Posts filed under ‘داستان های خانوادگی و فامـیلی’
داستان ی ساحل
نخست بگم به منظور ورود بـه سایت بدون بـه اول آدرس یک m اضافه کنید، کسکده 12 ساله بـه اول هر مطلبی اینو اضافه کنید دیگه نیست ! مثلا: کسکده 12 ساله m.gallows2.wordpress.com
یـادمـه بهاره پارسال ساحل ی کـه اشنایـه خانوادگیـه ما بود قرار شد بره فرانسه من و ساحل قبلا 1/2 بار همو دیده بودیم اما خوب اصلا با هم حرف نزده بودیم روزه قبل از اینکه بخاد بره Good Bye Party گرفت خوب ما هم دعوت بودیم و رفتیم همـه مشغوله یدن بودن من خواستم برم Wc اما قبلش یکی دیگه اشغال کرده بود اونجارو من منتظر موندم که تا بیـاد بیرون وقتی درون باز شد من دیدم کـه صاحب مجلس یعنی ساحل خانوم اون تو بودن وقتی اومد بیرون ما چند ثانیـه داشتیم همو نگاه مـیکردیم کـه برشت بـه من گفت :
جهت خواندن کامل مطلب روی لینک زیر کلیک کنید، بـه زبان اوکراینی هستش. کسکده 12 ساله اگر بود، بـه اول آدرس یک m. کسکده 12 ساله اضافه کنید (більше…)
Вересень 6, 2009 at 5:07 pm
داستان ی من رو ازمـی کنی؟
خيلی خسته شده بودم. آخه چقدر بدم. چقدر کير فقط بره توم! که تا کی بايدم پاره شـه! مگه منندارم٫ مگه من ندارم٫ خب منم ميخوام يه چيزه کلفت بجایم بره تو کونم. ديگه واقعا تحملم تموم شده بود. هر چی فيلم سوپر نگاه ميکرديم همش دعوا سرهطرف بود تاش. بـه اين چنتا دوست پسرامم کـه هر چی نخ ميدادم کـه بابا منو ازين اصلا انگار نـه انگار.
جهت خواندن کامل مطلب اینجا کلیک کنید (більше…)
Вересень 1, 2009 at 7:14 pm
داستان ی مـیترا و آرش : شرت و قرمز
اسم من ميترا هست 23 ساله دانشجوي سال سوم کامپيوتر هستم و 3 سال هست که با شايان ازدواج کرده ام شايان مثل اسمش بسيار زيبا وجذاب و خوش تيپ هست و هر ي دوست دارد همسري چون او داشته باشد ما زندگي خوبي داريم تنـها مشکل ما اينست کـه من زني پر حرارت و هوس ران هستم و به علاقه زيادي دارم اما بر عشايان کمتر توجه اي بـه اين کار دارد و فقط هفته يا ده روز يک بار اين کار را با اصرار من انجام مي دهد و هر چه سعي کردم او را بـه اين کار علاقمند کنم اثر و نتيجه اي نداشت غذا هاي چرب و داراي ويتامين کاي جنسي مي پختم آرايش هاي گوناگون و متنوع مي کردم لباس هاي تنگ و چسبان مي پوشيدم اما اثري نکرد و زندگي ما روز بـه روز کم رنگ تر مي شد و عشق و علاقه هم داشت رنگ مي باخت از اين وضع خسته و کلافه شده بودم درون درددل با پريا بـه اين نتيجه رسيدم کـه زندگيم را حفظ کنم اما مگر مي شد من بـه علاقه ي زيادي داشتم خود ارضاي هم راضيم نمي کرد چون من تجربه با مرد را داشتم و مثل ان با خود ارضاي راضي نمي شدم . يک روز از و يک کانال آلماني فيلمي را تماشاه مي کردم کـه يک زن شوهر دار با يک مرد ديگر رابطه داشت و هاي جذابي مي د کـه آدم را بـه عرش مي برد اما شوهر زن متوجه رابطه آنـها شد ولي بعد از کشمش فراوان همديگر را بخشيدند هر چند ديالوگ هاي آنـها را نمي فهميدم اما تصميم خود را گرفتم با خود گفتم انسان فقط يکبار بـه دنيا مي آيد و زندگي را تجربه مي کند و هر حق دارد بعنوان يک انسان آزاد بـه خواسته هاي خودبرسدو آنـها را برآورده سازد تصميم گرفتم با يک مرد دوست شوم آگر هم يک روز شايان متوجه شد و مرا نمي بخشيد از او مي خواستم مرا طلاق دهد هر چند واقعا من او را دوست داشتم اما نمي توانستم از اين ميل دروني خود بگذرم فرداي ان روز کـه به دانشگاه مي رفتم تصميم گرفتم اين کار را عملي کنم توي کلاس ما پسري بود کـه از همان روز هاي اول نظرم را جلب کرده بود او هم بـه من توجه مي کرد و زياد بـه من نگاه مي کرد و با لبخند هايش قصد بـه دست آوردن دل من را داشت
جهت خواندن متن کامل لطفا روی لینک زیر کلیک کنید(لینکی کـه به زبان اوکراینی هست!) (більше…)
Серпень 30, 2009 at 4:56 pm
داستان ی نفیسه
قبل از خواندن داستان ی! لطفا ستون سمت راست رو بخونید و متشرک سایت ما شید که تا در صورت شدن ایمـیل های ی به منظور شما ارسال بشـه
چهار سال پيش بود كه تازه امتحاناي پايان ترم پيش دانشگاهي رو داده بودم و براي كنكور حدود يك ماهي فرصت داشتم . و بابا كه ديدن هوا گرم شده و يك مسافرت حسابي بـه طرف شمال جون ميده تصميم گرفتن برن شمال و تو دلشون گفتند گور باباي كنكور سهيل هر كاري مي خواد بكنـه ما كه رفتيم مسافرت . منم كه بچه درس خون بودم تنـهايي خونـه موندم و قرار شد شب ها بـه امير دوستم بگم كه تنـها نباشم. اونموقع م يك دوست اهوازي داشت كه يك سفيد با چشماي روشن و موهاي مشكي و خيلي خيلي نازو خوشگل داشت. اسمش نفيسه بود سوم دبيرستان . از بخت بد ما يا شايدم خوب اون روزها براي پيش دانشگاهي هم امتحان كنكور ميداديم و نفيسه بيچارم براي كنكور پيش دانشگاهي مشغول خوندن بود. من و نفيسه خيلي با هم صميمي شده بوديم و نفيسه براي رفع اشكال هفته اي يكي دو بار خونـه ما مي اومد بعضي وقتها با هم قرار مي گذاشتيم و بيرون يك صفايي با هم مي كرديم .
جهت خواندن کامل مطلب روی لینک زیر کلیک کنید کـه به زبان اوکراینی هستش!
(більше…)
Серпень 28, 2009 at 5:44 pm
داستان ی کوس نیلوفر
قبل از اینکه این داستان رو بخونید، از ستون سمت راست، نوشته اشتراک ایمـیلی بشید. روی کلمـه قرمز رنگ کلیک کنید. سپس ایمـیل خودتون رو وارد کنید که تا از این بـه بعد داستان های ی براتون ایمـیل بشـه. چون کـه فردا وبلاگ شد، شما خیـالتون تخت باشـه کـه براتون داستان ی ارسال مـیشـه. بـه همراه عفیلم کیر…
وقتی از خونـه بـه سمت فرودگاه حرکت مـیکردم، خودم هم نمـیدونستم کـه در این سفر اداری ممکنـه چه اتفاقی برام بیفته و با چهی روبرو بشم. اون شب فرودگاه خیلی شلوغ بود. بلیت و چمدانم رو تحویل دادم و کارت پرواز رو از مامور فرودگاه گرفتم. موقعی کـه از مـیان مسافران بیرون مـیومدم یـه دفعه چشمم بـه یک قیـافه آشنا افتاد و نگاهمون بهم گره خورد. هرچند سالها گذشته بود، ولی خوب شناختمش موجود نفرت انگیزی کـه همـیشـه از بخاطرآوردن اسمش چندشم مـیشد: نیلوفر منصوری!
سابقه آشنایی ما بـه گذشته های دور برمـیگشت. حدود 12 سال پیش و زمانی کـه هردومون دانشجو بودیم. نیلوفر دانشجوی رشته پرستاری دانشگاه اهواز بود و هرچند ما هم رشته نبودیم ولی منـهم مثل خیلی از پسرهای دیگه، اونو خوب مـی شناختم! هنر نیلوفر این بود کـه با وجودیکه چندان زیبا نبود، ولی خیلی راحت با رفتار تحریک کننده و اغواگرش همـه پسرها رو اسیر خودش مـی کرد. او فوق العاده هم تنوع طلب بود و هرگز مدت زیـادی رو با یک نفر سرنمـیکرد و مرتب دنبال شکار مـیگشت. کافی بود شما ظاهری زیبا ، وضعیت مالی خوب یـا موقعیت اجتماعی مناسبی داشته باشید، درون اینصورت نیلوفر حتما” بـه شما پاسخ مثبت مـیداد! خیلی از دانشجوها و اساتید و حتی شاید بعضی از افرادی هم کـه بیرون از دانشگاه بودند و سرشون بـه تنشون مـی ارزید طعم نیلوفر را چشیده بودند!!
جهت خواندن کامل مطلب روی لینک زیر کـه به زبان اوکراینی هست کلیک کنید
(більше…)
Серпень 28, 2009 at 7:57 am
داستان ی من و دائيم با عموم
اين داستاني کـه ميخوام واستون بگم کاملا واقعيه و مال يک سال پيشـه
اول بذاريد از اينجا بگم کـه ما اهل پائين شـهر و در واقع اهل محله تگزاسياي خزانـه بخارائي هستيم و به طور کامل خانوادگي تو ذهنمون هم نمياد چه برسه بـه عملي ش!
ولي من يه عمو بـه اسم زهره دارم کـه خيلي مي خواره و به طور خودموني و کونش عجيب هرز ميره!
ولي از شانس ما با اينکه منو خيلي دوست داره 3 سال پيش سر يه قضيه اي باهاش قهر کردمو و 2 سال باهاش حرف نميزدم.
من يه دائي دارم کـه اسمش احمد و فقط 5 سال از من بزرگتره راستي من 19 سالمـه و دائيم 24 سالشـه.
من با دائيم انقدر خودموني هستيم کـه حتي خال روو کير همديگه رو هم دقيقا ميدونيم کجاست!
جهت خواندن ادامـه مطلب روی لینک زیر کـه به زبان اوکراینی هست کلیک کنید : (більше…)
Серпень 27, 2009 at 5:04 pm
داستان ی کون پرستو
تقریباء دوسال ازازدواج من وپرستو گذشته بود حتما بگم من عاشق پرستو شده بودم و پس
از یک دوره تقریباً یکساله باهم ازدواج کردیم ، پرستوخیلی زیبا وتودل برو، باپوستی
سفید، صاف وصیقلی وخیلی خوش هیکل ،برجسته، گردوقلمبه وخیلی خوش فرم کـه مثل یک
تیکه جواهرتراشیده شده مـیدرخشید ، پف کرده وکمـی گوشتی، های سربالا وسفت !!
واقعاً برجستگیـهای متناسب بدنش کیرهمـه را بلند مـیکنـه منم عاشق همـین زیبائی شدم ودل
باو باختم ، او دوسال ازمن کوچیکتروحدود27 سال سن داره، توی این دوسال ازدواج خیلی
باهم داشتیم ومن حسابی ازاوکامـیاب شده ام
جهت خواندن کامل داستان ی روی لیک زیر کلیک کنید
(більше…)
Серпень 27, 2009 at 9:52 am
Старіші записи
[کسکده 12 ساله]نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 12 Sep 2018 22:43:00 +0000