مدل پیراهن حریر بالای ناف

مدل پیراهن حریر بالای ناف رمان فوق العاده زیبای ღدیـانـهღ | 8. Ali Reza Nourizadeh (Persian - Arabic - English) |

مدل پیراهن حریر بالای ناف

رمان فوق العاده زیبای ღدیـانـهღ

پارت 1

ماشین كنار درون بزرگى تو یكى از كوچه هاى قدیمى تجریش ایستاد. مدل پیراهن حریر بالای ناف كیف كوچك دستیم رو برداشتم و از ماشین پیـاده شدم.

ترس و دلهره امونم رو بریده بود. مدل پیراهن حریر بالای ناف انقدر استرسم زیـاد بود كه احساس تهوع بهم دست مـیداد .

راننده از ماشین پیـاده شد و بى توجه بـه استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آیفون رو زد.

نگاهم رو بـه پیچك هایى كه از دیوار خونـه بـه كوچه سرك كشیده بود دوختم. درون با صداى تیكى باز شد.

راننده بى توجه بـه حالم درون رو باز كرد گفت:

-بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى.

و وارد حیـاط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حیـاط شدم.

برعكس تصورم حیـاط بزرگى با ساختار قدیمى و باغچه اى پر از گل هاى رنگى بود و بوى گل یـاس تمام حیـاط رو برداشته بود.

با صداى راننده بـه خودم اومدم.

- جان چى رو نگاه مى كنى؟ یـالا بیـا ...

قدم هامو بلند برداشتم که تا به مرد برسم. مرد كنار درون ورودى سالن ایستاد. كنارش با فاصله ایستادم كه درون سالن باز شد.

نگاهم بـه نوجوانى كه هم سن و سال هاى خودم بود افتاد. بى هیچ حرفى رفت كنار که تا ما وارد سالن بشیم.

از اینـهمـه بى توجهى شوكه شدم و استرسم بیشتر؛

نمى دونستم توى این محیط غریبه چیكار مى كنم و چرا اومدم. بى توجه بـه ساختار خونـه سرم و پایین انداختم و از دنبال مرد راه افتادم.

انقدر غرق خودم بودم كه نفهمـیدم مرد كى ایستاد و محكم بـه چیزى بر خوردم. سر بلند كردم.

مرد اخمى كرد و صداى خنده ى اطرافیـانم بلند شد.

گوشـه ى لبم و از اینـهمـه دست و پا چلفتى بودن بـه دندون گرفتم. جرأت سر بلند كردن نداشتم. كیفم رو محكم توى دستم فشار دادم.

فضاى خونـه برام سنگین و نفس كشیدن سخت بود. خدایـا من متعلق بـه اینجا نیستم ...

كاش پیش بی بی برگردم.

با صداى محكم و مردونـه اى آروم سر بلند كردم. نگاهم بـه مردى مسن و اخمو افتاد.

در نگاه اول چهره ى نورانى داشت. ریش یـه دست سفید و موهایى كه گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشته بود.

عصاى چوبى كه معلوم بود از بهترین چوب ساخته شده. محو مرد بودم كه عصاشو كوبید زمـین و با صداى محكمى گفت:

-به چى زل زدى جان؟

با صداى لرزونى گفتم:

-هیچى.

پوزخندى زد گفت:

-به تو سلام كردن یـاد نداده اون پیره زن؟

شرمنده سرم و پایین انداختم و با بند كیفم خودمو مشغول كردم كه ادامـه داد:

-اسمت چیـه؟

سربلند كردم.

-دیـانـه.

-پدر احمقت نمى تونست اسم بهترى روت بذاره؟

عصبى شدم از اینكه پشت سر پدرى كه ندیده بودم بد مى گفت. اخمى كردم كه گفت:

-حتماً مـیدونى براى چى اینجا هستى؟

واقعاً نمـیدونستم براى چى اینجام و بعد از اینـهمـه سال چرا خانواده ى مادریم یـاد من كردن!

سرى بـه معنى منفى تكون دادم كه گفت:

-پس اون پیره زن چى این همـه سال بـه تو یـاد داده؟ نـه آداب معاشرت بلدى و نـه چیزى مى دونى!...

با استرس لبهام و توى دهنم جمع كردم.

-اینـهمـه سال خرجت نكردم كه حالا مثل یـه بچه ى بى دست و پا رو بـه روى من بایستى. حتماً مـیدونى من پدر مادرت هستم؟

-بله.

اینو دیگه مـیدونستم. سرى تكون داد گفت:

-خوبه حداقل اینو مـیدونى. تو اینجایى که تا محبتى كه این همـه سال بهت كردیم رو جبران كنى.

به مغزم فشار آوردم ... محبت؟؟ كدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى كه اگر ببینمش هم نمى شناسم؟

-پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده كرد و ته تغارى منو گول زد ١٥ ساله ى ساده ى من ...

گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باهاش دوست شد و این براى خانواده ى بزرگ ارسلانى یعنى ننگ!

نگاهشون كردم. بى هیچ حسى توى دلمزدم "پدر بیچاره ى من"

با صداى خشك ارسلانى بزرگ یـا همون پدربزرگم بـه خودم اومدم.

-تو اینجائى که تا به عنوان ندیمـه ى پسرم برى خونـه اش.

ابروئى بالا دادم. یعنى مـیرفتم خونـه ى دائیم؟ توى سكوت بـه لبهاش چشم دوختم كه ادامـه داد:

-بسه هر چى خوردى و خوابیدى ... الان حتما محبتى كه اینـهمـه سال بهت كردم رو جبران کنی .

نتونستم پوزخندى كه روى لبم نشست رو مـهار كنم. انگار معنى پوزخندم رو فهمـید كه اخمى كرد گفت:

-كوچك ترین اشتباهى ازت سر بزنـه با من طرفى.

-بله آقا.

صداى پچ پچ اطرافیـانم واضح بـه گوشم خورد.

-واااى یعنى مـیره با یـه قاتل زندگى كنـه؟!

صداى ونـه اى گفت:

-قاتل زیبا.

چیزى توى دلم خالى شد ... یعنى چى قاتل؟؟

خانوم جون، مدل پیراهن حریر بالای ناف مادر مثلاً مادرم آروم گفت:

-حاجى مطمئنى این مى تونـه اونجا زندگى كنـه و از احمدرضا مراقبت؟؟

-باید بتونـه ... كى مـیاد از احمدرضا مراقبت كنـه با اون اخلاقش؟ حالا هم كه باعث ....

سر بلند كرد و دید متوجه حرفاشونم حرفش رو نیمـه كاره ول كرد گفت:

-غیـابى حتما ى محرمـیت بخونم. دوست ندارم اونجا مـیرى سرت ه یـا لباس باز پوشیدى احمدرضا بـه گناه بیوفته ...

نتونستم حرف ن. متعجب گفتم:

-مگه دائى من نیست؟ چه نیـازى بـه محرمـیت هست؟!

دوباره صداى تمسخرآمـیز اطرافیـانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى ونـه اى گفت:

-آقا جون این امل رو مـیخواى بفرستى خونـه ى احمدرضا؟

نیم نگاهى بـه انداختم. چهره ى آرایش كرده و روسرى بازى كه فقط ...

... وسط سرش رو گرفته بود.

آقا بزرگ اخمى كرد گفت:

-هانیـه نكنـه دلت مـیخواد تو رو جاى این بفرستم؟

حالا اسم ه رو فهمـیدم. ترسیده دستهاش رو بالا آورد گفت:

-نـه آقا جون من و معاف كن. یـهو یـه شب تو خوابم مى كشتم.

آقا جون جدى گفت:

-هانیـه!

هانیـه پشت چشمى نازك كرد گفت:

-راست مـیگم آقا جون.

منظور اینا چى بود؟ زن كنار هانیـه گفت:

-رو حرف آقاجونت حرف نزن هانیـه.

هانیـه اخمى كرد و ساكت شد. آقاجون ادامـه داد:

-احمدرضا دائى تو نمـیشـه و پسر برادر مرحومم هست.

"آهان" بلندى گفتم كه صداى خنده ى بقیـه دوباره بلند شد. دستم و روى دهنم گذاشتم.

امروز بـه اندازه ى كافى سوتى داده بودم. آقاجون اخمى كرد گفت:

-تو حتما از احمدرضا مراقبت كنى، خونشو تمـیز كنى و براش غذا بپزى

توى دلم گفتم " بگو كلفت مـیخواین دیگه"!

عصاشو كوبید زمـین.

-ببین جون بـه سرت نزنـه كه زن احمدرضائى یـا پیش خودت فكر كنى مى تونى اونو براى خودت داشته باشى. تو توى اون خونـه فقط بـه عنوان یـه خدمتكار و پرستار بچه مـیرى، فهمـیدیى؟؟

-بله.

صداى ریز انـه اى گفت:

-چشم من كه آب نمـیخوره فهمـیده باشـه.

گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. استرس داشتم. دلم براى بى بى و خونـه ى كاهگلیمون تنگ شده بود.

-شوكت خانم بیـا این و ببر یـه چیز بده بخوره.

زنى تپل اومد سمتم گفت:

-همراه من بیـا.

سرم و انداختم پایین و همراه زن راهى شدم. از سالن رد شد و سمت آشپزخونـه كه تقریباً ته سالن قرار داشت رفت.

وارد آشپزخونـه شدم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-تو چرا انقدر لاغرى؟

متعجب نگاهش كردم. لبخندى زد گفت:

-بشین عزیزم.

از لبخندش دلم گرم شد و روى صندلى آشپزخونـه نشستم. تند و سریع مـیز و چید و خودش رو بـه روم نشست.

-بخور مادر جون بگیرى.

با آوردن كلمـه ى مادر حس بدى پیدا كردم. مادر .... من مادرى نداشتم که تا بدونم داشتن مادر چه حسى بـه آدم مـیده.

آروم شروع بـه خوردن كردم كه گفت:

-اسمت چیـه عزیزم؟

-دَیـانـه.

-معنى اسمت چیـه؟

-دقیق نمـیدونم اما از اسم دیـانا گرفته شده و به معنى نیكوكار، نیكو، زیبائى ...

سرى تكون داد.

-اسم زیبائى دارى.

دوباره لبخندى از این تعریف روى لبم نشست و ته دلم گرم شد.

-تو نوه ى ته تغارى آقا هستى.

-من فقط یـه پدر داشتم كه تو بچگى از دست دادم و یـه بى بى كه که تا دیروز باهاش زندگى مى كردم.

شوكت خانم دیگه حرفى نزد و توى سكوت كمى غذا خوردم. دو دل بودم بپرسم یـا نـه اما دل و زدم بـه دریـا گفتم:

-ببخشید، راسته كه اون آقا همسرش رو كشته؟

-نترس عزیزم. آقا احمدرضا كارى بـه تو نداره. اما خوب متأسفانـه زمانى كه بهارك ٦ ماهش بود نمـیدونم بـه چه دلیلى بهار و ،همسرشو مـیگم، كشت.
ما هم نفهمـیدیم اما آقاى ارسلانى نذاشت زیـاد تو زندان بمونـه و بعد از چند ماه آزاد شد. آقا احمدرضا از اولم بـه خانواده ى حاجى نمـیخورد.

صداش و پایین آورد گفت:

-لااوبالى و لات بود. نمـیدونم این پسر چرا اینطورى بار اومده!

با حرفایى كه شوكت خانم زد ترس افتاد تو جونم. چطور مى تونستم با یـه مرد ناشناس غریبه تو یـه خونـه زندگى كنم؟

-ببینم تو چند سالته؟

-من ۲۲سالمـه.

-درسم خوندى؟

-فقط که تا دیپلم. بى بى تنـها بود و نشد دانشگاه برم.

شوكت سرى تكون داد كه همون موقع مردى كه منو از روستا آورده بود تو چهارچوب درون نمایـان شد گفت:

-آماده شو بریم.

ته دلم خالى شد و حس تهوع بهم دست داد. از رو صندلى بلند شدم.

شوكت خانم انگار حالم و فهمـید كه دستش و روى دستم گذاشت آروم گفت:

-چرا رنگت پریده؟ چیزى نیست. سرت بـه كار خودت باشـه مشكلى پیش نمـیاد.

لبخند پر استرسى زدم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. مرد گفت:

-بیـا سالن، آقا كارت داره.

دوباره از دنبال مرد راه افتادم و به سالن رفتیم. اینبار كمى با دقت بـه اطرافم نگاه كردم.

سه که تا كه تقریباً هم سن و سال خودم بودن روى مبل سه نفره اى نشسته بودن

و دو که تا خانم چهل و خورده ای بـه بالا روى مبل دونفره اى.

خانم جون و آقا جون تو صدر مجلس نشسته بودن. آقا جون با صداى پرتحكمى گفت:

-بشین.

روى مبل تك نفره اى نشستم.

-احمدرضا ایران نیست و من از طرف احمدرضا وكیلم تو رو بـه عقد موقتش دربیـارم که تا بهارك احمدرضا از آب و گل دربیـاد. هرچى كه مـیخونم رو تكرار كن.

و شروع بـه خوندن چند آیـه ى عربى كرد.

هرچى مـیخوند از دنبالش تكرار مى كردم. بعد از خوندن آیـه گفت:

-آقاى رحمانى تو رو بـه خونـه ى احمدرضا مى بره. فعلاً بهارك پرستار داره ... اون همـه چى رو بهت یـاد مـیده و تو شروع بـه كار مى كنى.
احمدرضا از سر و صدا و شلوغى بیزاره، بعد فكر نكن تو فقط دایـه ى ش هستى. نـه، از این خبرا نیست؛
تو حتما تمام كارهاى خونـه ى احمدرضا رو انجام بدى.

-بله.

-حالا مـیتونى برى.

از روى مبل بلند شدم. صداى پچ پچ ا آزاردهنده بود.

با استرس دستى گوشـه ى روسرى بلندم كه دور گردنم سفت بسته بودم كشیدم و بدون نگاه بـه بقیـه همراه آقاى رحمانى بیرون اومدیم.

با خوردن هواى تازه نفسى كشیدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده.

الان حتما مى رفتم و شیر رو مى گرفتم. نگاهى بـه دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم.

اون زمان كه پیش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن.

چقدر بـه هاى شـهرى كه براى تعطیلات روستا مـی اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست.

با صداى آقاى رحمانى بـه خودم اومدم و سوار ماشین شدم. آقاى رحمانى چیزى زیرگفت و ماشین و روشن كرد.

نگاه آخر رو بـه خونـه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم.

بعد از مسافتى كه براى من مثل یك قرن گذشت، ماشین كنار درون فلزى رنگى ایستاد. از ماشین پیـاده شدم و نگاهى بـه در بزرگ و غول پیكر رو بـه روم انداختم.

آقاى رحمانى پیـاده شد و زنگ آیفون رو زد. درون با صداى تیكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم.

نگاهى بـه نماى خونـه ى رو بـه روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زیبایى ساخته بود.

در و آروم هل دادم. پا تو حیـاط گذاشتم اما با دیدن حیـاط رو بـه روم لحظه اى از اونـهمـه زیبایى تعجب كردم. حیـاط كوچك اما پر از درخت.

از درون حیـاط که تا در سالن كه مسافت زیـادى هم نبود گل هاى یـاس و پیچك درون هم تنیده بودن و بوى گل یـاس تمام حیـاط رو برداشته بود.

درخت بزرگ گیلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى.

كمى از دیدن حیـاط خونـه و اونـهمـه گل و فضاى سرسبز رو بـه روم حس آرامش گرفتم.

سمت درون سالن رفتیم و از دو که تا پله ى مرمرین بالا رفتیم.

آقاى رحمانى درون سالن رو باز كرد گفت:

-بفرمائید.

كفش هام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم كه بوى خوش عود پیچید توى مشامم.

سر بلند كردم اما با دیدن سالن رو بـه روم لحظه اى از اون همـه آرامش و زیبائى متعجب شدم.

سالنى نیم دایره، پنجره هاى تمام شیشـه و پرده هاى حریر سفید. كف سالن تمام سرامـیك سفید كار شده بود.

یـه قسمت سالن مبل هاى اسپرت رنگى چیده شده بود.

پله ى كوتاه و مارپیچى كه طبقه ى پایین رو بـه طبقه ى بالا وصل مى كرد.

نگاهم چرخید و روى پیـانوى مشكى براقى ثابت موند كه رنگ مشكیش تضاد زیبائى با رنگ سالن ایجاد كرده بود.

گربه ى سفید چاقى پاى پیـانو خوابیده بود.

با دیدن خونـه خوشحال شدم. نـه خیلى بزرگ و اعیـانى بود و نـه كوچك. یـه خونـه ى زیبا و در عین آرامش.

با صداى آقاى رحمانى چشم از خونـه گرفتم.

-امروز یـه خدمتكار اومد و اینجا رو تمـیز كرد. پرستار بهارك، بهارك رو با خودش. از امروز تو حتما تمام كارها رو انجام بدى و از بهارك مراقبت كنى.
آقا احمدرضا فعلاً نیست و رفته خارج از كشور و معلوم نیست كى بیـاد! اما بهتره حواست رو جمع كنى چون یكم زیـادى خشنـه و براش هیچ چیز مـهم نیست.
دنبالم بیـا بالا، اتاق خواب ها طبقه ى بالا قرار داره. بهتره با این ه پرستار بهارك خیلى صمـیمى نشى.

سرى تكون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقه ى بالا فقط یـه سالن نیمـه داشت و یـه دست صندلى راحتى چیده شده بود.

به اتاق اولى اشاره كرد.

-اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى این اتاق بذارى. اگر سرپیچى كنى هر اتفاقى برات افتاد پاى خودته!

به اتاق وسط اشاره كرد و سمت درون رفت.

-این اتاق بهارك و پرستارشـه.

نگاهی بـه اتاق انداختم .

اتاق ۱۲متری با یـه تختی کـه ازیک نفره کمـی بزرگتر بود و

یـه تخت بچه .

آقای رحمانی درون اتاقو بست .

_ بـه زودی این اتاق ماله تو مـیشـه و این یکی اتاق هم اتاق مـهمان هست .

بهتره وسایلت رو اتاق بهارک بزاری .

خدمتکار توی اشپزخونـه هست ،

کلید ها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش مـیاره .

و که تا اومدن اقا تو همراه پرستار تنـهایی ...!

سری تکون دادم .

اخمـی کرد گفت : مدل پیراهن حریر بالای ناف _ بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ،

بهارک تورو تو جیبش مـیزاره من رفتم ...

و سمت پله ها رفت .

با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم .

سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم .

یـه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود .

زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای ازدراوردم .

بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم .

و مانتو شلوارمو که تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم .

موهای بلند بافته شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم .

نگاهی توی اینـه بـه چهره ام انداختم .

پوستی سفید گونـه هایی کـه کمـی گلبهی رنگ بود و چشم هایی بین مشکی و قهوه ای

دستی بـه ابروهام کشیدم و

نگاهم روی لوازم ارایش روی مـیز ثابت موند .

یـاد بی بی افتادم ،

که هروقت اگر مـیخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام مـیکرد

مـیگفت : _ یـه که تا توی خونـه هست ارایش نمـیکنـه ...!

و منم بـه خاطر اینکه ناراحت نشـه و تا یک هفته سرم غر نزنـه هیچ وقت نمـیخ .

نگاهم رو از رنگ های وسوسه برانگیز گرفتم و سمت درون اتاق رفتم ،

نگاهی بـه دمپایی های تو خونـه ای ام .....

جلوی درون وردی بودو موقع ورود

پوشیده بودم بـه پام زار مـیزد.

توجه ای بهش نکردم و از پله ها اروم پایین اومدم .

زنی از اشپزخونـه خارج شد ،

با دیدنم لحظه ای تعجب کرد و

گفت : _ خدمتکار جدید هستی .

نمـیدونستم چه توضیحی بدم و فقط بـه سر ت اکتفا کردم .

پشت چشمـی نازک کردگفت : _ بـه شادی خانوم بگو همـه جارو تمـیز کردم .

_ باشـه

کیفش رو روی شونـه اش انداخت گفت : _ دهاتی ها چه شانسی دارن کجاها کار گیرشون مـیاد .

درو باز کردو رفت.

سری از تاسف به منظور این تفکرپایینش انداختم نگاهی دوباره بـه سالن انداختم ،

سری بـه اشپزخونـه زدم ، هنوز نیومده دلم به منظور بی بی و خونـه تنگ شده .

درسالن رو باز کردم وبا دیدن حیـاط لبخندی زدم ، کنار باغچه نشستم ،

زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ، سرم رو روی زانوهام گذاشتم ،

همـیشـه حسرت یـه خانواده داشتم .

از وقتی خودم رو شناختم ، توی یـه روستا و کنار بی بی بودم .

نـه پدری نـه مادری فقط یک تصویر مبهمـی از مردی کـه با ماشینش

روستا مـیومد و پول و خوراکی مـیداد مـیرفت .

توی مدرسه وقتی هم کلاسی هام از مادرو پدرشون مـیگفتن حسرت

مـیخوردم کـه من چرا پدرو مادر ندارم .

اهی کشیدم درحیـاط باز شد و ماشینی وارد حیـاط شد صدای اهنگش گوش خراش بود .

از جام بلند شدم ، درون ماشین باز شد .

نگاهم بـه یـه جفت صندل پاشنـه بلند و ناخون های کـه لاک قرمز جیغ زده بود افتاد .

شلوار کوتاهی کـه ساق پای سفیدش رو بـه خوبی بـه نمایش گذاشته بود ،

نگاهم بالا اومد و ....


پارت 2

نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی کـه بیشتر شبیـه بلوز بود افتاد .

نگاهم همـین طور بالا اومدو روی شالی کـه روی شونـه هاش

افتاده بودو موهای بلوندش کـه باز دورش ریخته بود .

سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم .

لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونـه هایی کـه بیش از حد برجسته بود و چشم هایی

که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته .

هنوز متعجب داشتم نگاهش مـیکردم ، کـه نگاه سرسری بهم انداخت و

گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟

منظورش چی بود ؟؟؟

نگاهش روی دمپایی های مردونـه ی توی پام افتاد .

قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ،

بیـا برو بیرون ، من نمـیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه مـیدن .

اخمـی کردم و گفتم : _ من دیـانـه ام ، پرستار جدید بهارک .....!

در ماشین و بست و سمت درون شاگرد رفت .

پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد .

دروباز کردو بچه ی نازی کـه روی صندلی مخصوص کودک

نشسته بود رو برداشت .

با گام های آروم اومد سمتم و رو بـه روم ایستاد .

نگاه تحقیر آمـیزی بهم انداخت و گفت :

_ یـه دهاتی بیشتر از این نمـیشـه .

و از کنارم رد شد .

نفسم رو کلافه بیرون دادم .

این دیگه چه عجوبه ای بود ...!

از دنبالش سمت سالن رفتم .

دلم مـیخواست بهارک رو بغل کنم .

با دیدنش یـاد بچگی خودم افتادم .

اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ،

اما ، مادر من ، منو نخواست ،

اما مادر بهارک ...

سری تکون دادم

بهارک و روی فرش نرمـی کـه کنار مبل بهمن بود ،

گذاشت گفت : _ شادی بره لباس عوض کنـه زود مـیاد .

ابروهام از تعجب بالا پرید ، شادی ؟!

این مگه پرستار بهارک نیست .

چطور یـهو مادرش شده ؟!

خنده ام گرفته بود .

حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود .

با یـاد آوری احمدرضا ،

مردی کـه حتی عکسش رو هم ندیدم رعشـه ای بـه تنم افتاد .

ندیده ازش مـیترسیدم ،

چونی کـه به مادر بچه خودش رحم نکنـه و با سنگدلی بـه قتل برسونـه ،

پس حتما بلایی سرم مـیاره .

سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمـین زانو زدم .

نازی بود ...!

تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود .

پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ،

دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم کـه سرش و بلند کرد .

نگاهم بـه چشمـهای درشت و معصومش کـه افتاد دلم ضعف رفت .

لبخند روی لبهام نشست .

_ سلام کوچولو

اخمـی کرد .

فهمـیدم چون دفعه اوله داره منو مـیبینـه حس بیگانگی داره ،

آروم پشت دستش رو نوازش کردم .

_ آروم باش عزیزم ، دلت مـیخواد بهت یـه چیز خوشمزه بدم ؟

نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایـان شد .

دلم طاقت نیـاورد و خم شدم نرم گونـه ای سفیدش رو بوسیدم .

آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونـه رفتم .

غذایی کـه خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ،

تو بشقاب مخصوصش ریختم که تا سرد بشـه .

بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم .

غذاش رو روی مـیز مخصوصش گذاشتم .

قاشق و برداشتم که تا دهنش بدم کـه دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید .

لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،

قاشق رو زد توی سوپ و کمـی از سوپ روی مـیز ،

پخش شد روی مـیز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ،

از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش مـیکردم .

یـه قاشق توی دهنش مـیکرد و دو قاشق مـیریخت .

با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم کـه نگاهم بـه شادی افتاد .

یـه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یـه ک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم .

اخمـی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا بـه بچه هست ؟

ببین چیکار کردی .

_ اما بچه حتما از غذا خوردن لذت ببره .

_ واه یعنی توی دهاتی داری بـه من درس تربیت بچه رو یـاد مـیدی ؟

رفت سمت بهارک اخمـی کرد .

گفت : _ بد چرا خودتو کثیف کردی ؟

بهارکورچید که تا گریـه کنـه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش .

_ بذار غذاشو بخوره .

شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد

گفت : _ تو کار من دخالت نکن .

_ اما من قراره پرستار بهارک باشم .

دست بـه کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده .

تکلیفم رو روشن مـیکنم .

نمـیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم .

این انگار خودش رو صاحاب این خونـه و مادر بهارک مـیدونست .

روسریم رو جلو کشیدم .

با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونـه بیرون رفت .

صدای گریـه ای بهارک بلند شد .

دلم به منظور این بچه ای معصوم سوخت .

آشپزخونـه رو تمـیز كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود.

شادى با دیدنم اخمى كرد گفت:

-تو كارهاى من دخالت نكن.

-اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم.

پوزخندى زد.

-اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیـازى نیست اینجا باشى!

سعى كردم اداى خودش رو دربیـارم و دست بـه شدم. پوزخندى زدم.

-باشـه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونـه مـیرم.

دندون قروچه اى كرد گفت:

-بهتره نـهار رو آماده كنى. من گرسنمـه.

-شرمنده كه نـهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور.

-ه ى دهاتى، حسابتو مى رسم.

حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى بـه كتابهاى داخل قفسه انداختم.

با دیدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمـین كنار بهارك نشستم.

این عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمریش كشیدم و كتاب رو باز كردم.

محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو بـه روئیم نشست. گفت:

-تیپشو ببین.

توجهى بهش نكردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشـه بعد نیـازى نبود باهاش گلاویز بشم.

بهارك كنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم.

من نمـیدونم این ه جز آرایش كار دیگه اى هم بلده كه پرستار شده؟!

سه روزى مـیشد كه توى این خونـه اومده بودم. سه روز كسل كننده.

تنـها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پیشم بود و باهاش بازى مى كردم.

دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز بـه حد كافى شادى مسخره ام كرده بود.

رو بـه روى آینـه ایستادم و نگاهى دوباره بـه خودم انداختم.

روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر بـه نظر مى رسیدم.

صداى بلند موزیك و خنده از پایین مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم.

چند که تا وسط سالن درون حال بودن.

نگاهم بـه چهره ى گریون بهارك افتاد كه حواس هیچ كس بهش نبود. طاقت نیـاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم.

سمت بهارك رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت درون سالن رفتم.

انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن.

از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشـه ى حیـاط رفتم.

روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم.

آروم با پام تاب رو تكون دادم. همـینطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم:

-توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یـادت نیست اما فقط حسرت مـیخورى كه توى این دنیـا نیست.
مـیگن من مادر دارم اما چرا بعد نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟

توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم.

صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم.

آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى كرد.

با صداى خنده ى چند نفر چشمـهام رو باز كردم. نگاهم بـه دوستهاى شادى افتاد. یكیشون گفت:

-واى شادى، این امل از كجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین.

و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم.

نمـیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت:

-همـه اش تقصیر اون خوك پیره؛ این ه ى دهاتى رو آورده که تا احمدرضا من رو بیرون كنـه اما كور خونده.

-نـه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنـه بیـاد این و قبول كنـه که تا پرستار ش بشـه.

یكیشون گفت:

-تو هم پرستار خودشى هم پرستار ش.

و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمـیدم. مگه اونم مریضه؟!

-بچه ها ولش كنید.

و بى توجه بـه من و بهارك با دوستاش سمت درون حیـاط رفتن. هوا تاریك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم.

غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش.

آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو بـه چهره ى معصومش دوختم.

شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشید. عجیب از این بدم مى اومد.

همونجا كنار تخت بهارك دراز كشیدم.

نیمـه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. حتما مى رفتم آشپزخونـه.

بى مـیل از اتاق بیرون اومدم.

با چشم هایى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونـه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود.

در یخچال و باز كردم و لیوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پریده بود.

چرخیدم که تا از آشپزخونـه بیرون بیـام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسیده بدون اینكه بدونم كیـه دستم رو بـه لباسش بند كردم که تا نیوفتم.

سر بلند كردم. با دیدن چهره ى مردونـه اى سریع ازش فاصله گرفتم.

قلبم از ترس محكم بـه ام مى كوبید. با لكنت گفتم:

-تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونـه شدى؟ ....

اخمش عمـیق تر شد و گفت:

-نمـیدونستم حتما براى ورود بـه خونـه ى خودم اجازه مى گرفتم!

تن صداش یـه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم:

-تو صاحب خونـه اى؟ قاتلى!

یـهو فهمـیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم کـه لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت

-ه ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى بـه خودت اجازه بدى و به من توهین كنى؟

دستم و بالا آوردم.

-من هیچ كس ... بذار برم، باشـه؟

قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى كشیدم و قدمى عقب گذاشتم.

-تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم...

-تو دیوونـه از كجا پیدات شده؟ شادى كجاست؟

-شادى بالا ... بذار من برم.

-دارى حوصله ام رو سر مـیبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونـه بمونـه؟

-من خدمتكار نیستم.

پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمـیزى بـه سر که تا پام انداخت. جدی گفت:

-آره بیشتر شبیـهه دهاتى ها هستى.

چشمـهام رو بستم و تند گفتم:

-من پرستار جدیده تونم.

حرفم كه تموم شد چشمـهام رو باز كردم.

نگاهش دقیق تر شد گفت:

-یعنى تو مرجان هستى؟

حس كردم پوزخند عصبى زد گفت:

-اون كجا تو كجا ... البته حتما بین یـه دهاتى و یـه زن جهان دیده فرق باشـه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تكلیفم رو باهات روشن مى كنم.

با گامـهاى لرزون از آشپزخونـه بیرون اومدم. خواستم بدوم كه پام گیر كرد بـه دامنم و محكم زمـین خوردم.

دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم.

هنوز همون طور پخش زمـین بودم كه سایـه اش بالاى سرم ظاهر شد.

نگاهم بـه كفش هاى مشكى مردونـه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشكى مردونـه اش.

روى پا كنارم روى زمـین نشست. سرم و كمى بلند كردم حالا چهره اش كاملاً معلوم بود.

صورتى معمولى با ته ریش اما یـه ابهت خاص توى چهره اش بود كه باعث مى شد ازش بترسى.

خیره اش بودم كه گفت:

-كوچولو، دست و پا چلفتى هم كه هستى ... بـه درد هیچ چیز نمى خورى!

مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامـیك ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم بـه سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت.

از اینـهمـه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم.

وارد همون اتاق ممنوعه شد.

سمت اتاق بهارك رفتم و دوباره سر جام دراز كشیدم اما ذهنم درگیر بود.

از تنـها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى كه قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یـه یكسال و نیمـه داشت.

كلافه نفسم رو بیرون دادم. زیرزمزمـه كردم "مرجان ... اسم مادرم مرجان بود"

بى تفاوت چشم هام رو بستم.

با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم.

خمـیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارک‌کشیده شد کـه تازه بیدار شده بود. و مـی‌خواست از تختش پایین بیـاد.

خم شدم و گونـه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود.

همراه بهارک از اتاق بیرون‌ اومدم. صدای موزیک آرومـی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ ‌گذاشته بود.

پله‌ها رو پایین اومدم. نگاهم بـه سمت پیـانو گوشـه سالن افتاد. با یـاد آوری این‌که صاحب خانـه‌‌ی قاتل برگشته؛ رعشـه ای بـه تنم افتاد.

باورم‌ نمـی‌شد این‌مرد سنگ‌دل بـه این ‌زیبایی پیـانو بزنـه. سمتش قدمـی برداشتم کـه دست از زدن برداشت. سر بلند کرد.

با دیدن من و بهارک اخمـی کرد. بهارک با صدای کودکانـه ای گفت:

- بابا

یـهو از جاش بلند شد. از بین دندون‌های کلید شده اش گفت:

- عمو مگه بهت نگفته کـه دلم نمـی‌خواد این ‌بچه ان‌قدر تو دست و پای من باشـه؟!

ناباورانـه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. که تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم.

بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگ‌دل بود. با فریـادش بـه خودم‌ اومدم.

- کری دهاتی! مـی‌گم ببرش.

قدمـی بـه عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک‌ محکم تو بغلم فشردم‌ و به سمت آشپزخونـه رفتم.

وارد آشپزخونـه شدم‌. با صدای لرزونی گفتم:

- پدر توام مثل مادر ندیده‌ی منـه، هر دو سنگ‌دل!
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.

قلبم هنوز از درد محکم مـی‌زد.

كمى فرنى براى بهارك درست كردم. دلم گریـه مى خواست. دلم براى تنـهایى بهارك مى سوخت.

فرنى رو گذاشتم که تا كمى سرد بشـه. زیر چایى رو روشن كردم.

مـیز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یـه ربات كار مى كردم.

فرنى بهارك رو دادم.

با صداى جیغ شادى ترسیده سمت درون آشپزخونـه رفتم اما با دیدن شادى كه از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت كشیدم.

شادى با صداى بچه گونـه اى گفت:

-واى عشقم اومدى؟ ... چقدر دلم برات تنگ شده بود.

با هم بـه سمت آشپزخونـه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود.

شادى با دیدن من مثل بچه هابرچید گفت:

-دیدى عموت چیكار كرده؟ این امل دهاتى رو آورده جاى من...

آقاى قاتل سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. هول كردم و احساس كردم گونـه هام گل انداخت.

سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست.

شادى هم كنارش نشست. نمـیدونستم چیكار كنم، بمونم یـا برم! بلاتكلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-مـیز و چیدى مـیتونى برى.

از خدا خواسته بهارك و بغل كردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد.

سمت تلفن رفتم و برش داشتم.

-بله؟

-احمدرضا برگشته؟

صداى محكم و جدى آقاجون بود.

-بله، دیشب اومدن.

-اون ه هنوز اونجاست؟

نیم نگاهى بـه آشپزخونـه انداختم.

-بله اینجاست.

آقاجون چیزى زیرگفت.

-چیزى گفتین؟

-نـه، گوشى رو بده بـه احمدرضا.


پارت 2

نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی کـه بیشتر شبیـه بلوز بود افتاد .

نگاهم همـین طور بالا اومدو روی شالی کـه روی شونـه هاش

افتاده بودو موهای بلوندش کـه باز دورش ریخته بود .

سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم .

لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونـه هایی کـه بیش از حد برجسته بود و چشم هایی

که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته .

هنوز متعجب داشتم نگاهش مـیکردم ، کـه نگاه سرسری بهم انداخت و

گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟

منظورش چی بود ؟؟؟

نگاهش روی دمپایی های مردونـه ی توی پام افتاد .

قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ،

بیـا برو بیرون ، من نمـیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه مـیدن .

اخمـی کردم و گفتم : _ من دیـانـه ام ، پرستار جدید بهارک .....!

در ماشین و بست و سمت درون شاگرد رفت .

پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد .

دروباز کردو بچه ی نازی کـه روی صندلی مخصوص کودک

نشسته بود رو برداشت .

با گام های آروم اومد سمتم و رو بـه روم ایستاد .

نگاه تحقیر آمـیزی بهم انداخت و گفت :

_ یـه دهاتی بیشتر از این نمـیشـه .

و از کنارم رد شد .

نفسم رو کلافه بیرون دادم .

این دیگه چه عجوبه ای بود ...!

از دنبالش سمت سالن رفتم .

دلم مـیخواست بهارک رو بغل کنم .

با دیدنش یـاد بچگی خودم افتادم .

اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ،

اما ، مادر من ، منو نخواست ،

اما مادر بهارک ...

سری تکون دادم

بهارک و روی فرش نرمـی کـه کنار مبل بهمن بود ،

گذاشت گفت : _ شادی بره لباس عوض کنـه زود مـیاد .

ابروهام از تعجب بالا پرید ، شادی ؟!

این مگه پرستار بهارک نیست .

چطور یـهو مادرش شده ؟!

خنده ام گرفته بود .

حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود .

با یـاد آوری احمدرضا ،

مردی کـه حتی عکسش رو هم ندیدم رعشـه ای بـه تنم افتاد .

ندیده ازش مـیترسیدم ،

چونی کـه به مادر بچه خودش رحم نکنـه و با سنگدلی بـه قتل برسونـه ،

پس حتما بلایی سرم مـیاره .

سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمـین زانو زدم .

نازی بود ...!

تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود .

پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ،

دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم کـه سرش و بلند کرد .

نگاهم بـه چشمـهای درشت و معصومش کـه افتاد دلم ضعف رفت .

لبخند روی لبهام نشست .

_ سلام کوچولو

اخمـی کرد .

فهمـیدم چون دفعه اوله داره منو مـیبینـه حس بیگانگی داره ،

آروم پشت دستش رو نوازش کردم .

_ آروم باش عزیزم ، دلت مـیخواد بهت یـه چیز خوشمزه بدم ؟

نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایـان شد .

دلم طاقت نیـاورد و خم شدم نرم گونـه ای سفیدش رو بوسیدم .

آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونـه رفتم .

غذایی کـه خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ،

تو بشقاب مخصوصش ریختم که تا سرد بشـه .

بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم .

غذاش رو روی مـیز مخصوصش گذاشتم .

قاشق و برداشتم که تا دهنش بدم کـه دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید .

لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،

قاشق رو زد توی سوپ و کمـی از سوپ روی مـیز ،

پخش شد روی مـیز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ،

از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش مـیکردم .

یـه قاشق توی دهنش مـیکرد و دو قاشق مـیریخت .

با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم کـه نگاهم بـه شادی افتاد .

یـه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یـه ک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم .

اخمـی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا بـه بچه هست ؟

ببین چیکار کردی .

_ اما بچه حتما از غذا خوردن لذت ببره .

_ واه یعنی توی دهاتی داری بـه من درس تربیت بچه رو یـاد مـیدی ؟

رفت سمت بهارک اخمـی کرد .

گفت : _ بد چرا خودتو کثیف کردی ؟

بهارکورچید که تا گریـه کنـه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش .

_ بذار غذاشو بخوره .

شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد

گفت : _ تو کار من دخالت نکن .

_ اما من قراره پرستار بهارک باشم .

دست بـه کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده .

تکلیفم رو روشن مـیکنم .

نمـیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم .

این انگار خودش رو صاحاب این خونـه و مادر بهارک مـیدونست .

روسریم رو جلو کشیدم .

با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونـه بیرون رفت .

صدای گریـه ای بهارک بلند شد .

دلم به منظور این بچه ای معصوم سوخت .

آشپزخونـه رو تمـیز كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود.

شادى با دیدنم اخمى كرد گفت:

-تو كارهاى من دخالت نكن.

-اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم.

پوزخندى زد.

-اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیـازى نیست اینجا باشى!

سعى كردم اداى خودش رو دربیـارم و دست بـه شدم. پوزخندى زدم.

-باشـه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونـه مـیرم.

دندون قروچه اى كرد گفت:

-بهتره نـهار رو آماده كنى. من گرسنمـه.

-شرمنده كه نـهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور.

-ه ى دهاتى، حسابتو مى رسم.

حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى بـه كتابهاى داخل قفسه انداختم.

با دیدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمـین كنار بهارك نشستم.

این عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمریش كشیدم و كتاب رو باز كردم.

محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو بـه روئیم نشست. گفت:

-تیپشو ببین.

توجهى بهش نكردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشـه بعد نیـازى نبود باهاش گلاویز بشم.

بهارك كنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم.

من نمـیدونم این ه جز آرایش كار دیگه اى هم بلده كه پرستار شده؟!

سه روزى مـیشد كه توى این خونـه اومده بودم. سه روز كسل كننده.

تنـها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پیشم بود و باهاش بازى مى كردم.

دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز بـه حد كافى شادى مسخره ام كرده بود.

رو بـه روى آینـه ایستادم و نگاهى دوباره بـه خودم انداختم.

روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر بـه نظر مى رسیدم.

صداى بلند موزیك و خنده از پایین مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم.

چند که تا وسط سالن درون حال بودن.

نگاهم بـه چهره ى گریون بهارك افتاد كه حواس هیچ كس بهش نبود. طاقت نیـاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم.

سمت بهارك رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت درون سالن رفتم.

انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن.

از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشـه ى حیـاط رفتم.

روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم.

آروم با پام تاب رو تكون دادم. همـینطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم:

-توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یـادت نیست اما فقط حسرت مـیخورى كه توى این دنیـا نیست.
مـیگن من مادر دارم اما چرا بعد نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟

توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم.

صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم.

آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى كرد.

با صداى خنده ى چند نفر چشمـهام رو باز كردم. نگاهم بـه دوستهاى شادى افتاد. یكیشون گفت:

-واى شادى، این امل از كجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین.

و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم.

نمـیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت:

-همـه اش تقصیر اون خوك پیره؛ این ه ى دهاتى رو آورده که تا احمدرضا من رو بیرون كنـه اما كور خونده.

-نـه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنـه بیـاد این و قبول كنـه که تا پرستار ش بشـه.

یكیشون گفت:

-تو هم پرستار خودشى هم پرستار ش.

و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمـیدم. مگه اونم مریضه؟!

-بچه ها ولش كنید.

و بى توجه بـه من و بهارك با دوستاش سمت درون حیـاط رفتن. هوا تاریك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم.

غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش.

آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو بـه چهره ى معصومش دوختم.

شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشید. عجیب از این بدم مى اومد.

همونجا كنار تخت بهارك دراز كشیدم.

نیمـه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. حتما مى رفتم آشپزخونـه.

بى مـیل از اتاق بیرون اومدم.

با چشم هایى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونـه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود.

در یخچال و باز كردم و لیوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پریده بود.

چرخیدم که تا از آشپزخونـه بیرون بیـام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسیده بدون اینكه بدونم كیـه دستم رو بـه لباسش بند كردم که تا نیوفتم.

سر بلند كردم. با دیدن چهره ى مردونـه اى سریع ازش فاصله گرفتم.

قلبم از ترس محكم بـه ام مى كوبید. با لكنت گفتم:

-تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونـه شدى؟ ....

اخمش عمـیق تر شد و گفت:

-نمـیدونستم حتما براى ورود بـه خونـه ى خودم اجازه مى گرفتم!

تن صداش یـه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم:

-تو صاحب خونـه اى؟ قاتلى!

یـهو فهمـیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم کـه لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت

-ه ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى بـه خودت اجازه بدى و به من توهین كنى؟

دستم و بالا آوردم.

-من هیچ كس ... بذار برم، باشـه؟

قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى كشیدم و قدمى عقب گذاشتم.

-تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم...

-تو دیوونـه از كجا پیدات شده؟ شادى كجاست؟

-شادى بالا ... بذار من برم.

-دارى حوصله ام رو سر مـیبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونـه بمونـه؟

-من خدمتكار نیستم.

پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمـیزى بـه سر که تا پام انداخت. جدی گفت:

-آره بیشتر شبیـهه دهاتى ها هستى.

چشمـهام رو بستم و تند گفتم:

-من پرستار جدیده تونم.

حرفم كه تموم شد چشمـهام رو باز كردم.

نگاهش دقیق تر شد گفت:

-یعنى تو مرجان هستى؟

حس كردم پوزخند عصبى زد گفت:

-اون كجا تو كجا ... البته حتما بین یـه دهاتى و یـه زن جهان دیده فرق باشـه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تكلیفم رو باهات روشن مى كنم.

با گامـهاى لرزون از آشپزخونـه بیرون اومدم. خواستم بدوم كه پام گیر كرد بـه دامنم و محكم زمـین خوردم.

دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم.

هنوز همون طور پخش زمـین بودم كه سایـه اش بالاى سرم ظاهر شد.

نگاهم بـه كفش هاى مشكى مردونـه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشكى مردونـه اش.

روى پا كنارم روى زمـین نشست. سرم و كمى بلند كردم حالا چهره اش كاملاً معلوم بود.

صورتى معمولى با ته ریش اما یـه ابهت خاص توى چهره اش بود كه باعث مى شد ازش بترسى.

خیره اش بودم كه گفت:

-كوچولو، دست و پا چلفتى هم كه هستى ... بـه درد هیچ چیز نمى خورى!

مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامـیك ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم بـه سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت.

از اینـهمـه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم.

وارد همون اتاق ممنوعه شد.

سمت اتاق بهارك رفتم و دوباره سر جام دراز كشیدم اما ذهنم درگیر بود.

از تنـها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى كه قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یـه یكسال و نیمـه داشت.

كلافه نفسم رو بیرون دادم. زیرزمزمـه كردم "مرجان ... اسم مادرم مرجان بود"

بى تفاوت چشم هام رو بستم.

با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم.

خمـیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارک‌کشیده شد کـه تازه بیدار شده بود. و مـی‌خواست از تختش پایین بیـاد.

خم شدم و گونـه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود.

همراه بهارک از اتاق بیرون‌ اومدم. صدای موزیک آرومـی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ ‌گذاشته بود.

پله‌ها رو پایین اومدم. نگاهم بـه سمت پیـانو گوشـه سالن افتاد. با یـاد آوری این‌که صاحب خانـه‌‌ی قاتل برگشته؛ رعشـه ای بـه تنم افتاد.

باورم‌ نمـی‌شد این‌مرد سنگ‌دل بـه این ‌زیبایی پیـانو بزنـه. سمتش قدمـی برداشتم کـه دست از زدن برداشت. سر بلند کرد.

با دیدن من و بهارک اخمـی کرد. بهارک با صدای کودکانـه ای گفت:

- بابا

یـهو از جاش بلند شد. از بین دندون‌های کلید شده اش گفت:

- عمو مگه بهت نگفته کـه دلم نمـی‌خواد این ‌بچه ان‌قدر تو دست و پای من باشـه؟!

ناباورانـه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. که تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم.

بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگ‌دل بود. با فریـادش بـه خودم‌ اومدم.

- کری دهاتی! مـی‌گم ببرش.

قدمـی بـه عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک‌ محکم تو بغلم فشردم‌ و به سمت آشپزخونـه رفتم.

وارد آشپزخونـه شدم‌. با صدای لرزونی گفتم:

- پدر توام مثل مادر ندیده‌ی منـه، هر دو سنگ‌دل!
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.

قلبم هنوز از درد محکم مـی‌زد.

كمى فرنى براى بهارك درست كردم. دلم گریـه مى خواست. دلم براى تنـهایى بهارك مى سوخت.

فرنى رو گذاشتم که تا كمى سرد بشـه. زیر چایى رو روشن كردم.

مـیز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یـه ربات كار مى كردم.

فرنى بهارك رو دادم.

با صداى جیغ شادى ترسیده سمت درون آشپزخونـه رفتم اما با دیدن شادى كه از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت كشیدم.

شادى با صداى بچه گونـه اى گفت:

-واى عشقم اومدى؟ ... چقدر دلم برات تنگ شده بود.

با هم بـه سمت آشپزخونـه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود.

شادى با دیدن من مثل بچه هابرچید گفت:

-دیدى عموت چیكار كرده؟ این امل دهاتى رو آورده جاى من...

آقاى قاتل سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. هول كردم و احساس كردم گونـه هام گل انداخت.

سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست.

شادى هم كنارش نشست. نمـیدونستم چیكار كنم، بمونم یـا برم! بلاتكلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-مـیز و چیدى مـیتونى برى.

از خدا خواسته بهارك و بغل كردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد.

سمت تلفن رفتم و برش داشتم.

-بله؟

-احمدرضا برگشته؟

صداى محكم و جدى آقاجون بود.

-بله، دیشب اومدن.

-اون ه هنوز اونجاست؟

نیم نگاهى بـه آشپزخونـه انداختم.

-بله اینجاست.

آقاجون چیزى زیرگفت.

-چیزى گفتین؟

-نـه، گوشى رو بده بـه احمدرضا.


پارت 3

گوشى رو گذاشتم. نمـیدونستم چى صداش كنم. سمت آشپزخونـه رفتم.

-آقا كارتون دارن.

از روى صندلى بلند شد گفت:

-اول صبحم دست از سر آدم بر نمـیدارن ... ٤٠ سالمـه مثل بچه باهام رفتار مى كنن.

دنبالش راه افتادم. رو پاشنـه ى پا چرخید. چون كارش یـهویى بود رفتم تو اش.

محكم بازومو گرفت و فشارى بهش آورد. از درد اخمى مـیون ابروهام نشست.

سرش و روى صورتم خم كرد گفت:

-كوچولو، مثل موش دنبال من و كاراى من نباش که تا راپورت بدى بـه اونا ... فهمـیدى؟
چون هیچ كس تو رو آدم حساب نمى كنـه. تمام عمرت رو تو یـه دهكوره زندگى كردى بعد هواست باشـه.

محكم بازومو ول كرد. با اون یكى دستم بازومو ماساژ دادم.

لبم رو محكم لاى دندونم گرفتم که تا بغضم نشكنـه. گوشى رو برداشت.

-سلام ... بله دیشب رسیدم ... آره دیدمش، بهتر از این نبود بفرستى خونـه ى من؟ ... من كه گفتم این بچه پرستار داره ... باشـه امشب خسته ام.

نمـیدونم آقاجون چى گفت كه بى حوصله گفت:

-باشـه شب مـیایم ... باشـه نمـیارمش ، كارى ندارین؟

گوشى رو بدون خداحافظى قطع كرد. رفت سمت پله هاى طبقه ى بالا.

كنار بهارك نشستم و عروسكش رو برداشتم. صدامو بچه گونـه كردم و به جاى عروسك شروع بـه صحبت كردم.

بعد از چند دقیقه از پله ها پایین اومد. گوشیش دستش بود و عصبى داشت بـه شخص پشت تلفن چیزى رو توضیح مى داد.

-مـیلانى دو هفته نبودم، چرخوندن یـه رستوران انقدر دردسر داره؟!

-حرف نزن مـیلانى ... الان دارم مـیام اونجا.

و گوشى رو قطع كرد. هاج و واج نگاهش مى كردم كه اخمى كرد گفت:

-دردسرام كم بود یـه دیوونـه ى دیگه ام اضافه شد بهشون! آماده باش بعدازظهر حتما خونـه ى عمو بریم.

رفت سمت درون سالن كه شادى از دنبالش رفت گفت:

-رضا من چیكار كنم؟

-فعلاً وقت ندارم شادى.

و درون سالن و بست رفت. شادى با عصبانیت پاشو كوبید زمـین گفت:

-یـه ه ى دهاتى شانسش بیشتر از منـه.

نگاهى بهم انداخت.

-خودت مواظب بهارك باش ه ى امل دهاتى!

و بـه سمت پله هاى بالا رفت. شونـه اى بالا دادم. رفتم سمت بهارك. که تا بعدازظهر خودم رو مشغول بهارك كردم.

بعدازظهر بهارك و حموم كردم. تاپ شلوارك لى سفید و آبى تنش كردم.

موهاى كمش رو خرگوشى بستم و جوراب و كفشـهاى عروسكیش رو پاش كردم.

نمـیدونستم چى بپوشم. جز همون مانتو مانتوى دیگه اى نداشتم.

مجبور حموم كردم و لباس زیرهاى ساده ام رو پوشیدم. نم موهام رو گرفتم. همون طور خیس بافتم و زیر مانتوم كردم.

مانتوى ساده و نخیم رو پوشیدم. روسریم رو سفت دور سرم پیچیدم. بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم.

شادى با دیدنم پوزخندى زد.

توجهى بهش نكردم. درون سالن باز شد و آقاى قاتل وارد سالن شد. مستقیم سمت پله ها رفت گفت:

-شادى بیـا لباس هام رو آماده كن.

شادى خوشحال از روى مبل بلند شد.

متعجب بودم از اینكه یـه لباس آماده كردن انقدر خوشحالى داره؟؟

صداى خنده ى شادى که تا پایین مى اومد كه بلند مى گفت:

-نكن، نكن!

كنجكاو شده بودم كه براى چى مـیگه نكن اما بـه من ربطى نداشت.

بعد از نیم ساعت آماده از پله ها پایین اومد. كت و شلوار براق مشكى پوشیده بود و موهاى كوتاهش رو یك طرف سرش شونـه كرده بود.
کنار شقیقه هاش تارهای کمـی سفید داشت کـه جذاب ترش کرده بود

با اینكه شاید چهره اى جذاب نداشته باشـه اما ابهت چهره اش باعث مـیشد که تا ناخواسته ازش دورى كنى.

سمت درون سالن رفت گفت:

-چرا نشستى؟ پاشو.

از روى مبل بلند شدم و بهارك رو بغل كردم و دنبالش راه افتادم.

رفت سمت ماشینش. درون سمت خودش رو باز كرد. نگاهى بـه سر که تا پام انداخت گفت:

-همـینم مونده بود با یـه بچه ى دهاتى توى جمع دیده بشم!
من نمـیدونم عمو براى چى حتما تو رو بیـاره خونـه ى من ... لابد داره كارى كه ش كرده بود رو با آوردن تو جبران مى كنـه؛
سوار شو.

با دادش از ترس چشم هام رو بستم و در سمت دیگه ى ماشین و باز كردم و بهارك رو روى صندلى مخصوصش گذاشتم و خودم عقب ماشین جا گرفتم.

با ریموت درون حیـاط و باز كرد و با سرعت ماشین از حیـاط خارج شد. ترسیده گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم.

دوباره حتما به اون خونـه مى رفتم و أدم هایى كه دوستشون نداشتم و هیچ حسى بهشون نداشتم رو مى دیدم.

هوا تاریك شده بود. ماشین و كنار درون خونـه نگهداشت. از ماشین پیـاده شدم و بهارك رو بغل كردم.

رفت سمت درون و زنگ آیفون رو زد.

در با صداى تیكى باز شد. درون و باز كرد و به داخل رفت.

با گام هاى نا متعادل و استرس وارد حیـاط شدم.

چراغ هاى پایـه كوتاه روشن بود و فواره رو باز كرده بودن. با گام هاى محكم و استوار رفت سمت درون سالن اما من هنوز آروم راه مى رفتم.

برگشت گفت:

-دارى استخاره مى كنى؟ ... زود باش.

پوووف این دیگه چقدر بد اخلاقه!! درون سالن باز شد. زنى تقریباً پنجاه سال تو چهارچوب درون نمایـان شد.

با دیدن ما لبخندى زد گفت:

-احمدرضا نیومده چرا انقدر اخم كردى؟

تن صداش و پایین آورد گفت:

-توهم جاى من باشى عصبى مىشى. نیومده زنگ زده احضارم كرده ... اینم از تحفه اى كه انداخته وبال گردن من.

زن نگاهش چرخید و روى من ثابت موند. قدمى برداشت و رو بـه روم قرار گرفت.

ناخواسته قدمى بـه عقب گذاشتم كه دستش و سمتم دراز كرد گفت:

-تو همون كوچولوئى؟ ماشاالله چه بزرگ شدى... چه خانم شدى!

آقا پوزخندى زد گفت:

-عطیـه جون من و نخندون. كجاى این بـه خانوما مى خوره؟ تیپ و قیـافش رو ببین.

از خجالت لبم رو بـه دندون گرفتم. عطیـه اخمى كرد گفت:

-احمدرضا، دیـانـه تمام ٢٢ سال زندگیشو تو یـه روستاى كوچك بوده بذار چند وقت بگذره اون وقت مى بینى.

بى حوصله دست تو جیبش كرد گفت:

-مـهم نیست. مرجان چه گلى بـه سرم زد كه این بچه بزنـه؟ اینم همونـه.

عطیـه حرفى نزد و دوباره نگاهش رو بـه من دوخت گفت:

-خیلى خوشحالم از دیدنت.

به ناچار لبخندى زدم. دستش اومد سمت گونـه ام و آروم نوازشش كرد. آروم زمزمـه كرد:

-خدا رو شكر اصلاً شبیـهه مادرت نیستى.

دلم مى خواست مى گفتم "من مادرى ندارم" اما سكوت كردم.

-من عطیـه ام، ات.

بهارك رو بیشتر تو بغلم فشردم. ، باز هم یـه واژه اى غریب و ناآشناى دیگه.

سكوتم رو كه دید گفت:

-بهت حق مـیدم عزیزم.

و بهارك رو از بغلم گرفت. دست هام رو قفل هم كردم و وارد سالن شدم. صداى صحبت و خنده مى اومد.

سر بلند كردم. با دیدن اونـهمـه زن و مرد استرسم بیشتر شد.

پاهام انگار بـه زمـین چسبیدن. آقای قاتل رفت و با همـه احوالپرسى كرد. ا تو گوش هم چیزى مى گفتن و ریز مى خندیدن.

با صداى مردونـه اى نگاهم رو از رو بـه روم گرفتم.

نگاهم بـه پسر جوونى افتاد كه با فاصله ى كمى كنارم ایستاده بود و با تعجب بـه سر که تا پام نگاه مى كرد.

وقتى دید نگاهش مى كنم گفت:

-خانم جون از این كارگر جوونا نمى گرفت. چطور تو رو استخدام كرده؟

جوابش رو ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم كه صداش از كنار گوشم بلند شد.

ترسیده قدمى بـه عقب گذاشتم. خندید گفت:

-نترس كاریت ندارم.

اما قلبم تند مى زد و فقط نگاهش كردم. ابرویى بالا داد با اشاره گفت:

-نكنـه كر و لالى!

-نـه!

-آفرین زبونت چرخید.... اسم من امـیر علیـه. حالا نمـیخواى خودتو خودتو معرفى كنى؟

-اسمم دیـانـه است.

دوباره گوشـه ى ابروش بالا رفت گفت:

-چه اسم جالى دارى؛ نگفتى اینجا چیكار مى كنى.

-پرستار بهاركم.

دوباره نگاهش چرخید بـه سر که تا پام. متعجب گفت:

-تو پرستار بهاركى؟ مطمئنى؟ اما من چیز دیگه اى شنیده بودم. فكر كردم الان با یكى از اون سانتى مانتالا رو بـه رو مـیشم.

بعد تن صداشو پایین آورد گفت:

-احمدرضا بد سلیقه نبود. ناراحت نشى، آخه بیشتر شبیـهه دهاتى ها هستى! اما زیبایى.

ابروهام از تعجب بالا پرید. اولین آدمى بود توى ای خانواده كه این حرف و مى زد.

با صداى مردونـه ى دیگه اى نگاهم رو از امـیر على گرفتم اما با دیدن مرد شوكه نگاهى بـه امـیرعلى و بعد بـه اون مرد انداختم.

اینا چقدر شبیـهه هم بودن!

امـیرعلى خندید و اون یكى اخمى كرد و جدى گفت:

-امـیر على هنوز یـاد نگرفتى سر بـه سر همـه نذارى؟

-اِه آقا داداش تو نمـیدونى این چه باحاله. فكر كن این همون یـه كه آقاجون احمدرضا رو گفته بیـاد که تا بیرونش كنـه نكنـه احمدرضا هوایی بشـه و سیب حوا رو گاز بزنـه ...
آخه این كجاش بـه سیب مـیخوره براى گاز زدن؟

و قهقهه اى سر داد. از اینكه من و دست انداخته بود اخمى كردم. اون یكى گفت:

-بس كن! كى مـیخواى این اخلاق و كنار بذارى، خدا مـیدونـه!

صداى ونـه اى گفت:

-واى اینو دیدین؟

با دیدن هانیـه اون روزى استرس گرفتم. لباس جذب كوتاهى تنش بود و روسرى بازى روى سرش انداخته بود.

امـیرعلى گفت:

-تو اینو كجا دیدى؟!

هانیـه پشت چشمى نازك كرد گفت:

-بابا این همون دهاتیـه است. مرجانـه.

امـیرعلى با صداى بلندى گفت:

-نـهههههه..... این یعنى ى منـه؟؟!!

-نـه بابا، وقتى مادرش اینو نخواسته بعد فامـیلى براى ما هم نداره.

قلبم هزار تیكه شد و حقیقت مثل پتك روى سرم آوار شد. راست مى گفت.

اون یكى پسر كه هنوز اسمش رو نمـیدونستم توى سكوت خیره نگاهم كرد. دلم نمى خواست اشكم رو ببینن .

هانیـه دوباره گفت:

-آقا جون مـیگه بیـا. هنوز معاشرت یـاد نگرفته ... بدبخت احمدرضا چى مـیكشـه با این!

امـیرعلى خندید گفت:

-بدون اون چیزاى بهتر از این مـیكشـه.

هانیـه ریز خندید و اون پسر دوباره اخمى كرد.

با صداى عطیـه خانم مثلا ام ، امـیر على و هانیـه ساكت شدن.

نگاه مشكوكى بهشون انداخت و اومد سمت من. دستش و روى بازوم گذاشت گفت:

- تون رو دیدین؟

امـیرعلى گفت:

- مطمئنى این مرجانـه؟

اخمى كرد گفت:

-آره، چطور مگه؟

امـیرعلى نمایشى سرشو خاروند گفت:

-آخه اون اونطورى، این اینطورى!!

هانیـه دوباره ریز خندید و اون یكى پسر دستى زیر لبش كشید. آروم بـه بازوى امـیرعلى زد گفت:

-قرار نشد پسر بدى بشى؛ دیـانـه جون این و حتماً شناختى، امـیرعلى و اینم امـیر حافظ.
دو قلو هستن اما با تفاوت رفتارى خیلى زیـاد.

امـیرعلى دوباره گفت:

-آره من خوش اخلاق تر و تو دل برو ترم.

خندید كه هانیـه با ناز گفت:

-اما عطى جون، این و وقتى مادرش قبول نكرده چطور ما قبول كنیم كه مون هست؟

نگاهش كردم و با صدایى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-منم نیـازى ندارم فامـیل شما باشم.

و دست رو از بازوم برداشتم. از وسطشون رد شدم. قلبم تند و محكم مـیزد. حتماً گونـه هام گل انداخته بود.

سمت سالن اصلى رفتم. دوباره خانم جون و آقاجون تو صدر مجلس بودن.

احمدرضا كنار آقا جون پا روى پا انداخته نشسته بود. با دیدنم اخمى كرد كه آقا جون گفت:

-چطورى جون؟ هنوز یـاد نگرفتى بـه بزرگ ترت سلام كنى؟

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-خوبه مـیدونید چه دست و پا چلفتى هست بعد مى فرستین خونـه ى من!

آقا جون خیلى جدى گفت:

-این كار خونـه تو مى كنـه و بچتو نگه مـیداره اما اون تلكت مى كنـه.

- اما عمو من نمـی‌تونم بچه بزرگ‌ کنم.
اگر مرجان زیر همـه چی نزده بود الان این بچه من بود.

آقاجون ‌گفت:

-گذشته رو فراموش کن. مرجان و فراموش کن!

احمد رضا پوزخندی زد، گفت:

-من فراموش کردم اما انگار شما دلتون نمـی‌خواد فراموش کنید. پرستار من جایی نمـی‌ره. این هم پیش خودتون بمونـه!

آقاجون لا اله الا الله گفت و ادامـه داد:

- این تو خونـه‌ی تو مـی‌مونـه و کارهای بهارک انجام مـی‌ده. بهتره هر چه زودتر اون عفریته از خونـه ات بیرون‌کنی!

احمدرضا عصبی گفت:

-این دهاتی خونـه پدربزرگ و مادربزرگش خودش جا نداره، بعد الان اومدین انداختین‌ گردن من.

هر کی این رو تو خونـه‌ی من ببینـه، فکر مـی‌کنـه این خدمتکار این‌جا برام ‌کم بود؛ من رفتم از دهات برداشتم آوردمش!
شما کـه مـی‌دونید خونـه‌ی من شلوغه و من گاهی مجبورم بهارک با خودم مسافرت ببرم. نگید کـه باید اینم با خودم ببرم.

حالم بد بود و حقارت که تا مغز استخوونم نفوذ کرده بود‌.

پس زده شدن فقط به‌خاطر این‌که ناخواسته پا توی این دنیـا گذاشته ای!

خانم جون گفت:

-احمد رضا مرجان خودش نخواست دیـانـه با ما باشـه! اون حتی نمـی‌دونـه ما بعد بیست و دو سال دیـانـه از روستا آوردیم.

صدای امـیرحافظ سرم بلند شد:

-اسم خودش رو مـی‌ذاره مادر. جز خوش گذرونی کار دیگه‌‌ای بلد نیست. حیف اسم‌ مقدس مادر!

صدای کـه گفت:

-امـیر حافظ هیس!

آقاجون و احمدرضا هنوز سر من بحث داشتن و بقیـه پچ‌ پچ مـی‌.

حالم خوب نبود و بغض گلوله شده بود توی گلوم.

بهارک رو از روی زمـین برداشتم و گوشـه‌ای ترین نقطه سالن رو انتخاب کردم.

بهارك و آروم روى پام بالا و پایین مى كردم اما تمام سرم پر بود از حرفهایى كه راجبم مـیزدن.

مادرى كه نخواسته، خانواده ى مادرى كه من زیـادیم.

چشم هام و بستم تو دلمزدم "آروم باش، تو نیـازى بـه كسى ندارى" اما دروغ بود.

با صداى سرفه اى سر بلند كردم. نگاهم بـه یكى از اون دو قلوها افتاد. با فاصله كنارم نشست گفت:

-من امـیر حافظم.

نگاهش كردم كه اخمى كرد گفت:

-اگر بخواى انقدر آروم و دست و پا چلفتى بمونى هیچ كجا جا نمى شى و تا زنده اى ازت سوارى مى گیرن. یكم از اون مادرت یـاد بگیر!

با صداى ضعیفى گفتم:

-من مادرى ندارم.

چند بار سرش و بالا پایین كرد گفت:

-آفرین خوبه. اما تو از این خانواده جدایى ندارى و تا نفس مى كشى مطمئن باش آقاجون دست از سرت بر نمـیداره!

-من مـیخوام برم ... مـیخوام برگردم پیش بى بى.

پوزخند صدادارى زد گفت:

-اما تو دیگه بـه اون روستا بر نمى گردى. یـا با همـین شرایط مى مونى و تو سرى خور مـیشى یـا اینكه تصمـیمتو مى گیرى و خودتو عوض مى كنى.

متعجب نگاهش كردم.

-یعنى چى خودمو عوض مى كنم؟ مگه اینطورى بده؟

نگاهى بـه سر که تا پام انداخت گفت:

-آره بده. مثلا این مانتو با این روسرى كه داد مـیزنـه فقط زنان روستایى سر مى كنن حتما كم كم عوض بشى.
حتى اگه شده بخاطر شرایط خونـه ى احمدرضا حتما عوض بشی. بهتره فكراتو بكنى.

روى مادر من مى تونى حساب كنى. برعكس خانواده اش زن مـهربونیـه.

و از روى مبل بلند شد.

نگاهى بـه قد بلند و چهارشونـه اش انداختم. برعكس چهره ى اخمو و ساکتش مرد مـهربونى بـه نظر مـیومد.

نگاهم رو دوباره بـه خانواده ى پرجمعیت آقاجون دوختم. جوونا یـه سمت سالن درون حال بگو بخند بودن. آقاجون هنوز داشت با احمدرضا صحبت مى كرد و احمدرضا اخم كرده بود.

هانیـه با یكى از ا اومدن سمتم. ه خواست بهارك و از بغلم بگیره كه هانیـه گفت:

-هدى بغلش نكنیـا!

هدى اخمى كرد گفت:

-چرا؟

هانیـه صداشو پایین آورد گفت:

-بابا خود احمدرضا این بچه رو فقط بخاطر اینكه بـه خانواده ى زنش نده تو خونـه اش نگهداشته وگرنـه مـیداد بهزیستى.

هدى اخمى كرد گفت:

-سنگدل... چطور دلش مـیاد ى بـه این نازى رو دوست نداشته باشـه؟!

هانیـه شونـه اى بالا داد گفت:

-راستى تو پرستار بهارك و دیدى؟

-نـه، چطور؟

-آخه احمدرضا نمى خواد این اونجا كار كنـه.

هدى نگاهم كرد و حرفى نزد كه هانیـه ادامـه داد:

-ولى لامصب این احمدرضا چه جنتلمنیـه؛ حیف سنش زیـاده! برادر آقا بزرگ چى كاشته!!

و هرهر خندید كه هدى بهارك و از بغلم گرفت گفت:

-تو لباساى بهترى ندارى بپوشى؟

متعجب نگاهى بـه لباسام انداختم. هانیـه دست هدى رو گرفت گفت:

-بیـا بریم پیش پریـا و نسترن.

و همراه بهارك و هدى رفتن سمت دیگه اى از سالن. تنـها گوشـه ى سالن نشسته بودم.

صداى بگو بخندشون تمام سالن و برداشته بود. احساس غریبى مى كردم.

شده بودم مثل مترسك كه وسط یـه باغه. احمدرضا هنوز داشت با آقاجون صحبت مى كرد.

خدا خدا مى كردم که تا احمدرضا قبولم نكنـه و آقاجون من و دوباره بـه ده برگردونـه.

دلم براى بى بى تنگ شده بود.


پارت 4

نمـیدونم چقدر توى خودم غرق بودم كه سایـه اى بالاى سرم ظاهر شد.

آروم سر بلند كردم و احمدرضا رو با اخم نشسته مـیان هر دو ابروش بالاى سرم دیدم.

ترسیده از روى مبل بلند شدم كه گفت:

-تا كى مثل كولى ها این گوشـه ى سالن مى شینى و بقیـه رو نگاه مى كنى؟ برو بـه بهارك غذا بده.

-بله.

و از كنارش رد شدم سمت جوون ها كه كنار هم نشسته بودن رفتم.

بهارك رو از بغل هدى گرفتم كه دستاشو دور گردنم حلقه كرد. صداى پچ پچشون آزاردهنده بود.

یكى از ا گفت:

-مواظب باش پات پیچ نخوره

و بقیشون زدن زیر خنده. امـیرعلى گفت:

-تو مانتوت هانیـه و نسترنم جا مى شن.

و هرهر خندید كه هانیـه گفت:

-امـیر...

اونم گفت:

-جوووون!

قدمى برداشتم که تا خداى ناكرده با بهارك نیوفتم.

امـیرحافظ تنـها روى مبل تك نفره اى نشسته بود و با اخم بـه صفحه ى گوشیش نگاه مى كرد. اومد طرفم گفت:

-مى خواى من بـه بهارك غذا بدم تو پیش بچه ها باشى؟

بهارك و تو آغوشم فشردم.

-نـه ممنون خودم غذا مـیدم.

و سمت آشپزخونـه رفتم. شوكت خانم با یـه خانم دیگه تو آشپزخونـه بودن. شوكت با دیدنم لبخندى زد گفت:

-سلام م خوبى؟

لبخندى زدم.

-ممنون.

دستى بـه گونـه ى بهارك كشید.

-مـیخواى بهش غذا بدى؟

-بله.

روى مـیز آشپزخونـه گذاشتمش و پارچه اى روى پاهاش پهن كردم. پستونكش و از تو دهنش درآوردم.

اخمى كرد كه خم شدم و مـیون هر دو ابروش رو بوسیدم. خندید.

با بازى بهش غذا دادم. سر بلند كردم كه امـیرحافظ و تو چهارچوب درون آشپزخونـه دیدم. شوكت گفت:

-مى بینى مادر این چقدر زود رابطه ى عاطفى با بهارك برقرار كرده؟

امـیرحافظ سرى تكون داد.

معذب دستى بـه گوشـه ى روسریم كشیدم. امـیر حافظ وارد آشپزخونـه شد و روى صندلى نشست.

بهارك با دیدن امـیر حافظ دستش و پر از برنج كرد که تا بریزه رو امـیر حافظ كه امـیر حافظ دستاى كوچولوشو گرفت گفت:

- بدى شدى، حتماً این پرستارت بهت چیزاى بد یـاد داده!

سریع گفتم:

-نـه آقا، این چه حرفیـه؟!

سر بلند كرد و نگاهش رو بـه نگاهم دوخت. هول كردم و سرم و پایین انداختم كه جدى گفت:

-قرار نیست جواب تمام سؤال هاى اطرافیـانتو بدى.

بهارك و از روى مـیز برداشتم و دست و صورتشو شستم. بهارك خمـیازه اى كشید.

-كجا مى تونم بخوابونمش؟

-همراه من بیـا.

و از آشپزخونـه بیرون رفت. بهارك و برداشتم و دنبالش از آشپزخونـه بیرون اومدم.

رفت سمت ته سالن كه چند که تا در بود. درون یكى از اتاق ها رو باز كرد گفت:

-اینجا بخوابونش.

تا خواستم وارد اتاق بشم یكى از اون ا اومد سمتمون.

با صدایى كه سعى داشت عصبى نباشـه گفت:

-امـیر حافظ، چیـه دنبال این دهاتى راه افتادى؟ بعد كه مـیگم بیـا تو جمع ما باش مـیگى حوصله ندارى! این ه دهاتى چى داره؟

متعجب نگاهش كردم كه امـیر حافظ اخمى كرد و گفت:

-حرف دهنتو بفهم پریـا، آدم باش وقتى باهات مثل آدم صحبت مى كنم.

نگاهى بـه من انداخت.

-برو بچه رو بخوابون.

فهمـیدم كه نمى خواد اونجا باشم. وارد اتاق شدم اما هنوز صداشون مـیومد. پریـا با بغض گفت:

-من دوست دارم امـیر.

-اما من دوست ندارم، بفهم.

و دیگه صدایى نشنیدم.

كنار بهارك روى تخت یـه نفره دراز كشیدم.

سرش و روى ام گذاشت. كشیدمش روى شكمم و دستم و آروم لاى موهاى كم پشتش لغزوندم.

این بچه عجیب من و یـاد خودم مى انداخت.

نگاهم رو بـه سقف دوختم اما باز هم قطره اشك سمجى از گوشـه ى چشم روى لاله ى گوشم سر خورد.

نیم ساعتى تو اتاق بودم و بهارك خوابش برد.

اومدم از بغلم بذارمش روى تخت كه درون اتاق باز شد و قامت تو چهارچوب درون نمایـان شد.

بهارك و روى تخت گذاشتم. اومد سمتم و كنارم روى لبه ى تخت نشست.

سؤالى نگاهش كردم كه دستم و توى دستش گرفت گفت:

-مـیدونم از ما خوشت نمـیاد؛ بهت حق مـیدم اما باور كن من خیلى دلم مى خواست بزرگت كنم مثل نداشته ى خودم اما ...

سكوت كرد كه پوزخندى زدم گفتم:

-اما تون نذاشت! نمـیدونم وقتى انقدر از من و پدرم بدش مـیومد چرا باهاش ازدواج كرد؟

پشت دستم رو نوازش كرد گفت:

-مرجان از روى بچگى و لجاجت با احمدرضا با پدر تو ازدواج كرد.

پوزخند تلخى زدم.

-پس پدرم فقط یـه بازیچه بود، عاشقى اى درون كار نبود...

-پاشو عزیزم بریم شام بخوریم.

بى مـیل از روى تخت بلند شدم كه گفت:

-از احمدرضا اجازه ات رو مى گیرم با امـیر حافظ برى خرید.

-اما من بـه چیزى نیـاز ندارم.

رو بـه روم ایستاد. نگاهى بـه چشم هاى سبز تیره اش انداختم. چشم های بهارک تقریبا همرنگ چشم های بود
دستى بـه گونـه ام كشید گفت:

-اصلاً شبیـهه مادرت نیستى، نـه چهره ات نـه رفتارت. مـیدونم مادرى نداشتى که تا بهت خیلى چیزا یـاد بده اما من هستم. فقط كافیـه قبولم كنى.

سرم و پایین انداختم. نمـیدونستم چى جواب بدم. بازوم رو فشرد:

-مـیدونم نیـاز بـه زمان دارى. بریم شام عزیزم.

همراه از اتاق بیرون اومدیم. سفره ى بزرگى پهن بود و همـه دور سفره جمع شده بودن.

دستم و كشید و كنار خودش جا باز كرد.

لحظه اى همـه نگاهى بهم انداختن. هول كردم و سرم و پایین انداختم.

كنار نشستم. نسترن كنار دستم بود كه با نشستن من كمى خودش رو سمت هدى كشید.

توجهى بـه این كارش نكردم. شام رو تو سكوت خوردم.

موقع جمع كردن سفره شد كه هانیـه گفت:

-بریم ا... این با بقیـه ى خدمتكارها سفره رو جمع مى كنـه.

ا بلند شدن. اومدم خم بشم و سینى ظرف و بردارم كه دست گرمى مچ دستم رو گرفت.

یـهو قلبم زیر و رو شد و ته دلم خالى شد.

شوكه سر بلند كردم كه نگاهم بـه نگاه اخم آلود امـیر حافظ افتاد. گرمى دستش رو مچ دستم داشت آتیشم مى زد و گونـه هام گل انداخته بود.

با صداى بمى گفت:

-تو خدمتكار این خونـه نیستى، بفهم.

سرم و پایین انداختم. با صدایى كه مى لرزید گفتم:

-مـیشـه دستم و ول كنى؟

نگاهى بـه مچ دستم كه اسیر دستش بود انداخت و دستم و ول كرد. هانیـه پوزخندى زد گفت:

-امـیر حافظ امشب یـه چیزیت شده ها!

امـیر حافظ اخم وحشتناكى بـه هانیـه كرد كه هانیـه دستاشو بالا برد گفت:

-باشـه باشـه، من و نخور!

امـیر على با خنده گفت:

-امـیر حافظ چیكار دارى؟ حتماً دیـانـه این شغل رو دوست داره. مگه نـه بچه ها؟

اونا هم سری ت و خندیدن كه امـیر حافظ با صداى جدى گفت:

-ببند امـیر على ...

امـیر على اخمى كرد گفت:

-انقدر بـه گدا گودور ها كمك كن و دل بسوزون که تا بشى مثل خودشون.

و چرخید رفت. امـیر حافظ دستى بـه گردنش كشید و دنبال امـیر على رفت.

با رفتن امـیر على و امـیر حافظ هانیـه با حرص گفت:

-دلت خنك شد دو که تا برادر و به جون هم انداختى؟ چرا مثل كنـه بـه ما و زندگیمون چسبیدى؟
چرا نمى فهمى، تو بین ما جایى ندارى! فقط شانس بیـارى احمدرضا اجازه بده خدمتكار خونـه اش بمونى. بریم بچه ها.

هاج و واج بـه جاى خالى هانیـه خیره بودم. حرفاش تلخ بود اما حقیقت داشت.

با صداى آقاجون بـه سمتشون رفتم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-یـادت نره وظیفه ى تو توى اون خونـه چیـه. واى بـه حالت مثل اون قرطى بشى یـا با دست و پا چلفتى گرى احمدرضا رو كلافه كنى، فهمـیدى؟

-بله آقا.

-خوبه.

احمدرضا بى حوصله سرى تكون داد.

-باشـه. حالا اجازه ى مرخصى مـیدین؟ فردا كلى كار تو رستوران سرم ریخته.

-مـیتونى برى.

احمدرضا نیم نگاهى بـه من انداخت.

-برو بهارك و بیـار بریم.

-بله.

سمت اتاق رفتم و بهارك غرق خواب رو بغل كردم. از اتاق بیرون اومدم.

خداحافظى زیرلب گفتم و دنبال احمدرضا راه افتادم كه گفت:

-احمدرضا یـادت نره امـیر حافظ فردا مـیاد دنبال دیـانـه.

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-گفتم باشـه ... حداقل منم روم بشـه بـه بقیـه بگم این پرستار بچه ام هست.

گوشـه ى لبش و به دندون گرفت و اخمى بـه احمدرضا كرد. احمدرضا گفت:

-بیـا بریم بچه.

متعجب نگاهش كردم. منظور این از بچه بـه من بود؟!

خنده اى روى صورت نشست كه احمدرضا گفت:

-آره بخند، واقعاً وضعیت من خنده داره. اون از رستوران اینم از این دو که تا بچه!

سرى تكون داد:

-احمدرضا تو كه غر غرو نبودى!

احمدرضا سمت ماشین رفت.

-فردا امـیر حافظ و دنبالت مى فرستم.

سرى تكون دادم و دنبال احمدرضا راه افتادم. درون ماشین و باز كرد گفت:

-كوچولو سعى كن تو پر و پاچه ى من نباشى. بشین عقب.

ابرویى بالا دادم و زیرآروم گفتم:

-منم قرار نیست جلو بشینم. درون عقب و باز كردم و نشستم. بهارك تكونى خورد اما دوباره چشم هاش رو بست.

احمدرضا با سرعت از حیـاط زد بیرون.

بعد از مسافتى كه نگاهم رو بـه تاریكى كلانشـهر دوخته بودم با ریموت درون حیـاط و باز كرد و وارد حیـاط شدیم.

از ماشین پیـاده شدم كه درون سالن باز شد و شادى با اون قیـافه ى افتضاحش جلوى درون سالن ایستاد.

از كنارش رد شدم كه پوزخندى زد. گفت:

-احمدرضا چى شد؟

-حرف عمو یكیـه ... تو حتما از اینجا برى.

شادى غرغر كرد.

-یعنى چى؟ تو مگه اجازه ى زندگى خودتو ندارى؟ آخه من كجا برم؟

-هیس ... مـیرى خونتون. الانم خسته ام.

وارد اتاق شدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم. لباساى خودمم درآوردم.

نق نق هاى شادى هنوز هم مـیومد. لامپو خاموش كردم و كنار بهارك دراز كشیدم.

چون خسته بودم زود خوابم برد. با احساس تشنگى از خواب بیدار شدم.

رو پاتختى رو نگاه كردم اما آب نبود. روسریم رو روى سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.

سمت پله ها رفتم اما با دیدن درون نیمـه باز اتاق احمدرضا ...

كنجكاو شدم و با گام هاى آروم سمت اتاقش رفتم. با شنیدن صداى ناله هاى شادى لحظه اى ترسیدم.

نكنـه احمدرضا بلایى سرش بیـاره! قلبم محكم و سنگین بـه ام مى كوبید.

از لاى درون نیمـه باز بـه داخل اتاق نگاه كردم اما با دیدن شادى كه روى تخت توى بغل احمدرضا بود چشم هام و بستم و پشت بـه اتاق كردم.

اومدم برم كه دوباره دامنم گیر كرد و محكم زمـین خوردم. صداى ناله ام بلند شد.

با دیدن سایـه اى بالاى سرم جیغى كشیدم و چشم هام رو بستم.

دستى بازوم رو محكم چسبید و صداى عصبى احمدرضا كنار گوشم بلند شد.

-تو كنار درون اتاق من چیكار مى كردى؟

چشم هام و آروم باز كردم اما با دیدن بالا تنـه ى اش سریع دوباره چشم هام رو بستم گفتم:

-به خدا كارى نداشتم ... مى خواستم برم آب بخورم.

-آب سمت اتاق منـه؟؟!

-نـه نـه، آخه صدا مى اومد، كنجكاو شدم نكنـه كسى رو بكشین!

-چى؟؟!!

تازه فهمـیدم دوباره سوتى دادم.

-هیچى آقا شما باور نكن. من تو خواب گیج مى . مـیشـه بذارى برم؟

-احمق كوچولو تو همـیشـه درون حال گیج زدنى.

و بازومو ول كرد. با رها كردن بازوم نفسم رو آسوده بیرون دادم.

-چرا چشم هاتو بستى؟

فشارى روى چشمـهام آوردم.

-چیزى نیست، شما برید باز مى كنم.

صداى شادى بلند شد.

-رضا عزیزم، بیـا دیگه.

با رفتن احمدرضا آروم چشم هام رو باز كردم. دستم و روى ام گذاشتم و آروم از جام بلند شدم.

از خیر آب خوردن گذشتم و سمت اتاق رفتم.

اما هر دفعه كه چشم هام رو مى بستم اون صحنـه ى لعنتى جلوى چشم هام ظاهر مى شد.

كلافه شده بودم.

با نق نق بهارك چشم باز كردم. دیشب نفهمـیدم كى خوابم برد.

دید چشمـهام رو باز كردم دستشو سمتم دراز كرد. بغلش كردم.

باید پمپرزش رو عوض مى كردم. پمپرزش و باز كردم.

لباس كوتاه عروسكى تنش كردم و تو سرویس بهداشتى توى اتاق دست و صورتش و شستم.

در اتاق و باز كردم. بدون نگاه كردن سمت اتاق احمدرضا از پله ها پایین اومدم.

وارد آشپزخونـه شدم. چاى گذاشتم. براى بهارك فرنى درست كردم.

پنجره هاى آشپزخونـه كه رو بـه حیـاط بود و باز كردم. نسیم صبحگاهى با بوى گل هاى یـاس وارد آشپزخونـه شد.

بوى چاى هل و دارچین فضا رو برداشت. لبخندو از اینـهمـه زیبایى روى لبهام نشست.

با صداى قدمـهایى هول كردم. مـیدونستم احمدرضاست.

نگاهم رو بـه در آشپزخونـه دوختم. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد. دمپایى لاانگشتى سفید با شلوارك مشكى و ركابى جذب مشكى.

سریع ازش چشم گرفتم كه عصبى گفت:

-امّل دیده بودم اما مثل تو ندیده بودم. صبحانـه ام رو بیـار.

مـیز و چیدم و احمدرضا روى صندلى نشست كه شادى وارد آشپزخونـه شد.

یـه شومـیز قرمز جیغ بالاى زانو تنش بود و تمام بدنش نمایـان.

گونـه ى احمدرضا رو بوسید و روى صندلى نشست. صداى زنگ آیفون بلند شد. از آشپزخونـه بیرون اومدم.

سمت آیفون رفتم. با دیدن امـیر حافظ درون و باز كردم.

-كى بود؟

-آقا امـیر حافظ.

-در سالن و باز كن.

در سالن و باز كردم و كنار درون ورودى ایستادم. امـیر حافظ وارد حیـاط شد.

تى شرت جذب مردونـه اى با شلوار لى پوشیده بود.

عینك آفتابیش و همراه سوئیچ ماشین تو دستش بود. با دیدنم ابرویى بالا داد گفت:

-سلام.

-سلام.

-احمدرضا خونـه است؟

-بله، صبحانـه مى خوره.

سرى تكون داد.

-خوبه. حالا از جلوى درون كنار مـیرى که تا بیـام تو؟

خجالت زده كنار كشیدم و امـیر حافظ وارد سالن شد. نگاهى بـه سالن انداخت.

-آشپزخونـه هستن.

-مگه چند نفرن؟

-پرستار شادى هم هست.

-مگه نرفته؟

-نـه هنوز.

رفت سمت آشپزخونـه كه دنبالش راه افتادم. احمدرضا با دیدن امـیر حافظ از روى صندلى بلند شد. گفت:

-از اینورا!!

-مگه بهت نگفت قراره با دیـانـه بیرون برم؟

توام بیكاره ها، حالا این با لباس رفتارشم عوض مـیشـه؟

-معرفى نمى كنى؟

شادى پیش دستى كرد گفت:

-شادى هستم.

و دستشو سمت امـیر حافظ دراز كرد. امـیر حافظ بى توجه بـه دست دراز شده ى شادى صندلى رو عقب كشید گفت:

-خوشبختم. دیـانـه خانم از این چاى هاى خوش عطرت یـه لیوانیشو بـه ما مـیدى؟

با ذوق سمت قورى رفتم كه احمدرضا گفت:

-مراقب باش نسوزى... هروقت این مـیخواد كار بكنـه منتظرم یـه اتفاقى بیوفته.

شادى پوزخندى زد گفت:

-از یـه دهاتى بیشتر از این نمـیشـه توقع داشت.

-این اسمش روشـه، دهاتیـه ... شما كه شـهرى هستى فهمت بیشتره چرا نمى فهمى كه آقاجون عذرت رو خواسته اما هنوز بـه این خونـه زندگى چسبیدى؟

خنده ام گرفته بود و از این حرف دندون شكن امـیر حافظ ذوق كرده بودم. چاى رو جلوش گذاشتم.

نتونستم لبخندم رو پنـهون كنم. با دیدن لبخندم چشمكى زد.

هول كردم و ضربان قلبم بالا رفت. شادى گفت:

-احمدرضا دوست داره من اینجا باشم.

امـیر حافظ ابرویى بالا داد گفت:

-راست مـیگه؟ یعنى قراره این اینجا بمونـه و خدمتكار باشـه؟!

-آخه که تا جایى كه من مـیدونم بهارك پرستار داره و این خونـه فقط یـه خدمتكار كم داره.

شادى دندون قروچه اى كرد. احمدرضا بلند شد گفت:

-مـیرم رستوران.

-قبل رفتن نمى خواى ...

اشاره اى بـه شادى كرد.

-تكلیف خانوم رو روشن كنى؟

احمدرضا نیم نگاهى بـه شادى انداخت گفت:

-ما دیشب حرفامون رو زدیم.

با یـادآورى دیشب و دیدن اون صحنـه لبم رو بـه دندون گرفتم. احمدرضا نگاهم كرد.

انگار یـاد دیشب افتاده بود. بیشتر هول كردم. گوشـه ى لبش كج شد. نفهمـیدم خندید یـا پوزخند زد!

شادى بلند شد گفت:

-فكر كردید كار براى من كمـه كه اینجا موندم؟ من فقط بخاطر احمدرضا موندم.

امـیر حافظ آرومزد:

-آره ارواح ات؛ احمدرضا یـا پولش؟

شادى عصبى از آشپزخونـه بیرون رفت. امـیر حافظ ابرویى براى احمدرضا بالا داد كه احمدرضا زد سر شونـه اش گفت:

-بچه، ١٢سال ازت بزرگترم.

امـیر حافظ دستش و رو اش گذاشت گفت:

-مخلصتم داداش. ولى تو كه بد سلیقه نبودى ... این ه ى عملى چوب كبریت چى داره نگهش داشتى؟

-قرار شد تو زندگى خصوصى من دخالت كنى؟

-استغفراالله ... من غلط بكنم. برو دعا كن كه این كنـه رو ازت دور كردم.

-وقتى دعا مى كنم كه این بچه ى دست و پا چلفتى رو هم ازم دور كنى.

-بودن این بـه نفعته؛ بچه تو جمع مى كنـه، غذاتو آماده مى كنـه، توام راحت بـه كارت مى رسى.

-نـه تو نمى فهمى، یكى اینو تو خونـه ى من ببینـه چقدر بـه من بخنده. آخه خدایى تیپ و قیـافشو ببین!
یكى نیست بگه تو این لباسى كه دو نفر جا مـیشـه توى لاغر چى دارى كسى بخواد نگات كنـه؟


پارت 5

امـیر حافظ نگاه خیره اى بـه سر که تا پام انداخت. چهره ى متفكرى بـه خودش گرفت گفت:

-ولى بـه نظر من اشتباه مى كنى احمدرضا.

-فعلاً حوصله ى تجزیـه تحلیل این و ندارم.

و از آشپزخونـه بیرون رفت. با رفتن احمدرضا با ذوق رو كردم بـه امـیر حافظ.

-واااى كارت عالى بود ه ى زشت عملى.

و اداشو درآوردم:

-ه ى دهاتى.

یـهو صداى قهقهه ى امـیر حافظ بلند شد. متعجب نگاهش كردم كه مـیون خنده گفت:

-خیلى باحال بود.

تازه فهمـیدم دوباره سوتى دادم. خجالت كشیده سرم و پایین انداختم. جدى شد گفت:

-سعى كن از خودت دفاع كنى، تو چیزى از بقیـه كم ندارى ... نباید وایسى که تا توسرى خور بشى!
حالام برو آماده شو. بهارك و پیش بسپریم و از اون ور بریم براى خرید.

از روى صندلى بلند شدم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم كه شادى چمدون بـه دست از پله ها پایین اومد.

با دیدنم پشت چشمى نازك كرد گفت:

-تو ه ى دهاتى اینجا فقط یـه حمالى، مى فهمى؟

نگاهش كردم وزدم:

-حمال بودن بهتر از زیر خواب بودن پولداراس!

و سریع از كنارش رد شدم. براى اولین بار بود جواب كسى رو مـیدادم.

قلبم تند و محكم خودش رو بـه ام مى كوبید و مـیدونستم گونـه هام گل انداخته اما ته دلم خوشحال بودم.

همون لباس دیشبیـام رو پوشیدم. بهارك رو آماده كردم و از پله ها پایین اومدم.

كسى توى سالن نبود. امـیر حافظ كنار ماشین احمدرضا تو حیـاط ایستاده بود و داشتن با هم صحبت مى كردن.

اخمى مـیون ابروهاى هردوشون بود.

امـیر حافظ با دیدن ما آروم زد سر شونـه ى احمدرضا و اومد سمتم.

بهارك و از بغلم گرفت. بوسه اى روى گونـه اش زد.

-شب برشون مى گردونم.

احمدرضا سوار ماشین شد گفت:

-نیـاوردیم مـهم نیست!

امـیر حافظ سرى تكون داد. درون حیـاط و باز كردم. امـیر حافظ سمت ماشینش رفت.

خواستم درون عقب و باز كنم كه پیش دستى كرد و در جلو رو باز كرد گفت:

-وقتى با یـه جنتلمن بیرون مـیرى حتما جلو بشینى.

-آخه ...

-آخه، اگر، اما نداریم.

حسى از اینـهمـه مـهربونیش توى دلم بـه وجود اومد و باعث شد لبخندى روى لبهام بشینـه.

سوار ماشین شدم. امـیر حافظ بهارك و بغلم گذاشت كه احمدرضا از حیـاط بیرون اومد.

با دیدن ما ابرویى بالا داد و با سرعت از كنارمون رد شد.

امـیر حافظ ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست. ماشین و روشن كرد گفت:

-چقدر درس خوندى؟

-راستش كنكور امتحان دادم اما نشد برم.

-آفرین ... اما چرا نشد برى؟

نیم نگاهى بهش انداختم. یـه دستش روى فرمون بود و اون یكى دستش لبه ى پنجره ى ماشین.

-خب هزینـه ها و اینكه حتما شـهر مـیومدم.

-رشته ات؟

-تجربى.

-پس با استعدادى! دوست ندارى ادامـه بدى؟

نگاهم رو بـه خیـابون دوختم.

-دوست دارم اما شرایطش نیست.

-اگه یـه روز شرایطش جور بشـه چى؟

-بله خیلى دوست دارم.

-خوبه.

پخش ماشین و روشن كرد و هر دو توى سكوت بـه موزیك بى كلامى كه از پخش ماشین پخش مى شد گوش دادیم.

برعكس چهره ى جدیش، تمام رفتار و حركاتش پر از آرامش بود.

ماشین و كنار خونـه اى نگهداشت گفت:

-تو بمون من بهارك و مى برم بـه مـیدم زود بر مى گردم.

-باشـه.

پیـاده شد و در سمت من و باز كرد. بهارك و از بغلم گرفت. كیف وسایل هاش رو هم دادم دستش.

امـیر حافظ رفت سمت خونـه. بعد از چند دقیقه برگشت گفت:

-حالا مـیریم براى خرید.

حرفى نزدم كه ادامـه داد:

-تو از منم كم حرف ترى.

-خوب چیزى براى گفتن ندارم.

-از اون خانمى كه پیشش زندگى مى كردى بگو.

-بى بى؟

-آره، همون.

-من همـین كه خودم رو شناختم بى بى پیشم بوده. یكم نق نق مى كنـه اما خیلى مـهربونـه. همـیشـه مى گفت حتما سنگین باشـه و كدبانو.

-حالا تو خانم و كدبانو هستى؟

-نـه همـیشـه یـه كارى دست بى بى مـیدادم.

امـیرحافظ لبخندى زد.

-رسیدیم.

نگاهى بـه پاساژ بزرگ رو بـه روم انداختم. استرس گرفتم.

-اینجا حتما بریم؟

-آره، بهترین لباس ها رو داره.

پیـاده شد. آروم درون ماشین و باز كردم و پیـاده شدم. امـیر حافظ قفل ماشین و زد.

-بریم.

نگاهى بـه رفت و آمد آدم ها انداختم. خانم هاى بـه شدت آرایش كرده، لباساى كوتاه.

چند نفرى كه از كنارمون رد شدن نگاهى با تعجب بـه من بعد بـه امـیر حافظ انداختن.

-برو دیـانـه.

-باشـه.

سمت آ رفت. با دیدن آ ترسیدم. که تا حالا آ سوار نشده بودم اما اگه مى گفتم حتماً بهم مى خندید.

سمت آ رفتم كه دو که تا گفتن:

-حیف توى هلو نیست با این دهاتى باشى؟

متعجب چرخیدم كه نگاهم بـه دو که تا آرایش كرده افتاد.

با دیدنـهاى بزرگ قرمز و گونـه هایى كه دو برابر صورتشون بود تعجب كردم كه امـیر حافظ گفت:

-دیـانـه بیـا، بدو خوب.

از اون ا چشم گرفتم و سمت آ رفتم. با ترس پا تو آ گذاشتم كه امـیر حافظ با دقت نگاهم كرد گفت:

-مى ترسى؟

با هول گفتم:

-نـه!

لبخند محوى زد گفت:

-ببینم حالا تو زیر این لباساى گله گشاد چى قایم كردى؟

ابروهام از تعجب بالا رفت و هجوم خون رو توى صورتم احساس كردم.

ترس از آ یـادم رفت. دید با تعجب نگاهش مى كنم گفت:

-تعجب نداره ... بگو ببینم.

سرم و پایین انداختم كه درون آ باز شد و امـیر حافظ خندید گفت:

-چقدر تو خجالتى هستى؛ اینا رو گفتم که تا حواست و پرت كنم و یـادت بره كه آ ترس داره!

دستى بـه گونـه هاى ملتهبم كشیدم و توى دلم تحسینش كردم. كنارم قرار گرفت گفت:

-خوب ببینم خانم كوچولو، از كجا شروع كنیم؟

بند كیفم رو تو دستم پیچیدم گفتم:

-من كه گفتم بـه چیزى احتیـاج ندارم!

سرشو خم كرد كنار صورتم كه باعث شد هرم نفس هاش بـه صورتم بخوره.

حالم یـه جورى شد. دلم مى خواست بگم كمى اونورتر برو حالم خوب نیست.

شاید حرف بى بى راست باشـه و تهران من و مریض كرده! اما چرا؟ من كه چیز بدى نخوردم!

امـیر حافظ دستش و جلوى صورتم تكون داد گفت:

-به چى دارى نگاه مى كنى؟ ... حقته گوشتو بپیچونم فنقلى!

چشمـهام چهار که تا شد. ازم فاصله گرفت گفت:

-خنگیـا! بیـا خودم حتما انتخاب كنم. بـه تو باشـه هیچى نمى خرى و همـین طورى بر مى گردى. حتما روى این پسر برادر آقاجونم رو كم كنم.

وارد مغازه ى بزرگى شد. دو که تا خانم و دو که تا آقا پشت مـیز بودن.

با دیدن ما یكى از خانم ها لبخندى زد. رو كرد بـه امـیر حافظ گفت:

-بفرمایین.

امـیر حافظ اشاره اى بـه من كرد گفت:

-به اندازه ى ایشون چى دارین؟

زن نگاهى بهم انداخت و پیشخوان بیرون اومد گفت:

-لباس تو خونـه اى مى خواین، لباس بیرون، ... چى مـیخواین؟

-همـه چى.

-اوكى، بیـا عزیزم اینجا.

سمتش رفتم.

-سایزت چنده؟

امـیر حافظ كنارم ایستاد.زدم:

-٣٨

زن سرى تكون داد و چند دست لباس تو خونـه اى كه حالت تاپ شلوارك داشت گرفت سمتم.

متعجب نگاهى بـه لباسها و بعد امـیر حافظ انداختم. ابرویى بالا داد گفت:

-خوبه كه!

-نـه!

لبخندى زد گفت:

-اینا براى خواب خوبه و وقت هایى كه احمدرضا نیست. بذار ببینم ...

و رگال لباسها رو بالا و پایین كرد. نگاهى بـه من انداخت.

-پوستت سفیده همـه چى بهت مـیاد.

و چند که تا تاپ شلوارك رنگى برداشت. چرخید و چند که تا تونیك آستین بلند و آستین سه ربع انتخاب كرد.

-اما اینا تنگن!

اخمى كرد گفت:

-نمى خواى كه مثل لباساى تنت برات بخرم؟!مثل یـه خوب دنبالم بیـا و حرف نزن!

شونـه اى بالا دادم و فقط نگاهش كردم. چند که تا شلوار و برداشت. چند دست مانتو.

-بسه ... چه خبره؟

-آره حتما چند که تا مغازه ى دیگه ام بریم. تازه اینا رو حتما پرو كنى.

-این همـه لباس و ....

اخمى كرد.

-ه ى تنبل.

سمت اتاق پرو رفتم. اون دو که تا خانم داشتن با هم چیزى مى گفتن. مى دونستم داشتن راجب ما حرف مى زدن.

وارد اتاق پرو شدم كه امـیر حافظ یكى از مانتوها كه كوتاه بود و سفید با خط هاى مشكى رو با شلوار لى آبى گرفت سمتم.

لباسا رو از دستش گرفتم كه گفت:

-پوشیدى درون و باز مى كنى که تا تو تنت ببینم.

سرى تكون دادم.

-آفرین، حالا شدى یـه خوب.

لبخندى زدم و در اتاق پرو رو بستم.

مانتوم رو درآوردم. زیرش یـه تاپ رنگ و رو رفته پوشیده بودم. مانتو رو تن زدم و شلوارش رو هم پوشیدم.

چرخى زدم. مانتو فیت تنم بود و باعث مى شد هیكلم كاملاً پیدا باشـه كه معذبم مى كرد.

تقه اى بـه در اتاق پرو خورد. سریع روسریمو سرم انداختم. صداى امـیر حافظ بلند شد.

- زنده اى؟

آروم درون اتاق پرو رو باز كردم. نگاه امـیر حافظ از پاهام بالا اومد و روى مانتو ثابت موند.

ابرویى بالا داد. سرم و پایین انداختم.

-یـه چرخ بزن.

چرخى زدم.

-عالیـه! نمـیخواد بقیشونو بپوشى.

-پس درش بیـارم؟

-آره، که تا تو درمـیارى منم مـیرم حساب كنم.

در پرو رو بستم و لباسا رو درآوردم. لباساى خودمو پوشیدم. از اتاق پرو بیرون اومدم.

خریدها رو تو نایلون گذاشتن و همراه امـیر حافظ بیرون اومدیم كه گفت:

-كفش، كیف و خورده ریزه ها.

-ولى لازم نیستا!!

اخمى كرد.

-خیلى دارى نق مـیزنیـا.

-آخه دوست ندارم مزاحم باشم.

-نیستى... مادرم هر كارى ازم بخواد انجام مـیدم. الان هم فكر مى كنم تو كوچیكمى. آخه از دیشب که تا الان داره تو گوش من و امـیر على مى خونـه كه از تو مثل نداشتمون محافظت كنیم.

- بـه من لطف داره.

-بهت گفته بودم م با همـه فرق داره. كم كم خودتم متوجه مـیشى.

-حالا بریم اون طرف. ست فروشى كیف و كفش داره.

وارد مغازه شدیم. پسرى با موهاى سیخ سیخى تو مغازه بود. با دیدنمون لبخندى زد.

امـیر حافظ نگاهى بـه كیف و كفش ها انداخت و یـه ست مشكى پاشنـه بلند انتخاب كرد یـه ست زرد جیغ.

-كفش مشكى جیر باشـه، ١٢سانتى.

-خوب پات كن ببینم.

-این؟

-آره، بده؟!

-نـه اما پاشنـه اش خیلى بلنده.

-ایرادى نداره ... تمرین مى كنى یـاد مى گیرى. حالام پات كن.

بى مـیل روى صندلى كه رو بـه روى آینـه قدى توى مغازه قرار داشت نشستم. كفش و پام كردم. زیپش بسته مى شد و جلو باز بود و چند که تا بند که تا مچ پا داشت.

-اون یكیشو پات كن.

هر دو رو پا كردم.

-خوب پاشو ببینم.

با ترس از جام بلند شدم. كفش ها تو پام زیبا بودن اما از اینكه قدمى بردارم و بیوفتم مى ترسیدم.

-باید تو خونـه تمرین كنى ... خوبه خوشم اومد.

كفش ها رو درآوردم و كفش هاى خودمو پا كردم. هر دو رو حساب كرد گفت:

-لباس زیر و لوازم آرایش.

-اما من آرایش كردن بلد نیستم.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

-براى تنوع خوبه.

كل پاساژ و مجبور كرد دنبال شال و روسرى دنبالش راه بیوفتم و بعد از خرید لوازم آرایش، شال و روسرى و لباس زیر كه با هزار که تا سرخ و سفید شدن خ سوار ماشین شدیم.

- گفته نـهار منتظرمونـه.

نگاهى بـه صندلى هاى عقب انداختم كه كل خریدها رو گذاشته بودیم.

با ریموت درون حیـاط و باز كرد. با كنجكاوى نگاهى بـه حیـاط انداختم. حیـاط كوچك و با صفایى داشت.

امـیر حافظ پیـاده شد. درون و باز كردم پیـاده شدم كه درون سالن باز شد و بـه استقبالمون اومد.

چقدر با موهاى كوتاه طلائى و تاپ دامن شیكى كه پوشیده بود جذاب تر بـه نظر مى رسید و در نگاه اول اصلاً بهش نمى خورد كه زنى بالاى ٥٠ ساله باشـه.

گرم كشیدم توى بغلش گفت:

-خوش اومدى عزیزم.

-ممنون، چرا زحمت كشیدین؟

اخمى كرد.

-دیگه نبینم باهام انقدر رسمى صحبت كنى. من دوست دارم ، جدا از همـه ى اتفاقات.

لبخندى زدم كه گونـه ام رو بوسید. دستش و پشت كمرم گذاشت.

-بیـا بریم تو عزیزم. امـیر حافظ وسایلایى رو كه خریدین بیـار ببینم.

-چشم مادر، شما جون بخواه.

چشم هاى برق زد گفت:

-جونت سلامت عزیزم.

در سالن و باز كرد و كنار ایستاد.

-برو تو عزیزم.

وارد سالن شدم. خونـه اى مدرن و زیبا اما از تك تك وسایل خونـه عشق بـه زندگى منعكس مى شد.

-بیـا بشین عزیزم.

-بهارك كجاست؟

-پیش امـیر علیـه.

امـیر حافظ با نایلون هاى خرید وارد شد. رفت سمت آشپزخونـه.

امـیر حافظ خریدها رو كنار مبل گذاشت و روى مبل رو بـه روم ولو شد. دست هاشو بالاى سرش روى پشتى مبل گذاشت.

صداى امـیر على اومد.

-به خان داداش از جنگ برگشتى؟

سرم چرخید و روى امـیر على كه بهارك بغلش بود و از پله ها پایین مـیومد خیره موند.

امـیر على كپى برابر اصل امـیر حافظ بود اما امـیر حافظ ته ریش داشت و امـیر على نداشت.

با دیدن من ابرویى بالا داد گفت:

-این كه هنوز همون قبلیـه ... مگه قرار نبود عوض بشـه؟

امـیر حافظ اخمى كرد گفت:

-بچه رو درست بغل كن بـه كاریم كه بهت مربوط نیست دخالت نكن.

امـیر على مثل ا پشت چشمى نازك كرد گفت:

-به مـیگم اذیتم كردى که تا قاشق داغت كنـه.

امـیر حافظ سرى تكون داد. از جام بلند شدم كه امـیر على گفت:

-واى تو رو خدا پا نشید، خجالتم مى دید.

متعجب نگاهى بـه امـیر على و امـیر حافظ انداختم كه امـیر حافظ انگشتش رو كنار گیجگاهش تكون داد و گفت:

-بالا رو اجاره داده.

خنده ام گرفته بود. بهارك با دیدنم دستشو سمتم دراز كرد.

بغلش كردم و روى پام گذاشتمش. امـیر على اومد و

روى مبل كنار خریدها نشست گفت:

-بذار ببینم چیـا خریدین.

همزمان از آشپزخونـه با سینى شربت گلاب زعفرون بیرون اومد. نفرى یكى شربت تعارف كرد و كنار امـیر على نشست.

امـیر على یكى از نایلون ها رو برداشت و مانتوهایى كه خریده بودیم رو بیرون آورد.

با شوق تك تكشون رو نگاه كرد. دست امـیر على كه بـه خریدهاى لباس زیرم خورد سریع از جام بلند شدم و نایلون رو از دستش گرفتم.

متعجب و سؤالى نگاهم كرد. شرمنده سرم و پایین انداختم كه امـیر حافظ گفت:

-اونا خصوصى بودن.

امـیر على بـه مبل تكیـه داد گفت:

-اِه ... چطور خصوصى كه تو دیدى من ندیدم؟ مگه ما دوقلو نیستیم؟

امـیر حافظ سرى تكون داد گفت:

- این آدم نمـیشـه ... نابغه منم ندیدم.

-بیـا حمله كنیم و از دستش بگیریم.

-امـیــــر علــــى ...!

-خوب من لباس زیر ونـه دوست دارم .

-زشته امـیر على! الان اگه ازدواج كرده بودى بچه داشتى.
امـیر على با یـه ضرب شربتشو خورد گفت:

-زن كیلو چنده ؟ الان راحت دارم زندگى مى كنم.

نگاه نا امـیدى بـه امـیر على انداخت و با لبخند رو كرد بهم گفت:

-همـه چى عالیـه عزیزم.

-سلیقه آقا امـیر حافظه.

امـیر على كفش مشكى رو آورد بالا گفت:

-جان من پاشو این و پات كن. شرط مى بندم یـه قدمم نمى تونى بردارى!

رنگ بـه رنگ شدم كه امـیر حافظ جدى گفت:

-امـیر على زیـاده روى نكن.

پاشد.

-بیـاین نـهار ... دیـانـه عزیزم، امـیر على یكم زیـادو شوخه، آخه بچگى هاش سرش خورده زمـین بخاطر اونـه.

نگاهى بـه امـیر على انداختم كه امـیر على رو كشید تو بغلش گفت:

-دستت طلا دیوونـه ام شدم رفت!

-نـه پسرم خدا نكنـه، بودى.

امـیر حافظ لبخندى زد و حسرت نشست توى دلم. چقدر رابطه ى خوبى با پسرهاش داشت، یـه مادر واقعى!

انگار امـیر حافظ نگاه حسرت بارم رو فهمـید كه گفت:

-بهارك خیلى زود بهت وابسته شده!

دستى بـه گونـه ى تپلش كشیدم گفتم:

-منم خیلى دوسش دارم.

-آهان، اما مـیدونى كه این احمدرضاست!

سؤالى نگاهش كردم.

-به نظرم وابسته نشى بهتره.

ترس نشست توى چشمـهام گفتم:

-مگه قرار نیست من پرستارش باشم؟

-چرا، یـه پرستار نـه اینكه تمام زندگیت رو پاى بهارك بذارى.

از حرفهاش هیچ چیز متوجه نشدم و فقط سرى تكون دادم كه گفت:

-مـیدونم الان چیزى متوجه نمى شى. بهتره بریم نـهار بخوریم.

با هم وارد آشپزخونـه شدیم. بوى قیمـه ى باعث شد احساس كنم چقدر گرسنـه ام.

-بشین عزیزم. بهارك رو بذار روى اون پتویى كه براش پهن كردم. خیـالتم راحت باشـه، نـهارشو دادم.

بهارك و روى پتو گذاشتم و اسباب بازى هاش رو دورش ریختم. روى صندلى مـیز نـهارخورى نشستم و دیس برنج رو گذاشت روى مـیز.

امـیر على گفت:

-چه كار كردى ماماااان ..... بـه به چه عطرى چه بوئى ...

-امـیر على بذار بخورم. مثل این قحطى زده ها شدیـا!!

امـیر على لبش و كج كرد گفت:

-اییییشش.

خنده ام گرفته بود. برام برنج كشید.

-بخور جون یكم گوشت بگیرى.

امـیر على دوباره گفت:

-نـه، زن چاق و كسى دوست نداره.

حرفى نزدم و شروع بـه خوردن كردم. الحق كه خوشمزه بود.

نـهار تو شوخى هاى امـیر على خورده شد. خواستم مـیز و جمع كنم كه دستم و گرفت گفت:

-پسرا، آشپزخونـه رو جمع كنید، چاى دم كنید بیـارید.


پارت 6

انقدر تعجب كرده بودم كه با صداى بلند خندید گفت:

-عزیزم من زحمت مى كشم غذا آماده مى كنم، پسرام حتما ظرف ها رو بشورن. حالا بریم كلى حرف براى زدن دارم.

همراه از آشپزخونـه بیرون اومدیم. بهارك درون حال بازى بود. خیلى آرومى بود. نگاهى بـه بهارك انداخت. آهى كشید گفت:

-هنوزم باورم نمـیشـه احمدرضا اون كار و كرده باشـه. دلم براى بهارك مـیسوزه. بیـا عزیزم، بیـا بشین اینجا ببینم.

كنار نشستم. دستم و توى دستش گرفت.

-مـیدونى، ما ...

نذاشتم ادامـه بده و گفتم:

- مـیشـه راجب گذشته و آدم هایى كه من و نخواستن حرف نزنیم؟

عمـیق نگاهم كرد و سرى تكون داد گفت:

-باشـه عزیزم.

-ممنون.

-خب از خودت بگو، از اون خانمى كه پیشش زندگى مى كردى بگو.

-زندگى من چیزى براى تعریف نداره. بى بى زن خیلى مـهربونیـه و مـیشـه گفت مادرمـه.

-خیلى خوبه كه انقدر دوستش دارى. اما دیـانـه عزیزم، تو اومدى که تا اینجا زندگى كنى. چه خواسته چه ناخواسته الان تو پیش خانواده ى مادریت هستى.
مـیدونم دوست ندارى ... مـیدونم زخم زبون مـیزنن اما تو صبورى هستى. دلم مى خواد مثل یـه مادر تمام چیزهایى كه یـه حتما بدونـه رو كامل بهت یـاد بدم.
اول داشتن پوششـه! نمـیگم تو بدپوشى اما حتما دیگه مثل شـهرى ها لباس بپوشى. تمام این لباس ها رو تو كمدت مى چینى و دلم مى خواد دفعه ى بعد كه تو جمعى دیدمت كسى نتونـه مسخره ات كنـه.

سرم و پایین انداختم كه ادامـه داد.

-بهتم نمـیاد خجالتى باشى. حتما سرزبون داشته باشى. بـه فكر آینده ات باش. دلم مى خواد شاد ببینمت، این قول رو بهم مـیدى؟

-سعیم رو مى كنم.

-براى شروع همـینم خوبه.

با صداى پسرا سرم چرخید.

امـیر على سینى چاى تو دستش بود و امـیر حافظ دنبالش كه امـیر على گفت:

-الان حتما تمرین كنم که تا خواستگارام اومدن هول نشم و چاى رو روى عروس خانم نریزم.

امـیر حافظ آروم زد پشت سرش گفت:

-تو حتما برى نـه اونا بیـان.

-نچ برادر من، زمونـه عوض شده. وقتى من دارم تو آشپزخونـه ظرف مـیشورم بعد اونا مـیان خواستگارى!

-امـیر على مادر، اون چاى سرد شد ... نمـیارى؟

-چشم، چشم. شما جون بخواه.

امـیر حافظ سرى تكون داد و روى مبل رو بـه روى من و نشست. نگاهى بهم انداخت كه گونـه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم.

بعد از خوردن چاى از جام بلند شدم.

-كجا مـیرى عزیزم؟

-باید برم، خیلى بهتون زحمت دادم.

-این چه حرفیـه؟ بازم امـیر حافظ و مـیفرستم دنبالت. خوشحال مـیشم بیـاى.

نگاهى بـه چهره ى مـهربونش انداختم. مگه اون زن نیست؟ چطور اینـهمـه تفاوت؟ با اینـهمـه مـهربونى و مادرى نمونـه اما اون ...

سرى تكون دادم که تا فكرهاى الكى از سرم بره. بهارك رو بغل كردم و امـیر حافظ وسایلا رو برداشت.

گونـه ى رو اینبار با رغبت و از ته دل بوسیدم. امـیر على گفت:

-امـیدوارم سرى بعد این لباسا تنت نباشـه.

با غیض گفت:

-امـیر على ....

-چیـه ؟ خوب نظرم رو گفتم. آزادو بیـان نداریما، چه وضعشـه؟

خنده ام گرفته بود. پسر بدى نبود فقط زیـادى حرف مـیزد مثل من كه زیـادى سوتى مـیدادم. سوار ماشین امـیر حافظ شدم.

امـیر حافظ از أینـه نگاهى بـه پشت سرش انداخت گفت:

-دیدى مادرم با همـه فرق مى كنـه؟

سرى تكون دادم و با حسرت گفتم:

-آره قدرشو بدون.

یـهو نوك دماغم و كشید گفت:

-انقدر با حسرت نگو.

-نـه، من مادرى نداشتم که تا این حس و درك كنم اما بى بى برام مثل مادر هست.

-خوبه ... خب، رسیدیم
.
یـهو چرخیدم سمتش گفتم:

-واااى ...

یـهو زد رو ترمز گفت:

-چى شده؟

-من كه كلید ندارم!

-ه ى دیوونـه ترسوندیم. اشكال نداره زنگ مـی احمدرضا یـا خودش بیـاره یـا دست یكى از كارمنداى رستورانش بفرسته.

و گوشیشو درآورد. بعد از گرفتن شماره ى احمدرضا گفت:

-سلام احمدرضا. تو كجائى؟ ... خب كى مـیاى؟ .... دیره، ما پشت درون خونتیم اما كلید نداریم ... باشـه بفرست.

و قطع كرد. گوشى رو انداخت روى داشبورد گفت:

-قراره بفرسته.

بهارك تو بغلم خوابش بود. هواى آخراى بهار رو بـه گرمى مى رفت.

امـیر حافظ كولر ماشین و روشن كرد. بعد از چند دقیقه موتورى كنار ماشین ایستاد.

امـیر حافظ پیـاده شد و با مرد سلام و احوالپرسى كرد. گلیدا رو ازش گرفت. با ریموت درون حیـاط و باز كرد و ماشین و داخل حیـاط برد.

پیـاده شدم.

امـیر حافظ زودتر درون ورودى سالن و باز كرد گفت:

-تا تو برى بهارك و بخوابونى منم خریدا رو مـیارم.

-باشـه.

سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم و بهارك و تو تختش خوابوندم. از پله ها پایین اومدم.

امـیر حافظ نایلون هاى خرید و گذاشت روى مـیز.

-من برم.

گوشـه ى روسریم رو تو دستم گرفتم.

-بابت امروز خیلى ممنون.

-هیس ... كارى نكردم. سعى كن زیر بار حرف زور نرى. فعلاً. اینم كلیدا.

تا كنار درون ورودى همراهیش كردم. سوار ماشینش شد و از حیـاط بیرون رفت. با ریموت درون و بستم و وارد سالن شدم.

خریدها رو برداشتم و به اتاقم رفتم. دروغه اگه بگم از خرید این همـه چیز ذوق نكرده ام.

خدا رو شكر با رفتن شادى عملاً كمد خالى شده بود.

ملحفه ى تخت رو عوض كردم. لباس ها رو درآوردم و با ذوق دونـه دونـه جلوى آینـه مى گرفتم.

همـه رو تو كمد چیدم و از توشون اونى كه از همـه با حجاب تر بود رو انتخاب كردم.

یـه تونیك گلبهى كه آستین بلند بود و دامنش كمى كلوش با شلوار دامنى برداشتم. یـه دست لباس زیر برداشتم و سمت حموم رفتم.

بعد از یـه دوش طولانى موهامو خیس پشت سرم جمع كردم. لباس پوشیدم و روسریم رو سفت بستم.

نگاهى تو آینـه انداختم. انگار یـه جورى بود.

هر چى فكر كردم مشكل از كجاست نفهمـیدم. بى تفاوت شونـه اى بالا دادم و براى درست كردن شام سمت آشپزخونـه رفتم.

چاى دم كردم. غذا رو آماده كردم.

بهارك و كه بیدار شده بود روى پتوى مخصوصش گذاشتم كه درون سالن باز شد.

سر بلند كردم. با دیدن احمدرضا لحظه اى ترسیدم.

از امشب ما تنـها بودیم. نكنـه من و هم بكشـه!! نگاهى بـه سر که تا پام انداخت گفت:

-الان بـه نظرت خیلى جذاب شدى؟ اینا چیـه پوشیدى؟ تونیك بلند با شلوار دامنى؟

سرى تكون داد گفت:

-تا لباسهام رو عوض مى كنم چائیم روى مـیز باشـه.

و بى توجه بـه بهارك سمت پله ها رفت. نگاهى بـه لباسهام انداختم. آروم كوبیدم توى سرم. این دیگه كیـه؟

چاى خوش عطر و تو لیوان كمر باریك دور طلائى ریختم و دو که تا قندون كه یكى خرماى خشك و دیگرى قند بود توى سینى چیدم.

از آشپزخونـه بیرون اومدم كه احمدرضا از پله ها پایین اومد. یـه شلوارك جذب با تاپ جذب مردونـه پوشیده بود.

خجالت كشیدم و سرم رو پایین انداختم.

رفت جلوى تى وى نشست. چاى رو كنارش گذاشتم.

بهارك تاتى كنان رفت سمتش. با ذوق بـه پاش چسبید و با لهجه ى شیرین بچه گونش گفت:

-بابا ...

احمدرضا اخمى كرد و هولش داد كه بهارك خورد زمـین و گریـه كرد.

حرصم گرفت. نفهمـیدم چى شد. با صداى بلندى گفتم:

-مادرشو كشتى بس نیست كه خودشم ندیده مى گیرى؟!

اومدم خم بشم بهارك گریون رو بردارم كه بازومو چسبید. چنان بازومو فشار داد كه از درد آخى گفتم.

با دیدن صورت خشمگینش ترسیدم. بازومو ول كرد و دست تو جیب شلواركش كرد گفت:

-الان چى گفتى؟

-من ... من ...

داد زد:

-الان چى گفتى؟؟

با صداى لرزونى كه ترسم رو نشون مـیداد گفتم:

-بهارك داره ...

اما با خوردن دستش روى سمت راست صورتم حرف تو دهنم موند و پرت شدم روى مبل پشت سرم.

لحظه اى گیج شدم و حس كردم هیچ صدائى نمى شنوم.

پاشو گذاشت روى مبل و خم شد روى صورتم. دستش و روى زانوش گذاشت و با صداى جدى گفت:

-اینو زدم که تا یـادت بمونـه زیـادى از كوپنت حرف نزنى. تو اینجا یـه كلفتى، رابطه ى من و این بچه بـه تو ربطى نداره ... فهمـیدى؟؟
تو اگر مـهم بودى اون مرجان جاى هرزگى بزرگت مى كرد نـه كه از بیمارستان ولت كنـه ه ى احمق!

و ازم فاصله گرفت.

بهارك گریون بـه پام چسبید. انقدر ترسیده بودم كه توانائى بلند شدن نداشتم.

حس مى كردم دست و پام فلج شدن.

توانایى بلند شدن نداشتم. صورتم گزگز مى كرد و بغض راه گلومو بسته بود.

بهارك بـه شدت گریـه مى كرد. با فریـاد احمدرضا لحظه اى با ترس چشم هام و بستم.

-پاشو جمع كن این بچه رو صداى گریـه اش داره رو اعصابم مـیره.

خم شدم و بهارك گریـان رو از روى زمـین برداشتم. هق هق كنان چسبید بـه گردنم. دلم براش سوخت.

با گام هاى نامنظم سمت پله ها رفتم و به سختى پله ها رو بالا رفتم.

همـین كه وارد اتاق شدم اشك هام روى گونـه هام جارى شدن. روى تخت دراز كشیدم و بهارك و روى شكمم گذاشتم.

سرش رو روى ام گذاشت. دستم و لاى موهاى كم پشتش بردم و آروم شروع بـه خوندن لالایى كردم.

كم كم نفس هاى بهارك منظم شد و فهمـیدم كه خوابش. روى تختش گذاشتمش و از جام بلند شدم.

با دیدن آینـه سمتش رفتم. رو بـه روش ایستادم. نگاهى بـه جاى دستش كه قرمز شده بود انداختم. كمى درد مى كرد.

دلم مى خواست از اتاق بیرون نرم و ساعت ها گریـه كنم اما حتما مى رفتم و شامش رو آماده مى كردم.

آبى بـه دست و صورتم زدم. روسریم رو جلوتر كشیدم و با ترس از اتاق بیرون اومدم. هر قدمى كه بر مى داشتم قلبم از ترس بالا و پایین مى شد.

سرم و كمى خم كردم که تا ببینم داره چیكار مى كنـه كه داشت تى وى مى دید.

بدون هیچ سر و صدایى وارد آشپزخونـه شدم و مـیز شام رو چیدم. از آشپزخونـه بیرون اومدم.

دو دل بودم چطور صداش كنم. ازش مى ترسیدم. چشم هام رو بستم و سریع گفتم:

-آقا شام آماده است!

و چشم هام رو باز كردم. نیم نگاهى بهم انداخت و از روى مبل بلند شد.

اومد سمت آشپزخونـه. ترسیده قدمى بـه عقب برداشتم كه پوزخندى زد گفت:

-با شما زن ها حتما اینطورى برخورد كرد که تا حساب كار دستتون بیـاد. حالام از جلو چشم هام برو که تا اشتهامو كور نكردى!

بدون هیچ حرفى از آشپزخونـه بیرون اومدم و تا خوردن شامش توى سالن نشستم.

همـین كه از آشپزخونـه بیرون اومد سمت آشپزخونـه رفتم.

مـیز و جمع كردم. ظرف ها رو شستم و از آشپزخونـه بیرون اومدم. نگاهى تو سالن انداختم، نبود.

لامپ ها رو خاموش كردم و آباژور كنار مبل رو روشن گذاشتم.

اومدم از لاى مبل رد بشم كه پام گیر كرد تو پاچه ى شلوار دامنیم و خوردم زمـین. درد بدى پیچید توى پام.

عصبى نشستم و به زمـین كوبیدم. با صداى آقاى قاتل سر بلند كردم.

تو تاریك روشن سالن كنار پله ها ایستاده بود و سیگار بزرگى توى دستش بود.

گوشـه ى لبش از پوزخندى كه زد كج شد گفت:

-تو كه لباس پوشیدن بلد نیستى بهتره *** راه برى بچه ى دست و پا چلفتى!

و پشت بهم كرد از پله ها بالا رفت. عصبى دهن كجى كردم. "مردك قاتل دیوونـه".

پاچه هاى شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارك آروم خوابیده بود. با دیدن بهارك یـاد چند ساعت پیش افتادم و آه پر دردى كشیدم.

روسریم و از سرم درآوردم و روى تخت دراز كشیدم. بـه پهلو شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. چشم هامو بستم و از خستگى زیـاد زود خوابم برد.

صبح با صداى بهارك چشم باز كردم. بچه ى سحرخیزى بود. مثل هر روز لباساشو عوض كردم و دست و صورتش رو شستم.

روسریم رو سرم كردم و سمت آشپزخونـه رفتم. صبحانـه ى بهارك رو دادم.

چاى دم كردم. دوباره بوى چاى تازه دم كل آشپزخونـه و نشیمن رو برداشت.

پرده ها رو كنار زدم. نور آفتاب تابید توى سالن.

پنجره ى قدى سالن رو كه رو بـه حیـاط بود باز كردم. نسیم خنكى پیچید توى سالن.

لبخندى از روى لذت زدم. مـیز صبحانـه رو چیدم. بهارك و برداشتم و تو ماشین مخصوصش كه گوشـه ى حیـاط بود گذاشتم.

آب و باز كردم و به گل ها و درخت ها آب دادم.

سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد كمى خیس بشم اما برام لذت بخش بود.

نگاهم بـه پنجره ى یكى از اتاق هاى طبقه ى بالا افتاد. احساس كردم پنجره داره حیـاط و نگاه مى كنـه.

بهارك با ذوق دست مـیزد. شیر آب و بستم. خم شدم و گونـه اش رو محكم بوسیدم.

-بریم تو که تا بابات هیولا نشده!

و با بهارك وارد سالن شدم. سمت آشپزخونـه رفتم.

تازه پشت مـیز نشسته بود و حوله ى كوچك و سفیدى دور گردنش بود. نیم نگاهى بـه من و بهارك انداخت. گفت:

-با لباساى خیس راه نرو، كف خونـه كثیف مـیشـه.

-خیلى خیس نیست.

حرفى نزد. براش چاى ریختم و روى مـیز گذاشتم.

لیوان چاى رو برداشت و جلوى صورتش گرفت. حس كردم عطر چاى رو نفس كشید.

با پیچیدن عطر هل و دارچین دلم خواست یـه لیوان بزرگ چاى بردارم و روى مـیز توى حیـاط بشینم اما مى ترسیدم دوباره بخواد دعوا كنـه.

پس صبر كردم که تا بره. صبحانـه اش رو خورد گفت:

-لباسامو اتو كن.

-بله الان.

-صبر كن.

سؤالى نگاهش كردم. لحظه اى روى صورتم خیره شد گفت:

-حواست و جمع كن نسوزونى. روى تخت گذاشتم.

-بله آقا.

-مى تونى برى.

از آشپزخونـه بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

براى اولین بار بود كه وارد اتاقش مى شدم. با كنجكاوى نگاهى بـه اطراف انداختم.

یـه اتاق بزرگ با كف پوش قهوه اى و یـه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. یـه صندلى گهواره اى و یـه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود.

تمام وسایل اتاق سفید مشكى بود. مثل صفحه ى شطرنج.

سر بلند كردم اما با دیدن عكس رو بـه روى تخت یكه اى خوردم.

عكس زن جوانى روى صفحه ى دارت كه كلى تیر خورده بود!

لحظه اى ترس برم داشت. چشم هاش نـه بـه رنگ چشمـهاى بهارك بود نـه آقاى قاتل.

حدس زدم بهار باشـه. اتاق حس بدى رو بهم القاء مى كرد.

لباسا رو از روى تخت چنگ زدم و بدون اینكه توجهى بـه بقیـه ى وسایلاى اتاق بندازم سریع از اتاق بیرون اومدم.

قلبم محكم و تپنده مـیزد.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و سمت اتاق خودم رفتم. با دقت لباسا رو اتو زدم.

مراقب بودم که تا نسوزه كه باز آتو دستش بدم. اتوى لباسها تمام شد.

از اتاق بیرون اومدم كه از پله ها بالا اومد. گوشیش دستش بود. با دیدنم اخمى كرد گفت:

-الو امـیر حافظ قرار بود این دهاتى رو عوض كنى... این تیپش بدتر شده كه بهتر نشده!
هیس امـیر حافظ، من امشب مـهمون دارم. اگر این بخواد با این سر و وضع از مـهموناى من پذیرایى كنـه آبروى منو.
من نمـیدونم چیكار مى خواى بكنى، الان دیرم شده حتما برم ... باشـه که تا شب این وضع و نبینم. خداحافظ.

و گوشى رو قطع كرد. زیرگفت:

-همتون دیوونـه این.

نیم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت اتاقش.

-لباسام و بیـار.

-بله.

لباس هاى اتو شده رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم. درون اتاقش نیمـه باز بود. مردد پشت درون بودم كه گفت:

-زیر لفظى مى خواى؟ بیـار دیگه!

در و هول دادم و وارد اتاق شدم. با دیدن بالا تنـه ى اش سریع چشم هام رو بستم. با صداى لرزونى گفتم:

-لباس هاتون رو كجا بذارم؟

-بذارشون روى تخت. ببینم با چشم بسته مى تونى؟

سرم و پایین انداختم و چشم هام رو باز كردم. حالا فقط نگاهم بـه صندلهاى پاش بود.

لباس ها رو روى تخت گذاشتم كه سرم بـه عقب كشیده شد.
ترسیدم و جیغ خفه اى كشیدم.

صداش كنار گوشم بلند شد.

-حتماً عكس روبروى تخت و دیدى ... اینكه اون شخص كیـه بـه تو مربوط نیست اما اینكه حواستو جمع كنى و مثل اون نشى بهت مربوطه.

-بله آقا، من كه كارى بـه كار شما ندارم!

-آفرین... حالام گمشو از اتاق بیرون.

سریع از اتاق بیرون اومدم. بـه دیوار تكیـه دادم. قلبم هنوز مـیزد. دستم و روى قلبم گذاشتم.

آخر با این مرد دیوونـه مـیشم. بى بى كجایی دلم برات تنگ شده حتى براى غرغر كردن هات.

از دیوار فاصله گرفتم و از پله ها پایین اومدم.

گربه ى سفید كنار بهارك نشسته بود. سرى براى این طفل معصوم تكون دادم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. بوى عطرش پیچید توى سالن. نـه گرم بود نـه سرد، یـه بوى خاص.

-همـه جا رو مرتب مى كنى ... لباس درست حسابى مى پوشى. واى بـه حالت شب جلوى مـهمون هاى من از خودت دست و پا چلفتى بازى دربیـارى. نیـازى نیست غذا درست كنى، از رستوران خودم مـیارم.

و از سالن بیرون رفت. با صداى ماشین حس كردم از قفس آزاد شدم.

چرخى دور خودم زدم و به سمت آشپزخونـه رفتم. مـیز و جمع كردم.

یـه چاى لیوانى خوش عطر براى خودم ریختم و همراه بهارك بـه حیـاط رفتم.

درخت هاى بلند باعث شده بود که تا توى حیـاط سایبون درست بشـه.


پارت 7

روى صندلى نشستم و پاهامو روى مـیز دراز كردم. با لذت شروع بـه خوردن چاى كردم كه صداى زنگ آیفون بلند شد.

ترسیدم و چاى پرید تو گلوم. یعنى كى مى تونست باشـه؟

وارد سالن شدم و از آیفون نگاهى بـه بیرون انداختم. با دیدن امـیر حافظ لبخندى زدم و در و باز كردم.

دوباره بـه حیـاط برگشتم. امـیر حافظ وارد حیـاط شد.

لپ بهارك و كشید. نیم نگاهى بـه چاى نیم خورده ام انداخت و سرش چرخید و روى خودم ثابت موند.

یـه نگاه كلى بهم انداخت و سرى تكون داد گفت:

-چطورى؟ اینا چیـه پوشیدى؟

-سلام.

رو بـه روم قرار گرفت.

-سلام. این چه طرزه لبا....

اما حرفش و ادامـه نداد و دستش و زیر چونـه ام گذاشت.

دست گرمش كه بـه چونـه ام خورد چیزى ته دلم تكون خورد.

اومدم فاصله بگیرم كه چونـه ام رو سفت چسبید و صورتم رو اینور اونور كرد گفت:

-چرا روى گونـه ات كبوده؟

-حتماً خوردم زمـین حواسم نبوده.

مشكوك نگاهم كرد و سرى تكون داد.

-حالا براى چى كتك خوردى؟

-گفتم كه، خوردم زمـین.

-آره منم منظورم همون زمـینـه ... چرا خوردى؟

متعجب سر بلند كردم.

-چیزى نخوردم!

لبخندى روى لبهاش نشست و نوك دماغم رو كشید.

-الحق كه خنگى دیـانـه.

بعد اخمى كرد.

-این چه وضع لباس پوشیدنـه؟ دوباره كه مثل قبل شدى! با كمى تفاوت.

-خوب چكار كنم؟

بهارك و بغل زد و گفت:

-تا تو از اون چاى خوش عطرات بیـارى من بهت مـیگم چیكار كنى.

و وارد سالن شد. سمت آشپزخونـه رفتم. چاى ریختم و یـه قندون پولكى كنارش گذاشتم.

از آشپزخونـه بیرون اومدم. امـیر حافظ درون حال بازى با بهارك بود.

با دیدن خنده ى بلند بهارك لبخندى روى لبم نشست.

سینى رو روى مـیز گذاشتم.

بهارك و روى زمـین گذاشت گفت:

-واقعاً آدم اینطورى لباس مى پوشـه؟

روى مبل دست بـه نشستم.

-پس چطورى مى پوشن؟

-یعنى من حتما همـه چیز و بهت یـاد بدم؟ ... صبر كن چاییم رو بخورم.

- خوبه؟

-اونم خوبه، سلام مى رسونـه.

-سلامت باشـه.

توى سكوت بـه چاى خوردن امـیر حافظ نگاه كردم. سر بلند كرد گفت:

-قابل پسند واقع شدیم؟

-هااا؟؟ یعنى چى؟!

سرى تكون داد.

-هیچى، تو نگاه كن. پاشو ببینم.

از روى مبل بلند شدم. نگاهى بـه سر که تا پام انداخت.

-ببین چى ست كرده!! بریم بالا اتاقت.

همراه امـیر حافظ سمت پله هاى طبقه بالا رفتیم. وارد اتاق شد و سمت كمد رفت و بازش كرد. نگاهى بـه لباسهاى توى كمد انداخت.

یـه شومـیز سورمـه اى با شلوار مشكى از توى كمد برداشت و انداخت روى تخت.

یـه جفت صندل اسپرت مشكى كه گل كوچك سورمـه اى كنارش داشت گذاشت كنار لباس ها.

-بهتره روسرى هم سرت كنى. دوستاى احمدرضا آدم هاى درستى نیستن.

و روسرى براق آبرنگ كه رنگ هاى تیرهكار شده بود روى تخت گذاشت.

اینم از لباسهات. یـاد بگیر چطور ست مى كنى. که تا من با بهارك بازى مى كنم تو هم كارها تو بكن، دوش بگیر و لباس ها رو بپوش که تا توى تنت ببینم.

-باشـه ممنون.

-نیـاز بـه تشكر نیست. توام گفتم مثل خودمى.

و از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت لباس ها. واقعاً خوب ست كرده بود.

لحظه اى قلبم بـه وجد اومد از اینـهمـه مـهربونى و خوبى امـیر حافظ.

از اتاق بیرون اومدم. كلى كار داشتم.

روسریم رو محكم دور گردنم گره زدم. امـیر حافظ با بهارك رفته بودن حیـاط.

هیچ وقت سمت پشت ساختمون نرفتم. مى ترسیدم احمدرضا اونجا زنش رو بـه قتل رسونده باشـه.

دوباره ترس نشست توى دلم از وجود این مرد سنگدل.

از سالن شروع كردم و تمام سالن رو جارو برقى كشیدم و كفش رو تى كشیدم.

پنجره ها رو گردگیرى كردم. پیـانو رو تمـیز كردم. اون گربه ى سفید تپل هم تو حیـاط بود.

سمت آشپزخونـه رفتم و اونجا رو هم تمـیز كردم. حتما براى نـهار چیزى درست مى كردم. كمى فكر كردم.

گوشت بیرون گذاشتم و تصمـیم گرفتم كباب تابه اى درست كنم.

شروع بـه درست كردن غذا كردم و مـیز و چیدم. دوغ نعنائى روى مـیز گذاشتم.

اومدم از آشپزخونـه برم بیرون صداشون كنم كه صداى امـیر حافظ اومد.

-به بـه مى بینم همـه جا برق افتاده و بوى چیزاى خوب خوب مـیاد!

با دیدن مـیز ابرویى بالا داد گفت:

-هرچى تو تیپ زدن ناشیـانـه عمل مى كنى اما كدبانوئى.

لبخندى از این تعریفش زدم كه ادامـه داد.

-اما براى یـه زن فقط خونـه تمـیز كردن و آشپز خوب بودن مـهم نیست، اون وقت با یـه كلفت فرقى نمى كنـه! زن حتما طناز باشـه و خوش پوش.

-دارى مـیگى زن، اما من ....

اخمى كرد.

-تو چى؟ زن نیستى؟ دل ندارى؟ حس ندارى؟ دوست ندارى که تا وارد جائى بشى بدرخشى؟
منظورم از درخشش رو هم اشتباه برداشت نكن! اینكه بخواى تمام زنانگیت رو براى جلب توجه مردها بـه نمایش بذارى نـه، اما حتما سعى كنى که تا همـیشـه بهترین باشى.
كاش یكم از خصلت هاى اون زن تو وجودت بود. گاهى فكر مى كنم شاید اصلاً اون تو رو بـه دنیـا نیـاورده باشـه!

با این حرف یـاد مادرى افتادم كه هیچ وقت نبود.

وقتى بـه سن بلوغ رسیدم و با دیدن اولین پریودیم انقدر ترسیدم كه که تا چند روز گوش هام شنوائیشون رو از دست داده بودن.

بى بى چقدر باهام حرف زد و از اینكه همـه ى ها اینطورى مـیشن و ترس نداره که تا كمى آروم شدم.

-كجا غرق شدى؟

-ها؟ هیچى. بیـا نـهار بخور سرد شد.

بهارك و روى صندلى مخصوصش گذاشتم. امـیر حافظ دستهاش رو شست و پشت مـیز نشست. هر دو توى سكوت غذامون رو خوردیم.

امـیر حافظ رفت سالن. مـیز و جمع كردم و دستى بـه آشپزخونـه كشیدم.

بهارك و باید حموم مى كردم. از آشپزخونـه بیرون اومدم.

امـیر حافظ جلوى تى وى نشسته بود. با دیدن ما سرى بلند كرد.

-بهارك و حموم مـی برم.

-باشـه، منم كمى اینجا چرت مى .

سرى تكون دادم. وارد حموم شدم و وان كوچیك رو پر از آب كردم. لباس هاى بهارك و درآوردم. گذاشتمش تو وان كفى.

با ذوق شروع بـه بازى با اردك پلاستیكیش كرد.

كنارش روى زمـین نشستم و آروم آروم شروع بـه شستنش كردم.
وقتى خیـالم راحت شد كه تمـیز شده حوله اش رو دورش پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

رو تخت خوابوندمش و روغن بـه تنش زدم. انگار خسته شده بود.

لباس كوتاه عروسكیش كه دامنش که تا زیر ش مـیومد تنش كردم. پمپرزش كردم.

گل سر كوچیكى روى موهاى كم پشتش زدم. پاپوشاى عروسكیش رو هم پاش كردم.

موزیكال بالاى تختش رو روشن كردم و سمت حموم رفتم.

لباسامو درآوردم.

قبل از حموم كردن لباسهام رو شستم. بدنم رو تمـیز شستم.

وقتى كارم تموم شد دوش گرفتم. حوله رو برداشتم و خوب خشك كردم.

لباس زیرها رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. بهارك خواب بود. مجبور بودم موهاى خیسم رو سشوار بكشم.

سشوار رو بـه برق زدم و موهاى بلندم رو كه که تا زیر م مى رسید سشوار گرفتم درون حدى كه نم موهام گرفته بشـه.

لباساى روى تخت رو پوشیدم. شلوارم جذب و تا بالاى قوزك پام بود.

كمى احساس معذب بودن مى كردم. اما شومـیز خیلى تنگ نبود.

روبه روى آینـه ایستادم. با دیدن تیپ جدیدم لحظه اى از اینـهمـه تغییر تعجب كردم. باورم نمى شد لباسها انقدر بهم بیـان.

محو خودم بودم كه درون اتاق باز شد و قامت امـیر حافظ تو چهارچوب درون نمایـان.

با دیدن امـیر حافظ هول كردم چون روسرى سرم نبود. امـیر حافظ نگاهش همـه اش که تا پاهام مى اومد و دوباره بالا مى اومد. با تعجب گفت:

-موهاى خودته؟!

تازه یـادم اومد رویرى سرم نیست. سمت تخت رفتم که تا روسریم رو بردارم كه وارد اتاق شد و پشت سرم قرار گرفت.

تكه اى از موهامو توى دستش گرفت گفت:

-چقدر نرمـه ... چقدر مشكیـه ... بچرخ ببینم که تا كجاته؟

نمـیدونستم یـه مو مـیتونـه انقدر براش جذابیت داشته باشـه.

آروم چرخیدم و رو بـه روش قرار گرفتم. لبخند مـهربونى روى لبهاش بود كه گفت:

-چقدر این لباسا بهت مـیان! حتما یـه فكرى بـه حال گونـه ات بكنم.

-چرا؟

آروم نوك دماغم رو كشید.

-چون جاى دست آقا غوله پیداس. بیـا بشین روى صندلى ببینم.

رفتم و روى صندلى رو بـه روى آیینـه دراور نشستم. امـیر حافظ كنارم ایستاد. تحسین هنوز توى چشمـهاش بود.

نگاهى روى مـیز انداخت گفت:

-اول كرم مرطوب كننده.

كمى مرطوب كننده بـه صورتم زد. دستشو زیر چونـه ام گذاشت و سرم رو كمى بالا آورد.

پنكیك رو برداشت و به صورتم زد.

-نگاه كن چطورى آرایشت مى كنم که تا یـاد بگیرى گاهى براى دل خوشى خودت انجام بدى.

و چشمكى زد. لبخندى زدم. امـیر حافظ ریمل رو برداشت گفت:

-حالا نوبت ریمله.

و كمى ریمل بـه مژه هام زد.

خب خب .... رسیدیم بـه رژ لب.

و مدادو برداشت و آروم روى لبم كشید.

دست گرمش كه بـه لبهام مى خورد حالم یـه جورى مى شد. نمـیدونستم چرا اینطورى مـیشم!

كمى عقب رفت و نگاهى بـه چهره ام انداخت.

-عالى شدى.

اومدم لبخند ب كه فلش گوشیش روشن شد. متعجب نگاهش كردم كه گفت:

-حیف بود عكس نگیرم.

نگاهم چرخید و روى حالا كه با چند ساعت پیش كلى فرق كرده بود افتاد.

امـیر حافظ پشت سرم قرار گرفت و از توى آیینـه نگاهم كرد گفت:

-مى بینى چقدر تغییر كردى؟

سرى تكون دادم.

-از این بـه بعد حتما همـیشـه اینطورى باشى.

و موهامو جمع كرد و با كلیپس بالاى سرم بست.

فاصله مون انقدر كم بود كه اگر كسى ما رو مى دید فكر مى كرد امـیر حافظ من و بغل كرده.

از این فكر جهش خون رو روى گونـه هام احساس كردم و از فكرى كه كردم خجالت كشیدم و گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم.

صداى امـیر حافظ از فاصله ى كمى از كنار گوشم بلند شد.

-حرفم و پس مى گیرم ... تو درون عین سادگى جذابم هستى خیلى!

و روسرى رو روى سرم انداخت و مدل قشنگى گره زد.

-حالا شدى یـه كوچولوى ملوس.

واقعاً قشنگ شده بودم. دیگه از اون شگى خبرى نبود. امـیر حافظ نگاهى بـه ساعت انداخت.

-دیگه چیزى که تا اومدن آقا غوله نمونده!

خنده ام گرفت از این لقبى كه براش گذاشته بود.

-برو خانم موشـه بـه بقیـه كارهات برس.

-باشـه.

و از اتاق بیرون اومدم. سمت آشپزخونـه رفتم.

چاى گذاشتم. مـیوه ها رو چیدم. شربت رو آماده كردم. با صداى درون سالن دلشوره گرفتم.

صداى احوالپرسى احمدرضا و امـیر حافظ مى اومد.

امـیر حافظ گفت:

-مـهمونات كى مـیان؟

-تا یـه ساعت دیگه. اون كجاست؟

-اگه منظورت دیـانـه هست تو آشپزخونـه.

-تنـها جایی كه بـه دردش مـیخوره همونجاست. موندم مرجان این و بیمارستان بـه دنیـا آورده یـا تو آشپزخونـه!!
فقط بـه درد بشور بساب مى خوره. که تا دوش بگیرم بگو برام چاى بیـاره.

نفسم رو پر درد بیرون دادم.

از اینكه همـه اش درون حال مقایسه شدن با زنى بودم كه هیچ مـهر مادرى نداشت حرصم مى گرفت اما بعضى وقتا وسوسه مى شدم که تا ببینمش.

با ورود امـیر حافظ بـه آشپزخونـه سر بلند كردم كه گفت:

-صداشو شنیدى؟

-آره. الان چائى آماده مى كنم.

امـیر حافظ حرفى نزد و از آشپزخونـه بیرون رفت. دو که تا فنجون روى سینى نقره گذاشتم و قندون قند همراه پولكى رو هم كنارش جا دادم.

دو که تا چائى خوش رنگ ریختم. از آشپزخونـه بیرون اومدم كه احمدرضا هم از پله ها پایین اومد.

نگاه گذرائى بهم انداخت گفت:

-امـیر حافظ خدمتكار جدید آوردى؟

و از پله ها پایین اومد.

سرم و پایین انداختم و سینى رو روى مـیز گذاشتم كه امـیر حافظ گفت:

-بهت گفته بودم تغییر كنـه نمى شناسیش ... این دیـانـه است.

با این حرف امـیر حافظ سر بلند كردم.

شوكه شدن آقاى قاتل رو دیدم. اومد جلو و نگاه دقیقى بهم انداخت. سرى تكون داد گفت:

-این واقعاً همون دهاتیـه؟!

امـیر حافظ سرى تكون داد گفت:

-آره همونـه.

فنجون چاییش رو برداشت كه احمدرضا رو بـه روى امـیر حافظ نشست گفت:

-خدا خیرت بده؛ الان قابل تحمل تر شده. حداقل با دیدنش كفاره نمـیدم!

-فكر نمى كنى دیگه سنى ازت گذشته؟ از تو بعیده بخواى راجب ى اینجورى حرف بزنى كه اگه اون موقع ازدواج كرده بودى شاید الان ت بود.

احمدرضا اخمى كرد گفت:

حالا كه خدا رو شكر كلفت این خونـه هست نـه م. توأم بهتره دایـه ى عزیز تر از مادر نشى.

-چرا دست روش بلند كردى؟

احمدرضا عصبى فنجون و روى مـیز كوبید گفت:

-حد خودتو حفظ كن امـیر حافظ. بـه تو ربطى نداره من تو این خونـه دارم چیكار مى كنم ... حالام وظیفه ات رو انجام دادى، مى تونى برى!

امـیر حافظ بلند شد گفت:

-تو دارى عقده هایى كه مرجان سرت آورد و سر ش خالى مى كنى.

-گفتم برو بیرون امـیر حافظ.

امـیر حافظ عصبى سمت درون سالن رفت و در و محكم بـه هم كوبید.

با رفتن امـیر حافظ ترس برم داشت. از جاش بلند شد اومد سمتم و رو بـه روم قرار گرفت گفت:

-تو آدم نمـیشى از اینكه پیش امـیر حافظ خودتو مظلوم نشون بدى ... كه چى بشـه، ها؟
نكنـه مثل اون مادرت مى خواى با این كارات بـه جایى برسى؟ اما این تو بمـیرى از اون تو بمـیرى ها نیست، فهمـیدى؟
واى بـه حالت كلمـه اى از این خونـه حرف بیرون بره!

ترسیده سرى تكون دادم و با صداى لرزونى گفتم:

-اما من بهش چیزى نگفتم.

پوزخند تمسخر آمـیزى زد گفت:

-بهتره براى من مظلوم نمائى نكنى! من تو رو مى شناسم، تو از خون همون زنى.

با صداى زنگ آیفون گفت:

-بهتره برى بـه كارات برسى.

و سمت آیفون رفت. قلبم هنوز از ترس مثل قلب گنجشك مى زد.

در برابر این مرد واقعاً ضعیف بودم. با دادى كه زد بـه خودم اومدم.

-وایستادى بـه چى نگاه مى كنى؟

-هیچى ... هیچى ...

و پا تند كردم سمت آشپزخونـه. لیوان هاى پایـه بلند رو روى سینى چیدم.

صداى بگو بخند از توى سالن مى اومد. با استرس گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم.

از رویـارویى با دوستاى احمدرضا مى ترسیدم اما حتما مى رفتم. شربت بهار نارنج رو توى لیوان هاى پایـه بلند ریختم.

نفسم رو سنگین بیرون دادم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

زیرچشمى نگاهى بـه سالن انداختم. دو که تا زن و دو که تا مرد بودن. سمتشون رفتم.

با اشاره ى احمدرضا سینى رو رو بـه روى مردى كه تقریباً هم سن احمدرضا بود گرفتم. بى توجه لیوانى برداشت.

مرد كناریش پسر جوانى بود كه نگاهى بـه سر که تا پام انداخت. از نگاهش مورمورم شد. حس خوبى بـه نگاهش نداشتم.

هر دو زن روى یك مبل نشسته بودن. با دیدن لباسهاى بازشون كه تمام بالا تنـه شون پیدا بود از خجالت سرم و پایین انداختم.

یكى شون با عشوه گفت:

-احمدرضا، خدمتكار جدیده؟

احمدرضا سرى تكون داد گفت:

-آره بـه درد آشپزخونـه مى خوره. شادى كه كار بلد نبود.

مردى كه همسن احمدرضا بود گفت:

-اما تو كه از سرویس دهیش راضى بودى!

احمدرضا قهقهه اى زد گفت:

-آره خدائى كاربلد بود.

متعجب نگاهشون كردم كه منظورشون چیـه؟

احمدرضا اخمى كرد گفت:

-مى تونى برى.

-بله.

دوباره یكى از اون خانما گفت:

-حالا اینو از كجا آوردى؟

-از یـه ده كوره، بدبخت خانواده نداشت گفتم بیـارم بهارك و جمع كنـه.

نگاه ترحم آمـیزى بهم انداختن. جو سالن خیلى بد بود. آدم هایى كه دنیـام با دنیـاشون فرسنگ ها فاصله داشت.

سمت پله ها رفتم که تا به بهارك سر ب.

وارد اتاق شدم. بهارك بیدار شده بود. با دیدنش لبخندى زدم و بغلش كردم. از پله ها پایین اومدم.

همون ه گفت:

-احمدرضا ت چه ناز شده! بیـارش اینجا.

سؤالى نگاهى بـه احمدرضا انداختم كه سرى تكون داد.

بهارك و بى مـیل سمت همون بردم. از بغلم گرفتش كه بهاركبرچید. احمدرضا گفت:

-نینا بده خدمتكار، الان گریـه مى كنـه!

حالا فهمـیدم اسمش چیـه؛ نینا. نینا مثل بچه هاورچید.

-نـه، بذار بمونـه.

كناریش پشت چشمى نازك كرد گفت:

-نینا حوصله گریـه بچه رو ندارما !!

نینا اخمى كرد و در جوابش گفت:

-ترلان تو حوصله ى چى رو دارى؟

مرد جوونـه گفت:

-پارتى و .

و خنده اى كرد. ترلان پشت چشمى براش اومد گفت:

-نـه كه خودت بدت مـیاد آقا برزو؟

نگاهم هى بینشون درون گردش بود كه احمدرضا گفت:

-برو مـیز شام رو بچین.

سرم و پایین انداختم.

-بله.

برزو گفت:

-چه خدمتكار حرف گوش كنى! اگه یـه دونـه از اینا پیدا كردى بفرست سمت خونـه ى من ...
اصلاً بیـا خود همـینو بده. قیـافشم بد نیست! حداقل خوبیش اینـه قیـافه ى خودشـه نـه صد که تا عمل!!


پارت 8

احمدرضا گفت:

-ولى نظر من اینـه این اى دهاتى فقط براى كلفتى بـه درد مى خورن نـه ناز بلدن و نـه كار دیگه اى!

دیگه نایستادم که تا آقاى قاتل بـه توهیناش ادامـه بده. هرچى سلیقه داشتم بـه خرج دادم و مـیز شام رو چیدم.

نگاهى بـه مـیز مجلل روبروم انداختم. همـه چیز براى پذیرایى آماده بود.

-آقا مـیز و چیدم.

احمدرضا بلند شد.

-بریم شام.

و بقیـه هم دنبال احمدرضا بلند شدن. نینا بهارك و داد دستم. برزو نگاه خیره اى بـه سر که تا پام انداخت و رفت سمت مـیز.

بهارك و تو بغلم فشردم و سمت آشپزخونـه رفتم.

گذاشتمش روى صندلى مخصوصش. لپشو كشیدم.

-دخى ناناز خودم چطوره؟غنچه كن.

و بهارك لباشو غنچه كرد. دلم ضعف رفت از اینـهمـه شیرینیش. محكم بوسیدمش و غذاشو بهش دادم.

شروع كردم بـه غذاى خودم كه برزو تو چهارچوب درون نمایـان شد.

سریع از جام بلند شدم.

-چیزى مى خواین؟

وارد آشپزخونـه شد گفت:

-مى خوام یـه نخ سیگار بكشم.

رفتم سمت كابینت.

-الان براتون زیر سیگارى مـیارم.

سرى تكون داد. از تو كابینت زیرسیگارى رو برداشتم و گرفتم سمتش. زیرسیگارى رو گرفت.

خواستم دستم و پس بكشم كه مچ دستم رو گرفت. از ترس قلبم خالى شد.

با نگاه ترسونم نگاهش كردم كه لبخندى زد. بـه نظرم زشت ترین لبخند دنیـا بود. تن صداش و پایین آورد گفت:

-حدسم درست بود ... که تا حالا كسى حتى دستت رو هم لمس نكرده!

با صداى لرزونى گفتم:

-مـیشـه دستم و ول كنى؟

اخمى كرد.

-اوخى، ترسیدى؟ نترس حتما عادت كنى.

و سرش و جلو آورد انقدر كه قد یـه بند انگشت با صورتم فاصله داشت. گفت:

-دوست دارى با من باشى؟

دستم و كشیدم.

-آقا لطفا دستم و ول كن.

-اى جوونم خجالت مى كشى؟ خجالت نداره ... بهت قول مـیدم بد نگذره.

و چشمكى زد. ترسیده نگاهى بـه در آشپزخونـه انداختم. دستم و ول كرد گفت:

-فعلاً مـیرم اما که تا آخر شب اینجام.

و از آشپزخونـه بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. حس مى كردم دست كثیفش هنوز روى مچ دستمـه.

دستم و زیر آب گرفتم. با صداى احمدرضا ترسیده بـه عقب برگشتم. اخمى كرد گفت:

-چته؟ جن كه ندیدى اینطورى مى ترسى! برو مـیز شام و جمع كن و از تو بار بهترین و بیـار.

ابروهام پرید بالا كه گفت:

-اَه، توى احمق كه نمـیدونى چیـه! برو مـیز و جمع كن که تا خودم اونا رو بیـارم.

بله.

و اومدم از كنارش رد بشم كه بازوم رو محكم كشید. از این كارش ترسیدم. سر بلند كردم كه گفت:

-فكر كنم اون سیلى كه زدم ساخته و حساب كار دستت اومده ... آفرین، آفرین حالام برو.

و بازومو با ضرب ول كرد. دستى بـه بازوم كشیدم. این مرد عجیب خشن بود.

مـیز شام و جمع كردم. احمدرضا پیش دوست هاش رفته بود.

ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. ظرف مـیوه رو با لیوان هاى پایـه بلند بـه سمت سالن بردم. ترلان گفت:

-احمدرضا که تا گرم نشدى حتما پیـانو بزنى بعدش مـیزنى.

احمدرضا بلند شد و سمت پیـانوى سفید گوشـه ى سالن رفت. گربه ى سفید پرید روى مبل كه ترلان برش داشت و دستش و لاى موهاى سفید گربه سوق داد.

احمدرضا پشت پیـانو نشست.

گوشـه ى سالن بهارك و بغل كرده نشستم كه صداى دلنواز پیـانو بلند شد.

واقعاً جذاب مى نواخت.

بهارک با صدای باباش ذوق کرد و با شادی کودکانـه اى شروع بـه دست زدن کرد.

آهی کشیدم و نگاهم و به پیـانوى سفید جلوی روم دوختم.

همـه سکوت کرده بودن و جام های پایـه بلندی کـه رنگ محتوای آلبالویی باعث مـیشد فکر کنی شربت آلبالو اما اینطور نبود تو دستهاشون بود.

با تموم شدن موسیقی بی کلام کـه احمد رضا نواخت همـه دست زدن و برزو گفت:

_به افتخار احمد رضا یـه پیک بزنیم.

احمد رضا اشاره کرد که تا براشون بریزم. بهارک رو روی فرش گذاشتم از جام بلندشدم و سمتشون رفتم.

برای همـه ریختم. بـه برزو کـه رسیدم یـاد چند ساعت پیش توی آشپز خونـه افتادم و ترسیدم. نگاه خیره اش رو روی خودم حس کردم.

هول کردم و نمـیدونم چیشد کـه محتوای جام ریخت ررهن سفید مردونـه اش! ازجاش بلند شد کـه خورد بهم.

چون ناگهانی بود رو هوا معلق شدم و باقی مونده ى اون شیشـه ای البالوی رنگ ریخت روی خودم.

جیغی کشیدم کـه دستی وسط کتفم قرار گرفت و مانع افتادنم شد.

چشم هامو محکم روی هم فشار دادم که تا بوی گند اون محتوای خوش رنگ باعث نشـه هرچی خوردم و بالا بیـارم.

صدای عصبی احمد رضا کنار گوشم رعشـه بـه تنم انداخت.

_دوباره خرابکاری؛ باز کن چشمات و نمردی!

و فشاری بـه کمرم آورد که تا سرجام وایستم. اومدم چشمام و باز کنم همـه زدن زیر خنده وبا تمسخر گفتن:

_احمد رضا درون طول روز چند بار خرابکاری مـیکنـه؟

احمد رضا سری تکون داد. خجالت زده سرم و پایین انداختم. تمام لباس هام کثیف شده بودن.

برزو نگاهی کوتاهی بـه من کرد. رو بـه احمد رضا گفت:

_یـه پیرهن بـه من مـیدی؟

احمد رضا نگاهی بـه من کرد و گفت:

_با برزو برو اتاقم یکی از پیراهنم و بهش بده...

با این حرفش رعشـه افتاد تو تنم. ترسیده نگاهش كردم و سریع گفتم:

-ببخشید آقا بهارك گریـه مـیكنـه.

احمدرضا اخم وحشتناكى كرد. نینا گفت:

-برزو ولش كن، این وقت شب كى مى بینـه؟ برو خونـه عوض كن. دیروقته، بریم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم كه احمدرضا گفت:

-كجا؟ تازه سر شبه.

ترلان با عشوه گفت:

-نـه عزیزم یـه شب دیگه براى شب نشینى مـیایم.

برزو نگاهى بهم انداخت. معنى نگاهش رو نفهمـیدم اما هرچى بود چیز خوبى توى نگاهش نبود.

مـهمون ها با احمدرضا خداحافظى كردن و رفتن.

سریع بهارك خواب رو برداشتم و به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم. مـیدونستم از اینكه از حرفش سرپیچى كردم چقدر عصبیـه.

بهارك و تو تختش گذاشتم. كمرم و صاف كردم كه درون با ضرب باز شد.

ترسیده دستم و روى قلبم گذاشتم. وارد اتاق شد. عصبى گفت:

-تو ه ى دهاتى كارت بـه جایى رسیده كه جلوى مـهمون هاى من جرأت مى كنى رو حرفم حرف بزنى؟ فكر كردى لباسات عوض بشـه اصالتتم عوض مـیشـه؟

زبونم بند اومده بود. قلبم سنگین بـه ام مى كوبید. دستش كه رفت سمت كمربندش رنگم پرید.

تا حالا كتك نخورده بودم و اولین سیلى رو از دست خودش خورده بودم.

ترسیده عقب عقب رفتم. كمربندش و كشید و یـه دور دور دستش چرخوند. با صداى لرزونى گفتم:

-آقا ...

نذاشت ادامـه بدم و دستش و به معنى سكوت روى بینیش گذاشت.

با صدایى كه حالا احساس مى كردم خشن تر و بم تر شده گفت:

-هرچى اون مادرت یـاغى بود تو حتما حرف گوش كن باشى.

و دستش رفت بالا ...

ترسیده دستم و بالا آوردم که تا ضربه ى كمربند بـه صورتم نخوره. با نشستن سگك كمربند روى مچ دستم نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم.

-اینو زدم که تا بدونى تو كى هستى و از كجا اومدى.

و ضربه ى بعدی رو محکم تر زد. ضربات پشت سر هم بود.

ضرب هاى اولش درد داشت اما رفته رفته بدنم بى حس شد و گوشـه ى اتاق مچاله شدم.

فقط صداى نفس هاى تند و ضربات كمربند توى سكوت اتاق مى پیچید.

با بسته شدن درون اتاق بى حال كف اتاق ولو شدم. گونـه ى سمت راستم مى سوخت و دست هام گزگز مى كرد.

شورى خون رو گوشـه ى لبم حس كردم. نگاهم بـه كف اتاق بود.

اشك چشم هام رو تار كرده بود. پلكى زدم و قطره ى گرمى از گوشـه ى چشم روى سرامـیك سرد اتاق افتاد.

مـیدونستم اگه بهش مى گفتم دوستت بهم نظر داره باور نمى كرد.

كم كم چشم هام بسته شد و دیگه چیزى نفهمـیدم.

با حس سوزش دستم چشم هامو آروم باز كردم. نور خورد تو چشم. چشم هامو بستم و باز كردم.

گیج نگاهى بـه اطرافم انداختم. توى اتاق خودم بودم. با نشستن دستى روى دستم نگاهم رو از سقف گرفتم.

نگاهم بـه نگاه اشك آلود افتاد.

وقتى دید دارم نگاهش مى كنم خم شد و پیشونیم رو بوسید.هام خشك شده بود و سوزش تو گلوم حس مى كردم.

با صداى خشدار و ضعیفى گفتم:

-شما براى چى اومدین؟

-الهى فدات بشـه، چرا این بلا سرت اومده؟

پوزخند تلخى زدم كه گوشـه ى لبم سوخت.زدم:

-چون سرپیچى كردم از حرف آقا.

عصبى شد.

-اما اون حق نداشت این بلا رو سرت بیـاره. برم امـیر على رو بگم بیـاد سرمت رو باز كنـه.

حرفى نزدم و از اتاق بیرون رفت.

بعد از چند دقیقه همراه امـیر على وارد اتاق شدن. امـیر على با دیدنم گفت:

-از جنگ برگشتى؟

حرفى نزدم كه اومد جلو و كنار تختم ایستاد. سرى تكون داد.

-عجب دست سنگینى داره احمدرضا!

سرم و از دستم باز كرد.

-بهارك كجاس؟

-نگران نباش عزیزم پایینـه.

امـیر على دستى روى گونـه ام كشید كه از درد اخمى مـیان ابروهام نشست. نگران گفت:

-شكسته؟

-نـه بابا مادر من! فقط كمى ضرب دیده. یـه دوش آب گرم بگیره كوفتگى بدنش رو خوب مى كنـه.

و از اتاق بیرون رفت. با رفتن امـیر على رفت سمت كمد گفت:

-لباس برات آماده مى كنم یـه دوش بگیرى.

پیراهن كوتاه زیر یقه خرگوشى با شلوار دامنى روى تخت گذاشت و سمت حموم رفت. بعد از چند دقیقه بیرون اومد.

-وان رو برات پر از آب كردم. كمىدراز بكش.

با كمك از روى تخت بلند شدم.

-مى خواى لباساتو دربیـارم؟

-نـه ممنون. خودم مى تونم.

-باشـه عزیزم من مـیرم سرى بـه غذا ب.

سرى تكون دادم.

-ممنون كه اومدین.

آروم دستى بـه گونـه ام كشید.

-تنـها كاریـه كه از دستم برمـیاد عزیزم.

و از اتاق بیرون رفت. توى رختكن لباسام و درآوردم.

نگاهم بـه جاى كمربند روى بدنم افتاد كه خون مرده شده بود. بغض نشست توى گلوم.

رفتم سمت وان كه نگاهم از توى آینـه بـه صورتم افتاد. لحظه اى از دیدن صورتم ترسیدم و كمى جلوتر رفتم.

حالا رو بـه روى آینـه قرار داشتم.

دست لرزونم رو سمت صورتم بردم و زیر كبودیش دست كشیدم.

گوشـه ى لبم پاره شده بود و گونـه ام ورم كرده بود. قطره اشك سمجى روى گونـه ام سر خورد.

تقاص كارهاى مادرى كه برام مادرى نكرده بود رو حتما پس مـیدادم.

توى وان دراز كشیدم. كمى بدنم درد مى كرد اما گرمى آب باعث شد که تا كمى احساس راحتى كنم.

چشم هام و بستم و یـاد دیشب افتادم.

با یـادآورى دیشب حس كردم اون حالات دوباره داره تكرار مـیشـه. دوش گرفتم و حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم.

لباسایى كه روى تخت گذاشته بود پوشیدم.

موهام نم داشت اما دستم درد مى كرد. خواست حوله پیچش كنم كه درون اتاق باز شد.

ترسیدم كه با لبخند وارد اتاق شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-حموم رفتى رنگ بـه روت اومد. بذار موهاتو سشوار بكشم.

روى صندلى نشستم. پشت سرم قرار گرفت. دستى بـه موهام كشید گفت:

-ماشاالله چقدر پر پشت و بلنده.

لبخند تلخى زدم. انگار غم و از توى نگاهم خوند كه گفت:

-احمدرضا اینطور نبود. توى فامـیل از خوش قلبى و مـهربونى زبون زد كل فامـیل بود اما بخاطر اون دو که تا شكست توى زندگیش باعث شد اینطور بشـه.
یـادمـه ماه محرما اولین نفر تو هیأت بود اما نمـیدونم چرا انقدر تغییر كرد. آدم گناه مادر و پاى بچه كه نمى نویسه!

بغضم و قورت دادم.

-خودتونو نگران نكنید جون، حتما عادت كنم.

آهى كشید و سشوار رو خاموش كرد. موهامو بافت.
توى لباسم انداختم و روسریم رو سرم كردم.

-استراحت كن، برات تو اتاقت غذا مـیارم.

-نـه مـیام پایین. تیر كه نخوردم یـه چند که تا كمربند خوردم خوب مـیشم.

-باشـه عزیزم مـیرم مـیز و بچینم.

از اتاق بیرون رفت. آروم زمزمـه كردم.

"من قویم، مگه نتونستم بدون پدر و مادر زندگى كنم. حالام مى تونم با این مرد بداخلاق زندگى كنم. آب از سرم گذشته، چه یـه وجب چه صد وجب!"

از اتاق بیرون اومدم.

نیم نگاهى بـه در اتاقش كه بسته بود انداختم و از پله ها پایین اومدم.

صداى خنده ى بهارك كل سالن رو برداشته بود. از صداى خنده هاش لبخند روى لبم نشست.

امـیر على روى فرش كنار بهارك نشسته بود و زیر گلوشو مى بوسید. مـیدونستم بهارك بـه زیر گلوش حساسه.

رفتم سمتشون. بهارك با دیدنم دستشو سمتم دراز كرد.

روى دو زانو كنارش نشستم و خواستم بغلش كنم كه امـیر على گفت:

-فعلاً نباید خیلى از دستت كار بكشى. سگك كمربند بـه استخون مخورده.

با صداى كه براى ناهار صدامون كرد بهارك و بغل كرد. از جام بلند شدم و گونـه ى بهارك و بوسیدم.

از اینكه امـیر حافظ نیومده بود برام كمى جاى سؤال بود.
شونـه اى بالا دادم. داشتم پر توقع مى شدم.

مـیز زیبائى چیده بود. صندلى رو كنار كشید.

-بشین عزیزم.

امـیر على گفت:

-اِه ... از جنگ كه برنگشته. دو که تا كمربند ناقابل خورده. جاى امـیر حافظ خالیـه.

گفت:

-طفلى بچه ام مجبور شد دیشب بخاطر اون كنفرانس بره.

-دیوونـه هست دیگه مادر من، همـه اش فكر این و اونـه.

-درس خونده که تا به همنوع خودش كمك كنـه. حالام وراجى بسه!

-چشم بانو.

كمى سوپ برام ریخت. توى سكوت نـهار خوردیم و مجبورم كرد که تا بیشتر بخورم.

بهارك خوابش مـیومد. بردش خوابوندش.

امـیر على نگاهى بهم انداخت گفت:

-یـه چیزى بگم؟

-بله.

تن صداش و پایین آورد گفت:

-تا حالا فكر كردى خیلى بدبختى؟

متعجب نگاهش كردم. خودمم خیلى فكر مى كردم اما اینكه یـه نفر یـه روز خیلى رك این حرف و بزنـه ....!!

ابرویى بالا داد گفت:

-باید منطقى باشى و قبول كنى.

حرفى نزدم. یعنى حرفى براى زدن نداشتم. با صداى ترمز ماشین رعشـه افتاد تو تمام تنم.

حس كردم رنگم پرید. امـیر على هم انگار فهمـید كه گفت:

-چرا انقدر ترسیدى؟ چیزى نشده؟ احمدرضا لولو نیست.

این چى مى دونست كه این مرد براى من از لولو هم ترسناك تره.

دستهام رو توى هم قلاب كردم. قلبم محكم و سنگین بـه ام مى كوبید.

با باز شدن درون سالن ته قلبم خالى شد. امـیر على رفت جلو گفت:

-سلام پهلوون، چطورى؟

سرم پایین بود و دست هام و محكم بهم فشار مى دادم.

صداى احمدرضا سرد و محكم توى سالن پیچید و حس تهوع بهم دست داد.

-تیكه مـیندازى؟

-دور از جون ... تیكه چیـه؟ كمربندت سالمـه؟ حالش خوبه؟

-چیـه، نكنـه توام هوس كردى؟!

-من غلط بكنم.

با صداى حس آرامش بهم دست داد.

-سلام احمدرضا. امروز زود اومدى!

-سلام عطى خانم. یـه سفر دو روزه حتما برم.

-آره خوبه برو بلكه یكم سرت هوا بخوره و دیگه دست رو یـه بى پدر و مادر بلند نكنى.

-شروع نكن عطى ... اون خدمتكار منـه و من هر جورى كه دلم بخواد باهاش رفتار مى كنم. مى خواست سرپیچى نكنـه که تا این اتفاق براش نیوفته.

سرى از روى تأسف تكون داد.

-تا وسایلم رو جمع مى كنم چاییم روى مـیز باشـه.

و سمت پله ها رفت. خواستم برم سمت آشپزخونـه كه گفت:

-تو بشین من مـیارم.

روى مبل نشستم كه امـیر على اومد و با فاصله ى كمى كنارم نشست گفت:

-چقدر مظلوم شدى! دلم برات مى سوزه. که تا حالا مظلوم بى خانمان ندیده بودم.

سر بلند كردم.

-مـیشـه انقدر این كلمـه رو تكرار نكنى؟

نمایشى سرش و خاروند گفت:

-آخه ... باشـه تكرار نمى كنم.

با سینى چاى از آشپزخونـه بیرون اومد و احمدرضا با چمدون كوچكى از پله ها پایین اومد.

حس كردم نیم نگاهى بهم انداخت و بى حرف روى مبل رو بـه روى من و امـیر على نشست.

پا روى پا انداخت گفت:

-با تون خوش مـیگذره؟

و پوزخندى زد. امـیر على گفت:

-نـه من راههاى بهترى براى خوش گذرونى دارم.

هواى سالن خفه كننده بود. دلم مى خواست پاشم و سالن و ترك كنم. نگاهى بـه ساعت سرامـیك مشكى توى دستش انداخت گفت:

-من مـیرم.

و امـیر على باهاش خداحافظى كردن. یك ساعت بعد از رفتن احمدرضا آماده شد که تا برن.

-دیـانـه عزیزم تو هم بیـا همراه ما بریم.

-نـه جون.

-تنـهایى آخه!

-ایرادى نداره. با بهارك دیگه تنـها نیستم.

امـیر على گفت:

-غصه نخور . اونـهمـه هلو تو خیـابون و مردم ول نمى كنن بیـان یـه كالشو بخورن!

اخمى كرد گفت:

-امـیر على دیگه خیلى دارى شوخى مى كنى! قرصاتو خوردى مادر؟

متعجب گفتم:

-مریضه؟

-آره جون، عقلش!

با ناراحتى بـه امـیر على نگاه كردم كه گفت:

- الان این خل و چل فكر مى كنـه من واقعاً مشكل دارم.

فهمـیدم داره امـیر على رو اذیت مى كنـه.

بعد از رفتن و امـیر على تو حیـاط روى تاب نشستم. آفتاب داشت غروب مى كرد.

نگاهم رو بـه آسمون انداختم. دلم براى بى بى تنگ شد. براى وقت هایى كه مجبورم مى كرد ماست درست كنم یـا تخم مرغ ها رو از زیر مرغ ها جمع كنم.

چقدر اذیتش مى كردم ...

آهى كشیدم و قطره اشكى روى گونـه ام چكید.


پارت 9

با تاریك شدن هوا هل كردم و سمت خونـه رفتم. پا تند كردم سمت طبقه ى بالا.

صداى گریـه ى بهارك مى اومد. چه احمق بودم كه ساعت ها تو حیـاط نشستم و این طفل بى گناه گریـه كرده.

با دیدنم شدت گریـه اش زیـاد شد. بغلش كردم. كمى دستم درد گرفت اما توجهى نكردم.

همـین كه گرمى تنم رو حس كرد آروم شد.

قربون صدقه اش رفتم و از پله ها پایین اومدم. براش كمى غذا دادم.

دستش و گرفتم که تا تاتى كنان که تا سالن اومد. با دستش پیـانو رو نشون داد.

-دوست دارى بزنیم؟

انگار حرفم و فهمـید كه سرى با ذوق تكون داد. كاسه اى شیر و كنار گربه ى پشمالو گذاشتم.

آروم روى پیـانو دست كشیدم و دستم رفت روى نت هاش. صداى بدى بلند شد.

گربه پشمالو جیغى كشید و بهارك با ذوق دست زد. خنده ام گرفته بود. پیـانو زدن آقاى قاتل كجا و این صداى گوش خراش كجا؟

هرچى بـه نیمـه هاى شب نزدیك مى شدیم ترسم بیشتر مى شد از اینكه من و بهارك توى خونـه اى هستیم كه مادر بهارك بـه قتل رسید.

شاید روحش هنوز اینجا باشـه.

بدون اینكه لامپ هاى سالن و خاموش كنم مختصر شامى خوردم و به طبقه ى بالا رفتم.

نگاهم بـه در اتاق احمدرضا كه خورد جیغ خفه اى از ترس كشیدم و وارد اتاق خودم شدم.

در و قفل كردم. بهارك و بغل كردم و روى تخت نشستم. كم كم بهارك خوابش برد.

سكوت همـه جا رو گرفته بود و باعث مى شد که تا فكرهاى منفى بیشتر بیـاد سراغم.

هوا گرگ و مـیش بود كه خوابم برد. با صداى ممتد زنگ چشم باز كردم. نگاهم كه بـه ساعت روى دیوار افتاد شوكه شدم.

ساعت یك ظهر بود و من که تا الان خوابیده بودم. بهارك .....

ترسیده سر چرخوندم و نگاهم بـه بهارك غرق تو خواب افتاد. نفس راحتى كشیدم. صداى زنگ درون دوباره بلند شد.

یعنى كیـه؟

روسریمو روى سرم انداختم و قفل اتاق و باز كردم. پله ها رو یكى درمـیون پایین اومدم.

از آیفون نگاهى تو كوچه انداختم. با دیدن شخصى كه تو آیفون دیدم تعجب كردم.

امـیر حافظ بود و اینو از روى ته ریشى كه همـیشـه مـیذاشت تشخیص دادم. خوشحال از اینكه اومد آیفون رو زدم و سمت درون سالن رفتم.

كنار درون منتظر ایستادم که تا بیـاد. همـین كه وارد حیـاط شد گفت:

-مـیدونى از كیـه پشت درم؟ كجایى تو؟

دو که تا پله ى كوچیكو طى كرد و رو بـه روم قرار گرفت. لبخندى زدم.

-سلام.

نگاهش عوض شد و جاش و به تعجب داد گفت:

-تصادف كردى؟

تازه متوجه شدم كه صورتم كوبیده است. دستم رفت سمت صورتم اما وسط راه مـیون پنجه هاى قدرتمند امـیر حافظ اسیر شد.

-اینا جاى كمربنده .. احمدرضا دوباره زدت؟

سرم و پایین انداختم كه عصبى تر شد گفت:

-كرى؟ مـیگم كار اونـه؟

-آره از حرفش سرپیچى كردم.

دستش و زیر چونـه ام گذاشت. نگاهش حالا ته چاشنى از غم داشت.

-مردك روانى عقده هاشو سر تو داره خالى مى كنـه. اینطورى نمـیشـه .. آماده شو حتما بریم شاهكارشو بـه آقا بزرگ نشون بدیم.

-نـه نـه تو رو خدا.

اخمى كرد.

-یعنى چى نـه؟ نكنـه مـیخواى جنازه ات از این خونـه بیرون بره؟ زود باش آماده شو.

-اما ...

آروم هلم داد تو سالن گفت:

-رو حرف من حرف نمى زنى. زود باش!

بى مـیل سمت طبقه ى بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

سرسرى مانتو شلوارى پوشیدم. لباس هاى بهارك و عوض كردم و از پله ها پایین اومدم.

امـیر حافظ توى سالن راه مى رفت. با دیدن ما سمت درون سالن رفت.

دنبالش راه افتادم.

-امـیر حافظ.

رو پاشنـه ى پا برگشت و نگاهش رو بـه چشم هام دوخت. طاقت نگاه سنگینش رو نداشتم. سرم و پایین انداختم.

-چیزى جا گذاشتى؟

-نـه. مـیشـه نریم؟

-نـه!

و از سالن بیرون رفت. پوف كلافه اى كشیدم و در سالن و بستم.

سوار ماشین امـیر حافظ شدیم. با سرعت رانندگى مى كرد.

- گفته بود رفتى كنفرانس.

-آره اما نمرده بودم!

باورش برام سخت بود. اینكه كسى از من، از منى كه تو دید همـه بى كس و كار بودم دفاع كنـه.

دروغه اگه بگم ته قلبم از این حمایت غنچ نرفت و شیرینیش تمام وجودم رو شیرین نكرد.

ماشین و كنار خونـه ى آقاجون نگهداشت. نگاهى بـه اقاقى هایى كه از دیوار بـه كوچه سرك مى كشیدن انداختم.

ماشین و پارك كرد و پیـاده شدم.

چند که تا پسربچه تو كوچه توپ بازى مى كردن. زنگ و زد گفت:

- نگفته بود این بلا رو سرت آورده. من و فرستاده که تا بیـارمت اینجا. خانم جون آش نذرى داره.

در با صداى تیكى باز شد. با استرس وارد حیـاط شدم. نگاهم بـه قابلمـه ى بزرگ گوشـه ى حیـاط افتاد كه زیرش روشن بود.

صداى بگو بخند مى اومد. امـیر حافظ بهارك و از بغلم گرفت. همـه با دیدن ما سكوت كردن.

سرم و انداختم پایین. نسترن با ذوق گفت:

-واااى امـیر حافظ توئى؟

اما امـیر حافظ بى توجه بـه نسترن رو كرد بـه خانم جون گفت:

-خانم جون، آقاجون كجاست؟

با نگرانى گفت:

-چیزى شده؟

-نـه اما حتما یـه چیزایى گفته بشـه.

و سمت پله ها رفت و گفت:

-بیـا دیـانـه.

از استرس گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم. بهارك و از بغلم گرفت. هانیـه با كنایـه گفت:

-معلوم نیست این ه ى دهاتى چى داره؟

دنبال امـیر حافظ راه افتادم. وارد سالن شدم. آقاجون روى مبل همـیشگیش نشسته بود. با دیدن امـیر حافظ گفت:

-خسته نباشى.

-ممنون آقاجون.

آقاجون با دیدنم اخمى كرد گفت:

-تو چرا قیـافه ات اینطورى شده؟

امـیر حافظ پوزخندى زد گفت:

-این سؤال و باید از احمدرضا بپرسین كه چرا!

-چى دارى مـیگى؟

-مثل اینكه بـه حرف آقا گوش نكرده اونم تنبیـهش كرده.

آقاجون اخمى كرد گفت:

-روزى كه آوردمت مگه نگفتم جایگاهت كجاست؟ چرا كارى مى كنى که تا عصبى بشـه؟

شوكه و ناباور بـه پدربزرگى كه با سنگدلى تمام داشت مى گفت من مقصرم نگاه مى كردم.

انگار امـیر حافظ حالم رو درك كرد كه گفت:

-آقا جون شما دست و صورت این و دیدى؟

-امـیر حافظ تو دخالت نكن! حتماً احمدرضا رو عصبى كرده.

بغضم و قورت دادم. امـیر حافظ سرى تكون داد گفت:

-درسته كس و كار نداره، پدرى كه حمایتش كنـه ... مادرى كه مادرى كنـه اما آقاجون این م یـه انسانـه و خدائى داره.

-امـیر حافظ، تو براى من از خدا و پیـامبر حرف نزن.

-آره خوب شما ...

با صداى سكوت كرد.

-امـیر حافظ من تو رو اینطورى تربیت كردم كه تو روى بزرگ تر وایستى؟

-اما ...

-اما چى؟

با صداى خانم جون نگاهش كردم.

-اما چى امـیر حافظ؟ بخاطر این تو روى پدربزرگ خودت مى ایستى، آره؟

سرم و انداختم پایین و عصبى دست هام و مشت كردم. امـیر حافظ دستى بـه پیشونیش كشید اومد سمتم. سرم و آوردم بالا. گفت:

-خوب نگاهش كنید.

هر دو که تا دستم و گرفت.

-ببینید ... اینـه رسمش؟ چون كس و كار نداره حتما هر بلایى سرش بیـاد؟

با عجز گفت:

-امـیر، مادر ...

آقا جون عصاشو محكم كوبید زمـین گفت:

-امـیر حافظ براى چى حتما دل بسوزونى؟ نیـازى نیست که تا من زنده ام طرف این باشى. منم دارم مـیگم حتماً اشتباه كرده و تنبیـه شده.

آرومزدم:

-من و از اینجا ببر.

امـیر حافظ نگاهم كرد و رو كرد بـه آقابزرگ گفت:

-این رسم زمانـه هست آقاجون ... مظلوم همـیشـه زیر پاست اما بترسید از آهش!

و مچ دستم و گرفت.

-بریم.

بهارك و از بغل گرفت. با صداى محكم و پر صلابت آقاجون رعشـه بـه تنم افتاد.

-مى بینى خانم جون آش نذرى درست كرده و باید همـه باشن، حق ندارى از این درون بیرون برى!

صداى قدم هاش كه نزدیك مـیشد دلم و زیر و رو مى كرد از ترس و دلهره. اومد و رو بـه روم ایستاد. ترسیده گامى بـه عقب برداشتم.

زیر نگاه سنگینش مثل گنجشكى كه اسیر چنگال هاى عقاب شده باشـه مى لرزیدم. سرش كه روى صورتم خم شد، نفسم رفت.

-ببین جون، با مظلوم نمائى نمى تونى خانواده ام رو كه اینـهمـه سال با هم نگهشون داشتم از هم بپاشى. اگه توى این سال ها من و حمایتم نبود معلوم نبود جسدت رو از كجا پیدا مى كردن.
پس حتما خدات رو شكر كنى كه مرد آبرودارى مثل من داره خرجت رو مـیده بهتره سرت تو لاك خودت باشـه و انقدر مظلوم نمائى نكنى!

-امـیر حافظ ذاتش مـهربونـه و دلش براى موش زیر بارون هم مـیسوزه. حالام برو یـه گوشـه بشین و بعد از نذرى برو.

تمام بدنم مى لرزید. باورش برام سخت بود. كى باورش مـیشـه این مرد سنگدل و سرد پدربزرگ من باشـه و خونش تو رگ هام جریـان داشته باشـه؟

اومد جلو و بازوم رو گرفت. آروم گفت:

-بیـا م.

با تن صداى پایین ادامـه داد:

-امـیر حافظ تو رو جون مادرت كش نده!

امـیر حافظ سرى تكون داد گفت:

- ...!!

آروم چشم هاشو باز و بسته كرد گفت:

-بخاطر مادرت.

-باشـه.

و از سالن بیرون رفت. با رفتن امـیر حافظ حس كردم تكیـه گام رفت و ترسیده تو گردبادى گیر كردم. دستى بـه پشتم كشید.

صداى پچ پچ ا بلند شد.

-حقشـه ه ى دهاتى.

-اما هانیـه نگو اینطورى، بدبخت ببین چى شده؟

-تو ساكت شو هدى. هانیـه راست مـیگه، از وقتى اومده امـیر حافظم رو ازم گرفته!

خودم رو با بهارك سرگرم كردم. با نشستن زنى كنارم سر بلند كردم.

زنى با قد متوسط و هیكلى كمى تپل. كت و دامن زرشكى پوشیده بود و موهاى كوتاه حنائیش که تا زیر گوشـهاش بود.

همـینطور نگاهم رو بهش دوختم كه گفت:

-من اكرمم، زن دائیت.

به مغزم فشار آوردم. زن دائیم؟! آیـا اصلاً مردى رو بـه عنوان دائى دیدم كه زن دائى داشته باشم؟ اصلاً دائى یعنى چى؟

به اجبار لبخندى زدم گفتم:

-خوشبختم.

پوزخندى زد.

-خوشبخت نباش جون.

سرش و كمى جلو آورد و با تن صداى پایین گفت:

-فكر نكن مى تونى عشق م رو ازش بگیرى!

-امـیر حافظ و نسترن از بچگى بـه اسم هم هستن، بعد فكر نكن مى تونى خودت رو بـه امـیر حافظ بچسبونى. امـیر حافظ اگه داره كمكت مى كنـه چون دلش داره برات مـیسوزه، مى فهمى؟

مات و مبهوت بـه زن رو بـه روم كه خودش رو زن دائیم معرفى كرده بود نگاه مى كردم. معنى حرفهاش برام سنگین بود. یعنى چى كه عشق ش رو قاپ ب؟

-بهتره اونطورى نگاه نكنى كه انگار هیچى از حرف هاى من نفهمـیدى! من و جنس خودم رو خوب مى شناسم. بهتره تورتو جاى دیگه اى پهن كنى.

-اما ...

از روى مبل بلند شد.

-حرفات و براى خودت نگهدار.

و رفت. دستمو بـه پیشونیم گرفتم. شونـه اى بـه علامت نفهمـیدن حرفهاش بالا دادم. با یـادآورى حرفهاى آقابزرگ قلبم سنگین شد.

اینكه چطور با یـادآورى بى كسیم بهم فهموند نـه جایى دارم و نـه كسى و باید سكوت كنم.

صداى بگو بخند ها نیشترى توى قلبم مـیزد. حسرت بغض شده توى گلوم بالا و پایین مى شد. اومد سمتم گفت:

-بیـا عزیزم، خانم جون سفره تو حیـاط انداخته. پسرها رفتن آش نذرى بدن.

از جام بلند شدم و همراه بـه حیـاط بزرگ و سرسبز آقاجون كه اول بهار كمتر از بهشت نبود رفتیم. كنار نشستم.

پسرها با بگو بخند اومدن و همـه دور هم آش نذرى خوردیم.

اشتها نداشتم و دو قاشق بیشتر نخوردم. سر بلند كردم و با نگاه اخم آلود امـیر حافظ رو بـه رو شدم. اخمى كرد و به غذام اشاره كرد. آرومزد:

-بخور.

دلم از این محبت زیرپوستیش غنج رفت اما با دیدن نگاه عصبى زن دائیم و اخم هاى نسترن نگاهم رو از امـیر حافظ گرفتم و تا تموم شدن غذا سر بلند نكردم.

اما بـه محض تموم شدن غذا و جمع شدن سفره، صداى گرمش كنار گوشم بلند شد.

-چرا چیزى نخوردى؟

هرم نفس هاى داغش از روى شال روى سرم هم احساس مى شد.

كمى خودمو كنار كشیدم و آرومزدم:

-اشتها نداشتم.

اومد چیزى بگه كه امـیر على گفت:

-بچه ها امشب با یـه شـهر بازى چطورین؟

چهره ى همـه شون خندون شد و گفتن "عالیـه"!

لبخند تلخى زدم. که تا حالا شـهر بازى نرفته بودم. امـیر حافظ گفت:

-توأم دوست دارى برى؟

توى دهنم سبك سنگین كردم.

-نـه، من که تا حالا شـهر بازى نرفتم.

-پس امشب با هم مـیریم.

-اما ...

-همـینى كه من گفتم!

-امـیر على، من و دیـانـه هم مـیایم.

ا با اخم نگاهم كردن. نسترن گفت:

-اما امـیر حافظ، آخه این تیپش بـه ما نمى خوره كه دارى مـیاریش!

امـیر حافظ سرد و جدى شد گفت:

-ناراحتى نیـا!

و بلند شد رفت سمت سالن. با استرس گوشـه ى لبم و به دندون گرفتم. نسترن با حرص گفت:

-ه ى دهاتى!

هانیـه بغلش كرد گفت:

-از چى ناراحتى آخه؟ امـیر حافظ جز ترحم بـه این بـه نظرت فكر دیگه اى هم مى تونـه بكنـه؟ اول و آخرش شما مال همـین.

سرم و پایین انداختم. یك ساعت بعد اومد گفت:

-امـیر على پاشو منو برسون خونـه.

-با امـیر حافظ برو .

امـیر حافظ بهارك بغلش اومد سمتمون گفت:

-دیـانـه توأم پاشو، حتما براى شب آماده بشى.

به ناچار بلند شدم. گفت:

-برو عزیزم از خانم جون و آقاجون هم خداحافظى كن.

دلم نمى خواست برم اما مجبور بودم. سمت سالن رفتم. آقا جون كنار خانم جون نشسته بودن.

سرم و پایین انداختم و با صداى آرومى گفتم:

-با اجازه تون من مـیرم.

-برو اما جون حواست باشـه كارى نكنى احمدرضا ناراحت بشـه.

-بله.

و از سالن بیرون اومدم. بدون اینكه با بچه هاى مغرور این خاندان خداحافظى كنم از حیـاط بیرون اومدم و روى صندلى عقب جا گرفتم.

روى صندلى جلو كنار امـیر حافظ نشسته بود. امـیر حافظ ماشین و روشن كرد. گفت:

-من بهارك و نگه مـیدارم. امشب فقط خوش بگذرون.

امـیر حافظ از آینـه ى ماشین نگاهم كرد گفت:

-با این صورت؟

چرخید و از بین هر دو صندلى نگاهم كرد گفت:

-مـیریم سر راهمون یـه دست لباس خوشگل از لباس هاش برمـیداریم، مـیایم خونـه. مـیدونم چیكار كنم که تا این كبودیـا دیده نشـه.

و چشمكى زد. امـیر حافظ لبخندى زد گفت:

-عالیـه.

و ماشین و سمت قتلگاهم روند. ماشین كنار درون حیـاط ایستاد. امـیر حافظ گفت:

-شما برین، اینجا منتظر مى مونم.

همراه وارد خونـه شدیم. سمت اتاق رفتیم كه گفت:

-از حرفهاى آقاجونت ناراحت نشو. ازدواج مرجان با پدرت باعث شد آقاجون جلوى احمدرضا بشكنـه و آبروش بره.
آقاجون همـیشـه پدر خدابیـامرزتو مقصر مـیدونـه اما نمـیدونـه همـه ى این كینـه و نفرت ها از گور خود مرجان بلند مـیشـه.
الانم كه پی خوش گذرونیـاشـه و خوشبختانـه هیچى راجب ایران و اومدن تو توى خانواده نمـیدونـه.

سرى تكون دادم كه گفت:

-این حرفا رو ولش.

نگاهى توى كمد انداخت. شلوار لى آبى رو همراه مانتوى سفید و راههاى مشكى برداشت. كیف و كفش لیموئى همراه با روسرى آبرنگ.

-به نظرم اینا خیلى بهت بیـان.

سوار ماشین امـیر حافظ شدیم و سمت خونـه ى رفتیم.

پس مرجان نمـیدونـه كه ى كه ازش فرار كرده و ولش كرده حالا تو جمع خانواده اش هست!

امـیر حافظ ماشین و كنار خونـه ى نگهداشت. از ماشین پیـاده شدیم و به همراه داخل خونـه رفتیم.

امـیر حافظ بهارك و گرفت و دستم و كشید.

-بیـا بریم آماده ات كنم.

همراه وارد اتاق خوابش شدیم.

-بشین رو صندلى.

رو صندلى رو بـه روى مـیز آرایش نشستم. با دقت شروع بـه كار كرد.

نمـیدونستم داره چیكار مى كنـه فقط مـیدیدم دستش تند تند روى صورتم درون حركته.

كارش تموم شد. چونـه ام رو توى دستش گرفت و اینور اونور كرد. با رضایت لبخندى زد گفت:

-لباساتو بپوش.

مانتو شلوار و پوشیدم. موهامو شونـه كرد و بالاى سرم جمع كرد. شالى روى سرم كمى باز انداخت. چرخى دورم زد گفت:

-حالا خودتو تو آینـه نگاه كن.

چرخیدم سمت آینـه اما با دیدن صورتم شوكه شدم و جلوتر رفتم. حالا كامل رو بـه روى آینـه قرار داشتم.

باورم نمى شد این زیباى توى آینـه كه هیچ كبودى روى صورتش دیده نمـیشد من باشم!

رنگ قهوه اى چشمـهام توى سیـاهى سرمـه بیشتر خودشو نشون مـیداد وهام اون رنگ صورتى براق برجسته ترش كرده بود.

نمـیتونستم شادیمو پنـهون كنم. با ذوق رو بـه كردم.

-واااى چقدر خوب شده ... چطورى این كار و كردین؟

خندید و دست بـه كمر شد گفت:

-خالتو دست كم گرفتى؟ یـه زمانى براى خودم آرایشگرى بودم! اما خوب الان دیگه نمـیتونم. اما مى تونم خوشگلم رو آرایش كنم.

گونـه ى رو با محبت بوسیدم كه تو آغوشش نگهم داشت گفت:

-خیلى زیبائى، خیییلى. بریم بـه امـیر حافظ نشونت بدم.

و دستم و گرفت مثل بچه ها با ذوق


پارت 10

دنبال خودش كشیدم. با صداى بلندى گفت:

-امـیر حافظ ... امـیر حافظ .... بیـا.

-چى شده اتفا....

اما با دیدنم حرفش نیمـه تموم موند. اومد جلو گفت:

-این .. این دیـانـه است؟

با غرور گفت:

-بله، شاهكار ته.

امـیر حافظ بى پروا بغلم كرد گفت:

-چقدر عوض شده!

همـین كه تو آغوش گرم مردونـه اش فرو رفتم چیزى ته قلبم خالى شد و ضربان قلبم بالا گرفت.

شوكه دستام دو طرفم موند. ازم فاصله گرفت و با دستهاش بازوهام و گرفت.

نگاهش رو بـه صورتم دوخت. سرم و پایین انداختم.

-خیلى زیبا شدى.

لبخندى روى لبم نشست و ناخودآگاهپایینم رو بـه دندون گرفتم كه آروم گفت:

-نكن اونو ...

متعجب سر بلند كردم. چشمكى زد گفت:

- مراقب بهارك باش که تا ما بریم خوش بگذرونیم.

-باشـه مادر اما خیلى حواست بـه دیـانـه باشـه.

-چشم.

مچ دستم اسیر دستهاى گرم و محكمش شد و دنبالش كشیده شدم. دستى براى تكون دادم.

روى صندلى جلو جا گرفتم. امـیر حافظ پخش ماشین و روشن كرد و شماره ى كسى رو گرفت.

-الو امـیر على، ما حاضریم ... باشـه همون جاى همـیشگى منتظرتونیم.

و گوشى رو قطع كرد. دستامو روى زانوهام گذاشتم كه بى هوا دستش و روى دست هاى قلاب شده ام گذاشت و دست هام رو از هم باز كرد گفت:

-نباید ناخوناتو از ته بگیرى. همـیشـه حتما كمى ناخن داشته باشى.

-اما ...

دستى رو هوا تكون داد.

-رو حرف امـیر حافظ حرف نمـیزنى!

و نوك دماغم رو كشید. احساس گرما مى كردم. شیشـه رو كمى پایین دادم و هواى خنك بهارى كمى از التهاب درونم كم كرد.

-گرمته كولر رو روشن كنم؟

-نـه هوا خوبه.

صداى سیستم و كمى بلند كرد. نگاهم رو بـه بیرون دوختم و تا رسیدن بـه مقصد حرفى بینمون رد و بدل نشد.

امـیر حافظ ماشین و كنار شـهربازى بزرگى نگهداشت.

صداى جیغ و بگو بخند که تا بیرون شـهربازى هم مى اومد. كمى هیجان داشتم چون که تا حالا شـهربازى نرفته بودم.

امـیر حافظ اومد كنارم و نگاهى بـه اطرافش انداخت.

با دیدن امـیر على و دو که تا پسر دیگه بـه همراه نسترن، هدى و هانیـه اومدن سمتمون.

تعجب رو تو صورت تك تكشون مـیشد مشاهده كرد.

امـیر حافظ رو كرد بهشون گفت:

-چیـه همتون مثل ندید بدیدها دارین نگاه مى كنین؟

امـیر على دستشو گرفت سمتم گفت:

-امـیر حافظ، خدائى دارم درست مى بینم؟ این همون دهاتیـه؟!

امـیر حافظ اخمى كرد گفت:

-امـیر على ....

نسترن پوزخندى زد گفت:

-واه، چیـه خوب؟ داره راست مـیگه دیگه. شاید الان از اون شگى اولیش خبرى نباشـه اما یـه دهاتیـه!

و روشو اونور كرد. دستى بـه گوشـه ى شالم كشیدم. امـیر على گفت:

-بهتره بریم تو ... خوووووب، چى سوار مـیشین؟؟

هانیـه با ذوق گفت:

-سورتمـه.

-بقیـه چى؟

همـه بـه سورتمـه رأى دادن. امـیر حافظ كه كنارم راه مى رفت آروم گفت:

-تو چى دوست دارى؟

نگاهش كردم گفتم:

-فرقى نمى كنـه.

-پس سورتمـه سوار شیم.

امـیر على بلیط گرفت. امـیر حافظ گفت:

-من و دیـانـه كنار هم مى شینیم.

و بى توجه بـه نگاه خصمانـه ى نسترن رفت سمت جایى كه حتما سوار مى شدیم.

دنبالش راه افتادم كه صداى امـیر على بلند شد.

-گور خودتو كندى دیـانـه!

متعجب نگاهش كردم كه با سر بـه نسترن اشاره كرد.

-اما من كه كاریش ندارم!

-تو ندارى اما اون داره و متأسفانـه تو توجه امـیر حافظ رو دارى. البته نسترن نمـیدونـه كه این توجه ها همـه از روى ترحمـه.

نگاهم رو ازش گرفتم. چرا عالم و آدم مى خواستن بـه من ثابت كنن كه امـیر حافظ داره ترحم مى كنـه؟ مگه براى من فرقى مى كنـه؟

مـهم اینـه كه یـه نفر هست كه هوامو داره و بهم توجه مى كنـه حتى اگه اون توجه از روى ترحم باشـه.

كنار امـیر حافظ نشستم. خم شد و كمربندم رو بست. با لبخند گفت:

-آماده اى؟

هیجان داشتم. دستم و محكم بـه مـیله ى رو بـه روم گرفتم.

سورتمـه تكون آرومى خورد و كم كم شروع بـه حركت كرد.
صداى جیغ و سر و صدا بلند شد.

هرچى سرعتش بیشتر مى شد ترسم بیشتر مى شد. نا خواسته بازوى امـیر حافظ و چنگ زدم و سرم و روى شونـه اش گذاشتم.

-واااى من مى ترسم!

دست گرمش روى دستم نشست گفت:

-ترس نداره فقط خودتو خالى كن. جیغ بزن از ته دلت.

سورتمـه تكون خورد. جیغ آرومى زدم كه گفت:

-نـه، بلندتر.

این بار با صداى بلندترى جیغ زدم كه خندید و شالمو كمى كشید جلو گفت:

-كرم كردى خوب! جیغ بزن اما نـه تو گوش من ...

خجالت كشیدم.

-اینو نگفتم که تا خجالت بكشى و جیغ نزنى، اینو گفتم که تا جیغ بزنى اما نـه كنار گوش من.

و خودش با صداى بلندى جیغ كشید. هیجان زده شدم و منم شروع بـه جیغ كشیدن كردم.

تمام خاطراتم جلوى چشم هام اومدن و بدترین خاطراتم لحظاتى بود كه اومدم تهران.

فریـادم از روى هیجان نبود. فقط محض خالى شدن تمام بغض هایى بود كه توى گلوم گیر كرده بودن.

با توقف سورتمـه

كمربندم رو باز كردم. كمى سرم گیج رفت بخاطر یـهو بلند شدنم. بازوم تو پنجه هاى محكم امـیر حافظ قفل شد.

- خوب، آدم كه یـهو پا نمـیشـه!

ازش فاصله گرفتم.

-الان خوبم.

و با هم بـه سمت بچه ها رفتیم. امـیر على با ذوق گفت:

-عالى بود.

نسترن سرش و گرفت گفت:

-امـیر حافظ حالم خوب نیست.

امـیر حافظ نگاهش كرد.

-چرا؟

-از بس هدى كنار گوشم جیغ جیغ كرد.

هدى معترض گفت:

-اِه ترسیده بودم خوب!

هانیـه: بسه دیگه سرمو بردین .. اَه اَه. بریم تونل وحشت.

نسترن چهره اش تو هم رفت.

-نـه!

امـیر على نگاه خبیثى بهش انداخت.

-خوبه هاااا ... یـهو یـه سر بریده مـیاد جلو چشمات.

-اِه امـیر على ... چندشم شد!!

چند که تا دیگه از وسایل بازى سوار شدیم كه ا گفتن ما گرسنـه ایم و سمت فست فود شـهربازى رفتیم و مـیز بزرگى رو انتخاب كردیم.

هانیـه گفت:

-مى خواى یكم از امـیر حافظ فاصله بگیرى؟ همـه اش چسبیدى بهش!

نگاهى بـه خودم و بعد بـه امـیر حافظ انداختم. گفتم:

-اما من بهش نچسبید...

یـهو صداى خنده شون بلند شد. امـیر على مـیون خنده گفت:

-آیكیو، تیكه انداخت بهت.

تازه معنى حرف هانیـه رو فهمـیدم. لبخندى زدم گفتم:

-مى خواى جامونو عوض كنیم؟

پشت چشمى نازك كرد.

-نمـیخواد، تو دخیل بستى.

نسترن وسط من و امـیر حافظ نشست. گارسون اومد و همـه پیتزا سفارش دادن.

امـیر على جك مى گفت و بقیـه مى خندیدن.

با اومدن گارسون و پر شدن مـیز هركى پیتزاى خودشو سمتش كشید.

مقدارى سس رو ى تكه اى از پیتزا ریختم.

بعد از خوردن شام از شـهر بازى بیرون اومدیم. دیروقت شده بود.

سوار ماشین امـیر حافظ شدم. امـیر على جلو كنار امـیر حافظ نشست.

امـیر حافظ آینـه رو روى صورتم تنظیم كرد. سرم و پایین انداختم.

اگر تیكه پرونى هاى ا رو فاكتور بگیریم، شب خیلى خوبى بود. امـیر حافظ با ماشین وارد حیـاط شد.

با شنیدن صداى ماشین بـه حیـاط اومد و با دیدن ما لبخندى زد گفت:

-خوش گذشت؟

امـیر على سمت رفت گفت:

-جاى شما خالى، عالى بود.

-سلام جون.

-سلام عزیز دلم. خوش گذشت؟

-بله، خیلى.

امـیر على خندید گفت:

-توجه هاى زیـاد امـیر حافظ كار دستمون مـیده ها و یـه روز نسترن مثل احمدرضا یـا دیـانـه رو مى كشـه یـا امـیر حافظ رو!

آروم زد تو صورتش.

-اوا خدا نكنـه ... امـیر على این چه حرفیـه؟

امـیر على بى خیـال شونـه اى بالا داد گفت:

-از ما گفتن بود!

-نسترن حتما انقدر فهمـیده باشـه كه دیـانـه براى تو و امـیر حافظ مثل نداشتتونـه. بیـا تو خونـه عزیزم.

-نـه حتما برم خونـه.

امـیر حافظ اومد و اخمى كرد گفت:

-این وقت شب كجا؟

-آره عزیزم شب بمون فردا برو. بیـا تو.

و دستشو پشت كمرم گذاشت. نمـیدونم چرا استرس داشتم؟!

-بیـا عزیزم، بهارك و توى این اتاق خوابوندم. توأم همـینجا بخواب.

-مرسى . خیلى اذیت شدى.

-نـه عزیزم. برو استراحت كن.

وارد اتاق شدم. بهارك روى تخت آروم خوابیده بود. با دیدنش لبخندى زدم. شالم رو درآوردم و تا كردم.

موهاى بلندم رو باز كردم و دستى لاى موهام بردم كه درون اتاق باز شد.

هول كردم. امـیر حافظ تو چهارچوب درون ایستاد. با دیدنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

برات آب آوردم، گفتم شاید شبا عادت داشته باشی و اذیت نشی.

رفتم سمتش و پارچ آب‌و از دستش گرفتم.

نگاهش سنگین بود. لبخندی زدم.

- ممنون.

طره‌ای از موهای بلندم‌و توی دستش گرفت.

-چرا این‌قدر نرمـه؟

ریز خندیدم.

-خوب موئه.

نوک بینیم‌و کشید.

-فکر کردم نیست. برو به‌خواب.

-شب به‌خیر.

از اتاق بیرون رفت و در اتاق‌و بستم.

لبخندی دوباره روی لب‌هام نشست.

از توجه‌های امـیرحافظ غرق لذت مـی‌شدم؛ حتی اگر از روی ترحم باشـه.

کمـی آب خوردم و کنار بهارک دراز کشیدم. روز پر ماجرایی داشتم. چشم‌هام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

با تابش نور خورشید پرده‌ی حریر چشم‌هام رو باز کردم. کش و قوسی بـه بدنم دادم.

بهارک چشم باز کرد، بغلش کردم و لب‌هاش رو بوسیدم.

دستی بـه مانتو و شلوارم کـه از دیشب تنم بود کشیدم. موهام‌و سفت بستم.

بهارک‌و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای و بقیـه از آشپزخونـه مـی‌اومد.

وارد سرویس بهداشتی شدم‌. دست و صورت بهارک‌و شستم. آبی بـه دست و صورت خودم زدم.

نگاهم تو آینـه بـه چهره‌ام افتاد. کمـی ته آرایش داشتم، اما حالا کبودی زیر چشمم خودش‌و بیشتر نشون مـی‌داد

و باعث مـی‌شد درون نگاه اول جلوه‌ی خوبی نداشته باشـه.
سمت آشپزخونـه رفتم و...

با دیدنم از جاش بلند شد.

-بیدار شدی عزیزم.

-سلام. صبح‌به‌خیر. چرا زودتر بیدارم نکردین؟

-دیدم چه‌قدر ناز خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم، حالا بیـا بشین.

امـیرعلی و امـیرحافظ کنار هم نشسته بودن. امـیرعلی با دیدنم گفت:

-از هلوی دیشب تبدیل شدی بـه لولو.

اخمـی کرد.

-امـیرعلی.

-آی آی جان شما زنا و ا این وسایل آرایشا رو نداشتین چیکار مـی‌کردین.

-نـه کـه تو بدت مـی‌آد پسرم.

امـیرحافظ لبخندی زد و بهارک از بغلم گرفت و گذاشت روی پاش.

امـیرعلی زد روی شونـه‌‌ی امـیرحافظ.

-بریم برات آستین بالا بزنیم، کـه بچه‌داری خوب بلدی.

-لازم نکرده تو اگر لالایی بلدی برا خودت بخون که تا خوابت ببره پسر.

-آخرم آرزوی ازدواج شما دو تارو بـه گور مـی‌برم.

-خدانکنـه جان.

-پس برید زن بگیرید.

-به بـه چه روشن فکردی داریم. ای بـه چشم. پسرم بزرگ شد مـی‌آم مـی‌گم اینم زن و بچه‌ام.

نـهایت دستش‌و بالا برد و گفت:

-پسره چش سفید، من مـی‌خوام لباس دومادی تو تنت ببینم.

-مـی‌بینی عزیزم.

-خدا کنـه.

چای کنارم گذاشت.

-بخور عزیزم.

در حال خوردن صبحونـه بودم، کـه گوشی خونـه زنگ خورد. بلند شد که تا جواب تلفن بده.

نمـی‌دونم چرا یـهو احساس دل‌شوره کردم و اشتهام بسته شد.

صدای اومد کـه گفت:

-اِ احمدرضا تویی!

با آوردن اسم مردی کـه وجودش رعشـه بـه تمام تنم مـی‌نداخت، لقمـه از دستم روی بشقاب افتاد.

امـیرحافظ نگاهم کرد. با صدایی کـه آرامش رو بـه آدم القاء مـی‌کرد، گفت:

-حالت خوبه؟

سری تکون دادم، اما خدا مـی‌دونست توی دلم داشتن رخت مـی‌شستن‌.

امـیر علی گفت:

-این احمد رضا عجب سیـاستی داره‌ها، بدبخت رنگش مثل گچ شده.

امـیر حافظ اخمـی کرد، اما حالم من اصلا خوب نبود از این‌که دوباره با اون هیولا زیر یک سقف تنـها بودم هراس داشتم.

وارد آشپزخونـه شد، گفت:

-احمد رضا بود. نگران دیـانـه و بهارک شده بود، بهش گفتم اینجایین.

امـیرحافظ پوزخندی زد. دیگه اشتها نداشتم.

-آقا امـیرحافظ شما منو مـی‌برین خونـه.

-کجا ؟

-برم جون.

-آره، برو آماده‌ شو.

-ممنون .

از آشپزخونـه بیرون اومدم، اما صداشونو مـی‌شنیدم. امـیرحافظ عصبی گفت:

-معلوم نیست مردک چیکار کرده!

صدای کـه با ملامت بود، گفت:

-احمدرضا فقط یکم عصبیـه و اینم به‌خاطر شرایط سخت زندگیشـه.

دیگه واینستادم کـه ادامـه حرف‌هاشونو بشنوم. به‌سمت اتاق رفتم، وسایلمو بر داشتم.

امـیرحافظ بهارک تو بغلش از آشپزخونـه بیرون اومد.
با روبوسی کردم و همراه امـیرحافظ از خونـه بیرون زدیم.

هرچی بـه خونـه نزدیک‌تر مـی‌شدیم استرسم بیشتر مـی‌شد.

گوشی امـیرحافظ زنگ خورد. نمـی‌دونم کی بود اما باعث شد کـه اخم‌های امـیرحافظ تو هم بره.

ماشین کنار خونـه نگه‌داشت.

-تو نمـی‌آی؟

نفسشو کلافه بیرون داد.

-نـه کار دارم، مـی‌ترسم بیـام و خودمو نتونم کنترل کنم و یـه بلایی سرش بیـارم. ممنون بابت این دو روز.

-کاری نکردم، برو مواظب خودت باش.

از ماشین پیـاده شدم. با کلیدی کـه دستم بود، درو باز کردم و وارد حیـاط شدم.

با دیدن ماشین احمدرضا ته دلم خالی شد.

بهارك و تو بغلم جابجا كردم و با گام هاى نامتعادل و قلبى كه محكم و تپنده بـه ام مـیزد سمت درون سالن رفتم.

آروم درون سالن و باز كردم اما با دیدن هیكل پر احمدرضا ترسیده جیغى كشیدم و قدمى بـه عقب برداشتم.

اخمى كرد گفت:

-مگه جن دیدى؟

-بدتر از جن.

-چى؟

دستم و روى دهنم گذاشتم. لعنتى، باز بی موقعه باز شد .

-هیچى.

سرى تكون داد گفت:

-بهارك و بذار تو اتاق، بیـا كارت دارم.

-اما آقا من كه كارى نكردم!

پشت بهم سمت مبل رفت.

-ه ى احمق ... که تا تو بزرگ بشى من هفت كفن پوسوندم. زودباش كارى كه گفتم رو انجام بده.

-چشم.

از پله ها بالا رفتم. بهارك و كنار اسباب بازى هاش گذاشتم و موزیكال تختش رو روشن كردم. درون اتاق و بستم و با قدم هاى لرزون از پله ها پایین اومدم.

روى مبل دو نفره اى لم داده بود و سیگار مى كشید. رفتم جلو و رو بـه روش ایستادم. نیم نگاهى بهم انداخت.

-بشین.

روى مبل تك نفره اى رو بـه روش نشستم. دستى بـه ته ریشش كشید گفت:

-دو روزه نبودم مى بینم راه افتادى و اینور اونور مـیرى ... لابد دو روز دیگه دوس پسرتم مـیارى!

-من دوس پسر ندارم آقا ...

قهقهه اى زد گفت:

-آخه ه ى امل دهاتى تو دوس پسر مـیدونی چیـه؟ اصلاً عشوه و ناز بلدى كه كسى جذبت بشـه؟

از اینـهمـه حقارت و تمسخرش گوشـه ى لبم رو بـه دندون گرفتم.

-شنیدم با مظلوم نمائیت باز گرد و خاك بـه پا كردى! كى مى خواى یـاد بگیرى كه تو رو هیچ كس نخواسته و نمى خواد؟ منم اگر بیرونت كنم هیچ جائى براى زندگى ندارى.

انگشتهام رو توى هم قلاب كردم. دست هاش و دو طرف پشتى مبل گذاشت و كمى خودش رو جلو كشید.

سر بلند كردم. لحظه اى نگاهم بـه چشم هاش خورد.

نگاهى سرد و نفوذناپذیر!

سرم و پایین انداختم.

-این بار كارى بهت ندارم اما واى بـه روزى كه پیش دیگران چغولى كنى و بخواى مظلوم نمائى كنى ... كارى مى كنم كه روزى هزار بار آرزوى مرگتو كنى، فهمـیدى؟

چنان با فریـاد گفت فهمـیدى كه تو جام تكونى خوردم.

-بله آقا ... من چیزى نگفتم.

-كارى ندارم گفتى یـا نگفتى، از این بـه بعد مثل یـه خدمتكار سرت بـه كار خودت باشـه. حالام برو یـه چایى بیـار كه خسته ام.

-بله.

بلند شدم و سمت آشپزخونـه رفتم. زیر چائى رو روشن كردم که تا جوش بیـاد.

سرى بـه بهارك زدم، درون حال بازى بود. حتما مانتو شلوارم رو عوض مى كردم.

مانتو شلوارم رو درآوردم. نگاهى بـه لباس هاى توى كمد انداختم.

دوباره یـاد حرف ها و تحقیر هاى احمدرضا افتادم اینكه دل هیچ مردى با دیدن من نمى لرزه ... من عشوه ندارم.

سرى تكون دادم و عصبى تونیك كوتاهى كه بـه زور روى مى رسید همراه با شلوار تنگ ستش برداشتم و پوشیدم.

نگاهى توى آینـه بـه خودم انداختم. كمى ناجور بود و برآمدگى هاى هیكلم رو بدجور نشون مـیداد.

خواستم درش بیـارم اما پشیمون شدم.

موهام رو با كلیپس بالاى سرم جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم.

بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم.

لب تابش روى پاش بود و عینك دور مشكى بـه چشم هاش. سرش تو صفحه ى مانیتور بود.


پارت 11

وارد آشپزخونـه شدم و بهارك و روى صندلیش گذاشتم.

سریع كمى فرنى براش درست كردم و تا سرد شدنش چائى درست كردم. فرنى رو جلوى بهارك گذاشتم.

پیش بندش رو بستم. سینى چائى آماده رو برداشتم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

سمت مبل احمدرضا رفتم. دوباره استرس گرفتم.

فنجون چائى رو با قندون روى مـیز كنارش گذاشتم. نیم نگاهى بهم انداخت. با پوزخند گفت:

-چه عجب یـاد گرفتى یـه لباس بهتر بپوشى و اون گونى ها رو درآوردى!

بى توجه بـه توهیناش گفتم:

-شام چى درست كنم؟

-مگه تو غذا هم بلدى؟

-بله آقا همـه چى بلدم.

-مـیرزاقاسمى درست كن. وااى بـه حالت بد بشـه!

-بله.

و سمت آشپزخونـه رفتم. این مرد از ترس نفسم رو تو حبس مـیكنـه.

وارد آشپزخونـه شدم. بهارك مثل همـیشـه خودش و كثیف كرده بود.

با دیدنم خندید. لبخندى زدم. دست و صورتش رو شستم و كنار اسباب بازیـهاش گذاشتمش و سریع دست بـه كار شدم.

بعد از چند دقیقه صداى ملایم پیـانو تو فضاى خونـه پیچید. بهارك با شوق دست زد گفت:

-بابا

بغض نشست توى گلوم. خم شدم و بوسیدمش. كاش كمى مـهر پدرى نسبت بـه این بچه داشت.

شام آماده بود. مـیز و چیدم. سمت سالن رفتم. تو سالن نبود. یعنى تو اتاقشـه؟

پله ها رو آروم بالا رفتم. درون اتاقش نیمـه باز بود. دودل بودم صداش كنم یـا برم سمت اتاقش.

با گام هایى كه بى مـیل از دنبالم كشیده مى شد سمت اتاقش رفتم.

پشت درون اتاقش نفسى تازه كردم و با دو انگشت بـه در زدم.

بدون اینكه وارد اتاق بشم همون پشت درون گفتم:

-آقا شام آماده است. مـیز و چیدم.

-برو مـیام.

از درون فاصله گرفتم و سمت پله ها رفتم. مـیدونستم مـیدونـه من آشپزى بلدم و فقط براى تمسخر گفت آشپزى بلدم یـا نـه.

بعد از چند دقیقه صداى گامـهاى محكمش بـه گوشم خورد و لحظه اى نگذشته بود كه بوى عطرش پیچید تو فضا.

صندلى رو عقب كشید نشست.

غذا رو روى مـیز چیدم و كنارى ایستادم. لقمـه اى گذاشت دهنش. سرى تكون داد.

-خوبیـه دهاتیـا اینـه كه حداقل آشپزى بلدن.

سرم و پایین انداختم كه با صداى بهارك شوكه سر بلند كردم.

-ماما ...!!

قلبم هرى با این حرفش ریخت. نگران بـه مرد اخموى رو بـه روم خیره شدم.

پوزخندى زد. دست هاى كوچك بهارك سمتم دراز بود. اشك توى چشم هام حلقه زد.

صداى محكم و سرد احمدرضا رعشـه بـه تنم انداخت.

-خوبه خوبه ... چقدر باهاش كار كردى كه بهت بگه ، ها؟؟

چنان دادى زد كه قدمى بـه عقب برداشتم.

-آقا بخدا من بهش یـاد ندادم. اصلاً نمـیدونم چى شد كه همچین چیزى گفت؟!

-برش دار از جلوى چشم هام گمشو ... نـه، وایستا!

از روى صندلى بلند شد. قلبم محكم و تپنده مـیزد.

مـیدونستم رنگ صورتم پریده. توى چند قدمـیم ایستاد. كمى سرم و بلند كردم.

با اینكه شاید قد خیلى بلندى نداشت اما هیكلى بود و چهارشونـه.

انگشت اشاره اش رو گرفت جلوى صورتم.

-ببین ه ى دهاتى، تو از یـه مادر خرابى بعد حواستو خوب جمع كن براى من یكى نمى تونى مظلوم نمائى كنى.

پشت بهم سمت مـیز شام رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

با دور شدن از آشپزخونـه بهارك رو با عشق بوسیدم و تمام حس هاى خوب دنیـا تو قلبم سرازیر شد.

*****

روزها از پى هم مى گذشت و صورتم خوب شده بود. كم تر تو پر و پاى احمدرضا بودم. بیشتر وقتم رو با بهارك و كتاب خوندن سر مى كردم.

با صداى زنگ تلفن سریع دستام رو با لباسام خشك كردم و سمت تلفن رفتم.

-بله؟

-كجایى یـه ساعت دارم زنگ مـی؟

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-جایى نبودم آقا. همـین الان زنگ زدین كه برداشتم.

-نمـیخواد براى من توضیح بدى. شام درست كن مـهمون دارم.

-بله.

و بدون اینكه خداحافظى كنـه قطع كرد. شونـه اى بالا دادم و سمت آشپزخونـه رفتم.

بهارك با تاپ ك و عروسك خرگوشیش كه گوش هاى بلندى داشت دنبالم راه افتاد.

بخاطر اینكه بعضى روزها شیطنتش گل مى كرد و گمش مى كردم، پاش پابند بسته بودم و با هر قدمى كه برمـیداشت صداش بلند مى شد.

خرگوشكشو كشید گفت:

-ماما ... ماما ...

-جون ماما ... عشق ماما ...

با ذوق خندید و دندوناى جلوش نمایـان شد. خم شدم.

-بذار غذا درست كنم باباى بداخلاقت مـهمون داره. اگه دیر غذا درست كنم عصبى مـیشـه.

و الكى اداى هیولا درآوردم. ترسید و خزید تو بغلم. گردنش رو بوییدم.

-توأم از باباى هیولات مثل من مى ترسى؟

كمى خوراكى كنارش گذاشتم و خودم مشغول شدم.

برنج و دم كردم. زیر خورشت و كم كردم و دیس مرغ سوخارى رو تو فر گذاشتم.

دسر ها رو تو یخچال گذاشتم. دستى بـه پیشونى عرق كرده ام كشیدم.

دستى بـه خونـه كشیدم. خسته روى مبل ولو شدم اما حتما دوش مى گرفتم.

با بهارك بالا رفتم. وان و پر از آب كردم.كف حبابى ریختم. لباسهاى خودم و بهارك و درآوردم و توى وان نشستم.

كمى با هم آب بازى كردیم. با بهارك زیر دوس ایستادم و بعد از یـه دوش دو نفره كه كلى خوش گذشت از حموم بیرون اومدم.

لباسهاى بهارك رو تنش كردم. تونیك سبز رنگى كه آستین هاى حریر داشت و از آرنج بـه پایین بود با شلوار مشكى پوشیدم.

موهامو خشك كردم و محكم پشت سرم بستم.

نگاهم بـه لوازم آرایش هاى روى مـیز افتاد. وسوسه شدم كمى ازشون استفاده كنم.

ریمل و برداشتم و سعى كردم همونطورى كه یـا امـیر حافظ برام زدن ب.

چند روزى بود كه ازشون خبر نداشتم. بـه سختى كمى ریمل زدم.

نگاهى تو آینـه انداختم. بد نشده بود اما كمى اطراف چشم هام سیـاه شده بودن.

دستمالى كشیدم و رژ صورتى رنگ رو برداشتم بـه لبهام زدم. با ذوق بـه ریمل و رژى كه زده بودم نگاهى انداختم.

بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم.

با صداى باز شدن درون سالن سر جام ایستادم. احمدرضا همراه همون مردى كه اون شب با دوستهاش اومده بودن وارد سالن شدن.

سلامى دادم كه هر دو سرى تكون دادن. احمدرضا گفت:

-براى هامون چائى بیـار که تا من لباس عوض مى كنم.

حالا فهمـیدم اسمش هامون بود. بهارك و زمـین گذاشتم و سمت آشپزخونـه رفتم.

تو فنجون هاى آماده شده چائى ریختم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

هنوز پایین نیومده بود. چائى براى هامون تعارف كردم. فنجونى برداشت.

سینى رو روى مـیز گذاشتم. احمدرضا از پله ها پایین اومد.

تیشرت یقه هفت سفید با شلوار مشكى اسپورت تنش بود. اومد و روى مبل رو بـه روى هامون نشست پاشو روى پاش انداخت. هامون گفت:

-حالا چیكار مى كنى؟

نگاهى بـه احمدرضا انداختم. انگار كلافه بود.

-مـیگى چیكار كنم؟

-یعنى هیچ كى نیست كه براى مدتى نقش همسرتو بى دردسر بازى كنـه؟

-نـه، مـیبینى كه هیج كى نیست!

با صداى بهارك بـه سمتش رفتم.

-ماما ... ماما ...

هر كارى كردم نتونستم این كلمـه رو از دهنش بندازم. خم شدم و بغلش كردم كه متوجه ى نگاه خیره ى هامون، دوست احمدرضا، بـه خودم شدم.

از اینـهمـه خیرگى نگاهش تعجب كردم. احمدرضا عصبى گفت:

-چیـه مثل مجسمـه اونجا وایستادى؟ برو دنبال كارت.

-بله آقا !

و سمت آشپزخونـه رفتم اما صداى هامون باعث شد مكثى كنم.

-احمدرضا، چرا بـه فكر خودت نرسیده بود؟

-چى؟

-همـین ه خدمتكارت!

-تو احمق شدى؟

-این هیچ دردسرى برات نداره و تازه تم بهش مـیكه ... نـهایتش تحمل كردنش فقط یـه هفته است؛
بعد از قرارداد و برگشت بـه تهران همـه چى منتفیـه ... تازه برات هیچ دردسرى هم درست نمى كنـه!

دلم گواه بد مى داد. منظورشون چى بود؟!

با فكرى پریشون و ذهنى درگیر مـیز شام رو چیدم. مـیدونستم خبرهاى خوبى درون راه نیست. بى بى همـیشـه مى گفت "دلت كه شور زد بدون گواه بدى داره"

-آقا شام آماده است.

هر دو بلند شدن. هامون گفت:

-احمدرضا بـه حرفاى من گوش كن، پشیمون نمـیشى.

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-فعلاً شامت رو بخور.

-از من گفتن بود، چند روزى بیشتر فرصت ندارى!

به سمت آشپزخونـه رفتم و با بهارك شام خوردم. بهارك خوابش مى اومد و داشت نق نق مى كرد. بغلش كردم.

-آقا مـیرم بهارك و بخوابونم.

دستى تو هوا تكون داد. سمت پله ها رفتم.

-برام عجیبه .. شادى هم پرستارش بود، چرا بـه اون نگفت؟

-لابد این ه ى دهاتى خودش بهش یـاد داده.

-بعید مى دونم.

وارد اتاق شدم و بهارك و خوابوندم. پتوشو روش كشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

شامشون رو خورده بودن. مـیز رو جمع كردم و ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. چاى و مـیوه بردم پیششون.

-با من كارى ندارین؟

-نـه، مـیتونى برى.

خسته وارد اتاق شدم و با همون لباسا و روسرى بـه خواب رفتم.

صبح با تابش نور آفتاب بیدار شدم. بهارك هنوز خواب بود.

پرده ها رو مثل تمام این روزها كنار زدم. نسیم صبحگاهى وارد خونـه شد.

با شادى چرخى دور خودم زدم. وارد آشپزخونـه شدم. دلم نون خاشخاشى تازه مى خواست.

زیر چائى رو روشن كردم اما پولى نداشتم که تا برم نون بخرم و تا حالا هم از خونـه بیرون نرفته بودم.

چائى دم كردم و مـیز صبحونـه رو چیدم كه وارد آشپزخونـه شد. حوله ى كوچكى دور گردنش بود.

پشت مـیز نشست. براش چائى ریختم كه خیلى جدى و محكم گفت:

-بشین كارت دارم.

استرس گرفتم. صندلى رو عقب كشیدم و رو بـه روش نشستم. نیم نگاهى بهم انداخت گفت:

-قراره یـه سفر یـه هفته اى بریم.

-یعنى چى؟

-یعنى اینكه تو توى این سفر همراه من مـیاى اما ...

خم شد روى مـیز گفت:

-اما واااى بـه حالت اونجا خل بازى دربیـارى و یـا كارى كنى عصبى بشم، فهمـیدى؟ تو بـه عنوان همسرم و بهارك بـه عنوان م همراه من مـیاین.
اینم بدون از روى اجبار دارم مى برمتون. احدى بفهمـه كه تو بـه عنوان چى دارى همراه من مـیاى اون وقت كارى مى كنم كه مرغ هاى آسمون هم دلشون برات بسوزه.
پس مظلوم نمائى رو كنار مـیذارى و راپورت خونـه و زندگى من و به كسى نمـیدى.
تو كه سلیقه ندارى، زنگ مـی که تا همراه عطیـه براى خرید برى هم براى خودت هم براى بهارك ..

-آقا مـیشـه ما نیـایم؟

-كسى ازت نظر نخواسته، این یـه دستوره. تو همراه من مـیاى و هرچى گفتم گوش مى كنى.

و مـیز بلند شد. كلافه سرم و توى دست هام گرفتم.

آخه من چطور مى تونم با این مجسمـه ى ابوالهول مسافرت برم؟ یـا خدااااا .... اونم بـه عنوان همسرش!!!

صداى صحبت كردنش از توى سالن مى اومد.

-نـه عطى خانم خیـالت راحت یـه سفر كاریـه گفتم بهاركم ببرم حال و هواش عوض بشـه.

پوزخند تلخى زدم. بخاطر كار و منفعت خودش مجبوره اون طفل معصوم رو هم با خودش ببره.

-باشـه، بعد با این ه مـیرى خرید؟

-خیـالم راحت باشـه كه بهترین چیزها رو مى خرى براش؟ آبروى من درون مـیونـه... باشـه، خداحافظ.

با صداى گامـهاش سر بلند كردم. كارتى روى مـیز گذاشت.

-عطى مـیاد دنبالت که تا با هم بـه خرید برید. من حوصله ى اینكه هر چیزى رو چند بار توضیح بدم ندارم، بعد لطف كن دور و برم نباش ... یـه دستى بـه اون ابروهاتم بكش.

از آشپزخونـه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صداى موتور ماشینش خبر از رفتنش داد.

مـیز و جمع كردم. هنوز تو شوك بودم از اینكه بخوام با این آدم بـه مسافرت برم!

ساعتى نگذشته بود كه صداى آیفون بلند شد. بود. درون و باز كردم و كنار درون سالن منتظر ایستادم.

تنـها بود. با دیدنم دستى تكون داد. لبخندى زدم. گونـه ام رو بوسید و با شوق گفت:

-درست شنیدم؟ احمدرضا مى خواد تو و بهاركم با خودش ببره؟

دلم مى خواست مى گفتم داره براى منافع خودش این كار و مى كنـه اما مـیدونستم اگه بگم این بار تضمـینى براى زنده موندنم نیست.

-بله، همـینطوره.

-خیلى خوشحالم عزیزم.

-امـیر حافظ و امـیر على خوبن؟

-اونام خوبن، درگیر كار ... بهارك كجاست؟

-بهارك خوابه.

-پس زود آماده شو. قرار شد امـیر حافظ بیـاد و با هم بریم.

-به زحمت افتادین.

اخمى كرد.

-چه زحمتى عزیزم؟

-پس مـیرم آماده بشم.

-برو عزیزم.

سمت پله ها رفتم و وارد اتاق شدم. مانتو شلوارى پوشیدم. بهارك و عوض كردم و از اتاق بیرون اومدم.

زنگ آیفون بلند شد. حتماً امـیر حافظه.

سمت آیفون رفت.

-دیدى، خودشـه! بیـا بریم عزیزم.

همراه از خونـه خارج شدیم. امـیر حافظ تو ماشینش نشسته بود. با دیدن ما از ماشین پیـاده شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-چطورى؟

لبخندى زدم.

-سلام.

-سلا. خوب، كجا بریم؟

جلو نشست.

-یـه پاساژى كه همـه چى داشته باشـه.

عقب جا گرفتم و امـیر حافظ آینـه رو روى صورتم تنظیم كرد. باعث شد ضربان قلبم بالا بره. از توى آینـه نگاهى بهم انداخت.

-مى بینم رنگ و روت باز شده!

دستى بـه گونـه ام كشیدم كه لبخندى زد. ماشین و روشن كرد.

-حالا چى شده كه این آقازاده مـهربون شده و قراره تو رو همراه بهارك ببره؟

شونـه اى از ندونستن بالا دادم.

-نمـیدونم فقط گفت كه ما رو هم مى بره.

-واه ... امـیر حافظ، مادر، بده كه حال و هواى این دو که تا عوض بشـه؟ بهت گفته بودم كه احمدرضا ذات مـهربونى داره.

امـیر حافظ پوزخندى زد.

-ولى من فكر مى كنم یـه چیزى هست.

سرى تكون داد. ماشین و تو پاركینگ پاساژ پارك كرد.

-خوب خانم هاى عزیز، اینم از یـه پاساژ بزرگ براى خرید!

از ماشین پیـاده شدیم و با آ بـه طبقه ى پنجم رفتیم.

-از كى شروع كنیم؟

-از بهارك.

-عالیـه.

وارد چند که تا مغازه شدیم و با سلیقه ى هم چند دست لباس براى بهارك گرفتیم.

امـیر حافظ كنارم ایستاد و دستى بـه پابند بهارك كشید گفت:

-تو از این كارا هم بلدى؟

سؤالى بـه چشم هاى مـهربونش نگاه كردم كه اشاره اى بـه پابند بهارك كرد گفت:

-این بچه رو بـه این خوبى مواظبشى و پابند براش بستى!

-آها ... بس كه شیطونـه این و به پاش بستم که تا وقتى كار دارم از صداى این پابند بفهمم كه همون اطرافه.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

-پس منم یكى از اینا براى تو ببندم که تا تو شلوغى اطرافم گمت نكنم!

سؤالى نگاهش كردم. لبخندى زد و مثل عادت این روزهاش آروم نوك دماغم زد.

-بهش فكر نكن.

و رفت سمت . بعد از خرید چند دست لباس براى بهارك رفتیم که تا براى خودم لباس بخریم.

هر لباسى نشون مـیداد امـیر حافظ مى گفت "نـه!"

-امـیر حافظ مگه براى تو مى خوام بخرم رو هر چى دست مـیذارم مـیگى نـه!!

-مادر من حتما یـه لباس شیك اما طورى نباشـه كه بدن نما باشـه. اون جایى كه قراره احمدرضا اینو ببره معلوم نیست چطور جائیـه!

سرى تكون داد.

-باشـه، بعد شما دو که تا انتخاب كنید.

و بهارك و از بغلم گرفت. امـیر حافظ اومد كنارم.

- ناراحت شد؟

-نـه، بهتره نگاهى بـه ویترین اون مغازه بندازیم.

امـیر حافظ كمى ناراحت بـه نظر مى رسید. بالاخره بعد از كلى سختى سارافون زیر زانو كه كت نیم تنـه ى آستین بلند و تن پوش قشنگى داشت رو با چند دست لباس دیگه انتخاب كرد.

هر سه خسته از خرید زیـاد وارد رستورانى شدیم و سفارش غذا دادیم. گفت:

-باید صورتت رو هم اصلاح كنى.

امـیر حافظ اخمى كرد.

-براى چى حتما بره اصلاح صورت؟

-واه، امـیر حافظ ... مادر چه حرفا مى زنى؟ خودمم قصد داشتم ببرمش، حالا كه احمدرضا گفت دیدم خیلى خوبه.


پارت 12

امـیر حافظ نفسش رو کلافه داد بیرون گفت:

-تا دیروز کـه دیـانـه زیـادی بود تو خونش، چی شده مـهربون شده؟

-امـیر مادر، الان دیگه یـه چهارده ساله هم به منظور اپیلاسیون مـیره، دیـانـه کـه دیگه ماشاالله خانم شده.

-اون چهارده ساله خیلی کارا مـیکنـه، دیـانـه هم حتما ه؟

هاج و واج نگاهم رو بـه امـیر حافظ دوخته بودم. من کار بدی نمـی کردم کـه امـیر حافظ انقدر عصبی بود!

-مـیرم دستامو بشورم.

با رفتن امـیر حافظ لبخندی زد گفت:

-بچه ام نگرانـه، تو براش مثل ی. امـیر حافظ از بچگی خیلی مـهربون بود.

سرم و انداختم پایین. حرفی به منظور زدن نداشتم. امـیر حافظ بعد از چند دقیقه اومد.

گارسون غذاها رو آورد و هر یـه درون سکوت نـهارمون رو خوردیم.

بعد از خوردن نـهار سوار ماشین شدیم کـه گفت:

-امـیر مادر، برو همون آرایشگاهی کـه همـیشـه مـیریم.

امـیر حافظ بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد از چند دقیقه ماشین جلوی آرایشگاه بزرگی نگهداشت.

-امـیر حافظ مراقب بهارک باش که تا ما مـیایم.

-باشـه.

همراه سمت آرایشگاه رفتیم و وارد سالن مجلل و بزرگی شدیم. زنی همسن و سالهای با دیدن اومد سمتمون.

-به بـه عطیـه خانم، از این ورا ...

-سلام پریسا جون خوبی؟

-ممنون عزیزم. درون خدمتم.

دستش رو پشت کمرم گذاشت.

-مـیخوام دیـانـه ی عزیزم رو اصلاح کنی.

پریسا خانم نگاهی بهم انداخت.

-بیـا عزیزم روی این صندلی بشین.

روی صندلی ای کـه پریسا خانم گفته بود نشستم. آرایشگاه خلوت بود و چند نفر بیشترنبودن.

شروع بـه بند انداختن صورتم کرد. کمـی درد داشت اما خیلی زیـاد نبود.

بعد از اینکه صورتم رو بند انداخت.

خواست ابروهامو برداره کـه گفتم :مـیشـه ونـه بردارین؟

_بله عزیزم نامزدی؟

_حرفی نزدم.

لبخندی زد و در جوابش

اصلاح صورتم کامل تموم شد.

با شوق نگاهم کرد.

_هزار ماشالله چقدر خوشکل شدی، نگاهی تو آئینـه بـه صورتم انداختم.

از این همـه تغییر ذوق کردم و دستم و روی صورتم کشیدم.

نرم تر از قبل شده بود و ابروهام تمـیز و کمانی

پول اصلاح رو بـه پریسا رو داد.

هر چند کـه کلی تعارف کرد. و نمـی خواست قبول کنـه

همراه از آرایشگاه بیرون اومدیم.

سمت ماشین رفتیم.

کلی از امـیر حافظ خجالت مـیکشیدم.

همـین کـه روی صندلی عقب جا گرفتم.

امـیر حافظ چرخید و نگاهم کرد.

سرم و پایین انداختم.

با شوق گفت :ببین م ماشالا چه ناز شده. .

اما امـیرحافظ بی هیچ حرفی چشم ازم گرفت و ماشین و روشن کرد.

دلشوره گرفتم یعنی امـیرحافظ خوشش نیومده؟

نمـیدونم چرا برام مـهم بود تایید امـیرحافظ اینکه درون نظر امـیر حافظ خوب بیـام.

ماشین و کنار خونـه ی احمدرضا نگهداشت بهارک و بغل کردم.

امـیرحافظ گفت : شما تو ماشین بمون مادر من وسایلا رو مـی برم.
_باشـه عزیزم
_دیـانـه عزیزم
_ بله
_ مراقب خودت خیلی باش
_چشم
_چشمت بی بلا گلم.

گونـه رو بابت تمام محبت هاش بوسیدم.

همراه امـیرحافظ سمت خونـه رفتیم.

در سالن و باز کردم.

امـیرحافظ خرید ها رو کنار درون ورودی گذاشت. نگاهم کرد،عمـیق و خیره.

_زشت شدم؟

دستش اومد سمت صورتم.

اما انگار پشیمون شد و دستش رو بعد کشید و...

-مراقب خودت باش. خیلی بـه پر و بالش نپیچ. حواست بـه خودت باشـه دیگه تکرار نکنم.

-خیـالت راحت.

-تا سالم برنگردی خیـالم راحت نمـی‌شـه.

-برم.

دستی تکون دادم کـه آرومزد:

-خیلی خانم شدی خرگوش کوچولو.

پشت بهم سمت درون حیـاط رفت.

هجوم یک‌باره‌ی خون و روی گونـه‌هام حس کردم.

دستم‌ و روی گونـه‌های ملتهبم ‌گذاشتم. با صدای بهارک بـه خودم اومدم.

باید چمدون مـی‌بستم.

چمدون بزرگی وسط سالن‌گذاشتم و تمام کارایی کـه گفته بود و انجام دادم.

حوله، شامپو، لباس زیر، لباس‌های بهارک و تمام لباس‌هایی کـه برای خودم خریده بودم توی چمدون چیدم.

با بستن چمدون نفسم و آسوده بیرون دادم.

بهارک خوابیده بود. از اتاق بیرون اومدم. سمت پله‌ها رفتم کـه با احمدرضا روبه‌رو شدم.

دو پله بینمون فاصله بود و هر دو روبه‌روی هم قرار داشتیم.

سر بلند کرد، نگاه کلی بـه صورتم انداخت.

-سلام.

-چه عجب یـه تغییری کردی! چمدونت و بستی؟

-بله.

-بیـا اتاقم.

سمت اتاقش رفت کـه به دنبالش راه افتادم.

در اتاقش و باز کرد. با استرس پا تو اتاقش گذاشتم.

سمت کمد دیواری بزرگ اتاق رفت و چمدونی ازدر آورد.

رفتم جلو و چمدون و از دستش گرفتم. کنار تختش روی زمـین گذاشتم.

در کمد لباس‌هاش و باز کرد و چندین دست لباس روی تخت گذاشت.

-همـه با دقت که تا مـی‌کنی!

-بله.

شروع بـه جمع لباس‌ها کردم.

همـه رو توی چمدون چیدم.

-تموم شد؟

-دیگه چیزی نیست زیپش و ببند.

-باشـه.

در چمدون بستم و گوشـه‌ی اتاق گذاشتم.

روی مبل چرم مشکی اتاق نشست کـه دقیقاً روبه‌روی عقرار داشت.

چند که تا تیر دارت از روی مـیز عسلی برداشت و نشونـه گرفت روی صفحه‌ی دارتی کـه عزنی روش بود.

ترسیده بودم و تیر مستقیم بـه لب‌های زن خورد.

-حواست و جمع کن کـه یک روز تو بـه جای این زن نباشی روی دیوار. این سفری کـه داری مـی‌ری فکر نکن به منظور خوش گذرونیـه. من حتما قراردادی ببندم کـه مجبورم تو و بهارک با خودم ببرم، کافیـه اشتباهی ازت سر بزنـه اون‌وقت تضمـین نمـی‌کنم کـه زنده برگردی!

-بله آقا.

-حالا برو بیرون.

با عجله از اتاق بیرون اومدم ؛ مثل پرنده‌ای کـه از قفس آزاد شده باشـه پام و اتاق بیرون گذاشتم.

نفسم و آسوده بیرون دادم. تمام کارهایی کـه گفته بود، انجام داده بودم.

چند بار چک کردم که تا چیزی جا نمونده باشـه.

لباس‌های بهارک تنش کردم. مانتو و شلوار خوش رنگی و پوشیدم.

ریمل و برداشتم و با دقت بـه مژه‌هام زدم. رژ کالباسی و روی لب‌هام کشیدم.

چهره‌م از بی‌رنگی درون اومده بود.

احمدرضا چمدون بـه دست از اتاقش بیرون اومد.

کت و شلوار سورمـه‌ای با پیراهن سفید یقه باز پوشیده بود و عینک دودی روی موهاش گذاشته بود.

بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود....

نگاهم رو ازش گرفتم. چمدون من و بهارك رو هم برداشت و از پله ها پایین رفت. دنبالش رفتم.

چمدون ها رو تو صندوق گذاشت. خواستم عقب بشینم كه عصبى گفت:

-فعلاً حتما جلو بشینى.

و رفت سمت درون راننده. درون جلو رو باز كردم و نشستم. احمدرضا ماشین و روشن كرد و از حیـاط خارج شد.

عینكش رو گذاشت روى چشم هاش.

سقف ماشین باز شد. نسیم بهارى باعث مـیشد که تا لبه هاى روسریم كمى بهم بخوره.

یـه دستش و لبه ى پنجره ى ماشین گذاشت و با یـه دستش رانندگى مى كرد.

هرچى بـه فرودگاه نزدیك تر مى شدیم استرسم بیشتر مى شد. که تا حالا سوار هواپیما نشده بودم و مى ترسیدم.

ماشین و تو پاركینگ فرودگاه پارك كرد.

مردى اومد جلو و هر دو چمدون رو گرفت. همراه احمدرضا بـه سالن اصلى رفتیم. فرودگاه خلوت بود. اشاره اى بـه صندلى ها كرد.

-بشین که تا برگردم.

روى صندلى نشستم و احمدرضا سمت متصدى فرودگاه رفت. نگاهم بهش بود.

بلیط ها رو نشون داد. بعد از چند دقیقه اومد سمت ما و روى صندلى نشست.

استرسم لحظه بـه لحظه بیشتر مى شد. با اعلام پرواز و بلند شدن احمدرضا، حس كردم رنگم پرید.

از روى صندلى انتظار بلند شدم و همراه احمدرضا بعد از تحویل مداركمون از سالن بیرون اومدیم.

اصلاً نمـیدونستم كجا قراره بریم و براى چى حتما من و بهاركم باشیم!

با دیدن هواپیما تپش قلب گرفتم. احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-تا حالا هواپیما سوار نشدى؟

-نـه، بار اولمـه!

-ترس نداره ... مثل تمام وسیله هاست.

حرفى نزدم. تو دلم همـه اش دعا مى كردم.

-بهتره كارى نكنى که تا آبروى من بره!

روى صندلى كنار پنجره ى كوچك هواپیما نشستم. احمدرضا كنارم نشست.

خم شد و كمربندم رو بست. لحظه اى حس كردم هواپیما تكونى خورد.

دست احمدرضا نشست روى دستم. شوكه شدم و از زیر چشم نگاهى بهش انداختم اما بى توجه بـه من با سرانگشتش پشت دستم و نوازش كرد.

كلاً یـادم رفت تو هواپیما هستم و حالم داشت بد مى شد. نمـیدونم چقدر گذشته بود كه صداش از كنار گوشم بلند شد.

-بهت گفته بودم هواپیما ترس نداره؛ البته براى توئى كه فقط و دیدى طبیعیـه!

سر چرخوندم و متعجب نگاهش كردم اما اون خیره و عمـیق بـه چشم هام خیره شد. خونسرد نگاهش رو ازم گرفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و تا لحظه ى نشستن هواپیما حرفى بینمون رد و بدل نشد.

با صداى (مـهماندار/خلبان/كاپیتان) فهمـیدم كه كیش هستیم.

با نشستن هواپیما كمربندم رو باز كردم و همراه احمدرضا بـه سالن اصلى رفتیم.

بعد از تحویل گرفتن چمدون ها ماشینى كرفت و آدرس جائى رو داد.

هوا شرجى بود اما طبیعت و درخت هاى بلند خیـابون ها باعث مـیشد که تا با لذت بـه اطرافت نگاه كنى.

ماشین كنار درون بزرگى نگهداشت. از ماشین پیـاده شدیم. احمدرضا زنگ آیفون رو زد.

-بهتره اینجا طورى برخورد نكنى كه شك كنن تو همسرم نیستى، فهمـیدى؟

سرى تكون دادم. درون باز شد.

احمدرضا هر دو چمدون رو دنبال خودش كشید و وارد حیـاط شد.

پشت سرش وارد حیـاط شدم.

یـه حیـاط بزرگ پر از درخت ‌های بلند و گل‌های کاغذی، استخر سرپوشیده‌ایی، جاده سنگ‌فرشی کـه به ساختمون مجللی وصل مـی‌شد.

در سالن بازشد.

با دیدن هامون و لبخند روی لبش احمدرضا رفت سمتش. خیلی گرم هم‌دیگه بغل .

هامون‌نگاهی بـه من و بهارک انداخت، گفت:

-این چه تغییری کرده.

احمدرضا پوزخندی زد.

-آره، مـی‌شـه یـه نگاهی بهش انداخت.

هامون اخمـی کرد.

-نـه دیگه بی‌انصاف نباش تو دل برو شده.

چشمکی زد کـه باعث شد احمدرضا اخمـی کنـه و حرف عوض کرد.

-چی شد کیـا هستن؟

-فعلاً بچه‌های خودمون هستن.

-خوبه.

وارد سالن شدن. از این‌که تو یک جمع غریبه حاضر شده بودم حس خوبی نداشتم و استرش گرفته بودم.

وارد سالن شدم.

یـه سالن بزرگ و ال مانند، کف سالن ‌پارکت بود و پله‌های مارپیچی از وسط سالن بـه طبقه بالا کـه نیم دایره بود، طبقه‌ی پایینی رو بـه طبقه بالا وصل مـیکرد.

تینا اومد سمتمون و‌گونـه‌ی احمدرضا رو بوسید.

با دیدن برزو دوباره ترس تو وجودم افتاد.

از نگاه خیره‌ این مرد مـی‌ترسیدم.

ترلان ‌نگاهی بـه سر که تا پام انداخت، گفت:

-این همون دهاتیـه؟

-آره.

-وای چه عوض شده، خیلی بهتر از قبل شده.

نگاهم‌ و ازش گرفتم.
( ه احمق چی فکر کرده، همـه حتما مثل خودشون دار و ندارشو بندازه بیرون که تا قشنگ باشـه.)

برزو اومد جلو گفت:

-چطوری احمدرضا؟

-بد نیستم، ولی من نمـی‌دونم آقای مشایخی به منظور چی حتما برای یـه قرارداد ساده زن و بچه‌ی من و ببینـه؟ مگه مـی‌خواد به منظور اونا قرارداد ببنده کـه همچین شرط مسخره‌ای گذاشته.

برزو نگاهى بهم انداخت. از طرز نگاهش خوشم نیومد. پوزخندى زد گفت:

-براى تو كه بد نمـیشـه، چند شبى رو با خدمتكار دهاتیت سر مـیكنى!

-فكر مى كنى از دل خوش اینو ورداشتم با خودم آوردم؟ ین قرارداد برام مـهمـه؛ انقدر مـهمـه كه حاضر شم یك هفته با این تو یـه اتاق باشم!

برزو سرى تكون داد. هامون حرف و عوض كرد.

-بیـاین اتاقتون رو نشون بدم و یكى از چمدون ها رو برداشت.

همراه احمدرضا و هامون سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتیم. هامون درون اتاقى رو باز كرد و با دستش بـه اتاق اشاره كرد.

-اینم اتاق شما.

نگاهى بـه اتاق بزرگ و دلبازى كه پنجره ى بزرگى رو بـه حیـاط داشت انداختم.

هامون پایین رفت. احمدرضا نگاهى بـه اتاق انداخت.

-یـه دست لباس راحتى بذار رو تخت که تا دوش مـیگیرم.

-بله.

رفت سمت درى كه گوشـه ى سمت راست اتاق قرار داشت. بهارك خوابش بود.

آروم روى تخت گذاشتمش. چمدون احمدرضا رو باز كردم و لباس ها رو توى كمد دیوار چیدم.

یـه ست اسپورت مشكى روى تخت با حوله اش گذاشتم و لوازم بهداشتى از عطر و ادكلن و بادى اسپلیش و بقیـه رو روى مـیز دراور چیدم.

با صداى درون حموم سمت حموم رفتم.

-حوله ام رو بده.

حوله رو دستش دادم. اومدم چمدون خودم رو باز كردم كه از حموم بیرون اومد.

لحظه اى نگاهم بهش افتاد. از دیدن بدن اش كه فقط حوله اى دور كمرش بود با خجالت ازش رو گرفتم.

بى توجه سمت آینـه رفت. قلبم محكم بـه ام مى زد و حس مى كردم گونـه هام گل انداخته.

آخه چطور مى تونستم که تا یك هفته تو یـه اتاق باهاش باشم؟!

همونطور بدون هیچ كارى كنار چمدون نشسته بودم كه با صداش هول كردم و تكونى خوردم.

-كارت تموم نشده یـا نكنـه دخیل بستى چمدون حاجتت رو بده؟

متعجب سر بلند كردم. هنوز چیزى نپوشیده بود.

-پاشو چمدون و جمع كن یـه لباس درست حسابى بپوش.

-بله آقا.

سریع لباسام رو تو كمد چیدم كه رفت سمت كمد و نگاهى بـه لباسها انداخت. شومـیز زرشكى رنگى رو گرفت سمتم.

-این و بپوش ... تو كه انتخاب لباس بلد نیستى!

شومـیز و از دستش گرفتم. رفت سمت تخت. سریع صورتم رو سمت كمد كردم که تا لباس هاش رو بپوشـه.

-خانم قدیسه، مـیرم بیرون که تا موقع پوشیدن لباساتون وسوسه نشم!

تمام حرفهاش با تمسخر بود. با بسته شدن درون اتاق نفسم رو آسوده بیرون دادم.

روسریم رو از سرم درآوردم و كلیپس موهام رو باز كردم.

موجى از آبشار سیـاه ریخت روى كمرم. بخاطر اینكه دوباره پیداش نشـه لباسام رو برداشتم و سمت حموم رفتم.

سریع مانتوم و با شومـیز زرشكى رنگ كه که تا زیر باشنم بود و خیلى جذب نبود عوض كردم.

شلوار مشكى پوشیدم. موهام رو دوباره جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم و با دقت گره اى زیر گردنم زدم.

صندل راحتى پام كردم.

نگاهى تو آینـه انداختم. راضى از ظاهرم لبخندى زدم.

حتماً كه نباید با تاپ شلوارك ظاهر مى شدم که تا قابل پسند بقیـه باشم!

با بیدار شدن بهارك لباساش رو عوض كردم.

باید چیزى بهش مـیدادم. گرسنـه اش بود. شیشـه شیرش رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

صداى بگو بخندشون كل سالن رو برداشته بود.

آروم از پله ها پایین اومدم. دور هم نشسته بودن و برزو چیزى رو با آب و تاب تعریف مى كرد.

سمت آشپزخونـه رفتم. درون یخچال و باز كردم. پاكت شیر و برداشتم.

بهارك و روى صندلى گذاشتم.

-اینجا بشین؛ تكون نخورى.

پستونكش رو مكى زد. شیر و گذاشتم که تا گرم بشـه. شیر و بعد از اینكه سرد شد ریختم تو شیشـه اش. از آشپزخونـه بیرون اومدم.

هامون با دیدنم اشاره اى كرد گفت:

-بیـا اینجا بشین.

و بـه مبلى نزدیك خودشون اشاره كرد. نگاهى بـه احمدرضا انداختم كه تأیید كرد. بى مـیل روى مبلى كه تقریباً نزدیكشون بود نشستم.

شیشـه رو دهن بهارك گذاشتم. هامون گفت:

-ببینم شماها امشب قراره چى بـه ما بدین؟

ترلان و نینا نگاهى بـه هم انداختن گفتن:

-توقع ندارین كه ما براتون آشپزى كنیم؟ احمدرضا اینو براى چى آورده؟

-من پرستار آقام، نـه آشپز شما!

ترلان پوزخندى زد گفت:

-اوهوع، ه دهاتى چه زبون باز كرده!

نگاهم رو بهش دوختم.

-فعلاً كه همـین دهاتى یـه قدم از شما جلوتره.

-الان مثلاً تو چى از من جلو هستى؟

قلبم محكم مـیزد از اینكه براى اولین بار داشتم درون برابر كسى مى ایستادم.

مـیدونستم احمدرضا حسابم رو مى رسه. از روى مبل بلند شدم.

-من اگر بخوام آشپزى كنم فقط براى آقا مى كنم نـه شما.

و بـه سمت درون سالن رفتم و بازش كردم. هواى آزاد كه بـه صورتم خورد كمى حالم بهتر شد اما تازه ترس افتاد تو وجودم.


پارت 13

توى آلاچیق زیر درخت بزرگ گل كاغذى نشستم.

تازه فهمـیدم چیكار كردم و در برابر احمدرضا بـه دوستاش توهین كرده بودم اما خودش شروع كرد نـه من!

نمـیدونستم چى قراره بشـه و برخورد احمدرضا چیـه! با استرس پامو تكون دادم. با دیدن احمدرضا فاتحه ام رو خوندم.

سریع از جام بلند شدم.

با قدم هاى محكم اومد سمت آلاچیق. قلبم از ترس مثل قلب گنجشكى كه توى قفس گیر كرده باشـه مـیزد.

همـین كه بوى عطرش پیچید توى دماغم ته دلم خالى شد.

وارد آلاچیق شد. نیم نگاهى بهم انداخت و به بدنـه ى آلاچیق تكیـه داد.

بهارك و توى بغلم جابجا كردم. پوزخندى زد.

-مى بینم زبون باز كردى ... نكنـه تخم كفتر خوردى؟

از آلاچیق فاصله گرفت و اومد سمتم. قدمى جلو گذاشت كه ترسیده قدمى بـه عقب گذاشتم.

یـهو سرش و روى صورتم خم كرد. چشم هام و با ترس بستم. صداش از فاصله ى كمى بـه گوشم نشست.

-اینبار و مى بخشمت چون حقیقت رو گفتى. تو خدمتكار خونـه ى منى نـه خدمتكار جاى دیگه، بعد كاریت ندارم.

متعجب چشم هام رو باز كردم. قد راست كرد و چرخید سمت خروجیـه آلاچیق رفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. از اینكه قرار نبود دوباره تنبیـه بشم خوشحال بودم.

با روشن شدن چراغ هاى پایـه كوتاه حیـاط ویلا صداى بگو بخند بلندشون بلند شد و در سالن باز شد.

اول نینا و ترلان بیرون اومدن و پشت سرشون اون سه تا. هر پنج تاشون آماده بودن.

سؤالى نگاهشون كردم كه ترلان پوزخندى زد گفت:

-بمون و براى خودت غذا درست كن.

سوار ماشین شدن و در اتوماتیك بالا رفت. که تا لحظه اى كه درون حیـاط بسته شد متعجب و ناباور بـه ماشین خیره شدم.

باورم نمى شد كه آدم ها انقدر بد باشن.

مثلا منم همسفرشون بودم. بى بى همـیشـه مى گفت "خوبى كن حتى بـه اونى كه بهت بدى كرده"

اما این آدم ها سكوت آدمى رو براى خودشون یـه مدل دیگه تعبیر مى كنن.

وارد سالن شدم. حتما چیزى براى بهارك درست مى كردم. نگاهى توى یخچال انداختم.

شیر و كمى نبات گذاشتم که تا بپزه. که تا موقعى كه غذا آماده بشـه چرخى توى سالن زدم.

شام بهارك و دادم و خودمم كمى خوردم. ظرف ها رو شستم و هم اه بهارك بـه اتاقى كه براى ما بود رفتم.

كف اتاق پاركت بود. درون كمد رو باز كردم و پتویى كف اتاق پهن كردم.

متكا رو گذاشتم و مثل تمام شب ها بهارك سرش رو روى ام گذاشت. آروم پشتش رو نوازش كردم و همونطور خودمم خوابم برد.

فقط لحظه اى تو بیدارى و خواب درون اتاق باز شد و دیگه چیزى نفهمـیدم.

صبح طبق تمام روزهایى كه صبح زود بیدار مى شدم بیدار شدم.

نگاهى بـه اطراف انداختم و با یـادآورى اینكه كیش هستیم سریع از جام بلند شدم.

نگاهم بـه تخت افتاد كه احمدرضا با بالا تنـه ى بالشت تخت رو بغل كرده و خوابیده بود.

موهاى جو گندمـیه كنار شقیقه اش تضاد جالبى با فیس صورتش ایجاد كرده بود.

كلافه سرى تكون دادم و ...

سمت آینـه رفتم. روسریم بخاطر اینكه از دیشب روى سرم بود چروك شده بود. آبى بـه دست و صورتم زدم و روسریم رو عوض كردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم و پله ها رو با گام هاى آهسته طى كردم. سمت آشپزخونـه رفتم. زیر چائى رو روشن كردم.

مـیز و چیدم. خواستم از آشپزخونـه بیرون برم كه با دیدن برزو تو چهارچوب درون آشپزخونـه ترسیده بـه بدنـه ى سرد مـیز برخوردم.

لبخندى زد گفت:

-تو هم مثل من سحرخیزى؟

و وارد آشپزخونـه شد. ترسیده بودم و نمـی دونستم چه عكس العملى نشون بدم. اومد جلو و رو بـه روم ایستاد گفت:

-صورتت رو اصلاح كردى چقدر جذاب تر شدى. من عاشق هاى دست نخورده ام. برام جذابیت داره!

سرش و خم كرد.

-تو هم از همون دسته از ها هستى. مطمئن باش یـه روز تمامت رو لمس مى كنم.

قدمى بـه عقب گذاشتم و با صداى لرزونىزدم:

-مـیشـه برید عقب تر؟

-اى جونم جوجه هیجان زده شدى؟ قلبت داره مى تپه ... دوست دارم.

-گفتم برید اونور.

-اگه نرم؟

با صداى هامون نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-برزو اینجائى؟

برزو چرخید و گفت:

-آره، كارم داشتى؟

هامون نگاهى بـه برزو و بعد بـه من انداخت. حس كردم رنگم پرید.

سرم و پایین انداختم كه هامون گفت:

-تو برو احمدرضا رو بیدار كن، حتما جائى بریم دیر مـیشـه.

از خدا خواسته از كنار برزو رد شدم. لحظه ى آخر حس كردم دستش رو بـه سرانگشتام كشید.

سریع از آشپزخونـه بیرون اومدم و با حس چندشى دستم رو بـه لباسم كشیدم.

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارك هنوز خواب بود. سمت تخت رفتم.

بدون اینكه بـه بالا تنـه ى اش نگاهى بندازم آروم صداش كردم.

-آقا ... آقا ...

اما هیچ تكونى نخورد. كمى تن صدام و بالا بردم.

-آقــــــا ...

اما فایده نداشت. سرم و جلو بردم و كنار گوشش با صداى آرومى گفتم:

-آقا

یـهو تكونى خورد. اومدم كمر راست كنم كه نمـیدونم چى شد پرت شدم روش.

از ترس و خجالت چشم هام رو بستم. حس مى كردم یـه جاى سفت و سخت افتادم.

صداى عصبیش باعث شد ترسیده چشم باز كنم.

-جات خوبه؟!

نگاهى بـه خودم انداختم كه روى بالا تنـه اش افتاده بودم. با خجالت لبم و گزیدم كه داد زد:

-پاشوووو....

هول كردم. بازومو گرفت و یـهو بلندم كرد. نگاهم رو بـه زمـین دوختم.

-صبحانـه آماده است.

-باشـه، برو مـیام.

از خدا خواسته از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

وارد آشپزخونـه شدم. تنـها هامون توى آشپزخونـه بود. روى صندلى نشسته بود اما انگار اینجا نبود چون متوجه اومدنم نشد.

مرد بدى نبود. توى فنجون چائى ریختم كه عطر هل و دارچینش بلند شد.

روى مـیز كنارش گذاشتم. سر بلند كرد و نیم نگاهى بهم انداخت. نگاهم رو از نگاهش گرفتم.

-براتون چائى ریختم.

-ممنون.

احمدرضا وارد آشپزخونـه شد و روى صندلى رو بـه روى هامون نشست.

براى احمدرضا چائى ریختم.

با ورود نینا و ترلان چائى براى خودم ریختم و روى صندلى نشستم. هامون لبخندى زد كه از دیدم پنـهون نموند.

نینا با تاپ شلوارك كوتاه و موهایى كه بالاى سرش جمع كرده بود روى صندلى ولو شد.

-چائى!

هامون خیلى جدى گفت:

-اونجا ... براى خودت بریز.

برزو هم وارد آشپزخونـه شد كه هامون گفت:

-صبحونتون رو بخورید حتما تا جائى بریم.

ترلان براى خودش و نینا هم چائى ریخت كه هامون گفت:

-چه چائى خوش عطرى! یعنى تو هر روز صبح از این چائى ها مـیخورى؟

از این تعریف هامون لپ هام گل انداخت و لبخندى روى لبم نشست كه احمدرضا با پوزخند گفت:

-آره، تنـها كارى كه خوب بلده آشپزى و خونـه داریشـه.

ترلان با كنایـه گفت:

-كه اونم همـه ى خدمتكارها بلدن!

هامون نگاهم كرد.

-یـه فنجون دیگه از این چائى هاى خوش عطرت بـه ما مـیدى دیـانـه خانم؟

سریع از روى صندلى بلند شدم.

-بله.

-بدبخت چه ذوقى كرده ازش تعریف كردى!

نیم نگاهى بـه نینا انداختم و بى هیچ حرفى براى هامون چائى ریختم. برزو گفت:

-احمدرضا این ه كچله كه همـیشـه انقدر روسریشو سفت مى بنده؟

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-حتماً كچله ... تو بـه این چیكار دارى؟

هامون بلند شد.

-بریم آماده بشیم.

و از آشپزخونـه بیرون رفت. برزو و احمدرضا هم رفتن. ظرفاى خودم و احمدرضا و هامون رو شستم. لبخندى زدم.

-شمام ظرفاى خودتون رو بشورید.

و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

بعد از رفتن احمدرضا و هامون صبحونـه ى بهارك رو دادم و براى بازى بـه حیـاط ویلا رفتیم. درون حال بازى با بهارك بودم كه نینا و ترلان با مایو بـه حیـاط اومدن.

لحظه اى با دیدن اون مایوهاى دو تیكه تعجب كردم. صداى موسیقى بلند شد و نینا و ترلان با خنده پ توى آب استخر.

صداى هر و كرشون بلند شده بود كه درون حیـاط باز شد و ماشین هامون وارد حیـاط شد. فكر كردم الان مـیرن تو یـا مـیگن صبر كنن اما ترلان با خنده گفت:

-نمـیاى آب بازى؟

برزو خندید گفت:

-الان مـیام یـه مسابقه مـیذارم با هر دو تون.

و سمت خونـه رفت. هامون چند که تا پلاستیك دستش بود. با دیدنشون سلامى دادم كه احمدرضا سرى تكون داد اما هامون جواب سلامم رو داد.

-احمدرضا که تا تو لباس عوض كنى منم سیخ هاى كباب رو آماده مى كنم.

-باشـه.

احمدرضا سمت ساختمون رفت. هامون نگاهى بهم انداخت.

-تو نرفتى آب تنى؟

لحظه اى گونـه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم.

-نـه ...

سرى تكون داد. احمدرضا و هامون شروع بـه درست كردن كباب ها كردن. برزو و ا با سر و صدا آب تنى مى كردن.

با بهارك درون حال بازى بودم كه ترلان از آب بیرون اومد و پشت سر احمدرضا ایستاد. دستاشو دور كمرش حلقه كرد.

-نكن ترلان!

ترلان با عشوه گفت:

-چرا نیومدى آب بازى؟

-من آب بازى كنم كه تو گرسنـه مـیمونى جون!

ترلان تابى بـه كمرش داد گفت:

-بداخلاق!

و خواست ناخونكى بـه كباب ها بزنـه كه احمدرضا زد رو دستش.

-اول برو یـه چیز بپوش بعد بیـا مثل قحطى زده ها بـه كباب ها حمله كن.

ترلان رفت سمت ساختمون. نینا و برزو هم از استخر بیرون اومدن. با كمك هامون مـیز توى حیـاط رو چیدیم.

بعد از خوردن غذا هامون گفت:

-پس فردا شب حتما بریم ویلاى آقاى مشایخى.

برزو اخمى كرد.

-عجیب از این پیر خرفت بدم مـیاد. اونجا نـه از نـه از خبرى نیست و باید مثل قرن حجر برى و بیـاى.

هامون زد رو شونـه اش.

-پس امشب دلى از عذا دربیـار كه فردا شب سوتى ندى.

برزو سرى تكون داد.

-آى گفتى ... امشب چه كیفى كنم.

ترلان با ناز گفت:

-چه خبره؟ بـه ما هم بگین.

احمدرضا رو كرد بـه ترلان.

-امروز بهنام و دیدیم تو پاساژ و امشب براى پارتى كه ویلاش گرفته دعوتمون كرد.

نینا دستى زد.

-ایول؛ این پسر خیلى لارجه!

هامون نگاهى بهم انداخت.

-دیـانـه رو هم مى برى؟

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-فكر نكنم.

-اما ببریم بهتره، شب شاید دیر بیـایم خطرناكه.

-ببین تو چه دردسرى افتادیم!

-بچه كه نیست، مـیاد یـه گوشـه مى شینـه.

احمدرضا شونـه اى بالا داد.

-چكار كنم، مجبورم ببرمش دیگه!

غروب ترلان و نینا با جنب و جوش شروع بـه آماده شدن كردن. لباس هاى احمدرضا رو روى تخت گذاشتم.

لباسهاى بهارك كه پیراهن كوتاه سفیدى بود رو هم آماده كردم اما نمـیدونستم خودم چى بپوشم و اصلاً اونجا چطور جائى هست!

احمدرضا رفته بود دوش بگیره. لباسهاى بهارك و تنش كردم. موهاشو دو گوشى بستم و پابندش و به پاهاى تپلش بستم. كفشاى تختش و پاش كردم.

بوسه اى روى گونـه اش زدم كه خندید و گفت:

-ماما ...

در حموم باز شد و احمدرضا از حموم بیرون اومد. رو بـه روى آینـه ایستاد و موهاشو سشوار گرفت. بوى افترشیوش بلند شد.

نیم نگاهى بهم انداخت.

-بهتره امشب امل بازى رو بذارى كنار و آبروى من و نبرى!

استرسم با این حرفش بیشتر شد و حیرون موندم كه چى بپوشم؟ بى توجه بهم خواست لباساشو بپوشـه كه سریع پشتم و بهش كردم.

لباساشو پوشید كه دو دل رو كردم بهش:

-مـیشـه بهارك و تا من از حموم مـیام نگهدارین؟

بى هیچ حرفى بهارك و بغل كرد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع درون اتاق و بستم و حوله ام رو برداشتم.

سمت حموم رفتم. دوش سرپائى گرفتم و با حوله از حموم بیرون اومدم.

حوله ى كوچكى دور موهام بستم. لباس زیر هامو پوشیدم. درون كمد و باز كرد. نگاهم بـه كت و شلوار آبى پررنگى افتاد. بـه نظرم مناسب بود.

كت و شلوار و پوشیدم. نم موهامو گرفتم و سشوار كشیدم. بعد از ایـهسشوار كشیدنم تموم شد موهام و جمع كردم و با كلیپس بالاى سرم بستمشون.

حالا حتما كمى آرایش مى كردم. چشم هام و بستم و یـادم اومد كه چطور آرایشم كرد. اول مـیكاپ.

خط چشم نتونستم بكشم و كمى مداد توى چشم هام كشیدم.

ریمل و رژ زدم. روسرى آبى رنگ ساتنى سرم كردم.

كفش هاى مشكى پنج سانتى رو پام كردم. مـیدونستم راه رفتن باهاش سخته اما حتما مى پوشیدم.

آروم از اتاق بیرون اومدم.

هامون و احمدرضا تو سالن نشسته بودن. بهارك جلوى پاى احمدرضا نشسته بود.

لحظه اى نگاه هر دوشون رو روى خودم حس كردم.

كمى استرس گرفتم. بهارك و از جلوى پاى احمدرضا برداشتم.

سر بلند كردم كه نگاهش رو متوجه ى خودم دیدم. لحظه اى نگاهمون خیره ى هم موند.

با صداى ترلان و نینا از احمدرضا چشم گرفتم. هامون بلند شد.

-بریم دیره.

نگاهى بـه تیپ هاى نینا و ترلان انداختم. هر دو لنز گذاشته بودن و موهاشون رو روى شونـه هاشون رها كرده بودن.

سمت ماشین احمدرضا رفتم كه هامون گفت:

-تو با دیـانـه و بهارك بیـا، بقیـه با ماشین من مـیان.

ترلان اخمى كرد و خواست اعتراض كنـه كه هامون خیلى جدى گفت:

-دو قدم راهه... سوار شو!

ترلان بى مـیل سوار ماشین هامون شد. برزو که تا سوار شدن نگاهش سر که تا پام رو كاوید و باعث آزارم مى شد.

در جلو رو باز كردم و روى صندلى نشستم.

احمدرضا سوار شد و با سرعت از ویلا بیرون زد. نگاهم رو بـه خیـابون هاى خلوت كیش دوختم كه احمدرضا گفت:

-بهتره از جلوى چشم هام دور نشى. امل بازى هم درنمـیارى.

دوباره استرس افتاد تو دلم. ماشین كنار ویلاى بزرگ ایستاد.

هامون هم با فاصله ماشین و كنار ماشین احمدرضا پارك كرد. سمت درون ویلا رفتن.

با كفش هاى پاشنـه بلند سختم بود بهارك و بغل كنم اما جرأت نداشتم اعتراضى كنم.

با ورود بـه حیـاط ویلا و ...


پارت 14

تعدادی پسر و کهاستخر بزرگی ایستاده بودن و با صدای خودشون و تکون مـی‌دادن، متعجب نگاهی بهشون انداختم.

مردی با شلوارک و تیشرت آستین حلقه‌ای سمتمون اومد. بـه پسرا دست داد و خیلی راحت گونـه تینا و ترلان و بوسید.

خواست سمتم بیـاد کـه خودم و پشت احمد رضا کشیدم و سلامـی زیردادم.

نگاهی بـه احمدرضا انداخت و گفت:

-نکنـه زن گرفتی؟

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-نـه بابا.

-خیلی خوش اومدین.

سمت چند که تا مـیز و صندلی کـه نزدیک استخر بود، رفت.

ما هم بـه دنبالشون راه افتادیم. چند که تا و پسر با دیدن احمدرضا و بچه‌ها بـه سمتمون اومدن و شروع بـه روبوسی و حال احوال‌پرسی .

تینا و ترلان رفتن لباساشون عوض کنن.

روی صندلی نشستم و بهارک توی بغلم گرفتم.

احمدرضا روی صندلی کناریم نشست و پای چپش و روی پای راستش انداخت.

بعد از چند دقیقه ترلان و تینا برگشتن. دکلته‌ی کوتاهی تن هر دوشون بود.

یـهو صدای موزیک و بلند . صدای جیغ و دستشون بلند شد و نصفشون ریختن وسط.

گارسونی با سینی شربت بـه سمتمون اومد.

مـی‌ترسیدم کـه چیزی توی شربت ریخته باشن و بدون این‌که بردارم تشکر کردم.

احمدرضا و هامون لیوانی برداشتن. بهنام سمتمون اومد و گفت:

-پاشید ببینم، حتما خوش بگذرونیم.

هامون و احمدرضا هم پیش بقیـه رفتن.

حوصله‌م سر رفته بود. ان‌قدر مسخره مـی‌یدن کـه فقط تو هم مـی‌لولیدن.

با ویبره گوشیـه ساده‌م، گوشیم و از توی کیفم درآوردم.

با دیدن شماره‌ی امـیرحافظ لبخندی روی لبهام نشست و دکمـه اتصال فشار دادم.

-سلام خانم کوچولو. کجایی؟

سر و صدا زیـاد بود. با صدایی کـه صدای داشتم بـه گوش امـیر حافظ برسه، گفتم:

-سلام. خوبم. اومدیم مـهمونی.

یـهو حس کردم صداش جدی شد.

-چه مـهمونی؟

نگاهی بـه و پسرا وسط انداختم.

-نمـی‌دونم، ولی هر چی هست خیلی چرته.

-دیـانـه خیلی مراقب خودت باش، نمـی‌دونم اون احمدرضا احمق چرا تو رو اون‌جور جاها.

-نگران نباش من حالم خوبه.

-مگه مـی‌شـه نگران نباشم. رسیدی خونـه بهم زنگ‌بزن.

-باشـه.

-آفرین موش کوچولو، کاری نداری؟

-نـه، بـه و امـیرعلی سلام برسون.

-چشم، خداحافظ.

-خداحافظ.

گوشی تو کیفم برگردوندم.

ی نزدیک احمدرضا شد، دستش و دور کمرش حلقه کرد.

تعدادی و پسرا با همون لباس‌ها توی آب پ.

پسری سمتم اومد، گفت:

-نگاهش کن چرا انقدر چادور چاق چور کردی

از تن صداش معلوم بود مست کرده. ترسیده دستی بـه گوشـه‌ی روسریم کشیدم.

بهارک توی این سر و صدا بغلم خوابش بود.

ی جلو اومد و گفت:

-شروین بیـا بریم تو سالن.

پسره بـه دنبالش راه افتاد. نفسی از آسودگی کشیدم.

احمدرضا اومد سمتم و با دیدن بهارک گفت:

-ببرش تو ماشین بخوابونش.

بهارک و بغل کردم و سمت ماشین کـه گوشـه‌ی حیـاط بزرگ ویلا پارک کرده بودن رفتم.

سقف ماشین باز بود. بهارک روی صندلی عقب خوابوندم و.‌‌..

در ماشین‌و بستم و اومدم برم تو کـه ترلان با چند که تا و پسر با فاصله‌ی کمـی از من، کنار هم ایستاده بودن.

یکی از پسرها گفت:

-این اُمل کیـه کـه با خودتون آوردین؟

-خدمت‌کار احمدرضاس.

یکی از پسرا سمتم اومد

-بذار ببینم زیر اون روسری چی قایم ‌کرده.

ترسیده قدمـی بـه عقب برداشتم کـه به بدنـه‌ی سرد و فلزی ماشین بر خوردم.

ترلان خندید و لیوان توی دستش‌و بالا برد.

-شاید کچله بدبخت کـه ان‌قدر خودش‌و پوشونده.

پسرِ نیش خندی زد.

-آره حتما یـه عیبی داره کـه ان‌قدر خودش‌و پوشوند.

با صدای لرزونی گفتم:

-نزدیک من نیـا!

-آخه کوچولو ترسیدم. من هر کاری دلم بخواد مـی‌کنم.

گوشـه‌ی روسریم گرفت و محکم کشید.

کارش ان‌قدر ناگهانی بود کـه روسریم همراه گیره‌مو سرم باز شد و موهای بلندم تو هوا پخش شد.

پسرِ خندید.

-نـه مـی‌شـه یـه شب‌و باهاش سر کرد.

قلبم تند مـی‌زد و حس مـی‌کردم الان زیر پاهام خالی مـی‌شـه.

تا حالا هیچ مردی جز امـیرحافظ موهام‌و ندیده بود.

پسره خندید، گفت:

-بذار ببینم زیر لباساش چی داره!

با ترس دستم‌و روی کتم گذاشتم. پسرِ قدمـی برداشت کـه صدای عصبیـه احمدرضا بلند شد:

-اون‌جا چه خبره؟

با شنیدن صداس حس کردم دنیـا بهم دادن.

نزدیک اومد. نگاهی بـه بقیـه انداخت و نگاهش بـه طرف من چرخید.

لحظه‌ای متعجب نگاهی بهم انداخت.

خجالت کشیدم و سرم پایین انداختم، کـه عصبی گفت:

-روسریت کو؟

ترلان با عشوه گفت:

-بچه‌ها کنجکاو بودن کـه ببین مو داره یـا نـه.

-بچه‌ها غلط .

خم شد و روسریم‌و سمتم گرفت.

ترلان و دوستاش رفتن. دستام مـی‌لرزید.

هامون سمتمون اومد. احمدرضا با اخم نگاهم‌کرد.

-تا کی مـی‌خوای دست‌وپا چلفتی باشی؟ اگر من نبودم اون‌وقت کیو صدا مـی‌کردی؟

سرم‌و پایین انداختم. آرومزدم:

-من غلط م کـه تنـهایی چنین ‌جاهایی بیـام.

-چیزی گفتی؟

هول کردم.

-نـه.

سریع موهام‌و جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.

هامون بهمون رسید.

-چیزی شده؟

-نـه، ترلان شوخیش گرفته و دوستاش خواستن سربه‌سر دیـانـه بذارن.

هامون عصبی گفت:

-تا کی مـی‌خوای این ِ آویزون‌و نگه داری؟ دیگه داره زیـادروی مـی‌کنـه!

-مجبورم تای‌و پیدا کنم و سهمش‌و بخرم.

هامون سری تکون داد.

-من نمـی‌دونم این همـه شعبه به منظور چی مـی‌خوای!

-تو کاریت نباشـه، حوصله ندارم بریم.

-باشـه شما برید، با بچه‌ها اوکی مـی‌کنم ما هم مـی‌آیم.

احمدرضا سری تکون داد و ماشین‌و دور زد و پشت فرمون نشست.

-چرا مثل مجسمـه وایسادی، بیـا سوار شو.

در جلو باز کردم و روی صندلی نشستم.

بهنام با سرعت سمتمون اومد و گفت:

-احمدرضا کجا داداش؟ تازه اولشـه.

-دیر وقته، الانم سرم درد مـی‌کنـه یـه وقت دیگه.

بهنام نگاهی بهم انداخت.

-شاید دوستت بخواد بمونـه.

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-نـه داداش این خونش با این چیزا سازگار نیست.

بهنام خندید.

-خوب خونش‌و عوض مـی‌کنیم.

قهقه‌ای سر داد.

-من مـی‌رونم برو دنبال یکی دیگه، خوش گذشت و...

بهنام روی شونـه احمدرضا زد.

-تا این‌جا هستی یـه سر بیـام ویلاتون.

-دعوت مـی‌کنم.

ماشین‌و روشن کرد، بوقی زد و با سرعت از ویلا بیرون اومد.

ماشین توی خیـابون‌های خلوت کیش با سرعت حرکت مـی‌کرد.

با ریموت درون ویلا باز کرد و ماشین‌و داخل برد.

از ماشین پیـاده شدم. بهارک بغل کردم و سمت ویلا رفتم.

کفش‌هام‌و از پام درون آوردم و پا رو کف پوش سالن سمت طبقه‌ی بالا رفتم.

بهارت روی تخت گذاشتم. گوشیم‌و از توی کیفم درآوردم و پیـامکی بـه امـیر حافظ دادم.

رو سریم درون آوردم و گیره مو رو باز کردم، کـه یـهو درون اتاق باز شد.

ترسیده دستم‌و روی سرم گذاشتم.

احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاه خیره‌ای بهم انداخت، معذب بودم.

-چرا فکر مـی‌کردم کـه اونقدر تو روسریت سفت مـی‌بندی حتماً کچلی داری.

با چشم‌های متعجب نگاهش کردم، کـه پوزخندی زد و دکمـه پیراهنش‌و باز کرد.

-فقط بدون هیچ دردسری امشب مـی‌خواستم خوش بگذرونم.

فاصله بینمون پر کرد و با دستش چونـه‌م‌ و گرفت.

قلبم از ترس ضربان گرفت. نگاهش تو کل صورتم درون چرخش بود.

-گاهی دلم مـی‌خواد انتقام تمام کارهای مادرت‌و ازت بگیرم. هر چند پدرت قربانی هدف‌های شیطانی مرجان شد.

با ضرب چونـه‌م و ول کرد.

-برو خدا شکر کن‌، کـه ذره‌ایی بـه مرجان شباهت نداری.

پیراهنش‌و درون آورد و روی مبل انداخت، اما من هنوز شوکه سر جام ایستاده بودم.

از این‌مرد واقعاً حتما ترسید.

-بهتر لباسات‌و عوض کنی امشبمون‌و کـه کوفت کردی.

یعنی این فکر کرده کـه من جلوی چشم‌هاش لباس‌هام‌و عوض مـی‌کنم. بلوز و شلوار نسبتاً گشادی برداشتم و سمت رفتم.

لباسام‌و عوض کردم. موهای بلندم‌و بافتم و روی شونـه‌م انداختم.

روسریم رو روی سرم انداختم، از حموم بیرون اومدم.

آباژور کنار تخت روشن بود. بهارک گوشـه‌ی تخت کنار احمدرضا خوابیده بود.

با دیدنش لبخندی روی لب‌هام نشست.

ملاحفه‌ای برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.

دلم به منظور و امـیرحافظ تنگ شده بود.

با صدای درون اتاق چشم‌هام‌و باز کردم، با دیدن ترلان تعجب کردم.

این این‌جا چی مـی‌خواست. بدون این‌که حرکتی از خودم نشون بدم نگاهش کردم.

سمت تخت رفت و روی احمدرضا خم شد. یـه لباس خواب توری تنش بود.

احمدرضا یـهو از جاش بلند شد. با دیدن ترلان انگار تعجب کرده بود با صدای خشداری گفت:

-تو این‌جا چیکار مـی‌کنی؟

ترلان با صدایی کـه کاملا معلوم بود مسته گفت:

-مـی‌خوام پیش تو بخوابم.

احمدرضا با تن صدای پایین گفت:

-تو غلط مـی‌کنی، صد بار بهت گفتم با هر کی باشم با همکار جماعت نیستم. چرا نمـی‌فهمـی؟

-احمد من مـی‌خوامت. من دوست دارم.

-بهترِ از اتاق بری بیرون، دهنت بوی گند مـی‌ده.

ترلان باصدای کشداری گفت:

-احمدم.

-زهرمارو احمدم. برو بیرون که تا بیدار نشدن.

- تو چرا نمـی‌خوای منو ببینی؟ من مـی‌خوامت.

- تو یک احمقی.

حس کردم از تخت پایین اومد.

-داری چیکار مـی‌کنی؟

- دارم از اتاق بیرون مـی‌ندازمت.

صدای باز شدن درون اومد.

-چیکار کنم منو ببینی؟

- هیچ‌کار؛ چون نمـی‌بینمت.

صدای بسته شدن درون اومد. نفسم‌و بیرون دادم، کـه با صدای احمدرضا دوباره حبس شد.

-خفه نشدی انقدر نفس نکشیدی؟

ملاحفه رو از روی صورتم کنار زدم. هوای آزاد تو صورتم خورد.

با گام های محکم اومد سمت کاناپه
ترسیده خودم‌و بالا کشیدم.

یـه پاش‌و گذاشت لبه‌ی کاناپه و دستش‌و روی زانوش گذاشت، خم شد روی صورتم.

بوی عطرش توی دماغم پیچید.

با چشم‌هایی کـه ترسیده بود نگاهش کردم. سری تکون داد.

-نیـازی نیست گوش زد کنم. خودت مـی‌دونی کـه چیزی از این اتاق نباید بیرون بره.

سری تکون دادم.

یـهو دستش سمت صورتم اومد، کـه با ترس چشم‌هام‌و بستم.

با کشیده شدن گونـه‌ ام متعجب چشم باز کردم.

گوشـه‌ی لبش از خنده‌ای کج شد، گفت:

-آفرین کوچولو، داری حرف گوش کن مـی‌شی.

سمت تخت رفت.

متعجب دستی روی گونـه‌م کشیدم.

چشم‌هام‌و بستم. این مرد دیوانـه بود.

صبح با صدای گریـه بهارک چشم باز کردم. هراسون سمتش رفتم و بغلش کردم.

با دیدنم مـیون هق هقش گفت:

- ماما.

- جون ماما.

احمد رضا چشم باز کرد. متعجب بـه من و بهارک نگاهی انداخت، از روی زمـین بلند شدم.

-سلام آقا.

سری تکون داد.

باید بهارک‌و حموم مـی‌بردم. دو دل بودم کـه بگم یـا نـه؟ دل‌و بـه دریـا زدم و رو بـه احمدرضا کردم.

-ببخشید مـی‌شـه بهارک را حموم کردم بدم بـه شما، که تا خودم دوش بگیرم.؟

احمدرضا اخمـی کرد.

-تو پرستارشی‌ اون‌وقت من ازش نگه‌داری کنم؟

-خوب شما هم باباشی!

-اول صبحی باز دوباره زبون باز کردی.

بهارک تو بغلم سمت کمد رفتم، کـه با صدای سردی گفت:

-دیر بیـاریش حتما خودت نگه‌ داریش.

باورم‌نمـی‌شد. با نیش باز سریع سمتش چرخیدم، کـه بی‌توجه بـه نگاهم تیشرتش‌و پوشید.

لباس‌های بهارک برداشتم و سمت حموم رفتم.

وان پر از آب کردم و بهارک‌ تو وان گذاشتم.

با ذوق و هیجان شروع بـه آب بازی کرد.

تمـیز شستمش. لباسام خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.

لباس‌های بهارک تنش کردم و در حموم باز کردم.

-آقا.

-بدش بـه من.

بهارک از دستم گرفت. لباسام ‌و درون آوردم و همراه لباس‌های بهارک شستم.

حموم کردم. فقط حوله‌م و آورده بودم. آروم درون حموم باز کردم و سرکی بیرون کشیدم، امای نبود.

با استرس پام‌و از حموم بیرون‌گذاشتم. حوله نیم تنـه بود و موهام نم‌دار رو بازورم ریخته بود.

سمت کمد رفتم و لباسام‌و برداشتم، کـه در اتاق باز شد.

شوکه پاهام بـه زمـین چسبیدن. احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاهی بـه سر که تا پام انداخت. هول کردم.

-مـی‌شـه برید بیرون.

رنگم پریده بود و صدام مـی‌لرزید.

-زود بیـا بهارک گریـه مـی‌کنـه.

از اتاق بیرون رفت‌. نفسم ‌‌و آسوده بیرون دادم.

دستم ‌و رو قلبم گذاشتم. تند و سنگین مـی‌تپید.

سریع لباسام ‌و پوشیدم. موهای نم‌دارم ‌و جمع کردم و روسری رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

صداى گریـه ى بهارك تو سالن پیچیده بود. هول كردم. پله ها رو تو تاریكى پایین اومدم. بهارك بغل ترلان بود. رفتم سمتش.

با دیدنم گریـه اش بند اومد و دستش و سمتم دراز كرد.

-ماما

بغلش كردم. ترلان عصبى ازم رو گرفت. برزو با تمسخر گفت:

-از كى که تا حالا كلفت خونـه ات شده مادر بچه ات؟! نكنـه ...

یـهو احمدرضا از روى مبل بلند شد و سمت برزو هجوم برد كه هامون سریع گرفتش. برزو دستاشو بـه معنى تسلیم بالا آورد.

-چیـه داداش عصبى مـیشى؟ ... ببخشید، بهت برخورد؟ گفتم آخه تو با كلفت جماعت دم خور نمـیشى!

هامون با غیض اسم برزو رو صدا كرد. برزو سیگارى روشن كرد.

بهارك و بردم سمت آشپزخونـه و بهش صبحانـه دادم. ظهر غذا از بیرون آوردن و بعدازظهر قرار شد بریم تالار آقاى مشایخى.

كت بلندى كه که تا زیر م مى رسید و سرآستین هاش و دور یقه اش سفید بود پوشیدم.

كفش جلو بندى مشكى با روسرى ساتن و یـه ریمل و رژ زدم.

بهارك و آماده كردم. احمدرضا كت و شلوار مشكى با پیراهن سفید مردونـه پوشیده بود و دست بند چرمى مشكى وانگشتر براق مشكى دستش كرده بود.

نگاهى بهم انداخت و سرى تكون داد. از اتاق بیرون اومدیم. هامون و برزو هم آماده بودن.

برزو نگاه خیره اى بـه سر که تا پام انداخت.

ترلان و نینا هم آماده بودن. هامون اخمى كرد گفت:

-یكم كمتر آرایش مى كردین، چه خبره عروسى كه نمـیرید!

ترلان عصبى رو ترش كرد گفت:

-گیر الكى نده!

هامون پوزخندى زد. احمدرضا رو كرد بـه همـه.

-بهتره بریم، دیر شده.

با هم از سالن بیرون اومدیم. صداى برزو كنار گوشم بلند شد.

-با همـه ى سادگیت بد وسوسه انگیزى!

و تنـه ى آرومى بهم زد و رد شد رفت. احمدرضا سمت ماشینش رفت. درون جلو رو باز كردم و سوار شدم.

احمدرضا خم سوار شد و با یـه تیكاف از حیـاط بیرون اومد.

ساعتى رو تو راه بودیم. ماشین و كنار تالار بزرگ و مجللى نگهداشت. زیبائى تالار خیره كننده بود.

مردى اومد جلو و سوئیچ ماشین و گرفت.

احمدرضا دستى بـه گوشـه ى كتش كشید. نیم نگاهى بهم انداخت.

-حواستو جمع كن آبروى منو نبرى ... این قرارداد خیلى برام مـهمـه!

دلم مى خواست مى تونستم مى گفتم اونى كه آبرو رو مـیبره اون دو که تا قرتى هستن نـه من اما حرفى نزدم و سكوت كردم.

با راهنمائى پرسنل وارد سالن بزرگ تالار شدیم.

نگاهى بـه اطراف انداختم. واقعاً زیبائى خیره كننده اى داشت. مردى اومد سمتمون گفت:

-بفرمائید بالا، آقا بالا هستن.

برزو سوت آرومى كشید گفت:

-چى ساخته این پیركى!

هامون آروم زد بـه بازوش.

-هیس!

سمت پله ها رفتیم و از پله هاى مارپیچ وسط بـه طبقه ى بالا رفتیم.

یـه سالن بزرگ و مجلل دیگه كه انگار حالت چرخشى داشت.

مردى راهنمائى كرد سمت دیگه ى سالن. نگاهم بـه مبل هاى شیك و چرم قسمتى كه راهنمائى شده بودیم افتاد.

مردى پشت بـه ما روى مبلى نشسته بود.

احمدرضا با صداى محكم و مقتدرى گفت:

-سلام آقاى مشایخى.

مرد خیلى خونسرد از روى مبل بلند شد. تمام حركاتش با آرامش خاصى بود.

چرخید و رو بـه روى ما قرار گرفت. مردى با قد متوسط و كمى كپل.

حدود ٦٠ سالى بهش مى خورد اما چیزى كه باعث جلب توجه مى شد چهره اش بود.


پارت 15

مردی با ته ریش جوگندمـی و چهره‌ای نورانی با تسبیح شاه مقصودی اصل تو دستش. نمـی‌دونم‌ چرا با دیدنش یـه حس آرامش بهم دست داد.

با احمدرضا، هامون و برزو دست داد.

نگاه سرسری بـه ترلان و تینا انداخت. نگاهی دقیقی بـه من انداخت و گفت:

-این حتما همسر تو باشـه، درسته؟

احمدرضا خیلی سرسری گفت:

-بله.

تن صدای پایین و آرومـی داشت.

نمـی‌دونم‌ چرا لبخندی روی لبم اومد و با صدای آرومـی گفتم:

-سلام.

-سلام م. خوش اومدی.

حس خوبی از کلمـه‌ی مـی کـه بکار برد، توی قلبم نشست.

روی مبل کنار احمدرضا نشستم.

مردی به منظور پذیرایی اومد. مردی با کت و شلوار و چهار شونـه سمتمون اومد. کیف مشکی چرمـی توی دستش بود.

همـه بلند شدن و با همـه دست داد.
سری بـه نشونـه احترام خم کرد و گفت:

-مـی‌بینم این‌بار با همسرت اومدی.

احمدرضا اخمـی کرد. سرم‌و پایین انداختم.

لپ بهارک کشید و کنار آقای مشایخی نشست.

کیفش‌و باز کرد و مدارکی روی مـیز گذاشت.

شروع بـه صحبت کرد. این وسط گاهی احمدرضا چیزی مـی‌گفت.

توی سکوت بـه حرفاشون گوش مـی‌دادم.

بلاخره بعد از کلی صحبت آقای مشایخی لبخندی زد و گفت:

-بهت خبر مـی‌دم.

-اما آقای مشایخی...

-انقدر عجله به منظور چیـه؟ عجله کار شیطونـه! حالا هم بفرمایید شام.

احمدرضا و هامون نگاهی بهم انداختن. آقای مشایخی جلوتر رفت. ما هم بـه دنبالشون سمت مـیز بزرگی کـه از قبل آماده شده بود رفتیم و..‌.

کنار احمدرضا نشستم.

سنگینی نگاه آقای مشایخی رو کاملاً احساس مـی‌کردم و باعث مـی‌شد کـه معذب بشم.

بعد از شام ‌بلند شدیم که تا برگردیم، کـه آقای مشایخی گفت:

-تهران اومدم حتما یـه شب منزل دعوتتون مـی‌کنم. همسر مظلومـی داری احمدرضا!

احمد رضا پوزخندی زد و با آقای مشایخی و پسرش خداحافظی کرد.

با هم از تالار بیرون اومدیم کـه احمدرضا عصبی گفت:

-هر کی ندونـه فکر مـی‌کنـه کـه ما از زیر دستاشیم.

ترلان با کنایـه ادامـه داد:

-والا به منظور بعضیـا بد نشد کـه با مظلوم نمایی دل اون پیری بردن.

پوزخندی زدم.

-چیـه حسودیت شده؟

در ماشین باز کردم و سوار شدم.

احمد رضا هم توی ماشین نشست و ماشین‌و روشن کرد.

-چه عجب یـه جا بدرد خوردی!

بهارک تو بغلم خوابش بود. نگاهم‌و از پنجره بـه بیرون دوختم.

احمدرضا ماشین تو حیـاط پارک کرد.

وارد سالن شدیم. هامون گفت:

-مطمئنم کـه این‌بار کارها درست مـی‌شـه.

احمدرضا کتش‌و درآورد.

-خداکنـه.

سمت پله‌ها رفتم و وارد اتاق شدم. بهارک روی تخت گذاشتم.

کفش‌هام‌و درآوردم. پاهام درد گرفته بود و تا اومدن احمدرضا سریع لباسام‌و عوض کردم.

پتو کف اتاق پهن کردم. کنار بهارک خوابیدم و سریع خوابم برد.

چند روز باقی مونده رو با خرید و تفریح گذروندن.

آقای مشایخی زنگ زد و اعلام همکاری کرد.

هامون سوتی زد و لبخندی روی لب‌های احمدرضا نشست.

تینا گفت:

-باید شب آخری یـه جشن بگیریم.

ترلان رفت سیستم روشن کرد و برزو با جام و‌...

با کلی تنقلات از آشپزخونـه اومد.

صدای شاد موزیک تو سالن پیچید. تینا و ترلان رفتن وسط و برزو هم بهشون‌ پیوست.

من روی مبل نشستم.

احمدرضا لیوان ی به منظور خودش ریخت و یـه جا سر کشید.

صدای بلند آهنگ داشت رو اعصاب مـی‌رفت.

ترلان اومد سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط.

بلند شدم و سمت آشپزخونـه رفتم.

باید غذای بهارک و مـی‌دادم کـه برزو وارد آشپزخونـه شد.

زیر چشمـی نگاهی بهش انداختم.

اومد و به سینك تکیـه داد. با صدای خماری گفت:

-فکر کردی مـی‌تونی از دستم فرار کنی؟

دور دهن بهارک ‌و پاک کردم و خواستم ظرفش ‌و توی سینك بذارم کـه مچ دستم ‌و گرفت و تو بغلش کشیدم.

ترسیده نگاهی بـه در آشپزخونـه انداختم.

اخمـی کردم.

-لطفاً دستم ‌و ول کنید.

سرش ‌و جلو آورد.

-اگه ول نکنم چی؟

از برخورد دستش بـه پوست دستم مور مورم شد.

ت خوردم، اما بی‌فایده بود.

-جوجه فکر کردی مـی‌تونی از دستم درون بری؟ امشب فقط درون حد لمس مـی‌خوامت.

دستش اومد روی کمرم و سر خورد روی پایین ‌تنـه‌ام. ترسیده ضربان قلبم بالا رفت.

نمـی‌دونستم چیکار کنم. تنـها کاری کـه به نظرم رسید و انجام دادم ... با زانو وسط پاش زدم.

فریـاد خفه‌ای کشید و ولم کرد.

سریع بهارک ‌و بغل کردم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

قلبم با استرس بـه ‌ام مـی‌کوبید.

نفسم ‌و سنگین بیرون دادم.

هنوز دست.‌‌..

كثیفش رو روى پایین تنـه ام حس مى كردم.

بى توجه بـه دیوونـه بازى هاى ترلان و نینا پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. هوا گرم بود.

مى ترسیدم برزو بیـاد بالا اما كلیدى روى درون ندیدم. بهارك خوابش مى اومد و بهانـه گرفته بود. سمت تخت رفتم.

خواستم بخوابونمش كه دستش و آورد سمت روسریم. تازگیـا عادت كرده بود موهام رو تو دستش بگیره.

مـیدونستم احمدرضا حالا حالاها نمـیاد. روسریم رو درآوردم و كلیپسم رو باز كردم. روى تخت دراز كشیدم.

بهارك سرش رو زیر گردنم گذاشت و دستاى كوچیكش رو سمت موهام آورد.

حس خوبى از لمس دستاى كوچیكش بـه موهام بهم دست داد. لبخندى زدم و آروم پشتش رو نوازش كردم.

كم كم چشم هام گرم خواب شد. تو بیدارى و خواب حس كردم تخت بالا و پایین شد و دستى كه موهام رو نوازش كرد.

حتماً بهارك دوباره بیدار شده و دستش و لاى موهام.

دوباره خوابم برد. با سنگینى دستى چشم هام رو باز كردم. متعجب دستم چرخید روى دست مردونـه اى.

ترسیده چرخیدم كه با صورت احمدرضا رو بـه رو شدم.
ترسیده تو جام نشستم كه چشم باز كرد.

دستى بـه موهاش كشید. بالا تنـه اش *** بود. بـه تاج تخت تكیـه داد و اخمى كرد.

-كى بـه تو گفته روى تخت من بخوابى؟

ابروهام پرید بالا.

-اما آقا ...

-چیـه؟ نكنـه من ازت خواستم شب رو كنار من بخوابى؟!

-نـه، نـه اما نمـیدونم چطور شد كه رو تخت خوابم برد! بیدارم مى كردین.

-حالا كه فهمـیدى رو تخت من خوابیدى بعد پاشو صبحانـه رو آماده كن ... یك ساعت دیگه حتما بریم.

از تخت پایین اومدم. نگاهم بـه آینـه افتاد. ى با موهاى باز. دستم و بالا آوردم.

و روى سرم گذاشتم. نگاه خیره ى احمدرضا رو از تو آینـه روى خودم حس مى كردم.

خم شدم و روسریم رو از روى مبل برداشتم و روى سرم انداختم.

پوزخندى زد گفت:

-مالى نیستى كه بخوام بهت نظر داشته باشم انقدر چادرچاقچور مى كنى!

موهاى بلندم رو توى لباسم كردم و از اتاق بیرون اومدم. كسى تو سالن نبود.

چائى و دم كردم و مـیز صبحونـه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد.

براش چائى ریختم و كنارش گذاشتم كه هامون وارد آشپزخونـه شد. نفس عمـیقى كشید و با لبخند گفت:

-این جند روزه من معتاد این چائى هاى تو شدم ... یـه بو و طعم خاص!

از تعریفش لبخندى روى لبام نشست. احمدرضا پوزخند زد.

-مى خواى ببر خونـه ات!

هامون نیم نگاهى بهم انداخت.

-نـه، مادر خوبى براى بچه ات هست. تو كه صد سال یـه بار براش پدرى مى كنى!

-دوباره شروع نكن هامون.

هامون از روى تأسف سرى تكون داد و سكوت كرد. چائى رو كنارش گذاشتم و كمى صبحانـه خوردم.

بلند شدم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

با دیدن برزو ترسیدم. پوزخندى زد و با تن صداى پایین گفت:

-تلافى اون لگد دیشب رو سرت درمـیارم ه ى دهاتى ... از خدات باشـه زیرخواب من بشى!

و تنـه اى بهم زد و وارد آشپزخونـه شد.

نفسم رو با نفرت بیرون دادم. پله ها رو بالا رفتم. بهارك خواب بود. چمدون رو برداشتم و لباس ها رو از توى كمد جمع كردم.

همـه رو سر جاى خودشون گذاشتم. یـه دست لباس براى بهارك و یـه دست لباس براى خودم برداشتم.

نمـیدونستم احمدرضا چى مى پوشـه و چه لباسى بردارم.

لباساى بهارك و تنش كردم و لباسهاى خودم رو پوشیدم. احمدرضا وارد اتاق شد.

نیم نگاهى بـه من و بهارك انداخت و یـه دست لباس اسپورت از لاى لباس هاش انتخاب كرد.

بقیـه ى لباس ها رو برداشتم و توى چمدون گذاشتم. احمدرضا آماده از اتاق بیرون رفت.

چرخى توى اتاق زدم و مطمئن از اینكه چیزى جا نذاشتم بهارك و بغل كردم و دسته ى چمدون رو كشیدم.

به سختى پله ها رو پایین اومدم. ترلان و نینا توى سالن نشسته بودن. هامون از روى مبل بلند شد.

-شما دو که تا قصد رفتن ندارین كه هنوز نشستین؟

بهارك و زمـین گذاشتم. احمدرضا نیم نگاهى بـه چمدونم انداخت.

-چمدون من كو؟

-بالاست.

پا روى پا انداخت.

-برو بیـارش.

سمت پله ها رفتم و چمدون احمدرضا رو برداشتم. از پله ها پایین اومدم.

بعد از چند دقیقه همـه آماده از ویلا بیرون زدیم. سوار ماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم.

بعد از چند دقیقه ماشین و تو پاركینگ فرودگاه گذاشتن. احمدرضا كلیدها رو بـه مردى داد گفت:

-ماشین ها رو مـیبرى ویلا مـیذارى.

-بله آقا ...

از سالن فرودگاه گذشتیم و بعد از انجام كارها سوار هواپیما شدیم.

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. حالا دیگه از هواپیما نمى ترسیدم.

كمربندم رو بستم و بالاخره بعد از یك ساعت و مسافرتى چند روزه بـه خونـه برگشتیم.

در سالن و باز كردم و با دلتنگى نگاهى بـه كل سالن انداختم.

این خونـه و بهارك حكم زندگى رو برام داشتند.

دلم براى امـیرحافظ و هم تنگ شده بود.


پارت 16

چند روزی از برگشتمون مـی‌گذشت.

سرم بـه کار خودم بود. امشب خونـه دعوت بودیم.

بعد از چند روز داشتم مـی‌دیدمشون و دلتنگشون بودم.

لباس بهارک تنش کردم. خودمم یـه تاپ سفید و جذبی زیر کت پوشیدم. روسری بلندی سرم کردم و کمـی هم آرایش مختصری کـه بلد بودم، انجام دادم.

با بهارک توی سالن نشسته بودیم، کـه احمدرضا اومد.

نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

-مـی‌رم آماده بشم.

بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده از پله‌ها پایین اومد.

تیشرت مشکی با شلوار لی خاکستری تنش بود.

بهارک‌و بغل کردم و سوار ماشین احمدرضا شدیم.

ماشین کنار خونـه‌ی پارک کرد.

زنگ آیفون زد و در با صدای تیکی باز شد.

احمدرضا وارد حیـاط شد بـه دنبالش وارد حیـاط شدم.

در سالن باز شد و امـیرحافظ سمتمون اومد.

دستی با احمدرضا داد و سمت من و بهارک اومد.

نگاه خیره‌ای بـه سر که تا پام انداخت. آرومزد:

-چه ‌خوشگل شدی!

گونـه‌هام از حرفش گل انداخت.

-مـی‌دونی چه‌قدر دلش بردت تنگ شده.

-دل منم.

بهارک‌و از بغلم گرفت.

با هم هم‌قدم شدیم. این مرد برایم منبع آرامش بود.

با ورود بـه سالن، دایی، زن‌دایی، آقاجون و مادرجون نگاهمون .

احمدرضا با همـه سلام‌و احوال‌پرسی کرد. سلامـی زیردادم.

سمتم اومد و به گرمـی بغلم کرد.

گونـه‌م‌و بوسید. امـیرعلی سوتی زد و گفت:

-تو چه عوض شدی!

-سلام.

-نـه مـی‌بینم زبونم درآوردی. آفرین... آفرین!

هانیـه پوزخندی زد و گفت:

مـیمون همونـه، فقط لباس عوض کرده.

لحظه‌ای سکوت همـه جارو فرا گرفت. صدایی ازی درون نمـی اومد.

نتونستم کنترل کنم و پوزخندی زدم و گفتم:

-یـه حرفی از بزرگان هست کـه مـی‌گه "اگر دیدی زنی داره پشت سرت بد مـی‌گه یـا چشم دیدنتو نداره یـا نسبت بهت حسادت مـی‌کنـه.
یک لحظه صورت هانیـه گر گرفت.

امـیرعلی زد زیر خنده. بی‌توجه بهش روم‌و ازش گرفتم.

صدای عصبیش بلند شد:

-این ِ دهاتی چی گفت؟

بهارک بغل مادرجون بود.

رفتم سمت آشپزخونـه که تا اگر کمکی خواست یـا اگر کاری بود انجام بدم.

وارد آشپزخانـه شدم.

خانمـی درحال کار بود. هم بـه غذاها سرکی مـی‌کشید.

جون کمکی نمـی‌خوای؟

طرفم چرخید:

-نـه عزیزم، مـی‌رفتی پیش بچه‌ها.

دستی روی شونـه‌م نشست. سر بلند کردم کـه امـیرحافظ با فاصله‌ای کم پشت سرم ایستاده بود.

نگاهم را کـه متوجه خودش دید، فشاری بـه شونـه‌م آورد و گفت:

-آخه مادر من این عفریته‌های فامـیل مگه مـی‌ذارنی جز خودشون تو جمعشون باشـه.

گزید و امـیرحافظ خندید.

باصدای آرومـی گفت:

- مـی‌بینم کـه هانیـه رو کیش و مات کردی.

سرم‌و پایین انداختم.

-آفرین حتما یـاد بگیری از خودت دفاع کنی.

ته دلم گرم شد.

به به منظور چیدن مـیز کمک کردم.

خواستم سمت آشپزخونـه برم کـه صدای صحبت هانیـه و هدا باعث شد کنجکاو بشم و سرجام وایستم.

-هانیـه دیوانـه نشو، فرار کاری را درست نمـی‌کنـه.

-هدا حرف نزن مرغ پدر و مادر من یک پا داره، اون‌ها نمـی‌ذارن من با فرزاد ازدواج کنم. مـی‌گن ما بدرد هم نمـی‌خوریم، اما من فرزاد را دوست دارم.

با شنیدن صدای پایی سریع بـه سمت آشپز خونـه رفتم.

اما ذهنم درگیر حرف‌های هانیـه و هدا بود؛ یعنی هانیـه مـی‌خواد فرار کنـه؟

حتی فکرشم باعث مـی‌شد دلهره بگیرم.

بعد از شام بود کـه آقا بزرگ گفت:

-این هفته قراره آقای رحیمـی به منظور پسرش خواستگاری هانیـه بیـاد.

هانیـه عصبی بلند شد.

-اما آقاجون من با پسر آقای رحیمـی ازدواج نمـی‌کنم.

آقاجون عصبی عصاش‌و زمـین زد و مادرجون چنگی بـه صورتش کشید و گفت:

-هانیـه!

آقاجون سری تکون داد.

-علی‌رضا دست مریزاد با این ی کـه تربیت کردی. تو روی من وایمـیسته و از خواستن و نخواستن حرف مـی‌زنـه. ما جلوی بزرگترامون حتی پا دراز نمـی‌کردیم حیـا مـی‌کردیم.

دایی سرش‌و پایین انداخت. زندایی هم نسترن و هدا رو نگاهی باهم رد و بدل .

همـه سکوت . هانیـه گریـه کنون از سالن بیرون رفت.

احمدرضا بیخیـال پا روی پا انداخت.

-حتماًی دیگه‌ای رو دوست داره کـه پسر آقای رحیمـی رو قبول نمـی‌کنـه. مـی‌گن بـه ‌ش مـی‌ره و دو روز بعد با یک بچه برمـی‌گیرده!

-کنایـه مـی‌زنی احمدرضا. م‌و داری تو روی خودم مـی‌زنی؟

احمدرضا بلند شد.

-نـه آقاجون، فقط دارم یـادآوری گذشته را مـی‌کنم، پاشو بریم.

سریع بلند شدم و بهارک درون حالی‌که خواب بود بغل کردم.

احمد رضا رو بـه کرد.

-ممنون عطی جون از شام خوشمزه‌ت.

-نوش جان.

- فعلاًخداحافظ.

زیربا همـه خداحافظی کردم.

امـیرحافظ کنارم قرار گرفت.

-مراقب خودت باش.

سری تکون دادم.

یك هفته از شبى كه خونـه ى رفته بودیم مـیگذره. بهارك و تو كالسكه اش گذاشتم.

هواى آخر بهار خوب بود. درخت ها سرسبز و پر بار بودن.

چرخى تو حیـاط زدم. دلم كمى شور مى زد اما نمـیدونستم چرا؟

تا غروب تو حیـاط بودم. بهارك خسته شد. وارد سالن شدم. براى بهارك مـیوه گذاشتم.

احمدرضا همـیشـه شب ها دیر مى اومد و فقط یـه لیوان چائى مى خورد.

این روزها انگار سرشون شلوغ بود. چون فقط آخر شب ها تو خونـه دیده مى شد.

در حال بازى با بهارك بودم كه درون سالن بى هوا باز شد. ترسیده از جام بلند شدم. احمدرضا اومد تو.

-زود آماده شو حتما خونـه ى آقاجون بریم.

ته دلم خالى شد.

-چرا؟ چیزى شده؟

-باید توضیح بدم؟ ... گفتم آماده شو.

بهارك و بغل كردم و از پله ها بالا رفتم. سریع لباس پوشیدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم.

سوار ماشین شدیم و با سرعت حركت كرد. گوشیش زنگ خورد.

-سلام حامد، ما تو راهیم.

دائى حامد چیكار داشت یعنى؟

لحظه اى صداى هانیـه تو گوشم زنگ خورد. دیشب خواستگار داشت و استرسم بیشتر شد.

ماشین و كنار خونـه ى آقاجون پارك كرد. پیـاده شدیم. درون حیـاط باز بود.

پاهام مى لرزید. دلم گواه بد مى داد. با داد احمدرضا بـه خودم اومدم.

-چرا وایستادى؟ داره استخاره مى كنى؟ بیـا ببینم.

دنبالش وارد حیـاط شدم اما با دیدن همشون كه تو حیـاط بودن لبم رو گزیدم. آقاجون اخم كرده بود.

زن دائى حامد انگار حال نداشت و داشت بهش آب قند مى داد.

هدى و نسترن گوشـه اى كنار هم ایستاده بودن. دائى حامد اومد جلو گفت:

-احمدرضا هیچ خبرى ازش نیست ... انگار آب شده!!

هق هق زندائى بلند شد.

-خدایـا جیگر گوشـه ام كجاست ؟.... رررررم ......

آقاجون با صداى محكم و پر تحكمى گفت:

-آبروى چندین و چند ساله ام رو برد، حالا چطور سر بلند كنم بگم نوه ام فرار كرده؟

با آوردن اسم فرار پاهام سست شد. بعد آخر كار خودش رو كرد و فرار كرد! نگاهى تو جمع انداختم. امـیرعلى و امـیرحافظ نبودن.

احمدرضا سمت دائى رفت كه دائى گفت:

-باید بریم دنبالش بیمارستان ها، پزشك قانونى،....

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-حامد چى دارى مـیگى؟ مگه ت گم شده كه برى دنبالش؟ اون فرار كرده مى فهمى ... فرار ... و تا خودش برنگرده شماها نمى تونین پیداش كنین.

دائى زد روى دستش گفت:

-خدایـا چه مصیبتى بود؟

با صداى داد و فریـاد حمـید زن دائى بلند شد.

-حمـید دیدى چى شد؟ خاك بر سرمون شد؛ ت فرار كرده!

حمـید از خشم اش محكم بالا و پایین مى شد.

-بلایى بـه سرش بیـارم كه مرغ هاى آسمون بـه حالش گریـه كنن ... حالا انقدر بزرگ شده كه فرار كنـه؟

چرخید بره سمت درون حیـاط كه امـیرحافظ و امـیرعلى اومدن تو و بازوشو گرفتن.

-حمـید آروم باش... چیزیـه كه شده و كاریش نمـیشـه كرد.

حمـید عصبى دستش و از دست امـیرحافظ بیرون كشید و كوبید تو سرش گفت:

-چى مى گى امـیرحافظ؟ آبروى ما رو حالا چطورى پیش درون و همسایـه سر بلند كنم بگم من یـه ارسلانیم؟ الانـه كه تو كل فامـیل بپیچه.

كوبید تو سرش و روى زمـین نشست. دلم بـه حالش سوخت.

هانیـه با یـه فكر بچه گانـه آبروى تمام این خاندانو بود. یعنى مرجانم همـینطورى با پدرم فرار كرده؟؟

حمـید پاشد که تا بره كه احمدرضا گفت:

-كجا مـیخواى برى؟ چرا نمى فهمى، فرار كرده ... همونطورى كه ى عزیزت همـه رو قال گذاشت و فرار كرد. حتما منتظر بمونین که تا برگرده.

زندائى اومد سمت احمدرضا.

-تو اصلاً مـیدونى بچه یعنى چى؟ پاره ى تن یعنى چى؟ داره شب مـیشـه و معلوم نیست كجاست و داره چیكار مى كنـه ... هانیـه رو گولش زدن. من فقط گول سادگیش رو خورده.

احمدرضا پوزخندى زد.

-بچه ... بچه ... آره خوب من چیزى از محبت نمى دونم اما حمـیده خانم خودتو گول نزن، هانیـه رفت پى كسى كه فكر مى كرد دوسش داره. بچگى بـه بهارك نمونده، حرفهاى خنده دار مى زنید.

اومد سمت احمدرضا و زندایى.

-احمدرضا الان جاى این حرفها نیست. بیـاید فكرهامونو روى هم بذاریم بلكه شد هانیـه رو برگردوند.

همـه وارد سالن شدن. هدى و نسترن گوشـه اى نشستن.

به بهانـه ى آب بـه بهارك از كنارشون رد شدم. داشتن با هم صحبت مى كردن.

-مـیگم هدى نكنـه بلائى سر هانیـه بیـاد!

-خودش خواست که تا با فرزاد بره بعد لابد بـه اینجاهاشم فكر كرده.

وارد آشپزخونـه شدم. نگران هانیـه بودم. كاش که تا پشیمون نشده برگرده.

سرى از روى تأسف تكون دادم. سكوت بدى توى سالن حكمفرما بود.

هركى بـه نوعى توى فكر بود. بهارك رو پام خوابش بود.

جرأت نداشتم بپرسم كجا بخوابونمش. امـیرحافظ اومد طرفم.

-بهارك خوابش.

-آره اما نمـیدونم كجا بخوابونمش!

-همراه من بیـا.

بهارك و آروم بغل كردم و دنبال امـیرحافظ راه افتادم. سالن نشیمن رو رد كرد و به راهروى باریكى رفت.

كنار درى ایستاد.

-اینجا اتاق من و امـیرعلیـه.

در و باز كرد. وارد اتاق شدم. یـه اتاق ساده اما زیبا و چیدمان مدرن.

بهارك و روى تخت قرمز مشكى گذاشتم و كمر راست كردم كه بوى عطر امـیرحافظ پیچید توى مشامم.

چرخیدم. بـه ى امـیرحافظ شدم. فاصله ى بینمون قد یـه وجب هم نبود.

سر بلند كردم. با نگاه خیره اش رو بـه رو شدم.

-چیزى شده؟

سرى تكون داد.

-نـه.

با هول گفتم:

-راستى امـیر حافظ.

لبخندى زد.

-جانم؟

چنان با محبت گفت جانم كه چیزى ته دلم خالى شد. یـه حس ملس زیر زبونم حس كردم و حرفم یـادم رفت.

-چى مـیخواستى بگى فندق؟

از لفظ فندق لبخندى زدم اما لحظه اى بعد چهره ام تو هم رفت.

-نكنـه بلایى سر هانیـه بیـاد!

دستى بـه گردنش كشید.

-نمـیدونم، خدا كنـه بلایى سرش نیـاد. یـه عشق انقدر ارزش داشت كه با آبروى خانواده اش بازى كنـه؟

-اما ما كه چیزى نمـیدونیم. نباید قضاوت كنیم.

با دو انگشت سر بینیم رو گرفت.

-آره تو راست مى گى. امـیدوارم پشیمون نشـه.

و سمت درون اتاق رفت. دستى روى دماغم كشیدم و دنبالش از اتاق خارج شدم.

***

دو روزى از فرار كردن هانیـه مـیگذره و این مدت رو همـه خونـه ى آقاجون موندن.

امـیرحافظ و حمـید بـه چند بیمارستان و كلانترى سر زدن اما هیچ خبرى ازش نبود.

حال زندائى خیلى خوب نبود و فقط گریـه مى كرد.

خانم جون ذكر مى گفت اما آقاجون حالش رو انگار هیچ كس درك نمى كرد.

ساعت ها روى تراس مى نشست و به رو بـه روش خیره مى شد.

زندگى هر یك از اعضاى خانواده بـه نوعى بهم ریخته بود.

با صداى شوكت كه همـه رو براى صرف شام دعوت كرد سمت مـیز گوشـه ى سالن رفتیم.

آقاجون روى صندلى مخصوص خودش نشست.
هیچ كس مـیلى بـه غذا نداشت كه آقاجون گفت:

-تا كى سر قبرى كه مرده اىنیست ضجه مـیزنید؟ اون الان معلوم نیست داره با كى خوش مـیگذرونـه بعد شماها نشستین و عزا گرفتین؟ از فردا مـیرید پى زندگى خودتون و فراموش مى كنید ى بـه اسم هانیـه توى این خانواده بوده. حالام بهتره غذاتون رو بخورید.

همـه سكوت كرده بودن. با صداى پیـاپى زنگ همـه متعجب بهم نگاهى انداختن.

امـیر على زودتر از همـه پاشد و سمت آیفون رفت. با صدایى كه تعجبموج مـیزد گفت:

-هانیـه است!

با همـین یـه حرف امـیرعلى همـه از روى صندلى هاشون بلند شدن و سمت درون سالن هجوم بردن.

حمـید سریع تر از همـه از سالن زد بیرون كه زندائى با عجز گفت:

-امـیرحافظ نذار حمـید بلایى سر هانیـه بیـاره.

امـیرحافظ دنبال حمـید رفت. همـهتو حیـاط وایستاده بودیم. با باز شدن درون حیـاط و افتادن جسمى توى حیـاط صداى جیغ بلند شد.

ناباور و شوكه دستم رو روى دهنم گذاشتم. جسم غرق تو خون هانیـه كف حیـاط افتاده بود.

احمدرضا با گام هاى بلند رفت سمت در.

حمـید و امـیرحافظ هنوز تو شوك بودن. با نزدیك شدن احمدرضا امـیرحافظ خم شد و هانیـه رو كه با صورت زمـین خورده بود چرخوند.

با دیدن صورت خونیش چشمـهام رو بستم. باورم نمى شد اون خونى هانیـه باشـه.

امـیر على با صداى بلندى گفت:

-برید كنار ببینم. حمـید چرا وایستادى ... اون درون لعنتى رو ببند.

حمـید درون حیـاط رو بست. زن دائى بـه سرش مى زد و اشك مى ریخت. امـیرعلى نبضش رو گرفت.

-حمـید بیـا ببریمش داخل خونـه.

حمـید و امـیرعلى بلندش كردن و سمت خونـه رفتن. زندائى با هق هق دنبالشون راه افتاد.

-امـیر على مادر، نبریم بیمارستان؟

-نـه زندائى لازم نیست.

در اتاقى رو باز كرد. و زندائى همراه امـیرعلى و حمـید وارد اتاق شدن.

بقیـه با نگرانى توى سالن نشستیم. نیم ساعت بعد امـیرعلى از اتاق بیرون اومد.

دائى نگاهى بهش انداخت. معنى نگاه دائى رو درك كردم. امـیرعلى نگاهى بـه همـه انداخت.

-انگار با كسى دعواش شده ... نگران نباشین، که تا بهوش نیـاد چیزى نمـیتونم بگم. امـیرحافظ، داداش، مـیرى سرم بیـارى؟

امـیرحافظ نسخه رو از دست امـیرعلى گرفت رفت.

شب از نیمـه گذشته بود اما خواب بـه چشم هیچ كس نمى اومد.

انگار همـه منتظر بودن که تا هانیـه بیدار بشـه و دلیل فرارش رو بدونن.

با صداى گریـه ى هانیـه همـه بلند شدن كه امـیرحافظ گفت:

-خواهش مى كنم آروم باشید. نیـازى نیست الان و تو این وضعیت همـه وارد اتاق بشین.
امـیرعلى مـیره چكش مى كنـه و اگر اجازه بدین بعدش مـیرم باهاش صحبت مى كنم.

با صداى آقاجون رعشـه بـه تنم افتاد. از جاش بلند شد.

-لازم نكرده لى لى بـه لالاش بذارین. خودم مـیدونم چكار كنم كه بـه حرف بیـاد.

-اما آقاجون ...-امـیرحافظ،تز دكتر بودنت رو رو پدربزرگت لازم نیست پیـاده كنى.

و با گام هاى محكم و پر صلابت سمت اتاقى كه هانیـهاستراحت مى كرد رفت.

با هر قدمى كه آقاجون سمت اتاق هانیـه برمـیداشت قلب من محكم و سنگین بـه ام مى كوبید.

زندائى با عجز نالید.

-حامد م ...

اما دائى اخم كرد. حمـید بـه دیوار سالن تكیـه داده بود و تو سكوت بـه رفتن آقاجون نگاه مى كرد.

نگاهم بـه احمدرضا افتاد.

پا روى پا انداخته و دستش و زیر چونـه اش گذاشته بود مثل كسى كه تئاتر اومده باشـه.

صداى فریـاد محكم آقاجون حتى تن ستون هاى سالن رو هم بـه لرزه درآورد.

-به، هانیـه خانم ... راه گم كردى ... از اینورا ... صفا آوردى... مـیگفتى برات قربونى مى كردیم.

همـه پشت درون سالن صف كشیدن. صداى لرزون هانیـه بلند شد.

-سلام آقاجون.

-ه ی نفهم نگفتی با این کارت باعث بی آبرویی یـه خانواده مـیشی؟ حقته الان دستت و بگیرم و از خونـه بندازمت بیرون از هر لونـه سگی اومدی همونجا بری.

-اما آقاجون تو رو خدا ...

-اما مـیدونی چرا این کار و نمـی کنم؟ چون قرار نامزدی تو رو با پسر آقای رحیمـی گذاشتم و تو این ازدواج رو قبول مـی کنی بدون اینکهی بفهمـه فرار کردی!

صدای هق هق پر سوز هانیـه کل اتاق رو برداشته بود.

آقاجون از اتاق بیرون اومد. سه بار پشت هم عصاش رو روی پارکت ها کوبید.

-دارم با تک تکتون صحبت مـی کنم ... این چند روز و فراموش مـی کنید و تمام اتفاقاتی کـه افتاده رو از یـاد مـی برین. هانیـه بـه زودی بـه عقد پسر آقای رحیمـی درمـیاد. نبینم دلسوزی الکی براش ین!

از وسطمون رد شد.

-زرین خانم خوابم مـیاد بهتره بیـای اتاق.

خانم جون بی هیچ حرفی دنبال آقاجون رفت.

با رفتن خانم جون و آقاجون زندائی سمت اتاق هانیـه رفت.

دائی حامد بی توجه بـه زندائی


پارت 17

سمت یکی از اتاقها رفت. حمـید رو کرد بـه زندائی:

- نمـیری لی لی بـه لالاش بذاری ها! حیف دستم بسته هست و اینجا بزرگ تر داره وگرنـه آدمش مـی کردم.

زندائی اخمـی کرد.

-چیـه همـه تون چسبیدید بـه این بچه؟ اشتباه کرد ... مگه زمانی کـه مرجان اشتباه کرد و بعدش بچه اش و زیر پاش گذاشت اومد تنبیـهش کـه حالا دارین به منظور دو شب نبودن هانیـه بلبشور مـی کنین؟

صدای دست زدنی اومد. متعجب سر بلند کردم اما با دیدن آقاجون رنگ از صورت همـه پرید.

زندائی اومد حرفی بزنـه کـه آقاجون با جدیت گفت:

-چشمم روشن ... ادامـه بده عروس.

-اما آقاجون ...

-اما چی، ها؟ کـه داری نیش و کنایـه ی کاری کـه مرجان کرد رو مـیزنی؟ دست ت رو بگیر و از خونـه ی من برو.

دائی حامد رفت سمت آقاجون.

-آقاجون حمـیده ناراحت بوده یـه چیزی گفته.

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیـه عمو؟ مگه اشتباه مـیگه؟ زمانی کـه مرجان اومد و گفت اشتباه کرده چیکار کردی؟ هیچی ... بخشیدیش و از اینکه بچه اش رو ول کرده هیچ ابائی نداشت. الانم راحت داره اونور آب بـه خوش گذرونیش مـیرسه.
راستی، بهش گفتین ش پرستار مـه؟

آقاجون سرش رو انداخت پایین.

-احمدرضا که تا کی مـیخوای مرجان رو بـه سرم بکوبی؟ اون کـه گفت اشتباه کرده و اومد که تا باهات باشـه اما تو نخواستی!

احمدرضا قهقهه ای زد.

-عمو من ته مونده یی رو نمـیخورم حتی اگه اون آدم عشقم باشـه ... مرجانم ته مونده بود!

الانم هانیـه پیدا شده. برو بچه رو بردار بریم.
رفت سمت درون سالن.

سمت اتاق رفتم. بهارک و بغل کردم و وسایلاش رو برداشتم. با همـه خداحافظی کردم و سوار ماشین احمدرضا شدم.

سکوت بدی ماشین و برداشته بود. با سرعت مـی روند. با ریموت درون خونـه رو باز کرد.

ماشین و تو حیـاط پارک کرد و بی توجه بـه من و بهارک خواب رفت سمت خونـه.

از ماشین پیـاده شدم. وارد سالن شدم اما تو سالن نبود. بهارک و رو تخت خوابوندم.

کمـی بـه چهره ی معصومش خیره شدم اما ذهنم درگیر حرفهای آقاجون و احمدرضا بود.

یعنی مرجان بعد از جدایی از پدرم اومده دوباره سمت احمدرضا و این قبولش نکرده؟

لباسامو عوض کردم. لباس راحتی پوشیدم. حتما برای بهارک شیشـه ای رو شیر مـی کردم. از اتاق بیرون اومدم. آباژورهای سالن روشن بود.

پله ها رو پایین اومدم اما با دیدن احمدرضا کـه کنار بار کوچکش نشسته بود لحظه ای ترسیدم.

قلبم شروع بـه تند زدن کرد.

قدمـی سمت آشپزخونـه برداشتم اما با صداش سرجام مـیخکوب شدم.

-شما زن ها همـه مثل هم هستین ... خیـانت کار!

نباید از اتاق بیرون مـی اومدم. اگه بلائی تو مستی سرم مـی آورد چی؟

پا تند کردم سمت آشپزخونـه. درون یخچال و باز کردم اما شیر نداشتیم.

کمـی آب برداشتم و چرخیدم از آشپزخونـه خارج بشم کـه بـه ی احمدرضا شدم.

ترسیده هین بلندی کشیدم. پوزخندی زد.

-موش کوچولو ترسیدی؟؟

دهنش بوی بدی مـیداد. دماغم از بوی دهنش چین افتاد. پوزخندی زد.

-بدی دوست نداری؟ اما اون مادر ...

-آخی کوچولو بوی اذیتت مـی کنـه؟

سری تکون دادم.

-اما اون مادر هرزه ات عاشق بود. بعضی وقتا یواشکی مـیرفتیم زیرزمـین عمو و من براش مـیاوردم.

با صدای لرزونیزدم.

-اون مادر من نیست.

چونـه ام رو توی دستش گرفت و فشاری بهش داد. سرش رو جلو آورد.

نفسش رو توی صورتم فوت کرد. حالم داشت بد مـی شد. با صدای خماری گفت:

-اونم تو رو بـه عنوان ش قبول نداره. مطمئن باش کوچولو تو یـه بی خانمان یتیمـی کهی رو نداری!

بغض توی گلوم نشست. حقیقت تلخ بود. قهقهه ای زد گفت:

-نمـیدونستم تو الان زن ای من هستی.

ولم کرد. نگاهی بـه سر که تا پام انداخت.

-فکر کنم به منظور یک شب و تنوع بد نباشی ... آخه که تا حالا با یـه دهاتی نخوابیدم.

رعشـه ای بـه تنم افتاد. قدمـی بـه عقب برداشتم کـه دستش و دور کمرم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش. قلبم تند تند مـی کوبید.

مثل گنجشکی کـه اسیر چنگال عقاب شده باشـه. هیچ راهی به منظور فرار نداشتم و توی آغوش مردونـه اش گم شده بودم.

دستش و روی کمرم کشید و روی پایین تنـه ام نگهداشت. ته قلبم خالی شد.

دستای لرزونم و روی ی ستبرش گذاشتم. تمام تنم مـی لرزید.

حالم خوب نبود. فشار ضعیفی بـه بالا تنـه اش آوردم.

-مـیشـه ولم کنید؟

-اگه ولت نکنم چی؟ تلافی تمام کارهایی کـه مادرت باهام کرد و مـیخوام سر تو بیـارم.

-اون ... اون مادر من نیست ... خواهش مـی کنم ولم کنید. من یـه دهاتی زشتم.

صدای خنده اش ترسم رو بیشتر کرد.

-اما من دوست دارم امشب رو با یـه دهاتیـه زشت بـه صبح برسونم.

-آقا خواهش مـی کنم. الان بهارک بیدار مـیشـه. بذارین برم.

سری تکون داد.

-نچ نچ ... مـی خوام کـه با تو باشم.

و لبم رو از روی عجزدندونم کشیدم. حتما کاری مـی کردم. مـیدونستم مسته اما نمـیدونستم حتما چکار کنم!

تا حالا تو چنین شرایطی قرار نگرفته بودم.

سرش روی صورتم خم شد کـه ترسیده آب دهنم رو تف کردم روی صورتش.

عصبی ولم کرد و دستی روی صورتش کشید. از فرصت استفاده کردم و سمت درون آشپزخونـه رفتم.

اما با کشیده شدن موهای بلندم بـه عقب کشیده شدم.

-حالا روی من تف مـیندازی؟ فکر کردی انقدر بی جنبه ام کـه با دو پیک مست مـیشم؟

سرم درد گرفته بود. من و روی زمـین دنبال خودش مـی کشید.

هیچ کاری از دستم بر نمـی اومد اشکم روی گونـه هام راهشون رو باز کرده بودن.

تمام فاصله ی سالن که تا اتاق خوابش رو روی پله ها کشیدم. درد توی تمام تنم پیچید.

در اتاق و باز کرد و پرتم کرد توی اتاق.

پیراهنش رو درآورد و گوشـه ی اتاق پرت کرد. خم شد و روی دو پنجه ی پا کنارم روی زمـین نشست.

موهام باز شده بود و پریشون اطرافم ریخته بود.

اشک توی چشم هام حلقه زده بود. بازومو گرفت کـه هق هقم بلند شد. پرتم کرد روی تختش. فاتحه ام رو خوندم.

-گریـه نکن!

اما صدای هق هقم بلندتر شد. اومد روی تخت و نگاهی بـه سر که تا پام انداخت.

طره ای از موهای بلندم رو توی دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت.

مرجان از موی بلند متنفر بود برعمن کـه عاشق موهای بلند بودم.

-آقا خواهش مـی کنم ولم کنید بذارید من برم.

صورتش رو بـه روی صورتم قرار گرفت. با صدای بم و خشداری گفت:

-کجا بذارم بری؟ همـه دوست دارن یـه شب رو با من سر کنن بعد توی دهاتی داری به منظور با من نبودن اشک مـی ریزی؟!

با نفس بریده بریده گفتم:

-آقا ... آقا ... برید با همونایی کـه دوستتون دارن ... همـین ترلان خانم کـه اون شب اومد اتاقتون.

چونـه ام رو توی دستش گرفت و خیره یـهام شد.

-نـه، مـیخوام امشب رو که تا صبح با معشوقه ی سابقم سر کنم.

سرش روی لبهام خم شد. با ترس دستم و روی صورتم گذاشتم.

-من دلم نمـیخواد با شما هم خواب بشم. دلم ...

حرفم کامل نشده بود کـه سرم بـه عقب کشیده شد.

-الان چی داشتی به منظور خودت بلغور مـی کردی؟ توی دهاتی فکر کردی کی هستی کـه برای من کلاس مـیذاری؟ تو حتی لیـاقت یـه شب زیرخواب بودن من رو هم نداری.

و از تخت پرتم کرد پایین. درد بدی توی دستم پیچید. بدن دردمندمو روی زمـین کشیدم. با گامـهای بلند بالای سرم قرار گرفت و لگدی بـه پهلوم زد.

-گمشو از اتاقم بیرون ... شما زن ها انقدر سست عنصر هستین کـه دو روز دیگه خودت مـیای و تقاضای با من بودن رو مـی کنی، گمشووو.

افتان و خیزان از جام بلند شدم. مثل پرنده ای کـه از قفس آزاد شده بـه سمت درون اتاق پر کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

همـین کـه وارد اتاق بهارک شدم تمام توانم از بین رفت و روی زمـین ولو شدم.

صدای هق هق خفه ام تمام اتاق رو برداشته بود. حقارت و ترس تو همـه ی وجودم بالا و پایین مـی شد.

چرا حتما زنی بـه اسم مرجان مادرم مـی شد؟ زنی کـه حتی عکسش رو ندیدم.

به سختی سمت حموم رفتم و با همون لباسها زیر دوش آب ایستادم. سردی آب کـه به بدنم خورد نفسم لحظه ای رفت.

تا حالا دست هیچ مردی هم بهم نخورده بود. حس بدی داشتم. وقتی خوب تنم رو شستم از حموم بیرون اومدم.

لباسی پوشیدم و روی تخت مچاله شدم. کم کم خوابم برد. با صدای باز شدن درون اتاق هراسون بیدار شدم.

نگاهم بـه احمدرضایی کـه آشفته تو چهارچوب درون ایستاده بود افتاد. با ترس آب دهنم رو قورت دادم.

-پاشو حتما بریم ... هانیـه کرده!

با گیجی نگاهم رو بهش دوختم. چی داشت مـی گفت؟ هانیـه کرده؟

-چیـه زل زدی بـه من؟ پاشو حتما بریم اونجا. یـه روز تو آسایش نمـیتونم زندگی کنم.

و از اتاق بیرون رفت. قلبم محکم مـی زد. گلوم خشک شده بود. با سستی از تخت پایین اومدم.

بدون اینکه بدونم چی دارم مـی پوشم یـه دست لباس برداشتم و تن زدم.

بهارک و تو خواب آماده کردم. ساک کوچک لباسهاش رو برداشتم. از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا ساک رو از دستم گرفت و پله ها رو دو که تا یکی پایین رفت.

دنبالش از خونـه خارج شدم. تمام مسیر رو توی فکر بودم. چرا حتما هانیـه کرده باشـه؟

یعنی یـه عشق انقدر ارزش داره کـه آدم بخاطر ناکامـیش خودش رو بکشـه.

شاید من درک درستی از عاشقی ندارم.

احمدرضا ماشین و پارک کرد. از ماشین پیـاده شدیم. درون نیمـه باز بود. وارد حیـاط شدیم.

کسی نبود انگار. احمدرضا با گام های بلند سمت درون سالن رفت.

دنبالش راه افتادم کـه در سالن باز شد. امـیرحافظ تو چهارچوب درون نمایـان شد. احمدرضا کلافه گفت:

-باز چه دسته گلی بـه آب داده؟

امـیرحافظ سری تکون داد.

-نمـیدونم چی بگم ... بچگی، عاشقی ... ولی هرچی هست مثل اینکه خریت کرده و رگش رو زده.

-این دفعه سالم برگشت خودمباغچه سرش رو مـیذارم و مـیکشمش.

ترسیده بـه احمدرضا نگاه کردم کـه با جدیت کامل این حرف و زد. رنگم پرید. امـیرحافظ اخمـی کرد.

-بذار سالم برگرده بعد کری بخون.

-کی بردنش؟

-یـه ساعت پیش بردنش.

-لابد کل خاندان ارسلانی هم رفتن؟!

-آره مگه نمـیشناسیشون؟ بیـاین تو، حتماً صبحانـه نخوردین.

-باید برم رستوران ... بیکار نیستم دنبال بچه بازی دیگران از کار و زندگیم ب.

نیم نگاهی بهم انداخت.

-برام چائی دم کن.

-الان شوکت رو مـیگم دم کنـه چرا بـه دیـانـه مـیگی؟

-مـی خوام این دم کنـه. چائی های شوکت دیگه بـه درد نمـیخوره.

امـیرحافظ متعجب ابروئی بالا داد.

-بهارک و کجا بخوابونم؟

-همون اتاق اون شبی.

سمت اتاق رفتم و بهارک و آروم روی تخت گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم. امـیرحافظ و احمدرضا تو سالن نشسته بودن.

وارد آشپزخونـه شدم. شوکت روی صندلی نشسته بود و داشت گریـه مـی کرد.

با دیدنم اشکش و با گوشـه ی روسریـه سرش پاک کرد.

-سلام مادر.

لبخندی زدم.

-سلام.

-دیدی چی شد مادر ... دیدی خاک بـه سرمون شد.

زد روی دستش.

-اِه اِه آخه یکی نیست بگه جون نونت کمـه آبت کمـه ... چیت کمـه آخه کـه مـی کنی؟

سماور روشن بود. قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-تو چرا مادر؟ خودم دم مـی کردم. دست و دلم بـه کار نمـیره مادر، دلم خونـه. کاش مـیدونستم الان حالش چطوره؟
تو کـه ندیدی مادر، غرق بـه خون از تو حموم کشیدنش بیرون. من کـه گفتم زنده نمـیمونـه ... مادر بدبختش بـه سر و صورت مـیزد.

دستم و روی شونـه اش گذاشتم.

-آروم باش شوکت خانم. انشاالله چیزی نمـیشـه.

شوکت سری تکون داد. دو که تا فنجون روی سینی گذاشتم. ظرف خرما رو هم گذاشتم و از آشپزخونـه بیرون اومدم.

احمدرضا و امـیرحافظ درون حال حرف زدن بودن. چائی تعارف کردم. امـیرحافظ بوئی کشید گفت:

-چقدر خوش عطره! بعد بگو چرا چائی دیـانـه رو دوست داری!

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و گفت:

-خوبه یـه چائی دم بلده.

حرفی نزدم. هنوزم بابت دیشب ازش مـی ترسیدم. احمدرضا بعد از خوردن چائی پاشد.

-من مـیرم رستوران، کاری داشتین زنگ بزنین.

با رفتن احمدرضا رو کردم بـه امـیرحافظ.

-چرا هانیـه این کار و کرد؟

شونـه ای بالا داد.

-احمق بودن شاخ و دم کـه نداره. بریم حیـاط یـه کم هوا بخوریم، فضای خونـه سنگینـه.

-بریم.

همراه امـیرحافظ از سالن بیرون اومدیم. هوای صبح دلچسب بود. سمت تاب فلزی زیر درخت بید مجنون رفتیم و روی تاب نشستیم.

امـیرحافظ تاب و آروم حرکت داد. نگاهم رو بـه رو بـه رو دوختم.

-احمدرضا کـه اذیتت نمـی کنـه؟

دوباره یـاد دیشب افتادم و رعشـه ای افتاد تو وجودم.

امـیرحافظ نگاهی خیره بهم انداخت.

-تو کـه به من دروغ نمـیگی؟

هول کردم. تند تند سرم رو تکون دادم.

-باور کن همـه چی خوبه.

دستش و پشت سرم روی بدنـه ی فلزی تاب گذاشت. فاصله ی بینمون کم بود و گرمـی تنش رو حس مـی کردم.

ضربان قلبم بالا رفته بود و گونـه هام گل انداخته بودن.

نمـیدونم چرا هروقت امـیرحافظ رو مـیدیدم اینطوری مـیشدم!

سرش رو خم کرد که تا صورتم رو ببینـه. سرم و بلند کردم.

حالا نگاهمون بـه هم گره خورده بود. ابرویی بالا داد.

-چیـه، گونـه هات گل انداخته!

دستم و روی گونـه هام گذاشتم.

-نمـیدونم فکر کنم حتماً یـه مریضی گرفتم. آخه بعضی وقت ها قلبم تند مـیزنـه و گونـه هام داغ مـیشـه.

امـیرحافظ خنده ی بلندی کرد و از روی تاب بلند شد. همزمان بلند شدم.

-خنده دار بود؟

نوک دماغم رو کشید.

-وقتی با تو هستم لذت مـی برم، پااده و بی آلایش. بیـا بریم صبحانـه بخوریم. منم یـه زنگ بـه امـیرعلی ب ببینم چی شد.

-تو چرا نرفتی باهاشون؟

دستهاشو تو جیب شلوارش کرد. سرش و بالا گرفت.

-نیـازی نبود من برم ... مـیبینی کـه کل خاندان ارسلانی رفتن.

امـیرحافظ بـه امـیرعلی زنگ زد. با استرس بـه امـیرحافظ خیره شدم.

-سلام علی چه خبرا؟ ... خوب ....

نیم نگاهی بـه من انداخت.

-باشـه. خدا روشکر. نـه داداش، خداحافظ.

همـین کـه قطع کرد سریع پرسیدم:

-چی شد؟حالش خوبه؟

-آروم باش، آره خوبه خطر رفع شده. الانم گفت آوردنش بخش. فکر کنم که تا یـه ساعت دیگه بقیـه هم بیـان.

با تن صدای پایین گفتم:

-آقاجونم باهاشون رفته بیمارستان؟

امـیرحافظ خندید.

-چقدر تو ساده ای! آخه آقاجون مـیره بیمارستان؟ نـه عزیزم، خیلی خونسرد رفت دیدن یکی از دوستان قدیمـیش.


پارت 18

باورم نمـی شد مرگ و زندگی نوه اش براش مـهم نباشـه. صبحانـه ی بهارک و دادم.

شوکت درون حال درست نـهار بود کـه صدای زنگ آیفون بلند شد.

سمت آیفون رفتم. و بقیـه بودن. دکمـه ی آیفون رو زدم.

-اومدن.

امـیرحافظ سمت درون سالن رفت. دنبالش رفتم. درون حیـاط باز شد.

، امـیرعلی، حمـید، نسترن، هدی، زندائی محمد مادر نسترن و خانم جون وارد حیـاط شدن.

از سر و روشون خستگی مـی بارید. سلامـی دادم. همـه وارد سالن شدن. خانم جون به منظور استراحت رفت اتاقش.

-خوب، حال هانیـه چطوره؟ زندائی اونجا موند؟

روسریش رو از سرش درآورد.

-خدا رو شکر خطر رفع شده. امشب قرار شد اونجا بمونـه. فردا مرخصش مـی کنن.

حمـید بلند شد.

-ه ی احمق چی پیش خودش فکر کرده کـه دست بـه این کار احمقانـه زده؟

امـیرحافظ بلند شد و سمتش رفت.

-آروم باش ... حتماً دلیلی داشته.

-آخه برادر من چه دلیلی، ها؟؟ اینکه بخواد آبروی ما رو ببره؟

از جام بلند شدم. بهارک بغل امـیرعلی بود. سمت آشپزخونـه رفتم که تا به شوکت کمک کنم.

این زن بدبخت چه گناهی داشت؟

با کمک شوکت مـیز نـهار و چیدیم. همـه توی سکوت نـهارشون رو خوردن.

پسرا دنبال کارشون رفتن. نسترن و هدی گوشـه ای پچ پچ مـی .

به منظور استراحت رفته بود. سمت اتاق رفتم. آروم درون و باز کردم. با دیدنم لبخندی زد.

-بیـا تو عزیزم.

وارد اتاق شدم و کنار روی تخت نشستم. دستش و به کمرم کشید.

-خوبی عزیزم؟

-خوبم جون اما انگار شما خیلی خسته شدین.

آهی کشید.

-چی بگم ، نمـیدونم چرا این حتما چنین کاری ه! یـه بار مادرت بخاطر لج و لجبازی آبروی آقاجونم رو برد اما هانیـه چرا حتما این کار و ه؟ خودشم مـیدونست اون پسر بـه درد زندگی نمـی خورد.

-چرا نذاشتین باهاش ازدواج کنـه؟

-دست من نیست کـه عشق اش، پدرش و برادرش و از همـه مـهم تر آقاجون راضی بـه این وصلت نشد. ما کاره ای نیستیم.

دستم و توی دستاش گرفت. نگاهش کردم. چقدر چهره ی آرامش بخشی داشت. دلم مـی خواست بغلش کنم.

انگار حرف دلم رو از نگاهم خوند کـه دستاشو باز کرد.

-مـیای بغل ات؟

از خدا خواسته توی بغلش خزیدم. سرم روی ی بود. صدای ضربان قلبش انباری از آرامش بود.

-کاش مـیاوردم پیش خودم و بزرگت مـی کردم. ساکتی و آرومـیت بـه پدر خدابیـامرزت رفته. مرد مـهربونی بود.

یـادمـه تو خونـه باغ ته کوچه با مادربزرگش زندگی مـی کرد. انگار از دار دنیـا فقط اونو داشت.

پسر محجوب و سر بـه زیری بود. فکر کنم دانشجو بود. تو این رفت و آمدها عاشق مادرت شد. اما مـیدونستم احمدرضا و مرجان همو دوست دارن.

هیچ نفهمـید چه اتفاقی بین احمدرضا و مرجان افتاد کـه مرجان بخاطر انتقام از احمدرضا پدرت رو وارد این ماجرا کرد و با علی از همـه جا بیخبر یواشکی بدون اجازه ی آقاجون رفتن.

آقاجون بخاطر آبروش اجازه داد که تا با هم ازدواج کنن اما این ازدواج دوام نداشت.

مرجان وقتی فهمـید احمدرضا مـیخواد ازدواج کنـه از پدرت جدا شد و آقاجونم بخاطر اینکه پدرت بـه معیـارهاش نزدیک نبود بـه راحتی طلاق مادرت رو گرفت.

شاید آقاجون فکر مـی کرد احمدرضا دوباره مرجان رو مـی گیره!

... اما احمدرضا کینـه ی مرجان رو گرفت و رفت با یـه دیگه ازدواج کرد. مرجان هم پاشو تو یـه کفش کرد که تا بره خارج از کشور.
پدر خدا بیـامرزت کـه فوت کرد پدر مرجان و فرستاد رفت. سالی یـه بار مـیاد و مـیره.

- ...

-جانم خوشگلم؟

-بابام چرا فوت کرد؟

آهی کشید.

-نمـیدونم . تنـها چیزی کـه هیچ وقت نفهمـیدم علت مرگ پدرت بود.

از بغل بیرون اومدم. گونـه ام رو بوسید. با صدایی کـه از سالن اومد همراه از اتاق بیرون اومدیم.

آقاجون اومده بود. اخمـی مـیان ابروهای پرپشتش نشسته بود.

-بالاخره مرگم این ه رو قبول نکرد؟

گزید. خانم جون تسبیح و تو دستش مـی چرخوند. احمدرضا هم وارد سالن شد.

-یـه الف بچه همـه تون رو علاف کرده. مـیذاشتین بمـیره اگه انقدر دوست داشت بمـیره.

نگاه بغضی ای بـه احمدرضا انداختم. این مرد چقدر سنگدل بود. اخمـی کرد.

-احمدرضا، این چه حرفیـه؟

-دروغه؟ ی کـه به حرف بزرگترش گوش نکنـه سرش و بایدباغچه گذاشت و برید.

امـیرحافظ زد رو شونـه ی احمدرضا.

-بیـا داداش چائی بخور، جوش نزن.

امـیرعلی خندید.

-آره جان حافظ شیرت خشک مـیشـه.

خنده ام گرفته بود. امـیرعلی تو هر شرایطی خنده و مسخره بازیش بـه راه بود.

نمـیدونستم شب برمـی کردیم یـا مـی مونیم.

برعوقت های دیگه دلم مـی خواست امشب رو اینجا بمونم. از تنـها شدن با احمدرضا مـی ترسیدم.

شام رو توی سکوت خوردیم.

هر لحظه منتظر بودم که تا احمدرضا بگه بریم کـه احمدرضا بلند شد و ...

....با ترس نگاهم رو بهش دوخته بودم که

گفت:

-یـه الف بچه ببین چطور آدم رو از کار و زندگی انداخته...مـیرم استراحت کنم.

با تموم شدن حرفش نفسم رو آسوده بیرون دادم .

شب همراه بهارک بـه اتاقی کـه بهم داده بودن به منظور خواب رفتم .

صبح با سر و صدایی کـه از بیرون مـیومد بیدار شدم ؛

شالم رو سر انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن زن دائی و کـه که درون حال پاک سبزی بودن سمت آشپزخونـه رفتم .

خانم جون داشت بـه شوکت چیزی مـیگف؛

با دیدنش سریع سلام کردم

-سلام ، برو سفره صبحانـه رو تو تراس پهن کن ؛مردا هنوز خوابن ... بیدار شدن صبحانـه آماده باشـه .

-بله الان .

خانم جون از آشپزخونـه بیرون رفت ....
نگاهی بـه شوکت انداختم.

انگار از نگاهم خوند کـه گفت:

-تراس فرش پهن هست بهار و تابستونا خانم و آقا بیشتر اونجا هستن ....سفره تو کشو هست از اونجا بردار.

سفره رو از توی کشو برداشتم و سمت پنجره قدی سالن کـه کنارش درون شیشـه ای بود رفتم.

نگاهم بـه تراس بزرگی افتاد ؛
که فرش گل قرمزی پهن بود .دوتا پشتی گذاشته بودن .

تراس دقیقا رو بـه روی حیـاط قرار داشت .

از اینجا حیـاط بزرگ و زیبا جلوه مـیکرد.

سفره رو پهن کردم ....سینی بشقاب و استکان های کمر باریک رو چیدم .

بشقاب های گوجه خیـار خوردشده رو وسط سفره گذاشتم ...چایی رو کنار استکان ها گذاشتم؛
نون نبود ....

نگاهی بـه سفره انداختم و از سر سفره بلند شدم که؛
در حیـاط باز شد .

امـیر حافظ نون سنگک تازه بـه دست وارد حیـاط شد.

سربلند کرد ...

با دیدنم لبخند رویـهاش نشست و دستی برام تکون داد.

لبخندی زدم و متقابل دستم رو روی هوا تکون دادم .

از تراس بیرون اومدم؛

خانم جون نگاهی بهم انداخت ...

-برو احمد رضا رو بیدار کن.

در سالن باز شد و امـیر حافظ وارد سالن شد..

-دیـانـه تو بیـا نون ها رو بگیر .....من مـیرم بقیـه رو بیدار کنم .
از خدا خواسته نون ها رو از دستش گرفتم و وارد آشپزخونـه شدم.

نون ها رو با قیچی مخصوص قیچی کردم و توی سبد مخصوص نون گذاشتم

پسرها بیدار شدن ، رفت که تا هدی و نسترن رو بیدار کنـه .

همـه دور سفره صبحانـه توی تراس نشستیم ....کنار و امـیر حافظ نشستم.

هوای اول صبحگاهی خنک و لذت بخش بود ؛
دائی حامد بلند شد...؛

-باید برم هانیـه رو ترخیص کنم .

خانم جون نگاهش کرد و گفت:

-برو پسرم ما هم آش نذری رو بار مـیزاریم.

آقا جون اخم کرده بود و حرفی نمـیزد.

بعد خوردن صبحانـه خانم جون هدی و نسترن رو مجبور کرد که تا سفره رو جمع کنن.

سمت اتاقی کـه بهارک خوابیده بود رفتم ....که با صدای احمدرضا سر جام ایستادم ؛

روی پاشنـه پا چرخیدم و سوالی نگاهش کردم .

نگاهی بـه سرتا پام انداخت ......نگاهش رو بـه طره ای از موهام کـه از شالم بیرون زده بود دوخت و اخمـی کرد .

-مـیبینم با امـیر حافظ خیلی صمـیمـی شدی نکنـه صنمـی باهاش داری ؟

هم تعجب کرده بودم و هم هول شده بودم ....

با تته پته گفتم : نـه آقا چه حرفیـه. ...!!

قدمـی سمتم برداشت، کـه ترسیده قدمـی بـه عقب برداشتم. پوزخندی زد و روی پاشنـه پا چرخید و رفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. صبحانـه بهارک رو دادم.

خانوم جون دیگ بزرگ آش رو توی حیـاط بار گذاشت. همـه درون حال کار بودیم.

تازه کار آش تموم شده بود، کـه زنگ درون رو زدن. نسترن آیفون رو زد؛
_دایی، هانیـه رو آوردن.

شوکت اسپند دود کرد. بهارک توی بغلم وول مـی خورد.
در سالن باز شد و دایی همراه هانیـه و زن دایی وارد سالن شدن.

نگاهی بـه هانیـه انداختم؛ رنگش پریده و بی حال بود. دایی از زیر بغلش گرفته بود.

رفت سمتشون و کمک کرد که تا هانیـه رو بـه اتاقی به منظور استراحت ببرن.
از اینکه اتفاقی براش نیفتاده بود، خوشحال بودم.

آش پخته شد و با کمک ا کاسه های آش رو تزیین کردیم. بـه چندتا از همسایـه ها آش نذری دادیم.

احمدرضا ظهر نیومد. هانیـه تمام روز توی اتاق بود. جو بدی توی خونـه حاکم بود.

قرار شد هانیـه چند روزی خونـه ی خانوم جون بمونـه. شب بعد از اومدن احمدرضا، بـه خونـه برگشتیم.

روزها مـی گذشتن. حال هانیـه بهتر شده بود. هوا رو بـه گرم شدن مـیرفت.

کمتر تو دید احمدرضا بودم.
اکثر وقتها شام و ناهار رو توی رستورانش بود و فقط آخر شب مـیومد کـه بهارک خواب بود.

قهوه رو آماده مـی کردم و بعد به منظور خواب مـی رفتم. وجود بهارک باعث شده بود که تا کمتر احساس تنـهایی کنم.

دلم به منظور بی بی تنگ شده بود. مـیدونستم از الان شروع مـی‌کنـه بـه جمع محصولات به منظور زمستان و پاییز....

با صدای پیـانو چشمـهام رو باز کردم. با تعجب نگاهی بـه ساعت انداختم. سریع از رو تخت بلند شدم.

روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. از بالای پله ها نگاهی بـه پایین انداختم.

احمدرضا پشت پیـانو نشسته بود. صدای زیبا و دلنواز پیـانو کل سالن رو گرفته بود.

آروم از پله ها پایین اومدم. سمت آشپزخونـه رفتم.

زیر چایی رو روشن کردم. مـیز رو چیدم. از آشپزخونـه بیرون اومدم.

احمدرضا هنوز پشت پیـانو بود. پله ها رو بالا رفتم. بهارک بیدار شده بود، بغلش کردم کـه لباسم خیس شد.

سری تکون دادم، خودش رو خیس کرده بود. سمت حموم رفتم و لباس هاش رو درآوردم.

لباس های خودمم کثیف شده بود. لباسهام رو درآوردم و همراه بهارک توی وان نشستم.

بعد از کمـی آب بازی بهارک و خودم رو شستم.
حوله پیچ بیرون اومدم. بهارکو *** روی تخت گذاشتم، که تا کرم ب بدنشو.

لباس زیرهامو پوشیدم کـه بهارک شروع بـه نق زدن کرد.

بدون اینکه لباس بپوشم با همون وضعیت و موهای خیس، روی تخت خم شدم و بدن بهارک رو کرم زدم.

داشتم لباس هاش رو تنش مـی دادم کـه یـهو درون اتاق باز شد. سربلند کردم کـه نگاهم بـه نگاه احمدرضا افتاد..

هول کردم و دور خودم مـی چرخیدم. فقط مـیخواستم یـه چیزی پیدا کنم و بدنمو بپوشونم.

روتختی رو کشیدم و جلوم گرفتم. احمدرضا بـه در تکیـه داده بود و بی خیـال نگاهش رو بهم دوخت.

از خجالت سرم رو پایین انداختم. وارد اتاق شد و اومد سمت تخت...


پارت 19

ملافه رو تو دستم فشار دادم. ترسیده نگاهم رو بـه قدم هاش دوختم کـه هر لحظه بهم نزدیک تر مـی شد.

همـین کـه توی دو قدمـیم ایستاد گامـی بـه عقب برداشتم. با صدای ضعیفی نالیدم:

-آقا ...

اما با خم شدن و برداشتن بهارک متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-زود لباساتو بپوش بیـا پایین.

و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش ملافه پیچ سمت کمد لباس ها رفتم. خدا بهم رحم کرد.

تونیک با شلواری پوشیدم. موهامو نم دار جمع کردم.

روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن بهارک کـه با ذوق بـه پای احمدرضا چسبیده بود و احمدرضا کمـی نسبت بـه بهارک نرم تر شده بود خوشحال شدم.

با صدای زنگ تلفن سمت تلفن رفتم.

-بله؟

صدای زندائی حامد پیچید توی گوشی.

-سلام. بـه احمدرضا بگو امشب به منظور سلامتیـه هانیـه یـه مـهمونی خودمونی گرفتیم، بیـاین.

-چشم.

و بدون اینکه خداحافظی کنـه گوشی و قطع کرد. شونـه ای بالا دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.

-کی بود؟

-زندائی حامد بود. به منظور امشب شام دعوت کرد خونـه اش.

سری تکون داد.

-صبحانـه رو آماده کن حتما برم.

سمت آشپزخونـه رفتم و چائی رو دم کردم. به منظور بهارک فرنی درست کردم. احمدرضا وارد آشپزخونـه شد.

فرنی رو توی ظرف آرکوپال ریختم و کمـی تزئینش کردم. یـهو از دستم کشیده شد.

متعجب سر بلند کردم.

احمدرضا خونسرد ظرف فرنی رو گذاشت جلوش و قاشقی برداشت.

-اما اون به منظور بهارکه!

-یکی دیگه درست کن.

به ناچار دوباره به منظور بهارک فرنی گذاشتم. احمدرضا صبحانـه اش رو خورد و بلند شد.

نیم نگاهی بهم انداخت و سرش و کنار گوشم آورد. خواستم بکشم کنار کـه آروم گفت:

-فکر کردی ملافه دورت بگیری من نمـیدونم سایزت چقده؟

قلبم از اینـهمـه نزدیکی محکم و تپنده مـیزد. سر بلند کردم و سؤالی نگاهش کردم.

-دیگه تو خونـه ی من و جلوی من روسری سرت نمـیکنی.

-اما ....

گره ی روسریم و گرفت و کشید.

-همـینی کـه شنیدی؛ نمـیخوای کـه موهای نازنینت کوتاه بشـه؟

روسری رو پرت کرد روی زمـین و از آشپزخونـه بیرون رفت. عصبی گوشـه ی لبم و به دندون گرفتم. همـینو کم داشتم!!

با رفتن احمدرضا صبحانـه ی بهارک و دادم و دستی بـه خونـه کشیدم.

رو بـه روی تی وی نشستم و نگاهم و به کارتونی کـه ازش پخش مـی شد دوختم.

بهارک خیلی آروم کنارم دراز کشیده بود و سرش روی پام بود. دستمو آرومموهاش سوق دادم.

چند ماهی مـی شد کـه اومده بودم مثلاً تهران و بین خانواده ی مادریم. هنوزم هیچ چیز راجب این خانواده نمـی دونستم.

اصلاً چرا مادری کـه انقدر احمدرضا رو دوست داشت پا زد بـه دوست داشتنش و رفت با پدرم؟

چرا دوباره برگشت؟

اصلاً احمدرضا چرا حتما زنش رو بـه قتل برسونـه؟

تمام این فکرها باعث مـی شدن که تا سر درون گم بشم. چیزی که تا اومدن احمدرضا نمونده بود.

بلند شدم که تا هم خودم آماده بشم هم بهارک رو آماده کنم.

لباسای بهارک رو تنش کردم. یـه دست لباس از توی لباس هام انتخاب کردم. رو بـه روی آینـه نشستم و نگاهم رو بـه توی آینـه دوختم.

همـه مـی گفتن هیچ شباهتی بـه مادرم ندارم. پوزخند تلخی رویـهام نشست؛ مادر....

مگه اون زن به منظور من مادری کرد کـه حالا دارم اسم مادر رو روش مـیذارم؟؟

کمـی آرایش کردم. روسریم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

با باز شدن درون سالن نگاهی بـه اون سمت انداختم.

احمدرضا وارد سالن شد. نیم نگاهی بهم انداخت.

-تا دوش مـیگیرم لباس هام روی تخت باشـه. اون ست سورمـه ای اسپورت رو بذار.

و وارد اتاقش شد. بهارک و کنار وسایل بازیش گذاشتم و با دلهره و نگرانی سمت اتاقش رفتم. درون اتاق نیمـه باز بود.

آروم سرکی توی اتاق کشیدم. صدای آب از حموم مـی اومد. سمت کمد لباس ها رفتم. نگاهی بـه رگال لباس ها انداختم.

شلوار لی پارچه ای سورمـه ای رو همراه بلوز اسپورت یقه هفت روی تخت گذاشتم.

اومدم از اتاق بیرون بیـام کـه از حموم اومد بیرون.

حوله ای دور کمرش بود. سریع پشتم رو بهش کردم و همونطور کـه پشتم بهش بود و نمـیدیدمش سمت درون اتاق حرکت کردم.

محکم بـه جسم خیسی برخوردم. سرم و بلند کردم. نگاهم بـه احمدرضا افتاد. هینی کشیدم و قدمـی عقب گذاشتم.

پام بـه بدنـه ی تخت برخورد کرد و به عقب پرت شدم. جیغی کشیدم و دستم و تو هوا چرخوندم که تا چیزی به منظور اینکه دستم رو بندش کنم پیدا کنم.

دستم بـه چیزی نـه سخت و نـه نرم برخورد کرد. محکم گرفتمش اما با کمر روی تخت پرت شدم و جسم سنگینی روم افتاد.

-آخ خدا ... مردم ... سقف روم ریخت.

چشم هام و باز کردم اما با دیدن صورت احمدرضا تو فاصله ی کم صورتم شوکه نگاهش کردم.

همونطور کـه روم بود و هیکل گنده اش رو هیچ ت نمـی داد با صدای بم و خشداری گفت:

-مـیشـه ام رو ول کنی؟ ناخونات تو گوشتم فرو رفت!

با این حرفش ...

نگاهی بـه دستم انداختم. اما با دیدن انگشتام کـه مردونش رو سفت گرفته بود، گونـه هام لحظه ای از خجالت ملتهب شد.

دستمو از روی سینش برداشتم، اما ناخونام توی گوشش فرو رفته بود. لبم رو بـه دندون گرفتم و چشمـهام رو از خجالت بستم.

از روم بلند شد؛
_پاشو، نمـیخواد انقدر خجالت بکشی. حواستو جمع کن کمتر تو دست و پام باشی. دفعه بعد معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته.

بدون اینکه چیزی از حرف هاش بفهمم،زدم؛
_ببخشید آقا؛ حواسم نبود، فکر کردم شما پشت سرم هستین، نمـیدونستم اینورین.

سری تکون داد؛
_باشـه، برو بیرون.

از اتاق بیرون اومدم، اما قلبم همچنان محکم بـه ام مـی کوبید. دستی بـه روسریم کشیدم و از پله ها پایین اومدم.

بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده اومد. بهارک رو بغل کردم و از سالن بیرون اومدیم.

رفت سمت ماشینش، خواستم عقب بشینم کـه نیم نگاهی بهم انداخت؛
_بشین جلو، دوست ندارم الکی به منظور یـه عده ملت بیکار، سوژه بشم.

این امشب یـه چیزیش شده. درون جلو رو باز کردم و نشستم، احمدرضا هم سوار شد. بعد از طی مسافتی، ماشینو کنار خونـه ای نگه داشت.

اولین بارم بود خونـه ی دایی حامد مـیومدم.
زنگ درو زد و در باز شد. خونـه ای دو طبقه با حیـاطی نـه بزرگ و نـه کوچک.

حمـید کنار درون ورودی سالن ایستاده بود. با دیدنمون اومد سمتمون و با احمدرضا دست داد و لپ بهارک رو کشید.

سلامـی زیردادم و با هم وارد سالن شدیم. همـه اومده بودن. هانیـه کنار نسترن و هدا نشسته بود.

نگاهم بـه امـیر علی و امـیر حافظ افتاد. امـیرحافظ با دیدنم...

لبخندی روی لب‌هاش نشست. با همـه سلام کردم و کنار نشستم. هانیـه هنوز کمـی بی‌حال بود و زندایی دور مـی‌چرخید، اما حمـید کنار هدا نشسته بود.
شام بدون هیچ حرفی صرف شد.

-حالا کـه همـه این‌جا جمع هستین هفته دیگه یک قراری با آقای رحیمـی و خانواده‌ش بذاریم به منظور آشنایی بیشتر؛ فکر کنم هانیـه سرش بـه سنگ خورده باشـه.
همـه نگاه‌ها لحظه‌ای بـه هانیـه کشیده شد.

-آقاجون!

-آقاجون اخمـی ‌کرد.

هانیـه بلند شد.

-آقاجون بگم غلط کردم دست از سرم بر مـی‌دارین؟

-چه طرز صحبت با آقاجونـه؟

هانیـه هق زد:

- بابا خسته‌م، دست از سرم بردارین.

حمـید عصبی بلند شد و سمت هانیـه رفت کـه احمد رضا مچ دستش رو محکم گرفت.

هانیـه با با عجز روی زمـین نششت و دوتا دستاش‌ رو روی صورتش گرفت و نالید:

-من نمـی‌خوام ازدواج کنم. آره اشتباه کردم بـه سرم خورد؛ ولی نمـی‌خوام ازدواج کنم دیگه هم اگه بخوامم نمـی‌تونم.

لحظه‌ای سکوت بدی سالن را گرفت. گنگ بـه همـه نگاه کردم.

زندایی بـه صورتش زد، حمـید فریـاد زد:

-تو چیکار کردی؟

نتونستم زبون بـه دهن بگیرم و رو بـه احمد رضا کـه با فاصله‌ی کمـی کنارم نشسته بود انداختم

- چرا دیگه نمـی‌تونـه ازدواج کنـه؟ به‌خاطر این‌که اون پسره رو دوست داره؟

احمد رضا لحظه‌ای معتجب نگاهم کرد. بعد گوشـه‌ی لبش بالا رفت. نفهمـیدم خندید یـا پوزخند زد و با تن صدایی پایین گفت:

- فکر مـی‌کردم های دهاتی‌ از این چیزها سر درون بیـارن اما انگار نـه، تو کوه اومدی!

ابروهام پرید بالا و...

اخمـی کرد.

- لازم نیست تو از این چیزا سر درون بیـاری!

شونـه‌ای بالا دادم، هانیـه هق زد.

-همـین رو مـی‌خواستین بدونین کـه بدبخت شدم، اون همـه حرف‌هاش دروغ بود و یک شبه تمام انگیم زو برد و به بدترین نحو خواست ادامـه بده.

حمـید فریـاد زد:

-خفه شو هانیـه! خفه شو! تو ابرو برام نذاشتی، کاش ی مثل تو نداشتم.

دایی سرش رو توی دستش گرفته بود.

صدای پچ پچ هدا و نسترن بلند شد؛ یعنی اون پسره بهش تجاوز کرده تازه فهمـیدم موضوع چیـه.

دستم رو روی دهنم گذاشتم؛ یعنی هانیـه زن شده!

آقاجون بلند شد و خانم جون بـه تابعیت آقاجون بلند شد.

-حامد حتما این ت را زنده بـه گور کنی، که تا زمانی کـه تکلیفش روشن نشده حق نداره پاش رو از خوته بیرون بذاره! بریم.

امـیر علی سریع بلند شد.

- برسونمتون اقاجون؟

و زودتراز آقاجون اینا از خونـه بیرون رفت.

با صدای احمد رضا چشم از آقاجون گرفتم.

- بـه چی زول زدی، پاشو حتما بریم.

از روی مبل بلند شدم. هانیـه هنوز روی زمـین نشسته رود و گریـه مـی‌کرد.

بهارک را بغل کردم. انگار همـه چی این خانواده بهم ریخته بود و هیچ چیزی سر جاش نبود.

تمام راه رو توی سکوت بـه خیـابون های خلوت چشم دوخته بودم.

دلم به منظور هانیـه هم مـی‌سوخت، اما از دست هیچ‌هیچ کاری بر نمـی‌اومد.

روزها بدون هیچ اتفاق خاصی مـی‌گذشت.

خداروشکر کـه احمدرضا دیگه بـه روسری سر م گیر نداد.

پاسی از شب گذشته بود ولی هنوز بر نگشته بود. بهارک خواب بود.

در سالن با صدای بدی باز شد. ترسیده از جام بلند شدم...

با دیدن احمدرضا کـه کتش روی دوشش بود تعجب کردم. قدمـی برداشت اما نتونست وزنش رو حفظ کنـه و کمـی کج شد. انگار مست بود.

با یـادآوری اون شب و مستیش ترسیدم. قدمـی سمت پله ها برداشتم اما با چیزی کـه گفت احساس کردم سالن لحظه ای دور سرم چرخید.

زیرپاهام خالی شد. باورم نمـی شد ... امکان نداشت! شوکه و متعجب برگشتم بـه عقب.

بدون هیچ پلک زدنی نگاهم رو بـه مرد رو بـه روم دوختم.

اصلاً من اینجا چیکار مـی کردم؟ چرا از پیش بی بی اومدم؟ دستم و به نرده ی فلزی پله گرفتم. سردی فلز حال خرابم رو خراب تر کرد.

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیـه، خوشحال نشدی؟ مادر عزیزت داره برمـی گرده!

دلم مـی خواست دست هام رو روی گوش هام بذارم و فریـاد ب “اون زن مادر من نیست”! بغض توی گلوم بالا و پایین مـی شد.

عصبی رفت سمت بار گوشـه ی سالن و بار شیشـه ای رو هل داد. تموم شیشـه های توی بار با صدای بدی روی سرامـیک ها افتاد و هزار تیکه شد.

چشم هام رو از ترس بستم. انگار دیوونـه شده بود.

-برگشته ... مرجان بعد از اینـهمـه سال برگشته!

سری تکون داد.

-نـه، نـه برنگشته ... قراره که تا آخر هفته برگرده.

نگاهم بـه دستش افتاد. با دیدن خون کـه از دستش سرازیر بود هول کردم. تمام سرامـیک ها آغشته بـه رنگ خون و ها شده بود.

دو دل بودم. مـی ترسیدم کمکش کنم و بلایی سرم بیـاره اما اگر کمکش نمـی کردم چی؟ اگر اتفاقی براش مـی افتاد چی؟ بهارک چی مـی شد؟

راهم رو سمت آشپزخونـه کج کردم و جعبه ی کمک ها ی اولیـه رو برداشتم.

کنارش روی زمـین نشستم، خون از دستش مـی‌رفت.

دست دراز کردم کـه دستش رو بگیرم، ترسیده نگاهش کردم.

-من نیـازی بـه محبت تو ندارم. ه دهاتی توام مثل اون مادر هرجائیت هستی.

تقلا کردم که تا دستم رو از توی دستش درون بیـارم، اما محکم‌تر دستم رو گرفت.

-آقا خواهش مـی‌کنم دستم‌ رو ول کنید.

-مگه بهت نگفته بودم کـه تو خونـه‌ی من حق نداری روسری سر کنی!

-باشـه آقا، خواهش مـی‌کنم بذارید برم.

یـهو روسریم از سرم کشید و موهای بلندم رو بـه دست گرفت.

درد بدی توی سرم پیچید.

دستم ‌رو، روی دستش گذاشتم، روی زمـین کشیدتم.

-این همـه سال فکر کردم کـه چرا حتما مرجان من رو بـه پدر تو بفروشـه، اون مگه چی داشت!

خم شد و یکی از شیشـه‌های الکل رو برداشت و تو هوا تکون داد.

-فکر نکنم که تا حالا از این نخورده باشی، چطوره امشب باهم امتحانش کنیم! ها؟

سیـاهی چشمام دو دو مـی‌زد. درون شیشـه الکل رو باز کرد.

-مـی‌دونی اسمش چیـه؟ ! ناب اعلا، مست مـی‌شی.

سری تکون دادم کـه موهام رو محکم‌تر گرفت و بطری رو جلوی دهنم آورد.

دهنم‌رو محکم‌تر گرفتم که تا اون مایع بد بو وارد دهنم نشـه، اما با دستش چونـه‌م رو سفت گرفت و تمام محتوی بطری تو دهنم خالی کرد.

لحظه‌ای احساس کردم تمام معده و روده‌م سوختن.

از طعم بد و گسش چشم‌هام جمع شد.

-دیدی خوشمزه بود! مرجان عاشق بود اونم دست ساز. از ترس عمو فقط یک پیک مـی‌خورد. اگر عمو نازنینم مـی‌فهمـیر ته تغاریش داره مـی‌خوره چیزی کـه عمو نجس مـی‌دونـه...


پارت 20

اما من همـیشـه حواسم بهش بود. هیچ‌وقت هیچ‌نفهمـید کـه مرجان تو زیرزمـین مـی‌خورد؛ اما آخرش بهم خیـانت کرد و با پدر تو ازدواج کرد و توی دهاتی بعد انداخت. دوباره فیلش یـاد هندستون کرد. فکر کرد من بعد مونده بقیـه رو مـی‌خورم.

از موهام گرفت و محکم رو زمـین کشیدتم.

سرم درد گرفته بود، اما حالم دست خودم نبود.

بدنم داشت گرم مـی‌شد، احساس سبکی مـی‌کردم مثل یـه پرکاه شده بودم.

بی‌دلیل شروع بـه خندیدن کردم.

-آخی کوچولو شنگولت کرده، آره الان بدنت گرمـه اما تر... نیست بهت خوش بگذره.

سمت اتاقی بردتم و در اتاق باز کرد.

تو حال خودم نبودم، نمـی‌دونستم داره چیکار مـی‌کنـه.

دری رو باز کرد و رو سرامـیک سرد کشیدتم.

روی زمـین پرتم کرد. تلوخوران که تا اومدم بلند بشم، با آب سردی کـه روم ریخت نفسم رفت.

دوش آب باز کرده بود.

اومدم از زیر دوش بیرون بیـام کـه زیر دوش هولم داد.

آب روی پوست ملتهبم حالم رو بدتر مـی‌کرد.

-شما زن‌ها چه‌قدر مثل همـید، بهار هم بهم خیـانت کرد. فکر کرد نمـی‌فهمم اما من فهمـیدم.

حالم خوب نبود. دلم مـی‌خواستی بغلم کنـه.

دستام رو باز کردم و خواستم بغلش کنم.

تعادلی تو رفتارم نداشتم. از گردنم گرفت و زیر دوش نگه‌م داشت.

نفسم داشت بعد مـی‌زد.

احساس مـی‌کردم صورتم قرمز شده، دستم‌ رو تو هوا تکون دادم اما بـه هیچ‌‌کجا بند نمـی‌شد.

لحظه‌ای سرم رو از زیر دوش بیرون آورد و دوباره...

تا خواستم نفس بگیرم، زیر دوش برد.

اشکم بی‌اختیـار روی گونـه‌م روان شدن.

تمام لباس‌هام بـه تنم چسبیده بود، احساس لرز مـی‌کردم. دندون‌هام محکم بهم مـی‌خوردن و تمام تنم مـی‌لرزید.

آب رو بست و کف حموم سر خوردم.

توی خودم جمع شدم و هق زدم.

-توروخدا بـه من کاری نداشته باش، من‌که اذیتت نکردم.

هر لحظه احساس مـی‌کردم دارم بی‌هوش مـی‌شم. کم و بیش مستی از سرم پریده بود.

کف حموم دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم.

احساس کردمچیزی پیچیده شدم.

درک درستی از اطرافم نداشتم، فقط حس کردم بدنم ‌گرم شده و روی جای نرمـی فرود اومدم.

بدنم سرد بود و دستی کـه انگار داشت لباسام رو درون مـی‌آورد گرم بود مثل کوه آتیش.

توان مقابله نداشتم.

دلم جای گرم رو مـی‌خواست که تا بدن سردم رو درآغوش بگیره.

کم کم حس کردم داره گرمم مـی‌شـه اما حالم بد بود.

توی بی‌هدشی بـه سر مـی‌بردم.

با احساس سردرد شدید چشم باز .

همـین‌که نور بـه چشم‌هام خورد دوباره از درد بستم.

صدای گریـه‌ی بچگانـه‌ای مـی‌اومد.

هردو دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم، اما سردردم بهتر نشد. دهنم طعم بدی داشت و معده‌ام بـه شدت مـی‌سوخت.

هرچی بـه مغزم فشار آوردم دیشب چه اتفاقی افتاد جز بـه زور خوردن اون و کشیده شدن موهام چیز زیـادی بـه خاطرم نمـی‌اومد.

در اتاق باز شد. حالا صدای گریـه بچه واضح بود. این‌که صدای بهارک بود.

به‌سختی چشم‌هام رو باز کردم. احمدرضا تو چهارچوب درون با اخم ایستاده بود.

از دیدنش ترسیدم و بدن بی جونم رو بـه سختی روی تخت بـه سمت تاج کشیدم.

بهارک با دیدنم دستش رو سمتم دراز کرد.

-ماما

سرم بـه شدت درد مـی‌کرد. احساس مـی‌کردم‌موهام دارن کنده مـی‌شـه.

احمدرضا با بهارک وارد اتاق شدن.

ملافه رو از روم‌کنار زدم. هنوز گیج بودم و طعم بد دهنم حالم رو بدتر مـی‌کرد.

نگاهی بـه پیراهن مردونـه‌ی تنم انداختم.

فقط دوتا دکمـه‌ی وسطش بسته بود و دیگه چیزی تنم نبود.

موهای بلندم پریشون رو بازوعام ریخته شده بود.

گیج و ترسیده بـه احمدرصا نگاه کردم. دستش باندپیچی شده بود.

-نترس هنوز ی.

ان‌قدر راحت و وقیحانـه این حرف رو زد کـه گونـه‌هام قرمز شد. سرم رو پایین انداختم.

بهارک توی بغلم گذاشت.

-مـی‌رم بهتره ساکتش کنی.

بهارک رو بوسیدم کـه احمدرضا راه رفته رو برگشت.

یـهو روی صورتم خم شد، ترسیده سرم رو عقب کشیدم کـه پوزخندی زد و طره‌ای از موهام رو توی دستش گرفت.

-کوچولو فراموش نکن قرار نیستی بفهمـه تو این خونـه چی مـی‌گذره، فهمـیدی؟ نبینم برا خودشیرینی بـه امـیرحافظ حرف بزنی؛ وگرنـه مـی‌دونی کـه چیکار مـی‌کنم. اگر تو همـین خونـه چالتم کنم ان‌قدر بی‌و کار هستی کهی سراغت رو نگیره.

باعجز سری تکون دادم.

با دستش ضربه‌ای بـه گونـه‌م زد.

-آفرین کوچولو، خوبه کـه حرف گوش کن شدی.

از اتاق بیرون رفت.

با رفتن احمدرضا بهارک رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روی تخت بلند شدم.

سرم گیج رفت کـه دستم رو بـه تاج تخت گرفتم که تا نیفتم.

نگاهی بـه پاهای ‌م انداختم، کـه پیراهن سفید مردونـه که تا زیر م مـی‌رسید و پیراهن تو تنم زار مـی‌زد.

چشم‌هام رو بستم که تا اتفاقات دیشب یـادم بیـاد.

فقط چندتا چیز اونم محو و نامفهوم، دیگه چیزی یـادم‌ نمـی‌اومد.

لباسی برداشتم و تنم کردم. بـه هر سختی بود بهارک بغل کردم و از پله‌ها پایین اومدم.

بهارک رو زمـین گذاشتم. مـی‌دونستم بچه گرسنـه‌ش هست.
همـه جا بهم ریخته بود و خورده شیشـه ها کف سالن رو پر کرده بود

کمـی خون روی سرامـیک ها خشک شده و منظره ی بدی ایجاد کرده بود
باید سالن رو تمـیز مـیکردم

جارو رو برداشتم و شیشـه خورده ها رو جمع کردم
کف سالن رو طی کشیدم با اینکه حال خوبی نداشتم خسته و پریشون روی مبل نشستم

تمام روز گیج بودم. باورش برام سخت بود، کـه قراره مثلاً مادرم برگرده.

احمدرضا کـه با شنیدن اسمش که تا این حد بهم ‌ریخته اگر مـی‌دیدش چی مـی‌شد. کاش هیچ‌وقت نبینتش.

کاش مـی‌شد پیش بی‌بی مـی‌رفتم. دلم به منظور ده و بی‌بی تنگ شده.

با باز شدن درون سالن رعشـه بـه تنم افتاد.

با دیدن قامت احمدرضا ته دلم خالی شد.

عجیب از این مرد مـی‌ترسیدم، کابوس روزهام شده.

بهارک تاتی‌کنان سمتش رفت. مـی‌ترسیدم بهش بی‌محلی کنـه.

همـین کـه بهارک بـه پاش چسبید، خم شد و برش داشت.

قلبم آروم شد. اخمـی کرد.

-مگه بهت نگفته بودم حق نداری تو خونـه‌ی من روسری سرت کنی؟

دستم رو روی گره‌ی روسریم گذاشتم و قدمـی بـه عقب برداشتم.

-تا خودم دست به‌کار نشدم اون لعنتی رو از روی سرت بردار.

با صدای لرزونیزدم:

-آقا خواهش مـی‌کنم.

-مثل این‌که تو حرف آدم حالیت نمـی‌شـه حتما طور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.

دستش سمت روسریم اومد. گره روسریم رو سفت‌تر کردم، اما روسریم رو گرفت و کشید.

جیغی زدم و دستم رو روی سرم گذاشتم.

گره‌ی روسریم بـه گلوم‌گیر کرد با فریـادم بهارک ترسید و زیر گریـه زد.

-این دفعه کارت ندارم وای بـه حالت اگه باز روسری رو سر بی‌صاحابت ببینم. موهات رو از ته تراشیدم.

سرم پایین بود و اشک گونـه‌هام رو خیس کرد.

بهارک بـه پام چسبید. خم شدم و بهارک رو برداشتم.

تمام تنم مـی‌لرزید و احساس مـی‌کردم زیر پام خالی شده.

با صدای قدم‌هاش بـه سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و راهم رو سمت آشپزخونـه کج کردم.

از این‌که بخوام توی خونـه بدون روسری راه برم احساس معذب بودن مـی‌کردم.

مثل هر شب چایی آماده کردم‌ و سمت سالن رفتم.

نگاهی انداختم، پشت پیـانو نشسته بود‌ و گربه‌ای پشمالو کنار پاش روی زمـین لم داده بود.

چایی کنارش روی مـیز عسلی گذاشتم.

این پا و اون پا کردم.

-آقا با من کاری ندارین؟

-نـه، مـی‌تونی بری.

از خداخواسته بهارک رو بغل کردم. صدای دلنواز پیـانو سکوت تلخ خونـه رو شکست.

دلم گاهی براش مـی‌سوخت؛ از این‌که از هر دو زن توی زندگیش ضربه خورده بود.

بهارک بهانـه مـی‌گرفت. درون اتاق رو باز گذاشتم.

بهارک روی پام گذاشتم و آروم آروم شروع بـه ت کردم.

چشم‌هام رو بستم و به تاج تخت تکیـه دادم.

صدای پیـانو که تا بالا مـی‌اومد. دلم گرفته بود، احساس پوچی مـی‌کردم.

همون‌طور نشسته خوابم ‌برد.

روزها از پی هم مـی‌اومدن و مـی‌رفتن.

با این‌که مجبور بودم روسری سر نکنم، اما هنوز حس معذب بودن مـی‌کردم.

از صبح دلشوره بدی داشتم. انگار دلم گواه بدی مـی‌داد.

با صدای زنگ ‌تلفن ترسیده بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد.

مات‌ومبهوت بـه بشقاب شکسته روبه‌روم خیره شدم.

چرا توان این‌که قدمـی بردارم نداشتم.

تماس رغام‌گیر رفت.

صدای مـهربون امـیرحافظ توی فضای سالن پیچید:

-سلام. جوجو کجایی کـه جواب نمـی‌دی؟

با پیچیدن صدای شاد امـیرحافظ تو فضای سالن،‌ ته دلم احساس لرزش کردم.
دلم به منظور این مرد مـهربون تنگ شده بود.

با احتیـاط از روی خرده شیشـه‌ها رد شدم. گوشی بیسم رو از رومبل برداشتم:

-بله؟

-چه عجب، موش کوچولو جواب دادی!

خنده‌ای از این لقبش رو لب‌هام نشست‌‌.

-بازکجا شدی؟ غرق نشی؟

روی مبل نشستم.

-خوبی؟ خوبه؟

-‌ت هم خوبه، منم ‌بد نیستم. یکم دلم برا موش کوچولو تنگ ‌شده.

ذهنم درگیربود. نمـی‌دونستم مـی‌رسم یـا نـه.
-امـیرحافظ؟

-جانم؟

چنان ‌بااحساس گفت"جانم" کـه حرفم یـادم رفت.

-چیزی مـی‌خوای بگی؟

-دیـانـه، راسته کـه قراره مرجان ‌برگرده؟

لحظه‌ای اونور گوشی سکوت برقرارشد.

فقط صدای نفس‌های امـیرحافظ بـه ‌گوش مـی‌رسید.

‌-احمدرضا بهت گفت؟

-آره، چند روز پیش.

-اذیتت کـه ‌نکرد؟

پوزخند تلخی رولب‌هام ‌نشست، با صدای ضعیفیزدم:

-نـه، بعد حقیقت داره کـه داره برمـی‌گرده؟

-آره، اما به منظور مدت کوتاهی قراره بیـاد نـه به منظور همـیشـه.

بغض توگلوم بالا و پایین مـی‌شد.‌

-مـهم نیست من مادری ندارم.

-درکت م‌یکنم دیّانـه، اما قرار شد قوی باشی. تو فهمـیده‌ای هستی. دلم‌ نمـی‌خواد ضعفت رو ببینم.

-اینارو به منظور دل گرمـی من ‌مـی‌گی؟

-نـه، ‌همـه حقیقته کـه بهت گفتم. الانم حتما قطع کنم، مراجعه کننده دارم.

-مرسی کـه زنگ زدی.

-توام یـادبگیر. یـه روزمـیام ‌مـیارمت رو از نزدیک ببینی.

-خوشحال مـی‌شم.

-مراقب خودت باش. بهارک رو هم ببوس.

-توام ‌به سلام برسون.

-خداحافظ.

گوشی رو روی مبل گذاشتم.
هم استرس داشتم، هم هیجان...

هیجان دیدن زنی کـه اسم مادرم‌ رو یدک مـی‌کشید، اما بویی از مـهرمادری نبرده بود از رویـارویی باهاش مـی‌ترسیدم.

تمام روز بـه گذشته‌م فکر کردم، بـه پدری کـه هرگز ندیده بودمش، مادری کـه ازم‌ متنفره.

با بازشدن درحیـاط و صدای ماشین، فهمـیدم احمدرضاست اماچرا ان‌قدر زود اومده بود؟

واردسالن شد.

-برو آماده شو، حتما تا خونـه عمو بریم.
عفریته هنوز نیومده، همـه رو بـه ترس وهراس انداخته!

متعجب نگاهش کردم.

-به چی داری نگاه مـی‌کنی؟ برو آماده شو.

شوکه سمت اتاق رفتم. چراباید خونـه‌ی آقاجون مـی‌رفتیم.

وارداتاق شدم. سریع مانتو و شلواری پوشیدم و بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا تو سالن راه مـی‌رفت. با دیدنمون از سالن خارج‌ شد. درون سالن رو بستم. پله‌ها رو پایین اومدم.

سوارماشین شدم. با سرعت از حیـاط خارج‌شد. دلم ‌شور مـی‌زد.

ماشین رو کنار خونـه‌ی آقاجون‌ نگه‌داشت. پیـاده شدیم.

زنگ درون رو زد. درون باصدای تیکی باز شد. جلوتر وارد حیـاط شد. باگام‌های نامتعادل دنبالش راه افتادم.

در سالن ورودی بازشد. بادیدنمون لبخندی زد. احمدرضا رو بـه کرد.

-این ت کی مـی‌خواد سایـه‌ش از رو زندگی من محو بشـه؟ خودش کم بود کـه شم اضافه شد.

اخمـی کرد.

-از خدات باشـه دیّانـه داره واسه ت مادری مـی‌کنـه.

-فعلاً کـه مجبورم.

گونـه‌م رو بوسید. وارد سالن شدیم. همـه جمع بودن. آقاجون بادیدن احمدرضا اخمـی کرد.

-گفته بودم زودبیـاین.

-منم زود اومدم‌ عمو. قرار نیست به‌خاطر برگشتن یکی دیگه، از کار و زندگی عقب بمونم.

آقاجون سری تکون داد. نگاه نافذی بهم انداخت. هول کردم و سریعزدم:

هول کردم و سریع گفتم:

-سلام.

سری تکون داد.

-مـیشـه بدونم به منظور چی گفتین حتما اینجا بیـایم؟

-بشین مـیگم.

احمدرضا روی مبل تک نفره ای نشست. روی مبل کنار امـیرحافظ نشستم. نسترن اخمـی کرد.

-همتون رو اگه اینجا خواستم به منظور اینـه کـه مـیدونین مرجان داره مـیاد ایران. معلوم نیست چقدر مـیمونـه اما مرجان نباید بفهمـه کـه دیـانـه شـه. دیـانـه فقط یـه پرستار به منظور بچه ی احمدرضاس.

احمدرضا پوزخندی زد. پا روی پا انداخت.

-چرا؟ بذار بدونـه ش پرستار منـه.

-احمدرضا!

آقاجون چنان محکم گفت کـه احمدرضا ترسیده بـه مبل چسبید.

-با همتونم ... مرجان مـیاد که تا بهش خوش بگذره بعد حواستون رو جمع کنید. کوچک ترین خطائی ازتون نبینم.
تو جان، سرت بـه کار خودت باشـه.

-بله، من مادری ندارم.

دستم و مشت کردم که تا چیز بیشتری نگم.

با نشستن دست گرمـی روی دستم سر بلند کردم. نگاهم بـه نگاه امـیرحافظ افتاد.

ضربان قلبم دوباره نامتعادل شد. لبخندی زد. انگار هزاران حرف توی لبخندش بود.

-فردا مرجان مـیاد. قبل اومدنش همتون بیـاید اینجا اما تو ...

سر بلند کردم. نگاهم رو بـه مردی کـه اسم پدربزرگ رو یدک مـی کشید دوختم.

-تو لازم نیست بیـای. هرچی کمتر تو چشم باشی بهتره.

دلم مـی خواست هرچی زودتر بـه خونـه برگردیم. فضای خونـه برام سنگین بود. احمدرضا بلند شد.

-اگه دیگه کاری ندارید مـی خوام برم.

خانم جون گفت:

-کجا پسرم، بمون شام.

-مـیل ندارم. پاشو!

بهارک و بغل کردم. دلم مـی خواست هیچکدومشون رو نبینم.

خداحافظی سرسری کردم و زودتر از احمدرضا از سالن بیرون زدم.

با صدای قدم هایی فکر کردم احمدرضاس اما با صدای امـیرحافظ چرخیدم.

اومد جلو و تو دوقدمـیم ایستاد.

کمـی سرم رو بلند کردم که تا صورتش رو درست ببینم. دستیموهاش برد.

-دیـانـه

سرم و پایین انداختم.

_بله؟

یـهو دستمو گرفت. احساس کردم قلبم جابه جا شد.

چنان ضربان قلبم بالا رفت کـه حس کردم الان از بیرون بزنـه.

سر بلند کردم.

_دلم برات تنگ شده بود...

شوکه فقط نگاهش کردم. چرا حالم این طور شده؟
چشمکی زد و دستمو ول کرد.

مراقب خودت باش و پشت بـه من، سمت درون ورودی سالن رفت.

اما توان تکون خوردن نداشتم. مات نگاهم رو بـه قامت مردونـه اش دوختم.

احمدرضا با گام‌های بلند اومد. نیم نگاهی بهم انداخت؛

_به کجا خیره شدی؟؟

سری تکون دادم؛

_هیچ کجا!

و سمت ماشین رفتم.

_دست و پا چلفتی بودی، خلم شدی. من نمـیدونم چرا یکم بـه اون مادر عفریته ات نرفتی.

آه عمـیقی کشیدم. سوار شد و با سرعت از کوچه بیرون اومد. خیـابونا خلوت بود.

نیم نگاهی بـه نیم رخش انداختم. معلوم بود چقدر عصبیـه.

دلم مـی خواست کمـی آرومش کنم، اما نمـیدونستم چطور این کارو م.

از عالعملش مـیترسیدم. ماشینو تو حیـاط پارک کردم. وارد سالن شدیم.

_بچه رو خوابوندی، برام قهوه بیـار.

_چیزه آقا...

چرخید و نگاهش رو بهم دوخت. هول کردم، حس مـیکردم درون برابرش یـه بچه بیشتر نیستم.

_حرف مـیزنی یـا نـه؟!

_اگر جای قهوه امشب گل زبون بخورین، فکر کنم خیلی بهتر باشـه.

اومد جلو و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

_ببین جون، اینجا اون دهاتی نیست کـه زندگی مـیکنی. اون چرت و پرتارم به منظور خودت دم کن، بلکه سر عقل بیـای.تو چقدر بدبختی.... مادرت نمـیخوادت، پدربزرگت اُلتیماتوم مـیده کـه حواست باشـه نفهمـه شی؛ بعد تو فکر چیـا هستی؟

_به نظرتون فکر بـه این موضوع، باعث مـیشـه مسئله حل بشـه و اونا دوستم داشته باشن؟؟!

بغضم رو بـه سختی قورت دادم.

_نـه هیچ چیز عوض نمـیشـه، اما باعث مـیشـه که تا خودخوری کنم و خودمو از بین ببرم.شما فکر مـی کنید من دوست ندارم مادری داشتم که تا نوازشم مـیکرد؟ که تا زیر وبم زنانـه بودن رو بهم یـاد مـیداد؟!

سری تکون دادم.

_باز اینا فقط عقده مـیشـه.

توی سکوت بهم خیره بود.

_حالا براتون گل زبان دم کنم؟

لحظه‌ای حس کردم ابروهاش پرید بالا. حق داشت تعجب کنـه از این عوض شدن یـهویی رفتارم.

برای خودت از اینا دم کردی خوردی کـه خنگ شدی؟

_نـه آقا...

_آهان، یعنی از بدو تولد خنگ بودی؟؟

رفت سمت پله ها.

_هرکاری مـیکنی ، فقط یـه چیزی باشـه حالمو خوب کنـه.

و از پله ها بالا رفت.

نفسم رو بیرون دادم. فکر بـه زنی کـه اسم مادر رو یدک مـی کشید، هیچ سودی برام نداشت.

بهارک و روی تخت گذاشتم. لحظه‌ای بـه چهره معصومش خیره شدم. حس مـیکردم بهارک خودمـه.

از اتاق بیرون اومدم. درون اتاقش نیمـه باز بود. پله ها رو پایین رفتم. آب و گذاشتم که تا بجوشـه.

توی قوری کمـی گل زبان ریختم. بـه خاطر تلخیش کلی نبات هم چاشنیش کردم.

سینی رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم. پشت درون اتاقش کلی مکث کردم. ضربه آرومـی بـه در زدم؛

_بیـا تو...

وارد اتاق شدم. شلوارک مشکی تنش بود و بالا تنـه *** بـه تاج تخت تکیـه داده بود و پیپ مـی کشید.

سینی رو روی مـیز عسلی گذاشتم. اتاق نیمـه تاریک بود، توی فنجون کمـی گل زبون ریختم؛

_کمـی کـه ولرم شد، بخورین. نبات ریختم که تا تلخیش دلتون رو نزنـه.

چرخیدم که تا از اتاق بیرون بیـام. با حرفی کـه زد، سرجام ایستادم...




[مدل پیراهن حریر بالای ناف]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 21 Jan 2019 00:05:00 +0000



مدل پیراهن حریر بالای ناف

8. Ali Reza Nourizadeh (Persian - Arabic - English)

January 21, 2016

رجال الخميني طلبوا قتل الصدر.. مدل پیراهن حریر بالای ناف فأذابه القذافي بالأسيد

باحث إيراني يكشف لــ"العربية.نت" تفاصيل رحلة الصدر الأخيرة إلى ليبيا

كشف الباحث الإیراني الكبير د . مدل پیراهن حریر بالای ناف علي نوري زاده ، مدل پیراهن حریر بالای ناف ظل لسنوات صديقاً شخصياً للإمام موسى الصدر خلال سبعينيات القرن الماضي، كشف أن الحاشية المحيطة بآية الله الخميني من المتطرفين هم الذين تخلصوا من الإمام الصدر، ليضمنوا استيلاءهم على الحكم في إيران واستمرارهم فيه، وهو ما حدث فعلاً في صيف العام 1978 عندما اختفى الصدر في ليبيا مع اثنين من مرافقيه...

ادامـه مطلب | لينک

September 28, 2015

از قادسیـه که تا منی

آن روز کـه رفتند حريفان پي هر کار
زاهد سوي مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب کردم و او جلوه گه يار
حاجي بـه ره کعبه و من طالب ديدار
او خانـه همي جويد و من صاحب خانـه
" شیخ بهائی "

آنچه دکتر صادق زیبا کلام ، با شجاعت و درایت همـیشـه اش درباره حادثه دردناک و خونین منی ، عنوان کرده هست بدون تردید یکی از بهترین نوشته های او درون سالهای اخیر است. نوشته ای کـه به پیـام خطرناک تبلیغاتی مـی پردازد کـه از نخستین ساعات بعد از حادثه خوین، علیـه سعودیـها و در نـهایت عربها ،آغاز شده و با شدت هرچه تمامتر ادامـه دارد. من درون این نوشته نـه قصد تبرئه اداره کنندگان شؤون حج را دارم ونـه پایمال خون شـهدا را ، کـه جمع کثیری از آنـها هموطنان بیگناه من بوده اند. بلکه قصد من آشکار حقیقتی تلخ هست که ادامـه یـافتن عمر نظام حاکم بر ایران ، هرروز برابعاد آن مـیافزاید .

ادامـه مطلب | لينک

December 29, 2014

​از قهرمان و شعار، که تا بی قهرمانی و شعور

در فرهنگ و همزمان عواطف ما ، شخصیت قهرمان کـه عادتا درون هاله ای از رمز و راز پیچیده بود ، هرگز نمـی حتما به پیروزی برسد . قهرمان وقتی قهرمان بود کـه با کودتا اگر برسر قدرت بود سرنگون مـیشد ، باتب و لرز بـه مـیدان اعدامش مـیبردند یـا پیشتر درون باغشاه یـا باغشمال ، سرش را مـیزدند ویـا بردارش مـید . کوروش فولادی و پرویز نیکخواه چون زنده مانده بودند که تا آرمانـهای روزگار قهرمانی شان را، ولو مختصر درون زمان آشتی با واقعیت ، تحقق بخشند ؛ بـه ضدقهرمان و بدتر تبدیل مـیشدند اما رفیق ناکاممان خسروگلسرخی مارکسیست کـه در دادگاه ، عبارتی را نـه چندان صواب از امام حسین برلب آورده و حتی یک مقاله یـا شعر ماندگار از خود بـه جا نگذاشته بود قهرمان مـیکردیم چون بدار مرگ مـیرفت . برایش شعر و حماسه ساختیم و هنوز هم . شاید اگر مانده بود امروز مثل همکاران آن روزش درون کیـهان ، چند کتاب داشتشعر و مقاله منتشر کرده بود . بـه دامونش مـیبالید و در برابر رژیم جهل و جور و فساد ولائی با آن دل سرشار عشق و عاطفه ، چنان مـینوشت کـه دل استبداد را مـیلرزاند چرا حتما روحیـه قهرمان جوئی و پروری ما همکلاسی باهوش و آزاده من درون دانشکده حقوق ، شاگرد اول کنکور سال 46 عبدالکریم حاجیـان سه پله و کرامت دانشیـان رفیقش را بـه قتلگاه راهی کند اما هنوز نمـیتوانیم اعتراف کنیم کـه زنده ماندن طیفور بطحائی و ایرج جمشیدی و علامـه زاده ، مـهمتر از گزینش مرگ به منظور اینکه ما چند قهرمان اضافی داشته باشیم ، بود . متاسفیم کـه چرا مریم و شکوه ( اتحادیـه و مـیرزادگی ) اعدام نشدند کـه جنس ما هنگام ذکر مصیبت عاشورای عهد شاه جور شود و ویدا حاجبی دیگری نداشته باشیم کـه برایش مرثیـه سردهیم . گور پدر پاسارگارد و انی کـه زیر سایـه مادرشان بزرگ شدند...
http://iranefardanews.com/?p=3020

ادامـه مطلب | لينک

December 09, 2014

ندای ايرانيان، اسب تروای خاتمـی يا حزب مردم خامنـه‌ای؟

حزب سياسی درون درجه اول نيازمند برنامـه و سازمان و فضای آزاد است. حتی حزب درون قدرت نيز درون کشورهائی با نظام‌های دمکراتيک بدون برنامـه اصلا بـه قدرت نمـی‌رسد و بدون فضای باز سياسی امکان عرضه برنامـه‌های خود و رقابت سالم را نخواهد داشت. هيچ‌يک از کيانات سياسی موجود و در راه درون کشورمان، از اين ويژگی‌های ضروری بهره‌ای نبرده هست ...

http://iranefardanews.com/1393/09/ندای-ايرانيان،-اسب-تروای-خاتمـی-يا-حزب-م/

ادامـه مطلب | لينک

December 02, 2014

روشنفکر گرفتار مذهب و روشنفکر آزاد

روشنفکر بـه قيد مذهب و نژاد و جنس و رنگ و زبان پايبند نيست، حرمت‌گذاری او بـه انديشـه و ويژگی‌های انسانی است. او دروغ ولو مصلحت‌آميز نمـی‌گويد. بـه حضرت عباس قسم نمـی‌خورد اما بـه باورمندان بـه او احترام مـی‌گذارد. خود را محور عالم فرض نمـی‌کند. درون عين پايبندی بـه اصول، ستيزه‌گر و پرخاش‌جو درون مقابل انديشـه معارض با خود نيست...

ادامـه مطلب | لينک

November 19, 2014

یک نیمـه عراقی درون راه رهبری

علیرضا نوری زاده

*باآنکه ماشین تبلیغات رژیم از لحظه ورود ولی فقیـه بـه بیمارستان به منظور عمل جراحی پروستات، موفق شده هست با عرضه ی تصویرهای ایشان گاه درون کوه و زمانی درون مسجد؛ ساعتي با نوکر عراقی نوري المالکی و دقایقی با نوکران هموطن، این پیـام را جا بیندازد کـه حال "آقا" عالی هست و حضرتش حالا حالا ها قصد عروج ملکوتی ندارد اما تأمل درون احوالات ارکان نظام و نشست و برخاستهای پیش و پس پرده بـه اضافه اخباری کـه از بیت و دفتر مبارک مـیرسد همـه وهمـه، حکایت از آن دارد کـه خواندن غزل خداحافظی آغاز شده هست ...

ادامـه مطلب | لينک

August 27, 2014

امـیره بانوی غزل، سیمـین

http://iranefardanews.com/1393/06/2278/

مراسم بـه خاکسپاریش را نگاه مـیکنم بسیـاری از آنـها ئی کـه دوستشان دارم آنجایند. دولت آبادی، مجابی، استاد شجریـان و همایونش، شـهرام جان ناظری، پوری بنائی عزیز، باباچاهی، فخرالدینی، علی دهباشی و ... رژیم مجال دفن اورا درون امامزاده طاهر نداده بود و خیلی از یـارانش درون اعتراض بـه اینکار بـه بهشت زهرا نرفتند. نوبت بعدی کیست ؟ اینـهمـه عشق را درون خانـه پدری بـه خاک مـی سپارند و ما چشم انتظار بعدی که تا کی وقتمان برسد ...

ادامـه مطلب | لينک

July 27, 2014

نادری پیدا نخواهد شد امـید !

علیرضا نوری زاده
مـهندس احمد زیرک زاده ، بدون تردید یکی از برجسته ترین ، آزادمنش ترین ، پاکترین و وطنپرست ترین یـاران زنده یـاد دکتر محمد مصدق بود کـه هم چون رفیق یکدله اش زنده یـاد دکتر شاپور بختیـار گواینکه درون دولت مصدق مقامـی فراتر از معاون وزیر نیـافت اما بسیـار بار بیشتر از آنـها کـه وزارت و اعتبار یـافتند درون راه تحقق آرمانـهای نـهضت ملی پای فشرد ، رنج بسیـار برد ، کمتر از بختیـار درون حبس بود اما چنان او هرگز تسلیم جاه و مال و قدرت نشد . او با خانواده من بستگی و تعلقی فراتر از ارتباط فامـیلی داشت و بسیـار با پدرم بـه کارگاهش مـیرفتم و پای صحبتهای ارزشمندش مـی نشستم . بزرگا مردی بود کـه انگار دیگر چنانش را نمـیتوان سراغ گرفت .

ادامـه مطلب | لينک

July 04, 2014

یکهفته با خبر

از شاگرد بزازی که تا فرماندهی کل قوا،

*بعد از خروج شخصيتهای ملی و ملی مذهبی (سياسی و تکنوکرات) از دايره تصميم گيری ، درون دو مرحله کناره گيری مـهندس بازرگان و دولت موقت و سپس عزل ابوالحسن بنی صدر ، صدها تن از فارغ التحصيلان مدرسه علوی – شاگردان آقای کمال خرازی و شيخ علامـه – و فرزندان و دامادها و زاده ها و برادرزاده های حاشيه ی خمينی ، بهمراه شاگرد سوهان فروشی های قم وميوه فروشـها ی ميدان امين سلطان تهران وبچه ولگردها و دسته ای های (علمداران و زنجير زنان هیأتهای عزاداری حسينی ) سيچون خيار اصفهان و پائين خيابان مشـهد و ... ، بـه سرعت ادارات دولتی را تسخير د . طبيب اطفال وزيرخارجه شد و نوحه خوان و تيغ کش سابق و لاحق زمام امور فرهنگ و ارشاد را بـه دست گرفت ، حاج حبيب مؤتلفه مامور رتق و فتق امور بازرگانی شد و سرکارگر نفتی بـه وزارت نفت نشست و چند ماه بعد بـه کام صدامش فرستادند . درون رده های پائين تر وضع بمراتب بدتر بود . باج گير مشـهدی بـه استانداری رسيد و پسر شاطر اسماعيل شاه عبدالعظيمـی ، مامور قتل عام بهترين فرزندان ارتش شد و بعد سيد روح الله مصطفوی کرسی وزارت اطلاعات را بـه او داد که تا مراتب رضايت و قدردانی خود را از بـه خون کشيدن نظاميان کاردان و شايسته کشور ، نشان دهد . روسری فروش بازار دادستان انقلاب شد و اوين را بـه اوسپردند که تا از کشته پشته بسازد .

http://news.gooya.com/politics/archives/2014/07/182398print.php

ادامـه مطلب | لينک

June 19, 2014

از اشغال کویت که تا فاجعه موصل

*چند روز بعد از اشغال کویت توسط ارتش عراق ، پیغامـی از دوست دیرین شیخ ناصر محمد احمد الصباح دریـافت کردم . پیغامـی کـه " یـاد باد آن روزگاران یـاد باد " درون بند بندش جاری بود . (شیخ ناصر دانش آموخته سویس و فرانسه سالها پیش از انقلاب سفیر کویت درون ایران بود و به علت طولانی بودن دوران ماموریتش درون ایران بـه شیخ السفرائی رسید. بعدها او بـه وزارت دربار و ... نخست وزیری کویت رسید و امروز کـه عمویش فرمانروای کویت هست بعد از سالها جدال با اسلامـی های تندرو و صاحبان نفوذ ، کمتردر امور دولتی مداخله مـیکند اما همچنان از پرقدرت ترین اعضای خاندان صباح هست . عشق شیخ ناصر بـه فرهنگ و زبان و تاریخ و تمدن ایران ، او را بـه یکی از مـهمترین صاحبان گنجینـه ای از آثار فرهنگی و تاریخی و هنری ایرانی درون جهان تبدیل کرده هست . درون جریـان اشغال کویت موزه شخصی او بـه دستور صدام بـه عراق منتقل شد اما بعد از شکست عراق ، شیخ ناصر با پیگیری سرسختانـه ، محتویـات موزه اش را بعد گرفت )

ادامـه مطلب | لينک

May 27, 2014

یکهفته با خبر

جایگاه فرح پهلوی درون مبارزه ملت ایران به منظور آزادی و دمکراسی

1-*بیست سالم بود و به لطف عباس پهلوان و تلاشی کـه خستگی ناپذیر مـینمود ( و هنوز هم ) درون مجله فردوسی جائی نصیبم شده بود . پهلوان با دل سرشار از مـهر ، ای بـه بزرگی دریـا ، ما جوانـهائی را کـه مـیتوانستیم چریک شویم ، سر از اوین و یـا حتی زیر خاک درون آوریم ، مـیدان داده بود کـه کارزارمان را با قلم بـه جای مسلسل و خنجر دنبال کنیم . درون مـیان آن جمع ده دوازده نفره همنسلانم ( محمدرضا فشاهی ، احمد اللهیـاری ، مساعدها ، جلال سرفراز ،حسین منزوی ، اصغر واقدی ، مـینا اسدی ،فروغ مـیلانی و ...) و ستار لقائی کـه قصه مـینوشت ، من درون کنار کار شعر با ترجمـه شعرشاعران عرب و فلسطینی و سپس گزارش هفته و مطالب هنری و سیـاسی ، خیلی زود و در همان دوران دانشجوئی دانشکده حقوق ، شدم شاعر و نویسنده و روزنامـه نگار جوان . و هنگام برپائی کانون نویسندگان ، بـه عنوان جوانترین عضو کانون پذیرفته شدم . اینـها را نوشتم که تا بعد نقد نقاشی نوشتن من اسباب تعجب شما و به خصوص آشنایـان تازه ام نشود . ( علاوه بر مجله فردوسی ، درون دورانی کـه " بما اجازه ندادند شعر عاشقانـه بگوئیم" شعری کـه اصغر واقدی درون زمان ممنوع القلم شدن عباس پهلوان و اخراج او و کابینـه اش از مجله فردوسی بـه خاطر چاپ روی جلد عروسی شرم آور دوتن از آغازادگان وقت ، سرود ه بود ، درون مجله ماه نو فیلم تقی مختارکه بـه ما از فردوسی رانده شدگان جا داده بود ، خیلی جدی نقد نقاشی را دنبال کردم . )

ادامـه مطلب | لينک

May 19, 2014

غیبت صغری کی بـه پایـان مـیرسد؟

من درون همان سالهای نخست غیبت مسعود رجوی الطبسی الخراسانی، از طریق دوستان فلسطینی ام دریـافتم کـه ایشان درون اردن درون یک مقر حفاظت شده درون نزدیکی فرودگاه امان و تحت مراقبت یک واحد نظامـی آمریکائی مستقر درون اردن، اقامت دارد و هر از چندی همسر ایشان از فرانسه بـه دیدارشان مـیرود. مطابق شروطی کـه هنگان انتقال از عراق، بر ایشان تحمـیل شد آقای رجوی حق مصاحبه، خروج از مقر، تصویر برداری و سخنرانی تلویزیونی و ملاقات با مسئولان سازمان را ندارد. استفاده ایشان از اینترنت هم بسیـار محدود هست ...

ادامـه مطلب | لينک

April 23, 2014

تراژدی سوریـه ، کی با کی مـیجنگد ؟

جنگی کـه سه سال هست سوریـه را بـه ناکجا آبادی ویران تبدیل کرده کـه در آن ، هیچبه فردای خود مطمئن نیست و 200 هزار کشته ، صدو سی هزار مفقود ، بیش از یکصدهزار زندانی ، و حداقل 5 مـیلیون آواره ،حاصل آن بوده هست ، چهار مسئول اصلی دارد کـه هریک برپایـه مصالح خود
و بی توجه بـه آثارو پیـامدهای این جنک درحال و آینده نزدیک ، مـیانـه و نیز دور ، بـه شنیع ترین وجه ، این نبرد بی پیروزی را ادامـه مـیدهند. آن سوی خط نیز درون کنار نیروهای آزادیخواه و ملی کـه جنایـات رژیم وادارشان بـه مبارزه مسلحانـه کرده هست ، پیروان اسلام ناب انقلابی محمدی بـه روایت بن لادن و "ابو"های بی اصل و نسب آدمکش بیمار ، بـه ظاهر به منظور سرنگونی رژیم علوی/بعثی کافر!! و برقراری خلافت اسلامـی همـه ی خطوط قرمز را درون نوردیده اند و روح شیخ صادق خلخالی (نماینده اسلام ناب ولائی ) و البته شیخ المشایخ ترور اسامـه بن لادن و إیمن الظواهری از دستاموزان حاج قاسم سلیمانی را ،هرروز با جنایـات تکان دهنده خود ، شاد مـیکنند . ..

ادامـه مطلب | لينک

September 06, 2013

مرثیـه ای به منظور کیـهان

کار از تو مـیرود مددی ای دلیل راه

مـیگوید آقا کیـهان لندن دارد تعطیل مـیشود و به این ترتیب آخرین ستونی کـه همچنان " آن روزهای خوب و بد اما بی حضور آخوند درون زندگی سیـاسی و اجتماعی ما " را، درون جان و جهان ما زنده نگاه داشته بود، فرو مـیریزد مثل خیلی از ستونـهای دیگر کـه یکان یکان فرو ریخت. مگر پرویز اصفهانی نبود کـه دیر سالی خود و خانواده اش از بامداد که تا شام درون خدمت حضرت "نیمروز" بودند و سرانجام افسوسی بود بر لبان خوانندگانی کـه برای پایدار نگاه داشتن نیمروز، پایمردی ند. و دلی شکسته به منظور پرویز و خانواده اش، و پیش از آن مگر احمد شکرنیـا نبود کـه اولین روزنامـه خارج از کشور را پیش از پیروزی خمـینی درون بریتانیـا منتشر کرد و سالها با استقامت ایران پست و بعد پست ایران را منتشر کرد و دست آخر آزرده بـه خلوت نشست و به کتابت حرفها و ...

ادامـه مطلب | لينک

August 31, 2013

يكهفته با خبر

خرقه تر دامن و سجاده آلوده

سه شنبه 20تا جمعه 23 اوت
گشودن پرونده مافیـای اقتصادی ، مثنوی هفتاد من کاغذ را برابرم نـهاده و قصه ی دردناک نفت ، حکایتی هست پر آب چشم کـه هر برگش را مـیخوانم بیشتر اندوهگین مـیشوم کـه این رژیم فاسد متظاهر بـه دین ، درون این سی و چهارسال ، چنان تاراجگرانی بیگانـه فقط درون کار غارت ثروت ملی ما بوده هست . درون این هفته یکبار شادمان شدم . آن لحظه ای کـه شنیدم درون پی باز گشائی پرونده یکی از رؤسای مافیـای نفت و باز گوئی آن ( دکتر خالدی معاون بین المللی وزیر نفت ) ، بیژن نامدار زنگنـه وزیر نفت او را با خفت درون کنار شمار دیگری از فاسدان مافیـای نفتی برکنار کرد . آن روز درون وزارت نفت جشن بود ...

ادامـه مطلب | لينک

August 23, 2013

يكهفته با خبر

سرزنشـها گر کند خار مغیلان غم مخور


سه شنبه 13 که تا دوشنبه 19 اوت
از مصریـها، بسیـار آموختیم. ارتش مصر کـه الجزیره دولت قطر عظمـی (بزرگترین پایگاه آمریکا درون منطقه و رفیق و همعهد اسرائیل) با عناوین فاشیست و جنایتکار از آن یـاد مـیکند، بـه ما آموخت همکاری با آمریکا و دریـافت یک مـیلیـارد کمک نظامـی، درون برابر مسؤولیت حفاظت از وطن و مقابله با دارودسته‌ای کـه با شارلاتانیزم اسلامـی و حمایت آمریکا مـی‌خواستند نظام ولایت فقیـه از نوع سنی‌اش را درون مصر برقرار کنند، هرگز عاملی به منظور شانـه خالی از مسؤولیت نخواهد بود. با اطمـینان مـی‌گویم حتی درون جنگ 67 کـه عبدالناصر آمریکا را عامل شکست خود قلمداد کرد، اینـهمـه اکثریت مصری‌ها، از ته دل، با نفرت بـه آمریکا نگاه نکرده‌اند.
آنچه روز چهارشنبه درون اطراف و سپس درون مـیدان و مسجد رابعه عدویـه و در روزهای جمعه و شنبه درون اطراف مسجد نصر درون خیـابان رامسیس رخ داد، بسیـار دردناک و با هر منطقی محکوم هست اما تحلیل یکطرفه گزارشگر گاردین و واشنگتن پست و الجزیره و... تصویرگر حقیقت نبود. درون واقع اخوان‌المسلمـین نیز بـه ما آموختند به منظور رویـاروئی با هر قدرتی بیش از مسلسل و توپ و تانک، تحت تاثیر قرارافکار عمومـی جهان، با توپخانـه تبلیغات، کارساز است.

ادامـه مطلب | لينک

يكهفته با خبر

اهل نظر معامله با آشنا کنند

سه شنبه 6 که تا دوشنبه 12 اوت
دو سه ماهی هست که با گشودن پرونده مافیـای اقتصادی ، آب درون خوابگه مورچگان ریخته ام . حالا تهدیدها خیلی جدی شده هست .دوستی از تهران مـینویسد ، علیرضا مواظب باش ! اینـها بدجوری بـه هم ریخته اند . بـه ویژه آنکه هم اکنون بـه علت عملکرد چند پدر خوانده ، رژیم درون آستانـه محکوم شدن درون دادگاه لاهه هست و اگر شرکت کرسنت با مدارک محکمـه پسندش پیروز شود رژیم حتما حداقل یک مـیلیـارد دلار تقدیم آقای حمـیدجعفر عراقی مدیر عامل کرسنت کند . به منظور اطلاع از چگونگی قرارداد کرسنت با شرکت گاز ( و وزارت نفت ) و دلائل بـه هم ریختن قرار داد ناگزیرم نقبی بـه گذشته ب و بعد آشکار کنم چرا عباس یزدانپور یزدی ملقب بـه یزدانی درون فجیره روز 25 ژوئن از سوی مزدوران حسین تائب ربوده و به تهران شد و یکماه و اندی بعد ، بـه چه سبب جسد او را بـه فجیره بازگرداندند ! و اینـها همـه مقدمـه ای خواهد بود بر پرونده مافیـا و روابط پیچیده تنی از ارکان جمـهوری ولایت فقیـه درون چاپیدن بیت المال و گرفتن رشوه ها و پورسانتاژهای کلان درون طول زمامداری سیدعلی حسینی مردی کـه به گفته حداد عادل پدر عروسش نان و پنیر مـیخورد و سه و نیم مـیلیـارد بـه بشار اسد مـیدهد و یک مـیلیـارد بـه حسن نصرالله و به روی سوء استفاد 65 مـیلیون دلاری آقازاده آقای محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مربوطه چشم مـیبندد و ...

ادامـه مطلب | لينک

June 28, 2013

يكهفته با خبر

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش !

سه شنبه 18 که تا جمعه 21 ژوئن
زهر یـا نوشداروی تلخ ؟
دوم خرداد 76 به منظور همـه ی ما یک حادثه بود .چه بسیـاری از ما کـه با دید پر از تردید و شک ، داستان ساختیم و به نفی اهمـیت این روز درون تاریخ معاصرمان پرداختیم . یـادم هست مسعود رجوی با نفی حضور مـیلیونی مردم درون پای صندوقهای رأی رقم عجیب و غریب 6 مـیلیون را از کیسه مارگیری اش بیرون آورد و به دکتر هدایت الله متین دفتری کـه مردم را باور داشت و کار مـیلیونـها ایرانی را درون نـه گفتن بـه ولایت جهل و جور و فساد و گزینـه اش ، علی اکبر ناطق نوری ، ستوده بود ، با خشم و فارغ از حیـا ، انتقاد کرده بود و ... نواده ی زنده یـاد دکتر مصدق رشته از شورای مقاومت ماه و ماهبانوی درون جوار وطن برید و در دل آنـهائی جای گرفت کـه در وطن به منظور آزادی و عدالت با استبداد و ارتجاع درون ستیز بودند .

ادامـه مطلب | لينک

June 22, 2013

یکهفته با خبر

گفت بر خیز کـه آن خسرو شیرین آمد !
سه شنبه 11 که تا جمعه 14 ژوئن
تصاویر جلوی کنسولگری را مـی بینم . صف طولانی رأی دهندگان و آنسو، شش که تا جوان دلخسته با خشم و فریـاد و داس و چکش ، سبزها هم هستند اما درون صف رأی دهندگان با لبخند و شعارهمـیشـه یـا مـیر حسین و زندانی سیـاسی آزاد حتما گردد .
به صداهائی مـیاندیشم کـه در این هفته های پراز ابهام و تردید و همـهمـه ، با تصوراتی از نوع تحریم و کاربردش ، باور کرده بودند کـه ندایشان را ملت لبیک مـیگوید و مـیلیونـها ایرانی بـه رفتن بـه حوزه های رأی گیری درون خانـه مـی نشینند و تخمـه مـی شکنند . من رأی نمـیدهم ، خواهان سرنگونی رژیم جهل و جور و فساد ولایت سید علی آقا هستم اما با خیـال زندگی نمـیکنم . درون طول هفته های اخیر برنامـه ویژه ای به منظور انتخابات درون تلویزیون ایران فردا همـه روزه عرضه مـیکردم . هدف من این بود که تا دریچه ای بگشایم و حداقل نامزدها را آنگونـه کـه هستند و نـه آنچنان کـه در رسانـه های ولایت فقیـه تصویر مـیشوند ، زیر ذره بین بگذارم . از آغاز همانگونـه کـه گفتم و نوشتم یک هدف را دنبال مـیکردم ، اینکه سعید جلیلی بر کرسی ریـاست ننشیند . حضور او مـیتوانست فاجعه ای باشد کـه سرزمـین مارا بـه نابودی بکشاند . اینکه او را به منظور ترساندن مردم اعزام کرده بود و یـا واقعا قصد بـه کرسی نشاندن اورا داشت مـهم نیست آنچه اهمـیت دارد کوتاه شدن دستانی از قدرت هست که 8 سال ایران را بـه گروگان گرفته بودند و منـهای دوسال اخیر همـه ی اعمالشان دعای خیر رهبر را بـه همراه داشت .
در این مـیان سه سناریو را از درون حاکمـیت مـیشنیدم . نخست اینکه بعد از رد صلاحیت هاشمـی مشائی ، با رفسنجانی توافق کرده ، روحانی بیـاید کـه هم مـیتواند معرف او باشد و هم خاتمـی و در عین حال طرف اعتماد " حضرت ما " هم هست . این قصه بـه قول بچه های تهران توی کت من نمـی رفت ...

ادامـه مطلب | لينک

June 14, 2013

یکهفته با خبر

جرمش این بود کـه اسرار هویدا مـی‌کرد

سه شنبه 4 که تا جمعه 7 ژوئن
مناظرۀ نامزدهای مورد تأیید ولی فقیـه، هرچه نداشت حداقل از دو منظر قابل تأمل بود . مناظره نخست کـه حکایت کودکستان بود و تست بچه‌های ی، اما دومـی و سومـی قابل دیدن بود و ازلابلای آن پی بردن بـه بعضی از اسرار مگو .
آنچه ولایتی برملا کرد بدون شک خارج از حدودی بود کـه برایش معین شده بود. هم جلیلی را ضربه کرد، هم حداد عادل را و البته قالیباف نیز گریبانش را گرفت کـه وقتی با مـیتران قهوه مـی‌زدی ما زیر بمباران مـیراژهای فرانسوی بودیم و ولایتی به‌یـادش آورد کـه دیدار با مـیتران بعد از جنگ بود. جالبتر اعتراف ضمنی ولایتی بـه قتل دکتر بختیـار درون آستانـه سفر مـیتران بـه تهران بود. او همچنین بـه توافق لاریجانی با سولانا اشاره کرد کـه با سخنان احمدی‌نژاد و جلیلی ، از حیز اعتبار ساقط شد . یـادمان باشد کـه آقای ولایتی ( رأس مثلث وقح ) دو ضلع دیگر را چوب زد و نامزد محبوب ولی فقیـه را گرز گران بر سر کوفت.
نگاهی مـی‌کنیم بـه اهم سخنان نامزدها درون دو مناظره اخیر با اشاراتی کـه فهم آنچه را بین سطور بود آسانتر کند.

ادامـه مطلب | لينک

June 07, 2013

يكهفته با خبر

زلف آشفته و خوی کرده و خندانو مست...

سه شنبه 28 مـی که تا جمعه 31 مـی
تحفه آرادان ده روز هست به دنبال چیدن گل رفته و اگر خبری هم از او مـیشنویم درون باب خلل فنی هلیکوپترش و یـا لغو سفرهای استانی اوست. موضوع پرونده قرمز و رازهای ناگفته کـه بعضی از روزنامـهها هم بـه آن اشاره د، ظاهرا درون فریزر ریـاست جمـهوری باقی ماند. حضور احمدینژاد درون وزارت کشور هنگام ثبت نام مرشد و یـاور همـیشـه و پدر عروسش «اسفندیـار رحیم مشائی» گویـای این حقیقت بود کـه رئیس دولت ، مصمم هست که سناریو پوتین/مدویدیف را بـه هرقیمت شده، عملی سازد. رحیم مشائی نیز علی‌رغم مخالفتهای حداقل چهارساله ولی فقیـه و ذوب شدگانش با او، و بخت کمش به منظور عبور از غربال شورای نگهبان، با امـیدواری کامل وارد عرصه انتخابات شد. سخنان او درون یکی دو ماهه اخیر بـه هیچ روی نشانی از یأس و ناامـیدی نداشت. آنچه درون باب فایلهای امنیتی و شخصی خارج شده از وزارت اطلاعات بعد از برکناری محسنی اژه‌ای، توسط احمدی‌نژاد و رحیم مشائی و بقائی اینجا و آنجا عنوان شد، شایعه نبود،

ادامـه مطلب | لينک

May 31, 2013

یکهفته با خبر


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند!

سه‌ شنبه 21 که تا جمعه 24 مـه
انقلابی کـه پدرخوانده‌اش را مـی‌بلعد
ده و نیم صبح دوشنبه، درون زمانی کـه وزیر کشور مصطفی محمد نجار با بعضی از تأیید صلاحیت شدگان تماس مـی‌گیرد که تا خبر خوش تأیید صلاحیت شدنشان توسط شورای نگهبان ـ جیره‌خواران نایب امام زمان ـ را بـه آنـها ابلاغ کند، علی لاریجانی رئیس مجلس شورای اسلامـی، و حسن روحانی نماینده رهبر درون شورایعالی امنیت ملی و رئیس مرکز پژوهشـهای استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام و نامزد انتخابات ریـاست جمـهوری، بـه منزل پدرخوانده وارد مـی‌شوند. عالیجنابی کـه دیگر سرخپوش نیست و در جستجوی قبای سبز، سر بـه شانـه خاتمـی نـهاده هست در اتاق پنج‌دری بزرگ، روحانی و لاریجانی را بـه حضور مـی‌پذیرد.

ادامـه مطلب | لينک

May 18, 2013

يكهفته با خبر

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت!

سه‌شنبه 7 که تا دوشنبه 13 مـه
جواز ورود درون آخرین لحظه
ظهر شنبه درون مجلس ناهاری کـه در خانـه شیخ الرئیس بهرمانی برپا شده بود حاضران کـه از سرسپردگان و یـاران دیر و دورش بودند، سرانجام بـه این نتیجه رسیدند کـه شیخ قصد ثبت نام درون وزارت کشور را ندارد چون چراغ سبز هنوز روشن نشده است. اگر اصرار حاج محسن و اخوی محمد نبود آقای هاشمـی همان فردای دیدار آخرینش با ولی فقیـه اعلام کرده بود نخواهم آمد.
سرانجام چهار بعد از ظهر، نظر نایب امام زمان بـه خالقش شیخ علی اکبر ابلاغ شد، «فرمودند مشارکت شما اشکالی ندارد.»
از لحظه‌ای کـه شیخ توپ را بـه زمـین سید فرستاد و یـادآور شد بدون موافقت ایشان بـه صحنـه نمـی‌آید چون حاضر نیست کار بـه بحران بینجامد و اوضاع از این هم کـه هست بدتر شود، پیشگویـان سیـاسی بـه دست و پا افتادند کـه یکی معتقد بود اینـها همـه‌اش بازی هست و حتی دستگیری و محاکمـه مـهدی هاشمـی نیز بخشی از بازی بوده است، هاشمـی رئیس جمـهوری آینده هست و این اطوارها به منظور داغ تنور انتخابات، و دیگری مدعی بود کـه شیخنا نخواهد آمد چون فوت و فن بازی را بلد هست و مـی‌داند کـه سید قصد وارد ضربه نـهائی را دارد. سرانجام اشاره مـهرآمـیز «آقا» رسید و آن انتظار اشّد من‌الموت حداقل به منظور حاشیـه شیخ بـه سر آمد.

ادامـه مطلب | لينک

May 10, 2013

یک هفته با خبر

سه شنبه 30 آوریل که تا جمعه 3 مـه
فتنـه گر بهرمانی، مفسد فی الارض اردکانی
هرگز فکر نمـیکردم سید علی آقا رهبر، که تا آنجا درون گندابه قدرت فرو شود کـه دیده بر احسان دوست ببندد و سنگها را درون انبار و سگهای هار را آزاد کند و خودش نیز مثل بعضی از افراد پلیس متخصص اداره سگهای دستاموز، از دور بـه نمایندهاش درون کیـهان تهران و وزیر اطلاعاتش، استخوانی را بنمایـاند و بعد با دست، رفسنجانی خالق خود و سید محمد خاتمـی نجات دهنده نظامش را نشان دهد و هی بزند کـه بروید و دخلشان را بیـاورید. اخیراً تصاویری از دوران طلبگی و تازه آخوندی علی بن الجواد الحسینی الخامنـه‌ای درون بعضی سایتها منتشر شده بود همراه با دو برادرش سید محمد مـهتر و سید هادی کهتر.

ادامـه مطلب | لينک

April 29, 2013

يكهفته با خبر

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها!

سه‌شنبه 16 که تا جمعه 19 آوریل
از سوریـه چه مانده است؟
نخست این ترجمـه آزاد از شعری را کـه شاعری درون سوریـه با نام مستعار ابوفراس دمشقی سروده و این هفته زینت بخش سایت‌های اپوزیسیون سوریـه بود ملاحظه فرمائید. این توضیح را بدهم کـه از سیـاق شعر مـی‌توان تصور کرد کـه سراینده‌اش «ادونیس» شاعر برجسته و معروف سوری باشد. یـادم هست سالها پیش درون دوران خوش اختناق!! کـه قدرش را ندانستیم، سعید سلطانپور کـه جانش را نـه شاه بلکه خمـینی گرفت درون مـیان شعارهای شعرگونـه‌اش سروده‌ای داشت با عنوان بر کشورم چه رفته است؟
حالا شعر شاعر سوری را بخوانیم کـه بر کشورش چه رفته است.
بر سوریـه چه رفته‌ست؟
آیـا مغولها از راه رسیده‌اند؟
آیـا لژیون خارجی فرانسه دست بـه انتقام زده است؟
نکند زلزله‌ای با قدرت تخریبی صد ریشتر درون حلب رخ داده است!
بر سرزمـین من چه رفته است؟
که شیخ ابوجهل با دویست کیلو وزن و یک مثقال مخ، سرنوشت زنانش را تعیین مـی‌کند (اشاره شاعر بـه شیخ قطر حامـی اصلی نیروهای اسلامـی مخالف بشار الاسد است).

ادامـه مطلب | لينک

April 21, 2013

يكهفته با خبر

نـه هرکه سر بتراشد قلندری داند!

سه شنبه 9 که تا جمعه 12 آوریل
در باب مشتاقان خاتمـی
هفته گذشته بـه تفصیل نوشتم چرا حضور خاتمـی را درون صحنـه انتخابات یک فاجعه مـیدانم.انی بر من خرده گرفتند کـه چرا دل سید را خون مـیکنی، آیـا درون این بلبشو و آشفتگیی جز او را مـیشناسی کـه هنوز مـیتواند لبخند بر لبان مردم نشاند. همسفر عزیزی درون این سالهای غربت مقاله ای نوشته بود کـه در نـهایت از خاتمـی خواسته شده بود حتی اگر مـیداند شورای نگهبان صلاحیتش را رد خواهد کرد باز هم بـه مـیدان آید شاید گوشـه ای از آن شور گمشده را بـه جامعه بازگرداند.
برای آنکه مقوله خاتمـی را به منظور همـیشـه کنار بگذاریم من نقبی بـه گذشته مـی، بـه آخرین سال ریـاست جمـهور خاتمـی و سه ایمـیل را کـه در همان زمان یعنی ژوئن 2004 (9 سال پیش) بـه چاپ رساندم از دانشجوئی عاشق خاتمـی و عضو دفتر تحکیم وحدت نقل مـیکنم. این سه ایمـیل درون فردای پیروزی سید درون دوم خرداد و دو سه هفته پیش از انتخاب مجدد او و آخرین آن درون ژوئن 2004 به منظور من ارسال شده است. بر این دورنگارها مقدمـه‌ای نوشته بودم کـه آن را نیز اینجا مـی‌آورم:

ادامـه مطلب | لينک

April 18, 2013

پنجره اي رو بـه خانـه پدري

سه شنبه ۱۶ آوريل ۲۰۱۳


[embedded content]

ادامـه مطلب | لينک

April 13, 2013

يكهفته با خبر

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا...؟!

سه‌شنبه 2 که تا دوشنبه 8 آوریل
تلاش تازه به منظور حذف خاتمـی
عجله نکنید،ی نمـی‌خواهد محمد خاتمـی را از صحنـه سیـاسی و اجتماعی حذف کند (به جز شماری کـه در قالب دانشگاهیـان با طرح دوباره نام او خواسته‌اند سید روزی خندان بار دیگر بـه صحنـه آید و در انتخابات نامزد شود). داستان دشمن دانا بلندت مـی‌کند ـ بر زمـینت مـی‌زند نادان دوست، عیناً درباره خاتمـی و این دسته از هوادارانش صدق مـی‌کند. البته مـی‌دانم بسیـاری از هموطنان ما بـه دلیل آزاری کـه در این 8 ساله دیده‌اند با یـادآوری اینکه درون دوران خاتمـی علی‌رغم همـه فشارها، فضای کشور بـه گونـه دیگری بود بر این گمانند کـه حضور دوباره سید درون صحنـه احتمالاً منجر بـه پیروزی او خواهد شد و بار دیگر صحنـه بـه گونـه دیگری آراسته خواهد شد و مردم نفسی بـه راحتی خواهند کشید. این جمع نـه با رهبر جمـهوری اسلامـی و نقطه نظرها و نگرش او آشنایند ونـه زمانـه را مـی‌شناسند. به منظور آنـها خاتمـی همانست کـه در دوم خرداد 16 سال پیش علی‌رغم خواست و اراده نایب امام زمان انتخابش د...

ادامـه مطلب | لينک

April 08, 2013

یکهفته با خبر

به بانگ بربط و نی رازش آشکار کنم

سه‌ شنبه 26 که تا جمعه 29 مارس
گلادیـاتورهای عصر ظهور
در ایـام تعطیل نوروزی گو اینکه درون غیـاب روزنامـه‌ها و به مرخصی رفتن سایت‌های اهالی ولایت فقیـه، اخبار و رویدادهای بعد و پیش پرده، چندان داغ نبود اما درون مـیان آنچه شنیدیم و خواندیم، سخنانی اینجا و آنجا بود کـه مستحق تأمل و تحلیل است. اطوار ذوب شدگان درون مقام نایب امام زمان و گفتارشان، حکایت از وحشت فزاینده‌ای مـی‌کند کـه در زمـین ولایت اعضای تیم رهبری را فراگرفته است. منشاء این وحشت، بی‌اعتنائی حریف آرادانی بـه ضوابط و قوانین نانوشته بازی است. همان ضوابطی کـه محمد خاتمـی علی‌رغم برخورداری از حمایت اکثریت مطلق مردم و داشتن بالاترین آراء درون تاریخ نظام ولایت فقیـه، طابق النعل بالنعل آنـها را تبعیت کرد و با این حال، درون پایـان بازی با چشمانی سرشار از اشک صحنـه را ترک گفت و پذیرفت مقامـی فراتر از یک تدارکاتچی نداشته است. این بار اما بچه پای خط ماشین دودی، نـه احترامـی به منظور ضوابط دارد و نـه حرمتی به منظور آنکه او را برکشید و از خاصه مداحی شبهای جمعه بـه کاخ ریـاست جمـهوری هدایت کرد.

ادامـه مطلب | لينک

March 15, 2013

یکهفته با خبر

ز کوی یـار مـی‌آید نسیم باد نوروزی

سه‌ شنبه 5 که تا چهارشنبه ۲۱ مارس
از آن نوروزی کـه مجله فردوسی، نوروز را درون صد صفحه استقبال کرد که تا امروز کـه در غربت، پنجره‌ای رو بـه خانـه پدری گشوده‌ام انگار دقایقی بیش نبوده کـه بر ما چنان هزار سال گذشته است. چشم مـی‌بندم، علی رضای جوان را مـی‌بینم درون برابر عباس پهلوان کـه حتی یک تار موی سپید درون مـیان موهایش نیست. صفحاتی را درون این شماره داشته‌ام کـه در آنـها بـه سراغ آشنایـان دور و نزدیک رفته‌ام. بـه خاورمـیانـه سر زده‌ام درون حاشیـه صفحات (زنده یـاد) هوشنگ وزیری، و چند صفحه نیز از آن «ان تنـهائی»؛ هست گزارشی از قلعه غبارگرفته تن فروشان شـهرم. طرح «بزرگ خضرائی» و صفحه آرائی و نظارت پهلوان، گزارش را درون جائی قرار مـی‌دهد کـه امروز هم فکر مـی‌کنم یکی از بهترین کارهائی هست که من درون عرصه رسانـه‌ها انجام داده‌ام.

ادامـه مطلب | لينک

March 08, 2013

یکهفته با خبر

کجا روم، چه کنم، چاره از کجا جویم؟

سه ‌شنبه 26 فوریـه که تا جمعه 1 مارس
نقش شوم ولایت
ولید المعلم (طارق عزیز بشار الاسد) کـه بیش از نیم قرن درون صحنـه دیپلماسی سوریـه درون داخل و خارج کشور حاضر بوده هست و دیر سالی هست زمام وزارت خارجه سوریـه را درون دست دارد، درون سفر اخیرش بـه دارالخلافه تهران، بیش از هر زمان، زبان بـه تقدیر و ستایش از مقام ولایت گشود. درون همـه زوایـای چهره المعلم مـی‌شد یأس و نومـیدی را مشاهده کرد با اینـهمـه زمانی کـه او درباره برادر علی اکبر صالحی سخن گفت و بدون توجه بـه پروتکل بین‌المللی و مسلّمات روابط دیپلماتیک، احمدی‌نژاد را دور زد و بدون آنکه مراتب سپاس و قدردانی اربابش را نسبت بـه همتای ایرانیش محمود احمدی‌نژاد ابراز کند، زبان بـه ستایش مقام معظم رهبری گشود و از اینکه آقا، رعایت احوال فرزندی بشار را همواره کرده و مثل کوه پشت او ایستاده است، اظهار سپاس و قدردانی کرد. همـین گفته ولید المعلم به منظور آنـها کـه هنوز درباره ابعاد حضور اهالی ولایت فقیـه درون کنار نیروهای جنایتکار رژیم بعثی سوریـه تردید دارند، روشنگر حقیقتی بود کـه صاحب این قلم از دو سال پیش درباره آن نوشته و گفته‌ام. رژیم علوی بعثی سوریـه و رژیم ولایت فقیـه دوقلوهای بـه هم چسبیده‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

March 01, 2013

یکهفته با خبر


توبه ‌فرمایـان چرا خود توبه کمتر مـی‌کنند!

سه ‌شنبه 19 که تا جمعه 22 فوریـه
نفاق و منافق

در زبان عربی واژه منافق و نفاق، معنایی به‌مراتب گسترده‌تر از آن دارد کـه ما درون زبان فارسی به منظور این دو لغت قائلیم. نفاق فقط دوگونگی رفتار، تظاهر بـه حقیقت طلبی و در معنا بی‌حقیقتی و یـا نقض عهد معنا نمـی‌دهد. نفاق از بدترین صفاتی هست که مـی‌توان فردی را بـه آن موصوف کرد. درون درجه اول نفاق دارای بار دینی است، درون متون مذهبی از آن بـه دفعات یـاد شده است. حضور این دو واژه نفاق و منافق و مشتقات آنـها، درون نـهایت بـه یک مفهوم عصر حجری باز مـی‌گردد.

ادامـه مطلب | لينک

February 22, 2013

يكهفته با خبر


خوش باش کـه ظالم نَبَرد راه بـه منزل!

سه شنبه ۱۲ که تا جمعه ۱۵ فوريه

مردی کـه دیگر هیچ نیست

نزاع محمود احمدی‌نژاد و مافیـای لاریجانی، درون دارالشورای اسلامـی و حاشیـه‌های این نزاع درون سایت‌ها و ستونـهای صفحه 2 و آخر بعضی از روزنامـه‌های ذوب شده و نیمـه ذوب شده درون ولایت، یک قربانی اصلی داشت کـه در پی نزاع، با سر و روی شکسته و بسته و اعتبار خاکستر شده، کوشید بـه ضرب عصای ولایت و جایگاه دینی کـه بعد از دستمالی شدنـهای بسیـار، حالا چیزی هست در حد ایمان بـه امامزاده تازه کشف شده «سید بیژن» نبیره سید بهمن کـه با سی و سه پشت مـی‌رسد بـه ابن ملجم، بار دیگر سر پا بایستد و به قاطبه اهالی ام القرا و توابع بگوید؛ هنوزم آن نفسها آتشین هست و اگر بچه‌های خوبی باشید ممکن هست از محل نذورات و خمس و سهم امام، لقمـه‌ای نان، ارزانی‌تان کنم....

ادامـه مطلب | لينک

February 16, 2013

بكهفته با خبر

دردم از یـار هست و درمان نیز هم!

سه‌شنبه 5 که تا دوشنبه 11 فوریـه
دروغی بـه وسعت یک انقلاب
هر سال درون سالروز انقلابی کـه به جز یک دروغ بزرگ نبود و حاصلش اسارت ملت ما درون چنگ دروغزنانی شد کـه شرم را یکسره وا نـهاده‌اند و بقایشان نیز بر دروغ استوار است، یـادی از روزهائی کرده‌ام کـه به عنوان یک روزنامـه‌نگار جوان درون مقام دبیر سیـاسی روزنامـه اطلاعات عملاً درون همـه صحنـه‌ها حضور داشتم. از «شب ژنرالها» اعدام دلاور مردانی چون سپهبد مـهدی رحیمـی و امـیر سرفراز خسروداد بسیـار نوشته‌ام و شماری از کینـه پروران حضور مرا بهانـه‌ای به منظور تاختن کرده‌اند. اینـها لابد گریبان سرسلسله ما ابوالفضل بیـهقی بزرگ را نیز مـی‌گیرند کـه چرا بر دار آن بزرگمرد حسنک وزیر را ثبت کرده است...

ادامـه مطلب | لينک

February 08, 2013

یکهفته با خبر

فکری کـه خون دل آمد ز غم بـه جوش!

سه‌شنبه 29 ژانویـه که تا جمعه 1 فوریـه
حکایت دیگ و دیگ و سه پایـه درون دارالشورا
گاهی درون جستجوی رویدادی و حدیثی و زمانی از سر کنجکاوی، مذاکرات مجلس شورای ملی را درون دوره‌های نخستین و سپس سالهای بعد از جنگ جهانی دوم ورق مـی‌. حالا از برکت لطف کتابفروشی کـه در خانـه پدری بعد از سه دهه همچنان رشته مـهرش چون دیر و دور پایدار و مستمر است، همـه مجلدات مذاکرات مجلس را دارم. زیر سقف مجلسی کـه نشان عدل مظفر بر سر درش بود چنان سخنانی رد و بدل شده کـه در کمتر پارلمانی درون دیروز و امروز مـی‌توان نمونـه‌های آن را سراغ گرفت. بعضی از نمایندگان جای خود را درون تاریخ با سخنانی گاه بـه عنوان ردّیـه بـه حملات و انتقاداتی فی‌البداهه و گاه درون طرح لایحه‌ای یـا موافقت و یـا مخالفت با آن، به منظور همـیشـه تثبیت کرده‌اند. شماری نیز خطی سیـاه بر اعتبار و نام خویش کشیده‌اند. همـینطور دولتمردانی کـه گاه مستوفی‌وار، مشت همـه وا کرده‌ا‌ند و اهل بگیر و بده نبوده‌اند و مزاجشان با آجیل سازگاری نداشته است، و زمانی مدرس گونـه، شمشیر مستوفی را به منظور مراسم سلام و تیغ وثوق‌الدوله را به منظور هنگام نبرد و معرکه برگزیده‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

February 02, 2013

يكهفته باخبر

كو بـه تاييد نظر حل معما ميكرد .

سه‌شنبه 22 که تا جمعه 25 ژانویـه
انتخابات، معمّای تازه

چهار ماه مانده بـه انتخابات ریـاست جمـهوری، اصل انتخابات بـه یک معمای سخت به منظور نظام و اپوزیسیون تبدیل شده است. که تا پیش از انتخابات یـازدهمـین دوره ریـاست جمـهوری، همواره دو و گاه بیشتر از دو چهره سرشناس از دو جناح اصلی قدرت درون انتخابات حضور داشتند. و بینابین نیزانی بودند کـه با یکی از دو جناح اصلی قرابت بیشتری داشتند. پررنگ‌ترین وجه این منظر را درون انتخابات دوره دهم (فعلی) ریـاست جمـهوری شاهد بودیم. مـیرحسین بـه نمایندگی از سوی بدنـه اصلی اصلاح‌طلبان، دگراندیشان، نیروهای مذهبی و در هفته‌های آخر مبارزات انتخاباتی‌اش، اپوزیسیون دمکرات و سکولار، شماری از احزاب قومـی، زنان و جوانان کشور، درون انتخابات شرکت کرد...

ادامـه مطلب | لينک

January 25, 2013

یکهفته با خبر

باشد اندر پرده بازیـهای پنـهان، غم مخور!

سه شنبه 15 که تا دوشنبه 21 ژانویـه
ظاهرا ترس از عبارت «انتخابات آزاد» بدجوری سید علی آقا را گرفتار کرده هست و اگر که تا امروز اسباب وحشت نایب امام زمان از این عبارت معلوم نبود حالا جناب عبدالرضا داوری رئیس مرکز مطالعات راهبردی و آموزش وزارت کشور با اشاره بـه این کـه کلید واژه انتخابات آزاد ماحصل کنفرانس جناح‌های ضد انقلاب درون پراگ بود، مـی‌گوید: مدل پیراهن حریر بالای ناف درون سخنرانی‌های سه ماهه اخیر یکی از مسؤولان نظام ۷۴۲ بار واژه انتخابات آزاد تکرار شده است. (منظور البته علی اکبر هاشمـی بهرمانی ملقب بـه رفسنجانی هست که ابلاغ حکم مجرمـیت فرزندش مـهدی با استناد بـه نوارهای صوتی مربوطه، عملا فلج شده است).

ادامـه مطلب | لينک

January 18, 2013

یکهفته با خبر

حديث عشق ز حافظ شنو نـه از واعظ

سه شنبه 8 که تا جمعه 11 ژانویـه
علی سعیدی نماینده سید علي آقا درون سپاه، آینـه تمام روشنی از اندیشـههای رهبر را هر از گاه با اظهاراتش بـه نمایش مـیگذارد. اگر روی سخنان اخیر وی کمـی بیشتر تأمل کنیم، به‌راحتی درمـی‌یـابیم کـه حاکمـیت از آدم‌هائی تشکیل یـافته کـه یـا بیمار و گرفتار مالیخولیـا و اوهامند و یـا به منظور مصالح شخصی خود مالیخولیـان را درون عرصه قدرت حمایت کرده و به غرقه شدن بیشتر درون اوهام خود ترغیب مـی‌کنند. سعیدی آدم کلاش و فاسدی است. پرونده فساد اخلاقی هم دارد و حرفهایش بدون اذن مقام رهبری عنوان نمـی‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

January 11, 2013

یکهفته با خبر


خُرم آن روز کزین منزل ویران بروم

سه ‌شنبه 1 که تا جمعه 4 ژانویـه
یک سال دیگر رفت، با لحظه‌های تلخ و پردردش، با اشکها و خنده‌ها، با غربت سردش، یک سال دیگر رفت، ما با امـید دیدن آن کوچه‌های خوب، آن سرزمـین عشق، با بالهای آروزهامان، پرواز مـی‌کردیم. هر بامداد و شام، با یـاد ایران، قصه را آغاز مـی‌کردیم. سالی دگر درون پیش رو داریم، که تا صبح دیدارش شبی پرگفتگو داریم. با همـین چند سطر، مـی‌توانم سال رفته را بدرود کنم و به خوشامدگوئی سال تازه بروم. عجب سال بدی بود. برادری و دوستانی عزیز را بی آنکه بر پیشانی‌شان بوسه آخرین را بنشانم از دست دادم. هر روز پنجره‌ام را رو بـه خانـه پدری گشودم و چشم بـه سوی آن خاک رنج دیده انداختم کـه نکبت ولایت فقیـه، جان و جهانش را سوخته و تیغ نایب امام زمان دهانش را دوخته است.

ادامـه مطلب | لينک

December 21, 2012

یکهفته با خبر


صحبت جور نخواهم کـه بود عین قصور!

سه شنبه 11 که تا دوشنبه 17 دسامبر
پیـام رفراندوم مصر بـه ما
سرانجام آیت‌ ا‌لله اخوان المسلمـین، بی اعتنا بـه فریـادهای مـیلیونـها مصری و خون جاری شده درون برابر کاخ ریـاست جمـهوری، از طریق عامل خود درون کاخ ریـاست جمـهوری «محمد مرسی» رفراندوم دو مرحله‌ای را به منظور به تصویب رساندن قانون اساسی کـه سند تسلیم شدن مصر بـه «اسلام ناب محمدی نصف انقلابی کراواتی» هست به اجرا درون آورد. البته قرار بود همـه چیز درون یکروز خاتمـه یـابد اما تصمـیم کانون قضات مصر بر تحریم نظارت بر همـه پرسی باعث شد با بودن تنـها 6 هزار قاضی و دادستان و نایب قاضی کـه بعضا بـه علت سرسپردگی بـه اخوان و بعضی نیز بـه دلیل: «ما ...کشیم و عیـالوار» حاضر بـه نظارت بر همـه پرسی شده بودند، مرسی و حکومتش مجبور شوند همـه پرسی را درون دو روز با فاصله یکهفته برگذار کنند.

ادامـه مطلب | لينک

December 14, 2012

یکهفته با خبر

دولت پیر مغان باد کـه باقی سهل است

سه شنبه 4 که تا جمعه 7 دسامبر
رؤیـای اسلام چیـهای کراواتی
بسیـار نوشته ام و گفته ام کـه اسلام ناب محمدی درون تمام وجوه، یک هدف دارد کـه همانا بـه زنجیر کشیدن بندگان خدا بـه نام الله و رسول الله و در مورد ایران اهل بیت رسولالله است. (استاد نازنین بزرگواری کـه در حقش حتما بگویم قول شیخ الرئیس را کـه محکمتر از ایمانش ندیده و ندیدهاید بارها بـه من مـیگفت باباجان، ضرر آخوندهای فکلی هزار بار بیشتر از آخوندهای عمامـهای است. بارها بـه یـادم آورد کـه از برکت وجود سید قطب و شریعتی و... چه بلاها بر سر نسلها آمد و خواهد آمد. حالا بهتر مـیفهمم چه راست مـیگفت کـه ضرر حسن حبیبی به منظور مملکت ما صدبار بیشتر از ضرر محمد خاتمـی هست که صادقانـه گفت تدارکاتچی ولی فقیـه بوده، اما حسن آقا 12 سال مثل کدو معاون رئیس جمـهوری بود و همسر گرامـیشان مشغول تامـین آتیـه فرزندان و نوادگان درون هلال احمر با قراردادهای مـیلیـاردی دارو...)

ادامـه مطلب | لينک

December 07, 2012

یکهفته با خبر

نوید فتح و بشارت بـه مـهر و ماه رسید

سه شنبه 27 که تا جمعه 30 نوامبر
پیروزی درون نیویورک، شکست درون تهران
آن لحظه ای کـه رئیس دولت خودگردان فلسطین، محمود عباس «ابومازن» درون مجمع عمومـی سازمان ملل تولد دولت فلسطین را اعلام کرد، بـه یـاد شعری از محمود درویش افتادم کـه سالها پیش بـه فارسی برگردانده بودمش، «بر درخت سروی درون حیفا، نوشته‌ام: باز مـی‌گردم».
من ابومازن را از نزدیک مـی‌شناسم، بارها با او ملاقات کرده‌ام و در آخرین دیدار، او را مصمم‌تر از همـیشـه به منظور رفتن بـه سازمان ملل جهت پذیرش کشورش به‌عنوان عضو ناظر، یـافتم. اگر درون فلسطین و منطقه ما تنـها یک صلح‌خواه صادق وجود داشته باشد اوی جز ابومازن نیست. اگر اسرائیل نتواند با او صلح کند، فاتحه صلح را حتما خواند چون هیچ رهبری درون فلسطین وجود ندارد کـه آبرو و اعتبار ابومازن را داشته باشد و در عین حال از شجاعت لازم به منظور امضای پیمان صلح برخوردار باشد.

ادامـه مطلب | لينک

November 30, 2012

یکهفته با خبر


توبه پردازان چرا خود توبه کمتر مـیکنند

سه شنبه 20 که تا جمعه 23 نوامبر

آنچه از پراگ آموختیم

*هفته پیش گفته بودم شرح پراگ را مـیگذارم به منظور هفته بعد. حال با انتشار گزارشـهای مشروح از پراگ درون دهها وبلاگ و رسانـه های گویـا و تصویری، برآنم کـه آموزه های پراگ؛ و نکات مثبت و منفی آن را بررسی کنم . جمعیت حاضر درون پراگ تقریبا دو برابر نخستین نشست رسمـی گروه بود، اما جمعیت زیـاد درون کیفیت نشست تأثیر چندانی نداشت. بـه عبارت دیگر مـیزگردها و سخنرانیـها تقریبا توسط همانـهائی کـه در استکهلم و بروکسل و نشستهای جنبی بین آنـها سخن راندند اجرا شد. منـهای دو جوان کـه در بین مـیزگردها سخن گفتند و آقای حسین علیزاده دیپلمات جدا شده از نظام کـه در باره موج چهارم دمکراسی سخن گفت، بقیـه ما درون دو نشست قبلی نیز سخن گفتیم. یکی دو غایب هم داشتیم کـه ظاهرا یکی از آنـها دکتر عبدیـان از حزب همبستگی اهواز، بـه دلیل مشکلاتی درون پرواز بـه نشست نرسید.

ادامـه مطلب | لينک

November 23, 2012

یکهفته با خبر


سه شنبه 13 تاجمعه 16 نوامبر
دستهای آلوده اسلام ولائی درون کشتار غزه

سه‌ شنبه بـه نظر مـی‌رسد کـه همـه کارها مطابق طرحی کـه پرزیدنت محمود عباس «ابومازن» ترسیم کرده، درون جریـان است. ابومازن بـه نیویورک مـی‌رود که تا از شورای امنیت بخواهد سرزمـینـهای اشغالی درون ژوئن 1967 را بـه عنوان دولت فلسطین با پایتختی بیت المقدس، بـه رسمـیت شناسد که تا فلسطین بتواند بـه عنوان عضو ناظر درون سازمان ملل و سازمانـهاي بین‌المللی دیگر بـه عنوان ناظر مشارکت داشته باشد. آمریکا و متحدانش با فشارهای مضاعف بر ابومازن (در کنار فشارهای رو بـه افزایش اسرائیل درون تشدید محاصره مالی و سیـاسی دولت خود مختار فلسطین) مـی‌کوشند او را از رفتن بـه نیویورک باز دارند. آشکار هست که ابومازن این بار با اطمـینان بـه سازمان ملل مـی‌رود. او آراء مثبت بـه تقاضایش را درون جیب دارد و این بار دولتهای عربی و اسلامـی و غیر متعهدها، آماده‌اند که تا ورود فلسطین را بـه سازمان ملل خوشآمد گویند. از سوی دیگر با پادرمـیانی مصر، اسرائیل و حماس بـه یک آتش بس کامل تن مـی‌دهند. درون این مـیان مذاکراتی نیز بین دولت خودمختار و حماس درون جریـان هست تا آرامش بین دو طرف فراهم آید و حماس با فتح همصدا شود.

ادامـه مطلب | لينک

November 16, 2012

یکهفته با خبر


سه شنبه 6 که تا دوشنبه 12 نوامبر
بعد از 20 ماه ، اتحاد بر دشت خون
برای ما کـه بیش از سی سال هست به امـید دیدن چهره‌های آشنا و تازه آشنای اپوزیسیون درون کنار هم، بسیـار گفته‌ایم و نوشته‌ایم، و چه روزهائی کـه به دیدن چهره‌هائی کـه در صحنـه مبارزه داعیـه دارند و به‌مناسبتی درون کنار هم گرد آمده بودند دل شاد کرده‌ایم کـه زمان همدلی فرا رسیده و گاه آشتی طلوع کرده و «به گامـی دگر کشور صبح با ماست» اما خانۀ امـید بر آب داشتیم و ستون همدلی‌هامان بر شنـهای روان تکیـه داشت، آنچه درون طول این هفته درون دوحه پایتخت قطر رخ داد، درس عبرتی هست که 20 ماه کشتار و ویرانی و درد و اشک و خون لازم بود که تا چهره‌های ‌مخالف رژیم وحشی بعثی آل اسد، سرانجام گرد هم آیند و با فشار آمریکا و عربستان سعودی و ترکیـه و قطر و فرانسه و انگلیس، زمـینـه‌های ‌تشکیل یک دولت موقت را فراهم آورند. آیـا لازم بود 35 هزارتن کشته شوند، یکصدهزارتن زندانی و مفقود شوند، رقم آوارگان از دومـیلیون فزونی گیرد، نفرت و کینـه درون دلها شعله ور شود و بیش از 60 درصد سوریـه ویران شود که تا همبستگی نیم بند اوپوزیسیون فراهم آید؟

ادامـه مطلب | لينک

November 09, 2012

یکهفته با خبر


تا جزای من بدنام چه خواهد بودن؟

سه شنبه 30 اکتبر که تا شنبه 3 نوامبر
از علامـه حلی و شیخ صدوق و وارداتیـهای جبل عامل درون عصر صفوی، که تا حوزه های نجف و قم و مشـهد و اصفهان کـه بزرگان مذهب اهل بیت پاسدارانش بودند، هرگز حکومت‌ها نتوانستند بر حوزه ها و روحانیت مسلط شوند. مرجعیت با تکیـه بر جیب مؤمنان نیـازمند بـه تکدی از قدرت نبود. همـه ساله انبوه مؤمنان با دستمال و گاه بقچه، بـه حضور شرفیـاب مـیشدند و خمس درآمد و سهم امام غائب را تأدیـه مـید و رسید از نواب آقای غایب مـیگرفتند و با خیـال راحت بعضاً بـه کلاشی و مال یتیم خوری ادامـه مـی‌دادند و خیـالشان جمع بود کـه مال خویش حلال کرده‌اند و غرفه ‌شان درون بهشت روز بـه روز بزرگتر و بر تعداد حور و غلمانشان افزوده مـی‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

November 02, 2012

یکهفته با خبر


چیست یـاران طریقت، بعد از این تدبیرها؟

سه‌ شنبه 23 که تا جمعه 26 اکتبر
ایران درون بزنگاه سرنوشت
نود سال پیش باقرخان کاظمـی «مـهذب الدوله» مردی شریف، آزاده، ملی و یک دیپلمات بـه معنای واقعی آن کـه مدارج کار درون کادر وزارت خارجه را از اداره که تا سفارت و وزارت طی کرد و در یکی از حساس‌ترین ایّام تاریخ ایران درون کابینـه اول زنده یـاد دکتر مصدق وزارت امور خارجه را عهده‌دار بود، درون دومـین مجلد از یـادداشتهایش کـه فاصله زمانی 1299 که تا 1307 را درون بر مـی‌گیرد، درون ارزیـابی کابینـه سه ماهه سید ضیـاءالدین طباطبائی از او بـه عنوان یک انقلابی با اراده و مقتدر یـاد مـی‌کند کـه در 90 روز اساس حکومت فاسد دوله‌ها و سلطنـه‌ها را بـه هم ریخت، نظم و نسقی بـه مالیـه و بودجه بندی و عدلیـه داد و زمـینـه اصلاحات سردار سپه (رضا شاه بعدی) را درون برقراری امنیت، تشکیل قشون متحد الشکل کـه در سه ماه تعداد افرادش بـه 20 هزار تن رسید، فراهم ساخت. آن هم درون شرایطی کـه مملکت بی‌پول بود و ملوک الطوائفی درون بدترین شکلش درون کشور برقرار بود.

ادامـه مطلب | لينک

October 26, 2012

یکهفته با خبر

شـهری هست پر کرشمـه و خوبان ز شش جهت

سه ‌شنبه 16 تاجمعه 19 اکتبر
شیطان بزرگ دیر از خواب بیدار مـیشود
اینک ایـالات متحده به منظور دستگیری 2 تروریست از کادرهای درجه 2 القاعده جایزه 12 مـیلیون دلاری برقرار مـی‌کند. عادل الحربی و محسن الفضلی از نظر وزارت خزانـه‌داری آمریکا آنقدر اهمـیت دارند کـه 12 مـیلیون دلار برایشان جایزه تعیین مـی‌شود. یـادمان باشد کـه این دو درون جمـهوری ولایت فقیـه زندگی مـی‌کنند و از ایران، یکی از طریق کویت و دیگری از سلفی‌های ثروتمند خلیج فارس پول جمع مـی‌کنند و به آدمکشان القاعده مـی‌رسانند. وقتی حیدر مصلحی وزیر اطلاعات رژیم و رمضانی مسؤول اطلاعات سپاه ادعا مـی‌کنند درون سرزمـین امام زمان، بزرگ و کوچک زیر نظر سربازان گمنام و نامدار امام زمانند و از همـه چیز خبر دارند پیدا هست که دوعضو القاعده بدون موافقت و مساعدت امنیت خانـه مبارکه قادر بـه فعالیت آزاد درون ایران نیستند و تعجب من درون این هست که آیـا شیطان بزرگ و شیطانچه‌های اروپائی بـه اندازه من روزنامـه‌نگار از درون ایران خبر ندارند و مثلا رابطه القاعده با رژیم ولایت فقیـه را فقط همـین تازگی‌ها کشف کرده‌اند؟ مگر آمریکا نمـی‌دانست کـه آقای سیف العدل نفر سوم القاعده ده سال بیشتر درون ایران هست و از همانجا برنامـه انفجار الخبر درون سعودی را تدارک دید و از راه دور این جنایت را هدایت کرد؟

ادامـه مطلب | لينک

October 19, 2012

یکهفته با خبر

فریـاد مـی‌دارد کـه بر بندید محملها!

سه‌ شنبه 9 که تا جمعه 12 اکتبر
ام المعارک نایب امام زمان
مقاله غسان شربل سردبیر الحیـات با عنوان ام‌المعارک إیران بسیـار بـه دل من نشست کـه او نیز پی بود آلودگی رژیم ولایت فقیـه درون لجن زار خون آلود سوریـه از سر وفای بـه عهد و یـا بـه قولی ردّ جمـیل نیست. بـه عبارت دیگر رژیم ایران از سوریـه بـه خاطر حمایت‌های رژیم اسد پدر، از جمـهوری اسلامـی درون جنگ با عراق و پایمردی درون دوستی، حمایت نمـی‌کند و از شیر مرغ که تا جان آدمـیزاد را بـه دلیل پاس نگاه داشتن از همدلی‌های دمشق درون روزگار عسرت و حصار، درون اختیـار رژیم بعثی حاکم بر دمشق قرار نمـی‌دهد. درون واقع نبرد درون سوریـه «ام المعارک» سید علی حسینی خامنـه‌ای هست و با آنکه پایـان ام المعارک صدام حسین هنوز پیش چشم ما است، اما ولی فقیـه کـه نماد حقیقی تعبیر «چشم باز و گوش باز و این عمـی» است، همـه دار و ندار خویش را درون قماری بـه کار انداخته کـه حتی درون برابر کاره آسش، طرف مقابل استریت فلاش درون دست دارد.

ادامـه مطلب | لينک

October 12, 2012

یکهفته با خبر

آری بـه اتفاق جهان مـی‌توان گرفت

سه‌شنبه 2 که تا جمعه 5 اکتبر
اندر قضیـه وجاهت ملی
مقاله دوست و همکار عزیزم جواد طالعی و سر و صدائی کـه طی چند هفتۀ اخیر به‌ دنبال عنوان شدن «طرح شورای ملی» بـه پیشنـهاد شماری از چهره‌های نسبتاً گمنام درون صحنـه سیـاسی خارج از کشور و البته چهره پررنگ فرزند پادشاه پیشین رضا پهلوی و همسر ایشان و نیز ملکه پیشین ایران درون صحنـه رسانـه‌ها و شبکه‌های اجتماعی بر پهنـه اینترنت بـه راه انداخته هست مرا بر آن داشت که تا مقاله این هفته را صرفاً گرد این پیشنـهاد، شخصیت شاهزاده رضا پهلوی و منطق موافقان و مخالفان و موافقان مشروط این منشور، متمرکز کنم.

ادامـه مطلب | لينک

October 05, 2012

یکهفته با خبر

شـهری پر کرشمـه و خوبان ز شش جهت

سه‌ شنبه 25 که تا جمعه 28 سپتامبر
اتمام حجت درون نیویورک
1 ـ از نیویورک فقط یک خبر خوش بـه گوشمان رسید و آن جدائی یکی از همراهان رئیس جمـهوری اسلامـی از کاروان بیکاران، و پناهجوئی او درون ینگه دنیـا بود. آری، حسن گلخندان، خنده بر لب‌هامان نشاند کـه یکی دیگر از اهالی رسانـه‌ها، کـه پس از سالها همراهی با اهالی ولایت فقیـه سرانجام نمره انضباط 20 از امنیت خانـه مبارکه و حاج عزت دریـافت کرده بود با رؤیت تندیس آزادی، ناگهان همـه قید و بندها و زنجیرهائی را کـه به دست و پایش انداخته بودند پاره کرد و تصمـیم گرفت درون آمریکا بماند مثل همـه ما کـه به اراده و یـا از سر اجبار نخواستیم و یـا نتوانستیم درون خانـه پدری بمانیم و به چهار سوی جهان پرتاب شدیم. حالا حتما منتظر بود زبان حسن آقا باز شود و برایمان حکایت‌ها از روزگار همنفسی با سران رژیم باز گوید.

ادامـه مطلب | لينک

September 28, 2012

یکهفته با خبر


استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم!

سه ‌شنبه 18 که تا جمعه 21 سپتامبر
اسمال درون نیویورک، مـهدی درون تهران
1 ـ درون زمانی کـه پرزیدنت دکتر محمود احمدی‌نژاد به منظور آخرین بار وارد نیویورک مـی‌شد، مـهدی هاشمـی دومـین فرزند پسر، شیخ علی اکبر هاشمـی بهرمانی ملقب بـه رفسنجانی وارد تهران شد.
برای احمدی‌نژاد این سفر با سفرهای پیشین تفاوت بسیـار دارد. از یکسو دیگر نگران نیست کـه حرف و اطوارش اسباب ناراحتی مقام معظم ولی فقیـه را فراهم کند و در بازگشت مؤاخذه شود، نـه درون برابر جامعه بین‌المللی حرفی دارد کـه پیش از این نگفته باشد. از ظهور حضرت که تا مدیریت جامعه جهانی و از اقتصاد امام زمانی که تا معجزه نوابغ 15 ساله، از حق وتو بـه بورکینافاسو که تا حل مشکلات جهان با سفره نذری حضرت عباس و چهل قل هوالله و... همـه و همـه را پرزیدنت احمدی‌نژاد زیر سقف سازمان ملل عنوان کرده است.

ادامـه مطلب | لينک

September 21, 2012

یکهفته با خبر

ای بسا خرقه کـه مستوجب آتش باشد

سه‌ شنبه 11 که تا جمعه 14 سپتامبر
از دائی‌جان که تا عموجان ناپلئون

برخلاف دائی‌جان ناپلئون کـه همـه امور عالم را زیر سر انگلیسی‌های چپ چشم مـیدانست و همـه گاه درون بیم و خوف از کید و مکر آنـها برخویش مـیلرزید، عمو جان ناپلئون کـه یـا عمامۀ سیـاه خوش فرم بر سر دارد و محاسن مبارکش طی سی‌سال گذشته، از سیـاه کلاغی، بـه سپید چرکین تبدیل شده هست (یعنی نـه سیـاه نـه سفید مطلق، و حتماً با حاشیـه‌ای نخودی سر سبیلها با مصرف رو بـه افزون عصاره‌ گل کوکنار) و یـا آنکه شالی بر سر مـی‌اندازد با ریش انبوه و اغلب سبیل مـی‌تراشد، همـه امور جهان را زیر سر آمریکای جهانخوار مـیداند و بر این باور هست که فرمانده این جهانخواران، چه جیمـی‌کارتری باشد کـه ایران را دو دستی درون سینی طلا تقدیم سلف عمو جان فعلی کرد و یـا از نوع رونالد ریگانی کـه برای شیخ علی‌اکبر بهرمانی تپانچه و انجیل و کیک فرستاد، و یـا جورج بوش پدر کـه با دعای خیر سیدعلی آقا، صدام را از کویت بیرون کرد و یـا کلینتون کـه عموجان بهترین فرصتی را کـه او به منظور آشتی و گشودن دفتر دوستی فراهم کرده بود بـه باد داد، از نوع جورج بوش پسر باشد کـه امروز اعتراف مـی‌کند بـه جای عراق حتما سراغ رأس افعی اسلامـی مـی‌رفت و یـا از طایفه باراک حسین کـه همان روز اول بـه تخت نشستن پیـام بشارت آمـیز و صریح بـه استمالت مقام معظم عمو جان فرستاد و در زمانی کـه ملت ایران سرنگونی عموجان را طلب مـی‌کرد نامـه فدایت شوم محرمانـه به منظور او فرستاد، همـه و همـه هیچ کاری درون تمشیت و رتق و فتق امور کشورشان و دیگر نقاط جهان ندارند بـه جز اینکه از صبح که تا شام علیـه اسلام ناب انقلاب محمدی و متولی شیعی ولائی و متولی سنی سلفی آن توطئه کنند.

ادامـه مطلب | لينک

September 14, 2012

یکهفته با خبر


گفت کو زنجیر که تا تدبیر این مجنون کنم

سه ‌شنبه 4 که تا جمعه 7 سپتامبر
حکایت پرزیدنت و نایب امام زمان
1 ـ وقتی محمود احمدی‌نژاد را آوردند و چون پتک بر سر هاشمـی رفسنجانی کوبیدند کـه پیرانـه‌سر مـیل جوانی کرده بود و علی‌رغم «اخطار و تحذیر و تهدید» مقام معظم رهبری درون انتخابات ریـاست جمـهوری دوره نـهم اعلام نامزدی کرده بود، همـه ما (اینکه مـی‌گویم همـه ما، ریز و درشت را مـی‌گویم و چپ و راست را، مشروطه خواه و جمـهوری مسلک را، سنی و شیعه و ترسا و زرتشتی و بنی موسی را و...) همصدا، تحفه آرادان را، نوکر حقیری دانستیم کـه سید علی آقا از مـیان نوکران گوش بـه فرمانش برکشیده و با بهره‌مندی از بی‌سیـاستی و بی‌برنامگی اصلاح طلبان و عدم توافق آنـها بر سر یک نامزد مشترک با مجمع روحانیون و کارگزاران (در آن تاریخ حضور معین و همزمان با حضور رفسنجانی درون صحنـه انتخابات مجالی به منظور پیروزی هیچیک از سه نامزد باقی نگذاشته بود) بر آن هست تا این نوکر سابقاً مداح و مرثیـه خوان مجالس خاصه‌اش را بر کرسی ریـاست جمـهوری بنشاند، هیچ اعتباری به منظور احمدی‌نژاد قائل نشدیم. اصلاً او را بـه حساب نیـاوردیم.

ادامـه مطلب | لينک

September 07, 2012

یکهفته با خیر

من نـه آنم کـه دگر گوش بـه تزویر کنم

سه‌ شنبه 28 که تا جمعه 31 اوت
آبروی نداشته‌ای کـه بر باد رفت
رژیمـهای آدمخوار درون جهان کم نبوده و هنوز هم کم نیستند. درون صدر آنـها رژیم اسدی عفلقی بعثی (البته مسلمان ناب انقلابی محمدی ولایتی) و در کنارش کوبای رفیق رائول، زیمبابوه اخوی موگابه، کره شمالی آقازاده جیم جونگ ایل و نواده حضرت امام کیم ایل سونگ، و بر فراز سر همـه آنـها نظام نایب امام زمان، قرار دارند. اما درون طول چهار دهه روزنامـه‌نگاری و مشاهده و گاه تجربه عملی اعمال و گفتار بسیـاری از نظامـهای سرکوبگر، هرگز با نظامـی برخورد نکرده‌ام کـه هم جنایت کند، هم فریب و حقه‌بازی جزئی مـهم از وجودش باشد و همزمان ادعا کند، تولیت بارگاه ذات اقدس الهی را بر عهده دارد. رژیم‌های سرکوبگر بسیـاری را مـی‌شناسم، اما بـه جز عصر هیتلر و استالین درون هیچ زمانـه‌ای ندیده‌ام، نخوانده‌ام و نشنیده‌ام کـه حکومتی، آن هم حکومتی دینی کـه بند ناف رهبرش، مستقیماً بـه امام زمان وصل هست (حداقل اینجور ادعا مـی‌کنند) درون فریبکاری و دروغزنی، که تا آنجا پیش رود کـه در یک مراسم رسمـی با حضور دهها تن از رهبران و برجستگان 120 کشور جهان و دهها سازمان و نـهاد بین‌المللی و نمایندگان رسانـه‌های تصویری و مکتوب و گویـای جهانی، نطق یک رئیس دولت معتبر را کـه کشورش از بنیـان گذاران جامعه غیرمتعهدها بوده و خود اینک درون مقام رئیس این جامعه بر آن هست تا ریـاست را بـه همتای ایرانی خود تقدیم کند، بـه صورت مشمئز کننده‌ای تحریف کند.

ادامـه مطلب | لينک

August 31, 2012

یکهفته با خبر


کز اوج سربلندی افتی بـه خاک پستی

سه‌ شنبه 21 که تا جمعه 24 اوت
چهره کریـه ولایت
در بعد ویرانـه‌ای درون یک روستای فروریخته با گلوله‌های توپ و تانک و موشکهای هلی‌کوپترهای مـیکویـان ساخت روسیـه، درون اطراف دمشق، یـازده جسد را کنار هم چیده‌اند، 8 کودک، مادر و پدرشان و مادربزرگی کـه پیراهن‌ شخصی‌های بشار الاسد بعثی، بی شرمانـه بـه او و عروسش، همزمان تجاوز کرده‌اند. درون کنار جنازه‌ها تصویری رنگین از سید علی آقای نایب امام زمان بـه چشم مـی‌خورد. یک سروان ارتش آزاد سوریـه، درون برابر دوربین توضیح مـی‌دهد؛ «بر پایـه اطلاعاتی کـه به دست آورده‌ایم و اظهارات شماری از ساکنان این روستا کـه زنده مانده‌اند و از همـه مـهمتر چند سرباز و لباس شخصی کـه به اسارت درون آورده‌ایم درون حمله بـه این روستا و قتل عام شماری از اهالی روستا از جمله خانواده 11 نفری ابوحسام، تعدادی از پاسداران ایرانی و یک دوجین حزب‌اللهی، پیراهن شخصی‌ها و آدمکشان رژیم اسد را یـاری مـی‌داده‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

August 24, 2012

یکهفته با خبر

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

سه ‌شنبه 14 که تا جمعه 17 اوت
پیشدرآمد؛ آن روز کـه سران و نمایندگان کشورهائی درون شرق و غرب عالم درون «باندونگ» گرد هم آمدند که تا سازمانی را پایـه‌ گذاری کنند کـه به ظاهر هدفش عملی ساختن شعار «نـه شرقی و نـه غربی» بود، ستارگان نشست، دکتر سوکارنو، جمال عبدالناصر، جواهر لعل نـهرو، ژوزف بروز تیتو و قوام نکرومـه، باور نداشتند خیلی زود این سازمان با حضور پر رنگ چین و یک سری رژیم‌هائی کـه سر درون آخور مسکو و اقمارش داشتند شعار «نـه شرقی» را فراموش خواهد کرد و عملاً تبدیل بـه ابزاری خواهد شد کـه مسکو درون بزنگاههای مـهم از خط و ربط سازمان کشورهای غیرمتعهد بـه نفع خود و علیـه سیـاست‌های غرب، بـه ‌ویژه ایـالات متحده، بهره خواهد جست. بـه جز تیتو کـه همواره سیـاست مستقلی داشت، بـه مرور ناصر و سوکارنو و نکرومـه پیوندهای استراتژیک با شوردا د. سوکارنو سرنگون شد و جانشینان او بـه راست زدند و با آمریکا درون پیوند شدند. جانشینان نکرومـه، چپ زده‌تر شدند. هند درون عین داشتن پیوندهای نظامـی با شوروی، روابط با غرب را حفظ کرد و با اضافه شدن کشورهای تازه استقلال یـافته آفریقائی کـه اغلب رهبرانش دلبسته و گاه وابسته بـه اردوگاه شرق بودند عدم تعهد، بـه مرور از اه و آرزوهای بنیـانگذارانش دور شد. نخستین کنفرانس سران غیر متعهدها درون سپتامبر سال 1961 درون بلگراد برگذار شد. ستارگان باندونگ، همچنان درون اوج شـهرت و محبوبیت، درون این نشست شرکت د و در همـین نشست درون قالب یک سازمان بین‌المللی با حضور بیش از یکصد کشور جهان اعلام موجودیت کرد.

ادامـه مطلب | لينک

August 17, 2012

یکهفته با خبر

آلودگی خرقه، خرابی جهان است!

سه‌ شنبه 7 که تا جمعه 10 اوت
نوزادی کـه مرده بـه دنیـا آمد
کنفرانس مـی تهران جهت یـافتن راه حلی به منظور جلوگیری از سقوط فرزند خلف بعث و ولایت فقیـه، بشارالاسد، نوزادی بود کـه مرده بـه دنیـا آمد. قابله ایرانی کـه مـهارت بسیـار درون ب سر و شکافتن و به دار کشیدن مخالفان دارد و دوره‌های شکنجه روحی و جسمـی را طی سالهای اخیر درون روسیـه و کره شمالی طی کرده و خود نیز مبتکر بسیـاری از شیوه‌های حیرت انگیز شکنجه و آزار روحی و جسمـی بوده هست (از جمله تجاوز بـه زندانیـان کـه در این زمـینـه تجارب شرق و غرب را یکجا بـه کار گرفته است) با چنان ناشیگری با استفاده از «فورسپس» کوشید جنین نشست ویژه مـی را از بطن ولایت مطلقه آقا، بیرون کشد کـه نوزاد بیچاره درون نیمـه راه تکه پاره شد و در عزایش، تنـها وزرای خارجه پاکستان و عراق و زیمبابوه حاضر شدند و باقی احباب بـه اعزام سفیر یـا کاردار و یـا جاروکش سفارتخانـه‌های خود درون ام القرای تهران بسنده د.

ادامـه مطلب | لينک

August 10, 2012

یک هفته با خبر


اینـهمـه شعبده خویش کـه مـی‌کرد اینجا...

سه ‌شنبه 31 ژوئیـه که تا جمعه 3 اوت
بختیـار درون حافظه تاریخی ما و چشم نسل انقلاب
بیش از دو دهه هست همـه ساله درون سالروز ذبح اسلامـی مردی کـه به قدرت مسلط خیـابان و عربده و مرگ بر... «نـه» گفت و در 37 روز بـه اندازه سی و هفت سال درون دلها و یـادهای ما اثر گذاشت، شاپور بختیـار را مـی‌گویم، سخنانی نوشته و گفته‌ام. بختیـار آنقدر درون خاطره و دل و شعر و حس من حضور دارد کـه گاه مـی‌بینم هم عرض پدرم قرار گرفته هست که هرچه هستم از اوست.
تصویرش را از آن روز جلالیـه کـه دستم درون دستهای پدر گم شده بود و بعد، دیدارها درون خانـه جهانشاه خان و بعد عبدالرحمن خان برومند کـه نماد وفاداری و عزت و پایداری بود و در مرگ خونین نیز نـه تنـها بختیـار را تنـها نگذاشت کـه پیش مرگ او شد، و بعد درون کتابخانـه‌اش و اتاقی کـه بر دیوارهایش شعر حافظ نقش بسته بود و آن روز کـه واسطه شدم و اهل روزنامـه را بـه دیدارش بردم و شاپور خان درون برابر روزنامـه‌نگارانی کـه حتی ساواکی‌شان، کمتر از مرگ بر شاه را تحمل نمـی‌کرد، چنان راست قامت و صادق سخن گفت کـه بیرون از در، زنده یـاد غلامحسین صالحیـار گفت؛ کجا بودی آقای دکتر، ایکاش یک سال پیش آمده بودی... 37 روز با او بودیم با دلهایمان، اما دهانـها گند چاله فریـاد اسلام ناب محمدی انقلابی ولایتی شده بود.

ادامـه مطلب | لينک

August 03, 2012

یکهفته با خبر

هزار جان گرامـی فدای جانانـه!

سه‌ شنبه 24 که تا جمعه 27 ژوئیـه
کشتار درون حلب، جنایتکاران درون تهران
به عنوان یک ایرانی کـه هرگز نمـی خواهد نام سرزمـینش بـه زشتی یـاد شود و عملکرد رژیم فاسد ولایت فقیـه بـه پای مردم سرفراز وطنش نوشته شود، روز یکشنبه درون برنامـه پانورامای شبکه تلویزیونی العربیـه، از سخنان آقای امـیر مشاور سابق وزیر دفاع و طوطی عرب زبان ولی فقیـه، درباره مردم سوریـه و مقاومت قهرمانانـه ارتش آزاد درون برابر نیروهای جنایتکار بشارالاسد، احساس شرم کردم. بـه همـین دلیل پیش از پاسخ بـه مجری برنامـه، خانم منتهی الرمـیحی، گوینده سرشناس این شبکه درون رابطه با اینکه آیـا ایران بر پایـه پیمان دفاعی مشترکش با سوریـه، درون صورت مورد حمله قرار گرفتن این کشور از سوی نیروهای خارجی، حاضر هست نیروی رزمنده بـه یـاری متحد استراتژیکش اعزام کند، یـادآور شدم، بـه عنوان یک نویسنده و روزنامـه ‌نگار ایرانی، از سخنان آقای ابراز انزجار و برائت مـی‌کنم و از ملت بزرگ و قهرمان سوریـه پوزش مـی‌خواهم کـه یکی از اهالی ولایت فقیـه تروریستش مـی‌خواند.

ادامـه مطلب | لينک

July 27, 2012

يكهفته با خبر

کشتی نشستگانیم ، ای باد شرطه برخیز !

سه شنبه 17 که تا دوشنبه 23 ژوئیـه
پیشدرآمد: صدای مـهیب انفجار دمشق بیش از سوریـه درون تهران شنیده شد. آدم مـیتواند حال بالاترین مقام نظامـی کشور سرلشکر بسیجی حسن فیروز آبادی با دویست کیلو گوشت پرچربی و ژنرال احمد وحید دستگردی، سرلشکر عزیز جعفری و دیگر عساکر جیش ولایت و البته حیدر 008 مصلحی جیمزباند نایب امام زمان را، حدس بزند. لابد وحشتزده خبر را بـه ارباب دادهاند، بعد هم علی اکبرخان طبیب حضور ولایت زنگ زده بـه سفیر مقام معظم رهبری درون دمشق کـه ممد رئوف جان (شیبانی) چه خبر؟ بشارخان و اخوی ماهر جان کـه طوری نشدهاند؟ سریعا پیغام آقا را بـه برادر مبارز ممانع السید الرئیس برسان کـه از همـین ماه بنیـاد شـهید به منظور اهل و عیـال شـهیدان شورای امنیت ملی کشور دوست و برادر بعثی سوریـه، مقرری مخصوص برقرار مـیکند. بعد هم درپی شام مفصل قبل از ماه رمضان، درون پیشگاه مقام ولایت و در پی آن نشست استراتژیک حلقه کوکنار، بحث و فحص احباب که تا پاسی از شب ادامـه یـافته کـه اگر این بشار درست حرفهای مقام معظم رهبری را گوش کرده بود و تعلیمات سردار قاسم سلیمانی را سردار آصف شوکت مو بـه مو اجرا کرده بود امروز جسد پاره پارهاش، روی تخت مرده شوی خانـه قرار نداشت. (آقای خامنـهای چند نوبت بـه اسد پیغام داده بودند کـه نباید ذرهای کوتاه بیـائی همانطور کـه ما درون جریـان فتنـه سبز کوتاه نیـامدیم. 20 هزار کشته، صدهزار مجروح و زندانی و مفقود و یک مـیلیون آواره، البته درون دستگاه ولایت رقمـی نیست، جلوی سعید مرتضوی کـه بگذارید قهر مـیکند).

ادامـه مطلب | لينک

July 13, 2012

یکهفته با خبر

چون نیک بنگری همـه تزویر مـی‌کنند
(دومـین بخش مقاله پیشین)

سه‌شنبه 3 که تا جمعه 6 ژوئیـه
اسلام ناب درون روایت سلف
1 ـ سلفی‌ها یـا بنیـادگراهای سنی مذهب کـه در تعصب و شریعت زدگی گوی سبقت از اخوان المسلمـین ربوده‌اند، آنسوی سکه اسلام ناب انقلابی محمدی ولائی هستند. شباهت درون اطوار و خطاب سیـاسی بین پیروان این دو مسلک و منـهج فکری دینی / سیـاسی چنان هست که مـی‌توان کراوات زدن سلفی‌های سنی با ریش طولانی را درون مقابل یقه باز و ریش تُنُک پیروان اسلام ناب ولائی نادیده گرفت. سلفی‌ها بر این باورند کـه شیوه زندگی و راه و رسم سلف صالح درون صدر اسلام مـی‌بایست درون جوامع اسلامـی احیـا شود و مسلمانان چنان زندگی کنند کـه در عصر خلفای راشدین زندگی مـی‌د. رهبران جامعه نیز مـی‌بایست همان کنند کـه ابوبکر و عمر و عثمان و علی مـی‌د. بـه عبارت دیگر چهارده قرن تحول و تطور درون جهان و دنیـای اسلام را حتما نادیده گرفت و همان شیوه حکومتی و روش تعامل با رعایـا را، اختیـار کرد. حتما کفر را ریشـه‌کن کرد و با ائمـه الکفر (سران دنیـا) از درون جهاد درآمد.

ادامـه مطلب | لينک

July 06, 2012

یکهفته با خبر

سماع وعظ کجا، نغمـه رباب کجاست؟

(بخش نخست)
سه ‌شنبه 26 ژوئن که تا دوشنبه 2 ژوئیـه
اسلام، یگانـه راه حل؟!
پیشدرآمد: اکبر گنجی تازه از ایران بـه خارج آمده بود کـه گذارش بـه لندن افتاد. محبت کرد و روزی بـه دفتر من آمد که تا حضوراً از همکار نادیده‌ای کـه در همـه لحظات ظهور و حضور و زندان و اعتصاب غذایش، همدل و همراهش بود قدردانی کند. درون عین حال فرصتی بود که تا با هم بـه روزنامـه فراملیتی «الشرق الاوسط» برویم کـه مطالب من درباره گنجی و پیش از آن قتلهای زنجیره‌ای و روزهای خاتمـی و اصلاحات و... درون آنجا بـه چاپ رسیده بود.
سردبیر و دبیران سرویسها و شماری از همکاران من، همگی بـه استقبال گنجی آمدند و از اینکه او بعد از دو ماه اعتصاب غذا و سختی و زجر از زندان سید علی آقا بـه سلامت بیرون جسته هست به او سرسلامتی دادند و خوشآمد گفتند. درون دفتر طارق الحمـید سردبیر، بحثی آغاز شد درباب اوضاع ایران و منطقه، و گنجی عبارتی گفت کـه از یک سو ناشی از درک درست او از اوضاع و احوال وطن بود و از سوی دیگر معرف تأمل او روی تحولات درون راه درون خاورمـیانـه عربی. درون آن تاریخ مبارک و بن علی و علی صالح و بشار اسد با اقتدار حکومت مـی‌د و اندیشـه برافتادن آنـها شبیـه همان تصوری بود کـه ما دیرگاهی هست از لحظه سرنگونی جمـهوری ولایت فقیـه درون سر و دل داریم.

ادامـه مطلب | لينک

June 29, 2012

یکهفته با خبر

ماه کنعانی من، مسند مصر آنِ تو شد!

سه‌ شنبه 19 که تا دوشنبه 25 ژوئن
پیشدرآمد: گفته بودم کـه دستگاه قضائی مصر مستقل است. یـادآور شده بودم کـه قضات مصر خریداری شدنی نیستند و حاکمـیت قادر نیست آنـها را با زور و زر بـه صادر احکام غیرقانونی و جائرانـه وادار کند. دستگاه قضائی مصر درون اوج قدرت و محبوبیت عبدالناصر، حکم مصادره اموال خاندان محمدعلی (سلطنتی) را غیرقانونی دانست و در زمان سادات، چون زیر بار محکوم فعالان سیـاسی و نویسندگان بـه سبب اتهام واهی تلاش به منظور براندازی نظام نرفت، سادات ناچار شد قانون وضعیت فوق‌العاده را تمدید کند و محاکمات سیـاسی را بر عهده یک دادگاه ویژه شبه نظامـی بگذارد. درون عصر مبارک نیز دستگاه قضائی مصر درون برابر همـه فشارها مقاومت کرد و حاضر بـه صدور احکام اعدام به منظور وابستگان جهاد اسلامـی نشد. یکشنبه عصر، درون آن پنجاه دقیقه‌ای کـه طولانی‌ترین 50 دقیقه درون تاریخ مصر بود، بـه تصویر قاضی «فاروق سلطان» رئیس کمـیته عالی انتخابات ریـاست جمـهوری مصر و همکارانش کـه همگی از قضات عالیرتبه مصر هستند، نگاه مـی‌کردم و افسوس مـی‌خوردم کـه چرا درون مـیهن ما، دستگاه نظارتی این چنین نداریم کـه مـی‌توانست درون برابر سید علی آقا بایستد و اجازه ندهد آرای مـیلیونـها ایرانی، بـه اشاره نایب امام زمان، دود شود و به هوا رود.

ادامـه مطلب | لينک

June 22, 2012

یکهفته با خبر

آه از آن جور و تطاول کـه در این دامگه است...

سه شنبه 12 که تا جمعه 15 ژوئن
پیشدرآمد: اگر بخواهم رضا را درون یک جمله معنا کنم حتما بگویم: شریف بود و از اهالی امروز هم نبود. رضا از آن نوع آدمـها بود کـه هر بلائی را با آرامش نفس و دلی کـه به وسعت دریـا بود، مـی‌پذیرفت و «رضیت برضائک» از زبانش نمـی‌افتاد. حالا کـه دیگر پرده‌پوشی لازم نیست مـی‌توانم با آسوده‌دلی از او بنویسم. حضرت خواجه بزرگ شیراز، مولانا جلال الدین، حضرت ابوالقاسم فردوسی، مـیم - امـید خراسانی، امـیره الشعرا سیمـین بانو بهبهانی از شعرا، آقا موسی صدر، آقا رضی شیرازی نواده مـیرزای بزرگ، مرحوم شریعتمداری از علما، زنده‌یـادان دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر شاپور بختیـار و داریوش فروهر، مرحوم مـهندس مـهدی بازرگان، از دولتمردان، ابوالعلای معری، مرحوم صالح علیشاه گنابادی، و علی مقدادی اصفهانی (پور پیر نخودک) از اهالی عرفان... از جمله احبابی بودند کـه در پیوند دلهای ما بـه هم، نقش اساسی داشتند.

ادامـه مطلب | لينک

June 15, 2012

یکهفته با خبر

زهره سازی خوش نمـیسازد مگر عودش بسوخت

سه شنبه 5 که تا جمعه 8 ژوئن
پیشدرآمد: من‌ هم مثل مـیلیونـها انسان، عبور زهره خنیـاگر را از برابر خورشید دیدم و در برنامـه تلویزیونی‌ام اشاره کردم کـه یکصد و سی سال پیش لابد جد بزرگم کـه همنام پدرم بود و نورالدین نام داشت، بر بام اصفهان این منظر را تماشا کرده بود و فکر کردم حالا من این منظر را درون لندن مـی‌بینم، نتیجه و نبیره من درون کدام سوی جهان یکصد و پنج سال دیگر بـه این منظر چشم خواهند دوخت؟ مطلبی کـه ف.م. سخن اما نوشته بود، تکانم داد. راست بگویم گریـه‌ام گرفت. دریغم آمد کـه شما آنرا نخوانید. شاید شما هم با خواندن آن مثل من تکان بخورید کـه ما این روزها بـه تکان خوردن آنـهم از نوع شدیدش نیـاز داریم.
پس بخوانیم گوشـه‌ای از نوشته ف. م. سخن، مشـهورترین نام مستعار درون عرصه نشر الکترونیکی (اینترنت) را کـه پس از طرح سئوالی با زهره پاسخی چنین از او دریـافت مـی‌کند:

ادامـه مطلب | لينک

June 08, 2012

یکهفته با خبر


چون نیک بنگری همـه تزویر مـی‌ کنند

سه شنبه 29 مـه که تا جمعه 1 ژوئن
پیشدرآمد: با آنکه مصر را مـیشناسم و مـیدانم «ام ‌الدنیـا» هرگز جمـهوری ولایت فقیـه و طالبستان نخواهد شد و ملی ـ مذهبی مصری با ملی ـ مذهبی ما فرق دارد، اما درون ماهها و هفته‌های اخیر و به ویژه بعد از انتخابات پارلمانی مصر، با مشاهده پیروزی شماری از ابوهای ریشدار سلفی (پیروزی نسبی اخوان المسلمـین با 70 سال سابقه فعالیت آشکار و پنـهان و داشتن یکی از منسجم‌ترین سازمانـهای سیـاسی و اقتصادی و اجتماعی و دینی و فرهنگی کاملا قابل پیش بینی بود اما ظهور سلفی‌ها بـه عنوان دومـین فراکسیون پارلمانی همـه را شگفتی زده کرد) مرا نیز همانند همـه آنـها کـه مصر را با تمام تناقضات و شگفتی‌هایش دوست دارند بـه شدت نگران آینده این کشور کرد. درون سپتامبر گذشته کـه به مصر رفتم، موج نارضایتی عمومـی را از هرج و مرج و غوغاسالاری کـه هدایتش دست مشتی جوان احساساتی بی‌تجربه بود از نزدیک دیدم و همـین امر امـیدوارم مـی‌کرد کـه مردم مصر با درون نظر گرفتن همـه جوانب، سرنوشت خود را درون دوران بعد از انقلاب بـه دستانی نخواهند داد کـه عمده‌ترین دلمشغولی‌شان‌، مجامعت با همسر متوفای خود بعد از مرگ و وجوب ختنـه ان و منع زنان از کار درون بیرون خانـه است.

ادامـه مطلب | لينک

June 01, 2012

یکهفته با خبر

از سنگ ناله خیزد روز وداع یـاران

سه شنبه 22 که تا جمعه 25 مـه
غم سنگین پر کشیدن برادر، اندوه بزرگ از دست رفتن ایران را بـه سایـه برد. من اما بـه او دینی داشتم کـه بی اشاره بـه او و جایگاهش، دینم ادا نخواهد شد. ستّاره بانو ، انسان عادی نبود کـه مـیآیند و مـیروند و حتی درون پی آنـها خطی بـه یـادگار نمـیماند.
نخست بگویم درون مـیان شاهزادگان قاجار کـه ستونـهای اشرافیت ایران بودند، هیچگاه اعجاب و تحسینم را نسبت بـه عبدالحسین مـیرزا پنـهان نکردهام. مردی کـه پیش از رضا شاه و داور نظر بـه برپایی ارتش و دادگستری نوین درون وطنش داشت و تا حدودی زمـینـهساز کارهای بزرگی شد کـه در عصر پهلوی اول بـه دست او و همراهانش انجام گرفت. او نیز مثل همـه رجال عصر خود چند همسر اختیـار کرد و فرزندان بسیـار داشت. تفاوت عمده او با دیگر اشراف درون آن بود کـه فرزندانش همـه درون تحصیل و خدمت بـه سرزمـینشان از هر نظر نمونـه بودند و ماندگارانشان هنوز هستند. نگاهی بـه اسامـی فرزندانش بیندازید، حتماً یک یـا تنی چند از آنان را مـیشناسید و شاید هم با آنـها درون کار سازندگی و تحقیق و تدریس و برنامـهریزی همراه بوده اید.

ادامـه مطلب | لينک

May 25, 2012

یکهفته با خبر

ما آن شقایقیم کـه با داغ زاده ایم

سه شنبه 15 که تا جمعه 18 مـه
احمد کـه رفت، سال 49 عباس پهلوان درون مجله فردوسی مرثیـه ای نوشت با این آغاز که، احمد ورپرید، برادر علیرضا را مـیگویم و...
دو سال با درد و رنج و سرطان احمد همراه بودم و همـه ما انتظار داشتیم کـه سرانجام پیکر کوچکش کـه صبورانـه دردهایش را تحمل مـیکرد، تاب نیـاورد و چنین شد. حالا اما از محمد چه بگویم کـه حقاً ورپرید. نـه بیمار بود نـه دچار حادثهای شد. استوار و مقاوم و سرشار از عشق بود و همـین دوسه روز پیش کـه با اوسخن مـیگفتم شادمان بود کـه پسرش خشایـار درون تعطیل دانشگاه بـه ایران مـیرود و دو ماهی درون کنارش خواهد بود. سال 51، یکسالی زودتر از من بـه لندن آمد و خیلی خوب درس خواند. من اوائل 56 بـه ایران باز گشتم و او هنوز مشغول درس بود.

ادامـه مطلب | لينک

May 18, 2012

یک هفته با خبر

این موهبت رسید ز مـیراث فطرتم

سه ‌شنبه 8 که تا جمعه 11 مـه
پیشدرآمد: شکر للله کـه در مـیکده باز هست هنوز، و مـی‌توانی مسافر «مونترو» باشی و به ویلای رُز سر بزنی کـه از کاخ حکومتی هم معروفتر هست و نـه فقط رانندگان تاکسی، کـه همۀ رهگذران اینجایی هم جایش را بلدند. بیش از نیم قرن، حداقل یک «زاهدی» ساکن این ویلا بوده هست که درون و دیوارش تاریخ هست و تصاویر درون گوشـه و کنارش از آیزنـهاور که تا کلینتون و از الیزابت دوم که تا عبدالله ثانی، از فیصل‌بن‌عبدالعزیز که تا زاید بن سلطان و از هنری کیسینجر که تا کالین‌پاول و برژینسکی و اولبرایت و رایس و هیلاری، نشان دارد. تصویر فوزیـه مـیخکوبم مـی‌کند. بعد از شش دهه هنوز هم مـی‌توانم ستایشگر زیبایی‌اش باشم.
مـهم نیست کـه 28 مرداد را کودتا بدانی و شاهکار کرمـیت روزولت یـا انقلابش بشمری و روزولت را شارلاتانی جستجوگر نام و پول. اینجا درون ویلای رُز کـه هستی، بین مؤتمن‌الملک پیرنیـا و ژنرال فضل‌الله زاهدی، قرار گرفته‌ای و مادر بزرگی کـه نوادۀ عزیزش را بر زانویش بزرگ کرده و در بندبند جانش، خدا را جاری کرده است. اگر نبود، درون هشتمـین دهۀ زندگی، اردشیرخان هنوز «واِن ‌یکاد» بر گردن نمـی‌داشت.

ادامـه مطلب | لينک

May 11, 2012

یکهفته با خبر


گوهر جان بـه چه کار دگرم باز آید

سه شنبه 30 آوریل که تا جمعه 3 مـه
پیشدرآمد: ایتالیـا، یونان، صربستان، ارمنستان و فرانسه هر یک بگونـه‌ای انتخابات محلی، پارلمانی و ریـاست جمـهوری را برگذار د. همزمان، جمـهوری ولایت فقیـه و ولایت بعث علوی نیز انتخاباتی را برگذار د. درون چهار کشور نخست مـیزان، رأی مردم بود بـه همـین دلیل نیز پرزیدنت سرکوزی با اختلاف 3 درصد یـا چیزی درون همـین حدود پیروزی را بـه حریفش فرانسوا هولاند واگذار کرد و با کمال ادب و پذیرش رأی ملتش، شکست را با سربلندی پذیرا شد و به رقیبش تبریک گفت.
در سه کشور دیگر نیز بـه نسبت مـیزان ریشـه گرفتن مردمسالاری، بازندگان حکم صندوقهای انتخابات را پذیرفتند و به فردا چشم دوختند کـه پیروزمندان انتخابات قدرت را بـه دست مـی‌گیرند و وظیفه دارند طبق برنامـه‌ها و وعده‌هایشان مسائل و مشکلات کشور را حل کنند.

ادامـه مطلب | لينک

May 04, 2012

یکهفته خبر


دعای نیمـه شبی دفع صد بلا د

سه شنبه 24 که تا جمعه 27 آوریل
عبدالکریم بلحاج از سرسخت ترین مخالفان قذافی بود. ریش تنکی داشت و گاهی با شماری از هموطنان مخالف سرهنگ مجنون حاکم بر کشورش، درون تظاهراتی کـه به مرور رنگ مي باخت و پس از ازدواج سیـاسی سرهنگ با جهان متمدن و دلمشغول حقوق بشر، علیـه قذافی، بـه کلی برچیده شد، شرکت مـیکرد. اوج این تظاهرات درون برابر سفارت لیبی بـه قتل پلیس جوان خانم یـان فلچر منجر شد. محمد مخلوف دوست فیلمساز لیبیـایی من آن روز مـیگریست. چنانکه درون روز قتل فرزاد بازوفت روزنامـه نگار جوان هموطنم بـه دست صدام حسین زار مـیزد کـه در سفر بی بازگشت بـه بغداد همراه فرزاد بود. عبدالکریم بلحاج با آنکه تمایلات اسلام¬گرایـانـه داشت اما بسیـار گشاده دل و اندیشـه بود، بـه همـین دلیل نیز برخلاف اخوانی های مصر و سوریـه مـی شد با او از همـه جا سخن گفت و گاهی اطوار و غمزۀ خانم هیفا وهبی را نیز درون لابلای حرفهای سیـاسی مطرح کرد.

ادامـه مطلب | لينک

April 27, 2012

یکهفته با خبر

یک شـهر پر کرشمـه و خوبان ز شش جهت ...

سه شنبه 17 که تا جمعه 20 آوریل
مطالعه کتابی کـه عرفان قانعی فر از سخنان مقام امنیتی سابق، پرویز ثابتی، تألیف کرده (همـینجا بگویم کـه مؤلف هرچه دلش مـیخواسته و یـا مـیخواسته اند درون حاشیـه سخنان ثابتی به‌ عنوان زیرنویس آورده کـه بعضاً درون تضاد با سخنان مصاحبه شونده و شماری نیز از مقولاتی هست که چغندر روی سر سبز مـی‌کند. دشمنی مؤلف با زنده‌ یـادان دکتر محمد مصدق و شاپور بختیـار کـه جای‌جای حواشی توی چشم و دل مـی‌زند، از این جمله است) مرا سخت بـه فکر فرو کـه 100 سال بعد، وقتی حکایت روزگار ما را مـی‌خوانند، آیـا چه قضاوتی درباره زمانـه‌ای خواهند کرد کـه ما شاهدان عینی آن بوده‌ایم و حالا جوانی کـه در آن روزها هنوز متولد نشده بوده آمده و شرح روز و حال عصر ما را این گونـه بـه قلم کشیده است.

ادامـه مطلب | لينک

April 20, 2012

یکهفته با خبر

چون بـه خلوت مـی‌روند آن کار دیگر مـی‌کنند

سه‌ شنبه 10 که تا جمعه 13 آوریل
پیشدرآمد: خنچه بیـارید، لاله بکارید، مـیره بـه حجله، شادوماد. پیداست کـه به قول فرنگی‌ها، «جاذبه» سعیدخان جلیلی یـا شیمـی حضرتش، با شیمـی خانم کاترین آشتون (که اصرار دارد بلوز یقه باز درون برابر نمایندگان اسلام ناب بپوشد و حضرات را مجبور کند به منظور چاپ تصویرش متوسل بـه فتوشاپ یـا ماژیک رحمت‌الله علیـه بشوند که تا بلورینش را بپوشانند) بدجوری منطبق هست به گونـه‌ای کـه به دیدن هم دامن از دست مـی‌دهند. شب جمعه و استانبول، شـهر نوشانوش و و شادی، سعید خان و کاترین و شام کنسولگری با سر خرهائی مثل علی باقری کـه عطسه سعید خان را بـه اطلاع ارباب فقیـه مـی‌رساند. بعد توافقی درون کار نیست و مجلس خالی از اغیـار نبوده که تا طرفین بـه این نقطه رسند کـه «به اتفاق جهان مـی‌توان گرفت».

ادامـه مطلب | لينک

April 13, 2012

یکهفته با خبر

خلوت دل نیست جای صحبت اغیـار

سه‌ شنبه 3 که تا دوشنبه 9 آوریل :
در واشنگتن چه گذشت ?

چهارشنبه شب وارد واشنگتن مـی‌شوم. بعد از نشست استکهلم، سه نشست محدود، با شماری از فعالان سیـاسی، و روزنامـه ‌نگارانی کـه در استکهلم حاضر بودند، درون اروپا برگذار مـی‌شود که تا به آنچه درون نشست بنیـاد اولاف پالمـه مورد توافق قرار گرفته بود، جامـه عمل بپوشانند. برخلاف جنجالی کـه به مثابه توفان درون فنجان چای بعد از جلسه‌ای کـه ما درون لندن داشتیم (نشست مرکز پژوهش‌های ایران و عرب) و سپس ادامـه بحثها و گفتگوها بر محور طرح «برگذاری انتخابات آزاد» زیر نظارت نـهادهای بین‌المللی، و در نـهایت اجتماع استکهلم، توسط بعضی از مدعیـان مبارزه برپا شد، شرکت کنندگان درون جلسات بحث و گفتگو گرد محور انتخابات آزاد، همـه کوشش خود را مصروف این هدف د کـه شاید بتوان بعد از سی و سه سال، حال کـه وطن درون خطر است، (از یک سو احتمال حمله نظامـی بـه ایران و از سوی دیگر ظهور گسل‌های جدی درون عرصه وحدت ملی و استقلال کشور و همزمان زیـانـهای ناشی از گسترش ابعاد تحریم‌های اقتصادی و...) گرد یک محور روشن و آشکار، بـه حداقل توافقی دست یـافت کـه راه را به منظور مبارزه‌ای جدی درون برابر جمـهوری ولایت فقیـه هموار کند.

ادامـه مطلب | لينک

April 07, 2012

یکهفته با خبر

شـهر غزنـه نـه همان هست كه من ديدم پار
سه‌ شنبه 27 که تا جمعه 30 مارس
پیشدرآمد: روزهای عید بـه سر مـی‌آید و سالی دیگر بر پهنـه غربت به منظور ما آغاز مـی‌شود. رفیقی از دیر و دور، از تهران نوشته هست «غریب‌تر از شما، ما هستیم کـه در خانـه پدری غریبیم، حالا از کثرت غبار و دود و هوای عفن، نـه چشمان ما بامدادان بـه جمال دماوند روشن مـی‌شود و نـه دیگر خبر از پرنده‌هائی هست که زمزمـه بـه شورشان بر بام خواب سحرگاهی مـی‌ نشست و بیدارت مـی‌کرد. همـه سو غریبی، تنـها گاه کـه به ناکجا آبادی دور سفر مـی‌کنی کـه کوچه و دیوارش همچنان رنگ صفا دارد و مردمانش از اهالی یکرنگی هستند، شاید به منظور دقایقی حس مـی‌کنی، هنوز هم... اما ناگهان چشمت بـه آنتن بزرگ ‌ای درون گوشـه‌ای از رستا مـی‌افتد کـه گاه غروب همـه را بدانسو دعوت مـی‌کند. یـادت هست درون روزگار کودکی وقتی قهوه خانـه بازارچه معیّر ورود تلویزیون را اعلام کرد و حسین درویش نقال و اسماعیل سردسته تُرنابازان از بازارچه هجرت د چه وضعی پیش آمد.»

ادامـه مطلب | لينک

March 30, 2012

یکهفته با خبر

ترک طبیب کن بیـا، نسخه شربتم بخوان

سه شنبه 20 که تا جمعه 23 مارس
1 ـ نوروز بود اما، وقتی درون خانـه پدری نیستی و بانگ نوروزی را درون سرزمـین مادری نمـی‌شنوی، بامدادان بـه دیدار پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادر نمـی‌روی (حتی اگر بـه خاک خفته باشند کـه سر بر مزارشان بگذاری)، نگاهت بـه دماوند و زاگرس و بینالود نمـی‌افتد و در آبهای دریـای مازندران و خلیج همـیشـه فارس، تن نمـی‌شوئی، نوروزت رنگ ندارد و طعمش هر چه شیرین، اما شیرینی خانـه‌ای را ندارد کـه حالا درون بند بند جانت چنان جاری هست که جز دیوارهایش را نمـی‌بینی و سوای گلهایش، گلی از باغستانی نمـی‌چینی.

ادامـه مطلب | لينک

March 16, 2012

یکهفته با خبر

یـا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان!

سه‌ شنبه 6 که تا جمعه 9 مارس
انتخابات بـه روایت نایب امام زمان
بعد از بازی شورای نگهبان (البته بـه فرمان جهان مطاع سید علی آقای نایب امام زمان) درون پایـان دوره ششم مجلس شورای اسلامـی، و اعلام عدم صلاحیت 70 درصد از نمایندگان این دوره به منظور شرکت درون انتخابات هفتمـین دوره پارلمان ولی فقیـه حتی بسیـاری از مؤمنان بـه ولایت روضه خوانـهای سابق پذیرفتند کـه در سایـه نایب مربوطه غائب اهل البیت نمـی‌توان بـه انتخابات دل بست و باور داشت نمایندگان واقعی ملت سر از صندوقهای رأی بیرون خواهند آورد. درون خرداد 88 و در جریـان انتخابات ریـاست جمـهوری، یک بار دیگر اکثریت رأی دهندگان هر کدام بـه سببی و با امـید مشاهده تغییری اساسی درون رفتار حاکمان جامعه، بـه پای صندوقهای رأی گیری رفتند.

ادامـه مطلب | لينک

March 09, 2012

یکهفته با خبر

سرها بریده بینی، بی جرم و بی‌جنایت!

با «نیما» درون سینمای هالیوود

سه ‌شنبه 28 فوریـه که تا جمعه 2 مارس
شب اسکار بـه شـهر فرشتگان مـی‌رسم. تصویر اصغر فرهادی نـه فقط صفحه جعبه تماشا، بل همـه جهانم را پر کرده است. به منظور او شادم، به منظور سینمای مـیهنم و برای لیلا، آن شب کـه علی حاتمـی درون شفاخانـه لندنی، درون دیداری کـه آخرین بود با همـه دردش گریست کـه حالا تکلیف زری و لیلا چه مـی‌شود؟ باور نداشتم کـه روزی نازنینش کـه در «کمال الملک» نقش کودکی نقاش را بازی کرد و در «دل شدگان» شـهزاده رمـیده از قصر دولمـه باغچه سلطان عثمانی را ارائه داد، درون مراسم اسکار حاضر شود و تحسین مـیلیونـها بیننده را درون سراسر جهان برانگیزد.

ادامـه مطلب | لينک

March 05, 2012

پنجره اي رو بـه خانـه پدري

پنجشنبه ۰۱/۰۳/۲۰۱۲

تصوير بخش يك:
Download file

تصوير بخش دوم :
Download file

صدا: بخش نخست :
Download file

صدا: بخش دوم
Download file

ادامـه مطلب | لينک

March 02, 2012

یکهفته با خبر

به پیـام آشنایـان بنوازد آشنا را

سه شنبه 21 که تا جمعه 24 فوریـه
پیشدرآمد: سه هفته هست که حرف و سخن من درون باب خود هست و شرح سفر، اما این ابن بطوطه تبعیدی درون جریـان همـین سفرها بسیـار آموخته و هر بار سعی مـیکند بخشی از آنچه را کـه مـیبیند و مـیشنود درون بازگشت بـه لندن خانـه تبعیدی، درون این زاویـه دوستونی با شما درون مـیان گذارد. از آنجا کـه در هفته پیش بـه بحرین رفته بودم و احوالات این ولایت گمشده درون وجدان مغفوله همـه ما، همچنان جذابیت دارد، شرح فشردهای از سفرم را باز مـیگویم (البته شرح فشرده هم از آن حرفهاست. اما وقتی قصه دراز هست و مجال اندک، تفصیل را بـه باب انجاز مـیبری و نتیجهاش مـیشود شرح فشرده!!).

ادامـه مطلب | لينک

February 24, 2012

يكهفته باخبر

گوئیـا باور نمـی‌دارند روز داوری...

سه‌شنبه 14 که تا جمعه 17 فوریـه
اندر احوالات خسن و خسین و جیمزباند ولی فقیـه

پیشدرآمد: اینکه حسین شریعتمداری بازجوی دائمـی و غیر قابل تغییر قاطبه اهالی امنیت خانـه مبارکه ولی فقیـه، و حسین صفار هرندی دستیـار او و وزیر ارشاد اخراجی تحفه آرادان و طلائی نیک و لاله جان افتخاری آشپز مخصوص سید علی آقا و نماینده مجلس شورای اسلامـی، من و آقای دکتر عطاءالله مـهاجرانی را بـه خیـانت بـه سبب حضور درون جشنواره جنادریـه درون ریـاض متهم کنند و از کیسه مارگیری‌شان اسرار تکان دهنده دریـافت 18 مـیلیون دلار از عربستان را بیرون بیـاورند البته موضوع تازه‌ای نیست. حداقل درون طی دوران خلافت ولی فقیـه ثانی، «دشمن» بـه ما مخالفان از زبان مصباح یزدی و حسین بازجو و فاطمـه خانم رجبی عیـال مربوطه غلامحسین الهام و الباقی ستونـهای کوتاه و بلند خیمـه ولایت، مـیلیـاردها دلار پول داده هست تا فتنـه‌گری کنیم. اما زمانی کـه وزیر اطلاعات سید علی آقا، دست بـه جعل و تحریف مـی‌زند و چرندیـاتی را کـه خبرگزاری مـهر وابسته بـه سازمان تبلیغات اسلامـی و فارس نیوز وابسته بـه حفاظت اطلاعات سپاه عنوان کرده‌اند، با ژست جیمزباندی تکرار مـی‌کند، آن وقت کاملاً آشکار مـی‌شود کـه رژیم بدجوری بـه فلاکت و بدبختی و ضعف افتاده است

ادامـه مطلب | لينک

February 17, 2012

یکهفته با خبر

دوش بر یـاد حریفان بـه خرابات شدم

سه شنبه 7تا دوشنبه 13 فوریـه
فستیوال جنادریـه و روایت اهالی ولایت فقیـه

جنادریـه، قریـه ای هست که سالی یکبار مـیزبان دهها تن از برجسته ترین روشنفکران، شاعران، نویسندگان و هنرمندان عرب، مسلمان و از سال 1990 از چهار سوی عالم مـیشود. درون واقع برپائی این فستیوال 27 ساله مدیون پادشاه فعلی سعودی و دستیـار و مشاور او شیخ عبدالعزیز تویجری هست که 97 سال عمر کرد و همچون مخبرالسلطنـه روزگار شش پادشاه سعودی (ملک عبدالعزیز مؤسس دولت سعودی کـه در رکابش رزمنده جوانی بود و بعد از او پسرانش سعود، فیصل، خالد، فهد و عبدالله) را دیده بود. تویجری را حکیم عرب مـیخواندند کـه با بیش از یکصد تالیف و دهها کتابی کـه دربارهاش توسط سرشناسترین روشنفکران و ادبای عرب نوشته شده یکی از اثرگذارترین متفکران صدساله اخیر عرب و مسلمان بوده است.

ادامـه مطلب | لينک

February 10, 2012

یکهفته با خبر

«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... »

سه ‌شنبه 31 ژانویـه که تا جمعه 3 فوریـه
در استکهلم چه گذشت؟
پیشدرآمد: بـه چپ مـی‌نگرم چهره‌ها همـه آشنا و درد کشیده، بهزاد کریمـی با محسن مخملباف درون سالهای پیش از انقلاب درون یک سلول، درد و رنج زندان و رؤیـای آزادی را قسمت مـی‌د. بهزاد بیست و دو سه ساله و محسن هفده ساله، حالا هر دو با موهائی کـه گرد سپیدی بر آن نشسته، دلخسته از بازی روزگار، درون تبعید کنار هم نشسته‌اند که تا راهی به منظور رسیدن بـه آزادی و دمکراسی جستجو کنند. دیروز درون دو سوی خط بودند. یکی فدائی چپ، دیگری مسلمان انقلابی، یکی بـه امـید تطبیق تئوری‌های ماربرای خدمت بـه خلق و برکندن فقر و جهل، آندگری دست بـه دامان قرآن و کشف الآیـات و شریعتی به منظور برپا داشتن جامعه بی طبقه توحیدی، و حالا هر دو با فاصله‌ای زیـاد از آن دو جوان زندانی، درون برابر سیـاهترین استبداد تاریخ ایران، درد مشترکشان را فریـاد مـی‌زنند.

ادامـه مطلب | لينک

February 03, 2012

یکهفته با خبر

برق دولت کـه برفت از نظرم، باز آید

سه‌ شنبه 24 که تا جمعه 27 ژانویـه
پیشدرآمد: «کیوان» دانشجوی جوانی کـه دیرگاهی هست از ایران با من درون تماس هست و از طریق ایمـیل حداقل هفته‌ای یکی دو بار، حرفها و درددلش را با من درون مـیان مـی‌گذارد امروز درون ایمـیلی مفصل مطالبی را عنوان کرده بود کـه دریغم آمد شما از چند و چون آن بی‌خبر بمانید. فشرده‌ای از نامـه «کیوان» را مـی‌آورم کـه در واقع پاسخ مانندی بـه نوشته هفته پیش من درون رابطه با کتاب «روزگار بورقیبه» بـه قلم نویسنده و متفکر سرشناس تونسی، است.

ادامـه مطلب | لينک

January 27, 2012

یکهفته با خبر

... کـه زیـارتگه رندان جهان خواهد بود

سه‌ شنبه 17 که تا جمعه 20 ژانویـه
پیشدرآمد: حسونـه مصباحی دوست نویسنده و منتقد و زمانی همکار روزنامـه‌نگار تونسی‌ام کـه در بین جوانان و اپوزیسیون جایگاهی والا دارد و چوب زندان و شکنجه زین العابدین بن علی نیز بر گرده‌اش خورده است، اخیراً کتابی منتشر کرده بـه عنوان «سفری درون روزگار بورقیبه». البته ترجمـه تحت اللفظی «رحله فی زمن بورقیبه» به منظور ملانقطی‌ها مـی‌شود «سفری درون زمان یـا عصر بورقیبه» من اما روزگار را بیشتر مـی‌‌پسندم. کتاب را کـه به دست گرفتم ـ بامداد شنبه ـ که تا شامگاه یکشنبه تنـها درون آن پنج شش ساعت خواب بر زمـین گذاشتم. حسونـه از عشاق بورقیبه نبود اما درون کتابش چنان از «مجاهد اکبر» ـ از القاب بورقیبه ـ گفته هست که کمتر دلبسته‌ای بـه رهبر استقلال تونس و بانی تونس جدید، درون وصف او چنین سخن رانده است. حس کردم لابد روزی هم خواهد آمد کـه یکی از ما بی‌حب و بغض درباره رضا شاه بنویسیم. مصدق را چنانکه بود، نـه آنگونـه کـه خود مـی‌خواهیم یـا برایمان خواسته‌اند، ارزیـابی کنیم. محمد رضا شاه را نـه بـه عنوان یک فرشته بی عیب و نـه جبار و مستبد و خونخوار، با نگاه بـه عملکرد او طی 37 سال سلطنتش مورد بررسی قرار دهیم. حالا درون مصر این کاررا کرده‌اند. فاروق اعتباری را بـه دست آورده هست که سی سال از او سلب شده بود. همـینطور سادات کـه حتی قاتلانش اظهار پشیمانی کرده و شجاعت و بزرگی‌اش را مـی‌ستایند.

ادامـه مطلب | لينک

January 20, 2012

یکهفته با خبر

چنین قفس نـه سزای چون من خوش الحانست!

سه ‌شنبه 10 که تا جمعه 13 ژانویـه
صدای روشن آزادی

پیشدرآمد: صدای عشق و جوانی، صدای شعر و عصر جمعه و برنامـه دوم و نمایش بیژن مفید، صدای خبر با رنگ مخمل، آقای شبکه 2، بانگِ آشنای نیمـه شبان شعر شاملو و فروغ و مـیم. امـید خراسانی را خواندن، صدای امـید درون لس آنجلس و آزادی درون پراگ، بامدادان درون بیمارستانی درون ینگه دنیـا، روز سیزدهم ژانویـه، بیست و سوم دی ماه خاموش شد. با ساعتها صدائی کـه نسلها با آن زندگی کرده‌اند و خواهند کرد. کیوان حسینی درون سایت رادیو فردا درون یکی از پراحساس‌ترین مرثیـه‌هائی کـه برای او نوشته شد، یکجا او را «پیرمرد شیک پوش و محترم با آرزوهای بسیـار...» خوانده هست من اما هرگز او را پیر نمـی‌خوانم کـه حتی خط پیری بر چهره‌اش انگار نمـی‌توانست جا بیندازد. با صدای جوانش جوان ماند و در 77 سالگی، داشتن چهره و قامتی راست چون او آرزوی بسیـاری از ماهاست کـه سالها از او جوانتر هستیم اما درون بعضی از ما، جای پای زمان بسیـار آشکارتر از آن هست که بر چهره او جای داشت.

ادامـه مطلب | لينک

January 13, 2012

یکهفته با خبر

من از بیگانگان هرگز ننالم...

سه‌ شنبه 3 که تا جمعه 6 ژانویـه
پیشدرآمد: درون نگرش حاکمان ایران درون دو قرن اخیر بـه عامل بیگانـه تفاوتهای آشکاری وجود دارد کـه بخشی از آن با مـیزان اقتدار و اعتبار حاکم درون ارتباط بوده و هست.
ناصرالدین شاه بـه علت غرور شاهانـه‌ای کـه داشت، البته دل خوشی از بیگانـه نداشت و یکبار درون رابطه با سفیر بریتانیـای کبیر آن روز کار را که تا حد اخراج او از ایران دنبال کرد. اما درون عین حال بعد از سفر نخستش بـه اروپا و مشاهده پیشرفتهای شگرف غرب، نگاه نسبتاً مثبتی بـه غرب پیدا کرد و منـهای قضیـه «قانون مداری» درون زمـینـه‌های علوم و فرهنگ و مظاهر زندگی نوین با شیفتگی آشکاری کوشید بعضی از این مظاهر تمدن و فرهنگ را درون زندگی رعایـای خود، وارد کند.

ادامـه مطلب | لينک

January 11, 2012

العربية

العملية تمت باستخدام قنبلة لاصقة إيران تتهم إسرائيل باغتيال مسؤول نووي..
وعلیرضا نوری زاده يقول إن طهران تواجه حرباً غير معلنة

دبي – هادي طرفي
قال المحلل السياسي الإيراني علي رضا نوري زاده إن طهران تواجه حرباً غير معلنة تستهدف نشاطها النووي والعسكري، وذلك في تصريحات خاصة لـ"العربية.نت" اليوم الأربعاء، وذلك بعد قليل من اغتيال مصطفى أحمدي مسؤول التسويق في منشأة "ناطنز" لتخصيب اليورانيوم في العاصمة طهران، والذي اتهمت طهران إسرائيل وأجهزة استخبارات غربية بالضلوع فيها.

ادامـه مطلب | لينک

January 06, 2012

یکهفته با خبر

... آری بـه اتفاق جهان مـی‌توان گرفت

سه شنبه 27 که تا جمعه 30 دسامبر
پیشدرآمد: چند سال پیش بـه مناسبت مـیلاد مسیح و سال نو مـیلادی شعری سروده بودم کـه از صدای آمریکا آنرا خواندم. آقای با لطفی کـه همـیشـه بـه من با قلم حسین بازجو و دیگر نوکران وزارت انطباعات حسینی ابراز کرده اند، اینبار شخصا تادیب مرا بـه عهده گرفتند و با بهره برداری آخوندی از پاره نخست شعرم کـه مـیگفتم: کاجی نشاندی بـه خانـه / پرجلوه شد چشم فرزند / برگونـه های جوانش / روئید خورشید لبخند... درون سخنانی بـه این مضمون فرمودند: آقا سید هست و بـه خاطر اعمال و رفتارش، ناچار شده وطنش را رها کند و به بیگانـه پناه ببرد، خیلی هم ایران ایران مـی‌کند اما خودش اعتراف مـی‌کند به منظور خوشحالی فرزندانش درخت کاج گذاشته، اگر دین نداری حداقل فرهنگ و سنتهای ک را بـه بچه‌هایت انتقال بده نـه اینکه به منظور خوشامدشان کاج بگذاری. اون بچه‌ای کـه کاج مـی‌خواهد تربیت درست ندارد و الخ.

ادامـه مطلب | لينک

December 23, 2011

یکهفته با خبر

بیـا و حال اهل درد بشنو!

سه ‌شنبه 13 که تا جمعه 16 دسامبر
زن درون ولایت اوباش
در این بیش از سه دهه، کـه بسیـار بسیـار درباره ظلم بـه زنان درون جمـهوری جهل و جور و فساد خوانده‌ایم و شنیده‌ایم و داستانـهای تکان دهنده‌ای برایمان نقل شده کـه بر بانی و باعث این مصیبت و فتنـه کـه ولایت فقیـهش مـی‌خوانند لعنت فرستاده‌ایم کمتر نوشته‌ای چنان روایت خانم فریبا داودی مـهاجر «روز آنلاین» بـه دلم نشسته است. شاید بـه این سبب کـه طی سالهای اخیر، سه مورد از مصادیق ظلم فزون از حد را بـه چشم دیده‌ام کـه سرنوشتی بسیـار نزدیک بـه سرنوشتی داشته‌اند کـه خانم مـهاجر درون تأملات خود درون دادسرا و دادگاه خانواده درون عمل با آن برخورد داشته است. و البته خانم مـهاجر فتوای سید علی آقا نایب امام زمان را بـه بانوئی دردمند بهانـه کرده بود کـه حرفهای انباشته درون دل از ظلم هزار ساله بـه زنان ایرانی و مسلمان را یـادآور شود. یکبار هم خانم مـیرحسینی با فیلم مستند از یـادنرفتنی خود «طلاق» تصویری تکان‌دهنده ارائه داد از دیوان عدالت ولی فقیـه و زنان تحت ستم سرزمـینی کـه تا پیش از سلطه فارغ‌التحصیلان حوزه‌های نفاق و فریب و تزویر، جایگاهی والا و شایسته درون جامعه ما داشتند.

ادامـه مطلب | لينک

December 16, 2011

یکهفته با خبر

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

سه‌ شنبه 6 که تا جمعه 9 دسامبر
پیشدرآمد: سلطان فقیـه حالا مثل شاهان ایران از زمان صفویـه بـه بعد، نامش را بر پیشانی مزار و ضریح ا و امام‌زاده‌های اصیل و جعلی از حرم حضرت علی درون نجف که تا امام‌زاده بیژن و به‌تازگی سیّده خوله ( تازه کشف شده امام حسین درون جنوب لبنان) نقش زده هست و یـادش رفته آن دم کـه باد مـهرگان وزیدن گیرد و قدر مردان شناخته شود و جای نامردان بـه مزبله تاریخ حوالت یـابد، آن نامـهای حک شده بر کاشی‌های آبی و درهای زرین و ضریح سیمـین دود مـی‌شود و به هوا مـی‌رود. پهلوی‌ها دست بـه اسم و رسم و گور قاجارها نزدند. هم عدل مظفر سر جایش ماند و هم مزار مرمرین ناصرالدینشاه. فرمانفرما و فرزندانش درون کنار مشیرالدوله و مؤتمن‌الملک، و مخبرالسلطنـه و آقازاده علاءالسلطنـه و دکتر محمد مصدق و معیرالممالک و فرزندان و نوادگانشان با احترام زیستند و اغلب علی‌رغم ارتباطات تنگاتنگشان با قاجار، متصدی مناصب و مسؤولیت‌های بالا درون کشور بودند. اهالی ولایت فقیـه برعکس، حقارت‌های خود را درون نفی مردان و زنان صاحب نام، خاندانـهای سرشناس و ایرانیـان سرفراز از هر صنف و طایفه‌ای، شفا مـی‌دادند. حتی بـه نواده دکتر مصدق رحم ند و ‌اش شکافتند و مـیراثش را بـه غارت بردند.

ادامـه مطلب | لينک

December 09, 2011

یکهفته با خبر

من نـه آنم کـه دگر گوش بـه تزویر کنم

سه‌ شنبه 29 نوامبر که تا جمعه 2 دسامبر
عاشورا درون سال فریب
یـازده کانال تلویزیونی جمـهوری اسلامـی و 14 کانال عراقی و شش کانال بـه اصطلاح خصوصی کـه چراغش را یـا امنیت خانـه مبارکه ولی فقیـه روشن نگاه داشته و یـا اصحابش بـه نوعی سرسپرده آستان ملک پاسبان نایب امام هستند بـه اضافه پنج کانال درون آمریکا و اروپا کـه روضه خوانی بـه زبان انگلیسی و فرانسه و اردو و پنجابی برپا کرده‌اند، با فرارسیدن دهه نخست محرم لباس سیـاه پوشیده و مشغول زنی شده‌اند. حکایت چند کانال ساز و ضربی کـه کافه کرامت و افق طلائی سابق را بـه یـادت مـی‌آورد شنیدنی هست که بعضاً توهینی آشکار بـه هموطنان سنی مذهب ما هست و درون لابلای آن آگاهیِ کِرِم برطرف کننده ضعف قوه باه و قرص ضد چاقی و افسردگی و معجون شفنتوس به منظور از بین بردن خماری و ترک اعتیـاد و همزمان سفت کمر و زدودن آثار دوران اعتیـاد و برطرف کننده همـه نوع استخوان درد و بیحالی ناشی ازدیر رسیدن افیون و شیشـه و کراک و...

ادامـه مطلب | لينک

December 02, 2011

یکهفته با خبر

ماه کنعانی من، مسند مصر، آنِ تو شد...

سه‌ شنبه 22 که تا جمعه 25 نوامبر
پیشدرآمد: اگر تنـها یک بار بـه سرزمـین اهرام و کنعان و نیل سفر کرده باشی، این گفته را باور داری کـه خاک مصر، جادوئی است، آدم را طلسم مـی‌کند. دیگرشب و روزت با مصر پیوند مـی‌خورد. عظمت اهرام ثلاثه، شب نیل و نور و آواز و کرجی‌های کوچک و بزرگ با صدای ام کلثوم و عبدالحلیم حافظ و عبدالوهاب، بانگ قرآن عبدالباسط عبدالصمد کـه حتی قبطی‌های مسیحی را افسون مـی‌کند، بر کرجی‌های پرنور با ساز و عربی و آواز که تا سپیده بر نیل راندن، رأس الحسین و سیده زینب و سیده نفیسه کـه فاطمـی‌ها، علم د که تا دکان خلیفه را درون بغداد و دمشق بی‌رونق کنند، دانشگاه الازهر کـه هزار سال هست از جای خود تکان نخورده و همـینجا کـه در برابرش ایستاده‌ام روزگاری ناصر خسرو قبادیـانی و جمال الدین اسدآبادی، ایستاده بودند، بازارخان خلیلی و قهوه‌خانـه ای کـه نجیب محفوظ نیمـی از روایت «بچه‌های محله ما» را درون آنجا نوشت، قصرهای شگفتی‌برانگیز قُبّه و عابدین و خانـه‌های شیشـه رنگی با هشتی‌های منبت کاری شده و مجمرهای نقره‌ای و مسی کـه هر کدام حکایتها از خاندانـهای اشرافی مصر درون دارند، مسجد ه البکری و مزار عبدالناصر و آنسو درون شـهر 6 اکتبر مزار انورالسادات کـه حالا حتی قاتلانش بـه بزرگی‌اش اعتراف کرده‌اند و به دلیل مشارکت درون شـهادت او، توبه مـی‌کنند و از خدا و ملت مغفرت مـی‌طلبند.

ادامـه مطلب | لينک

November 25, 2011

یکهفته با خبر

شـهری هست پر کرشمـه و خوبان ز شش جهت!

سه‌ شنبه 15 که تا جمعه 18 نوامبر
آقازاده‌های مـیرزا هاشم

در جمع اهالی ولایت فقیـه یـا بـه روایتی درون مـیان خاندانـهای مافیـائی حاکم بر خانـه پدری، خاندان مـیرزا هاشم اردشیر آملی جایگاه ویژه‌ای دارد. درون واقع بت‌های عیـار این خاندان، هم قادرند هر روز بـه رنگی درآیند و هر زمان ننگی را بـه جان خریده و آهنگی تازه ساز کنند و هم درون توان حداقل سه تن از آنان، هست که درون مجلس یزید روضه قاسم بن حسن را بخوانند و در بارگاه منصور دوانیقی درون اوصاف جعفر صادق و کرم حاتم طائی قصه بسرایند.
مرحوم والد معظم از اخیـار نجف بود کـه محضر مـیرزای نائینی را درک کرده بود و با خوئی و پیش از او حکیم، هم مباحثه بود. ملائی بود از اصولیون کـه هم ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی درون محضرش تلمذ مـی‌کرد و هم حسن‌زاده آملی کـه بعدها ش را بـه دکتر باقر فرزند طبیب مـیرزا هاشم داد. پدر لاریجانی‌ها، مردی خوش طبع و خوش منظر بود و روشن ضمـیر کـه هنگام ورود بـه قم دل بـه شریعتمداری بست اما با بقیـه مراجع نیز رابطه‌ای دوستانـه داشت.

ادامـه مطلب | لينک

November 18, 2011

یکهفته با خبر

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل

سه‌ شنبه 8 که تا جمعه 10 نوامبر
سوگوار فرزندان، گناه پدران

1 ـ مرگ فرزند، کمر مـی‌شکند. این را من زمانی کـه برادرم احمد، درون ده سالگی بـه سرطان پرپر شد از نزدیک دیدم. پدرم یکباره شکست. کنار بسترش کـه زانو زد که تا آخرین بوسه را بر پیشانی‌اش بزند، یکباره دیدم پیر شد، و چند روز بعد نخستین سکته قلبی گریبانش را گرفت و دومـی و سوّمـی زمانی بـه سراغش آمد کـه برای دیدن من بـه لندن آمده بود. دانشجو بودم و در عصر خوش طاغوت کـه با 120 پاوند مـی توانستیم هر دو سه ماه یک بار با یک تعطیلی چند روزه سری بـه خانـه پدری بزنیم، انگار این بار او آمده بود کـه در آغوش فرزند مـهتر، هنوز بـه پنجاه نرسیده خاموش شود. از مادر نمـی‌گویم کـه هنوز بعد از این همـه سال نام فرزند خاک نشین جان و جهانش را بـه لرزه مـی‌آورد.

ادامـه مطلب | لينک

November 11, 2011

یکهفته با خبر

چون ندیدند حقیقت ره افسانـه زدند...

سه شنبه 1 که تا جمعه 4 نوامبر
1 ـ توهم حمله نظامـی آمریکا بـه خانـه پدری (و آنطور کـه گاردین خبر داده هست با همکاری بریتانیـا) همراه با نمایشات نظامـی اسرائیل درون هفته گذشته، کار را بـه جائی رساند کـه نـه فقط جمـهوری ولایت فقیـه بلکه حتی بعضی از مخالفان رژیم درون پرتو این وهم موضع‌گیری د و برای کوبیدن رقیبان خود مدعی شدند شماری بـه تشویق آمریکا به منظور حمله بـه ایران پرداخته‌اند و باید هرچه زودتر جلوی حمله نظامـی را گرفت و... تو گوئی آمریکا و اسرائیل منتظر نشسته‌اند کـه چهار که تا و نصفی همکار سابق رژیم چه مـی‌گویند که تا بر اساس توصیـه های آنـها وارد کارزار شوند.

ادامـه مطلب | لينک

November 04, 2011

یکهفته باخبر

که بیند خیر از آن خرمن کـه ننگ از خوشـه چین دارد

سه شنبه 25 که تا جمعه 28 اکتبر
پایـان سید چگونـه رقم زده مـی‌شود؟
سال 57 تنـها بخش بسیـار کوچکی از جامعه جوان آن روز (و بـه احتمالی بخش کوچکتری از پیران آزرده مخالف شاه از چپ و ملی و مذهبی) درون اندیشـه انتقام بودند. غیر از مورد شقه شقه یک افسر جوان کـه همسر باردارش را به منظور وضع حمل بـه بیمارستان شاهرضا بود و آنجا بـه دست پیروان اسلام ناب افتاده و دل و روده‌اش را بیرون ریخته بودند، یک پاسبان درون اصفهان و یک ساواکی درون شیراز که تا روز بـه تخت نشستن سید روح الله مصطفوی، مردم ما هیچ تصوری از روز بعد از سقوط نداشتند. سران این انقلاب منحوس بارها اقرار کرده‌اند کـه سرعت رویدادها آنـها را غافلگیر کرد بـه گونـه‌ای کـه نمـی‌دانستند چه کنند. خمـینی اما مـی‌دانست. او همانند سیـاستمداری کارکشته، فرصت طلب، بی‌پروا از عهدشکنی و دروغ‌گوئی، اولین حکم را روز 23 بهمن بـه صادق قطب‌زاده داد که تا صدا و سیما را زیر نظر گیرد. دومـین حکمش هم بـه خلخالی بود. کمتری معنای حاکم شرع و حدود اختیـارات او را مـی‌دانست. سه روز بعد وقتی ویران و حیران بام مدرسه علوی همراه با عکاس روزنامـه اطلاعات بعد از درنگی کوتاه درون خانـه کـه شرحش را بسیـار نوشته‌ام بـه روزنامـه رفتم که تا ویژه‌نامـه‌ای درون روز جمعه منتشر کنیم، تازه معنای قاضی شرع را مضمضه مـی‌کردم. روزنامـه کـه با تصاویر چهار ژنرال سرشناس درون خون خفته منتشر شد.
خیلی‌ها تکان خوردند، یک ملیون نسخه بـه سرعت برق و باد فروش رفت. انقلاب چهره خود را تازه بـه مردمـی نشان داد کـه با کشتار و خونریزی و کودتاهای چپ و راست و اعدامـهای خیـابانی و سر ب و... آشنا نبودند.

ادامـه مطلب | لينک

October 28, 2011

یکهفته با خبر

سه ‌شنبه 18 که تا جمعه 21 اکتبر-11

سرهنگ پر، دکتر مضطر، سید علی درون اندیشـه روز آخر

در نگاه بـه فصل خونین پایـانی معمر ، بـه سه تن مـی‌اندیشم . نخست بـه آن بانوی بزرگواری کـه هنوز هم بعد از 32 سال ، نام برادر کـه مـی‌آید یک چشمـه اشک از دیده و دلش جاری مـیشود . رباب بانوی صدر را مـیگویم . سرهنگ مجنون لیبی با ربودن او ، لبنان را از داشتن رهبری دینی و فرزانـه کـه محال بود بـه حسن نصرالله ها مجال ظهور و شلنگ تخته اندازی ، بدهد ، محروم ساخت . از آن بدتر ملت بزرگ و سرفراز مارا کـه اگر امام موسی صدر بود هرگز عبای ولایت روح الله مصطفوی را بر سر نمـیکشید ، بـه چنگانی سپرد کـه آن بزرگ را با 50 موشک سکاد ـ بی تاخت زدند . رباب خانم آرزو داشت قذافی دستگیر شود که تا شاید اقرار کند با امام موسی و دو همراهش شیخ محمد یعقوب و عباس بدرالدین چه کرده هست .

ادامـه مطلب | لينک

October 21, 2011

یکهفته با خبر

دست غیب آمد و بر نامحرم زد

سه شنبه 11 که تا جمعه 14 اکتبر
وزیر دادگستری آمریکا درون رده بندی کابینـه، بعد از وزیر خارجه و وزیر خزانـه داری سومـین جایگاه را دارد. وقتی او درون کنار رئیس اف.بی.آی و بلند پایـهترین مسئولان امنیت ملی و... درون برابر خبرنگاران حاضر مـیشود که تا از شاهکار تازه سید علی آقای پائین خیـابانی و تیمسار سرلشکر قاسم سلیمانی و دلال تریـاک و ماشین منصور ارباب سیر و سرهنگ پاسدار مامور عملیـات سپاه قدس درون پایگاه کاراکاس، پرده بردارد، ما با موضوع درز اطلاعات بـه نیویورک تایمز و واشنگتن‌پست از سوی یک مقام امنیتی ناشناس روبرو نیستیم. ماجرا حتی بسیـار مـهمتر از فاشگوئیـهای گاه بـه گاه ژنرال پترایوس فرمانده سابق نیروهای آمریکائی درون عراق و افغانستان و رئیس ستاد و امروز رئیس سازمان اطلاعات آمریکا درباره حمایتهای جمـهوری ولایت فقیـه از تروریستهای القاعده و طالبان و کتائب اهل الحق و حزبالله عراق و... مـیباشد. درون واقع این دولت آمریکاست کـه با لباس تمام رسمـی بـه افکار عمومـی آمریکا و جهان اطلاع مـیدهد، آقایـان، خانمـها، با نـهایت شادمانی بـه شما خبر مـیدهیم کـه توطئه ای بسیـار خطرناک را خنثی کردیم... قصه را آنقدر شنیده اید کـه تکرارش نمـیکنم. سه انفجار همزمان درون سفارت سعودی، اسرائیل و رستورانی کـه در سفر ماه مارس بـه آمریکا، ساعتی درون کنار دوستی از انستیتوی واشنگتن درون فضای سنگین سیـاسی اش سرکرده بودم و هر روز حتما ده دوازده سناتور و عضو مجلس نمایندگان و سفرا و نظامـیان و سردبیران و بزرگان پایتخت نیز، ساعاتی از معمولا وقت ناهار را درآنجا بـه سر مـیبرند.

ادامـه مطلب | لينک

October 14, 2011

پنجره اي رو بـه خانـه پدري

جمعه ۱۴/۱۰/۲۰۱۱

تصوير : بخش اول
Download file

تصوير : بخش دوم
Download file

صدا: بخش نخست :
Download file

صدا: بخش دوم
Download file

ادامـه مطلب | لينک

یکهفته با خبر

نقشی بـه یـاد خط تو بر آب مـی‌زدم

سه‌ شنبه 4 که تا جمعه 7 اکتبر
ای بسا آرزو کـه خاک شود

پیشدرآمد: هفته پیش از دیدارم نوشته بودم با دکتر مـهرداد مشایخی، با امـید بـه معجزه‌ای کـه نمونـه‌هایش را دیده بودم و اینکه آیـا باز هم مـهرداد را خواهم دید؟ روزی کـه روزنامـه درآمد، مـهرداد خاموش شده بود، یعنی کـه دیدارمان بـه قیـامت افتاد. راحت بگویم بسیـار گریستم. درون دلم مـی‌گذشت کـه ای کاش آن دیدار آخرین را نداشتم، اما بلافاصله حس مـی‌کردم اگر آن دیدار نبود و در کنار او پدر عزیز و مادر نازنین، همسر فداکار و پر از مـهرش را ندیده بودم. از نزدیک فاطمـه امان را کـه وار مراقب نیم شعله‌ای بود کـه هنوز درون نگاه مـهرداد باقی بود، مشاهده نکرده بودم، آیـا مـی‌توانستم بـه آرامش بعد از اشک برسم چنانکه امروز رسیده‌ام. آخرین مصاحبه دکتر را با جمشید چالنگی، و گفتگوی دیدنی و شنیدنی او را با شـهره عاصمـی چند بار دیده‌ام. پوست و استخوانی بود کـه برای شـهره از سفرش بـه ایران، چند هفته پیش از آغاز پروژه قتلهای زنجیره‌ای مـی‌گفت و تلفن «آقا مجتبی» نامـی از امنیت خانـه سید علی آقای پائین خیـابانی بـه قصد دیداری و آن دیدار کـه در پارک نزدیک خانـه پدری‌اش انجام گرفته بود.

ادامـه مطلب | لينک

October 07, 2011

یکهفته با خبر

سه ‌شنبه 27 که تا جمعه 30 سپتامبر
وطنم نور و آب و عطر و عسل

1 ـ درون مجتمع «ابونواس» درون کارتاژ تونس بودیم کـه از زیباترین و مجهزترین مراکز توریستی درون شمال آفریقاست. سرمایـه‌گذاران کویتی، این مجتمع و چندین هتل نظایر آن را درون پایتخت و مراکز توریستی این کشور ساخته‌اند. زین‌العابدین بن علی درون اوج قدرت بود و با حضور دهها هزار توریست اغلب اروپائی، مردم تونس شادمان و پرانرژی درون آن هوای گرم مطبوع، گله و شکایتی نداشتند کـه نان و گوشتشان بـه راه بود و بیش از یک مـیلیون تن از آنان از برکات صنعت توریسم بهره‌مند مـی‌شدند.
معمولاً عصرها از هتل بیرون مـی‌زدیم بـه قصد کارتاژ کـه در کنار خرابه‌های تاریخی قصرها و شـهرهای اجداد تونسی‌های امروز، قصر باشکوه پرزیدنت بن علی با نخلهای سربلند و درختهای لیمو و پرتقال و گلهای رنگارنگ دل از خاص و عام مـی‌برد. کارتاژ با قهوه خانـه‌های باصفا، رستورانـها و بازارچه‌ای کـه مرا که تا قلب شـهر ری مـی‌برد، مـیعادگاه هم توریستها و هم جوانانی بود کـه به‌عادت دیرینـه، شاخه‌ای پر از یـاسمـین را بر بالای گوش مـی‌زدند و وقتی از کنارت مـی‌گذشتند عصر یـاسمـین‌ها مدهوشت مـی‌کرد. درون یکی از روزها کـه با خانواده‌ام بـه فارسی سخن مـی‌گفتیم و مـی‌گذشتیم، مردی چهل ساله یـا کمتر، با سر طاس و صورت سرخ بـه ما نزدیک شد و با نگاهی پر از مـهر و صدائی کـه اشک و شوق را با هم درون گوشت مـی‌نشاند گفت آقاجون شما از ایران، من بابا ایرانی، ماما روسی!

ادامـه مطلب | لينک

September 30, 2011

یکهفته با خبر

تا غول بیـابان نفریبد بـه سرابت

سه شنبه 20 که تا جمعه 23 سپتامبر
تکرار تاریخ این بار اما...

احمدی‌نژاد کـه مـی‌آید، دلم مـی‌گیرد. هزاران هزار ایرانی کـه آقای پرزیدنت، اگر عدالت و انصافی درون کار بود حتی شایستگی کیف کشی آنـها را نداشت، لابد مثل من با مشاهده رئیس جمـهور نظرکردۀ امام زمان و نایب بر حقش، آن دم کـه طاووس‌وار از پله‌های مجمع عمومـی سازمان ملل بالا مـی‌رود، بـه نسلهائی نفرین مـی‌کنند کـه وطن را درون سینی طلا تقدیم سید روح الله مصطفوی و اتباعش د.

ادامـه مطلب | لينک

September 26, 2011

روزنامـه کوردستانی نویً

مصاحبه روزنامـه کوردستانی نویً با دكتر عليرضا نوري زاده


Download file

ادامـه مطلب | لينک

September 23, 2011

یکهفته با خبر

گر معتبر شود ز خدا بی‌خبر شود!

سه‌ شنبه 13 که تا جمعه 16 سپتامبر
بعد از کار ماندگار جمشید برزگر مدیر برنامـه فارسی رادیو بی.بی.سی و سایت فارسی این شبکه درون تنظیم صفحات ویژه‌ای درون بیستمـین سالروز ذبح اسلامـی زنده یـاد دکتر شاپور بختیـار کـه تا امروز بهترین یـادواره درون بزرگداشت مردی بود کـه در احوالش گفته بود «یک لحظه بود اما چه بسیـاری»، کاری کـه سایت رادیو فردا نیز درون پی آن صفحاتی از سایت خود را بـه یـادآوری و تحلیل شخصیت و افکار دکتر بختیـار اختصاص داد، حالا با پروفایلی کـه درباره آیت‌الله خامنـه‌ای درون بی.بی.سی عرضه شده است، بـه عنوان یک کار ماندگار و قابل تقدیر، زوایـای چندی از شخصیت رهبر جمـهوری اسلامـی و زندگی خصوصی او مورد بررسی قرار گرفته است.
از آنجا کـه با آقای خامنـه‌ای و خانواده‌اش از سالها پیش از انقلاب آشنا بوده‌ام و روزی کـه ایشان بـه رهبری انتخاب شد درون مقاله‌ای درون «روزگار نو» کـه بعداً درون کتابی با عنوان این مقاله «از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامـه» منتشر شد، بـه آشنائی‌های دیر و دور اشاره کرده‌ام و سه سال پیش نیز بـه تفصیل درون همـین ستون و نیز درون برنامـه تلویزیونی‌ام «پنجره‌ای رو بـه خانـه پدری» شرح کامل از خانواده ایشان، فرزندان، عروسها، دامادها، اقوام همسر، اخوان و... آورده‌ام، پیش از آنکه مطالبی درون همـین زمـینـه و گاه با خطاهای فاحش منتشر و عرضه شود، قصد بازگوئی مطالبم را ندارم. اما چون پروفایل بی.بی.سی تماشاگران و خوانندگان بسیـاری داشته و خواهد داشت چند نکته‌ای را کـه از قلم افتاده بود باز مـی‌گویم که تا این پرونده کامل شود.

ادامـه مطلب | لينک

September 16, 2011

يكهفته با خبر

که درون مشایخ شـهر این نشان نمـی‌بینم!

سه‌شنبه 6 که تا جمعه 9 سپتامبر
پیشدرآمد: سرمقاله راه توده کـه هفته پیش استاد نازنین دکتر صدرالدین الهی درون یـادداشتهای بی‌تاریخ نقلش کرده بود و من کـه راه توده را از طریق ایمـیل دریـافت مـی‌کنم، پیش از این ، بی‌تأمل از کنارش گذشته بودم، مرا بـه حیرت انداخت. دیدم هنوز هم رفقا علی‌رغم ورشکستگی بـه تقصیر کمونیسم درون اشکال روسی و چینی و کیم ایل سونگی و انور خوجه‌ایش، با همان ادبیـات و همان صغری کبراهای بی‌پایـه، جنایـات 42 ساله سرهنگ بیمار لیبی را بـه حساب گردش بـه راست او و اقتصاد بازار و... گذاشته‌اند. همـینطور درون باب سوریـه و با کمـی شرم و حیـا، جمـهوری ولایت فقیـه. لُب کلام این هست که که تا آن روزی کـه رژیم‌های سرکوبگر منطقه، وابسته بـه اردوگاه شرق بودند و اقتصادشان روی اصول اقتصاد متمرکز دولتی استوار بود، اوضاع این کشورها بهتر بود و اینـهمـه فساد و سرکوبگری درون مـیان نبود...

ادامـه مطلب | لينک

September 09, 2011

یکهفته با خبر

حرفی هست از هزاران کاندر عبارت آمد

سه‌ شنبه 30 اوت که تا جمعه 2 سپتامبر
برکات اسلام ناب
بسیـار بار، درون بحث‌هائی کـه بین خودمان درون مـی‌گیرد، به منظور آنکه بفهمم درون بین ما (جمعی کـه از سرسخت‌ترین مخالفان رژیم که تا اصلاح طلبان و طرفداران تعدیل و تزئین نظام را درون بر مـی‌گیرد) آیـا هستندانی کـه در بین دستاوردهای جمـهوری ولایت فقیـه، نکته مثبتی را یـافته باشند، مـی‌پرسم آیـا شماها درون این 32 سال حتی یک دستاورد مثبت درون حساب نظام ننوشته‌اید؟ بالاخره درون جمع حکام این سه دهه بوده‌اند افرادی کـه قصد خدمت داشته‌اند و... ده سال پیش نکات مبثت بسیـاری ذکر مـی‌شد کـه همگی مربوط بـه دوران خاتمـی و اصلاحات بود. امروز اما اصلاح طلبان دیروزی نیز از ارائه دستاوردی مثبت و به نفع مردم عاجزند. بدون تعصب و کمـی فراتر از مصالح شخصی و گروهی، اگر کارنامـه رژیم را مورد بررسی قرار دهیم حقاً بـه چه نکات غرور برانگیز و مثبتی مـی ‌رسیم کـه در آینده درون تاریخ این دوره از حیـات ملت ایران ثبت خواهد شد؟

ادامـه مطلب | لينک

September 02, 2011

یکهفته با خبر

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند!

سه ‌شنبه 22 که تا دوشنبه 29 اوت

بهار عربی یـا خزان ایدئولوژی
پیشدرآمد: درون طول هفته‌ها و ماههای اخیر و بعد از فروپاشی رژیم‌های تونس و مصر، اینجا و آنجا مقالات و تحلیل‌هائی را مشاهده کرده‌ام کـه بعضاً نام نویسندگانی سرشناس و دردآشنا و تحلیل‌گرانی روشن‌بین را بر پیشانی خود داشته است. منـهای یکی دو مورد استثنائی، درون اغلب این نوشته‌ها نوعی نگرانی توأم با بدبینی نسبت بـه بهار عربی مشاهده مـی‌شود. درون مـیان این نوشته‌ها تنـها یک مورد را مشاهده کرده‌ام کـه نویسنده‌اش بـه علت زندگی درون کشورهای عربی، که تا حدودی درون ارزیـابی خود، فراتر از تصویرهای تلویزیونی و گزارش خبرنگاران غربی کـه با دو روز اقامت درون مصر یـا یمن و... بـه کارشناس مسائل پیچیده این جوامع تبدیل مـی‌شوند، نکته‌های اصلی را درون نظر داشته است.

ادامـه مطلب | لينک

August 26, 2011

يكهفته با خبر

آن خوش خبر کجاست کـه این فتح مژده داد؟

سه‌شنبه 16 که تا جمعه 19 اوت
دیدی کـه خون ناحق...1 ـ

فکر مـی‌کنم کـه در این لحظات بانوی بزرگوار، رباب خانم صدر، با مشاهده سرنگونی سرهنگ بیمار و جنون زده لیبیـائی، زیرزمزمـه مـی‌کند؛ دیدی کـه خون ناحق پروانـه شمع را... اما رسیدن بـه پایـان چقدر دردناک و پرخسارت بود. از آن روزی کـه معمر، ستوان جوان درون کنار ستوان عبدالسلام جلود و ستوان الخویلدی حمـیدی و ابوبکر یونس و... تخت پادشاهی یکی از فرزانـه‌ترین و عادل‌ترین ملوک قرن بیستم یعنی ملک ادریس السنوسی را سرنگون کرد که تا این روزها کـه سرنگونی او واقعیت پیدا مـی‌کند، بیش از 42 سال مـی‌گذرد. طی این سال‌ها ستوان باریک مـیان خجول بـه سرهنگ پرگوی مجنونی تبدیل شده کـه بیش از هزار مـیلیـارد دلار از درآمد نفتی کشورش را بـه باد داده است. نگاهی بـه فیلمـهایی کـه از شـهرهای لیبی درون تلویزیون‌ها پخش مـی‌شود کافی هست تا بدانید این جانی بیمار، طی 42 سال بـه جز تعدادی ساختمان بدقواره و جاده، کاری درون کشورش نکرده است. نـه کار فرهنگی، نـه آموزش ملتش، نـه تبادل فرهنگی با خارج، نـه سینمائی، نـه رسانـه‌های قابل توجهی (چند روزنامـه هم شکل، سه چهار تلویزیون کـه از صبح که تا شب عر مـی‌زنند و چرندیـات قائدالثوره را نشخوار مـی‌کنند، سروده‌های ملال آور و فیلمـهای رنگ و رو رفته مبتذل مصری و فصولی از کتاب سبز سرهنگ، دیگر برنامـه‌های رادیو تلویزیون لیبی است.) و نـه جامعه مدنی و انجمن و حزب و اتحادیـه‌ای، مسجد سوار بر اندیشـه عوام کالانعام و تعصب و خشونت نمادهای بیّنـه‌ کشوری کـه قذافی و مافیـای همراهش بر آن حکومت مـی‌کنند.

ادامـه مطلب | لينک

August 19, 2011

يكهفته با خبر

جنگ هفتاد و دو ملت همـه را عذر بنـه!

سه شنبه 9 که تا جمعه 12 اوت
دوراهی سرنوشت
در این دو سه هفته، سید علی آقا کـه به‌سبب گرفتاریـهای فیزیکی ناشی از سوءقصد مسجد راه آهن و... و البته روحی مرتبط با وحشت دائمـی به‌ویژه بعد از رویدادهای سوریـه از روزه گرفتن معاف است، بدجوری نگران انتخابات مجلس شورای جمـهوری ولایت فقیـه شده است. به منظور دریـافت احوالات حضرتش لازم نیست فقط گفتار و اشاراتش را مد نظر قرار داد. کافی هست شما روی حرفهایـانی مثل غلامعلی خان حداد عادل، پدر عروس مقام ولایت تأمل کنید که تا وضع روحی والد آقا مجتبی را تشخیص دهید.
به این گزارش کـه هفته گذشته درون مطبوعات و سایتهای اینترنتی درون ایران و خارج کشور منتشر شد توجه کنید که تا بعضی از اسباب نگرانی مقام معظم... روشن شود.
غلامعلی حداد عادل، نماینده اصولگرای مجلس و عضو کمـیته وحدت اصولگرایـان، گفته هست که آیت‌الله خامنـه‌ای، مایل نیست اصولگرایـان با بیش از یک لیست درون انتخابات آینده مجلس شرکت کنند.
غلامعلی حداد عادل درون جلسه اعضای جامعه اسلامـی مـهندسین درون دانشگاه امام صادق، با هشدار نسبت بـه اختلاف درون مـیان اصولگرایـان تصریح کرد: «رهبری معظم انقلاب مایل نیستند کـه در انتخابات مجلس نـهم بیش از یک فهرست ارائه شود.»
حداد عادل، با اشاره بـه «دوران تلخ دوم خرداد» گفت: «در مجلس هفتم و هشتم اصولگرایـان یک رقیب بـه نام اصلاح طلبان داشتند، ولی درون این مجلس گویـا حتما با دو جبهه کـه یکی‌‌ همان اصلاح‌طلبان و یـا اصحاب فتنـه و دیگری جریـان انحرافی هست مقابله کنیم و بنابراین حتما به گونـه‌ای اوضاع را مدیریت کنیم و مراقب این دو جریـان باشیم.»

ادامـه مطلب | لينک

August 12, 2011

یکهفته با خبر

گوهر پاک بباید کـه شود قابل فیض!

سه ‌شنبه 2 که تا جمعه 5 اوت
بزرگا مردی بود...
بیست سال بعد از ذبح اسلامـی دکتر شاپور بختیـار، ابتکار جمشید برزگر مدیر سایت فارسی و رادیوی بی.بی.سی درون اختصاص صفحاتی ویژه درون ارزیـابی شخصیت وافکار و جایگاه او درون دمکراسی‌خواهی مردم ایران، و اقدام سایت‌های «رادیو فردا» و «صدای آمریکا» و چند سایت دیگر درون پی سایت بی.بی.سی، درون گشودن صفحات ویژه به منظور تحلیل شخصیت و آراء و عرضه بعضی ناگفته‌ها درباره او، آشکار ساخت کـه مرغ توفان کـه تنـها 37 روز بخت ریـاست دولت مشروطه را پیدا کرد فراتر از همـه معاصرانش از جمله آنـها کـه با بوسه بر دست خمـینی، مـیراث مصدق را نثار او د، بر بلندای تاریخ ایستاده است. و از آن والاتر، جایگاهی ویژه درون دل نسل‌هائی دارد کـه نـه عهدش را بـه چشم دیده‌اند و نـه مجالی به منظور شناخت او درون کتاب‌ها و مطبوعات داشته ‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

August 05, 2011

یکهفته با خبر

تا ریـا ورزد و سالوس، مسلمان نشود!

سه ‌شنبه 26 که تا جمعه 29 ژوئیـه

یـاد باد آن روزگاران...
هر بار کـه در این سالهای دوری از خانـه پدری بـه ماه رمضان رسیده‌ام، بیش از هر زمان آثار شوم سلطه اهل ولایت فقیـه بر سرزمـینم درون عرصه‌های فرهنگی، اعتقادی، دینی و روابط اجتماعی، درون نظرم جلوه‌گر مـی‌شود. بعد از 22 بهمن، فارغ‌التحصیلان فیضیـه و همدستان آنـها، درون مـیخانـه بستند و در خانـه تزویر و ریـا گشودند. سی و دو سال بعد آنچه مـی‌بینم همـه تزویر هست و فریب، دروغ، فضیلت و ایمان و صدق درون رأس رذیلت‌ها بـه جامعه تحمـیل شده است. آن روزها درون عهد طاغوت، ماه رمضان کـه مـی‌شد وطن رنگ و عطر و طعم دیگری مـی‌گرفت، خدا درون همـه ما منتشر مـی‌شد. (هر دو معنای آن هم درون باطن ما ظاهر بود و هم درون رفتار و گفتار ما).

ادامـه مطلب | لينک

July 29, 2011

یکهفته با خبر

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ!

سه‌شنبه 19 که تا جمعه 22 ژوئیـه
جماران و امام عصر والزمان

نویسنده سرشناسی کـه با همـه آوازه و قلم دلنشین و اغلب سرشار طنزش، و هزاران خواننده‌ای کـه تنـها مـی‌توانند از طریق وبلاگش و سایت گویـا نیوز و گویـای من، نوشته‌های او را دنبال کنند یعنی «ف. م. سخن» هفته پیش با لطف همـیشگی‌اش شیوه‌ای را کـه در برنامـه «به عبارتی دیگر» بی.بی.سی فارسی مورد استفاده قرار گرفته بود نکوهش کرده و آن را نوعی بازجوئی دانسته بود. از او سپاسگزارم کـه بسیـار بار، با واژگانی کـه نیت پاک و مـهر و بلندنظریش درون آنـها آشکار است، مرا مورد لطف قرار داده است.

ادامـه مطلب | لينک

July 15, 2011

یکهفته با خبر

حالیـا مصلحت وقت درون آن مـی‌بینم...

سه‌شنبه 5 که تا جمعه 8 ژوئیـه
گفتا ز کـه نالیم کـه از ماست کـه بر ماست!
آنچه را درون پیشدرآمد هفته پیش آورده بودم بـه زبانی دیگر دکتر شاهین فاطمـی باز گفته بود. من از خویش نالیده بودم کـه «خنجر مـی‌زند» و ایشان از آنـهائی یـاد کرده بود کـه بین مخالفان نظام نفاق افکنی مـی‌کنند و دانسته یـا ندانسته آب بـه آسیـاب جمـهوری اسلامـی مـی‌ریزند. نـه ایشان از گلایـه‌های من از آن «بعضی‌ها» خبر داشت و نـه من از طرح درد از سوی استاد عزیز. اما هر دو، و مطمئناً دهها تن دیگر از اهالی اندیشـه و فرهنگ و رسانـه و مبارزه نیز کم و بیش برداشتهائی شبیـه بـه برداشتهای ما از دلایل ناکامـی‌هایمان و راههای برون رفت از بن بست موجود داشته و دارند.

ادامـه مطلب | لينک

July 08, 2011

یکهفته با خبر

زین جفا رخ بـه خون بشوید باز!

سه‌ شنبه 28 ژوئن که تا جمعه اول ژوئیـه

پیشدرآمد: گاهی درون برابر این سوال بی‌پاسخ کـه دیرسالی هست در دل و ذهن خیلی از ما جای گرفته، بـه حقیقتی تلخ مـی‌رسم کـه نمـی‌خواهم باورش کنم. چرا ما با هم اینـهمـه نامـهربان هستیم؟ چرا سی و دو سال رنج و درد مشترک نتوانسته دیوارهای جدائی را کـه ریشـه درون خودبینی، حسد، بدگمانی، ذهن توطئه‌گر و توطئه‌اندیش، و... ما دارد فرواندازد. ما درون دو سوی مرز علی‌رغم همـه حیله‌ها و تهدیدها و بازی‌های رژیم، دیرگاهی هست دیوار جدائی را فرو انداخته‌ایم، اما درون این سوی مرز، درون تبعیدگاههائی کـه برای بسیـاری از ما که تا مرگ ادامـه یـافتهانی همچنان دیوارها را بالا و بالاتر مـی‌برند. طرح باشکوه رفراندوم کـه امضای بیش از چهل هزار انسان فرهیخته و مبارز و آزادیخواه درون داخل کشور و چندین هزار ایرانی درون خارج کشور را درون زیر خود داشت توسط رژیم شکست نخورد، بلکه درون خارج کشور حکم قتلش را صادر د. هر تلاشی را به منظور همبستگی درون خارج کشور خنثی د. رژیم دیرگاهی هست نیـازی بـه توطئه‌ گری به منظور برهم زدن همدلی و همبستگی بین مخالفانش درون خارج ندارد. خود مخالفان دخل یکدیگر را مـی‌آورند.

ادامـه مطلب | لينک

July 01, 2011

یک هفته با خبر

آنچه خود داشت ز بیگانـه تمنا مـیکرد

آن دو روزی کـه ایرانی بودیم
برگذاری نشستها و مجالس بحث و فحص درون باره تحولات سرزمـینمان، درون طول سالهای دوری از وطن به منظور ما ایرانیـها نـه موضوع تازه‌ای هست و نـه از این نشستها هرگز انتظار یـافتن راهی به منظور خروج از مصیبتی کـه 32 سال هست گرفتار آن مـی‌باشیم، داشته‌ایم. من خود درون بسیـاری از این نشستها با شوق و آمادگی فراوان به منظور همدلی، شرکت کرده‌ام و گاه امـیدوار از پیدائی نمادهای همبستگی، از این نشست‌ها بیرون آمده‌ام اما... با همـه تجارب تلخ گذشته، سمـینار دو روزه «چشم‌انداز دموکراسی درون ایران و برسی پروژه گذار بـه دمکراسی درون ایران و منطقه با توجه بـه رویدادهای اخیر درون جهان عرب» را با هدف بررسی و واکاوی مشکلات و موانع موجود بر سر راه برقراری دموکراسی و جامعه مدنی درون ایران و به منظور تشریح اتفاقاتی کـه طی دو سال اخیر درون ایران و خاورمـیانـه رخ داده است، درون لندن از سوی مرکز پژوهشـهای ایران و اعراب برگذارکردیم.

ادامـه مطلب | لينک

June 17, 2011

یکهفته با خبر


رمزی برو بپرس و حدیثی بیـا بگو!

سه‌ شنبه 7 که تا جمعه 10 ژوئن
فلاکت سید علی آقا و جیمزباندش

1 ـ بیش از چهار سال «محقق» از داخل بیت سید علی آقا برایم اطلاعات دست اول مـی‌فرستاد. آنچه را به منظور اولین بار درباره فرزندان ولی فقیـه نوشتم از جمله آلودگیـهای مالی آنـها، 11 قصر رهبر، حکایت دلدادگی و... همـه از سوی محقق آمده بود. به منظور یـافتن این منبع سه بار همـه کارکنان دفتر و بیت، ساعتها بازجوئی شدند، کامپیوترهای آنـها بازرسی شد، تلفنـهای موبایلشان شنود شد، اما نتوانستند ردّی از محقق پیدا کنند کـه همـه جا بود و همـه را مـی‌دید. (یـادتان هست آنچه را درون این ستون طی سه شماره درباره فعالیت‌ها و شرکت‌های مجتبی و مصطفی و مسعود و مـیثم و حسن آقا اخوی رهبر و برادران خجسته نوشتم، آنچه از خانـه سازی درون آفریقای جنوبی و ترک سل باز گفتم، حکایت ستاد مجتبی درون انتخابات و دیدارهای حلقه خمسه و سبعه با سید علی آقا درون روزهای انتخابات دوره نـهم ریـاست جمـهوری و دیدار رفسنجانی و خامنـه‌ای درون آستانـه دور دوم انتخابات با حضور احمدی‌نژاد و... همـه از سوی محقق آمده بود.)

ادامـه مطلب | لينک

June 10, 2011

یکهفته با خبر

وز تحسر دست بر سر مـی‌زند مسکین مگس!

سه ‌شنبه 31 مـه که تا جمعه 3 ژوئن
سید بـه کجا مـی‌رود؟
1 ـ اگر مـی‌بینید چند هفته‌ای هست که سید علی آقا نایب امام زمان را رها نمـی‌کنم بیش از هر چیز بـه این دلیل هست که نشانـه‌های تباهی را یک بـه یک درون او مـی‌بینم. این بار کـه مقام معظم رهبری سخن مـی‌گوید بـه چهره‌اش دقیق شوید. فاصله‌های طولانی بین واژگانش را، از یـاد رفتن جملات قبلی را، بیـهوده پرگوئی و تکرار گفته‌هائی را که، هر بار بـه وجهی ادا شده و مـی‌شوند... اینـها همـه را با تأمل بیشتری ارزیـابی کنید. آنگاه مثل من پی مـی‌برید کـه سید درون سرازیری سقوط، شتاب بیشتری گرفته است.

ادامـه مطلب | لينک

June 03, 2011

یکهفته با خبر

عهد را بشکست و پیمان نیز هم!

سه‌ شنبه 24 که تا جمعه 27 مـه
حجت الاسلام داماد ولی فقیـه
1 ـ چند سالی طول کشید که تا مقام معظم رهبری، نایب برحق صاحب الزمان، هدهد باغ ولایت و حضرت والا شازده مجتبی را بـه پیشگاه امت همـیشـه درون صحنـه معرفی کرد. درون سالهای اول انقلاب، شازده مجتبی وردست اخوی آقا مصطفی کـه سه چهار سالی از او بزرگتر بود درون حیـاط عین‌الدوله، هر وقت فرصتی دست مـی‌داد، کاراته بازی مـی‌کرد. بعد البته بـه توصیـه ابوی با آنکه عشق بـه طلبگی درون وجودش جوانـه زده بود، کت و شلوار پوشید و به مدرسه رفت. (برخلاف آسید مصطفی کـه از همان آغاز لباده پوشیده بود) که تا زمان ازدواج با صبیـه قمر وزیر، دکتر غلامعلی خان حداد عادل هم حضرت والا سید مجتبی مکلاّ بود و ناگهان، عشق بـه لباده و عمامـه حضرتش را مجنون وادی حوزه کرد. و گویـا این عشق بـه دل دیگر اخوان نیز راه یـافته کـه مسعود خان شوهر آقاصادق خرازی هم بعد از عمری «آنتیک»بازی سر از حوزه درآورده هست و مـیثم نیز بـه حلیت عبا و عمامـه آراسته شده است.

ادامـه مطلب | لينک

May 27, 2011

یکهفته با خبر

دعای نیمـه شبان دفع صد بلا د

سه‌ شنبه 17 که تا جمعه 20 مـه
سید ما خراسانی نیست
آنـها کـه امروز یقه تحفه آرادان را گرفته‌اند کـه جن‌گیر مخصوص دارد و حضرات اجنـه را بـه خدمت گرفته و سیدعلی آقای نایب امام زمان را جادو کرده است، فراموش مـی‌کنند آنکه این بساط را رونق بخشید و نور بـه ریش درون رنجرور ویژه نایب امام زمان انداخت و در جمکران با حضرت بـه مشاعره پرداخت همـین حضرت سیدعلی خان ولایتمدار بود کـه از فردای بـه تخت نشستن مـیل بـه سفر بـه ماوراء الطبیعه کرد و قصد گذر از عالم فانی بـه بارگاه لم یزلی فرمود. معقول منبری بود کـه خوش مـی‌گفت و کلامش همـیشـه بـه رشته‌های مروارید شعر از قدما، حضرت حافظ و مولانا و سعدی و از معاصرین، عمادجان خراسانی و امـیرالشعرا امـیری فیروزکوهی و مـیم. امـید خراسانی، آراسته بود. درون مجلس علما همواره بـه طعنـه و سخره از دکانداران دین و ارتجاع حوزوی مـی‌گفت، هم بدین سبب مطرود مشایخ دارالعلم قم و بحر العلوم خراسان بود اما درون مقابل درون جمع اهالی ولایت دل، جا داشت و پشت و پناه او، روشنفکران و خردمندان و هنرمندان بودند.

ادامـه مطلب | لينک

May 20, 2011

یکهفته با خبر

یـارب این نوکیسه‌گان را بر خر خودشان نشان!

سه‌ شنبه 10 که تا جمعه 13 مـه
جنایت درون شام
1 ـ بـه تصاویر نگاه مـی‌کنم، فریم‌های درهم، غیر شفاف، با کادرهای باژگونـه، پیداست کـه تلفنـهای همراه درون بلاد الشام از انواعی کـه بچه‌های ما درون سبز به منظور ثبت لحظات و ضبط جنایـات رژیم ولایت فقیـه استفاده مـی‌د چندین مدل عقب‌تر است. شاید هم ناشی بودن، نتیجه بـه قول عربها «رکاکت» این فیلمبرداری موبایلی سر صحنـه‌ای است. تصاویری کـه در آغاز انقلاب لیبی بـه دستمان مـی‌رسید از این هم خراب‌تر بود و بعدها وقتی پای خبرنگاران و دوربین العربیـه و الجزیره و بی‌بی‌سی و فرانسه 24 بـه لیبی باز شد با حیرت دیدیم کـه این مردک مجنون قذافی چهل سال سه نسل را درون کشورش بـه امواجی از خشونت و نادانی تبدیل کرده است. وقتی خبرنگاران با انقلابیون حرف مـی‌زنند تازه درون مـی‌یـابیم کـه یک رژیم فاسد خونریز ضد فرهنگ چگونـه مـی‌تواند ملتی را بـه بهائم تبدیل کند.

ادامـه مطلب | لينک

May 13, 2011

یکهفته با خبر

چون ندیدند حقیقت ره افسانـه زدند

سه ‌شنبه 3 که تا جمعه 6 مـه
حکایت جن‌گیر و اخلاق ولائی
1 ـ مواضع من درون مقابل تحفه آرادان بر همگان، آشکار و روشن است. او را انفجاری مـی‌دانم از گنداب فریب و تظاهر و عشق بـه قدرت و فرهنگ ولائی که، شش سال و اندی پیش، آوارش بر سر ملت ایران سرریز شد. اما همزمان چه بسیـار آرزو کرده‌ام ایکاش خاتمـی و هم و (رفسنجانی را نمـی‌گویم کـه بزدلی‌اش توصیف پذیر نیست) بـه اندازه همـین تحفه آرادان شـهامت داشتند و به جای آنکه نگران اسلام ناب و مظهرش سید علی آقای پائین خیـابانی باشند، به منظور آن مـیلیونـها مردمـی کـه مـی‌پنداشتند علی آباد شـهری هست و این بزرگواران راه رسیدن بـه مردمسالاری و عدالت گستری و مساوات و همدلی بین اهالی خانـه پدری را بلدند و نیز قادرند آنـها را بـه سرمنزل مقصود کـه همانا یک ایران آزاد و رها از قید و بند اسلام ناب درون دو وجه محمدی ولائی و محمدی طالبانی است، برسانند٬ نيم قدمي برميداشتند.

ادامـه مطلب | لينک

May 06, 2011

یکهفته با خبر

آن یـار کزو گشت سر دار بلند
سه ‌شنبه 26 که تا جمعه 29 آوریل
«سیـامک» سرانجام جان را درون چلّه کمان گذاشت و از طبقه ششم ساختمان محل زندگیش خود را بـه کف خیـابان پرتاب کرد، که تا سید علی آقای نایب امام زمان را رسواتر از آن کند کـه هست. همان کرد کـه آرش کرده بود. همانکه دستفروش تونسی کرد و از برکت شعله‌هائی کـه از جانش سر کشید، سرنوشت جهان عرب را دگرگون کرد. سیـامک ماندگار شد چنانکه آرش. من چنین شـهامتی را درون اهالی قلم درون خانـه پدری سراغ نداشتم. سالها او را تحت شکنجه‌های وحشیـانـه خرد د. فرزندانش طی سالهای اخیر همراه با همسر فداکارش مـهرانگیز کار آنچه را درون توان داشتند به منظور نجات سیـامک بـه کار بستند. سرانجام او را با شرایط ویژه و قید و بندهای بسیـار بـه خانـه‌ای فرستادند کـه شب و روز تحت نظر بود.ی بـه دیدارش نمـی‌‌رفت، بعد از خاموشی فداکارش، سیـامک تنـها دلخوش بود کـه در طول روز بنفشـه و لیلا انش و مـهرانگیز کار همسرش یکی دو بار تلفنی با او سخن گویند.

ادامـه مطلب | لينک

April 23, 2011

يكهفته با خبر

دوش مـی‌آمد و رخساره برافروخته بود...

سه شنبه 12 که تا جمعه 14 آوریل

مرا یـا زود کش یـا زود کن روز !
کلاس هفتم (اول متوسطه) درون دبیرستان هدف، با مدیری نازنین «آقای ابتهاج» بخت آن را یـافته بودم کـه کارهای نمایشی و شعر خوانی و مناظره و مشاعره را کـه در مدرسه «ایران» و سال آخر دبستان درون مدرسه جهان تربیت، دنبال مـی‌کردم، پیگیر شوم.
اولین نمایشنامـه‌ای کـه نوشتم و ضمن ایفای نقش اول کارگردانی آنرا نیز بر عهده داشتم، «نادر پسر شمشیر» بود. اقتباسی از قصه‌ای کـه در مجله اطلاعات هفتگی خوانده بودم.
فکور همکلاسی من کـه چهره‌ای متفاوت از بچه محصل‌های مدسه داشت، خیلی شیک مـی‌پوشید و رفتارش بسیـار متین بود و نشان از جایگاه خانواده‌اش داشت (بعدها دانستم کـه با کریم فکور ترانـه‌سرای سرشناس نسبت نزدیکی دارد) نقش رضاقلی مـیرزا پسر نادر را بازی مـی‌کرد و من هم نقش نادر را!
متن نمایش را با کاربن کپی کرده بودم و دیـالوگ هر بازیگر را به منظور او با خط کشیدن زیر گفته‌هایش مشخص کرده بودم. نخستین تمرین ما روخوانی متن بود درون حضور مدیر

ادامـه مطلب | لينک

April 15, 2011

یکهفته با خبر

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمـی

سه شنبه 7تا جمعه 10 آوریل

در سوریـه چه مـی‌گذرد؟
برای اهل ولایت فقیـه البته آنچه درون سوریـه مـی‌گذرد بـه همان اندازه کـه سر کشیدن شعله‌های سبز درون خانـه پدری نگران‌کننده بود، اسباب وحشت است. ازدواج موقت بین حافظ الاسد و سید روح‌الله مصطفوی اگر چه هیچگاه بـه وصلت نینجامـید و داماد سوری که تا مرگ عروس حاضر بـه دیدارش نشد منتها بـه جای آنکه داماد به منظور جلب محبت عروس هدیـه‌ای بفرستد و هر از گاه دلش را بـه کرامتی شاد کند، این عروس بود کـه مرتب به منظور داماد بد عهد هدایـای نقدی و از نفت مجانی که تا نیم بها و کارخانـه مونتاژ ماشین که تا انتقال تکنولوژی ساخت کاندوم ارزان هفت رنگ (که حضرت آیت‌الله شیخ محمد یزدی افتخار واردش از چین را که تا ابد به منظور خود و فرزندانش ثبت کرده است) مـی‌فرستاد.

ادامـه مطلب | لينک

April 08, 2011

یکهفته با خبر

آنچه خود داشت ز بیگانـه تمنا مـی‌کرد

سه‌ شنبه 29 مارس که تا جمعه 1 آوریل

حدود و ثغور خیـانت
هدفم از نوشتن این سطور بـه هیچ روی ملامتگری و یـا اتهام زنی بهانی نیست کـه بعضاً و در رأس آنـها مرحوم مـهندس مـهدی بازرگان از پاکدل‌ترین و وطن‌دوست‌ترین آزادیخواهان ایران درون دوران بعد از جنگ جهانی دوم بوده‌اند. درون اینجا قصد محاکمـه درون کار نیست بنابراین اگر سخنی عنوان مـی‌شود کـه باب دل نیروهای ملی ـ مذهبی نیست، قصد نیش زدن بـه آنـها را ندارم و فقط هدف من مشخص مرزهائی هست که نیروهای مخالف رژیم گذشته بـه راحتی از آن عبور کرده‌اند اما امروز حتی نزدیکی بـه این خطوط از نظر بعضی از واعظان غیر متعظ و معلمان اخلاق اپوزیسیون مذموم و محکوم است. درون این باب البته خود رژیم و اهل بیتش نیز جای خود دارند کـه مراجعه فلان وکیل دادگستری یـا نویسنده و شاعر و... بـه کنسولگری آمریکا به منظور دریـافت روادید جهت سفر بـه آمریکا به منظور دیدن فرزندانش، و یـا شرکت درون یک سمـینار یـا سخنرانی را، نشانـه وابستگی و مزدوری مراجعه کننده بـه آمریکا قلمداد مـی‌کنند. دکتر حبیب داوران انسان پاکدل و آزاده بـه خاطر همـین مراجعه ماهها درون زندان ولی فقیـه و زیر شدیدترین شکنجه‌ها بود.

ادامـه مطلب | لينک

April 01, 2011

یکهفته با خبر

بگذرد ایّام هجران نیز هم!

سه‌ شنبه 22 که تا جمعه 25 مارس
مصادره مراجع
1 ـ درون نخستین ساعات فرارسیدن نوروز و سال نو، مردی درون قم چشم بر جهان بست و به دیدار یـار شتافت کـه در سالهای اخیر اگر سید علی آقا ذره شرفی به منظور مرجعیت باقی گذاشته باشد، او همـه این شرف بود.
از آخرین دیدارم با او بیش از سی و یک سال مـی‌گذرد. چند روز پیش از خروج بـه اجبار از خانـه پدری، بـه کمک زنده یـاد سرهنگ محبّی (پدر روزنامـه‌نگار و برنامـه ساز رادیو زمانـه فرنگیس محبی) بـه دیدار سه تن درون قم رفتم. مرحوم آیت‌ الله العظمـی سید کاظم شریعتمداری، مرحوم علامـه سید رضا صدر و مرحوم حاج شیخ دکتر محمد صادقی تهرانی. حکایت خویش باز گفتم و دعای خیر نماد اخلاق و مظهر دین سمحه و سهله شریعتمداری و فرزانـه حوزه علامـه رضا صدر بدرقه راهم شد اما شیخ بزرگوار دکتر صادقی بـه دعای خیر بسنده نکرد بلکه این ارادتمند را آواز داد؛ مـی‌روید و تا برکندن شر فتنـه ولایت فقیـه از پای نمـی‌نشینید.

ادامـه مطلب | لينک

March 18, 2011

یکهفته با خبر

بهار توبه مـی‌رسد چه چاره کنم

سه ‌شنبه 8 که تا جمعه 11 مارس
سوختم زین آشنایـان ای خوشا بیگانـه‌ای
1 ـ از درون که وارد مـی‌شوم، یک جهان زیبائی درون نگاهم مـی‌ریزد. همـه جوانند و پر از عشق، چشمـها لبریز از مـهر است، موی سپیدم را قدر مـی‌نـهند و سی و دو سال ستیز با جمـهوری جهل و جور و فساد ولایت فقیـه، درون دلشان جایگاهی برایم ایجاد کرده هست که حس مـی‌کنم همـه این جوانان، فرزندان منند و به جز امـید و نوید و نیما، این همـه پسر و دیگر با همـه مـهرشان، هم قبیله و همدل و هم خانـه من هستند. بـه همت م مروارید نامدار کـه امروز درون دالاس و واشنگتن جایگاهی والا و معتبر درون جمع پژوهشگران و فعالان سیـاسی جوان دارد، و همراهی دانشگاه SMU و عفو بین‌الملل و کتابخانـه و مرکز پژوهشـهای جورج بوش رئیس جمـهوری پیشین ایـالات متحده آمریکا، کنفرانسی درون دانشگاه SMU برپاست. قرار بر این بود کـه من و مجتبی واحدی روزنامـه‌نگار سرشناس، سردبیر سابق «آفتاب یزد» و رئیس دفتر پیشین و مشاور و نماینده مـهدی ، و «اوسکار مورالس» چهره سرشناس و مبارز کلمبیـا کـه با طرح یک مـیلیون امضا درون فیس بوک زمـینـه برچیده شدن دیکتاتوری فاسد کشورش را فراهم کرد، مـیز گردی را برگذار کنیم درباره ایران، سبز و انتظارات مردم ایران از غرب و به ویژه آمریکا و سپس بـه پرسشـهای حاضران، کـه دوسوم آنـها از دانشجویـان ایرانی و یـا خارجی علاقمند بـه مسائل ایران بودند پاسخ دهیم.

ادامـه مطلب | لينک

March 15, 2011

نوروز پیروز


ادامـه مطلب | لينک

March 13, 2011

Overlooked and Forgotten: Human Rights in Iran

گزارش كنفرانس دانشگاه smuبا حضور عليرضا نوري زاده ٬ علي اكبر موسوي خوئيني و Oscar Guevara Morales

لينك اول:
http://www.smudailycampus.com/polopoly_fs/1.2073779!/DC030711_web.pdf

لينك دوم:
http://www.smudailymustang.com/?tag=mora-namdar

لينك سوم:
http://www.smudailycampus.com/mobile/news/panelists-discuss-unrest-in-iran-1.2070332

ادامـه مطلب | لينک

March 12, 2011

یکهفته با خبر

ای دل بشارتی دَهَمَت، محتسب نماند

سه شنبه 2 که تا جمعه 5 مارس
از حاشیـه خلیج همـیشـه فارس که تا پنجره‌ای کـه رو بـه خلیج مکزیک باز مـی‌شود هزار کوه و دریـا و دشت فاصله هست اما بـه برکت تکنولوژی بـه کمتر از روزی طی مـی‌شود. از بام شب پرواز نیم نگاهی نیز بـه خانـه پدری مـی‌اندازم کـه هربار از این سو مـی‌گذری همـه چراغها انگار کوچه و بام و خانـه تو را روشن مـی‌کند. هر بار مـی‌گویم بار دیگر درون مـهرآباد سر بر زمـین خواهم گذاشت و... هر بار نصیبم حسرتی هست که بـه اشک آمـیخته مـی‌آید.
از کشکول نوشته‌های دیروز و پریروزم گوشـه‌هائی را برگرفته ام، شعر و نثر، کـه این هفته مـیهمان زاویـه همـیشگی من است.
خلیجی کـه در جان و روحم روان است
هنوزم تمام تنم خیس از اشکهای خلیج است
همان جا کـه بر تارکش نام جاوید ایرانی من
خلیج همـیشگی فارس
پیداست
نـه از جاعلان پیکرش خدشـه گیرد
نـه از جمع اشرار حاکم.

****

ادامـه مطلب | لينک

March 04, 2011

یکهفته با خبر


شاید کـه باز بینم دیدار آشنا را

سه شنبه 23 که تا جمعه 26 فوریـه
آن یـار درون کجاست کـه دیدارش آرزوست
مـیتوانم درون این لحظات حال رباب خانم صدر را درک کنم. یـادم هست یکبار کـه از آقای مطلق خیلی از ما نوشتم، با همـه بزرگواری و مـهرش انگار بار ملامتی درون کلامش بود کـه با واژگانی بـه بغض آمـیخته گفت: آقا حی یرزق ـ زنده هست و زندگی مـیکند – یعنی چرا بـه گونـهای مـینویسی کـه خواننده فکر مـیکند زبانم لال دیگر درون جهان نیست.

ادامـه مطلب | لينک

February 25, 2011

یکهفته با خبر

گوئیـا باور نمـی‌دارند روز داوری
سه‌ شنبه 15 که تا جمعه 18 فوریـه

خاورمـیانـه جدید، رؤیـائی کـه تحقق مـی‌یـابد

1 ـ وقتی جورج دبلیو بوش درون آستانـه حمله بـه عراق، طرح خاورمـیانـه بزرگ و «نقشـه راه دمکراسی» را مطرح کرد و با تکیـه بر طرحی کـه در زمان پدرش توسط تیمـی از کارشناسان مسائل اتحاد شوروی و اروپای شرقی (از جمله مشاور امور امنیت ملی و بعد وزیر خارجه‌اش کوندا لیزا رایس) نوشته و به اجرا درآمده بود، بـه مردمانی کـه از کابل که تا دارالبیضاء تحت سلطه رژیمـهای سرکوبگر قرار داشتند مژده داد به‌زودی موج آزادی بـه ساحل آنـها نیز خواهد رسید، خیلی‌ها کـه یـا سرسپرده اسلام ناب انقلابی محمدی درون دو وجه سلفی و یـا شیعه ولائی بودند و يا همچنان، گرفتار ویروس عمو ژوزف (همان دائی جان یوسف گرجی)، فریـاد مرگ بر استکبار و امپریـالیسم سر دادند.

ادامـه مطلب | لينک

February 20, 2011

به استاد شجريان كه آزادي را درون دبي فرياد كرد

در حنجره ی تو مو لو ی پنـها ن ا ست
یک شـهر غز ل ٬ بـه ا ت مـهما ن ا ست
د یشب کـه تو فر یـا د ز د ی : آزادي
هر سو کـه نگا ه مـی کنم ا یر ا ن ا ست

ادامـه مطلب | لينک

February 18, 2011

يكهفته با خبر

... نوید فتح و بشارت بـه مـهر و ماه رسید

سه‌‌شنبه 8 که تا جمعه 11 فوریـه

از انقلاب یـاسمـین که تا انقلاب سپید
۱ ـ ما هم انقلاب سفید داشتیم. پنج دهه پیش، انقلاب ما بـه خون و ولایت فقیـه رسید، مصری‌ها اما بختشان بیدار بود و دور نیست کـه انقلابشان بـه آزادی و عدالت و مردمسالاری برسد. محمدرضا شاه آرزوی همـه چپ‌ها، همـه اصلاح طلبان و مـیلیونـها زن ایرانی را با اصلاحات ارضی، برخورداری زنان از حق انتخاب و انتخاب شدن درون پارلمان و حضور درون زندگی سیـاسی و اجتماعی و اقتصادی کشور، با ارتش را درون خدمت باسواد روستائیـان و محرومان درون آوردن و مشارکت سربازان و افسران درون سازندگی کشور، سهیم کارگران درون سود کارخانجات و دهها طرح مترقیـانـه، از خیـال بـه عمل یـا از قوه بـه فعل درآورد امّا...؟ درون کتاب دکتر افخمـی، بخشی از کتاب دکتر مـیلانی، بخشـهائی از یـادداشتهای امـیر اسدالله علم، و کتاب ملکه پیشین ایران و البته اسناد محرمانـه آرشیو بریتانیـا و دولت آمریکا و نوشته‌های شماری از دیپلماتها و روزنامـه‌نگاران خارجی کـه با شاه دیدار داشته و یـا از ایران دیدار کرده‌اند، با تفسیر و تعبیرهای گاه بـه گونـه حیرت‌انگیزی متفاوت، این «اما» مورد بررسی قرار گرفته و پاسخهائی نیز ارائه شده است. من امّا خیلی ساده‌تر بـه ماجرا مـی‌نگرم چون معتقدم تانگو را هر چقدر هم کـه ماهر باشی نمـی‌توانی یک نفره بی. تانگوی یک نفره یـا مسخره مـی‌شود یـا اسباب زمـین خوردن رقاص...

ادامـه مطلب | لينک

February 07, 2011

'ام الدنیـا' درون برابر دو راهی سرنوشت

علیرضا نوری زاده
مدیر مرکز پژوهش‌های ایران و عرب درون لندن

ام الدنیـا (مادر دنیـا) لقبی کـه مصریـها بـه وطنشان بخشیده اند، درون برابر سرنوشتی کـه مـی تواند نقشـه سیـاسی خاورمـیانـه را دگرگون کند سرانجام کدام راه را انتخاب خواهد کرد: سرنگونی حسنی مبارپردن سرنوشت بـه دست جوانانی کـه فقط مـی دانند چه نمـی خواهند و فرصت طلبان سیـاسی کـه ناگهان درون صحنـه ظهور کرده اند و حداقل درون پشت سر یکی از آنان (محمد البرادعی) اخوان المسلمـین سنگر گرفته است؟ و یـا بدرقه محترمانـه "السید الرئیس" و زمـینـه سازی عاقلانـه به منظور انتقال قدرت، از راه گفتگو بین نمایندگان احزاب مخالف و شخصیت های سرشناس سیـاسی و اجتماعی، و البته گفت و گوی نماینده جوانان پرخروش از جمله گروه ۶ آوریل با عمر سلیمان معاون مبارک و احمد شفیق نخست وزیر؟

ادامـه مطلب | لينک

February 05, 2011

یکهفته با خبر

آخر ای خاتم جمشید «همایون» آثار
گر فتد عتو بر نقش نگینم چه شود؟

سه ‌شنبه 25 که تا جمعه 28 ژانویـه
پیر همـیشـه جوان
1 ـ بزرگداشت «نیما» را کانون نویسندگان درون نخستین گامـهایش برپا کرده بود. اسلام کاظمـیه مرا نزد آل‌احمد برد کـه این جوان عربی مـی‌داند و شعرهای فلسطینی را ترجمـه مـی‌کند. پ و گفتم فامـیل شما هم هستم. و بعد شرح دادم شوهر مادرم آیت‌الله آل‌احمد کـه مثل پدرم سردفتر بود درون پاچنار خانـه و محضری داشت کـه هنوز هم هشتی پرنقش و اتاق‌های تو درون تویش را بـه یـاد دارم. جلال آل‌قلم با آیت‌الله آل‌احمد بـه مکه رفته بود و در «خسی درون مـیقات» هر جا از دائی مـی‌گوید اشاره‌اش بـه اوست.

ادامـه مطلب | لينک

January 28, 2011

یک هفته با خبر

دل مـیرود ز دستم صاحبدلان خدا را

سه ‌شنبه 18 که تا جمعه 21 ژانویـه

برزویـه تیسفون، علیرضای ینگه دنیـا
برزویـه چنان دلبستۀ پوراندخت بود کـه خبر نزدیک شدن سربازانی کـه وصف غارتشان همـه را بـه وحشت مـی‌انداخت بـه تیسفون، خواب از چشمانش ربوده بود... اگر بیـایند، اگر از دروازه بگذرند و قصر شـهریـاری را بـه آتش کشند! اگر گزندی بـه امـیرزاده عزیزش وارد آید، اگر چوپانان اطراف شـهر ناگهان با دیدن تیره ابر نفرینی بر بام شـهر، گله رها کنند و در سیـاهی شب گم شوند؟...

ادامـه مطلب | لينک

January 21, 2011

يكهفته با خبر


وز رفیقان ره استمداد همت مـی‌کنم
سه‌شنبه 11 که تا جمعه 14 ژانویـه
اگر ملتی زندگی برگزید / بدانید تقدیر همراه اوست
این بیت ترجمـه بـه مضمون شاه بیت قصیده‌ای از شاعر بزرگ تونسی ابوالقاسم الشابی هست که هم چون عنوان فامـیلش کـه عهد شباب را بـه یـاد مـی‌آورد، با تصویری جوان بعد از تنـها 25 سال زندگی درون دلها و یـادها جاودانـه شد. هیچ شاعری که تا آنجا کـه به یـاد مـی‌آورم درون این زمان کوتاه عمر، هم چون الشابی پربار و پرکار نبوده است. صدها قصیده و مقاله و تحلیل و نقد از او بـه یـادگار ماند کـه قصیده «اذا الشعب یوماً أراد الحیـاه / فلاً بُدّ أن یستجیب القدر»
همان قصیده‌ای کـه در روز استقبال توسط حبیب بورقیبه بـه عنوان سرود ملی کشور انتخاب شد و بیش از 7 دهه هست که درون هر اجتماعی و سیـاسی بر زبانـها جاری مـی‌شود، از جاودانـه‌هاست.
اگر ملتی زندگی بر گزید / همانا کـه تقدیر همپای اوست.
همانا کـه روشن شود شام او / شکسته شود بند از پای او
(ولابُدّ للّیل أن ینجلی / ولاُبّد للقید أن ینکسر).
در تظاهرات تونس این شعر بر زبان خیلی‌ها جاری بود و دیدیم کـه با اراده یک ملت از بعد شب خورشید طلوع مـی‌کند و قید و بندها مـی‌گسلد. به منظور ارزیـابی عمق تحولاتی کـه در تونس طی کمتر از یک ماه رخ داد ( سبز درون ایران حداقل سه ماه صحنـه را درون دست داشت اما...)

ادامـه مطلب | لينک

January 14, 2011

وز لوح نقشت هرگز نگشت زایل!

سه‌شنبه 2 که تا جمعه 7 ژانویـه
ضد یـهود نـه ضد اسرائیل
سالها پیش درون مقاله‌ای نوشتم و همزمان درون صدای آمریکا گفتم، جمـهوری ولایت فقیـه ضد اسرائیل نیست، ضد یـهود است. شاید درون آن تاریخانی درون سخن من وجه مبالغه‌ای دیدند کـه به باور آنـها اسلام اصحاب کتاب از یـهود و نصاری و حتی زرتشتی‌ها و صائبه را بـه رسمـیت شناخته و اهل ذمـه‌شان مـی‌داند. من اما مـی‌گفتم اینـها پیرو اسلام ناب انقلابی از نوع ولایتی‌اش هستند و همانگونـه کـه وجه سلفی سنّی این اسلام ضد یـهود است، وجه شیعی آن نیز دشمن خونی یـهودیـان هست و اگر دستش برسد تردیدی درون نابود قوم یـهود ندارد و در حالی کـه رژیم مدعی دشمنی با اسرائیل بـه عنوان یک کیـان سیـاسی جغرافیـائی هست خوب کـه دقت کنیم هدفش همـه یـهودیـان است. استفاده از واژه «صهیونیستها»، درون یـاد از مردم اسرائیل، بهترین گواه بر این مدعاست کـه اهالی ولایت فقیـه یـهودستیزند. وگرنـه افرادی چون لیبرمن وزیر خارجه دست راستی اسرائیل بهترین متحدان رژیم بـه شمار مـی‌روند...

ادامـه مطلب | لينک

January 08, 2011

یکهفته با خبر

عیب مـی جمله بگفتی هنرش نیز بگو!

سه‌ شنبه 27 که تا جمعه 31 دسامبر
وقتی دیدم یک روزنامـه رایـانـه‌ای «روز آن لاین» درون 65 سالگی دکتر عبدالکریم سروش با تسبیح بلندی با دانـه‌های گاه خوشگوار و گاه دل آزار، بـه تکریم مردی آمده هست که هنوز هم خیلی از صد درون صدی‌ها (به ویژه آنـها کـه ناگهان از خمـینی پرستی بـه سربازان جان بر کف دمکراسی و سکولاریسم تبدیل شده‌اند) بـه محض شنیدن نام او ابرو درون هم مـی‌کشند کـه مگر این آقا نبود کـه دانشگاه را تعطیل کرد، برجسته‌ ترین اساتید را، شایسته‌ترین دانشجویـان را، و شماری از فرزانـه‌ترین محققان کشور را از دانشگاه طرد کرد و مفتاح دانشگاه را تقدیم نایب امام زمان فرمود؟

ادامـه مطلب | لينک

December 24, 2010

يكهفته با خبر

دوش مـی‌آمد و رخساره برافروخته بود!

سه‌شنبه 14 که تا جمعه 17 دسامبر 2010
تحفه آرادان درون سراشیب سقوط
خوشحال شدم از اینکه سرانجام جهانیـان نیز پذیرفته‌اند تشکیلات سر که تا پا فساد و دروغ و تزویری کـه 31 سال هست ایران را به‌اشغال خود درآورده، با هیچ متر و معیـاری نمـی‌تواند بـه عنوان یک نظام سیـاسی (مستبد و آدمخوار و یـا خردگرا و دمکراتیک، البته صفاتی هست که هر یک بـه فراخور باورها و نگرش‌مان بـه سیـاست، بر نظام اطلاق مـی‌کنیم) پذیرفته شود.
با آنکه بیش و کم حکایت را بـه تفصیل خوانده و شنیده و دیده‌اید و بین سطور نیز آنقدر نکته و سخن هست کـه شما را بـه نص حقیقت و اصل مطلب رهنمود شود، امّا نمـی‌دانم بـه چه سببی، دوست دارم درون رابطه با عزل منوچهر متکی از وزارت خارجه آن هم با آن صورت فجیع کـه در هیچ خرابستانی حتی از نوع بورکینافاسو و ولتای علیـا هم اتفاق نمـی‌افتد، مطالبی را کـه به دستم رسیده و هنوز جامع‌تر و کاملتر از آن را درون رابطه با عزل متکی نشنیده و یـا نخوانده‌اید، برایتان بازگو کنم...

ادامـه مطلب | لينک

December 17, 2010

یکهفته با خبر

هر دم آید غمـی از نو بـه مبارکبادم!

سه ‌شنبه 7 که تا جمعه 10 دسامبر
یـاد باد آن روزگاران یـاد باد
به چهره‌اش کـه مـی‌نگرم، نشانـه‌های خدائی مـی‌بینم. نـه اینکه صافی دارد و در وجودش، ترانـه‌های الهی زنگ مـی‌زند. نـه، درون نگاهش بت‌های کهنـه را مـی‌بینم. هم لات را و عزی را، هم آن بت بزرگ هُبل را. بر منبر حسینی، غولی نشسته با سر و ریشی دراز و زبر، درون واژگان او نـه از حضور و یـاد حسینی حرفی است، نـه زینب و خطابه غرایش درون مجلس یزید. گوئی زبان او، از جنس دستمال حریر است. مـی‌مالد، مـی‌مالد که تا لحظه‌ای کـه شخص «خدا» لبخند مـی‌زند. یعنی کـه صبح فردا، سر نوکر عزیزم آقا وحید، درون مـی‌زند بـه خانـه تو، تقسیمـی بزرگت را تقدیم مـی‌کند. زیراکه خوب مـی‌مالی این مبارک اسلام ناب را. حس مـی‌کنم کـه در مجلس یزیدم. سر ها یکی یکی، بر سینی طلا درون پیشگاه حضرت سلطان بر و بحر، درون خون تپیده است.

ادامـه مطلب | لينک

December 10, 2010

یکهفته با خبر

فاش مـی‌گویم و از گفته خود دلشادم

سه ‌شنبه 30 نوامبر که تا جمعه 3 دسامبر
آقاجان این امامزاده قم معجزه‌ای به منظور حضرتت نخواهد کرد. من درون حیرتم چرا درون جمع نوکران و مریدان و احباب و رفقای حلقه کوکنار نایب امام زمانی نیست بـه حضرتش حالی کند؛ رهبر جان، معظم جان، سیدنا، قریشی عزیز، ای نواده خالص و دائمـی و غیرقابل تغییر حضرت سجاد! سر و جانم فدای جدّ بزرگوارت و خودم همراه با عیـال و آقازاده‌هایم برخیِ آن ریش خوشگل سپیدت و آن چفیـه پیچازی‌ات، از رفتن بـه قم چیزی نصیب مقام مبارکت نخواهد شد، و مجتبی نور چشم ناکامت نیز حاصلی از این سفرها بـه دست نخواهد آورد.

ادامـه مطلب | لينک

December 03, 2010

يكهفته با خبر

ما محرمان خلوت اُنسیم غم مخور!
سه‌شنبه 23 که تا جمعه 26 نوامبر
پرزیدنت یحیی و عشق یکشبه با نایب امام زمان

اگر خانـه پدری را فردی با قد 80/1 فرض کنیم، گامبیـا چیزی هست در حد یک قوطی سیگار کـه در جیب شلوارش جا مـی‌گیرد. یـازده هزار و 295 کیلومتر مربع مساحت یعنی کرج کـه 80 کیلومتر هم ساحل با اقیـانوس اطلس دارد ولی با همـین ساحل مختصر درآمدش از توریستهای اروپایی کـه زمستانـها بـه دنبال آب و هوای گرم سر و دست مـی‌شکنند، از ایران ما با دو سه هزار کیلومتر ساحل و دریـا و خلیج فارس و دریـاچه، بیشتر است. یک مـیلیون و هفتصد هزار نفر جمعیت دارد. یعنی بـه اندازه کرج و حومـه. با اینـهمـه بعضی شباهتها نیز با خانـه پدری دارد. از جمله رئیس جمـهوری‌اش پرزیدنت یحیی جمـه (جامـه تلفظ مـی‌شود) یـاردانقلی کله پوکی هست از نوع تحفه آرادان خودمان، با این تفاوت کـه قدش دو برابر احمدی‌نژاد و وزنش حول و حوش وزن سردار دکتر سرلشگر بسیجی با 9 سال تقدّم درجه بر عالی‌رتبه ترین امرای ارتش سید حسن آقای فیروزآبادی است.

ادامـه مطلب | لينک

November 26, 2010

یکهفته با خبر

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

سه ‌شنبه 16 که تا جمعه 19 نوامبر
لیلای دمشقی درون سالن طاعون
هفته گذشته استاد نازنین دکتر صدرالدین الهی شعری را کـه سردبیر برایش فرستاده بود درون صفحه خواندنی و دلنشین خود منتشر کرد. درون مقدمـه، نام شاعر «غاده السلمان» ذکر شده بود کـه مـی‌تواند ناشی از ترجمـه شعر و اسم از زبانی بـه جز عربی باشد. این بانوی شاعر و نویسنده آنقدر اعتبار و منزلت دارد کـه لازم دیدم پیشدرآمد این شماره را بـه یـادی از او اختصاص دهم. ضمن آنکه چون او را مـی‌شناسم و مدتی نیز با هم درون یک مجله «المجله» قلم مـی‌زدیم شرط رفاقت و همکاری آن دیدم کـه درباره او کلامـی چند با خوانندگان این زاویـه درون مـیان گذارم.

ادامـه مطلب | لينک

November 19, 2010

یکهفته با خبر


درد ما را نیست درمان الغیـاث

سه شنبه 9 که تا جمعه 12 نوامبر
نازک آرای برمـه ای

چه زیباست این بانوی استخوانی باریک مـیان، کـه اگر دستش بزنی مـی شکند اما، کمر یکی از وحشی ترین خونتاهای سی ساله اخیر را شکسته است. "آن سان سوچی " را مـیگویم کـه همـه ی آزاداندیشان جهان بـه آزادی اش شادی ها د.
حکایت این پلنگ آسیـای دور همان حکایت ماه و پلنگ افسانـه ای ما است." آن سان" نیز بـه عشق رسیدن بـه ماه آزادی، بسیـار بار خیز برداشت، فرو افتاد، زخمـی شد، بـه زمـین افتاد اما هیچگاه دستانش بـه تسلیم بالا نشد".
مـی بینمش، سبک مـیخرامد. گذر زمان و آنـهمـه درد و تنـهائی زیباترش کرده است. یـاد آنروزم کـه نیمـه اش، آزادمردی کـه "آن سان" همـه جهانش بود فهمـید کـه پنجه سرطان بر جانش مجال بسیـار برایش نگذاشته با عاشقانـه ترین ترانـه "جیـان جوا" شاعر برمـه ای کـه دوستشان بود و زودتر از او دل بـه مـهر همکلاسی اش درون لندن بسته بود، خطاب بـه همسرش از فاصله ی رود و آسمان و احتضار، خوانده بود: رودی چنانی کـه به رویت تو جاده شیری آسمان همـه چشم مـیشود/ بـه پرستش تو سر فرو مـیآورد. / اینک ای سبزینـه های باران خورده / ای خوار چشم شیطان / با سه ستاره بر شانـه اش/عربده مستانـه اش / و خون باکره های رانگون بر دستهایش / فقط یکبار دیگر بگو آزادی/ آنگاه که تا شبم بـه پایـان برسد / نامت را زمزمـه خواهم کرد.

ادامـه مطلب | لينک

November 12, 2010

یکهفته با خبر

به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر!

سه‌ شنبه 2 که تا جمعه 5 نوامبر
روشنفکر و روشنفکرنما
یکهفته هست بار دگر، با واژه‌های ساده ولی سنگین درون بطن یک مصاحبه درگیرم. پرسشگر، جهد و ستیز مـی‌کند تاپاسخ دهنده را، با همـه اعجاب و احتمالاً عشقی کـه به آثارش دارد، بـه سوی وادی بی برگ و بری کشاند کـه دیری اهل ولایت روشنفکری درون چهارسویش پرسه زده‌اند. از بخت بد پرسشگر، پاسخ دهنده، بزرگی هست از آن جمع کـه دیگرشان نمـی‌بینی و از خرمن درک و حال و هوایشان، خوشـه‌ای نمـی‌چینی.

ادامـه مطلب | لينک

November 05, 2010

یکهفته با خبر

حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع!

سه ‌شنبه 26 که تا جمعه 29 اکتبر
آن پائین درون برابرم نیل بخشنده گسترده است. بدون نیل، مصر کـه هیچ، 9 کشور آفریقائی دود مـی‌شوند و به هوا مـی‌روند. و این حدیث امروز و دیروز نیست، قصه رودی هست که هزاران سال، بخشیده است، بـه خشم آمده، آرام گرفته، شاهد ظهور و سقوط تمدنـها بوده است. و همچنین درون بامدادان خورشید را بـه مـیهمانی دلت مـی‌آورد و شباهنگام اگر بخت آزاد داشته باشی کـه بر پهنـه‌اش بر بَلَمـی یـا یکی از زورقهای پر از نور و صدا بنشینی، همـه آسمان را با ماهتاب و ستارگانش بر جان و جهانت فرو مـی‌ریزد. هزاران سال پیش خئوپس و رامسیس و موسی کلیم‌الله بر عظمتش اعتراف کرده‌‌اند. درون جوارش داریوش و کمبوجه، ستایشگر زیبائی‌ها و تمدن مجاورانش شده‌اند. عمروعاص بـه امواجش دل باخته هست و خلفای فاطمـی کوشیدند کـه در جایگاهی هزار مرتبه از دجله و فرات فراتر، قرارش دهند.

ادامـه مطلب | لينک

November 04, 2010

روزنامـه الاهرام -مصر

خبير إيراني يستبعد عودة العلاقات بين القاهرة وطهران إلى طبيعتها

أحمد عليبة - 28/10/2010
استبعد خبير إيراني عودة العلاقات السياسية بين مصر وإيران إلى ما كانت عليه قبل اندلاع الثورة الإسلامية الإيرانية في عام 1979، وذلك لعدم وجود رغبة صادقة من جانب القيادة الإيرانية، وعلى رأسها علي خامنئي، المرشد الأعلى للجمـهورية الإسلامية.
وقال علي نوري زادة، مدير مركز الدراسات الإيرانية والعربية في لندن في مقابلة خاصة مع " بوابة الأهرام" إن الرئيس الإيراني السابق محمد خاتمي، سبق أن التقى بالرئيس حسني مبارك في جنيف، وكانوا على وشك اتفاق شامل، وعاد خاتمي إلى طهران، وقال له خامنئي لا، وذلك في إشارة إلى استئناف العلاقات مع مصر.

ادامـه مطلب | لينک

October 29, 2010

يكهفته باخبر

دل شرح آن دهد کـه چه گفت و چه‌ها شنید!
سه‌شنبه 19 که تا جمعه 22 اکتبر
طاووس مست عاشق1 ـ
در دو برنامـه تلویزیونی روزانـه‌ام «پنجره‌ای رو بـه خانـه پدری» و در تفسیر خبر صدای آمریکا هفته پیش درباره بزرگ بانوی آواز مـیهنم مرضیـه بسیـار گفتم، و در رثایش سرودم، چنین بود کـه در شماره پیش از او ننوشتم با آنکه جان و دلم سرشار از گفتن بود. اما بعد از خواندن مقالات دیگر همکارانم تنـها بـه یک دلیل مصمم شدم پیشدرآمد این هفته را بـه ذکری از آن نادره روزگاران سه بلکه چهار نسل اختصاص دهم. که تا پیش از خواندن مرثیـه‌های یـاران درون سوگ مرضیـه، گمان مـی‌داشتم کـه الطاف گاه بـه گاه او تنـها شامل من مـی‌شده هست که بـه علت چشم و گوشـهای آشکار و مخفی درون خانـه‌اش، هرگز فرصت بوسیدن روی نازنینش را نیـافته‌ام. اما حالا مـی‌دانم کـه همزمان با آن دمـی کـه استاد نازنینم احمد احرار خبرم کرد مرضیـه بانو سخت بـه مقالات من دلبسته هست و تلفن مرا بـه او داده کـه حرف و سخنی خصوصی برایم دارد، با شمار دیگری از اهالی ولایت قلم از جمله هم خانگی‌ها و هم محلی‌هایم درون تماس بوده است. ..

ادامـه مطلب | لينک

October 22, 2010

یکهفته با خبر

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

سه‌شنبه 12 که تا جمعه 15 اکتبر
سودای خلافت
در همـین زاویـه دو هفته پیش حکایت سید خراسانی و تلاش به منظور کشاندن سید علی خامنـه‌ای بـه وادی جنون زعامت امت واحده را بـه نقل از منبعی از اهل بیت نایب امام زمان نوشتم و دیدم کـه این هفته، اینجا و آنجا روایت من، با اندک تغییراتی بازگو شده بود. درون همـین هفته حجت‌الاسلام حسن ابطحی پدر محمدعلی ابطحی یـار نزدیک محمد خاتمـی، معاون و رئیس دفتر او را درون صدا و سیمای رژیم، بعد از ماهها کـه از آزادیش مـی‌گذرد بـه نمایش آوردند کـه از گمراهی‌اش بگوید و اینکه ادعاهایش درون رابطه با ارتباط مستقیمش با امام زمان همگی بی‌پایـه و کذب مطلق بوده است. خیلی طبیعی هست وقتی محمد تقی مصباح یزدی سوگند جلاله مـی‌خورد کـه آقای خامنـه‌ای همان سید خراسانی مذکور درون بعضی روایـات شیعه هست و احمد جنتی سید علی آقا را سپهسالار لشگر امام زمان مـی‌خواند و مسلمانان را مژده مـی‌دهد بـه زودی با معرفتی کـه نسبت بـه ارتباطات ویژه!! مقام معظم رهبری با قائم آل محمد درون دست دارد، شاهد ظهور مـهدی موعود خواهیم بود و قاسم سلیمانی، جنایت پیشـه‌ای کـه در مقام فرمانده سپاه قدس خونـهای بسیـاری را درون عراق و لبنان و نیز درون خانـه پدری بـه زمـین ریخته است، از تشکیل کمـیته «مـهدی یـاب» درون عراق مـی‌گوید...

ادامـه مطلب | لينک

October 15, 2010

یکهفته با خبر

خوش باش کـه ظالم نبرد راه بـه منزل!

سه‌ شنبه 5 که تا جمعه 8 اکتبر
ولیعهد ناکام
۱-چند هفته پیش درون همـین زاویـه از دیدار رهبر با حسن خمـینی یـاد کردم و تلاش سید علی آقا را به منظور راضی نواده سید روح الله مصطفوی بـه اینکه به منظور رسیدن بـه رهبری با آقا مجتبی شریک شود و مقام عظما را کـه پس از بـه لقاءالله پیوستن حضرتش بـه صورت نکاح موقت () به منظور مدت 8 سال بـه زوجیت او و یـا آقا مجتبی درخواهد آمد (اگر اول خبرگان سید مجتبی را انتخاب کرد خُب شما قائم مقام مـی‌شوید و 8 سال بعد شما روی کار مـی‌آئید و سید مجتبی مـی‌رود زیر دست شما... سخنی با این مضمون بر زبان مقام معظم رهبری جاری شده بود) با هم قسمت کند بعد هم نوبت فرزندان آنـها خواهد بود و به این ترتیب که تا ظهور حضرت، هم نظام و هم مقام ولایت حفظ شود.

ادامـه مطلب | لينک

October 08, 2010

یکهفته با خبر

سه‌ شنبه 28 سپتامبر که تا جمعه اول اکتبر
دیروز، امروز و فردا
بعد از ورود پرزیدنت اوباما بـه کاخ سفید که تا یک ماه بعد از انتخابات دهمـین دوره ریـاست جمـهوری، مسافران ایرانی واشنگتن اگر فرصت دیدار با نمایندگان کنگره به‌ خصوص دمکراتهایشان و مسؤولان وزارت خارجه را پیدا مـی‌د، درون همان دقائق نخست گفتگو درمـی‌یـافتند کـه «کشتینان را سیـاستی دگر آمده است» ـ بـه غلط یک گوینده سرشناس رادیو هنگام قرائت بیـانیـه قوام السلطنـه بـه ‌مناسبت پذیرش نخست وزیری بعد از استعفای دکتر مصدق درون تیرماه 1331 این مصراع را «کشتیبان را سیـاستی دگر آمد» خوانده بود. از آنجا کـه کشتینان بـه گوش غریب مـی ‌آمد و کشتیبان آسانتر بـه دل مـی‌نشست،ی درصدد تصحیح خطای لُپی گوینده معروف برنیـامد، تنـها زنده یـاد اسماعیل پوروالی بود کـه به دفعات درون «بامشاد» درون ایران و سپس درون «روزگار نو» درون خارج درون این زمـینـه نوشت و اصرار کرد.

ادامـه مطلب | لينک

October 01, 2010

يكهفته باخبر

شـهری هست پر کرشمـه و خوبان ز شش جهت!

سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 سپتامبر
نیویورک معمولاً درون پایـان سپتامبر بـه خنکای مطبوع مـی‌رسد، اما این بار گرمایش کلافه مـی‌کند. از اتاق هتل کـه به خیـابان پر آمد و شد مـی‌نگرم بسیـاری از فیلمـهائی کـه در نیویورک اتفاق مـی‌افتد پیش چشم من است. از سینمای صامت هارولد لوید و چارلی چاپلین و لورل هاردی، که تا فیلمـهای شیک اودری هیپبورن و کاری گرانت و ری مـیلاند و ریچارد ویدمارک، از فیلمـهای گانگستری آمریکای دهه چهل و پنجاه که تا کینگ کونگ درون نسخه‌های قدیم و جدید، صحنـه داغ هتل «گتسبی بزرگ» یکی بعد از دیگری درون برابرم حرکت مـی‌کند. رابرت ردفورد با لباس سفید، مـیافارو و عشق کـه در تابستان نیویورک پر پر مـی‌زند.در عجیب‌ترین و در عین حال کاملترین و جذاب‌ترین شـهر جهان، حقاً حماقت هست که آدم آنـهمـه دیدنی را بگذارد و سراغ تحفه آرادان را بگیرد. اما چه کنیم کـه این بار بـه قصد رسوا بیشتر مردی بـه پایتخت جهان آمده‌ایم کـه بدون ذره‌ای حیـا دروغ مـی‌گوید و به دور از معنای شرافت چهره زشت خود را با دروغهائی بـه بزرگی ابعاد جنایت رژیمـی کـه او نمایندگی‌اش مـی‌کند بـه تماشای خاص و عام مـی‌گذارد. درون سالهای 1999 و 2000 کـه خاتمـی با داشتن مـیلیونـها رأی و با شعار «گفتگوی تمدنـها» بـه نیویورک آمد، اینجا بودم.

ادامـه مطلب | لينک

September 24, 2010

یکهفته با خبر

یـا رب روا مدار گدا معتبر شود!

سه‌‌ شنبه 14 که تا جمعه 17 سپتامبر
«گُما» واژه تازه‌ای هست که درون چهل سازمان اطلاعاتی رژیم معنا و مفهومـی ویژه دارد. مـی‌کوشم درون این شماره درون باب آن و ابعاد مسئولیتهای ولی فقیـه درون سرکوبی‌های یک ساله اخیر و حملات چند هفته گذشته بـه خانـه ، دفتر مـهندس ، و هدف غائی از این حملات، و نیز طرح پیچیده پاکسازی درون و برون کـه اطلاعات سپاه اجرای آن را عهده‌دار شده است، مطالبی را از درون حاکمـیت بـه اطلاع خوانندگان یک هفته با خبر برسانم.

ادامـه مطلب | لينک

September 17, 2010

یکهفته با خبر

... بس حکایتهای شیرین باز مـی‌ماند ز من

سه ‌شنبه 7 که تا جمعه 10 سپتامبر
یـاران موافق درون راهند
دو دهه و نیم پیش وقتی با زنده‌یـاد عزیزالله خان اثنی عشری خودمان کـه جایش هم چون آن رفیق دیگر فریدون خان امـیرابراهیمـی همـیشـه خالی هست به سراغم آمد کـه با هم برویم و در دفتر نـهضت مقاومت ملی درون لندن، همراه با کاردار آن روز جمـهوری ولایت فقیـه درون یمن کـه به نـهضت پیوسته بود گپ و گفتی داشته باشیم، درون راه مـی‌اندیشیدم کـه بالاخره حتی آنـها کـه سوار بر ماشین لق لقی انقلاب سید روح‌الله شده بودند فهمـیده‌اند کـه راه آنـها بـه ترکستان هست بنابراین از حالا بـه بعد حتما منتظر جدا شدن خیلی‌ها باشیم.

ادامـه مطلب | لينک

September 10, 2010

یکهفته با خبر

آن یـار کزو گشت سر دار بلند....

بزرگ بود و از اهالی امروز

سالها فکر کرده‌ام اگر مانده بود روزگار دیگری داشتیم و احوالات دیگری، شاید غیبت او نیز بدان سبب رخ داد کـه نباشد و نتواند کتاب سرنوشت ما را به‌روایتی انسانی و بدان ایمانی کـه محکمتر از آن نبود رقم زند. ( حوزوی‌ها با او صفائی نداشتند کـه هم آقازاده بود و هم اهل شعر و موسیقی و طرب و رفیق بازی و اینـهمـه به منظور بچه دهاتی‌هائی کـه نیم متر چلوار بـه سر مـی‌بستند و ثقه‌الاسلام مـی‌شدند قابل هضم نبود. (خودش مـی‌گفت : حضرت آقا ـ صدرالدین، پدرش – اگر رضایت مـی‌دادند ، این جبه بر تن و دستار بر سر مـی‌د ).

ادامـه مطلب | لينک

September 03, 2010

یک هفته با خبر

شبی خوش هست بدین قصه‌اش دراز کنید!


سه ‌شنبه 24 که تا جمعه 27 اوت

نسلی کـه جان و جهانش ایران است
لابد آن روز کـه تیمسار علی را روی زانویش نشانده بود و برای او از سرزمـینی حکایت مـیکرد کـه جان و دلش سرشار از عشق بـه آن بود و زلزله انقلاب ناگهان اورا از آغوش پر مـهرش بـه غربت افکنده بود، هرگز باور نداشت دیدارش با خانـه پدری بـه قیـامت خواهد افتاد. همانگونـه کـه در ذهنش تصور اینکه نواده عزیزش روزی کـه او دیگر نیست بـه یـادش دیده از اشک تر کند، آنـهم درون زیباترین شب زندگیش، همان شبی کـه کم از صبح پادشاهی نیست، جائی نداشت.

ادامـه مطلب | لينک

August 27, 2010

یک هفته با خبر


نگار من کـه به مکتب نرفت و خط ننوشت

سه شنبه 17 که تا جمعه 20 اوت

سید علی آقا نـه اهل معجزه بود نـه اصولا دین را درون قالب سنتی آن باور داشت کـه مثلا تصور کنی چند سالی بعد با لقب حضرت آیت‌الله سید علی الحسینی الخامنـه‌ای رساله چاپ کند و به اخذ وجوهات شرعیـه مشغول شود. شوریده سری داشت و صدائی کـه به جز ترانـه‌های روز رادیو اگر برمـی‌خاست بـه ذکر علی بود و در ستایش یـار لم یزلی. سر و ته علی آقا را مـی‌زدی یـا درون طرقبه بود و یـا درون وکیل‌آباد. تهران هم کـه مـی ‌آمد رو بـه کعبه قلهک و شمـیرانات نماز مـی‌گزارد کـه همـه احباب و اخیـار درون آنجا رحل اقامت افکنده بودند. حتی درون ایـام تبعید درون هرسوئی بود باغچه‌ای پیدا مـی‌کرد و تفرجگاهی کـه هوای نقی داشت و رفیقی پیدا مـی‌کرد از جنس حاج آقا تقی (از برادران مرحوم آیت ‌الله العظمـی حسن طباطبائی قمـی از رفقای گرمابه و گلستان سیدعلی آقا) من بارها نوشته‌ام تغییر حالاتی کـه در سید علی آقا دیده‌ام درون هیچیک از آخوندهای بـه قدرت رسیده ندیده‌ام، اگر جانوری از نوع جنتی تغییر حالت داده و یـا آخوندی طلبه باز مثل محمد تقی مصباح یزدی از مدرسی مفلوک بـه حضرت آقا تبدیل شده هست جای شگفتی ندارد. اما صیروره سید علی آقا از نوع دیگری است.

ادامـه مطلب | لينک

August 20, 2010

یکهفته با خبر

خیـال روی تو درون هر طریق همره ماست

سه شنبه 10 که تا جمعه 13 اوت
یـاد باد آن روزگاران یـاد باد
هر سال ماه رمضان کـه مـی‌آید بار دیگر همـه لحظاتی درون دلم زنده مـی‌شود کـه رژیم جهل و جور و فساد بـه امحای آن همت گماشته است. درون طول سی سال گذشته اهل ولایت فقیـه مدام گفته‌اند مردم درد دین داشتند به منظور همـین هم انقلاب د... حالا من اما بـه این حقیقت رسیده‌ام کـه درد ما از نوع دیگری بود. هم‌نسلان من و نسل پیش و پس از من اگر لحظه‌ای چشم بر هم گذارند و به روزگار خوش استبداد، آنکه طاغوتش خوانده بودیم، بیندیشند آیـا جز این مـی‌بینند کـه من مـی‌بینم؟...

ادامـه مطلب | لينک

August 18, 2010

يكهفته با خبر

(با پوزش از خوانندگانم براي تاخير درون نقل مطلب اين هفته )

گر فتد عتو بر نقش نگینم چه شود؟

سه‌شنبه 3 که تا جمعه 6 اوت
حالا کـه دیگر مرغ توفان نیست...
هر سال کـه به این روزها مـی‌رسم، دلی پر درد و چشمـی پر آب دارم کـه سالروز بـه خون نشستن آزادمردی کـه در آستانـه ورود ملتی بزرگ بـه سیـاهچال اسلام ناب انقلابی محمدی ارتجاعی ولایتی، چراغ برگرفته بود و راهی را کـه نیـایش و اهل و طایفه‌اش درون صدر مشروطیت بـه سوی آزادی و حاکمـیت ملی گشوده بودند با نیروی جانش، نشانمان مـی‌داد، برایم، اندوهی کمتر از سالروز خاموشی پدرم ندارد. با این تفاوت کـه بختیـاری آزاده را بـه فرمان رهبر ارتجاع حاکم، دشنـه آجین د و گلوی حق گویش را بد که تا شئامت و جنایت خود را درون تاریخ فراتر از هر جنایتی ثبت کنند.
برای آنکه جایگاه آن بزرگمرد را اگر مـی‌بود و فراتر از آن اگر آن 37 روز تاریخی دوامـی افته بود که تا او مسیر آزادی را هموار کند، روشنتر تماشا کنیم، کافی هست فقط تصویری از او را درون کنار چهره سیدعلی آقای پائین خیـابانی و قره نوکرش تحفه آرادان همراه با تنی چند از وزیران و دولتمداران حکومت اسلام ناب، قرار دهید. و یـا آنکه سخنان او را یک بار دیگر مرور کنید و بعد ترّهاتی را کـه بر زبان احمدی‌نژاد جاری هست و یـا لغویـاتی را کـه ارباب عمامـه‌دارش درون باب ملاقاتهایش با مـهدی موعود اینجا و آنجا بـه تلویح و یـا بـه صراحت عنوان مـی‌کند دوباره بخوانید و یـا گوش کنید. حاصل این تأمل به منظور من همـیشـه حسرت و آهی طولانی بوده هست همراه با سوالی کـه مـی‌دانم بر زبان مـیلیونـها مثل من جاری شده هست و خواهد شد: «راستی چرا ما ملت صبح صادق را گذاشتیم و رو بـه فجر کاذب نماز عشق خواندیم»؟
...

ادامـه مطلب | لينک

August 06, 2010

یکهفته باخبر

...کاین همـه قلب و دغل درون کار داور مـی‌‌کنند

سه ‌شنبه 27 که تا جمعه 30 ژوئیـه
بدرود با «او» کـه ایران درون صدایش جاودانـه شد.
نخست خبر را درون «بالاترین» خواندم اما باورم نشد، بـه رفیق دیر و دورم کـه با «او» حشر و نشر داشت زنگ زدم. گفت حالش خوب نیست اما هنوز نفس مـی‌کشد. یک لحظه درون خیـال اندیشیدم آیـا مـی‌شود روزی همانگونـه کـه در «انستیتوی کامنولث» لندن جان و جهانم را بـه صدایش تازه کرد و دستم را گرفت و از خراسان که تا بلوچستان و از فارس که تا خوزستان، از لرستان و بختیـاری که تا کردستان و آذربایجان برد و سرانجام درون زادگاهش آرام گرفت و مرا با جلوه‌های زیباترین خاک و آب رها کرد، این بار درون تالار رودکی درون خانـه پدری مـیزبان دل و جان باشد؟ پیش خود مـی‌گفتم لابد دکتر محمد سریر رفیق رفیقانش درون این لحظات بالای سر اوست.

ادامـه مطلب | لينک

July 31, 2010

یکهفته با خبر

... که تا ریـا ورزد و سالوس مسلمان نشود.

سه‌شنبه 20 که تا جمعه 23 ژوئیـه
ده سال بعد از خروجش از حصار تن، حالا دیگری تردید ندارد کـه نگاه «الف. بامداد» بـه فردای مـیهنش و روزگار اهالی خانـه پدری، نگاهی صواب و کلامش اعتباری پیـامبرگونـه داشته است. گزافه نمـی‌گویم، کدام از جمع مجذوبان و سحرشدگان مـی‌توانست چنان او درون آغاز ظلمتی کـه صبحش پنداشته بودیم از عساکر خدایگان معمم بگوید کـه دهانت را مـی‌بویند / که تا که مبادا گفته باشی دوستت دارم. چهی بـه جز الف صبح مـی‌توانست نگرانی نسل خود و دو نسل بعد از خود را تصویر کند چنان کـه او تصویر کرده بود، تصویر سرزمـینی کـه در آن مزد گورکنان فزون‌تر از اعتبار فرزانگان است.
شاملو کـه تا امروز نـه بار سنگ مزارش را اراذل و اوباش ذوب شده درون ولایت سید علي آقا خرد کرده و شکسته‌اند، از همان فردای انقلاب دریـافته بود کـه طرف به منظور افروختن چراغ آزادی ظهور نکرده هست بلکه آمده که تا به سنگ ارتجاع و مذهب ساختگی ولایت فقیـهی‌اش، ستارگان و ماه را نیز نابود کند. دریـافته بود کـه دیو را فرشته پنداشته بودیم، بعد بی‌محابا فریـاد زد خدای را درون پستوی خانـه نـهان حتما کرد...

ادامـه مطلب | لينک

July 23, 2010

یکهفته با خبر

هر کـه ترسد ز ملال، اندُه عشقش نـه حلال!

سه‌شنبه 13 که تا جمعه 16 ژوئیـه
ما را بـه سخت جانی خود این گمان نبود
1 ـ درخشان، یکی از جوانان سبز دور از خانـه پدری زنگ مـی‌زند کـه حضورت درون جلسه بحث و فحص اینترنتی بر بالهای پیـامبر “Beyluxe” ضروری است. صدها جوان هموطن بـه ویژه آنـها کـه در خانـه پدری روزهای سخت زندگی درون زیر سلطه ارتجاع مستبد سیدعلی آقا و نوکران ریز و درشتش را سر مـی‌کنند، یک جهان سخن دارند و یک دریـا گلایـه، مـی‌خواهند با تو مستقیماً سخن بگویند... از چهارشنبه عصر، شـهرام امـیری و ساعتی بعد از انفجار زاهدان، جندالله و ریگی بـه دار آویخته شده و ریگی‌های درون راه، مرا از هر نوع کاری خارج از دایره بحث و گپ و گفت درون شبکه‌های عربی و فارسی و انگلیسی، بازداشته‌اند. فکرش را ید، فقط درون روز شنبه درون 9 برنامـه تلویزیونی حضور داشتم کـه عمده‌ترینش العربیـه و الجزیره (عربی و انگلیسی) و بی.بی.سی عربی بود...

ادامـه مطلب | لينک

July 09, 2010

يكهفته با خبر

زاهد، ار راه بـه رندی نبرد معذور است!

سه‌‌شنبه 29 ژوئن که تا جمعه 2 ژوئیـه
همدلی از همزبانی خوشتر است...

این بار درون دو روزی کـه در رم بودم غیر از محل جلسات درون سنای رم و دفتر حزب رادیکال و مـیدانی کـه نزدیک پارلمان بود جائی را ندیدم. اما درون این دو روز بسیـار آموختم و در عین حال دریـافتم کـه با نگاه پر از لطف و امـید و خطاپوشی و انشاءالله گربه هست نمـی‌توان با مساله اقوام یـا بر طبق شرح بسیـار دقیق دکتر ضیـاء صدرالاشرافی ـ از آنـها کـه بسیـار از گفته‌هایش آموختم ـ غیر همزبانان، و به توصیف نمایندگان احزاب قومـی، ملیت‌های ایران روبرو شد. سی و یک سال استبداد سیـاه مذهبی و ارتجاع حاکم و ظلم مضاعفی کـه به ویژه درون برخورد با اقلیتهای مسلمان غیر شیعه اعمال شده است، درون کنار فروپاشیدن اتحاد شوروی و تشکیل کشورهای مستقلی کـه در مـیانشان مردم جمـهوری‌های ترکمنستان و آذربایجان دارای علائق و زبان مشترک با هم مرزان ایرانی خود هستند و البته حکومتهای این دو کشور درون کنار ترکیـه با چشمانی ناپاک بـه این سوی مرز و هموطنان ترکمن و آذری ما مـی‌نگرند، رویدادهای عراق و افغانستان، تیرگی روابط ایران و همسایگان عرب درون حاشیـه خلیج فارس و تلاش بعضی از شیوخ خلیج فارس به منظور ترغیب و تشویق اندیشـه قومـیت عربی درون مناطق عرب‌نشین کشورمان، و بازیـهای منافقانـه و خطرناک سازمان اطلاعات نظامـی پاکستان درون رابطه با بلوچهای ایرانی، همـه و همـه از جمله عواملی هست که درون ایجاد فضای پرسوءظن و نگرانی امروز بین اقوام ایرانی مؤثر بوده است...

ادامـه مطلب | لينک

July 02, 2010

یکهفته با خبر

چو قرب او طلبی درون صفای نیّت کوش!

سه ‌شنبه 22 که تا جمعه 25 ژوئن
نـه غزه، نـه لبنان، جانم فدای ایران

در مـیان شعارهائی کـه مردم سرفراز و آزاده خانـه پدری بر بستر سبز، فردای آشکار شدن ابعاد بزرگترین تقلب درون تاریخ یکصد ساله اخیر ایران برافراشتند و طنین آن را درون آواز صدها هزار ایرانی شنیدیم، شعار «رهبر ما قاتله ولایتش باطله» کـه نخستین بار راقم این سطور عنوانش کرد و «نـه غزه نـه لبنان جانم فدای ایران» انعکاس شگفتی‌آوری داشت. شعار نخستین را ابتدا من درون برابر سفارت جمـهوری ولایت فقیـه درون لندن فریـاد کردم و از دو سه روز بعد درون چهارسوی مـیهنم، آهنگش را درون گلوی زخمـین هموطنانم شنیدیم. دومـین شعار اما از ایران آمد. اینـهمـه ذوق و ظرافت درون گزینش ترکیبی خیلی ساده اما پر از معنی شگفتی‌ برانگیز بود.

ادامـه مطلب | لينک

June 25, 2010

یکهفته با خبر

... کـه با حکم خدائی کینـه داری!

سه ‌شنبه 15 که تا جمعه 18 ژوئن
روزگار دوزخی سید
هفته گذشته از تنـهائی سید نوشتم و بسیـار بار کـه از احوالاتش درون همـین زاویـه و گاه بـه نقل از نزدیکانش روایـاتی را آورده‌ام. درون واقع برایـانی کـه مثل من سید را درون سالهای پیش از انقلاب بـه یـاد مـی‌آورند و حضور او را درون مجلس انس شاهد بوده‌اند، دگردیسی وی البته سنگین هست با اینـهمـه تاریخ سرزمـین ما از جمله درون دوره‌ای کـه ما درون آن زندگی مـی‌کنیم از این نوع دگرشدنـها بسیـار دیده است. مگر آقای خمـینی همان نبود کـه مـی‌گفت مگس را نکشید و با تکان حوله و شمد از اتاق بیرونش کنید (یعنی درون نجف نگران حیـات حشره موذی و کثیفی چون مگس بود) آن وقت بر تخت قدرت دسته گلهای جوان ایران را صد صد و هزار و هزار اعدام کرد.

ادامـه مطلب | لينک

June 21, 2010

پنجره اي رو بـه خانـه پدري

دوشنبه ۲۱/۰۶/۲۰۱۰

بخش اول تصوير:
Download file

بخش دوم تصوير:
Download file

بخش اول صدا:
Download file

بخش دوم صدا:
Download file

ادامـه مطلب | لينک

June 18, 2010

یکهفته با خبر

یـا تن رسد بـه جانان یـا جان ز تن برآید

سه ‌شنبه 8 که تا جمعه 11 ژوئن
چقدر زیبا بود اگر آقایـان و درون مصاحبه مطبوعاتی‌ مشترکشان اعلام مـی‌د، حال کـه دارالقضای اسلامـی همـه درها و پنجره‌ها را بـه روی حاکمـیت ملی و عدالت اجتماعی بسته هست و دارالامن ولی فقیـه هم شکنجه مـی‌کند، هم انسانـها را زن و مرد درون زندانـهای نایب امام زمان مورد تجاوز قرار مـی‌‌دهد، اعدام مـی‌کند و با تهدید و ارعاب روزگار بهترین فرزندان خانـه پدری را بـه سیـاهی مـی‌کشد، شرف آل قلم احمد زیدآبادی را درون سلول قبر مانند مـی‌اندازد و با آبرو و اعتبار فرزانـه‌ترین شـهروندان، بـه دست حسین بازجوها و حاج عزت‌ها و فاطمـه رجبی‌ها، بازی مـی‌کند، و از وحشت اینکه شما مردم آزاده بـه خیـابان آئید و با سکوت خود موج سبز را که تا بی‌نـهایت ادامـه دهید، مانع از برگذاری راهپیمائی‌ها درون روز 22 خرداد، سالروز کودتا شده است، ما تصمـیم گرفته‌ایم ولودو نفری درون مبدأ راه‌پیمائی یعنی مـیدان امام حسین (همانجا کـه هنوز هم فوزیـه‌اش مـی‌خوانند) رأس ساعت 8 صبح حاضر شویم...

ادامـه مطلب | لينک

June 11, 2010

یکهفته با خبر

چند نشینی کـه خواجه کی بـه در آید...

سه ‌شنبه 1 که تا جمعه 4 ژوئن
عمری بدین کوتاهی؟ هرگز آقای خمـینی باور نداشت بـه دو دهه، چنین درون جنگ بین مریدانش، پاره پاره‌اش کنند و با خطوط درهم و معوج چهره‌اش را چنان مغشوش سازند کـه حتی آنـها کـه تصویرش را درون ماه و تار مویش را درون قرآن مـی‌دیدند، دیگر اعتباری برایش قائل نشوند. نسل ما اگر چیزی از رضاشاه مـی‌دانست همان اشارات گاه بـه گاه دستگاه رسمـی درون سوم اسفند و مناسباتی درون این مسیر بود و بعد هم آرامگاهی کـه روی مزار عبدالعظیم حسنی و امامزاده حمزه سایـه انداخته بود. درون نگاه مخالفان کـه در حاشیـه آنـها مـی‌پلکیدیم رضاخان را انگلیسی‌ها آورده بودند٬ خودشان هم او را بردند. قلدر بود و ضد آزادی، مشروطه را قربانی کرد و خُب البته اگر راه آهن کشید بـه دستور انگلیسی‌ها بود که تا سالها بعد کـه جنگ جهانی دوم آغاز مـی‌شود راه کمک رسانی بـه روسیـه هموار باشد. دانشگاه و جاده و بیمارستان و اینـها را هم کـه درست کرد ضرورت زمان بود و اگر احمدشاه (به روایت حسین مکی) مانده بود ما همـه این پیشرفتها را داشتیم بـه اضافه دمکراسی!!

ادامـه مطلب | لينک

June 04, 2010

یکهفته با خبر

دل شرح آن دهد کـه چه گفت و چه‌ ها شنید!

سه‌ شنبه 25 که تا جمعه 28 مِی
ابوخالد اللحّام زنگ زد کـه «ابوعمار» پیـام ویژه‌ای به منظور شما فرستاده است. ابوخالد را از تهران مـی‌شناختم. فرستاده ویژه رهبر انقلاب فلسطین کـه عاشق لوبیـا پلوی خانـه ما شده بود. او را «ابوایمن» بـه من معرفی کرد کـه به جای «هانی حسن» عملاً سفیر انقلاب فلسطین درون حضرت ولی فقیـه بود. هانی حسن کـه سه روز بعد از بـه تخت نشستن آقای خمـینی همراه عرفات و یک دوجین ابوهای ریز و درشت بـه ایران آمده بود و شبها درون ساختمان نخست وزیری روی زمـین مـی‌خوابید تصویری از تهران داشت کـه با قیمـه پلوی خانـه موقت سید روح‌ الله و اطوار انقلابیون تازه بـه قدرت رسیده همآهنگی نداشت بـه همـین دلیل نیز خیلی زود ابو ایمن را بـه جای خود گذاشت و به بهانـه گزارش بـه ابوعمار بـه بیروت رفت.

ادامـه مطلب | لينک

May 28, 2010

یکهفته با خبر

آمد از پرده بـه مجلس عرقش پاک کنید!

سه‌شنبه 18 که تا جمعه 21 مـی
قهرمان ملی درون جمـهوری نایب امام زمان
چهره‌اش، بلاهت و جنایت را با هم دارد. درون آن نگاه حیرت زده، من وحشت را بیش از شادی مـی‌بینم. درون واقع قاتل مـیداند بهترین روزهایش همان بود کـه در زندان فرانسه طی شد. همانجائی کـه جهنمش خواند اما از چند ماه پیش از آزادی‌اش بـه گفته یکی از آشنایـان بـه پرونده‌اش، التماس مـی‌کرد بـه گونـه‌ای بـه او مجال ماندن بدهند. لابد نگران بود با رسیدن بـه بهشت جمـهوری ولایت فقیـه حتی اگر قهرمانش کنند کـه د، سرنوشتی بهتر از فریدون بویراحمدی و محمد آزادی همدستانش پیدا نکند (بویراحمدی را مـی‌گویند سر بـه نیست کرده‌اند. حداقل ایل و تبارش حتما خبری از او داشتند کـه ندارند. محمد آزادی مدتی کامـیوندار بود و بعد دیگر هیچ... از قاتلان فقط انیس نقاش لبنانی و اکبر خوشکوشک عاقبت بـه خیر شده‌اند...

ادامـه مطلب | لينک

May 21, 2010

یکهفته با خبر

درد هجری کشیده‌ام کـه مپرس!
(بخش اول از دو بخش)

سه ‌شنبه 11 که تا دوشنبه 17 مِی
عمان دیروز و عمان امروز
شـهر غرق درون نور هست و این «عمان» سوت و کور و دیر و دوری نیست کـه سی و چهار سال پیش از آن دیدن کرده‌ام. درون آن سفر جوانی بودم دلسپرده بـه واژه فلسطین درون همـه ابعادش، درون سفری تابستانی به منظور دیدار از وطنم با هواپیمای «عالیـه» اردنی از طریق عمان از لندن راهی خانـه پدری شدم. آن روزها به منظور دیدار از کشورهائی کـه معمولاً بخت دیدارشان دست نمـی‌داد بهترین راه این بود کـه با خطوط هوائی این کشورها اگر درون مسیر مورد نظرت پرواز مـی‌د بـه خانـه پدری پرواز کنی.

ادامـه مطلب | لينک

May 14, 2010

یکهفته با خبر

خود ترا عاقبت کار همـین خواهد بود.

سه ‌شنبه 4 که تا دوشنبه 10 مـه
نایب مربوطه مـهدی موعود، یکشنبه درون رعشـه ترس و لرزه وحشت، حکم قتل پنج پرستوی عاشق را صادر کرد.
سپیده دمان درون اوین، دلهائی کـه سرشار از مـهر مـیهن و لبریز از عشق بـه هموطن بود از تپیدن باز ماند و ولی فقیـه وازلام و اجامرش، فرزاد و فرهاد و شیرین و علی و مـهدی را بـه قتل رساندند که تا رایت سیـاه رعب و وحشت، درون آستانـه سالروز کودتای 22 خرداد، بار دیگر بـه اهتزاز درآید. صمد بهرنگی معلمـی بود کـه شنا ندانستن، مرگ را درون ارس بـه جانش زد. اما آل احمد آن مرگ را شـهادتی کارساز کرد کـه شعله خشم و نفرت را از رژیم وقت بـه سرعت بالا برد بـه گونـه‌ای کـه ماهی سیـاه کوچولو، درون وجدان مـیلیونـها ایرانی سوگوار صمد شد.

ادامـه مطلب | لينک

May 07, 2010

يكهفته با خبر

سه‌شنبه 27 که تا جمعه 30 آوریل
رأس فتنـه
سردار رمضان شریف درون جمع سرداران دست بـه کار دیگر، مسؤولیت طرح و پخش مکتوب و گفتاری و تصویری تولیدات کارخانـه دروغپردازی مافیـای سپاه و شرکا را عهده‌دار است. معمولاً انتخاب سخنگو درون تشکیلات دولتی و خصوصی بر چند مبنا صورت مـی‌گیرد، مثلاً لازم هست که سخنگو دارای قدرت بیـان بالاتر از معمول باشد، اطلاعات عمومـی‌اش درون کنار اطلاعات مربوط بـه حرفه‌اش از سطح عادی بالاتر باشد که تا اگر از او سؤالی شد کـه ربطی بـه حرفه‌اش نداشت، مثل رامـین مـهمانپرست (سخنگوی وزارت خارجه رژیم) درون گل نماند. دانستن حداقل یک زبان خارجی درون کنار تسلط کامل بر زبان مادری، داشتن ظاهری آراسته، توان کنترل اعصاب درون مقابل سوالات تحریک کننده و اعصاب آزار از دیگر خصوصیـاتی هست که دارا بودن آن از ویژگی‌های پذیرفته شده به منظور یک سخنگو است. درون عین حال سخنگو مورد اعتماد کامل دستگاهی هست که بـه نامش سخن مـی‌گوید. از بعد پرده امور باخبر هست و با شنیدن سؤال خبرنگاری کـه با طرح شایعه‌ای و یـا جزئیـات خبری از او توضیح مـی‌خواهد غافلگیر نمـی‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

April 30, 2010

يكهفته با خبر

... دود آهیش درون آئینـه ادراک انداز!

سه‌شنبه 20 که تا دوشنبه 26 آوریل
برخورد نزدیک با اهالی حوزه از نوع سوم
1 ـ پیش از انقلاب، حداقل درون آن سه دهه پایـانی رژیم پهلوی، روحانیت درون ایران ـ (بدون درون نظر آوردن مراتب و جایگاه فقهی آنـها، و من فقهی مـی‌گویم و نـه علمـی کـه استفاده مثلاً صفت اعلم به منظور مرجع اعلا بـه منزله احاطه فرد بر علوم تجربی و حتی علوم انسانی نبوده و نیست بلکه علوم درون مفهوم حوزوی آن فقه و تا حدودی منطق و فلسفه قدیم و ادبیـات و دانش انساب خلاصه مـی‌شده است. البته بوده‌اند علمائی چون مرحوم دکتر مـهدی حائری کـه مجتهد مسلم بود و به ندرت چلواری بر سر داشت و یـا امام موسی صدر کـه حقوقدانی آگاه بود یـا علامـه طباطبائی کـه ریـاضیـات مـی‌دانست و امثال ایشان کـه از علوم جدیده نیز بی‌بهره نبوده‌اند) ـ درون سه دایره فکری قابل شناختن بوده‌اند. دایره نخست کـه در آن از مرجع اعلا و مراجع سرشناس گرفته که تا مدرسین نامدار و بی‌نام و سرانجام خطیبان و روضه‌خوانـهای بعضاً آشنا حضور داشتند نگاه عمده و اصلی روحانیت بـه شئونات زندگی، غیرسیـاسی و صرفاً مذهبی بود. ..

ادامـه مطلب | لينک

April 24, 2010

يكهفته باخبر

تا سیـه روی شود هر کـه در اوغش باشد

سه‌شنبه 13 که تا جمعه 16 آوریل
نگاه ایدئولوژیک بـه فرهنگ

نمـی‌خواهم از واژه نفرین استفاده کنم اما کمتر از آن هم بـه قول قدما افاده‌ مقصود نمـی‌کند، نفرین بـه آنـها کـه در دهه چهل و پنجاه درون سرزمـین ما با یک خط‌کشی پررنگ، هر اندیشمند و نویسنده و شاعر و متفکری را کـه اندک انگاهی مثبت نسبت بـه دستگاه داشت مطرود و محکوم مـی‌د و در مقابل هر بچه مکتبی کـه جفنگیـاتی بـه عنوان شعر و قصه و مقاله سر هم مـی‌کرد و در آن نیشی بـه دستگاه مـی‌زد و در آثارش شب و جنگل و گلوله و خلق همان جائی را داشت کـه امروز واژه «دشمن» درون سخنان مقام معظم رهبری دارد، ناگهان بـه ضرب یک موجی کـه هدایتش درون دست توده‌ای‌های سابق (که بعد از انقلاب لاحق شدند) و مخالفان کینـه‌ورز شاه بود، بـه نابغه‌ نوظهور تبدیل مـی‌شد. زمانی کـه ما بـه عنوان مریدان جلال آل احمد دوشنبه‌ها درون حضرتش درون کافه فیروز سعی مـی‌کردیم سری توی سرها درآوریم، همـه دیده و دل بودیم چشم دوخته بـه کلام آل احمد بر صفحه کاغذ یـا فراز آوایش کـه فرمان دهد چهی مزدور هست و چهی مبارز و مجاهد و شرافتمند. با چنین نگرشی بود کـه در آن سالها، شاعری فرزانـه و مقتدر درون عرصه شعر، هم چون زنده‌یـاد منوچهر آتشی چون درون مجله «تماشا» کار مـی‌کرد و گاه قلمـی درون تأیید نظام مـی‌زد با کنایـه و بی‌لطفی و گاه کینـه و عداوت روبرو مـی‌شد (درد دلهایش را بعد از انقلاب کـه برایش تیغ کشیدند، درون مصاحبه‌ای با او درون مجله امـید ایران آوردم، درد دلهائی کـه اشک بـه چشم مـی‌آورد).

ادامـه مطلب | لينک

April 17, 2010

يكهفته باخبر

باشد که، باز بینم دیدار آشنا را
سه‌شنبه 6 که تا دوشنبه 12 آوریل
یـاد باد آن روزگاران یـاد با د
«جورجیـا» مـی‌توانست درون اندیشـه من اگر آن بادام فروش با چشم‌های پُف کرده نبود، تعبیری آشنا و نزدیک بـه فرهنگ و تاریخم داشته باشد کـه لاتین همان گرجستان خودمان هست با زنان باشکوه و زیبائی کـه گل سرسبد حرمسرای شاهان و امـیران و بزرگان خانـه پدری بودند از آن روزگار کـه فرستادگان مرشد کامل صفوی بـه صید پریچه‌های گرجی و لزگی و ارمنی مـی‌رفتند و سالی چندصد از قفقاز و ماورایش وارد مـی‌د. اگر جنگی پیش مـی‌آمد البته این تعداد بـه هزاران مـی‌رسید و افسران سپاه صفوی و امرا و دولتمردان نیز نصیبی مـی‌بردند. بعدها درون مـیان شازده‌های قاجار هر کـه چشم آبی و سبز و زاغ داشت و موئی نرم (و بعضاً بور و طلائی) حتماً مادرش گرجی بود. آغا محمدخان کـه مردترین قجرها بود درون پای قلعه شوشی جان باخت کـه او نیز سودای تفلیس درون سر داشت و غلتیدن بـه رکر کنیزکان گرجی و لزگی، کـه خان قجر گو اینکه از مجامعت محروم بود، اما از مُلامست و معانقت کیف بسیـار مـی‌برد.

ادامـه مطلب | لينک

April 10, 2010

يكهفته باخبر

... باغ شود سبز و شاخ گل بـه درآید

سه‌شنبه 30 که تا جمعه 2 آوریل
دیو بیرون مـی‌رود، فرشته کجاست؟

گمان مـی‌کنم از یکی دو روز بعد از خروج شاه با چشمان گریـان از ایران، درون زمستان 57 بود کـه سرود انقلابی «رهبر محبوب‌مان از سفر آید» درون گوش ما نشست، البته دیو رفته بود درهم شکسته و پردرد، و ملت همـیشـه درون صحنـه بـه انتظار فرشته‌ای بود کـه مـی‌گفتند از کشتن مگس ابا دارد، هفت که تا زبان بلد است. کفشـهایش بـه اراده الهی جلوی پای مبارکش جفت مـی‌شود و ماه آینـه‌دار تصویر اوست و تار سبلتش اعتباردهنده بـه سورۀ بقره... حقاً کـه چه تصویری از فرشته معمّم ساخته بودیم. روح خدا بود و آفتاب شرقی کـه این بار از نوفلو شاتوی فرنگی ظهور مـی‌کرد. رفقای توده‌ای بـه سرعت و در یک تب جنون زده یکی بعد از دیگری افکارشان را بـه دست دلاک اسلامـی مـی‌دادند که تا با تیغ خلخالی، افکارشان را ختنـه کند...

ادامـه مطلب | لينک

April 03, 2010

يكهفته با خبر

نوید فتح و بشارت بـه مـهر و ماه رسید...
سه‌شنبه 23 که تا جمعه 26 مارس
دو شکست و شکست نـهائی درون راه
سه ماه پیش از انتخابات پارلمانی عراق، آقای دکتر ابراهیم جعفری نخست وزیر پیشین عراق و از ذوب شدگان درون ولایت ریش و تظاهر و فریب و یـار غار آل حکیم درون سفری بـه تهران، درون خدمت ارباب سردار سرتیپ قاسم سلیمانی، کمـیسر عالی عراق درون رژیم نایب امام زمان و البته فرمانده سپاه قدس، بـه اسم اعظم سوگند یـاد کرده بود کـه نـه تنـها درون انتخابات فهرست او و عمّار جان حکیم و احمدخان چلپی و مقتدای نوردیده سیدعلی‌آقا، پیروز خواهد شد بلکه اگر مراحم عالیـه «آقا» نصیب او شود و از بیت‌المال امت همـیشـه درون صحنـه ایران نصیبی ببرد، نخست وزیر آینده عراق خواهد بود و به نام نامـی نایب امام زمان درون نجف اشرف خطبه خواهد خواند و اسلام ناب انقلابی محمدی ولائی را بـه عراق صادر خواهد کرد...

ادامـه مطلب | لينک

March 19, 2010

يكهفته با خبر

... ثبت هست بر جریده عالم دوام ما

سه‌شنبه 9 که تا جمعه 12 مارس
نرم نرمک مـی‌رسد اینک بهار، و بر فراز جانش، نوروز اشک درون دیده و لبخند برپا بـه دیده و دل مـی‌گذارد. اشک بـه دیده دارد به منظور آنـهمـه نازنین عاشق کـه بر پیـاده‌روهای خانـه پدری، درون زندانـهای سید علی آقا و یـا بر فراز دار جان باختند و از لحظه حضور خویش درون تاریخ، اسطوره‌ها ساختند. و لبخند بهدارد، بـه نشانـه آنکه نوروز دیگر بر لبان ساکنان خانـه پدری لبخند درون زوال استبداد سیـاه ولایتی، و برشدن خورشید آزادی و عدالت و برابری و همدلی نقش بندد.
به یـاد نخستین نوروز بعد از انقلاب، تصاویری از آن روزها را پیش رو دارم. اعدامـها آغاز شده بود و بهار آزادی کـه جای شـهدا را مـی‌گفتند درون آن خالی است، به منظور بسیـاری از خانواده‌ها سیـاهترین بهار و ترین نوروز بود...

ادامـه مطلب | لينک

March 12, 2010

یکهفته با خبر

نوید سبز من و تو بـه این دیـار رسید! *

سه ‌شنبه 2 که تا جمعه 5 مارس
همـه راهها بـه تهران ختم مـی‌شود

سرمای واشنگتن درون نیمـه روز بـه بهار چشمک مـی‌زند کـه ماه مارس درون این سوی جهان، شبیـه ‌ترین بـه اسفندماه ما درون خانـه پدری است. آفتابش جان نواز هست و چشم گشودن شکوفه‌ها منظری از بهشت نادیده را درون دیده مـی‌نشاند. یکباره پرت مـی‌شوم بـه شیراز، آن سال کـه نوروز را مـیهمان خواجه بزرگ حضرت حافظ بودیم. شـهرام شاهرختاش هم با من بود و به مزار خواجه کـه رسیدیم هر دو چنان درون اشک غرقه بودیم کـه دیگر زائران حیرت‌زده بـه دو نوجوانی مـی‌نگریستند کـه انگار بر مزار پدر زار مـی‌زدند.

ادامـه مطلب | لينک

March 07, 2010

يكهفته با خبر

من این دلق مرصع را، بخواهم سوختن روزی...

سه‌شنبه 23 که تا دوشنبه اول مارس
ویژگیـهای
روزی کـه مـیرحسین بـه طور رسمـی نامزدی خود را درون انتخابات اعلام کرد، با توجه بـه فشاری کـه روی محمد خاتمـی به منظور کنار کشیدن بود و مـهر و لطفی کـه سیدعلی آقا ناگهان درون همان زمان نسبت بـه نخست وزیر سابق با دیدار از خانـه پدری او ابراز داشت (همان خانـه‌ای کـه نایب امام زمان درون دوران روضه‌خوانی، هر بار بـه تهران مـی‌آمد چند روی درون آتجا بیتوته مـی‌کرد. کـه صاحب بیت و مـیهمان درون جد خود اشتراک داشتند و البته آنروزها خامنـه‌ای جوان اهل حال و شعر و موسیقی با نقاش و هنرمند اختلافی نداشت.) من درون نوشته‌ای را ملامت کردم و براساس گزارشاتی کـه آن روزها بـه دستم رسیده بود حضور را توطئه‌ای از سوی حاکمـیت به منظور کنار زدن خاتمـی کـه پیروزی‌اش قطعی بـه نظر مـی‌رسید، دانستم. مطالبی هم کـه نزدیکان آقای خاتمـی چون محمدعلی ابطحی درون این زمـینـه عنوان د بـه ارزیـابی من جلوه‌ای از واقعیت مـی‌داد.

ادامـه مطلب | لينک

February 26, 2010

يكهفته با خبر

آتش بـه جان شمع فتد...
در روزگار خوش استبداد متمدن، مجلات نگین و خوشـه و فردوسی را داشتیم و ماهنامـه سخن و وحید و اندیشـه هنر را، هر ماه تقریباً جُنگی توسط همنسلان ما منتشر مـی‌شد. اگر علی مـیرفطروس بـه تبریز ره زده بود سهندش از آنجا مـی‌آمد و صالحی با بازار ادبیـاتش هوای شمال را درون دلهای ما مـی‌ریخت و البته جُنگ حقوقی و یـارانش از اصفهان و جُنگهای خراسانی از مشـهد و... روزهای تشنـه ما را پر مـی‌کرد.

ادامـه مطلب | لينک

February 19, 2010

یکهفته با خبر

... کـه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!

سه ‌شنبه 9 که تا جمعه 12 فوریـه
از آن بهمن که تا این بهمن
1ـ از نیمـه شب دلشوره دارم، اهمـیتی بـه خواب و به ساعت نمـی‌دهم. شامگاهان کـه دکتر را وداع کردم، همـین دلشوره بـه جانم افتاده بود بـه ویژه بعد از آنکه سرهنگ ضرغام آمد و خبر داد کـه هادی غفاری درون نیروی هوائی بلندگو بـه دست مردم را فرا مـی‌خواند کـه به داد فرزندان همافر و درجه‌دار خود درون نیروی هوائی برسید کـه بختیـار امشب قصد قتل عامشان را دارد. دکتر با چشمـهائی کـه در آن درد و ملامت و افسردگی موج مـی‌زند مـی‌پرسد راستی این مردم فکر مـی‌کنند من اهل قتل عام هستم؟ بـه نظر مـی‌آید کـه کار از کار گذشته هست اما دکتر مرغ طوفان هست و موج خروشنده‌ای هست که از دریـا و ظلمتش نمـی‌گریزد.

ادامـه مطلب | لينک

February 14, 2010

أحكام اعتقال الإصلاحيين صدرت قبل الانتخابات

العميد مدحي لـ الجريدة:
طائب لا يهتم بأي شيء ولا بأحد حتى بالمرشد
علي نوري زاده

کان العميد محمد رضا مدحي يُعرف في إيران باسم سيد رضا حسيني، وحتى عام 2007 کان مسؤولاً عن لجنة دعم النظام والحدّ من إضعافه في مجلس خبراء القيادة، وكان قبل ذلك يعمل في لجنة استخبارات الحرس الثوري. ويعيش في الوقت الراهن بعيداً عن وطنـه....

ادامـه مطلب | لينک

February 12, 2010

دادند قراری و ببردند قرارم!

دادند قراری و ببردند قرارم!
سه‌شنبه 2 که تا دوشنبه 8 فوریـه

به کجا چنین شتابان؟!

طی چند هفته اخیر و به ویژه بعد از رویدادهای عاشورا، اینجا و آنجا، مطالبی مشاهده کرده‌ایم کـه محور اساسی آن هشدار بـه مبارزان سکولار و همـه آنـهاست کـه مـی‌تواند تعبیر «انشاءالله گربه است»، آنـها را بـه همان نقطه‌ای بکشاند کـه در بهمن 57 ما را بدان سو کشاند. مواضع آقایـان مـیرحسین و مـهدی و تاکید آنـها هر از گاه بر اینکه بـه جمـهوری اسلامـی درون هیأت نخستین آن وفادارند و قصد ساختار شکنی ندارند بـه گمان من دلیل اصلی نگرانی شماری از اهل اندیشـه و سیـاست و آزادیخواهان ایرانی بـه ویژه درون خارج کشور بوده است. دوست دیرینم شاعر و منتقد و اندیشـه‌ورز عزیز دکتر اسماعیل نوری‌علاء درون «جمعه گردی‌های» خود هفته گذشته بـه این موضوع بـه تفصیل پرداخته بود و ضمن تقدیر از مـیرحسین بـه خاطر صراحت و صداقتش درون بیـان مواضع و هدفهای خود از سه گزینـه یـاد کرده است. گزینـه آنـها کـه خود را بـه «کوچه علی چپ» مـی‌زنند و به آن قسمت از سخنان رهبران سبز و در رأس آنـها کـه مطابق با نقطه‌نظرهای آنـها نیست عمداً توجه نمـی‌کنند و یـا سعی درون تفسیر و یـافتن معانی پنـهان درون کلام او را دارند. گزینـه دوم آنکه درون برابر «حرکات آدمـی کـه در قامت رهبری پیدا شده موضع بگیریم درون کارش کارشکنی کنیم و نگذاریم مردم بـه جای کعبه بـه ترکستان کشیده شوند» و سرانجام گزینـه سوم (راهی کـه دکتر نوری‌علا و همفکرانش درون طریقت سکولاریسم نو برگزیده‌اند) «داشتن برنامـه‌ای استراتژیک و از آن خود» هست که مـی‌تواند «در بخشی از تاکتیک‌های خود تقویت حرکات را نیز جای دهد» و آنگاه «پرداختن بـه موضع‌گیری‌های تاکتیکی کـه به جای پیوند داشتن با استراتژی آقای با استراتژی خود ما ارتباط منطقی و ساختاری داشته باشد». آقای نوری علا البته بـه «زرنگی» نیز اشاره کرده کـه «هم استراتژی خود را داشت و هم منکر استراتژی معین آقای شد».

ادامـه مطلب | لينک

February 05, 2010

يكهفته با خبر

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

سه‌شنبه 25 که تا جمعه 29 ژانویـه
چون ندیدند حقیقت ره افسانـه زدند
1 ـ آیـا جز این هست که وزارت اطلاعات رژیم را یـاانی درون اطلاعات سپاه به‌اصطلاح سر کار گذاشته‌اند و به ریش حیدر مصلحی و مجید علوی و شفیعی و... مـی‌خندند و یـا آنکه این دستگاه عریض و طویل دچار روانپریشی شده است؟
اگر جز این بود آیـا مـی‌توان چرندیـات معاون وزارت اطلاعات درون امور سیـاسی ـ امنیتی را هفته گذشته ناشی از یک عارضه روانی ناگهانی فرض کرد؟ وزارت اطلاعاتی کـه روزگاری ادعا مـی‌کرد از پرواز پشـه‌ای بدون مجوز درون بیت رهبری باخبر هست آیـا که تا این درجه بـه فلاکت افتاده کـه معاونش با خلق چیچو و فرانکوی آلمانی تصویری مضحک از یک فیلم جیمزباندی را بـه نمایش مـی‌گذارد؟

ادامـه مطلب | لينک

February 02, 2010

روزنامـه سبز

شماره ۸۷ هشتم بهمن ماه

Download file


شماره ۸۸ دهم بهمن ماه

Download file

ادامـه مطلب | لينک

January 30, 2010

يكهفته با خبر

... چو درد درون تو نبیند کـه را دوا د؟

سه‌شنبه 19 که تا جمعه 22 ژانویـه
که آه نیمـه شبان کار صد دعا د
اینگونـه‌اش مـی‌نویسم با پوزش از لسان‌الغیب و زنده‌یـاد استاد همائی کـه وقتی حافظ مـی‌خواند حس مـی‌کردی زیـارتنامـه حضرت عشق مـی‌خواند. این را بگویم کـه پدر همائی بزرگوار شاعر جلیل‌القدر همای شیرازی بود همانکه سروده است؛
تا بـه دامان تو ما دست تولاّ زده‌ایم
به تولاّی تو بر هر دو جهان پا زده‌ایم
در خور مستی ما رطل و خُم و ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم کـه دریـا زده‌ایم
جای دیوانـه چو درون شـهر ندادند همای
من ودل چند گهی خیمـه بـه صحرا زده‌ایم
باری هفته پیش درون آن حرف دلی کـه قلمـی کردم لابد سوز دلی بود کـه اینـهمـه واکنش برانگیخت

ادامـه مطلب | لينک

January 22, 2010

يكهفته با خبر

خرابتر ز دل من غم تو جای نیـافت.

سه‌شنبه 12 که تا جمعه 15 ژانویـه
خودی‌ها و ما غیرخودی‌ها
۱- سبز اگر تنـها یک لمحه یـا شاید بهتر هست بگویم، یک جو از ما این‌طرف خط و آب و خاطره‌ها و امدار باشد بدون شک آن یک جو، سعه صدر و حسن نظر بوده است. باور کنید بـه هیچ روی قصد بـه قول فرنگی‌ها «کردیت» بـه خودمان را ندارم. تازه چیزی بـه جز تهدید و اتهام و دست بالا گلوله‌ای درون مغز و یـا دشنـه‌ای درون قلب نصیب ما تبعیدی‌ها نبوده و خواهد بود. بنابراین اگر سخن از لمحه یـا جُوی وامداری بـه ما بـه غربت نشستگان سر داده‌ام از آن رو هست که این روزها مشاهده مـی‌کنم بعضی از «خود رهبرخوانده»ها خط‌ کشی‌های داخل را خیلی پررنگتر، درون این سو بـه کار انداخته‌اند و صف خودی‌ها و غیرخودی‌ها و بعضاً نخودی‌ها را مشخص مـی‌کنند....

ادامـه مطلب | لينک

January 18, 2010

پنجره اي رو بـه خانـه پدري


دوشنبه ۱۸/۰۱/۲۰۱۰

صدا
Download file

تصوير
بخش اول
Download file

بخش دوم:
Download file

ادامـه مطلب | لينک

روزنامـه سبز

شماره ۸۳ بيست و چهارم ديماه

Download file

ادامـه مطلب | لينک

January 15, 2010

یکهفته با خبر

... از خدا مـی‌طلبم صحبت روشن رایی

سه‌ شنبه 5 که تا جمعه 8 ژانویـه
پیشدرآمد: حالا دیگر عطر سبز همـه سوی خلیج همـیشـه فارس را تسخیر کرده است. فرقی نمـی‌کند کارگر سوخته عِوَض باشی کـه نیم قرن پیش بـه این سو آمده‌ای اما همچنان «عجمـی» باقی مانده‌ای و در این نیم قرن سالها گردن افراشته‌ای کـه ایرانی هستی و سالهائی نیز سر فرو انداخته‌ای کـه «به خدا من با این رژیم آدمخوار هیچ الفتی ندارم» و یـا از بهبهان آمده باشی و نامت بر بلندای برجهای این سوی خلیج فارس، بدرخشد، بله، فرقی نمـی‌کند کـه ّه گرفته باشی و اماراتی و قطری و کویتی شده باشی «زینل» باشی یـا «الدشتی» «بهمن» یـا «بلوشی» و یـا «فقیوحی» وار نام ایران را بر فراز چشم‌ اندازی کـه آفتاب را بـه آب وصل مـی‌کند بـه اعتلا درآورده باشی، هر سال بـه خانـه پدری سر بزنی و در زادگاهت دانشگاه و مدرسه وبیمارستان بسازی، هر یک از اینـها کـه باشی، امروز سربلند گرفته‌ای و به سبز مـی‌بالی...

ادامـه مطلب | لينک

January 08, 2010

یکهفته با خبر

رسید مژده کـه ایـام غم نخواهد ماند

سه‌ شنبه 29 دسامبر که تا جمعه اول ژانویـه

شیشـه مـی‌نگرم دریـای پرکرشمـه تاریخ مـیهنم را، اینجا خلیج پارسی من، که تا آن سوی افق گسترده است. و جاشوان خسته هندی با لکنت زبان نام عزیز فارسی‌اش را، مخدوش مـی‌کنند. درون شارع همـیشـه خورشید و فقر و مرگ، لبخند یک پریچه غمگین درون چشمـهای تنـهایت مـی‌ریزد، لابد با هر دلار کـه مـی‌سازد، یک آجر درون خانـه نساخته‌اش بالا مـی‌برد. از آسیـا مـی‌آید، از آسیـای وسطی، آنجا کـه روزگاری تیمور از کشته پشته ساخت و فرزندش، زیباترین مساجد دنیـا را برپا کرد. هر سو نگاه مـی‌کنم، آنجا، صدها پریچه درون سفری تلخ، امـیدوار ساختن کلبه‌ای دور، برپهنـه افق، با دیدن دلار تو عریـانند.

ادامـه مطلب | لينک

December 25, 2009

یکهفته با خبر

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
سه‌شنبه 15 که تا دوشنبه 21 دسامبر
از او یـادواره‌هائی دارم. دیدار نخستین فردای آزادی‌اش از زندان قصر، مـیسر شد و حاصلش چند خطی بود کـه در اطلاعات نوشتم. درون واقع درون جلوی زندان قصری او را نمـی‌دید زیرا کـه آن موج انسانی بـه استقبال ملای سرشناس ملی شـهر آمده بودند. سید محمود طالقانی چهره آشنا بود و حسینعلی منتظری به منظور اغلب آن حاضران ناشناس. با مـهدی فرزند آیت‌الله طالقانی کـه سراپا اشتیـاق به منظور دیدار پدر بود جلوی زندان قصر بودیم. زندانیـان سرشناس هر کدام مستقبلانی داشتند کـه آنـها را درون مـیان مـی‌گرفتند. هر بار کـه در بزرگ زندان باز مـی‌شد وی بیرون مـی‌آمد گروهی بـه سوی او هجوم مـی‌آوردند. شیخ اما تنـها آمد و در مـیان جمعیت گم شد، سه چهار تن درون انتظارش بودند و تازه شباهنگام وقتی دکتر مفتح مقام فقهی او را برایم توضیح داد، من کـه آخوندشناس روزنامـه اطلاعات بودم دریـافتم که تا بدانجا رسید دانش من ـ کـه بدانم همـی کـه نادانم.

ادامـه مطلب | لينک

December 18, 2009

یکهفته با خبر

ای بسا خرقه کـه مستوجب آتش باشد

سه‌ شنبه 8 که تا جمعه 11 دسامبر
پیشدرآمد: تردیدی ندارم کـه سیدعلی آقا سخت کلافه هست و آشفته حال، نـه راه بعد دارد نـه راه پیش، درون واقع بـه خاطر بزرگترین اشتباه زندگی سیـاسی‌اش دچار چنان انفعال و روان پریشی شده کـه به گفته بسیـاری از آشنایـان با روحیـات و عملکرد او، وضعی شبیـه خیلی از دیکتاتورهائی پیدا کرده کـه در پایـان دوران حکومتشان نسبت بـه همـه و همـه چیز بدبین مـی‌شوند، عزلت و تنـهائی گریبانشان را مـی‌گیرد و هر کاری مـی‌کنند بـه ضررشان تمام مـی‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

December 11, 2009

یکهفته با خبر

... ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

سه‌ شنبه 1 که تا جمعه 4 دسامبر
پیشدرآمد: آنقدر درون این هفته برایم از خانـه پدری بیـانیـه و شعار و خبر درون رابطه با 16 آذر روز دانشجو آمده هست که حس مـی‌کنم روز دوشنبه من نیز درون کنار فرزندان سرفرازم سرودخوان زندگی درون یکی از دانشگاههای مـیهنم خواهم بود. انگار برگشته‌ام بـه سال 46، نخستین سالی کـه پا بـه دانشگاه گذاشته بودم. بـه دانشکده حقوق با بچه‌هائی کـه سر اغلبشان بوی قرمـه ‌سبزی مـی‌داد. از بزرگترها حکایت 16 آذر را شنیده بودم و حالا خودم مـی‌خواستم درون کنار همنسلانم، 16 آذر را فریـاد . آذر آن سال با آذر سی‌امـین سال خلافت نایب سابق و نایب لاحق امام زمان جماران و جمکران تفاوتهای بسیـار داشت. درون آن سالها دانشجوئی کـه نظیر همۀ های ضد حکومت درون خاورمـیانـه (و بـه ویژه درون وطن ما کـه همسایـه اتحاد جماهیر شوروی سوسیـالیستی بود) زیر سنگینی سایـه چپ پرپر مـی‌زد. مـی‌گویم پرپر و دلیلش را هم مـی‌آورم.

ادامـه مطلب | لينک

December 04, 2009

يكهفته با خبر

یـارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان!

سه‌شنبه 24 که تا جمعه 27 نوامبر
پیشدرآمد: منظر جناب دکتر غلامعلی خان حداد عادل پدر عروس نایب امام زمان، استاد، فیلسوف، ریـاضیدان سابق، و ادیب لاحق ‘‌ طرف دیگر ترازوی قدرت ‘ (آنسو حسن فیروزآبادی لنگردار هست که نمـی‌شود مملکت امام زمان بی لورل و هاردی بماند) روز بـه روز از منظر آن اهل دلی کـه در صحبت ادیبان و سخنوران، شاعران و روشنفکران روزگار مـی‌گذراند و به بوزینگانی کـه برای جلب رأفت و کرامت و لطف ارباب قدرت، درون وسط سیرک سیـاسی جمـهوری اسلامـی فقیـه معلق مـی‌زدند و جای دوست و دشمن را نشان مـی‌دادند مـی‌خندید‘ دورتر مـیشود. حالا اما بـه او کـه مـی‌نگرم بیش از آنکه عصبانی شوم که تا شعله نفرت را درون دلم حس ‌کنم حالتی توأم با تأثر بـه من دست مـی‌دهد. درون واقع همـین حال را نسبت بـه ارباب جناب حداد عادل نیز داشته و دارم کـه جناب رهبر نیز روزگاری نـه چندان دور درون حلقه اهل معرفت بـه دنبال یـافتن راه خانـه دوست بود. شگفتا کـه قدرت خانم حضرتش را دست بسته بـه حجله برد و بی آنکه از شربت وصال خود قطره‌ای درون کامش بریزد پا و دستش را کـه بسته بود، بـه سریر قدرت طناب پیچ کرد...

ادامـه مطلب | لينک

November 27, 2009

یکهفته با خبر

... جامـه ‌ای درون نیکنامـی نیز مـی‌ حتما درید

سه ‌شنبه 17 که تا جمعه 2 نوامبر
پیشدرآمد: از راه دور آمده بود، خسته، شکسته با چشمـهای سرخ کـه گوئی، هزار سال نخوابیده است. حتی جوانیش درون پشت پرده‌ای از درد، پنـهان بود. از هشت تیر، روزی کـه بانگ لرزانش درون گوش من نشست، که تا لحظه‌ای کـه خانـه پدری را بدرود گفت و رفت، تنـها سه ماه فاصله بود. درون این سه ماه، با او گریسته بودم، با او امـید فردا را، فردای سبز ایران را، قسمت کردم. هم سن و سال نیما فرزند آخرینم بود، اما انگار هر روز او، صد سال، هر ماه او عذاب و درد و جدائی بود. با لطف و مـهر رفیقان کُرد، از پاوه که تا سلیمانیـه، بر موج ترس و مرگ، آمده بود و یک درد را، با خود همراه داشت.

ادامـه مطلب | لينک

November 20, 2009

یکهفته با خبر


... باشد کـه باز بینم دیدار آشنا را

سه ‌شنبه 10 که تا دوشنبه 16 نوامبر
آن سوی آبها وطنم بود...
ایستاده‌ام، دو و نیم بامداد است، پنجره هتلم رو بـه سوی خلیج همـیشـه فارس باز مـی‌شود. دور و برم آسمانخراشـها و ساختمانـهای پر از نور و زیبائی منظری دلپذیر را درون این نیمـه شب پائیزی درون چشم مـی‌نشاند اما نگاه و دل من آن سوی آبهاست، آنجا کـه در دل شب مادر، سجاده را بـه روی سحر پهن کرده هست و بانگ یـارب او درون نیمـه شب خانـه پدری جاری است. بـه آنسو مـی‌نگرم، کوروش نـه آسوده کـه پر از درد و رنج و نگرانی بـه چکه‌ چکه‌های آب سد سیوند گوش مـی‌دهد کـه خانـه ابدی او را هدف قرار داده است. آنسو خرمـین شـهر من هنوز امـید دارد کـه خونـهای خشک شده بر دیوارهایش روزی پاک خواهد شد.

ادامـه مطلب | لينک

November 13, 2009

یکهفته با خبر

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت...

سه ‌شنبه 3 که تا جمعه 6 نوامبر
از خون دل نوشتم...
بگذارید پیش از آنکه از حماسه سبز بنویسم، از روز بزرگی کـه رژیم سیـاهش خوانده بود (و سی سال درون یـادروز بالا رفتن از دیوار سفارت یک دولت خارجی و به گروگان گرفتن دیپلماتهایش درون تعارض با فرهنگ و عادات و خلق و خوی ملت بزرگ ما، نمایشی شوم و ننگ آور درون 13 آبان برپا مـی‌کرد) و به برکت موج سبز آزادی، سبز پوش شد، از لوحی بنویسم کـه در چهار شـهر جهان بـه نمایندگان دولت آمریکا داده شد و نامـه‌ای کـه به رئیس جمـهوری آمریکا دادیم.
به دلیل گزارشات ضد و نقیضی کـه درباره این لوح منتشر شد و دروغهائی کـه رژیم جهل و جور و فساد درون بوقهای تبلیغاتی‌اش دمـیده بود به منظور بعضی تصورات خطائی ایجاد شده بود از جمله اینکه ما از آمریکائی‌ها پوزش خواسته‌ایم درون حالی کـه اگر پوزشی درون کار باشد این کار نخست حتما از سوی رژیم ولایت فقیـه و سپس گروگانگیرها و حامـیانشان عنوان شود. نـه از سوی ما کـه بعضاً رنج و مصیبت بسیـار از این عملکرد غیرانسانی شوم متحمل شده‌ایم.

ادامـه مطلب | لينک

November 06, 2009

یکهفته با خبر

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

سه‌ شنبه 27 که تا جمعه 30 اکتبر
دنیـا و آخرت بـه خطائی فروختن
باز هم این هفته با سیدعلی آقا آغاز مـی‌کنم، مظهر مجسم و مسلم خسرالدنیـا والأخره شدن آن هم بـه دست خویش و با خطای محاسبه‌ای کـه طی همـین چهار ماهه علاوه بر مـیلیـاردها تومان خسارت مادّی، دهها کشته و صدها مجروح و زندانی و شکنجه شده و مورد تجاوز قرار گرفته روی دست ملت گذاشته و البته سنگینی و شماتت و نفرت و لعنت آن نثار اهالی ولایت فقیـه هست که معرفت و انسانیت گذاشتند و رذالت و سبعیّت پیشـه د. بـه قول مرحوم صالح علیشاه تابنده پیر گناباد، آنـها کـه گوهر شرف بـه خرمـهره مقام مبادله مـی‌کنند هم گوهری گران از دست مـی‌دهند و هم با متاع جانشین کاری جز هر روز بیشتر آلوده شدن درون پشگل ماچه الاغ قدرت نصیبشان نمـی‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

پنجره اي رو بـه خانـه پدري

جمعه ۰۶/۱۱/۲۰۰۹

Download file

ادامـه مطلب | لينک

October 30, 2009

يك هفته با خبر

قصد این قوم خطا باشد هان که تا نکنی !

سه‌ شنبه 20 که تا جمعه 23 اکتبر

سید علی آقا بـه سیم آخر زده است. درون واقع آنچه را حسین بازجو با کپی خزعبلات پیـام فضلی ‌‌نژاد و حسین درخشان و حضرت پرفسور دودر (یک درون رو بـه CIA و در دیگر بـه سوی امنیت‌خانۀ مبارکه نایب امام زمان درون شارع پاسداران فعلی و سلطنت‌‌آباد سابق) همان مولانای معروف، درون دهان سعید حجاریـان گذاشت که تا به‌عنوان اعتراف خطرناک درون جعبۀ تماشای حاج عزت بازگوید، بـه مانیفست ولی فقیـه تبدیل شده است.

ادامـه مطلب | لينک

October 23, 2009

یکهفته با خبر

بود کـه آیـا درون مـیکده‌ها بگشایند؟!

سه‌ شنبه 13 که تا جمعه 16 اکتبر
بیماری سید علی آقا
چند سالی هست آقای مایکل لدین هر زمان کـه سید علی آقای نایب مربوطه امام زمان بـه کاخ رامسر تشریف مـی‌برند و چند روزی از چشم امت همـیشـه درون صحنـه دور مـی‌شوند، حضرتش را رو بـه قبله مـی‌کند، بـه کُما مـی‌برد و بعد هم از احتمال پیوستنش بـه لقاءالله مـی‌گوید. اهالی رسانـه‌های این سوی عالم هم کـه درادی بازار و بی‌خبری (البته اخبار بـه وفور هست اما، از نوع اخباری کـه در آن سگ پای رهگذر را گاز مـی‌گیرد نـه بالعکس، بعد توجه اهالی غرب را جلب نمـی‌کند) سخت بـه دنبال تیترهای داغ و اخبار مـهیج بالا و پائین مـی‌روند خیـالات عضو سابق شورای امنیت ملی و وابسته لاحق آمریکن اینترپرایز و علمدار محافظه ‌کاران جدید ورشکسته بـه تقصیر را دربست پذیرا مـی‌شوند و در صفحه اول از احتمال مرگ مردی خبر مـی‌دهند کـه حداقل پنجاه مـیلیون ایرانی دست بر آسمان دارند کـه خدایـا زودترش بـه درگاه خویش احضار فرما!

ادامـه مطلب | لينک

October 16, 2009

یکهفته با خبر


گوهر پاک بباید کـه شود قابل فیض...

سه ‌شنبه 6 که تا جمعه 9 اکتبر

بشارتِ مبارک
بسیـار بار درون دیدارهای اتفاقی و گاه درون تلفن و دورنگار باانی کـه طی سی سال گذشته درون جمـهوری ولایت فقیـه مسؤولیتهائی را از بزرگ و کوچک عهده‌دار بوده‌اند پرسیده‌ام، آیـا درون برابر جنایـات رژیم بـه ویژه کشتارهای آغاز انقلاب و سپس سال 67 (نخست دولتمردان و نظامـیان رژیم گذشته و سپس دگراندیشان مجاهد و فدائی و توده‌ای و ملی و مذهبی و...) یعنی دوران سید روح‌الله مصطفوی، نمـی‌خواهید حتی واژه‌ای بـه محکومـیت سر دهید؟ و باز از بعضی‌شان مـی‌پرسیدم آیـا نمـی‌خواهید حال کـه دولت را درون دست دارید و اکثریت مجلس با شماست، سخنی درون باب شـهامت و پاکدلی و صداقت آقای منتظری بر زبان آورید کـه کرسی خلافت را بـه لگدی دور افکند و به استاد و پیر خود کـه جانب جنایت را گرفته بود پشت کرد؟

ادامـه مطلب | لينک

October 09, 2009

یکهفته با خبر

... دیو چو بیرون رود فرشته درآید

سه‌شنبه 29 سپتامبر که تا جمعه 2 اکتبر
از فردای کودتا بسیـار بار با این سؤال مواجه شده‌ام کـه اگر سیدعلی آقا خطای بزرگ (بخوانید جنایت) عمرش را مرتکب نشده بود و اجازه مـی‌داد انتخابات با شور و امـیدی کـه در کشور و در مـیان ایرانیـان دور از خانـه پدری ایجاد کرده بود بدون دخالت حکومت، خاتمـه یـابد و نتیجه واقعی آن کـه همانا پیروزی مـهندس مـیرحسین بود، اعلام شود، امروز کشور درون چه وضعی قرار داشت و آیـا آقای مـی‌توانست کاری را کـه محمد خاتمـی دوازده سال پیش بـه علت توطئه‌های ولی فقیـه و مافیـای سپاه و امنیت خانـه مبارکه و آخوندهای دربار نایب امام زمان نتوانست صورت دهد، درون اصلاح نظام و ضمانت برخورداری مردم از حاکمـیت ملی، آزادی، عدالت اجتماعی، پیشرفت اقتصادی و فرهنگی، این بار با پشتوانـه حمایت مردمـی، محقق سازد؟

ادامـه مطلب | لينک

October 02, 2009

... کـه صد بت باشدش درون آستینی

سه ‌شنبه 22 که تا جمعه 25 سپتامبر

آقای ستایشگر، از همان روزهای کودکی کـه او را با پدرم مـی‌دیدم، راز و رمزی درون نگاه و هیأت خود داشت کـه وقتی با مولانا آشنا شدم، و شمس را شناختم (به خصوص بعد از غرق شدنم درون کتاب دکتر صاحب‌الزمانی کـه چقدر دلش مـی‌خواست منـهم بـه جمع عاشقان اسپرانتو اضافه شوم اما چنانم مفتون شمس کرده بود کـه عشق دیگری را پذیرا نبودم) مـیرزا حبیب ستایشگر را نمادی از شمس دیدم کـه پدر سخت دلبسته‌اش بود. پدرم سردفتر بود یعنی از ساعت 9 صبح کـه به محضر مـی‌رفت که تا 9 شب ـ و البته چهار ساعت یک که تا پنج بعد از ظهر کـه به خانـه مـی‌آمد ـ با عدد و رقم و وکالت و بیع وشری سر و کار داشت اما جان و جهانش شعر بود و عشق و عرفان و البته مذهبی کـه در قطره قطره خونش حضور داشت.

ادامـه مطلب | لينک

September 26, 2009

یکهفته با خبر

فتنـه مـی‌بارد از این سقف مقرنس برخیز!

سه ‌شنبه 15 که تا جمعه 18 سپتامبر
یک هفته با دلهره کوچکترین خبری را کـه در رابطه با روز قدس و اقدامات نظام به منظور جلوگیری از حضور سبز درون راه‌پیمائی سنواتی، از خانـه پدری مـی‌رسد دنبال مـی‌کنم. برایم اهمـیتی ندارد کـه رفسنجانی خطیب آن روز باشد یـا ملاجعفر مزلقانی، مـهم این هست که بعد از دو ماه انتظار و یأسی کـه هفته پیش از آن نوشتم اگر این فرصت از دست برود و تحفه آرادان با خیـال راحت بـه گدائی مشروعیت راهی نیویورک شود، کار همـه ما بـه مراتب سخت‌تر خواهد شد. (همـینجا یـادآور شوم کـه تحفه آرادان علاوه بر شیرین‌زبانی‌هائی کـه در گفتگو با NBC و دو سه روزنامـه آمریکائی درون آستانـه سفرش داشت، بسیـار زیـاد روی سخنان تنی چند از آن کارشناسان و سفیران غیررسمـی جمـهوری ولایت فقیـه درون آمریکا کـه این هفته با خانم هیلاری کلینتون دیدار داشتند حساب باز کرده بود. راستش وقتی اسامـی را دیدم کمـی نگران شدم. حضور حضرت سید ولی خان نصر، تریتای پارسی ایرانی زرتشتی کـه مرا بـه یـاد سلمان فارسی مـی ‌اندازد، و... درون جمع ضیوف البته خبر خوشحال کننده‌ای نبود. اما زمانی کـه دانستم شائول بخاش کـه از مکتب «کیـهان» دکتر مصباح ‌زاده فارغ‌ التحصیل شده و افشین مولوی پژوهشگر جوان و آزاداندیش و کریم سجادپور کـه همـه گاه دانش و روشن‌بینی و عشق بـه خانـه پدری را درون کلام و نوشته‌هایش لمس کرده‌ام درون آنجا حضور دارند، دلم را آسوده مـی‌کند کـه مدح و تجلیل الباقی مـیهمانان نمـی‌تواند درون برابر استدلال و منطق و آزاداندیشی افشین و کریم و شائول، زمـینـهب مشروعیت رئیس جمـهوری منصوب نایب امام زمان را فراهم کند. و بعد از جلسه، خبر مـی‌شوم کـه خانم کلینتون مصمم‌تر از گذشته حاضر نخواهد شد باجی بـه شغال ذوب شده درون ولایت جهل و جور و فساد بدهد.)

ادامـه مطلب | لينک

September 21, 2009

يكهفته با خبر

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
سه‌شنبه 8 که تا جمعه 11 سپتامبر
چشمانم مـی‌سوزد با آنکه درون فاصله شش هزار کیلومتری شیشـه‌های ضخیم جعبه تماشا، خاک و دود بـه سوی من راه ندارد. دوربین اتفاقی، ناگهان رراهنی سپید توقف مـی‌کند. لابد صاحب دوربین خیلی متمکن هست که توانسته از پنجره‌ای درون آنسوی منـهاتن رراهن سپید آدمـی کـه از پنجره طبقه پنجاه و هفتم یکی از دوقلوهای درآتش شعله‌ور، آویزان شده، زوم کند.
چشمانم مـی‌سوزد. راستی مرد پیراهن سپید درون این لحظه بـه چه مـی‌اندیشد؟ شعله‌های بی‌امان درون بالای سرش مـیله‌ها، انسانـها و فریـادها را ذوب مـی‌کند و به سوی آسمان پرواز مـی‌دهد. پیراهن سپیده بـه چی فکر مـی‌کند. ..؟

ادامـه مطلب | لينک

September 11, 2009

یکهفته با خبر

صحبت حکّام ظلمت شب یلداست...

سه‌ شنبه 1 که تا جمعه 4 سپتامبر
شنیده‌ها و گزارش‌های مستقیمـی کـه هموطنان از خانـه پدری آمده روایت مـی‌کنند همگی نشان از آن دارد کـه سایـه‌ای از ناامـیدی اندک اندک درون افق سیـاسی ایران ظاهر مـی‌شود و مردمانی کـه از چند هفته پیش از انتخابات که تا حداقل شش هفته بعد از تقلب بزرگ سید علی آقا و نوکرانش، همچنان سرشار از امـید بـه پیروزی بر بستر موج سبز جاری بودند، با انتشار گزارش جنایـات تکان دهنده رژیم درون بازداشتگاهها و افزایش تعداد قربانیـان درگیری‌ها و نمایش صحنـه‌هائی از دادگاههای فرمایشی، و فراتر از آن بی‌غیرتی جامعه جهانی و عملکرد غلط و پر از ابهام دولت ایـالات متحده و شماری از کشورهای اروپائی درون برخورد با رویدادهای ایران و عملکرد هیأت حاکمـه جمـهوری جهل و جور و فساد، اندک اندک بـه یأس مـی‌رسند. یأسی کـه همـه تلاشـهای رژیم، بر تعمـیق و بسط آن درون هفته‌های اخیر متمرکز بوده است.

ادامـه مطلب | لينک

September 04, 2009

یکهفته با خبر

ای بسا رخ کـه به خونابه منقش باشد
سه ‌شنبه 25 که تا جمعه 28 اوت
هنوز هم از سنگینی چشم‌های احمد خلاصی نیـافته‌ام. زید آبادی را مـی‌گویم. این شرف آل قلم، یکی از اهالی ولایت جهل و جور و فساد سیدعلی آقای پائین خیـابانی برایم دورنگاری فرستاده کـه سه چهار روز است، درست از فردای بازگشت از قاهره، گریبانم را گرفته است. بـه همـین چند سطر آن بسنده مـی‌کنم چون اگر همـه دورنگار را بیـاورم لابد شما را نیز مثل من روزهای طولانی گرفتار مـی‌کند. «تا روز چهلم، سعید ـ حجاریـان ـ هیچ چیز نگفت، پیغامش این بود، فقط با خودش یـا نماینده مستقیمش حرف مـی‌ و منظورش خود خامنـه‌ای یـا مجتبی بود. مرتضوی بـه او گفت فقط کافی هست خاتمـی را لعنت کنی و را باعث و بانی بحران اخیر قلمداد کنی، بعد از آن نـه محاکمـه‌ای درون کار خواهد بود و نـه درد و رنجی، خانم مـی‌آید و ترا با خود بـه خانـه مـی‌برد. بعد هم همـه چیز تمام مـی‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

August 28, 2009

شد آنکه اهل نظر بر کناره مـی‌رفتند...

سه‌شنبه 18 که تا جمعه 21 اوت
شد آن زمان کـه تحفه بـه دلها حضور داشت

از پنجره هتل، «نیل» را مـی‌نگرم، آرام و رام هزاران سال هست که درون این سوی خاک، منبع برکت و زندگی هست و حالا درون شبهای رمضان «قاهره» کـه شور و آهنگ و طعمش درون همـه جهان یگانـه است، از نور و سرود سرشار است. چهارده مـیلیون انسان کـه 70 درصدشان فقیرند، 20 درصد بفهمـی نفهمـی زندگی دارند و ده درصدشان معنای بهشت را با پوست و جان درک کرده‌اند از دو ساعت بعد از افطار یعنی بعد از دیدن سریـالهائی کـه گاه صد مـیلیون بیننده دارد و در 22 کشور عربی نمایش داده مـی‌شوند، سریـالهائی از نوع مراد برقی و خانـه قمرخانم و تلخ و شیرین آن روزگاران کـه یـاد بادش، بـه خیـابان مـی‌ریزند. موج موج انسان، پیـاده، سواره، بر قایقی باشکوه یـا کرجی بال شکسته بر نیل، هر یک بـه فراخور احوال خویش مـی‌گویند و مـی‌خوانند و مـی‌سرایند. پیش از انتخابات ریـاست جمـهوری اینجا بودم و سخنران کنفرانسی کـه بسیـاری از چهره‌های سرشناس سیـاست و فرهنگ و رسانـه از مصر و جهان عرب درون آن حاضر بودند...

ادامـه مطلب | لينک

August 21, 2009

یکهفته با خبر

... بر او نمرده بـه فتوای من نماز کنید

سه‌ شنبه 11 که تا جمعه 14 اوت
چراغی کـه خاموش نمـی‌شود
دیرسالی هست چهارشنبه‌ها با «کیـهان» و پنجشنبه‌ها با «نیمروز» دیدار داشتم. هفته پیش کـه از آمریکا آمدم از همکار همـه سالهایم فیروزه پرسیدم چطور «نیمروز» جزو نامـه‌ها و روزنامـه‌هایم نبود. گفت نیمروز متوقف شده است. انگار پاره‌ای از وجودم کنده شد. روزهای رفته چون برق و باد از برابر چشمانم پر کشید. رسیدم بـه کوچه پشت چاپخانـه ستار کـه نام پسرش پکا را بر پیشانی داشت. پرویز با افشین مبصر کـه حالا از ارکان بی.بی.سی فارسی هست از چاپخانـه باز مـی‌گشتند و من درون راه دیدمشان و رفتیم خانـه پرویز، پله‌ها را زیر پا گرفتیم و در آن بالاخانـه، پرویز ماکت نیمروز را پهن کرد روی مـیز، و خط خوشی را دیدم کـه از تهران آمده بود: «نیمروز» به منظور آنـها کـه به ایران مـی‌اندیشند. همـه خانواده اصفهانی درون حرکت بودند. لادن عزیز کـه مـیزبان هر شبه ما بود با لبخند و مـهر و خوشامدی کـه هرگز از گرما و خلوصش کاسته نشد. ان پرویز، یکی تازه بـه خانـه بخت رفته و آن یکی محصل، پا بـه پای پدر مـی‌کوشیدند نیمروز سر موقع منتشر شود و افشین پسرش درون اندیشـه ترتیب توزیع روزنامـه بود.

ادامـه مطلب | لينک

August 14, 2009

یکهفته با خبر

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز!

سه‌ شنبه 4 که تا جمعه 7 اوت
در تهران، ستاد کودتا مـی‌تازد و مـی‌بندد و مـی‌کشد و محاکمـه مـی‌کند. انسانـهائی مسخ شده را بـه نمایش مـی‌گذارند کـه همگی مثل سید ابطحی زرنگ نیستند کـه در مـیان اعترافات تنظیم شده توسط حسین بازجو و جواد آزاده ناگهان سخن از 19 مـیلیون رأی بـه زبان آورند و بعد با نیم خنده‌ای کـه گویـاتر از هر سخنی هست بگوید نـه، منظورم 13 مـیلیون بود! و یـا درون جائی اشاره کند ببخشید، یـادداشتهایم را نیـاورده‌ام. یعنی اینکه آنچه مـی‌گویم برایم نوشته‌اند و من فقط طوطی سخنگویم. بله، همـه طنز ابطحی را کـه حتی بعد از شش هفته تحمل بدترین شکنجه‌های روحی و جسمـی، همچنان جذاب هست ندارند، گاه عطریـانفروار چنان ویرانند کـه کلامشان بـه گریـه آمـیخته و لرزش دل و دست از بندبندش پیداست، و یـا چون خانم نازک افشار بانوی با فرهنگ و هنردوست کـه دیرسالی هست بخش فرهنگی سفارت فرانسه را اداره مـی‌کند و بسیـاری از اهالی هنر و فرهنگ و اندیشـه با او آشنا هستند، همـه دردهای جهان را درون نگاهی پرملامت خلاصه کند و رو بـه جلادان ذوب شده درون ولایت سیدعلی بگوید چرا من؟

ادامـه مطلب | لينک

August 07, 2009

يك هفته با خبر

... کـه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


سه‌ شنبه 28 که تا جمعه 31 ژوئیـه
نخست تصویرش را مـی‌بینم و ساعتی بعد حضور جاندارش را، خودش هست همان آقای ابطحی کـه طنز درون خونش بود و در آن روزهائی کـه پیتزا خوردن مصادف با بی‌دینی و ضد ولایت فقیـه بودن و ارتباط با استکبار بود اعلام کرد حداقل هفته‌ای یک بار پیتزا مـی‌خورد. همان آقای ابطحی هست که درون سالهای وابسته فرهنگی بودن درون بیروت، اغلب کت و شلوار مـی‌پوشید درجلسات فرهنگی، نمایشگاهها، تئاترها، کنسرتهای فیروز و ماجده الرومـی و مارسل خلیفه حاضر مـی‌شد، کتابفروشی‌های بیروت او را مـی‌شناختند، با روزنامـه‌نگاران رفیق بود و شذی عمر گوینده زیبای تلویزیون L.B.C وقتی درون برنامـه پربیننده‌اش مـیزبان او مـی‌شد بی‌ملاحظه از عمامـه و عبایش با او شوخی هم مـی‌کرد. ابطحی از همان ماههای نخست انقلاب با عشقی کـه به سینما و رادیو تلویزیون داشت، نخست بـه رادیو مشـهد راه پیدا کرد و بعد بـه مـیدان ارگ آمد و رادیو تهران را زیر نظر گرفت.

ادامـه مطلب | لينک

July 31, 2009

یکهفته با خبر

... که تا آن زمان کـه پرده بر افتد چه ‌ها کند؟!

سه ‌شنبه 20 که تا جمعه 23 ژوئیـه
مجلس ترحیم انقلاب
نـه ما کـه از همان نخستین روزهای انقلاب حسابمان را از رژیم جدا کردیم، نـه آنـها کـه مدتی تلاش د یـا بـه دلیل باورها و ایمانی کـه دیرتر از ایمان ما بـه گِل نشست، ماندند و کوشیدند بـه اصول و مبانی انقلابی کـه قرار بود عطر عدالت و ایمان و پاکدلی را درون جامعه پخش کند، وفادار بمانند اما سرانجام ناچار شدند هم چون ما خانـه پدری را ترک گویند و راه تبعیدگاههای ناخواسته را درون پیش گیرند و یـا چون دکتر عبدالحسین روح ‌الامـینی پدر محسن، نوجوانی کـه در جریـان تظاهرات اخیر دستگیر شد و در بازداشتگاه کهریزک تحت شکنجه حیوانی قرار گرفت و سرانجام با هزار نوع واسطه جسد ویران و درهم شکسته او را با دهانی کـه بقایـای زخم و شکستگی درون آن پیدا بود بـه خانواده‌اش تحویل دادند و ابوالقاسم بنی ‌یعقوب کـه ک نوجوان و زیبای خود را حتی بعد از قتلش توسط برادران بسیجی درون واحد امر بـه معروف و نـهی از منکر بعد از عمل فجیع تعرض بـه وی، نتوانست آن گونـه کـه مـی‌خواست با لباس عروسی بـه خاک سپارد، سه دهه سنگ رژیم را بـه زده بودند، درون جبهه ‌های جنگ نامـی بلندآوازه و سری بـه بلندی سرو داشتند، هیچکدام مالک سبز نیستیم.

ادامـه مطلب | لينک

July 24, 2009

... وندر آن ظلمت شب آب حیـاتم دادند


سه‌شنبه 14 که تا جمعه 17 ژوئیـه
آفتاب آمد دلیل آفتاب
سی سال تلاش، سی سال مبارزه، دهها طرح براندازی کوچک و بزرگ از فردای سوار شدن ولایتمداران بر اسب قدرت، دهها طرح انفجار و کشتار از ویرانی حزب جمـهوری اسلامـی و دفتر ریـاست جمـهوری گرفته که تا سر بـه نیست احمد خمـینی، از جنگ با عراق که تا صف‌آرائی اسرائیل و غرب درون مقابل جیش اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی و... و در کنار آن حضور دهها بل صدها گروه و سازمان و حزب و جبهه مخالف درون داخل و خارج کشور، کـه بعضاً دارای توپ و تانک و هلی‌کوپتر و موشکهای اهدائی از سوی رژیم بعثی عراق نیز بوده‌اند، بـه اندازه این موج سبزی کـه عمرش کمـی بیشتر از یک ماه هست نتوانسته هست اعتماد بـه نفس و اعتبار ایرانی بودن را بـه ما برگرداند، و از سوی دیگر رژیمـی را کـه عملاً زمـینـه‌های ماندگاری خود را حداقل به منظور ربع قرن دیگر فراهم کرده بود، بـه گونـه‌ای درون چشم جهانیـان بی‌اعتبار و متزلزل نشان دهد کـه رئیس جمـهوری بزرگترین قدرت جهان ناچار شود همـه برنامـه‌هائی را کـه از ماهها پیش از ورودش بـه کاخ سفید تدارک دیده بود و هدف اصلی‌اش رسیدن بـه تفاهم با اهل ولایت فقیـه بود کنار بگذارد و چشم بـه خیـابانـهای تهران بدوزد و از پهندشت تلویزیون و اینترنت با نگاه بـه جان باختن «ندا» و شنیدن واژگان پروین خانم مادر سهراب، ستایشگر ملتی شود کـه تا دیروز گمان داشت ویروس اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی همـه وجودش را تسخیر کرده است.

ادامـه مطلب | لينک

July 17, 2009

یکهفته با خبر

حالیـا غلغله درون گنبد افلاک انداز!

سه‌ شنبه 6 که تا جمعه 9 ژوئیـه
در مـیان همـه دولتمردان و اندیشـه ‌ورزانی کـه در سالهای پیش از انقلاب، مسؤولیتهای کلان دولتی را عهده‌دار بوده و یـا اگر درون «دولت ظاهر» جائی نداشته‌اند درون اتاق فکر حاکمـیت جائی ویژه از آن آنـها بوده است،ی را چون دکتر داریوش همایون نیـافته‌ام کـه در طول سه دهه اخیر، پنجره‌ای بـه وسعت بینش همـیشـه جوانش (که با پختگی‌های یک عمر تجربه همراه است) رو بـه خانـه پدری داشته باشد. همواره نگاه او از واقعیت‌های جامعه ایران از فردای 22 بهمن مایـه مـی‌گرفته و نبض جامعه را چنان طبیبی دردآشنا و حاذق درون دست داشته است. همایون هرگز از جایگاه دیروز و اعتبار گذشته خود به منظور اثبات یـا نفی امری استفاده نکرده است.

ادامـه مطلب | لينک

۳۰ تير


ادامـه مطلب | لينک

July 10, 2009

... چون بـه خلوت مـی‌روند آن کار دیگر مـی‌کنند

سه‌شنبه 30 ژوئن که تا جمعه 3 ژوئیـه
علی بن جواد بـه دنبال هموار راه به منظور خلافت آقازاده مورد لطفش سید مجتبی بود حالا اما ولایت خودش زیر سؤال رفته است. اینـهمـه نفرتی کـه نثار او مـی‌شود سرانجام بر سر نیزه و مسلسل و حبس و شکنجه حضرتش پیروز خواهد شد. این حکم تاریخ هست و درون محتوم بودن آن شک نکنید. درون همـه دوران کودکی و نوجوانی ما عنوان سید اولاد پیغمبر، تعبیر مثبتی بود درون باب افرادی کـه نسب از خاندان عصمت و طهارت مـی‌بردند و چهل و اندی پشتشان بـه اهل بیت مـی‌رسید. پدرم کـه بر ذکر سیـادت خود اصرار داشت و در تابلوی دفتر اسناد رسمـی‌اش نیز ذکر شده بود، سید نورالدین نوری‌زاده، شجره نامـه‌ای داشت کـه در مصادره خانـه و اموالم لابد بـه یکی از پسرعموهای لاتعد و لاتحصی رسیده است، براساس این شجره نامـه ما نیز چهل و هشت یـا چهل و نـه پشت مـی‌رسیدیم بـه امام حسن مجتبی، یعنی سادات حسنی بودیم و چون مادر پدر حسینی بود دیگر شده بودیم نورعلی نور. بارها با مرحوم پدرم و بعضی از دوستانش بحث مـی‌کردم کـه این رشته پیوند چه فضیلتی به منظور من مـی‌آورد اگر عملکرد و رفتار و گفتارم درست برخلاف آن چیزی باشد کـه اهل بیت معرف آن هستند. درون واقع اگر درون هر انتسابی شرافتی فرض کنیم، این شرافت درون زمانی اعتبار دارد و قابل اتکاء هست که طرف خود بر این انتساب، شرافتی قائل باشد و به استناد این معنا، عملکردش درون چهارچوبی باشد کـه لطمـه بـه اعتبار نام و نسبش نزند. بر همـین منوال بود وقتی مـی‌گفتند سید اولاد پیغمبر، خود بـه خود یک سلسله فضیلت درون فرد مورد اشاره پذیرفته شده بود. اما اگر یکی از این فرزندان ره دیگری مـی‌پیمود و از انصاف و پاکدامنی دست مـی‌کشید و به بی‌عدالتی و رذالت مـی‌پرداخت، آن وقت مـی‌گفتیم سید جد کمر زده را دیدی کـه چطور هیزی مـی‌کرد و یـا پول مردم را بالا مـی‌کشید؟ دیدی کـه بی‌انصاف چگونـه ثروت‌ بچه های صغیر برادرش را بالا کشید و...

ادامـه مطلب | لينک

July 07, 2009

حجاریـان درون کما؟

حجاریـان درون کما؟
سحر خیز زیر شکنجه
امـین زاده بستری

شماره هفتم، چهاردهم تیرماه، هزار و سیصد و هشتاد و هشت

اختصاصی خبرگزاری سبز ایران

عیسی سحر خیز پیش از دستگیری: اگر هر اعترافی درون زندان کنم بر اثرشکنجه است

ادامـه مطلب | لينک

مسیرهای راه پیمائی 18 تیر

روزنامـه سبز شماره ۸
اول نادیده ات مـی گیرند، بعد مسخره ات مـی کنند، سپس با تو مبارزه مـی کنند، اما درون نـهایت پیروزی با توست. "ماهاتما گاندی"

نترسید، نترسید ، ما همـه با هم هستیم
ir an.sabz88@yahoo.com
موسسین: خانـه فیلم مخملباف - محسن سازگارا - نوشابه امـیری - علیرضا نوری زاده - هوشنگ اسدی - فرهنگسرای پویـا


مدیر اجرایی: شـهل بهاردوست

ادامـه مطلب | لينک

July 03, 2009

یکهفته با خبر

گر بود عُمر بـه مـیخانـه رسم بار دگر...

سه ‌شنبه 23 که تا جمعه 26 ژوئن
ما و سید علی آقا
نـه رفیق، برادر، هموطن، هم ‌قلم، نـه دیگر نباید درون پرده سخن بگوئی. دیگر استفاده از تمثیل ممنوع است. عزیز شاعر! گذشت آن زمانی کـه از شب و جنگل و گلسرخ، به منظور ترسیم استبداد و اشاره بـه چریک بازی و ذکر جمـیل یـار بـه خون خفته خسرو استفاده مـی‌کردی. حالا دیگر با جوانانی کـه با گلوله عساکر سید علی آقای پائین خیـابانی درون خون نشستند، با تصویر ندا بر کف خیـابان و آن نگاه ثانیـه‌ای کـه حتی قلب باراک حسین اوباما را لرزاند، اگر نام جناب معاویـه بن جوادالحسینی را بـه صراحت ذکر نکنی، یک نام خواهی داشت، ترسو اگر نگویم سازشکار...

ادامـه مطلب | لينک

June 26, 2009

یکهفته با خبر

دیو چو بیرون رود فرشته درآید...

سه ‌شنبه 16 که تا جمعه 19 ژوئن
به ندا کـه به فرمان مقام ولایت درون خون نشست چه مـی‌توانم بگویم؟ کم لابد عاشق بود، شاید قرار بود چند ماه دیگر، بـه خانـه عشق اسباب‌ کشی کند. راستی بـه پدرش چه بگویم کـه با ندا از خانـه بیرون زده بود که تا در موج سبز آزادی و عشق چنگ بزند. مـیلیونـها انسان درون چهارسوی جهان، جان ندا را دیدند. و یکصدا پرسیدند چرا؟

ادامـه مطلب | لينک

June 24, 2009

بانوراما: الحرس الثوري يهدد برد حاسم

اسم البرنامج: بانوراما
مقدم الحلقة: منتهى الرمحي
تاريخ الحلقة: الاثنين 22/6/2009

ضيوف الحلقة :
د. علي نوري زادة (مركز الدراسات العربية الإيرانية)
د. حبيب فياض (خبير في الشؤون الإيرانية)
د. عبد الله الشايجي (رئيس وحدة الدراسات الأميركية في جامعة الكويت)

ادامـه مطلب | لينک

June 23, 2009

بانوراما: هل خرج الوضع في إيران عن نطاق السيطرة؟


اسم البرنامج: بانوراما
مقدم البرنامج: منتهى الرمحي
تاريخ الحلقة: الأحد 21/6/2009

ضيوف الحلقة:
د. علي نوري زادة (مركز الدراسات العربية الإيرانية)
عايد المناع (محلل سياسي)
محمود حيدر (مركز دلتا للصحافة والأبحاث المعمقة)

ادامـه مطلب | لينک

June 22, 2009

اجتماع پر شكوه ايرانيان درون لندن

روز يكشنبه ۲۰ ژوئن دكتر عليرضا نوري زاده با حضور درون اجتماع پر شكوه هموطنان ايراني درون برابر سفارت جمـهوري اسلامي درون لندن حاضر شد وهمصدا با تظاهركنندگان٬ ضمن محكوم كردن رفتار وحشيانـه نيروهاي امنيتي رژيم عليه تظاهركنندگان آرام كه با مسالمت٬ خواستار اجراي مجدد انتخابات رياست جمـهوري بودند٬ از خواست بر حق تظاهر كنندگان -احترام بـه آراي آنـها وبرگزاري مجدد انتخابات رياست جمـهوري- حمايت كرد. دكتر نوري زاده سپس با خواندن شعر تازه خود براي - ند ا- دانشجوئي كه بر كف خيابان با گلوله ي تك تير اندازان نوپو جان داد٬ وجهاني اين منظر را بـه تماشا نشست٬ ياد آور شد٬ خون ندا٬ سران رژيم را رها نخواهد كرد. حالا ديگر همـه ي جهانيان ميدانند٬ اهالي ولايت فقيه با مردم ايران چه ميكنند!

تصوير
Download file

ادامـه مطلب | لينک

June 19, 2009

یکهفته با خبر

هزار نقش برآرد زمانـه و نبود
یکی چنان کـه در آیینـه تصور ماست.

سه ‌شنبه 9 که تا جمعه 12 ژوئن
پیشدرآمد: آنچه را این هفته مـی‌نویسم بـه حساب یکهفته باخبر نگذارید. عنوان یک هفته لبخند واشک، یک هفته امـید و ناامـیدی، یک هفته موج سرشار از عشق و بیداری و سپس نفرت و مرگ، زیبنده‌تر به منظور نوشته صاحب قلم هست که چهار دهه از عمرش را درون جستجوی آزادی و نفس کشیدن درون فضائی معطر از همبستگی ملی و عشق و همدلی طی شده و هفته پیش آرزو مـی‌کرد ایکاش بخت آن را داشت درون جمع هموطنانی کـه موج سبزشان از چهارچوب‌های نظام فراتر رفته بود، قرار داشت. بـه سی پیش بازگشته بودم بـه آن روزها کـه نسل خوشباور من با دیدن پدران باتجربه‌ای کـه مـی‌گفتند «آقا مـی‌رود قم و حکومت دست ملیون خواهد بود» چشم بسته بـه قربانگاه رفت و یک روز صبح «آقا» فرمان حمله را صادر د و بعد خون بود و جدائی و مشتهائی کـه برادران و ان دیروز بر سر و روی هم مـی‌کوفتند.

ادامـه مطلب | لينک

بانوراما: ماذا بعد مظاهرات إيران؟

اسم البرنامج: بانوراما
مقدم الحلقة: منتهى الرمحي
تاريخ الحلقة: الثلاثاء 16/6/2009

ضيوف الحلقة:
د. محمد سعيد إدريس (مركز الأهرام للدراسات)
حسن الموسوي ((باحث إسلامي))
علي نوري زادة (مركز الدراسات الإيرانية العربية)

- مع غياب وسائل الإعلام الأجنبية التمييز بمنح الإذن بالتظاهر في إيران، هل يهدد بتفجير الشارع؟
- ومجلس صيانة الدستور الإيراني يواجه معضلة: أين ذهب صوتي؟
منتهى الرمحي: أهلاً بكم معنا إلى بانوراما الليلة. هذان العنوانان هما محور حلقتنا. لكننا نتوقف أولاً مع موجز بأهم الأنباء.

ادامـه مطلب | لينک

June 18, 2009

طرح عبد القادر بلوچ

از وبلاگ عبد القادر بلوچ٬ شما هم آن را درون سايت يا وبلاگ خود بگذاريد.



ادامـه مطلب | لينک

June 17, 2009

بانوراما: بداية التمرد على أحمدي نجاد

اسم البرنامج: بانوراما مقدم البرنامج: منتهى الرمحي.
تاريخ الحلقة: الأحد 14/6/2009
ضيوف الحلقة: د. حسن هاشميان (محلل سياسي) علي نوري زادة (مركز الدراسات العربيه الإيرانية) محمد عباس ناجي (مركز الأهرام للدراسات السياسية والاستراتيجية) -
مظاهرات واشتباك مع الشرطة واعتقالات وفتوى بتحريم التعامل معه، هل هي بداية التمرد على أحمدي نجاد؟

ادامـه مطلب | لينک

June 13, 2009

به کوی مـیکده یـارب سحر چه مشغله بود؟

سه‌شنبه 2 که تا جمعه 5 ژوئن
پیشدرآمد: دیرگاهی بود کـه چنین شادمانی را با همـه وجودم حس نکرده بودم. درون برابر تلویزیون نشسته‌ام و به مناظره محمود احمدی‌نژاد و مـیرحسین چشم دوخته‌ام. هر چه بیشتر درون مناظره تأمل مـی‌کنم بیشتر از گزینش خود راضی مـی‌شوم. درون واقع از شش ماه پیش مسأله «مـهندسی انتخابات» از سوی رهبر و دستگاهش، محور بحثهای اساسی بین بسیـاری از ما بود، درون آن زمان زمزمـه آمدن دوباره خاتمـی بـه صحنـه جدی‌تر شده بود، را نیز مـی‌دانستیم کـه مـی‌آید. مـیرحسین بـه هیچ روی نامزد جدّی نبود و ما تصور مـی‌کردیم با توجه بـه تیرگی روابطش با خامنـه‌ای، محال هست رهبر بـه او اجازه مشارکت درون انتخابات را بدهد. درون مقابل کاملاً آشکار بود کـه در جبهه بـه اصطلاح اصولگرایـان، اختلافات آشکاری پیدا شده کـه در پرتو آن امکان دارد تنی چند از چهره‌های سرشناس این جبهه درون انتخابات نامزد شوند.

ادامـه مطلب | لينک

June 05, 2009

یکهفته با خبر

جنگ هفتاد و دو ملت همـه را عذر بنـه!

سه ‌شنبه 26 جمعه 29 مـه
پیشدرآمد: با این دوره، جمعاً ده دوره انتخابات ریـاست جمـهوری را شاهد شده‌ایم. نخستین دوره را من و بسیـاری از خوانندگانم درون خارج از کشور از نزدیک تجربه کرده‌ایم و سپس هر چه جلوتر مـی‌رویم تعداد شاهدان عینی انتخابات درون جمع ما درون خارج کمتر مـی‌شود، بـه همـین نسبت نیز اشتیـاق ما بـه نمایش انتخابات و بازیگرانش کمتر شده است. درون نخستین انتخابات شورای نگهبان حضور نداشت و وزارت کشور برگذارکننده انتخابات بود.

ادامـه مطلب | لينک

May 30, 2009

يكهفته با خبر

آنان کـه خاک را بـه نظر کیمـیا کنند!


سه‌شنبه 19 که تا جمعه 22 مـه
با آنکه نایب امام زمان بـه گفته نماینده‌اش درون سپاه (در کنار اشارات گاه بـه گاه و اخیراً هر روزه) قلب و روحش با تحفه آرادان هست و دل درون گرو مـهر رویگرزاده‌ای دارد کـه طی چهار سال تعداد زندانیـان اندیشـه و سیـاست را چهاربرابر کرد، نفس درون ‌ها حبس ساخت و 240 مـیلیـارد دلار درآمدهای نفتی را بـه باد داد. (البته بخشی را نیز بـه فرمان سرور و مولایش بـه جیب حسن نصرالله و شکم خالد مشعل و مقتدی صدر ریخت و بخش دیگری را نیز بـه همتایـان شارلاتان مثل خودش درون ونزوئلا و بولیوی و نیکاراگوا و اکوادور بخشید)، بـه گونـه‌ای کـه حجت‌الاسلام حاج آقا سعیدی درون پاسخ استفسار برادر سردار پاکپور فرمانده محترم نیروی زمـینی سپاه مـی‌نویسد: نظر صریح مقام عظمای ولایت... انتخاب مجدد ریـاست جمـهوری محترم جناب آقای دکتر محمود احمدی‌نژاد است، من با رصد اطوار و اقوال ذوب شدگان درون ولایت از یکسو و حضرات چهار کاندیدای تایید صلاحیت شده، و همچنین با تکیـه بر آگاهی کـه از بازی‌های رژیم طی سی سال گذشتهب کرده‌ام، مـی‌توانم کم و بیش با اطمـینان خاطر بگویم درون انتخابات 22 خرداد امسال آقای خامنـه‌ای دو نامزد دارد یکی رسوا و بی‌آبرو و در چشم اکثریت مردم ایران، کوتوله سیـاسی کـه حرفهای بزرگ و احیـاناً خانمان‌برانداز سر مـی‌دهد و در کارنامـه‌اش حتی یک نمره قبولی درون حل و فصل دردها و مصائب مردم بعد از چهار سال ریـاست دیده نمـی‌شود،...

ادامـه مطلب | لينک

May 22, 2009

یکهفته با خبر

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار!

سه‌ شنبه 12 که تا جمعه 15 مـه
جنگ هفتاد و دو ملت
بخش پایـانی سخنانم را درون کنفرانس مرکز بین‌المللی پژوهشـهای آینده استراتژیک مـی‌آورم و سپس بـه احوال امروز خانـه پدری مـی‌پردازم. انتخابات و بهره‌برداری تحفه آرادان از فضای سرد مـیهن، و البته سفر نایب امام زمان بـه کردستان پر از درد استبداد و تبعیض...

ادامـه مطلب | لينک

May 15, 2009

یکهفته با خبر

پارسائی و سلامت هوسم بود ولی...

سه ‌شنبه 5 که تا جمعه 8 مـه
انتخابات و ما
با آنکه اهل اندیشـه و قلم، فعالان سیـاسی و دلسپردگان بـه ایرانی سرفراز درون پناه نظامـی سکولار و مردمسالار، درون طول سه دهه اخیر اغلب درون «شعبده انتخابات» رژیم مشارکت نداشته ‌اند و اصولاً انتخاباتی را کـه احمد جنتی و شورای نگهبانش تعیین کننده بازیگران آن (البته براساس تمایلات نایب امام زمان و امنیت خانـه‌های مبارکه نظامـی و غیرنظامـی‌اش) و داور و ناظر بر اجرای آن هستند، مورد قبول ما نیست، اما چه بخواهیم و چه نخواهیم هم اکنون درون خانـه پدری انتخاباتی برگذار مـی ‌شود کـه نتیجه آن درون سرنوشت مردم ما آشکار خواهد شد. ما حق نداریم تنـها برگه ‌ای را کـه مردم ما درون دست دارند، یعنی برگه ‌ای کـه 12 سال پیش با آن چراغ دوم خرداد را افروختند و آقای خامنـه‌ای را چند ماهی چنان آشفته حال د کـه اگر محمد خاتمـی با تکیـه بر آرای مردم استوارقدم ‌تر بود، مـی ‌توانست از این آشفته حالی بـه سود مردم ایران استفاده کند، از آنـها سلب کنیم.

ادامـه مطلب | لينک

May 08, 2009

یکهفته با خبر

شـهری هست پر ظریفان، و ز هر طرف نگاری...

سه ‌شنبه 28 آوریل که تا جمعه اول مـه
قاهره درون دو سوی خط انقلاب
دو سه سال بعد از مرگ جمال عبدالناصر فضای سیـاسی قاهره دگرگون شده بود. با همـه تصورات بعضاً کودکانـه و احساساتی از «پیروزی ناصر بر دشمنان!! ـ دشمنان کی؟» بـه قاهره رسیده بودم. راننده پیش از آنکه مرا نزد همکارم حسن بهنام ببرد کـه آن روزها نماینده رادیو تلویزیون ملی ایران درون قاهره بود، بـه خواهش من سر فیـات ساخت مصرش را بـه سوی مقبره عبدالناصر کج کرده بود (همـینجا بگذارید درون باب این فیـات بگویم کـه مصری‌ها نام نصر را بر آن گذاشته بودند.)

ادامـه مطلب | لينک

May 02, 2009

یکهفته با خبر

شامگاهش نگران باش کـه سرخوش باشد

سه ‌شنبه 21 تاجمعه 24 آوریل
پیشدرآمد: آنـهمـه امـید و شوری کـه با انتخاب محمود احمدی‌نژاد سه سال و ده ماه پیش درون دلهای مخالفان رژیم و شمار انبوهی از مردم داخل کشور ایجاد شده بود کـه با بودن تحفه آرادان درون مقام رئیس جمـهوری چهره واقعی رژیم به منظور جهانیـان آشکار خواهد شد و دنیـائی کـه ادب و متانت خاتمـی را با ادب و خوشروئی پاسخ مـی‌داد حال کـه تیر خلاص زن سابق و خادم گوش بـه فرمان نایب امام زمان طرف گفتگو هست شیوه‌ای خصمانـه درون پیش خواهد گرفت و حساب جمـهوری اسلامـی را کف دستش خواهد گذاشت اینک درون پایـان دوران ریـاست جمـهوری وی (اگر چهار سال دیگر بر سر مردم هوار نشود) بـه یأسی تلخ و نوعی دلزدگی تبدیل شده هست به ویژه آنکه خصم آمریکائی رژیم اینک با شیوه و خطاب رئیس جمـهوری جدید ایـالات متحده باراک حسین اوباما، نـه فقط تندخوئی را کنار نـهاده بلکه درون راه تحبیب خصم حداقل درون خطاب خود از همـه آن شرطهائی کـه یکی از آنـها درون ارتباط مستقیم با وضع مبارزان و آزاداندیشان و دگراندیشان داخل کشور بود ـ بهبود وضع حقوق بشر ـ گذشته است.

ادامـه مطلب | لينک

April 24, 2009

یکهفته با خبر

دور فلکی یکسره بر منـهج عدل است...

سه ‌شنبه 14 که تا جمعه 17 آوریل
پیشدرآمد: حتما پاسخ نامـه‌ای را کـه از سوی یکی از مریدان مراد فقیـه نایب امام زمان برایم رسیده بود و شما از الف که تا یـای آن را خواندید، بدهم و گمانم بر این هست که این نوع خطاب و پاسخ همراه با حسن نیت و یـا حتی عتاب، مـی‌تواند درون پهنـه سیـاستی کـه اگر با اخلاق آمـیخته بود روزگار دیگری داشتیم و داشتند، ته مانده صداقت و عواطف اهالی قلعه قدرت را از بعد پُشت قلبهائی کـه هر روز سیـاهتر مـی‌شود، بیرون کشد.

ادامـه مطلب | لينک

April 18, 2009

خدایـا زین مُعمّا پرده بردار

سه‌شنبه 7 که تا جمعه 10 آوریل

پیشدرآمد: کمتر نوشته‌ای نظیر آنچه درون هفته گذشته درباب رهبر جمـهوری اسلامـی و کم طاقت شدن او نوشتم که تا این حد از درون حاکمـیت واکنش برانگیخته است. برخورد با این نوشته کـه در بیش از 93 وبلاگ و سایت نقل شده بود بـه دو شکل تجلّی پیدا کرد. (همـینجا بگویم شماری از فرزندان عزیزم درون خانـه پدری کـه شدن سایت من آنـهم از نوع غیرقابل عبورترین ها را، برنتافتند با ایجاد که تا این لحظه 49 وبلاگ و سایت عین مطالب مرا نقل مـی‌کنند. درون واقع آنـها آینـه‌ای برداشته‌اند و سایت مرا درون این آینـه‌ها به منظور داخل کشور منعمـی‌کنند). واکنش نخست از سوی خوانندگانی بود کـه دیرگاهی هست به صاحب این قلم لطف دارند و از این نوشته تقدیر د. واکنش دوم از آن پیروان حسین بازجو و اصغر حجازی بود کـه همـه ادبیـات خانوادگی خود را نثار من کرده بودند. آنچه مرا بـه نوشتن این مقدمـه واداشته اما برخورد گروه سوم با نوشته‌ام بود. گروهی کـه ضمن لطف بـه مطالب من خط قرمزشان آقای خامنـه‌ای است، شماری بر این باورند کـه خامنـه‌ای خود اسیر دست مافیـای قدرت هست و بـه جای تاختن بـه او حتما از چنگ مافیـا نجاتش داد، و گروهی دیگر کـه معتقدند آقای خامنـه‌ای هیچ گناهی درون رسیدن بـه وضعیت موجود ندارد و اگر امروز خط و سیـاستی را دنبال مـی‌کند کـه به نظر شما مخالفان، درون تعارض با مصالح عالیـه کشور و مردم ایران مـی‌باشد بـه این سبب هست که آقا!! مثل جدش تنـهاست، آقا نیـاز بـه دلهای عاشق دارد، بـه آنـها کـه «با چشمـه شعر حافظ وضو مـی‌گیرند و رو بـه قبله مولانا نماز عشق مـی‌خوانند» ـ این عین جمله یکی از شیفتگان مقام عظما هست ـ از مـیان همـه دورنگارها، یکی را برگزیده‌ام و ضمن طرح آن، پاسخ خود را بـه نویسنده آن و شمار دیگری کـه عتاب آلوده با من سخن گفته‌اند درون پی این دورنگار مـی‌آورم.

ادامـه مطلب | لينک

April 10, 2009

... شاه ترکان فارغ هست از حال ما کو رستمـی؟

سه‌شنبه 31 مارس که تا جمعه 3 آوریل
سال تلخ سنگین، سال امـید
پیشدرآمد: سال تلخی را پشت سر گذاشتیم، سالی سنگین از جدائی‌های ابدی، وحشی‌تر شدن جمـهوری ولایت فقیـه، سخت‌تر شدن زندگی درون خانـه پدری و پرخطرتر شدن غربت‌نشینی به منظور آنـها کـه اهل معامله نیستندو رژیم جهل و جور و فساد را درون همـه ابعاد و اطوارش نفی مـی‌کنند. جز آنـها کـه در مـیهن و یـا درون حسرتش سال گذشته خاموش شدند، درون مـیان زندگان نیز شماری یـا از سر خستگی و دلتنگی بسیـار و به دروازه پیری رسیدن، یـا بـه دنبالب رزقی رنگین‌تر، درون برابر سیـاه‌ترین استبداد تاریخ ایران سر تعظیم فرو آوردند، یـا درون پنـهان مراتب سرسپردگی خود را بـه اطلاع مقام معظم رهبری رساندند...

ادامـه مطلب | لينک

April 03, 2009

یکهفته باخبر

خرابتر ز دل من غم تو جای نیـافت ...

سه‌ شنبه 24 که تا جمعه 27 مارس
حالا تصویر خون گرفته و استخوان‌های شکسته امـید رضا گواهی مـی‌دهد کـه دوستاق‌ بانان نایب امام زمان و نـه قرص‌های آرام‌بخش، او را پرپر د و شاخۀ جوانیش را سوختند. مـی‌دانستم کـه امـید رضا اهل نیست چه برسد بـه ، پرندۀ آوازخوان کـه به مرگ شعر و ترانـه و آواز راضی نمـی‌شود. پسرکم رفت و اهل ولایت فقیـه همچنان حال مـی‌کنند، مـی‌چاپند، بـه نوامـیس ملت تجاوز مـی‌کنند، عمامـه‌ هاشان مثل قطر شکمشان قطورتر مـی‌شود کـه به قول صائب «کار با عمامـه و قطر شکم افتاده است/ خُم درون این مجلس بزرگی‌ها بـه افلاطون کند.»

ادامـه مطلب | لينک

March 28, 2009

یکهفته باخبر

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم؟

از سه شنبه 17 که تا جمعه 20 مارس
دو هفته پیش درون پایـان نوشته‌ام، اشاره کوتاهی بـه نوروز داشتم و پیش خود مـی ‌پنداشتم درون شماره بعدی حتماً از سالهای خوش استبداد و نوروزهای پر از زندگی و شور عصر طاغوت!! خواهم نوشت. آن سالهائی کـه با صدای مرحوم راشد سال را تحویل مـی‌کردیم و گاه درون موج موج بانگ نقاره خانـه حضرت درون مشـهد، یک سال نیز درون نجف بودم و حضور گسترده نوروز را بر زندگی اهالی آن دیـار کـه عاشقانـه بـه ایران مـی‌نگریستند، از نزدیک دیدم و حس کردم. سال کـه تحویل مـی‌شد و پیـامـهای شاه و ملکه و این آخری‌ها ولیعهد پخش مـی‌شد، با برنامـه‌های متنوع رادیو تلویزیون کـه چند سالی خود نیز درون تولید و پخش جزء کوچکی از آن نقش داشتم، روزهای عید، طعم و رنگ و زنگ شادی داشت.

ادامـه مطلب | لينک

March 14, 2009

يكهفته با خبر

صبح هست ساقیـا قدحی پر کن

سه ‌شنبه 3 که تا جمعه 6 مارس
این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

پیشدرآمد: جمشید چالنگی عزیزم بهت زده است. چهل و دو سال رفاقت آن هم از نوع ثابت و دائمـی و غیرقابل تغییرش بـه من یـاد داده کـه بایک نگاه درون چشم جمشید، حال و هوای دلش را دریـابم. با حیرت بـه هوشنگ زل‌ زده هست كه پرجذبه ميخواند و هنوز از تعقیب نگاهش فارغ نشده‌ام، بـه سوی بیژن چشم مـی‌دوزد. مجلس سماع جانانـه‌ای برپاست. درون ایـالت ویرجینیـا، زیر گوش دارالخلافه استکبار واشنگتن. کامکارها مـی‌نوازند و مـی‌خوانند، و من حیرت جمشید را مـی‌گذارم و پر مـی‌کشم بـه سال دوم دانشکده حقوق، روزی کـه نامـه فریدون صدیقی درون مجله فردوسی بـه دستم رسید: «علیرضاجان، مادرم رفت». عباس پهلوان عزیز و بزرگ من کـه عمرش دراز و سایـه‌اش بر سر همـه ما فرزندانش درون مجله فردوسی مستدام باد، کار وردستی سردبیر را بـه من سپرده بود. بیست سالم بود و در کنار کارهای هفتگی مجله از جمله «گزارش شـهری» کـه با نام مستعار ع ـ ناوک مـی‌نوشتم، نامـه‌های شاعران جوان شـهرستانی را پاسخ مـی‌دادم و کم و بیش با الک واژگانش، شـهرکهائی از آنـها را درون صفحات وسط بـه چاپ مـی‌رساندم.

ادامـه مطلب | لينک

March 06, 2009

یکهفته با خبر

توبه فرمایـان چراخود توبه کمتر مـی‌کنند

سه ‌شنبه 24 که تا جمعه 27 فوریـه
پیشدرآمد: هنوز اینجایم، چیزی بـه اندازه دو ساعت بالاتر از شـهر فرشتگان درون منطقه‌ای کـه روزگاری نـه چندان دور بوی پرتقال و نارنج و لیمو مشام زائران را مـی‌نواخته، از این رو «پرتقال محله»اش نام کرده‌اند. درون حاشیـه‌اش شـهرکی هست در حصار درخت و دریـاچه‌های دست ساخته با مردمانی کـه تا یک سال پیش از رنگ و رو و دروازه‌ خانـه‌شان مـی‌شد فهمـید درون این سوی جهان بهشت خود را یـافته‌اند. حالا البته اوضاع اقتصادی از تعداد اتومبیلها درون برابر خانـه‌هاشان کاسته و چهره‌هاشان را از رنگ و روغن پرداخته است.

ادامـه مطلب | لينک

February 27, 2009

یکهفته با خبر

... شاید کـه باز بینم دیدار آشنا را

سه ‌شنبه 17 که تا جمعه 20 فوریـه
یک قرن پیش (البته بـه ‌اضافۀ دو سه سال) درون کشوری کـه تعداد باسوادان درون مـیانشان بیش از سه درصد کل آنـها و شمار آنـها کـه فقط درون حد محدودی خواندن و نوشتن را مـی‌دانستند از 5درصد بیشتر نبود و در جمع باسوادان کمتر از نیم درصد با علوم جدیده آشنا بودند و از این جمع بسیـار ناچیز شمار روشنفکران یـا مطابق اصطلاح رایج آن روز «منورالفکرها» بـه هزار نمـی‌رسید، انقلابی بـه پیروزی رسید کـه پیـامـی بـه ‌مراتب فراتر از درک و دریـافت 95 درصد از مردم آن روز ایران کـه رعایـای‌گون سلطان سلاطین و حکام جور و عسس و شحنـه و مـیرغضب و شیخ و جن‌ گیر و فالگیر بودند، به‌همراه آورد. فقط تأملی روی قانون اساسی مشروطه و مقایسۀ آن با مبانی قانونگذاری (اعم از قانون اساسی نوشته مثل فرانسه و بلژیک و یـا عرفی و نانوشته مثل بریتانیـا و در حال تدوین و تطور مثل عثمانی و بعداً ترکیـه و نیز مصر تحت ‌الحمایـه) آشکار مـی‌کند کـه چگونـه روشن‌اندیشی و دوربینی و درایت و اعتدال همان شمار اندک روشنفکران و آزاداندیشان، ایران را صاحب یکی از مترقی‌ترین قوانین اساسی جهان کرد. چنانکه حتی خط قرمزهائی کـه متمم آن ترسیم کرد و برقراری حق نظارت و وتوی پنج مجتهد جامع‌الشرایط از اعتبار و ارزش آن نکاست.

ادامـه مطلب | لينک

February 20, 2009

یکهفته با خبر

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل ...

سه ‌شنبه 10 که تا جمعه 13 فوریـه
سناریوی پاکستانی انتخابات

در جمـهوری ولایت فقیـه مغزهای عجیب و غریب درون حوزۀ سیـاست و فرهنگ و رسانـه‌ها، بسیـارند و در این سالها، تعدادی از این مغزها گردانندۀ اصلی سیـاست و حوزه‌های وابسته آن و نیز رسانـه‌ها بوده‌اند. نیـاز بـه تحقیق و تفحص نیست، عملکرد و خطاب این افراد بـه گونـه‌ای هست که هر پژوهنده‌ای را از جستجوی بین خطوط بی‌نیـاز مـی‌کند. صاحبان مغزهای عجیب و غریب درون عرصۀ سیـاست، ناگهان کشف مـی‌کنند کـه مثلاً آمریکا از گروه جندالله حمایت مـی‌کند. این درون حالی هست که واشنگتن ضمن تروریست خواندن این گروه، درون رابطه با مصاحبه ‌ای با رهبر این گروه توسط یکی از شبکه ‌های رادیو و تلویزیونی‌اش بـه شدت بـه این امر اعتراض مـی‌کند. همزمان سفارت ایـالات متحده درون یکی از کشورهای اروپائی فعالی سیـاسی را کـه شبهۀ ارتباطش با این گروه وجود دارد، درون فهرست سیـاه خود قرار مـی‌دهد و حتی از روادید ورود بـه آمریکا بـه وی امتناع مـی‌کند.

ادامـه مطلب | لينک

February 13, 2009

یکهفته با خیر

... شرط آن بود کـه جز ره آن شیوه نسپریم

سه ‌شنبه 3 که تا دوشنبه 9 فوریـه
حالا کـه جایش بین ما خالی است
اینـهفته دفتر انقلاب را خواهم بست و بار دیگر از هفته آینده دوره مـی‌کنیم امروز و فردا را و البته بـه قول الف بامداد هنوز را. بازگشته‌‌ام بـه آن هفته پایـانی، هفته‌ای غریب کـه در آن دوستی‌ها رنگ باخت، دشمنی‌ها عمـیق شد و صداقت کالای نایـابی بود کـه حتی اگر با چراغ بـه دنبالش مـی‌رفتی کمترش مـی‌یـافتی. از این هفته چند تصویر را درون برابرتان مـی‌نـهم، تصویرهائی کـه به چشم دیدمشان و هنوز هم بعد از سی سال یـادآوری آنـها تکانم مـی‌دهد. بیش از هر آرزو دارم فرزندانم، نسل انقلاب با تأمل روی آنچه باز مـی‌گویم با چشمان باز و دلهای سرشار از عشق و امـید و نـه نفرت و درد و یـاس، مبارزه خود را به منظور برکندن استبداد دنبال کنند.

ادامـه مطلب | لينک

February 06, 2009

يكهفته با خبر

غرض ز مسجد و مـیخانـه‌ام وصال شماست...

سه‌شنبه 27 ژانویـه که تا دوشنبه 2 فوریـه

پیشدرآمد: باز هم چه بگویم از آن روزهای فریـاد و خروش کـه ملتی با چشم بسته درون پی رهبرانی با چشمـهای باز اما دلهائی پر از کینـه و بدون داشتن برنامـه‌ای روشن (در مقابل سیدی کـه مـی‌دانست چه مـی‌خواهد و چه نمـی‌‌خواهد، و حاضر بود انواع و اقسام دروغها را بگوید و وعده‌ها بدهد و سرها را شیره بسیـار بمالد که تا به اهش برسد) بـه راه افتاده بود که تا سهم بیشتری درون ویران آنچه داشت ـ بدون آنکه فکری به منظور ساختن جایگزین داشته باشد ـ از آن خود کند. بگذارید اینجا سخنی را از یک دوست پرتجربه نقل کنم. از محسن خاتمـی یک حزب "ایران" ی قدیمـی کـه بعداً سر از گروه چپ رنجبران درآورد و بعد از انقلاب نیز درون زندان ولی فقیـه هفت سالی را طی کرد.خاتمـی مـی‌گوید؛ تفاوت دکتر بختیـار و رفقایش درون حزب ایران و جبهه ملی درون این بود کـه بختیـار یک آدم سیـاسی بود، سیـاسی فکر مـی‌کرد و گرفتار قید و بند ایدئولوژی نبود...

ادامـه مطلب | لينک

January 30, 2009

یکهفته با خبر

بیـا کـه رایت منصور پادشاه رسید

سه‌ شنبه 20 که تا دوشنبه 26 ژانویـه
آن روز کـه دنیـا مـی‌خندید
اشک جهان را بسیـار دیده‌ام، آن روز کـه تصویر رئیس پلیس سایگون درون حالی کـه هفت تیرش را روی مغز جوانی نـهاده بود بـه چاپ رسید نسل ما گریست و مـی‌دانم کـه در همـه جهان نسل‌ها بـه آن تصویر با چشمانی پر از اشک نگریستند. و یـا آن بعد از ظهر کـه روبروی سینما رویـال از برادران لال کـه مجله خارجی مـی‌فروختند یک شماره از «لایف» را خ کـه بر پهنـه‌اش تصویر بـه مرگ آمـیخته «چه ‌گوارا» را دیدم. و باز گریسته بودم آن روز کـه در دروازه ویران تل ‌الزعتر درون بیروت، آنـهمـه پیر و جوان و کودک را دیده بودم کـه با توپهای 120 مـیلی‌متری ارتش سوریـه، تکه تکه شده بودند. و باز مگر مـی‌شد انسان باشی و بر صبرا و شاتیلا و آنسوتر بر چنین صحنـه‌ها درون هفته‌های اخیر غزه ویران بـه خون خفته، اشک نریخته باشی!
اما خنده جهان را آنـهم از ته دل د رهمـه این سال‌های خبر و نظر، بحث و فحص و گفتن و نوشتن که تا روز سه ‌شنبه 20 ژانویـه ندیده بودم.

ادامـه مطلب | لينک

January 23, 2009

یکهفته با خیر

سه‌ شنبه 13 که تا جمعه 16 ژانویـه
حکایت نامزدی به منظور ریـاست جمـهوری
1ـ پیداست کـه دیدار سید اردکانی با پسرعم نیمـه خراسانی نیمـه آذربایجانی نیز نتوانسته محمد خاتمـی را نسبت بـه شرکت درون انتخابات ریـاست جمـهوری آینده بـه عنوان نامزد اصلاح اطلبان و یـا انصراف پیش‌رس مصمم‌تر از گذشته کند. ترس خاتمـی بـه دنبال تجربه تلخی کـه هاشمـی رفسنجانی درون انتخابات پیشین با آن روبرو شد و نیز کلاهی کـه بر مـهدی درون پی دو ساعت خواب بی‌هنگام گذاشته شد، از آن هست که بدون هیچ مشکلی وارد رینگ انتخاباتی شود کـه برنده‌اش را سید علی آقا پیشاپیش برگزیده است. شیخ مجید انصاری که تا آنجا مـی‌رود کـه از اراده بالا به منظور منع پیروزی خاتمـی و یـا اصلاح طلب دیگری حتی درون صورت اختلاف شش مـیلیون رأی بـه نفع خاتمـی سخن مـی‌گوید (یعنی آقا حتی اگر شده شش مـیلیون رأی را زیر پا گذارد اشتباه دوم خرداد را تکرار نمـی‌کند).

ادامـه مطلب | لينک

January 16, 2009

يكهفته با خبر

... ز بی‌وفائی دور و زمانـه یـاد آرید.

سه ‌شنبه 6 که تا جمعه 9 ژانویـه
شاه رفت، امام مـی‌آید
پیشدرآمد: از همان روزی کـه دکتر شاپور بختیـار، درون اولین مصاحبه مطبوعاتی خود بعد از قبول نخست ‌وزیری گفت؛ اعلیحضرت بعد از معرفی کابینـه و گرفتن رأی اعتماد از مجلس کشور را به منظور معالجه ترک مـی‌ کنند، پیدا بود کـه شاه رفتنی است. آن روز کـه در زندان حکومت نظامـی معروف بـه کمـیته مشترک کـه بعدها زندان توحید شد و مجسمـه‌ های سران ولایت فقیـه را درون حال شکنجه شدن درون آن بـه نمایش گذاشته ‌اند، صدای شاه را شنیدیم کـه مـی ‌گفت: من صدای انقلاب شما را شنیدم. وداریوش نظری درون سلول بغلی من با صدای گرفته و ناباور پرسیده بود علی‌ رضا، راستی این خودش بود و بی ‌اعتنا بـه سربازی کـه فریـاد مـی ‌زد زندانی حق صحبت با زندانی دیگر را ندارد ما خیلی دست بالا کـه مـی‌ گرفتیم مـی‌ گفتیم شاه مـی ‌رود کیش و یـا رامسر، دکتر امـینی هم بـه ریـاست شورای سلطنت انتخاب مـی‌شود و یک کابینـه ائتلافی بـه ریـاست نـهاوندی و یـا انتظام وانی چون او تشکیل مـی‌شود بعد هم لابد انتخاباتی هست و تشکیل مجلسی تازه کـه در آن چهره‌های از یـاد رفته دهه سی و اوائل دهه چهل حضور خواهند داشت.

ادامـه مطلب | لينک

January 09, 2009

یکهفته با خبر

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

سه‌ شنبه 30 دسامبر که تا جمعه 2 ژانویـه
عاشورای مکرّر
واقعاً هیچ زمانی از دیدگاه اهل ولایت فقیـه به منظور حمله اسرائیل بـه غزّه مناسبتر از همـین روزهای مقارن با دهه اول محرم وعاشورای حسینی نبود. حتی از نفس‌افتاده‌ترین روضه‌خوانـهای رژیم کـه به علت سی سال خوردن و بردن و جنایـات دیگر هم چون حضرت آیت ‌الله شیخ احمد جنتی دبیر شورای نگهبان و امام جمعه موقت تهران یـا شیخ علی اکبر ناطق نوری صدایشان درون نمـی‌آمد، فرز و سبکبال بالای منبر مـی‌پرند و با نشاندن اسماعیل هنیـه بـه جای امام حسین و بچه‌های غزه بـه جای علی اصغر وتفنگچی‌های واحدهای عزالدین قسام درون جایگاه 72 یـار حسین بن علی و البته اولمرت درون کرسی یزید، باراک درون مقام ابن زیـاد و شیمون پرز درون جایگاه حرمله و لابد خانم لیونی وزیر خارجه درون هیأت هند جگرخوار (هند درون کربلا نبود و جگر حمزه عمغمبر را خورد اما درون روضه آقایـان لابد یـا نوه‌اش جگر ابوالفضل را بلعیده است) چنان اشکی از امت همـیشـه درون صحنـه مـی‌گیرند کـه در تابستان آینده مشکل بی‌آبی بخشـهائی از خانـه پدری حل خواهد شد. درون تلویزیون رژیم مـی‌دیدم کـه تعدادی از فاطمـه سلطانـها کـه حقاً با سبیل و چهره‌های کریـه انسان را از هر چه زن مومنـه بود بیزار مـی‌د، نعره ‌زنان مـی‌گفتند وای اگر خامنـه‌ای حکم جهادم دهد.

ادامـه مطلب | لينک

December 26, 2008

يكهفته با خبر

گوئی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت...

سه‌شنبه 16 که تا جمعه 19 دسامبر

لنگه کفش و تاریخ

از نگاه عبدالباری عطوان سردبیر القدس العربی و یک دوجین نویسنده عرب کـه همشأن و هم مسلک حسین بازجوی شریعتمداری، کاظم انبارلوئی، مسیح مـهاجری و... هستند و نیز به منظور مـیلیونـها توده عرب عوام کالانعام کـه یک روز فاروق امـیر المؤمنین آنـهاست، روز دگر عبدالناصر، سالی قذافی مجنون را بر سر مـی‌گذارند و زمانی صدام حسین سردار قادسیـه دومشان مـی‌شود، بن لادن و خالد مشعل و حسن نصرالله قهرمان ذهن مفلوک و پرعقده آنان مـی‌شوند، البته منتظرالزیدی خبرنگار تلویزیون بغدادیـه، با یک جفت کفش سایز 44 (10) وارد تاریخ شد...
به قول «حازم صاغیـه» نویسنده و متفکر لبنانی، کـه مقالاتش زینت ‌بخش ستون تفسیر روز الحیـات است، ملتی کـه قهرمانش با لنگه کفش وارد تاریخ مـی‌شود، لیـاقت همان صدام حسین را دارد...

ادامـه مطلب | لينک

December 19, 2008

یکهفته با خبر

درد ما را نیست درمان الغیـاث...

سه ‌شنبه 9 که تا جمعه 12 دسامبر
پیشدرآمد: یـاد باد آن روزگاران کـه علائی و تاراجی و ذبیحیـان، نامـی بر بلندای خبرهائی داشتند کـه صفحات نخست کیـهان واطلاعات و آیندگان را روشن مـی‌کرد. حالا هر سه خاموش شده‌اند و صف هفت هزار سالگان درازتر. اگر بگویم کـه سال 2008 مـیلادی به منظور ما اهل قلم و مطبوعات کـه سالهای پیش از ظهور فتنـه درون شام وطن را تجربه کرده‌ایم، سیـاه‌ ترین سال درون سه دهه اخیر بوده، اغراق نگفته‌ام. چه عزیزانی را درون تبعیدگاههای ناخواسته درون خاک نـهادیم و یـا خاکستر کردیم و چه عزیزترانی درون خانـه پدری خاموش شدند و دیدارمان با آنـها با آخرت افتاد.

ادامـه مطلب | لينک

December 12, 2008

یکهفته با خبر

ای دل بشارتی دَهَمَت، محتسب نماند

سه‌ شنبه 2 که تا جمعه 5 دسامبر
1 ـ درون حضرت دوست
«خلیلی»ها درون تاریخ معاصر ایران، افغانستان و عراق جایگاه ویژه‌ای داشته و دارند. آن خلیلی بزرگ کـه امروز دخت آزاده‌اش سیمـین بانو بهبهانی امـیره‌ الشعرای امپراتوری ادب فارسی درون برابر رژیم جهل و جور و فساد چنان کوه ایستاده است، مدیر روزنامـه «اقدام» بود و در ایران و عراق و شامات و مملکت نجاشی (حبشـه هایل سلاسی) نامـی ستوده اهل سیـاست و فرهنگ و ادب داشت، سه دهه بعد اعتبار و منزلت خلیلی درون وجود شاعری درون کابل تجلی یـافت کـه یکچند درون سیـاست و فن دیپلوماسی پنجه درون پنجه نخبگان گردنفراز انداخت و به جائی رسید کـه «شاغلی مـیوندوال» صدراعظم ظاهرشاه و علی صبری معاون جمال عبدالناصر، و قاسم و عارف درون عراق و «یوتانت» دبیرکل سازمان ملل و البته امـیرالامرای خراسان اسدالله علم وزیر دربار، درون برابرش بـه حرمت از جای برمـی‌خاستند و حتی آن سالها کـه پلنگان سرخ جاده ابریشم بسته و پیوند با مولانا و حضرت فردوسی و عبدالقادر بیدل را گسسته بودند، هم دکتر نجیب ‌الله و هم آن بزرگ سلطان علی خان کشتمند بـه ذکر نامش مباهات مـی‌د و به تخلید نامش اهتمام داشتند. آن خلیلی و این خلیلی بـه فاصله نیم قرن از یکدیگر رفتند و به هزار سالگان پیوستند.

ادامـه مطلب | لينک

December 06, 2008

یکهفته با خبر

«خونین دهن» شدند همـه طوطیـان هند...

سه‌ شنبه 25 که تا جمعه 28 نوامبر
آتش بـه جان شمع فتد...
پیشدرآمد: آن زمان کـه طوطیـان هند، از قند پارسی کـه به بنگاله مـی‌رفت شکرمـی‌شدند دیری هست به سر آمده و حالا روزگار راهی شدن پیروان اسلام ناب انقلابی محمدی (فعلاً از نوع سلفی سنّی بن لادنی و فردا از تیره ذوب شدگان درون ولایت شیعه سیدعلی آقائی) بـه سرزمـین عشق و فلسفه و و آواز و انسانـهای لبریز از تسامح و تساهل است. نـه، نمـی‌ خواهم انگشت اتهام بـه سوی اهل ولایت فقیـه بکشم کـه حداقل که تا این لحظه آشکار هست حیواناتی کـه به انسانـهای بیگناه درون یکی از زیباترین هتل‌های جهان، تاج محل و هتل پنج ستاره اوبری و مجتمع نریمان (که مرکز شاباد یـهودیـان درون آن قرار داشت) یک بیمارستان، ایستگاه مرکزی قطار، چند محل دیدار جهانگردان از جمله رستوران و شبکده‌ای کـه در شناسنامـه بمبئی یـا آنگونـه کـه امروزش مـی‌نامند مومبای، حمله‌اند، پاکستانی و از سرسپردگان اسلام ناب سلفی بوده‌اند اما، آتش بـه جان شمع فتد کاین «بلا» نـهاد. آن کـه غول را از بطری بیرون کرد، آنکه بـه هر شیخ و آخوند از جاوه که تا تیمبوکتو یـادآور شد کـه مـی‌توانی با علم پرچم اسلام ناب و کشیدن عمار بر دیوار و تصویر بهشت اسلامـی درون صورت برپائی نظام خلافت و حکم اسلامـی، توده‌های محروم و بدبخت و پر از عقده مسلمان را بـه عصیـان بکشانی. که تا پیش از سوار اسب قدرت شدن یک ملای شیعه درون تبعید بود کـه یک سال پیش از انقلاب درون اعلامـیه‌های کوتاهش چنان مأیوس از روزگار مـی‌نالید و خطاب بـه دانشجویـان کنفدراسیون پیـام مـی‌داد کـه «پدر پیر شما کـه دور از وطن بـه زودی دعوت حق را لبیک مـی‌گوید امـیدوار هست شما فرزندان عزیز با مبارزه و...»، و حتی تصور نمـی‌شد کرد جنازه‌اش درون خاک ایران آرام گیرد.

ادامـه مطلب | لينک

November 27, 2008

یکهفته با خبر

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...

سه‌ شنبه 18 که تا جمعه 21 نوامبر
آن شب کـه خانـه پدری غرق گریـه بود
پیشدرآمد: قصد بازگوئی حدیثی را کـه به دفعات نوشته و گفته‌ام ندارم، حدیث شکافته شدن قلبهائی کـه به عشق خانـه پدری مـی‌تپید و چاقوی تیز (لابد ساخت زنجان چنانکه تحفه آرادان اخیراً مخالفانش را بدان تهدید کرد) ذوب شدگان درون ولایت نائب امام زمان، با 24 ضربه بـه داریوش و 17 ضربه بـه پروانـه از حرکت بازشان داشت. یکشنبه شبی تلخ بود کـه هرگز از یـادم نخواهد رفت. مفتی‌زاده نخستین نگاه را بـه خانـه همسایـه عزیز انداخته بود و خسروخان سیف پیکر خونین رفیق هزارساله را بـه اشک دیده شسته بود. هنوز هم کـه به یـاد آن شب مـی‌افتم مـی‌لرزم کـه مگر مـی‌شود چنین راست قامت آمد و راست قامت ماند و راست قامت رفت؟

ادامـه مطلب | لينک

November 25, 2008

أحد أبرز مراجع قم ينفي تكفير السنة ويصدر فتوى "للتعايش" معهم

مراقبون: الفتوى تطور كبير لأنـها صادرة عن مرجع "غير حكومي"

دبي- سعود الزاهد، حيان نيوف

أكد آية الله العظمى الشيخ حسين الوحيد الخراساني، أحد كبار مراجع قم الإيرانية، لـ"العربية.نت" إصداره فتوى تدعو للتعايش مع السنة، والوقوف إلى جانبهم في المرض والموت، ومساعدة المحتاج منـهم، نافيا ما أورده موقع إخباري يتبع شخصية كبيرة في النظام الإيراني نقل عنـه تكفير المذاهب السنية الأربعة. ووصف مراقبون هذه الفتوى بأنـها " تطور كبير لأنـها تأتي من مرجع شيعي تقليدي متعصب وغير حكومي، وبالتالي فإن جميع رجال الدين التقليديين في إيران يدعمون هذا التوجه".

ادامـه مطلب | لينک

November 21, 2008

یکهفته با خبر

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامـه...

سه ‌شنبه 11 که تا جمعه 14 نوامبر

یـاد باد آن روزگاران یـاد باد...
پیشدرآمد: خبر آتش گرفتن سینمای نیـاگارا (جمـهوری) و خاکستر شدن آن خانـه‌ای کـه در گوشـه و کنارش نقش روزهای کودکی و جوانی نسل من بـه جا مانده بود همان حالی را درون من ایجاد کرد کـه خاکستر شدن سینما پارادیزو (پردیس) Giuseppe-Tornatore کارگردان بزرگ ایتالیـائی، درون جان و جهان «سالواتوره» قهرمان فیلم ایجاد مـی‌کرد. آنجا سالواتوره درون دنیـای کوچک اتاقک آپاراتچی کـه جای پدرش را گرفته بود بـه جهان بزرگ سینما راه پیدا مـی‌کرد و «آلفردو» آپاراتچی درون سوختن سینما دیدگانش را کـه هزاران تصویر درون آن جای داشت از دست مـی‌داد. «نیـاگارا» از آن روزها کـه مجله تهران مصور درون مسابقه داستان نویسی جایزه شش ماه مجله مجانی و بلیط سینمای نیـاگارا را بـه برندگان مـی‌داد درون زندگی من حضور یـافت. بعد، برنامـه‌های ویژه جمعه بودو قصه من کـه برنده شد. دوازده سالم بود.

ادامـه مطلب | لينک

November 14, 2008

یکهفته با خبر

رسید مژده کـه ایـام غم نخواهد ماند...

سه ‌شنبه 4 که تا جمعه 7 نوامبر
او با ما نیست
پیشدرآمد: رویـای مارتین لوترکینگ بـه کاخ سفید رسید، اما خیـالات سیدعلی آقا و نوکرانش، از علی آقا لاریجانی گرفته که تا محمود تحفه آرادان، بر اینکه «او ـ با ما است» با همان اولین مصاحبه مطبوعاتی پرزیدنت «باراک اوباما» بـه کابوس تبدیل شد.
سه ‌شنبه شب بیدار نشستم و با آنـهمـه شادی و شوق و زیبائی شریک شدم، اشکهای «جسی جکسون» دیده‌ام را بـه اشک نشاند و از آن بیشتر سخنان «مک‌ کین» وقتی پیروزی حریف دمکراتش را تبریک مـی‌گفت، دل و جانم را لرزاند. خدایـا اینـها کی هستند، ما حتی درون این سوی عالم اگر بای اختلاف نظر داشته باشیم، حاضر نیستیم نامـی بهتر از شمر بن ذی ‌الجوشن و حرمله نابکار برایش بر زبان آوریم و خدا نکندی را مورد لطف قرار دهیم آنگاه هست که طرف یک پله از حسین بن علی هم بالاتر مـی‌رود. اصلا فرشته معصوم خدا مـی‌شود. اگر طرفدار آریـامـهر هستیم، همـه آنـها کـه مورد بی ‌مـهری او قرار گرفته ‌اند و یـا درون دوره‌ای با او اختلاف داشته ‌اند، خائن و وطنفروش و نوکر بیگانـه مـی ‌شوند، و اگر دلبسته دکتر مصدق باشیم شاه کـه تکلیفش معلوم است، صف شیـاطین با سید حسن کاشانی آغاز مـی‌شود و تا بقائی و مکی و البته قوام السلطنـه و زاهدی ادامـه مـی‌یـابد.

ادامـه مطلب | لينک

November 07, 2008

یکهفته با خبر

آنچه درون مسجدم امروز کم هست آنجا بود

سه ‌شنبه 28 که تا جمعه 31 اکتبر

شب از نیمـه گذشته بود کـه مـهدی از تهران زنگ زد، و همان اول با لحنی پر از سوال پیدا و پنـهان گفت؛ این «گویـا» دیگه چه ‌ای است. من حیران و بهت زده گفتم «گویـا»؟ و مـهدی کـه به علت پیوند مستقیم و درجه اول با روحانیت همان زنگ وآهنگ آخوندی را درون صدا دارد پاسخ داد: داشتیم علی آقا؟! طرف داره مقالات ترا پخش مـیکنـه آنوقت تو مـی‌ گوئی خبری از «گویـا» نداری! من بی‌خبر، بـه جستجوی «گویـا» بر پهنـه اینترنت بـه راه افتادم. گویـا را یـافتم، هنوز اینترنت مثل شام وناهار بخشی از زندگی ما نشده بود و حد اکثر ساعتی را درون برابر کامپیوتر مـی‌گذراندیم کـه نیمـی از آن صرف خواندن و پاسخ بـه ایمـیل‌ها مـی‌شد.

ادامـه مطلب | لينک

November 06, 2008

ولايتي مي آيد...

اشاره: شش هفته پيش درون صداي آمريكا وهفته بعد از آن دريكهفته باخبر نوشتم كه درون صورت انتخاب باراك اوباما آيت الله خامنـه اي رياست جمـهوري را بـه علي اكبر ولايتي عرضه خواهد كرد.اين گفته برپايه گزارشي بود از قلب قدرت (متن را درون ادامـه مطلب آورده ام ).جالب اينكه چون ديروز و پريروز اهالي ولايت <�انكار> درون صحت خبر ترديد كردند بـه ويژه كه جناب دكتر ولايتي با همان كرشمـه هميشگي منتظر صداي عاقد براي سومين بار بودند كه بله را بگويند.حال بعد از ۶ هفته گزارش روزنامـه كارگزاران را بخوانيد...

سیـاست - نامزدی ولایتی جدی هست محمدرضا یزدان‌پناه(كارگزاران سه شنبه ۱۴ آبان )

در حالی‌كه «علی‌اكبر ولایتی» مشاور مقام رهبری درون امور بین‌الملل، اعلام كرده قصدی به منظور نامزدی درون انتخابات ریـاست‌جمـهوری ندارد، قرائن و شواهد موجود از جدی شدن بحث نامزدی وزیر اسبق امور خارجه درون محافل اصولگرایـان خبر مـی‌دهد. این احتمال بعد از آن افزایش یـافته كه نام ولایتی از اوایل تابستان سال‌جاری وارد سبد نظرسنجی‌های انتخاباتی اصولگرایـان شد و همراه با «غلامعلی حدادعادل» و «احمد توكلی» بیشترین پیشرفت آماری را درون این رده‌بندی بـه خود اختصاص داد.

ادامـه مطلب | لينک

October 31, 2008

یکهفته با خبر

امام شـهر کـه سجاده مـی‌کشید بـه دوش...

سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 اکتبر-08
پیشدرآمد: حکایت غریبی هست این بازی زشت و شرم‌آور دین درون دو وجه اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی سیدعلی آقائی، و سلفی شیخ اسامـه بن لادنی. انسانـهائی از اندونزی که تا مغرب کـه همـه بعد از جنگ جهانی دوم چه آنـها کـه از چنگ استعمار یک بـه یک بیرون مـی‌آمدند و چه آنـها کـه چون ایرانی‌ها و افغان‌ها و ترکها و مصری‌ها مستقل بودند، ره بـه سوی تعالی داشتند و با تمام نیرو مـی‌کوشیدند زمـینـه آموزش فرزندان خود را بـه گونـه‌ای فراهم کنند کـه فردا آنـها دنیـای بهتری بسازند، و جامعه را از دست مظاهر عصر جهالت و خرافه نجات دهند، امروز بـه هر سوی این جهانی کـه با بی‌پایـه‌ترین لقب «جهان اسلام» از آن یـاد مـی‌شود نگاه کنی، آنـها را مـی‌بینی کـه در گنداب استبداد و فساد و خرافه و تزویر دست و پا مـی‌زنند.

ادامـه مطلب | لينک

October 10, 2008

یکهفته با خبر

تا دگر باره حکیمانـه چه بنیـاد کند!

سه‌ شنبه 30 سپتامبر که تا جمعه 3 اکتبر
نماز قیطریـه...
از روزی کـه آقای دکتر از زندان بیرون آمد و به همراه پسرش درون دفتر بالای مسجد قبا از من کـه خبر آزادی‌اش را با تیتر بزرگتر از معمول بـه چاپ رسانده بودم، قدردانی کرد که تا دو شب مانده بـه پایـان ماه رمضان کـه مجلس افطاری درون مسجد ترتیب داد زمان درازی نبود اما درون این مدت تقریباً آقای مفتح کـه خیلی دوست داشت دکتر صدایش بزنیم تلفنی با من درون تماس بود. اسباب آشنائی از سالها پیش فراهم بود. درون واقع حضرت دکتر مفتح کـه وام ‌دار و مدیون استاد بزرگوارم جناب دکتر احمد مـهدوی دامغانی بود از رابطه پدر مرحوم من و دکتر مـهدوی کاملاً خبر داشت و گو اینکه مـی‌ گفت فقط یکبار پدرم را دیده هست اما با توجه بـه آشنائی پدرم با شیخ احمد مولائی و شیخ مروارید کـه از دوستان مفتح بودند نوعی ارتباط روحی بین ما پیدا شده بود.

ادامـه مطلب | لينک

September 26, 2008

یکهفته با خبر

خلوت دل نیست جای صحبت اغیـار

سه‌ شنبه 16 که تا جمعه 19 سپتامبر
روبروی تیرداد نشسته‌ام، حرفش حسابی است، جوابی ندارم، فقط مـی‌گویم عزیزم حتما تلاش کرد، ما هنوز هم همان رود جاری هستیم کـه مـی‌رود سر بـه سنگ مـی ‌زند، جلویش سد مـی ‌بندند، سنگ و چوب و شلاق (در طول تاریخ) بر جان و جهانش مـی‌زنند. ما را هنوز هم پسرکم، مـی‌توانند با یک لبخند، یک جرعه عشق، یک لقمـه محبت اسیر خود کنند. بـه پسر جمشید چالنگی کـه مثل برادرش ونداد و چونان پسرانم امـید و نوید و نیما پاک و شفاف هست مـی‌گویم؛ شماها بهتر از ما، بل هزاربار شفاف ‌تر از ما دنیـا را مـی ‌بینید، ما نسل رو بـه انقراض، درون کویر خانـه پدری سایـه گلی را پرستیدیم و وقتی خارها درون جانمان خلید تازه فهمـیدیم کـه این سایـه، از خارستانی بود کـه گلستانش مـی ‌پنداشتیم.

ادامـه مطلب | لينک

September 19, 2008

یکهفته با خبر


... دربند آن مباش کـه نشنید یـا شنید.

سه‌ شنبه 9 که تا جمعه 12 سپتامبر
در حاشیـه رمضان طاغوت
هنوز هم باورم نمـی‌شود شرح مختصری از احوالاتمان درون رمضانـهای طاغوتی این همـه خاطره را زنده کند، درون چشمـهای بسیـاری از خوانندگان اشک نشاند، انسانـهائی را از ساکنان کوچه باغ ایمان وادار کند کـه با زیباترین سرودواره‌ها و جان‌بخش‌ترین واژگان راوی آن روزهای خوب را مورد مرحمت و لطف قرار دهند. هرگز نوشته‌ای از من که تا این حد مورد مـهر و عشق قرار نگرفته بود.
از آنـهمـه پیـام و پیـامک کـه بر صفحه کامپیوتر و تلفنم دریـافت کردم، دو پیـام و دو پیـامک را برگزیده‌ام کـه در اینجا مـی‌خوانید.

ادامـه مطلب | لينک

August 29, 2008

یکهفته با خبر

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

سه ‌شنبه 19 که تا جمعه 22 اوت
دی شیخ با چراغ همـی گشت گرد شـهر...
دو گروه از کناره‌ گیری پرویز مشرف بـه وجد آمدند، گروهی دیگر علاوه بر شادی احساس پیروزی هم مـی‌کنند، و سرانجام چهارمـین گروه آنـها هستند کـه فراتر از نوک دماغ، مصالح شخصی، حب و بغض‌های عقیدتی و مسلکی بـه مسائل مـی‌نگرند و یک پاکستان آشفته، آمـیخته بـه القاعده و طالبان و نواز شریف و آصف علی زرداری از ریشـه فاسد همراه با قاضی حسن و قاضی حسین و سلاح هسته‌ای و کشمـیر و ASA (اطلاعات نظامـی) و باندهای دولتی و نیمـه دولتی قاچاق مواد مخدر و البته سپاه صحابه سنّی و جمعیت نفاذ (یـا تنفیذ فقه جعفری) با رئیس دزدش ساجد نقوی و همسر آمریکائی‌اش را بزرگترین خطر به منظور غرب آسیـا و ایران و افغانستان مـی‌دانند.

ادامـه مطلب | لينک

August 22, 2008

یکهفته باخبر

... شرمنده رهروی کـه عمل بر مجاز کرد.

سه ‌شنبه 12 که تا جمعه 15 اوت
حرف حساب را تأیید کنیم
در فرهنگ سیـاسی صد درون صدی همـه چیز یـا سیـاه هست یـا سپید، اگر عمری درون راه آزادی و دمکراسی طلبی مبارزه کرده باشی، و در این سللوک هزینـه‌های سنگین از جان و جهانت، جوانی و خانواده‌ات، رفاه و سلامتی‌ات داده باشی، خلیل ملکی‌ وار ستونـهای فلک ‌الافلاک را بر شانـه‌های خسته‌ات حمل کرده باشی، بـه محض آنکه دهان باز مـی‌کنی کـه این ره کـه کامبخش و کیـانوری و شرکا قافله سالار آن هستند بـه کعبه آزادی و برابری و رفاه نمـی ‌رسد بلکه ترکستان «عمو یوسف گرجی» وگولاک «دائی بریـا» درون پایـان این راه هست به چند ساعت تبدیل بـه نوکر امپریـالیسم و مزدور جیره‌ خوار دربار و سگ زنجیری استعمار مـی‌شوی، یـاران همسفرت بـه تو پشت مـی‌کنند درون جراید حزبی کاریکاتورت را مـی ‌کشند درون حالی کـه عمو سام زنجیری بـه گردنت انداخته و چون سگ ترا بـه اینسو و آنسو مـی‌برد.

ادامـه مطلب | لينک

August 15, 2008

یکهفته با خبر

ز من بـه حضرت «سیمـین» کـه مـی‌برد پیغام*

سه ‌شنبه 5 که تا جمعه 8 اوت
گزارشی از تهران
«بیسان الشیخ» همکار روزنامـه‌ نگارم سفری بـه خانـه پدری‌ام داشته است. برخلاف آن همکار دیگر کـه مصری هست و گویـا پذیرائی‌های اهل ولایت فقیـه خیلی تحت تأثیرش قرار داده بـه گونـه‌ای کـه حسین بازجو (شریعتمداری) فعلاً بـه منبع اولش درباره ایران تبدیل شده، این یکی کـه اتفاقاً مثل اولی از طایفه نسوان هست و گزارش خود را درون «الحیـات» بـه چاپ رسانده، چنان دقیق و موشکافانـه بـه دیدار پایتخت پرداخته کـه نتوانستم اعجاب و ستایش خود را از او دریغ کنم. برایش نوشتم از سوی همـه آنـهائی کـه در گزارشت بـه شرح دردشان پرداختی و فراتر بگویم از جانب همـه اهالی خانـه پدری از تو سپاسگزارم. قلمت پربار و دلت چنان امروز، همـه گاه لبریز از عشق بـه انسان و آزادی باد. از گزارش «بیسان الشیخ» فشرده‌ای را اینجا مـی‌آورم و مـی ‌دانم به منظور آنـها کـه مثل من دیرسالی هست با تصویرهای خانـه پدری پیش از آنکه بـه غربت اجباری گرفتار آیند، زندگی مـی‌کنند، نگاه بـه تصویر امروز وطن جذاب و دلپذیر است.

ادامـه مطلب | لينک

August 08, 2008

تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی

سه شنبه 29 ژوئیـه که تا جمعه 1 اوت
حاشیـه ای بر متن

دوست فرزانـه و آزاداندیشم دکتر منوچهر ثابتیـان کـه دیرگاهی هست هر پنجشنبه حداقل ساعتی از لذت حضورش برخوردارم و سخنانش از دیر و دور، از حال و نگاهش بـه فردا برایم غنیمتی است، چندی پیش مقاله ای درون باب ملی ـ مذهبی ها نوشت کـه بسیـار جامع و کامل بود و حدود حضور و عمل این مجموعه را کـه از سکولارهای مسلمان نمازخوان که تا خداوندگاران تظاهر و نفاق را درون بر مـیگیرد مشخص مـیکرد. آنچه من مـیآورم درون واقع تکمله ای بر نوشته دکتر ثابتیـان هست به ویژه آن کـه در ماهها و هفته های اخیر درون برخوردهای دور و نزدیک نکات جالب و قابل توجهی از احوالات این مجموعه ناهماهنگ دستگیرم شده هست که که تا کنون کمتر بـه آن توجه مبذول داشته ایم...

ادامـه مطلب | لينک

August 06, 2008

Behind the Scenes of Al-Assad's Visit to Iran

By Ali Nourizadeh

London, Asharq Al-Awsat - An Iranian source, who followed Syrian President Bashar al-Assad's talks with his Iranian counterpart, President Mahmud Ahmadinejad, during his "very important" visit to Tehran, spoke to Asharq al-Awsat about the content of the talks that the Iranian and Syrian presidents held.

ادامـه مطلب | لينک

August 04, 2008

پنجره اي رو بـه خانـه پدري

توضيحي پيرامون ساعات پخش و فركانسهاي برنامـه

از آنجا كه با قطع پخش برنامـه تلويزيوني من از هات برد٬ بسياري از هموطنانم درون ايران واروپا قادر بـه ديدن پنجره اي رو بـه خانـه پدري نبودند بـه لطف عزيزان كرد ايرانيم درون شبكه روژه لت٬ اينك علاوه بر تله استار ۵ و تله استار۱۲و يوروبرد كه برنامـه روزانـه مرا (دوشنبه که تا جمعه ) درون كانال يك پخش ميكند٬ همـه روزه ساعت ۳۰/۱۰ شامگاه تهران ( ۷شب لندن ۸ شب اروپاي مركزي ) اين برنامـه از شبكه بين المللي روژه لت روي هات برد٬ فركانس ۱۲۲۰۷ سيمبول ريت ۲۷۵۰۰ افقي ۴/۳ پخش ميشود.
بدين وسيله قدرداني خود را از برادران و ان كردم درون روژه لت ابراز ميكنم و نيز از همـه آنـها كه درون اين چند هفته از چهارسوي جهان بـه ويژه خانـه پدري مرا مورد لطف و مرحمت قرار دادند. عليرضا نوري زاده

ادامـه مطلب | لينک

August 02, 2008

درد ما را نیست درمان الغیـاث...

سه‌شنبه 22 که تا جمعه 25 ژوئیـه
آن پدر و پسر
در زمان آن پدر کـه قلدرش مـی‌خواندیم و بیسواد اما درون طول 16 سال دهکده‌هائی ناپیوسته را رنگ و طعم شـهر داد و جاده و دانشگاه ساخت و کشف حجاب کرد، پنجاه و اندی انسان فرهیخته و دلبسته بـه سوسیـالیسم را کـه مـی‌خواستند نظمـی نوین درون کشور برپا کنند و بر این گمان بودند کـه رسول اکرمشان مارو کاتب وحی‌شان لنین رسالت و امامت را بـه امام استالین واگذار کرده‌اند و به «تروتسکی» همانگونـه مـی‌نگریستند کـه شیعه اهل بیت بـه ابوبکر صدیق، دستگیر د. کارگزاران دستگاه قضائی و پلیسی بدین گمان کـه مـیرپنج سوادکوهی سر و دست مـی‌خواهد، بر آن بودند کـه حداقل تعدادی از آن 53 تن را درون گوشـه‌ای طناب بیندازند، ...

ادامـه مطلب | لينک

July 25, 2008

... ساقی بده بشارت رندان پارسا را

سه‌شنبه 15 که تا جمعه 18 ژوئیـه
پیشدرآمد: چهره‌اش را کـه از نزدیک مـی‌بینم، همـه دردهای هزاران ساله خانـه پدری را درون نگاهش پیدا مـی‌کنم...
تصویرش، آن روزی کـه در صفحه نخست «الشرق الاوسط» بر بلندای همـه تیترهای بزرگ نشست و زیر آن نوشتم «نماینده نسلی کـه به استبداد ولایت فقیـه نـه گفت» با چهره امروزی تفاوتهای بسیـار دارد. آنجا نوجوانی بود سرشار از شور و فریـاد کـه پیراهن آغشته بـه خون رفیقش را بر سر دست گرفته بود که تا دنیـا را خبر کند؛ آی آدمـهائی کـه در ساحل نشسته شاد و خندانید، ملتی دارد درون چنگ هیولای فقیـه و اراذل و اوباشش جان مـی‌دهد، آتش مـی‌گیرد، گلهای جوانش مثل من، هنوز طعم شیرین جوانی نچشیده یـا درون جبهه‌ها پرپر شدند و یـا درون زندانـها گرفتار طناب دار و باران گلوله‌، اگر هم ماندند درون لحظه حلول جوانی و عشق درون دل و جانشان، بـه پیری رسیدند، اما من پیرهن خونین بر دست گرفته‌ام و رایتی افراشته‌ام از نسلی کـه نمـی‌مـیرد، نسلی کـه پایدار است، ثبات قدم دارد و آینـه دق جمـهوری ولایت فقیـه خواهد بود...

ادامـه مطلب | لينک

July 18, 2008

یکهفته باخبر

زاهدان کاین جلوه درون محراب و منبر مـی‌کنند...

سه ‌شنبه 8 که تا جمعه 11 ژوئیـه
وقتی روضه ‌خوانـها سپهسالار مـی ‌شوند
پیشدرآمد: هنوز خبر تعیین ارتشبد غلامرضا ازهاری به‌عنوان نخست‌ وزیر رسماً اعلام نشده بود کـه فرزند مرحوم مفتح بـه روزنامـه زنگ زد و با لحنی پر از ترس ضمن ابلاغ سلام و الطاف ابوی پرسید حاج آقا سؤال مـی‌کنند آیـا راست هست که تیمسار ازهاری نخست‌وزیر مـی‌شود؟ ساعتی پیش، من از دکتر امـینی خبر را شنیده بودم (تشکیلاتی کـه زیر عنوان مرکز اسناد انقلاب برپا شده و مدت درازی ریـاستش را خسرو خوبان ـ روح‌الله حسینیـان ـ عهده‌دار بود درون سلسله اسنادی کـه از ساواک منتشر کرده، یکی هم شنودهای ساواک از مکالمات تلفنی دکتر علی امـینی درون ماههای پایـانی رژیم سلطنتی است. مجموعه بسیـار جالبی است.

ادامـه مطلب | لينک

July 11, 2008

یکهفته با خبر

... کاین همـه قلب و دغل درون کار داور مـی‌کنند

سه ‌شنبه 1 که تا جمعه 4 ژوئیـه
قوه قضائیـه فاسدترین بازو
پیشدرآمد: سیدعلی آقا نایب امام زمان بارها گفته هست من سه بازوی اجرائی دارم قوه قضائیـه، قوه مقننـه، قوّه اجرائیـه. (حتی آن پدر و پسر هم چنین سخنی را برنیـاوردند و اگرچه درون عمل اراده آن‌ها مطاع و غیرقابل تعارض بود اما درون طول 57 سال بـه دفعات هر یک از سه قوه مورد اشاره از خود استقلال رأی نشان داد و به ویژه قوه قضائیـه ‌ای کـه مرحوم علی اکبرخان داور پایـه ‌گذار آن بود استقلال و ثبات رأی خود را آشکار ساخت و به برکت وجود قضات آزاد و معتقد و پاکدامنش درون کنار بازپرسان و کارکنان شریف دادگستری، درون مواردی شگفتی‌آور، درون برابر قدرت مطلقه ایستادگی کرد.

ادامـه مطلب | لينک

July 04, 2008

یکهفته با خبر

دردم از یـار هست و درمان نیز هم...

سه شنبه 24 که تا جمعه 27 ژوئن
پیشدرآمد: این هفته پیشدرآمد من شعری هست که از لحظه جوشیدنش درون دل که تا تصویرگرفتنش بر صفحه کاغذ ربع ساعتی بیشتر نبود، اما چنان این شعر بـه دلم نشسته کـه چند روزی هر جا مـیروم با من است. هفته گذشته روز تولدم بود. یکباره وحشت کردم کـه ای داد، دوری از خانـه پدری بـه سی سال رسید و خدا مـیداند کـه خود بوسه بر آن خاک خواهی زد و یـا خاکسترت! این شعر هدیـه خودم بـه خودم بود به منظور روز تولدم، درون بلورسازی تهران، و خانم عزت ملک قابله خانوادگی کـه به پدر مژده داده بود ماشاءالله سالم و سرحال است...
وطن یعنی بهاری جاودانـه
غزلهای لطیف عاشقانـه
ترنّم های بارانِ سحرگاه
پَرِ پرواز درون سودایِ خانـه
وطن یعنی نفسهای مُعطّر
شمـیمـی از نماز صبح مادر

ادامـه مطلب | لينک

June 27, 2008

یکهفته با خبر

... چون بـه خلوت مـی‌روند آن کار دیگر مـی‌کنند

سه ‌شنبه 17 که تا جمعه 20 ژوئن
پیشدرآمد: آنچه را هفته پیش درون باب پیـامدهای مثبت نزدیک بـه سه دهه حکومت شقی ‌ترین و شیـاد ترین حکام تاریخ ایران درون 14 قرن دوران بعد از ورود اسلام بـه سرزمـین ما، نوشتم با واکنشـهای مختلفی روبرو شد کـه نود درصد آنـها شاید کمـی هم بیشتر درون تأیید نقطه ‌نظرهای طرح شده درون مقاله من بود. من از مـیان اظهارنظرهائی کـه از طریق دورنگار یـا email بـه دستم رسیده سه نظر را برگزیده‌ام. هم از آن رو کـه دو اظهار نظر از آن دو شخصیت حوزوی و اظهار نظر سوم از یک سردار سپاه پاسداران بود. این سومـی کـه فارغ‌التحصیل دانشگاه امام حسین درون یکی از رشته‌های علوم انسانی هست و درون عین حال دوره عالی فرماندهی و ستاد را درون دانشگاه وس بـه پایـان است، با اظهارنظر خود چنان امـیدی درون دل من برانگیخته هست که چند روز را درون پی آگاهی از نظر او، درون جستجوی افرادی از نوع او درون مـیان اهالی ارتش و سپاه برآمدم، و امروز چه شادمانم کـه مـی‌بینم همصدایـان بسیـاری درون بین ارباب عمائم و اصحاب شمشیر و مسلسل یـافته‌ام. بدون توضیح بیشتر هر سه این نظرها را پیـاپی مـی‌آورم.

ادامـه مطلب | لينک

June 20, 2008

يكهفته با خبر

باشد اندر پرده بازی‌های پنـهان غم مخور!

سه‌شنبه 10 که تا جمعه 13 ژوئن
پیشدرآمد: هزار نقش زمانـه را ما درون این چند ساله اخیر دیده‌ایم. گو اینکه هیچکدام چنان نبوده کـه در آئینـه آرزوهای ما است، اما مـی‌توانم با قاطعیت بگویم، درون یک معنا، آنچه را طی سه دهه اخیر دیده‌ایم و تجربه کرده‌ایم، و در معنای دقیق‌تر، تحولات دو دهه حکمرانی سیدعلی آقا حسینی خامنـه‌ای، چنان هست که از نظر تأثیر و بازتاب آن بر پهنـه زندگی اجتماعی و سیـاسی کمتر از رنسانسی نیست کـه جوامع مسیحی مذهب درون پی انقلاب کبیر فرانسه شاهد آن بودند. به‌معنای دیگر انقلابی کـه برای مردم ما هزاران مصیبت و فلاکت و رنج و شکنجه و فقر و آوارگی بـه همراه داشت، درون کنار سیئات، حسناتی هم داشته کـه به مراتب از پلیدی‌ها و سیـاهی‌های این رژیم نقش و اثر بیشتری درون خانـه پدری و آینده ایران خواهد داشت. من بـه اشاره بـه این حسنات مـی‌پردازم.

ادامـه مطلب | لينک

June 13, 2008

یکهفته با خبر

جای آن هست که خون موج زند درون دل لعل...

سه‌ شنبه 3 که تا جمعه 6 ژوئن
پیشدرآمد: آنچه را دبیر هیأت تحقیق و تفحص از قوه قضائیـه «عباس پالیزدار» درون دانشگاه بوعلی همدان عنوان کرد و بخشـهای عمده‌ای از این سخنان نیز بـه صورت مکتوب و صوتی و تصویری بـه روی اینترنت قرار گرفت، شاید درون داخل کشور به منظور آنـها کـه دسترسی بـه افشاگری‌های روزنامـه ‌نگاران و نویسندگان و فعالان سیـاسی خارج کشور دربارۀ تمام مسائلی کـه پالیزدار فاش کرده هست ندارند جذاب و تکان دهنده باشد و در عین حال چون این سخنان حقیقت نفاق حاکم بر ایران و ابعاد دشمنی‌ها و درگیری‌های بین اهالی ولایت فقیـه را از پرده بیرون مـی ‌اندازد، خیلی طبیعی هست که مورد توجه تحلیلگران سیـاسی درون داخل و خارج کشور قرار گیرد. امّا اجازه دهید من بـه نکات اصلی سخنان آقای پالیزدار بـه قول آل احمد تلگرافی اشاره کنم و بعد آنچه را کـه پیش از اینـها درون همـین زمـینـه‌ها عنوان شده بـه یـاد شما بیـاورم.

ادامـه مطلب | لينک

June 05, 2008

یکهفته با خبر

... من همـی کردم دعا و صبح صادق مـی‌دمـید

سه ‌شنبه 27 که تا جمعه 30 مـه
پیشدرآمد: هفته پیش بعد از آنکه صحنـه نمایش قدرت با بـه تخت نشستن آقازاده آقای هاشم آملی درون بهارستان، بـه شکل تازه‌ای آراسته شد، کارگردان بازی، نایب امام زمان و ولی فقیـه، بازیگران اصلی نمایش را بـه خدمت فراخوانده بود. (رفسنجانی دیرگاهی هست به این جلسات نمـی‌رود. این بار نیز سرماخوردگی و سفر پیش رو بـه عربستان سعودی را بهانـه کرد و به جلسه نرفت. دوشنبه دوم ژوئن شیخ ‌الرئیس عازم عربستان شد که تا بند دل نزد رفیق عزیز فرزند ابن سعود بگشاید و از دردهای چند ساله و ناجوانمردی‌ها و نارفیقی‌ آنکه بر تختش نشانده بود که تا قاتق نانش شود و حالا قاتل جانش شده هست سخن گوید...) رؤسای سه قوه همراه با قمر وزیر غلام علی خان حداد عادل، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح سرلشگر بسیجی با 9 سال تقدم بر بالاترین فرماندهان ارتش و سپاه، فرمانده کل سپاه ـ و نـه سرلشگر صالحی فرمانده ارتش کـه همچنان غیرخودی هست ـ وزرای اطلاعات و کشور و ارشاد و فرمانده اطلاعات سپاه و البته منوچهرخان متکی درون کنار اصغر حجازی وزیر اطلاعات دولت مخصوص امام زمان درون چهارراه آذربایجان، و جناب محمدی گلپایگانی رئیس دفتر پدر داماد ولی فقیـه درون جلسه حاضر بودند.

ادامـه مطلب | لينک

May 30, 2008

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم...

سه‌شنبه 20 که تا جمعه 23 مـه
پیشدرآمد: آن چند روزی را کـه برای ساخت و پرداخت «یک زندگی» درون خدمت تیمسار بودم، هرگز از یـاد نخواهم برد. خانـه تیمسار چندان دور از منزل من نیست، از همان زمان کـه فرزندم نیما بـه همراه رفیق رفیقانش علی مبصر نواده مرحوم سپهبد مبصر و فرزند دوست و همکارم افشین، با کامران یگانـه فرزند تیمسار آشنا شدند و شطرنج کـه هر سه عاشقانـه بـه آن دلبسته بودند نقطه اتصال آنـها شد، من نیز فرصتی یـافتم که تا گهگاه درون خدمت تیمسار باشم. چنین بود کـه هم درون سوگ کامران با او اشک ریختم، هم درون روزهای بیماری بانوی عزیزش فیروزه، شاهد حال و روزش بودم و هم بعد از خاموشی فیروزه و تنـها شدن یکی از فرزانـه‌ترین نظامـیان ایران درون طول برپائی ارتش نوین...

ادامـه مطلب | لينک

May 23, 2008

...گفتا مگوی با که تا وقت آن درآید

سه‌شنبه 13 که تا جمعه 16 مـه
توطئه بزرگ علیـه اپوزیسیون
1ـ از همان فردای انفجار شیراز پیدا بود کـه رژیم طرح مـهمـی را درون دست دارد کـه نخستین صدایش از شیراز بلند شده است.
در آن تاریخ از یکسو نماینده خامنـه‌ای، حائری یکی از فاسدترین آخوندهای ذوب شده درون ولایت سیدعلی، مدعی شد انفجار بـه علت وجود پسمانده‌های نمایشگاه بزرگداشت شـهدا و جانبازان و البته جنگ اسلام علیـه کفر درون حسینیـه سید الشـهدا و اتصال برق و... رخ داده است. حرفهای دیگری نیز درون همـین زمـینـه عنوان شد وانی بهائیـان و سلفی‌های سنی را نشانـه رفتند. من بـه تفصیل نوشتم کـه چرا مورد دوم را خیلی زود بعد گرفتند چون درون شورایعالی امنیت ملی، علی لاریجانی گفته بود تحریک مردم علیـه بهائی‌ها و سنی‌ها مـی‌تواند پیـامدهای خطرناک داشته باشد....

ادامـه مطلب | لينک

May 16, 2008

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است...

سه‌شنبه 6 که تا جمعه 9 مـه

لبنان، ای قرنفل بال شکسته خونین
1ـ پیش از آنکه درون باب رویدادهای تلخ و خونین این هفته لبنان بنویسم، ترجمـه آزاد ترانـه‌ای را کـه بانوی آواز لبنان «فیروز» سالها پیش خوانده بود و آن بزرگمرد (امام موسی صدر کـه اگر درون توطئه سرهنگ مجنون لیبیـائی معمر القذافی، درون اسید حل نشده بود که تا برای امت اهل البیت تنـها یک امام، نیـابت مـهدی موعود را عهده‌دار شود، امروز بـه جایش آدمکشان لاکتاب متظاهر بـه دین از نوع محمد حسین فضل‌الله و مقتدی صدر و حسن نصرالله و احمد جنتی و... حافظان اسلام بر کرسی ولایت نبودند) همـه گاه آن را زمزمـه مـی‌کرد، برایتان نقل مـی‌کنم؛

ادامـه مطلب | لينک

May 09, 2008

یکهفته با خبر

... خداوندا نگه دار از زوالش

سه ‌شنبه 29 آوریل که تا جمعه 2 مـه
همدلی از همزبانی بهتر است
1ـ فرقی نمـی‌کند، بهتر هست و یـا خوشتر است، این را درون این سه چهار روزی کـه برای شرکت درون سومـین نشست سالیـانـه Arab Broad Casting Forum درون ابوظبی هستم بهتر از هر زمان و به وجه ملموس حس مـی‌کنم. درون هتل «قصر الامارات» هستیم و جلسات نیز از بامداد که تا شام درون همـین هتل برگذار مـی‌شود کـه حقاً درون جهان نمونـه است. نـه فقط بـه خاطر زیبائی‌اش بلکه از این رو کـه از این سو که تا آن سوی هتل نیمساعت راه هست و من درون عجب بودم کـه سران کشورهای حاشیـه خلیج فارس کـه منـهای پادشاه بحرین بقیـه٬ کیلومتر شمار عمر را چند بار صفر کرده‌اند، چگونـه از سوئیت‌های خود درون جناح غربی هتل بـه سالن کنفرانس سران درون مـیانـه قصر الامارات درون آمد و شد بودند.

ادامـه مطلب | لينک

May 02, 2008

یکهفته با خبر

... قبول کرد به‌ جان هر سخن کـه جانان گفت

سه ‌شنبه 22 که تا جمعه 25 آوریل
پیشدرآمد: من اکبر گنجی را انسان صادقی مـی‌دانم کـه در روزهای درد و رنجش بسیـاری از ما خواب راحت نداشتیم. روزی کـه تصویر تکیده او چند هفته بعد از اعتصاب غذایش منتشر شد، چنان بغضی مرا گرفت کـه در برابر دوربین تلویزیون بی ‌اختیـار گریستم. از آن زمان کـه او درون ایران و من درون این سوی جهان دور از خانـه پدری درون پی کشف زوایـای تاریکخانـه امنیتی سید علی آقا برآمدیم، رشته ‌ای ناپیدا ما را بـه هم پیوند مـی ‌داد. چنین بود کـه به دیدنش سرشار شوق شدم کـه پیش از آن تماس ما از چند مکالمـه کوتاه تلفنی افزون نبود.

ادامـه مطلب | لينک

April 25, 2008

یکهفته با خبر

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه!

سه ‌شنبه 15 که تا جمعه 18 آوریل
پیشدرآمد: بزرگ بود اما از اهالی امروز نبود، چنانکه درون آن روزهای شعار و نفاق، روزهای ذوب شدن درون موج پوپولیسم مذهبی، با آنکه بـه علت آشنائی‌ها و نان دیرسال خاندانش بـه علمای ریز و درشت، اگر رو بـه بیعت خمـینی مـی‌کرد بر صدر مـی‌نشست و قدر مـی‌دید و به احتمال بسیـار درون کابینـه انقلاب جائی والا از آن او مـی‌شد، امّا سر از عهد دوستی بر نتافت، و مرغ توفان را تنـها نگذاشت. عبدالرحمن خان برومند را مـی‌گویم، نمونـه‌ای از یک اشراف‌زاده آزادمنش ملی کـه در سلسله جوانان عاشق خانـه پدری بعد از جنگ جهانی دوم ـ همان سلسله‌ای کـه در آن هم مخالفان پهلوی دوم و هم و موافقانش خط قرمز‌های ثابتی داشتند کـه عبور از آن محال بود، دزد نبودند، بـه نوکری اجنبی سر نمـی‌سپردند، ایران کعبه آنـها بود بـه سنت‌ها و ارزش‌های اخلاقی سخت پایبند بودند، هرگز حاضر نمـی‌شدند به منظور دستمال طمع‌کاری‌ها و مصالح شخصی و آنی، قیصریـه وطن را بـه آتش کشند ـ جای ویژه‌ای داشت.

ادامـه مطلب | لينک

April 18, 2008

هرگز نمـیرد آنکه دلش زنده شد بـه عشق...

سه‌شنبه 7 که تا جمعه 10 آوریل

دیدی کـه خون ناحق...
پیشدرآمد: سید ریـاض هم سرانجام راهی همان جائی شد کـه دیروز قربانی نامدار خود را با دشنـه و سپس گلوله بـه آنسو روانـه کرده بود. وقتی خبر بـه قتل رسیدن او را شنیدم این پنج سال کـه از ظهور او درون حرم حضرت علی مـی‌گذرد پیش چشمم بـه سرعت برق و باد گذشت. بـه آن روز شوم باز گشتم. و روایتی را باز خواندم کـه همکارم «معدفیـاض» از آن روز برایم نقل کرد و بخشـهائی را نیز درون الشرق الاوسط نوشت. نخست گوشـه‌ای از این روایت را باز مـی‌گویم و سپس بـه حادثه قتل ریـاض النوری مـی‌پردازم.«نیروهای آمریکائی بـه سرعت بـه پیش مـی‌آمدند و تا بغداد چند منزلی بیش نمانده بود. نیروهای انگلیسی نیز هدف خود را شـهرهای جنوبی شیعه نشین عراق قرار داده بودند. ماه آوریل یـا بـه قول عربها نیسان فرا رسید و دیگر تردیدی بـه جا نمانده بود کـه نیروهای آمریکا و بریتانیـا، که تا چند روز دیگر سراسر عراق را زیر سلطه قرار خواهند داد...

ادامـه مطلب | لينک

April 04, 2008

در خرابات مغان نور خدا مـیبینم...

سه شنبه 25 که تا جمعه 28 مارس

پیشدرآمد: کار دکتر عبدالکریم سروش درون تبیین مفهوم وحی کار سترگی است، چنانکه کار استاد بزرگوار محمد مجتهد شبستری. (آن یکی اسم این را دزدیده هست و درون مقام امام جمعه تبریز و عضو خبرگان سید علی آقا نـه فقط آبروی هر چه عمامـه بـه سر را هست بلکه چنان درون ترویج جهل و خرافه شتاب دارد کـه به گمان من حتی از ملاحسنی و دستغیب و مشکینی ـ کـه خدا را سپاس این دو اینک درون برابر حضرت حق چنانکه مدعی بودند مکافات اعمال خود را بعد مـیدهند... (البته من بر این باورم کـه تکلیف بهشت و دوزخ ما همـینجا روشن مـیشود و جهان دار مکافات هست ـ) جلو زده است...

ادامـه مطلب | لينک

March 28, 2008

یکهفته با خبر

خيز وغنيمت شمار مقدم باد بهار

از سه ‌شنبه 17 که تا دوشنبه 24 مارس

پیشدرآمد: آقای رحمانف رئیس جمـهوری تاجیکستان جلوه‌ای (البته بسیـار محدودتر و فقیرانـه ‌تر) از مراسم سلام درون دوران خوش استبداد را درون دیدگان آزرده و غمگین ما مـی ‌نشاند کـه دلمان به منظور نوروز تنگ شده، نوروز ترانـه‌های شاد، آتش کوچه‌های گمشده و خودباخته زیر هجوم آپارتمانـهائی کـه ناطق نوری چهارصد تای آن را دارد و اخ الزوجه آقا بـه روایتی هزارتایش را، رحمانف درون دوشنبه اعضای دولت، بزرگان کشور، نمایندگان مردم، سفرای خارجی را بـه حضور مـی‌پذیرد و لابد سکه‌ای کـه تصویر حضرت فردوسی یـا جناب رودکی روی آن نقش بسته هست به ‌رسم عیدی بـه آنـها مـی‌دهد.

ادامـه مطلب | لينک

March 14, 2008

يكهفته با خبر

خیز و در کاسه زرآب طربناک انداز!

سه ‌شنبه 4 که تا دوشنبه 10 مارس
چالش بزرگ دگراندیشان نگفتم روشنفکران که تا مبادا خدای ناکرده متولیـان روشنفکری درون فرنگ و در ایران کـه علی‌رغم اشتباهات گاه درون حد جنایت درون حق مردم ایران هنوز هم مرغشان یک پا دارد و اگر زبان گشائی کـه پدرجان درون روزگار خوش استبداد آن پسر (عمر بعضی‌شان البته بـه پدر هم مـی‌رسد) حداقلی دهانمان را نمـی‌بوئید مبادا گفته باشیم دوستت دارم، یقه‌ات را مـی‌گیرند کـه بله سلطنت‌طلب و پهلوی چی شده‌ای و نباید عملکرد ضد بشری این رژیم باعث شود عملکرد کمتر ضدبشری آن رژیم را از یـاد ببری؛ خط کش از کیسه درون آورند و بخواهند مـیزان روشنفکری‌ات را اندازه بگیرند.

ادامـه مطلب | لينک

March 07, 2008

یکهفته با خبر

شرمنده رهروی کـه عمل بر مجاز کرد

سه ‌شنبه 26 که تا جمعه 29 فوریـه

پیشدرآمد: گو اینکه روایتی کـه مـی ‌آید درون اغلب متون تاریخ قاجار درون باب مـیرزا آقاخان صدراعظم نوری یکی از مظاهر خیـانت و فساد و پشت هم اندازی درون دو قرن اخیر، رفیق شخصی مـهدعلیـا و ستر کبری مادر ناصرالدین شاه، و از توطئه ‌گران اصلی علیـه مـیرزا تقی خان امـیرکبیر و زمـینـه سازان قتل ناجوانمردانـه او درون فین کاشان، نقل شده است، اما من بدبین گمانم کـه مضمون این روایت منـهای ریش انبوه مـیرزا، درباره شیخ علی اکبر بهرمانی ملقب بـه هاشمـی رفسنجانی بیشتر صدق مـی‌کند. از مـیرزا نقل هست که اگر لازم شد سر مبارکمان را بـه ما تحت خر فرو مـی‌کنیم، بعد هم سر و رو را مـی‌شوئیم و به ریشمان گلاب مـی‌زنیم، احدی نمـی‌فهمد چکار کرده‌ایم...

ادامـه مطلب | لينک

February 29, 2008

یکهفته با خبر

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامـه...

سه شنبه 19 که تا جمعه 22 فوریـه
غربت بی عزیزالله خان
پیشدرآمد: درون این سه دهه پذیرفته بودیم اگر تولدی، عروسی، و یـا مرگی درون جمعمان رخ مـیدهد،ی را داریم کـه تنـهایمان نمـیگذارد، مثل پدر و برادر بزرگ درون کنار ما است. اگر پایمان بـه بیمارستان بکشد او حتی زودتر از نزدیکترین فرد خانواده مان، بالای سر ما حاضر است. عزیزالله خان حتی آن لحظاتی کـه فریـاد مـیزد و لهجه دلنشین اصفهانی او بـه غضب مـیآمـیخت، باز هم مظهر مـهربانی و صفا بود. همـه گاه او را کـه مـیدیدم از همان سپتامبر 1979 کـه گذرنامـه سیـاوش خورشیدی و علی زائرزاده را از پاریس آورد و به من داد که تا ویزای انگلیس آنـها را درست کنم (و بعد هر سه بـه ایران بازگشتیم که تا یک سال دیگر هر کدام بـه رنجی و دردی خانـه پدری را بدرود گوئیم) عزیزالله خان برادر بزرگی شد کـه هرگز نداشته ام. رفتم و بار دیگر کـه از خانـه پدری آمدم او نماینده نـهضت مقاومت ملی درون لندن بود با دفتری درون کوئینزوی کـه روز و شب از آدم پر بود.

ادامـه مطلب | لينک

February 22, 2008

یکهفته با خبر

... کـه این معامله که تا صبحدم نخواهد ماند.

سه ‌شنبه 12 که تا دوشنبه 18 فوریـه

جنایتکاری کـه شـهید مـی‌شود
من عماد فایز مغنیـه را درون همان هفته‌های نخست انقلاب درون کنار محمد منتظری دیده بودم و زمانی کـه محمد صادق العبادی بـه دفتر امـید ایران آمد و خواهش کرد او را درون انتشار مجله «الشـهید» بـه زبان عربی کمک کنم یکبار دیگر عماد را دیدم. سیـاوش خورشیدی کـه معاون فنی من بود چنان ذوقی درون صفحه ‌بندی نشان داد (البته معرفت و آزاد او نیز عاملی شد کـه با من باشد. مفتح بـه اطلاعات آمد و ساواکی‌ها و حقوق بگیران رژیم پیشین نعلین او را جفت د و برای حفظ اسلام دستمال ابریشمـی درون دست گرفتند، و من از این فضا بیزار بودم بـه همـین دلیل همراه با سیروس و فروزان و مرادی و باستانی و چند آزاده دیگر بیرون زدیم. خورشیدی مـی‌توانست بماند اما با زائرزاده و البته داریوش نظری کـه واژگانش بـه قلب استبداد مـی‌زد بیرون زد و با هم رحل اقامت درون «امـید ایران» افکندیم ـ) کـه نیمـی از مجلات ماههای اول انقلاب درون صفحه‌ بندی تقلیدش مـی‌د. بـه سیـاوش گفتم حاضری مجله الشـهید را صفحه ‌بندی کنی؟ لحظه ‌ای کوتاه نگاهم کرد و چون «آری» را درون نگاهم دید پذیرفت مجله ‌ای را کـه سنگ معمر قذافی بـه مـی ‌زد و محمد منتظری را جانشین بلافصل صلاح‌ الدین ایوبی مـی‌دانست، صفحه ‌‌بندی کند.

ادامـه مطلب | لينک

February 15, 2008

یکهفته با خبر

خرّم آن روز کزین مرحله بربندم بار...

سه ‌شنبه 5 که تا جمعه 8 فوریـه
پیشدرآمد: بعد از 29 سال، هنوز گرفتار پیچ انقلابیم. درون واقع چندین نسل هست که ما گرفتار این پیچ شده‌ایم. از همان فردای مشروطیت... سردبیر درون بازخوانی سرنوشت آل مطبوعات درون سرزمـینمان، مثالهای جاندار و روشنی آورده است... وقتی من بـه عنوان روزنامـه‌ نگاری کـه مـی‌پنداشت انقلاب حادثه‌ای مـیمون و مبارک هست و چون درون روزگار جوانی مـی‌دید نمادهای نامدار فرهنگ و سیـاست و هنر و اقتصاد و... درون کنار اهالی منبر و حوزه دل و دین درون گرو عشق بـه انقلاب داده‌اند حداقل که تا روز روی کار آمدن زنده یـاد دکتر شاپور بختیـار، سر درون پی چهره‌هائی گذاشته بود کـه هر یک درون عرصه تاریخ خود را پهلوانی مـی‌پنداشتند.

ادامـه مطلب | لينک

February 08, 2008

یکهفته با خبر

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه...

سه شنبه 29 ژانویـه که تا دوشنبه 4 فوریـه
پیشدرآمد: درون سفرم. بار دیگر درون ینگی دنیـا، صبح امروز هم سخنی با استاد دکتر صدرالدین الهی بامدادم را روشن کرد و پس از آن گپی جانانـه حسین حجازی مدیر رادیوی (670 AM) با من داشت درون باب اپوزیسیون، انتخابات، یأسی کـه کمکم نـه فقط داخل را کـه خارج را هم فرا مـیگیرد. من البته همچنان ایمان دارم کـه حکومت جهل و جور و فساد سید علی آقا درون سرازیری پرشتابی بـه سوی زوال مطلق مـیرود. اگر چنین نبود حصار خودیـها آنچنان تنگ نمـیشد کـه بروتوس خرم آبادی حاج شیخ مـهدی نیز علیرغم خنجر زدن بر شانـه هم سفران سیـاسی اش، فریـادش بـه آسمان برخیزد کـه جناب آقای رهبر، این استخوان کـه جلویم پرتاب کردی فقط شندره دارد و گوشتهایش را حضرت آقا مصطفی پورمحمدی و سردار مربوطه اش علیرضا خان افشار جدا کرده اند.

ادامـه مطلب | لينک

February 01, 2008

یکهفته با خبر

... هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر!

سه شنبه 22 که تا جمعه 25 ژانویـه
پیشدرآمد: اکبر گنجی درون آخرین نوشته خود (گویـا نیوز) درون توضیح پیرامون گفتگویش با شماری از ایرانیـان درون دانشگاه تورنتو کـه شبهاتی را ایجاد کرده است، توضیحاتی داده کـه نـه تنـها این شبهات را برطرف نکرده بلکه حداقل درون یک مورد ابعاد آن را گسترده تر کرده بـه گونـه ای کـه مـیتواند خیلیـها را کـه چون من بـه صداقت گنجی و صفای ظاهر و باطن او ایمان دارم بـه نگرانی دچار کند و آنـها را کـه از ابتدا نسبت بـه این نویسنده رنج کشیده مبارز، سوءنظر داشتند با اهل ولایت فقیـه کـه امروز ترور شخصیت او را با ریموت کنترل دنبال مـیکنند درون یک جبهه قرار دهد.

ادامـه مطلب | لينک

January 25, 2008

یکهفته با خبر

جهان و کار جهان جمله هیچ درون هیچ است...

سه شنبه 15 که تا جمعه 18 ژانویـه

پیشدرآمد: بدون تردید انتشار گزارش 16 سازمان اطلاعاتی آمریکا درباره برنامـه اتمـی ایران بـه این دلیل کـه از شدت خطر رویـاروئی نظامـی بین دو کشور کاست، همـه ما را کـه نگران عملیـات نظامـی تقریباً قطعی شده آمریکا و اسرائیل علیـه ایران بودیم شادمان کرد. (در این مورد تنـها مجاهدین و دو سه گروه دخیل بسته بـه محافظهکاران جدید درون آمریکا و شماری از هموطنان بـه فغان آمده کـه رهائی از شر رژیم جهل و جور و فساد را بدون مداخله نظامـی آمریکا غیرممکن مـیدانند، سخت از گزارش یکه خوردند و ناگهان قصر حبابین رویـاهاشان ترکید). اما درون عین حال مـیلیونـها تن از هموطنان ما درون داخل و خارج از کشور، گزارش مورد اشاره را یک ارزیـابی علمـی و دقیق از سوی سازمانـهای اطلاعاتی غرب (که از تعداد عطسه های سیدعلی آقا قبل و بعد از عمل عصرانـه باخبرند) تلقی ند.

ادامـه مطلب | لينک

January 18, 2008

یکهفته با خبر

زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنـهار!

سه ‌شنبه 8 که تا جمعه 11 ژانویـه
پیشدرآمد: دوست عزیزم «دکتر رضا حسین بر» برایم فیلمـی را فرستاده کـه مثل هفته گذشته کـه قطع دست راست و پای چپ پنج جوان بلوچ بـه دستور جنایتکاری بـه نام ابراهیم نکونام رئیس دادگستری بلوچستان و شورای قضائی شرق کشور با رعایت اصول کامل شرعی و بهداشتی (دعای جوشن کبیر و ارّه برقی و اِتر) انجام گرفت، حال و روز مرا چنان کرد کـه اشک و درد رهایم نمـی‌کرد، روزهای پایـانی این هفته را نیز دردآلوده کرد.

ادامـه مطلب | لينک

January 11, 2008

یکهفته با خبر

... این همـه نقش درون آئینـه اوهام افتاد

سه‌ شنبه 1 که تا جمعه 4 ژانویـه
پیشدرآمد: عادت کرده‌ام کـه نوشته‌ها را بـه ویژه اگر درون همان سطرهای نخست بـه دلم نشیند، بـه سرعت بخوانم بی‌آن کـه در مـیان راه سخنی را نادیده بگیرم. شاید گرفتاری زیـاد روزانـه کـه طی چهاردهه زندگی کاریم روند صعودی داشته است، و ضرورت خواندن درون کنار عشق بـه کتاب و روزنامـه، شعر و قصه و تاریخ و سیـاست و... نظام ذهنی مرا چنان تربیت کرده کـه مـی‌توانم کتابی را حداکثر درون دو روز بـه پایـان برم. با اینـهمـه کتاب «در تیررس حادثه» حمـید شوکت کـه مروری بر زندگی احمد قوام ‌السلطنـه هست و زندگینامـه عبدالحسین مـیرزا فرمانفرما بـه قلم ش مـهرماه (رئیس) چنان درون روزهای پایـانی سال گذشته مـیلادی و ایـام تعطیل مرا بـه خود مشغول داشت کـه حکایت همسفری من با این دو کتاب از ساعت و روز گذشت و به چند هفته رسید. درون این مـیان کتاب ارزنده دوست و همکار قدیمـی‌ام منصوره پیرنیـا درباره زنده‌ یـاد خانم دکتر فرخ‌ رو پارسا نیز رسید کـه روز مرا سه بخش کند.

ادامـه مطلب | لينک

January 04, 2008

یکهفته با خبر

گیسوی چنگ بّبرّید بـه مرگ مـیِ ناب...

سه‌شنبه 18 که تا شنبه 29 دسامبر

پیشدرآمد: تصویر آنچنان بعد از نیم قرن زنده هست که هر بار «او» را مـی‌بینم و تصویر را درون برابرش ازدیوار خاطره بر مـی‌دارم و فراروی یـاد و نگاهش مـی‌نـهم، به منظور ما باورش سخت هست که نیم قرن از آن شبی دور شده‌ایم کـه او همچون پریچه‌ای، پروانـه‌وار بر دستها و شانـه‌های پدر و برفراز آن همـه صندلی کـه به روی هم چیده بودند، سبکبار پر مـی‌کشید... تئاتر نادر مشـهد درون بین مادر و پدر نشسته بودم، پنج ساله کودکی کنجکاو کـه به کودکستان مستوفی مـی‌رفت و حالا بـه پاس آنکه الفبا را یـاد گرفته بود، پدر او را بـه دیدار کی آورده بود کـه مـی‌گفتند مادر ندارد و پدرش کـه بازیگری از اهالی منزل شعبده و کمدی و اکروبات است، او را از پایتخت بـه دیـار شاه خراسان آورده هست تا درون برابر چشمان حیرت‌زده پدر و مادرها و کودکانشان بـه روی صندلی وارونـه بر دستهای پدر فراز شود و بعد مـیکرفن را کوتاه کنند که تا هم قد او شود، آنگاه بخواند:

ادامـه مطلب | لينک

December 21, 2007

یکهفته با خبر

... اهل نظر معامله با آشنا کنند

سه شنبه 11 که تا جمعه 14 دسامبر
پیشدرآمد: کنار گذاشته شدن سردار سرتیپ محمدباقر ذوالقدر قائم مقام وزیر کشور و معاون وی درون امور امنیتی و انتظامـی، حادثه ساده ای نبود. بـه اعتقاد من این ماجرا اهمـیتی بـه مراتب بیشتر از واداشتن علی لاریجانی بـه استعفا از دبیری شورایعالی امنیت ملی و سرپرستی هیأت مذاکره کننده درون باب پرونده اتمـی داشت. حتما نخست ذوالقدر را شناخت که تا قدر و جایگاه او درون حلقه ذوب شدگان و نوکران فدائی سید علی آقا را بهتر درک کنیم...

ادامـه مطلب | لينک

December 14, 2007

یکهفته با خبر

مباحثی کـه در آن حلقه جنون مـی‌رفت

سه ‌شنبه 4 که تا جمعه 7 دسامبر
پیشدرآمد: پیش از آنکه بـه احوالات تحفه آرادان درون دو وجه بپردازم و نیز نگاهی بـه گزارش 16 سازمان اطلاعاتی آمریکا، توضیحی را کـه در باب خطای لغوی و گرامری (در زبان عربی) کـه بعضی از نویسندگان و اهل بحث و فحص دچار آن شده بودند ودر برنامـه تفسیر خبر صدای آمریکا روز چهارشنبه و در سایت خود روز سه ‌شنبه یعنی فردای سخنرانی احمدی‌نژاد یـادآور شدم عیناً درون اینجا نقل کنم:

ادامـه مطلب | لينک

December 07, 2007

یکهفته با خبر

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم...

سه‌شنبه 27 که تا جمعه 30 نوامبر
پاکان ز وطن دور و در وطن هستند

پیشدرآمد: اوّل رفیق رفیقان، سنگ صبور همـه ما رضا اغنمـی آمد با چشمـهائی کـه همـیشـه آئینـه هست و حضور بی‌وقفه اشک درآن پیدا بود. چه شده آقا رضا؟
ژاله خانم را‌اند درون آن بخشی کـه ره بـه خاک و خاکستر مـی‌برد. ساعتی بعد دکتر منوچهر ثابتیـان آمد با چهره‌ای کـه در این سالها بارها بدین وجهش دیده بودم. درون واقع او درون کنار شخصیت پایمرد و استوارش، دلبستگی دیرپایش بـه آزادی و عدالت، بـه عنوان پزشکی کـه در آخرین لحظات خیلی از دوستان و عزیزان ما بالای سرشان بوده هست چنان اعتباری انسانی را مظهر و نمود بوده هست که من یکی نظیرش را ندیده‌ام. انسان معاصر هست با همـه ویژگیـهایش اما به‌عنوان طبیب، او را درون جائی شبیـه پزشکان دیر و دور مـی‌بینم کـه حکایتشان را از پدران شنیده بودم. پزشکانی کـه عضوی از خانواده بیمارانشان بودند. دکتر شیخ حسن خان عاملی، دکتر حفیظی، دکتر قاسم غنی (که ادیب و فاضل و اهل سیـاست هم بود مثل ثابتیـان البته با درنظر داشتن زمان هر کدام و محیطی کـه در آن زندگی مـی‌کرده‌اند).

ادامـه مطلب | لينک

December 01, 2007

يك هفته باخبر

... من نـه آنم کـه دگر گوش بـه تزویر کنم
سه‌شنبه 20 که تا جمعه 23 نوامبر
پیشدرآمد: رئیس رژیمـی کـه طی 29 سال بـه جز جنگ و نکبت و مرگ و سرافکندگی به منظور ایران و ایرانی، دستاوردی نداشته هست حالا درون مقام واعظ، آن هم از نوعی کـه چون بـه خلوت مـی‌رود آن کار دیگر مـی‌کند، ضمن محکوم کنفرانس «آناپولیس» کـه چشم مـیلیونـها فلسطینی و اسرائیلی و به‌عبارتی عربها و مسلمانان بـه آن دوخته شده بـه این امـید کـه در پی آن قطار از ریل خارج شدۀ صلح، بار دیگر درون جای خود قرار گیرد و به‌راه افتد، کنفرانس را فاقد پشتوانـه مردمـی و جهانی مـی‌خواند. احمدی‌نژاد ظاهراً از ابومازن و رهبران فلسطین و کشورهای عرب فلسطینی‌تر است. این آشکار هست که از نشست پایتخت ایـالت مریلند هم چون نشستهای پیش از آن درون کمپ دیوید و واشنگتن و وایت ریور و... نمـی‌توان انتظار معجزه داشت. نزدیک بـه شصت سال کینـه و اختلاف و چهار جنگ سراسری و دهها نیمـه جنگ درون اینسو و آن سوی مرزهای اسرائیل، چنان رسوبات سنگینی را بـه جا نـهاده کـه برای پاک آن علاوه بر حسن نیت و شـهامت و گذشتهای بسیـار، بـه زمان درازی نیـاز هست که تا آثار نیم قرن تبلیغ سوء از سوی دو طرف نیز از بین برود.

ادامـه مطلب | لينک

November 23, 2007

یکهفته باخبر

یـارب این بچه ترکان چه دلیرند بـه خون!

سه‌شنبه 13 که تا جمعه 16 نوامبر
آقا مجتبی ولیعهد

پیشدرآمد: فرزند حسنی مبارک «جمال» درون صورتی کـه پدرش رئیس جمـهوری مصر نبود و دارای همـین ویژگیـهائی بود کـه امروز دارا هست (از نظر دانش و معرفت سیـاسی و اقتصادی و تجربه کاری) به منظور آنکه درون مبارزه انتخاباتی جهت رسیدن بـه بالاترین مقام درون کشورش یعنی ریـاست جمـهوری بيشترين رأی را بیـاورد و در عمل نیز بهترین گزینـه به منظور اداره مصر با هزار درد بی‌درمانش باشد، چیزی از بهترین و کارآمدترین چهره‌های صحنـه سیـاسی مصر کم نمـی‌آورد.
به عبارت دیگر حالا کـه روزنامـه‌های نسبتاً آزاد مصر گریبان او را گرفته‌اند کـه آقا جمال! مگر خمپاره توی سر ما خورده بود کـه فاروق را سرنگون کنیم؛ نظامـی داشتیم کـه وجه مصری و شرقی دمکراسی غربی بود، حزب داشتیم و جامعه مدنی، زندگی داشتیم و حال مـی‌کردیم و گریبان همـه را غیر از (خود شاه) مـی‌گرفتیم. نجیب و عبدالناصر و سادات و ابوی مکرّم شما، حسنی مبارک را روی کارنيآوریم که تا 60 سال بعد از کودتای افسران آزاد بار دیگر بساط نظام موروثی این بار درون شکل جمـهوریش را برپا کنیم، آقا جمال، قدمت روی چشم و جمالت مبارک، اما این نمـی‌شود کـه بیش از نیم قرن بعد از آنکه فاروق را با چشمان اشکبار بر کشتی محروسه نشاندیم و 21 تیر توپ برایش شلیک کردیم و شش ماه بعد کار نادر قلی افشار را تکرار کردیم و پسر یک ساله‌اش احمد فواد را نیز عزل کردیم و محمد نجیب را بر کرسی ولایت نشاندیم، بار دیگر با سلام و صلوات حضرتعالی را بـه جای ابوی بر تخت نشانیم.

ادامـه مطلب | لينک

November 16, 2007

یکهفته با خبر

... من بـه سرمنزل رندان نـه بخود بردم راه

سه ‌شنبه 6 که تا جمعه 9 نوامبر
پیشدرآمد: تصور نمـی‌کنم همسر و فرزندان حشمت ‌اله طبرزدی، دیگر طاقت و توان آن را دارند کـه بار دیگر مردی کـه جان و جهانش درون زندان ولی فقیـه سوخت و پرپرشد، با هزار درد پنـهان و آشکار ره بـه زندان برد. اما اجامر و اوباش سید علی آقا آمدند و در آغاز هفته او را بـه زندان بردند. گاهی کـه تصویری از مـهندس عباس امـیرانتظام مـی ‌بینم و آن چهره پر از زندگی و شادی وصدق و سلامت نفس را بـه خاطر مـی‌آورم درون آن شب کـه با همـه دلش مژده مـی‌داد مجلس خبرگان را مـی‌بندیم که تا بدعت نامبارک ولایت فقیـه و حکومت مشروعه شیخ فضل ‌اللهی درون کشور برقرار نشود، زمانی کـه در اتاقم بـه چهره سرفراز و استوار احمد باطبی نگاه مـی‌کنم کـه تصویرش را درون کنار تصویر فرزندانم نـهاده‌ام و بعد چهره خسته درهم شکسته او را درون امروزی کـه لحظه‌ لحظه‌اش ارعاب و تهدید هست و درد و ملالت مـی‌نگرم، دلم مـی‌خواهد فریـاد ب سر همـه آنـها کـه هنوز هم درون فنجانـهای کوچک عقل و دنیـاشان مرتب توفان بـه راه مـی‌اندازند، روزی طبرزدی را مأمور رژیم مـی‌کنند و دیگر روز بـه جان باطبی مـی‌افتند، این حضرات البته بیشتر درون خارج کشورند. اصلاً حالیشان نیست کـه احوال درون چیست و آن 70 مـیلیونی کـه در خانـه پدری با هر رنج و بدبختی هست زندگی مـی‌کنند هر دگرگونی ولواندک درون زندگی و احوالشان تأثیر مـی‌گذارد.

ادامـه مطلب | لينک

November 09, 2007

یکهفته با خبر

... کار ملک هست آنکه تدبیر و تأمّل بایدش

سه ‌شنبه 30 اکتبر که تا جمعه 2 نوامبر
ژنرال و دمکراسی
پرویز مشرف نـه یک رزم ‌آرای پاکستانی هست و نـه یک جمال عبدالناصر و یـا قذافی و حافظ اسد، حتی مثل ضیـاءالحق هم نیست. درون واقع مـی ‌توان او را یک ایوب‌ خان جوان ‌تر دانست. رزم‌ آرا نیست چون نـه مثل او ریشـه و پیوند با اشراف دارد و نـه مجبور هست رعایت احوال مرکزی را فوق سرخود همـه گاه درون نظر داشته باشد کـه در پاکستان حرف اول را مـی‌ زند. شاید بتوان گفت تنـها درون پاکدامنی و عشق بـه وطنش مـی ‌توان او را از رده حاجعلی رزم ‌آرا و جمال عبدالناصر دانست. (نـه گفتم اسد کـه خلبان سابق ارتش سوریـه و مرد قدرتمند این کشور به منظور سه دهه وقتی کودتا کرد ده هزار لیره هم درون حسابش نبود و روزی کـه مرد بـه گفته نزدیکترین رفیق و شریکش عبدالحلیم خدام چیزی نزدیک بـه یک مـیلیـارد دلار به منظور خانواده‌اش از جمله ولیعهدش بشار الاسد رئیس جمـهوری فعلی سوریـه ارث بـه جای گذاشت. قذافی نیز علاوه بر صدها مـیلیون دلاری کـه برای خود و خانواده و معشوقه‌هایش ذخیره کرده، مـیلیـاردها دلار از ثروت ملی کشورش با کمتر از سه مـیلیون جمعیت را طی سی و هشت سال گذشته بـه باد داده است.)

ادامـه مطلب | لينک

November 02, 2007

یکهفته با خبر

روندگان طریقت ره بلا سپرند

سه‌شنبه 23 که تا جمعه 26 اکتبر
پیشدرآمد: گو اینکه استاد عبدالکریم خلیلی معاون رئیس جمـهوری افغانستان و رهبر حزب وحدت اسلامـی و یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌های هزاره را دیرگاهی هست مـی‌شناسم و هر بار فرصت دیداری با او دست داده، جلوه‌های تازه‌ای از منش و سعه صدر و عشق او بـه فرهنگ و تاریخ مشترک وطنش افغانستان با خانـه پدری‌مان ایران را درون کلام و رفتار او مشاهده کرده‌ام، اما اعتراف مـی‌کنم شامگاه پنجشنبه وقتی او را پنجره «مـیز گردی با شما»ی صدای آمریکا درون گفتگو با احمد بهارلو دیدم بیش از پیش از یکسو افسوس خوردم کـه چرا نباید درون جمع اهل ولایت فقیـه درون مـیهنم حتی یک نفر را داشته باشیم کـه در عین داشتن اعتقادات و ایمان، چنان استاد خلیلی قدرت درک تحولات بین‌المللی را داشته باشد و اگر هم از اسلام و دین مـی‌گوید، نگاهش مثل این هزاره مرد، رو بـه افق‌های باز بنگرد، و از سوی دیگر اعتقادم بـه اینکه افغانستان درون زمانی نـه چندان دور از مصیبت دین‌ فروشان و دجالان طالبانی و تروریستهای القاعده حامـی آنـها نجات پیدا مـی‌کند، مستحکم‌تر شد.

ادامـه مطلب | لينک

October 26, 2007

یکهفته با خبر

... آنکه یوسف بـه زر ناسره بفروخته بود

سه‌شنبه 16 که تا دوشنبه 22 اکتبر
پیشدرآمد: علی آقا هم رفت، این علی آدم ساده‌ای نبود. نشان از دو دارد این نیک ‌پی، هم آقازاده هاشم اردشیر آملی، آخوند استخواندار شوخ طبع آزاده‌منش هست و هم داماد مرحوم مرتضی مطهری آخوندی کـه اگر بـه تیر غیب فرقان گرفتار نشده بود یـا هم چون آقای منتظری خانـه ‌نشین مـی‌شد و یـا بدتر از آن کارش بـه زندان و اعدام مـی‌کشید. آقای مطهریی بود کـه در دورانی کـه فلسفی و سه چهار که تا از منبری‌های انقلابی هر بار فرصتی مـی ‌یـافتند مجله زن روز را بـه عنوان مروّج فساد و بی‌بند وباری مورد حمله قرار مـی‌دادند، درون این مجله سلسله مقالاتی نوشت کـه سروصدای زیـادی بـه ‌پا کرد. مقالاتی درون باب حجاب و حدود آزادی زنان...

ادامـه مطلب | لينک

October 19, 2007

یکهفته با خبر


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل...
سه شنبه 9 که تا جمعه 12 اکتبر
پیشدرآمد: درون آمریکا کـه بودم دکتر سه چهار باری زنگ زد. اعتراف مـیکنم همـیشـه درون امر پرس و جوی احوال دوستان (صله ارحامـی کـه پدر بر آن اصرار داشت) او بر من پیشدستی مـیکرد. درون دو سه ساله اخیر حداقل هفته ای دوبار لطفش نصیبم مـیشد. و او همـیشـه مـیگفت مـیدانم سرت شلوغ هست و همـین الآن حتما دو سه که تا مصاحبه ی یـا بنویسی، فقط خواستم حالت را بپرسم. سال پیش درون پی گفتگوئی کـه پیرامون بودجه دولت احمدی نژاد داشتیم بـه لندن آمد. حقاً کـه در کارش جدی بود و وقتی اشتیـاق مرا به منظور دانستن جزئیـات بودجه دید آمد و یک فایل کامل جلویم گذاشت. اهل خراسان بود و رشته الفتی دیر و دور بـه مشـهدمان متصل مـیکرد. بیش از نیم قرن معلم بود، صدها شاگرد تربیت کرد کـه بعضی از آنـها امروز از برجسته ترین اقتصاددانان و اساتید درون ایران و خارج کشور هستند. جلوه هائی از رفاقت و آزادگی و مـهر او را درون فاجعه بمبگذاری کتابخانـه و دفتر رضا فاضلی و قتل ناجوانمردانـه بیژن فرزند برومندش توسط عوامل امنیت خانـه نایب امام زمان از نزدیک شاهد بودم...

ادامـه مطلب | لينک

October 12, 2007

یکهفته با خبر

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن!

سه‌شنبه 2 اکتبر که تا جمعه 5 اکتبر
رابطه من با دکتر صدرالدین الهی فراتر از رابطه استاد و شاگردی است، دو سه تن درون زندگی حرفه‌ای و شعری من نقشی چنان پررنگ داشته‌اند کـه حرف از معلم و تلمـیذ بالاتر مـی‌رود. اگر عباس پهلوان, علی‌رضای جوان 18 ساله دانشجوی سال اول دانشکده حقوق را چنان پذیرا شد کـه در کمتر از سه چهار ماه از ترجمـه شعر نزار قبانی بـه تفسیر و گزارش شـهری رسید و سالی نرفته عنوان پرطمطراق دستیـار سردبیر را درون مجله فردوسی (که هرگزش مانندی نیـامد) بـه او داد، بزرگوار دیگری نيزهست کـه عاشقانـه پاورقی‌هایش را از هفت هشت سالگی مـی‌خواندم، گاه با شیرها و شمشیرهایش همراه جلال‌الدین خوارزمشاه از سند مـی‌گذشتم و نفرت خود را از غایرخان و محمود خوارزمـی فریـاد مـی‌کردم و زمانی با زن آواز طلائی‌اش ترانـه خوان درون شبانـه‌های نوجوانی عاشق مـی‌شدم، زنی بـه نام حسدش را چنان مـی‌شناختم کـه روزی درون منزل جهانشاه خان صمصام دوست نزدیک پدر، وقتی خانم سالخورده‌ای را معرفی کرد(كه فروغ ظفر) بی‌اختیـار گفته بودم خدمتشان ارادت دارم ...

ادامـه مطلب | لينک

October 05, 2007

یکهفته با خبر

آن هست اهل بشارت کـه اشارت داند...

سه ‌شنبه 25 که تا جمعه 28 سپتامبر
فرزندان ایران زمـین درون ینگه دنیـا

پیشدرآمد: درون زندگیم، با چند حاجیلو آشنا شده‌ام، اما این یکی، جان و جهانم را روشن مـی‌کند. همـه گاه آرزو داشتم ی داشته باشم، بختم اما داشتن سه پسر بود: امـید و نوید و نیما کـه به هر سه افتخار مـی‌کنم. م را اما درون واشنگتن یک سال پیش پیدا کردم. با آلبرتو فرناندز مدیرکل وزارت خارجه آمریکا (سفیر فعلی درون سودان) دیداری داشتم. او بود و جمعی از معاونان و مشاورانش و کی سرشار از جوانی و زیبائی، من مـی ‌گفتم و او آرام آرام یـادداشت مـی‌کرد. دلم را خالی کردم.

ادامـه مطلب | لينک

September 28, 2007

یکهفته با خبر

نـه هر کـه چهره برافروخت دلبری داند

سه ‌شنبه 18 که تا جمعه 21 سپتامبر

حاجی واشنگتن درون ینگه دنیـا
پیشدرآمد: مـی ‌‌آید کوتاهتر از حقارت، با یک دهان پرگوی کـه از ادعا خالی نمـی‌ شود. مثلاً پیرو اسلام ناب محمدی انقلابی هست و ذوب شده درون ولایت نایب مربوطه امام زمان علی ‌بن جواد الحسینی الخامنئی (مـهر مقام معظم درون مکتوبات عربیـه) اما درون ماه صیـام دروغ مـی‌ گوید بـه بزرگی فریبش، درون مقام دروغ، بزرگ هست با آنکه کوتاهترین کوتوله سیـاسی درون تاریخ ما است. محمود آرادانی احمدی‌ نژاد البته بر آن بود کـه سری بـه Ground Zero بزند. آنجا کـه جنون و جهل و تعصب جان و جهان هزاران انسان را خاکستر کرد.

ادامـه مطلب | لينک

September 21, 2007

یکهفته با خبر

... که تا آن زمان کـه پرده برافتد چه‌ها کنند؟

سه ‌شنبه 11 که تا جمعه 14 سپتامبر
پیشدرآمد: چون گزارش مشروحی دارم از حوزه علمـیه کـه با تلاش و تحقیق دوستی ارجمند از حاشیـه ‌نشینان حوزه‌ای کـه روزگاری با ساکنانی از تیره حاج شیخ عبدالکریم حائری و حجت کوه کمره‌ای و داماد حاج شیخ و سید صدرالدین صدر و سید علوی بروجردی و در پی آنـها شریعتمداری و حاج آقا شـهاب مرعشی و آقا سید رضا گلپایگانی مدینـه‌ای فاضله بود وحالا عرصه خودنمائی و اطوار و غمزه دین‌فروشانِ دون‌پایـه ‌ای از نوع محمدتقی گیوه‌ چی یزدی ملقب بـه مصباح و محمد یزدی ملقب بـه اعرج و احمدک جنتی و ناصرابوالمکارم شکر و قند فروش و صافی متظاهر گلپایگانی و... شده است، فراهم آمده، لذا به منظور آنکه حکایت سپاه بیش از این بـه تعبیر دوستی «حوالت بـه وقت گل نی» نشود، مختصری را مـی‌آورم بـه این امـید کـه در وقتی دیگر دو جزء نخست را کـه ملاحظه کردید بـه مکمّلی مشروح ختم کنم.

ادامـه مطلب | لينک

September 14, 2007

یکهفته با خبر

چون نیک بنگری همـه تزویر مـی‌کنند

سه‌ شنبه 4 که تا جمعه 7 سپتامبر
پیشدرآمد: زنده یـاد سعیدی سیرجانی درون آن سفر از یـاد نرفتنی کـه به لندن آمد، دو سه باری مرحمت فرمود و به دفتر ما قدم رنجه کرد. استاد فرزانـه‌ رفته‌ ام شادروان جعفر رائد مـیزبان بود و ما همـه درون دفتر از فیض کلام آن نازنین سیرجانی پرذوق بهره‌ مند شدیم. درون وصف شیخ علی اکبر هاشمـی بهرمانی کـه پیش و پشت و اهل و طایفه‌ اش را خوب مـی‌شناخت، تاکید مـی‌کرد شیخ مثل همـه کرمانی‌ها و اهل کویر رازدار هست و پنـهان کار، کینـه وقتی بگیرد، ظاهر نمـی‌کند اما یکسال یـا ده سال یـا سی سال بعد چنان زهرش را مـی‌ریزد کـه طرف عنادش نمـی‌داند از کجا خورده است.

ادامـه مطلب | لينک

September 07, 2007

یکهفته با خبر

باش که تا صبح دولتش بدمد...
سه‌شنبه 28 که تا جمعه 31 اوت
کودتای سپاه کامل شد
پیشدرآمد: درست یک ماه و نیم پیش (همان موقعی کـه سردار سرلشگر یحیی رحیم صفوی بر پایـه گزارش سایت انتخاب متعلق بـه طه هاشمـی یگانـه پزشک عمامـه‌ای و محرم سابق سیدعلی آقای رهبر، فهمـید نایب امام زمان و فرمانده کل قوا، دل بـه دیگری بسته و او حتما مـیز فرماندهی را خالی کند) درون یکهفته باخبر یعنی همـین ستون آشنای شما نامـه‌ای را به منظور شما بازنویسی کردم کـه نویسنده‌اش یکی از فرماندهان رنج دیده سپاه پاسداران بود. این سردار کـه خاطره‌های دلاوری‌هایش درون جبهه‌ها هرگز از یـاد نخواهد رفت طی سه چهار سال اخیر یکی از صادق‌ترین منابع من بوده است. همو طی دو هفته اخیر مرا درون جریـان یک دزدی بزرگ قرار داد کـه به لطف اطلاعات او و افشاگری من خوشبختانـه زیر و بم آن فاش شده هست و بازیگران اصلی آن از جمله فردی بـه نام شیرازی درون دور و بر سردار سرلشکر حاجی دکتر محسن رضائی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، و تقوی رئیس حراست مجمع کـه مـی‌خواستند بـه قول خودشان به منظور هزینـه‌های انتخاباتی سردار محسن رضائی پول حلال تهیـه کنند، بـه لطف این افشاگری‌ها امروز آبروباخته و انگشت ‌نما شده‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

August 31, 2007

یکهفته با خبر

آن سفر کرده کـه صد قافله دل همره اوست...
سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 اوت
از ملک عجم شـهیدی و باهری هم رفتند

پیشدرآمد: دو سه ماهی هست که هر بار قلم بـه دست مـی‌گیرم که تا رویدادها و مسائل مـهم مورد توجه خانـه پدری را درون «یکهفته با خبر» بررسی کنم، نخست حتما سخن درون رابطه با خاموشی «شکرگزارانی» بـه مـیان آورم کـه ملک عجم را گذاشتند و بعضی درون زیر خاکش و شماری با حسرت دیدارش درون خاک تبعیدگاه آرام گرفتند.
سه چهار هفته سوگوار هنرمندانمان بودیم، مـهستی کـه پرکشید و الهه کـه این هفته مجلس یـادبودش را برگذار کردیم. شگفتا کـه با وجود منع و تحریم‌ها درون خانـه پدری، هزاران انسان عاشق آن صدای جاودانـه درون یـادبود او حاضر شدند. و در چهارسوی غربتکده‌هامان نیز خاطره او را گرامـی داشتیم. فرزند برومند او دکتر شاهرخ مـیراسکندری بـه نیـابت از فرید و داریوش و دیگر عزیزانش، و پدر بزرگوارش جمال مـیراسکندری، مجلسی درون خور مادر هنرمندش برپا کرده بود، حضور شخصیتهای برجسته‌ای کـه از روسیـه و گرجستان و بریتانیـا درون مجلس خصوصی و سپس یـادبود الهه عزیز حاضر بودند، هنرمندانی کـه در سوگ از دست رفتن بانوی آواز ایران آوازشان و آوای سازشان داغدار بود، آمده بودند کـه جاودانگی آوازخوان دلها را اعلام کنند. ...

ادامـه مطلب | لينک

August 24, 2007

یکهفته با خبر

از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست...
سه شنبه 14 که تا جمعه 17 اوت
امپراتوری سپاه پاسداران
1 ـ تصمـیم دولت آمریکا به منظور قرار نام سپاه پاسداران و یـا حتی سپاه قدس درون فهرست سازمانـهای تروریستی که تا مرحله اجرائی، زمانی را طلب مـیکند. درون این کـه واشنگتن دیرگاهی هست سپاه و فروعش را از همـه سو زیر نظر قرار داده و با دستگیری 5 افسر بلندپایـه سپاه قدس درون اربیل و بازداشت دهها تن از وابستگان مستقیم و غیرمستقیم سپاه قدس و اطلاعات سپاه و... و نیز خرید شماری از مسئولان بلندپایـه سپاه کـه کیف کیف اطلاعات محرمانـه را درون دبی و عراق و لبنان درون اختیـار مأموران آمریکائی مـیگذارند، اطلاعات جامع و کاملی از این تشکیلات جمعآوری کرده است، تردیدی وجود ندارد. ..

ادامـه مطلب | لينک

August 17, 2007

یکهفته با خبر

... خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
سه شنبه 7 اوت که تا جمعه 10 اوت
مالکی درون تهران
نوری المالکی نخست وزیر عراق نـه تنـها درون تهران یـار شاطری پیدا نکرد که تا او را درون روزهای سخت و پر مصیبت یـاری دهد، بلکه این بار بهتر از همـیشـه دریـافت کـه اهل ولایت فقیـه نـه فقط بار خاطر کـه اساس و پایۀ مصائبی هستند کـه او و ملتش بیشتر از چهار سال هست در پی سرنگون شدن دولت تکریتی خونخوار با آن دست بـه گریبانند.
نخست سری بـه عراق مـیزنیم که تا موقعیت آقای المالکی را پیش از سفر بـه ایران بـه طور سریع بررسی کنیم. نوری المالکی نخست وزیری را از مردی تحویل گرفت کـه دیر سالی درون دوران تبعید و مبارزه، درون مقام دبیرکلی حزب الدعوه چندین پله از او بالاتر بود اما درون زمان نخست وزیری اش آشکار ساخت کـه بسیـار درون نگرش و جهان بینی و دانش سیـاسی از او یعنی نوری المالکی پائینتر است. منظورم دکتر ابراهیم الجعفری هست که دوران حکومت او به منظور عراق فاجعه ای جبران ناپذیر بود. ابراهیم الجعفری دبیرکل حزب الدعوه بود اما حکومت درون دوران او عملاً درون دست بیـان باقر صولاغ جبر نمایندۀ سابق مجلس اعلا درون دمشق بود کـه به قول یکی از دوستان قدیمـی‌اش هنوز هم شـهریـه اش را از وزیر اطلاعات ولی فقیـه دریـافت مـیکند.

ادامـه مطلب | لينک

August 10, 2007

یکهفته با خبر

...کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد!
سه‌شنبه 31 ژوئیـه که تا جمعه 3 اوت
پیشدرآمد: یک بعد از ظهر بود و توی ماشین درون اتوبان شمال لندن از روزنامـه «صوت الکویت» مـی‌رفتم که تا رأس ساعت خودم را بـه رادیو «اسپکتروم» برسانم. حسین قویمـی دوست و همسفر سالهای تبعیدم، با هزار سختی و تلاش، برنامـه رادیوئی بر پهنـه موج اسپکتروم بـه راه انداخته بود و من نیز ساعتی از طریق موج متوسط با هموطنانم سخن مـی‌گفتم. یکباره خبری پخش شد کـه یخ کردم. گوشـه‌ای زدم و در بی‌باوری و سنگینی خبر، یکباره دیدم بـه هق‌هق مـی‌گریم. مگر مـی‌شد باور کرد کـه بعد از ضربه دکتر برومند، این گونـه شاپورخان را هم از دست داد؟

ادامـه مطلب | لينک

August 03, 2007

یکهفته با خبر

... هزار بازی از این طرفه تر برانگیزد

سه شنبه 24 که تا جمعه 27 ژوئیـه
پیشدرآمد: سرنوشت تلخ و دردناکی پیش روی ما است. هم ساکنان خانـه پدری روزهائی تیره و سخت درون پیش دارند و هم ما کـه در حسرت بوسه زدن بر آن خاک عزیز، دوره مـیکنیم دیروز را و امروز را، هنوز را.
دو سه هفته پیش نوشتم چه خوابی برایمان دیده اند و چگونـه رژیم ولایت جهل و جور و فساد با همۀ توان مـیکوشد زمـینـه ویرانی ایران را هرچه زودتر فراهم کند. دو مطلب را پیـاپی مـی آورم. نخست نامـه ای هست الکترونی یعنی e-mail از یک نظامـی نگران مـیهن پرست آزاده کـه تاکنون بارها خبرها و مطالب دقیق و بسیـار مـهم او را درون همـین زاویـه و گاه درون الشرق الاوسط و یـا برنامـه های تلویزیونی ام نوشته و گفته ام. و در همـه این سالها حتی یکبار درون درستی مطالب او تردید نکرده ام و از این بابت بسیـار خوشحالم، چه یکایک مطالب و خبرهای او چندی بعد از انتشار آن بـه صور مختلف و گاه از جانب منابع رسمـی درون داخل کشور یـا منابع خارجی تأیید شده است. مطلب دوم، نیمـه گزارشی هست از آنچه درون برابر چشم ما درون مـیهن اسلامـی درون جریـان است. بـه عبارت دیگر گزارش نخست، آنچه را نمي بینیم، عریـان مـیکند و گزارش دوم آنـها را کـه مـی بینیم و مـی شنویم.

ادامـه مطلب | لينک

July 27, 2007

یکهفته با خبر

...بنال بلبل بیدل کـه جای فریـاد است

سه شنبه 17 که تا جمعه 20 ژوئیـه

پیشدرآمد: درون جریـان سفر احمدی نژاد بـه سوریـه، اطلاعاتی بـه من رسید کـه چاپ آن درون الشرق الاوسط و سپس چندین نشریـه و خبرگزاری بین المللی باعث شد دولت اسرائیل واکنش تند نشان دهد (البته بـه لطف خبرنگار رادیو فردا کـه معلوم نبود با چهی درون نخست وزیری اسرائیل صحبت کرده کـه مدعی شده چون من از مخالفان رژیم هستم بنابراین ممکن هست مطلبم درون جهت ضربه زدن بـه رژیم نوشته شده باشد، نوشته من سه روز تمام درون رادیو فردا با یک پاراگراف اضافه بـه نقل از خبرنگار مربوطه، درون متن مـهمترین مطالب جای گرفته بود. جالب اینکه سه روزنامـه اصلی اسرائیل اورشلیم پست، هآرتص و یدیعوت آهارونوت، علاوه بر چاپ گزارش من، تماسهائی نیز با من گرفتند کـه تفصیل بیشتری را اگر از حکایت مـیدانم بـه آنـها بدهم.)

ادامـه مطلب | لينک

July 20, 2007

یکهفته با خبر


همچو صبحم یک نفس باقی هست با دیدار تو!

سه‌شنبه 10 که تا جمعه 13 ژوئیـه

پیشدرآمد: عشق بـه خانـه پدری بدون تردید مفهومـی هست که اهل ولایت فقیـه با آن بیگانـه‌اند. از همان روز نخست بالا رفتن پرچم تزویر و ریـا و اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی، کینـه و نفرت پیروان سید روح‌الله نسبت بـه ایران و ایرانی آشکار شد. صادق خلخالی قاضی شرع منتخب خمـینی، و شفاف ‌ترین مظهر ایدئولوژی فاشیستی ارتجاعی کـه متأسفانـه با تحسین و اعجاب حزب طراز نوین و اقمارش از یکسو و بعضی از حاملان کارت عضویت جبهه ملی کـه بعد از نشاندن خنجر ناجوانمردی و حسادت بر شانـه‌های زنده یـاد دکتر شاپور بختیـار دستمالهای ابریشمـی را درون برابر سید روح‌الله بـه دست گرفته بودند، از سوی دیگر، بر ملت ما سلطه یـافته بود درون نخستین یورش خود به منظور نابودی مظاهر فرهنگ و تاریخ و ملیت ما بـه سراغ تخت جمشید رفت.. ..

ادامـه مطلب | لينک

July 13, 2007

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز!

یکهفته با خبر
سه شنبه 3 که تا جمعه 6 ژوئیـه
پیشدرآمد: موج تازه ای از مـهاجران ایرانی بـه ینگه دنیـا بالا گرفته است. این مـهاجران از ایران نمـی آیند بلکه اغلب آنـهائی هستند کـه هنگام ترک خانـه پدری هم بـه دلیل دوری راه و هم مشکلات ورود بـه آمریکا و در بسیـاری از موارد بـه این امـید کـه دوران غربت کوتاه باشد، گوشـه ای نزدیکتر بـه خانـه پدری را درون اروپا برگزیدند و یـا درون مواردی برایشان برگزیدند (منظورم پناهندگان بـه UN است). اینـها با رسیدن بـه مـیانـه عمر، بزرگ شدن فرزندان، کمبود آفتاب و ناامـیدی از زیـارت قریب الوقوع آنجا کـه دلشان را جا گذاشته اند و استخوانـهای پدر و مادر و خاطره های کودکی را، حالا کـه یک گذرنامـه معتبر اروپائی درون جیب دارند بـه فکر اقامت درون سرزمـینی افتاده اند کـه از نظر طبیعت و آب و هوا و تنوع فرهنگها و تسامح و تساهل درون رفتار انسانـهایش، یک ایران با ابعاد بزرگتر و پیشرفته تر است...

ادامـه مطلب | لينک

July 06, 2007

یکهفته با خبر

معاشران گره از زلف یـار باز کنید

سه‌شنبه 26 که تا دوشنبه 2 ژوئیـه
پیشدرآمد: اشاره هفته گذشته من بـه منازعه لفظی (چرا مجادله نـه؟!) دکتر سروش و دکتر ملکی، یکی از انسانـهای آزاده و فرزانـه ‌ای کـه هرگز گرد سیـاست نگشته و در ظاهر اهل ولایت تجارت و اقتصاد هست اما درون باطن دلی بـه وسعت دل خواجه و مولانا دارد، را واداشت از هزاران کیلومتر راه بـه من تلفن بزند کـه فلانی گریبان گرفتی اما چرا بـه این راحتی رها کردی؟ مگر قرار نبود تو کـه نـه بـه دنبال وزارت و وکالتی و نـه درون اندیشـه دولت و مکنت، اگر دیدی خانـه پدری دارد آتش مـی‌گیرد و چهارستون بدن ایران را ساکنان ولایت جهل و جور و فساد، با تبر حماقت و خریّت و تعصب نشانـه رفته‌اند، مجامله کنار نـهی و تعارف بـه دور اندازی و با شـهامت فریـاد زنی که تا آنـها کـه گرفتار «خویش» بزرگتر از «دروازه شاه عبدالعظیم» هستند بـه «خود» آیند و به جای پرداختن بـه «عرض» لحظه ‌ای بـه «اصل» بپردازند و 28 سال تلاش به منظور شکار سایـه مرغ هوا را رها کنند و بدانند اصل آن مرغ هواست.

ادامـه مطلب | لينک

June 29, 2007

یکهفته با خبر

... چون ندیدند حقیقت ره افسانـه زدند

سه‌شنبه 19 که تا جمعه 22 ژوئن

خطابه‌ای بـه دو دکتر!
پیشدرآمد: نزاع قلمـی دکتر محمد ملکی نخستین رئیس دانشگاه تهران، درون پی مصاحبه تحریف شده او با روزنامـه «هم‌مـیهن» غلامحسین کرباسچی و محمد قوچانی، و دکتر عبدالکریم سروش باز هم درون پی گفتگوی هم‌مـیهن با او، مرا بـه تأمل واداشته است. چند روزی هست که همسفر و همراه و همدل با این دو انسانم کـه برای هر دو حرمت بسیـار قائلم. ملکی را بـه عنوان بزرگمردی شجاع کـه در برابر اهل ولایت جهل و جور و فساد دلاورانـه ایستاده هست و زندان و شکنجه هرگز نتوانست او را بـه تسلیم و لنگ انداختن درون برابر سیدنا نایب امام زمان وادارد، و سروش را بـه عنوان فرزانـه‌ای کـه بساط صدرالملکی برایش فراهم و امکان حداد عادل شدن بـه مراتب درون برابرش فراهم‌تر از امکان مـیرزا غلامعلی خان حضور بود، اما سر فرو نیـاورد، ستوده‌ام.

ادامـه مطلب | لينک

June 22, 2007

یکهفته با خبر

از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست...

سه ‌شنبه 12 که تا جمعه 15 ژوئن

پیشدرآمد: درنگ شیخ لنکران درون بلاد فخیمـه کوتاه بود، این بار دست اجل کـه گریبان مدرس سرشناس حوزه را درون لندن گرفته بود، آنقدر معرفت داشت کـه تا انتقال او بـه زادگاه و موطنش قم صبر کند و اجازه دهد شاگرد سرشناس آیت ‌الله بروجردی درون خانـه خود جان بـه جان آفرین تسلیم کند. چه بسیـار هموطنانی کـه آرزو داشته و دارند، درون رفتن جان از بدن، چشم بـه آسمان وطن داشته باشند و دستهای پرمـهر عزیزانشان بر دستهای سردشان٬ حرارت عشق را بتاباند، اما بـه علت حضور یـاران و هم عهدان آقای لنکرانی، حتما آرزوی دیدار خانـه پدری را بـه گور برند.

ادامـه مطلب | لينک

June 15, 2007

یکهفته با خبر

... چون بـه خلوت مـیروند آن کار دیگر مـیکنند

سه شنبه 5 که تا جمعه 8 ژوئن

پیشدرآمد: مرگ، شاه و گدا نمـیشناسد، درون عین حال تعامل این هر دو با مرگ چنان متفاوت هست که از قدیم مـیگفتند آنکه دنیـایش پشیزی بیش نیست، راحتتر جان مـیدهد که تا آنکه حتما دولت و نعمت را واگذارد و با حسرت به منظور آنچه داشته و اینک وا مـی نـهد که تا مـیراث خواران از آن متنعم شوند. چنینی که تا لحظه آخر جان کندن افسوس مـیخورد کـه چرا آن کار نکردم کـه دلی شاد کنم و آن زر ندادم کـه خانـه ای آباد سازم. گفتند حضرت آیت الله العظمـی شیخ مملکت فقاهت و استاد حوزتین، مرجع مورد لطف سیدعلی آقای نایب امام زمان و اخ الزوجه شیخ ملکی رئیس کمـیته شمـیرانات درون آغاز انقلاب، هفته گذشته به منظور دومـین یـا سومـین بار جهت فحوصات طیبه بـه ام القرای لندن وارد شده و در بیمارستان مستضعفین کـه به نام شورشی گردن شکسته «کرامول» نام گرفته بستری شده اند.

ادامـه مطلب | لينک

June 08, 2007

یکهفته با خبر

کجاست صوفی دجّال فعل ملحد شکل...

سه‌شنبه 29 مـه که تا جمعه 1 ژوئن

پیشدرآمد: هجده سال بعد از درگذشت آیت‌الله خمـینی، حال کـه فرزندان حقیقی ولایت فقیـه (آنـها کـه از ولایت شیر خورده‌اند و روی زانوی نایب مربوطه امام زمان ـ سابق ولاحق ـ بزرگ شده‌اند) قدرت را درون همـه سو درون دست دارند مـی‌توان با قاطعیت و وضوح بیشتر آثار مخرب خمـینیسم را درون زندگی ما ایرانی‌ها از یکسو و سرنوشت و زندگی مردم منطقه از سوی دیگر مشخص کرد و در پرتو آن، چشم انداز فردای ایران و همسایگانش را پیش روی انسانـهائی گذاشت کـه خواسته یـا ناخواسته، دانسته و یـا ندانسته گرفتار این پدیده عجیب و غریب شده‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

June 01, 2007

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست...

سه شنبه 22 که تا جمعه 25 مـه

یـاد باد آن روزگاران یـاد باد

مرحوم صالح علیشاه گنابادی ـ حداقل درون آن سالهای خردی و نوجوانی ـ درون چشم من تجلی واقعی بزرگانی چون مولانا ابوسعید بود کـه غیر از رباعی های منسوب بـه او، معنای توحید و عشق بـه واجب الوجود را با روایت او چون بـه دلم نشسته بود حقیقت مطلق مـی پنداشتم.
از بچه های نسل من عبدالکریم حاجیـان چریک فدائی شده بود، جابرزاده انصاری مجاهد، محمدرضا فشاهی از همان لحظه دل بستن بـه رایـا همسرش، درون پرتو جذبه پیری از راهیـان چپ سالهای بعد از جنگ کـه دوست پدر همسرش بود، ذره بین بـه دست درون مـیان متون مارکسیستی بـه دنبال حقیقت بود. رضا امامـی و مـهدی طالقانی دل با شریعتی داشتند و کرامت موللی و محمدحسن احمدی (نوه ی آیت الله حاج آقا احمد خوانساری) عبا روی شانـه مـی انداختند و نزد آقای خوانساری تمرین شرع مداری مـید. روزگار من اما درون پرتو یـاد پیر احمدآبادی و حاشیـه پرخطر جبهه ملی و دوستان پدر کـه ...

ادامـه مطلب | لينک

May 25, 2007

یکهفته با خبر

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل...
سه شنبه 15 که تا جمعه 18 مـه

و باز هم وطن درون خطر است...

پیشدرآمد: خانم پری کلانتری به منظور من نـه فقط از آن رو عزیز و ارجمند و گرانقدر هست که درون آن 37 روز کابینـه زنده یـاد دکتر شاپور بختیـار غمخوار و مصاحب آن عزیز بود و در عین حال هر لحظه ای کـه مـیخواستم با دکتر صحبت کنم و یـا او را ببینم پری خانم اگر لازم بود زمـین و زمان را بـه هم مـیریخت که تا فوراً این تقاضای مرا عملی سازد، و نـه فقط بـه این سبب کـه در سالهای تبعید نیز درون کنار مرغ طوفان ماند و دفترش را تو گوئی هم چنان نخست وزیر هست با درایت و کاردانی اداره کرد بلکه از آن روزی با این بانوی آزاده و فرهیخته هموطنم از نزدیک آشنا شدم کـه در مقام دبیر سیـاسی روزنامـه اطلاعات ضمن تماس با نخست وزیری درون رابطه با شایعه ای کـه بامدادان از رفیق دیر و دور پدرم چناب نقابت شنیده بودم پرس و جوئی کنم. آقای نقابت درون زمانی کـه به دیدار دکتر علی امـینی درون یکی از روزهای مرداد 57 رفته بودم مرا بعد از سالها دیده بود و شماره تلفن منزلش را بـه من داده بود. از آن بعد هر از چند روز بـه او زنگی مـیزدم و پرس و جوئی از احوال روزگار کـه او و مرحوم محمدعلی خان مسعودی از بعد پرده امور باخبر بودند.

ادامـه مطلب | لينک

May 18, 2007

یکهفته با خبر

یـا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یـا خموش!
سه شنبه 8 که تا جمعه 11 مـه

پیشدرآمد: مرحوم تیمسار جواد معین زاده کـه روزگاری نامش ما را بـه وحشت مـی انداخت و فکر و ذکر ما همـه این بود کـه خبرچینان او را درون جمع خود شناسائی کنیم (سالهای دانشجوئی درون بلاد فخیمـه کـه تیمسار با درجه سرهنگی وابسته امنیتی و نماینده ساواک درون بریتانیـای کبیر بود) و چند سال بعد از انقلاب با شناختن او دریـافتم چه انسان صادق و صافی ضمـیری را تنـها بـه علت عنوانی کـه داشت دشمن مـیداشتیم، روزی بـه دفترم آمد وگفت خواهشی مختصر دارد. بعد گفت مـیخواهم نامـه ای برایم بـه حاکم دبی بنویسی. درون آن تاریخ شیخ مکتوم برادر شیخ محمد نخست وزیر امارات و حاکم فعلی دبی، بر این امارت حکومت مـیکرد...

ادامـه مطلب | لينک

May 11, 2007

یکهفته با خبر

... عهد را بشکست و پیمان نیز هم

سه‌شنبه 1 تاجمعه 4 مـه

پیشدرامد: بانوی سرخپوش، همـه زیبائی بود، پریچه اوکراینی کـه این آخری‌ها درون ارکستر سمفونیک قاهره سولیست بود و از دو سه هفته پیش درون «فورسیزن» و «موون پیک» و «ماری تیم» سه هتل پنج ستاره شرم ‌الشیخ، از سرپنجه‌های جادوئی‌اش جویبار زمزمـه را درون گوش جان شنوندگانش جاری مـی ‌کرد، هرگز درون کابوس خود نیز رویـاروئی باانی را از جنس منوچهر متکی و همراهانش تصور نکرده بود. آدمـهائی کـه همـه زشتی‌اند، حتی اگر بعضی‌شان، روزگاری چهره‌ای قابل تحمل داشته ‌اند اما نوکری ولی فقیـه و اطوار و احوال و ظاهرسازی و نفاق اهل ولایت جهل و جور و فساد، خیلی زود آنـها را نیز همرنگ و همشأن سران رژیم کرده است.

ادامـه مطلب | لينک

May 04, 2007

کوشش آن حقگزاران یـاد باد...

یکهفته با خبر
سه شنبه 24 که تا جمعه 27 آوریل

پیشدرآمد: اطوار و غمزه های پنـهان و آشکار اهل ولایت فقیـه به منظور آمریکائیـها و عراقیـها درون رابطه با شرکت یـا عدم شرکت آنـها درون کنفرانس شرم الشیخ، بـه جائی نرسید. پنج عضو سپاه قدس کـه در اربیل بـه چنگ آمریکائیـها افتادند نـه تنـها آزاد نشدند بلکه سه همکار دیگر آنـها نیز درون یعقوبه و بصره و نجف بـه رفقای زندانیشان پیوستند. حضور درون شرم الشیخ بیش از آنکه به منظور آمریکائیـها اهمـیت داشته باشد، بـه قول علما به منظور خود اهل ولایت فقیـه مفید فایده است...

ادامـه مطلب | لينک

April 27, 2007

یک هفته با خبر
فردا کـه پیشگاه حقیقت شود پدید...
سه شنبه 17 که تا جمعه 20 آوریل
پیشدرآمد: بسیـار گفته ام و نوشته ام کـه جنایت بزرگ رژیم، (بهتر هست بگویم بزرگتر کـه سیـاهه جنایـات اهل ولایت فقیـه چنان هست که حتی گاه نمـیشود از صفت تفضیلی به منظور نشان سنگینی و ابعاد یکی بر دیگری استفاده کرد) درون کنار نسل کشی، و ویرانگری و ترور و صدور نکبت و مرگ، درهم شکستن همـه خطوط اخلاقی و اعتقادات و ایمان ملت ما بود. معقول، قبل از انقلاب حتی آدمـهای هرهری مذهب کـه چندان ایمان و اعتقادی بـه دین و مذهب نداشتند برپایـه یک سلسله عادات و سنن و خط قرمزهای اخلاقی و دینی کـه در جامعه مورد احترام اکثریت بود، اگر خود اهل کوچه شریعت نبودند، رعایت دیگران را مـید. ماه رمضان کـه مـیشد بـه خاطر نگاه ملامتبار روزه داران و احترام بـه بزرگترها، حداقل آدم تظاهر بـه روزه خواری نمـیکرد. مـیخواره ساغر را بعد از افطار بهمـیبرد و شبروان کوچه حال و عشق درون شبهای قدر دندان روی جگر مـیگذاشتند وچند روزی دست از بیعاری ـ بـه قول خودشان ـ بر مـیداشتند...

ادامـه مطلب | لينک

April 20, 2007

یکهفته باخبر
این مطرب از کجاست کـه ساز عراق ساخت...؟
سه شنبه 10 که تا جمعه 13 آوریل
پیشدرآمد: لابد خوانندگان نوشته های من بـه یـاد دارند کـه ماهها پیش از آنکه ژنرالهای آمریکائی درون عراق بـه صراحت و نظامـیان انگلیسی زیر لب، درباره صادرات مرگ آفرین جمـهوری ولایت فقیـه بـه عراق، و آموزش تروریستها توسط سپاه پاسداران، و برخورداری تروریستهای سنی درون کنار شیعیـان از الطاف و مراحم نایب امام زمان بـه صورت بمبهای هوشمند و خمپاره انداز و مـینـهای کنار جاده ای با سیـاست هدایت از راه دور و یـا ساعتی و... سخن بگویند بـه تفصیل و با ذکر بعضی اسامـی، از نقش مخرب اهل ولایت فقیـه درون عراق (و البته لبنان و فلسطین و حاشیـه خلیج همـیشـه فارس) پرده برداشتم.

ادامـه مطلب | لينک

April 13, 2007

یکهفته با خبر
... یـارب مباد را مخدوم بی عنایت
سه شنبه 3 که تا جمعه 6 آوریل
پیشدرآمد: اسم «مادر» کـه مـی آید چهارستون بدنم مـیلرزد، و وقتی مـیشنوم فلانی بی مادر شد آنـهم بی آنکه بختش را بیـابد کـه در آخرین لحظه بوسه بر چهره اش بزند، دستهای نجیب خسته اش را درون دست گیرد، پیشانی بـه آن بساید و بعد بـه یـاد آن لحظه هائی بیفتد کـه از مدرسه مـی آمد و مادر درون آغوشش مـیکشید و سینی غذا را جلویش مـیگذاشت، آن شبها کـه کتاب را بـه دست مـیگرفت و برایش قصه ماه پیشونی را مـیخواند که تا او درون زمزمـه صدایش بـه خواب رود، آن روزهائی کـه با حوصله دیکته مـیگفت که تا او فردا درون مدرسه نمره 20 بگیرد... رفیق و همکار عزیزم محمدرضا حمـیدی هم بی مادر شد. درون این سالهای غربت او نیز مثل من و هزاران ایرانی دور از خانـه پدری، نگران بود کـه هر بار تلفن زنگ مـیزند، صدائی از آن سوی خط و فاصله درون گوشش بگوید مادر رفت، و تا آخرین لحظه چشمش بـه در بود و نام ترا بر زبان داشت. ..

ادامـه مطلب | لينک

April 05, 2007

یکهفته با خبر
علیرضا نوری‌زاده

شکایت از کـه کُنم خانگی هست غمازّم...

سه‌شنبه 27 که تا جمعه 30 مارس
پیشدرآمد: همان روز 23 مارس کـه گشتی‌های دریـائی سپاه با شش قایق مجهز بعد از رسیدن رمز حمله٬ از قرارگاه خرمشـهر با تیم فیلمبرداری٬ به منظور شکار ملوانان بریتانیـائی بـه حرکت درآمدند و ساعتی بعد٬ با 15 شکار خود بـه قرارگاه برگشتند و ملوانان را تحویل سرهنگ پاسدار ستاره دادند، من بعد از دریـافت گزارشی دقیق از منابعی مورد اعتماد درون ستاد کل نیروهای مسلح کـه ریز و درشت دامپزشک حسن فیروزآبادی را زیر نظر دارند (و این دامپزشک بسیجی کـه دانشکده را تمام نکرده، یکشبه با مرحمت رفیق و سرور و ارباب فقیـه سید علی آقا پائین خیـابانی کـه با ابوی و اخوی حسن آقا دوستی دیرینـه داشت، صاحب درجه سرلشکری با 9 سال تقدم بر دیگر سرلشکرهای ارتش و سپاه شد و علی‌ر غم آنکه با 200 کیلو وزن و ناتوانی درون چهار قدم راه رفتن بالاترین مقام نظامـی کشور را داراست) از جزئیـات ماجرا باخبر شدم.

ادامـه مطلب | لينک

March 30, 2007

یکهفته باخبر
... کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور!

سه شنبه 20 که تا جمعه 23 مارس

جهانی از تضاد بـه نام ایران
پیشدرآمد: دوست و همکار قدیمـی ام درون رادیو تلویزیون کـه دیرسالی هست تنـها از طریق جعبه تماشای ولایت فقیـه او را مـیبینم و لابد او نیز مرا بر پهنـه تصویرهای واصله از خارج مـیبیند، یعنی محمدعلی خان اینانلو برنامـه ای دارد درون جام جم رژیم با عنوان «ایران، جهانی درون یک مرز». منصفانـه حتما گفت این برنامـه چه از نظر مضمون و محتوا و اجرا و چه از نظر فنی برنامـه بسیـار دیدنی و خوبی هست و من هر زمان با گردش بر پهنـه ، بـه این برنامـه رسیده ام که تا پایـان آن را تماشا کرده ام. اینانلو آرزوهای مرا به منظور دیدن گوشـه گوشـه خانـه پدری درون برابرم مـیگذارد و خوشبختانـه درون برنامـه اش چون گرد سیـاست نمـیگردد، ناچار نمـیشود باج بـه سید علی آقا بدهد و یـا مثل آقای محمدعلی کشاورز هنرمند برجسته تئاتر و سینما درون مصاحبه با گوینده شبکه جام جم مجبور نیست سردار حاج عزت ضرغامـی را با عنوان سرور عزیز و مدیر برجسته و حامـی هنر و هنرمندان جناب آقای مـهندس ضرغامـی روی سرگذارد و حلوا حلوا کند. باری اینانلو با دوربینش بـه گوشـه گوشـه ایران مـیرود، از عادات و سنن، از کوه و رود و دریـاچه، از غذاها و گیـاهان و مـیوهها، از حیوانات و ویژگیـهای بومـی هر منطقه مـیگوید و تصویر مـیگیرد. آنچه برنامـه اینانلو درون ذهن بیننده مـینشاند، نخست عظمت و زیبائی و تنوع طبیعت درون ایران، همآهنگی و همدلی بین اقوام و مردمانی هست که لحاف پرنقش و چهل تکه فرهنگ ایرانی را از قرنـها پیش با ظرافت دوخته اند آنـهم با نخی کـه علیرغم همـه رنجها و گاه فشارهائی کـه مثل امروز همراه با تبعیض و خط کشیـهای قومـی و مذهبی بر بعضی از اقوام ایرانی وارد شده، محکم و استوار، ایرانیـها را بـه هم پیوند مـیدهد. آنچه درون برنامـه اینانلو حضور ندارد ـ ...

ادامـه مطلب | لينک

March 16, 2007

یکهفته با خبر
*عید هست ساقیـا قدحی پر کن...
سه شنبه 6 که تا دوشنبه 12 مارس

پیشدرآمد: نوروزی دیگر با بالهای زخمـی تبعیدی به منظور ما، و با زنجیری بر دست و پای از روزهای عزا کـه هر سال درون تقویم رسمـی خانـه پدری تعدادش بیشتر مـیشود، به منظور ساکنان آن سرزمـین بلاکشیده جاودانـه فرا مـیرسد.
در افغانستان و عراق نیز علیرغم تلاشـهای رژیمـهای جهل و جور و فساد درون تهران و دمشق و اسلام آباد به منظور مستمر ماندن آشوب و مرگ وحشت از طریق کمک بـه طالبان و القاعده و جیش المـهدی و سازمان بدر و شرکای سلفی سنی آنـها، و در آذربایجان و تاجیکستان و ازبکستان و بخشـهای شین ترکیـه نوروز پایدار با درود و سرود و روشنائی و سنبل و سبزه، سر مـیرسد. حالا نوروز فقط یک جشن سالیـانـه ایرانیـان نیست، بلکه پیـام آشنای انسانـهائی هست که قرنـها درون غرب آسیـا و خاورمـیانـه پرچم فرهنگ و تمدن، تسامح و تساهل، دوستی و سازندگی، بردباری و پایداری و ایمان بـه زندگی و لبخند را درون مسیر توفانـها و صاعقه های هستی برانداز درون اهتزاز نگاه داشته اند. تصویری از سه نوروز را مـیدهم که تا جلوه این سند هویت همـه آنـها را کـه نام و یـاد و حضور ایران دلهاشان را سرشار از امـید و سرافرازی و عشق مـیکند درون سه گوشـه از جهان، درون ایران، درون روستای باغستان درون 400 کیلومتری تاشکند پایتخت ازبکستان و در بیروت، بـه تماشا گذارم...

ادامـه مطلب | لينک

March 09, 2007

عمرتان باد و مراد ای ساقیـان بزم جم...

یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 27 فوریـه که تا جمعه 2 مارس
پیشدرآمد: غرب آمریکا باد و باران هست و سرمائی کـه اینسوی عالم یک حادثه غیرطبیعی است، اما درون شرق، بامدادان بـه بانگ خورشید کـه تلنگر بر پوست سرمازده مـیزند از خواب بیدار مـیشوی. اینجا واشنگتن است، قلب جهان فعلا درون اینجا مـیزند. و در یک سالن بیضی شکل کـه در سلولهای هوایش لابد هنوز هم عطر خانم مونیکا لوئینسکی و جذابیت مردانـه بیل کلینتون حضور دارد، سرنوشت جهان را تقریر مـیکنند. اینجا درون خیـابانی کـه تا حاشیـه ساختمان کنگره امتداد دارد دلالان سیـاسی با یک قرارداد محکم و نان و آب دار مـیتوانند بادامچی دست و پاچلفتی بـه نام جیمـی کارتر را بر کرسی فرمانداری و یک دو سه سالی بعد، درون اتاق بیضی شکل بنشانند. تازگیـها با داغ شدن بحث ایران و اینکه آیـا سرانجام آنچه بر عراق رفت، بر ایران نیز خواهد گذشت؟

ادامـه مطلب | لينک

March 02, 2007

... مـی‌رود حافظ بیدل بـه تولای تو خوش

یکهفته با خبر

سه‌شنبه 20 که تا جمعه 23 فوریـه
پیشدرآمد: دو خانواده درون ساندیـه‌گو بر بستر اقیـانوسی کـه تا خانـه پدری، یک جهان فاصله دارد، نامزدی فرزندان خود را جشن گرفته‌اند. داماد «الهام رضا» فرزند پدری هست که نسب از شیخ محمد سعید امام جمعه اهل سنت درون سنندج درون سالهای دیر و دور دارد. پدر داماد 33 سال پیش زمانی کـه جوانی هجده ساله بود بـه قصد تحصیل بـه لندن آمد و سرنوشت بعد از پیوند دائمـی او با یک انگلیسی از یک خانواده محترم و اصیل، او را بـه همراه همسرش و الهام رضا کـه یک ساله بود بـه ینگه دنیـا پرتاب کرد. درون این دیـار سه فرزند دیگر پیدا کرد و حالا شاد و سرفراز درون جشن نامزدی پسرش حاضر شده بود و زمانی کـه به مکنونات قلب خود اشاره کرد آرزو داشت چنین مراسمـی را درون خانـه پدری برپا کرده بود و همـه اقوام و نزدیکانش درون نامزدی فرزندش حضور داشتند.

ادامـه مطلب | لينک

February 23, 2007

در کمـین‌ گاه نظر با دل خویشم جنگ است...

یکهفته با خبر

سه‌شنبه 13 که تا جمعه 16 فوریـه
پیشدرآمد: آیـا ایـالات متحده بـه انتظار حادثه‌ای درون ابعاد حملۀ هواپیماهای ژاپنی بـه «پرل هاربر» هست تا جنگ تمام عیـار را علیـه جمـهوری ولایت فقیـه آغاز کند؟ اگر چنین باشد، آیـا دستگیری وابستگان سپاه قدس و اطلاعات سپاه درون عراق، و مصاحبه‌های پیـاپی مقامات نظامـی، امنیتی و سیـاسی آمریکا درباره نوع سلاحهائی کـه از انبارهای سیدعلی آقای فرمانده کل قوا راهی عراق شده و «170 نظامـی آمریکایی را از نعمت زندگی محروم و صدها تن را مجروح کرده هست و عرضه تصویر و کارت شناسائی سردار چیذری افسر سرشناس سپاه قدس و یکی از طراحان و ناظران عملیـات تروریستی، درون کنار فرار مقتدا صدر و بیش از یک هزار تن از فرماندهان سپاه المـهدی و سپاه بدر وابسته بـه مجلس اعلا بـه ایران و احضار سریع افسران سپاه قدس از عراق و لبنان و نیز مسئولان مراکز فرهنگی رژیم درون کشورهای عربی و چند کشور اروپائی بـه تهران، یکی بعد از دیگری گویـای نزدیکتر شدن ما بـه یوم‌الفاجعه نیست؟

ادامـه مطلب | لينک

February 16, 2007

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه شنبه 6 که تا جمعه 9 فوریـه

پیشدرآمد: باز هم سالروز انقلاب، و باز هم دست و پنجه نرم با تصاویری کـه تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیش هام پاک نخواهد شد. چند تصویر را درون برابر شما مـینـهم.

نماز قیطریـه...
1 ـ عید فطر سال انقلاب: پسر دکتر مفتح بـه روزنامـه ـ اطلاعات ـ آمده است. یـادداشتی از پدرش بـه من مـیدهد. شیخ یزدی درون دانشکده الهیـات از عتبه بوسان استاد فرزانـه ام دکتر احمد مـهدوی دامغانی بود. و دکتر چه کمکهایی کـه به او نمـیکرد. اما بعد از انقلاب درون آن ماههای کوتاه کـه بر کرسی ریـاست دانشکده الهیـات نشست، شیخنا عهد مودّت شکست و نمکدان را چه عرض کنم خرد و خاکشیر کرد.

ادامـه مطلب | لينک

February 09, 2007

آن روز دیده بودم این فتنـه ها کـه برخاست...

یکهفته با خبر

www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 30 ژانویـه که تا جمعه 2 فوریـه
پیشدرآمد: زمانی درون آفریقا و آمریکای لاتین، عبارت «روسها دارند مـیآیند» بـه معنای زنگ خطری بود کـه سازمانـهای اطلاعاتی غرب درون به صدا درآوردنش نقش اصلی را داشتند. درون ایران امروز اما «روسها آمده اند». و این روسها هیچ تفاوتی با تاواریشـهای دوران ولایت فقیـهی استالین و برژنف ندارند. اتحاد جماهیر شوروی سوسیـالیستی از نظر حجم کوچکتر شده و به جای پولیت بورو هم شورای مافیـای نفتی و نظامـی و تسلیحاتی (و البته پول شوئی و فحشا و طلا و الماس و...) تحت ارشادات داهیـانـه ولی امر متمردهای جهان پرزیدنت ولادیمـیر پوتین، دست درون دست K.G.B قدرت را درون دست دارد. درون شوروی سابق سر بـه نیست مخالفان حداقل بـه صورت علنی و با قلدری انجام نمـیگرفت (گاهی حتی فشارهای بینالمللی باعث مـیشد قلمزنی مثل سولژنیتسین مجال خروج از بهشت شوراها را پیدا کند و...) حالا اما روز روشن نـه فقط مخالفان درداخل فدراسیون روسیـه عظمـی سر بـه نیست مـیشوند بلکه دست تطاول K.G.B که تا رستوران لندنی نیز دراز مـیشود و مأمور سابق را با ماده اتمـی بـه لقاءالله مـیفرستد (در جمـهوری ولایت فقیـه فعلا شیـاف پتاسیم رایج است، با نزدیکی بیشتر ولایت فقیـه با ولایت پوتین، مطمئنا درون زمـینـه سر بـه نیست نیز شاگردان عقب افتاده حوزه ولایت، از استادان روسی تعلمـیات لازم را خواهند گرفت.).

ادامـه مطلب | لينک

February 02, 2007

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل...

یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 23 که تا جمعه 26 ژانویـه
پیشدرآمد: درون ادامـه گزارش ـ تحلیل هفته پیش پیرامون اهمـیت دستگیری پنج تن از مسئولان بلندپایـه سپاه قدس، و اطلاعات سپاه پاسداران توسط نیروهای آمریکائی درون عراق، دفتری درون اربیل کـه رژیم عنوان کنسولگری بر آن اطلاق مـیکند، کردها آن را دفتر همآهنگی و همکاری با حکومت خودمختار کردستان مـیخوانند، و آمریکائیـها با نام واقعی این دفتر، یعنی مرکز تجسس و برنامـهریزیـهای تروریستی، از آن یـاد مـیکنند، بـه ابعاد نگرانیـهای ارکان نظام و دستگاههای اطلاعاتی نظامـی و غیرنظامـی مـیپردازم. درون مـیان دستگیرشدگان سرتیپ پاسدار «قائمـی» از سپاه قدس چهره آشنائی است. حضور او درون اغلب عملیـات تروریستی درون کردستان عراق از دهه 90 قرن گذشته علیـه فعالان و مسئولان حزب دمکرات کردستان، نقش او درون اعزام گروههای تروریستی بـه عراق بعد از 2003 و جایگاهش درون قرارگاه نصر از او چهرهای بسیـار مـهم درون شبکه های هدایت تروریسم رژیم درون خارج از مرزهای ایران پرداخته است...

ادامـه مطلب | لينک

January 26, 2007

تا آن زمان کـه پرده برافتد چه ها کنند؟

یکهفته باخبر

www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 16 که تا جمعه 19 ژانویـه
احمدی نژاد فرزند جمعی
پیشدرآمد: آیـا شأن و جایگاه ملت ما چنان بود کـه در قرن بیستم، آغازش با حضور مردانی از تیره مستوفی و مدرس و پیرنیـا و سردار اسعد و داور و تیمورتاش و شازده اسکندری و دکتر مصدق و سید ضیـاءالدین طباطبائی و رضاخان سردار سپه و... (بزرگی و خدمت و یـا تأثیر مثبت و منفی هر یک درون تعبیر هرکسی از ظن خود شد یـار او، درون هر دیده متفاوت هست اما هیچدر اعتبار و چشم دوربین آنـها تردیدی ندارد) رو بـه اعتلا و سربلندی داشته باشد اما درون آغاز قرن بیست و یکم یعنی صد سال بعد، با کوتوله های سیـاسی آنـهم از خونریز و آدمخوار، ره ذلّت و زوال را پیش گیرد؟ مستوفی کجا و احمدی نژاد کجا، مدرس کجا و سید علی آقا کجا؟ مگر مـیشود حاج مـهدی قلی خان هدایت را، درون کنار مصطفی پورمحمدی نشاند و نیرالملک وزیر علوم را همتای زاهدی عضو سابق انجمن شـهر کرمان و وزیر علوم تحفه ی اصولگرایـان دانست. وزیر جنگی چون سردار اسعد کجا و مصطفی محمد نجّار کـه تصویرش هفته پیش درون کنار وزیر دفاع سودان عرق شرم بر پیشانی مـینشاند کجا؟

ادامـه مطلب | لينک

January 23, 2007

طهران قلقة من استمرار اعتقال ضباط فيلق القدس في العراق خوفا على معلوماتها الاستخباراتية

مسؤول إيراني يحذر من جدية التهديدات الأميركية

لندن: علي نوري زاده
يشتهر اللواء محسن رضائي، القائد السابق للحرس الثوري وأمين مجمع تشخيص مصلحة النظام الذي يرأسه هاشمي رفسنجاني، بصراحته التي كلفته كثيراً خلال سنوات عمله سواء على رأس الحرس الثوري أو في مـهامـه السياسي. وبسبب هذه الصراحة يتلقى الشارع الإيراني تصريحاته بكثير من الاهتمام، ومن ضمنـها تحذيراته التي وجهها إلى القيادة الإيرانية حول جدية خطر تعرض إيران لهجوم عسكري أميركي شامل...

ادامـه مطلب | لينک

January 19, 2007

در هر طرف ز خیل حوادث کمـین گهی است...

یکهفته با خبر

سه‌ شنبه 9 که تا جمعه 12 ژانویـه
پیشدرآمد: اینـهمـه email کـه در پی انتشار مطلب هفته گذشته درون رابطه با ایران بعد از خامنـه‌ای دریـافت کردم بهترین گواه بر این اشاره من هست که خانـه پدری روزهای بسیـار حساسی را پیش رو دارد و با آنکه طرف هنوز سر پا و مشغول دُر فشانی هست اما نزاع مـیراث خواران از هم اکنون آغاز شده است. شما فکر مـی‌کنید سخنان هاشمـی رفسنجانی درون گفتگو با مجله «حکومت اسلامـی» پیرامون جایگاه رهبری و نحوه انتخاب او و امکان دوره‌ای ولایت بـه طور تصادفی درون این روزها بـه چاپ رسیده هست و یـا آنکه فاطمـه رجبی همسر غلامحسین الهام بی‌دلیل چاک دهان کشیده، جد و آباء و اولاد و احفاد رفسنجانی و خاتمـی را یکی مـی‌کند؟ پیش از هر چیز چند فراز از حرفهای رفسنجانی را مـی‌آورم و سپس چند جمله‌ای از نامـه فاطمـه خانم بـه سید علی آقای رهبر را.

ادامـه مطلب | لينک

January 12, 2007

گوی توفیق و کرامت درون مـیان افکنده اند

یکهفته باخبر
nourizadeh@hotmail.com
www.nourizadeh.com
سه شنبه 2 که تا جمعه 5 ژانویـه
حکایت بیماری سیّد

پیشدرآمد: درون طول چند هفته گذشته و به ویژه درون روزهای نخست سال جدید مـیلادی، شایعات مربوط بـه بیماری آیت الله سید علی چنان قوت و گسترشی پیدا کرد کـه یک خبرگزاری و نشریـه ایتالیـائی از مرگ او سخن گفتند و رادیو اسرائیل نیز کـه معمولا مورد وثوق بخش بزرگی از رادیوبازهای حرفه ای درون ایران هست در اخبار روز جمعه خود، با لحنی از این خبر یـاد کرد کـه خیلیـها از ایران بـه من زنگ زدند که تا با شادمانی خبر بـه لقاءالله پیوستن رهبر را اعلام کنند.
ماه پیش البته آقای «مایکل لدین» معروف درون سایت اینترنتی خود، از درگذشت آیت الله یـاد کرده بود ولی دو روز بعد با حضور سیدعلی آقا درون اجتماعی از ذوب شدگان درون ولایت جهل و جور و فساد آشکار شد کـه جناب مایکل خان، منابع درستی درون اختیـار ندارد. بـه هر حال قصد من از مطرح موضوع بیماری رهبر نخست پرداختن بـه وضع او و بررسی صحت و سقم اخبار و شایعات منتشره درون هفته های اخیر و سپس نظرانداختن بـه دوران بعد از است. ...

ادامـه مطلب | لينک

January 04, 2007

ز کوی مـیکده دوشش بـه دوش مـیبردند

یکهفته باخبر
nourizadeh@hotmail.com
www.nourizadeh.com

24 که تا 31 دسامبر
پیشدرآمد: شرحی خواهم نوشت از بردار آن مرد... تمام شب طولانی را کـه بیدار نشستم و آن لحظاتی کـه علیرضا طاهری از رادیو فردا زنگ زد که تا با او آن دقایق حساس بر دار تکریتی خونخوار را همراه شوم، تصویر «فرزاد بازوفت» پیش چشمم بود. تصویر پرشور جوانش، تلاشـهایش به منظور اینکه سری توی سرها درون آورد و من برایش برادر بزرگتر بودم کـه شادیـهای کوتاه و غمـهای سنگینش را همواره با من تقسیم مـیکرد. بـه یـاد فرزاد بودم. با کبودی روی گردنش آن روز کـه جنازه اش را تحویل گرفتیم. رژیم ناجوانمرد ولایت فقیـه درون قتل او شادی مـیکرد و سلف حسین بازجو درون کیـهان، آقا مـهدی نصیری با شادمانی از اینکه شاخه سبز زندگی فرزاد روزنامـه نگار پناهنده ایرانی بـه دست صدام حسین خاکستر شده، بـه نمایندگی از قاطبه اهالی ولایت فقیـه از رژیم بعثی سپاسگزاری مـیکرد کـه شر دشمنی قلم درون دست را از سر جمـهوری ولایت فقیـه کوتاه کرده است...

ادامـه مطلب | لينک

December 22, 2006

...کاین طرّه شبرنگ او، بسیـار طراری کند

یکهفته باخبر

www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 12 که تا جمعه 15 دسامبر
پیشدرآمد: خاورمـیانـه بعد از روزهای تلخ و تیره‌ای کـه سرنوشت مـیلیونـها انسان را از کابل که تا بیروت زیر علامت سئوال بزرگی قرار داده هست (اینکه اسلام ناب انقلابی محمدی درون دو وجه کریـه سلفی سنی و ولایتی شیعه نـه فقط امروز بلکه فردای این منطقه مـهم از جهان را بـه بیغوله ارتجاع و عقب ماندگی و تعصب پرتاب خواهد کرد و یـا آنکه راهی به منظور رهائی از چنگ این غول بی‌شاخ و دم هنوز وجود دارد؟!)، اینک درون یک نقطه حساس تاریخی از دو سو کشیده مـی‌شود. یکسو ره بـه استبداد سیـاه دینی دارد و یکسو رو بـه رهائی و آزادی. درون این مـیان دو محور حقیقی شر بـه گونـه‌ای غریب و گاه توجیـه ناپذیر بـه سوی یک تفاهم خطرناک و رعب‌آور پیش مـی‌روند درون حالی کـه نیروهای آزاداندیش و سکولار بـه جای پیوستن با یکدیگر، (منـهای لبنان) بـه جای رویـاروئی با خطر اسلام ناب سلفی و ولایتی، بـه ذم و حذف یکدیگر مشغولند.

ادامـه مطلب | لينک

December 15, 2006

سپاه و آخرین سنگرهای قدرت

یکهفته باخبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 5 تاجمعه 8 دسامبر
سپاه پاسداران به منظور تسخیر آخرین سنگرهای قدرت همـه نیروی خود را بسیج کرده هست و از آنجا کـه محمود احمدی‌نژاد بعد از نمک سپاه را خوردن، نمکدان را شکسته است، او نیز درون نـهایت بـه زیر کشیده خواهد شد. درون واقع همـینکه طرفداران او نتوانسته‌اند فهرست واحدی از نامزدهای مورد اعتماد به منظور انجمن شـهر پایتخت و 20 شـهر بزرگ کـه در تعیین سرنوشت انتخابات بعدی مجلس و سپس ریـاست جمـهوری نقش اساسی دارند، ارائه دهند (چرا کـه عامل سپاه درون تنظیم فهرستها علاوه بر عدم همکاری، کارشکنی کرده است) گویـای این حقیقت هست که سپاه با برنامـه‌ای متفاوت از احمدی‌نژاد وارد کارزار انتخابات شده است...

ادامـه مطلب | لينک

December 08, 2006

... وفای عهد من از خاطرت بـه در نرود

یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 28 نوامبر که تا جمعه 1 دسامبر
پیشدرآمد: آل احمد درون وصف «نیما» نوشته بود «پیرمرد چشم ما بود» و شاملو درون رسم هیأت آل احمد گفته بود «قناعت‌وار تکیده بود» و من این هر دو را درون توصیف مردی مناسب مـی‌دانم کـه هم چشم ما بود، هم قناعت‌وار تکیده بود و هم مظهری از یک روشنفکر آزاداندیش مـیهنم بود کـه اعتدال و دوراندیشی و صبر و سعه صدر از ویژگیـهای شخصیت والای او بـه شمار مـی‌رفت. درون وصف او درون نشریـه عربی‌ام «الموجز» نوشتم دکتر مصباح‌زاده کـه در جمع محصلان اعزامـی بـه خارج درون دوران رضاشاه جزو گروه متأخر بود یعنی بعد از مجموعه اول و دوم راهی خارج شد، بـه نسلی تعلق داشت کـه اگر وارد دولت شدند شرافتمند‌ترین انسانـها بودند و اگر ...

ادامـه مطلب | لينک

December 01, 2006

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است...

یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 نوامبر
پیش‌درآمد: قرار بر این هست که هفته‌ آینده نسبت بـه مردی کـه پیرو استاد و پدر... همـه‌ ما بود و ناگهان بانگی برآمد کـه دیگر نیست، ادای دین کنیم. امّا من آنچه را درون لحظه شنیدن خبر خاموشی دکتر، لحظاتی پیش از نشستن درون هواپیما درون واشنگتن بر کاغذ آوردم درون اینجا مـی‌گذارم با این اشاره کـه در سوگ دکتر مصباح‌زاده یکی از شاگردان و همکاران قدیمـی‌اش از تهران تلفنی گفت بنویس درون غم رفتن بزرگمرد کوچک «کیـهان» سیـاه‌پوش است. کیـهان را درون دو مفهوم یـادآور شده بود.
و حالا این مرثیـه‌ وارۀ من به منظور دکتر...

ادامـه مطلب | لينک

November 25, 2006

اینـهمـه شعبده خویش کـه مـی‌کرد اینجا...

یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 14 که تا جمعه 17 نوامبر
پیشدرآمد: مثل اینکه حکایت حوزه علمـیه انتها ندارد. هر بار مـی‌گویم درون این شماره ماجرا را بـه پایـان مـی‌برم اما درون خاتمـه نوشته متوجه مـی‌شوم نکته‌ای از قلم افتاده و یـا مطلب تازه‌ای مـی‌رسد کـه باید بـه عنوان تکلمـه‌ای از آن بهره جویم. روحانی ارجمندی از قم پاره‌ای مطالب جالب برایم از طریق پست الکترونیکی فرستاده کـه با تعدیلاتی آن را درون همـین جا مـی‌خوانید: «ابن عم عزیز ـ اشاره بـه پیش نام سید هر دوی ما ـ آنچه را درون باب حوزه و حوزویـان مرقوم داشته‌اید البته بسیـار حتی به منظور من گرفتار درون این ماتمکده دیـار جالب بود اما بـه سهو یـا بـه عمد مطالبی از قلم افتاده بود کـه گمان ندارم از ذکرش مکدر شوید و خدای ناکرده گمان برید این فقیر قصد قلم اندازی دارد و نیت فضل فروشی...

ادامـه مطلب | لينک

November 10, 2006

احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 31 اكتبر که تا جمعه 3 نوامبر

حكايت يك ملاي جوان

در ادامـه بحث هفته گذشته پيرامون آينده مرجعيت و ملايان جوان و رنسانس واجب هم عيني و هم كفائي براي مذهب شيعه، اين هفته نخست حكايت روزگار يك ملاي جوان خوشفكر و بسيار با استعداد را برايتان نقل مي‌كنم و بعد درون پرتو داده‌هاي اين حكايت بحث را دنبال مي‌كنم.
«محمد» كه من او را با نام مستعاري كه درون نامـه‌هايش از آن استفاده مي‌كند «كاوه» مي‌نامم، 28 سال دارد. او درون خانواده‌اي روحاني و سرشناس بـه دنيا آمده كه بيش از سه قرن روحانيون و رجال برجسته‌اي را پرورده است. او درون آذرماه سال 57 تنـها دو ماه پيش از انقلاب چشم بـه جهان گشوده است. پدرش برخلاف جد و عموهايش، لباس روحاني نپوشيد و با آنكه درون فقاهت و علوم حوزوي دست كمي از پدر و برادران نداشت و همـه قبيله او عالمان دين بودند اما معلم عشق او را شاعري آموخت.

ادامـه مطلب | لينک

November 03, 2006

… كه مستحق كرامت گناه كارانند

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 24 که تا جمعه 27 اكتبر
پيشدرآمد: حكايت ملايان جوان حوزه را درون پي مبحث مرجعيت مي‌ آورم که تا آشكار شود آيا مرجعيت آينده ‌اي دارد و در صورت برافتادن رژيم ديني حاكم بر ايران رابطه مردم با دين چگونـه خواهد بود و آيا اصولا جامعه بـه جايگاه و مركزي بـه عنوان مرجعيت نياز خواهد داشت؟ چه كساني بر ناصيه‌شان از هم اكنون نشان مرجعيت ظاهر شده است؟ و مارتين لوتر شيعه آيا هم اكنون سر برداشته و يا هنوز از لاك بيرون نيامده است. اينـها سئوالاتي هست كه شايد درون نظر بعضي از شما جا و مكاني درون بين اولويت‌هاي جامعه ما بـه ويژه درون پس برافتادن جمـهوري ولايت فقيه بـه هر شكل و طريق ندارد اما اگر جامعه را خوب بشناسيم، و نگاهمان فراتر از نوك بيني (ايديولوژي) و يا (باورهاي سياسي)مان را ببيند آنگاه درون مي ‌يابيم يافتن پاسخ سئوالات مذكور ضروري هست و درون واقع بدون بررسي احتمالاتي كه درون فرداي حوزه‌ها امكان تحقق خواهد داشت اصولاً مسأله عبور از ولايت فقيه و نظام مذهبي غيرممكن است.

ادامـه مطلب | لينک

October 27, 2006

…دستي از غيب برون آيد و كاري بكند؟!

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 17 که تا جمعه 20 اكتبر
حوزه درون حكومت سلطان فقيه
1 ـ بـه دنبال يادداشتهائي كه پيرامون گروه حجتيه و جايگاه دين درون جامعه ما، بيست و هشت سال بعد از بالا رفتن پرچم اسلام ناب انقلابي ولايت فقيهي نوشتم، دوستاني از من خواستند نگاهي نيز بـه حوزه و مرجعيت بيندازم. اينكه جايگاه مرجعيت درون ايران بـه دنبال خاموشي و مرگ مراجع بزرگ سخت لطمـه ديده و متزلزل شده است، محل ترديد و انكار نيست. گذشت آن روزگاري كه درون پي رحلت مرجع اعظم مرحوم حاج آقا حسين بروجردي، حداقل با بودن يك دوجين ملاي فقيه و عالم و اغلب مورع و باخدا نگراني از جايگاه مرجعيت و خالي ماندن آن وجود نداشت.

ادامـه مطلب | لينک

October 13, 2006

شد آنكه اهل نظر بر كناره مي‌رفتند…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 3 که تا جمعه 6 اكتبر
درسي كه بروجردي بـه ما داد
از نيمـه مردادماه كه با سيد سخن گفتم و با لطف يك روحاني سرشناس ضدولايت جهل و جور و فساد درون جستجوي گذشته سيد و احوالات پدرش كه ملاي سرشناس جنوب تهران بود فهميدم كه پدر از دوستان نزديك مرحوم شيخ محمود حلبي بوده و پسر نيز حداقل درون بخش «اتصال» و «ولايت خاصه» درون همان خط و مسير گام بر مي‌دارد، برايم روشن شد كه چرا امير و سميّه، پسر و جواني كه گاه با بغض از خانـه سيد، مرا درون جريان رويدادها مي‌گذارند اينـهمـه دلبسته سيد و سرسپرده او هستند...

ادامـه مطلب | لينک

October 06, 2006

تلقين و درس اهل نظر يك اشارت است

يكهفته با خبر

سه‌شنبه 26 که تا جمعه 29 سپتامبر
جابجائي درون وزارت كشور
به جاي پيشدرآمد درون رابطه با جابجائي درون وزارت كشور مي‌نويسم و بعد مطلب «حجتيه و نومحافظه‌كاران» را پي مي‌گيرم.
براي ولي فقيه از همان ابتداي برپائي خلافت، وزارت امور داخله و با تأسيس وزارت اطلاعات و امنيت مباركه دو وزارتخانـه مذكور اهميت و جايگاه ويژه‌اي داشت. بـه جز دوران كوتاه دولت موقت و سپس سالهاي وزارت علي محمد بشارتي جهرمي ـ كه بـه علت ذوب بودن درون ولايت و سوابق درخشان آدمكشي‌هاي بي‌رحمانـه، نداشتن عمامـه‌اش ناديده گرفته شد ـ همـه گاه وزير كشور فردي معمم و نزديك بـه رهبر رژيم و مطيع و منقاد درون برابر اوامر و خواستهاي او بوده هست (عبدالله نوري اين قاعده را برهم زد بـه همين دليل نيز بركنار و زنداني شد. جانشين او موسوي لاري گندم نماي جوفروش بود بـه اين معنا كه دستش درون بيعت سيد علي بود و دستكش را بـه عنوان بيعت با خاتمي بـه دست سيد يزدي داده بود.)

ادامـه مطلب | لينک

September 29, 2006

نـه هرکه سرنتراشد قلندری داند

یک هفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه شنبه 19 که تا جمعه 22سپتامبر
یک دروغ بزرگ
1 ـ از دو سه سال پیش گهگاه نـه فقط درون محافل سیـاسی ـ و گاه دانشگاهی و فرهنگی ـ داخل کشور بلکه درون خارج از ایران نیز مـی‌شنویم و مـی‌خوانیم کـه شیخ محمد تقی مصباح یزدی، جمعیت حجتیـه را زیر بال گرفته هست و درون واقع تحولی را کـه ما شاهد آن هستیم کمرنگ شدن فقه پویـا و خط و نـهج شیعه علوی، ـ خط شریعتی از یکسو و خمـینی و منتظری از سوی دیگر ـ پر رنگ شدن شیعه صفوی یـا شیعه ولایتی و به تعبیری خط حجتیـه است. این تعبیر سرتا پا غلط متاسفانـه درون گفتار ها و نوشته‌های شماری از اقطاب آنچه اصلاح طلبان اسلامـی و حکومتی نام گرفته، روز بـه روز پررنگتر مـی‌شود. و از این بدتر انعکاس این برداشت غلط درون نوشته ها و تحلیلهای خارجیـانی هست که درون قالب روزنامـه نگار و کارشناس و تحلیلگر با نوشته‌های خود، تاثیر بسیـار زیـادی درشکل‌گیری تفکر دولتمردان غربی درون رابطه با هیأت حاکمـه ایران و سیـاستهایی کـه در رویـارویی با سرزمـین ما اتخاذ مـی‌کنند داشته و دارد...

ادامـه مطلب | لينک

September 22, 2006

… مكن بـه فسق مباهات و زهد هم مفروش!

يكهفته با خبر

سه‌شنبه 12 که تا جمعه 15 سپتامبر
ولايت، زميني يا آسماني؟ مسأله اين است
پيشدرآمد: با آنكه خميني درون چندين رساله و كتاب از جمله حكومت اسلامي و نامـه‌هاي كاشف‌الغطاء و اعلاميه‌هائي كه درون روزهاي بعد از پاريس منتشر كرد، هدف خود را از دستيابي بـه قدرت كم و بيش گاه صريح و زماني درون پرده مصلحت عامـه، و امت و مشروعيت ناشي از بيعت مردم ـ با او ـ بيان كرده بود و تركيب جمـهوري اسلامي تركيب ناآشنا و گنگي براي خواص جامعه نبود، اما مفهوم و معنا و ابعاد حضور فردي با عنوان ولي فقيه درون رأس قدرت با تعابير ضد و نقيض هم از سوي او و هم از جانب آقاي منتظري كه جن ولايت را درون خبرگان اول از شيشـه بيرون آورد و همچنين بعد از او از جانب سيدعلي آقا و اصحابش و طي دهه گذشته از جانب اصلاح طلبان و شماري از متوليان قدرت، هنوز هم بعد از 27 سال داراي تعريف و جايگاه شرعي و قانوني مشخصي نشده است.

ادامـه مطلب | لينک

September 16, 2006

پيوند اسلام ناب ولايتي و خلافتی

دو بخش مقاله اي را كه جدا از هم خوانده ايد درون اينجا پيوسته ميخوانيد.

اكبر گنجي چندي پيش (آن روز كه با هم بـه روزنامـه الشرق‌الاوسط درون لندن رفتيم و همكاران عرب من كلي از ديدن او شاد شدند و پاي سخنش نشستند) يادآور شد: «اگر امروز درون سرتاسر منطقه انتخاباتي آزاد و پاك و پاكيزه برگذار شود درون همـه منطقه منـهاي ايران، اسلاميست‌ها دست بالا را خواهند داشت و اكثريت را از آن خود خواهند كرد.» چنانكه درون عراق و فلسطين ديديم و در مصر و مغرب و اردن نيز كه انتخابات نيمـه آزاد برگذار شد اسلامي‌ها كرسيهاي بسياري بـه دست آوردند و پانزده سال پيش هم درون الجزاير اگر ارتش نجنبيده بود قدرت را قبضه كرده بودند.

ادامـه مطلب | لينک

September 08, 2006

غره مشو كه گربه زاهد نماز كرد...

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 29 اوت که تا جمعه 1 سپتامبر
اسلام ناب بـه جاي قوميت ناب (1 از 2)
1 ـ دكتر صدرالدين الهي عزيز درون شماره گذشته اشاره‌اي بـه سيد جمال‌الدين اسدآبادي داشت و نيز يادي از صاحب اين قلم (كه همواره مورد لطف و تشويقش بوده است) مبني بر اينكه فلاني بايد درون باب حضور اسلام ناب‌گرائي درون صحنـه سياسي خاورميانـه تأملي و تتبّعي كند. اكبر گنجي چندي پيش (آن روز كه با هم بـه روزنامـه الشرق‌الاوسط درون لندن رفتيم و همكاران عرب من كلي از ديدن او شاد شدند و پاي سخنش نشستند) يادآور شد: «اگر امروز درون سرتاسر منطقه انتخاباتي آزاد و پاك و پاكيزه برگذار شود درون همـه منطقه منـهاي ايران، اسلاميست‌ها دست بالا را خواهند داشت و اكثريت را از آن خود خواهند كرد.» چنانكه درون عراق و فلسطين ديديم و در مصر و مغرب و اردن نيز كه انتخابات نيمـه آزاد برگذار شد اسلامي‌ها كرسيهاي بسياري بـه دست آوردند و پانزده سال پيش هم درون الجزاير اگر ارتش نجنبيده بود قدرت را قبضه كرده بودند.

ادامـه مطلب | لينک

August 31, 2006

... کـه این معامله که تا صبحدم نخواهد ماند

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 22 که تا جمعه 25 اوت
لبنان، زبان مـی گشاید
۱ـ دو هفته از خاموشی توپها و شلیک خمپاره‌ها و موشکها درون لبنان و اسرائیل مـی‌گذرد. درون چهارهفته و اندی جنگ و نخستین هفته آتش بس، حزب الله با روضه خوانـهای ریز و درشتش و البته ماشین فریب و تزویر تبلیغات اهل ولایت فقیـه و ولایت بعث دمشق و طوطی گویـای امـیر قطر سنگین وزن ترین عامل آمریکا درون منطقه (یعنی تلویزیون الجزیره) و هوچی بازی عجیبی کـه در کوی و برزن و بازار و البته رسانـه‌های مکتوب، بـه راه افتاده بود، چنان فضایی درون لبنان و منطقه ایجاد کرده بود کـه کمتری جرأت مـی‌کرد زبان بـه انتقاد از حزب‌الله و عملکردش از جمله درگیری با نیروهای اسرائیلی درداخل مرزهای این کشور و به اسارت گرفتن دو سرباز اسرائیلی و به ویرانی کشاندن لبنان بگشاید...

ادامـه مطلب | لينک

August 25, 2006

پدرم روضه رضوان بـه دو گندم بفروخت…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 15 که تا دوشنبه 21 اوت
لبنان بعد از جنگ

1 ـ از فرداي برقراري آتش‌بس و شروع بـه تطبيق مفاد قطعنامـه 1701 شوراي امنيت با لبنان ديگري روبرو هستيم. درون پی مقالات سه گانـه‌اي كه روزگار لبنان و بازيگران و طوايف و مذاهبش را تصوير كرد اينك بـه لبنان بعد از سي و چهار روز مرگ و ويراني مي‌پردازم. لبناني كه سرفراز از جنگي بيرون آمد كه نـه درون برافروختن آتش آن نقشي داشت و نـه درون دوام آن، اما دولت غيرتمندش بـه رهبري فواد سينيوره مردي كه هيچكس که تا روزهاي جنگ قابليتها و توان سياسي و نفوذ او را درك نكرده بود، درون پايان بخشيدن بـه آن نقش اساسي داشت.

ادامـه مطلب | لينک

August 19, 2006

لبنان...ديروز امروز فردا

سه گانـه اي را كه از لبنان نوشتم پيوسته اينجا ميخوانيد.حكايت مشروح لبنان و فلسطين و شام ميماند براي كتابي كه دردست دارم
.
علي رضا نوري زاده

ققنوس از خاكستر خود بر مي ‌خیزد. لبناني‌ها اين را درون طول تاريخ دور و دراز خود ثابت كرده ‌اند. اين مردم بقاياي فنيقي‌هاي تاجرند كه درون هزاره‌هاي كهن، هرسوي جهان ايراني و رُمي و مصري، چراغي بـه عشق و فرهنگ و خوشگذراني روشن شد، آنـها چراغدارش بوده‌ اند. آنـها حرير چيني را براي فرعون مص ري مي‌بردند و جامـهاي زرين و سيمين را از مملكت پارس بـه كارتاژهاي شمال آفريقا مي‌رساندند.
هرگز دست بـه شمشير نمي‌بردند اما بـه بركت زر و هوشمندي جبلي‌شان و زرنگي‌هائي كه درون كمتر ملتي درون همسايگي آنـها يافت مي‌شود حداقل از سه هزار سال پيش، بنيان كياني را گذاشته‌اند كه هرچند، جهانگيران بسياري براي نا بودي ‌اش تلاش كرده ‌اند و گاه حتي براي مدتي جان و جهانش را با خون و ويراني، تيره و تار كرده ‌اند اما بار ديگر ققنوس لبنان از خاكستر خود برخاسته هست و دنياي زشت اطراف خود را با زيبائي و شكوه آشنا كرده است.

ادامـه مطلب | لينک

August 18, 2006

شـهري هست پركرشمـه و خوبان ز شش جهت

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 8 که تا جمعه 11 اوت
چشم‌انداز لبنان فردا
1 ـ طي دو شماره از ديروز لبنان گفتم، از ساختار سياسي و اجتماعي و مذهبي‌اش ياد كردم و در اين بخش آخرين، نخست نگاهي بـه گروهها و احزاب موجود درون صحنـه سياسي لبنان مي‌اندازم و سپس با توجه بـه چشم‌اندازي كه قطعنامـه 1701 درون برابر ما مي‌نـهد، فرداي لبنان را نيز تصوير مي‌كنم. (در عين حال با سپاس از همـه آنـها كه دو نوشته اخير مرا مورد لطف قرار دادند، يادآور مي‌شوم كه مجموعه مقالاتم درباره خاورميانـه را جمع‌آوري كرده‌ام كه بـه صورت كتابي عرضه كنم).
الف: درون ميان مسيحيان لبنان احزاب باسابقه و سرشناس عبارتند از:

ادامـه مطلب | لينک

August 10, 2006

… براو نمرده بـه فتواي من نماز كنيد

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 1 که تا جمعه 4 اوت
بدون هيچ مقدمـه‌اي مطلب هفته گذشته درباره لبنان، و تركيب اجتماعي و سياسي و فرهنگي و ديني مردم اين كشور را پي مي‌گيرم.
جايگاه شيعيان
تا پيش از ظهور امام موسي صدر درون صحنـه سياسي و ديني لبنان، شيعيان لبنان محروم‌ترين و در عين حال مستعدترين مردم لبنان درون پيوستن بـه احزاب چپ و انقلابي از جمله حزب كمونيست و حزب بعث لبنان (هر دو جناح طرفدار دمشق و طرفدار بغداد) بودند. عملا چند خاندان اشرافي شيعه كنترل جنوب لبنان و منطقه شيعه‌نشين بيروت و بعلبك را درون دست داشتند. اقطاعيون (فئودالها)ي شيعه، مالك بارورترين زمينـهاي زراعتي درون جنوب بودند و با توجه بـه نحوه تقسيم قدرت درون لبنان با دارا بودن كرسي رياست پارلمان (كه برخلاف امروز داراي چندان قدرت و اعتباري همپاي رئيس جمـهوري ماروني مسيحي و نخست وزير سني نبود) هر بار يكي از فئودالها و اشراف شيعه بـه رياست پارلمان انتخاب مي‌شد.

ادامـه مطلب | لينک

July 28, 2006

من جرّب المجرب، حلّت بـه الندامـه…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 18 که تا جمعه 21 ژوئيه
بيروت آقا موسي و بيروت سيد حسن
پيشدرآمد: پنجره دفتر آقاموسي درون حازميه (همان جائي كه اسرائيلي‌ها چند بار بر سرش بمب فروريختند) چشم‌انداز غريبي را پيش رو مي‌گذاشت، يك سو خانـه‌هاي زيباي سقف سفالي بر بلنداي تپه‌هاي مشرف بـه دريا بود، سوي ديگر قلب تجارتي بيروت با ساختمانـهائي كه بـه شـهر جلوه‌اي نيويوركي مي‌داد و دست راست زير همـهمة طواف‌ها بود و كوچه‌هاي تنگ و باريك و پر از زندگي… بـه محض آنكه سيد وارد دفترش مي‌شد عبا را كنار مي‌گذاشت و عمامـه را، و اگر مراجعي نداشت قبا را هم درون مي‌آورد. معمولا بلوزي يا پيرهني يقه بسته مي‌پوشيد با شلوار مشكي يا فلانل خاكستري تيره. منشي لبناني مسيحي زيبايش را صدا مي‌زد كه صفحه فيروز را بگذار پشتش هم هايده و مرضيه را،

ادامـه مطلب | لينک

July 21, 2006

… آتش درون افكنم بـه همـه رخت و بخت خويش

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 11 که تا جمعه 14 ژوئيه
پيشدرآمد: لبنان مي‌سوزد، سيدعلي آقا باد بـه غبغب مي‌اندازد هم چون نوكر لبناني‌اش سيد حسن نصرالله كه بله، موشكهاي رعد و فجر و نازعات و فلق ما اسرائيل را بـه لرزه درآورده و خواب خوش از چشم صهيونيستها ربوده است. من اما حكايت ديگري از لبنان دارم كه بعد از پانزده سال جنگ داخلي با همت مرداني چون رفيق‌الحريري بار ديگر بـه پا خاسته بود. از بيروتي مي‌گويم كه بعد از سالهاي تلخ ويراني و مرگ و انفجار، دوباره عروس شـهرهاي خاورميانـه شده بود و پايتخت مالي منطقه. امسال لبنان براي استقبال از حداقل نـهصد هزار جهانگرد عرب ثروتمند از حاشيه خليج فارس و نیز توریستهای غربی آماده شده بود. اتاقهاي كليه هتلها و پانسيونـها و خانـه‌هاي ييلاقي لبنان از عكار و جونيه و بحمدون و دامور و جبل و مختاره که تا صيدا و مرجعيون و اقليم تفاح و روستاهاي حاشيه دريا از سوي افراد و شركتهاي مسافرتي رزرو شده بود. پيش‌بيني مي‌شد كه درآمد امسال لبنان از جهانگردان عرب حداقل بـه 5 ميليارد دلار خواهد رسيد.

ادامـه مطلب | لينک

July 13, 2006

كشتي نشستگانيم اي باد شرطه برخيز

يكهفته با خبر

سه‌ شنبه 4 که تا جمعه 7 ژوئيه
پيشدرآمد: باز هم آمده ‌ام اينسو كه حالا دیگر آثار حضور يك ميليون ايراني محدود بـه كله ‌پزي پاك و بستني مشتي و يك رديف مغازه ايراني درون «وست‌وود» و سه چهار خيابان ديگر و البته راديو تلويزيونـها و روزنامـه‌ها و مجلات و… نيست. حالا ايراني‌ها هم درون لس آنجلس و حومۀ آن كه هر سال امتدادش بيشتر مي ‌شود صاحب كُلني هستند و هم درون همـه جا حضورشان چشمگير و بعضاً افتخاربرانگيز است.

ادامـه مطلب | لينک

July 07, 2006

تو شمع انجمني يكزبان و يكدل باش!

يكهفته با خبر

سه‌شنبه 27 که تا جمعه 30 ژوئن
پيشدرآمد: فرار خفت ‌بار سعيد مرتضوي از ژنو، ضربه سنگيني براي سيدعلي آقا رهبر و رژيمش بود كه بـه بركت تلاشـهاي چند شخصيت فعال اپوزيسيون و عرصه حقوق بشر و جوانمردي دولت كانادا تحقق پيدا كرد. تركيب جوانمردي را براي دولت كانادا برگزيدم چون طي اين سالها وجه مقابلش «ناجوانمردي» اروپائي‌ها را بسيار تجربه كرده ‌ايم.

ادامـه مطلب | لينک

July 01, 2006

خلوت دل نيست جاي صحبت اغيار…

www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 20 که تا جمعه 23 ژوئن
پيشدرآمد: همـه آنـها كه درون اين سالها نوشته ها و گفته هاي مرا درون رابطه با حقوق اقوام ايراني دنبال كرده اند بـه خوبي ميدانند كه درون كجا ايستاده ام. ميدانند كه با همـه دلم خواستار آن هستم كه لحاف زيباي چهل تكه خانـه پدري همـه فرزندان خود را با مـهر و لطف گرما دهد. همـه ايرانيان بايد حس كنند مالك مشاع سرزميني هستند كه درون آن رنگ و نژاد و زبان، نـه باعث امتياز بخشيدن بـه كسي و نـه كاستن از اعتبار شـهروندي ديگري ميشود. آرزوي من آن هست روزي درون وطن من نيز مثل عراق يك كرد بالاترين مقام سرزمينم را دارا باشد و چنان هند، كه فرقي بين مسلمان و بودائي و هندو و سيك و زرتشتي و بيدين وجود ندارد و نخست وزير هندو جايش را بـه سيك ميدهد و رئيس جمـهوري برهمائي جانشيني مسلمان دارد، درون خانـه پدري من نيز آقاي دكتر حسين بربلوچ حس كند هيچ تفاوتي با كاك مصطفي هجري كرد ندارد و اين هر دو درون كنار مـهندس عبديان عرب اهوازي، و ضياء صدر ترك آذري و شايستگاني از طايفه تركمن و تالش و بويراحمدي و بختياري و قشقائي و لر و… شـهروندان ايراني آزاد هستند...

ادامـه مطلب | لينک

June 23, 2006

… گفت اين عمل بـه مذهب پير مغان كنند

يكهفته با خبر

سه‌شنبه 13 که تا جمعه 16 ژوئن
پيشدرآمد: منـهم مثل «ف. م. سخن» نـه تنـها از باخت تيم ايران بـه مكزيك خوشحالم بلكه بـه هيچ روي هندوانـه زير بغل گذاشتن بعضي از مفسران فوتبال را درون رابطه با بازي ايران و پرتغال نيز قبول ندارم و معتقدم تيمي كه سرپرستش «علي آبادي» معاون تحفه گرمسار بود (منظوم ارباب واقعي تيم هست وگرنـه دادكان و غيره نيز بودند كه هر يك خود را سرپرست تيم مي ‌دانستند) بايد مي‌ باخت و اگر مي ‌برد آثار اين برد چنان فاجعه آميز بود كه من تبعيدي درون ناكجا آباد فرنگ و شماي گرفتار درون زندان خانـه پدري بـه جاي شـهد فيروزي، زهر هلاهل ادامـه اين وضع مصيبت بار را ناچار بوديم بنوشيم.

ادامـه مطلب | لينک

June 16, 2006

جاي آن هست كه خون موج زند درون دل لعل…

يكهفته با خبر

سه‌شنبه 6 که تا جمعه 9 ژوئن

جلادي كه از زرقا آمد
پيشدرآمد: بيست و پنج سال پيش روزي كه پليس زرقا، شـهري تب زده و سياه از عباها و قباها و زنان مقنعه‌پوش، «احمد فاضل نزال الخلايله» را بـه جرم ولگردي و آزار مردم و متلك گوئي بـه ان دستگير كرد هيچكس باور نمي‌كرد روزي اين جوان بي‌رحمترين و معروفترين تروريست جهان شود. آنچه درون زندان بر سر احمد آمد، حديث تازه‌اي نيست، جوان‌آ فتابه دزدي را بـه زندان مي ‌اندازند و آنجا او معناي جرم و جنايت را از همان شبهاي نخست زندان با پوست و گوشت خود درون مي‌يابد و زخمي بر جانش مي‌نشيند كه او را بـه يك سفاح مجنون تبديل مي‌كند.

ادامـه مطلب | لينک

June 09, 2006

باز آي ساقيا كه هواخواه خدمتم…

يكهفته با خبر

سه ‌شنبه 30 مـه که تا جمعه 2 ژ وئن
پيشدرآمد: ديرسالي هست از خويش و از جان و جهانم مايه گذاشته ‌ام، از زندگيم و خانواده ‌ام كه لذت حضورشان را درون اين سالهاي تلخ درد و ستيز كمتر يافته ‌ام. كودكانم بـه جواني رسيدند و من و همسرم فروشدن از قله جواني را طي مي ‌كنيم. نـه بـه حزبي وابسته شدم و نـه درون جمعي جا و نامي را جستجو كردم. قلم و زبانم از همان روزي كه درون اميد ايران آغاز عصر كوتوله‌هاي سياسي را اعلام كردم و سپس درون نوار شبنامـه برپائي دولت وحشت و مرگ سيد روح ‌الله را آواز كردم، همـه گاه پشت و پناه آنـهایی بوده هست كه عاشقانـه براي رهائي خانـه پدري كوشيده ‌اند.

ادامـه مطلب | لينک

June 02, 2006

منم كه بي‌تو نفس مي‌كشم زهي خجلت…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 23 که تا جمعه 26 مـه
پيشدرآمد: سرانجام محسن رفيق دوست بـه زبان‌آمد و به طور مستقيم آنچه را درباره معامله رژيم با سرهنگ قذافي درون سال 1982 صورت گرفت و به موجب آن نايب امام زمان وقت سيد روح‌الله خميني پذيرفت كه درون برابر دريافت تعدادي موشك سكاد،‌ چشم بر جنايت حاكم ليبي درون رابطه با امام موسي صدر و دو همراهش شيخ محمد يعقوب و روزنامـه‌نگار لبناني عباس بدرالدين ببندد، تأييد كرد. درست بيست و دو سال پيش من درون گزارشي مفصل حكايت اختفاي امام موسي صدر درون ليبي و مسائلي كه اين غيبت را بـه اهل ولايت فقيه ربط مي‌داد نوشتم و از آن تاريخ بارها پيرامون نقش جلال الدين فارسي و محمد صالح حسيني درون اين ماجراي مرموز و معامله رژيم با ليبي گفتم و نوشتم...

ادامـه مطلب | لينک

May 26, 2006

… كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور!

يكهفته با خبر
nourizadeh@hotmail.com

سه ‌شنبه 16 که تا جمعه 19 مـه
پيشدرآمد: استاد بزرگوارم دكتر احمد مـهدوي دامغاني هفته گذشته درون يادداشتي كه درون رثاي يكي از فرزانگان آل قلم زنده ياد حسن شـهباز نوشته بود از خالي شدن عرصه فرهنگ و ادب درون ملك عجم با فروافتادن سروهاي سايه ‌گستري مثل شـهباز سخن گفته بود. استاد نازنين من بايد هم كه اندوهگين شود وقتي مي‌ بيند «از ملك ادب حکم‌ گزاران همـه رفتند». طي 27 سال بعد از مراسم كتابسوزان و خمير كردن گنجينـه‌هاي مكتوب فرهنگ و تاريخ و ادب سرزمينمان بـه فرمان سعدبن ابي وقاص فقيه ـ كه اين روزها آقاي كروبي از حرمت شكني‌ اش توسط جنتي بـه فغان آمده هست ـ از بزرگان عرصه انديشـه آنـها كه بـه تيغ سربازان گمنام امام زمان امنيت خانـه مباركه ولي فقيه گرفتار نامدند و يا درون محبس ولي فقيه پوست نينداختند، يا تبعيد و عزلت درون خانـه پدري نصيبشان شد و يا طي كردن سالهاي كهولت درون سرزمينـهائي كه نـه هوايش را دوست دارند و نـه آب و نانش را، بر آنـها تحميل شد، حتي درون بوركينافاسو هم اگر درون گستره فرهنگ و ادب فرزانـه ‌اي چون دكتر مـهدوي دامغاني پيدا شود، او را بر صدر مي ‌نشانند و افتخار مي ‌كنند کـه چون اوئي تربيت راهيان منزل فرهنگ و انديشـه را برعهده گيرد.

ادامـه مطلب | لينک

May 18, 2006

… هزار بازي از اين طرفه‌تر برانگيزد

يكهفته با خبر
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 9 که تا جمعه 12 مـه

يك توضيح: اشاره‌اي كه درون گزارش هفته پيش بـه نقل از يك منبع از درون حاكميت پيرامون وضع استاد و نويسنده فرزانـه دكتر رامين جهانبگلو بـه داريوش آشوري شده بود با سوءتفاهماتي همراه شد. فردي بـه آشوري كه سخت مورد احترام من هست و درون عين حال حق استادي بر من دارد گفته بود فلاني نوشته كه تو يعني آشوري جهانبگلو را نزد ملكه پيشين ايران‌اي. درون حالي كه من اين را نگفته بودم، اين را بازجوي رژيم جهل و جور و فساد بـه عنوان اتهامي متوجه رامين دربند كرده بود. داريوش آشوري وگرنـه آزاده‌اي هست كه دنيا و آخرت بـه صحبت فرهنگ و آزادانديشي فروخته هست و خلوت و جلوتش بـه چراغ فرهنگ و انديشـه روشن است.

ادامـه مطلب | لينک

May 11, 2006

گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض…

يكهفته با خبر

www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌ شنبه 2 که تا جمعه 5 مـه
پيشدرآمد: وقتي رژيمي عقب افتاده و سركوبگر، بعد از قلع و قمع اهل قلم و دانشجو و استاد و فعال سياسي، بـه سراغ اهل نظر مي‌رود، ترديدي نكنيد وضعش خيلي خراب هست و سرنگوني ‌اش گريزناپذير.
دستگيري رامين جهانبگلو را يك خبر ساده تلقي نكنيد؛ انساني كه با داشتن همـه نوع امكانات براي يافتن اعتبار و منزلت و برخورداري از يك زندگي متعالی درون خارج، چمدان مي ‌بندد، بـه خانـه پدري باز مي ‌گردد و همـه تلاش خود را معطوف بـه تعالي انديشـه نسلهاي جوان و پژوهشگر وطنش مي‌ كند، فلسفه را بـه دلها مي ‌برد، روزي «نوام چامسكي» را بـه گفتگو مي‌گيرد و ديگر روز با «آيزيا برلين» بـه بحث مي ‌پردازد، سينماگر دگرانديش دگرساز بوسنيائي «امير كستاريتسا» را زير سئوال مي‌ برد كه سايه مذهب مبادا، تصوير بي‌غش آزادي را درون آثارت خدشـه ‌دار كند.

ادامـه مطلب | لينک

May 04, 2006

كار ملك و دين ز نظم و اتسّاق افتاده بود

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 25 که تا جمعه 28 آوريل
پيشدرآمد: مي‌توان درون تظاهرات ضدجنگ شركت كرد و به سوءاستفاده بوقهاي تبليغاتي نايب امام زمان نيز از اين تظاهرات اعتنائي نداشت (بوقهائي كه فرداي تظاهرات فرانسه و آمريكا مدعي شدند ايرانيان مقيم خارج درون كنار هزاران تن از مردم فرانسه و آمريكا غني سازي و برخورداري از دانش اتمي توسط جمـهوري اسلامي را تأييد كردند.) اما نمي‌توان درون تظاهرات ضدجنگ، از رژيم آزادي‌كش و ستمگر هيچ نگفت. نمي‌توان از بروز جنگ ابراز نگراني كرد آنگاه از مسئوليت تحفه گرمسار و دار و دسته ولايتي حاكم بر خانـه پدري درون جنگي كردن فضاي كشور و كشاندن ايران بـه سوي پرتگاه ويراني و نابودي حرفي بـه ميان نياورد.

ادامـه مطلب | لينک

April 27, 2006

شكر شكن شوند همـه طوطيان هند… امّا

يكهفته با خبر

شكر شكن شوند همـه طوطيان هند… امّا

سه‌شنبه 18 که تا جمعه 21 آوريل

پيشدرآمد: زبان فارسي، بـه عنوان زبان ملي ما حلقه پيوند همـه اقوام ايراني هست كه مالك مشاع خانـه پدري هستند. درون عين حال فرهنگ ايراني با منظر دل انگيز و رنگارنگش، با زبان فارسي از يك سو که تا افغانستان و آسياي ميانـه بال گسترده هست و از ديگر سوي درون شمال عراق و نيز بخشـهائي از هند و پاكستان علي‌ رغم همـه تلاشـها براي محو آن، همچنان حضوري پر رنگ دارد. با اين همـه اين فقط زبان نيست (با توجه بـه حضور عرب زبانان و ترك زبانان و اردو زبانان درون همسايگي ما) كه هر تحول و هر نگاه و نگرش تازه فرهنگي را (در هر دو عرصه دين و عرف) درون ايران، بـه سرعت بـه «محوري» تبديل مي ‌كند كه گرداگردش، انديشـه ورزان و اهل قلم و نظر درون سرزمينـهائي كه مردمانش بـه زبانـهائي غير از فارسي، سخن مي‌گويند، گاه بحث و جدالي داغ ‌تر از آنچه درون وطن خود ما هست پديدار مي ‌شود.

ادامـه مطلب | لينک

April 20, 2006

... رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

يكهفته با خبر
سه‌شنبه 11 که تا جمعه 14 آوریل
پیشدرآمد: دفترم مرتب خط مـی‌خورد. صف تلفنـها کـه دیرگاهی، بـه طولش پیـاپی اضافه مـی‌شد حالا کوتاهتر و کوتاهتر مـی‌شود. اهل ولایت فقیـه خانـه پدری را مصادره کرده‌اند و هر روز نیز گردنشان قطورتر مـی‌شود. ما اما بـه جان هم افتاده‌ایم. و هر روز کـه یکی از ما خاموش مـی‌شود انگشت تحسر بـه دندان مـی‌گزیم کـه ای وای فلانی هم رفت و دیدارمان بـه قیـامت افتاد.

ادامـه مطلب | لينک

April 13, 2006

مباحثي كه درون آن مجلس جنون مي‌رفت…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 4 که تا جمعه 7 آوريل
پيشدرآمد: بار ديگر درون برابر خليج هميشـه فارس ايستاده‌ ام. از اين سو مي ‌توانم چراغهاي وطني را بنگرم كه 27 سال هست در حسرت بوسه زدن بر خاكش ديروز را بـه امروز وصل كرده‌ ام و امروز را بـه اميد فردائي كه مي‌دانم سرانجام خواهد آمد بـه هر شكل و حالي بوده سر كرده ‌ام. درون سوسوي هر چراغ روزهائي را مي‌بينم كه با خيزش زمزمـه‌ اي درون خانـه پدري دل سرشار از اميد مي ‌شد و جان انباشته از شوق. درون سمت چپ من، اسلام ناب انقلابي محمدي از نوع طالباني و بن‌لادني، سر مي‌برد و پيكرهاي انسانـهائي را كه سه سال پيش با سرنگوني سردار قادسيه دوم مي ‌پنداشتند بـه آزادي و سعادت رسيده‌ ا ند، با انتحاری‌هاي نگون بختي كه خود قرباني فريب بزرگند، تكه تكه مي‌كند. و در سمت راست من امارتي هست كه با پنجه و انديشـه هموطنان مـهاجر من ديوارهايش بالا رفته و قلب اقتصادش بـه حركت درآمده است...

ادامـه مطلب | لينک

April 06, 2006

راز درون پرده ز رندان مست پُرس…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 28 که تا جمعه 31 مارس
پيشدرآمد: اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي با همـه عظمت پوشالي‌اش فروريخت اما آ‌يا اطماع و آرزوهاي دور و دراز روسها از عهد پتر كبير، نسبت بـه خانـه پدري و خليج هميشـه فارس، همراه با دود شدن و به هوا رفتن فريب بزرگ 80 ساله، دود شده و به هوا رفته است؟ آيا KGB با آن قدرت عظيم حال كه رئيس سابقش درون كرملين منزل گرفته و اركان دولتش و حداقل 12 استاندار ولايات بزرگ و جمـهوري‌هاي خودمختار از دست پروردگان اين ارگان هستند، دست از طرحها و برنامـه‌هايش كشيده است؟ آيا آنـهمـه، مدير و مسئول و كارشناس «استازي» ‌آلمان شرقي بعد از وحدت دو آلمان آب توبه بر سر ريخته ‌اند و تربيتي را كه با شير روسي اندرون شده و تنـها با جان بدر مي‌رود از ياد ‌اند؟ ...

ادامـه مطلب | لينک

March 30, 2006

دولت پيرمغان باد كه باقي سهل است…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 مارس
پيشدرآمد: نوروز اينك مظهري از فرهنگ و تمدني هست كه بالي درون آسيانـه ميانـه دارد و بالي ديگر درون آسياي صغير و كردستان عراق، درون حاشيه خليج هميشـه فارس سايه گستر هست و بـه بركت حضور ميليونـها ايراني و برادران و ان كرد و تاجيك و افغان درون چهارگوشـه جهان، بانگ دل‌انگيزش را هم درون سيدني استراليا مي‌شنويم و هم درون كيپ تاون آفريقاي جنوبي و هم درون كاراكاس ونزوئلا، از آمريكاي شمالي و كانادا چه بگويم كه حالا جورج دبليو بوش هم درون شادي نوروزي ما سهيم مي‌شود و به همراه بانويش لورا فرارسيدن نوروز را بـه ايرانيان و همـه آنـها كه رو بـه كعبه فرهنگ و تمدن ايراني نماز مي‌گزارند تبريك مي‌گويد...

ادامـه مطلب | لينک

March 20, 2006

نوروز بر شبانـه تبعيد*

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
پيشدرآمد: يك سال ديگر رفت. و ما همچنان دوره مي كنيم خاطرات خوش خانـه پدري را، بـه اميد آنكه درون فردائي نـه چندان دور (يعني که تا وقتي نفسي درون مي‌آيد و مي‌تواني كوچه‌هاي گمشده كودكي و نوجواني‌ات را سراغ گيري) بار ديگر بخت مشاهده سرافرازي و اعتلاي ميهن عزيزمان را داشته باشيم. يك سال ديگر چهارشنبه سوري را توي گاراژ محل كارم با دوستم جمال بزرگزاده، دستمال كاغذي آتش زديم و زردي جان بـه آتش داديم و سرخي‌اش را نوشيديم كه حرارت زندگي را درون قلبهايمان حفظ كند.از نخستين نوروز تبعيدي درون لندن، بيست و پنج سال گذشته است. من با دلي خونين بـه ياد ياراني كه يكان يكان بـه كين و غضب ولي فقيه و جلادانش دچار مي‌شدند...

ادامـه مطلب | لينک

March 09, 2006

روز مرگم نفسي مـهلت ديدار بده!

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 28 فوريه که تا جمعه 3 مارچ
پيشدرآمد: چه سنگين و تلخ بود اين هفته، كه طي آن، دو نوجوان پر از لبخند و زندگي و اميد، بـه امر نايب امام زمان، بر سيم‌هاي جراثقالي درون اهواز آويزان شدند و جان جوانشان را امير حياتي ‌مقدم استاندار جنايت پيشـه خوزستان، سوزاند و خاكستر كرد. علي عفراوي و مـهدي نواصري را مي‌ گويم كه بيگناه بعد از شركت درون نمايشنامـه اعترافات امنيت خانـه مباركه ولي فقيه، درون بامدادي تلخ و سياه بـه دار آويخته شدند و پيكرشان، چنان پيكر منصور حلاج و حسنك وزير مدتها با باد پر از دردي كه از سوي كارون مي ‌آمد درون فضاي خوني اهواز درون بود.

ادامـه مطلب | لينک

March 02, 2006

… بنياد مكر با فلك حقه‌ باز كرد

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com

سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 فوريه
پيشدرآمد: تكمله‌اي كه لازم هست بر دو مقاله پيشين درباره سيد علي خامنـه‌اي و شيخ محمد تقي مصباح يزدي، بياورم، مجالي را مي‌گشايد كه که تا در مقاله‌هاي بعدي، بـه مرور انديشـه‌هاي بنيانگذار جمـهوري اسلامي و حواريون او را زير ذره‌بين گذاريم.
تکمله اما اين بار پيرامون انديشـه‌هاي مردي هست كه سرتاپا درون تعارض با رژيم مذهبي شيعه بود. درون واقع نـه ظاهرش با رژيم همخواني داشت و نـه زندگي و اطوار و احوالش. اين شخص «احمد فرديد» سخت دلبسته بـه قول خودش «محظورات» از هر نوعش بود.

ادامـه مطلب | لينک

February 25, 2006

جنگ سيد علي با شيخ محمد تقي بر سفره ولايت

دو مقاله اي را كه درون باره آيت الله سيد علي خامنـه اي و شيخ محمد تقي مصباح يزدي نوشته بودم بـه شكل پيوسته درون اينجا مطالعه ميفرمائيد.

ادامـه مطلب | لينک

February 23, 2006

توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي‌كنند

كهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 14 که تا جمعه 17 فوريه
پيشدرآمد: هفته پيش، سيد علي خامنـه‌اي را زير ذره‌بين نـهاده و گمان مي‌كنم با بي‌طرفي كامل او را آنگونـه كه بود و چنانكه امروز هست، بـه تماشا گذاشتم. حال بـه سراغ شيخ محمدتقي مصباح يزدي مي‌روم که تا در پايان آشكار سازم چرا اين دو درون نبردي كه اين روزها مرحله آغازينش را شاهديم، با يكديگر درگير شده‌اند كه برنده‌اي درون آن متصور نيست. (گو ا ينكه برنده نـهائي مردم ايران خواهند بود).

مصباح كيست؟
برخلاف سيد علي خامنـه‌اي كه درون خانواده‌اي نسبتا سرشناس و اهل علم بـه دنيا آمده و در محيطي آخوندي اما متفاوت از خانـه آخوندهاي خشك مغز و متعصب پرورش يافته و سپس درون روزگار جواني همنشين اهل نظر و قلم و هنر بوده، محمد تقي مصباح يزدي خاستگاهي غيرمذهبي داشته و در خانـه‌اي همـه سويش فقر و فلاكت، بـه دنيا آمده است.

ادامـه مطلب | لينک

February 16, 2006

از وي همـه مستي و غرور هست و تكبّر…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 7 که تا جمعه 10 فوريه
پيشدرآمد: بسياري از خوانندگان يكهفته با خبر و از جمله خانم زنگنـه درون بخش فارسي صداي آلمان و آرش و شعله زوج جواني كه از خانـه پدري برايم پيام و گاه پرسشـهائي مي‌فرستند از من خواسته‌اند حال كه درباره بازيگران اصلي جمـهوري ولايت فقيه مي‌نويسم و به خصوص درون چند مطلب اخير بـه سراغ خاتمي و احمدي‌نژاد رفته‌ام، درون رابطه با سيد علي خامنـه‌اي و محمد تقي مصباح يزدي كه ظاهرا بـه عنوان دو رقيب يكي درون مقام رهبر و نايب امام زمان، و ديگري بـه عنوان پدرخوانده و مرشد فكري احمدي‌نژاد و تيم رايش اسلامي، دو قطب مـهم درون معركه سياسي امروز بـه شمار مي‌روند نيز بنويسم...

ادامـه مطلب | لينک

February 10, 2006

… چون نيك بنگري همـه تزوير مي‌كنند

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 31 ژانويه که تا جمعه 3 فوريه
پيشدرآمد: بيست و هشت سال پيش انتشار مطلبي كه جزء جزء آن دقيق و درست بود اما زمان چاپش بسيار نامناسب و بدون درنظرگرفتن پيامدهاي آن، و در چهارچوب تصفيه‌ حسابهاي مرحوم هويدا با جمشيد آموزگار انتخاب شده بود ملت ما را درون مسيري انداخت كه هزينـه‌هايش که تا امروز بـه جز هزاران اعدامي و كشته و ميليونـها آواره و ميلياردها دلار خسارت، و زير و رو شدن خانـه پدري و احوال و روزگار ساكنانش، جايگزين شدن ضدفرهنگ خرافه و جهل و تعصب و نفرت و مرگ درون مكان فرهنگ پرشكوه و شوكت رنگارنگ و گشاده دل و انديشـه، و تعامل متسامح و عرفاني با دين بوده است. اين از هزينـه‌هاي ما، اما هزينـه‌هاي جهان اسلام از جاكارتا که تا كازابلانكا نيز كمتر از هزينـه‌هائي كه ما پرداخت كرده‌ايم نبوده است. كافي هست شما كتابهائي را كه امروز درون جهان عرب منتشر مي‌شود با كتابهائي كه درون دهه‌هاي چهل و پنجاه و شصت ميلادي درون قرن بيستم منتشر شده مقايسه كنيد.

ادامـه مطلب | لينک

February 02, 2006

… چند نشيني كه خواجه كي بـه در آيد؟

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 24 که تا جمعه 27 ژانويه
پيشدرآمد: عصر يكشنبه براي ما بـه غربت نشستگان چيزي شبيه غروبهاي جمعه خانـه پدري است. با اين حساب كه حتي اگر بـه قول شـهيار قنبري رفيق دير و دورم جمعه‌ها جاي بارون خون مي‌چكيد، مي‌شد بـه صله ارحام اندوه از دل زدود. سري بـه عمو و دائي و و... زد، از بزرگترها احوال پرسيد، ره بـه سوي تجريش كشيد (و اگر درون هر جائي بودي تجريش مانندي پيدا مي‌كردي، كنار زاينده رود، حافظيه، كوه سنگي، شاهگلي و…). اينجا درون تبعيدگاه ناخواسته اما، بسياري از ما چنان تنـهائيم كه نـه مي‌توان سر بـه كوي دوست كشيد و نـه تجريش واره‌هاي بلاد فرنگ مي‌تواند حتي ساعتي دلي را كه ديگر بي‌طاقتي‌اش را با اطوارهاي گاه و بي‌گاهش اعلام مي‌كند و نياز بـه «آنژيوگرافي» جزئي از نيازهاي زندگي مي‌شود، آرام كند، پناه من يكي، همين خيمـه‌گاه يكهفته با خبر است.

ادامـه مطلب | لينک

January 26, 2006

ظهور رايش اسلامي - احمدي‌نژاد كي است؟

(دوبخش از تحليلي را كه درون باره ظهور رايش اسلامي نوشته بودم يكجا ميخوانيد.)

در ادامـه تحليلي كه درون رابطه با دلايل ناكامي اصلاحات و روي كار آمدن احمدي‌ نژاد نوشتم بـه خود پرزيدنت مي ‌پردازم. او كيست و چه مي‌خواهد و در بعد پرده اطوار غريب و اظهارات گاه نفرت برانگيزش، چه اه و آرزوهائي نـهفته است. نخست اجازه دهيد پرزيدنت محمود احمدي‌نژاد را زير ذره‌بين بگذارم.

محمود احمدي‌نژاد 50 ساله چهارمين فرزند رويگر زحمتكشي هست با 9 سر عائله (7 فرزند) كه چهل و نـه سال پيش نظير هزاران ساكن روستاها و شـهرهاي كوچك ايران، بـه اميد دستيابي بـه زندگي بهتر، از گرمسار راهي پايتخت مي‌شود...

ادامـه مطلب | لينک

در كارخانـه‌اي كه ره عقل و فضل نيست…

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 17 که تا جمعه 20 ژانويه

پيشدرآمد: مقاله‌اي كه درون باب دلايل ناكامي اصلاحات و ظهور احمدي‌نژاد نوشتم چنانكه پيش‌بيني مي‌كردم واكنشـهاي بسياري را برانگيخت كه شماري از ‌آنـها از جمله نوشته‌اي كه از آزادمردي نيمـه دربند از خانـه پدري دريافت كردم، هميشـه برايم مايه مباهات و سرافرازي خواهد بود. البته چند اشاره‌اي نيز باز مثل هميشـه آ‌لوده بـه كين و قهر و حسادت بود كه با اين نوع افراد كاري نمي‌شود كرد كه حكايت اقتضاي طبيعت هست و… باري استاد نازنين و عزيزم دكتر صدرالدين الهي نيز اشاراتي داشت كه لازم دانستم درون مورد دو نكته آن بـه او توضيح بدهم.

ادامـه مطلب | لينک

January 19, 2006

… درون پي آن آشنا از همـه بيگانـه شد

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 10 که تا جمعه 13 ژانويه

احمدي‌نژاد كيست؟
پيشدرآمد: درون سومين بخش از تحليلي كه درون رابطه با دلايل ناكامي اصلاحات و روي كار آمدن احمدي‌نژاد نوشتم بـه خود محمود احمدي‌نژاد مي‌پردازم. او كيست و چه مي‌خواهد و در بعد پرده اطوار غريب و اظهارات گاه نفرت برانگيزش، چه اه و آرزوهائي نـهفته است. نخست اجازه دهيد پرزيدنت محمود احمدي‌نژاد را زير ذره‌بين بگذارم.
محمود احمدي‌نژاد 50 ساله چهارمين فرزند رويگر زحمتكشي هست با 9 سر عائله (7 فرزند) كه چهل و نـه سال پيش نظير هزاران ساكن روستاها و شـهرهاي كوچك ايران، بـه اميد دستيابي بـه زندگي بهتر، از گرمسار راهي پايتخت مي‌شود...

ادامـه مطلب | لينک

January 13, 2006

چرا اصلاحات ناكام ماند و احمدي نژاد بـه تخت نشست؟

توضيح:آنچه ميخوانيد دو پاره از مقاله اي هست كه درون بخشي از يكهفته باخبر دردو هفته پياپي منتشر شد.اينك اين دوپاره بـه صورت پيوسته مي آيد ...

خاتمي و دولتش از نيمـه دوره دوم رياست جمـهوري او و به ويژه بعد از انتخابات انجمن شـهر و سپس مجلس هفتم، ميل بـه حكومت كردن را از دست داده بود. خاتمي بـه اسيري مي ‌مانست كه تنـها آرزويش رها شدن از قفس است. خلعت رياست جمـهوري را كه ملت با عشق و اميد آنـهم با 30 ميليون راي بر قامت او پوشانده بود، خاتمي چنان باري سنگين بر شانـه خويش مي‌پنداشت. اينـهمـه بيزاري از قدرت و بي ‌ميلي براي انجام مسئوليت كمتر درون تاريخ معاصر ايران ديده شده است. مي‌ توان گفت يك سلسله عوامل داخلي و خارجي درون تحول نگاه خاتمي بـه قدرت نقش اساسي داشته است. پيش از پرداختن بـه اين عوامل، نخست اجازه دهيد بـه نوعي كالبد شكافي درون رابطه با سيد محمد خاتمي بپردازم.

ادامـه مطلب | لينک

… بـه غمزه مسأله آموز صد مدرس شد

يك هفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 3 که تا جمعه 6 ژانويه

ظهور رايش اسلامي

پيشدرآمد: درون شماره گذشته ضمن بررسي شخصيت خاتمي و خطاها و ضعف‌ها و عقب‌نشيني‌هاي اصلاح طلبان حكومتي و نيز ولنگاري و سستي و بي‌برنامگي گروهها و دسته‌هاي سياسي قائل بـه اصلاحات درون حاشيه قدرت و عدم درك درست تحولات از سوي اپوزيسيون، بـه ظهور احمدي‌نژاد درون صحنـه اشاره كردم.
در واقع مي‌توان گفت ظهور «رايش اسلامي» درون هيأت جمعي از بچه‌هاي بسيج و شماري سپاهي بـه همراه معدودي از پايوران امنيت خانـه‌هاي ولي فقيه بـه اضافه يك آخوند فاسد كه نقش راسپوتين قصه را بازي مي‌كند (مصباح يزدي) و يك ميراث خوار برادر (مـهدي چمران) درون درجه نخست ناشي از ارزيابي سراسر اشتباه اپوزيسيون بـه معناي عام (شامل دگرانديشان مخالف رژيم درون داخل) از انتخابات انجمنـهاي شـهر و سپس بي‌اعتنائي مردم بـه نامزدهائي بود كه بي وجود الك شوراي نگهبان خود را درون اين انتخابات نامزد كرده بودند و اگر رأي مي‌آوردند هيچ دستگاهي نمي‌توانست مانع از حضور آنـها درون انجمن شـهر و گزينش شـهرداراني همسو بـه ويژه درون تهران، بشود.

ادامـه مطلب | لينک

January 06, 2006

پيمان شكن هر آينـه گردد شكسته حال

سه‌ شنبه 27 که تا جمعه 30 دسامبر
پيشدرآمد: رسم هست كه درون پايان سال روزنامـه ‌نگاران با نگاهي بـه سال رفته و مـهمترين رويدادهاي سرزميني و جهاني، بـه گوي بلورين خود نيز نظر مي‌افكنند و در چهارچوب دانسته ‌ها و تحليل ‌ها، پيش ‌نگري ‌ها (ونـه پيشگوئي‌ ها) و بعضا آ‌رزوهاي خويش را درون سال تازه بيان مي‌كنند. من نيز همـه ساله چنين كرده‌ام بنابراين نخست بـه خانـه پدري نظر مي ‌اندازم و مي ‌كوشم زمينـه‌هاي ظهور خاصه مداح ولي فقيه را درون رأس قوه مجريه بررسي كنم.

ادامـه مطلب | لينک

December 22, 2005

دل داده‌ام بـه ياري، شوخي‌كُشي نگاري

يكهفته با خبر
(مطلب را بـه صورت pdf مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

دل داده‌ام بـه ياري، شوخي ‌كُشي نگاري

پيشدرآمد: از جمله شعرهاي منسوب بـه ناصرالدينشاه اين بيت هست كه: درون طريق عاشقي كفر هست در يك دل دو عشق / بهر يك سر زشت مي‌باشد دو پيكر داشتن... البته شاه شـهيد غير از سوگلي عزيزش «جيران» دل درون گرو مـهرويان بسيار داشت كه آخرين آنـها باغبان قاسم آبادي بدجوري ظل‌اللهي از نفس افتاده را بـه دنبال سايه خود مي‌كشاند...
در عمل بايد رويگرزاده گرمساري بـه تخت مي‌نشست که تا معناي يك دل و دو دلبر داشتن را بـه عينـه مشاهده كنيم. قانون اساسي جمـهوري ولايت فقيه بعد از جريان بازنگري و انگشت خميني نيم مرده را زير متمم آن زدن، قدرتي بـه نايب امام زمان داده هست كه درون طول تاريخ هيچ سلطان مستبدي از آن برخوردار نبوده است.

ادامـه مطلب | لينک

December 15, 2005

... كه درون خانـه تزوير و ريا بگشايند

سه‌ شنبه 6 که تا جمعه 9 دسامبر
پيشدرآمد: خاصه مداح «آقا» حالا نرم نرمك با مشاهده بوزينـه‌هائي كه درون برابرش دولا و راست مي ‌شوند و مدحش را مي ‌گويند، باورش مي ‌شود كه انسان برگزيده ومتعالي هست و صاحب كرم و كرامت. درون آينـه بـه خود مي ‌نگرد و مي ‌گويد چه چيز من كمتر از سيد علي خامنـه‌اي هست كه هر بار جمكران مي ‌رود، اصغر حجازي نغمـه سر مي‌ دهد كه آقا وصل شد و فرمايشات امروز ايشان تكرار سخنان خود «حضرت» است. ديروز پيامبر و علي و حسين و حسن و صادق را مصادره بـه مطلوب كردند، حالا نوبت بـه مـهدي موعود هست كه بـه دست سيد علي آقا و مصباح يزدي و جوجه مريدش، هم معنا و فلسفه ‌اش را مشوّه كنند و هم آن فلسفة زيباي عدالت‌جوئي را كه اجداد ما درون هيأت سوشيانت، نخست بـه دنبالش بودند و بعد فرزند ناديده يازدهمين پيشواي اهل بيت را بدين خلعت گرامي و زيبا آراستند، بـه مضحكه‌اي درون بازار رذالت خود تبديل كنند.

ادامـه مطلب | لينک

... كه درون خانـه تزوير و ريا بگشايند

پيشدرآمد: خاصه مداح «آقا» حالا نرم نرمك با مشاهده بوزينـه‌هائي كه درون برابرش دولا و راست مي ‌شوند و مدحش را مي ‌گويند، باورش مي ‌شود كه انسان برگزيده ومتعالي هست و صاحب كرم و كرامت. درون آينـه بـه خود مي ‌نگرد و مي ‌گويد چه چيز من كمتر از سيد علي خامنـه‌اي هست كه هر بار جمكران مي ‌رود، اصغر حجازي نغمـه سر مي‌ دهد كه آقا وصل شد و فرمايشات امروز ايشان تكرار سخنان خود «حضرت» است. ديروز پيامبر و علي و حسين و حسن و صادق را مصادره بـه مطلوب كردند، حالا نوبت بـه مـهدي موعود هست كه بـه دست سيد علي آقا و مصباح يزدي و جوجه مريدش، هم معنا و فلسفه ‌اش را مشوّه كنند و هم آن فلسفة زيباي عدالت‌جوئي را كه اجداد ما درون هيأت سوشيانت، نخست بـه دنبالش بودند و بعد فرزند ناديده يازدهمين پيشواي اهل بيت را بدين خلعت گرامي و زيبا آراستند، بـه مضحكه‌اي درون بازار رذالت خود تبديل كنند.
(مطلب را بـه صورت pdf مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

December 08, 2005

خرقه پوشان دگر مست گذشتند و گذشت..

يک هفته با خبر
عليرضا نوري زاده
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 29 نوامبر که تا جمعه 2 دسامبر
پيشدرآمد: دو پير سياست و جنگ كه بيش از نيم قرن يكي درون مظهر راست افراطي و ديگري بـه عنوان نماد چپ انساني معتدل، گاه روياروي يكديگر و زماني درون كنار هم جنگ و صلح را تجربه كرده‌اند درون چهارچوب مصالح عاليه كشورشان، تصميم مي‌گيرند فصل پاياني زندگي سياسي و احتمالا جسمي خود را بـه رويائي بزرگ پيوند دهند. صلحي كه مي‌تواند مسير تاريخ خاورميانـه را دگرگون كند. درست حدس زديد: اريل شارون و شيمون پرز را مي‌گويم. و هدفم از نوشتن اين پيشدرآمد بر نوشته اين هفته‌ام، يادآوري يا بـه قولي تنبهي هست خطاب بـه سرداران كوچك و بزرگ عرصه اپوزيسيون كه حداقل بخش بزرگي از آنـها همچنان مشغول فشردن گلوي يكديگر براي گناهي هست كه هيچكدام درون ارتكاب آن نقشي نداشته‌اند. منظورم جريان 28 مرداد هست كه ما همچنان بر سر كودتا و يا قيام ملي بودن آن مشغول ستيزيم، حال آنكه اهل ولايت فقيه هم قيام ملي و هم كودتا را يكجا مصادره كرده‌اند و از آن بالاتر با كودتاي اخير سپاه، مي‌روند که تا كشور ما را بـه پرتگاهي بكشانند كه معلوم نيست درون پي آن اصولا ايراني درون هيأت جغرافيائي / سياسي امروز برجا بماند.(مطلب را بـه صورت pdf مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

December 02, 2005

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود...

يكهفته با خبر
(مطلب را بـه صورت pdf مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود...

سه‌شنبه 22 که تا جمعه 25 نوامبر

پيشدرآمد: آتش گرفتن كتابخانـه دانشكده حقوق درون واقع بـه آتش كشيده شدن همـه خاطره‌هائي بود كه زير آن سقف حضور داشت.
«سه‌چهار روز از ورودم بـه دانشكده حقوق مي‌ گذشت. حسام نبوي ‌نژاد كه امروز سرشناس‌ ترين وكيل و چهره فرهنگي اصفهان است، و اگرچه «زاينده رود»ش را توقيف كردند اما همچنان سايه پربركتش بر اهل انديشـه و قلم درون اصفهان برقرار است، درآمد كه فلاني، مي‌ داني درون كتابخانـه دانشكده يك سري كتابهاي ممنوعه هست و اگر دم كتابدار را ببينيم مي‌توانيم اين كتابها را بگيريم و بخوانيم. با هم بـه كتابخانـه رفتيم و سرحرف را با كتابداري كه بعدها از بهترين دوستان ما شد، باز كرديم.

ادامـه مطلب | لينک

كيف عزل أول رئيس بعد الثورة؟

بموجب المادة 89 من الدستور الايراني فانـه وبعد طلب ثلث نواب البرلمان أو بتوصية الديوان الأعلى للقضاء، يمكن طرح مشروع قرار بعدم كفاءة رئيس الجمـهورية في البرلمان، وعند مصادقة ثلثي أعضاء البرلمان على المشروع، يتم إرساله الى المرشد الأعلى كي يعزل رئيس الجمـهورية.

ادامـه مطلب | لينک

September 29, 2005

گُذار بر ظلمات است،‌ خضر راهي كو؟

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 20 که تا جمعه 23 سپتامبر
پيشدرآمد: هويدا زنگ دارالفنون را درون اول مـهر بـه صدا درون مي‌آورد. نمي‌دانم پيش از او نيز نخست وزيران چنين مي‌كردند يا نـه، من اما هويدا را بـه ياد دارم. گاهي فكر مي‌كنم اصلاح طلب واقعي او بود و ما بـه اين روشنفكري كه از اغلب روشنفكران ما جهان را واقع بينانـه‌تر مي‌نگريست بدهي بسيار داريم. حداقل که تا زماني كه پيكر شده او اشك و گاه ندامت و تحسر بـه چشم و دل ما مي‌آورد نسلهائي كه امروز مي‌توانند با تعقل و تأمل بيشتر درون سالهاي صدارت صدراعظم عصائي تأمل كنند وظيفه اخلاقي دارند اگر اهل فاتحه خواني هم نيستند پوزشي نثار ياد و خاطره‌اش بكنند. هويدا درون دادگاهش سيستم را مقصر دانست. نگاه كنيد كه سيستم درون دست سربازان آشنا و گمنام امام زمان بـه چه روزي افتاده است.(بقيه مطلب را بـه صورت pdf مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

September 08, 2005

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات ؟

يكهفته با خبر...
...(مقاله را بـه صورت pdf از طريقDownload file مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

September 01, 2005

يكهفته با خبر...

هرچه هست از قامت ناساز بي اندام ماست...
سه شنبه۲۳تاجمعه ۲۶اوت
پيشدرآمد:گمان ميكنم وقت آن هست كه ما ملت نجيب شش هزارساله با خرواري اعتبارو عظمت و غرور ملي...(مقاله را بـه صورت pdf از طريقDownload file مطالعه فرمائيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

August 18, 2005

... كه علم بي‌خبر افتاد و عقل بي‌حس شد.

يكهفته با خبر
سه‌شنبه 9 که تا جمعه 12 اوت
پيشدرآمد: براي دومين بار درون هفته‌هاي اخير كوه ولايت زائيد. بار اول نوزاد موجود ناقص ‌الخلقه و بداطواري بـه نام محمود احمدي‌ نژاد بود كه حضرت آقا با سربلندي او را روي دامان ملت گرفتار ايران گذاشت. اين بار اما نوزاد تازه، فقط وجه كريه و اطوار غريب و قد كوتاه را از نوزاد قبلي و البته پدر مربوطه بـه ارث نبرده هست بلكه پنجه‌هاي خونين و دندانـهاي تيز و چشمـهاي بـه خون نشسته‌اش، خبر از روزهاي سياهي مي‌دهد، كه درون كف اين هيولا، درون انتظار ساكنان خانـه پدري است. با آنكه كم و بيش مي‌دانستيم كه خاصه مداح نايب امام زمان و تيرخلاص زن اوين و قاتل دكتر سامي و سيد جواد ذبيحي و دكتر محسن بهبهاني و دكتر عبدالرحمن قاسملو و كاك عبدالله قادري و رسول مامند، يعني پرزيدنت محمود احمدي‌ نژاد، چه كساني را بـه عنوان وزيران كابينـه‌اش بـه ولي فقيه معرفي كرده هست اما گمان نداشتيم كه كار بـه آنجا كشد كه شماري از بدنام‌ترين و سيه‌رو ترين عاملان قتلهاي زنجيره‌اي و جنايات و فساد دوران جمـهوري ولايت فقيه عهده‌دار عمده‌ترين مسئوليتها درون كابينـه احمدي‌نژاد شوند.(مقاله را بـه صورت pdf از طريق Download بخوانيد)
Download file

ادامـه مطلب | لينک

July 01, 2005

... که تا خود درون پرده چه تدبير مي‌كنند

سه‌شنبه 21 که تا جمعه 24 ژوئن
پيشدرآمد: قصد آن ندارم كساني را كه انتخابات را يك طرح هوشمندانـه از سوي نظام و رفسنجاني مي‌دانستند ملامت كنم و يا خداي ناكرده بـه عتاب با آنـها سخن بگويم. بـه ويژه آنـها كه درون داخل و خارج كشور مصرانـه مي‌نوشتند و مي‌گفتند رفسنجاني هم اكنون حكم رياست را درون جيب دارد و به صحنـه آوردن كوتوله‌اي بـه اسم احمدي‌نژاد هم از اين روست كه رفسنجاني را راست قامتي اصلاح طلب جلوه دهند و شماري را نيز از ترس افعي ولايت وادار سازند بـه مار غاشيه بهرماني روي آورند و به او راي بدهند. زمان ملامت نيست.

Download file

ادامـه مطلب | لينک

June 23, 2005

باش که تا صبح دولتش بدمد...

يكهفته با خبر
سه‌شنبه 14 که تا جمعه 17 ژوئن
پيشدرآمد: كوه نازاست، اگر هم معجزه كند و بزايد حاصلش ظهور موشي كور و متعفن خواهد بود كه بـه قول ابراهيم نبوي مردم سبزوار را فراري مي‌دهد. (اعتراض خانواده محمد علي رجائي جالب بود كه از تشبيه كردن محمود احمدي نژاد بـه رجائي برآشفته بودند كه رجائي خيلي هم شيك پوش بود و پايش را هر روز صبح مي‌شست...)
اسدالله علم جابجا درون خاطراتش مي‌نويسد «الملك عقيم». بنابراين نمي ‌توان از خليفه‌ اي كه بساط سلطاني پهن كرده و هم مفتاح عالم فاني را درون دست دارد و هم كليد جهان باقي را درون جيب قبا دارد انتظار داشت هنگام زايش، نوزادي شبيه بـه فرزند آدم را بـه ملت عرضه كند.

ادامـه مطلب | لينک

June 16, 2005

... توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي‌كنند

پيشدرآمد: توصيه مي‌كنم حتماً كتاب خاطرات محمد محمدي‌نيك ملقب بـه ريشـهري وزير اطلاعات اسبق ولي فقيه اول و دادستان نظامي او و رئيس بعثه و اميرالحاج ولي فقيه ثاني را بخوانيد. اين كتاب تجلي روشن و جامعي از بلائي هست كه بـه نام انقلاب اسلامي بر سرزمين ما نازل شد و 26 سال هست جان و جهان ما را سياه و روزگارمان را بـه نكبت و درد آغشته است.

Download file

ادامـه مطلب | لينک

June 09, 2005

سعي نابرده درون اين راه بـه جائي نرسي...

سه‌شنبه 31 مـه که تا جمعه 3 ژوئن

پيشدرآمد: خيلي صريح و بي‌پرده مي‌گويم اگر درون انتخابات (يا هر اسمي مي‌خواهيد برايش بگذاريد) پيش رو، طرح تحريم با شكست روبرو شود، همـه ما بايد فكر ديگري كنيم و بيش از اين عرض خود نبريم و بر زحمت نيفزائيم. صادقانـه مي‌گويم بعد از 26 سال قلم زدن و گفتن و سرودن عليه جمـهوري ولايت فقيه، اگر نتوانسته باشيم هموطنانمان را نسبت بـه عملي كه هيچ هزينـه‌اي نيز براي آنـها ندارد قانع كنيم و با بودن حداقل ده شبكه تلويزيوني سياسي معارض ‌اي و دهها راديو و اينترنت درون انتقال اين پيام كه «بند ناف رژيم بـه صندوق راي گيري وصل است، و ما بايد بتوانيم با عدم مشاركت درون انتخابات، رژيم را از مشروعيت بيندازيم» ناموفق باشيم آيا دوباره بايد چهار سال ديگر داد بزنيم و ناسزا بگوئيم و در خيال رژيم را براندازي كنيم و يا بـه دنبال ساحران هخازده و رهائي ‌بخشـهاي قلابي بيفتيم كه شيشـه جعبه تماشا براي سران رژيم خط و نشان مي ‌كشند و پا مي ‌شكنند و سر مي ‌برند؟

ادامـه مطلب | لينک

June 02, 2005

... گو برون آي كه كار شب تار آخر شد

يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه‌شنبه 24 که تا جمعه 27 مـه
پيشدرآمد: پيش روي ما چشم ‌اندازي نـه چندان روشن از فردائي قرار دارد كه ظاهرا كتاب زندگي دو سه نسل درون آن رقم خواهد خورد. ما و دو نسل پيش از ما كه درون شراشيبي زندگي افتاده ‌ايم، ديگر وقت چنداني نداريم كه باز چهار سال را حيران، گاه پر بيم و اميد و زماني دل آزرده و مأيوس، سركنيم. بـه معناي ديگر اين آخرين فرصت ما هست كه مي‌توانيم با استفاده درست از آن، و اندكي همت، از آن سكوئي براي خيزش بـه دوران فراجمـهوري ولايت فقيه بسازيم. گزينـه دوم البته دوره كردن ديروز و امروز هست و سپس درون ساعتي از يك روز اتفاقي چه آنـها كه بر خاك خانـه پدري تكيه دارند و چه آنان كه مثل ما، تكيه بـه ديوار غربت از پنجره تبعيدگاه بـه كعبه مصادره شده خانـه پدري مي‌نگرند چشم فروبنديم.

ادامـه مطلب | لينک

May 27, 2005

پيام داد كه خواهم نشست با رندان...

سه‌شنبه 17 که تا جمعه 20 مـه

پيشدرآمد: اين روزها بسيار بـه لحظات و روزهائي مي‌انديشم كه درون فاصله ‌اي كوتاهتر از 8 سال، جان و جهان من و ميليونـها ايراني را پر از نور و روشني و اميد كرده بود. روزهاي پاياني ارديبهشت سال 76 و سپس آن روز عزيز زيبا، دوم خرداد كه رودخانـه ‌اي از انسان درون چهارسوي ايران بـه حركت درآمد، طنين جريانش، درون گوش ولي فقيه و ذوب شدگان درون ولايت جهل و جور و فساد، بانگ مرگ بود امادر گوش آنـها كه عشق بـه خانة پدري درون رگهايشان جاري هست و جز سعادت و سربلندي ملت ايران چيزي نمي‌جويند و نمي‌خواهند، خوشترين زمزمـه مـهر و وحدت و همبستگي را سرريز كرده بود.

ادامـه مطلب | لينک

May 19, 2005

با من راه نشين خيز و سوي ميكده آي...

يك هفته با خبر
سه‌شنبه 10 که تا جمعه 13 مـه
پيشدرآمد: محمد علي ابطحي از جمله بحث انگيزترين چهره‌هاي سالهاي اخير درون جمع پايوران جمـهوري اسلامي بوده است. با آنكه عمامـه بر سر و عبا بر شانـه دارد اما دلش پيش فكلي‌ها است. يا بـه قول مصري‌ها از جمله «افندي»هائي هست كه بـه جاي فينـه عمامـه مي‌گذارند اما زير قبا كراوات هم مي‌زنند (سيد جمال الدين اسدآبادي از اين دست بود).
اينكه يكي از وردستهاي حسين شريعتمداري كه متأسفانـه هم نام برادر من هست و نام فاميلش نيز البته با افزودن يك «هـ» مانند نام من است، درون وصف ابطحي از او با شلوار كوتاه و تي‌شرت درون بولوار روشـه بيروت درون كنار مديترانـه ياد كرده، امر غريبي نيست و گو اينكه ابطحي آن را تكذيب كرده هست اما من هرگز از مشاهده او با چنين هيأتي تعجب نخواهم كرد. چنانكه درون هتل پلازاي نيويورك روبروي سازمان ملل وقتي او را درون يك كت و شلوار خيلي شيك با پيراهني خوش نقش و دوخت ديدم، بـه هيچ روي جا نخوردم كه سيد درون اين لباس راحت‌تر بود و ملاحظاتش نيز كمتر شده بود.

ادامـه مطلب | لينک

May 12, 2005

ماه كنعاني من مسند مصر آنِ تو شد...

سه‌ شنبه 3 که تا جمعه 6 مـه

پيشدرآمد: بزرگمرد كوچك حدود پانزده سال بعد از خروج دردناك و اجباري خود از خانـه پدري ‌اش، درون شرايطي كه دشمنان سوري‌ اش، سرشكسته و ذليل، با خفت و ترس از لبنان فرار كردند، بـه سرزمينش بازگشت. از آغاز هفته ميشل عون بچه محله «حاره حريك» جائي كه امروز قدمگاه حزب ‌الله درون جنوب بيروت است، براي خداحافظي و اظهار قدرداني نسبت بـه كشوري كه درون دوران تبعيد ميزبان او شد، با دهها تن از دولتمردان و شخصيتهاي سياسي و فرهنگي و نظامي فرانسه ديدار كرد.
طي چند هفته اخير بعد از آن كه ژنرال روز بازگشت خود را بـه وطن اعلام كرد، اغلب تلويزيونـهاي عربي و لبناني بـه ويژه شبكه‌هاي فضائي با ژنرال گفتگوهايي داشتند.

ادامـه مطلب | لينک

May 05, 2005

... فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم

سه‌شنبه 26 که تا جمعه 29 آوريل

پيشدرآمد: علي اكبر محتشمي پور گفته هست كه تاريخ مصرف علي اكبر هاشمي رفسنجاني بـه سر آمده است. من اما بر اين اعتقادم كه تاريخ مصرف همـه آقايان بـه سر آمده هست و بايد فلك را سقف شكافت و طرحي نو درانداخت. ايران امروز با نسلي كه بيزار از انقلاب و مافياي چپ و راست درون حال جدال بر سر كرسي‌هاي قدرت، درون جستجوي زندگي بهتر درون جامعه ‌اي آزاد وآباد است، نياز بـه نظامي برگزيده مردم، پاكدامن و پاك سرشت و مؤمن بـه مردمسالاري و عدالت اجتماعي دارد.
به اختصار نگاهي بـه همين آقاي محتشمي و اربابش مـهدي كروبي مي‌اندازيم که تا به ديگر تاريخ مصرف بـه سرآمده‌ها نيز برسيم.

ادامـه مطلب | لينک

April 28, 2005

… چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند

سه‌شنبه 19 که تا جمعه 23 آوريل

پيشدرآمد: بهروز و هوشنگ از راه آمده‌ اند، هر دو از همسفران سالهاي نوجواني و رهائي، سالهاي عشق و سادگي، و هر دو، درون سالهاي دوري از خانـه پدري، سرفراز و پايدار همچنان، درون تلاش كه درون سه راه سيروس لس آنجلس حتي اگر شده با خون دل خوردن و از گلوي خانواده زدن، جلوه‌هائي از هنر نمايش و سينماي اصيل را بـه نمايش بگذارند. بهروز وثوقي و هوشنگ توزيع، نمايشي را عرضه مي‌كنند كه تصوير روشني از زندگي تلخ غربت ما و جعبه‌هاي تماشا و صندوق سماعي هست كه هر يك بـه زباني درون ادامـه يافتن اين قصه اندوهبار «تبعيد خواسته يا ناخواسته» نقشي داشته و يا دارند.

ادامـه مطلب | لينک

April 22, 2005

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست...

يكهفته با خبر

سه‌ شنبه 12 که تا جمعه 15 آوريل

پيشدرآمد: استاد بـه همراه دكتر كامشاد محقق نازنين از درون درآمد. بـه وصفش خواندم «از درون درآمدي و من از خود بـه در شدم...» و حقاً بـه رويتش از اين جهان بـه جهان دگر شده بودم. درون قفايش اينـهمـه سال ركاب تلمّذ زده بودم. شاهنامـه را درون نگاه او شناخته بودم و جلوه‌هاي مينياتوري زبان فارسي را، او با نثر فاخر و زيبايش بـه من شناسانده بود. حضورش درون دفتر من آنقدر مغتنم بود كه دوستي از راه آمده را خبر كردم و نيز جمال بزرگ زاده همكارم را كه سخت غرق درون گزارش عربي بود و خواستم كه بر چشمـه صحبت يكي از هزار فرزانـه خانـه پدري كه حالا چون من و او غربت نشين است، تأمل كند.

ادامـه مطلب | لينک

April 21, 2005

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست...

يكهفته با خبر
سه‌ شنبه 12 که تا جمعه 15 آوريل

پيشدرآمد: استاد بـه همراه دكتر كامشاد محقق نازنين از درون درآمد. بـه وصفش خواندم «از درون درآمدي و من از خود بـه در شدم...» و حقاً بـه رويتش از اين جهان بـه جهان دگر شده بودم. درون قفايش اينـهمـه سال ركاب تلمّذ زده بودم. شاهنامـه را درون نگاه او شناخته بودم و جلوه‌هاي مينياتوري زبان فارسي را، او با نثر فاخر و زيبايش بـه من شناسانده بود. حضورش درون دفتر من آنقدر مغتنم بود كه دوستي از راه آمده را خبر كردم و نيز جمال بزرگ زاده همكارم را كه سخت غرق درون گزارش عربي بود و خواستم كه بر چشمـه صحبت يكي از هزار فرزانـه خانـه پدري كه حالا چون من و او غربت نشين است، تأمل كند.

ادامـه مطلب | لينک

April 14, 2005

پياله بركفنم بند که تا سحر گه حشر...

يكهفته با خبر
سه شنبه 5 که تا جمعه 8 آوريل

پيشدرآمد: نخست بگذاريد فريادي بركشم از غلطهاي چاپي كه هفته پيش بازهم صبح پنجشنبه مرا خراب كرد. كاري بـه نقطه و ويرگول و الف و ياي اضافه و محذوف درون نوشته ندارم، از آن ميتوان با نظر پاك خطاپوش، چشم پوشي كرد اما وقتي نازنين استاد بزرگوارم زنده ياد دكتر ابوالحمد، ابومحمد ميشود و علامـه سيدرضا صدر بـه غلامرضا صدر تغيير نام ميدهد و يا عبارت مشـهور دكتر علي آبادي سر كلاس «حضرت، حقوق بين الملل غلط هست و بين ملل درست است» بـه بين الملل تغيير شكل ميدهد، بـه من حق بدهيد جوش بياورم و بامداد پنجشنبه، رفيقم ناصر محمدي را آزار بدهم كه با بودن تو درون كيهان، چنين خطاهايي پذيرفتني نيست... باري برويم بر سر پيشدرآمد که تا به درآمد برسيم.

ادامـه مطلب | لينک

April 07, 2005

عاشق شو ار نـه روزي كار جهان سر آيد...

يكهفته با خبر
سه شنبه 29 مارس که تا جمعه اول آوريل
پيشدرآمد: دو مجموعه از مقالات حضرت استادي و پدر فرزانـه ام دكتر احمد مـهدوي دامغاني بـه دستم رسيده است. چهار كتاب را كه درون دست دارم زمين گذاشته ام و تمام هفته دلمشغول بند بند نخستين اين دو مجموعه يعني «در حديث ديگران» هستم كه اغلب مقالاتش را نـه يك بار بلكه بارها خوانده ام و هر بار حلاوتي تازه و معاني پنـهان را كشف ميكنم كه پيش از اين از نگاه و دل و عقلم پوشيده مانده بود. چند باري بـه اشاره گفته ام و نوشته ام كه درون اين جهان فاني كه بلامعرفتي از مظاهر ثابتة آن شده هست دو عزيز بـه يادگار مانده از پدر دارم كه يكي سايه اش از خانـه پدري بر سر من هست (حضرت حسنعلي خان صارم كلالي كه درون مشـهد همجوار ضامن آهوست) و دومي استاد گرامي دكتر مـهدوي دامغاني.

ادامـه مطلب | لينک

March 31, 2005

گوئيا باور نميدارند روز داوري...

يكهفته باخبر
سه شنبه 25 که تا جمعه 25 مارس
پيشدرآمد: «گلرخسار» شاعرة پرآوازة تاجيك نگران بود. بندهاي اسارت البته يك بـه يك پاره ميشد و قرار بود، انسانـهايي كه 80 سال فريب و چماق برادر بزرگ نتوانسته بود عشق بـه ايران و زبان و فرهنگ فارسي را از جان و جهانشان پاك كند، از اين بعد سرنوشت خويش را خود مقرر دارند. با اينـهمـه هنوز قطره باراني از آزادي، بر جانـهاي زخمدار از استبداد ننشسته، درون كوچه و خيابانـهاي تاجيكستان (با بسته هاي دلار و شعار كه از ايران ميرسيد) سيل ريشوها بـه راه افتاده بود و ...

ادامـه مطلب | لينک

March 17, 2005

نوروز بر شبانة تبعيد...

سه‌شنبه 8 که تا جمعه 11 مارس

پيشدرآمد: اينك بيست و پنجمين نوروز بر شانـه ‌هاي نسيم بهاري تبعيدي از راه مي ‌رسد. تصوير خوش نوروز درون خانة پدري همچنان، جهان خاكستري غريب بـه غربت نشسته را رنگين مي‌كند. بـه اين تصوير درون سايه سار نيم قرن نگاه مي‌كنم. از آن سالي كه كودك سه چهار ساله چشم بـه دهان پدر دوخته بود كه با چهره‌اي پر از نور و عشق دعاي يا مقلّب القلوب را بر زبان مي ‌راند. نخست شاه سخن راند، راديوي «ايلموناي» پدربزرگ با مشتي بر سرش دوباره بـه صدا آمد، پدر از جا برخاست. هرگاه پير احمدآبادي سخن مي‌گفت او بـه پا مي‌خاست. و سال ديگر كه ژنر ال از راديو سخن گفت و آن سال كه حسين علا از ايران و تاريخ پرافتخارش مي‌گفت. همة اين سالها چشمك زنان از پيش نگاهم مي‌گذرد.

ادامـه مطلب | لينک

December 16, 2004

... فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم

يكهفته با خبر
سه شنبه 7 که تا جمعه 10 دسامبر

پيشدرآمد: طي اين سه هفته اي كه از تولد طرح «رفراندوم» ميگذرد، گمان ميكنم بـه اندازه سه سال گفته ام و نوشته ام و درباره اه گروهي كه بعد از ماهها بحث و مطالعه اين طرح را عرضه كرده اند و نيز معاني و مفاهيم، يكايك واژگان و عبارات طرح، توضيح داده و روشنگري كرده ام. و اينـهمـه نـه از سر تفنن و در قالب يك بازي سياسي، بلكه بـه دليل ايمانم بـه اين طرح و اطمينانم بـه توفيق آن درون صورت درست عمل كردن ما، درون سه محور، بوده است. اين سه محور بـه ترتيب، محور همبستگي ملي و تفاهم درون مرحله گذار از بن بست امروز بـه «چهار»راه فردا است. (درباره «چهار» راه توضيح خواهم داد.). محور دوم بر ايجاد پل ارتباطي بين جامعة داخل با جمع ايرانيان برونمرز و سپس انتقال صداي مشترك ــ داخل و خارج ــ بـه صحنة سياسي جهان، نظارت دارد. و سرانجام محور سوم روي چگونگي مصاف ما با حاكميت درون عرصه انتخابات رياست جمـهوري آينده كمتر از شش ماه ديگر، تمركز مييابد.

ادامـه مطلب | لينک

December 09, 2004

... برخيز و عزم جزم بـه كار صواب كن!

سه‌شنبه 30 نوامبر که تا پنجشنبه 2 دسامبر

پيشدرآمد: يكبار ديگر هم نوشته‌ام، از آن روزي كه جعفر كوش‌ آبادي از زندان بيرون آمد. مثل همـه چهره‌هاي كم و بيش آشناي نسل ما كه دستي بـه قلم و هنر داشتند جعفر نيز ديرگاهي منزل‌نشين صفحه شعر مجله فردوسي بود. رفيق و يار كافه فيروز ما بود و مثل خسرو گلسرخي، حرارت بيشتري از بقيه ما داشت. درون جلسات كانون نويسندگان (همان چند جلسه كه آخرينش درون يك زمستان تلخ درون مدرسه بـه ‌آذين درون نارمك يا تهرانپارس بود) با سياوش كسرائي همراه بود. وقتي او را گرفتند و خبرهائي انتشار يافت از اينكه او با يك تشكيلات زيرزميني مسلح درون ارتباط بوده هست خيلي از ما اين اخبار را باور نكرديم اما درون دلهامان مشغول بازنگري رفتار و سخنان جعفر شديم.

ادامـه مطلب | لينک

December 02, 2004

عشقبازي كارِ بازي نيست اي دل سر بباز...

يكهفته با خبر
سه شنبه 23 که تا جمعه 26 نوامبر

پيشدرآمد: افسردگي درون، از ويژگيهاي ما ايرانيان دور از خانة پدري است. مثل ماهيهاي كوچكي كه از حوض بيرون افتاده اند بر پهندشت اين جهان بالا و پائين ميپريم، که تا آنگاه كه نفس تنگ شود و سپس آهي و شعله اي و يا حفره اي با يك جعبه چوبي، و وصيتي كه خاكستر و يا استخوان مرا بـه آنجا بريد كه دلم که تا آخرين لحظه بـه يادش ميتپيد.
هيچ چيز ما را شاد نميكند. لبخنده اي اگر بهداريم آنچنان كوتاه هست كه حضورش درون جانمان اثري ندارد. بـه جهان حسرت ميبريم، بـه همة آنـها كه درون پراگ انقلاب مخملين را بـه ثمر رساندند، بـه آنـها كه همراه جان سيمپسون درون روز سقوط طالبان وارد كابل شدند، بـه مردم تفليس آن روز كه با حضور خود درون خيابان، شوارنادزه را بـه كناره گيري واداشتند. حالا نيز چشم بـه خيابانـهاي كييف دوخته ايم، از حضور آنـهمـه انسان درون سرماي زير صفر پر از حماسه و خروش ميشويم و آرزو ميكنيم ايكاش روزي چنين اجتماعي را درون خانة پدري مشاهده كنيم.

ادامـه مطلب | لينک

November 25, 2004

برو بـه كار خود اي واعظ اين چه فرياد است؟...

يكهفته با خبر
سه شنبه 16 که تا جمعه 19 نوامبر

پيشدرآمد: يك حزب اولتراچپ كه هنوز درون كوچه هاي بن بست ايدئولوژي زندگي ميكند، و همان شيشة كبودي را كه چند هفته اي درباره اش نوشته ام پيش چشم دارد، بيانيه اي انتشار داده كه آدم را بـه ياد روزهائي مياندازد كه هنوز فريب بزرگ قرن «اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي» و اقمارش درون پشت ديوار آهنين، براي ميليونـها فريب خورده ــ از جمله من و بسياري از نسل من ــ مظهري از بهشت موعود و جامعه بي طبقه بود، (نوع توحيدي اش را هم بعدها ما درون ايران تجربه كرديم).
در اين بيانيه از كاك مصطفي حجري دبيركل حزب دمكرات كردستان بـه خاطر ارسال تلگراف تبريك بـه پرزيدنت بوش بـه مناسبت تجديد انتخابش، بـه سختي انتقاد شده و به سبك حسين شريعتمداري و ديگر حافظان بيضه اسلام ناب انقلاب محمدي، حجري متهم بـه انواع و اقسام خيانتها (به چي و كي؟) شده است.

ادامـه مطلب | لينک

October 21, 2004

... دست غيب آمد و بر سينة نامحرم زد

سه‌شنبه 12 که تا جمعه 15 اكتبر

پيشدرآمد: گمانم بر اين هست كه اگر ميرحسين موسوي درون كارنامـه سياسي خود، نقطة مثبتي ثبت كرده باشد، آن نقطه همين انصراف او از شركت درون مضحكه انتخاب «حاجب‌الدوله» است. درباب اين لقب كه از سوي سعيد حجاريان معمار پروژه اصلاحات بـه رئيس جمـهوري درون نظام ولايت مطلقه فقيه، ارزاني شده است، درون همين مقاله حرفهاي زيادي دارم. براي مردمي كه حافظة تاريخي‌شان درون گذر از روزگار سياه و مصيبت‌بار امروز، مصائب ديروز را خيلي زود درون پرده‌اي از فراموشي و تسامح غيرموجه از ياد مي‌برد، سلامت موسوي از نظر مالي و عدم آلودگي وي بـه «پورسانتاژ» و قراردادهاي پشت پرده مي‌توانست گمراه كننده باشد.

ادامـه مطلب | لينک

October 14, 2004

... نـهان كي ماند آن رازي كزو سازند محفلها

يكهفته باخبر
سه شنبه 5 که تا جمعه 8 اكتبر
پيشدرآمد:«وقيح» درون زبان عرب بـه جز معناي ظاهريش (بي آزرم، روئي بـه ضخامت سنگ پا داشتن، بـه هيچ آئين و مسلك و طريقتي دل و جان نسپردن، فريبكارانـه دروغ گفتن و قيافه حق بـه جانب گرفتن كه بله ما عين صدق و صفا و وفا و فداكاري و... هستيم) يك معناي مفهومي نيز دارد كه درون وجه صفتي اش بسيار بـه كار ميرود آنـهم توسط ما فارسي زبانان (از استاد فرزانـه ام حضرت دكتر مـهدوي دامغاني پوزش ميطلبم كه اين تلميذ بيمايه را جاي آن نيست درون مفاهيم و معاني حقيقي و مجازي واژگان عرب درون برابر استاد بزرگوار اظهار فضل كند). باري واژه «وقيح» درون فقه اللغة ما از وجه مصدري خود يعني وقاحت يا مطابق رسم الخط و دستور زبان عربي «الوقاحه» معنائي بـه مراتب وسيعتر دارد.

ادامـه مطلب | لينک

September 17, 2004

... شايد كه بازبينم ديدار آشنا را!

سه‌شنبه 7 که تا جمعه 10 سپتامبر

پيشدرآمد: با پُلي كه عبور از آن دقايقي بيشتر را نمي‌طلبد، جهان ناگهان رنگ و معنائي ديگر مي‌گيرد. خبري از مطوع‌ها با چوبهاي خيزران بلندنبود كه هنگام نماز «حيّ علي‌الصلاه» گويان خيزرانـها را درون آسمان تكان مي‌دهند و اگر گوشـه چشمي از سر مـهر، بـه چشمت نشست، غرفه فروش بهشت با چهرة دوزخي و دشداشة كوتاهش، بـه سويت خيز بردارد كه معصيت كبيره‌ كرده‌اي... پُل دريچه‌اي بـه سوي جهاني بـه كوچكي يك جزيره هست كه که تا سال 1970 درون كتابهاي درسي، استان چهاردهم ما بود.

ادامـه مطلب | لينک

June 02, 2004

يار مفروش بـه دنيا كه بسي سود نكرد...

يكهفته با خبر

سه‌ شنبه 25 که تا جمعه 28 مـه

پيشدرآمد: سوداي «آزادي» كه درون سپيدة دوم خرداد چنان پررنگ درون انديشـه و عواطف ما جان گرفته بود كه خيلي‌ها از جمله نسل جواني كه امروز دل افسرده و آزرده بـه هر چه رنگ سياست دارد، بي‌باور شده، مي‌پنداشتيم بـه گامي ديگر كشور صبح با ما است،‌ درون فضاي سياه امروزي كشور، بـه كابوسي بدل شده هست كه جان و جهان ما را آزار مي‌دهد.
فيلمي مستند از زندگي جوانان امروز ايران را «پيك نت» پخش مي‌كند (چه كار زيبائي كرد اين سايت اينترنتي حرفه‌اي و ديدني كه با كمك آقامرتضي فيلم مارمولك را بـه ميليونـها مراجع اينترنت عرضه كرد) حتماً اين فيلم را ببينيد. جواناني كه از ديو و دد ملولند و هر روز بيشتر از روز پيش درون خود فرو مي‌روند و زندگيشان درون پرسه‌هاي بي‌هدف بر سر كوي و برزن و بازار درون جرعه‌اي و يا دودي،‌ خلاصه شده است.

ادامـه مطلب | لينک

May 27, 2004

جنگ هفتاد و دو ملت همـه را عذر بنـه...

يكهفته با خبر
سه شنبه 18 که تا جمعه 21 مـه

پيشدرآمد: يكي از انسانـهاي بسيار مثبت و سازنده اي را كه درون طول زندگيم شناخته ام و از روزگار تحصيل که تا امروز هرجا با او برخورد داشته ام جز نيك نفسي و اميدواري بـه آينده ايران و سربلندي و اعتلاي مردم ايران از او نديده و نشنيده ام، دكتر رضا حسين بُر است.
خانزاده اي بلوچ كه بـه مراتب بيشتر از پرچمداران خلقي و دلقي درون انديشـه تودة مردم و حقوق اقوام ايراني بوده است. حسين بر درون عين حال كه ديرسالي هست براي رفع ظلم از بلوچها و تحقق آرزوهاي ديرپاي آنـها درون برخورداري از حقوق انساني و فرهنگي و اجتماعي، تلاش ميكند و شماري از نزديكترين اقوام و آشنايانش بـه دست مأموران و يا مزدوران جمـهوري ولايت فقيه بـه قتل رسيده و يا زنداني و شكنجه شده اند، اما هرگز زمزمـه تجزيه و انفصال بلوچستان درون جمع حلقة ياران او، جائي نداشته و حسين بر همـه گاه وحدت و همبستگي بين اقوام ايراني ساكن «گربة نشسته بـه ديوار آسيا و خاورميانـه» را زير پرچم ايران واحد آواز داده است.

ادامـه مطلب | لينک

April 08, 2004

حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند...

يكهفته با خبر
سه شنبه 30 مارس که تا جمعه 2 آوريل
پيشدرآمد: احمد شكرنيا دوست دير و دورم (كه چقدر جايش درون عرصه مطبوعات خالي است... ظاهراً احمد چندي هست دلمشغول ترجمـه و نوشتن رماني هست كه سخت چشم انتظار انتشارش هستم) خبر داد كه قرار هست فردا ظهر دكتر مصباح زاده ره بـه سفره فقر كشد و با ما هم غذا شود. با احمد و دو سه آدم عاشق كه اين روزها كمتر مثل آنـها را پيدا ميكنم، درون ساختماني كه او درون طبقه دومش زندگي ميكرد «پست ايران» را درون مي آورديم. هفته نامـه اي كه درون خارج از كشور نخستين بود و سالها شكرنيا، با هر مصيبت و سختي بود آن را انتشار ميداد. هفته اي سه روز آنجا ميرفتم و از بامداد که تا غروب، درون خدمت خانم منظم كه حقاً بانوئي آزاده و سرشار از مـهر و عشق بـه ايران است، مطالب پست ايران را درون كنار احمد راست و ريست ميكردم. بـه مرور بـه جمع ما محمد كردنايج كه حالا درون لس آنجلس بيمـه گذار معروف و نويسنده ورزشي هست و علي رحيمي كه او هم گويا درون كار بيمـه و وام هست اضافه شدند.

ادامـه مطلب | لينک




[مدل پیراهن حریر بالای ناف]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 20 Jan 2019 17:10:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com