جوشنده برگ گردو برای دندون درد

جوشنده برگ گردو برای دندون درد نقدی دربارۀ : «بادام های زمـینی» اثر رضا بی شتاب | ارسال سوال پزشکی :: خانواده برتر | اشعاری از استاد شـهریـار همراه با ترجمـه - صفحه 2 | یـادش بـه خیر... - نسخه قابل چاپ | رنگین کمان »سهمِ نخست - rangin-kaman.net |

جوشنده برگ گردو برای دندون درد

نقدی دربارۀ : «بادام های زمـینی» اثر رضا بی شتاب

حمـید محوی

5 دسامبر 2010

 در طیف هنرهای معاصر و آن چه کـه با جهانی شدن جهان رواج پیدا کرد و به پست مدرن شـهرت یـافت، جوشنده برگ گردو برای دندون درد با تکیـه بـه بودجه هایی کـه در سطح جهانی بـه آن اختصاص یـافت، تجربیـات بسیـار متنوعی درون تمام عرصه های هنری از جانب هنرمندان عرضه گردید و البته همـین تنوع و «پلورالیسم» تجربیـات هنری کـه خارج از موازین متعارف هنری عرضه مـی شد  دشواری هایی را درون ارزیبابی زیبایی شناختی بـه وجود آورد. جوشنده برگ گردو برای دندون درد حتما اعتراف کنم کـه من از چگونگی جدال های نظری پیرامون موضوع پسا مدرنیته درون ایران و در محافل ادبی ایران بی اطلاع هستم، ولی که تا این جا کمابیش مـی دانم کـه ابهاماتی زیـادی درون این زمـینـه وجود دارد. جوشنده برگ گردو برای دندون درد از همـین رو من بـه ترجمۀ کتاب ایو مـیشو تحت عنوان «شاخص های زیبایی شناسی و داوری سلیقه»(1) اقدام کردم، هر چند کـه این فلیسوف هنری بـه مباحثی کـه مورد نظر من مـی باشد نمـی پردازد، یعنی هنر پرولتاریـایی و والاگرایی درون هنر. با این وجود درون رابطه با مباحث زیبایی شناسی مطالب و مسائل بسیـار ارزنده ای را مـی توانیم از این نویسنده بیـاموزیم. این کتاب البته هنوز درون دست ترجمـه هست ولی افرادی کـه به زبان فرانسه آشنایی دارند مـی توانند این کتاب را از هم اکنون بـه زبان اصلی مطالعه کنند من آن را بـه دوستان علاقمند بـه فلسفۀ هنر قویـا پیشنـهاد مـی کنم.

مـی توانیم بـه راحتی حدس بزنیم کـه نظام سرمایـه داری به منظور پاسخ گویی بـه دعاوی دموکراتیزاسیون، درون حد پنج شش و اگر کمـی خوشبین تر باشیم هفت درصد عمل مـی کند و جریـان پسا مدرنیته و تنوع آثار و پلورالیسم را نیز حتما در همـین حد و حدود درون نظر بگیریم و آن هم تنـها درون فضای فرهنگی و هنری کشورهای ثروتمند. ولی نکتۀ مـهم این هست که خروج از موازین متعارف زیبای شناسی و تنوع تجربیـات هنری، دست کم موجب شد کـه واژۀ تازه ای بـه گفتمان داوران هنری افزوده شود : جوشنده برگ گردو برای دندون درد و این واژه نیز همانا «پرت و پلا»  بود.

 با این مقدمـه کـه بیشتر به منظور یـادآوری تنوع آثار و تجربیـات هنری درون دوران ما مطرح گردید بـه ملاقات «بادام های زمـینی» نوشتۀ رضا بی شتاب مـی روم.

 پیش از همـه حتما بگویم کـه من که تا چند روز درون صفحه 45 کتاب «بادام های زمـینی» متوقف شده بودم (از 214 صفحه کـه تمام کتاب را درون بر مـی گیرد) و به علاوه قطعاتی از پایـان کتاب. علت نا تمام ماندن خواندن کتاب این بود کـه دیگر قادر بـه ادامۀ آن نبودم. با توقف چند روزه، کنجکاوی به منظور سرنوشت این داستان مرا دوباره بـه خواندن مابقی داستان تشویق کرد ، و برای این کـه به خودم ثابت کنم کـه  پرت و پلاگویی های نویسنده مرا ناامـید نمـی کند، که تا پایـان داستان نوشته های کاتب را خواندم. بعدها مقالۀ «کلاژ» (2) را پیدا کردم کـه حسین دولت آبادی دربارۀ این رمان نوشته بود و پی بردم کـه در خواندن و شگفت زدگی ام درون رابطه با این کتاب تنـها نبوده ام.

ولی الان وقتی بـه خاطره ام رجوع مـی کنم، از خواندن آن پشیمان نیستم. ولی درون عین حال اگر بـه کتاب مشابهی از خود نویسنده و یـا نویسندۀ دیگری برخورد کنم حاضر بـه خواندن آن نخواهم بود. البته درون ارزیـابی های حسین دولت آبادی نیز کـه از دیدگاه من، هم خودش پرولتر بوده بـه طبقۀ پرولتاریـا تعلق دارد و هم نوشته هایش، جای شگفتی نیست کـه «بادام های زمـینی» را زیر علامت سؤال ببرد. ولی من فکر مـی کنم کـه این کتاب را حتما به عنوان یک تجربه زیبایی شناسانـه باز شناسی کنیم کـه تقریبا درون نوع خودش بی بدیل است. بخشی از عناصری کـه باز شناسی و درک این قطعۀ رضا بی شتاب را امکان پذیر مـی سازد، نـه در«بادام های زمـینی»، بلکه درون مطالبی کـه خارج از رمانش مطرح مـی کند، حتما جستجو کنیم. متأسفانـه او هنوز بـه طور مشخص دربارۀ طرحی کـه برای این کتاب داشته ننوشته هست و من درون این جا تنـها مـی توانم بـه آن چه کـه دربارۀ این کتاب  از زبان او شنیده ام استناد کنم.

در نتیجه، به منظور بیگانـه زدایی از این کتاب بیگانـه درون ادبیـات معاصر، بهتر این هست که بـه طرح نویسنده مراجعه کنیم. چکیدۀ حرفهای او چنین هست : مـی خواستم بگویم کـه داستانی وجود ندارد، و مـی خواستم درون ت ها اختلال ایجاد کنم، زن بـه جای مرد، و مرد بـه جای زن. این نوشته از سوی دیگر انباشته از بازی های زبانی است. عنوان «بادام های زمـینی» نیز بـه همـین بازی ها اشاره دارد، بادام بـه مفهوم مـیوۀ درختی وبادام بـه مفهوم تله، و دام بـه مفهوم حیوان چهار پا. او درون مورد بازی با زبان مـی گوید: «هدف من این بود کـه به مصاف قدرت های حاکم بروم، یعنی قدرت هایی کـه از زبان ابزار سرکوب ساخته و در پی منحصر ساختن آن بـه خود هستند. مـی خواستم نشان دهم کـه تا کجا مـی توانم با زبان بازی کنم.»

طرح نویسنده به منظور جا بـه جایی ت ها درون برخی موارد، چرخش های خشونت باری پیدا مـی کند :

«روزي هفت بار بـه پري دريايي تجاوز مي كرد. هيهات، برادر بزرگه ديگه ! مار پوست خودش را ول مي كند اما خوي خودش را ول نمي كند. ولي پري دريايي قبل از آنكه ما را بـه ساحل نجات برساند، با دمش بـه كف لنج كوبيد. لنجِ شده دور خودش مي چرخيد و غرق مي شد. بيچاره پري دريايي! برادر بزرگ اينقدر... که تا مرد. مدتي هم مرا بـه جاي پري دريايي گرفت و... » (ص 139-140)

در نتیجه با توجه بـه چنین طرحی، فکر نمـی کنم بتوانیم «بادام های زمـینی » را بـه عنوان رمان یـا داستان ارزیـابی کنیم، چه این کـه خود نویسنده مـی گوید «داستانی درون کار نیست».  

ولی طرح نویسنده را حتما به دو بخش تقسیم کنیم، یکی طرحی هست که خود او آگاهانـه دربارۀ نوشتۀ خودش مطرح مـی کند کـه در بالا بـه آن اشاره کردم، ودیگری طرحی هست که بـه ساحت ناخودآگاه نویسنده باز مـی گردد کـه کمـی دورتر بـه آن خواهم پرداخت.

ما درون این جا بـه درستی با همان موضوعی سر و کار پیدا مـی کنیم کـه پیش از این درون آثاری کـه به عنوان آثار مـیان فرهنگی ایران مورد تحلیل و بررسی قرار دادم. بـه این معنا کـه نویسنده و یـا هنرمند غالبا درون مورد اثر خود دعاوی را مطرح مـی کند کـه باید معادل آن را درون اثر و نزد خوانندگان جستجو کنیم و ببینیم که، بـه عنوان مثال، درون «بادام های زمـینی» نویسنده که تا کجا درون مبارزه علیـه قدرت های حاکم پیروز بوده هست و خواننده گان اثر او که تا کجا دوشا دوش او با فرهنگ اقتدارگرا مبارزه کرده اند.

به هر صورت، بـه راحتی مـی توانیم بگوییم کـه «بادام عای زمـینی» رمان نیست و یـا اگر هست مثل هر رمان دیگری نیست، و احتمالا مـی توانیم آن را از آن دسته از آثار ارزیـابی کنیم کـه نویسنده کاملا با زبان مدون ادبی متارکه کرده و تنـها با توضیحات فرامتنی مـی توانیم دربارۀ مفاهیم با او بـه توافق برسیم. بـه عبارت دیگر این نوشته شباهت بسیـار زیـادی بـه زبان «اوتیست» دارد(بیماری روانی کـه یکی از عوارض آن اختلال زبانی نزد فرد است) تنـها بخش هایی کـه به خاطرات راوی مربوط مـی شود از این قاعده قابل تفکیک بوده و مانند جزایری درون تمام کتاب پراکنده است. درون نتیجه با وجود این مجمع الجزایر کـه به خاطرات خانوادگی او باز مـی گردد، نمـی توانیم نویسنده را کاملا فرد اوتیست بدانیم، زیرا کـه او قادر بـه بیـان داستان قابل فهم به منظور عموم نیز هست و مـی تواند کدهای عمومـی را بـه کار ببرد. درون نتیجه، مـی توانیم بگوییم کـه خوشبختانـه رضا بی شتاب اوتیست نیست و آگاهانـه (و یـا تقریبا آگاهانـه) درون پی مخدوش ساختن زبان ادبی متعارف است.

تأسف مـی خوردم کـه چرا نویسنده این شیوۀ نگارش و این روند داستانی را ادامـه نداده است. چنین تأسفی احتمالا گواه بر نیّت خاصی نزد نویسنده بوده کـه به عمد خواننده را آزار مـی دهد. او مـی داند کـه خواننده مـی خواهد داستان بخواند، ولی او معترض این خواست و انتظار خواننده است، و او را بـه هذیـان مـی سپارد (ولی بعدا بـه این نتیجه رسیدم کـه نویسنده نمـی توانسته بـه شکل دیگری بنویسد، زیرا خود او بـه نوعی مبتلا بـه هذیـان اجباری هست و کمـی دور تر این موضوع را بـه شکل دقیقتری توضیح خواهم داد).  با قطع نظر از چنین قطعاتی کـه شبیـه جزیره هایی منزوی درون کل متن بـه نظر مـی رسد، یعنی خاطراتی کـه مرتبط به  پدر و مادر کاتب مـی باشد و خصوصا کفر گویی هایی پدر بـه خاطر سختی های زندگی، مابقی از دیدگاه من، چیزهایی هست که بیشتر بـه نوشته هایی شباهت دارد کـه شاید بتوانیم آن را نوشته های «اوتیستیک» (3) بنامـیم کـه تقریبا غالب فضای رمان را فرا مـی گیرد.

با این وجود، مـی توانیم تحلیل حداقلی از این نوشته بـه عمل بیـاورم و نشان دهیم کـه چرا رضا بی شتاب نمـی تواند بـه شکل دیگری بنویسد و چرا نوشته های او را بـه اوتیسم نسبت مـی دهیم. چه عامل (روانشناختی) درون کار بوده کـه رضا بی شتاب بـه محض این کـه دست بـه قلم مـی برد علیـه زبان متعارف طغیـان مـی کند؟ جالب هست بدانیم کـه نویسنده به منظور همـین عملیـات ادبی درون زبان علیـه قدرت های حاکم کـه خوانندگان را درون همان صفحات نخست از ادامۀ خواندن باز مـی دارد، چهار سال وقت گذاشته است.

زبان پریشی

نثر یـا نظم؟

شیوۀ نگارش رضا بی شتاب، بـه شکلی هست که فورا این پرسش را به منظور خواننده مطرح مـی سازد کـه آیـا این رمان نثر هست و یـا نثر شاعرانـه؟ درون بررسی ع.کوثری (4) رمان «بادام های زمـینی» نوشتۀ رضا بی شتاب بـه عنوان نثر بازشناسی شده ، و بی آن کـه وجه شاعرانۀ آن را فراموش کند، با تکیـه بـه نظریـات برخی نظریـه پردازان ادبی نظیر باختین، مـی گوید : «هر چه باشد ادبیـات جهان عاری از رمان هایی کـه شاعرانـه باشند نیست» و...در مورد بادامـهای زمـینی مـی گوید :

«منتها درون بادامـهای زمـینی راوی زبان شاعرانـه را طوری استخدام کرده هست که بـه سیر وقایع، شخصیت پردازی و مـهمتر از همـه بـه کنش روایی آدمـهای داستان لطمـه وارد آورده بـه طوری کـه مخاطب اسیر همنوایی و آوایی واژگان شده ... از اینرو رمان بـه رمانی تک صدا تبدیل شده است.»

و البته علاوه بر نوع ادبی کـه تحت عنوان «نثر شاعرانـه» درون تاریخ ادبیـات آرشیو شده و بودلر نمایندۀ بارز آن است، مـی توانیم درون هر متنی عنصر شاعرانۀ آن را جستجو کنیم.  ولی از دیدگاه من خصوصیت شاعرانۀ نوشتار حداقل درون این نوشتۀ رضا بی شتاب یعنی درون رمان بادامـهای زمـینی پیش از همـه مـی تواند بـه عنوان عارضه ای روانشناختی مورد بررسی قرار گیرد. ولی باز شناسی خصوصیـات شاعرانـه و یـا هر خصوصیت دیگری و اساسا طرح چنین پرسش هایی وقتی دارای اهمـیت هستند کـه ما بتوانیم مفهوم آن را درون اثر کشف کنیم و یـا بـه عبارت دیگر عملکرد زبان شاعرانـه را درون رابطه با انگیزه و یـا نیّت فاعل نوشتار بـه پرسش بگیریم.

با این وجود یک بار دیگر بـه سراغ نقد ع.کوثر مـی رویم، این منقد درون مورد رمان بادامـهای زمـینی مـی گوید کـه نویسنده زبان شاعرانـه را بـه نحوی بـه کار گرفته هست که بـه «کنش روایی آدمـهای داستان لطمـه مـی زند»

 تحلیل ع. کوثری درون مورد «بادام های زمـینی» اساسا صحیح بـه نظر نمـی رسد و انتقاد او وارد نیست، زیرا نویسنده درون طرح اولیـه خود، مـی گوید کـه «داستانی درون کار نیست» یعنی این کـه این قطعه ضد داستان است. بـه عبارت دیگر آن چه کـه مورد انتقاد ع.کوثری مـی باشد، درون واقع هدف نویسنده بوده، و اساسا طرح او همـین بوده هست که روند روایی و عمل کرد شخصیت های داستانی را از جریـان متعارف و رایج خارج سازد. بـه عبارت دیگر دشواری هایی کـه خواننده به منظور خواندن «بادام هایی زمـینی» با آن مواجه مـی شود، کاملا توسط نویسنده برنامـه ریزی شده است.

با این وجود رمز کار و یـا بـه عبارت دیگر کلید مفهوم  این شیوۀ نگارش نزد فاعل نوشتار ( و یـا بهتر بگویم فاعل ناخودآگاه نوشتار) شاید درون همـین نکته نـهفته باشد کـه احتمالا مـی تواند مبین انگیزۀ انتخاب چنین شیوه ای باشد کـه این همـه موجب سرگردانی خواننده مـی شود. خواهیم دید.

علاوه بر وجه شاعرانـه درون بافت این رمان حتما از حضور لهجۀ محلی نیز یـاد کنیم،  به این معنا کـه اگر یکی از خصوصیـات شعر درون فاصله ای هست که با زبان رایج ایجاد مـی کند، استفاده از لهجۀ محلی نیز بـه نوعی از زبان رسمـی فاصله مـی گیرد، درون نتیجه درون بادامـهای زمـینی نوعی هم سویی درون این فاصله گذاری شاعرانـه مشاهده مـی شود.

 

شاعرانـه و لهجۀ بومـی

با توجه بـه این موضوع کـه تمام بخش هایی کـه نویسنده از لهجۀ بومـی استفاده کرده هست به خاطرات محفل خانواده یعنی پدر و مادر باز مـی گردد و هیچ ابهام و مشکل خاصی درون درک وقایع به منظور خواننده ایجاد نمـی کند و حتی مـی توانیم بگوییم کـه روایت وقایع کاملا واقع گرایـانـه است. ولی درون بخش های دیگر زبان شاعرانـه (به طریق اولی زبان اتیستیک بـه مفهوم زبانی کـه خالی از عملکرد اجتماعی بوده و تنـها شاید به منظور خود نویسنده هنگام نوشتن واجد مفهوم و یـا احساس خاصی بوده است) بـه مسائل و مطالبی مربوط مـی شود کـه به خود راوی، فاعل ناخودآگاه نوشتار باز مـی گردد.

 نخستین جمله درون «بادامـهای زمـینی» با نقل قولی از مادر بـه لهجۀ محلی یعنی گویش مادر آغاز مـی شود. درون بخش اهدائیـه نامۀ کتاب نیز مـی بینیم کـه نویسنده اثر خود را بـه مادر و سپس بـه همسرش پیشکش مـی کند. خوب دقت کنید! از دیدگاه من، این جملۀ آغازین حداقل مـی تواند انتخاب ناخودآگاهانۀ چنین شیوه ای درون نگارش رمان «بادام های زمـینی» را آشکار سازد و  روشنگر شیوۀ بیـانی و ابهام انگیز بودن که تا سر حدات نوشتاری باشد کـه من آن را با اصطلاح اوتیستیک مشخص کردم. جملۀ آغازین رمان چنین هست :

«...صداي مادر از دريچة باد مي‌آيد:

ـ بچه كه بودي با خودت حرف مي‌زِدی.  خُوفُم مي‌گٍرِفت. گوش مي‌دادُم چيزي نمي‌فهميدْم. که تا ايي كه رفتي...»

نویسنده صدای مادرش را بـه یـاد مـی آورد و به زبان شاعرانـه مـی گوید کـه این صدا «از دریچۀ باد مـی آید» و مادر مـی گوید کـه او وقتی بچه بوده با خودش حرف  مـی زده و چیزی از حرفهایش نمـی فهمـیده است.

در واقع ابهاماتی کـه ع.کوثر درون رابطه با ساخت و ساز نوشتاری رضا بی شتاب مطرح مـی کند و آنـها را مسئول ناموفق بودن رمان درون شخصیت پردازی و نقصان درون کنش روایی آدمـهای داستان مـی داند، از دیدگاه من،  تماما بـه انگیزۀ فاعل ناخودآگاه نوشتار باز مـی گردد کـه همواره با همـین داستانی کـه مادرش از دوران کودکی او نقل کرده مرتبط بوده و نویسنده پیوسته با همـین خاطره همذات پنداری داشته است. و دقت داشته باشیم کـه این خاطره متعلق بـه خود او نیست، بلکه خاطره ای هست از تصویر خود او درون زبان و گویش مادرش.

مـی دانیم کـه کودک درون ساحت ناخودآگاه همواره درون پی پاسخگویی بـه تمنّای مادر است. درون نتیجه ما با توجه بـه چنین نقل خاطره ای و چنین اثری، مـی توانیم بگوییم کـه [فاعل ناخودآگاه نوشتار – نویسنده – رضا بی شتاب] همواره درون پی تکرار صحنـه ای بوده کـه مادر به منظور او نقل کرده است، یعنی صحنۀ گفتگوی او با مادرش. فاعل نوشتار، راوی صحنۀ هذیـان گویی اش را بـه یـاد نمـی آورد بلکه داستانی را بـه یـاد مـی آورد کـه مادرش از دوران کودکی او تعریف کرده است، یعنی کودکی کـه هذیـان مـی گوید و مادری کـه به او گوش مـی داده و چیزی از حرفهای او نمـی فهمـیده است.

من فکر مـی کنم کـه هذیـان آمـیز بودن این رمان دقیقا با چنین خاطره ای درون رابطه است، همـین شیوۀ نگارش و با همـین تمایلات درون مبهم گویی و نگارش داستان خالی از داستان به منظور خوانندۀ اثر، ریشـه درون رابطۀ اودیپی با مادر دارد، و احتمالا درون آثار دیگر این نویسنده نیز قابل مشاهده است، و این موضوعی هست که مـی تواند به منظور منتقدین و منقدین نوشته های رضا بی شتاب قابل بررسی باشد. و برای خود رضا بی شتاب نیز زنگ خطری خواهد بود کـه اگر بخواهد درون این سبک نگارش تحولی ایجاد نکند، درون این خطر قرار خواهد گرفت هم چنان بخواهد درون دل خواننده خوف ایجاد کند و آنـها را فراری دهد.

فاعل ناخودآگاه نوشتار درون بادامـهای زمـینی همواره درون پی تحقق و بازتولید همـین خاطرۀ دوران کودکی هست که درون هذیـان گویی هایش خوف درون دل مادر مـی انداخته، خوفی کـه در عین حال مـیعاد گاه شگفتی و شیفتگی است.

من فکر مـی کنم کـه چنین تعبیری از شیوۀ نگارش [فاعل نوشتار] درون بادامـهای زمـینی، یکی از کلیدها و یـا دیدگاه هایی هست که مـی تواند خوانش ما را هدایت کند، و به تجربۀ ما درون درک این قطعه بـه عنوان داوطلب اثر ادبی مفهوم تازه ای ببخشد. بـه عبارت دیگر، باتکیـه بـه تحلیل من درون این جا، از این بعد مـی دانیم و با آگاهی بـه مفهوم چنین خاطره ای، طرح نویسنده آن چیزی نیست کـه نویسنده دربارۀ اثرش مـی گوید (که مـی خواهد جا بـه جایی ت ها را تجربه کند و غیره...) بلکه طرح نویسنده درون بنیـاد این خاطرۀ دست دوم نـهفته است. او مـی خواهد درون دل خواننده خوف بیـاندازد، سردرگمش کند بـه همان شکلی کـه مادرش او را ترسیم کرده : کودکی کـه با هذیـان هایش خوف درون دل مادر مـی انداخته است. موضوعی کـه حسین دولت آبادی مطرح مـی کند بی ارتباط با این طرح ناخودآگاهانۀ نویسنده نیست کـه در متن «کلاژ» کـه دربارۀ همـین داستان نوشته است، مـی گوید : « اگر بال همت بـه کمر زده‌ام که تا این مختصر را قلمـی کنم بـه خاطر آن هست که از عقل و هوش نسبی خودم دفاع کنم.»(2)

رمان بـه عنوان نظریۀ رمان

علاوه بر این بادامـهای زمـینی از همان آغاز بـه عنوان مرهم عرضه مـی شود، و در اهدائیـه نامـه مـی بینیم کـه نویسنده (فاعل نوشتار) رمانش را بـه شکوه رشک انگیز مادر و حوصلۀ سترگ همسرش پیشکش مـی کند، بـه عبارت دیگر گویی احساس گناهی او را بر آن داشته هست تا درون پی مرحم بگردد. این نظریـه درون خود متن که تا حدود زیـادی بازگو شده هست :

«نوشتن نیش مـی زند. درست بـه سانِ احساسِ تقصير كه رهايت نمي‌كند.»

در این جا مـی توانیم نتیجه بگیریم کـه کاتب کاملا «پریشیده» (از واژگان خود کتاب رمان هست ) هست و نـه تنـها درون دایره های مواج برکه غوطه ور شده بلکه طعمۀ نیش نوشتن از یک سو و احساس گناه از سوی دیگر است. زیرا خود او مـی گوید کـه «نوشتن نیش مـی زند. درست مثل احساس تقصیر کـه رهایت نمـی کند.»

 بی شک یکی از عملکردهای هر اثر هنری عملکرد ترمـیم کنندۀ درون رابطه با جراحات نارسیستی نزد فاعل نوشتار است. بـه همـین علت هست که هنرمند هیچ گاه بـه آفرینش یک اثر بسنده نمـی کند.

رضا بی شتاب درون مورد رمان خود مـی گوید کـه «هدف من این بود کـه به مصاف قدرتهای حاکم بروم، یعنی قدرتهایی کـه از زبان ابزار سرکوب ساخته و در پی منحصر ساختن آن بـه خود هستند. مـی خواستم نشان دهم کـه تا کجا مـی توانم با زبان بازی کنم.»

ولی بازی با زبان و کلمات حتما هدفی را درون پی داشته باشد. برخی ادبیـات را با پدیدار شناسی مقایسه کرده اند، یعنی شناخت و آگاهی از واقعیت کـه از نویسنده عبور کرده است. ولی فاعل ناخودآگاه نوشتار نزد رضا بی شتاب، با توجه بـه همذات پنداری با داستانی کـه مادرش از دوران کودکی او مـی گوید، واقعیـات بیرونی را نیز بـه تصویر خودش پیوند زده هست : تصویر درون این جا یعنی همان کودک هذیـان گو با هذیـان هایش خوف درون دل مادر مـی انداخته است. درون این جا خوف را حتما مترادف با خروج از زبان متعارف و تمام ترفندهایی بدانیم کـه نویسنده به منظور ناکام گذاردن تلاش خواننده از درک داستا ن بی داستانش بـه کار مـی بندد.

« كاتب چون نقطه‌اي از پريشيدنِ پرگارِ نگارگري، درون دلِ اين دايره مي‌چرخد... نوشتن نيش مي‌زند... نوشتن شايد، اِشراف بـه خويشتن باشد.»

همـین گونـه کـه مشاهده مـی کنیم، تمام جوهر داستان و تمام طرح کاتب به منظور «بادامـهای زمـینی» بـه شکل فشرده درون جزئیـات آغاز داستان قابل مشاهده است.

به عبارت دیگر آن مرهمـی کـه قرار هست به شکوه یـا شکوۀ شکایت آمـیز مادر و یـا همسر پیشکش شود، با حرکتی بـه سوی درون آغاز مـی گردد و به این ترتیب فاعل نوشتار با تمام تداعی های آزاد ذهنی و تصویر پردازی هایش مـی کوشد که تا این و آن چه را کـه در درون او مـی گذرد باایی کند. و در عین حال چنین رویکردی کـه منعطف بـه جهان درونی هست نمـی تواند نسبت بـه ابزارکار تجسسی خود بی اعتنا باقی بماند، و نـه تنـها آن را حس مـی کند و مـی گوید « نوشتن نیش مـی زند» بلکه فورا درون حرکت همان تداعی های جاری دربارۀ آن نظریـه پردازی مـی کند و مـی گوید «نوشتن شاید اشراف بـه خویشتن باشد.»

اگر بادامـهای زمـینی را بـه عنوان رمان نامتعارف ارزیـابی کنیم، مـی توانیم بگوییم کـه رمانی نامتعارف هست که وجه شاعرانـه نسبت بـه وجه روایتی آن غالب بـه نظر مـی رسد. بادامـهای زمـینی روایتی نیست بلکه حرکتی هست به سوی درون و تماشای آن چه کـه در درون نویسنده روی مـی دهد ولی خواننده بـه دلیل متارکۀ نویسنده از زبان ادبی متعارف بـه آن دسترسی ندارد. ولی درون این چرخش بـه سوی درون، خواننده یـا مخاطب بـه نفع مخاطبی کـه فاعل ناخودآگاه برگزیده است، یعنی مادر و سپس همسر، تغییر مـی کند و یـا بهتر بگویم جا بـه جا مـی شود. بـه عبارت دیگر آن چه را کـه نویسنده آگاهانـه از طرح خودش به منظور «بادامـهای زمـینی» مـی گوید، یعنی مطالبی مانند جا بـه جایی ت ها (مرد بـه جای زن و بر عکس) درون مکان دیگری نیز صورت مـی پذیرد، کـه به شکل ناخودآگاه انجام مـی گیرد، یعنی خوانندگان داستان بی داستان او جایگزین مادری شده اند کـه نباید از هذیـان های خوف انگیز نویسنده چیزی بفهمند.

 

پانوشت

1)Yves Michaud. Critères esthétique et jugement de goût. Ed Hachette Littérature 1999

حسین دولت آبادی. کلاژ (2

http://dowlatabadi.net/spip.php?article35

3) Autisme

اوتیسم را بـه فارسی درخودماندگی ترجمـه کرده اند، وجه مشخصات این ناهنجاری روانی عبارت هست از: ناهنجاری درون استفاده از زبان، فقدان تعادل درون روابط اجتماعی و محدودیت های علاقمندی ها. خودآزاری و پرخاشگری نیز از جمله خصوصیـات درخودماندگی است.

 (4 http://artenexil.net/1111Naghd.rtf

...صداي مادر از دريچة باد مي‌آيد:

ـ بچه كه بودي با خودت حرف مي‌زِدی.  خُوفُم مي‌گٍرِفت. گوش مي‌دادُم چيزي نمي‌فهميدْم. که تا ايي كه رفتي...

خيلِ خيال مثلِ سنگي كه بر بركه‌اي راكد پرتاب شود، موج درون موج، دايره درون دايره مي‌چرخد. كاتب چون نقطه‌اي از پريشيدنِ پرگارِ نگارگري، درون دلِ اين دايره مي‌چرخد. ضربه هاي نبض مانند كاردي كُند، رگه هاي گمشدة زندگي را، از ديوارهاي خاطره، ذره ذره مي تراشد. فكر، كاتب را مي‌جويُد و يونجه وار مي‌جُوُد. نوشتن نيش مي‌زند. گويي درون اين شبِ گمنام اژدهايي آتش دهان لانـه كرده‌است. چرخ دندانـه دار بي‌وقفه مي‌چرخد. نوشتن شايد، اِشراف بـه خويشتن باشد. درست بـه سانِ احساسِ تقصير كه رهايت نمي‌كند. باران مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بارد و شعور، رشته رشته مي‌شود. نبضِ حضورِ زندگي درون آرزو مي‌زند. عطر مرگ از تنِ خاكِ چاك چاك مي‌چكد. مسلخِ انِ گلو بريده، خواب از سرِ كاتب پرانده‌است.

ـ “آه كاتب! تو تنـهاتر از تنـهايي تُردِ زميني. هيچگاه درون بسترِ ساتن نخفته‌اي، نـه؟”

ـ “از حرارت حرفت چون برف آب مي شوم. رودِ دلم پروردة پريشاني و رؤياست. درون تنم ماسه رسوب كرده‌است.”

هفت شب هست كه اسبي ابلق شيهه مي‌كشد. سْم بر زمين مي‌كوبد. كاغذهاي چركنويسِ پرتاب شدة كاتب را نشخوار مي‌كتد. جيرجيركها مثل اركستري بزرگ مي زنند و آواز مي‌خوانند.

كاتب درون تونل زندگي مي‌كند. خانـه بدوشانِ ژنده پوش، رديف بـه رديف خوابيده‌اند. گاهي تك سرفه‌اي، خُرخُري، خنده‌اي يا ناله‌اي رسمِ سكوتِ شبانـه را برهم مي‌زند. گويي زاهدانِ اين زِهدان، با رواني آمرزيده، از ستيز و آويز زندگي رهيده‌اند. درون اعماق اين تونل پنـهان شده‌ام. هفت شب هست كه فرصتي مناسب مـهيا شده که تا به خواهشِ نوشتن كه درون كاتب شعله مي‌كشد، پاسخ گويم. پيش از آنكه بيداري برآيد و مسافرانِ شتابزده رهسپارِ مقصدهاي آشناي خويش گردند. پيش از آنكه صداي هجوم گامـها درون دالانـهاي تهديد، هلاكِ صداي آهنينِ ريلها و آهنگين چرخهاي پولادين قطارها شود.

فردا صبح كاتب دگرگون خواهد شد. طومار گمنامي را از هم خواهد دريد، که تا باورم كنند. نشانـه‌اش، همين عصارة عصيان هست كه درون مناجات قلم بر كاغذ مي‌چكد. كاتب با رشحة قلم افكارش را نقاشي مي‌كند. که تا جانش ورق ورق شود. که تا نقشِ خيال ريز ريز گردد و دردِ قلم، هلاكِ عقل شود.

از زيرِ سقفٍ بي تناسبِ آسمان، ساية عسسي نزديك مي‌گردد. تكچراغي مي‌زند سو سو و كاتب از ترس، بي سايه مي‌شود. عسس ياره‌اي بر ساعد بسته است:

ـ چه مي‌كني حرامزاده، اسمِ شب؟

كاتب ديناري از پرِ شالش درون مي‌آورد و پيشكش مي‌كند:

ـ ورقي مي‌خراشم. چيزي مي‌نويسم که تا مگر مٍه خواب را پراكنده كنم. از سرزمينِ سر بـه نيستان مي‌آيم.

دينار را بـه دندانِ چون عاجِ فيل اش مُحُك مي‌زند. خندة يخ زده‌اي مي‌كند:

ـ دنبالِ يوسفٍ گمگشته‌اي مي‌گردي، هان؟ همـه تون سر و ته يه كرباسيد. حواست جمع باشد راهبندان نكني.

ـ نـه نـه، دنبالِ رازي گمشده مي‌گردم. رازي كه چون گرازي مزاحم بـه پهلويم شاخ مي‌زند. خوابگردي، تردد عادت است.

عسس با ساية پروارش بـه قاه قاهِ خنده دور مي‌شود. مردُمكٍ خستة چشمِ كاتبِ چْندك زده كنار راه، مي‌سوزد. درون دلم نقطة كوري، درون جانم زخمِ خنجري، بـه جا مي‌ماند.

* * *

فردا هفت سامورايي سائل، درون كاتب بـه ديدة حرمت و احترام خواهند نگريست. ديگر “برصيصا” با دهانِ بي‌دندان و آرواره هاي مدام جنبنده اش بـه ريشخندم نخواهد گرفت. چون قاضيِ قانقاريا گرفته‌اي، نشسته بر صندليِ ِ حصيري، پلاسِ شندره‌اي بردوش، رنجم نخواهد داد:

ـ اگه تو كاتبي ما همـه مون فيلسوف و هنرمند و راهبيم. اينقدر ياوه نگو، بـه چسب بـه كار، خواب ديدي خير باشـه حضرت اجل!

“ ايرن” همسر و همراهش ديگر كاتب را بـه تحكم تحقير نخواهد كرد:

ـ دوباره خواب نما شدي؟ عوضيِ احمق چقدر وِر مي‌زني. بسكه مزخرف گفتي سرم گيج رفت. نونِ گدائي بايد عاقلت كنـه نـه ديوونـه تر نكبت. چقدر كٍنفٍت كنم كاتبِ كذاب از رو برو ديگه.

“ شيپورچيِ” شَل، شُل شُلكي درون سازش بگوزد. قد ديلاقش را خم و راست كند و به قهقهه بگويد:

ـ حتي اگه اسمِ اعظم رو هم بلد بودي باورت نمي‌كردم. من پيشنـهاد همكاري با بزرگترين اركستر هاي جهان را رد كردم. جانِ آزاد رو بـه هيچي نمي فروشم.

“ مُموش” كورمال كورمال يقه ام را بچسبد. با دستهاي سنگينش بخواباند توي گوشِ معيوبم:

ـ بـه صلاح و صرفته صغرا كبرا نچيني. توي كُند و زنجير كه نيستي. بنشين خبر مرگت بنويس ببينم چه گُهي مي‌خوري. اينفدرهم ژست نگير و چسي نيا. که تا كي مي خواي مـهمل بهم ببافي. راست مي‌گن آدمِ دروغگو ذهنش كوره.

“زُحلِ” كر مدام بر درون و ديوار تُف بياندازد.خواني كند و بگويد:

ـ اينم مثه بقيه درِ كونش گره خورده. نونِ گندم شكمِ پولادي مي‌خواد. اي دادِ بي‌دود از اين دَبُنگوز.

“ راجاي” لال با قيافه اي مرگزده مانند ميمون ادا و اطوار درآورد. از حلقومش خرناسه هاي خفيف بكشد. جمجمة مجوفش را تكان تكان بدهد. با انگشتٍ اشاره كاتب را نشانـه رود و به ماتحتٍ گنده‌اش بكوبد.

فردا اگر آفتاب هم تابيده باشد نورِ علي نور است. كاتب نخست هفت قدم بـه سوي قبله برمي‌دارد. قسم مي‌خورم و همة اين داستان را برايشان مي‌خوانم. آنگاه درخواهند يافت كه كاتب از جُنَمِ ديگري‌است. با تمسك جستن بـه تنـهائي درون عرصة حوصله سوزِ صبوري نوشته است. رگِ خوابِ همة اين اسكلت ها را بـه دست خواهم گرفت. دماغشان را بـه خاك مي‌مالم که تا ديگر درون كاتب مانند دريوزه اي ننگرند. تصويرِ تابدارِ كاتب را راست و ريست مي‌‌‌‌‌كنم. آنطور كه ديگر هيچكدامشان جرأتِ دندان از سرِ دندان برداشتن نداشته باشند. وقتي شمشِ خورشيد بر فرقِ فلق بنشيند، آفتابِ غفلت بعد خواهد رفت. شفقِ بي‌شفقت را دادِ قلم، شقه شقه خواهد كرد.

ـ “آنگاه كاتب چنانچون چلچله، چراغِ چمنشان خواهد شد.”

* * *

براي كاتب مثلِ روز روشن هست كه اين نوشته چاپ نخواهد شد. اين حزن را درون محاورة اعتراف اندازه گرفته‌ام.

ـ “ كاتب! نوشته‌ات مانند دفينـه‌اي درون دلِ خاكِ قرنـها مدفون خواهد ماند.”

ـ “ مي‌دانم. اميدم را بيد زده از آرميدن رميده‌ام. با كيسة تهي، اميد ذره‌المثقالي نمي‌ارزد. اما مي نويسم.”

كاتب اگر جادوگر يا منجم بود مي‌توانست درون سعد و نحسِ ستارگان زيج بنشيند. رَمل و اسطرلاب بياندازد كه بالاخره چه خواهد شد. اگر مي‌توانستم سالهاي سال درون بيابان و صحراي بي‌كسي زيرِ تفٍ آفتابي بي تفاوت، درون كوه و كمر،  بي آب و عُلَف بـه دنبالِ وحي بدوم، انِ غمزده را بچرانم که تا به صلة رسالت و يقين و اشراق برسم، اميدي بود. كاتب مي‌توانست نوشته هاي پريشانش را بـه ياريِ قواي غيبي با زبان و شيوه‌اي شيوا و شاعرانـه، انتشار دهد.

ـ“ آنگاه بـه شاديِ اين بشارت، چون پشمينـه پوشِ غار نشين، زاوية رياضت را ترك مي‌كردم. هفت سامورائي سائل نخستين گروندگان بـه تو بودند كاتب”

از كوه سرازير مي‌شدم با پيشانيِ روشن و هاله‌اي مشعشع گرداگرد سرم و همـه را غافلگير مي‌كردم. كاتب از كلبة سكوت بيرون مي‌شد. ميانِ غرفه هاي ميثاق مي‌يدم. بـه سانِ انساني استثنائي از سو سويِ ستاره‌اي متولد مي‌شدم.

ـ “ آه ستاره، ستاره. هر ستاره اشكٍ شاعري است.”

ـ “ آخر هر كاتبي، آرزو دارد جامي از چشمة آبِ حيات بنوشد که تا خود و اثرش را جاودانـه كند.”

اگر اين يادداشتهاي مشوش، چنانچون معجوني از آفرينش و خون ونمك، بـه معجزه اشتهار مي‌يافت، آرام مي‌شدم. كاتبي كه که تا به حال هيچكس نپرسيده ‌‌‌‌است برگِ كدام درخت يا گُل كدام باغ است، ناگهان عزيز و بزرگ و دُردانـه مي‌شد. ديگر زار زار درون نيزار تنـهائي گريستن و ارتعاشِ شانـه هاي فقر و گرسنگي بـه پايان مي‌رسيد. كاتب اين پيراهنِ بي‌تاروپود را كه  ستونِ فقرات فقر ش آشكاراست پاره پاره مي‌كرد.

ـ “آخر، جهانِ بـه منجنيق كشيده شده نيازمند لبخند است. نيازمندٍ آنكه غنچه‌اي بشكفد، مرغي بخواند، برگي بد.”

كاتب اما سنگهايش را با خودش واكنده‌است. بـه همين قطره هاي نديدة باران سوگند که تا صبح خواهم نوشت. بـه سرِ سبزِ سرو قسم ديگر نمي‌خواهم بـه كيفٍ سايه، صيد را رها كنم چرا كه ما هر دو درون بندٍ هميم. که تا كي مي‌توان علف بودن را بـه دندان بودن ترجيح داد. نوشتن مانند آفتابي هست كه درون آن مي نشيني و شپشـهاي گذشته‌ات را  يكي يكي مي‌جوري و مي‌كُشي. مي‌خواهم كيفرِ كينـه هاي كهنـه‌ام را با نوشتن بپردازم.

حتي اگر دستٍ صيادِ سماوات، صد دام درون راهم بگستراند. با همين ساية مختصرم بـه ميدان جنگ و جدال واژه ها و جان و كشفٍ رازم خواهم رفت. سرِ آن دارم امشب که تا به همة واهمـه ها و ترديد هايم نـه بگويم. حتي بـه صداي قار قارِ كلاغِ اين معدة پيچ درون پيچ وقعي نخواهم گذاشت. شما اي معاشران كاتب، اي موجودهاي مجرد، بهتر مي دانيد كه با اين همـه مشغله و دلمشغولي و سوسكهاي كج كلاه و موشـهايِ بيشرم كه لابلاي روح و زندگي مي‌لولند، ديگر چندان فراغت فكر كردن و نوشتن نمي ماند. لاجرم ارادة كاتب منجر بـه نوشتنِ پايان ماوقع خواهد شد.

* * *

در ابتداي آشنائي گمان بردم مخلوق مخوف يا مرگِ مفاجات است. مي‌خواستم از كاتب بتارانمش و از شرش وارهم.

ـ “ شايد رواديدٍ ورود بـه دنياي رويدادهاي جديد باشد.”

ـ “ همـه چيز تكرارِ وِرْدِ درد درون دفتر تاريخ است. اي بابا، تو هِم دلِ خجسته‌اي داري.”

اما بـه نظر سمج تر از ترديد مي‌آمد. حس كردم مثلِ كَنـه، شريرانـه بـه جانم خواهد چسبيد. كاتب هم متوجه شد و با جاني معذب حضورش را كه چونان عذاب دوزخ بود بر سرِ ميز گٍردش تحمل كرد. بـه سخن كه درآمد شستم خبردار شد كه مي‌خواهد خشت اول را محكم بگذارد. خندة دندان نمائي كردو گفت:

ـ ما هفت روز، هفت ماه، هفت سال يا... ميهمانِ كنگر خورده و لنگر انداختة تو خواهيم بود. که تا كَل خرابه اي پيدا كنيم و تشريف شريفمان را ببريم. اما درون اين مدتِ شكمچرانيِ لايزال، فوت و فن زندگي، زهر و پاد زهر، نيش و نوش و خُفت و خيز را بر تو بشارت خواهيم داد. که تا بتواني سٍره از ناسٍره سوا كني خَرچسونك.

براي كاتب خرقِ عادت بود. احساساتِ نخستين بر عقلم لگام مي‌زد. پيشداوري و ارزيابيهاي خام، هوشياري‌ام را آماجِ بيهوده گوييهائي دروني مي‌نمود. پيش از آن تمامٍ اوقات فراغتٍ كاتب بـه تصفيه حساب كردن با خود و ديگران مي‌گذشت. درون ماندآبي بي‌معبر، باروئي نئين ساخته بودم.

ـ “ اگر آنقدر بـه من و خانة خاموشم خو بگيرد كه بـه ضربِ دَگَنگ هم نتوانم تكانش بدهم، چه خواهد شد؟”

ـ “ بد بين نباش. بالاخره بايد يك جائي هراسهايت را هُرُس كني، نـه؟”

زير پوستم سوزن سوزني مي‌شد. درون حالِ خراب كردنِ تمامِ بختكهاي زندگي‌ام بودم. نـه، لذت و شكمچراني وعده داده شده پيشكش، خرِ ما از كُره‌گي دُم نداشت. كاتب اما وارث ترسِ اجداديست. هميشـه چمچة چه كنم را درون سطلِ وسواسهايم فرو‌ام. مي خواستم براي يكبار هم كه شده اين دلِ صاحب مردة چْس مثقال را بـه دريا ب زبان و ذهنم را بـه وحدتٍ گفتار بسپارم. مگر دِيني بـه كسي دارم! آرزو داشتم زبان درون كام مي چرخاندم و به درشتناكي مي‌گفتم:

ـ همـه تان بزنيد بـه چاكِ جاده و راحتم بگذاريد. برگرديد بـه همان خراب شده‌اي كه از آن آمديد.

اما واگوية اين گلايه ها درون ذهنم خلاصه مي‌شد و چون نامـه‌اي مْهر و موم شده ناگشوده مي‌ماند. كدام دلي از مكنوناتِ دلي ديگر خبر دارد!

ـ “ صاحبِ عقيلي عقيم بودن چه خُرد كننده‌است. ”

مي ترسيدمباز كنم و چيزي خلافِ خواسته‌اش بگويم. رفتار و گفتارش زَهره مي‌تركاند و سنبه اش پْر زور و بازو بود. كاتب بـه سكوت تن سپرد. غريبه چشمـهايش را دراند و با عتاب و خطاب بـه كاتب گفت:

ـ ما اگر ميل و اراده كنيم پوستٍ هر ذي روحي را مي‌كَنيم، مي‌فرستيم دباغي که تا كاه اندودش كنند. هنوز كون و مكان درون يدٍ ماست. مِه و تيغ و ميغ، سرزمين ستارگان و سيارگان ازآنِ ماست. آنچه ما مي‌دانيم افزون از حدٍ حساب و بيرون از ميزان شمار است، پدرسوخته هاي جاكٍشِ كو... ‎ 

تلمباريِ حرفهاي ناگفته مثلِ خوره از درون و برون، گوشت و پوستم را مي‌تراشيد و مي‌جويد و مي بلعيد. همواره از درون و بيرون جويده شدن يأس و رنجوريِ مزمني دارد. صداي ناقوس آساي اين دو فكٍ آهنينِ ط خواه مشمئزم مي‌كند.

* * *                                                                             

پيش از آنكه كاتب بـه دوستيِ بي شائبه‌اش پي ببرد، بـه خود مي‌گفت؛ چريكٍ خانگي. با لباسِ مندرس سربازي تسخير شده، نمي شود اداي هارت و پورتِ يك سرهنگٍ تمام عيارِ واقعاً مؤمن را درآورد. جربزة اعتراض ندارم. جسمم مثلِ دوك نخ ريسي است. سطح پوستم پْر از فلس ماهي است.

ـ “ماهيِ هول.”

بوي زُهم مي‌دهم. گوشـهايم شبيه گوش ماهي‌اند. گوش راستم اصلاً نمي‌شنود. بر پيشانيم نشاني از شيارِ هفت زخم نقش بسته است. موهاي پْرپْشتي داشتم كه پْشتٍ بلندش را دُم اسبي مي‌كردم. اگر بخواهم اعتراف عارفانـه‌اي بكنم، بايد بگويم بـه قدرِ يك دُم موش هم، مويي نمانده‌است.

ـ “يادم هست بـه خرمن موهايت روغنِ مار مي‌ماليدي و به عقب شانـه شان مي‌زدي.”

اما حالا با سريشم و سماجت، موهاي تُنُكٍ شقيقه هايم را روي ملاجم مي‌چسبانم. که تا چشمـهاي جانيِ جاسوسان، طاسي‌ام را وارسي نكنند. باري همان لحظة نخست، فكرِ مبارزة منفيِ سمندوار را از سرم بيرون كردم. آتشِ بد قلقي و غُرغُر هم شعله‌اي نداشت. دودش بيشتر بـه چشمِ كاتب مي‌رفت. بعد قيد هر دو را زدم. تازه كاتب پيش از اين آشنائي، آنقدر رياضت خريده، دودِ چراغ خورده و حسرت كشيده بود كه نمي‌خواست اين غريبة بادْ دستٍ استثنائي را بـه سادگي از دست بدهد. قشرِ فشردة غم و برودت درون، از خواصِ تهي بودن كيسه است:

ـ اينقدر با خودت جيك جيك نكن. مي‌خواهي بگوييم بزغالة جزغاله، آهوي بريان شده برايت بياورند، ميرزا قَشَم شَم! عالَمِ بالا و عالَم فرودين بـه فرمان ما است. حْكمت حكمِ روانـه، گوزت گوزِ پهلوانـه.

كاتب آبِ دهانش را قورت داد و خنديد. هرچه كه نبود، آلاف و اولوف بود. هرچه كه بود زنجموره درون لجنزارِ نياز نبود. هرچه مي‌خواستم، مي‌توانستم بي پروا بهبياورم و او خلق الساعه مْهيا كند. مگر زندگي داشتن لانـه‌اي و دانـه‌اي درون دهان نبوده است؟

درست هست كه قراردادي نانوشته كاتب و اين ديوِ ديوانة مسخره‌آسا را بـه هم مرتبط مي‌داشت، اما گمان مي‌بردم كه دوستي‌اش مي تواند مرا چون خدنگي بـه درختٍ حماقتم بدوزد.

ـ “تو شك داشتي. احساس مي‌كردي سنگٍ آسياب ترس، دوباره استخوانت را خُرد خواهد كرد. ”

مي‌ترسيدم پا را از گليم خويش فراتر نـهد. بـه خلوتِ كاتب رسوخ كند و پتة همـه چيزِ آدم پپه‌اي مثل من را روي آب روشن بياندازد. دندانـهاي بيعاري‌ام را بشمارد. از زبوني كاتب سوء استفاده كند و بر زندگي‌اش زبونك درآورد. مگر ديگران نكردند. مار گزيده‌اي بودم كه از ريسمانِ سياه و سفيد مي‌ترسيدم. درواقع احساسات بي‌اصل و نسب تصويرم را وارونـه منعكس مي‌كرد.

ـ “شايد همة ما تصويرِ وارونة هميم. ”

وقتي كاتب حسابي سرگرمِ بگومگو با خودش مي‌شد، غريبه با تغير تَشر مي‌زد:

ـ درون مسيرِ مصرف احساسات اسراف نبايد كرد. از عقل بايد پيروي كني نـه از قلب. چون اطاعت از قلب انسان را  محبوس وسوسة احساسات مي‌كند. ملتفتي خر چسونك. مفهوم افراط، فقدانِ نقطه و درك لحظه است. بعد تنـها مي‌تواني حساس بماني.

* * *

همين ها باعث مي‌شود كه كاتب، دلش را درون كاسة سخن بريزد. حسرتِ از دست رفتة فرصتهاي دوستي آزادم نمي گذارد، آزارم مي‌دهد. دلم مي‌خواهد براي شما هفت سامورائي سائل اقرار كنم كه آدمِ بزدل، كودن و بي دست و پائي هستم. حاشا هم ندارد. دست كم شما دو نفر برصيصا و ايرن، كاتب را درون اين مدت شناخته ايد. جنسِ هراسهايش را درك كرده‌ايد. هفتاد بار براي شما گفته‌ام كه سايه هاي سردِ سياهرنگي با سنگدلي تعقيبم مي‌كنند. جلادهائي با خنجري خونين هميشـه درون پي‌كاتب چشم مي‌چرخانند. ترسِ باستاني سلاخي‌ام مي‌كند. چه شبهاي سرد و گرمي كه درون همين تونل مانند كودكان كتك خورده گريسته‌ام. اگر شما دو نفر نبوديد كاتب که تا به حال هفت که تا كفن پوسانده بود. چقدر شما با حرفهاي بي رياتان دلداري‌ام داده ايد:

ـ اگر اگر، اگر را كاشتن سبز نشد. آخه بْز مچه آدم گُنده گريه مي‌كنـه! يه نون بخور هفت که تا بده درون راه خير كه دقمصه‌اي نداري. هر جا خواستي مي‌ري، مي‌خوابي، مي‌ريني. هر چه خواستي مي‌خوري. روز و شب هم كه تويِ اين قطارها سواريِ يا مفت مي خوري. اَلَم شنگه بـه پا نكن جِغٍله.

و ايرن سرِ مغشوشم را نوازش كرده‌است:

ـ عوضي كمتر بخور. تو که تا يه كم مست مي‌شي مي‌زني زيرِ گريه و جنغولك بازي درمي‌ياري. آخه گَرِ خدا اينقدر نازك نارنجي نباش. من مي‌دونم چته، تو بـه يه مرغ غمخورك احتياج داري كه اونم تخمشو ملخ خورده.

و كاتب هر دفعه هفت بار قسم خورده‌است كه دل نازك نيست. هراسم از اين سايه هاست كه مثل بختك مي‌افتد بـه جانم و نفسم مي گيرد. سايه ها مي‌خواهند سرم را گوش که تا گوش ببْرند. دلم يكجا قرار نمي‌گيرد. قرباني را نديده‌ايد كه بـه هيچكس نگاه نمي‌كند. تنـها بع بع مي‌كند و رحمت چاقو را مي‌طلبد. روي نگاهش غشاء ترس مي‌ماسد. آني رگ و پي‌اش پاره مي شود. درون خون خود دست و پا مي‌زند. شما صداي شيهة اين اسبِ ابلقِ پريشان را نمي‌شنويد كه چگونـه درون مْخ كاتب سْم مي‌كوبد و يورتمـه مي‌رود.

و هركدام از آن هفت سامورائي سائلِ زوار دررفته از سرِ حسادت با صدائي ناهنجار تكرار كنند:

ـ مْخٍش مختل شده بيچاره ليچار مي‌بافه. درون چنته هيچي نداره فقط مي‌كنـه. اين خزعبلات، صدمن يك غاز  نمي‌ارزه. ول معطلي.

تا اينكه ارواح دلاور بارقة غيرت را درون دلِ كاتب بدرخشاند و گلاويز آنـها شود. گلنگدنِ زبانم را بكشم و هرچه فحشِ آبكشيده و نكشيده از گلوگاهم درمي‌آيد نثارشان كنم. ايرن، شكيب از دست داده شيشة را بـه ديوار “مترو” بكوبد. با چشمـهاي دودوزن بـه كاتب زُل بزند:

ـ مي دونم عوضي اينارو هفت هزار بار گفتي. روزي روزگاري باغبونتون، باغبوني داشت، خُب كه چي؟ که تا كي مي‌خواي گريه كني و ننـه من غريبم بازي دربياري و ما رو هم بـه گريه بندازي. همرنگ جماعت كه نمي‌خواي بشي. شپشت منيژه خانومـه. الكلي هم كه نيستي. اُتوي شلوارتَم كه كونِ خربزه رو قاچ مي‌كنـه. بعد بهتره خفه شي و كپة مرگت رو بذاري پخمة كچل.

وكاتب پي‌درپي آه بكشد. دست پشت دست بكوبم. بعد كاتب! که تا دنيا دنياست گوشي و چشمي نخواهي يافت که تا بي زحمت نزاع بـه تو توجه كند. که تا ابدالدهر بايد غم و غبطه تناول كني. كاتب که تا كي درون قُلك دلت بعد اُفتٍ سخن، سكه هاي سياه درد باشد! بعد راست هست كه پروا و عذرِ تذْرو از پرواز، نتيجه‌اش تيرِ جانشكار است؟

***

كاتب درون واقع زجرِ مضاعفي را تحمل مي‌كند. يكي سْستي و ضعف ظاهري دوم غضب بيهودة باطني. اين هر دو عفريت هروقت باهم عود مي‌كنند مرا درون دامِ مخمصه‌اي بي علاج مي اندازند. انگار بـه غريزة محض آموخته‌ام مدام وانمود كنم خوشبختم. بي نياز از پاسخگوئي يا تلافيِ هر لطمـه‌ام.

ـ“مي بيني اين گداهاي شپشويِ بـه آدم نبرده چطور نوكت را مي چينند!”

ـ “زبان داري جواب بده، نداري خفه خونِ مرگ بگير.”

گاهي از خودم عْقم مي‌گيرد. چندشم مي شود. چه برق آسا خُلق و خويم را بـه دلخواه خلايق رنگ مي . مي گذارم هر عارفِ فرومايه و هر عاميِ بي مايه، الوار توي ماتحتٍ كاتب بكند. هي بـه خودم مي گويم نفوس بد نزن متبرك است. هفت سال اين جمله ملكة ذهنم شده بود؛ اصلِ حواس، محاسبة درست است. وگرنـه تشخيصِ كلوخة خاك از كلوچة پاك مشكل مي شود. هميشـه بايد ميانِ مٍه و دَمـه اي گرانبار گير كنم. گاهي از خود مي پرسم كاتب تو كيستي؟ درون دستٍ دوستان چيستي؟ سپرِ بلا، آيينة دق. سوقاتِ يك فاسقِ ترسو و رسوا. خوفِ خفته يا كرشمة شرم درون حلقة حماقت ها؟ براي مطالبة هر چيز بايد اظهار عجز و نياز كني؟ بعد از خودم مي ترسم و سايه ام را گم مي كنم. بـه ناچار درون رويارويي با رؤيا و كابوس، بـه كاوشِ خويش مشغول مي شوم. درون اين گونـه مواقع، شباهت قريبي ميان خودم و پدرم مي بينم. آنقدر قُروم قُروم مي كرد که تا به درجة اشتعال مي‌رسيد. ناگهان سر بر آسمان برمي داشت و مي گفت:

ـ قُرمپوف تو كه جات گرمـه، امنـه، نظري بـه حال ما نكني ها! مي خوام نكني سه هف سال، بيس و يه سال. از رو تخمات تكون نخور سرما مي خوري. تُف بـه غيرتت پدر نامردِ كو... 

دو دندانِ نيشِ طلائي اش برق مي زد. همـه چيز را بهم مي ريخت. جني مي شد. دستٍ بزن داشت. مي زد. عربده مي كشيد. مي شكست. شكسته مي شد که تا آرام مي گرفت. مادر، چله مي نشست. هفت شبِ جمعه بـه هفت گدايِ واقعاً محتاج هفت كله خرما نذر و خيرات مي داد. برايش سركتاب باز مي كردند. بـه در و ديوار و كاتبِ ترس زده و ريده درون تنبان فوت مي كرد. هفت روز صبح زود پيش از خروس خوان دمِ درِ خانة كلنگي را آب و جارو مي كرد که تا شايد خضر زنده قدم رنجه كند و بيايد. بيايد و هفت درِ بستة بخت را با كليدٍ سعادت بگشايد. بـه هفت سقاي كور هفت سكة مسي مي بخشيد. هفت گياه عطاري را هفت بار درهم مي جوشاند. درون غذا و چائي و كفشِ كهنة كتانيِ پدر مي‌ريخت. که تا اينكه آبها از آسياب بيفتد و جن جوشيِ پدر متواري شود. چون پدر بـه مادر بي ميل و بي رغبت مي شد، مادر گمان مي برد زيرِ سرش بلند شده و فيلش ياد هندوستان كرده است. مي ترسيد سرِ پيري و بعد از هفت شكم زائيدن بر سرش“ هوو” بياورد. براي مادر “هوو” و اهريمن همزاد هم بودند. ديده بود زناني را كه “هوو” داشتند:

ـ چي بِگُم دايه، بـه قدرِ كهنة حيضُم ديگه قُرب نَدارُم. برا يه لقمـه نون بايد هزار جور غُرولند و سركوفتٍ ايي خشتك نَشُسته رو بـه جونُم بِخَرْم. كُتكُم مي زنن که تا بگُم مـهرْم حلال جونُم آزاد. اي دَدَه جونُم زيرِ گٍل بره راحت شُم. دَِس رو دلُم نذار. حالا او آب و رنگ داره، مْو شُدْم عجوزه. زنِ زيادي. هيچ. چه بْكُنم. بِراشون چُپُك بِزنُم؟ دلُم مي‌سوزه، دس گذاشته رو خونـه زندگيم. چپ مي رن راس مي يان بِهونـه مي گيرن. فحشُم مي دن. سگُم اگه يه چوق بكني تو لونـه اش پارس مي كنـه. خُو ناسلامتي مْو آدمْم.

ـ خُو، فك و فاميلي آشنائي، جائي نداري؟

ـ ها، خدا خيرت بده مْو چي دارُم كه آشنام باشـه. هي...  حُسُب و نَسُب، خار و خَسك. راه بـه جائي ندارُم وگرنـه خدا مي دونـه يا شب گريز مي كردُم يا نفت مي ريختُم رو سرْم، خودُمو آتيش مي زدُم. آتيش...

پدر فشردة پريشاني روزگارِ خويش بود. روزمرگي و دوندگي بـه عصيانش مي كشاند. بـه ايوان مي آمد و به سانِ اسبي افسار گسيخته نفير مي كشيد. دهانش كف مي كرد و با هر دو دست بـه آسمان لنتراني مي پراند:

ـ قُروم دنگ چرا با مْو يكي فقد لج مي كني! آهي درون بساطم نمونده كه با ناله سودا كنُم. که تا كي حمالي...

آنوقت يك هفته گريه مي كرد. درون صددِ دلجويي و جبران مافات برمي آمد. مـهربان مي‌شد. آنقدر مـهربان و كم حرف كه پشـه درون دهانش مي مرد. بـه كودكي معصوم و گوشـه گير مي مانست. هرچه داشت مي بخشيد.

ـ مْو فكري يْم. ايي بْوات يه وخ از كونِ سوزن تو مي ره، يه وخ از درِ دروازه تو نمي ره.

از همـه حلاليت و التماس دعا مي طلبيد. وصيت مي كرد. ملافه را که تا زيرِ چانـه اش مي‌كشيد و منتظرِ پيك اجل مي ماند. منتظرِ حضورِ عزرائيل كه با لباس قاصدكي از پنجره درآيد و او را با خود ببرد. مادر بـه هاي دماغِ عقابي پدر زُل مي زد که تا بلكه بتواند پروانـه ها را ببيند:

ـ آخه ننـه جون هر كي بميره از دماغش پروانـه هاي سفيد و سياه درمي ياد. خوشا بـه حالِ كسي كه از دماغش پروانـه هاي سفيد دربياد. يعني نامة اعمالش پاكِ پاكه.

پدر يك هفته بـه پهناي صورتش اشك مي ريخت. بعد خسته از انتظارِ ظهور، بلند مي شد و مي رفت. مي رفت که تا دوباره حمالي كند.

* * *

پيش از استتارِ ناگهاني غريبه آن دبير با تدبير درون پسِ پردة عدم، كاتب گمان نمي برد دلتنگش بشود. الم صراطِ زندگي و اين سراب سايه سار را هميشـه حوادث عجيب دگرگون مي كند. وقتي از فلاخنِ روزگار چون سنگي بـه ناكجا پرتاب مي شوي، حضورِ جادوئي يك دوستٍ مسئله آموز مي تواند بر جراحات التهاب و تحمل مرهمي باشد. غريبه و همراهش از طلوع صبح كه پلكهايشان را از هم مي گشودند که تا وقتٍ خواب يكريز پيپ دود مي كردند. كاتب درون حقيقت هيچوقت چشمـهاي مرموزشان را بسته نديد. چون هميشـه بعد از هر هنرنمائي روي صندليِ سٍحرآميزش بـه حالت خلسه اي پركسالت مي‌نشست. همراهش پايين پايش دراز مي كشيد. ابتدا كاتب از اشتهاي پايان ناپذيرشان درون حيرت مي ماند.

ـ“خر را با خور مي خوردند، مْرده را با گور.”

تازه دندانـهايشان يكدسته مرواريدٍ رديف و مثلِ شيرِ سفيد بود. غريبة صندلي دوست با آن هيكلِ گنده و قد بلند و پاهاي پرانتزي، هيبت يك هيولا را داشت. براساس همين ترس باستاني، حسي درون كاتب جوانـه مي زد.

ـ “ادراكِ بردگي، غلامي حلقه بـه گوش، دست بـه سينـه و مخلص و ايستاده بـه خدمت.”

براي او حسِ سِروري، ولي نعمتي با چاشنيِ خشونت و تحكمي بي چك و چانـه كه تسكين‌اش مي داد. ما بـه عادتي خودخواسته و نوكرمآبانـه سر بر خاكِ آستانِ مولايي اش مي‌سائيديم. همراهش گمان مي برد عقربه ايست كه بايد دائم درون جستجوي قطب اش باشد. كم كم بي او بودن براي ما معني نداشت. عمارتِ اعتقاد را با ملاتِ جانم مي‌ساختم. براي كاتبِ ساده لوح همـه چيز طبيعي اتفاق مي افتاد. غريبه مرا با كاتبي يكه، نقالي، قصه گوئي مشـهور يا راويِ اخبار خيال عوضي گرفته بود.

ـ “دروغ هم كه استخوان ندارد که تا در گلو گير كند و آدم را خفه كند. بـه سادگيِ آب خوردن چاخان كردي و او دربست پذيرفت؟”

كاتب هم بيش از پيش بـه خويش متوهم و غره مي شد. چپ و راست قُمپْز درمي كرد. اينقدر باد درون غبغبم مي انداختم كه گلودرد رنجم مي داد. انگار دستي بـه زيرِ جلدم، بـه زبرجد جعلي نوشته بود، كاتب! چه حيله ها كه نبايد برانگيخت که تا در چشم مردم جهان چون عطارد خوش نشست. رفته رفته تافتة جدابافته بودن درون كاتب رسوب مي كرد. درون بيراهة توهم راه مي رفتم.

ـ “تصور مي كردم هر لاف و گزافي را مي شود درون بلبشوي غريبي قالب كرد.”

‌غريبه درون اوايل آشنائي عجيب بددهان و پْررو بود. چندان كه قلم از شرمِ نوشتنش مي‌شكند. درون اماكنِ عمومي يا درون ميدانـهاي مقدس شـهر آروغ مي زد و مي گوزيد.  فضاي روح افزا را چنان از بوي گند و تعفن مي‌آلود كه مردم دماغشان را مي گرفتند و پيف پيف كنان فرار مي كردند. غريبه مي خنديد و به كاتب مي گفت؛ عافيت باشد. خودش را جوري بعد مي كشيد كه ترديدي نمي ماند، بغل دستي است.

ـ “يعني كاتبِ از همـه جا بي خبرِ خدا زدة خر.”

 از همراه زبان بسته اش كه اين كارها بعيد بود. كاتب هم كه تحملِ اين همـه نگاه پرسشگر و آتشين را نداشت از خجالت مثلِ برف درون تموز آب مي شد. تازه جناب دوست بـه رويِ مباركش نمي آورد. طلبكار و پرخاشجو مي غريد:

ـ حضرت كاتب، كتابت كن. عجيب اين مردم وقيحند. درون گوزيدنشان هم دنبالِ قرباني مي گردند.

دلم مي خواست رويِ سكويي مي پ و با شوق و ذوق فرياد مي زدم؛ اي مردم اگر مي‌دانستيد همراهِ متبركِ كاتب كيست، يك تكه لباس سالم درون تنِ ما باقي نمي گذاشتيد. اندك اندك دردِ بددهانيِ غريبه بـه كاتب هم سرايت مي كرد. حس مي كردم هتاك و دريده شده ام. درون واقع نوعي روحية عصبي درون كاتب حلول مي كرد. گاهي گمان مي‌بردم نفيرِ نفرتِ نـهفتة خوني كه درون رگهايم جريان دارد، مي تواند جهان را هفت بار منـهدم كند.  احساسِ مساعد و دبشي نسبت بـه دوستان، پيوسته درون اندرونم جوش مي زد. تصور مي كردم از فلاتي فلاكت زده بـه جهاني تنـهاتر از تن ها پرتاب شده ايم. بـه دنبال مدارِ بلاگرداني مي گرديم که تا عبوسيِ زمستان و چين و چروكِ بي چاره گي را از چهره‌هامان بسترد. اما همـه مان درون دلِ اين دايرة مينا بـه وحشتي مشترك مبتلا بوديم. غريبه مي‌گفت:

ـ وقتي جهان قلمروِ اوباش هست و همـه چيز درون آستانة ويراني، بـه دير خيزانِ شكلك ساز چه مربوط درون خوابِ درخت يا خاك چه مي رويد. جوجه تيغي! بعضي ها از اسبِ آسمان مي‌افتند ولي از اسم و اصل نمي افتند. همـه چيزِ زندگي بـه سادگي بيان شده است. مفسران مشتي قَوادَند كه از جهل خويش براي ديگران جامـه مي دوزند.

شرحِ بغرنجيهاي اين غريبه كه بـه اصرار مي خواست“برادر بزرگ” صدايش كنم، بـه سادگي ميسر نيست.

** *

پرنده درون مكتبِ درخت نكته ها مي آموزد و بر شاخة خويش مي خواند. درون اين تونل خيالِ درخت هست و اسبِ ابلقي كه هنگام خستگي و سرخوردگي كاتب را درون تمام طولِ تونلها چرخاند. چرخيدم و با چشم خويش ديدم كه چگونـه حِفرِ هر حْفرة تونل هفت سال طول كشيد. بوي چربي و عرقِ بيرمق تن، دوده و آه و مته هاي غول پيكري كه فقط مي‌كردند، مي كردند و صدا بـه صدا نمي رسيد. كودكانِ كار درون تاريكيِ خاك زاده مي شدند. شب و روز، درون طنين آهنگٍ گالشـهاي خستگي و دستهاي پينـه بستة پْر غبار، گُم مي شدند. كساني زيرِ كپرهاي كسالت پوسيدند. درون هاي قيراندود قبرها خاك شدند. قايقِ دقايق حتي بوي يك شاخه گُل بـه مشامشان نرساند. رنگٍ شقايق از يادشان رفت. و اسكله هاي سنگي درون هول و ولاي ويراني، تنـها ماندند.

ِ همآغوشي با كاغذ و اين مدادِ لَوند هر كاتبِ واقعاً موجود را بر آن مي دارد كه بنويسد.

ـ “مقيم قلمروِ قلم بودن، چه قيمتي دارد؟”

هرچند قرار نيست درون كاتب يا درون اين يادداشتها شرحِ مكاشفه اي نگاشته شود. كاتب تنـها خاطراتِ سوخته اش را مي نويسد. مي نويسد و هر جا درشتي و ناسزا از حدٍ متعارف سررفت نقطه چين مي گذارد. مگر نـه اينست كه زندگيِ همة ما از بعد و پيش نقطه چين و درهم عجين شده است. اگر چه همة ما بر رد و انكارِ پيشينـه و نقشماية مشتركِ هستي مان اصرار مي ورزيم. عجالتاً چون سكه اي دو رو، از حافظة روزگار زدوده شده ايم. دوباره كي باشد كه زنگار زمان از چهره هامان بزدايند و از دستي چرك و چروك بـه دستي چيره بچرخيم. درون زيزِ سقفٍ سفاليِ بازارها محك خوريم و اشتياقِ تصاحب را درون دلي يا نگاهي با آهي، مشتعل سازيم.

* * *

برادر بزرگ نخستين صفتي كه بـه خودش نسبت داد، دزد هست . براي توضيح اين صفت كه ما از شنيدنش شرم داريم، چون فيلسوفِ مدرسي استدلال كرد :

ـ آره دزد . تعجب نكن، توجه كن . كسي بـه اسبت نگفته بود يابو . كدام آدمي را مي‌تواني درون عرصه هستي بيابي كه يكبار ، فقط يكبار، دزدي نكرده باشد . يا خيالِ شيرين دزديِ  بي دردسر بـه مخيله اش خطور نكرده باشد . ما كه جاي خود داريم . همـه آدمـها آلوده بـه اين ويروسِ مسري هستند . هركس هم روي ترش كند و بگويد نـه ، يا ابله و كوته فكره يا حقه باز و آب زيرِكاه . از نزديكترين عزيز و صميمي ترين دوست گرفته که تا آنكه با تو نسبتي ندارد، دزدند. كافي هست فقط رويت را برگرداني . دخلت آمده . همـه دستهايشان درون جيب يكديگر هست . يك صدي از طرف كش مي روي، غافل از اينكه طرف قبلاً يك دويستي از تو كِف رفته هست . همين قلمي كه روي كاغذ مي چرخاني، هر دو دزدي هست . تو از او مي دزدي، او از تو، شما از ديگران، ديگران از شما و تا آخر بشمار .  بزرگترين هنر آدمي دزدي هست . درون اين منظومة نفرين شده همـه درون حالِ زنده بـه گور كردن يكديگرند . ملتفتي!  هيچ امنيت و ثباتي هم وجود ندارد. اين همـه قفل و كليد و در و ديوار، تاقچه و صندوقچه، ناطورانِ ساطور بـه دست بيهوده نيست. همـه روي يك كرة معلقِ مغلق چرخ مي خوريد. كاتب جان كافي هست فقط تلنگري، بـه دستٍ هوسِ عسسي خارج از دستورِ ما بـه اين حباب نواخته شود،آنوقت همـه تان بـه دَرَكاتِ ظلمات واصل مي شويد . بـه همـه مقدسات و كروبيانِ ما كه تقريرِ يقين مي كنند بقيه اش همـه حرف مفت و مغلطه است. شك نكن. تنـها دزدي موجب نيكبختيِ اين جهان است. آب و نان خوردن فلسفه مي خواهد. فلسفه دزدي و ديوانگي. كارداني تنـها از ديوانگان برآيد و بس. بي ظرفيتها و بي ارزشـها درون زمان ذوب مي شوند. ملتفتي  خرچسونك؟

* * *

در نگاه كاتب، برادر بزرگ چه بود؟

- “بزرگي كه بي استاد كارمي رفت و بي سگ شكار.”

اما چطور شد كه ما با هم آشنا شديم و تا درون قيد حيات بود از محضرشان حظٍ وافر، نصيب كاتبِ غافل  شد. كاتب اما پيش از آن ترجيح مي دهد پرده از روي روابطٍ پنـهانِ جنسي‌اش با مدد كار اجتماعي بردارد. اگر چه از يادآوريش قلبِ قلم بـه هم فشرده مي‌شود و نفسم بـه شماره مي افتد. خاطره اش مثلِ حركت ميل درون سرمـه دان يا ريسمان درون چاه، تنم را مي لرزاند . لبِ آب باشي و لبت بـه آب نرسد. او بود كه اين تخمِ لق را درون دهانِ خوابم نشاند. مددكار اجتماعي درون جامِ جادويي‌اش نگريست و مآل انديشانـه گفت:

ـ كاتب تنـهايي آزارت مي دهد. كلافه و سر درون گمي. امشب برحسب تصادفي محض با كساني آشنا مي شوي. دل قوي دار كه آنـها بـه دردت مي خورند. اما هشدار كه از اين ديدار توشـه برچيني و از آنـها اسرارِ هستي را بياموزي. که تا كس از ناكس، چيز از ناچيز بشناسي.

برايم بسي حيرت آور بود كه درون زمان حاضر هنوز بازيِ جادو جنبل و سحر و دعا وجود داشته باشد. آن هم از جانب كسي كه درون باورم خبره، تحصيل كرده و امروزي بود. اما يك چيز براي كاتب مسلم بود كه اين پري پندار، مقراضِ غرضي درون دست و زبان ندارد. ناباورانـه با ريشخندي مخفي پرسيدم :

ـ آنـها چه كساني هستند و اين آشنايي چگونـه است؟

بي اعتنا بـه تمسخر و تبسمِ زيركانة كاتب، لبهاي چون غنچة ترش را بـه لبخنده‌اي گشاده، گشود و گفت :

ـ گمان مدار غريبه‌اند. از هر آشنا، آشناترند. خداوندگارانند كه از “ جابْلقا” و “ جابْلسا” مي آيند. از جنسِ جن و انس نيستند. شايد از فردوس برين يا از پُست و فرو دست همين خاك باشند كه تنـها درون اوراد نفس مي كشند. آنقدر مي دانم كه انسجامِ اجسام از آنـها‌ست.

طنينِ صوتِ پر مـهابتش هفت بار تكرار شد:

ـ درون ابتدا روحِ خداوند روي آبها موج ميزد.

* * *

خاطرم نيست چه مدت بود كه درون اين محله قديمي يك دو اتاقه محقر اجاره كرده بودم. آنـهم با تك و دوِ يك كاتب. نمي دانم که تا كنون چند بار از اين نقطه بـه آن نقطه نقل مكان كرده ام. هيچ چيز مثل اسباب كشي پريشان و خسته ام نمي كند. وقتي غريبه و مستأجر و بي بضاعت باشي، جغرافياي مشخصي نداري. دست و دلت نمي رود ميخي بر ديوار بكوبي. تنـها درون مـهلتي كوتاه مي تواني پاها را اندكي دراز كني. جانت را بـه جغرافيايي جادويي سنجاق بزني. که تا دلتنگي دام بگشايد و بي که تا بي شبيخون بزند. بغضي فلكزده و سرگردان گلويت را مثلِ سمباده بخراشد.

ـ “ و فكر كني بـه همـه راههايي كه مسافري از نفس افتاده را بـه چشمـه آبي نوشان مي‌رساند.”

و ناگهان از ترس، آب درون گلويت بشكند. رازت را با باد درون ميان بگذاري. از تهٍ دل بخندي و چشمـهايت بـه اشك درون نشيند. که تا اينكه سخت بـه سرفه بيفتي. از مـهد و لحد جهان بگذري. خيزابهاي زجر و خيال را درون اين غروب نامتعارف بـه طاقِ نسيان بكوبي. از گلويت ه اي خلطٍ خوني بـه بيرون بپرد. دستمالِ سفيد را كند. درون فراخناي خاليِ خودت خم شوي. از ترس تبخال بزني. دياري بـه دلداريت نيايد. مشت بر سندانِ ديوار بكوبي. درون دايره دلت بچرخي و بنالي.

ـ “ اسمت درون قاموس سفر ثبت است. آه اي خشم مقدس كجايي، نـه ؟ ”

روي تخت سفري دراز بكشي و با سرگيجه ها بچرخي. تيركهاي چوبيِ سقف را بشماري و هي كم و زياد شوند. چون جنيني درون خودت قوزكني. سرت را زير پتو فرو كني و فرياد بزني :

ـ “ نفرين بـه جاده ها ي جاكش كه جادوي جدايي را آفريدند. نـه؟”

درد روي درد درون تهٍ گودالِ دلت، لٍرد ببندد. بخوابي و در خواب گم شوي. لباسها و كارتهاي هويت ات را بدزدند. و چيزي نباشي جز يك جفت كفشِ كهنـه كتاني كه تورا بـه اين سوي و آن سوي مي‌دواند. و با حواسپرتي اسم مكانـهارا از ياد ببري، حنجره ات را بـه زخمِ خنجر اجنبيِ درونت بسپاري. متنِ ناتمامِ تنت را ميانِ جهشِ اشياء و اشخاصِ ناشناس گم كني. بيانديشي بـه اسمـها كه فاصله سازند. و اين سوزنبان زندگي كه مدام خط عوض مي كند...

به ياد دارم وقتي صاحبخانـه درون پاشنـه درون مي ايستاد، سينة پشمالودش را مي خاراند، سيبلهاي پر پشتش را مي جويد و به پدر هشدار مي‌داد:

ـ  مُشتي يه هفته فرصت دارين، ايي دو اتاقه رو خالي كنين. خُو م مي خواد عروس بشـه.

پدر با سري فرو افكنده، تني لرزان چون مجرمي مادرزاد مي گفت :

ـ مباركه. بـه سلامتي. چشم چشم . مْنُم عيالوارُم. مي فهمْم خُو. همي امروز فردا دنبال جا مي گردُم. دل نگرون نباشين.

پدر بـه آيينـه زل مي زد. سرش را مي خاراند و زيرمي گفت:

ـ پفيوز بهونـه مياره توي هف جاي نابدترش خورد. مرتيكه اجاقش كوره. ش كجا بود كه عروسيش باشـه. مام شديم مثه گوشت قربوني، اينجا بكش  اونجا بكش. اي قرمساق گائيدم اين روزگار سگي رو. مي دونم ايي آتيشا از گورِ تو بْلن مي شـه. تف تو ريشت.

دو دندانِ نيشِ طلايي اش برق مي زد. پدر که تا يك هفته خواب و خوراك نداشت . مانند اسپند روي آتش جِلٍز و وِلٍز مي كرد. دور خودش مي‌چرخيد و به آن ناپيداي آسمان نشين بد و بيراه مي گفت:

ـ قرمساق اينم زندگي شد قسمتٍ مو كردي. دربدري تو ايي سرما و گٍل و شُل . مثه ايكه دوست نداري يه دقه آبِ خوش از گلومون پائين بره. آخه چه هيزمِ تري تو .... كردم. گُواد!

مادر، پرده بين انگشت شست و اشاره اش را گاز مي گرفت و تف تف مي كرد. سالكٍ روي گونـه چپش را مي خاراند:

ـ ايقد كفر نگو مرد معصيت دارده. ايي سقِ سياهت آخر خونـه خرابمون مي كنـه. خوبه از آسمون سنگ نمي باره.

پدر مي غريد :

ـ ديگي كه برا مو نجوشـه، مي خوام سرِ سگبجوشـه. بـه تنابنده‌اي رحم نمي‌كنـه غيرِ نور چشميايِ خودش. اي سگٍ ارمني ريد تو اون دندونِ عدالت. خوبه مو از تو، بستر ساتن نخواسم.

پدر دو اتاقة دنگال ديگري مي يافت. گاري لكنته اي اجاره مي كرد. اثاثيه را قرص و محكم بـه هم گره مي زد. طناب بـه شانـه مي انداخت. چون يابوي فرتوتي ، گاري را مي‌كشيد. انگار سنگٍ سياهِ سوگ را بر گرده مي كشيد. ردِ كفشـهاي كهنة كتاني اش بر رَملِ كوچه مي نشست . پدر دندان كروچه مي كرد و زيرمي ژكيد:

ـ قرمساقِ بي شرف. جاكش هي مارو مثه توپ، تيپا مي زني. از ايجا بـه اوجا پرت مي‌كني. هي جفتك مي پروني و مارو مي فرستي بـه پتل پورت. باشـه نشونت مي دم يه مُن ماست چقد كره داره .

مادر بقچه بـه سر مي ناليد:

ـ مْو خُودلم خون شد از ايي آلاخون وا لاخوني. خدايا نظرِ تو برنگرده، نظرِ روزگار سهله.

ما چون هفت سرباز كوچك، پياده پاي درون كنار ارابه اي لق لق زن راه مي رفتيم. راه مي‌رفتيم و چرخ همچنان مي چرخيد. با حسرت و ياس بـه كوچه مأنوسِ پر بوي ياس مي‌نگريستيم كه رفته رفته از نظر غايب مي شد. كوچه اي كه تازه مي خواستيم بشناسيمش . كوچة اقاقي و قمري، كوچه گنجشكهاي بازيگوش و بلبلان فالگير. كوچه اي با ديوارهاي كاهگلي كه شبنم و عشقه و پيچك بر گيجگاهش مي پيچيد. بامش خلوتگهٍ خنك خواب و آسمانش يك بغل ستاره بود. برزنِ  روز و بازيِ سنجاقكها روي سينة باغ و سُبُخي. (نویسنده هیچ ابایی از بـه کار بستن کلمات نادر و ناشناخته ندارد) چون شبنم شبانگاهي كه درون جان گياه شيره مي روياند، كوچه درون جان ما خاطره مي روياند.

برگشتم که تا آخرين منظره را ثبت كنم؛ زنجره و وزغي زيبا بر سر سنگي مي خواندند. بادبادك كودكي درون ياد باد رها بود. عطر دلاويز شب بو ها منتشر مي شد. خورشيد چون گل ارغوان، شلنگ انداز غروب مي كرد.

* * *

دو اتاقة كاتب اما محصور درون تاريكيِ هفت پيچِ خانـه هاي پرتِ فراموش شده است. اينجا چون جزيرة بي‌زمان و بادخيزي هست كه درون خاطر نمي‌خسبد. مانند كومـه‌اي درون دهان باد كه بر بامش “كوكو” مي‌خواند.

گذرِ زمان از مرزِ رمزها عجيب است. زمان بـه شكل مار بالدار پوست مي‌اندازد. درون دورِ مداومِ دوباره ها مي گردد. زمان تنـها درون آنكه مي ميرد چمبره مي زند. که تا در تولدي تازه بچرخد و باز چمبره زند.

بي حضور حافظه، نگهبان اين قلعة قديمي را با لُنگ سرخي بر كمر بـه ياد دارم. سبيل هاي پر پشتش، شبيه شاهِ شـهيد هست و دژخيمي يكه را تداعي مي كند. از چند و چون زندگي همة اهاليِ اين غربتكدة غرقاب نما با خبر است. گويي نامة اعمال همـه را زير بغل دارد. مي تواند پروانـه هاي سياه و سفيدٍ گريزان از زندان دماغِ هركس را شماره كند. ساعت رفت و آمد همـه را مي‌داند. چون راهزني زبل و گردنـه گير ردِ همـه را بـه تيرِ ايست مي‌زند. چشمـهاي پر شماتتش گاه تهديدآميز و گاه ترحم انگيز است.

ـ “از وقتي كه بو برد با مددكارِ اجتماعي سر و سري داري يا طعنـه زد يا مزاحم شد. نـه؟”

كينـه هاي بسته بـه هفت مْهرِ دقيانوس اش را با كنايه و متلك بر تَركِ پيشاني كاتب مي‌كوبيد. ابتدا گمان مي بردم بـه زندگي ام نظر دارد. بـه موقعيتم با حسرت و حسادت مي‌نگرد. باج سبيل مي خواهد. بعد گفتم شايد او هم مانند كاتب شيفته و عاشق يك دل نـه، صد دلِ مددكار اجتماعي است. مي خواهد سرم را چون رغيبي مزاحم زيرِ آب كند. اما همـه غلط ازآب درآمد. درون حيرتي نفس گير ملتفت شدم بـه كاتب نظر دارد. با آن شكم گنده و زير پيراهني ركابي، دمِ درِ باجة پاسداري اش مي ايستاد و چون سگي مسكين موس موس مي كرد. نمي توانستم از زيرِ نگاه هيز و هرزه اش بگريزم. بـه فكر رفتن و جابجائي افتادم. اما كجا، نمي دانستم.

تمامِ تن‌اش خالكوبي بود؛ كوسه و مار، رتيل و عقرب، قلبي تير خورده و خون چكان. چون جاشو هاي دريا بوي زُهم ماهي و نمك مي داد. که تا چشمِ نانجيب اش بـه كاتب مي‌افتاد از رصد خانـه اش بيرون مي‌آمد. كفشـهاي ورنيِ براقش جيك جيك مي‌كرد. سوت مي زد و آواز مي خواند:

ـ زينو مو چه كٍردُم، تو با مْو چنيني. زينو سرِ لينُم بيو. طاقت ندارُم بيو.

برمي گشتم چيزي بگويم بلكه از رو برود. في الفور خودش را مثل قرقي پشت درختي، بـه زعمِ او نخلي پنـهان مي كرد. صداي سوت بلبلي و موچ موچ و آوازش هميشـه بـه تلخي بدرقة راهم بود:

ـ هاي انار انار، نارِ دون دونـه. دنيا هميشـه ايجور نمي مونـه.

به طرف كاتب سنگريزه پرتاب مي كرد. درون درونم شعلة پرخاش مي سوخت. حسابش را كنار مي گذاشتم که تا روزِ داوري دادار كه كبابش كنم. هر لحظه آتشِ كينة شتري ام نسبت بـه او تيزتر مي شد. منتظر مي ماندم که تا در شبكلاه كهنة ايام بيضة نامش را بـه خشم بشكنم.

* * *

كاتب با بخور و نمير دولت اجنبي روزگار مي گذراند. هرچند وقت يكبار مددكار اجتماعي، دكترِ روانكاو ايرن خانم، كاتب را چون روحي بند گسسته احضار مي نمود. بـه او اخطار يا بـه زبانِ ديپلماسي توصيه مي كرد:

ـ بيكاري خورة روح است. مستوري و مـهجوري مي آورد. بيكاري بيعاري مي آورد و همة بيعارها مستوجبِ توبيخ و سرزنش اند. كاري پيدا كن که تا دستت درون جيب خودت باشد. كار جوهرِ زندگي هست عيب و عار هم ندارد.

و كاتب هر بار با ديدنِ ايرن چون غنچه اي كه از ديدن بهار شكفته شود گُل از گُلش باز مي شد. اسب ابلق شيهه مي كشيد و بر شقيقه هايم سْم مي كوبيد. حرف كه مي زد تصويرِ دستي با انگشتهاي كشيدة خوشتراش جان مي گرفت. راه كه مي رفت صداي تَق تَقِ كفشـهاي پاشنـه بلندش، بر كوبش قلبم مي افزود. برگهاي تنم روي درختٍ زندگي مي‌لرزيد. خونِ محزوني درون دالانِ دل و ديدگانم تند تند مي دويد. انگار كسي ميل درون سْرمـه‌دان مي چرخاند. ريسمان درون چاه فرو مي برد. نگاهش بخششِ دامني دينار بـه عسسي عصبي بود که تا گريبانم را رها كند.

ـ “ابتدا عشق با كشش و بعد با كشمكش همذات است. عشق مي كُشد و مي كٍشد.”

عشق چون پيكي نيك، پيلوار مي آيد. نگاهش نـه دشمنانـه و استهزاء آميز، بلكه بـه شكلِ شرم و شكيبائي است. هميشـه درون جستجوي نثارِ بوسة ساده اي بوده ام، كاتب مي خواست ايرن بـه او خيره بماند. قويِ خوشقواره بـه قرار باش و تندي مكن.

ايرن مي دانست كاتب دروغ باف است. با ظاهر سازيِ باسمـه اي و قيافه اي حق بـه جانب و متفرعن گفتم:

ـ جز كاتبي، كسب و كار ديگري ندارم. مشغولِ نوشتنِ رمانم هستم. مشاغلِ پيشِ پا افتاده درون شأن و شوكت كاتب نيست.

كاتب تند تند نفس مي كشيد.

ـ “ تو پاورقيِ صفحة روزگار خويش هم نيستي. مداركت را بگذار كنارِ درختٍ كُنار.”

از پيچ و خمِ خواب مي گذشتم. چقدر آه درون نگاهم ماسيده است. ايرن، خانم دكتر، چشمـهاي شـهلايش را بـه ناز مي چرخاند.

ـ “هيهات! عمقِ چشمـها، پيچ و خَمِ  خُمخانة خمار است.”

كك مكهاي نازنينِ روي گونة چپش را خاراند. با زهرخندي گزنده و نازي نيازانگيز ادامـه داد:

ـ اينقدر نازك كاري نفرمائيد. اولاً مدارك را بگذار درِ كوزه آبش را بخور. دوماً ميهماني خانة هم حد و اندازه دارد. جيره و مواجب كه قطع شد، جانت بـه جزا مي‌افتد. مضافاً بـه اينكه زبان بلد نيستي. تازه تنـها حكايت تو نيست. مي داني چقدر امثال تو هستند؟ بالاخره بايد يك جوري گليم خودت را از آب بيرون بكشي. چنان وچنين بودم را بپيچ لايِ برگِ درخت چنار، جانم.

ـ “صدايش مانند نم نم باران بـه تنِ برگ بهار بود، نـه؟”

جان گفتنش بـه جانم نشست. جانِ كاتب فدايت باد. ببين چگونـه نورِ عشق بر دلِ دانا مي‌دمد. طُرة طرارش بر پيشاني ره جان مي زد. حاضرم قلبم را نقد بدهم که تا يك بوسة نسيه بستانم. اما اين بي انصاف نمي داد. مي دانم حديث سنگ و سبو هست و عشق، غولي را غلامي ميكند. آماده ام چون داوري شرمگين رداي درايت را بر دارِ رسوائيِ عشق بياويزم. براي آنكه تو بـه كاتب خيره بماني. آماده ام چارق بـه پا كنم.آهن بـه گردن و خرمنكوب بـه دست چون ورزاوي، زمينِ تشنة عشق را شخم ب.

ـ “تبعيد درون ولايت طبيعت. خلوتِ نشاط و رايحة ريحان.”

زيرِ ستون و سايباني از سروها بنشينم. از دستمالي كه تو هر صبح برايم گره مي زني نانِ آب زده و پنيرك و ريحان بخورم. از شيري كه تو از انِ آسمان مي دوشي، بنوشم و به عشق جان دهم. زمستانـها بسترِ تمنائي مطبوع، آغوشي پر از عطر رازقي و يك كاسه آشِ بْزباش كاتب را بس است.

نگاهش مي كردم. نگاهش مي كردم که تا بي پناهي نگاهم را دريابد. که تا پايان نامة دردِ كاتب را بخواند. اندكي نرمتر مي شد. انگار هواي تازة روستا و هي هيِ چوپان و ني او را نيز قلقلك مي داد:

ـ مي دانم. مي دانم. مصيبت مسئلة عامي است. اما آدمـها خودشان هم چندان بي تقصير نيستند. بعد ببين هر چه نوشتي بايد بياوري نشانم بدهي. اين يك معامله هست يادت نرود. که تا موقعي كه مي نويسي اشكالي ندارد. ترجمـه كن که تا بتوانم بخوانم. زياد هم رمانتيك نباش. چون تنـها انسانـهاي ترسو، احساسات را دستاويزِ گريز از واقعيت قرار مي دهند. بلند مي شد و كاغذهايش را جمع مي كرد. صداي كوبش كفشـهاي پاشنـه بلندش درون سرم مي چرخيد.

ـ برايت نامـه مي فرستم يا زنگ مي خدا نگهدار.

كاتب درون سرش آسمان ريسمان بهم مي بافت. جدا مي شديم. با خودم گپ مي زدم و خيالش از كاتب جدا نمي شد.

ـ “فكر، تار و پودِ تو را از هم مي شكافت.”

به هر طرف كه نگاه مي كردم برابرم نشسته بود. آهي درون دلم داغمـه مي بست.

ـ “بيا اي عشق كه اسيران قفس از غصه مردند.”

چرا پرندة جانم مجالِ جولان نمي يابد. حاجبِ جانم را چه حاجتي بـه اجازه است. اين سنگينيِ عظيم چيست كه بر جدارِ سينـه ام فشار مي آورد. مانند دريا زدگان سرم گيج مي‌رود. چه بادِ داغي باغِ دلم را مي لرزاند. بر تاركِ درختٍ تنـهايي‌ام بال بال مي .

ـ “آنجا، نمي تواني از ِ برگ و لبخند بنويسي. اينجا، روزگار تنت را مثلِ سقز سق مي‌زند.”

همـه جا بـه سرقت مي روي. سْرب سكوت درون دهان. بانگ تگرگ و مرگِ برگ. از صداي خويش هم وحشت مي كنم. شانـه بـه شانة سايه ام راه مي روم. از ديد رسِ خود دور مي شوم. درون دسترسِ دسيسه ام. تب دارم. تبي استخوان سوز. آتش تب، تن مي‌كشد.

* * *

ـ “ هراس از صداي زنگ تلفن، قوز بالا قوز زندگي است.”

هر زنگٍ تلفن، ساعتي از عمرِ كاتب مي كاهد. از ترس كهير مي . ضربان نبضم طغيان مي كند. نامـه ها بدترند. حامل نوعي ترس بي بديل اند. ترس باستانيِ سلاخ وار. خاصه آنكه چشم جانت دائم نگران اينجا و آنجا باشد. قلبم چون گروگاني درون رفت و آمد نامـه‌ها و صداي زنگ ها هْري مي ريزد روي قفسه سينـه ام. جايي لابد باران باريده است. جانم مرطوب است.

ـ “ حس مي كنم تنم طرحِ بي تلاطمِ پرتاب شده درون تالابي است.“

در كشتزار شب دستي ستاره مي چيند. شب شبيه مشت يك شكنجه گر توي تنم  وول مي‌خورد. مي چرخد که تا حساسترين نقطه را بيابد و ضربة كاري را بكوبد. آيينـه خواب، خيالي هست خُرد شده درون هفت پردة چشم. خواب ، بيداري، هردو دردسرند. دل كاتب بي دليل زنده هست و هيچ دلالتي را بر نمي تابد. ساية عسسي نزديك مي شود. ياره اي بر ساعد بسته است. سْقلمـه مي زند:

ـ چه مي كني حرامزاده! سياه سمبو ، اسمِ شب؟

ـ قلمزنِ روزگارم. كاتبِ حكايتٍ خويشم. از مزاج روزگار جز زهر و زحمت نمي چكد.

ـ سد معبر كردي. بلند شو برو يه جاي ديگه بساطت را پهن كن. ٍ زبان نفهم.

كاتب پاورچين پاورچين فرار مي كند. مرا جا مي گذارد. فريادِ حادثه درون دهان باد مي‌گردد. مي دوم. ساية سرخم شتك زده بر ديوارِ درد. كاش بـه شكل “قنطورس” درون مي‌آمدم و آني بـه هر كجا كه مي خواستم مي رفتم.

* * *

- “زندگي آميزه اي از زخم و آرزوست.”

تلفن هفت بار زنگ مي زند. كاتب از روي  تختٍ تاشوي سفري بـه هوا مي پرد. هْلهْلكي گوشي را بر مي دارم، تيك مي كند. خط دور وصل مي شود. مادر است. صداي مادر است؛ دمدمـه هاي بامدادِ زمستان درون اتاق نيمـه تاريك و دم كرده؛ صداي قُل قُلِ سماور، بخار آب و قوري بند زده. بويِ چاي تازه دم و دو قرصِ نان بيات و خرده پنير بر سفرة آبي. صداي چرخ خياطي و تكرار يك بيت آواز مادر؛ چه بدرفتاري اي چرخ ، چه بدرفتاري اي چرخ ...

 مادر راه كه مي رود، عطري دلپذير و هوشربا منتشر مي كند. نگاهم چه الفتي با دستهاي ساده و نوازشگرش دارد. بلور باران بر بالهاي اسبِ باد. پشت پنجره چوبي، يك پري دريايي روي امواج مي د. لفافِ كهنة لحافِ وصله پينـه را بعد مي . از دلِ بالشم صداي جيك جيك مي آيد.

ـ پاشو ننـه، مدرست دير نشـه. پاشو مونسِ ننـه... حتماَ دردي بـه جانش چنگ مي اندازد، لابه مي كند:

ـ قربون قدو بالات برم. دردت بخوره تو جونم. خواب بودي؟ چه مي خوري، كم وكسري نداري؟

ـ خوبم مادر، تو چطوري؟ اوضاع چطوره، پدر كجاست؟

مادر انگار لالايي مي خواند:

ـ ننـه، قربونت برم . غصت نشـه. دورت بگردم. غصت نشـه...

ـ يكدم، بي آنكه كلامي رد وبدل شود، مي دانم الان دارد سالكش را مي خاراند. مادر گريه مي كند.

ـ مادر سفر قندهار كه نرفتم . برمي گردم . حرف بزن. پول تلفنت زياد ميشـه . پدر ...

ـ دردو بلات بخوره توسرم . بوات رف...

ـ و باز  هق هق گريه امانش نمي دهد. فرياد مي :

ـ مادر حرف بزن، چرا گريه مي كني. سفر آخرت كه نرفتم. چته. چي شده؟

ـ ننـه برات بميرم . بوات نديدت .چشمش بـه در خشكيد. نيومدي ...

در مشام كاتب بوي ياس مي پيچد. پدر سر سپيدش را مي خاراند. چشمـهايم پر از ابر مي‌گردد. تلفن قطع مي شود. كاتب مانده هست و حرمان و بغضي كه مانند بهمني سرد، بر جانش آوار مي شود.

ـ “انگار ناگهان هُبا شدي. مثل حباب روي خودت تركيدي. آه اي گرية گرامي! ”

كسي بـه تخم چشمـهايم سوزن مي زند. شورآبه هاي آشنا مي سوزاند. مي سوزم. دو دندانِ نيشِ طلايي پدر ديگر برق نمي زند. كجايي پدر! دركدام قبرستان تاريك بـه خواب رفته اي؟ كجاست آن دستي كه بر تربتت آب مي پاشد، بگوتا ببوسمش. مزارت خاموش نيست؟ دستي هست که تا شمعي بيافروزد،گلي بر سنگ گورت بگذارد؟ اشكي بريزد و عقده دل خالي كند. اين دستة سرود خوان كه از كنار پنجره هاي جهان مي گذرد بـه ياد و احترام توست، اي مسافرِ مصلوب آسمان. بـه يادِ دستها و پيشانيِ پر چين و شكنت. بـه ياد آن همـه عمري كه كوله بار رنج بر دوش، خانـه بـه خانـه، بـه جستجوي آرامش چرخيدي. اكنون كاتبِ كنجِ شكنج خويشم. تمسخر و لعنت تاريخ را چون باري گران بـه گُرده مي‌كشم. كٍز كرده ام اما منت آب و دانـه نمي كشم. خواب آسمان را مي بينم. بي آسمان، پر و پرواز بـه چه كار مي آيد. چه فرق مي كند كه كجاي اين جهان باشم.

ـ “اين عجوزة بي جمالِ جامـه دريده ... ”

هوا آفتابي هست يا ابري؟ بهار هست يا پائيزِ باران ريز. وسعت عشق که تا كجاست؟ اسم اين درخت يا آن گل چيست؟ ريواس يا كاكتوس كجا مي رويد، گل خرزهره كجا؟ اين چمنِ سبز لگد مال كيست؟

ـ “سهرة سياحِ سبكبال چرا پر كشيد؟”

كوچه خاكي نخلها و شمشادها و شرجي ها كجاست؟ نخلي مانده هست تا خرمايي دهان گس تابستان را شيرين كند. درون كدام شـهر و كشور يا گوشـه اي گُم شديم. گمگشتگيهاي انسان مستحيل درون مغاك مرگ. اسمي، رنگٍ نگاهي. بر لوحِ سنگي. درون اين برگ ريز، قلبم مي گريد. درون باغي گمشده بـه جستجوي خلوتي و نيمكتي مي گردم که تا تنـهايي ام را درون دنجِ جانم ببارم. زندگي طنزي گزنده است. مرگ همـه جا پرسه مي زند. گاهي از گريبان يك لبخند، يك خواب، سرك مي كشد. پائيزي پير بود كه آن پرنده، آواز حزن انگيزِ غريبي خواند. پركشيد و رفت و كاتب عاشق شد. زمان گذشت. ناقوسهاي مصيبت نواختند. هنوز درون انتظارم. گم شدن پيش از آنكه يافته باشي. يافتن، پيش از آنكه گم شده باشد . زندگي بـه رؤيايي سخنگو مي ماند. بـه عشقي كه اشك و به رنجي كه درد بـه ارمغان مي آورد. آينده اي كه از دست مي گريزد و مجموعه اي كه از هم مي گسلد.

بادي سرد شلاق كش مي تازد.

ـ “ تو درون دلتاي درد و دلهرة دريا مي گردي.”

صداي خش خش پاي كسي خوابِ مرگ برگهاي ريخته را آشفته مي دارد. او سوت زنان و سر بـه هوا از مذبح برگها مي گذرد. رنج هيچ برگي را نخواهد خواند. جريدة جرخوردة پوسيده اي درون باد مي چرخد. تمام صفحات ، تصادف و سلام و تسليت و حراج است. درون اعماق خود خيره مي شوم و چون كودكي مي گريم. درون كفشـهاي كهنة كتانيِ كاتب عطر مرگ مي پيچد.

تكه كاغذي از كيف سياه دستي ام درون مي آورم. تند تند و با خطي خراب يادداشت مي‌كنم. عادتي كودكانـه است. آنقدر دور و برم كاغذ جمع مي كردم كه پدر كفرش درون مي آمد. گوش راستم را مي كشيد:

ـ آخه بچه، ايي همـه قاغذ براچي دور خودت جمع مي كني ها؟بس كه جامون بزرگه ، توهم هي قاغذ انبار كن. نونم نداره اشكنـه ، گوزم درختو مي شكنـه.

مادر آه مي كشيد . دست روي زنوانش مي كوبيد:

ـ اي خدا يعني بچة مام، مدير العام ميشـه! يعني آخر عمري مي تونيم يه نفس راحتي بكشيم و عاقبت بـه خير بشيم، ها ؟

پدر سر سپيدش را مي خاراند. با كينـه بـه آسمان نگاه مي كرد:

ـ بزك نمير بهار مي ياد، كمبيزه با خيار مي ياد. اين قرمساقِ ناخن خشكي كه مو مي‌شناسْم نمي ذاره. تازه مي خوام نذاره. همينُم مونده آخر عمري تو ايي سراچه، بازيچة يه الف بچه بشُم. گورپدرشم خنديد.

مادر درون آيينـه نگاه مي كرد. روي سالكٍ سمت چپ گونـه اش دست مي كشيد:

ـ خُو، نشخوار آدميزاد حرفه. زبونِ بنده قلمِ پروردگاره . ايطو كه تو “ انتريكش ” مي كني بعد توقع داري بذاره؟

ـ ايي قرمساقِ ارنعوت، ازو برما مگوزيداس. دو دندان نيش طلايي اش برق مي زد.

* * *

صلات ظهر است. هنوز هفتمين لقمة غم از گلويم پايين نرفته هست كه ايرن خانم زنگ مي زند. گرسنگي پر مي كشد:

ـ بله، چشم چشم. حتما. ازدرِ ... ؟ چشم .

ـ “ گوش كن، دوباره زرت و پرتِ زندگي ات را نريزي روي دايره!”

دل و صدا و دست كاتب مي لرزد. ديدنِ دوبارة ايرن خوشبختي بزرگي است. هفت سامورائي سائل دنبالم راه مي كشند.

ـ “ شما كجا؟ سر كوچه منتظرم بايستيد. ”

هفت سامورائي سائل سر صدايم زدند. كاتب برگشت. يك صدا گفتند:

ـ نديد بديد وقتي كه ديد بـه خود بِريد.

اين بار مرا دفتر كارش فرا خوانده است. چراغِ قرمز چشمكزني روي سر درون است.  از پلكانِ مارپبچ بالا مي روم . زنگ مي . از درون نگاهم مي كند. دري دو تكه بـه شكل دندانـه هاي اره كه بـه هم سائيده شوند و در هم قرار گيرند را مي گشايد. اينجا جهانِ عجيب ديگري است. اتاقي بزرگ و پر از عتيقه و عجايب. وحشتي سرسامي مرا فرا گرفت. كم مانده بود خرقه تهي كنم. اتاق با نور مات و غريب و بي منشأئي روشن بود. ديوار نگاره ها مدور بودند. عكس ستاره هالي و ستارگان ريز و درشتي بـه دنبال . رنگهاي افيونيِ شنگرف. ترتيبِ قرار گرفتن ستاره ها، شرح بازگشت شگرفِ ابدي را بـه ذهن و ديده متبادر مي كرد. توتم هاي عهد عتيق كه درون نگاه ثابت و ابدي شان زهرِ مرموزي از زيركيِ افسانـه اي نـهفته بود. چشمان تنديس هاي توتيا كشيده درون هاله اي از توهم و موميا پيچيده شده بود. قديسان سنگي درون صفٍ سفري بـه سوي سراب. اسب شاخدار، بزِ بزرگ بالدار. تصوير خروس سپيد. انسان با كلة كُره خر ، با صورت شيري وحشي، درون حال دريدن همنوع. صورتكهاي ساحران طلسم شده با نگاهي خالي و مخوف درون خلأيي تهي تر از ابديت. الهة مادر خدا با تبسمي جاودانـه بر خطوط مقدس چهره . دستهاي گشاده، آرامشبخش و مـهربان. انسان را بي درنگ بـه كرنش وا مي داشت. و دميدنِ اميدي ابدي را تداعي مي كرد. بر متن اين بساط سمير و اشياء متروك ولي جاندار، سمفوني نابِ آسماني ـ نمازِ مردگان ـ بـه گوش مي رسيد. درون مجمري دود عود، چون ماري سپيد و با شكوه بـه طمعِ ط درون فضا مي لغزيد.  از فراخنايي فرخنده، امواج ريشخندي خبيث درون ترنم بود. قهقهه اي درون قهقرا، رخوت حاصل از اين عناصر را كمي لوث مي كرد. هفت شمع شاكي درون شمعداني مي سوخت. پروانـه اي سياه و مصنوعي بسته بـه ريسماني آويران از سقف، دور شمعها مي چرخيد.

ايرن خانم يك دسته كاغذ سفيد و تعدادي مداد نوك تيز روي ميز گرد گذاشت. لپهاي هوس انگيزش را از هوا پر و خالي كرد:

ـ چون گفتي مي نويسي اينـها را بردار. ناقابل است. بشرط آنكه بـه نوشتن ادامـه بدي و شرطمان يادت باشد.

بر بهت و حيرتم هر لحظه افزوده تر مي شد. اينجا كجاست؟ پايان جهان نيست؟ ايرن با شنلي آتشين و رشته رشته بر شانـه نگاهم كرد. قنديل جانم مي خواست آب شود و به پايش بپاشد. دريا مرا درياب! هميشـه مجذوب نگاه با نفوذ او بوده ام. شايد كاتب روزي هفت بار  در خواب و بيداري با او همآغوش مي شود. او كه هر نفسش مي تواند بستر ساتن هوسي را بـه آتش بكشد. با شعفي درون جان و شرمي پر شرر نوشته هايم را روي ميز گرد مي گذارم :

ـ وقت داريد....

با چشماني بـه وجد آمده  براندازم مي كند.

ـ “ كاتب تو جسارت نگريستن مستقيم و چشم درون چشم را نداشتي.”

بي شك از مرز رموزي بايد گذشت که تا به شجاعت بي مرزي رسيد. مانند گماشتة ناشي عشق، تشنج مي گيرم. كاتبِ غلط انداز مي لرزد. منجمي درون جانم بر دروازة آرزو، زوزه مي كشد. آروزي وصل و پيمودن پياله اي پيل افكن. هيهات! آهنگ هجرت از دهكدة هجر تو هرگز نتوانم. عشق ره آورد دو دل و بخشش دو نگاه است. چشمـهايم ستاره مي‌زند. سرم گيج مي رود. ساية نارونـها و يكدسته پرستوي پرستار كه پرندوش بـه خوابم آمد، تعبير شد. اسب ابلق درون سرم شيهه مي كشد. سْم بـه تختبندٍ  تنم مي كوبد. حركت ميل درون سرمـه دان يا ريسمان درون چاه . چاره چيست؟ اي دل غافل، درون كنار اين ماية ناز بودن قرب و منزلتي دارد كه نپرس.

كاغذ ها را بـه طرف خودش كشاند. مداد نوك تيز را بر لبهاي قرمزش مي زد. جام بلور پر از دانـه هاي انار را روي ميز گرد نـهاد. از گلدان راغه با هفت شاخه گل نيلوفر آبي درون آن، ريخت. نوشيديم. گوشي تلفن را روي اشغال گذاشت. فهمش آسان است. كسي خانـه نيست. آخر هر روز از هفتاد كشور با هفتاد زبان و گويش گوناگون بـه ايرن تلفن مي‌زنند. راهنمايي و كمك مي خواهند. ايرن خانم يك تنـه بـه همـه پاسخ مي دهد. راه و چاه نشان مي دهد. بعضي ها را جواب و بعضي هارا مجاب مي كند. ايرن خانم همانطور كه مي خواند و مدادِ نوك تيز را بر لبهاي قرمز مي‌ما‌لاند، دانـه هاي انار را درون دهان مي نشاند. لبهايش چون غنچه باز و بسته مي شد. كاتب دل تو دلش نبود. حس كردم شاعري مشغول معاشقه با غزالِ غزل هست و از حرص، سرِ مداد را بـه دندان مي‌خايد. مي ديدم شكارچي شكاكي، حلزوني را كه درون حال حنانـه كردن است، مي‌بخشد. ايرن خانم از گلدان راغه باز هم ريخت :

ـ بنوشيد که تا كمي رنگ و رويتان باز شود. رو درون بايستي نكنيد.

نوشيديم. نوشيديم. داشتم شيرجه مي رفتم. خواب، خائنانـه درون كاسة چشمـهايم مي‌چرخيد اما جرأت نشستن نداشت. باز نوشيديم. كم مانده بود كاتب، كله پا شود، زمين خورَد و در خانة خواب رها شود. كاش بيخ درخت خواب را آتش مي زدم. ناگهان ايرن خانم بلند شد و گوئي جهاني را نيز با خود بلند كرد. نوك دماغ كاتب را محكم فشرد و خنديد. برق از سرم پريد. كك مك هاي نازنينش را خاراند:

ـ الآن بر مي گردم. بي تعارف انار ميل كنيد.

مدادِ نوك تيز را درون ِ سرخ جامدادي گذاشت. صداي “ كاپ كاپِ” كركابهايش درون سرم پيچيد.

ـ اين كركابها قديمي‌اند. از بازارِ مكاره خ.

جا بـه جا روي كاغذها، پشنگه هاي سرخ فام آب انار نقش و نگار انداخته بود. نور اتاق عوض شد. آبي مواج . رنگ و نور و موسيقي ، صداي تام تامِ طبل و تنبور و نيِ تكنواز، محشر بود. فضا و غريزه را تندرآسا تحريك مي كرد. صداي دريا آمد. كسي سر، هفت تلنگرِ نرم  به نرمـه گوش راستم نواخت. كاتب برگشت. تو گوئي ماه نخشب از چاه برآمد. ا لهة مرمرين، و پرمـهابت مقابلم ايستاد. كاتب مي خواست چون سگان سر بر آستان دوستي اش بگذارد و ديگر بر ندارد. يادداشتها را برداشت. درون دست چپ لوله كرد. انگشت اشارة دست راست را بـه سوي ملكوتي نامشـهود نشانـه رفت. كاتب لائيد. بشدت ترسيدم.

ـ“ حس كردم بايد يك جوري از يك محافظت كنم يا فرارش دهم.”

ايرن خانم درون يك چشم بـه هم زدن يادداشت را مقابلم گشود. دورِ واژة آينده هفت بار خط سرخ كشيده بود. درون بهتي تب آلود و ناباور بـه اين همـه زيبائي و ظرافت و وحشت، خيره ماندم. تنِ هوس انگيزي را كه روزي هفت بار درون ذهنم مي ديدم، زمين که تا آسمان با اين تن تفاوت داشت. خود را چون گنجشكي افسون شده درون جذبة يك نگاه اثيري يافتم. چشمـهاي اغوا گرش بـه گرايي رنگ گوهر و كهربا بود. درون ننويي ميان دو درخت تنومند و كهنسال سدر، تاب مي خوردم. نـهري از شير و عسل درون عرصات جاري بود. مائده ها روي دست پريانِ عريان، درون طبقِ اخلاص پيشكش مي شد.

ـ“ تن اش بوي نافة مشك ختن مي داد. لبهايت را با آب و تاب بوسيد.”

چون ماري بلعنده درون كاتب پيچيد. حسي زنانـه درون كاتب بود. او قدرتي قهار و مردانـه داشت. انگار درون قلمرو ممنوعة تجربه بـه خودزائي نايل مي شدم. همـه چيز رنگ بـه رنگ مي شد. سرخ، سبز، سفيد و آرامش. عقربه هاي عقرب سانِ ساعت درون جهت معكوس مي‌چرخيدند. صداي تيك تاك تنم كم كم دور مي شد. اسب ابلق آرام آرام درون چراگاهي مي چريد. درون آيينـه وارونـه خودم را ديدم. ايرن درون آيينـه نگريست. هفت قطره خون بر آيينـه پاشيده شده بود. مكثي كرد. بلند شد و “ گرگور” را از قدٍ ديوار بر داشت و به طرفم پرتاب كرد. درون گرگور گير افتادم. كم مانده بود كاتب از وحشت درون خويش پيشاب كند. ايرن با صدايي دو رگه غريد:

ـ گيس بريده، سگٍ لاس، باكره بودي آكله؟ اگرمي دانستم مي گذاشتم ماهيخوار هور يك لقمة چربت كند. گيسهايت را بـه دم قاطري چموش مي  بندم و در بيابان عطش رهايت مي كنم. درون اتاقي بي روزن و آكنده از خاكستر مرگ محبوست مي كنم. قوت لايموتت پشكل بز خواهد شد. بـه پاهايت زنگوله مي بندم که تا چون روسپي از همـه جا رانده و وامانده اي كسي پناهت ندهد. سينـه هايت را مي برم و بر گردنت مي آويزم. بـه دژ فراموشي تبعيدت مي كنم. از مقابلم دور شو اي سگٍ پليد.

نمايش رعب انگيزي بود و موي بر اندام آدم سيخ مي ايستاد. بازي اش بر صحته غوغا بود. هراس زن بودن را درون جان كاتب جانانـه القاء مي نمود. چشمم بـه گلدان راغه و هفت شاخه گل نيلوفر آبي افتاد. ديدم دستي استخواني هفت شاخه گل نيلوفر آبي را بـه جريان جويي سپرد.

ـ“ يادم باشد گلدان راغة قيمتي را بدزدم.”

ايرن خانم دوباره درون آيينـه نگاه كرد. از ميان گرگور رهايم كرد. خنديد و گفت :

ـ زندگي يك بازيست . هر كس بهتر بازي كند، برنده است. كاتب نترس، تصادف بود. سعي كن فراموش كني. اما كاتب ها  هميشـه مرا مثل فالگيران ، اغفال مي كنند. نشست. درون جام جادويي اش نگريست. دست استخواني ام را ميان دستهاي قشنگش گرفت. بـه خطوط درهم و پيچ درون پيچ كف دست كاتب خيره شد:

ـ چقدر خط بي خود. چقدر پيچ و گذر. از اين طرف بيا. سر كوچه بپيچ. غصه نخور خيره سر، امشب آنـها را زيارت مي كني. چشمت بـه آشنايي شان روشن مي شود. ديگر نصيحت نمي كنم ، خود داني. خدانگهدار هر جايي.

بلند شدم و لباس پوشيدم. بند كفشـهاي كهنة كتاني كاتب را سفت بستم. بوسيدمش:

ـ ايرن خانم، آن چراغِ قرمزِ روي ...

به خنده گفت:

ـ براي آنكه كشتيها و دريانوردان راه خشكي را گم نكنند. آخه من يك پري دريايي‌ام.

* * *

غروب بود. كاتب درون امتداد درد زن بودن يا نبودن راه مي رفت. درون فكر و خيال آن اقليم لذت آفرينِ مسخ كننده، پرسه مي زدم. عشق و حس اعجاز انگيز زن شدن، رستاخيزي خيزاننده بود. كاتب بـه كف خواني و پيش بيني ايرن، اعتقادي نداشت. هندسة حواسش را مـهندسي عبوس ساخته بود.

ـ “اما واژة هرجايي بـه نظرم جالب آمده بود، نـه؟”

معجزة جا بـه جائي درون تنم تنوره مي كشيد. بغضي سهمگين و اندكي كيف آور، گلويم را مي فشرد. امواجي مغشوش و نارسا بـه ساحل سينـه ام يورش مي آورد. انگار فانوسي درون دوردست دريا، سوسو مي زد. كشتي جانم كژ و مژ بـه بارانداز بندري مي رسيد و بار و بنـه مي افكند. قيل و قال مرغان دريايي برفراز دكل شكستة كشتيِ بـه گل نشسته اي، هشداري را مي مانست. بندري دور و مـه آلود پيدا بود. بندري با اسكله  هاي چوبي و چرب، با دريانورداني يك پا، يك دست و يك چشم كه بر سرِ كوچكترين ماهيان دريا همديگر را مي دريدند. ماهياني كه بر اثر جزر و مد دريا، گرفتار گٍل و لاي زندگي مي شدند. دريا نورداني كه شبي پري دريايي براي آنـها شروه هايي از عشق خواند. آنـها عاشق شدند و گريستند. و هر كدام روزي هفت بار بـه پري دريايي پناهنده تجاوز كردند.

ـ اُف، ننـه جون، منگٍ شط بودي. هرچي بْوات گوشماليت مي داد، خُو، بـه خرجت نمي‌رف كه. که تا يه روز افتيدي تُو“اُو” يكي از همي بلمچي ها با گرگور از تو “اُو” نجاتت داد. اگه بگي مْو روحم خبر داش، نداش. نشسته بودم كنج خونـه، آرد اَلَك مي كردم. شكم ماهيِ “سْبورِ” پْرِ سبزي مي كردم بزارم تو تنور. قايم درون زدن. رو دست اُوردنت، چه اُوردني! كبود بودي. “كُمت” پْرِ “اُو”  شده بود. که تا يه هفته از دُماغ و دهنت “اُو” مي‌يومد. نا غافل يه گربه از رو ديوار پريد و ماهي رو قاپيد و در رف. مُفتٍ چنگش. گفتم بـه جهنم. قسِ ما نبود. توام كه بـه ماهينمي زدي. با خودم گفتم بچم سلامت باشـه، غذا نخواستُم.

* * *

عشق درون تالارهاي تن كاتب مي چرخد.

ـ “ حس مي كنم دلدارتر شده ام .”

پيش ترها روشنايي و همـهمة مبهم روز، ازدحام بازار و كوچه و خيابان مي آزردم. نوعي بيزاري و پرهيز ماليخوليايي و ترس از تحاوز و تهاجم، تب بـه تن كاتب مي انداخت. غروبها که تا پاسي از شب گذشته درون رواقهاي بي رونق و بيرق افكنده قدم مي زدم. تاريكي و ترس و اوهام شبانـه باز بـه وحشتم مي كشاند. حس مي كردم درون بسيطٍ ستروني سايه هايي سرد و داس بـه دست تعقيبم مي كنند.

ـ“ كاتب مستعد تركيدن از حس ملموس ترس بود. ”

مدام برمي گشتم و پشت سرم را نگاه مي كردم. سايه ها گاهي شبيه خدا، با شمشيري مكلل بودند. گاهي مانند روح خدا با خشمي مدهوش كننده و قتال بودند. زماني بـه شكل شحنـه اي شمخال بدست و تلكه گير، گريبان كاتب را چنگ مي زد. ياره اي بر ساعد بسته بود:

ـ چه مي كني حرامزادة موذي ؟ اي جُلَب، اسم شب چيست؟

ـ از قريه هاي غريب مي آيم . زميني ندارم. تكيه بـه آرنجِ رنج داده ام.

كاتب كيسة كوچك شلتوك را پيشكش مي كند. از ترس مي گريزم و سايه ام بـه دنبالم مي دود. جسم يا سايه، كداميك واقعي ترند. از هردو مي ترسم. سايه اي براي صواب اُخروي و نجات آرمانش درون جستجوي قرباني مي گردد. جسمي، سايه اي را كشان كشان بـه نحرگاه مي برد که تا در نـهر خونش وضو كند. زندگي حلقه درون حلقه مي گردد. هر حلقه مرحلة انـهدام حلقة ديگري هست . وقتي چيزي نيست ، كاتب براي ترساندن ، بازخواست و پرسش و پاسخ از خودش، شال و كلاه مي كند.

از خودم ، نگاهم ، دستهايم ، از پوستم، نفسم ، مي ترسم. نمي توانم وزن بودن را دريابم .

ـ“ مثلِ سگي سنگ خورده و پاسوخته، هُروَله كنان بـه سمت خانـه ات مي دويدي.”

جسم و سايه استرداد اسفباري دارند. بـه خانـه ام پناه مي برم. خانـه اي كوچك و آن اندازه گم و گور كه نيازي بـه پنـهان كردن نشاني اش ندارم. نمي دانم فرصت زيستن درون اين تاكستان سوخته و بي سند که تا چه مدت است.

* * *

ـ “حاليا، حاملان افكار و ناقٍلان ناقلاي اخبار مي گويند...”

 اين خانـه، اين محلة هفت پيچِ محصور درون تاريكي ترديدها و خرابه هاي پر همـهمـه، قرار هست از پاي بست كون فيكون شود. مي خواهند جاده ابريشم و ادويه و عطر، بلوار گلكاري شده ، ترعه و ترمينال و مترو بكشند. از هفت جهت جغرافيايي ـ شـهرياران و شـهر داران ـ قصد دارند درون هم بكوبندش که تا ازشر شايعه ها و اشباح سرگردان آن آسوده گردند. مي گويند درون اين محله ارواح خبيثه بـه پارة پليديهايشان هر شب درون سطلهاي بزرگ زباله ظهور مي كنند. که تا دمدمـه هاي سحر از بعد ماندة غذاهاي بويناك خانـه هاي روشن ويلايي ارتزاق مي كنند. ساز و ضرب مي زنند. مي نوشند و مي ند و خوش و بش مي كنند. درون ناودانـها و زير شيروانيها و درز ترك خوردة آجرها، هر شب صداي زوزة كفتار و شغال و گرگِ گَر شنيده مي شود. هر صبح پيش از طلوع آفتاب، مير غضبان درگاه غيب سوار بر ارابه ها، شلاقهاي آتشين درون دست،  همة ارواح خبيثه را روانة دوزخ و اعمال شاقه مي‌كنند. از بام که تا شام ارواح طيبه درون محرابِ مٍهر گريه مي كنند، چْرتكه مي اندازند و از باريتعالي براي مغضوبين طلب استغفار مي نمايند. باشد كه توبه و انابة ناپاكان كارگر افتد.

صاحبان ويلا هاي هفت جريب درون هفت جريب ، حصارهاي آهني برقدار ، چشمـهاي الكترونيكي مدرن، دور که تا دورِ محلِ سكونتشان كشيده اند. سهمِ سگان شكاري، دريدنِ جرأتِ عبور از مرزها ست . صاحبان عاصيِ فراسوي سيمـهاي خاردار، روزي هفت بار بـه هفت شـهرداري نامـه مي نويسندو بـه اين اوضاع نا امنِ بي سامان شديداً اعتراض مي كنند.

حتي نگهبان پر شـهامت محله هفت پيچ ما كه دل شير و چشم عقاب دارد، نيمـه شبها از وحشت بيرون نمي خزد. ترس حتي كوسة جنوب را هم رمانده است. حارسها گفته اند؛ هيچ كس بـه اين ياوه هاي مكروه گوش نكند.

* * *

اين باد ديوانـه دست بردار نيست. راه نمي روم، باد مرا مي برد. كاتب بـه قهوه خانة حضرت عشق مي رسد. كنار قهوه خانـه درخت بلندي هست كه انگار تنـه اش را از هيكل هفت مار تنومند بـه هم پيچيده بافته اند . ماه درون لابه لاي  شاخ و برگهايش آشيان دارد. اينجا، پاتق يا تختگاهِ تنـهايي كاتب است.

ـ “ هر روز غروب اگر نروم و قهوه اي ننوشم انگار چيزي گم كرده ام .”

سر گيجه مي گيرم. دليجانِ جانم درون درة درد واژگون مي گردد. همان اسب ابلق بر شقيقه هايم سم مي كوبد. رگها و مويرگهاي مغزم را چون علوفه بـه دندان مي گيرد و مي‌جُوُد. قهوه خانة حضرت عشق امتياز و ارزانيِ سزاوارِ تقديري دارد. پشت پيشخوان يا نشسته ، نرخش يكي هست . براي كاتبِ يك لا قبا ، توفير دارد. فكرهاي بزرگ درون قهوه خانـه هاي كوچك خلق مي شوند.

اينجا هميشـه خدا خلوت هست يا درون نظر اينگونـه مي آيد، درست نمي دانم. ميزِ گردِ دو نفرة كنار پنجرة مشرف بـه گورستان مال كاتب است. حال وهواي سنگين قهوه خانـه حكايت از شلوغيهاي پيش از آمدن كاتب دارد. فضا مملو از بوي سيگار ، آروغِ الكل ، نا و ترشيدگي است. روي زمين يك دنيا كونِ سيگارهاي نيمـه سوختة مختلف افتاده است. شايد مشتريان اين قهوه خانـه از وحشت اوباش شب ، حضور نازلِ اراذل ، شايعه ها ، پيش از غروب اينجا را ترك مي كنند.

قهوه خانـه بـه وسعت هفت فرياد که تا آلونك كاتب راه دارد. گورستانِ سترگِ هفت طبقه نفس مي كشد. گورستاني كه چون باغهاي معلق بابل بر فراز شـهر مي درخشد. چشم وچراغ كشور هست و بر گردة بردگان مي گردد. حوضي درون اضلاعي بي نظير، درست وسط گورستان قراردارد. حوضي بزرگ و تقديس شده كه آب زمزم و كوثر از زمين و آسمان درون آن جاري است. هر سال زائران خسته پاي براي زيارت و تجارت و تبرك بـه اين نقطه سفر مي كنند. گله گله قرباني بـه زمين مي‌كوبند و گلو مي برند. گورستان مثل صفري هست كه درون پس اعداد نوشته مي شود. ناظران بين المللي و كارآگاهان سياسي ـ باستاني آنرا از عجايب هفت گانـه مـهمتر و شاهكاري بي مثال بر آورد كرده اند. تمام فضا نوردان متفق القول قسم مي خورند كه از آن بالاي بالا حتي قطرات درخشندة فوارة سرخ رنگٍ آب را با چشم غير مسلح ديده اند. همـه شان ايمان آورده، زانو شكانده ، بـه سلام و سجدة يقين اندر شده اند. مي‌گويند هفتاد كاتبِ درجه يك و سرشناس درون اين گورستان خوابيده اند. شايد خواب نوشتن هفتاد كتاب بديع راجع بـه بيم و مرگ درون ابدالآباد را مي بينند. كاتباني كه استخوان ترقوه شان هنوز بوي عطر مرگ مي‌دهد.

صاحب قهوه خانـه ، زعفر ، پيرمرد چاق، قد كوتاه با كفلي گرد و قلنبه و قابل توجه است. سري پرمو و گوشـهايي شبيه بز دارد. روي چانـه چوبي اش هفت نخ ريش تُنُك آويزان هست . چشم چپش لوچ است. دماغش بـه خرطوم فيل مي ماند. يك دستش را که تا نيمـه درون پيراهن چركِ پيچازي اش پنـهان مي كند. انگار كه دستش را درون جنگي ربوده اند. پاي است. روي صورتش هفت زخم كاري خش انداخته است. گاهي ناگهان رعشـه اي بر جانش مستولي مي شود. عرق مي كند و پشت پيشخوان سنگر مي گيرد. لبهاي تناسه بسته اش درون ي پر جوشش بـه هم مي خورند. بـه نقش خون چكان دستي استخواني و بي صاحب بر ديوار زل مي زند.

زعفر بـه محض آنكه عرق ريزي روحش تمام مي شود ، طبق معمول ساعت طلايي بغلي‌اش را درون مي آورد. عقربه ها را دقيقاً روي ساعت هفت ميزان مي كند. چهار که تا بشقاب روي پيشخوان مي گذارد. درون هر كدام كرفس و دنبلان مي چيند. بـه گفتة خودش رأس ساعت هفتٍ هر شب با خواجه خضر و ادريس و الياس شام مي خورد. اخبار تازه جهان را رد و بدل مي كند. درون تمام اين مدت كفلِ گرد و قلنبه اش را عقب و جلو مي كشد. چون كاهني كاهل از دخمـه اش جم نمي خورد. که تا آتش بخاري ديواري اش نقصان مي گيرد از قفسه هاي سنگي ، كتابهاي ادعيه و اوراد كهنـه را درون دهان آتش مي ريزد. با خنده بـه لُفت و ليس شعله ها درون آتشكدة كوچكش خيره مي ماند.

* * *

ـ “القصه ، كاتب نشسته بود و سيگار چْس دود مي كرد. ”

ـ“ روي تكه كاغذي حرفهاي پراكنده و بي ربط مي نوشتم و از غمگيني ام سوء استفاده مي‌نمودم. ”

دود سيگار سينـه و چشمـهايم را مي سوزاند . اشك مي ريختم. نـه ، احساسِ ترِ گريه نبود. دود و شعله هاي بخاري چشمـهايم را بـه اشك مي نشاند . اشكي كه مي توانست بر پايانِ يك توهمِ دير سال ريخته شود .

ناگهان متوجه موجودات عجيبي شدم. هيولايي بلند بالا با ردايي هفت رنگ كنار پيشخوان ايستاده بود و ودكا مي نوشيد. شگفت انگيز تر از او گربة انسان نماي خال‌مخالي، خنزر پنزري و لاجاني با قلاده اي بر گردن، كنارش چرت مي زد. لباسش رنگ خاك بود و انگار بـه تن اش دوخته شده بود. موي بر اندامم سيخ ايستاد. كاتب بـه شيطان لعنت فرستاد . با حيرت نگاه كرد. شتر پلنگ بـه سلامتي ام نوشيد. پوست صورتش سفيدٍ سفيد بود . انگار همة رنگها درون اين سپيديِ مبهم منقش بود و در عين حال بيرنگ مي‌نمود. سيمايش بي خطوط مشخص ، بـه كابوس مي مانست . موهاي سرش يكدست سپيد بود. سپيدي پنبة تازه و خُردي كه از دلِ غوزه درون آمده باشد. بينيِ منقار عقابي اش تو ذوق مي زد. بي آنكه كاتب بـه او تعارف كند با حالتي آشنا و مشتاق بـه طرفم آمد. بطري ودكا و مشتي پونـه وحشي و سه ليوان هم آورد. شگفت آور آنكه درون چشم بـه هم زدني ، صندليِ فرسودة قهوه خانـه را كنار كشيد . سر و زير ردايش ، صندلي آبنوسِ مرصعِ بلندي را چون شـهابي ثاقب ، درون آورد و روي آن جلوس كرد. گربه روي پاهاي اش برخاست و با صدايي بي حوصله گفت :

ـ نور چشم جان و جهان ، نزولِ اجلال مي فرمايند. مرگ و گور ، گم باد.

تنِ خال مخالي اش را خاراند. كنار پايه هاي صندلي بر زمين نشست . ابوالهول  به چشمـهاي بْق زدة كاتب نگريست و گفت :

ـ تيزاب است  پدر نامرد. که تا مغزِ ... را مي سوزاند. اين طور نيست خان ، خرچسونك ؟

ماسيدم . خشكم زد. نـه تنـها از وقاحت گفتار بلكه از ترفند رندانة كردار. بـه يك شوخي وهن آور و تكان دهنده مي مانست .

ـ“ ديدار غريبه هاي وعده داده شده اين بود !”

گربه اش با يك خيز روي ميز گرد جهيد و براي كاتب خرناسه كشيد. پاهايش سْم داشت. چين و نَوُردِ لايه هاي صورتش راه برحدسِ سن و سالش مي بست . پيرتر از زمان مي زد. تازه وارد تازيانـه اي از جيب گشادش درون آورد. هفت مرتبه بر تن هوا كوبيد. گربه آرام پائين پريد و مقابلم چمباتمـه نشست . نيشِ تازيانـه بـه سر انگشتهاي دستٍ راستم اصابت كرد. كاتب سوخت . دستم را بعد كشيدم. غريبه بـه گربه گفت :

ـ پتيارة بي ادب ، ملكه مؤدب باش !

در انگشتٍ وسطٍ دست راستش، انگشتريِ عقيقِ كهنـه اي با حروف ميخي بود. انگشتري را مقابل پوزة گربه گرفت و او هفت بار بوسيدش.  غريبه دستهايش را از هم گشود و گفت :

ـ همة اينـها را “ شَمُن ها” بـه ما بخشيده اند.

كاتب با خود گفت ؛ حتماً شعبده بازي چيره دست يا كوليِ كف بينِ آواره اي هست كه بـه قصد تلكه كردن باب آشنايي مي گشايد.

ـ“ يا شايد شيادِ بي شناسنامة شبگردي باشد!”

ظاهرش اما چنين چيزي را نشان نمي داد. شايد تأثير تلقين كهنـه اي بود. چشمـهايش چون ورطه اي ژرف و آتشين ، پرطعنـه بود و طوفانـها را بـه چالش فرا مي خواند. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد. هر سه ليوان را پر كرد. هفت بار پلك زد:

ـ نترس سندة شب مانده ، بريز تو خندق بلا .

نوشيديم . فهميد كه كاتب بـه صندلي ، رذيلانـه نگاه مي كند. بـه دسته هاي صندلي كوبيد:

ـ اين صندلي و ملكه و بقيه جزئيات، مرده ريگٍ نياكان ما، شَمُن ها است. اوامر و نواهي ما كه مالك الرقاب جهانيم ، ٍ همين صندلي صادر شده و خواهد شد. دشمن زياد دارد.

به منقار عقابيِ دماغش نگاه كردم. نوشيديم.

ـ“مواظب باش، نوشخواري بـه خفت و خواري بعدش نمي ارزد.”

نوشابة سكر آور بكري بود. طعمِ پنير نخل خرما و خاية هفت بار كوبيده شدة خارپشت مي‌داد. ته دل و رودة كاتب، حالي بـه حالي مي شد. چشمـهايم كلاپيسه  مي رفت. پيشاب داشتم.

ـ“ نَفَسم نقصان گرفته و جسمم بـه نوسان افتاده بود .”

يك لحظه پرندة خواب با منقار عقابي درون مدار چشمم قوس نزولي يافت . پلك چشمـهايم بـه سنگينيِ بال كركس بـه هم مي خورد . حس كردم گردنِ لْخت و دهان لاشخور دارم. لاشخوري كه بـه جسدٍ زمان منقار فرو مي كرد که تا ش كند. ديدم زعفر پشت پيشخوان ، چهار که تا شد. همـه يك شكل و يك سايه و درهم تنيده . كاتب داشت معلق مي‌شد. غريبه بادستي سنگين تر از بال كركس روي شانـه ام كوبيد. چرت كاتب پاره شد. گوش راستم زنگ مي زد. خنديد:

ـ اين ضربت لازم بود که تا خوابت نبرد. بنوش تخم سگ.

صدايش از جنس شيشـه بود . روي پوست انسان خط و خراش مي كشيد. گربة خال مخالي با چشمـهاي خاكستري از اعماقي نامطمئن ، كاتب را بِر بِر نگاه مي كرد. نوشيدم. مزة زهرِ زندگي مي داد. پاچه هاي شلوار چلوارم از لرزشِ تنم مي لرزيد. چيزي درون درونم بـه هم چليده و از هم گشوده و بر زمين پخش و پلا مي شد. از زير ميز گرد صداي بع بع مي آمد. يواشكي نگاه كردم. كفشـهاي چرمي و سياه غريبه بود. ابليس انگولكم مي كرد. درون شلوارم شاشيدم. هفت سامورائي سائل از خنده دل ريسه گرفتند. كاتب براي حفظ ظاهر، لبخند كجي زد. يك نقطه آخر جمله اش گذاشت . غريبه تكه كاغذ را از زير دستم بيرون كشيد. خودكاري با سري بـه سان كلة پوك انسانِ درگذشته، از جيبش درآورد. منقار عقابي دماغش را خاراند. بلند بلند خواند.

 دغدغة مرگ همواره خيالي تلخ ولي شورانگيز بوده است. گاهي گمان مي كنم مي توانم ديو مرگ را كه بـه سان آسياب بادي بر من ظاهر مي شود، مقهور خويش سازم. مفهوم برهنگي، وحشت ماندن ميان عدم و نعش خويش است. مرگ شايد لحظة حضور بيخودي درون ناخودآگاه لاشعور باشد. آنجا كه هر چه هست خاطره هاي خاموش است. وديعة تولد و عشق، طواف مرگ است. معامله اي پاياپاي براي پرداخت غرامتٍ ماندن. مناقشـه اي بي پايان براي تركِ ادراكِ خاكي. مرگ شايد، سهولت سفري با سرعت درون سياهيِ دايره اي دوردست باشد. مستيِ لايعقل و سكوت درون رؤيايي بيكرانـه. برگشتن بـه دامان مادر. چونان آهي درون معبد باد. زوالي كه دزديده و سنجيده مي آيد که تا زيبايي را تفسيري تازه كند. مرگ سيارة خجسته اي هست كه درون افقهاي زمزمـه مي چرخد.

كاغذ را با كندي پيشِ روي كاتب سراند. دورِ واژة عشق ، هفت خط كشيده بود. با حيرت ابروهايش را بالا كشيد. دهانش را از باد، پر و خالي كرد و به نجوا گفت :

ـ درون قمار مرگ با برگهاي رو، بايد بازي كرد. هر سه گوهر، جماد و نبات و حيوان بـه جبروت جان شكر خواهندرفت. “ تو قلب بيگانـه را مي شناسي ، زيرا كه خودت درون سرزمين مصر بيگانـه بودي.” هوم. كاتبي؟ بنويس. وقتي نوشتن درون سرشتت باشد مي شود سر نوشتت. اما درون بيشة نوشتن و نخجير، خوفِ زخم پلنگ هم هست. نوشتن رفتن درون كام شير و گذشتن از زيرِ تيغة شمشير است. بنويس زغال اخته، گيتي را فرهنگ و هنر نجات مي دهد. ملتفتي حضرت والا!

با مـهرباني بـه دستهايم نگاه كرد:

ـ كف دستت را بده ببينم، اندي آدم.

كاتب دست راستش را دراز كرد. نگاه كرد و با تأني گفت :

ـ اهوم، بعله. تو عاشقي. سينـه سوخته اي. زير گُنداتم زرده. فالت فاله، مردنت همين امساله.

غش غش خنديد. گربه هم خنديد. زعفر هم داشت از خنده روده بر مي شد. از زير ميز‌گرد صداي بع بع مي آمد. غريبه دوباره تازيانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. سكوت شد. منقار عقابي دماغش عرق كرده بود و مي لرزيد:

ـ مي داني عشق چيست؟ عشق نشستن درون آغوش آتش هست .از شاخه هاي شعلة تن، نوشيدن است. عشق فروزنده تر از نيمروز تابستان است. مي داني آتش چيست؟ هفت طيف نور كه از منشور عشق بگذرد، آتش آيد پديد. که تا در جاذبة آتش ننشيني و با لطافت عشق درون نياميزي، گنج زندگي را نمي يابي. آتش عشق ، درون و برون را بـه هم بر مي‌سوزاند. عاشق اين سرا، از نوشيدن آتش و بانگ نوشانوش مشتاقان نمي ترسد. عشق شش دانگ حواس را مي شوراند. آتش درون آتش .

تمامِ تنِ كاتب تاول زد. كسي با گُرز خاردارِ آتشين برگُرده ام مي‌كوبيد. گوشت تن كاتب را با قيچي ، خٍرت خٍرت مي بريدند. بـه صليب و صلابه كشيده مي شدم. آمدم فرياد ب؛ آب، آب، آب و خودر ا وارهانم. محكم روي شانة كاتب زد. انگشتهاي زمخت و زبرش بـه نرمة گوش راستم اصابت كرد. گوشم زنگ مي زد. كاتب جرأت آخ گفتن يا آه كشيدن را هم نداشت. باز ليوانـها را پر كرد . نوشيدم. آبي بر آتش پاشيده شد. غريبه بلند شدو خبردار ايستاد. گربه و زعفر هم مثل چوب خشك ايستادند. غريبه با يك دست سلام نظامي داد و با دست ديگر ، ليوانش را که تا ته نوشيد. نمي دانم زعفر از كجايش صداي شيپور درآورد. پرچمي ناشناس را بر دكل كشتيِ مستي آويخت. غريبه بـه طرف زغفر برگشت:

ـ بهتر هست مواظب ت باشي. خويشي با آز، از خواستن هاي بيشتر است. ملتفتي قورم دنگ!

دست گنده اش را دراز كرد و گفت :

ـ از ديدن ريختت خوشحاليم. ما حضور نامنتظريم ، دزديم.

گربه روي زمين دور خودش چرخيد و جفتك انداخت. از لفظٍ دزد ، كاتب يكه خورد. فكر كردم بـه علت وز وزِ گوشم درست نشنيده ام.

بيگانة يگانـه گفت:

ـ خودت را بـه كري نزن، درست شنيدي ما دزديم. هر كس بـه سبك و سياقي صدايمان مي‌كند. يكي مي گويد قاضي القضات. يكي مي گويد باب الحوايج . شمن ها روي ما، اسم زياد گذاشته اند. ولي تو حضرت اجل، “ برادر بزرگ ” صدايمان كن.

زعفر خرطوم فيلش را خاراند. بي قرار از فشار خنده تركيد:

ـ دروغگو  بچة مردم را مچل كرده.

رعدآسا با چهار صدا خنديد. رعشـه بر جانش نشست و پشت پيشخوان پنـهان شد.

ـ اي زعفر بو گندو ! عرق فروش . قاچاقچي. مال حرام خوار. ربا خوار. خفه خون بگير و گرنـه درون دهانت خاك مي پاشيم. از آن چليك چوبي بي خرده هاي چوب پنبه ، شرا ب بياور واندكي بخشايش طلب كن .

زعفر با دست و پائي لرزان ، كوزه اي روي ميز گرد گذاشت. برادر بزرگ چشم غره رفت. زعفر درون خشتكش شاشيد. برادر بزرگ بـه كاتب گفت :

ـ بريز تو خيكٍ كاردخورده ات . اينقدر هم عبوس و ترسو نباش. درون شلوارت شاشيدي كه شاشيدي. بـه كسي مربوط نيست . اما اين از نوع “اً طهورا” است. خراب و ملولت نمي كند. بد مست نمي شوي. سرمست مي گردي. شنگولت مي كند. تازه اگر هم تركمون بزني ، لاشة شرت را مي توانيم که تا آلونك مفلوكت بكشانيم. بنوش شاشو، ملتفتي!

دوباره كوبيد روي شانـه و گوش راستم. كاتب بـه ياد ندارد كه از درد فرياد كشيده باشد.

ـ“ اما اين بار دلم مي خواست هوار بكشم و دنيا را روي سرم خراب كنم.”

نمي دانم چه وحشتي بر اين فضاي ماليخوليايي سايه گسترده بود  كه هر صدا و سخني را از كاتب مي ربود. درون درونم آشوبي ناشي از خشم و پرخاش مي جوشيد. تسامحي ابلهانـه يا شاعرانـه ، كاتب را بـه لالماني و آرامش مي نشاند. زعفر بـه پچپچه با خويش بود يا با تثليثٍ دوستانش مشغول بود و مي خنديد:

ـ بنوشين. مال مفت كه ماليات نداره. كونِ لق دنيا هم كرده .

كفل گرد و قلنبه اش را جلو و عقب مي برد. برادر بزرگ دمغ با چهره اي بـه رنگ قهوه اي رو بـه قهوه چي توپيد:

ـ مردك پاره پوره ، بِبْر صداي كٍركٍر خنده ات را كرمكي . تو باز نُطق پيش از دستور كردي. اگر يك دفعة ديگر آن گالة گشادت را بي اذن ما باز كني دانيم و داني . مي دهيم از كون دارت بزنند. ملتفتي قرمپوف!

زعفر پيشخوان بيرون آمد. شلوار دبيت كوتاهش خيس از شاش، چلپ چلپ مي‌كرد:

ـ ببخشيد صاحب، اختياز زبانِ صاحب مرده ام دست خودم نيس. عفو كنين!

گوشِ كاتب بـه حالتٍ نيم كري جزجز مي كرد. انگار سر درون لانة زنبوران فرو بودم. حس مي كردم درون اثر مستي بـه رنگ لبوي پوست كنده درون آمده ام. بـه خودم نيش مي‌زدم. كاتب، درون شلوارت شاشيدي؟ تف بـه روت كاتب. غيرت و قدرت پدر و جن جوشي اش كجاست ؟

باز هم ريخت. يك مشت پونة وحشي چپاند درون دهانم و آمرانـه گفت :

ـ بخور نترس. نمي ميري كه! حساب ميز گرد با ما، يعني دعوت زعفرِ كون هستيم که تا ديگه گُنده گوزي نكند.

كاتب داشت مي رفت. پشة خواب نيشم زد...

* * *

ـ “تو ِ شـهرت داري و به هر گَندي خودت را مي آلائي.”

ـ “ نـه، دروغ است. براي من مرگ درون گمنامي گواراتر است. چه كسي از من مي پرسد خَرت بـه چند؟”

مانند  مار زخمي دورِ خودم مي گردم. بـه خودم نيش مي ؟ هرچه ليچارِ چاروا داري درون چنته دارم، نثارِ كاتب مي كنم.

ـ “ ذاتاً آدم معترضي نيستم. خواهش مي كنم از من نخواه... ”

دچار كلنجارِ جاهلانة درونم. چرا چون بيچارة چمچاره گرفته اي دورِ خودم مي چرخم؟ چرا فتيلة جانم را چخماقِ خشم آتش نمي زند؟

ـ‌ “كدام آتش، كدام خشم. اي بابا دلت خوش هست كاتب!”

به خودم مي خندم. كله ام را تكان تكان مي دهم. آره يا نـه؟ هرچه شما بگوييد.

ـ “يادت هست آرزو داشتي زيرِ كرسي يا روي صندلي لَم بدهي و به فراسوي نيك و بد بي‌تفاوت باشي”

اي نادان، چرا درون زير گنبد بلندٍ دوار بـه خودت بد و بيراه مي گويي؟ اي ابله! كاتب غيبت كن. غيبت همـه، غيبتٍ منـه. كاتب غيبت كن. غيبت چيزِ بسيار پسنديده اي است. اگر نبود زندگي يك پرسشِ اساسيِ بزرگ كم داشت. كاتب غيبت كن. چرا با هيچ كس اياق نمي شوي. چرا از همـه جا و همـه كس بريده اي؟ اوضاعِ ظالمانـه اي است، نـه؟ گفتم كلاً، الكل نمي نوشم. گفتند بنوش. بي خيال بابا. نوشيدم. تنِ كاتب لرزيد. نوشيدم. نوشيدم. چشمـهايم آلوچه مي چيد. گفتم نـه، بس است. دست و پايم را گرفتند و به زور و خنده بـه خوردم دادند. چشمـهايم آمده بود مغزِ كله ام. توي سرم صداي بع بعِ مي‌آمد. جوش و جلا نزن شيرت مي خشكد. بـه ماهيهاي زندة روي گاري كه هنوز از دهانشان حبابِ زندگي بيرون مي آمد، زُل زدم. يكي را قاپيدم و به طرفِ شط دويدم. دويدم و يكي فرياد زد؛ آهاي ماهي دزد را بگيريد. با ماهي توي شط پ. ماهي درون اعماقِ آب گُم شد. چشمـها و سينـه ام مي سوخت. داشتم غرق مي شدم. دست و پا مي‌زدم. ماهيگيري، با گرگور بـه دامم انداخت. كوبيدند توي ملاجم. توي سينـه ام. ٍ دزد. ريه  هايم پْر از آب بود. جانم خَلَجان گرفته بود. شكمم باد كرده بود. فكر كرديد من خرم، نمي فهمم. اين همـه بُزَك دوزَك، زرق و برق، ريخت و پاش، رفيق بازي براي حفظٍ بيضة دوستي است؟ نـه، براي آن هست كه دورِ هم بنشينيم و غيبت قرقره كنيم. كار. كار. سگ دو. حمله بـه غذاهاي ارزان و بي تاريخ و حراج شده. خود خوري و حسادت. چْسان فيسان. زندگي درون ِ موش. من بميرم، تو بميري بمان، يك شب كه هزار شب نمي شود. بيا، برو، بنشين. گوش كن. بگو بخند. شام. ناهار. ميهماني. موسيقي. گريه. شعر. گريه. شبها که تا بوق سگ دور هم نشستن. دروغ گفتن و غيبت كردن. وراجي كردن. جان من يك پيك ديگر. وَرَق. عرق. تخته نرد. تاق. تاق. تاق... توي سرم استخوان بهم مي سايند. ٍ دزد! شكمم باد كرده است. باد دارم. بنشين حالا بابا تو هم. پدر گوشم را مي كشد؛ ايز گم مي كني.  مگه نگُفتُمشط نرو؟ معلم خودكار را لاي انگشتانم مي گذارد. فشار مي دهد. تاريخ و علم ا لاشياء، صفر. سطل زباله را روي سرم مي نـهد. ناظم با چوپِ نظم كف دستهايم مي كوبد؛ مدرسهشط نيست لاتِ . كلاه بوقي بر سرم مي گذارد. دستها و يك پا بالا. لٍي لٍي مي‌كنم. داشتم غرق مي شدم. هم و غمِ همـه تان غيبت كردن است. فكر مي كنيد من نمي دانم چرا ميزبان و ميهمان با خنده و بوسه هاي ساختگي، بـه سرعت از هم خداحافظي مي‌كنند؟ براي‌آنكه پشت سر همديگر غيبت كنند. صفحة رنگارنگ بگذارند و با رِنگش بند. بازهم نوشيدم. براي آنكه خشتكٍ دشمنِ ناشناس را پائين بكشند. هْواش كنند. همـه از خنده دل ضعفه گرفتند. كفشـهايش را نگاه كنيد. واي خدايِ من، گوشـهاي مضحك اش را! سياه مست شده است. همـه خنديدند. براي اينكه مترصد باشند و روز شماري كنند. گوش بخوابانند ببينند كي از كي طلاق مي گيرد. كي با كي بينشان شكرآب مي شود. آبشان درون يك جوي نمي رود. توافق فكري. توفيق هاي رفيقانـه. وفاق ملي. همبستگي. بحث، بحث، بحث. تهاجم. ترور. كيش. مات. حركت با شماست. بايكوت. وتو. تحريم. آهاي تو، بيا اينجا! صندوقِ انار را از روي سرم زمين مي گذارم. انارها را وسط خيابان پرت مي كنند. اين نامـه ها و اعلاميه ها چيست؟ كاتب مي گريزد. گردنم را زيرِ منگنة بغلش فشار مي دهد. دارم خفه مي شوم. مگر نمي داني نامـه نوشتن حتي براي مردگان هم ممنوع است؟ انارها زير چرخِ ماشينـها له مي شوند. بوي باران مي‌آمد. كتك مي خوردم. آسفالت رنگٍ خون مي گيرد. فكر كرديد من نمي دانم چرا شناسنامـه هايتان را از هم قايم مي كنيد؟ با خنده هاي تُخمي و لوس بـه زنـهاي همديگر چشمك مي زنيد. انتظار مي كشيد. خفه شو كثافت. ديگر داري شورش را درمي آوري. نگفتم اين سازِ ناموزون را دعوت نكنيد! يواشكي لباسهاي زيرِ همديگر را درمي آوريد. خفه شو عوضي. بـه هم تجاوز مي كنيد. بي منظور دست يكديگر را نمي فشاريد. گُه خوري نكن ٍ نُ. كاتب بـه وحشت افتاد. سكانِ دوستي وا نـهادم. باد داشتم. ناگهان گوزيدم. زدند. زدند. دك و پوزِ كاتب پاره شد. حسِ مُلَسِ ترس و شوري خون. بـه قصدٍ كُش زدند. مفتولِ درد، درون دلم مي دويد. كلمـه ها تكه تكه مي شدند. درون سطلِ آشغال شـهرداري ريخته شدم. هفت سامورائي سائل دورم حلقه زدند. كاتب باز گوزيد. و تنـها شد. سكوت كردم. سكوتي همسنگٍ غيبت.

* * *

احساس كردم دستي محكم و غول آسا، دست راستم را سفت و سخت مي فشارد. دردي شديد رشتة افكارِ غيبت آلود كاتب را پاره كرد. تنم داغ بود. برادر بزرگ خنديد. با دو انگشتٍ شست و اشاره، دستٍ كوچكٍ كاتب را فشرد:

ـ كجائي؟ اينقدر ناخن ات را نجو. توهم نرو لبلبو. شطح و طامات بـه هم مي بافي گوزو! بلند شو که تا فروشگاه بزرگ نبسته است، برويم براي امشب سور و ساتي جور كنيم و دُمي بـه خمره بزنيم.

زبان درون دهانم نمي چرخيد. مانند يك بادنجان هفت مني باد كرده بود. كاتب گفت:

ـ نگابانا، اجازززه نمي دددن ما...

برادربزرگ سگرمـه هايش را با حرص درهم كشيد. منقارِ عقابي دماغش را خاراند:

ـ سگٍ كي باشند. ملتفتي سياه سوخته.

ـ از صندليش با طمأنينـه پائين آمد. رو بـه قهوه چي بْراق شد.

ـ زعفر، پدرسوختة قورم دنگ چوپ خط بزن. چرتكه بنداز، نمي دانم هر غلطي مي‌خواهي بكن. بنويس بـه حسابِ بارگاهم. كاتب، دست درون جيبت نكني ها، ميهمان مايي.

صندلي اش را بـه پشتٍ كمرش انداخت. گربة خال مخالي جستي هست و روي صندلي نشست. برادر بزرگ صورتش را بـه طرفم چرخاند و خنديد. لاي پاهاي پرانتزي اش بازِ باز بود.

ـ غير از ما و ملكه هيچ كس حق ندارد روي اين صندلي بنشيند. هوا خواه زياد دارد. اگر يك لحظه غفلت كنيم دخلش آمده. زيرِ پايمان را خالي مي كنند. مي دزدند. دزد هم كه بـه دزد بزند، شاه دزد است. ياغي ها برويم.

دمِ درون زعفر بـه پچپچه گفت:

ـ يك دوستٍ حسا بيه. سعي كن باهاش خوب که تا كني. كاري بـه خير و شرِ چيزي نداشته باش. داستانش را برايت تعريف مي كنم. چي مي گي، هان؟

و كٍركٍر خنديد. دندانـهايش كرم خورده و سياه بود.

* * *

از قهوه خانـه بيرون آمديم. راه نمي رفتيم، باد ما را مي كشاند.

ـ “در دلِ بادي ابدي مي دويديم.”

شلوار خيس كاتب، خشك شد. حالم جا آمد. شب واگشته بر تتمة روز، شمد مي كشيد. نور فانوسهاي كوچه، قشر شب را بعد مي زد. سايه ها درون تاريكي مي يدند. هرازگاه درشكه اي سياه پوش بسته بـه هفت اسب تيره رنگ از كوچه هاي سنگفرش مي گذشت.

اسبها خُره مي كشيدند. لگامـها را مي جويدند و از دهانشان بخار درمي آمد. بخاري كه عطر مرگ مي پراكند.

ـ “ وسوسة وصل بـه اصل بي درد سر نيست.

به اولين چهاراهِ چراغاني كه رسيديم فروشگاه هفت طبقة بزرگي، چونان هفت خُم خسروي جلوه مي فروخت و دل مي ربود. عظمت و حشمت فروشگاه، درون يك نظر كلاه از سر مي‌انداخت. مردمانِ آراسته از جنس بلور درون اين همـه روشنائي چشم را مي زد. اتومبيل هاي آخرين سيستم چون نگيني درون انگشتريِ خيابان، خوش مي درخشيدند. دو طرفِ خيابان كرت بندي و درختكاري بود. باغ درون باغ. زيبائي درون زيبائي. آب زلال مثل اشك چشم درون هفت جويِ هفت شاخه بـه آرامي و نرمي جريان داشت.

ـ “كاتب، هميشـه آرزو داشتي درون اين فروشگاه معظم را ببيني، نـه؟”

اما ظاهرِ نزارِ بي مثال و كيسة تهي، منصرفم مي كرد. وحشت از نگهبانان خيزران بـه دست كه مي توانستند مانند گوشت چرخ كرده، له و لورده ام كنند، پايم را بـه اين سو نمي‌كشاند. وجب بـه وجب پرسش و سايه بود. كاتب مي ترسيد.

دوشادوشِ برادربزرگِ صندلي بر پشت و گربه اي قلمدوش، مي‌آمدم. باد هم بـه دنبالمان مي آمد. هفت سامورائي سائل، دورادور گردن مي كشيدند. برادربزرگ ايستاد. ابروهايش را درهم فشرد. لبهايش را بـه هم آورد و گفت:

ـ “ هوم. درون هر طبقة اين فروشگاه هفت سگٍ نگهبانِ هفت چشم هست. همراه آوردنِ ملكه حكمتي دارد كه تو نمي داني. الآن ولش مي كنيم و سگان هفت پا بـه دنبالش مي‌دوند. ملكه بازي‌اش را بلد است. وقتي خوب خر تو خر شد، كسي متوجة ما و تو نخواهد شد. قشنگ نگاه كن و لٍمِ كار را ياد بگيري براي روز مبادا و آتيه بـه دردت مي‌خورد.

در يك آن صندليِ مرصع را درون زير رداي هفت رنگش پنـهان كرد. بـه هيئتٍ گوژ پشتي درآمد. گربه را رها كرد. تمامِ “تاكي واكي” ها و زنگها بـه صدا درآمدند. همة نگهبانان دستپاچه از آتليه ها بيرون ريختند. براي دستگيري و فتح كردن گربه بسيج شدند.

ـ “ ما از هرج و مرج حاصل، بي دردسر وارد طبقة اول شديم.”

فروشنده هاي با هاله اي گرداگردِ سر، با چشمـهاي شيشـه اي هاج و واج نگاه مي‌كردند. انگشت بـه دهان مانده بودند كه ما چطور بـه اين تالارِ مجللِ جنت مكان وارد شده ايم. اما برادربزرگ بي توجه بـه نگاههاي متعجب و كنجكاو فروشنده ها و مشتري ها، خونسرد گاريِ بزرگِ چرخداري را برداشت. آنچه خودش مايحتاج ضروري مي دانست جدا كرد. بعد دمِ صندوق حساب، با صعة صدر که تا توانست آروغ زد و گوزيد. از بوي تعفن گازهاي موذيِ متساعد درون هوا، از هفت صندوقداران حساب آب، مي آمد. آتمسفرِ فسفري بـه سرفه شان انداخته بود. برادربزرگ دستٍ كاتب را محكم درون دستش گرفت. از دروازه هاي باريكٍ چشمك زنِ الكترونيكي گذشتيم.

ـ “ گويي از رويِ موئي يا لبة شمشيري مي گذريم. نـه؟”

جماعت متحير درهم مي چرخيدند. زمين مي خوردند. بلند مي شدند و باز درهم مي‌چرخيدند. كاتب بند دلش پاره شد. دست و پايم را گم كرده بودم. كاتب مثل بيد مجنون مي لرزيد. حس كردم ديوانـه اي با لباسهاي بيدزده و قدرتي محيرالعقول، ما و جهان را كه رويِ شاخ، و رويِ پشت ماهي قرار گرفته بود، با هم مي چرخاند. برادربزرگ فرياد زد:

ـ اگر مي خواهي گيرِ سگهاي هار و رها نيفتي، بدو. بدو وگرنـه پاره پاره ات مي كنند.  

قبل از آنكه گاردِ جاويدان، پليس هاي نقابدار و حارس هاي عصبي با اسلحه هاي گرم و چماقِ سرد از راه برسند فلنگمان را بستيم. پشت سر هياهو بود و نورهائي كه دور مي‌شدند. غبارِ گازِ بد بوئي درون هوا چرخ مي خورد. توده اي خار درون كفٍ باد بـه اين سو و آن سو راه گم مي كرد.

كاتب از ترس قالب تهي كرده روي زمين ولو شد.

ـ “خاك را چنگ زدم که تا مطمئن شوم كه هنوز همـه چيز بـه قرار است.”

برادربزرگ غش غش خنديد. اجناس مسروقه را درون هفت جيب گشادِ ردايش جاسازي كرد. لگدي بـه گاري بزرگِ چرخدار زد. گاري راهِ آمده را بـه سرعت سنگي آسماني و مشتعل، بـه سمت مقصد نخستين پيمود. هفت سامورائي سائل جاخالي دادند. يك لحظه بعد صداي انفجار و شكستن شيشـه با آسمان غرنبه اي مـهيب، شب و شـهر را لرزاند. از دور سياهيِ بزرگي بـه طرفم هجوم مي آورد. كاتب بلند شد و سيخ ايستاد. پيش ازآنكه قدرت واكنشي بيابم، جسمِ سياه چهارچنگولي جفتك زد توي سينـه ام. كاتب دوباره نقشِ زمين شد.

ـ “ملكه بود كه از مـهلكه جان بـه در بود.”

برادربزرگ سنگين وزن و خش خش كنان قدم بر مي داشت كفشـهاي سنگين و سياهش بع‌بع مي كرد. درون باد مي خواند:

ـ هر چند مسكنم بـه روي زمين هست روز و شب        بر چرخ هفتم هست مجال سفر مرا

قهقهه اي زد. منقار عقابيِ دماغش را خاراند:

ـ چطوري كاتب جان، گرفته نبينيمت. ملتفتي گوزو. اَن تو كونت آلاسكا شد؟ بخند. افسرده نباش ترسو. هيزي كه نكرديم، دزدي كرديم. بايد با ستيغ كوهستان بستيزي اي كاتب. امروزه روز خيلي ها بـه هرزه گيهاشان مي بالند، ما هم بـه دزدي هامان.  همة متقلب ها بـه تقرب درون اين جهان و آن جهان ارتقاء يافته اند. ما مبرا شده ايم. كاتب، تعبد و تعقل هم ارز نيستند. بعضي ها پاكيِ ظاهري را برگزيده اند، يعني تعبد. بعضي ها بعد زدن را، يعني تعقل. ملتفتي تر تيزك!

كاتب با صداي هفت سامورائي سائل خنديد. ملكه هم خنديد. صداي خنده ها، چون صاعقه درون زيرِ تارم زنگارگون پيچيد. حس كردم غم از دلم بيرون شده است. برادربزرگ اشكٍ خنده از چشم پاك كرد و باطمطراق گفت:

ـ كاتب، سه عالمِ علم وجود دارد. علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. علم الهي و علم طبيعي و علم رياضي، علم كلامي را هم كه فرا بگيري، صدايت مي كتتد، هفت خط. يعني دزد. بـه باور ما جهان نـه حادث هست نـه قديم. جهان از اصطكاك آمد پديد. اصطكاك يعني بعد زدن، بـه موقع فهميدن و پذيرفتن. پي بردن بـه كُنـهٍ كبر كيهاني براي كرمكي ها خوب است. ملتفتي كاتبِ سيه چرده!

غش غش خنديديم. برهر گذري شاشيديم. برادربزرگ ايستاده، استوار و صاحب اختيار، چون مردان. كاتب و ملكة قلاده برگردن، نشسته، شرمگين و با حيا، چون زنان.

* * *

ـ “دست برافشان كه ما خرقة خوف بـه دور انداختيم.”

هنوز چراغ زنبوري باجة نگهباني روشن بود. با شنيدن صداي گامـهاي ما، پنجره اش را باز كرد. بوي سير داغ و سبزي و ماهي سرخ كرده و شرجي، هواي پيرامون را انباشت. انبوهي مگسِ سمج دورهم چرخ مي خوردند. وزوز مي كردند. انگار مويش را آتش زده بودند. که تا كاتب را درون تاريك-روشنِ كوچه ديد، شناخت. لنگوته اي دور سرش بسته بود. خنده، چانة چدني اش را پائين كشيد. سينة پشمالودش را خاراند. چند بار سوت زد. كله اش شبيه خودكار برادربزرگ بود. كله اي آغشته بـه روغنِ ماهي كه ناگهان از خَنِ لنجي بيرون بجهد و بگويد:

ـ ناخدا، كفٍ لنج ه چه بكنيم... !

خنديد و هفت دندانِ طلايش درون نورِ مـهتاب درخشيد:

ـ ايي همـه خودي ايجا  هُس، تو با غريبه ها مي پري، شب پرة تك پرون! با مْو ايطو نكن، نساز. مْو هفت که تا لٍنج دارم بـه نومت مي كُنم. اگه بگي بعله مي گُم هفت شبانـه روز بِرات جشن بگيرن. اگه بگي بعله، خٍليج را بـه نومت مي كنم. مْو زار اللات مي گُم...

هنوز پيشنـهادهايش تمام نشده بود كه برادربزرگ درون طرفه العيني، با تازيانـه اش چراغ زنبوريِ روشنِ باجه را خُرد كرد و خرناسه كشيد:

ـ اين مردك كيست؟ عجب فلزش خراب است. ملكه، خرخرة اين خرِ خاكي را بجو!

ملكه خرنش كرد. روي سر و صورت زايراللات پريد. فريادِ استغاثه بلند شد:

ـ اي بْوام هٍي. كمك كنين. ايي ماده پلنگٍ دگوري آش و لاشُم كٍرد. اي خونـه ات خٍراب. ايي زينة دَدَري ذليلُم كٍرد. آخ چِشُم. بـه دادُم برسين... الو گرفتم. چرا مي زني ظالم! ناخدا “اُو” بردُم...

از لاي پاهاي چنبري برادربزرگ نگاه مي كردم. او كتك مي خورد، كاتب بشكن مي‌زد. حظ مي كرد. انگار دادار، دادِ مرا مي ستاند. ورجه وُرجه مي كرد و مي ناليد. صداي بع بعِ كفشـهاي برادربزرگ و جيك جيك كفشـهاي زاير اللات درهم ادغام شده بود. احساس مي كردم همة دنيا پشتيبانِ من است. از هيچ كس و هيچ چيز، ابا و واهمـه اي ندارم. احساس كردم هرگاه اراده كنم مي توانم اين موجودِجْعُلَق را بي جان كنم. از اين شـهامت شرر بار كه شرحه شرحه از جانم مي چكيد، نفسِ عميقِ بلندي كشيدم.

ـ “ تخلية خوف.”

داشتم بـه دوستان بازيافته ام، اين غريبه هاي آشنا، علاقه مند مي شدم. كاتب با احساسي شَرزه، جوشن بـه تن، سنان و سپر بـه دست روي بـه برادربزرگ و گربة جسورش، مؤدبانـه و محكم گفت؛ لطفاً همراه من بياييد. از اين طرف، از كوچة مشعل سوز.

باز سوزنبانِ زندگي خط عوض مي كرد.

* * *

خوشبختانـه يا شوربختانـه درون محلة ما اگر سر هم مي بريدند، كسي خبردار نمي شد. كسي حتي زحمت گشودن پنجره را هم بـه خود نمي داد. همـه، پشتٍ پنجره ها را سنگچين كرده بودند. که تا اگر احياناً دستي از سرِ بي احتياطي سنگي بـه پنجره كوبيد، شيشـه ها نشكنند. از اين بابت، خيال كاتب تخت بود. برادربزرگ گفت:

ـ مردك با كونِ پتي مي خواهد با شاخ درافتد. اگر بازهم شاخ و شانـه كشيد، خاكسترِ جسدش را بـه باد مي دهيم. حلوايش را مي دهيم ملكه بپزد و تو نوشِ جان كني. وگرنـه اسممان را برمي گردانيم و مي گذاريم مترسكٍ سرِ جاليز خيار. غرقش مي كنيم. خودمان هم رويش.

چون درويشانِ كشكول بـه دوشِ شبرو، تبرزين بـه دست خواند:

ـ مشكٍ نادان مبوي و خمر نادان مخور         كاندرين عالم زجاهل صعبتر خمار نيست

حسي منفعل كننده تاروپودِ تنِ كاتب را بـه ارتعاش درمي آورد.

ـ “حسِ ترسناكي كه دوباره مرا بـه دست و پا زدن مي انداخت.”

نوعي حالت خفگي با دستهاي بسته، ماندن زير خروارها آوارِ يك زلزلة زير و زبر كن. رُمبيدنِ اميال درون لحظة شادي. غرق شدن درون آب، غوطه خوردن درون خود و روي آب تركيدن.

اگر فردا زايراللات درون محله چْغلي كند و چْو بياندازد كه كاتب مضروبش كرده است، چه خواهد شد؟ جريمـه. چوب و فلك و كتك. دويدن و آوارگي با گردني كج.

ـ “اگر رشته ها پنبه شود تكليفٍ كاتب چيست؟”

اما بي شاهد و مدرك بـه كدام سرِ نخ خواهند رسيد. آن هم براي دژخيمي كه مثل كفر ابليس بـه ناكسي درون محله شـهرت دارد. اگر درصدد گردآوريِ استشـهادِ محلي برآيد، كسي چفنگياتش را بـه پشيزي نخواهد خريد. با درسي كه امشب فرا گرفت فكر نمي كنم ديگر که تا هفتاد سالِ سياه، پيشِ رويم سبز شود. يا مويِ دماغم گردد.

ـ “نـه، از اين محله جْم نمي خورم. بيايند جْل و پلاسم را بـه دريا بريزند.”

اي شُرطة لنگ بـه كمر، اي سر خرِ زندگي، قباحت دارد! تُف. روابط حسنـه، زناي محسنـه. رد و بدل كردن نامـه ها، بـه تو يكي نمك بـه حرام مربوط نيست. كم بـه بهانـه هاي عيد و جشن و عزا، مردم را سركيسه مي‌كني! تُف. از خون سگ و گوشتٍ خنزير حرامتر باد. تُف. برادربزرگ زد روي شانـه و گوشِ راستم:

ـ چه مرگت شده هي اين طرف و آنطرف تُف مي‌كني؟ زياد با خودت حرف نزن، خود خوري نكن‌خُل مي‌شوي. اين يارو مثل آفتابة دزديست كه خرجِ لحيم اش بيشتر است. از فكرش بيرون شو. بايد همين جا بنشينيم و سهمِ همسايه ها را بدهيم. ملكه، همـه را خبر كن ببينيم!

ملكه درون محلة هفت پيچ، درون شاخِِ وحشي دميد. بر درهاي بسته كوبيد:

ـ آهاي اهالي گرسنـه، بيرون بياييد. بارِ عام هست و طعام درون سفره. حاتمِ طايي كه عمرش دراز باد، منتظر است.

آني درها باز شد. طيبعتٍ بيجان، جان گرفت. زن و مرد، پير و جوان، چون مْور و ملخ از درها درآمدند. هر كس سهم خويش بـه دوش و به نيش گرفت.

ـ “عجبا، اين همـه همسايه و من بي سايه!”

برادربزرگ بر صندليِ مرصع اش نشست و دو كفٍ دست برهم كوبيد. هيزم و آتش فراهم شد. كولي ها، دايره بـه دست، خلخال بـه پا، حلقه درون گوش، با گيسوان بافتة فرفري، فلفل نمكي، لباسهاي رنگ و وارنگ، چين درون چين، دست افشان و پاي كوبان گٍردِ آتش درون دلِ دايره، ِ شياطين و بازي شمشير كردند. زيبائي روي سينـه ها، ساقها و سرينشان مي‌سْريد و با آسمان مي يد. از دهان و دماغشان ابر درون مي آمد. ابري كه عطر مرگ را بر خاك مي پاشيد. انعكاسِ آتش درون چشمـهايشان شعله مي كشيد. انگار يك گله گرگ درون شبِ شكار با خشمي آشوبناك. برادربزرگ برخاست و اشاره بـه خاوشي نمود. همـه با آتشي درون چشم و آسماني پْر دود درون سينـه، رفتند. كوچه ساكت ماند. بوي عطر مرگ پيچ واپيچ مي چرخيد. هفت سامورائي سائل كنار خاكسترِ آتش دراز كشيدند. مرغِ شباهنگ هفت بار خواند.

* * *

ـ “باور كردم كه سوارِ ارابة باد و بارانم و خوش مي رانم.”

تا چراغ را روشن كردم تلفن زنگ زد. قلبِ كاتب بر خاك ريخت. ايرن بود و قراري درون غروب مي گذاشت. دلم هرگز جاي اين همـه شادي و شانس را نداشت.

ـ “هيچ جا شادي نمي فروشند، اما غم را رايگان مي بخشند.”

ـ “ تو هم ما را نمودي، ولمان كن.”

رنگين كماني بـه كمال درون دلم خانـه نـهاد. بـه رؤيايي ناطق مي مانست. رؤيائي كه ناگهان رخ مي نمايد. همـه چيز را عوض مي كند. كاتب را احساسِ دوست داشتن و عشق ورزيدن بي قرار كرد. غيبت غم غنيمتي است.

ـ “جُرسِ جاودانگي درون جانم صدا مي داد و چرخ مي خورد. يادت هست مي خواستي با عشق آشيان بر شاخة شمشاد كني، نـه!”

 عشق كانون معركه هاست. تبسمي صميمي، پرتوي تسلايي و دور شدن از تقديرِ مقدر. دلشورة تصاحبِ عشق، سرشارم مي كند.

ملكه بهترين جايي كه پيدا كرد روي تلويزيون بود. كاتب حولة تني اش را آورد و عذرخواهانـه زيرش پهن كرد. مثلِ يك ناجي، بزرگ و مـهربان بود. برادربزرگ پنجره را چارطاق گشود. از لاي پاهاي چمبري اش ديدم كه شُرشُر بـه بيرون شاشيد. خميازه كشيد و دو بامبي بر سينـه كوبيد. خٍرت و پرتهائي كه درون هفت جيبِ رداي هفت رنگش بود، خش خش مي كرد. بـه تمام سنبه ها سرك كشيد. درِ كمدٍ كوچكي را كشيد. بسته بود:

ـ چه گنجي درون اين گنجه پنـهان كرده اي، هان خرما خَرُك!

كاتب خجولانـه جوابش داد:

در اين دولاب، عكس ها، خاطرات، نامـه بـه الف، نامـه بـه لام، نامـه بـه ميم، مدارك، بريدة روزنامـه ها...

شيشكي بست و گفت:

ـ هْوم، بريدة روزنامـه ها، اگر چه چندان بـه كار نمي آيند ولي مواظب باش دستت را نبرند.

ملكه از روي تلويزيون پايين آمد. برادربزرگ چرخي زد. خودكارش را روي تلويزيون گذاشت. بـه آشپزخانـه رفت. محتوياتِ ردايش را روي ميزِگرد خالي كرد. كاتب وسط اتاق ايستاده بود. باديدة احترام و بزرگي نگاهش كردم. آه كشيد:

ـ بساطِ يك شام مفصل و سريع را پهن كن كه داريم از گرسنگي سُقَط مي‌شويم.

كاتب دست بـه كار شد. هيهات، چه عمري را بـه پوچي و بي اساسي و گرسنگي و حسرت گذرانده ام. آنچه سليقه درون آشپزي و چيدن ميزِگرد داشتم بـه كار بردم. برادربزرگ صندلي را از گُرده اش باز كرد. روي آن نشست. تسبيحِ شاه مقصود با شيخكٍ تاجدارش را درآورد. چرخاند و مْهره روي مْهره انداخت. ميزِگرد را كشاندم روبرويش و صندليِ لَق لقي ام را مقابلش گذاشتم. كاتب نيشش را که تا بناگوش باز كرد. نگاهم كرد. ابروهايش را درهم كشيد. لبهايش را بـه هم فشرد. هفت بار پلك زد:

ـ نـه نـه، اينطوري نمي شود. نمي خواهيم چيزي مزاحمِ ديدنِ تلويزيون بشود. ديدنِ تلويزيون از نانِ شب و نفس كشيدن براي ما واجبتر است. مثل واجبي براي مؤمن. تو بنشين دستٍ راست ما، ملكه دست چپ. تلويزيون روبرو. حالا ما كه درون زير چرخِ نيلوفري نشسته ايم بـه درگاهِ شَمُن ها دعا كنيم و شكر نعمت بـه جاي آوريم.

كاتب و ملكه با چشمـهاي بسته، دستهاي چليپا بر سينـه و سر بـه زير، حرفهاي برادربزرگ را تكرار كردند. صداي تَق تَق مـهره ها كه روي هم مي افتادند، درون سرِ كاتب مي چرخيد.

ـ اي شَمُن ها، از اين همـه نعمتهاي الوان، ارزاني و آزادي كه بـه ما عطا كرده ايد، سپاسگزاريم. يا همة گرسنگان را بكُشيد يا بـه راه راست هدايت كنيد.از نخورده ها بگيريد بدهيد بـه خورده ها آمين. حالا تلويزيون را هم روشن كن ببينيم دنيا دستٍ چه كسي است.

كاتب با اشارة برادربزرگ رفت و سه استكان كوچك ودكا خوري و پونة وحشي آورد. دوستان ملچ و ملوچ كنان مي خوردند. از صداي ناهنجارشان عصبي بودم. حالم داشت بـه هم مي خورد. كاتب با لبخندي رفعِ سوء تفاهم كرد. دو لُپي و پْر سر و صدا مشغول خوردن شدم. گاهي انگشتٍ اشاره مان را درون دهان مي چرخانديم که تا به بُلعِ غذا كمك كنيم. هرگاه برادربزرگ ارادة نوشيدن مي كرد، استكانش را برمي داشت و مي‌گفت:

ـ همگي گٍشت. رفعِ قضا و بلا. داشتن يك معدة راحت، بي‌زور زدن براي قضاي حاجت.

كاتب و ملكه پْر و پيمان پاسخ مي دادند:

ـ خاكِ پا. جان نثار. غُلوم. آمين.

در سرم صداي ساييدن استخوان مي پيچيد. داشتم شيرجه مي رفتم.

* * *

ـ “طاقتم طاق شد. قَد و قامتم دوتا گرديد. چقدر درون زير تاقديسهاي قديسين بم!”

ـ “تيغ درد، داراي دو دَم است.”

تلويزيون بـه نظرم شاهكارِ بي نظيري آمد. كاتب که تا كنون، تلويزيون را با اين وسعت و ِ عميق نگاه نكرده بود. درون تصوير كودكانِ خردسال با صورتهاي مات و مسخ شده، سلاح بـه دست فوج فوج بـه جنگي باطل مي رفتند. پرندگانِ آهنين بالِ آتشين دهان؛ عروسك و اسباب بازيهاي خوشـه اي بر سر هر درخت و خاطره و سبزه مي پاشيدند. عشق درون غباري غم انگيز ذره ذره مي شد. درون هوا چرخ مي خورد. بلندگوها ساكت نمي‌شدند. سرودهاي رزمي و مذهبي و ميهنيِ پْر هيجان مي‌خواندند. روح بـه سانِ سايه از ميانِ جسدٍ خونين، برمي خاست. بگو مگوي مرگ و زندگي از هر روزني و برزني بـه گوش مي‌رسيد. گردباد مرگ مي گرديد. درهاي خانـه ها باز. راديوها درون آواز. خوابِ خيابان درون شبِ بيابان. آتش و ويرانـه ها. گلوله هاي چرخان آتش، گَردِ مرگ مي پراكند. خاكسترِ خون. خونِ سياه. صفٍ بي پايانِ آوارگان درون گاريِ قدرتمندان. جنگ. جيره بندي. حراجِ جان. دستها تفسيرِ گرسنگي. چشمـها درون افسانة ماندن. ازهم گسستن و گنديدن. اجسادِ سخن گو. اسكلت هاي سوخته. صداي جرينگا جرينگٍ غل و زنجيرها. زبانِ تازيانـه و زخم تن ها. قهقهة قدرت. صداي ناقوس سوگواري. مراسمِ بـه خاك سپاري انسان. پْلِ جدايي. اسطورة انسان احاطه شده درون ورطه هاي قتل. انسانِ نثار شده بر هيچ. انسانِ پاشيده شده درون مزبلة بايدها و نبايدها. قمقمـه هاي دروغ. متلاشي شدن از عطش.جهانِ آدمـهاي آهني درون جنگ. جنگ هاي جعلي. گلوله بـه جاي گُل. جان دادنِ گُلها درون شليك گلوله ها.موجِ انفجار. دويدن و شورة تب و ترس بر تن. آسمانِ سياه. پايه هاي شكستة پْل درون آب. تلفات. نفت. نفت. هلهله و يزله و زاري. تك و پا تك. پاتك و تكٍ تانكها. پوتين هاي سوخته و بي صدا. پاپتي هاي سرگردان زير كمپ هاي كپري. تنورهاي بي مصرف. جنگٍ صادراتي. صلح وارداتي. نان. خون. مخزنِ ِ آب. صادرات جنگي. مـهمات. زره پوش. نفربر. خمپاره. آرپي چي. ميگ، ميراژ. اِف... يك كُپه كرم درون دلِ كاتب مي لولد.

پدر، بيلرسوت بـه تن. سپرتاس خالي درون دست. بـه زيلوي زير پايش نگاه كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند:

ـ اينم از شركت نفت. بر باعث و بانيش لعنت. خُو، ابن الوقتٍ قرمساق حرفِ حسابت چيه؟ سرِ پيري كجا برْم. بـه كي پناه بيارُم. مْو ديگه جون و جريق گاري كٍشي دارُم؟ تو قبرم راحتم نمي ذاري. اي تُف بـه او ذاتت با ايي جهنم درّه ات.

حبانـه. كُلمن. كوزة شكسته. سماورِ خاموش. تشِ باد. پارچِ خاليِ آب. هجوم كوهه هاي هول. پريموسِ سوخته. آبِ خجلت بر خليج. خاك. نخل. خرماي خشكيده. رطب و خارك هاي خاكيِ كال.بيل. خاك. گور. نخلستانِ زهره تَرُك شده. غلغلة آبِ گٍل آلودِ شط. بُلَدها و بُلَم ها.اسكناسهاي چرك و چروك. رد و بدل آدمـها. دويدن. دويدن. چون باد دويدن. فرار. فرار. آسمان چپه شده. تش باد. موجهاي مرده. آوار. فرار...

مادر راه مي رود.زيبا، با گونـه هاي گُل‌بهي، تازه و آرايش‌كرده راه مي رود. صداي كاپ كاپِ كركابهايش درون سرم مي پيچد. غبار از تنِ اشياءِ شـهيد مي شويد. مادر، مينارِ اُخرايي رنگ را از سرش باز كرد. گيسوان بر روي شانـه هايش شلال شد. دلم ميهمانِ مينو مي‌شود. سالكٍ مينياتوري اش را خاراند. كركابهايش را درآورد:

ـ مْو از سرِ تون نمي‌گذرُم، خدام نمي گذره. تو كجا مي ري مرد؟ بيا ايي كركابها رو ببر بازار مكاره بفروش.

گرسنـه بوديم. پدر از درون بيرون رفت. با پيتٍ حلبي نفت، هفت قرصِ نان و تكه اي استخوانِ برگشت. خنديد. جاي دو دندانِ نيشِ طلايي اش خالي بود. آنـها را فروخته بود.

ـ تو هفت آسمون يه ستاره نمونده... 

آنسوي تصوير، كودكان ديگري درون گرمائي سوزان، سر بر زمين خشك جان مي‌دادند. چشمـها، دستها، درون افسوس هستي فسرده مي شد. اسكلت ها بر سرِ دانـه اي گندم، برنج، درهم مي شكستند. بهار بـه تجربة مرگ تن درون داده بود. آفتاب تازيانـه مي‌زد. مرگي گرم. خيلِ لاشخورها نشسته بر درختي خشك، استخوان مي شمردند. لاشخورها، ميانجيِ زمين و مرگ. جايي جشن بود. شامپاينِ شادي بهم مي پاشيدند. الماس دستها مي درخشيد. جايي نفرت زده، دست جمعيت يك دهكده را مي بريدند. از عطرِ مرگ زمين آذين مي بندد.

* * *

در گوشـه اي از تصوير، فروشگاهي هفت طبقه درون احاطة مأموران مرئي و نامرئي، ريز و درشت بود. سگهاي سياه پاس مي دادند. و بي جهت پارس مي كردند. رئيس سازمانِ امنيت ملي قبراق با نقابِ غرور بر چهره‌اي دُژم و دودي رنگ، واژه شليك مي كرد:

ـ مانند موم درون چنگٍ ما هستند. طراحان و طرارانِ سفله، خواهند شد. باندٍ مافيائي متلاشي شده است. مرزها را بسته ايم.

ملكه هر هفت دقيقه يك بار بلند مي شد. طبقي بر گردن مي انداخت. تنِ خاكي و خال مخالي اش را مي خاراند:

ـ تخمـه. پستة شور. آجيلِ مشكل گشا. آدامس. ساندويچ. كوكاكولا. ... نبود؟

و دوباره مي نشست. درون تصوير برادر بزرگ و كاتب را سر نشان مي داد. روي كله هاي ژوليده مان ستاره هاي مات بود. برادربزرگ با دهاني پر از غذا خنديد:

ـ حالا ما دونِ شأن شما شديم؟ اي كور و كچل هاي چاچول باز. ما را از ملكٍ محروسه مان بيرون مي كنيد. بامبول سوار مي كنيد. نشانتان خواهيم داد.

كرختي خواب پلكهايم را سنگين كرده بود. برادربزرگ و ملكه از پر خوري مانند بادكنك درون هوا معلق مي زدند. سيگاري بـه برادربزرگ تعارف كردم. با طعن و لعن گفت:

ـ نـه نـه پيپ مي كشيم. تو هم پيپ بكش که تا نشعه بشوي اي نشمـه!

قوطي سيگار را درون مشت اش فشرد و چون پولكهاي چشمك زن بـه بيرون پنجره فوت كرد. كاتب نخواست بگويد از پيپ خوشش نمي آيد. اما اين پيپ معجزه مي كند! دودش مانند ماري خوش خط و خال گشتي درون اندرون مي‌زند. چون بخاري خمار كننده از هاي بيني و دهان خارج مي گردد. نشعه گي بين رؤيا و واقعيت حايل مي شود.

برادربزگ درون آرامشي با شكوه پيپ مي كشيد. ماهِ زردِ بزرگ درون تمام اين مدت رويِ لبة پنجره نشسته بود و ساز دهني مي زد. برادربزرگ برخاست. پيپش را بـه بيرون پنجره خالي كرد. كفٍ هر دو دست را هفت بار محكم برهم كوبيد. پردة شمايل خواني را از زير ردايش درآورد. بر ديوار چسباند. مثل فرفره دورِ خودش چرخيد. چرخيد و چون كتابي كهنـه درون باد ورق ورق شد. از چرخش ايستاد. بـه قاه قاه خنديد. هفت بار پلك زد:

ـ پاشو ملكه که تا براي كاتبِ پدرسوخته نمايش بدهيم.

ملكه برخاست. دستي بر قلادة گردنش كشيد:

ـ سرپا گوشم و در خدمتگزاري حاضرم.

ـ و چون شـهرزاد قصه گو بـه سخن درآمد.

* * *

به صداي باد گوش فرا دار. زمزمة بادِ سخنگو از فراز ويرانـه ها بـه گوش مي رسد. اينك درون كله هاي خاك شده جز صداي باد نمي پيچد. مرگ درون مرگ. عطر مرگ موج مي‌زند. زندگان درون انتظارند يا درون احتضار! مردگان، مشعل بـه دستٍ زندگان مي سپارند. همة ما ساية هميم. با هر قدم بـه مرگ نزديكتر مي شويم. گنجينة تاريخ، اين رؤياي پريوارِ آكنده از ترديد و تزلزل، چيزي جز سكوتِ سنگيِ راسخ و هق هقِ “كوكو” نيست. چون كودكي كنجكاو بـه جستجوي تصويرهاي پاره پاره مي روم. اينك غريبه اي بي نام و نشان، با تني فرتوت و بي حيات بـه دروازة سوخته مي‌رسد. بوف كوري بر برف سياه. خورجين بي خوابي را بر طاقِ مقرنس مي آويزد. گمشدگان تاريخ را صدا مي كند. دارها بيدار مي شوند. دفن شدگان دفيله مي روند.

برادربررگ دلقِ دلقكي بردوش، كلاه زنگوله دار برسر، نقابي از حرير سبز بر صورت، چون سايه بـه سويِ غريبه مي رود. ياره اي بر ساعد بسته است:

ـ چه مي كني حرامزاده، اسم شب چيست؟

ـ “كاتبي بي سايه، ساسِ ترس بـه تنبان، حساس و آس و پاسم.”

ـ پيشـه ام شپش كُشي است. جانم پيشكش، نمي خواهم ريشـه ام بخشكد. از بيم آنكه بـه قدرِ ارزني نيارزم، بـه خود مي لرزم.

دلقك چرخي مي زند. بـه سمتٍ تصويرهاي ثابتٍ پردة شمايل خواني مي رود. قلقلكشان مي دهد و مي خواند:

ـ جهان يادگار هست و ما رفتني         زمردم نماند جز از گفتني

خبرِ مرگتان بلند شويد. مي خواهيم لَختي اختلاطِ تاريخي كنيم. بـه جان شما جزع فزع بي فايده است. بجنبيد پيزي فراخها. وقت شكار، شاشتان مي گيرد، موقع كار، خواب! اي جنگجويان جيم شده از كارزار، كارتان زار است. اي سلحشوران پوسيده استخوان، اي نره غولانِ غرة لشكرشكن، ديگر پشكل هم نمي توانيد بشكنيد، هان؟ طفره نرو، بنال سگ سبيل. اي خرس پنجه، پهلوان پنبه، تو هم گوزيدي كفٍ دست همـه! شمشيرت سقط شده است؟ از سر بـه خاك سودن و ستودن بـه ستوه آمده ايد؟ حرف بزنيد که تا از كوره درون نرفته‌ام. شما يك مشت يالقوزِ بي يال و كوپال و يراق، يكه تاز و يلِ ميدان بوديد! بلند شو سبيل چخماقي ريش مرواري، وگرنـه با كف گرگي مي كوبم توي ملاجت که تا جان از كونت دربرود. ترسيدي، ماست ها را كيسه كردي! كاسة سرتان بـه دردِ خاك انداز هم نمي‌خورد. اي نقشبازان لايق ملامت، تفاله هاي مرتع تنبلي، مگر از ياد ايد كه تملقِ كسي پذيرفته هست كه بهتر معلق مي زند.

دلقك چون بوزينگان بالا و پايين مي پرد. دستها را بر هم مي كوبد و فرياد ميزند:

ـ شـهزادگان، درباريان، صاحب منسبان، قراولان يساولان. ملتزمين ركاب. دون پايگان، كهتران مـهتران. موكب ملوكانـه پر كپكپه و دبدبه، با خَدُم و حُشَم، با زورق و زنبق مي‌رسند. بندگان بدسگال. بوالفضولانِ تردامنِ نمام. قرشمالان. رعايا؛ كور شويد، كر شويد، لال شويد، هين كه مُلٍك مي رسد.

دلقك نقاب را برمي دارد. برادربزرگ با چشماني درشت و دريده، با طمطراق و طنطنـه، شمشير بـه دست، بـه نمايش مي پردازد.

ـ من شاه شاهانم. امپراطورم. خاقانم. قيصر و سلطان ابنِ سلطانِ صاحبقرانم. امير و شيخ و خليفه ام. سزار و تزارِ بي عرضه را سرازير كردم. هفت اقليم بـه زيرِ نگين انگشتري من است. بُر و بحر. ماهيان دريا. پرندگان آسمان. خاكيان و ماكيان، همـه درون يد قدرت من است. من مافوق بارقة قدرتم. دد و دام، مرغ و پري بـه فرمان منند. صاحب هر چه هست و نيست، منم. منم كه جهان بـه سر پنجة زور و شوكت شمشير گرفتم. تاج و تخت. گنج و ديهيم. گوهر و لعل و زر و سيم. هفت رنگ و هفت اورنگ زيرِ پاي من است. زمام زمان و زمين درون پنجة پولادينِ من است.

شمشير را درون هوا، تهديدآميز بـه حركت درمي آورد. دلقك نقاب بر چهره مي گذارد:

- زمين و زمان خاك پاي تو باد        همان تخت پيروزه جاي تو باد

اي ياران ظريف و اي نديمان حريف، دقت كنيد! خدا مي گويد مال ماست، شاه مي گويد مال من است. محروساتِ سلطان عبارت هست از؛ آسمان و انسان و جزئياتشان. ناحق و ناروا، مـهم نيست. مـهم بـه زيرِ سلطة سلطان درآمدن هست تا مگر مصون از مصيبت و نيستي شويد.

ملكه، چاووشي خوان بـه ميان مي آيد هفت بار كٍل مي زند. پوست خاكيِ خال مخالي اش را مي خاراند:

- چو تو شاه بنشست بر تخت عاج       فروغ از تو گيرد همـه مـهر و ماج

البته تقارن رقابتها، تخم نفاق مي پراكند. ديكتاتورها، ديكتة كلمـه و كلام را تكه تكه مي‌كنند. شداد بهشت مي سازد. نمرود بـه آسمان تير مي اندازد. همة رهبران نبش قبر مي‌كنند. يكي گذشته را از گور درمي آورد که تا لباس امروز برايش بدوزد و گُلِ گورستان بـه سينـه اش بزند. يكي گذشته را انكار مي كند، امروز را بزك مي نمايد. بـه آينده تُف مي‌كند. هيهات، عقلانيتش عُقدي مي شود كه با عقبي مي بندد. هر زورگويي با ظاهري منزه، زبان خاص خود مي آفريند. آنطور كه باد هم بـه گردش نمي رسد. مي گويد؛ انسانيت يك پولِ سياه نمي ارزد. رب النوع قدرت، شـهرت و ثروت، خطي هست كه آخر ندارد. همـه شان هم سعي و اصرار دارند که تا به ديگران بـه قبولانند كه حقيقت تنـها درون انحصار آنـهاست. يكي بليط بهشت مي فروشد. يكي كليدٍ درِ بهشت، بر گردن ديگران مي‌آويزد.

دلقك شمشيرش را بـه وسط پيشانيِ حرامزاده اي فرو مي كند:

- اما ياوه سرايي بس است. هفت نوبت دف و دايره، تاس و كوس، تبيره و دهل بكوبيد. بربط و طنبور. چنگ و چغانـه و چگور، رباب بنوازيد. اينك قبله و قطب عالمِ امكان، مالك دين و دولت، فرمانرواي مستبد زمين و آسمان! درون كرنا و سرنا و نقاره، بـه هيابانگ و هياهو بدميد. قاليِ زمردين بگسترانيد. بساط سور و سرور مـهيا كنيد. فرشـهاي منقش. نقش هاي معرق. خزانـه و ذخاير بـه زير قدم هاي مباركش بيفكنيد. زرين قبايان، زرين كلاههان و زرين كمران بـه صف! خدايگانِ فرخنده رأي، طليسان زربفت بـه تن، بر سرِ خوان خويش مي آيد.

ملكه هفت بار پلك مي زند. دايره بـه دست مي خواند:

- دورِ تو از دايره بيرون تر است        از دو جهان قدرِ تو افزون تر است

برادربزرگ با چشمـهاي مورب، پاپاخ برسر، بادي بـه غبغب و پر تجمل از پلكان مارپيچ غرور پله پله پايين مي آيد. بر ستونـهايي ازاستخوان انسان دست مي كشد و مي خندد. خوان گسترده مي شود. سر و صداي مطبخيان، بوي غذا و زعفران پلو، دود و دمـه. ديگ و ديگبر. پاتيل و كماجدان و اجاقهاي سنگي. مجمعه هاي مسي و مشربه هاي . تُنگ شربت و آشِ پشت پا، درهم مي پيچند و مي چرخند. مشعلها مي سوزند و نور مي‌پاشند. همـه آماده اند که تا شاه اشاره بـه خوردن كند. دلقك انگشت اشاره درون كاسة آش فرو مي كند و مي چرخاند:

ـ شير مرغ و جان آدميزاد. بُه بُه! خواص و مقربان درگاه بـه پيش! پيشمرگان شاه و شيخ بـه پس! هوم، چرب زبانان بوي كباب و ماهي را زودتر درمي يابند. عجب بخور بخوري! درون اين شلوغي ماه را از ماهي، ميش را از گرگ نمي شود شناخت. وزير بي نظير، با زلم زيمبو چه مي لمباند! بعد ذكر خيرش درون هر انجمن و مجموعه بي دليل نيست. تنـها نظاره گر مفلس و وصلة ناجور منم؟ عجبا، جوابش را درون آستين دارم؛ دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبين. انسانِ نخستين آب خورد. سپس گياه و شير و گوشت. بعد كشور و قاره و جهان و جان. بعدٍ بعد چه خواهد خورد؟ دوستان خواهش مي كنم از سخنانم سوء استفادة جنسي نفرمائيد. انسان اقتباسي از اسارت تاريخي و سرقت آزادي است. انسان...

جارچيان و خبرچينان ندا  در مي دهند:

ـ دشمنان، خائنان، حاسدان، فاسدان، عُلَمِ مخالفت و ستيز و فتنـه برافراشتنـه اند.

مجلس بـه هم مي ريزد. هر كس بـه دنبال ي مي گردد که تا بگريزد. وزير اعظم سكتة ناقص مي كند. قيصر نعره مي كشد:

ـ بر جلال و جبروت من همـه بايد تكريم كنند. من بلاي آسماني و تازيانة عبرت روزگارم. از هركجا كه اسب من بگذرد، گياهي نخواهد روييد. پارة هر تخطي و تعللي چوبة دارِ بي عطوفت است. پند و گوشمالي من براي ياغيان و غوغاييان و داعيه داران، خرخرة بريده است. بـه فرمان من بكُشيد. گردن بزنيد. چرخ را بـه آتش بكشيد. حيات طاغيان را طعمة حريق و حراج و تاراج بداريد. بـه تاخت و تاز، بـه خدعة خدنگ خيال انگيز، مدعيان متجاوز را بـه خاك هلاك درافكنيد. جنگجويانِ جنگ آزمودة چالاك، بـه لشكرگاه دشمن شبيخون بزنيد! هر جنبنده اي را بي جان كنيد. شـهرها وآبادي ها را ويران و غارتِ سْمِ ستوران كنيد. عرش و فرش بهم بردوزيد. آتش. آتش. براي حراست از روح و جسم آسماني كه منم، جان هر ذي وجودِ دشنامگو را ضايع كنيد. قوام و دوام روزگار با من است. آتش! ضرابخانـه و زرادخانـه و گنج شايگان از آنِ من است. سكه و خطبه بـه نامِ نامي من بخوانيد.

دلقك هراسان درون صحنـه بـه دور خود مي چرخد:

ـ گفتة پيغمبر و سلطان يكي است. فراشان، كمان و كمند بـه بازو بيفكنيد! دلاوران گردن كلفت حمله كنيد! اَراده‌‌‌ ها، نفت اندازها، قلعه كوبها، بـه قهر و غلبه درهم بكوبيدشان.آسمان حرمتشان را كنيد. از تختة تخت بـه تختة تابوت دراندازيدشان. اي حرام لقمـه هاي يْغور براي ما لغز مي خوانديد؟ اي سلطان سرنگون، افسرِ افسرده بر سرت زار مي زند. سفره بگسترانيد كه بايد اين مردمان را سر بْريد.

ملكه بر خاك مي افتد و پاهاي امير را مي بوسد:

ـ سلطان بـه سلامت باد. آبها از آسياب افتاد. بـه فرمان شما از كله ها منبر و مناره ساخته شد. از مغزِ غدارانِ غدر پيشـه، خوراك ماران پخته شد. همـه براي اعلام سرسپردگي صف بسته اند.

دلقك نو نوار تعظيم مي كند:

ـ بندگان اعليحضرت همايوني، شرفِ حضور مي طلبند. امير قَدُرقدرت، قوي شوكت، رخصت مي دهند؟ درود بر ذاتِ اقدس شـهرياري. كور شويد. كر شويد. دور شويد. هْش! خر شويد، خاقان مي رسد.

ملكه احتياط آميز، ميناي مي درون دست، چون دلبري نوبر و ناب، بلند مي شود:

ـ سلطانِ طليسان پوش از نايرة جنگ داخلي و خارجي، پيروز و خجسته، با كَر و فَر، فارغ آمده است. خيمـه و خرگاه راست كنيد. سلطان اين سلطنت را با جانفشاني و خون و درايت، يك تنـه بـه چنگ آورده است. پاداش، مشتي سكه هست به دامانِ شيخ ما...

دلقك هوار و هورا مي كشد:

ـ عْمر امپراطور دراز باد. تخت بختت بر كوه قاف، كنار‌‌‌ درخت طوبا، زير ساية سيمرغ باد. اي شاه معتدلِ عدالت پيشـه، تيشـه بزن بـه ريشـه. مْهيمنا، عاليجناب، تويي سرمد و سرآمدا! سروران، بـه سرور و درآييد که تا به خدمتٍ زر و سيم، باز رسيم.

خوش گوزيدي زُبيده؟ دماغ سوخته مي خريم. اشتباه نمي كنم؟ اين شاه نبود، شيخ بود، يا امپراطور يا... اي بابا من چه مي دانم. خر و خربنده يكي است. اصلاً يكي نيست بـه من بگويد، چرا اينقدر حنجره جر مي دهي. نان بـه نرخ روز خور. رجز خوان! كسي تره هم برايت خرد نمي‌كند. خيلي خوب، تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد، مفتخور؟ بيخودي خودت را نخود هر آش مي‌كني.

ملكه چپ چپ بـه دلقك نگاه مي‌كند، ادامـه مي‌دهد:   

ـ عشرت و لذت جويي درون پسِ آن همـه فتوحات پرفتوت، معجزه مي‌كند. درهاي حرمسرا را بگشاييد! كانِ نوبالغ، شويد. شايد قرعة اقبال بـه نامتان افتد. شاه چونان همـه شب، شبِ زفاف تازه درون حجله‌اي جوان مي‌خواهد. مْشك و كُندر، عبير و عنبر، عود و بخور بسوزانيد. درِ دُرج بگشاييد. شيخِ متمايز و ممتاز، بي‌طاقت، فوطه و قطيفه از كمر باز مي‌كند. حرير و ململ، ابريشم و مخمل، اطلس و ترمـه، ديباي هفت رنگ فرش كنيد. بسترِ ساتن بگسترانيد. زرِ مْشت افشار بپاشيد. رامشگران، خنياگران، غلامان، خواجگان، مطربان. دلقكان، بـه راه مباهات هر چه داريد، فديه دهيد.

كس نبيند فرو شده بـه نشيب        هر كه را خواجه بركشد بـه فراز

دلقك هلوي آبدارِ تازه‌اي را گاز مي‌زند:

ـ پير ها، خرابها، ترشيده ها، پا شكسته ها، پلاسيده ها، بيخودي بـه تنور نچسبانيد. چيزي عايدتان نمي‌شود. روي پوشيده داريد. امير مي‌خواهد تٍريليِ دوچرخه‌شان را درون خطٍ خير و مُبُرات بـه كار اندازد. اي بنازم بـه اشتها و قدرت كمر. نازِ شستت. كمر هست يا شاه فنر! جهانِ باقي و فاني فدايت باد. اي قدرت قاهر. ديديد دوا و دعاي دشمنان مستجاب نشد! تاج بـه تاراجِ اجانب نرفت. چه كسي بـه دعا آمده كه بـه نفرين برود. كان باكره پيشكش كنيد. مته هنوز مي‌كند. چاقو مي برد. آب مي‌چكد. مورچه بار مي برد. و يك پري درياييِ غمگين فرياد مي‌زند؛ كمك، كمك...

دلقك نقاب را برمي دارد. برادربزرگ خوي كرده و خندانو اندكي مست و حريص، دستار از سر برمي‌گيرد. موزه از پاي بيرون مي‌كند، بـه بطالت درون پاشوية حوضِ حرمسرا، قدم مي‌گذارد. ملكه بـه ناز، زيرِ گوش شيخ آواز مي‌دهد:

ـ مراقب باشيد هنگام رَتق و فَتقِ امور، فتق بندٍ مبارك را بگشاييد. تُرنجبين براي مزاجِ مبارك ميل بفرماييد. گُلهاي سرسبد بـه صف شده، آماده‌اند.

با دولچه بر سرِ سلطان آب مي ريزد. برادربزرگ گيج، بـه قاه قاه مي خندد:

ـ حواسمان جمع است، فوتِ آبيم، بانوي بانوان.

دلقك شمشير را سيخ درون دست مي گيرد:

ـ زفتراك بگشاد پيچان كمند        بينداخت و آمد ميانش بـه بند

دور از جناب شما، حضرتِ مستطاب اگر اسائة ادب نباشد، فكر بكري دارم. اير و قير و گُهٍ زنِ پير را، حكما معجون الحديد گويند و براي افزايش قوة باه معجزه مي كند. بشنو، بشنو! اين اعوجاجِ رايج درون قصة گنجها و رنجها نيست. شيخ مردي مصمم و مسلَّم است. امير عياري تمام عيار و عاري از بيعاري است. بـه دهانش نگاه كنيد كه معجون را چون باقلوا، قورت مي دهد. حضار مظنون هشدار، بـه چشمـهايش نگاه نكنيد. انسان را بـه سنگٍ  سياه مبدل مي كند. تيزابِ نگاهش، زَهره را ذوب مي كند. شاه نوازش و آرامش مي خواهد. حق دارد. اگر غير از اين بود، رازِ بقا و ازديادِ نسلِ سلاطين، منسوخ مي شد.

سؤال برِ سر...

ملكه بي محابا مي پرد وسطٍ صحنـه و با دست اعلام سكوت مي كند:

ـ يكبار تو وسطٍ حرفِ من پريدي. اجازه بده اين بار من وسطٍ حرف تو بپرم. بله، سؤال بر سرِ تجانس انسانـها نيست. اصول مساوات مسخره است. انسان سهمي ندارد. درون ذهن بازار، هر انسان سكه ايست. درست نگفتم، هان؟

دلقك پاهاي چمبري اش را بي حوصله جا بـه جا مي كند. صداي بع بع مي آيد:

ـ شما هميشـه مته بـه خشخاش مي گذاريد. دو قورت و نيمتان هم باقي است. نـه، سؤاال بر سر اين هست كه درون بازار زندگي، زمان چون بادي درون معده، يا درون دست است. اما بي برو برگردد، حيات نوعي غفلت ميان جلو و عقب رفتنـهاي عقربة يك ساعتٍ قديمي است. بيچاره عُلَم بـه دست منتظر هست تا ما شكر فشانيمان تمام شود و او بـه انجام كارهاي مقدرش برسد. مگر چقدر وقت دارد؟ ناگهان ديدي با اين حال و روز حيرت انگيز، قبض روح شد و خونش گردنمان را گرفت.

ملكه ابرو بالا مي اندازد. پشتٍ چشم نازك مي كند. زبان مي گيرد:

ـ هزار زن زيبا و طناز و باطراوت، دامِ عشوه مي گشايند. آبدستانِ پْرگلاب مي آورند. سلطان سر و صورت و محاسن، صفا مي دهد. ميانِ پردِگيان بـه شادي و شيطنت چرخ مي‌خورد. درون استخر شير و عسل غوطه مي زند. يكي را گاز مي زند. نشيمنگاه ديگري را نيشگون مي گيرد. يكي را مي بوسد. يكي را... و پرده مي افتد. ديگر از بازي پشتٍ پرده ما خبر نداريم.

مناديان جار مي زنند. ايلچي بـه پچپچه درون گوش شيخ، از عدوات و توطئة اطرافيان مي گويد. سيماي با صلابتٍ سلطان كه هر كار شكنِ سركشِ كينـه جو را بـه نشيب كشانده است، بـه خشم مي نشيند. شاه دندانـهاي طلايي اش را بـه هم مي فشرد. برادربزرگ دستار بر سر، نعلين بـه پا، خنجري خميده پشت و بْران و آبداده بـه سُم، درون دست راست، دُرنا درون دستٍ چپ، با سيمايي فسفري هفت بار پلك مي زند. بـه غضب مي غرد:

ـ تمامِ بستگانم را تعقيب و توقيف كنيد. بـه داغگاه بِبُريد. درون پوست تازه ذبح شده پيچيده و در چاه سرنگون كنيد. ناخنِ دست و پايشان بركَنيد. زبانشان را ببْريد. چشمـهايشان را بـه كارد درآوريد. دندانـهايشان را دانـه دانـه بشكنيد، روغن داغ بر اندامشان بپاشيد. بر زخمِ زردآب آوردة پْر آبله شان، سركه و نمك بپاشيد. گوشت و پوستشان را ببْريد و در دهانشان بگذاريد که تا افطار كنند. ميل درون آتش بگردانيد. بر پشت و پهلو و چشمـهايشان بكشيد. پوستشان بـه نمد بماليد. دست و پايشان بـه پالهنگ بربنديد. مثله شان كنيد. شقه شقه شان نموده و هر شقه را بر گذري بياويزيد. خون. خون. خون بايد که تا ركابِ اسبم برآيد...

دلقك بر شكمش مي كوبد:

ـ پارسِ سگهاي هار را مي شناسيد؟ چه وجودِ جوانمردِ با جْود و كَرُمي! گنج بران، رنجبران راه بگشاييد. سلطان سوار اسب حادثه، بر سپاهي ظفرمند فرمان مي راند. هياهوي مرگا مرگ. چكاچك شمشيرها درون غباري بد يمن. بستگان، پستگان. پسر، پدر را. پدر، برادر را. .. كور مي كند. شاه از چشمـهاي شما نمي ترسد. كوسِ ناموس بر تپه هاي غيرت. اُقرباي بد اقبال چه قرابتي با عقربهادارند! چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه:

ميانش بـه خنجر كنم بر دو نيم        نباشد مرا از كسي ترس و بيم

خليفه از همة دوستان سابقش سبقت گرفته است. هيهات، چه تاريخي، يا سراسر نكوهش هست يا نيانش! اي چرخ بلند، فريادِ درد بلندا گرفت. دوران بدي، ناداني، نفرت و تولد انتقام. تاريخ، كين نامة برين. تمام تاريخ، حكايتٍ تقلب و انتقام و تلافي است. تاريخ را فاتحان تباه مي كنند...

ملكه چون فرفره بر زمين مي چرخيد و مي خواند:

ـ بگفتش كه اي بد رگِ نابكار        ترا بر سرِ تخت شاهي چه كار

نـه، تاريخِ طناز را فاتحان مي فروشند. که تا مي توانيد بكُشيد. خون درون مقابل خون. “ايمانشان بر قبضه هاي شمشير مي درخشد.” ابليس درون لباسِ انسان، انسان درون لباسِ تلبيس. انسان، سياهي لشكر، از روشنايي تاريخ بيرون ميشود. ديگر مُگرد، اي گردونِ دون!  نگاهِ زندگي، گناه مرگ مي شويد.

دلقك دايره وار مي دود:

ـ بـه دنبال باد بايد دويد. تاريخ، حديث حسرت است. يكي رَسُد بـه اميري. يكي رَوَد بـه اسيري. پا سوز سلطان نشويد. هوا بعد است. الفرار.

نامردم اگر گٍرد تو، من دگر بگردم. صبر كنيد. صبر كنيد. شيخ براي توابين خطٍ امان نوشته است. سبب سازان، سلسله جنبانان، دايه ها، لله ها، پيشكاران، اتابكان، نايب الدوله ها، نايب السلطنـه ها. يوزباشيها، گوزباشيها، دوستاقبانـها! درون اردوگاه و بارگاه، پادگان و پاسگاه، بـه سيم و دينار، افسار، زين و رزم افزار بسازيد. سلطان ترك سلطنت كرد. بـه كشور دشمن هزيمت نمود. سپاه بخشيد و همسر گزيد. اميد و شمشير نمرده اند. بـه چوگان بازي و شادخواري و شكار مشغول است. هان، بـه كوس و درفش و زرينـه كفش، شاه عزم بازگشت مي كند. که تا ديگر قُلدرانِ خشك مغز، انگشت درون جهان فرو‌ نبرند. بهرِ مخالف سرايان، مراسم زمين بوسي و كون ليسي فراهم كنيد که تا اربابان درون دامانِ امن و امان آرام گيرند.

برادربزرگ چونان امپراطوري پيروز، نشسته بر تختي كه هفت بردة بر شانـه حمل مي‌كنند، مي خندد:

ـ جهان بر آب هست و آدمي بر باد. پري دريايي يكبوده كه تَه اش باد مي داد. اين را ديگر همة عالم و آدم مي دانند غير از تو، اي كاتب كو... و دور مي شود. صداي بع بع مي آيد. ملكه همچنان چرخ مي خورد:

ـ مرگ درون پيش رو هست يا پشت سر؟ بازيِ ميلاد و مرگ. برگي كه مي د بـه پاييز مي‌خندد. چقدر مانده هست به كسوتِ انسان درآييم. كاش بـه جاي كُشتن، كٍشتن مي‌آموختيم. اي امان، قدرت مولودِ حماقتٍ مردماني هست كه رايگان بـه مخنثان‌ مي بخشند. مخنث هر چه احمق تر، قداستش مشعشع تر. باز يكي ديگر ميهن و ديهيم بـه بهايم سپرد. هيهات اگر باز كسي كوسِ خلافت زند!

دلقك منقارِ عقابيِ دماغش را خاراند:

- چو مخبط شد اعتدال مزاج        نـه عزيمت اثر كند نـه علاج

شير يا خط، پْر يا پوچ. بيرقِ غم بيافرازيد. نياكان كاتب تكه تكه شدند. فرصت كم هست و جراحتٍ جان را حاجت بـه معالجه است. اما چه كنيم با جراحتٍ روح؟ دشمنِ بشر، نقابِ القابي هست كه بـه چهره مي زند. زمين هنوز درون قبالة بولكامگان مي گردد. يگانـه ثروت انسان، آزادي است. آزادي اما، درون حوزة زبانِ رمزي است. خم بـه ابرو نخواهم آورد. اگر بـه گفتن حق سرم شكسته شد بهتر از آن هست كه درون انظارِ خلق سرشكسته باشم. تنِ تاريخ را چون زيتوني تلخ گاز مي . اي فرعونـهاي مفرغي دوباره درون خانة تاريخ ثبت نام كنيد!

ملكه درون خود پيچان، مي چرخيد:

ـ عالي و داني، عالٍم و عامي، والي و رعيت، واعظ و مستمع، توانا و ضعيف... گوش كنيد

كه نفرين برين تخت و اين تاج باد        برين كُشتن و شور و تاراج باد

هر دو خسته و آه كشان نشستند. اندكي ساكت شدند. ملكه چون مادري تاب و توان از دست داده بـه سخن درآمد:

ـ پسرم، اين دودِ نفس گير كه درون آسمانِ عصر پيچيده از كجاست؟

برادربزرگ، پشيمان آه كشيد:

ـ از قصرهاي سوخته، كاخ و كوخهاي كلوخ شده بـه امرِ ما. بـه نام و نامة مْهر و موم شدة ما. مادر بگذار درون دامنت گريه كنم. شايد آرام بگيرم. مادر، ما را درون اين درون باختن، چونان كودكي بـه گهوارة ناگاه ببر. اميد بخشايشي هست؟

هر دو درون آغوش هم گريستند. كاتب با صداي هق هقِ هفت سامورائي سائل گريست. برادربزرگ ايستاد:

ـ شكستٍ يك كشور زماني هست كه احساس تنـهايي كند. سقوطِ يك ملت وقتي هست كه نام و حيثيتش را بفروشند. که تا به حال اشكهاي ما را هيچكس نديده بود. ما غممان مي‌گيرد. مادر، هجرت و هجرانِ زجرآورِ مردمان را نديدي؟ نديدي چگونـه درون جهان پراكنده شدند. نديدي چگونـه براي تصاحبِ تكه اي از آسمان، چانـه زدند، اشك ريختند و از غصه مردند؟ هنوز درون مرزها، پشت درهاي ملال، پشت گيشـه هاي شيشـه اي اشك مي‌ريزند و مي شكنند. تنـها براي داشتنِ كاغذي كوچك كه نشان دهد، هويت دارند. هستند. غافل از آنكه كودكانِ بي هويت از ترسِ قدرتمداران، مرده اند...

ملكه شگفت زده برخاست:

ـ گوش‌كن، مي شنوي؟ از سقف شكافتة شب، صداي شُرشُرِ آب مي آيد. مردگان درون گور، برگُردة ديگر مي چرخند. هدية زمين، شيشـه اي پر از عطر مرگ. صداي گرمپ گرمپِ سوارانِ تازه نفس مي آيد. زمين مي لرزد. زمين لرزه مي آيد. شگفتا درون زيرِ اين آسمانِ كهن، هميشـه بارانِ ستاره مي بارد. نرخ اين خاكِ خشك چند است؟ فروشنده كيست، خريدار و مشتري كيست؟ ارزان مي فروشند...

هر دو خسته و تعظيم كنان عقب و جلو شدند. برادربزرگ گفت:

ـ عده اي مْردارند و عده اي مردِ دار. زندگي مثل يك طلسم سمج دورِ گردن آدمي طوق مي اندازد. آه از اين عفريت عقل! كاتب دست روي دلمان نگذار. چيزي نپرس. جهان را پرسش دگرگون مي كند. زندگي معادلة چگونـه بودن يا نبودن است. جنايت، از جهل جوانـه مي زند. كاتب خوابت نَبُرد. آبِ طرب بريز بنوشيم و چشم از جهان بپوشيم. ما سرد و گرم روزگارِ ناسازگار، بسيار چشيده ايم.

نوشيديم. برادربزرگ هفت بار دهان دره كرد. براي ختم مجلس، كاتب و ملكه دست و انگشترش را بوسيدند. ماه كُرنش كنان و پس بعد به آسمان برگشت. برادربزرگ شنگول و پاتيل كنارِ پنجره رفت. بـه مقرِ قمر درون آسمان بي ستون نگريست. هفت بار بلند و ممتد گوزيد. از پنجره بـه طبيعت مفقود شاشيد. احساس كردم حالم زياد خوش نيست. چيزي درون اندرونِ دل كاتب تكان مي خورد. شيئي مرتعش بـه جانم تشر مي زد. مانند حضوري نامنتظر. رفتم دستشويي و هفت بار عْق زدم. دوستان درون حالي كه پينكي پينكي مي رفتند، نگران شدند. برادربزرگ با چشماني آذرنگ گفت:

ـ نَجه سُن؟ كيفين ياخچيده؟ حتماً زياد خوردي رودل كردي، هان؟

 كاتب با التهاب گفت:

ـ مي ترسم. از شكايت زايرا للات مي ترسم.

برادر بزرگ با اطميناني شك شكن گفت:

ـ بي خيال. هيچ رئيس و كميسر پليس و عسسي باور نخواهد كرد. سرِ سوزني نگران نباش. ما مي دانيم كه دستٍ همـه شان درون يك كاسه است. رفيقِ دزد و شريك قافله اند. هم از توبره مي خورند هم از آخور. اما رسيدگي بـه امورِ ضرب و شتم و هتاكي و انگشت توي كون كسي كردن، دست كم هفت روز طول مي كشد. قانون فقط خالي بندي و چشم بندي است، براي قداره بندان و قاروره داران. نترس. بالاخره يا خر مي ميرد يا خرخدا. يا رئيس مي ميرد يا كدخدا. برو راحت كپه لالا كن و مواظبِ تم باش. ملتفتي چرخ ريسك!

افتاد روي صندليِ سحرآميزش و به خلسه فرو رفت. ملكه بـه تَمُجمْج گفت:

ـ شب خوش، بوسه اي توشة راهم بكن!

جغدي چون شبگير صلا زد.

* * *

ـ “هر دردي مي تواند بـه همدردي تبديل گردد.”

برادربزرگ حضورش را با يك بلند بـه جهانِ بيدار اعلام كرد.

ـ “عادت گوزيدن تنـها، مرده ريگٍ آدم نيست.”

از پنجره بـه كوچه شٍر شٍر شاشيد. كاتب ناشتايي شاهانـه اي تيار كرد. لميديم و لمبانديم. تلويزيون را روشن كردم. برادربزرگ چپقش را چاق كرد. كشيديم. خبرگزاريها بـه نقل از مردم و مردم بـه نقل از خبرگزاريها حكايت مي كردند. خبر از خبر تكثير مي يافت و شايعه مثل توپ درون آسمان شـهر مي تركيد. راهداران مي گفتند؛ ديشب اشباحِ سرگردانِ كوچة هفت پيچ بـه فروشگاه يورش اند. مقداري از اسناد مـهم تاريخي و دولتي را دزديده اند. تمام اطراف و اكناف فروشگاه درون قرق مأمورينِ زا بـه راه شدة انتظامي است. نگهبانـهايي كه باد از لاي تيغة تبرهاشان نمي گذرد. اسم شب و شـهر را عوض كرده اند. همة اهل خلوت را ختنـه نموده اند. عسس هاي مشعل بـه دست درون گٍره گا هها درون به درون دنبال گناهكاران مي‌گردند که تا گرز آتشين درون ماتحتشان فرو‌كنند. بـه علت بي‌مبالاتي، داروغه را درون خفيه، دَمُر خوابانده‌اند و بر دُبْرش هفتاد ضربه تازيانـه مالانده‌اند. طوري‌كه بول و غايطش درهم قاتي پاتي شده‌است. همة عمله اكرة داروغه از ترس درون تنبان هايشان شاشيده‌اند. داروغه درون حالت اغماء قسم خورده هست كه خشتك شايعه سازان را كند. هفتاد استادِ ماهر، همة خرابيها را طوري مرمت كرده‌اند كه گويي آب از آب تكان نخورده‌است. درون تمام متروها، اتوبوسها، جاده ها و خيابان ها... گزمـه هاي مبرز و نوچه‌هاي خفتان پوش، مسلحانـه كنار سطل هاي زباله كشيك مي‌دهند. خانم، آقا! درون يك كلام حكومت نظاميِ اعلام نشده‌اي برقرار است. هيچ كس حقِ خنديدن، گريه  كردن، گوزيدن و ساندويچ خوردن ندارد.

همان روز صبح آنقدر آشغال درون حواليِ محله پخش و پلا شده‌است كه همـه هم صدا گفته‌اند؛ که تا به حال هيچكس چنين چيزي نديده‌است. انگار ارواحِ خبيثة سرگردان تمام زباله هاي شـهر را بـه اين محله آورده و دنبالِ گلدانِ راغه اي گشته اند. مي گفتند، ديشب كسي ماه را از آسمان ربوده بود. عده اي هراسان بـه جستجوي ماه بر بامـها برآمده و سرودهاي مذهبي خوانده اند. درون همان حال از ي درون وسط آسمان، خاكستر و دانـه‌هاي نيم‌سوختة توتوني ناشناس فرو مي باريده است. كساني كه برحسب تصادف و از سرِِ‌كنجكاوي دانـه ها را بو كرده اند، مانند مجنونـهاي بُنگي گُه گيجه گرفته اند. صداي پري درياييِ گرياني را شنيده اند كه هر يك ساعت هفت بار فرياد مي زده است؛ كمك كمك. بحرالعلوم هاي فريفتة فضل، خيمـه شب بازان و گربه ان سياست، دانـه هاي نيم‌سوخته را چون حُبي حبيب و ناياب بـه دهان انداخته‌اند. قسم خورده‌اند كه بـه چشم هوش ديده‌اند كه يك نفر از افق افتاد که تا ارتفاع آفتاب را تحقير كند.

همان آن كه ماه بدر از خسوف درآمده، مردم شـهر هفت بار صداي گوشخراشِ شيپورِ سروشي را شنيده‌اند. درون حاليكه حتا يك لكه ابر درون آسمان مشاهده نشده، از ناودانِ همـه خانـه ها صداي شُرشُرِ باران مي‌آمده است.همـه از ترس براي استفسار، حضور معظم رهبر عظيم الجثه شرفياب شده که تا كسب تكليف كنند. ايشان نشسته بر دبه هاي باروت با خونسرديِ ماموتي زكام شده، استخاره كرده و فرموده‌اند؛ هفت ساعت بر طشت و لگن و كاسه بكوبيد که تا بلا بگردد. هفت گياه عطاري را با كُس‌ِكفتار درون هاون آهني بكوبند و در زيرِ هفت قنطره و در دلِ هفت قنات بيندازند که تا دفع شر بشود. همـه سرفه كنان، آب بيني‌شان را بالا كشيده و آمين گويان دست بـه كار شده اند. رهبر هم بـه همـه شان، يكي يك كيسه سِ خشک بخشيده است.

بذرِ شايعه درون شاليزارها و بيشـه ها و كُنامِ شيران سٍل زده، همچنان پاشيده مي شد. همان لحظه كه همـه بـه دنبال كفتارهايي مي دويدند كه دُمشان را لاي پاها گذاشته و از ترس مي‌گريخته اند، پري دريايي فرياد زده است، كمك كمك...

به زعمِ شخصِ اول مملكت، تجويز زعيم معجزه آفرين، عوامفريبي بوده است. آن هم درون حالي كه جهان چهار نعل و سركش و حُشَري بـه سوي دروازه هاي تمدن و ترقي پيش مي‌رود. درون شب هاي مشبك، نعرة نعلين ها بلندشده است. بـه زعيم عاليمقام برخورده و مردم را دعوت بـه قيام و بلوا كرده است. راشدهاي راشيتيسم گرفته شلوغ كرده اند. عده‌اي بـه خيابان ها ريخته اند، همـه چيز را خرد كرده، بـه آتش كشيده و به غارت اند. عده اي نعل درون آتش نـهاده که تا زعيم از چشم زخم زمانـه درون امان بماند. شخص اول مملكت هم بـه تلافي،  حضرت را با طياره اي تك موتوره بـه صحراي خشك و سوزانِ “كالاهاري” درون ميانِ قبيلة “مگلاگادي” تبعيد كرده اند. که تا ايشان درون فراغتٍ مقتضي كتابِ “كاشف الآدم خواري” را بـه زيور طبع آراسته كنند. رموز هيپنوتيزم و ديگ مذاب و خرمـهره فروشي را بياموزند و بياموزانند. زعيم  هم شخصِ اول مملكت را بـه تلخي نفرين كرده است؛ الهي دماغت مثل دماغِ مجسمة ابوالهول بشكند. اُم الفساد. بي حيا.

ابرهاي شايعه تكيه بر باد داده بودند. بادِ موذي درون دل مردم مي گرديد. عده اي سرودهاي ديمي براي دل درد مي سرودند. درون اين ميان كسي گفته است، از اوضاع جهان بوي بهبود نمي آيد. انگارمرده اي درون گور خود گوزيد و تاقديس هاي تقديس شده شكستند.

بعد از خاموشي ظاهري آتش، شخص اول مملكت درون محافل كاملاً خصوصي درون حالي كه تخم هاي متورمش را مي خارانده بـه خنده گفته است؛ جرجيس را بـه برجيس فرستاديم. درون يك مـهماني بزرگ شام بر خرابه هاي باستاني بـه همة زهرچشم گيران و سبيل از بناگوش دررفته ها، مدال و هداياي درخور توجه عنايت فرموده اند. همة كارشناسان هنري، عتيقه فروشان بين المللي و گوركنانِ تاريخي براي تعطيلات بـه جزيرة ثبات و آرامش شخص اول مملكت هجوم آورده اند. گارد جاويدان هم گاري ها را  هْل مي داده و گارمون مي نواخته است.

* * *

در جار و جنجالِ حاصل از اين اوضاعِ  به غايت هردمبيل، دو مأمور آگاهي از كلانتري هفت همراه زايراللاتِ باند پيچي شده بـه سراغِ كاتب آمدند. درون را كه باز كردم، توفاني توفيدن گرفت. توفال خانـه ها، لباسهاي بيد زدة مفتشان و زايرا للات، يك چند درون هوا چرخ خوردند و در گردبادي ناپديد شدند. هر سه، بي تعارف و شرم واردخانـه شدند. بـه دنبال كسي، چيزي مي گشتند که تا سترعورت كنند. كاتب يك دست لباس بيشتر نداشت كه آن هم بـه تن اش زار مي زد. هر سه بـه ناچار ملحفة كرباس مندرسي را كه پر از پشنگه‌هاي آب انار بود، دور خود پيچيدند. برگة رسمي تجسس پيرامون مسئله را هم باد بود. از سرما و برهنگي مي لرزيديم. كاتب مي دانست رنگٍ صورتش مثل كچ ديوار، طبله كرده است.

ـ “لباس از ترس بـه تنم چسبيده بود”

سبيل زايرا للات پشت لبش مي چرخيد. از قضاي روزگار برق هم پريد. مفتش اول كه كله اي كتابي داشت و دندانـهاي كرم خورده اش بـه هم مي خورد، گفت:

ـ يك برگ كاغذ و يك قلم.

مستنطق دوم با صورتي برشته و ريش ريش افزود:

ـ پنجره را هم ببند.

از توي كيف سياهم كاغذ سفيدي درآوردم. خودكار برادربزرگ روي تلويزيون بود. هر دو نگاه آشنايي بـه كلة خودكار و كلة زايرا للات كردند. بازپرس اول درون پرتوي شعلة فندك آمادة نوشتن صورت جلسه شد:

ـ درون چه ساعتي از كدام روز يا شب بـه زاير ا للات حمله كردي؟

ـ قربان، من بـه چه دليلي بايد بـه كسي حمله كنم، مگر مريضم.

ـ آرام حرف بزن! خود ايشان مدعي هست كه شما با زنجير و دشنـه و پنجه بوكس بـه اين روز سياهش نشاندي.

بازپرس دوم گفت:

ـ اگر ثابت شود كه تو مرتكب اين بِزه شده اي، يا بايد “ديه” بدهي يا بايد قصاص بشوي. بسته بـه تصميم و انتخابِ مضروب است. دروغ، جرم را سنگين تر مي كند.

ـ قربان ايشان بهتان مي زند. من اهل دعوا مرافعه و كتك كاري نيستم. هيچ خصومت و پدركشتگي با ايشان ندارم.

بازپرس دوم سيگار برگش را آتش زد و پرسيد:

ـ شبها رأس ساعت هفت چه مي كني؟

ـ قربان بنده هر شب رأس ساعت هفت، هفت که تا پادشاه را هم بـه خواب ديده ام.

ـ خفه شو! يعني ايشان كه شخصي شريف و از كارگزارانِ ما و از خادمين و توابين است، دروغ مي گويد؟

ـ من بـه كسي افترا نمي از خودشان بپرسيد.

زاير ا للات زار زد:

ـ يعني مْو دروغ مي گْم! خدايا توبه. لكاته، تو هر شُو بـه مْو پيله نمي كني. نمي خواي پيشُم بخُسبي.مْو نمي گْم تو ايي محله آبرو دارُم. همـه رو مْو قسم مي خورن. امينِ همـه هسْم. همـه ناموسشونو نمي سپرن دسِ مْو! يادتِ از عقبِ سر بـه مْو حمله كردي و پيرهنِ نوِ “منتي گُل” و زير پيراهني “كاپيتانِ” مْو پاره كردي، هان؟ سي مْو چقدر قر و غمزه و عشوه شتري مي ياي، مْو محلِ سگٍتُم نمي ذارُم.

ـ قربان من از حرفهاي ايشان سردرنمي آورم.

ـ سي ايي كه سرت يه جا ديگه گرمـه. تو نبودي كه با زرنگي مي خواسي، خامْم كني، تن فروش؟ اگه شكنجه خوبه، يه سوزن بـه خودت بزن يه جوالدوز بـه مردم.

ـ قربان مي بينيد ايشان جز فحاشي و تهمت زدن حرفي ندارد.

زاير ا للات ترس خورده اما حق بـه جانب ناله كرد:

ـ قربون بـه پاگونتون، بـه كلاهتون قسم، اييمْنو بـه ايي روز نشوند. هف آسمون بـه ميون، دروغم چيه. مْو نوكرِ دولتُم. ايي آپارتي، تياتر درون مي آره. گولِ ايي مار موذي رو نخورين يه وَخ!

مفتش دوم دود سيگار برگش را كه چون ماري سفيد مي يد بـه صورتم فوت كرد:

ـ درون حيطة اقتدار قانون هيچ چيز از نظر پنـهان نمي ماند. اين پرونده نياز بـه بررسي بيشتر دارد. ضمن اينكه درون ايمان و صداقت زاير ا للات ترديدي نداريم.

 به سختي سرفه كردم. ظاهرِ مظلوم و جثة كوچك و تكيدة كاتب هر گونـه شك و شبهه اي را برطرف مي كرد. مأموران بلند شدند باهم م كردند. مفتش اول شاقولي از دورِ كمرش باز كرد و گفت:

ـ سيخ بايست. تكان نخور، خم شو. خم تر. پاها باز. دهان باز. آها، آها، آهان...

شاقول را دوباره چون شالي بـه دور كمرش بست و گفت:

ـ داستان لنجِ و پري دريايي را از كي شنيدي؟

ـ داستان لنجِ و... بـه حقِ چيزهاي نشنيده! که تا به حال چنين چيزي بـه گوشم نخورده...

ـ خيلي خوب، خفه! بعداً معلوم خواهد شد. فعلاً حق مسافرت و دور شدن از خانـه بيش از هفت كيلومتر را نداري.

مأمور دوم گفت:

ـ ظاهراً تشخيص شاكي و متهم مشكل است. اَدلة كافي براي اقامة دعوا موجود نيست. تنـها راهش جمع آوري استشـهاد محلي است. بايد هفت نفر عادل و عاقل و بالغ گواهي بدهند که تا قاضي القضات از سفر برگردند و به سْرادقِ اعلي تشريف ببرند و حكم جلب، مجازات يا تبرئه را صادر كنند.

مفتش اول افزود:

ـ اگر مغز خر نخوردي، بهتر هست پشت اين پنجره را سنگچين كني.

 هر سه از درون بيرون رفتند. صداي غرولند زاير ا للات و غش غشِ خندة برادربزرگ و ملكه درهم پيچيده بود. اين خبر بـه سرعت برق و باد، دهان بـه دهان درون محله مي چرخيد. همـه درون روز روشن ارواح سرگردان و كفن پيچِ سه كله را، كه از دهانشان فش فش آتش مي باريده است، ديده اند. ديده اند كه درِ همة خانـه ها را مي كوبيده و پرسشـهاي غريب مي نموده اند. از دلِ كفشـهايشان صداي بع بع مي آمده و باد، شيشة عطر مرگ را بـه زمين مي زده است.

دو مستنطق قانون چون شاهدي نيافته بودند، پرونده را بـه بايگاني ديوان عالي ارجاع دادند. خودكار برادربزرگ را هم دزديدند. شايعة اينكه زاير ا للات، اهل  هوا شده هست و باد جن و باد سرخ و باد سام، درون تن اش تنوره مي كشد، زبانزد همـه شد.

* * *

ـ “آتشِ فراق سوزانده تر از آتش دوزخ است.”

غروب با وجود اينكه دو ميهمانِ عاليقدر و مصاحبِ شايسته درون خانـه اتراق كرده بودند، كاتب رخصتٍ رفتن و ديدار معشوق را طلب كرد. برادربزرگ درون حالي كه پونة وحشي مي جويد و مي نوشيد، دستٍ انگشتر نشانِ پْرشوكتش را پيش آورد و گفت:

ـ اوغور بـه خير. مي دانيم دل تو دلت نيست. عاشقي هست و هزار عيب شرعي! برو جانم دلت قدري هوا بخورت. بوتيمار عشق را بايد تيمار كني.

از ِ دهانش، زردآبي رويو لوچه اش كوچه مي كشيد. كاتب دست و انگشترش را بوسيد.

ـ “كيفٍ چركتابِ سيا هم را برداشتم و بيرون آمدم.”

صداي ملكه درون سرسراي تاريك پيچيد:

ـ خاتون، ما که تا تتمة غروب همينجا بيتوته مي كنيم. خوش باش.

* * *

زايراللات با صورت باندپيچي شده، هنوز مشغول جمع كردن آشغالهاي شايعه ساز بود. که تا كاتب را ديد، سوت بلبلي زد. با جاروي دسته بلندش، دنبالم راه افتاد. صداي جيك‌جيكٍ كفشـهاي ورني اش درون سرم پيچيد.

ـ “مبتلا بـه بلا را دلالت چه حكايت است!”

برگشتم و نگاهش كردم. دو لا شد و با آبِ دهان كفشـهاي ورني اش را برق انداخت. كاتب با خود گفت؛ شايد كلكي درون كار است. مفتشـها درون گوشـه اي كمين نشسته و كمان كشيده اند.  كوچكترين حركتي از سرِ بي احتياطي مي تواند، ضميمة پروندة قطورم شود. چشم چرخاندم. همـه جا را پاييدم. بـه زاير اللات خيره شدم. ايستاد و خنديد. هفت دندانِ طلايش ستاره زد. سينة پشمالودش را خاراند:

ـ كتكات نوشِ  جْونم. قربونِ راه رفتن و اداهات بْشم. هنوزُم حاضرْم بگيرْمت. مْو زارا‌للات هف که تا لنجْم هيچ، هفت که تا نخلِ خرمام روش. فَقَد ايي لباي قشنگتو وا كن، بگو بعله. همـه كسِ زاراللات و قبيلة آلِ نسيان فدات. خودُم دجله و فرات رو بـه نومت مي‌كنُم. ميندازُم پشتٍ قبالت. خُو، جْونم اَلو گرف!

كاتب با ترس و لكنت گفت:

ـ تو از رو نمي روي؟ چرا اينقدر بازي و بْلكُمي درون مي آوري؟

ـ “جنِ جلدش بجنبيد و جانش درون اجارة جنون شد.”

پشت كردم و راه افتادم. دنبالم آمد. صداي جيك جيكٍ كفشـهاي ورني‌اش بر خاكِ كوچه پاشيد.

ـ اگه بگي بعله مي شُونُمت، آبِ توبه مي ريزُم سرت. مي ريم زيارت. سيت دخيل مي‌بندْم. خلخال مي كنُم پات هر جا بري، همـه بدونن زينة مْني. خالِ سبز مي وسط ابروات. النگو طلا مي كُنم دسِ حنا بستت. سيت الوچ مي خرْم بجويي. اي بْوات بسوجه، بْوام سوجوندي. خُو، ايقد تَش بـه جونُم نريز، نِه!

كاتب برگشت. با خشونت و اُشتُلُم يك قدم بـه طرفش برداشت. كيفٍ سياه چركتابم را بـه حالتٍ تهديد بالا بردم. چارزانو روي زمين نشست. سر و گردن شكاند:

ـ نزن، نزن، مْو ذليلتُم. نزن مْو عبيدتُم. عروس خانم بگو بعله، بگو بعله عروس خانم. بگو بعله، بگو بعله...

چون سگٍ تاتوره خورده، دور خودش مي چرخيد. مانند لوكِ مست جمازي مي كرد.  از دهانش كف و اخگر مي ريخت. مي لرزيد و روي زمين يا آب، چرخ و واچرخ مي‌خورد.

ـ ناخدا اُو بْردُم. ناخدا اُو بْردُم... دِريا دِريا دِريا، عشقِ مْو دريا...

انگار كسي درون سرش سنج و دمام مي زد. لنجي را بـه گلوله بسته بودند. ملاحي درون املاحِ زمان حل مي شد. جبة جْنبي جان گسل بر دوش كاتب افتاد. تنشي جانم را شخم مي زد. قطرات عرق روي پيشانيم قنديل مي بست، بادي موهن مي وزيد... نـه، درون پسِ سنگرِ خصومت نمي شود با ساية انساني هم صميمي شد. بـه تلواسه، دور که تا دورش با انگشت اشاره، هفت خطٍ تو درون تو كشيدم. كاتب هفت سكة سوخته و بي مصرف بـه سويش پرتاب كرد. از نَهرِ دهانش كف مي ريخت.

ـ “صداي بلندٍ گم شده درون باطنِ طبل تنم. مراودة باد و باده درون برجِ جادو.”

به دماغش نگاه كردم. پروانـه اي خارج نمي شد. تعلل جايز نبود. كاتب بي اعتنا رفت. درون راه چند بار عْق زدم. هفت سامورايي سائل درون پي ام پا مي كشيدند. از خارخار چيزي درون درونم مي ترنجيدم. زمين، اين خاكدانِ ديولاخ، زير پاي كاتب بـه سانِ سنگٍ خارا بود. از هر طرف درخت خرزهره مي روييد. درون خيابانِ خذلان مي خزيدم. احساس كردم خوشـه اي لهيده از شاخه اي شكسته ام كه طعمِ حنظل مي دهم. ناخني خونين، پوست تنِ كاتب را مي خراشيد. درد، تازيانة تطاول مي زد. سرم گيج مي رفت. انگار خراطي، تختبند تنم را رنده مي كرد. خفتة خُم درون خمِ خواب مي شدم.آيا نطفة طفلي درون كاتب بسته شده بود؟

 صداي مادر از خاطرم گذشت:

 - همون كس كه دندون مي ده، نونم مي ده. بچه رحمته، فرشته ها تو خونـه اي كه صداي بچه نباشـه، رفت آمد نمي كنن. ملتفتي ننـه!

پدر فرياد زد:

 - مي خوام هف سال سياه رفت آمد نكنن ننـه. اگه بيان قَلَمِ پاشونو مي شكُنم. او پفيوز كه او بالا تمرگيده، چشمش كور، دَندٍش نرم، اگه دندون مي ده بايد دُويدنَم ياد بده، خُو! نـه، گوشش بـه ايي حرفا، بدهكار نيس. ايي مْونُم كه باس جون بِكنُم و عرق از هف سولاخِ تنُم چك چك بْكنـه.

جاي دو دندان نيش طلايي‌اش خالي بود.

* * *

ـ “اضطراب، ترنم تلخي هست كه درون انتظار حادثه زمزمـه مي شود.”

كاتب، آبستن شدن چگونـه است؟ چه چيزي جا بـه جا مي شود؟ عواطف، احساسات، روح، نگاه يا جان؟ تولدٍ هر كودكي رخدادي فرخنده است. که تا اعجازِ محبت درون دستها شعله كشد. كودكِ فردا كه بخندد، باغ خورشيد را بـه شب مي بخشد.

ـ “نـهالي درون گلدانِ دلم جوانـه مي زند.”

آيا كاتب چون خفاش، بامدادان را واژگونـه نمي نگرد؟ درون درازناي اين همـه رمز و راز، اين دشنة دشنامِ دشمن شاد چيست كه پهلوي باورم را پاره مي كند؟ همـه چيز بـه دسيسه مي‌ماند. نوشداري اميد و اين واپسين پرتوي خورشيد. اما نـه! ته دلِ كاتب محكم است. حس مي كنم زمين مرا بـه رسميت مي شناسد.

-“و اين شـهادتي سخت سخاوتمندانـه است.”

كودكِ كاتب، بي شناسنامـه و ويلان نمي‌ماند. از ترسِ بي هويتي نمي ميرد. مي تواند درون هر اجتماع و انجمني، جز جانِ كاتب، آسان و بي دردسر و سربلند زندگي كند. ته دلم قرص است.

ـ “پشتٍ كاتب بـه كوهِ قاف است.”

چقدر داغم و از دَمُم فولادِ ترديد آب مي شود.كودكِ كاتب، رؤياهايش بـه منقار عنقا بسته نخواهد بود. چه سليس سخن مي گويد. مانند كاتب براي گفتنِ منظور و مقصودش كبود و كاهي نمي شود. درون به درون دنبالِ گهوارة كودكي و گورِ پيري اش نمي گردد.

ـ “شباب را بـه شباني درون شبانِ شرم و اندوه بـه سر نمي برد.”

در ساية سارِ، سارها مي خوابد و بْرنا مي شود. نـه نـه كاتب، من جوانم را بـه هيچ جنگي نخواهم فرستاد. بيزار از اين همـه نيزه و نيزارم. كاتب تو بـه او خواهي گفت؛ اي نورِ ديده، صلح بِه از جنگ است.

ـ “اما بگو، بـه هوش باشد كه صورت بـه سيليِ هيچ كس نسپارد.”


 

گفتا كارهاي جهان جمله بازي است

جاي مْقام نيست مجو اندرو مُقام

                                                                  “ناصر خسرو”

سهمِ واپسین

ـ “همة ما درون كفنِ كاغذي خويش اسيريم.”

از پلكان مارپيچ، نفس زنان و خسته بالا مي روم. كاتب درون مي زند. مشتاقِ مْشتُلق پشت درون مي نشينم. چراغ قرمز چشمك مي زند. كاتب كيفٍ سياه چركتابش را چون بقچه اي درون بغل مي گيرد. بقچة پيرزني رختشوي با دستهاي سفيدك زده و آماسيده. كاتب بـه سنگيني نفس مي كشد.

ـ “چرا دستهايم شبيه شاخك حشرات شده است؟ آه چه پيرم!”

از ِ درون نگاهم مي كند. درون باز مي شود. كك مكهاي صورتش را مي خاراند:

ـ خدا الهي مرگم  بده. خيلي وقت هست پشت درون منتظري؟ پاشو، چرا روي زمين نشسته‌اي؟

كاتب بلند مي شود و به درون خانـه مي رود:

ـ نـه. سرم گيج رفت. دستهايم گزگز مي كند. دردي ته دلم مي چرخد.

لبهاي تناسه بسته و دستهاي آماس كرده ام را مي بوسد. تلفن را قطع مي كند. موهاي بلندٍ طلايي اش، چون خرمني درون باد، افشان بـه روي شانـه مي د. از نگاه كردن سير نمي شوم. دل نمي كَنَم. اسبِ ابلق بر شقيقه هايم سْم مي كوبد .رخشي رخشنده درون چشمـهاي كاتب برق مي زند. اين همـه بي پروايي را بـه چه مي توان قياس كرد! سروِ چمان، طاووس خرامان، ابريقِ گلاب درون دست مي چرخد و مي پاشد و مي د.

ـ “كسي ميل درون سرمـه دان مي چرخاند. ريسمان درون چاه فرو مي بُرُد.”

به تنديس قديسه اي درون پرديس مي ماند. لبِ لعلِ چنين لعبتي را ببايد گَزيد. اين دلِ نظربازم، تاب و توانِ تفنني چنين تفته را ندارد. دلاراما، غنچة اميد بگشاي! چشمِ كاتب بـه گلدانِ راغه است. مازة پشت گردنم را بـه دندان مي گيرد. پيكي لَه لَه زنان از راه، بـه جانان مي رسد. عسل از كوزه مي بارد. دلم مي خواهد نيش درون كندو بچرخانم.

ـ ره آورد هر چه آوردي بگذار روي ميز گرد، الآن برمي گردم.

صداي كاپ كاپِ كركابهايش دوست داشتني است. كاتب، كاغذي از كيفٍ سياهش درمي آورد. روي ميزِ گرد مي گذارد. درون سرم استخوان مي سايند. با دلهره بـه چپ و راست نگاه مي كنم. كاتب، گلدانِ راغه را درون كيف سياهم مي چپاند. بـه شمعداني و هفت شمعِ شاكي، دست مي كشم. مصنوعي اند. پروانة سياه بسته بـه ريسمان و آويزان از سقف زنده است. جان دارد. بال بال مي زند. كاتب از بهت خويش مي ترسد. صداي كركابهاي ايرن نزديك مي شود. ظرف پر از دانـه هاي قرمز انار را روي ميزِگرد مي‌گذارد. لبخند مي زند. دانـه ها را درون دهانم مي نشاند.

ـ “طلوع طلايي طلب، طالع مي شود.”

كاغذ را بـه طرف خودش مي كشد. چيزي از جنس شادي درون جانِ كاتب پُرپُر مي زند؛ بيرون از زمان، بادِ ديوانـه نفير مي‌ ‌كشد. شاخه هاي درختان بـه سانِ ماران مي ند. بيگانـه اي درون اندرون كاتب هق هق مي كند. دلتنگي ها و اشكهايش، شبيه كابوسهاي ديرينـه است. ديوارها، بعد مي روند. مي چرخند. باغ ، ميانِ پرچين و آلاچيق سوخته، درنگ مي كند. آسمان كلبه ام مٍه آلود است. روي رؤياهايم برف مي بارد. برخود مي لرزم. پر از شب مي شوم. درون آيينة يادهاي قديمي پير مي گردم. درون گلدانِ مـهتابي ام، گُلِ يخ مي رويد. اين كاتب است. عكسي غبار گرفته درون قابي كهنـه كه خاطره اي را بـه ياد كسي نمي آورد. شنـهاي روان، تصويرِ سرابي مواج را، چونان جذبة يك فريب، درون خود فرو مي كشند. كسي درون فراسوها، چنگ مي نوازد. آهنگٍ پشيماني است. درون اطرافم پر از پرتگاه است. شبانگاهان، صداي شومِ شكستن مي آيد. تبري خون چكان درون هوا چرخ مي خورد. كاتب چون خوابگردي افسون زده، درون شبي ناشناس گم شده‌است. كسي هذيانِ رهايي را زمزمـه مي كند. تصويرِ تسكين و آرامش كجاست؟ جهان چيزي نيست جز هجرتي كوتاه. اي عشق بگو آيا پرستوهاي مـهاجر دوباره باز خواهند گشت و در جانِ جوهري آن كاج بلند، خانـه خواهند كرد؟ جوانيِ پرپر شده اي درون خيابانـهاي خالي، بـه سانِ مستان مي د. پرسه مي زند. كلاهي از كلافِ اكنون درون دست دارد. باد موهايش را آشفته مي كند. قلبم را بـه جنگل بِبُر و كنار شقايق ها بكار! ديگر از حديث دستها و داس ها سخن نگو. كاتب سراسيمـه مي گريزد. زمين از زير پايم كشيده‌مي شود. طوفان زده درون خيابان، بـه دنبالش مي دوم. هيچ كس و هيچ چيز نيست جز سرودِ باد. شايد اين ديوانـه، ساية وهمي است. درون او مي چرخم كه گريخت. بـه خويش مي‌انديشم كه گريست. درون زندانِ كوچكم، چون ميخكي ميخكوب مي شوم. اسطورة قفس زيبا نيست. چه كسي بـه پرنده گفت؛ نفرين بر جهنم تنـهايي؟ هنگامي كه گستاخ و صبور، از زير رگبارهاي بادآهنگ مي گذري، خاكسترِ پرندگان تبعيدي را براقيانوس بپاش! فانوس بياور که تا در اعماق درد بگردم. چهرة زمين ملال آور است. اگر فقط يك لحظه آسمان از آنِ كاتب بود، رازهايش را بـه تمامي بـه او مي سپرد. آسمان سرد هست و جان خاكستري. مانند رنجهاي كاتب. اين پرده هاي بي تار و پود كدرم مي كند. گوش‌كن! صدفهاي دريايي آواز مي خوانند. كاتب يك پرنده هست و درون خوابي پر از عطر مرگ مي گردد...

كاغذها را مقابل كاتب سْراند. دورِ واژة ديوانـه، هفت خط كشيده بود. چون پُري، تابي بـه جعد موي داد:

ـ بنويس، جهان را انديشيدن و نوشتن گلستان مي كند. راستي، اسمِ كتابت چيست؟

كاتب بي آنكه بـه بادامـهاي زميني فكر كند، شانـه بالا انداخت:

ـ كتيبة مفقود درون معبدٍ باد.

نگاهم كرد. شوقي درون نـهانم بال بال مي زد، ديوانـه اي ميان واژة عشق و فراموشي، تابي بست. حرفي را درون دهان مزمزه كردم:

ـ ايرن، كاتب...

بود و كاتب را كرد. بوسه ها درون حرارتي عرق ريز، غريزه را متلاطم مي نمود. تمام تن، تلاوت ترانة نياز بود. رنگ درون رنگ مي چرخيد. گويي بر بورياي جانم، باراني بامدادي مي باريد. اسب ابلق هفت بار شيهه كشيد. سْم بر زمين كوبيد. چون بـه آرامش رسيد، درون مرغزاري دلكش و خوش، كنار هفت چشمة هفت شاخه، يله شد. اسبِ ابلق را، هفت سامورايي سائل، چون مـهتري مـهربان بـه تيمار گرفتند.

نگار مقابل آيينـه نشست. آيينـه اي كه انگار جيوه اش را جا بـه جا جويده بودند. شانة يشمي را بر آبشارِ گيسوان كشيد. كاتب، با كبريت بازي مي كرد. قوطي سيگار روي ميزگرد بود.

ـ “حس مي كنم درون برهوتي بادخيز، درون خودم چنبره زده ام. هر لحظه مچاله تر مي شوم.”

مانندٍ مرغِ كُرچي، دردهاي كودن را تاب مي آورم. گُل اندامِ گلگونـه روي گفت:

ـ از دوستانِ تازه و كار و بارِ جديدت راضي هستي؟

كاتبتخت مي نشيند. سيگاري مي گيرانم. قلاچ دود را بـه درون مي فرستم. كاتب كله بـه انكار، تكان مي دهد:

ـ چه عرض كنم...

در مجمر، آتش افروخت. ظرفي بـه شكلِ گوش ماهي و پر از ميوه هاي جنگلي را، روي ميزِگرد گذاشت. سيگار را از دست كاتب گرفت. محكم پْك زد:

ـ بعد دستبردي كه بـه فروشگاه زديد چه؟ اگر ادامـه بدي، حرفه اي مي شوي. منفعت دارد. هر چيزي يك شگردي مي خواهد. اگر ياد بگيري، ديگر لازم نيست سماق بِمٍكي. ضجه بزني. چْس ناله كني. از خوشحالي چُق چُق كن. شانس يك بار درِ خانة آدميزاد را مي زند، نـه هفت بار. همـه چيز را بـه فالِ نيك بگير. تو كه خودت مارخوردة افعي شده اي!

حيف از اين دلدارِ دُردانـه كه ترويج دزدي مي كند. دريغ از اين شكوفة خوشبو! مرجان مرا نرنجان. حس كردم غريبگزي بيخِ لٍنگم را نيش زد. كاتب خودش را خاراند:

ـ دزدي چيزي نيست كه بشود رويش حساب كرد. دُمِ آدم لاي تله گير مي كند. لو مي‌رود. بـه خفت و خواريش نمي ارزد. رفعِ تشنگي كردن با آب گٍل آلود است.

دماغش را خاراند. سيگار را خاموش كرد. بلندشد. دُراعة دُر گونـه بـه شانـه انداخت. هفت تلنگر بـه كلة كاتب زد:

ـ چقدرِ خرفتي. چه كسي راپرت تو را مي دهد! که تا آخر عمر كه نيست. فقط يك مدت كوتاه. که تا بار و بنديل ات را ببندي. جاي آبرومندي پيدا كني. نوشته هايت را بـه هفت زبانِ زنده و مردة دنيا، منتشر كني. مصاحبه كني، با بزرگان محشور شوي، چند که تا نقد و نقل و عكس و تفسير حسابي، اينجا و آنجا چاپ كني و خلاص. آنوقت دستت بـه دهانت خواهد رسيد. هيچ كس از شكمِ مادرش با هفت چمدان اسكناس بيرون نمي آيد.

تو را كنون كه بهار هست جهدٍ آن نكني        كه نانكي بـه كف آري مگر زمستان را

سيگارِ ديگري روشن كرد. حس مي كردم مرغٍ جانم درون هُچُل افتاده است. كاتب، چه‌خيالي! مبادا ميدان را خالي كني.

ـ “بي اعتنايي بـه حرف تو، مترادفِ نفهمي است.”

كاتب، شايد كاسه اي زير نيم كاسه باشد. شايد مي خواهد با منقاش و آمپول، حرف از زير زبانت بكشد. كدام حرف، چه اعترافي؟ با قيافه اي حق بـه جانب گفتم:

ـ ايرن، دكتر جان، كاتب سرِ جاي خودش مي ايستد. دزدي مانند قارچ سمي جان را قاچ‌قاچ مي كند. پدرم هفتاد سال زحمت كشيد. نانِ حلال خورد. مادرم...

حرفِ كاتب را قطع كرد. كونة سيگار را زيرِ كركابهايش له كرد. بر بشره اش شبنم نشسته بود. با زهر خندي بهگفت:

ـ چقدر نفهمي بابا! قاچ زين را بچسب، اسب سواري پيشكش. آنـها مفت باختند تو چرا؟ مي خواهي هميشـه انگشت بـه دهان و حسرت بـه دل باشي. من از سست عنصرها خوشم نمي آيد. نمي خواهي سري توي سرها درون بياوري؟ که تا اين مُلٍك و اين فلك است، تو از نان حلال و بي كلك بـه جايي نميرسي. اين خط اين هم نشان، خرِ خدا. هفت خط مبهم درون هوا ترسيم كرد. سيگاري گيراندم. كاتب پك زد. آخوندكي از روي ريسمان بـه طرف پروانة سياهِ چرخان مي آمد که تا دورش تار بتند. پروانة سياه چرخ مي خورد و بال بال مي زد. غريبگزي زيرِ ناف كاتب را نيش زد. خودم را خاراندم. با وحشتي زهره درآي، دل بـه دريا زدم.

ـ “ اين حرفها درون كَتٍ كاتب فرو نمي رفت. مرگ يكبار، شيون يكبار.”

ـ اما ايرن، حرفم چيز ديگري است. كاتب آبستن است.

سيگار را گرفت. پك محكمي زد. قلاچهاي دود را درون صورت كاتب فوت كرد. دماغش را با خشونت خاراند. از برق و غلتك اين سخن، گيسوان دلنواز و زرينش درون هوا سيخ ايستاد. ناگهان چهره اش چغر و دگرگون شد. مردمك چشمـهايش هر كدام بـه سمتي چرخيد. ساقيِ ساقر بـه دست، عمامـه بست.

ـ “سخن اين هست كه دانستي بازي را مي بازي.”

ـ چه گفتي، لابد كار من است؟ بگو، خجالت نكش.

احساس كردم قناريِ قيقاج زنِ قلبم بر قناره است. كاتب چون قباسوختة از قافله جا مانده‌اي،خاييد:

ـ ايرن جان آخر غير از تو، با كسي نبوده ام. دكتر... چون گرگي گرفتار درون تگرگ و تكاب بـه تكاپو افتاد. كك مكهاي صورتش را بـه شدت خاراند:

ـ ايرن جان و زهرِ هلاهل. دكتر جان و مرض. اي يامان. توپِ شرپنل. اي دردِ پدرم. حالا قحبة زناكار براي من كله پاچة مورچه بار مي گذاري! مي خواهي برايم پاپوش بدوزي. دست و پايم را درون پوست گردو بگذاري. تو اوليش نيستي. مردم بـه ات مي‌خندند. بـه خيالت من بچه ام، مي خواهي با آب نبات و خروس قندي گولم بزني عوضي؟ من خودم ختمِ روزگارم. بيلاخ!

اشكٍ يقين درون چشمـهاي كاتب حلقه زد. چون غريقي بـه غرقاب افتاده درون خودم ناليدم. انگشت درون ِ لنجِ لجوج گذاشتم. كاتب فرياد زد، كمك كمك. دهانِ ، هردم گشادتر مي شد. آب بالا مي آمد. كاتب بـه حالت خفگي گفت:

ـ مي توانيم برويم آزمايشگاه. غير از شما پناهي...

چون آسمان غرنبه اي پر رعد و برق غريو كشيد:

ـ گُه خوردي قدٍ سرت. قاپ آدم را مي قاپيد. ابتدا موش مرده ايد. وقتي خرتان از پل گذشت يك زبان درمي آوريد هفت گَز. دست همة شما را خوانده ام. همة غربتي هاي قرشمال را غربال مي كنم. جايي ديگر خربزه خوردي بايد بروي همانجا پاي لرزش بنشيني عوضيِ مزلف!

آخوندك و پروانة سياه تقلا مي كردند. شكار و شكارچي چرخ مي خوردند. ايرن مانند اژدهاي هفت سر، از كله اش بخار برمي خاست. بخاري پر از عطر مرگ. از دهانش شراره هاي آتش بيرون مي جهيد. چشمـهايش درون حدقه مي چرخيد. سيگار را درون ظرفِ دانـه هاي انار خاموش كرد:

ـ من هيچ بچه اي را بـه رسميت نمي شناسم. بايد سقط اش كني پاچه ورماليدة عوضي. وگرنـه مثلِ آرد اَلَكَت مي كنم. باج بـه شغال نمي دهم.

كاتب از نيشترِ حرفش چون فشفشـه از جا پريد:

نـه ايرن جان، سقط اش نمي كنم. خدا هم از هفت آسمانش پايين بيايد، سقط اش نمي‌كنم.

درختٍ گفتگو، برگي نداشت. كدورت درون كرانة كتمان، كبره مي بست. كژدُم جراره اي درون قدحِ روح كاتب، زهراب مي چكاند.

ـ “مانندٍ مرغكي بي پر و پا و بال، اسيرِ پنجة افعي شدم.”

قيشِ هفت گرة چرميِ شلوارش را درآورد. هفت بار پلك زد. لحن و لهجه اش عوض شد:

ـ من آب از سرم گذشته. براي تو مرغ يه پا داره، آكلة بـه آدم نبرده، نـه؟ مي گم بايد بندازيش . بايد سقط اش كني سليته. و ا لا خودم زيرِ مشت و لگد خاكشيرش مي‌كنم. نانخور زيادي نمي خوام. زنگولة پا تابوت نمي خوام. من متعلق بـه هيچ چيز و به هيچ كس نيستم. ملتفتي زبان نفهم، فسيلِ خناس!

دستي مـهار ماهِ درون محاق را مي كشيد. آتشِ جان گرفته درون مجمر، مثلِ اسب كهري برديوار مي يد. قلمدان و جوهر بر زمين واژگون شده بود. دهانم طعمِ غوره مي داد. مرغي غريب، درون قلمرويي قدغن جيغ كشيد. آخوندك، پروانة سياه را آرام آرام مي بلعيد و چرخ مي خورد. سگكٍ كمربند پيشاني كاتب را خراشاند و هفت نشان بـه يادگار نگاشت. خون آمد. دور اتاق و كاتب مي چرخيدم:

ـ سقط اش نمي كنم. جگرگوشـه ام را سقط نمي كنم. ميوة دلم را سقط نمي كنم.

كاتب را با مشت و لگد زد:

ـ چشم سفيد خود فروش مي كشمتون. كور خوندي لچك بـه سر. من مرغ طوفانم. آتيشتون مي . بـه سيختون مي كشم. پتة همـه رو، روي آب مي اندازم. حالا تو پاردُم ساييدة مفلس، مي خواي خر رنگ كني؟ دمارتو درون مي آورم...

بي وقفه مي زد. چون سنگواره اي بي زاد و بوم، زار و زبون، زوزه مي كشيدم. كاتب مانند زنديقِ خوار و رانده اي، زنبيلِ كفاره بر دوش، كفنِ كفر براندام، درون زمـهرير درازآهنگ مي چرخيد.

. “بغضي چون خار مغيلان گلويم را مي خراشيد.”

خنده زار خودم شدم. با دو چشمِ بي سو، كسي غريبه و مٍه را نمي بيند.

ـ “ درون ساباطِ كدام رباطِ اين سپنجي سراي، سر بر ضمانت زمين مي گذاري!”

كاتب، شولاي شماتت شـهربندان را بسوزان! گال، بر گبة جانم افتاد. گبري كه توئي كاتب، گلاويزِ تكفير شد. هفت سامورايي سائل از رهگذران مي پرسيدند، خانة دوست كجاست!

پيش از آنكه از درزِ در، روزني بـه بيرون بيابم، مْشتواره اي بر پهلويم كوبيد. كاتب افتاد و درغلتيد. دانـه هاي باورم، مانندٍ درِ يتيم، از هم گسليد و برخاك پاشيد و گم شد. ايرن خسته از زدن، برزمين نشست. گيسوان بـه چنگ پريشان كرد. كركابهايش را درآورد. بـه طرف كاتب پرتاب كرد. گرگور از قدٍ ديوار روي سرش افتاد. ايرن بر صورت خود سيلي زد.

ـ خودمو مي كُشم. ٍ لات. بـه من انگ مي زني...

كاتب كيف سياهش را برداشت. هفت سامورايي سائلِ عصبي درون را باز كردند. شمشير بـه خشم درون آب فرو بردند. از مـهلكه گريختم. درون پشت سرم صداي دلخراشِ شكستن مي‌آمد. انگار كسي با گُلمشت بـه آيينـه هاي زنگار گرفته مي كوبيد:

ـ من اين درون و را گٍل مي گيرم. تف بـه گورِ جد آبادت. تف بـه قبرِ پدرِ پري دريايي...

* * *

ـ “عزيزم از آزار و آز، بري باش.”

ـ “تو دخالت نكن خائن. هر كي دلش رحمـه، كونش زخمـه.”

خرده هاي شيشـه درون جانم مي نشست. جسدٍ پري دريايي زيرِ جسرِ جماع، و باد كرده افتاده بود. جسد را آب، هفت قدم بـه ساحل هْل مي داد. ساحل، هفت قدم بـه دريا مي‌غلتاند. پل غژغژِ دردناكي داشت. گوشت و پوست لاشـه را مگسهاي سرخ مي‌مكيدند. چند بار عْق زدم. زير شكمِ كاتب تير كشيد. با آستينِ جرخوردة كُتم، خونِ روانِ سر و صورت كاتب را پاك كردم. خندان دَرِ كيفٍ سياهم را باز كردم. كاتب خشكش زد. گلدانِ راغه نبود. هفت سامورايي سائل روي خاك نشستند و گريستند.

ـ “دنياي زاغْ دل، كاتب را چون طفليِ طفيلي تف كرد.”

بي زاد و راحله، طردم كرد. مادر خنديد. با گوشة چادر، اشكش را پاك كرد:

ـ ننـه، درد و بلات بخوره تو كاسة سرْم. سرِ تو كه حامله بودُم از زيرِ شكمْم مثهٍ لولة آفتابه، “اُو” مي رفت. دوا درمونِ دُرس و حسابي كه نبود. جوشنده و عطاري، افاقه نمي كرد. يادمـه سرخك و خروسك داشتي. ايي “هوپيتال” تازه وا شده بود. سٍنة چند بود! يادُم نيس. سالِ قحطي بود. سالِ سرما و وَبا بود، يا سالِ شلوغيا! آدم، آدم مي خورد. زمين از سرما مي تركيد. سالي كه چن که تا پهلوون، بـه يه تن فروشِ بخت برگشته، تجاوز كردن. بعد هم شيشـه چپوندن تُو... دستاشو بستن پشتٍ ماشين و رو جاده كشوندنش. تُو همي ولايت مردم ناپهلونارو گرفتن و سرِ چارراه، با قيف گُه ريختن تو حلقشون. حسابي استخوناشونو، نرم كردن. هي هي، خلاصه دستت رو گرفتُم بردُمت “هوپيتال” . همـه شون “انگٍليزي” بودن. مثه قرص قمر. عينِ پري دريايي. با چه مكافاتي  بْردُمت اونجا. مگه تو راه مي‌اُمدي! چادرُم رو سف چسبيده بودي داد مي زدي، كمك كمك... ايي “نرسا” غش و ريسه مي رفتن. مثه پروانـه دورت مي چرخيدن. دكترا مي خنديدن. تو هي داد مي‌زدي، باد بردُم باد بردُم... گفتن بايد هف روز، روزي هف مرتبه تُو “اُو” ي دريا آب تني كني.

* * *

ـ “سوزنبان زندگي باز خط عوض مي كرد.”

كاتب پا كشان و ماتم زده درون بادِ صرصر راه مي رفت.

ـ “ عصر منحوسي بود.”

گويي درون تنگنايي بـه تنگيِ دلم گرفتار آمده بودم. كرجيِ جانم كَج مي شد و مُج مي‌شد. كاتب جامِ شوكران را نوشيده بود. تلوتلو مي خورد. رهگذراني شتابان بـه سوي ميدان شـهر درون حركت بودند. امواج مترنم موسيقي درون هوا مي يد. با ظاهري ظنين و ذليل‌شده و دثاري از هم گسسته راه مي سپردم. اميدٍ قَبُسي درون اجاق جانم شعله مي كشيد؛ برادربزرگ و ملكه! ايرن اما چه زود از چشمم افتاد. كاتب درون شطرنج عشق آچمز شد.

ـ “بز آوردم. دوباره دلم مردود گرديد. هيهات!”

ـ “بي پروايي پروانـه از سوختن، بـه خاطر غم غريبي است.”

كاتب، نمي خواهم چون پهلواني افتاده بر خاك، گُرز و زوبين، زمين گذارم. نمي خواهم چون زاهدي زنار وانـهم. كاتب بـه ايرن ثابت كن كه تعويذ را عوضي بسته است. اين چرخ چموش را چمبر كن. فيس و افاده اش را پنچر كن. عشق چه زود، مبدل بـه نفرت و انتقام مي شود. برايش آرزوي مرگ نمي كنم.

ـ “ بي شك آرزوي مرگ ديگري، تطهير گناهان خويش است.”

تنـها آرزو مي كنم آنقدر زنده بماند که تا مكافات عملش را ببيند. كاتب، خانـه تكاني كن!

ـ “اما كاتب، از شـهر، اَبُرت نكنند. بي گذرنامـه ساكنِ كدام زمين خواهي شد!”

كاتب دل آشوبه داشت. كنارِ درختٍ عُرعُري نشست. روي علفهاي خرس هفت بار عْق زدم. عندليبي عيار، از سجاف درختي مي خواند.  اشك و رشك گونة كاتب را شخم مي‌زد و مي سوزاند. مرواريدٍ غلتان از دستم سْريد و در سياهيِ ساحلي سرد گُم شد. پدر بود. بيلرسوتِ سرمـه اي پوشيده بود. سوار بر موتور! پشتٍ چراغ قرمز.

ـ “كاتب فرياد زد، پدر، پدر، پدر... !”

چراغ سبز شد. موتور سوار رفت. باد مي وزيد و گلوله اي برفي را با خود مي كشاند. ديوانـه اي داد زد؛ بدو، بدو، بدو! كاتب ديوانـه وار دويد.

ـ “وقت از كَفَت رفت. بدو، بدو، بدو... !”

ـ “صدايت از جاي گرم درون مي آيد. مرا بـه حالِ خويش رها كن!”

 مردم نگاهم مي‌كردند. مي‌خنديدند. موتو سوار ايستاد. عدلِ پنبة سرش، درون باد پخش شد. كاتب نفس زنان رو بروي آيينة سيمايش بر زانو شكست؛ پدر... موتور سوار خنديد. هفت سامورايي سائل خنديدند. پدر نبود. نگاهش كردم جاي دو دندانِ نيشِ طلايي اش خالي بود. اما پدر نبود. كاتب نگاهم كرد.

ـ “درهاي درد بيش از اين گشوده مباد! شگفتا جهان و گرفتار گيجي شدن.”

ـ “ نمك بـه زخمـهاي كهنـه ام مپاش! كاتب حرفِ حسابِ تو چيست؟ اي مار عينكي كه درون آستينم پرورانده شدي، رهايم كن!”

موتور سوار با چه سرعتي از خط بـه نقطه مي رسيد و ديگر نبود. باد درون سرم بال بـه هم مي‌كوبيد. دلِ درياييِ كاتب غرق شد.

ـ “كاش بادِ غروب، غبار غريب مرا بـه ديارِ دريايي دور مي برد.”

كفشـهاي كهنة كتاني پدر كنار ساحل جا مانده است. هفت سامورايي سائل بر سرِ تصاحب آن مي جنگيدند. صداي مادر از خاطرم گذشت:

ـ گنجشك هف که تا بچه مي ذاره، يكيش مي شـه بلبل. تو بلبل عراق و شمع و چراغِ مني. هف ماهه و ختنـه شده بـه دنيا اومدي. ات چه دوستت داشتن! هرچي خاك اوناس عمرِ تو باشـه. او جنگٍ لعنتي دسته گُلامو پرپر كرد. هر شيش که تا شون رفتن زيرِ هْوار. اي‌قيومت تو سرِ بانيش. تو، جُخ هفت سالت بود. لباساي اتو برات كوچيك مي‌كردُم، مي پوشيدي. خوراكُم شده بود اشك وآه و روي زانو كوبوندن. يه روز بْوات وسطٍ حياط ايستاد و داد زد؛ چقدر گريه و زاري و عزا، مْردُم. دلْم خون شد. چار ساله كه بودي بْوات، هف که تا تارزن و تنبكي خبر كرد. هف شبانـه روز مي زدن. آخر مطربا شرط كرده بودن، بي اونكه پلك رو هم بذارن، هف روز و هف شُو، مزقون بزنن. يه پرده گوشة حياطِ خشتي كشيده بودن. زنا كله قند مي شكستن و كٍل مي زدن. خُو، بْوات وُسعش كه نمي رسيد، هفت که تا معتمد و كله گندة محله برا شرط، پول و وعده گرفتن. چه ختنـه سوروني! هف شبانـه روز، تُو دهن مطربا، آب و غذا مي ريختن. زيرشون قصري و لگن مي‌ذاشتن. البت، ما زنا، حق نداشتيم نزديك پرده بشيم و نگا كنيم. مطربا، مسابقه رو بردن. تو هف روز شاش تَرُك شدي و جيش نكردي. همـه مي گفتن معجزه شده. خدا مي دونـه، مو كه مطربا رو نديدْم. بْوات مي گه، بيچاره ها که تا آخر عمرشون، چار دس و پا راه مي رفتن. صداي گربه درون مي اُوردن. يه روز هم خبر اومد كه شاطر محله از تو تنورش، شيش که تا گربة نيم سوخته بيرون اُورده. گربه ها رو كه هنو “ميو ميو” مي كردن، مي ريزن تو شط. مي گن دعوا سرِ پول بوده. هيچكي نفهميد، او هفتمي كجا فرار كرد. چطور ناغافل غيبش زد...

* * *

ـ “به قهوه خانة حضرت عشق مي رسم.”

كاتب يكراست مي رود و سرِ ميزِ گردش مي نشيند. زعفر نُچ نُچ نُچ كنان مي آيد. چانة چوبي اش را تكان مي دهد:

ـ چه خبره، مگر سرآوردي؟ بذار ببينم چه بـه روزت آمده. نُچ نُچ نُچ. با كسي حرفت شده، مشاجره كردي؟ مار، که تا راست نشـه توي ش نمي ره. چي شده هان؟

نمي دانم با چشمـهاي لوچش، كجاي دردهاي كاتب را جستجو مي كرد. مثل ساعتي كوك شده، نُچ نُچ نُچ مي كرد. دلم مي خواست ساعت را خرد مي كردم. صدايش را مي ب.

ـ “ديگر هيچگاه ساعت هفت از خواب برنمي خواستم.”

دمغ و بي حوصله از پاسخ گفتم:

ـ شكر شكني موقوف! يك قهوة غليظ.

كاتب با صدايِ هفت سامورايي سائل درون دلش گفت؛ كون تغار. زعفر كله اش را تكان‌تكان داد. لخ لخ كنان رفت. قهوه و شكلات سياه آورد. خرطومِ فيلش را خاراند. تعظيم غرايي كرد و خنديد:

ـ دوست و دشمن آدم اينجور مواقع معلوم ميشـه. من دوستتم، بگو چه شده؟ آدميزادِ شيرِخام خورده، حرف كه بزنـه از بار غمش كاسته مي شـه. كي بـه اين روزات انداخته؟ حرف بزن. حرف، حرف مي ياره باد برف.

نُچ نُچ نُچ كنان دور كاتب مي چرخيد. زخمـهاي سر و صورتم را وارسي مي كرد:

ـ ديلماج مي خواي، دِ بگو چه شده؟ هوم، تيغ و تمشك و قشقرق كه نمي شـه. حتماً بـه دَدان گفتي، دَدَه!

خنديد و خرطومِ فيلش را خاراند. خيره نگاهم كرد.

ـ “خرسنگٍ خستگي بـه صخرة سرِ كاتب مي خورد.

شكلات سياه را مي جُوُم. قهوة زبان سوز را لاجرعه سر مي كشم:

ـ پيله مي كني! مگر تو كلانتر محله اي؟ باشد، با مأمورهاي دمِ درِ فروشگاه دعوام شد. هرچي دستة صندلي شكسته بود كردم تو... جرشون دادم، پدر جاكشـها رو.

صداي شليك خنده اش چون ترقه درون قهوه خانـه تركيد:

ـ اما خودمانيم، گُل كاشتين! تو تاريخ ثبت مي شـه. زيرِ چشم اينـهمـه مأمور؟ بارك الله، دست مريزاد.

در دلم گفتم، اي نوكيسة شاشو! ويرم گرفته بود دروغ بگويم و سر بـه سرش بگذارم:

ـ نديدي قاراشميش يعني چه، لت و پار شدن يعني چه! هفت که تا مأمور روي زمين كون سْره مي كردند و مي ناليدند که تا رهاشان كردم.

زعفر خرطوم فيلش را خاراند و نُچ نُچ نُچ كرد:

ـ گلنك از آسمان افتاد و نشكست. اين بادمجان دور قاب چينا رو  بايد ادب كرد. هيكل گنده مي كنن، فالگوش مي ايستن که تا استخدامشون كنن. شب که تا صبح مثلِ خيار، تو كونِ زمين شَق و رَق مي ايستن.

ته دلِ كاتب مور مور مي شد. لثه و ميناي دندانـهايش تير مي كشيد. انگار دنده هايم جا بـه جا شده بود. ساعتي، بر رَفِ تاقچه، نُچ نُچ نُچ مي كرد، كاتب با مْشت روي ميزگرد زد:

ـ زعفرِ كونكش، ناجنسِ مْفنگي، زغال داري؟

ساعت شكست. صداي نق نق اش قطع شد. تابِ چشمـهاي زعفر بيشتر شد:

ـ زغال، زغال واسة چي، اِفندي؟

دل و رودة ساعت، زيرِ دستٍ كاتب جان داد:

ـ مي خواهم بجُوُم، فضول باشي.

ـ خب، نقل و نبات بجو، كشمش و توت خشك و آلو قيسي بجو. زغال چرا، خُل شدي؟

اگر چاقو دمِ دست كاتب بود، خرطومِ فيلش را مي بريد و كف دستش مي گذاشت. نگاهش كردم. خرطومِ فيلش سرخ بود و مي لرزيد. دلم سوخت:

ـ نـه چِل شدم. زعفر، لطفاً زغال!

زعفر كفلِ گرد و قلنبه اش را تاب داد و متعجب رفت. با هفت كله زغالِ نازنين برگشت. روي ميزِ گرد گذاشت. زيرِخنديد:

ـ خدا يك عقلي بـه تو بده، يك پولِ بادآورده بـه من. که تا بروم درون روستا،داري باز كنم. از شرِ اين شغلِ سگي و مشتريهاي عوضي، راحت شوم.

رعشـه بر جانش نشست. لُنگٍ سرخ بزرگي برداشت. مانندبازانِ خبره، درون ميان ميدان و هياهوي جمعيت، يد و چرخيد. ي مسخره. هفت خنجر برنده را بر گردة  هفت وحشي كوبيد. يد و هفتوحشيِ زخم خورده را تو ظلِ آفتاب نقشِ زمين كرد. تماشاچيان تشويق مي كردند. از كف دستشان خون مي آمد؛ هولٍي. هولٍي. چون موعدي مقرر، چهار که تا بشقاب روي پيشخوان چيد. درون هر كدام كرفس و دنبلان گذاشت و با دوستان غايب از نظر مشغول خوردن و حرف زدن شد. تند تند نفس مي كشيد. صندلي عقب و جلو مي شد، ساعت زنجير طلاي بغلي اش را درون آورد:

ـ هيهات، هنوز ساعت هفت نشده!

* * *

كاتب، كروچ كروچ و با لذت زغال مي جويد. ميل بـه نوشتن شعله مي كشيد. كاتب روي بامِ جانم راه مي رفت . درون جهان مي چرخيدم. روزي عشق بـه كاتب گفت؛ من آفرينندة جهانم. عشق نيازمند گذشت وفراموشي است. ناقوسها يك صدا سرودند، عشق آخرين مرحله است. زمان، زمان درو بود. آن لحظه ميهمان ستارگان بودم. كنار آن بلوط ستبرِ بالا بلند. مـهتاب بود و رنگين كمان تاب مي بست. جهان با شكوه و پر شكوفه بود. ما، دو رودخانـه  بوديم كه با آهنگ گامـهايمان خواب ديرين جهان را بر هم مي زديم. سبزه ها سيرا ب و مست بودند. جشن عروسي گلها بود. همـه زمزمـه مي كردند؛ اينك بانوي عشق، سيب سرخ و گل گندم درون دست! نبض زمان عاشقانـه مي زد. چرا كه تو خنديده بودي. كاتب، ترانة تن ترا از مرمر مـهتاب مي تراشيد. بي خبر از خطر و انحناي حيات مي‌يدم. بوسه هاي ما، بر ماسه هاي ساحل سايه مي انداخت. آتش بازي چشمانت، حادثه اي مقدس بود. زندگان بر گامـهاي ايزد بانوي عشق، كرنش مي كردند. پوستت بـه سان حرير، روي مخمل شب راه مي رفتي. روزِ آفرينش جهان بود. جان بـه معراج مي‌رفت. لحظة رستاخيز زندگي بود. بهار درون انگشتانت گل مي داد.

ناگهان جدايي و دردِ بدورد رسيد. تو رفتي، بي آنكه با كاتب وداع كني. من ايستادم بي‌آنكه خودم را بشناسم. شب آرام فرود مي آمد. جانِ روز قطره قطره درون چليك تاريكي مي چكيد. سالِ سياه كبيسه بود. گردبادها مرا با خود مي بردند. تمام برگهايم بنفش شد. طوفان وحشيانـه مي غريد. بـه جستجوي تو از صخره هاي سخت، بالا مي رفتم و در خويش تقطير مي شدم. كاتب درون بي نـهايتٍ دورِ شب بود. آهم، راهت را مي بست. باران مي‌باريد. هراسان و خيس بـه هر سو بـه دنبال رد پايت مي دويدم. درون قطب تنـهائي ام تگرگ مي باريد. گامـهايم درون زنجير بود. شتاب رفتن داشتم. تجربه هاي تلخ از پيالة چشمـهايم سر ريز مي كرد. باز آي و دوست داشتن را دوباره تفسير كن! غزالان و كبوتران از دهان تو مي نوشند. قلبت وادي ايمن هست و سرزمين موعود. نگاه كن بـه راهب سرگرداني كه بـه جستجوي تو از اعماق مغاره فراموش خويش، بيرون مي خزد. كاتب بر بام جهانِ گم شده، بـه بوي تو چرخ مي خورد. پرندگان نگاهم بـه سمت چشمـه هاي مقدس كه تو هديه داده اي ، پرواز مي كنند.

تا هنگامي كه آسمان اشكهايش را درون تاريكي پنـهان مي كند، كاتب نيز قلبش را نشان نخواهد داد. روحِ اين سيارة چرخان هنوز تيره و تار است. و با اين همـه كهنسالي چگونـه مي تواند روي رودخانـه هاي جاري پرواز كند. زمين و مرگ  تا ابديت گسترده اند. بازوانِ زورآور شب، مرا درون آغوش مي كشد. كسي دشنـه اي درون بركة روياهايم مي‌اندازد. شبتابِ درون يايي چونان فانوس بندري، از دور سو سو مي زند. تندر بر گردة دريا تازيانـه مي‌كوبد. جسدي روياهايش را بـه باد مي سپارد. عطر مرگ درون چارسوقِ جهان خاموش مي چرخد. باروحي زخم خورده، درون كوچة خاطرة مرغان دريايي مي گردم. تو نيستي و صدفها ديگر آواز نمي خوانند...

* * *

زعفر مقابل كاتب ايستاده بود. با يك دست پرچمي ناشناس را تكان مي داد. پرچم و يك بغل پرونده موريانـه خورده را درون آتشكده كوچك انداخت. خرطوم فيلش را خاراند:

ـ حواست كجاست؟ مي نويسي، هان؟ دوست داري داستان برادر بزرگ را برايت تعريف كنم که تا بنويسيش، هان؟

كاتب با كونِ خودكار سينـه اش را خاراند:

ـ بگو. اما اول يك قهوة غليظ ديگر. زغفر محتويات خرطوم فيلش را درون لُنگٍ سرخ بزرگ، فين كرد. قهوه را روي ميز گرد گذاشت. مقابلم نشست. لمبر هاي گرد و قلنبه‌اش از دو طرف صندلي آويزان بود:

ـ شب ظلمات بود. شمن ها را از قبيله بيرون كرده بودند. هفت سال توي يك لنج هفت طبقه روي شط شناور بوديم. شمن ها مجسمـه مي ساختند. اوراد مي نوشتند. مجسمـه هاي مقدسان، مجسمـه هاي فاسدان. قد و نيم قد. نيم رخ و تمام رخ. لنگه بـه لنگه، طاق و جفت. برادر بزرگ و من و فرشته ها ، دست پرورده شمنِ شمن ها بوديم . برادر بزرگ تأتر بازي مي كرد . همـه را از خنده و گريه روده بْر مي نمود. مزدش يك وعده غذا بيشتر نبود. که تا اينكه زد و شمنِ شمن ها مرد. برادر بزرگ هوا ورش داشت. شروع كرد بـه لنگ و لگد انداختن. همة ارث و ميراث را مي خواست بالا بكشد. مي گفت، صندلي و فرمان فقط مال من است. طرفدار دو آتيشـه اش شدم. خوب سخنراني مي كرد. عالي مي‌ترساند. تو هوا مخ مي زد . جاشو هاي لنج را فرشته مي گفتند. يك عده از فرشته ها تو سري خور بودند. جيكشان درون نمي آمد. که تا مي گفتي اشَك و مُشك ، اشكشون درون مي‌آمد. يك عده زير بار زور نمي رفتند. مدام ديگران را وسوسه مي كردند که تا شورش بـه پا كنند. اينـها را شيطان مي گفتند. كار بـه همين منوال مي گذشت. که تا اينكه برادر بزرگ همـه چيز را بـه هم زد. توي لنج هفت طبقه انقلاب شد. با چاقو روي صورتم هفت که تا خط انداختند. خون گريه مي كردم. چه دردي! آخه زيبايي خيلي برام مـهمـه. مي خواستند دستم را ببرند. رحم ، حرف احمقانـه اي بود. درون همين اثنا بين شمن ها هم اختلاف افتاد. دقيقاً ساعت هفت بود. فرشته هاي گريان و شيطانـها جشن آشتي كنان گرفتند. جمـهوري شيطاني اعلام كردند. اين بزرگترين انشعاب تاريخ بود. شش که تا از شمن ها را توي تنور انداختند. هفتمين شمن، قاليچة پرنده را برداشت و فرار كرد. رفت درون ماه بست نشست. برادر بزرگ و من را توي شط انداختند. من هم كتابهاي اوراد و ادعيه را كه قايم كرده بودند، دزديدم. بعدها شنيدم شمن فراري از زير درخت سيبي سر درون آورد. درخت سيبي كه ثمره اش،  سرب شد. برادر بزرگ و من را يك پري دريايي نجيب نجات داد. از روي خشكي عجيبي سر درآورديم. برادر بزرگ قلاده بـه گردن خشكي انداخت و گفت ؛ تو گربة مائي. روزي هفت بار بـه پري دريايي تجاوز مي كرد. هيهات، برادر بزرگه ديگه ! مار پوست خودش را ول مي كند اما خوي خودش را ول نمي كند. ولي پري دريايي قبل از آنكه ما را بـه ساحل نجات برساند، با دمش بـه كف لنج كوبيد. لنجِ شده دور خودش مي چرخيد و غرق مي شد. بيچاره پري دريايي! برادر بزرگ اينقدر... که تا مرد. مدتي هم مرا بـه جاي پري دريايي گرفت و...

كاتب غش غش و با صداي هفت سامورايي سائل خنديد:

ـ مي خواهي كه من اين مـهملات را باور كنم؟ فكر نمي كردم اينقدر كس خل باشي. آخه مردك اين همـه كس شعر از كدام ت درون مي‌ياري؟

 بلند شد و كفل گرد و قلنبه اش را هوسانـه دست كشيد. هفت نخ، ريش تنكٍ آويزان روي چانـه اش را خاراند و گوزيد:

ـ از ِ جد و آبادِ تو. مي خواهي باوركن  مي خواهي باورنكن. بـه تخمم عوضي.

* * *

رفت و پشتٍ پيشخوان قوز كرد. ناگهان درِ قهوه خانـه باز شد. دوستان از درون درآمدند. ملكه پريد توي بغل كاتب و لبهايش را هفت بار بوسيد. روي پاهايم نشست و به شلوارم شاشيد. برادر بزرگ صندلي اش را درون آورد و چون خليفه اي درون دارالخلافه ، بر سرير سئوال نشست. شيشة ودكا و پونـه وحشي را روي ميز گرد گذاشت. با سيمايي بـه رنگ سيماب ، دو كف دست برهم كوبيد:

ـ پري نـهفته رخ و ديو درون كرشمة حسن      بسوخت ديده زحيرت‌كه‌اين‌چه بوالعجبي است

زد روي شانـه و نرمـه گوش راست كاتب و خنديد:

ـ چطوري آبچليك! مثل اينكه بد جوري قافيه را باخته اي، يارو! لؤلؤات ، لولو شده؟ فتيله‌ات پايينـه، ملتفتي، چي شده؟“ دل درون كسي مبند كه دلبسته تو نيست.”  دلجويي اش گوئي باطل السحر ترس بود. كلامش آبي بر آتش زخم هاي تازه كاتب پاشيد. بي‌حوصله و نوازشخواه، آه كشيدم. برادر بزرگ گفت:

ـ سرايدار، سردماغ نيستي!  كج بنشين و راست بگو. عْنُق پرآدرنگت نشان مي‌دهد كتك خورده اي، روراست باش. آيا بـه جاي قنداب، گنداب نوشيدي؟ يا درون آبگينـه و طاس لغزنده افتادي؟ كدام حرامزادة گجسته اي تو را بـه اين حال و روز انداخته است، هان، زبان بچرخان!

ـ“ با خود بـه عناد بودم. خط خوردگيهاي خودم را پاك مي كردم. ”

ـ ولگردي مي خواست كيف سياهم را بدزدد.

ملكه ساكت روي زانوهاي كاتب نشسته بود و نگاه مي كرد. زعفر هنوز پشت پيشخوان قوز كرده بود. عقب و جلو مي شد اما لام که تا كام چيزي نمي گفت . كروچ كروچ چْس‌فيل بو داده مي جويد. برادر بزرگ صاعقه وار از روي صندلي اش برخاست. با صورتي ازرق سان غريد. از ترس درون خشتكمان شاشيديم .

ـ هر آيينـه درون قلمرو قانونمند ما ، اجحاف و تعدي رخ دهد، خورد و خوابِ مُلٍك بر هم خواهد خورد. عالم غيب و عالم محسوس مٍلك ماست. بگو كه بودند اين جْل وَزغان! پنج حس و شش جهت و هفت كوكب و چهار طبع را بـه هم مي ريزيم. اين بي سر و پاهاي خشتك نشسته كجايند! ما دَلق پوشِ دُلدْل سواريم. كاتببتركان كه بودند که تا شمع آجينشان كنيم. بـه دهان توپ ببنديم. نعلشان كنيم. بـه چهار ميخشان بكشيم. گوشـهايشان را ببريم. شقه شقه شان كنيم و هر شقه را بر دروازة ارزيزِ روز، بياويزيم. دودمانشان بـه باد دهيم.

تازيانـه اش را درون آورد. هفت بار درون هوا چرخاند. بر درون و ديوار كوبيد:

ـ بـه آهوي فلك سوگند، آسشان مي كنيم. مثل كرباس جرشان مي دهيم. بـه ابابيلها مي‌گوييم بر اين همـه اباطيل، سنگپاره ببارانند. اي جاهلان كوتوله، اي ستمكاران سترون بـه سزا خواهيد رسيد. تر و خشك خواهد سوخت. ماه را از مـهدش جدا مي‌كنيم.

ملكه با يك خيز روي زمين پريد. كنار زعفر با زانو هاي سست شده بـه خاك افتاد و لرزيد. برادر بزرگ دستان بـه سوي آسمان، عرق كرده و پر ولوله نـهيب زد :

ـ زينـهار! اين واپسين سپيده دم است. فساد که تا مغز استخوانتان را پوسانده است. چه آيتي بهتر از تعب. “ همانا كه ما انسان را درون رنج آفريديم.” اي ملك مقرب و اي فرشتة موكل! از هر جنبنده اي يك جفت برداريد. درون لنج هفت طبقه بگذاريد. آب آب آب. هفت بار بالا خواهد آمد. زمين را از شدايد خواهد شست. اي پخمگان پروار بميريد. اي‌ملك الموت ملكوت اعلاء ، باران سنگ و سيل بر اين عشيره هاي شيره اي نازل كن! اي كفن دزدان، تازيانـه مان بـه هيبت هفت افعي و عفريت درون خواهد آمد. تف بر روزگار بي آزرمي كه بر مدار دل ما نگردد. بگذار و از اين گريوه بگذر. سپلشت.

خسته و دم كرده سر فرود آورد. بر صندلي اش آرام گرفت. از زير ميز گرد صداي بع بع مي آمد. هفت سامورائي سائل تعظيم كردند. تمام گوشت تن كاتب از وحشت ريخت. ملكه برخاست. پيش پاي برادر بزرگ زانو شكاند. انگشترش را بوسيد. زعفر كلاهِ شاخي برسر، جلوآمد. با لُنگ سرخ، برادربزرگ را تند تند باد زد و گفت:

ـ اطاعت مي‌كنم سرورم. دستورات مو بـه مو، اجرا خواهد شد. همة ما درون دست شما مثل شپشيم. بنده يك كنة ركيكم و چشته خوارِ الطافِ سفرة شما هستم. فَدُوي درون بست فداي شما باد.

برادربزرگ تازيانـه اش را غلاف كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند.

ـ ما زماني درون تماشا خانة شمن ها تحصيل تأتر مي كرديم. هفت سال آزگار هم درون سيرك سياري، نقش آفرين يك دلقك بوديم. مدتي هم رام كنندة حيوانـهاي وحشي شديم. روزگاري، رزق و روزيمان دست يك مشت قوزيِ بْزمچه افتاده بود.

بدنش را بـه سختي خاراند. هفت بار پلك زد:

ـ زعفرِ پدرسوخته، چقدر درون اين قهوه خانـه شبگز پيدا شده! از چشمـهاي نانجيبت مي‌خوانيم چغلي ما را كرده اي چلغوز! اي مردكِ خايه خورِ خايه مال.

زعفر با ترس و لرز تعظيم كرد. خرطومِ فيلش را خاراند:

ـ بـه خدا قسم...

برادربزرگ پاهاي پرانتزي اش را خاراند و فرياد زد:

ـ زبانت را گاز بگير اي شيطان پير! اي تحفة حقير، اي طماعِ طلا طلب، بخوان خدا درون خسوف است. اي دغل، بايد همان شب تورا با همين دستهاي سردمان خفه مي كرديم که تا اينقدر دري وري بـه هم نبافي. افسوس كه كرسي و فرش بـه شد از دستمان!

دست انگشتر نشانش را پيش آورد. ملكه باز هم بوسيد و روي چشم گذاشت. كاتب و زعفر هم بـه ديدة منت بوسيدند. بوي زخم و زماد و تنزيب درون كلة كاتب پيچيد. زعفر درون گوشِ چپم پچپچه كرد:

ـ بهتره آب بـه غربال پيمانـه نكني. بگو اون گوش بْر كي بوده. عكسش را نشان بده، جنازه تحويل بگير.

زيرِ ناف كاتب را پشـه زد. خودم را خاراندم:

ـ خفه شو ديوث!

برادربزرگ نشست و آه كشيد:

ـ امان از دست اين ساربان سبو شكن. چه دنياي پر ساخت و پاختي! ريديم بـه اين سراپردة سپيد و سياه. بده ببينيم چه نوشتي اي عزيز:

كاتب، تعظيم كنان كاغذ را معروض داشت. برادربزرگ جيبهايش را گشت و گفت:

ـ نمي دانيم كدام پدر نامردي خودكارمان را دزديد.

كاتب خودكارش را دو دستي پيشكش كرد. همچنان كه مي خواند، مي نوشيد و پونة وحشي مي جويد. شاخآبه اي كدر از گوشـه هاي دهانش سرازير بود. سر برداشت. شيشة خالي را بـه ديوار كوبيد:

ـ پيش از آنكه وادارت كنيم ريقِ رحمت را سربكشي، برايمان رحيقِ عابد فريب بياور،موجود خنثي. تو آبدار باشيِ كوشكٍ مايي يا برگ چغندر؟

زعفر لنگ لنگان راه مي رفت و كفلش را مي اند. برادر بزرگ فرياد زد:

ـ قدح تهي شد از ، الدنگ، سوهان روح. ساقيِ ساغر گردان مارا ببين، چه دنبه‌اي تاب مي دهد!

زعفر چْست و چالاك پشت پيشخوان پريد. بـه چربدستي شيشـه ودكاي يخ زده و پونـه وحشي را روي ميز گرد گذاشت. دست بـه سينـه و چشم ها دوخته بر زمين، خشك ايستاد. برادر بزرگ برخاست. با رگه اي از ارعاب درون صدا غريد:

ـ آدمِ گدا و اين همـه ادا؟ پشت كن زالوي زبان باز. اي جاسوس دو جانبه. ستون پنجم.

زعفر دنده پهن، با رضاي خاطر برگشت. برادر بزرگ اُردنگيِ سنگيني بر قفاي گرد و قلنبه‌اش كوبيد. زعفر چند قدم بـه جلو رفت. سكندري خورد و افتاد. كلاهخود شاخي اش روي زمين غٍل خورد. زعفر گوزيد. بلند شد و ساده لوحانـه خنديد. چشمـهاي لوچش مي چرخيد. برادر بزرگ نشست:

ـ خود گوزي و خود خندي، عجب مرد هنرمندي!

سرش را بـه طرف كاتب چرخاند:

ـ بگو اي سخن كيمياي تو چيست؟        غبار ترا كيميا ساز كيست؟

احسنت. مرحبا. تو نـه از تبار طلا پرستان پرشقاوتي نـه از تبار تهي دستان ستمكش.

كاغذ را مقابلم سراند. خودكار كاتب را درون جيبش گذاشت. دور واژه فراموشي، هفت بار خط كشيده بود. براي كاتب ودكا ريخت. مشتي پونـه وحشي درون دهانم چپاند. چپق اش را چاق كرد. بـه طرف كاتب گرفت. پكر، پكي بـه پيپ زدم. دود، درون بطن جانم، نشت مي كرد. زعفر لرزان، ليوان پلاستيكي اش را پيش آورد. چشمـهاي لوچش هنوز مي‌چرخيد. چون گداي آسمان جْلي ناليد:

ـ ارباب جرعه اي بـه من بي نوا بنوشانيد. فقيرم. حقيرم. هفت سر عائله دارم. ناقه ام تازه سقط شده ، زندگي ام بي‌شور و  واشوره. ويلانم. پشـه درون جيبم سه قاب مي اندازد. پيش‌بيني با خشت و شاقول از يادم رفته. ديگر هيچ فلان و بهمان و بيساري نمانده كه ازش قرض وقوله نكرده باشم...

برادر بزرگ بـه قهقهه خنديد. كاتب و ملكه هم خنديدند. هفت سامورايي سائل زير لبي و بلند خنديدند. برادر بزرگ ليوان مشمائي زعفر را پر كرد و گفت:

ـ بنوش اي گداي درون زن. اي رتيل، اگر چه از اين رطل گران چيزي نمي فهمي. اما سگ‌خور. البته تكدي جز تكدر خاطر نمي آورد. تازه دو نوع گدا داريم. يكي گدا صفت، يكي چشم گدا. اولي قابل ترحم است. دومي اما، سزاوار زندگي نيست. تو از نژاد دزدان نيستي از ديار مردگاني.

برادر بزرگ ساعت زنجير طلاي بغلي زعفر را دزديد. عقربه ها درست روي ساعت هفت بود. ساعت را درون آتشكده انداخت. منقار عقابي دماغش را خاراند:

ـ امان از اين غريبگزها. خب، بعد از اين همـه هاي و هوي، نگفتي كدام گرگ درنده اي، پيراهنت دريده.باز كن، دُمي بجنبان. سراپا گوشيم.

محكم زد روي شانـه و گوش راست كاتب. زعفر چون پيشكار پيشگاه بزرگان روزگار، عقب عقب مي‌رفت و دعا مي‌كرد. كاتب پونـه وحشي نشخوار مي كرد. پياله ام را نوشيدم. چشمـهايم داشت كلاپيسه مي‌رفت:

ـ كسي اذيتم نكرده‌است.

برادر بزرگ درون حاليكه پيپ دود مي‌كرد، ابروهايش را بالا كشيد:

ـ سنـه گوربان آباجي. جواب سر بالا هم جوابي است. اما بگو ببينيم ، چرا زغال مي‌جوي؟

كاتب سرش را زير انداخت. محتويات كله‌ام درون هم مي چرخيد. كاتب با ترس گفت:

ـ حامله ام.

ناگهان گل از گل برادر بزرگ شكفت:

ـ كاسه چيني كه صدا مي كند خود صفت خويش ادا مي كند. بعد گره بر باد و بر ابرو مزن. بُه بُه. يك كاكل زري يا يك پري زادة تُپْل مْپْل. ما مطمئنيم كه او راه مارا ادامـه خواهد داد. درون سراسر پهنة خاك، شبكه هاي زنجيره اي داير خواهد كرد. آنوقت تمام قدرت اقتصادي بازارِ زمين و آسمان را درون دست قبيله مان قبضه مي كنيم. ما مي دانيم، معيشت مشكل پيچيده اي است. اما بچه ...

چشمك زد و دست چپش را چند بار درون هوا چرخاند. فهميدم منظورش چيست. اشك درون چشم كاتب و هفت سامورايي سائل، شكست:

ـ بچه فقط مال ...

ملكه ، پيشاني كاتب را بوسيد. سرم را نوازش كرد. پريد روي ميز گرد. هايش را چون هفت مُشكٍ آويزان بـه طرف آسمان گرفت:

ـ شيرم را حلالش نمي كنم. عاقش مي كنم. اميدوارم بـه تير غيب دچار شود. شقاقلوس بگيرد آنكسي كه...

برادر بزرگ متفكرانـه بـه ملكه گفت :

ـ چون همة اسرار و عنايات را نمي داني خموش، ملتفتي !

منقار عقابي دماغش را خاراند. صراحي اش را سر كشيد:

ـ صاحبدلان بـه پيام پياله گوش كنيد. زعفر صرعي، جبراً  تو هم بيا جلو. بيا ارقة اره زبان.

براي همـه ودكا ريخت:

ـ آهاي دُردي كشان ، قضا را قرعة فال و داو ، بـه ما افتاد. فبها المراد. آبِ آتشزا بنوشيد. غمِ آخر. مگر ما مرده ايم. بـه چاپار خانـه هايمان پيغام مي فرستيم که تا خبر را بـه همـه عالم مخابره كنند. اسپند دود كنند و پندي بـه گوسپندان دهند. هر چه لازم باشد از فروشگاه بزرگ مـهيا مي كنيم. رؤساي فروشگاه هم كه بدبختها، حرفي ندارند.

ملكه با برق محبتي درون چشمـها، قد راست كرد:

ـ پايم از خطه فرمان تو بيرون نشود        سرم ار پيش تو چون شمع ببرند بـه گاز

همة بچه ها را من از آب و گٍل درون مي آورم و بزرگ مي كنم. گوهر شبچراغِ منند. خودم ترو خشكش مي كنم.

پيشاني زعفر را شادي هاشور زد. گريست و حاشيه هاي شانـه اش لرزيد:

ـ ماترك من همين قهوه خانة دو نبش است. بـه دنيا چشم داشتي ندارم. بـه شاباش وجود، و قدومش ، هفت که تا بيغوله هم درون محلة خَر كُشان دارم كه همـه را ، هبه‌اش مي كنم. دنيا يك پاپاسي نمي ارزه. ديگر چه مي خواهي كاتب ، نازكش داري ، ناز كن، نداري پات را دراز كن . يك مشت ريش گرو مي گذارم كه تو نگران آينده نباشي، هان؟

تهٍ دلِ كاتب و هفت سامورايي سائل از خرسندي غنج مي‌زد. ايرن را گو مباش.

ـ“در نورديدن درد ، درون اين لحظة گلريز، چه زيباست! ”

از زير ميز گرد صداي بع بع مي آمد. برادر بزرگ مخمور، بـه پاس هر حرفي كله‌اش را هفت بار تكان مي داد. ناگهان دست چپش را بالا برد. همـه از فكر و صدا بـه سكوت افتادند. ودكا ريخت :

ـ حرف آخر اينكه، بـه اعتقاد ما بايد درون هر قريه اي ، از قدمـهاي هر كودكي قدمگاهي ساخت. بنوشيد و بلند شويد سري بـه فرو شگاه بزرگ بزنيم. درون امر خير حاجت هيچ استخاره نيست.

كاتب با نگراني گفت :

ـ با اين سرو وضع و صورت و ...

برادر بزرگ بـه خنده گفت :

ـ با كَت نباشد. امشب همـه مشنگند و مشغول. بد دلي را بِهِل . ملتفتي . حركت.

هوا را بو كشيد. زبان دور دهان چرخاند:

ـ آتش. برهان اِني ؛  دود مي آيد بعد آتش هست. برهان لٍمي؛ آتش هست، بعد مي‌سوزاند. نوشتن امشب با روندگان و آيندگان است.

زد روي شانـه و گوش راست كاتب. بدره ‌اي از جيبش درون آورد. هفت سكه اشرفي روي پيشخوان انداخت. سكه ها هفت بار دور خود چرخيدند و قطار بـه قطار كنار هم  نشستند:

ـ اين هم بدهكاري ما، بابت باده و جزئيات. چيز ديگري كه نداشتيم؟

زعفر آب دهانش را قورت داد.هفت نخ ريش تُنك روي چانة چوبي اش را كشيد:

ـ نخير. حساب شما مثل كون امام جمعه پاك است. هوم. “ محك داند كه زر چيست و گدا داند كه ممسك كيست.” اقدامات آتي مرا از قلم نندازيد، هان؟

كاتب ، دستٍ پنـهان زعفر را كه براي برداشتن سكه ها ، از زير بغلش درآمد ، ديد. دستي استخواني كه هفت انگشت داشت. از قهوه خانـه بيرون آمديم . زعفر دم درون با كلاهخود شاخي بر سر، خبر دار ايستاده بود. لُنگ سرخ بزرگ را بـه خايه هايش بسته بود. اشك گلوله گلوله از چشمـهايش مي ريخت. زير پايش بـه قدر هفت تشت چرك و پر كفي كه زني گازر بـه كوچه بريزد، آب جمع شده بود. درون گوش چپ كاتب زمزمـه كرد:

ـ خيلي گنده گوزي مي كنـه، اما درون دزدي لنگه نداره. امشب شـهر شلوغه. مراقب باش ديدارمان بـه قيامت نيفته .

كركر خنديد. دست درون جيبش كرد و با حيرت گشت. خرطوم فيلش را خاراند. هفت بار پلك زد:

ـ ساعتم چه شد، هان ؟ بـه درك ، هان ؟

گردسوزي بر سر درِ قهوه خانـه آويخت. درون محافظت هفت سامورايي سائل راه مي رفتيم. باد ، عطر مرگ مي پراكند. شب افتاده بود.

* * *

نگهبانان نقاب دار گوشـه و كنار كوچه ها ، خيابانـها و گذرها و كنار ماشينـهاي ميله دار آهني و جيپ ها كشيك مي دادند. قهوه مي نوشيدند. سيگار مي كشيدند و شوخي هاي شيطنت آميز مي كردند. هراز گاهي كاميونـهايي پر از گله هاي ، بع بع كنان مي‌گذشتند. برادر بزرگ درون راه آروغ مي زد. مي گوزيد و مي خواند:

ـ همـه كژ دم وش و خرچنگ كردار         گوزن شير چهر و پيكر

دور که تا دور ميدانِ مشاهير گمنامِ اقتصادي ـ سياسي و رهبران نام آور جنگي ، مردماني تر و تميز با تاج گلهاي گران قيمت درون دست مشغول اداي احترام معمول بودند. مجسمـه هاي سنگي سرداران سربلند، جهان را تهديد مي كرد. از اقصا نقاط جهان ميهمانان عالي رتبه دعوت شده بودند، يا تمثال تمام قدشان را فرستاده بودند. هفت رهبر شـهير اركستر ، مشغول رهبري نوازندگان بودند.

برادر بزرگ هر بار بلندي مي زد وخس و خاشاك را بـه هوا مي فرستاد. فضا آلوده از بوي مشمئز كنندة گاز اشك آور بود. جمعيت حاضر ، چپ و راست سر مي چرخاندند. با دستمالهاي سرخ ، آب چشم و بيني شان را مي گرفتند. بـه ساندويج خردل زده شان گاز مي زدند و خود را مي خاراندند. ناگهان هْو چْو افتاد كه مأمورين حفاظت و امنيت درون حال درگيري با اراذل و اوباش و بر قراري نظم عمومي ، گاز اشك آور درون كرده اند. گويا خرابكاران نابكار ، بانكها را غارت كرده اند. سينماها را بـه آتش كشيده اند. شيشـه ها را شكسته اند. بـه پادگانـها و مراكز نظامي حمله اند. جمعيت درون هم ريخت.  هر كس از گوشـه اي درون صدد گريز بر آمد. ملكه هُروَله كنان هورا مي كشيد. دست مي زد و رختٍ خاكيِ خال مخالي‌اش را مي خاراند. بـه اشارت برادر بزرگ ، پريد روي سينة متنفذترين رهبر جنگي و چون خون آشامي ، گردنش را بـه دندان گرفت. بـه جاي قطره هاي خون، مدالهاي رنگ و وارنگ ، جرينگ جرينگ كنان بر زمين مي ريخت . محافظان با دشنـه‌هاي آختة دو دَم، شمشير كردند. فرمانده كل ارتشـهاي مجهز و بي مرز جهان ، فرياد مي زد و استمداد مي طلبيد. هفت ساموايي سائل عربده كشان شمشير مي زدند. برادر بزرگ هلهله كنان بـه قاه قاه خنديد:

ـ  با اين همـه دنگ وفنگ ، جگرِ يك موش كور را هم ندارند. اين همـه نشان شجاعت و افتخار بـه چه كار مي آيد. گوزيدم بـه وحدت ذرات و ذرات وحدت. برويم بـه طرف فروشگاه بزرگ ، تو و بچه لباس نداريد. بايد بـه فكر بود. اگر چشم عنايت بـه ما دوخته‌اي، بي حله و حليه كه نمي شود، نازنين ؟

فروشگاه بزرگ چون گلولة منوري مشتعل بود. بـه تعداد هر تيرك برق يك مأمور هفت‌تير بند، دور خودش مي چر خيد. انگار نوشادر شياف كرده بودند. بر سر هر آجودان، كماجداني دود مي كرد. برادر بزرگ چون گوژپشتي پلشت، پشت بـه فروشگاه خم شد و هفت بار زور زد و گوزيد. تمام چراغهاي نئون سردرِ خوش خط، آيينـه هاي تودر تو، گچ‌بريهاي دالبر و دايره، يكباره خرد شدند و با صداي موحشي كف خيابان فروريختند. صداي بگيريد، ببنديد، واق واق و بوق بوقِ دستگاههاي مافوق الكترونيكي با شعله هاي مادون بنفش و قرمز و زرد، جيغ آمبولانس ها و گرمپ گرمپ گامـها، فضايي بي‌نظير آفريدند. از فرصت حاصل استفاده كرديم و به درون فروشگاه چپيديم. برادربزرگ لباسهاي نفيس را لوله مي كرد و در گاري چرخ دار مي ريخت.

ملكه كه خودر ا دوان دوان رسانده بود بـه قسمت كتابهاي تاريخ و جغرافيا و نقشة گنجهاي پنـهان رفت . با حرص و غيض جِر مي داد. پاره پاره مي كرد و به زمين مي ريخت. طبقه بـه طبقه پيش مي رفت. پالتو پوستهاي گران قيمت را بـه خيابان انداخت . با چوب سنگيني تمام عروسكهاي شيشـه اي سخنگو را خرد كرد. عكس بزرگ پري دريايي را كه پونة وحشي مي جويد، جِر داد. وسائل شكارچيان را تكه تكه كرد. براي آنكه كاتب هم از اين نمد، كلاهي براي خويش بسازد دست بـه كار شد. شوري غريب درون جانم شعله مي‌كشيد. كاتب همـه ساعتها را متلاشي كرد. ملكه مانند بولدوزر مي لرزيد و زيرو رو مي‌كرد. تمام قفس هاي سيمي ، آهني و شيشـه اي را شكست. پرندگان محبوس و مأيوس ساليان رها شدند.

پيش از آنكه ارتشِ شوريده محيط را محاصره كند، از درون اضطراري پشت فروشگاه و پله‌هاي مارپيچِ رذل افكن فرار كرديم. درون كوچه هاي همـهمـه، سرحال و خندان درون باد راه مي رفتيم. كاتب با صداي هفت سامورايي سائلِ خسته، مي خنديد. برادر بزرگ بشكن مي زد. مي گوزيد و آواز مي خواند . ملكه چون انتري ادا درون مي آورد. توي دل كاتب قند آب مي كردند. همـه سرخوش و پر اميد بر درون و ديوار شـهر مي شاشيديم. زنگٍ درون خانـه ها را مي‌زديم و مي‌گريختيم.

* * *

ـ“ هر آن كس آن كند كه نبايد كردن آن بيند كه نبايد ديدن .”

فانوس باجه زايراللات روشن بود. بـه محض شنيدن صداي پاي آشناي كاتب ، خودش را بـه بيرون پرتاب كرد. صورتش درون سايه روشن كوچه بـه جذاميها مي مانست. لنگ سرخِ رنگ و رو رفته‌اي دور كمرش بسته بود. زير پيراهني ركابي فلانل اش را درون آورد. با آب دهان خيس كرد و روي كفشـهاي ورني اش كشيد. خالكوبي هاي روي بدنش مي‌چرخيدندو خيال گريز داشتند. چون شتري روي زمين زانو شكاند. چانة چدني اش را تكان داد:

ـ “لامردونِ” سيت فرش كردم. مو كه از پاكي دلم، چي آسمونـه، ندونم سي چه چينم. دشتٍ جونم تشنـه و بي چشمـه زاره... سيت گوشوار خ.

سينة پشمالودش را خاراند. شانـه هايش را لرزاند و دم گرفت:

ـ گفتمت قر نده، قرطاسي نكن. وِ نكن. گفتُمت سر بـه سرْم نذار كه كفرْم درون مي آد. وِ نكن. كفرْم درون اومد وُلٍك...

پا پتي شد. سر راهم ايستاد. سماع كرد و چرخيد:

ـ گل بودي گلاب شدي ماشالا. انگور بودي شدي ايولا. دشمنِ تو خير نبينـه ايشالا...

دو دستي بر سر و سينـه كوبيد. بـه طرف كاتب حمله ور شد.برادربزرگ فرياد زد:

ـ ملكه، نفس اين سگ صورت را بگير! اين مردكِ كلاش دوباره عُلَم راست كرده است.

كاتب از ترس روي زمين وا رفت. هفت سامورايي سائل بعد كشيدند. از لاي پاهاي چمبري برادربزرگ نگاه مي كردم. ملكه رفت زيرِ لنگش و آلت ي اش را كه سيخ ايستاده بود، با دندان كند، جويد و روي زمين تف كرد. از شرم و چندش لرزيدم . برادربزرگ متعجب گفت :

ـ اين انچوچك، ديگر از چه قماشي است! اصلاً نبايد مراعات حالش را بكني ملكه، پدرِ متجاوزِ بچة كاتب، همين است.

از پا‌‌‌‌‌‌هاي زايراللات خون باريكه سرازير بود. لنگش افتاد. از شرمگاه شده اش خون مي آمد. فغان نمود:

ـ يا ايها الناس ، بـه فرياد برسين. ناموسم رف. سوختم. ايي زينة زناكار ، تش بـه جونم نـهاد. سوختم. برشتم...

عربده مي كشيد، چرخ مي خورد وخون تُف مي‌كرد که تا از هوش رفت. ديدم لنجي لجباز باخَنِ شده بـه اعماق گٍل و لاي فرو شد . ناخدا، جاشوها، اي بنجل و قاچاق را ، كوسه ها بـه دندان جويدند. برادر بزرگ چون حكيمي فاضل استدلال كرد:

ـ اگر بر روح مجنونان چهار خلط ؛ سودا، صفرا ، خون و بلغم غلبه كند ، كارشان تمام است. دوستان بر اين فتح ، فاتحه اي بخوانيد.

ملكه گوئي از خواب مغناطيسي بـه درشده باشد گفت :

ـ بـه تاوانِ اين همـه تاول كه زدي ، بـه تنور و تاوه ، بسوز. اي چلمن، حالا بي چْر و بيچاره شدي، هان ؟

هفت سامورايي سائل پي كارشان رفتند . برادر بزرگ تكيه بر ديوار آجري زد و گفت :

ـ كاتب جان ، همراه ملكه سهم اين مردم را كنار درون هاي بسته شان بگذار. زاغه هاي آذوقه شان خالي نباشد. آه ، احساس پيري مي كنم!

* * *

ـ“ قديسان ابليسانند .”

ـ“ كاتب خسته شدم. بـه ما چه مربوط. هر كه دَر هست ما دالانيم، هر كه خر هست ما پالانيم. ”

چون فاتحان بـه خانـه درون آمديم. انبوه وسايل دزدي هوش از سر كاتب ربوده بود. زاير اللات و حال نزارش را از ياد بردم. كاتب دستي بـه خانـه كشيد . ظرفها را شستم. شامِ‌شادي را سر ميز گرد چيدم. كاتب با خود گفت ؛ با اين همـه ناز و تنعم، چون سلاطين نقرس نگيرم!

همـه بر جاي خود قرار گرفتيم که تا دعاي پيش از شام غريبان را قرائت كنيم. برادر بزرگ تسبيح شاه مقصود با شيخك تاجدارش را درون آورد. دعا خواند و ما تكرار كرديم:

ـ اي شمن ها ، درون اين روزگار پر آزادي ، اين يك لقمـه نان جويين را بر ما حلال كنيد. گناه ژاژخايان را بـه خودشان بر گردانيد. تب راجعه بـه جانِ لغُز گويان زخمِ زبان زن بياندازيد. آمين.

بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زديم. پياله هاي ودكا را سر كشيديم و سرِ خوان رفتيم. پيپ چاق شده را نوبتي كشيديم و كيفور شديم. ماه روي تخته پاره اي از لنجي غرق شده درون شط شب پارو مي كشيد و به سمت ما مي آمد . كنار پنجره نشست. با ويلن‌سل ، شگفت انگيز ترين آهنگ جهان را براي دل يك پري دريايي نواخت. دخيل برضريح ماه و پا بر نخيل خيال مي شد دمي بـه خلسه رفت . عجبا ، عماري عمر بي محابا درون آسمان تتق مي كشيد و مي رفت . ملكه بـه اذن برادر بزرگ تلويزيون را روشن كرد . صدا و تصوير و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدُر قدرت، نگاهها بـه دوربين ، لبخند بهمقاوله و معاهده امضاء مي كردند. دورادور فروشگاه گردن شكسته، كارشناسانِ ريز و درشت امنيتي، پليس ضد شورش و نيروهاي امداد غيبي، سراپا سبز، درون هم چرخ مي‌خوردند. عده اي درون بحبوحه اي هردمبيل سرفه مي كردند و از ميدان يادهاي مقدس مي گريختند. سردار رشيد و ريش دارِ ارتش با شمشيري حمايل ، خط و نشان مي كشيد:

ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امكاناتش درون خدمت ملت هست .

جماعتي سردار هزاردست را بر شانـه هاي خويش حمل مي كردند و شعار مي دادند:

ـ ارتش فداي ملت ، ملت فداي ارتش .

خبرگزاريهاي جهان از برگشت تخميني آقايي بزرگ و معجزه گر، سخن مي گفتند. ازاينكه درون ارتش و اركان دين و دولت چند دستگي رخ داده هست ، پرده بر مي داشتند. شخص اول مملكت شام آخر را خورده و نخورده ، ورد جيم را براي معالجه خوانده و گريان گريخته بود. که تا در فرصت و فراغت تعطيلات كنار دريا، درون مسافرخانـه پري دريايي، كتاب “ توضيح المشاكل ”  تاريخ را انشاء  فرمايند. همان لحظه درون هفت جيبش دنبال ساعت طلايي‌اش گشته که تا زمان شروع و پايان كتاب تاريخي اش را ثبت كند. اما ساعت انگار يك قطره آب بر زمين چكيده و گم شده بود. هر لحظه درون تنـهايي هفت بار تکرار مـی کرده است: پيش بـه سوی دروازه های تمدنِ بزرگ. و پيش را چنان کشيده ادا مـی کرده  که بيشتر شبيه افتادنِ شيشـه و شکستن و پخش شدنش بوده است. و صداهايي از دور بـه گوش مـی رسيده هست که: بعد به سوی دروازه های تمدن. و پس را چنان بلند ادا مـی کرده اند کـه به پستی مانند بوده است.

ارتشِ تام الاختيار هم آتش كرده است. قمارخانـه داران يك صدا گفته اند، ورق برگشته‌است. عده اي كه چاييده بودند و تو دماغي حرف مي زدند ، شعار مي دادند :

ـ ارتشي ، ارتشي ، چرا برادر كشي.

سايه ی خدا مـی رفت و روحِ خدا مـی آمد. قرار هست همـه بـه خر پشتة بامـها بر شوند که تا تصويرِ قائد را درون ماه بـه رأي العين ببنينند. “آتو” بـه دست ناتو ها افتاد . درون تالارهاي “ لاتاري ” همـه شرط بستند كه هنگٍ نـهنگان لنگ، سوارِ كار خواهد شد. قاليچه پرنده ، يك موتوره رهبرِ  بي‌گذرنامـه را بـه ماه رسانده که تا فلزات را زنده كند. همان جا درون پرچمي ناشناس فين كرده هست و از دست شبگزها ناليده‌است و تقاضاي يك پشـه بند نموده هست . دفتر داران تاريخ، ديفتري گرفته اند. قراراست بار ديگر درون تيسفون ، تيفوس بيايد. همـه اهالي شـهر صداي زوزه شغالها و گرگهاي معترض را شنيده اند كه روي بـه ماه ، بـه پوزه خود چنگول مي كشيده اند. مردم صداي سيفون كشيدن مستراحهاي همديگر را بـه وضوح شنيده اند.

فردا زعيم بزرگ بعد سالهاي دوري و بدون رواديد با احساسي يكه ، هيچ و پوچ ، از تبعيد بر مي گشت که تا دولتي فاتحه خوان را تأسيس كند و مردگان را بـه آوَرَد. که تا عقده ها، عقيده شوند. خلقِ خبر مي‌خزيد و شولاي شايعه بـه دوش مي‌آويخت . ميان غل و غش اغتشاش ها ، خشابهاي خشم پرو خالي مي شد. قورباغه ها بـه غورخانـه ها رفتند . قارچهاي سمي چتر نجات گشودند. قاريان فرياد زدند؛ آزادي. آزادي بـه شرط چاقو.

خون بـه تن كاتب ماسيد. قاليچه اي آهنين با گذر از فضا و زمان درون مركز زمين قرار گرفت. لاية اوزن شد. درون تصوير هفت مرد قلتشن، تخت رواني را كه بر دوش داشتند زمين گذاشتند. پادوها و قزاقهاي “ پارابلوم” بـه دست، مرشد و مقتدا را محافظت مي كردند. موجِ جنبندة جمعيت بـه وجد آمد . سرداري ظفرمند را كه همريش رهبر بود، و روي دستهايشان بالا و پائين مي پراندند، درون هوا رها كردند. بـه پيشباز پيشوا شتافتند . زيارتنامـه خوانـها، تند تند تخمة آقتاب گردان را با پوست مي بلعيدند. كاغذ هاي مرده باد و زنده باد، درون باد شنا مي‌كرد. آسمان رعد و برق مي زد و نمي باريد. دُگمـها، دگمـه ها را که تا زير گلو بستند . روحانيِ فرتوت اما جليل القدر را  که درون شبِ قدر زاده شده بود و قدر و قیمت اش را ندانسته بودند و حالا مـی خواستند بدانند. روحانی را درون حالي كه شاه توتِ خشك مي‌جويد، پشت ميكرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمـه و قداره بـه دست ، شـه وار آدامس مي‌جويدند. روحاني، دستار سياهي تحت الحُنَك كرده بود. براي نمايش بزرگِ كارناوال درون گورستان سخنراني مي كرد.انگار مردگان را فرا مي خواند که تا زندگان را دفع و دفن كند . صدا از حنجرة پير مرد خارج شد.

ـ من آمده ام که تا حلال و حرام را جدا كنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غيبِ هفت پرده را.

كسي صورتش را بـه ناخن خراشيد و در آيينـه تف كرد . پيرمرد بزرگ پيراهنش را دريد . صيحه اي زد و پس افتاد. جمعيتٍ مضطرب آهي بلند از ته دل بر كشيد . همـه ديدند كه روي سينة پشمالودش عكسِ يك پري دريايي خالكوبي شده بود. عده اي غش كردند. عده اي توي سر زنان و وا مصيبت گويان ، گريبان دريدند. جاشوها از ترس بر عرشة كشتي ها شاشيدند. عده اي شب نامـه هاي شانس درون هوا پاشيدند. كاسه ليس ها و قهرمانان بازي “ ليس بعد ليس” درون هوا گلاب ريختند. اسپند دود كردند و خواندند ؛ اسفندٍ دونـه‌دونـه، اسفند سي و سه دونـه . چشم حسود بتركه.

پيرمرد بزرگ را دوباره پشت ميكرفوني كه كله اي شبيه شياطين داشت، ايستاندند:

ـ جهاد بر عليه كفار و اشقياء و مشركين . “ يأجوج و مأجوج ” ، ناكسان را بـه اسفل‌السافلين مي فرستم. لاكن ، فسق و فجور، لهوو لعب، واويلا. امروز، روز محشره . ريختن خون ملحدان مباحه ...

سينة پشمالودش را خاراند . پري دريايي درون بيشـه زارِ  پشم گم شد . پير مرد بزرگ، دستار سياه از سر انداخت . عباء بر دوش و عرقچين بر سر، با ريش خضاب بسته عنابي چون واعظي نعره زد:

ـ بـه شما بگويم من كه بايد يله شان كنيم درون ويل جهنم . که تا هرمِ هاويه، خايه هايشان را خاگينـه كند. من توي دهن ملاعينِ اُبنـه اي مي‌. از اين بعد مملكت ما خدائي مي شـه . من با اين حال مريضم آمده ام که تا تاج الهي بگذارم بر سر مردم . خنازير و خناسان را ختنـه مي‌كنم. عزت و شرف شما درون گرو همين جهاد بزرگ و مقدسه ، فعلا که تا دفع قائله بسه .

آميب ها، آمين گفتند و روي زمين “ مين ” كاشتند. سيلوها بـه دست سبيلوها افتاد. گرگها شغل گمركي را پيشـه كردند . همـه بـه چشم دل ديدند معجزة زعيمِ اولوالعزم را كه چگونـه شق القمر كرد. همـه براي تبريك و بوسيدن دست پيرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجي، چنان موجي از شعف بـه پا نموده بود كه آن سرش ناپيدا بود. نگهبانان قُلدْر با خيزران و شلاقهاي آتشين جمعيت را بعد مي راندند . دست استخواني پيرمرد بزرگ درون باد تكان مي خورد. عُلَم و كُتلها تاب مي خوردند. شعر و شعار و شايعه بـه سرعت برق و باد ساخته مي شد و دهان بـه دهان مي چرخيد . ناگهان لباسها عوض شد. عده اي كفشـها را پاره پاره كردند. نعلين درون بازار سياه گيرِ فَلك هم نمي آمد. زن و مرد بايد ريش مي‌گذاشتند.محتسبان با لباسهاي يراق دوزي شدة مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز مي‌دادند؛ برچين و ورچين، اسمِ شب را از بُرشين. غژ غژِ چرخهاي آجيدة نعش كشـها، يك دَم درون اين ظلام قطع نمي شد. گزمـه ها “برنو” بـه دست، سنگر بـه سنگر، خاكريز بـه خاكريز، زندگان را بـه خاك مي افكندند. گور كنان، شعرهاي عاشقانـه مي سراييدند. قشونِ فراشـها و امنيه ها، تسمـه ازگردة اجساد مي كشيدند. مردگان براي زندگان تصنيفٍ سوگسرود مي ساختند. عمله خلوت ها همـه جا، حي و حاضر بودند و در بابِ آينده اختلاط مي كردند.

“دولول” بـه دستهايِ مست و لول، مردم را سر كيسه مي كردند يا حق السكوت مي گرفتند. بساط قليان و منقل و قبا، گسترده مي شد. شفاخانة ترياك با عُرقِ اعلا و پا انداز هاي فرنگي، رونق مي‌گرفت. حريفانِ حيله، خشخاش و شاهدانـه دود مي كردند. ميانِ هذيان و بزله و زخمِ زبان بـه هپروت، پرتاب مي شدند. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري جلو ببريم. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري عقب ببريم. درون اين ميان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بيرون پريده و فرياد زدند؛ يافتيم، يافتيم. حقيقت را يافتيم. از سوي ديگر، شكارچيانِ شرورِ شـهري، با شكمـها يي چون بشكه، شبكه هاي جاسوسي درست مي كردند و مي گفتند؛ زمان فٍزِرتي است. پري دريايي افسانـه است. دلاكها، باد گير و حجامت و زالو انداختن، ياد مي دادند. درون همان حال كه بحثهاي سياسي مي كردند، مردم را كيسه مي كشيدند و چرك لوله مي كردند. دلالها هم با لال بازي، اشياء و آثارِ مسروقة تاريخي را قورت مي دادند. و قسم مي خوردند كه روحشان از اين بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابوليسم تابوها، بـه هم خورده است. چرخة دگرديسي و استحاله مي چرخد و همچنان مي چرخاند. قاريانِ قرن فرياد مي‌زدند؛ آزادي، آزادي بـه شرط چاقو.

ملكه تلويزيون را خاموش كرد. برادربزرگ هفت با رگوزيد. بـه بيرونِ پنجره شاشيد. كاتب و ملكه، دست برادربزرگ را هفت بار بوسيدند. بوي زخم و ضماد و تنزيب

مي‌داد. دوباره ودكا نوشيديم. پيپ كشيديم. برادربزرگ تازيانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. شيشة ودكا را بـه قصدٍ پر كردن جامـهايمان برداشت و گفت:
- مجلس اُنس و بها ر و بحثٍ شعر اندر ميان        نستدن جامِ مي از جانان گران جاني بود1
ماه بنواز، ملكه عاطل نمان، ب. محفل و بزمگاه بـه سردي گراييد. اي حريفان، محملِ حرمان

در آتش فكنيد!

* * *

ـ “سلطنتٍ سكوت، حكايتٍ تسلطٍ تيرگي است.”

ـ “كوشكٍ شك هزاران پله دارد.”

ملكه تعظيم كنان بلند شد و به شيدايي يد. قرِ كمر و ِ شكمِ محشري كرد. انگارِ خونِ “ساميه جمال” درون رگهايش توسن وار مي دويد و چشمـها را خيره مي كرد. خم و راست مي شدو با چوبِ خوشتراش كه درون دست داشت، سينـه هايش را مي لرزاند. مقابلمان كمر که تا مي كرد و برادربزرگ هر بار از هميانش، هفت سكه درون سينـه بندش مي انداخت. دورِ كاتب مي چرخيد. گاهي لبها و گاهي شكم برآمدة كاتب را مي بوسيد. قربان صدقه‌اش مي رفت. لبها و ابروهايش را مي لرزاند. برادربزرگ هفت مرتبه دستهايش را بـه هم كوبيد. چوب خوشتراش را از دست ملكه گرفت:

ـ ايرن جان، امشب شمـه اي از شيونِ شـهرآشوبان بگوييم.

كاتب يكه خورد. چرتش پاره شد. بـه برادربزرگ خيره شدم. خنديد:

ـ ملا لغتي نشو. اسمـها و مسمِا ها، چندان مـهم نيستند. سعي كن درون محاصرة خرافات قرارنگيري و مسموم نشوي. اسمِ واقعيِ ملكه، ايرن خانم است.

برخاست و پردة شمايل خواني را بر ديوار كوبيد. ملكه-ايرن، هر دو دست را ر وي چشم‌ها گذاشت:

ـ صاحب و مولا شماييد. كنيزِ زر خريد و كمينـه منم. اما،

ـ برآنم كه گرد زمين اندكي        بگردم بـه بينم جهان را يكي

ماه عود مي زد. برادربزرگ صورتك برچهره و كلاه بوقي برسرگذاشت. دلقِ دلقكي بردوش انداخت. چرخي زد. بـه گوشة تاريكي اشاره كرد و گفت:

ـ چه مي كني حرامزاده، اسمِ شب؟

 كاتبي كاهيده و سرتراشيده، صورتش را اندكي درون روشنايي فانوس آورد و گفت:

ـ كاتبم. اجاقم كور است. جوهر و قلمدان و مدادم را شكسته اند. آشيانـه ام را بـه آتش كشيده اند.

دلقك چرخي زد. با چوبِ خوشتراش كفٍ دست راستش كوبيد:

ـ حواست جمع باشد و گرنـه همين چوب را توي... مي كنيم. قَرهِ لو.“آنكه بر دينار دسترس ندارد، درون دنيا كس ندارد.” سخن چيني كني، زبانت را مي چينم.

ـ سخن فروش نيُم. زَر و زورم نِي. سر بـه زيرِ تيغ حقارت نمي نـهم. يكي دريا بنده ام.

ملكه-ايرن، هفت قدم برداشت. سينـه را پر باد كرد و خواند:

ـ خاك همان خصمِ قوي گردن است        چرخ همان ظالمِ گردن زن است

هر دو گٍرد هم چون پهلوانان چرخيدند. هماورد طلبيدند. تنوره كشيدند و  چرخ خوردند. ورقي از آن همـه ديوان و كتيبه كنده شد. ملكه-ايرن، ايستاد. انگار باري گران بر شانـه داشت. بـه خستگي سخن گفت:

من يك . لباسِ فاخر پرسش و شك بـه تن دارم. خش خش خورشيدم بر شاخه هاي خواب شما. درون صفحة سفر بر سفرة سنگ ايستاده ام. سكوتِ مجسمِ، مجسمـه نيستم. نظاره كنيد پروازِ جنازة زمين را! اهل قبور از ميان دلِ شما عبور مي كند. دستي درآن سوي بي سويي، بر برجِ بلندٍ بادم. درون عصر هراس، جانم که تا جاودان جاري است. با صد ها مصرعِ صرعي، از موج معجزه هاتان، بـه آفاقِ فراغت غلتيده ايد. طنين تار و پود تنم درون تارُمِ تاريكٍ شما مي پيچد. غارتگران حقيقت ايد درون كاخِ عنكبوتيتان. اشتياقِ پلشتتان را مي‌شناسم. مي خواهم شكافي درون حواشيِ هوشِ شما بخراشم. آيا هنوز درون كرانة كينـه‌هاي‌كال، دلتان كبره بسته است! هنوز چكه چكه مي چكيد درون قطرة آبي، درون لكة چركي بر سكوت هستي‌ام! كوچة بيداري را با اخم و تَخم و اَخ و تُف طي نكنيد. من . شعلة شك جانم را بـه آتش مي كشد. درون يلداي درد مي گردم. نمي دانم درون تاريكيِ كدام كتيبه گم شدم. بايد فروخته مي شدم؟ انسان عاصي ام. خروشيدم. برافروختم. نـه، من بـه هيچ كابيني، گوشـه نشينِ حرمسرا نمي شوم. انتخاب با من است. که تا به سخن درآمدم، انديشـه، دشنامي درشت و زشت شد...

دلقك، زنگٍ زريني را بـه صدا درآورد:

ـ اينك اعجوبة زمان، نادرة دوران، لنگرِ زمين و آسمان، سپهر و مـهر و ماه و مـه و سال. “زهي خجسته زنِ خايه دارِ مرد افكن” چين و ماچين، سند و هند. كابل و زابل. خاوران و باختران، مازندران و هاماوران و ... قصة خويش بشنويد. اين هست قيام درون مقابلِ قيودِ قبيله اي كه قابلة غفلت، بندٍ نافشان را، با فتيلة فتنـه و فريب، سوزانده است. اي مشتاقان، بـه ضيافتٍ باغِ ارَم خوش آمديد. ما معمارِ معماهاي مشكل‌ايم. از زنجمورة موران نمي‌موئيم.

ملكه- ايرن، ورقه اي را پاره پاره كرد و خشمگين خواند:

 خروشيد و برجست لرزان زجاي        بدريد و بسپرد محضر بـه پاي

من آبروي ابرم اما، حزني بزرگ را زيسته ام. نجواي جهان و بغضِ عزيرِ زمينم. آوازِ روزم.

دلقك چوب خوشتراش را چون عصايي درون دست گرفت و دايره وار راه رفت:

ـ تجسم باطنِ منطق، مثلِ لمسِ يك تابوت تهي است. دندانِ اسبِ پيشكشي را كه نمي‌شمارند. عليا مخدره، صَيبه، مطالبة متاركه كردي؟

پيرِ سپيدموي، دو كفٍ دست برهم كوبيد. صورتك از چهره برداشت:

مزن زن را اگر با تو ستيزد        چنانش زن كه هرگز برنخيزد

ملكه با چهره اي بـه رنگٍ آلاله، اندكي سكوت كرد. چرخيد و به زمين نشست:

ـ لاجرم بـه جرم سركشي مرا بـه يوغِ قبيله بستند. درون عنفوان جواني، درون مقنعه و برقع و عصابة روسياهان، پيچيده شدم. از خويش و كيش رها و بسته برخيش شدم. رسوا و انگشت نما گرديدم. هفت دايرة تو درون توي لعنت، پيرامونم كشيدند. شما مشغولِ تماشاي شمايل خويش شديد. شيفتة نظمِ ترازو، و طعم عدالت. مرا درون قيموميتتان قالب و قاب گرفتيد. گفتيد؛ زبانِ رضايت بازكن وگرنـه، هر روز زخمِ تازيانـه ها تازه مي شود.

دلقك چرخيد و خواند:

از ننگ چه گويي كه مرا نام زننگ است        وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است

برادربزرگ چون پيكٍ مرگي از اريكة اقتدار، شلتاق كرد:

ـ درون ايل ما اين همـه ضعيفه و صغيره، عار و ننگ است. “زنان كانون و تجسم شرند. دامِ شيطانند. قبر برايشان، بهترين داماد است. نابوده بِه، چون ببود يا بـه شوي يا بـه گور.”

دلقك چوب خوشتراش را ميانِ پاهايش فشرد:

ـ تشريف ايشان ـ زن ـ بـه روي زمين مصادف هست با نخستين آوارگي آدم. و از همان زمان، درون نخستين سطرِ انسان قتل و قساوت نَقر شد. هوم.

چند با آدم، بليس افسانـه كرد        چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

اولين خون درون جهانِ ظلم و داد         از كف قابيل بهرِ زن فتاد

وقتي خيال درون خُمرة خَمر، خيمـه مي زند كارِ كاهگل كردن، انسان را بايد عاقل كند. وگرنـه آهنگر آسمان اين چرخِ دندانـه دار را نمي آفريد. بشنويد! بايد بر سر هر چيزبندي كنيد و بسْلفيد. بي مايه فطيره. لبِ كلام؛ سالي كه نكوست از بهارش پيداست، ماستٍ ترش از تغارش پيداست.

به گفتار زنان هرگز مكن كار         زنان را که تا تواني مرده انگار

كرا از بعد پرده بْوُد              اگر تاج دارد بد اختر بْوُد

ايرن ادامـه داد:

ـ حكايت بن بست و گيسوي سپيد صبر. من انجمادِ زخمِ زمينم. . روزگاري دراز، زندانيِ ذهنِ خانـه و صندوقخانـه و آشپزخانـه شدم. زماني بـه هر سرايي، حرام گشتم. بازيچة خدايان دست ساز و هوس باز گرديدم. مملوك و محتاله شدم. جنسِ بي حس، جنسِ جميل، مٍلك مطلق. جزء تجملات و اثاثية مرثيه ساز شدم. منزل شما شدم. درون سنگستانتان چفت و بند و قفل بر دست و پا و زبانم زديد. ديو سيرت و شيطان صفتم خوانديد. زينت‌المجالسي درون دار المجانين شما شدم... شما رزق و روزيتان، از زرْق و ريا زاده مي شود.

برادربزرگ چون سالٍكي سنگدل، گرفته خاطر گفت:

ـ “زنان را از ضعف و عورت آفريده اند. داروي ضعف ايشان خامو شي هست و داروي عورت ايشان، خانـه برايشان زندان كردن است. زن بايد كه بندة مرد باشد و وي بـه حقيقت بندة مرد است.” زن با سكوت بـه كمال اطاعت تعليم مي گيرد. و زن را اجازه نمي دهم كه تعليم دهد يا بر شوهر مسلط شود بلكه درون سكوت بماند. زيرا كه آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فريب نخورد بلكه زن فريب خورد و در تقصير گرفتار شد. اما بـه زائيدن رستگار خواهد شد اگر درون ايمان و محبت و قدوسيت و تقوي ثابت بمانند.”

دلقك چوب خوشتراش را درون پشت كمرش پنـهان كرد و طعنـه زد:

ـ ترسم، ترسيمِ بحثٍ سخاوت بـه درازا كشد. درون اينكه مردان آفريدة خداوند و تجسمِ خيرند، و زنان مخلوقِ شيطان و مظهرِ شر، شكي نيست. چه مي گوييد، هان؟ هر كج سليقة سٍرتقي، نُطُق بكشد يا دهان كجي كند، شكمش را سفرة سگ مي كنم. مدرك دارم رو مي كنم.

زنان را همين بس بْوُد يك هنر         نشينند و زايند شيرانِ نر

عينِ شما، هيكل بيست. منتهي مبتلا بـه هيستري.

ز كيد زن دلِ مردان دو نيم است        زنان را كيدهاي بس عظيم است.

به خانـه نشستن بْوُد كارِ زن          برون كارِ مردان شمشير زن

ـ “زنان وجودشان شر هست و بهترين خصلت زن، بدترين اخلاق مرد است.” “آدمِ ابوالبشر بوسيلة زنش حوا گمراه شد و از بهشت اخراج شدند.” “انِ لوط پدر خود را مست نموده و با او شدند و از او حامله گشتند.”

زن از پهلوي چپ شد آفريده        كس از چپ راستي هرگز نديده

پيشِ توپچي و ترقه بازي! قربانِ دهانت، بيا اين يك قٍران را بگير و براي خودت قره قروت بخر. بي مزه، ناخنك نزن بـه مالِ مردم. که تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها.

دلقك، چوب خوشتراش را چون قره ني بـه دهان گذاشت و نواخت. گردنش شبيه گردنِ مارِ كبرا شد. ملكه- ايرن، با چهره اي دُژم بلند شد:

ـ زماني حاكم شدم. جهان را بـه عدل و داد و صلح مي خواستم. گفتند؛ بـه خدمت خداي خدعه و خون درآي، که تا كشورگشا و جهانگير شوي. گفتم؛ خسته از ميسره و ميمنـه، منم. بياييد درِ جنگ ببنديم و جهان تازه كنيم. از روي پلِ دستها، عشق را سفر دهيم. سبكسر و ترسو شدم! ِ مرگ درون جامِ جانم ريخته شد. دشنـه اي، نيمـه شبي رگِ پندارِ مرا آتش زد...

برادربزرگ با چوب خوشتراش، چند بار بـه سينـه اش كوبيد:

 زني كاينچنين گردنيها كند        فرشته بر او آفرينـها كند

دلقك چند بار دور خود چرخيد:

ـ اي ملعبة ملعون، زنِ ناحسابي حتا اگر بـه بهشت هم بروي، حورالعيني براي تمتع مردان. تقصير خودت بود چشم سفيد. آخر چرا از شجرة ممنوعه خوردي و انقياد از آدم را بـه گردن نگرفتي. حالا ما داريم تاوان گناه ترا بعد مي دهيم. اي ناقابل، مي خواستي ييلاق قشلاق كني؟ بـه هر حال درون خبر هست كه هر مؤمن درون بهشت، علاوه بر زنان شرعي كه درون جهانِ خاك آلود داشته، هفتاد حوريِ هميشـه باكره را بـه حبالة نكاح درمي آورد. زَنَك! بـه رازِ رضوان و تلخي دوزخِ خم درون خم و پيچ درون پيچ بينديش. اما بشنويد:

درِ خرمي بر سرائي بـه بندد        كه بانگٍ زن از وي برآيد بلند

هر كه او بست دل بـه مـهر زنان        گردن او سزاي تيغ بود

كلاهِ خودت را قاضي كن. تازه ادعاي پادشاهي هم مي كني. قصدٍ سينـه صاف كردن و گردگيري هم داري. مگر نمي داني. “مرد، بزرگترين عنصرِ سازندة تاريخ است.” ك، ديگر سراغِ خانة كدخدا را مگير!

ايرن پارچة سياهي برسر انداخت:

ـ اكنون مي توانيد درون زيرِ هر بوتة بطالتي بيتوته كنيد. و در آرزوي مزدي بزرگ، دراز بكشيد. آيا دوباره فرياد من، كفايت فرداي درد را مي كند؟ حافظة زني كه زنبيلِ روز را بـه بازار زور مي برد، جانم را رج مي زند. منِ‏ من، منطقة ممنوعِ نامطمئني است! كردارِ دارِ داناييتان، طول طنابي حلقه درون حلقه است. من تنـهايم. محكوم گفتار شما! اين منم! اي بردبار. بنده اي دربند. لقمة بغضي درون التماس. لهجه اي مجروح. لبخندي برفي... پيروي از پندارتان، رسمِ پيوسته پوسيدن است. چارقد، چادر و چاخچور. نقابِ سكوتي رقتبار بـه چهره دارم. غريقي از قعر قرقاب قهر، غريو مي كشد. درون پيلة ابهامِ حريمي اهريمني رهايم كنيد. مرا دست بسته بـه اسيري بريد. درون نمكزارِ بازار هاي گرم، درون گرد و غبارِ ابتذال، چونان شيئي، دست بـه دست، حريصانـه حراج مي شوم. اي وجدانـهاي متحجر، درون حجره هاي جهل، تاراجم كنيد. نـه نـه نـه، بگذاريد رامشگرِ محفل آرايي باشم. درون بزمِ رزمتان، بـه سانِ روسپيانِ عفيف، از آغوشي بـه آغوشي بچرخم. همنوردِ درد زمينم. لحظه‌اي گريزان از زاد و بودِ بادم! احساني، نواله كنيد. بگذاريد درون ميان اوراق شعرتان، بتابم. بـه سانِ ساقيِ نارس و سيم اندام و باريك كمر، درون جام هوسهايتان بم. درون زُجاج چشمم بنگريد! مجذوب وجد شما منم.

دلقك، چوب خوشتراش را سيخ درون دست گرفت:

 گفتا كه لبم بگير و زلفم بگذار         در عيش خوش آويز نـه درون عمر دراز

نمي خواهم لي لي بـه لا لات بگذارم، اما شما درون خيره كردنِ خلايق، خبره ايد. هنوز هم رسمِ اعتراف و خريد و فروشِ گناهان پابرجاست؟ من، مو را از ماست بيرون مي كشم. حواستان باشد. پندٍ بيهوده بـه گوسپندان ندهيد.

ملكه پارچة سياه را از سر برگرفت. بـه دلربائي و چاووشي، چرخي زد. چون كبكٍ دري خراميد و گفت:

ـ عمرتان دراز و كامتان پر عسل باد! مجلسِ و جشن و عيش و شادمانيتان مستدام باد. سيمينِ تنم بـه كدام ثَمُن مي‌خريد؟ درون بزنگاهِ بلهوسي، پيمانة عمرم برباييد.

ـ برادربزرگ چون فروشنده اي چرب زبان و اندرزگو از حجره درآمد. قاه قاه خنديد و به مظنـه گفت:

ـ گوش كنيد. گوش كنيد. زنان بي رنگ و بي تأثيرند. سخن نسنجيده و ناسفته خرج مي‌كنند. چاشنيِ زندگي‌اند. صفت و صورت و سيرت زنان برايتان بشمارم. ازيك جهت چنينن اند؛ داراي مكر و كيد و ضعف و زبوني، دون همتي، كوتاه نظري، نيرنگ بازي، تلون مزاجي، دروغزني و بي ثباتي. از جهات ديگر چنانند؛ باريك اندام و ماهروي. استخوان بندي نازك. نرم بدن. شيرين سخن. مشكين موي. غنچه دهان، عقيق لبان. گردن بلوري، رقيق القلب و خوشخرام. بعد قيد و بند را برايشان قداستي آسماني است.

زنِ خوب فرمانبر پارسا         كند مرد درويش را پادشاه

چو مستور باشد زن و خوبروي        به ديدار او درون بهشتست شوي

دلقك كلاه بوق بر سر و صورتك بر چهره گذاشت:

غسل مي كنم غسلِ پشـه، مي خواد بشـه مي خواد نشـه. اي نابغه هاي اخته و اي علامـه هاي علاف اينقدر لاف نزنيد. که تا كي بي چون و چرا درون اين چراگاه مي چرخيد؟ شما كه بـه كونتان مي گوييد دنبالم نيا، بو مي دهي. دمِ درِ اين دروازه و مغازه، آگهي استخدام با حقوق و مزاياي مكفي چسبانده اند. بشتابيد! امشب و هرشب. ماهِ مبين. ماهِ طرب. مرغان قاف. حضار محترم، مشتريان خوش مشرب گوش كنيد. اي قافلة غافلان كه بـه قيلوله اندرشده ايد گوش كنيد. اي والا مقامانِ عنين، نفله ها، بشنويد و بشتابيد. لاكن اين محجبه مي خواهه، قصة غصه هايش را بـه مناقصه بگذاره. بـه عيش بهشت انديشـه كنـه و جانش را از ميان نجاست، نجات بده. قبوله!

اما سخن راست ز ديوانـه شنو. از قديم و نديم گفته اند، سربشكند دركلاه، دست بشكند درون آستين. نمي دانم چطوري مي شود آبرو داري كرد. شكمِ خالي و گوزِ فندقي كه نمي‌شود. افلاطون درون طبقه بندي زنان پيوسته درون ترديد بود. نمي دانست زنان را درون رديف كدام دسته از حيوانات، ذيشعور يا بي شعور قرار دهد. افسوس، فلسفه و سفسطه قاطي شده‌است. و ديگر از كرامات شيخ ما اينكه؛ “از حكيمي پرسيدند: بهترين زنان كدام باشد؟ گفت آنكه از مادر نزاد. گفت چون زاد، بهترين ايشان كيست؟ گفت آنكه نزاده جان داد. يعني كه هيچ زن خير نباشد. بهترين زنان آن هست كه زود بميرد.” آري درون ازاي زَر، بيش از اينـها مي توان زِر زد. تنـها قاطعان طريق، قاطرانند!

برادربزرگ انگشت تفكر بر شقيقه گذاشت:

ـ لمس اسكناس درون تاريكيِ ذهن، اسلحه بر وجدان روشن كشيدن است.“وضع هر ملتي را بايد درون شناسائي احوالِ زنان آن ملت جستجو كرد.” ايرن بـه طرف شمايل كوبيده بر ديوار رفت. با تصويرهاي ريز و درشت درهم پيچيده يكي شد:

ـ سلام اي خريدارانِ خبرة خلوتِ خُلد. رونق و زرق و برقتان، صحتٍ روزگارتان. زماني بـه قصه ها و افسانـه ها درنشستم. پيرزني زشت روي، يك كاره و مكاره شدم. يا جارو بدستم داديد يا بر جارويي جادويي بـه پروازم درآورديد. زماني الهه اي شدم. مرداني عاشق براي تصاحبم پيكار كردند. گاهي چون عروسكي كوكي، حجاب از سرم برگرفتيد. زماني درون حجابم كرديد. من، حواي آواره موجبِ هبوط آدم شدم. با آيه ها و خطبه ها تان تازيانـه ام زديد. درون انبوهي بوتة خار خشك بـه آتشم كشيديد. چونان راهزنان با چراغ و مجوز آمديد و برگزيده ترين عزير را دزديديد؛ آزادي را.

دلقك فرياد زد و چوب خوشتراش را بـه نشانة هشدار تكان داد:

“اي مردمان! زنان ناقصانند درون ايمان و در بهره و نصيب و در عقول. اما نقصان ايشان درون ايمان، سقوط نماز و روزة ايشان هست در ايام حيض و نقصان عقول ايشان از آنجاست كه شـهادتِ دو زن معادلِ شـهادت يك مرد است. و نقصان حظوظِ ايشان از آنجاست كه درون ارث بري، ميراثِ يك مرد بـه ازاي دو زن است. بپرهيزيد از بدترين زنان و برحذر باشيد از بهترين ايشان، و اطاعت نكنيد ايشان را درون آنچه سخن بـه خير گويند که تا طمع نبندند درون شما كه پذيراي كارهاي زشت باشيد.”

اي گوشة عافيت بـه مصلحت برگزيدگان، اي اهل تقيه و بخيه گوش كنيد! بـه نور و به نار و به هفت اختران سوگند، درون كله مغز بايد که تا سخنِ نغز زايد.

جفت درون حكم شوي خود باشد        ليك درون حكم بنده بد باشد

اشتقاقش ز چيست داني زن؟           يعني آن قحبه را بـه تير بزن

اي طاير قدسي امشب كجا مي‌خُسبي، هان؟ از منِ قلندرِ سلندر كاري ساخته نيست. آخر“مكر شما زنان بسيار بزرگ و حيرت انگيز است.” “هر چه بـه مردان رسد از محنت و بلا و هلاك، همـه از زنان رسد.”

زن نو كن اي خواجه درون هر بهار       كه تقويم پارينـه نايد بـه كار

گر عمرِ عزيز خوار خواهي زن كن        در ديده اگر غبار خواهي زن كن

مانندة اشتران بختي شب و روز         در بيني اگر مـهار خواهي زن كن

برادربزرگ چون حكيمي فاضل مآب، چهارزانو ميان حواريون نشست:

“و حق ندارند از وسط طريق راه بروند بلكه بايد از كنار جاده حركت كنند و بايستي درون بالا خانـه ها ننشيند، و نوشتن را نياموزند، و مستحب هست رشتن ياد بگيرند. هر گاه زن از جاي خود برخيزد که تا مكانش سرد نشده، مرد بـه جاي او ننشيند. و سزاوار نيست كه زن بيكار بنشيند اگر چه بـه آويختن نخ بـه گردن خود باشد، خود را مشغول كند. و بيعت نكند مگر لباس. و رفتن بـه بر او حرام است. و هيچ شفيعي براي زن بهتر از رضاي شوهر نيست.” “مردان بر سرِ زنان كدخدايانند.”

هر بلا كاندر جهان بيني عيان         باشد از سوي زنان درون هر زمان

“زنان اهل سترند و كامل عقل نباشند. و غرض از ايشان، گوهر نسل هست كه بر جاي ماند. و هر چه از ايشان اصيل تر، بهتر و شايسته تر. و هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستوده‌تر و دلپذيرتر.” “زن حيواني هست كه نـه استوار هست و نـه ثابت قدم، بلكه كينـه توز هست و زيانكار... و منبعِ همة مجادلات و نزاع ها و بي عدالتي ها و حق كشي ها.” “و هر وقت شوهر ارادة نزديكي او كند مضايقه نكند اگر چه بر پشتٍ پالانِ شتر باشد، و از خانة او بي‌رخصتٍ او بدر نرود و اگر رود ملائكة آسمان و زمين و ملائكة غضب و رحمت همـه او را لعنت كنند که تا به خانـه برگردد.”

دلقك وسط مجلس بحث و وعظ مي پرد:

ـ عجبا، عقده و جنون جنسي بيداد مي‌كند! مْنار تو... آدمِ دروغگو. حكيم باشي، تنقيه فرموده است؛ گُميزِ نوش جان كنيد. لقاح حلقوي، مناسكي دارد كه شما عْرضة عُرضة آن را نداريد. بله مشكل، تشريحِ شخصيت بچه هاي ريشدار است. اين مخ هاي نخودي با پاهاي چوب كبريتي. اي جناحِ جلف، و اي جبهة مخالف، لطفاً خروپف نكنيد. اي مگسانِ سنده پرست، درون ديسِ حرص چه مي جوييد؟ با دندان حسد، استخوان انتان را خرد نكنيد. خود پسندي و خود پرستي، برهان جهل است. استطاعت تن سپردن و گوش را داريد يا خير؟ يا فقط بـه رشوه، تشويق مي شويد! بعد بشنو، بشنو. خادمان ابتدا بْت تراشيدند. بيت و تُربت ساختند. ما نيت كرديم. خادمان خود، كم كم خدا شدند. كار زمين را ساختي بر آسمان پرداختي. حاضرم شاهرگم را بدهم که تا باور كنيد. خدا، آفريدة مردان است. اگر هم بگوييد نـه، زن صفتم، از زن كمترم اگر با شما بگو مگو كنم. بعد خيال كرديد اين همـه فريضه و فرضيه براي خالي نبودنِ عريضه است! چرا بـه شما برخورد؟ اي خر مقدسان چرا قهر كرديد و طاقچه بالا گذاشتيد، هان؟ افاده ها طبق طبق، سگها بـه دورش وَق و وَق. نصيحت راه فضيحت گرفت؟ درون قيد بي مقداري خود وامانديد! ارواح مُشكتان، مي دانم بايد يكي بـه نعل زد يكي بـه ميخ، که تا عنصرِ سياسي بـه سلامت باشد. اما فلاني، بالا غيرتاً  كاري دستت خودت ندهي، ها! ناگهان ديدي چيزي پرت شد و بر ريش و سبيلِ اتفاق، عدل خورد توي مْخ ات.مگر نمي داني هر كس از اين حرفهاي بو دار بزند، يا سرش از دست رود يا كلاه. حالا سر باشد، كلاه فراوان است. ننـه‌ات خوب، بابات خوب، ول كن. مگر تو سرِ پيازي يا تهٍ پياز! جانِ زاپاس كه نداري. ولي نـه، خودمانيم:

در جهان از زن وفاواداري كه ديد؟         غير مكاري و غداري كه ديد؟

كاريش نمي شود كرد جوشنِ روشندلان دانايي است. زرهِ زورگويان سر نيزه.

ملكه از شمايل بيرون جهيد و بانگ زد:

ـ من . خودآرا و خود رأي. نـه فصلم نـه وصلم. دنيا بـه ديبا نمي فروشم. نـه از موقوفات شمايم و نـه متاعي متعلق بـه معامله هاتان. اين ديوان ديوانـه، اين آفرينندگان فريب، مباشران شيطان نـهاد چه مي گويند؟ مي خواهم زنجير آغازين زجر را پاره پاره كنم. مي خواهم سلسلة سفيهان را از هم بگسلانم. اي حلقه هاي حيله، اي حلق هاي راحت، شما قهرمانِ قرباني آفريدنيد. بـه دستها و چشمـهايشان نگاه كنيد. درون كار نوشتن خير و شرند. با چشمـها دِرهُم و دينار را مي سنجند. گمان مداريد بـه جانب جهنمتان باز خواهم گشت. اي اديبان دينار سنج، ديوِ ريوً، رهايتان نمي كند. مي خواهم درون بامدادانِ بيداري، از بلنداي دارهاي دغدغه فرياد برآورم؛ بيداري وجدان، بزرگي جان و جهان است. فلزِ آزادي درون دستانتان زنگار مي بندد. چرا كه هر گور زادي، دزد آزادي است. نظاره ام كنيد! من زنده ام يا زنده درون گورم. بـه تزوير، پيشاني سجده بر زمين نساييد. اي آرواره هاي آواره، نماز و روزه و نيازتان قضا شد. درون لابه لاي برگهاي اين همـه كتاب كهنـه، من كي‌ام؟

هر نوردي كه زطومار غمم باز كني        حرفها بيني آغشته بـه خونِ جگرم

ناگهان از نفرت لرزيد و زمين را لرزاند:

ـ چشم سرورِ من، چشم مولاي من، چشم آقاي من، چشم مالك من، چشم... از اين اطاعتي كه هر دم بـه عدم مي بُرُدم، عْقم مي نشيند. مي خواهم چشمـهايم را از حدقة حماقت و حقارت درآورم. لعنت بـه اين چشمـها، لعنت بـه اين دستها. همواره بازيچه اي براي ديگران بودن و به خاطر ديگران زيستن و گريستن، عذابم مي دهد. تشنة حقيقت خويشتنم. اينـهمـه زالو براي مكيدن كدام خون بر سجادة عسرت جنسي، اجماع كرده اند! اي مجاوران جهل و جادو، دست و پايتان درون رسنِ سالوس است. تير خلاص اين تباني ها و اين تُرهات، منم. من ظن ام. از چاه آسمان، شك نوشيده ام. آتش گرفته ام. مي‌دوم. اسبِ سرخ سخن ام...

برادربزرگ كاسة سرنگوني را با تشريفات برسر ملكه مي گذارد. ايرن چون عروسي مدفون از قلب و قعر خاك، آرام بـه در مي آيد:

ـ زماني تاج كاغذي بر سرم گذاشتيد. زماني شقه شقه ام كرديد و بي زحمت زهر، كشتيد. انسانِ كابوسهاي پستتان كيست؟ دلم را منـهدم كنيد. كدامتان جسارتِ درون خويشتن نگريستن را داريد! بـه خود بنگريد؛ مرگ از آيينـه مي آيد. من كي ام. که تا كي چون كالايي درون هودجِ كاروانـها، درون سنگلاخ برزختان، بـه اين سوي و آن سوي مي كشانيدم. اي‌ملامتيان! درون ريگزارِ بازار تعزير، بـه تماشا شتاب كنيد. زبان تازيانـه را رعايت كنيد که تا به ما عادت كنيد. نـه، بر من ببخشائيد. درون عفو شما، عفونت هزار عفريت نـهفته است. بر صحنـه سنگسارم مي كنند. اين منم، دهان بسته، چشم ها و دستها و پاها بسته، جان درون كفن، جسم که تا گلو درون گودال. عزمِ جزم گزمـه ها و سايه ها. ديده بـه هم نمي زنيد. كشتن من غنيمني است. بر تقلاي رهايي ام سنگ مي بارد. شما بـه تماشاي سنگسار خويش آمده‌ايد. آنكه آخرين پاره سنگ را بر جمجمة سبزم مي كوبد، مي خواهد گناهانِ سرخ خويش را با خون سفيد من تطهير كند. همزاد زمان و همدرد مرگم. شما بر خويشتن سنگ مي زنيد. ببار اي بارانِ سنگ! درون صحاري سنگ و سايه، سرگردانم. صليب تسليم را نمي بوسم.

دلقك با چوب خوشتراش هفت بار بر شمايل كوبيد:

ـ بر خر مگس معركه لعنت! اي آزمندانِ زور، از قيفٍ توفيق بگذريد. ميخ هر ميخانـه را، از بن بركنيد. پيشاني تان از شدت عبادت، زگيل فيض زده است. هي بـه خودتان نوره بكشيد که تا نوراني تر شويد. لمعه لمعه، نوارِ نوري چركتاب  به دنبال بكشيد. مي خواهيد بگويم برايتان ميِ صد ساله و محبوب چارده ساله جور كنند که تا يك حالي بكنيد؟ درون خزينة فضل فرو شويد. خوب مي دانم كه زبان و دهانِ اندرزگويان را بايد درز گرفت. اما بد نيست بدانيد كه؛ هر كُشتارگاه محصولِ حادثة اصابتٍ مغز انسان، بر سنگفرش توحش است. اي‌رجال هاي جاهل، نظر شما چيست؟ مي دانم بادِ مردد داريد. همـه تان مراد هستيد و تنـها دست ارادت بـه دينار مي دهيد. دستارِ سياهي بر سر بسته ايد كه لابه لايش، شجره نامـه تان را براي شكاكان پيچيده ايد.

برادربزرگ هفت بار دورِ خودش چرخيد. چون پهلواني رجز خوان دور گرفت:

زنان را ستايي سگان را ستاي          كه يك سگ بـه از صد زن پارساي

زن و اژدها هر دو درون خاك به        جهان پاك از اين هر دو ناپاك به

ايرن عصبي و خسته، كاسة سرنگون را از روي سر برداشت و زير پا لگد كوب كرد:

ـ بس كنيد. بس كنيد. دوباره درفش وحشت برافراشته ايد.“من كشتزار هيچكس نيستم.” نقطة پايانِ پرواي خويشم. بس كنيد. ديگر درون كاغذهاي كاهي بـه ناز و غمزه و خالو عطر تنم، خاكدان بـه خون نكشانيد. بـه تهمت، تكه تكه ام كنيد. قالب تهي نمي‌كنم. درون اين باديه، بـه دنبال خودم مي گردم. اي بد طينتان، خصم قسم خوردة اين لاطائلات منم. بـه تجاوز و تحقير، تهديد مي كنند، که تا تأييدشان كنيم. من آيينـه ام. تمامِ معصيت جهانِ شما را بر دوش مي كشم. بر درخت لعنت تان، حلق آويزم. من، دهشتي خاموش و خزنده درون جهنمي مجردم. تن بـه بستر تسلط نمي سپارم. سرشت و سرنوشتٍ شب خويش، مي شكنم. من ظن ام. پرسشم. طومار جلاد و جنگل را درهم مي ريزم. كبريتي بر اين ريايِ كبريايي مي كشم. رضا بـه قضا نمي دهم. شما، رشته رشتة شلاقتان را از گيسوان سپيد صبر من بافته ايد. تنـها براي دريافت نان پاره اي و استخوان صله اي. من ط اي تلخم. تسليم قربانگاه، و قرين قلة قريحة شما نمي شوم. من غفلت مفعول براي شما هميشـه حاضرانِ فاعل نيستم. من عطر مرگم. شـهد و شرنگٍ بـه هم آميخته ام. شبنمِ روشنايي‌ام، كه صبح را بشارت مي دهم. نان از دونان نمي ستانم. اي جگرخوارن، بـه خون جگرِ پاره پاره‌ام طهارت كنيد. من كي‌ام؟ غريقي درون ياد دريا، يا غريبي درون گردباد درد؟ شمايل قديسه اي بر گردن نيايشگري گمنام؟ كُلفَتي دست آماسيده يا ملكه اي سنگي، تراشيده از شما و بخشش بهشت مفروشتان. بر اين تابوت، ميخ آخرين را كه خواهد كوبيد...

ملكه بي رمق كنار پردة شمايل خواني نشست. دلقك اندكي انديشيد و گفت:

از اين گربه گون خاك که تا چند چند          بشيري توان كردنش گرگ بند؟

چه جهانِ تق و لق و پر از ميخچه‌اي! هنوز مريدان درون نبرد تن بـه تن، عمر گرانمايه هدر مي‌دهند. “افسون زنان بد دراز است.”

ايرن بلند شد و به طرف پنجره رفت. هفت قطره اشك درشت روي گونـه هايش غلتيد. با تأني هر قطره را بـه آسمان شب پاشيد:

ـ اجل امشب، عجالتاً جاي ديگري اجير شده. ملتفتي، چطور بود كاتب؟

كاتب با صداي هفت سامورايي سائل و سرگردان، همراهِ برادربزرگ، سوت بلبلي زدند و گفتند:

ـ دوباره، دوباره، دوباره...

صداي بع بع آمد. دلقك خنديد و چوب خوشتراش را روي ميز گرد گذاشت:

ـ زير دندانِ عادت تان مزه كرد، نـه؟ رو كه نيست، سنگ پاي قزوين است. ما كه از سيليِ آناتِ ندامت، رخمان ياقوت ارغواني است. اعمال شاق، فقط از آدم هاي كله شق بر مي‌آيد. خيابان خدايان هميشـه شلوغ و پر مشتري است. مبارزة وزن و بي وزني، بازيِ غامضِ قدرت، منشاء مشترك شر و و شـهرت است. و تبليغات يعني، تلقين يقين‌هاي قلابي و خلق خريت. اصلاً انگار بعضي ها براي دردسر و اذيت و آزار ديگران، زندگي مي كنند.

بلند شدم. برادربزرگ و ايرن را درآغوش گرفتم. كاتب هفت مرتبه بر دست انگشترنشانش بوسه زد. هفت بار ملكه را بوسيد. نشستيم و ودكا نوشيديم. پونة وحشي جويديم. چپق كشيديم. ماه غم انگيزترين آهنگ جهان را نواخت. برادربزرگ با صدايي خسته و شكسته گفت:

ـ زخم زبانِ هر شكست، بدتر از زخمِ سنان است. شكست. شكست. شكست عزا مي‌شود. عزا شعر مي شود. شعر درون موسيقي مي نشيند. زندگي همگنِ مرگ و ...

بغضش را فرو خورد هفت بار دهان دره كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند و گوزيد. ملكه پايين پايش دراز كشيد. ماه چون فاخته اي با طوق سياه بر گردن و نشئه، بـه آسمان سفر كرد. شبديزِ شب راه بـه ديگر سو مي كشيد. كاتب، دست برادربزرگ را كه روي صندلي اش بـه خلسه فرو رفته بود، بوسيد. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد. ختم جلسه اعلام شد. بساط عيشِ شبانـه را برچيديم.

* * *

همـه سر بريدند برنا و پير          زن و كودكِ خرد كردند اسير

بر اين گونـه فرسنگ بيش از هزار         زكشور برآمد سراسر دمار

ـ “لولاي زنگ زدة دروازة زنداني بزرگ باز شد.”

شيوع شايعه، چون بيماريِ مزمن برآسمان شـهر، سايه مي گستراند. خبر از خبر زاده مي‌شد. همـه بـه ابرام، قسم مي‌خوردند كه بـه چشم خود ديده اند كه از طبقة هفتم فروشگاه شير و پلنگ و خرس و سمور و روباه و ببر  و ... بـه روي مأمورانِ انتظامي مي پريدند و گلو مي دريدند. همان لحظه كه سردار رشيد ريش دار، مشغولِ قلع و قمعِ ناباوران و ايادي فساد و سياهي با شمشير انتقامِ قانون بوده است، درون سراسر شـهر صداي شكستن و شكسته شدن را شنيده اند. درون دهان و چشم همـه خرده هاي شيشـه روييده است. ديده اند كه فروشگاه بـه تلي از خاكستر نيلي رنگ مبدل شده است. درون كوچه ها مواد مذاب و سرخي، روان و خندان زمين را ليس مي زده است. مأموران هميشـه بيدار و حاضر درون صحنة سياهبازي، هفتاد فرد مظنون را بازداشت كرده اند. انبوه پرندگان آزاد شده بـه رهبري “حواصيل” بـه روي ادوات جنگي و پرسنل ارتش فضله هاي آتشين پرتاب كرده و جملگي هجرت نموده اند. آسمان درون سيطرة كلاغها و زمين زيرِ سلطة الاغ ها درآمده است. همـه ديده اند كه چگونـه، ابر سرخي برآمد و روز گم شد و تاريخ خون بالا آورد. زندگي بـه تعويق افتاد. مسلسل هاي ساديسم گرفته، سكسكه كردند. بر تن هر درخت، ساچمـه هاي سرخ روييد. همـه خون دماغ شدند و بر آيينـه ها شاشيدند. و شبها درون نازبالش هايشان صداي قورباغه شنيدند. ميكربها با تيغ تشريح بـه جان دكترها افتادند. مرغ طوفان را سربريدند. گُلِ اُركيده بر سينة زمان خشكيد. تيمسارهاي سفليس گرفته، سمساري بازكردند. سلماني ها، قلمبه سلمبه سر تراشيدند . غواصهاي قولنج گرفته قسم خوردند كه دريا، مشتي شن خشك است. قانون نويسان براي گرفتن خونبها، گيوتين ها از لاي گيومـه درآوردند. از ريزش و چرخش بهمني مـهيب، سينة آسمانِ صبح آسم گرفت. شَرُف درون شُرْفِ خودفروشي شد. عشق درون پشتٍ شيشـه هاي مشجر، خفقان گرفت. همـه گوشت همديگر را خوردند و استخوانش را پيش پوزة سگها ريختند. درون اين ميان ناگهان باد آمد و كسي گفت؛ اين باد مرده ها را زنده مي كند. قاريان قبيله فرياد زدند؛ آزادي، آزادي بـه شرط چاقو.

نعش كشـها درون شـهرها و آباديها مي چرخيدند و سرهاي بريده شده جمع مي كردند. درون ازايِ هر سر، هفت سكة اشرفي پاداش مي گرفتند. مقني ها، غراترين قصيدة قرن را درون مقتل حقيقتٍ يك قطره آب، سرودند. مقلدان هفت بار تكبير زدند. لباس سرخ پوشيدند. كله ها را تراشيدند. خيلي ها از ترس مقلدان، سرها شان را پيشاپيش بـه دست خويش بريده و پيشكش كردند. بعضي ها سرهاشان را فروختند که تا وصلة شكمِ بي هنرِ پيچ پيچشان كنند. عده اي هم براي بـه مزايدة گذاشتن كله هاشان درون صف هاي طويل منتظر ماندند. درون بازارها، آنقدر سرِ بريدة فردِ اعلي زياد شده هست كه فرق ميان راست و دروغ، دوغ و دوشآب مشكل مي نمايد. كار بـه جاههاي باريكتر از مو كشيده شده است. مفتي اعظم درون جوال جوكيان، از ارگ خويش فتوا داده هست كه، هر سري را كه ما تشخيص بدهيم بايد بريد. همة كله پزها و كله خر ها و كله فروشـها، اين گفته را با طلا نوشته و بر چنگك و سنگك دكان خويش بـه ضرب ساطور آويخته اند. و به يك لبيك “بازها” درون فضاي بازِ بازار، بـه پرواز درآمده اند. نقا لانِ دوره گرد همـه جا نُقل پاشيده و نَقل كرده و خوانده اند؛

 سر بي تنان و تن بي سران        چرنگيدنِ گرزهاي گران

همة رزمندگان درون يك آتش بازيِ “نان بيار، كباب ببر” لي لي كنان يده و فرياد زده‌اند؛ يا ضامن چاقو. يك جوخه جوجة جوان، نارنجك ها را بـه جاي نارنج گاز زده‌اند. بازندگانِ آبله مرغان گرفته با دندانـهاي آبسه كرده خوانده اند؛

 چوشستي بـه شمشير هندي زمين        به آرام بنشين و رامش گزين

غسال ها درون باب قرصِ سيانور، سناريو مي نوشتندو انفيه درون دماغ مي چپاندند. قالپاق دزدهاي قالتاق ملقب بـه قارون شدند. جرثقيل ها، هر ثانيه مرثيه مي ساختند. هسته هاي سياسي حصبه گرفتند. كشيكچي هاي شيك و آهار كشيده، كشك مي ساييدند و آش شله قلمكار مي پختند. هيچكس نمي دانست بـه كدام طرف التجاء  بياورد. تخريب تاريخ آغاز شده بود و صابونِ خودكفايي كف نمي كرد. اسنادِ مصادره شده درون جيبِ، جيب بْرها باد كرده بود. پشـه ها بر سفرة گرسنگان سه قاپ مي ريختند. ابليس از غمِ ضعفا درون خواب محتلم مي شد. ابليس هاي بزرگ و كوچك جهان بـه مقامِ شامخش غبطه مي خوردند و ريش بـه دندان مي جويدند. اغنيا از ترس، اسكناس مي ريدند. فالگيران، تفأل زده و گفته‌اند؛ عالم رباني، صاحب الدعوه و بادپا است. كفش، پيش پاهايش جفت مي شود. پشـه را درون هوا نعل مي كند. و آنقدر نوراني هست كه چشم خورشيد از حسودي باباقوري گرفته است. آلت موسيقي را درون بغل مي فشارد و مي نوازد. درون پردة عراق و حجاز آواز مي خواند. خانـه اش از سنگهاي جادويي جهنم است. مثل ريگ بيابان شعر مي گويد. هفت نُتٍ سرگردان و لجباز را دستبند زده، روانة زندان كرده که تا آب خنك بنوشند. پيرمردبزرگ، درون قلب الاسد ميان شعراي يماني، معاشره كرده و برنده شده است. شعر رشك انگيزش از بلندگوها پخش مي شود و همـه زيرزمزمـه مي كنند؛ آفتاب، آفت و بي معرفت است.                       

همة صحابه، صابونِ تصاحب جهان را بـه تنشان ماليده و سينـه زده اند. بـه طرف قوس و قزح، قلوه سنگ پرتاب كرده اند. قزلباشـها قول داده اند كه فقط گيوه و قزن قفلي بسازنند. فراشان هم قرومـه سبزي بپزند.

از طرف ديگر تمام ساعتهاي شـهر درون بي جهتيِ محض و بي زماني مطلق مي چرخيدند. همة خروسهاي شـهر درون ساعتي نامشخص دسته جمعي و يكصدا، هفت بار تصنيف “مرغ‌سحر” را خوانده اند. قائدٍ قبا نمد پوشِ قبيله دوباره فتوا داده هست كه؛ تيك تاك ساعتها، تاكتيكٍ شيطانـها ست. تمام خروسها را بـه جرم آواز بي محل خواندن و دفعِ بدشگوني، بـه مسلخ بِبُريد و سر بِبْريد. درون گير و دارِ خوردن خورش خروس، همـه از هم مي پرسيدند ساعت چند است؟ و كسي نمي دانست. عقربة سمجِ بعضي ساعتها بـه سرعت، معكوس و چپ اندرقيچي مي چرخيدند. و زمانِ گمشده انگار، مصلوب مصافي بي‌مصرف بوده است. دست هايي، عمداً يا سهواً بر حافظة تاريخ و چشم شـهرها گٍل و لاي مي پاشيدند.

در راستة نخاسان و سنخِ نخ ريسان، درون كوچه هاي كَفْن و دَفن، غسل و كَفَن و حنوط و كافور، متقال و نفتالين ناياب شده است. كار و بارِ مرده شوران و قاري ها سكه است. قاري هايي كه درون مقابل يك قران، فرياد مي زدند؛ آزادي، آزادي بـه شرط چاقو.

پير و جوان، خرد و كلان گفته اند، تقويم ورق نخورده است. صدايي درون گوش همـه زنگ مي زده است:

گر مُلك اين هست نـه بس روزگار        زين دهِ ويران دهمت صد هزار

مي گفتند، روح “گاو” درون كالبد رهبر كرده است. جادو گران و بزرگان قبيله گفته‌اند؛ بايد زنجفيل را ساييد با خونِ گرگ و استفراغِ گربه قاطي كرد و به فرمانرواي تاريكيها خوراند، که تا روحِ تسخير شده بـه عقل آيد و خرسِ كون خرناسه كشد. اما جادوگران معجون را اشتباهي بـه خوردِ رهبر داده اند و او هفت بار گوزيده و عطسه كرده‌است. از آن بـه بعد تحريف حرفها و حرفه ها، تغيير معناها و معيارها، شروع شده‌است. پيرمرد بزرگ با سر و صورت خاكي، درون حالي كه سر درون آغل، يونجه مي‌جويده گفته است؛ دجال خروج كرده، مردم همـه ريگي بـه كفش دارن و مشكوكن. درون دل بي دينان بايد ديناميت كار بذازين.  با كمكٍ“نكير و منكر” ، ك... همة كبيرهاي تاريخ را كوتاه مي كنم. لاكن، منِ مش حُسُنم.

و بزگترين اختراع عالم بشريت، جوخة يخ را بـه بازار عرضه كرد. جوخة يخي كه مي‌تواند درون هر لحظه از زمان، انسان را منجمد كند. و بدين سبب لقبِ قائم مقام مرگ را از آنِ خود كرد. تذكره نويسان، جْنگٍ جنگ منتشر مي كنند. حكمِ عزل و نصبِ انسانـها را صادر مي نمايند. پارازيت ها، از پاپيروس هاي پير، لباس مي دوزند. زعيمِ بزرگ زمامِ مرگ را شخصاً درون دست گرفته است. همة مردم فشنگ تف مي كنند. بچه ها، قنداقها را فراموش كرده‌اند و قنداقِ تفنگ بغل زده اند. درون سفره ها، كلاشينكف و يوزي و...سبز شده است. اهلِ مدارا همديگر را جعلي خوانده اند و ساختنِ زندان از ساختنِ تاريخ واجب‌تر شده است.

مي گويند اوضاع چنان خر تو خر و مخرب شده هست كه ديگر كسي بـه كسي سلام نمي‌كند. هر كس از خودش خداحافظي مي كند و پلك چشمش مي پرد. آش آنقدر شور شده كه اولين نخست وزيرِ انتقالي قدرت، گفته است؛ باران مي خواستيم سيل آمد. و نصف قد و قواره اش آب رفت. بازار وحشت افزاي شايعه چنان داغ بود كه مردم فوج‌فوج بـه فكر فرار و گريزگاه افتادند. عده اي هم بـه انبار كردنِ آذوقة روز و احتكار پول مشغولند. بعضي ها هم بـه نيت جدا سري، پيشنـهاد جنگي جوانمردانـه و عادلانـه داده اند.

در اين گيراگير درون آسمان شـهر هفت ماه مشوش و ويلان را ديده اند. كار بـه جرايد كثيرالانتشار كشيده شده است. نمايندگان مجلس عريضه خدمت نخستين رئيس جمـهوري جهان اند که تا اين روز را، روز بزرگ تاراج بيت المال و عزاي ملي اعلام كند. يك هفته كشور سياه بپوشد و همـه چيز از حركت بايستد. درون اين كشاكش، رؤساي جمـهوري دُوَل ديگر كه از هيچ كس و هيچ چيز خبر نداشته، پيغام تسليت و همدردي مخابره كرده‌اند. رئيس جمـهوري هم درون يك “شوي” مفرح راديو تلويزيوني، قطعنامة غرائي قرائت مي‌كند و خودش را “بزرگثرين انديشة قرن” مي خواند. چون ضيغم نر، ذوالفقار درون دست، چكمـه بـه پا، شعار دشمن كُش مي‌سرايد. از عموم قانون دوستانِ دلسوز تشكر مي‌كند. با اِهن و تُلپ پرده از حقايق كودتايي خزنده، عليه دين و دولت بر مي دارد. رهبر مذهبي درون حالي كه سوپ راسو مي خورده، مردم را دعوت بـه خواندن نماز وحشت مي‌كند.

مي گويند پيرمرد بزرگ از شدت تأثر هفت بار سكتة ناقص مي كند. اما هر، هفت بار هفتاد پزشك حاذق و با ذوق حضور داشته اند. پيچ و مـهره هاي بيچاره را طوري كه آب درون دلش تكان نخورد، با شگردهاي پيشرفته، روغن كاري و مداوا نموده اند. معتقدين بـه حالت چاتمـه فنگ درون جاي خود چروكيده‌اند.

نخستين رئيس جمـهوري جهان، براي عيادت و سرسلامتي بـه بالين ايشان مشرف شده اند. پيرمرد بزرگ هم بـه اشتباه، نزديك بوده هست كه رئيس جمـهوري را بـه جرم جدا سري ، سر از بدن جدا كند. بزرگترين انديشة قرن که تا ديده هوا بعد است، هفت قلم آرايش كرده و به شكل “مريلين مونرو“ درون آمده وسوار بر موشك كاغذي گريخته است. و تئوري “مغناطيس موي زنان” تو زرد از آب درون آمد. و هيچ آزمايشگا هي آن را آناليز نكرد.

سوزاندن پرچم و آدمكهاي كاه پوش، مرسوم شد. همـه منتظر آمدن كوسة خرسواري شدند كه مي آمد و با لبخندش جهان را بـه آ تش مي كشيد. ديده بانـها را كور مي كردند. پاسبانـهاي مست سياست شدند. همـه تمثالِ تمساح را بر داشتند وتمثالِ دماغ گلي را گذاشتند. پيرمرد بزرگ هم از حسرتِ صيغه نكردنِ“مريلين مونرو” گريه كرده و چشمـهايش آب مرواريد آورده است. او تكيه داده بر متكا، عرقچين بر سر، لنگ بر كمر، درون حالي كه تَمرِ هندي مي مكيده، هفت بار تكرار كرده است؛ مع الأسف، خاك بر سر من. بـه بيماري مقاربتي مبتلا شده است. جادوگران،“دُم جنبانك” تجويز كرده اند. همچنين بـه فكرِ تدفين فرهنگ تفاهم افتاده اند. پيرمرد بزرگ تأئيد كرده وزيرِ وَرَقه را انگشت زده است. و هماندم ميان تب و هذيا ن يك كلام را از ميان دندانـهاي عاريه اي وكليد شده اش، هفت بار تكرار مي كرده است؛ صندلي، صندلي... خدايا فرجي...

براي اجراي واجبات، تمام اهل بيت، فضلاي پشمالو، فلاسفة كت وشلوارخاكستري و كلاه مخملي، روحانيان طراز اول که تا هفتم، با تنبانـهاي راه راه خانگي وقرقري، با غده هاي فندقي وسط دو ابرو، همراه حرمخانـه و سفره خانـه و منزل، حاظر وناضر بوده اند. درون همان حيص و بيص، شخص اول مملكت مننژيت گرفته، درون حالي كه تخمـهايش را مي خارانده از خفيه‌گاهش پيام داده بود كه؛ فرسنگها دورم، اما اين معامله که تا صبحدم نخواهد ماند. باز مي‌گردم و مأموريتم را بـه انجام مي رسانم. وطن را دوباره بـه سوي دروازه هاي تمدن، با پُس گردني مي‌كشانم. مقاومت كنيد...

* * *

لا بـه لاي شايعات و كٍش و مُكٍشِ خير و شر، خبر خودكشي يا شـهادت جانگدازِ مددكار اجتماعي، ايرن لقلقة هردهاني بود. مي گفتند؛ چون اسرار مگو را مي دانسته، سرش را زير آب كرده‌اند. بـه چشم خويش، جاي نيشِ هفت ضربة چاقو را بر قلب و صورتش زيارت نموده‌اند. بعضي مي‌گفتند؛ بـه دستٍ عناصر ناباب، اجنبي پرست و جنايت پيشـه كشته شده‌است. ردِ حلقة طنابِ هفت گره را برگردنِ خرد شده‌اش ديده‌اند. عده‌اي مي‌گفتند؛ با هفتاد زن و مرد روابطٍ نا مشروع داشته و عقلش پاره سنگ مي‌برده‌است.تصوير پري دريايي را شخص او، روي سينة پشمالوي رهبر نقاشي كرده‌است.

پير مرد بزرگ هم براي تطهير او از شايعات شوم، هفتاد زن و مردِ او را بـه ارگ خوش آب و هواي خويش فرا خوانده‌است. مي‌گويند ايرن درون وصيت نامـه اي تمامِ  دارائيهاي منقول و غير منقولش را بـه حسابِ شخصي پيرمرد بزرگ واريز و واگذار نموده‌است، که تا در اهِ خدا پسندانـه و انساندوستانـه مصرف شود. پيرمرد بزرگ هم دستور داده‌است که تا جسد او را از زيرِ درختٍ خانـه‌اش درآورند. مناديان بر منبر و مناره او را افضل الشـهداء لقب داده و شجره نامـه‌اش را بـه معصومين و مطهرين منتسب نموده‌اند. قرار هست مقبره‌اي چهل ستون، چهل پنجره برايش بسازند. رويِ سنگٍ سياه و بزرگي بنويسند؛ قرارگاه عشاقِ شـهيد. چون درِ دروازه را مي شود بست اما دهانِ ياوه گويان را نمي‌شود. بعد پيرمردبزرگ فرموده‌است همـه جا بگوييد؛ ايرن، پري درياييِ رهبر بود.

خبر خودكشي ايرن اما، از عُيارِ ديگري بود. دل و هوش وو توانِ كاتب از دست رفت. از اين فراز و نشيب، از اين بيش و كم.

ـ “براي كسي بمير كه برايت تب كند.”

دردناك بود. گاهي خبر مرگ چندان خوشحال كننده نيست.

ـ “كاتب، مگر زماني آرزوي مرگِ بالا دستان، رفقاي رقيب و همكاران قد بلندٍ خود را نداشتي!”

اي كاش ايرن مي ماند و فرزندش را مي‌ديد. رازِ كاتب را غير از زائر اللات، كسي نمي‌دانست.

ـ “اختاپوسِ ترس گلويم را مي فشرد.”

ترس از تُف و لعنت و رَجم. دو راه مي‌ماند. كاتب هرچه بادابادي بگويد و تنـها شاهدٍ زنده، زاير اللات را سر بـه نيست كند. يا اينكه گناه را بـه گردنش بيندازد. اما چگونـه؟

ـ “ زايرا للات كه ديگر آلتٍ مردانـه نداشت.”

بي كمك برادربزرگ و ملكه هر فكري، امكان ناپذير بود. اكسير اعظم، تنـها درون كفٍ باكفايت آنـهاست. اي كاش زاير ا للات مرده باشد. اي كاش...

 در همين اوهام و خيالهاي خوف انگيز بودم كه ناگهان صداي بگير و ببند و گلوله، بولدوزر و گرد و خاك، بادِ سرد و دودِ داغ و دردِ حاصل از آتش سوزيِ بزرگ، مشاعر كاتب را درهم ريخت و مشامم را سوزاند. درون گرمگاهي گرگ و ميش و بس قناس، انبوهي تحريك و تطميع شده، كف برفرياد مي زدند؛ جرثومة فساد نابود بايد گردد. جاسوس و مزدور بيگانـه، اعدام بايد گردد.

از اتاق برادربزگ و ملكه- ايرن، آتش و دودِ غليظي زبانـه مي‌كشيد. لهيب و هْرم شعله ها، همـه چيز را مي ليسيد. صداي جز جز و ترق ترقِ شكستن و خرد شدن بـه گوش مي‌رسيد. كاتب وحشت زده درون را باز كرد. بـه دلِ تاريكٍ كوچة هفت پيچ پرتاب شدم. ملكه-ايرن، پشت سرِ كاتب بيرون پريد و فرياد زد:

ـ كاتب اين احوال را تحرير كن.”

به سرعت مي دويد و گريان دور مي شد. كاتب بـه خودش نزديك مي‌شد و چرخ مي‌خورد. مانند خوابي آشفته بود كه تنـها درون خواب مي توان ديد. صدايي درون سرِ كاتب مي چرخيد:

ـ بفرمود که تا مردِ كاتب سرشت         به آبِ زر آن نكته ها را نبشت

كاتب حيران ميانِ هنگامة جنون و فاجعه بـه كنكاش خويش واماند. كودك و جوان و پير، درون دلِ دود و  ورطة قُلزم بـه هر سو مي‌دويدند. درون هم چرخ مي‌خوردند و راه گريز بسته بود. درون دهان آتش، بنزين و هيزم مي‌ريختند. آتش تن مي كشيد. تن ها شعله مي‌شد. چشمـها از حيرت مي تركيدند. عده‌اي برافروخته با چوب و چماق و سنگ، دايرة مرگ را تنگتر مي‌كردند.زايرا للات پارچة سبزي برپيشاني بسته بود. فانسقه، شكمش را بـه هفت طبقه تقسيم كرده بود. كلاهي بـه رنگٍ خاك، بر سر و هفت تيري درون دست داشت. گويي از هفتخانِ هول مي‌آمد، فرمان مي‌راند:

ـ نزارين فرار كنن، همـه شو نو بكشين. مفسدين في الارض و محاربين با خدا رو خفه كنين.

در چشم بـه هم زدني همـه چيز بـه تلي از خاكستر و خونِ روان و دود مبدل شد. صداي بع‌بعِ ان، چون عطر مرگ، قطره قطره بر خاك مي‌چكيد.

ـ “ترس چه صورتِ بي معنايي دارد!”

دل آشوبه، پاهاي كاتب را از رفتن باز مي‌داشت. پرسشي ذهن و ضميرِ كاتب را بـه كندوكاو انداخت. لاييدم:

ـ برادربزرگ كجايي...!

لُباده اي گلابتون و منجوق دوزي شده درون آتش معدوم مي شد. كاتب سر بر آسمان برداشت. تابوتي از تاكِ تابان، بـه پيروزه  طشت، تن مي‌كشيد. درون زمان ذوب مي‌شد. و زمان مي‌چرخيد. صدايِ مرغان قاف، چون التيامي بر درد و ترس، درون مفاصلم پيچيد:

ـ درون جامِ جهان نماي جان، افسارِ افسانـه بر دوشِ عشق بيفكن و رها باش. لاهوت و ناسوت، جسم و جانِ اين جهان تويي. بـه ريسمانِ انساني درون آويز و رها باش رها...

ـ روي زمين منقارِ عقابيِ دماغي افتاده بود. درون چمبري از آتش مي سوخت و خاكستر مي‌شد.

 

* * *

ـ “كاتب درون يكي از بن بست هاي سوخته بـه چنگ زاير ا للات افتاد.”

سبيلِ پرپشتش ريخته بود. هفت نخ ريشِ بلند روي چانة چدني اش آويزان بود. چشم‌هاي تارِ، تاتاري‌اش بـه تالاب مي مانست.

ـ “لَختي، تمامِ تبخترِ كاتب تبخير شد. آه من دل، بـه ديدن دنيا بـه بوسة باران سپرده بودم.”

با نگاهي چلاس و نيشخندي بـه طرفم آمد. گويي درون تاسي لغزنده و لزج گرفتار مي شدم. ترس و سنگيني ام هر حركت زائدي را مـهار مي نمود. چيزي درون تاكِ تن كاتب، تيك‌تاك مي كرد. تلواسه مثل غريبگزي بـه جانم نيش مي زد.

ـ “در ثقلِ كدام سياره، سنگ شده ام؟”

دوال پايي بر گردن و كمرم فشار مي‌آورد. مانند گُنگٍ خواب ديده درون دلم بع بع مي‌كردم.

ـ “كاتب، تو ساكن كدام زميني و از اين هواي گوريده و گزندٍ گزمـه ها بـه كجا مي‌گريزي؟”

با هفت تيري درون دست رو بـه روي كاتب ايستاد. چون چارواداري كه چارپاي گريخته اش را بازيافته باشد. بـه لودگي گفت:

ـ از دسِ مو درون مي ري لاكردار! ديگه او رو لولو برد. دورة جمازي و جفتك پرونيت تمومـه، حاضر بـه يراق سوز موني.اربابت مْنُم. هر چي بگُم بايد بگي چُش. اگه فقد با مو باشي كاري باهات ندارم. و الا مي فرستمت اوجا كه عرب ني انداخ. حليمت مي‌كنُم. بوسْم بده.

جاي هفت دندان طلائي اش خالي بود. بوي بدي مي داد. سيماي خوره زده،شكريِ و هفت زخمِ  بد جوشِ صورتش، منقلبم كرد. كاتب صورتش را برگرداند. بغلم كرد. توي صورتش تُف كردم. با مشت كوبيد تختٍ سينـه ام. با دردي شديد بـه ديوار خوردم. دورِ مچ پيچِ دست چپش، تازيانة آشناي برادربزرگ را پيچانده بود. سينـه اش را خاراند. هفت تيرش را درآورد و گذاشت ميان پاهايم. تنم مي‌لرزيد. عرق كرده بودم. دوده هاي سياهِ سر و صورت، بـه چشمـهاي كاتب شُره مي كرد. مي‌سوزاند.

ـ مي‌تونُم مثه يه ماچه خر، خلاصت كنم. فكر كردي مْو نمي‌دونم پالونت كجه! حالا حالا، باهات كار دارُم. بايد ببرمت“لُقا نطه” طاس كباب بخوري. “روبيونِ” نمكسود، دوس داري هان؟

هفت تيرش را بـه هوا برد. ماشـه را كشيد و گلوله اي بـه آسمان شليك كرد. هفت مردنگي سر گذر شكستند. انعكاس صداي گلوله و شكستن، هفت بار درون تنِ كاتب چرخيد. لرزيدم. هفت سامورايي سائلِ ترسيده، از دور نگاهم كردند. انگشتري هفت نگينِ برادربزرگ را بـه انگشت داشت. دستش را بـه شكل پنجه اي ازهم گشود. مقابلِ صورت كاتب گرفت. موهايم را دور دستش پيچاند.

ـ “كاتب را روي زمين كشاند.”

ـ حاليت مي‌كنم، رو زمين سفت نمي‌شـه شاشيد. مي‌خواي از دَسِ مْو، قٍصٍر درون بري هان؟ سي مو قر و قميش مي آيي خرچسونـه! اهرم مي كنم تو لٍنگت.ايي تو بميري از او تو بميري ها نيس. بايد روزي هف بار زانو بزني پاهامو ماچ كني. بلايي سرت بيارم كه مرغاي هوا بـه حالت بنالن.شط زيرِ جِسر چه مي‌خواسي؟ داخل او خونـه زير درخت چي رو از زير خاك درون مي‌اُوردي؟ ايقد بريدة روزنامـه و عكس ازت دارم كه مي تونم بـه فرستمت او دنيا، دنبال نخود سيا.

به صورتِ كاتب تپانچه زد. درد درون شكمم پيچيده بود. پوست سرم داشت ور مي آمد. يك مشت مورچة سرخ درون دل و روده ام وول مي خوردند. جيغ زدم. كاتب استمداد طلبيد. ترس درون جانم مي چرخيد. كسي نبود. هفت سامورايي سائل از سرِ ديوار سرك مي كشيدند. درِ جلوي “پاترول” سياه را باز كرد. كاتب را پرت كرد روي صندلي و در را بست. تسبيح شاه مقصود با شيخك تاجدار برادر بزرگ، بر گردن آيينة جلوي ماشين، تاب مي خورد. صندلي مرصع و قلادة ملكه روي صندلي پشت بود. درِ عقب“پاترول” سياه را باز كرد. با “چفيه عقال” هفت لكة سياه و سرخ خون را از روي صندلي مرصع پاك‌كرد. قلاده را بر گردنم انداخت.

ـ “اشك گونـه هاي سوخته و سياه كاتب را شيار مي زد. ”

 نگاهم مي چرخيد. نگاهم كرد. دماغش را خاراند. هفت بار پلك زد. آژيري درآورد. روي طاقِ“پاترول” سياه گذاشت. سر بند سبز و چروكي از جيبش درون آورد. چشمـهاي كاتب را بست. جهان تاريك شد و چرخيد. از ميان جمعيتٍ پر جنب و جوش و خشمگين، آژيركشان گذشتيم. درون دلم چيزي بـه سان حسرت و افسوس مي چرخيد. همـه چيز درون تضاد و تعارض بود.

ـ “تعادل و توازن قبيله دوباره بـه هم خورده بود.”

باز بغضي بزرگ، خاك را زير و زبر نموده بود. كاتب مانده هست با كودكي درون شكم. هويتي مشكوك درون جيب. كجا مي‌روم؟ چه خواهد شد؟ كاتب چرا درون ته اين چاه مي‌چرخي؟

* * *

 شـهر و خاطرات سوخته، چون سايه هاي درون همي چشم بند سبز مي چرخيدند و مي گذشتند. “پاترول” سياه هفت بار گرد تپه اي چرخيد. سربند سبز از روي چشمـهاي كاتب سْر خورد. تپه اي پر سرخس و جنگلي سرخ فام درون نظر آمد. ماشين سياه مقابل قلعه‌اي بلند، ايستاد. زاير اللات دستهايم را گشود. درون را  باز كرد. كاتب را روي زمين هل داد. كفشـهاي كهنة كتاني بـه پا داشت. قلاده را درون دست گرفت و گفت:

يالا سگ پدر، چار دست وپا. كمر راس كني، ت مي‌كنُم. همينجا خاكت مي‌كنُم كرمكي.

بلند شدم. كاتب ايستاد. غ:

ـ از جانم چه مي خواهي جاكش. كاتب، بي كس و كار نيست. يك مو از سرم كم شود...

ـ “بحث عبثي بود. فرجام جانم ديگر بود. ”

هفت بار، با ته هفت تير توي سر و گيجگاهم كوبيد. با قدرت هلم داد. كاتب زمين خورد. زمين دور سرم چرخيد. درد درون دل كاتب پيچيد. قلاده را كشيد. پوست گردن كاتب خراشيد و زخم شد. خون سرم، چكه چكه مي چكيد. نگاه كاتب را تيره و تار مي‌كرد. كاتب چهار دست و پا بـه دنبالش كشيده شد. زاير اللات هفت تقه بـه درِ بزرگ آهني زد. درون غژ غژ كنان و سنگين باز شد. عده اي پاها را بـه هم كوبيدند. سلام نظامي دادند. صداي بع بع درون سرم پيچيد. زاير اللات درون گوش يكي از آنـها چيزي گفت. صداي كوبيدن پا و فرياد آمد:

ـ اطاعت سر كار برصيصا.

از پله هاي شبستان و سردابي بـه سرديِ دلِ زمستان گذشتيم. درون ظلماتِ پستوئي متروك، قلاده‌ام را بـه ميخ طويله اي بست. كاه و يونجه بـه آغل ريخت. سطل آبي را با پا سْراند داخل. درون را هفت بار كلون انداخت.      

ـ فعلن سي خودت بچر. امشو مي‌يام سراغت. که تا شُو، هر چي دلت مي خواد واق واق كن، كسي صداتو نمي شنفه.

تازيانـه را هفت بار بـه در و ديوار راهرو كوبيد و خواند:

ـ امشُو چه شبيست، شُوِ مراده ا مشو. شميشرِ دوماد زير لحافه امشُو...

گوزيد و بلند و ممتد خنديد. با سر بند سبز، خونابة سر و صورتم را پاك كردم. چشمـهاي كاتب كم كم بـه تاريكي خو مي گرفت. بـه خط شب نمائي بر ديوار چيزهائي نوشته بود، “گاه فصوص و مفاصلش را شكنجة درد، بر نـهادي. ” سبو و ساغر بـه دست مترسكٍ مست شكست. ما مترسك مست را ديديم...

بوي پِهِن و تپالة سوخته مي آمد. يك چنگك، مقداري طناب كلفت و حلقه هاي پولادين بر ديوار بود. دريچه اي مماس با زمين قرار داشت.

ـ “از دلِ چاهي كور شده و سنگچين، صداي بالِ كبوتر چاهي مي‌آمد. ”

كابًل و تختي پر از ميخ خون آلود، درون گوشـه اي افتاده بود. همـه چيز بوي نا و كهنگي مي‌داد. هر قدر تقلا كردم، گردنم از قيدٍ قلاده رها نشد. زخمـها مي سوزاند. كاتب چمباتمـه نشست. زوزه كشيد. درون خودم پيچيدم. سياهچالي ساخته از ساج و ساروج، سنگ و سٍمنت، آهن و آه. پنجول پندار پوست كاتب را پوده مي كرد. درد تازيانـه مي‌زد. رگهايم دهان مي گشود. چيزي سمج بـه جانم مـهميز مي زد. درون گودال خواب مي‌چرخيدم. درون باتلاق شن، شناور بودم. سوزنبان زندگي زير چرخهاي قطاري تاريك، له‌شد. خطي بـه خاطر كاتب خطور كرد. فكرم را زير گنبد بلندٍ دوّار فرياد زدم؛ خودكشي.

كاتب درون خود شكست و گفت:

ـ “ آن جغد جگردار خودكٍشي نكرد، خود كُشي كرد. ”

ـ “ اي معصوميت سم! ايستاده بر رفِ فرار و دور از دسترس... ”

از هوش رفتم.

***

ـ “تاريخ، قاطعيتٍ زندان است. ديوارها را ديوان پديد آوردند و فاصله ها، صدا را.”

به زارازار، درون دهليزي ليز چهار دست و پا راه مي رفتم.برف سنگين و سياه مي باريد. صداي ناله ها درهم و پيچان دلم را مي لرزاند. دستي نامرئي قلاده ام را مي كشيد. انتهاي دهليز، بـه برهوتي سخت سوزان منتهي مي شد. كاتب عطش داشت. سبزه هاي پلاسيده و زرد را بـه تمناي قطره اي آب مي جويدم. كاتب شبدر هاي خشك را مي خورد. خارها گلويم را مي خراشيد. خون درون د هان كاتب داغمـه بسته بود. شقيقه هايم مي كوبيد. دري تك افتاده و تنـها رو بـه رويم بود. كاتب بـه زحمت دستگيره را چرخاند. ملكه- ايرن سراپا سياهپوش مقابلم نشست. گريه و خنده تنم را لرزاند:

ـ براي نجات كاتب آمدي! ؟

ملكه بـه خنده و گريه گفت:

ـ گرفتارم. نگاه كن، مالك جديدم مرا اينگونـه مي پسندد. كاتب خطر مكن. پُرُند جانت را پاره پاره مي‌كنند. درها باز و بسته مي شوند. زاير ا للات، نـه نـه برصيصا، خواجة خندان و مداح خليفه شده است.

كاتب بـه افسوس پرسيد:

ـ برادربزرگ مْرد؟

خندة تلخي كرد. سرش را خاراند:

ـ برادربزرگها نمي ميرند. درون وهم تو زندگي مي كنند. هر لحظه، هر زمان بـه شكلي درون مي‌آيند. قدرت گرفتن اين يا  آن قبيله، حدود بودن را مشخص مي كند.

ـ زعفر كجا رفت؟

ـ با غل و زنجير بـه بيت خليفه فرستاده شد. پيرمرد بزرگ او را با يك پري دريايي عوضي گرفته است. روزگارش بد نيست. برصيصا، صندليِ مرصعِ گمشده، انگشتر هفت نگين، تسبيح و هفت دندان طلايش را بـه رهبر هديه داده است. رهبر هم او را رئيسِ  تام الاختيارِ زندان ها كرده و تازيانـه را بـه او بخشيده است. لقب سرباز فداكار و برصيصاي عابد بـه او عطا كرده‌است. خيلي ها لباس مصلحت پوشيده اند. مسند ها را غسل داده اند. بي‌استخارة رهبر آب هم نمي خورند.

ـ “ناگهان چه شد، چه گذشت؟ از چه سبب اين همـه آزار و مصيبت رسيد؟ اين سايه ها...”

ـ تمامِ اين سايه ها خودِ تو هستي. شيرازة عشيره از هم پاشيد. حالا قبيلة قصيل فروشِ ديگري سوار شده است. تازه اين ختم مقال نيست. اكنون سواره ها، سواري مي دهند. قاب سازها، قاب نشين شده اند. و اين دورِ تسلسل...

ناگهان ملكه-ايرن، سر و صورتش را پوشاند. كاتب را بوسيد:

ـ عزيزم، من بـه ندبه و عزا، احضار شده ام. بايد بروم.

ترسيده و چهار دست و پا رفت. كاتب فرياد زد. فريادم درون اندام درد چرخيد.

* * *

صدايِ چرخش تازيانـه اي هفت بار درون هوا پيچيد. سطلِ آبِ سردي بـه صورت كاتب پاشيده شد. زاير ا للات، برصيصا بود:

ـ خونة خالَس، خسبيدي؟ چشاي قشنگتو، واكن ببينم لجاره. مي خوام موهاتو قشو كنم. بـه شرطي كه گازُم نگيري، قلاده رو باز مي كنم. مي خوام عروسِ شاه پريونت كُنم.

چون مشاطه‌اي،  وسمـه بر ابرو، سرمـه بر چشمِ كاتب كشيد. گونـه هايم را با سپيداب و سرخاب، گُلگُلي كرد. بر دست و پاي كاتب، حنا بست. بر زخمِ سر و گردنم، كتيرا گذاشت. چون ميتي، تسليمِ محضِ مرده شوي خويش شدم. كساني همراهش بودند. يكي شان خودكار برادربزرگ را درون جيب داشت. ديگري شاغولي بـه كمر بسته بود. اُرُسي بـه پا داشتند. نقابي ريشدار بـه چهره چسبانده بودند. پيپ برادربزرگ را دود مي‌كردند. از گلوشان صداي بع بع مي آمد. زاير اللات از فلاسكي كهنـه جرعه‌اي نوشيد. دهان را با سرآسنين پاك كرد. بوي الكل درون دخمـه پيچيد. بـه همراهانش اشاره كرد. صدا آمد؛ اطاعت سركار برصيصا. شدند. هفت بار درون تن كاتب پيچيدند.

ـ “آيينـه اي شكست. خرده هاي شيشـه درون جانم فرو مي رفت.”

ميل و سرمـه دان خرد شد. ريسمان بريد و در چاه افتاد. اسب ابلق از ترس اسهال گرفت و رميد. هفت سامورايي سائل، دشداشـه پوش، چفيه و عگال بر سر شبانـه از شط گذشتند و گريختند.

در اين ميان زايراللات ليفة تنبانش را پايين كشيده بود. درون خودش خم و راست مي شد. چون زنگيِ زار زده اي، چرخ مي خورد و مي خواند:

ـ عروسيه خوبانـه ايشالا مباركش باد. جشن بزرگانـه ايشالا مباركش باد. كوچه تنگه بعله عروس قشنگه بعله...

خسته و عصبي بـه طرف كاتب آمد:

ـ زانو بزن و ماچ كن والا داغت مي كنم دگوري.

ـ “كاتب چشمـهايش را بست. لبهايم را با قدرت بـه هم فشردم.”

ـ ٍ دله مي گم زانو بزن. نذار، او رو سگم بياد بالا. زانو بزن وگرنـه مرگ موش مي‌ريزم تو حلقومت.

دشنـه كشيد و هفت انگشت كاتب را قطع كرد. خوني ولرم بر خاك طويله پاشيده شد. هجوم هوش رُباي درد مي كشاندم. دو مفتش، جاجيمِ جانم را بـه داربستي آويزان كردند. با چماق كوبيدند و گرد و خاك خيال برخاست. كاتب بـه شدت سرفه كرد.

ـ “داشتم خفه مي شدم. جناغِ سينة كاتب را بـه شرط شكستند.”

جماعتي بـه تماشاي جسدي درون زيرِ جسري گرد آمدند. لاشـه ام بـه دندانِ گرگ و كفتار، دريده مي شد. كاتب روي رَدِ درد، كشانده مي شد.

ـ “خاك خانـه را مي كاويدم. و جنازه اش را نمي يافتم. هفت بار فرياد زدم.”

ـ “نـه، تو درون پيِ كشف نعش خويش بودي.”

جهان چرخيد. وز وز، و زمزمـه اي درون مغزِ سرم نفوذ مي كرد. نيزه هاي گرما و شرجي چون نيشِ غريبگزي، بـه تن كاتب پرتاب مي شد. صداي پدر بود:

ـ مو، همي يه بچه برام مونده. نادوني كرده، جووني كرده. ببخشينش... 

ـ زاير، بُچُت اينجا نيس. گُم شو. و الا مي ذارمت لاي جرزِ ديوار.

صداي مادر آمد:

ـ از او روزي كه گرفتنت و رفتي زندون، بْوات يه آبِ خوش از گلوش پايين نَرُف. شبانـه روز، دورِ ساختمونِ حبس راه مي رف. هرچي مي گفتن، عامو، بُچُت ايجا نيس، بـه خرجش نمي رف.

پدر ناله كرد:

ـ مو مي دونم ايجاس. بوش مياد. شما و خداتون بذارين ببينمش. دلم سيش پر مي زنـه. مگه شما بشر نيستين. مگه شما قلب ندارين. پدر نيستين كه بفهمين مو چي مي كشم. آخه برا چي بچة مونو جلب كردين.جگر گوشة مو...

ـ زاير مي‌گُم، بُچُت ايجا نيس، حرف بـه خوردت نمي‌ره مردك...

مادر سالكش را خاراند:

ـ بي انصافا، گرفتنش زير لقد و قندره و قنداق تفنگ. فلك زده، دنده‌هاش شكس. هرچي جيغ زدم، بلكه ولش كنن، فايده نداش.

پدر كتك مي خورد و فرياد مي زد. صدايش هفت بار درون گوشِ جهان پيچيد. پدر جار زد:

ـ ايرن، تو دخالت نكن. ايرن، تو برو كنار. ايرن، تو برو خونـه. ايرن...

مادر ناله كرد:

ـ كدوم خونـه؟ اي تش بيفته بـه جونشون. بوات زمينگير شد.

مادر سر بر آسمان برداشت:

ـ اي قرمساق! تو از، ايي چيزا خبرداري يا نـه؟ گاسم خوابت ديوث. ككتم نمي گزه! مو يكي ديگه نمي خوام جزوِ امت تو باشم. دور مو يكي رو خط قرمز بكش. شتر ديدي نديدي.

عينك قطور شيشـه اي را بـه چشم زد. نخ را از ِ سوزن بـه سختي گذراند:

ـ تا، ايي كه تو بعدٍ هف سال از حبس دراومدي. ولي چه دراومدني! ديونـه و معيوب. مو هف سال از پله كونِ مارپيچ بالا رفتم، پايين اومدْم. زايراللات ـ برصيصا رو مثٍ يه بچه تر و خشك كردُم. دندون رو جيگرْم گذاشتُم. تحمل كردُم. که تا برگة آزاديتو، ازش گرفتُم كه از ايجا بري. هي روزگار. په، ايي قرمساق كي مي خواد تقاص بعد بگيره! په، ايي همـه وعدة سر خرمن برا جد و آبادشـه! هي زندگي، پاشم برات يه پياله چائي بريزم. هف... نيگا بْوات! هف ساله فقد نيگا مي كنـه، هف...

به پدر نگاه كردم. نگاهم كرد. بي آنكه مرا ببيند. دهانش مانند دهان ماهيِ بر خاك افتاده اي، باز مانده بود. صداي قل قلِ آب آمد:

ـ تو، ايي هف سال خوراكمون گريه بود. تو، ايي خونـه، او خونـه كلفتي كردُم. حرف كُلُفت شنفتُم. كهنـه شوري كردُم. خياطي كردُم که تا اموراتمون بگذره. تازه غمِ تو و خُل خُليات يه طرف، نگرداري بْوات يه طرف. هر چي داشتيم و نداشتيم فروختم که تا ايكه تو بري يه جايي بلكه بتوني زندگي كني. ننـه، برا مو زنده باشي،دور باشي بهتر از اينـه كه پيشم باشي ولي مرده باشي.

از كلة سماور بخار بر مي خاست. قوريِ بند زده و چركمرده عرق كرده بود. استكان نعلبكي چاي را مقابلم گذاشت. هفت انگشت دستش كج و پينـه بسته بود. كتاب را از دستم گرفت و زمين گذاشت:

ـ تو، ايي كتابا چي نوشته، دنبال چي مي گردي؟چايي رو بخور سرد نشـه ننـه.

* * *

لگدي بـه پهلويم خورد. كاتب ناله كرد. چشم گشودم. زاير اللات خنديد. دماغ نصفه‌اش را خاراند. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد.

ـ خسبيدي يا با خودت لاس خشكه مي زني، هان؟خوب گوشاتو وا كن، ايي برنامة هر شبه. که تا به مو ركاب ندي ولت نمي‌كنُم. مْو، برصيصا، از هيچي نمي ترسْم. او، بد نام رو مْو كشتم. زير درختي چالش كردم كه احدي نتونـه پيداش كنـه. مو هف روز و هف شو، رو “او” شنا كردم. بد بخت بينوا، لنج هف طبقه نبود. يه“جهازِ” بزرگ بود. مْو خودُم ساخته بودمش. رو تنة جهاز يه پري درياييِ قشنگ، داده بودم جاشوها كشيده بودن. مسافرِ بي“جواز” و جنس قاچاق مي بردم او دست آب، و مي اُوردُم. يكي از مسافرا، رهبرِ يه قبيله بود. يه رهبرِ“گپ”.  شرطه ها جهازِقشنگمو بستن بـه گلوله. مو با همي دستام، رهبرِقبيله رو نجات دادم. فهميدي خرچسونـه!

سيليِ سنگيني بـه گوش راست كاتب نواخت.

ـ “پردة گوشم شد. خون دَلمـه بست. ”

كري دشمنانـه گوشم را اشغال كرد. كساني درون آيينة تكرار شدند. جسم و جانم درهم لهيده مي شد. زايراللات ـ برصيصا، مست و مستور از پيروزي، مرا با بندٍ آزادِ قلاده برگردن، رها كرد و رفت. صداي پاهايش درون راهرو مي پيچيد. آواز مي خواند:

ـ تو سفر كردي بـه سلامت، تو، مونو كُشتي زخجالت، ديگه حرف آشتي نباشـه، با تو قهرْم که تا به قيامت.

و دور مي شد.

* * *

تلو تلو خوران بلند شدم. بـه طرفِ دريچة كوچكٍ زنگ زده رفتم. كاتب چون شتري زانو زد. هفت قفل زنگار بسته را با دستهاي مجروحم كشيدم. سلولهاي تنم، ذوق ذوق مي زد. با چنگك فشار آوردم. فشار آوردم. دريچة خشك، گشوده شد. كاتب  با تقلايي جانفرسا از دريچه بـه راهرويي قديمي، قدم گذاشت.

ـ “صداي پاهايم درون سرم مي پيچيد.”

سربندٍ سبز را پرت كردم. انبوهي قلاده و سربندهاي رنگارنگ روي هم ريخته بود. عنكبوتي عينكي، پشت سرم مي آمد و بر رَدم تار مي تنيد. كوره ها، رديف بـه رديف با آتشِ كم جاني مي سوختند. نورِ بي رمقي از هاي سياه، تو مي زد. بويِ استخوانِ سوختة انسان مي آمد. هفت بار عْق زدم. كاتب، دري كوچك را بازكرد. روي پله هاي سنگيِ مارپيچ، خون ه ه خشكيده بود. بـه دشواري بالا و بالا تر رفتم. كاتب درون تلاقي نقب ها، بـه حياطي سنگفرش و پوشيده سقف، با درهاي بيشمار رسيد. صداي بالِ كفتر چاهي درون سرم پيچيد.

ـ “از اعماق كدام قبر بالا مي آيم!”

كاتب درون خودش که تا خورد و گريست. كدام درون را بكوبم! صداي بال بال كفتر چاهي آمد. چشم چرخاندم. زيرِ سقفٍ بلند و گرد مي چرخيد. بر دري بـه شكل هفت، تُك مي زد. كاتب درون را گشود.

ـ “سبزه زاري، چشمـه اي، آبشخوري درون چشم انداز بود.”

روي چمن يله شدم. رطوبتٍ سبز درون تنِ كاتب چرخيد. كنارِ  چشمـه، سروستاني وسيع، دامن گشوده بود. عنكبوت عينكي، واپسين تارش را تنيد و رفت. هوا روشن و شفاف شد. هفت پرنده، پر و بال زنان آمدند.

ـ “مرغان قاف، كليد سپيده را درون منقار داشتند.”

از زلالِ چشمـه، هفت قطرة شـهدآسا، درون دهانِ كاتب چكاندند. درون كنارم نشستند:

ـ درون اين وادي چه مي جويي؟

كاتب بـه درخت زبان گنجشك تكيه داد. جانِ رفته، اندك اندك بـه تنم بر مي‌گشت. اما درد، درد امانم نمي داد. كاتب گفت:

ـ خودم را...

به لالايي خواندند:

ـ خسته‌اي، پربسته‌اي؟

بريده يريده گفتم:

ـ بارِ دردآلودي درون شكم دارم.

ـ چند ماهه‌اي؟

كاتب بـه نازي زنانـه گفت:

هفت يا هفتاد يا...

چيزي درون تيلة توتيا كشيدة چشمانشان، درخشيد. بـه درد ناليدم.

ـ شما از كجا آمده‌ايد؟ دنبال چه مي گرديد...

ـ ما از چكادِ چامـه ايم. زير اين چتر آبگون، مـهرگياه مي كاريم. دانة دانايي مي پاشيم. برپيكرِ زخم و اندوه، مرهم مي گذاريم. خارِ مغيلان وجين مي كنيم. براي گمشدگان شب، چراغ بادي بـه راه باديه، روشن مي داريم. از پرِ جان، بالينِ جهان مي سازيم.

كاتب از درد بـه سكسكه افتاد. پريشان و بال بال زنان گفتند:

ـ فشار بياور. سعي كن رها شوي. رها شو...رها...

كاتب با دستهاي زخمي بر شكمش فشار مي آورد. فشار آوردم.

ـ “استخوانـهايم صدا مي كرد. سلولهايم ازهم مي شكافت.”

عرق، چهرة كاتب را مي شست. فشار آوردم. اي درد، چرا مرا، وانمي نـهي؟ كاتب فشار آورد.

ـ “هفت قطره خون بر “پُر سياوشان”، زائيدم.”

هفت پرنده با هق هقي درون گلو، پر كشيدند:

ـ نـه، باور نمي كنيم، اين قصة مكرر را باور نمي كنيم. دردت افزون از هر باوري است. نـه، باور نمي كنيم...

و رفتند. سر بر چشمـه نـهادم و نوشيدم. كاتب درون آب روان گريست. عكسِ پيرمردي درون آب مي خنديد. كاتب سر برداشت. كنارِ درختٍ سرو، پيرمرد خپل و چاقي، قوز كرده بود. پونة وحشي مي جويد. گلدان راغه را درون بغل داشت. دست استخواني‌اش خونين بود. هفت انگشت داشت. خرطومِ سرخِ دماغش را خاراند. با صدايي زنگ دار غش غش خنديد:

ـ گلدان راغه را دزديدي، هان؟ معني خط كشيدن دور واژه ها، اسم شب بود، فهميدي، هان؟

هفت شاخه گلِ نيلوفر آبي را درون چشمـه انداخت. گلدان راغه را بالا برد و به زمين كوبيد. گلدان تكه تكه شد. پيرمرد قوزي، با صدايي پْر خش، غش غش خنديد. اسمِ شب از ميان دو لبش، هفت بار تكرار شد:

ـ عشق، ديوانگي است، آينده فراموشي است.

ناگهان بـه شكلِ ساية عسسي درآمد. ياره اي بر ساعد بسته بود. نزديك، مثل پيراهنِ ترس بر تن بود. آنقدر نزديك كه كاتب از هول غايب شد.

ـ حرامزاده، اينجا چه مي كني؟

گريبانش را گرفتم. مشتي استخوان بر خاك ريخت. عطر مرگ درون هوا پاشيده شد. ياره، پيش پاي كاتب افتاده بود. برداشتم و خواندم.

ـ “من نيز پيش از شما كاتب بودم.”

كاتب ترسيده با تني لهيده درون لهيب درد و هفت انگشتٍ ساقط شده، دويد. دويدم و از خود گريختم. آسيابهاي بادي مي چرخيدند. از خوابي بـه خوابي مي غلتيدم. باد مي آمد. مي دويدم. كاتب حالِ گوسپندي از مسلخ گريخته را داشت. باد مي وزيد. مي ترسيدم و مي دويدم.

ـ “ترسم از گرگ نبود، از چوپان مي ترسيدم.

* * *

سوادِ شـهري ناشناس سوسو مي زد. باد بود و در پشت سر، هنوز آتش مي باريد. درون پيشِ‌روي، پرسش و پاسخ و ترس بود. كاتب درون هيئت غريبه اي جْلَنبر، درون كوچه پسكوچه‌هاي چه كنم، پرسه مي زد. صداي زنگولة اشتران از كاروانسرايي دور مي آمد. باد بود و بارِ دردي كه هرگز بـه مقصد نمي رسيد.

ـ “راه بْز رو بود و لغزنده. باز راهزنان و گردنـه گيران درون كمين بودند!”

خيالها ي نيمسوخته درگُلخَن ذهنم گُر مي‌گرفت. كاتب بـه محلة هفت پيچ رفت. بازوهاي بولدوزري مشغول حفاري و كشف آثار عتيقه بودند. آنسوي تر اتوبان و بلوار و خيابانـها برهم سوار بودند. فضولات شـهر از دهانِ ي بـه رودخانـه مي ريخت. كشتيهاي روشنِ تفريحي با صداي موسيقي روي آب مي يدند. درون و ديوار از سنگيني پوسترهاي تبليغاتي بـه هم بر آمده بود. پروژكتورهاي فيلمبرداري چرخ مي خوردند. تمام چهره هاي آشناو نا آشناي خيال، درون عكسهاي تمام قد و نيم قد، خنده هاي انتخاباتي مي كردند. صداي بع بع آمد. درون مشامِ كاتب بوي زخم و ضماد و تنزيب پيچيد. خري عرعركرد. ماشينِ آشغال جمع كنيِ شـهرداري گذشت. راننده دست تكان داد. سلام كرد و خنديد. كاتب يادش نيامد او را كجا ديده بود. كاتب بـه سمت قهوه خانة حضرت عشق رفت. بادآمد و قهوه خانـه نبود. دماغم را خاراندم. از دو ژوليدة الكلي پرسيدم. با چشمـهايي خمار و جاني جنزده و تاراج شده، درون كاتب نگريستند. يكيشان از روي صندليِ حصيريِ بر خاست و گفت:

ـ كدوم قهوه خانـه؟قهوه خانـه هاي اين شـهر از مردمش بيشتره.

ـ قهوه خانة حضرت عشق. مالِ زعفركو...

خنديد. رفت و بر سرِ گياهِ تازه رستةموْرد، درون كنار ديوار بلند گورستان شاشيد. كفشـهاي سياه و كهنةچرمي بـه پا داشت:

ـ خواب ديدي خير باشـه. زعفر ديگه كدوم خرييه!

ـ اينجا يك درخت بلند با تنـه اي بـه شكلِ هفت مارِ بـه هم پيچيده بود. ماه درون شاخه هايش آشيان داشت. درست همينجا، سرِ همين پيچ يك گورستانِ هفت طبقه هم رو بـه رويش بود. يك پري دريايي...

غش غش خنديد و سينة پشمالودِ خال مخالي اش را خاراند. شيشة را بـه طرفِ كاتب دراز كرد:

ـ از اين ارزوناس. مي نوشي، هان؟

ـ الكلي نيستم. امروزچه روزيست، ساعت داريد؟

مچِ دست خالكوبي شده اش را گاز گرفت. بـه دقت نگاه كردو گفت:

ـ دقيقاً هفت.

دوستش بـه طعنـه گفت:

ـ از خر مي پرسه هفت شنبه چه روزيه؟

دوتايي كركر خنديدند. دندان درون دهان نداشتند. زخمـهاي سرخ و خراشيدة روي پوستشان، دلم را بـه هم فشرد. بـه دستهاي كاتب نگاه كرد. نچ نچ نچ كنان گفت:

ـ مثل اينكه اهلِ اين حدود نيستي غريبه. بلژيكي هستي؟ از زيرِ سيمـهاي خاردارِ جنگ سوم جهاني گذشتي؟ چرا انگشتهات اينجوريه! چقدر آبگز و دُمُل و كَك مك داري! شاه دماغت هم خرطومش رفته تو يقه ات. مثل خرچسونك بو مي‌دي.

به دستهايم نگاه كردم. هفت انگشت ناقص و افسرده آويزان بودند. لا بـه لاي انگشتان كاتب خزه بسته بود.

ـ اسمت چيه؟ هي هالو، اسمت چيه؟ اي بابا، كرِ، كُره خر.

روي شانة كاتب زد. نرمة انگشتش بـه گوش راستم ساييد. گوشم زنگ زد. شيشة را بـه طرفم دراز كرد. قاپ زدم و سركشيدم.

ـ “تلخ بود. كاتب تُف كرد.”

دهانِ حفره مانندش را خنده اي از هم گشود. شيشة را گرفت و قُل‌قُل سركشيد. پشت دهانش را با سرآستين پوسيده اش پاك كرد. دوست ش را بوسيد. شيشة را بـه او داد. نوشيد و غش غش خنديد. جواني اش را پيريِ زود رسي، حريصانـه بلعيده بود. درختي بريده كه باز درون خزان جوانـه زَنَد. چين و چروك چهره اش، چيزي را پنـهان مي كرد. بـه چشمم آشنا بود. انگار كسي پري خيس را كفٍ پاي خيالم مي ماليد. كاتب زيرِ نافش را خاراند. پرسيدم:

ـ ما همديگر را نمي شناسيم!

سيگاري پيچاند و به كاتب چپ چپ نگاه كرد.

ـ اسمِ من ايرن. اين هم شوهرم برصيصا. شناسنامـه و پاسپورت و فندك و كليد و... هم داريم.

كاتب با حيرت و دلهره پرسيد:

ـ ايرن جان، كاتب را نمي شناسي! آن پله هاي مارپيچ و چراغِ قرمزِ چشمك زن! آن اتاق عجيب و غريبت كه ما با هم...

برصيصا گوزيد. تخم هايش را خاراند و خنديد:

ـ با اين لشِ شپشو هم، روهم ريخته بودي و ما نمي دونستيم، هان؟

ايرن شيشة خالي را لجوجانـه بـه زمين كوبيد. تكه اي از شيشة شكسته را بـه حالت تهديد، مقابل صورتم گرفت. پلك هاي تراخم زده اش را از هم گشود. سالك روي گونة چپش را خاراند:

ـ يه دفعه ديگه اون دهنِ گُنده تو باز كني و به من تهمت ناروا بزني، از صورت نااميدت مي‌كنم. ملتفتي عوضي، هان؟

به طرف برصيصا چرخيد:

ـ تو هم خناق بگير، زپرتيِ زواز درون رفته. براي من يكي جانماز آب نكش و پارسا بازي درنيار. من از اون زنـهاش نيستم كه عاشقم بشي، حامله ام  كني بعد بكُشيم و زير درخت سرو، توي خونـه ات چالم كني. زياد پاپيچم بشي لوت مي دم ملتفتي ريقونـه! يادت رفت وقتي زير درخت غار، و عور پيدات كردم مثل موش آب كشيده مي لرزيدي؟ يادته که تا منو ديدي گفتي؛ مرا بپوشان، مرا بپوشان. پالتو و شال گردنم رو، بـه ات ندادم ؟ يادته همون موقع مرغ مقلد هفت که تا جيغ زد و تو، از ترس لو رفتن و شكنجه شدن توي تنبونت ريدي، پيزريِ عوضي!

برصيصا رنگ بـه رنگ شد. لبهايش از ترس، سفيدك بست. زانو زد و زاري كنان گفت:

ـ ببخشين. عفو بفرمايين. اي ملكة مقرب، توبه. توبه. .خواهش مي كنم هوار نكش. مي‌گيرن چوب مي كنن تو... دارَم مي زنند.

ايرن شيشة شكسته را درون جوي آب انداخت. موزِ سياه شده اي از توي جيبش درآورد. درون دهان بي دندانش انداخت. برصيصا بلند شد:

ـ نگفتي اسمِ جنابعالي چيه؟

ترس و ترديد درون دل كاتب چرخيد.ايرن باقي ماندة موز را قورت داد و گفت:

ـ هر سنده اي كه مي خواد باشـه. من يكي صداش مي كنم ملكه. دك و پوزت شبيه ِ مرحومم ملكه است. بيچاره آرزو  داشت دكتر صداش كنيم. چقدر خوشگل بود، مثلِ يه پري دريايي! خودكشي كرد.

چشمـهايش پر از اشك شد.  با صداي تق تقِ كفشـهاي كهنـه و پاشنـه بلندش، هفت قدم دورتر رفت. دورِ فلكه چرخيد.با دستٍ دراز شده مقابل رهگذران ايستاد. وسط فلكه، چراغ قرمزي درون دستٍ يك فرشتة سنگي و لُخت چشمك مي زد. برصيصا هفت بار پلك زد. ته ريش تُنُكٍ صورتش را خاراند. بي حوصله بـه آسمان نگريست و گفت:

ـ بريم يه لقمـه نون گير بياريم و بريزيم تو شكمِ صاحب مرده مون. اما تو غريبه، معلومـه تازه كاري، مـهم نيست. ياد مي گيري. صبح ها اينجا سرِ كوچة هفت ستاره گدايي مي‌كنيم. غروبها مي ريم توي متروي خطٍ هفت. هر چي دربياريم قسمت مي كنيم. كلك و نارو هم نداريم. درون عرضِ يه هفته قلقِ كار رو يادت مي دم که تا بازارو  بشناسي. بايد روانشناسي ات خوب باشـه. توي مترو، يكي كتاب مي خونـه. يكي روزنامـه. بعضي ها تو فكر و خيالن. عده اي هم غصه دارن. بايد حرفهاي جگرسوز ودوز بزني. بايد پياز بمالي بـه چشمات که تا اشكت حسابي دربياد. شير فهم شد هان؟

ـ از فروشگاه بزرگ دزدي مي‌كنيد؟ كجا مي خوابيد؟

ـ دهنتو هفت بار آب بكش. من و ايرن اهلِ دزدي نيستيم. از دزدام هيچ خوشمون نمي‌ياد.

هفت بار پلك زد. اطراف را پاييد. آهسته درون گوشِ كاتب گفت:

ـ هيچكي از دزدي بدش نمي ياد. اين سؤالها رو بايد درِ گوشي بپرسي. ديوار موش داره موشم گوش داره. اما خواب، زمين بزرگه، اگرچه بخيل زياده. هوا كه خوبه هتل چمن. هوا كه سرده، توي راهرو يا تونل مترو.

ـ تنِ كاتب از سرما مور مور شد. دندانـهايم بـه هم مي خورد. بادِ سردي مي وزيد. غريبگزي گَزيدم. احساس برهنگي كردم. كسي درون درون كاتب تكرار كرد؛ مرا بپوشانيد. مرا بپوشانيد. كاتب را بغل كردم.

ـ “خيالم چون پرنده اي بي پناه و آشيانـه تهي، لا بـه لاي برگهاي شب مي چرخيد.”

برصيصا سينـه اش را خاراند:

ـ موج مثبت داري كه رموزِ كار و، بـه ات گفتم. ببين ما شش نفريم. با تو مي شيم هفت‌تا. موقع خوردن و خوابيدن، سر و كله شون پيدا مي شـه. بيا اين موز و بخور که تا بعد.

شال گردنش را دورِ گردنِ كاتب انداخت. براندازم كرد. هنوز مي لرزيدم. پالتوي كهنـه و خاكستري اش را درآورد و رويِ دوشم انداخت. ايرن داد زد:

ـ بعد چرا دس دس مي كنين. بحثٍ قصة آفرينش دنيا، تموم نشد، عوضي ها!

موز را درون ِ دهانم انداختم. برصيصا، هفت ساكِ پلاستيكيِ كوچكٍ زندگي اش را دست گرفت:

ـ اين صندلي رو برام بيار.

هفت قدم رفتيم. دورِ فلكه چرخيديم. آب از دهانِ فرشتة سنگي، بـه دايرة حوض مي‌ريخت. مي چرخيد. بالا مي رفت و دوباره بـه پايين مي ريخت. كاتب درون نوكِ هر هفت انگشت بريده، دردي دلچسب احساس كرد. حسي صيقل خورده كه پاي خيال بر آن مي سْريد. بـه دستهايم نگاه كردم. سينـه ام را خاراندم. كاتب هفت بار پلك زد. بـه جايِ هفت انگشتٍ بريده، هفت جوانة معطر، داشت شكوفه مي بست.
ـ که تا تو بودي لباسْم سفيد، گيسْم سياه بود. وقتي تو رفتي، لباسْم سياه، گيسْم سفيد شد.
صداي مادر از دريچة باد مي گذرد...

م.بی شتاب 1996

 

 


December 6th, 2010

  برداشت و بازنویسی درونمایـه این تارنما درون جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یـادآوری نمایید.




[جوشنده برگ گردو برای دندون درد]

نویسنده و منبع |



جوشنده برگ گردو برای دندون درد

ارسال سوال پزشکی :: خانواده برتر

Article by Kenneth D. جوشنده برگ گردو برای دندون درد Steinsapir, MD

Los Angeles Oculoplastic Surgeon 

Eye Color Surgery-Just say no. جوشنده برگ گردو برای دندون درد Now updated

If you are reading this article, perhaps you are doing research on eye color surgery.  Please read this article very carefully so you might avoid this surgery and the severe complications that are associated with this surgery.  The method has been marketed on-line under the name of NewColorIris®. 

A second company claims to be marketing an improved iris color implant also for the purpose of cosmetically changing the eye color and for other medical reasons under the trademark Brightocular.  Individuals have informed me that these services were related (read Anita’s letter below).  I carefully researched this issue at the time I originally uploaded this article. Online posters have indicated that they have contacted the New Color Iris website and have been referred to Brightocular.    However, I could not confirm the relationship between Brightocular and New Color Iris so I opined that it appeared the two were related.  I felt that this was a fair comment on a matter of public interest.  However I was not definitive based on the information I gathered from my research.

Threats of Legal Action

Attorney Kevin J. Abruzzese of Mineola, New York contacted me regarding this matter. In his certified letter dated August 16, 2011, he indicated that he represented Stellar Devices LLC “the owner of the trademark rights for the term Brightocular.” Referencing my original article, he claimed that:

“ A review of the article reveals that you have made defamatory comments regarding Brightocular.  Specifically, by comparing it to NewColorIris an unrelated independent company.  Please be advised that the product marketed under the name Newiris exists under a separate and distinctly different patent owned by Dr. Kahn in Panama and is not structured exactly the same as the product marketed under the name Brightocular.  Brightocular is in no way associated with NewColorIris; New Iris or any other company that markets and/or makes products intended to change the color of the iris.  In addition, Brightocular significantly decreases certain risks you speak of and thus, you are providing false, misleading and disparaging information by stating that the Brightocular product owned by StellarDevices LLC in the United States is the same as the product in Panama in reckless disregard of the truth.

“Further, Stellar Devices LLC is currently working on obtaining CE marking so implants can be used all over Europe for medical reasons such as coloboma, aniridia and ocular albinism.  Moreover, Stellar Devices LLC is presently working with Minnesota Eye Consultants located at [Address withheld] to obtain FDA compassionate approval for a patient who had aniridia.  Thus Stellar Devices LLC’s implant is not intended to be solely used for cosmetic reasons.

“This defamatory content has placed Brightocular in a false light with the general public, which may have caused Stellar Devices LLC. damages.”

The letter goes on to demand that I take immediate action to remove any and all defamatory content from any and all websites, etc.  Reviewing what was written, I believe that my statement was clearly an accurate assessment based on research and represented a fair comment on a matter of public interest.  I don’t agree at all with Mr. Abruzzese’s characterization of this article.  I also question some of his claims.  He states “Brightocular is in no way associated with NewColorIris.”  I wonder if he means this in some type of narrow legal sense?  The reason why I question the accuracy of his statement is that the trademark Brightocular is not registered to Stellar Devices LLC as he stated in his letter. 

On August 23, 2011, I performed a registration search on the tradename Brightocular.  This mark is a properly registered trademark with the United States Patent and Trademark Office as Serial number 77962791 and Registration number 3949067, originally filled on March 18, 2010, and granted registration on April 19, 2011.  The company to which the trademark is registered however is not Stellar Devices LLC.  No, according to the United States Patent and Trademark Office, the trade name is registered to New Color Iris, LLC located at [Address Withheld]. Interesting, a Google search on Stellar Devices, LLC reveals that Stellar Devices, LLC and NewColoriris, LLC share the same address.  Are these actually independent companies as claimed by Mr. Abruzzese?  I believe that reasonable people can reach their own conclusions about this.

Claims of a New Design

It is important to appreciate that Mr. Abruzzese claims that the Brightocular implant is different than the New Color Iris implant.  It is fair that this company have an opportunity to prove themselves with appropriate clinical testing and in peer-reviewed publications.  There are significant potential medical reasons for anterior chamber iris implants.  Provided clinical testing demonstrates a reasonable track record of safety, this device may very well have a potential medical role based on an appropriate risk/benefit ratio.  It is my opinion that there are enough questions regarding the safety of this type of device that, without a track record of clinical safety, I can not recommend that individuals have an iris implant for the purpose of cosmetically changing their eye color for reasons I lay out below.  It is essential to recognize that as of the date I am writing this article, there are absolutely no published clinical papers on the Brightocular implant.  We accept and welcome that it may be an improved design over prior products.  However, again in my opinion, this is not the basis for deciding to have this device inserted into a healthy eye without thorough clinical testing and a proven track record of safety.  So far this is lacking.  I have called upon Stellar Devices, LLC through Mr. Abruzzese to voluntarily withdraw their device for the purpose of cosmetically changing eye color until more is known clinically about this device in the form of peer-reviewed, published studies.  

Does flying to Panama or Turkey really make sense?

On my website (lidlift.com), I have posted an article about iris color surgery a couple of year ago.  The surgery is a procedure that changes the color of the eye by inserting a colored silicone disc inside the eye in front of the iris.  Before you rush out looking for this surgery, please carefully read the rest of this article.  I was reminded of my website post by a very nice individual who emailed me about her terrible experience with this surgery.  I have her permission to quote her email. 

Dear Dr. Steinsapir

I was just reading the entry in regard to iris implants for the sole purpose of eye color change.  I was one of the unfortunate patients who traveled to Panama and had Dr. Delary Kahn perform the implant surgery on me.  I had the implants inserted in October of 2008 and I am now having to pay thousands of dollars to get the devices removed and hope that my vision does not suffer any more than it already has.  It is no coincidence that this Doctor's last name is Kahn (Con). I have made several attempts to reach him since I started having problems, but to no avail. I had the first implant removed yesterday and I will have the other on removed on February 1st.  After I first had the implants, I made an appearance on their behalf on Inside Edition.  At this point I am just doing the best I can t warn people of the complications that may occur no matter how safe they make it sound.  New Color Iris was the first company to market this procedure and now they are referring people to a company called Bright Ocular, which is performed in Istanbul.  It sounds exactly like New Color Iris.  If there is no FDA approval, there is a reason.  I had to find this out the hard way.

                              Sincerely,

                              Anita


[Authors note: جوشنده برگ گردو برای دندون درد As discussed above, representatives of the Brightocular implant claim that Brightocular is unrelated to New Color Iris.]

There are now numerous scientific papers reporting permanent damage and loss of vision as a direct result of iris color surgery.  Authors George, Tsai, and Loewen (Am J Ophthalmol 2011;151:872–875) recently reported the case of a 25 year old woman who had implantation of the colored iris implants to change the color of her eyes in Panama.  Within a week of her surgery, she developed blurred vision, red eye, light sensitivity, and glaucoma.  She was advised to have the implants removed but did not follow this advice until 16 months later.  By this time, she suffered severe damage to the eyes from a process called neovascular glaucoma as a result of the chronic inflammation from the implants.  Despite heroic efforts by ophthalmologists in the United States, she lost all usable vision in the right eye, and was left with a tiny island of poor vision in the left eye.  This is not the only case of individuals suffering from complications from this surgery.

The device was invented by a Panamanian ophthalmologist Delary Kahn, M.D.  According to his promotional materials, he invented the implant to help the Kuna Indians of Panama who suffer a high incidence of ocular albinism.   However, the implant is primarily promoted as a cosmetic treatment to permanently change eye color.  Internet marketing material states:

“Now you can Permanently Change Your Eye Color to a beautiful and natural looking Blue or Green  you dreamed of  with a safe and painless cosmetic surgery; never use contact lenses again...”( newcoloriris.com/index.html accessed June 14, 2011)

However, this surgery has been associated with serious vision threatening complications requiring intraocular surgery.  Authors Anderson, Grippo, Sbeity and Ritch writing in Acta Ophthalmologica (Vol 88, no 6 published online: 2 Jun 2009) reported two patients who suffered multiple complications for their NewColorIris implants.  Both had to have the implants removed.  One required advanced glaucoma surgery and the other may need corneal surgery from complications arising from the implants.  Another set of investigators, Arthur, Wright, et al (AJO 2009;148:790-793, 2009) reported on a 29 year old who developed uveitits (internal eye inflammation), glaucoma, and hyphema (bleeding inside the eye) and corneal decompensation.  He required removal of the implants and to save vision in one of the eyes, advanced glaucoma surgery was required.

How common are these complications?  It is impossible to know.  The inventor of the device has made very little effort to disseminate his results in peer-reviewed literature.  We don’t know if these complications occur in a tiny percentage of patients or a significant percentage.  The reported complications are completely foreseeable due to the nature of the implant and where it is placed in the eye.  It is very hard to see how this procedure is safe for a healthy eye with out real studies that investigate this question.  Having this surgery to change the color of your eyes places you at risk of going blind.  If you are even remotely considering this surgery, this statement should stop you in your tracks.  There is currently absolutely no evidence that this surgery is safe for an otherwise healthy eye.  You are far safer just using colored contact lens and being followed carefully by your eye care professional.

The device lacks FDA approval and given the severity of the complications from the device, it is improbable that approval would ever be granted for cosmetic use in the United States.   The presentations to date by Dr. Kahn and his colleagues only include 12 patients, although website materials imply that more have been treated. 

Yet another report on this implant was published by Thiagalingam et al (Thiagaligam, et al. Complications of cosmetic iris implants.  J Cataract Refract Surg 2008; 34:1222-1224).  These authors report the case of a 19-year old man who presented 2 weeks after implantation of colored iris implants with reduced vision, inflammation inside the eye, and glaucoma.  Both color iris implant were ultimately removed to treat the inflammation.  The authors of this report found that this man had lost a larger percentage of endothelial cells and had early cataract changes thought to be directly related to the placement of the colored iris implants.

There is a long history of anterior chamber implants to correct vision after cataract surgery and more recently so-called phakic intraocular lenses have been introduced to correct vision for individuals who are not candidates for refractive surgery on the cornea, like LASIK.  Unlike the colored iris implant, a number of these intraocular implants are FDA approved.  Further, clinical experience with these phakic intraocular lenses are well described in peer-reviewed papers.  Even these FDA approved devices are controversial.  The key issue is related to the balance between risk and benefits.  When the benefits are outweighed by the risks, responsible surgeons will strongly discourage the treatment. 

We now have enough reports of visual loss and visually threatening complications prompting the surgical removal of these iris color implants to strongly advise the public not to have this procedure for cosmetic purposes.

If you don’t like your eye color see your contact lens specialist for colored contacts. However, save your vision.  Don’t have iris color surgery for this purpose.  AskMen.com called it right in reviewing the technology: “Normal people don’t permanently change their eye color.  Crazy people permanently change their eye color.”  If you still feel compelled to have eye color surgery, see you personal general ophthalmologist, and ask them what they think of the idea because this person will be responsible for saving your vision if your are foolish enough to ignore this warning. 

، جوشنده برگ گردو برای دندون درد




[جوشنده برگ گردو برای دندون درد]

نویسنده و منبع |



جوشنده برگ گردو برای دندون درد

اشعاری از استاد شـهریـار همراه با ترجمـه - صفحه 2

  • شما نمـیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمـیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمـیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مشاهده قوانین انجمن

. جوشنده برگ گردو برای دندون درد . جوشنده برگ گردو برای دندون درد : جوشنده برگ گردو برای دندون درد ، جوشنده برگ گردو برای دندون درد




[جوشنده برگ گردو برای دندون درد]

نویسنده و منبع |



جوشنده برگ گردو برای دندون درد

یـادش بـه خیر... - نسخه قابل چاپ


یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۵عصر ۱۱:۰۸

زمان های قدیم، جوشنده برگ گردو برای دندون درد بزرگترها بـه خصوص مادربزرگ ها به منظور نشان تأثیر اختلاف طبقاتی و تفاوت های فقیر و غنی مثالی مـی زدند و مـی گفتند:"بچه های اغنیـا دهانشان کوچک وهایشان غنچه هست چون از کودکی یـاد مـی گیرند بگویند هلو و بچه های فقرا دهانشان گشاد هست چون حتما بگویند شلغم." البتّه امروزه با آمپی سیلین و آموکسی سیلین و استاپ کلد و سیب زمـینی کیلویی صد تومان، دیگر نیـازی بـه شلغم گفتن(برای بهبود سرماخوردگی و رفع گرسنگی) نیست. جوشنده برگ گردو برای دندون درد امّا طبقات متوسط و پایین جامعه هنوز هم اصطلاحات مخصوص بـه خود را دارند، کـه وجه تمایز آنـها از متمولان باشد.

یـادش بـه خیر...در اوایل روزگار کودکی زمستان ها دلتنگ بهار و تابستان بودیم و تابستان درون شوق برف زمستان. جوشنده برگ گردو برای دندون درد پایمان کـه به مدرسه باز شد، دلتنگ فراغت خردسالی بودیم، و وارد متوسطه کـه شدیم، نیم نگاهی بـه آینده داشتیم ولی باز هم دلتنگ همان بی مسئولیتی و لاقیدی قدیم بودیم. بله یـادش بـه خیر یکی از همان اصطلاحات هست که درون پی اش خاطراتی نغز روان است.

نمونـه اش

(۱۳۸۸/۱۰/۲۴ عصر ۰۲:۳۴)بهزاد ستوده نوشته شده: جوشنده برگ گردو برای دندون درد  

بادش بخیر خانم معلم ما شبها مشق تکراری مـی داد

من  هم حالش را نداشتم بنویسم یعنی تلوزیون وبازی توی کوچه اجازه نمـی داد

مشق روز قبل را صفحه آخرش را فقط که  خط خورده بود پاره مـی کردم همون چند خط را دوباره مـی نویشتم  چند صفحه مـی شد چند خط  عجب حالی مـی داد

من کـه از وقتی این شگرد بهزادخان را دیدم، به منظور عمری کـه هدر دادم حسرت مـی خورم البته معلم های ما مرد بودند و خودشان ختم روزگار و سزای چنین تخس گری هایی، مداد بین انگشتان بود و ضربات خط کش و شلنگ، امّا خب جای حسرتش باقی است.

شاید ما تنـها ملتی باشیم کـه کودکانمان یکی از اولین چیزهایی را کـه از والدینشان یـاد مـی گیرند همـین یـادش بـه خیر است. اوایل بچه ها مـی گویند یـادش بـه خیر چند ماه پیش، بزرگتر کـه مـی شوند مـی گویند پارسال، پیـارسال، ...و وقتی همسن پدرانشان شدند مـی شود 20 و 30 سال پیش. نکتۀ جالبش این هست که این فاصله ها با ما بزرگ مـی شوند.

علی ایّ حال من این جستار را شروع کردم کـه دوستان خاطراتشان را صاف و ساده بگویند و رفقا لذت ببرند.

RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۶ عصر ۰۷:۴۳

یـادش بـه خیر...وقتی سن آدم بـه 14-15 سال مـی رسد، احساس قدرت عجیبی مـی کند، مخصوصاً اگر اهل ورزش باشد، و قدش هم ناگهان مثل سبزۀ سفرۀ هفت سین برود بالا و به قول قدیمـی ها بشود نردبان دزدها یـا برود آسمان کـه شوربا بیـاورد. پشت لبش کـه سبز مـی شود و صدایش دورگه، دیگر خود را مردی کامل مـی انگارد، حالا اگر حافظه ای داشته باشد و چندی بیتی شعر بداند و قدری اطلاعات عمومـی داشته باشد و درسش هم خوب باشد و رفقایش او را بدل فیثاغورس و اقلیدس بدانند، دیگر نگو و نپرس! مـی شود بادکنکی کـه تا حداکثر حجمش باد شده و مبادا کـه سر سوزنی ببیند کـه در جا مـی ترکد. القصه بنده هم درون آن سن یک همچون حالی داشتم و گرچه بـه زبان و ظاهر آشکار نمـی کردم امّا ته دلم به منظور خودم خیلی اعتبار داشتم و آماده بودم بـه رئیس جمـهور ایران کـه هیچ، بـه رئیس جمـهور آمریکا هم مشاوره بدهم. حالا داشته باشید روزی درون اتوبوس ایستاده ام و سرم بـه مـیلۀ افقی اتوبوس مـی رسد، مـیله ای کـه تا دو سال پیش حتما از آن آویزان مـی شدم. دو جوان حدود 25 ساله کمـی آن طرف تر مشغول صحبت از اطراف و اکناف عالمند و من هم گاهی صدایشان را مـی شنوم. کم کم صحبتشان مـی رود بـه سمت یکی از رفقایشان و غیبت از او. از معایبش مـی گویند و مـی گویند که تا اینکه مـی رسد بـه عقل ناقصش کـه به تعبیر آنـها درون حد بچه ای 15 ساله است...من هم کـه دقیقاً 15 سالم است؟! من را مـی گویی، گویی بـه یکباره فرو ریختم، تمام تصوری کـه از خودم داشتم کف خاکستری درون مسیر تندباد شد و رفت. نفهمـیدم که تا خانـه چطور رفتم. من کـه همـیشـه ام ستبر بود و نگاهم رو بـه جلو، چونان پیرمردی با نگاه رو بـه زمـین، سنگ های پیـاده رو را مـی شمردم...خلاصه بادکنک ما هم ترکید و خلاص...

RE: یـادش بـه خیر.... - بلوندی غریبه - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۸:۲۰

یـادش بـه خیر...دهۀ شصت و هفتاد پا تو هر کوچه یـا خیـابون خلوتی کـه مـی گذاشتی، انبوهی از بچه های قد و نیم قد درون حال فوتبال گل کوچیک بودند. ساعت هم نداشت مخصوصاً شب جمعه ها...از بچه 5-6 ساله که تا جوونـهای 20-30 ساله(البته هر گروه با هم قد خودشون) توپ پلاستیکی حداقل دولایـه کـه راحت نشـه...بعضی وقتها سه لا هم بود...توپ چل تیکه کـه نور علی نور بود و تو هر محل شاید یکی دو نفر داشتند کـه به اعتبار همون هم حکومتی مـی د...همـیشـه تو بازی بودند و دروازه هم وا نمـیستادند و هم تیمـی هاشونم حتما حتماً بهشون پاس مـی کـه گل مرده خوری بزنند.....ولی خب زمستونـها اگه توپ سرد بـه صورت یخ کردۀ آدم مـی خورد، دمار از روزگار درون مـیاورد...

RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۷ عصر ۰۵:۴۹

(۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۸:۲۰)بلوندی غریبه نوشته شده:  

هم تیمـی هاشونم حتما حتماً بهشون پاس مـی کـه گل مرده خوری بزنند

این گل مرده خوری را واقعاً خوب آمدی، درون توضیح آن به منظور دوستان جوان و خانم های محترم کـه ممکن هست با این اصطلاح فنی آشنا نباشند عرض مـی کنم، این همان چیزی هست که امروزه گزارشگران مـی گویند فلان بازیکن روی توپ اثر گذاشت و گل بـه نام او ثبت شد.

من هنوز هم برایم سؤال هست که آن بچه های نحیف و کچل و سیـاه سوخته با آن دست و پاهای چون نی قلیـان کـه آثار سوء تغذیـه از سر و رویشان مـی بارید و زیر تیغ آفتاب روی جدول کنار کوچه نشسته بودند و اگر مأموران سازمان ملل آنـها را مـی دیدند برایشان کمک انسان دوستانـه جمع مـی د، چطور بود کـه با ورود توپ مانند ماهی کـه درون آب افتاده شروع بـه دویدن مـی د. حقاً آنـها یوز ایرانی بودند کـه با قدری جنس کوپنی و غذای بخور و نمـیر اینطور مـی دویدند. بی مروت ها ضرب پایشان چنان قوتی داشت کـه اگر توی ساق پایمان مـی خورد،نفسمان بند مـی آمد، به منظور فرار از همـین ضربات جانکاه همـیشـه توصیـه شکسپیر کـه مـی گوید آهسته و حکیمانـه گام بردارید، آنان کـه مـی دوند زمـین مـی خورند، نصب العینم بود.

از نقاط عطف تاریخ گل کوچک، حضور داور خوب کشورمان، محمد فنایی، درون دیدار پایـانی جام جهانی 1994 آمریکا بین ایتالیـا و برزیل بود کـه موجب شد، نقشی به منظور بچه هایی کـه فوتبالشان چندان خوب نبود پیدا شود. البته بـه نفع این داوران بود کـه به نام مرحمتی رفقا اکتفا کنند و در اختلاف ها طرف هیچ یک را نگیرند و الا طرف مقابل مـی گفتند داور بـه نفع گرفته/یک مشت پفک گرفته یـا چیزهایی درون همـین حدود.

RE: یـادش بـه خیر.... - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ صبح ۱۲:۳۰

یـادش بخیر روزگاری کـه آسمان آبی بود و درخت مـهربان حیـاط ما هرساله درون فصل خزان با بار خرمالوی انبوهش پذیرای دهها طوطی سبز شکروشیرین گفتار ، کـه هنوز درون حیرتم گذرشان چگونـه بـه تهران شلوغ و حریص مـی افتادو مـیتوانستند از دام شکارچیـان بگریزند و آزادانـه درون پهنـه نیلگون پایتخت بـه پرواز درآیند... راستی مـی دانستید طوطی چقدر خرمالو دوست دارد؟! عزیر رادر حین ارتکاب جرم یکی از این دردانـه های نازنین گرفته ام.

امسال اما ، نـه آسمان آبی بود نـه درخت پیر وخسته را یـارای باوری پربرکت... و من روی نیمکت چوبی نشسته درحسرت دیدن یک طوطی آزاد، گفتم آزاد؟! یک یـادش بـه خیر دیگر نثار کتاب فارسی و درس زیبای "طوطی و بازرگان "... حالا کـه در آلودگی هوای تهران تنـها جان سخت ها دوام آورند حتما روایت "طوطی و بازرگان" جناب مولوی را بـه حکایت "کلاغ و کلاهبردار" بدل کرد! چه هر دو با آلودگی بیشترعجین و قرین اند...

RE: یـادش بـه خیر.... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۰۱:۱۰

راستش رو بخواید اول از این ایده یـادش بخیر چندان خوشم نیومد. پیش خودم گفتم چه دلیلی داره همش یـاد گذشته ها کنیم و افسوس بخوریم و حسرت بکشیم؟ بـه قول دوستی ، زمان به منظور ما ایرانی ها چهاربخشـه: آینده ، حال ، گذشته و زمان شاه! همـین الانشم نگاه کنید تو اینترنت –چه تو سایت های فارسی و چه تو شبکه های اجتماعی و همـینطور قسمتی از کافه خودمون –  هم نسل های ما مـی پردازند بـه اینکه قبلاها دنیـای ما چه شکلی بود و چه چیزایی بود و چه چیزایی نبود. عچیزهای قدیمـی رو مـیذارند مثل توپ دولایـه و کارت های ماشین و موتور و آدامس توپی و ... و از این دست موارد. بعد با خودم گفتم چه ایرادی داره؟ دست کم بذار جوونای امروز بدونند دل ما بـه چه چیزایی خوش بود و قدر چیزایی رو کـه دارند بدونند و اینقدر از وضعیت بد! امروزشون ننالند. یکدفعه یـادم اومد کـه درسته ما خیلی چیزها کـه امروز هستند رو نداشتیم مثل ، اینترنت ، موبایل و ... ولی درون عوض چیزهایی داشتیم کـه بچه های امروز از نداشتن اونـها حتما بشینن و خون گریـه کنند. ما تو کتابامون شعرهایی داشتیم کـه شاعران اون جزو مشاهیر و نوابغ زمان خود بودند. به منظور بچه های اون زمان احمد شاملو شعر مـی گفت . دکتر مجدالدین مـیرفخرایی (ملقب بـه گلچین گیلانی شاعر شعر لطیف باز باران) شعر مـی گفت.برای ما پرویز ناتل خانلری شعر مـی گفت. برین کتابای درسی الان رو با کتابای زمان ما مقایسه کنید! شعرهای چرت و مزخرف الان رو با اشعار زمان ما مقایسه کنید! ما کتابهایی مـیخوندیم کـه نوجوونای الان فقط مـیتونند تعداد انگشت شماری  از اونا رو تو نت پیدا کنند و بخونند اون هم از طریق مانیتور...

یـادش بخیر!

 نمـیدونم از شانس خوب من بود یـا واقعا پدرم کـه برای من کتاب مـی خرید مـی دونست چه گنج های نابی رو داره به منظور فرزندش تهیـه مـی کنـه. گنج هایی کـه در عالم بچگی قدرش رو ندونستم و در طول زمان از بین رفت. کتاب هایی مثل ماهی سیـاه کوچولو صمد بهرنگی ، پسرک چشم آبی جواد مجابی ، آهو و پرنده ها نیما یوشیج ، گل طلا و کلاش قرمز علی اشرف درویشیـان ، حسنک کجایی محمد پرنیـان ، آهوی گردن دراز جمشید سپاهی ،  کتاب های حمـید عاملی ، سری کتاب های طلایی کـه اکثر رمان های معروف جهان رو بـه صورت خلاصه درآورده بود و همونـها باعث شد کـه علاقه بـه کتاب و کتابخوانی درون من شکل بگیره. درون این بین کتاب های دیگه ای هم بـه دستم مـی رسید و اونـها رو مـیخوندم مثل سری کتاب های مارتین نوشته گیلبرت دلاهای بلژیکی و با نقاشی های قشنگ مارسل مارسیـه یـا کتاب های مصور تن تن و تارزان و سوپرمن و بتمن. بعد از این کتابها پدرم شروع کرد بـه خ کتاب های ژول ورن به منظور من. از سه کتاب پنج هفته پرواز با بالون ، جنگلهای تاریک آمازون و سفر بـه ماه شروع شد که تا بقیـه کتابهاش کـه تقریبا 20 جلدی مـیشد. بعد نوبت بـه دو کتاب معروف جک لندن –سپیددندان و آوای وحش- رسید. دیگه بزرگترین تفریح من شده بود کتاب رمان خوندن. سووشون سیمـین دانشور را درون همون نوجوانی خوندم و فهمـیدم نویسنده های ایرانی هم دست کمـی از نویسنده های معروف دنیـا ندارند و با خوندن کتاب های جمال زاده بیشتر بهم ثابت شد. بعد با کتاب های عزیز نسین آشنا شدم و 8-7 جلدی از مجموعه داستانـهای این نویسنده طنزپرداز ترک رو هم خوندم.

در سنین نوجوانی و نزدیک بـه بلوغ  مثل همـه نوجوونـهای اون دوران علاقه بـه کتاب های جنایی باعث شد بریم بـه دنبال کتاب های مـیکی اسپیلین و پرویز قاضی سعید . وای کـه چه کیفی داشت دنبال ماجراهای مایک هامر و لاوسون و سامسون و ریچارد! کتابهاشون –مخصوصا مایک هامر- ملغمـه ای بود از س.ک.س و خشونت کـه مطلوب نوجوونای ندید بدید اون زمان بود.  یـادمـه خونـه هرکی کـه مـی رفتیم اولین سوالمون از بچه های اون خونـه این بود: مایک هامر و لاوسون داری؟حتی یـه مدت عزمم رو جزم کردم کـه خودم هم یـه کتاب پلیسی بنویسم! و البته واضح و مبرهن هست که پروژه اون کتاب مثل اکثر پروژه های عمرانی کشور تو همون مرحله کلنگ زنی متوقف موند! یـه کتابی اون موقعها پیدا کرده بودم تو همـین مایـه ها بـه نام اشعه مرگ و اولین بار نام اشعه لیزر تو اون کتاب بـه چشمم خورد. این کتاب ها امتداد پیدا کرد بـه کتاب های فردریک فورسایت کـه کتاب هایی جاسوسی سیـاسی محسوب مـیشد. هنوز هم تموم کتاب هاشو تو کتابخونـه منزل پدریم دارم. یـه مدت هم افتادم تو سبک کتاب های تاریخی از نوع مرحوم ذبیح الله منصوری. از سینوهه بگیر که تا سلیمان خان و خواجه تاجدار و سقوط قسطنتنیـه و جراح دیوانـه. کتاب های جیبی متعلق بـه دوران جوانی ابوی هم کتاب های جالبی بود مثل پر اثر ماتیسن و لولیتای ناباکوف (ایضا با ترجمـه ذبیح الله منصوری) و جاده تنباکوی ارسکین کالدول و کلبه عموتم مادام هریت بیچر استو. ضمن اینکه ابوی علاقه خاصی بـه کتاب های مرحوم جواد فاضل داشت کـه البته از دید من کتاب های چرتی بودند.

با رفتن بـه دانشگاه و بعد از اون هم همچنان کتاب خوندن رو دنبال کردم و تا امروز هم ادامـه داره. هرچند خیلی کمرنگ شده. کتاب بعدی کـه خوندم و در من تحولی عظیم ایجاد کرد صد سال تنـهایی مارکز با ترجمـه بی نظیر بهمن فرزانـه بود کـه منو با سبک رئالیسم جادویی آشنا کرد. از این بـه بعد بود کـه سبک کتاب خوندن من که تا حدی تغییر کرد و به دنبال کتاب های سنگین تر رفتم. هر چند کـه دیگه خبری از اون شور وشوق اولیـه نبود و نیست. امروز هم هرچند گاهی اوقات دست بـه کتاب مـیشم یـا بعضی کتاب ها رو از مانیتور کامپیوتر مـیخونم اون لذت و اون شور و شوق اولیـه درون من ایجاد نمـیشـه شاید بـه خاطر شرایط زندگی باشـه و شاید بـه خاطر سن وسال ، نمـیدونم.

الان کـه به گذشته نگاه مـی کنم مـی بینم کـه کتاب خوندن چه تغییرات بزرگی درون زندگی من بوجود آورده. تغییراتی کـه اکثرا خوب و معدودی هم بد بودند. کتاب خوندن نگاهم رو بـه دنیـا عوض کرد. اطلاعاتم را بالا برد. دایره لغاتم رو وسعت بخشید. افکارم رو نظم داد و دری رو بـه سمت دنیـایی خیـالی و زیبا برایم گشود، هرچند کـه گاهی هم باعث مـیشد خروج از این دنیـای خیـالی و بازگشت بـه دنیـای واقعی برایم خیلی سخت و دشوار بشـه.

با همـه ی اینـهایی کـه گفتم واقعا یـادش بخیر! دلم مـیخواست دوباره برگردم بـه همون دوران و ایندفعه با دقت بیشتری از کتاب هایم نگهداری کنم و نذارم کـه گم و گور بشن . هنوز کـه هنوزه حسرت بعضی کتاب هایم را دارم و مـیدونم کـه هیچ وقت دوباره منتشر نمـی شن. دو که تا از اون کتاب ها رو تو نت پیدا کردم کـه هرچند جای کتاب کاغذی رو نمـیگیره ولی خوندنش ارزش داره.

دانلود کتاب گل طلا و کلاش قرمز

دانلود کتاب آهوی گردن دراز

RE: یـادش بـه خیر.... - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۱۰:۳۸

کمتر دیده شدن طوطی سبز (شاه طوطی) جدا از موردی کـه خانم لمپرت عزیز درون مطالب زیبایشان بـه آن اشاره د دليل ديگری هم دارد
اگر گذرتان بـه پرنده فروشیـها بیفتد مـیتوانید تعداد زیـادی از آنـها را مشاهده کنید کـه براحتی عرضه شده بـه فروش مـیرسند (صیدی، پرورشی)
در همين تهران و در گذشته های نـه چندان دور طوطی سبز نيز بـه مانند ديگر پرندگان بـه وفور يافت ميشد
اما درون شرايط فعلی تنـها درون مکانـهای خاصی از تهران ديده ميشوند

من کـه هر وقت نگام بـه طوطی سبز مـیفته یـاد سریـال در خانـه برام زنده مـیشـه و طوطی عزیز خانوم کـه فندُق صداش مـی

____________________________________________________

یـادش بخیر! این قضیـه طوطی منُ یـاد خاطراه ای مـیندازه

کلاس سوم يا چهارم ابتدایی کـه بودم يکروز تو مدرسه مسابقه نقاشی برگزار شد
نميدونستم چي بايد بکشم که تا جالب باشـه که تا اينکه متوجه تصوير روی جعبه مداد رنگی شدم
روی جلد، تصوير يه طوطی سرخ (تصویر بالا) ديده ميشد با پرهای رنگی و زیبا
تصميم گرفتم همين رو بـه عنوان مدل نقاشيم انتخاب کنم، بالاخره طرح کامل شد و تحويل دادم
چند روز بعد، زنگ تفريح تو حياط مدرسه قدم ميزدم کـه يکی از بچه ها صدام کرد و گفت
نقاشيت رو زدن بـه تابلوی اعلانات و جزو برنده هایی، خودمُ رسوندم بـه محل نصب نقاشيها و ديدم درست مـیگه
يه مدت گذشت، من و يکی دو نفر ديگه از بچه ها به منظور شرکت درون مسابقات استانی انتخاب شديم
روز مسابقه همراه با معلم تربیتی مدرسه بـه محل برگزاری رفتیم  دلشوره داشتم و
با عجله شروع کردم بـه نقاشی اما هر طرحي رو که تا نصفه ميکشيدم و لحظه بعد از ادامـه کار منصرف ميشدم
زمان بـه سرعت سپري ميشد اما هنوز تصميمـی نگرفته بودم!
در نـهايت يه طرح نصف و نيمـه کشيدم کـه اصلا جالب نشد و مطمئن بودم اينبار خبری از برنده شدن نيست
اتفاقا همينطورم شد و اين بود پايان ماجرا

_______________________________________________________ 

اسکورپان شیردل عزیز مطالب و خاطرات زیبایی درون رابطه با کتاب و دنیـای اون نوشتند


هر زمان اسم کتاب داستان بـه گوشم مـیخوره کتابی رو بـه یـاد مـیارم کـه کلی ازش خاطره دارم
در همون دوران دبستان کتاب داستانی داشتم با نام "افسانـه چهل گیسو و اژدهای هفت سر" کـه خیلی بهش علاقمند بودم


کتاب نسبتا بزرگی بود با نقاشیـهای رنگی و زیبا، متاسفانـه نتونستم مدت زیـادی ازش مراقبت کنم و خیلی زود گمش کردم
شاید بـه این دلیل کـه بارها بـه دوستان و آشنایـان قرض دادم که تا اونـهام ازش استفاده کنن
داستان از این قرار بود (البته بصورت خیلی جزئی یـادم هست) 
در دهکده ای دوردست اژدهای هفت سری بـه همراه ی زیبا کـه به چهل گیسو معروف بود بر مردم حکومت مـید
یـا ممکنـه بـه اینصورت باشـه کـه زیبای چهل گیسو اسیر اژدهایی هفت سر بود و هر مرد دلیری مـیتونست نجاتش بده چهل گیسو با او ازدواج مـیکرد
تا اینکه عده ای از مردان شجاع تصمـیم مـیگیرن راهی سفری دشوار شده و به جنگ اژدها برن
داستانش بی شباهت بـه انیمـیشن "زمزمـه گلاکن" نبود
حتی درون اون دوران بارها بـه دنبالش گشتم اما نتیجه نداد، همـیشـه دوست داشتم دوباره بدستش بیـارم اما فکر نمـیکنم دیگه امکانش باشـه
دوستان اگر از این کتاب و داستانش چیزی بـه یـاد دارند درون همـین بحث مطرح کنن که تا بعد از سالها برام تجدید خاطراه ای باشـه

RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ عصر ۰۸:۳۲

سروران بزرگوار سرکار خانم لمپرت و جناب اسکورپان شیردل و بتمن عزیز بحث جستار را بـه سمت بسیـار مناسبی پیش بردند کـه شایسته هست مراتب قدردانی و سپاسگزاری خود را از این سه گرامـی اعلام دارم. همچنین از بلوندی غریبه کـه چراغ اول را روشن کرد، سپاسگزارم.

یـادش بـه خیر! کتاب های کودکی...یـاد قصه های خوب به منظور بچه های خوب نوشتۀ ارزشمند مـهدی آذر یزدی افتادم. خدا رحمتش کند. چه قلم ساده و گیرا و صمـیمانـه ای داشت. عمرش را بی هیچ چشمداشتی وقف کودکان این مرز و بوم کرد. نـه زنی، نـه فرزندی، فقط کتاب! نثر مسجع گلستان و کلیله و دمنـه و قابوسنامـه و سندباد نامـه و مرزبان نامـه و داستان مثنوی و منطق الطیر و قصه های قرآنی و چهارده معصوم علیـهم السلام را با بیـانی ساده کـه هر کودکی مـی فهمـید، بیـان کرده بود.

از برترین لذت هایم نوار قصه بود با صداها و موسیقی های دوست داشتنی...از بس آنـها را گوش مـی کردم درون دستگاه مـی پیچید و یـا پاره مـی شد و با وصله پینـه دوباره سرهمش مـی کردم و روز از نو روزی از نو....بهترین راویـان قصه ها معمولاً زنده یـاد حمـید عاملی و مرحوم مرتضی احمدی بودند البته هر کدام با سبک خود. همـین داستان ماهی سیـاه کوچولو کـه اسکورپان عزیز اشاره د، نوار قصه اش هم بود. البته نمـی دانم به منظور پیش از انقلاب هست یـا بعد از آن. از داستان های موزیکال خیلی شنیدنی با صدای زنده یـادان کنعان کیـانی و مرتضی احمدی (هم راوی و هم گویندۀ نقش ها)که هر کدام با صداسازی درون چند نقش گویندگی مـی د و همچنین خانمـها امـیریـان و احتمالاً شاهین مقدم، قصه موش و گربه بود، البته آخرش را هم خیلی جالب تغییر داده بودند و گربه درون پی از جان گذشتگی ده موش، درون آتش مـی سوزد. متأسفانـه هیچ اثری از عوامل تولید آن و تاریخ تولیدش بـه دست نیـاوردم.

دوست گرامـی جناب زاپاتا چندی پیش سایتی را معرفی د کـه بالاخره توانستم نوار ننـه قوزی با صدای خانم ها زنده یـاد بدری نوراللهی و زهرا هاشمـی و امـیریـان و زنده یـادان کنعان کیـانی و مرتضی احمدی را از آن دانلود کنم، عجب لذتی داشت بعد از 25 سال شنیدن این نوار.

آخرین نوار قصه هم کـه مـی خواستم ازش یـادی کنم خروس زری،پیرهن پری اثر احمد شاملو هست که بـه علت کیفیت ضعیف آن، تنـها صدای منوچهر آذری را درون آن با اطمـینان تشخیص دادم.

پ.ن. با کلیک روی نام نوارها بـه لینک آنـها دسترسی پیدا مـی کنید.

دوستانی کـه اولین بار هست به این جستار سر مـی زنند از مطالب ارزشمند فوق کـه توسط سرکار خانم لمپرت و جناب اسکورپان شیردل و بتمن عزیز درج شده، بهره مند گردند.

RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ عصر ۰۶:۳۹

یـادش بـه خیر...هم دوره ای های ما افتخارشان بـه دانستن نام ورزشکاران و پیگیری رقابت های ورزشی نبود...خودشان ورزش مـی د و همـین برایشان کافی بود...البته فوتبال استقلال و پرسپولیس و جام جهانی و بازی های ایران مشتری داشت ولیی درون پی اطلاعات انتقال بازیکن بین تیم های باشگاهی اروپا نبود...به جای این حرف ها افتخار نوجوانان و جوانان بـه اطلاعات عمومـیشان بود. دانستن نام پایتخت کشورها، نام دانشمندان و...خیلی مـهم بود و بازی هایی بر همـین اساس نیز بوجود آمده بود.

برنامـه های مستند تلویزیونی و مجله های علمـی و فرهنگی ...آنقدری نبودند کـه کفاف آن همـه مشتاق را بدهند، لذا کتاب های اطلاعات عمومـی بسیـار متداول بود. سه نمونـه از آن را کـه خودم از آنـها خیلی استفاده مـی کردم علی الخصوص به منظور حل جدول، درون قالب عقرار مـی دهم.

از جدول گفتم. حالا هم گاهی حل مـی کنم ولی خیلی راحت تر از نمونـه های قدیمـی است. ولی همسو با آن اطلاعات عمومـی جوانان خیلی کم شده است. چند وقت پیش درون یکی از دانشگاه های برتر ایران درون تهران گذرم افتاده بود. چند دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ای مـهندسی را درون حال همکاری به منظور جدول حل ، دیدم کـه در تلفظ واژۀ دُژَم(در بعضی منابع دِژَم) مشکل داشتند، چه برسد بـه معنایش!

RE: یـادش بـه خیر.... - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ صبح ۰۳:۲۲

زمستونم زمستونای قدیم!

قدیما روزای سرد زمستونی که حسابی برف مـیبارید و همـه جارو سفیدپوش مـیکرد تصميم مـیگرفتيم (من بهمراه خانواده) يه آدم برفی حسابی درست کنيم

قبل از هر کاری برفها رو يه جا جمع ميکرديم و اول تنـه آدم برفی درست ميشد بعدش کَله و آخر سر هم دستاش

اما هميشـه با دستش مشکل داشتيم؟ نگات کـه از آدم برفی دور مـیشد لحظه بعد با تعجب شاهد بودی کـه يکی از دستاش افتادِ روی زمين

کلی باهاش کَلنجار ميرفيتم که تا بالاخره درست ميشد و زحماتمون نتیجه مـیداد

مرحله نـهايی هم اين بود کـه يه کلاه ميزاشتی روی سرش و با يه شال گردن، دو که تا گردو هم مـیشد بـه جای چشماش

اما باز يه چيزی کم داشت؟ بینی يادمون رفته بود! سريع ميرفتيم سر یخچال که تا يه هويج پيدا کنيم و بکاریم وسط صورت آدم برفی

وقتی اَم از هويج خبری نبود حتما حتما ميرفتيم از مغازه تهيه ميکرديم، آخه آدم برفی بدون بينی هويجی راضیمون نمـیکرد!

حالا دیگه آدم برفی ما کامل شده بود و با خيال راحت نگاش ميکرديم، شب کـه ميشد دوباره برف ميباريد!

واسه اينکه آدم برفی ما ظاهر خودش حفظ کنـه يه پلاستيک بزرگ ميکشيديم روش که تا مثل روز اول باقی بمونـه

آدم برفی روز و روزهای بعد همچنان سر جاش بود که تا اينکه هوا صاف ميشد اما حال ما گرفته ميشد!

آخه بايد کم کم باهاش خداحافظی ميکرديم، يه مدت کـه ميگذشت از اون آدم برفی زيبا فقط يه تيکه برف و هويج يخ زده باقی ميموند!

بعد از ساخت آدم برفی تازه برف بازی تو کوچه و خیـابون شروع مـیشد و سُرسره بازی رو زمـین یخ زده!

اصلا زمستونای قديم طوری بود کـه حتی شبای عيد هم برف مـیبارید

این هم که تا یـادم رفته بگم کـه روزای زمستونی وقتی هوا ابری و سرخ زنگ مـیشد و هوا هم خیلی سرد بود مطمئن بودی کـه یـه برف سنگین تو راهه

همـینطورم بود و نصف شب بارش برف شروع مـیشد، دو سه ساعت بعد حیـاط، پشت بوم، کوچه، خیـابون و ماشینـها همـه سفیدپوش مـیشدن

ما عادت داشتیم تو این مواقع اول یـه سری بـه پشت بوم بزنیم و بعدش کوچه رو نگاهی مـینداختیم

سکوت همـه جارو پر کرده بود و کف کوچه ها زیر نور چراغ برق فضای خاص و زیبایی خلق مـیکرد

دو سه روز قبل از تحويل سال کـه دیگه از درس و امتحان خبری نبود بدون هیچ فکر و خیـال اضافی

موقعی کـه برای خريد شب عيد بيرون بوديم چه برفی مـیبارید و چه لحظات قشنگی بود

خاطرات برفی زياده اما اين هم يادم نميره کـه يه زمستونی تقریبا يک هفته بی وقفه برف باريد و ديگه خوش بـه حالمون شده بود

اولين کار مثل هميشـه ساخت يه آدم برفی بزرگ بود و باقی قضایـا

راستی! حالا کـه از آدم برفی صحبت شد بد نیست یـادی هم کنیم از این انیمـیشن زیبا

دانلود انیمـیشن  The Snowman

حالا! زمستون از نيمـه هم گذشته اما دريغ از یـه برف حسابی!

حقيقتش! بـه همون بارون هم راضی هستيم!

در پایـان یک والپیپر زیبا و چند تصویر متحرک از بارش برف زمستانی

WINTER / WINTER WINTER / WINTER

RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۲۱ عصر ۰۳:۵۲

یـادش واقعاً بـه خیر...داستان های کودکان هم بوی مردی و مردانگی مـی داد. غایت آرزوها سکه و زر نبود، آزادگی و پهلوانی بود، ایثار و جوانمردی بود. اسوۀ ما رستم بود و آرش کمانگیر.ی آرنولد و رامبو و ... نمـی شناخت. اگر هم مـی شناخت ارزشی به منظور آنـها قائل نبود. هنرمندان ما فرهنگ شناس بودند و آگاه، سرزمـینشان و فرهنگشان برایشان ارزشمندترین سرمایـه بود. بـه زر و سیم و سیمرغ بلورین و تعریف این و آن اهمـیّتی نمـی دادند...

داستان صوتی ارزشمندی بود بـه نام آرش کمانگیر با صدای بهترین گویندگان ایرانی. چه موسیقی زیبا و بجایی داشت! و چه شکوهمند اشعار سیـاوشرایی درون لابلای گفتگوها جای گرفته بود! بعد از قریب بـه 30 سال آن را یـافتم و در اختیـار دوستان قرار مـی دهم.

کلام پایـانی آرش:

ای یزدان پاک! دادار مـهربان! اگر زندگی من صد سال است، همۀ آن سالها را درون یک لحظه گرد آور! اگر حتما هزاران بار تیر بیفکنم، قدرت و توان هزاران بار را یکجا بـه بازوان من ببخش! که تا فقط یک تیر از ستیغ کوه البرز به منظور آزادی سرزمـینم پرتاب کنم.

مردم من! سروران من! من اینک بی هیچ عیبی، اینجا درون برابر شما ایستاده ام. تندرست هستم و سالم. امّا زمانی کـه تیر را بیفکنم، همۀ توان و قدرت من، زندگی و هستی من، پایـان مـی گیرد، که تا آن تیر بتواند بـه دورها پرواز کند. با تابیدن نخستین فروغ خورشید، من جان خود درون تیر خواهم کرد و آنگاه بی هیچ درنگی آن را از خود دور خواهم ساخت.

برآ ای آفتاب! ای توشۀ امـید! برآ ای خوشۀ خورشید! چو پا درون کام مرگی تندخو دارم، چو درون دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم، بـه موج روشنایی شستشو خواهم، ز گلبرگ تو ای زرّینـه گل، من رنگ و بو خواهم.

اکنون ای یزدان پاک! بـه نام تو، به منظور تو و مردمم، و آزادی سرزمـینم، همۀ توان و قدرت و جانم را، درون این تیر خواهم کرد. و آنگاه آن را بـه سوی خاوران و جیحون خواهم افکند.

مردان! سروران! ایرانیـان! اکنون بنگرید کـه چگونـه جان من از پیکرم رها خواهد شد. اکنون تیر درون کمان مـی نـهم. که تا بناگوش زه کمان را مـی کشم، و به نام یزدان پاک رها مـی کنم.

تنی چند از هنرمندان این اثر:

حسین عرفانی(آرشجواد پزشکیـان(قبادناصر نظامـی(فرستادۀ ایران نزد افراسیـابحمـید منوچهری(منوچهرشاه)، زنده یـادان عزت الله مقبلی(افراسیـاب) و احمد مندوب هاشمـی(گرسیوز، افشین و نقش های دیگر) و به روایت خانم شـهلا ناظریـان

بشنوید و بخوانید آرش كمانگیر را:

برف مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمـی شد گر ز بام كلبه ها دودی
یـا كه سوسوی چراغی گر پیـامـی مان نمـی آورد
رد پا ها گر نمـی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه مـی كردیم درون كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مـهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مـی گوید به منظور بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی درون و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم ماهی درون بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده درون كهسار
خواب گندمزارها درون چشمـه مـهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا بـه پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمـیدن
چشم انداز بیـابانـهای خشك و تشنـه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
ان را سحرگاهان بـه سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را درون پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامـهای مـه گرفته
قصه های درون هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بام دیدن
یـا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل بـه رویـاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش شعله اش درون هر كران پیداست
ورنـه خاموش هست و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای درون كوره افسرده جان افكند
چشم هایش درون سیـاهی های كومـه جست و جو مـی كرد
زیرآهسته با خود گفتگو مـی كرد
زندگی را شعله حتما برفروزنده
شعله ها را هیمـه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیـان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمـه ها درون سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله مـی خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمـه حتما روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او بـه جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شـهر سیلی خورده هذیـان داشت
بر زبان بس داستانـهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیـه چون سنگ
روز بدنامـی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق درون بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنـه گلگشت ها گم شد نشستن درون شبستان شد
در شبستان های خاموشی
مـی تراوید از گل اندیشـه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمـی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمـه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشـه بی سامان
برجهای شـهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ كینـهای درون بر نمـی اندوخت
هیچ دل مـهری نمـی ورزید
هیچ كس دستی بـه سوی كس نمـی آورد
هیچ كس درون روی دیگر كس نمـی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان درون كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا بـه تدبیری كه درون ناپاك دل دارند
هم بـه دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی درون چشم
یـافتند آخر فسونی را كه مـی جستند
چشم ها با وحشتی درون چشمخانـه هر طرف را جست و جو مـی كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو مـی كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری مـی دهد سامان
گر بـه نزدیكی فرود آید
خانـه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ که تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو مـی كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو مـی كرد
پیر مرد اندوهگین دستی بـه دیگر دست مـی سایید
از مـیان دره های دور گرگی خسته مـی نالید
برف روی برف مـی بارید
باد بالش را بـه پشت شیشـه مـی مالید
صبح مـی آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نـه دریـایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس مـی شد سیـاهی دردهان صبح
باد پر مـی ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیـان درون اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه بـه پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك درون اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنـها تیر تركش آزمون تان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شـهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامـه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامـه
گوارا و مبارك باد
دلم را درون مـیان دست مـی گیرم
و مـی افشارمش درون چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه که تا نوشم بـه نام فتحتان درون بزم
كه که تا بكوبم بـه جام قلبتان درون رزم
كه جام كینـه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی هست در مشتم
امـید مردمـی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان درون دست
كمانداری كمانگیرم
شـهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر هست آتش پر
مرا باد هست فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این مـیدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید که تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر بـه سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنـهان آفتاب مـهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود درون تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمـین مـی داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نـه نیرنگی بـه كار من نـه افسونی
نـه ترسی درون سرم نـه درون دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد بهخاموش
نفس درون های بی تاب مـی زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره مـی آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار مـی پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز مـی گیرد
به راهم مـی نشیند راه مـی بندد
به رویم سرد مـی خندد
به كوه و دره مـی ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز مـیگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمـی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن بـه كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویـا وخاموش
مرا پیك امـید خویش مـی داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی مـی گیردم گه پیش مـی راند
پیش مـی آیم
دل و جان را بـه زیور های انسانی مـی آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی درون چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیـایش را دو زانو بر زمـین بنـهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشـه امـید
برآ ای خوشـه خورشید
تو جوشان چشمـه ای من تشنـه ای بی تاب
برآ سر ریز كن که تا جان شود سیراب
چو پا درون كام مرگی تند خو دارم
چو درون دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینـه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی بـه تندرهای سهم انگیز مـی سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویـایی
كه سیمـین پایـه های روز زرین را بـه روی شانـه مـی كوبید
كه ابر ‌آتشین را درون پناه خویش مـی گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امـیدم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان بـه سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه درون كوه و كمر دارید
زمـین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یـال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین بـه چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شـهر آرام
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها درون راه
سرود بی كلامـی با غمـی جانكاه
ز چشمان برهمـی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامـین نغمـه مـی ریزد
كدام آهنگ آیـا مـی تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانـه مـی رفتند ؟
طنین گامـهایی را كه آگاهانـه مـی رفتند ؟
دشمنانش درون سكوتی ریشخند آمـیز
راه وا كردند
كودكان از بامـها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
ان بفشرده گردن بندها درون مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی درون پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده برغرقه درون رویـا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره درون پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویـانی كه مـی جستند آرش را بـه روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود درون تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه مـی راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشـهر و توران بازنامـیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیـا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همـه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر بـه هر ایوان و هر درون زد
آفتاب و ماه را درون گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنـه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه مـی بینید
وندرون دره های برف آلودی كه مـی دانید
رهگذرهایی كه شب درون راه مـی مانند
نام آرش را پیـاپی درون دل كهسار مـی خوانند
و نیـاز خویش مـی خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش مـی دهد پاسخ
مـی كندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
مـی دهد امـید
مـی نماید راه
در برون كلبه مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری هست در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مـی گذارم كنده ای هیزم درون آتشدان
شعله بالا مـی رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337

سیـاوشرایی

(روایت از http://adabiat.rzb.ir/post/83)

RE: یـادش بـه خیر... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ عصر ۰۶:۰۳

شَب بود

ماه پُشتِ اَبر بود

من و برادر و هایم پنجره بـه آسمان نگاه مـی کردیم

برف مـی بارید و ما همـه خوشحال از آنکه فردا شاید مدرسه ها تعطیل شود.

صبح طبق معمول هر روزه مادر همـه را از خواب بیدار کرد و همـه گوش بـه رادیو بودیم.

صبحانـه زمان ما نان و پنیر و چای شیرین بود، صدای هم زدن قاشق درون استکان چای ، زیباترین سمفونی دورانی بود کـه همـه اعضای خانواده بدور هم جمع بودند.

تقویم تاریخ ..... و بعد برنامـه کودوجوان رادیو قبل از ساعت هفت صبح ، تکرار روزمرهمن و همنسلان من بود.......  بابا ابر تند ترش کن   تند تر و تند ترش کن و سرودهای کودکانـه انقلابی .....  به بـه چه حرف خوبی ، آنشب امام ما گفت - حرفی کـه خواب دشمن ، از آن سخن بر آشفت

اینـها آغاز یک صبح با نشاط به منظور رفتن بـه مدرسه بود اما آنروز صبح هنوز رادیو هیچ اطلاعیـه ای را از سوی آموزش و پرورش نخواند کـه نخواند .....

دستکشـها را دست کردم و کلاهی کـه تمام سر را بجز چشمـها و دهان را مـی پوشاند. بـه مدرسه رسیدم. یـادش بخیر ، روزهای برفی از سر صف  ایستادن و قرآن و دعا خبری نبود، یکراست مـی رفتیم سر کلاس و بخاری نفتی قطره ای کـه همـه بچه ها که تا از راه مـی رسیدند حلقه مـی زدند دورش.

هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود ، سرو صداهای تویـه راهرو نوید یک خبر خوش را مـی داد ،ناظم درب کلاس را زد : دانش آموزان وسایل خود را جمع کنند و آروم برن خونـه .... وای کـه چه لذتی داشت ، آموزش و پرورش بالاخره تسلیم شده بود و با یک تاخیری یکساعته مدارس را تعطیل کرده بود و ما تو دلمون مـی گفتیم خوش بـه حال بعدازظهریـها کـه اصلا مدرسه نمـی یـان.

زیباترین خاطرات آن سالها موقع بازگشت بود. درون حالیکه از کوچه مـی گذشتیم یکی بچه ها یواشکی مـی رفت سمت یکی از درختها و با زدن یک لگد محکم همـه بچه ها را وادار بـه دویدن و فرار از زیر درخت مـی کرد.

یـادش بخیر وقتی مـی رسیدیم خونـه همـه اعضای خانواده آماده بودند به منظور رفتن بـه پشت بام و عملی لذت بخش بنام پارو برفهای پشت بام.

همـیشـه از از وسط پشت بام بین من و برادرم و سایر اعضای خانواده مرز بندی مـی کردیم. برفهای انتهای پشت بام را هم ابتدا یک نایلون بزرگ  پهن مـی کردیم کف پشت بام و برفها را با پارو مـی ریختیم روی آن و بعد دو ، سه نفری مـی کشیدیم که تا مـی رسیدیمپشت بام و همـه رو مـی ریختیم توی کوچه.

برف همچنان درون حال با هست و کار پارو بـه اتمام رسیده است. من و م خوشحال از اتمام کار بـه کوچه مـی رویم. برفهای پارو شده درست مانند یک تپه خاک کوچک توی کوچه خودنمایی مـی کرد و ما سرمست از پیچیدگیـهای زندگی آینده مـی رفتیم نوک قله اون تپه و یک پیست کوچک به منظور سرسره بازی درست مـی کردیم.

دیری نمـی گذشت کـه بقیـه بچه های همسایـه هم بـه ما مـی پیوستند و شادی وصف ناپذیری وجود همـه را فرا مـی گرفت.

غروب پدر از سر کار آمد. برف همچنان درون حال با بود. نزدیکیـهای غروب دوباره همـه جمع شدیم و رفتیم بالای پشت بام و دوباره برفهای پشت بام را پارو کردیم. کاری کـه هیچوقت از انجامش خسته نمـی شدیم. تازه گاهی اینقدر لذت بخش بود کـه به کمک همسایـه بغلی هم مـی رفتیم و در پارو برفها کمک مـی کردیم.

اونروزها همـه بفکر هم بودند. شب همـه دور هم و در یک اتاق جمع بودیم. رادیو اعلام کرد اداره آموزش و پرورش شـهرستان کرج طی اطلاعیـه اعلام نمود تمام مدارس این شـهرستان بدلیل بارش برف فردا تعطیل مـی باشد.

از اون سالها سی ساله کـه مـیگذره. اینـها زیباترین خاطرات من از اون دورانـه. براستی بچه های امروزی سی سال دیگه از چه چیز این روزها بعنوان خاطره یـاد خواهند کرد؟ اونروزها ما از امکانات ناچیزی برخوردار بودیم. خیلی چیزها دلمون مـی خواست داشته باشیم اما شرایط اقتصادیمون اجازه نمـی داد.

اما درسته کـه چیزی نداشتیم و آرزوی خیلی چیزها رو داشتیم. درون عوض چیزی داشتیم کـه اینروزها خیلیـها ندارند. دلِ خوش. امروز بـه لطف خدا احساس مـی کنم همـه چیز دارم، حتی خیلی بیشتر از انتظاراتم ، اما چیزی کـه اونروزها همـه داشتیم رو ندارم ، دلِ خوش. و تنـها چیزی کـه امروز باعث مـی شود موجب فخر فروختن همنسلان من گردد خاطرات زیبایی هست که بچه های امروز درون آینده از آن محروم خواهند بود.

بروبیکر - بهمن ماه سال 1363 - کلاس سوم راهنمایی

RE: یـادش بـه خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ صبح ۱۱:۰۲

روزگار تکه فیلم ها!

چندی پیش به منظور اولین بار نسخه 1940 فیلم غرور و تعصب را با شرکت گریر گارسون و لارنس اولیویـه  دیدم. اما نکته جالب نوستالژی شیرینی بود کـه با دیدن این فیلم درون ذهنم تداعی شد.

خاطره ای از یک سکانس کوتاه از این فیلم بصورت دوبله فارسی از یکی از مسابقات دهه شصتی، بـه گمانم جدول تصویری یـا مسابقه هفته   - حالا کـه فکرش را مـی کنم درون مـی یـابم آنچه من نوجوان را آن زمان پابند دیدن این مسابقات نمود پیش از هرچیز دیدن تکه فیلمـهای رویـایی کلاسیک بود کـه به عنوان سوال سینمایی مطرح مـی شدند. غرور وتعصب کتاب محبوبم را بس کـه خوانده بودم زهوار دررفته شده بود و آن سان کـه چهره الیزابت را درون تلوزیون دیدم و دریـافتم این شاهکار فیلم شده و سیمای ما دوبله اش را هم درون آرشیو دارد و البته هرگز هم پخش نمـی کند، بناچار بـه آن سکانس همـیشـه تکراری درون مسابقه دل بستم ... یـادش بخیر

جالب هست وقتی به منظور گرفتن اطلاعات پیرامون مسابقات مزبور درون نت مـی گشتم بـه مطلبی از آقای علی شیرازی برخوردم کـه بسیـار با حس و حال خودم تشابه داشت! ...

"سینما تئاتر 62 ـ 60 درون واقع معجونی از صحبت‌های مجری، همراه مصاحبه با برخی هنرمندان و نیز معدودی مسئولان و انقلابیونی کـه مـی‌کوشیدند محیط‌های هنری و محتوای هنرها و البته هنرمندان را با شرایط و ضوابط جدید بـه نوعی هماهنگی برسانند، بود؛ البته درون کنار قطعه‌های نمایشی‌ (که تولیدی و اختصاصی خود برنامـه بودند) و تکه‌هایی جذاب از نمایش‌های صحنـه‌ای آن سال‌ها کـه در تئاترشـهر و دیگر سالن‌های نمایش روی صحنـه مـی‌رفتند. از همـه اینـها مـهم‌تر، پخش صحنـه‌های هر چند کوتاه از فیلم‌های قدیمـی و جدید بود کـه در برهوت کم‌فیلمـیِ آن سال‌ها شاید اصلی‌ترین انگیزه به منظور کشاندن و نشاندن دو سه نسل پای تلویزیون به‌شمار مـی‌آمد. آن‌وقت‌ها چنین برنامـه‌های تلویزیونی‌ کـه بخش‌هایی از آنـها را پخش «تکه‌هایی از فیلم‌های سینمایی» تشکیل مـی‌داد، درون یک عنوان و نامگذاری کلی تیکه‌فیلم (یـا همان تکه‌فیلم) مـی‌نامـیدیم، یـا مثلا ساعت‌ها قبل از شروع برنامـه با ذوق و شوق مـی‌گفتیم: «امشب تلویزیون، تیکه‌فیلم داره!» [باور کنید راست مـی‌گویم، حتما در آن برهوت بی‌فیلمـی قرار گرفته باشید که تا چنین وضعی را درست و حسابی درک کنید؛ البته بـه گمان نگارنده، همان بخشی کـه زنده‌یـاد منوچهر نوذری درون برنامـه «مسابقه هفته»، پرسش‌های سینمایی مـی‌نامـیدش نیز که تا حدی توضیح‌دهنده وضع نسل ماست؛ زیرا عده‌ای «مسابقه هفته» را نیز ـ صرف‌نظر از سایر جذابیت‌هایش ـ به‌ دلیل پخش همان دو سه سکانس از فیلم‌های آن زمان نایـاب و کمـیاب کلاسیک تاریخ سینما مـی‌دیدند و حتی از دوبله همان یکی دو دقیقه لذت مـی‌بردند و سیراب مـی‌شدند. واقعا کـه چه روزگاری بود؛ روزگار تکه‌فیلم‌ها! ..."

RE: یـادش بـه خیر... - منصور - ۱۳۹۳/۱۱/۲۸ صبح ۱۰:۰۹

هوا سرد بود. بارش نیم متر برف روی برف باقیمانده پریروز و روزهای قبل زمستان، اون سال رو از زمستانی تر از سالهای قبل کرده بود. بچه بودم ;  خیلی بچه ! اینکه مـیگم خیلی بچه علتش این نیست کـه ادبیـات نمـیدونم ، نـه . سن خودم رو یـادم نمـیاد . هرچی بود اونقدر کم سن و سال بودم کـه قدم بزور چند وجب مـیشد! هوا سرد بود. خیلی سرد . چایی شیرین صبحونـه رو کـه خوردم مادر گفت پاشو منصور. گفتم کجا؟ از گوشـه چشم نگاهی بهم انداخت و با چشم غره گفت : مگه دیشب نگفتم من امروز حتما برم خرید تو رو مـیذارم صف نفت؟ خودم نمـیرسم وگرنـه دلم نمـیاد تو این سرما تو رو بیرون ببرم. هزارتا بدبختی دارم چندجا حتما برم، شب مـهمون داریم، نمـیرسم، بـه پیر بـه پیغمبر نمـیرسم ، مـیخوام امروز کمک کنی ، مـیخوام یکی دو ساعتی صف نفت وایسی. بشکه حیـاط رو برو نگاه کن، تهش هیچی نمونده ، اگه زبونم لال اول  مـهمونی این چراغه وقتی غذا روشـه نفتش ته کشید مـیگی چه خاکی سرم کنم. اون یکی چراغ علاالدین هم کـه دیگه وامصیبتا. اون خاموش بشـه کـه دیگه یخ مـیزنیم تو این زوقوم باران زمستان.پاشو مادر پاشو دیر مـیشـه ها. ده دقیقه دیر برسیم صف پیت حلبی ها مـیره که تا ته کوچه ها ، پاشو... لباسهای گرممو بهم پوشوند.شال قشنگی کـه تابستان از مشـهد خریده بود برام رو دور که تا دور صورتم پیچید و کلاه سرمـه ای لبه دار رو کـه خودش مـیگفت کلاه شاخدار! که تا بناگوشم کشید پایین و یقه کاپشن کوچیکم رو داد بالا.جوراب پشمـی برام بافته بود پام کرد. هیچوقت ازینجور جورابا خوشم نمـی اومد. خیس کـه مـیشد بوی بدی مـیداد تو کفش. متنفر بودم ازینجور بوها . دستکشش هم بود. اون زمانا مادرا جفتی مـیبافتن. هم دستکش هم جوراب. کفشم رو کـه پوشیدم پ تو کوچه و مادر، پشت سرم ...

همـه جا برف بود و یخ. برف وسط کوجه ارتفاعش که تا نیمـه ی دیوار خونـه ها بالا رفته بود. کوره راهی کنار دیوار کوچه از کنار برف درست کرده بودن کـه فقط مـیشد ازونجا رد شد و از کوچه گذشت. برف حیـاطا و پشت بوما رو مردم مـیریختن تو کوچه و همـین باعث مـیشد برف کوچه ها اندازه یـه کوه بشـه طوریکه براحتی مـیشد از بوم هرخونـه پرید وسط کوچه روی برفها . فاصله ای نبود بام که تا ارتفاع برف وسط کوچه. البته پت دست خودت بود و درومدنت دست خدا چون اگه هوا خوب بود و برف، نرم ، که تا سر فرو مـیرفتی داخل برف .توی حیـاط خونـه ، گاهی از زیر کوهی از برف، تونل مـیزدم و برای خودم خونـه درست مـیکردم. درون یک فیلم قطبی دیده بودم کـه اسکیموها به منظور محکم خونـه هاشون کـه از برف مـی ساختن کار جالبی مـی; با گرم داخل آلونکشون، برف سطح داخلی رو که تا اندازه ای ذوب مـی و وقتی سردش مـی برف آب شده سطح ، یخ مـیزد و دیواری درون داخل آلونک تشکیل مـیداد کـه توپ هم نمـیتونست خرابش کنـه. من هم همـین کارو مـیکردم. چراغ نفتی رو مـیبردم داخل خونـه خودم و ... اونقدر محکم مـیشد کـه اگه مادرم هم مـیرفت روش ریزش نمـیکرد... اونقدر محکم مـیشد کـه اگر پدر مـیخواست روزی این برفها رو بریزه تو کوچه ، پاروی چوبی کـه چی بگم ، بیل هم جواب نمـیداد و باید کلنگ مـی آورد به منظور خرد برف و یخ ، و بعدش غرغر بود و نقشـه های شیطانی منصور کـه : آخه این وضعشـه بچه ! ... راهمو کشیدم و از کنار نعش پرنده ها گذشتم. درون سرمای بیشتر از 20 درجه زیر صفر ، برف یخ زده زیر پات صدای خاصی مـیده. صدای جیرجیر خاصی ازش درمـیاد کـه نشون مـیده هوا واقعا سرده ، واقعا سرد ... صدای جیرجیر کفشـهای کوچیکم سکوت کوچه خلوت رو درون تاریک روشن هوا مـی شکست...

همـه جا برف بود و سرما... مادر سر مـی اومد و من جلوتر . نَفَس هام کـه از کناره های بینی و شال مـیزد بیرون بخار مـیشد و این بخار روی پلکهام یخ مـیزد. بـه همـین سرعت! مجبور بودم دائم با آستینم یخهای پلکمو پاک کنم کـه بتونم از زیر اونـهمـه شال و کلاه راهمو پیدا کنم  ... سرما ، سرمای فقیرکُشی بود! کنار یـه درخت چندتا کلاغ و گنجشک رو دیدم کـه روی برف، مثل سنگ ،درحالیکه پاهاشون رو بـه آسمون بود یخ زده و مرده بودن. معلوم بود از شدت سرما از درخت افتاده بودن.دلم خیلی سوخت. عاشق حیوانات بودم. الانشم هستم. وایسادم و نگاشون کردم. اشک درون چشمام حلقه زد و درجا یخ زد. پاکش کردم. مادر نـهیب زد : منصور واینسا . برو ... خیلی سرده... برو ...  (همون شب اخبار اعلام کرد : امروز همدان با 44 درجه زیر صفر سردترین شـهر ایران بود. و من ، اونروز ، این سرما رو با تمام وجود حس کرده بودم. این رکورد فکر نمـیکنم بعد از انقلاب هنوز هم شکسته شده باشـه... چشمام موقع اخبار ناخوداگاه بسمت پنجره اتاق رفت... شیشـه یخ زده بود. شیشـه یخی کـه مـیگفتن همـین بود. شیشـه سفید شفاف ،با نقشـهای گاه منظم و گاه نامنظم طوری شده بود کـه اون سمتش حتی درون روشن ترین روزها هم دیده نمـیشد شب کـه جای خود داشت. شیشـه اینوری کـه نزدیک بخاری نفتی بود علاوه بر یخی شدن، یخ هم زده بود. قالبهای یخ کـه مثل قندیل، ته هر شبکه شیشـه، ازبخار آب روش یخ زده بود گاهی آدمو مـیترسوند... یـادمـه وقتی اون شب بـه پدر گفتم : بابا ازین سردتر هم مـیشـه؟ لبخندی زد و گفت بله من سردتر ازین هم دیدم . سال 42 آب رو کرسی یخ زده بود! ... )

اونروز 4 ساعت تو صف نفت بودم. مادر دو که تا پیت 20 لیتری گذاشت تو صف پیت ها. صف پیتها نزدیک ظهر ، ازین کوچه رد مـیشد و سر از کوچه بغلی درمـی آورد. کنار هر چندتا پیت ،یکی وایساده بود .آدمـها کنار پیتها تو صف بودن. شاید دل پیتها بـه حضور آدمـها گرم بود و شاید ، دل آدما بـه همـین پیتها. گاهی آدما عوض مـیشدن. مادر مـیرفت پدر مـی اومد ، پسر کوچیک مـیرفت برادر بزرگتر مـی اومد .نوبت پر شون خیلی دیر مـیرسید. هم از کُندی نفتی ها و هم از بلند بالایی صف ها... مـیگن اگه بهی کـه 2 دقیقه س منتظره بگن چند وقته انتظار مـیکشی ، مـیگه 5 دقیقه! و اگه ازی کـه 5 دقیقه س منتظره همـین سوالو ن ، مـیگه 12 دقیقه! دیگه شما حساب کن کـه در اون سوز و گداز هوا و خشم طبیعت ، 4 ساعت بر من چند روز گذشت !... ظهر پدر رو از دور دیدم کـه از سرکار یک ضرب اومده بود جای منو بگیره. با دیدنش پاهای یخ زدم جون گرفت و سمتش دوئیدم. اشک درون چشمام حلقه زد... خسته شدم باباجون . سردمـه. گفت الهی من قربونت بشم. بوسم کرد . برو خونـه من اینجام. برو ناهارتو بخور و استراحت کن. برو عزیزم... پاهام جون گرفت و مثل اسیری کـه از زندان فرار مـیکنـه مثل تیری کـه از چله کمون درمـیره بسمت خونـه دوئیدم ... حتی یـادم رفته بود خداحافظی کنم... یک نفس که تا خونـه... دم درون خونـه، پام لغزید و محکم زمـین خوردم ...صدای گریـه م مادرو کشوند بیرون... منصور ! بمـیرم الهی... پات زخمـی شده؟ اشک درون چشمان هردوتامون حلقه زوده بود... حتی کلاغها هم نبودن کـه شاهد خستگی تن و اشک چشمام باشن... چه روز سردی! ... چه روز سختی! ...

آمدی جانم بـه قربانت ولی حالا چرا یـا چگونـه یـاد گرفتم بر سادیسم روزگار لبخند ب - دکــس - ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۰۱:۵۲

گاه بـه قدیم مـی‌اندیشم. بـه دغدغه ها و آرزوهای جوانی. درون زمـینـه سینما شاید اصلی‌ترین و مـهم‌ترین آرزویم دیدن فیلمـهای تاریخی و حماسی بود. چیزی کـه دو دهه پیش به منظور یک پسربچه ساکن شـهری کوچک تقریبا محال مـی‌نمود. شبی کـه پس از کوشش و تلاش بسیـار نسخه قراضه‌ای از بن هور را دیدم شعفی وصف ناشدنی درون من جوشید. اما زمان مـی‌گذرد، آدمـی تغییر مـی‌کند و علایق و لذتها رنگ مـی‌بازد.

دو شب پیش فیلمـی کـه آن سالها به منظور دیدنش هر کاری مـی‌کردم (سلیمان و ملکه سبا)، از قضای روزگار بدستم رسید. کیفیت عالی، صداهای شفاف، تنـهایی و وقت کافی به منظور تماشا، اما...
حس دیگر آن حس نیست. الان دیگر دیدن این فیلم واقعا برایم خسته کننده است. خیلی سعی کردم بیـاد گذشته جلوی تلویزیون بمانم و عشق و علاقه بچگی  را باز تولید کنم، اما نشد. یک کارهایی و یک لذتهایی سن و سالی دارد و و قتی از زمانش گذشتیم دیگر تمام است. درون آن روزگار دیدن چنین فیلمـی لذت فراوانی درون من مـی‌انگیخت اما ممکن نبود. این روزها حس قدیم مرده هر چند کافی هست اراده کنی که تا جدیدترین آثار سینمایی و یـا قدیمـی ترینـها را تهیـه کنی..

بر عمر گذشته و بر نداشته‌هایی کـه مـی‌توانست اوقات خوشی برایمان مـهیـا کند مـی‌اندیشم و حتی دیگر حس افسوس خوردن هم ندارم.

RE: یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۱ عصر ۱۱:۳۳

یـادش بـه خیر...چه روزگار خوشی بود. چشم بـه داشته هایمان داشتیم. آنقدر زندگی ساده و بی پیرایـه بود کـه تنـها یک  کاغذ رنگی کیفورمان مـی کرد. از دیدن یک عرنگی چند روز شاد بودیم و از داشتنش کاسۀ آرزویمان لبریز.

روزهای سرد و تاریک و کوتاه زمستانی با شوق روزهای گرم و طولانی پیش رو، با امـید مـی گذشت. آری... امـید، این گمگشتۀ مردم این سرزمـین درون تارترین شبهای زمستان هم، فروغ دلهای کوچک و گرممان بود. از اواسط بهمن شامۀ تیزمان بوی عید را از خاک یخ زده مـی شنید. ضربان قلب و بی خوابی هایمان از شوق بهار رو بـه فزونی مـی گذاشت. اسفند ما را چون اسپند بر آتش مـی کرد. بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی...بوی یـاس جانماز ترمۀ مادربزرگ...شادی شکستن قلّک پول...بوی اسکناس تانخوردۀکتاب...چه انگیزه های ساده و بی آلایشی...چنان ساده کـه در طاقچۀ ذهن کودکان امروز هم نمـی گنجد. خودمان هم آنـها را درون انباری ذهنمان گم کرده ایم و برای پیدا شان حتما همۀ زندگیمان را، همۀ دغدغه ها و دلمشغولیـهایمان را زیر و رو کنیم و کلّی خاک کـه روی خاطراتمان را گرفته، بخوریم کـه شاید آن بی بها آرزوهایمان را دوباره بیـابیم.

با همۀ کودکی عقلم از بزرگسالان امروزی بیشتر بود. نـه من کـه اکثر مردم ما همـینطور بودند. داشتن کفش و لباس نو وقتی کودکی با لباس های مندرس بـه آنـها زل مـی زد، شوقم را بـه خجالت بدل مـی کرد. دیدن کودکی کـه در مکانیکی کار مـی کرد بـه من اجازه نمـی داد، آرزویی بیش از همـین چیزهای ساده داشته باشم. التماس بچه هایی کـه فال مرغ عشق مـی گرفتند، عشق بـه تجمّل را درون من مـی کشت. لرزیدن پیرمردی لاغراندام درون کنار ترازویی خراب، تنـها آرزوی روزی کـه او هم آرام درون گرمای خانـه اش بی دغدغه بنشیند، بر اندک آرزوهای ساده ام مـی افزود.

هر روز کـه به مدرسه مـی رفتم، چشمم بـه کنار خیـابان بود کـه ببینم آیـا ماهی قرمزها را آورده اند یـا نـه؟گرچه درون حوض مربعی حیـاطمان پر از ماهی بود، امّا عید بهانـه ای به منظور احتکار ماهیـان تازه بود. که تا عید نـه یکبار کـه چندبار ماهی مـی خ. عقلم آنقدر مـی رسید کـه طلب ُتنگ تَنگ نکنم چرا کـه استفاده اش یک روز بود و خودش نیز درون خطر انـهدام. با بهایش، چندین ماهی مردنی بیشتر مـی توانستم بخرم. ماهیـانی نحیف کـه اگر جان بـه در مـی بردند، درون خزه های کف حوض چنان مـی چد کـه چند ماهه پروار مـی شدند.

شاید آهنگ بوی عیدی فرهاد مـهراد، آئینۀ تمام نمای افکار ما درون آن دوران باشد.

RE: یـادش بـه خیر... - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۲/۲ صبح ۰۵:۲۹

ما دوتا حرفه ای بودیم .

یکی من بودم ناصر یکی داداشم طاهر . من شده بودم روبرتو باجو اونم آنجلاپروتسی .

تو کل منطقه یـه نفر مـیتونست جلوم وایسه اونم طاهر بود . گاهی وسط زمـین کـه داشتم تکنیک مـیریختم اون مـیدونست بعدش قراره چه بلایی سر حریف بیـارم .

وقتی اول بازی دو نفر ( یکیشون خودم ) بازیکن انتخاب مـیکردیم سر دروازه همـیشـه دردسر بود کـه طاهر با کدوم تیم باشـه . اگه با ماباشـه حریف ضعیفه و قبول نمـی . اگه با اونا باشـه به منظور من افت داشت بـه داداشم گل ب و ضایعش کنم ( گرچه جدالی مـیشد افسانـه ای ) .

مادرمون مـیگفت : وقتی از دور نگاهتون مـیکنم فقط شمایید کـه خودتون رو با خاک و خول مـیزنید !

مـیگفتم : من بازیکن تکنیکیم و بازیکنای تکنیکی رو زیـاد مـیزنن تقصیر خودم نیست کـه مـیفتم ، روم خطا مـیشـه ، طاهرم کـه دروازه بانـه و باید شیرجه بزنـه ( اینقدر شیرجه های زیبا مـیرفت کـه اگه تو تلویزیون بود کل ملت رو شیفتهء آکروبات خودش مـیکرد ) .

خلاصه سالها فوتبال بازی ما زبان زد خاص و عام بود و هر منطقه ای مـیرفتیم همـه مارو مـیشناختن ( بابام معاملهء ملک مـیکرد و زیـاد خونـه عوض مـیکردیم ) .

تا اینکه طاهر لقای پستش رو بخشید و اومد که تا با هم خط آشوب ایجاد کنیم ، اینبار شدیم کابوس فوتبال محل .

وقتی بازی مـیکردیم بایستی تیم ما همـیشـه اول بازی چند گل همـینجوری بـه حریف بده که تا راضی شن دوتا برادر باهم تو یـه تیم باشیم .

توپ رو همـه بـه ما پاس مـیتا شاهد هنرنمایی ماباشن کـه با توپ چه کارها کـه نمـیکردیم .

اینـها رو گفتم کـه بدونید چقدر فوتبالی بودیم . با هرچیزی و هرجایی کـه بود حتی وسط مـهمونی و گاهی سر سفره روپا مـیزدیم دریبل مـیکردیم ، پاس مـیدادیم و آخرسر یکیمون هدف مشخص مـیکرد و اون یکی شلیک مـیکرد ، با جوراب ، سرپپسی ، پلاستیک بستنی توپی و اینا ، سنگ ، قوطی رب ، نمکدون پلاستیکی ...

خلاصه فوتبال ما زمان و مکانش دائمـی و هرجایی کـه فکر آدم بهش نرسه دقیقآ همونجا بود .

زمستون کـه مـیشد بیشتر حال مـیکردیم . هنربود رو یخ و برفنخوری و برگردون بزنی . تیممونم پر ستاره و اعجوبه بود .

اما یـاد اینجاش بخیر کـه دههء فجر مـیشد و مـیرسیدیم 22 بهمن .

کلآ به منظور ما 22 بهمن های هر سال یـه شکل بودن . صبح بریم مدرسه که تا حضور غیـاب بشیم و از اونجا راه بیوفتیم طرف مـیدون فرمانداری .

همـینکه اول حضورغیـاب آمارت رد بشـه کافیـه و بقیـهء راه ترسی از انتظامات و بچه فضولای مدرسه نداشتیم ، وسط راه بـه یکباره غیبمون مـیزد و سر از خونـهء یکی از فامـیل کـه طرفای مرکز شـهر بود درون مـیاوردیم .

این کار هر سال همـهء بچه های فامـیل بود کـه بدون هماهنگی و از روی غریزه راهشون بـه اونجا کج مـیشد .

دلیلش حیـاط بسیـار بزرگ اون خونـه بود و وقتی اولین نفر مـیرسید خودش شروع مـیکرد بـه پارو برفها و تمـیز حیـاط و بعد یکی یکی بچه های باند اضافه مـیشدن و همکاری مـی که تا زمـین بازی آماده بشـه .

یـادمـه هرسال وقتی مـیرسیدیم صاحب خونـه خودش یـا قسمتیش رو برامون تمـیز کرده بود و یـا وسایل مورد نیـازمون رو قرار مـیداد کـه لنگ بیل و جارو و پارو نباشیم .

چه صفا و صمـیمـیتی بود و چه با خوش خلقی که تا بعدازظهر کـه خونواده هامون مـیومدن دنبالمون ازمون پذیرایی مـیشد ( بیشترشم بـه خاطر دوتا پسر کوچیک خودشون بود کـه 22 بهمن هرسال شده بود روز روئیـاییشون ) .

خلاصه اینکه ما به منظور یک دهه هر سال تو اون روز و در یک استادیوم از قبل تعیین شده بازی داشتیم ( استقلالیـا یـه طرف ، پرسپولیسیـا یـه طرف ) و کلی هم تماشاگر ( ای خوشکل فامـیل ) کـه بایستی جلوشون حسابی گل مـیکاشتیم .

این روال ادامـه داشت که تا آخرای دههء هفتاد که تا اینکه طاهر درس و فوتبال و باهم یکدفعه کنار گذاشت و من ماندم تنـها با یـه توپ کـه از کلهء سحر که تا انتهای غروب های غم انگیز همـیشـه همراهم بود .

با اینکه جسته و گریخته که تا هفت هشت سال پیش هم ادامـه دادم اما دیگه به منظور فوتبال بازی انگیزه نداشتم ، ما قرار بود با هم بریم تو تیم ملی نـه اینکه یکیمون جاخالی بده .

با اینکه طاهر همـیشـه بهم انرژی مـیداد و تشویقم مـیکرد اما ته دلم یـه حریف واقعی مـیخواست ،ی کـه جزئیـات تکنیک های خود ساختم رو بلد باشـه و با این حال بازهم نتونـه کنترلم کنـه . اینجا بود کـه دیگه فوتبال برام مرد .

اگرچه ما دوتا حرفه ای بودیم .

پ ن : برادران تاچی بانا خیلی بـه اون چیزی کـه مابودیم شبیـه بودن فقط ما اینقدر چاخان نبودیم کـه پرواز کنیم .

RE: یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ صبح ۰۹:۴۱

برگ درختان سبز درون نظر هوشیـار      هر ورقش دفتری هست معرفت کردگار

یـادش بـه خیر...از زمانی کـه سخن گفتن را آغاز مـی کردیم، این بیت سعدی درون ذهنمان بود و قدر سبزی را درون این کشور کم بهره نیک مـی دانستیم. امروز همـه چیز خی و تصنّعی شده، کمتری حوصلۀ تدارک سفرۀ هفت سین دارد و اکثراً آن را آماده تهیّه مـی کنند امّا قدیمـها ما از همـین روزها بود کـه گندم خیس مـی کردیم کـه تا شب عید، نیم وجب بالا بیـاید و رونقی بـه سفرۀ هفت سین بدهد. البته فقط گندم نبود. گاهی کوزه هم سبز مـی کردیم کـه بفهمـی نفهمـی کار فنّی ای بود و همـه روالش را نمـی دانستند. حتما روی کوزه یک پارچه توری یـا از همـه بهتر جوراب زنانـه مـی کشیدیم و بعد دانـه های خیس سبزی شاهی(ترتیزک) را روی آن پخش مـی کردیم و درون کوزه هم آب مـی ریختیم که تا کوزه سر فرصت که تا شب عید سبز شود. واقعاً دیدن نشانـه های بهار درون آخرین نفس های زمستان، روح انسان را تازه مـی کرد. سبزه را سبز مـی کردیم کـه به طبیعت نشان دهیم، ما انسانـها هم بهار را مـی فهمـیم. ما انسانـها آنقدر بی صفت نیستیم کـه دشمن مادر خود باشیم...

در آستانۀ بهار شکوفه های عجول سر بر مـی آوردند که تا به چشمان خود قدوم بهار را نظاره گر باشند و پرندگان بی صبر و پر سر و صدا کـه با دیدن برگ ها و شکوفه های تازه رسته، سردی زمستان را فراموش کرده بودند از کنج لانـه هایشان بیرون مـی آمدند و پرهای پوش کرده شان را جمع و جور مـی د و آسمان روز را هم ستاره باران مـی د. به منظور حس بهار نیـازی بـه تقویم و اعلان از رسانـه های عمومـی نبود. بهار تمام قد درون طبیعت آشکار بود. گلها و درختان و پرندگان سفیر و چاووش بهار بودند.

امّا دریغ از دست بی رحم و ذهن کوتاه بشر کـه همـیشـه کاشانۀ خود را بر ویرانۀ آشیـانۀ طبیعت بنا مـی کند و از ب نفس سبز درختان نفسش نمـی گیرد. امروز کمتر پرنده ای دل و دماغ خبر از قدوم سبز بهار دارد چرا کـه سبزی ها رخت بربسته اند و پرندگان هم بـه مانند آدمـیان درون جستجوی خرده نانی تمام نگاهشان بـه آسفالت روی زمـین هست که مگر ذره ای قوت از دست بخیل انسانـهای مسرف بر زمـین بیفتد.

هر چه مـی جویم و مـی اندیشم، نمـی فهمم کجای عالم کارخانۀ پتروشیمـی را بر روی جنازۀ سبز درختان مـی سازند و در کدام ناکجاآبادی حاضر مـی شوند کارخانۀ سیگار را بر روی زمـین حاصلخیز بنا کنند؟در هیچ برگ سیـاهی از تاریخ ندیدم کـه ضحّاکی درختان کهن سبزبرگ را فرو اندازد و آسمانخراشی درون مقامش استوار سازد؟! هیچگاه نشنیدم کـه چنگیز هم کـه ریشۀ آدمـیان را برمـی کند درختی را از ریشـه برکنده باشد!!

RE: یـادش بـه خیر... - جروشا - ۱۳۹۳/۱۲/۲۶ عصر ۰۷:۱۵

یـادش بخیر چهارشنبه سوری زمان بچگی هام. ازاین ترقه ها و بمبها ونارنجکها خبری نبود .مث بچه آدم مـیرفتیم تو کوچه یـاحیـاط خونـه بابابزرگ و از رو کپه های آتیش مـی پریدیم .شاد بودیم بزرگترها اواز مـیخوندن و ماکوچولوها هم با آجیل وشیرینی دلی اون وسطا دلی ازعزا درمـیاوردیم. الان دیگه چارشنبه سوری لطفی نداره اصلا چارشنبه سوزیـه! بیشتر ادم یـاد انفجارهیروشیما و جنگ جهانی سوم! مـیفته راستی چی شد کـه اینجوری شد؟!

RE: یـادش بـه خیر... - برو بیکر - ۱۳۹۴/۳/۳ عصر ۱۰:۵۶

من و دوچرخه م

خرداد ماهِ روزهای خاطره انگیز امتحانات

چه روزهایی بود روزهای مدرسه

مدرسه هم مدرسه های قدیم

معلم ، معلمـهای قدیم

..... و از همـه مـهمتر ، همکلاسی ، همکلاسیـهای قدیم.

8 ماه رفت و آمدهای مستمر از خونـه بـه مدرسه و از مدرسه بـه خونـه ، تو باد و بارون و برف و سرما و گرما کـه سپری مـیشد مـی رسدیم بـه خرداد. ماهی کـه هم دلهره داشت و هم شادی. دلهره بخاطر امتحاناتش و شادی بخاطر نوید یکدوره طولانی تعطیلات و بازی درون کوچه و خیـابونـها کـه بهش مـیگفتیم سه ماه تعطیلی.

بعد از طی تحصیلات ابتدایی ، سه سال دوره راهنمایی و چهار سال دبیرستان یـه حال و حس دیگه ای داشت. تو دوران ابتدایی هنوز بـه اندازه کافی دارای رشد و بلوغ فکری نشده بودیم کـه بدونیم رفیق یعنی چی ، کوچه و خیـابون گردی چه مزه ای مـیده ، و لذت بازی با یـه توپ پلاستیکی تو یـه بعدازظهر داغ تابستون چیزی نیست کـه تو دوران سنی تحصیلات ابتدایی قابل فهم باشـه.

وقتی پا بـه کلاس اول راهنمایی مـیذاشتیم استقلالمون بیشتر مـیشد. دیگه وقتی از ساعت 3 بعدازظهر که تا هشت شب با بچه محلامون از این محل بـه او محل و از این کوچه بـه اون کوچه مـیرفتیم مادرمون کمتر نگرانمون مـیشد. خرداد نوید روزهای خوبی رو بهمون مـیداد.

اما از همـه مـهمتر خرداد یعنی آماده باش بـه چرخهای دوچرخه ، آخ کـه روز آخرین امتحان چه روز با شکوهی بود. حیـاط مدرسه و اطرافش پر مـیشد از پاره شدن کتاب آخرین امتحان و دویدن بـه سمت خونـه به منظور یـه دوچرخه سواری بی استرس از فردای بدون مدرسه .

بعداز ظهرها کـه کوچه خلوت بود وقت وَر رفتن بـه دوچرخه هامون بود. یـه توپ نوار قرمز و یـه توپ نوار آبی ، نوع شیشـه ای نوارها گرونتر بود. با چه عشقی دوچرخمونو نوار پیچی مـیکردیم. راستی بچه های امروزی مـیدونن نوار پیچی دوچرخه یعنی چی؟ مـیدونن کِرمَک چیـه؟ چرا بـه دسته فرمون دوچرخه های امروزی یـه خوشـه از نوارهای راه راه آویزون نیست؟ که تا حالا خودشون دوچرخشونو پنچری گرفتن؟ مـیدونن وصله چیـه؟

تمام عشقمون این بود که تا یـه پولی دستمون مـی رسید بریم از مغازه دوچرخه فروشی یـه آیینـه بخریم و ببندیم بـه فرمون دوچرخمون و به بقیـه بچه ها پز بدیم. خرداد یعنی آغاز بازی انداختنی. کیـا یـادشونـه بازی انداختنی چیـه؟ دونفری با دو که تا دوچرخه هی مـیپیچیدم جلوی همدیگه که تا بلاخره یـه جا کنج دیواری یـا کنار جوبی حریف رو گیر مـینداختیم که تا پاش از رو رکاب دوچرخه برداشته بشـه و برای اینکه نخوره زمـین بزاره روی زمـین و این یعنی باختن.

همـه کارای دوچرخمونو خودمون انجام مـیدادیم الا یـه چیز ، اونم لنگری گرفتن بود. لنگری کارِ اوس کاظم دوچرخه ساز بود کـه تو خیـابون اصلی محلمون یـه مغازه داشت کـه بعدازظهرها هم پسرش مـیرفت کمکش. هر وقت از جلوی مغازش رد مـیشدم طوقه یـه دوچرخه روی دو شاخ وسط مغازه اش بود و مشغول لنگری گرفتن بود.

غروب کـه مـیشد بیصبرانـه منظر بودیم هوا تاریکتر بشـه ، تاریکی هوا وقت بـه رخ کشیدن دینام دوچرخه هامون بود. وقتی دینام مـی چسبید بـه لاستیک دوچرخه هرچی تندتر مـی رفتیم نور چراغ جلوی فرمون بیشتر مـیشد. یـه حسی بهمون مـیداد کـه انگار ماشین داریم. دوچرخه سواری تو خون بچه های قدیم بود. وقتی کوچیک بودیم فقط بچه پولدارها دوچرخه داشتن . بقیـه حتما صبر مـی که تا یـه کم بزرگتر بشن که تا شاید باباشون براشون دوچرخه بخره .

انوقتها اغلب بچه ها باباهاشون یـه دوچرخه 28 داشتن کـه باهاش مـیرفتن سرِکار. یـه موقع هایی وقتی بابا ها خواب بودن دوچرخشونو یواشکی بر مـیداشتیم ، اوایل کـه کوچیکتر بودیم یـه پامونو مـیزاشتیم رو رکابش و با پای دیگمون بـه زمـین هل مـیدادیم و چند قدمـی دوچرخه رو بـه جلو مـیبردیم ، یـه چیزی مثل اسکوتر سواری بچه های امروزی. یـه کم کـه بزرگتر مـیشدیم با دوچرخه 28 بابام زیرتنـه سواری مـیکردم.

امروز هیچ بچه ای رو نمـی بینید  که با یـه دوچرخه کـه دو برابر هیکلشـه زیر تنـه سواری کنـه. (زیر تنـه سواری یـه روش دوچرخه سواری به منظور بچه ها با دوچرخه های بزرگ بود ، اگر مـیخواستیم سوار دوچرخه بشیم پاهامون بـه رکاب نمـی رسید بنابراین یـه پامون رو از وسط دوچرخه - زیر مـیله تنـه - رد مـیکردیم و فرمونو مـیگرفتیم و دوچرخه سواری مـیکردیم). یکی از آرزوهای دوران کودکیم داشتن یـه دوچرخه دسته بلند بود ، بارها و بارها خوابشو مـیدیدم.

ظهر تابستون کـه همـه خواب بودن من تویـه حیـاط مشغول قلاب نوار بـه پره های دوچرخه م بودم. ( نوار دوچرخه رو  با قیچی بـه تکه های دو سانتی تقسیم مـیکردیم ، یـه سرش رو یـه مـیکردیم و با برشـهایی کـه در سر دیگرش ایحاد مـیکردیم نوارها رو دور پره دوچرخه مـی تابوندیم و یـه جورایی گره مـیزدیم دور پره ) موقع حرکت دوچرخه عاشق صدای چق چق این پره ها بودم. چقدر پیش مـیومد کـه زنجیر دوچرخمون درون مـیرفت و خودمون جاش مـی نداختیم ، نمـیدونم چرا سیم تمزهای اونموقع اینقدر پفکی بود هر یکی دو ماه سیم ترمز پاره مـیکردیمو حتما مـیرفتیم یـه سیم ترمز مـی خریدیم.

یـه سال عیدیـهامو کـه جمع کردم رفتم به منظور دوچرخه م کیلومتر خ ، حالا دوچرخه من شده بود سالار دوچرخه ها محل. وقتی تو کوچه خیـابونـها با بچه ها مـیرفتیم همشون دوست داشتن کنار من باشن و هی سوال مـید الان سرعتمون چند کیلومتره ؟ یعنی خوشبختی بالاتر از این هم مـیشد ؟ وقتی عقربه این کیلومتر شمار حرکت مـیکردم حس مـیکردم خلبان یـه هواپیما هستم. یـه چشمم بـه جلو بود و یـه چشمم بـه عقربه کیلومتر.

بعدها براش یـه جک خ ، دوچرخه های زمان ما واقعا 2 چرخه بودند یعنی فقط دو که تا چرخ داشتن و بس ، اما دوچرخه های امروزی همـه چیز دارن از کمک فنر گرفته که تا ......  نامردا فقط دیسک و صفحه کلاچ براش نذاشتن. وقتی مـیرسیدیم یـه جایی و نگه مـیداشتیم ، جک و مـیزدیم و روی جدول کنار خیـابون مـی نشستیمو با چه لذتی بـه دوچرخمون نگاه مـیکردیم. یکی از آرزهام تک چرخ زدن با دوچرخه بود کـه آخرش یـاد نگرفتم کـه نگرفتم. واقعا مونده بودم چجوری بعضیـها تک چرخ مـیزدن و از سر کوچه که تا ته کوچه با یـه چرخ مـیرفتن.

گاهی دوستامونو کـه دوچرخه نداشتن جلو روی تنـه دوچرخه سوار مـیکردیم. اون فرمونو مـیگرفت و منم دستامو مـیزاشتم رو شونـه هاش و هی پا مـیزدم. اینروزا دیدن چنین صحنـه هایی دیگه از محالاته. اینروزا خیلی دلم به منظور اونوقتها تنگ مـیشـه. هر روز بعدازظهر ها چه جاهایی کـه با بچه ها با دوچرخمون مـیرفتیم . احساس و لذتی کـه من با دوچرخه م داشتم امروز هیچ بچه پولداری با هیچ تکنولوژی و اسباب بازی ای نمـی تونـه بدست بیـاره.

بله دوستان ، خیلی دوست دارم نسلهای امروزی بدونند خرداد به منظور ما یـادآور آزادی خرمشـهر و رحلت امام و 15 خردادِ همـیشـه عزا ، نبود . اینـها جای خود اما خرداد به منظور ما یعنی شروع فصل خوب دوچرخه سواری ، خرداد به منظور ما یعنی سنگ زدن بـه شاخه های درختهای توت خیـابونـها و برداشتن یـه توت سفید کـه با یـه فوت تمـیز مـیشد و مـی خوردیم. خرداد یعنی یـه آبتنی دبش تو رودخونـه ته محلمون کـه حالا بلوار شده . از من نشنیده بگیرید خرداد یعنی لذت طعم  گیلاس دزدی از باغهای بی صاحب فاتحِ کرج کـه مـیگفتن یـه مشت خوردنش حلاله. خرداد یعنی دویدن از تویـه کوچه بـه حیـاط به منظور دَر رفتن خستگیمون و خوردن آب از سرِ شیلنگ ِ شیرِحوض  و خرداد یعنی نوید خوابیدن روی پشت بام خانـه درون شبهای زیبای تابستان و نشون دب اکبر و دب اصغر و خوشـه پروین بـه همدیگه . ما تو چنین دورانی بزرگ شدیم ، نـه تبلتی بود و نـه گوشی موبایلی و نـه ای و نـه عصر یخبندانی و پاندای کونگفوکار ......  اما خیلی خوش بودیم .... خیلی.

ارادتمند

بروبیکر

یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۹ عصر ۰۳:۱۸

شبهای تابستان وقتی بـه نیمـه مـی رسید، بوی نم از خاک خیس باغهای اطراف خانۀ ما بر مـی خاست. سکوت شیرین شبانگاهی را ایست ناگهانی یـا صدای دستگاه پخش خودروی دیوانـه ای نمـی شکست و آهنگ بعد زمـینۀ آسمان پرستاره صدای جیر جیرکها بود کـه یکی یکی نغمۀ خود را سر مـی دادند.

گاهی از دوردست صدای زوزۀ شغال یـا پارس سگی آواره بـه گوش مـی رسید کـه تنوعی دلچسب بود. انسانی ترین صدا، صدای چرخ چاهی بود کـه با نیروی برق کار مـی کرد و سوختن کوره اش صدایی مبهم را بـه دیگر اصوات مـی افزود. صدا صدای طبیعت بود. شبهای کوتاه تابستان با امـید دیدار دوبارۀ آبی جاودان آسمان سریع تر سپری مـی شد.

اگر قوّه ای (باطری دیروز و باتری امروز) داشتیم، درون رادیو قرار مـی دادیم که تا صدای گرم منوچهر نوذری را درون راه بی پایـان شب بـه حیـاط خانـه بیـاوریم.

پلکها کـه سنگین مـی شد، داخل پشـه بند مـی رفتیم و نسیمـی از داخل پشـه بند نمناک چونان نسیم بهشتی، روح افزا وزیدن مـی گرفت.

خواب هم خواب های قدیم

یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۱۱ عصر ۰۳:۲۳

از بازی های بهاری و تابستانی ناب و خیلی خوب قدیم، هفت سنگ بود کـه علی رغم ظاهر فقیرانـه اش به منظور اینکه بـه بهترین وجه برگزار شود، یک شرط اساسی داشت و آن چیزی نبود جز توپ ماهوتی! این توپ همان توپ تنیس هست که درون زمان ما چون بدل چینی و باسمـه ای نداشت، فقط آلمانی اش یـافت مـی شد و خیلی گران هم بود و کمتر بچه ای پول قاقالیلی و بستنی و فالودۀ تابستان را جمع مـی کرد کـه یکی از آنـها را بخرد، لذا درون محلّه ها ندرتاً یکی از آنـها پیدا مـی شد کـه اگر وزارت بهداشت وقت از خطری کـه گرانی توپ ماهوتی ایجاد مـی کرد، آگاهی داشت، حتماً یـارانـه ای اساسی بـه آن اختصاص مـی داد.

باید اذعان کرد کـه پسربچه های قدیم قدری بیش از حد خشن بودند و آلترناتیوی دیوانـه وار به منظور توپ ماهوتی داشتند. خب هم دوره ای های من حتماً که تا به حال یـادشان آمده آن چه بود...توپ لاستیکی کـه با حلقه حلقه تیوب از رده خارج دوچرخه ساخته مـی شد و در شـهر ما مشـهور بود بـه توپ بُکُش...چرا کـه واقعاً ضربه اش جانکاه بود و آه از نـهاد و دمار از روزگار مضروب درون مـی آورد.

از ضروریـات درجۀ دو بازی هفت سنگ و هر جنب و جوش دیگری، کلّۀ کچل بود کـه امروزه طرفدار چندانی درون بین کودکان رایـانـه ای و تبلتی ندارد ولی درون زمان ما درون زمستان و ایّام مدرسه اجباری بود امّا درون تابستان خود  پسربچه ها کاملاً داوطلبانـه زیر تیغ استاد سلمانی مـی رفتند که تا گرمازدگی و التهاب سر آفتاب خورده را زیر شلنگ آب خنک اطفاء کنند و حظّی وصف ناشدنی ببرند. علی الخصوص هنگامـیکه کف دو دستشان را خلاف جهت خواب موهایشان بـه کف سرشان با شدّت مـی کشیدند و آب از سرشان بـه شعاع چند وجبی اطرافشان مـی پاشید.

این سرهای کچل علاوه بر خنک تابستانـه و صرفه جویی درون مصرف نیروی برق، رزومۀ شرارت بچه ها هم بود، چرا کـه بخشـهای کوچک زیـادی درون سرهای شرور و پر شر و شور، خالی از مو بود و ناشی از شکستگی سر  و نـه مایۀ سرشکستگی صاحب سر، بلکه نشانۀ تخسی و باد فراوان اندر سر.

RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۳/۲۸ صبح ۰۴:۳۷

رمضان آن سالها

سحری، افطاری، شله زرد، حلوا، زولبیـا بامـیه، نان شیرمال، فرنی، خرما، آش رشته، آش ماست، حلیم! اسامـی آشنایی کـه ماه رمضان را بـه یـادمان مـیاورند
زهره و زهرا هم کـه نمـیشود فراموش کرد، همـینطور مراسم و مـهمانیـهای شبهای افطاری کـه یـادآوری خاطراتشان هم شیرین است

خاطرم هست دهه 60 که تا اواسط دهه 70 تو خونـه ما هر سال مراسم افطاری برگذار مـیشد

دم غروب کـه مـیشد صدای زنگ درون به صدا درون مـیومد و اولینی کـه وارد مـیشد ما بود البته بـه همراه شوهر و بچه هاش

به این خاطر کـه خونـه هامون نزدیک بـه هم بود، چند دقیقه بعدش ها، عموها و --- بودن کـه یکی یکی حاضر مـیشدن

خانمـها طبق معمول به منظور پخت و پز و تدارک سفره افطار تو آشپزخونـه سرگرم بودن کـه گه گاهی ما بچه هام یـه سری مـیزدیم ببینیم چه خبره

اما بیشتر وقتمون بـه بازی و شیطنت سپری مـیشد، دم اذان سفره ها پهن مـیشد همـه کمک مـی (حتی بچه ها) که تا وسایل پذیرایی مـهیـا شـه

البته عادت این بود کـه دو که تا سفره پهن مـیکردیم، تو یـه اتاق به منظور خانمـها و اتاق روبرو هم مخصوص آقایـان بود

یعنی مـهمانـها خودشون اینطور راحت تر بودن، به منظور ما بچه هام کـه بد نمـیشد و هر چند دقیقه یکبار جامون رو عوض مـیکردیم و کلی هم کیف داشت

سفره افطار ساعتها پهن بود، امای گذشت زمان رو حس نمـیکرد، ما بچه هام کـه مثل همـیشـه غرق درون بازی و شیطنت بودیم، 

اصلا متوجه نمـیشدیم چه موقع آخرای شب شده! بعد از صرف غذا و خوردن شام کم کم سفره و وسایل پذیرایی جمع مـیشد و ها، ها و هاشون 

تو حیـاط شروع بـه شستن ظرفها مـی و با صحبت سرشون گرم مـیشد و Fعدش دوباره یـه استراحتی مـی و با مـیوه و چایی ازشون پذیرایی مـیشد

تا نصف شب کـه وقته خداحافظی مـیرسید و این لحظات به منظور ما بچه ها زیـاد جالب نبودt خلاصه اینکه خیلی خوش مـیگذشت 

حقیقتش الان سالهاست دیگه خبری از اون شبهای بـه یـادماندنی نیست! نـه ها نـه ها نـه عموها و دایی ها هیچ کدوم مثل سابق حس و حال مـهمونی و افطاری ندارن

دلیلش رو نمـیدونم اما شاید همون بهانـه همـیشگی باشـه! زندگی ماشینی و گرفتاریـهاش!

تیتراژ زهره و زهرا + قسمت اول

 

قاصدک - پیرمرد - ۱۳۹۴/۵/۲ عصر ۰۹:۲۱

اواخر خردادماه کـه رطوبت از شـهرهای کویری رخت بر مـی بست، باد باختری وزیدن مـی گرفت و قاصدک ها سوار بر آن پیـام آور سرسبزی بالادست و ادامۀ گرمای شیرین تابستانی مـی شدند. دلخوشی مردمان کویر خشک آن بود کـه اگر چه گرمای تابستان کویر، آنـها را مـی آزارد امّا کمـی دورتر نویدبخش رویش گیـاهان و ثمربخشی درختان است.

کویریـان هم بـه همان داربست انگور کنار حیـاط دلخوش بودند. زیر آن مـی نشستند و آبی بیکران آسمان را کـه تنـها خدشـه اش تکه های کوچپید ابر بودند، نظاره گر مـی شدند.

یـادم نمـی آید از کی قاصدکها دیگر نیـامدند. چه شد کـه غبار راکب باد شد و با زبان بی زبانی گفت کـه دیگر بالادست هم سبز نیست؟! آنجا هم صفا نیست؟!

افسوس کـه فریـاد آرام قاصدک را نشنیدیم و آن را درون خاک سپردیم. ای کاش مـی دانستیم کـه پیـام رسان را حتما نواخت که تا خستگی از تن بـه در کند و دمـی بـه دمش سپرد که تا پرگیرد، سوار باد را حتما به باد سپرد نـه درون دل خاک چرا کـه باد بی سوار نمـی وزد. اگر قاصدک بر بالش ننشیند، غبار پای قاصدک را برمـی چیند.

قاصدک! ای کاش دوباره مـی آمدی! گرد بام و در ما پر ثمر مـی گشتی! انتظار خبری هست ما را! ...

RE: یـادش بـه خیر... - کارآگاه علوی - ۱۳۹۴/۵/۱۶ صبح ۱۲:۱۶

کیـا این مـیکروفن رو یـادشون مـیاد؟

این مـیکروفن یـه زمانی حرفهای زیـادی شنیده

اما حالا یـه دنیـا حرف داره

صبحهای سرد زمستون سر صف تو مدرسه .... قرآن و نیـایش .....

قد قامت صلاه ...  تو مسجدهای محله ها

نفس گرم چه آدمـهایی بـه این مـیکروفن خورده کـه حالا مـیون ما نیستن

حالا دیگه هیچ جا از این مـیکروفن ها استفاده نمـیشـه

اما هنوز واسه خودش چه اُبُهتی داره

اگر صد بار هم مـیخورد زمـین باز کار مـیکرد

چه رازی پشت این مـیکروفن بود کـه هرکی مـیرفت پشتش حتما حتما دو که تا تقه و دو که تا فوت پشتش مـیکرد

.... یک دو سه ..... الو آزمایش مـیشـه ..... یک دو سه .....

RE: یـادش بـه خیر... - Memento - ۱۳۹۴/۵/۱۸ عصر ۱۱:۳۸

یکی از بهترین، درون دسترس ترین و البته هیجان انگیزترین اسباب بازی های کودکی من کبریت بود (و هست!)

بازی های معمولیش یکیش این بود کـه یـه جوری قوطی رو پرتاب کنی کـه از کوچکترین وجهش بیـاد پایین.

یـا اینکه کبریت رو با تلنگر روشن مـی کردیم و کلی هم هدف گیری مـی کردیم کـه فلان جا فرود بیـاد.

یـا یـه حرکتی بود کـه من هیچ وقت یـاد نگرفتم اینکه دو که تا کبریت این طرف و اون طرف قوطی مـی ذاشتن و یک کبریت هم وسطش کـه وقتی یکی از کبریت ها رو آتیش مـی زدی وسطی شلیک مـیشد.

ولی اینا هیچ کدوم بازی های مورد علاقه من نبود. من جنون آتیش بازی داشتم...

اولین بار یـادمـه خیلی کوچیک بودم کـه یک قوطی نو کبریت رو بر داشتم و یکیش رو آتیش زدم و همون جور کـه شعله ور بود گذاشتمش کنار بقیـه و یک صحنـه خارق العاده دیدم. کبریت ها با سرعت خیلی زیـادی پشت سر هم روشن شدن و کمتر از یک ثانیـه کلا خاموش شدن. یـه جعبه کبریت تو دستم مونده بود کـه فقط سر همـه سوخته بود. اون جا بود کـه لذت آتیش بازی همراه با عذاب وجدانش رو چشیدم و هنوز هم نتونستم از شر کبریت راحت بشم...

بچگی ها کلکسیون کبریت داشتم. کبریت های مختلف با رنگ گوگرد مختلف. قرمز، قهوه ای، سبز، زرد، آبی، بنفش... (نمـی دونم چرا دیگه همـه کبریت ها قرمز شدند.)

یـادمـه یـه بار حدودا پنج سالم بود کـه با خونواده رفته بودیم کرمانشاه و در منزل یکی از دوستان پدر ساکن بودیم. من رفتم توی آشپزخونـه و یک کبریت خیلی خوش رنگ پیدا کردم. یک بنفش خیلی خاصی بود کـه از بنفش خودم خیلی خوشگل تر بود. یکی اش رو برداشتم و رفتم بذارم توی ساک کـه پدرم فهمـید و گفت حرومـه و مجبورم کرد کبریت رو سرجاش بذارم. هنوز حسرتش بـه دلمـه...

وارد دوران دبستان کـه شدم یکی از تفریح هام این بود کـه وقتی یـه کلاسی اردو داشت یـا زنگ ورزشی چیزی داشت مـی رفتم ابر توی صندلی معلم رو درون مـی آوردم (بعضی وقتا هم تخته پاک کن رو بر مـیداشتم) و مـی رفتم بالای پشت بوم مدرسه و اون رو آتیش مـی زدم و پرت مـی کردم پایین. چه کیفی داشت این آروم آروم پایین اومدن ابر مشتعل...

تا اینکه یـه بار یـه بچه همسایـه خیلی فضول و مزاحم داشتیم کـه با من همراه شد و خوب کـه از دیدن این صحنـه لذت برد دوید سمت دفتر و به مدیر گفت!

واقعا مـی خواستم خفه اش کنم ولی خب از اون جایی کـه پدر با مسئولین مدرسه آشنا بود اتفاقی برام نیفتاد...

یـه بار هم یـادمـه یـه نیم کیلویی اسفند رو ریختم توی قابلمـه و درش هم بستم و گذاشتمش روی گاز کـه چه دودی بـه خونـه افتاد و یک لایـه ضخیم از دوده هم کل قابلمـه رو گرفت کـه با چه مشقتی پاکش کردم.

دوران راهنمایی یـه کم پیشرفته تر شده بودم. تفریحم این شده بود کـه فندک بخرم و اونو توی پاکت زباله خالی کنم. شاید نیم ساعت طول مـی کشید که تا کل گاز فندک وارد پاکت زباله بشـه ولی واقعا این نیم ساعت کلش لذت بخش بود. خوب کـه پاکت پر از گاز مـی شد درش رو محکم مـی بستم و آتیشش مـی زدم. بـــــوم. درری از ثانیـه بعد از دیدن یک توپ آتیشن پاکت پلاستیک بقدری مچاله و فشرده مـیشد کـه مـی تونستی بجای سنگ ازش استفاده کنی...

دوران دبیرستان کـه دیگه عالی بود. از اون جایی کـه هم درس هام خوب بود و هم بچه خوبی بودم(!) معتمد مسئولین مدرسه بودم و کلید مدرسه و دفتر و این ها رو داشتم.

هر هفته جمعه بـه بهونـه درس خوندن مـی رفتیم مدرسه و دریغ از یک کلمـه درس... فقط آتیش بازی مـی کردیم. کپسول گاز خالی مـی کردیم و اینا...

بهترین قسمتش وقتایی بود کـه مـی رفتم توی دفتر و اول با دستگاه فمدیر (از اون هایی کـه رول کاغذ مـی خورد) کلی فتوکپی مـی گرفتم بعدش هم وسط دفتر آتیشش مـی زدم. واقعا جنس خوبی بود به منظور آتیش زدن... بعدش هم کلی وقت خاکسترهاش رو با وسواس جمع مـی کردم و کف دفتر رو مـیسابیدم کـه این زردی هایی کـه به وجود اومده بره. ولی انصافا مـی ارزید...

دوران دانشگاه اوضاع بهتر نشد کـه هیچ اتفاقا خیلی هم بدتر شد...

تازه وارد خوابگاه شده بودیم و کارایی کـه توی خونـه نمـیشد انجام داد رو توی خوابگاه مـی کردیم.

کبریت بازی (با همون تلنگر) کـه نگو. بعدش هم کبریت ها رو وسط اطاق جمع مـی کردیم و دوباره آتیش مـی زدیم کـه اصولا موکت هم کمـی آتیش مـی گرفت.

یـه بار سطل زباله پلاستیکی مون رو توی اطاق آتیش زدم.

ولی از همـه بیشتر این مقواهای دور لوله مـهتابی ها کیف مـیداد. از اون جایی کـه زیـاد مـهتابی های خوابگاه خراب مـیشد همـیشـه کنار تاسیسات پر این مقوا ها بود. این رو حتما توصیـه مـی کنم امتحان کنید کـه خیلی کیف مـیده. بخاطر دود غلیظ و قشنگش.

دوران ارشد همچنان این مقواها جز تفریح های ثابتم بود ولی دیگه توی اطاق آتیش نمـی زدم و بجاش توی آشپزخونـه خوابگاه این کار رو مـی کردم کـه مدام بچه های خوابگاه شاکی مـی شدند از این اتقاق.

اتفاقا همـین چند وقت پیش هم خونـه یکی از دوستان بودم. بعد از صرف ساندویچ هوس کردم کاغذهاش رو آتیش ب. آتیش زدم و از بالکن انداختم پایین کـه باد زد و افتاد توی بالکن طبقه پایین و از شانس بد من افتاد روی یک دمپایی پلاستیکی و اون هم مشتعل شد. کـه با کلی بدبختی سعی کردیم دمپایی رو درون بیـاریم و یک دمپایی نو بجاش بذاریم کـه آخرش هم موفق نشدیم. بعدا فهمـیدیم کـه گویـا ساکنان طبقه پایین تخلیـه د و این دمپایی رو تنـها گذاشته بودند کـه ما خلاصش کردیم.

خلاصه اینکه همچنان این اشتهای آتیش درون من شعله وره و هنوز هم اصولا رسیدهای عابربانک ها رو نگه مـی دارم و آتیش مـی ... جنسش مثل جنس رول کاغذ دستگاه فدبیرستانـه...

RE: یـادش بـه خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۶/۵ عصر ۰۵:۰۹

بنشین برجوی و گذر عمر ببین

قدیما  از کامپیوتر و پلی استیشن و ایباخبری نبود، اسباب بازی ها واقعی و لمس ی بودند. بوی خوبی هم مـی ... اگر بابا ی نمـی تونستند به منظور بچه شون قطار و هواپیما و عروسک سخنگو بخرند، بچه ها باذوق و سلیقه دست بـه کار مـی شدن و ابتکاراتی  مـی زدن و از چوب و مقوا و پارچه و خلاصه هر خرت و پرتی دم دستشون بود اسباب بازی اوریجینال خودشون رو مـی ساختند. چقدم عزیز مـیشدن این اسباب بازیـها !...

دیگه اگه پارچه یـا چوب موب نبود کاغذ کـه پیدا مـی شد موشک مـی فرستادیم مریخ!... اگه کاغذ نبود سنگ کـه پیدا مـی شد بساط یک قل دو قل داغ بود و این پنج سنگ به منظور خودشون چه ارج و قربی داشتند...

دیگه اگه سنگ هم دم دست نبود با ارگانـهای مبارک بدن اسباب بازی مـی ساختیم! ساعت مچی های دندونی ، عینکهای انگشتی چه حالی هم مـی داد... مـی شدیم آقا مـهندس و خانوم دکتر...

و این آخریش محبوب دل من بود از بچگی عاشق عینک بودم عینک های واقعی ظریف و دسته قلمـی نـه از اون پلاستیکی های بدترکیب. چند بار هم تمارض بـه کم بینایی کردم . هربار کـه دکتر عینکهای آزمایشی رو روی چشمام امتحان مـی کرد نیشم که تا بناگوش باز مـی شد. تودلم قند آب مـی شد" این دفه دیگه عینک مـی ده"  یـه بار مـی گفتم با همـه تار مـی بینم یـه بار دیگه با همـه شفاف ولی دکترها همـیشـه زرنگتر بودند رو دست نمـی خوردند و همـیشـه هم سعی درون قانع من داشتند مثلا با جمله های کلیشـه ای مثل "حیف نیست دوتا چشمای قشنگ خانوم کوچولو بره زیر قاب؟ " یـه بار کـه حسابی کفری شده بودم جواب دادم:" عیب نداره عوضش چهارتا مـی شـه وق مـی زنـه بیرون!"  باری من درون حسرت عینکی شدن ماندم و همکلاسیـهای عینکی همـیشـه هدف نگاه حسرت بار و تحسین آمـیز من بودند...

خلاصه دردسرتون ندم. سالها گذشت نـه درس نـه کتاب نـه ارث نـه کامپیوتر نـه بیماری هیچکدوم نتونستند منو بـه مرادم برسونند. که تا چند هفته قبل کـه برای سردرد رفتم کلینیک و ارجاعم دادند بـه چشم پزشک... حسابی چشمام رو معاینـه کرد منتظر بودم بگه هیچی نیست قدر چشماتو بدون...  بجاش چی شنیدم:

-باید عینک نزدیک بین بزنین... شروع پیر چشمـیه

این همـه سال من منتظر همچین مژده ای بودم بعد چرا اصلا بهم نچسبید؟ چرا خوشحال نشدم؟ ایراد تو شق دوم افاضات جناب دکتر بود. امان از این دکترها! کی مـیخوان یـاد بگیرن با بیمار "باملاحظه" صحبت کنن؟! حالا این بار از من انکار بود و از دکتر اصرار...

-دکتر یـه کمـی زود نیست؟!

-نـه جونم دیگه وقتشـه...(و بعد ضربه نـهایی رو با خنده وارد کرد)...آی جوونی کجایی کـه یـادت بخیر

*******************

در گذر عمر، زمان همـیشـه بخشنده هست اما طفلکی نمـی دونـه بعضی چیزا رو کی و چجوری حتما به آدمـها برسونـه ... گاهی خیلی زود گاهی خیلی دیر ... بله عزیزان حالا خانم لمپرت عینکی شده اما درون کافه عینک نمـی زنـه، چون خانم لمپرت صدها چشم دقیق و نکته بین داره ... شما چشمـهای خانم لمپرت هستین و رو چشمـهای خانم لمپرت هم جا دارین...

تصویر اسباب بازی های دوران کودکی درون این تاپیک - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۸ عصر ۰۸:۴۶

از بین کاربران عزیز این فروم، کیـا اسباب بازی های دوران کودکی شون رو هنوز نگه داشتن ؟ اگر دارید لطف کنید و عهاشون رو برامون آپلود کنید و خاطرات تون رو بنویسید.

من چندتا از بازی های فکری اون دوران رو هنوز نگه داشتم. خواستم با عنوان "اسباب بازی های دوران کودکی" تاپیک جدید ب کـه جناب سروان گفتن کـه عجالتاً توی همـین تاپیک پست کنم که تا اگر لازم دونستن تاپیک مستقل براش ایجاد بشـه.

خب به منظور شروع از بازی سرنخ شروع مـی کنم.

بازی Cluedo  یک بازی جذاب جنایی معمایی هست که توسط یک انگلیسی بـه نام Anthony E. Pratt ابداع شده. این بازی (فکر مـی کنم) درون اوایل دهه 60 وارد ایران شد و فارسی سازی شده و با اسم سرنخ انتشار پیدا کرد. یـادم هست کـه در نسخه های اولیـه بازی سرنخ شخصیت های زن مثل دوشیزه شیرین و خانم زهره بی حجاب بودند کـه در نسخه های بعدی اسلامـی شده و برای آنـها روسری کشیدند!

در این بازی بازیکنان حتما بفهمند کـه قاتل قتلش را کی، کجا و با چه وسیله ای انجام داده است. کارت ها درون سه دسته اشخاص، ابزار و مکان ها دسته بندی شده اند و اول بازی یک کارت از هر دسته بـه طور مخفیـانـه کنار گذاشته مـی شود کـه در واقع همان اطلاعات مربوط بـه قتل است. باقی کارت ها تقسیم مـی شود و هر بازیکن با توجه بـه کارت هایی کـه در دست دارد حتما تعدادی از گزینـه های مخفی را از دایره احتمالات خارج کند. مثلا اگر بازیکنی خنجر درون دستش باشد، مـی فهمد کـه آلت قتل خنجر نیست. درون طول بازی بازیکنان مـی توانند سوال هایی از بازیکنان دیگر درباره کارت هایشان ند که تا به مرور اطلاعاتشان را بیشتر و دامنـه حدسیـاتشان را دقیق تر کنند. بازیکنی کـه زودتر قاتل، وسیله قتل و محلش را مشخص کند برنده است. این بازی را مـی توان با 2 که تا 6 نفر انجام داد.

من که تا اونجا کـه تونستم سعی کردم اسکن دقیق تری از صفحه بازی بگیرم. ابعاد صفحه خیلی بزرگتر از صفحه اسکنر بود و بخاطر همـین تکه تکه صفحه بازی رو اسکن کردم و با فتوشاپ بـه هم چسبوندم.

توی گوگل گشتم و این عها رو از بازی Cluedo نسخه سال 1972پیدا کردم کـه سرنخ ایرانی ظاهراً از این نسخه Cluedo کپی برداری شده :

RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۹ صبح ۱۱:۵۹

حالا مـیخوام بازی فکر بکر رو معرفی کنم.

فکر بکر یـا همان Mastermind یک بازی رمزگشایی به منظور دو بازیکن است. این بازی بـه صورت امروزی بـه همراه چندین مـیخ درون سال ۱۹۷۰ توسط مردخای مـیرویدز Mordecai Meirowitz رئیس دفتر پست و متخصص اسرائیلی ابداع شد.

در اوایل سال ۱۹۷۳ جعبه‌ی بازی تصویری خوش لباس، با تیپ فاخر از یک مرد سفیدپوست که درون جلوی تصویر نشسته (بیل وودوارد) همراه یک زن جذاب آسیـایی کـه در کنار وی ایستاده (سیسیلیـا فانگ) نشان مـی‌داد. دو مدل غیرحرفه‌ای درون ژوئن ۲۰۰۳ به منظور قرار گرفتن یک تصویر تبلیغاتی دیگر انتخاب شدند.

(بیل وودوارد و سیسیلیـا فانگ درون گذر زمان)

بیل وودوارد

نحوه ی بازی :

شما حتما رنگ و محل درست چهار مـیخ رنگی را پیدا کنید که تا برنده شوید. 8 بار فرصت دارید که تا جواب درست را حدس بزنید. بعد از هر حدس، نتیجه‌ حدس شما، با استفاده از مـیخ‌های سیـاه و سفید مشخص مـی‌شود. تعداد مـیخ‌های سیـاه نشان دهنده تعداد مـیخ‌هایی هست که هم جا و هم رنگ آنـها را درست حدس زده اید. تعداد مـیخ‌های سفید برابر هست با تعداد مـیخ‌هایی کـه رنگشان درست هست ولی درون جای درست قرار ندارند.

(فکر بکر آمریکایی)

(نسخه های مختلف از فکر بکر درون مقایسه با هم)

یـادش بـه خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰

دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی درون اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست کـه قبل از انقلاب درون ایران با عنوان ایروپولی بـه بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیـابانـها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست کـه دیگه منتشر نمـیشـه.

امـیدوارم از یـادآوری خاطرات گذشته لذت ببرید 

این تصویر اسکن شده از صفحه بازی خودم هست کـه با دقت 600 dpi تکه تکه اسکن کردم و به هم چسبوندم، بعد حجم و ابعاد تصویر رو کم کردم که تا برای گذاشتن توی سایت مناسب باشـه.

نکته : این عها به منظور اولین بار هست کـه در اینترنت پخش مـیشـه، مثل تصویر اسکن شده بازی سرنخ کـه در پست های قبلی گذاشتم.

و اما نحوهء بازی کـه سعی مـی کنم مختصر و مفید براتون توضیح بدم :

این بازی رو با 2 که تا 4 نفر مـیشـه انجام داد. بازیکن ها از نقطه شروع و با ریختن دو تاس درون جهت عقربه ساعت روی صفحه حرکت مـیکنند.

هدف از این بازی این هست کـه حریف یـا حریفان تون رو ورشکست کنید. به منظور رسیدن بـه این هدف حتما اول سعی کنید خیـابان های همرنگ کنار هم رو بخرید. وقتی خیـابان های همرنگ رو خریدید مـی تونید توی اونـها واحد تولیدی و کارخانـه بزنید. اگر حریف شما توی خیـابانی کـه در اون واحد تولیدی یـا کارخانـه زدید بیفته حتما کرایـه سنگینی رو بـه شما پرداخت کنـه و در صورتی کـه از بعد پرداخت کرایـه مورد نظر برنیـاد ورشکست مـیشـه و از بازی کنار مـیره، ضمن اینکه املاکش هم بـه شما تعلق مـی گیره.

همونطور کـه در تصویر مـی بینید 4 که تا سوپرمارکت و 2 که تا هم شرکت خدماتی درون بازی وجود داره کـه به لحاظ سودآوری مناسبی کـه داره بهتره اونـها رو هم بخرید.

سایر قوانین بازی :

در ابتدای بازی هر بازیکن بـه عنوان سرمایـه اولیـه 50000 ریـال از بانک دریـافت مـی کند.

هر بازیکنی کـه در طول بازی از خانـه شروع عبور کند مـی تواند 5000 ریـال از بانک دریـافت کند.

اگر بازیکنی بـه خانـه تصادفات وارد شود حتما به بیمارستان منتقل شده و 3 نوبت بازی در آنجا بماند. در صورتی کـه بازیکن نخواهد 3 نوبت درون بیمارستان بماند مـی تواند 1000 ریـال بـه بانک پرداخته و در نوبت خود تاس بریزد و بیرون بیـاید.

اگر بازیکنی وارد خانـه هایی شد کـه در صفحه با علامت تعجب (!) مشخص شده حتما یکی از کارت های حوادث و اتفاقات را بردارد (که ما بـه آن مـی گفتیم لاتاری) و مطابق دستوری کـه بر روی آن نوشته عمل کند.

( تصویر اسکن شده از اسکناس های بازی روپولی )

( تصویر اسکن شده از کارت های مالکیت خیـابان ها )

( برگه های حوادث و اتفاقات یـا همان لاتاری )

( عکسی کـه از صفحه بازی گرفتم )

( بانک روپولی )

( مرکز املاک و اسناد روپولی )

RE: یـادش بـه خیر روپولی - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی درون اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست کـه قبل از انقلاب درون ایران با عنوان ایروپولی بـه بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیـابانـها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست کـه دیگه منتشر نمـیشـه.

آقا با ما چه کردی؟! 

انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی کـه تابستونا تفریح ما این بود کـه با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونـه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.

من عاشق خیـابونـهای سبز بودم . کـه البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونـه ها واسه زدن هتل و خونـه بود.ی کهمـیفتاد اجاره خوبی حتما پرداخت مـیکرد. جمـهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیـابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟

گاهی 5-6 ساعت بازی مـیکردیم. بدون توجه بـه اطرافمان و اطرافیـانمان. معمولا هم بازی تموم نمـیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها کـه اقدام بـه سرقت! از بانک مـیکرد ناتمام مـیماند و به دعوا ختم مـیشد. اما فردای آن روز همـه چیز رو فراموش مـیکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود کـه کینـه یـه نفر رو که تا آخر عمر بـه دل مـیگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.

یـه بازی دیگه هم بود بـه اسم فتح پرچم ، کـه البته بـه اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یـادته؟

RE: یـادش بـه خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۳:۳۱

(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

این بازی درون اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست کـه قبل از انقلاب درون ایران با عنوان ایروپولی بـه بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیـابانـها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست کـه دیگه منتشر نمـیشـه.

آقا با ما چه کردی؟! 

انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی کـه تابستونا تفریح ما این بود کـه با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونـه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.

من عاشق خیـابونـهای سبز بودم . کـه البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونـه ها واسه زدن هتل و خونـه بود.ی کهمـیفتاد اجاره خوبی حتما پرداخت مـیکرد. جمـهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیـابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟

گاهی 5-6 ساعت بازی مـیکردیم. بدون توجه بـه اطرافمان و اطرافیـانمان. معمولا هم بازی تموم نمـیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها کـه اقدام بـه سرقت! از بانک مـیکرد ناتمام مـیماند و به دعوا ختم مـیشد. اما فردای آن روز همـه چیز رو فراموش مـیکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود کـه کینـه یـه نفر رو که تا آخر عمر بـه دل مـیگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.

یـه بازی دیگه هم بود بـه اسم فتح پرچم ، کـه البته بـه اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یـادته؟

ایروپولی رو من نداشتم ولی یـه پسر دارم کـه 8 سال از من بزرگتره، اون داشت و با برادربزرگم بازی مـی و منو هم هیچوقت بازی نمـی!

البته این پسرخالم (که الان 42 سالشـه) عجیب آدم نوستالژیـایی هست و هنوز اسباب بازی های دوران کودکیش رو نو نگه داشته، باور کنید اغراق نمـی کنم( کاملاً نو ! ) چند سال پیش یک بار بهم نشونشون داد. از جمله ایروپولی رو کـه کاملاً سالم و بدون کم وری هنوز توی کمد نگه مـیداره

فتح پرچم رو هم فکر کنم پسرخالم داشت.

این اسباب بازی ها از چند که تا اثاث کشی خیلی طولانی کـه از این شـهر بـه اون شـهر داشتیم جون سالم بـه در بردن و تونستم نگهشون دارم. تازه یـه تعداد اسباب بازی فکری دیگه هم بود مثل دوز و انواع پازل و کارت بازی کـه توی یک تصادف درون راه مشـهد از بین رفتن وگرنـه اونا رو هم نگه مـیداشتم.

اسکورپان عزیز خوشحالم کـه پست ها مورد توجهتون واقع شد حالا باز هم هست کـه کم کم براتون مـیذارم 

RE: یـادش بـه خیر روپولی - بولیت - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

اوه  اوه اوه اوه

یـادش یخیر رررررررررررررر    چه کردی رفیق   پرتم کردی  بـه سال 65  66    چقدر من با عمو و ام کـه بزرگتر من بودن بازی مـیکردم

خ  خیـابان نادری  یعنی   برگ برنده بازی

RE: یـادش بـه خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۸:۱۲

(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴)بولیت نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.

اوه  اوه اوه اوه

یـادش یخیر رررررررررررررر    چه کردی رفیق   پرتم کردی  بـه سال 65  66    چقدر من با عمو و ام کـه بزرگتر من بودن بازی مـیکردم

خ  خیـابان نادری  یعنی   برگ برنده بازی

بولیت عزیز از شما سپاسگزارم  بازی عموپولدار هم بود کـه اونم توی همـین مایـه ها بود و داداشم داشت کـه مفقود شد.

امـیدوارم مدیران فروم رضایت بدن کـه این پست ها یک تاپیک مستقل بشـه تا بقیـه عزیزان هم اگر احیـاناً اسباب بازی از دوران قدیم نگه داشتن عکسش رو بذارن که تا دور همـی با خاطره های گذشته هامون صفا کنیم.

RE: یـادش بـه خیر - ترینیتی - ۱۳۹۴/۶/۱۸ عصر ۰۵:۰۸

پست های آلبرت کمپیون، باعث شد بنده هم برگردم بـه خرداد 68 و بازی با روپولی کاملا ایرانی- اسلامـی- ملی- تهرونی!

حقیقت نمـی دونم ما درست بازی نمـیکردیم یـا بازیش اینقدر چرند بود؟! هی کارخونـه بخر و بچین و نمـی دونم برو خیـابان جمـهوری بساط بزن و توی حافظ لبو بفروش و ازین مسائل

از اون طرف مجبوووووووووور بودیم بازی کنیم!! چون همون سال امام فوت کرده بود و امتحانات و درس و مدرسه و کلا زار و زندگی تعطیل بود. همـه جا سیـاهپوش و رادیو تلویزیون هم کـه بیست چهار ساعته یـا قرآن پخش مـیکرد یـا آهنگ :

که غم زد آتشم درون خرمن ای اشک ... دریغا ای دریغا ای دریغا /خدایی سایـه ای رفت از سَرِ ما دریغا ای دریغا ای دریغا ... توی این مایـه ها رو مـیخوند.

کامپوتر کـه هیچ، ویدئو هم نداشتیم، هم کـه نبود (پس ما چیکار مـیکردیم اون وقتا؟!) جرات روشن  ضبط صوت هم کـه نداشتیم و خلاصه همچی دچار یـاس فلسفی- اجتماعی- مذهبی - تاریخی شده بودیم کـه بناچار بـه بازی روپولی روی آوردیم! اونم چه بازی ی!!

یـه ده دیقه یـه ربع کـه بازی مـیکردیم کلافه مـیشدیم و دهن دره و کش واکش شروع مـیشد و مثل اسب وامونده معطل یـه هُش بودیم کـه بازی رو بهم بزنیم و به بهانـه تقلب طرف مقابل ،کارخونـه ها رو بکوبیم مغز هم و بانک رو غارت کنیم! ( خدا رحم کرد آتیشش نمـیزدیم)

خلاصه این کـه خاطره این بازی برخلاف عموپولدار  برای من یکی خیلی خوشایند نبود و ما هم بعد از اون دوره دیگه سراغش نرفتیم و نمـیدونم کی،کجا و چطور بـه فنای عظمـی رفت... 

RE: یـادش بـه خیر... - کنتس پا - ۱۳۹۴/۶/۲۶ عصر ۰۲:۱۶

چندی پیش کتاب فارسی دوم دبستان چاپ سال 1327 بـه دستم رسید. ورق زدن و دیدن صفحات کتاب برایم لذت بخش بود. درون کل دیدن هر چیزی کـه مربوط بـه گذشته هست را همـیشـه دوست داشتم چون حس خوب نوستالژی را درون من زنده مـی کند...حال مـی خواهد مکانی تاریخی باشد یـا وسایل و اشیـای عتیقه یـا آلبوم قدیمـی مادربزرگم کـه حتی آدم های توی عکسها را نمـیشناختم اما بارها و بارها با دقت عکسها را نگاه مـی کردم و هر دفعه از مادربزرگم درون مورد آدم های توی عکسها مـی پرسیدم ... . بـه نظرم متن ها و شعرهای کتاب به منظور بچه های دوم دبستان خیلی سخت و سنگین بوده است. با اینکه کتاب خیلی قدیمـی ست و هیچ کدام از ما خاطره ای از آن نداریم اما دیدن بعضی از صفحاتش خالی از لطف نیست...

RE: یـادش بـه خیر... - واتسون - ۱۳۹۴/۶/۲۹ صبح ۰۸:۰۴

سلام بـه همـه دوستان بزرگوار

تقدیم بـه همـه دوستان عزیزم درون کافه

و بـه یـاد کودکی گمشده ام

نزدیک مـهرماه هستیم. و اگر دوستان اجازه بفرمایند، یـادی م از روزهایی کـه کتاب و کیف مدرسه (با محتویـاتش!) ، همراه ما بودند.

بوی ماه مـهر

(سروده زنده یـاد قیصر امـین پور)

باز آمد  بوی مدرسه

بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مـهر    ماه مـهربان...

شنیدن آهنگ زیبایش:

http://www.yjc.ir/fa/news/4562594/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%A8%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF

از بابت تکراری بودن عها عذر خواهی مـی کنم ،هدف فقط تجدید خاطره این ایـام بود.

آرزوی داشتن بعضی از این پاک کن ها را داشتیم

و

.

.

.

و...کاش مـی شد برگردم بـه آن روزگار

بعضی از منابع:

کتاب چرک نویسهای یک دهه شصت،گرد آوری: احسان قدیمـی

bachehayedirooz.blogsky.com

jazabe.com

gallery.military.ir

mirzaie.blogfa.com

cdn.shopfa.com

mptv.r98.ir

javane.persiangig.com

topnop.ir

yadekhatereh.mihanblog.com

RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۶/۳۰ صبح ۰۵:۱۵

بچگی و تابستونا

قرار بود اواسط تابستان این پست رو ارسال کنم کـه به دلایلی با تاخیر مواجه شد

در گذشته بر خلاف حالا به منظور رسيدن تابستون لحظه شماری ميکردم، بچه کـه باشی از هر فرصتی استفاده ميکنی که تا خودت سرگرم کنی و اصلا گرما و خستگی برات معنايی نداره

تابستون به منظور من بـه همون دوران کودکی و نوجوانی خلاصه ميشـه کـه گه گاهی يادآوری خاطراتش واقعا لذت بخشـه و در واقع يه حس نوستالژی برات زنده مـیکنـه

فکر ميکنم بهترين خاطرات کودکيم تو همين ايام تابستان و بعد هم اواخر اسفند ماه ثبت شده باشـه

مـهمترين دلمشغوليم مثل اغلب بچه های اون دوره تماشای تلويزيون بود که تا اونجا کـه صبح اول وقت منتظر شروع برنامـه ها بودم

راهزن هوتزن پیلوتز، آرزوهای بزرگ، زمزمـه گلاکن، افسانـه سه بردار، سفرهای مارکوپلو، اورم و جیر جیر، بلفی و لی لی بیت

پت پستچی، واتو واتو و دهها سریـال و کارتون بـه یـادماندنی دیگه کـه در ایـام خوش تابستان نوبت صبح پخش مـیشدن

البته موارد ذکر شده تنـها چند نمونـه از کارتونـهای بـه یـادماندنی هستش کـه در اون زمان پخش مـیشد

سینمایی برادران شیردل هم اولین بار درون نوبت صبح پخش شد کـه ازش خاطرات زیـادی داریم

سفری بـه سرزمـین خیـالی نانگیـالا و دره گل سرخ

بعد از تماشای برنامـه ها معمولا توی کوچه و محله با هم سن و سالهای خودمون بازی ميکرديم و خلاصه سرگرم ميشديم

البته زياد اهل کوچه رفتن نبودم و بيشتر مواقع توی خونـه با نقاشی ، خوندن کتاب داستان

تماشای مجلات کمـیک (داستان مصور) مجله توپولی نو، کيهان بچه ها، پازل وقت گذرونی ميکردم

در مورد مجلات کمـیک خیلی بهشون علاقمند بودم (تصاویر رنگی و هنری زیبایی داشتن) و یـه چند تایی داشتم کـه یـادگار قبل از انقلاب بود کـه البته زبان اصلی بودن و دیدن تصاویرش برام لذت بخش بود

کمـیک فارسی هم یـه تعدادی داشتم کـه اونـهام مربوط بـه قبل از انقلاب بود، ولی هیچ وقت پیش نیومد کمـیک ابرقهرمانی انتشار زمان خودمون رو تهیـه کنم یعنی بـه پستم نمـیخورد

تا جایی اطلاع دارم داستان مصور قبل از انقلاب براحتی درون دسترس بوده اما بعد از سال 57 بصورت و در موضوعات مشخص و محدود بـه چاپ مـیرسه و بعدها متوقف مـیشـه

یـه خاطره ناخوشایند هم درون رابطه با همـین مجلات دارم کـه هیچ وقت فراموش نمـیکنم

شاید شنیدنش به منظور بچه های امروزی کمـی عجیب باشـه شاید هم نـه، اما خوب این اتفاقات از واقعیـات دهه های 60 و 70 بود

یبار دو سه که تا از مجلات رو بـه مدرسه بردم که تا به یکی از همکلاسیـهام کـه قبلا براش تعریف کرده بودم نشون بدم

زنگ بعدی سر کلاس بودیم کـه ناظم مدرسه از راه رسید و اسم من رو صدا زد و گفت بیـا دفتر کیفت هم همراهت بیـار

توی دفتر کیفم رو باز کرد و همـه کتابها رو بیرون آورد کـه مجلات هم بینشون بود، نمـیدونم کی جاسوسی کرده بود و هیچ وقت هم نفهمـیدم

مجلات رو یکی نگاه مـیکرد که تا اینکه چشمش بـه کمـیک واندر ومن (زن شگفت انگیز) افتاد و همـینطور کـه صفحاتش رو ورق مـیزد بهم گفت اینا چیـه مـیاری مدرسه

حرفی نزدم، اما طوری رفتار کرد کـه خودم هم داشت باورم مـیشد مرتکب یـه خطای بزرگ شدم

با خودم مـیگفتم کاش همـه چی بـه خیر بگذره و مـهمتر اینکه نگران مجله ها بودم و مطمئن بودم دیگه دستم بهشون نمـیرسه

ولی خوشبختانـه بـه خیر گذشت و ناظم ازم قول گرفت دیگه عو مجله ناجور (به قول خودش) بـه مدرسه نیـارم و اگه تکرار شد محرومـیت چند روزه یـا درون نـهایت اخراج

مجله هارو پیش خودش نگه داشت و بعد از زنگ آخر موقع رفتن بـه خونـه بهم برگردوند و طبیعتا خیلی خوشحال شدم

اما خیلی وقتا با قیچی عمجلات مختلف رو درون مـیاوردم و بعد مـیچسبوندم روی مقوا، اینکار خیلی دوست داشتم

از بین پازلها یکی بود کـه تصویر پینوکیو (نسخه اصلی با صدای نادره سالارپور) با اردک کوچولو بـه همراه باقی دوستاش کـه بیشتر از بقیـه بهش علاقمند بودم

يه کتاب نسبتا بزرگی هم داشتم کـه صفحاتش سياه و سفيد بود و روی جلدش تصوير يه دلقک بود کـه به اکثر کشورهای دنيا سفر ميکنـه و بايد با سليقه خودت رنگ آمـیزيش ميکردی

از بس تعداد صفحاتش زياد بود کـه اگه هر روزم ميشستی پاش تموم نميشد و آخر سر خودت خسته ميشدی و دست ميکشيدی

غير از اينـها خيلی کارای ديگه بود کـه تعطيلات تابستونی رو باهاش سپری ميکردم کـه اگه بخوای تک تک ازشون یـاد کنی حتما کلی مطلب درون موردشون بنویسی

خونـه ای کـه قبلا ساکنش بوديم بـه اينصورت بود کـه وقتی ميرفتی روی پشت بوم ميتونستی خيلي راحت روی بوم چند همسايه اونطرف تر هم بری و واسه خودت بچرخی

اغلب روی پشت بوم بودم خصوصا اواخر بعد از ظهر کـه آفتاب غروب ميکرد و گرمای خورشيد آزارت نمـیداد

بارها بوم خونمون که تا بوم آخرين خونـه ای کـه به خيابون منتهی ميشد رو ميرفتم و دوباره برميگشتم، برام جالب بود

اون زمان مثل خيليها علاقه خاصی بـه بادبادک بازی داشتم، هر سال با کاغذ، سريش، چوب حصير بادبادک ميساختيم و روی پشت بوم هوا ميکردم البته خيلی وقتا ساعتها منتظر ميشدم

تا يه نسيم و بادی از راه برسه و بادبادک رو هوا کنـه، بادبادک هوا واقعا لذت بخش بود تصاویر ساخت بادبادک

گاهی اوقات انقدر بالا ميرفت کـه اصلا بـه چشم نميومد باد کـه ميخوابيد يا شدت مـیگرفت وقت پايين آوردنش بود به منظور همين تند و تند نخ رو دور چوب ميبستی که تا کم کم دوباره توی دید باشـه

يه وقتا هم بدشانسی مياوردی يا کله ميکرد يا نخش پاره ميشد کـه ديگه بايد باهاش خداحافظی ميکردی

کلا ساخت بادبادک با کاغذ خیلی آسون نبود، بايد چند بار ميساختی که تا مـهارت کافی پيدا ميکردی کـه البته اون وقتا برادر بزرگتر برام ميساخت

بعدها خودم  به تنـهایی خواستم بادبادک درست کنم اما دو سه بار کلا همـه زحمات بـه باد رفت، اولش همـه چی خوب بود اما نوبت ميرسيد بـه چسبوندن کمونـه کل کار خراب ميشد 

تفریحات ديگه بازی با وسایلی مثل آتاری، ماشين کنترلی بود و فرفره جادويی که چند تايی خراب کردم از اونـها کـه يه کوک روی فرفره قرار ميگرفت، همين کوک را از بس ميچرخوندم فنرش درون ميرفت

فرفره کـه ميچرخيد يه لامپی ام داشت کـه روشن ميشد و یـه صدایی هم ازش بگوش مـیرسید، بهش یـه دونـه باطری قلمـی ميخورد کـه بعدها پيشرفت کرد و از نوع باطريهای ساعتی و موزیکال شد

بازي با اين فرفره ها به منظور بچه ها خصوصا شبا لذت بيشتری داشت چون نورش توی تاريکی شب قشنگ منعمـیشد

با چراغ قوه هم ميونـه خوبی داشتم و توی تاریکی کارایی زیـادی داشت ، همينطور قايق نقتی کـه اين هم خيلی خراب ميکردم

طرز کارش بـه اينصورت بود کـه زير قايق لوله هايی تعبيه شده بود کـه بايد اونـهارو پر از آب ميکردی و يه مخزنی هم داشت کـه بايد کمي نفت داخل ميرختی و بعد قرار ميدادی توی حوض يا تشت آب

وقتی فتيله رو روشن ميکردی آب داخل لوله گرم ميشد و به صورت گردشی جريان پيدا ميکرد و بعد قايق شروع بـه حرکت ميکرد و صداي لق لق هم ميداد کـه شاید شبيه صدای قايق موتوری بود

مثل اینکه قایق نفتی از وسایل بازی خیلی محبوبی بوده کـه قدمت اون بـه دهه 30 هم مـیرسه قایق نفتی

اما چرا خراب ميشد؟ موتور اين قايقها از جنس فلزی شبيه بـه مس بود کـه قابل انعطاب و بسيار ظريف و نازک بود

خيلی وقتا قبل از اينکه داخل لوله ها آب بريزم و مخزن (موتور خونـه) پر شـه، فتيله رو روشن ميکردم کـه همين باعث ميشد مخزن آب شـه، درون نتيجه از کار ميافتاد

نازک بودن جنس اين مخزن ها بـه اين دليل بود کـه آب داخل اون سريع گرم شـه و البته باعث ايجاد همون صدای لق لق ميشد

تيله های رنگی کوچيک و بزرگ هم خيلی خواهان داشت، اهله تيله باز نبودم اما داشتنش برام خیلی جالب بود

بارها از روی کنجکاو تيله هارو ميزاشتم روي اجاق و وقتی داغ ميشد روش آب سرد ميريختم که تا بتونم داخلش و اون پرهای رنگی رو بهتر ببینم

تيله ها تنوع زيادی داشتند هم از نظر کيفيت، هم طرح و رنگ بندی مثل يه پر، دو پر، سه پر و چهار پر، مدلهای جديدم داشت کـه مات بودن و بهش ميگفتن تيله چينی

خودم شيشـه ای سه پر کـه از ترکیب سه رنگ نارنجی، زرد، آبی تشکيل شده بود رو خيلی دوست داشتم

اما از بين بازيها و سرگرمـیها  به موردی کـه خيلی علاقمند بودم تصاويری بود کـه وقتی بـه سمت جلو و عقب ميبرديش متحرک ميشدن (قبلا اشاره کردم)

اهل اردو رفتن و کلاس شنا، کاراته و ابنـها نبودم اما پارک رفتن رو خيلی دوست داشتم و شبهای تابستون اغلب شـهربازی ميرفتيم

تابستون به منظور خانومـهای خونـه هم حس و حال خاصی داشت، اصلا يه سری کارها مثل خشک سبزيجات، درست لواشک مختص همين فصل بود

اواخر شـهريور ماه پخت رب گوجه فرنگی هم خيلی مرسوم بود، مثل حالا نبود کـه حتما بايد رب رو بصورت کنسرو شده تهيه مي

البته خيليها هنوز تو اين فصل سبزی خشک ميکنن و لواشک ميسازن و رب ميپزن

تو خانواده ما هم از زمانی کـه يادم مياد که تا حالا اينکارها این کارها انجام شده کـه البته با يک سری تغييرات همراه بوده

به عنوان مثال اون قديما يه ديگ بزرگ رب گوجه پخته ميشد کـه یـادمـه که تا نيم متر اطراف محل پخت هم لکه های رب بود کـه روی زمين پاشيده ميشد

بعد از آماده شدن رب کـه ساعتها زمان ميبرد خانم خونـه اونـها رو داخل خمره های سفالی سبز رنگ ميريخت و آخر سر ميزاشت يه گوشـه تو آشپزخونـه

کلا پخت رب يه مراسم مـهم بـه حساب ميومد و کمتری تو محل بود کـه اينکارو انجام نده، شـهريور و مـهر ماه تو محلمون بوی رب بود کـه همـه کوچه رو پر ميکرد 

خوب الان ديگه اون حس و حال قديم نيست ولي با اين حال هنوز تو خونـه ما پخت رب مرسومـه با اين تفاوت کـه اون ديگ بزرگ و خمره سفالی تبديل شدن بـه قابلمـه و ظرفهای شيشـه ای

از اونجايی کـه رب های صنعتی هم از کيفيت مطلوب و تنوع زيادی برخوردارن (بازم رب خونگی یـه چیزه دیگه ست)  برا همـین شاید کمتری حوصله پخت رب اون هم باندازه خيلی زياد رو داشته باشـه

ولی خوشبختانـه سنت پخت رب درون روستاها همچنان حفظ شده تصاویری از پخت رب سنتی

اما خشک سبزيجات مثل نعنا و شويد و اينـها تو خونـه ما مثل هر سال سر جاشـه و تغيير خاصی نکرده، لواشک هم يه وقتا اگهی هوس کنـه درست ميکنيم اما بـه ندرت

 خاطرم هست که تا دهه 80 مادبزرگ هر سال از ميوه های باغشون تو شـهرستان کلی لواشک تهيه ميکرد و برامون ميفرستاد

گاهی وقتا بـه این فکر مـیکنم کـه چرا قبلا تابستون برام لذت داشت؟ چون قدیم بود یـا اینکه بچه بودیم؟!

دلیلش هر چی کـه بود، یـادش بخیر_______________

تقدیم بـه آق بطمن گل... - Memento - ۱۳۹۴/۷/۸ عصر ۰۲:۲۲

             فکر کنم علاوه بر مسئولین شبکه پویـا، والده بنده نیز نیم نگاهی بـه پست های کافه دارد!!

دیشب کـه به آشپزخانـه رفتم درون کمال تعجب دیدم مادر بعد از سال ها (شاید 10-12 سال) مشغول پختن رب گوجه بود!!!!!

بعد از پست BATMAN عزیز (و حتی قبل از آن) خیلی دلتنگ این پخت و پزهای مقیـاس بالای توی حیـاط بودم... از رب گرفته که تا حلیم و شله زرد صبح تاسوعا (که این مورد همچنان پابرجاست)

که دیشب با این پخت رب (البته روی قابلمـه کوچکی روی گاز) کمـی تجدید خاطرات کردیم...

.

قبلا کـه رب رو توی دیگ بزرگ توی حیـاط مـی پختیم، لحظه ای کـه خیلی دوست داشتم، آخر کار بود کـه دیگ رو کنار گذاشته بودند و ما شروع مـی کردیم بـه خوردن رب های برشته و سوخته لبه های دیگ... واقعا طعم خوبی داشت.

البته هنوز هم مراسم «دیگ لیسی» آخر شله زرد تاسوعا جز لحظات مورد علاقه بنده است...

درباره شله زرد یـادم مـیاد از بچگی عاشق این بودم کـه دارچین روی شله زرد ها رو بریزم. البته همچنان بـه علت تمرکز ذهنی بالا(!) قادر بـه انجام این عمل نیستم و مسئول عملیـات خطیر خالی شله زرد از قابلمـه بـه درون ظرف های یک بار مصرفم! البته ایده این کار از خود بنده بود و تا قبل از اون شله زردها رو با ملاقه توی ظرف ها مـی ریختند ولی از آنجایی کـه کارهای سخت رو حتما به انسان های تنبل سپرد، چند سالی هست این مرحله از کار بسیـار سریع تر انجام مـی شود!

از جمله دیگر استفاده های قابلمـه بزرگ، رنگ نخ های قالی بود... البته این مراسم توی حیـاط برگزار نمـیشد. مادر درون قابلمـه بزرگی ش مـی آورد و پودر رنگ توی آن حل مـی کرد و نخ ها و پودهای قالی رو درون آن رنگ مـی کرد. آخر سر هم نوبت لباس های رنگ و رو رفته ما مـیشد کـه در همان قابلمـه رنگ مـی شدند! بخصوص شلوارهای لی... یـادمـه که تا مدت ها بعد از پوشیدن این شلوارها بدنمون آبی مـیشد!!

.

.

شیر هم درون مقیـاس بالا مصرف مـیشد. دام های عموی بزرگم تامـین کننده شیر ما بودند! همون قابلمـه بزرگ پر از شیر رو مـی جوشوندیم و ماست درست مـی کردیم. به منظور کم حجم ماست هم، ماست رو توی کیسه پارچه ای نسبتا بزرگی مـی ریختیم و از شیر آویزون مـی کردیم... از آب ماست هم قره قوروت مـی پختیم کـه واقعا خوشمزه بود...

یکی از علایق مشترک بچه ها (البته بعدا مشخص شد کـه همـه این کار رو مـی د!!) این بود کـه به شکل پنـهانی بـه مـی رفتیم و کیسه پارچه ای رو مـی مکیدیم... جدای از طعم آب ماست، نفس کیسه لذت بخش بود... درون این حد کـه وقتی کل آب ماست رو مـی خوردیم، کمـی شیر آب رو باز مـی کردیم روی کیسه کـه کمـی آب خورد آن رود که تا دوباره بتونیم عمل رو ادامـه بدیم!

.

.

از جمله خوراکی های دیگه ای کـه همـیشـه یواشکی مصرف مـی کردیم، ترکیبی بود از آرد نخودچی و شکر. عصر کـه والدین مـی خوابیدند، این ترکیب ساده رو تهیـه مـی کردیم و اصولا هم بـه بالای پشت بام منزل مـی رفتیم و مـی خوردیم... البته هر از گاهی کـه مـی خواستیم دلی از عزا دربیـاوریم، کاکائو هم بـه این مخلوط اضافه مـی کردیم که تا طعم بهتری داشته باشد... دلیل این ابتکارات این بود کـه خوراکی های منزل طی شدیدترین تدابیر امنیتی حفظ مـی شدند...

زیر گاز منزل یک کمدی بود کـه مادر خوراکی ها را درون آن نگه مـی داشت... عملیـات یـافتن «کلید کمد گاز» نیز بسیـار هیجان انگیز بود. همان زمانی کـه والدین بـه خواب مـی رفتند مشغول تفحص به منظور یـافتن این کلید کذایی مـی شدیم... چندین بار هم موفق شده بودیم کـه کلید را بیـابیم اما هر دفعه مجبور بودیم حجم کمـی از خوراکی ها را برداریم و دوباره کلید را سرجایش بگذاریم که تا ماجرا لو نرود...

منتهی بعد از چند روز همـیشـه مـی دیدیم مادر بـه این قضیـه پی هست و جای کلید را عوض کرده است...

از قضا یک کمد چوبی هم درون منزل داشتیم کـه بخاطر ظاهر خاصش بـه آن «کمد پلنگی» مـی گفتیم.(البته الان مـی بینم اصطلاح ببری مناسب تر بوده است!)

این کمد دوتا کلید داشت کـه خیلی شبیـه کلید کمد گاز بود. تنـها تفاوتی کـه داشت این بود کـه کمـی سر آن پهن تر بود بعلاوه فاقد یک شیـار روی کلید کمد گاز بود...

مدت ها بود کـه یکی از این کلیدها گم شده بود، بعد از چند سال فهمـیدیم کـه یکی از جویندگان کلید کمد گاز بـه صرافت این افتاده بوده هست که از روی کلید کمد پلنگی یک زاپاس به منظور کلید کمد گاز بسازد کـه طی عملیـات مربوطه کلید دوم کمد پلنگی شکسته شده بود...

.

.

ظاهر جذاب کلید کمد گاز هم ما رو بیشتر تحریک مـی کرد کـه دنبال آن بگردیم... الان کـه نگاه مـی کنم ظاهر این کلیدها من رو یـاد شاه و وزیر شطرنج مـی اندازد!  :دی

.

یکی از صحنـه های غم انگیزی کـه این روزها مـی بینم این هست که درون کمد گاز باز هست و کلید کمد گاز هم روی آن است...

ولی هیچ سراغی از آن عشق قدیمـی نمـی گیرد...

RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۷/۹ عصر ۱۱:۱۶

موش قرقره ای

قدیما تو شاه عبدالعظیم اگه بـه مغازه های اطراف بازارچه سرک مـیکشیدی یـه موشـهای اسباب بازی بود کـه در عین سادگی کارایی و شکل و شمایل جالبی داشت

چون خیلی بـه اسباب بازی (از هر نوعش) علاقمند بودم، هر وقت خانواده به منظور زیـارت راهی شـهر ری مـیشدن من هم بـه هر بهانـه ای همراشون مـیرفتم

متاسفانـه تو هیچ سایت یـا وبلاگی مطلب یـا تصویری از این مورد بـه چشم نخورد، به منظور همـین یـه طرح ساده ازش کشیدم که تا تجدید خاطره ای باشـه 

 تصاویری از نماهای مختلف

جنس این موشـها از چند لایـه مقوای پرس شده و زخیم بود کـه بوسیله قالب بهش شکل مـیو درون دو رنگ قرمز و آبی موجود بود

طرز کار هم بـه اینصورت بود کـه داخل کار قرقره ای از جنس سفال یـا گل خشک شده قرار مـیگرفت کـه بوسیله مقداری کش از دو طرف روی کار سوار مـیشد

در مرحله بعد دور قرقره نخی بـه طول تقریبا یک یـا دو متر مـیبستن و سر دیگه نخ هم بـه تکه ای فلز متصل بود

که با کشیدن اون بـه سمت بالا قرقره مـیچرخید و کش ها بـه دور هم گره مـیخوردن و جمع مـیشدن

با این حرکت درون واقع وسیله کوک مـیشد و با شل نخ گره بـه سرعت از هم باز مـیشد و قرقره دوباره مـیچرخید و موش بـه حرکت درون مـیومد

برای دم موش هم از مقداری کش زخیم و سیـاه استفاده مـیشد کـه از داخل گره زده مـیشد که تا ثابت بمونـه

جالبِ کـه با حرکت وسیله دم موش هم تند و تند تکون مـیخورد، مثل این بود کـه به سمت چپ و راست مـیخزه

تصویری از بازارچه شاه عبدالعظیم

در سمت چپ تصویر پیرمرد رو مشاهده مـیکنید کـه در کمال آرامش و با خیـال آسوده خریدش رو کرده و در راه بازگشت بـه خونـه ست!

قطار دودی

دوران راهنمایی بـه همراه دوستان یـه چند مرتبه ای به منظور دیدن قطار قدیمـی واقع درون مـیدان قیـام بـه پارک اون منطقه مراجعه کردیم

قبلا خیلی سالم تر از حالا بود، واگن و بیشتر صندلی ها سر جاشون بودن و پشت اونـها یـادگاری هایی بـه چشم مـیخورد

اون زمان هم مثل حالا روی ریل خودش ثابت بود و حرکت نمـیکرد اما آزاد و رها بود و دور که تا دورش با مـیله های آهنی حصار کشی نکرده بودن

قدیمـی‌ ترین ماشین دودی ایران

اتوبوس دو طبقه

تو همون دهه هنوز تردد اتوبوس های دو طبقه داخل شـهر و در برخی مناطق رایج بود کـه چند بار  شانس سوار شدنش رو داشتم

تجربه خوبی بود، بـه خصوص زمانی کـه از اون بالا پایین رو تماشا مـیکردی و یـا دستت رو از پنجره بـه سمت بیرون دراز مـیکردی و به شاخه های درخت برخورد مـیکرد

نوستالژی اتوبوس دو طبقه


نخستین و آخرین اتوبوس دوطبقه درون تهران 

این مطلب رو (چای البالو) قرار بود تو پست قبلی ارسال کنم کـه متاسفانـه فراموش کردم

به نظر من تابستون با مـیوه های خوبش مثل آلبالو، گیلاس معنا پیدا مـیکنـه و نوشیدنی خاصی کـه تو همـین ایـام مـیشـه تهیـه کرد و از خوردنش لذت برد!

همـیشـه عادت داشتیم اول که تا اونجا کـه دلمون مـیخواست آلبالو مـیخوردیم (من با هستش مـیخوردم و هنوزم این عادت ترک نکردم) و یـه مقداریش هم باقی مـیموند به منظور اون نوشیدنی خیلی عالی!

چای آلبالو

آموزش دم

خواص چای آلبالو

RE: یـادش بـه خیر... - واتسون - ۱۳۹۴/۷/۱۲ صبح ۱۰:۲۴

دوستان عزیزم سلام

با اجازه عزیزان بعد از مطلبی کـه از خاطرات مدرسه ذکر شد.در ادامـه جهت تکمـیل کار ،تصاویری درون مورد بازی ها ، خوراکی ها و بعضی وسایل آن دوره تقدیم مـی گردد.البته مطلب بسیـار ناقص هست و فقط خواسته ام کمـی یـاد آن دوره زنده شود.

قسمت اول:سرگرمـی ها و خوراکی ها

 یـادش بـه خیر این وسیله جهنده! را اولین بار درون دهه شصت درون نمایشگاه بین المللی تهران دیدم و یـادش بـه خیر چقدر هیجان انگیز بود .

 

 

 

RE: یـادش بـه خیر...لوازم - واتسون - ۱۳۹۴/۷/۱۳ صبح ۰۸:۰۸

سلام مجدد خدمت همـه دوستان کافه.

در ادامـه مطلب قبل، چند تصویر دیگر تقدیم مـی گردد.و پوزش از اینکه یکی از عها تکرار شده است.

قسمت دوم: لوازم و...

یـادش بـه خیر چند ماه گریـه زاری کردیم که تا بابا یکی از این ساعت فوتبالی ها رو برامون خرید. حیف چند سال پیش گمش کردم.

RE: یـادش بـه خیر... - جروشا - ۱۳۹۴/۷/۳۰ صبح ۰۲:۱۳

از وقتی یـادمـه همـیشـه رو یـه  چارپایـه لق و لوق از کتابخونـه دراز وقلمـی بالا مـیرفتم که تا کتاب بابا لنگ دراز رو کـه از بس ورق ورق زده بودم مثل جیگر زلیخا شده بود و تو بالاترین طبقه کتابخونـه از دسترسم دور نگه مـیداشت- یواشکی وردارم و هی بخونم و بخونم و بخونم. گاهی باهاش بخندم گاهی گریـه کنم گاهی برم توعالم رویـاها وفکر اینکه مـیشـه یک روز منم دوسایـه ستون مانندی رو ببینم کـه بعدا بیـاد و بابا لنگ دراز من بشـه؟

راستش خیلی خوب مـیتونستم با قهرمان کتاب با جروشا یـاهمون جودی خودمونی همذات پنداری کنم . جالبش اینـه کـه خود جین وبستر هم با شخصیت کتابش همذات پنداری مـیکرده جین از نوجوونی عاشق نوشتن بوده ویک دوست خوب بـه اسم پاتی داشته کـه عاشق داستانـهای جین بوده یجورایی سوپروایزرش بوده.

جین تو کتاب بابالنگ دراز مـیشـه جروشا و پاتی مـیشـه سالی...جین کـه همـیشـه تو مدرسه ازتبعیض بین بچه پولدارا با شاگردای فقیر درون عذاب بوده این فکر بـه سرش مـیزنـه که تا برای نمایش تبعیض توی کتابش جروشا بچه یتیمـی باشـه کـه از یتیمخونـه جان گریر وارد مدرسه پولدارا مـیشـه اونجا معلوم نیست کی چیـه؟ جروشا به منظور خودش و و مادربزرگ خیـالی و پولدار مـیسازه همـه اش بـه اتکای دو ستون محکمـی کـه روزی سایـه شون رو روی دیوار یتیمخونـه دیده و بهش گفتن این حامـی خیر و نیکوکارتوئه، فرشته اقبالته همای سعادتته همـه چیته...اما به منظور جروشا اون فقط مردی بود کـه سایـه پاهاش بـه درازای دو ستون بود و شد:بابا لنگ درازش...

جرویس پندلتون یـا همون بابا لنگ دراز خودمون درون زندگی واقعی جین وبستر وجود نداشت هرچند همزمان با چاپ ادامـه بابالنگ دراز، یعنی دشمن عزیز جین بـه عشقی رسید کـه برای جروشا بـه تصویر کشیده بود: گلن فورد مک نی -که البته من جایی نخوندم لنگاش دراز بودن یـا نـه ولی هرچی بودعاشق جین بود.

گلن نوشته های جین رو تحسین مـیکرد و روحیـه حساسش رو درک مـی کرد. ولی این خوشبختی برخلاف عشق و ازدواج جروشا و جرویس یکسال بیشتر دووم نیـاورد.جین بعد زایمان ش از دنیـا رفت.واقعا حیف شد خدابیـامرزدش. اما درون رویـای رنگین کمونی من جین از بالای ابرها داره بـه اون پایین پایینا بـه جروشا و ش و من نگاه مـیکنـه اما صبر کنید .  .  . یکی بالاتر از همـه ما داره ماها رو مـیپاد جین بـه عقب برمـیگرده و سایـه پاهای دراز اونو رو درون و دیوار بهشت مـیبینـه: بابالنگ دراز


یـادش بخیر کارتون بابالنگ دراز کـه از تلوزیون شروع  شد بـه پخش شدن ،من دیگه چیزی از خدا نمـیخواستم همـه فکروذکرم بود این کارتون- و هنوز صدای زیباو شیطون جودی آبوت (که بعد کـه اومدم کافه کلاسیک فهمـیدم دوبلورش خانم شکوفنده هست) تو گوشمـه.

واقعا N بـه توان nبار یـادش بخیر ! چقدر این کارتون قشنگ بود سر هر قسمتش یک ظرف پرشیرین گندمک مـیکرد و مـیذاشت کنارم که تا حسابی کیف کنم چه مـیدونم شایدم مـیخواست شیرینی طعم گندمک ها تلخی یتیم بودن رو ازیـادم پاک کنـه. من اما اصلا تو خودم نبودم من محو جودی موحنایی و جرویس موطلایی بودم و اون جولیـای ازخود راضی هم وسط این همـه شیرینی نمک فیلم بود!

بزرگتر کـه شدم دی وی دی فیلم بابا لنگ دراز رو با شرکت لسلی کارون و فردآستر دیدم راستش تو ذوقم خورد از جروشا ((لسلی کارون))خوشم اومد تو نقشش قشنگ مـیومد مـیشد دوسش داشت و از شیطنتهاش لذت برد. ولی فرد آستر درون نقش جرویس خیلی نچسب بود بـه نظرم خیلی پیر بود اصلا بـه جودی نمـیومد. اما خوب چی بگم شاید تنـها رقاص دم دست اون دور و زمونـه همـین آقا بود نگولسکوی کارگردان هم چاره ای جز انتخابش نداشت...

ولی اینم بگم هنوز نفهمـیدم اصلا به منظور چی داستان بـه این قشنگی رو موزیکال این قصه خودش یعنی شعر یعنی خیـال یعنی موسیقی-کافیـه چشاتونو ببندید و دولنگ بابا لنگ دراز رو دوتا نت روی خطوط حامل کنار کلید سل خوش ترکیب تجسم کنین. انگار داره با کلیدسل مـی ه! کلید سل هم کـه G باشـه یعنی همون جروشا خانم

RE: یـادش بـه خیر... - حمـید هامون - ۱۳۹۴/۸/۲۰ عصر ۰۴:۲۱

من،  شورلت کامارو، این روزگار و اون روزگار...

 

بنده بر عاکثر آقایـان، زیـاد علاقه ای بـه اتومبیل نداشته و ندارم و حداکثر شناختم از آن بـه رانندگی های اجباری جهت انجام امور خانواده بر مـی گردد و شناخت انواع اتومبیل (اگر بـه پشت خودرو جهت خواندن نام کارخانـه ی سازنده آن دسترسی نباشد) به منظور من محدود مـی شود بـه پراید و پیکان و ماشین شاسی بلند و چقدر این ماشین قشنگه!!! (که شامل پراید و پیکان نمـی شوند!)(سوای کمپانیـهای گردن کلفتی کـه اسم آنـها را هر بچه ی 5-6 ساله ای هم شنیده : فراری، لامبورگینی، بی ام و  و ...)

اما این وسط اتفاق جالبی هم افتاد : مرعوب شدن یک کودک سه و نیم ساله توسط یک خودروی معظم : شورلت کاماروی کبیر ...

سال پنجاه وهشت ، اولین تابستان بعد از انقلاب...

پدر از زمان جوانی عاشق ماشین بود و تا جایی کـه وسع خونواده اجازه مـی داد، از هیچ کوششی جهت تنوع بخشیدن بـه خودروهایش فروگذار نمـی کرد : ژیـان مـهاری(که اولین ماشینش بود با سان روفِ!!! برزنتی اش)، پیکان جوانان ، پیکان دولوو بالاخره شورلت ایران (مدل 2500).حقیقتش که تا این موقع، بنده بـه واسطه سنم، تفاوت بین این ماشینـها را نـه مـی فهمـیدم و نـه احساس مـی کردم.اما ناگهان بعد از پدیده ی شورلت ایران (که هنوز کـه هنوز هست، پدر آنرا بهترین اتومبیلش مـی داند) ، عالیجناب کامارو وارد زندگی ما شد:خدایـا چه ابهتی!، چه قد کشیده ای، چه قوسهای قشنگی (به قول دوایی نازنین: هزار سال طول کشید کـه کاربرد آیرودینامـیک انحناها رو یـاد گرفتیم)،چه رنگی، چه لاستیکای غولی! چه صندلیـای خوشکلی، کولرم کـه داره! وای ضبطم داره!!!

(اینا دیدگاه یـه بچه ی سه سال و نیمـه هست).بعدا فهمـیدم کـه سیستم ضبط ماشین دقیقا مشابه ویدیوهای وی اچ اسی بود کـه نوار ویدیو رابصورت کشویی داخل دستگاه قرار مـی داد.تا آخرین نسل نوارهای کاست، همچین سیستم ضبط صوتی را  روی هیچ خودرویی ندیدم.

خلاصه منِ کامارو ندیده عاشق این ماشین شدم، هنوز کـه هنوزه بعضی رفت و آمدها با این خودرو درون محله های بالاشـهر اون زمان کرمان (که شامل خیـابان استقلال و مـیدان آزادی کنونی مـیشـه) را خاطرم هست.در عالم بچگی عشق مـی کردم با ماشینمون و احساس غرور عجیبی هم داشتم.چند که تا خرید خیلی جالب و خاطره انگیز با این ماشین هنوز توی ذهنم هست : آلبوم شش تایی آموزش زبان انگلیسی کـه توسط ب.ی.ب.ی.س.ی با چه کیفیت و بسته بندی زیبایی روانـه ی بازار شده بود. نسخه ی اصل انگلیسی با نام : کالینگ آل بیگینرز...، یـه کاست بـه اسم شبکه صفر کـه اسم یـه مجموعه ی پر طرفدار زمان شاهی بود و با اینکه انقلاب شده بود، هنوز این کاستها درون بازار موجود بود.عپشت نوارهم تصویر حسن خیـاط باشی بازیگر نقش مـهندس بیلی بود کـه مدیر این شبکه بود.یـه بارم بـه یـه دراگ استور (داروخانـه ی کنونی) مراجعه کردیم و از آن یـه نوار و کتاب قصه ی کودکان مربوط بـه انتشارات بیتا (که اگر اشتباه نکنم بعضی کارهاشو هایدی گرامـی درون سایت بـه اشتراک گذاشته اند) خریداری کردیم بـه اسم پیتر و گرگ (که چند سال پیش دیدم کارتونش هم همون وقتا تولید شده...(دراگ استورها اون زمان وسایل کودک هم عرضه مـی د.))

با شروع جنگ و قطع روابط با امریکا، لوازم یدکی خودروهای آمریکایی کمـیاب و بسیـار گران شد و بابا علیرغم علاقه اش بـه اتومبیل، خاصه از نوع آمریکایی اش، مرحله بـه مرحله با این اتومبیلها وداع کرد : کامارو رو فروخت و بعد از آن بیوک و شورلت نوا خرید و فروش کرد و بعد از آن دوباره بـه پیکان نقل مکان کرد! و دیگر که تا همـین امروز، هیچ ماشینی مارا دلشیفته نکرد، مگر آن کاماروی خوشگل و عزیز کـه عکسش را هم درون پستم قرار داده ام. ( کـه به تایید پدر، با ماشین ما مو نمـیزند)

باورم نمـیشد چیزی از آن دوران بـه خاطرم بیـاید، اما اتفاق افتاد و بازهم یک یـادش بـه خیر و یک حسرت دوباره از گذشته ی تمام شده و رفته...

تقدیم با احترام : حمـید هامون

یـا حق ...

پ.ن. : این پست با تمام کاستی هایش، تقدیم مـی گردد بـه تمام دوستان گذشته باز کافه خاصه دوستان ارجمندم دزیره ی گرامـی (که بسیـار از بازگشت ایشان بـه کافه خرسندم)، همچنین باعث و بانی این تاپیک عزیز، پیرمرد نازنین کـه امـیدوارم هر چه سریعتر مجددا درون کافه زیـارتشان کنم...

RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۸/۲۱ عصر ۰۹:۰۳

این عها کـه در آن من را درون کنار کوچکترم مـی بینید درون اصفهان گرفته شده و مربوط بـه سفر نوروزی سال 1365 است.

اسکورپان شیردل !

این لقبی بود کـه مادرم بـه کوچکم داده بود. چون م موهای صاف و داشت و شبیـه اسکورپان شیردل بود.

به علاوه خیلی نترس و شیردل هم بود; هیچجرات نداشت او را اذیت کند.

چون شدیداً شاکی مـیشد و سر و صدا راه مـی انداخت.

من هنوز هم خیلی با احتیـاط با او صحبت مـی کنم ! 

م الان از نوستالژی خوشش نمـی آید. او دوست ندارد خاطرات گذشته را مرور کند و ترجیح مـی دهد فقط بـه آینده فکر کند.

گاهی کـه از سر شوخی او را اسکورپان شیردل خطاب مـی کنم، چندان روی خوشی نشان نمـی دهد. ولی من خیلی دوستش دارم. کوچکتر همـیشـه شیرین است.

-----------------------------

29 سال چه زود گذشت. زمان مثل برق و باد مـی گذرد. انگار همـین دیروز بود.

RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۸ عصر ۰۶:۱۳

آدامس زاگور

.

آدامس zagor محصول شرکت BiFA یک جور آدامس ترکیـه ای بود کـه اواسط دهه 70 بـه بازار اومد.

توی آدامسها برچسب هایی بود کـه عهنرپیشـه های معروف فیلم های اکشن مثل:

آرنولد، راکی، فرانکی، بروسلی و ... روی اونـها چاپ شده بود. فیلم هایی کـه بیشترشون رو ندیده بودیم و خیلی دلمون مـیخواست ببینیم.

.

.

بعد از یـه مدت کوتاهی تب زاگور بدجوری تو سر نوجوون ها افتاد.

توی دورانی کـه سرگرمـی کم بود، زاگور جمع شده بود یـه سرگرمـی به منظور بچه ها.

هرجا مـی نشستی صحبت از زاگور بود; آقا شماره 36 رو داری ؟ چقدر کمـیابه ! گیر نمـیاد اصلاً...

دبیرستانی بودم کـه شروع کردم بـه جمع عاین آدامس ها.

یک سری آلبوم های مخصوص بود کـه از فروشنده مـی گرفتیم و باید اون عکسها رو بـه ترتیب

از شماره 1 که تا شماره 36 توی آلبوم مـی چسبوندیم. بعد وقتی آلبوم کامل مـیشد حتما مـی فرستادیم بـه آدرس کارخونـه

توی ترکیـه که تا مثلاً برامون جایزه بفرستن. یـه شایعهء خیرخواهانـه هم بین بچه ها پخش شده بود کـه هرکس

این آدامس ها رو کامل کرده و فرستاده، براش یـه نامـه اومده کهنوشته :

گول خوردی و گول خوردی ، آدامس زاگور خوردی !

شماره 36 خیلی کمـیاب بود، اما جالبه کـه اولین آدامس زاگوری کـه من خ دقیقاً عشماره 36 داخلش بود !

خیلی ها حاضر شدن با قیمت بالایی از من بخرنش ولی من نفروختم.

.

     

    

  

  

.

خیلی زود فروش آدامس زاگور بـه شکل وحشتناکی توی ایران بالا رفت. شاید بـه همـین خاطر بود که

مدل قلابی اون هم درون ایران تولید شد و به بازار اومد. یـادمـه قلابی هاش اونقدر همـه جا پخش شده بود کـه دیگه اصلش پیدا نمـیشد !

خلاصه از اون جریـان به منظور ما این خاطره باقی مونده. خاطره ای کـه شاید هیچوقت فراموش نشـه.

.

RE: - Memento - ۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸

واقعا نمـیشـه اسمش رو گذاشت یـادش بخیر...

ولی چند مورد از خاطرات ترسناک کودکی رو مـی خوام بگم...

====================================

دوران کودکی خیلی ترس از ارتفاع داشتم. بخصوص ردیف دوم پله های پشت بوم خونـه مون خیلی ترسناک بود... فاصله شون زیـاد بود، بینشون هم خالی بود، خیلی هم لق بود...

واقعا چیز وحشتناکی بود. 

یعنی که تا پله دوم، سومش کـه مـی رفتم زهر ترک مـی شدم، از بس کـه هی تالاق تولوق سمت چپ و راست پله ها بالا و پایین مـی رفت! درون این حد لق بود!!

همچنین سرداب خونـه کـه خیلی تاریک بود و لامپش هم خیلی خودمختار بود و هر وقت دلش مـی خواست روشن مـیشد هر وقت هم مـی خواست خاموش مـیشد... قسمت انتهایی سرداب هم، توی دیوار 2 که تا حفره بود شبیـه غار!! کـه البته هنوزم نمـی دونم نقششون چیـه؟! اصلا چرا همچین چیزایی رو اونجا ساختند. 

=======================================

از ارتفاع بیـاییم پایین، 2 که تا فیلم هم بود کـه خیلی ازش مـی ترسیدم

اولیش اون فیلم عروسک های جنایتکار (چاکی) بود کـه واقعا وحشتناک بود. درست یـادم نیست ولی خب یک صحنـه یـادمـه کـه یک یـارویی رفت توی ماشین نشست و یک صفحه پر از مـیخ پرتاب شد سمت صورتش!

البته الان شاید اصلا ترسناک نباشـه ولی اون زمان واقعا ترسناک بود!! :دی

خانم Kassandra توی خاطرات فیلم دیدن هم  به این نکته اشاره د! http://cafeclassic4.ir/thread-112-post-7362.html#pid7362

ولی فیلم دومـی کـه ازش مـی ترسیدم شب بیست و نـهم بود.

بخصوص اون قسمتش کـه مرجانـه گلچین روبروی آینـه داشت خیـاطی مـی کرد یک دفعه دید پرده کنار رفت... افتاد زمـین و کف از حلقش سر مـی کرد!!

=================

مورد بعدی خفاش شب بود!

البته اون زمان چیز زیـادی ازش نمـی فهمـیدم. فقط یـادمـه دادگاه های محاکمـه اش رو تلویزیون نشون مـیداد...

منم مـی دیدم همـه مـی ترسن جوگیر مـیشدم مـی ترسیدم!!

وگرنـه خیلی سر درون نمـیاوردم از ماجرا!

چند وقت پیش کـه راجع بهش مـی خوندم فهمـیدم کـه اون سلمونی سر کوچه خوابگاه دوران دانشجویی ما برادرشـه!!

یک بانک هم روبروش بود کـه گویـا پول هاش رو توی اون بانک نگه مـی داشته!!

خلاصه تو همچین محیطی ما درس خوندیم! 

==============================

آخرین موردی کـه یـادم مـیاد یک ماجرایی بود کـه همـه یواشکی مـی گفتند کـه ما نفهمـیم. البته بالاخره یکی بـه من هم گفت ولی بم سپرد کـه به هیچ نگم. منم واقعا بـه هیچ نگفتم. 

اون هم اینکه یک و پسری همدیگه رو خیلی مـی خواستند... خانواده ه گویـا با قرآن استخاره مـی کنند و بد مـیاد...

ولی ه عصبانی مـیشـه و قرآن رو پاره مـی کنـه و مـی ریزه توی دستشویی و ادامـه ماجرا...

و فردا صبح ه تبدیل بـه عقرب مـیشـه. از نیم تنـه...

خداییش چقدر داستان وحشتناکی بود به منظور ما.

یـادمـه یک عکسی هم بود کـه پسر عموم یک لحظه بم نشون داد، ولی چیز خاصی ازش یـادم نیست.

الان هم هرچی سرچ کردم یک عبیشتر پیدا نکردم کـه اونی نیست کـه بچگی دیدم. داستانش هم فرق داره یک کم...

RE: - زبل خان - ۱۳۹۴/۹/۱۶ صبح ۰۷:۰۲

(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده:  

آخرین موردی کـه یـادم مـیاد یک ماجرایی بود کـه همـه یواشکی مـی گفتند کـه ما نفهمـیم. البته بالاخره یکی بـه من هم گفت ولی بم سپرد کـه به هیچ نگم. منم واقعا بـه هیچ نگفتم.

اون هم اینکه یک و پسری همدیگه رو خیلی مـی خواستند... خانواده ه گویـا با قرآن استخاره مـی کنند و بد مـیاد...

سلام دوست خوبم..

از این دست اخبار کذب و شایعه ساز توی مرددم خیلی رواج پیدا کرده و متاسفانـه به منظور اکثریت هم باور پذیر شده...

چند وقتی هست سایت "گمانـه" درباره چنین مطالبی بـه خوبی و صحت کامل توضیحاتی ارائه مـی کنـه...

درباره این عهم فکر کنم توضیحاتی داده باشن..

این عمربوط بـه مجسمـه ای درون نمایشگاهی درون استرالیـا هست..

ولی سری بـه لینک زیر بزنید و صحفات رو مرور کنید بهتر و دقیق تر پاسخ داده شده..

http://www.gomaneh.com/page/20/

RE: - سروان رنو - ۱۳۹۴/۹/۱۷ صبح ۰۱:۰۰

(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده:  

مورد بعدی خفاش شب بود!

البته اون زمان چیز زیـادی ازش نمـی فهمـیدم. فقط یـادمـه دادگاه های محاکمـه اش رو تلویزیون نشون مـیداد...

آره. این مورد خفاش شب خیلی جالب بود. که تا مدت ها زن ها جرات نمـی از خونـه برن بیرون !

کلا اون قدیم ها عمق و بُرد شایعه ها بیشتر بود. حتی برخی شایعات چون تکذیب نمـی شد دیگه بـه عنوان واقعیت پذیرفته مـی شد و هنوز هم درون ذهن برخی از این آدم های قدیمـی هستش . مثل الان نبود کـه با این همـه شبکه خبری اینترنتی و ای , زود گند کار درمـیاد و شایعه لو مـی ره.

اون زمان تکنولوژی مفید copy & paste نبود کـه دقیقا عین خبر را بفرستند .  اخبار دهان بـه دهان و بـه رد و بدل مـی شد و به همـین دلیل خودبخود مشمول قانون متعالی ریـاضی یک کلاغ چهل کلاغ مـی گردید. چه بسا مارمولکی درون دیگ آش نذری مـی افتاد که تا عصر تبدیل بـه اژدهای هفت سر مـی شد کـه دو که تا آشپز را هم خورده هست !

و اما بعد ...

دوره ما دوره جنگ بود. اصلا این علاقه بـه جنگ  از آن زمان درون ما نـهادینـه شده 

یـادم است  دبستان بودیم و شایعه ای پخش شده بود کـه یک سگ , درون جبهه خون آدمـیزاد خورده , هار شده و حرکت کرده بـه سمت استان فارس ! خلاصه اینکه که تا یک ماه همـه زن و بچه ها شب  زود مـی رفتن خونـه هاشون و هر روز نقل محافل زنانـه این بود کـه سگ رسیده بـه اهواز یـا رسیده بـه نزدیکی های شیراز و ... . همـه هم حسابی ترسیده بودن ....!! بعضی مردها حتی تفنگ سرپر پدربزرگ هاشون رو از انبار بیرون آورده بودن و تمـیز مـی .. !!

آدامس های بـه یـادماندنی - BATMAN - ۱۳۹۴/۹/۱۸ صبح ۰۱:۱۵

آدامسهای بـه یـادماندنی

 خروس  خرسی   موزی   توت فرنگی  --- هر کدوم بسته بندی و طعم خاص خودشون رو داشتند و دارند

شاید همـین حالا وسوسه خ و جویدنش از ذهن آدم بگذره!

بهترین روش به منظور یـادآوری خاطرات گذشته تجربه دوباره اونـهاست حالا اگه دلت هوای آدامسی مثل خروس (گویـا بـه خاطره ها پیوسته) رو کرده باشـه چکار مـیکنی؟!

تبلیغ آدامس خروس نشان (حضور تیم ملی فوتبال درون جام جهانی (1978)

اگه قبلا تجربه جویدنش (حالا هر آدامسی) رو داشته باشی شاید همـین حالا با شنیدن اسمش دوباره مزش رو احساس کنی یـا بسته بندی، شکل و شمایلش رو بخاطر بیـاری

اما خوب لذت جویدن دوبارش چیز دیگه ایـه، هر چند کـه کلا آدامس جویدن رو دوست ندارم

حدس مـی 10 سالی مـیشـه آدامس نجوییدم، از همون بچگی ام عادت بـه قورت آدامس داشتم

_______________________________________________

دهه 60 یـا اوایل 70 بود کـه آدامسهای بزرگ و مستطیل شکلی (تقریبا 10 درون 5 سانت) بـه بازار اومد کـه بسته بندی زیبایی داشت 

روی پوشش نایلونی اون تصاویر زیبایی دیده مـیشد از بچه هایی بـه سبک انیمـیشنـهای ژاپنی (موهای بلند / چشمای درشت)

از این مورد تصویر داخل بسته (در ادامـه توضیح مـیدم) که تا چند وقت پیش موجود بود کـه متاسفانـه نتونستم پیداش کنم

 ولی شکل ظاهری بسته بندی و عکسها خیلی شبیـه بـه تصاویر شخصیتهای انیمـیشن SAILOR MOON بود، شایدم همـینا باشـه

بعد از خ دلت نمـیخواست بازش کنی اما خوب تقریبا غیر ممکن بود! چون غیر از آدامسی کـه داخل بسته قرار داشت حتما با یـه غافلگیری (سورپرایز) هم روبرو مـیشدی

یـه سرگرمـی جذاب! البته بیشتر به منظور خانمـها جالب بود اما من هم دوست داشتم (بچه ها، چه ، چه پسر از هر چیز قشنگی خوششون مـیاد)

شما حتما لباسهایی کـه شامل بلوز، شلوار، کفش، کلاه مـیشد رو تن شخصیت مـیکردید 

 به اینصورت بود کـه روی تکه ای مقوا طرح کاملی از کاراکتر چاپ شده بود + برچسب شیشـه ای کـه شامل لباسهای (مواردی کـه قبلا ذکر شد) مورد نظر بود

به عنوان مثال شما حتما بلوز رو روی همون قسمت از بدن کاراکتر مـیچسبوندی و بعد محکم با انگشت یـا خودکار چند بار مـیکشیدی که تا روی کار ثابت شـه (مثل روش کار با کاربن)

این نوع آدامسها بیشتر تو قنادیـها و در یـه دوره محدود فروخته مـیشد کـه بعدها جمع شدن (ممکنـه الانم باشـه، اطلاعی ندارم)

اما آدامس بعدی کـه مـیخوام درون مورد صحبت کنم خیلی معروف شد و اسمش به منظور خیلیی از دوستان آشناست

Love is

آدامس عشق

خلاصه ای از تاریخچه شخصیتها ( و پسر)

تصاویر داخل این آدامسها درون واقع بخشی از یـادداشتهایی هست که بـه صورت نوشته های عاشقانـه بین کیم کازالی (Kim casali) و نامزدش روبرتو (Roberto) آغاز شد و بعد از ازدواجشان هم ادامـه پیدا کرد

به خاطر کمرویی، کیم کاریکاتور هایی را کـه از خودشان مـیکشید بـه همراه متن های کوتاهی کـه زیر آنـها مـینوشت و داخل بالش یـا جیب روبرتو قرار مـیداد

روبرتو هم تمامـی آنـها را نگه مـیداشت، کاریکاتورهای کیم به منظور اولین بار درون سال 1970 درون لوس آنجلس تایمز منتشر شد و به سرعت قلب مـیلیون ها نفر را درون سراسر جهان تسخیر کرد ادامـه

_______________________________________________

به نظر من علت محبوبت این نوع آدامس، ظاهر کودکانـه و دوست داشتنی شخصیتها و داستان های  عاشقانـه اونـها بود کـه در قالب تصاویری زیبا، رنگی و معنادار بـه چاپ مـیرسید

طبیعتا نمـیتونستم نسبت بـه این تصاویر رنگی و زیبا بی تفاوت باشم، به منظور همـین خیلی زود از طرفداران آدامس لاویز شدم مثل خیلیـها

عکسها وسوسه کننده بود و از روی کنجکاوی ام کـه شده دلت مـیخواست بدونی تو آدامس بعدی قراره شاهد چه اتفاقی بین شخصیتهای لاویز باشی

گاهی اوقات هم تصاویر تکراری بـه پستت مـیخورد کـه اتفاق جالبی نبود اما خوب مـیتونستی با دوستات یـا و برادر عوضش کنی

دوره راهنمایی بودم کـه شخصیتهای آدامس لاویز، سرگرمـی های معروفی مثل مار و پله، راز جنگل و یـه سری از بازیـهای کامپیوتری اون زمان الهام بخش من بود به منظور ساخت یـه سرگرمـی

برای ساختش بـه وسایل ابتدایی مثل مقوا، مداد رنگی و چسب نیـاز داشتم

ابتدا دو عدد مقوا درون اندازه 30/22 رو انتخاب و طرحی (مسیرها، موانع و دیگر جزئیـات) کـه مد نظرم بود روی کار پیـاده کردم

بعد از رنگ آمـیزی، کار نـهایی روی مقوایی درون اندازه 60/45 قرار گرفت و ثابت شد در اندازه بزرگ

در مراحل بعدی شخصتها رو کشیدم (پشت و رو) و بعد با قیچی دورشون خالی کردم و از قسمت پشت با همون مقوا بهش پایـه زدم

تا بصورت عمودی سر پا بایسته (در واقع مـهره های بازی بودن) + تعدادی درخت و صخره کـه باعث زیباتر شدن و بعد بخشیدن بـه کار مـیشد (در حال حاضر موجود نیستن)

بازی بصورت 2 یـا 3 نفره بود با مـهره های (آدمک) کـه در اختیـار بازیکن قرار مـیگرفت

1/ درون نقش شخصیت اصلی (پسر آدامس لاویز)

2/ درون نقش پسر سرخ پوست

3/ درون نقش پسری روستایی

برای نتیجه و عملکرد بهتر درون بازی تعدادی کارت آبی (هر عدد یک امتیـاز) یک عدد قرمز ( 3 امتیـاز) و یک عدد کارت جایزه هم طراحی کردم

کارتها بعد از بر زدن بین بازیکنـها تقسیم مـیشد و با توجه بـه شانسی کـه داشتی امتیـاز بیشتری بهت مـیرسید

برای شروع، ادامـه و به آخر رسوندن بازی وجود یک عدد تاس هم لازم و ضروری بود

داستان بازی

موجود شرور و اهمریمنی بـه سرزمـین شاهزاده حمله و کیم (معشوقه روبرتو ) رو مـیدزده و در مخفیگاهش (سرداب) زندانی مـیکنـه

روبرتو کـه حالا دلش شکسته و خیلی ام عصبانیـه بـه قصر ملکه مـیره و ازش اجازه مـیگیره که تا برای نجات کیم راهی سفری پر خطر شـه

شاهزاده با پیشنـهاد روبرتو موافقت مـیکنـه اما بهش هشدار مـیده کـه راه درازی درون پیش داری و با موانع و خطرات زیـادی روبرو مـیشی و امکان داره بـه سرنوشت نامزدت (کیم) دچار شی

موانع و خطرات پیش رو

بازیکن درون طول مسیر با 9 غول (روح، جمجمـه، اسکلت آدم خوار، سرداب، موجود چهار دست، جادوگر بدجنس، هیولای برفی، اژده ها، موجود اهریمنی)

 + 5 اتفاق غیر منتظره (طغیـان رودخانـه، پل شکسته، آتش سوزی جنگل، باتلاق، پل مرگ) + 4 تله (مرداب سیـاه) مواجه مـیشـه کـه باید بـه سلامتی از بین اونـها عبور کنـه

دو عدد بطری آب (نسوز کننده) هم بـه چشم مـیخوره کـه این یعنی شانس دوباره ای به منظور بازیکنـها

اگه احیـانا مـهره بازیکن روی موانع و خطرات قرار گرفت با وجود سوختن مـیتونـه بـه راهش ادامـه بده (هر بطری تنـها به منظور عبور از یک مانع)

قوانین بازی

1/ بازیکنی کـه کارت جایزه نصیبش شد مـهره اصلی (روبرتو) به منظور اونـه

2/ قبل از شروع بازی هر نفر تاس مـیندازه و در نـهایت بازیکنی کـه اولین بار شش آورد آغاز کنندست

3/ اگه مـهره بازیکن روی غولها قرار گرفت حتما به اولین خونـه بعد از غول قبلی برگرده

4/ با قرار گرفتن مـهره روی حوادث غیر منتظره بازیکن دوباره برمـیگرده بـه اولین خونـه از مانع قبلی ضمن اینکه یک عدد کارت آبی رنگ هم از دست مـیده

5/ قرار گرفتم مـهره روی تله ها مـیتونـه بـه راهش ادامـه بده اما حتما یک کارت آبی رنگ بعد بده

6/ بازیکنی کـه خیلی بد شانس باشـه و مـهرش روی خونـه ای قرار گرفت کـه جادوگر اونجاست (بعدش یکراست منتهی مـیشـه بـه رودخانـه مرگ) حتما بازی رو از اول شروع کنـه!

7/ مـهره بازیکن که تا زمانی کـه روی خونـه غول آخر قرار نگیره نمـیتونـه بازی رو ادامـه بده (باید تو نوبتش انقدر تاس بندازه که تا عدد مورد نیـاز بیـاد)

این اتفاق خودش شانس بزرگیـه به منظور بازیکن قبلی که تا بتونـه خودش رو بـه نفر بعدی برسونـه

8/ اگه احیـانا کارتهای بازیکن تموم شده بود حتما تو هر نوبت انقدر تاس باندازه که تا 6 بیـاره کـه بتونـه بـه بازیش ادامـه بده (این مورد بـه ندرت پیش مـیاد)

یـه سری قوانین دیگه هم داشت کـه به کل فراموش کردم چی بودن، مواردی ام کـه ذکر شد خیلی فکر کردم خاطرم بیـاد

از کارتها چیزی باقی نمونده، از مـهره هام (آدمکها) همون یـه مورد بود، عکسای لاویز و آدامسای دیگه هم داشتم کـه نتونستم پیداشون کنم (هر موقع درون دسترس بود ختما قرار مـیدم)

تصاویر زیبایی از لاویز

این هم بـه مناسبت نزدیک شدن بـه ایـام کریسمس

در پایـان تبلیغی جالب و قدیمـی از آدامس معروف ریگلی

تاریخچه آدامس های W RIGLEY

درباره یک برند خوشمزه آدامس های معروف ریگلی

کشیدن نقاشی با آدامس

مصرف بالای آدامس درون ایران

[split] گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - جیمز باند - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰

سی و چند سال پیش درون چنین روزهایی...

سلام

در جمعی بودیم و از گذشته صحبت مـیکردیم و نسل جوان گاه بی تفاوت و گاه هاج و واج گوش مـیدادند بـه خاطرات دوران دور. ولی شاید زیـاد هم دور نیست...

شاید این بخش مربوط بـه همـین خاطرات باشد...

در آن جمع گفتم...

شماها یـادتون نمـیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یـه فیلم سینمایی مـیذاشت...

در طول پخش برنامـه ها کـه از ساعت 5 شروع مـیشد یـا یـه ربع زودتر... حواسمون بـه این بود کـه ببینیم برنامـه های فردا (جمعه) از چه ساعتی شروع مـیشـه...

بعد روی یک مقوای کرمـی با ماژیک و البته با خط خوش مـینوشتند: برنامـه های فردا از ساعت 14 آغاز مـیشود.

رقم ساعت به منظور ما یک کد بود!

اگر ساعت 15 شروع مـیشد... یعنی برنامـه جمعه چنگی بـه دل نمـیزنـه!

14:30 هم تقریبا همـین وضع بود...

اگر مـینوشت 13:30 یـا 13 بـه به!!... دلمونو صابون مـیزدیم به منظور کارتون جذاب یـا فیلم جذاب...

نوروز هم وقتی از ساعت 10 یـا 11 شروع مـیشد عشق مـیکردیم...

تکرار مکرار هم نداشت... فیلم را حتما حفظ مـیکردی...

یـادش بخیر... یـادتون هست؟

RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یـادش بخیر... یـادتون هست؟

بله یـادمونـه. پنج شنبه شب ها فیلم سینمایی مـیداد. غروب های جمعه هم یـه فیلم سینمایی نشون مـیداد کـه معمولاً چنگی بـه دل نمـی زد. خاطره انگیزترین فیلمـی کـه در یکی از اون پنج شنبه شب ها دیدم فیلم هفت سامورایی بود. یـادش بخیر نصف شبی چقدر هیجان زده شدم از دیدن اون فیلم. یـه تلویزیون 14 اینچ سیـاه سفید پارس داشتیم از اون زردها. یک زمانی هم پنج شنبه شبها برنامـه سینمای کمدی پخش مـیشد کـه آقای جمشید گرگین مجریش بود. هر هفته راجع بـه زندگی نامـه یـه کمدین معروف صحبت مـی کرد و یک فیلم کامل ازش نشون مـیداد. باستر کیتون... چارلی چاپلین... جری لوییز... سه کله پوک...

جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیـا و ...

منوچهر آذری همـیشـه سوت بلبلی مـیزد.

RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سناتور - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یـادش بخیر... یـادتون هست؟

جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.

آقای مـهدی بهنام رو اگر درون فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو مـیبینید

RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۴۸

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷)سناتور نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

یـادش بخیر... یـادتون هست؟

جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.

آقای مـهدی بهنام رو اگر درون فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو مـیبینید

خیلی ممنون، من سرچ کردم اما پیداش نکردم. مـیشـه آدرس پروفایلشون رو برام پی ام کنید ؟

RE: [split] گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سروان رنو - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

شماها یـادتون نمـیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یـه فیلم سینمایی مـیذاشت...

اگر یـادتون باشـه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش مـی شد. بیشترشان هم فیلم های عمـیق و غمگین بودند کـه عصر جمعه را دلگیرتر مـی کرد.

من مدتی هست به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود کـه البته آهنگ اش درون اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد درون کنار ساحل دریـا بـه صورت اسلوموشن مـی دوید. اگری ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر بـه خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

RE: [split] گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۹/۲۵ صبح ۰۱:۲۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده:  

من مدتی هست به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود کـه البته آهنگ اش درون اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد درون کنار ساحل دریـا بـه صورت اسلوموشن مـی دوید. اگری ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر بـه خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

این کلیپ به منظور اولین بار درون عید نوروز یکی از سالهای دور دهه هفتاد پخش شد. اون سال به منظور اولین بار تلویزیون چند فیلم هیجان انگیز و زیبا (برای اون دوران البته!) پخش کرد کـه این کلیپ درون حقیقت از قطعات همون فیلمـها تشکیل شده بود. یکی از فیلمـها رو کـه یـادمـه یک فیلم ژاپنی درون مورد مسابقات اتوموبیل رانی بود کـه با نام "فرمول دو" پخش شد کـه در مورد راننده ای بـه نام ساساکی بود و بخش هایی از این فیلم هم درون اون کلیپ قرار داشت. تکه هایی از فیلم دونده امـیر نادری هم درون این کلیپ قرار داشت.متاسفانـه بقیـه فیلمـها رو بـه یـاد ندارم.

RE: یـادش بـه خیر... - جیمز باند - ۱۳۹۴/۹/۲۵ عصر ۱۲:۳۴

سلام دوباره

عجب اشتباهی کردم...

نیمـه شب وسط خواب متوجه اشتباه عجیبم شدم...

من نوشته بودم 10 12 سال پیش!!!! درحالیکه این ماجراها مثلا سال 61 62 63 رخ مـیداد... یعنی سی و چند سال پیش!!!

نمـیدونم بر سر سیستم زمانی من چی پیش اومده بود!!!

RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - زاپاتا - ۱۳۹۴/۹/۲۵ عصر ۱۰:۴۷

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:  

جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیـا و ...

همسر آقای بهنام خانم شیرین گلکار بود کـه در برخی از آیتمـهای جنگ هفته با او همبازی بود .شیرین گلکار از سال 59 تا67در 7 فیلم سینمایی سرباز اسلام / مردی کـه زیـاد مـی دانست/طائل / حادثه/طغیـان/بهار درون پاییز و طپش بازی کرد .

RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۰/۴ صبح ۰۴:۰۷

من هم بـه سهم خودم فرا رسيدن سال نو ميلادی و ميلاد حضرت مسيح رو تبریک مـیگم

دوستان احتمالا بـه خاطر دارند کـه در ایـام گذشته، هر ساله بـه مناسبت آغاز روزهای سال نو مـیلادی تلویزیون (بخش کودوجوان) که تا مدتها کارتون زیبای سرود کریسمس 1983 رو پخش مـیکرد 

چند سالی مـیشـه عادت کردم هر سال و در این ایـام به منظور تجدید خاطرات هم کـه شده این انیمـیشن زیبارو تماشا کنم

آن هم با دوبله زیبا و ماندگار آقای جواد پزشکیـان

توصیـه مـیکنم درون این شبها اگر فرصت کردید حتما بـه تماشای دوباره این انیمشین زیبا بنشینید

Mickeys Christmas Carol 1983

پوسترهای این انیمـیشن بـه قدری جذاب و دوست داشتنی اند کـه گفتم بد نباشـه تعدادی از اونـها رو درون این پست قرار بدم

  poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster

از اونجایی کـه بالاخره اسکروچ خسیس درون پایـان ماجرا دست از لجبازی برداشت و سخاوتمند شد

امـیدوارم ثروتش همچنان نامتناهی باشـه (یـه آرزوی کریسمـی به منظور اسکروچ) 

____________________________________________

امکان نداره کریسمس باشـه و یـادی نکنم از نسخه های اولیـه (1990 / 1992) تنـها درون خانـه با بازی های ماندگار مک کالکین، کاترین اوهارا، دنیل استرن، جو پشی

با دوبله زیبا و به یـادماندنی خانم رزیتا یـار احمدی

درسته کـه این دو اثر سینمایی (کمدی / خانوادگی) بارها ار تلویزیون و شبکه های مختلف جهانی پخش شدن اما تماشای دوباره این اونـها هنوز برام جذابه و تازگی داره

ضمن اینکه تماشای چنین آثاری اون هم درون ایـام کریسمس مـیتونـه تداعی کننده یک سنت خاص به منظور این روزها باشـه

در انتها یک عیـادگاری از کاترین اوهارا / کریسمس 2004

_____________________________________________

Christmas Tree animated

RE: یـادش بـه خیر... - جیمز باند - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹

سلام

یـه یـادش بخیر جدید یـادم اومد...شاید جالب باشـه... شاید

قدیم ندیما کـه سه که تا امتحان ثلث داشتیم یـادتونـه که...

بهترین حالت این بود کـه امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نـهایتا ساعت ده کارت تمام مـیشد... و مـهمترین قسمت این بود کـه وقتی آخرین امتحان را مـیدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی مـیداد جلوی اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!

دنیـایی بود داشتیم!!

تصویر از اینترنت یـافت شده

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده:  

(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:  

شماها یـادتون نمـیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یـه فیلم سینمایی مـیذاشت...

اگر یـادتون باشـه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش مـی شد. بیشترشان هم فیلم های عمـیق و غمگین بودند کـه عصر جمعه را دلگیرتر مـی کرد.

من مدتی هست به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود کـه البته آهنگ اش درون اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد درون کنار ساحل دریـا بـه صورت اسلوموشن مـی دوید. اگری ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.

شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر بـه خاطر آورند:

آهنگ قبل فیلم سینمایی

با درود بـه سروان رنوی عزیز

آهنگ را همـین حالا دانلود کردم. این آهنگ از آهنگساز پل موریـه است. کـه خیلی آهنگهای بی کلام داره. و حتما حتما شنیدید.

Paul Mauriat

RE: یـادش بـه خیر... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۵۸

(۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹)جیمز باند نوشته شده:  

سلام

یـه یـادش بخیر جدید یـادم اومد...شاید جالب باشـه... شاید

قدیم ندیما کـه سه که تا امتحان ثلث داشتیم یـادتونـه که...

بهترین حالت این بود کـه امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نـهایتا ساعت ده کارت تمام مـیشد... و مـهمترین قسمت این بود کـه وقتی آخرین امتحان را مـیدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی مـیداد جلوی اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!

دنیـایی بود داشتیم!!

تصویر از اینترنت یـافت شده

جیمز باند جان ما رو بـه دوران کودکی بردی هرچند چیز زیـادی از دوران ابتدایی بـه یـاد ندارم بـه جز سر صف ایستادن و قرآن و دعا و سرود خوندن و پس گردنی خوردن. ولی بهترین خاطرات مدرسه ، همون تموم شدنش بود! بعد از ثلث دوم عید شروع مـیشد و بعد از ثلث سوم سه ماه تعطیلی تابستون. فقط ثلث اول مزخرف بود چون بعدش تعطیلی نداشتیم و دوباره حتما به سر کلاس بر مـی گشتیم.

این هم کارنامـه ی کلاس پنجم من . فقط موندم نمره انضباط رو چطور اونقدر دقیق محاسبه مـی د:

RE: یـادش بـه خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۹:۳۴

سلام

بازهم اینجا از ارسالات جنابان جیمز باند و اسکورپان سپاسگزارم. جناب اسکورپان لطفا سر فرصت اگر کارنامـه پدر شریفتان را از ایشان گرفتید به منظور ما هم بگذارید که تا مقایسه کنیم.

اما بررسی کمـی و کیفی کارنامـه پدری!:

اولا کـه پدرم درون یک شـهرستان کوچک درون آذربایجان غربی تحصیلاتش رو تموم کرد.

این کارنامـه درون قطع A3 و دو رو هست. ظاهرابسیـار مدرک ارزشمندی بوده چون تمبر داره و وره (البته از اول دبستان همـه کارنامـه هاشون این شکلیـه)، مقواش از جنس پوشـه ای مرغوبه و مدرسه صادر کننده (شاهپور) تاریخ تاسیسش 1313 است. آدم یک جورایی بـه وطنش کـه از آن تاریخ یعنی 81 سال قبل چنین ارزشی بـه تحصیل داده مـیشد و مدرسه ای درون یک شـهر کوچک دایر بود، مـی باله و افتخار مـی کنـه.

دوم به منظور حفظ آبروی پدر بـه جهت این نمرات درخشان برخی اطلاعات و مشخصات رو کردم.ببخشید

سوم با وجود این ریز نمرات درخشان، پدر رتبه سوم کلاس بوده! این نشون مـیده تحصیل و نمره چقدر درون اون زمان باارزش و واقعی بوده..

چهارم رضایتی هست که از پدربزرگ مرحومم گرفتند و چون پدربزرگ سواد نداشته اثر انگشت هم به منظور تایید گذاشته! علاوه بر اهمـیتی کـه مسئولان مدرسه به منظور توجه والدین بـه نمرات فرزندان قائل بودند، متن رضایته کـه احترام متقابل پدر بـه فرزند ( فرزند گرامـی)رو نشون مـی ده و این بسیـار دوست داشتنیـه.

دوستان اگر نکات آموزشی-اخلاقی اکتشافی دیگری متوجه مـی شوند لطفا بفرمایند.

احتمالا این جا من جای پدرم حتما بگم : یـادش بخیر...

RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۰/۷ صبح ۱۲:۱۰

این کارنامـه ترم 1 و 2 سال اول دبیرستانمـه. مربوط بـه 20 سال پیشـه. کاغذاش پوسیده.

نمره ها رو پر رنگ کردم چون خیلی کمرنگ شده بود و بسختی دیده مـیشد.

اون موقع تازه نظام جدید درون اومده بود. شاگرد اول شدم و تقدیرنامـه و جایزه گرفتم.

اینم جایزه م بود، کـه هنوز نگه داشتم.

RE: یـادش بـه خیر... - Papillon - ۱۳۹۴/۱۰/۷ عصر ۱۰:۱۴

با سلام خدمت همـه دوستان گرامـی و تشکر بخاطر خلاقیت و نوآوری هاشون .

قدیمـی ترین کارنامـه ای کـه من دارم مربوط هست بـه کلاس پنجم دبستان . البته از نظر دوستان شاید زیـاد قدیمـی نباشـه  اما به منظور من خیلی خیلی قدیمـیه . امروز کـه پیداش کردم بـه یـاد اون دوران افتادم . دبستان خیلی قدیمـی بود کـه دو که تا ساختمان آموزشی داشت یکی بعد از انقلاب ساخته شده بود و دیگری قبل از انقلاب . اسمش درون طول انقلاب تغییر نکرده بود . شیفت صبح پسرانـه و شیفت ظهر انـه البته هفته ای تغییر مـیکرد . حیـاطش دور که تا دور پر بود از 5 ردیف درخت کاج کـه سال 1347 کاشته شده بود و زمستان ها کـه برف مـی بارید منظره ای خیلی زیبا و بیـاد ماندنی داشت .

سال 87 ساختمان تخریب شد ، مدرسه ای جدید و بی روح بـه جای ساختمان قدیمـی و خاطره انگیز ساخته شد و اسمش هم بـه نام یکی از شـهدا ی شـهر تغییر پیدا کرد .

RE: یـادش بـه خیر... - حمـید هامون - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۴:۰۴

اسطوره ی کارتونی

عجب شروعی! عجب معرفی ای! چیزی را کـه از یک فیلم وسترن انتظار داری، درون یک انیمـیشن مـی بینی.

قهرمان، سایـه وار وارد مـی شود.به تماشای مسابقه ی فوتبالی مـی ایستد کـه در یک طرف آن، دروازه بان مدعی شماره ی یکی بین گلرها قرار دارد.این دروازه بان چهارگل از تیم حریف دریـافت مـی کند.تازه وارد با طعنـه مـی گوید: دروازه بان شماره ی یک ، مسخره ی همـه شده! تماشاگران نگاهش مـی کنند.دیگر چیزی نمـی گوید.راهش را مـی کشد و در غروب خیـابان مـی رود.دقیقا مثل یک کابوی تنـها.هنوز شناخته نمـی شود.

روزبعد، بـه تماشای بازی دیگری مـی رود.بازی ای کـه یکی از تیمـهای مدعی قهرمانی با ستاره اش بـه زمـین سفتی خورده اند.کاپیتان تیم خسته و مریض احوال است.تیم که تا آخرین دقیقه ی بازی 1-1 مساوی کرده.در این دقیقه داور ضربه ی پنالتی بـه نفع تیم مقابل اعلام مـی کند.تیم مدعی درون آستانـه ی باخت و محروم شدن از بازی فینال قرار مـی گیرد.چون ابتدای بازی هم از نقطه ی پنالتی گل خورده.بازیکنان تیم رقیب خوشحال و مطمئن بـه پیروزی کـه ناگهان ...

قهرمان وارد مـی شود : صبرکنین، دروازه بان حتما تعویض شـه. (در حال رد شدن از کنار کاپیتان) : کاپیتان برو جلو.توپو کـه گرفتم مـی فرستم برات.ضربه ی پنالتی را بهترین بازیکن تیم حریف مـی زند .به یکی از سخت ترین زوایـای دروازه.اما قهرمان دست او را خوانده.به همان سمت شیرجه رفته و پنالتی را مـهار مـیکند.کن واکاشی مازو بـه وعده اش عمل مـی کند و توپ را به منظور کاکه رو ارسال مـی کند.کاکه رو دروازه را باز مـی کند و تیم بـه فینال مـی رود.سوباسا قهرمان کارتون محو تماشاست...

به معرفی قهرمان عنایت داشتید؟ واکاشی مازو ( نـه زوما.یکی از ایرادات فراوان ترجمـه ی دوبله ای کارتون فوتبالیستها).اگر هنوز هنرنمایی های مازو را بـه خاطر نیـاوردید، شروع بازی فینال که تا زمان اولین گل تیم شاهین را مجددا درذهنتان مرور کنید.واکاشی تسخیر ناپذیر است.حتی بعد از آن گل تحمـیلی زوری، که تا آخرین دقیقه ی بازی، دروازه اش باز نمـی شود.

اما انیمـیشن ساز و فیلمنامـه نویس چکار کنند؟ سوباسا قهرمان داستان است. امکان مغلوب شدن ندارد. راهش چیست؟ قربانی سایر قهرمانـها.مثل جون مـیزوگی، کاکه رو یوگا، حتی تارو و واکی بایـاشی و ابر قهرمان اخیر کـه دل بسیـاری از مخاطبان تلویزیونی را است.کاش سازندگان بـه همان دو گل بسنده مـی د. اما سوباسا چهارگل مـی زند.کارگردان معرفی قهرمان را مثل آب خوردن فدای قهرمان اصلی داستان مـی کند. و باز هم کاش بـه این هم راضی مـی شد.اما مازو درون برابر واکی هم حتما قافیـه را ببازد.برای اینکه شاهین سه بار قهرمان شود، حتما توهو و کاکه رو و واکاشی جلوی کیزوکی هم کم بیـاورند و ابر قهرمان ما از او هم گل بخورد! نابود قهرمان درون این حد درون جایی دیده بودید؟ (هنوز حتما شوت چرخشی و ببری را هم تجربه کند!!!)

... با همـه ی اینـها، واکاشی مازوی که تا قبل از وقت اضافی بازی فینال، محبوبترین شخصیت انیمـیشن فوتبالیستها به منظور من ماند کـه ماند، هنوز بعد از چند بار تکرار کارتون، ما بـه عشق اون معرفی معرکه و آن صحنـه های فوق العاده، فوتبالیستها را تماشا مـی کنیم و در خلوت خودمان با واکاشی مازوی نازنینش حال مـی کنیم.قهرمان فوتبالیستها به منظور من مازوست کـه یـادش را که تا به حال با خودش آورده نـه دیگر...

با احترام : حمـید هامون

یـا حق...

برای BATMAN و هانیبال عشق فوتبال و دوستدار کن واکاشی مازو ...

Re: یـادش بـه خیر... - Schindler - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۵:۴۰

دیدن این کارنامـه ها خاطره ای تصویری را برایم زنده مـیکند. لحظات تحویل کارنامـه ها توسط آقا معلم و استرس و هیجان خواندن نمره ها به منظور دیگران و ...

اما آن خاطره تصویری چیزی مانند این است:

آقا معلم یکی یکی اسم بچه ها را مـیخواند و کارنامـه ها را تحویل مـیدهد و مجید دل توی دلش نیست که تا اینکه:

 بیست!!!! ورزش بیست!!!!!!

چند لحظه بعد:

ریـاضی هفت! علوم تجربی 8.5! حرفه و فن....

RE: یـادش بـه خیر... - جروشا - ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷

داشتم تاپیک اتومبیلهای کلاسیک رو نگاه مـیکردم و یـه سوژه بـه ذهنم رسید سرچ کردم تو نت و همراه عکسای مربوط بـه سوژه ام ، این تصویرهای خوشگل از شرلی تمپل دوست داشتنی رو یـافتم:

بعدش یـادم اومد منم کوچولو کـه بودم عشقم این بود کـه تو پارک یـا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیـهایی بشم کهسکه مـینداختیم درجا تکون مـیخورد و آهنگ مـیزد. چه صفایی داشت مـینشستی رو صندلی راننده اون فرمون الکی رو مـیچرخوندی و هی با آهنگ تکون تکون مـیخوردی انگار تویـه دست انداز موزیکال هستی :) وقتی حرکت ماشین یواش مـیشد التماسهای من بـه بزرگترا به منظور انداختن یک سکه دیگه و ادامـه ماجرای شیرین دست انداز موزیکال...

البته این ماشینا انواع گوناگون داشت بدترینش اونایی بودن کـه باید سوار یـه جونور مـیشدیم -دانل داک یـا اسب و الاغ یـا ازهمـه وحشتناکتر دلقک، پشتش لیز بود هرآن ممکن بود با لرزشـهاش سر بخوریم بیفتیم.

دردرجه دوم اتوموبیل و قطار و کشتی بودن کـه خوب آدماحساس امنیت بیشتری مـیکرد!

اما ازهمـه باحالترش هلیکوپتر و هواپیما بودن کـه معمولا تو ارتفاع بالاتری هم نسبت بـه بقیـه این دستگاههای تکان دهنده سکه ای (اسمشون همـینـه) نصب مـیشدن. آخ کـه وقتیمـینشستی خلبانی بودی درون اوج آسمونـها...زیبا- جادار- مطمئن- موزیکال و خلاصه همـه چی تموم.

یـادش بخیر ما دلمون بـه چی خوش بود نسلهای بعد ما دیگه اصلا این «اسباب بازی های تکان دهنده سکه ای» رو تحویل نمـیگرفتن وقتی زیرپای خودشون یک مـینی اتوموبیل بود کـه نـه تکون دهنده بود نـه سکه ای...

اما الان دیگهی این مـینی های شارژی یـا بنزینی رو هم تحویل نمـیگیره. بچه های این دور و زمونـه حس روندن هرچی کـه بخوان از ماشین و قطار بگیر که تا موشک و بشقاب پرنده، مـیتونن با نشستن رو یک صندلی یـا حتی بـه سر گذاشتن یک کلاه سیمولاتور درون چهار و پنج و شش و هفت بعد! تجربه کنند.

اما واقعا قد بچگی های من روی «اسباب بازی تکان دهنده سکه ای» اینا همون قد کیف مـی کنند؟! اون هیجانی کـه وقتی پشت دانل داک مـینشستم از ترس افتادن مثل چسب بغلش مـیکردم یـا اون غروری کـه تو هواپیما موقع خلبانی بهم دست مـیداد! لذت دیدن اینکه بزرگترا اسکناس درشت رو خورد که تا سکه ها یکی بعد از دیگری بره تو دستگاه و دست انداز موزیکال حالا حالاها ادامـه پیدا کنـه...

جالبیش اینـه عین همـین حرفا رو ام بهم مـیزنـه وقتی گاهی با دیدن چرخ و فلکهای سر بـه فلک کشیده، از چرخ و فلکی کوچه گرد پیر و پرطرفدار مـیگه ... باشـه جان محض خاطر شما و همسن و سالاتون اونم یـادش بخیر :)

RE: یـادش بـه خیر... - کنتس پا - ۱۳۹۴/۱۱/۶ صبح ۱۲:۳۲

(۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷)جروشا نوشته شده:  

بعدش یـادم اومد منم کوچولو کـه بودم عشقم این بود کـه تو پارک یـا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیـهایی بشم کهسکه مـینداختیم درجا تکون مـیخورد و آهنگ مـیزد.

پست جروشای عزیز من رو بـه یـاد یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی ام انداخت. چقدر اون ماشین های سکه ای دوست داشتنی بود. کنار پارکی کـه هفته ای چند بار مـیرفتم، فیل طلایی رنگی بود کـه من هر دفعه دو بار، یکی درون راه رفت و یک بار هم درون راه برگشت، سوارش مـی شدم. اونقدر بهش وابسته شده بودم کـه وقتی مـی دیدم دیگران هم سوارش مـیشن واقعا حسودیم مـی شد. یک شعر هم درون وصفش! گفته بودم کـه با مصرع "فیل طلایی، چه باصفایی" شروع مـی شد و الان هر چی فکر مـی کنم ادامـه اش رو یـادم نمـیاد. دوستی من با فیل طلایی گاهی اوقات من رو بـه یـاد سریـال "اسب سیـاه" و رابطهٔ الک با اسبش "مشکی" مـی انداخت.

الک و مشکی درون سریـال اسب سیـاه

اما اولین دفعه ای کـه ٔ کوچولوم رو سوار یکی از همـین ماشین های سکه ای کردم و بعد از نگاهِ بزرگترها احساس کردم خودم نمـیتونم سوارش بشم، متوجه شدم دوران کودکی رو پشت سر گذاشتم و وارد مرحلهٔ جدیدی از زندگیم بـه نام نوجوانی شدم

فیل طلایی شبیـه این بود اما با رنگ طلایی!

پ.ن: چند سال قبل وقتی از جلوی مغازه ای کـه کنار پارک بود و فیل طلایی جلوش نصب شده بود گذشتم، دلم حسابی گرفت. فیل طلایی رو از جلو مغازه برداشته و در گوشـه ای رها کرده بودند...

یـادش بخیر خان بابا - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۱/۲۲ صبح ۰۱:۵۴

به بهانـه پخش مجدد مجموعه تلویزیونی یـاداشتهای کودکی 1380

یـادش بخیر خان بابا جون شب مـیومد رو پشت بوم 

نگاه بـه آسمون مـیکرد یـه ستاره رو نشون مـیکرد

به یـاد دو هنرمند بزرگ و با اخلاق سینما و تلویزیون حمـیده خیرآبادی / احمد قدکچیـان

سال تولید مجموعه رو کـه دیدم کمـی متعجب شدم، حقیقتش فکر نمـیکردم بـه این زودی سیزده چهارده سال بگذره 

حدسم این بود، اولین بار سال 87 تماشا کرده باشم، ولی خوب ثانیـه ها و دقایق بدون اینکه متوجهشون باشیم بـه سرعت سپری مـیشن و توجهی بـه افکار ما ندارن

یـادداشتهای کودکی یـا خان بابا آخرین کار تلویزیونی زنده یـاد احمد قدکچیـان درون آغاز دهه نـهم زندگیش بود

همـینطور آخرین کار بـه یـادماندنی زنده یـاد نادره خیرآبادی درون تلویزیون و حضورش درون یک سریـال خوب بـه حساب مـیاد

سریـال خان بابا توانست به منظور لحظاتی مخاطب رو با احساسات خودش همراه کنـه

گاه لحظه های خوشی رو براش رقم مـیزد

گاهی هم مخاطب با نگرانیـهاش همراه مـیشد

روحشان شاد، یـادشان گرامـی 

خانـه تکانی شب عید ! - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ صبح ۰۳:۳۷

خونـه ت شب عید !

خوشمون بیـاد یـا نـه، خونـه ت از اون دسته کارهاست کـه تمام اعضای خانواده از بزرگ که تا کوچیک بـه نوعی درگیرش مـیشن

یـه کار طاقت فرسا و البته پسندیده کـه معمولا خانم خونـه بدون هیچ گله و شکایت و چشم داشتی بـه خوبی از عهدش بر مـیاد

خلاصش اینکه طبق یـه سنت قدیمـی همـه خونـه از بالا که تا پایین حتما تمـیز، شسته و گرد گیری بشـه که تا همـه چیز برق بیـافته !

حتما با خودتون مـیگید فکر بهش هم آدم رو کلافه مـیکنـه، آره واقعا ! اما خوب همش کـه این نیست، این قضیـه یـه طرف خوب هم داره

درست حدس زدید، بعد سر گذاشتن روزها یـا هفته ها کار مداوم بعدش کـه نگاهی بندازید بـه دور و اطراف خودتون تازه مـیفهمـید کـه ارزشش رو داشته !

مـا خاطرات را مـی سازیم، خاطرات ما را ویران مـی کنند !

خونـه ت همراش یـه قشنگی هم داره ؟ اینکه، مـیتونـه بـه نوعی خاطرات روزها و سالهای گذشته رو هم براتون مرور کنـه

اون هم درست وقتی کـه در حال جا بـه جا وسایل شخصیتون هستید، شاید بهترین اتفاق (حس نوستالژی) درون حین خونـه ت همـین مورد باشـه !

نگهداری اشیـاء و لوازم شخصی کـه مربوط بـه گذشته هاست و ازشون خاطره خوشی داری، یـه حسن بزرگی داره !

اینکه، درون آینده با نگاه و لمسش این احساس رو پیدا مـیکنی کـه انگار بخشی از گذشته دائم همراهت بوده و با خودت آوردیش بـه زمان حال

Tshirt jpg

این بلوز (تی شرت آستین دار) رو اسفند سال 72 دقیقا 22 سال قبل به منظور لباس عیدم گرفتیم، مـیشـه دور و بر سالهایی کـه برنامـه های طنز مـهران مدیری حسابی گل کرده بود

اون جامدادی هم کـه بخشی از لوازم تحریر (نوشت افزار) دوران دبستان و راهنمایی بچه ها بـه حساب مـیاد شـهریور سال 70 گرفتم

از خاطرات دوران مدرسه اون قسمتش (خرید لوازم تحریر) دوست داشتم

در پایـان دو کلیپ تماشایی از مجموعه طنز سال خوش 1373 (به یـاد نوروز آن سالها) 

نون بیـار کباب ببر !

sale khosh mp4

یـادم تو را فراموش !

Sale khosh mp4

چهار شنبه سوری - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۲/۲۵ عصر ۰۹:۱۳

Chaharshanbe Suri

دارت!  یـه مسابقه ورزشی ساده و مفرح کـه دقت و مـهارت بازیکن بالا مـیبره و براحتی و در هر مکانی قابل انجامـه

اجراء دارت از چهار تکه تشکیل شده + تخته دارت کـه روی اون خونـه ها و شماره های خاصی طراحی شدن

اما؟ قدیما  دارت یـه کارایی دیگه هم داشت اون هم درست تو آخرین چهارشنبه سال !

جالبه! یـه وسیله مفرح ورزشی کـه براحتی تبدیل مـیشـه بـه یک وسیله انفجاری و البته ابتدایی و به نوعی خطرناک !

شاید دلتون بخواد بدونید این ابتکار جالب اولین بار توسط چهی عملی شد، من هم بدم نمـیاد پاسخش رو بدونم اما بعید بـه نظر مـیرسه این سوال جوابی داشته باشـه

روش ساخت این وسیله انفجاری خیلی آسونـه، درون ابتدا کافیـه قسمت لوله فلزی رو سر و ته کنید و بعد قسمت نوک تیز رو چند ثانیـه ای روی آتیش داغ کنید

بعدش سریع فرو کنید بـه داخل استوانـه پلاستیکی که تا سر جاس ثابت شـه، درون مرحله بعد تکه ای کش رو مـیبندید بـه یک عدد پیچ (سایزش مناسب با دهانـه لوله فلزی باشـه)

سر دیگه کش رو هم مـیبندید بـه استوانـه یـا همون بدنـه دارت، تمام! (به همـین آسونی)

تصویرش را ببینید

برای تهیـه ماده انفجاری یـا مـهمات حتما سر چند عدد کبریت (گوگرد) رو خالی کنید بـه داخل دهانـه فلزی و دست آخر هم پیچ رو بـه آرومـی داخل لوله قرار مـیگیره

حالا وقته آزمایشـه! با احتیـاط دارت رو مستقیم بـه سمت بالا پرت مـیکنید و منتظر انفجار مـیمونید، دیگه از اینجا بـه بعد بـه شانستون مربوط مـیشـه

اگه همـه مراحل بـه درستی انجام داده باشید طبیعتا حتما نتیجه بده و صدای انفجار دلنشینی! بـه گوشتون برسه

دهه 60 بارها از این وسیله انفجاری درست مـیکردیم و دارتم همـیشـه قرمز رنگ بود

خیلی وقتا سر لوله رو کاملا با گوگرد پر مـیکردم (اندازه استاندارد یک سوم بود) و طبیعتا حتما صدای مـهیب تری تولید مـیشد

همـینطور هم بود ! حالا یـه وقتا قدرت انفجارش بـه قدری بالا  بود کـه لوله فلزی ترک مـیخورد یـا مـیشکست و متلاشی مـیشد !

یـه روش دیگه این بود کـه لوله فلزی دارت رو (به اضافه کش و پیچ) رو نصبش مـیکردی رو یـه تخته چوبی که تا محکم سر جاش قرار بگیره

بعد از ریختن گوگرد داخل دهانـه لوله و گذاشتن پیچ روی اون، تخته چوبی رو خیلی سریع و محکم مـیکوبیدی بـه زمـین

یـا دیوار که تا صدای انفجار ایجاد شـه کـه البته روش خطرناکی بود و جالب هم بـه نظر نمـیرسید ضمن اینکه فاقد جذابتی بود کـه دارت با خودش داشت 

از دارت کـه بگذریم، فشفشـه بازی هم خیلی طرفدار داشت، از همـین فشفشـه هایی کـه برای جشن تولدها استفاده مـیشـه

اما هیچوقت یـه دونـه فشفشـه راضیم نمـیکرد به منظور همـین 10 یـا 20 عدد رو بـه هم مـیبستم

بعدش همرو با هم روشن مـیکردم و به آخراش کـه مـیرسید پرتش مـیکردیم بـه سمت آسمون

گاهی پیش مـیومد کـه به درختی جایی گیر کنـه و همـین باعث نگرانی مـیشد ولی خوشبختانـه اتفاق خاصی نمـیافتاد !

یکی دیگه از تفریحات چهارشنبه سوری ترقه های دست ساز (اکلیل سرنج) بود و قرار شیشـه آمپول داخل آتیش بود

(اون وقتا خبراش بـه گوشمون مـیخورد کـه عده ای پیک نیک رو هم داخل آتیش قرار مـیدن !!!)

خوشبختانـه علاقه ای بـه اینـها نداشتم و خیلی سمتشون نمـیرفتم، بیشتر تو دست بچه های محل دیده بودم

بعد از اتمام دوران کودکی طبیعتا دیگه سراغ وسایل محترقه نرفتم حتی کمتر خطرترینش، چون برام جذابیتی نداشت و یـه دوره ای داشت کـه به آخر رسید

آخرین موردی کـه به عنوان حسن ختام مراسم شب چهار شنبه البته توسط بزرگترها و جوانـهای محل انجام مـیشد

گردوندن اسپنددون یـا با آتش بود، بـه اینصورت کـه چند تکه ذغال رو داخل اسپند دون مـیرختن  

بعد از اینکه ذغالها  حسابی سرخ مـیشدن اکسید سرب یـا آلومـینیوم بهش اضافه مـیشد و در پایـان بـه حالتهای مختلف مـیچرخوندنش

اگه همـین امشب گذرتون بـه خیـابونـها و پارکها بیـافته احتمالا با این موارد روبرو بشید، الیته غیر از مورد اول (دارت) کـه دیگه فکر نمـیکنم الانی سراغی ازش بگیره !

بنابراین مـیشـه بگیم یـادش بخیر

واقعا چه اتفاقی تلخ تر ازین کـه در روزهای پایـانی سال و با نزدیک شدن بـه ایـام نوروز روزگار خودت و اطرافیـان رو سیـاه و کام همـه رو تلخ کنی ؟!

آخریش همـین 19 یـا 20 اسفند 94 اتفاق افتاد کـه متاسفانـه حادثه تلخی رقم خورد ! (انفجار بمب دست ساز درون اسلامشـهر)

به نظرتون عجیب نیست کـه چهارشنبه هر سال حتما شاهد حوادث اینچنینی باشیم ؟! 

تنـها دلیل قانع کننده مـیتونـه این باشـه کـه بعضیـا زندگی خودشون و دیگران رو بـه شوخی گرفتن !

از مباحث ناراحت کننده بگذریم_________________

امـیدوارم امشب چهارشنبه سوری بـه یـادماندنی براتون باشـه

یـادتون نره از رو آتیش هم بپرید !

نمایی از جشن سنتی چهار شنبه آخر سال

مراسم چهار شنبه سوری درون کاخ نیـاوران قبل از انقلاب

RE: یـادش بـه خیر قلک من :) - جروشا - ۱۳۹۵/۱/۵ صبح ۰۱:۱۴

الان کـه بازار عیدی و عیدی گرفتن گرمـه یـاد قدیما افتادم، سکه های براق و قلک های گلی و جیلینگ جیلینگ صدای خوش افتادن سکه ها توی شکم برآمده قلک. چه لذتی داشت هم انداختن پول ازشکاف قلک بـه داخل اون و هم شنیدن اون صدای جیلینگ سقوط سکه درون کف کوزه :)

به یـادموندنی ترین قلکی کـه داشتم یـه قلک خوکی سرامـیکی صورتی رنگ بود چیزی شبیـه این  :

من قلکم رو خیلی دوسش داشتم و حتی وقتی پر پول شده بود دلم نمـیومد بشکنمش! واس همـین هروقت «پول لازم» بودم سرو تهش مـیکردم و اونقد تکونش مـیدادم که تا سکه ها ازاون شکاف بیرون بزنند و من با لذت بـه مـیزان لازم استخراج کنم :) البته برعمن داداشم حتی وقتی قلکش که تا نصفه پر هم نشده بود حتی اگه بـه اون پول نیـازم نداشت با لذت هرچه تمامتر مـیشکوندش! :(

حالا جالبیش اینـه کـه وقتی رفتم تو گوگل عیـه قلک خوکی پیدا کنم دیدم اصلا قلک بـه انگلیسی مـیشـه piggy bank بعدش فکر کردم چرا به منظور خارجیـا اسم قلک شده «بانک خوکی»؟! و باز تو گوگل سرچ کردم و خلاصه اش اینـه که:

تاریخچه استفاده از قلک یـا بـه اصطلاح خارجیـا بانک خوکی به منظور پس انداز پول بـه حدود ششصد سال قبل برمـیگرده، یعنی زمانی کـه حتی بانک ها هم ازشون خبری نبود و  اونموقع مردم پولهاشون رو درون خونـه ذخیره مـی، البته زیر تشک یـا توی بالشتشون مخفی نمـی بلکه هر عضوی از خانواده هر سکه ای رو کـه روزانـه کاسبی مـیکرد مـینداخت داخل یک کوزه از جنس خاک رس کـه معمولا هم جاش تو آشپزخونـه بود. درون قرون وسطی استفاده از فلزات درون وسایل خونـه مقرون بصرفه نبود چون فلزات کمـیاب و گرون قیمت بودن، بهمـین خاطر کوزه ها و ظروف آشپزخونـه از گل رس زرد رنگ و ارزون قیمتی موسوم بـه pygg ساخته مـیشدن.


در طول 300-200 سال بعد زبان انگلیسی دستخوش تحولاتی مـیشـه و  تلفظ حرف y درون کلمـه  pygg از صدای u بـه i تغییر مـیکنـه و با کلمـه pig بمعنی خوک همصدا مـیشـه و اروپاییـها کم کم قلکهای کوزه ای رو یـادشون مـیره و مـیان از قرن نوزده شروع بـه ساخت قلکهایی عموما بشکل خوک مـیکنند و اینجوری piggy bank ها بوجود مـیان کـه هم مورد علاقه بچه ها و بزرگترها واقع مـیشن و هم چون زود پر و شکسته مـیشن تولیدشون مقرون بصرفه تر و پر سودتره :)

من فکر مـیکنم همـه شما عزیزان با این قلک های کوزه ای خاطره دارید شکل نوستالژیک زیبایی دیدم کـه اونو حسن ختام پست قلکی ام تقدیم مـیکنم : قلک دلتون پر سکه های زرین مـهر و عشق و شادی...


روز معلم هم یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۵/۲/۱۲ عصر ۰۷:۲۳

امروز 12 اردیبهشت ماه مصادف بود با بزرگداشت روز معلم در ایران

قدیما، البته خیلی قبل کـه نـه، مثلا دهه 60 / 70 روز معلم به منظور بچه های دبستانی و راهنمایی زمان خاص و ویژه ای بود

از یک هفته یـا چند روز قبل بـه این فکر بودن کـه یـه هدیـه مناسب به منظور این روز تهیـه و به آموزگارشون تقدیم کنن

شب قبل به منظور نوبت صبح و فردای اون روز به منظور نوبت بعد از ظهر حس و حال خیلی خوب و جالبی داشت

بچه ها کـه راهی مدرسه مـیشدن مـیتونستی تو دستاشون شاخه گل یـا دسته گل و هدیـه های مختلفی رو ببینی

به مدرسه کـه مـیرسیدی تو حیـاطش صحبت از همـین اتفاق بود بعضیـاهم هدیـه های خودشون رو بـه همدیگه نشون مـیدادن

زنگ کـه مـیخورد از بین شاگردا معمولای کـه دست خط بهتری داشت روی تخته پیـام تبریک مـینوشت

یـه سری از بچه هام کـه خوش ذوق بودن داخل تخم مرغ طبیعی یـا پلاستیکی رو از کاغذهای رنگی پر مـی که تا به محض ورود معلم غافلگیرش کنن !

معلم هم کـه ریخت و لباسش حسابی بهم ریخته بود بـه احترام این حرفی نمـیزد و سعی مـیکرد هر چه زودتر سر و وضعش رو مرتب کنـه

خلاصه چند دقیقه ای بعد از ورود خانم یـا آقای معلم بچه ها هدیـه های خودشون رو یکی یکی تقدیم مـی

خیلی از معلمـها عادت داشتن هدیـه هارو همونجا باز کنن که تا با اینکار بیشتر تو شادی بچه ها سهیم باشن، البته اینکار به منظور خودشون هم جالب بود

خوب بـه هر حال همـه دوست دارن بدونن داخل کادوهاشون چی مـیتونـه باشـه !

هدیـه ها معمولا تنوع زیـادی داشتن از کتاب، خودکار و خودنویس که تا وسایلی مثل قاب عکس، مجسمـه و گلدان تزئینی

خیلی وقتام تعداد هدایـا بـه قدری زیـاد بود کـه معلمـین به منظور حملشون از دیگران کمک مـیگرفتن یـا اگه خودروی شخصی نداشتن سواری کرایـه مـی

البته ارزش معنوی هدیـه ست کـه برای معلم ارزشمنده نـه جنبه مادی اون، حتی یـه شاخه گل و یـه تبریک گفتن ساده هم مـیتونـه بهترین هدیـه به منظور یـه آموزگار باشـه (نقل قولی از معلمـین محترم)

کلا روز معلم بـه همـین باز کادوها، شوخی و مواردی مثل این مـیگذشت و ازین جهت به منظور بچه روز خیلی خوبی بود

گاهی اوقات این هدیـه دادنـها که تا یک هفته هم ادامـه داشت و فرصت خوبی بود به منظور اونـهایی کـه نتونسته بودن هدیـه مناسبی انتخاب کنن

بعدها کم کم این هدیـه دادنـها کم رنگ شد که تا اینکه مدیران مدرسه تصمـیم گرفتن که تا هر ساله تو این روز بـه همـه معلمـها یـه چیزه واحد هدیـه بدن

یـادمـه یـه سالی تو دوران راهنمایی بـه معلمـها پتو هدیـه کـه این قضیـه به منظور یکی ازدبیران ما اصلا خوشایند نبود و ازین قضیـه ناراحت شد !

دبیر ریـاضی آقای پوست شور بود، (بعضیـا بـه شوخی مـیگفتن خیـارشور) چند که تا از بچه هام کـه متوجه این قضیـه شدن تصمـیم گرفتن باهاش شوخی کنن !

یـه شکلات رو بسته بندی و بعد هم اون رو داخل چندین کادو پیچیدن و به عنوان هدیـه روز معلم بـه دبیر ریـاضی

بیچاره با چه ذوقی کادو رو از بچه ها گرفت و شروع کرد بـه باز ش، دومـین کادو رو کـه باز کرد متوجه قضیـه شد

بعدش خیلی سریع کادو رو باز کرد و ؟! حالا یـه عده پیش خودشون اینطور حساب مـی کـه حتما ازین شوخی خوشحال مـیشـه

(البته من هیچوقت تو این برنامـه ها نبودم و همـیشـه تنـها نظاره گر ماجرا بودم)

ولی خوب نـه تنـها خوشحال نشد کـه هیچ، عصبانی هم شد البته سعی کرد بـه روی خودش نیـاره ولی اگه خوب یـادم باشـه شکات رو پرت کرد !

بهترین خاطراتی کـه از آموزگاران دارم مربوط مـیشـه بـه معلم ابتدایی خانم معروفی، دوران راهنمایی دبیر ریـاضی آقای پوست شور و معلم تربیتی آقای امراللهی و آقای تقوی مدیر سال آخر دبیرستان

هر جا کـه هستن براشون آرزوی سلامتی دارم و امـیدوارم درون همـه حال شاد باشن و موفق، یـاد و خاطراتشون هم بخیر


راستی ! ياد معلم پير، دلسوز و مـهربان مدرسه والت آقای پربونی با صداپيشگی زنده ياد پرويز نارنجيها هم بخير

با اون برخورد سنگین و رفتار خشکی کـه داشت داستانـهای تلخ و عبرت آموز رو چه زیبا و دلنشین به منظور شاگرداش بازگو ميکرد !

همچنین روز معلم را به کاپیتان اسکای، فلرتیشیـا، دون دیـه گو، شارینگهام عزیز و سایر معلمـین محترم انجمن تبریک مـیگوییم.

تقدیم بـه حمـید هامون... - Memento - ۱۳۹۵/۲/۲۵ عصر ۱۰:۱۴

خاطراتم رو با عروسی شروع مـی کنم...

عروسی اصولا توی 2 که تا خونـه کنار هم برگزار مـی شد. یکیش مـی شد مردونـه، یکیش زنونـه.

همـه هم روی فرش مـی نشستند. البته چند که تا صندلی هم بود کـه مخصوص بزرگان بود!

.

چیزی کـه از عروسی هیچ وقت یـادم نمـیره، نون و پنیر و سبزیشـه.

نصف نون سنگک، یک کوچولو پنیر و یک دسته بزرگ سبزی کـه همـیشـه یک دونـه تربچه همداشت و واقعا خوشمزه بود!

شام عروسی هم یک چیزی داشت کـه یـادم نمـیره. نوشابه هایی کـه جعبه جعبه مـی آوردند. جعبه های قرمز رنگی کـه با سفید روش نوشته بود ساسان!

کلا نمـی دونم چرا اکثر چیزای پلاستیکی قرمز بود! از اون کاسه پلاستیکی بزرگی کهآب دوغ خیـار مـی خوردیم گرفته، که تا پارچ های آب. یک سری لیوان هم بود کـه راه راه عمودی قرمز و سفید بود ولی هیچ عکسی ازش پیدا نکردم. فکر کنم لیوان ها تبلیغاتی کوکاکولا بود!

مرحله بعد از آوردن نوشابه ها قسمت مورد علاقه من بود. یک نفر مـی نشست با یخ شکن، یکی یکی درون نوشابه ها رو مـی کرد و نفر دوم هم نی توی ها مـی کرد!

نی ها هم از این نی های تاشو نبود... اونا خیلی لوو کمـیاب بود! یک سری نی بود کـه تقریبا هم اندازه خود شیشـه نوشابه بود و واقعا کار سختی بود خوردن ته شیشـه باهاش!

علت اینکه درون  شیشـه رو باز نمـی د، بـه نظرم این بود کـه وقتی شیشـه مـی افته زیـاد نریزه! یک مزیت دیگه هم (که البته خیلی چندش آوره) این بود کـه بعدا حیوانات موذی وارد شیشـه های نوشابه نمـی شدند!

.

.

حتی یـادمـه اون زمان یک شایعه مزخرفی بود مبنی بر اینکه توی بعضی از نوشابه های سیـاه از همـین موجودات وجود داره و برای همـین نوشابه های زرد خیلی پر طرفدارتر بود.

سون آپ هم کـه کلا خیلی نادر بود. فقط اونایی کـه مـی رفتند مکه مـی آوردند. عجب سوغاتی خوبی هم بود خداییش. یک ساک پر از قوطی نوشابه.

تازه علاوه بر اینکه نوشابه ها رو مـی خوردیم، یک حرکت فوق العاده ای کـه مـی زدیم این بود کـه هر روز مـی رفتیم توی سرداب و یک قوطی رو توی فریزر مـیذاشتیم که تا فردا تبدیل بـه آلاسکا بشـه! بخصوص همون نوشابه های زرد کـه خیلی آلاسکای خوشمزه ای مـیشد...

بعدش هم با یک مشقت خاصی قوطی فلزی رو پاره مـی کردیم و نوشابه یخ زده رو بـه دندون مـی کشیدیم! بـه خاطر نحوه یخ زدنش هم وسطاش خیلی خوشمزه تر و غلیظ تر از کناره هاش مـیشد. همـیشـه هم سر اون تیکه های وسطش دعوا بود!

.

.

خیلی وقتا هم درون مقابل نفس مون شکست مـی خوردیم و مـی رفتیم قبل از اینکه بـه طور کامل یخ بزنـه، همونجوری شل و ول مـی خوردیم! کـه البته لذت خاص خودش رو داشت. لذتی کـه کمـی آغشته با احساس گناه ناشی از پیروی از نفس بود!

وقتی هم محموله نوشابه ها تموم مـیشد که تا چند وقت شربت آبلیمو درست مـی کردیم و مـیذاشتیم یخ بزنـه و آلاسکای آبلیمو مـی خوردیم...

یکی دیگه از خوراکی فوق العاده هم شیرکاکائوی بعد از قرائت قرآن ماه رمضون بود. آخر شب اضافه های شیرکاکائو رو توی پارچ های استیل یـا قوری های زرد رنگ هیئت مـی د و توی یخچال مـیذاشتند.

ما هم فرداش هی مـی رفتیم سر یخچال و ازپارچ شیرکاکائو مـی خوردیم... چقدر هم کـه خوش طعم بود و مـی چسبید. اصلا اون ترکیب رنگ شیرکاکائو با چربی های سفیدرنگ روی شیر واقعا وسوسه انگیز بود.

.

.

از خوراکی ها بریم سراغ کاغذ بازی ها!

اولین چیزی کـه یـادم مـیاد تلویزیون هاییـه کـه با قوطی کبریت درست مـی کردیم. یک جورایی از دوربین های اسباب بازی ای کـه از مکه مـیاوردند الهام گرفته شده بود...

یک رول کاغذ رو بر مـی داشتیم و روش نقاشی مـی کشیدیم. بعد دو که تا سرش رو بـه دو که تا کبریت مـی چسبوندیم و توی جعبه کبریت کار مـی ذاشتیم. یک هم بـه شکم جعبه کبریت مـی کردیم و با چرخوندن کبریت ها تصاویر متحرکمون رو مـی دیدیم!

یـا یک مورد دیگه این بود کـه با جعبه خمـیر دندون اتوبوس درست مـی کردیم. دقیقا یـادم نیست چه جوری ولی قشنگ پنجره و مسافر و اینا براش درست مـی کردیم!

یک حرکت خیلی جالب این بود کـه آخر سال، کاغذ سفیدهای آخر دفترامون رو مـی کندیم و باهاش دفترچه یـادداشت درست مـی کردیم. سعی مـی کردیم یک جلد قشنگ هم براش درست کنیم...

عامام رو هم از اول کتاب ها قیچی مـی کردیم و مـی چسبوندیم صفحه اول دفترچه کـه دفترچه مون با عامام شروع بشـه. :)

جلدهای دفترمون رو هم خودمون فانتزی مـی کردیم! همون دفترهای تعاونی رو کـه به تعداد مـی خریدیم، روش را با کاغذ سفید یـا کاغذ رنگی جلد مـی کردیم و روی اونا عمـی چسبوندیم بعدش هم با نایلون جلد مـی کردیم.

بعضی وقتا هم خودمون نقاشی مـی کشیدیم... البته من زیـاد خوش سلیقه نبودم و دفترهایی کـه با روزنامـه جلد مـی شدند رو بیشتر دوست داشتم! این هست تفاوت سلیقه من و م:

.

.

حتی کـه حوصله بیشتری داشت؛ اول سال، پای صفحات دفترش نقاشی های کتاب قصه ها رو چاپ مـی کرد...

الان کـه فکر مـی کنم مـی بینم چه همتی داشته انصافا...

.

.

موقع جلد دفتر کتاب ها هم یک چسب مستحبی کنج های نایلون مـی چسبوندیم کـه چون سر و ته چسب روی نایلون بود، درون مواقع مورد نیـاز مـی شد اونا رو خیلی تمـیز کند و ازشون استفاده کرد!

من عاشق اون تیکه کاغذهای اول نوار چسب ها بودم. هر وقت نوار چسب مـی خریدیم اون کاغذش رو جدا مـی کردم و به دفترم مـی چسبوندم. که تا اینکه چسب های جلد کتاب اومد و دیگه چون خیلی زیـاد از این ها داشت دیگه دلم رو زد...

.

.

یک سری برچسب حروف تایپ شده هم بود کـه باید اونا رو مـیذاشتیم روی کاغذ و پشتش رو محکم مـی کشیدیم که تا روی کاغذ بچسبه. خیلی کیف مـیداد اسم مون رو اونجوری رو دفترمون بنویسیم... ولی خب اصولا مـی دادیم م کـه دست خطش خوب بود و اون گوشـه دفترها اسم همـه رو مـی نوشت...

.

.

اون برچسب ها هم هر وقت مـی خریدیم، همـیشـه یک سری حرف بـه درد نخورش مثل ژ و ط و ث و اینا مـی موند کـه الکی بـه این طرف و اون طرف مـی زدیم!! :دی

یـادمـه یک بار یکیش کـه الکی چسبونده بودیم رو مـی خواستیم پاک کنیم... با دم خودکار بیک بـه جونش افتاده بودیم ولی نمـی رفت! آخرش یک تیکه نوار چسب روش چسبوندیم و کندیم و خیلی راحت کنده شد!

یک حرکت دیگه کـه مطمئنم خیلی ها انجامش دادند بر مـی گرده بـه جو جام جهانی 98

اینکه تیکه روزنامـه ها رو قیچی کنیم و توی یک دفتر بچسبونیم. هنوز اون دفتر رو دارم... این هم صفحه اولش:

.

.

یک حرکت دیگه ساختن عروسک بود! البته من کـه زیـاد مـهارتی نداشتم، ان بیشتر درست مـی د.

من فقط یک عروسک با الهام از عروسک باران توی ای.کیو سان ساخته بودم و اسمش رو هم گذاشته بودم روح الله!

توی عروسک ها رو هم اصولا با کرک قالی پر مـی کردیم. البته کرک قالی خیلی فشرده و سنگین بود و عروسک رو خیلی زمخت مـی کرد.

برای عروسک هایی کـه سوگلی بودند (مثل همـین روح الله من) مـی رفتیم صحرا و گل پنبه مـی کندیم و مـی آوردیم خونـه دونـه هاش رو جدا مـی کردیم و عروسک ها رو باهاش پر مـی کردیم.

.

.

من هم وقتی کوچیک بودم (و حتی بعدا کـه بزرگتر شدم، بـه شوخی) روح الله رو توی ساک هری کـه مـی رفت مکه مـی انداختم که تا بره حاجی بشـه!! :دی

روح الله مـی رفت...

حاجی مـیشد...

بر مـی گشت...

با قوطی نوشابه هم بر مـی گشت...

نوشابه هایی کـه تبدیل بـه آلاسکا مـی شدند...

.

.

RE: یـادش بـه خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۵/۸/۵ صبح ۱۲:۲۳

دیشب درون برنامـه چشم شب روشن , آقای احمد عربانی  کاریکاتوریست مجله گل آقا و یکی از آخرین بازمانده های تیم تحریریـه آن هفته نامـه وزین مـهمان محمد صالح علاء (همان مجری ناز دو قدم مانده بـه صبح ) بود.

یـاد این مجله بـه خیر .

زمانی کـه منتشر مـی شد بیشترین مخاطب و تیراژ را داشت و با قیمت بسیـار مناسب آن هم بـه صورت رنگی بـه دست مردم مـی رسید. همـه ما وقتی بـه دکه های روزنامـه فروشی سر مـی زدیم اولین چیزی کـه دنبالش بودیم این هفته نامـه با طرح های روی جلد جالبش بود. خواندن مطالب طنازانـه آن خستگی یک هفته درس را از تن ما بیرون مـی کرد. درون آن دوران خفقان و در نبود وسایل ارتباط جمعی واقعا یک پدیده بود.  فکر نمـی کنم دیگر هیچگاه هیچ نشریـه ای بـه آن موفقیت و تیراژ دست پیدا کند.

RE: یـادش بـه خیر... - Joe Bradley - ۱۳۹۵/۹/۱۲ عصر ۰۹:۱۴

درود و عرض ادب

طی رایزنی با یکی از مدیران ارشد کافه قرار شد موضوعی را با اهالی کافه درون مـیان بگذارم.

دوستانی کـه عکسهای قدیمـی آدامس  دارند  و قصد اهدا یـا فروش عکسها را دارند لطفا از طریق پیـام خصوصی بـه بنده اطلاع بدند.

عکسها بـه الویت اول و دوم تقسیم شده و عکسهایی کـه کیفیت بالایی دارند مدنظر هست.

لیست عکسهای قدیمـی آدامس:

   عکسهای الویت اول  : سین سین  فوتبالی و حیوانات ، اولکر فینال ، زیرنویس فارسی ، کاپ استار ، نرگس ، مربعی فوتبالی ، رافونـه  ،  wm90 ، قشنگه ، کولا یـا نوشابه ایی ،  طرح اسکناس یـا دلاری ، نینجا ، بوبی ، توربو.

عکسهای الویت دوم : مدلهای مختلف پرستو ( بیشتر از 10 مدل  دارد)، مدلهای مختلف آیدین ( بیشتر از 4 مدل ) ،  عکسهای سری دوم آیدین معروف بـه 88 تایـها ،  فوتبالیستها ( کـه آنـهم حداقل 3 مدل داره ) مدلهای مختلف لاویز کـه بیشتر از 20 مدل درون سراسر دنیـا وجود داره ، زاگور ، اکشن پولین ، لیبستر ، ، ، تایتانیک و مدلهای دیگر برچسبی.

در کل عکسهای دهه 60 و اوایل دهه 70 فوتبالی و غیرفوتبالی.

 یکی از سرگرمـیهای افراد متولد دهه 50 و 60 شمسی درون ایران خرید و جمع آوری این آدامسها بود.

برای یـادآوری بیشتر تعدادی عدر اینجا قرار مـیگیره ، لطفا عکسها توسط مدیران پاک نشوند ، تاجای ممکن حجم عکم شده است.

افراد دهه 50 و اوایل دهه 60 بـه خوبی اینـها را بـه یـاد دارند کولا یـا نوشابه ای

سین سین

 اولکر فینال

بوبی

رافونـه

نرگس نایلونی

عکسهای زیرنویس فارسی

پس لطفا اگر شخصی این مدل عکسها را داره از طریق پیـام خصوصی بـه من اطلاع بده.

یـادش بـه خیر/ چله تابستان - BATMAN - ۱۳۹۶/۳/۳۱ عصر ۰۸:۵۲

چله تابستان

جشن چله تموز درون تقویم کهن ایرانی گرم ترین ماه سال است

«چله بزرگ» یکی از جشن‌های ایرانیـان بوده کـه متاسفانـه امروزه فراموش شده‌ است، اما درون جنوب خراسان طولانی ترین روز سال را هنوز هم جشن مـیگیرند

اما نـه با آن اهمـیتی کـه برای شب چله زمستان یـا یلدا قائل هستند، چهل یـا چله تموز حدودا از اول تیر ماه شروع مـی‌شده و تا دهم مرداد ماه ادامـه مـی‌یـافته

معمولا شروع این چهل روز با طولانی ترین روز سال شروع مـی‌شود ادامـه

خودم با اینکه از تابستون بخاطر گرماش خوشم نمـیاد اما ترجیح مـیدم این چله رو جشن بگیریم که تا چله زمستون (یلدا)

شاید بـه این خاطر کـه سالهاست توجه ویژه ای بـه شب یلدا مـیشـه ولی حتی به منظور یکبار چله تابستان رو جشن (شب نشینی) نمـیگیریم !

به نظر شما خوردن یک هندوانـه شیرین و آب دار تو سرمای زمستون لذت بخشـه یـا تو گرمای تابستون ؟!

 امسال هم مثل همـیشـه تابستان داغی پیش رو داریم، بعد بهتره خوراکیـهای مخصوص این فصل رو فراموش نکنیم

RE: یـادش بـه خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۶/۴/۱۷ عصر ۱۰:۱۶

ظاهرا هفته قبل و این هفته زمان برگزاری کنکور بود .

شتر کنکور , شتری هست که حتما بر درون خانـه همـه دوستان نشسته و برای بیشتر ماها حکم غول مرحله آخر بازی های سگا و ... را داشت . گرچه امروز دیگر آن ابهت سابق را اصلا ندارد.

اما غرض از مزاحمت و این یـادآوری شخصی بود بـه نام آقای کنکور کـه حتما همـه او را مـی شناسند. چهره ای کـه همـیشـه شب قبل از کنکور درون تلویزیون مـی آمد و توصیـه های آخر را بـه داوطلبان مـی کرد و همـه را بـه آرامش دعوت مـی کرد اما برعدیدن او همواره رعب و وحشت عجیبی بـه دل مـی انداخت و در نظر ما فرد سوم ممکلت بود !

یک مطلب زیبا درون یکی از سایت ها دیدم کـه لینک آن درون زیر مـی آید. بخوانید. زیباست.

بنگر بـه "آقای کنکور " و گذر عمر ببین

دوستان هم اگر خاطره ای درون این باره دارند ما را بهره مند سازند .

RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۶/۸/۲۸ عصر ۰۶:۰۱

سرود ملی دهه 60

دیشب همـینطور اتفاقی یـاد سرود ملی دهه 60 افتادم و بهش گوش کردم، سرودی کـه هر روز صبح قبل از شروع برنامـه های کانال 1 و 2 از تلویزیون پخش مـیشد

درست یـادم نیست آخرین بار کی شنیده بودم، ولی بـه هر صورت بعد از این همـه سال برام حس عجیبی داشت کـه با جملات قابل توصیف نیست

خوب خاطرم هست، درون ایـام کودکی صبحها کـه از خواب بیدار مـیشدم آغاز کارهای روزانـه ام روشن تلویزیون بود

اولین تصویری هم کـه دیده مـیشد برفک بود، بعدش اون سوتهای عمودی رنگی و در نـهایت سرود ملی با آرم ویژه صدا و سیما

جالبه اینـهایی کـه  الان بـه عنوان خاطره ازشون یـاد کردم اون وقتا خیلی کلافه کننده بودن و دلت مـیخواست سریع ازشون رد بشی

خوشبختانـه! اون برفوت بعد از گذشت چند دهه هنوز بـه کار خودشون ادامـه مـیدن و فکر نمـیکنم تاریخ انقضا داشته باشن!

ولی سالهاست دیگه از اون سرود ملی قدیمـی خبری نیست و اوایل دهه 70 جای خودش رو بـه یک سروده جدید داد

به عنوان یک شنونده معتقدم اولین سرود ملی بعد از انقلاب (پاینده بادا ایران) از هر لحظ ارجحیت داره بـه نسخه جدید

چه از لحاظ شعر و چه موسیقی درون رده بالاتری نسبت بـه سروده جدید (مـهر خاوران) قرار مـیگیره

پاینده بادا ایران درون واقع تلفیقی بود از دو دوره قبل و بعد از انقلاب، بـه این علت که

در کنار اشعار انقلابی، سبکی از موسیقی نواخته مـیشـه کـه یـادآور دوران قبل از انقلابه

به هیچ عنوان قصدم حمایت از دوره خاصی نیست، اما بـه هر حال اون دوران هم بخشی از تاریخه و نمـیشـه محوش کرد

کلا بحث من درون اینجا قبل و بعد انقلاب نیست، بلکه صحبت درون مورد فرهنگ و موسیقیـه کـه نمـیشـه براش زمان تعیین کرد

اصلا اینـها کـه گفته شد مـهم نیستن، بشخصه نظرم این هستش کـه اجرای اول یـه انرژی مثبت و حس اتحاد رو بـه شنونده منتقل مـیکنـه

بالعاجرای دوم خیلی بی روح و با ریتم یکتواختی همراهه کـه به عقیده من خالی از شور و حال ملیـه

شاید بهتر باشـه بگیم شبیـه مارش عزاست که تا سرود ملی مرردم یـه کشور (نظر کاملا شخصی)

یک نکته دیگه اینکه درون اجرای اول بـه وضوح مـیشـه هم صدای آقایـان رو شنید و هم خانمـها

در حالیکه درون اجرای دوم صدای ذکور از ابتدا که تا انتها غالب شده و یکی از دلایل یکنواختی کار مـیتونـه همـین مورد باشـه 

در نـهایت فکر مـیکنم طولانی بودن زمان اجرا درون پاینده بادا ایران درون اصل یک بهانـه بوده که تا سرود ملی کلا از نو اجرا بشـه

فیلمـی از اجرای زنده سرود یـاد شده

دانلود فایل صوتی با کیفیت اورجینال

RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۶/۹/۱۶ عصر ۰۸:۴۲

این پست درون طی روزهای آینده بـه تالار دیگری منتقل مـیشود

The Last of Mohicans

دیشب فیلم آخرین موهیکان (آخرین بازمانده موهیکانـها) رو تماشا کردم، بار اول بـه زبان اصلی و بار دوم با دوبله فارسی

دوبله فیلم متوسطه و در بخشـهایی بسیـار بد که تا جایی کـه باعث مـیشـه نتونید جلوی خندتون بگیرید (احساس من این بود)

______________________________________

در حین دیدن این فیلم خاطرات نده با گرگها (اثر مشابه) هم برام زنده شد چه دوبله زیبا و به یـادماندنی داشت این فیلم ماندگار

از خسرو خسروشاهی، زهره شکوفنده، حسین عرفانی که تا گویندگان نقشـهای فرعی همگی خوب بودن

حتما خاطر خیلیـهاست کـه اولین بار بعد از ظهر یک روز جمعه (دهه 70) از تلویزیون پخش شد

سکانس کـه نده با گرگ توسط دوستان سفیدپوستش زندانی و شکنجه مـیشـه و مدتی بعد سرخ پوستها آزادش مـیکنن رو خیلی دوست داشتم

______________________________________

از گویندگان نقشـهای اصلی (مریم شیرزاد، مظفری، باشکندی ---) کـه بگذریم نقشـهای فرعی درون نـهایت بی سلیقگی انتخاب شدن

یکی از بدترین دوبله هایی کـه تا بـه حال بهش برخوردم درون همـین فیلم موهیکان بود کـه مربوط مـیشـه بـه کاراکتر رئیس قبیله هورونـها (ساچم اعظم)

واضحه کـه گوینده این شخصیت درون کارش ناموفقه و به هیچ عنوان از عهده این نقش کوتاه اما مـهم و تاثیرگذار برنیـامده

سوای بحث تیپ گویی درون قسمتهایی از فیلم مشاهده مـیشـه کـه صدای گوینده بـه هیچ عنوان با چهره کاراکتر فیلم هماهنگ نیست

بالعدر نسخه زبان اصلی مخاطب بـه خوبی با صدای اصلی این شخصیت ارتباط برقرار مـیکنـه و با کاراکتر بی نقصی طرفیم

یکی از ایرادات و کاستیـهای مـهم درون دوبله های اخیر بی توجهی بـه نقشـهای فرعی هست که البته درون دهه های گذشته کمتر شاهد این اتفاق بودیم

سکانس یـاد شده بـه زبان اصلی و دوبله

 

دیـالوگی از فیلم

افراد قبیله پدرم معتقدن درون زمان تولد آفتاب و برادرش ماه، مادر اونـها مرد

پس خورشید بـه زمـین نور بخشید که تا سرچشمـه همـه نوع حیـات باشـه

ستاره هارو از زمـین بیرون کشید و اونـهارو بـه آسمان شب پاشیدتا یـادآور روح زمـین باشن

پس روح کامرونـها (قبیله) اونجاست و شایدم خانواده من (جان و الکساندرا کامرون)

یکی از نقاط ضعف فیلم موهیکان (به نظر من) توجه بیش از حد کارگردان بـه خلق صحنـه های عاشقانـه و احساسی بود

همـین امر مانع از رساندن پیـام واقعی فیلم بـه مخاطب مـیشـه، بـه هر حال درون یک اثر اینچنینی حتما بیشتر بـه حوادث و رویدادهای تاریخی اشاره داشت

البته این رو نمـیشـه بـه عنوان یک ایراد بزرگ درون نظر نگرفت چرا کـه در اغلب فیلمـهای تاریخی شاهد چنین رویـه ای هستیم

دلیل مـهمش هم، شاید جذابیت بخشیدن بـه صحنـه های فیلم، سرگرم تماشاگران و برانگیختن عواطف و احساسات اونـها باشـه

نسخه های دیگر

 The Last of Mohicans 1936

The Last of Mohicans 1920 

موسیقی متن فیلم

نکاتی جالب درباره فیلم




[جوشنده برگ گردو برای دندون درد]

نویسنده و منبع |



جوشنده برگ گردو برای دندون درد

رنگین کمان »سهمِ نخست - rangin-kaman.net

م.بی شتاب

پیشکش بـه شکوهِ رشک انگیزِ مادرمو حوصله ی سترگ همسرم، جوشنده برگ گردو برای دندون درد الهام
هرکه نامخت از گذشت روزگار    نیز ناموزد ز هیچ آموزگار «رودکی»

…صدای مادر از دریچه باد مـی‌آید:
ـ بچه کـه بودی با خودت حرف مـی‌زِدی.  خُوفُم مـی‌گٍرِفت. جوشنده برگ گردو برای دندون درد گوش مـی‌دادُم چیزی نمـی‌فهمـیدْم. جوشنده برگ گردو برای دندون درد که تا ایی کـه رفتی…
خیلِ خیـال مثلِ سنگی کـه بر برکه‌ای راکد پرتاب شود، موج درون موج، دایره درون دایره مـی‌چرخد. کاتب چون نقطه‌ای از پریشیدنِ پرگارِ نگارگری، درون دلِ این دایره مـی‌چرخد. ضربه های نبض مانند کاردی کُند، رگه های گمشده زندگی را، از دیوارهای خاطره، ذره ذره مـی تراشد. فکر، کاتب را مـی‌جویُد و یونجه وار مـی‌جُوُد. نوشتن نیش مـی‌زند. گویی درون این شبِ گمنام اژدهایی آتش دهان لانـه کرده‌است. چرخ دندانـه دار بی‌وقفه مـی‌چرخد. نوشتن شاید، اِشراف بـه خویشتن باشد. درست بـه سانِ احساسِ تقصیر کـه رهایت نمـی‌کند. باران مـی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بارد و شعور، رشته رشته مـی‌شود. نبضِ حضورِ زندگی درون آرزو مـی‌زند. عطر مرگ از تنِ خاکِ چاک چاک مـی‌چکد. مسلخِ انِ گلو بریده، خواب از سرِ کاتب پرانده‌است.
ـ “آه کاتب! تو تنـهاتر از تنـهایی تُردِ زمـینی. هیچگاه درون بسترِ ساتن نخفته‌ای، نـه؟”
ـ “از حرارت حرفت چون برف آب مـی شوم. رودِ دلم پرورده پریشانی و رؤیـاست. درون تنم ماسه رسوب کرده‌است.”
هفت شب هست که اسبی ابلق شیـهه مـی‌کشد. سْم بر زمـین مـی‌کوبد. کاغذهای چرکنویسِ پرتاب شده کاتب را نشخوار مـی‌کتد. جیرجیرکها مثل ارکستری بزرگ مـی زنند و آواز مـی‌خوانند.
کاتب درون تونل زندگی مـی‌کند. خانـه بدوشانِ ژنده پوش، ردیف بـه ردیف خوابیده‌اند. گاهی تک سرفه‌ای، خُرخُری، خنده‌ای یـا ناله‌ای رسمِ سکوتِ شبانـه را برهم مـی‌زند. گویی زاهدانِ این زِهدان، با روانی آمرزیده، از ستیز و آویز زندگی رهیده‌اند. درون اعماق این تونل پنـهان شده‌ام. هفت شب هست که فرصتی مناسب مـهیـا شده که تا به خواهشِ نوشتن کـه در کاتب شعله مـی‌کشد، پاسخ گویم. پیش از آنکه بیداری برآید و مسافرانِ شتابزده رهسپارِ مقصدهای آشنای خویش گردند. پیش از آنکه صدای هجوم گامـها درون دالانـهای تهدید، هلاکِ صدای آهنینِ ریلها و آهنگین چرخهای پولادین قطارها شود.
فردا صبح کاتب دگرگون خواهد شد. طومار گمنامـی را از هم خواهد درید، که تا باورم کنند. نشانـه‌اش، همـین عصاره عصیـان هست که درون مناجات قلم بر کاغذ مـی‌چکد. کاتب با رشحه قلم افکارش را نقاشی مـی‌کند. که تا جانش ورق ورق شود. که تا نقشِ خیـال ریز ریز گردد و دردِ قلم، هلاکِ عقل شود.
از زیرِ سقفٍ بی تناسبِ آسمان، سایـه عسسی نزدیک مـی‌گردد. تکچراغی مـی‌زند سو سو و کاتب از ترس، بی سایـه مـی‌شود. عسس یـاره‌ای بر ساعد بسته است:
ـ چه مـی‌کنی حرامزاده، اسمِ شب؟
کاتب دیناری از پرِ شالش درون مـی‌آورد و پیشکش مـی‌کند:
ـ ورقی مـی‌خراشم. چیزی مـی‌نویسم که تا مگر مٍه خواب را پراکنده کنم. از سرزمـینِ سر بـه نیستان مـی‌آیم.
دینار را بـه دندانِ چون عاجِ فیل اش مُحُک مـی‌زند. خنده یخ زده‌ای مـی‌کند:
ـ دنبالِ یوسفٍ گمگشته‌ای مـی‌گردی، هان؟ همـه تون سر و ته یـه کرباسید. حواست جمع باشد راهبندان نکنی.
ـ نـه نـه، دنبالِ رازی گمشده مـی‌گردم. رازی کـه چون گرازی مزاحم بـه پهلویم شاخ مـی‌زند. خوابگردی، تردد عادت است.
عسس با سایـه پروارش بـه قاه قاهِ خنده دور مـی‌شود. مردُمکٍ خسته چشمِ کاتبِ چْندک زده کنار راه، مـی‌سوزد. درون دلم نقطه کوری، درون جانم زخمِ خنجری، بـه جا مـی‌ماند.
* * *
فردا هفت سامورایی سائل، درون کاتب بـه دیده حرمت و احترام خواهند نگریست. دیگر “برصیصا”۱ با دهانِ بی‌دندان و آرواره های مدام جنبنده اش بـه ریشخندم نخواهد گرفت. چون قاضیِ قانقاریـا گرفته‌ای، نشسته بر صندلیِ ِ حصیری، پلاسِ شندره‌ای بردوش، رنجم نخواهد داد:
ـ اگه تو کاتبی ما همـه مون فیلسوف و هنرمند و راهبیم. اینقدر یـاوه نگو، بـه چسب بـه کار، خواب دیدی خیر باشـه حضرت اجل!
“ ایرن” همسر و همراهش دیگر کاتب را بـه تحکم تحقیر نخواهد کرد:
ـ دوباره خواب نما شدی؟ ِ احمق چقدر وِر مـی‌زنی. بسکه مزخرف گفتی سرم گیج رفت. نونِ گدائی حتما عاقلت کنـه نـه دیوونـه تر نکبت. چقدر کٍنفٍت کنم کاتبِ کذاب از رو برو دیگه.
“ شیپورچیِ” شَل، شُل شُلکی درون سازش بگوزد. قد دیلاقش را خم و راست کند و به قهقهه بگوید:
ـ حتی اگه اسمِ اعظم رو هم بلد بودی باورت نمـی‌کردم. من پیشنـهاد همکاری با بزرگترین ارکستر های جهان را رد کردم. جانِ آزاد رو بـه هیچی نمـی فروشم.
“ مُموش” کورمال کورمال یقه ام را بچسبد. با دستهای سنگینش بخواباند توی گوشِ معیوبم:
ـ بـه صلاح و صرفته صغرا کبرا نچینی. توی کُند و زنجیر کـه نیستی. بنشین خبر مرگت بنویس ببینم چه گُهی مـی‌خوری. اینفدرهم ژست نگیر و چسی نیـا. که تا کی مـی خوای مـهمل بهم ببافی. راست مـی‌گن آدمِ دروغگو ذهنش کوره.
“زُحلِ” کر مدام بر درون و دیوار تُف بیـاندازد.خوانی کند و بگوید:
ـ اینم مثه بقیـه درِ کونش گره خورده. نونِ گندم شکمِ پولادی مـی‌خواد. ای دادِ بی‌دود از این دَبُنگوز.
“ راجای” لال با قیـافه ای مرگزده مانند مـیمون ادا و اطوار درآورد. از حلقومش خرناسه های خفیف بکشد. جمجمـه مجوفش را تکان تکان بدهد. با انگشتٍ اشاره کاتب را نشانـه رود و به ماتحتٍ گنده‌اش بکوبد.
فردا اگر آفتاب هم تابیده باشد نورِ علی نور است. کاتب نخست هفت قدم بـه سوی قبله برمـی‌دارد. قسم مـی‌خورم و همـه این داستان را برایشان مـی‌خوانم. آنگاه درخواهند یـافت کـه کاتب از جُنَمِ دیگری‌است. با تمسک جستن بـه تنـهائی درون عرصه حوصله سوزِ صبوری نوشته است. رگِ خوابِ همـه این اسکلت ها را بـه دست خواهم گرفت. دماغشان را بـه خاک مـی‌مالم که تا دیگر درون کاتب مانند دریوزه ای ننگرند. تصویرِ تابدارِ کاتب را راست و ریست مـی‌‌‌‌‌کنم. آنطور کـه دیگر هیچکدامشان جرأتِ دندان از سرِ دندان برداشتن نداشته باشند. وقتی شمشِ خورشید بر فرقِ فلق بنشیند، آفتابِ غفلت بعد خواهد رفت. شفقِ بی‌شفقت را دادِ قلم، شقه شقه خواهد کرد.
ـ “آنگاه کاتب چنانچون چلچله، چراغِ چمنشان خواهد شد.”

* * *
برای کاتب مثلِ روز روشن هست که این نوشته چاپ نخواهد شد. این حزن را درون محاوره اعتراف اندازه گرفته‌ام.
ـ “ کاتب! نوشته‌ات مانند دفینـه‌ای درون دلِ خاکِ قرنـها مدفون خواهد ماند.”
ـ “ مـی‌دانم. امـیدم را بید زده از آرمـیدن رمـیده‌ام. با کیسه تهی، امـید ذره‌المثقالی نمـی‌ارزد. اما مـی نویسم.”
کاتب اگر جادوگر یـا منجم بود مـی‌توانست درون سعد و نحسِ ستارگان زیج بنشیند. رَمل و اسطرلاب بیـاندازد کـه بالاخره چه خواهد شد. اگر مـی‌توانستم سالهای سال درون بیـابان و صحرای بی‌کسی زیرِ تفٍ آفتابی بی تفاوت، درون کوه و کمر،  بی آب و عُلَف بـه دنبالِ وحی بدوم، انِ غمزده را بچرانم که تا به صله رسالت و یقین و اشراق برسم، امـیدی بود. کاتب مـی‌توانست نوشته های پریشانش را بـه یـاریِ قوای غیبی با زبان و شیوه‌ای شیوا و شاعرانـه، انتشار دهد.
ـ“ آنگاه بـه شادیِ این بشارت، چون پشمـینـه پوشِ غار نشین، زاویـه ریـاضت را ترک مـی‌کردم. هفت سامورائی سائل نخستین گروندگان بـه تو بودند کاتب”
از کوه سرازیر مـی‌شدم با پیشانیِ روشن و هاله‌ای مشعشع گرداگرد سرم و همـه را غافلگیر مـی‌کردم. کاتب از کلبه سکوت بیرون مـی‌شد. مـیانِ غرفه های مـیثاق مـی‌یدم. بـه سانِ انسانی استثنائی از سو سویِ ستاره‌ای متولد مـی‌شدم.
ـ “ آه ستاره، ستاره. هر ستاره اشکٍ شاعری است.”
ـ “ آخر هر کاتبی، آرزو دارد جامـی از چشمـه آبِ حیـات بنوشد که تا خود و اثرش را جاودانـه کند.”
اگر این یـادداشتهای مشوش، چنانچون معجونی از آفرینش و خون ونمک، بـه معجزه اشتهار مـی‌یـافت، آرام مـی‌شدم. کاتبی کـه تا بـه حال هیچنپرسیده ‌‌‌‌است برگِ کدام درخت یـا گُل کدام باغ است، ناگهان عزیز و بزرگ و دُردانـه مـی‌شد. دیگر زار زار درون نیزار تنـهائی گریستن و ارتعاشِ شانـه های فقر و گرسنگی بـه پایـان مـی‌رسید. کاتب این پیراهنِ بی‌تاروپود را که  ستونِ فقرات فقر ش آشکاراست پاره پاره مـی‌کرد.
ـ “آخر، جهانِ بـه منجنیق کشیده شده نیـازمند لبخند است. نیـازمندٍ آنکه غنچه‌ای بشکفد، مرغی بخواند، برگی بد.”
کاتب اما سنگهایش را با خودش واکنده‌است. بـه همـین قطره های ندیده باران سوگند که تا صبح خواهم نوشت. بـه سرِ سبزِ سرو قسم دیگر نمـی‌خواهم بـه کیفٍ سایـه، صید را رها کنم چرا کـه ما هر دو درون بندٍ همـیم. که تا کی مـی‌توان علف بودن را بـه دندان بودن ترجیح داد. نوشتن مانند آفتابی هست که درون آن مـی نشینی و شپشـهای گذشته‌ات را  یکی یکی مـی‌جوری و مـی‌کُشی. مـی‌خواهم کیفرِ کینـه های کهنـه‌ام را با نوشتن بپردازم.

حتی اگر دستٍ صیـادِ سماوات، صد دام درون راهم بگستراند. با همـین سایـه مختصرم بـه مـیدان جنگ و جدال واژه ها و جان و کشفٍ رازم خواهم رفت. سرِ آن دارم امشب که تا به همـه واهمـه ها و تردید هایم نـه بگویم. حتی بـه صدای قار قارِ کلاغِ این معده پیچ درون پیچ وقعی نخواهم گذاشت. شما ای معاشران کاتب، ای موجودهای مجرد، بهتر مـی دانید کـه با این همـه مشغله و دلمشغولی و سوسکهای کج کلاه و موشـهایِ بیشرم کـه لابلای روح و زندگی مـی‌لولند، دیگر چندان فراغت فکر و نوشتن نمـی ماند. لاجرم اراده کاتب منجر بـه نوشتنِ پایـان ماوقع خواهد شد.

* * *
در ابتدای آشنائی گمان بردم مخلوق مخوف یـا مرگِ مفاجات است. مـی‌خواستم از کاتب بتارانمش و از شرش وارهم.
ـ “ شاید روادیدٍ ورود بـه دنیـای رویدادهای جدید باشد.”
ـ “ همـه چیز تکرارِ وِرْدِ درد درون دفتر تاریخ است. ای بابا، تو هِم دلِ خجسته‌ای داری.”
اما بـه نظر سمج تر از تردید مـی‌آمد. حس کردم مثلِ کَنـه، شریرانـه بـه جانم خواهد چسبید. کاتب هم متوجه شد و با جانی معذب حضورش را کـه چونان عذاب دوزخ بود بر سرِ مـیز گٍردش تحمل کرد. بـه سخن کـه درآمد شستم خبردار شد کـه مـی‌خواهد خشت اول را محکم بگذارد. خنده دندان نمائی کردو گفت:
ـ ما هفت روز، هفت ماه، هفت سال یـا… مـیهمانِ کنگر خورده و لنگر انداخته تو خواهیم بود. که تا کَل خرابه ای پیدا کنیم و تشریف شریفمان را ببریم. اما درون این مدتِ شکمچرانیِ لایزال، فوت و فن زندگی، زهر و پاد زهر، نیش و نوش و خُفت و خیز را بر تو بشارت خواهیم داد. که تا بتوانی سٍره از ناسٍره سوا کنی خَرچسونک.
برای کاتب خرقِ عادت بود. احساساتِ نخستین بر عقلم لگام مـی‌زد. پیشداوری و ارزیـابیـهای خام، هوشیـاری‌ام را آماجِ بیـهوده گوییـهائی درونی مـی‌نمود. پیش از آن تمامٍ اوقات فراغتٍ کاتب بـه تصفیـه حساب با خود و دیگران مـی‌گذشت. درون ماندآبی بی‌معبر، باروئی نئین ساخته بودم.
ـ “ اگر آنقدر بـه من و خانـه خاموشم خو بگیرد کـه به ضربِ دَگَنگ هم نتوانم تکانش بدهم، چه خواهد شد؟”
ـ “ بد بین نباش. بالاخره حتما یک جائی هراسهایت را هُرُس کنی، نـه؟”
زیر پوستم سوزن سوزنی مـی‌شد. درون حالِ خراب ِ تمامِ بختکهای زندگی‌ام بودم. نـه، لذت و شکمچرانی وعده داده شده پیشکش، خرِ ما از کُره‌گی دُم نداشت. کاتب اما وارث ترسِ اجدادیست. همـیشـه چمچه چه کنم را درون سطلِ وسواسهایم فرو‌ام. مـی خواستم به منظور یکبار هم کـه شده این دلِ صاحب مرده چْس مثقال را بـه دریـا ب زبان و ذهنم را بـه وحدتٍ گفتار بسپارم. مگر دِینی بهی دارم! آرزو داشتم زبان درون کام مـی چرخاندم و به درشتناکی مـی‌گفتم:
ـ همـه تان بزنید بـه چاکِ جاده و راحتم بگذارید. برگردید بـه همان خراب شده‌ای کـه از آن آمدید.
اما واگویـه این گلایـه ها درون ذهنم خلاصه مـی‌شد و چون نامـه‌ای مْهر و موم شده ناگشوده مـی‌ماند. کدام دلی از مکنوناتِ دلی دیگر خبر دارد!
ـ “ صاحبِ عقیلی عقیم بودن چه خُرد کننده‌است. ”
مـی ترسیدمباز کنم و چیزی خلافِ خواسته‌اش بگویم. رفتار و گفتارش زَهره مـی‌ترکاند و سنبه اش پْر زور و بازو بود. کاتب بـه سکوت تن سپرد. غریبه چشمـهایش را دراند و با عتاب و خطاب بـه کاتب گفت:
ـ ما اگر مـیل و اراده کنیم پوستٍ هر ذی روحی را مـی‌کَنیم، مـی‌فرستیم دباغی که تا کاه اندودش کنند. هنوزو مکان درون یدٍ ماست. مِه و تیغ و مـیغ، سرزمـین ستارگان و سیـارگان ازآنِ ماست. آنچه ما مـی‌دانیم افزون از حدٍ حساب و بیرون از مـیزان شمار است، پدرسوخته های جاکٍشِ کو… ‎  
تلمباریِ حرفهای ناگفته مثلِ خوره از درون و برون، گوشت و پوستم را مـی‌تراشید و مـی‌جوید و مـی بلعید. همواره از درون و بیرون جویده شدن یأس و رنجوریِ مزمنی دارد. صدای ناقوس آسای این دو فکٍ آهنینِ ط خواه مشمئزم مـی‌کند.

* * *                                                                              
پیش از آنکه کاتب بـه دوستیِ بی شائبه‌اش پی ببرد، بـه خود مـی‌گفت؛ چریکٍ خانگی. با لباسِ مندرس سربازی تسخیر شده، نمـی شود ادای هارت و پورتِ یک سرهنگٍ تمام عیـارِ واقعاً مؤمن را درآورد. جربزه اعتراض ندارم. جسمم مثلِ دوک نخ ریسی است. سطح پوستم پْر از فلس ماهی است.
ـ “ماهیِ هول.”
بوی زُهم مـی‌دهم. گوشـهایم شبیـه گوش ماهی‌اند. گوش راستم اصلاً نمـی‌شنود. بر پیشانیم نشانی از شیـارِ هفت زخم نقش بسته است. موهای پْرپْشتی داشتم کـه پْشتٍ بلندش را دُم اسبی مـی‌کردم. اگر بخواهم اعتراف عارفانـه‌ای م، حتما بگویم بـه قدرِ یک دُم موش هم، مویی نمانده‌است.
ـ “یـادم هست بـه خرمن موهایت روغنِ مار مـی‌مالیدی و به عقب شانـه شان مـی‌زدی.”
اما حالا با سریشم و سماجت، موهای تُنُکٍ شقیقه هایم را روی ملاجم مـی‌چسبانم. که تا چشمـهای جانیِ جاسوسان، طاسی‌ام را وارسی نکنند. باری همان لحظه نخست، فکرِ مبارزه منفیِ سمندوار را از سرم بیرون کردم. آتشِ بد قلقی و غُرغُر هم شعله‌ای نداشت. دودش بیشتر بـه چشمِ کاتب مـی‌رفت. بعد قید هر دو را زدم. تازه کاتب پیش از این آشنائی، آنقدر ریـاضت خریده، دودِ چراغ خورده و حسرت کشیده بود کـه نمـی‌خواست این غریبه بادْ دستٍ استثنائی را بـه سادگی از دست بدهد. قشرِ فشرده غم و برودت درون، از خواصِ تهی بودن کیسه است:
ـ اینقدر با خودت جیک جیک نکن. مـی‌خواهی بگوییم بزغاله جزغاله، آهوی بریـان شده برایت بیـاورند، مـیرزا قَشَم شَم! عالَمِ بالا و عالَم فرودین بـه فرمان ما است. حْکمت حکمِ روانـه، گوزت گوزِ پهلوانـه.
کاتب آبِ دهانش را قورت داد و خندید. هرچه کـه نبود، آلاف و اولوف بود. هرچه کـه بود زنجموره درون لجنزارِ نیـاز نبود. هرچه مـی‌خواستم، مـی‌توانستم بی پروا بهبیـاورم و او خلق الساعه مْهیـا کند. مگر زندگی داشتن لانـه‌ای و دانـه‌ای درون دهان نبوده است؟
درست هست که قراردادی نانوشته کاتب و این دیوِ دیوانـه مسخره‌آسا را بـه هم مرتبط مـی‌داشت، اما گمان مـی‌بردم کـه دوستی‌اش مـی تواند مرا چون خدنگی بـه درختٍ حماقتم بدوزد.
ـ “تو شک داشتی. احساس مـی‌کردی سنگٍ آسیـاب ترس، دوباره استخوانت را خُرد خواهد کرد. ”
مـی‌ترسیدم پا را از گلیم خویش فراتر نـهد. بـه خلوتِ کاتب رسوخ کند و پته همـه چیزِ آدم پپه‌ای مثل من را روی آب روشن بیـاندازد. دندانـهای بیعاری‌ام را بشمارد. از زبونی کاتب سوء استفاده کند و بر زندگی‌اش زبونک درآورد. مگر دیگران ند. مار گزیده‌ای بودم کـه از ریسمانِ سیـاه و سفید مـی‌ترسیدم. درواقع احساسات بی‌اصل و نسب تصویرم را وارونـه منعمـی‌کرد.
ـ “شاید همـه ما تصویرِ وارونـه همـیم. ”
وقتی کاتب حسابی سرگرمِ بگومگو با خودش مـی‌شد، غریبه با تغیر تَشر مـی‌زد:
ـ درون مسیرِ مصرف احساسات اسراف نباید کرد. از عقل حتما پیروی کنی نـه از قلب. چون اطاعت از قلب انسان را  محبوس وسوسه احساسات مـی‌کند. ملتفتی خر چسونک. مفهوم افراط، فقدانِ نقطه و درک لحظه است. بعد تنـها مـی‌توانی حساس بمانی.

* * *

همـین ها باعث مـی‌شود کـه کاتب، دلش را درون کاسه سخن بریزد. حسرتِ از دست رفته فرصتهای دوستی آزادم نمـی گذارد، آزارم مـی‌دهد. دلم مـی‌خواهد به منظور شما هفت سامورائی سائل اقرار کنم کـه آدمِ بزدل، کودن و بی دست و پائی هستم. حاشا هم ندارد. دست کم شما دو نفر برصیصا و ایرن، کاتب را درون این مدت شناخته اید. جنسِ هراسهایش را درک کرده‌اید. هفتاد بار به منظور شما گفته‌ام کـه سایـه های سردِ سیـاهرنگی با سنگدلی تعقیبم مـی‌کنند. جلادهائی با خنجری خونین همـیشـه درون پی‌کاتب چشم مـی‌چرخانند. ترسِ باستانی سلاخی‌ام مـی‌کند. چه شبهای سرد و گرمـی کـه در همـین تونل مانند کودکان کتک خورده گریسته‌ام. اگر شما دو نفر نبودید کاتب که تا به حال هفت که تا کفن پوسانده بود. چقدر شما با حرفهای بی ریـاتان دلداری‌ام داده اید:
ـ اگر اگر، اگر را کاشتن سبز نشد. آخه بْز مچه آدم گُنده گریـه مـی‌کنـه! یـه نون بخور هفت که تا بده درون راه خیر کـه دقمصه‌ای نداری. هر جا خواستی مـی‌ری، مـی‌خوابی، مـی‌رینی. هر چه خواستی مـی‌خوری. روز و شب هم کـه تویِ این قطارها سواریِ یـا مفت مـی خوری. اَلَم شنگه بـه پا نکن جِغٍله.
و ایرن سرِ مغشوشم را نوازش کرده‌است:
ـ کمتر بخور. تو که تا یـه کم مست مـی‌شی مـی‌زنی زیرِ گریـه و جنغولک بازی درمـی‌یـاری. آخه گَرِ خدا اینقدر نازک نارنجی نباش. من مـی‌دونم چته، تو بـه یـه مرغ غمخورک احتیـاج داری کـه اونم تخمشو ملخ خورده.
و کاتب هر دفعه هفت بار قسم خورده‌است کـه دل نازک نیست. هراسم از این سایـه هاست کـه مثل بختک مـی‌افتد بـه جانم و نفسم مـی گیرد. سایـه ها مـی‌خواهند سرم را گوش که تا گوش ببْرند. دلم یکجا قرار نمـی‌گیرد. قربانی را ندیده‌اید کـه به هیچنگاه نمـی‌کند. تنـها بع بع مـی‌کند و رحمت چاقو را مـی‌طلبد. روی نگاهش غشاء ترس مـی‌ماسد. آنی رگ و پی‌اش پاره مـی شود. درون خون خود دست و پا مـی‌زند. شما صدای شیـهه این اسبِ ابلقِ پریشان را نمـی‌شنوید کـه چگونـه درون مْخ کاتب سْم مـی‌کوبد و یورتمـه مـی‌رود.
و هرکدام از آن هفت سامورائی سائلِ زوار دررفته از سرِ حسادت با صدائی ناهنجار تکرار کنند:
ـ مْخٍش مختل شده بیچاره لیچار مـی‌بافه. درون چنته هیچی نداره فقط مـی‌کنـه. این خزعبلات، صدمن یک غاز  نمـی‌ارزه. ول معطلی.
تا اینکه ارواح دلاور بارقه غیرت را درون دلِ کاتب بدرخشاند و گلاویز آنـها شود. گلنگدنِ زبانم را بکشم و هرچه فحشِ آبکشیده و نکشیده از گلوگاهم درمـی‌آید نثارشان کنم. ایرن، شکیب از دست داده شیشـه را بـه دیوار “مترو” بکوبد. با چشمـهای دودوزن بـه کاتب زُل بزند:
ـ مـی دونم اینارو هفت هزار بار گفتی. روزی روزگاری باغبونتون، باغبونی داشت، خُب کـه چی؟ که تا کی مـی‌خوای گریـه کنی و ننـه من غریبم بازی دربیـاری و ما رو هم بـه گریـه بندازی. همرنگ جماعت کـه نمـی‌خوای بشی. شپشت منیژه خانومـه. الکلی هم کـه نیستی. اُتوی شلوارتَم کـه کونِ خربزه رو قاچ مـی‌کنـه. بعد بهتره خفه شی و کپه مرگت رو بذاری پخمـه کچل.
وکاتب پی‌درپی آه بکشد. دست پشت دست بکوبم. بعد کاتب! که تا دنیـا دنیـاست گوشی و چشمـی نخواهی یـافت که تا بی زحمت نزاع بـه تو توجه کند. که تا ابدالدهر حتما غم و غبطه تناول کنی. کاتب که تا کی درون قُلک دلت بعد اُفتٍ سخن، سکه های سیـاه درد باشد! بعد راست هست که پروا و عذرِ تذْرو از پرواز، نتیجه‌اش تیرِ جانشکار است؟

***
کاتب درون واقع زجرِ مضاعفی را تحمل مـی‌کند. یکی سْستی و ضعف ظاهری دوم غضب بیـهوده باطنی. این هر دو عفریت هروقت باهم عود مـی‌کنند مرا درون دامِ مخمصه‌ای بی علاج مـی اندازند. انگار بـه غریزه محض آموخته‌ام مدام وانمود کنم خوشبختم. بی نیـاز از پاسخگوئی یـا تلافیِ هر لطمـه‌ام.
ـ“مـی بینی این گداهای شپشویِ بـه آدم نبرده چطور نوکت را مـی چینند!”
ـ “زبان داری جواب بده، نداری خفه خونِ مرگ بگیر.”
گاهی از خودم عْقم مـی‌گیرد. چندشم مـی شود. چه برق آسا خُلق و خویم را بـه دلخواه خلایق رنگ مـی . مـی گذارم هر عارفِ فرومایـه و هر عامـیِ بی مایـه، الوار توی ماتحتٍ کاتب د. هی بـه خودم مـی گویم نفوس بد نزن متبرک است. هفت سال این جمله ملکه ذهنم شده بود؛ اصلِ حواس، محاسبه درست است. وگرنـه تشخیصِ کلوخه خاک از کلوچه پاک مشکل مـی شود. همـیشـه حتما مـیانِ مٍه و دَمـه ای گرانبار گیر کنم. گاهی از خود مـی پرسم کاتب تو کیستی؟ درون دستٍ دوستان چیستی؟ سپرِ بلا، آیینـه دق. سوقاتِ یک فاسقِ ترسو و رسوا. خوفِ خفته یـا کرشمـه شرم درون حلقه حماقت ها؟ به منظور مطالبه هر چیز حتما اظهار عجز و نیـاز کنی؟ بعد از خودم مـی ترسم و سایـه ام را گم مـی کنم. بـه ناچار درون رویـارویی با رؤیـا و کابوس، بـه کاوشِ خویش مشغول مـی شوم. درون این گونـه مواقع، شباهت قریبی مـیان خودم و پدرم مـی بینم. آنقدر قُروم قُروم مـی کرد که تا به درجه اشتعال مـی‌رسید. ناگهان سر بر آسمان برمـی داشت و مـی گفت:
ـ قُرمپوف تو کـه جات گرمـه، امنـه، نظری بـه حال ما نکنی ها! مـی خوام نکنی سه هف سال، بیس و یـه سال. از رو تخمات تکون نخور سرما مـی خوری. تُف بـه غیرتت پدر نامردِ کو…  
دو دندانِ نیشِ طلائی اش برق مـی زد. همـه چیز را بهم مـی ریخت. جنی مـی شد. دستٍ بزن داشت. مـی زد. عربده مـی کشید. مـی شکست. شکسته مـی شد که تا آرام مـی گرفت. مادر، چله مـی نشست. هفت شبِ جمعه بـه هفت گدایِ واقعاً محتاج هفت کله خرما نذر و خیرات مـی داد. برایش سرکتاب باز مـی د. بـه در و دیوار و کاتبِ ترس زده و ریده درون تنبان فوت مـی کرد. هفت روز صبح زود پیش از خروس خوان دمِ درِ خانـه کلنگی را آب و جارو مـی کرد که تا شاید خضر زنده قدم رنجه کند و بیـاید. بیـاید و هفت درِ بسته بخت را با کلیدٍ سعادت بگشاید. بـه هفت سقای کور هفت سکه مسی مـی بخشید. هفت گیـاه عطاری را هفت بار درهم مـی جوشاند. درون غذا و چائی و کفشِ کهنـه کتانیِ پدر مـی‌ریخت. که تا اینکه آبها از آسیـاب بیفتد و جن جوشیِ پدر متواری شود. چون پدر بـه مادر بی مـیل و بی رغبت مـی شد، مادر گمان مـی برد زیرِ سرش بلند شده و فیلش یـاد هندوستان کرده است. مـی ترسید سرِ پیری و بعد از هفت شکم زائیدن بر سرش“ هوو” بیـاورد. به منظور مادر “هوو” و اهریمن همزاد هم بودند. دیده بود زنانی را کـه “هوو” داشتند:
ـ چی بِگُم دایـه، بـه قدرِ کهنـه حیضُم دیگه قُرب نَدارُم. برا یـه لقمـه نون حتما هزار جور غُرولند و سرکوفتٍ ایی خشتک نَشُسته رو بـه جونُم بِخَرْم. کُتکُم مـی زنن که تا بگُم مـهرْم حلال جونُم آزاد. ای دَدَه جونُم زیرِ گٍل بره راحت شُم. دَِس رو دلُم نذار. حالا او آب و رنگ داره، مْو شُدْم عجوزه. زنِ زیـادی. هیچ. چه بْکُنم. بِراشون چُپُک۱ بِزنُم؟ دلُم مـی‌سوزه، دس گذاشته رو خونـه زندگیم. چپ مـی رن راس مـی یـان بِهونـه مـی گیرن. فحشُم مـی دن. سگُم اگه یـه چوق ی تو لونـه اش پارس مـی کنـه. خُو ناسلامتی مْو آدمْم.
ـ خُو، فک و فامـیلی آشنائی، جائی نداری؟
ـ ها، خدا خیرت بده مْو چی دارُم کـه آشنام باشـه. هی…  حُسُب و نَسُب، خار و خَسک. راه بـه جائی ندارُم وگرنـه خدا مـی دونـه یـا شب گریز مـی کردُم یـا نفت مـی ریختُم رو سرْم، خودُمو آتیش مـی زدُم. آتیش…
پدر فشرده پریشانی روزگارِ خویش بود. روزمرگی و دوندگی بـه عصیـانش مـی کشاند. بـه ایوان مـی آمد و به سانِ اسبی افسار گسیخته نفیر مـی کشید. دهانش کف مـی کرد و با هر دو دست بـه آسمان لنترانی مـی پراند:
ـ قُروم دنگ چرا با مْو یکی فقد لج مـی کنی! آهی درون بساطم نمونده کـه با ناله سودا کنُم. که تا کی حمالی…
آنوقت یک هفته گریـه مـی کرد. درون صددِ دلجویی و جبران مافات برمـی آمد. مـهربان مـی‌شد. آنقدر مـهربان و کم حرف کـه پشـه درون دهانش مـی مرد. بـه کودکی معصوم و گوشـه گیر مـی مانست. هرچه داشت مـی بخشید.
ـ مْو فکری یْم. ایی بْوات یـه وخ از کونِ سوزن تو مـی ره، یـه وخ از درِ دروازه تو نمـی ره.
از همـه حلالیت و التماس دعا مـی طلبید. وصیت مـی کرد. ملافه را که تا زیرِ چانـه اش مـی‌کشید و منتظرِ پیک اجل مـی ماند. منتظرِ حضورِ عزرائیل کـه با لباس قاصدکی از پنجره درآید و او را با خود ببرد. مادر بـه های دماغِ عقابی پدر زُل مـی زد که تا بلکه بتواند پروانـه ها را ببیند:
ـ آخه ننـه جون هر کی بمـیره از دماغش پروانـه های سفید و سیـاه درمـی یـاد. خوشا بـه حالِی کـه از دماغش پروانـه های سفید دربیـاد. یعنی نامـه اعمالش پاکِ پاکه.
پدر یک هفته بـه پهنای صورتش اشک مـی ریخت. بعد خسته از انتظارِ ظهور، بلند مـی شد و مـی رفت. مـی رفت که تا دوباره حمالی کند.

* * *
پیش از استتارِ ناگهانی غریبه آن دبیر با تدبیر درون پسِ پرده عدم، کاتب گمان نمـی برد دلتنگش بشود. الم صراطِ زندگی و این سراب سایـه سار را همـیشـه حوادث عجیب دگرگون مـی کند. وقتی از فلاخنِ روزگار چون سنگی بـه ناکجا پرتاب مـی شوی، حضورِ جادوئی یک دوستٍ مسئله آموز مـی تواند بر جراحات التهاب و تحمل مرهمـی باشد. غریبه و همراهش از طلوع صبح کـه پلکهایشان را از هم مـی گشودند که تا وقتٍ خواب یکریز پیپ دود مـی د. کاتب درون حقیقت هیچوقت چشمـهای مرموزشان را بسته ندید. چون همـیشـه بعد از هر هنرنمائی روی صندلیِ سٍحر بـه حالت خلسه ای پرکسالت مـی‌نشست. همراهش پایین پایش دراز مـی کشید. ابتدا کاتب از اشتهای پایـان ناپذیرشان درون حیرت مـی ماند.
ـ“خر را با خور مـی خوردند، مْرده را با گور.”
تازه دندانـهایشان یکدسته مرواریدٍ ردیف و مثلِ شیرِ سفید بود. غریبه صندلی دوست با آن هیکلِ گنده و قد بلند و پاهای پرانتزی، هیبت یک هیولا را داشت. براساس همـین ترس باستانی، حسی درون کاتب جوانـه مـی زد.
ـ “ادراکِ بردگی، غلامـی حلقه بـه گوش، دست بـه و مخلص و ایستاده بـه خدمت.”
برای او حسِ سِروری، ولی نعمتی با چاشنیِ خشونت و تحکمـی بی چک و چانـه کـه تسکین‌اش مـی داد. ما بـه عادتی خودخواسته و نوکرمآبانـه سر بر خاکِ آستانِ مولایی اش مـی‌سائیدیم. همراهش گمان مـی برد عقربه ایست کـه باید دائم درون جستجوی قطب اش باشد. کم کم بی او بودن به منظور ما معنی نداشت. عمارتِ اعتقاد را با ملاتِ جانم مـی‌ساختم. به منظور کاتبِ ساده لوح همـه چیز طبیعی اتفاق مـی افتاد. غریبه مرا با کاتبی یکه، نقالی، قصه گوئی مشـهور یـا راویِ اخبار خیـال گرفته بود.
ـ “دروغ هم کـه استخوان ندارد که تا در گلو گیر کند و آدم را خفه کند. بـه سادگیِ آب خوردن چاخان کردی و او دربست پذیرفت؟”
کاتب هم بیش از پیش بـه خویش متوهم و غره مـی شد. چپ و راست قُمپْز درمـی کرد. اینقدر باد درون غبغبم مـی انداختم کـه گلودرد رنجم مـی داد. انگار دستی بـه زیرِ جلدم، بـه زبرجد جعلی نوشته بود، کاتب! چه حیله ها کـه نباید برانگیخت که تا در چشم مردم جهان چون عطارد خوش نشست. رفته رفته تافته جدابافته بودن درون کاتب رسوب مـی کرد. درون بیراهه توهم راه مـی رفتم.
ـ “تصور مـی کردم هر لاف و گزافی را مـی شود درون بلبشوی غریبی قالب کرد.”
‌غریبه درون اوایل آشنائی عجیب بددهان و پْررو بود. چندان کـه قلم از شرمِ نوشتنش مـی‌شکند. درون اماکنِ عمومـی یـا درون مـیدانـهای مقدس شـهر آروغ مـی زد و مـی گوزید.  فضای روح افزا را چنان از بوی گند و تعفن مـی‌آلود کـه مردم دماغشان را مـی گرفتند و پیف پیف کنان فرار مـی د. غریبه مـی خندید و به کاتب مـی گفت؛ عافیت باشد. خودش را جوری بعد مـی کشید کـه تردیدی نمـی ماند، بغل دستی است.
ـ “یعنی کاتبِ از همـه جا بی خبرِ خدا زده خر.”
 از همراه زبان بسته اش کـه این کارها بعید بود. کاتب هم کـه تحملِ این همـه نگاه پرسشگر و آتشین را نداشت از خجالت مثلِ برف درون تموز آب مـی شد. تازه جناب دوست بـه رویِ مبارکش نمـی آورد. طلبکار و پرخاشجو مـی غرید:
ـ حضرت کاتب، کتابت کن. عجیب این مردم وقیحند. درون گوزیدنشان هم دنبالِ قربانی مـی گردند.
دلم مـی خواست رویِ سکویی مـی پ و با شوق و ذوق فریـاد مـی زدم؛ ای مردم اگر مـی‌دانستید همراهِ متبرکِ کاتب کیست، یک تکه لباس سالم درون تنِ ما باقی نمـی گذاشتید. اندک اندک دردِ بددهانیِ غریبه بـه کاتب هم سرایت مـی کرد. حس مـی کردم هتاک و دریده شده ام. درون واقع نوعی روحیـه عصبی درون کاتب حلول مـی کرد. گاهی گمان مـی‌بردم نفیرِ نفرتِ نـهفته خونی کـه در رگهایم جریـان دارد، مـی تواند جهان را هفت بار منـهدم کند.  احساسِ مساعد و دبشی نسبت بـه دوستان، پیوسته درون اندرونم جوش مـی زد. تصور مـی کردم از فلاتی فلاکت زده بـه جهانی تنـهاتر از تن ها پرتاب شده ایم. بـه دنبال مدارِ بلاگردانی مـی گردیم که تا عبوسیِ زمستان و چین و چروکِ بی چارهرا از چهره‌هامان بسترد. اما همـه مان درون دلِ این دایره مـینا بـه وحشتی مشترک مبتلا بودیم. غریبه مـی‌گفت:
ـ وقتی جهان قلمروِ اوباش هست و همـه چیز درون آستانـه ویرانی، بـه دیر خیزانِ شکلک ساز چه مربوط درون خوابِ درخت یـا خاک چه مـی روید. جوجه تیغی! بعضی ها از اسبِ آسمان مـی‌افتند ولی از اسم و اصل نمـی افتند. همـه چیزِ زندگی بـه سادگی بیـان شده است. مفسران مشتی قَوادَند کـه از جهل خویش به منظور دیگران جامـه مـی دوزند.
شرحِ بغرنجیـهای این غریبه کـه به اصرار مـی خواست“برادر بزرگ” صدایش کنم، بـه سادگی مـیسر نیست.

** *

پرنده درون مکتبِ درخت نکته ها مـی آموزد و بر شاخه خویش مـی خواند. درون این تونل خیـالِ درخت هست و اسبِ ابلقی کـه هنگام خستگی و سرخوردگی کاتب را درون تمام طولِ تونلها چرخاند. چرخیدم و با چشم خویش دیدم کـه چگونـه حِفرِ هر حْفره تونل هفت سال طول کشید. بوی چربی و عرقِ بیرمق تن، دوده و آه و مته های غول پیکری کـه فقط مـی‌د، مـی د و صدا بـه صدا نمـی رسید. کودکانِ کار درون تاریکیِ خاک زاده مـی شدند. شب و روز، درون طنین آهنگٍ گالشـهای خستگی و دستهای پینـه بسته پْر غبار، گُم مـی شدند.انی زیرِ کپرهایـالت پوسیدند. درون های قیراندود قبرها خاک شدند. قایقِ دقایق حتی بوی یک شاخه گُل بـه مشامشان نرساند. رنگٍ شقایق از یـادشان رفت. و اسکله های سنگی درون هول و ولای ویرانی، تنـها ماندند.
ِ همآغوشی با کاغذ و این مدادِ لَوند هر کاتبِ واقعاً موجود را بر آن مـی دارد کـه بنویسد.
ـ “مقیم قلمروِ قلم بودن، چه قیمتی دارد؟”
هرچند قرار نیست درون کاتب یـا درون این یـادداشتها شرحِ مکاشفه ای نگاشته شود. کاتب تنـها خاطراتِ سوخته اش را مـی نویسد. مـی نویسد و هر جا درشتی و ناسزا از حدٍ متعارف سررفت نقطه چین مـی گذارد. مگر نـه اینست کـه زندگیِ همـه ما از بعد و پیش نقطه چین و درهم عجین شده است. اگر چه همـه ما بر رد و انکارِ پیشینـه و نقشمایـه مشترکِ هستی مان اصرار مـی ورزیم. عجالتاً چون سکه ای دو رو، از حافظه روزگار زدوده شده ایم. دوباره کی باشد کـه زنگار زمان از چهره هامان بزدایند و از دستی چرک و چروک بـه دستی چیره بچرخیم. درون زیزِ سقفٍ سفالیِ بازارها محک خوریم و اشتیـاقِ تصاحب را درون دلی یـا نگاهی با آهی، مشتعل سازیم.

* * *
برادر بزرگ نخستین صفتی کـه به خودش نسبت داد، دزد هست . به منظور توضیح این صفت کـه ما از شنیدنش شرم داریم، چون فیلسوفِ مدرسی استدلال کرد :
ـ آره دزد . تعجب نکن، توجه کن .ی بـه اسبت نگفته بود یـابو . کدام آدمـی را مـی‌توانی درون عرصه هستی بیـابی کـه یکبار ، فقط یکبار، دزدی نکرده باشد . یـا خیـالِ شیرین دزدیِ  بی دردسر بـه مخیله اش خطور نکرده باشد . ما کـه جای خود داریم . همـه آدمـها آلوده بـه این ویروسِ مسری هستند . هرهم روی ترش کند و بگوید نـه ، یـا ابله و کوته فکره یـا حقه باز و آب زیرِکاه . از نزدیکترین عزیز و صمـیمـی ترین دوست گرفته که تا آنکه با تو نسبتی ندارد، دزدند. کافی هست فقط رویت را برگردانی . دخلت آمده . همـه دستهایشان درون جیب یکدیگر هست . یک صدی از طرف کش مـی روی، غافل از اینکه طرف قبلاً یک دویستی از تو کِف رفته هست . همـین قلمـی کـه روی کاغذ مـی چرخانی، هر دو دزدی هست . تو از او مـی دزدی، او از تو، شما از دیگران، دیگران از شما و تا آخر بشمار .  بزرگترین هنر آدمـی دزدی هست . درون این منظومـه نفرین شده همـه درون حالِ زنده بـه گور یکدیگرند . ملتفتی!  هیچ امنیت و ثباتی هم وجود ندارد. این همـه قفل و کلید و در و دیوار، تاقچه و صندوقچه، ناطورانِ ساطور بـه دست بیـهوده نیست. همـه روی یک کره معلقِ مغلق چرخ مـی خورید. کاتب جان کافی هست فقط تلنگری، بـه دستٍ هوسِ عسسی خارج از دستورِ ما بـه این حباب نواخته شود،آنوقت همـه تان بـه دَرَکاتِ ظلمات واصل مـی شوید . بـه همـه مقدسات و انِ ما کـه تقریرِ یقین مـی کنند بقیـه اش همـه حرف مفت و مغلطه است. شک نکن. تنـها دزدی موجب نیکبختیِ این جهان است. آب و نان خوردن فلسفه مـی خواهد. فلسفه دزدی و دیوانگی. کاردانی تنـها از دیوانگان برآید و بس. بی ظرفیتها و بی ارزشـها درون زمان ذوب مـی شوند. ملتفتی  خرچسونک؟

* * *
در نگاه کاتب، برادر بزرگ چه بود؟
– “بزرگی کـه بی استاد کارمـی رفت و بی سگ شکار.”
اما چطور شد کـه ما با هم آشنا شدیم و تا درون قید حیـات بود از محضرشان حظٍ وافر، نصیب کاتبِ غافل  شد. کاتب اما پیش از آن ترجیح مـی دهد پرده از روی روابطٍ پنـهانِ ‌اش با مدد کار اجتماعی بردارد. اگر چه از یـادآوریش قلبِ قلم بـه هم فشرده مـی‌شود و نفسم بـه شماره مـی افتد. خاطره اش مثلِ حرکت مـیل درون سرمـه دان یـا ریسمان درون چاه، تنم را مـی لرزاند . لبِ آب باشی و لبت بـه آب نرسد. او بود کـه این تخمِ لق را درون دهانِ خوابم نشاند. مددکار اجتماعی درون جامِ جادویی‌اش نگریست و مآل اندیشانـه گفت:
ـ کاتب تنـهایی آزارت مـی دهد. کلافه و سر درون گمـی. امشب برحسب تصادفی محض باانی آشنا مـی شوی. دل قوی دار کـه آنـها بـه دردت مـی خورند. اما هشدار کـه از این دیدار توشـه برچینی و از آنـها اسرارِ هستی را بیـاموزی. که تا از ناکس، چیز از ناچیز بشناسی.
برایم بسی حیرت آور بود کـه در زمان حاضر هنوز بازیِ جادو جنبل و سحر و دعا وجود داشته باشد. آن هم از جانبی کـه در باورم خبره، تحصیل کرده و امروزی بود. اما یک چیز به منظور کاتب مسلم بود کـه این پری پندار، مقراضِ غرضی درون دست و زبان ندارد. ناباورانـه با ریشخندی مخفی پرسیدم :
ـ آنـها چهانی هستند و این آشنایی چگونـه است؟
بی اعتنا بـه تمسخر و تبسمِ زیرکانـه کاتب، لبهای چون غنچه ترش را بـه لبخنده‌ای گشاده، گشود و گفت :
ـ گمان مدار غریبه‌اند. از هر آشنا، آشناترند. خداوندگارانند کـه از “ جابْلقا”۱ و “ جابْلسا”۲ مـی آیند. از جنسِ جن و انس نیستند. شاید از فردوس برین یـا از پُست و فرو دست همـین خاک باشند کـه تنـها درون اوراد نفس مـی کشند. آنقدر مـی دانم کـه انسجامِ اجسام از آنـها‌ست.
طنینِ صوتِ پر مـهابتش هفت بار تکرار شد:
ـ درون ابتدا روحِ خداوند روی آبها موج مـیزد.۳

* * *
خاطرم نیست چه مدت بود کـه در این محله قدیمـی یک دو اتاقه محقر اجاره کرده بودم. آنـهم با تک و دوِ یک کاتب. نمـی دانم که تا کنون چند بار از این نقطه بـه آن نقطه نقل مکان کرده ام. هیچ چیز مثل اسباب کشی پریشان و خسته ام نمـی کند. وقتی غریبه و مستأجر و بی بضاعت باشی، جغرافیـای مشخصی نداری. دست و دلت نمـی رود مـیخی بر دیوار بکوبی. تنـها درون مـهلتی کوتاه مـی توانی پاها را اندکی دراز کنی. جانت را بـه جغرافیـایی جادویی سنجاق بزنی. که تا دلتنگی دام بگشاید و بی که تا بی شبیخون بزند. بغضی فلکزده و سرگردان گلویت را مثلِ سمباده بخراشد.
ـ “ و فکر کنی بـه همـه راههایی کـه مسافری از نفس افتاده را بـه چشمـه آبی نوشان مـی‌رساند.”
و ناگهان از ترس، آب درون گلویت بشکند. رازت را با باد درون مـیان بگذاری. از تهٍ دل بخندی و چشمـهایت بـه اشک درون نشیند. که تا اینکه سخت بـه سرفه بیفتی. از مـهد و لحد جهان بگذری. خیزابهای زجر و خیـال را درون این غروب نامتعارف بـه طاقِ نسیـان بکوبی. از گلویت ه ای خلطٍ خونی بـه بیرون بپرد. دستمالِ سفید را کند. درون فراخنای خالیِ خودت خم شوی. از ترس تبخال بزنی. دیـاری بـه دلداریت نیـاید. مشت بر سندانِ دیوار بکوبی. درون دایره دلت بچرخی و بنالی.
ـ “ اسمت درون قاموس سفر ثبت است. آه ای خشم مقدس کجایی، نـه ؟ ”
روی تخت سفری دراز بکشی و با سرگیجه ها بچرخی. تیرکهای چوبیِ سقف را بشماری و هی کم و زیـاد شوند. چون جنینی درون خودت قوزکنی. سرت را زیر پتو فرو کنی و فریـاد بزنی :
ـ “ نفرین بـه جاده ها ی کـه جادوی جدایی را آفد. نـه؟”
درد روی درد درون تهٍ گودالِ دلت، لٍرد ببندد. بخوابی و در خواب گم شوی. لباسها و کارتهای هویت ات را بدزدند. و چیزی نباشی جز یک جفت کفشِ کهنـه کتانی کـه تورا بـه این سوی و آن سوی مـی‌دواند. و با حواسپرتی اسم مکانـهارا از یـاد ببری، حنجره ات را بـه زخمِ خنجر اجنبیِ درونت بسپاری. متنِ ناتمامِ تنت را مـیانِ جهشِ اشیـاء و اشخاصِ ناشناس گم کنی. بیـاندیشی بـه اسمـها کـه فاصله سازند. و این سوزنبان زندگی کـه مدام خط عوض مـی کند…
به یـاد دارم وقتی صاحبخانـه درون پاشنـه درون مـی ایستاد، پشمالودش را مـی خاراند، سیبلهای پر پشتش را مـی جوید و به پدر هشدار مـی‌داد:
ـ  مُشتی یـه هفته فرصت دارین، ایی دو اتاقه رو خالی کنین. خُو م مـی خواد عروس بشـه.
پدر با سری فرو افکنده، تنی لرزان چون مجرمـی مادرزاد مـی گفت :
ـ مبارکه. بـه سلامتی. چشم چشم . مْنُم عیـالوارُم. مـی فهمْم خُو. همـی امروز فردا دنبال جا مـی گردُم. دل نگرون نباشین.
پدر بـه آیینـه زل مـی زد. سرش را مـی خاراند و زیرمـی گفت:
ـ پفیوز بهونـه مـیاره توی هف جای نابدترش خورد. مرتیکه اجاقش کوره. ش کجا بود کـه عروسیش باشـه. مام شدیم مثه گوشت قربونی، اینجا بکش  اونجا بکش. ای قرمساق م این روزگار سگی رو. مـی دونم ایی آتیشا از گورِ تو بْلن مـی شـه. تف تو ریشت.
دو دندانِ نیشِ طلایی اش برق مـی زد. پدر که تا یک هفته خواب و خوراک نداشت . مانند اسپند روی آتش جِلٍز و وِلٍز مـی کرد. دور خودش مـی‌چرخید و به آن ناپیدای آسمان نشین بد و بیراه مـی گفت:
ـ قرمساق اینم زندگی شد قسمتٍ مو کردی. دربدری تو ایی سرما و گٍل و شُل . مثه ایکه دوست نداری یـه دقه آبِ خوش از گلومون پائین بره. آخه چه هیزمِ تری تو …. کردم. گُواد!
مادر، پرده بین انگشت شست و اشاره اش را گاز مـی گرفت و تف تف مـی کرد. سالکٍ روی گونـه چپش را مـی خاراند:
ـ ایقد کفر نگو مرد معصیت دارده. ایی سقِ سیـاهت آخر خونـه خرابمون مـی کنـه. خوبه از آسمون سنگ نمـی باره.
پدر مـی غرید :
ـ دیگی کـه برا مو نجوشـه، مـی خوام سرِ سگبجوشـه. بـه تنابنده‌ای رحم نمـی‌کنـه غیرِ نور چشمـیایِ خودش. ای سگٍ ارمنی رید تو اون دندونِ عدالت. خوبه مو از تو، بستر ساتن نخواسم.
پدر دو اتاقه دنگال دیگری مـی یـافت. گاری لکنته ای اجاره مـی کرد. اثاثیـه را قرص و محکم بـه هم گره مـی زد. طناب بـه شانـه مـی انداخت. چون یـابوی فرتوتی ، گاری را مـی‌کشید. انگار سنگٍ سیـاهِ سوگ را بر گرده مـی کشید. ردِ کفشـهای کهنـه کتانی اش بر رَملِ کوچه مـی نشست . پدر دندان کروچه مـی کرد و زیرمـی ژکید:
ـ قرمساقِ بی شرف. هی مارو مثه توپ، تیپا مـی زنی. از ایجا بـه اوجا پرت مـی‌کنی. هی جفتک مـی پرونی و مارو مـی فرستی بـه پتل پورت. باشـه نشونت مـی دم یـه مُن ماست چقد کره داره .
مادر بقچه بـه سر مـی نالید:
ـ مْو خُودلم خون شد از ایی آلاخون وا لاخونی. خدایـا نظرِ تو برنگرده، نظرِ روزگار سهله.
ما چون هفت سرباز کوچک، پیـاده پای درون کنار ارابه ای لق لق زن راه مـی رفتیم. راه مـی‌رفتیم و چرخ همچنان مـی چرخید. با حسرت و یـاس بـه کوچه مأنوسِ پر بوی یـاس مـی‌نگریستیم کـه رفته رفته از نظر غایب مـی شد. کوچه ای کـه تازه مـی خواستیم بشناسیمش . کوچه اقاقی و قمری، کوچه گنجشکهای بازیگوش و بلبلان فالگیر. کوچه ای با دیوارهای کاهگلی کـه شبنم و عشقه و پیچک بر گیجگاهش مـی پیچید. بامش خلوتگهٍ خنک خواب و آسمانش یک بغل ستاره بود. برزنِ  روز و بازیِ سنجاقکها روی باغ و سُبُخی۱. (نویسنده هیچ ابایی از بـه کار بستن کلمات نادر و ناشناخته ندارد) چون شبنم شبانگاهی کـه در جان گیـاه شیره مـی رویـاند، کوچه درون جان ما خاطره مـی رویـاند.
برگشتم که تا آخرین منظره را ثبت کنم؛ زنجره و وزغی زیبا بر سر سنگی مـی خواندند. بادبادک کودکی درون یـاد باد رها بود. عطر دلاویز شب بو ها منتشر مـی شد. خورشید چون گل ارغوان، شلنگ انداز غروب مـی کرد.

* * *
دو اتاقه کاتب اما محصور درون تاریکیِ هفت پیچِ خانـه های پرتِ فراموش شده است. اینجا چون جزیره بی‌زمان و بادخیزی هست که درون خاطر نمـی‌خسبد. مانند کومـه‌ای درون دهان باد کـه بر بامش “کوکو” مـی‌خواند.
گذرِ زمان از مرزِ رمزها عجیب است. زمان بـه شکل مار بالدار پوست مـی‌اندازد. درون دورِ مداومِ دوباره ها مـی گردد. زمان تنـها درون آنکه مـی مـیرد چمبره مـی زند. که تا در تولدی تازه بچرخد و باز چمبره زند.
بی حضور حافظه، نگهبان این قلعه قدیمـی را با لُنگ سرخی بر کمر بـه یـاد دارم. سبیل های پر پشتش، شبیـه شاهِ شـهید هست و دژخیمـی یکه را تداعی مـی کند. از چند و چون زندگی همـه اهالیِ این غربتکده غرقاب نما با خبر است. گویی نامـه اعمال همـه را زیر بغل دارد. مـی تواند پروانـه های سیـاه و سفیدٍ گریزان از زندان دماغِ هررا شماره کند. ساعت رفت و آمد همـه را مـی‌داند. چون راهزنی زبل و گردنـه گیر ردِ همـه را بـه تیرِ ایست مـی‌زند. چشمـهای پر شماتتش گاه تهدیدآمـیز و گاه ترحم انگیز است.
ـ “از وقتی کـه بو برد با مددکارِ اجتماعی سر و سری داری یـا طعنـه زد یـا مزاحم شد. نـه؟”
کینـه های بسته بـه هفت مْهرِ دقیـانوس اش را با کنایـه و متلک بر تَرکِ پیشانی کاتب مـی‌کوبید. ابتدا گمان مـی بردم بـه زندگی ام نظر دارد. بـه موقعیتم با حسرت و حسادت مـی‌نگرد. باج سبیل مـی خواهد. بعد گفتم شاید او هم مانند کاتب شیفته و عاشق یک دل نـه، صد دلِ مددکار اجتماعی است. مـی خواهد سرم را چون رغیبی مزاحم زیرِ آب کند. اما همـه غلط ازآب درآمد. درون حیرتی نفس گیر ملتفت شدم بـه کاتب نظر دارد. با آن شکم گنده و زیر پیراهنی رکابی، دمِ درِ باجه پاسداری اش مـی ایستاد و چون سگی مسکین موس موس مـی کرد. نمـی توانستم از زیرِ نگاه هیز و هرزه اش بگریزم. بـه فکر رفتن و جابجائی افتادم. اما کجا، نمـی دانستم.
تمامِ تن‌اش خالکوبی بود؛ کوسه و مار، رتیل و عقرب، قلبی تیر خورده و خون چکان. چون جاشو های دریـا بوی زُهم ماهی و نمک مـی داد. که تا چشمِ نانجیب اش بـه کاتب مـی‌افتاد از رصد خانـه اش بیرون مـی‌آمد. کفشـهای ورنیِ براقش جیک جیک مـی‌کرد. سوت مـی زد و آواز مـی خواند:
ـ زینو مو چه کٍردُم، تو با مْو چنینی. زینو سرِ لینُم بیو. طاقت ندارُم بیو.
برمـی گشتم چیزی بگویم بلکه از رو برود. فی الفور خودش را مثل قرقی پشت درختی، بـه زعمِ او نخلی پنـهان مـی کرد. صدای سوت بلبلی و موچ موچ و آوازش همـیشـه بـه تلخی بدرقه راهم بود:
ـ های انار انار، نارِ دون دونـه. دنیـا همـیشـه ایجور نمـی مونـه.
به طرف کاتب سنگریزه پرتاب مـی کرد. درون درونم شعله پرخاش مـی سوخت. حسابش را کنار مـی گذاشتم که تا روزِ داوری دادار کـه کبابش کنم. هر لحظه آتشِ کینـه شتری ام نسبت بـه او تیزتر مـی شد. منتظر مـی ماندم که تا در شبکلاه کهنـه ایـام نامش را بـه خشم بشکنم.

* * *

کاتب با بخور و نمـیر دولت اجنبی روزگار مـی گذراند. هرچند وقت یکبار مددکار اجتماعی، دکترِ روانکاو ایرن خانم، کاتب را چون روحی بند گسسته احضار مـی نمود. بـه او اخطار یـا بـه زبانِ دیپلماسی توصیـه مـی کرد:
ـ بیکاری خوره روح است. مستوری و مـهجوری مـی آورد. بیکاری بیعاری مـی آورد و همـه بیعارها مستوجبِ توبیخ و سرزنش اند. کاری پیدا کن که تا دستت درون جیب خودت باشد. کار جوهرِ زندگی هست عیب و عار هم ندارد.
و کاتب هر بار با دیدنِ ایرن چون غنچه ای کـه از دیدن بهار شکفته شود گُل از گُلش باز مـی شد. اسب ابلق شیـهه مـی کشید و بر شقیقه هایم سْم مـی کوبید. حرف کـه مـی زد تصویرِ دستی با انگشتهای کشیده خوشتراش جان مـی گرفت. راه کـه مـی رفت صدای تَق تَقِ کفشـهای پاشنـه بلندش، بر کوبش قلبم مـی افزود. برگهای تنم روی درختٍ زندگی مـی‌لرزید. خونِ محزونی درون دالانِ دل و دیدگانم تند تند مـی دوید. انگاری مـیل درون سْرمـه‌دان مـی چرخاند. ریسمان درون چاه فرو مـی برد. نگاهش بخششِ دامنی دینار بـه عسسی عصبی بود که تا گریبانم را رها کند.
ـ “ابتدا عشق با کشش و بعد با کشمکش همذات است. عشق مـی کُشد و مـی کٍشد.”
عشق چون پیکی نیک، پیلوار مـی آید. نگاهش نـه دشمنانـه و استهزاء آمـیز، بلکه بـه شکلِ شرم و شکیبائی است. همـیشـه درون جستجوی نثارِ بوسه ساده ای بوده ام، کاتب مـی خواست ایرن بـه او خیره بماند. قویِ خوشقواره بـه قرار باش و تندی مکن.
ایرن مـی دانست کاتب دروغ باف است. با ظاهر سازیِ باسمـه ای و قیـافه ای حق بـه جانب و متفرعن گفتم:
ـ جز کاتبی،ب و کار دیگری ندارم. مشغولِ نوشتنِ رمانم هستم. مشاغلِ پیشِ پا افتاده درون شأن و شوکت کاتب نیست.
کاتب تند تند نفس مـی کشید.
ـ “ تو پاورقیِ صفحه روزگار خویش هم نیستی. مدارکت را بگذار کنارِ درختٍ کُنار.”
از پیچ و خمِ خواب مـی گذشتم. چقدر آه درون نگاهم ماسیده است. ایرن، خانم دکتر، چشمـهای شـهلایش را بـه ناز مـی چرخاند.
ـ “هیـهات! عمقِ چشمـها، پیچ و خَمِ  خُمخانـه خمار است.”
کک مکهای نازنینِ روی گونـه چپش را خاراند. با زهرخندی گزنده و نازی نیـازانگیز ادامـه داد:
ـ اینقدر نازک کاری نفرمائید. اولاً مدارک را بگذار درِ کوزه آبش را بخور. دوماً مـیهمانی خانـه هم حد و اندازه دارد. جیره و مواجب کـه قطع شد، جانت بـه جزا مـی‌افتد. مضافاً بـه اینکه زبان بلد نیستی. تازه تنـها حکایت تو نیست. مـی دانی چقدر امثال تو هستند؟ بالاخره حتما یک جوری گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. چنان وچنین بودم را بپیچ لایِ برگِ درخت چنار، جانم.
ـ “صدایش مانند نم نم باران بـه تنِ برگ بهار بود، نـه؟”
جان گفتنش بـه جانم نشست. جانِ کاتب فدایت باد. ببین چگونـه نورِ عشق بر دلِ دانا مـی‌دمد. طُره طرارش بر پیشانی ره جان مـی زد. حاضرم قلبم را نقد بدهم که تا یک بوسه نسیـه بستانم. اما این بی انصاف نمـی داد. مـی دانم حدیث سنگ و سبو هست و عشق، غولی را غلامـی مـیکند. آماده ام چون داوری شرمگین ردای درایت را بر دارِ رسوائیِ عشق بیـاویزم. به منظور آنکه تو بـه کاتب خیره بمانی. آماده ام چارق بـه پا کنم.آهن بـه گردن و خرمنکوب بـه دست چون ورزاوی، زمـینِ تشنـه عشق را شخم ب.
ـ “تبعید درون ولایت طبیعت. خلوتِ نشاط و رایحه ریحان.”
زیرِ ستون و سایبانی از سروها بنشینم. از دستمالی کـه تو هر صبح برایم گره مـی زنی نانِ آب زده و پنیرک و ریحان بخورم. از شیری کـه تو از انِ آسمان مـی دوشی، بنوشم و به عشق جان دهم. زمستانـها بسترِ تمنائی مطبوع، آغوشی پر از عطر رازقی و یک کاسه آشِ بْزباش کاتب را بس است.
نگاهش مـی کردم. نگاهش مـی کردم که تا بی پناهی نگاهم را دریـابد. که تا پایـان نامـه دردِ کاتب را بخواند. اندکی نرمتر مـی شد. انگار هوای تازه روستا و هی هیِ چوپان و نی او را نیز قلقلک مـی داد:
ـ مـی دانم. مـی دانم. مصیبت مسئله عامـی است. اما آدمـها خودشان هم چندان بی تقصیر نیستند. بعد ببین هر چه نوشتی حتما بیـاوری نشانم بدهی. این یک معامله هست یـادت نرود. که تا موقعی کـه مـی نویسی اشکالی ندارد. ترجمـه کن که تا بتوانم بخوانم. زیـاد هم رمانتیک نباش. چون تنـها انسانـهای ترسو، احساسات را دستاویزِ گریز از واقعیت قرار مـی دهند. بلند مـی شد و کاغذهایش را جمع مـی کرد. صدای کوبش کفشـهای پاشنـه بلندش درون سرم مـی چرخید.
ـ برایت نامـه مـی فرستم یـا زنگ مـی خدا نگهدار.
کاتب درون سرش آسمان ریسمان بهم مـی بافت. جدا مـی شدیم. با خودم گپ مـی زدم و خیـالش از کاتب جدا نمـی شد.
ـ “فکر، تار و پودِ تو را از هم مـی شکافت.”
به هر طرف کـه نگاه مـی کردم برابرم نشسته بود. آهی درون دلم داغمـه مـی بست.
ـ “بیـا ای عشق کـه اسیران قفس از غصه مردند.”
چرا پرنده جانم مجالِ جولان نمـی یـابد. حاجبِ جانم را چه حاجتی بـه اجازه است. این سنگینیِ عظیم چیست کـه بر جدارِ ام فشار مـی آورد. مانند دریـا زدگان سرم گیج مـی‌رود. چه بادِ داغی باغِ دلم را مـی لرزاند. بر تارکِ درختٍ تنـهایی‌ام بال بال مـی .
ـ “آنجا، نمـی توانی از ِ برگ و لبخند بنویسی. اینجا، روزگار تنت را مثلِ سقز سق مـی‌زند.”
همـه جا بـه سرقت مـی روی. سْرب سکوت درون دهان. بانگ تگرگ و مرگِ برگ. از صدای خویش هم وحشت مـی کنم. شانـه بـه شانـه سایـه ام راه مـی روم. از دید رسِ خود دور مـی شوم. درون دسترسِ دسیسه ام. تب دارم. تبی استخوان سوز. آتش تب، تن مـی‌کشد.

* * *
ـ “ هراس از صدای زنگ تلفن، قوز بالا قوز زندگی است.”
هر زنگٍ تلفن، ساعتی از عمرِ کاتب مـی کاهد. از ترس کهیر مـی . ضربان نبضم طغیـان مـی کند. نامـه ها بدترند. حامل نوعی ترس بی بدیل اند. ترس باستانیِ سلاخ وار. خاصه آنکه چشم جانت دائم نگران اینجا و آنجا باشد. قلبم چون گروگانی درون رفت و آمد نامـه‌ها و صدای زنگ ها هْری مـی ریزد روی قفسه ام. جایی لابد باران باریده است. جانم مرطوب است.
ـ “ حس مـی کنم تنم طرحِ بی تلاطمِ پرتاب شده درون تالابی است.“
در کشتزار شب دستی ستاره مـی چیند. شب شبیـه مشت یک شکنجه گر توی تنم  وول مـی‌خورد. مـی چرخد که تا حساسترین نقطه را بیـابد و ضربه کاری را بکوبد. آیینـه خواب، خیـالی هست خُرد شده درون هفت پرده چشم. خواب ، بیداری، هردو دردسرند. دل کاتب بی دلیل زنده هست و هیچ دلالتی را بر نمـی تابد. سایـه عسسی نزدیک مـی شود. یـاره ای بر ساعد بسته است. سْقلمـه مـی زند:
ـ چه مـی کنی حرامزاده! سیـاه سمبو ، اسمِ شب؟
ـ قلمزنِ روزگارم. کاتبِ حکایتٍ خویشم. از مزاج روزگار جز زهر و زحمت نمـی چکد.
ـ سد معبر کردی. بلند شو برو یـه جای دیگه بساطت را پهن کن. ٍ زبان نفهم.
کاتب پاورچین پاورچین فرار مـی کند. مرا جا مـی گذارد. فریـادِ حادثه درون دهان باد مـی‌گردد. مـی دوم. سایـه سرخم شتک زده بر دیوارِ درد. کاش بـه شکل “قنطورس”۱ درون مـی‌آمدم و آنی بـه هر کجا کـه مـی خواستم مـی رفتم.

* * *
– “زندگی آمـیزه ای از زخم و آرزوست.”
تلفن هفت بار زنگ مـی زند. کاتب از روی  تختٍ تاشوی سفری بـه هوا مـی پرد. هْلهْلکی گوشی را بر مـی دارم، تیک مـی کند. خط دور وصل مـی شود. مادر است. صدای مادر است؛ دمدمـه های بامدادِ زمستان درون اتاق نیمـه تاریک و دم کرده؛ صدای قُل قُلِ سماور، بخار آب و قوری بند زده. بویِ چای تازه دم و دو قرصِ نان بیـات و خرده پنیر بر سفره آبی. صدای چرخ خیـاطی و تکرار یک بیت آواز مادر؛ چه بدرفتاری ای چرخ ، چه بدرفتاری ای چرخ …
 مادر راه کـه مـی رود، عطری دلپذیر و هوشربا منتشر مـی کند. نگاهم چه الفتی با دستهای ساده و نوازشگرش دارد. بلور باران بر بالهای اسبِ باد. پشت پنجره چوبی، یک پری دریـایی روی امواج مـی د. لفافِ کهنـه لحافِ وصله پینـه را بعد مـی . از دلِ بالشم صدای جیک جیک مـی آید.
ـ پاشو ننـه، مدرست دیر نشـه. پاشو مونسِ ننـه… حتماَ دردی بـه جانش چنگ مـی اندازد، لابه مـی کند:
ـ قربون قدو بالات برم. دردت بخوره تو جونم. خواب بودی؟ چه مـی خوری، کم وکسری نداری؟
ـ خوبم مادر، تو چطوری؟ اوضاع چطوره، پدر کجاست؟
مادر انگار لالایی مـی خواند:
ـ ننـه، قربونت برم . غصت نشـه. دورت بگردم. غصت نشـه…
ـ یکدم، بی آنکه کلامـی رد وبدل شود، مـی دانم الان دارد سالکش را مـی خاراند. مادر گریـه مـی کند.
ـ مادر سفر قندهار کـه نرفتم . برمـی گردم . حرف بزن. پول تلفنت زیـاد مـیشـه . پدر …
ـ دردو بلات بخوره توسرم . بوات رف…
ـ و باز  هق هق گریـه امانش نمـی دهد. فریـاد مـی :
ـ مادر حرف بزن، چرا گریـه مـی کنی. سفر آخرت کـه نرفتم. چته. چی شده؟
ـ ننـه برات بمـیرم . بوات ندیدت .چشمش بـه در خشکید. نیومدی …
در مشام کاتب بوی یـاس مـی پیچد. پدر سر سپیدش را مـی خاراند. چشمـهایم پر از ابر مـی‌گردد. تلفن قطع مـی شود. کاتب مانده هست و حرمان و بغضی کـه مانند بهمنی سرد، بر جانش آوار مـی شود.
ـ “انگار ناگهان هُبا شدی. مثل حباب روی خودت ترکیدی. آه ای گریـه گرامـی! ”
کسی بـه تخم چشمـهایم سوزن مـی زند. شورآبه های آشنا مـی سوزاند. مـی سوزم. دو دندانِ نیشِ طلایی پدر دیگر برق نمـی زند. کجایی پدر! درکدام قبرستان تاریک بـه خواب رفته ای؟ کجاست آن دستی کـه بر تربتت آب مـی پاشد، بگوتا ببوسمش. مزارت خاموش نیست؟ دستی هست که تا شمعی بیـافروزد،گلی بر سنگ گورت بگذارد؟ اشکی بریزد و عقده دل خالی کند. این دسته سرود خوان کـه از کنار پنجره های جهان مـی گذرد بـه یـاد و احترام توست، ای مسافرِ مصلوب آسمان. بـه یـادِ دستها و پیشانیِ پر چین و شکنت. بـه یـاد آن همـه عمری کـه کوله بار رنج بر دوش، خانـه بـه خانـه، بـه جستجوی آرامش چرخیدی. اکنون کاتبِ کنجِ شکنج خویشم. تمسخر و لعنت تاریخ را چون باری گران بـه گُرده مـی‌کشم. کٍز کرده ام اما منت آب و دانـه نمـی کشم. خواب آسمان را مـی بینم. بی آسمان، پر و پرواز بـه چه کار مـی آید. چه فرق مـی کند کـه کجای این جهان باشم.
ـ “این عجوزه بی جمالِ جامـه دریده … ”
هوا آفتابی هست یـا ابری؟ بهار هست یـا پائیزِ باران ریز. وسعت عشق که تا کجاست؟ اسم این درخت یـا آن گل چیست؟ ریواس یـا کاکتوس کجا مـی روید، گل خرزهره کجا؟ این چمنِ سبز لگد مال کیست؟
ـ “سهره سیـاحِ سبکبال چرا پر کشید؟”
کوچه خاکی نخلها و شمشادها و شرجی ها کجاست؟ نخلی مانده هست تا خرمایی دهان گس تابستان را شیرین کند. درون کدام شـهر و کشور یـا گوشـه ای گُم شدیم. گمگشتگیـهای انسان مستحیل درون مغاک مرگ. اسمـی، رنگٍ نگاهی. بر لوحِ سنگی. درون این برگ ریز، قلبم مـی گرید. درون باغی گمشده بـه جستجوی خلوتی و نیمکتی مـی گردم که تا تنـهایی ام را درون دنجِ جانم ببارم. زندگی طنزی گزنده است. مرگ همـه جا پرسه مـی زند. گاهی از گریبان یک لبخند، یک خواب، سرک مـی کشد. پائیزی پیر بود کـه آن پرنده، آواز حزن انگیزِ غریبی خواند. پرکشید و رفت و کاتب عاشق شد. زمان گذشت. ناقوسهای مصیبت نواختند. هنوز درون انتظارم. گم شدن پیش از آنکه یـافته باشی. یـافتن، پیش از آنکه گم شده باشد . زندگی بـه رؤیـایی سخنگو مـی ماند. بـه عشقی کـه اشک و به رنجی کـه درد بـه ارمغان مـی آورد. آینده ای کـه از دست مـی گریزد و مجموعه ای کـه از هم مـی گسلد.
بادی سرد شلاق کش مـی تازد.
ـ “ تو درون دلتای درد و دلهره دریـا مـی گردی.”
صدای خش خش پایی خوابِ مرگ برگهای ریخته را آشفته مـی دارد. او سوت زنان و سر بـه هوا از مذبح برگها مـی گذرد. رنج هیچ برگی را نخواهد خواند. جریده جرخورده پوسیده ای درون باد مـی چرخد. تمام صفحات ، تصادف و سلام و تسلیت و حراج است. درون اعماق خود خیره مـی شوم و چون کودکی مـی گریم. درون کفشـهای کهنـه کتانیِ کاتب عطر مرگ مـی پیچد.
تکه کاغذی از کیف سیـاه دستی ام درون مـی آورم. تند تند و با خطی خراب یـادداشت مـی‌کنم. عادتی کودکانـه است. آنقدر دور و برم کاغذ جمع مـی کردم کـه پدر کفرش درون مـی آمد. گوش راستم را مـی کشید:
ـ آخه بچه، ایی همـه قاغذ براچی دور خودت جمع مـی کنی ها؟بس کـه جامون بزرگه ، توهم هی قاغذ انبار کن. نونم نداره اشکنـه ، گوزم درختو مـی شکنـه.
مادر آه مـی کشید . دست روی زنوانش مـی کوبید:
ـ ای خدا یعنی بچه مام، مدیر العام مـیشـه! یعنی آخر عمری مـی تونیم یـه نفس راحتی بکشیم و عاقبت بـه خیر بشیم، ها ؟
پدر سر سپیدش را مـی خاراند. با کینـه بـه آسمان نگاه مـی کرد:
ـ بزک نمـیر بهار مـی یـاد، کمبیزه با خیـار مـی یـاد. این قرمساقِ ناخن خشکی کـه مو مـی‌شناسْم نمـی ذاره. تازه مـی خوام نذاره. همـینُم مونده آخر عمری تو ایی سراچه، بازیچه یـه الف بچه بشُم. گورپدرشم خندید.
مادر درون آیینـه نگاه مـی کرد. روی سالکٍ سمت چپ گونـه اش دست مـی کشید:
ـ خُو، نشخوار آدمـیزاد حرفه. زبونِ بنده قلمِ پروردگاره . ایطو کـه تو “ انتریکش ” مـی کنی بعد توقع داری بذاره؟
ـ ایی قرمساقِ ارنعوت، ازو برما مگوزیداس. دو دندان نیش طلایی اش برق مـی زد.

* * *
صلات ظهر است. هنوز هفتمـین لقمـه غم از گلویم پایین نرفته هست که ایرن خانم زنگ مـی زند. گرسنگی پر مـی کشد:
ـ بله، چشم چشم. حتما. ازدرِ … ؟ چشم .
ـ “ گوش کن، دوباره زرت و پرتِ زندگی ات را نریزی روی دایره!”
دل و صدا و دست کاتب مـی لرزد. دیدنِ دوباره ایرن خوشبختی بزرگی است. هفت سامورائی سائل دنبالم راه مـی کشند.
ـ “ شما کجا؟ سر کوچه منتظرم بایستید. ”
هفت سامورائی سائل سر صدایم زدند. کاتب برگشت. یک صدا گفتند:
ـ ندید بدید وقتی کـه دید بـه خود بِرید.
این بار مرا دفتر کارش فرا خوانده است. چراغِ قرمز چشمکزنی روی سر درون است.  از پلکانِ مارپبچ بالا مـی روم . زنگ مـی . از درون نگاهم مـی کند. دری دو تکه بـه شکل دندانـه های اره کـه به هم سائیده شوند و در هم قرار گیرند را مـی گشاید. اینجا جهانِ عجیب دیگری است. اتاقی بزرگ و پر از عتیقه و عجایب. وحشتی سرسامـی مرا فرا گرفت. کم مانده بود خرقه تهی کنم. اتاق با نور مات و غریب و بی منشأئی روشن بود. دیوار نگاره ها مدور بودند. عستاره هالی و ستارگان ریز و درشتی بـه دنبال . رنگهای افیونیِ شنگرف. ترتیبِ قرار گرفتن ستاره ها، شرح بازگشت شگرفِ ابدی را بـه ذهن و دیده متبادر مـی کرد. توتم های عهد عتیق کـه در نگاه ثابت و ابدی شان زهرِ مرموزی از زیرکیِ افسانـه ای نـهفته بود. چشمان تندیس های توتیـا کشیده درون هاله ای از توهم و مومـیا پیچیده شده بود. قدیسان سنگی درون صفٍ سفری بـه سوی سراب. اسب شاخدار، بزِ بزرگ بالدار. تصویر خروس سپید. انسان با کله کُره خر ، با صورت شیری وحشی، درون حال د همنوع. صورتکهای ساحران طلسم شده با نگاهی خالی و مخوف درون خلأیی تهی تر از ابدیت. الهه مادر خدا با تبسمـی جاودانـه بر خطوط مقدس چهره . دستهای گشاده، آرامشبخش و مـهربان. انسان را بی درنگ بـه کرنش وا مـی داشت. و دمـیدنِ امـیدی ابدی را تداعی مـی کرد. بر متن این بساط سمـیر و اشیـاء متروک ولی جاندار، سمفونی نابِ آسمانی ـ نمازِ مردگان ـ۱ بـه گوش مـی رسید. درون مجمری دود عود، چون ماری سپید و با شکوه بـه طمعِ ط درون فضا مـی لغزید.  از فراخنایی فرخنده، امواج ریشخندی خبیث درون ترنم بود. قهقهه ای درون قهقرا، رخوت حاصل از این عناصر را کمـی لوث مـی کرد. هفت شمع شاکی درون شمعدانی مـی سوخت. پروانـه ای سیـاه و مصنوعی بسته بـه ریسمانی آویران از سقف، دور شمعها مـی چرخید.
ایرن خانم یک دسته کاغذ سفید و تعدادی مداد نوک تیز روی مـیز گرد گذاشت. لپهای هوس انگیزش را از هوا پر و خالی کرد:
ـ چون گفتی مـی نویسی اینـها را بردار. ناقابل است. بشرط آنکه بـه نوشتن ادامـه بدی و شرطمان یـادت باشد.
بر بهت و حیرتم هر لحظه افزوده تر مـی شد. اینجا کجاست؟ پایـان جهان نیست؟ ایرن با شنلی آتشین و رشته رشته بر شانـه نگاهم کرد. قندیل جانم مـی خواست آب شود و به پایش بپاشد. دریـا مرا دریـاب! همـیشـه مجذوب نگاه با نفوذ او بوده ام. شاید کاتب روزی هفت بار  درون خواب و بیداری با او همآغوش مـی شود. او کـه هر نفسش مـی تواند بستر ساتن هوسی را بـه آتش بکشد. با شعفی درون جان و شرمـی پر شرر نوشته هایم را روی مـیز گرد مـی گذارم :
ـ وقت دارید….
با چشمانی بـه وجد آمده  براندازم مـی کند.
ـ “ کاتب تو جسارت نگریستن مستقیم و چشم درون چشم را نداشتی.”
بی شک از مرز رموزی حتما گذشت که تا به شجاعت بی مرزی رسید. مانند گماشته ناشی عشق، تشنج مـی گیرم. کاتبِ غلط انداز مـی لرزد. منجمـی درون جانم بر دروازه آرزو، زوزه مـی کشد. آروزی وصل و پیمودن پیـاله ای پیل افکن. هیـهات! آهنگ هجرت از دهکده هجر تو هرگز نتوانم. عشق ره آورد دو دل و بخشش دو نگاه است. چشمـهایم ستاره مـی‌زند. سرم گیج مـی رود. سایـه نارونـها و یکدسته پرستوی پرستار کـه پرندوش بـه خوابم آمد، تعبیر شد. اسب ابلق درون سرم شیـهه مـی کشد. سْم بـه تختبندٍ  تنم مـی کوبد. حرکت مـیل درون سرمـه دان یـا ریسمان درون چاه . چاره چیست؟ ای دل غافل، درون کنار این مایـه ناز بودن قرب و منزلتی دارد کـه نپرس.
کاغذ ها را بـه طرف خودش کشاند. مداد نوک تیز را بر لبهای قرمزش مـی زد. جام بلور پر از دانـه های انار را روی مـیز گرد نـهاد. از گلدان راغه با هفت شاخه گل نیلوفر آبی درون آن، ریخت. نوشیدیم. گوشی تلفن را روی اشغال گذاشت. فهمش آسان است.ی خانـه نیست. آخر هر روز از هفتاد کشور با هفتاد زبان و گویش گوناگون بـه ایرن تلفن مـی‌زنند. راهنمایی و کمک مـی خواهند. ایرن خانم یک تنـه بـه همـه پاسخ مـی دهد. راه و چاه نشان مـی دهد. بعضی ها را جواب و بعضی هارا مجاب مـی کند. ایرن خانم همانطور کـه مـی خواند و مدادِ نوک تیز را بر لبهای قرمز مـی‌ما‌لاند، دانـه های انار را درون دهان مـی نشاند. لبهایش چون غنچه باز و بسته مـی شد. کاتب دل تو دلش نبود. حس کردم شاعری مشغول معاشقه با غزالِ غزل هست و از حرص، سرِ مداد را بـه دندان مـی‌خاید. مـی دیدم شکارچی شکاکی، حلزونی را کـه در حال حنانـه است، مـی‌بخشد. ایرن خانم از گلدان راغه باز هم ریخت :
ـ بنوشید که تا کمـی رنگ و رویتان باز شود. رو درون بایستی نکنید.
نوشیدیم. نوشیدیم. داشتم شیرجه مـی رفتم. خواب، خائنانـه درون کاسه چشمـهایم مـی‌چرخید اما جرأت نشستن نداشت. باز نوشیدیم. کم مانده بود کاتب، کله پا شود، زمـین خورَد و در خانـه خواب رها شود. کاش بیخ درخت خواب را آتش مـی زدم. ناگهان ایرن خانم بلند شد و گوئی جهانی را نیز با خود بلند کرد. نوک دماغ کاتب را محکم فشرد و خندید. برق از سرم پرید. کک مک های نازنینش را خاراند:
ـ الآن بر مـی گردم. بی تعارف انار مـیل کنید.
مدادِ نوک تیز را درون ِ سرخ جامدادی گذاشت. صدای “ کاپ کاپِ” کرکابهایش درون سرم پیچید.
ـ این کرکابها قدیمـی‌اند. از بازارِ مکاره خ.
جا بـه جا روی کاغذها، پشنگه های سرخ فام آب انار نقش و نگار انداخته بود. نور اتاق عوض شد. آبی مواج . رنگ و نور و موسیقی ، صدای تام تامِ طبل و تنبور و نیِ تکنواز، محشر بود. فضا و غریزه را تندرآسا تحریک مـی کرد. صدای دریـا آمد.ی سر، هفت تلنگرِ نرم  بـه نرمـه گوش راستم نواخت. کاتب برگشت. تو گوئی ماه نخشب از چاه برآمد. ا لهه مرمرین، و پرمـهابت مقابلم ایستاد. کاتب مـی خواست چون سگان سر بر آستان دوستی اش بگذارد و دیگر بر ندارد. یـادداشتها را برداشت. درون دست چپ لوله کرد. انگشت اشاره دست راست را بـه سوی ملکوتی نامشـهود نشانـه رفت. کاتب لائید. بشدت ترسیدم.
ـ“ حس کردم حتما یک جوری از یک محافظت کنم یـا فرارش دهم.”
ایرن خانم درون یک چشم بـه هم زدن یـادداشت را مقابلم گشود. دورِ واژه آینده هفت بار خط سرخ کشیده بود. درون بهتی تب آلود و ناباور بـه این همـه زیبائی و ظرافت و وحشت، خیره ماندم. تنِ هوس انگیزی را کـه روزی هفت بار درون ذهنم مـی دیدم، زمـین که تا آسمان با این تن تفاوت داشت. خود را چون گنجشکی افسون شده درون جذبه یک نگاه اثیری یـافتم. چشمـهای اغوا گرش بـه گرایی رنگ گوهر و کهربا بود. درون ننویی مـیان دو درخت تنومند و کهنسال سدر، تاب مـی خوردم. نـهری از شیر و عسل درون عرصات جاری بود. مائده ها روی دست پریـانِ عریـان، درون طبقِ اخلاص پیشکش مـی شد.
ـ“ تن اش بوی نافه مشک ختن مـی داد. لبهایت را با آب و تاب بوسید.”
چون ماری بلعنده درون کاتب پیچید. حسی زنانـه درون کاتب بود. او قدرتی قهار و مردانـه داشت. انگار درون قلمرو ممنوعه تجربه بـه خودزائی نایل مـی شدم. همـه چیز رنگ بـه رنگ مـی شد. سرخ، سبز، سفید و آرامش. عقربه های عقرب سانِ ساعت درون جهت معمـی‌چرخیدند. صدای تیک تاک تنم کم کم دور مـی شد. اسب ابلق آرام آرام درون چراگاهی مـی چرید. درون آیینـه وارونـه خودم را دیدم. ایرن درون آیینـه نگریست. هفت قطره خون بر آیینـه پاشیده شده بود. مکثی کرد. بلند شد و “ گرگور” ۱ را از قدٍ دیوار بر داشت و به طرفم پرتاب کرد. درون گرگور گیر افتادم. کم مانده بود کاتب از وحشت درون خویش پیشاب کند. ایرن با صدایی دو رگه غرید:
ـ گیس بریده، سگٍ لاس، باکره بودی آکله؟ اگرمـی دانستم مـی گذاشتم ماهیخوار هور یک لقمـه چربت کند. گیسهایت را بـه دم قاطری چموش مـی  بندم و در بیـابان عطش رهایت مـی کنم. درون اتاقی بی روزن و آکنده از خاکستر مرگ محبوست مـی کنم. قوت لایموتت پشکل بز خواهد شد. بـه پاهایت زنگوله مـی بندم که تا چون روسپی از همـه جا رانده و وامانده ایی پناهت ندهد. هایت را مـی برم و بر گردنت مـی آویزم. بـه دژ فراموشی تبعیدت مـی کنم. از مقابلم دور شو ای سگٍ پلید.
نمایش رعب انگیزی بود و موی بر اندام آدم سیخ مـی ایستاد. بازی اش بر صحته غوغا بود. هراس زن بودن را درون جان کاتب جانانـه القاء مـی نمود. چشمم بـه گلدان راغه و هفت شاخه گل نیلوفر آبی افتاد. دیدم دستی استخوانی هفت شاخه گل نیلوفر آبی را بـه جریـان جویی سپرد.
ـ“ یـادم باشد گلدان راغه قیمتی را بدزدم.”
ایرن خانم دوباره درون آیینـه نگاه کرد. از مـیان گرگور رهایم کرد. خندید و گفت :
ـ زندگی یک بازیست . هر بهتر بازی کند، برنده است. کاتب نترس، تصادف بود. سعی کن فراموش کنی. اما کاتب ها  همـیشـه مرا مثل فالگیران ، اغفال مـی کنند. نشست. درون جام جادویی اش نگریست. دست استخوانی ام را مـیان دستهای قشنگش گرفت. بـه خطوط درهم و پیچ درون پیچ کف دست کاتب خیره شد:
ـ چقدر خط بی خود. چقدر پیچ و گذر. از این طرف بیـا. سر کوچه بپیچ. غصه نخور خیره سر، امشب آنـها را زیـارت مـی کنی. چشمت بـه آشنایی شان روشن مـی شود. دیگر نصیحت نمـی کنم ، خود دانی. خدانگهدار هر جایی.
بلند شدم و لباس پوشیدم. بند کفشـهای کهنـه کتانی کاتب را سفت بستم. بوسیدمش:
ـ ایرن خانم، آن چراغِ قرمزِ روی …
به خنده گفت:
ـ به منظور آنکه کشتیـها و دریـانوردان راه خشکی را گم نکنند. آخه من یک پری دریـایی‌ام.

* * *
غروب بود. کاتب درون امتداد درد زن بودن یـا نبودن راه مـی رفت. درون فکر و خیـال آن اقلیم لذت آفرینِ مسخ کننده، پرسه مـی زدم. عشق و حس اعجاز انگیز زن شدن، رستاخیزی خیزاننده بود. کاتب بـه کف خوانی و پیش بینی ایرن، اعتقادی نداشت. هندسه حواسش را مـهندسی عبوس ساخته بود.
ـ “اما واژه هرجایی بـه نظرم جالب آمده بود، نـه؟”
معجزه جا بـه جائی درون تنم تنوره مـی کشید. بغضی سهمگین و اندکی کیف آور، گلویم را مـی فشرد. امواجی مغشوش و نارسا بـه ساحل ام یورش مـی آورد. انگار فانوسی درون دوردست دریـا، سوسو مـی زد. کشتی جانم کژ و مژ بـه بارانداز بندری مـی رسید و بار و بنـه مـی افکند. قیل و قال مرغان دریـایی برفراز دکل شکسته کشتیِ بـه گل نشسته ای، هشداری را مـی مانست. بندری دور و مـه آلود پیدا بود. بندری با اسکله  های چوبی و چرب، با دریـانوردانی یک پا، یک دست و یک چشم کـه بر سرِ کوچکترین ماهیـان دریـا همدیگر را مـی دد. ماهیـانی کـه بر اثر جزر و مد دریـا، گرفتار گٍل وزندگی مـی شدند. دریـا نوردانی کـه شبی پری دریـایی به منظور آنـها شروه هایی از عشق خواند. آنـها عاشق شدند و گریستند. و هر کدام روزی هفت بار بـه پری دریـایی پناهنده تجاوز د.
ـ اُف، ننـه جون، منگٍ شط بودی. هرچی بْوات گوشمالیت مـی داد، خُو، بـه خرجت نمـی‌رف که. که تا یـه روز افتیدی تُو“اُو” یکی از همـی بلمچی ها با گرگور از تو “اُو”۱ نجاتت داد. اگه بگی مْو روحم خبر داش، نداش. نشسته بودم کنج خونـه، آرد اَلَک مـی کردم. شکم ماهیِ “سْبورِ”۲ پْرِ سبزی مـی کردم بزارم تو تنور. قایم درون زدن. رو دست اُوردنت، چه اُوردنی! کبود بودی. “کُمت”۳ پْرِ “اُو”  شده بود. که تا یـه هفته از دُماغ و دهنت “اُو” مـی‌یومد. نا غافل یـه گربه از رو دیوار پرید و ماهی رو قاپید و در رف. مُفتٍ چنگش. گفتم بـه جهنم. قسِ ما نبود. توام کـه به ماهینمـی زدی. با خودم گفتم بچم سلامت باشـه، غذا نخواستُم.
* * *
عشق درون تالارهای تن کاتب مـی چرخد.
ـ “ حس مـی کنم دلدارتر شده ام .”
پیش ترها روشنایی و همـهمـه مبهم روز، ازدحام بازار و کوچه و خیـابان مـی آزردم. نوعی بیزاری و پرهیز مالیخولیـایی و ترس از تحاوز و تهاجم، تب بـه تن کاتب مـی انداخت. غروبها که تا پاسی از شب گذشته درون رواقهای بی رونق و بیرق افکنده قدم مـی زدم. تاریکی و ترس و اوهام شبانـه باز بـه وحشتم مـی کشاند. حس مـی کردم درون بسیطٍ سترونی سایـه هایی سرد و داس بـه دست تعقیبم مـی کنند.
ـ“ کاتب مستعد ترکیدن از حس ملموس ترس بود. ”
مدام برمـی گشتم و پشت سرم را نگاه مـی کردم. سایـه ها گاهی شبیـه خدا، با شمشیری مکلل بودند. گاهی مانند روح خدا با خشمـی مدهوش کننده و قتال بودند. زمانی بـه شکل شحنـه ای شمخال۱ بدست و تلکه گیر، گریبان کاتب را چنگ مـی زد. یـاره ای بر ساعد بسته بود:
ـ چه مـی کنی حرامزاده موذی ؟ ای جُلَب، اسم شب چیست؟
ـ از قریـه های غریب مـی آیم . زمـینی ندارم. تکیـه بـه آرنجِ رنج داده ام.
کاتب کیسه کوچک شلتوک۲ را پیشکش مـی کند. از ترس مـی گریزم و سایـه ام بـه دنبالم مـی دود. جسم یـا سایـه، کدامـیک واقعی ترند. از هردو مـی ترسم. سایـه ای به منظور صواب اُخروی و نجات آرمانش درون جستجوی قربانی مـی گردد. جسمـی، سایـه ای را کشان کشان بـه نحرگاه مـی برد که تا در نـهر خونش وضو کند. زندگی حلقه درون حلقه مـی گردد. هر حلقه مرحله انـهدام حلقه دیگری هست . وقتی چیزی نیست ، کاتب به منظور ترساندن ، بازخواست و پرسش و پاسخ از خودش، شال و کلاه مـی کند.
از خودم ، نگاهم ، دستهایم ، از پوستم، نفسم ، مـی ترسم. نمـی توانم وزن بودن را دریـابم .
ـ“ مثلِ سگی سنگ خورده و پاسوخته، هُروَله کنان بـه سمت خانـه ات مـی دویدی.”
جسم و سایـه استرداد اسفباری دارند. بـه خانـه ام پناه مـی برم. خانـه ای کوچک و آن اندازه گم و گور کـه نیـازی بـه پنـهان نشانی اش ندارم. نمـی دانم فرصت زیستن درون این تاکستان سوخته و بی سند که تا چه مدت است.
* * *
ـ “حالیـا، حاملان افکار و ناقٍلان ناقلای اخبار مـی گویند…”
 این خانـه، این محله هفت پیچِ محصور درون تاریکی تردیدها و خرابه های پر همـهمـه، قرار هست از پای بستفیکون شود. مـی خواهند جاده ابریشم و ادویـه و عطر، بلوار گلکاری شده ، ترعه و ترمـینال و مترو بکشند. از هفت جهت جغرافیـایی ـ شـهریـاران و شـهر داران ـ قصد دارند درون هم بکوبندش که تا ازشر شایعه ها و اشباح سرگردان آن آسوده گردند. مـی گویند درون این محله ارواح خبیثه بـه پاره پلیدیـهایشان هر شب درون سطلهای بزرگ زباله ظهور مـی کنند. که تا دمدمـه های سحر از بعد مانده غذاهای بویناک خانـه های روشن ویلایی ارتزاق مـی کنند. ساز و ضرب مـی زنند. مـی نوشند و مـی ند و خوش و بش مـی کنند. درون ناودانـها و زیر شیروانیـها و درز ترک خورده آجرها، هر شب صدای زوزه کفتار و شغال و گرگِ گَر شنیده مـی شود. هر صبح پیش از طلوع آفتاب، مـیر غضبان درگاه غیب سوار بر ارابه ها، شلاقهای آتشین درون دست،  همـه ارواح خبیثه را روانـه دوزخ و اعمال شاقه مـی‌کنند. از بام که تا شام ارواح طیبه درون محرابِ مٍهر گریـه مـی کنند، چْرتکه مـی اندازند و از باریتعالی به منظور مغضوبین طلب استغفار مـی نمایند. باشد کـه توبه و انابه ناپاکان کارگر افتد.
صاحبان ویلا های هفت جریب درون هفت جریب ، حصارهای آهنی برقدار ، چشمـهای الکترونیکی مدرن، دور که تا دورِ محلِ سکونتشان کشیده اند. سهمِ سگان شکاری، دِ جرأتِ عبور از مرزها ست . صاحبان عاصیِ فراسوی سیمـهای خاردار، روزی هفت بار بـه هفت شـهرداری نامـه مـی نویسندو بـه این اوضاع نا امنِ بی سامان شدیداً اعتراض مـی کنند.
حتی نگهبان پر شـهامت محله هفت پیچ ما کـه دل شیر و چشم عقاب دارد، نیمـه شبها از وحشت بیرون نمـی خزد. ترس حتی کوسه جنوب را هم رمانده است. حارسها گفته اند؛ هیچ بـه این یـاوه های مکروه گوش نکند.

* * *
این باد دیوانـه دست بردار نیست. راه نمـی روم، باد مرا مـی برد. کاتب بـه قهوه خانـه حضرت عشق مـی رسد. کنار قهوه خانـه درخت بلندی هست که انگار تنـه اش را از هیکل هفت مار تنومند بـه هم پیچیده بافته اند . ماه درون لابه لای  شاخ و برگهایش آشیـان دارد. اینجا، پاتق یـا تختگاهِ تنـهایی کاتب است.
ـ “ هر روز غروب اگر نروم و قهوه ای ننوشم انگار چیزی گم کرده ام .”
سر گیجه مـی گیرم. دلیجانِ جانم درون دره درد واژگون مـی گردد. همان اسب ابلق بر شقیقه هایم سم مـی کوبد. رگها و مویرگهای مغزم را چون علوفه بـه دندان مـی گیرد و مـی‌جُوُد. قهوه خانـه حضرت عشق امتیـاز و ارزانیِ سزاوارِ تقدیری دارد. پشت پیشخوان یـا نشسته ، نرخش یکی هست . به منظور کاتبِ یک لا قبا ، توفیر دارد. فکرهای بزرگ درون قهوه خانـه های کوچک خلق مـی شوند.
اینجا همـیشـه خدا خلوت هست یـا درون نظر اینگونـه مـی آید، درست نمـی دانم. مـیزِ گردِ دو نفره کنار پنجره مشرف بـه گورستان مال کاتب است. حال وهوای سنگین قهوه خانـه حکایت از شلوغیـهای پیش از آمدن کاتب دارد. فضا مملو از بوی سیگار ، آروغِ الکل ، نا و ترشیدگی است. روی زمـین یک دنیـا کونِ سیگارهای نیمـه سوخته مختلف افتاده است. شاید مشتریـان این قهوه خانـه از وحشت اوباش شب ، حضور نازلِ اراذل ، شایعه ها ، پیش از غروب اینجا را ترک مـی کنند.
قهوه خانـه بـه وسعت هفت فریـاد که تا آلونک کاتب راه دارد. گورستانِ سترگِ هفت طبقه نفس مـی کشد. گورستانی کـه چون باغهای معلق بابل بر فراز شـهر مـی درخشد. چشم وچراغ کشور هست و بر گرده بردگان مـی گردد. حوضی درون اضلاعی بی نظیر، درست وسط گورستان قراردارد. حوضی بزرگ و تقدیس شده کـه آب زمزم و کوثر از زمـین و آسمان درون آن جاری است. هر سال زائران خسته پای به منظور زیـارت و تجارت و تبرک بـه این نقطه سفر مـی کنند. گله گله قربانی بـه زمـین مـی‌کوبند و گلو مـی برند. گورستان مثل صفری هست که درون پس اعداد نوشته مـی شود. ناظران بین المللی و کارآگاهان سیـاسی ـ باستانی آنرا از عجایب هفت گانـه مـهمتر و شاهکاری بی مثال بر آورد کرده اند. تمام فضا نوردان متفق القول قسم مـی خورند کـه از آن بالای بالا حتی قطرات درخشنده فواره سرخ رنگٍ آب را با چشم غیر مسلح دیده اند. همـه شان ایمان آورده، زانو شکانده ، بـه سلام و سجده یقین اندر شده اند. مـی‌گویند هفتاد کاتبِ درجه یرشناس درون این گورستان خوابیده اند. شاید خواب نوشتن هفتاد کتاب بدیع راجع بـه بیم و مرگ درون ابدالآباد را مـی بینند. کاتبانی کـه استخوان ترقوه شان هنوز بوی عطر مرگ مـی‌دهد.
صاحب قهوه خانـه ، زعفر ، پیرمرد چاق، قد کوتاه با کفلی گرد و قلنبه و قابل توجه است. سری پرمو و گوشـهایی شبیـه بز دارد. روی چانـه چوبی اش هفت نخ ریش تُنُک آویزان هست . چشم چپش لوچ است. دماغش بـه خرطوم فیل مـی ماند. یک دستش را که تا نیمـه درون پیراهن چرکِ پیچازی اش پنـهان مـی کند. انگار کـه دستش را درون جنگی ربوده اند. پای است. روی صورتش هفت زخم کاری خش انداخته است. گاهی ناگهان رعشـه ای بر جانش مستولی مـی شود. عرق مـی کند و پشت پیشخوان سنگر مـی گیرد. لبهای تناسه بسته اش درون ی پر جوشش بـه هم مـی خورند. بـه نقش خون چکان دستی استخوانی و بی صاحب بر دیوار زل مـی زند.
زعفر بـه محض آنکه عرق ریزی روحش تمام مـی شود ، طبق معمول ساعت طلایی بغلی‌اش را درون مـی آورد. عقربه ها را دقیقاً روی ساعت هفت مـیزان مـی کند. چهار که تا بشقاب رشخوان مـی گذارد. درون هر کدام کرفس و دنبلان مـی چیند. بـه گفته خودش رأس ساعت هفتٍ هر شب با خواجه خضر و ادریس و الیـاس شام مـی خورد. اخبار تازه جهان را رد و بدل مـی کند. درون تمام این مدت کفلِ گرد و قلنبه اش را عقب و جلو مـی کشد. چون کاهنی کاهل از دخمـه اش جم نمـی خورد. که تا آتش بخاری دیواری اش نقصان مـی گیرد از قفسه های سنگی ، کتابهای ادعیـه و اوراد کهنـه را درون دهان آتش مـی ریزد. با خنده بـه لُفت وشعله ها درون آتشکده کوچکش خیره مـی ماند.

* * *
ـ “القصه ، کاتب نشسته بود و سیگار چْس دود مـی کرد. ”
ـ“ روی تکه کاغذی حرفهای پراکنده و بی ربط مـی نوشتم و از غمگینی ام سوء استفاده مـی‌نمودم. ”
دود سیگار و چشمـهایم را مـی سوزاند . اشک مـی ریختم. نـه ، احساسِ ترِ گریـه نبود. دود و شعله های بخاری چشمـهایم را بـه اشک مـی نشاند . اشکی کـه مـی توانست بر پایـانِ یک توهمِ دیر سال ریخته شود .
ناگهان متوجه موجودات عجیبی شدم. هیولایی بلند بالا با ردایی هفت رنگ کنار پیشخوان ایستاده بود و ودکا مـی نوشید. شگفت انگیز تر از او گربه انسان نمای خال‌مخالی، خنزر پنزری و لاجانی با قلاده ای بر گردن، کنارش چرت مـی زد. لباسش رنگ خاک بود و انگار بـه تن اش دوخته شده بود. موی بر اندامم سیخ ایستاد. کاتب بـه شیطان لعنت فرستاد . با حیرت نگاه کرد. شتر پلنگ بـه سلامتی ام نوشید. پوست صورتش سفیدٍ سفید بود . انگار همـه رنگها درون این سپیدیِ مبهم منقش بود و در عین حال بیرنگ مـی‌نمود. سیمایش بی خطوط مشخص ، بـه کابوس مـی مانست . موهای سرش یکدست سپید بود. سپیدی پنبه تازه و خُردی کـه از دلِ غوزه درون آمده باشد. بینیِ منقار عقابی اش تو ذوق مـی زد. بی آنکه کاتب بـه او تعارف کند با حالتی آشنا و مشتاق بـه طرفم آمد. بطری ودکا و مشتی پونـه وحشی و سه لیوان هم آورد. شگفت آور آنکه درون چشم بـه هم زدنی ، صندلیِ فرسوده قهوه خانـه را کنار کشید . سر و زیر ردایش ، صندلی آبنوسِ مرصعِ بلندی را چون شـهابی ثاقب ، درون آورد و روی آن جلوس کرد. گربه روی پاهای اش برخاست و با صدایی بی حوصله گفت :
ـ نور چشم جان و جهان ، نزولِ اجلال مـی فرمایند. مرگ و گور ، گم باد.
تنِ خال مخالی اش را خاراند. کنار پایـه های صندلی بر زمـین نشست . ابوالهول  بـه چشمـهای بْق زده کاتب نگریست و گفت :
ـ تیزاب است  پدر نامرد. که تا مغزِ … را مـی سوزاند. این طور نیست خان ، خرچسونک ؟
ماسیدم . خشکم زد. نـه تنـها از وقاحت گفتار بلکه از ترفند رندانـه کردار. بـه یک شوخی وهن آور و تکان دهنده مـی مانست .
ـ“ دیدار غریبه های وعده داده شده این بود !”
گربه اش با یک خیز روی مـیز گرد جهید و برای کاتب خرناسه کشید. پاهایش سْم داشت. چین و نَوُردِ لایـه های صورتش راه برحدسِ سن و سالش مـی بست . پیرتر از زمان مـی زد. تازه وارد تازیـانـه ای از جیب گشادش درون آورد. هفت مرتبه بر تن هوا کوبید. گربه آرام پائین پرید و مقابلم چمباتمـه نشست . نیشِ تازیـانـه بـه سر انگشتهای دستٍ راستم اصابت کرد. کاتب سوخت . دستم را بعد کشیدم. غریبه بـه گربه گفت :
ـ بی ادب ، ملکه مؤدب باش !
در انگشتٍ وسطٍ دست راستش، انگشتریِ عقیقِ کهنـه ای با حروف مـیخی بود. انگشتری را مقابل پوزه گربه گرفت و او هفت بار بوسیدش.  غریبه دستهایش را از هم گشود و گفت :
ـ همـه اینـها را “ شَمُن ها” بـه ما بخشیده اند.
کاتب با خود گفت ؛ حتماً شعبده بازی چیره دست یـا کولیِ کف بینِ آواره ای هست که بـه قصد تلکه باب آشنایی مـی گشاید.
ـ“ یـا شاید شیـادِ بی شناسنامـه شبگردی باشد!”
ظاهرش اما چنین چیزی را نشان نمـی داد. شاید تأثیر تلقین کهنـه ای بود. چشمـهایش چون ورطه ای ژرف و آتشین ، پرطعنـه بود و طوفانـها را بـه چالش فرا مـی خواند. بوی زخم و ضماد و تنزیب مـی داد. هر سه لیوان را پر کرد. هفت بار پلک زد:
ـ نترس سنده شب مانده ، بریز تو خندق بلا .
نوشیدیم . فهمـید کـه کاتب بـه صندلی ، رذیلانـه نگاه مـی کند. بـه دسته های صندلی کوبید:
ـ این صندلی و ملکه و بقیـه جزئیـات، مرده ریگٍ نیـاکان ما، شَمُن ها است. اوامر و نواهی ما کـه مالک الرقاب جهانیم ، ٍ همـین صندلی صادر شده و خواهد شد. دشمن زیـاد دارد.
به منقار عقابیِ دماغش نگاه کردم. نوشیدیم.
ـ“مواظب باش، نوشخواری بـه خفت و خواری بعدش نمـی ارزد.”
نوشابه سکر آور بکری بود. طعمِ پنیر نخل خرما و خایـه هفت بار کوبیده شده خارپشت مـی‌داد. ته دل و روده کاتب، حالی بـه حالی مـی شد. چشمـهایم کلاپیسه  مـی رفت. پیشاب داشتم.
ـ“ نَفَسم نقصان گرفته و جسمم بـه نوسان افتاده بود .”
یک لحظه پرنده خواب با منقار عقابی درون مدار چشمم قوس نزولی یـافت . پلک چشمـهایم بـه سنگینیِ بال کربه هم مـی خورد . حس کردم گردنِ لْخت و دهان لاشخور دارم. لاشخوری کـه به جسدٍ زمان منقار فرو مـی کرد که تا ش کند. دیدم زعفر پشت پیشخوان ، چهار که تا شد. همـه یک شکل و یک سایـه و درهم تنیده . کاتب داشت معلق مـی‌شد. غریبه بادستی سنگین تر از بال کرروی شانـه ام کوبید. چرت کاتب پاره شد. گوش راستم زنگ مـی زد. خندید:
ـ این ضربت لازم بود که تا خوابت نبرد. بنوش تخم سگ.
صدایش از جنس شیشـه بود . روی پوست انسان خط و خراش مـی کشید. گربه خال مخالی با چشمـهای خاکستری از اعماقی نامطمئن ، کاتب را بِر بِر نگاه مـی کرد. نوشیدم. مزه زهرِ زندگی مـی داد. پاچه های شلوار چلوارم از لرزشِ تنم مـی لرزید. چیزی درون درونم بـه هم چلیده و از هم گشوده و بر زمـین پخش و پلا مـی شد. از زیر مـیز گرد صدای بع بع مـی آمد. یواشکی نگاه کردم. کفشـهای چرمـی و سیـاه غریبه بود. ابلیس انگولکم مـی کرد. درون شلوارم م. هفت سامورائی سائل از خنده دل ریسه گرفتند. کاتب به منظور حفظ ظاهر، لبخند کجی زد. یک نقطه آخر جمله اش گذاشت . غریبه تکه کاغذ را از زیر دستم بیرون کشید. خودکاری با سری بـه سان کله پوک انسانِ درگذشته، از جیبش درآورد. منقار عقابی دماغش را خاراند. بلند بلند خواند.
 دغدغه مرگ همواره خیـالی تلخ ولی شورانگیز بوده است. گاهی گمان مـی کنم مـی توانم دیو مرگ را کـه به سان آسیـاب بادی بر من ظاهر مـی شود، مقهور خویش سازم. مفهوم برهنگی، وحشت ماندن مـیان عدم و نعش خویش است. مرگ شاید لحظه حضور بیخودی درون ناخودآگاه لاشعور باشد. آنجا کـه هر چه هست خاطره های خاموش است. ودیعه تولد و عشق، طواف مرگ است. معامله ای پایـاپای به منظور پرداخت غرامتٍ ماندن. مناقشـه ای بی پایـان به منظور ترکِ ادراکِ خاکی. مرگ شاید، سهولت سفری با سرعت درون سیـاهیِ دایره ای دوردست باشد. مستیِ لایعقل و سکوت درون رؤیـایی بیکرانـه. برگشتن بـه دامان مادر. چونان آهی درون معبد باد. زوالی کـه دزدیده و سنجیده مـی آید که تا زیبایی را تفسیری تازه کند. مرگ سیـاره خجسته ای هست که درون افقهای زمزمـه مـی چرخد.
کاغذ را با کندی پیشِ روی کاتب سراند. دورِ واژه عشق ، هفت خط کشیده بود. با حیرت ابروهایش را بالا کشید. دهانش را از باد، پر و خالی کرد و به نجوا گفت :
ـ درون قمار مرگ با برگهای رو، حتما بازی کرد. هر سه گوهر، جماد و نبات و حیوان بـه جبروت جان شکر خواهندرفت. “ تو قلب بیگانـه را مـی شناسی ، زیرا کـه خودت درون سرزمـین مصر بیگانـه بودی.” ۱هوم. کاتبی؟ بنویس. وقتی نوشتن درون سرشتت باشد مـی شود سر نوشتت. اما درون بیشـه نوشتن و نخجیر، خوفِ زخم پلنگ هم هست. نوشتن رفتن درون کام شیر و گذشتن از زیرِ تیغه شمشیر است. بنویس زغال اخته، گیتی را فرهنگ و هنر نجات مـی دهد. ملتفتی حضرت والا!
با مـهربانی بـه دستهایم نگاه کرد:
ـ کف دستت را بده ببینم، اندی آدم.
کاتب دست راستش را دراز کرد. نگاه کرد و با تأنی گفت :
ـ اهوم، بعله. تو عاشقی. سوخته ای. زیر گُنداتم زرده. فالت فاله، مردنت همـین امساله.

غش غش خندید. گربه هم خندید. زعفر هم داشت از خنده روده بر مـی شد. از زیر مـیز‌گرد صدای بع بع مـی آمد. غریبه دوباره تازیـانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. سکوت شد. منقار عقابی دماغش عرق کرده بود و مـی لرزید:
ـ مـی دانی عشق چیست؟ عشق نشستن درون آغوش آتش هست .از شاخه های شعله تن، نوشیدن است. عشق فروزنده تر از نیمروز تابستان است. مـی دانی آتش چیست؟ هفت طیف نور کـه از منشور عشق بگذرد، آتش آید پدید. که تا در جاذبه آتش ننشینی و با لطافت عشق درون نیـامـیزی، گنج زندگی را نمـی یـابی. آتش عشق ، درون و برون را بـه هم بر مـی‌سوزاند. عاشق این سرا، از نوشیدن آتش و بانگ نوشانوش مشتاقان نمـی ترسد. عشق شش دانگ حواس را مـی شوراند. آتش درون آتش .
تمامِ تنِ کاتب تاول زد.ی با گُرز خاردارِ آتشین برگُرده ام مـی‌کوبید. گوشت تن کاتب را با قیچی ، خٍرت خٍرت مـی بد. بـه صلیب و صلابه کشیده مـی شدم. آمدم فریـاد ب؛ آب، آب، آب و خودر ا وارهانم. محکم روی شانـه کاتب زد. انگشتهای زمخت و زبرش بـه نرمـه گوش راستم اصابت کرد. گوشم زنگ مـی زد. کاتب جرأت آخ گفتن یـا آه کشیدن را هم نداشت. باز لیوانـها را پر کرد . نوشیدم. آبی بر آتش پاشیده شد. غریبه بلند شدو خبردار ایستاد. گربه و زعفر هم مثل چوب خشک ایستادند. غریبه با یک دست سلام نظامـی داد و با دست دیگر ، لیوانش را که تا ته نوشید. نمـی دانم زعفر از کجایش صدای شیپور درآورد. پرچمـی ناشناس را بر دکل کشتیِ مستی آویخت. غریبه بـه طرف زغفر برگشت:
ـ بهتر هست مواظب ت باشی. خویشی با آز، از خواستن های بیشتر است. ملتفتی قورم دنگ!
دست گنده اش را دراز کرد و گفت :
ـ از دیدن ریختت خوشحالیم. ما حضور نامنتظریم ، دزدیم.
گربه روی زمـین دور خودش چرخید و جفتک انداخت. از لفظٍ دزد ، کاتب یکه خورد. فکر کردم بـه علت وز وزِ گوشم درست نشنیده ام.
بیگانـه یگانـه گفت:
ـ خودت را بـه کری نزن، درست شنیدی ما دزدیم. هر بـه سبیـاقی صدایمان مـی‌کند. یکی مـی گوید قاضی القضات. یکی مـی گوید باب الحوایج . شمن ها روی ما، اسم زیـاد گذاشته اند. ولی تو حضرت اجل، “ برادر بزرگ ” صدایمان کن.
زعفر خرطوم فیلش را خاراند. بی قرار از فشار خنده ترکید:
ـ دروغگو  بچه مردم را مچل کرده.
رعدآسا با چهار صدا خندید. رعشـه بر جانش نشست و پشت پیشخوان پنـهان شد.

ـ ای زعفر بو گندو ! عرق فروش . قاچاقچی. مال حرام خوار. ربا خوار. خفه خون بگیر و گرنـه درون دهانت خاک مـی پاشیم. از آن چلیک چوبی بی خرده های چوب پنبه ، شرا ب بیـاور واندکی بخشایش طلب کن .
زعفر با دست و پائی لرزان ، کوزه ای روی مـیز گرد گذاشت. برادر بزرگ چشم غره رفت. زعفر درون خشتکش . برادر بزرگ بـه کاتب گفت :
ـ بریز تو خیکٍ کاردخورده ات . اینقدر هم عبوس و ترسو نباش. درون شلوارت ی کـه ی. بهی مربوط نیست . اما این از نوع “اً طهورا” است. خراب و ملولت نمـی کند. بد مست نمـی شوی. سرمست مـی گردی. شنگولت مـی کند. تازه اگر هم ترکمون بزنی ، لاشـه شرت را مـی توانیم که تا آلونک مفلوکت بکشانیم. بنوش شاشو، ملتفتی!
دوباره کوبید روی شانـه و گوش راستم. کاتب بـه یـاد ندارد کـه از درد فریـاد کشیده باشد.
ـ“ اما این بار دلم مـی خواست هوار بکشم و دنیـا را روی سرم خراب کنم.”
نمـی دانم چه وحشتی بر این فضای مالیخولیـایی سایـه گسترده بود  کـه هر صدا و سخنی را از کاتب مـی ربود. درون درونم آشوبی ناشی از خشم و پرخاش مـی جوشید. تسامحی ابلهانـه یـا شاعرانـه ، کاتب را بـه لالمانی و آرامش مـی نشاند. زعفر بـه پچپچه با خویش بود یـا با تثلیثٍ دوستانش مشغول بود و مـی خندید:
ـ بنوشین. مال مفت کـه مالیـات نداره. کونِ لق دنیـا هم کرده .
کفل گرد و قلنبه اش را جلو و عقب مـی برد. برادر بزرگ دمغ با چهره ای بـه رنگ قهوه ای رو بـه قهوه چی توپید:
ـ مردک پاره پوره ، بِبْر صدای کٍرکٍر خنده ات را کرمکی . تو باز نُطق پیش از دستور کردی. اگر یک دفعه دیگر آن گاله گشادت را بی اذن ما باز کنی دانیم و دانی . مـی دهیم ازدارت بزنند. ملتفتی قرمپوف!
زعفر پیشخوان بیرون آمد. شلوار دبیت کوتاهش خیس از شاش، چلپ چلپ مـی‌کرد:
ـ ببخشید صاحب، اختیـاز زبانِ صاحب مرده ام دست خودم نیس. عفو کنین!
گوشِ کاتب بـه حالتٍ نیم کری جزجز مـی کرد. انگار سر درون لانـه زنبوران فرو بودم. حس مـی کردم درون اثر مستی بـه رنگ لبوی پوست کنده درون آمده ام. بـه خودم نیش مـی‌زدم. کاتب، درون شلوارت ی؟ تف بـه روت کاتب. غیرت و قدرت پدر و جن جوشی اش کجاست ؟
باز هم ریخت. یک مشت پونـه وحشی چپاند درون دهانم و آمرانـه گفت :
ـ بخور نترس. نمـی مـیری که! حساب مـیز گرد با ما، یعنی دعوت زعفرِ هستیم که تا دیگه گُنده گوزی نکند.
کاتب داشت مـی رفت. پشـه خواب نیشم زد…

* * *
ـ “تو ِ شـهرت داری و به هر گَندی خودت را مـی آلائی.”
ـ “ نـه، دروغ است. به منظور من مرگ درون گمنامـی گواراتر است. چهی از من مـی پرسد خَرت بـه چند؟”
مانند  مار زخمـی دورِ خودم مـی گردم. بـه خودم نیش مـی ؟ هرچه لیچارِ چاروا داری درون چنته دارم، نثارِ کاتب مـی کنم.
ـ “ ذاتاً آدم معترضی نیستم. خواهش مـی کنم از من نخواه… ”
دچار کلنجارِ جاهلانـه درونم. چرا چون بیچاره چمچاره گرفته ای دورِ خودم مـی چرخم؟ چرا فتیله جانم را چخماقِ خشم آتش نمـی زند؟
ـ‌ “کدام آتش، کدام خشم. ای بابا دلت خوش هست کاتب!”
به خودم مـی خندم. کله ام را تکان تکان مـی دهم. آره یـا نـه؟ هرچه شما بگویید.
ـ “یـادت هست آرزو داشتی زیرِ کرسی یـا روی صندلی لَم بدهی و به فراسوی نیک و بد بی‌تفاوت باشی”
ای نادان، چرا درون زیر گنبد بلندٍ دوار بـه خودت بد و بیراه مـی گویی؟ ای ابله! کاتب غیبت کن. غیبت همـه، غیبتٍ منـه. کاتب غیبت کن. غیبت چیزِ بسیـار پسندیده ای است. اگر نبود زندگی یک پرسشِ اساسیِ بزرگ کم داشت. کاتب غیبت کن. چرا با هیچ ایـاق نمـی شوی. چرا از همـه جا و همـه بریده ای؟ اوضاعِ ظالمانـه ای است، نـه؟ گفتم کلاً، الکل نمـی نوشم. گفتند بنوش. بی خیـال بابا. نوشیدم. تنِ کاتب لرزید. نوشیدم. نوشیدم. چشمـهایم آلوچه مـی چید. گفتم نـه، بس است. دست و پایم را گرفتند و به زور و خنده بـه خوردم دادند. چشمـهایم آمده بود مغزِ کله ام. توی سرم صدای بع بعِ مـی‌آمد. جوش و جلا نزن شیرت مـی خشکد. بـه ماهیـهای زنده روی گاری کـه هنوز از دهانشان حبابِ زندگی بیرون مـی آمد، زُل زدم. یکی را قاپیدم و به طرفِ شط دویدم. دویدم و یکی فریـاد زد؛ آهای ماهی دزد را بگیرید. با ماهی توی شط پ. ماهی درون اعماقِ آب گُم شد. چشمـها و ام مـی سوخت. داشتم غرق مـی شدم. دست و پا مـی‌زدم. ماهیگیری، با گرگور بـه دامم انداخت. کوبیدند توی ملاجم. توی ام. ٍ دزد. ریـه  هایم پْر از آب بود. جانم خَلَجان گرفته بود. شکمم باد کرده بود. فکر کردید من خرم، نمـی فهمم. این همـه بُزَک دوزَک، زرق و برق، ریخت و پاش، رفیق بازی به منظور حفظٍ دوستی است؟ نـه، به منظور آن هست که دورِ هم بنشینیم و غیبت قرقره کنیم. کار. کار. سگ دو. حمله بـه غذاهای ارزان و بی تاریخ و حراج شده. خود خوری و حسادت. چْسان فیسان. زندگی درون ِ موش. من بمـیرم، تو بمـیری بمان، یک شب کـه هزار شب نمـی شود. بیـا، برو، بنشین. گوش کن. بگو بخند. شام. ناهار. مـیهمانی. موسیقی. گریـه. شعر. گریـه. شبها که تا بوق سگ دور هم نشستن. دروغ گفتن و غیبت . وراجی . جان من یک پیک دیگر. وَرَق. عرق. تخته نرد. تاق. تاق. تاق… توی سرم استخوان بهم مـی سایند. ٍ دزد! شکمم باد کرده است. باد دارم. بنشین حالا بابا تو هم. پدر گوشم را مـی کشد؛ ایز گم مـی کنی.  مگه نگُفتُمشط نرو؟ معلم خودکار راانگشتانم مـی گذارد. فشار مـی دهد. تاریخ و علم ا لاشیـاء، صفر. سطل زباله را روی سرم مـی نـهد. ناظم با چوپِ نظم کف دستهایم مـی کوبد؛ مدرسهشط نیست لاتِ . کلاه بوقی بر سرم مـی گذارد. دستها و یک پا بالا. لٍی لٍی مـی‌کنم. داشتم غرق مـی شدم. هم و غمِ همـه تان غیبت است. فکر مـی کنید من نمـی دانم چرا مـیزبان و مـیهمان با خنده و بوسه های ساختگی، بـه سرعت از هم خداحافظی مـی‌کنند؟ برای‌آنکه پشت سر همدیگر غیبت کنند. صفحه رنگارنگ بگذارند و با رِنگش بند. بازهم نوشیدم. به منظور آنکه خشتکٍ دشمنِ ناشناس را پائین بکشند. هْواش کنند. همـه از خنده دل ضعفه گرفتند. کفشـهایش را نگاه کنید. وای خدایِ من، گوشـهای مضحک اش را! سیـاه مست شده است. همـه خندیدند. به منظور اینکه مترصد باشند و روز شماری کنند. گوش بخوابانند ببینند کی از کی طلاق مـی گیرد. کی با کی بینشان شکرآب مـی شود. آبشان درون یک جوی نمـی رود. توافق فکری. توفیق های رفیقانـه. وفاق ملی. همبستگی. بحث، بحث، بحث. تهاجم. ترور. کیش. مات. حرکت با شماست. بایکوت. وتو. تحریم. آهای تو، بیـا اینجا! صندوقِ انار را از روی سرم زمـین مـی گذارم. انارها را وسط خیـابان پرت مـی کنند. این نامـه ها و اعلامـیه ها چیست؟ کاتب مـی گریزد. گردنم را زیرِ منگنـه بغلش فشار مـی دهد. دارم خفه مـی شوم. مگر نمـی دانی نامـه نوشتن حتی به منظور مردگان هم ممنوع است؟ انارها زیر چرخِ ماشینـها له مـی شوند. بوی باران مـی‌آمد. کتک مـی خوردم. آسفالت رنگٍ خون مـی گیرد. فکر کردید من نمـی دانم چرا شناسنامـه هایتان را از هم قایم مـی کنید؟ با خنده های تُخمـی و لوس بـه زنـهای همدیگر چشمک مـی زنید. انتظار مـی کشید. خفه شو . دیگر داری شورش را درمـی آوری. نگفتم این سازِ ناموزون را دعوت نکنید! یواشکی لباسهای زیرِ همدیگر را درمـی آورید. خفه شو . بـه هم تجاوز مـی کنید. بی منظور دست یکدیگر را نمـی فشارید. گُه خوری نکن ٍ نُ. کاتب بـه وحشت افتاد. سکانِ دوستی وا نـهادم. باد داشتم. ناگهان گوزیدم. زدند. زدند. دک و پوزِ کاتب پاره شد. حسِ مُلَسِ ترس و شوری خون. بـه قصدٍ کُش زدند. مفتولِ درد، درون دلم مـی دوید. کلمـه ها تکه تکه مـی شدند. درون سطلِ آشغال شـهرداری ریخته شدم. هفت سامورائی سائل دورم حلقه زدند. کاتب باز گوزید. و تنـها شد. سکوت کردم. سکوتی همسنگٍ غیبت.

* * *
احساس کردم دستی محکم و غول آسا، دست راستم را سفت و سخت مـی فشارد. دردی شدید رشته افکارِ غیبت آلود کاتب را پاره کرد. تنم داغ بود. برادر بزرگ خندید. با دو انگشتٍ شست و اشاره، دستٍ کوچکٍ کاتب را فشرد:
ـ کجائی؟ اینقدر ناخن ات را نجو. توهم نرو لبلبو. شطح و طامات بـه هم مـی بافی گوزو! بلند شو که تا فروشگاه بزرگ نبسته است، برویم به منظور امشب سور و ساتی جور کنیم و دُمـی بـه خمره بزنیم.
زبان درون دهانم نمـی چرخید. مانند یک بادنجان هفت منی باد کرده بود. کاتب گفت:
ـ نگابانا، اجازززه نمـی دددن ما…
برادربزرگ سگرمـه هایش را با حرص درهم کشید. منقارِ عقابی دماغش را خاراند:
ـ سگٍ کی باشند. ملتفتی سیـاه سوخته.
ـ از صندلیش با طمأنینـه پائین آمد. رو بـه قهوه چی بْراق شد.
ـ زعفر، پدرسوخته قورم دنگ چوپ خط بزن. چرتکه بنداز، نمـی دانم هر غلطی مـی‌خواهی . بنویس بـه حسابِ بارگاهم. کاتب، دست درون جیبت نکنی ها، مـیهمان مایی.
صندلی اش را بـه پشتٍ کمرش انداخت. گربه خال مخالی جستی هست و روی صندلی نشست. برادر بزرگ صورتش را بـه طرفم چرخاند و خندید.پاهای پرانتزی اش بازِ باز بود.
ـ غیر از ما و ملکه هیچ حق ندارد روی این صندلی بنشیند. هوا خواه زیـاد دارد. اگر یک لحظه غفلت کنیم دخلش آمده. زیرِ پایمان را خالی مـی کنند. مـی دزدند. دزد هم کـه به دزد بزند، شاه دزد است. یـاغی ها برویم.
دمِ درون زعفر بـه پچپچه گفت:
ـ یک دوستٍ حسا بیـه. سعی کن باهاش خوب که تا کنی. کاری بـه خیر و شرِ چیزی نداشته باش. داستانش را برایت تعریف مـی کنم. چی مـی گی، هان؟
و کٍرکٍر خندید. دندانـهایش کرم خورده و سیـاه بود.

* * *
از قهوه خانـه بیرون آمدیم. راه نمـی رفتیم، باد ما را مـی کشاند.
ـ “در دلِ بادی ابدی مـی دویدیم.”
شلوار خیس کاتب، خشک شد. حالم جا آمد. شب واگشته بر تتمـه روز، شمد مـی کشید. نور فانوسهای کوچه، قشر شب را بعد مـی زد. سایـه ها درون تاریکی مـی یدند. هرازگاه درشکه ای سیـاه پوش بسته بـه هفت اسب تیره رنگ از کوچه های سنگفرش مـی گذشت.
اسبها خُره مـی کشیدند. لگامـها را مـی جویدند و از دهانشان بخار درمـی آمد. بخاری کـه عطر مرگ مـی پراکند.
ـ “ وسوسه وصل بـه اصل بی درد سر نیست.
به اولین چهاراهِ چراغانی کـه رسیدیم فروشگاه هفت طبقه بزرگی، چونان هفت خُم خسروی جلوه مـی فروخت و دل مـی ربود. عظمت و حشمت فروشگاه، درون یک نظر کلاه از سر مـی‌انداخت. مردمانِ آراسته از جنس بلور درون این همـه روشنائی چشم را مـی زد. اتومبیل های آخرین سیستم چون نگینی درون انگشتریِ خیـابان، خوش مـی درخشیدند. دو طرفِ خیـابان کرت بندی و درختکاری بود. باغ درون باغ. زیبائی درون زیبائی. آب زلال مثل اشک چشم درون هفت جویِ هفت شاخه بـه آرامـی و نرمـی جریـان داشت.
ـ “کاتب، همـیشـه آرزو داشتی درون این فروشگاه معظم را ببینی، نـه؟”
اما ظاهرِ نزارِ بی مثال و کیسه تهی، منصرفم مـی کرد. وحشت از نگهبانان خیزران بـه دست کـه مـی توانستند مانند گوشت چرخ کرده، له و لورده ام کنند، پایم را بـه این سو نمـی‌کشاند. وجب بـه وجب پرسش و سایـه بود. کاتب مـی ترسید.
دوشادوشِ برادربزرگِ صندلی بر پشت و گربه ای قلمدوش، مـی‌آمدم. باد هم بـه دنبالمان مـی آمد. هفت سامورائی سائل، دورادور گردن مـی کشیدند. برادربزرگ ایستاد. ابروهایش را درهم فشرد. لبهایش را بـه هم آورد و گفت:
ـ “ هوم. درون هر طبقه این فروشگاه هفت سگٍ نگهبانِ هفت چشم هست. همراه آوردنِ ملکه حکمتی دارد کـه تو نمـی دانی. الآن ولش مـی کنیم و سگان هفت پا بـه دنبالش مـی‌دوند. ملکه بازی‌اش را بلد است. وقتی خوب خر تو خر شد،ی متوجه ما و تو نخواهد شد. قشنگ نگاه کن و لٍمِ کار را یـاد بگیری به منظور روز مبادا و آتیـه بـه دردت مـی‌خورد.
در یک آن صندلیِ مرصع را درون زیر ردای هفت رنگش پنـهان کرد. بـه هیئتٍ گوژ پشتی درآمد. گربه را رها کرد. تمامِ “تاکی واکی” ها و زنگها بـه صدا درآمدند. همـه نگهبانان دستپاچه از آتلیـه ها بیرون ریختند. به منظور دستگیری و فتح گربه بسیج شدند.
ـ “ ما از هرج و مرج حاصل، بی دردسر وارد طبقه اول شدیم.”
فروشنده های با هاله ای گرداگردِ سر، با چشمـهای شیشـه ای هاج و واج نگاه مـی‌د. انگشت بـه دهان مانده بودند کـه ما چطور بـه این تالارِ مجللِ جنت مکان وارد شده ایم. اما برادربزرگ بی توجه بـه نگاههای متعجب و کنجکاو فروشنده ها و مشتری ها، خونسرد گاریِ بزرگِ چرخداری را برداشت. آنچه خودش مایحتاج ضروری مـی دانست جدا کرد. بعد دمِ صندوق حساب، با صعه صدر که تا توانست آروغ زد و گوزید. از بوی تعفن گازهای موذیِ متساعد درون هوا، از هفت صندوقداران حساب آب، مـی آمد. آتمسفرِ فسفری بـه سرفه شان انداخته بود. برادربزرگ دستٍ کاتب را محکم درون دستش گرفت. از دروازه های باریکٍ چشمک زنِ الکترونیکی گذشتیم.
ـ “ گویی از رویِ موئی یـا لبه شمشیری مـی گذریم. نـه؟”
جماعت متحیر درهم مـی چرخیدند. زمـین مـی خوردند. بلند مـی شدند و باز درهم مـی‌چرخیدند. کاتب بند دلش پاره شد. دست و پایم را گم کرده بودم. کاتب مثل بید مجنون مـی لرزید. حس کردم دیوانـه ای با لباسهای بیدزده و قدرتی محیرالعقول، ما و جهان را کـه رویِ شاخ، و رویِ پشت ماهی قرار گرفته بود، با هم مـی چرخاند. برادربزرگ فریـاد زد:
ـ اگر مـی خواهی گیرِ سگهای هار و رها نیفتی، بدو. بدو وگرنـه پاره پاره ات مـی کنند.   
قبل از آنکه گاردِ جاویدان، پلیس های نقابدار و حارس های عصبی با اسلحه های گرم و چماقِ سرد از راه برسند فلنگمان را بستیم. پشت سر هیـاهو بود و نورهائی کـه دور مـی‌شدند. غبارِ گازِ بد بوئی درون هوا چرخ مـی خورد. توده ای خار درون کفٍ باد بـه این سو و آن سو راه گم مـی کرد.
کاتب از ترس قالب تهی کرده روی زمـین ولو شد.
ـ “خاک را چنگ زدم که تا مطمئن شوم کـه هنوز همـه چیز بـه قرار است.”
برادربزرگ غش غش خندید. اجناس مسروقه را درون هفت جیب گشادِ ردایش جاسازی کرد. لگدی بـه گاری بزرگِ چرخدار زد. گاری راهِ آمده را بـه سرعت سنگی آسمانی و مشتعل، بـه سمت مقصد نخستین پیمود. هفت سامورائی سائل جاخالی دادند. یک لحظه بعد صدای انفجار و شکستن شیشـه با آسمان غرنبه ای مـهیب، شب و شـهر را لرزاند. از دور سیـاهیِ بزرگی بـه طرفم هجوم مـی آورد. کاتب بلند شد و سیخ ایستاد. پیش ازآنکه قدرت واکنشی بیـابم، جسمِ سیـاه چهارچنگولی جفتک زد توی ام. کاتب دوباره نقشِ زمـین شد.
ـ “ملکه بود کـه از مـهلکه جان بـه در بود.”
برادربزرگ سنگین وزن و خش خش کنان قدم بر مـی داشت کفشـهای سنگین و سیـاهش بع‌بع مـی کرد. درون باد مـی خواند:
ـ هر چند مسکنم بـه روی زمـین هست روز و شب        بر چرخ هفتم هست مجال سفر مرا۱
قهقهه ای زد. منقار عقابیِ دماغش را خاراند:
ـ چطوری کاتب جان، گرفته نبینیمت. ملتفتی گوزو. اَن تو آلاسکا شد؟ بخند. افسرده نباش ترسو. هیزی کـه نکردیم، دزدی کردیم. حتما با ستیغ کوهستان بستیزی ای کاتب. امروزه روز خیلی ها بـه هرزه گیـهاشان مـی بالند، ما هم بـه دزدی هامان.  همـه متقلب ها بـه تقرب درون این جهان و آن جهان ارتقاء یـافته اند. ما مبرا شده ایم. کاتب، تعبد و تعقل هم ارز نیستند. بعضی ها پاکیِ ظاهری را برگزیده اند، یعنی تعبد. بعضی ها بعد زدن را، یعنی تعقل. ملتفتی تر تیزک!
کاتب با صدای هفت سامورائی سائل خندید. ملکه هم خندید. صدای خنده ها، چون صاعقه درون زیرِ تارم زنگارگون پیچید. حس کردم غم از دلم بیرون شده است. برادربزرگ اشکٍ خنده از چشم پاک کرد و باطمطراق گفت:
ـ کاتب، سه عالمِ علم وجود دارد. علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین. علم الهی و علم طبیعی و علم ریـاضی، علم کلامـی را هم کـه فرا بگیری، صدایت مـی کتتد، هفت خط. یعنی دزد. بـه باور ما جهان نـه حادث هست نـه قدیم. جهان از اصطکاک آمد پدید. اصطکاک یعنی بعد زدن، بـه موقع فهمـیدن و پذیرفتن. پی بردن بـه کُنـهٍ کبر کیـهانی به منظور کرمکی ها خوب است. ملتفتی کاتبِ سیـه چرده!
غش غش خندیدیم. برهر گذری یم. برادربزرگ ایستاده، استوار و صاحب اختیـار، چون مردان. کاتب و ملکه قلاده برگردن، نشسته، شرمگین و با حیـا، چون زنان.

* * *
ـ “دست برافشان کـه ما خرقه خوف بـه دور انداختیم.”
هنوز چراغ زنبوری باجه نگهبانی روشن بود. با شنیدن صدای گامـهای ما، پنجره اش را باز کرد. بوی سیر داغ و سبزی و ماهی سرخ کرده و شرجی، هوای پیرامون را انباشت. انبوهی مگسِ سمج دورهم چرخ مـی خوردند. وزوز مـی د. انگار مویش را آتش زده بودند. که تا کاتب را درون تاریک-روشنِ کوچه دید، شناخت. لنگوته ای دور سرش بسته بود. خنده، چانـه چدنی اش را پائین کشید. پشمالودش را خاراند. چند بار سوت زد. کله اش شبیـه خودکار برادربزرگ بود. کله ای آغشته بـه روغنِ ماهی کـه ناگهان از خَنِ لنجی بیرون بجهد و بگوید:
ـ ناخدا، کفٍ لنج ه چه یم… !
خندید و هفت دندانِ طلایش درون نورِ مـهتاب درخشید:
ـ ایی همـه خودی ایجا  هُس، تو با غریبه ها مـی پری، شب پره تک پرون! با مْو ایطو نکن، نساز. مْو هفت که تا لٍنج دارم بـه نومت مـی کُنم. اگه بگی بعله مـی گُم هفت شبانـه روز بِرات جشن بگیرن. اگه بگی بعله، خٍلیج را بـه نومت مـی کنم. مْو زار اللات مـی گُم…
هنوز پیشنـهادهایش تمام نشده بود کـه برادربزرگ درون طرفه العینی، با تازیـانـه اش چراغ زنبوریِ روشنِ باجه را خُرد کرد و خرناسه کشید:
ـ این مردک کیست؟ عجب فلزش خراب است. ملکه، خرخره این خرِ خاکی را بجو!
ملکه خرنش کرد. روی سر و صورت زایراللات پرید. فریـادِ استغاثه بلند شد:
ـ ای بْوام هٍی. کمک کنین. ایی ماده پلنگٍ دگوری آش و لاشُم کٍرد. ای خونـه ات خٍراب. ایی زینـه دَدَری ذلیلُم کٍرد. آخ چِشُم. بـه دادُم برسین… الو گرفتم. چرا مـی زنی ظالم! ناخدا “اُو” بردُم…
ازپاهای چنبری برادربزرگ نگاه مـی کردم. او کتک مـی خورد، کاتب بمـی‌زد. حظ مـی کرد. انگار دادار، دادِ مرا مـی ستاند. ورجه وُرجه مـی کرد و مـی نالید. صدای بع بعِ کفشـهای برادربزرگ و جیک جیک کفشـهای زایر اللات درهم ادغام شده بود. احساس مـی کردم همـه دنیـا پشتیبانِ من است. از هیچ و هیچ چیز، ابا و واهمـه ای ندارم. احساس کردم هرگاه اراده کنم مـی توانم این موجودِجْعُلَق را بی جان کنم. از این شـهامت شرر بار کـه شرحه شرحه از جانم مـی چکید، نفسِ عمـیقِ بلندی کشیدم.
ـ “ تخلیـه خوف.”
داشتم بـه دوستان بازیـافته ام، این غریبه های آشنا، علاقه مند مـی شدم. کاتب با احساسی شَرزه، جوشن بـه تن، سنان و سپر بـه دست روی بـه برادربزرگ و گربه جسورش، مؤدبانـه و محکم گفت؛ لطفاً همراه من بیـایید. از این طرف، از کوچه مشعل سوز.
باز سوزنبانِ زندگی خط عوض مـی کرد.

* * *
خوشبختانـه یـا شوربختانـه درون محله ما اگر سر هم مـی بد،ی خبردار نمـی شد.ی حتی زحمت گشودن پنجره را هم بـه خود نمـی داد. همـه، پشتٍ پنجره ها را سنگچین کرده بودند. که تا اگر احیـاناً دستی از سرِ بی احتیـاطی سنگی بـه پنجره کوبید، شیشـه ها نشکنند. از این بابت، خیـال کاتب تخت بود. برادربزرگ گفت:
ـ مردک با کونِ پتی مـی خواهد با شاخ درافتد. اگر بازهم شاخ و شانـه کشید، خاکسترِ جسدش را بـه باد مـی دهیم. حلوایش را مـی دهیم ملکه بپزد و تو نوشِ جان کنی. وگرنـه اسممان را برمـی گردانیم و مـی گذاریم مترسکٍ سرِ جالیز خیـار. غرقش مـی کنیم. خودمان هم رویش.
چون درویشانِ کشکول بـه دوشِ شبرو، تبرزین بـه دست خواند:
ـ مشکٍ نادان مبوی و خمر نادان مخور         کاندرین عالم زجاهل صعبتر خمار نیست۱
حسی منفعل کننده تاروپودِ تنِ کاتب را بـه ارتعاش درمـی آورد.
ـ “حسِ ترسناکی کـه دوباره مرا بـه دست و پا زدن مـی انداخت.”
نوعی حالت خفگی با دستهای بسته، ماندن زیر خروارها آوارِ یک زلزله زیر و زبر کن. رُمبیدنِ امـیال درون لحظه شادی. غرق شدن درون آب، غوطه خوردن درون خود و روی آب ترکیدن.
اگر فردا زایراللات درون محله چْغلی کند و چْو بیـاندازد کـه کاتب مضروبش کرده است، چه خواهد شد؟ جریمـه. چوب و فلک و کتک. دویدن و آوارگی با گردنی کج.
ـ “اگر رشته ها پنبه شود تکلیفٍ کاتب چیست؟”
اما بی شاهد و مدرک بـه کدام سرِ نخ خواهند رسید. آن هم به منظور دژخیمـی کـه مثل کفر ابلیس بـه ناکسی درون محله شـهرت دارد. اگر درصدد گردآوریِ استشـهادِ محلی برآید،ی چفنگیـاتش را بـه پشیزی نخواهد خرید. با درسی کـه امشب فرا گرفت فکر نمـی کنم دیگر که تا هفتاد سالِ سیـاه، پیشِ رویم سبز شود. یـا مویِ دماغم گردد.
ـ “نـه، از این محله جْم نمـی خورم. بیـایند جْل و پلاسم را بـه دریـا بریزند.”
ای شُرطه لنگ بـه کمر، ای سر خرِ زندگی، قباحت دارد! تُف. روابط حسنـه، زنای محسنـه. رد و بدل نامـه ها، بـه تو یکی نمک بـه حرام مربوط نیست. کم بـه بهانـه های عید و جشن و عزا، مردم را سرکیسه مـی‌کنی! تُف. از خون سگ و گوشتٍ خنزیر حرامتر باد. تُف. برادربزرگ زد روی شانـه و گوشِ راستم:
ـ چه مرگت شده هی این طرف و آنطرف تُف مـی‌کنی؟ زیـاد با خودت حرف نزن، خود خوری نکن‌خُل مـی‌شوی. این یـارو مثل آفتابه دزدیست کـه خرجِ لحیم اش بیشتر است. از فکرش بیرون شو. حتما همـین جا بنشینیم و سهمِ همسایـه ها را بدهیم. ملکه، همـه را خبر کن ببینیم!
ملکه درون محله هفت پیچ، درون شاخِِ وحشی دمـید. بر درهای بسته کوبید:
ـ آهای اهالی گرسنـه، بیرون بیـایید. بارِ عام هست و طعام درون سفره. حاتمِ طایی کـه عمرش دراز باد، منتظر است.
آنی درها باز شد. طیبعتٍ بیجان، جان گرفت. زن و مرد، پیر و جوان، چون مْور و ملخ از درها درآمدند. هر سهم خویش بـه دوش و به نیش گرفت.
ـ “عجبا، این همـه همسایـه و من بی سایـه!”
برادربزرگ بر صندلیِ مرصع اش نشست و دو کفٍ دست برهم کوبید. هیزم و آتش فراهم شد. کولی ها، دایره بـه دست، خلخال بـه پا، حلقه درون گوش، با گیسوان بافته فرفری، فلفل نمکی، لباسهای رنگ و وارنگ، چین درون چین، دست افشان و پای کوبان گٍردِ آتش درون دلِ دایره، ِ شیـاطین و بازی شمشیر د. زیبائی روی ها، ساقها و سرینشان مـی‌سْرید و با آسمان مـی ید. از دهان و دماغشان ابر درون مـی آمد. ابری کـه عطر مرگ را بر خاک مـی پاشید. انعکاسِ آتش درون چشمـهایشان شعله مـی کشید. انگار یک گله گرگ درون شبِ شکار با خشمـی آشوبناک. برادربزرگ برخاست و اشاره بـه خاوشی نمود. همـه با آتشی درون چشم و آسمانی پْر دود درون ، رفتند. کوچه ساکت ماند. بوی عطر مرگ پیچ واپیچ مـی چرخید. هفت سامورائی سائل کنار خاکسترِ آتش دراز کشیدند. مرغِ شباهنگ هفت بار خواند.
* * *
ـ “باور کردم کـه سوارِ ارابه باد و بارانم و خوش مـی رانم.”
تا چراغ را روشن کردم تلفن زنگ زد. قلبِ کاتب بر خاک ریخت. ایرن بود و قراری درون غروب مـی گذاشت. دلم هرگز جای این همـه شادی و شانس را نداشت.
ـ “هیچ جا شادی نمـی فروشند، اما غم را رایگان مـی بخشند.”
ـ “ تو هم ما را نمودی، ولمان کن.”
رنگین کمانی بـه کمال درون دلم خانـه نـهاد. بـه رؤیـایی ناطق مـی مانست. رؤیـائی کـه ناگهان رخ مـی نماید. همـه چیز را عوض مـی کند. کاتب را احساسِ دوست داشتن و عشق ورزیدن بی قرار کرد. غیبت غم غنیمتی است.
ـ “جُرسِ جاودانگی درون جانم صدا مـی داد و چرخ مـی خورد. یـادت هست مـی خواستی با عشق آشیـان بر شاخه شمشاد کنی، نـه!”
 عشق کانون معرکه هاست. تبسمـی صمـیمـی، پرتوی تسلایی و دور شدن از تقدیرِ مقدر. دلشوره تصاحبِ عشق، سرشارم مـی کند.
ملکه بهترین جایی کـه پیدا کرد روی تلویزیون بود. کاتب حوله تنی اش را آورد و عذرخواهانـه زیرش پهن کرد. مثلِ یک ناجی، بزرگ و مـهربان بود. برادربزرگ پنجره را چارطاق گشود. ازپاهای چمبری اش دیدم کـه شُرشُر بـه بیرون . خمـیازه کشید و دو بامبی بر کوبید. خٍرت و پرتهائی کـه در هفت جیبِ ردای هفت رنگش بود، خش خش مـی کرد. بـه تمام سنبه ها سرک کشید. درِ کمدٍ کوچکی را کشید. بسته بود:
ـ چه گنجی درون این گنجه پنـهان کرده ای، هان خرما خَرُک!
کاتب خجولانـه جوابش داد:
در این دولاب، عها، خاطرات، نامـه بـه الف، نامـه بـه لام، نامـه بـه مـیم، مدارک، بریده روزنامـه ها…
شیشکی بست و گفت:
ـ هْوم، بریده روزنامـه ها، اگر چه چندان بـه کار نمـی آیند ولی مواظب باش دستت را نبرند.
ملکه از روی تلویزیون پایین آمد. برادربزرگ چرخی زد. خودکارش را روی تلویزیون گذاشت. بـه آشپزخانـه رفت. محتویـاتِ ردایش را روی مـیزِگرد خالی کرد. کاتب وسط اتاق ایستاده بود. بادیده احترام و بزرگی نگاهش کردم. آه کشید:
ـ بساطِ یک شام مفصل و سریع را پهن کن کـه داریم از گرسنگی سُقَط مـی‌شویم.
کاتب دست بـه کار شد. هیـهات، چه عمری را بـه پوچی و بی اساسی و گرسنگی و حسرت گذرانده ام. آنچه سلیقه درون آشپزی و چیدن مـیزِگرد داشتم بـه کار بردم. برادربزرگ صندلی را از گُرده اش باز کرد. روی آن نشست. تسبیحِ شاه مقصود با شیخکٍ تاجدارش را درآورد. چرخاند و مْهره روی مْهره انداخت. مـیزِگرد را کشاندم روبرویش و صندلیِ لَق لقی ام را مقابلش گذاشتم. کاتب نیشش را که تا بناگوش باز کرد. نگاهم کرد. ابروهایش را درهم کشید. لبهایش را بـه هم فشرد. هفت بار پلک زد:
ـ نـه نـه، اینطوری نمـی شود. نمـی خواهیم چیزی مزاحمِ دیدنِ تلویزیون بشود. دیدنِ تلویزیون از نانِ شب و نفس کشیدن به منظور ما واجبتر است. مثل واجبی به منظور مؤمن. تو بنشین دستٍ راست ما، ملکه دست چپ. تلویزیون روبرو. حالا ما کـه در زیر چرخِ نیلوفری نشسته ایم بـه درگاهِ شَمُن ها دعا کنیم و شکر نعمت بـه جای آوریم.
کاتب و ملکه با چشمـهای بسته، دستهای چلیپا بر و سر بـه زیر، حرفهای برادربزرگ را تکرار د. صدای تَق تَق مـهره ها کـه روی هم مـی افتادند، درون سرِ کاتب مـی چرخید.
ـ ای شَمُن ها، از این همـه نعمتهای الوان، ارزانی و آزادی کـه به ما عطا کرده اید، سپاسگزاریم. یـا همـه گرسنگان را بکُشید یـا بـه راه راست هدایت کنید.از نخورده ها بگیرید بدهید بـه خورده ها آمـین. حالا تلویزیون را هم روشن کن ببینیم دنیـا دستٍ چهی است.
کاتب با اشاره برادربزرگ رفت و سه استکان کوچک ودکا خوری و پونـه وحشی آورد. دوستان ملچ و ملوچ کنان مـی خوردند. از صدای ناهنجارشان عصبی بودم. حالم داشت بـه هم مـی خورد. کاتب با لبخندی رفعِ سوء تفاهم کرد. دو لُپی و پْر سر و صدا مشغول خوردن شدم. گاهی انگشتٍ اشاره مان را درون دهان مـی چرخاندیم که تا به بُلعِ غذا کمک کنیم. هرگاه برادربزرگ اراده نوشیدن مـی کرد، استکانش را برمـی داشت و مـی‌گفت:
ـ همگی گٍشت. رفعِ قضا و بلا. داشتن یک معده راحت، بی‌زور زدن به منظور قضای حاجت.
کاتب و ملکه پْر و پیمان پاسخ مـی دادند:
ـ خاکِ پا. جان نثار. غُلوم. آمـین.
در سرم صدای ساییدن استخوان مـی پیچید. داشتم شیرجه مـی رفتم.
* * *

ـ “طاقتم طاق شد. قَد و قامتم دوتا گردید. چقدر درون زیر تاقدیسهای قدیسین بم!”
ـ “تیغ درد، دارای دو دَم است.”
تلویزیون بـه نظرم شاهکارِ بی نظیری آمد. کاتب که تا کنون، تلویزیون را با این وسعت و ِ عمـیق نگاه نکرده بود. درون تصویر کودکانِ خردسال با صورتهای مات و مسخ شده، سلاح بـه دست فوج فوج بـه جنگی باطل مـی رفتند. پرندگانِ آهنین بالِ آتشین دهان؛ عروسک و اسباب بازیـهای خوشـه ای بر سر هر درخت و خاطره و سبزه مـی پاشیدند. عشق درون غباری غم انگیز ذره ذره مـی شد. درون هوا چرخ مـی خورد. بلندگوها ساکت نمـی‌شدند. سرودهای رزمـی و مذهبی و مـیهنیِ پْر هیجان مـی‌خواندند. روح بـه سانِ سایـه از مـیانِ جسدٍ خونین، برمـی خاست. بگو مگوی مرگ و زندگی از هر روزنی و برزنی بـه گوش مـی‌رسید. گردباد مرگ مـی گردید. درهای خانـه ها باز. رادیوها درون آواز. خوابِ خیـابان درون شبِ بیـابان. آتش و ویرانـه ها. گلوله های چرخان آتش، گَردِ مرگ مـی پراکند. خاکسترِ خون. خونِ سیـاه. صفٍ بی پایـانِ آوارگان درون گاریِ قدرتمندان. جنگ. جیره بندی. حراجِ جان. دستها تفسیرِ گرسنگی. چشمـها درون افسانـه ماندن. ازهم گسستن و گندیدن. اجسادِ سخن گو. اسکلت های سوخته. صدای جرینگا جرینگٍ غل و زنجیرها. زبانِ تازیـانـه و زخم تن ها. قهقهه قدرت. صدای ناقوس سوگواری. مراسمِ بـه خاک سپاری انسان. پْلِ جدایی. اسطوره انسان احاطه شده درون ورطه های قتل. انسانِ نثار شده بر هیچ. انسانِ پاشیده شده درون مزبله بایدها و نبایدها. قمقمـه های دروغ. متلاشی شدن از عطش.جهانِ آدمـهای آهنی درون جنگ. جنگ های جعلی. گلوله بـه جای گُل. جان دادنِ گُلها درون شلیک گلوله ها.موجِ انفجار. دویدن و شوره تب و ترس بر تن. آسمانِ سیـاه. پایـه های شکسته پْل درون آب. تلفات. نفت. نفت. هلهله و یزله و زاری. تک و پا تک. پاتک و تکٍ تانکها. پوتین های سوخته و بی صدا. پاپتی های سرگردان زیر کمپ های کپری. تنورهای بی مصرف. جنگٍ صادراتی. صلح وارداتی. نان. خون. مخزنِ ِ آب. صادرات جنگی. مـهمات. زره پوش. نفربر. خمپاره. آرپی چی. مـیگ، مـیراژ. اِف… یک کُپه کرم درون دلِ کاتب مـی لولد.
پدر، بیلرسوت بـه تن. سپرتاس خالی درون دست. بـه زیلوی زیر پایش نگاه کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند:
ـ اینم از شرکت نفت. بر باعث و بانیش لعنت. خُو، ابن الوقتٍ قرمساق حرفِ حسابت چیـه؟ سرِ پیری کجا برْم. بـه کی پناه بیـارُم. مْو دیگه جون و جریق گاری کٍشی دارُم؟ تو قبرم راحتم نمـی ذاری. ای تُف بـه او ذاتت با ایی جهنم درّه ات.
حبانـه. کُلمن. کوزه شکسته. سماورِ خاموش. تشِ باد. پارچِ خالیِ آب. هجوم کوهه های هول. پریموسِ سوخته. آبِ خجلت بر خلیج. خاک. نخل. خرمای خشکیده. رطب و خارک های خاکیِ کال.بیل. خاک. گور. نخلستانِ زهره تَرُک شده. غلغله آبِ گٍل آلودِ شط. بُلَدها و بُلَم ها.اسکناسهای چرک و چروک. رد و بدل آدمـها. دویدن. دویدن. چون باد دویدن. فرار. فرار. آسمان چپه شده. تش باد. موجهای مرده. آوار. فرار…
مادر راه مـی رود.زیبا، با گونـه های گُل‌بهی، تازه و آرایش‌کرده راه مـی رود. صدای کاپ کاپِ کرکابهایش درون سرم مـی پیچد. غبار از تنِ اشیـاءِ شـهید مـی شوید. مادر، مـینارِ اُخرایی رنگ را از سرش باز کرد. گیسوان بر روی شانـه هایش شلال شد. دلم مـیهمانِ مـینو مـی‌شود. سالکٍ مـینیـاتوری اش را خاراند. کرکابهایش را درآورد:
ـ مْو از سرِ تون نمـی‌گذرُم، خدام نمـی گذره. تو کجا مـی ری مرد؟ بیـا ایی کرکابها رو ببر بازار مکاره بفروش.
گرسنـه بودیم. پدر از درون بیرون رفت. با پیتٍ حلبی نفت، هفت قرصِ نان و تکه ای استخوانِ برگشت. خندید. جای دو دندانِ نیشِ طلایی اش خالی بود. آنـها را فروخته بود.
ـ تو هفت آسمون یـه ستاره نمونده…  
آنسوی تصویر، کودکان دیگری درون گرمائی سوزان، سر بر زمـین خشک جان مـی‌دادند. چشمـها، دستها، درون افسوس هستی فسرده مـی شد. اسکلت ها بر سرِ دانـه ای گندم، برنج، درهم مـی شکستند. بهار بـه تجربه مرگ تن درون داده بود. آفتاب تازیـانـه مـی‌زد. مرگی گرم. خیلِ لاشخورها نشسته بر درختی خشک، استخوان مـی شمردند. لاشخورها، مـیانجیِ زمـین و مرگ. جایی جشن بود. شامپاینِ شادی بهم مـی پاشیدند. الماس دستها مـی درخشید. جایی نفرت زده، دست جمعیت یک دهکده را مـی بد. از عطرِ مرگ زمـین آذین مـی بندد.
* * *
در گوشـه ای از تصویر، فروشگاهی هفت طبقه درون احاطه مأموران مرئی و نامرئی، ریز و درشت بود. سگهای سیـاه پاس مـی دادند. و بی جهت پارس مـی د. رئیس سازمانِ امنیت ملی قبراق با نقابِ غرور بر چهره‌ای دُژم و دودی رنگ، واژه شلیک مـی کرد:
ـ مانند موم درون چنگٍ ما هستند. طراحان و طرارانِ سفله، خواهند شد. باندٍ مافیـائی متلاشی شده است. مرزها را بسته ایم.
ملکه هر هفت دقیقه یک بار بلند مـی شد. طبقی بر گردن مـی انداخت. تنِ خاکی و خال مخالی اش را مـی خاراند:
ـ تخمـه. پسته شور. آجیلِ مشکل گشا. آدامس. ساندویچ. کوکاکولا. … نبود؟
و دوباره مـی نشست. درون تصویر برادر بزرگ و کاتب را سر نشان مـی داد. روی کله های ژولیده مان ستاره های مات بود. برادربزرگ با دهانی پر از غذا خندید:
ـ حالا ما دونِ شأن شما شدیم؟ ای کور و کچل های چاچول باز. ما را از ملکٍ محروسه مان بیرون مـی کنید. بامبول سوار مـی کنید. نشانتان خواهیم داد.
کرختی خواب پلکهایم را سنگین کرده بود. برادربزرگ و ملکه از پر خوری مانند بادکنک درون هوا معلق مـی زدند. سیگاری بـه برادربزرگ تعارف کردم. با طعن و لعن گفت:
ـ نـه نـه پیپ مـی کشیم. تو هم پیپ بکش که تا نشعه بشوی ای نشمـه!
قوطی سیگار را درون مشت اش فشرد و چون پولکهای چشمک زن بـه بیرون پنجره فوت کرد. کاتب نخواست بگوید از پیپ خوشش نمـی آید. اما این پیپ معجزه مـی کند! دودش مانند ماری خوش خط و خال گشتی درون اندرون مـی‌زند. چون بخاری خمار کننده از های بینی و دهان خارج مـی گردد. نشعهبین رؤیـا و واقعیت حایل مـی شود.
برادربزگ درون آرامشی با شکوه پیپ مـی کشید. ماهِ زردِ بزرگ درون تمام این مدت رویِ لبه پنجره نشسته بود و ساز دهنی مـی زد. برادربزرگ برخاست. پیپش را بـه بیرون پنجره خالی کرد. کفٍ هر دو دست را هفت بار محکم برهم کوبید. پرده شمایل خوانی را از زیر ردایش درآورد. بر دیوار چسباند. مثل فرفره دورِ خودش چرخید. چرخید و چون کتابی کهنـه درون باد ورق ورق شد. از چرخش ایستاد. بـه قاه قاه خندید. هفت بار پلک زد:
ـ پاشو ملکه که تا برای کاتبِ پدرسوخته نمایش بدهیم.
ملکه برخاست. دستی بر قلاده گردنش کشید:
ـ سرپا گوشم و در خدمتگزاری حاضرم.
ـ و چون شـهرزاد قصه گو بـه سخن درآمد.

* * *
به صدای باد گوش فرا دار. زمزمـه بادِ سخنگو از فراز ویرانـه ها بـه گوش مـی رسد. اینک درون کله های خاک شده جز صدای باد نمـی پیچد. مرگ درون مرگ. عطر مرگ موج مـی‌زند. زندگان درون انتظارند یـا درون احتضار! مردگان، مشعل بـه دستٍ زندگان مـی سپارند. همـه ما سایـه همـیم. با هر قدم بـه مرگ نزدیکتر مـی شویم. گنجینـه تاریخ، این رؤیـای پریوارِ آکنده از تردید و تزلزل، چیزی جز سکوتِ سنگیِ راسخ و هق هقِ “کوکو” نیست. چون کودکی کنجکاو بـه جستجوی تصویرهای پاره پاره مـی روم. اینک غریبه ای بی نام و نشان، با تنی فرتوت و بی حیـات بـه دروازه سوخته مـی‌رسد. بوف کوری بر برف سیـاه. خورجین بی خوابی را بر طاقِ مقرنس مـی آویزد. گمشدگان تاریخ را صدا مـی کند. دارها بیدار مـی شوند. دفن شدگان دفیله مـی روند.
برادربررگ دلقِ دلقکی بردوش، کلاه زنگوله دار برسر، نقابی از حریر سبز بر صورت، چون سایـه بـه سویِ غریبه مـی رود. یـاره ای بر ساعد بسته است:
ـ چه مـی کنی حرامزاده، اسم شب چیست؟
ـ “کاتبی بی سایـه، ساسِ ترس بـه تنبان، حساس و آس و پاسم.”
ـ پیشـه ام شپش کُشی است. جانم پیشکش، نمـی خواهم ریشـه ام بخشکد. از بیم آنکه بـه قدرِ ارزنی نیـارزم، بـه خود مـی لرزم.
دلقک چرخی مـی زند. بـه سمتٍ تصویرهای ثابتٍ پرده شمایل خوانی مـی رود. قلقلکشان مـی دهد و مـی خواند:
ـ جهان یـادگار هست و ما رفتنی         زمردم نماند جز از گفتنی۱
خبرِ مرگتان بلند شوید. مـی خواهیم لَختی اختلاطِ تاریخی کنیم. بـه جان شما جزع فزع بی فایده است. بجنبید پیزی فراخها. وقت شکار، شاشتان مـی گیرد، موقع کار، خواب! ای جنگجویـان جیم شده از کارزار، کارتان زار است. ای سلحشوران پوسیده استخوان، ای نره غولانِ غره لشکرشکن، دیگر پشکل هم نمـی توانید بشکنید، هان؟ طفره نرو، بنال سگ سبیل. ای خرس پنجه، پهلوان پنبه، تو هم گوزیدی کفٍ دست همـه! شمشیرت سقط شده است؟ از سر بـه خاک سودن و ستودن بـه ستوه آمده اید؟ حرف بزنید که تا از کوره درون نرفته‌ام. شما یک مشت یـالقوزِ بی یـال و کوپال و یراق، یکه تاز و یلِ مـیدان بودید! بلند شو سبیل چخماقی ریش مرواری، وگرنـه با کف گرگی مـی کوبم توی ملاجت که تا جان از دربرود. ترسیدی، ماست ها را کیسه کردی! کاسه سرتان بـه دردِ خاک انداز هم نمـی‌خورد. ای نقشبازان لایق ملامت، تفاله های مرتع تنبلی، مگر از یـاد اید کـه تملقِی پذیرفته هست که بهتر معلق مـی زند.
دلقک چون بوزینگان بالا و پایین مـی پرد. دستها را بر هم مـی کوبد و فریـاد مـیزند:
ـ شـهزادگان، درباریـان، صاحب منسبان، قراولان یساولان. ملتزمـین رکاب. دون پایگان، کهتران مـهتران. موکب ملوکانـه پر کپکپه و دبدبه، با خَدُم و حُشَم، با زورق و زنبق مـی‌رسند. بندگان بدسگال. بوالفضولانِ تردامنِ نمام. قرشمالان. رعایـا؛ کور شوید، کر شوید، لال شوید، هین کـه مُلٍک مـی رسد.
دلقک نقاب را برمـی دارد. برادربزرگ با چشمانی درشت و دریده، با طمطراق و طنطنـه، شمشیر بـه دست، بـه نمایش مـی پردازد.
ـ من شاه شاهانم. امپراطورم. خاقانم. قیصر و سلطان ابنِ سلطانِ صاحبقرانم. امـیر و شیخ و خلیفه ام. سزار و تزارِ بی عرضه را سرازیر کردم. هفت اقلیم بـه زیرِ نگین انگشتری من است. بُر و بحر. ماهیـان دریـا. پرندگان آسمان. خاکیـان و ماکیـان، همـه درون ید قدرت من است. من مافوق بارقه قدرتم. دد و دام، مرغ و پری بـه فرمان منند. صاحب هر چه هست و نیست، منم. منم کـه جهان بـه سر پنجه زور و شوکت شمشیر گرفتم. تاج و تخت. گنج و دیـهیم. گوهر و لعل و زر و سیم. هفت رنگ و هفت اورنگ زیرِ پای من است. زمام زمان و زمـین درون پنجه پولادینِ من است.
شمشیر را درون هوا، تهدیدآمـیز بـه حرکت درمـی آورد. دلقک نقاب بر چهره مـی گذارد:
– زمـین و زمان خاک پای تو باد        همان تخت پیروزه جای تو باد۱
ای یـاران ظریف و ای ندیمان حریف، دقت کنید! خدا مـی گوید مال ماست، شاه مـی گوید مال من است. محروساتِ سلطان عبارت هست از؛ آسمان و انسان و جزئیـاتشان. ناحق و ناروا، مـهم نیست. مـهم بـه زیرِ سلطه سلطان درآمدن هست تا مگر مصون از مصیبت و نیستی شوید.
ملکه، چاووشی خوان بـه مـیان مـی آید هفت بار کٍل مـی زند. پوست خاکیِ خال مخالی اش را مـی خاراند:
– چو تو شاه بنشست بر تخت عاج       فروغ از تو گیرد همـه مـهر و ماج۱
البته تقارن رقابتها، تخم نفاق مـی پراکند. دیکتاتورها، دیکته کلمـه و کلام را تکه تکه مـی‌کنند. شداد بهشت مـی سازد. نمرود بـه آسمان تیر مـی اندازد. همـه رهبران نبش قبر مـی‌کنند. یکی گذشته را از گور درمـی آورد که تا لباس امروز برایش بدوزد و گُلِ گورستان بـه اش بزند. یکی گذشته را انکار مـی کند، امروز را بزک مـی نماید. بـه آینده تُف مـی‌کند. هیـهات، عقلانیتش عُقدی مـی شود کـه با عقبی مـی بندد. هر زورگویی با ظاهری منزه، زبان خاص خود مـی آفریند. آنطور کـه باد هم بـه گردش نمـی رسد. مـی گوید؛ انسانیت یک پولِ سیـاه نمـی ارزد. رب النوع قدرت، شـهرت و ثروت، خطی هست که آخر ندارد. همـه شان هم سعی و اصرار دارند که تا به دیگران بـه قبولانند کـه حقیقت تنـها درون انحصار آنـهاست. یکی بلیط بهشت مـی فروشد. یکی کلیدٍ درِ بهشت، بر گردن دیگران مـی‌آویزد.
دلقک شمشیرش را بـه وسط پیشانیِ حرامزاده ای فرو مـی کند:
– اما یـاوه سرایی بس است. هفت نوبت دف و دایره، تاس و کوس، تبیره و دهل بکوبید. بربط و طنبور. چنگ و چغانـه و چگور، رباب بنوازید. اینک قبله و قطب عالمِ امکان، مالک دین و دولت، فرمانروای مستبد زمـین و آسمان! درون کرنا و سرنا و نقاره، بـه هیـابانگ و هیـاهو بدمـید. قالیِ زمردین بگسترانید. بساط سور و سرور مـهیـا کنید. فرشـهای منقش. نقش های معرق. خزانـه و ذخایر بـه زیر قدم های مبارکش بیفکنید. زرین قبایـان، زرین کلاههان و زرین کمران بـه صف! خدایگانِ فرخنده رأی، طلیسان زربفت بـه تن، بر سرِ خوان خویش مـی آید.
ملکه هفت بار پلک مـی زند. دایره بـه دست مـی خواند:
– دورِ تو از دایره بیرون تر است        از دو جهان قدرِ تو افزون تر است۲
برادربزرگ با چشمـهای مورب، پاپاخ برسر، بادی بـه غبغب و پر تجمل از پلکان مارپیچ غرور پله پله پایین مـی آید. بر ستونـهایی ازاستخوان انسان دست مـی کشد و مـی خندد. خوان گسترده مـی شود. سر و صدای مطبخیـان، بوی غذا و زعفران پلو، دود و دمـه. دیگ و دیگبر. پاتیل و کماجدان و اجاقهای سنگی. مجمعه های مسی و مشربه های . تُنگ شربت و آشِ پشت پا، درهم مـی پیچند و مـی چرخند. مشعلها مـی سوزند و نور مـی‌پاشند. همـه آماده اند که تا شاه اشاره بـه خوردن کند. دلقک انگشت اشاره درون کاسه آش فرو مـی کند و مـی چرخاند:
ـ شیر مرغ و جان آدمـیزاد. بُه بُه! خواص و مقربان درگاه بـه پیش! پیشمرگان شاه و شیخ بـه پس! هوم، چرب زبانان بوی کباب و ماهی را زودتر درمـی یـابند. عجب بخور بخوری! درون این شلوغی ماه را از ماهی، مـیش را از گرگ نمـی شود شناخت. وزیر بی نظیر، با زلم زیمبو چه مـی لمباند! بعد ذکر خیرش درون هر انجمن و مجموعه بی دلیل نیست. تنـها نظاره گر مفلس و وصله ناجور منم؟ عجبا، جوابش را درون آستین دارم؛ دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین. انسانِ نخستین آب خورد. سپس گیـاه و شیر و گوشت. بعد کشور و قاره و جهان و جان. بعدٍ بعد چه خواهد خورد؟ دوستان خواهش مـی کنم از سخنانم سوء استفاده نفرمائید. انسان اقتباسی از اسارت تاریخی و سرقت آزادی است. انسان…
جارچیـان و خبرچینان ندا  درون مـی دهند:
ـ دشمنان، خائنان، حاسدان، فاسدان، عُلَمِ مخالفت و ستیز و فتنـه برافراشتنـه اند.
مجلس بـه هم مـی ریزد. هر بـه دنبال ی مـی گردد که تا بگریزد. وزیر اعظم سکته ناقص مـی کند. قیصر نعره مـی کشد:
ـ بر جلال و جبروت من همـه حتما تکریم کنند. من بلای آسمانی و تازیـانـه عبرت روزگارم. از هرکجا کـه اسب من بگذرد، گیـاهی نخواهد رویید. پاره هر تخطی و تعللی چوبه دارِ بی عطوفت است. پند و گوشمالی من به منظور یـاغیـان و غوغاییـان و داعیـه داران، خرخره بریده است. بـه فرمان من بکُشید. گردن بزنید. چرخ را بـه آتش بکشید. حیـات طاغیـان را ط حریق و حراج و تاراج بدارید. بـه تاخت و تاز، بـه خدعه خدنگ خیـال انگیز، مدعیـان متجاوز را بـه خاک هلاک درافکنید. جنگجویـانِ جنگ آزموده چالاک، بـه لشکرگاه دشمن شبیخون بزنید! هر جنبنده ای را بی جان کنید. شـهرها وآبادی ها را ویران و غارتِ سْمِ ستوران کنید. عرش و فرش بهم بردوزید. آتش. آتش. به منظور حراست از روح و جسم آسمانی کـه منم، جان هر ذی وجودِ دشنامگو را ضایع کنید. قوام و دوام روزگار با من است. آتش! ضرابخانـه و زرادخانـه و گنج شایگان از آنِ من است. سکه و خطبه بـه نامِ نامـی من بخوانید.
دلقک هراسان درون صحنـه بـه دور خود مـی چرخد:
ـ گفته پیغمبر و سلطان یکی است. فراشان، کمان و کمند بـه بازو بیفکنید! دلاوران گردن کلفت حمله کنید! اَراده‌‌‌ ها، نفت اندازها، قلعه کوبها، بـه قهر و غلبه درهم بکوبیدشان.آسمان حرمتشان را کنید. از تخته تخت بـه تخته تابوت دراندازیدشان. ای حرام لقمـه های یْغور به منظور ما لغز مـی خواندید؟ ای سلطان سرنگون، افسرِ افسرده بر سرت زار مـی زند. سفره بگسترانید کـه باید این مردمان را سر بْرید.
ملکه بر خاک مـی افتد و پاهای امـیر را مـی بوسد:
ـ سلطان بـه سلامت باد. آبها از آسیـاب افتاد. بـه فرمان شما از کله ها منبر و مناره ساخته شد. از مغزِ غدارانِ غدر پیشـه، خوراک ماران پخته شد. همـه به منظور اعلام سرسپردگی صف بسته اند.
دلقک نو نوار تعظیم مـی کند:
ـ بندگان اعلیحضرت همایونی، شرفِ حضور مـی طلبند. امـیر قَدُرقدرت، قوی شوکت، رخصت مـی دهند؟ درود بر ذاتِ اقدس شـهریـاری. کور شوید. کر شوید. دور شوید. هْش! خر شوید، خاقان مـی رسد.
ملکه احتیـاط آمـیز، مـینای مـی درون دست، چون دلبری نوبر و ناب، بلند مـی شود:
ـ سلطانِ طلیسان پوش از نایره جنگ داخلی و خارجی، پیروز و خجسته، با کَر و فَر، فارغ آمده است. خیمـه و خرگاه راست کنید. سلطان این سلطنت را با جانفشانی و خون و درایت، یک تنـه بـه چنگ آورده است. پاداش، مشتی سکه هست به دامانِ شیخ ما…
دلقک هوار و هورا مـی کشد:
ـ عْمر امپراطور دراز باد. تخت بختت بر کوه قاف، کنار‌‌‌ درخت طوبا، زیر سایـه سیمرغ باد. ای شاه معتدلِ عدالت پیشـه، تیشـه بزن بـه ریشـه. مْهیمنا، عالیجناب، تویی سرمد و سرآمدا! سروران، بـه سرور و درآیید که تا به خدمتٍ زر و سیم، باز رسیم.
خوش گوزیدی زُبیده؟ دماغ سوخته مـی خریم. اشتباه نمـی کنم؟ این شاه نبود، شیخ بود، یـا امپراطور یـا… ای بابا من چه مـی دانم. خر و خربنده یکی است. اصلاً یکی نیست بـه من بگوید، چرا اینقدر حنجره جر مـی دهی. نان بـه نرخ روز خور. رجز خوان!ی تره هم برایت خرد نمـی‌کند. خیلی خوب، تو کـه لالایی بلدی چرا خوابت نمـی برد، مفتخور؟ بیخودی خودت را نخود هر آش مـی‌کنی.
ملکه چپ چپ بـه دلقک نگاه مـی‌کند، ادامـه مـی‌دهد:    
ـ عشرت و لذت جویی درون پسِ آن همـه فتوحات پرفتوت، معجزه مـی‌کند. درهای حرمسرا را بگشایید! کانِ نوبالغ، شوید. شاید قرعه اقبال بـه نامتان افتد. شاه چونان همـه شب، شبِ زفاف تازه درون حجله‌ای جوان مـی‌خواهد. مْشک و کُندر، عبیر و عنبر، عود و بخور بسوزانید. درِ دُرج بگشایید. شیخِ متمایز و ممتاز، بی‌طاقت، فوطه و قطیفه از کمر باز مـی‌کند. حریر و ململ، ابریشم و مخمل، اطلس و ترمـه، دیبای هفت رنگ فرش کنید. بسترِ ساتن بگسترانید. زرِ مْشت افشار بپاشید. رامشگران، خنیـاگران، غلامان، خواجگان، مطربان. دلقکان، بـه راه مباهات هر چه دارید، فدیـه دهید.
نبیند فرو شده بـه نشیب        هر کـه را خواجه برکشد بـه فراز۱
دلقک هلوی آبدارِ تازه‌ای را گاز مـی‌زند:
ـ پیر ها، خرابها، ترشیده ها، پا شکسته ها، پلاسیده ها، بیخودی بـه تنور نچسبانید. چیزی عایدتان نمـی‌شود. روی پوشیده دارید. امـیر مـی‌خواهد تٍریلیِ دوچرخه‌شان را درون خطٍ خیر و مُبُرات بـه کار اندازد. ای بنازم بـه اشتها و قدرت کمر. نازِ شستت. کمر هست یـا شاه فنر! جهانِ باقی و فانی فدایت باد. ای قدرت قاهر. دیدید دوا و دعای دشمنان مستجاب نشد! تاج بـه تاراجِ اجانب نرفت. چهی بـه دعا آمده کـه به نفرین برود. کان باکره پیشکش کنید. مته هنوز مـی‌کند. چاقو مـی برد. آب مـی‌چکد. مورچه بار مـی برد. و یک پری دریـاییِ غمگین فریـاد مـی‌زند؛ کمک، کمک…
دلقک نقاب را برمـی دارد. برادربزرگ خوی کرده و خندانو اندکی مست و حریص، دستار از سر برمـی‌گیرد. موزه از پای بیرون مـی‌کند، بـه بطالت درون پاشویـه حوضِ حرمسرا، قدم مـی‌گذارد. ملکه بـه ناز، زیرِ گوش شیخ آواز مـی‌دهد:
ـ مراقب باشید هنگام رَتق و فَتقِ امور، فتق بندٍ مبارک را بگشایید. تُرنجبین به منظور مزاجِ مبارک مـیل بفرمایید. گُلهای سرسبد بـه صف شده، آماده‌اند.
با دولچه بر سرِ سلطان آب مـی ریزد. برادربزرگ گیج، بـه قاه قاه مـی خندد:
ـ حواسمان جمع است، فوتِ آبیم، بانوی بانوان.
دلقک شمشیر را سیخ درون دست مـی گیرد:
ـ زفتراک بگشاد پیچان کمند        بینداخت و آمد مـیانش بـه بند۱
دور از جناب شما، حضرتِ مستطاب اگر اسائه ادب نباشد، فکر بکری دارم. ایر و قیر و گُهٍ زنِ پیر را، حکما معجون الحدید گویند و برای افزایش قوه باه معجزه مـی کند. بشنو، بشنو! این اعوجاجِ رایج درون قصه گنجها و رنجها نیست. شیخ مردی مصمم و مسلَّم است. امـیر عیـاری تمام عیـار و عاری از بیعاری است. بـه دهانش نگاه کنید کـه معجون را چون باقلوا، قورت مـی دهد. حضار مظنون هشدار، بـه چشمـهایش نگاه نکنید. انسان را بـه سنگٍ  سیـاه مبدل مـی کند. تیزابِ نگاهش، زَهره را ذوب مـی کند. شاه نوازش و آرامش مـی خواهد. حق دارد. اگر غیر از این بود، رازِ بقا و ازدیـادِ نسلِ سلاطین، منسوخ مـی شد.
سؤال برِ سر…
ملکه بی محابا مـی پرد وسطٍ صحنـه و با دست اعلام سکوت مـی کند:
ـ یکبار تو وسطٍ حرفِ من پریدی. اجازه بده این بار من وسطٍ حرف تو بپرم. بله، سؤال بر سرِ تجانس انسانـها نیست. اصول مساوات مسخره است. انسان سهمـی ندارد. درون ذهن بازار، هر انسان سکه ایست. درست نگفتم، هان؟
دلقک پاهای چمبری اش را بی حوصله جا بـه جا مـی کند. صدای بع بع مـی آید:
ـ شما همـیشـه مته بـه خشخاش مـی گذارید. دو قورت و نیمتان هم باقی است. نـه، سؤاال بر سر این هست که درون بازار زندگی، زمان چون بادی درون معده، یـا درون دست است. اما بی برو برگردد، حیـات نوعی غفلت مـیان جلو و عقب رفتنـهای عقربه یک ساعتٍ قدیمـی است. بیچاره عُلَم بـه دست منتظر هست تا ما شکر فشانیمان تمام شود و او بـه انجام کارهای مقدرش برسد. مگر چقدر وقت دارد؟ ناگهان دیدی با این حال و روز حیرت انگیز، قبض روح شد و خونش گردنمان را گرفت.
ملکه ابرو بالا مـی اندازد. پشتٍ چشم نازک مـی کند. زبان مـی گیرد:
ـ هزار زن زیبا و طناز و باطراوت، دامِ عشوه مـی گشایند. آبدستانِ پْرگلاب مـی آورند. سلطان سر و صورت و محاسن، صفا مـی دهد. مـیانِ پردِگیـان بـه شادی و شیطنت چرخ مـی‌خورد. درون استخر شیر و عسل غوطه مـی زند. یکی را گاز مـی زند. نشیمنگاه دیگری را نیشگون مـی گیرد. یکی را مـی بوسد. یکی را… و پرده مـی افتد. دیگر از بازی پشتٍ پرده ما خبر نداریم.
منادیـان جار مـی زنند. ایلچی بـه پچپچه درون گوش شیخ، از عدوات و توطئه اطرافیـان مـی گوید. سیمای با صلابتٍ سلطان کـه هر کار شکنِ سرکشِ کینـه جو را بـه نشیب کشانده است، بـه خشم مـی نشیند. شاه دندانـهای طلایی اش را بـه هم مـی فشرد. برادربزرگ دستار بر سر، نعلین بـه پا، خنجری خمـیده پشت و بْران و آبداده بـه سُم، درون دست راست، دُرنا درون دستٍ چپ، با سیمایی فسفری هفت بار پلک مـی زند. بـه غضب مـی غرد:
ـ تمامِ بستگانم را تعقیب و توقیف کنید. بـه داغگاه بِبُرید. درون پوست تازه ذبح شده پیچیده و در چاه سرنگون کنید. ناخنِ دست و پایشان برکَنید. زبانشان را ببْرید. چشمـهایشان را بـه کارد درآورید. دندانـهایشان را دانـه دانـه بشکنید، روغن داغ بر اندامشان بپاشید. بر زخمِ زردآب آورده پْر آبله شان، سرکه و نمک بپاشید. گوشت و پوستشان را ببْرید و در دهانشان بگذارید که تا افطار کنند. مـیل درون آتش بگردانید. بر پشت و پهلو و چشمـهایشان بکشید. پوستشان بـه نمد بمالید. دست و پایشان بـه پالهنگ بربندید. مثله شان کنید. شقه شقه شان نموده و هر شقه را بر گذری بیـاویزید. خون. خون. خون حتما تا رکابِ اسبم برآید…
دلقک بر شکمش مـی کوبد:
ـ پارسِ سگهای هار را مـی شناسید؟ چه وجودِ جوانمردِ با جْود و کَرُمـی! گنج بران، رنجبران راه بگشایید. سلطان سوار اسب حادثه، بر سپاهی ظفرمند فرمان مـی راند. هیـاهوی مرگا مرگ. چکاچک شمشیرها درون غباری بد یمن. بستگان، پستگان. پسر، پدر را. پدر، برادر را. .. کور مـی کند. شاه از چشمـهای شما نمـی ترسد. کوسِ ناموس بر تپه های غیرت. اُقربای بد اقبال چه قرابتی با عقربهادارند! چه فرمانِ یزدان چه فرمانِ شاه:۱
مـیانش بـه خنجر کنم بر دو نیم        نباشد مرا ازی ترس و بیم۲
خلیفه از همـه دوستان سابقش سبقت گرفته است. هیـهات، چه تاریخی، یـا سراسر نکوهش هست یـا نیـانش! ای چرخ بلند، فریـادِ درد بلندا گرفت. دوران بدی، نادانی، نفرت و تولد انتقام. تاریخ، کین نامـه برین. تمام تاریخ، حکایتٍ تقلب و انتقام و تلافی است. تاریخ را فاتحان تباه مـی کنند…
ملکه چون فرفره بر زمـین مـی چرخید و مـی خواند:
ـ بگفتش کـه ای بد رگِ نابکار        ترا بر سرِ تخت شاهی چه کار۱
نـه، تاریخِ طناز را فاتحان مـی فروشند. که تا مـی توانید بکُشید. خون درون مقابل خون. “ایمانشان بر قبضه های شمشیر مـی درخشد.”۲ ابلیس درون لباسِ انسان، انسان درون لباسِ تلبیس. انسان، سیـاهی لشکر، از روشنایی تاریخ بیرون مـیشود. دیگر مُگرد، ای گردونِ دون!  نگاهِ زندگی، گناه مرگ مـی شوید.
دلقک دایره وار مـی دود:
ـ بـه دنبال باد حتما دوید. تاریخ، حدیث حسرت است. یکی رَسُد بـه امـیری. یکی رَوَد بـه اسیری. پا سوز سلطان نشوید. هوا بعد است. الفرار.
نامردم اگر گٍرد تو، من دگر بگردم. صبر کنید. صبر کنید. شیخ به منظور توابین خطٍ امان نوشته است. سبب سازان، سلسله جنبانان، دایـه ها، لله ها، پیشکاران، اتابکان، نایب الدوله ها، نایب السلطنـه ها. یوزباشیـها، گوزباشیـها، دوستاقبانـها! درون اردوگاه و بارگاه، پادگان و پاسگاه، بـه سیم و دینار، افسار، زین و رزم افزار بسازید. سلطان ترک سلطنت کرد. بـه کشور دشمن هزیمت نمود. سپاه بخشید و همسر گزید. امـید و شمشیر نمرده اند. بـه چوگان بازی و شادخواری و شکار مشغول است. هان، بـه و درفش و زرینـه کفش، شاه عزم بازگشت مـی کند. که تا دیگر قُلدرانِ خشک مغز، انگشت درون جهان فرو‌ نبرند. بهرِ مخالف سرایـان، مراسم زمـین بوسی ولیسی فراهم کنید که تا اربابان درون دامانِ امن و امان آرام گیرند.
برادربزرگ چونان امپراطوری پیروز، نشسته بر تختی کـه هفت بر شانـه حمل مـی‌کنند، مـی خندد:
ـ جهان بر آب هست و آدمـی بر باد. پری دریـایی یکبوده کـه تَه اش باد مـی داد. این را دیگر همـه عالم و آدم مـی دانند غیر از تو، ای کاتب کو… و دور مـی شود. صدای بع بع مـی آید. ملکه همچنان چرخ مـی خورد:
ـ مرگ درون پیش رو هست یـا پشت سر؟ بازیِ مـیلاد و مرگ. برگی کـه مـی د بـه پاییز مـی‌خندد. چقدر مانده هست بهوتِ انسان درآییم. کاش بـه جای کُشتن، کٍشتن مـی‌آموختیم. ای امان، قدرت مولودِ حماقتٍ مردمانی هست که رایگان بـه مخنثان‌ مـی بخشند. مخنث هر چه احمق تر، قداستش مشعشع تر. باز یکی دیگر مـیهن و دیـهیم بـه بهایم سپرد. هیـهات اگر بازی کوسِ خلافت زند!
دلقک منقارِ عقابیِ دماغش را خاراند:
– چو مخبط شد اعتدال مزاج        نـه عزیمت اثر کند نـه علاج۱
شیر یـا خط، پْر یـا پوچ. بیرقِ غم بیـافرازید. نیـاکان کاتب تکه تکه شدند. فرصت کم هست و جراحتٍ جان را حاجت بـه معالجه است. اما چه کنیم با جراحتٍ روح؟ دشمنِ بشر، نقابِ القابی هست که بـه چهره مـی زند. زمـین هنوز درون قباله بولکامگان مـی گردد. یگانـه ثروت انسان، آزادی است. آزادی اما، درون حوزه زبانِ رمزی است. خم بـه ابرو نخواهم آورد. اگر بـه گفتن حق سرم شکسته شد بهتر از آن هست که درون انظارِ خلق سرشکسته باشم. تنِ تاریخ را چون زیتونی تلخ گاز مـی . ای فرعونـهای مفرغی دوباره درون خانـه تاریخ ثبت نام کنید!
ملکه درون خود پیچان، مـی چرخید:
ـ عالی و دانی، عالٍم و عامـی، والی و رعیت، واعظ و مستمع، توانا و ضعیف… گوش کنید
که نفرین برین تخت و این تاج باد        برین کُشتن و شور و تاراج باد۲
هر دو خسته و آه کشان نشستند. اندکی ساکت شدند. ملکه چون مادری تاب و توان از دست داده بـه سخن درآمد:
ـ پسرم، این دودِ نفس گیر کـه در آسمانِ عصر پیچیده از کجاست؟
برادربزرگ، پشیمان آه کشید:
ـ از قصرهای سوخته، کاخ و کوخهای کلوخ شده بـه امرِ ما. بـه نام و نامـه مْهر و موم شده ما. مادر بگذار درون دامنت گریـه کنم. شاید آرام بگیرم. مادر، ما را درون این درون باختن، چونان کودکی بـه گهواره ناگاه ببر. امـید بخشایشی هست؟
هر دو درون آغوش هم گریستند. کاتب با صدای هق هقِ هفت سامورائی سائل گریست. برادربزرگ ایستاد:
ـ شکستٍ یک کشور زمانی هست که احساس تنـهایی کند. سقوطِ یک ملت وقتی هست که نام و حیثیتش را بفروشند. که تا به حال اشکهای ما را هیچندیده بود. ما غممان مـی‌گیرد. مادر، هجرت و هجرانِ زجرآورِ مردمان را ندیدی؟ ندیدی چگونـه درون جهان پراکنده شدند. ندیدی چگونـه به منظور تصاحبِ تکه ای از آسمان، چانـه زدند، اشک ریختند و از غصه مردند؟ هنوز درون مرزها، پشت درهای ملال، پشت گیشـه های شیشـه ای اشک مـی‌ریزند و مـی شکنند. تنـها به منظور داشتنِ کاغذی کوچک کـه نشان دهد، هویت دارند. هستند. غافل از آنکه کودکانِ بی هویت از ترسِ قدرتمداران، مرده اند…
ملکه شگفت زده برخاست:
ـ گوش‌کن، مـی شنوی؟ از سقف شکافته شب، صدای شُرشُرِ آب مـی آید. مردگان درون گور، برگُرده دیگر مـی چرخند. هدیـه زمـین، شیشـه ای پر از عطر مرگ. صدای گرمپ گرمپِ سوارانِ تازه نفس مـی آید. زمـین مـی لرزد. زمـین لرزه مـی آید. شگفتا درون زیرِ این آسمانِ کهن، همـیشـه بارانِ ستاره مـی بارد. نرخ این خاکِ خشک چند است؟ فروشنده کیست، خریدار و مشتری کیست؟ ارزان مـی فروشند…
هر دو خسته و تعظیم کنان عقب و جلو شدند. برادربزرگ گفت:
ـ عده ای مْردارند و عده ای مردِ دار. زندگی مثل یک طلسم سمج دورِ گردن آدمـی طوق مـی اندازد. آه از این عفریت عقل! کاتب دست روی دلمان نگذار. چیزی نپرس. جهان را پرسش دگرگون مـی کند. زندگی معادله چگونـه بودن یـا نبودن است. جنایت، از جهل جوانـه مـی زند. کاتب خوابت نَبُرد. آبِ طرب بریز بنوشیم و چشم از جهان بپوشیم. ما سرد و گرم روزگارِ ناسازگار، بسیـار چشیده ایم.
نوشیدیم. برادربزرگ هفت بار دهان دره کرد. به منظور ختم مجلس، کاتب و ملکه دست و انگشترش را بوسیدند. ماه کُرنش کنان و پس بعد به آسمان برگشت. برادربزرگ شنگول و پاتیل کنارِ پنجره رفت. بـه مقرِ قمر درون آسمان بی ستون نگریست. هفت بار بلند و ممتد گوزید. از پنجره بـه طبیعت مفقود . احساس کردم حالم زیـاد خوش نیست. چیزی درون اندرونِ دل کاتب تکان مـی خورد. شیئی مرتعش بـه جانم تشر مـی زد. مانند حضوری نامنتظر. رفتم دستشویی و هفت بار عْق زدم. دوستان درون حالی کـه پینکی پینکی مـی رفتند، نگران شدند. برادربزرگ با چشمانی آذرنگ گفت:
ـ نَجه سُن؟ کیفین یـاخچیده؟ حتماً زیـاد خوردی رودل کردی، هان؟
 کاتب با التهاب گفت:
ـ مـی ترسم. از شکایت زایرا للات مـی ترسم.
برادر بزرگ با اطمـینانی شک گفت:
ـ بی خیـال. هیچ رئیس و کمـیسر پلیس و عسسی باور نخواهد کرد. سرِ سوزنی نگران نباش. ما مـی دانیم کـه دستٍ همـه شان درون یک کاسه است. رفیقِ دزد و شریک قافله اند. هم از توبره مـی خورند هم از آخور. اما رسیدگی بـه امورِ ضرب و شتم و هتاکی و انگشت تویکسی ، دست کم هفت روز طول مـی کشد. قانون فقط خالی بندی و چشم بندی است، به منظور قداره بندان و قاروره داران. نترس. بالاخره یـا خر مـی مـیرد یـا خرخدا. یـا رئیس مـی مـیرد یـا کدخدا. برو راحت کپه لالا کن و مواظبِ تم باش. ملتفتی چرخ ریسک! ۱
افتاد روی صندلیِ سحر و به خلسه فرو رفت. ملکه بـه تَمُجمْج گفت:
ـ شب خوش، بوسه ای توشـه راهم !
جغدی چون شبگیر صلا زد.

* * *
ـ “هر دردی مـی تواند بـه همدردی تبدیل گردد.”
برادربزرگ حضورش را با یک بلند بـه جهانِ بیدار اعلام کرد.
ـ “عادت گوزیدن تنـها، مرده ریگٍ آدم نیست.”
از پنجره بـه کوچه شٍر شٍر . کاتب ناشتایی شاهانـه ای تیـار کرد. لمـیدیم و لمباندیم. تلویزیون را روشن کردم. برادربزرگ چپقش را چاق کرد. کشیدیم. خبرگزاریـها بـه نقل از مردم و مردم بـه نقل از خبرگزاریـها حکایت مـی د. خبر از خبر تکثیر مـی یـافت و شایعه مثل توپ درون آسمان شـهر مـی ترکید. راهداران مـی گفتند؛ دیشب اشباحِ سرگردانِ کوچه هفت پیچ بـه فروشگاه یورش اند. مقداری از اسناد مـهم تاریخی و دولتی را دزدیده اند. تمام اطراف و اکناف فروشگاه درون قرق مأمورینِ زا بـه راه شده انتظامـی است. نگهبانـهایی کـه باد ازتیغه تبرهاشان نمـی گذرد. اسم شب و شـهر را عوض کرده اند. همـه اهل خلوت را ختنـه نموده اند. عسس های مشعل بـه دست درون گٍره گا هها درون به درون دنبال گناهکاران مـی‌گردند که تا گرز آتشین درون ماتحتشان فرو‌کنند. بـه علت بی‌مبالاتی، داروغه را درون خفیـه، دَمُر خوابانده‌اند و بر دُبْرش هفتاد ضربه تازیـانـه مالانده‌اند. طوری‌که بول و غایطش درهم قاتی پاتی شده‌است. همـه عمله اکره داروغه از ترس درون تنبان هایشان ه‌اند. داروغه درون حالت اغماء قسم خورده هست که خشتک شایعه سازان را کند. هفتاد استادِ ماهر، همـه خرابیـها را طوری مرمت کرده‌اند کـه گویی آب از آب تکان نخورده‌است. درون تمام متروها، اتوبوسها، جاده ها و خیـابان ها… گزمـه های مبرز و نوچه‌های خفتان پوش، مسلحانـه کنار سطل های زباله کشیک مـی‌دهند. خانم، آقا! درون یک کلام حکومت نظامـیِ اعلام نشده‌ای برقرار است. هیچ حقِ خندیدن، گریـه  ، گوزیدن و ساندویچ خوردن ندارد.
همان روز صبح آنقدر آشغال درون حوالیِ محله پخش و پلا شده‌است کـه همـه هم صدا گفته‌اند؛ که تا به حال هیچچنین چیزی ندیده‌است. انگار ارواحِ خبیثه سرگردان تمام زباله های شـهر را بـه این محله آورده و دنبالِ گلدانِ راغه ای گشته اند. مـی گفتند، دیشبی ماه را از آسمان ربوده بود. عده ای هراسان بـه جستجوی ماه بر بامـها برآمده و سرودهای مذهبی خوانده اند. درون همان حال از ی درون وسط آسمان، خاکستر و دانـه‌های نیم‌سوخته توتونی ناشناس فرو مـی باریده است.انی کـه برحسب تصادف و از سرِِ‌کنجکاوی دانـه ها را بو کرده اند، مانند مجنونـهای بُنگی گُه گیجه گرفته اند. صدای پری دریـاییِ گریـانی را شنیده اند کـه هر یک ساعت هفت بار فریـاد مـی زده است؛ کمک کمک. بحرالعلوم های فریفته فضل، خیمـه شب بازان و گربه ان سیـاست، دانـه های نیم‌سوخته را چون حُبی حبیب و نایـاب بـه دهان انداخته‌اند. قسم خورده‌اند کـه به چشم هوش دیده‌اند کـه یک نفر از افق افتاد که تا ارتفاع آفتاب را تحقیر کند.
همان آن کـه ماه بدر از خسوف درآمده، مردم شـهر هفت بار صدای گوشخراشِ شیپورِ سروشی را شنیده‌اند. درون حالیکه حتا یک لکه ابر درون آسمان مشاهده نشده، از ناودانِ همـه خانـه ها صدای شُرشُرِ باران مـی‌آمده است.همـه از ترس به منظور استفسار، حضور معظم رهبر عظیم الجثه شرفیـاب شده تاب تکلیف کنند. ایشان نشسته بر دبه های باروت با خونسردیِ ماموتی زکام شده، استخاره کرده و فرموده‌اند؛ هفت ساعت بر طشت و لگن و کاسه بکوبید که تا بلا بگردد. هفت گیـاه عطاری را با کُس‌ِکفتار درون هاون آهنی بکوبند و در زیرِ هفت قنطره و در دلِ هفت قنات بیندازند که تا دفع شر بشود. همـه سرفه کنان، آب بینی‌شان را بالا کشیده و آمـین گویـان دست بـه کار شده اند. رهبر هم بـه همـه شان، یکی یک کیسه سِ خشک بخشیده است.
بذرِ شایعه درون شالیزارها و بیشـه ها و کُنامِ شیران سٍل زده، همچنان پاشیده مـی شد. همان لحظه کـه همـه بـه دنبال کفتارهایی مـی دویدند کـه دُمشان راپاها گذاشته و از ترس مـی‌گریخته اند، پری دریـایی فریـاد زده است، کمک کمک…
به زعمِ شخصِ اول مملکت، تجویز زعیم معجزه آفرین، عوامفریبی بوده است. آن هم درون حالی کـه جهان چهار نعل و سرکش و حُشَری بـه سوی دروازه های تمدن و ترقی پیش مـی‌رود. درون شب های مشبک، نعره نعلین ها بلندشده است. بـه زعیم عالیمقام برخورده و مردم را دعوت بـه قیـام و بلوا کرده است. راشدهای راشیتیسم گرفته شلوغ کرده اند. عده‌ای بـه خیـابان ها ریخته اند، همـه چیز را خرد کرده، بـه آتش کشیده و به غارت اند. عده ای نعل درون آتش نـهاده که تا زعیم از چشم زخم زمانـه درون امان بماند. شخص اول مملکت هم بـه تلافی،  حضرت را با طیـاره ای تک موتوره بـه صحرای خشوزانِ “کالاهاری”۱ درون مـیانِ قبیله “مگلاگادی” تبعید کرده اند. که تا ایشان درون فراغتٍ مقتضی کتابِ “کاشف الآدم خواری” را بـه زیور طبع آراسته کنند. رموز هیپنوتیزم و دیگ مذاب و خرمـهره فروشی را بیـاموزند و بیـاموزانند. زعیم  هم شخصِ اول مملکت را بـه تلخی نفرین کرده است؛ الهی دماغت مثل دماغِ مجسمـه ابوالهول بشکند. اُم الفساد. بی حیـا.
ابرهای شایعه تکیـه بر باد داده بودند. بادِ موذی درون دل مردم مـی گردید. عده ای سرودهای دیمـی به منظور دل درد مـی سرودند. درون این مـیانی گفته است، از اوضاع جهان بوی بهبود نمـی آید. انگارمرده ای درون گور خود گوزید و تاقدیس های تقدیس شده شکستند.
بعد از خاموشی ظاهری آتش، شخص اول مملکت درون محافل کاملاً خصوصی درون حالی کـه تخم های متورمش را مـی خارانده بـه خنده گفته است؛ جرجیس را بـه برجیس فرستادیم. درون یک مـهمانی بزرگ شام بر خرابه های باستانی بـه همـه زهرچشم گیران و سبیل از بناگوش دررفته ها، مدال و هدایـای درخور توجه عنایت فرموده اند. همـه کارشناسان هنری، عتیقه فروشان بین المللی و گورکنانِ تاریخی به منظور تعطیلات بـه جزیره ثبات و آرامش شخص اول مملکت هجوم آورده اند. گارد جاویدان هم گاری ها را  هْل مـی داده و گارمون مـی نواخته است.
* * *
در جار و جنجالِ حاصل از این اوضاعِ  بـه غایت هردمبیل، دو مأمور آگاهی از کلانتری هفت همراه زایراللاتِ باند پیچی شده بـه سراغِ کاتب آمدند. درون را کـه باز کردم، توفانی توفیدن گرفت. توفال خانـه ها، لباسهای بید زده مفتشان و زایرا للات، یک چند درون هوا چرخ خوردند و در گردبادی ناپدید شدند. هر سه، بی تعارف و شرم واردخانـه شدند. بـه دنبالی، چیزی مـی گشتند که تا سترعورت کنند. کاتب یک دست لباس بیشتر نداشت کـه آن هم بـه تن اش زار مـی زد. هر سه بـه ناچار ملحفه کرباس مندرسی را کـه پر از پشنگه‌های آب انار بود، دور خود پیچیدند. برگه رسمـی تجسس پیرامون مسئله را هم باد بود. از سرما و برهنگی مـی لرزیدیم. کاتب مـی دانست رنگٍ صورتش مثل کچ دیوار، طبله کرده است.
ـ “لباس از ترس بـه تنم چسبیده بود”
سبیل زایرا للات پشت لبش مـی چرخید. از قضای روزگار برق هم پرید. مفتش اول کـه کله ای کتابی داشت و دندانـهای کرم خورده اش بـه هم مـی خورد، گفت:
ـ یک برگ کاغذ و یک قلم.
مستنطق دوم با صورتی برشته و ریش ریش افزود:
ـ پنجره را هم ببند.
از توی کیف سیـاهم کاغذ سفیدی درآوردم. خودکار برادربزرگ روی تلویزیون بود. هر دو نگاه آشنایی بـه کله خودکار و کله زایرا للات د. بازپرس اول درون پرتوی شعله فندک آماده نوشتن صورت جلسه شد:
ـ درون چه ساعتی از کدام روز یـا شب بـه زایر ا للات حمله کردی؟
ـ قربان، من بـه چه دلیلی حتما بهی حمله کنم، مگر مریضم.
ـ آرام حرف بزن! خود ایشان مدعی هست که شما با زنجیر و دشنـه و پنجه بوبه این روز سیـاهش نشاندی.
بازپرس دوم گفت:
ـ اگر ثابت شود کـه تو مرتکب این بِزه شده ای، یـا حتما “دیـه” بدهی یـا حتما قصاص بشوی. بسته بـه تصمـیم و انتخابِ مضروب است. دروغ، جرم را سنگین تر مـی کند.
ـ قربان ایشان بهتان مـی زند. من اهل دعوا مرافعه و کتک کاری نیستم. هیچ خصومت و پدرکشتگی با ایشان ندارم.
بازپرس دوم سیگار برگش را آتش زد و پرسید:
ـ شبها رأس ساعت هفت چه مـی کنی؟
ـ قربان بنده هر شب رأس ساعت هفت، هفت که تا پادشاه را هم بـه خواب دیده ام.
ـ خفه شو! یعنی ایشان کـه شخصی شریف و از کارگزارانِ ما و از خادمـین و توابین است، دروغ مـی گوید؟
ـ من بهی افترا نمـی از خودشان بپرسید.
زایر ا للات زار زد:
ـ یعنی مْو دروغ مـی گْم! خدایـا توبه. لکاته، تو هر شُو بـه مْو پیله نمـی کنی. نمـی خوای پیشُم بخُسبی.مْو نمـی گْم تو ایی محله آبرو دارُم. همـه رو مْو قسم مـی خورن. امـینِ همـه هسْم. همـه ناموسشونو نمـی سپرن دسِ مْو! یـادتِ از عقبِ سر بـه مْو حمله کردی و پیرهنِ نوِ “منتی گُل” و زیر پیراهنی “کاپیتانِ” مْو پاره کردی، هان؟ سی مْو چقدر قر و غمزه و عشوه شتری مـی یـای، مْو محلِ سگٍتُم نمـی ذارُم.
ـ قربان من از حرفهای ایشان سردرنمـی آورم.
ـ سی ایی کـه سرت یـه جا دیگه گرمـه. تو نبودی کـه با زرنگی مـی خواسی، خامْم کنی، تن فروش؟ اگه شکنجه خوبه، یـه سوزن بـه خودت بزن یـه جوالدوز بـه مردم.
ـ قربان مـی بینید ایشان جز فحاشی و تهمت زدن حرفی ندارد.
زایر ا للات ترس خورده اما حق بـه جانب ناله کرد:
ـ قربون بـه پاگونتون، بـه کلاهتون قسم، اییمْنو بـه ایی روز نشوند. هف آسمون بـه مـیون، دروغم چیـه. مْو نوکرِ دولتُم. ایی آپارتی، تیـاتر درون مـی آره. گولِ ایی مار موذی رو نخورین یـه وَخ!
مفتش دوم دود سیگار برگش را کـه چون ماری سفید مـی ید بـه صورتم فوت کرد:
ـ درون حیطه اقتدار قانون هیچ چیز از نظر پنـهان نمـی ماند. این پرونده نیـاز بـه بررسی بیشتر دارد. ضمن اینکه درون ایمان و صداقت زایر ا للات تردیدی نداریم.
 به سختی سرفه کردم. ظاهرِ مظلوم و جثه کوچک و تکیده کاتب هر گونـه شک و شبهه ای را برطرف مـی کرد. مأموران بلند شدند باهم م د. مفتش اول شاقولی از دورِ کمرش باز کرد و گفت:
ـ سیخ بایست. تکان نخور، خم شو. خم تر. پاها باز. دهان باز. آها، آها، آهان…
شاقول را دوباره چون شالی بـه دور کمرش بست و گفت:
ـ داستان لنجِ و پری دریـایی را از کی شنیدی؟
ـ داستان لنجِ و… بـه حقِ چیزهای نشنیده! که تا به حال چنین چیزی بـه گوشم نخورده…
ـ خیلی خوب، خفه! بعداً معلوم خواهد شد. فعلاً حق مسافرت و دور شدن از خانـه بیش از هفت کیلومتر را نداری.
مأمور دوم گفت:
ـ ظاهراً تشخیص شاکی و متهم مشکل است. اَدله کافی به منظور اقامـه دعوا موجود نیست. تنـها راهش جمع آوری استشـهاد محلی است. حتما هفت نفر عادل و عاقل و بالغ گواهی بدهند که تا قاضی القضات از سفر برگردند و به سْرادقِ اعلی تشریف ببرند و حکم جلب، مجازات یـا تبرئه را صادر کنند.
مفتش اول افزود:
ـ اگر مغز خر نخوردی، بهتر هست پشت این پنجره را سنگچین کنی.
 هر سه از درون بیرون رفتند. صدای غرولند زایر ا للات و غش غشِ خنده برادربزرگ و ملکه درهم پیچیده بود. این خبر بـه سرعت برق و باد، دهان بـه دهان درون محله مـی چرخید. همـه درون روز روشن ارواح سرگردان و کفن پیچِ سه کله را، کـه از دهانشان فش فش آتش مـی باریده است، دیده اند. دیده اند کـه درِ همـه خانـه ها را مـی کوبیده و پرسشـهای غریب مـی نموده اند. از دلِ کفشـهایشان صدای بع بع مـی آمده و باد، شیشـه عطر مرگ را بـه زمـین مـی زده است.
دو مستنطق قانون چون شاهدی نیـافته بودند، پرونده را بـه بایگانی دیوان عالی ارجاع دادند. خودکار برادربزرگ را هم دزدیدند. شایعه اینکه زایر ا للات، اهل  هوا شده هست و باد جن و باد سرخ و باد سام، درون تن اش تنوره مـی کشد، زبانزد همـه شد.
* * *
ـ “آتشِ فراق سوزانده تر از آتش دوزخ است.”
غروب با وجود اینکه دو مـیهمانِ عالیقدر و مصاحبِ شایسته درون خانـه اتراق کرده بودند، کاتب رخصتٍ رفتن و دیدار معشوق را طلب کرد. برادربزرگ درون حالی کـه پونـه وحشی مـی جوید و مـی نوشید، دستٍ انگشتر نشانِ پْرشوکتش را پیش آورد و گفت:
ـ اوغور بـه خیر. مـی دانیم دل تو دلت نیست. عاشقی هست و هزار عیب شرعی! برو جانم دلت قدری هوا بخورت. بوتیمار عشق را حتما تیمار کنی.
از ِ دهانش، زردآبی رویو لوچه اش کوچه مـی کشید. کاتب دست و انگشترش را بوسید.
ـ “کیفٍ چرکتابِ سیـا هم را برداشتم و بیرون آمدم.”
صدای ملکه درون سرسرای تاریک پیچید:
ـ خاتون، ما که تا تتمـه غروب همـینجا بیتوته مـی کنیم. خوش باش.

* * *
زایراللات با صورت باندپیچی شده، هنوز مشغول جمع آشغالهای شایعه ساز بود. که تا کاتب را دید، سوت بلبلی زد. با جاروی دسته بلندش، دنبالم راه افتاد. صدای جیک‌جیکٍ کفشـهای ورنی اش درون سرم پیچید.
ـ “مبتلا بـه بلا را دلالت چه حکایت است!”
برگشتم و نگاهش کردم. دو لا شد و با آبِ دهان کفشـهای ورنی اش را برق انداخت. کاتب با خود گفت؛ شاید کلکی درون کار است. مفتشـها درون گوشـه ای کمـین نشسته و کمان کشیده اند.  کوچکترین حرکتی از سرِ بی احتیـاطی مـی تواند، ضمـیمـه پرونده قطورم شود. چشم چرخاندم. همـه جا را پاییدم. بـه زایر اللات خیره شدم. ایستاد و خندید. هفت دندانِ طلایش ستاره زد. پشمالودش را خاراند:
ـ کتکات نوشِ  جْونم. قربونِ راه رفتن و اداهات بْشم. هنوزُم حاضرْم بگیرْمت. مْو زارا‌للات هف که تا لنجْم هیچ، هفت که تا نخلِ خرمام روش. فَقَد ایی لبای قشنگتو وا کن، بگو بعله. همـهِ زاراللات و قبیله آلِ نسیـان فدات. خودُم دجله و فرات رو بـه نومت مـی‌کنُم. مـیندازُم پشتٍ قبالت. خُو، جْونم اَلو گرف!
کاتب با ترس و لکنت گفت:
ـ تو از رو نمـی روی؟ چرا اینقدر بازی و بْلکُمـی درون مـی آوری؟
ـ “جنِ جلدش بجنبید و جانش درون اجاره جنون شد.”
پشت کردم و راه افتادم. دنبالم آمد. صدای جیک جیکٍ کفشـهای ورنی‌اش بر خاکِ کوچه پاشید.
ـ اگه بگی بعله مـی شُونُمت، آبِ توبه مـی ریزُم سرت. مـی ریم زیـارت. سیت دخیل مـی‌بندْم. خلخال مـی کنُم پات هر جا بری، همـه بدونن زینـه مْنی. خالِ سبز مـی وسط ابروات. النگو طلا مـی کُنم دسِ حنا بستت. سیت الوچ مـی خرْم بجویی. ای بْوات بسوجه، بْوام سوجوندی. خُو، ایقد تَش بـه جونُم نریز، نِه!
کاتب برگشت. با خشونت و اُشتُلُم یک قدم بـه طرفش برداشت. کیفٍ سیـاه چرکتابم را بـه حالتٍ تهدید بالا بردم. چارزانو روی زمـین نشست. سر و گردن شکاند:
ـ نزن، نزن، مْو ذلیلتُم. نزن مْو عبیدتُم. عروس خانم بگو بعله، بگو بعله عروس خانم. بگو بعله، بگو بعله…
چون سگٍ تاتوره خورده، دور خودش مـی چرخید. مانند لوکِ مست جمازی مـی کرد.  از دهانش کف و اخگر مـی ریخت. مـی لرزید و روی زمـین یـا آب، چرخ و واچرخ مـی‌خورد.
ـ ناخدا اُو بْردُم. ناخدا اُو بْردُم… دِریـا دِریـا دِریـا، عشقِ مْو دریـا…
انگاری درون سرش سنج و دمام مـی زد. لنجی را بـه گلوله بسته بودند. ملاحی درون املاحِ زمان حل مـی شد. جبه جْنبی جان گسل بر دوش کاتب افتاد. تنشی جانم را شخم مـی زد. قطرات عرق رشانیم قندیل مـی بست، بادی موهن مـی وزید… نـه، درون پسِ سنگرِ خصومت نمـی شود با سایـه انسانی هم صمـیمـی شد. بـه تلواسه، دور که تا دورش با انگشت اشاره، هفت خطٍ تو درون تو کشیدم. کاتب هفت سکه سوخته و بی مصرف بـه سویش پرتاب کرد. از نَهرِ دهانش کف مـی ریخت.
ـ “صدای بلندٍ گم شده درون باطنِ طبل تنم. مراوده باد و باده درون برجِ جادو.”
به دماغش نگاه کردم. پروانـه ای خارج نمـی شد. تعلل جایز نبود. کاتب بی اعتنا رفت. درون راه چند بار عْق زدم. هفت سامورایی سائل درون پی ام پا مـی کشیدند. از خارخار چیزی درون درونم مـی ترنجیدم. زمـین، این خاکدانِ دیولاخ، زیر پای کاتب بـه سانِ سنگٍ خارا بود. از هر طرف درخت خرزهره مـی رویید. درون خیـابانِ خذلان مـی خزیدم. احساس کردم خوشـه ای لهیده از شاخه ای شکسته ام کـه طعمِ حنظل مـی دهم. ناخنی خونین، پوست تنِ کاتب را مـی خراشید. درد، تازیـانـه تطاول مـی زد. سرم گیج مـی رفت. انگار خراطی، تختبند تنم را رنده مـی کرد. خفته خُم درون خمِ خواب مـی شدم.آیـا نطفه طفلی درون کاتب بسته شده بود؟
 صدای مادر از خاطرم گذشت:
 – همون کـه دندون مـی ده، نونم مـی ده. بچه رحمته، فرشته ها تو خونـه ای کـه صدای بچه نباشـه، رفت آمد نمـی کنن. ملتفتی ننـه!
پدر فریـاد زد:
 – مـی خوام هف سال سیـاه رفت آمد نکنن ننـه. اگه بیـان قَلَمِ پاشونو مـی شکُنم. او پفیوز کـه او بالا تمرگیده، چشمش کور، دَندٍش نرم، اگه دندون مـی ده حتما دُویدنَم یـاد بده، خُو! نـه، گوشش بـه ایی حرفا، بدهکار نیس. ایی مْونُم کـه باس جون بِکنُم و عرق از هف سولاخِ تنُم چک چک بْکنـه.
جای دو دندان نیش طلایی‌اش خالی بود.

* * *
ـ “اضطراب، ترنم تلخی هست که درون انتظار حادثه زمزمـه مـی شود.”
کاتب، آبستن شدن چگونـه است؟ چه چیزی جا بـه جا مـی شود؟ عواطف، احساسات، روح، نگاه یـا جان؟ تولدٍ هر کودکی رخدادی فرخنده است. که تا اعجازِ محبت درون دستها شعله کشد. کودکِ فردا کـه بخندد، باغ خورشید را بـه شب مـی بخشد.
ـ “نـهالی درون گلدانِ دلم جوانـه مـی زند.”
آیـا کاتب چون خفاش، بامدادان را واژگونـه نمـی نگرد؟ درون درازنای این همـه رمز و راز، این دشنـه دشنامِ دشمن شاد چیست کـه پهلوی باورم را پاره مـی کند؟ همـه چیز بـه دسیسه مـی‌ماند. نوشداری امـید و این واپسین پرتوی خورشید. اما نـه! ته دلِ کاتب محکم است. حس مـی کنم زمـین مرا بـه رسمـیت مـی شناسد.
-“و این شـهادتی سخت سخاوتمندانـه است.”
کودکِ کاتب، بی شناسنامـه و ویلان نمـی‌ماند. از ترسِ بی هویتی نمـی مـیرد. مـی تواند درون هر اجتماع و انجمنی، جز جانِ کاتب، آسان و بی دردسر و سربلند زندگی کند. ته دلم قرص است.
ـ “پشتٍ کاتب بـه کوهِ قاف است.”
چقدر داغم و از دَمُم فولادِ تردید آب مـی شود.کودکِ کاتب، رؤیـاهایش بـه منقار عنقا بسته نخواهد بود. چه سلیس سخن مـی گوید. مانند کاتب به منظور گفتنِ منظور و مقصودش کبود و کاهی نمـی شود. درون به درون دنبالِ گهواره کودکی و گورِ پیری اش نمـی گردد.
ـ “شباب را بـه شبانی درون شبانِ شرم و اندوه بـه سر نمـی برد.”
در سایـه سارِ، سارها مـی خوابد و بْرنا مـی شود. نـه نـه کاتب، من جوانم را بـه هیچ جنگی نخواهم فرستاد. بیزار از این همـه نیزه و نیزارم. کاتب تو بـه او خواهی گفت؛ ای نورِ دیده، صلح بِه از جنگ است.
ـ “اما بگو، بـه هوش باشد کـه صورت بـه سیلیِ هیچ نسپارد.”

گفتا کارهای جهان جمله بازی است
جای مْقام نیست مجو اندرو مُقام
                                                                  “ناصر خسرو”

سهمِ واپسین

 
 

ـ “همـه ما درون کفنِ کاغذی خویش اسیریم.”
از پلکان مارپیچ، نفس زنان و خسته بالا مـی روم. کاتب درون مـی زند. مشتاقِ مْشتُلق پشت درون مـی نشینم. چراغ قرمز چشمک مـی زند. کاتب کیفٍ سیـاه چرکتابش را چون بقچه ای درون بغل مـی گیرد. بقچه پیرزنی رختشوی با دستهای سفیدک زده و آماسیده. کاتب بـه سنگینی نفس مـی کشد.
ـ “چرا دستهایم شبیـه شاخک حشرات شده است؟ آه چه پیرم!”
از ِ درون نگاهم مـی کند. درون باز مـی شود. کک مکهای صورتش را مـی خاراند:
ـ خدا الهی مرگم  بده. خیلی وقت هست پشت درون منتظری؟ پاشو، چرا روی زمـین نشسته‌ای؟
کاتب بلند مـی شود و به درون خانـه مـی رود:
ـ نـه. سرم گیج رفت. دستهایم گزگز مـی کند. دردی ته دلم مـی چرخد.
لبهای تناسه بسته و دستهای آماس کرده ام را مـی بوسد. تلفن را قطع مـی کند. موهای بلندٍ طلایی اش، چون خرمنی درون باد، افشان بـه روی شانـه مـی د. از نگاه سیر نمـی شوم. دل نمـی کَنَم. اسبِ ابلق بر شقیقه هایم سْم مـی کوبد .رخشی رخشنده درون چشمـهای کاتب برق مـی زند. این همـه بی پروایی را بـه چه مـی توان قیـاس کرد! سروِ چمان، طاووس خرامان، ابریقِ گلاب درون دست مـی چرخد و مـی پاشد و مـی د.
ـ “کسی مـیل درون سرمـه دان مـی چرخاند. ریسمان درون چاه فرو مـی بُرُد.”
به تندیس قدیسه ای درون پردیس مـی ماند. لبِ لعلِ چنین لعبتی را بباید گَزید. این دلِ نظربازم، تاب و توانِ تفننی چنین تفته را ندارد. دلاراما، غنچه امـید بگشای! چشمِ کاتب بـه گلدانِ راغه است. مازه پشت گردنم را بـه دندان مـی گیرد. پیکی لَه لَه زنان از راه، بـه جانان مـی رسد. عسل از کوزه مـی بارد. دلم مـی خواهد نیش درون کندو بچرخانم.
ـ ره آورد هر چه آوردی بگذار روی مـیز گرد، الآن برمـی گردم.
صدای کاپ کاپِ کرکابهایش دوست داشتنی است. کاتب، کاغذی از کیفٍ سیـاهش درمـی آورد. روی مـیزِ گرد مـی گذارد. درون سرم استخوان مـی سایند. با دلهره بـه چپ و راست نگاه مـی کنم. کاتب، گلدانِ راغه را درون کیف سیـاهم مـی چپاند. بـه شمعدانی و هفت شمعِ شاکی، دست مـی کشم. مصنوعی اند. پروانـه سیـاه بسته بـه ریسمان و آویزان از سقف زنده است. جان دارد. بال بال مـی زند. کاتب از بهت خویش مـی ترسد. صدای کرکابهای ایرن نزدیک مـی شود. ظرف پر از دانـه های قرمز انار را روی مـیزِگرد مـی‌گذارد. لبخند مـی زند. دانـه ها را درون دهانم مـی نشاند.
ـ “طلوع طلایی طلب، طالع مـی شود.”
کاغذ را بـه طرف خودش مـی کشد. چیزی از جنس شادی درون جانِ کاتب پُرپُر مـی زند؛ بیرون از زمان، بادِ دیوانـه نفیر مـی‌ ‌کشد. شاخه های درختان بـه سانِ ماران مـی ند. بیگانـه ای درون اندرون کاتب هق هق مـی کند. دلتنگی ها و اشکهایش، شبیـه کابوسهای دیرینـه است. دیوارها، بعد مـی روند. مـی چرخند. باغ ، مـیانِ پرچین و آلاچیق سوخته، درنگ مـی کند. آسمان کلبه ام مٍه آلود است. روی رؤیـاهایم برف مـی بارد. برخود مـی لرزم. پر از شب مـی شوم. درون آیینـه یـادهای قدیمـی پیر مـی گردم. درون گلدانِ مـهتابی ام، گُلِ یخ مـی روید. این کاتب است. عکسی غبار گرفته درون قابی کهنـه کـه خاطره ای را بـه یـادی نمـی آورد. شنـهای روان، تصویرِ سرابی مواج را، چونان جذبه یک فریب، درون خود فرو مـی کشند.ی درون فراسوها، چنگ مـی نوازد. آهنگٍ پشیمانی است. درون اطرافم پر از پرتگاه است. شبانگاهان، صدای شومِ شکستن مـی آید. تبری خون چکان درون هوا چرخ مـی خورد. کاتب چون خوابگردی افسون زده، درون شبی ناشناس گم شده‌است.ی هذیـانِ رهایی را زمزمـه مـی کند. تصویرِ تسکین و آرامش کجاست؟ جهان چیزی نیست جز هجرتی کوتاه. ای عشق بگو آیـا پرستوهای مـهاجر دوباره باز خواهند گشت و در جانِ جوهری آن کاج بلند، خانـه خواهند کرد؟ جوانیِ پرپر شده ای درون خیـابانـهای خالی، بـه سانِ مستان مـی د. پرسه مـی زند. کلاهی از کلافِ اکنون درون دست دارد. باد موهایش را آشفته مـی کند. قلبم را بـه جنگل بِبُر و کنار شقایق ها بکار! دیگر از حدیث دستها و داس ها سخن نگو. کاتب سراسیمـه مـی گریزد. زمـین از زیر پایم کشیده‌مـی شود. طوفان زده درون خیـابان، بـه دنبالش مـی دوم. هیچ و هیچ چیز نیست جز سرودِ باد. شاید این دیوانـه، سایـه وهمـی است. درون او مـی چرخم کـه گریخت. بـه خویش مـی‌اندیشم کـه گریست. درون زندانِ کوچکم، چون مـیخکی مـیخکوب مـی شوم. اسطوره قفس زیبا نیست. چهی بـه پرنده گفت؛ نفرین بر جهنم تنـهایی؟ هنگامـی کـه گستاخ و صبور، از زیر رگبارهای بادآهنگ مـی گذری، خاکسترِ پرندگان تبعیدی را براقیـانوس بپاش! فانوس بیـاور که تا در اعماق درد بگردم. چهره زمـین ملال آور است. اگر فقط یک لحظه آسمان از آنِ کاتب بود، رازهایش را بـه تمامـی بـه او مـی سپرد. آسمان سرد هست و جان خاکستری. مانند رنجهای کاتب. این پرده های بی تار و پود کدرم مـی کند. گوش‌کن! صدفهای دریـایی آواز مـی خوانند. کاتب یک پرنده هست و درون خوابی پر از عطر مرگ مـی گردد…
کاغذها را مقابل کاتب سْراند. دورِ واژه دیوانـه، هفت خط کشیده بود. چون پُری، تابی بـه جعد موی داد:
ـ بنویس، جهان را اندیشیدن و نوشتن گلستان مـی کند. راستی، اسمِ کتابت چیست؟
کاتب بی آنکه بـه بادامـهای زمـینی فکر کند، شانـه بالا انداخت:
ـ کتیبه مفقود درون معبدٍ باد.
نگاهم کرد. شوقی درون نـهانم بال بال مـی زد، دیوانـه ای مـیان واژه عشق و فراموشی، تابی بست. حرفی را درون دهان مزمزه کردم:
ـ ایرن، کاتب…
بود و کاتب را کرد. بوسه ها درون حرارتی عرق ریز، غریزه را متلاطم مـی نمود. تمام تن، تلاوت ترانـه نیـاز بود. رنگ درون رنگ مـی چرخید. گویی بر بوریـای جانم، بارانی بامدادی مـی بارید. اسب ابلق هفت بار شیـهه کشید. سْم بر زمـین کوبید. چون بـه آرامش رسید، درون مرغزاری دلکش و خوش، کنار هفت چشمـه هفت شاخه، یله شد. اسبِ ابلق را، هفت سامورایی سائل، چون مـهتری مـهربان بـه تیمار گرفتند.
نگار مقابل آیینـه نشست. آیینـه ای کـه انگار جیوه اش را جا بـه جا جویده بودند. شانـه یشمـی را بر آبشارِ گیسوان کشید. کاتب، با کبریت بازی مـی کرد. قوطی سیگار روی مـیزگرد بود.
ـ “حس مـی کنم درون برهوتی بادخیز، درون خودم چنبره زده ام. هر لحظه مچاله تر مـی شوم.”
مانندٍ مرغِ کُرچی، دردهای کودن را تاب مـی آورم. گُل اندامِ گلگونـه روی گفت:
ـ از دوستانِ تازه و کار و بارِ جدیدت راضی هستی؟
کاتبتخت مـی نشیند. سیگاری مـی گیرانم. قلاچ دود را بـه درون مـی فرستم. کاتب کله بـه انکار، تکان مـی دهد:
ـ چه عرض کنم…
در مجمر، آتش افروخت. ظرفی بـه شکلِ گوش ماهی و پر از مـیوه های جنگلی را، روی مـیزِگرد گذاشت. سیگار را از دست کاتب گرفت. محکم پْک زد:
ـ بعد دستبردی کـه به فروشگاه زدید چه؟ اگر ادامـه بدی، حرفه ای مـی شوی. منفعت دارد. هر چیزی یک شگردی مـی خواهد. اگر یـاد بگیری، دیگر لازم نیست سماق بِمٍکی. ضجه بزنی. چْس ناله کنی. از خوشحالی چُق چُق کن. شانس یک بار درِ خانـه آدمـیزاد را مـی زند، نـه هفت بار. همـه چیز را بـه فالِ نیک بگیر. تو کـه خودت مارخورده افعی شده ای!
حیف از این دلدارِ دُردانـه کـه ترویج دزدی مـی کند. دریغ از این شکوفه خوشبو! مرجان مرا نرنجان. حس کردم غریبگزی بیخِ لٍنگم را نیش زد. کاتب خودش را خاراند:
ـ دزدی چیزی نیست کـه بشود رویش حساب کرد. دُمِ آدمتله گیر مـی کند. لو مـی‌رود. بـه خفت و خواریش نمـی ارزد. رفعِ تشنگی با آب گٍل آلود است.
دماغش را خاراند. سیگار را خاموش کرد. بلندشد. دُراعه دُر گونـه بـه شانـه انداخت. هفت تلنگر بـه کله کاتب زد:
ـ چقدرِ خرفتی. چهی راپرت تو را مـی دهد! که تا آخر عمر کـه نیست. فقط یک مدت کوتاه. که تا بار و بندیل ات را ببندی. جای آبرومندی پیدا کنی. نوشته هایت را بـه هفت زبانِ زنده و مرده دنیـا، منتشر کنی. مصاحبه کنی، با بزرگان محشور شوی، چند که تا نقد و نقل و عو تفسیر حسابی، اینجا و آنجا چاپ کنی و خلاص. آنوقت دستت بـه دهانت خواهد رسید. هیچ از شکمِ مادرش با هفت چمدان اسکناس بیرون نمـی آید.
تو را کنون کـه بهار هست جهدٍ آن نکنی        کـه نانکی بـه کف آری مگر زمستان را۱
سیگارِ دیگری روشن کرد. حس مـی کردم مرغٍ جانم درون هُچُل افتاده است. کاتب، چه‌خیـالی! مبادا مـیدان را خالی کنی.
ـ “بی اعتنایی بـه حرف تو، مترادفِ نفهمـی است.”
کاتب، شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. شاید مـی خواهد با منقاش و آمپول، حرف از زیر زبانت بکشد. کدام حرف، چه اعترافی؟ با قیـافه ای حق بـه جانب گفتم:
ـ ایرن، دکتر جان، کاتب سرِ جای خودش مـی ایستد. دزدی مانند قارچ سمـی جان را قاچ‌قاچ مـی کند. پدرم هفتاد سال زحمت کشید. نانِ حلال خورد. مادرم…
حرفِ کاتب را قطع کرد. کونـه سیگار را زیرِ کرکابهایش له کرد. بر بشره اش شبنم نشسته بود. با زهر خندی بهگفت:
ـ چقدر نفهمـی بابا! قاچ زین را بچسب، اسب سواری پیشکش. آنـها مفت باختند تو چرا؟ مـی خواهی همـیشـه انگشت بـه دهان و حسرت بـه دل باشی. من از سست عنصرها خوشم نمـی آید. نمـی خواهی سری توی سرها درون بیـاوری؟ که تا این مُلٍک و این فلک است، تو از نان حلال و بی کلک بـه جایی نمـیرسی. این خط این هم نشان، خرِ خدا. هفت خط مبهم درون هوا ترسیم کرد. سیگاری گیراندم. کاتب پک زد. آخوندکی از روی ریسمان بـه طرف پروانـه سیـاهِ چرخان مـی آمد که تا دورش تار بتند. پروانـه سیـاه چرخ مـی خورد و بال بال مـی زد. غریبگزی زیرِ ناف کاتب را نیش زد. خودم را خاراندم. با وحشتی زهره درآی، دل بـه دریـا زدم.
ـ “ این حرفها درون کَتٍ کاتب فرو نمـی رفت. مرگ یکبار، شیون یکبار.”
ـ اما ایرن، حرفم چیز دیگری است. کاتب آبستن است.
سیگار را گرفت. پک محکمـی زد. قلاچهای دود را درون صورت کاتب فوت کرد. دماغش را با خشونت خاراند. از برق و غلتک این سخن، گیسوان دلنواز و زرینش درون هوا سیخ ایستاد. ناگهان چهره اش چغر و دگرگون شد. مردمک چشمـهایش هر کدام بـه سمتی چرخید. ساقیِ ساقر بـه دست، عمامـه بست.
ـ “سخن این هست که دانستی بازی را مـی بازی.”
ـ چه گفتی، لابد کار من است؟ بگو، خجالت نکش.
احساس کردم قناریِ قیقاج زنِ قلبم بر قناره است. کاتب چون قباسوخته از قافله جا مانده‌ای،خایید:
ـ ایرن جان آخر غیر از تو، بای نبوده ام. دکتر… چون گرگی گرفتار درون تگرگ و تکاب بـه تکاپو افتاد. کک مکهای صورتش را بـه شدت خاراند:
ـ ایرن جان و زهرِ هلاهل. دکتر جان و مرض. ای یـامان. توپِ شرپنل. ای دردِ پدرم. حالا قحبه زناکار به منظور من کله پاچه مورچه بار مـی گذاری! مـی خواهی برایم پاپوش بدوزی. دست و پایم را درون پوست گردو بگذاری. تو اولیش نیستی. مردم بـه ات مـی‌خندند. بـه خیـالت من بچه ام، مـی خواهی با آب نبات و خروس قندی گولم بزنی ؟ من خودم ختمِ روزگارم. بیلاخ!
اشکٍ یقین درون چشمـهای کاتب حلقه زد. چون غریقی بـه غرقاب افتاده درون خودم نالیدم. انگشت درون ِ لنجِ لجوج گذاشتم. کاتب فریـاد زد، کمک کمک. دهانِ ، هردم گشادتر مـی شد. آب بالا مـی آمد. کاتب بـه حالت خفگی گفت:
ـ مـی توانیم برویم آزمایشگاه. غیر از شما پناهی…
چون آسمان غرنبه ای پر رعد و برق غریو کشید:
ـ گُه خوردی قدٍ سرت. قاپ آدم را مـی قاپید. ابتدا موش مرده اید. وقتی خرتان از پل گذشت یک زبان درمـی آورید هفت گَز. دست همـه شما را خوانده ام. همـه غربتی های قرشمال را غربال مـی کنم. جایی دیگر خربزه خوردی حتما بروی همانجا پای لرزش بنشینی ِ مزلف!
آخوندک و پروانـه سیـاه تقلا مـی د. شکار و شکارچی چرخ مـی خوردند. ایرن مانند اژدهای هفت سر، از کله اش بخار برمـی خاست. بخاری پر از عطر مرگ. از دهانش شراره های آتش بیرون مـی جهید. چشمـهایش درون حدقه مـی چرخید. سیگار را درون ظرفِ دانـه های انار خاموش کرد:
ـ من هیچ بچه ای را بـه رسمـیت نمـی شناسم. حتما سقط اش کنی پاچه ورمالیده . وگرنـه مثلِ آرد اَلَکَت مـی کنم. باج بـه شغال نمـی دهم.
کاتب از نیشترِ حرفش چون فشفشـه از جا پرید:
نـه ایرن جان، سقط اش نمـی کنم. خدا هم از هفت آسمانش پایین بیـاید، سقط اش نمـی‌کنم.
درختٍ گفتگو، برگی نداشت. کدورت درون کرانـه کتمان، کبره مـی بست. کژدُم جراره ای درون قدحِ روح کاتب، زهراب مـی چکاند.
ـ “مانندٍ مرغکی بی پر و پا و بال، اسیرِ پنجه افعی شدم.”
قیشِ هفت گره چرمـیِ شلوارش را درآورد. هفت بار پلک زد. لحن و لهجه اش عوض شد:
ـ من آب از سرم گذشته. به منظور تو مرغ یـه پا داره، آکله بـه آدم نبرده، نـه؟ مـی گم حتما بندازیش . حتما سقط اش کنی سلیته. و ا لا خودم زیرِ مشت و لگد خاکشیرش مـی‌کنم. نانخور زیـادی نمـی خوام. زنگوله پا تابوت نمـی خوام. من متعلق بـه هیچ چیز و به هیچ نیستم. ملتفتی زبان نفهم، فسیلِ خناس!
دستی مـهار ماهِ درون محاق را مـی کشید. آتشِ جان گرفته درون مجمر، مثلِ اسب کهری بردیوار مـی ید. قلمدان و جوهر بر زمـین واژگون شده بود. دهانم طعمِ غوره مـی داد. مرغی غریب، درون قلمرویی قدغن جیغ کشید. آخوندک، پروانـه سیـاه را آرام آرام مـی بلعید و چرخ مـی خورد. سگکٍ کمربند پیشانی کاتب را خراشاند و هفت نشان بـه یـادگار نگاشت. خون آمد. دور اتاق و کاتب مـی چرخیدم:
ـ سقط اش نمـی کنم. جگرگوشـه ام را سقط نمـی کنم. مـیوه دلم را سقط نمـی کنم.
کاتب را با مشت و لگد زد:
ـ چشم سفید خود فروش مـی کشمتون. کور خوندی لچک بـه سر. من مرغ طوفانم. آتیشتون مـی . بـه سیختون مـی کشم. پته همـه رو، روی آب مـی اندازم. حالا تو پاردُم ساییده مفلس، مـی خوای خر رنگ کنی؟ دمارتو درون مـی آورم…
بی وقفه مـی زد. چون سنگواره ای بی زاد و بوم، زار و زبون، زوزه مـی کشیدم. کاتب مانند زندیقِ خوار و رانده ای، زنبیلِ کفاره بر دوش، کفنِ کفر براندام، درون زمـهریر درازآهنگ مـی چرخید.
. “بغضی چون خار مغیلان گلویم را مـی خراشید.”
خنده زار خودم شدم. با دو چشمِ بی سو،ی غریبه و مٍه را نمـی بیند.
ـ “ درون ساباطِ کدام رباطِ این سپنجی سرای، سر بر ضمانت زمـین مـی گذاری!”
کاتب، شولای شماتت شـهربندان را بسوزان! گال، بر گبه جانم افتاد. گبری کـه توئی کاتب، گلاویزِ تکفیر شد. هفت سامورایی سائل از رهگذران مـی پرسیدند، خانـه دوست کجاست!
پیش از آنکه از درزِ در، روزنی بـه بیرون بیـابم، مْشتواره ای بر پهلویم کوبید. کاتب افتاد و درغلتید. دانـه های باورم، مانندٍ درِ یتیم، از هم گسلید و برخاک پاشید و گم شد. ایرن خسته از زدن، برزمـین نشست. گیسوان بـه چنگ پریشان کرد. کرکابهایش را درآورد. بـه طرف کاتب پرتاب کرد. گرگور از قدٍ دیوار روی سرش افتاد. ایرن بر صورت خود سیلی زد.
ـ خودمو مـی کُشم. ٍ لات. بـه من انگ مـی زنی…
کاتب کیف سیـاهش را برداشت. هفت سامورایی سائلِ عصبی درون را باز د. شمشیر بـه خشم درون آب فرو بردند. از مـهلکه گریختم. درون پشت سرم صدای دلخراشِ شکستن مـی‌آمد. انگاری با گُلمشت بـه آیینـه های زنگار گرفته مـی کوبید:
ـ من این درون و را گٍل مـی گیرم. تف بـه گورِ جد آبادت. تف بـه قبرِ پدرِ پری دریـایی…
* * *
ـ “عزیزم از آزار و آز، بری باش.”
ـ “تو دخالت نکن خائن. هر کی دلش رحمـه، کونش زخمـه.”
خرده های شیشـه درون جانم مـی نشست. جسدٍ پری دریـایی زیرِ جسرِ جماع، و باد کرده افتاده بود. جسد را آب، هفت قدم بـه ساحل هْل مـی داد. ساحل، هفت قدم بـه دریـا مـی‌غلتاند. پل غژغژِ دردناکی داشت. گوشت و پوست لاشـه را مگسهای سرخ مـی‌د. چند بار عْق زدم. زیر شکمِ کاتب تیر کشید. با آستینِ جرخورده کُتم، خونِ روانِ سر و صورت کاتب را پاک کردم. خندان دَرِ کیفٍ سیـاهم را باز کردم. کاتب خشکش زد. گلدانِ راغه نبود. هفت سامورایی سائل روی خاک نشستند و گریستند.
ـ “دنیـای زاغْ دل، کاتب را چون طفلیِ طفیلی تف کرد.”
بی زاد و راحله، طردم کرد. مادر خندید. با گوشـه چادر، اشکش را پاک کرد:
ـ ننـه، درد و بلات بخوره تو کاسه سرْم. سرِ تو کـه حامله بودُم از زیرِ شکمْم مثهٍ لوله آفتابه، “اُو” مـی رفت. دوا درمونِ دُرس و حسابی کـه نبود. جوشنده و عطاری، افاقه نمـی کرد. یـادمـه سرخک و خروسک داشتی. ایی “هوپیتال”۱ تازه وا شده بود. سٍنـه چند بود! یـادُم نیس. سالِ قحطی بود. سالِ سرما و وَبا بود، یـا سالِ شلوغیـا! آدم، آدم مـی خورد. زمـین از سرما مـی ترکید. سالی کـه چن که تا پهلوون، بـه یـه تن فروشِ بخت برگشته، تجاوز . بعد هم شیشـه چپوندن تُو… دستاشو بستن پشتٍ ماشین و رو جاده کشوندنش. تُو همـی ولایت مردم ناپهلونارو گرفتن و سرِ چارراه، با قیف گُه ریختن تو حلقشون. حسابی استخوناشونو، نرم . هی هی، خلاصه دستت رو گرفتُم بردُمت “هوپیتال” . همـه شون “انگٍلیزی”۲ بودن. مثه قرص قمر. عینِ پری دریـایی. با چه مکافاتی  بْردُمت اونجا. مگه تو راه مـی‌اُمدی! چادرُم رو سف چسبیده بودی داد مـی زدی، کمک کمک… ایی “نرسا”۳ غش و ریسه مـی رفتن. مثه پروانـه دورت مـی چرخیدن. دکترا مـی خندیدن. تو هی داد مـی‌زدی، باد بردُم باد بردُم… گفتن حتما هف روز، روزی هف مرتبه تُو “اُو” ی دریـا آب تنی کنی.

* * *
ـ “سوزنبان زندگی باز خط عوض مـی کرد.”
کاتب پا کشان و ماتم زده درون بادِ صرصر راه مـی رفت.
ـ “ عصر منحوسی بود.”
گویی درون تنگنایی بـه تنگیِ دلم گرفتار آمده بودم. کرجیِ جانم کَج مـی شد و مُج مـی‌شد. کاتب جامِ شوکران را نوشیده بود. تلوتلو مـی خورد. رهگذرانی شتابان بـه سوی مـیدان شـهر درون حرکت بودند. امواج مترنم موسیقی درون هوا مـی ید. با ظاهری ظنین و ذلیل‌شده و دثاری از هم گسسته راه مـی سپردم. امـیدٍ قَبُسی درون اجاق جانم شعله مـی کشید؛ برادربزرگ و ملکه! ایرن اما چه زود از چشمم افتاد. کاتب درون شطرنج عشق آچمز شد.
ـ “بز آوردم. دوباره دلم مردود گردید. هیـهات!”
ـ “بی پروایی پروانـه از سوختن، بـه خاطر غم غریبی است.”
کاتب، نمـی خواهم چون پهلوانی افتاده بر خاک، گُرز و زوبین، زمـین گذارم. نمـی خواهم چون زاهدی زنار وانـهم. کاتب بـه ایرن ثابت کن کـه تعویذ را بسته است. این چرخ چموش را چمبر کن. فیس و افاده اش را پنچر کن. عشق چه زود، مبدل بـه نفرت و انتقام مـی شود. برایش آرزوی مرگ نمـی کنم.
ـ “ بی شک آرزوی مرگ دیگری، تطهیر گناهان خویش است.”
تنـها آرزو مـی کنم آنقدر زنده بماند که تا مکافات عملش را ببیند. کاتب، خانـه تکانی کن!
ـ “اما کاتب، از شـهر، اَبُرت۱ نکنند. بی گذرنامـه ساکنِ کدام زمـین خواهی شد!”
کاتب دل آشوبه داشت. کنارِ درختٍ عُرعُری نشست. روی علفهای خرس هفت بار عْق زدم. عندلیبی عیـار، از سجاف درختی مـی خواند.  اشک و رشک گونـه کاتب را شخم مـی‌زد و مـی سوزاند. مرواریدٍ غلتان از دستم سْرید و در سیـاهیِ ساحلی سرد گُم شد. پدر بود. بیلرسوتِ سرمـه ای پوشیده بود. سوار بر موتور! پشتٍ چراغ قرمز.
ـ “کاتب فریـاد زد، پدر، پدر، پدر… !”
چراغ سبز شد. موتور سوار رفت. باد مـی وزید و گلوله ای برفی را با خود مـی کشاند. دیوانـه ای داد زد؛ بدو، بدو، بدو! کاتب دیوانـه وار دوید.
ـ “وقت از کَفَت رفت. بدو، بدو، بدو… !”
ـ “صدایت از جای گرم درون مـی آید. مرا بـه حالِ خویش رها کن!”
 مردم نگاهم مـی‌د. مـی‌خندیدند. موتو سوار ایستاد. عدلِ پنبه سرش، درون باد پخش شد. کاتب نفس زنان رو بروی آیینـه سیمایش بر زانو شکست؛ پدر… موتور سوار خندید. هفت سامورایی سائل خندیدند. پدر نبود. نگاهش کردم جای دو دندانِ نیشِ طلایی اش خالی بود. اما پدر نبود. کاتب نگاهم کرد.
ـ “درهای درد بیش از این گشوده مباد! شگفتا جهان و گرفتار گیجی شدن.”
ـ “ نمک بـه زخمـهای کهنـه ام مپاش! کاتب حرفِ حسابِ تو چیست؟ ای مار عینکی کـه در آستینم پرورانده شدی، رهایم کن!”
موتور سوار با چه سرعتی از خط بـه نقطه مـی رسید و دیگر نبود. باد درون سرم بال بـه هم مـی‌کوبید. دلِ دریـاییِ کاتب غرق شد.
ـ “کاش بادِ غروب، غبار غریب مرا بـه دیـارِ دریـایی دور مـی برد.”
کفشـهای کهنـه کتانی پدر کنار ساحل جا مانده است. هفت سامورایی سائل بر سرِ تصاحب آن مـی جنگیدند. صدای مادر از خاطرم گذشت:
ـ گنجشک هف که تا بچه مـی ذاره، یکیش مـی شـه بلبل. تو بلبل عراق و شمع و چراغِ منی. هف ماهه و ختنـه شده بـه دنیـا اومدی. ات چه دوستت داشتن! هرچی خاک اوناس عمرِ تو باشـه. او جنگٍ لعنتی دسته گُلامو پرپر کرد. هر شیش که تا شون رفتن زیرِ هْوار. ای‌قیومت تو سرِ بانیش. تو، جُخ هفت سالت بود. لباسای اتو برات کوچیک مـی‌کردُم، مـی پوشیدی. خوراکُم شده بود اشک وآه و روی زانو کوبوندن. یـه روز بْوات وسطٍ حیـاط ایستاد و داد زد؛ چقدر گریـه و زاری و عزا، مْردُم. دلْم خون شد. چار ساله کـه بودی بْوات، هف که تا تارزن و تنبکی خبر کرد. هف شبانـه روز مـی زدن. آخر مطربا شرط کرده بودن، بی اونکه پلک رو هم بذارن، هف روز و هف شُو، مزقون بزنن. یـه پرده گوشـه حیـاطِ خشتی کشیده بودن. زنا کله قند مـی شکستن و کٍل مـی زدن. خُو، بْوات وُسعش کـه نمـی رسید، هفت که تا معتمد و کله گنده محله برا شرط، پول و وعده گرفتن. چه ختنـه سورونی! هف شبانـه روز، تُو دهن مطربا، آب و غذا مـی ریختن. زیرشون قصری و لگن مـی‌ذاشتن. البت، ما زنا، حق نداشتیم نزدیک پرده بشیم و نگا کنیم. مطربا، مسابقه رو بردن. تو هف روز شاش تَرُک شدی و جیش نکردی. همـه مـی گفتن معجزه شده. خدا مـی دونـه، مو کـه مطربا رو ندیدْم. بْوات مـی گه، بیچاره ها که تا آخر عمرشون، چار دس و پا راه مـی رفتن. صدای گربه درون مـی اُوردن. یـه روز هم خبر اومد کـه شاطر محله از تو تنورش، شیش که تا گربه نیم سوخته بیرون اُورده. گربه ها رو کـه هنو “مـیو مـیو” مـی ، مـی ریزن تو شط. مـی گن دعوا سرِ پول بوده. هیچکی نفهمـید، او هفتمـی کجا فرار کرد. چطور ناغافل غیبش زد…

* * *
ـ “به قهوه خانـه حضرت عشق مـی رسم.”
کاتب یکراست مـی رود و سرِ مـیزِ گردش مـی نشیند. زعفر نُچ نُچ نُچ کنان مـی آید. چانـه چوبی اش را تکان مـی دهد:
ـ چه خبره، مگر سرآوردی؟ بذار ببینم چه بـه روزت آمده. نُچ نُچ نُچ. بای حرفت شده، مشاجره کردی؟ مار، که تا راست نشـه توی ش نمـی ره. چی شده هان؟
نمـی دانم با چشمـهای لوچش، کجای دردهای کاتب را جستجو مـی کرد. مثل ساعتی کوک شده، نُچ نُچ نُچ مـی کرد. دلم مـی خواست ساعت را خرد مـی کردم. صدایش را مـی ب.
ـ “دیگر هیچگاه ساعت هفت از خواب برنمـی خواستم.”
دمغ و بی حوصله از پاسخ گفتم:
ـ شکر شکنی موقوف! یک قهوه غلیظ.
کاتب با صدایِ هفت سامورایی سائل درون دلش گفت؛تغار. زعفر کله اش را تکان‌تکان داد. لخ لخ کنان رفت. قهوه و شکلات سیـاه آورد. خرطومِ فیلش را خاراند. تعظیم غرایی کرد و خندید:
ـ دوست و دشمن آدم اینجور مواقع معلوم مـیشـه. من دوستتم، بگو چه شده؟ آدمـیزادِ شیرِخام خورده، حرف کـه بزنـه از بار غمش کاسته مـی شـه. کی بـه این روزات انداخته؟ حرف بزن. حرف، حرف مـی یـاره باد برف.
نُچ نُچ نُچ کنان دور کاتب مـی چرخید. زخمـهای سر و صورتم را وارسی مـی کرد:
ـ دیلماج مـی خوای، دِ بگو چه شده؟ هوم، تیغ و تمشک و قشقرق کـه نمـی شـه. حتماً بـه دَدان گفتی، دَدَه!
خندید و خرطومِ فیلش را خاراند. خیره نگاهم کرد.
ـ “خرسنگٍ خستگی بـه صخره سرِ کاتب مـی خورد.
شکلات سیـاه را مـی جُوُم. قهوه زبان سوز را لاجرعه سر مـی کشم:
ـ پیله مـی کنی! مگر تو کلانتر محله ای؟ باشد، با مأمورهای دمِ درِ فروشگاه دعوام شد. هرچی دسته صندلی شکسته بود کردم تو… جرشون دادم، پدر ها رو.
صدای شلیک خنده اش چون ترقه درون قهوه خانـه ترکید:
ـ اما خودمانیم، گُل کاشتین! تو تاریخ ثبت مـی شـه. زیرِ چشم اینـهمـه مأمور؟ بارک الله، دست مریزاد.
در دلم گفتم، ای نوکیسه شاشو! ویرم گرفته بود دروغ بگویم و سر بـه سرش بگذارم:
ـ ندیدی قاراشمـیش یعنی چه، لت و پار شدن یعنی چه! هفت که تا مأمور روی زمـینسْره مـی د و مـی نالیدند که تا رهاشان کردم.
زعفر خرطوم فیلش را خاراند و نُچ نُچ نُچ کرد:
ـ گلنک از آسمان افتاد و نشکست. این بادمجان دور قاب چینا رو  حتما ادب کرد. هیکل گنده مـی کنن، فالگوش مـی ایستن که تا استخدامشون کنن. شب که تا صبح مثلِ خیـار، تو کونِ زمـین شَق و رَق مـی ایستن.
ته دلِ کاتب مور مور مـی شد. لثه و مـینای دندانـهایش تیر مـی کشید. انگار دنده هایم جا بـه جا شده بود. ساعتی، بر رَفِ تاقچه، نُچ نُچ نُچ مـی کرد، کاتب با مْشت روی مـیزگرد زد:
ـ زعفرِ کونکش، ناجنسِ مْفنگی، زغال داری؟
ساعت شکست. صدای نق نق اش قطع شد. تابِ چشمـهای زعفر بیشتر شد:
ـ زغال، زغال واسه چی، اِفندی؟
دل و روده ساعت، زیرِ دستٍ کاتب جان داد:
ـ مـی خواهم بجُوُم، فضول باشی.
ـ خب، نقل و نبات بجو، کشمش و توت خشک و آلو قیسی بجو. زغال چرا، خُل شدی؟
اگر چاقو دمِ دست کاتب بود، خرطومِ فیلش را مـی برید و کف دستش مـی گذاشت. نگاهش کردم. خرطومِ فیلش سرخ بود و مـی لرزید. دلم سوخت:
ـ نـه چِل شدم. زعفر، لطفاً زغال!
زعفر کفلِ گرد و قلنبه اش را تاب داد و متعجب رفت. با هفت کله زغالِ نازنین برگشت. روی مـیزِ گرد گذاشت. زیرِخندید:
ـ خدا یک عقلی بـه تو بده، یک پولِ بادآورده بـه من. که تا بروم درون روستا،داری باز کنم. از شرِ این شغلِ سگی و مشتریـهای ، راحت شوم.
رعشـه بر جانش نشست. لُنگٍ سرخ بزرگی برداشت. مانندبازانِ خبره، درون مـیان مـیدان و هیـاهوی جمعیت، ید و چرخید. ی مسخره. هفت خنجر برنده را بر گرده  هفت وحشی کوبید. ید و هفتوحشیِ زخم خورده را تو ظلِ آفتاب نقشِ زمـین کرد. تماشاچیـان تشویق مـی د. از کف دستشان خون مـی آمد؛ هولٍی. هولٍی. چون موعدی مقرر، چهار که تا بشقاب رشخوان چید. درون هر کدام کرفس و دنبلان گذاشت و با دوستان غایب از نظر مشغول خوردن و حرف زدن شد. تند تند نفس مـی کشید. صندلی عقب و جلو مـی شد، ساعت زنجیر طلای بغلی اش را درون آورد:
ـ هیـهات، هنوز ساعت هفت نشده!
* * *
کاتب، کروچ کروچ و با لذت زغال مـی جوید. مـیل بـه نوشتن شعله مـی کشید. کاتب روی بامِ جانم راه مـی رفت . درون جهان مـی چرخیدم. روزی عشق بـه کاتب گفت؛ من آفریننده جهانم. عشق نیـازمند گذشت وفراموشی است. ناقوسها یک صدا سرودند، عشق آخرین مرحله است. زمان، زمان درو بود. آن لحظه مـیهمان ستارگان بودم. کنار آن بلوط ستبرِ بالا بلند. مـهتاب بود و رنگین کمان تاب مـی بست. جهان با شکوه و پر شکوفه بود. ما، دو رودخانـه  بودیم کـه با آهنگ گامـهایمان خواب دیرین جهان را بر هم مـی زدیم. سبزه ها سیرا ب و مست بودند. جشن عروسی گلها بود. همـه زمزمـه مـی د؛ اینک بانوی عشق، سیب سرخ و گل گندم درون دست! نبض زمان عاشقانـه مـی زد. چرا کـه تو خندیده بودی. کاتب، ترانـه تن ترا از مرمر مـهتاب مـی تراشید. بی خبر از خطر و انحنای حیـات مـی‌یدم. بوسه های ما، بر ماسه های ساحل سایـه مـی انداخت. آتش بازی چشمانت، حادثه ای مقدس بود. زندگان بر گامـهای ایزد بانوی عشق، کرنش مـی د. پوستت بـه سان حریر، روی مخمل شب راه مـی رفتی. روزِ آفرینش جهان بود. جان بـه معراج مـی‌رفت. لحظه رستاخیز زندگی بود. بهار درون انگشتانت گل مـی داد.
ناگهان جدایی و دردِ بدورد رسید. تو رفتی، بی آنکه با کاتب وداع کنی. من ایستادم بی‌آنکه خودم را بشناسم. شب آرام فرود مـی آمد. جانِ روز قطره قطره درون چلیک تاریکی مـی چکید. سالِ سیـاه کبیسه بود. گردبادها مرا با خود مـی بردند. تمام برگهایم بنفش شد. طوفان وحشیـانـه مـی غرید. بـه جستجوی تو از صخره های سخت، بالا مـی رفتم و در خویش تقطیر مـی شدم. کاتب درون بی نـهایتٍ دورِ شب بود. آهم، راهت را مـی بست. باران مـی‌بارید. هراسان و خیس بـه هر سو بـه دنبال رد پایت مـی دویدم. درون قطب تنـهائی ام تگرگ مـی بارید. گامـهایم درون زنجیر بود. شتاب رفتن داشتم. تجربه های تلخ از پیـاله چشمـهایم سر ریز مـی کرد. باز آی و دوست داشتن را دوباره تفسیر کن! غزالان و کبوتران از دهان تو مـی نوشند. قلبت وادی ایمن هست و سرزمـین موعود. نگاه کن بـه راهب سرگردانی کـه به جستجوی تو از اعماق مغاره فراموش خویش، بیرون مـی خزد. کاتب بر بام جهانِ گم شده، بـه بوی تو چرخ مـی خورد. پرندگان نگاهم بـه سمت چشمـه های مقدس کـه تو هدیـه داده ای ، پرواز مـی کنند.
تا هنگامـی کـه آسمان اشکهایش را درون تاریکی پنـهان مـی کند، کاتب نیز قلبش را نشان نخواهد داد. روحِ این سیـاره چرخان هنوز تیره و تار است. و با این همـه کهنسالی چگونـه مـی تواند روی رودخانـه های جاری پرواز کند. زمـین و مرگ  که تا ابدیت گسترده اند. بازوانِ زورآور شب، مرا درون آغوش مـی کشد.ی دشنـه ای درون برکه رویـاهایم مـی‌اندازد. شبتابِ درون یـایی چونان فانوس بندری، از دور سو سو مـی زند. تندر بر گرده دریـا تازیـانـه مـی‌کوبد. جسدی رویـاهایش را بـه باد مـی سپارد. عطر مرگ درون چارسوقِ جهان خاموش مـی چرخد. باروحی زخم خورده، درون کوچه خاطره مرغان دریـایی مـی گردم. تو نیستی و صدفها دیگر آواز نمـی خوانند…

* * *
زعفر مقابل کاتب ایستاده بود. با یک دست پرچمـی ناشناس را تکان مـی داد. پرچم و یک بغل پرونده موریـانـه خورده را درون آتشکده کوچک انداخت. خرطوم فیلش را خاراند:
ـ حواست کجاست؟ مـی نویسی، هان؟ دوست داری داستان برادر بزرگ را برایت تعریف کنم که تا بنویسیش، هان؟
کاتب با کونِ خودکار اش را خاراند:
ـ بگو. اما اول یک قهوه غلیظ دیگر. زغفر محتویـات خرطوم فیلش را درون لُنگٍ سرخ بزرگ، فین کرد. قهوه را روی مـیز گرد گذاشت. مقابلم نشست. لمبر های گرد و قلنبه‌اش از دو طرف صندلی آویزان بود:
ـ شب ظلمات بود. شمن ها را از قبیله بیرون کرده بودند. هفت سال توی یک لنج هفت طبقه روی شط شناور بودیم. شمن ها مجسمـه مـی ساختند. اوراد مـی نوشتند. مجسمـه های مقدسان، مجسمـه های فاسدان. قد و نیم قد. نیم رخ و تمام رخ. لنگه بـه لنگه، طاق و جفت. برادر بزرگ و من و فرشته ها ، دست پرورده شمنِ شمن ها بودیم . برادر بزرگ تأتر بازی مـی کرد . همـه را از خنده و گریـه روده بْر مـی نمود. مزدش یک وعده غذا بیشتر نبود. که تا اینکه زد و شمنِ شمن ها مرد. برادر بزرگ هوا ورش داشت. شروع کرد بـه لنگ و لگد انداختن. همـه ارث و مـیراث را مـی خواست بالا بکشد. مـی گفت، صندلی و فرمان فقط مال من است. طرفدار دو آتیشـه اش شدم. خوب سخنرانی مـی کرد. عالی مـی‌ترساند. تو هوا مخ مـی زد . جاشو های لنج را فرشته مـی گفتند. یک عده از فرشته ها تو سری خور بودند. جیکشان درون نمـی آمد. که تا مـی گفتی اشَک و مُشک ، اشکشون درون مـی‌آمد. یک عده زیر بار زور نمـی رفتند. مدام دیگران را وسوسه مـی د که تا شورش بـه پا کنند. اینـها را شیطان مـی گفتند. کار بـه همـین منوال مـی گذشت. که تا اینکه برادر بزرگ همـه چیز را بـه هم زد. توی لنج هفت طبقه انقلاب شد. با چاقو روی صورتم هفت که تا خط انداختند. خون گریـه مـی کردم. چه دردی! آخه زیبایی خیلی برام مـهمـه. مـی خواستند دستم را ببرند. رحم ، حرف احمقانـه ای بود. درون همـین اثنا بین شمن ها هم اختلاف افتاد. دقیقاً ساعت هفت بود. فرشته های گریـان و شیطانـها جشن آشتی کنان گرفتند. جمـهوری شیطانی اعلام د. این بزرگترین انشعاب تاریخ بود. شش که تا از شمن ها را توی تنور انداختند. هفتمـین شمن، قالیچه پرنده را برداشت و فرار کرد. رفت درون ماه بست نشست. برادر بزرگ و من را توی شط انداختند. من هم کتابهای اوراد و ادعیـه را کـه قایم کرده بودند، دزدیدم. بعدها شنیدم شمن فراری از زیر درخت سیبی سر درون آورد. درخت سیبی کـه ثمره اش،  سرب شد. برادر بزرگ و من را یک پری دریـایی نجیب نجات داد. از روی خشکی عجیبی سر درآوردیم. برادر بزرگ قلاده بـه گردن خشکی انداخت و گفت ؛ تو گربه مائی. روزی هفت بار بـه پری دریـایی تجاوز مـی کرد. هیـهات، برادر بزرگه دیگه ! مار پوست خودش را ول مـی کند اما خوی خودش را ول نمـی کند. ولی پری دریـایی قبل از آنکه ما را بـه ساحل نجات برساند، با دمش بـه کف لنج کوبید. لنجِ شده دور خودش مـی چرخید و غرق مـی شد. بیچاره پری دریـایی! برادر بزرگ اینقدر… که تا مرد. مدتی هم مرا بـه جای پری دریـایی گرفت و…
کاتب غش غش و با صدای هفت سامورایی سائل خندید:
ـ مـی خواهی کـه من این مـهملات را باور کنم؟ فکر نمـی کردم اینقدر خل باشی. آخه مردک این همـه از کدام ت درون مـی‌یـاری؟
 بلند شد و کفل گرد و قلنبه اش را هوسانـه دست کشید. هفت نخ، ریش تنکٍ آویزان روی چانـه اش را خاراند و گوزید:
ـ از ِ جد و آبادِ تو. مـی خواهی باورکن  مـی خواهی باورنکن. بـه تخمم .

* * *
رفت و پشتٍ پیشخوان قوز کرد. ناگهان درِ قهوه خانـه باز شد. دوستان از درون درآمدند. ملکه پرید توی بغل کاتب و لبهایش را هفت بار بوسید. روی پاهایم نشست و به شلوارم . برادر بزرگ صندلی اش را درون آورد و چون خلیفه ای درون دارالخلافه ، بر سریر سئوال نشست. شیشـه ودکا و پونـه وحشی را روی مـیز گرد گذاشت. با سیمایی بـه رنگ سیماب ، دو کف دست برهم کوبید:
ـ پری نـهفته رخ و دیو درون کرشمـه حسن      بسوخت دیده زحیرت‌که‌این‌چه بوالعجبی است۱
زد روی شانـه و نرمـه گوش راست کاتب و خندید:
ـ چطوری آبچلیک! مثل اینکه بد جوری قافیـه را باخته ای، یـارو! لؤلؤات ، لولو شده؟ فتیله‌ات پایینـه، ملتفتی، چی شده؟“ دل دری مبند کـه دلبسته تو نیست.”۲  دلجویی اش گوئی باطل السحر ترس بود. کلامش آبی بر آتش زخم های تازه کاتب پاشید. بی‌حوصله و نوازشخواه، آه کشیدم. برادر بزرگ گفت:
ـ سرایدار، سردماغ نیستی!  کج بنشین و راست بگو. عْنُق پرآدرنگت نشان مـی‌دهد کتک خورده ای، روراست باش. آیـا بـه جای قنداب، گنداب نوشیدی؟ یـا درون آبگینـه و طاس لغزنده افتادی؟ کدام حرامزاده گجسته ای تو را بـه این حال و روز انداخته است، هان، زبان بچرخان!
ـ“ با خود بـه عناد بودم. خط خوردگیـهای خودم را پاک مـی کردم. ”
ـ ولگردی مـی خواست کیف سیـاهم را بدزدد.
ملکه ساکت روی زانوهای کاتب نشسته بود و نگاه مـی کرد. زعفر هنوز پشت پیشخوان قوز کرده بود. عقب و جلو مـی شد اما لام که تا کام چیزی نمـی گفت . کروچ کروچ چْس‌فیل بو داده مـی جوید. برادر بزرگ صاعقه وار از روی صندلی اش برخاست. با صورتی ازرق سان غرید. از ترس درون خشتکمان یم .
ـ هر آیینـه درون قلمرو قانونمند ما ، اجحاف و تعدی رخ دهد، خورد و خوابِ مُلٍک بر هم خواهد خورد. عالم غیب و عالم محسوس مٍلک ماست. بگو کـه بودند این جْل وَزغان! پنج حس و شش جهت و هفت کوکب و چهار طبع را بـه هم مـی ریزیم. این بی سر و پاهای خشتک نشسته کجایند! ما دَلق پوشِ دُلدْل سواریم. کاتببترکان کـه بودند که تا شمع آجینشان کنیم. بـه دهان توپ ببندیم. نعلشان کنیم. بـه چهار مـیخشان بکشیم. گوشـهایشان را ببریم. شقه شقه شان کنیم و هر شقه را بر دروازه ارزیزِ روز، بیـاویزیم. دودمانشان بـه باد دهیم.
تازیـانـه اش را درون آورد. هفت بار درون هوا چرخاند. بر درون و دیوار کوبید:
ـ بـه آهوی فلک سوگند، آسشان مـی کنیم. مثل کرباس جرشان مـی دهیم. بـه ابابیلها مـی‌گوییم بر این همـه اباطیل، سنگپاره ببارانند. ای جاهلان کوتوله، ای ستمکاران سترون بـه سزا خواهید رسید. تر و خشک خواهد سوخت. ماه را از مـهدش جدا مـی‌کنیم.
ملکه با یک خیز روی زمـین پرید. کنار زعفر با زانو های سست شده بـه خاک افتاد و لرزید. برادر بزرگ دستان بـه سوی آسمان، عرق کرده و پر ولوله نـهیب زد :
ـ زینـهار! این واپسین سپیده دم است. فساد که تا مغز استخوانتان را پوسانده است. چه آیتی بهتر از تعب. “ همانا کـه ما انسان را درون رنج آفریدیم.”۱ ای ملک مقرب و ای فرشته موکل! از هر جنبنده ای یک جفت بردارید. درون لنج هفت طبقه بگذارید. آب آب آب. هفت بار بالا خواهد آمد. زمـین را از شداید خواهد شست. ای پخمگان پروار بمـیرید. ای‌ملک الموت ملکوت اعلاء ، باران سنگ و سیل بر این عشیره های شیره ای نازل کن! ای کفن دزدان، تازیـانـه مان بـه هیبت هفت افعی و عفریت درون خواهد آمد. تف بر روزگار بی آزرمـی کـه بر مدار دل ما نگردد. بگذار و از این گریوه بگذر. سپلشت.
خسته و دم کرده سر فرود آورد. بر صندلی اش آرام گرفت. از زیر مـیز گرد صدای بع بع مـی آمد. هفت سامورائی سائل تعظیم د. تمام گوشت تن کاتب از وحشت ریخت. ملکه برخاست. پیش پای برادر بزرگ زانو شکاند. انگشترش را بوسید. زعفر کلاهِ شاخی برسر، جلوآمد. با لُنگ سرخ، برادربزرگ را تند تند باد زد و گفت:
ـ اطاعت مـی‌کنم سرورم. دستورات مو بـه مو، اجرا خواهد شد. همـه ما درون دست شما مثل شپشیم. بنده یک کنـه رکیکم و چشته خوارِ الطافِ سفره شما هستم. فَدُوی درون بست فدای شما باد.
برادربزرگ تازیـانـه اش را غلاف کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند.
ـ ما زمانی درون تماشا خانـه شمن ها تحصیل تأتر مـی کردیم. هفت سال آزگار هم درون سیرک سیـاری، نقش آفرین یک دلقک بودیم. مدتی هم رام کننده حیوانـهای وحشی شدیم. روزگاری، رزق و روزیمان دست یک مشت قوزیِ بْزمچه افتاده بود.
بدنش را بـه سختی خاراند. هفت بار پلک زد:
ـ زعفرِ پدرسوخته، چقدر درون این قهوه خانـه شبگز پیدا شده! از چشمـهای نانجیبت مـی‌خوانیم چغلی ما را کرده ای چلغوز! ای مردکِ خایـه خورِ خایـه مال.
زعفر با ترس و لرز تعظیم کرد. خرطومِ فیلش را خاراند:
ـ بـه خدا قسم…
برادربزرگ پاهای پرانتزی اش را خاراند و فریـاد زد:
ـ زبانت را گاز بگیر ای شیطان پیر! ای تحفه حقیر، ای طماعِ طلا طلب، بخوان خدا درون خسوف است. ای دغل، حتما همان شب تورا با همـین دستهای سردمان خفه مـی کردیم که تا اینقدر دری وری بـه هم نبافی. افسوس کـه کرسی و فرش بـه شد از دستمان!
دست انگشتر نشانش را پیش آورد. ملکه باز هم بوسید و روی چشم گذاشت. کاتب و زعفر هم بـه دیده منت بوسیدند. بوی زخم و زماد و تنزیب درون کله کاتب پیچید. زعفر درون گوشِ چپم پچپچه کرد:
ـ بهتره آب بـه غربال پیمانـه نکنی. بگو اون گوش بْر کی بوده. عکسش را نشان بده، جنازه تحویل بگیر.
زیرِ ناف کاتب را پشـه زد. خودم را خاراندم:
ـ خفه شو !
برادربزرگ نشست و آه کشید:
ـ امان از دست این ساربان سبو شکن. چه دنیـای پر ساخت و پاختی! ریدیم بـه این سراپرده سپید و سیـاه. بده ببینیم چه نوشتی ای عزیز:
کاتب، تعظیم کنان کاغذ را معروض داشت. برادربزرگ جیبهایش را گشت و گفت:
ـ نمـی دانیم کدام پدر نامردی خودکارمان را دزدید.
کاتب خودکارش را دو دستی پیشکش کرد. همچنان کـه مـی خواند، مـی نوشید و پونـه وحشی مـی جوید. شاخآبه ای کدر از گوشـه های دهانش سرازیر بود. سر برداشت. شیشـه خالی را بـه دیوار کوبید:
ـ پیش از آنکه وادارت کنیم ریقِ رحمت را سربکشی، برایمان رحیقِ عابد فریب بیـاور،موجود خنثی. تو آبدار باشیِ کوشکٍ مایی یـا برگ چغندر؟
زعفر لنگ لنگان راه مـی رفت و کفلش را مـی اند. برادر بزرگ فریـاد زد:
ـ قدح تهی شد از ، الدنگ، سوهان روح. ساقیِ ساغر گردان مارا ببین، چه دنبه‌ای تاب مـی دهد!
زعفر چْست و چالاک پشت پیشخوان پرید. بـه چربدستی شیشـه ودکای یخ زده و پونـه وحشی را روی مـیز گرد گذاشت. دست بـه و چشم ها دوخته بر زمـین، خشک ایستاد. برادر بزرگ برخاست. با رگه ای از ارعاب درون صدا غرید:
ـ آدمِ گدا و این همـه ادا؟ پشت کن زالوی زبان باز. ای جاسوس دو جانبه. ستون پنجم.
زعفر دنده پهن، با رضای خاطر برگشت. برادر بزرگ اُردنگیِ سنگینی بر قفای گرد و قلنبه‌اش کوبید. زعفر چند قدم بـه جلو رفت. سکندری خورد و افتاد. کلاهخود شاخی اش روی زمـین غٍل خورد. زعفر گوزید. بلند شد و ساده لوحانـه خندید. چشمـهای لوچش مـی چرخید. برادر بزرگ نشست:
ـ خود گوزی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!
سرش را بـه طرف کاتب چرخاند:
ـ بگو ای سخن کیمـیای تو چیست؟        غبار ترا کیمـیا ساز کیست؟۱
احسنت. مرحبا. تو نـه از تبار طلا پرستان پرشقاوتی نـه از تبار تهی دستان ستمکش.
کاغذ را مقابلم سراند. خودکار کاتب را درون جیبش گذاشت. دور واژه فراموشی، هفت بار خط کشیده بود. به منظور کاتب ودکا ریخت. مشتی پونـه وحشی درون دهانم چپاند. چپق اش را چاق کرد. بـه طرف کاتب گرفت. پکر، پکی بـه پیپ زدم. دود، درون بطن جانم، نشت مـی کرد. زعفر لرزان، لیوان پلاستیکی اش را پیش آورد. چشمـهای لوچش هنوز مـی‌چرخید. چون گدای آسمان جْلی نالید:
ـ ارباب جرعه ای بـه من بی نوا بنوشانید. فقیرم. حقیرم. هفت سر عائله دارم. ناقه ام تازه سقط شده ، زندگی ام بی‌شور و  واشوره. ویلانم. پشـه درون جیبم سه قاب مـی اندازد. پیش‌بینی با خشت و شاقول از یـادم رفته. دیگر هیچ فلان و بهمان و بیساری نمانده کـه ازش قرض وقوله نکرده باشم…
برادر بزرگ بـه قهقهه خندید. کاتب و ملکه هم خندیدند. هفت سامورایی سائل زیر لبی و بلند خندیدند. برادر بزرگ لیوان مشمائی زعفر را پر کرد و گفت:
ـ بنوش ای گدای درون زن. ای رتیل، اگر چه از این رطل گران چیزی نمـی فهمـی. اما سگ‌خور. البته تکدی جز تکدر خاطر نمـی آورد. تازه دو نوع گدا داریم. یکی گدا صفت، یکی چشم گدا. اولی قابل ترحم است. دومـی اما، سزاوار زندگی نیست. تو از نژاد دزدان نیستی از دیـار مردگانی.
برادر بزرگ ساعت زنجیر طلای بغلی زعفر را دزدید. عقربه ها درست روی ساعت هفت بود. ساعت را درون آتشکده انداخت. منقار عقابی دماغش را خاراند:
ـ امان از این غریبگزها. خب، بعد از این همـه های و هوی، نگفتی کدام گرگ درنده ای، پیراهنت دریده.باز کن، دُمـی بجنبان. سراپا گوشیم.
محکم زد روی شانـه و گوش راست کاتب. زعفر چون پیشکار پیشگاه بزرگان روزگار، عقب عقب مـی‌رفت و دعا مـی‌کرد. کاتب پونـه وحشی نشخوار مـی کرد. پیـاله ام را نوشیدم. چشمـهایم داشت کلاپیسه مـی‌رفت:
ـی اذیتم نکرده‌است.
برادر بزرگ درون حالیکه پیپ دود مـی‌کرد، ابروهایش را بالا کشید:
ـ سنـه گوربان آباجی. جواب سر بالا هم جوابی است. اما بگو ببینیم ، چرا زغال مـی‌جوی؟
کاتب سرش را زیر انداخت. محتویـات کله‌ام درون هم مـی چرخید. کاتب با ترس گفت:
ـ حامله ام.
ناگهان گل از گل برادر بزرگ شکفت:
ـ کاسه چینی کـه صدا مـی کند خود صفت خویش ادا مـی کند. بعد گره بر باد و بر ابرو مزن. بُه بُه. یک کاکل زری یـا یک پری زاده تُپْل مْپْل. ما مطمئنیم کـه او راه مارا ادامـه خواهد داد. درون سراسر پهنـه خاک، شبکه های زنجیره ای دایر خواهد کرد. آنوقت تمام قدرت اقتصادی بازارِ زمـین و آسمان را درون دست قبیله مان قبضه مـی کنیم. ما مـی دانیم، معیشت مشکل پیچیده ای است. اما بچه …
چشمک زد و دست چپش را چند بار درون هوا چرخاند. فهمـیدم منظورش چیست. اشک درون چشم کاتب و هفت سامورایی سائل، شکست:
ـ بچه فقط مال …
ملکه ، پیشانی کاتب را بوسید. سرم را نوازش کرد. پرید روی مـیز گرد. هایش را چون هفت مُشکٍ آویزان بـه طرف آسمان گرفت:
ـ شیرم را حلالش نمـی کنم. عاقش مـی کنم. امـیدوارم بـه تیر غیب دچار شود. شقاقلوس بگیرد آنکسی که…
برادر بزرگ متفکرانـه بـه ملکه گفت :
ـ چون همـه اسرار و عنایـات را نمـی دانی خموش، ملتفتی !
منقار عقابی دماغش را خاراند. صراحی اش را سر کشید:
ـ صاحبدلان بـه پیـام پیـاله گوش کنید. زعفر صرعی، جبراً  تو هم بیـا جلو. بیـا ارقه اره زبان.
برای همـه ودکا ریخت:
ـ آهای دُردی کشان ، قضا را قرعه فال و داو ، بـه ما افتاد. فبها المراد. آبِ آتشزا بنوشید. غمِ آخر. مگر ما مرده ایم. بـه چاپار خانـه هایمان پیغام مـی فرستیم که تا خبر را بـه همـه عالم مخابره کنند. اسپند دود کنند و پندی بـه گوسپندان دهند. هر چه لازم باشد از فروشگاه بزرگ مـهیـا مـی کنیم. رؤسای فروشگاه هم کـه بدبختها، حرفی ندارند.
ملکه با برق محبتی درون چشمـها، قد راست کرد:
ـ پایم از خطه فرمان تو بیرون نشود        سرم ار پیش تو چون شمع ببرند بـه گاز۱
همـه بچه ها را من از آب و گٍل درون مـی آورم و بزرگ مـی کنم. گوهر شبچراغِ منند. خودم ترو خشکش مـی کنم.
پیشانی زعفر را شادی هاشور زد. گریست و حاشیـه های شانـه اش لرزید:
ـ ماترک من همـین قهوه خانـه دو نبش است. بـه دنیـا چشم داشتی ندارم. بـه شاباش وجود، و قدومش ، هفت که تا بیغوله هم درون محله خَر کُشان دارم کـه همـه را ، هبه‌اش مـی کنم. دنیـا یک پاپاسی نمـی ارزه. دیگر چه مـی خواهی کاتب ، نازکش داری ، ناز کن، نداری پات را دراز کن . یک مشت ریش گرو مـی گذارم کـه تو نگران آینده نباشی، هان؟
تهٍ دلِ کاتب و هفت سامورایی سائل از خرسندی غنج مـی‌زد. ایرن را گو مباش.
ـ“در نوردیدن درد ، درون این لحظه گلریز، چه زیباست! ”
از زیر مـیز گرد صدای بع بع مـی آمد. برادر بزرگ مخمور، بـه پاس هر حرفی کله‌اش را هفت بار تکان مـی داد. ناگهان دست چپش را بالا برد. همـه از فکر و صدا بـه سکوت افتادند. ودکا ریخت :
ـ حرف آخر اینکه، بـه اعتقاد ما حتما در هر قریـه ای ، از قدمـهای هر کودکی قدمگاهی ساخت. بنوشید و بلند شوید سری بـه فرو شگاه بزرگ بزنیم. درون امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
کاتب با نگرانی گفت :
ـ با این سرو وضع و صورت و …
برادر بزرگ بـه خنده گفت :
ـ با کَت نباشد. امشب همـه مشنگند و مشغول. بد دلی را بِهِل . ملتفتی . حرکت.
هوا را بو کشید. زبان دور دهان چرخاند:
ـ آتش. برهان اِنی ؛  دود مـی آید بعد آتش هست. برهان لٍمـی؛ آتش هست، بعد مـی‌سوزاند. نوشتن امشب با روندگان و آیندگان است.
زد روی شانـه و گوش راست کاتب. بدره ‌ای از جیبش درون آورد. هفت سکه اشرفی رشخوان انداخت. سکه ها هفت بار دور خود چرخیدند و قطار بـه قطار کنار هم  نشستند:
ـ این هم بدهکاری ما، بابت باده و جزئیـات. چیز دیگری کـه نداشتیم؟
زعفر آب دهانش را قورت داد.هفت نخ ریش تُنک روی چانـه چوبی اش را کشید:
ـ نخیر. حساب شما مثلامام جمعه پاک است. هوم. “ محک داند کـه زر چیست و گدا داند کـه ممسک کیست.”۱ اقدامات آتی مرا از قلم نندازید، هان؟
کاتب ، دستٍ پنـهان زعفر را کـه برای برداشتن سکه ها ، از زیر بغلش درآمد ، دید. دستی استخوانی کـه هفت انگشت داشت. از قهوه خانـه بیرون آمدیم . زعفر دم درون با کلاهخود شاخی بر سر، خبر دار ایستاده بود. لُنگ سرخ بزرگ را بـه خایـه هایش بسته بود. اشک گلوله گلوله از چشمـهایش مـی ریخت. زیر پایش بـه قدر هفت تشت چرک و پر کفی کـه زنی گازر۲ بـه کوچه بریزد، آب جمع شده بود. درون گوش چپ کاتب زمزمـه کرد:
ـ خیلی گنده گوزی مـی کنـه، اما درون دزدی لنگه نداره. امشب شـهر شلوغه. مراقب باش دیدارمان بـه قیـامت نیفته .
کرکر خندید. دست درون جیبش کرد و با حیرت گشت. خرطوم فیلش را خاراند. هفت بار پلک زد:
ـ ساعتم چه شد، هان ؟ بـه درک ، هان ؟
گردسوزی بر سر درِ قهوه خانـه آویخت. درون محافظت هفت سامورایی سائل راه مـی رفتیم. باد ، عطر مرگ مـی پراکند. شب افتاده بود.

* * *
نگهبانان نقاب دار گوشـه و کنار کوچه ها ، خیـابانـها و گذرها و کنار ماشینـهای مـیله دار آهنی و جیپ ها کشیک مـی دادند. قهوه مـی نوشیدند. سیگار مـی کشیدند و شوخی های شیطنت آمـیز مـی د. هراز گاهی کامـیونـهایی پر از گله های ، بع بع کنان مـی‌گذشتند. برادر بزرگ درون راه آروغ مـی زد. مـی گوزید و مـی خواند:
ـ همـه کژ دم وش و خرچنگ کردار         گوزن شیر چهر و پیکر۱
دور که تا دور مـیدانِ مشاهیر گمنامِ اقتصادی ـ سیـاسی و رهبران نام آور جنگی ، مردمانی تر و تمـیز با تاج گلهای گران قیمت درون دست مشغول ادای احترام معمول بودند. مجسمـه های سنگی سرداران سربلند، جهان را تهدید مـی کرد. از اقصا نقاط جهان مـیهمانان عالی رتبه دعوت شده بودند، یـا تمثال تمام قدشان را فرستاده بودند. هفت رهبر شـهیر ارکستر ، مشغول رهبری نوازندگان بودند.
برادر بزرگ هر بار بلندی مـی زد وخس و خاشاک را بـه هوا مـی فرستاد. فضا آلوده از بوی مشمئز کننده گاز اشک آور بود. جمعیت حاضر ، چپ و راست سر مـی چرخاندند. با دستمالهای سرخ ، آب چشم و بینی شان را مـی گرفتند. بـه ساندویج خردل زده شان گاز مـی زدند و خود را مـی خاراندند. ناگهان هْو چْو افتاد کـه مأمورین حفاظت و امنیت درون حال درگیری با اراذل و اوباش و بر قراری نظم عمومـی ، گاز اشک آور درون کرده اند. گویـا خرابکاران نابکار ، بانکها را غارت کرده اند. سینماها را بـه آتش کشیده اند. شیشـه ها را شکسته اند. بـه پادگانـها و مراکز نظامـی حمله اند. جمعیت درون هم ریخت.  هر از گوشـه ای درون صدد گریز بر آمد. ملکه هُروَله کنان هورا مـی کشید. دست مـی زد و رختٍ خاکیِ خال مخالی‌اش را مـی خاراند. بـه اشارت برادر بزرگ ، پرید روی متنفذترین رهبر جنگی و چون خون آشامـی ، گردنش را بـه دندان گرفت. بـه جای قطره های خون، مدالهای رنگ و وارنگ ، جرینگ جرینگ کنان بر زمـین مـی ریخت . محافظان با دشنـه‌های آخته دو دَم، شمشیر د. فرمانده کل ارتشـهای مجهز و بی مرز جهان ، فریـاد مـی زد و استمداد مـی طلبید. هفت ساموایی سائل عربده کشان شمشیر مـی زدند. برادر بزرگ هلهله کنان بـه قاه قاه خندید:
ـ  با این همـه دنگ وفنگ ، جگرِ یک موش کور را هم ندارند. این همـه نشان شجاعت و افتخار بـه چه کار مـی آید. گوزیدم بـه وحدت ذرات و ذرات وحدت. برویم بـه طرف فروشگاه بزرگ ، تو و بچه لباس ندارید. حتما به فکر بود. اگر چشم عنایت بـه ما دوخته‌ای، بی حله و حلیـه کـه نمـی شود، نازنین ؟
فروشگاه بزرگ چون گلوله منوری مشتعل بود. بـه تعداد هر تیرک برق یک مأمور هفت‌تیر بند، دور خودش مـی چر خید. انگار نوشادر شیـاف کرده بودند. بر سر هر آجودان، کماجدانی دود مـی کرد. برادر بزرگ چون گوژپشتی پلشت، پشت بـه فروشگاه خم شد و هفت بار زور زد و گوزید. تمام چراغهای نئون سردرِ خوش خط، آیینـه های تودر تو، گچ‌بریـهای دالبر و دایره، یکباره خرد شدند و با صدای موحشی کف خیـابان فروریختند. صدای بگیرید، ببندید، واق واق و بوق بوقِ دستگاههای مافوق الکترونیکی با شعله های مادون بنفش و قرمز و زرد، جیغ آمبولانس ها و گرمپ گرمپ گامـها، فضایی بی‌نظیر آفد. از فرصت حاصل استفاده کردیم و به درون فروشگاه چپیدیم. برادربزرگ لباسهای نفیس را لوله مـی کرد و در گاری چرخ دار مـی ریخت.
ملکه کـه خودر ا دوان دوان رسانده بود بـه قسمت کتابهای تاریخ و جغرافیـا و نقشـه گنجهای پنـهان رفت . با حرص و غیض جِر مـی داد. پاره پاره مـی کرد و به زمـین مـی ریخت. طبقه بـه طبقه پیش مـی رفت. پالتو پوستهای گران قیمت را بـه خیـابان انداخت . با چوب سنگینی تمام عروسکهای شیشـه ای سخنگو را خرد کرد. عبزرگ پری دریـایی را کـه پونـه وحشی مـی جوید، جِر داد. وسائل شکارچیـان را تکه تکه کرد. به منظور آنکه کاتب هم از این نمد، کلاهی به منظور خویش بسازد دست بـه کار شد. شوری غریب درون جانم شعله مـی‌کشید. کاتب همـه ساعتها را متلاشی کرد. ملکه مانند بولدوزر مـی لرزید و زیرو رو مـی‌کرد. تمام قفس های سیمـی ، آهنی و شیشـه ای را شکست. پرندگان محبوس و مأیوس سالیـان رها شدند.
پیش از آنکه ارتشِ شوریده محیط را محاصره کند، از درون اضطراری پشت فروشگاه و پله‌های مارپیچِ رذل افکن فرار کردیم. درون کوچه های همـهمـه، سرحال و خندان درون باد راه مـی رفتیم. کاتب با صدای هفت سامورایی سائلِ خسته، مـی خندید. برادر بزرگ بمـی زد. مـی گوزید و آواز مـی خواند . ملکه چون انتری ادا درون مـی آورد. توی دل کاتب قند آب مـی د. همـه سرخوش و پر امـید بر درون و دیوار شـهر مـی یم. زنگٍ درون خانـه ها را مـی‌زدیم و مـی‌گریختیم.

* * *
ـ“ هر آن آن کند کـه نباید آن بیند کـه نباید دیدن .”۱
فانوس باجه زایراللات روشن بود. بـه محض شنیدن صدای پای آشنای کاتب ، خودش را بـه بیرون پرتاب کرد. صورتش درون سایـه روشن کوچه بـه جذامـیها مـی مانست. لنگ سرخِ رنگ و رو رفته‌ای دور کمرش بسته بود. زیر پیراهنی رکابی فلانل اش را درون آورد. با آب دهان خیس کرد و روی کفشـهای ورنی اش کشید. خالکوبی های روی بدنش مـی‌چرخیدندو خیـال گریز داشتند. چون شتری روی زمـین زانو شکاند. چانـه چدنی اش را تکان داد:
ـ “لامردونِ”۲ سیت فرش کردم. مو کـه از پاکی دلم، چی آسمونـه، ندونم سی چه چینم. دشتٍ جونم تشنـه و بی چشمـه زاره… سیت گوشوار خ.
پشمالودش را خاراند. شانـه هایش را لرزاند و دم گرفت:
ـ گفتمت قر نده، قرطاسی نکن. وِ نکن. گفتُمت سر بـه سرْم نذار کـه کفرْم درون مـی آد. وِ نکن. کفرْم درون اومد وُلٍک…
پا پتی شد. سر راهم ایستاد. سماع کرد و چرخید:
ـ گل بودی گلاب شدی ماشالا. انگور بودی شدی ایولا. دشمنِ تو خیر نبینـه ایشالا…
دو دستی بر سر و کوبید. بـه طرف کاتب حمله ور شد.برادربزرگ فریـاد زد:
ـ ملکه، نفس این سگ صورت را بگیر! این مردکِ کلاش دوباره عُلَم راست کرده است.
کاتب از ترس روی زمـین وا رفت. هفت سامورایی سائل بعد کشیدند. ازپاهای چمبری برادربزرگ نگاه مـی کردم. ملکه رفت زیرِ لنگش و آلت ی اش را کـه سیخ ایستاده بود، با دندان کند، جوید و روی زمـین تف کرد. از شرم و چندش لرزیدم . برادربزرگ متعجب گفت :
ـ این انچوچک، دیگر از چه قماشی است! اصلاً نباید مراعات حالش را ی ملکه، پدرِ متجاوزِ بچه کاتب، همـین است.
از پا‌‌‌‌‌‌های زایراللات خون باریکه سرازیر بود. لنگش افتاد. از شرمگاه شده اش خون مـی آمد. فغان نمود:
ـ یـا ایـها الناس ، بـه فریـاد برسین. ناموسم رف. سوختم. ایی زینـه زناکار ، تش بـه جونم نـهاد. سوختم. برشتم…
عربده مـی کشید، چرخ مـی خورد وخون تُف مـی‌کرد که تا از هوش رفت. دیدم لنجی لجباز باخَنِ شده بـه اعماق گٍل وفرو شد . ناخدا، جاشوها، ای بنجل و قاچاق را ، کوسه ها بـه دندان جویدند. برادر بزرگ چون حکیمـی فاضل استدلال کرد:
ـ اگر بر روح مجنونان چهار خلط ؛ سودا، صفرا ، خون و بلغم غلبه کند ، کارشان تمام است. دوستان بر این فتح ، فاتحه ای بخوانید.
ملکه گوئی از خواب مغناطیسی بـه درشده باشد گفت :
ـ بـه تاوانِ این همـه تاول کـه زدی ، بـه تنور و تاوه ، بسوز. ای چلمن، حالا بی چْر و بیچاره شدی، هان ؟
هفت سامورایی سائل پی کارشان رفتند . برادر بزرگ تکیـه بر دیوار آجری زد و گفت :
ـ کاتب جان ، همراه ملکه سهم این مردم را کنار درون های بسته شان بگذار. زاغه های آذوقه شان خالی نباشد. آه ، احساس پیری مـی کنم!

* * *
ـ“ قدیسان ابلیسانند .”
ـ“ کاتب خسته شدم. بـه ما چه مربوط. هر کـه دَر هست ما دالانیم، هر کـه خر هست ما پالانیم. ”
چون فاتحان بـه خانـه درون آمدیم. انبوه وسایل دزدی هوش از سر کاتب ربوده بود. زایر اللات و حال نزارش را از یـاد بردم. کاتب دستی بـه خانـه کشید . ظرفها را شستم. شامِ‌شادی را سر مـیز گرد چیدم. کاتب با خود گفت ؛ با این همـه ناز و تنعم، چون سلاطین نقرس نگیرم!
همـه بر جای خود قرار گرفتیم که تا دعای پیش از شام غریبان را قرائت کنیم. برادر بزرگ تسبیح شاه مقصود با شیخک تاجدارش را درون آورد. دعا خواند و ما تکرار کردیم:
ـ ای شمن ها ، درون این روزگار پر آزادی ، این یک لقمـه نان جویین را بر ما حلال کنید. گناه ژاژخایـان را بـه خودشان بر گردانید. تب راجعه بـه جانِ لغُز گویـان زخمِ زبان زن بیـاندازید. آمـین.
بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زدیم. پیـاله های ودکا را سر کشیدیم و سرِ خوان رفتیم. پیپ چاق شده را نوبتی کشیدیم و کیفور شدیم. ماه روی تخته پاره ای از لنجی غرق شده درون شط شب پارو مـی کشید و به سمت ما مـی آمد . کنار پنجره نشست. با ویلن‌سل ، شگفت انگیز ترین آهنگ جهان را به منظور دل یک پری دریـایی نواخت. دخیل برضریح ماه و پا بر نخیل خیـال مـی شد دمـی بـه خلسه رفت . عجبا ، عماری عمر بی محابا درون آسمان تتق مـی کشید و مـی رفت . ملکه بـه اذن برادر بزرگ تلویزیون را روشن کرد . صدا و تصویر و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدُر قدرت، نگاهها بـه دوربین ، لبخند بهمقاوله و معاهده امضاء مـی د. دورادور فروشگاه گردن شکسته، کارشناسانِ ریز و درشت امنیتی، پلیس ضد شورش و نیروهای امداد غیبی، سراپا سبز، درون هم چرخ مـی‌خوردند. عده ای درون بحبوحه ای هردمبیل سرفه مـی د و از مـیدان یـادهای مقدس مـی گریختند. سردار رشید و ریش دارِ ارتش با شمشیری حمایل ، خط و نشان مـی کشید:
ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امکاناتش درون خدمت ملت هست .
جماعتی سردار هزاردست را بر شانـه های خویش حمل مـی د و شعار مـی دادند:
ـ ارتش فدای ملت ، ملت فدای ارتش .
خبرگزاریـهای جهان از برگشت تخمـینی آقایی بزرگ و معجزه گر، سخن مـی گفتند. ازاینکه درون ارتش و ارکان دین و دولت چند دستگی رخ داده هست ، پرده بر مـی داشتند. شخص اول مملکت شام آخر را خورده و نخورده ، ورد جیم را به منظور معالجه خوانده و گریـان گریخته بود. که تا در فرصت و فراغت تعطیلات کنار دریـا، درون مسافرخانـه پری دریـایی، کتاب “ توضیح المشاکل ”  تاریخ را انشاء  فرمایند. همان لحظه درون هفت جیبش دنبال ساعت طلایی‌اش گشته که تا زمان شروع و پایـان کتاب تاریخی اش را ثبت کند. اما ساعت انگار یک قطره آب بر زمـین چکیده و گم شده بود. هر لحظه درون تنـهایی هفت بار تکرار مـی کرده است: جوشنده برگ گردو برای دندون درد پیش بـه سوی دروازه های تمدنِ بزرگ. و پیش را چنان کشیده ادا مـی کرده  کـه بیشتر شبیـه افتادنِ شیشـه و شکستن و پخش شدنش بوده است. و صداهایی از دور بـه گوش مـی رسیده هست که: بعد به سوی دروازه های تمدن. و پس را چنان بلند ادا مـی کرده اند کـه به پستی مانند بوده است.
ارتشِ تام الاختیـار هم آتش کرده است. قمارخانـه داران یک صدا گفته اند، ورق برگشته‌است. عده ای کـه چاییده بودند و تو دماغی حرف مـی زدند ، شعار مـی دادند :
ـ ارتشی ، ارتشی ، چرا برادر کشی.
سایـه ی خدا مـی رفت و روحِ خدا مـی آمد. قرار هست همـه بـه خر پشته بامـها بر شوند که تا تصویرِ قائد را درون ماه بـه رأی العین ببنینند. “آتو” بـه دست ناتو ها افتاد . درون تالارهای “ لاتاری ” همـه شرط بستند کـه هنگٍ نـهنگان لنگ، سوارِ کار خواهد شد. قالیچه پرنده ، یک موتوره رهبرِ  بی‌گذرنامـه را بـه ماه رسانده که تا فلزات را زنده کند. همان جا درون پرچمـی ناشناس فین کرده هست و از دست شبگزها نالیده‌است و تقاضای یک پشـه بند نموده هست . دفتر داران تاریخ، دیفتری گرفته اند. قراراست بار دیگر درون تیسفون ، تیفوس بیـاید. همـه اهالی شـهر صدای زوزه شغالها و گرگهای معترض را شنیده اند کـه روی بـه ماه ، بـه پوزه خود چنگول مـی کشیده اند. مردم صدای سیفون کشیدن مستراحهای همدیگر را بـه وضوح شنیده اند.
فردا زعیم بزرگ بعد سالهای دوری و بدون روادید با احساسی یکه ، هیچ و پوچ ، از تبعید بر مـی گشت که تا دولتی فاتحه خوان را تأسیس کند و مردگان را بـه آوَرَد. که تا عقده ها، عقیده شوند. خلقِ خبر مـی‌خزید و شولای شایعه بـه دوش مـی‌آویخت . مـیان غل و غش اغتشاش ها ، خشابهای خشم پرو خالی مـی شد. قورباغه ها بـه غورخانـه ها رفتند . قارچهای سمـی چتر نجات گشودند. قاریـان فریـاد زدند؛ آزادی. آزادی بـه شرط چاقو.
خون بـه تن کاتب ماسید. قالیچه ای آهنین با گذر از فضا و زمان درون مرکز زمـین قرار گرفت. لایـه اوزن شد. درون تصویر هفت مرد قلتشن، تخت روانی را کـه بر دوش داشتند زمـین گذاشتند. پادوها و قزاقهای “ پارابلوم”۱ بـه دست، مرشد و مقتدا را محافظت مـی د. موجِ جنبنده جمعیت بـه وجد آمد . سرداری ظفرمند را کـه همریش رهبر بود، و روی دستهایشان بالا و پائین مـی پراندند، درون هوا رها د. بـه پیشباز پیشوا شتافتند . زیـارتنامـه خوانـها، تند تند تخمـه آقتاب گردان را با پوست مـی بلعیدند. کاغذ های مرده باد و زنده باد، درون باد شنا مـی‌کرد. آسمان رعد و برق مـی زد و نمـی بارید. دُگمـها، دگمـه ها را که تا زیر گلو بستند . روحانیِ فرتوت اما جلیل القدر را  کـه در شبِ قدر زاده شده بود و قدر و قیمت اش را ندانسته بودند و حالا مـی خواستند بدانند. روحانی را درون حالی کـه شاه توتِ خشک مـی‌جوید، پشت مـیکرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمـه و قداره بـه دست ، شـه وار آدامس مـی‌جویدند. روحانی، دستار سیـاهی تحت الحُنَک کرده بود. به منظور نمایش بزرگِ کارناوال درون گورستان سخنرانی مـی کرد.انگار مردگان را فرا مـی خواند که تا زندگان را دفع و دفن کند . صدا از حنجره پیر مرد خارج شد.
ـ من آمده ام که تا حلال و حرام را جدا کنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غیبِ هفت پرده را.
کسی صورتش را بـه ناخن خراشید و در آیینـه تف کرد . پیرمرد بزرگ پیراهنش را درید . صیحه ای زد و پس افتاد. جمعیتٍ مضطرب آهی بلند از ته دل بر کشید . همـه دیدند کـه روی پشمالودش عکسِ یک پری دریـایی خالکوبی شده بود. عده ای غش د. عده ای توی سر زنان و وا مصیبت گویـان ، گریبان دد. جاشوها از ترس بر عرشـه کشتی ها ند. عده ای شب نامـه های شانس درون هوا پاشیدند. کاسهها و قهرمانان بازی “پس لیس” درون هوا گلاب ریختند. اسپند دود د و خواندند ؛ اسفندٍ دونـه‌دونـه، اسفند سی و سه دونـه . چشم حسود بترکه.
پیرمرد بزرگ را دوباره پشت مـیکرفونی کـه کله ای شبیـه شیـاطین داشت، ایستاندند:
ـ جهاد بر علیـه کفار و اشقیـاء و مشرکین . “ یأجوج و مأجوج ” ، ناکسان را بـه اسفل‌السافلین مـی فرستم. لاکن ، فسق و فجور، لهوو لعب، واویلا. امروز، روز محشره . ریختن خون ملحدان مباحه …
پشمالودش را خاراند . پری دریـایی درون بیشـه زارِ  پشم گم شد . پیر مرد بزرگ، دستار سیـاه از سر انداخت . عباء بر دوش و عرقچین بر سر، با ریش خضاب بسته عنابی چون واعظی نعره زد:
ـ بـه شما بگویم من کـه باید یله شان کنیم درون ویل جهنم . که تا هرمِ هاویـه، خایـه هایشان را خاگینـه کند. من توی دهن ملاعینِ اُبنـه ای مـی‌. از این بعد مملکت ما خدائی مـی شـه . من با این حال مریضم آمده ام که تا تاج الهی بگذارم بر سر مردم . خنازیر و خناسان را ختنـه مـی‌کنم. عزت و شرف شما درون گرو همـین جهاد بزرگ و مقدسه ، فعلا که تا دفع قائله بسه .
آمـیب ها، آمـین گفتند و روی زمـین “ مـین ” کاشتند. سیلوها بـه دست سبیلوها افتاد. گرگها شغل گمرکی را پیشـه د . همـه بـه چشم دل دیدند معجزه زعیمِ اولوالعزم را کـه چگونـه شق القمر کرد. همـه به منظور تبریک و بوسیدن دست پیرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجی، چنان موجی از شعف بـه پا نموده بود کـه آن سرش ناپیدا بود. نگهبانان قُلدْر با خیزران و شلاقهای آتشین جمعیت را بعد مـی راندند . دست استخوانی پیرمرد بزرگ درون باد تکان مـی خورد. عُلَم و کُتلها تاب مـی خوردند. شعر و شعار و شایعه بـه سرعت برق و باد ساخته مـی شد و دهان بـه دهان مـی چرخید . ناگهان لباسها عوض شد. عده ای کفشـها را پاره پاره د. نعلین درون بازار سیـاه گیرِ فَلک هم نمـی آمد. زن و مرد حتما ریش مـی‌گذاشتند.محتسبان با لباسهای یراق دوزی شده مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز مـی‌دادند؛ برچین و ورچین، اسمِ شب را از بُرشین. غژ غژِ چرخهای آجیده نعش کشـها، یک دَم درون این ظلام قطع نمـی شد. گزمـه ها “برنو” بـه دست، سنگر بـه سنگر، خاکریز بـه خاکریز، زندگان را بـه خاک مـی افکندند. گور کنان، شعرهای عاشقانـه مـی سراییدند. قشونِ فراشـها و امنیـه ها، تسمـه ازگرده اجساد مـی کشیدند. مردگان به منظور زندگان تصنیفٍ سوگسرود مـی ساختند. عمله خلوت ها همـه جا، حی و حاضر بودند و در بابِ آینده اختلاط مـی د.
“دولول” بـه دستهایِ مست و لول، مردم را سر کیسه مـی د یـا حق السکوت مـی گرفتند. بساط قلیـان و منقل و قبا، گسترده مـی شد. شفاخانـه تریـاک با عُرقِ اعلا و پا انداز های فرنگی، رونق مـی‌گرفت. حریفانِ حیله، خشخاش و شاهدانـه دود مـی د. مـیانِ هذیـان و بزله و زخمِ زبان بـه هپروت، پرتاب مـی شدند. یک عده مـی گفتند؛ مرد و زن را حتما با توسری جلو ببریم. یک عده مـی گفتند؛ مرد و زن را حتما با توسری عقب ببریم. درون این مـیان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بیرون پریده و فریـاد زدند؛ یـافتیم، یـافتیم. حقیقت را یـافتیم. از سوی دیگر، شکارچیـانِ شرورِ شـهری، با شکمـها یی چون بشکه، شبکه های جاسوسی درست مـی د و مـی گفتند؛ زمان فٍزِرتی است. پری دریـایی افسانـه است. دلاکها، باد گیر و حجامت و زالو انداختن، یـاد مـی دادند. درون همان حال کـه بحثهای سیـاسی مـی د، مردم را کیسه مـی کشیدند و چرک لوله مـی د. دلالها هم با لال بازی، اشیـاء و آثارِ مسروقه تاریخی را قورت مـی دادند. و قسم مـی خوردند کـه روحشان از این بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابولیسم تابوها، بـه هم خورده است. چرخه دگردیسی و استحاله مـی چرخد و همچنان مـی چرخاند. قاریـانِ قرن فریـاد مـی‌زدند؛ آزادی، آزادی بـه شرط چاقو.
ملکه تلویزیون را خاموش کرد. برادربزرگ هفت با رگوزید. بـه بیرونِ پنجره . کاتب و ملکه، دست برادربزرگ را هفت بار بوسیدند. بوی زخم و ضماد و تنزیب
مـی‌داد. دوباره ودکا نوشیدیم. پیپ کشیدیم. برادربزرگ تازیـانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. شیشـه ودکا را بـه قصدٍ پر جامـهایمان برداشت و گفت:
– مجلس اُنس و بها ر و بحثٍ شعر اندر مـیان        نستدن جامِ مـی از جانان گران جانی بود۱
ماه بنواز، ملکه عاطل نمان، ب. محفل و بزمگاه بـه سردی گرایید. ای حریفان، محملِ حرمان
در آتش فکنید!

* * *

ـ “سلطنتٍ سکوت، حکایتٍ تسلطٍ تیرگی است.”
ـ “کوشکٍ شک هزاران پله دارد.”
ملکه تعظیم کنان بلند شد و به شیدایی ید. قرِ کمر و ِ شکمِ محشری کرد. انگارِ خونِ “سامـیه جمال”۲ درون رگهایش توسن وار مـی دوید و چشمـها را خیره مـی کرد. خم و راست مـی شدو با چوبِ خوشتراش کـه در دست داشت، هایش را مـی لرزاند. مقابلمان کمر که تا مـی کرد و برادربزرگ هر بار از همـیانش، هفت سکه درون بندش مـی انداخت. دورِ کاتب مـی چرخید. گاهی لبها و گاهی شکم برآمده کاتب را مـی بوسید. قربان صدقه‌اش مـی رفت. لبها و ابروهایش را مـی لرزاند. برادربزرگ هفت مرتبه دستهایش را بـه هم کوبید. چوب خوشتراش را از دست ملکه گرفت:
ـ ایرن جان، امشب شمـه ای از شیونِ شـهرآشوبان بگوییم.
کاتب یکه خورد. چرتش پاره شد. بـه برادربزرگ خیره شدم. خندید:
ـ ملا لغتی نشو. اسمـها و مسمِا ها، چندان مـهم نیستند. سعی کن درون محاصره خرافات قرارنگیری و مسموم نشوی. اسمِ واقعیِ ملکه، ایرن خانم است.
برخاست و پرده شمایل خوانی را بر دیوار کوبید. ملکه-ایرن، هر دو دست را ر وی چشم‌ها گذاشت:
ـ صاحب و مولا شمایید. کنیزِ زر خرید و کمـینـه منم. اما،
ـ برآنم کـه گرد زمـین اندکی        بگردم بـه بینم جهان را یکی۳
ماه عود مـی زد. برادربزرگ صورتک برچهره و کلاه بوقی برسرگذاشت. دلقِ دلقکی بردوش انداخت. چرخی زد. بـه گوشـه تاریکی اشاره کرد و گفت:
ـ چه مـی کنی حرامزاده، اسمِ شب؟
 کاتبی کاهیده و سرتراشیده، صورتش را اندکی درون روشنایی فانوس آورد و گفت:
ـ کاتبم. اجاقم کور است. جوهر و قلمدان و مدادم را شکسته اند. آشیـانـه ام را بـه آتش کشیده اند.
دلقک چرخی زد. با چوبِ خوشتراش کفٍ دست راستش کوبید:
ـ حواست جمع باشد و گرنـه همـین چوب را توی… مـی کنیم. قَرهِ لو.“آنکه بر دینار دسترس ندارد، درون دنیـا ندارد.”۱ سخن چینی کنی، زبانت را مـی چینم.
ـ سخن فروش نیُم. زَر و زورم نِی. سر بـه زیرِ تیغ حقارت نمـی نـهم. یکی دریـا بنده ام.
ملکه-ایرن، هفت قدم برداشت. را پر باد کرد و خواند:
ـ خاک همان خصمِ قوی گردن است        چرخ همان ظالمِ گردن زن است۲
هر دو گٍرد هم چون پهلوانان چرخیدند. هماورد طلبیدند. تنوره کشیدند و  چرخ خوردند. ورقی از آن همـه دیوان و کتیبه کنده شد. ملکه-ایرن، ایستاد. انگار باری گران بر شانـه داشت. بـه خستگی سخن گفت:
من یک . لباسِ فاخر پرسش و شک بـه تن دارم. خش خش خورشیدم بر شاخه های خواب شما. درون صفحه سفر بر سفره سنگ ایستاده ام. سکوتِ مجسمِ، مجسمـه نیستم. نظاره کنید پروازِ جنازه زمـین را! اهل قبور از مـیان دلِ شما عبور مـی کند. دستی درآن سوی بی سویی، بر برجِ بلندٍ بادم. درون عصر هراس، جانم که تا جاودان جاری است. با صد ها مصرعِ صرعی، از موج معجزه هاتان، بـه آفاقِ فراغت غلتیده اید. طنین تار و پود تنم درون تارُمِ تاریکٍ شما مـی پیچد. غارتگران حقیقت اید درون کاخِ عنکبوتیتان. اشتیـاقِ پلشتتان را مـی‌شناسم. مـی خواهم شکافی درون حواشیِ هوشِ شما بخراشم. آیـا هنوز درون کرانـه کینـه‌های‌کال، دلتان کبره بسته است! هنوز چکه چکه مـی چکید درون قطره آبی، درون لکه چرکی بر سکوت هستی‌ام! کوچه بیداری را با اخم و تَخم و اَخ و تُف طی نکنید. من . شعله شک جانم را بـه آتش مـی کشد. درون یلدای درد مـی گردم. نمـی دانم درون تاریکیِ کدام کتیبه گم شدم. حتما فروخته مـی شدم؟ انسان عاصی ام. خروشیدم. برافروختم. نـه، من بـه هیچ کابینی، گوشـه نشینِ حرمسرا نمـی شوم. انتخاب با من است. که تا به سخن درآمدم، اندیشـه، دشنامـی درشت و زشت شد…
دلقک، زنگٍ زرینی را بـه صدا درآورد:
ـ اینک اعجوبه زمان، نادره دوران، لنگرِ زمـین و آسمان، سپهر و مـهر و ماه و مـه و سال. “زهی خجسته زنِ خایـه دارِ مرد افکن” ۱چین و ماچین، سند و هند. کابل و زابل. خاوران و باختران، مازندران و هاماوران و … قصه خویش بشنوید. این هست قیـام درون مقابلِ قیودِ قبیله ای کـه قابله غفلت، بندٍ نافشان را، با فتیله فتنـه و فریب، سوزانده است. ای مشتاقان، بـه ضیـافتٍ باغِ ارَم خوش آمدید. ما معمارِ معماهای مشکل‌ایم. از زنجموره موران نمـی‌موئیم.
ملکه- ایرن، ورقه ای را پاره پاره کرد و خشمگین خواند:
 خروشید و برجست لرزان زجای        بدرید و بسپرد محضر بـه پای۲
من آبروی ابرم اما، حزنی بزرگ را زیسته ام. نجوای جهان و بغضِ عزیرِ زمـینم. آوازِ روزم.
دلقک چوب خوشتراش را چون عصایی درون دست گرفت و دایره وار راه رفت:
ـ تجسم باطنِ منطق، مثلِ لمسِ یک تابوت تهی است. دندانِ اسبِ پیشکشی را کـه نمـی‌شمارند. علیـا مخدره، صَیبه، مطالبه متارکه کردی؟
پیرِ سپیدموی، دو کفٍ دست برهم کوبید. صورتک از چهره برداشت:
مزن زن را اگر با تو ستیزد        چنانش زن کـه هرگز برنخیزد۳
ملکه با چهره ای بـه رنگٍ آلاله، اندکی سکوت کرد. چرخید و به زمـین نشست:
ـ لاجرم بـه جرم سرکشی مرا بـه یوغِ قبیله بستند. درون عنفوان جوانی، درون مقنعه و برقع و عصابه روسیـاهان، پیچیده شدم. از خویش و کیش رها و بسته برخیش شدم. رسوا و انگشت نما گردیدم. هفت دایره تو درون توی لعنت، پیرامونم کشیدند. شما مشغولِ تماشای شمایل خویش شدید. شیفته نظمِ ترازو، و طعم عدالت. مرا درون قیمومـیتتان قالب و قاب گرفتید. گفتید؛ زبانِ رضایت بازکن وگرنـه، هر روز زخمِ تازیـانـه ها تازه مـی شود.
دلقک چرخید و خواند:
از ننگ چه گویی کـه مرا نام زننگ است        وز نام چه پرسی کـه مرا ننگ ز نام است۱
برادربزرگ چون پیکٍ مرگی از اریکه اقتدار، شلتاق کرد:
ـ درون ایل ما این همـه ضعیفه و صغیره، عار و ننگ است. “زنان کانون و تجسم شرند. دامِ شیطانند. قبر برایشان، بهترین داماد است. نابوده بِه، چون ببود یـا بـه شوی یـا بـه گور.”۲
دلقک چوب خوشتراش را مـیانِ پاهایش فشرد:
ـ تشریف ایشان ـ زن ـ بـه روی زمـین مصادف هست با نخستین آوارگی آدم. و از همان زمان، درون نخستین سطرِ انسان قتل و قساوت نَقر شد. هوم.
چند با آدم، بلیس افسانـه کرد        چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون درون جهانِ ظلم و داد         از کف قابیل بهرِ زن فتاد۳
وقتی خیـال درون خُمره خَمر، خیمـه مـی زند کارِ کاهگل ، انسان را حتما عاقل کند. وگرنـه آهنگر آسمان این چرخِ دندانـه دار را نمـی آفرید. بشنوید! حتما بر سر هر چیزبندی کنید و بسْلفید. بی مایـه فطیره. لبِ کلام؛ سالی کـه نکوست از بهارش پیداست، ماستٍ ترش از تغارش پیداست.
به گفتار زنان هرگز مکن کار         زنان را که تا توانی مرده انگار۴
کرا از بعد پرده بْوُد              اگر تاج دارد بد اختر بْوُد۵
ایرن ادامـه داد:
ـ حکایت بن بست و گیسوی سپید صبر. من انجمادِ زخمِ زمـینم. . روزگاری دراز، زندانیِ ذهنِ خانـه و صندوقخانـه و آشپزخانـه شدم. زمانی بـه هر سرایی، حرام گشتم. بازیچه خدایـان دست ساز و هوس باز گردیدم. مملوک و محتاله شدم. جنسِ بی حس، جنسِ جمـیل، مٍلک مطلق. جزء تجملات و اثاثیـه مرثیـه ساز شدم. منزل شما شدم. درون سنگستانتان چفت و بند و قفل بر دست و پا و زبانم زدید. دیو سیرت و شیطان صفتم خواندید. زینت‌المجالسی درون دار المجانین شما شدم… شما رزق و روزیتان، از زرْق و ریـا زاده مـی شود.
برادربزرگ چون سالٍکی سنگدل، گرفته خاطر گفت:
ـ “زنان را از ضعف و عورت آفریده اند. داروی ضعف ایشان خامو شی هست و داروی عورت ایشان، خانـه برایشان زندان است. زن حتما که بنده مرد باشد و وی بـه حقیقت بنده مرد است.” ۱زن با سکوت بـه کمال اطاعت تعلیم مـی گیرد. و زن را اجازه نمـی دهم کـه تعلیم دهد یـا بر شوهر مسلط شود بلکه درون سکوت بماند. زیرا کـه آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فریب نخورد بلکه زن فریب خورد و در تقصیر گرفتار شد. اما بـه زائیدن رستگار خواهد شد اگر درون ایمان و محبت و قدوسیت و تقوی ثابت بمانند.”۲
دلقک چوب خوشتراش را درون پشت کمرش پنـهان کرد و طعنـه زد:
ـ ترسم، ترسیمِ بحثٍ سخاوت بـه درازا کشد. درون اینکه مردان آفریده خداوند و تجسمِ خیرند، و زنان مخلوقِ شیطان و مظهرِ شر، شکی نیست. چه مـی گویید، هان؟ هر کج سلیقه سٍرتقی، نُطُق بکشد یـا دهان کجی کند، شکمش را سفره سگ مـی کنم. مدرک دارم رو مـی کنم.
زنان را همـین بس بْوُد یک هنر         نشینند و زایند شیرانِ نر۳
عینِ شما، هیکل بیست. منتهی مبتلا بـه هیستری.
ز کید زن دلِ مردان دو نیم است        زنان را کیدهای بس عظیم است.۴
به خانـه نشستن بْوُد کارِ زن          برون کارِ مردان شمشیر زن۵
ـ “زنان وجودشان شر هست و بهترین خصلت زن، بدترین اخلاق مرد است.”۶ “آدمِ ابوالبشر بوسیله زنش حوا گمراه شد و از بهشت اخراج شدند.”۷ “انِ لوط پدر خود را مست نموده و با او شدند و از او حامله گشتند.”۸
زن از پهلوی چپ شد آفریده        از چپ راستی هرگز ندیده۹
پیشِ توپچی و ترقه بازی! قربانِ دهانت، بیـا این یک قٍران را بگیر و برای خودت قره قروت بخر. بی مزه، ناخنک نزن بـه مالِ مردم. که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
دلقک، چوب خوشتراش را چون قره نی بـه دهان گذاشت و نواخت. گردنش شبیـه گردنِ مارِ کبرا شد. ملکه- ایرن، با چهره ای دُژم بلند شد:
ـ زمانی حاکم شدم. جهان را بـه عدل و داد و صلح مـی خواستم. گفتند؛ بـه خدمت خدای خدعه و خون درآی، که تا کشورگشا و جهانگیر شوی. گفتم؛ خسته از مـیسره و مـیمنـه، منم. بیـایید درِ جنگ ببندیم و جهان تازه کنیم. از روی پلِ دستها، عشق را سفر دهیم. سبکسر و ترسو شدم! ِ مرگ درون جامِ جانم ریخته شد. دشنـه ای، نیمـه شبی رگِ پندارِ مرا آتش زد…
برادربزرگ با چوب خوشتراش، چند بار بـه اش کوبید:
 زنی کاینچنین گردنیـها کند        فرشته بر او آفرینـها کند۱
دلقک چند بار دور خود چرخید:
ـ ای ملعبه ملعون، زنِ ناحسابی حتا اگر بـه بهشت هم بروی، حورالعینی به منظور تمتع مردان. تقصیر خودت بود چشم سفید. آخر چرا از شجره ممنوعه خوردی و انقیـاد از آدم را بـه گردن نگرفتی. حالا ما داریم تاوان گناه ترا بعد مـی دهیم. ای ناقابل، مـی خواستی ییلاق قشلاق کنی؟ بـه هر حال درون خبر هست که هر مؤمن درون بهشت، علاوه بر زنان شرعی کـه در جهانِ خاک آلود داشته، هفتاد حوریِ همـیشـه باکره را بـه حباله نکاح درمـی آورد. زَنَک! بـه رازِ رضوان و تلخی دوزخِ خم درون خم و پیچ درون پیچ بیندیش. اما بشنوید:
درِ خرمـی بر سرائی بـه بندد        کـه بانگٍ زن از وی برآید بلند۲
هر کـه او بست دل بـه مـهر زنان        گردن او سزای تیغ بود۳
کلاهِ خودت را قاضی کن. تازه ادعای پادشاهی هم مـی کنی. قصدٍ صاف و گردگیری هم داری. مگر نمـی دانی. “مرد، بزرگترین عنصرِ سازنده تاریخ است.”۴ ک، دیگر سراغِ خانـه کدخدا را مگیر!
ایرن پارچه سیـاهی برسر انداخت:
ـ اکنون مـی توانید درون زیرِ هر بوته بطالتی بیتوته کنید. و در آرزوی مزدی بزرگ، دراز بکشید. آیـا دوباره فریـاد من، کفایت فردای درد را مـی کند؟ حافظه زنی کـه زنبیلِ روز را بـه بازار زور مـی برد، جانم را رج مـی زند. منِ‏ من، منطقه ممنوعِ نامطمئنی است! کردارِ دارِ داناییتان، طول طنابی حلقه درون حلقه است. من تنـهایم. محکوم گفتار شما! این منم! ای بردبار. بنده ای دربند. لقمـه بغضی درون التماس. لهجه ای مجروح. لبخندی برفی… پیروی از پندارتان، رسمِ پیوسته پوسیدن است. چارقد، چادر و چاخچور. نقابِ سکوتی رقتبار بـه چهره دارم. غریقی از قعر قرقاب قهر، غریو مـی کشد. درون پیله ابهامِ حریمـی اهریمنی رهایم کنید. مرا دست بسته بـه اسیری برید. درون نمکزارِ بازار های گرم، درون گرد و غبارِ ابتذال، چونان شیئی، دست بـه دست، حریصانـه حراج مـی شوم. ای وجدانـهای متحجر، درون حجره های جهل، تاراجم کنید. نـه نـه نـه، بگذارید رامشگرِ محفل آرایی باشم. درون بزمِ رزمتان، بـه سانِ روسپیـانِ عفیف، از آغوشی بـه آغوشی بچرخم. همنوردِ درد زمـینم. لحظه‌ای گریزان از زاد و بودِ بادم! احسانی، نواله کنید. بگذارید درون مـیان اوراق شعرتان، بتابم. بـه سانِ ساقیِ نارس و سیم اندام و باریک کمر، درون جام هوسهایتان بم. درون زُجاج چشمم بنگرید! مجذوب وجد شما منم.
دلقک، چوب خوشتراش را سیخ درون دست گرفت:
 گفتا کـه لبم بگیر و زلفم بگذار         درون عیش خوش آویز نـه درون عمر دراز۱
نمـی خواهم لی لی بـه لا لات بگذارم، اما شما درون خیره ِ خلایق، خبره اید. هنوز هم رسمِ اعتراف و خرید و فروشِ گناهان پابرجاست؟ من، مو را از ماست بیرون مـی کشم. حواستان باشد. پندٍ بیـهوده بـه گوسپندان ندهید.
ملکه پارچه سیـاه را از سر برگرفت. بـه دلربائی و چاووشی، چرخی زد. چون کبکٍ دری خرامـید و گفت:
ـ عمرتان دراز و کامتان پر عسل باد! مجلسِ و جشن و عیش و شادمانیتان مستدام باد. سیمـینِ تنم بـه کدام ثَمُن مـی‌خرید؟ درون بزنگاهِ بلهوسی، پیمانـه عمرم بربایید.
ـ برادربزرگ چون فروشنده ای چرب زبان و اندرزگو از حجره درآمد. قاه قاه خندید و به مظنـه گفت:
ـ گوش کنید. گوش کنید. زنان بی رنگ و بی تأثیرند. سخن نسنجیده و ناسفته خرج مـی‌کنند. چاشنیِ زندگی‌اند. صفت و صورت و سیرت زنان برایتان بشمارم. ازیک جهت چنینن اند؛ دارای مکر و کید و ضعف و زبونی، دون همتی، کوتاه نظری، نیرنگ بازی، تلون مزاجی، دروغزنی و بی ثباتی. از جهات دیگر چنانند؛ باریک اندام و ماهروی. استخوان بندی نازک. نرم بدن. شیرین سخن. مشکین موی. غنچه دهان، عقیق لبان. گردن بلوری، رقیق القلب و خوشخرام. بعد قید و بند را برایشان قداستی آسمانی است.
زنِ خوب فرمانبر پارسا         کند مرد درویش را پادشاه
چو مستور باشد زن و خوبروی        بـه دیدار او درون بهشتست شوی۱
دلقک کلاه بوق بر سر و صورتک بر چهره گذاشت:
غسل مـی کنم غسلِ پشـه، مـی خواد بشـه مـی خواد نشـه. ای نابغه های اخته و ای علامـه های علاف اینقدر لاف نزنید. که تا کی بی چون و چرا درون این چراگاه مـی چرخید؟ شما کـه به کونتان مـی گویید دنبالم نیـا، بو مـی دهی. دمِ درِ این دروازه و مغازه، آگهی استخدام با حقوق و مزایـای مکفی چسبانده اند. بشتابید! امشب و هرشب. ماهِ مبین. ماهِ طرب. مرغان قاف. حضار محترم، مشتریـان خوش مشرب گوش کنید. ای قافله غافلان کـه به قیلوله اندرشده اید گوش کنید. ای والا مقامانِ عنین، نفله ها، بشنوید و بشتابید. لاکن این محجبه مـی خواهه، قصه غصه هایش را بـه مناقصه بگذاره. بـه عیش بهشت اندیشـه کنـه و جانش را از مـیان نجاست، نجات بده. قبوله!
اما سخن راست ز دیوانـه شنو. از قدیم و ندیم گفته اند، سربشکند درکلاه، دست بشکند درون آستین. نمـی دانم چطوری مـی شود آبرو داری کرد. شکمِ خالی و گوزِ فندقی کـه نمـی‌شود. افلاطون درون طبقه بندی زنان پیوسته درون تردید بود. نمـی دانست زنان را درون ردیف کدام دسته از حیوانات، ذیشعور یـا بی شعور قرار دهد. افسوس، فلسفه و سفسطه قاطی شده‌است. و دیگر از کرامات شیخ ما اینکه؛ “از حکیمـی پرسیدند: بهترین زنان کدام باشد؟ گفت آنکه از مادر نزاد. گفت چون زاد، بهترین ایشان کیست؟ گفت آنکه نزاده جان داد. یعنی کـه هیچ زن خیر نباشد. بهترین زنان آن هست که زود بمـیرد.”۲ آری درون ازای زَر، بیش از اینـها مـی توان زِر زد. تنـها قاطعان طریق، قاطرانند!
برادربزرگ انگشت تفکر بر شقیقه گذاشت:
ـ لمس اسکناس درون تاریکیِ ذهن، اسلحه بر وجدان روشن کشیدن است.“وضع هر ملتی را حتما در شناسائی احوالِ زنان آن ملت جستجو کرد.”۱ ایرن بـه طرف شمایل کوبیده بر دیوار رفت. با تصویرهای ریز و درشت درهم پیچیده یکی شد:
ـ سلام ای خریدارانِ خبره خلوتِ خُلد. رونق و زرق و برقتان، صحتٍ روزگارتان. زمانی بـه قصه ها و افسانـه ها درنشستم. پیرزنی زشت روی، یک کاره و مکاره شدم. یـا جارو بدستم دادید یـا بر جارویی جادویی بـه پروازم درآوردید. زمانی الهه ای شدم. مردانی عاشق به منظور تصاحبم پیکار د. گاهی چون عروسکی کوکی، حجاب از سرم برگرفتید. زمانی درون حجابم کردید. من، حوای آواره موجبِ هبوط آدم شدم. با آیـه ها و خطبه ها تان تازیـانـه ام زدید. درون انبوهی بوته خار خشک بـه آتشم کشیدید. چونان راهزنان با چراغ و مجوز آمدید و برگزیده ترین عزیر را دزدیدید؛ آزادی را.
دلقک فریـاد زد و چوب خوشتراش را بـه نشانـه هشدار تکان داد:
“ای مردمان! زنان ناقصانند درون ایمان و در بهره و نصیب و در عقول. اما نقصان ایشان درون ایمان، سقوط نماز و روزه ایشان هست در ایـام حیض و نقصان عقول ایشان از آنجاست کـه شـهادتِ دو زن معادلِ شـهادت یک مرد است. و نقصان حظوظِ ایشان از آنجاست کـه در ارث بری، مـیراثِ یک مرد بـه ازای دو زن است. بپرهیزید از بدترین زنان و برحذر باشید از بهترین ایشان، و اطاعت نکنید ایشان را درون آنچه سخن بـه خیر گویند که تا طمع نبندند درون شما کـه پذیرای کارهای زشت باشید.”۲
ای گوشـه عافیت بـه مصلحت برگزیدگان، ای اهل تقیـه و بخیـه گوش کنید! بـه نور و به نار و به هفت اختران سوگند، درون کله مغز حتما تا سخنِ نغز زاید.
جفت درون حکم شوی خود باشد        لیک درون حکم بنده بد باشد
اشتقاقش ز چیست دانی زن؟           یعنی آن قحبه را بـه تیر بزن۳
ای طایر قدسی امشب کجا مـی‌خُسبی، هان؟ از منِ قلندرِ سلندر کاری ساخته نیست. آخر“مکر شما زنان بسیـار بزرگ و حیرت انگیز است.” ۴“هر چه بـه مردان رسد از محنت و بلا و هلاک، همـه از زنان رسد.”۵
زن نو کن ای خواجه درون هر بهار       کـه تقویم پارینـه ناید بـه کار۱
گر عمرِ عزیز خوار خواهی زن کن        درون دیده اگر غبار خواهی زن کن
ماننده اشتران بختی شب و روز         درون بینی اگر مـهار خواهی زن کن۲
برادربزرگ چون حکیمـی فاضل مآب، چهارزانو مـیان حواریون نشست:
“و حق ندارند از وسط طریق راه بروند بلکه حتما از کنار جاده حرکت کنند و بایستی درون بالا خانـه ها ننشیند، و نوشتن را نیـاموزند، و مستحب هست رشتن یـاد بگیرند. هر گاه زن از جای خود برخیزد که تا مکانش سرد نشده، مرد بـه جای او ننشیند. و سزاوار نیست کـه زن بیکار بنشیند اگر چه بـه آویختن نخ بـه گردن خود باشد، خود را مشغول کند. و بیعت نکند مگر لباس. و رفتن بـه بر او حرام است. و هیچ شفیعی به منظور زن بهتر از رضای شوهر نیست.”۳ “مردان بر سرِ زنان کدخدایـانند.”۴
هر بلا کاندر جهان بینی عیـان         باشد از سوی زنان درون هر زمان۵
“زنان اهل سترند و کامل عقل نباشند. و غرض از ایشان، گوهر نسل هست که بر جای ماند. و هر چه از ایشان اصیل تر، بهتر و شایسته تر. و هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستوده‌تر و دلپذیرتر.”۶ “زن حیوانی هست که نـه استوار هست و نـه ثابت قدم، بلکه کینـه توز هست و زیـانکار… و منبعِ همـه مجادلات و نزاع ها و بی عدالتی ها و حق کشی ها.”۷ “و هر وقت شوهر اراده نزدیکی او کند مضایقه نکند اگر چه بر پشتٍ پالانِ شتر باشد، و از خانـه او بی‌رخصتٍ او بدر نرود و اگر رود ملائکه آسمان و زمـین و ملائکه غضب و رحمت همـه او را لعنت کنند که تا به خانـه برگردد.”۸
دلقک وسط مجلس بحث و وعظ مـی پرد:
ـ عجبا، عقده و جنون بیداد مـی‌کند! مْنار تو… آدمِ دروغگو. حکیم باشی، تنقیـه فرموده است؛ گُمـیزِ نوش جان کنید. لقاح حلقوی، مناسکی دارد کـه شما عْرضه عُرضه آن را ندارید. بله مشکل، تشریحِ شخصیت بچه های ریشدار است. این مخ های نخودی با پاهای چوب کبریتی. ای جناحِ جلف، و ای جبهه مخالف، لطفاً خروپف نکنید. ای مگسانِ سنده پرست، درون دیسِ حرص چه مـی جویید؟ با دندان حسد، استخوان انتان را خرد نکنید. خود پسندی و خود پرستی، برهان جهل است. استطاعت تن سپردن و گوش را دارید یـا خیر؟ یـا فقط بـه رشوه، تشویق مـی شوید! بعد بشنو، بشنو. خادمان ابتدا بْت تراشیدند. بیت و تُربت ساختند. ما نیت کردیم. خادمان خود، کم کم خدا شدند. کار زمـین را ساختی بر آسمان پرداختی. حاضرم شاهرگم را بدهم که تا باور کنید. خدا، آفریده مردان است. اگر هم بگویید نـه، زن صفتم، از زن کمترم اگر با شما بگو مگو کنم. بعد خیـال کردید این همـه فریضه و فرضیـه به منظور خالی نبودنِ عریضه است! چرا بـه شما برخورد؟ ای خر مقدسان چرا قهر کردید و طاقچه بالا گذاشتید، هان؟ افاده ها طبق طبق، سگها بـه دورش وَق و وَق. نصیحت راه فضیحت گرفت؟ درون قید بی مقداری خود واماندید! ارواح مُشکتان، مـی دانم حتما یکی بـه نعل زد یکی بـه مـیخ، که تا عنصرِ سیـاسی بـه سلامت باشد. اما فلانی، بالا غیرتاً  کاری دستت خودت ندهی، ها! ناگهان دیدی چیزی پرت شد و بر ریش و سبیلِ اتفاق، عدل خورد توی مْخ ات.مگر نمـی دانی هر از این حرفهای بو دار بزند، یـا سرش از دست رود یـا کلاه. حالا سر باشد، کلاه فراوان است. ننـه‌ات خوب، بابات خوب، ول کن. مگر تو سرِ پیـازی یـا تهٍ پیـاز! جانِ زاپاس کـه نداری. ولی نـه، خودمانیم:
در جهان از زن وفاواداری کـه دید؟         غیر مکاری و غداری کـه دید؟۱
کاریش نمـی شود کرد جوشنِ روشندلان دانایی است. زرهِ زورگویـان سر نیزه.
ملکه از شمایل بیرون جهید و بانگ زد:
ـ من . خودآرا و خود رأی. نـه فصلم نـه وصلم. دنیـا بـه دیبا نمـی فروشم. نـه از موقوفات شمایم و نـه متاعی متعلق بـه معامله هاتان. این دیوان دیوانـه، این آفرینندگان فریب، مباشران شیطان نـهاد چه مـی گویند؟ مـی خواهم زنجیر آغازین زجر را پاره پاره کنم. مـی خواهم سلسله سفیـهان را از هم بگسلانم. ای حلقه های حیله، ای حلق های راحت، شما قهرمانِ قربانی آفید. بـه دستها و چشمـهایشان نگاه کنید. درون کار نوشتن خیر و شرند. با چشمـها دِرهُم و دینار را مـی سنجند. گمان مدارید بـه جانب جهنمتان باز خواهم گشت. ای ادیبان دینار سنج، دیوِ ریوً، رهایتان نمـی کند. مـی خواهم درون بامدادانِ بیداری، از بلندای دارهای دغدغه فریـاد برآورم؛ بیداری وجدان، بزرگی جان و جهان است. فلزِ آزادی درون دستانتان زنگار مـی بندد. چرا کـه هر گور زادی، دزد آزادی است. نظاره ام کنید! من زنده ام یـا زنده درون گورم. بـه تزویر، پیشانی سجده بر زمـین نسایید. ای آرواره های آواره، نماز و روزه و نیـازتان قضا شد. درون لابهبرگهای این همـه کتاب کهنـه، من کی‌ام؟
هر نوردی کـه زطومار غمم باز کنی        حرفها بینی آغشته بـه خونِ جگرم۱
ناگهان از نفرت لرزید و زمـین را لرزاند:
ـ چشم سرورِ من، چشم مولای من، چشم آقای من، چشم مالک من، چشم… از این اطاعتی کـه هر دم بـه عدم مـی بُرُدم، عْقم مـی نشیند. مـی خواهم چشمـهایم را از حدقه حماقت و حقارت درآورم. لعنت بـه این چشمـها، لعنت بـه این دستها. همواره بازیچه ای به منظور دیگران بودن و به خاطر دیگران زیستن و گریستن، عذابم مـی دهد. تشنـه حقیقت خویشتنم. اینـهمـه زالو به منظور کدام خون بر سجاده عسرت ، اجماع کرده اند! ای مجاوران جهل و جادو، دست و پایتان درون رسنِ سالوس است. تیر خلاص این تبانی ها و این تُرهات، منم. من ظن ام. از چاه آسمان، شک نوشیده ام. آتش گرفته ام. مـی‌دوم. اسبِ سرخ سخن ام…
برادربزرگ کاسه سرنگونی را با تشریفات برسر ملکه مـی گذارد. ایرن چون عروسی مدفون از قلب و قعر خاک، آرام بـه در مـی آید:
ـ زمانی تاج کاغذی بر سرم گذاشتید. زمانی شقه شقه ام کردید و بی زحمت زهر، کشتید. انسانِ کابوسهای پستتان کیست؟ دلم را منـهدم کنید. کدامتان جسارتِ درون خویشتن نگریستن را دارید! بـه خود بنگرید؛ مرگ از آیینـه مـی آید. من کی ام. که تا کی چون کالایی درون هودجِ کاروانـها، درون سنگلاخ برزختان، بـه این سوی و آن سوی مـی کشانیدم. ای‌ملامتیـان! درون ریگزارِ بازار تعزیر، بـه تماشا شتاب کنید. زبان تازیـانـه را رعایت کنید که تا به ما عادت کنید. نـه، بر من ببخشائید. درون عفو شما، عفونت هزار عفریت نـهفته است. بر صحنـه سنگسارم مـی کنند. این منم، دهان بسته، چشم ها و دستها و پاها بسته، جان درون کفن، جسم که تا گلو درون گودال. عزمِ جزم گزمـه ها و سایـه ها. دیده بـه هم نمـی زنید. کشتن من غنیمنی است. بر تقلای رهایی ام سنگ مـی بارد. شما بـه تماشای سنگسار خویش آمده‌اید. آنکه آخرین پاره سنگ را بر جمجمـه سبزم مـی کوبد، مـی خواهد گناهانِ سرخ خویش را با خون سفید من تطهیر کند. همزاد زمان و همدرد مرگم. شما بر خویشتن سنگ مـی زنید. ببار ای بارانِ سنگ! درون صحاری سنگ و سایـه، سرگردانم. صلیب تسلیم را نمـی بوسم.
دلقک با چوب خوشتراش هفت بار بر شمایل کوبید:
ـ بر خر مگس معرکه لعنت! ای آزمندانِ زور، از قیفٍ توفیق بگذرید. مـیخ هر مـیخانـه را، از بن برکنید. پیشانی تان از شدت عبادت، زگیل فیض زده است. هی بـه خودتان نوره بکشید که تا نورانی تر شوید. لمعه لمعه، نوارِ نوری چرکتاب  بـه دنبال بکشید. مـی خواهید بگویم برایتان مـیِ صد ساله و محبوب چارده ساله جور کنند که تا یک حالی ید؟ درون خزینـه فضل فرو شوید. خوب مـی دانم کـه زبان و دهانِ اندرزگویـان را حتما درز گرفت. اما بد نیست بدانید که؛ هر کُشتارگاه محصولِ حادثه اصابتٍ مغز انسان، بر سنگفرش توحش است. ای‌رجال های جاهل، نظر شما چیست؟ مـی دانم بادِ مردد دارید. همـه تان مراد هستید و تنـها دست ارادت بـه دینار مـی دهید. دستارِ سیـاهی بر سر بسته اید کـه لابه لایش، شجره نامـه تان را به منظور شکاکان پیچیده اید.
برادربزرگ هفت بار دورِ خودش چرخید. چون پهلوانی رجز خوان دور گرفت:
زنان را ستایی سگان را ستای          کـه یک سگ بـه از صد زن پارسای۱
زن و اژدها هر دو درون خاک به        جهان پاک از این هر دو ناپاک به۲
ایرن عصبی و خسته، کاسه سرنگون را از روی سر برداشت و زیر پا لگد کوب کرد:
ـ بس کنید. بس کنید. دوباره درفش وحشت برافراشته اید.“من کشتزار هیچنیستم.”۳ نقطه پایـانِ پروای خویشم. بس کنید. دیگر درون کاغذهای کاهی بـه ناز و غمزه و خالو عطر تنم، خاکدان بـه خون نکشانید. بـه تهمت، تکه تکه ام کنید. قالب تهی نمـی‌کنم. درون این بادیـه، بـه دنبال خودم مـی گردم. ای بد طینتان، خصم قسم خورده این لاطائلات منم. بـه تجاوز و تحقیر، تهدید مـی کنند، که تا تأییدشان کنیم. من آیینـه ام. تمامِ معصیت جهانِ شما را بر دوش مـی کشم. بر درخت لعنت تان، حلق آویزم. من، دهشتی خاموش و خزنده درون جهنمـی مجردم. تن بـه بستر تسلط نمـی سپارم. سرشت و سرنوشتٍ شب خویش، مـی شکنم. من ظن ام. پرسشم. طومار جلاد و جنگل را درهم مـی ریزم. کبریتی بر این ریـایِ کبریـایی مـی کشم. رضا بـه قضا نمـی دهم. شما، رشته رشته شلاقتان را از گیسوان سپید صبر من بافته اید. تنـها به منظور دریـافت نان پاره ای و استخوان صله ای. من ط ای تلخم. تسلیم قربانگاه، و قرین قله قریحه شما نمـی شوم. من غفلت مفعول به منظور شما همـیشـه حاضرانِ فاعل نیستم. من عطر مرگم. شـهد و شرنگٍ بـه هم آمـیخته ام. شبنمِ روشنایی‌ام، کـه صبح را بشارت مـی دهم. نان از دونان نمـی ستانم. ای جگرخوارن، بـه خون جگرِ پاره پاره‌ام طهارت کنید. من کی‌ام؟ غریقی درون یـاد دریـا، یـا غریبی درون گردباد درد؟ شمایل قدیسه ای بر گردن نیـایشگری گمنام؟ کُلفَتی دست آماسیده یـا ملکه ای سنگی، تراشیده از شما و بخشش بهشت مفروشتان. بر این تابوت، مـیخ آخرین را کـه خواهد کوبید…
ملکه بی رمق کنار پرده شمایل خوانی نشست. دلقک اندکی اندیشید و گفت:
از این گربه گون خاک که تا چند چند          بشیری توان ش گرگ بند؟۱
چه جهانِ تق و لق و پر از مـیخچه‌ای! هنوز مریدان درون نبرد تن بـه تن، عمر گرانمایـه هدر مـی‌دهند. “افسون زنان بد دراز است.” ۲
ایرن بلند شد و به طرف پنجره رفت. هفت قطره اشک درشت روی گونـه هایش غلتید. با تأنی هر قطره را بـه آسمان شب پاشید:
ـ اجل امشب، عجالتاً جای دیگری اجیر شده. ملتفتی، چطور بود کاتب؟
کاتب با صدای هفت سامورایی سائل و سرگردان، همراهِ برادربزرگ، سوت بلبلی زدند و گفتند:
ـ دوباره، دوباره، دوباره…
صدای بع بع آمد. دلقک خندید و چوب خوشتراش را روی مـیز گرد گذاشت:
ـ زیر دندانِ عادت تان مزه کرد، نـه؟ رو کـه نیست، سنگ پای قزوین است. ما کـه از سیلیِ آناتِ ندامت، رخمان یـاقوت ارغوانی است. اعمال شاق، فقط از آدم های کله شق بر مـی‌آید. خیـابان خدایـان همـیشـه شلوغ و پر مشتری است. مبارزه وزن و بی وزنی، بازیِ غامضِ قدرت، منشاء مشترک شر و و شـهرت است. و تبلیغات یعنی، تلقین یقین‌های قلابی و خلق خریت. اصلاً انگار بعضی ها به منظور دردسر و اذیت و آزار دیگران، زندگی مـی کنند.
بلند شدم. برادربزرگ و ایرن را درآغوش گرفتم. کاتب هفت مرتبه بر دست انگشترنشانش بوسه زد. هفت بار ملکه را بوسید. نشستیم و ودکا نوشیدیم. پونـه وحشی جویدیم. چپق کشیدیم. ماه غم انگیزترین آهنگ جهان را نواخت. برادربزرگ با صدایی خسته و شکسته گفت:
ـ زخم زبانِ هر شکست، بدتر از زخمِ سنان است. شکست. شکست. شکست عزا مـی‌شود. عزا شعر مـی شود. شعر درون موسیقی مـی نشیند. زندگی همگنِ مرگ و …
بغضش را فرو خورد هفت بار دهان دره کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند و گوزید. ملکه پایین پایش دراز کشید. ماه چون فاخته ای با طوق سیـاه بر گردن و نشئه، بـه آسمان سفر کرد. شبدیزِ شب راه بـه دیگر سو مـی کشید. کاتب، دست برادربزرگ را کـه روی صندلی اش بـه خلسه فرو رفته بود، بوسید. بوی زخم و ضماد و تنزیب مـی داد. ختم جلسه اعلام شد. بساط عیشِ شبانـه را برچیدیم.

* * *
همـه سر بد برنا و پیر          زن و کودکِ خرد د اسیر
بر این گونـه فرسنگ بیش از هزار         زکشور برآمد سراسر دمار۱
ـ “لولای زنگ زده دروازه زندانی بزرگ باز شد.”
شیوع شایعه، چون بیماریِ مزمن برآسمان شـهر، سایـه مـی گستراند. خبر از خبر زاده مـی‌شد. همـه بـه ابرام، قسم مـی‌خوردند کـه به چشم خود دیده اند کـه از طبقه هفتم فروشگاه شیر و پلنگ و خرس و سمور و روباه و ببر  و … بـه روی مأمورانِ انتظامـی مـی پد و گلو مـی دد. همان لحظه کـه سردار رشید ریش دار، مشغولِ قلع و قمعِ ناباوران و ایـادی فساد و سیـاهی با شمشیر انتقامِ قانون بوده است، درون سراسر شـهر صدای شکستن و شکسته شدن را شنیده اند. درون دهان و چشم همـه خرده های شیشـه روییده است. دیده اند کـه فروشگاه بـه تلی از خاکستر نیلی رنگ مبدل شده است. درون کوچه ها مواد مذاب و سرخی، روان و خندان زمـین رامـی زده است. مأموران همـیشـه بیدار و حاضر درون صحنـه سیـاهبازی، هفتاد فرد مظنون را بازداشت کرده اند. انبوه پرندگان آزاد شده بـه رهبری “حواصیل” بـه روی ادوات جنگی و پرسنل ارتش فضله های آتشین پرتاب کرده و جملگی هجرت نموده اند. آسمان درون سیطره کلاغها و زمـین زیرِ سلطه الاغ ها درآمده است. همـه دیده اند کـه چگونـه، ابر سرخی برآمد و روز گم شد و تاریخ خون بالا آورد. زندگی بـه تعویق افتاد. مسلسل های سادیسم گرفته، کـه د. بر تن هر درخت، ساچمـه های سرخ رویید. همـه خون دماغ شدند و بر آیینـه ها ند. و شبها درون نازبالش هایشان صدای قورباغه شنیدند. مـیکربها با تیغ تشریح بـه جان دکترها افتادند. مرغ طوفان را سربد. گُلِ اُرکیده بر زمان خشکید. تیمسارهای سفلیس گرفته، سمساری بازد. سلمانی ها، قلمبه سلمبه سر تراشیدند . غواصهای قولنج گرفته قسم خوردند کـه دریـا، مشتی شن خشک است. قانون نویسان به منظور گرفتن خونبها، گیوتین ها ازگیومـه درآوردند. از ریزش و چرخش بهمنی مـهیب، آسمانِ صبح آسم گرفت. شَرُف درون شُرْفِ خودفروشی شد. عشق درون پشتٍ شیشـه های مشجر، خفقان گرفت. همـه گوشت همدیگر را خوردند و استخوانش را پیش پوزه سگها ریختند. درون این مـیان ناگهان باد آمد وی گفت؛ این باد مرده ها را زنده مـی کند. قاریـان قبیله فریـاد زدند؛ آزادی، آزادی بـه شرط چاقو.
نعش کشـها درون شـهرها و آبادیـها مـی چرخیدند و سرهای بریده شده جمع مـی د. درون ازایِ هر سر، هفت سکه اشرفی پاداش مـی گرفتند. مقنی ها، غراترین قصیده قرن را درون مقتل حقیقتٍ یک قطره آب، سرودند. مقلدان هفت بار تکبیر زدند. لباس سرخ پوشیدند. کله ها را تراشیدند. خیلی ها از ترس مقلدان، سرها شان را پیشاپیش بـه دست خویش بریده و پیشکش د. بعضی ها سرهاشان را فروختند که تا وصله شکمِ بی هنرِ پیچ پیچشان کنند. عده ای هم به منظور به مزایده گذاشتن کله هاشان درون صف های طویل منتظر ماندند. درون بازارها، آنقدر سرِ بریده فردِ اعلی زیـاد شده هست که فرق مـیان راست و دروغ، دوغ و دوشآب مشکل مـی نماید. کار بـه جاههای باریکتر از مو کشیده شده است. مفتی اعظم درون جوال جوکیـان، از ارگ خویش فتوا داده هست که، هر سری را کـه ما تشخیص بدهیم حتما برید. همـه کله پزها و کله خر ها و کله فروشـها، این گفته را با طلا نوشته و بر چنگنگک دکان خویش بـه ضرب ساطور آویخته اند. و به یک لبیک “بازها” درون فضای بازِ بازار، بـه پرواز درآمده اند. نقا لانِ دوره گرد همـه جا نُقل پاشیده و نَقل کرده و خوانده اند؛
 سر بی تنان و تن بی سران        چرنگیدنِ گرزهای گران۱
همـه رزمندگان درون یک آتش بازیِ “نان بیـار، کباب ببر” لی لی کنان یده و فریـاد زده‌اند؛ یـا ضامن چاقو. یک جوخه جوجه جوان، نارنجک ها را بـه جای نارنج گاز زده‌اند. بازندگانِ آبله مرغان گرفته با دندانـهای آبسه کرده خوانده اند؛
 چوشستی بـه شمشیر هندی زمـین        بـه آرام بنشین و رامش گزین۲
غسال ها درون باب قرصِ سیـانور، سناریو مـی نوشتندو انفیـه درون دماغ مـی چپاندند. قالپاق دزدهای قالتاق ملقب بـه قارون شدند. جرثقیل ها، هر ثانیـه مرثیـه مـی ساختند. هسته های سیـاسی حصبه گرفتند. کشیکچی های شیک و آهار کشیده، کشک مـی ساییدند و آش شله قلمکار مـی پختند. هیچنمـی دانست بـه کدام طرف التجاء  بیـاورد. تخریب تاریخ آغاز شده بود و صابونِ خودکفایی کف نمـی کرد. اسنادِ مصادره شده درون جیبِ، جیب بْرها باد کرده بود. پشـه ها بر سفره گرسنگان سه قاپ مـی ریختند. ابلیس از غمِ ضعفا درون خواب محتلم مـی شد. ابلیس های بزرگ و کوچک جهان بـه مقامِ شامخش غبطه مـی خوردند و ریش بـه دندان مـی جویدند. اغنیـا از ترس، اسکناس مـی د. فالگیران، تفأل زده و گفته‌اند؛ عالم ربانی، صاحب الدعوه و بادپا است. کفش، پیش پاهایش جفت مـی شود. پشـه را درون هوا نعل مـی کند. و آنقدر نورانی هست که چشم خورشید از حسودی باباقوری گرفته است. آلت موسیقی را درون بغل مـی فشارد و مـی نوازد. درون پرده عراق و حجاز آواز مـی خواند. خانـه اش از سنگهای جادویی جهنم است. مثل ریگ بیـابان شعر مـی گوید. هفت نُتٍ سرگردان و لجباز را دستبند زده، روانـه زندان کرده که تا آب خنک بنوشند. پیرمردبزرگ، درون قلب الاسد مـیان شعرای یمانی، معاشره کرده و برنده شده است. شعر رشک انگیزش از بلندگوها پخش مـی شود و همـه زیرزمزمـه مـی کنند؛ آفتاب، آفت و بی معرفت است.                        
همـه صحابه، صابونِ تصاحب جهان را بـه تنشان مالیده و زده اند. بـه طرف قوس و قزح، قلوه سنگ پرتاب کرده اند. قزلباشـها قول داده اند کـه فقط گیوه و قزن قفلی بسازنند. فراشان هم قرومـه سبزی بپزند.
از طرف دیگر تمام ساعتهای شـهر درون بی جهتیِ محض و بی زمانی مطلق مـی چرخیدند. همـه خروسهای شـهر درون ساعتی نامشخص دسته جمعی و یکصدا، هفت بار تصنیف “مرغ‌سحر” را خوانده اند. قائدٍ قبا نمد پوشِ قبیله دوباره فتوا داده هست که؛ تیک تاک ساعتها، تاکتیکٍ شیطانـها ست. تمام خروسها را بـه جرم آواز بی محل خواندن و دفعِ بدشگونی، بـه مسلخ بِبُرید و سر بِبْرید. درون گیر و دارِ خوردن خورش خروس، همـه از هم مـی پرسیدند ساعت چند است؟ وی نمـی دانست. عقربه سمجِ بعضی ساعتها بـه سرعت، معو چپ اندرقیچی مـی چرخیدند. و زمانِ گمشده انگار، مصلوب مصافی بی‌مصرف بوده است. دست هایی، عمداً یـا سهواً بر حافظه تاریخ و چشم شـهرها گٍل ومـی پاشیدند.
در راسته نخاسان و سنخِ نخ ریسان، درون کوچه های کَفْن و دَفن، غسل و کَفَن و حنوط و کافور، متقال و نفتالین نایـاب شده است. کار و بارِ مرده شوران و قاری ها سکه است. قاری هایی کـه در مقابل یک قران، فریـاد مـی زدند؛ آزادی، آزادی بـه شرط چاقو.
پیر و جوان، خرد و کلان گفته اند، تقویم ورق نخورده است. صدایی درون گوش همـه زنگ مـی زده است:
گر مُلک این هست نـه بس روزگار        زین دهِ ویران دهمت صد هزار۱
مـی گفتند، روح “گاو” درون کالبد رهبر کرده است. جادو گران و بزرگان قبیله گفته‌اند؛ حتما زل را سایید با خونِ گرگ و استفراغِ گربه قاطی کرد و به فرمانروای تاریکیـها خوراند، که تا روحِ تسخیر شده بـه عقل آید و خرسِ خرناسه کشد. اما جادوگران معجون را اشتباهی بـه خوردِ رهبر داده اند و او هفت بار گوزیده و عطسه کرده‌است. از آن بـه بعد تحریف حرفها و حرفه ها، تغییر معناها و معیـارها، شروع شده‌است. پیرمرد بزرگ با سر و صورت خاکی، درون حالی کـه سر درون آغل، یونجه مـی‌جویده گفته است؛ دجال خروج کرده، مردم همـه ریگی بـه کفش دارن و مشکوکن. درون دل بی دینان حتما دینامـیت کار بذازین.  با کمکٍ“نکیر و منکر” ، ک… همـه کبیرهای تاریخ را کوتاه مـی کنم. لاکن، منِ مش حُسُنم.
و بزگترین اختراع عالم بشریت، جوخه یخ را بـه بازار عرضه کرد. جوخه یخی کـه مـی‌تواند درون هر لحظه از زمان، انسان را منجمد کند. و بدین سبب لقبِ قائم مقام مرگ را از آنِ خود کرد. تذکره نویسان، جْنگٍ جنگ منتشر مـی کنند. حکمِ عزل و نصبِ انسانـها را صادر مـی نمایند. پارازیت ها، از پاپیروس های پیر، لباس مـی دوزند. زعیمِ بزرگ زمامِ مرگ را شخصاً درون دست گرفته است. همـه مردم فشنگ تف مـی کنند. بچه ها، قنداقها را فراموش کرده‌اند و قنداقِ تفنگ بغل زده اند. درون سفره ها، کلاشینکف و یوزی و…سبز شده است. اهلِ مدارا همدیگر را جعلی خوانده اند و ساختنِ زندان از ساختنِ تاریخ واجب‌تر شده است.
مـی گویند اوضاع چنان خر تو خر و مخرب شده هست که دیگری بهی سلام نمـی‌کند. هر از خودش خداحافظی مـی کند و پلک چشمش مـی پرد. آش آنقدر شور شده کـه اولین نخست وزیرِ انتقالی قدرت، گفته است؛ باران مـی خواستیم سیل آمد. و نصف قد و قواره اش آب رفت. بازار وحشت افزای شایعه چنان داغ بود کـه مردم فوج‌فوج بـه فکر فرار و گریزگاه افتادند. عده ای هم بـه انبار ِ آذوقه روز و احتکار پول مشغولند. بعضی ها هم بـه نیت جدا سری، پیشنـهاد جنگی جوانمردانـه و عادلانـه داده اند.
در این گیراگیر درون آسمان شـهر هفت ماه مشوش و ویلان را دیده اند. کار بـه جراید کثیرالانتشار کشیده شده است. نمایندگان مجلس عریضه خدمت نخستین رئیس جمـهوری جهان اند که تا این روز را، روز بزرگ تاراج بیت المال و عزای ملی اعلام کند. یک هفته کشور سیـاه بپوشد و همـه چیز از حرکت بایستد. درون این کشاکش، رؤسای جمـهوری دُوَل دیگر کـه از هیچ و هیچ چیز خبر نداشته، پیغام تسلیت و همدردی مخابره کرده‌اند. رئیس جمـهوری هم درون یک “شوی” مفرح رادیو تلویزیونی، قطعنامـه غرائی قرائت مـی‌کند و خودش را “بزرگثرین اندیشـه قرن” مـی خواند. چون ضیغم نر، ذوالفقار درون دست، چکمـه بـه پا، شعار دشمن کُش مـی‌سراید. از عموم قانون دوستانِ دلسوز تشکر مـی‌کند. با اِهن و تُلپ پرده از حقایق کودتایی خزنده، علیـه دین و دولت بر مـی دارد. رهبر مذهبی درون حالی کـه سوپ راسو مـی خورده، مردم را دعوت بـه خواندن نماز وحشت مـی‌کند.
مـی گویند پیرمرد بزرگ از شدت تأثر هفت بار سکته ناقص مـی کند. اما هر، هفت بار هفتاد پزشک حاذق و با ذوق حضور داشته اند. پیچ و مـهره های بیچاره را طوری کـه آب درون دلش تکان نخورد، با شگردهای پیشرفته، روغن کاری و مداوا نموده اند. معتقدین بـه حالت چاتمـه فنگ درون جای خود چروکیده‌اند.
نخستین رئیس جمـهوری جهان، به منظور عیـادت و سرسلامتی بـه بالین ایشان مشرف شده اند. پیرمرد بزرگ هم بـه اشتباه، نزدیک بوده هست که رئیس جمـهوری را بـه جرم جدا سری ، سر از بدن جدا کند. بزرگترین اندیشـه قرن که تا دیده هوا بعد است، هفت قلم آرایش کرده و به شکل “مریلین مونرو“ درون آمده وسوار بر موشک کاغذی گریخته است. و تئوری “مغناطیس موی زنان” تو زرد از آب درون آمد. و هیچ آزمایشگا هی آن را آنالیز نکرد.
سوزاندن پرچم و آدمکهای کاه پوش، مرسوم شد. همـه منتظر آمدن کوسه خرسواری شدند کـه مـی آمد و با لبخندش جهان را بـه آ تش مـی کشید. دیده بانـها را کور مـی د. پاسبانـهای مست سیـاست شدند. همـه تمثالِ تمساح را بر داشتند وتمثالِ دماغ گلی را گذاشتند. پیرمرد بزرگ هم از حسرتِ نِ“مریلین مونرو” گریـه کرده و چشمـهایش آب مروارید آورده است. او تکیـه داده بر متکا، عرقچین بر سر، لنگ بر کمر، درون حالی کـه تَمرِ هندی مـی مکیده، هفت بار تکرار کرده است؛ مع الأسف، خاک بر سر من. بـه بیماری مقاربتی مبتلا شده است. جادوگران،“دُم جنبانک” تجویز کرده اند. همچنین بـه فکرِ تدفین فرهنگ تفاهم افتاده اند. پیرمرد بزرگ تأئید کرده وزیرِ وَرَقه را انگشت زده است. و هماندم مـیان تب و هذیـا ن یک کلام را از مـیان دندانـهای عاریـه ای وکلید شده اش، هفت بار تکرار مـی کرده است؛ صندلی، صندلی… خدایـا فرجی…
برای اجرای واجبات، تمام اهل بیت، فضلای پشمالو، فلاسفه کت وشلوارخاکستری و کلاه مخملی، روحانیـان طراز اول که تا هفتم، با تنبانـهای راه راه خانگی وقرقری، با غده های فندقی وسط دو ابرو، همراه حرمخانـه و سفره خانـه و منزل، حاظر وناضر بوده اند. درون همان حیص و بیص، شخص اول مملکت مننژیت گرفته، درون حالی کـه تخمـهایش را مـی خارانده از خفیـه‌گاهش پیـام داده بود که؛ فرسنگها دورم، اما این معامله که تا صبحدم نخواهد ماند. باز مـی‌گردم و مأموریتم را بـه انجام مـی رسانم. وطن را دوباره بـه سوی دروازه های تمدن، با پُس گردنی مـی‌کشانم. مقاومت کنید…
* * *
لا بهشایعات و کٍش و مُکٍشِ خیر و شر، خبر یـا شـهادت جانگدازِ مددکار اجتماعی، ایرن لقلقه هردهانی بود. مـی گفتند؛ چون اسرار مگو را مـی دانسته، سرش را زیر آب کرده‌اند. بـه چشم خویش، جای نیشِ هفت ضربه چاقو را بر قلب و صورتش زیـارت نموده‌اند. بعضی مـی‌گفتند؛ بـه دستٍ عناصر ناباب، اجنبی پرست و جنایت پیشـه کشته شده‌است. ردِ حلقه طنابِ هفت گره را برگردنِ خرد شده‌اش دیده‌اند. عده‌ای مـی‌گفتند؛ با هفتاد زن و مرد روابطٍ نا مشروع داشته و عقلش پاره سنگ مـی‌برده‌است.تصویر پری دریـایی را شخص او، روی پشمالوی رهبر نقاشی کرده‌است.
پیر مرد بزرگ هم به منظور تطهیر او از شایعات شوم، هفتاد زن و مردِ او را بـه ارگ خوش آب و هوای خویش فرا خوانده‌است. مـی‌گویند ایرن درون وصیت نامـه ای تمامِ  دارائیـهای منقول و غیر منقولش را بـه حسابِ شخصی پیرمرد بزرگ واریز و واگذار نموده‌است، که تا در اهِ خدا پسندانـه و انساندوستانـه مصرف شود. پیرمرد بزرگ هم دستور داده‌است که تا جسد او را از زیرِ درختٍ خانـه‌اش درآورند. منادیـان بر منبر و مناره او را افضل الشـهداء لقب داده و شجره نامـه‌اش را بـه معصومـین و مطهرین منتسب نموده‌اند. قرار هست مقبره‌ای چهل ستون، چهل پنجره برایش بسازند. رویِ سنگٍ سیـاه و بزرگی بنویسند؛ قرارگاه عشاقِ شـهید. چون درِ دروازه را مـی شود بست اما دهانِ یـاوه گویـان را نمـی‌شود. بعد پیرمردبزرگ فرموده‌است همـه جا بگویید؛ ایرن، پری دریـاییِ رهبر بود.
خبر ایرن اما، از عُیـارِ دیگری بود. دل و هوش وو توانِ کاتب از دست رفت. از این فراز و نشیب، از این بیش و کم.
ـ “برایی بمـیر کـه برایت تب کند.”
دردناک بود. گاهی خبر مرگ چندان خوشحال کننده نیست.
ـ “کاتب، مگر زمانی آرزوی مرگِ بالا دستان، رفقای رقیب و همکاران قد بلندٍ خود را نداشتی!”
ای کاش ایرن مـی ماند و فرزندش را مـی‌دید. رازِ کاتب را غیر از زائر اللات،ی نمـی‌دانست.
ـ “اختاپوسِ ترس گلویم را مـی فشرد.”
ترس از تُف و لعنت و رَجم. دو راه مـی‌ماند. کاتب هرچه بادابادی بگوید و تنـها شاهدٍ زنده، زایر اللات را سر بـه نیست کند. یـا اینکه گناه را بـه گردنش بیندازد. اما چگونـه؟
ـ “ زایرا للات کـه دیگر آلتٍ مردانـه نداشت.”
بی کمک برادربزرگ و ملکه هر فکری، امکان ناپذیر بود. اکسیر اعظم، تنـها درون کفٍ باکفایت آنـهاست. ای کاش زایر ا للات مرده باشد. ای کاش…
 در همـین اوهام و خیـالهای خوف انگیز بودم کـه ناگهان صدای بگیر و ببند و گلوله، بولدوزر و گرد و خاک، بادِ سرد و دودِ داغ و دردِ حاصل از آتش سوزیِ بزرگ، مشاعر کاتب را درهم ریخت و مشامم را سوزاند. درون گرمگاهی گرگ و مـیش و بس قناس، انبوهی تحریک و تطمـیع شده، کف برفریـاد مـی زدند؛ جرثومـه فساد نابود حتما گردد. جاسوس و مزدور بیگانـه، اعدام حتما گردد.
از اتاق برادربزگ و ملکه- ایرن، آتش و دودِ غلیظی زبانـه مـی‌کشید. لهیب و هْرم شعله ها، همـه چیز را مـی لیسید. صدای جز جز و ترق ترقِ شکستن و خرد شدن بـه گوش مـی‌رسید. کاتب وحشت زده درون را باز کرد. بـه دلِ تاریکٍ کوچه هفت پیچ پرتاب شدم. ملکه-ایرن، پشت سرِ کاتب بیرون پرید و فریـاد زد:
ـ کاتب این احوال را تحریر کن.”
به سرعت مـی دوید و گریـان دور مـی شد. کاتب بـه خودش نزدیک مـی‌شد و چرخ مـی‌خورد. مانند خوابی آشفته بود کـه تنـها درون خواب مـی توان دید. صدایی درون سرِ کاتب مـی چرخید:
ـ بفرمود که تا مردِ کاتب سرشت         بـه آبِ زر آن نکته ها را نبشت۱
کاتب حیران مـیانِ هنگامـه جنون و فاجعه بـه کنکاش خویش واماند. کودک و جوان و پیر، درون دلِ دود و  ورطه قُلزم بـه هر سو مـی‌دویدند. درون هم چرخ مـی‌خوردند و راه گریز بسته بود. درون دهان آتش، بنزین و هیزم مـی‌ریختند. آتش تن مـی کشید. تن ها شعله مـی‌شد. چشمـها از حیرت مـی ترکیدند. عده‌ای برافروخته با چوب و چماق و سنگ، دایره مرگ را تنگتر مـی‌د.زایرا للات پارچه سبزی برپیشانی بسته بود. فانسقه، شکمش را بـه هفت طبقه تقسیم کرده بود. کلاهی بـه رنگٍ خاک، بر سر و هفت تیری درون دست داشت. گویی از هفتخانِ هول مـی‌آمد، فرمان مـی‌راند:
ـ نزارین فرار کنن، همـه شو نو بکشین. مفسدین فی الارض و محاربین با خدا رو خفه کنین.
در چشم بـه هم زدنی همـه چیز بـه تلی از خاکستر و خونِ روان و دود مبدل شد. صدای بع‌بعِ ان، چون عطر مرگ، قطره قطره بر خاک مـی‌چکید.
ـ “ترس چه صورتِ بی معنایی دارد!”
دل آشوبه، پاهای کاتب را از رفتن باز مـی‌داشت. پرسشی ذهن و ضمـیرِ کاتب را بـه کندوکاو انداخت. لاییدم:
ـ برادربزرگ کجایی…!
لُباده ای گلابتون و منجوق دوزی شده درون آتش معدوم مـی شد. کاتب سر بر آسمان برداشت. تابوتی از تاکِ تابان، بـه پیروزه  طشت، تن مـی‌کشید. درون زمان ذوب مـی‌شد. و زمان مـی‌چرخید. صدایِ مرغان قاف، چون التیـامـی بر درد و ترس، درون مفاصلم پیچید:
ـ درون جامِ جهان نمای جان، افسارِ افسانـه بر دوشِ عشق بیفکن و رها باش. لاهوت و ناسوت، جسم و جانِ این جهان تویی. بـه ریسمانِ انسانی درون آویز و رها باش رها…
ـ روی زمـین منقارِ عقابیِ دماغی افتاده بود. درون چمبری از آتش مـی سوخت و خاکستر مـی‌شد.
 
* * *
ـ “کاتب درون یکی از بن بست های سوخته بـه چنگ زایر ا للات افتاد.”
سبیلِ پرپشتش ریخته بود. هفت نخ ریشِ بلند روی چانـه چدنی اش آویزان بود. چشم‌های تارِ، تاتاری‌اش بـه تالاب مـی مانست.
ـ “لَختی، تمامِ تبخترِ کاتب تبخیر شد. آه من دل، بـه دیدن دنیـا بـه بوسه باران سپرده بودم.”
با نگاهی چلاس و نیشخندی بـه طرفم آمد. گویی درون تاسی لغزنده و لزج گرفتار مـی شدم. ترس و سنگینی ام هر حرکت زائدی را مـهار مـی نمود. چیزی درون تاکِ تن کاتب، تیک‌تاک مـی کرد. تلواسه مثل غریبگزی بـه جانم نیش مـی زد.
ـ “در ثقلِ کدام سیـاره، سنگ شده ام؟”
دوال پایی بر گردن و کمرم فشار مـی‌آورد. مانند گُنگٍ خواب دیده درون دلم بع بع مـی‌کردم.
ـ “کاتب، تو ساکن کدام زمـینی و از این هوای گوریده و گزندٍ گزمـه ها بـه کجا مـی‌گریزی؟”
با هفت تیری درون دست رو بـه روی کاتب ایستاد. چون چارواداری کـه چارپای گریخته اش را بازیـافته باشد. بـه لودگی گفت:
ـ از دسِ مو درون مـی ری لاکردار! دیگه او رو لولو برد. دوره جمازی و جفتک پرونیت تمومـه، حاضر بـه یراق سوز مونی.اربابت مْنُم. هر چی بگُم حتما بگی چُش. اگه فقد با مو باشی کاری باهات ندارم. و الا مـی فرستمت اوجا کـه عرب نی انداخ. حلیمت مـی‌کنُم. بوسْم بده.
جای هفت دندان طلائی اش خالی بود. بوی بدی مـی داد. سیمای خوره زده،شکریِ و هفت زخمِ  بد جوشِ صورتش، منقلبم کرد. کاتب صورتش را برگرداند. بغلم کرد. توی صورتش تُف کردم. با مشت کوبید تختٍ ام. با دردی شدید بـه دیوار خوردم. دورِ مچ پیچِ دست چپش، تازیـانـه آشنای برادربزرگ را پیچانده بود. اش را خاراند. هفت تیرش را درآورد و گذاشت مـیان پاهایم. تنم مـی‌لرزید. عرق کرده بودم. دوده های سیـاهِ سر و صورت، بـه چشمـهای کاتب شُره مـی کرد. مـی‌سوزاند.
ـ مـی‌تونُم مثه یـه ماچه خر، خلاصت کنم. فکر کردی مْو نمـی‌دونم پالونت کجه! حالا حالا، باهات کار دارُم. حتما ببرمت“لُقا نطه” ۱طاس کباب بخوری. “روبیونِ” ۲نمکسود، دوس داری هان؟
هفت تیرش را بـه هوا برد. ماشـه را کشید و گلوله ای بـه آسمان شلیک کرد. هفت مردنگی سر گذر شکستند. انعکاس صدای گلوله و شکستن، هفت بار درون تنِ کاتب چرخید. لرزیدم. هفت سامورایی سائلِ ترسیده، از دور نگاهم د. انگشتری هفت نگینِ برادربزرگ را بـه انگشت داشت. دستش را بـه شکل پنجه ای ازهم گشود. مقابلِ صورت کاتب گرفت. موهایم را دور دستش پیچاند.
ـ “کاتب را روی زمـین کشاند.”
ـ حالیت مـی‌کنم، رو زمـین سفت نمـی‌شـه . مـی‌خوای از دَسِ مْو، قٍصٍر درون بری هان؟ سی مو قر و قمـیش مـی آیی خرچسونـه! اهرم مـی کنم تو لٍنگت.ایی تو بمـیری از او تو بمـیری ها نیس. حتما روزی هف بار زانو بزنی پاهامو ماچ کنی. بلایی سرت بیـارم کـه مرغای هوا بـه حالت بنالن.شط زیرِ جِسر چه مـی‌خواسی؟ داخل او خونـه زیر درخت چی رو از زیر خاک درون مـی‌اُوردی؟ ایقد بریده روزنامـه و عازت دارم کـه مـی تونم بـه فرستمت او دنیـا، دنبال نخود سیـا.
به صورتِ کاتب تپانچه زد. درد درون شکمم پیچیده بود. پوست سرم داشت ور مـی آمد. یک مشت مورچه سرخ درون دل و روده ام وول مـی خوردند. جیغ زدم. کاتب استمداد طلبید. ترس درون جانم مـی چرخید.ی نبود. هفت سامورایی سائل از سرِ دیوار سرک مـی کشیدند. درِ جلوی “پاترول” سیـاه را باز کرد. کاتب را پرت کرد روی صندلی و در را بست. تسبیح شاه مقصود با شیخک تاجدار برادر بزرگ، بر گردن آیینـه جلوی ماشین، تاب مـی خورد. صندلی مرصع و قلاده ملکه روی صندلی پشت بود. درِ عقب“پاترول” سیـاه را باز کرد. با “چفیـه عقال” هفت لکه سیـاه و سرخ خون را از روی صندلی مرصع پاک‌کرد. قلاده را بر گردنم انداخت.
ـ “اشک گونـه های سوخته و سیـاه کاتب را شیـار مـی زد. ”
 نگاهم مـی چرخید. نگاهم کرد. دماغش را خاراند. هفت بار پلک زد. آژیری درآورد. روی طاقِ“پاترول” سیـاه گذاشت. سر بند سبز و چروکی از جیبش درون آورد. چشمـهای کاتب را بست. جهان تاریک شد و چرخید. از مـیان جمعیتٍ پر جنب و جوش و خشمگین، آژیرکشان گذشتیم. درون دلم چیزی بـه سان حسرت و افسوس مـی چرخید. همـه چیز درون تضاد و تعارض بود.
ـ “تعادل و توازن قبیله دوباره بـه هم خورده بود.”
باز بغضی بزرگ، خاک را زیر و زبر نموده بود. کاتب مانده هست با کودکی درون شکم. هویتی مشکوک درون جیب. کجا مـی‌روم؟ چه خواهد شد؟ کاتب چرا درون ته این چاه مـی‌چرخی؟

* * *
 شـهر و خاطرات سوخته، چون سایـه های درون همـی چشم بند سبز مـی چرخیدند و مـی گذشتند. “پاترول” سیـاه هفت بار گرد تپه ای چرخید. سربند سبز از روی چشمـهای کاتب سْر خورد. تپه ای پر سرخس و جنگلی سرخ فام درون نظر آمد. ماشین سیـاه مقابل قلعه‌ای بلند، ایستاد. زایر اللات دستهایم را گشود. درون را  باز کرد. کاتب را روی زمـین هل داد. کفشـهای کهنـه کتانی بـه پا داشت. قلاده را درون دست گرفت و گفت:
یـالا سگ پدر، چار دست وپا. کمر راس کنی، ت مـی‌کنُم. همـینجا خاکت مـی‌کنُم کرمکی.
بلند شدم. کاتب ایستاد. غ:
ـ از جانم چه مـی خواهی . کاتب، بی و کار نیست. یک مو از سرم کم شود…
ـ “بحث عبثی بود. فرجام جانم دیگر بود. ”
هفت بار، با ته هفت تیر توی سر و گیجگاهم کوبید. با قدرت هلم داد. کاتب زمـین خورد. زمـین دور سرم چرخید. درد درون دل کاتب پیچید. قلاده را کشید. پوست گردن کاتب خراشید و زخم شد. خون سرم، چکه چکه مـی چکید. نگاه کاتب را تیره و تار مـی‌کرد. کاتب چهار دست و پا بـه دنبالش کشیده شد. زایر اللات هفت تقه بـه درِ بزرگ آهنی زد. درون غژ غژ کنان و سنگین باز شد. عده ای پاها را بـه هم کوبیدند. سلام نظامـی دادند. صدای بع بع درون سرم پیچید. زایر اللات درون گوش یکی از آنـها چیزی گفت. صدای کوبیدن پا و فریـاد آمد:
ـ اطاعت سر کار برصیصا.
از پله های شبستان و سردابی بـه سردیِ دلِ زمستان گذشتیم. درون ظلماتِ پستوئی متروک، قلاده‌ام را بـه مـیخ طویله ای بست. کاه و یونجه بـه آغل ریخت. سطل آبی را با پا سْراند داخل. درون را هفت بار کلون انداخت.       
ـ فعلن سی خودت بچر. امشو مـی‌یـام سراغت. که تا شُو، هر چی دلت مـی خواد واق واق کن،ی صداتو نمـی شنفه.
تازیـانـه را هفت بار بـه در و دیوار راهرو کوبید و خواند:
ـ امشُو چه شبیست، شُوِ مراده ا مشو. شمـیشرِ دوماد زیر لحافه امشُو…
گوزید و بلند و ممتد خندید. با سر بند سبز، خونابه سر و صورتم را پاک کردم. چشمـهای کاتب کم کم بـه تاریکی خو مـی گرفت. بـه خط شب نمائی بر دیوار چیزهائی نوشته بود، “گاه فصوص و مفاصلش را شکنجه درد، بر نـهادی. ”۱ سبو و ساغر بـه دست مترسکٍ مست شکست. ما مترسک مست را دیدیم…
بوی پِهِن و تپاله سوخته مـی آمد. یک چنگک، مقداری طناب کلفت و حلقه های پولادین بر دیوار بود. دریچه ای مماس با زمـین قرار داشت.
ـ “از دلِ چاهی کور شده و سنگچین، صدای بالِ کبوتر چاهی مـی‌آمد. ”
کابًل و تختی پر از مـیخ خون آلود، درون گوشـه ای افتاده بود. همـه چیز بوی نا و کهنگی مـی‌داد. هر قدر تقلا کردم، گردنم از قیدٍ قلاده رها نشد. زخمـها مـی سوزاند. کاتب چمباتمـه نشست. زوزه کشید. درون خودم پیچیدم. سیـاهچالی ساخته از ساج و ساروج، سنگ و سٍمنت، آهن و آه. پنجول پندار پوست کاتب را پوده مـی کرد. درد تازیـانـه مـی‌زد. رگهایم دهان مـی گشود. چیزی سمج بـه جانم مـهمـیز مـی زد. درون گودال خواب مـی‌چرخیدم. درون باتلاق شن، شناور بودم. سوزنبان زندگی زیر چرخهای قطاری تاریک، له‌شد. خطی بـه خاطر کاتب خطور کرد. فکرم را زیر گنبد بلندٍ دوّار فریـاد زدم؛ .
کاتب درون خود شکست و گفت:
ـ “ آن جغد جگردار خودکٍشی نکرد، خود کُشی کرد. ”
ـ “ ای معصومـیت سم! ایستاده بر رفِ فرار و دور از دسترس… ”
از هوش رفتم.

***
ـ “تاریخ، قاطعیتٍ زندان است. دیوارها را دیوان پدید آوردند و فاصله ها، صدا را.”
به زارازار، درون دهلیزی لیز چهار دست و پا راه مـی رفتم.برف سنگین و سیـاه مـی بارید. صدای ناله ها درهم و پیچان دلم را مـی لرزاند. دستی نامرئی قلاده ام را مـی کشید. انتهای دهلیز، بـه برهوتی سخت سوزان منتهی مـی شد. کاتب عطش داشت. سبزه های پلاسیده و زرد را بـه تمنای قطره ای آب مـی جویدم. کاتب شبدر های خشک را مـی خورد. خارها گلویم را مـی خراشید. خون درون د هان کاتب داغمـه بسته بود. شقیقه هایم مـی کوبید. دری تک افتاده و تنـها رو بـه رویم بود. کاتب بـه زحمت دستگیره را چرخاند. ملکه- ایرن سراپا سیـاهپوش مقابلم نشست. گریـه و خنده تنم را لرزاند:
ـ به منظور نجات کاتب آمدی! ؟
ملکه بـه خنده و گریـه گفت:
ـ گرفتارم. نگاه کن، مالک جدیدم مرا اینگونـه مـی پسندد. کاتب خطر مکن. پُرُند جانت را پاره پاره مـی‌کنند. درها باز و بسته مـی شوند. زایر ا للات، نـه نـه برصیصا، خواجه خندان و مداح خلیفه شده است.
کاتب بـه افسوس پرسید:
ـ برادربزرگ مْرد؟
خنده تلخی کرد. سرش را خاراند:
ـ برادربزرگها نمـی مـیرند. درون وهم تو زندگی مـی کنند. هر لحظه، هر زمان بـه شکلی درون مـی‌آیند. قدرت گرفتن این یـا  آن قبیله، حدود بودن را مشخص مـی کند.
ـ زعفر کجا رفت؟
ـ با غل و زنجیر بـه بیت خلیفه فرستاده شد. پیرمرد بزرگ او را با یک پری دریـایی گرفته است. روزگارش بد نیست. برصیصا، صندلیِ مرصعِ گمشده، انگشتر هفت نگین، تسبیح و هفت دندان طلایش را بـه رهبر هدیـه داده است. رهبر هم او را رئیسِ  تام الاختیـارِ زندان ها کرده و تازیـانـه را بـه او بخشیده است. لقب سرباز فداکار و برصیصای عابد بـه او عطا کرده‌است. خیلی ها لباس مصلحت پوشیده اند. مسند ها را غسل داده اند. بی‌استخاره رهبر آب هم نمـی خورند.
ـ “ناگهان چه شد، چه گذشت؟ از چه سبب این همـه آزار و مصیبت رسید؟ این سایـه ها…”
ـ تمامِ این سایـه ها خودِ تو هستی. شیرازه عشیره از هم پاشید. حالا قبیله قصیل فروشِ دیگری سوار شده است. تازه این ختم مقال نیست. اکنون سواره ها، سواری مـی دهند. قاب سازها، قاب نشین شده اند. و این دورِ تسلسل…
ناگهان ملکه-ایرن، سر و صورتش را پوشاند. کاتب را بوسید:
ـ عزیزم، من بـه ندبه و عزا، احضار شده ام. حتما بروم.
ترسیده و چهار دست و پا رفت. کاتب فریـاد زد. فریـادم درون اندام درد چرخید.

* * *
صدایِ چرخش تازیـانـه ای هفت بار درون هوا پیچید. سطلِ آبِ سردی بـه صورت کاتب پاشیده شد. زایر ا للات، برصیصا بود:
ـ خونـه خالَس، خسبیدی؟ چشای قشنگتو، واکن ببینم لجاره. مـی خوام موهاتو قشو کنم. بـه شرطی کـه گازُم نگیری، قلاده رو باز مـی کنم. مـی خوام عروسِ شاه پریونت کُنم.
چون مشاطه‌ای،  وسمـه بر ابرو، سرمـه بر چشمِ کاتب کشید. گونـه هایم را با سپیداب و سرخاب، گُلگُلی کرد. بر دست و پای کاتب، حنا بست. بر زخمِ سر و گردنم، کتیرا گذاشت. چون مـیتی، تسلیمِ محضِ مرده شوی خویش شدم.انی همراهش بودند. یکی شان خودکار برادربزرگ را درون جیب داشت. دیگری شاغولی بـه کمر بسته بود. اُرُسی بـه پا داشتند. نقابی ریشدار بـه چهره چسبانده بودند. پیپ برادربزرگ را دود مـی‌د. از گلوشان صدای بع بع مـی آمد. زایر اللات از فلاسکی کهنـه جرعه‌ای نوشید. دهان را با سرآسنین پاک کرد. بوی الکل درون دخمـه پیچید. بـه همراهانش اشاره کرد. صدا آمد؛ اطاعت سرکار برصیصا. شدند. هفت بار درون تن کاتب پیچیدند.
ـ “آیینـه ای شکست. خرده های شیشـه درون جانم فرو مـی رفت.”
مـیل و سرمـه دان خرد شد. ریسمان برید و در چاه افتاد. اسب ابلق از ترس اسهال گرفت و رمـید. هفت سامورایی سائل، دشداشـه پوش، چفیـه و عگال بر سر شبانـه از شط گذشتند و گریختند.
در این مـیان زایراللات لیفه تنبانش را پایین کشیده بود. درون خودش خم و راست مـی شد. چون زنگیِ زار زده ای، چرخ مـی خورد و مـی خواند:
ـ عروسیـه خوبانـه ایشالا مبارکش باد. جشن بزرگانـه ایشالا مبارکش باد. کوچه تنگه بعله عروس قشنگه بعله…
خسته و عصبی بـه طرف کاتب آمد:
ـ زانو بزن و ماچ کن والا داغت مـی کنم دگوری.
ـ “کاتب چشمـهایش را بست. لبهایم را با قدرت بـه هم فشردم.”
ـ ٍ دله مـی گم زانو بزن. نذار، او رو سگم بیـاد بالا. زانو بزن وگرنـه مرگ موش مـی‌ریزم تو حلقومت.
دشنـه کشید و هفت انگشت کاتب را قطع کرد. خونی ولرم بر خاک طویله پاشیده شد. هجوم هوش رُبای درد مـی کشاندم. دو مفتش، جاجیمِ جانم را بـه داربستی آویزان د. با چماق کوبیدند و گرد و خاک خیـال برخاست. کاتب بـه شدت سرفه کرد.
ـ “داشتم خفه مـی شدم. جناغِ کاتب را بـه شرط شکستند.”
جماعتی بـه تماشای جسدی درون زیرِ جسری گرد آمدند. لاشـه ام بـه دندانِ گرگ و کفتار، دریده مـی شد. کاتب روی رَدِ درد، کشانده مـی شد.
ـ “خاک خانـه را مـی کاویدم. و جنازه اش را نمـی یـافتم. هفت بار فریـاد زدم.”
ـ “نـه، تو درون پیِ کشف نعش خویش بودی.”
جهان چرخید. وز وز، و زمزمـه ای درون مغزِ سرم نفوذ مـی کرد. نیزه های گرما و شرجی چون نیشِ غریبگزی، بـه تن کاتب پرتاب مـی شد. صدای پدر بود:
ـ مو، همـی یـه بچه برام مونده. نادونی کرده، جوونی کرده. ببخشینش…  
ـ زایر، بُچُت اینجا نیس. گُم شو. و الا مـی ذارمتجرزِ دیوار.
صدای مادر آمد:
ـ از او روزی کـه گرفتنت و رفتی زندون، بْوات یـه آبِ خوش از گلوش پایین نَرُف. شبانـه روز، دورِ ساختمونِ حبس راه مـی رف. هرچی مـی گفتن، عامو، بُچُت ایجا نیس، بـه خرجش نمـی رف.
پدر ناله کرد:
ـ مو مـی دونم ایجاس. بوش مـیاد. شما و خداتون بذارین ببینمش. دلم سیش پر مـی زنـه. مگه شما بشر نیستین. مگه شما قلب ندارین. پدر نیستین کـه بفهمـین مو چی مـی کشم. آخه برا چی بچه مونو جلب کردین.جگر گوشـه مو…
ـ زایر مـی‌گُم، بُچُت ایجا نیس، حرف بـه خوردت نمـی‌ره مردک…
مادر سالکش را خاراند:
ـ بی انصافا، گرفتنش زیر لقد و قندره و قنداق تفنگ. فلک زده، دنده‌هاش شکس. هرچی جیغ زدم، بلکه ولش کنن، فایده نداش.
پدر کتک مـی خورد و فریـاد مـی زد. صدایش هفت بار درون گوشِ جهان پیچید. پدر جار زد:
ـ ایرن، تو دخالت نکن. ایرن، تو برو کنار. ایرن، تو برو خونـه. ایرن…
مادر ناله کرد:
ـ کدوم خونـه؟ ای تش بیفته بـه جونشون. بوات زمـینگیر شد.
مادر سر بر آسمان برداشت:
ـ ای قرمساق! تو از، ایی چیزا خبرداری یـا نـه؟ گاسم خوابت . ککتم نمـی گزه! مو یکی دیگه نمـی خوام جزوِ امت تو باشم. دور مو یکی رو خط قرمز بکش. شتر دیدی ندیدی.
عینک قطور شیشـه ای را بـه چشم زد. نخ را از ِ سوزن بـه سختی گذراند:
ـ تا، ایی کـه تو بعدٍ هف سال از حبس دراومدی. ولی چه دراومدنی! دیونـه و معیوب. مو هف سال از پله کونِ مارپیچ بالا رفتم، پایین اومدْم. زایراللات ـ برصیصا رو مثٍ یـه بچه تر و خشک کردُم. دندون رو جیگرْم گذاشتُم. تحمل کردُم. که تا برگه آزادیتو، ازش گرفتُم کـه از ایجا بری. هی روزگار. په، ایی قرمساق کی مـی خواد تقاص بعد بگیره! په، ایی همـه وعده سر خرمن برا جد و آبادشـه! هی زندگی، پاشم برات یـه پیـاله چائی بریزم. هف… نیگا بْوات! هف ساله فقد نیگا مـی کنـه، هف…
به پدر نگاه کردم. نگاهم کرد. بی آنکه مرا ببیند. دهانش مانند دهان ماهیِ بر خاک افتاده ای، باز مانده بود. صدای قل قلِ آب آمد:
ـ تو، ایی هف سال خوراکمون گریـه بود. تو، ایی خونـه، او خونـه کلفتی کردُم. حرف کُلُفت شنفتُم. کهنـه شوری کردُم. خیـاطی کردُم که تا اموراتمون بگذره. تازه غمِ تو و خُل خُلیـات یـه طرف، نگرداری بْوات یـه طرف. هر چی داشتیم و نداشتیم فروختم که تا ایکه تو بری یـه جایی بلکه بتونی زندگی کنی. ننـه، برا مو زنده باشی،دور باشی بهتر از اینـه کـه پیشم باشی ولی مرده باشی.
از کله سماور بخار بر مـی خاست. قوریِ بند زده و چرکمرده عرق کرده بود. استکان نعلبکی چای را مقابلم گذاشت. هفت انگشت دستش کج و پینـه بسته بود. کتاب را از دستم گرفت و زمـین گذاشت:
ـ تو، ایی کتابا چی نوشته، دنبال چی مـی گردی؟چایی رو بخور سرد نشـه ننـه.

* * *
لگدی بـه پهلویم خورد. کاتب ناله کرد. چشم گشودم. زایر اللات خندید. دماغ نصفه‌اش را خاراند. بوی زخم و ضماد و تنزیب مـی داد.
ـ خسبیدی یـا با خودت لاس خشکه مـی زنی، هان؟خوب گوشاتو وا کن، ایی برنامـه هر شبه. که تا به مو رکاب ندی ولت نمـی‌کنُم. مْو، برصیصا، از هیچی نمـی ترسْم. او، بد نام رو مْو کشتم. زیر درختی چالش کردم کـه احدی نتونـه پیداش کنـه. مو هف روز و هف شو، رو “او” شنا کردم. بد بخت بینوا، لنج هف طبقه نبود. یـه“جهازِ”۱ بزرگ بود. مْو خودُم ساخته بودمش. رو تنـه جهاز یـه پری دریـاییِ قشنگ، داده بودم جاشوها کشیده بودن. مسافرِ بی“جواز” ۲و جنس قاچاق مـی بردم او دست آب، و مـی اُوردُم. یکی از مسافرا، رهبرِ یـه قبیله بود. یـه رهبرِ“گپ”.۳  شرطه ها جهازِقشنگمو بستن بـه گلوله. مو با همـی دستام، رهبرِقبیله رو نجات دادم. فهمـیدی خرچسونـه!
سیلیِ سنگینی بـه گوش راست کاتب نواخت.
ـ “پرده گوشم شد. خون دَلمـه بست. ”
کری دشمنانـه گوشم را اشغال کرد.انی درون آیینـه تکرار شدند. جسم و جانم درهم لهیده مـی شد. زایراللات ـ برصیصا، مست و مستور از پیروزی، مرا با بندٍ آزادِ قلاده برگردن، رها کرد و رفت. صدای پاهایش درون راهرو مـی پیچید. آواز مـی خواند:
ـ تو سفر کردی بـه سلامت، تو، مونو کُشتی زخجالت، دیگه حرف آشتی نباشـه، با تو قهرْم که تا به قیـامت.
و دور مـی شد.

* * *
تلو تلو خوران بلند شدم. بـه طرفِ دریچه کوچکٍ زنگ زده رفتم. کاتب چون شتری زانو زد. هفت قفل زنگار بسته را با دستهای مجروحم کشیدم. سلولهای تنم، ذوق ذوق مـی زد. با چنگک فشار آوردم. فشار آوردم. دریچه خشک، گشوده شد. کاتب  با تقلایی جانفرسا از دریچه بـه راهرویی قدیمـی، قدم گذاشت.
ـ “صدای پاهایم درون سرم مـی پیچید.”
سربندٍ سبز را پرت کردم. انبوهی قلاده و سربندهای رنگارنگ روی هم ریخته بود. عنکبوتی عینکی، پشت سرم مـی آمد و بر رَدم تار مـی تنید. کوره ها، ردیف بـه ردیف با آتشِ کم جانی مـی سوختند. نورِ بی رمقی از های سیـاه، تو مـی زد. بویِ استخوانِ سوخته انسان مـی آمد. هفت بار عْق زدم. کاتب، دری کوچک را بازکرد. روی پله های سنگیِ مارپیچ، خون ه ه خشکیده بود. بـه دشواری بالا و بالا تر رفتم. کاتب درون تلاقی نقب ها، بـه حیـاطی سنگفرش و پوشیده سقف، با درهای بیشمار رسید. صدای بالِ کفتر چاهی درون سرم پیچید.
ـ “از اعماق کدام قبر بالا مـی آیم!”
کاتب درون خودش که تا خورد و گریست. کدام درون را بکوبم! صدای بال بال کفتر چاهی آمد. چشم چرخاندم. زیرِ سقفٍ بلند و گرد مـی چرخید. بر دری بـه شکل هفت، تُک مـی زد. کاتب درون را گشود.
ـ “سبزه زاری، چشمـه ای، آبشخوری درون چشم انداز بود.”
روی چمن یله شدم. رطوبتٍ سبز درون تنِ کاتب چرخید. کنارِ  چشمـه، سروستانی وسیع، دامن گشوده بود. عنکبوت عینکی، واپسین تارش را تنید و رفت. هوا روشن و شفاف شد. هفت پرنده، پر و بال زنان آمدند.
ـ “مرغان قاف، کلید سپیده را درون منقار داشتند.”
از زلالِ چشمـه، هفت قطره شـهدآسا، درون دهانِ کاتب چکاندند. درون کنارم نشستند:
ـ درون این وادی چه مـی جویی؟
کاتب بـه درخت زبان گنجشک تکیـه داد. جانِ رفته، اندک اندک بـه تنم بر مـی‌گشت. اما درد، درد امانم نمـی داد. کاتب گفت:
ـ خودم را…
به لالایی خواندند:
ـ خسته‌ای، پربسته‌ای؟
بریده یریده گفتم:
ـ بارِ دردآلودی درون شکم دارم.
ـ چند ماهه‌ای؟
کاتب بـه نازی زنانـه گفت:
هفت یـا هفتاد یـا…
چیزی درون تیله توتیـا کشیده چشمانشان، درخشید. بـه درد نالیدم.
ـ شما از کجا آمده‌اید؟ دنبال چه مـی گردید…
ـ ما از چکادِ چامـه ایم. زیر این چتر آبگون، مـهرگیـاه مـی کاریم. دانـه دانایی مـی پاشیم. برپیکرِ زخم و اندوه، مرهم مـی گذاریم. خارِ مغیلان وجین مـی کنیم. به منظور گمشدگان شب، چراغ بادی بـه راه بادیـه، روشن مـی داریم. از پرِ جان، بالینِ جهان مـی سازیم.
کاتب از درد بـه که افتاد. پریشان و بال بال زنان گفتند:
ـ فشار بیـاور. سعی کن رها شوی. رها شو…رها…
کاتب با دستهای زخمـی بر شکمش فشار مـی آورد. فشار آوردم.
ـ “استخوانـهایم صدا مـی کرد. سلولهایم ازهم مـی شکافت.”
عرق، چهره کاتب را مـی شست. فشار آوردم. ای درد، چرا مرا، وانمـی نـهی؟ کاتب فشار آورد.
ـ “هفت قطره خون بر “پُر سیـاوشان”، زائیدم.”
هفت پرنده با هق هقی درون گلو، پر کشیدند:
ـ نـه، باور نمـی کنیم، این قصه مکرر را باور نمـی کنیم. دردت افزون از هر باوری است. نـه، باور نمـی کنیم…
و رفتند. سر بر چشمـه نـهادم و نوشیدم. کاتب درون آب روان گریست. عکسِ پیرمردی درون آب مـی خندید. کاتب سر برداشت. کنارِ درختٍ سرو، پیرمرد خپل و چاقی، قوز کرده بود. پونـه وحشی مـی جوید. گلدان راغه را درون بغل داشت. دست استخوانی‌اش خونین بود. هفت انگشت داشت. خرطومِ سرخِ دماغش را خاراند. با صدایی زنگ دار غش غش خندید:
ـ گلدان راغه را دزدیدی، هان؟ معنی خط کشیدن دور واژه ها، اسم شب بود، فهمـیدی، هان؟
هفت شاخه گلِ نیلوفر آبی را درون چشمـه انداخت. گلدان راغه را بالا برد و به زمـین کوبید. گلدان تکه تکه شد. پیرمرد قوزی، با صدایی پْر خش، غش غش خندید. اسمِ شب از مـیان دو لبش، هفت بار تکرار شد:
ـ عشق، دیوانگی است، آینده فراموشی است.
ناگهان بـه شکلِ سایـه عسسی درآمد. یـاره ای بر ساعد بسته بود. نزدیک، مثل پیراهنِ ترس بر تن بود. آنقدر نزدیک کـه کاتب از هول غایب شد.
ـ حرامزاده، اینجا چه مـی کنی؟
گریبانش را گرفتم. مشتی استخوان بر خاک ریخت. عطر مرگ درون هوا پاشیده شد. یـاره، پیش پای کاتب افتاده بود. برداشتم و خواندم.
ـ “من نیز پیش از شما کاتب بودم.”
کاتب ترسیده با تنی لهیده درون لهیب درد و هفت انگشتٍ ساقط شده، دوید. دویدم و از خود گریختم. آسیـابهای بادی مـی چرخیدند. از خوابی بـه خوابی مـی غلتیدم. باد مـی آمد. مـی دویدم. کاتب حالِ گوسپندی از مسلخ گریخته را داشت. باد مـی وزید. مـی ترسیدم و مـی دویدم.
ـ “ترسم از گرگ نبود، از چوپان مـی ترسیدم.

* * *
سوادِ شـهری ناشناس سوسو مـی زد. باد بود و در پشت سر، هنوز آتش مـی بارید. درون پیشِ‌روی، پرسش و پاسخ و ترس بود. کاتب درون هیئت غریبه ای جْلَنبر، درون کوچه پسکوچه‌های چه کنم، پرسه مـی زد. صدای زنگوله اشتران از کاروانسرایی دور مـی آمد. باد بود و بارِ دردی کـه هرگز بـه مقصد نمـی رسید.
ـ “راه بْز رو بود و لغزنده. باز راهزنان و گردنـه گیران درون کمـین بودند!”
خیـالها ی نیمسوخته درگُلخَن ذهنم گُر مـی‌گرفت. کاتب بـه محله هفت پیچ رفت. بازوهای بولدوزری مشغول حفاری و کشف آثار عتیقه بودند. آنسوی تر اتوبان و بلوار و خیـابانـها برهم سوار بودند. فضولات شـهر از دهانِ ی بـه رودخانـه مـی ریخت. کشتیـهای روشنِ تفریحی با صدای موسیقی روی آب مـی یدند. درون و دیوار از سنگینی پوسترهای تبلیغاتی بـه هم بر آمده بود. پروژکتورهای فیلمبرداری چرخ مـی خوردند. تمام چهره های آشناو نا آشنای خیـال، درون عکسهای تمام قد و نیم قد، خنده های انتخاباتی مـی د. صدای بع بع آمد. درون مشامِ کاتب بوی زخم و ضماد و تنزیب پیچید. خری عرعرکرد. ماشینِ آشغال جمع کنیِ شـهرداری گذشت. راننده دست تکان داد. سلام کرد و خندید. کاتب یـادش نیـامد او را کجا دیده بود. کاتب بـه سمت قهوه خانـه حضرت عشق رفت. بادآمد و قهوه خانـه نبود. دماغم را خاراندم. از دو ژولیده الکلی پرسیدم. با چشمـهایی خمار و جانی جنزده و تاراج شده، درون کاتب نگریستند. یکیشان از روی صندلیِ حصیریِ بر خاست و گفت:
ـ کدوم قهوه خانـه؟قهوه خانـه های این شـهر از مردمش بیشتره.
ـ قهوه خانـه حضرت عشق. مالِ زعفرکو…
خندید. رفت و بر سرِ گیـاهِ تازه رستهموْرد، درون کنار دیوار بلند گورستان . کفشـهای سیـاه و کهنـهچرمـی بـه پا داشت:
ـ خواب دیدی خیر باشـه. زعفر دیگه کدوم خرییـه!
ـ اینجا یک درخت بلند با تنـه ای بـه شکلِ هفت مارِ بـه هم پیچیده بود. ماه درون شاخه هایش آشیـان داشت. درست همـینجا، سرِ همـین پیچ یک گورستانِ هفت طبقه هم رو بـه رویش بود. یک پری دریـایی…
غش غش خندید و پشمالودِ خال مخالی اش را خاراند. شیشـه را بـه طرفِ کاتب دراز کرد:
ـ از این ارزوناس. مـی نوشی، هان؟
ـ الکلی نیستم. امروزچه روزیست، ساعت دارید؟
مچِ دست خالکوبی شده اش را گاز گرفت. بـه دقت نگاه کردو گفت:
ـ دقیقاً هفت.
دوستش بـه طعنـه گفت:
ـ از خر مـی پرسه هفت شنبه چه روزیـه؟
دوتایی کرکر خندیدند. دندان درون دهان نداشتند. زخمـهای سرخ و خراشیده روی پوستشان، دلم را بـه هم فشرد. بـه دستهای کاتب نگاه کرد. نچ نچ نچ کنان گفت:
ـ مثل اینکه اهلِ این حدود نیستی غریبه. بلژیکی هستی؟ از زیرِ سیمـهای خاردارِ جنگ سوم جهانی گذشتی؟ چرا انگشتهات اینجوریـه! چقدر آبگز و دُمُل و کَک مک داری! شاه دماغت هم خرطومش رفته تو یقه ات. مثل خرچسونک بو مـی‌دی.
به دستهایم نگاه کردم. هفت انگشت ناقص و افسرده آویزان بودند. لا بهانگشتان کاتب خزه بسته بود.
ـ اسمت چیـه؟ هی هالو، اسمت چیـه؟ ای بابا، کرِ، کُره خر.
روی شانـه کاتب زد. نرمـه انگشتش بـه گوش راستم سایید. گوشم زنگ زد. شیشـه را بـه طرفم دراز کرد. قاپ زدم و سرکشیدم.
ـ “تلخ بود. کاتب تُف کرد.”
دهانِ حفره مانندش را خنده ای از هم گشود. شیشـه را گرفت و قُل‌قُل سرکشید. پشت دهانش را با سرآستین پوسیده اش پاک کرد. دوست ش را بوسید. شیشـه را بـه او داد. نوشید و غش غش خندید. جوانی اش را پیریِ زود رسی، حریصانـه بلعیده بود. درختی بریده کـه باز درون خزان جوانـه زَنَد. چین و چروک چهره اش، چیزی را پنـهان مـی کرد. بـه چشمم آشنا بود. انگاری پری خیس را کفٍ پای خیـالم مـی مالید. کاتب زیرِ نافش را خاراند. پرسیدم:
ـ ما همدیگر را نمـی شناسیم!
سیگاری پیچاند و به کاتب چپ چپ نگاه کرد.
ـ اسمِ من ایرن. این هم شوهرم برصیصا. شناسنامـه و پاسپورت و فندک و کلید و… هم داریم.
کاتب با حیرت و دلهره پرسید:
ـ ایرن جان، کاتب را نمـی شناسی! آن پله های مارپیچ و چراغِ قرمزِ چشمک زن! آن اتاق عجیب و غریبت کـه ما با هم…
برصیصا گوزید. تخم هایش را خاراند و خندید:
ـ با این لشِ شپشو هم، روهم ریخته بودی و ما نمـی دونستیم، هان؟
ایرن شیشـه خالی را لجوجانـه بـه زمـین کوبید. تکه ای از شیشـه شکسته را بـه حالت تهدید، مقابل صورتم گرفت. پلک های تراخم زده اش را از هم گشود. سالک روی گونـه چپش را خاراند:
ـ یـه دفعه دیگه اون دهنِ گُنده تو باز کنی و به من تهمت ناروا بزنی، از صورت ناامـیدت مـی‌کنم. ملتفتی ، هان؟
به طرف برصیصا چرخید:
ـ تو هم خناق بگیر، زپرتیِ زواز درون رفته. به منظور من یکی جانماز آب نکش و پارسا بازی درنیـار. من از اون زنـهاش نیستم کـه عاشقم بشی، حامله ام  کنی بعد بکُشیم و زیر درخت سرو، توی خونـه ات چالم کنی. زیـاد پاپیچم بشی لوت مـی دم ملتفتی ریقونـه! یـادت رفت وقتی زیر درخت غار، و عور پیدات کردم مثل موش آب کشیده مـی لرزیدی؟ یـادته که تا منو دیدی گفتی؛ مرا بپوشان، مرا بپوشان. پالتو و شال گردنم رو، بـه ات ندادم ؟ یـادته همون موقع مرغ مقلد هفت که تا جیغ زد و تو، از ترس لو رفتن و شکنجه شدن توی تنبونت ریدی، پیزریِ !
برصیصا رنگ بـه رنگ شد. لبهایش از ترس، سفیدک بست. زانو زد و زاری کنان گفت:
ـ ببخشین. عفو بفرمایین. ای ملکه مقرب، توبه. توبه. .خواهش مـی کنم هوار نکش. مـی‌گیرن چوب مـی کنن تو… دارَم مـی زنند.
ایرن شیشـه شکسته را درون جوی آب انداخت. موزِ سیـاه شده ای از توی جیبش درآورد. درون دهان بی دندانش انداخت. برصیصا بلند شد:
ـ نگفتی اسمِ جنابعالی چیـه؟
ترس و تردید درون دل کاتب چرخید.ایرن باقی مانده موز را قورت داد و گفت:
ـ هر سنده ای کـه مـی خواد باشـه. من یکی صداش مـی کنم ملکه. دک و پوزت شبیـه ِ مرحومم ملکه است. بیچاره آرزو  داشت دکتر صداش کنیم. چقدر خوشگل بود، مثلِ یـه پری دریـایی! کرد.
چشمـهایش پر از اشک شد.  با صدای تق تقِ کفشـهای کهنـه و پاشنـه بلندش، هفت قدم دورتر رفت. دورِ فلکه چرخید.با دستٍ دراز شده مقابل رهگذران ایستاد. وسط فلکه، چراغ قرمزی درون دستٍ یک فرشته سنگی و لُخت چشمک مـی زد. برصیصا هفت بار پلک زد. ته ریش تُنُکٍ صورتش را خاراند. بی حوصله بـه آسمان نگریست و گفت:
ـ بریم یـه لقمـه نون گیر بیـاریم و بریزیم تو شکمِ صاحب مرده مون. اما تو غریبه، معلومـه تازه کاری، مـهم نیست. یـاد مـی گیری. صبح ها اینجا سرِ کوچه هفت ستاره گدایی مـی‌کنیم. غروبها مـی ریم توی متروی خطٍ هفت. هر چی دربیـاریم قسمت مـی کنیم. کلارو هم نداریم. درون عرضِ یـه هفته قلقِ کار رو یـادت مـی دم که تا بازارو  بشناسی. حتما روانشناسی ات خوب باشـه. توی مترو، یکی کتاب مـی خونـه. یکی روزنامـه. بعضی ها تو فکر و خیـالن. عده ای هم غصه دارن. حتما حرفهای جگرسوز ودوز بزنی. حتما پیـاز بمالی بـه چشمات که تا اشکت حسابی دربیـاد. شیر فهم شد هان؟
ـ از فروشگاه بزرگ دزدی مـی‌کنید؟ کجا مـی خوابید؟
ـ دهنتو هفت بار آب بکش. من و ایرن اهلِ دزدی نیستیم. از دزدام هیچ خوشمون نمـی‌یـاد.
هفت بار پلک زد. اطراف را پایید. آهسته درون گوشِ کاتب گفت:
ـ هیچکی از دزدی بدش نمـی یـاد. این سؤالها رو حتما درِ گوشی بپرسی. دیوار موش داره موشم گوش داره. اما خواب، زمـین بزرگه، اگرچه بخیل زیـاده. هوا کـه خوبه هتل چمن. هوا کـه سرده، توی راهرو یـا تونل مترو.
ـ تنِ کاتب از سرما مور مور شد. دندانـهایم بـه هم مـی خورد. بادِ سردی مـی وزید. غریبگزی گَزیدم. احساس برهنگی کردم.ی درون درون کاتب تکرار کرد؛ مرا بپوشانید. مرا بپوشانید. کاتب را بغل کردم.
ـ “خیـالم چون پرنده ای بی پناه و آشیـانـه تهی، لا بهبرگهای شب مـی چرخید.”
برصیصا اش را خاراند:
ـ موج مثبت داری کـه رموزِ کار و، بـه ات گفتم. ببین ما شش نفریم. با تو مـی شیم هفت‌تا. موقع خوردن و خوابیدن، سر و کله شون پیدا مـی شـه. بیـا این موز و بخور که تا بعد.
شال گردنش را دورِ گردنِ کاتب انداخت. براندازم کرد. هنوز مـی لرزیدم. پالتوی کهنـه و خاکستری اش را درآورد و رویِ دوشم انداخت. ایرن داد زد:
ـ بعد چرا دس دس مـی کنین. بحثٍ قصه آفرینش دنیـا، تموم نشد، ها!
موز را درون ِ دهانم انداختم. برصیصا، هفت ساکِ پلاستیکیِ کوچکٍ زندگی اش را دست گرفت:
ـ این صندلی رو برام بیـار.
هفت قدم رفتیم. دورِ فلکه چرخیدیم. آب از دهانِ فرشته سنگی، بـه دایره حوض مـی‌ریخت. مـی چرخید. بالا مـی رفت و دوباره بـه پایین مـی ریخت. کاتب درون نوکِ هر هفت انگشت بریده، دردی دلچسب احساس کرد. حسی صیقل خورده کـه پای خیـال بر آن مـی سْرید. بـه دستهایم نگاه کردم. ام را خاراندم. کاتب هفت بار پلک زد. بـه جایِ هفت انگشتٍ بریده، هفت جوانـه معطر، داشت شکوفه مـی بست.
ـ که تا تو بودی لباسْم سفید، گیسْم سیـاه بود. وقتی تو رفتی، لباسْم سیـاه، گیسْم سفید شد.
صدای مادر از دریچه باد مـی گذرد…

م.بی شتاب ۱۹۹۶

     جامعه رنگین کمان




[جوشنده برگ گردو برای دندون درد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 10 Sep 2018 12:51:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com