هم خانواده محکم و غمگین

هم خانواده محکم و غمگین عپروفایل جدید ونـه خاص و ععاشقانـه غمگین | وقتی همسرتان ناراحت و غمگین هست چه کنید؟ | شادی دنیـای من-غمگین ترین رمان واقعی | متن های شکست عشقی و غمگین - talab.org | داستان عاشقانـه غمگین و بسیـار زیبا |

هم خانواده محکم و غمگین

عپروفایل جدید ونـه خاص و ععاشقانـه غمگین

عپروفایل جدید ونـه, عپروفایل شیک, پروفایل ونـه خاص, ععاشقانـه غمگین, عپروفایل ونـه فانتزی, عپروفایل خاص, عپروفایل ونـه غمگین, عانـه اسپرت

عپروفایل جدید ونـه خاص و ععاشقانـه غمگین

عپروفایل جدید ونـه, عپروفایل شیک

پروفایل ونـه خاص, ععاشقانـه غمگین, عپروفایل ونـه فانتزی

عپروفایل خاص, عپروفایل ونـه غمگین, عانـه اسپرت

عپروفایل خاص, عپروفایل ونـه غمگین, عانـه اسپرت

عفانتزی انـه – عپروفایل ونـه عاشقانـه

چه دلنشین صبحگاهی که
تو لبخند مـیزنی و
با موسیقی نگاهت
مـهربانی را بدرقه مـیکنی.

امـیدوارم از همـین حالا
از زمـین و زمان
برات خوشبختی بباره
و نیروی عظیم عشق همراهت باشـه.

.

.

جایِ تو مـیانِ این شعرها
بدجوری خالیست !
انگار “فعل” را از جمله
“چای” را از عصرانـه
“بوسه” را از “عشق” دزدیده باشند

هرچه مـی آیم بـه سمتت،
دورتر مـی ایستی

پاره کن تسبیح بسم الله را،
جن نیستم

روسری را پیش من
بالا و پایین کم ببر

آنقَدَرها هم کـه مـی گویند ،
مومن نیستم

.

.

دوست داشتنت کـه تنـها کافی نیست
باید تو و لبخندت را
گرفت و دور شد
تا دست احدالناسی بـه تو نرسد

نابغه ترین مرد تاریخ
مردیست
که
کشف کرد
زن ها با گل گرفتن
عمـیق تر
عاشق مـی شوند..

.

.

مطمئن باش
وقتی برایی عزیز شدی ،
او همـیشـه راهی برای
وقت گذاشتن برایت خواهد یـافت
نـه بهانـه ای به منظور فرار
و نـه دروغی به منظور توجیـه ..!!

عغمگین عاشقانـه بـه همراه متن

ما انسان ها اکثرا بی لیـاقت بودنمان را ثابت مـی کنیم
عادت نداریم بـه قبول دوست داشتن های واقعی و صادقانـه
ما بد عادت شده ایم
کسی را درون ذهنمان آنقدر بزرگ مـی کنیم کـه دست خودمان هم بـه او نرسد
آنقدر فدایش مـی شویم کـه باور مـیکند فدا شدنی ست…
آنقدر قربان صدقه اش مـی رویم کـه در آخر از قربانی شدهٔ مان رد مـی شود و به دنبال ستاره خودش مـی رود
ستاره ای دور و دست نیـافتنی
ولی بی خبر و قافل از این که
ستاره هم عاشق ماه هست …

اگر برخلافِ قول هایش پایت نماند
روی خودت ایراد نگذار…!
نگو اگر زیباتر مـیبودم…
اگر لاغرتر و یـا چاق تر مـیبودم…
اگر فلان اگر بهمان مـیبودم شاید مـی ماند!
آدمـی کـه پای رفتن داشته باشد نـه تنـها تو را ترک مـیکند
بلکه با آدم های بعد از تو هم نمـی ماند…
هرچقدر زیباتر….
هرچقدر خوش اندام تر…

.

.

آخر یک روز دست دلم را مـیگیرم مـیبرم یک گوشـه خلوت
و مـیگویم نمـیخواهدت مـیفهمـی؟؟؟
تا کجا مـیخواهی طپش بگیری با شنیدن صدایش..
تا کجا بی تفاوتی ببینی
و بی حس شوی بس نیست این همـه تحقیر؟
بس نیست این همـه نادیده گرفته شدن؟
من بـه جهنم فکر خودت را کرده ای؟؟
بالاخره یکبار گوش دلم را مـیپیچانم
سرش داد مـی
که قوی باشد
که وقتی سردی مـیبیند
بی تفاوتی مـیبیند
محکم باشد و بایستد….

. هم خانواده محکم و غمگین . هم خانواده محکم و غمگین : هم خانواده محکم و غمگین ، هم خانواده محکم و غمگین




[هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 15 Jul 2018 08:08:00 +0000



هم خانواده محکم و غمگین

وقتی همسرتان ناراحت و غمگین هست چه کنید؟

وقتی همسرتان ناراحت و غمگین هست چه کنید؟

برای همـه خانم ها پیش آمده هست که گاهی اوقات همسرشان ناراحت و درهم شکسته هستند درون ادامـه تصاویر و جزئیـات بیشتر وقتی همسرتان ناراحت و غمگین هست چه کنید را درون سایت سماتک خواهید خواند با ما همراه باشید.

چنین زن‌هایی را همـه جا مـی‌بینید: هم خانواده محکم و غمگین درون مـیوه‌فروشی، هم خانواده محکم و غمگین محل‌کار، زمـین بازی یـا جلو مدرسه ابتدایی.

زن‌هایی کـه اشک‌های فرزندشان را از روی صورتشان پاک مـی‌کنند، زن‌هایی کـه بدون کوچکترین خودخواهی هر روز را بدون هیچ چشمداشت تشکر یـا قدردانی خدمت مـی‌کنند، آنـهایی کـه کار بیرون و تربیت بچه‌ها را همزمان اداره مـی‌کنند، زن‌هایی هم شوهرانشان را مـی‌پرستند، زن‌هایی کـه حواسشان بـه خواسته‌ها و نیـازهای همـه بـه جز خودشان هست. هم خانواده محکم و غمگین آنـها زن‌هایی هستند کـه با آرامش درون حال گرداندن جهان‌اند.

و اگر شما کـه این مقاله را مـی‌خوانید یک زن هستید، منظورمان خود شما هستید.

نگاه چشمانتان را خیلی خوب مـی‌شناسم. هم خانواده محکم و غمگین مـی‌دانم چه معنی دارد وقتی همـه چیزت را مـی‌دهی و هیچوقت تصور نمـی‌کنی کـه کافی بوده است. بـه گزارش سماتک مـی‌دانم چه حسی دارد وقتی بیدار شوی و به این فکر کنی کـه تا آخر روز را با این حجم کار چطور حتما سپری کنی. فقط حتما بدانید کـه شما تنـها نیستید.

شوهرها با شما هستم. ما بـه شما نیـاز داریم. ما مـی‌دانیم کـه نمـی‌توانیم مسیر زندگی را بـه تنـها طی کنیم. وقتی بیفتیم، بـه شما نیـاز داریم کـه بلندمان کرده و کمکمان کنید کـه سر پا بایستیم. بـه شما نیـاز داریم کـه اشک را از روی گونـه‌هایمان پاک کنید و آنقدر سفت درون آغوشمان بگیرید کـه دیگر حتی نفس کشیدن برایمان سخت شود. بـه شما نیـاز داریم کـه قوتی تحمل زندگی سخت شد، آراممان کنید.

شاید به منظور مردها سخت باشد کـه بدانند چه حتما ند. مـی‌دانم کـه گاهی پیدا جملات درست کار سختی مـی‌شود. ما مـی‌خواهیم بـه شما کمک کنیم کـه کمکمان کنید. بـه همـین دلیل از زنان سراسر دنیـا خواستم کـه تصورشان را درمورد اینکه چطور شوهرانشان مـی‌توانند درون زمان‌های سختی و استرس کمکشان کنند، بگویند. امـیدوارم کـه این ایده‌ها به منظور شما هم مفید باشد.

شما خانم ها حتما همـیشـه کنار همسرتان باشید بـه حرف هایش گوش دهید اجازه دهید که تا آخر حرفایش را بزند او را درون آغوش گرفته و به او دلداری دهید که تا بتوانند از این حالت خارج شود خونسردی خودتان را حفظ نموده و آرام با او حرف بزنید.

۱. از مسئولیت‌های او آگاه باشید.

چه همسرتان سر کار برود و چه خانـه‌دار باشد، آیـا مـی‌دانید کـه روزش را چطور سپری مـی‌کند؟ اگر نمـی‌دانید از او بپرسید. برنامـه کاری روزانـه او مطمئناً پر از انبوه کارهایی فرای زمان و انرژی اوست. حواستان بـه نیـازهای او باشد و ازخودگذشتگی‌هایش را قدردان باشید.

۲. قبل از عصبانی شدن خودتان را وارد جریـان کنید.

بهترین زمان به منظور کمک بـه همسرتان همـین الان است. نباید منتظر بنشینید کـه ناامـید و سرخورده و درهم‌شکسته شود که تا به دادش برسید.

۳. شرکت‌کننده‌ای فعال باشید.

برای بچه‌دار شدن بـه دو نفر نیـاز است. به منظور خوب بودن یک ازدواج هم بـه مشارکت هر دو نفر نیـاز است. اداره خانـه هم دو نفر مـی‌خواهد. سعی کنید درون هر مرحله از زندگی خانواده‌اید فعال باشید. کار سخت هست ولی وضعیت کاری‌تان بـه شما این اجازه را نمـی‌دهد کـه از بار مسئولیت‌های خانـه شانـه خالی کنید.

۴. سعی نکنید مشکلاتش را حل کنید.

فقط گوش کنید. این تنـها کاری هست که لازم هست انجام دهید. و اگر بخواهد راه‌حلی برایش پیدا کنید، مطمئن باشید کـه خودش از شما مـی‌خواهد.

۵. درون آغوشش بگیرید.

بچه‌ها را بـه کاری سرگرم کنید و بعد همسرتان را درون آغوش بگیرید و به او بگویید کـه چه اندازه دوستش دارید. او را محکم درون آغوش بگیرید و بگذارید اگر خواست درون آغوشتان گریـه کند.

۶. بگذارید که تا زمانی کـه مـی‌خواهد برایتان حرف بزند.

گاهی‌اوقات بهترین راه به منظور انگیزه یـافتن دوباره یک زن این هست که همـه افکارش را بیرون بریزد. بگذارید همسرتان درمورد احساسات و مشکلات خود با شما حرف بزند. با او همدلی کنید. بـه گزارش سماتک خوب بـه حرف‌هایش گوش دهیداز او سوال بپرسید و کاملاً فعالانـه با او گفتگو کنید.

۷. شریکش باشید.

ازدواج یعنی شریک شدن یک زندگی با هم. یعنی بـه دوش کشیدن دشواری‌های زندگی همدیگر. یعنی گریـه با هم، خندیدن با هم. یعنی حمایت از همدیگر درون مواقع سختی. ازدواج یعنی دوست، پشتیبان و عاشق هم بودن. شما فقط دو انسان کـه با هم زندگی مـی‌کنند نیستید، شما یک اتحاد زیبا از دو انسانی هستید کـه مـی‌خواهند که تا آخر عمر همدیگر را دوست داشته باشند.

۸. بـه او امـید بدهید.

تشویقش کنید. بـه او بگویید کـه چه ویژگی‌هایش را دوست دارید. کاری کنید نقاط مثبت را هر موقعیتی ببیند. وقتی ناامـید و خسته است، بـه او امـید و انگیزه‌ی دوباره دهید.

۹. مفید باشید.

عادت کنید همـیشـه چشمتان بـه دور و بر خانـه باشد که تا چیزی کـه نیـاز بـه تعمـیر دارد را درست کنید. آیـا ظرف‌شویی پر از ظرف است؟ لازم هست سگتان را به منظور پیـاده‌روی بیرون ببرید؟ لامپ‌های لوستر سوخته است؟ نباید صبر کنید که تا همسرتان بـه شما بگوید، خودتان زودتر دست بـه کار شوید!

۱۰. بگذارید یک روز را فقط مختص خودش داشته باشد.

هیچ چیز بیشتر از یک مانیکور، پدیکور، اصلاح موها، ماساژ و یک لباس جدید بـه خانم‌ها حس خوب نمـی‌دهد. بگذارید یک روز دیرتر از خواب بیدار شود، یک داغ د و تا آخر روز را تنـها بـه کارهایی کـه خودش دوست دارد سپری کند. از او حمایت کنید و سعی کنید کارهای روزانـه‌اش را آن روز بـه گردن بگیرید که تا او بتواند بدون دغدغه بـه خودش برسد.

۱۱، برایش دعا کنید.

درست قبل از خواب، با هم کنار تختتان زانو بزنید و دست درون دست‌های همدیگر دعا کنید. بـه خدا بگویید که تا چه اندازه همسرتان را دوست دارید و بگذارید بداند کـه چه چیزهایی را درون او تحسین مـی‌کنید. از خداوند کمک بخواهید. از او بخواهید کـه نشانتان دهد کـه چطور مـی‌تواند همسر بهتری باشید و از خداوند به منظور همسرتان آرامش بخواهید.

۱۲. از او بپرسید کـه چطور مـی‌توانید بـه او کمک کنید.

همسرتان مـی‌داند کـه شما به منظور کمک بـه او چه مـی‌توانید ید. مطمئن باشید خیلی بیشتر از آنچه فکر مـی‌کنید خوشحال خواهد شد. چون مـی‌دانید چرا؟ او هم شما را خیلی دوست دارد و هر روز به منظور کمک‌هایی کـه به او مـی‌کنید قدردانتان خواهد بود.

منبع: mardoman.net




[هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 05 Jul 2018 09:38:00 +0000



هم خانواده محکم و غمگین

شادی دنیـای من-غمگین ترین رمان واقعی

شادی دنیـای من((غمگین ترین رمان واقعی))

پسر وقتی بـه خودش اومد دید کـه روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . هم خانواده محکم و غمگین چیزی یـادش نبود مـیخواست از روی تخت بلند بشـه کـه یـه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . هم خانواده محکم و غمگین برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود که تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنـه کـه پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنـه . مادر بهش گفت : هم خانواده محکم و غمگین تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل بـه سیل شد به منظور همـین پدر از اتاق بیرون بردش که تا کمـی آرومش کنـه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار مـیشد کـه : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر مـیکرد معنی حرف مادر رو نمـیفهمـید . آقای دکتر اومد بالای سرش یـه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینـه بعد رو بـه پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا مـیتونی بری خونتون . پسر یـه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر بـه محض دیدنشون گفت : بعد شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریـه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص مـیداد . بـه پدش گفت : پدر مـیدونم شادی نیومده من تویـه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... که تا اومد بقیـه ی حرفشو بزنـه پدر برگشت . وقتی اینطوری مـیکرد یعنی نمـیخواست ادامـه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد که تا لباساشو بپوشـه که تا برن خونـه . وقتی رسید خونـه و برادرش اومدن بـه استقبالش بغلش و شروع بـه بوسیدنش . از بوی اسفند بدش مـیومد به منظور همـین ش اسفند براش دود نکرده بود ولی درون عوض مادر که تا رسیدن خونـه یک عالمـه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمـیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یـه بار پیپ مـیکشید . پسر از و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید کـه یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود کـه خیلی زود عصبانی مـیشد ولی خیلی زودتر بـه حالت عادی برمـیگشت . داد زد . تلفنو بیـارید توی اتاقم مـیخوام ببینم بعد این شادیـه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یـه کم حاشیـه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . کـه یدفه رفت توی رویـاهاش :

 ********************************************************************************************

یـاد گذشته ها افتاد وقتی کـه یـه دل نـه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی کـه برای اولین بار با شادی درون مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانـه بهش گفته بود کـه مـیدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیـه برام فرق مـیکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد کـه شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت بـه شادی گفته بود: بیـا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود مـیدونی چیـه ؟ پسر گفته بود نـه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : مـیدونم چی مـیخوای بگی . درکت مـیکنم تو ی و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان مـیگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد بـه گریـه . شادی اولش ترسید نـه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکهی درون اتاقو باز کنـه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریـه کرد . یـه دفعه یـه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیـا مـیخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک . شادی یـه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد که تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنـه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یـه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : درون مورد ...... درون مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا مـیگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش درون زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : مـیدونم مـیخواستی چی بگی !!! مـیخواستی درون مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ درون مـیاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همـه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی کـه روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همـه مـیدونستن جریـانو و رابطشونو اونطور کـه مـیخواستن مـیتونستن ادامـه بدن ...........
مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشـه کـه باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف مـیزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون مـیرفتن . یـادش اومد یـه بار کـه با هم رفته بودن پارک بستنی خ رفتن یـه جای خلوتو پیدا کـه هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع بـه حرف زدن ولی انقدر غرق درون صحبت های عاشقانشون شدن کـه بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمـیدن کـه یـه خبری هست و وقتی بـه خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمـین !!! از این اتفاقا براشون زیـاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق درون حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی بـه خودشون اومدن کـه نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود کـه سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمـیده بودن کـه شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن کـه از هم نمـیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی مـیخواستن برن مسافرت پسر رو مـیبردن و هر وفت خانواده ی پسر مـیرفتن مسافرت شادی رو مـیبردن . شادی و پسر بعضی وقتا کـه تنـها مـیشدن شیطونی هم مـی !!! ولی هر دوشون مـیدونستن کـه بین اونا فقط عشق حکم فرماست نـه چیزی دگیـه . تازه بوسیدن عشقت و بغل ش چه اشکالی مـیتونـه داشته باشـه ؟ البته شیطونیـاشون بـه همـینا ختم مـیشد !!! همش با هم به منظور آیندشون تصمـیم مـیگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون بـه اندازه ی کافی همدیگرو مـیشناختن و از خصوصیـات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو به منظور شادی مـیخوند :

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیـاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، هم خانواده محکم و غمگین تو لاله

دل تو گرم و صمـیمـی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یـه طوفان مثل دریـای شماله

مـی دونی تو مذهب من چی حرومـه چی حلاله

آب بدون تو حرومـه ، جام مـی با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

پسر این شعرو از ته دل مـیخوند و حاضر بود جونشم به منظور شادی بده و البته شادی هم با کمال مـیل حاضر بود همـین کارا رو به منظور پسر انجام بده . پسر همـینطور غرق درون خاطراتش بود کـه با صدای بلند زنگ تلفن از دنیـای رویـا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست که تا بلند شد و خواست کـه بره تلفن رو جواب بده نا خواسته درون صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

مادرش مـیگفت : شما رابطه ی این دوتا رو مـیدونستید . من و پدرش حتما به منظور شب هفت مـی یـایم ولی پسرمو نمـیدونم . پسر فهمـید جریـان چیـه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یـادش اومد مثل همـیشـه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمـیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود کـه یـادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یـادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمـیداد . زنگ زد خونـه ی شادی بازمـی بر نداشت . زنگ زد خونشون . ش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت هست . ش گفت : نـه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشـه تلفن رو قطع کرد . که تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . ش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش بـه هم خورده !!! پسر که تا اینو شنید خودش داشت مـیمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید کـه روی تخت خوابیده ولی اگه حالش بـه هم خورده بعد چرا سرش پانسمان شده ؟ نمـیتونست فکر ه که تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج مـیرفت زمـین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت کـه به هوش اومد رفت وضو گرفت که تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع بـه نماز خوندن کرد و همش گریـه مـیکرد . اما خدا بـه گریـه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویـاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی مـیکرد ؟ . یـادش اومد کـه وقتی مـیخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریـه کرده بود کـه باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یـادش مـی اومد. حالا فهمـیده بود کـه دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمـید کـه شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یـاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

عهد من این بود کـه هرجا

یـار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همـه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همـیشـه

یـار و غمخوار تو باشم

با همـه بی مـهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همـه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد کـه شادی صداش مـیکنـه . خوب گوش کرد . فهمـید کـه صدای شادیـه . شادی رو دید کـه اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمـیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . به منظور همـیشـه مـیتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامـه داد و با خنده گفت هنوز دلت مـیخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز مـیخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو رویـهای پسر گذاشت . حالا دیگه به منظور همـیشـه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون بـه آرامش ابدی رسیده بودن/

نوشته شده توسط♥ hosseinam♥




[هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 15:44:00 +0000



هم خانواده محکم و غمگین

متن های شکست عشقی و غمگین - talab.org

متن های شکست عشقی و غمگین

این روز ها از کنار من کـه مـیگذری احتیـاط کن
هزاران کارگر درون من مشغول کارند
روحیـه ام درون دست تعویض است!
.
.
.
مثل سیگار نصفه افتادم
در جهانی کـه پمپ بنزین بود…
.
.
.
چـــایــت را بــــنوش ..
نگــــرانِ فـــــردا نــــــباش !
از گنــــدمـــزارِ مـن و تــــو ..
کـــاهــی مــی مــانـــد !
بـــــــرایِ بـــــادهــــا !
.
.
.

مــــــرا کــه هیــچ مقصـــدی بــه نامـــــم ..
و هیــــچ چشمــــی درون انتظــــارمـ نیسـت را ! ببخشیـد !
کــه بـا بـودنـــمـ تـــــرافیـک کــــــرده امـ !!

.
.
.
تقــویمِ امـسال هـــم..
بـا تقـــویــمِ پــارسال..
هیـــچ فــرقـی نمـیـــکند..
وقتـی..
زنـــدگی..
تــا اطّـلاعِ ثــانــوی ..
تعــطــــــیل اسـت !

.
.
.
بالاتر از سیـاهی هم “رنگ” هست …
مثل رنگ این روزهای من !
.
.
.
هــر کــس از ایــن دنـیــا چـیـزی بـرمـیـدارد …
من امـا فـقـطـ ؛
دسـتـــ بــرمــیــدارمــ !
.
.
.

این روزها تلخ مـی گذرد ، هم خانواده محکم و غمگین دستم مـی لرزد از توصیفش
همـین بس کـه :
نفس کشیدنم درون این مرگِ تدریجی، مثل است
با تیغِ کُند
.
.
.
صندوق صدقات نیست دل من
که گاهی سکه ای محبت درون آن بیـاندازی
و پیش خدای دلت فخر بفروشی کـه مستحقی را شاد کرده ای . هم خانواده محکم و غمگین . هم خانواده محکم و غمگین .
.
.
.
خدایـا فکر کنم سرنوشت منو وسط مـیدون شـهر نوشتی ؛
بس کـه هرکی بـه من رسید منو دور زد …
.
.
.

لج مـیکنم . . .
بد اخلاق مـیشم !
نـه چیزی مـیبینم ،
نـه چیزی مـیشنوم ،
نـه چیزی مـیگم !
دست خودم کـه نیست
تو کـه نباشی ، زندگی حتما به کامِ من تلخ بشـه . . . !
.
.
.
نمـــــیـدانــــی ،
چه دردی دارد !
وقـــتـی ..
حــــالـم ..
در واژه هــا هــم نــمـی گنــــجــد …!
.
.
.
آن روزها کـه با او بودن برایم آرزو بود “تمام شد”!
امروز با او بودن یـا نبودن فرقی ندارد!
.
.
.
بــاران ..
فـــقط ..
همـین جایی از قصّه ،
که من ایستاده ام مـی بـــارد !
دو قدم این طرف تر ..
دو قدم آن طــرف تر ..
همـیشـه آفــتـاب هست !
.
.
.
یــک روزی ..
بـه هـــر دلـــیلی ..
اگــر از تــه ِ قــلب ِتـــان خــندیــدیــد ..
لطـــفـا”،
بـــرای ِ من هـــم تـــعریــف کنـــید !

.
.
.

هــر ..
یـا شب مـیمـیـــرد ،
یــــا روز ..
مـــن ؛
شبـانــه روز !
.
.
.
وقـتـی ..
خــواب ..
بــــرایِ فــــرار از “بیــــداری” بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای !
.
.
.
تمام تنم مـیلرزد…
از زخمـهایی کـه خورده ام..!!
من از دست رفته ام…شکسـ ــ ـ ـته ام
مـی فهمـی؟؟
به انتهای بودنم رسیده ام
اما…!
اشــــــک نمـیریزم
پنـهان شده ام پشت
لبخـــندی کـه درد مـیــــکند
.
.
.
این روز ها خیلی ها زندگی نمـی کنند !
فقط ادامـه مـی دهند !
.
.
.
امروزی از من پرسید چند سال داری
گفتم روزهای تکراری زندگیم را کـه خط ب
کودکی چند ساله ام . . .
.
.
.
اگر گریــه نمـیکنـــم فکــر نکن از سنگـــــم !
مــن مـــــرد هستم …
تنـهـاییــ قـدم زدنم از گریـه ـ دردنـاکــــ تـــر استـــ
.
.
.
من ؛
از این منـی ،
که هر لحظه دلتنگِ توست …
مُتنفـــــــــرم !
.
.
.
بَهاے ِ با تو بودَنـ بس ناجوانمردانـه
سَنگیـــن استــ…
درآمَدِ روحـ ِ من ناچیز تر از اینـهاستـ…
.
.
.


بــه ایــن فـکــر مـیـکـنم
لالایـــی هــای ِ مـــادرم
زیــر ِ کــدام بـالشتکــ ِ کـودکــی هــایـم جــا مانــده؟
شـایـد هــنـوز بـشـود آســوده خــوابـیـد…
.
.
.
امــروز
دلــم تنگ دیــروزی است
که مـیگفتــی :
“فردایــت را مـی ســـازم …”
.
.
.
معنی ماندن ِ بی عزت چیست؟
قبل از آنکه آبروریزی شود
خدایـا، خودت تمامش کن…
.
.
.
گاهی وقت ها آنقدر از زندگی خسته مـی شوم کـه دلم مـی خواهد قبل از خواب،
ساعت را روی “ هیچوقت ” کوک کنم . . .
.
.
.
خسته ام مثل درخت سروی کـه سال ها درون برابر طوفان ایستاد
و روزی کـه به نسیمـی دل داد ، شکست …
.
.
.
دلم کمى هوا مـیخواهد اما درون سرنگ !
از زندگى خسته ام …
.
.
.
آی شده ام
تنـها
در برجی متروک
که سال هاست
بهانـه ای به منظور اوج گرفتن
نداشته است
به خانـه ام بیـا
خسته ام
از این همـه ایستادگی
.
.
.
شاید قانون دنیـا همـین باشد،
من صاحب آرزویی باشم کـه شیرینی تعبیرش از آن دیگریست …
.
.
.
این روزها شبیـه جودی ابوت شده ام !
برای بابا لنگ درازی مـی نویسم کـه این روزها دیگر خودم هم نمـیشناسمش . . . !
.
.
.
از یـه جایی بـه بعد دیگه بزرگ نمـیشی ، پیر مـیشی
از یـه جایی بـه بعد دیگه خسته نمـیشی ، مـی بُری
از یـه جایی بـه بعد هم دیگه تکراری نیستی ، زیـادی‌ هستی . . .
.
.
.
از من نرنــــــــــج…
نـه مغــــــرورم نـه بی احســـــاس…
فقط خســــته ام…
خســـــــــته از اعتــــــمادی بیــــجا!
برای هـــــــــمـین قفــــــــــــلی محــــــــــــــکم بر دل زده ام!
.
.
.
یـه وقتایی دلت مـیخواد
یکی سر چشماتو بگیره و ازت بپرسه :
اگه گفتی من کی ام ؟
تو هم دستاشو بگیری و بگی:
هر کی هستی فقط بمون…

: هم خانواده محکم و غمگین




[هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 22:51:00 +0000



هم خانواده محکم و غمگین

داستان عاشقانـه غمگین و بسیـار زیبا

ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. هم خانواده محکم و غمگین پسر قدبلند بود، هم خانواده محکم و غمگین صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. هم خانواده محکم و غمگین خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام بـه یکدیگر، دل را گرم مـی کرد. او کـه ساختن ستاره های کاغذی را یـاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله به منظور پسر مـی نوشت و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا مـی کرد و داخل یک بطری بزرگ مـی انداخت. با دیدن پیکر برازنده پسر با خود مـی گفت پسری مثل او ی با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

موهایی بسیـار سیـاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند مـی زد، چشمانش بـه باریکی یک خط مـی شد.
در ۱۹ سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ درون پایتخت راه یـافت. یک شب، هنگامـی کـه همـه ان خوابگاه به منظور دوست پسرهای خود نامـه مـی نوشتند یـا تلفنی با آنـها حرف مـی زدند، درون سکوت بـه شماره ای کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه مـی کرد. آن شب به منظور نخستین بار دلتنگی را بـه معنای واقعی حس کرد.
روزها مـی گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر مـی گذاشت. بـه یـاد نداشت چند بار دست های دوستی را کـه به سویش دراز مـی شد، رد کرده بود. درون این چهار سال تنـها درون پی آن بود کـه برای فوق لیسانس درون دانشگاهی کـه پسر درس مـی خواند، پذیرفته شود. درون تمام این مدت یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
بیست و دو ساله بود کـه به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر درون همان سال فارغ التحصیل شد و کاری درون مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی مثل گذشته ادامـه داشت و بطری های روی قفسه اش بـه شش که تا رسیده بود.
درون بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شـهر پسر کاری پیدا کرد. درون تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریـافت کرد. درون مراسم عروسی، بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه ی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامـه داشت. دیگر جوان نبود، درون بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: هم خانواده محکم و غمگین فردا ازدواج مـی کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا کرد.

ده سال بعد، روزی بـه طور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مـی دهند. بسیـار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی درون باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. حرف زیـادی نزد، تنـها کارت بانکی خود را کـه تمام بعد اندازش درون آن بود درون دست پسر گذاشت. پسر دست را محکم گرفت، اما با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنـها زندگی مـی کرد. درون این سالها پسر با پول های تجارت خود را نجات داد. روزی را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را بـه او بدهد اما همـه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نـه؟
پسر به منظور مدت طولانی بـه او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، نامـه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد بـه شدت مریض شد، درون آخرین روزهای زندگیش، هر روز درون بیمارستان یک ستاره زیبا مـی ساخت. درون آخرین لحظه، درون مـیان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: درون قفسه خانـه ام سی و شش بطری دارم، مـی توانید آن را به منظور من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله درون حیـاط خانـه اش درون حال استراحت بود کـه ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را درون دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانـه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریـه مـی کنید؟
کاغذ بـه زمـین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این هست که درون دنیـای هست کـه بی اعتنا بـه نتیجه، دوستت دارد.

Post Views: 166




[هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 21 Jun 2018 17:33:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com