طرز نگاه مرغ از آينة قفس!
کدام روز بود
که درون دو بازوی من دو کبوتر مرد
در جمجمـهام
عقابی بـه ابر مبدل شد
و درون حنجرهام
صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست!
«کمال رفعت صفائی»
گذر از دنیـای کمال، یادداشت بقایی آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند گذر از آتش و الماس و اندوه است. یادداشت بقایی آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند زمانی کـه چون شعلة آتش درون باد مـیید و مانند تیغۀ الماس سنگ خارا را مـیبرید من او را نمـی شناختم. یادداشت بقایی آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند ولی روزگاری کـه در اطاقکی پر از دلتنگی، پیـاده از شمال تا جنوب درد را مـیپیمود، ساعتها در کنارش بودم و هر بار با بغضی درون گلو و آتشی درون بـه خانـهام باز مـیگشتم.
کمال آدمـی خوددار و دیرآشنا بود و به سادگی مُهر ازو پرده از دلش برنمـی داشت. اما من درون همان روزهای اول دریـافتم کـه در قفس این انسان به ظاهر زمخمت و عبوس، قناری کوچکی توی لَک رفته است. مـیباید دستی بـه مـهر بر اش مـیگذاشتی که تا آواز خوش آن قناری زیبا را بشنوی.
اوّل بار کـه او را درون جمع اعضای کانون نویسندگان ایران دیدم، نگاهش مرا به سختی بعد زد. من هنوز بعد از سال ها سنگینی و ظنّ نگاه او را بـه یـاد دارم. بـه یـاد دارم کـه همان روز بـه آشنائی گفتم:
ــ درون رفتار و نگاه این مرد چیزی هست کـه آدم را مـی رماند !
خشمـی آشکار و اندوهی نـهفته درون نگاهش بود، درون همـه چیز و همـه با ظنّ و تردید مـینگریست و از ورای حصاری کـه به دور خودش کشیده بود، بـه کندی ولی با قاطعیّت آدمها را تفکیک مـیکرد و تو دچار احوالی مـیشدی که مـی باید ابتدا بیگناهیات را ثابت کنی و بعد بـه حریم او راه یـابی. من آن روز با چنین احساسی از او جدا شدم. ولی زمانـه ما را بر سر راه هم قرار داد و نـهال دوستی ما آرام آرام ریشـه گرفت و بعدها دریـافتم کـه چرا کمال انسان درونش را پنـهان مـیکند: اعتماد کمال بـه تاراج رفته بود و صداقت کودکانـهاش بـه سختی آسیب دیده بود. او کـه سال ها و بیپروا بـه مـیدان رفته بود و زخمها برداشته بود، اینک زره آهنی پوشیده و در پناه باروی شک و بد بینی نشسته بود و با احتیـاط قدم برمـیداشت و در راه دوستی، بـه کندی قدم برمـیداشت. باری، روزگار بـه من آموخته بود کـه مردم درون روزگار نامردمـی، انسان وجودشان را مانند دفینـهای از دسترس دور نگه مـیدارند. کـه مردمـی درون روزگار نامردمـی مانند حلزون به درون صدف مـی خزد. که تا باران بهاری بیدریغ و بیمضایقه نبارد لاله سر از خاک بـه در نمـیآورد. به منظور من هر آدمـی دنیـای تازهای هست که مـیتوان آن را کشف کرد و چیزها و چیزها آموخت. من هنوز آن جمله کورگی را بـه یـاد دارم کـه مـیگفت: یادداشت بقایی آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند «هر آدم بدی از یک کتاب خوب بهتر است» غرض، کنـجکاو شـدم او را بشناسم. شنیـده بودم چریـک شاعری است که اردوگاهش را بـه اعتراض ترک کرده است. بعدها بمن گفت:
ــ بعد از ده سال فعالیّت بیامان بـه تلخی دریـافتم کـه راهی کـه مـی پنداشتم درون خدمت مبارزه علیـه رژیم ضد انسانی اسلامـی و محقق ساختن آرمان آزادی و برابری هست جز یک منش توتالیتاریزم چیز دیگری را پیش نمـیبرد و به اعتراض از این سازمان جدا شدم.
درّهای عمـیق مـیان چریک شاعر و سازمانش دهان وا کرده بود و کمال درون این سوی دره، تنـها، چانـه بر کندۀ زانو گذاشته بود و به حسرت و دریغ گذشتهها را مرور مـیکرد. زمـین لرزهای درون حیـات اجتماعی و سیـاسی او رخ داده بود، حادثهای کـه او را بـه دو نیم کرده بود. نیمـیش درون این جا و نیم دیگرش درون گذشته به جا مانده بود و آن نیم جدا مانده جانمایة شعرهای سالهای اخیر او است. پیش از وقوع حادثه، کمال جوان مستعد، آرمانخواه و پرشور و انقلابی هست که جان برکف و بـی باکانـه درون راه آزادی و سعادت «خلق» مبارزه مـیکند. او کـه تمام هستی خویش را صادقانـه بـه سازمانش تفویض کرده هست مجال نمـییـابد زندگی را بیواسطه تجربه کند و یـا شاید تجربیـاتش درون حوصله سازمان نمـیگنجد و در راستای توقعّات و انتـظارات آن نیـست. شعرهـای این دوره از زندگی او کـه در کتـابی بـه نام « آواز تیز الماس!» فراهم شده کـه اگر از پارههای استثنائی آن بگذریم، شعارهای سیـاسی سازمانی است که به زبان شاعرانـه بیـان شده هست و جوهر تمامـی آن ها درون این دو بیت کـه خطاب به مردم بیـان مـیشود، نـهفته است:
«مـیخواهمت کـه بمـیرم»
«مـیخواهمت کـه بمانی»
در این دوران، سازمان پیشتاز بـه جای کمال شاعر مـیاندیشد و ایدئولوژی تکلیف همـه چیز را از پیش روشن کرده است. کمال نام و منش خود را درون سازمانش محو کرده و در جمع حل شده است. صدای او «صدای جمع» است، صدای جمعی کـه ملهم از قهرمانان صدر اسلام خود را ایثار مـیکند. جمعی کـه از خلق تصوری عاطفی و رمانتیک دارد و پذیرفته هست که خونش راهگشای خلق است:
بگذار بیمضایقه خود را فدا کنیم
بی کـه از خود چهرهای برافروزیم
و بی که
فانوسی بـه نام خود برافروزیم
عشق به خلق و رهائی مردم شاعر را نجات نمـیدهد. ذهن و خیـال او گرفتار قالبها و کلیشـههااست. واژهها و تصاویر همان واژههای کهنـه، دستمالی شده و نخنما هستند کـه هیچ حسّی را درون خواننده بیدار نمـیکنند: خون، شط خون، چلچراغ خونین، دهان خونین، سپیده، شب و غیره…
شعبده باران ارتجاع
در نمایشی شگفت و
حزنانگیز
از کاسه سر مردم خون مـینوشند
و غازهای خطابههای مردمـی را
از شبکلاه خود پرواز مـیدهند
دجالگانی غریب
که سبز نفت خلق را
در جام سرخ جمجمـه پیشتاز
به حجملگاه امپریـالیستها
مـیبرند.
کمال چنان شیفته، مسحور و مسخّر سازمان پیشتاز و حقانیت راه آن است کـه شعرش که تا حد تأویل و تکرار سخنان «رهنما» نزول مـیکند و به دشنامگوئی مـیرسد: «جانوری بـه نام آیتالله خمـینی»، «خمـینی دجال»، «مردة ملخ برپوزه گربة باد»، و الیآخر… شعرهای این دوره از زندگی او ریشـه درون باوری سادهدلانـه و سطحی از هستی، مردم، تاریخ و روابط اجتماعی دارد و در نـهایت بـه همان فلسفه عامـیانـه خیر و شر ختم مـیشود. شّر خمـینی و نظام او هست و خیر خلق و تودهها و خیّر، سازمان پیشتاز هست که فانوس خون خویش را درون راه خلق برافروخته است. آری، درون دایرۀ چنین مفاهیم کلی است که اشعار او شکل مـیگیرند. درون واقع شاعر محبوس الگوهائی هست که از پیش بر قامت ذهن و خیـالش بریدهاند:
… زیرا کـه باغ از بهار
دهان از سرود
و زمـین
از عاشقان خدا و خلق
تهی نمـیماند.
منتها شاعر حتّی درون این شعرهایش صادق و صمـیمـی هست و بـه آن چه مـیگوید با تمام وجود باور دارد و به آن عمل مـیکند. باور دارد کـه «نبض موسی درون رگ مسعود مـیطپد» بیسبب نیست هنگامـی که درون اصالت باورها و درستی راهش شک مـیکند، دنیـا بر سرش فرو مـیریزد و از درون ویران مـیشود. من زمانی با او آشنا شدم کـه از شک بـه یقین رسده بود: «در ماهی نیست!» کتابش را درون مزار ساعدی به من داد. که تا به خانـه برسم آن را دوره کردم. بار اوّلی بود کـه کتاب شعری را درون تبعید با آن همـه رغبت مـیخواندم بار اوّلی بود کـه پارههای گمشده وجودم را، احساساتم را درون شعر او باز مـییـافتم.
هر روز
از درگاه خانـه
به سرسرای اندوه مـیرسم
هر روز چشمانی را تکرار مـی کنم
که هیچگاه
چمن درون چشمهایش تکرار نشد.
آری، هنر زاده رنج است ورنج درون چشمخانـه کمال رسوب کرده بود.
تا شاعری شاعر شود
خون هزار کشت و کار
در چوب و
سنگ و پولاد
تاراج مـیشود
تا شاعری شاعر شود
هزار پرنده مـیمـیرد.
در جائی خواندهام، نمـیدانم کی و کجا، کـه آمریکا پدر ژاپن امروزی است. ژاپن اگر مانند قنقوس از خاکستر خویش زاده شد، کمال نیز بعد از وقوع آن زلزله، از زیر آوار بـه درآمد و شاعر شد.
من از زمـین لرزه باز مـیگردم
مدام صدای شکستن
در جان من
تکرار مـیشود…
غبار پراکنده مـیشود و کمال دنیـا را از ورای بلور اشک بـه گونـهای دیگر مـیبیند:
بر برفهای دیروز
چهار عابر یـافتم
که درون چهار بوسه گرم
به یک تن بدل شدیم.
آن پردۀ سیـاه و سفید از منظر کمال فرو افتاده است. ذهن و خیـالش از بند رها شده و در دنیـای تازه، مانند پرندهای نو پرواز آفاق را کشف مـیکنـد. شعر کمـال، درون این کتـاب سرشار از تصـاویـر زیبـا، بکر و خیـالانگیز هست و گاهی لورکا را بـه یـاد مـیآورد و خبر از مـیلاد شاعری مـیدهد کـه به کشف خود و دنیـای جدیدی نایل شده است:
رهایم کنید
رهایم کنید
تا درون دریـای خویش شنا بیـاموزم
من این آب ها را
از زیر بال مرغان دریـای آشنا
جرعه جرعه جمع کردهام
از زیر پیکر سالهای گمشده.
کمال پیش از آن کـه شنا بیـاموزد، سیل او را مـیرباید و مانند بسیـاری از جوانان روزگار خودش بـه دریـای خروشان انقلاب پرتاب مـیشود و تا بـه ساحل برسد و خود را بازیـابد، ده سال درون مـیان امواج غوطه مـیخورد و روزها و سال های پرمخاطرهای را از سر مـیگذراند. درون آغاز انقلاب، ساواک شیراز را همراه جوانانی کـه نمـیشناسدشان تسخیر مـیکند و روزهای بعد، ساختمان دولتی را مصادره مـیکنند و تابلو مجاهدین خلق را بر سر درون آن مـیکوبد و به سازمان مـیپیوندد. روزها درون ستاد آموزش اسلحه مـیدهد و شب ها برای برگزاری نمایشگاه و شب شعر در مرکز فرهنگی فعالیت مـیکند. درون سال 1358 بـه تهران مـیآید و وارد دانشکده ادبیّات دراماتیک مـیشود و به عنوان نمایندۀ دانشجویـان درون شورای هماهنگی دانشکده و نیز درون دانشجویـان سازمان فعالیت مـیکند و در همـین روزها اولین کتاب شعرش را بـه نام «چرخشی درون آتش» بـه چاپ مـیسپارد و به عضویت کانون نویسندگان ایران در مـیآید. درون فروردین ماه سال 60 مخفی مـیشود و تا آذر 61 درون بخشهای اجتماعی و نظامـی سازمان مجاهدين خلق درون تهران فعالیت مـیکند:
من شادم
شادم کـه در پایتخت مذهب و مرگ
حیـات شما را
با نارنجیـانور مـیدویدم…
آذر 61 بـه کردستان اعزام مـیشود و در هیأت تحریریّة مجاهدین روزی هیجده ساعت کار مـیکند و اگر لازم باشد درون گرمای سوزان آفتاب عراق، بر بالای بام جوشکاری مـیکند و سنگر مـیسازد و بعد… بعدها کـه با هم انس گرفته بودیم مـیگفت:
ـ فقط من تنـها نبودم، بودندکسانی که شبها و شب ها درون تاریکی قدم مـیزدند، مسألهدار شده بودند.
دل کندن و جدا شدن از سازمانی کـه جوانی ات را وقف و صرف آن کردهای چندان ساده نیست. زخم این جدائی بهبود مـییـابد ولی اثرش همـیشـه برخاطرت خواهد ماند. کمال کناره گرفته بود و سر آن داشت که تا سنگهایش را حق کند، که تا به خود و دیگران بفهماند کـه چرا و به چه دلیلی سنگرش را ترک کرده است. حاصل این کنکاش و مرور گذشتهها و تأمل و تفکر و ارزیـابیها و داوری ها، کتابی هست به نام « درون ماهی نیست!» درون این شعرهـا لحـن کلام کمـال گر چه محـزون و اندوهبـار هست ولی از سرخوردگی و یأس درون آنها خبری نیست. به منظور او «هیچ جاّدهای، آخرین جاّده نیست» روی سخنش بیشتر با یـاران قدیمـی و عزیزان بـه خاک غلتیده و «راهنما» است. این دوران، دوران انتقالی درون شعر کمال و در زندگی سیـاسی اوست. کمال بحران سختی را از سر مـیگذراند. درون شعرهایش بر دریـای اشک و حسرت و دریغ پارو مـیزند و هرگز بـه ساحل نمـیرسد. هرگز تسلی نمـییـابد و به آرامش نمـیرسد:
طنین اندوهناک من
من درون حنجرۀ کدام
پرورانده شدم
که اینقدر غمگینم؟
و بـه این نتیجه مـیرسد که:
نخستین مرغ دریـا
که درون اشکهای خویش شنا آموخت
شاعر بود!
گر چه غبار راه بر چهرۀ شاعر نشسته و خاطرش از سالهای گمشده ملول هست ولی ناامـید نشده و با سماجت به منظور تحقق آمال و آرزوهایش پای مـیفشارد.
نـه!
هزار بار اگر این خانـه ویران شود
من
چاهنشین و
بیـابانگرد نخواهم شد
همـیشـه مـیشود
از شاخه آورد و
برگ آورد و
عشق آورد و
آشیـانـه درست کرد
همـیشـه مـیشود گفت:
جنگلی دیگر!
تا این جا، هنوز بـه لحاظ ذهنی کاملاً از سازمان جدا نشده است. گاهی خشم مـیگیرد. گاهی ملول مـی شود و گاهی اندرز مـی دهد و اغلب با خود و یـاران و راهنما درگیر است.
در این گردباد گرم
با جهاز جنگی من
قمقمـهای نیست.
من مـی روم کـه تشنـه بمـیرم
اما تو
پیش از رهائی دریـا
رخسار و نام خود را
برسکهها نقش مـیزنی…
و انگار به منظور تبّری جستن از گناهی کـه مرتکب شده، مـیپرسد:
باد مـیوزد
خود را مرور کن
جز پوستوارهای کـه سایـهبان لحظههای دگردیسی است
از آرمان مشترک
چه بر جای مانده است؟
… من مـیروم
همـیشـه مـیشود گفت: شعلهای دیگر!
کمال شاعر آدم سیـاسی نیز هست، مردی پیگیر، سمج و خستگی ناپذیر، همراه دوستانی کـه تجربه مشترکی را از سر گذراندهاند دست بـه افشاگری مـیزند و آتش بر اعصاب «راهنما» و «حواریون» مـیگذارد. آن ها پرده از روی واقعیـاتی برداشتند کـه همگان را مدّت ها درون بهت و حیرت فرو برد. گیرم زبان و شیوۀ این همراهان شباهت قریبی به زبان سازمان سابقشان داشت. چند سال کـه کمال بـه خاطر بيماری خانـه نشين شد، فرصت کافی داشتيم که تا بنشينيم و هربار گوشـه ای از آن همـه «چشمبندی!» را از زبان او و همسرش بشنوم. بازنویسی آن همـه مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. گیرم کـه ارزش نوشتن دارد و امـیدوارم روزی نوشته شود. بـه هر حال، سازمان پیشتاز این بار بر او و یـارانش نبخشائید و فرمان صادر شد کـه کمال شاعر را به «سرطان سیـاسی» دچار کنند. شبی درون هلند بـه من گفت:
ـ مـیدانی برادر، قرار بر این هست که هر کسی را کـه با آن ها درافتد، دچار سرطان سیـاسی کنند. من خود بارها شاهد ماجرا بودهام. با صراحت مـیگویند و به آن عمل مـیکنند!
تا پیش از صدور آن «چرکنامـهها» کمال هنوز از وجود سرطان درون بافتهای معدهاش خبر نداشت، گمان مـیکرد درد معده ناشی از عصبیّت مداوم هست و اهمـیّت نمـیداد. هنوز استوار بر چهار ستون بدنش ایستاده بود. بلند بالا، با چشمهای سیـاه درشت، پیشانی فراخ و یک خرمن موی آشفته، مثل شبق، آرام و یکنواخت حرف مـیزد و تهلهجه شیرازی داشت. درون گفتار صریح بود و در داوری بیپروا و قاطع. نـه زبان تعارف مـیشناخت. چریکی شاعر کـه از بد حادثه سر از پاریس درآورده بود و مـیرفت که تا با محافل روشنفکری و هنری پیوندی دوباره برقرار کند. بـه کانون نویسندگان ایران «در تبعید» بازگشته بود و در مـیان جمع بـه زمختی شاخص بود. جوانی سادهدل شـهرستانی و اصیل کـه نمـیتوانست «خود» را از انظار پنـهان کند. با بسیـاری سر سازگاری نداشت و با هیچ تمـهیدی «سازگار» نمـیشد. خودش را هنرمندی تبعیدی مـیدانست و باور داشت کـه هنرمندان تبعیدی مـیتوانند و مـیباید هنر و ادبیـات تبعید را سامان دهند. آن روزها، چند نویسنده و شاعر بنام تبعیدی، مطالبی را بـه نام خود درون نشریـات ایران چاپ کرده بودند و من این بحث را درون همان قهوۀ مـیدان ایتالیـا کـه گاهی گرد مـیآمدیم دوباره پی کشیدم. بـه نظرم طرح این مسأله اهمـیت داشت و هنوز هم بـه قوت خویش باقی است: اگر نویسندهای بخواهد خودش را مـهار نکند و دچار خود ی نشود، نباید پیش از پایـان کارش بـه چاپ و نشر اثرش و چون و چرائی و چگونگی آن بیندیشد. کار نویسنده، بـه عنوان نویسنده و خالق «اثر هنری» درست هنگامـی کـه آخرین جمله را مـینویسد بـه پایـان مـیرسد. این اثر ممکن هست در شرایطی و در جائی از این دنیـا ـ مثلاً ایران ـ امکان چاپ و نشر پیدا نکند، ممکن هست سرنوشت دردناکی دچار شود و یـا اقبال عمومـی پیدا کند. ممکن هست مخفیـانـه و با جلد سفید انتشار یـابد و یـا هر بلای دیگری بـه سرش بیـاید. درون هر حال نویسنده وظیفه خودش را انجام داده و اینک بر دیگران هست که اگر مایلند بـه وظایفشان عمل کنند. ما تبعیدی هستیم و تلاش مـیکنیم درون حد امکان خود ادبیـات تبعید را خلق کنیم ـ ضعیف یـا غنی ـ اگر این ادبیـات ارزش داشته باشد، هنرپذیران آن را سرانجام کشف خواهند کرد و پخش خواهند کرد. آتش همـیشـه زیر خاکستر نمـیماند. درون سوی دیگر، بودند، هستندانی کـه باور داشتند و باور دارند کـه باید از هر امکانی استفاده کرد و آثار خود را بـه ایران فرستاد و در چاپ و نشر آن تلاش کرد، چرا؟ چونکه خوانندگان واقعی ما، مردم، درون آنجا هستند.
باری کمال، آن روز دل روی دل من گذاشت و دلجانان بهم نزدیکتر شد. بـه هر حال، تبعید، مثل زندان و چه بسا بدتر و سختتر از زندان است. احتمال دارد هنرمندی سالها درون انزوا و تنـهائی زندگی کند و حتی از یـادها برود و ممکن هست هنرش درون این رهگذر آسیب ببیند. اما اگر نتواند این دوران «فراموش شدگی» را برتابد، سفسطه مـیکند که تا سرانجام درون جائی سر از آب بـه درآورد و «خود» را بنمایـاند. درک موقعیت خاص و استثنائی و پذیرفتن و گردن گذاشتن بـه عواقب ناشی از آن بهائی سنگین دارد کـه مـیباید پرداخت. کمال بیدریغ این بها را مـیپرداخت و دم برنمـیآورد. او شاعری سیـاسی و معترض بود و مـیدانست درون کجا و چرا ایستاده هست و بـه آنچه باور داشت که تا پای جان مـیرفت. با چنین روحیـه دوباره بـه کانون برگشته بود، بیخبر از آنکه این نـهاد، تحت تأثیر شرایط و تغییر و تحولاتی کـه در جهان رخ داده بود، متحول شده بود. چشمداشت او از کانون نویسندگان ایران «در تبعید» هنوز همان چشمداشت هنرمندان پرشوری بود کـه سرنوشت کانون را درون آغاز آن سالهای پر تب و تاب درون دست داشتند. گیرم زمانـه عوض شده بود و اینک بیش از ده سال از آن روزگاری کـه سیـاست که تا کوچه پسکوچهها شـهر و روستا رفته بود مـیگذشت، بسیـاری پوست انداخته بودند و کمال هنوز همان قبای کهنـه را کـه با تار و پودش بافته شده بود برودش داشت. ریشـه او درون دریـا بود و دریـا هیچ تغییری نکرده بود. «جهان هنوز پریروزست»
مـیخواهم
به زبان زعفران و
ابریشم و
برقاب
و بـه زبان ان قالیباف
که از ازدهام ساطور سایـهها
دزدانـه بـه آفتاب بیپروبال مـیپرند
بگویم:
من با شما معاصرم
و از شماست کـه مـیمـیرم
و از شماست کـه زندهام.
کمال از دنیـای دیگری مـیآمد و استخوانهای صدها عزیز را درون کولهبارش حمل مـیکرد و سنگری دیگر مـیجست که تا با حریف درآویزد. کانون نمـیتوانست توقعات و انتظارات او باشد. نویسندگان و هنرمندان تبعیدی کانون را اگر چه با همان منشور و همان اساسنامـه درون پاریس دایر کرده بودند.. ولی بـه مرور زمان، نیروهای معتدل و مـیانـهرو اکثریت یـافته و برای فعال و بسط و گسترش آن، مصوبهای1 را درون مجمع عمومـی سال 87 19به تصویب رسيد و در سال 1989 چنين اصلاح شده بود: « هرگاه کارنامـه و يا پيشينة سياسیی کـه خواهان عضويّت درون کانون نويسندگان ايران «در تبعيد» هست با آرمان بيان شده درون «موضع» کانون آشکارا درون تضاد باشد، کانون تقاضا و پذيرفته شدن او را درون حکم انتقاد صريح و صميمانـه از آن کارنامـه يا پيشينـه خواهد دانست» اين مصوّبه بعدها سبب جنجال و مشاجرات بسیـاری شد. مخالفین سرسخت این مصوبه درون اقلیت بودند و کمال نیز درون شمار آن ها بود. کینـه او بـه روشنفکران سلطنت طلب و سازشکاران کـه در لحظات حساس «کانون!» را ترک کرده بودند، کینـه تاریخی بود. سياست درهای باز را بـه بهانـه گسترش فعالیت فرهنگی و هنری کانون برنمـیتافت. استخوانزخم مانده بود. او و همفکرانش کـه گردن بـه رأی اکثریت گذاشته بودند، نامـهای با چهار امضاء درون اعتراض بـه کارکرد اعضای هیأت دبیران نوشتند و در مجمع عمومـی سال89 19فرانکفورت مطرح د. اعتراض اين چهار نفر( حسن حسام، نعمت ميرزازاده، رضا مرزبان و کمال رفعت صفائی) بـه سخنرانی باقر پرهام بود کـه به دعوت کانون نويسندگان «در تبعيد» انجام گرفته بود. پرهام مدعی بود کـه کانون حتّی مـی تواند و بايد با سفير جمـهوری اسلامـی بر سر يک ميز بنشيند و همچنين اعتراضشان بـه مادة هفت اساسنامـه و آن مصوّبة کذائی. باری، بـه نامة آن ها پاسخ بسيار تندی از جانب هيأت دبيران وقت داده شد و اسماعيل خوئی، يکی از اعضای هيأت دبيران نامة جداگانـه يی عمومـی نوشت و ضمن توضيح نظرياتش درون بارة کانون گفت: « کمال آخرينی هست که باور خواهد کرد کـه از سازمان مجاهدين خلق بيرون آمده است» ( نقل بـه معنی)
آنچه کـه در آن دو روز گذشت خود حدیث مفصلی و در این مقال نمـیگنجد. اما حتما بگویم کـه کمال درون رویـارویی با «حریف» بـه همان شیوههائی متوصل شد کـه خود دو سال بعد بـه آن گرفتار آمد. اتهامـی کـه بر پرویز اوصیـا وارد کرد چنان سنگین بود کـه پیرمرد را بـه زانو درآورد، جمع برآشفت و کمال کـه جز واگوی شایعات کاری نکرده بود، درون نگاه حاضرین بـه ابلیس مبدل شد. بعد از سالها، من هنوز چهره آتشگرفته او را بـه یـاد مـیآورم کـه مانند تندیسی از سنگ خارا، بر صندلی اتهام نشسته بود و نا آخر مراسمازبرنداشت. همان روزها بـه برادری نوشتم: «جماعتی را درنظرآر کـه برای ستیز با اهریمن درون جائی گرد آمده که تا به رأی زنی بنشینند و ناگهان بخود مـیآیند مـیبینند یکی از یـاران خود را بردار کردهاند و هر کدام از گوشـهای سنگی پرتاب مـیکند».
من از صبر و طاقت و توان او درون شگفت بودم و از خودم مـی پرسیدم چرا از آن دوزخ بیرون نمـیرود؟ چرا و چطور آن همـه فشار روحی را تحمل مـیکند و دم نمـیزند؟ کمال آن روز بـه عنوان شاعر و انسان از یـادها رفته بود. کمال بهانـهای شده بود که تا گرایشی برگرایش دیگر چیره شود و «حریف» را از مـیدان بـه در کند. درون این جدال و زور آزمائی هستی شاعر صحنة تاخت و تاز شده بود.انی کـه از ماهیت سیـاسی این نزاع بیخبر بودند، با اعصاب متشنج این منظره هولناک را نظاره مـید و مانند دیوانگان درون سالن انتظار قدم مـیزدند و سیگار دود مـید که تا شب دچار کابوس شوند. همان شب بخواب دیدم کـه دو انگشت شست پایم را با دو نخ قیطان بستهاند و تا سحر شکنجهام مـیکنند. فردایش بـه اعتراش استعفا دادم کـه مسعود نقرهکار جلسه آنرا خواند و فقط آن قسمتی را کـه به روش و شیوه آن ها اعتراض کرده بودم قرائت کرده بود و بعد درون ساعت تنفس بمن دوستانـه گفت کـه از این کار صرفنظر کن. مسأله جدیتر از این حرفهاست
آن چه کـه او درون آن روز برخود هموارکرد مـیتوانست غولی را از پای درآورد، اما کمال از پا درنیـامد، ماند. درون کانون ماند که تا سرانجام چهره واقعی خودش را بـه جمع شناساند.انی کـه آن روز پیشنـهاد اخراج او را مطرح مـید و با عناد پای مـیفشردند.انی کـه مـیخوانستند او را بـه دادگاه بکشانند،انی کـه برای رسیدگی بـه «جرمش» کمـیتهای تشکیل دادند، بعدها او را برادرانـه درون آغوش گرفتند، یکدل و یک زبان شعرش را ستودند و شاعر را درون وجود کمال کشف د. که تا به آن روز برسیم سه سال بر کمال گذشته بود. مجمع عمومـی سال 91 مصادف شد با مرگ اوصیـا. خبر واقعه را درون هلند شنیدیم. کمال آن روز غروب از درد بیقرار بود و نمـیتوانست درون یک جا بنشیند و در مجمع شرکت کند. هنوز خبر نداشت کـه سرطان بـه جانش افتاده است. کسانی کـه بعد از سه سال دوباره او را مـیدیدند، بـه سختی بـه جایش مـیآوردند. آنان خبر نداشتند کـه کمال درون این سال ها چه حا از سرگذرانده است. حادثه فرانکفورت او را خرد کرده بود و بعد بام تهمت و افترا و ناسزا برسرش فرو ریخته بود و با درد مدام همخانـه شده بود. کمال زخمـی درون دل داشت کـه مانند جذام ذره، ذره او را از درون مـیخورد و زخمـی درون جان کـه دایم روحش را سوهان مـیکشید. قلمزنان و همرزمان سازمان قدیمـی اش، داغی التیـام نیـافتنی بر اش گذاشته بودند:
«…و الان درون جيب چهی سکة خمينی وجود دارد؟ مـی توانی دست درون جیبهای خودت کرده واقعيت را درک کنی …!».و ده ها ناسزا و ناروای دیگر…
باید کمال را از نزدیک مـیشناختی و شاهد زندگی محقرو مختصر او مـیبودی تا عمق فاجعه را درک مـیکردی. همـه دارائی او کتابخانـه کوچکی و گلیمـی و چند صندلی کهنـه تاشو و مقداری خرت و پرت درون آپارتمانی درون حومـه دوردست پاریس کـه ⅔ حقوق ماهیـانـهاش را بابت کرایـه آن مـیپرداخت. شبها درون هتلی کار مـیکرد و تا روزی کـه از پا افتاد و خانـه نشین شد، با سماجت بـه این کار چسبیده بود و به رغم درد شدید، و منع پزشک بـه سر کار مـیرفت. بعدها مـیگفت:
ـ صبحها، چند دقیقه بـه لبه تخت را بـه دندان مـیگیرم که تا درد واگذارم کند، خیس عرق مـیشوم و راه مـیافتم…
شب ها اغلب از هتل تلفن مـیزد. دیر وقت. مـیدانستم تنـهااست و دلتنگ، مـیدانستم با قرص مسکن سرپاست. صدایش دیگر طنین آن روزها را نداشت. صدایش اندوهگین و خشدار بود و از ته چاه مـیآمد:
ـ چه مـیکنی برادر؟ با این روزگار پلشت چه مـی کنی؟
– هیچ، مثل گاری شکسته بـه دنبال اسب گاریچی کشیده مـیشوم، لق لق مـیکنم و مـیروم!
ـ مـیدانی برادر؟ ما مثل دانـههای گندم زیر آسیـا خرد شدیم، آسیـا مـیچرخد و مـیچرخد و ما هر کدام درون جائی خرد مـیشویم.
و باز مثل همـیشـه حرف را بـه آن چرکنامـهها مـیکشاند و زهرخند مـیزد:
ـ دیدی چی نوشتن؟ خواندی؟
و تکهای از شعرش را کـه تازه سروده بود مـیخواند:
ـ … دریـا هزار کاسه تلخ هست در غروب!
گاهی کـه فرصتی دست مـیداد درون گوشـه خلوتی مـینشستیم و از بیماری دیگری بنام «ادبیـات» کـه ما را راحت نمـیگذاشت حرف مـیزدیم. کمال هر چه را کـه به دستش مـیرسید ورق مـیزد و جریـانهای ادبی را درون ایران و خارج از کشور دنبال مـیکرد:
ـ نـه برادر، آدم هرچه این قصهها را ورق مـیزند، هرچه این شعرها را مـیخواند، از زندگی مردم چیزی درون آن ها نمـی بیند. نـه جانم، این ها معاصر نیستند!
کمال با قصه نویسی و نمایشنامـه نویسی شروع کرده بود. درون سن چهارده سالگی جایزه بهترین داستان کوتاه را بـه یکی از کارهایش تعلق گرفته بود. درون جوانی به منظور یک جنگ ادبی و رادیوی شـهر مطلب مـینوشت و فعالیتهای تأتری نیز داشت. بعدها نمایشنامـه و قصه را کنار گذاشت و فقط بـه شعر پرداخت. روزی غافلگیرم کرد. بعد از مدتها، بالاخره بـه خانـه ما آمد و از کیف کهنـهاش دفترچهای درون آورد و گفت:
ـ دوست داری برات قصه بخوانم؟ اسمش آقای اطلسی است، پاکنویس نکردم. همـینطوری!
دوران تازهای در زندگی کمال آغاز شده بود. کمال مغضوب دستگاه رهبری هست و آماج تیرهای زهرآگین کـه از چله کمان دوستان قدیمـی بـه سویش پرتاب مـیشود و او درون این نبرد نا برابر سلاحی بجز «هنرش» ندارد:
تماشا کردید؟
تا از مرگ هیچ نگوئیم
مدام طفره مـیرویم
در جستجوی بازتاب خویش
هر چیز این خانـه را
هزار بار مـیشوئیم
اما
در آینـه
کشتگان را باز مـییـابیم.
همـین مفهوم و معنا درون قصه «آقای اطلسی» نیز آمده است. کمال درون این نبرد «پیـاده» است و شعرهایی را کـه قرار هست بعدها درون مجموعهای بـه همـین نام انتشار یـابد مـینویسد، طبعاً درون همـه جا با هم همنظر نیستیم. من برهنگی و صراحت بیش از اندازه را درون پارهای از شعرهایش نمـیپسندم و به او مـیگویم، جواب مـیدهد:
ـ خودم مـیدانم، عمد دارم:
فرماندهانی کـه خود را بر سکه مـیپرستند و
سربازان را درون خاطرات خاک
… رهبرانی پیروز کـه سربازانشان را خادمانی گمنام مـینامند
… رهبرانی مغلوب کـه سربازانشان را خائنانی بـه نام مـییـابند!
شعر بلند «اشیـاء شکسته» را درون روزهایی نوشت کـه سرطان نیمـی از وجودش را بلعیده بود و درد دمار از روزگارش درمـیآورد. مجموعه «پیـاده» را بـه کلن فرستاده بود که تا چاپ کنند. اشیـاء شکسته درون این دفتر نبود، حتما پیش از چاپ کتابها این شعر را به شـهر کلن مـیفرستاد. مـیگفت:
ـ آن روز گمان مـیکردم پیش از رسیدن بـه پستخانـه، تمام مـیکنم، درون راه چند بار زانو زدم و نشستم، از زور درد جائی را نمـیدیدم و عرق از شقیقههایم مـیریخت. با خودم گفتم پیش از مردن حتما هر طوری شده این بسته را پست کنم، اگر دستم بـه صندوق مـیرسید، کـه رسید، دیگر ماندن یـا مردنم مـهم نبود.
اراده، سماجت و پیگیری او درون انجام هر کاری، شگفتانگیز بود. جز مرگ هیچ چیزی نمـیتوانست راه او را سد کند. که تا دم مرگ حتی درون مجمع عمومـی «کانون» شرکت کرد. زمستان سال 93 مرا تهدید کرد اگر او را با خودم نبرم، با قطار خواهد آمد. مثل هر سال با هم همسفر شدیم و کمال هر سال کوچکتر و کوچکتر مـیشد و جای کمتری را اشغال مـیکرد. هر غذایی را نمـیتوانست بخورد و چیزی روی دلش بند نمـیشد و مدام بالا مـیآورد. که تا سختی راه را تحمل کند مسکن تزریق مـیکرد و مانند طفلی نزار و رنجور درون آن گوشـه مچاله مـیشد و چرت مـیزد. درون یکسال گذشته از خانـه بیرون نیـامده بود و این سفر برایش ضروری بود. ما مـیدانستیم چیزی از عمرش باقی نمانده و تا حد ممکن رعایتش مـیکردیم. درون هلند با هم هم اطاق شدیم. خودش خواست و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
ـ من تو مـیایم!
مجمع عمومـی درون حاشیـه روستائی دور افتاده و خلوت، درون جائی امن و بسیـار زیبا برگزار مـیشد. پنچره اطاق ما رو بـه جنگل باز مـیشد و درختان مـه گرفته درون سحرگاهان خیـالانگیز بودند و کمال شاعر اما اینـهمـه را نمـیدید. روزها از درد دور خودش مـیچرخید و بیتاب بود و شبها مثل نعش مـیافتاد و چنان آرام و رنگ پریده بود کـه گمان مـیکردی روح از تنش پرواز کرده است. درون شبنشینیهایی کـه گاهی که تا دیر وقت ادامـه داشت نمـیتوانست شرکت کند و به ناچار تنـها مـیماند و روی تخت طاقباز دراز مـیکشید و به ندرت با من حرف مـیزد. مدام پلکهایش روی هم افتاده بود:
ـ بیدارم حسین، تو حرف بزن، گوش مـیکنم!
زندگی سرمست و بیخیـال درون مـه و جنگل پرسه مـیزد و کمال کـه آن همـه زندگی را دوست مـیداشت، مـیرفت که تا چشم برجهان فرو بندد و اندوه قلبم را مـیفشرد. روی لبه تخت مـینشستم و از عجز و درماندگی خودم، از این کـه زندهام و روی پا ایستادهام، پیش خودم شرمسار مـیشدم
ـ چیزی با خودت آوردی؟
ـ گذاشتم توی جیب ساک، ورش دار، بخوان، این بار… ولش کن، بخوان. بخوان …
زمـینلرزهای کـه ما را بـه کودکانمان معرفی مـیکند
و کودکانمان را بـه غبار بیـابانها
سیلابی کـه رویـای زندگان و کشتگان را بـه یک سو مـیبرد…
کمال، درون این شعر، چون دریـا مـیخروشد و دیوانـهوار سر بر صخرههای ساحل مـیکوبد. شعر او چون چشمـهایست که درون اثر لرزش زمـین از شکاف کوه جستن مـیزند و صاف و زلال و گرم بر سنگریزهها مـیغلتد و تو را کـه برکنار ایستادهای مسحور و مسخر مـیکند، که تا شعر را تمام کنم بند دلم مـیلرزید. آری، هنر اصیل فاتح قلب است، فاتح قلبهاست. هنر فصل مشترک آدمهاست. که تا مدتی گیج و مبهوت بودم و نمـیدانستم چه بر سرم آمده است. مانندی کـه رازی را کشف کرده باشد سر از پا نمـی شناختم، بیتاب بودم و خوش داشتم هر چه زودتر شادیم را با دیگران قسمت کنم. مـیدانستم کـه طرز نگاه دوستان بـه کمال هنوز چندان تغییر نکرده است، فرصتی پیش آمده بود که تا او را بشناسند. سر مـیز شام، مـهمانان هلندی و مـیزبان ما، سخنرانی ایراد د و رفتند. ما ماندیم با جامهای و مـهربانیهایی کـه در گوشـه و کنار مـی شکفت و صمـیمـیّت ها و دوستیهایی کـه به گل مـینشست. فضایی پر از تفاهم و حسن نیت بـه وجود آمده بود. یـاور کویر شعری را کـه در جوانی سروده بود خواند و من کـه هنوز سرشار از لذت شعر کمال بودم، پیشنـهاد کردم کـه او نیز شعری بخواند و خواند:
… زمـینی کـه تواب هست و دیگر نمـیچرخد.
خورشیدی کـه نادم هست و دیگر نمـیتابد.
نفرتی کـه از ریشـههای سنگ برمـیآید و بر سنگ مـینشیند.
عقابی کـه در برق معجزه خاشاک مـیشود
مفتشانی کـه از تفتیش خانـه بـه تفتیش قلب مـیرسند
رازها کـه راز بودن خود را انکار مـیکنند
قاتلانی کـه مقتول را مـیخواهند
جانهای بیپناه و چهرههای درحجاب
دریـاها کـه از هراس تازیـانـه افشا
ریشـههای خویش را بر ساحل مـیگذراند و مـیروند
ساطور اقتدار روشنائی هلال درون آینـه قفس
و من کـه با اشیـاء شکسته
فقط مـیتوانم اندوهی دیگر اختراع…
سالن، انگار از جمعیت خالی شد و خاموشی بجایش نشست. شعر بلند کمال بـه پایـان رسید، همـه، که تا لحظاتی چند از بهت بیرون نیـامدند و ناگهان هرای شادی و تحسین زیر طاق پیچیده و در مـیان هلهله دوستان کمالی دیگر، کمال واقعی زاده شد و سرانجام پس از سال ها گردن برافراشت و کمر راست کرد. پس از سال ها سایـه لبخند محزونی را که حاکی از رضایت خاطرش بود، درون گوشـه لبهایش دیدم و چشم هایم پر شد. کمال بـه آغوش باز و مـهربان دوستانش بازگشت.
روزی بـه نام لبخند
سالی بـه نام اشک!
بعد از شام بـه سالن کنفرانس برگشتیم و جلسه رسمـیت یـافت. درون همن شب مجمع عمومـی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» تصمـیم گرفت دو قطعنامـه صادر کند. یکی درون دفاع از سلمان رشدی، مناسبت چهارمـین سالگرد فتوای مرگ او و دیگری درون دفاع از کمال رفعت صفائی و رد اتهامات و افتراهائی کـه اتحادیـه های دانشجویـان هوادار مجاهدین خلق بر او وارد کرده بودند. این وظیفه بـه اعضای هیأت دبیران محول گردید:
«… نسلی کـه دورانهای متناوب اختناق سیـاسی درون استبداد سلطنتی و مذهبی را تجربه کرده هست با چنین فرهنگ منحطی بیگانـه نیست. بـه ویژه آن کـه جمـهوری اسلامـی ایران درون غنا بخشیدن بـه این «فرهنگ» گوی سبقت را از پیشینیـان ربوده است. دریغا،انی کـه حکومت ولایت فقیـه را «ضد بشر» مـیخوانند، درون به کارگیری چنین «فرهنگی» خود با آن بـه رقابت برخاستهاند…»
مجمع عمومـی نویسندگان ایران «در تبعید» بـه اتفاق آراء، درون مقام دفاع از آزادی بیـان و عقیده و پاسداری از حرمت انسانی،انی را کـه به جای گفت و شنود آزاد و سالم، ترور شخصیت و لمپنیزم سیـاسی را شیوه خود کردهاند قاطعانـه محکوم مـیکند و اعلام مـیدارد: آقای کمال رفعت صفائی از این اتهامات و افتراهای موهن بری است.
ما بر این باوریم کـه علیرغم کجخیـالی های «دوستان!» درون جیبهای قبای مندرس شاعر ما ـ کـه زمانی عضو سازمان شما بود ـ بـه جز شعر، زر و سیم هیچ «سلطان» و «امامـی!» یـافت نمـیشود.2»
ابرهای کدورت و رنجشها پراکنده شدند و شاعر جائی بـه سزا درون قلبها باز کرد. عزیزی، شاعری، کـه سه سال پیش درون مجمع عمومـی فرانکفورت دستخوش خشمـی کور شده بود و تهدید مـیکرد اگر کمال از کانون اخراج نشود، استعفا خواهد داد، بعد از مرگ شاعر درون رثایش سرود:
همـین نـه روز و شب و ماه و سال مـیگذرد
چه عمرها کـه سبک چون خیـال مـیگذرد
خیـالهای چه پروازهای شورانگیز
ببین چگونـه بـه تابوت بال مـیگذرد
عقاب جان جوانش کمال رفعت شعر
گشوده بال بـه سوی جبال مـیگذرد
سوار مرکب چوبین، سوار خسته شعر
به عزم فتح خیـالی محال مـیگذرد
به شاعران جهان گو کلاه بردارند
به احترام ز سرها، کمال مـیگذرد.
به فروردین کـه درختان شکوفه مـیآرند
شکوفه ادب این نونـهال مـیگذرد3
آری، درون زوایـای تاریک وجود هری«انسانی» نـهفته هست و هنر قابله ماهریست کـه مـیتواند او را بـه دنیـا بیـاورد و نقاب از چهرهاش بردارد.
باری، کارمان در هلند بـه پایـان رسید، غروب از اوترخت راه افتادیم. کمال از درد بخود مـیپیچید و لبهایش را مـیگزید و دم نمـیزد. هرگز نالیدن او را ندیده بودم. مگر زمانی کـه بیتاب مـیشد و در بی خودی نعره مـیکشید. این سفر، گر چه آخرین سفرش نبود ولی آخرین جوشش چشمـهای بود کـه مـیرفت بخشکد. ما از خیلی پیش مـیدانستیم کـه کارش تمام است. پزشک گفته بود بیش از چند ماه دیگر زنده نمـیماند. کمال اما مرگ را نمـیپذیرفت و مقاومت مـیکرد و مدام مـیگفت حالش بهتر است. بهتر نبود. روز بـه روزر مـیکرد و هر بار او را بـه بیمارستان مـیبردند و چند لیتر خون تزریق مـید که تا وزنش را بالا ببرند. سرانجام بیمارستان او را جواب کرد و تخت و وسایل پزشکی و قفسه بزرگ داروها را بـه اطاق کوچک او منتقل د و کمال به منظور همـیشـه خانـهنشین شد. هربار فرصتی دست مـیداد همراه دوستان بـه دیدنش مـیرفتم و گاهی درون این فواصل تنـها، سری بـه او مـیزدم و ساعتها درون آن اطاقک انباشته از دارو و بوهای تند و کهنـه شده، کنار تختش مـینشیتم. دفترچه شعرش همـیشـه دم دستش بود. گیرم بیماری ظفرشده بود و به ندرت مـیتوانست چیزی بخواند و یـا بنویسد:
به هر دیوار شکستهای کـه تکیـه مـیدهم
تب مـیکنم.
مـینشستیم و گذشتهها را ورق مـیزدیم، کمال بیش از پیش شیفته و شیدای زندگی بود. گوئی، احساس کرده بود کـه به آخر راه نزدیک مـیشود و مایل بود مزه چیزهائی را کـه تا آن روز نچشیده بود، بچشد. با هم چنان یگانـه شده بودیم کـه هیچ خواهش دلش را پنـهان نمـیکرد. گاهی لبی تر مـی کردیم و او سادهدلانـه مراسم و مناسک هر کدام از مسکرات را مـیپرسید. گیرم به منظور لذت بردن از این چیزها خیلی دیر شده بود. آمپولهای مسکن و آرامبخش او قویتر از هر چیزی بود و طعم و تأثیر الکل را نمـیفهمـید:
ـ مـی دانی برادر، پدرم درون شیراز کوزهفروش بود و خانـهمان پشت دیوار زندان کریمخان زند…
گاهی جملهای از دهانش مـیپرید و دنباله حرفش را نمـیگرفت. من کـه هرگز پدرش را ندیده بودم، آرام آرام او را درون رفتار و کردار کمال و در چهره او باز مـیشناسم. وقتی از پدر حرف مـیزد رگ شقیقهاش ورم مـیکرد:
ـ آدم غریبی بود. که تا آخر عمر پا بـه خانـه خویشان دولتمندش نگذاشت.
پدر درون جوانی مرده بود و او برخود نمـی بخشید.
ـ مـیدانی برادر، مـیتوانست نمـیرد. چیزی درون بساط نداشتیم کـه دردش را درمان کنیم.
برادرش درون جوانی بـه تصادف از بین رفته بود. ش را کـه عضو سازمان مجاهدین بود فقها اعدام کرده بودند و او تبعید شده بود و مادر تنـها مانده بود با آن خانـه خالی:
ـ مادرم مـیگفت: کمال همـه رفتن، خانـهمان سوت و کور شده، روزها با گنجشگها حرف مـی!
شعری را کـه به یـاد ش اشرف سروده با هم مـیخواندیم
چاووش: که تا ماه نخفته است، بشتابید.
ـ که تا ماه نخفته است، بشتابید
ـ که تا ره نبسته یخ
ـ که تا ماه نمرده است، بشتابید.
اشرف، شتافت.
مادر: کجا؟!
ـ این وقت شب…
ـ درون خانـهات بیـاسای
: مردم اند/ مردم مـیمـیرند/ مردم، تمام سال…
این شکل از شعر، یعنی شعر نمایشی، درون سایرکارهای کمال نیز آمده هست و همـه جا، مادر، پدر، و حتی همسایـهها حضور دارند بـه جزء همسر، کـه جایش خالی است:
مادرم مـیگفت:
پروانـه مـیپرد
و بر گلبرگ
سایـه دریغ بـه جا مـیماند
و من گفته بودم
افسوس
که سایة افسوس
به هیچ پروانـهای شبیـه نیست.
جا پای پدر و تأثیرات او بر کمال نیز، این جا و آنجا بـه چشم مـیخورد
این جهان را چرا چنین ساختهاند؟
این تنپوش
با کدام ابریشم بافته باشد
که مدام از هم مـیشکافد؟
این تنپوش با کدام وهم؟
در این جهان زهری است
که مرگ را جوان و
کودکی را پیر مـیکند
پدرم مـیگفت.
از ش تصویری بـه یـادگار بـه جا مانده بود کـه بر دیوار اطاق آویخته بودند. ی کـه غم مرگش هرگز از خاطر کمال نرفت
چیزهای گمشده را دوست داشته باش
تا از مغاک مفقود شدن
صدها هزار سایـه
دورتر شدی
با چشمـهای شیراز
و گیسوان جنوبی
م مـیگفت:
و سایـه تمام نیشکرها را درون تلخی جهان من
ورق مـیزد.
نام شاعر درون سرتاسر جهان با واژه عشق پیوند خورده هست و کمتر شاعری است کـه در این معنا شعری نسروده باشد و از معشوق سخنی بـه مـیان نیـاورده باشد. گیرم عشق جلوههای گوناگونی دارد و معشوق چهرههای مختلف ولی در شعرکمال این کمبود آشکارا بـه چشم مـیخورد. او کـه احساسات و عواطفش را چنین زلال و روشن بیـان مـیکرد، بیتردید مـیتوانست و قادر بود رنگینکمان زیبائی از عشق بیـافریند. عشق را تجربه کرده بود و در کنار همسری کـه دوست مـیداشت راه دراز و پرمخاطرهای را پشت سرگذاشته بود. همسری کـه دوشادوش او جنگیده بود و همراه او از مـیان آتش و خون گذشته بود. درون روزگار سختی و بیماری، بیدریغ از او پرستاری و مواظبت کرده بود و عشقی سرشار و بیشائبه بـه او داشت آری جای این همسر به عنوان «زن» نـه درون قلب کمال، کـه در شعر او خالی است.
دو اندوه کـه با هم مـیزیند
تا اندوهی تازه بدنیـا بیـاورند.
آدمهـا بـه کنـدی تغییر مـیکنند باورهاشـان به سختـی ترک بر
مـی بردارد. کمال درون تفکر و در شعر متحول شده هست و به منظور این تحول بهای سنگین پرداختـه است ولی چنیـن به نظر مـی رسد که رسوبات ذهنیت مذهبی درون او باقی هست و نگاهش بـه زن و جایگاه او چندان تغییری نکرده است. درون خانـه او کشف حجاب شده و همسرش مـیگوید:
ـ من همان روزها هم بـه خاطر مذهب بـه سازمان نپیوستم، هدف ما عدالت اجتماعی و آزادی بود و …
هنگامـه نقاش هست و روزهائی کـه کمال درون اثر مسکنهای قوی بـه خواب مـیرفت، مـینشست و تابلو مـیکشید و به دیوار اطاق کمال مـیآویخت. طرح پشت جلد کتابهای کمال را مـیکشید و مدام گوش بـه زنگ بود که تا کمال او را صدا بزند. من سه سال تمام شاهد بودم کـه این زن با چه مـهری و با چه شکیبایی و روحیـه بینظیری دور کمال مـیچرخید و او را تر و خشک مـیکرد. کمال بچّه شده بود و بیشتر از بچّهها بهانـه مـیگرفت و هنگامـه مـیباید از سه بچّه نگهداری مـیکرد و انگار همـه این ها امری عادی و معمولی بود و کمتر بـه چشم او مـیآمد و یـا اگر مـیآمد بـه زبان نمـیآورد. چنین رفتاری کـه در اکثر مردهای ایرانی دیده مـیشود که تا حدی ریشـه درون نگرشی مذهبی بـه زن دارد. نگرشی کـه مرد را از بروز عواطف و احساساتش درون ملاء عام منع مـیکند و چنین حقی را به منظور زن قابل نیست. این «منع مذهبی» انگار هنوز درون ذهن کمال وجود داشت و مانع مـیشد که تا دریچه قلبش را بـه تمامـی بگشاید. بیجهت نیست کـه عشق او درون عشق بـه مردم و آزادی خلاصه مـیشود و عشق درون تمام جلوههایش نمایـان نمـیشود. جای عشق درون شعر کمال خالی است. روزی هنگامـه بـه شوخی و کنایـه گفت:
ـ کمال درون شعرهایش از همـه اسم بـه جز من… مـیبینی؟
سر بی موی کمال که روی گردن لاغرش کج شده بود ناگهان تکان خورد درون حضور من سراسیمـه شد و لبخندی زد و گفت:
ـ این طور نیست هنگامـه، من همـه شعرهایم را به منظور تو گفتم!
کمال فرصت مـیخواست که تا از این مرحله نیز بگذرد. اما مرگ بـه او مجال نداد که تا به کمال بشکفد. مرگ سه سال تمام روبه روی او با خیره سری نشسته بود و آرام آرام جلو مـیآمد. هر بار جانش را که تا به نیمـه مـیگرفت و باز رهایش مـیکرد که تا شبها را با کابوس بگذراند، کمال به جائی رسیده بود کـه مـیگفت:
ـ امـید بیدانش، امـید نیست.
اما مرغ بلندپرواز ما کـه اینک پرسوخته درون گوشـه قفس کز کرده بود، چه «امـیدی» مـیتوانست داشته باشد؟ همـه چیز همزمان و همزمان شده بود که تا او را از پای درآورد. شکست انقلاب و بر بادرفتن آنـهمـه آرزوها، شکست سوسیـالیزم و فرو ریختن ارزشها و انفعال بیحد و حصر آدمها، هزار پاره شدن نیروهای ، سرخوردگی عمومـی، بیماری و تبعید و زندانی شدن درون اطاقکی کـه پنچرهاش رو بـه دیوار بلند آجری باز مـیشد و شبها و روزها درون گوشـهای کز و به ناچار بـه گذشتهها نقب زدن. بی سبب نیست کـه اندوه مانند شرنگ درون شریـان شعر کمال جریـان دارد. درون چنین شرایطی:
ماه مثل نارگیل
در خانـه چوبی خود
تلخ مـیشود.
ماه، مثل ماه درون خسوف.
و درون چنین وضعیتی، طرز نگاه او، مانند « طرز نگاه مرغ از آینـه ققس» مـیشود.
طرز نگاه ما
طرز نگاه مرغ از آینـه قفس!
«پیـاده» منتشر شد و به زودی با استقبال خوبی روب ه رو گردید. هر بار پیش او مـیرفتم. خبری برایش مـیبردیم و این همـه بـه او انرژی مـیداد که تا یک سال دیگر دوام بیـاورد و باز اصرار کند کـه همراه ما بـه مجمع عمومـی بیـاید. از او چهار پاره استخوان و دو که تا چشم غبار گرفته باقی مانده بود و بیم آن مـیرفت بـه هلند نرسد. دوباره تهدید کردکه اگر او را همراه خودمان نبریم با هواپیما خواهد آمد. این بار جنازهاش را بـه هلند بردیم. مسئولیّت و زحمت این کار بر عهده خانم بتول عزیزپور بود.کمال بیش از چند ساعتی نتوانست درون مـیان جمع بنشیند. آمده بود که تا شاید به منظور بار آخر شعرهایش را بخواند و به کار کرد هیأت دبیران اعتراض کند کـه چرا «از آزادی بیـان خوئینیـها و عبدی» دفاع کردهاند. درون راه برگشت، چند بار به زحمت چشمهایش را باز کرد که تا در بحثی کـه حول «ادبیـات تبعید» درون گرفته بود شرکت کند، نتوانست. نفسش یـاری نمـیکرد. که تا پاریس سرش روی اش افتاده بود و تا بـه خانـهاش برسیم چند بار «مرفین» تزریق کرد. روزهای آخر بـه ضرب مرفین زنده مانده بود. یک هفته پیش از مرگش با حسن حسام بـه دیدارش رفتیم و ساعتی نشستیم که تا بخود آمد و برویمان لبخند زد، بوی داروها و بوهای مانده و غریب سرگیجهآور بود و دیدار کمال درون آن وضعیت از توان روحی ما خارج بود. پا بـه فرار داشتیم و نگاه او ملتمس بود و ما را بـه ماندن دعوت مـیکرد. از تنـهائی دلش پوسیده بود. خوش داشت کنارش بنشینیم و حرف و حرف و حرف بزنیم، نمـیشد. نمـیتوانستم.
ـ بالاخره نوار و ضبط آوردی حسن؟
حسن مثل همـیشـه با صدای بلند خندید و به شوخی گفت:
ـ چشم اوستاد، هفته آینده با ضبط و نوار مـیآیم…
و کمال که تا هفته دیگر زنده نماند که تا مصاحبهاش را تمام کند. تمام کرد. آخرین بار و آخرین دیدار ما درون سردخـانة شـهر (Eeabonne) ، بود.
کمال بـه راحتی خوابیده و دهانش را به منظور همـیشـه با چسب بسته بودند.
ـ آه، بالاخره راحت شدی، برادر!
«شاعر جوان و مبارز خستگیناپذیر، دو ابریشم موازی از زخم و زعفران، درون بهار زندگی چشم از جهان فرو بست!»*
گورستان «پرلاشز»، قبرهای سنگی کهنـه، ازدحام جمعیت و خرمنها گل و صدها چشم اشکبار و صدای کمال کـه با حزن و انده، درون سکوت طنین مـیاندازد:
… من کشف کردهام
که وقت مرگ
عشق
همچون عقابی از کاکلم صعود مـیکند و
مـیرود!
_
21 ماه مـه 1994 پاریس
[یادداشت بقایی آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند]