع كن که تا خودم اونا رو بیـارم. بله. و اومدم از كنارش رد بشم كه بازوم رو محكم كشید. از این كارش ترسیدم. سر بلند كردم كه گفت: -فكر كنم اون سیلى كه زدم ساخته و حساب كار دستت اومده ... آفرین، آفرین حالام برو. و بازومو با ضرب ول كرد. دستى بـه بازوم كشیدم. این مرد عجیب خشن بود. مـیز شام و جمع كردم. احمدرضا پیش دوست هاش رفته بود. ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. ظرف مـیوه رو با لیوان هاى پایـه بلند بـه سمت سالن بردم. ترلان گفت: -احمدرضا که تا گرم نشدى حتما پیـانو بزنى بعدش مـیزنى. احمدرضا بلند شد و سمت پیـانوى سفید گوشـه ى سالن رفت. گربه ى سفید پرید روى مبل كه ترلان برش داشت و دستش و لاى موهاى سفید گربه سوق داد. احمدرضا پشت پیـانو نشست. گوشـه ى سالن بهارك و بغل كرده نشستم كه صداى دلنواز پیـانو بلند شد. واقعاً جذاب مى نواخت. بهارک با صدای باباش ذوق کرد و با شادی کودکانـه اى شروع بـه دست زدن کرد. آهی کشیدم و نگاهم و به پیـانوى سفید جلوی روم دوختم. همـه سکوت کرده بودن و جام های پایـه بلندی کـه رنگ محتوای آلبالویی باعث مـیشد فکر کنی شربت آلبالو اما اینطور نبود تو دستهاشون بود. با تموم شدن موسیقی بی کلام کـه احمد رضا نواخت همـه دست زدن و برزو گفت: _به افتخار احمد رضا یـه پیک بزنیم. احمد رضا اشاره کرد که تا براشون بریزم. بهارک رو روی فرش گذاشتم از جام بلندشدم و سمتشون رفتم. برای همـه ریختم. بـه برزو کـه رسیدم یـاد چند ساعت پیش توی آشپز خونـه افتادم و ترسیدم. نگاه خیره اش رو روی خودم حس کردم. هول کردم و نمـیدونم چیشد کـه محتوای جام ریخت ررهن سفید مردونـه اش! ازجاش بلند شد کـه خورد بهم. چون ناگهانی بود رو هوا معلق شدم و باقی مونده ى اون شیشـه ای البالوی رنگ ریخت روی خودم. جیغی کشیدم کـه دستی وسط کتفم قرار گرفت و مانع افتادنم شد. چشم هامو محکم روی هم فشار دادم که تا بوی گند اون محتوای خوش رنگ باعث نشـه هرچی خوردم و بالا بیـارم. صدای عصبی احمد رضا کنار گوشم رعشـه بـه تنم انداخت. _دوباره خرابکاری؛ باز کن چشمات و نمردی! و فشاری بـه کمرم آورد که تا سرجام وایستم. اومدم چشمام و باز کنم همـه زدن زیر خنده وبا تمسخر گفتن: _احمد رضا درون طول روز چند بار خرابکاری مـیکنـه؟ احمد رضا سری تکون داد. خجالت زده سرم و پایین انداختم. تمام لباس هام کثیف شده بودن. برزو نگاهی کوتاهی بـه من کرد. رو بـه احمد رضا گفت: _یـه پیرهن بـه من مـیدی؟ احمد رضا نگاهی بـه من کرد و گفت: _با برزو برو اتاقم یکی از پیراهنم و بهش بده... با این حرفش رعشـه افتاد تو تنم. ترسیده نگاهش كردم و سریع گفتم: -ببخشید آقا بهارك گریـه مـیكنـه. احمدرضا اخم وحشتناكى كرد. نینا گفت: -برزو ولش كن، این وقت شب كى مى بینـه؟ برو خونـه عوض كن. دیروقته، بریم. نفسم رو آسوده بیرون دادم كه احمدرضا گفت: -كجا؟ تازه سر شبه. ترلان با عشوه گفت: -نـه عزیزم یـه شب دیگه براى شب نشینى مـیایم. برزو نگاهى بهم انداخت. معنى نگاهش رو نفهمـیدم اما هرچى بود چیز خوبى توى نگاهش نبود. مـهمون ها با احمدرضا خداحافظى كردن و رفتن. سریع بهارك خواب رو برداشتم و به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم. مـیدونستم از اینكه از حرفش سرپیچى كردم چقدر عصبیـه. بهارك و تو تختش گذاشتم. كمرم و صاف كردم كه درون با ضرب باز شد. ترسیده دستم و روى قلبم گذاشتم. وارد اتاق شد. عصبى گفت: -تو ه ى دهاتى كارت بـه جایى رسیده كه جلوى مـهمون هاى من جرأت مى كنى رو حرفم حرف بزنى؟ فكر كردى لباسات عوض بشـه اصالتتم عوض مـیشـه؟ زبونم بند اومده بود. قلبم سنگین بـه ام مى كوبید. دستش كه رفت سمت كمربندش رنگم پرید. تا حالا كتك نخورده بودم و اولین سیلى رو از دست خودش خورده بودم. ترسیده عقب عقب رفتم. كمربندش و كشید و یـه دور دور دستش چرخوند. با صداى لرزونى گفتم: -آقا ... نذاشت ادامـه بدم و دستش و به معنى سكوت روى بینیش گذاشت. با صدایى كه حالا احساس مى كردم خشن تر و بم تر شده گفت: -هرچى اون مادرت یـاغى بود تو حتما حرف گوش كن باشى. و دستش رفت بالا ... ترسیده دستم و بالا آوردم که تا ضربه ى كمربند بـه صورتم نخوره. با نشستن سگك كمربند روى مچ دستم نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم. -اینو زدم که تا بدونى تو كى هستى و از كجا اومدى. و ضربه ى بعدی رو محکم تر زد. ضربات پشت سر هم بود. ضرب هاى اولش درد داشت اما رفته رفته بدنم بى حس شد و گوشـه ى اتاق مچاله شدم. فقط صداى نفس هاى تند و ضربات كمربند توى سكوت اتاق مى پیچید. با بسته شدن درون اتاق بى حال كف اتاق ولو شدم. گونـه ى سمت راستم مى سوخت و دست هام گزگز مى كرد. شورى خون رو گوشـه ى لبم حس كردم. نگاهم بـه كف اتاق بود. اشك چشم هام رو تار كرده بود. پلكى زدم و قطره ى گرمى از گوشـه ى چشم روى سرامـیك سرد اتاق افتاد. مـیدونستم اگه بهش مى گفتم دوستت بهم نظر داره باور نمى كرد. كم كم چشم هام بسته شد و دیگه چیزى نفهمـیدم. با حس سوزش دستم چشم هامو آروم باز كردم. نور خورد تو چشم. چشم هامو بستم و باز كردم. گیج نگاهى بـه اطرافم انداختم. توى اتاق خودم بودم. با نشستن دستى روى دستم نگاهم رو از سقف گرفتم. نگاهم بـه نگاه اشك آلود افتاد. وقتى دید دارم نگاهش مى كنم خم شد و پیشونیم رو بوسید.هام خشك شده بود و سوزش تو گلوم حس مى كردم. با صداى خشدار و ضعیفى گفتم: -شما براى چى اومدین؟ -الهى فدات بشـه، چرا این بلا سرت اومده؟ پوزخند تلخى زدم كه گوشـه ى لبم سوخت.زدم: -چون سرپیچى كردم از حرف آقا. عصبى شد. -اما اون حق نداشت این بلا رو سرت بیـاره. برم امـیر على رو بگم بیـاد سرمت رو باز كنـه. حرفى نزدم و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه همراه امـیر على وارد اتاق شدن. امـیر على با دیدنم گفت: -از جنگ برگشتى؟ حرفى نزدم كه اومد جلو و كنار تختم ایستاد. سرى تكون داد. -عجب دست سنگینى داره احمدرضا! سرم و از دستم باز كرد. -بهارك كجاس؟ -نگران نباش عزیزم پایینـه. امـیر على دستى روى گونـه ام كشید كه از درد اخمى مـیان ابروهام نشست. نگران گفت: -شكسته؟ -نـه بابا مادر من! فقط كمى ضرب دیده. یـه دوش آب گرم بگیره كوفتگى بدنش رو خوب مى كنـه. و از اتاق بیرون رفت. با رفتن امـیر على رفت سمت كمد گفت: -لباس برات آماده مى كنم یـه دوش بگیرى. پیراهن كوتاه زیر یقه خرگوشى با شلوار دامنى روى تخت گذاشت و سمت حموم رفت. بعد از چند دقیقه بیرون اومد. -وان رو برات پر از آب كردم. كمىدراز بكش. با كمك از روى تخت بلند شدم. -مى خواى لباساتو دربیـارم؟ -نـه ممنون. خودم مى تونم. -باشـه عزیزم من مـیرم سرى بـه غذا ب. سرى تكون دادم. -ممنون كه اومدین. آروم دستى بـه گونـه ام كشید. -تنـها كاریـه كه از دستم برمـیاد عزیزم. و از اتاق بیرون رفت. توى رختكن لباسام و درآوردم. نگاهم بـه جاى كمربند روى بدنم افتاد كه خون مرده شده بود. بغض نشست توى گلوم. رفتم سمت وان كه نگاهم از توى آینـه بـه صورتم افتاد. لحظه اى از دیدن صورتم ترسیدم و كمى جلوتر رفتم. حالا رو بـه روى آینـه قرار داشتم. دست لرزونم رو سمت صورتم بردم و زیر كبودیش دست كشیدم. گوشـه ى لبم پاره شده بود و گونـه ام ورم كرده بود. قطره اشك سمجى روى گونـه ام سر خورد. تقاص كارهاى مادرى كه برام مادرى نكرده بود رو حتما پس مـیدادم. توى وان دراز كشیدم. كمى بدنم درد مى كرد اما گرمى آب باعث شد که تا كمى احساس راحتى كنم. چشم هام و بستم و یـاد دیشب افتادم. با یـادآورى دیشب حس كردم اون حالات دوباره داره تكرار مـیشـه. دوش گرفتم و حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. لباسایى كه روى تخت گذاشته بود پوشیدم. موهام نم داشت اما دستم درد مى كرد. خواست حوله پیچش كنم كه درون اتاق باز شد. ترسیدم كه با لبخند وارد اتاق شد. نگاهى بهم انداخت گفت: -حموم رفتى رنگ بـه روت اومد. بذار موهاتو سشوار بكشم. روى صندلى نشستم. پشت سرم قرار گرفت. دستى بـه موهام كشید گفت: -ماشاالله چقدر پر پشت و بلنده. لبخند تلخى زدم. انگار غم و از توى نگاهم خوند كه گفت: -احمدرضا اینطور نبود. توى فامـیل از خوش قلبى و مـهربونى زبون زد كل فامـیل بود اما بخاطر اون دو که تا شكست توى زندگیش باعث شد اینطور بشـه. بغضم و قورت دادم. -خودتونو نگران نكنید جون، حتما عادت كنم. آهى كشید و سشوار رو خاموش كرد. موهامو بافت. -استراحت كن، برات تو اتاقت غذا مـیارم. -نـه مـیام پایین. تیر كه نخوردم یـه چند که تا كمربند خوردم خوب مـیشم. -باشـه عزیزم مـیرم مـیز و بچینم. از اتاق بیرون رفت. آروم زمزمـه كردم. "من قویم، مگه نتونستم بدون پدر و مادر زندگى كنم. حالام مى تونم با این مرد بداخلاق زندگى كنم. آب از سرم گذشته، چه یـه وجب چه صد وجب!" از اتاق بیرون اومدم. نیم نگاهى بـه در اتاقش كه بسته بود انداختم و از پله ها پایین اومدم. صداى خنده ى بهارك كل سالن رو برداشته بود. از صداى خنده هاش لبخند روى لبم نشست. امـیر على روى فرش كنار بهارك نشسته بود و زیر گلوشو مى بوسید. مـیدونستم بهارك بـه زیر گلوش حساسه. رفتم سمتشون. بهارك با دیدنم دستشو سمتم دراز كرد. روى دو زانو كنارش نشستم و خواستم بغلش كنم كه امـیر على گفت: -فعلاً نباید خیلى از دستت كار بكشى. سگك كمربند بـه استخون مخورده. با صداى كه براى ناهار صدامون كرد بهارك و بغل كرد. از جام بلند شدم و گونـه ى بهارك و بوسیدم. از اینكه امـیر حافظ نیومده بود برام كمى جاى سؤال بود. مـیز زیبائى چیده بود. صندلى رو كنار كشید. -بشین عزیزم. امـیر على گفت: -اِه ... از جنگ كه برنگشته. دو که تا كمربند ناقابل خورده. جاى امـیر حافظ خالیـه. گفت: -طفلى بچه ام مجبور شد دیشب بخاطر اون كنفرانس بره. -دیوونـه هست دیگه مادر من، همـه اش فكر این و اونـه. -درس خونده که تا به همنوع خودش كمك كنـه. حالام وراجى بسه! -چشم بانو. كمى سوپ برام ریخت. توى سكوت نـهار خوردیم و مجبورم كرد که تا بیشتر بخورم. بهارك خوابش مـیومد. بردش خوابوندش. امـیر على نگاهى بهم انداخت گفت: -یـه چیزى بگم؟ -بله. تن صداش و پایین آورد گفت: -تا حالا فكر كردى خیلى بدبختى؟ متعجب نگاهش كردم. خودمم خیلى فكر مى كردم اما اینكه یـه نفر یـه روز خیلى رك این حرف و بزنـه ....!! ابرویى بالا داد گفت: -باید منطقى باشى و قبول كنى. حرفى نزدم. یعنى حرفى براى زدن نداشتم. با صداى ترمز ماشین رعشـه افتاد تو تمام تنم. حس كردم رنگم پرید. امـیر على هم انگار فهمـید كه گفت: -چرا انقدر ترسیدى؟ چیزى نشده؟ احمدرضا لولو نیست. این چى مى دونست كه این مرد براى من از لولو هم ترسناك تره. دستهام رو توى هم قلاب كردم. قلبم محكم و سنگین بـه ام مى كوبید. با باز شدن درون سالن ته قلبم خالى شد. امـیر على رفت جلو گفت: -سلام پهلوون، چطورى؟ سرم پایین بود و دست هام و محكم بهم فشار مى دادم. صداى احمدرضا سرد و محكم توى سالن پیچید و حس تهوع بهم دست داد. -تیكه مـیندازى؟ -دور از جون ... تیكه چیـه؟ كمربندت سالمـه؟ حالش خوبه؟ -چیـه، نكنـه توام هوس كردى؟! -من غلط بكنم. با صداى حس آرامش بهم دست داد. -سلام احمدرضا. امروز زود اومدى! -سلام عطى خانم. یـه سفر دو روزه حتما برم. -آره خوبه برو بلكه یكم سرت هوا بخوره و دیگه دست رو یـه بى پدر و مادر بلند نكنى. -شروع نكن عطى ... اون خدمتكار منـه و من هر جورى كه دلم بخواد باهاش رفتار مى كنم. مى خواست سرپیچى نكنـه که تا این اتفاق براش نیوفته. سرى از روى تأسف تكون داد. -تا وسایلم رو جمع مى كنم چاییم روى مـیز باشـه. و سمت پله ها رفت. خواستم برم سمت آشپزخونـه كه گفت: -تو بشین من مـیارم. روى مبل نشستم كه امـیر على اومد و با فاصله ى كمى كنارم نشست گفت: -چقدر مظلوم شدى! دلم برات مى سوزه. که تا حالا مظلوم بى خانمان ندیده بودم. سر بلند كردم. -مـیشـه انقدر این كلمـه رو تكرار نكنى؟ نمایشى سرش و خاروند گفت: -آخه ... باشـه تكرار نمى كنم. با سینى چاى از آشپزخونـه بیرون اومد و احمدرضا با چمدون كوچكى از پله ها پایین اومد. حس كردم نیم نگاهى بهم انداخت و بى حرف روى مبل رو بـه روى من و امـیر على نشست. پا روى پا انداخت گفت: -با تون خوش مـیگذره؟ و پوزخندى زد. امـیر على گفت: -نـه من راههاى بهترى براى خوش گذرونى دارم. هواى سالن خفه كننده بود. دلم مى خواست پاشم و سالن و ترك كنم. نگاهى بـه ساعت سرامـیك مشكى توى دستش انداخت گفت: -من مـیرم. و امـیر على باهاش خداحافظى كردن. یك ساعت بعد از رفتن احمدرضا آماده شد که تا برن. -دیـانـه عزیزم تو هم بیـا همراه ما بریم. -نـه جون. -تنـهایى آخه! -ایرادى نداره. با بهارك دیگه تنـها نیستم. امـیر على گفت: -غصه نخور . اونـهمـه هلو تو خیـابون و مردم ول نمى كنن بیـان یـه كالشو بخورن! اخمى كرد گفت: -امـیر على دیگه خیلى دارى شوخى مى كنى! قرصاتو خوردى مادر؟ متعجب گفتم: -مریضه؟ -آره جون، عقلش! با ناراحتى بـه امـیر على نگاه كردم كه گفت: - الان این خل و چل فكر مى كنـه من واقعاً مشكل دارم. فهمـیدم داره امـیر على رو اذیت مى كنـه. بعد از رفتن و امـیر على تو حیـاط روى تاب نشستم. آفتاب داشت غروب مى كرد. نگاهم رو بـه آسمون انداختم. دلم براى بى بى تنگ شد. براى وقت هایى كه مجبورم مى كرد ماست درست كنم یـا تخم مرغ ها رو از زیر مرغ ها جمع كنم. چقدر اذیتش مى كردم ... آهى كشیدم و قطره اشكى روى گونـه ام چكید. با تاریك شدن هوا هل كردم و سمت خونـه رفتم. پا تند كردم سمت طبقه ى بالا. صداى گریـه ى بهارك مى اومد. چه احمق بودم كه ساعت ها تو حیـاط نشستم و این طفل بى گناه گریـه كرده. با دیدنم شدت گریـه اش زیـاد شد. بغلش كردم. كمى دستم درد گرفت اما توجهى نكردم. همـین كه گرمى تنم رو حس كرد آروم شد. قربون صدقه اش رفتم و از پله ها پایین اومدم. براش كمى غذا دادم. دستش و گرفتم که تا تاتى كنان که تا سالن اومد. با دستش پیـانو رو نشون داد. -دوست دارى بزنیم؟ انگار حرفم و فهمـید كه سرى با ذوق تكون داد. كاسه اى شیر و كنار گربه ى پشمالو گذاشتم. آروم روى پیـانو دست كشیدم و دستم رفت روى نت هاش. صداى بدى بلند شد. گربه پشمالو جیغى كشید و بهارك با ذوق دست زد. خنده ام گرفته بود. پیـانو زدن آقاى قاتل كجا و این صداى گوش خراش كجا؟ هرچى بـه نیمـه هاى شب نزدیك مى شدیم ترسم بیشتر مى شد از اینكه من و بهارك توى خونـه اى هستیم كه مادر بهارك بـه قتل رسید. شاید روحش هنوز اینجا باشـه. بدون اینكه لامپ هاى سالن و خاموش كنم مختصر شامى خوردم و به طبقه ى بالا رفتم. نگاهم بـه در اتاق احمدرضا كه خورد جیغ خفه اى از ترس كشیدم و وارد اتاق خودم شدم. در و قفل كردم. بهارك و بغل كردم و روى تخت نشستم. كم كم بهارك خوابش برد. سكوت همـه جا رو گرفته بود و باعث مى شد که تا فكرهاى منفى بیشتر بیـاد سراغم. هوا گرگ و مـیش بود كه خوابم برد. با صداى ممتد زنگ چشم باز كردم. نگاهم كه بـه ساعت روى دیوار افتاد شوكه شدم. ساعت یك ظهر بود و من که تا الان خوابیده بودم. بهارك ..... ترسیده سر چرخوندم و نگاهم بـه بهارك غرق تو خواب افتاد. نفس راحتى كشیدم. صداى زنگ درون دوباره بلند شد. یعنى كیـه؟ روسریمو روى سرم انداختم و قفل اتاق و باز كردم. پله ها رو یكى درمـیون پایین اومدم. از آیفون نگاهى تو كوچه انداختم. با دیدن شخصى كه تو آیفون دیدم تعجب كردم. امـیر حافظ بود و اینو از روى ته ریشى كه همـیشـه مـیذاشت تشخیص دادم. خوشحال از اینكه اومد آیفون رو زدم و سمت درون سالن رفتم. كنار درون منتظر ایستادم که تا بیـاد. همـین كه وارد حیـاط شد گفت: -مـیدونى از كیـه پشت درم؟ كجایى تو؟ دو که تا پله ى كوچیكو طى كرد و رو بـه روم قرار گرفت. لبخندى زدم. -سلام. نگاهش عوض شد و جاش و به تعجب داد گفت: -تصادف كردى؟ تازه متوجه شدم كه صورتم كوبیده است. دستم رفت سمت صورتم اما وسط راه مـیون پنجه هاى قدرتمند امـیر حافظ اسیر شد. -اینا جاى كمربنده .. احمدرضا دوباره زدت؟ سرم و پایین انداختم كه عصبى تر شد گفت: -كرى؟ مـیگم كار اونـه؟ -آره از حرفش سرپیچى كردم. دستش و زیر چونـه ام گذاشت. نگاهش حالا ته چاشنى از غم داشت. -مردك روانى عقده هاشو سر تو داره خالى مى كنـه. اینطورى نمـیشـه .. آماده شو حتما بریم شاهكارشو بـه آقا بزرگ نشون بدیم. -نـه نـه تو رو خدا. اخمى كرد. -یعنى چى نـه؟ نكنـه مـیخواى جنازه ات از این خونـه بیرون بره؟ زود باش آماده شو. -اما ... آروم هلم داد تو سالن گفت: -رو حرف من حرف نمى زنى. زود باش! بى مـیل سمت طبقه ى بالا رفتم و وارد اتاق شدم. سرسرى مانتو شلوارى پوشیدم. لباس هاى بهارك و عوض كردم و از پله ها پایین اومدم. امـیر حافظ توى سالن راه مى رفت. با دیدن ما سمت درون سالن رفت. دنبالش راه افتادم. -امـیر حافظ. رو پاشنـه ى پا برگشت و نگاهش رو بـه چشم هام دوخت. طاقت نگاه سنگینش رو نداشتم. سرم و پایین انداختم. -چیزى جا گذاشتى؟ -نـه. مـیشـه نریم؟ -نـه! و از سالن بیرون رفت. پوف كلافه اى كشیدم و در سالن و بستم. سوار ماشین امـیر حافظ شدیم. با سرعت رانندگى مى كرد. - گفته بود رفتى كنفرانس. -آره اما نمرده بودم! باورش برام سخت بود. اینكه كسى از من، از منى كه تو دید همـه بى كس و كار بودم دفاع كنـه. دروغه اگه بگم ته قلبم از این حمایت غنچ نرفت و شیرینیش تمام وجودم رو شیرین نكرد. ماشین و كنار خونـه ى آقاجون نگهداشت. نگاهى بـه اقاقى هایى كه از دیوار بـه كوچه سرك مى كشیدن انداختم. ماشین و پارك كرد و پیـاده شدم. چند که تا پسربچه تو كوچه توپ بازى مى كردن. زنگ و زد گفت: - نگفته بود این بلا رو سرت آورده. من و فرستاده که تا بیـارمت اینجا. خانم جون آش نذرى داره. در با صداى تیكى باز شد. با استرس وارد حیـاط شدم. نگاهم بـه قابلمـه ى بزرگ گوشـه ى حیـاط افتاد كه زیرش روشن بود. صداى بگو بخند مى اومد. امـیر حافظ بهارك و از بغلم گرفت. همـه با دیدن ما سكوت كردن. سرم و انداختم پایین. نسترن با ذوق گفت: -واااى امـیر حافظ توئى؟ اما امـیر حافظ بى توجه بـه نسترن رو كرد بـه خانم جون گفت: -خانم جون، آقاجون كجاست؟ با نگرانى گفت: -چیزى شده؟ -نـه اما حتما یـه چیزایى گفته بشـه. و سمت پله ها رفت و گفت: -بیـا دیـانـه. از استرس گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. بهارك و از بغلم گرفت. هانیـه با كنایـه گفت: -معلوم نیست این ه ى دهاتى چى داره؟ دنبال امـیر حافظ راه افتادم. وارد سالن شدم. آقاجون روى مبل همـیشگیش نشسته بود. با دیدن امـیر حافظ گفت: -خسته نباشى. -ممنون آقاجون. آقاجون با دیدنم اخمى كرد گفت: -تو چرا قیـافه ات اینطورى شده؟ امـیر حافظ پوزخندى زد گفت: -این سؤال و باید از احمدرضا بپرسین كه چرا! -چى دارى مـیگى؟ -مثل اینكه بـه حرف آقا گوش نكرده اونم تنبیـهش كرده. آقاجون اخمى كرد گفت: -روزى كه آوردمت مگه نگفتم جایگاهت كجاست؟ چرا كارى مى كنى که تا عصبى بشـه؟ شوكه و ناباور بـه پدربزرگى كه با سنگدلى تمام داشت مى گفت من مقصرم نگاه مى كردم. انگار امـیر حافظ حالم رو درك كرد كه گفت: -آقا جون شما دست و صورت این و دیدى؟ -امـیر حافظ تو دخالت نكن! حتماً احمدرضا رو عصبى كرده. بغضم و قورت دادم. امـیر حافظ سرى تكون داد گفت: -درسته كس و كار نداره، پدرى كه حمایتش كنـه ... مادرى كه مادرى كنـه اما آقاجون این م یـه انسانـه و خدائى داره. -امـیر حافظ، تو براى من از خدا و پیـامبر حرف نزن. -آره خوب شما ... با صداى سكوت كرد. -امـیر حافظ من تو رو اینطورى تربیت كردم كه تو روى بزرگ تر وایستى؟ -اما ... -اما چى؟ با صداى خانم جون نگاهش كردم. -اما چى امـیر حافظ؟ بخاطر این تو روى پدربزرگ خودت مى ایستى، آره؟ سرم و انداختم پایین و عصبى دست هام و مشت كردم. امـیر حافظ دستى بـه پیشونیش كشید اومد سمتم. سرم و آوردم بالا. گفت: -خوب نگاهش كنید. هر دو که تا دستم و گرفت. -ببینید ... اینـه رسمش؟ چون كس و كار نداره حتما هر بلایى سرش بیـاد؟ با عجز گفت: -امـیر، مادر ... آقا جون عصاشو محكم كوبید زمـین گفت: -امـیر حافظ براى چى حتما دل بسوزونى؟ نیـازى نیست که تا من زنده ام طرف این باشى. منم دارم مـیگم حتماً اشتباه كرده و تنبیـه شده. آرومزدم: -من و از اینجا ببر. امـیر حافظ نگاهم كرد و رو كرد بـه آقابزرگ گفت: -این رسم زمانـه هست آقاجون ... مظلوم همـیشـه زیر پاست اما بترسید از آهش! و مچ دستم و گرفت. -بریم. بهارك و از بغل گرفت. با صداى محكم و پر صلابت آقاجون رعشـه بـه تنم افتاد. -مى بینى خانم جون آش نذرى درست كرده و باید همـه باشن، حق ندارى از این درون بیرون برى! صداى قدم هاش كه نزدیك مـیشد دلم و زیر و رو مى كرد از ترس و دلهره. اومد و رو بـه روم ایستاد. ترسیده گامى بـه عقب برداشتم. زیر نگاه سنگینش مثل گنجشكى كه اسیر چنگال هاى عقاب شده باشـه مى لرزیدم. سرش كه روى صورتم خم شد، نفسم رفت. -ببین جون، با مظلوم نمائى نمى تونى خانواده ام رو كه اینـهمـه سال با هم نگهشون داشتم از هم بپاشى. اگه توى این سال ها من و حمایتم نبود معلوم نبود جسدت رو از كجا پیدا مى كردن. -امـیر حافظ ذاتش مـهربونـه و دلش براى موش زیر بارون هم مـیسوزه. حالام برو یـه گوشـه بشین و بعد از نذرى برو. تمام بدنم مى لرزید. باورش برام سخت بود. كى باورش مـیشـه این مرد سنگدل و سرد پدربزرگ من باشـه و خونش تو رگ هام جریـان داشته باشـه؟ اومد جلو و بازوم رو گرفت. آروم گفت: -بیـا م. با تن صداى پایین ادامـه داد: -امـیر حافظ تو رو جون مادرت كش نده! امـیر حافظ سرى تكون داد گفت: - ...!! آروم چشم هاشو باز و بسته كرد گفت: -بخاطر مادرت. -باشـه. و از سالن بیرون رفت. با رفتن امـیر حافظ حس كردم تكیـه گام رفت و ترسیده تو گردبادى گیر كردم. دستى بـه پشتم كشید. صداى پچ پچ ا بلند شد. -حقشـه ه ى دهاتى. -اما هانیـه نگو اینطورى، بدبخت ببین چى شده؟ -تو ساكت شو هدى. هانیـه راست مـیگه، از وقتى اومده امـیر حافظم رو ازم گرفته! خودم رو با بهارك سرگرم كردم. با نشستن زنى كنارم سر بلند كردم. زنى با قد متوسط و هیكلى كمى تپل. كت و دامن زرشكى پوشیده بود و موهاى كوتاه حنائیش که تا زیر گوشـهاش بود. همـینطور نگاهم رو بهش دوختم كه گفت: -من اكرمم، زن دائیت. به مغزم فشار آوردم. زن دائیم؟! آیـا اصلاً مردى رو بـه عنوان دائى دیدم كه زن دائى داشته باشم؟ اصلاً دائى یعنى چى؟ به اجبار لبخندى زدم گفتم: -خوشبختم. پوزخندى زد. -خوشبخت نباش جون. سرش و كمى جلو آورد و با تن صداى پایین گفت: -فكر نكن مى تونى عشق م رو ازش بگیرى! -امـیر حافظ و نسترن از بچگى بـه اسم هم هستن، بعد فكر نكن مى تونى خودت رو بـه امـیر حافظ بچسبونى. امـیر حافظ اگه داره كمكت مى كنـه چون دلش داره برات مـیسوزه، مى فهمى؟ مات و مبهوت بـه زن رو بـه روم كه خودش رو زن دائیم معرفى كرده بود نگاه مى كردم. معنى حرفهاش برام سنگین بود. یعنى چى كه عشق ش رو قاپ ب؟ -بهتره اونطورى نگاه نكنى كه انگار هیچى از حرف هاى من نفهمـیدى! من و جنس خودم رو خوب مى شناسم. بهتره تورتو جاى دیگه اى پهن كنى. -اما ... از روى مبل بلند شد. -حرفات و براى خودت نگهدار. و رفت. دستمو بـه پیشونیم گرفتم. شونـه اى بـه علامت نفهمـیدن حرفهاش بالا دادم. با یـادآورى حرفهاى آقابزرگ قلبم سنگین شد. اینكه چطور با یـادآورى بى كسیم بهم فهموند نـه جایى دارم و نـه كسى و باید سكوت كنم. صداى بگو بخند ها نیشترى توى قلبم مـیزد. حسرت بغض شده توى گلوم بالا و پایین مى شد. اومد سمتم گفت: -بیـا عزیزم، خانم جون سفره تو حیـاط انداخته. پسرها رفتن آش نذرى بدن. از جام بلند شدم و همراه بـه حیـاط بزرگ و سرسبز آقاجون كه اول بهار كمتر از بهشت نبود رفتیم. كنار نشستم. پسرها با بگو بخند اومدن و همـه دور هم آش نذرى خوردیم. اشتها نداشتم و دو قاشق بیشتر نخوردم. سر بلند كردم و با نگاه اخم آلود امـیر حافظ رو بـه رو شدم. اخمى كرد و به غذام اشاره كرد. آرومزد: -بخور. دلم از این محبت زیرپوستیش غنج رفت اما با دیدن نگاه عصبى زن دائیم و اخم هاى نسترن نگاهم رو از امـیر حافظ گرفتم و تا تموم شدن غذا سر بلند نكردم. اما بـه محض تموم شدن غذا و جمع شدن سفره، صداى گرمش كنار گوشم بلند شد. -چرا چیزى نخوردى؟ هرم نفس هاى داغش از روى شال روى سرم هم احساس مى شد. كمى خودمو كنار كشیدم و آرومزدم: -اشتها نداشتم. اومد چیزى بگه كه امـیر على گفت: -بچه ها امشب با یـه شـهر بازى چطورین؟ چهره ى همـه شون خندون شد و گفتن "عالیـه"! لبخند تلخى زدم. که تا حالا شـهر بازى نرفته بودم. امـیر حافظ گفت: -توأم دوست دارى برى؟ توى دهنم سبك سنگین كردم. -نـه، من که تا حالا شـهر بازى نرفتم. -پس امشب با هم مـیریم. -اما ... -همـینى كه من گفتم! -امـیر على، من و دیـانـه هم مـیایم. ا با اخم نگاهم كردن. نسترن گفت: -اما امـیر حافظ، آخه این تیپش بـه ما نمى خوره كه دارى مـیاریش! امـیر حافظ سرد و جدى شد گفت: -ناراحتى نیـا! و بلند شد رفت سمت سالن. با استرس گوشـه ى لبم و به دندون گرفتم. نسترن با حرص گفت: -ه ى دهاتى! هانیـه بغلش كرد گفت: -از چى ناراحتى آخه؟ امـیر حافظ جز ترحم بـه این بـه نظرت فكر دیگه اى هم مى تونـه بكنـه؟ اول و آخرش شما مال همـین. سرم و پایین انداختم. یك ساعت بعد اومد گفت: -امـیر على پاشو منو برسون خونـه. -با امـیر حافظ برو . امـیر حافظ بهارك بغلش اومد سمتمون گفت: -دیـانـه توأم پاشو، حتما براى شب آماده بشى. به ناچار بلند شدم. گفت: -برو عزیزم از خانم جون و آقاجون هم خداحافظى كن. دلم نمى خواست برم اما مجبور بودم. سمت سالن رفتم. آقا جون كنار خانم جون نشسته بودن. سرم و پایین انداختم و با صداى آرومى گفتم: -با اجازه تون من مـیرم. -برو اما جون حواست باشـه كارى نكنى احمدرضا ناراحت بشـه. -بله. و از سالن بیرون اومدم. بدون اینكه با بچه هاى مغرور این خاندان خداحافظى كنم از حیـاط بیرون اومدم و روى صندلى عقب جا گرفتم. روى صندلى جلو كنار امـیر حافظ نشسته بود. امـیر حافظ ماشین و روشن كرد. گفت: -من بهارك و نگه مـیدارم. امشب فقط خوش بگذرون. امـیر حافظ از آینـه ى ماشین نگاهم كرد گفت: -با این صورت؟ چرخید و از بین هر دو صندلى نگاهم كرد گفت: -مـیریم سر راهمون یـه دست لباس خوشگل از لباس هاش برمـیداریم، مـیایم خونـه. مـیدونم چیكار كنم که تا این كبودیـا دیده نشـه. و چشمكى زد. امـیر حافظ لبخندى زد گفت: -عالیـه. و ماشین و سمت قتلگاهم روند. ماشین كنار درون حیـاط ایستاد. امـیر حافظ گفت: -شما برین، اینجا منتظر مى مونم. همراه وارد خونـه شدیم. سمت اتاق رفتیم كه گفت: -از حرفهاى آقاجونت ناراحت نشو. ازدواج مرجان با پدرت باعث شد آقاجون جلوى احمدرضا بشكنـه و آبروش بره. سرى تكون دادم كه گفت: -این حرفا رو ولش. نگاهى توى كمد انداخت. شلوار لى آبى رو همراه مانتوى سفید و راههاى مشكى برداشت. كیف و كفش لیموئى همراه با روسرى آبرنگ. -به نظرم اینا خیلى بهت بیـان. سوار ماشین امـیر حافظ شدیم و سمت خونـه ى رفتیم. پس مرجان نمـیدونـه كه ى كه ازش فرار كرده و ولش كرده حالا تو جمع خانواده اش هست! امـیر حافظ ماشین و كنار خونـه ى نگهداشت. از ماشین پیـاده شدیم و به همراه داخل خونـه رفتیم. امـیر حافظ بهارك و گرفت و دستم و كشید. -بیـا بریم آماده ات كنم. همراه وارد اتاق خوابش شدیم. -بشین رو صندلى. رو صندلى رو بـه روى مـیز آرایش نشستم. با دقت شروع بـه كار كرد. نمـیدونستم داره چیكار مى كنـه فقط مـیدیدم دستش تند تند روى صورتم درون حركته. كارش تموم شد. چونـه ام رو توى دستش گرفت و اینور اونور كرد. با رضایت لبخندى زد گفت: -لباساتو بپوش. مانتو شلوار و پوشیدم. موهامو شونـه كرد و بالاى سرم جمع كرد. شالى روى سرم كمى باز انداخت. چرخى دورم زد گفت: -حالا خودتو تو آینـه نگاه كن. چرخیدم سمت آینـه اما با دیدن صورتم شوكه شدم و جلوتر رفتم. حالا كامل رو بـه روى آینـه قرار داشتم. باورم نمى شد این زیباى توى آینـه كه هیچ كبودى روى صورتش دیده نمـیشد من باشم! رنگ قهوه اى چشمـهام توى سیـاهى سرمـه بیشتر خودشو نشون مـیداد وهام اون رنگ صورتى براق برجسته ترش كرده بود. نمـیتونستم شادیمو پنـهون كنم. با ذوق رو بـه كردم. -واااى چقدر خوب شده ... چطورى این كار و كردین؟ خندید و دست بـه كمر شد گفت: -خالتو دست كم گرفتى؟ یـه زمانى براى خودم آرایشگرى بودم! اما خوب الان دیگه نمـیتونم. اما مى تونم خوشگلم رو آرایش كنم. گونـه ى رو با محبت بوسیدم كه تو آغوشش نگهم داشت گفت: -خیلى زیبائى، خیییلى. بریم بـه امـیر حافظ نشونت بدم. و دستم و گرفت مثل بچه ها با ذوق دنبال خودش كشیدم. با صداى بلندى گفت: -امـیر حافظ ... امـیر حافظ .... بیـا. -چى شده اتفا.... اما با دیدنم حرفش نیمـه تموم موند. اومد جلو گفت: -این .. این دیـانـه است؟ با غرور گفت: -بله، شاهكار ته. امـیر حافظ بى پروا بغلم كرد گفت: -چقدر عوض شده! همـین كه تو آغوش گرم مردونـه اش فرو رفتم چیزى ته قلبم خالى شد و ضربان قلبم بالا گرفت. شوكه دستام دو طرفم موند. ازم فاصله گرفت و با دستهاش بازوهام و گرفت. نگاهش رو بـه صورتم دوخت. سرم و پایین انداختم. -خیلى زیبا شدى. لبخندى روى لبم نشست و ناخودآگاهپایینم رو بـه دندون گرفتم كه آروم گفت: -نكن اونو ... متعجب سر بلند كردم. چشمكى زد گفت: - مراقب بهارك باش که تا ما بریم خوش بگذرونیم. -باشـه مادر اما خیلى حواست بـه دیـانـه باشـه. -چشم. مچ دستم اسیر دستهاى گرم و محكمش شد و دنبالش كشیده شدم. دستى براى تكون دادم. روى صندلى جلو جا گرفتم. امـیر حافظ پخش ماشین و روشن كرد و شماره ى كسى رو گرفت. -الو امـیر على، ما حاضریم ... باشـه همون جاى همـیشگى منتظرتونیم. و گوشى رو قطع كرد. دستامو روى زانوهام گذاشتم كه بى هوا دستش و روى دست هاى قلاب شده ام گذاشت و دست هام رو از هم باز كرد گفت: -نباید ناخوناتو از ته بگیرى. همـیشـه حتما كمى ناخن داشته باشى. -اما ... دستى رو هوا تكون داد. -رو حرف امـیر حافظ حرف نمـیزنى! و نوك دماغم رو كشید. احساس گرما مى كردم. شیشـه رو كمى پایین دادم و هواى خنك بهارى كمى از التهاب درونم كم كرد. -گرمته كولر رو روشن كنم؟ -نـه هوا خوبه. صداى سیستم و كمى بلند كرد. نگاهم رو بـه بیرون دوختم و تا رسیدن بـه مقصد حرفى بینمون رد و بدل نشد. امـیر حافظ ماشین و كنار شـهربازى بزرگى نگهداشت. صداى جیغ و بگو بخند که تا بیرون شـهربازى هم مى اومد. كمى هیجان داشتم چون که تا حالا شـهربازى نرفته بودم. امـیر حافظ اومد كنارم و نگاهى بـه اطرافش انداخت. با دیدن امـیر على و دو که تا پسر دیگه بـه همراه نسترن، هدى و هانیـه اومدن سمتمون. تعجب رو تو صورت تك تكشون مـیشد مشاهده كرد. امـیر حافظ رو كرد بهشون گفت: -چیـه همتون مثل ندید بدیدها دارین نگاه مى كنین؟ امـیر على دستشو گرفت سمتم گفت: -امـیر حافظ، خدائى دارم درست مى بینم؟ این همون دهاتیـه؟! امـیر حافظ اخمى كرد گفت: -امـیر على .... نسترن پوزخندى زد گفت: -واه، چیـه خوب؟ داره راست مـیگه دیگه. شاید الان از اون شگى اولیش خبرى نباشـه اما یـه دهاتیـه! و روشو اونور كرد. دستى بـه گوشـه ى شالم كشیدم. امـیر على گفت: -بهتره بریم تو ... خوووووب، چى سوار مـیشین؟؟ هانیـه با ذوق گفت: -سورتمـه. -بقیـه چى؟ همـه بـه سورتمـه رأى دادن. امـیر حافظ كه كنارم راه مى رفت آروم گفت: -تو چى دوست دارى؟ نگاهش كردم گفتم: -فرقى نمى كنـه. -پس سورتمـه سوار شیم. امـیر على بلیط گرفت. امـیر حافظ گفت: -من و دیـانـه كنار هم مى شینیم. و بى توجه بـه نگاه خصمانـه ى نسترن رفت سمت جایى كه حتما سوار مى شدیم. دنبالش راه افتادم كه صداى امـیر على بلند شد. -گور خودتو كندى دیـانـه! متعجب نگاهش كردم كه با سر بـه نسترن اشاره كرد. -اما من كه كاریش ندارم! -تو ندارى اما اون داره و متأسفانـه تو توجه امـیر حافظ رو دارى. البته نسترن نمـیدونـه كه این توجه ها همـه از روى ترحمـه. نگاهم رو ازش گرفتم. چرا عالم و آدم مى خواستن بـه من ثابت كنن كه امـیر حافظ داره ترحم مى كنـه؟ مگه براى من فرقى مى كنـه؟ مـهم اینـه كه یـه نفر هست كه هوامو داره و بهم توجه مى كنـه حتى اگه اون توجه از روى ترحم باشـه. كنار امـیر حافظ نشستم. خم شد و كمربندم رو بست. با لبخند گفت: -آماده اى؟ هیجان داشتم. دستم و محكم بـه مـیله ى رو بـه روم گرفتم. سورتمـه تكون آرومى خورد و كم كم شروع بـه حركت كرد. هرچى سرعتش بیشتر مى شد ترسم بیشتر مى شد. نا خواسته بازوى امـیر حافظ و چنگ زدم و سرم و روى شونـه اش گذاشتم. -واااى من مى ترسم! دست گرمش روى دستم نشست گفت: -ترس نداره فقط خودتو خالى كن. جیغ بزن از ته دلت. سورتمـه تكون خورد. جیغ آرومى زدم كه گفت: -نـه، بلندتر. این بار با صداى بلندترى جیغ زدم كه خندید و شالمو كمى كشید جلو گفت: -كرم كردى خوب! جیغ بزن اما نـه تو گوش من ... خجالت كشیدم. -اینو نگفتم که تا خجالت بكشى و جیغ نزنى، اینو گفتم که تا جیغ بزنى اما نـه كنار گوش من. و خودش با صداى بلندى جیغ كشید. هیجان زده شدم و منم شروع بـه جیغ كشیدن كردم. تمام خاطراتم جلوى چشم هام اومدن و بدترین خاطراتم لحظاتى بود كه اومدم تهران. فریـادم از روى هیجان نبود. فقط محض خالى شدن تمام بغض هایى بود كه توى گلوم گیر كرده بودن. با توقف سورتمـه كمربندم رو باز كردم. كمى سرم گیج رفت بخاطر یـهو بلند شدنم. بازوم تو پنجه هاى محكم امـیر حافظ قفل شد. - خوب، آدم كه یـهو پا نمـیشـه! ازش فاصله گرفتم. -الان خوبم. و با هم بـه سمت بچه ها رفتیم. امـیر على با ذوق گفت: -عالى بود. نسترن سرش و گرفت گفت: -امـیر حافظ حالم خوب نیست. امـیر حافظ نگاهش كرد. -چرا؟ -از بس هدى كنار گوشم جیغ جیغ كرد. هدى معترض گفت: -اِه ترسیده بودم خوب! هانیـه: بسه دیگه سرمو بردین .. اَه اَه. بریم تونل وحشت. نسترن چهره اش تو هم رفت. -نـه! امـیر على نگاه خبیثى بهش انداخت. -خوبه هاااا ... یـهو یـه سر بریده مـیاد جلو چشمات. -اِه امـیر على ... چندشم شد!! چند که تا دیگه از وسایل بازى سوار شدیم كه ا گفتن ما گرسنـه ایم و سمت فست فود شـهربازى رفتیم و مـیز بزرگى رو انتخاب كردیم. هانیـه گفت: -مى خواى یكم از امـیر حافظ فاصله بگیرى؟ همـه اش چسبیدى بهش! نگاهى بـه خودم و بعد بـه امـیر حافظ انداختم. گفتم: -اما من بهش نچسبید... یـهو صداى خنده شون بلند شد. امـیر على مـیون خنده گفت: -آیكیو، تیكه انداخت بهت. تازه معنى حرف هانیـه رو فهمـیدم. لبخندى زدم گفتم: -مى خواى جامونو عوض كنیم؟ پشت چشمى نازك كرد. -نمـیخواد، تو دخیل بستى. نسترن وسط من و امـیر حافظ نشست. گارسون اومد و همـه پیتزا سفارش دادن. امـیر على جك مى گفت و بقیـه مى خندیدن. با اومدن گارسون و پر شدن مـیز هركى پیتزاى خودشو سمتش كشید. مقدارى سس رو ى تكه اى از پیتزا ریختم. بعد از خوردن شام از شـهر بازى بیرون اومدیم. دیروقت شده بود. سوار ماشین امـیر حافظ شدم. امـیر على جلو كنار امـیر حافظ نشست. امـیر حافظ آینـه رو روى صورتم تنظیم كرد. سرم و پایین انداختم. اگر تیكه پرونى هاى ا رو فاكتور بگیریم، شب خیلى خوبى بود. امـیر حافظ با ماشین وارد حیـاط شد. با شنیدن صداى ماشین بـه حیـاط اومد و با دیدن ما لبخندى زد گفت: -خوش گذشت؟ امـیر على سمت رفت گفت: -جاى شما خالى، عالى بود. -سلام جون. -سلام عزیز دلم. خوش گذشت؟ -بله، خیلى. امـیر على خندید گفت: -توجه هاى زیـاد امـیر حافظ كار دستمون مـیده ها و یـه روز نسترن مثل احمدرضا یـا دیـانـه رو مى كشـه یـا امـیر حافظ رو! آروم زد تو صورتش. -اوا خدا نكنـه ... امـیر على این چه حرفیـه؟ امـیر على بى خیـال شونـه اى بالا داد گفت: -از ما گفتن بود! -نسترن حتما انقدر فهمـیده باشـه كه دیـانـه براى تو و امـیر حافظ مثل نداشتتونـه. بیـا تو خونـه عزیزم. -نـه حتما برم خونـه. امـیر حافظ اومد و اخمى كرد گفت: -این وقت شب كجا؟ -آره عزیزم شب بمون فردا برو. بیـا تو. و دستشو پشت كمرم گذاشت. نمـیدونم چرا استرس داشتم؟! -بیـا عزیزم، بهارك و توى این اتاق خوابوندم. توأم همـینجا بخواب. -مرسى . خیلى اذیت شدى. -نـه عزیزم. برو استراحت كن. وارد اتاق شدم. بهارك روى تخت آروم خوابیده بود. با دیدنش لبخندى زدم. شالم رو درآوردم و تا كردم. موهاى بلندم رو باز كردم و دستى لاى موهام بردم كه درون اتاق باز شد. هول كردم. امـیر حافظ تو چهارچوب درون ایستاد. با دیدنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. نگاه خیره اى بهم انداخت گفت: برات آب آوردم، گفتم شاید شبا عادت داشته باشی و اذیت نشی. رفتم سمتش و پارچ آبو از دستش گرفتم. نگاهش سنگین بود. لبخندی زدم. - ممنون. طرهای از موهای بلندمو توی دستش گرفت. -چرا اینقدر نرمـه؟ ریز خندیدم. -خوب موئه. نوک بینیمو کشید. -فکر کردم نیست. برو بهخواب. -شب بهخیر. از اتاق بیرون رفت و در اتاقو بستم. لبخندی دوباره روی لبهام نشست. از توجههای امـیرحافظ غرق لذت مـیشدم؛ حتی اگر از روی ترحم باشـه. کمـی آب خوردم و کنار بهارک دراز کشیدم. روز پر ماجرایی داشتم. چشمهام روی هم قرار نگرفته خوابم برد. با تابش نور خورشید پردهی حریر چشمهام رو باز کردم. کش و قوسی بـه بدنم دادم. بهارک چشم باز کرد، بغلش کردم و لبهاش رو بوسیدم. دستی بـه مانتو و شلوارم کـه از دیشب تنم بود کشیدم. موهامو سفت بستم. بهارکو بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم. صدای و بقیـه از آشپزخونـه مـیاومد. وارد سرویس بهداشتی شدم. دست و صورت بهارکو شستم. آبی بـه دست و صورت خودم زدم. نگاهم تو آینـه بـه چهرهام افتاد. کمـی ته آرایش داشتم، اما حالا کبودی زیر چشمم خودشو بیشتر نشون مـیداد و باعث مـیشد درون نگاه اول جلوهی خوبی نداشته باشـه. با دیدنم از جاش بلند شد. -بیدار شدی عزیزم. -سلام. صبحبهخیر. چرا زودتر بیدارم نکردین؟ -دیدم چهقدر ناز خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم، حالا بیـا بشین. امـیرعلی و امـیرحافظ کنار هم نشسته بودن. امـیرعلی با دیدنم گفت: -از هلوی دیشب تبدیل شدی بـه لولو. اخمـی کرد. -امـیرعلی. -آی آی جان شما زنا و ا این وسایل آرایشا رو نداشتین چیکار مـیکردین. -نـه کـه تو بدت مـیآد پسرم. امـیرحافظ لبخندی زد و بهارک از بغلم گرفت و گذاشت روی پاش. امـیرعلی زد روی شونـهی امـیرحافظ. -بریم برات آستین بالا بزنیم، کـه بچهداری خوب بلدی. -لازم نکرده تو اگر لالایی بلدی برا خودت بخون که تا خوابت ببره پسر. -آخرم آرزوی ازدواج شما دو تارو بـه گور مـیبرم. -خدانکنـه جان. -پس برید زن بگیرید. -به بـه چه روشن فکردی داریم. ای بـه چشم. پسرم بزرگ شد مـیآم مـیگم اینم زن و بچهام. نـهایت دستشو بالا برد و گفت: -پسره چش سفید، من مـیخوام لباس دومادی تو تنت ببینم. -مـیبینی عزیزم. -خدا کنـه. چای کنارم گذاشت. -بخور عزیزم. در حال خوردن صبحونـه بودم، کـه گوشی خونـه زنگ خورد. بلند شد که تا جواب تلفن بده. نمـیدونم چرا یـهو احساس دلشوره کردم و اشتهام بسته شد. صدای اومد کـه گفت: -اِ احمدرضا تویی! با آوردن اسم مردی کـه وجودش رعشـه بـه تمام تنم مـینداخت، لقمـه از دستم روی بشقاب افتاد. امـیرحافظ نگاهم کرد. با صدایی کـه آرامش رو بـه آدم القاء مـیکرد، گفت: -حالت خوبه؟ سری تکون دادم، اما خدا مـیدونست توی دلم داشتن رخت مـیشستن. امـیر علی گفت: -این احمد رضا عجب سیـاستی دارهها، بدبخت رنگش مثل گچ شده. امـیر حافظ اخمـی کرد، اما حالم من اصلا خوب نبود از اینکه دوباره با اون هیولا زیر یک سقف تنـها بودم هراس داشتم. وارد آشپزخونـه شد، گفت: -احمد رضا بود. نگران دیـانـه و بهارک شده بود، بهش گفتم اینجایین. امـیرحافظ پوزخندی زد. دیگه اشتها نداشتم. -آقا امـیرحافظ شما منو مـیبرین خونـه. -کجا ؟ -برم جون. -آره، برو آماده شو. -ممنون . از آشپزخونـه بیرون اومدم، اما صداشونو مـیشنیدم. امـیرحافظ عصبی گفت: -معلوم نیست مردک چیکار کرده! صدای کـه با ملامت بود، گفت: -احمدرضا فقط یکم عصبیـه و اینم بهخاطر شرایط سخت زندگیشـه. دیگه واینستادم کـه ادامـه حرفهاشونو بشنوم. بهسمت اتاق رفتم، وسایلمو بر داشتم. امـیرحافظ بهارک تو بغلش از آشپزخونـه بیرون اومد. هرچی بـه خونـه نزدیکتر مـیشدیم استرسم بیشتر مـیشد. گوشی امـیرحافظ زنگ خورد. نمـیدونم کی بود اما باعث شد کـه اخمهای امـیرحافظ تو هم بره. ماشین کنار خونـه نگهداشت. -تو نمـیآی؟ نفسشو کلافه بیرون داد. -نـه کار دارم، مـیترسم بیـام و خودمو نتونم کنترل کنم و یـه بلایی سرش بیـارم. ممنون بابت این دو روز. -کاری نکردم، برو مواظب خودت باش. از ماشین پیـاده شدم. با کلیدی کـه دستم بود، درو باز کردم و وارد حیـاط شدم. با دیدن ماشین احمدرضا ته دلم خالی شد. بهارك و تو بغلم جابجا كردم و با گام هاى نامتعادل و قلبى كه محكم و تپنده بـه ام مـیزد سمت درون سالن رفتم. آروم درون سالن و باز كردم اما با دیدن هیكل پر احمدرضا ترسیده جیغى كشیدم و قدمى بـه عقب برداشتم. اخمى كرد گفت: -مگه جن دیدى؟ -بدتر از جن. -چى؟ دستم و روى دهنم گذاشتم. لعنتى، باز بی موقعه باز شد . -هیچى. سرى تكون داد گفت: -بهارك و بذار تو اتاق، بیـا كارت دارم. -اما آقا من كه كارى نكردم! پشت بهم سمت مبل رفت. -ه ى احمق ... که تا تو بزرگ بشى من هفت كفن پوسوندم. زودباش كارى كه گفتم رو انجام بده. -چشم. از پله ها بالا رفتم. بهارك و كنار اسباب بازى هاش گذاشتم و موزیكال تختش رو روشن كردم. درون اتاق و بستم و با قدم هاى لرزون از پله ها پایین اومدم. روى مبل دو نفره اى لم داده بود و سیگار مى كشید. رفتم جلو و رو بـه روش ایستادم. نیم نگاهى بهم انداخت. -بشین. روى مبل تك نفره اى رو بـه روش نشستم. دستى بـه ته ریشش كشید گفت: -دو روزه نبودم مى بینم راه افتادى و اینور اونور مـیرى ... لابد دو روز دیگه دوس پسرتم مـیارى! -من دوس پسر ندارم آقا ... قهقهه اى زد گفت: -آخه ه ى امل دهاتى تو دوس پسر مـیدونی چیـه؟ اصلاً عشوه و ناز بلدى كه كسى جذبت بشـه؟ از اینـهمـه حقارت و تمسخرش گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. -شنیدم با مظلوم نمائیت باز گرد و خاك بـه پا كردى! كى مى خواى یـاد بگیرى كه تو رو هیچ كس نخواسته و نمى خواد؟ منم اگر بیرونت كنم هیچ جائى براى زندگى ندارى. انگشتهام رو توى هم قلاب كردم. دست هاش و دو طرف پشتى مبل گذاشت و كمى خودش رو جلو كشید. سر بلند كردم. لحظه اى نگاهم بـه چشم هاش خورد. نگاهى سرد و نفوذناپذیر! سرم و پایین انداختم. -این بار كارى بهت ندارم اما واى بـه روزى كه پیش دیگران چغولى كنى و بخواى مظلوم نمائى كنى ... كارى مى كنم كه روزى هزار بار آرزوى مرگتو كنى، فهمـیدى؟ چنان با فریـاد گفت فهمـیدى كه تو جام تكونى خوردم. -بله آقا ... من چیزى نگفتم. -كارى ندارم گفتى یـا نگفتى، از این بـه بعد مثل یـه خدمتكار سرت بـه كار خودت باشـه. حالام برو یـه چایى بیـار كه خسته ام. -بله. بلند شدم و سمت آشپزخونـه رفتم. زیر چائى رو روشن كردم که تا جوش بیـاد. سرى بـه بهارك زدم، درون حال بازى بود. حتما مانتو شلوارم رو عوض مى كردم. مانتو شلوارم رو درآوردم. نگاهى بـه لباس هاى توى كمد انداختم. دوباره یـاد حرف ها و تحقیر هاى احمدرضا افتادم اینكه دل هیچ مردى با دیدن من نمى لرزه ... من عشوه ندارم. سرى تكون دادم و عصبى تونیك كوتاهى كه بـه زور روى مى رسید همراه با شلوار تنگ ستش برداشتم و پوشیدم. نگاهى توى آینـه بـه خودم انداختم. كمى ناجور بود و برآمدگى هاى هیكلم رو بدجور نشون مـیداد. خواستم درش بیـارم اما پشیمون شدم. موهام رو با كلیپس بالاى سرم جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم. بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم. لب تابش روى پاش بود و عینك دور مشكى بـه چشم هاش. سرش تو صفحه ى مانیتور بود. وارد آشپزخونـه شدم و بهارك و روى صندلیش گذاشتم. سریع كمى فرنى براش درست كردم و تا سرد شدنش چائى درست كردم. فرنى رو جلوى بهارك گذاشتم. پیش بندش رو بستم. سینى چائى آماده رو برداشتم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. سمت مبل احمدرضا رفتم. دوباره استرس گرفتم. فنجون چائى رو با قندون روى مـیز كنارش گذاشتم. نیم نگاهى بهم انداخت. با پوزخند گفت: -چه عجب یـاد گرفتى یـه لباس بهتر بپوشى و اون گونى ها رو درآوردى! بى توجه بـه توهیناش گفتم: -شام چى درست كنم؟ -مگه تو غذا هم بلدى؟ -بله آقا همـه چى بلدم. -مـیرزاقاسمى درست كن. وااى بـه حالت بد بشـه! -بله. و سمت آشپزخونـه رفتم. این مرد از ترس نفسم رو تو حبس مـیكنـه. وارد آشپزخونـه شدم. بهارك مثل همـیشـه خودش و كثیف كرده بود. با دیدنم خندید. لبخندى زدم. دست و صورتش رو شستم و كنار اسباب بازیـهاش گذاشتمش و سریع دست بـه كار شدم. بعد از چند دقیقه صداى ملایم پیـانو تو فضاى خونـه پیچید. بهارك با شوق دست زد گفت: -بابا بغض نشست توى گلوم. خم شدم و بوسیدمش. كاش كمى مـهر پدرى نسبت بـه این بچه داشت. شام آماده بود. مـیز و چیدم. سمت سالن رفتم. تو سالن نبود. یعنى تو اتاقشـه؟ پله ها رو آروم بالا رفتم. درون اتاقش نیمـه باز بود. دودل بودم صداش كنم یـا برم سمت اتاقش. با گام هایى كه بى مـیل از دنبالم كشیده مى شد سمت اتاقش رفتم. پشت درون اتاقش نفسى تازه كردم و با دو انگشت بـه در زدم. بدون اینكه وارد اتاق بشم همون پشت درون گفتم: -آقا شام آماده است. مـیز و چیدم. -برو مـیام. از درون فاصله گرفتم و سمت پله ها رفتم. مـیدونستم مـیدونـه من آشپزى بلدم و فقط براى تمسخر گفت آشپزى بلدم یـا نـه. بعد از چند دقیقه صداى گامـهاى محكمش بـه گوشم خورد و لحظه اى نگذشته بود كه بوى عطرش پیچید تو فضا. صندلى رو عقب كشید نشست. غذا رو روى مـیز چیدم و كنارى ایستادم. لقمـه اى گذاشت دهنش. سرى تكون داد. -خوبیـه دهاتیـا اینـه كه حداقل آشپزى بلدن. سرم و پایین انداختم كه با صداى بهارك شوكه سر بلند كردم. -ماما ...!! قلبم هرى با این حرفش ریخت. نگران بـه مرد اخموى رو بـه روم خیره شدم. پوزخندى زد. دست هاى كوچك بهارك سمتم دراز بود. اشك توى چشم هام حلقه زد. صداى محكم و سرد احمدرضا رعشـه بـه تنم انداخت. -خوبه خوبه ... چقدر باهاش كار كردى كه بهت بگه ، ها؟؟ چنان دادى زد كه قدمى بـه عقب برداشتم. -آقا بخدا من بهش یـاد ندادم. اصلاً نمـیدونم چى شد كه همچین چیزى گفت؟! -برش دار از جلوى چشم هام گمشو ... نـه، وایستا! از روى صندلى بلند شد. قلبم محكم و تپنده مـیزد. مـیدونستم رنگ صورتم پریده. توى چند قدمـیم ایستاد. كمى سرم و بلند كردم. با اینكه شاید قد خیلى بلندى نداشت اما هیكلى بود و چهارشونـه. انگشت اشاره اش رو گرفت جلوى صورتم. -ببین ه ى دهاتى، تو از یـه مادر خرابى بعد حواستو خوب جمع كن براى من یكى نمى تونى مظلوم نمائى كنى. پشت بهم سمت مـیز شام رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. با دور شدن از آشپزخونـه بهارك رو با عشق بوسیدم و تمام حس هاى خوب دنیـا تو قلبم سرازیر شد. ***** روزها از پى هم مى گذشت و صورتم خوب شده بود. كم تر تو پر و پاى احمدرضا بودم. بیشتر وقتم رو با بهارك و كتاب خوندن سر مى كردم. با صداى زنگ تلفن سریع دستام رو با لباسام خشك كردم و سمت تلفن رفتم. -بله؟ -كجایى یـه ساعت دارم زنگ مـی؟ ابروهام از تعجب بالا پرید. -جایى نبودم آقا. همـین الان زنگ زدین كه برداشتم. -نمـیخواد براى من توضیح بدى. شام درست كن مـهمون دارم. -بله. و بدون اینكه خداحافظى كنـه قطع كرد. شونـه اى بالا دادم و سمت آشپزخونـه رفتم. بهارك با تاپ ك و عروسك خرگوشیش كه گوش هاى بلندى داشت دنبالم راه افتاد. بخاطر اینكه بعضى روزها شیطنتش گل مى كرد و گمش مى كردم، پاش پابند بسته بودم و با هر قدمى كه برمـیداشت صداش بلند مى شد. خرگوشكشو كشید گفت: -ماما ... ماما ... -جون ماما ... عشق ماما ... با ذوق خندید و دندوناى جلوش نمایـان شد. خم شدم. -بذار غذا درست كنم باباى بداخلاقت مـهمون داره. اگه دیر غذا درست كنم عصبى مـیشـه. و الكى اداى هیولا درآوردم. ترسید و خزید تو بغلم. گردنش رو بوییدم. -توأم از باباى هیولات مثل من مى ترسى؟ كمى خوراكى كنارش گذاشتم و خودم مشغول شدم. برنج و دم كردم. زیر خورشت و كم كردم و دیس مرغ سوخارى رو تو فر گذاشتم. دسر ها رو تو یخچال گذاشتم. دستى بـه پیشونى عرق كرده ام كشیدم. دستى بـه خونـه كشیدم. خسته روى مبل ولو شدم اما حتما دوش مى گرفتم. با بهارك بالا رفتم. وان و پر از آب كردم.كف حبابى ریختم. لباسهاى خودم و بهارك و درآوردم و توى وان نشستم. كمى با هم آب بازى كردیم. با بهارك زیر دوس ایستادم و بعد از یـه دوش دو نفره كه كلى خوش گذشت از حموم بیرون اومدم. لباسهاى بهارك رو تنش كردم. تونیك سبز رنگى كه آستین هاى حریر داشت و از آرنج بـه پایین بود با شلوار مشكى پوشیدم. موهامو خشك كردم و محكم پشت سرم بستم. نگاهم بـه لوازم آرایش هاى روى مـیز افتاد. وسوسه شدم كمى ازشون استفاده كنم. ریمل و برداشتم و سعى كردم همونطورى كه یـا امـیر حافظ برام زدن ب. چند روزى بود كه ازشون خبر نداشتم. بـه سختى كمى ریمل زدم. نگاهى تو آینـه انداختم. بد نشده بود اما كمى اطراف چشم هام سیـاه شده بودن. دستمالى كشیدم و رژ صورتى رنگ رو برداشتم بـه لبهام زدم. با ذوق بـه ریمل و رژى كه زده بودم نگاهى انداختم. بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم. با صداى باز شدن درون سالن سر جام ایستادم. احمدرضا همراه همون مردى كه اون شب با دوستهاش اومده بودن وارد سالن شدن. سلامى دادم كه هر دو سرى تكون دادن. احمدرضا گفت: -براى هامون چائى بیـار که تا من لباس عوض مى كنم. حالا فهمـیدم اسمش هامون بود. بهارك و زمـین گذاشتم و سمت آشپزخونـه رفتم. تو فنجون هاى آماده شده چائى ریختم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. هنوز پایین نیومده بود. چائى براى هامون تعارف كردم. فنجونى برداشت. سینى رو روى مـیز گذاشتم. احمدرضا از پله ها پایین اومد. تیشرت یقه هفت سفید با شلوار مشكى اسپورت تنش بود. اومد و روى مبل رو بـه روى هامون نشست پاشو روى پاش انداخت. هامون گفت: -حالا چیكار مى كنى؟ نگاهى بـه احمدرضا انداختم. انگار كلافه بود. -مـیگى چیكار كنم؟ -یعنى هیچ كى نیست كه براى مدتى نقش همسرتو بى دردسر بازى كنـه؟ -نـه، مـیبینى كه هیج كى نیست! با صداى بهارك بـه سمتش رفتم. -ماما ... ماما ... هر كارى كردم نتونستم این كلمـه رو از دهنش بندازم. خم شدم و بغلش كردم كه متوجه ى نگاه خیره ى هامون، دوست احمدرضا، بـه خودم شدم. از اینـهمـه خیرگى نگاهش تعجب كردم. احمدرضا عصبى گفت: -چیـه مثل مجسمـه اونجا وایستادى؟ برو دنبال كارت. -بله آقا ! و سمت آشپزخونـه رفتم اما صداى هامون باعث شد مكثى كنم. -احمدرضا، چرا بـه فكر خودت نرسیده بود؟ -چى؟ -همـین ه خدمتكارت! -تو احمق شدى؟ -این هیچ دردسرى برات نداره و تازه تم بهش مـیكه ... نـهایتش تحمل كردنش فقط یـه هفته است؛ دلم گواه بد مى داد. منظورشون چى بود؟! با فكرى پریشون و ذهنى درگیر مـیز شام رو چیدم. مـیدونستم خبرهاى خوبى درون راه نیست. بى بى همـیشـه مى گفت "دلت كه شور زد بدون گواه بدى داره" -آقا شام آماده است. هر دو بلند شدن. هامون گفت: -احمدرضا بـه حرفاى من گوش كن، پشیمون نمـیشى. احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. -فعلاً شامت رو بخور. -از من گفتن بود، چند روزى بیشتر فرصت ندارى! به سمت آشپزخونـه رفتم و با بهارك شام خوردم. بهارك خوابش مى اومد و داشت نق نق مى كرد. بغلش كردم. -آقا مـیرم بهارك و بخوابونم. دستى تو هوا تكون داد. سمت پله ها رفتم. -برام عجیبه .. شادى هم پرستارش بود، چرا بـه اون نگفت؟ -لابد این ه ى دهاتى خودش بهش یـاد داده. -بعید مى دونم. وارد اتاق شدم و بهارك و خوابوندم. پتوشو روش كشیدم و از اتاق بیرون اومدم. شامشون رو خورده بودن. مـیز رو جمع كردم و ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. چاى و مـیوه بردم پیششون. -با من كارى ندارین؟ -نـه، مـیتونى برى. خسته وارد اتاق شدم و با همون لباسا و روسرى بـه خواب رفتم. صبح با تابش نور آفتاب بیدار شدم. بهارك هنوز خواب بود. پرده ها رو مثل تمام این روزها كنار زدم. نسیم صبحگاهى وارد خونـه شد. با شادى چرخى دور خودم زدم. وارد آشپزخونـه شدم. دلم نون خاشخاشى تازه مى خواست. زیر چائى رو روشن كردم اما پولى نداشتم که تا برم نون بخرم و تا حالا هم از خونـه بیرون نرفته بودم. چائى دم كردم و مـیز صبحونـه رو چیدم كه وارد آشپزخونـه شد. حوله ى كوچكى دور گردنش بود. پشت مـیز نشست. براش چائى ریختم كه خیلى جدى و محكم گفت: -بشین كارت دارم. استرس گرفتم. صندلى رو عقب كشیدم و رو بـه روش نشستم. نیم نگاهى بهم انداخت گفت: -قراره یـه سفر یـه هفته اى بریم. -یعنى چى؟ -یعنى اینكه تو توى این سفر همراه من مـیاى اما ... خم شد روى مـیز گفت: -اما واااى بـه حالت اونجا خل بازى دربیـارى و یـا كارى كنى عصبى بشم، فهمـیدى؟ تو بـه عنوان همسرم و بهارك بـه عنوان م همراه من مـیاین. -آقا مـیشـه ما نیـایم؟ -كسى ازت نظر نخواسته، این یـه دستوره. تو همراه من مـیاى و هرچى گفتم گوش مى كنى. و مـیز بلند شد. كلافه سرم و توى دست هام گرفتم. آخه من چطور مى تونم با این مجسمـه ى ابوالهول مسافرت برم؟ یـا خدااااا .... اونم بـه عنوان همسرش!!! صداى صحبت كردنش از توى سالن مى اومد. -نـه عطى خانم خیـالت راحت یـه سفر كاریـه گفتم بهاركم ببرم حال و هواش عوض بشـه. پوزخند تلخى زدم. بخاطر كار و منفعت خودش مجبوره اون طفل معصوم رو هم با خودش ببره. -باشـه، بعد با این ه مـیرى خرید؟ -خیـالم راحت باشـه كه بهترین چیزها رو مى خرى براش؟ آبروى من درون مـیونـه... باشـه، خداحافظ. با صداى گامـهاش سر بلند كردم. كارتى روى مـیز گذاشت. -عطى مـیاد دنبالت که تا با هم بـه خرید برید. من حوصله ى اینكه هر چیزى رو چند بار توضیح بدم ندارم، بعد لطف كن دور و برم نباش ... یـه دستى بـه اون ابروهاتم بكش. از آشپزخونـه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صداى موتور ماشینش خبر از رفتنش داد. مـیز و جمع كردم. هنوز تو شوك بودم از اینكه بخوام با این آدم بـه مسافرت برم! ساعتى نگذشته بود كه صداى آیفون بلند شد. بود. درون و باز كردم و كنار درون سالن منتظر ایستادم. تنـها بود. با دیدنم دستى تكون داد. لبخندى زدم. گونـه ام رو بوسید و با شوق گفت: -درست شنیدم؟ احمدرضا مى خواد تو و بهاركم با خودش ببره؟ دلم مى خواست مى گفتم داره براى منافع خودش این كار و مى كنـه اما مـیدونستم اگه بگم این بار تضمـینى براى زنده موندنم نیست. -بله، همـینطوره. -خیلى خوشحالم عزیزم. -امـیر حافظ و امـیر على خوبن؟ -اونام خوبن، درگیر كار ... بهارك كجاست؟ -بهارك خوابه. -پس زود آماده شو. قرار شد امـیر حافظ بیـاد و با هم بریم. -به زحمت افتادین. اخمى كرد. -چه زحمتى عزیزم؟ -پس مـیرم آماده بشم. -برو عزیزم. سمت پله ها رفتم و وارد اتاق شدم. مانتو شلوارى پوشیدم. بهارك و عوض كردم و از اتاق بیرون اومدم. زنگ آیفون بلند شد. حتماً امـیر حافظه. سمت آیفون رفت. -دیدى، خودشـه! بیـا بریم عزیزم. همراه از خونـه خارج شدیم. امـیر حافظ تو ماشینش نشسته بود. با دیدن ما از ماشین پیـاده شد. نگاهى بهم انداخت گفت: -چطورى؟ لبخندى زدم. -سلام. -سلا. خوب، كجا بریم؟ جلو نشست. -یـه پاساژى كه همـه چى داشته باشـه. عقب جا گرفتم و امـیر حافظ آینـه رو روى صورتم تنظیم كرد. باعث شد ضربان قلبم بالا بره. از توى آینـه نگاهى بهم انداخت. -مى بینم رنگ و روت باز شده! دستى بـه گونـه ام كشیدم كه لبخندى زد. ماشین و روشن كرد. -حالا چى شده كه این آقازاده مـهربون شده و قراره تو رو همراه بهارك ببره؟ شونـه اى از ندونستن بالا دادم. -نمـیدونم فقط گفت كه ما رو هم مى بره. -واه ... امـیر حافظ، مادر، بده كه حال و هواى این دو که تا عوض بشـه؟ بهت گفته بودم كه احمدرضا ذات مـهربونى داره. امـیر حافظ پوزخندى زد. -ولى من فكر مى كنم یـه چیزى هست. سرى تكون داد. ماشین و تو پاركینگ پاساژ پارك كرد. -خوب خانم هاى عزیز، اینم از یـه پاساژ بزرگ براى خرید! از ماشین پیـاده شدیم و با آ بـه طبقه ى پنجم رفتیم. -از كى شروع كنیم؟ -از بهارك. -عالیـه. وارد چند که تا مغازه شدیم و با سلیقه ى هم چند دست لباس براى بهارك گرفتیم. امـیر حافظ كنارم ایستاد و دستى بـه پابند بهارك كشید گفت: -تو از این كارا هم بلدى؟ سؤالى بـه چشم هاى مـهربونش نگاه كردم كه اشاره اى بـه پابند بهارك كرد گفت: -این بچه رو بـه این خوبى مواظبشى و پابند براش بستى! -آها ... بس كه شیطونـه این و به پاش بستم که تا وقتى كار دارم از صداى این پابند بفهمم كه همون اطرافه. نگاه خیره اى بهم انداخت گفت: -پس منم یكى از اینا براى تو ببندم که تا تو شلوغى اطرافم گمت نكنم! سؤالى نگاهش كردم. لبخندى زد و مثل عادت این روزهاش آروم نوك دماغم زد. -بهش فكر نكن. و رفت سمت . بعد از خرید چند دست لباس براى بهارك رفتیم که تا براى خودم لباس بخریم. هر لباسى نشون مـیداد امـیر حافظ مى گفت "نـه!" -امـیر حافظ مگه براى تو مى خوام بخرم رو هر چى دست مـیذارم مـیگى نـه!! -مادر من حتما یـه لباس شیك اما طورى نباشـه كه بدن نما باشـه. اون جایى كه قراره احمدرضا اینو ببره معلوم نیست چطور جائیـه! سرى تكون داد. -باشـه، بعد شما دو که تا انتخاب كنید. و بهارك و از بغلم گرفت. امـیر حافظ اومد كنارم. - ناراحت شد؟ -نـه، بهتره نگاهى بـه ویترین اون مغازه بندازیم. امـیر حافظ كمى ناراحت بـه نظر مى رسید. بالاخره بعد از كلى سختى سارافون زیر زانو كه كت نیم تنـه ى آستین بلند و تن پوش قشنگى داشت رو با چند دست لباس دیگه انتخاب كرد. هر سه خسته از خرید زیـاد وارد رستورانى شدیم و سفارش غذا دادیم. گفت: -باید صورتت رو هم اصلاح كنى. امـیر حافظ اخمى كرد. -براى چى حتما بره اصلاح صورت؟ -واه، امـیر حافظ ... مادر چه حرفا مى زنى؟ خودمم قصد داشتم ببرمش، حالا كه احمدرضا گفت دیدم خیلى خوبه. امـیر حافظ نفسش رو کلافه داد بیرون گفت: -تا دیروز کـه دیـانـه زیـادی بود تو خونش، چی شده مـهربون شده؟ -امـیر مادر، الان دیگه یـه چهارده ساله هم به منظور اپیلاسیون مـیره، دیـانـه کـه دیگه ماشاالله خانم شده. -اون چهارده ساله خیلی کارا مـیکنـه، دیـانـه هم حتما ه؟ هاج و واج نگاهم رو بـه امـیر حافظ دوخته بودم. من کار بدی نمـی کردم کـه امـیر حافظ انقدر عصبی بود! -مـیرم دستامو بشورم. با رفتن امـیر حافظ لبخندی زد گفت: -بچه ام نگرانـه، تو براش مثل ی. امـیر حافظ از بچگی خیلی مـهربون بود. سرم و انداختم پایین. حرفی به منظور زدن نداشتم. امـیر حافظ بعد از چند دقیقه اومد. گارسون غذاها رو آورد و هر یـه درون سکوت نـهارمون رو خوردیم. بعد از خوردن نـهار سوار ماشین شدیم کـه گفت: -امـیر مادر، برو همون آرایشگاهی کـه همـیشـه مـیریم. امـیر حافظ بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد از چند دقیقه ماشین جلوی آرایشگاه بزرگی نگهداشت. -امـیر حافظ مراقب بهارک باش که تا ما مـیایم. -باشـه. همراه سمت آرایشگاه رفتیم و وارد سالن مجلل و بزرگی شدیم. زنی همسن و سالهای با دیدن اومد سمتمون. -به بـه عطیـه خانم، از این ورا ... -سلام پریسا جون خوبی؟ -ممنون عزیزم. درون خدمتم. دستش رو پشت کمرم گذاشت. -مـیخوام دیـانـه ی عزیزم رو اصلاح کنی. پریسا خانم نگاهی بهم انداخت. -بیـا عزیزم روی این صندلی بشین. روی صندلی ای کـه پریسا خانم گفته بود نشستم. آرایشگاه خلوت بود و چند نفر بیشترنبودن. شروع بـه بند انداختن صورتم کرد. کمـی درد داشت اما خیلی زیـاد نبود. بعد از اینکه صورتم رو بند انداخت. خواست ابروهامو برداره کـه گفتم :مـیشـه ونـه بردارین؟ _بله عزیزم نامزدی؟ _حرفی نزدم. لبخندی زد و در جوابش اصلاح صورتم کامل تموم شد. با شوق نگاهم کرد. _هزار ماشالله چقدر خوشکل شدی، نگاهی تو آئینـه بـه صورتم انداختم. از این همـه تغییر ذوق کردم و دستم و روی صورتم کشیدم. نرم تر از قبل شده بود و ابروهام تمـیز و کمانی پول اصلاح رو بـه پریسا رو داد. هر چند کـه کلی تعارف کرد. و نمـی خواست قبول کنـه همراه از آرایشگاه بیرون اومدیم. سمت ماشین رفتیم. کلی از امـیر حافظ خجالت مـیکشیدم. همـین کـه روی صندلی عقب جا گرفتم. امـیر حافظ چرخید و نگاهم کرد. سرم و پایین انداختم. با شوق گفت :ببین م ماشالا چه ناز شده. . اما امـیرحافظ بی هیچ حرفی چشم ازم گرفت و ماشین و روشن کرد. دلشوره گرفتم یعنی امـیرحافظ خوشش نیومده؟ نمـیدونم چرا برام مـهم بود تایید امـیرحافظ اینکه درون نظر امـیر حافظ خوب بیـام. ماشین و کنار خونـه ی احمدرضا نگهداشت بهارک و بغل کردم. امـیرحافظ گفت : شما تو ماشین بمون مادر من وسایلا رو مـی برم. گونـه رو بابت تمام محبت هاش بوسیدم. همراه امـیرحافظ سمت خونـه رفتیم. در سالن و باز کردم. امـیرحافظ خرید ها رو کنار درون ورودی گذاشت. نگاهم کرد،عمـیق و خیره. _زشت شدم؟ دستش اومد سمت صورتم. اما انگار پشیمون شد و دستش رو بعد کشید و... -مراقب خودت باش. خیلی بـه پر و بالش نپیچ. حواست بـه خودت باشـه دیگه تکرار نکنم. -خیـالت راحت. -تا سالم برنگردی خیـالم راحت نمـیشـه. -برم. دستی تکون دادم کـه آرومزد: -خیلی خانم شدی خرگوش کوچولو. پشت بهم سمت درون حیـاط رفت. هجوم یکبارهی خون و روی گونـههام حس کردم. دستم و روی گونـههای ملتهبم گذاشتم. با صدای بهارک بـه خودم اومدم. باید چمدون مـیبستم. چمدون بزرگی وسط سالنگذاشتم و تمام کارایی کـه گفته بود و انجام دادم. حوله، شامپو، لباس زیر، لباسهای بهارک و تمام لباسهایی کـه برای خودم خریده بودم توی چمدون چیدم. با بستن چمدون نفسم و آسوده بیرون دادم. بهارک خوابیده بود. از اتاق بیرون اومدم. سمت پلهها رفتم کـه با احمدرضا روبهرو شدم. دو پله بینمون فاصله بود و هر دو روبهروی هم قرار داشتیم. سر بلند کرد، نگاه کلی بـه صورتم انداخت. -سلام. -چه عجب یـه تغییری کردی! چمدونت و بستی؟ -بله. -بیـا اتاقم. سمت اتاقش رفت کـه به دنبالش راه افتادم. در اتاقش و باز کرد. با استرس پا تو اتاقش گذاشتم. سمت کمد دیواری بزرگ اتاق رفت و چمدونی ازدر آورد. رفتم جلو و چمدون و از دستش گرفتم. کنار تختش روی زمـین گذاشتم. در کمد لباسهاش و باز کرد و چندین دست لباس روی تخت گذاشت. -همـه با دقت که تا مـیکنی! -بله. شروع بـه جمع لباسها کردم. همـه رو توی چمدون چیدم. -تموم شد؟ -دیگه چیزی نیست زیپش و ببند. -باشـه. در چمدون بستم و گوشـهی اتاق گذاشتم. روی مبل چرم مشکی اتاق نشست کـه دقیقاً روبهروی عقرار داشت. چند که تا تیر دارت از روی مـیز عسلی برداشت و نشونـه گرفت روی صفحهی دارتی کـه عزنی روش بود. ترسیده بودم و تیر مستقیم بـه لبهای زن خورد. -حواست و جمع کن کـه یک روز تو بـه جای این زن نباشی روی دیوار. این سفری کـه داری مـیری فکر نکن به منظور خوش گذرونیـه. من حتما قراردادی ببندم کـه مجبورم تو و بهارک با خودم ببرم، کافیـه اشتباهی ازت سر بزنـه اونوقت تضمـین نمـیکنم کـه زنده برگردی! -بله آقا. -حالا برو بیرون. با عجله از اتاق بیرون اومدم ؛ مثل پرندهای کـه از قفس آزاد شده باشـه پام و اتاق بیرون گذاشتم. نفسم و آسوده بیرون دادم. تمام کارهایی کـه گفته بود، انجام داده بودم. چند بار چک کردم که تا چیزی جا نمونده باشـه. لباسهای بهارک تنش کردم. مانتو و شلوار خوش رنگی و پوشیدم. ریمل و برداشتم و با دقت بـه مژههام زدم. رژ کالباسی و روی لبهام کشیدم. چهرهم از بیرنگی درون اومده بود. احمدرضا چمدون بـه دست از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار سورمـهای با پیراهن سفید یقه باز پوشیده بود و عینک دودی روی موهاش گذاشته بود. بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود.... نگاهم رو ازش گرفتم. چمدون من و بهارك رو هم برداشت و از پله ها پایین رفت. دنبالش رفتم. چمدون ها رو تو صندوق گذاشت. خواستم عقب بشینم كه عصبى گفت: -فعلاً حتما جلو بشینى. و رفت سمت درون راننده. درون جلو رو باز كردم و نشستم. احمدرضا ماشین و روشن كرد و از حیـاط خارج شد. عینكش رو گذاشت روى چشم هاش. سقف ماشین باز شد. نسیم بهارى باعث مـیشد که تا لبه هاى روسریم كمى بهم بخوره. یـه دستش و لبه ى پنجره ى ماشین گذاشت و با یـه دستش رانندگى مى كرد. هرچى بـه فرودگاه نزدیك تر مى شدیم استرسم بیشتر مى شد. که تا حالا سوار هواپیما نشده بودم و مى ترسیدم. ماشین و تو پاركینگ فرودگاه پارك كرد. مردى اومد جلو و هر دو چمدون رو گرفت. همراه احمدرضا بـه سالن اصلى رفتیم. فرودگاه خلوت بود. اشاره اى بـه صندلى ها كرد. -بشین که تا برگردم. روى صندلى نشستم و احمدرضا سمت متصدى فرودگاه رفت. نگاهم بهش بود. بلیط ها رو نشون داد. بعد از چند دقیقه اومد سمت ما و روى صندلى نشست. استرسم لحظه بـه لحظه بیشتر مى شد. با اعلام پرواز و بلند شدن احمدرضا، حس كردم رنگم پرید. از روى صندلى انتظار بلند شدم و همراه احمدرضا بعد از تحویل مداركمون از سالن بیرون اومدیم. اصلاً نمـیدونستم كجا قراره بریم و براى چى حتما من و بهاركم باشیم! با دیدن هواپیما تپش قلب گرفتم. احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. -تا حالا هواپیما سوار نشدى؟ -نـه، بار اولمـه! -ترس نداره ... مثل تمام وسیله هاست. حرفى نزدم. تو دلم همـه اش دعا مى كردم. -بهتره كارى نكنى که تا آبروى من بره! روى صندلى كنار پنجره ى كوچك هواپیما نشستم. احمدرضا كنارم نشست. خم شد و كمربندم رو بست. لحظه اى حس كردم هواپیما تكونى خورد. دست احمدرضا نشست روى دستم. شوكه شدم و از زیر چشم نگاهى بهش انداختم اما بى توجه بـه من با سرانگشتش پشت دستم و نوازش كرد. كلاً یـادم رفت تو هواپیما هستم و حالم داشت بد مى شد. نمـیدونم چقدر گذشته بود كه صداش از كنار گوشم بلند شد. -بهت گفته بودم هواپیما ترس نداره؛ البته براى توئى كه فقط و دیدى طبیعیـه! سر چرخوندم و متعجب نگاهش كردم اما اون خیره و عمـیق بـه چشم هام خیره شد. خونسرد نگاهش رو ازم گرفت. نفسم رو آسوده بیرون دادم و تا لحظه ى نشستن هواپیما حرفى بینمون رد و بدل نشد. با صداى (مـهماندار/خلبان/كاپیتان) فهمـیدم كه كیش هستیم. با نشستن هواپیما كمربندم رو باز كردم و همراه احمدرضا بـه سالن اصلى رفتیم. بعد از تحویل گرفتن چمدون ها ماشینى كرفت و آدرس جائى رو داد. هوا شرجى بود اما طبیعت و درخت هاى بلند خیـابون ها باعث مـیشد که تا با لذت بـه اطرافت نگاه كنى. ماشین كنار درون بزرگى نگهداشت. از ماشین پیـاده شدیم. احمدرضا زنگ آیفون رو زد. -بهتره اینجا طورى برخورد نكنى كه شك كنن تو همسرم نیستى، فهمـیدى؟ سرى تكون دادم. درون باز شد. احمدرضا هر دو چمدون رو دنبال خودش كشید و وارد حیـاط شد. پشت سرش وارد حیـاط شدم. یـه حیـاط بزرگ پر از درخت های بلند و گلهای کاغذی، استخر سرپوشیدهایی، جاده سنگفرشی کـه به ساختمون مجللی وصل مـیشد. در سالن بازشد. با دیدن هامون و لبخند روی لبش احمدرضا رفت سمتش. خیلی گرم همدیگه بغل . هاموننگاهی بـه من و بهارک انداخت، گفت: -این چه تغییری کرده. احمدرضا پوزخندی زد. -آره، مـیشـه یـه نگاهی بهش انداخت. هامون اخمـی کرد. -نـه دیگه بیانصاف نباش تو دل برو شده. چشمکی زد کـه باعث شد احمدرضا اخمـی کنـه و حرف عوض کرد. -چی شد کیـا هستن؟ -فعلاً بچههای خودمون هستن. -خوبه. وارد سالن شدن. از اینکه تو یک جمع غریبه حاضر شده بودم حس خوبی نداشتم و استرش گرفته بودم. وارد سالن شدم. یـه سالن بزرگ و ال مانند، کف سالن پارکت بود و پلههای مارپیچی از وسط سالن بـه طبقه بالا کـه نیم دایره بود، طبقهی پایینی رو بـه طبقه بالا وصل مـیکرد. تینا اومد سمتمون وگونـهی احمدرضا رو بوسید. با دیدن برزو دوباره ترس تو وجودم افتاد. از نگاه خیره این مرد مـیترسیدم. ترلان نگاهی بـه سر که تا پام انداخت، گفت: -این همون دهاتیـه؟ -آره. -وای چه عوض شده، خیلی بهتر از قبل شده. نگاهم و ازش گرفتم. برزو اومد جلو گفت: -چطوری احمدرضا؟ -بد نیستم، ولی من نمـیدونم آقای مشایخی به منظور چی حتما برای یـه قرارداد ساده زن و بچهی من و ببینـه؟ مگه مـیخواد به منظور اونا قرارداد ببنده کـه همچین شرط مسخرهای گذاشته. برزو نگاهى بهم انداخت. از طرز نگاهش خوشم نیومد. پوزخندى زد گفت: -براى تو كه بد نمـیشـه، چند شبى رو با خدمتكار دهاتیت سر مـیكنى! -فكر مى كنى از دل خوش اینو ورداشتم با خودم آوردم؟ ین قرارداد برام مـهمـه؛ انقدر مـهمـه كه حاضر شم یك هفته با این تو یـه اتاق باشم! برزو سرى تكون داد. هامون حرف و عوض كرد. -بیـاین اتاقتون رو نشون بدم و یكى از چمدون ها رو برداشت. همراه احمدرضا و هامون سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتیم. هامون درون اتاقى رو باز كرد و با دستش بـه اتاق اشاره كرد. -اینم اتاق شما. نگاهى بـه اتاق بزرگ و دلبازى كه پنجره ى بزرگى رو بـه حیـاط داشت انداختم. هامون پایین رفت. احمدرضا نگاهى بـه اتاق انداخت. -یـه دست لباس راحتى بذار رو تخت که تا دوش مـیگیرم. -بله. رفت سمت درى كه گوشـه ى سمت راست اتاق قرار داشت. بهارك خوابش بود. آروم روى تخت گذاشتمش. چمدون احمدرضا رو باز كردم و لباس ها رو توى كمد دیوار چیدم. یـه ست اسپورت مشكى روى تخت با حوله اش گذاشتم و لوازم بهداشتى از عطر و ادكلن و بادى اسپلیش و بقیـه رو روى مـیز دراور چیدم. با صداى درون حموم سمت حموم رفتم. -حوله ام رو بده. حوله رو دستش دادم. اومدم چمدون خودم رو باز كردم كه از حموم بیرون اومد. لحظه اى نگاهم بهش افتاد. از دیدن بدن اش كه فقط حوله اى دور كمرش بود با خجالت ازش رو گرفتم. بى توجه سمت آینـه رفت. قلبم محكم بـه ام مى زد و حس مى كردم گونـه هام گل انداخته. آخه چطور مى تونستم که تا یك هفته تو یـه اتاق باهاش باشم؟! همونطور بدون هیچ كارى كنار چمدون نشسته بودم كه با صداش هول كردم و تكونى خوردم. -كارت تموم نشده یـا نكنـه دخیل بستى چمدون حاجتت رو بده؟ متعجب سر بلند كردم. هنوز چیزى نپوشیده بود. -پاشو چمدون و جمع كن یـه لباس درست حسابى بپوش. -بله آقا. سریع لباسام رو تو كمد چیدم كه رفت سمت كمد و نگاهى بـه لباسها انداخت. شومـیز زرشكى رنگى رو گرفت سمتم. -این و بپوش ... تو كه انتخاب لباس بلد نیستى! شومـیز و از دستش گرفتم. رفت سمت تخت. سریع صورتم رو سمت كمد كردم که تا لباس هاش رو بپوشـه. -خانم قدیسه، مـیرم بیرون که تا موقع پوشیدن لباساتون وسوسه نشم! تمام حرفهاش با تمسخر بود. با بسته شدن درون اتاق نفسم رو آسوده بیرون دادم. روسریم رو از سرم درآوردم و كلیپس موهام رو باز كردم. موجى از آبشار سیـاه ریخت روى كمرم. بخاطر اینكه دوباره پیداش نشـه لباسام رو برداشتم و سمت حموم رفتم. سریع مانتوم و با شومـیز زرشكى رنگ كه که تا زیر باشنم بود و خیلى جذب نبود عوض كردم. شلوار مشكى پوشیدم. موهام رو دوباره جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم و با دقت گره اى زیر گردنم زدم. صندل راحتى پام كردم. نگاهى تو آینـه انداختم. راضى از ظاهرم لبخندى زدم. حتماً كه نباید با تاپ شلوارك ظاهر مى شدم که تا قابل پسند بقیـه باشم! با بیدار شدن بهارك لباساش رو عوض كردم. باید چیزى بهش مـیدادم. گرسنـه اش بود. شیشـه شیرش رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. صداى بگو بخندشون كل سالن رو برداشته بود. آروم از پله ها پایین اومدم. دور هم نشسته بودن و برزو چیزى رو با آب و تاب تعریف مى كرد. سمت آشپزخونـه رفتم. درون یخچال و باز كردم. پاكت شیر و برداشتم. بهارك و روى صندلى گذاشتم. -اینجا بشین؛ تكون نخورى. پستونكش رو مكى زد. شیر و گذاشتم که تا گرم بشـه. شیر و بعد از اینكه سرد شد ریختم تو شیشـه اش. از آشپزخونـه بیرون اومدم. هامون با دیدنم اشاره اى كرد گفت: -بیـا اینجا بشین. و بـه مبلى نزدیك خودشون اشاره كرد. نگاهى بـه احمدرضا انداختم كه تأیید كرد. بى مـیل روى مبلى كه تقریباً نزدیكشون بود نشستم. شیشـه رو دهن بهارك گذاشتم. هامون گفت: -ببینم شماها امشب قراره چى بـه ما بدین؟ ترلان و نینا نگاهى بـه هم انداختن گفتن: -توقع ندارین كه ما براتون آشپزى كنیم؟ احمدرضا اینو براى چى آورده؟ -من پرستار آقام، نـه آشپز شما! ترلان پوزخندى زد گفت: -اوهوع، ه دهاتى چه زبون باز كرده! نگاهم رو بهش دوختم. -فعلاً كه همـین دهاتى یـه قدم از شما جلوتره. -الان مثلاً تو چى از من جلو هستى؟ قلبم محكم مـیزد از اینكه براى اولین بار داشتم درون برابر كسى مى ایستادم. مـیدونستم احمدرضا حسابم رو مى رسه. از روى مبل بلند شدم. -من اگر بخوام آشپزى كنم فقط براى آقا مى كنم نـه شما. و بـه سمت درون سالن رفتم و بازش كردم. هواى آزاد كه بـه صورتم خورد كمى حالم بهتر شد اما تازه ترس افتاد تو وجودم. توى آلاچیق زیر درخت بزرگ گل كاغذى نشستم. تازه فهمـیدم چیكار كردم و در برابر احمدرضا بـه دوستاش توهین كرده بودم اما خودش شروع كرد نـه من! نمـیدونستم چى قراره بشـه و برخورد احمدرضا چیـه! با استرس پامو تكون دادم. با دیدن احمدرضا فاتحه ام رو خوندم. سریع از جام بلند شدم. با قدم هاى محكم اومد سمت آلاچیق. قلبم از ترس مثل قلب گنجشكى كه توى قفس گیر كرده باشـه مـیزد. همـین كه بوى عطرش پیچید توى دماغم ته دلم خالى شد. وارد آلاچیق شد. نیم نگاهى بهم انداخت و به بدنـه ى آلاچیق تكیـه داد. بهارك و توى بغلم جابجا كردم. پوزخندى زد. -مى بینم زبون باز كردى ... نكنـه تخم كفتر خوردى؟ از آلاچیق فاصله گرفت و اومد سمتم. قدمى جلو گذاشت كه ترسیده قدمى بـه عقب گذاشتم. یـهو سرش و روى صورتم خم كرد. چشم هام و با ترس بستم. صداش از فاصله ى كمى بـه گوشم نشست. -اینبار و مى بخشمت چون حقیقت رو گفتى. تو خدمتكار خونـه ى منى نـه خدمتكار جاى دیگه، بعد كاریت ندارم. متعجب چشم هام رو باز كردم. قد راست كرد و چرخید سمت خروجیـه آلاچیق رفت. نفسم رو آسوده بیرون دادم. از اینكه قرار نبود دوباره تنبیـه بشم خوشحال بودم. با روشن شدن چراغ هاى پایـه كوتاه حیـاط ویلا صداى بگو بخند بلندشون بلند شد و در سالن باز شد. اول نینا و ترلان بیرون اومدن و پشت سرشون اون سه تا. هر پنج تاشون آماده بودن. سؤالى نگاهشون كردم كه ترلان پوزخندى زد گفت: -بمون و براى خودت غذا درست كن. سوار ماشین شدن و در اتوماتیك بالا رفت. که تا لحظه اى كه درون حیـاط بسته شد متعجب و ناباور بـه ماشین خیره شدم. باورم نمى شد كه آدم ها انقدر بد باشن. مثلا منم همسفرشون بودم. بى بى همـیشـه مى گفت "خوبى كن حتى بـه اونى كه بهت بدى كرده" اما این آدم ها سكوت آدمى رو براى خودشون یـه مدل دیگه تعبیر مى كنن. وارد سالن شدم. حتما چیزى براى بهارك درست مى كردم. نگاهى توى یخچال انداختم. شیر و كمى نبات گذاشتم که تا بپزه. که تا موقعى كه غذا آماده بشـه چرخى توى سالن زدم. شام بهارك و دادم و خودمم كمى خوردم. ظرف ها رو شستم و هم اه بهارك بـه اتاقى كه براى ما بود رفتم. كف اتاق پاركت بود. درون كمد رو باز كردم و پتویى كف اتاق پهن كردم. متكا رو گذاشتم و مثل تمام شب ها بهارك سرش رو روى ام گذاشت. آروم پشتش رو نوازش كردم و همونطور خودمم خوابم برد. فقط لحظه اى تو بیدارى و خواب درون اتاق باز شد و دیگه چیزى نفهمـیدم. صبح طبق تمام روزهایى كه صبح زود بیدار مى شدم بیدار شدم. نگاهى بـه اطراف انداختم و با یـادآورى اینكه كیش هستیم سریع از جام بلند شدم. نگاهم بـه تخت افتاد كه احمدرضا با بالا تنـه ى بالشت تخت رو بغل كرده و خوابیده بود. موهاى جو گندمـیه كنار شقیقه اش تضاد جالبى با فیس صورتش ایجاد كرده بود. كلافه سرى تكون دادم و ... سمت آینـه رفتم. روسریم بخاطر اینكه از دیشب روى سرم بود چروك شده بود. آبى بـه دست و صورتم زدم و روسریم رو عوض كردم. آروم از اتاق بیرون اومدم و پله ها رو با گام هاى آهسته طى كردم. سمت آشپزخونـه رفتم. زیر چائى رو روشن كردم. مـیز و چیدم. خواستم از آشپزخونـه بیرون برم كه با دیدن برزو تو چهارچوب درون آشپزخونـه ترسیده بـه بدنـه ى سرد مـیز برخوردم. لبخندى زد گفت: -تو هم مثل من سحرخیزى؟ و وارد آشپزخونـه شد. ترسیده بودم و نمـی دونستم چه عكس العملى نشون بدم. اومد جلو و رو بـه روم ایستاد گفت: -صورتت رو اصلاح كردى چقدر جذاب تر شدى. من عاشق هاى دست نخورده ام. برام جذابیت داره! سرش و خم كرد. -تو هم از همون دسته از ها هستى. مطمئن باش یـه روز تمامت رو لمس مى كنم. قدمى بـه عقب گذاشتم و با صداى لرزونىزدم: -مـیشـه برید عقب تر؟ -اى جونم جوجه هیجان زده شدى؟ قلبت داره مى تپه ... دوست دارم. -گفتم برید اونور. -اگه نرم؟ با صداى هامون نفسم رو سنگین بیرون دادم. -برزو اینجائى؟ برزو چرخید و گفت: -آره، كارم داشتى؟ هامون نگاهى بـه برزو و بعد بـه من انداخت. حس كردم رنگم پرید. سرم و پایین انداختم كه هامون گفت: -تو برو احمدرضا رو بیدار كن، حتما جائى بریم دیر مـیشـه. از خدا خواسته از كنار برزو رد شدم. لحظه ى آخر حس كردم دستش رو بـه سرانگشتام كشید. سریع از آشپزخونـه بیرون اومدم و با حس چندشى دستم رو بـه لباسم كشیدم. سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارك هنوز خواب بود. سمت تخت رفتم. بدون اینكه بـه بالا تنـه ى اش نگاهى بندازم آروم صداش كردم. -آقا ... آقا ... اما هیچ تكونى نخورد. كمى تن صدام و بالا بردم. -آقــــــا ... اما فایده نداشت. سرم و جلو بردم و كنار گوشش با صداى آرومى گفتم: -آقا یـهو تكونى خورد. اومدم كمر راست كنم كه نمـیدونم چى شد پرت شدم روش. از ترس و خجالت چشم هام رو بستم. حس مى كردم یـه جاى سفت و سخت افتادم. صداى عصبیش باعث شد ترسیده چشم باز كنم. -جات خوبه؟! نگاهى بـه خودم انداختم كه روى بالا تنـه اش افتاده بودم. با خجالت لبم و گزیدم كه داد زد: -پاشوووو.... هول كردم. بازومو گرفت و یـهو بلندم كرد. نگاهم رو بـه زمـین دوختم. -صبحانـه آماده است. -باشـه، برو مـیام. از خدا خواسته از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم. وارد آشپزخونـه شدم. تنـها هامون توى آشپزخونـه بود. روى صندلى نشسته بود اما انگار اینجا نبود چون متوجه اومدنم نشد. مرد بدى نبود. توى فنجون چائى ریختم كه عطر هل و دارچینش بلند شد. روى مـیز كنارش گذاشتم. سر بلند كرد و نیم نگاهى بهم انداخت. نگاهم رو از نگاهش گرفتم. -براتون چائى ریختم. -ممنون. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد و روى صندلى رو بـه روى هامون نشست. براى احمدرضا چائى ریختم. با ورود نینا و ترلان چائى براى خودم ریختم و روى صندلى نشستم. هامون لبخندى زد كه از دیدم پنـهون نموند. نینا با تاپ شلوارك كوتاه و موهایى كه بالاى سرش جمع كرده بود روى صندلى ولو شد. -چائى! هامون خیلى جدى گفت: -اونجا ... براى خودت بریز. برزو هم وارد آشپزخونـه شد كه هامون گفت: -صبحونتون رو بخورید حتما تا جائى بریم. ترلان براى خودش و نینا هم چائى ریخت كه هامون گفت: -چه چائى خوش عطرى! یعنى تو هر روز صبح از این چائى ها مـیخورى؟ از این تعریف هامون لپ هام گل انداخت و لبخندى روى لبم نشست كه احمدرضا با پوزخند گفت: -آره، تنـها كارى كه خوب بلده آشپزى و خونـه داریشـه. ترلان با كنایـه گفت: -كه اونم همـه ى خدمتكارها بلدن! هامون نگاهم كرد. -یـه فنجون دیگه از این چائى هاى خوش عطرت بـه ما مـیدى دیـانـه خانم؟ سریع از روى صندلى بلند شدم. -بله. -بدبخت چه ذوقى كرده ازش تعریف كردى! نیم نگاهى بـه نینا انداختم و بى هیچ حرفى براى هامون چائى ریختم. برزو گفت: -احمدرضا این ه كچله كه همـیشـه انقدر روسریشو سفت مى بنده؟ احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. -حتماً كچله ... تو بـه این چیكار دارى؟ هامون بلند شد. -بریم آماده بشیم. و از آشپزخونـه بیرون رفت. برزو و احمدرضا هم رفتن. ظرفاى خودم و احمدرضا و هامون رو شستم. لبخندى زدم. -شمام ظرفاى خودتون رو بشورید. و از آشپزخونـه بیرون اومدم. بعد از رفتن احمدرضا و هامون صبحونـه ى بهارك رو دادم و براى بازى بـه حیـاط ویلا رفتیم. درون حال بازى با بهارك بودم كه نینا و ترلان با مایو بـه حیـاط اومدن. لحظه اى با دیدن اون مایوهاى دو تیكه تعجب كردم. صداى موسیقى بلند شد و نینا و ترلان با خنده پ توى آب استخر. صداى هر و كرشون بلند شده بود كه درون حیـاط باز شد و ماشین هامون وارد حیـاط شد. فكر كردم الان مـیرن تو یـا مـیگن صبر كنن اما ترلان با خنده گفت: -نمـیاى آب بازى؟ برزو خندید گفت: -الان مـیام یـه مسابقه مـیذارم با هر دو تون. و سمت خونـه رفت. هامون چند که تا پلاستیك دستش بود. با دیدنشون سلامى دادم كه احمدرضا سرى تكون داد اما هامون جواب سلامم رو داد. -احمدرضا که تا تو لباس عوض كنى منم سیخ هاى كباب رو آماده مى كنم. -باشـه. احمدرضا سمت ساختمون رفت. هامون نگاهى بهم انداخت. -تو نرفتى آب تنى؟ لحظه اى گونـه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم. -نـه ... سرى تكون داد. احمدرضا و هامون شروع بـه درست كردن كباب ها كردن. برزو و ا با سر و صدا آب تنى مى كردن. با بهارك درون حال بازى بودم كه ترلان از آب بیرون اومد و پشت سر احمدرضا ایستاد. دستاشو دور كمرش حلقه كرد. -نكن ترلان! ترلان با عشوه گفت: -چرا نیومدى آب بازى؟ -من آب بازى كنم كه تو گرسنـه مـیمونى جون! ترلان تابى بـه كمرش داد گفت: -بداخلاق! و خواست ناخونكى بـه كباب ها بزنـه كه احمدرضا زد رو دستش. -اول برو یـه چیز بپوش بعد بیـا مثل قحطى زده ها بـه كباب ها حمله كن. ترلان رفت سمت ساختمون. نینا و برزو هم از استخر بیرون اومدن. با كمك هامون مـیز توى حیـاط رو چیدیم. بعد از خوردن غذا هامون گفت: -پس فردا شب حتما بریم ویلاى آقاى مشایخى. برزو اخمى كرد. -عجیب از این پیر خرفت بدم مـیاد. اونجا نـه از نـه از خبرى نیست و باید مثل قرن حجر برى و بیـاى. هامون زد رو شونـه اش. -پس امشب دلى از عذا دربیـار كه فردا شب سوتى ندى. برزو سرى تكون داد. -آى گفتى ... امشب چه كیفى كنم. ترلان با ناز گفت: -چه خبره؟ بـه ما هم بگین. احمدرضا رو كرد بـه ترلان. -امروز بهنام و دیدیم تو پاساژ و امشب براى پارتى كه ویلاش گرفته دعوتمون كرد. نینا دستى زد. -ایول؛ این پسر خیلى لارجه! هامون نگاهى بهم انداخت. -دیـانـه رو هم مى برى؟ احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. -فكر نكنم. -اما ببریم بهتره، شب شاید دیر بیـایم خطرناكه. -ببین تو چه دردسرى افتادیم! -بچه كه نیست، مـیاد یـه گوشـه مى شینـه. احمدرضا شونـه اى بالا داد. -چكار كنم، مجبورم ببرمش دیگه! غروب ترلان و نینا با جنب و جوش شروع بـه آماده شدن كردن. لباس هاى احمدرضا رو روى تخت گذاشتم. لباسهاى بهارك كه پیراهن كوتاه سفیدى بود رو هم آماده كردم اما نمـیدونستم خودم چى بپوشم و اصلاً اونجا چطور جائى هست! احمدرضا رفته بود دوش بگیره. لباسهاى بهارك و تنش كردم. موهاشو دو گوشى بستم و پابندش و به پاهاى تپلش بستم. كفشاى تختش و پاش كردم. بوسه اى روى گونـه اش زدم كه خندید و گفت: -ماما ... در حموم باز شد و احمدرضا از حموم بیرون اومد. رو بـه روى آینـه ایستاد و موهاشو سشوار گرفت. بوى افترشیوش بلند شد. نیم نگاهى بهم انداخت. -بهتره امشب امل بازى رو بذارى كنار و آبروى من و نبرى! استرسم با این حرفش بیشتر شد و حیرون موندم كه چى بپوشم؟ بى توجه بهم خواست لباساشو بپوشـه كه سریع پشتم و بهش كردم. لباساشو پوشید كه دو دل رو كردم بهش: -مـیشـه بهارك و تا من از حموم مـیام نگهدارین؟ بى هیچ حرفى بهارك و بغل كرد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع درون اتاق و بستم و حوله ام رو برداشتم. سمت حموم رفتم. دوش سرپائى گرفتم و با حوله از حموم بیرون اومدم. حوله ى كوچكى دور موهام بستم. لباس زیر هامو پوشیدم. درون كمد و باز كرد. نگاهم بـه كت و شلوار آبى پررنگى افتاد. بـه نظرم مناسب بود. كت و شلوار و پوشیدم. نم موهامو گرفتم و سشوار كشیدم. بعد از ایـهسشوار كشیدنم تموم شد موهام و جمع كردم و با كلیپس بالاى سرم بستمشون. حالا حتما كمى آرایش مى كردم. چشم هام و بستم و یـادم اومد كه چطور آرایشم كرد. اول مـیكاپ. خط چشم نتونستم بكشم و كمى مداد توى چشم هام كشیدم. ریمل و رژ زدم. روسرى آبى رنگ ساتنى سرم كردم. كفش هاى مشكى پنج سانتى رو پام كردم. مـیدونستم راه رفتن باهاش سخته اما حتما مى پوشیدم. آروم از اتاق بیرون اومدم. هامون و احمدرضا تو سالن نشسته بودن. بهارك جلوى پاى احمدرضا نشسته بود. لحظه اى نگاه هر دوشون رو روى خودم حس كردم. كمى استرس گرفتم. بهارك و از جلوى پاى احمدرضا برداشتم. سر بلند كردم كه نگاهش رو متوجه ى خودم دیدم. لحظه اى نگاهمون خیره ى هم موند. با صداى ترلان و نینا از احمدرضا چشم گرفتم. هامون بلند شد. -بریم دیره. نگاهى بـه تیپ هاى نینا و ترلان انداختم. هر دو لنز گذاشته بودن و موهاشون رو روى شونـه هاشون رها كرده بودن. سمت ماشین احمدرضا رفتم كه هامون گفت: -تو با دیـانـه و بهارك بیـا، بقیـه با ماشین من مـیان. ترلان اخمى كرد و خواست اعتراض كنـه كه هامون خیلى جدى گفت: -دو قدم راهه... سوار شو! ترلان بى مـیل سوار ماشین هامون شد. برزو که تا سوار شدن نگاهش سر که تا پام رو كاوید و باعث آزارم مى شد. در جلو رو باز كردم و روى صندلى نشستم. احمدرضا سوار شد و با سرعت از ویلا بیرون زد. نگاهم رو بـه خیـابون هاى خلوت كیش دوختم كه احمدرضا گفت: -بهتره از جلوى چشم هام دور نشى. امل بازى هم درنمـیارى. دوباره استرس افتاد تو دلم. ماشین كنار ویلاى بزرگ ایستاد. هامون هم با فاصله ماشین و كنار ماشین احمدرضا پارك كرد. سمت درون ویلا رفتن. با كفش هاى پاشنـه بلند سختم بود بهارك و بغل كنم اما جرأت نداشتم اعتراضى كنم. با ورود بـه حیـاط ویلا و ... تعدادی پسر و کهاستخر بزرگی ایستاده بودن و با صدای خودشون و تکون مـیدادن، متعجب نگاهی بهشون انداختم. مردی با شلوارک و تیشرت آستین حلقهای سمتمون اومد. بـه پسرا دست داد و خیلی راحت گونـه تینا و ترلان و بوسید. خواست سمتم بیـاد کـه خودم و پشت احمد رضا کشیدم و سلامـی زیردادم. نگاهی بـه احمدرضا انداخت و گفت: -نکنـه زن گرفتی؟ احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت. -نـه بابا. -خیلی خوش اومدین. سمت چند که تا مـیز و صندلی کـه نزدیک استخر بود، رفت. ما هم بـه دنبالشون راه افتادیم. چند که تا و پسر با دیدن احمدرضا و بچهها بـه سمتمون اومدن و شروع بـه روبوسی و حال احوالپرسی . تینا و ترلان رفتن لباساشون عوض کنن. روی صندلی نشستم و بهارک توی بغلم گرفتم. احمدرضا روی صندلی کناریم نشست و پای چپش و روی پای راستش انداخت. بعد از چند دقیقه ترلان و تینا برگشتن. دکلتهی کوتاهی تن هر دوشون بود. یـهو صدای موزیک و بلند . صدای جیغ و دستشون بلند شد و نصفشون ریختن وسط. گارسونی با سینی شربت بـه سمتمون اومد. مـیترسیدم کـه چیزی توی شربت ریخته باشن و بدون اینکه بردارم تشکر کردم. احمدرضا و هامون لیوانی برداشتن. بهنام سمتمون اومد و گفت: -پاشید ببینم، حتما خوش بگذرونیم. هامون و احمدرضا هم پیش بقیـه رفتن. حوصلهم سر رفته بود. انقدر مسخره مـییدن کـه فقط تو هم مـیلولیدن. با ویبره گوشیـه سادهم، گوشیم و از توی کیفم درآوردم. با دیدن شمارهی امـیرحافظ لبخندی روی لبهام نشست و دکمـه اتصال فشار دادم. -سلام خانم کوچولو. کجایی؟ سر و صدا زیـاد بود. با صدایی کـه صدای داشتم بـه گوش امـیر حافظ برسه، گفتم: -سلام. خوبم. اومدیم مـهمونی. یـهو حس کردم صداش جدی شد. -چه مـهمونی؟ نگاهی بـه و پسرا وسط انداختم. -نمـیدونم، ولی هر چی هست خیلی چرته. -دیـانـه خیلی مراقب خودت باش، نمـیدونم اون احمدرضا احمق چرا تو رو اونجور جاها. -نگران نباش من حالم خوبه. -مگه مـیشـه نگران نباشم. رسیدی خونـه بهم زنگبزن. -باشـه. -آفرین موش کوچولو، کاری نداری؟ -نـه، بـه و امـیرعلی سلام برسون. -چشم، خداحافظ. -خداحافظ. گوشی تو کیفم برگردوندم. ی نزدیک احمدرضا شد، دستش و دور کمرش حلقه کرد. تعدادی و پسرا با همون لباسها توی آب پ. پسری سمتم اومد، گفت: -نگاهش کن چرا انقدر چادور چاق چور کردی از تن صداش معلوم بود مست کرده. ترسیده دستی بـه گوشـهی روسریم کشیدم. بهارک توی این سر و صدا بغلم خوابش بود. ی جلو اومد و گفت: -شروین بیـا بریم تو سالن. پسره بـه دنبالش راه افتاد. نفسی از آسودگی کشیدم. احمدرضا اومد سمتم و با دیدن بهارک گفت: -ببرش تو ماشین بخوابونش. بهارک و بغل کردم و سمت ماشین کـه گوشـهی حیـاط بزرگ ویلا پارک کرده بودن رفتم. سقف ماشین باز بود. بهارک روی صندلی عقب خوابوندم و... در ماشینو بستم و اومدم برم تو کـه ترلان با چند که تا و پسر با فاصلهی کمـی از من، کنار هم ایستاده بودن. یکی از پسرها گفت: -این اُمل کیـه کـه با خودتون آوردین؟ -خدمتکار احمدرضاس. یکی از پسرا سمتم اومد -بذار ببینم زیر اون روسری چی قایم کرده. ترسیده قدمـی بـه عقب برداشتم کـه به بدنـهی سرد و فلزی ماشین بر خوردم. ترلان خندید و لیوان توی دستشو بالا برد. -شاید کچله بدبخت کـه انقدر خودشو پوشونده. پسرِ نیش خندی زد. -آره حتما یـه عیبی داره کـه انقدر خودشو پوشوند. با صدای لرزونی گفتم: -نزدیک من نیـا! -آخه کوچولو ترسیدم. من هر کاری دلم بخواد مـیکنم. گوشـهی روسریم گرفت و محکم کشید. کارش انقدر ناگهانی بود کـه روسریم همراه گیرهمو سرم باز شد و موهای بلندم تو هوا پخش شد. پسرِ خندید. -نـه مـیشـه یـه شبو باهاش سر کرد. قلبم تند مـیزد و حس مـیکردم الان زیر پاهام خالی مـیشـه. تا حالا هیچ مردی جز امـیرحافظ موهامو ندیده بود. پسره خندید، گفت: -بذار ببینم زیر لباساش چی داره! با ترس دستمو روی کتم گذاشتم. پسرِ قدمـی برداشت کـه صدای عصبیـه احمدرضا بلند شد: -اونجا چه خبره؟ با شنیدن صداس حس کردم دنیـا بهم دادن. نزدیک اومد. نگاهی بـه بقیـه انداخت و نگاهش بـه طرف من چرخید. لحظهای متعجب نگاهی بهم انداخت. خجالت کشیدم و سرم پایین انداختم، کـه عصبی گفت: -روسریت کو؟ ترلان با عشوه گفت: -بچهها کنجکاو بودن کـه ببین مو داره یـا نـه. -بچهها غلط . خم شد و روسریمو سمتم گرفت. ترلان و دوستاش رفتن. دستام مـیلرزید. هامون سمتمون اومد. احمدرضا با اخم نگاهمکرد. -تا کی مـیخوای دستوپا چلفتی باشی؟ اگر من نبودم اونوقت کیو صدا مـیکردی؟ سرمو پایین انداختم. آرومزدم: -من غلط م کـه تنـهایی چنین جاهایی بیـام. -چیزی گفتی؟ هول کردم. -نـه. سریع موهامو جمع کردم و روسری روی سرم انداختم. هامون بهمون رسید. -چیزی شده؟ -نـه، ترلان شوخیش گرفته و دوستاش خواستن سربهسر دیـانـه بذارن. هامون عصبی گفت: -تا کی مـیخوای این ِ آویزونو نگه داری؟ دیگه داره زیـادروی مـیکنـه! -مجبورم تایو پیدا کنم و سهمشو بخرم. هامون سری تکون داد. -من نمـیدونم این همـه شعبه به منظور چی مـیخوای! -تو کاریت نباشـه، حوصله ندارم بریم. -باشـه شما برید، با بچهها اوکی مـیکنم ما هم مـیآیم. احمدرضا سری تکون داد و ماشینو دور زد و پشت فرمون نشست. -چرا مثل مجسمـه وایسادی، بیـا سوار شو. در جلو باز کردم و روی صندلی نشستم. بهنام با سرعت سمتمون اومد و گفت: -احمدرضا کجا داداش؟ تازه اولشـه. -دیر وقته، الانم سرم درد مـیکنـه یـه وقت دیگه. بهنام نگاهی بهم انداخت. -شاید دوستت بخواد بمونـه. احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت. -نـه داداش این خونش با این چیزا سازگار نیست. بهنام خندید. -خوب خونشو عوض مـیکنیم. قهقهای سر داد. -من مـیرونم برو دنبال یکی دیگه، خوش گذشت و... بهنام روی شونـه احمدرضا زد. -تا اینجا هستی یـه سر بیـام ویلاتون. -دعوت مـیکنم. ماشینو روشن کرد، بوقی زد و با سرعت از ویلا بیرون اومد. ماشین توی خیـابونهای خلوت کیش با سرعت حرکت مـیکرد. با ریموت درون ویلا باز کرد و ماشینو داخل برد. از ماشین پیـاده شدم. بهارک بغل کردم و سمت ویلا رفتم. کفشهامو از پام درون آوردم و پا رو کف پوش سالن سمت طبقهی بالا رفتم. بهارت روی تخت گذاشتم. گوشیمو از توی کیفم درآوردم و پیـامکی بـه امـیر حافظ دادم. رو سریم درون آوردم و گیره مو رو باز کردم، کـه یـهو درون اتاق باز شد. ترسیده دستمو روی سرم گذاشتم. احمدرضا وارد اتاق شد. نگاه خیرهای بهم انداخت، معذب بودم. -چرا فکر مـیکردم کـه اونقدر تو روسریت سفت مـیبندی حتماً کچلی داری. با چشمهای متعجب نگاهش کردم، کـه پوزخندی زد و دکمـه پیراهنشو باز کرد. -فقط بدون هیچ دردسری امشب مـیخواستم خوش بگذرونم. فاصله بینمون پر کرد و با دستش چونـهم و گرفت. قلبم از ترس ضربان گرفت. نگاهش تو کل صورتم درون چرخش بود. -گاهی دلم مـیخواد انتقام تمام کارهای مادرتو ازت بگیرم. هر چند پدرت قربانی هدفهای شیطانی مرجان شد. با ضرب چونـهم و ول کرد. -برو خدا شکر کن، کـه ذرهایی بـه مرجان شباهت نداری. پیراهنشو درون آورد و روی مبل انداخت، اما من هنوز شوکه سر جام ایستاده بودم. از اینمرد واقعاً حتما ترسید. -بهتر لباساتو عوض کنی امشبمونو کـه کوفت کردی. یعنی این فکر کرده کـه من جلوی چشمهاش لباسهامو عوض مـیکنم. بلوز و شلوار نسبتاً گشادی برداشتم و سمت رفتم. لباسامو عوض کردم. موهای بلندمو بافتم و روی شونـهم انداختم. روسریم رو روی سرم انداختم، از حموم بیرون اومدم. آباژور کنار تخت روشن بود. بهارک گوشـهی تخت کنار احمدرضا خوابیده بود. با دیدنش لبخندی روی لبهام نشست. ملاحفهای برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم. دلم به منظور و امـیرحافظ تنگ شده بود. با صدای درون اتاق چشمهامو باز کردم، با دیدن ترلان تعجب کردم. این اینجا چی مـیخواست. بدون اینکه حرکتی از خودم نشون بدم نگاهش کردم. سمت تخت رفت و روی احمدرضا خم شد. یـه لباس خواب توری تنش بود. احمدرضا یـهو از جاش بلند شد. با دیدن ترلان انگار تعجب کرده بود با صدای خشداری گفت: -تو اینجا چیکار مـیکنی؟ ترلان با صدایی کـه کاملا معلوم بود مسته گفت: -مـیخوام پیش تو بخوابم. احمدرضا با تن صدای پایین گفت: -تو غلط مـیکنی، صد بار بهت گفتم با هر کی باشم با همکار جماعت نیستم. چرا نمـیفهمـی؟ -احمد من مـیخوامت. من دوست دارم. -بهترِ از اتاق بری بیرون، دهنت بوی گند مـیده. ترلان باصدای کشداری گفت: -احمدم. -زهرمارو احمدم. برو بیرون که تا بیدار نشدن. - تو چرا نمـیخوای منو ببینی؟ من مـیخوامت. - تو یک احمقی. حس کردم از تخت پایین اومد. -داری چیکار مـیکنی؟ - دارم از اتاق بیرون مـیندازمت. صدای باز شدن درون اومد. -چیکار کنم منو ببینی؟ - هیچکار؛ چون نمـیبینمت. صدای بسته شدن درون اومد. نفسمو بیرون دادم، کـه با صدای احمدرضا دوباره حبس شد. -خفه نشدی انقدر نفس نکشیدی؟ ملاحفه رو از روی صورتم کنار زدم. هوای آزاد تو صورتم خورد. با گام های محکم اومد سمت کاناپه یـه پاشو گذاشت لبهی کاناپه و دستشو روی زانوش گذاشت، خم شد روی صورتم. بوی عطرش توی دماغم پیچید. با چشمهایی کـه ترسیده بود نگاهش کردم. سری تکون داد. -نیـازی نیست گوش زد کنم. خودت مـیدونی کـه چیزی از این اتاق نباید بیرون بره. سری تکون دادم. یـهو دستش سمت صورتم اومد، کـه با ترس چشمهامو بستم. با کشیده شدن گونـه ام متعجب چشم باز کردم. گوشـهی لبش از خندهای کج شد، گفت: -آفرین کوچولو، داری حرف گوش کن مـیشی. سمت تخت رفت. متعجب دستی روی گونـهم کشیدم. چشمهامو بستم. این مرد دیوانـه بود. صبح با صدای گریـه بهارک چشم باز کردم. هراسون سمتش رفتم و بغلش کردم. با دیدنم مـیون هق هقش گفت: - ماما. - جون ماما. احمد رضا چشم باز کرد. متعجب بـه من و بهارک نگاهی انداخت، از روی زمـین بلند شدم. -سلام آقا. سری تکون داد. باید بهارکو حموم مـیبردم. دو دل بودم کـه بگم یـا نـه؟ دلو بـه دریـا زدم و رو بـه احمدرضا کردم. -ببخشید مـیشـه بهارک را حموم کردم بدم بـه شما، که تا خودم دوش بگیرم.؟ احمدرضا اخمـی کرد. -تو پرستارشی اونوقت من ازش نگهداری کنم؟ -خوب شما هم باباشی! -اول صبحی باز دوباره زبون باز کردی. بهارک تو بغلم سمت کمد رفتم، کـه با صدای سردی گفت: -دیر بیـاریش حتما خودت نگه داریش. باورمنمـیشد. با نیش باز سریع سمتش چرخیدم، کـه بیتوجه بـه نگاهم تیشرتشو پوشید. لباسهای بهارک برداشتم و سمت حموم رفتم. وان پر از آب کردم و بهارک تو وان گذاشتم. با ذوق و هیجان شروع بـه آب بازی کرد. تمـیز شستمش. لباسام خیس شده بود و به تنم چسبیده بود. لباسهای بهارک تنش کردم و در حموم باز کردم. -آقا. -بدش بـه من. بهارک از دستم گرفت. لباسام و درون آوردم و همراه لباسهای بهارک شستم. حموم کردم. فقط حولهم و آورده بودم. آروم درون حموم باز کردم و سرکی بیرون کشیدم، امای نبود. با استرس پامو از حموم بیرونگذاشتم. حوله نیم تنـه بود و موهام نمدار رو بازورم ریخته بود. سمت کمد رفتم و لباسامو برداشتم، کـه در اتاق باز شد. شوکه پاهام بـه زمـین چسبیدن. احمدرضا وارد اتاق شد. نگاهی بـه سر که تا پام انداخت. هول کردم. -مـیشـه برید بیرون. رنگم پریده بود و صدام مـیلرزید. -زود بیـا بهارک گریـه مـیکنـه. از اتاق بیرون رفت. نفسم و آسوده بیرون دادم. دستم و رو قلبم گذاشتم. تند و سنگین مـیتپید. سریع لباسام و پوشیدم. موهای نمدارم و جمع کردم و روسری رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. صداى گریـه ى بهارك تو سالن پیچیده بود. هول كردم. پله ها رو تو تاریكى پایین اومدم. بهارك بغل ترلان بود. رفتم سمتش. با دیدنم گریـه اش بند اومد و دستش و سمتم دراز كرد. -ماما بغلش كردم. ترلان عصبى ازم رو گرفت. برزو با تمسخر گفت: -از كى که تا حالا كلفت خونـه ات شده مادر بچه ات؟! نكنـه ... یـهو احمدرضا از روى مبل بلند شد و سمت برزو هجوم برد كه هامون سریع گرفتش. برزو دستاشو بـه معنى تسلیم بالا آورد. -چیـه داداش عصبى مـیشى؟ ... ببخشید، بهت برخورد؟ گفتم آخه تو با كلفت جماعت دم خور نمـیشى! هامون با غیض اسم برزو رو صدا كرد. برزو سیگارى روشن كرد. بهارك و بردم سمت آشپزخونـه و بهش صبحانـه دادم. ظهر غذا از بیرون آوردن و بعدازظهر قرار شد بریم تالار آقاى مشایخى. كت بلندى كه که تا زیر م مى رسید و سرآستین هاش و دور یقه اش سفید بود پوشیدم. كفش جلو بندى مشكى با روسرى ساتن و یـه ریمل و رژ زدم. بهارك و آماده كردم. احمدرضا كت و شلوار مشكى با پیراهن سفید مردونـه پوشیده بود و دست بند چرمى مشكى وانگشتر براق مشكى دستش كرده بود. نگاهى بهم انداخت و سرى تكون داد. از اتاق بیرون اومدیم. هامون و برزو هم آماده بودن. برزو نگاه خیره اى بـه سر که تا پام انداخت. ترلان و نینا هم آماده بودن. هامون اخمى كرد گفت: -یكم كمتر آرایش مى كردین، چه خبره عروسى كه نمـیرید! ترلان عصبى رو ترش كرد گفت: -گیر الكى نده! هامون پوزخندى زد. احمدرضا رو كرد بـه همـه. -بهتره بریم، دیر شده. با هم از سالن بیرون اومدیم. صداى برزو كنار گوشم بلند شد. -با همـه ى سادگیت بد وسوسه انگیزى! و تنـه ى آرومى بهم زد و رد شد رفت. احمدرضا سمت ماشینش رفت. درون جلو رو باز كردم و سوار شدم. احمدرضا خم سوار شد و با یـه تیكاف از حیـاط بیرون اومد. ساعتى رو تو راه بودیم. ماشین و كنار تالار بزرگ و مجللى نگهداشت. زیبائى تالار خیره كننده بود. مردى اومد جلو و سوئیچ ماشین و گرفت. احمدرضا دستى بـه گوشـه ى كتش كشید. نیم نگاهى بهم انداخت. -حواستو جمع كن آبروى منو نبرى ... این قرارداد خیلى برام مـهمـه! دلم مى خواست مى تونستم مى گفتم اونى كه آبرو رو مـیبره اون دو که تا قرتى هستن نـه من اما حرفى نزدم و سكوت كردم. با راهنمائى پرسنل وارد سالن بزرگ تالار شدیم. نگاهى بـه اطراف انداختم. واقعاً زیبائى خیره كننده اى داشت. مردى اومد سمتمون گفت: -بفرمائید بالا، آقا بالا هستن. برزو سوت آرومى كشید گفت: -چى ساخته این پیركى! هامون آروم زد بـه بازوش. -هیس! سمت پله ها رفتیم و از پله هاى مارپیچ وسط بـه طبقه ى بالا رفتیم. یـه سالن بزرگ و مجلل دیگه كه انگار حالت چرخشى داشت. مردى راهنمائى كرد سمت دیگه ى سالن. نگاهم بـه مبل هاى شیك و چرم قسمتى كه راهنمائى شده بودیم افتاد. مردى پشت بـه ما روى مبلى نشسته بود. احمدرضا با صداى محكم و مقتدرى گفت: -سلام آقاى مشایخى. مرد خیلى خونسرد از روى مبل بلند شد. تمام حركاتش با آرامش خاصى بود. چرخید و رو بـه روى ما قرار گرفت. مردى با قد متوسط و كمى كپل. حدود ٦٠ سالى بهش مى خورد اما چیزى كه باعث جلب توجه مى شد چهره اش بود. مردی با ته ریش جوگندمـی و چهرهای نورانی با تسبیح شاه مقصودی اصل تو دستش. نمـیدونم چرا با دیدنش یـه حس آرامش بهم دست داد. با احمدرضا، هامون و برزو دست داد. نگاه سرسری بـه ترلان و تینا انداخت. نگاهی دقیقی بـه من انداخت و گفت: -این حتما همسر تو باشـه، درسته؟ احمدرضا خیلی سرسری گفت: -بله. تن صدای پایین و آرومـی داشت. نمـیدونم چرا لبخندی روی لبم اومد و با صدای آرومـی گفتم: -سلام. -سلام م. خوش اومدی. حس خوبی از کلمـهی مـی کـه بکار برد، توی قلبم نشست. روی مبل کنار احمدرضا نشستم. مردی به منظور پذیرایی اومد. مردی با کت و شلوار و چهار شونـه سمتمون اومد. کیف مشکی چرمـی توی دستش بود. همـه بلند شدن و با همـه دست داد. -مـیبینم اینبار با همسرت اومدی. احمدرضا اخمـی کرد. سرمو پایین انداختم. لپ بهارک کشید و کنار آقای مشایخی نشست. کیفشو باز کرد و مدارکی روی مـیز گذاشت. شروع بـه صحبت کرد. این وسط گاهی احمدرضا چیزی مـیگفت. توی سکوت بـه حرفاشون گوش مـیدادم. بلاخره بعد از کلی صحبت آقای مشایخی لبخندی زد و گفت: -بهت خبر مـیدم. -اما آقای مشایخی... -انقدر عجله به منظور چیـه؟ عجله کار شیطونـه! حالا هم بفرمایید شام. احمدرضا و هامون نگاهی بهم انداختن. آقای مشایخی جلوتر رفت. ما هم بـه دنبالشون سمت مـیز بزرگی کـه از قبل آماده شده بود رفتیم و... کنار احمدرضا نشستم. سنگینی نگاه آقای مشایخی رو کاملاً احساس مـیکردم و باعث مـیشد کـه معذب بشم. بعد از شام بلند شدیم که تا برگردیم، کـه آقای مشایخی گفت: -تهران اومدم حتما یـه شب منزل دعوتتون مـیکنم. همسر مظلومـی داری احمدرضا! احمد رضا پوزخندی زد و با آقای مشایخی و پسرش خداحافظی کرد. با هم از تالار بیرون اومدیم کـه احمدرضا عصبی گفت: -هر کی ندونـه فکر مـیکنـه کـه ما از زیر دستاشیم. ترلان با کنایـه ادامـه داد: -والا به منظور بعضیـا بد نشد کـه با مظلوم نمایی دل اون پیری بردن. پوزخندی زدم. -چیـه حسودیت شده؟ در ماشین باز کردم و سوار شدم. احمد رضا هم توی ماشین نشست و ماشینو روشن کرد. -چه عجب یـه جا بدرد خوردی! بهارک تو بغلم خوابش بود. نگاهمو از پنجره بـه بیرون دوختم. احمدرضا ماشین تو حیـاط پارک کرد. وارد سالن شدیم. هامون گفت: -مطمئنم کـه اینبار کارها درست مـیشـه. احمدرضا کتشو درآورد. -خداکنـه. سمت پلهها رفتم و وارد اتاق شدم. بهارک روی تخت گذاشتم. کفشهامو درآوردم. پاهام درد گرفته بود و تا اومدن احمدرضا سریع لباسامو عوض کردم. پتو کف اتاق پهن کردم. کنار بهارک خوابیدم و سریع خوابم برد. چند روز باقی مونده رو با خرید و تفریح گذروندن. آقای مشایخی زنگ زد و اعلام همکاری کرد. هامون سوتی زد و لبخندی روی لبهای احمدرضا نشست. تینا گفت: -باید شب آخری یـه جشن بگیریم. ترلان رفت سیستم روشن کرد و برزو با جام و... با کلی تنقلات از آشپزخونـه اومد. صدای شاد موزیک تو سالن پیچید. تینا و ترلان رفتن وسط و برزو هم بهشون پیوست. من روی مبل نشستم. احمدرضا لیوان ی به منظور خودش ریخت و یـه جا سر کشید. صدای بلند آهنگ داشت رو اعصاب مـیرفت. ترلان اومد سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط. بلند شدم و سمت آشپزخونـه رفتم. باید غذای بهارک و مـیدادم کـه برزو وارد آشپزخونـه شد. زیر چشمـی نگاهی بهش انداختم. اومد و به سینك تکیـه داد. با صدای خماری گفت: -فکر کردی مـیتونی از دستم فرار کنی؟ دور دهن بهارک و پاک کردم و خواستم ظرفش و توی سینك بذارم کـه مچ دستم و گرفت و تو بغلش کشیدم. ترسیده نگاهی بـه در آشپزخونـه انداختم. اخمـی کردم. -لطفاً دستم و ول کنید. سرش و جلو آورد. -اگه ول نکنم چی؟ از برخورد دستش بـه پوست دستم مور مورم شد. ت خوردم، اما بیفایده بود. -جوجه فکر کردی مـیتونی از دستم درون بری؟ امشب فقط درون حد لمس مـیخوامت. دستش اومد روی کمرم و سر خورد روی پایین تنـهام. ترسیده ضربان قلبم بالا رفت. نمـیدونستم چیکار کنم. تنـها کاری کـه به نظرم رسید و انجام دادم ... با زانو وسط پاش زدم. فریـاد خفهای کشید و ولم کرد. سریع بهارک و بغل کردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. قلبم با استرس بـه ام مـیکوبید. نفسم و سنگین بیرون دادم. هنوز دست... كثیفش رو روى پایین تنـه ام حس مى كردم. بى توجه بـه دیوونـه بازى هاى ترلان و نینا پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. هوا گرم بود. مى ترسیدم برزو بیـاد بالا اما كلیدى روى درون ندیدم. بهارك خوابش مى اومد و بهانـه گرفته بود. سمت تخت رفتم. خواستم بخوابونمش كه دستش و آورد سمت روسریم. تازگیـا عادت كرده بود موهام رو تو دستش بگیره. مـیدونستم احمدرضا حالا حالاها نمـیاد. روسریم رو درآوردم و كلیپسم رو باز كردم. روى تخت دراز كشیدم. بهارك سرش رو زیر گردنم گذاشت و دستاى كوچیكش رو سمت موهام آورد. حس خوبى از لمس دستاى كوچیكش بـه موهام بهم دست داد. لبخندى زدم و آروم پشتش رو نوازش كردم. كم كم چشم هام گرم خواب شد. تو بیدارى و خواب حس كردم تخت بالا و پایین شد و دستى كه موهام رو نوازش كرد. حتماً بهارك دوباره بیدار شده و دستش و لاى موهام. دوباره خوابم برد. با سنگینى دستى چشم هام رو باز كردم. متعجب دستم چرخید روى دست مردونـه اى. ترسیده چرخیدم كه با صورت احمدرضا رو بـه رو شدم. دستى بـه موهاش كشید. بالا تنـه اش *** بود. بـه تاج تخت تكیـه داد و اخمى كرد. -كى بـه تو گفته روى تخت من بخوابى؟ ابروهام پرید بالا. -اما آقا ... -چیـه؟ نكنـه من ازت خواستم شب رو كنار من بخوابى؟! -نـه، نـه اما نمـیدونم چطور شد كه رو تخت خوابم برد! بیدارم مى كردین. -حالا كه فهمـیدى رو تخت من خوابیدى بعد پاشو صبحانـه رو آماده كن ... یك ساعت دیگه حتما بریم. از تخت پایین اومدم. نگاهم بـه آینـه افتاد. ى با موهاى باز. دستم و بالا آوردم. و روى سرم گذاشتم. نگاه خیره ى احمدرضا رو از تو آینـه روى خودم حس مى كردم. خم شدم و روسریم رو از روى مبل برداشتم و روى سرم انداختم. پوزخندى زد گفت: -مالى نیستى كه بخوام بهت نظر داشته باشم انقدر چادرچاقچور مى كنى! موهاى بلندم رو توى لباسم كردم و از اتاق بیرون اومدم. كسى تو سالن نبود. چائى و دم كردم و مـیز صبحونـه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد. براش چائى ریختم و كنارش گذاشتم كه هامون وارد آشپزخونـه شد. نفس عمـیقى كشید و با لبخند گفت: -این جند روزه من معتاد این چائى هاى تو شدم ... یـه بو و طعم خاص! از تعریفش لبخندى روى لبام نشست. احمدرضا پوزخند زد. -مى خواى ببر خونـه ات! هامون نیم نگاهى بهم انداخت. -نـه، مادر خوبى براى بچه ات هست. تو كه صد سال یـه بار براش پدرى مى كنى! -دوباره شروع نكن هامون. هامون از روى تأسف سرى تكون داد و سكوت كرد. چائى رو كنارش گذاشتم و كمى صبحانـه خوردم. بلند شدم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. با دیدن برزو ترسیدم. پوزخندى زد و با تن صداى پایین گفت: -تلافى اون لگد دیشب رو سرت درمـیارم ه ى دهاتى ... از خدات باشـه زیرخواب من بشى! و تنـه اى بهم زد و وارد آشپزخونـه شد. نفسم رو با نفرت بیرون دادم. پله ها رو بالا رفتم. بهارك خواب بود. چمدون رو برداشتم و لباس ها رو از توى كمد جمع كردم. همـه رو سر جاى خودشون گذاشتم. یـه دست لباس براى بهارك و یـه دست لباس براى خودم برداشتم. نمـیدونستم احمدرضا چى مى پوشـه و چه لباسى بردارم. لباساى بهارك و تنش كردم و لباسهاى خودم رو پوشیدم. احمدرضا وارد اتاق شد. نیم نگاهى بـه من و بهارك انداخت و یـه دست لباس اسپورت از لاى لباس هاش انتخاب كرد. بقیـه ى لباس ها رو برداشتم و توى چمدون گذاشتم. احمدرضا آماده از اتاق بیرون رفت. چرخى توى اتاق زدم و مطمئن از اینكه چیزى جا نذاشتم بهارك و بغل كردم و دسته ى چمدون رو كشیدم. به سختى پله ها رو پایین اومدم. ترلان و نینا توى سالن نشسته بودن. هامون از روى مبل بلند شد. -شما دو که تا قصد رفتن ندارین كه هنوز نشستین؟ بهارك و زمـین گذاشتم. احمدرضا نیم نگاهى بـه چمدونم انداخت. -چمدون من كو؟ -بالاست. پا روى پا انداخت. -برو بیـارش. سمت پله ها رفتم و چمدون احمدرضا رو برداشتم. از پله ها پایین اومدم. بعد از چند دقیقه همـه آماده از ویلا بیرون زدیم. سوار ماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم. بعد از چند دقیقه ماشین و تو پاركینگ فرودگاه گذاشتن. احمدرضا كلیدها رو بـه مردى داد گفت: -ماشین ها رو مـیبرى ویلا مـیذارى. -بله آقا ... از سالن فرودگاه گذشتیم و بعد از انجام كارها سوار هواپیما شدیم. احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. حالا دیگه از هواپیما نمى ترسیدم. كمربندم رو بستم و بالاخره بعد از یك ساعت و مسافرتى چند روزه بـه خونـه برگشتیم. در سالن و باز كردم و با دلتنگى نگاهى بـه كل سالن انداختم. این خونـه و بهارك حكم زندگى رو برام داشتند. دلم براى امـیرحافظ و هم تنگ شده بود. چند روزی از برگشتمون مـیگذشت. سرم بـه کار خودم بود. امشب خونـه دعوت بودیم. بعد از چند روز داشتم مـیدیدمشون و دلتنگشون بودم. لباس بهارک تنش کردم. خودمم یـه تاپ سفید و جذبی زیر کت پوشیدم. روسری بلندی سرم کردم و کمـی هم آرایش مختصری کـه بلد بودم، انجام دادم. با بهارک توی سالن نشسته بودیم، کـه احمدرضا اومد. نیمنگاهی بهم انداخت و گفت: -مـیرم آماده بشم. بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده از پلهها پایین اومد. تیشرت مشکی با شلوار لی خاکستری تنش بود. بهارکو بغل کردم و سوار ماشین احمدرضا شدیم. ماشین کنار خونـهی پارک کرد. زنگ آیفون زد و در با صدای تیکی باز شد. احمدرضا وارد حیـاط شد بـه دنبالش وارد حیـاط شدم. در سالن باز شد و امـیرحافظ سمتمون اومد. دستی با احمدرضا داد و سمت من و بهارک اومد. نگاه خیرهای بـه سر که تا پام انداخت. آرومزد: -چه خوشگل شدی! گونـههام از حرفش گل انداخت. -مـیدونی چهقدر دلش بردت تنگ شده. -دل منم. بهارکو از بغلم گرفت. با هم همقدم شدیم. این مرد برایم منبع آرامش بود. با ورود بـه سالن، دایی، زندایی، آقاجون و مادرجون نگاهمون . احمدرضا با همـه سلامو احوالپرسی کرد. سلامـی زیردادم. سمتم اومد و به گرمـی بغلم کرد. گونـهمو بوسید. امـیرعلی سوتی زد و گفت: -تو چه عوض شدی! -سلام. -نـه مـیبینم زبونم درآوردی. آفرین... آفرین! هانیـه پوزخندی زد و گفت: مـیمون همونـه، فقط لباس عوض کرده. لحظهای سکوت همـه جارو فرا گرفت. صدایی ازی درون نمـی اومد. نتونستم کنترل کنم و پوزخندی زدم و گفتم: -یـه حرفی از بزرگان هست کـه مـیگه "اگر دیدی زنی داره پشت سرت بد مـیگه یـا چشم دیدنتو نداره یـا نسبت بهت حسادت مـیکنـه. امـیرعلی زد زیر خنده. بیتوجه بهش رومو ازش گرفتم. صدای عصبیش بلند شد: -این ِ دهاتی چی گفت؟ بهارک بغل مادرجون بود. رفتم سمت آشپزخونـه که تا اگر کمکی خواست یـا اگر کاری بود انجام بدم. وارد آشپزخانـه شدم. خانمـی درحال کار بود. هم بـه غذاها سرکی مـیکشید. جون کمکی نمـیخوای؟ طرفم چرخید: -نـه عزیزم، مـیرفتی پیش بچهها. دستی روی شونـهم نشست. سر بلند کردم کـه امـیرحافظ با فاصلهای کم پشت سرم ایستاده بود. نگاهم را کـه متوجه خودش دید، فشاری بـه شونـهم آورد و گفت: -آخه مادر من این عفریتههای فامـیل مگه مـیذارنی جز خودشون تو جمعشون باشـه. گزید و امـیرحافظ خندید. باصدای آرومـی گفت: - مـیبینم کـه هانیـه رو کیش و مات کردی. سرمو پایین انداختم. -آفرین حتما یـاد بگیری از خودت دفاع کنی. ته دلم گرم شد. به به منظور چیدن مـیز کمک کردم. خواستم سمت آشپزخونـه برم کـه صدای صحبت هانیـه و هدا باعث شد کنجکاو بشم و سرجام وایستم. -هانیـه دیوانـه نشو، فرار کاری را درست نمـیکنـه. -هدا حرف نزن مرغ پدر و مادر من یک پا داره، اونها نمـیذارن من با فرزاد ازدواج کنم. مـیگن ما بدرد هم نمـیخوریم، اما من فرزاد را دوست دارم. با شنیدن صدای پایی سریع بـه سمت آشپز خونـه رفتم. اما ذهنم درگیر حرفهای هانیـه و هدا بود؛ یعنی هانیـه مـیخواد فرار کنـه؟ حتی فکرشم باعث مـیشد دلهره بگیرم. بعد از شام بود کـه آقا بزرگ گفت: -این هفته قراره آقای رحیمـی به منظور پسرش خواستگاری هانیـه بیـاد. هانیـه عصبی بلند شد. -اما آقاجون من با پسر آقای رحیمـی ازدواج نمـیکنم. آقاجون عصبی عصاشو زمـین زد و مادرجون چنگی بـه صورتش کشید و گفت: -هانیـه! آقاجون سری تکون داد. -علیرضا دست مریزاد با این ی کـه تربیت کردی. تو روی من وایمـیسته و از خواستن و نخواستن حرف مـیزنـه. ما جلوی بزرگترامون حتی پا دراز نمـیکردیم حیـا مـیکردیم. دایی سرشو پایین انداخت. زندایی هم نسترن و هدا رو نگاهی باهم رد و بدل . همـه سکوت . هانیـه گریـه کنون از سالن بیرون رفت. احمدرضا بیخیـال پا روی پا انداخت. -حتماًی دیگهای رو دوست داره کـه پسر آقای رحیمـی رو قبول نمـیکنـه. مـیگن بـه ش مـیره و دو روز بعد با یک بچه برمـیگیرده! -کنایـه مـیزنی احمدرضا. مو داری تو روی خودم مـیزنی؟ احمدرضا بلند شد. -نـه آقاجون، فقط دارم یـادآوری گذشته را مـیکنم، پاشو بریم. سریع بلند شدم و بهارک درون حالیکه خواب بود بغل کردم. احمد رضا رو بـه کرد. -ممنون عطی جون از شام خوشمزهت. -نوش جان. - فعلاًخداحافظ. زیربا همـه خداحافظی کردم. امـیرحافظ کنارم قرار گرفت. -مراقب خودت باش. سری تکون دادم. یك هفته از شبى كه خونـه ى رفته بودیم مـیگذره. بهارك و تو كالسكه اش گذاشتم. هواى آخر بهار خوب بود. درخت ها سرسبز و پر بار بودن. چرخى تو حیـاط زدم. دلم كمى شور مى زد اما نمـیدونستم چرا؟ تا غروب تو حیـاط بودم. بهارك خسته شد. وارد سالن شدم. براى بهارك مـیوه گذاشتم. احمدرضا همـیشـه شب ها دیر مى اومد و فقط یـه لیوان چائى مى خورد. این روزها انگار سرشون شلوغ بود. چون فقط آخر شب ها تو خونـه دیده مى شد. در حال بازى با بهارك بودم كه درون سالن بى هوا باز شد. ترسیده از جام بلند شدم. احمدرضا اومد تو. -زود آماده شو حتما خونـه ى آقاجون بریم. ته دلم خالى شد. -چرا؟ چیزى شده؟ -باید توضیح بدم؟ ... گفتم آماده شو. بهارك و بغل كردم و از پله ها بالا رفتم. سریع لباس پوشیدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم. سوار ماشین شدیم و با سرعت حركت كرد. گوشیش زنگ خورد. -سلام حامد، ما تو راهیم. دائى حامد چیكار داشت یعنى؟ لحظه اى صداى هانیـه تو گوشم زنگ خورد. دیشب خواستگار داشت و استرسم بیشتر شد. ماشین و كنار خونـه ى آقاجون پارك كرد. پیـاده شدیم. درون حیـاط باز بود. پاهام مى لرزید. دلم گواه بد مى داد. با داد احمدرضا بـه خودم اومدم. -چرا وایستادى؟ داره استخاره مى كنى؟ بیـا ببینم. دنبالش وارد حیـاط شدم اما با دیدن همشون كه تو حیـاط بودن لبم رو گزیدم. آقاجون اخم كرده بود. زن دائى حامد انگار حال نداشت و داشت بهش آب قند مى داد. هدى و نسترن گوشـه اى كنار هم ایستاده بودن. دائى حامد اومد جلو گفت: -احمدرضا هیچ خبرى ازش نیست ... انگار آب شده!! هق هق زندائى بلند شد. -خدایـا جیگر گوشـه ام كجاست ؟.... رررررم ...... آقاجون با صداى محكم و پر تحكمى گفت: -آبروى چندین و چند ساله ام رو برد، حالا چطور سر بلند كنم بگم نوه ام فرار كرده؟ با آوردن اسم فرار پاهام سست شد. بعد آخر كار خودش رو كرد و فرار كرد! نگاهى تو جمع انداختم. امـیرعلى و امـیرحافظ نبودن. احمدرضا سمت دائى رفت كه دائى گفت: -باید بریم دنبالش بیمارستان ها، پزشك قانونى،.... احمدرضا پوزخندى زد گفت: -حامد چى دارى مـیگى؟ مگه ت گم شده كه برى دنبالش؟ اون فرار كرده مى فهمى ... فرار ... و تا خودش برنگرده شماها نمى تونین پیداش كنین. دائى زد روى دستش گفت: -خدایـا چه مصیبتى بود؟ با صداى داد و فریـاد حمـید زن دائى بلند شد. -حمـید دیدى چى شد؟ خاك بر سرمون شد؛ ت فرار كرده! حمـید از خشم اش محكم بالا و پایین مى شد. -بلایى بـه سرش بیـارم كه مرغ هاى آسمون بـه حالش گریـه كنن ... حالا انقدر بزرگ شده كه فرار كنـه؟ چرخید بره سمت درون حیـاط كه امـیرحافظ و امـیرعلى اومدن تو و بازوشو گرفتن. -حمـید آروم باش... چیزیـه كه شده و كاریش نمـیشـه كرد. حمـید عصبى دستش و از دست امـیرحافظ بیرون كشید و كوبید تو سرش گفت: -چى مى گى امـیرحافظ؟ آبروى ما رو حالا چطورى پیش درون و همسایـه سر بلند كنم بگم من یـه ارسلانیم؟ الانـه كه تو كل فامـیل بپیچه. كوبید تو سرش و روى زمـین نشست. دلم بـه حالش سوخت. هانیـه با یـه فكر بچه گانـه آبروى تمام این خاندانو بود. یعنى مرجانم همـینطورى با پدرم فرار كرده؟؟ حمـید پاشد که تا بره كه احمدرضا گفت: -كجا مـیخواى برى؟ چرا نمى فهمى، فرار كرده ... همونطورى كه ى عزیزت همـه رو قال گذاشت و فرار كرد. حتما منتظر بمونین که تا برگرده. زندائى اومد سمت احمدرضا. -تو اصلاً مـیدونى بچه یعنى چى؟ پاره ى تن یعنى چى؟ داره شب مـیشـه و معلوم نیست كجاست و داره چیكار مى كنـه ... هانیـه رو گولش زدن. من فقط گول سادگیش رو خورده. احمدرضا پوزخندى زد. -بچه ... بچه ... آره خوب من چیزى از محبت نمى دونم اما حمـیده خانم خودتو گول نزن، هانیـه رفت پى كسى كه فكر مى كرد دوسش داره. بچگى بـه بهارك نمونده، حرفهاى خنده دار مى زنید. اومد سمت احمدرضا و زندایى. -احمدرضا الان جاى این حرفها نیست. بیـاید فكرهامونو روى هم بذاریم بلكه شد هانیـه رو برگردوند. همـه وارد سالن شدن. هدى و نسترن گوشـه اى نشستن. به بهانـه ى آب بـه بهارك از كنارشون رد شدم. داشتن با هم صحبت مى كردن. -مـیگم هدى نكنـه بلائى سر هانیـه بیـاد! -خودش خواست که تا با فرزاد بره بعد لابد بـه اینجاهاشم فكر كرده. وارد آشپزخونـه شدم. نگران هانیـه بودم. كاش که تا پشیمون نشده برگرده. سرى از روى تأسف تكون دادم. سكوت بدى توى سالن حكمفرما بود. هركى بـه نوعى توى فكر بود. بهارك رو پام خوابش بود. جرأت نداشتم بپرسم كجا بخوابونمش. امـیرحافظ اومد طرفم. -بهارك خوابش. -آره اما نمـیدونم كجا بخوابونمش! -همراه من بیـا. بهارك و آروم بغل كردم و دنبال امـیرحافظ راه افتادم. سالن نشیمن رو رد كرد و به راهروى باریكى رفت. كنار درى ایستاد. -اینجا اتاق من و امـیرعلیـه. در و باز كرد. وارد اتاق شدم. یـه اتاق ساده اما زیبا و چیدمان مدرن. بهارك و روى تخت قرمز مشكى گذاشتم و كمر راست كردم كه بوى عطر امـیرحافظ پیچید توى مشامم. چرخیدم. بـه ى امـیرحافظ شدم. فاصله ى بینمون قد یـه وجب هم نبود. سر بلند كردم. با نگاه خیره اش رو بـه رو شدم. -چیزى شده؟ سرى تكون داد. -نـه. با هول گفتم: -راستى امـیر حافظ. لبخندى زد. -جانم؟ چنان با محبت گفت جانم كه چیزى ته دلم خالى شد. یـه حس ملس زیر زبونم حس كردم و حرفم یـادم رفت. -چى مـیخواستى بگى فندق؟ از لفظ فندق لبخندى زدم اما لحظه اى بعد چهره ام تو هم رفت. -نكنـه بلایى سر هانیـه بیـاد! دستى بـه گردنش كشید. -نمـیدونم، خدا كنـه بلایى سرش نیـاد. یـه عشق انقدر ارزش داشت كه با آبروى خانواده اش بازى كنـه؟ -اما ما كه چیزى نمـیدونیم. نباید قضاوت كنیم. با دو انگشت سر بینیم رو گرفت. -آره تو راست مى گى. امـیدوارم پشیمون نشـه. و سمت درون اتاق رفت. دستى روى دماغم كشیدم و دنبالش از اتاق خارج شدم. *** دو روزى از فرار كردن هانیـه مـیگذره و این مدت رو همـه خونـه ى آقاجون موندن. امـیرحافظ و حمـید بـه چند بیمارستان و كلانترى سر زدن اما هیچ خبرى ازش نبود. حال زندائى خیلى خوب نبود و فقط گریـه مى كرد. خانم جون ذكر مى گفت اما آقاجون حالش رو انگار هیچ كس درك نمى كرد. ساعت ها روى تراس مى نشست و به رو بـه روش خیره مى شد. زندگى هر یك از اعضاى خانواده بـه نوعى بهم ریخته بود. با صداى شوكت كه همـه رو براى صرف شام دعوت كرد سمت مـیز گوشـه ى سالن رفتیم. آقاجون روى صندلى مخصوص خودش نشست. -تا كى سر قبرى كه مرده اىنیست ضجه مـیزنید؟ اون الان معلوم نیست داره با كى خوش مـیگذرونـه بعد شماها نشستین و عزا گرفتین؟ از فردا مـیرید پى زندگى خودتون و فراموش مى كنید ى بـه اسم هانیـه توى این خانواده بوده. حالام بهتره غذاتون رو بخورید. همـه سكوت كرده بودن. با صداى پیـاپى زنگ همـه متعجب بهم نگاهى انداختن. امـیر على زودتر از همـه پاشد و سمت آیفون رفت. با صدایى كه تعجبموج مـیزد گفت: -هانیـه است! با همـین یـه حرف امـیرعلى همـه از روى صندلى هاشون بلند شدن و سمت درون سالن هجوم بردن. حمـید سریع تر از همـه از سالن زد بیرون كه زندائى با عجز گفت: -امـیرحافظ نذار حمـید بلایى سر هانیـه بیـاره. امـیرحافظ دنبال حمـید رفت. همـهتو حیـاط وایستاده بودیم. با باز شدن درون حیـاط و افتادن جسمى توى حیـاط صداى جیغ بلند شد. ناباور و شوكه دستم رو روى دهنم گذاشتم. جسم غرق تو خون هانیـه كف حیـاط افتاده بود. احمدرضا با گام هاى بلند رفت سمت در. حمـید و امـیرحافظ هنوز تو شوك بودن. با نزدیك شدن احمدرضا امـیرحافظ خم شد و هانیـه رو كه با صورت زمـین خورده بود چرخوند. با دیدن صورت خونیش چشمـهام رو بستم. باورم نمى شد اون خونى هانیـه باشـه. امـیر على با صداى بلندى گفت: -برید كنار ببینم. حمـید چرا وایستادى ... اون درون لعنتى رو ببند. حمـید درون حیـاط رو بست. زن دائى بـه سرش مى زد و اشك مى ریخت. امـیرعلى نبضش رو گرفت. -حمـید بیـا ببریمش داخل خونـه. حمـید و امـیرعلى بلندش كردن و سمت خونـه رفتن. زندائى با هق هق دنبالشون راه افتاد. -امـیر على مادر، نبریم بیمارستان؟ -نـه زندائى لازم نیست. در اتاقى رو باز كرد. و زندائى همراه امـیرعلى و حمـید وارد اتاق شدن. بقیـه با نگرانى توى سالن نشستیم. نیم ساعت بعد امـیرعلى از اتاق بیرون اومد. دائى نگاهى بهش انداخت. معنى نگاه دائى رو درك كردم. امـیرعلى نگاهى بـه همـه انداخت. -انگار با كسى دعواش شده ... نگران نباشین، که تا بهوش نیـاد چیزى نمـیتونم بگم. امـیرحافظ، داداش، مـیرى سرم بیـارى؟ امـیرحافظ نسخه رو از دست امـیرعلى گرفت رفت. شب از نیمـه گذشته بود اما خواب بـه چشم هیچ كس نمى اومد. انگار همـه منتظر بودن که تا هانیـه بیدار بشـه و دلیل فرارش رو بدونن. با صداى گریـه ى هانیـه همـه بلند شدن كه امـیرحافظ گفت: -خواهش مى كنم آروم باشید. نیـازى نیست الان و تو این وضعیت همـه وارد اتاق بشین. با صداى آقاجون رعشـه بـه تنم افتاد. از جاش بلند شد. -لازم نكرده لى لى بـه لالاش بذارین. خودم مـیدونم چكار كنم كه بـه حرف بیـاد. -اما آقاجون ...-امـیرحافظ،تز دكتر بودنت رو رو پدربزرگت لازم نیست پیـاده كنى. و با گام هاى محكم و پر صلابت سمت اتاقى كه هانیـهاستراحت مى كرد رفت. با هر قدمى كه آقاجون سمت اتاق هانیـه برمـیداشت قلب من محكم و سنگین بـه ام مى كوبید. زندائى با عجز نالید. -حامد م ... اما دائى اخم كرد. حمـید بـه دیوار سالن تكیـه داده بود و تو سكوت بـه رفتن آقاجون نگاه مى كرد. نگاهم بـه احمدرضا افتاد. پا روى پا انداخته و دستش و زیر چونـه اش گذاشته بود مثل كسى كه تئاتر اومده باشـه. صداى فریـاد محكم آقاجون حتى تن ستون هاى سالن رو هم بـه لرزه درآورد. -به، هانیـه خانم ... راه گم كردى ... از اینورا ... صفا آوردى... مـیگفتى برات قربونى مى كردیم. همـه پشت درون سالن صف كشیدن. صداى لرزون هانیـه بلند شد. -سلام آقاجون. -ه ی نفهم نگفتی با این کارت باعث بی آبرویی یـه خانواده مـیشی؟ حقته الان دستت و بگیرم و از خونـه بندازمت بیرون از هر لونـه سگی اومدی همونجا بری. -اما آقاجون تو رو خدا ... -اما مـیدونی چرا این کار و نمـی کنم؟ چون قرار نامزدی تو رو با پسر آقای رحیمـی گذاشتم و تو این ازدواج رو قبول مـی کنی بدون اینکهی بفهمـه فرار کردی! صدای هق هق پر سوز هانیـه کل اتاق رو برداشته بود. آقاجون از اتاق بیرون اومد. سه بار پشت هم عصاش رو روی پارکت ها کوبید. -دارم با تک تکتون صحبت مـی کنم ... این چند روز و فراموش مـی کنید و تمام اتفاقاتی کـه افتاده رو از یـاد مـی برین. هانیـه بـه زودی بـه عقد پسر آقای رحیمـی درمـیاد. نبینم دلسوزی الکی براش ین! از وسطمون رد شد. -زرین خانم خوابم مـیاد بهتره بیـای اتاق. خانم جون بی هیچ حرفی دنبال آقاجون رفت. با رفتن خانم جون و آقاجون زندائی سمت اتاق هانیـه رفت. دائی حامد بی توجه بـه زندائی سمت یکی از اتاقها رفت. حمـید رو کرد بـه زندائی: - نمـیری لی لی بـه لالاش بذاری ها! حیف دستم بسته هست و اینجا بزرگ تر داره وگرنـه آدمش مـی کردم. زندائی اخمـی کرد. -چیـه همـه تون چسبیدید بـه این بچه؟ اشتباه کرد ... مگه زمانی کـه مرجان اشتباه کرد و بعدش بچه اش و زیر پاش گذاشت اومد تنبیـهش کـه حالا دارین به منظور دو شب نبودن هانیـه بلبشور مـی کنین؟ صدای دست زدنی اومد. متعجب سر بلند کردم اما با دیدن آقاجون رنگ از صورت همـه پرید. زندائی اومد حرفی بزنـه کـه آقاجون با جدیت گفت: -چشمم روشن ... ادامـه بده عروس. -اما آقاجون ... -اما چی، ها؟ کـه داری نیش و کنایـه ی کاری کـه مرجان کرد رو مـیزنی؟ دست ت رو بگیر و از خونـه ی من برو. دائی حامد رفت سمت آقاجون. -آقاجون حمـیده ناراحت بوده یـه چیزی گفته. احمدرضا پوزخندی زد. -چیـه عمو؟ مگه اشتباه مـیگه؟ زمانی کـه مرجان اومد و گفت اشتباه کرده چیکار کردی؟ هیچی ... بخشیدیش و از اینکه بچه اش رو ول کرده هیچ ابائی نداشت. الانم راحت داره اونور آب بـه خوش گذرونیش مـیرسه. آقاجون سرش رو انداخت پایین. -احمدرضا که تا کی مـیخوای مرجان رو بـه سرم بکوبی؟ اون کـه گفت اشتباه کرده و اومد که تا باهات باشـه اما تو نخواستی! احمدرضا قهقهه ای زد. -عمو من ته مونده یی رو نمـیخورم حتی اگه اون آدم عشقم باشـه ... مرجانم ته مونده بود! الانم هانیـه پیدا شده. برو بچه رو بردار بریم. سمت اتاق رفتم. بهارک و بغل کردم و وسایلاش رو برداشتم. با همـه خداحافظی کردم و سوار ماشین احمدرضا شدم. سکوت بدی ماشین و برداشته بود. با سرعت مـی روند. با ریموت درون خونـه رو باز کرد. ماشین و تو حیـاط پارک کرد و بی توجه بـه من و بهارک خواب رفت سمت خونـه. از ماشین پیـاده شدم. وارد سالن شدم اما تو سالن نبود. بهارک و رو تخت خوابوندم. کمـی بـه چهره ی معصومش خیره شدم اما ذهنم درگیر حرفهای آقاجون و احمدرضا بود. یعنی مرجان بعد از جدایی از پدرم اومده دوباره سمت احمدرضا و این قبولش نکرده؟ لباسامو عوض کردم. لباس راحتی پوشیدم. حتما برای بهارک شیشـه ای رو شیر مـی کردم. از اتاق بیرون اومدم. آباژورهای سالن روشن بود. پله ها رو پایین اومدم اما با دیدن احمدرضا کـه کنار بار کوچکش نشسته بود لحظه ای ترسیدم. قلبم شروع بـه تند زدن کرد. قدمـی سمت آشپزخونـه برداشتم اما با صداش سرجام مـیخکوب شدم. -شما زن ها همـه مثل هم هستین ... خیـانت کار! نباید از اتاق بیرون مـی اومدم. اگه بلائی تو مستی سرم مـی آورد چی؟ پا تند کردم سمت آشپزخونـه. درون یخچال و باز کردم اما شیر نداشتیم. کمـی آب برداشتم و چرخیدم از آشپزخونـه خارج بشم کـه بـه ی احمدرضا شدم. ترسیده هین بلندی کشیدم. پوزخندی زد. -موش کوچولو ترسیدی؟؟ دهنش بوی بدی مـیداد. دماغم از بوی دهنش چین افتاد. پوزخندی زد. -بدی دوست نداری؟ اما اون مادر ... -آخی کوچولو بوی اذیتت مـی کنـه؟ سری تکون دادم. -اما اون مادر هرزه ات عاشق بود. بعضی وقتا یواشکی مـیرفتیم زیرزمـین عمو و من براش مـیاوردم. با صدای لرزونیزدم. -اون مادر من نیست. چونـه ام رو توی دستش گرفت و فشاری بهش داد. سرش رو جلو آورد. نفسش رو توی صورتم فوت کرد. حالم داشت بد مـی شد. با صدای خماری گفت: -اونم تو رو بـه عنوان ش قبول نداره. مطمئن باش کوچولو تو یـه بی خانمان یتیمـی کهی رو نداری! بغض توی گلوم نشست. حقیقت تلخ بود. قهقهه ای زد گفت: -نمـیدونستم تو الان زن ای من هستی. ولم کرد. نگاهی بـه سر که تا پام انداخت. -فکر کنم به منظور یک شب و تنوع بد نباشی ... آخه که تا حالا با یـه دهاتی نخوابیدم. رعشـه ای بـه تنم افتاد. قدمـی بـه عقب برداشتم کـه دستش و دور کمرم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش. قلبم تند تند مـی کوبید. مثل گنجشکی کـه اسیر چنگال عقاب شده باشـه. هیچ راهی به منظور فرار نداشتم و توی آغوش مردونـه اش گم شده بودم. دستش و روی کمرم کشید و روی پایین تنـه ام نگهداشت. ته قلبم خالی شد. دستای لرزونم و روی ی ستبرش گذاشتم. تمام تنم مـی لرزید. حالم خوب نبود. فشار ضعیفی بـه بالا تنـه اش آوردم. -مـیشـه ولم کنید؟ -اگه ولت نکنم چی؟ تلافی تمام کارهایی کـه مادرت باهام کرد و مـیخوام سر تو بیـارم. -اون ... اون مادر من نیست ... خواهش مـی کنم ولم کنید. من یـه دهاتی زشتم. صدای خنده اش ترسم رو بیشتر کرد. -اما من دوست دارم امشب رو با یـه دهاتیـه زشت بـه صبح برسونم. -آقا خواهش مـی کنم. الان بهارک بیدار مـیشـه. بذارین برم. سری تکون داد. -نچ نچ ... مـی خوام کـه با تو باشم. و لبم رو از روی عجزدندونم کشیدم. حتما کاری مـی کردم. مـیدونستم مسته اما نمـیدونستم حتما چکار کنم! تا حالا تو چنین شرایطی قرار نگرفته بودم. سرش روی صورتم خم شد کـه ترسیده آب دهنم رو تف کردم روی صورتش. عصبی ولم کرد و دستی روی صورتش کشید. از فرصت استفاده کردم و سمت درون آشپزخونـه رفتم. اما با کشیده شدن موهای بلندم بـه عقب کشیده شدم. -حالا روی من تف مـیندازی؟ فکر کردی انقدر بی جنبه ام کـه با دو پیک مست مـیشم؟ سرم درد گرفته بود. من و روی زمـین دنبال خودش مـی کشید. هیچ کاری از دستم بر نمـی اومد اشکم روی گونـه هام راهشون رو باز کرده بودن. تمام فاصله ی سالن که تا اتاق خوابش رو روی پله ها کشیدم. درد توی تمام تنم پیچید. در اتاق و باز کرد و پرتم کرد توی اتاق. پیراهنش رو درآورد و گوشـه ی اتاق پرت کرد. خم شد و روی دو پنجه ی پا کنارم روی زمـین نشست. موهام باز شده بود و پریشون اطرافم ریخته بود. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. بازومو گرفت کـه هق هقم بلند شد. پرتم کرد روی تختش. فاتحه ام رو خوندم. -گریـه نکن! اما صدای هق هقم بلندتر شد. اومد روی تخت و نگاهی بـه سر که تا پام انداخت. طره ای از موهای بلندم رو توی دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت. مرجان از موی بلند متنفر بود برعمن کـه عاشق موهای بلند بودم. -آقا خواهش مـی کنم ولم کنید بذارید من برم. صورتش رو بـه روی صورتم قرار گرفت. با صدای بم و خشداری گفت: -کجا بذارم بری؟ همـه دوست دارن یـه شب رو با من سر کنن بعد توی دهاتی داری به منظور با من نبودن اشک مـی ریزی؟! با نفس بریده بریده گفتم: -آقا ... آقا ... برید با همونایی کـه دوستتون دارن ... همـین ترلان خانم کـه اون شب اومد اتاقتون. چونـه ام رو توی دستش گرفت و خیره یـهام شد. -نـه، مـیخوام امشب رو که تا صبح با معشوقه ی سابقم سر کنم. سرش روی لبهام خم شد. با ترس دستم و روی صورتم گذاشتم. -من دلم نمـیخواد با شما هم خواب بشم. دلم ... حرفم کامل نشده بود کـه سرم بـه عقب کشیده شد. -الان چی داشتی به منظور خودت بلغور مـی کردی؟ توی دهاتی فکر کردی کی هستی کـه برای من کلاس مـیذاری؟ تو حتی لیـاقت یـه شب زیرخواب بودن من رو هم نداری. و از تخت پرتم کرد پایین. درد بدی توی دستم پیچید. بدن دردمندمو روی زمـین کشیدم. با گامـهای بلند بالای سرم قرار گرفت و لگدی بـه پهلوم زد. -گمشو از اتاقم بیرون ... شما زن ها انقدر سست عنصر هستین کـه دو روز دیگه خودت مـیای و تقاضای با من بودن رو مـی کنی، گمشووو. افتان و خیزان از جام بلند شدم. مثل پرنده ای کـه از قفس آزاد شده بـه سمت درون اتاق پر کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. همـین کـه وارد اتاق بهارک شدم تمام توانم از بین رفت و روی زمـین ولو شدم. صدای هق هق خفه ام تمام اتاق رو برداشته بود. حقارت و ترس تو همـه ی وجودم بالا و پایین مـی شد. چرا حتما زنی بـه اسم مرجان مادرم مـی شد؟ زنی کـه حتی عکسش رو ندیدم. به سختی سمت حموم رفتم و با همون لباسها زیر دوش آب ایستادم. سردی آب کـه به بدنم خورد نفسم لحظه ای رفت. تا حالا دست هیچ مردی هم بهم نخورده بود. حس بدی داشتم. وقتی خوب تنم رو شستم از حموم بیرون اومدم. لباسی پوشیدم و روی تخت مچاله شدم. کم کم خوابم برد. با صدای باز شدن درون اتاق هراسون بیدار شدم. نگاهم بـه احمدرضایی کـه آشفته تو چهارچوب درون ایستاده بود افتاد. با ترس آب دهنم رو قورت دادم. -پاشو حتما بریم ... هانیـه کرده! با گیجی نگاهم رو بهش دوختم. چی داشت مـی گفت؟ هانیـه کرده؟ -چیـه زل زدی بـه من؟ پاشو حتما بریم اونجا. یـه روز تو آسایش نمـیتونم زندگی کنم. و از اتاق بیرون رفت. قلبم محکم مـی زد. گلوم خشک شده بود. با سستی از تخت پایین اومدم. بدون اینکه بدونم چی دارم مـی پوشم یـه دست لباس برداشتم و تن زدم. بهارک و تو خواب آماده کردم. ساک کوچک لباسهاش رو برداشتم. از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا ساک رو از دستم گرفت و پله ها رو دو که تا یکی پایین رفت. دنبالش از خونـه خارج شدم. تمام مسیر رو توی فکر بودم. چرا حتما هانیـه کرده باشـه؟ یعنی یـه عشق انقدر ارزش داره کـه آدم بخاطر ناکامـیش خودش رو بکشـه. شاید من درک درستی از عاشقی ندارم. احمدرضا ماشین و پارک کرد. از ماشین پیـاده شدیم. درون نیمـه باز بود. وارد حیـاط شدیم. کسی نبود انگار. احمدرضا با گام های بلند سمت درون سالن رفت. دنبالش راه افتادم کـه در سالن باز شد. امـیرحافظ تو چهارچوب درون نمایـان شد. احمدرضا کلافه گفت: -باز چه دسته گلی بـه آب داده؟ امـیرحافظ سری تکون داد. -نمـیدونم چی بگم ... بچگی، عاشقی ... ولی هرچی هست مثل اینکه خریت کرده و رگش رو زده. -این دفعه سالم برگشت خودمباغچه سرش رو مـیذارم و مـیکشمش. ترسیده بـه احمدرضا نگاه کردم کـه با جدیت کامل این حرف و زد. رنگم پرید. امـیرحافظ اخمـی کرد. -بذار سالم برگرده بعد کری بخون. -کی بردنش؟ -یـه ساعت پیش بردنش. -لابد کل خاندان ارسلانی هم رفتن؟! -آره مگه نمـیشناسیشون؟ بیـاین تو، حتماً صبحانـه نخوردین. -باید برم رستوران ... بیکار نیستم دنبال بچه بازی دیگران از کار و زندگیم ب. نیم نگاهی بهم انداخت. -برام چائی دم کن. -الان شوکت رو مـیگم دم کنـه چرا بـه دیـانـه مـیگی؟ -مـی خوام این دم کنـه. چائی های شوکت دیگه بـه درد نمـیخوره. امـیرحافظ متعجب ابروئی بالا داد. -بهارک و کجا بخوابونم؟ -همون اتاق اون شبی. سمت اتاق رفتم و بهارک و آروم روی تخت گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم. امـیرحافظ و احمدرضا تو سالن نشسته بودن. وارد آشپزخونـه شدم. شوکت روی صندلی نشسته بود و داشت گریـه مـی کرد. با دیدنم اشکش و با گوشـه ی روسریـه سرش پاک کرد. -سلام مادر. لبخندی زدم. -سلام. -دیدی چی شد مادر ... دیدی خاک بـه سرمون شد. زد روی دستش. -اِه اِه آخه یکی نیست بگه جون نونت کمـه آبت کمـه ... چیت کمـه آخه کـه مـی کنی؟ سماور روشن بود. قوری رو برداشتم و چائی دم کردم. -تو چرا مادر؟ خودم دم مـی کردم. دست و دلم بـه کار نمـیره مادر، دلم خونـه. کاش مـیدونستم الان حالش چطوره؟ دستم و روی شونـه اش گذاشتم. -آروم باش شوکت خانم. انشاالله چیزی نمـیشـه. شوکت سری تکون داد. دو که تا فنجون روی سینی گذاشتم. ظرف خرما رو هم گذاشتم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. احمدرضا و امـیرحافظ درون حال حرف زدن بودن. چائی تعارف کردم. امـیرحافظ بوئی کشید گفت: -چقدر خوش عطره! بعد بگو چرا چائی دیـانـه رو دوست داری! احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و گفت: -خوبه یـه چائی دم بلده. حرفی نزدم. هنوزم بابت دیشب ازش مـی ترسیدم. احمدرضا بعد از خوردن چائی پاشد. -من مـیرم رستوران، کاری داشتین زنگ بزنین. با رفتن احمدرضا رو کردم بـه امـیرحافظ. -چرا هانیـه این کار و کرد؟ شونـه ای بالا داد. -احمق بودن شاخ و دم کـه نداره. بریم حیـاط یـه کم هوا بخوریم، فضای خونـه سنگینـه. -بریم. همراه امـیرحافظ از سالن بیرون اومدیم. هوای صبح دلچسب بود. سمت تاب فلزی زیر درخت بید مجنون رفتیم و روی تاب نشستیم. امـیرحافظ تاب و آروم حرکت داد. نگاهم رو بـه رو بـه رو دوختم. -احمدرضا کـه اذیتت نمـی کنـه؟ دوباره یـاد دیشب افتادم و رعشـه ای افتاد تو وجودم. امـیرحافظ نگاهی خیره بهم انداخت. -تو کـه به من دروغ نمـیگی؟ هول کردم. تند تند سرم رو تکون دادم. -باور کن همـه چی خوبه. دستش و پشت سرم روی بدنـه ی فلزی تاب گذاشت. فاصله ی بینمون کم بود و گرمـی تنش رو حس مـی کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود و گونـه هام گل انداخته بودن. نمـیدونم چرا هروقت امـیرحافظ رو مـیدیدم اینطوری مـیشدم! سرش رو خم کرد که تا صورتم رو ببینـه. سرم و بلند کردم. حالا نگاهمون بـه هم گره خورده بود. ابرویی بالا داد. -چیـه، گونـه هات گل انداخته! دستم و روی گونـه هام گذاشتم. -نمـیدونم فکر کنم حتماً یـه مریضی گرفتم. آخه بعضی وقت ها قلبم تند مـیزنـه و گونـه هام داغ مـیشـه. امـیرحافظ خنده ی بلندی کرد و از روی تاب بلند شد. همزمان بلند شدم. -خنده دار بود؟ نوک دماغم رو کشید. -وقتی با تو هستم لذت مـی برم، پااده و بی آلایش. بیـا بریم صبحانـه بخوریم. منم یـه زنگ بـه امـیرعلی ب ببینم چی شد. -تو چرا نرفتی باهاشون؟ دستهاشو تو جیب شلوارش کرد. سرش و بالا گرفت. -نیـازی نبود من برم ... مـیبینی کـه کل خاندان ارسلانی رفتن. امـیرحافظ بـه امـیرعلی زنگ زد. با استرس بـه امـیرحافظ خیره شدم. -سلام علی چه خبرا؟ ... خوب .... نیم نگاهی بـه من انداخت. -باشـه. خدا روشکر. نـه داداش، خداحافظ. همـین کـه قطع کرد سریع پرسیدم: -چی شد؟حالش خوبه؟ -آروم باش، آره خوبه خطر رفع شده. الانم گفت آوردنش بخش. فکر کنم که تا یـه ساعت دیگه بقیـه هم بیـان. با تن صدای پایین گفتم: -آقاجونم باهاشون رفته بیمارستان؟ امـیرحافظ خندید. -چقدر تو ساده ای! آخه آقاجون مـیره بیمارستان؟ نـه عزیزم، خیلی خونسرد رفت دیدن یکی از دوستان قدیمـیش. باورم نمـی شد مرگ و زندگی نوه اش براش مـهم نباشـه. صبحانـه ی بهارک و دادم. شوکت درون حال درست نـهار بود کـه صدای زنگ آیفون بلند شد. سمت آیفون رفتم. و بقیـه بودن. دکمـه ی آیفون رو زدم. -اومدن. امـیرحافظ سمت درون سالن رفت. دنبالش رفتم. درون حیـاط باز شد. ، امـیرعلی، حمـید، نسترن، هدی، زندائی محمد مادر نسترن و خانم جون وارد حیـاط شدن. از سر و روشون خستگی مـی بارید. سلامـی دادم. همـه وارد سالن شدن. خانم جون به منظور استراحت رفت اتاقش. -خوب، حال هانیـه چطوره؟ زندائی اونجا موند؟ روسریش رو از سرش درآورد. -خدا رو شکر خطر رفع شده. امشب قرار شد اونجا بمونـه. فردا مرخصش مـی کنن. حمـید بلند شد. -ه ی احمق چی پیش خودش فکر کرده کـه دست بـه این کار احمقانـه زده؟ امـیرحافظ بلند شد و سمتش رفت. -آروم باش ... حتماً دلیلی داشته. -آخه برادر من چه دلیلی، ها؟؟ اینکه بخواد آبروی ما رو ببره؟ از جام بلند شدم. بهارک بغل امـیرعلی بود. سمت آشپزخونـه رفتم که تا به شوکت کمک کنم. این زن بدبخت چه گناهی داشت؟ با کمک شوکت مـیز نـهار و چیدیم. همـه توی سکوت نـهارشون رو خوردن. پسرا دنبال کارشون رفتن. نسترن و هدی گوشـه ای پچ پچ مـی . به منظور استراحت رفته بود. سمت اتاق رفتم. آروم درون و باز کردم. با دیدنم لبخندی زد. -بیـا تو عزیزم. وارد اتاق شدم و کنار روی تخت نشستم. دستش و به کمرم کشید. -خوبی عزیزم؟ -خوبم جون اما انگار شما خیلی خسته شدین. آهی کشید. -چی بگم ، نمـیدونم چرا این حتما چنین کاری ه! یـه بار مادرت بخاطر لج و لجبازی آبروی آقاجونم رو برد اما هانیـه چرا حتما این کار و ه؟ خودشم مـیدونست اون پسر بـه درد زندگی نمـی خورد. -چرا نذاشتین باهاش ازدواج کنـه؟ -دست من نیست کـه عشق اش، پدرش و برادرش و از همـه مـهم تر آقاجون راضی بـه این وصلت نشد. ما کاره ای نیستیم. دستم و توی دستاش گرفت. نگاهش کردم. چقدر چهره ی آرامش بخشی داشت. دلم مـی خواست بغلش کنم. انگار حرف دلم رو از نگاهم خوند کـه دستاشو باز کرد. -مـیای بغل ات؟ از خدا خواسته توی بغلش خزیدم. سرم روی ی بود. صدای ضربان قلبش انباری از آرامش بود. -کاش مـیاوردم پیش خودم و بزرگت مـی کردم. ساکتی و آرومـیت بـه پدر خدابیـامرزت رفته. مرد مـهربونی بود. یـادمـه تو خونـه باغ ته کوچه با مادربزرگش زندگی مـی کرد. انگار از دار دنیـا فقط اونو داشت. پسر محجوب و سر بـه زیری بود. فکر کنم دانشجو بود. تو این رفت و آمدها عاشق مادرت شد. اما مـیدونستم احمدرضا و مرجان همو دوست دارن. هیچ نفهمـید چه اتفاقی بین احمدرضا و مرجان افتاد کـه مرجان بخاطر انتقام از احمدرضا پدرت رو وارد این ماجرا کرد و با علی از همـه جا بیخبر یواشکی بدون اجازه ی آقاجون رفتن. آقاجون بخاطر آبروش اجازه داد که تا با هم ازدواج کنن اما این ازدواج دوام نداشت. مرجان وقتی فهمـید احمدرضا مـیخواد ازدواج کنـه از پدرت جدا شد و آقاجونم بخاطر اینکه پدرت بـه معیـارهاش نزدیک نبود بـه راحتی طلاق مادرت رو گرفت. شاید آقاجون فکر مـی کرد احمدرضا دوباره مرجان رو مـی گیره! ... اما احمدرضا کینـه ی مرجان رو گرفت و رفت با یـه دیگه ازدواج کرد. مرجان هم پاشو تو یـه کفش کرد که تا بره خارج از کشور. - ... -جانم خوشگلم؟ -بابام چرا فوت کرد؟ آهی کشید. -نمـیدونم . تنـها چیزی کـه هیچ وقت نفهمـیدم علت مرگ پدرت بود. از بغل بیرون اومدم. گونـه ام رو بوسید. با صدایی کـه از سالن اومد همراه از اتاق بیرون اومدیم. آقاجون اومده بود. اخمـی مـیان ابروهای پرپشتش نشسته بود. -بالاخره مرگم این ه رو قبول نکرد؟ گزید. خانم جون تسبیح و تو دستش مـی چرخوند. احمدرضا هم وارد سالن شد. -یـه الف بچه همـه تون رو علاف کرده. مـیذاشتین بمـیره اگه انقدر دوست داشت بمـیره. نگاه بغضی ای بـه احمدرضا انداختم. این مرد چقدر سنگدل بود. اخمـی کرد. -احمدرضا، این چه حرفیـه؟ -دروغه؟ ی کـه به حرف بزرگترش گوش نکنـه سرش و بایدباغچه گذاشت و برید. امـیرحافظ زد رو شونـه ی احمدرضا. -بیـا داداش چائی بخور، جوش نزن. امـیرعلی خندید. -آره جان حافظ شیرت خشک مـیشـه. خنده ام گرفته بود. امـیرعلی تو هر شرایطی خنده و مسخره بازیش بـه راه بود. نمـیدونستم شب برمـی کردیم یـا مـی مونیم. برعوقت های دیگه دلم مـی خواست امشب رو اینجا بمونم. از تنـها شدن با احمدرضا مـی ترسیدم. شام رو توی سکوت خوردیم. هر لحظه منتظر بودم که تا احمدرضا بگه بریم کـه احمدرضا بلند شد و ... ....با ترس نگاهم رو بهش دوخته بودم که گفت: -یـه الف بچه ببین چطور آدم رو از کار و زندگی انداخته...مـیرم استراحت کنم. با تموم شدن حرفش نفسم رو آسوده بیرون دادم . شب همراه بهارک بـه اتاقی کـه بهم داده بودن به منظور خواب رفتم . صبح با سر و صدایی کـه از بیرون مـیومد بیدار شدم ؛ شالم رو سر انداختم و از اتاق بیرون اومدم. با دیدن زن دائی و کـه که درون حال پاک سبزی بودن سمت آشپزخونـه رفتم . خانم جون داشت بـه شوکت چیزی مـیگف؛ با دیدنش سریع سلام کردم -سلام ، برو سفره صبحانـه رو تو تراس پهن کن ؛مردا هنوز خوابن ... بیدار شدن صبحانـه آماده باشـه . -بله الان . خانم جون از آشپزخونـه بیرون رفت .... انگار از نگاهم خوند کـه گفت: -تراس فرش پهن هست بهار و تابستونا خانم و آقا بیشتر اونجا هستن ....سفره تو کشو هست از اونجا بردار. سفره رو از توی کشو برداشتم و سمت پنجره قدی سالن کـه کنارش درون شیشـه ای بود رفتم. نگاهم بـه تراس بزرگی افتاد ؛ تراس دقیقا رو بـه روی حیـاط قرار داشت . از اینجا حیـاط بزرگ و زیبا جلوه مـیکرد. سفره رو پهن کردم ....سینی بشقاب و استکان های کمر باریک رو چیدم . بشقاب های گوجه خیـار خوردشده رو وسط سفره گذاشتم ...چایی رو کنار استکان ها گذاشتم؛ نگاهی بـه سفره انداختم و از سر سفره بلند شدم که؛ امـیر حافظ نون سنگک تازه بـه دست وارد حیـاط شد. سربلند کرد ... با دیدنم لبخند رویـهاش نشست و دستی برام تکون داد. لبخندی زدم و متقابل دستم رو روی هوا تکون دادم . از تراس بیرون اومدم؛ خانم جون نگاهی بهم انداخت ... -برو احمد رضا رو بیدار کن. در سالن باز شد و امـیر حافظ وارد سالن شد.. -دیـانـه تو بیـا نون ها رو بگیر .....من مـیرم بقیـه رو بیدار کنم . نون ها رو با قیچی مخصوص قیچی کردم و توی سبد مخصوص نون گذاشتم پسرها بیدار شدن ، رفت که تا هدی و نسترن رو بیدار کنـه . همـه دور سفره صبحانـه توی تراس نشستیم ....کنار و امـیر حافظ نشستم. هوای اول صبحگاهی خنک و لذت بخش بود ؛ -باید برم هانیـه رو ترخیص کنم . خانم جون نگاهش کرد و گفت: -برو پسرم ما هم آش نذری رو بار مـیزاریم. آقا جون اخم کرده بود و حرفی نمـیزد. بعد خوردن صبحانـه خانم جون هدی و نسترن رو مجبور کرد که تا سفره رو جمع کنن. سمت اتاقی کـه بهارک خوابیده بود رفتم ....که با صدای احمدرضا سر جام ایستادم ؛ روی پاشنـه پا چرخیدم و سوالی نگاهش کردم . نگاهی بـه سرتا پام انداخت ......نگاهش رو بـه طره ای از موهام کـه از شالم بیرون زده بود دوخت و اخمـی کرد . -مـیبینم با امـیر حافظ خیلی صمـیمـی شدی نکنـه صنمـی باهاش داری ؟ هم تعجب کرده بودم و هم هول شده بودم .... با تته پته گفتم : نـه آقا چه حرفیـه. ...!! قدمـی سمتم برداشت، کـه ترسیده قدمـی بـه عقب برداشتم. پوزخندی زد و روی پاشنـه پا چرخید و رفت. نفسم رو آسوده بیرون دادم. صبحانـه بهارک رو دادم. خانوم جون دیگ بزرگ آش رو توی حیـاط بار گذاشت. همـه درون حال کار بودیم. تازه کار آش تموم شده بود، کـه زنگ درون رو زدن. نسترن آیفون رو زد؛ شوکت اسپند دود کرد. بهارک توی بغلم وول مـی خورد. نگاهی بـه هانیـه انداختم؛ رنگش پریده و بی حال بود. دایی از زیر بغلش گرفته بود. رفت سمتشون و کمک کرد که تا هانیـه رو بـه اتاقی به منظور استراحت ببرن. آش پخته شد و با کمک ا کاسه های آش رو تزیین کردیم. بـه چندتا از همسایـه ها آش نذری دادیم. احمدرضا ظهر نیومد. هانیـه تمام روز توی اتاق بود. جو بدی توی خونـه حاکم بود. قرار شد هانیـه چند روزی خونـه ی خانوم جون بمونـه. شب بعد از اومدن احمدرضا، بـه خونـه برگشتیم. روزها مـی گذشتن. حال هانیـه بهتر شده بود. هوا رو بـه گرم شدن مـیرفت. کمتر تو دید احمدرضا بودم. قهوه رو آماده مـی کردم و بعد به منظور خواب مـی رفتم. وجود بهارک باعث شده بود که تا کمتر احساس تنـهایی کنم. دلم به منظور بی بی تنگ شده بود. مـیدونستم از الان شروع مـیکنـه بـه جمع محصولات به منظور زمستان و پاییز.... با صدای پیـانو چشمـهام رو باز کردم. با تعجب نگاهی بـه ساعت انداختم. سریع از رو تخت بلند شدم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. از بالای پله ها نگاهی بـه پایین انداختم. احمدرضا پشت پیـانو نشسته بود. صدای زیبا و دلنواز پیـانو کل سالن رو گرفته بود. آروم از پله ها پایین اومدم. سمت آشپزخونـه رفتم. زیر چایی رو روشن کردم. مـیز رو چیدم. از آشپزخونـه بیرون اومدم. احمدرضا هنوز پشت پیـانو بود. پله ها رو بالا رفتم. بهارک بیدار شده بود، بغلش کردم کـه لباسم خیس شد. سری تکون دادم، خودش رو خیس کرده بود. سمت حموم رفتم و لباس هاش رو درآوردم. لباس های خودمم کثیف شده بود. لباسهام رو درآوردم و همراه بهارک توی وان نشستم. بعد از کمـی آب بازی بهارک و خودم رو شستم. لباس زیرهامو پوشیدم کـه بهارک شروع بـه نق زدن کرد. بدون اینکه لباس بپوشم با همون وضعیت و موهای خیس، روی تخت خم شدم و بدن بهارک رو کرم زدم. داشتم لباس هاش رو تنش مـی دادم کـه یـهو درون اتاق باز شد. سربلند کردم کـه نگاهم بـه نگاه احمدرضا افتاد.. هول کردم و دور خودم مـی چرخیدم. فقط مـیخواستم یـه چیزی پیدا کنم و بدنمو بپوشونم. روتختی رو کشیدم و جلوم گرفتم. احمدرضا بـه در تکیـه داده بود و بی خیـال نگاهش رو بهم دوخت. از خجالت سرم رو پایین انداختم. وارد اتاق شد و اومد سمت تخت... ملافه رو تو دستم فشار دادم. ترسیده نگاهم رو بـه قدم هاش دوختم کـه هر لحظه بهم نزدیک تر مـی شد. همـین کـه توی دو قدمـیم ایستاد گامـی بـه عقب برداشتم. با صدای ضعیفی نالیدم: -آقا ... اما با خم شدن و برداشتن بهارک متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد. -زود لباساتو بپوش بیـا پایین. و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش ملافه پیچ سمت کمد لباس ها رفتم. خدا بهم رحم کرد. تونیک با شلواری پوشیدم. موهامو نم دار جمع کردم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. با دیدن بهارک کـه با ذوق بـه پای احمدرضا چسبیده بود و احمدرضا کمـی نسبت بـه بهارک نرم تر شده بود خوشحال شدم. با صدای زنگ تلفن سمت تلفن رفتم. -بله؟ صدای زندائی حامد پیچید توی گوشی. -سلام. بـه احمدرضا بگو امشب به منظور سلامتیـه هانیـه یـه مـهمونی خودمونی گرفتیم، بیـاین. -چشم. و بدون اینکه خداحافظی کنـه گوشی و قطع کرد. شونـه ای بالا دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. -کی بود؟ -زندائی حامد بود. به منظور امشب شام دعوت کرد خونـه اش. سری تکون داد. -صبحانـه رو آماده کن حتما برم. سمت آشپزخونـه رفتم و چائی رو دم کردم. به منظور بهارک فرنی درست کردم. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد. فرنی رو توی ظرف آرکوپال ریختم و کمـی تزئینش کردم. یـهو از دستم کشیده شد. متعجب سر بلند کردم. احمدرضا خونسرد ظرف فرنی رو گذاشت جلوش و قاشقی برداشت. -اما اون به منظور بهارکه! -یکی دیگه درست کن. به ناچار دوباره به منظور بهارک فرنی گذاشتم. احمدرضا صبحانـه اش رو خورد و بلند شد. نیم نگاهی بهم انداخت و سرش و کنار گوشم آورد. خواستم بکشم کنار کـه آروم گفت: -فکر کردی ملافه دورت بگیری من نمـیدونم سایزت چقده؟ قلبم از اینـهمـه نزدیکی محکم و تپنده مـیزد. سر بلند کردم و سؤالی نگاهش کردم. -دیگه تو خونـه ی من و جلوی من روسری سرت نمـیکنی. -اما .... گره ی روسریم و گرفت و کشید. -همـینی کـه شنیدی؛ نمـیخوای کـه موهای نازنینت کوتاه بشـه؟ روسری رو پرت کرد روی زمـین و از آشپزخونـه بیرون رفت. عصبی گوشـه ی لبم و به دندون گرفتم. همـینو کم داشتم!! با رفتن احمدرضا صبحانـه ی بهارک و دادم و دستی بـه خونـه کشیدم. رو بـه روی تی وی نشستم و نگاهم و به کارتونی کـه ازش پخش مـی شد دوختم. بهارک خیلی آروم کنارم دراز کشیده بود و سرش روی پام بود. دستمو آرومموهاش سوق دادم. چند ماهی مـی شد کـه اومده بودم مثلاً تهران و بین خانواده ی مادریم. هنوزم هیچ چیز راجب این خانواده نمـی دونستم. اصلاً چرا مادری کـه انقدر احمدرضا رو دوست داشت پا زد بـه دوست داشتنش و رفت با پدرم؟ چرا دوباره برگشت؟ اصلاً احمدرضا چرا حتما زنش رو بـه قتل برسونـه؟ تمام این فکرها باعث مـی شدن که تا سر درون گم بشم. چیزی که تا اومدن احمدرضا نمونده بود. بلند شدم که تا هم خودم آماده بشم هم بهارک رو آماده کنم. لباسای بهارک رو تنش کردم. یـه دست لباس از توی لباس هام انتخاب کردم. رو بـه روی آینـه نشستم و نگاهم رو بـه توی آینـه دوختم. همـه مـی گفتن هیچ شباهتی بـه مادرم ندارم. پوزخند تلخی رویـهام نشست؛ مادر.... مگه اون زن به منظور من مادری کرد کـه حالا دارم اسم مادر رو روش مـیذارم؟؟ کمـی آرایش کردم. روسریم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. با باز شدن درون سالن نگاهی بـه اون سمت انداختم. احمدرضا وارد سالن شد. نیم نگاهی بهم انداخت. -تا دوش مـیگیرم لباس هام روی تخت باشـه. اون ست سورمـه ای اسپورت رو بذار. و وارد اتاقش شد. بهارک و کنار وسایل بازیش گذاشتم و با دلهره و نگرانی سمت اتاقش رفتم. درون اتاق نیمـه باز بود. آروم سرکی توی اتاق کشیدم. صدای آب از حموم مـی اومد. سمت کمد لباس ها رفتم. نگاهی بـه رگال لباس ها انداختم. شلوار لی پارچه ای سورمـه ای رو همراه بلوز اسپورت یقه هفت روی تخت گذاشتم. اومدم از اتاق بیرون بیـام کـه از حموم اومد بیرون. حوله ای دور کمرش بود. سریع پشتم رو بهش کردم و همونطور کـه پشتم بهش بود و نمـیدیدمش سمت درون اتاق حرکت کردم. محکم بـه جسم خیسی برخوردم. سرم و بلند کردم. نگاهم بـه احمدرضا افتاد. هینی کشیدم و قدمـی عقب گذاشتم. پام بـه بدنـه ی تخت برخورد کرد و به عقب پرت شدم. جیغی کشیدم و دستم و تو هوا چرخوندم که تا چیزی به منظور اینکه دستم رو بندش کنم پیدا کنم. دستم بـه چیزی نـه سخت و نـه نرم برخورد کرد. محکم گرفتمش اما با کمر روی تخت پرت شدم و جسم سنگینی روم افتاد. -آخ خدا ... مردم ... سقف روم ریخت. چشم هام و باز کردم اما با دیدن صورت احمدرضا تو فاصله ی کم صورتم شوکه نگاهش کردم. همونطور کـه روم بود و هیکل گنده اش رو هیچ ت نمـی داد با صدای بم و خشداری گفت: -مـیشـه ام رو ول کنی؟ ناخونات تو گوشتم فرو رفت! با این حرفش ... نگاهی بـه دستم انداختم. اما با دیدن انگشتام کـه مردونش رو سفت گرفته بود، گونـه هام لحظه ای از خجالت ملتهب شد. دستمو از روی سینش برداشتم، اما ناخونام توی گوشش فرو رفته بود. لبم رو بـه دندون گرفتم و چشمـهام رو از خجالت بستم. از روم بلند شد؛ بدون اینکه چیزی از حرف هاش بفهمم،زدم؛ سری تکون داد؛ از اتاق بیرون اومدم، اما قلبم همچنان محکم بـه ام مـی کوبید. دستی بـه روسریم کشیدم و از پله ها پایین اومدم. بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده اومد. بهارک رو بغل کردم و از سالن بیرون اومدیم. رفت سمت ماشینش، خواستم عقب بشینم کـه نیم نگاهی بهم انداخت؛ این امشب یـه چیزیش شده. درون جلو رو باز کردم و نشستم، احمدرضا هم سوار شد. بعد از طی مسافتی، ماشینو کنار خونـه ای نگه داشت. اولین بارم بود خونـه ی دایی حامد مـیومدم. حمـید کنار درون ورودی سالن ایستاده بود. با دیدنمون اومد سمتمون و با احمدرضا دست داد و لپ بهارک رو کشید. سلامـی زیردادم و با هم وارد سالن شدیم. همـه اومده بودن. هانیـه کنار نسترن و هدا نشسته بود. نگاهم بـه امـیر علی و امـیر حافظ افتاد. امـیرحافظ با دیدنم... لبخندی روی لبهاش نشست. با همـه سلام کردم و کنار نشستم. هانیـه هنوز کمـی بیحال بود و زندایی دور مـیچرخید، اما حمـید کنار هدا نشسته بود. -حالا کـه همـه اینجا جمع هستین هفته دیگه یک قراری با آقای رحیمـی و خانوادهش بذاریم به منظور آشنایی بیشتر؛ فکر کنم هانیـه سرش بـه سنگ خورده باشـه. -آقاجون! -آقاجون اخمـی کرد. هانیـه بلند شد. -آقاجون بگم غلط کردم دست از سرم بر مـیدارین؟ -چه طرز صحبت با آقاجونـه؟ هانیـه هق زد: - بابا خستهم، دست از سرم بردارین. حمـید عصبی بلند شد و سمت هانیـه رفت کـه احمد رضا مچ دستش رو محکم گرفت. هانیـه با با عجز روی زمـین نششت و دوتا دستاش رو روی صورتش گرفت و نالید: -من نمـیخوام ازدواج کنم. آره اشتباه کردم بـه سرم خورد؛ ولی نمـیخوام ازدواج کنم دیگه هم اگه بخوامم نمـیتونم. لحظهای سکوت بدی سالن را گرفت. گنگ بـه همـه نگاه کردم. زندایی بـه صورتش زد، حمـید فریـاد زد: -تو چیکار کردی؟ نتونستم زبون بـه دهن بگیرم و رو بـه احمد رضا کـه با فاصلهی کمـی کنارم نشسته بود انداختم - چرا دیگه نمـیتونـه ازدواج کنـه؟ بهخاطر اینکه اون پسره رو دوست داره؟ احمد رضا لحظهای معتجب نگاهم کرد. بعد گوشـهی لبش بالا رفت. نفهمـیدم خندید یـا پوزخند زد و با تن صدایی پایین گفت: - فکر مـیکردم های دهاتی از این چیزها سر درون بیـارن اما انگار نـه، تو کوه اومدی! ابروهام پرید بالا و... اخمـی کرد. - لازم نیست تو از این چیزا سر درون بیـاری! شونـهای بالا دادم، هانیـه هق زد. -همـین رو مـیخواستین بدونین کـه بدبخت شدم، اون همـه حرفهاش دروغ بود و یک شبه تمام انگیم زو برد و به بدترین نحو خواست ادامـه بده. حمـید فریـاد زد: -خفه شو هانیـه! خفه شو! تو ابرو برام نذاشتی، کاش ی مثل تو نداشتم. دایی سرش رو توی دستش گرفته بود. صدای پچ پچ هدا و نسترن بلند شد؛ یعنی اون پسره بهش تجاوز کرده تازه فهمـیدم موضوع چیـه. دستم رو روی دهنم گذاشتم؛ یعنی هانیـه زن شده! آقاجون بلند شد و خانم جون بـه تابعیت آقاجون بلند شد. -حامد حتما این ت را زنده بـه گور کنی، که تا زمانی کـه تکلیفش روشن نشده حق نداره پاش رو از خوته بیرون بذاره! بریم. امـیر علی سریع بلند شد. - برسونمتون اقاجون؟ و زودتراز آقاجون اینا از خونـه بیرون رفت. با صدای احمد رضا چشم از آقاجون گرفتم. - بـه چی زول زدی، پاشو حتما بریم. از روی مبل بلند شدم. هانیـه هنوز روی زمـین نشسته رود و گریـه مـیکرد. بهارک را بغل کردم. انگار همـه چی این خانواده بهم ریخته بود و هیچ چیزی سر جاش نبود. تمام راه رو توی سکوت بـه خیـابون های خلوت چشم دوخته بودم. دلم به منظور هانیـه هم مـیسوخت، اما از دست هیچهیچ کاری بر نمـیاومد. روزها بدون هیچ اتفاق خاصی مـیگذشت. خداروشکر کـه احمدرضا دیگه بـه روسری سر م گیر نداد. پاسی از شب گذشته بود ولی هنوز بر نگشته بود. بهارک خواب بود. در سالن با صدای بدی باز شد. ترسیده از جام بلند شدم... با دیدن احمدرضا کـه کتش روی دوشش بود تعجب کردم. قدمـی برداشت اما نتونست وزنش رو حفظ کنـه و کمـی کج شد. انگار مست بود. با یـادآوری اون شب و مستیش ترسیدم. قدمـی سمت پله ها برداشتم اما با چیزی کـه گفت احساس کردم سالن لحظه ای دور سرم چرخید. زیرپاهام خالی شد. باورم نمـی شد ... امکان نداشت! شوکه و متعجب برگشتم بـه عقب. بدون هیچ پلک زدنی نگاهم رو بـه مرد رو بـه روم دوختم. اصلاً من اینجا چیکار مـی کردم؟ چرا از پیش بی بی اومدم؟ دستم و به نرده ی فلزی پله گرفتم. سردی فلز حال خرابم رو خراب تر کرد. احمدرضا پوزخندی زد. -چیـه، خوشحال نشدی؟ مادر عزیزت داره برمـی گرده! دلم مـی خواست دست هام رو روی گوش هام بذارم و فریـاد ب “اون زن مادر من نیست”! بغض توی گلوم بالا و پایین مـی شد. عصبی رفت سمت بار گوشـه ی سالن و بار شیشـه ای رو هل داد. تموم شیشـه های توی بار با صدای بدی روی سرامـیک ها افتاد و هزار تیکه شد. چشم هام رو از ترس بستم. انگار دیوونـه شده بود. -برگشته ... مرجان بعد از اینـهمـه سال برگشته! سری تکون داد. -نـه، نـه برنگشته ... قراره که تا آخر هفته برگرده. نگاهم بـه دستش افتاد. با دیدن خون کـه از دستش سرازیر بود هول کردم. تمام سرامـیک ها آغشته بـه رنگ خون و ها شده بود. دو دل بودم. مـی ترسیدم کمکش کنم و بلایی سرم بیـاره اما اگر کمکش نمـی کردم چی؟ اگر اتفاقی براش مـی افتاد چی؟ بهارک چی مـی شد؟ راهم رو سمت آشپزخونـه کج کردم و جعبه ی کمک ها ی اولیـه رو برداشتم. کنارش روی زمـین نشستم، خون از دستش مـیرفت. دست دراز کردم کـه دستش رو بگیرم، ترسیده نگاهش کردم. -من نیـازی بـه محبت تو ندارم. ه دهاتی توام مثل اون مادر هرجائیت هستی. تقلا کردم که تا دستم رو از توی دستش درون بیـارم، اما محکمتر دستم رو گرفت. -آقا خواهش مـیکنم دستم رو ول کنید. -مگه بهت نگفته بودم کـه تو خونـهی من حق نداری روسری سر کنی! -باشـه آقا، خواهش مـیکنم بذارید برم. یـهو روسریم از سرم کشید و موهای بلندم رو بـه دست گرفت. درد بدی توی سرم پیچید. دستم رو، روی دستش گذاشتم، روی زمـین کشیدتم. -این همـه سال فکر کردم کـه چرا حتما مرجان من رو بـه پدر تو بفروشـه، اون مگه چی داشت! خم شد و یکی از شیشـههای الکل رو برداشت و تو هوا تکون داد. -فکر نکنم که تا حالا از این نخورده باشی، چطوره امشب باهم امتحانش کنیم! ها؟ سیـاهی چشمام دو دو مـیزد. درون شیشـه الکل رو باز کرد. -مـیدونی اسمش چیـه؟ ! ناب اعلا، مست مـیشی. سری تکون دادم کـه موهام رو محکمتر گرفت و بطری رو جلوی دهنم آورد. دهنمرو محکمتر گرفتم که تا اون مایع بد بو وارد دهنم نشـه، اما با دستش چونـهم رو سفت گرفت و تمام محتوی بطری تو دهنم خالی کرد. لحظهای احساس کردم تمام معده و رودهم سوختن. از طعم بد و گسش چشمهام جمع شد. -دیدی خوشمزه بود! مرجان عاشق بود اونم دست ساز. از ترس عمو فقط یک پیک مـیخورد. اگر عمو نازنینم مـیفهمـیر ته تغاریش داره مـیخوره چیزی کـه عمو نجس مـیدونـه... اما من همـیشـه حواسم بهش بود. هیچوقت هیچنفهمـید کـه مرجان تو زیرزمـین مـیخورد؛ اما آخرش بهم خیـانت کرد و با پدر تو ازدواج کرد و توی دهاتی بعد انداخت. دوباره فیلش یـاد هندستون کرد. فکر کرد من بعد مونده بقیـه رو مـیخورم. از موهام گرفت و محکم رو زمـین کشیدتم. سرم درد گرفته بود، اما حالم دست خودم نبود. بدنم داشت گرم مـیشد، احساس سبکی مـیکردم مثل یـه پرکاه شده بودم. بیدلیل شروع بـه خندیدن کردم. -آخی کوچولو شنگولت کرده، آره الان بدنت گرمـه اما تر... نیست بهت خوش بگذره. سمت اتاقی بردتم و در اتاق باز کرد. تو حال خودم نبودم، نمـیدونستم داره چیکار مـیکنـه. دری رو باز کرد و رو سرامـیک سرد کشیدتم. روی زمـین پرتم کرد. تلوخوران که تا اومدم بلند بشم، با آب سردی کـه روم ریخت نفسم رفت. دوش آب باز کرده بود. اومدم از زیر دوش بیرون بیـام کـه زیر دوش هولم داد. آب روی پوست ملتهبم حالم رو بدتر مـیکرد. -شما زنها چهقدر مثل همـید، بهار هم بهم خیـانت کرد. فکر کرد نمـیفهمم اما من فهمـیدم. حالم خوب نبود. دلم مـیخواستی بغلم کنـه. دستام رو باز کردم و خواستم بغلش کنم. تعادلی تو رفتارم نداشتم. از گردنم گرفت و زیر دوش نگهم داشت. نفسم داشت بعد مـیزد. احساس مـیکردم صورتم قرمز شده، دستم رو تو هوا تکون دادم اما بـه هیچکجا بند نمـیشد. لحظهای سرم رو از زیر دوش بیرون آورد و دوباره... تا خواستم نفس بگیرم، زیر دوش برد. اشکم بیاختیـار روی گونـهم روان شدن. تمام لباسهام بـه تنم چسبیده بود، احساس لرز مـیکردم. دندونهام محکم بهم مـیخوردن و تمام تنم مـیلرزید. آب رو بست و کف حموم سر خوردم. توی خودم جمع شدم و هق زدم. -توروخدا بـه من کاری نداشته باش، منکه اذیتت نکردم. هر لحظه احساس مـیکردم دارم بیهوش مـیشم. کم و بیش مستی از سرم پریده بود. کف حموم دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم. احساس کردمچیزی پیچیده شدم. درک درستی از اطرافم نداشتم، فقط حس کردم بدنم گرم شده و روی جای نرمـی فرود اومدم. بدنم سرد بود و دستی کـه انگار داشت لباسام رو درون مـیآورد گرم بود مثل کوه آتیش. توان مقابله نداشتم. دلم جای گرم رو مـیخواست که تا بدن سردم رو درآغوش بگیره. کم کم حس کردم داره گرمم مـیشـه اما حالم بد بود. توی بیهدشی بـه سر مـیبردم. با احساس سردرد شدید چشم باز . همـینکه نور بـه چشمهام خورد دوباره از درد بستم. صدای گریـهی بچگانـهای مـیاومد. هردو دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم، اما سردردم بهتر نشد. دهنم طعم بدی داشت و معدهام بـه شدت مـیسوخت. هرچی بـه مغزم فشار آوردم دیشب چه اتفاقی افتاد جز بـه زور خوردن اون و کشیده شدن موهام چیز زیـادی بـه خاطرم نمـیاومد. در اتاق باز شد. حالا صدای گریـه بچه واضح بود. اینکه صدای بهارک بود. بهسختی چشمهام رو باز کردم. احمدرضا تو چهارچوب درون با اخم ایستاده بود. از دیدنش ترسیدم و بدن بی جونم رو بـه سختی روی تخت بـه سمت تاج کشیدم. بهارک با دیدنم دستش رو سمتم دراز کرد. -ماما سرم بـه شدت درد مـیکرد. احساس مـیکردمموهام دارن کنده مـیشـه. احمدرضا با بهارک وارد اتاق شدن. ملافه رو از رومکنار زدم. هنوز گیج بودم و طعم بد دهنم حالم رو بدتر مـیکرد. نگاهی بـه پیراهن مردونـهی تنم انداختم. فقط دوتا دکمـهی وسطش بسته بود و دیگه چیزی تنم نبود. موهای بلندم پریشون رو بازوعام ریخته شده بود. گیج و ترسیده بـه احمدرصا نگاه کردم. دستش باندپیچی شده بود. -نترس هنوز ی. انقدر راحت و وقیحانـه این حرف رو زد کـه گونـههام قرمز شد. سرم رو پایین انداختم. بهارک توی بغلم گذاشت. -مـیرم بهتره ساکتش کنی. بهارک رو بوسیدم کـه احمدرضا راه رفته رو برگشت. یـهو روی صورتم خم شد، ترسیده سرم رو عقب کشیدم کـه پوزخندی زد و طرهای از موهام رو توی دستش گرفت. -کوچولو فراموش نکن قرار نیستی بفهمـه تو این خونـه چی مـیگذره، فهمـیدی؟ نبینم برا خودشیرینی بـه امـیرحافظ حرف بزنی؛ وگرنـه مـیدونی کـه چیکار مـیکنم. اگر تو همـین خونـه چالتم کنم انقدر بیو کار هستی کهی سراغت رو نگیره. باعجز سری تکون دادم. با دستش ضربهای بـه گونـهم زد. -آفرین کوچولو، خوبه کـه حرف گوش کن شدی. از اتاق بیرون رفت. با رفتن احمدرضا بهارک رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روی تخت بلند شدم. سرم گیج رفت کـه دستم رو بـه تاج تخت گرفتم که تا نیفتم. نگاهی بـه پاهای م انداختم، کـه پیراهن سفید مردونـه که تا زیر م مـیرسید و پیراهن تو تنم زار مـیزد. چشمهام رو بستم که تا اتفاقات دیشب یـادم بیـاد. فقط چندتا چیز اونم محو و نامفهوم، دیگه چیزی یـادم نمـیاومد. لباسی برداشتم و تنم کردم. بـه هر سختی بود بهارک بغل کردم و از پلهها پایین اومدم. بهارک رو زمـین گذاشتم. مـیدونستم بچه گرسنـهش هست. کمـی خون روی سرامـیک ها خشک شده و منظره ی بدی ایجاد کرده بود جارو رو برداشتم و شیشـه خورده ها رو جمع کردم تمام روز گیج بودم. باورش برام سخت بود، کـه قراره مثلاً مادرم برگرده. احمدرضا کـه با شنیدن اسمش که تا این حد بهم ریخته اگر مـیدیدش چی مـیشد. کاش هیچوقت نبینتش. کاش مـیشد پیش بیبی مـیرفتم. دلم به منظور ده و بیبی تنگ شده. با باز شدن درون سالن رعشـه بـه تنم افتاد. با دیدن قامت احمدرضا ته دلم خالی شد. عجیب از این مرد مـیترسیدم، کابوس روزهام شده. بهارک تاتیکنان سمتش رفت. مـیترسیدم بهش بیمحلی کنـه. همـین کـه بهارک بـه پاش چسبید، خم شد و برش داشت. قلبم آروم شد. اخمـی کرد. -مگه بهت نگفته بودم حق نداری تو خونـهی من روسری سرت کنی؟ دستم رو روی گرهی روسریم گذاشتم و قدمـی بـه عقب برداشتم. -تا خودم دست بهکار نشدم اون لعنتی رو از روی سرت بردار. با صدای لرزونیزدم: -آقا خواهش مـیکنم. -مثل اینکه تو حرف آدم حالیت نمـیشـه حتما طور دیگهای باهات برخورد کنم. دستش سمت روسریم اومد. گره روسریم رو سفتتر کردم، اما روسریم رو گرفت و کشید. جیغی زدم و دستم رو روی سرم گذاشتم. گرهی روسریم بـه گلومگیر کرد با فریـادم بهارک ترسید و زیر گریـه زد. -این دفعه کارت ندارم وای بـه حالت اگه باز روسری رو سر بیصاحابت ببینم. موهات رو از ته تراشیدم. سرم پایین بود و اشک گونـههام رو خیس کرد. بهارک بـه پام چسبید. خم شدم و بهارک رو برداشتم. تمام تنم مـیلرزید و احساس مـیکردم زیر پام خالی شده. با صدای قدمهاش بـه سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و راهم رو سمت آشپزخونـه کج کردم. از اینکه بخوام توی خونـه بدون روسری راه برم احساس معذب بودن مـیکردم. مثل هر شب چایی آماده کردم و سمت سالن رفتم. نگاهی انداختم، پشت پیـانو نشسته بود و گربهای پشمالو کنار پاش روی زمـین لم داده بود. چایی کنارش روی مـیز عسلی گذاشتم. این پا و اون پا کردم. -آقا با من کاری ندارین؟ -نـه، مـیتونی بری. از خداخواسته بهارک رو بغل کردم. صدای دلنواز پیـانو سکوت تلخ خونـه رو شکست. دلم گاهی براش مـیسوخت؛ از اینکه از هر دو زن توی زندگیش ضربه خورده بود. بهارک بهانـه مـیگرفت. درون اتاق رو باز گذاشتم. بهارک روی پام گذاشتم و آروم آروم شروع بـه ت کردم. چشمهام رو بستم و به تاج تخت تکیـه دادم. صدای پیـانو که تا بالا مـیاومد. دلم گرفته بود، احساس پوچی مـیکردم. همونطور نشسته خوابم برد. روزها از پی هم مـیاومدن و مـیرفتن. با اینکه مجبور بودم روسری سر نکنم، اما هنوز حس معذب بودن مـیکردم. از صبح دلشوره بدی داشتم. انگار دلم گواه بدی مـیداد. با صدای زنگ تلفن ترسیده بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد. ماتومبهوت بـه بشقاب شکسته روبهروم خیره شدم. چرا توان اینکه قدمـی بردارم نداشتم. تماس رغامگیر رفت. صدای مـهربون امـیرحافظ توی فضای سالن پیچید: -سلام. جوجو کجایی کـه جواب نمـیدی؟ با پیچیدن صدای شاد امـیرحافظ تو فضای سالن، ته دلم احساس لرزش کردم. با احتیـاط از روی خرده شیشـهها رد شدم. گوشی بیسم رو از رومبل برداشتم: -بله؟ -چه عجب، موش کوچولو جواب دادی! خندهای از این لقبش رو لبهام نشست. -بازکجا شدی؟ غرق نشی؟ روی مبل نشستم. -خوبی؟ خوبه؟ -ت هم خوبه، منم بد نیستم. یکم دلم برا موش کوچولو تنگ شده. ذهنم درگیربود. نمـیدونستم مـیرسم یـا نـه. -جانم؟ چنان بااحساس گفت"جانم" کـه حرفم یـادم رفت. -چیزی مـیخوای بگی؟ -دیـانـه، راسته کـه قراره مرجان برگرده؟ لحظهای اونور گوشی سکوت برقرارشد. فقط صدای نفسهای امـیرحافظ بـه گوش مـیرسید. -احمدرضا بهت گفت؟ -آره، چند روز پیش. -اذیتت کـه نکرد؟ پوزخند تلخی رولبهام نشست، با صدای ضعیفیزدم: -نـه، بعد حقیقت داره کـه داره برمـیگرده؟ -آره، اما به منظور مدت کوتاهی قراره بیـاد نـه به منظور همـیشـه. بغض توگلوم بالا و پایین مـیشد. -مـهم نیست من مادری ندارم. -درکت میکنم دیّانـه، اما قرار شد قوی باشی. تو فهمـیدهای هستی. دلم نمـیخواد ضعفت رو ببینم. -اینارو به منظور دل گرمـی من مـیگی؟ -نـه، همـه حقیقته کـه بهت گفتم. الانم حتما قطع کنم، مراجعه کننده دارم. -مرسی کـه زنگ زدی. -توام یـادبگیر. یـه روزمـیام مـیارمت رو از نزدیک ببینی. -خوشحال مـیشم. -مراقب خودت باش. بهارک رو هم ببوس. -توام به سلام برسون. -خداحافظ. گوشی رو روی مبل گذاشتم. هیجان دیدن زنی کـه اسم مادرم رو یدک مـیکشید، اما بویی از مـهرمادری نبرده بود از رویـارویی باهاش مـیترسیدم. تمام روز بـه گذشتهم فکر کردم، بـه پدری کـه هرگز ندیده بودمش، مادری کـه ازم متنفره. با بازشدن درحیـاط و صدای ماشین، فهمـیدم احمدرضاست اماچرا انقدر زود اومده بود؟ واردسالن شد. -برو آماده شو، حتما تا خونـه عمو بریم. متعجب نگاهش کردم. -به چی داری نگاه مـیکنی؟ برو آماده شو. شوکه سمت اتاق رفتم. چراباید خونـهی آقاجون مـیرفتیم. وارداتاق شدم. سریع مانتو و شلواری پوشیدم و بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن راه مـیرفت. با دیدنمون از سالن خارج شد. درون سالن رو بستم. پلهها رو پایین اومدم. سوارماشین شدم. با سرعت از حیـاط خارجشد. دلم شور مـیزد. ماشین رو کنار خونـهی آقاجون نگهداشت. پیـاده شدیم. زنگ درون رو زد. درون باصدای تیکی باز شد. جلوتر وارد حیـاط شد. باگامهای نامتعادل دنبالش راه افتادم. در سالن ورودی بازشد. بادیدنمون لبخندی زد. احمدرضا رو بـه کرد. -این ت کی مـیخواد سایـهش از رو زندگی من محو بشـه؟ خودش کم بود کـه شم اضافه شد. اخمـی کرد. -از خدات باشـه دیّانـه داره واسه ت مادری مـیکنـه. -فعلاً کـه مجبورم. گونـهم رو بوسید. وارد سالن شدیم. همـه جمع بودن. آقاجون بادیدن احمدرضا اخمـی کرد. -گفته بودم زودبیـاین. -منم زود اومدم عمو. قرار نیست بهخاطر برگشتن یکی دیگه، از کار و زندگی عقب بمونم. آقاجون سری تکون داد. نگاه نافذی بهم انداخت. هول کردم و سریعزدم: هول کردم و سریع گفتم: -سلام. سری تکون داد. -مـیشـه بدونم به منظور چی گفتین حتما اینجا بیـایم؟ -بشین مـیگم. احمدرضا روی مبل تک نفره ای نشست. روی مبل کنار امـیرحافظ نشستم. نسترن اخمـی کرد. -همتون رو اگه اینجا خواستم به منظور اینـه کـه مـیدونین مرجان داره مـیاد ایران. معلوم نیست چقدر مـیمونـه اما مرجان نباید بفهمـه کـه دیـانـه شـه. دیـانـه فقط یـه پرستار به منظور بچه ی احمدرضاس. احمدرضا پوزخندی زد. پا روی پا انداخت. -چرا؟ بذار بدونـه ش پرستار منـه. -احمدرضا! آقاجون چنان محکم گفت کـه احمدرضا ترسیده بـه مبل چسبید. -با همتونم ... مرجان مـیاد که تا بهش خوش بگذره بعد حواستون رو جمع کنید. کوچک ترین خطائی ازتون نبینم. -بله، من مادری ندارم. دستم و مشت کردم که تا چیز بیشتری نگم. با نشستن دست گرمـی روی دستم سر بلند کردم. نگاهم بـه نگاه امـیرحافظ افتاد. ضربان قلبم دوباره نامتعادل شد. لبخندی زد. انگار هزاران حرف توی لبخندش بود. -فردا مرجان مـیاد. قبل اومدنش همتون بیـاید اینجا اما تو ... سر بلند کردم. نگاهم رو بـه مردی کـه اسم پدربزرگ رو یدک مـی کشید دوختم. -تو لازم نیست بیـای. هرچی کمتر تو چشم باشی بهتره. دلم مـی خواست هرچی زودتر بـه خونـه برگردیم. فضای خونـه برام سنگین بود. احمدرضا بلند شد. -اگه دیگه کاری ندارید مـی خوام برم. خانم جون گفت: -کجا پسرم، بمون شام. -مـیل ندارم. پاشو! بهارک و بغل کردم. دلم مـی خواست هیچکدومشون رو نبینم. خداحافظی سرسری کردم و زودتر از احمدرضا از سالن بیرون زدم. با صدای قدم هایی فکر کردم احمدرضاس اما با صدای امـیرحافظ چرخیدم. اومد جلو و تو دوقدمـیم ایستاد. کمـی سرم رو بلند کردم که تا صورتش رو درست ببینم. دستیموهاش برد. -دیـانـه سرم و پایین انداختم. _بله؟ یـهو دستمو گرفت. احساس کردم قلبم جابه جا شد. چنان ضربان قلبم بالا رفت کـه حس کردم الان از بیرون بزنـه. سر بلند کردم. _دلم برات تنگ شده بود... شوکه فقط نگاهش کردم. چرا حالم این طور شده؟ مراقب خودت باش و پشت بـه من، سمت درون ورودی سالن رفت. اما توان تکون خوردن نداشتم. مات نگاهم رو بـه قامت مردونـه اش دوختم. احمدرضا با گامهای بلند اومد. نیم نگاهی بهم انداخت؛ _به کجا خیره شدی؟؟ سری تکون دادم؛ _هیچ کجا! و سمت ماشین رفتم. _دست و پا چلفتی بودی، خلم شدی. من نمـیدونم چرا یکم بـه اون مادر عفریته ات نرفتی. آه عمـیقی کشیدم. سوار شد و با سرعت از کوچه بیرون اومد. خیـابونا خلوت بود. نیم نگاهی بـه نیم رخش انداختم. معلوم بود چقدر عصبیـه. دلم مـی خواست کمـی آرومش کنم، اما نمـیدونستم چطور این کارو م. از عالعملش مـیترسیدم. ماشینو تو حیـاط پارک کردم. وارد سالن شدیم. _بچه رو خوابوندی، برام قهوه بیـار. _چیزه آقا... چرخید و نگاهش رو بهم دوخت. هول کردم، حس مـیکردم درون برابرش یـه بچه بیشتر نیستم. _حرف مـیزنی یـا نـه؟! _اگر جای قهوه امشب گل زبون بخورین، فکر کنم خیلی بهتر باشـه. اومد جلو و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت. _ببین جون، اینجا اون دهاتی نیست کـه زندگی مـیکنی. اون چرت و پرتارم به منظور خودت دم کن، بلکه سر عقل بیـای.تو چقدر بدبختی.... مادرت نمـیخوادت، پدربزرگت اُلتیماتوم مـیده کـه حواست باشـه نفهمـه شی؛ بعد تو فکر چیـا هستی؟ _به نظرتون فکر بـه این موضوع، باعث مـیشـه مسئله حل بشـه و اونا دوستم داشته باشن؟؟! بغضم رو بـه سختی قورت دادم. _نـه هیچ چیز عوض نمـیشـه، اما باعث مـیشـه که تا خودخوری کنم و خودمو از بین ببرم.شما فکر مـی کنید من دوست ندارم مادری داشتم که تا نوازشم مـیکرد؟ که تا زیر وبم زنانـه بودن رو بهم یـاد مـیداد؟! سری تکون دادم. _باز اینا فقط عقده مـیشـه. توی سکوت بهم خیره بود. _حالا براتون گل زبان دم کنم؟ لحظهای حس کردم ابروهاش پرید بالا. حق داشت تعجب کنـه از این عوض شدن یـهویی رفتارم. برای خودت از اینا دم کردی خوردی کـه خنگ شدی؟ _نـه آقا... _آهان، یعنی از بدو تولد خنگ بودی؟؟ رفت سمت پله ها. _هرکاری مـیکنی ، فقط یـه چیزی باشـه حالمو خوب کنـه. و از پله ها بالا رفت. نفسم رو بیرون دادم. فکر بـه زنی کـه اسم مادر رو یدک مـی کشید، هیچ سودی برام نداشت. بهارک و روی تخت گذاشتم. لحظهای بـه چهره معصومش خیره شدم. حس مـیکردم بهارک خودمـه. از اتاق بیرون اومدم. درون اتاقش نیمـه باز بود. پله ها رو پایین رفتم. آب و گذاشتم که تا بجوشـه. توی قوری کمـی گل زبان ریختم. بـه خاطر تلخیش کلی نبات هم چاشنیش کردم. سینی رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم. پشت درون اتاقش کلی مکث کردم. ضربه آرومـی بـه در زدم؛ _بیـا تو... وارد اتاق شدم. شلوارک مشکی تنش بود و بالا تنـه *** بـه تاج تخت تکیـه داده بود و پیپ مـی کشید. سینی رو روی مـیز عسلی گذاشتم. اتاق نیمـه تاریک بود، توی فنجون کمـی گل زبون ریختم؛ _کمـی کـه ولرم شد، بخورین. نبات ریختم که تا تلخیش دلتون رو نزنـه. چرخیدم که تا از اتاق بیرون بیـام. با حرفی کـه زد، سرجام ایستادم...
ما هم نفهمـیدیم اما آقاى ارسلانى نذاشت زیـاد تو زندان بمونـه و بعد از چند ماه آزاد شد. آقا احمدرضا از اولم بـه خانواده ى حاجى نمـیخورد.
احمدرضا از سر و صدا و شلوغى بیزاره، بعد فكر نكن تو فقط دایـه ى ش هستى. نـه، از این خبرا نیست؛
تو حتما تمام كارهاى خونـه ى احمدرضا رو انجام بدى.
آقا احمدرضا فعلاً نیست و رفته خارج از كشور و معلوم نیست كى بیـاد! اما بهتره حواست رو جمع كنى چون یكم زیـادى خشنـه و براش هیچ چیز مـهم نیست.
دنبالم بیـا بالا، اتاق خواب ها طبقه ى بالا قرار داره. بهتره با این ه پرستار بهارك خیلى صمـیمى نشى.
پارت 2
مـیگن من مادر دارم اما چرا بعد نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.
پارت 2
مـیگن من مادر دارم اما چرا بعد نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.
پارت 3
چون هیچ كس تو رو آدم حساب نمى كنـه. تمام عمرت رو تو یـه دهكوره زندگى كردى بعد هواست باشـه.
کنار شقیقه هاش تارهای کمـی سفید داشت کـه جذاب ترش کرده بود
من نمـیدونم عمو براى چى حتما تو رو بیـاره خونـه ى من ... لابد داره كارى كه ش كرده بود رو با آوردن تو جبران مى كنـه؛
سوار شو.
آخه این كجاش بـه سیب مـیخوره براى گاز زدن؟
دو قلو هستن اما با تفاوت رفتارى خیلى زیـاد.
اگر مرجان زیر همـه چی نزده بود الان این بچه من بود.
شما کـه مـیدونید خونـهی من شلوغه و من گاهی مجبورم بهارک با خودم مسافرت ببرم. نگید کـه باید اینم با خودم ببرم.
حتى اگه شده بخاطر شرایط خونـه ى احمدرضا حتما عوض بشی. بهتره فكراتو بكنى.
پارت 4
دستى بـه گونـه ام كشید گفت:
چرا نمى فهمى، تو بین ما جایى ندارى! فقط شانس بیـارى احمدرضا اجازه بده خدمتكار خونـه اش بمونى. بریم بچه ها.
یكى نیست بگه تو این لباسى كه دو نفر جا مـیشـه توى لاغر چى دارى كسى بخواد نگات كنـه؟
پارت 5
حالام برو آماده شو. بهارك و پیش بسپریم و از اون ور بریم براى خرید.
امـیر على با یـه ضرب شربتشو خورد گفت:
پارت 6
مـیدونم دوست ندارى ... مـیدونم زخم زبون مـیزنن اما تو صبورى هستى. دلم مى خواد مثل یـه مادر تمام چیزهایى كه یـه حتما بدونـه رو كامل بهت یـاد بدم.
اول داشتن پوششـه! نمـیگم تو بدپوشى اما حتما دیگه مثل شـهرى ها لباس بپوشى. تمام این لباس ها رو تو كمدت مى چینى و دلم مى خواد دفعه ى بعد كه تو جمعى دیدمت كسى نتونـه مسخره ات كنـه.
.
یـهو چرخیدم سمتش گفتم:
تو اگر مـهم بودى اون مرجان جاى هرزگى بزرگت مى كرد نـه كه از بیمارستان ولت كنـه ه ى احمق!
هیس امـیر حافظ، من امشب مـهمون دارم. اگر این بخواد با این سر و وضع از مـهموناى من پذیرایى كنـه آبروى منو.
من نمـیدونم چیكار مى خواى بكنى، الان دیرم شده حتما برم ... باشـه که تا شب این وضع و نبینم. خداحافظ.
ترسیدم و جیغ خفه اى كشیدم.
پارت 7
منظورم از درخشش رو هم اشتباه برداشت نكن! اینكه بخواى تمام زنانگیت رو براى جلب توجه مردها بـه نمایش بذارى نـه، اما حتما سعى كنى که تا همـیشـه بهترین باشى.
كاش یكم از خصلت هاى اون زن تو وجودت بود. گاهى فكر مى كنم شاید اصلاً اون تو رو بـه دنیـا نیـاورده باشـه!
وقتى خیـالم راحت شد كه تمـیز شده حوله اش رو دورش پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
فقط بـه درد بشور بساب مى خوره. که تا دوش بگیرم بگو برام چاى بیـاره.
نكنـه مثل اون مادرت مى خواى با این كارات بـه جایى برسى؟ اما این تو بمـیرى از اون تو بمـیرى ها نیست، فهمـیدى؟
واى بـه حالت كلمـه اى از این خونـه حرف بیرون بره!
اصلاً بیـا خود همـینو بده. قیـافشم بد نیست! حداقل خوبیش اینـه قیـافه ى خودشـه نـه صد که تا عمل!!
پارت 8
یـادمـه ماه محرما اولین نفر تو هیأت بود اما نمـیدونم چرا انقدر تغییر كرد. آدم گناه مادر و پاى بچه كه نمى نویسه!
توى لباسم انداختم و روسریم رو سرم كردم.
شونـه اى بالا دادم. داشتم پر توقع مى شدم.
پارت 9
پس حتما خدات رو شكر كنى كه مرد آبرودارى مثل من داره خرجت رو مـیده بهتره سرت تو لاك خودت باشـه و انقدر مظلوم نمائى نكنى!
آقاجون همـیشـه پدر خدابیـامرزتو مقصر مـیدونـه اما نمـیدونـه همـه ى این كینـه و نفرت ها از گور خود مرجان بلند مـیشـه.
الانم كه پی خوش گذرونیـاشـه و خوشبختانـه هیچى راجب ایران و اومدن تو توى خانواده نمـیدونـه.
پارت 10
صداى جیغ و سر و صدا بلند شد.
سمت آشپزخونـه رفتم و...
با روبوسی کردم و همراه امـیرحافظ از خونـه بیرون زدیم.
پارت 11
بعد از قرارداد و برگشت بـه تهران همـه چى منتفیـه ... تازه برات هیچ دردسرى هم درست نمى كنـه!
اینم بدون از روى اجبار دارم مى برمتون. احدى بفهمـه كه تو بـه عنوان چى دارى همراه من مـیاى اون وقت كارى مى كنم كه مرغ هاى آسمون هم دلشون برات بسوزه.
پس مظلوم نمائى رو كنار مـیذارى و راپورت خونـه و زندگى من و به كسى نمـیدى.
تو كه سلیقه ندارى، زنگ مـی که تا همراه عطیـه براى خرید برى هم براى خودت هم براى بهارك ..
پارت 12
_باشـه عزیزم
_دیـانـه عزیزم
_ بله
_ مراقب خودت خیلی باش
_چشم
_چشمت بی بلا گلم.
( ه احمق چی فکر کرده، همـه حتما مثل خودشون دار و ندارشو بندازه بیرون که تا قشنگ باشـه.)
پارت 13
پارت 14
ترسیده خودمو بالا کشیدم.
پارت 15
سری بـه نشونـه احترام خم کرد و گفت:
ترسیده تو جام نشستم كه چشم باز كرد.
پارت 16
یک لحظه صورت هانیـه گر گرفت.
هیچ كس مـیلى بـه غذا نداشت كه آقاجون گفت:
امـیرعلى مـیره چكش مى كنـه و اگر اجازه بدین بعدش مـیرم باهاش صحبت مى كنم.
پارت 17
راستی، بهش گفتین ش پرستار مـه؟
رفت سمت درون سالن.
تو کـه ندیدی مادر، غرق بـه خون از تو حموم کشیدنش بیرون. من کـه گفتم زنده نمـیمونـه ... مادر بدبختش بـه سر و صورت مـیزد.
پارت 18
پدر خدا بیـامرزت کـه فوت کرد پدر مرجان و فرستاد رفت. سالی یـه بار مـیاد و مـیره.
نگاهی بـه شوکت انداختم.
که فرش گل قرمزی پهن بود .دوتا پشتی گذاشته بودن .
نون نبود ....
در حیـاط باز شد .
از خدا خواسته نون ها رو از دستش گرفتم و وارد آشپزخونـه شدم.
دائی حامد بلند شد...؛
_دایی، هانیـه رو آوردن.
در سالن باز شد و دایی همراه هانیـه و زن دایی وارد سالن شدن.
از اینکه اتفاقی براش نیفتاده بود، خوشحال بودم.
اکثر وقتها شام و ناهار رو توی رستورانش بود و فقط آخر شب مـیومد کـه بهارک خواب بود.
حوله پیچ بیرون اومدم. بهارکو *** روی تخت گذاشتم، که تا کرم ب بدنشو.
پارت 19
_پاشو، نمـیخواد انقدر خجالت بکشی. حواستو جمع کن کمتر تو دست و پام باشی. دفعه بعد معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته.
_ببخشید آقا؛ حواسم نبود، فکر کردم شما پشت سرم هستین، نمـیدونستم اینورین.
_باشـه، برو بیرون.
_بشین جلو، دوست ندارم الکی به منظور یـه عده ملت بیکار، سوژه بشم.
زنگ درو زد و در باز شد. خونـه ای دو طبقه با حیـاطی نـه بزرگ و نـه کوچک.
شام بدون هیچ حرفی صرف شد.
همـه نگاهها لحظهای بـه هانیـه کشیده شد.
پارت 20
همـه جا بهم ریخته بود و خورده شیشـه ها کف سالن رو پر کرده بود
باید سالن رو تمـیز مـیکردم
کف سالن رو طی کشیدم با اینکه حال خوبی نداشتم خسته و پریشون روی مبل نشستم
دلم به منظور این مرد مـهربون تنگ شده بود.
-امـیرحافظ؟
هم استرس داشتم، هم هیجان...
عفریته هنوز نیومده، همـه رو بـه ترس وهراس انداخته!
تو جان، سرت بـه کار خودت باشـه.
چشمکی زد و دستمو ول کرد.
[مدل پیراهن حریر بالای ناف]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 21 Jan 2019 00:05:00 +0000