حمـید محوی
5 دسامبر 2010
در طیف هنرهای معاصر و آن چه کـه با جهانی شدن جهان رواج پیدا کرد و به پست مدرن شـهرت یـافت، جوشنده برگ گردو برای دندون درد با تکیـه بـه بودجه هایی کـه در سطح جهانی بـه آن اختصاص یـافت، تجربیـات بسیـار متنوعی درون تمام عرصه های هنری از جانب هنرمندان عرضه گردید و البته همـین تنوع و «پلورالیسم» تجربیـات هنری کـه خارج از موازین متعارف هنری عرضه مـی شد دشواری هایی را درون ارزیبابی زیبایی شناختی بـه وجود آورد. جوشنده برگ گردو برای دندون درد حتما اعتراف کنم کـه من از چگونگی جدال های نظری پیرامون موضوع پسا مدرنیته درون ایران و در محافل ادبی ایران بی اطلاع هستم، ولی که تا این جا کمابیش مـی دانم کـه ابهاماتی زیـادی درون این زمـینـه وجود دارد. جوشنده برگ گردو برای دندون درد از همـین رو من بـه ترجمۀ کتاب ایو مـیشو تحت عنوان «شاخص های زیبایی شناسی و داوری سلیقه»(1) اقدام کردم، هر چند کـه این فلیسوف هنری بـه مباحثی کـه مورد نظر من مـی باشد نمـی پردازد، یعنی هنر پرولتاریـایی و والاگرایی درون هنر. با این وجود درون رابطه با مباحث زیبایی شناسی مطالب و مسائل بسیـار ارزنده ای را مـی توانیم از این نویسنده بیـاموزیم. این کتاب البته هنوز درون دست ترجمـه هست ولی افرادی کـه به زبان فرانسه آشنایی دارند مـی توانند این کتاب را از هم اکنون بـه زبان اصلی مطالعه کنند من آن را بـه دوستان علاقمند بـه فلسفۀ هنر قویـا پیشنـهاد مـی کنم.
مـی توانیم بـه راحتی حدس بزنیم کـه نظام سرمایـه داری به منظور پاسخ گویی بـه دعاوی دموکراتیزاسیون، درون حد پنج شش و اگر کمـی خوشبین تر باشیم هفت درصد عمل مـی کند و جریـان پسا مدرنیته و تنوع آثار و پلورالیسم را نیز حتما در همـین حد و حدود درون نظر بگیریم و آن هم تنـها درون فضای فرهنگی و هنری کشورهای ثروتمند. ولی نکتۀ مـهم این هست که خروج از موازین متعارف زیبای شناسی و تنوع تجربیـات هنری، دست کم موجب شد کـه واژۀ تازه ای بـه گفتمان داوران هنری افزوده شود : جوشنده برگ گردو برای دندون درد و این واژه نیز همانا «پرت و پلا» بود.
با این مقدمـه کـه بیشتر به منظور یـادآوری تنوع آثار و تجربیـات هنری درون دوران ما مطرح گردید بـه ملاقات «بادام های زمـینی» نوشتۀ رضا بی شتاب مـی روم.
پیش از همـه حتما بگویم کـه من که تا چند روز درون صفحه 45 کتاب «بادام های زمـینی» متوقف شده بودم (از 214 صفحه کـه تمام کتاب را درون بر مـی گیرد) و به علاوه قطعاتی از پایـان کتاب. علت نا تمام ماندن خواندن کتاب این بود کـه دیگر قادر بـه ادامۀ آن نبودم. با توقف چند روزه، کنجکاوی به منظور سرنوشت این داستان مرا دوباره بـه خواندن مابقی داستان تشویق کرد ، و برای این کـه به خودم ثابت کنم کـه پرت و پلاگویی های نویسنده مرا ناامـید نمـی کند، که تا پایـان داستان نوشته های کاتب را خواندم. بعدها مقالۀ «کلاژ» (2) را پیدا کردم کـه حسین دولت آبادی دربارۀ این رمان نوشته بود و پی بردم کـه در خواندن و شگفت زدگی ام درون رابطه با این کتاب تنـها نبوده ام.
ولی الان وقتی بـه خاطره ام رجوع مـی کنم، از خواندن آن پشیمان نیستم. ولی درون عین حال اگر بـه کتاب مشابهی از خود نویسنده و یـا نویسندۀ دیگری برخورد کنم حاضر بـه خواندن آن نخواهم بود. البته درون ارزیـابی های حسین دولت آبادی نیز کـه از دیدگاه من، هم خودش پرولتر بوده بـه طبقۀ پرولتاریـا تعلق دارد و هم نوشته هایش، جای شگفتی نیست کـه «بادام های زمـینی» را زیر علامت سؤال ببرد. ولی من فکر مـی کنم کـه این کتاب را حتما به عنوان یک تجربه زیبایی شناسانـه باز شناسی کنیم کـه تقریبا درون نوع خودش بی بدیل است. بخشی از عناصری کـه باز شناسی و درک این قطعۀ رضا بی شتاب را امکان پذیر مـی سازد، نـه در«بادام های زمـینی»، بلکه درون مطالبی کـه خارج از رمانش مطرح مـی کند، حتما جستجو کنیم. متأسفانـه او هنوز بـه طور مشخص دربارۀ طرحی کـه برای این کتاب داشته ننوشته هست و من درون این جا تنـها مـی توانم بـه آن چه کـه دربارۀ این کتاب از زبان او شنیده ام استناد کنم.
در نتیجه، به منظور بیگانـه زدایی از این کتاب بیگانـه درون ادبیـات معاصر، بهتر این هست که بـه طرح نویسنده مراجعه کنیم. چکیدۀ حرفهای او چنین هست : مـی خواستم بگویم کـه داستانی وجود ندارد، و مـی خواستم درون ت ها اختلال ایجاد کنم، زن بـه جای مرد، و مرد بـه جای زن. این نوشته از سوی دیگر انباشته از بازی های زبانی است. عنوان «بادام های زمـینی» نیز بـه همـین بازی ها اشاره دارد، بادام بـه مفهوم مـیوۀ درختی وبادام بـه مفهوم تله، و دام بـه مفهوم حیوان چهار پا. او درون مورد بازی با زبان مـی گوید: «هدف من این بود کـه به مصاف قدرت های حاکم بروم، یعنی قدرت هایی کـه از زبان ابزار سرکوب ساخته و در پی منحصر ساختن آن بـه خود هستند. مـی خواستم نشان دهم کـه تا کجا مـی توانم با زبان بازی کنم.»
طرح نویسنده به منظور جا بـه جایی ت ها درون برخی موارد، چرخش های خشونت باری پیدا مـی کند :
«روزي هفت بار بـه پري دريايي تجاوز مي كرد. هيهات، برادر بزرگه ديگه ! مار پوست خودش را ول مي كند اما خوي خودش را ول نمي كند. ولي پري دريايي قبل از آنكه ما را بـه ساحل نجات برساند، با دمش بـه كف لنج كوبيد. لنجِ شده دور خودش مي چرخيد و غرق مي شد. بيچاره پري دريايي! برادر بزرگ اينقدر... که تا مرد. مدتي هم مرا بـه جاي پري دريايي گرفت و... » (ص 139-140)
در نتیجه با توجه بـه چنین طرحی، فکر نمـی کنم بتوانیم «بادام های زمـینی » را بـه عنوان رمان یـا داستان ارزیـابی کنیم، چه این کـه خود نویسنده مـی گوید «داستانی درون کار نیست».
ولی طرح نویسنده را حتما به دو بخش تقسیم کنیم، یکی طرحی هست که خود او آگاهانـه دربارۀ نوشتۀ خودش مطرح مـی کند کـه در بالا بـه آن اشاره کردم، ودیگری طرحی هست که بـه ساحت ناخودآگاه نویسنده باز مـی گردد کـه کمـی دورتر بـه آن خواهم پرداخت.
ما درون این جا بـه درستی با همان موضوعی سر و کار پیدا مـی کنیم کـه پیش از این درون آثاری کـه به عنوان آثار مـیان فرهنگی ایران مورد تحلیل و بررسی قرار دادم. بـه این معنا کـه نویسنده و یـا هنرمند غالبا درون مورد اثر خود دعاوی را مطرح مـی کند کـه باید معادل آن را درون اثر و نزد خوانندگان جستجو کنیم و ببینیم که، بـه عنوان مثال، درون «بادام های زمـینی» نویسنده که تا کجا درون مبارزه علیـه قدرت های حاکم پیروز بوده هست و خواننده گان اثر او که تا کجا دوشا دوش او با فرهنگ اقتدارگرا مبارزه کرده اند.
به هر صورت، بـه راحتی مـی توانیم بگوییم کـه «بادام عای زمـینی» رمان نیست و یـا اگر هست مثل هر رمان دیگری نیست، و احتمالا مـی توانیم آن را از آن دسته از آثار ارزیـابی کنیم کـه نویسنده کاملا با زبان مدون ادبی متارکه کرده و تنـها با توضیحات فرامتنی مـی توانیم دربارۀ مفاهیم با او بـه توافق برسیم. بـه عبارت دیگر این نوشته شباهت بسیـار زیـادی بـه زبان «اوتیست» دارد(بیماری روانی کـه یکی از عوارض آن اختلال زبانی نزد فرد است) تنـها بخش هایی کـه به خاطرات راوی مربوط مـی شود از این قاعده قابل تفکیک بوده و مانند جزایری درون تمام کتاب پراکنده است. درون نتیجه با وجود این مجمع الجزایر کـه به خاطرات خانوادگی او باز مـی گردد، نمـی توانیم نویسنده را کاملا فرد اوتیست بدانیم، زیرا کـه او قادر بـه بیـان داستان قابل فهم به منظور عموم نیز هست و مـی تواند کدهای عمومـی را بـه کار ببرد. درون نتیجه، مـی توانیم بگوییم کـه خوشبختانـه رضا بی شتاب اوتیست نیست و آگاهانـه (و یـا تقریبا آگاهانـه) درون پی مخدوش ساختن زبان ادبی متعارف است.
تأسف مـی خوردم کـه چرا نویسنده این شیوۀ نگارش و این روند داستانی را ادامـه نداده است. چنین تأسفی احتمالا گواه بر نیّت خاصی نزد نویسنده بوده کـه به عمد خواننده را آزار مـی دهد. او مـی داند کـه خواننده مـی خواهد داستان بخواند، ولی او معترض این خواست و انتظار خواننده است، و او را بـه هذیـان مـی سپارد (ولی بعدا بـه این نتیجه رسیدم کـه نویسنده نمـی توانسته بـه شکل دیگری بنویسد، زیرا خود او بـه نوعی مبتلا بـه هذیـان اجباری هست و کمـی دور تر این موضوع را بـه شکل دقیقتری توضیح خواهم داد). با قطع نظر از چنین قطعاتی کـه شبیـه جزیره هایی منزوی درون کل متن بـه نظر مـی رسد، یعنی خاطراتی کـه مرتبط به پدر و مادر کاتب مـی باشد و خصوصا کفر گویی هایی پدر بـه خاطر سختی های زندگی، مابقی از دیدگاه من، چیزهایی هست که بیشتر بـه نوشته هایی شباهت دارد کـه شاید بتوانیم آن را نوشته های «اوتیستیک» (3) بنامـیم کـه تقریبا غالب فضای رمان را فرا مـی گیرد.
با این وجود، مـی توانیم تحلیل حداقلی از این نوشته بـه عمل بیـاورم و نشان دهیم کـه چرا رضا بی شتاب نمـی تواند بـه شکل دیگری بنویسد و چرا نوشته های او را بـه اوتیسم نسبت مـی دهیم. چه عامل (روانشناختی) درون کار بوده کـه رضا بی شتاب بـه محض این کـه دست بـه قلم مـی برد علیـه زبان متعارف طغیـان مـی کند؟ جالب هست بدانیم کـه نویسنده به منظور همـین عملیـات ادبی درون زبان علیـه قدرت های حاکم کـه خوانندگان را درون همان صفحات نخست از ادامۀ خواندن باز مـی دارد، چهار سال وقت گذاشته است.
زبان پریشی
نثر یـا نظم؟
شیوۀ نگارش رضا بی شتاب، بـه شکلی هست که فورا این پرسش را به منظور خواننده مطرح مـی سازد کـه آیـا این رمان نثر هست و یـا نثر شاعرانـه؟ درون بررسی ع.کوثری (4) رمان «بادام های زمـینی» نوشتۀ رضا بی شتاب بـه عنوان نثر بازشناسی شده ، و بی آن کـه وجه شاعرانۀ آن را فراموش کند، با تکیـه بـه نظریـات برخی نظریـه پردازان ادبی نظیر باختین، مـی گوید : «هر چه باشد ادبیـات جهان عاری از رمان هایی کـه شاعرانـه باشند نیست» و...در مورد بادامـهای زمـینی مـی گوید :
«منتها درون بادامـهای زمـینی راوی زبان شاعرانـه را طوری استخدام کرده هست که بـه سیر وقایع، شخصیت پردازی و مـهمتر از همـه بـه کنش روایی آدمـهای داستان لطمـه وارد آورده بـه طوری کـه مخاطب اسیر همنوایی و آوایی واژگان شده ... از اینرو رمان بـه رمانی تک صدا تبدیل شده است.»
و البته علاوه بر نوع ادبی کـه تحت عنوان «نثر شاعرانـه» درون تاریخ ادبیـات آرشیو شده و بودلر نمایندۀ بارز آن است، مـی توانیم درون هر متنی عنصر شاعرانۀ آن را جستجو کنیم. ولی از دیدگاه من خصوصیت شاعرانۀ نوشتار حداقل درون این نوشتۀ رضا بی شتاب یعنی درون رمان بادامـهای زمـینی پیش از همـه مـی تواند بـه عنوان عارضه ای روانشناختی مورد بررسی قرار گیرد. ولی باز شناسی خصوصیـات شاعرانـه و یـا هر خصوصیت دیگری و اساسا طرح چنین پرسش هایی وقتی دارای اهمـیت هستند کـه ما بتوانیم مفهوم آن را درون اثر کشف کنیم و یـا بـه عبارت دیگر عملکرد زبان شاعرانـه را درون رابطه با انگیزه و یـا نیّت فاعل نوشتار بـه پرسش بگیریم.
با این وجود یک بار دیگر بـه سراغ نقد ع.کوثر مـی رویم، این منقد درون مورد رمان بادامـهای زمـینی مـی گوید کـه نویسنده زبان شاعرانـه را بـه نحوی بـه کار گرفته هست که بـه «کنش روایی آدمـهای داستان لطمـه مـی زند»
تحلیل ع. کوثری درون مورد «بادام های زمـینی» اساسا صحیح بـه نظر نمـی رسد و انتقاد او وارد نیست، زیرا نویسنده درون طرح اولیـه خود، مـی گوید کـه «داستانی درون کار نیست» یعنی این کـه این قطعه ضد داستان است. بـه عبارت دیگر آن چه کـه مورد انتقاد ع.کوثری مـی باشد، درون واقع هدف نویسنده بوده، و اساسا طرح او همـین بوده هست که روند روایی و عمل کرد شخصیت های داستانی را از جریـان متعارف و رایج خارج سازد. بـه عبارت دیگر دشواری هایی کـه خواننده به منظور خواندن «بادام هایی زمـینی» با آن مواجه مـی شود، کاملا توسط نویسنده برنامـه ریزی شده است.
با این وجود رمز کار و یـا بـه عبارت دیگر کلید مفهوم این شیوۀ نگارش نزد فاعل نوشتار ( و یـا بهتر بگویم فاعل ناخودآگاه نوشتار) شاید درون همـین نکته نـهفته باشد کـه احتمالا مـی تواند مبین انگیزۀ انتخاب چنین شیوه ای باشد کـه این همـه موجب سرگردانی خواننده مـی شود. خواهیم دید.
علاوه بر وجه شاعرانـه درون بافت این رمان حتما از حضور لهجۀ محلی نیز یـاد کنیم، به این معنا کـه اگر یکی از خصوصیـات شعر درون فاصله ای هست که با زبان رایج ایجاد مـی کند، استفاده از لهجۀ محلی نیز بـه نوعی از زبان رسمـی فاصله مـی گیرد، درون نتیجه درون بادامـهای زمـینی نوعی هم سویی درون این فاصله گذاری شاعرانـه مشاهده مـی شود.
شاعرانـه و لهجۀ بومـی
با توجه بـه این موضوع کـه تمام بخش هایی کـه نویسنده از لهجۀ بومـی استفاده کرده هست به خاطرات محفل خانواده یعنی پدر و مادر باز مـی گردد و هیچ ابهام و مشکل خاصی درون درک وقایع به منظور خواننده ایجاد نمـی کند و حتی مـی توانیم بگوییم کـه روایت وقایع کاملا واقع گرایـانـه است. ولی درون بخش های دیگر زبان شاعرانـه (به طریق اولی زبان اتیستیک بـه مفهوم زبانی کـه خالی از عملکرد اجتماعی بوده و تنـها شاید به منظور خود نویسنده هنگام نوشتن واجد مفهوم و یـا احساس خاصی بوده است) بـه مسائل و مطالبی مربوط مـی شود کـه به خود راوی، فاعل ناخودآگاه نوشتار باز مـی گردد.
نخستین جمله درون «بادامـهای زمـینی» با نقل قولی از مادر بـه لهجۀ محلی یعنی گویش مادر آغاز مـی شود. درون بخش اهدائیـه نامۀ کتاب نیز مـی بینیم کـه نویسنده اثر خود را بـه مادر و سپس بـه همسرش پیشکش مـی کند. خوب دقت کنید! از دیدگاه من، این جملۀ آغازین حداقل مـی تواند انتخاب ناخودآگاهانۀ چنین شیوه ای درون نگارش رمان «بادام های زمـینی» را آشکار سازد و روشنگر شیوۀ بیـانی و ابهام انگیز بودن که تا سر حدات نوشتاری باشد کـه من آن را با اصطلاح اوتیستیک مشخص کردم. جملۀ آغازین رمان چنین هست :
«...صداي مادر از دريچة باد ميآيد:
ـ بچه كه بودي با خودت حرف ميزِدی. خُوفُم ميگٍرِفت. گوش ميدادُم چيزي نميفهميدْم. که تا ايي كه رفتي...»
نویسنده صدای مادرش را بـه یـاد مـی آورد و به زبان شاعرانـه مـی گوید کـه این صدا «از دریچۀ باد مـی آید» و مادر مـی گوید کـه او وقتی بچه بوده با خودش حرف مـی زده و چیزی از حرفهایش نمـی فهمـیده است.
در واقع ابهاماتی کـه ع.کوثر درون رابطه با ساخت و ساز نوشتاری رضا بی شتاب مطرح مـی کند و آنـها را مسئول ناموفق بودن رمان درون شخصیت پردازی و نقصان درون کنش روایی آدمـهای داستان مـی داند، از دیدگاه من، تماما بـه انگیزۀ فاعل ناخودآگاه نوشتار باز مـی گردد کـه همواره با همـین داستانی کـه مادرش از دوران کودکی او نقل کرده مرتبط بوده و نویسنده پیوسته با همـین خاطره همذات پنداری داشته است. و دقت داشته باشیم کـه این خاطره متعلق بـه خود او نیست، بلکه خاطره ای هست از تصویر خود او درون زبان و گویش مادرش.
مـی دانیم کـه کودک درون ساحت ناخودآگاه همواره درون پی پاسخگویی بـه تمنّای مادر است. درون نتیجه ما با توجه بـه چنین نقل خاطره ای و چنین اثری، مـی توانیم بگوییم کـه [فاعل ناخودآگاه نوشتار – نویسنده – رضا بی شتاب] همواره درون پی تکرار صحنـه ای بوده کـه مادر به منظور او نقل کرده است، یعنی صحنۀ گفتگوی او با مادرش. فاعل نوشتار، راوی صحنۀ هذیـان گویی اش را بـه یـاد نمـی آورد بلکه داستانی را بـه یـاد مـی آورد کـه مادرش از دوران کودکی او تعریف کرده است، یعنی کودکی کـه هذیـان مـی گوید و مادری کـه به او گوش مـی داده و چیزی از حرفهای او نمـی فهمـیده است.
من فکر مـی کنم کـه هذیـان آمـیز بودن این رمان دقیقا با چنین خاطره ای درون رابطه است، همـین شیوۀ نگارش و با همـین تمایلات درون مبهم گویی و نگارش داستان خالی از داستان به منظور خوانندۀ اثر، ریشـه درون رابطۀ اودیپی با مادر دارد، و احتمالا درون آثار دیگر این نویسنده نیز قابل مشاهده است، و این موضوعی هست که مـی تواند به منظور منتقدین و منقدین نوشته های رضا بی شتاب قابل بررسی باشد. و برای خود رضا بی شتاب نیز زنگ خطری خواهد بود کـه اگر بخواهد درون این سبک نگارش تحولی ایجاد نکند، درون این خطر قرار خواهد گرفت هم چنان بخواهد درون دل خواننده خوف ایجاد کند و آنـها را فراری دهد.
فاعل ناخودآگاه نوشتار درون بادامـهای زمـینی همواره درون پی تحقق و بازتولید همـین خاطرۀ دوران کودکی هست که درون هذیـان گویی هایش خوف درون دل مادر مـی انداخته، خوفی کـه در عین حال مـیعاد گاه شگفتی و شیفتگی است.
من فکر مـی کنم کـه چنین تعبیری از شیوۀ نگارش [فاعل نوشتار] درون بادامـهای زمـینی، یکی از کلیدها و یـا دیدگاه هایی هست که مـی تواند خوانش ما را هدایت کند، و به تجربۀ ما درون درک این قطعه بـه عنوان داوطلب اثر ادبی مفهوم تازه ای ببخشد. بـه عبارت دیگر، باتکیـه بـه تحلیل من درون این جا، از این بعد مـی دانیم و با آگاهی بـه مفهوم چنین خاطره ای، طرح نویسنده آن چیزی نیست کـه نویسنده دربارۀ اثرش مـی گوید (که مـی خواهد جا بـه جایی ت ها را تجربه کند و غیره...) بلکه طرح نویسنده درون بنیـاد این خاطرۀ دست دوم نـهفته است. او مـی خواهد درون دل خواننده خوف بیـاندازد، سردرگمش کند بـه همان شکلی کـه مادرش او را ترسیم کرده : کودکی کـه با هذیـان هایش خوف درون دل مادر مـی انداخته است. موضوعی کـه حسین دولت آبادی مطرح مـی کند بی ارتباط با این طرح ناخودآگاهانۀ نویسنده نیست کـه در متن «کلاژ» کـه دربارۀ همـین داستان نوشته است، مـی گوید : « اگر بال همت بـه کمر زدهام که تا این مختصر را قلمـی کنم بـه خاطر آن هست که از عقل و هوش نسبی خودم دفاع کنم.»(2)
رمان بـه عنوان نظریۀ رمان
علاوه بر این بادامـهای زمـینی از همان آغاز بـه عنوان مرهم عرضه مـی شود، و در اهدائیـه نامـه مـی بینیم کـه نویسنده (فاعل نوشتار) رمانش را بـه شکوه رشک انگیز مادر و حوصلۀ سترگ همسرش پیشکش مـی کند، بـه عبارت دیگر گویی احساس گناهی او را بر آن داشته هست تا درون پی مرحم بگردد. این نظریـه درون خود متن که تا حدود زیـادی بازگو شده هست :
«نوشتن نیش مـی زند. درست بـه سانِ احساسِ تقصير كه رهايت نميكند.»
در این جا مـی توانیم نتیجه بگیریم کـه کاتب کاملا «پریشیده» (از واژگان خود کتاب رمان هست ) هست و نـه تنـها درون دایره های مواج برکه غوطه ور شده بلکه طعمۀ نیش نوشتن از یک سو و احساس گناه از سوی دیگر است. زیرا خود او مـی گوید کـه «نوشتن نیش مـی زند. درست مثل احساس تقصیر کـه رهایت نمـی کند.»
بی شک یکی از عملکردهای هر اثر هنری عملکرد ترمـیم کنندۀ درون رابطه با جراحات نارسیستی نزد فاعل نوشتار است. بـه همـین علت هست که هنرمند هیچ گاه بـه آفرینش یک اثر بسنده نمـی کند.
رضا بی شتاب درون مورد رمان خود مـی گوید کـه «هدف من این بود کـه به مصاف قدرتهای حاکم بروم، یعنی قدرتهایی کـه از زبان ابزار سرکوب ساخته و در پی منحصر ساختن آن بـه خود هستند. مـی خواستم نشان دهم کـه تا کجا مـی توانم با زبان بازی کنم.»
ولی بازی با زبان و کلمات حتما هدفی را درون پی داشته باشد. برخی ادبیـات را با پدیدار شناسی مقایسه کرده اند، یعنی شناخت و آگاهی از واقعیت کـه از نویسنده عبور کرده است. ولی فاعل ناخودآگاه نوشتار نزد رضا بی شتاب، با توجه بـه همذات پنداری با داستانی کـه مادرش از دوران کودکی او مـی گوید، واقعیـات بیرونی را نیز بـه تصویر خودش پیوند زده هست : تصویر درون این جا یعنی همان کودک هذیـان گو با هذیـان هایش خوف درون دل مادر مـی انداخته است. درون این جا خوف را حتما مترادف با خروج از زبان متعارف و تمام ترفندهایی بدانیم کـه نویسنده به منظور ناکام گذاردن تلاش خواننده از درک داستا ن بی داستانش بـه کار مـی بندد.
« كاتب چون نقطهاي از پريشيدنِ پرگارِ نگارگري، درون دلِ اين دايره ميچرخد... نوشتن نيش ميزند... نوشتن شايد، اِشراف بـه خويشتن باشد.»
همـین گونـه کـه مشاهده مـی کنیم، تمام جوهر داستان و تمام طرح کاتب به منظور «بادامـهای زمـینی» بـه شکل فشرده درون جزئیـات آغاز داستان قابل مشاهده است.
به عبارت دیگر آن مرهمـی کـه قرار هست به شکوه یـا شکوۀ شکایت آمـیز مادر و یـا همسر پیشکش شود، با حرکتی بـه سوی درون آغاز مـی گردد و به این ترتیب فاعل نوشتار با تمام تداعی های آزاد ذهنی و تصویر پردازی هایش مـی کوشد که تا این و آن چه را کـه در درون او مـی گذرد باایی کند. و در عین حال چنین رویکردی کـه منعطف بـه جهان درونی هست نمـی تواند نسبت بـه ابزارکار تجسسی خود بی اعتنا باقی بماند، و نـه تنـها آن را حس مـی کند و مـی گوید « نوشتن نیش مـی زند» بلکه فورا درون حرکت همان تداعی های جاری دربارۀ آن نظریـه پردازی مـی کند و مـی گوید «نوشتن شاید اشراف بـه خویشتن باشد.»
اگر بادامـهای زمـینی را بـه عنوان رمان نامتعارف ارزیـابی کنیم، مـی توانیم بگوییم کـه رمانی نامتعارف هست که وجه شاعرانـه نسبت بـه وجه روایتی آن غالب بـه نظر مـی رسد. بادامـهای زمـینی روایتی نیست بلکه حرکتی هست به سوی درون و تماشای آن چه کـه در درون نویسنده روی مـی دهد ولی خواننده بـه دلیل متارکۀ نویسنده از زبان ادبی متعارف بـه آن دسترسی ندارد. ولی درون این چرخش بـه سوی درون، خواننده یـا مخاطب بـه نفع مخاطبی کـه فاعل ناخودآگاه برگزیده است، یعنی مادر و سپس همسر، تغییر مـی کند و یـا بهتر بگویم جا بـه جا مـی شود. بـه عبارت دیگر آن چه را کـه نویسنده آگاهانـه از طرح خودش به منظور «بادامـهای زمـینی» مـی گوید، یعنی مطالبی مانند جا بـه جایی ت ها (مرد بـه جای زن و بر عکس) درون مکان دیگری نیز صورت مـی پذیرد، کـه به شکل ناخودآگاه انجام مـی گیرد، یعنی خوانندگان داستان بی داستان او جایگزین مادری شده اند کـه نباید از هذیـان های خوف انگیز نویسنده چیزی بفهمند.
پانوشت
1)Yves Michaud. Critères esthétique et jugement de goût. Ed Hachette Littérature 1999
حسین دولت آبادی. کلاژ (2
http://dowlatabadi.net/spip.php?article35
3) Autisme
اوتیسم را بـه فارسی درخودماندگی ترجمـه کرده اند، وجه مشخصات این ناهنجاری روانی عبارت هست از: ناهنجاری درون استفاده از زبان، فقدان تعادل درون روابط اجتماعی و محدودیت های علاقمندی ها. خودآزاری و پرخاشگری نیز از جمله خصوصیـات درخودماندگی است.
(4 http://artenexil.net/1111Naghd.rtf
...صداي مادر از دريچة باد ميآيد:
ـ بچه كه بودي با خودت حرف ميزِدی. خُوفُم ميگٍرِفت. گوش ميدادُم چيزي نميفهميدْم. که تا ايي كه رفتي...
خيلِ خيال مثلِ سنگي كه بر بركهاي راكد پرتاب شود، موج درون موج، دايره درون دايره ميچرخد. كاتب چون نقطهاي از پريشيدنِ پرگارِ نگارگري، درون دلِ اين دايره ميچرخد. ضربه هاي نبض مانند كاردي كُند، رگه هاي گمشدة زندگي را، از ديوارهاي خاطره، ذره ذره مي تراشد. فكر، كاتب را ميجويُد و يونجه وار ميجُوُد. نوشتن نيش ميزند. گويي درون اين شبِ گمنام اژدهايي آتش دهان لانـه كردهاست. چرخ دندانـه دار بيوقفه ميچرخد. نوشتن شايد، اِشراف بـه خويشتن باشد. درست بـه سانِ احساسِ تقصير كه رهايت نميكند. باران ميبارد و شعور، رشته رشته ميشود. نبضِ حضورِ زندگي درون آرزو ميزند. عطر مرگ از تنِ خاكِ چاك چاك ميچكد. مسلخِ انِ گلو بريده، خواب از سرِ كاتب پراندهاست.
ـ “آه كاتب! تو تنـهاتر از تنـهايي تُردِ زميني. هيچگاه درون بسترِ ساتن نخفتهاي، نـه؟”
ـ “از حرارت حرفت چون برف آب مي شوم. رودِ دلم پروردة پريشاني و رؤياست. درون تنم ماسه رسوب كردهاست.”
هفت شب هست كه اسبي ابلق شيهه ميكشد. سْم بر زمين ميكوبد. كاغذهاي چركنويسِ پرتاب شدة كاتب را نشخوار ميكتد. جيرجيركها مثل اركستري بزرگ مي زنند و آواز ميخوانند.
كاتب درون تونل زندگي ميكند. خانـه بدوشانِ ژنده پوش، رديف بـه رديف خوابيدهاند. گاهي تك سرفهاي، خُرخُري، خندهاي يا نالهاي رسمِ سكوتِ شبانـه را برهم ميزند. گويي زاهدانِ اين زِهدان، با رواني آمرزيده، از ستيز و آويز زندگي رهيدهاند. درون اعماق اين تونل پنـهان شدهام. هفت شب هست كه فرصتي مناسب مـهيا شده که تا به خواهشِ نوشتن كه درون كاتب شعله ميكشد، پاسخ گويم. پيش از آنكه بيداري برآيد و مسافرانِ شتابزده رهسپارِ مقصدهاي آشناي خويش گردند. پيش از آنكه صداي هجوم گامـها درون دالانـهاي تهديد، هلاكِ صداي آهنينِ ريلها و آهنگين چرخهاي پولادين قطارها شود.
فردا صبح كاتب دگرگون خواهد شد. طومار گمنامي را از هم خواهد دريد، که تا باورم كنند. نشانـهاش، همين عصارة عصيان هست كه درون مناجات قلم بر كاغذ ميچكد. كاتب با رشحة قلم افكارش را نقاشي ميكند. که تا جانش ورق ورق شود. که تا نقشِ خيال ريز ريز گردد و دردِ قلم، هلاكِ عقل شود.
از زيرِ سقفٍ بي تناسبِ آسمان، ساية عسسي نزديك ميگردد. تكچراغي ميزند سو سو و كاتب از ترس، بي سايه ميشود. عسس يارهاي بر ساعد بسته است:
ـ چه ميكني حرامزاده، اسمِ شب؟
كاتب ديناري از پرِ شالش درون ميآورد و پيشكش ميكند:
ـ ورقي ميخراشم. چيزي مينويسم که تا مگر مٍه خواب را پراكنده كنم. از سرزمينِ سر بـه نيستان ميآيم.
دينار را بـه دندانِ چون عاجِ فيل اش مُحُك ميزند. خندة يخ زدهاي ميكند:
ـ دنبالِ يوسفٍ گمگشتهاي ميگردي، هان؟ همـه تون سر و ته يه كرباسيد. حواست جمع باشد راهبندان نكني.
ـ نـه نـه، دنبالِ رازي گمشده ميگردم. رازي كه چون گرازي مزاحم بـه پهلويم شاخ ميزند. خوابگردي، تردد عادت است.
عسس با ساية پروارش بـه قاه قاهِ خنده دور ميشود. مردُمكٍ خستة چشمِ كاتبِ چْندك زده كنار راه، ميسوزد. درون دلم نقطة كوري، درون جانم زخمِ خنجري، بـه جا ميماند.
* * *
فردا هفت سامورايي سائل، درون كاتب بـه ديدة حرمت و احترام خواهند نگريست. ديگر “برصيصا” با دهانِ بيدندان و آرواره هاي مدام جنبنده اش بـه ريشخندم نخواهد گرفت. چون قاضيِ قانقاريا گرفتهاي، نشسته بر صندليِ ِ حصيري، پلاسِ شندرهاي بردوش، رنجم نخواهد داد:
ـ اگه تو كاتبي ما همـه مون فيلسوف و هنرمند و راهبيم. اينقدر ياوه نگو، بـه چسب بـه كار، خواب ديدي خير باشـه حضرت اجل!
“ ايرن” همسر و همراهش ديگر كاتب را بـه تحكم تحقير نخواهد كرد:
ـ دوباره خواب نما شدي؟ عوضيِ احمق چقدر وِر ميزني. بسكه مزخرف گفتي سرم گيج رفت. نونِ گدائي بايد عاقلت كنـه نـه ديوونـه تر نكبت. چقدر كٍنفٍت كنم كاتبِ كذاب از رو برو ديگه.
“ شيپورچيِ” شَل، شُل شُلكي درون سازش بگوزد. قد ديلاقش را خم و راست كند و به قهقهه بگويد:
ـ حتي اگه اسمِ اعظم رو هم بلد بودي باورت نميكردم. من پيشنـهاد همكاري با بزرگترين اركستر هاي جهان را رد كردم. جانِ آزاد رو بـه هيچي نمي فروشم.
“ مُموش” كورمال كورمال يقه ام را بچسبد. با دستهاي سنگينش بخواباند توي گوشِ معيوبم:
ـ بـه صلاح و صرفته صغرا كبرا نچيني. توي كُند و زنجير كه نيستي. بنشين خبر مرگت بنويس ببينم چه گُهي ميخوري. اينفدرهم ژست نگير و چسي نيا. که تا كي مي خواي مـهمل بهم ببافي. راست ميگن آدمِ دروغگو ذهنش كوره.
“زُحلِ” كر مدام بر درون و ديوار تُف بياندازد.خواني كند و بگويد:
ـ اينم مثه بقيه درِ كونش گره خورده. نونِ گندم شكمِ پولادي ميخواد. اي دادِ بيدود از اين دَبُنگوز.
“ راجاي” لال با قيافه اي مرگزده مانند ميمون ادا و اطوار درآورد. از حلقومش خرناسه هاي خفيف بكشد. جمجمة مجوفش را تكان تكان بدهد. با انگشتٍ اشاره كاتب را نشانـه رود و به ماتحتٍ گندهاش بكوبد.
فردا اگر آفتاب هم تابيده باشد نورِ علي نور است. كاتب نخست هفت قدم بـه سوي قبله برميدارد. قسم ميخورم و همة اين داستان را برايشان ميخوانم. آنگاه درخواهند يافت كه كاتب از جُنَمِ ديگرياست. با تمسك جستن بـه تنـهائي درون عرصة حوصله سوزِ صبوري نوشته است. رگِ خوابِ همة اين اسكلت ها را بـه دست خواهم گرفت. دماغشان را بـه خاك ميمالم که تا ديگر درون كاتب مانند دريوزه اي ننگرند. تصويرِ تابدارِ كاتب را راست و ريست ميكنم. آنطور كه ديگر هيچكدامشان جرأتِ دندان از سرِ دندان برداشتن نداشته باشند. وقتي شمشِ خورشيد بر فرقِ فلق بنشيند، آفتابِ غفلت بعد خواهد رفت. شفقِ بيشفقت را دادِ قلم، شقه شقه خواهد كرد.
ـ “آنگاه كاتب چنانچون چلچله، چراغِ چمنشان خواهد شد.”
* * *
براي كاتب مثلِ روز روشن هست كه اين نوشته چاپ نخواهد شد. اين حزن را درون محاورة اعتراف اندازه گرفتهام.
ـ “ كاتب! نوشتهات مانند دفينـهاي درون دلِ خاكِ قرنـها مدفون خواهد ماند.”
ـ “ ميدانم. اميدم را بيد زده از آرميدن رميدهام. با كيسة تهي، اميد ذرهالمثقالي نميارزد. اما مي نويسم.”
كاتب اگر جادوگر يا منجم بود ميتوانست درون سعد و نحسِ ستارگان زيج بنشيند. رَمل و اسطرلاب بياندازد كه بالاخره چه خواهد شد. اگر ميتوانستم سالهاي سال درون بيابان و صحراي بيكسي زيرِ تفٍ آفتابي بي تفاوت، درون كوه و كمر، بي آب و عُلَف بـه دنبالِ وحي بدوم، انِ غمزده را بچرانم که تا به صلة رسالت و يقين و اشراق برسم، اميدي بود. كاتب ميتوانست نوشته هاي پريشانش را بـه ياريِ قواي غيبي با زبان و شيوهاي شيوا و شاعرانـه، انتشار دهد.
ـ“ آنگاه بـه شاديِ اين بشارت، چون پشمينـه پوشِ غار نشين، زاوية رياضت را ترك ميكردم. هفت سامورائي سائل نخستين گروندگان بـه تو بودند كاتب”
از كوه سرازير ميشدم با پيشانيِ روشن و هالهاي مشعشع گرداگرد سرم و همـه را غافلگير ميكردم. كاتب از كلبة سكوت بيرون ميشد. ميانِ غرفه هاي ميثاق مييدم. بـه سانِ انساني استثنائي از سو سويِ ستارهاي متولد ميشدم.
ـ “ آه ستاره، ستاره. هر ستاره اشكٍ شاعري است.”
ـ “ آخر هر كاتبي، آرزو دارد جامي از چشمة آبِ حيات بنوشد که تا خود و اثرش را جاودانـه كند.”
اگر اين يادداشتهاي مشوش، چنانچون معجوني از آفرينش و خون ونمك، بـه معجزه اشتهار مييافت، آرام ميشدم. كاتبي كه که تا به حال هيچكس نپرسيده است برگِ كدام درخت يا گُل كدام باغ است، ناگهان عزيز و بزرگ و دُردانـه ميشد. ديگر زار زار درون نيزار تنـهائي گريستن و ارتعاشِ شانـه هاي فقر و گرسنگي بـه پايان ميرسيد. كاتب اين پيراهنِ بيتاروپود را كه ستونِ فقرات فقر ش آشكاراست پاره پاره ميكرد.
ـ “آخر، جهانِ بـه منجنيق كشيده شده نيازمند لبخند است. نيازمندٍ آنكه غنچهاي بشكفد، مرغي بخواند، برگي بد.”
كاتب اما سنگهايش را با خودش واكندهاست. بـه همين قطره هاي نديدة باران سوگند که تا صبح خواهم نوشت. بـه سرِ سبزِ سرو قسم ديگر نميخواهم بـه كيفٍ سايه، صيد را رها كنم چرا كه ما هر دو درون بندٍ هميم. که تا كي ميتوان علف بودن را بـه دندان بودن ترجيح داد. نوشتن مانند آفتابي هست كه درون آن مي نشيني و شپشـهاي گذشتهات را يكي يكي ميجوري و ميكُشي. ميخواهم كيفرِ كينـه هاي كهنـهام را با نوشتن بپردازم.
حتي اگر دستٍ صيادِ سماوات، صد دام درون راهم بگستراند. با همين ساية مختصرم بـه ميدان جنگ و جدال واژه ها و جان و كشفٍ رازم خواهم رفت. سرِ آن دارم امشب که تا به همة واهمـه ها و ترديد هايم نـه بگويم. حتي بـه صداي قار قارِ كلاغِ اين معدة پيچ درون پيچ وقعي نخواهم گذاشت. شما اي معاشران كاتب، اي موجودهاي مجرد، بهتر مي دانيد كه با اين همـه مشغله و دلمشغولي و سوسكهاي كج كلاه و موشـهايِ بيشرم كه لابلاي روح و زندگي ميلولند، ديگر چندان فراغت فكر كردن و نوشتن نمي ماند. لاجرم ارادة كاتب منجر بـه نوشتنِ پايان ماوقع خواهد شد.
* * *
در ابتداي آشنائي گمان بردم مخلوق مخوف يا مرگِ مفاجات است. ميخواستم از كاتب بتارانمش و از شرش وارهم.
ـ “ شايد رواديدٍ ورود بـه دنياي رويدادهاي جديد باشد.”
ـ “ همـه چيز تكرارِ وِرْدِ درد درون دفتر تاريخ است. اي بابا، تو هِم دلِ خجستهاي داري.”
اما بـه نظر سمج تر از ترديد ميآمد. حس كردم مثلِ كَنـه، شريرانـه بـه جانم خواهد چسبيد. كاتب هم متوجه شد و با جاني معذب حضورش را كه چونان عذاب دوزخ بود بر سرِ ميز گٍردش تحمل كرد. بـه سخن كه درآمد شستم خبردار شد كه ميخواهد خشت اول را محكم بگذارد. خندة دندان نمائي كردو گفت:
ـ ما هفت روز، هفت ماه، هفت سال يا... ميهمانِ كنگر خورده و لنگر انداختة تو خواهيم بود. که تا كَل خرابه اي پيدا كنيم و تشريف شريفمان را ببريم. اما درون اين مدتِ شكمچرانيِ لايزال، فوت و فن زندگي، زهر و پاد زهر، نيش و نوش و خُفت و خيز را بر تو بشارت خواهيم داد. که تا بتواني سٍره از ناسٍره سوا كني خَرچسونك.
براي كاتب خرقِ عادت بود. احساساتِ نخستين بر عقلم لگام ميزد. پيشداوري و ارزيابيهاي خام، هوشياريام را آماجِ بيهوده گوييهائي دروني مينمود. پيش از آن تمامٍ اوقات فراغتٍ كاتب بـه تصفيه حساب كردن با خود و ديگران ميگذشت. درون ماندآبي بيمعبر، باروئي نئين ساخته بودم.
ـ “ اگر آنقدر بـه من و خانة خاموشم خو بگيرد كه بـه ضربِ دَگَنگ هم نتوانم تكانش بدهم، چه خواهد شد؟”
ـ “ بد بين نباش. بالاخره بايد يك جائي هراسهايت را هُرُس كني، نـه؟”
زير پوستم سوزن سوزني ميشد. درون حالِ خراب كردنِ تمامِ بختكهاي زندگيام بودم. نـه، لذت و شكمچراني وعده داده شده پيشكش، خرِ ما از كُرهگي دُم نداشت. كاتب اما وارث ترسِ اجداديست. هميشـه چمچة چه كنم را درون سطلِ وسواسهايم فروام. مي خواستم براي يكبار هم كه شده اين دلِ صاحب مردة چْس مثقال را بـه دريا ب زبان و ذهنم را بـه وحدتٍ گفتار بسپارم. مگر دِيني بـه كسي دارم! آرزو داشتم زبان درون كام مي چرخاندم و به درشتناكي ميگفتم:
ـ همـه تان بزنيد بـه چاكِ جاده و راحتم بگذاريد. برگرديد بـه همان خراب شدهاي كه از آن آمديد.
اما واگوية اين گلايه ها درون ذهنم خلاصه ميشد و چون نامـهاي مْهر و موم شده ناگشوده ميماند. كدام دلي از مكنوناتِ دلي ديگر خبر دارد!
ـ “ صاحبِ عقيلي عقيم بودن چه خُرد كنندهاست. ”
مي ترسيدمباز كنم و چيزي خلافِ خواستهاش بگويم. رفتار و گفتارش زَهره ميتركاند و سنبه اش پْر زور و بازو بود. كاتب بـه سكوت تن سپرد. غريبه چشمـهايش را دراند و با عتاب و خطاب بـه كاتب گفت:
ـ ما اگر ميل و اراده كنيم پوستٍ هر ذي روحي را ميكَنيم، ميفرستيم دباغي که تا كاه اندودش كنند. هنوز كون و مكان درون يدٍ ماست. مِه و تيغ و ميغ، سرزمين ستارگان و سيارگان ازآنِ ماست. آنچه ما ميدانيم افزون از حدٍ حساب و بيرون از ميزان شمار است، پدرسوخته هاي جاكٍشِ كو... 
تلمباريِ حرفهاي ناگفته مثلِ خوره از درون و برون، گوشت و پوستم را ميتراشيد و ميجويد و مي بلعيد. همواره از درون و بيرون جويده شدن يأس و رنجوريِ مزمني دارد. صداي ناقوس آساي اين دو فكٍ آهنينِ ط خواه مشمئزم ميكند.
* * *
پيش از آنكه كاتب بـه دوستيِ بي شائبهاش پي ببرد، بـه خود ميگفت؛ چريكٍ خانگي. با لباسِ مندرس سربازي تسخير شده، نمي شود اداي هارت و پورتِ يك سرهنگٍ تمام عيارِ واقعاً مؤمن را درآورد. جربزة اعتراض ندارم. جسمم مثلِ دوك نخ ريسي است. سطح پوستم پْر از فلس ماهي است.
ـ “ماهيِ هول.”
بوي زُهم ميدهم. گوشـهايم شبيه گوش ماهياند. گوش راستم اصلاً نميشنود. بر پيشانيم نشاني از شيارِ هفت زخم نقش بسته است. موهاي پْرپْشتي داشتم كه پْشتٍ بلندش را دُم اسبي ميكردم. اگر بخواهم اعتراف عارفانـهاي بكنم، بايد بگويم بـه قدرِ يك دُم موش هم، مويي نماندهاست.
ـ “يادم هست بـه خرمن موهايت روغنِ مار ميماليدي و به عقب شانـه شان ميزدي.”
اما حالا با سريشم و سماجت، موهاي تُنُكٍ شقيقه هايم را روي ملاجم ميچسبانم. که تا چشمـهاي جانيِ جاسوسان، طاسيام را وارسي نكنند. باري همان لحظة نخست، فكرِ مبارزة منفيِ سمندوار را از سرم بيرون كردم. آتشِ بد قلقي و غُرغُر هم شعلهاي نداشت. دودش بيشتر بـه چشمِ كاتب ميرفت. بعد قيد هر دو را زدم. تازه كاتب پيش از اين آشنائي، آنقدر رياضت خريده، دودِ چراغ خورده و حسرت كشيده بود كه نميخواست اين غريبة بادْ دستٍ استثنائي را بـه سادگي از دست بدهد. قشرِ فشردة غم و برودت درون، از خواصِ تهي بودن كيسه است:
ـ اينقدر با خودت جيك جيك نكن. ميخواهي بگوييم بزغالة جزغاله، آهوي بريان شده برايت بياورند، ميرزا قَشَم شَم! عالَمِ بالا و عالَم فرودين بـه فرمان ما است. حْكمت حكمِ روانـه، گوزت گوزِ پهلوانـه.
كاتب آبِ دهانش را قورت داد و خنديد. هرچه كه نبود، آلاف و اولوف بود. هرچه كه بود زنجموره درون لجنزارِ نياز نبود. هرچه ميخواستم، ميتوانستم بي پروا بهبياورم و او خلق الساعه مْهيا كند. مگر زندگي داشتن لانـهاي و دانـهاي درون دهان نبوده است؟
درست هست كه قراردادي نانوشته كاتب و اين ديوِ ديوانة مسخرهآسا را بـه هم مرتبط ميداشت، اما گمان ميبردم كه دوستياش مي تواند مرا چون خدنگي بـه درختٍ حماقتم بدوزد.
ـ “تو شك داشتي. احساس ميكردي سنگٍ آسياب ترس، دوباره استخوانت را خُرد خواهد كرد. ”
ميترسيدم پا را از گليم خويش فراتر نـهد. بـه خلوتِ كاتب رسوخ كند و پتة همـه چيزِ آدم پپهاي مثل من را روي آب روشن بياندازد. دندانـهاي بيعاريام را بشمارد. از زبوني كاتب سوء استفاده كند و بر زندگياش زبونك درآورد. مگر ديگران نكردند. مار گزيدهاي بودم كه از ريسمانِ سياه و سفيد ميترسيدم. درواقع احساسات بياصل و نسب تصويرم را وارونـه منعكس ميكرد.
ـ “شايد همة ما تصويرِ وارونة هميم. ”
وقتي كاتب حسابي سرگرمِ بگومگو با خودش ميشد، غريبه با تغير تَشر ميزد:
ـ درون مسيرِ مصرف احساسات اسراف نبايد كرد. از عقل بايد پيروي كني نـه از قلب. چون اطاعت از قلب انسان را محبوس وسوسة احساسات ميكند. ملتفتي خر چسونك. مفهوم افراط، فقدانِ نقطه و درك لحظه است. بعد تنـها ميتواني حساس بماني.
* * *
همين ها باعث ميشود كه كاتب، دلش را درون كاسة سخن بريزد. حسرتِ از دست رفتة فرصتهاي دوستي آزادم نمي گذارد، آزارم ميدهد. دلم ميخواهد براي شما هفت سامورائي سائل اقرار كنم كه آدمِ بزدل، كودن و بي دست و پائي هستم. حاشا هم ندارد. دست كم شما دو نفر برصيصا و ايرن، كاتب را درون اين مدت شناخته ايد. جنسِ هراسهايش را درك كردهايد. هفتاد بار براي شما گفتهام كه سايه هاي سردِ سياهرنگي با سنگدلي تعقيبم ميكنند. جلادهائي با خنجري خونين هميشـه درون پيكاتب چشم ميچرخانند. ترسِ باستاني سلاخيام ميكند. چه شبهاي سرد و گرمي كه درون همين تونل مانند كودكان كتك خورده گريستهام. اگر شما دو نفر نبوديد كاتب که تا به حال هفت که تا كفن پوسانده بود. چقدر شما با حرفهاي بي رياتان دلداريام داده ايد:
ـ اگر اگر، اگر را كاشتن سبز نشد. آخه بْز مچه آدم گُنده گريه ميكنـه! يه نون بخور هفت که تا بده درون راه خير كه دقمصهاي نداري. هر جا خواستي ميري، ميخوابي، ميريني. هر چه خواستي ميخوري. روز و شب هم كه تويِ اين قطارها سواريِ يا مفت مي خوري. اَلَم شنگه بـه پا نكن جِغٍله.
و ايرن سرِ مغشوشم را نوازش كردهاست:
ـ عوضي كمتر بخور. تو که تا يه كم مست ميشي ميزني زيرِ گريه و جنغولك بازي درميياري. آخه گَرِ خدا اينقدر نازك نارنجي نباش. من ميدونم چته، تو بـه يه مرغ غمخورك احتياج داري كه اونم تخمشو ملخ خورده.
و كاتب هر دفعه هفت بار قسم خوردهاست كه دل نازك نيست. هراسم از اين سايه هاست كه مثل بختك ميافتد بـه جانم و نفسم مي گيرد. سايه ها ميخواهند سرم را گوش که تا گوش ببْرند. دلم يكجا قرار نميگيرد. قرباني را نديدهايد كه بـه هيچكس نگاه نميكند. تنـها بع بع ميكند و رحمت چاقو را ميطلبد. روي نگاهش غشاء ترس ميماسد. آني رگ و پياش پاره مي شود. درون خون خود دست و پا ميزند. شما صداي شيهة اين اسبِ ابلقِ پريشان را نميشنويد كه چگونـه درون مْخ كاتب سْم ميكوبد و يورتمـه ميرود.
و هركدام از آن هفت سامورائي سائلِ زوار دررفته از سرِ حسادت با صدائي ناهنجار تكرار كنند:
ـ مْخٍش مختل شده بيچاره ليچار ميبافه. درون چنته هيچي نداره فقط ميكنـه. اين خزعبلات، صدمن يك غاز نميارزه. ول معطلي.
تا اينكه ارواح دلاور بارقة غيرت را درون دلِ كاتب بدرخشاند و گلاويز آنـها شود. گلنگدنِ زبانم را بكشم و هرچه فحشِ آبكشيده و نكشيده از گلوگاهم درميآيد نثارشان كنم. ايرن، شكيب از دست داده شيشة را بـه ديوار “مترو” بكوبد. با چشمـهاي دودوزن بـه كاتب زُل بزند:
ـ مي دونم عوضي اينارو هفت هزار بار گفتي. روزي روزگاري باغبونتون، باغبوني داشت، خُب كه چي؟ که تا كي ميخواي گريه كني و ننـه من غريبم بازي دربياري و ما رو هم بـه گريه بندازي. همرنگ جماعت كه نميخواي بشي. شپشت منيژه خانومـه. الكلي هم كه نيستي. اُتوي شلوارتَم كه كونِ خربزه رو قاچ ميكنـه. بعد بهتره خفه شي و كپة مرگت رو بذاري پخمة كچل.
وكاتب پيدرپي آه بكشد. دست پشت دست بكوبم. بعد كاتب! که تا دنيا دنياست گوشي و چشمي نخواهي يافت که تا بي زحمت نزاع بـه تو توجه كند. که تا ابدالدهر بايد غم و غبطه تناول كني. كاتب که تا كي درون قُلك دلت بعد اُفتٍ سخن، سكه هاي سياه درد باشد! بعد راست هست كه پروا و عذرِ تذْرو از پرواز، نتيجهاش تيرِ جانشكار است؟
***
كاتب درون واقع زجرِ مضاعفي را تحمل ميكند. يكي سْستي و ضعف ظاهري دوم غضب بيهودة باطني. اين هر دو عفريت هروقت باهم عود ميكنند مرا درون دامِ مخمصهاي بي علاج مي اندازند. انگار بـه غريزة محض آموختهام مدام وانمود كنم خوشبختم. بي نياز از پاسخگوئي يا تلافيِ هر لطمـهام.
ـ“مي بيني اين گداهاي شپشويِ بـه آدم نبرده چطور نوكت را مي چينند!”
ـ “زبان داري جواب بده، نداري خفه خونِ مرگ بگير.”
گاهي از خودم عْقم ميگيرد. چندشم مي شود. چه برق آسا خُلق و خويم را بـه دلخواه خلايق رنگ مي . مي گذارم هر عارفِ فرومايه و هر عاميِ بي مايه، الوار توي ماتحتٍ كاتب بكند. هي بـه خودم مي گويم نفوس بد نزن متبرك است. هفت سال اين جمله ملكة ذهنم شده بود؛ اصلِ حواس، محاسبة درست است. وگرنـه تشخيصِ كلوخة خاك از كلوچة پاك مشكل مي شود. هميشـه بايد ميانِ مٍه و دَمـه اي گرانبار گير كنم. گاهي از خود مي پرسم كاتب تو كيستي؟ درون دستٍ دوستان چيستي؟ سپرِ بلا، آيينة دق. سوقاتِ يك فاسقِ ترسو و رسوا. خوفِ خفته يا كرشمة شرم درون حلقة حماقت ها؟ براي مطالبة هر چيز بايد اظهار عجز و نياز كني؟ بعد از خودم مي ترسم و سايه ام را گم مي كنم. بـه ناچار درون رويارويي با رؤيا و كابوس، بـه كاوشِ خويش مشغول مي شوم. درون اين گونـه مواقع، شباهت قريبي ميان خودم و پدرم مي بينم. آنقدر قُروم قُروم مي كرد که تا به درجة اشتعال ميرسيد. ناگهان سر بر آسمان برمي داشت و مي گفت:
ـ قُرمپوف تو كه جات گرمـه، امنـه، نظري بـه حال ما نكني ها! مي خوام نكني سه هف سال، بيس و يه سال. از رو تخمات تكون نخور سرما مي خوري. تُف بـه غيرتت پدر نامردِ كو...
دو دندانِ نيشِ طلائي اش برق مي زد. همـه چيز را بهم مي ريخت. جني مي شد. دستٍ بزن داشت. مي زد. عربده مي كشيد. مي شكست. شكسته مي شد که تا آرام مي گرفت. مادر، چله مي نشست. هفت شبِ جمعه بـه هفت گدايِ واقعاً محتاج هفت كله خرما نذر و خيرات مي داد. برايش سركتاب باز مي كردند. بـه در و ديوار و كاتبِ ترس زده و ريده درون تنبان فوت مي كرد. هفت روز صبح زود پيش از خروس خوان دمِ درِ خانة كلنگي را آب و جارو مي كرد که تا شايد خضر زنده قدم رنجه كند و بيايد. بيايد و هفت درِ بستة بخت را با كليدٍ سعادت بگشايد. بـه هفت سقاي كور هفت سكة مسي مي بخشيد. هفت گياه عطاري را هفت بار درهم مي جوشاند. درون غذا و چائي و كفشِ كهنة كتانيِ پدر ميريخت. که تا اينكه آبها از آسياب بيفتد و جن جوشيِ پدر متواري شود. چون پدر بـه مادر بي ميل و بي رغبت مي شد، مادر گمان مي برد زيرِ سرش بلند شده و فيلش ياد هندوستان كرده است. مي ترسيد سرِ پيري و بعد از هفت شكم زائيدن بر سرش“ هوو” بياورد. براي مادر “هوو” و اهريمن همزاد هم بودند. ديده بود زناني را كه “هوو” داشتند:
ـ چي بِگُم دايه، بـه قدرِ كهنة حيضُم ديگه قُرب نَدارُم. برا يه لقمـه نون بايد هزار جور غُرولند و سركوفتٍ ايي خشتك نَشُسته رو بـه جونُم بِخَرْم. كُتكُم مي زنن که تا بگُم مـهرْم حلال جونُم آزاد. اي دَدَه جونُم زيرِ گٍل بره راحت شُم. دَِس رو دلُم نذار. حالا او آب و رنگ داره، مْو شُدْم عجوزه. زنِ زيادي. هيچ. چه بْكُنم. بِراشون چُپُك بِزنُم؟ دلُم ميسوزه، دس گذاشته رو خونـه زندگيم. چپ مي رن راس مي يان بِهونـه مي گيرن. فحشُم مي دن. سگُم اگه يه چوق بكني تو لونـه اش پارس مي كنـه. خُو ناسلامتي مْو آدمْم.
ـ خُو، فك و فاميلي آشنائي، جائي نداري؟
ـ ها، خدا خيرت بده مْو چي دارُم كه آشنام باشـه. هي... حُسُب و نَسُب، خار و خَسك. راه بـه جائي ندارُم وگرنـه خدا مي دونـه يا شب گريز مي كردُم يا نفت مي ريختُم رو سرْم، خودُمو آتيش مي زدُم. آتيش...
پدر فشردة پريشاني روزگارِ خويش بود. روزمرگي و دوندگي بـه عصيانش مي كشاند. بـه ايوان مي آمد و به سانِ اسبي افسار گسيخته نفير مي كشيد. دهانش كف مي كرد و با هر دو دست بـه آسمان لنتراني مي پراند:
ـ قُروم دنگ چرا با مْو يكي فقد لج مي كني! آهي درون بساطم نمونده كه با ناله سودا كنُم. که تا كي حمالي...
آنوقت يك هفته گريه مي كرد. درون صددِ دلجويي و جبران مافات برمي آمد. مـهربان ميشد. آنقدر مـهربان و كم حرف كه پشـه درون دهانش مي مرد. بـه كودكي معصوم و گوشـه گير مي مانست. هرچه داشت مي بخشيد.
ـ مْو فكري يْم. ايي بْوات يه وخ از كونِ سوزن تو مي ره، يه وخ از درِ دروازه تو نمي ره.
از همـه حلاليت و التماس دعا مي طلبيد. وصيت مي كرد. ملافه را که تا زيرِ چانـه اش ميكشيد و منتظرِ پيك اجل مي ماند. منتظرِ حضورِ عزرائيل كه با لباس قاصدكي از پنجره درآيد و او را با خود ببرد. مادر بـه هاي دماغِ عقابي پدر زُل مي زد که تا بلكه بتواند پروانـه ها را ببيند:
ـ آخه ننـه جون هر كي بميره از دماغش پروانـه هاي سفيد و سياه درمي ياد. خوشا بـه حالِ كسي كه از دماغش پروانـه هاي سفيد دربياد. يعني نامة اعمالش پاكِ پاكه.
پدر يك هفته بـه پهناي صورتش اشك مي ريخت. بعد خسته از انتظارِ ظهور، بلند مي شد و مي رفت. مي رفت که تا دوباره حمالي كند.
* * *
پيش از استتارِ ناگهاني غريبه آن دبير با تدبير درون پسِ پردة عدم، كاتب گمان نمي برد دلتنگش بشود. الم صراطِ زندگي و اين سراب سايه سار را هميشـه حوادث عجيب دگرگون مي كند. وقتي از فلاخنِ روزگار چون سنگي بـه ناكجا پرتاب مي شوي، حضورِ جادوئي يك دوستٍ مسئله آموز مي تواند بر جراحات التهاب و تحمل مرهمي باشد. غريبه و همراهش از طلوع صبح كه پلكهايشان را از هم مي گشودند که تا وقتٍ خواب يكريز پيپ دود مي كردند. كاتب درون حقيقت هيچوقت چشمـهاي مرموزشان را بسته نديد. چون هميشـه بعد از هر هنرنمائي روي صندليِ سٍحرآميزش بـه حالت خلسه اي پركسالت مينشست. همراهش پايين پايش دراز مي كشيد. ابتدا كاتب از اشتهاي پايان ناپذيرشان درون حيرت مي ماند.
ـ“خر را با خور مي خوردند، مْرده را با گور.”
تازه دندانـهايشان يكدسته مرواريدٍ رديف و مثلِ شيرِ سفيد بود. غريبة صندلي دوست با آن هيكلِ گنده و قد بلند و پاهاي پرانتزي، هيبت يك هيولا را داشت. براساس همين ترس باستاني، حسي درون كاتب جوانـه مي زد.
ـ “ادراكِ بردگي، غلامي حلقه بـه گوش، دست بـه سينـه و مخلص و ايستاده بـه خدمت.”
براي او حسِ سِروري، ولي نعمتي با چاشنيِ خشونت و تحكمي بي چك و چانـه كه تسكيناش مي داد. ما بـه عادتي خودخواسته و نوكرمآبانـه سر بر خاكِ آستانِ مولايي اش ميسائيديم. همراهش گمان مي برد عقربه ايست كه بايد دائم درون جستجوي قطب اش باشد. كم كم بي او بودن براي ما معني نداشت. عمارتِ اعتقاد را با ملاتِ جانم ميساختم. براي كاتبِ ساده لوح همـه چيز طبيعي اتفاق مي افتاد. غريبه مرا با كاتبي يكه، نقالي، قصه گوئي مشـهور يا راويِ اخبار خيال عوضي گرفته بود.
ـ “دروغ هم كه استخوان ندارد که تا در گلو گير كند و آدم را خفه كند. بـه سادگيِ آب خوردن چاخان كردي و او دربست پذيرفت؟”
كاتب هم بيش از پيش بـه خويش متوهم و غره مي شد. چپ و راست قُمپْز درمي كرد. اينقدر باد درون غبغبم مي انداختم كه گلودرد رنجم مي داد. انگار دستي بـه زيرِ جلدم، بـه زبرجد جعلي نوشته بود، كاتب! چه حيله ها كه نبايد برانگيخت که تا در چشم مردم جهان چون عطارد خوش نشست. رفته رفته تافتة جدابافته بودن درون كاتب رسوب مي كرد. درون بيراهة توهم راه مي رفتم.
ـ “تصور مي كردم هر لاف و گزافي را مي شود درون بلبشوي غريبي قالب كرد.”
غريبه درون اوايل آشنائي عجيب بددهان و پْررو بود. چندان كه قلم از شرمِ نوشتنش ميشكند. درون اماكنِ عمومي يا درون ميدانـهاي مقدس شـهر آروغ مي زد و مي گوزيد. فضاي روح افزا را چنان از بوي گند و تعفن ميآلود كه مردم دماغشان را مي گرفتند و پيف پيف كنان فرار مي كردند. غريبه مي خنديد و به كاتب مي گفت؛ عافيت باشد. خودش را جوري بعد مي كشيد كه ترديدي نمي ماند، بغل دستي است.
ـ “يعني كاتبِ از همـه جا بي خبرِ خدا زدة خر.”
از همراه زبان بسته اش كه اين كارها بعيد بود. كاتب هم كه تحملِ اين همـه نگاه پرسشگر و آتشين را نداشت از خجالت مثلِ برف درون تموز آب مي شد. تازه جناب دوست بـه رويِ مباركش نمي آورد. طلبكار و پرخاشجو مي غريد:
ـ حضرت كاتب، كتابت كن. عجيب اين مردم وقيحند. درون گوزيدنشان هم دنبالِ قرباني مي گردند.
دلم مي خواست رويِ سكويي مي پ و با شوق و ذوق فرياد مي زدم؛ اي مردم اگر ميدانستيد همراهِ متبركِ كاتب كيست، يك تكه لباس سالم درون تنِ ما باقي نمي گذاشتيد. اندك اندك دردِ بددهانيِ غريبه بـه كاتب هم سرايت مي كرد. حس مي كردم هتاك و دريده شده ام. درون واقع نوعي روحية عصبي درون كاتب حلول مي كرد. گاهي گمان ميبردم نفيرِ نفرتِ نـهفتة خوني كه درون رگهايم جريان دارد، مي تواند جهان را هفت بار منـهدم كند. احساسِ مساعد و دبشي نسبت بـه دوستان، پيوسته درون اندرونم جوش مي زد. تصور مي كردم از فلاتي فلاكت زده بـه جهاني تنـهاتر از تن ها پرتاب شده ايم. بـه دنبال مدارِ بلاگرداني مي گرديم که تا عبوسيِ زمستان و چين و چروكِ بي چاره گي را از چهرههامان بسترد. اما همـه مان درون دلِ اين دايرة مينا بـه وحشتي مشترك مبتلا بوديم. غريبه ميگفت:
ـ وقتي جهان قلمروِ اوباش هست و همـه چيز درون آستانة ويراني، بـه دير خيزانِ شكلك ساز چه مربوط درون خوابِ درخت يا خاك چه مي رويد. جوجه تيغي! بعضي ها از اسبِ آسمان ميافتند ولي از اسم و اصل نمي افتند. همـه چيزِ زندگي بـه سادگي بيان شده است. مفسران مشتي قَوادَند كه از جهل خويش براي ديگران جامـه مي دوزند.
شرحِ بغرنجيهاي اين غريبه كه بـه اصرار مي خواست“برادر بزرگ” صدايش كنم، بـه سادگي ميسر نيست.
** *
پرنده درون مكتبِ درخت نكته ها مي آموزد و بر شاخة خويش مي خواند. درون اين تونل خيالِ درخت هست و اسبِ ابلقي كه هنگام خستگي و سرخوردگي كاتب را درون تمام طولِ تونلها چرخاند. چرخيدم و با چشم خويش ديدم كه چگونـه حِفرِ هر حْفرة تونل هفت سال طول كشيد. بوي چربي و عرقِ بيرمق تن، دوده و آه و مته هاي غول پيكري كه فقط ميكردند، مي كردند و صدا بـه صدا نمي رسيد. كودكانِ كار درون تاريكيِ خاك زاده مي شدند. شب و روز، درون طنين آهنگٍ گالشـهاي خستگي و دستهاي پينـه بستة پْر غبار، گُم مي شدند. كساني زيرِ كپرهاي كسالت پوسيدند. درون هاي قيراندود قبرها خاك شدند. قايقِ دقايق حتي بوي يك شاخه گُل بـه مشامشان نرساند. رنگٍ شقايق از يادشان رفت. و اسكله هاي سنگي درون هول و ولاي ويراني، تنـها ماندند.
ِ همآغوشي با كاغذ و اين مدادِ لَوند هر كاتبِ واقعاً موجود را بر آن مي دارد كه بنويسد.
ـ “مقيم قلمروِ قلم بودن، چه قيمتي دارد؟”
هرچند قرار نيست درون كاتب يا درون اين يادداشتها شرحِ مكاشفه اي نگاشته شود. كاتب تنـها خاطراتِ سوخته اش را مي نويسد. مي نويسد و هر جا درشتي و ناسزا از حدٍ متعارف سررفت نقطه چين مي گذارد. مگر نـه اينست كه زندگيِ همة ما از بعد و پيش نقطه چين و درهم عجين شده است. اگر چه همة ما بر رد و انكارِ پيشينـه و نقشماية مشتركِ هستي مان اصرار مي ورزيم. عجالتاً چون سكه اي دو رو، از حافظة روزگار زدوده شده ايم. دوباره كي باشد كه زنگار زمان از چهره هامان بزدايند و از دستي چرك و چروك بـه دستي چيره بچرخيم. درون زيزِ سقفٍ سفاليِ بازارها محك خوريم و اشتياقِ تصاحب را درون دلي يا نگاهي با آهي، مشتعل سازيم.
* * *
برادر بزرگ نخستين صفتي كه بـه خودش نسبت داد، دزد هست . براي توضيح اين صفت كه ما از شنيدنش شرم داريم، چون فيلسوفِ مدرسي استدلال كرد :
ـ آره دزد . تعجب نكن، توجه كن . كسي بـه اسبت نگفته بود يابو . كدام آدمي را ميتواني درون عرصه هستي بيابي كه يكبار ، فقط يكبار، دزدي نكرده باشد . يا خيالِ شيرين دزديِ بي دردسر بـه مخيله اش خطور نكرده باشد . ما كه جاي خود داريم . همـه آدمـها آلوده بـه اين ويروسِ مسري هستند . هركس هم روي ترش كند و بگويد نـه ، يا ابله و كوته فكره يا حقه باز و آب زيرِكاه . از نزديكترين عزيز و صميمي ترين دوست گرفته که تا آنكه با تو نسبتي ندارد، دزدند. كافي هست فقط رويت را برگرداني . دخلت آمده . همـه دستهايشان درون جيب يكديگر هست . يك صدي از طرف كش مي روي، غافل از اينكه طرف قبلاً يك دويستي از تو كِف رفته هست . همين قلمي كه روي كاغذ مي چرخاني، هر دو دزدي هست . تو از او مي دزدي، او از تو، شما از ديگران، ديگران از شما و تا آخر بشمار . بزرگترين هنر آدمي دزدي هست . درون اين منظومة نفرين شده همـه درون حالِ زنده بـه گور كردن يكديگرند . ملتفتي! هيچ امنيت و ثباتي هم وجود ندارد. اين همـه قفل و كليد و در و ديوار، تاقچه و صندوقچه، ناطورانِ ساطور بـه دست بيهوده نيست. همـه روي يك كرة معلقِ مغلق چرخ مي خوريد. كاتب جان كافي هست فقط تلنگري، بـه دستٍ هوسِ عسسي خارج از دستورِ ما بـه اين حباب نواخته شود،آنوقت همـه تان بـه دَرَكاتِ ظلمات واصل مي شويد . بـه همـه مقدسات و كروبيانِ ما كه تقريرِ يقين مي كنند بقيه اش همـه حرف مفت و مغلطه است. شك نكن. تنـها دزدي موجب نيكبختيِ اين جهان است. آب و نان خوردن فلسفه مي خواهد. فلسفه دزدي و ديوانگي. كارداني تنـها از ديوانگان برآيد و بس. بي ظرفيتها و بي ارزشـها درون زمان ذوب مي شوند. ملتفتي خرچسونك؟
* * *
در نگاه كاتب، برادر بزرگ چه بود؟
- “بزرگي كه بي استاد كارمي رفت و بي سگ شكار.”
اما چطور شد كه ما با هم آشنا شديم و تا درون قيد حيات بود از محضرشان حظٍ وافر، نصيب كاتبِ غافل شد. كاتب اما پيش از آن ترجيح مي دهد پرده از روي روابطٍ پنـهانِ جنسياش با مدد كار اجتماعي بردارد. اگر چه از يادآوريش قلبِ قلم بـه هم فشرده ميشود و نفسم بـه شماره مي افتد. خاطره اش مثلِ حركت ميل درون سرمـه دان يا ريسمان درون چاه، تنم را مي لرزاند . لبِ آب باشي و لبت بـه آب نرسد. او بود كه اين تخمِ لق را درون دهانِ خوابم نشاند. مددكار اجتماعي درون جامِ جادويياش نگريست و مآل انديشانـه گفت:
ـ كاتب تنـهايي آزارت مي دهد. كلافه و سر درون گمي. امشب برحسب تصادفي محض با كساني آشنا مي شوي. دل قوي دار كه آنـها بـه دردت مي خورند. اما هشدار كه از اين ديدار توشـه برچيني و از آنـها اسرارِ هستي را بياموزي. که تا كس از ناكس، چيز از ناچيز بشناسي.
برايم بسي حيرت آور بود كه درون زمان حاضر هنوز بازيِ جادو جنبل و سحر و دعا وجود داشته باشد. آن هم از جانب كسي كه درون باورم خبره، تحصيل كرده و امروزي بود. اما يك چيز براي كاتب مسلم بود كه اين پري پندار، مقراضِ غرضي درون دست و زبان ندارد. ناباورانـه با ريشخندي مخفي پرسيدم :
ـ آنـها چه كساني هستند و اين آشنايي چگونـه است؟
بي اعتنا بـه تمسخر و تبسمِ زيركانة كاتب، لبهاي چون غنچة ترش را بـه لبخندهاي گشاده، گشود و گفت :
ـ گمان مدار غريبهاند. از هر آشنا، آشناترند. خداوندگارانند كه از “ جابْلقا” و “ جابْلسا” مي آيند. از جنسِ جن و انس نيستند. شايد از فردوس برين يا از پُست و فرو دست همين خاك باشند كه تنـها درون اوراد نفس مي كشند. آنقدر مي دانم كه انسجامِ اجسام از آنـهاست.
طنينِ صوتِ پر مـهابتش هفت بار تكرار شد:
ـ درون ابتدا روحِ خداوند روي آبها موج ميزد.
* * *
خاطرم نيست چه مدت بود كه درون اين محله قديمي يك دو اتاقه محقر اجاره كرده بودم. آنـهم با تك و دوِ يك كاتب. نمي دانم که تا كنون چند بار از اين نقطه بـه آن نقطه نقل مكان كرده ام. هيچ چيز مثل اسباب كشي پريشان و خسته ام نمي كند. وقتي غريبه و مستأجر و بي بضاعت باشي، جغرافياي مشخصي نداري. دست و دلت نمي رود ميخي بر ديوار بكوبي. تنـها درون مـهلتي كوتاه مي تواني پاها را اندكي دراز كني. جانت را بـه جغرافيايي جادويي سنجاق بزني. که تا دلتنگي دام بگشايد و بي که تا بي شبيخون بزند. بغضي فلكزده و سرگردان گلويت را مثلِ سمباده بخراشد.
ـ “ و فكر كني بـه همـه راههايي كه مسافري از نفس افتاده را بـه چشمـه آبي نوشان ميرساند.”
و ناگهان از ترس، آب درون گلويت بشكند. رازت را با باد درون ميان بگذاري. از تهٍ دل بخندي و چشمـهايت بـه اشك درون نشيند. که تا اينكه سخت بـه سرفه بيفتي. از مـهد و لحد جهان بگذري. خيزابهاي زجر و خيال را درون اين غروب نامتعارف بـه طاقِ نسيان بكوبي. از گلويت ه اي خلطٍ خوني بـه بيرون بپرد. دستمالِ سفيد را كند. درون فراخناي خاليِ خودت خم شوي. از ترس تبخال بزني. دياري بـه دلداريت نيايد. مشت بر سندانِ ديوار بكوبي. درون دايره دلت بچرخي و بنالي.
ـ “ اسمت درون قاموس سفر ثبت است. آه اي خشم مقدس كجايي، نـه ؟ ”
روي تخت سفري دراز بكشي و با سرگيجه ها بچرخي. تيركهاي چوبيِ سقف را بشماري و هي كم و زياد شوند. چون جنيني درون خودت قوزكني. سرت را زير پتو فرو كني و فرياد بزني :
ـ “ نفرين بـه جاده ها ي جاكش كه جادوي جدايي را آفريدند. نـه؟”
درد روي درد درون تهٍ گودالِ دلت، لٍرد ببندد. بخوابي و در خواب گم شوي. لباسها و كارتهاي هويت ات را بدزدند. و چيزي نباشي جز يك جفت كفشِ كهنـه كتاني كه تورا بـه اين سوي و آن سوي ميدواند. و با حواسپرتي اسم مكانـهارا از ياد ببري، حنجره ات را بـه زخمِ خنجر اجنبيِ درونت بسپاري. متنِ ناتمامِ تنت را ميانِ جهشِ اشياء و اشخاصِ ناشناس گم كني. بيانديشي بـه اسمـها كه فاصله سازند. و اين سوزنبان زندگي كه مدام خط عوض مي كند...
به ياد دارم وقتي صاحبخانـه درون پاشنـه درون مي ايستاد، سينة پشمالودش را مي خاراند، سيبلهاي پر پشتش را مي جويد و به پدر هشدار ميداد:
ـ مُشتي يه هفته فرصت دارين، ايي دو اتاقه رو خالي كنين. خُو م مي خواد عروس بشـه.
پدر با سري فرو افكنده، تني لرزان چون مجرمي مادرزاد مي گفت :
ـ مباركه. بـه سلامتي. چشم چشم . مْنُم عيالوارُم. مي فهمْم خُو. همي امروز فردا دنبال جا مي گردُم. دل نگرون نباشين.
پدر بـه آيينـه زل مي زد. سرش را مي خاراند و زيرمي گفت:
ـ پفيوز بهونـه مياره توي هف جاي نابدترش خورد. مرتيكه اجاقش كوره. ش كجا بود كه عروسيش باشـه. مام شديم مثه گوشت قربوني، اينجا بكش اونجا بكش. اي قرمساق گائيدم اين روزگار سگي رو. مي دونم ايي آتيشا از گورِ تو بْلن مي شـه. تف تو ريشت.
دو دندانِ نيشِ طلايي اش برق مي زد. پدر که تا يك هفته خواب و خوراك نداشت . مانند اسپند روي آتش جِلٍز و وِلٍز مي كرد. دور خودش ميچرخيد و به آن ناپيداي آسمان نشين بد و بيراه مي گفت:
ـ قرمساق اينم زندگي شد قسمتٍ مو كردي. دربدري تو ايي سرما و گٍل و شُل . مثه ايكه دوست نداري يه دقه آبِ خوش از گلومون پائين بره. آخه چه هيزمِ تري تو .... كردم. گُواد!
مادر، پرده بين انگشت شست و اشاره اش را گاز مي گرفت و تف تف مي كرد. سالكٍ روي گونـه چپش را مي خاراند:
ـ ايقد كفر نگو مرد معصيت دارده. ايي سقِ سياهت آخر خونـه خرابمون مي كنـه. خوبه از آسمون سنگ نمي باره.
پدر مي غريد :
ـ ديگي كه برا مو نجوشـه، مي خوام سرِ سگبجوشـه. بـه تنابندهاي رحم نميكنـه غيرِ نور چشميايِ خودش. اي سگٍ ارمني ريد تو اون دندونِ عدالت. خوبه مو از تو، بستر ساتن نخواسم.
پدر دو اتاقة دنگال ديگري مي يافت. گاري لكنته اي اجاره مي كرد. اثاثيه را قرص و محكم بـه هم گره مي زد. طناب بـه شانـه مي انداخت. چون يابوي فرتوتي ، گاري را ميكشيد. انگار سنگٍ سياهِ سوگ را بر گرده مي كشيد. ردِ كفشـهاي كهنة كتاني اش بر رَملِ كوچه مي نشست . پدر دندان كروچه مي كرد و زيرمي ژكيد:
ـ قرمساقِ بي شرف. جاكش هي مارو مثه توپ، تيپا مي زني. از ايجا بـه اوجا پرت ميكني. هي جفتك مي پروني و مارو مي فرستي بـه پتل پورت. باشـه نشونت مي دم يه مُن ماست چقد كره داره .
مادر بقچه بـه سر مي ناليد:
ـ مْو خُودلم خون شد از ايي آلاخون وا لاخوني. خدايا نظرِ تو برنگرده، نظرِ روزگار سهله.
ما چون هفت سرباز كوچك، پياده پاي درون كنار ارابه اي لق لق زن راه مي رفتيم. راه ميرفتيم و چرخ همچنان مي چرخيد. با حسرت و ياس بـه كوچه مأنوسِ پر بوي ياس مينگريستيم كه رفته رفته از نظر غايب مي شد. كوچه اي كه تازه مي خواستيم بشناسيمش . كوچة اقاقي و قمري، كوچه گنجشكهاي بازيگوش و بلبلان فالگير. كوچه اي با ديوارهاي كاهگلي كه شبنم و عشقه و پيچك بر گيجگاهش مي پيچيد. بامش خلوتگهٍ خنك خواب و آسمانش يك بغل ستاره بود. برزنِ روز و بازيِ سنجاقكها روي سينة باغ و سُبُخي. (نویسنده هیچ ابایی از بـه کار بستن کلمات نادر و ناشناخته ندارد) چون شبنم شبانگاهي كه درون جان گياه شيره مي روياند، كوچه درون جان ما خاطره مي روياند.
برگشتم که تا آخرين منظره را ثبت كنم؛ زنجره و وزغي زيبا بر سر سنگي مي خواندند. بادبادك كودكي درون ياد باد رها بود. عطر دلاويز شب بو ها منتشر مي شد. خورشيد چون گل ارغوان، شلنگ انداز غروب مي كرد.
* * *
دو اتاقة كاتب اما محصور درون تاريكيِ هفت پيچِ خانـه هاي پرتِ فراموش شده است. اينجا چون جزيرة بيزمان و بادخيزي هست كه درون خاطر نميخسبد. مانند كومـهاي درون دهان باد كه بر بامش “كوكو” ميخواند.
گذرِ زمان از مرزِ رمزها عجيب است. زمان بـه شكل مار بالدار پوست مياندازد. درون دورِ مداومِ دوباره ها مي گردد. زمان تنـها درون آنكه مي ميرد چمبره مي زند. که تا در تولدي تازه بچرخد و باز چمبره زند.
بي حضور حافظه، نگهبان اين قلعة قديمي را با لُنگ سرخي بر كمر بـه ياد دارم. سبيل هاي پر پشتش، شبيه شاهِ شـهيد هست و دژخيمي يكه را تداعي مي كند. از چند و چون زندگي همة اهاليِ اين غربتكدة غرقاب نما با خبر است. گويي نامة اعمال همـه را زير بغل دارد. مي تواند پروانـه هاي سياه و سفيدٍ گريزان از زندان دماغِ هركس را شماره كند. ساعت رفت و آمد همـه را ميداند. چون راهزني زبل و گردنـه گير ردِ همـه را بـه تيرِ ايست ميزند. چشمـهاي پر شماتتش گاه تهديدآميز و گاه ترحم انگيز است.
ـ “از وقتي كه بو برد با مددكارِ اجتماعي سر و سري داري يا طعنـه زد يا مزاحم شد. نـه؟”
كينـه هاي بسته بـه هفت مْهرِ دقيانوس اش را با كنايه و متلك بر تَركِ پيشاني كاتب ميكوبيد. ابتدا گمان مي بردم بـه زندگي ام نظر دارد. بـه موقعيتم با حسرت و حسادت مينگرد. باج سبيل مي خواهد. بعد گفتم شايد او هم مانند كاتب شيفته و عاشق يك دل نـه، صد دلِ مددكار اجتماعي است. مي خواهد سرم را چون رغيبي مزاحم زيرِ آب كند. اما همـه غلط ازآب درآمد. درون حيرتي نفس گير ملتفت شدم بـه كاتب نظر دارد. با آن شكم گنده و زير پيراهني ركابي، دمِ درِ باجة پاسداري اش مي ايستاد و چون سگي مسكين موس موس مي كرد. نمي توانستم از زيرِ نگاه هيز و هرزه اش بگريزم. بـه فكر رفتن و جابجائي افتادم. اما كجا، نمي دانستم.
تمامِ تناش خالكوبي بود؛ كوسه و مار، رتيل و عقرب، قلبي تير خورده و خون چكان. چون جاشو هاي دريا بوي زُهم ماهي و نمك مي داد. که تا چشمِ نانجيب اش بـه كاتب ميافتاد از رصد خانـه اش بيرون ميآمد. كفشـهاي ورنيِ براقش جيك جيك ميكرد. سوت مي زد و آواز مي خواند:
ـ زينو مو چه كٍردُم، تو با مْو چنيني. زينو سرِ لينُم بيو. طاقت ندارُم بيو.
برمي گشتم چيزي بگويم بلكه از رو برود. في الفور خودش را مثل قرقي پشت درختي، بـه زعمِ او نخلي پنـهان مي كرد. صداي سوت بلبلي و موچ موچ و آوازش هميشـه بـه تلخي بدرقة راهم بود:
ـ هاي انار انار، نارِ دون دونـه. دنيا هميشـه ايجور نمي مونـه.
به طرف كاتب سنگريزه پرتاب مي كرد. درون درونم شعلة پرخاش مي سوخت. حسابش را كنار مي گذاشتم که تا روزِ داوري دادار كه كبابش كنم. هر لحظه آتشِ كينة شتري ام نسبت بـه او تيزتر مي شد. منتظر مي ماندم که تا در شبكلاه كهنة ايام بيضة نامش را بـه خشم بشكنم.
* * *
كاتب با بخور و نمير دولت اجنبي روزگار مي گذراند. هرچند وقت يكبار مددكار اجتماعي، دكترِ روانكاو ايرن خانم، كاتب را چون روحي بند گسسته احضار مي نمود. بـه او اخطار يا بـه زبانِ ديپلماسي توصيه مي كرد:
ـ بيكاري خورة روح است. مستوري و مـهجوري مي آورد. بيكاري بيعاري مي آورد و همة بيعارها مستوجبِ توبيخ و سرزنش اند. كاري پيدا كن که تا دستت درون جيب خودت باشد. كار جوهرِ زندگي هست عيب و عار هم ندارد.
و كاتب هر بار با ديدنِ ايرن چون غنچه اي كه از ديدن بهار شكفته شود گُل از گُلش باز مي شد. اسب ابلق شيهه مي كشيد و بر شقيقه هايم سْم مي كوبيد. حرف كه مي زد تصويرِ دستي با انگشتهاي كشيدة خوشتراش جان مي گرفت. راه كه مي رفت صداي تَق تَقِ كفشـهاي پاشنـه بلندش، بر كوبش قلبم مي افزود. برگهاي تنم روي درختٍ زندگي ميلرزيد. خونِ محزوني درون دالانِ دل و ديدگانم تند تند مي دويد. انگار كسي ميل درون سْرمـهدان مي چرخاند. ريسمان درون چاه فرو مي برد. نگاهش بخششِ دامني دينار بـه عسسي عصبي بود که تا گريبانم را رها كند.
ـ “ابتدا عشق با كشش و بعد با كشمكش همذات است. عشق مي كُشد و مي كٍشد.”
عشق چون پيكي نيك، پيلوار مي آيد. نگاهش نـه دشمنانـه و استهزاء آميز، بلكه بـه شكلِ شرم و شكيبائي است. هميشـه درون جستجوي نثارِ بوسة ساده اي بوده ام، كاتب مي خواست ايرن بـه او خيره بماند. قويِ خوشقواره بـه قرار باش و تندي مكن.
ايرن مي دانست كاتب دروغ باف است. با ظاهر سازيِ باسمـه اي و قيافه اي حق بـه جانب و متفرعن گفتم:
ـ جز كاتبي، كسب و كار ديگري ندارم. مشغولِ نوشتنِ رمانم هستم. مشاغلِ پيشِ پا افتاده درون شأن و شوكت كاتب نيست.
كاتب تند تند نفس مي كشيد.
ـ “ تو پاورقيِ صفحة روزگار خويش هم نيستي. مداركت را بگذار كنارِ درختٍ كُنار.”
از پيچ و خمِ خواب مي گذشتم. چقدر آه درون نگاهم ماسيده است. ايرن، خانم دكتر، چشمـهاي شـهلايش را بـه ناز مي چرخاند.
ـ “هيهات! عمقِ چشمـها، پيچ و خَمِ خُمخانة خمار است.”
كك مكهاي نازنينِ روي گونة چپش را خاراند. با زهرخندي گزنده و نازي نيازانگيز ادامـه داد:
ـ اينقدر نازك كاري نفرمائيد. اولاً مدارك را بگذار درِ كوزه آبش را بخور. دوماً ميهماني خانة هم حد و اندازه دارد. جيره و مواجب كه قطع شد، جانت بـه جزا ميافتد. مضافاً بـه اينكه زبان بلد نيستي. تازه تنـها حكايت تو نيست. مي داني چقدر امثال تو هستند؟ بالاخره بايد يك جوري گليم خودت را از آب بيرون بكشي. چنان وچنين بودم را بپيچ لايِ برگِ درخت چنار، جانم.
ـ “صدايش مانند نم نم باران بـه تنِ برگ بهار بود، نـه؟”
جان گفتنش بـه جانم نشست. جانِ كاتب فدايت باد. ببين چگونـه نورِ عشق بر دلِ دانا ميدمد. طُرة طرارش بر پيشاني ره جان مي زد. حاضرم قلبم را نقد بدهم که تا يك بوسة نسيه بستانم. اما اين بي انصاف نمي داد. مي دانم حديث سنگ و سبو هست و عشق، غولي را غلامي ميكند. آماده ام چون داوري شرمگين رداي درايت را بر دارِ رسوائيِ عشق بياويزم. براي آنكه تو بـه كاتب خيره بماني. آماده ام چارق بـه پا كنم.آهن بـه گردن و خرمنكوب بـه دست چون ورزاوي، زمينِ تشنة عشق را شخم ب.
ـ “تبعيد درون ولايت طبيعت. خلوتِ نشاط و رايحة ريحان.”
زيرِ ستون و سايباني از سروها بنشينم. از دستمالي كه تو هر صبح برايم گره مي زني نانِ آب زده و پنيرك و ريحان بخورم. از شيري كه تو از انِ آسمان مي دوشي، بنوشم و به عشق جان دهم. زمستانـها بسترِ تمنائي مطبوع، آغوشي پر از عطر رازقي و يك كاسه آشِ بْزباش كاتب را بس است.
نگاهش مي كردم. نگاهش مي كردم که تا بي پناهي نگاهم را دريابد. که تا پايان نامة دردِ كاتب را بخواند. اندكي نرمتر مي شد. انگار هواي تازة روستا و هي هيِ چوپان و ني او را نيز قلقلك مي داد:
ـ مي دانم. مي دانم. مصيبت مسئلة عامي است. اما آدمـها خودشان هم چندان بي تقصير نيستند. بعد ببين هر چه نوشتي بايد بياوري نشانم بدهي. اين يك معامله هست يادت نرود. که تا موقعي كه مي نويسي اشكالي ندارد. ترجمـه كن که تا بتوانم بخوانم. زياد هم رمانتيك نباش. چون تنـها انسانـهاي ترسو، احساسات را دستاويزِ گريز از واقعيت قرار مي دهند. بلند مي شد و كاغذهايش را جمع مي كرد. صداي كوبش كفشـهاي پاشنـه بلندش درون سرم مي چرخيد.
ـ برايت نامـه مي فرستم يا زنگ مي خدا نگهدار.
كاتب درون سرش آسمان ريسمان بهم مي بافت. جدا مي شديم. با خودم گپ مي زدم و خيالش از كاتب جدا نمي شد.
ـ “فكر، تار و پودِ تو را از هم مي شكافت.”
به هر طرف كه نگاه مي كردم برابرم نشسته بود. آهي درون دلم داغمـه مي بست.
ـ “بيا اي عشق كه اسيران قفس از غصه مردند.”
چرا پرندة جانم مجالِ جولان نمي يابد. حاجبِ جانم را چه حاجتي بـه اجازه است. اين سنگينيِ عظيم چيست كه بر جدارِ سينـه ام فشار مي آورد. مانند دريا زدگان سرم گيج ميرود. چه بادِ داغي باغِ دلم را مي لرزاند. بر تاركِ درختٍ تنـهاييام بال بال مي .
ـ “آنجا، نمي تواني از ِ برگ و لبخند بنويسي. اينجا، روزگار تنت را مثلِ سقز سق ميزند.”
همـه جا بـه سرقت مي روي. سْرب سكوت درون دهان. بانگ تگرگ و مرگِ برگ. از صداي خويش هم وحشت مي كنم. شانـه بـه شانة سايه ام راه مي روم. از ديد رسِ خود دور مي شوم. درون دسترسِ دسيسه ام. تب دارم. تبي استخوان سوز. آتش تب، تن ميكشد.
* * *
ـ “ هراس از صداي زنگ تلفن، قوز بالا قوز زندگي است.”
هر زنگٍ تلفن، ساعتي از عمرِ كاتب مي كاهد. از ترس كهير مي . ضربان نبضم طغيان مي كند. نامـه ها بدترند. حامل نوعي ترس بي بديل اند. ترس باستانيِ سلاخ وار. خاصه آنكه چشم جانت دائم نگران اينجا و آنجا باشد. قلبم چون گروگاني درون رفت و آمد نامـهها و صداي زنگ ها هْري مي ريزد روي قفسه سينـه ام. جايي لابد باران باريده است. جانم مرطوب است.
ـ “ حس مي كنم تنم طرحِ بي تلاطمِ پرتاب شده درون تالابي است.“
در كشتزار شب دستي ستاره مي چيند. شب شبيه مشت يك شكنجه گر توي تنم وول ميخورد. مي چرخد که تا حساسترين نقطه را بيابد و ضربة كاري را بكوبد. آيينـه خواب، خيالي هست خُرد شده درون هفت پردة چشم. خواب ، بيداري، هردو دردسرند. دل كاتب بي دليل زنده هست و هيچ دلالتي را بر نمي تابد. ساية عسسي نزديك مي شود. ياره اي بر ساعد بسته است. سْقلمـه مي زند:
ـ چه مي كني حرامزاده! سياه سمبو ، اسمِ شب؟
ـ قلمزنِ روزگارم. كاتبِ حكايتٍ خويشم. از مزاج روزگار جز زهر و زحمت نمي چكد.
ـ سد معبر كردي. بلند شو برو يه جاي ديگه بساطت را پهن كن. ٍ زبان نفهم.
كاتب پاورچين پاورچين فرار مي كند. مرا جا مي گذارد. فريادِ حادثه درون دهان باد ميگردد. مي دوم. ساية سرخم شتك زده بر ديوارِ درد. كاش بـه شكل “قنطورس” درون ميآمدم و آني بـه هر كجا كه مي خواستم مي رفتم.
* * *
- “زندگي آميزه اي از زخم و آرزوست.”
تلفن هفت بار زنگ مي زند. كاتب از روي تختٍ تاشوي سفري بـه هوا مي پرد. هْلهْلكي گوشي را بر مي دارم، تيك مي كند. خط دور وصل مي شود. مادر است. صداي مادر است؛ دمدمـه هاي بامدادِ زمستان درون اتاق نيمـه تاريك و دم كرده؛ صداي قُل قُلِ سماور، بخار آب و قوري بند زده. بويِ چاي تازه دم و دو قرصِ نان بيات و خرده پنير بر سفرة آبي. صداي چرخ خياطي و تكرار يك بيت آواز مادر؛ چه بدرفتاري اي چرخ ، چه بدرفتاري اي چرخ ...
مادر راه كه مي رود، عطري دلپذير و هوشربا منتشر مي كند. نگاهم چه الفتي با دستهاي ساده و نوازشگرش دارد. بلور باران بر بالهاي اسبِ باد. پشت پنجره چوبي، يك پري دريايي روي امواج مي د. لفافِ كهنة لحافِ وصله پينـه را بعد مي . از دلِ بالشم صداي جيك جيك مي آيد.
ـ پاشو ننـه، مدرست دير نشـه. پاشو مونسِ ننـه... حتماَ دردي بـه جانش چنگ مي اندازد، لابه مي كند:
ـ قربون قدو بالات برم. دردت بخوره تو جونم. خواب بودي؟ چه مي خوري، كم وكسري نداري؟
ـ خوبم مادر، تو چطوري؟ اوضاع چطوره، پدر كجاست؟
مادر انگار لالايي مي خواند:
ـ ننـه، قربونت برم . غصت نشـه. دورت بگردم. غصت نشـه...
ـ يكدم، بي آنكه كلامي رد وبدل شود، مي دانم الان دارد سالكش را مي خاراند. مادر گريه مي كند.
ـ مادر سفر قندهار كه نرفتم . برمي گردم . حرف بزن. پول تلفنت زياد ميشـه . پدر ...
ـ دردو بلات بخوره توسرم . بوات رف...
ـ و باز هق هق گريه امانش نمي دهد. فرياد مي :
ـ مادر حرف بزن، چرا گريه مي كني. سفر آخرت كه نرفتم. چته. چي شده؟
ـ ننـه برات بميرم . بوات نديدت .چشمش بـه در خشكيد. نيومدي ...
در مشام كاتب بوي ياس مي پيچد. پدر سر سپيدش را مي خاراند. چشمـهايم پر از ابر ميگردد. تلفن قطع مي شود. كاتب مانده هست و حرمان و بغضي كه مانند بهمني سرد، بر جانش آوار مي شود.
ـ “انگار ناگهان هُبا شدي. مثل حباب روي خودت تركيدي. آه اي گرية گرامي! ”
كسي بـه تخم چشمـهايم سوزن مي زند. شورآبه هاي آشنا مي سوزاند. مي سوزم. دو دندانِ نيشِ طلايي پدر ديگر برق نمي زند. كجايي پدر! دركدام قبرستان تاريك بـه خواب رفته اي؟ كجاست آن دستي كه بر تربتت آب مي پاشد، بگوتا ببوسمش. مزارت خاموش نيست؟ دستي هست که تا شمعي بيافروزد،گلي بر سنگ گورت بگذارد؟ اشكي بريزد و عقده دل خالي كند. اين دستة سرود خوان كه از كنار پنجره هاي جهان مي گذرد بـه ياد و احترام توست، اي مسافرِ مصلوب آسمان. بـه يادِ دستها و پيشانيِ پر چين و شكنت. بـه ياد آن همـه عمري كه كوله بار رنج بر دوش، خانـه بـه خانـه، بـه جستجوي آرامش چرخيدي. اكنون كاتبِ كنجِ شكنج خويشم. تمسخر و لعنت تاريخ را چون باري گران بـه گُرده ميكشم. كٍز كرده ام اما منت آب و دانـه نمي كشم. خواب آسمان را مي بينم. بي آسمان، پر و پرواز بـه چه كار مي آيد. چه فرق مي كند كه كجاي اين جهان باشم.
ـ “اين عجوزة بي جمالِ جامـه دريده ... ”
هوا آفتابي هست يا ابري؟ بهار هست يا پائيزِ باران ريز. وسعت عشق که تا كجاست؟ اسم اين درخت يا آن گل چيست؟ ريواس يا كاكتوس كجا مي رويد، گل خرزهره كجا؟ اين چمنِ سبز لگد مال كيست؟
ـ “سهرة سياحِ سبكبال چرا پر كشيد؟”
كوچه خاكي نخلها و شمشادها و شرجي ها كجاست؟ نخلي مانده هست تا خرمايي دهان گس تابستان را شيرين كند. درون كدام شـهر و كشور يا گوشـه اي گُم شديم. گمگشتگيهاي انسان مستحيل درون مغاك مرگ. اسمي، رنگٍ نگاهي. بر لوحِ سنگي. درون اين برگ ريز، قلبم مي گريد. درون باغي گمشده بـه جستجوي خلوتي و نيمكتي مي گردم که تا تنـهايي ام را درون دنجِ جانم ببارم. زندگي طنزي گزنده است. مرگ همـه جا پرسه مي زند. گاهي از گريبان يك لبخند، يك خواب، سرك مي كشد. پائيزي پير بود كه آن پرنده، آواز حزن انگيزِ غريبي خواند. پركشيد و رفت و كاتب عاشق شد. زمان گذشت. ناقوسهاي مصيبت نواختند. هنوز درون انتظارم. گم شدن پيش از آنكه يافته باشي. يافتن، پيش از آنكه گم شده باشد . زندگي بـه رؤيايي سخنگو مي ماند. بـه عشقي كه اشك و به رنجي كه درد بـه ارمغان مي آورد. آينده اي كه از دست مي گريزد و مجموعه اي كه از هم مي گسلد.
بادي سرد شلاق كش مي تازد.
ـ “ تو درون دلتاي درد و دلهرة دريا مي گردي.”
صداي خش خش پاي كسي خوابِ مرگ برگهاي ريخته را آشفته مي دارد. او سوت زنان و سر بـه هوا از مذبح برگها مي گذرد. رنج هيچ برگي را نخواهد خواند. جريدة جرخوردة پوسيده اي درون باد مي چرخد. تمام صفحات ، تصادف و سلام و تسليت و حراج است. درون اعماق خود خيره مي شوم و چون كودكي مي گريم. درون كفشـهاي كهنة كتانيِ كاتب عطر مرگ مي پيچد.
تكه كاغذي از كيف سياه دستي ام درون مي آورم. تند تند و با خطي خراب يادداشت ميكنم. عادتي كودكانـه است. آنقدر دور و برم كاغذ جمع مي كردم كه پدر كفرش درون مي آمد. گوش راستم را مي كشيد:
ـ آخه بچه، ايي همـه قاغذ براچي دور خودت جمع مي كني ها؟بس كه جامون بزرگه ، توهم هي قاغذ انبار كن. نونم نداره اشكنـه ، گوزم درختو مي شكنـه.
مادر آه مي كشيد . دست روي زنوانش مي كوبيد:
ـ اي خدا يعني بچة مام، مدير العام ميشـه! يعني آخر عمري مي تونيم يه نفس راحتي بكشيم و عاقبت بـه خير بشيم، ها ؟
پدر سر سپيدش را مي خاراند. با كينـه بـه آسمان نگاه مي كرد:
ـ بزك نمير بهار مي ياد، كمبيزه با خيار مي ياد. اين قرمساقِ ناخن خشكي كه مو ميشناسْم نمي ذاره. تازه مي خوام نذاره. همينُم مونده آخر عمري تو ايي سراچه، بازيچة يه الف بچه بشُم. گورپدرشم خنديد.
مادر درون آيينـه نگاه مي كرد. روي سالكٍ سمت چپ گونـه اش دست مي كشيد:
ـ خُو، نشخوار آدميزاد حرفه. زبونِ بنده قلمِ پروردگاره . ايطو كه تو “ انتريكش ” مي كني بعد توقع داري بذاره؟
ـ ايي قرمساقِ ارنعوت، ازو برما مگوزيداس. دو دندان نيش طلايي اش برق مي زد.
* * *
صلات ظهر است. هنوز هفتمين لقمة غم از گلويم پايين نرفته هست كه ايرن خانم زنگ مي زند. گرسنگي پر مي كشد:
ـ بله، چشم چشم. حتما. ازدرِ ... ؟ چشم .
ـ “ گوش كن، دوباره زرت و پرتِ زندگي ات را نريزي روي دايره!”
دل و صدا و دست كاتب مي لرزد. ديدنِ دوبارة ايرن خوشبختي بزرگي است. هفت سامورائي سائل دنبالم راه مي كشند.
ـ “ شما كجا؟ سر كوچه منتظرم بايستيد. ”
هفت سامورائي سائل سر صدايم زدند. كاتب برگشت. يك صدا گفتند:
ـ نديد بديد وقتي كه ديد بـه خود بِريد.
اين بار مرا دفتر كارش فرا خوانده است. چراغِ قرمز چشمكزني روي سر درون است. از پلكانِ مارپبچ بالا مي روم . زنگ مي . از درون نگاهم مي كند. دري دو تكه بـه شكل دندانـه هاي اره كه بـه هم سائيده شوند و در هم قرار گيرند را مي گشايد. اينجا جهانِ عجيب ديگري است. اتاقي بزرگ و پر از عتيقه و عجايب. وحشتي سرسامي مرا فرا گرفت. كم مانده بود خرقه تهي كنم. اتاق با نور مات و غريب و بي منشأئي روشن بود. ديوار نگاره ها مدور بودند. عكس ستاره هالي و ستارگان ريز و درشتي بـه دنبال . رنگهاي افيونيِ شنگرف. ترتيبِ قرار گرفتن ستاره ها، شرح بازگشت شگرفِ ابدي را بـه ذهن و ديده متبادر مي كرد. توتم هاي عهد عتيق كه درون نگاه ثابت و ابدي شان زهرِ مرموزي از زيركيِ افسانـه اي نـهفته بود. چشمان تنديس هاي توتيا كشيده درون هاله اي از توهم و موميا پيچيده شده بود. قديسان سنگي درون صفٍ سفري بـه سوي سراب. اسب شاخدار، بزِ بزرگ بالدار. تصوير خروس سپيد. انسان با كلة كُره خر ، با صورت شيري وحشي، درون حال دريدن همنوع. صورتكهاي ساحران طلسم شده با نگاهي خالي و مخوف درون خلأيي تهي تر از ابديت. الهة مادر خدا با تبسمي جاودانـه بر خطوط مقدس چهره . دستهاي گشاده، آرامشبخش و مـهربان. انسان را بي درنگ بـه كرنش وا مي داشت. و دميدنِ اميدي ابدي را تداعي مي كرد. بر متن اين بساط سمير و اشياء متروك ولي جاندار، سمفوني نابِ آسماني ـ نمازِ مردگان ـ بـه گوش مي رسيد. درون مجمري دود عود، چون ماري سپيد و با شكوه بـه طمعِ ط درون فضا مي لغزيد. از فراخنايي فرخنده، امواج ريشخندي خبيث درون ترنم بود. قهقهه اي درون قهقرا، رخوت حاصل از اين عناصر را كمي لوث مي كرد. هفت شمع شاكي درون شمعداني مي سوخت. پروانـه اي سياه و مصنوعي بسته بـه ريسماني آويران از سقف، دور شمعها مي چرخيد.
ايرن خانم يك دسته كاغذ سفيد و تعدادي مداد نوك تيز روي ميز گرد گذاشت. لپهاي هوس انگيزش را از هوا پر و خالي كرد:
ـ چون گفتي مي نويسي اينـها را بردار. ناقابل است. بشرط آنكه بـه نوشتن ادامـه بدي و شرطمان يادت باشد.
بر بهت و حيرتم هر لحظه افزوده تر مي شد. اينجا كجاست؟ پايان جهان نيست؟ ايرن با شنلي آتشين و رشته رشته بر شانـه نگاهم كرد. قنديل جانم مي خواست آب شود و به پايش بپاشد. دريا مرا درياب! هميشـه مجذوب نگاه با نفوذ او بوده ام. شايد كاتب روزي هفت بار در خواب و بيداري با او همآغوش مي شود. او كه هر نفسش مي تواند بستر ساتن هوسي را بـه آتش بكشد. با شعفي درون جان و شرمي پر شرر نوشته هايم را روي ميز گرد مي گذارم :
ـ وقت داريد....
با چشماني بـه وجد آمده براندازم مي كند.
ـ “ كاتب تو جسارت نگريستن مستقيم و چشم درون چشم را نداشتي.”
بي شك از مرز رموزي بايد گذشت که تا به شجاعت بي مرزي رسيد. مانند گماشتة ناشي عشق، تشنج مي گيرم. كاتبِ غلط انداز مي لرزد. منجمي درون جانم بر دروازة آرزو، زوزه مي كشد. آروزي وصل و پيمودن پياله اي پيل افكن. هيهات! آهنگ هجرت از دهكدة هجر تو هرگز نتوانم. عشق ره آورد دو دل و بخشش دو نگاه است. چشمـهايم ستاره ميزند. سرم گيج مي رود. ساية نارونـها و يكدسته پرستوي پرستار كه پرندوش بـه خوابم آمد، تعبير شد. اسب ابلق درون سرم شيهه مي كشد. سْم بـه تختبندٍ تنم مي كوبد. حركت ميل درون سرمـه دان يا ريسمان درون چاه . چاره چيست؟ اي دل غافل، درون كنار اين ماية ناز بودن قرب و منزلتي دارد كه نپرس.
كاغذ ها را بـه طرف خودش كشاند. مداد نوك تيز را بر لبهاي قرمزش مي زد. جام بلور پر از دانـه هاي انار را روي ميز گرد نـهاد. از گلدان راغه با هفت شاخه گل نيلوفر آبي درون آن، ريخت. نوشيديم. گوشي تلفن را روي اشغال گذاشت. فهمش آسان است. كسي خانـه نيست. آخر هر روز از هفتاد كشور با هفتاد زبان و گويش گوناگون بـه ايرن تلفن ميزنند. راهنمايي و كمك مي خواهند. ايرن خانم يك تنـه بـه همـه پاسخ مي دهد. راه و چاه نشان مي دهد. بعضي ها را جواب و بعضي هارا مجاب مي كند. ايرن خانم همانطور كه مي خواند و مدادِ نوك تيز را بر لبهاي قرمز ميمالاند، دانـه هاي انار را درون دهان مي نشاند. لبهايش چون غنچه باز و بسته مي شد. كاتب دل تو دلش نبود. حس كردم شاعري مشغول معاشقه با غزالِ غزل هست و از حرص، سرِ مداد را بـه دندان ميخايد. مي ديدم شكارچي شكاكي، حلزوني را كه درون حال حنانـه كردن است، ميبخشد. ايرن خانم از گلدان راغه باز هم ريخت :
ـ بنوشيد که تا كمي رنگ و رويتان باز شود. رو درون بايستي نكنيد.
نوشيديم. نوشيديم. داشتم شيرجه مي رفتم. خواب، خائنانـه درون كاسة چشمـهايم ميچرخيد اما جرأت نشستن نداشت. باز نوشيديم. كم مانده بود كاتب، كله پا شود، زمين خورَد و در خانة خواب رها شود. كاش بيخ درخت خواب را آتش مي زدم. ناگهان ايرن خانم بلند شد و گوئي جهاني را نيز با خود بلند كرد. نوك دماغ كاتب را محكم فشرد و خنديد. برق از سرم پريد. كك مك هاي نازنينش را خاراند:
ـ الآن بر مي گردم. بي تعارف انار ميل كنيد.
مدادِ نوك تيز را درون ِ سرخ جامدادي گذاشت. صداي “ كاپ كاپِ” كركابهايش درون سرم پيچيد.
ـ اين كركابها قديمياند. از بازارِ مكاره خ.
جا بـه جا روي كاغذها، پشنگه هاي سرخ فام آب انار نقش و نگار انداخته بود. نور اتاق عوض شد. آبي مواج . رنگ و نور و موسيقي ، صداي تام تامِ طبل و تنبور و نيِ تكنواز، محشر بود. فضا و غريزه را تندرآسا تحريك مي كرد. صداي دريا آمد. كسي سر، هفت تلنگرِ نرم به نرمـه گوش راستم نواخت. كاتب برگشت. تو گوئي ماه نخشب از چاه برآمد. ا لهة مرمرين، و پرمـهابت مقابلم ايستاد. كاتب مي خواست چون سگان سر بر آستان دوستي اش بگذارد و ديگر بر ندارد. يادداشتها را برداشت. درون دست چپ لوله كرد. انگشت اشارة دست راست را بـه سوي ملكوتي نامشـهود نشانـه رفت. كاتب لائيد. بشدت ترسيدم.
ـ“ حس كردم بايد يك جوري از يك محافظت كنم يا فرارش دهم.”
ايرن خانم درون يك چشم بـه هم زدن يادداشت را مقابلم گشود. دورِ واژة آينده هفت بار خط سرخ كشيده بود. درون بهتي تب آلود و ناباور بـه اين همـه زيبائي و ظرافت و وحشت، خيره ماندم. تنِ هوس انگيزي را كه روزي هفت بار درون ذهنم مي ديدم، زمين که تا آسمان با اين تن تفاوت داشت. خود را چون گنجشكي افسون شده درون جذبة يك نگاه اثيري يافتم. چشمـهاي اغوا گرش بـه گرايي رنگ گوهر و كهربا بود. درون ننويي ميان دو درخت تنومند و كهنسال سدر، تاب مي خوردم. نـهري از شير و عسل درون عرصات جاري بود. مائده ها روي دست پريانِ عريان، درون طبقِ اخلاص پيشكش مي شد.
ـ“ تن اش بوي نافة مشك ختن مي داد. لبهايت را با آب و تاب بوسيد.”
چون ماري بلعنده درون كاتب پيچيد. حسي زنانـه درون كاتب بود. او قدرتي قهار و مردانـه داشت. انگار درون قلمرو ممنوعة تجربه بـه خودزائي نايل مي شدم. همـه چيز رنگ بـه رنگ مي شد. سرخ، سبز، سفيد و آرامش. عقربه هاي عقرب سانِ ساعت درون جهت معكوس ميچرخيدند. صداي تيك تاك تنم كم كم دور مي شد. اسب ابلق آرام آرام درون چراگاهي مي چريد. درون آيينـه وارونـه خودم را ديدم. ايرن درون آيينـه نگريست. هفت قطره خون بر آيينـه پاشيده شده بود. مكثي كرد. بلند شد و “ گرگور” را از قدٍ ديوار بر داشت و به طرفم پرتاب كرد. درون گرگور گير افتادم. كم مانده بود كاتب از وحشت درون خويش پيشاب كند. ايرن با صدايي دو رگه غريد:
ـ گيس بريده، سگٍ لاس، باكره بودي آكله؟ اگرمي دانستم مي گذاشتم ماهيخوار هور يك لقمة چربت كند. گيسهايت را بـه دم قاطري چموش مي بندم و در بيابان عطش رهايت مي كنم. درون اتاقي بي روزن و آكنده از خاكستر مرگ محبوست مي كنم. قوت لايموتت پشكل بز خواهد شد. بـه پاهايت زنگوله مي بندم که تا چون روسپي از همـه جا رانده و وامانده اي كسي پناهت ندهد. سينـه هايت را مي برم و بر گردنت مي آويزم. بـه دژ فراموشي تبعيدت مي كنم. از مقابلم دور شو اي سگٍ پليد.
نمايش رعب انگيزي بود و موي بر اندام آدم سيخ مي ايستاد. بازي اش بر صحته غوغا بود. هراس زن بودن را درون جان كاتب جانانـه القاء مي نمود. چشمم بـه گلدان راغه و هفت شاخه گل نيلوفر آبي افتاد. ديدم دستي استخواني هفت شاخه گل نيلوفر آبي را بـه جريان جويي سپرد.
ـ“ يادم باشد گلدان راغة قيمتي را بدزدم.”
ايرن خانم دوباره درون آيينـه نگاه كرد. از ميان گرگور رهايم كرد. خنديد و گفت :
ـ زندگي يك بازيست . هر كس بهتر بازي كند، برنده است. كاتب نترس، تصادف بود. سعي كن فراموش كني. اما كاتب ها هميشـه مرا مثل فالگيران ، اغفال مي كنند. نشست. درون جام جادويي اش نگريست. دست استخواني ام را ميان دستهاي قشنگش گرفت. بـه خطوط درهم و پيچ درون پيچ كف دست كاتب خيره شد:
ـ چقدر خط بي خود. چقدر پيچ و گذر. از اين طرف بيا. سر كوچه بپيچ. غصه نخور خيره سر، امشب آنـها را زيارت مي كني. چشمت بـه آشنايي شان روشن مي شود. ديگر نصيحت نمي كنم ، خود داني. خدانگهدار هر جايي.
بلند شدم و لباس پوشيدم. بند كفشـهاي كهنة كتاني كاتب را سفت بستم. بوسيدمش:
ـ ايرن خانم، آن چراغِ قرمزِ روي ...
به خنده گفت:
ـ براي آنكه كشتيها و دريانوردان راه خشكي را گم نكنند. آخه من يك پري درياييام.
* * *
غروب بود. كاتب درون امتداد درد زن بودن يا نبودن راه مي رفت. درون فكر و خيال آن اقليم لذت آفرينِ مسخ كننده، پرسه مي زدم. عشق و حس اعجاز انگيز زن شدن، رستاخيزي خيزاننده بود. كاتب بـه كف خواني و پيش بيني ايرن، اعتقادي نداشت. هندسة حواسش را مـهندسي عبوس ساخته بود.
ـ “اما واژة هرجايي بـه نظرم جالب آمده بود، نـه؟”
معجزة جا بـه جائي درون تنم تنوره مي كشيد. بغضي سهمگين و اندكي كيف آور، گلويم را مي فشرد. امواجي مغشوش و نارسا بـه ساحل سينـه ام يورش مي آورد. انگار فانوسي درون دوردست دريا، سوسو مي زد. كشتي جانم كژ و مژ بـه بارانداز بندري مي رسيد و بار و بنـه مي افكند. قيل و قال مرغان دريايي برفراز دكل شكستة كشتيِ بـه گل نشسته اي، هشداري را مي مانست. بندري دور و مـه آلود پيدا بود. بندري با اسكله هاي چوبي و چرب، با دريانورداني يك پا، يك دست و يك چشم كه بر سرِ كوچكترين ماهيان دريا همديگر را مي دريدند. ماهياني كه بر اثر جزر و مد دريا، گرفتار گٍل و لاي زندگي مي شدند. دريا نورداني كه شبي پري دريايي براي آنـها شروه هايي از عشق خواند. آنـها عاشق شدند و گريستند. و هر كدام روزي هفت بار بـه پري دريايي پناهنده تجاوز كردند.
ـ اُف، ننـه جون، منگٍ شط بودي. هرچي بْوات گوشماليت مي داد، خُو، بـه خرجت نميرف كه. که تا يه روز افتيدي تُو“اُو” يكي از همي بلمچي ها با گرگور از تو “اُو” نجاتت داد. اگه بگي مْو روحم خبر داش، نداش. نشسته بودم كنج خونـه، آرد اَلَك مي كردم. شكم ماهيِ “سْبورِ” پْرِ سبزي مي كردم بزارم تو تنور. قايم درون زدن. رو دست اُوردنت، چه اُوردني! كبود بودي. “كُمت” پْرِ “اُو” شده بود. که تا يه هفته از دُماغ و دهنت “اُو” مييومد. نا غافل يه گربه از رو ديوار پريد و ماهي رو قاپيد و در رف. مُفتٍ چنگش. گفتم بـه جهنم. قسِ ما نبود. توام كه بـه ماهينمي زدي. با خودم گفتم بچم سلامت باشـه، غذا نخواستُم.
* * *
عشق درون تالارهاي تن كاتب مي چرخد.
ـ “ حس مي كنم دلدارتر شده ام .”
پيش ترها روشنايي و همـهمة مبهم روز، ازدحام بازار و كوچه و خيابان مي آزردم. نوعي بيزاري و پرهيز ماليخوليايي و ترس از تحاوز و تهاجم، تب بـه تن كاتب مي انداخت. غروبها که تا پاسي از شب گذشته درون رواقهاي بي رونق و بيرق افكنده قدم مي زدم. تاريكي و ترس و اوهام شبانـه باز بـه وحشتم مي كشاند. حس مي كردم درون بسيطٍ ستروني سايه هايي سرد و داس بـه دست تعقيبم مي كنند.
ـ“ كاتب مستعد تركيدن از حس ملموس ترس بود. ”
مدام برمي گشتم و پشت سرم را نگاه مي كردم. سايه ها گاهي شبيه خدا، با شمشيري مكلل بودند. گاهي مانند روح خدا با خشمي مدهوش كننده و قتال بودند. زماني بـه شكل شحنـه اي شمخال بدست و تلكه گير، گريبان كاتب را چنگ مي زد. ياره اي بر ساعد بسته بود:
ـ چه مي كني حرامزادة موذي ؟ اي جُلَب، اسم شب چيست؟
ـ از قريه هاي غريب مي آيم . زميني ندارم. تكيه بـه آرنجِ رنج داده ام.
كاتب كيسة كوچك شلتوك را پيشكش مي كند. از ترس مي گريزم و سايه ام بـه دنبالم مي دود. جسم يا سايه، كداميك واقعي ترند. از هردو مي ترسم. سايه اي براي صواب اُخروي و نجات آرمانش درون جستجوي قرباني مي گردد. جسمي، سايه اي را كشان كشان بـه نحرگاه مي برد که تا در نـهر خونش وضو كند. زندگي حلقه درون حلقه مي گردد. هر حلقه مرحلة انـهدام حلقة ديگري هست . وقتي چيزي نيست ، كاتب براي ترساندن ، بازخواست و پرسش و پاسخ از خودش، شال و كلاه مي كند.
از خودم ، نگاهم ، دستهايم ، از پوستم، نفسم ، مي ترسم. نمي توانم وزن بودن را دريابم .
ـ“ مثلِ سگي سنگ خورده و پاسوخته، هُروَله كنان بـه سمت خانـه ات مي دويدي.”
جسم و سايه استرداد اسفباري دارند. بـه خانـه ام پناه مي برم. خانـه اي كوچك و آن اندازه گم و گور كه نيازي بـه پنـهان كردن نشاني اش ندارم. نمي دانم فرصت زيستن درون اين تاكستان سوخته و بي سند که تا چه مدت است.
* * *
ـ “حاليا، حاملان افكار و ناقٍلان ناقلاي اخبار مي گويند...”
اين خانـه، اين محلة هفت پيچِ محصور درون تاريكي ترديدها و خرابه هاي پر همـهمـه، قرار هست از پاي بست كون فيكون شود. مي خواهند جاده ابريشم و ادويه و عطر، بلوار گلكاري شده ، ترعه و ترمينال و مترو بكشند. از هفت جهت جغرافيايي ـ شـهرياران و شـهر داران ـ قصد دارند درون هم بكوبندش که تا ازشر شايعه ها و اشباح سرگردان آن آسوده گردند. مي گويند درون اين محله ارواح خبيثه بـه پارة پليديهايشان هر شب درون سطلهاي بزرگ زباله ظهور مي كنند. که تا دمدمـه هاي سحر از بعد ماندة غذاهاي بويناك خانـه هاي روشن ويلايي ارتزاق مي كنند. ساز و ضرب مي زنند. مي نوشند و مي ند و خوش و بش مي كنند. درون ناودانـها و زير شيروانيها و درز ترك خوردة آجرها، هر شب صداي زوزة كفتار و شغال و گرگِ گَر شنيده مي شود. هر صبح پيش از طلوع آفتاب، مير غضبان درگاه غيب سوار بر ارابه ها، شلاقهاي آتشين درون دست، همة ارواح خبيثه را روانة دوزخ و اعمال شاقه ميكنند. از بام که تا شام ارواح طيبه درون محرابِ مٍهر گريه مي كنند، چْرتكه مي اندازند و از باريتعالي براي مغضوبين طلب استغفار مي نمايند. باشد كه توبه و انابة ناپاكان كارگر افتد.
صاحبان ويلا هاي هفت جريب درون هفت جريب ، حصارهاي آهني برقدار ، چشمـهاي الكترونيكي مدرن، دور که تا دورِ محلِ سكونتشان كشيده اند. سهمِ سگان شكاري، دريدنِ جرأتِ عبور از مرزها ست . صاحبان عاصيِ فراسوي سيمـهاي خاردار، روزي هفت بار بـه هفت شـهرداري نامـه مي نويسندو بـه اين اوضاع نا امنِ بي سامان شديداً اعتراض مي كنند.
حتي نگهبان پر شـهامت محله هفت پيچ ما كه دل شير و چشم عقاب دارد، نيمـه شبها از وحشت بيرون نمي خزد. ترس حتي كوسة جنوب را هم رمانده است. حارسها گفته اند؛ هيچ كس بـه اين ياوه هاي مكروه گوش نكند.
* * *
اين باد ديوانـه دست بردار نيست. راه نمي روم، باد مرا مي برد. كاتب بـه قهوه خانة حضرت عشق مي رسد. كنار قهوه خانـه درخت بلندي هست كه انگار تنـه اش را از هيكل هفت مار تنومند بـه هم پيچيده بافته اند . ماه درون لابه لاي شاخ و برگهايش آشيان دارد. اينجا، پاتق يا تختگاهِ تنـهايي كاتب است.
ـ “ هر روز غروب اگر نروم و قهوه اي ننوشم انگار چيزي گم كرده ام .”
سر گيجه مي گيرم. دليجانِ جانم درون درة درد واژگون مي گردد. همان اسب ابلق بر شقيقه هايم سم مي كوبد. رگها و مويرگهاي مغزم را چون علوفه بـه دندان مي گيرد و ميجُوُد. قهوه خانة حضرت عشق امتياز و ارزانيِ سزاوارِ تقديري دارد. پشت پيشخوان يا نشسته ، نرخش يكي هست . براي كاتبِ يك لا قبا ، توفير دارد. فكرهاي بزرگ درون قهوه خانـه هاي كوچك خلق مي شوند.
اينجا هميشـه خدا خلوت هست يا درون نظر اينگونـه مي آيد، درست نمي دانم. ميزِ گردِ دو نفرة كنار پنجرة مشرف بـه گورستان مال كاتب است. حال وهواي سنگين قهوه خانـه حكايت از شلوغيهاي پيش از آمدن كاتب دارد. فضا مملو از بوي سيگار ، آروغِ الكل ، نا و ترشيدگي است. روي زمين يك دنيا كونِ سيگارهاي نيمـه سوختة مختلف افتاده است. شايد مشتريان اين قهوه خانـه از وحشت اوباش شب ، حضور نازلِ اراذل ، شايعه ها ، پيش از غروب اينجا را ترك مي كنند.
قهوه خانـه بـه وسعت هفت فرياد که تا آلونك كاتب راه دارد. گورستانِ سترگِ هفت طبقه نفس مي كشد. گورستاني كه چون باغهاي معلق بابل بر فراز شـهر مي درخشد. چشم وچراغ كشور هست و بر گردة بردگان مي گردد. حوضي درون اضلاعي بي نظير، درست وسط گورستان قراردارد. حوضي بزرگ و تقديس شده كه آب زمزم و كوثر از زمين و آسمان درون آن جاري است. هر سال زائران خسته پاي براي زيارت و تجارت و تبرك بـه اين نقطه سفر مي كنند. گله گله قرباني بـه زمين ميكوبند و گلو مي برند. گورستان مثل صفري هست كه درون پس اعداد نوشته مي شود. ناظران بين المللي و كارآگاهان سياسي ـ باستاني آنرا از عجايب هفت گانـه مـهمتر و شاهكاري بي مثال بر آورد كرده اند. تمام فضا نوردان متفق القول قسم مي خورند كه از آن بالاي بالا حتي قطرات درخشندة فوارة سرخ رنگٍ آب را با چشم غير مسلح ديده اند. همـه شان ايمان آورده، زانو شكانده ، بـه سلام و سجدة يقين اندر شده اند. ميگويند هفتاد كاتبِ درجه يك و سرشناس درون اين گورستان خوابيده اند. شايد خواب نوشتن هفتاد كتاب بديع راجع بـه بيم و مرگ درون ابدالآباد را مي بينند. كاتباني كه استخوان ترقوه شان هنوز بوي عطر مرگ ميدهد.
صاحب قهوه خانـه ، زعفر ، پيرمرد چاق، قد كوتاه با كفلي گرد و قلنبه و قابل توجه است. سري پرمو و گوشـهايي شبيه بز دارد. روي چانـه چوبي اش هفت نخ ريش تُنُك آويزان هست . چشم چپش لوچ است. دماغش بـه خرطوم فيل مي ماند. يك دستش را که تا نيمـه درون پيراهن چركِ پيچازي اش پنـهان مي كند. انگار كه دستش را درون جنگي ربوده اند. پاي است. روي صورتش هفت زخم كاري خش انداخته است. گاهي ناگهان رعشـه اي بر جانش مستولي مي شود. عرق مي كند و پشت پيشخوان سنگر مي گيرد. لبهاي تناسه بسته اش درون ي پر جوشش بـه هم مي خورند. بـه نقش خون چكان دستي استخواني و بي صاحب بر ديوار زل مي زند.
زعفر بـه محض آنكه عرق ريزي روحش تمام مي شود ، طبق معمول ساعت طلايي بغلياش را درون مي آورد. عقربه ها را دقيقاً روي ساعت هفت ميزان مي كند. چهار که تا بشقاب روي پيشخوان مي گذارد. درون هر كدام كرفس و دنبلان مي چيند. بـه گفتة خودش رأس ساعت هفتٍ هر شب با خواجه خضر و ادريس و الياس شام مي خورد. اخبار تازه جهان را رد و بدل مي كند. درون تمام اين مدت كفلِ گرد و قلنبه اش را عقب و جلو مي كشد. چون كاهني كاهل از دخمـه اش جم نمي خورد. که تا آتش بخاري ديواري اش نقصان مي گيرد از قفسه هاي سنگي ، كتابهاي ادعيه و اوراد كهنـه را درون دهان آتش مي ريزد. با خنده بـه لُفت و ليس شعله ها درون آتشكدة كوچكش خيره مي ماند.
* * *
ـ “القصه ، كاتب نشسته بود و سيگار چْس دود مي كرد. ”
ـ“ روي تكه كاغذي حرفهاي پراكنده و بي ربط مي نوشتم و از غمگيني ام سوء استفاده مينمودم. ”
دود سيگار سينـه و چشمـهايم را مي سوزاند . اشك مي ريختم. نـه ، احساسِ ترِ گريه نبود. دود و شعله هاي بخاري چشمـهايم را بـه اشك مي نشاند . اشكي كه مي توانست بر پايانِ يك توهمِ دير سال ريخته شود .
ناگهان متوجه موجودات عجيبي شدم. هيولايي بلند بالا با ردايي هفت رنگ كنار پيشخوان ايستاده بود و ودكا مي نوشيد. شگفت انگيز تر از او گربة انسان نماي خالمخالي، خنزر پنزري و لاجاني با قلاده اي بر گردن، كنارش چرت مي زد. لباسش رنگ خاك بود و انگار بـه تن اش دوخته شده بود. موي بر اندامم سيخ ايستاد. كاتب بـه شيطان لعنت فرستاد . با حيرت نگاه كرد. شتر پلنگ بـه سلامتي ام نوشيد. پوست صورتش سفيدٍ سفيد بود . انگار همة رنگها درون اين سپيديِ مبهم منقش بود و در عين حال بيرنگ مينمود. سيمايش بي خطوط مشخص ، بـه كابوس مي مانست . موهاي سرش يكدست سپيد بود. سپيدي پنبة تازه و خُردي كه از دلِ غوزه درون آمده باشد. بينيِ منقار عقابي اش تو ذوق مي زد. بي آنكه كاتب بـه او تعارف كند با حالتي آشنا و مشتاق بـه طرفم آمد. بطري ودكا و مشتي پونـه وحشي و سه ليوان هم آورد. شگفت آور آنكه درون چشم بـه هم زدني ، صندليِ فرسودة قهوه خانـه را كنار كشيد . سر و زير ردايش ، صندلي آبنوسِ مرصعِ بلندي را چون شـهابي ثاقب ، درون آورد و روي آن جلوس كرد. گربه روي پاهاي اش برخاست و با صدايي بي حوصله گفت :
ـ نور چشم جان و جهان ، نزولِ اجلال مي فرمايند. مرگ و گور ، گم باد.
تنِ خال مخالي اش را خاراند. كنار پايه هاي صندلي بر زمين نشست . ابوالهول به چشمـهاي بْق زدة كاتب نگريست و گفت :
ـ تيزاب است پدر نامرد. که تا مغزِ ... را مي سوزاند. اين طور نيست خان ، خرچسونك ؟
ماسيدم . خشكم زد. نـه تنـها از وقاحت گفتار بلكه از ترفند رندانة كردار. بـه يك شوخي وهن آور و تكان دهنده مي مانست .
ـ“ ديدار غريبه هاي وعده داده شده اين بود !”
گربه اش با يك خيز روي ميز گرد جهيد و براي كاتب خرناسه كشيد. پاهايش سْم داشت. چين و نَوُردِ لايه هاي صورتش راه برحدسِ سن و سالش مي بست . پيرتر از زمان مي زد. تازه وارد تازيانـه اي از جيب گشادش درون آورد. هفت مرتبه بر تن هوا كوبيد. گربه آرام پائين پريد و مقابلم چمباتمـه نشست . نيشِ تازيانـه بـه سر انگشتهاي دستٍ راستم اصابت كرد. كاتب سوخت . دستم را بعد كشيدم. غريبه بـه گربه گفت :
ـ پتيارة بي ادب ، ملكه مؤدب باش !
در انگشتٍ وسطٍ دست راستش، انگشتريِ عقيقِ كهنـه اي با حروف ميخي بود. انگشتري را مقابل پوزة گربه گرفت و او هفت بار بوسيدش. غريبه دستهايش را از هم گشود و گفت :
ـ همة اينـها را “ شَمُن ها” بـه ما بخشيده اند.
كاتب با خود گفت ؛ حتماً شعبده بازي چيره دست يا كوليِ كف بينِ آواره اي هست كه بـه قصد تلكه كردن باب آشنايي مي گشايد.
ـ“ يا شايد شيادِ بي شناسنامة شبگردي باشد!”
ظاهرش اما چنين چيزي را نشان نمي داد. شايد تأثير تلقين كهنـه اي بود. چشمـهايش چون ورطه اي ژرف و آتشين ، پرطعنـه بود و طوفانـها را بـه چالش فرا مي خواند. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد. هر سه ليوان را پر كرد. هفت بار پلك زد:
ـ نترس سندة شب مانده ، بريز تو خندق بلا .
نوشيديم . فهميد كه كاتب بـه صندلي ، رذيلانـه نگاه مي كند. بـه دسته هاي صندلي كوبيد:
ـ اين صندلي و ملكه و بقيه جزئيات، مرده ريگٍ نياكان ما، شَمُن ها است. اوامر و نواهي ما كه مالك الرقاب جهانيم ، ٍ همين صندلي صادر شده و خواهد شد. دشمن زياد دارد.
به منقار عقابيِ دماغش نگاه كردم. نوشيديم.
ـ“مواظب باش، نوشخواري بـه خفت و خواري بعدش نمي ارزد.”
نوشابة سكر آور بكري بود. طعمِ پنير نخل خرما و خاية هفت بار كوبيده شدة خارپشت ميداد. ته دل و رودة كاتب، حالي بـه حالي مي شد. چشمـهايم كلاپيسه مي رفت. پيشاب داشتم.
ـ“ نَفَسم نقصان گرفته و جسمم بـه نوسان افتاده بود .”
يك لحظه پرندة خواب با منقار عقابي درون مدار چشمم قوس نزولي يافت . پلك چشمـهايم بـه سنگينيِ بال كركس بـه هم مي خورد . حس كردم گردنِ لْخت و دهان لاشخور دارم. لاشخوري كه بـه جسدٍ زمان منقار فرو مي كرد که تا ش كند. ديدم زعفر پشت پيشخوان ، چهار که تا شد. همـه يك شكل و يك سايه و درهم تنيده . كاتب داشت معلق ميشد. غريبه بادستي سنگين تر از بال كركس روي شانـه ام كوبيد. چرت كاتب پاره شد. گوش راستم زنگ مي زد. خنديد:
ـ اين ضربت لازم بود که تا خوابت نبرد. بنوش تخم سگ.
صدايش از جنس شيشـه بود . روي پوست انسان خط و خراش مي كشيد. گربة خال مخالي با چشمـهاي خاكستري از اعماقي نامطمئن ، كاتب را بِر بِر نگاه مي كرد. نوشيدم. مزة زهرِ زندگي مي داد. پاچه هاي شلوار چلوارم از لرزشِ تنم مي لرزيد. چيزي درون درونم بـه هم چليده و از هم گشوده و بر زمين پخش و پلا مي شد. از زير ميز گرد صداي بع بع مي آمد. يواشكي نگاه كردم. كفشـهاي چرمي و سياه غريبه بود. ابليس انگولكم مي كرد. درون شلوارم شاشيدم. هفت سامورائي سائل از خنده دل ريسه گرفتند. كاتب براي حفظ ظاهر، لبخند كجي زد. يك نقطه آخر جمله اش گذاشت . غريبه تكه كاغذ را از زير دستم بيرون كشيد. خودكاري با سري بـه سان كلة پوك انسانِ درگذشته، از جيبش درآورد. منقار عقابي دماغش را خاراند. بلند بلند خواند.
دغدغة مرگ همواره خيالي تلخ ولي شورانگيز بوده است. گاهي گمان مي كنم مي توانم ديو مرگ را كه بـه سان آسياب بادي بر من ظاهر مي شود، مقهور خويش سازم. مفهوم برهنگي، وحشت ماندن ميان عدم و نعش خويش است. مرگ شايد لحظة حضور بيخودي درون ناخودآگاه لاشعور باشد. آنجا كه هر چه هست خاطره هاي خاموش است. وديعة تولد و عشق، طواف مرگ است. معامله اي پاياپاي براي پرداخت غرامتٍ ماندن. مناقشـه اي بي پايان براي تركِ ادراكِ خاكي. مرگ شايد، سهولت سفري با سرعت درون سياهيِ دايره اي دوردست باشد. مستيِ لايعقل و سكوت درون رؤيايي بيكرانـه. برگشتن بـه دامان مادر. چونان آهي درون معبد باد. زوالي كه دزديده و سنجيده مي آيد که تا زيبايي را تفسيري تازه كند. مرگ سيارة خجسته اي هست كه درون افقهاي زمزمـه مي چرخد.
كاغذ را با كندي پيشِ روي كاتب سراند. دورِ واژة عشق ، هفت خط كشيده بود. با حيرت ابروهايش را بالا كشيد. دهانش را از باد، پر و خالي كرد و به نجوا گفت :
ـ درون قمار مرگ با برگهاي رو، بايد بازي كرد. هر سه گوهر، جماد و نبات و حيوان بـه جبروت جان شكر خواهندرفت. “ تو قلب بيگانـه را مي شناسي ، زيرا كه خودت درون سرزمين مصر بيگانـه بودي.” هوم. كاتبي؟ بنويس. وقتي نوشتن درون سرشتت باشد مي شود سر نوشتت. اما درون بيشة نوشتن و نخجير، خوفِ زخم پلنگ هم هست. نوشتن رفتن درون كام شير و گذشتن از زيرِ تيغة شمشير است. بنويس زغال اخته، گيتي را فرهنگ و هنر نجات مي دهد. ملتفتي حضرت والا!
با مـهرباني بـه دستهايم نگاه كرد:
ـ كف دستت را بده ببينم، اندي آدم.
كاتب دست راستش را دراز كرد. نگاه كرد و با تأني گفت :
ـ اهوم، بعله. تو عاشقي. سينـه سوخته اي. زير گُنداتم زرده. فالت فاله، مردنت همين امساله.
غش غش خنديد. گربه هم خنديد. زعفر هم داشت از خنده روده بر مي شد. از زير ميزگرد صداي بع بع مي آمد. غريبه دوباره تازيانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. سكوت شد. منقار عقابي دماغش عرق كرده بود و مي لرزيد:
ـ مي داني عشق چيست؟ عشق نشستن درون آغوش آتش هست .از شاخه هاي شعلة تن، نوشيدن است. عشق فروزنده تر از نيمروز تابستان است. مي داني آتش چيست؟ هفت طيف نور كه از منشور عشق بگذرد، آتش آيد پديد. که تا در جاذبة آتش ننشيني و با لطافت عشق درون نياميزي، گنج زندگي را نمي يابي. آتش عشق ، درون و برون را بـه هم بر ميسوزاند. عاشق اين سرا، از نوشيدن آتش و بانگ نوشانوش مشتاقان نمي ترسد. عشق شش دانگ حواس را مي شوراند. آتش درون آتش .
تمامِ تنِ كاتب تاول زد. كسي با گُرز خاردارِ آتشين برگُرده ام ميكوبيد. گوشت تن كاتب را با قيچي ، خٍرت خٍرت مي بريدند. بـه صليب و صلابه كشيده مي شدم. آمدم فرياد ب؛ آب، آب، آب و خودر ا وارهانم. محكم روي شانة كاتب زد. انگشتهاي زمخت و زبرش بـه نرمة گوش راستم اصابت كرد. گوشم زنگ مي زد. كاتب جرأت آخ گفتن يا آه كشيدن را هم نداشت. باز ليوانـها را پر كرد . نوشيدم. آبي بر آتش پاشيده شد. غريبه بلند شدو خبردار ايستاد. گربه و زعفر هم مثل چوب خشك ايستادند. غريبه با يك دست سلام نظامي داد و با دست ديگر ، ليوانش را که تا ته نوشيد. نمي دانم زعفر از كجايش صداي شيپور درآورد. پرچمي ناشناس را بر دكل كشتيِ مستي آويخت. غريبه بـه طرف زغفر برگشت:
ـ بهتر هست مواظب ت باشي. خويشي با آز، از خواستن هاي بيشتر است. ملتفتي قورم دنگ!
دست گنده اش را دراز كرد و گفت :
ـ از ديدن ريختت خوشحاليم. ما حضور نامنتظريم ، دزديم.
گربه روي زمين دور خودش چرخيد و جفتك انداخت. از لفظٍ دزد ، كاتب يكه خورد. فكر كردم بـه علت وز وزِ گوشم درست نشنيده ام.
بيگانة يگانـه گفت:
ـ خودت را بـه كري نزن، درست شنيدي ما دزديم. هر كس بـه سبك و سياقي صدايمان ميكند. يكي مي گويد قاضي القضات. يكي مي گويد باب الحوايج . شمن ها روي ما، اسم زياد گذاشته اند. ولي تو حضرت اجل، “ برادر بزرگ ” صدايمان كن.
زعفر خرطوم فيلش را خاراند. بي قرار از فشار خنده تركيد:
ـ دروغگو بچة مردم را مچل كرده.
رعدآسا با چهار صدا خنديد. رعشـه بر جانش نشست و پشت پيشخوان پنـهان شد.
ـ اي زعفر بو گندو ! عرق فروش . قاچاقچي. مال حرام خوار. ربا خوار. خفه خون بگير و گرنـه درون دهانت خاك مي پاشيم. از آن چليك چوبي بي خرده هاي چوب پنبه ، شرا ب بياور واندكي بخشايش طلب كن .
زعفر با دست و پائي لرزان ، كوزه اي روي ميز گرد گذاشت. برادر بزرگ چشم غره رفت. زعفر درون خشتكش شاشيد. برادر بزرگ بـه كاتب گفت :
ـ بريز تو خيكٍ كاردخورده ات . اينقدر هم عبوس و ترسو نباش. درون شلوارت شاشيدي كه شاشيدي. بـه كسي مربوط نيست . اما اين از نوع “اً طهورا” است. خراب و ملولت نمي كند. بد مست نمي شوي. سرمست مي گردي. شنگولت مي كند. تازه اگر هم تركمون بزني ، لاشة شرت را مي توانيم که تا آلونك مفلوكت بكشانيم. بنوش شاشو، ملتفتي!
دوباره كوبيد روي شانـه و گوش راستم. كاتب بـه ياد ندارد كه از درد فرياد كشيده باشد.
ـ“ اما اين بار دلم مي خواست هوار بكشم و دنيا را روي سرم خراب كنم.”
نمي دانم چه وحشتي بر اين فضاي ماليخوليايي سايه گسترده بود كه هر صدا و سخني را از كاتب مي ربود. درون درونم آشوبي ناشي از خشم و پرخاش مي جوشيد. تسامحي ابلهانـه يا شاعرانـه ، كاتب را بـه لالماني و آرامش مي نشاند. زعفر بـه پچپچه با خويش بود يا با تثليثٍ دوستانش مشغول بود و مي خنديد:
ـ بنوشين. مال مفت كه ماليات نداره. كونِ لق دنيا هم كرده .
كفل گرد و قلنبه اش را جلو و عقب مي برد. برادر بزرگ دمغ با چهره اي بـه رنگ قهوه اي رو بـه قهوه چي توپيد:
ـ مردك پاره پوره ، بِبْر صداي كٍركٍر خنده ات را كرمكي . تو باز نُطق پيش از دستور كردي. اگر يك دفعة ديگر آن گالة گشادت را بي اذن ما باز كني دانيم و داني . مي دهيم از كون دارت بزنند. ملتفتي قرمپوف!
زعفر پيشخوان بيرون آمد. شلوار دبيت كوتاهش خيس از شاش، چلپ چلپ ميكرد:
ـ ببخشيد صاحب، اختياز زبانِ صاحب مرده ام دست خودم نيس. عفو كنين!
گوشِ كاتب بـه حالتٍ نيم كري جزجز مي كرد. انگار سر درون لانة زنبوران فرو بودم. حس مي كردم درون اثر مستي بـه رنگ لبوي پوست كنده درون آمده ام. بـه خودم نيش ميزدم. كاتب، درون شلوارت شاشيدي؟ تف بـه روت كاتب. غيرت و قدرت پدر و جن جوشي اش كجاست ؟
باز هم ريخت. يك مشت پونة وحشي چپاند درون دهانم و آمرانـه گفت :
ـ بخور نترس. نمي ميري كه! حساب ميز گرد با ما، يعني دعوت زعفرِ كون هستيم که تا ديگه گُنده گوزي نكند.
كاتب داشت مي رفت. پشة خواب نيشم زد...
* * *
ـ “تو ِ شـهرت داري و به هر گَندي خودت را مي آلائي.”
ـ “ نـه، دروغ است. براي من مرگ درون گمنامي گواراتر است. چه كسي از من مي پرسد خَرت بـه چند؟”
مانند مار زخمي دورِ خودم مي گردم. بـه خودم نيش مي ؟ هرچه ليچارِ چاروا داري درون چنته دارم، نثارِ كاتب مي كنم.
ـ “ ذاتاً آدم معترضي نيستم. خواهش مي كنم از من نخواه... ”
دچار كلنجارِ جاهلانة درونم. چرا چون بيچارة چمچاره گرفته اي دورِ خودم مي چرخم؟ چرا فتيلة جانم را چخماقِ خشم آتش نمي زند؟
ـ “كدام آتش، كدام خشم. اي بابا دلت خوش هست كاتب!”
به خودم مي خندم. كله ام را تكان تكان مي دهم. آره يا نـه؟ هرچه شما بگوييد.
ـ “يادت هست آرزو داشتي زيرِ كرسي يا روي صندلي لَم بدهي و به فراسوي نيك و بد بيتفاوت باشي”
اي نادان، چرا درون زير گنبد بلندٍ دوار بـه خودت بد و بيراه مي گويي؟ اي ابله! كاتب غيبت كن. غيبت همـه، غيبتٍ منـه. كاتب غيبت كن. غيبت چيزِ بسيار پسنديده اي است. اگر نبود زندگي يك پرسشِ اساسيِ بزرگ كم داشت. كاتب غيبت كن. چرا با هيچ كس اياق نمي شوي. چرا از همـه جا و همـه كس بريده اي؟ اوضاعِ ظالمانـه اي است، نـه؟ گفتم كلاً، الكل نمي نوشم. گفتند بنوش. بي خيال بابا. نوشيدم. تنِ كاتب لرزيد. نوشيدم. نوشيدم. چشمـهايم آلوچه مي چيد. گفتم نـه، بس است. دست و پايم را گرفتند و به زور و خنده بـه خوردم دادند. چشمـهايم آمده بود مغزِ كله ام. توي سرم صداي بع بعِ ميآمد. جوش و جلا نزن شيرت مي خشكد. بـه ماهيهاي زندة روي گاري كه هنوز از دهانشان حبابِ زندگي بيرون مي آمد، زُل زدم. يكي را قاپيدم و به طرفِ شط دويدم. دويدم و يكي فرياد زد؛ آهاي ماهي دزد را بگيريد. با ماهي توي شط پ. ماهي درون اعماقِ آب گُم شد. چشمـها و سينـه ام مي سوخت. داشتم غرق مي شدم. دست و پا ميزدم. ماهيگيري، با گرگور بـه دامم انداخت. كوبيدند توي ملاجم. توي سينـه ام. ٍ دزد. ريه هايم پْر از آب بود. جانم خَلَجان گرفته بود. شكمم باد كرده بود. فكر كرديد من خرم، نمي فهمم. اين همـه بُزَك دوزَك، زرق و برق، ريخت و پاش، رفيق بازي براي حفظٍ بيضة دوستي است؟ نـه، براي آن هست كه دورِ هم بنشينيم و غيبت قرقره كنيم. كار. كار. سگ دو. حمله بـه غذاهاي ارزان و بي تاريخ و حراج شده. خود خوري و حسادت. چْسان فيسان. زندگي درون ِ موش. من بميرم، تو بميري بمان، يك شب كه هزار شب نمي شود. بيا، برو، بنشين. گوش كن. بگو بخند. شام. ناهار. ميهماني. موسيقي. گريه. شعر. گريه. شبها که تا بوق سگ دور هم نشستن. دروغ گفتن و غيبت كردن. وراجي كردن. جان من يك پيك ديگر. وَرَق. عرق. تخته نرد. تاق. تاق. تاق... توي سرم استخوان بهم مي سايند. ٍ دزد! شكمم باد كرده است. باد دارم. بنشين حالا بابا تو هم. پدر گوشم را مي كشد؛ ايز گم مي كني. مگه نگُفتُمشط نرو؟ معلم خودكار را لاي انگشتانم مي گذارد. فشار مي دهد. تاريخ و علم ا لاشياء، صفر. سطل زباله را روي سرم مي نـهد. ناظم با چوپِ نظم كف دستهايم مي كوبد؛ مدرسهشط نيست لاتِ . كلاه بوقي بر سرم مي گذارد. دستها و يك پا بالا. لٍي لٍي ميكنم. داشتم غرق مي شدم. هم و غمِ همـه تان غيبت كردن است. فكر مي كنيد من نمي دانم چرا ميزبان و ميهمان با خنده و بوسه هاي ساختگي، بـه سرعت از هم خداحافظي ميكنند؟ برايآنكه پشت سر همديگر غيبت كنند. صفحة رنگارنگ بگذارند و با رِنگش بند. بازهم نوشيدم. براي آنكه خشتكٍ دشمنِ ناشناس را پائين بكشند. هْواش كنند. همـه از خنده دل ضعفه گرفتند. كفشـهايش را نگاه كنيد. واي خدايِ من، گوشـهاي مضحك اش را! سياه مست شده است. همـه خنديدند. براي اينكه مترصد باشند و روز شماري كنند. گوش بخوابانند ببينند كي از كي طلاق مي گيرد. كي با كي بينشان شكرآب مي شود. آبشان درون يك جوي نمي رود. توافق فكري. توفيق هاي رفيقانـه. وفاق ملي. همبستگي. بحث، بحث، بحث. تهاجم. ترور. كيش. مات. حركت با شماست. بايكوت. وتو. تحريم. آهاي تو، بيا اينجا! صندوقِ انار را از روي سرم زمين مي گذارم. انارها را وسط خيابان پرت مي كنند. اين نامـه ها و اعلاميه ها چيست؟ كاتب مي گريزد. گردنم را زيرِ منگنة بغلش فشار مي دهد. دارم خفه مي شوم. مگر نمي داني نامـه نوشتن حتي براي مردگان هم ممنوع است؟ انارها زير چرخِ ماشينـها له مي شوند. بوي باران ميآمد. كتك مي خوردم. آسفالت رنگٍ خون مي گيرد. فكر كرديد من نمي دانم چرا شناسنامـه هايتان را از هم قايم مي كنيد؟ با خنده هاي تُخمي و لوس بـه زنـهاي همديگر چشمك مي زنيد. انتظار مي كشيد. خفه شو كثافت. ديگر داري شورش را درمي آوري. نگفتم اين سازِ ناموزون را دعوت نكنيد! يواشكي لباسهاي زيرِ همديگر را درمي آوريد. خفه شو عوضي. بـه هم تجاوز مي كنيد. بي منظور دست يكديگر را نمي فشاريد. گُه خوري نكن ٍ نُ. كاتب بـه وحشت افتاد. سكانِ دوستي وا نـهادم. باد داشتم. ناگهان گوزيدم. زدند. زدند. دك و پوزِ كاتب پاره شد. حسِ مُلَسِ ترس و شوري خون. بـه قصدٍ كُش زدند. مفتولِ درد، درون دلم مي دويد. كلمـه ها تكه تكه مي شدند. درون سطلِ آشغال شـهرداري ريخته شدم. هفت سامورائي سائل دورم حلقه زدند. كاتب باز گوزيد. و تنـها شد. سكوت كردم. سكوتي همسنگٍ غيبت.
* * *
احساس كردم دستي محكم و غول آسا، دست راستم را سفت و سخت مي فشارد. دردي شديد رشتة افكارِ غيبت آلود كاتب را پاره كرد. تنم داغ بود. برادر بزرگ خنديد. با دو انگشتٍ شست و اشاره، دستٍ كوچكٍ كاتب را فشرد:
ـ كجائي؟ اينقدر ناخن ات را نجو. توهم نرو لبلبو. شطح و طامات بـه هم مي بافي گوزو! بلند شو که تا فروشگاه بزرگ نبسته است، برويم براي امشب سور و ساتي جور كنيم و دُمي بـه خمره بزنيم.
زبان درون دهانم نمي چرخيد. مانند يك بادنجان هفت مني باد كرده بود. كاتب گفت:
ـ نگابانا، اجازززه نمي دددن ما...
برادربزرگ سگرمـه هايش را با حرص درهم كشيد. منقارِ عقابي دماغش را خاراند:
ـ سگٍ كي باشند. ملتفتي سياه سوخته.
ـ از صندليش با طمأنينـه پائين آمد. رو بـه قهوه چي بْراق شد.
ـ زعفر، پدرسوختة قورم دنگ چوپ خط بزن. چرتكه بنداز، نمي دانم هر غلطي ميخواهي بكن. بنويس بـه حسابِ بارگاهم. كاتب، دست درون جيبت نكني ها، ميهمان مايي.
صندلي اش را بـه پشتٍ كمرش انداخت. گربة خال مخالي جستي هست و روي صندلي نشست. برادر بزرگ صورتش را بـه طرفم چرخاند و خنديد. لاي پاهاي پرانتزي اش بازِ باز بود.
ـ غير از ما و ملكه هيچ كس حق ندارد روي اين صندلي بنشيند. هوا خواه زياد دارد. اگر يك لحظه غفلت كنيم دخلش آمده. زيرِ پايمان را خالي مي كنند. مي دزدند. دزد هم كه بـه دزد بزند، شاه دزد است. ياغي ها برويم.
دمِ درون زعفر بـه پچپچه گفت:
ـ يك دوستٍ حسا بيه. سعي كن باهاش خوب که تا كني. كاري بـه خير و شرِ چيزي نداشته باش. داستانش را برايت تعريف مي كنم. چي مي گي، هان؟
و كٍركٍر خنديد. دندانـهايش كرم خورده و سياه بود.
* * *
از قهوه خانـه بيرون آمديم. راه نمي رفتيم، باد ما را مي كشاند.
ـ “در دلِ بادي ابدي مي دويديم.”
شلوار خيس كاتب، خشك شد. حالم جا آمد. شب واگشته بر تتمة روز، شمد مي كشيد. نور فانوسهاي كوچه، قشر شب را بعد مي زد. سايه ها درون تاريكي مي يدند. هرازگاه درشكه اي سياه پوش بسته بـه هفت اسب تيره رنگ از كوچه هاي سنگفرش مي گذشت.
اسبها خُره مي كشيدند. لگامـها را مي جويدند و از دهانشان بخار درمي آمد. بخاري كه عطر مرگ مي پراكند.
ـ “ وسوسة وصل بـه اصل بي درد سر نيست.
به اولين چهاراهِ چراغاني كه رسيديم فروشگاه هفت طبقة بزرگي، چونان هفت خُم خسروي جلوه مي فروخت و دل مي ربود. عظمت و حشمت فروشگاه، درون يك نظر كلاه از سر ميانداخت. مردمانِ آراسته از جنس بلور درون اين همـه روشنائي چشم را مي زد. اتومبيل هاي آخرين سيستم چون نگيني درون انگشتريِ خيابان، خوش مي درخشيدند. دو طرفِ خيابان كرت بندي و درختكاري بود. باغ درون باغ. زيبائي درون زيبائي. آب زلال مثل اشك چشم درون هفت جويِ هفت شاخه بـه آرامي و نرمي جريان داشت.
ـ “كاتب، هميشـه آرزو داشتي درون اين فروشگاه معظم را ببيني، نـه؟”
اما ظاهرِ نزارِ بي مثال و كيسة تهي، منصرفم مي كرد. وحشت از نگهبانان خيزران بـه دست كه مي توانستند مانند گوشت چرخ كرده، له و لورده ام كنند، پايم را بـه اين سو نميكشاند. وجب بـه وجب پرسش و سايه بود. كاتب مي ترسيد.
دوشادوشِ برادربزرگِ صندلي بر پشت و گربه اي قلمدوش، ميآمدم. باد هم بـه دنبالمان مي آمد. هفت سامورائي سائل، دورادور گردن مي كشيدند. برادربزرگ ايستاد. ابروهايش را درهم فشرد. لبهايش را بـه هم آورد و گفت:
ـ “ هوم. درون هر طبقة اين فروشگاه هفت سگٍ نگهبانِ هفت چشم هست. همراه آوردنِ ملكه حكمتي دارد كه تو نمي داني. الآن ولش مي كنيم و سگان هفت پا بـه دنبالش ميدوند. ملكه بازياش را بلد است. وقتي خوب خر تو خر شد، كسي متوجة ما و تو نخواهد شد. قشنگ نگاه كن و لٍمِ كار را ياد بگيري براي روز مبادا و آتيه بـه دردت ميخورد.
در يك آن صندليِ مرصع را درون زير رداي هفت رنگش پنـهان كرد. بـه هيئتٍ گوژ پشتي درآمد. گربه را رها كرد. تمامِ “تاكي واكي” ها و زنگها بـه صدا درآمدند. همة نگهبانان دستپاچه از آتليه ها بيرون ريختند. براي دستگيري و فتح كردن گربه بسيج شدند.
ـ “ ما از هرج و مرج حاصل، بي دردسر وارد طبقة اول شديم.”
فروشنده هاي با هاله اي گرداگردِ سر، با چشمـهاي شيشـه اي هاج و واج نگاه ميكردند. انگشت بـه دهان مانده بودند كه ما چطور بـه اين تالارِ مجللِ جنت مكان وارد شده ايم. اما برادربزرگ بي توجه بـه نگاههاي متعجب و كنجكاو فروشنده ها و مشتري ها، خونسرد گاريِ بزرگِ چرخداري را برداشت. آنچه خودش مايحتاج ضروري مي دانست جدا كرد. بعد دمِ صندوق حساب، با صعة صدر که تا توانست آروغ زد و گوزيد. از بوي تعفن گازهاي موذيِ متساعد درون هوا، از هفت صندوقداران حساب آب، مي آمد. آتمسفرِ فسفري بـه سرفه شان انداخته بود. برادربزرگ دستٍ كاتب را محكم درون دستش گرفت. از دروازه هاي باريكٍ چشمك زنِ الكترونيكي گذشتيم.
ـ “ گويي از رويِ موئي يا لبة شمشيري مي گذريم. نـه؟”
جماعت متحير درهم مي چرخيدند. زمين مي خوردند. بلند مي شدند و باز درهم ميچرخيدند. كاتب بند دلش پاره شد. دست و پايم را گم كرده بودم. كاتب مثل بيد مجنون مي لرزيد. حس كردم ديوانـه اي با لباسهاي بيدزده و قدرتي محيرالعقول، ما و جهان را كه رويِ شاخ، و رويِ پشت ماهي قرار گرفته بود، با هم مي چرخاند. برادربزرگ فرياد زد:
ـ اگر مي خواهي گيرِ سگهاي هار و رها نيفتي، بدو. بدو وگرنـه پاره پاره ات مي كنند.
قبل از آنكه گاردِ جاويدان، پليس هاي نقابدار و حارس هاي عصبي با اسلحه هاي گرم و چماقِ سرد از راه برسند فلنگمان را بستيم. پشت سر هياهو بود و نورهائي كه دور ميشدند. غبارِ گازِ بد بوئي درون هوا چرخ مي خورد. توده اي خار درون كفٍ باد بـه اين سو و آن سو راه گم مي كرد.
كاتب از ترس قالب تهي كرده روي زمين ولو شد.
ـ “خاك را چنگ زدم که تا مطمئن شوم كه هنوز همـه چيز بـه قرار است.”
برادربزرگ غش غش خنديد. اجناس مسروقه را درون هفت جيب گشادِ ردايش جاسازي كرد. لگدي بـه گاري بزرگِ چرخدار زد. گاري راهِ آمده را بـه سرعت سنگي آسماني و مشتعل، بـه سمت مقصد نخستين پيمود. هفت سامورائي سائل جاخالي دادند. يك لحظه بعد صداي انفجار و شكستن شيشـه با آسمان غرنبه اي مـهيب، شب و شـهر را لرزاند. از دور سياهيِ بزرگي بـه طرفم هجوم مي آورد. كاتب بلند شد و سيخ ايستاد. پيش ازآنكه قدرت واكنشي بيابم، جسمِ سياه چهارچنگولي جفتك زد توي سينـه ام. كاتب دوباره نقشِ زمين شد.
ـ “ملكه بود كه از مـهلكه جان بـه در بود.”
برادربزرگ سنگين وزن و خش خش كنان قدم بر مي داشت كفشـهاي سنگين و سياهش بعبع مي كرد. درون باد مي خواند:
ـ هر چند مسكنم بـه روي زمين هست روز و شب بر چرخ هفتم هست مجال سفر مرا
قهقهه اي زد. منقار عقابيِ دماغش را خاراند:
ـ چطوري كاتب جان، گرفته نبينيمت. ملتفتي گوزو. اَن تو كونت آلاسكا شد؟ بخند. افسرده نباش ترسو. هيزي كه نكرديم، دزدي كرديم. بايد با ستيغ كوهستان بستيزي اي كاتب. امروزه روز خيلي ها بـه هرزه گيهاشان مي بالند، ما هم بـه دزدي هامان. همة متقلب ها بـه تقرب درون اين جهان و آن جهان ارتقاء يافته اند. ما مبرا شده ايم. كاتب، تعبد و تعقل هم ارز نيستند. بعضي ها پاكيِ ظاهري را برگزيده اند، يعني تعبد. بعضي ها بعد زدن را، يعني تعقل. ملتفتي تر تيزك!
كاتب با صداي هفت سامورائي سائل خنديد. ملكه هم خنديد. صداي خنده ها، چون صاعقه درون زيرِ تارم زنگارگون پيچيد. حس كردم غم از دلم بيرون شده است. برادربزرگ اشكٍ خنده از چشم پاك كرد و باطمطراق گفت:
ـ كاتب، سه عالمِ علم وجود دارد. علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. علم الهي و علم طبيعي و علم رياضي، علم كلامي را هم كه فرا بگيري، صدايت مي كتتد، هفت خط. يعني دزد. بـه باور ما جهان نـه حادث هست نـه قديم. جهان از اصطكاك آمد پديد. اصطكاك يعني بعد زدن، بـه موقع فهميدن و پذيرفتن. پي بردن بـه كُنـهٍ كبر كيهاني براي كرمكي ها خوب است. ملتفتي كاتبِ سيه چرده!
غش غش خنديديم. برهر گذري شاشيديم. برادربزرگ ايستاده، استوار و صاحب اختيار، چون مردان. كاتب و ملكة قلاده برگردن، نشسته، شرمگين و با حيا، چون زنان.
* * *
ـ “دست برافشان كه ما خرقة خوف بـه دور انداختيم.”
هنوز چراغ زنبوري باجة نگهباني روشن بود. با شنيدن صداي گامـهاي ما، پنجره اش را باز كرد. بوي سير داغ و سبزي و ماهي سرخ كرده و شرجي، هواي پيرامون را انباشت. انبوهي مگسِ سمج دورهم چرخ مي خوردند. وزوز مي كردند. انگار مويش را آتش زده بودند. که تا كاتب را درون تاريك-روشنِ كوچه ديد، شناخت. لنگوته اي دور سرش بسته بود. خنده، چانة چدني اش را پائين كشيد. سينة پشمالودش را خاراند. چند بار سوت زد. كله اش شبيه خودكار برادربزرگ بود. كله اي آغشته بـه روغنِ ماهي كه ناگهان از خَنِ لنجي بيرون بجهد و بگويد:
ـ ناخدا، كفٍ لنج ه چه بكنيم... !
خنديد و هفت دندانِ طلايش درون نورِ مـهتاب درخشيد:
ـ ايي همـه خودي ايجا هُس، تو با غريبه ها مي پري، شب پرة تك پرون! با مْو ايطو نكن، نساز. مْو هفت که تا لٍنج دارم بـه نومت مي كُنم. اگه بگي بعله مي گُم هفت شبانـه روز بِرات جشن بگيرن. اگه بگي بعله، خٍليج را بـه نومت مي كنم. مْو زار اللات مي گُم...
هنوز پيشنـهادهايش تمام نشده بود كه برادربزرگ درون طرفه العيني، با تازيانـه اش چراغ زنبوريِ روشنِ باجه را خُرد كرد و خرناسه كشيد:
ـ اين مردك كيست؟ عجب فلزش خراب است. ملكه، خرخرة اين خرِ خاكي را بجو!
ملكه خرنش كرد. روي سر و صورت زايراللات پريد. فريادِ استغاثه بلند شد:
ـ اي بْوام هٍي. كمك كنين. ايي ماده پلنگٍ دگوري آش و لاشُم كٍرد. اي خونـه ات خٍراب. ايي زينة دَدَري ذليلُم كٍرد. آخ چِشُم. بـه دادُم برسين... الو گرفتم. چرا مي زني ظالم! ناخدا “اُو” بردُم...
از لاي پاهاي چنبري برادربزرگ نگاه مي كردم. او كتك مي خورد، كاتب بشكن ميزد. حظ مي كرد. انگار دادار، دادِ مرا مي ستاند. ورجه وُرجه مي كرد و مي ناليد. صداي بع بعِ كفشـهاي برادربزرگ و جيك جيك كفشـهاي زاير اللات درهم ادغام شده بود. احساس مي كردم همة دنيا پشتيبانِ من است. از هيچ كس و هيچ چيز، ابا و واهمـه اي ندارم. احساس كردم هرگاه اراده كنم مي توانم اين موجودِجْعُلَق را بي جان كنم. از اين شـهامت شرر بار كه شرحه شرحه از جانم مي چكيد، نفسِ عميقِ بلندي كشيدم.
ـ “ تخلية خوف.”
داشتم بـه دوستان بازيافته ام، اين غريبه هاي آشنا، علاقه مند مي شدم. كاتب با احساسي شَرزه، جوشن بـه تن، سنان و سپر بـه دست روي بـه برادربزرگ و گربة جسورش، مؤدبانـه و محكم گفت؛ لطفاً همراه من بياييد. از اين طرف، از كوچة مشعل سوز.
باز سوزنبانِ زندگي خط عوض مي كرد.
* * *
خوشبختانـه يا شوربختانـه درون محلة ما اگر سر هم مي بريدند، كسي خبردار نمي شد. كسي حتي زحمت گشودن پنجره را هم بـه خود نمي داد. همـه، پشتٍ پنجره ها را سنگچين كرده بودند. که تا اگر احياناً دستي از سرِ بي احتياطي سنگي بـه پنجره كوبيد، شيشـه ها نشكنند. از اين بابت، خيال كاتب تخت بود. برادربزرگ گفت:
ـ مردك با كونِ پتي مي خواهد با شاخ درافتد. اگر بازهم شاخ و شانـه كشيد، خاكسترِ جسدش را بـه باد مي دهيم. حلوايش را مي دهيم ملكه بپزد و تو نوشِ جان كني. وگرنـه اسممان را برمي گردانيم و مي گذاريم مترسكٍ سرِ جاليز خيار. غرقش مي كنيم. خودمان هم رويش.
چون درويشانِ كشكول بـه دوشِ شبرو، تبرزين بـه دست خواند:
ـ مشكٍ نادان مبوي و خمر نادان مخور كاندرين عالم زجاهل صعبتر خمار نيست
حسي منفعل كننده تاروپودِ تنِ كاتب را بـه ارتعاش درمي آورد.
ـ “حسِ ترسناكي كه دوباره مرا بـه دست و پا زدن مي انداخت.”
نوعي حالت خفگي با دستهاي بسته، ماندن زير خروارها آوارِ يك زلزلة زير و زبر كن. رُمبيدنِ اميال درون لحظة شادي. غرق شدن درون آب، غوطه خوردن درون خود و روي آب تركيدن.
اگر فردا زايراللات درون محله چْغلي كند و چْو بياندازد كه كاتب مضروبش كرده است، چه خواهد شد؟ جريمـه. چوب و فلك و كتك. دويدن و آوارگي با گردني كج.
ـ “اگر رشته ها پنبه شود تكليفٍ كاتب چيست؟”
اما بي شاهد و مدرك بـه كدام سرِ نخ خواهند رسيد. آن هم براي دژخيمي كه مثل كفر ابليس بـه ناكسي درون محله شـهرت دارد. اگر درصدد گردآوريِ استشـهادِ محلي برآيد، كسي چفنگياتش را بـه پشيزي نخواهد خريد. با درسي كه امشب فرا گرفت فكر نمي كنم ديگر که تا هفتاد سالِ سياه، پيشِ رويم سبز شود. يا مويِ دماغم گردد.
ـ “نـه، از اين محله جْم نمي خورم. بيايند جْل و پلاسم را بـه دريا بريزند.”
اي شُرطة لنگ بـه كمر، اي سر خرِ زندگي، قباحت دارد! تُف. روابط حسنـه، زناي محسنـه. رد و بدل كردن نامـه ها، بـه تو يكي نمك بـه حرام مربوط نيست. كم بـه بهانـه هاي عيد و جشن و عزا، مردم را سركيسه ميكني! تُف. از خون سگ و گوشتٍ خنزير حرامتر باد. تُف. برادربزرگ زد روي شانـه و گوشِ راستم:
ـ چه مرگت شده هي اين طرف و آنطرف تُف ميكني؟ زياد با خودت حرف نزن، خود خوري نكنخُل ميشوي. اين يارو مثل آفتابة دزديست كه خرجِ لحيم اش بيشتر است. از فكرش بيرون شو. بايد همين جا بنشينيم و سهمِ همسايه ها را بدهيم. ملكه، همـه را خبر كن ببينيم!
ملكه درون محلة هفت پيچ، درون شاخِِ وحشي دميد. بر درهاي بسته كوبيد:
ـ آهاي اهالي گرسنـه، بيرون بياييد. بارِ عام هست و طعام درون سفره. حاتمِ طايي كه عمرش دراز باد، منتظر است.
آني درها باز شد. طيبعتٍ بيجان، جان گرفت. زن و مرد، پير و جوان، چون مْور و ملخ از درها درآمدند. هر كس سهم خويش بـه دوش و به نيش گرفت.
ـ “عجبا، اين همـه همسايه و من بي سايه!”
برادربزرگ بر صندليِ مرصع اش نشست و دو كفٍ دست برهم كوبيد. هيزم و آتش فراهم شد. كولي ها، دايره بـه دست، خلخال بـه پا، حلقه درون گوش، با گيسوان بافتة فرفري، فلفل نمكي، لباسهاي رنگ و وارنگ، چين درون چين، دست افشان و پاي كوبان گٍردِ آتش درون دلِ دايره، ِ شياطين و بازي شمشير كردند. زيبائي روي سينـه ها، ساقها و سرينشان ميسْريد و با آسمان مي يد. از دهان و دماغشان ابر درون مي آمد. ابري كه عطر مرگ را بر خاك مي پاشيد. انعكاسِ آتش درون چشمـهايشان شعله مي كشيد. انگار يك گله گرگ درون شبِ شكار با خشمي آشوبناك. برادربزرگ برخاست و اشاره بـه خاوشي نمود. همـه با آتشي درون چشم و آسماني پْر دود درون سينـه، رفتند. كوچه ساكت ماند. بوي عطر مرگ پيچ واپيچ مي چرخيد. هفت سامورائي سائل كنار خاكسترِ آتش دراز كشيدند. مرغِ شباهنگ هفت بار خواند.
* * *
ـ “باور كردم كه سوارِ ارابة باد و بارانم و خوش مي رانم.”
تا چراغ را روشن كردم تلفن زنگ زد. قلبِ كاتب بر خاك ريخت. ايرن بود و قراري درون غروب مي گذاشت. دلم هرگز جاي اين همـه شادي و شانس را نداشت.
ـ “هيچ جا شادي نمي فروشند، اما غم را رايگان مي بخشند.”
ـ “ تو هم ما را نمودي، ولمان كن.”
رنگين كماني بـه كمال درون دلم خانـه نـهاد. بـه رؤيايي ناطق مي مانست. رؤيائي كه ناگهان رخ مي نمايد. همـه چيز را عوض مي كند. كاتب را احساسِ دوست داشتن و عشق ورزيدن بي قرار كرد. غيبت غم غنيمتي است.
ـ “جُرسِ جاودانگي درون جانم صدا مي داد و چرخ مي خورد. يادت هست مي خواستي با عشق آشيان بر شاخة شمشاد كني، نـه!”
عشق كانون معركه هاست. تبسمي صميمي، پرتوي تسلايي و دور شدن از تقديرِ مقدر. دلشورة تصاحبِ عشق، سرشارم مي كند.
ملكه بهترين جايي كه پيدا كرد روي تلويزيون بود. كاتب حولة تني اش را آورد و عذرخواهانـه زيرش پهن كرد. مثلِ يك ناجي، بزرگ و مـهربان بود. برادربزرگ پنجره را چارطاق گشود. از لاي پاهاي چمبري اش ديدم كه شُرشُر بـه بيرون شاشيد. خميازه كشيد و دو بامبي بر سينـه كوبيد. خٍرت و پرتهائي كه درون هفت جيبِ رداي هفت رنگش بود، خش خش مي كرد. بـه تمام سنبه ها سرك كشيد. درِ كمدٍ كوچكي را كشيد. بسته بود:
ـ چه گنجي درون اين گنجه پنـهان كرده اي، هان خرما خَرُك!
كاتب خجولانـه جوابش داد:
در اين دولاب، عكس ها، خاطرات، نامـه بـه الف، نامـه بـه لام، نامـه بـه ميم، مدارك، بريدة روزنامـه ها...
شيشكي بست و گفت:
ـ هْوم، بريدة روزنامـه ها، اگر چه چندان بـه كار نمي آيند ولي مواظب باش دستت را نبرند.
ملكه از روي تلويزيون پايين آمد. برادربزرگ چرخي زد. خودكارش را روي تلويزيون گذاشت. بـه آشپزخانـه رفت. محتوياتِ ردايش را روي ميزِگرد خالي كرد. كاتب وسط اتاق ايستاده بود. باديدة احترام و بزرگي نگاهش كردم. آه كشيد:
ـ بساطِ يك شام مفصل و سريع را پهن كن كه داريم از گرسنگي سُقَط ميشويم.
كاتب دست بـه كار شد. هيهات، چه عمري را بـه پوچي و بي اساسي و گرسنگي و حسرت گذرانده ام. آنچه سليقه درون آشپزي و چيدن ميزِگرد داشتم بـه كار بردم. برادربزرگ صندلي را از گُرده اش باز كرد. روي آن نشست. تسبيحِ شاه مقصود با شيخكٍ تاجدارش را درآورد. چرخاند و مْهره روي مْهره انداخت. ميزِگرد را كشاندم روبرويش و صندليِ لَق لقي ام را مقابلش گذاشتم. كاتب نيشش را که تا بناگوش باز كرد. نگاهم كرد. ابروهايش را درهم كشيد. لبهايش را بـه هم فشرد. هفت بار پلك زد:
ـ نـه نـه، اينطوري نمي شود. نمي خواهيم چيزي مزاحمِ ديدنِ تلويزيون بشود. ديدنِ تلويزيون از نانِ شب و نفس كشيدن براي ما واجبتر است. مثل واجبي براي مؤمن. تو بنشين دستٍ راست ما، ملكه دست چپ. تلويزيون روبرو. حالا ما كه درون زير چرخِ نيلوفري نشسته ايم بـه درگاهِ شَمُن ها دعا كنيم و شكر نعمت بـه جاي آوريم.
كاتب و ملكه با چشمـهاي بسته، دستهاي چليپا بر سينـه و سر بـه زير، حرفهاي برادربزرگ را تكرار كردند. صداي تَق تَق مـهره ها كه روي هم مي افتادند، درون سرِ كاتب مي چرخيد.
ـ اي شَمُن ها، از اين همـه نعمتهاي الوان، ارزاني و آزادي كه بـه ما عطا كرده ايد، سپاسگزاريم. يا همة گرسنگان را بكُشيد يا بـه راه راست هدايت كنيد.از نخورده ها بگيريد بدهيد بـه خورده ها آمين. حالا تلويزيون را هم روشن كن ببينيم دنيا دستٍ چه كسي است.
كاتب با اشارة برادربزرگ رفت و سه استكان كوچك ودكا خوري و پونة وحشي آورد. دوستان ملچ و ملوچ كنان مي خوردند. از صداي ناهنجارشان عصبي بودم. حالم داشت بـه هم مي خورد. كاتب با لبخندي رفعِ سوء تفاهم كرد. دو لُپي و پْر سر و صدا مشغول خوردن شدم. گاهي انگشتٍ اشاره مان را درون دهان مي چرخانديم که تا به بُلعِ غذا كمك كنيم. هرگاه برادربزرگ ارادة نوشيدن مي كرد، استكانش را برمي داشت و ميگفت:
ـ همگي گٍشت. رفعِ قضا و بلا. داشتن يك معدة راحت، بيزور زدن براي قضاي حاجت.
كاتب و ملكه پْر و پيمان پاسخ مي دادند:
ـ خاكِ پا. جان نثار. غُلوم. آمين.
در سرم صداي ساييدن استخوان مي پيچيد. داشتم شيرجه مي رفتم.
* * *
ـ “طاقتم طاق شد. قَد و قامتم دوتا گرديد. چقدر درون زير تاقديسهاي قديسين بم!”
ـ “تيغ درد، داراي دو دَم است.”
تلويزيون بـه نظرم شاهكارِ بي نظيري آمد. كاتب که تا كنون، تلويزيون را با اين وسعت و ِ عميق نگاه نكرده بود. درون تصوير كودكانِ خردسال با صورتهاي مات و مسخ شده، سلاح بـه دست فوج فوج بـه جنگي باطل مي رفتند. پرندگانِ آهنين بالِ آتشين دهان؛ عروسك و اسباب بازيهاي خوشـه اي بر سر هر درخت و خاطره و سبزه مي پاشيدند. عشق درون غباري غم انگيز ذره ذره مي شد. درون هوا چرخ مي خورد. بلندگوها ساكت نميشدند. سرودهاي رزمي و مذهبي و ميهنيِ پْر هيجان ميخواندند. روح بـه سانِ سايه از ميانِ جسدٍ خونين، برمي خاست. بگو مگوي مرگ و زندگي از هر روزني و برزني بـه گوش ميرسيد. گردباد مرگ مي گرديد. درهاي خانـه ها باز. راديوها درون آواز. خوابِ خيابان درون شبِ بيابان. آتش و ويرانـه ها. گلوله هاي چرخان آتش، گَردِ مرگ مي پراكند. خاكسترِ خون. خونِ سياه. صفٍ بي پايانِ آوارگان درون گاريِ قدرتمندان. جنگ. جيره بندي. حراجِ جان. دستها تفسيرِ گرسنگي. چشمـها درون افسانة ماندن. ازهم گسستن و گنديدن. اجسادِ سخن گو. اسكلت هاي سوخته. صداي جرينگا جرينگٍ غل و زنجيرها. زبانِ تازيانـه و زخم تن ها. قهقهة قدرت. صداي ناقوس سوگواري. مراسمِ بـه خاك سپاري انسان. پْلِ جدايي. اسطورة انسان احاطه شده درون ورطه هاي قتل. انسانِ نثار شده بر هيچ. انسانِ پاشيده شده درون مزبلة بايدها و نبايدها. قمقمـه هاي دروغ. متلاشي شدن از عطش.جهانِ آدمـهاي آهني درون جنگ. جنگ هاي جعلي. گلوله بـه جاي گُل. جان دادنِ گُلها درون شليك گلوله ها.موجِ انفجار. دويدن و شورة تب و ترس بر تن. آسمانِ سياه. پايه هاي شكستة پْل درون آب. تلفات. نفت. نفت. هلهله و يزله و زاري. تك و پا تك. پاتك و تكٍ تانكها. پوتين هاي سوخته و بي صدا. پاپتي هاي سرگردان زير كمپ هاي كپري. تنورهاي بي مصرف. جنگٍ صادراتي. صلح وارداتي. نان. خون. مخزنِ ِ آب. صادرات جنگي. مـهمات. زره پوش. نفربر. خمپاره. آرپي چي. ميگ، ميراژ. اِف... يك كُپه كرم درون دلِ كاتب مي لولد.
پدر، بيلرسوت بـه تن. سپرتاس خالي درون دست. بـه زيلوي زير پايش نگاه كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند:
ـ اينم از شركت نفت. بر باعث و بانيش لعنت. خُو، ابن الوقتٍ قرمساق حرفِ حسابت چيه؟ سرِ پيري كجا برْم. بـه كي پناه بيارُم. مْو ديگه جون و جريق گاري كٍشي دارُم؟ تو قبرم راحتم نمي ذاري. اي تُف بـه او ذاتت با ايي جهنم درّه ات.
حبانـه. كُلمن. كوزة شكسته. سماورِ خاموش. تشِ باد. پارچِ خاليِ آب. هجوم كوهه هاي هول. پريموسِ سوخته. آبِ خجلت بر خليج. خاك. نخل. خرماي خشكيده. رطب و خارك هاي خاكيِ كال.بيل. خاك. گور. نخلستانِ زهره تَرُك شده. غلغلة آبِ گٍل آلودِ شط. بُلَدها و بُلَم ها.اسكناسهاي چرك و چروك. رد و بدل آدمـها. دويدن. دويدن. چون باد دويدن. فرار. فرار. آسمان چپه شده. تش باد. موجهاي مرده. آوار. فرار...
مادر راه مي رود.زيبا، با گونـه هاي گُلبهي، تازه و آرايشكرده راه مي رود. صداي كاپ كاپِ كركابهايش درون سرم مي پيچد. غبار از تنِ اشياءِ شـهيد مي شويد. مادر، مينارِ اُخرايي رنگ را از سرش باز كرد. گيسوان بر روي شانـه هايش شلال شد. دلم ميهمانِ مينو ميشود. سالكٍ مينياتوري اش را خاراند. كركابهايش را درآورد:
ـ مْو از سرِ تون نميگذرُم، خدام نمي گذره. تو كجا مي ري مرد؟ بيا ايي كركابها رو ببر بازار مكاره بفروش.
گرسنـه بوديم. پدر از درون بيرون رفت. با پيتٍ حلبي نفت، هفت قرصِ نان و تكه اي استخوانِ برگشت. خنديد. جاي دو دندانِ نيشِ طلايي اش خالي بود. آنـها را فروخته بود.
ـ تو هفت آسمون يه ستاره نمونده...
آنسوي تصوير، كودكان ديگري درون گرمائي سوزان، سر بر زمين خشك جان ميدادند. چشمـها، دستها، درون افسوس هستي فسرده مي شد. اسكلت ها بر سرِ دانـه اي گندم، برنج، درهم مي شكستند. بهار بـه تجربة مرگ تن درون داده بود. آفتاب تازيانـه ميزد. مرگي گرم. خيلِ لاشخورها نشسته بر درختي خشك، استخوان مي شمردند. لاشخورها، ميانجيِ زمين و مرگ. جايي جشن بود. شامپاينِ شادي بهم مي پاشيدند. الماس دستها مي درخشيد. جايي نفرت زده، دست جمعيت يك دهكده را مي بريدند. از عطرِ مرگ زمين آذين مي بندد.
* * *
در گوشـه اي از تصوير، فروشگاهي هفت طبقه درون احاطة مأموران مرئي و نامرئي، ريز و درشت بود. سگهاي سياه پاس مي دادند. و بي جهت پارس مي كردند. رئيس سازمانِ امنيت ملي قبراق با نقابِ غرور بر چهرهاي دُژم و دودي رنگ، واژه شليك مي كرد:
ـ مانند موم درون چنگٍ ما هستند. طراحان و طرارانِ سفله، خواهند شد. باندٍ مافيائي متلاشي شده است. مرزها را بسته ايم.
ملكه هر هفت دقيقه يك بار بلند مي شد. طبقي بر گردن مي انداخت. تنِ خاكي و خال مخالي اش را مي خاراند:
ـ تخمـه. پستة شور. آجيلِ مشكل گشا. آدامس. ساندويچ. كوكاكولا. ... نبود؟
و دوباره مي نشست. درون تصوير برادر بزرگ و كاتب را سر نشان مي داد. روي كله هاي ژوليده مان ستاره هاي مات بود. برادربزرگ با دهاني پر از غذا خنديد:
ـ حالا ما دونِ شأن شما شديم؟ اي كور و كچل هاي چاچول باز. ما را از ملكٍ محروسه مان بيرون مي كنيد. بامبول سوار مي كنيد. نشانتان خواهيم داد.
كرختي خواب پلكهايم را سنگين كرده بود. برادربزرگ و ملكه از پر خوري مانند بادكنك درون هوا معلق مي زدند. سيگاري بـه برادربزرگ تعارف كردم. با طعن و لعن گفت:
ـ نـه نـه پيپ مي كشيم. تو هم پيپ بكش که تا نشعه بشوي اي نشمـه!
قوطي سيگار را درون مشت اش فشرد و چون پولكهاي چشمك زن بـه بيرون پنجره فوت كرد. كاتب نخواست بگويد از پيپ خوشش نمي آيد. اما اين پيپ معجزه مي كند! دودش مانند ماري خوش خط و خال گشتي درون اندرون ميزند. چون بخاري خمار كننده از هاي بيني و دهان خارج مي گردد. نشعه گي بين رؤيا و واقعيت حايل مي شود.
برادربزگ درون آرامشي با شكوه پيپ مي كشيد. ماهِ زردِ بزرگ درون تمام اين مدت رويِ لبة پنجره نشسته بود و ساز دهني مي زد. برادربزرگ برخاست. پيپش را بـه بيرون پنجره خالي كرد. كفٍ هر دو دست را هفت بار محكم برهم كوبيد. پردة شمايل خواني را از زير ردايش درآورد. بر ديوار چسباند. مثل فرفره دورِ خودش چرخيد. چرخيد و چون كتابي كهنـه درون باد ورق ورق شد. از چرخش ايستاد. بـه قاه قاه خنديد. هفت بار پلك زد:
ـ پاشو ملكه که تا براي كاتبِ پدرسوخته نمايش بدهيم.
ملكه برخاست. دستي بر قلادة گردنش كشيد:
ـ سرپا گوشم و در خدمتگزاري حاضرم.
ـ و چون شـهرزاد قصه گو بـه سخن درآمد.
* * *
به صداي باد گوش فرا دار. زمزمة بادِ سخنگو از فراز ويرانـه ها بـه گوش مي رسد. اينك درون كله هاي خاك شده جز صداي باد نمي پيچد. مرگ درون مرگ. عطر مرگ موج ميزند. زندگان درون انتظارند يا درون احتضار! مردگان، مشعل بـه دستٍ زندگان مي سپارند. همة ما ساية هميم. با هر قدم بـه مرگ نزديكتر مي شويم. گنجينة تاريخ، اين رؤياي پريوارِ آكنده از ترديد و تزلزل، چيزي جز سكوتِ سنگيِ راسخ و هق هقِ “كوكو” نيست. چون كودكي كنجكاو بـه جستجوي تصويرهاي پاره پاره مي روم. اينك غريبه اي بي نام و نشان، با تني فرتوت و بي حيات بـه دروازة سوخته ميرسد. بوف كوري بر برف سياه. خورجين بي خوابي را بر طاقِ مقرنس مي آويزد. گمشدگان تاريخ را صدا مي كند. دارها بيدار مي شوند. دفن شدگان دفيله مي روند.
برادربررگ دلقِ دلقكي بردوش، كلاه زنگوله دار برسر، نقابي از حرير سبز بر صورت، چون سايه بـه سويِ غريبه مي رود. ياره اي بر ساعد بسته است:
ـ چه مي كني حرامزاده، اسم شب چيست؟
ـ “كاتبي بي سايه، ساسِ ترس بـه تنبان، حساس و آس و پاسم.”
ـ پيشـه ام شپش كُشي است. جانم پيشكش، نمي خواهم ريشـه ام بخشكد. از بيم آنكه بـه قدرِ ارزني نيارزم، بـه خود مي لرزم.
دلقك چرخي مي زند. بـه سمتٍ تصويرهاي ثابتٍ پردة شمايل خواني مي رود. قلقلكشان مي دهد و مي خواند:
ـ جهان يادگار هست و ما رفتني زمردم نماند جز از گفتني
خبرِ مرگتان بلند شويد. مي خواهيم لَختي اختلاطِ تاريخي كنيم. بـه جان شما جزع فزع بي فايده است. بجنبيد پيزي فراخها. وقت شكار، شاشتان مي گيرد، موقع كار، خواب! اي جنگجويان جيم شده از كارزار، كارتان زار است. اي سلحشوران پوسيده استخوان، اي نره غولانِ غرة لشكرشكن، ديگر پشكل هم نمي توانيد بشكنيد، هان؟ طفره نرو، بنال سگ سبيل. اي خرس پنجه، پهلوان پنبه، تو هم گوزيدي كفٍ دست همـه! شمشيرت سقط شده است؟ از سر بـه خاك سودن و ستودن بـه ستوه آمده ايد؟ حرف بزنيد که تا از كوره درون نرفتهام. شما يك مشت يالقوزِ بي يال و كوپال و يراق، يكه تاز و يلِ ميدان بوديد! بلند شو سبيل چخماقي ريش مرواري، وگرنـه با كف گرگي مي كوبم توي ملاجت که تا جان از كونت دربرود. ترسيدي، ماست ها را كيسه كردي! كاسة سرتان بـه دردِ خاك انداز هم نميخورد. اي نقشبازان لايق ملامت، تفاله هاي مرتع تنبلي، مگر از ياد ايد كه تملقِ كسي پذيرفته هست كه بهتر معلق مي زند.
دلقك چون بوزينگان بالا و پايين مي پرد. دستها را بر هم مي كوبد و فرياد ميزند:
ـ شـهزادگان، درباريان، صاحب منسبان، قراولان يساولان. ملتزمين ركاب. دون پايگان، كهتران مـهتران. موكب ملوكانـه پر كپكپه و دبدبه، با خَدُم و حُشَم، با زورق و زنبق ميرسند. بندگان بدسگال. بوالفضولانِ تردامنِ نمام. قرشمالان. رعايا؛ كور شويد، كر شويد، لال شويد، هين كه مُلٍك مي رسد.
دلقك نقاب را برمي دارد. برادربزرگ با چشماني درشت و دريده، با طمطراق و طنطنـه، شمشير بـه دست، بـه نمايش مي پردازد.
ـ من شاه شاهانم. امپراطورم. خاقانم. قيصر و سلطان ابنِ سلطانِ صاحبقرانم. امير و شيخ و خليفه ام. سزار و تزارِ بي عرضه را سرازير كردم. هفت اقليم بـه زيرِ نگين انگشتري من است. بُر و بحر. ماهيان دريا. پرندگان آسمان. خاكيان و ماكيان، همـه درون يد قدرت من است. من مافوق بارقة قدرتم. دد و دام، مرغ و پري بـه فرمان منند. صاحب هر چه هست و نيست، منم. منم كه جهان بـه سر پنجة زور و شوكت شمشير گرفتم. تاج و تخت. گنج و ديهيم. گوهر و لعل و زر و سيم. هفت رنگ و هفت اورنگ زيرِ پاي من است. زمام زمان و زمين درون پنجة پولادينِ من است.
شمشير را درون هوا، تهديدآميز بـه حركت درمي آورد. دلقك نقاب بر چهره مي گذارد:
- زمين و زمان خاك پاي تو باد همان تخت پيروزه جاي تو باد
اي ياران ظريف و اي نديمان حريف، دقت كنيد! خدا مي گويد مال ماست، شاه مي گويد مال من است. محروساتِ سلطان عبارت هست از؛ آسمان و انسان و جزئياتشان. ناحق و ناروا، مـهم نيست. مـهم بـه زيرِ سلطة سلطان درآمدن هست تا مگر مصون از مصيبت و نيستي شويد.
ملكه، چاووشي خوان بـه ميان مي آيد هفت بار كٍل مي زند. پوست خاكيِ خال مخالي اش را مي خاراند:
- چو تو شاه بنشست بر تخت عاج فروغ از تو گيرد همـه مـهر و ماج
البته تقارن رقابتها، تخم نفاق مي پراكند. ديكتاتورها، ديكتة كلمـه و كلام را تكه تكه ميكنند. شداد بهشت مي سازد. نمرود بـه آسمان تير مي اندازد. همة رهبران نبش قبر ميكنند. يكي گذشته را از گور درمي آورد که تا لباس امروز برايش بدوزد و گُلِ گورستان بـه سينـه اش بزند. يكي گذشته را انكار مي كند، امروز را بزك مي نمايد. بـه آينده تُف ميكند. هيهات، عقلانيتش عُقدي مي شود كه با عقبي مي بندد. هر زورگويي با ظاهري منزه، زبان خاص خود مي آفريند. آنطور كه باد هم بـه گردش نمي رسد. مي گويد؛ انسانيت يك پولِ سياه نمي ارزد. رب النوع قدرت، شـهرت و ثروت، خطي هست كه آخر ندارد. همـه شان هم سعي و اصرار دارند که تا به ديگران بـه قبولانند كه حقيقت تنـها درون انحصار آنـهاست. يكي بليط بهشت مي فروشد. يكي كليدٍ درِ بهشت، بر گردن ديگران ميآويزد.
دلقك شمشيرش را بـه وسط پيشانيِ حرامزاده اي فرو مي كند:
- اما ياوه سرايي بس است. هفت نوبت دف و دايره، تاس و كوس، تبيره و دهل بكوبيد. بربط و طنبور. چنگ و چغانـه و چگور، رباب بنوازيد. اينك قبله و قطب عالمِ امكان، مالك دين و دولت، فرمانرواي مستبد زمين و آسمان! درون كرنا و سرنا و نقاره، بـه هيابانگ و هياهو بدميد. قاليِ زمردين بگسترانيد. بساط سور و سرور مـهيا كنيد. فرشـهاي منقش. نقش هاي معرق. خزانـه و ذخاير بـه زير قدم هاي مباركش بيفكنيد. زرين قبايان، زرين كلاههان و زرين كمران بـه صف! خدايگانِ فرخنده رأي، طليسان زربفت بـه تن، بر سرِ خوان خويش مي آيد.
ملكه هفت بار پلك مي زند. دايره بـه دست مي خواند:
- دورِ تو از دايره بيرون تر است از دو جهان قدرِ تو افزون تر است
برادربزرگ با چشمـهاي مورب، پاپاخ برسر، بادي بـه غبغب و پر تجمل از پلكان مارپيچ غرور پله پله پايين مي آيد. بر ستونـهايي ازاستخوان انسان دست مي كشد و مي خندد. خوان گسترده مي شود. سر و صداي مطبخيان، بوي غذا و زعفران پلو، دود و دمـه. ديگ و ديگبر. پاتيل و كماجدان و اجاقهاي سنگي. مجمعه هاي مسي و مشربه هاي . تُنگ شربت و آشِ پشت پا، درهم مي پيچند و مي چرخند. مشعلها مي سوزند و نور ميپاشند. همـه آماده اند که تا شاه اشاره بـه خوردن كند. دلقك انگشت اشاره درون كاسة آش فرو مي كند و مي چرخاند:
ـ شير مرغ و جان آدميزاد. بُه بُه! خواص و مقربان درگاه بـه پيش! پيشمرگان شاه و شيخ بـه پس! هوم، چرب زبانان بوي كباب و ماهي را زودتر درمي يابند. عجب بخور بخوري! درون اين شلوغي ماه را از ماهي، ميش را از گرگ نمي شود شناخت. وزير بي نظير، با زلم زيمبو چه مي لمباند! بعد ذكر خيرش درون هر انجمن و مجموعه بي دليل نيست. تنـها نظاره گر مفلس و وصلة ناجور منم؟ عجبا، جوابش را درون آستين دارم؛ دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبين. انسانِ نخستين آب خورد. سپس گياه و شير و گوشت. بعد كشور و قاره و جهان و جان. بعدٍ بعد چه خواهد خورد؟ دوستان خواهش مي كنم از سخنانم سوء استفادة جنسي نفرمائيد. انسان اقتباسي از اسارت تاريخي و سرقت آزادي است. انسان...
جارچيان و خبرچينان ندا در مي دهند:
ـ دشمنان، خائنان، حاسدان، فاسدان، عُلَمِ مخالفت و ستيز و فتنـه برافراشتنـه اند.
مجلس بـه هم مي ريزد. هر كس بـه دنبال ي مي گردد که تا بگريزد. وزير اعظم سكتة ناقص مي كند. قيصر نعره مي كشد:
ـ بر جلال و جبروت من همـه بايد تكريم كنند. من بلاي آسماني و تازيانة عبرت روزگارم. از هركجا كه اسب من بگذرد، گياهي نخواهد روييد. پارة هر تخطي و تعللي چوبة دارِ بي عطوفت است. پند و گوشمالي من براي ياغيان و غوغاييان و داعيه داران، خرخرة بريده است. بـه فرمان من بكُشيد. گردن بزنيد. چرخ را بـه آتش بكشيد. حيات طاغيان را طعمة حريق و حراج و تاراج بداريد. بـه تاخت و تاز، بـه خدعة خدنگ خيال انگيز، مدعيان متجاوز را بـه خاك هلاك درافكنيد. جنگجويانِ جنگ آزمودة چالاك، بـه لشكرگاه دشمن شبيخون بزنيد! هر جنبنده اي را بي جان كنيد. شـهرها وآبادي ها را ويران و غارتِ سْمِ ستوران كنيد. عرش و فرش بهم بردوزيد. آتش. آتش. براي حراست از روح و جسم آسماني كه منم، جان هر ذي وجودِ دشنامگو را ضايع كنيد. قوام و دوام روزگار با من است. آتش! ضرابخانـه و زرادخانـه و گنج شايگان از آنِ من است. سكه و خطبه بـه نامِ نامي من بخوانيد.
دلقك هراسان درون صحنـه بـه دور خود مي چرخد:
ـ گفتة پيغمبر و سلطان يكي است. فراشان، كمان و كمند بـه بازو بيفكنيد! دلاوران گردن كلفت حمله كنيد! اَراده ها، نفت اندازها، قلعه كوبها، بـه قهر و غلبه درهم بكوبيدشان.آسمان حرمتشان را كنيد. از تختة تخت بـه تختة تابوت دراندازيدشان. اي حرام لقمـه هاي يْغور براي ما لغز مي خوانديد؟ اي سلطان سرنگون، افسرِ افسرده بر سرت زار مي زند. سفره بگسترانيد كه بايد اين مردمان را سر بْريد.
ملكه بر خاك مي افتد و پاهاي امير را مي بوسد:
ـ سلطان بـه سلامت باد. آبها از آسياب افتاد. بـه فرمان شما از كله ها منبر و مناره ساخته شد. از مغزِ غدارانِ غدر پيشـه، خوراك ماران پخته شد. همـه براي اعلام سرسپردگي صف بسته اند.
دلقك نو نوار تعظيم مي كند:
ـ بندگان اعليحضرت همايوني، شرفِ حضور مي طلبند. امير قَدُرقدرت، قوي شوكت، رخصت مي دهند؟ درود بر ذاتِ اقدس شـهرياري. كور شويد. كر شويد. دور شويد. هْش! خر شويد، خاقان مي رسد.
ملكه احتياط آميز، ميناي مي درون دست، چون دلبري نوبر و ناب، بلند مي شود:
ـ سلطانِ طليسان پوش از نايرة جنگ داخلي و خارجي، پيروز و خجسته، با كَر و فَر، فارغ آمده است. خيمـه و خرگاه راست كنيد. سلطان اين سلطنت را با جانفشاني و خون و درايت، يك تنـه بـه چنگ آورده است. پاداش، مشتي سكه هست به دامانِ شيخ ما...
دلقك هوار و هورا مي كشد:
ـ عْمر امپراطور دراز باد. تخت بختت بر كوه قاف، كنار درخت طوبا، زير ساية سيمرغ باد. اي شاه معتدلِ عدالت پيشـه، تيشـه بزن بـه ريشـه. مْهيمنا، عاليجناب، تويي سرمد و سرآمدا! سروران، بـه سرور و درآييد که تا به خدمتٍ زر و سيم، باز رسيم.
خوش گوزيدي زُبيده؟ دماغ سوخته مي خريم. اشتباه نمي كنم؟ اين شاه نبود، شيخ بود، يا امپراطور يا... اي بابا من چه مي دانم. خر و خربنده يكي است. اصلاً يكي نيست بـه من بگويد، چرا اينقدر حنجره جر مي دهي. نان بـه نرخ روز خور. رجز خوان! كسي تره هم برايت خرد نميكند. خيلي خوب، تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد، مفتخور؟ بيخودي خودت را نخود هر آش ميكني.
ملكه چپ چپ بـه دلقك نگاه ميكند، ادامـه ميدهد:
ـ عشرت و لذت جويي درون پسِ آن همـه فتوحات پرفتوت، معجزه ميكند. درهاي حرمسرا را بگشاييد! كانِ نوبالغ، شويد. شايد قرعة اقبال بـه نامتان افتد. شاه چونان همـه شب، شبِ زفاف تازه درون حجلهاي جوان ميخواهد. مْشك و كُندر، عبير و عنبر، عود و بخور بسوزانيد. درِ دُرج بگشاييد. شيخِ متمايز و ممتاز، بيطاقت، فوطه و قطيفه از كمر باز ميكند. حرير و ململ، ابريشم و مخمل، اطلس و ترمـه، ديباي هفت رنگ فرش كنيد. بسترِ ساتن بگسترانيد. زرِ مْشت افشار بپاشيد. رامشگران، خنياگران، غلامان، خواجگان، مطربان. دلقكان، بـه راه مباهات هر چه داريد، فديه دهيد.
كس نبيند فرو شده بـه نشيب هر كه را خواجه بركشد بـه فراز
دلقك هلوي آبدارِ تازهاي را گاز ميزند:
ـ پير ها، خرابها، ترشيده ها، پا شكسته ها، پلاسيده ها، بيخودي بـه تنور نچسبانيد. چيزي عايدتان نميشود. روي پوشيده داريد. امير ميخواهد تٍريليِ دوچرخهشان را درون خطٍ خير و مُبُرات بـه كار اندازد. اي بنازم بـه اشتها و قدرت كمر. نازِ شستت. كمر هست يا شاه فنر! جهانِ باقي و فاني فدايت باد. اي قدرت قاهر. ديديد دوا و دعاي دشمنان مستجاب نشد! تاج بـه تاراجِ اجانب نرفت. چه كسي بـه دعا آمده كه بـه نفرين برود. كان باكره پيشكش كنيد. مته هنوز ميكند. چاقو مي برد. آب ميچكد. مورچه بار مي برد. و يك پري درياييِ غمگين فرياد ميزند؛ كمك، كمك...
دلقك نقاب را برمي دارد. برادربزرگ خوي كرده و خندانو اندكي مست و حريص، دستار از سر برميگيرد. موزه از پاي بيرون ميكند، بـه بطالت درون پاشوية حوضِ حرمسرا، قدم ميگذارد. ملكه بـه ناز، زيرِ گوش شيخ آواز ميدهد:
ـ مراقب باشيد هنگام رَتق و فَتقِ امور، فتق بندٍ مبارك را بگشاييد. تُرنجبين براي مزاجِ مبارك ميل بفرماييد. گُلهاي سرسبد بـه صف شده، آمادهاند.
با دولچه بر سرِ سلطان آب مي ريزد. برادربزرگ گيج، بـه قاه قاه مي خندد:
ـ حواسمان جمع است، فوتِ آبيم، بانوي بانوان.
دلقك شمشير را سيخ درون دست مي گيرد:
ـ زفتراك بگشاد پيچان كمند بينداخت و آمد ميانش بـه بند
دور از جناب شما، حضرتِ مستطاب اگر اسائة ادب نباشد، فكر بكري دارم. اير و قير و گُهٍ زنِ پير را، حكما معجون الحديد گويند و براي افزايش قوة باه معجزه مي كند. بشنو، بشنو! اين اعوجاجِ رايج درون قصة گنجها و رنجها نيست. شيخ مردي مصمم و مسلَّم است. امير عياري تمام عيار و عاري از بيعاري است. بـه دهانش نگاه كنيد كه معجون را چون باقلوا، قورت مي دهد. حضار مظنون هشدار، بـه چشمـهايش نگاه نكنيد. انسان را بـه سنگٍ سياه مبدل مي كند. تيزابِ نگاهش، زَهره را ذوب مي كند. شاه نوازش و آرامش مي خواهد. حق دارد. اگر غير از اين بود، رازِ بقا و ازديادِ نسلِ سلاطين، منسوخ مي شد.
سؤال برِ سر...
ملكه بي محابا مي پرد وسطٍ صحنـه و با دست اعلام سكوت مي كند:
ـ يكبار تو وسطٍ حرفِ من پريدي. اجازه بده اين بار من وسطٍ حرف تو بپرم. بله، سؤال بر سرِ تجانس انسانـها نيست. اصول مساوات مسخره است. انسان سهمي ندارد. درون ذهن بازار، هر انسان سكه ايست. درست نگفتم، هان؟
دلقك پاهاي چمبري اش را بي حوصله جا بـه جا مي كند. صداي بع بع مي آيد:
ـ شما هميشـه مته بـه خشخاش مي گذاريد. دو قورت و نيمتان هم باقي است. نـه، سؤاال بر سر اين هست كه درون بازار زندگي، زمان چون بادي درون معده، يا درون دست است. اما بي برو برگردد، حيات نوعي غفلت ميان جلو و عقب رفتنـهاي عقربة يك ساعتٍ قديمي است. بيچاره عُلَم بـه دست منتظر هست تا ما شكر فشانيمان تمام شود و او بـه انجام كارهاي مقدرش برسد. مگر چقدر وقت دارد؟ ناگهان ديدي با اين حال و روز حيرت انگيز، قبض روح شد و خونش گردنمان را گرفت.
ملكه ابرو بالا مي اندازد. پشتٍ چشم نازك مي كند. زبان مي گيرد:
ـ هزار زن زيبا و طناز و باطراوت، دامِ عشوه مي گشايند. آبدستانِ پْرگلاب مي آورند. سلطان سر و صورت و محاسن، صفا مي دهد. ميانِ پردِگيان بـه شادي و شيطنت چرخ ميخورد. درون استخر شير و عسل غوطه مي زند. يكي را گاز مي زند. نشيمنگاه ديگري را نيشگون مي گيرد. يكي را مي بوسد. يكي را... و پرده مي افتد. ديگر از بازي پشتٍ پرده ما خبر نداريم.
مناديان جار مي زنند. ايلچي بـه پچپچه درون گوش شيخ، از عدوات و توطئة اطرافيان مي گويد. سيماي با صلابتٍ سلطان كه هر كار شكنِ سركشِ كينـه جو را بـه نشيب كشانده است، بـه خشم مي نشيند. شاه دندانـهاي طلايي اش را بـه هم مي فشرد. برادربزرگ دستار بر سر، نعلين بـه پا، خنجري خميده پشت و بْران و آبداده بـه سُم، درون دست راست، دُرنا درون دستٍ چپ، با سيمايي فسفري هفت بار پلك مي زند. بـه غضب مي غرد:
ـ تمامِ بستگانم را تعقيب و توقيف كنيد. بـه داغگاه بِبُريد. درون پوست تازه ذبح شده پيچيده و در چاه سرنگون كنيد. ناخنِ دست و پايشان بركَنيد. زبانشان را ببْريد. چشمـهايشان را بـه كارد درآوريد. دندانـهايشان را دانـه دانـه بشكنيد، روغن داغ بر اندامشان بپاشيد. بر زخمِ زردآب آوردة پْر آبله شان، سركه و نمك بپاشيد. گوشت و پوستشان را ببْريد و در دهانشان بگذاريد که تا افطار كنند. ميل درون آتش بگردانيد. بر پشت و پهلو و چشمـهايشان بكشيد. پوستشان بـه نمد بماليد. دست و پايشان بـه پالهنگ بربنديد. مثله شان كنيد. شقه شقه شان نموده و هر شقه را بر گذري بياويزيد. خون. خون. خون بايد که تا ركابِ اسبم برآيد...
دلقك بر شكمش مي كوبد:
ـ پارسِ سگهاي هار را مي شناسيد؟ چه وجودِ جوانمردِ با جْود و كَرُمي! گنج بران، رنجبران راه بگشاييد. سلطان سوار اسب حادثه، بر سپاهي ظفرمند فرمان مي راند. هياهوي مرگا مرگ. چكاچك شمشيرها درون غباري بد يمن. بستگان، پستگان. پسر، پدر را. پدر، برادر را. .. كور مي كند. شاه از چشمـهاي شما نمي ترسد. كوسِ ناموس بر تپه هاي غيرت. اُقرباي بد اقبال چه قرابتي با عقربهادارند! چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه:
ميانش بـه خنجر كنم بر دو نيم نباشد مرا از كسي ترس و بيم
خليفه از همة دوستان سابقش سبقت گرفته است. هيهات، چه تاريخي، يا سراسر نكوهش هست يا نيانش! اي چرخ بلند، فريادِ درد بلندا گرفت. دوران بدي، ناداني، نفرت و تولد انتقام. تاريخ، كين نامة برين. تمام تاريخ، حكايتٍ تقلب و انتقام و تلافي است. تاريخ را فاتحان تباه مي كنند...
ملكه چون فرفره بر زمين مي چرخيد و مي خواند:
ـ بگفتش كه اي بد رگِ نابكار ترا بر سرِ تخت شاهي چه كار
نـه، تاريخِ طناز را فاتحان مي فروشند. که تا مي توانيد بكُشيد. خون درون مقابل خون. “ايمانشان بر قبضه هاي شمشير مي درخشد.” ابليس درون لباسِ انسان، انسان درون لباسِ تلبيس. انسان، سياهي لشكر، از روشنايي تاريخ بيرون ميشود. ديگر مُگرد، اي گردونِ دون! نگاهِ زندگي، گناه مرگ مي شويد.
دلقك دايره وار مي دود:
ـ بـه دنبال باد بايد دويد. تاريخ، حديث حسرت است. يكي رَسُد بـه اميري. يكي رَوَد بـه اسيري. پا سوز سلطان نشويد. هوا بعد است. الفرار.
نامردم اگر گٍرد تو، من دگر بگردم. صبر كنيد. صبر كنيد. شيخ براي توابين خطٍ امان نوشته است. سبب سازان، سلسله جنبانان، دايه ها، لله ها، پيشكاران، اتابكان، نايب الدوله ها، نايب السلطنـه ها. يوزباشيها، گوزباشيها، دوستاقبانـها! درون اردوگاه و بارگاه، پادگان و پاسگاه، بـه سيم و دينار، افسار، زين و رزم افزار بسازيد. سلطان ترك سلطنت كرد. بـه كشور دشمن هزيمت نمود. سپاه بخشيد و همسر گزيد. اميد و شمشير نمرده اند. بـه چوگان بازي و شادخواري و شكار مشغول است. هان، بـه كوس و درفش و زرينـه كفش، شاه عزم بازگشت مي كند. که تا ديگر قُلدرانِ خشك مغز، انگشت درون جهان فرو نبرند. بهرِ مخالف سرايان، مراسم زمين بوسي و كون ليسي فراهم كنيد که تا اربابان درون دامانِ امن و امان آرام گيرند.
برادربزرگ چونان امپراطوري پيروز، نشسته بر تختي كه هفت بردة بر شانـه حمل ميكنند، مي خندد:
ـ جهان بر آب هست و آدمي بر باد. پري دريايي يكبوده كه تَه اش باد مي داد. اين را ديگر همة عالم و آدم مي دانند غير از تو، اي كاتب كو... و دور مي شود. صداي بع بع مي آيد. ملكه همچنان چرخ مي خورد:
ـ مرگ درون پيش رو هست يا پشت سر؟ بازيِ ميلاد و مرگ. برگي كه مي د بـه پاييز ميخندد. چقدر مانده هست به كسوتِ انسان درآييم. كاش بـه جاي كُشتن، كٍشتن ميآموختيم. اي امان، قدرت مولودِ حماقتٍ مردماني هست كه رايگان بـه مخنثان مي بخشند. مخنث هر چه احمق تر، قداستش مشعشع تر. باز يكي ديگر ميهن و ديهيم بـه بهايم سپرد. هيهات اگر باز كسي كوسِ خلافت زند!
دلقك منقارِ عقابيِ دماغش را خاراند:
- چو مخبط شد اعتدال مزاج نـه عزيمت اثر كند نـه علاج
شير يا خط، پْر يا پوچ. بيرقِ غم بيافرازيد. نياكان كاتب تكه تكه شدند. فرصت كم هست و جراحتٍ جان را حاجت بـه معالجه است. اما چه كنيم با جراحتٍ روح؟ دشمنِ بشر، نقابِ القابي هست كه بـه چهره مي زند. زمين هنوز درون قبالة بولكامگان مي گردد. يگانـه ثروت انسان، آزادي است. آزادي اما، درون حوزة زبانِ رمزي است. خم بـه ابرو نخواهم آورد. اگر بـه گفتن حق سرم شكسته شد بهتر از آن هست كه درون انظارِ خلق سرشكسته باشم. تنِ تاريخ را چون زيتوني تلخ گاز مي . اي فرعونـهاي مفرغي دوباره درون خانة تاريخ ثبت نام كنيد!
ملكه درون خود پيچان، مي چرخيد:
ـ عالي و داني، عالٍم و عامي، والي و رعيت، واعظ و مستمع، توانا و ضعيف... گوش كنيد
كه نفرين برين تخت و اين تاج باد برين كُشتن و شور و تاراج باد
هر دو خسته و آه كشان نشستند. اندكي ساكت شدند. ملكه چون مادري تاب و توان از دست داده بـه سخن درآمد:
ـ پسرم، اين دودِ نفس گير كه درون آسمانِ عصر پيچيده از كجاست؟
برادربزرگ، پشيمان آه كشيد:
ـ از قصرهاي سوخته، كاخ و كوخهاي كلوخ شده بـه امرِ ما. بـه نام و نامة مْهر و موم شدة ما. مادر بگذار درون دامنت گريه كنم. شايد آرام بگيرم. مادر، ما را درون اين درون باختن، چونان كودكي بـه گهوارة ناگاه ببر. اميد بخشايشي هست؟
هر دو درون آغوش هم گريستند. كاتب با صداي هق هقِ هفت سامورائي سائل گريست. برادربزرگ ايستاد:
ـ شكستٍ يك كشور زماني هست كه احساس تنـهايي كند. سقوطِ يك ملت وقتي هست كه نام و حيثيتش را بفروشند. که تا به حال اشكهاي ما را هيچكس نديده بود. ما غممان ميگيرد. مادر، هجرت و هجرانِ زجرآورِ مردمان را نديدي؟ نديدي چگونـه درون جهان پراكنده شدند. نديدي چگونـه براي تصاحبِ تكه اي از آسمان، چانـه زدند، اشك ريختند و از غصه مردند؟ هنوز درون مرزها، پشت درهاي ملال، پشت گيشـه هاي شيشـه اي اشك ميريزند و مي شكنند. تنـها براي داشتنِ كاغذي كوچك كه نشان دهد، هويت دارند. هستند. غافل از آنكه كودكانِ بي هويت از ترسِ قدرتمداران، مرده اند...
ملكه شگفت زده برخاست:
ـ گوشكن، مي شنوي؟ از سقف شكافتة شب، صداي شُرشُرِ آب مي آيد. مردگان درون گور، برگُردة ديگر مي چرخند. هدية زمين، شيشـه اي پر از عطر مرگ. صداي گرمپ گرمپِ سوارانِ تازه نفس مي آيد. زمين مي لرزد. زمين لرزه مي آيد. شگفتا درون زيرِ اين آسمانِ كهن، هميشـه بارانِ ستاره مي بارد. نرخ اين خاكِ خشك چند است؟ فروشنده كيست، خريدار و مشتري كيست؟ ارزان مي فروشند...
هر دو خسته و تعظيم كنان عقب و جلو شدند. برادربزرگ گفت:
ـ عده اي مْردارند و عده اي مردِ دار. زندگي مثل يك طلسم سمج دورِ گردن آدمي طوق مي اندازد. آه از اين عفريت عقل! كاتب دست روي دلمان نگذار. چيزي نپرس. جهان را پرسش دگرگون مي كند. زندگي معادلة چگونـه بودن يا نبودن است. جنايت، از جهل جوانـه مي زند. كاتب خوابت نَبُرد. آبِ طرب بريز بنوشيم و چشم از جهان بپوشيم. ما سرد و گرم روزگارِ ناسازگار، بسيار چشيده ايم.
نوشيديم. برادربزرگ هفت بار دهان دره كرد. براي ختم مجلس، كاتب و ملكه دست و انگشترش را بوسيدند. ماه كُرنش كنان و پس بعد به آسمان برگشت. برادربزرگ شنگول و پاتيل كنارِ پنجره رفت. بـه مقرِ قمر درون آسمان بي ستون نگريست. هفت بار بلند و ممتد گوزيد. از پنجره بـه طبيعت مفقود شاشيد. احساس كردم حالم زياد خوش نيست. چيزي درون اندرونِ دل كاتب تكان مي خورد. شيئي مرتعش بـه جانم تشر مي زد. مانند حضوري نامنتظر. رفتم دستشويي و هفت بار عْق زدم. دوستان درون حالي كه پينكي پينكي مي رفتند، نگران شدند. برادربزرگ با چشماني آذرنگ گفت:
ـ نَجه سُن؟ كيفين ياخچيده؟ حتماً زياد خوردي رودل كردي، هان؟
كاتب با التهاب گفت:
ـ مي ترسم. از شكايت زايرا للات مي ترسم.
برادر بزرگ با اطميناني شك شكن گفت:
ـ بي خيال. هيچ رئيس و كميسر پليس و عسسي باور نخواهد كرد. سرِ سوزني نگران نباش. ما مي دانيم كه دستٍ همـه شان درون يك كاسه است. رفيقِ دزد و شريك قافله اند. هم از توبره مي خورند هم از آخور. اما رسيدگي بـه امورِ ضرب و شتم و هتاكي و انگشت توي كون كسي كردن، دست كم هفت روز طول مي كشد. قانون فقط خالي بندي و چشم بندي است، براي قداره بندان و قاروره داران. نترس. بالاخره يا خر مي ميرد يا خرخدا. يا رئيس مي ميرد يا كدخدا. برو راحت كپه لالا كن و مواظبِ تم باش. ملتفتي چرخ ريسك!
افتاد روي صندليِ سحرآميزش و به خلسه فرو رفت. ملكه بـه تَمُجمْج گفت:
ـ شب خوش، بوسه اي توشة راهم بكن!
جغدي چون شبگير صلا زد.
* * *
ـ “هر دردي مي تواند بـه همدردي تبديل گردد.”
برادربزرگ حضورش را با يك بلند بـه جهانِ بيدار اعلام كرد.
ـ “عادت گوزيدن تنـها، مرده ريگٍ آدم نيست.”
از پنجره بـه كوچه شٍر شٍر شاشيد. كاتب ناشتايي شاهانـه اي تيار كرد. لميديم و لمبانديم. تلويزيون را روشن كردم. برادربزرگ چپقش را چاق كرد. كشيديم. خبرگزاريها بـه نقل از مردم و مردم بـه نقل از خبرگزاريها حكايت مي كردند. خبر از خبر تكثير مي يافت و شايعه مثل توپ درون آسمان شـهر مي تركيد. راهداران مي گفتند؛ ديشب اشباحِ سرگردانِ كوچة هفت پيچ بـه فروشگاه يورش اند. مقداري از اسناد مـهم تاريخي و دولتي را دزديده اند. تمام اطراف و اكناف فروشگاه درون قرق مأمورينِ زا بـه راه شدة انتظامي است. نگهبانـهايي كه باد از لاي تيغة تبرهاشان نمي گذرد. اسم شب و شـهر را عوض كرده اند. همة اهل خلوت را ختنـه نموده اند. عسس هاي مشعل بـه دست درون گٍره گا هها درون به درون دنبال گناهكاران ميگردند که تا گرز آتشين درون ماتحتشان فروكنند. بـه علت بيمبالاتي، داروغه را درون خفيه، دَمُر خواباندهاند و بر دُبْرش هفتاد ضربه تازيانـه مالاندهاند. طوريكه بول و غايطش درهم قاتي پاتي شدهاست. همة عمله اكرة داروغه از ترس درون تنبان هايشان شاشيدهاند. داروغه درون حالت اغماء قسم خورده هست كه خشتك شايعه سازان را كند. هفتاد استادِ ماهر، همة خرابيها را طوري مرمت كردهاند كه گويي آب از آب تكان نخوردهاست. درون تمام متروها، اتوبوسها، جاده ها و خيابان ها... گزمـه هاي مبرز و نوچههاي خفتان پوش، مسلحانـه كنار سطل هاي زباله كشيك ميدهند. خانم، آقا! درون يك كلام حكومت نظاميِ اعلام نشدهاي برقرار است. هيچ كس حقِ خنديدن، گريه كردن، گوزيدن و ساندويچ خوردن ندارد.
همان روز صبح آنقدر آشغال درون حواليِ محله پخش و پلا شدهاست كه همـه هم صدا گفتهاند؛ که تا به حال هيچكس چنين چيزي نديدهاست. انگار ارواحِ خبيثة سرگردان تمام زباله هاي شـهر را بـه اين محله آورده و دنبالِ گلدانِ راغه اي گشته اند. مي گفتند، ديشب كسي ماه را از آسمان ربوده بود. عده اي هراسان بـه جستجوي ماه بر بامـها برآمده و سرودهاي مذهبي خوانده اند. درون همان حال از ي درون وسط آسمان، خاكستر و دانـههاي نيمسوختة توتوني ناشناس فرو مي باريده است. كساني كه برحسب تصادف و از سرِِكنجكاوي دانـه ها را بو كرده اند، مانند مجنونـهاي بُنگي گُه گيجه گرفته اند. صداي پري درياييِ گرياني را شنيده اند كه هر يك ساعت هفت بار فرياد مي زده است؛ كمك كمك. بحرالعلوم هاي فريفتة فضل، خيمـه شب بازان و گربه ان سياست، دانـه هاي نيمسوخته را چون حُبي حبيب و ناياب بـه دهان انداختهاند. قسم خوردهاند كه بـه چشم هوش ديدهاند كه يك نفر از افق افتاد که تا ارتفاع آفتاب را تحقير كند.
همان آن كه ماه بدر از خسوف درآمده، مردم شـهر هفت بار صداي گوشخراشِ شيپورِ سروشي را شنيدهاند. درون حاليكه حتا يك لكه ابر درون آسمان مشاهده نشده، از ناودانِ همـه خانـه ها صداي شُرشُرِ باران ميآمده است.همـه از ترس براي استفسار، حضور معظم رهبر عظيم الجثه شرفياب شده که تا كسب تكليف كنند. ايشان نشسته بر دبه هاي باروت با خونسرديِ ماموتي زكام شده، استخاره كرده و فرمودهاند؛ هفت ساعت بر طشت و لگن و كاسه بكوبيد که تا بلا بگردد. هفت گياه عطاري را با كُسِكفتار درون هاون آهني بكوبند و در زيرِ هفت قنطره و در دلِ هفت قنات بيندازند که تا دفع شر بشود. همـه سرفه كنان، آب بينيشان را بالا كشيده و آمين گويان دست بـه كار شده اند. رهبر هم بـه همـه شان، يكي يك كيسه سِ خشک بخشيده است.
بذرِ شايعه درون شاليزارها و بيشـه ها و كُنامِ شيران سٍل زده، همچنان پاشيده مي شد. همان لحظه كه همـه بـه دنبال كفتارهايي مي دويدند كه دُمشان را لاي پاها گذاشته و از ترس ميگريخته اند، پري دريايي فرياد زده است، كمك كمك...
به زعمِ شخصِ اول مملكت، تجويز زعيم معجزه آفرين، عوامفريبي بوده است. آن هم درون حالي كه جهان چهار نعل و سركش و حُشَري بـه سوي دروازه هاي تمدن و ترقي پيش ميرود. درون شب هاي مشبك، نعرة نعلين ها بلندشده است. بـه زعيم عاليمقام برخورده و مردم را دعوت بـه قيام و بلوا كرده است. راشدهاي راشيتيسم گرفته شلوغ كرده اند. عدهاي بـه خيابان ها ريخته اند، همـه چيز را خرد كرده، بـه آتش كشيده و به غارت اند. عده اي نعل درون آتش نـهاده که تا زعيم از چشم زخم زمانـه درون امان بماند. شخص اول مملكت هم بـه تلافي، حضرت را با طياره اي تك موتوره بـه صحراي خشك و سوزانِ “كالاهاري” درون ميانِ قبيلة “مگلاگادي” تبعيد كرده اند. که تا ايشان درون فراغتٍ مقتضي كتابِ “كاشف الآدم خواري” را بـه زيور طبع آراسته كنند. رموز هيپنوتيزم و ديگ مذاب و خرمـهره فروشي را بياموزند و بياموزانند. زعيم هم شخصِ اول مملكت را بـه تلخي نفرين كرده است؛ الهي دماغت مثل دماغِ مجسمة ابوالهول بشكند. اُم الفساد. بي حيا.
ابرهاي شايعه تكيه بر باد داده بودند. بادِ موذي درون دل مردم مي گرديد. عده اي سرودهاي ديمي براي دل درد مي سرودند. درون اين ميان كسي گفته است، از اوضاع جهان بوي بهبود نمي آيد. انگارمرده اي درون گور خود گوزيد و تاقديس هاي تقديس شده شكستند.
بعد از خاموشي ظاهري آتش، شخص اول مملكت درون محافل كاملاً خصوصي درون حالي كه تخم هاي متورمش را مي خارانده بـه خنده گفته است؛ جرجيس را بـه برجيس فرستاديم. درون يك مـهماني بزرگ شام بر خرابه هاي باستاني بـه همة زهرچشم گيران و سبيل از بناگوش دررفته ها، مدال و هداياي درخور توجه عنايت فرموده اند. همة كارشناسان هنري، عتيقه فروشان بين المللي و گوركنانِ تاريخي براي تعطيلات بـه جزيرة ثبات و آرامش شخص اول مملكت هجوم آورده اند. گارد جاويدان هم گاري ها را هْل مي داده و گارمون مي نواخته است.
* * *
در جار و جنجالِ حاصل از اين اوضاعِ به غايت هردمبيل، دو مأمور آگاهي از كلانتري هفت همراه زايراللاتِ باند پيچي شده بـه سراغِ كاتب آمدند. درون را كه باز كردم، توفاني توفيدن گرفت. توفال خانـه ها، لباسهاي بيد زدة مفتشان و زايرا للات، يك چند درون هوا چرخ خوردند و در گردبادي ناپديد شدند. هر سه، بي تعارف و شرم واردخانـه شدند. بـه دنبال كسي، چيزي مي گشتند که تا سترعورت كنند. كاتب يك دست لباس بيشتر نداشت كه آن هم بـه تن اش زار مي زد. هر سه بـه ناچار ملحفة كرباس مندرسي را كه پر از پشنگههاي آب انار بود، دور خود پيچيدند. برگة رسمي تجسس پيرامون مسئله را هم باد بود. از سرما و برهنگي مي لرزيديم. كاتب مي دانست رنگٍ صورتش مثل كچ ديوار، طبله كرده است.
ـ “لباس از ترس بـه تنم چسبيده بود”
سبيل زايرا للات پشت لبش مي چرخيد. از قضاي روزگار برق هم پريد. مفتش اول كه كله اي كتابي داشت و دندانـهاي كرم خورده اش بـه هم مي خورد، گفت:
ـ يك برگ كاغذ و يك قلم.
مستنطق دوم با صورتي برشته و ريش ريش افزود:
ـ پنجره را هم ببند.
از توي كيف سياهم كاغذ سفيدي درآوردم. خودكار برادربزرگ روي تلويزيون بود. هر دو نگاه آشنايي بـه كلة خودكار و كلة زايرا للات كردند. بازپرس اول درون پرتوي شعلة فندك آمادة نوشتن صورت جلسه شد:
ـ درون چه ساعتي از كدام روز يا شب بـه زاير ا للات حمله كردي؟
ـ قربان، من بـه چه دليلي بايد بـه كسي حمله كنم، مگر مريضم.
ـ آرام حرف بزن! خود ايشان مدعي هست كه شما با زنجير و دشنـه و پنجه بوكس بـه اين روز سياهش نشاندي.
بازپرس دوم گفت:
ـ اگر ثابت شود كه تو مرتكب اين بِزه شده اي، يا بايد “ديه” بدهي يا بايد قصاص بشوي. بسته بـه تصميم و انتخابِ مضروب است. دروغ، جرم را سنگين تر مي كند.
ـ قربان ايشان بهتان مي زند. من اهل دعوا مرافعه و كتك كاري نيستم. هيچ خصومت و پدركشتگي با ايشان ندارم.
بازپرس دوم سيگار برگش را آتش زد و پرسيد:
ـ شبها رأس ساعت هفت چه مي كني؟
ـ قربان بنده هر شب رأس ساعت هفت، هفت که تا پادشاه را هم بـه خواب ديده ام.
ـ خفه شو! يعني ايشان كه شخصي شريف و از كارگزارانِ ما و از خادمين و توابين است، دروغ مي گويد؟
ـ من بـه كسي افترا نمي از خودشان بپرسيد.
زاير ا للات زار زد:
ـ يعني مْو دروغ مي گْم! خدايا توبه. لكاته، تو هر شُو بـه مْو پيله نمي كني. نمي خواي پيشُم بخُسبي.مْو نمي گْم تو ايي محله آبرو دارُم. همـه رو مْو قسم مي خورن. امينِ همـه هسْم. همـه ناموسشونو نمي سپرن دسِ مْو! يادتِ از عقبِ سر بـه مْو حمله كردي و پيرهنِ نوِ “منتي گُل” و زير پيراهني “كاپيتانِ” مْو پاره كردي، هان؟ سي مْو چقدر قر و غمزه و عشوه شتري مي ياي، مْو محلِ سگٍتُم نمي ذارُم.
ـ قربان من از حرفهاي ايشان سردرنمي آورم.
ـ سي ايي كه سرت يه جا ديگه گرمـه. تو نبودي كه با زرنگي مي خواسي، خامْم كني، تن فروش؟ اگه شكنجه خوبه، يه سوزن بـه خودت بزن يه جوالدوز بـه مردم.
ـ قربان مي بينيد ايشان جز فحاشي و تهمت زدن حرفي ندارد.
زاير ا للات ترس خورده اما حق بـه جانب ناله كرد:
ـ قربون بـه پاگونتون، بـه كلاهتون قسم، اييمْنو بـه ايي روز نشوند. هف آسمون بـه ميون، دروغم چيه. مْو نوكرِ دولتُم. ايي آپارتي، تياتر درون مي آره. گولِ ايي مار موذي رو نخورين يه وَخ!
مفتش دوم دود سيگار برگش را كه چون ماري سفيد مي يد بـه صورتم فوت كرد:
ـ درون حيطة اقتدار قانون هيچ چيز از نظر پنـهان نمي ماند. اين پرونده نياز بـه بررسي بيشتر دارد. ضمن اينكه درون ايمان و صداقت زاير ا للات ترديدي نداريم.
به سختي سرفه كردم. ظاهرِ مظلوم و جثة كوچك و تكيدة كاتب هر گونـه شك و شبهه اي را برطرف مي كرد. مأموران بلند شدند باهم م كردند. مفتش اول شاقولي از دورِ كمرش باز كرد و گفت:
ـ سيخ بايست. تكان نخور، خم شو. خم تر. پاها باز. دهان باز. آها، آها، آهان...
شاقول را دوباره چون شالي بـه دور كمرش بست و گفت:
ـ داستان لنجِ و پري دريايي را از كي شنيدي؟
ـ داستان لنجِ و... بـه حقِ چيزهاي نشنيده! که تا به حال چنين چيزي بـه گوشم نخورده...
ـ خيلي خوب، خفه! بعداً معلوم خواهد شد. فعلاً حق مسافرت و دور شدن از خانـه بيش از هفت كيلومتر را نداري.
مأمور دوم گفت:
ـ ظاهراً تشخيص شاكي و متهم مشكل است. اَدلة كافي براي اقامة دعوا موجود نيست. تنـها راهش جمع آوري استشـهاد محلي است. بايد هفت نفر عادل و عاقل و بالغ گواهي بدهند که تا قاضي القضات از سفر برگردند و به سْرادقِ اعلي تشريف ببرند و حكم جلب، مجازات يا تبرئه را صادر كنند.
مفتش اول افزود:
ـ اگر مغز خر نخوردي، بهتر هست پشت اين پنجره را سنگچين كني.
هر سه از درون بيرون رفتند. صداي غرولند زاير ا للات و غش غشِ خندة برادربزرگ و ملكه درهم پيچيده بود. اين خبر بـه سرعت برق و باد، دهان بـه دهان درون محله مي چرخيد. همـه درون روز روشن ارواح سرگردان و كفن پيچِ سه كله را، كه از دهانشان فش فش آتش مي باريده است، ديده اند. ديده اند كه درِ همة خانـه ها را مي كوبيده و پرسشـهاي غريب مي نموده اند. از دلِ كفشـهايشان صداي بع بع مي آمده و باد، شيشة عطر مرگ را بـه زمين مي زده است.
دو مستنطق قانون چون شاهدي نيافته بودند، پرونده را بـه بايگاني ديوان عالي ارجاع دادند. خودكار برادربزرگ را هم دزديدند. شايعة اينكه زاير ا للات، اهل هوا شده هست و باد جن و باد سرخ و باد سام، درون تن اش تنوره مي كشد، زبانزد همـه شد.
* * *
ـ “آتشِ فراق سوزانده تر از آتش دوزخ است.”
غروب با وجود اينكه دو ميهمانِ عاليقدر و مصاحبِ شايسته درون خانـه اتراق كرده بودند، كاتب رخصتٍ رفتن و ديدار معشوق را طلب كرد. برادربزرگ درون حالي كه پونة وحشي مي جويد و مي نوشيد، دستٍ انگشتر نشانِ پْرشوكتش را پيش آورد و گفت:
ـ اوغور بـه خير. مي دانيم دل تو دلت نيست. عاشقي هست و هزار عيب شرعي! برو جانم دلت قدري هوا بخورت. بوتيمار عشق را بايد تيمار كني.
از ِ دهانش، زردآبي رويو لوچه اش كوچه مي كشيد. كاتب دست و انگشترش را بوسيد.
ـ “كيفٍ چركتابِ سيا هم را برداشتم و بيرون آمدم.”
صداي ملكه درون سرسراي تاريك پيچيد:
ـ خاتون، ما که تا تتمة غروب همينجا بيتوته مي كنيم. خوش باش.
* * *
زايراللات با صورت باندپيچي شده، هنوز مشغول جمع كردن آشغالهاي شايعه ساز بود. که تا كاتب را ديد، سوت بلبلي زد. با جاروي دسته بلندش، دنبالم راه افتاد. صداي جيكجيكٍ كفشـهاي ورني اش درون سرم پيچيد.
ـ “مبتلا بـه بلا را دلالت چه حكايت است!”
برگشتم و نگاهش كردم. دو لا شد و با آبِ دهان كفشـهاي ورني اش را برق انداخت. كاتب با خود گفت؛ شايد كلكي درون كار است. مفتشـها درون گوشـه اي كمين نشسته و كمان كشيده اند. كوچكترين حركتي از سرِ بي احتياطي مي تواند، ضميمة پروندة قطورم شود. چشم چرخاندم. همـه جا را پاييدم. بـه زاير اللات خيره شدم. ايستاد و خنديد. هفت دندانِ طلايش ستاره زد. سينة پشمالودش را خاراند:
ـ كتكات نوشِ جْونم. قربونِ راه رفتن و اداهات بْشم. هنوزُم حاضرْم بگيرْمت. مْو زاراللات هف که تا لنجْم هيچ، هفت که تا نخلِ خرمام روش. فَقَد ايي لباي قشنگتو وا كن، بگو بعله. همـه كسِ زاراللات و قبيلة آلِ نسيان فدات. خودُم دجله و فرات رو بـه نومت ميكنُم. ميندازُم پشتٍ قبالت. خُو، جْونم اَلو گرف!
كاتب با ترس و لكنت گفت:
ـ تو از رو نمي روي؟ چرا اينقدر بازي و بْلكُمي درون مي آوري؟
ـ “جنِ جلدش بجنبيد و جانش درون اجارة جنون شد.”
پشت كردم و راه افتادم. دنبالم آمد. صداي جيك جيكٍ كفشـهاي ورنياش بر خاكِ كوچه پاشيد.
ـ اگه بگي بعله مي شُونُمت، آبِ توبه مي ريزُم سرت. مي ريم زيارت. سيت دخيل ميبندْم. خلخال مي كنُم پات هر جا بري، همـه بدونن زينة مْني. خالِ سبز مي وسط ابروات. النگو طلا مي كُنم دسِ حنا بستت. سيت الوچ مي خرْم بجويي. اي بْوات بسوجه، بْوام سوجوندي. خُو، ايقد تَش بـه جونُم نريز، نِه!
كاتب برگشت. با خشونت و اُشتُلُم يك قدم بـه طرفش برداشت. كيفٍ سياه چركتابم را بـه حالتٍ تهديد بالا بردم. چارزانو روي زمين نشست. سر و گردن شكاند:
ـ نزن، نزن، مْو ذليلتُم. نزن مْو عبيدتُم. عروس خانم بگو بعله، بگو بعله عروس خانم. بگو بعله، بگو بعله...
چون سگٍ تاتوره خورده، دور خودش مي چرخيد. مانند لوكِ مست جمازي مي كرد. از دهانش كف و اخگر مي ريخت. مي لرزيد و روي زمين يا آب، چرخ و واچرخ ميخورد.
ـ ناخدا اُو بْردُم. ناخدا اُو بْردُم... دِريا دِريا دِريا، عشقِ مْو دريا...
انگار كسي درون سرش سنج و دمام مي زد. لنجي را بـه گلوله بسته بودند. ملاحي درون املاحِ زمان حل مي شد. جبة جْنبي جان گسل بر دوش كاتب افتاد. تنشي جانم را شخم مي زد. قطرات عرق روي پيشانيم قنديل مي بست، بادي موهن مي وزيد... نـه، درون پسِ سنگرِ خصومت نمي شود با ساية انساني هم صميمي شد. بـه تلواسه، دور که تا دورش با انگشت اشاره، هفت خطٍ تو درون تو كشيدم. كاتب هفت سكة سوخته و بي مصرف بـه سويش پرتاب كرد. از نَهرِ دهانش كف مي ريخت.
ـ “صداي بلندٍ گم شده درون باطنِ طبل تنم. مراودة باد و باده درون برجِ جادو.”
به دماغش نگاه كردم. پروانـه اي خارج نمي شد. تعلل جايز نبود. كاتب بي اعتنا رفت. درون راه چند بار عْق زدم. هفت سامورايي سائل درون پي ام پا مي كشيدند. از خارخار چيزي درون درونم مي ترنجيدم. زمين، اين خاكدانِ ديولاخ، زير پاي كاتب بـه سانِ سنگٍ خارا بود. از هر طرف درخت خرزهره مي روييد. درون خيابانِ خذلان مي خزيدم. احساس كردم خوشـه اي لهيده از شاخه اي شكسته ام كه طعمِ حنظل مي دهم. ناخني خونين، پوست تنِ كاتب را مي خراشيد. درد، تازيانة تطاول مي زد. سرم گيج مي رفت. انگار خراطي، تختبند تنم را رنده مي كرد. خفتة خُم درون خمِ خواب مي شدم.آيا نطفة طفلي درون كاتب بسته شده بود؟
صداي مادر از خاطرم گذشت:
- همون كس كه دندون مي ده، نونم مي ده. بچه رحمته، فرشته ها تو خونـه اي كه صداي بچه نباشـه، رفت آمد نمي كنن. ملتفتي ننـه!
پدر فرياد زد:
- مي خوام هف سال سياه رفت آمد نكنن ننـه. اگه بيان قَلَمِ پاشونو مي شكُنم. او پفيوز كه او بالا تمرگيده، چشمش كور، دَندٍش نرم، اگه دندون مي ده بايد دُويدنَم ياد بده، خُو! نـه، گوشش بـه ايي حرفا، بدهكار نيس. ايي مْونُم كه باس جون بِكنُم و عرق از هف سولاخِ تنُم چك چك بْكنـه.
جاي دو دندان نيش طلايياش خالي بود.
* * *
ـ “اضطراب، ترنم تلخي هست كه درون انتظار حادثه زمزمـه مي شود.”
كاتب، آبستن شدن چگونـه است؟ چه چيزي جا بـه جا مي شود؟ عواطف، احساسات، روح، نگاه يا جان؟ تولدٍ هر كودكي رخدادي فرخنده است. که تا اعجازِ محبت درون دستها شعله كشد. كودكِ فردا كه بخندد، باغ خورشيد را بـه شب مي بخشد.
ـ “نـهالي درون گلدانِ دلم جوانـه مي زند.”
آيا كاتب چون خفاش، بامدادان را واژگونـه نمي نگرد؟ درون درازناي اين همـه رمز و راز، اين دشنة دشنامِ دشمن شاد چيست كه پهلوي باورم را پاره مي كند؟ همـه چيز بـه دسيسه ميماند. نوشداري اميد و اين واپسين پرتوي خورشيد. اما نـه! ته دلِ كاتب محكم است. حس مي كنم زمين مرا بـه رسميت مي شناسد.
-“و اين شـهادتي سخت سخاوتمندانـه است.”
كودكِ كاتب، بي شناسنامـه و ويلان نميماند. از ترسِ بي هويتي نمي ميرد. مي تواند درون هر اجتماع و انجمني، جز جانِ كاتب، آسان و بي دردسر و سربلند زندگي كند. ته دلم قرص است.
ـ “پشتٍ كاتب بـه كوهِ قاف است.”
چقدر داغم و از دَمُم فولادِ ترديد آب مي شود.كودكِ كاتب، رؤياهايش بـه منقار عنقا بسته نخواهد بود. چه سليس سخن مي گويد. مانند كاتب براي گفتنِ منظور و مقصودش كبود و كاهي نمي شود. درون به درون دنبالِ گهوارة كودكي و گورِ پيري اش نمي گردد.
ـ “شباب را بـه شباني درون شبانِ شرم و اندوه بـه سر نمي برد.”
در ساية سارِ، سارها مي خوابد و بْرنا مي شود. نـه نـه كاتب، من جوانم را بـه هيچ جنگي نخواهم فرستاد. بيزار از اين همـه نيزه و نيزارم. كاتب تو بـه او خواهي گفت؛ اي نورِ ديده، صلح بِه از جنگ است.
ـ “اما بگو، بـه هوش باشد كه صورت بـه سيليِ هيچ كس نسپارد.”
 
گفتا كارهاي جهان جمله بازي است
جاي مْقام نيست مجو اندرو مُقام
“ناصر خسرو”
سهمِ واپسین
ـ “همة ما درون كفنِ كاغذي خويش اسيريم.”
از پلكان مارپيچ، نفس زنان و خسته بالا مي روم. كاتب درون مي زند. مشتاقِ مْشتُلق پشت درون مي نشينم. چراغ قرمز چشمك مي زند. كاتب كيفٍ سياه چركتابش را چون بقچه اي درون بغل مي گيرد. بقچة پيرزني رختشوي با دستهاي سفيدك زده و آماسيده. كاتب بـه سنگيني نفس مي كشد.
ـ “چرا دستهايم شبيه شاخك حشرات شده است؟ آه چه پيرم!”
از ِ درون نگاهم مي كند. درون باز مي شود. كك مكهاي صورتش را مي خاراند:
ـ خدا الهي مرگم بده. خيلي وقت هست پشت درون منتظري؟ پاشو، چرا روي زمين نشستهاي؟
كاتب بلند مي شود و به درون خانـه مي رود:
ـ نـه. سرم گيج رفت. دستهايم گزگز مي كند. دردي ته دلم مي چرخد.
لبهاي تناسه بسته و دستهاي آماس كرده ام را مي بوسد. تلفن را قطع مي كند. موهاي بلندٍ طلايي اش، چون خرمني درون باد، افشان بـه روي شانـه مي د. از نگاه كردن سير نمي شوم. دل نمي كَنَم. اسبِ ابلق بر شقيقه هايم سْم مي كوبد .رخشي رخشنده درون چشمـهاي كاتب برق مي زند. اين همـه بي پروايي را بـه چه مي توان قياس كرد! سروِ چمان، طاووس خرامان، ابريقِ گلاب درون دست مي چرخد و مي پاشد و مي د.
ـ “كسي ميل درون سرمـه دان مي چرخاند. ريسمان درون چاه فرو مي بُرُد.”
به تنديس قديسه اي درون پرديس مي ماند. لبِ لعلِ چنين لعبتي را ببايد گَزيد. اين دلِ نظربازم، تاب و توانِ تفنني چنين تفته را ندارد. دلاراما، غنچة اميد بگشاي! چشمِ كاتب بـه گلدانِ راغه است. مازة پشت گردنم را بـه دندان مي گيرد. پيكي لَه لَه زنان از راه، بـه جانان مي رسد. عسل از كوزه مي بارد. دلم مي خواهد نيش درون كندو بچرخانم.
ـ ره آورد هر چه آوردي بگذار روي ميز گرد، الآن برمي گردم.
صداي كاپ كاپِ كركابهايش دوست داشتني است. كاتب، كاغذي از كيفٍ سياهش درمي آورد. روي ميزِ گرد مي گذارد. درون سرم استخوان مي سايند. با دلهره بـه چپ و راست نگاه مي كنم. كاتب، گلدانِ راغه را درون كيف سياهم مي چپاند. بـه شمعداني و هفت شمعِ شاكي، دست مي كشم. مصنوعي اند. پروانة سياه بسته بـه ريسمان و آويزان از سقف زنده است. جان دارد. بال بال مي زند. كاتب از بهت خويش مي ترسد. صداي كركابهاي ايرن نزديك مي شود. ظرف پر از دانـه هاي قرمز انار را روي ميزِگرد ميگذارد. لبخند مي زند. دانـه ها را درون دهانم مي نشاند.
ـ “طلوع طلايي طلب، طالع مي شود.”
كاغذ را بـه طرف خودش مي كشد. چيزي از جنس شادي درون جانِ كاتب پُرپُر مي زند؛ بيرون از زمان، بادِ ديوانـه نفير مي كشد. شاخه هاي درختان بـه سانِ ماران مي ند. بيگانـه اي درون اندرون كاتب هق هق مي كند. دلتنگي ها و اشكهايش، شبيه كابوسهاي ديرينـه است. ديوارها، بعد مي روند. مي چرخند. باغ ، ميانِ پرچين و آلاچيق سوخته، درنگ مي كند. آسمان كلبه ام مٍه آلود است. روي رؤياهايم برف مي بارد. برخود مي لرزم. پر از شب مي شوم. درون آيينة يادهاي قديمي پير مي گردم. درون گلدانِ مـهتابي ام، گُلِ يخ مي رويد. اين كاتب است. عكسي غبار گرفته درون قابي كهنـه كه خاطره اي را بـه ياد كسي نمي آورد. شنـهاي روان، تصويرِ سرابي مواج را، چونان جذبة يك فريب، درون خود فرو مي كشند. كسي درون فراسوها، چنگ مي نوازد. آهنگٍ پشيماني است. درون اطرافم پر از پرتگاه است. شبانگاهان، صداي شومِ شكستن مي آيد. تبري خون چكان درون هوا چرخ مي خورد. كاتب چون خوابگردي افسون زده، درون شبي ناشناس گم شدهاست. كسي هذيانِ رهايي را زمزمـه مي كند. تصويرِ تسكين و آرامش كجاست؟ جهان چيزي نيست جز هجرتي كوتاه. اي عشق بگو آيا پرستوهاي مـهاجر دوباره باز خواهند گشت و در جانِ جوهري آن كاج بلند، خانـه خواهند كرد؟ جوانيِ پرپر شده اي درون خيابانـهاي خالي، بـه سانِ مستان مي د. پرسه مي زند. كلاهي از كلافِ اكنون درون دست دارد. باد موهايش را آشفته مي كند. قلبم را بـه جنگل بِبُر و كنار شقايق ها بكار! ديگر از حديث دستها و داس ها سخن نگو. كاتب سراسيمـه مي گريزد. زمين از زير پايم كشيدهمي شود. طوفان زده درون خيابان، بـه دنبالش مي دوم. هيچ كس و هيچ چيز نيست جز سرودِ باد. شايد اين ديوانـه، ساية وهمي است. درون او مي چرخم كه گريخت. بـه خويش ميانديشم كه گريست. درون زندانِ كوچكم، چون ميخكي ميخكوب مي شوم. اسطورة قفس زيبا نيست. چه كسي بـه پرنده گفت؛ نفرين بر جهنم تنـهايي؟ هنگامي كه گستاخ و صبور، از زير رگبارهاي بادآهنگ مي گذري، خاكسترِ پرندگان تبعيدي را براقيانوس بپاش! فانوس بياور که تا در اعماق درد بگردم. چهرة زمين ملال آور است. اگر فقط يك لحظه آسمان از آنِ كاتب بود، رازهايش را بـه تمامي بـه او مي سپرد. آسمان سرد هست و جان خاكستري. مانند رنجهاي كاتب. اين پرده هاي بي تار و پود كدرم مي كند. گوشكن! صدفهاي دريايي آواز مي خوانند. كاتب يك پرنده هست و درون خوابي پر از عطر مرگ مي گردد...
كاغذها را مقابل كاتب سْراند. دورِ واژة ديوانـه، هفت خط كشيده بود. چون پُري، تابي بـه جعد موي داد:
ـ بنويس، جهان را انديشيدن و نوشتن گلستان مي كند. راستي، اسمِ كتابت چيست؟
كاتب بي آنكه بـه بادامـهاي زميني فكر كند، شانـه بالا انداخت:
ـ كتيبة مفقود درون معبدٍ باد.
نگاهم كرد. شوقي درون نـهانم بال بال مي زد، ديوانـه اي ميان واژة عشق و فراموشي، تابي بست. حرفي را درون دهان مزمزه كردم:
ـ ايرن، كاتب...
بود و كاتب را كرد. بوسه ها درون حرارتي عرق ريز، غريزه را متلاطم مي نمود. تمام تن، تلاوت ترانة نياز بود. رنگ درون رنگ مي چرخيد. گويي بر بورياي جانم، باراني بامدادي مي باريد. اسب ابلق هفت بار شيهه كشيد. سْم بر زمين كوبيد. چون بـه آرامش رسيد، درون مرغزاري دلكش و خوش، كنار هفت چشمة هفت شاخه، يله شد. اسبِ ابلق را، هفت سامورايي سائل، چون مـهتري مـهربان بـه تيمار گرفتند.
نگار مقابل آيينـه نشست. آيينـه اي كه انگار جيوه اش را جا بـه جا جويده بودند. شانة يشمي را بر آبشارِ گيسوان كشيد. كاتب، با كبريت بازي مي كرد. قوطي سيگار روي ميزگرد بود.
ـ “حس مي كنم درون برهوتي بادخيز، درون خودم چنبره زده ام. هر لحظه مچاله تر مي شوم.”
مانندٍ مرغِ كُرچي، دردهاي كودن را تاب مي آورم. گُل اندامِ گلگونـه روي گفت:
ـ از دوستانِ تازه و كار و بارِ جديدت راضي هستي؟
كاتبتخت مي نشيند. سيگاري مي گيرانم. قلاچ دود را بـه درون مي فرستم. كاتب كله بـه انكار، تكان مي دهد:
ـ چه عرض كنم...
در مجمر، آتش افروخت. ظرفي بـه شكلِ گوش ماهي و پر از ميوه هاي جنگلي را، روي ميزِگرد گذاشت. سيگار را از دست كاتب گرفت. محكم پْك زد:
ـ بعد دستبردي كه بـه فروشگاه زديد چه؟ اگر ادامـه بدي، حرفه اي مي شوي. منفعت دارد. هر چيزي يك شگردي مي خواهد. اگر ياد بگيري، ديگر لازم نيست سماق بِمٍكي. ضجه بزني. چْس ناله كني. از خوشحالي چُق چُق كن. شانس يك بار درِ خانة آدميزاد را مي زند، نـه هفت بار. همـه چيز را بـه فالِ نيك بگير. تو كه خودت مارخوردة افعي شده اي!
حيف از اين دلدارِ دُردانـه كه ترويج دزدي مي كند. دريغ از اين شكوفة خوشبو! مرجان مرا نرنجان. حس كردم غريبگزي بيخِ لٍنگم را نيش زد. كاتب خودش را خاراند:
ـ دزدي چيزي نيست كه بشود رويش حساب كرد. دُمِ آدم لاي تله گير مي كند. لو ميرود. بـه خفت و خواريش نمي ارزد. رفعِ تشنگي كردن با آب گٍل آلود است.
دماغش را خاراند. سيگار را خاموش كرد. بلندشد. دُراعة دُر گونـه بـه شانـه انداخت. هفت تلنگر بـه كلة كاتب زد:
ـ چقدرِ خرفتي. چه كسي راپرت تو را مي دهد! که تا آخر عمر كه نيست. فقط يك مدت كوتاه. که تا بار و بنديل ات را ببندي. جاي آبرومندي پيدا كني. نوشته هايت را بـه هفت زبانِ زنده و مردة دنيا، منتشر كني. مصاحبه كني، با بزرگان محشور شوي، چند که تا نقد و نقل و عكس و تفسير حسابي، اينجا و آنجا چاپ كني و خلاص. آنوقت دستت بـه دهانت خواهد رسيد. هيچ كس از شكمِ مادرش با هفت چمدان اسكناس بيرون نمي آيد.
تو را كنون كه بهار هست جهدٍ آن نكني كه نانكي بـه كف آري مگر زمستان را
سيگارِ ديگري روشن كرد. حس مي كردم مرغٍ جانم درون هُچُل افتاده است. كاتب، چهخيالي! مبادا ميدان را خالي كني.
ـ “بي اعتنايي بـه حرف تو، مترادفِ نفهمي است.”
كاتب، شايد كاسه اي زير نيم كاسه باشد. شايد مي خواهد با منقاش و آمپول، حرف از زير زبانت بكشد. كدام حرف، چه اعترافي؟ با قيافه اي حق بـه جانب گفتم:
ـ ايرن، دكتر جان، كاتب سرِ جاي خودش مي ايستد. دزدي مانند قارچ سمي جان را قاچقاچ مي كند. پدرم هفتاد سال زحمت كشيد. نانِ حلال خورد. مادرم...
حرفِ كاتب را قطع كرد. كونة سيگار را زيرِ كركابهايش له كرد. بر بشره اش شبنم نشسته بود. با زهر خندي بهگفت:
ـ چقدر نفهمي بابا! قاچ زين را بچسب، اسب سواري پيشكش. آنـها مفت باختند تو چرا؟ مي خواهي هميشـه انگشت بـه دهان و حسرت بـه دل باشي. من از سست عنصرها خوشم نمي آيد. نمي خواهي سري توي سرها درون بياوري؟ که تا اين مُلٍك و اين فلك است، تو از نان حلال و بي كلك بـه جايي نميرسي. اين خط اين هم نشان، خرِ خدا. هفت خط مبهم درون هوا ترسيم كرد. سيگاري گيراندم. كاتب پك زد. آخوندكي از روي ريسمان بـه طرف پروانة سياهِ چرخان مي آمد که تا دورش تار بتند. پروانة سياه چرخ مي خورد و بال بال مي زد. غريبگزي زيرِ ناف كاتب را نيش زد. خودم را خاراندم. با وحشتي زهره درآي، دل بـه دريا زدم.
ـ “ اين حرفها درون كَتٍ كاتب فرو نمي رفت. مرگ يكبار، شيون يكبار.”
ـ اما ايرن، حرفم چيز ديگري است. كاتب آبستن است.
سيگار را گرفت. پك محكمي زد. قلاچهاي دود را درون صورت كاتب فوت كرد. دماغش را با خشونت خاراند. از برق و غلتك اين سخن، گيسوان دلنواز و زرينش درون هوا سيخ ايستاد. ناگهان چهره اش چغر و دگرگون شد. مردمك چشمـهايش هر كدام بـه سمتي چرخيد. ساقيِ ساقر بـه دست، عمامـه بست.
ـ “سخن اين هست كه دانستي بازي را مي بازي.”
ـ چه گفتي، لابد كار من است؟ بگو، خجالت نكش.
احساس كردم قناريِ قيقاج زنِ قلبم بر قناره است. كاتب چون قباسوختة از قافله جا ماندهاي،خاييد:
ـ ايرن جان آخر غير از تو، با كسي نبوده ام. دكتر... چون گرگي گرفتار درون تگرگ و تكاب بـه تكاپو افتاد. كك مكهاي صورتش را بـه شدت خاراند:
ـ ايرن جان و زهرِ هلاهل. دكتر جان و مرض. اي يامان. توپِ شرپنل. اي دردِ پدرم. حالا قحبة زناكار براي من كله پاچة مورچه بار مي گذاري! مي خواهي برايم پاپوش بدوزي. دست و پايم را درون پوست گردو بگذاري. تو اوليش نيستي. مردم بـه ات ميخندند. بـه خيالت من بچه ام، مي خواهي با آب نبات و خروس قندي گولم بزني عوضي؟ من خودم ختمِ روزگارم. بيلاخ!
اشكٍ يقين درون چشمـهاي كاتب حلقه زد. چون غريقي بـه غرقاب افتاده درون خودم ناليدم. انگشت درون ِ لنجِ لجوج گذاشتم. كاتب فرياد زد، كمك كمك. دهانِ ، هردم گشادتر مي شد. آب بالا مي آمد. كاتب بـه حالت خفگي گفت:
ـ مي توانيم برويم آزمايشگاه. غير از شما پناهي...
چون آسمان غرنبه اي پر رعد و برق غريو كشيد:
ـ گُه خوردي قدٍ سرت. قاپ آدم را مي قاپيد. ابتدا موش مرده ايد. وقتي خرتان از پل گذشت يك زبان درمي آوريد هفت گَز. دست همة شما را خوانده ام. همة غربتي هاي قرشمال را غربال مي كنم. جايي ديگر خربزه خوردي بايد بروي همانجا پاي لرزش بنشيني عوضيِ مزلف!
آخوندك و پروانة سياه تقلا مي كردند. شكار و شكارچي چرخ مي خوردند. ايرن مانند اژدهاي هفت سر، از كله اش بخار برمي خاست. بخاري پر از عطر مرگ. از دهانش شراره هاي آتش بيرون مي جهيد. چشمـهايش درون حدقه مي چرخيد. سيگار را درون ظرفِ دانـه هاي انار خاموش كرد:
ـ من هيچ بچه اي را بـه رسميت نمي شناسم. بايد سقط اش كني پاچه ورماليدة عوضي. وگرنـه مثلِ آرد اَلَكَت مي كنم. باج بـه شغال نمي دهم.
كاتب از نيشترِ حرفش چون فشفشـه از جا پريد:
نـه ايرن جان، سقط اش نمي كنم. خدا هم از هفت آسمانش پايين بيايد، سقط اش نميكنم.
درختٍ گفتگو، برگي نداشت. كدورت درون كرانة كتمان، كبره مي بست. كژدُم جراره اي درون قدحِ روح كاتب، زهراب مي چكاند.
ـ “مانندٍ مرغكي بي پر و پا و بال، اسيرِ پنجة افعي شدم.”
قيشِ هفت گرة چرميِ شلوارش را درآورد. هفت بار پلك زد. لحن و لهجه اش عوض شد:
ـ من آب از سرم گذشته. براي تو مرغ يه پا داره، آكلة بـه آدم نبرده، نـه؟ مي گم بايد بندازيش . بايد سقط اش كني سليته. و ا لا خودم زيرِ مشت و لگد خاكشيرش ميكنم. نانخور زيادي نمي خوام. زنگولة پا تابوت نمي خوام. من متعلق بـه هيچ چيز و به هيچ كس نيستم. ملتفتي زبان نفهم، فسيلِ خناس!
دستي مـهار ماهِ درون محاق را مي كشيد. آتشِ جان گرفته درون مجمر، مثلِ اسب كهري برديوار مي يد. قلمدان و جوهر بر زمين واژگون شده بود. دهانم طعمِ غوره مي داد. مرغي غريب، درون قلمرويي قدغن جيغ كشيد. آخوندك، پروانة سياه را آرام آرام مي بلعيد و چرخ مي خورد. سگكٍ كمربند پيشاني كاتب را خراشاند و هفت نشان بـه يادگار نگاشت. خون آمد. دور اتاق و كاتب مي چرخيدم:
ـ سقط اش نمي كنم. جگرگوشـه ام را سقط نمي كنم. ميوة دلم را سقط نمي كنم.
كاتب را با مشت و لگد زد:
ـ چشم سفيد خود فروش مي كشمتون. كور خوندي لچك بـه سر. من مرغ طوفانم. آتيشتون مي . بـه سيختون مي كشم. پتة همـه رو، روي آب مي اندازم. حالا تو پاردُم ساييدة مفلس، مي خواي خر رنگ كني؟ دمارتو درون مي آورم...
بي وقفه مي زد. چون سنگواره اي بي زاد و بوم، زار و زبون، زوزه مي كشيدم. كاتب مانند زنديقِ خوار و رانده اي، زنبيلِ كفاره بر دوش، كفنِ كفر براندام، درون زمـهرير درازآهنگ مي چرخيد.
. “بغضي چون خار مغيلان گلويم را مي خراشيد.”
خنده زار خودم شدم. با دو چشمِ بي سو، كسي غريبه و مٍه را نمي بيند.
ـ “ درون ساباطِ كدام رباطِ اين سپنجي سراي، سر بر ضمانت زمين مي گذاري!”
كاتب، شولاي شماتت شـهربندان را بسوزان! گال، بر گبة جانم افتاد. گبري كه توئي كاتب، گلاويزِ تكفير شد. هفت سامورايي سائل از رهگذران مي پرسيدند، خانة دوست كجاست!
پيش از آنكه از درزِ در، روزني بـه بيرون بيابم، مْشتواره اي بر پهلويم كوبيد. كاتب افتاد و درغلتيد. دانـه هاي باورم، مانندٍ درِ يتيم، از هم گسليد و برخاك پاشيد و گم شد. ايرن خسته از زدن، برزمين نشست. گيسوان بـه چنگ پريشان كرد. كركابهايش را درآورد. بـه طرف كاتب پرتاب كرد. گرگور از قدٍ ديوار روي سرش افتاد. ايرن بر صورت خود سيلي زد.
ـ خودمو مي كُشم. ٍ لات. بـه من انگ مي زني...
كاتب كيف سياهش را برداشت. هفت سامورايي سائلِ عصبي درون را باز كردند. شمشير بـه خشم درون آب فرو بردند. از مـهلكه گريختم. درون پشت سرم صداي دلخراشِ شكستن ميآمد. انگار كسي با گُلمشت بـه آيينـه هاي زنگار گرفته مي كوبيد:
ـ من اين درون و را گٍل مي گيرم. تف بـه گورِ جد آبادت. تف بـه قبرِ پدرِ پري دريايي...
* * *
ـ “عزيزم از آزار و آز، بري باش.”
ـ “تو دخالت نكن خائن. هر كي دلش رحمـه، كونش زخمـه.”
خرده هاي شيشـه درون جانم مي نشست. جسدٍ پري دريايي زيرِ جسرِ جماع، و باد كرده افتاده بود. جسد را آب، هفت قدم بـه ساحل هْل مي داد. ساحل، هفت قدم بـه دريا ميغلتاند. پل غژغژِ دردناكي داشت. گوشت و پوست لاشـه را مگسهاي سرخ ميمكيدند. چند بار عْق زدم. زير شكمِ كاتب تير كشيد. با آستينِ جرخوردة كُتم، خونِ روانِ سر و صورت كاتب را پاك كردم. خندان دَرِ كيفٍ سياهم را باز كردم. كاتب خشكش زد. گلدانِ راغه نبود. هفت سامورايي سائل روي خاك نشستند و گريستند.
ـ “دنياي زاغْ دل، كاتب را چون طفليِ طفيلي تف كرد.”
بي زاد و راحله، طردم كرد. مادر خنديد. با گوشة چادر، اشكش را پاك كرد:
ـ ننـه، درد و بلات بخوره تو كاسة سرْم. سرِ تو كه حامله بودُم از زيرِ شكمْم مثهٍ لولة آفتابه، “اُو” مي رفت. دوا درمونِ دُرس و حسابي كه نبود. جوشنده و عطاري، افاقه نمي كرد. يادمـه سرخك و خروسك داشتي. ايي “هوپيتال” تازه وا شده بود. سٍنة چند بود! يادُم نيس. سالِ قحطي بود. سالِ سرما و وَبا بود، يا سالِ شلوغيا! آدم، آدم مي خورد. زمين از سرما مي تركيد. سالي كه چن که تا پهلوون، بـه يه تن فروشِ بخت برگشته، تجاوز كردن. بعد هم شيشـه چپوندن تُو... دستاشو بستن پشتٍ ماشين و رو جاده كشوندنش. تُو همي ولايت مردم ناپهلونارو گرفتن و سرِ چارراه، با قيف گُه ريختن تو حلقشون. حسابي استخوناشونو، نرم كردن. هي هي، خلاصه دستت رو گرفتُم بردُمت “هوپيتال” . همـه شون “انگٍليزي” بودن. مثه قرص قمر. عينِ پري دريايي. با چه مكافاتي بْردُمت اونجا. مگه تو راه مياُمدي! چادرُم رو سف چسبيده بودي داد مي زدي، كمك كمك... ايي “نرسا” غش و ريسه مي رفتن. مثه پروانـه دورت مي چرخيدن. دكترا مي خنديدن. تو هي داد ميزدي، باد بردُم باد بردُم... گفتن بايد هف روز، روزي هف مرتبه تُو “اُو” ي دريا آب تني كني.
* * *
ـ “سوزنبان زندگي باز خط عوض مي كرد.”
كاتب پا كشان و ماتم زده درون بادِ صرصر راه مي رفت.
ـ “ عصر منحوسي بود.”
گويي درون تنگنايي بـه تنگيِ دلم گرفتار آمده بودم. كرجيِ جانم كَج مي شد و مُج ميشد. كاتب جامِ شوكران را نوشيده بود. تلوتلو مي خورد. رهگذراني شتابان بـه سوي ميدان شـهر درون حركت بودند. امواج مترنم موسيقي درون هوا مي يد. با ظاهري ظنين و ذليلشده و دثاري از هم گسسته راه مي سپردم. اميدٍ قَبُسي درون اجاق جانم شعله مي كشيد؛ برادربزرگ و ملكه! ايرن اما چه زود از چشمم افتاد. كاتب درون شطرنج عشق آچمز شد.
ـ “بز آوردم. دوباره دلم مردود گرديد. هيهات!”
ـ “بي پروايي پروانـه از سوختن، بـه خاطر غم غريبي است.”
كاتب، نمي خواهم چون پهلواني افتاده بر خاك، گُرز و زوبين، زمين گذارم. نمي خواهم چون زاهدي زنار وانـهم. كاتب بـه ايرن ثابت كن كه تعويذ را عوضي بسته است. اين چرخ چموش را چمبر كن. فيس و افاده اش را پنچر كن. عشق چه زود، مبدل بـه نفرت و انتقام مي شود. برايش آرزوي مرگ نمي كنم.
ـ “ بي شك آرزوي مرگ ديگري، تطهير گناهان خويش است.”
تنـها آرزو مي كنم آنقدر زنده بماند که تا مكافات عملش را ببيند. كاتب، خانـه تكاني كن!
ـ “اما كاتب، از شـهر، اَبُرت نكنند. بي گذرنامـه ساكنِ كدام زمين خواهي شد!”
كاتب دل آشوبه داشت. كنارِ درختٍ عُرعُري نشست. روي علفهاي خرس هفت بار عْق زدم. عندليبي عيار، از سجاف درختي مي خواند. اشك و رشك گونة كاتب را شخم ميزد و مي سوزاند. مرواريدٍ غلتان از دستم سْريد و در سياهيِ ساحلي سرد گُم شد. پدر بود. بيلرسوتِ سرمـه اي پوشيده بود. سوار بر موتور! پشتٍ چراغ قرمز.
ـ “كاتب فرياد زد، پدر، پدر، پدر... !”
چراغ سبز شد. موتور سوار رفت. باد مي وزيد و گلوله اي برفي را با خود مي كشاند. ديوانـه اي داد زد؛ بدو، بدو، بدو! كاتب ديوانـه وار دويد.
ـ “وقت از كَفَت رفت. بدو، بدو، بدو... !”
ـ “صدايت از جاي گرم درون مي آيد. مرا بـه حالِ خويش رها كن!”
مردم نگاهم ميكردند. ميخنديدند. موتو سوار ايستاد. عدلِ پنبة سرش، درون باد پخش شد. كاتب نفس زنان رو بروي آيينة سيمايش بر زانو شكست؛ پدر... موتور سوار خنديد. هفت سامورايي سائل خنديدند. پدر نبود. نگاهش كردم جاي دو دندانِ نيشِ طلايي اش خالي بود. اما پدر نبود. كاتب نگاهم كرد.
ـ “درهاي درد بيش از اين گشوده مباد! شگفتا جهان و گرفتار گيجي شدن.”
ـ “ نمك بـه زخمـهاي كهنـه ام مپاش! كاتب حرفِ حسابِ تو چيست؟ اي مار عينكي كه درون آستينم پرورانده شدي، رهايم كن!”
موتور سوار با چه سرعتي از خط بـه نقطه مي رسيد و ديگر نبود. باد درون سرم بال بـه هم ميكوبيد. دلِ درياييِ كاتب غرق شد.
ـ “كاش بادِ غروب، غبار غريب مرا بـه ديارِ دريايي دور مي برد.”
كفشـهاي كهنة كتاني پدر كنار ساحل جا مانده است. هفت سامورايي سائل بر سرِ تصاحب آن مي جنگيدند. صداي مادر از خاطرم گذشت:
ـ گنجشك هف که تا بچه مي ذاره، يكيش مي شـه بلبل. تو بلبل عراق و شمع و چراغِ مني. هف ماهه و ختنـه شده بـه دنيا اومدي. ات چه دوستت داشتن! هرچي خاك اوناس عمرِ تو باشـه. او جنگٍ لعنتي دسته گُلامو پرپر كرد. هر شيش که تا شون رفتن زيرِ هْوار. ايقيومت تو سرِ بانيش. تو، جُخ هفت سالت بود. لباساي اتو برات كوچيك ميكردُم، مي پوشيدي. خوراكُم شده بود اشك وآه و روي زانو كوبوندن. يه روز بْوات وسطٍ حياط ايستاد و داد زد؛ چقدر گريه و زاري و عزا، مْردُم. دلْم خون شد. چار ساله كه بودي بْوات، هف که تا تارزن و تنبكي خبر كرد. هف شبانـه روز مي زدن. آخر مطربا شرط كرده بودن، بي اونكه پلك رو هم بذارن، هف روز و هف شُو، مزقون بزنن. يه پرده گوشة حياطِ خشتي كشيده بودن. زنا كله قند مي شكستن و كٍل مي زدن. خُو، بْوات وُسعش كه نمي رسيد، هفت که تا معتمد و كله گندة محله برا شرط، پول و وعده گرفتن. چه ختنـه سوروني! هف شبانـه روز، تُو دهن مطربا، آب و غذا مي ريختن. زيرشون قصري و لگن ميذاشتن. البت، ما زنا، حق نداشتيم نزديك پرده بشيم و نگا كنيم. مطربا، مسابقه رو بردن. تو هف روز شاش تَرُك شدي و جيش نكردي. همـه مي گفتن معجزه شده. خدا مي دونـه، مو كه مطربا رو نديدْم. بْوات مي گه، بيچاره ها که تا آخر عمرشون، چار دس و پا راه مي رفتن. صداي گربه درون مي اُوردن. يه روز هم خبر اومد كه شاطر محله از تو تنورش، شيش که تا گربة نيم سوخته بيرون اُورده. گربه ها رو كه هنو “ميو ميو” مي كردن، مي ريزن تو شط. مي گن دعوا سرِ پول بوده. هيچكي نفهميد، او هفتمي كجا فرار كرد. چطور ناغافل غيبش زد...
* * *
ـ “به قهوه خانة حضرت عشق مي رسم.”
كاتب يكراست مي رود و سرِ ميزِ گردش مي نشيند. زعفر نُچ نُچ نُچ كنان مي آيد. چانة چوبي اش را تكان مي دهد:
ـ چه خبره، مگر سرآوردي؟ بذار ببينم چه بـه روزت آمده. نُچ نُچ نُچ. با كسي حرفت شده، مشاجره كردي؟ مار، که تا راست نشـه توي ش نمي ره. چي شده هان؟
نمي دانم با چشمـهاي لوچش، كجاي دردهاي كاتب را جستجو مي كرد. مثل ساعتي كوك شده، نُچ نُچ نُچ مي كرد. دلم مي خواست ساعت را خرد مي كردم. صدايش را مي ب.
ـ “ديگر هيچگاه ساعت هفت از خواب برنمي خواستم.”
دمغ و بي حوصله از پاسخ گفتم:
ـ شكر شكني موقوف! يك قهوة غليظ.
كاتب با صدايِ هفت سامورايي سائل درون دلش گفت؛ كون تغار. زعفر كله اش را تكانتكان داد. لخ لخ كنان رفت. قهوه و شكلات سياه آورد. خرطومِ فيلش را خاراند. تعظيم غرايي كرد و خنديد:
ـ دوست و دشمن آدم اينجور مواقع معلوم ميشـه. من دوستتم، بگو چه شده؟ آدميزادِ شيرِخام خورده، حرف كه بزنـه از بار غمش كاسته مي شـه. كي بـه اين روزات انداخته؟ حرف بزن. حرف، حرف مي ياره باد برف.
نُچ نُچ نُچ كنان دور كاتب مي چرخيد. زخمـهاي سر و صورتم را وارسي مي كرد:
ـ ديلماج مي خواي، دِ بگو چه شده؟ هوم، تيغ و تمشك و قشقرق كه نمي شـه. حتماً بـه دَدان گفتي، دَدَه!
خنديد و خرطومِ فيلش را خاراند. خيره نگاهم كرد.
ـ “خرسنگٍ خستگي بـه صخرة سرِ كاتب مي خورد.
شكلات سياه را مي جُوُم. قهوة زبان سوز را لاجرعه سر مي كشم:
ـ پيله مي كني! مگر تو كلانتر محله اي؟ باشد، با مأمورهاي دمِ درِ فروشگاه دعوام شد. هرچي دستة صندلي شكسته بود كردم تو... جرشون دادم، پدر جاكشـها رو.
صداي شليك خنده اش چون ترقه درون قهوه خانـه تركيد:
ـ اما خودمانيم، گُل كاشتين! تو تاريخ ثبت مي شـه. زيرِ چشم اينـهمـه مأمور؟ بارك الله، دست مريزاد.
در دلم گفتم، اي نوكيسة شاشو! ويرم گرفته بود دروغ بگويم و سر بـه سرش بگذارم:
ـ نديدي قاراشميش يعني چه، لت و پار شدن يعني چه! هفت که تا مأمور روي زمين كون سْره مي كردند و مي ناليدند که تا رهاشان كردم.
زعفر خرطوم فيلش را خاراند و نُچ نُچ نُچ كرد:
ـ گلنك از آسمان افتاد و نشكست. اين بادمجان دور قاب چينا رو بايد ادب كرد. هيكل گنده مي كنن، فالگوش مي ايستن که تا استخدامشون كنن. شب که تا صبح مثلِ خيار، تو كونِ زمين شَق و رَق مي ايستن.
ته دلِ كاتب مور مور مي شد. لثه و ميناي دندانـهايش تير مي كشيد. انگار دنده هايم جا بـه جا شده بود. ساعتي، بر رَفِ تاقچه، نُچ نُچ نُچ مي كرد، كاتب با مْشت روي ميزگرد زد:
ـ زعفرِ كونكش، ناجنسِ مْفنگي، زغال داري؟
ساعت شكست. صداي نق نق اش قطع شد. تابِ چشمـهاي زعفر بيشتر شد:
ـ زغال، زغال واسة چي، اِفندي؟
دل و رودة ساعت، زيرِ دستٍ كاتب جان داد:
ـ مي خواهم بجُوُم، فضول باشي.
ـ خب، نقل و نبات بجو، كشمش و توت خشك و آلو قيسي بجو. زغال چرا، خُل شدي؟
اگر چاقو دمِ دست كاتب بود، خرطومِ فيلش را مي بريد و كف دستش مي گذاشت. نگاهش كردم. خرطومِ فيلش سرخ بود و مي لرزيد. دلم سوخت:
ـ نـه چِل شدم. زعفر، لطفاً زغال!
زعفر كفلِ گرد و قلنبه اش را تاب داد و متعجب رفت. با هفت كله زغالِ نازنين برگشت. روي ميزِ گرد گذاشت. زيرِخنديد:
ـ خدا يك عقلي بـه تو بده، يك پولِ بادآورده بـه من. که تا بروم درون روستا،داري باز كنم. از شرِ اين شغلِ سگي و مشتريهاي عوضي، راحت شوم.
رعشـه بر جانش نشست. لُنگٍ سرخ بزرگي برداشت. مانندبازانِ خبره، درون ميان ميدان و هياهوي جمعيت، يد و چرخيد. ي مسخره. هفت خنجر برنده را بر گردة هفت وحشي كوبيد. يد و هفتوحشيِ زخم خورده را تو ظلِ آفتاب نقشِ زمين كرد. تماشاچيان تشويق مي كردند. از كف دستشان خون مي آمد؛ هولٍي. هولٍي. چون موعدي مقرر، چهار که تا بشقاب روي پيشخوان چيد. درون هر كدام كرفس و دنبلان گذاشت و با دوستان غايب از نظر مشغول خوردن و حرف زدن شد. تند تند نفس مي كشيد. صندلي عقب و جلو مي شد، ساعت زنجير طلاي بغلي اش را درون آورد:
ـ هيهات، هنوز ساعت هفت نشده!
* * *
كاتب، كروچ كروچ و با لذت زغال مي جويد. ميل بـه نوشتن شعله مي كشيد. كاتب روي بامِ جانم راه مي رفت . درون جهان مي چرخيدم. روزي عشق بـه كاتب گفت؛ من آفرينندة جهانم. عشق نيازمند گذشت وفراموشي است. ناقوسها يك صدا سرودند، عشق آخرين مرحله است. زمان، زمان درو بود. آن لحظه ميهمان ستارگان بودم. كنار آن بلوط ستبرِ بالا بلند. مـهتاب بود و رنگين كمان تاب مي بست. جهان با شكوه و پر شكوفه بود. ما، دو رودخانـه بوديم كه با آهنگ گامـهايمان خواب ديرين جهان را بر هم مي زديم. سبزه ها سيرا ب و مست بودند. جشن عروسي گلها بود. همـه زمزمـه مي كردند؛ اينك بانوي عشق، سيب سرخ و گل گندم درون دست! نبض زمان عاشقانـه مي زد. چرا كه تو خنديده بودي. كاتب، ترانة تن ترا از مرمر مـهتاب مي تراشيد. بي خبر از خطر و انحناي حيات مييدم. بوسه هاي ما، بر ماسه هاي ساحل سايه مي انداخت. آتش بازي چشمانت، حادثه اي مقدس بود. زندگان بر گامـهاي ايزد بانوي عشق، كرنش مي كردند. پوستت بـه سان حرير، روي مخمل شب راه مي رفتي. روزِ آفرينش جهان بود. جان بـه معراج ميرفت. لحظة رستاخيز زندگي بود. بهار درون انگشتانت گل مي داد.
ناگهان جدايي و دردِ بدورد رسيد. تو رفتي، بي آنكه با كاتب وداع كني. من ايستادم بيآنكه خودم را بشناسم. شب آرام فرود مي آمد. جانِ روز قطره قطره درون چليك تاريكي مي چكيد. سالِ سياه كبيسه بود. گردبادها مرا با خود مي بردند. تمام برگهايم بنفش شد. طوفان وحشيانـه مي غريد. بـه جستجوي تو از صخره هاي سخت، بالا مي رفتم و در خويش تقطير مي شدم. كاتب درون بي نـهايتٍ دورِ شب بود. آهم، راهت را مي بست. باران ميباريد. هراسان و خيس بـه هر سو بـه دنبال رد پايت مي دويدم. درون قطب تنـهائي ام تگرگ مي باريد. گامـهايم درون زنجير بود. شتاب رفتن داشتم. تجربه هاي تلخ از پيالة چشمـهايم سر ريز مي كرد. باز آي و دوست داشتن را دوباره تفسير كن! غزالان و كبوتران از دهان تو مي نوشند. قلبت وادي ايمن هست و سرزمين موعود. نگاه كن بـه راهب سرگرداني كه بـه جستجوي تو از اعماق مغاره فراموش خويش، بيرون مي خزد. كاتب بر بام جهانِ گم شده، بـه بوي تو چرخ مي خورد. پرندگان نگاهم بـه سمت چشمـه هاي مقدس كه تو هديه داده اي ، پرواز مي كنند.
تا هنگامي كه آسمان اشكهايش را درون تاريكي پنـهان مي كند، كاتب نيز قلبش را نشان نخواهد داد. روحِ اين سيارة چرخان هنوز تيره و تار است. و با اين همـه كهنسالي چگونـه مي تواند روي رودخانـه هاي جاري پرواز كند. زمين و مرگ تا ابديت گسترده اند. بازوانِ زورآور شب، مرا درون آغوش مي كشد. كسي دشنـه اي درون بركة روياهايم مياندازد. شبتابِ درون يايي چونان فانوس بندري، از دور سو سو مي زند. تندر بر گردة دريا تازيانـه ميكوبد. جسدي روياهايش را بـه باد مي سپارد. عطر مرگ درون چارسوقِ جهان خاموش مي چرخد. باروحي زخم خورده، درون كوچة خاطرة مرغان دريايي مي گردم. تو نيستي و صدفها ديگر آواز نمي خوانند...
* * *
زعفر مقابل كاتب ايستاده بود. با يك دست پرچمي ناشناس را تكان مي داد. پرچم و يك بغل پرونده موريانـه خورده را درون آتشكده كوچك انداخت. خرطوم فيلش را خاراند:
ـ حواست كجاست؟ مي نويسي، هان؟ دوست داري داستان برادر بزرگ را برايت تعريف كنم که تا بنويسيش، هان؟
كاتب با كونِ خودكار سينـه اش را خاراند:
ـ بگو. اما اول يك قهوة غليظ ديگر. زغفر محتويات خرطوم فيلش را درون لُنگٍ سرخ بزرگ، فين كرد. قهوه را روي ميز گرد گذاشت. مقابلم نشست. لمبر هاي گرد و قلنبهاش از دو طرف صندلي آويزان بود:
ـ شب ظلمات بود. شمن ها را از قبيله بيرون كرده بودند. هفت سال توي يك لنج هفت طبقه روي شط شناور بوديم. شمن ها مجسمـه مي ساختند. اوراد مي نوشتند. مجسمـه هاي مقدسان، مجسمـه هاي فاسدان. قد و نيم قد. نيم رخ و تمام رخ. لنگه بـه لنگه، طاق و جفت. برادر بزرگ و من و فرشته ها ، دست پرورده شمنِ شمن ها بوديم . برادر بزرگ تأتر بازي مي كرد . همـه را از خنده و گريه روده بْر مي نمود. مزدش يك وعده غذا بيشتر نبود. که تا اينكه زد و شمنِ شمن ها مرد. برادر بزرگ هوا ورش داشت. شروع كرد بـه لنگ و لگد انداختن. همة ارث و ميراث را مي خواست بالا بكشد. مي گفت، صندلي و فرمان فقط مال من است. طرفدار دو آتيشـه اش شدم. خوب سخنراني مي كرد. عالي ميترساند. تو هوا مخ مي زد . جاشو هاي لنج را فرشته مي گفتند. يك عده از فرشته ها تو سري خور بودند. جيكشان درون نمي آمد. که تا مي گفتي اشَك و مُشك ، اشكشون درون ميآمد. يك عده زير بار زور نمي رفتند. مدام ديگران را وسوسه مي كردند که تا شورش بـه پا كنند. اينـها را شيطان مي گفتند. كار بـه همين منوال مي گذشت. که تا اينكه برادر بزرگ همـه چيز را بـه هم زد. توي لنج هفت طبقه انقلاب شد. با چاقو روي صورتم هفت که تا خط انداختند. خون گريه مي كردم. چه دردي! آخه زيبايي خيلي برام مـهمـه. مي خواستند دستم را ببرند. رحم ، حرف احمقانـه اي بود. درون همين اثنا بين شمن ها هم اختلاف افتاد. دقيقاً ساعت هفت بود. فرشته هاي گريان و شيطانـها جشن آشتي كنان گرفتند. جمـهوري شيطاني اعلام كردند. اين بزرگترين انشعاب تاريخ بود. شش که تا از شمن ها را توي تنور انداختند. هفتمين شمن، قاليچة پرنده را برداشت و فرار كرد. رفت درون ماه بست نشست. برادر بزرگ و من را توي شط انداختند. من هم كتابهاي اوراد و ادعيه را كه قايم كرده بودند، دزديدم. بعدها شنيدم شمن فراري از زير درخت سيبي سر درون آورد. درخت سيبي كه ثمره اش، سرب شد. برادر بزرگ و من را يك پري دريايي نجيب نجات داد. از روي خشكي عجيبي سر درآورديم. برادر بزرگ قلاده بـه گردن خشكي انداخت و گفت ؛ تو گربة مائي. روزي هفت بار بـه پري دريايي تجاوز مي كرد. هيهات، برادر بزرگه ديگه ! مار پوست خودش را ول مي كند اما خوي خودش را ول نمي كند. ولي پري دريايي قبل از آنكه ما را بـه ساحل نجات برساند، با دمش بـه كف لنج كوبيد. لنجِ شده دور خودش مي چرخيد و غرق مي شد. بيچاره پري دريايي! برادر بزرگ اينقدر... که تا مرد. مدتي هم مرا بـه جاي پري دريايي گرفت و...
كاتب غش غش و با صداي هفت سامورايي سائل خنديد:
ـ مي خواهي كه من اين مـهملات را باور كنم؟ فكر نمي كردم اينقدر كس خل باشي. آخه مردك اين همـه كس شعر از كدام ت درون ميياري؟
بلند شد و كفل گرد و قلنبه اش را هوسانـه دست كشيد. هفت نخ، ريش تنكٍ آويزان روي چانـه اش را خاراند و گوزيد:
ـ از ِ جد و آبادِ تو. مي خواهي باوركن مي خواهي باورنكن. بـه تخمم عوضي.
* * *
رفت و پشتٍ پيشخوان قوز كرد. ناگهان درِ قهوه خانـه باز شد. دوستان از درون درآمدند. ملكه پريد توي بغل كاتب و لبهايش را هفت بار بوسيد. روي پاهايم نشست و به شلوارم شاشيد. برادر بزرگ صندلي اش را درون آورد و چون خليفه اي درون دارالخلافه ، بر سرير سئوال نشست. شيشة ودكا و پونـه وحشي را روي ميز گرد گذاشت. با سيمايي بـه رنگ سيماب ، دو كف دست برهم كوبيد:
ـ پري نـهفته رخ و ديو درون كرشمة حسن بسوخت ديده زحيرتكهاينچه بوالعجبي است
زد روي شانـه و نرمـه گوش راست كاتب و خنديد:
ـ چطوري آبچليك! مثل اينكه بد جوري قافيه را باخته اي، يارو! لؤلؤات ، لولو شده؟ فتيلهات پايينـه، ملتفتي، چي شده؟“ دل درون كسي مبند كه دلبسته تو نيست.” دلجويي اش گوئي باطل السحر ترس بود. كلامش آبي بر آتش زخم هاي تازه كاتب پاشيد. بيحوصله و نوازشخواه، آه كشيدم. برادر بزرگ گفت:
ـ سرايدار، سردماغ نيستي! كج بنشين و راست بگو. عْنُق پرآدرنگت نشان ميدهد كتك خورده اي، روراست باش. آيا بـه جاي قنداب، گنداب نوشيدي؟ يا درون آبگينـه و طاس لغزنده افتادي؟ كدام حرامزادة گجسته اي تو را بـه اين حال و روز انداخته است، هان، زبان بچرخان!
ـ“ با خود بـه عناد بودم. خط خوردگيهاي خودم را پاك مي كردم. ”
ـ ولگردي مي خواست كيف سياهم را بدزدد.
ملكه ساكت روي زانوهاي كاتب نشسته بود و نگاه مي كرد. زعفر هنوز پشت پيشخوان قوز كرده بود. عقب و جلو مي شد اما لام که تا كام چيزي نمي گفت . كروچ كروچ چْسفيل بو داده مي جويد. برادر بزرگ صاعقه وار از روي صندلي اش برخاست. با صورتي ازرق سان غريد. از ترس درون خشتكمان شاشيديم .
ـ هر آيينـه درون قلمرو قانونمند ما ، اجحاف و تعدي رخ دهد، خورد و خوابِ مُلٍك بر هم خواهد خورد. عالم غيب و عالم محسوس مٍلك ماست. بگو كه بودند اين جْل وَزغان! پنج حس و شش جهت و هفت كوكب و چهار طبع را بـه هم مي ريزيم. اين بي سر و پاهاي خشتك نشسته كجايند! ما دَلق پوشِ دُلدْل سواريم. كاتببتركان كه بودند که تا شمع آجينشان كنيم. بـه دهان توپ ببنديم. نعلشان كنيم. بـه چهار ميخشان بكشيم. گوشـهايشان را ببريم. شقه شقه شان كنيم و هر شقه را بر دروازة ارزيزِ روز، بياويزيم. دودمانشان بـه باد دهيم.
تازيانـه اش را درون آورد. هفت بار درون هوا چرخاند. بر درون و ديوار كوبيد:
ـ بـه آهوي فلك سوگند، آسشان مي كنيم. مثل كرباس جرشان مي دهيم. بـه ابابيلها ميگوييم بر اين همـه اباطيل، سنگپاره ببارانند. اي جاهلان كوتوله، اي ستمكاران سترون بـه سزا خواهيد رسيد. تر و خشك خواهد سوخت. ماه را از مـهدش جدا ميكنيم.
ملكه با يك خيز روي زمين پريد. كنار زعفر با زانو هاي سست شده بـه خاك افتاد و لرزيد. برادر بزرگ دستان بـه سوي آسمان، عرق كرده و پر ولوله نـهيب زد :
ـ زينـهار! اين واپسين سپيده دم است. فساد که تا مغز استخوانتان را پوسانده است. چه آيتي بهتر از تعب. “ همانا كه ما انسان را درون رنج آفريديم.” اي ملك مقرب و اي فرشتة موكل! از هر جنبنده اي يك جفت برداريد. درون لنج هفت طبقه بگذاريد. آب آب آب. هفت بار بالا خواهد آمد. زمين را از شدايد خواهد شست. اي پخمگان پروار بميريد. ايملك الموت ملكوت اعلاء ، باران سنگ و سيل بر اين عشيره هاي شيره اي نازل كن! اي كفن دزدان، تازيانـه مان بـه هيبت هفت افعي و عفريت درون خواهد آمد. تف بر روزگار بي آزرمي كه بر مدار دل ما نگردد. بگذار و از اين گريوه بگذر. سپلشت.
خسته و دم كرده سر فرود آورد. بر صندلي اش آرام گرفت. از زير ميز گرد صداي بع بع مي آمد. هفت سامورائي سائل تعظيم كردند. تمام گوشت تن كاتب از وحشت ريخت. ملكه برخاست. پيش پاي برادر بزرگ زانو شكاند. انگشترش را بوسيد. زعفر كلاهِ شاخي برسر، جلوآمد. با لُنگ سرخ، برادربزرگ را تند تند باد زد و گفت:
ـ اطاعت ميكنم سرورم. دستورات مو بـه مو، اجرا خواهد شد. همة ما درون دست شما مثل شپشيم. بنده يك كنة ركيكم و چشته خوارِ الطافِ سفرة شما هستم. فَدُوي درون بست فداي شما باد.
برادربزرگ تازيانـه اش را غلاف كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند.
ـ ما زماني درون تماشا خانة شمن ها تحصيل تأتر مي كرديم. هفت سال آزگار هم درون سيرك سياري، نقش آفرين يك دلقك بوديم. مدتي هم رام كنندة حيوانـهاي وحشي شديم. روزگاري، رزق و روزيمان دست يك مشت قوزيِ بْزمچه افتاده بود.
بدنش را بـه سختي خاراند. هفت بار پلك زد:
ـ زعفرِ پدرسوخته، چقدر درون اين قهوه خانـه شبگز پيدا شده! از چشمـهاي نانجيبت ميخوانيم چغلي ما را كرده اي چلغوز! اي مردكِ خايه خورِ خايه مال.
زعفر با ترس و لرز تعظيم كرد. خرطومِ فيلش را خاراند:
ـ بـه خدا قسم...
برادربزرگ پاهاي پرانتزي اش را خاراند و فرياد زد:
ـ زبانت را گاز بگير اي شيطان پير! اي تحفة حقير، اي طماعِ طلا طلب، بخوان خدا درون خسوف است. اي دغل، بايد همان شب تورا با همين دستهاي سردمان خفه مي كرديم که تا اينقدر دري وري بـه هم نبافي. افسوس كه كرسي و فرش بـه شد از دستمان!
دست انگشتر نشانش را پيش آورد. ملكه باز هم بوسيد و روي چشم گذاشت. كاتب و زعفر هم بـه ديدة منت بوسيدند. بوي زخم و زماد و تنزيب درون كلة كاتب پيچيد. زعفر درون گوشِ چپم پچپچه كرد:
ـ بهتره آب بـه غربال پيمانـه نكني. بگو اون گوش بْر كي بوده. عكسش را نشان بده، جنازه تحويل بگير.
زيرِ ناف كاتب را پشـه زد. خودم را خاراندم:
ـ خفه شو ديوث!
برادربزرگ نشست و آه كشيد:
ـ امان از دست اين ساربان سبو شكن. چه دنياي پر ساخت و پاختي! ريديم بـه اين سراپردة سپيد و سياه. بده ببينيم چه نوشتي اي عزيز:
كاتب، تعظيم كنان كاغذ را معروض داشت. برادربزرگ جيبهايش را گشت و گفت:
ـ نمي دانيم كدام پدر نامردي خودكارمان را دزديد.
كاتب خودكارش را دو دستي پيشكش كرد. همچنان كه مي خواند، مي نوشيد و پونة وحشي مي جويد. شاخآبه اي كدر از گوشـه هاي دهانش سرازير بود. سر برداشت. شيشة خالي را بـه ديوار كوبيد:
ـ پيش از آنكه وادارت كنيم ريقِ رحمت را سربكشي، برايمان رحيقِ عابد فريب بياور،موجود خنثي. تو آبدار باشيِ كوشكٍ مايي يا برگ چغندر؟
زعفر لنگ لنگان راه مي رفت و كفلش را مي اند. برادر بزرگ فرياد زد:
ـ قدح تهي شد از ، الدنگ، سوهان روح. ساقيِ ساغر گردان مارا ببين، چه دنبهاي تاب مي دهد!
زعفر چْست و چالاك پشت پيشخوان پريد. بـه چربدستي شيشـه ودكاي يخ زده و پونـه وحشي را روي ميز گرد گذاشت. دست بـه سينـه و چشم ها دوخته بر زمين، خشك ايستاد. برادر بزرگ برخاست. با رگه اي از ارعاب درون صدا غريد:
ـ آدمِ گدا و اين همـه ادا؟ پشت كن زالوي زبان باز. اي جاسوس دو جانبه. ستون پنجم.
زعفر دنده پهن، با رضاي خاطر برگشت. برادر بزرگ اُردنگيِ سنگيني بر قفاي گرد و قلنبهاش كوبيد. زعفر چند قدم بـه جلو رفت. سكندري خورد و افتاد. كلاهخود شاخي اش روي زمين غٍل خورد. زعفر گوزيد. بلند شد و ساده لوحانـه خنديد. چشمـهاي لوچش مي چرخيد. برادر بزرگ نشست:
ـ خود گوزي و خود خندي، عجب مرد هنرمندي!
سرش را بـه طرف كاتب چرخاند:
ـ بگو اي سخن كيمياي تو چيست؟ غبار ترا كيميا ساز كيست؟
احسنت. مرحبا. تو نـه از تبار طلا پرستان پرشقاوتي نـه از تبار تهي دستان ستمكش.
كاغذ را مقابلم سراند. خودكار كاتب را درون جيبش گذاشت. دور واژه فراموشي، هفت بار خط كشيده بود. براي كاتب ودكا ريخت. مشتي پونـه وحشي درون دهانم چپاند. چپق اش را چاق كرد. بـه طرف كاتب گرفت. پكر، پكي بـه پيپ زدم. دود، درون بطن جانم، نشت مي كرد. زعفر لرزان، ليوان پلاستيكي اش را پيش آورد. چشمـهاي لوچش هنوز ميچرخيد. چون گداي آسمان جْلي ناليد:
ـ ارباب جرعه اي بـه من بي نوا بنوشانيد. فقيرم. حقيرم. هفت سر عائله دارم. ناقه ام تازه سقط شده ، زندگي ام بيشور و واشوره. ويلانم. پشـه درون جيبم سه قاب مي اندازد. پيشبيني با خشت و شاقول از يادم رفته. ديگر هيچ فلان و بهمان و بيساري نمانده كه ازش قرض وقوله نكرده باشم...
برادر بزرگ بـه قهقهه خنديد. كاتب و ملكه هم خنديدند. هفت سامورايي سائل زير لبي و بلند خنديدند. برادر بزرگ ليوان مشمائي زعفر را پر كرد و گفت:
ـ بنوش اي گداي درون زن. اي رتيل، اگر چه از اين رطل گران چيزي نمي فهمي. اما سگخور. البته تكدي جز تكدر خاطر نمي آورد. تازه دو نوع گدا داريم. يكي گدا صفت، يكي چشم گدا. اولي قابل ترحم است. دومي اما، سزاوار زندگي نيست. تو از نژاد دزدان نيستي از ديار مردگاني.
برادر بزرگ ساعت زنجير طلاي بغلي زعفر را دزديد. عقربه ها درست روي ساعت هفت بود. ساعت را درون آتشكده انداخت. منقار عقابي دماغش را خاراند:
ـ امان از اين غريبگزها. خب، بعد از اين همـه هاي و هوي، نگفتي كدام گرگ درنده اي، پيراهنت دريده.باز كن، دُمي بجنبان. سراپا گوشيم.
محكم زد روي شانـه و گوش راست كاتب. زعفر چون پيشكار پيشگاه بزرگان روزگار، عقب عقب ميرفت و دعا ميكرد. كاتب پونـه وحشي نشخوار مي كرد. پياله ام را نوشيدم. چشمـهايم داشت كلاپيسه ميرفت:
ـ كسي اذيتم نكردهاست.
برادر بزرگ درون حاليكه پيپ دود ميكرد، ابروهايش را بالا كشيد:
ـ سنـه گوربان آباجي. جواب سر بالا هم جوابي است. اما بگو ببينيم ، چرا زغال ميجوي؟
كاتب سرش را زير انداخت. محتويات كلهام درون هم مي چرخيد. كاتب با ترس گفت:
ـ حامله ام.
ناگهان گل از گل برادر بزرگ شكفت:
ـ كاسه چيني كه صدا مي كند خود صفت خويش ادا مي كند. بعد گره بر باد و بر ابرو مزن. بُه بُه. يك كاكل زري يا يك پري زادة تُپْل مْپْل. ما مطمئنيم كه او راه مارا ادامـه خواهد داد. درون سراسر پهنة خاك، شبكه هاي زنجيره اي داير خواهد كرد. آنوقت تمام قدرت اقتصادي بازارِ زمين و آسمان را درون دست قبيله مان قبضه مي كنيم. ما مي دانيم، معيشت مشكل پيچيده اي است. اما بچه ...
چشمك زد و دست چپش را چند بار درون هوا چرخاند. فهميدم منظورش چيست. اشك درون چشم كاتب و هفت سامورايي سائل، شكست:
ـ بچه فقط مال ...
ملكه ، پيشاني كاتب را بوسيد. سرم را نوازش كرد. پريد روي ميز گرد. هايش را چون هفت مُشكٍ آويزان بـه طرف آسمان گرفت:
ـ شيرم را حلالش نمي كنم. عاقش مي كنم. اميدوارم بـه تير غيب دچار شود. شقاقلوس بگيرد آنكسي كه...
برادر بزرگ متفكرانـه بـه ملكه گفت :
ـ چون همة اسرار و عنايات را نمي داني خموش، ملتفتي !
منقار عقابي دماغش را خاراند. صراحي اش را سر كشيد:
ـ صاحبدلان بـه پيام پياله گوش كنيد. زعفر صرعي، جبراً تو هم بيا جلو. بيا ارقة اره زبان.
براي همـه ودكا ريخت:
ـ آهاي دُردي كشان ، قضا را قرعة فال و داو ، بـه ما افتاد. فبها المراد. آبِ آتشزا بنوشيد. غمِ آخر. مگر ما مرده ايم. بـه چاپار خانـه هايمان پيغام مي فرستيم که تا خبر را بـه همـه عالم مخابره كنند. اسپند دود كنند و پندي بـه گوسپندان دهند. هر چه لازم باشد از فروشگاه بزرگ مـهيا مي كنيم. رؤساي فروشگاه هم كه بدبختها، حرفي ندارند.
ملكه با برق محبتي درون چشمـها، قد راست كرد:
ـ پايم از خطه فرمان تو بيرون نشود سرم ار پيش تو چون شمع ببرند بـه گاز
همة بچه ها را من از آب و گٍل درون مي آورم و بزرگ مي كنم. گوهر شبچراغِ منند. خودم ترو خشكش مي كنم.
پيشاني زعفر را شادي هاشور زد. گريست و حاشيه هاي شانـه اش لرزيد:
ـ ماترك من همين قهوه خانة دو نبش است. بـه دنيا چشم داشتي ندارم. بـه شاباش وجود، و قدومش ، هفت که تا بيغوله هم درون محلة خَر كُشان دارم كه همـه را ، هبهاش مي كنم. دنيا يك پاپاسي نمي ارزه. ديگر چه مي خواهي كاتب ، نازكش داري ، ناز كن، نداري پات را دراز كن . يك مشت ريش گرو مي گذارم كه تو نگران آينده نباشي، هان؟
تهٍ دلِ كاتب و هفت سامورايي سائل از خرسندي غنج ميزد. ايرن را گو مباش.
ـ“در نورديدن درد ، درون اين لحظة گلريز، چه زيباست! ”
از زير ميز گرد صداي بع بع مي آمد. برادر بزرگ مخمور، بـه پاس هر حرفي كلهاش را هفت بار تكان مي داد. ناگهان دست چپش را بالا برد. همـه از فكر و صدا بـه سكوت افتادند. ودكا ريخت :
ـ حرف آخر اينكه، بـه اعتقاد ما بايد درون هر قريه اي ، از قدمـهاي هر كودكي قدمگاهي ساخت. بنوشيد و بلند شويد سري بـه فرو شگاه بزرگ بزنيم. درون امر خير حاجت هيچ استخاره نيست.
كاتب با نگراني گفت :
ـ با اين سرو وضع و صورت و ...
برادر بزرگ بـه خنده گفت :
ـ با كَت نباشد. امشب همـه مشنگند و مشغول. بد دلي را بِهِل . ملتفتي . حركت.
هوا را بو كشيد. زبان دور دهان چرخاند:
ـ آتش. برهان اِني ؛ دود مي آيد بعد آتش هست. برهان لٍمي؛ آتش هست، بعد ميسوزاند. نوشتن امشب با روندگان و آيندگان است.
زد روي شانـه و گوش راست كاتب. بدره اي از جيبش درون آورد. هفت سكه اشرفي روي پيشخوان انداخت. سكه ها هفت بار دور خود چرخيدند و قطار بـه قطار كنار هم نشستند:
ـ اين هم بدهكاري ما، بابت باده و جزئيات. چيز ديگري كه نداشتيم؟
زعفر آب دهانش را قورت داد.هفت نخ ريش تُنك روي چانة چوبي اش را كشيد:
ـ نخير. حساب شما مثل كون امام جمعه پاك است. هوم. “ محك داند كه زر چيست و گدا داند كه ممسك كيست.” اقدامات آتي مرا از قلم نندازيد، هان؟
كاتب ، دستٍ پنـهان زعفر را كه براي برداشتن سكه ها ، از زير بغلش درآمد ، ديد. دستي استخواني كه هفت انگشت داشت. از قهوه خانـه بيرون آمديم . زعفر دم درون با كلاهخود شاخي بر سر، خبر دار ايستاده بود. لُنگ سرخ بزرگ را بـه خايه هايش بسته بود. اشك گلوله گلوله از چشمـهايش مي ريخت. زير پايش بـه قدر هفت تشت چرك و پر كفي كه زني گازر بـه كوچه بريزد، آب جمع شده بود. درون گوش چپ كاتب زمزمـه كرد:
ـ خيلي گنده گوزي مي كنـه، اما درون دزدي لنگه نداره. امشب شـهر شلوغه. مراقب باش ديدارمان بـه قيامت نيفته .
كركر خنديد. دست درون جيبش كرد و با حيرت گشت. خرطوم فيلش را خاراند. هفت بار پلك زد:
ـ ساعتم چه شد، هان ؟ بـه درك ، هان ؟
گردسوزي بر سر درِ قهوه خانـه آويخت. درون محافظت هفت سامورايي سائل راه مي رفتيم. باد ، عطر مرگ مي پراكند. شب افتاده بود.
* * *
نگهبانان نقاب دار گوشـه و كنار كوچه ها ، خيابانـها و گذرها و كنار ماشينـهاي ميله دار آهني و جيپ ها كشيك مي دادند. قهوه مي نوشيدند. سيگار مي كشيدند و شوخي هاي شيطنت آميز مي كردند. هراز گاهي كاميونـهايي پر از گله هاي ، بع بع كنان ميگذشتند. برادر بزرگ درون راه آروغ مي زد. مي گوزيد و مي خواند:
ـ همـه كژ دم وش و خرچنگ كردار گوزن شير چهر و پيكر
دور که تا دور ميدانِ مشاهير گمنامِ اقتصادي ـ سياسي و رهبران نام آور جنگي ، مردماني تر و تميز با تاج گلهاي گران قيمت درون دست مشغول اداي احترام معمول بودند. مجسمـه هاي سنگي سرداران سربلند، جهان را تهديد مي كرد. از اقصا نقاط جهان ميهمانان عالي رتبه دعوت شده بودند، يا تمثال تمام قدشان را فرستاده بودند. هفت رهبر شـهير اركستر ، مشغول رهبري نوازندگان بودند.
برادر بزرگ هر بار بلندي مي زد وخس و خاشاك را بـه هوا مي فرستاد. فضا آلوده از بوي مشمئز كنندة گاز اشك آور بود. جمعيت حاضر ، چپ و راست سر مي چرخاندند. با دستمالهاي سرخ ، آب چشم و بيني شان را مي گرفتند. بـه ساندويج خردل زده شان گاز مي زدند و خود را مي خاراندند. ناگهان هْو چْو افتاد كه مأمورين حفاظت و امنيت درون حال درگيري با اراذل و اوباش و بر قراري نظم عمومي ، گاز اشك آور درون كرده اند. گويا خرابكاران نابكار ، بانكها را غارت كرده اند. سينماها را بـه آتش كشيده اند. شيشـه ها را شكسته اند. بـه پادگانـها و مراكز نظامي حمله اند. جمعيت درون هم ريخت. هر كس از گوشـه اي درون صدد گريز بر آمد. ملكه هُروَله كنان هورا مي كشيد. دست مي زد و رختٍ خاكيِ خال مخالياش را مي خاراند. بـه اشارت برادر بزرگ ، پريد روي سينة متنفذترين رهبر جنگي و چون خون آشامي ، گردنش را بـه دندان گرفت. بـه جاي قطره هاي خون، مدالهاي رنگ و وارنگ ، جرينگ جرينگ كنان بر زمين مي ريخت . محافظان با دشنـههاي آختة دو دَم، شمشير كردند. فرمانده كل ارتشـهاي مجهز و بي مرز جهان ، فرياد مي زد و استمداد مي طلبيد. هفت ساموايي سائل عربده كشان شمشير مي زدند. برادر بزرگ هلهله كنان بـه قاه قاه خنديد:
ـ با اين همـه دنگ وفنگ ، جگرِ يك موش كور را هم ندارند. اين همـه نشان شجاعت و افتخار بـه چه كار مي آيد. گوزيدم بـه وحدت ذرات و ذرات وحدت. برويم بـه طرف فروشگاه بزرگ ، تو و بچه لباس نداريد. بايد بـه فكر بود. اگر چشم عنايت بـه ما دوختهاي، بي حله و حليه كه نمي شود، نازنين ؟
فروشگاه بزرگ چون گلولة منوري مشتعل بود. بـه تعداد هر تيرك برق يك مأمور هفتتير بند، دور خودش مي چر خيد. انگار نوشادر شياف كرده بودند. بر سر هر آجودان، كماجداني دود مي كرد. برادر بزرگ چون گوژپشتي پلشت، پشت بـه فروشگاه خم شد و هفت بار زور زد و گوزيد. تمام چراغهاي نئون سردرِ خوش خط، آيينـه هاي تودر تو، گچبريهاي دالبر و دايره، يكباره خرد شدند و با صداي موحشي كف خيابان فروريختند. صداي بگيريد، ببنديد، واق واق و بوق بوقِ دستگاههاي مافوق الكترونيكي با شعله هاي مادون بنفش و قرمز و زرد، جيغ آمبولانس ها و گرمپ گرمپ گامـها، فضايي بينظير آفريدند. از فرصت حاصل استفاده كرديم و به درون فروشگاه چپيديم. برادربزرگ لباسهاي نفيس را لوله مي كرد و در گاري چرخ دار مي ريخت.
ملكه كه خودر ا دوان دوان رسانده بود بـه قسمت كتابهاي تاريخ و جغرافيا و نقشة گنجهاي پنـهان رفت . با حرص و غيض جِر مي داد. پاره پاره مي كرد و به زمين مي ريخت. طبقه بـه طبقه پيش مي رفت. پالتو پوستهاي گران قيمت را بـه خيابان انداخت . با چوب سنگيني تمام عروسكهاي شيشـه اي سخنگو را خرد كرد. عكس بزرگ پري دريايي را كه پونة وحشي مي جويد، جِر داد. وسائل شكارچيان را تكه تكه كرد. براي آنكه كاتب هم از اين نمد، كلاهي براي خويش بسازد دست بـه كار شد. شوري غريب درون جانم شعله ميكشيد. كاتب همـه ساعتها را متلاشي كرد. ملكه مانند بولدوزر مي لرزيد و زيرو رو ميكرد. تمام قفس هاي سيمي ، آهني و شيشـه اي را شكست. پرندگان محبوس و مأيوس ساليان رها شدند.
پيش از آنكه ارتشِ شوريده محيط را محاصره كند، از درون اضطراري پشت فروشگاه و پلههاي مارپيچِ رذل افكن فرار كرديم. درون كوچه هاي همـهمـه، سرحال و خندان درون باد راه مي رفتيم. كاتب با صداي هفت سامورايي سائلِ خسته، مي خنديد. برادر بزرگ بشكن مي زد. مي گوزيد و آواز مي خواند . ملكه چون انتري ادا درون مي آورد. توي دل كاتب قند آب مي كردند. همـه سرخوش و پر اميد بر درون و ديوار شـهر مي شاشيديم. زنگٍ درون خانـه ها را ميزديم و ميگريختيم.
* * *
ـ“ هر آن كس آن كند كه نبايد كردن آن بيند كه نبايد ديدن .”
فانوس باجه زايراللات روشن بود. بـه محض شنيدن صداي پاي آشناي كاتب ، خودش را بـه بيرون پرتاب كرد. صورتش درون سايه روشن كوچه بـه جذاميها مي مانست. لنگ سرخِ رنگ و رو رفتهاي دور كمرش بسته بود. زير پيراهني ركابي فلانل اش را درون آورد. با آب دهان خيس كرد و روي كفشـهاي ورني اش كشيد. خالكوبي هاي روي بدنش ميچرخيدندو خيال گريز داشتند. چون شتري روي زمين زانو شكاند. چانة چدني اش را تكان داد:
ـ “لامردونِ” سيت فرش كردم. مو كه از پاكي دلم، چي آسمونـه، ندونم سي چه چينم. دشتٍ جونم تشنـه و بي چشمـه زاره... سيت گوشوار خ.
سينة پشمالودش را خاراند. شانـه هايش را لرزاند و دم گرفت:
ـ گفتمت قر نده، قرطاسي نكن. وِ نكن. گفتُمت سر بـه سرْم نذار كه كفرْم درون مي آد. وِ نكن. كفرْم درون اومد وُلٍك...
پا پتي شد. سر راهم ايستاد. سماع كرد و چرخيد:
ـ گل بودي گلاب شدي ماشالا. انگور بودي شدي ايولا. دشمنِ تو خير نبينـه ايشالا...
دو دستي بر سر و سينـه كوبيد. بـه طرف كاتب حمله ور شد.برادربزرگ فرياد زد:
ـ ملكه، نفس اين سگ صورت را بگير! اين مردكِ كلاش دوباره عُلَم راست كرده است.
كاتب از ترس روي زمين وا رفت. هفت سامورايي سائل بعد كشيدند. از لاي پاهاي چمبري برادربزرگ نگاه مي كردم. ملكه رفت زيرِ لنگش و آلت ي اش را كه سيخ ايستاده بود، با دندان كند، جويد و روي زمين تف كرد. از شرم و چندش لرزيدم . برادربزرگ متعجب گفت :
ـ اين انچوچك، ديگر از چه قماشي است! اصلاً نبايد مراعات حالش را بكني ملكه، پدرِ متجاوزِ بچة كاتب، همين است.
از پاهاي زايراللات خون باريكه سرازير بود. لنگش افتاد. از شرمگاه شده اش خون مي آمد. فغان نمود:
ـ يا ايها الناس ، بـه فرياد برسين. ناموسم رف. سوختم. ايي زينة زناكار ، تش بـه جونم نـهاد. سوختم. برشتم...
عربده مي كشيد، چرخ مي خورد وخون تُف ميكرد که تا از هوش رفت. ديدم لنجي لجباز باخَنِ شده بـه اعماق گٍل و لاي فرو شد . ناخدا، جاشوها، اي بنجل و قاچاق را ، كوسه ها بـه دندان جويدند. برادر بزرگ چون حكيمي فاضل استدلال كرد:
ـ اگر بر روح مجنونان چهار خلط ؛ سودا، صفرا ، خون و بلغم غلبه كند ، كارشان تمام است. دوستان بر اين فتح ، فاتحه اي بخوانيد.
ملكه گوئي از خواب مغناطيسي بـه درشده باشد گفت :
ـ بـه تاوانِ اين همـه تاول كه زدي ، بـه تنور و تاوه ، بسوز. اي چلمن، حالا بي چْر و بيچاره شدي، هان ؟
هفت سامورايي سائل پي كارشان رفتند . برادر بزرگ تكيه بر ديوار آجري زد و گفت :
ـ كاتب جان ، همراه ملكه سهم اين مردم را كنار درون هاي بسته شان بگذار. زاغه هاي آذوقه شان خالي نباشد. آه ، احساس پيري مي كنم!
* * *
ـ“ قديسان ابليسانند .”
ـ“ كاتب خسته شدم. بـه ما چه مربوط. هر كه دَر هست ما دالانيم، هر كه خر هست ما پالانيم. ”
چون فاتحان بـه خانـه درون آمديم. انبوه وسايل دزدي هوش از سر كاتب ربوده بود. زاير اللات و حال نزارش را از ياد بردم. كاتب دستي بـه خانـه كشيد . ظرفها را شستم. شامِشادي را سر ميز گرد چيدم. كاتب با خود گفت ؛ با اين همـه ناز و تنعم، چون سلاطين نقرس نگيرم!
همـه بر جاي خود قرار گرفتيم که تا دعاي پيش از شام غريبان را قرائت كنيم. برادر بزرگ تسبيح شاه مقصود با شيخك تاجدارش را درون آورد. دعا خواند و ما تكرار كرديم:
ـ اي شمن ها ، درون اين روزگار پر آزادي ، اين يك لقمـه نان جويين را بر ما حلال كنيد. گناه ژاژخايان را بـه خودشان بر گردانيد. تب راجعه بـه جانِ لغُز گويان زخمِ زبان زن بياندازيد. آمين.
بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زديم. پياله هاي ودكا را سر كشيديم و سرِ خوان رفتيم. پيپ چاق شده را نوبتي كشيديم و كيفور شديم. ماه روي تخته پاره اي از لنجي غرق شده درون شط شب پارو مي كشيد و به سمت ما مي آمد . كنار پنجره نشست. با ويلنسل ، شگفت انگيز ترين آهنگ جهان را براي دل يك پري دريايي نواخت. دخيل برضريح ماه و پا بر نخيل خيال مي شد دمي بـه خلسه رفت . عجبا ، عماري عمر بي محابا درون آسمان تتق مي كشيد و مي رفت . ملكه بـه اذن برادر بزرگ تلويزيون را روشن كرد . صدا و تصوير و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدُر قدرت، نگاهها بـه دوربين ، لبخند بهمقاوله و معاهده امضاء مي كردند. دورادور فروشگاه گردن شكسته، كارشناسانِ ريز و درشت امنيتي، پليس ضد شورش و نيروهاي امداد غيبي، سراپا سبز، درون هم چرخ ميخوردند. عده اي درون بحبوحه اي هردمبيل سرفه مي كردند و از ميدان يادهاي مقدس مي گريختند. سردار رشيد و ريش دارِ ارتش با شمشيري حمايل ، خط و نشان مي كشيد:
ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امكاناتش درون خدمت ملت هست .
جماعتي سردار هزاردست را بر شانـه هاي خويش حمل مي كردند و شعار مي دادند:
ـ ارتش فداي ملت ، ملت فداي ارتش .
خبرگزاريهاي جهان از برگشت تخميني آقايي بزرگ و معجزه گر، سخن مي گفتند. ازاينكه درون ارتش و اركان دين و دولت چند دستگي رخ داده هست ، پرده بر مي داشتند. شخص اول مملكت شام آخر را خورده و نخورده ، ورد جيم را براي معالجه خوانده و گريان گريخته بود. که تا در فرصت و فراغت تعطيلات كنار دريا، درون مسافرخانـه پري دريايي، كتاب “ توضيح المشاكل ” تاريخ را انشاء فرمايند. همان لحظه درون هفت جيبش دنبال ساعت طلايياش گشته که تا زمان شروع و پايان كتاب تاريخي اش را ثبت كند. اما ساعت انگار يك قطره آب بر زمين چكيده و گم شده بود. هر لحظه درون تنـهايي هفت بار تکرار مـی کرده است: پيش بـه سوی دروازه های تمدنِ بزرگ. و پيش را چنان کشيده ادا مـی کرده که بيشتر شبيه افتادنِ شيشـه و شکستن و پخش شدنش بوده است. و صداهايي از دور بـه گوش مـی رسيده هست که: بعد به سوی دروازه های تمدن. و پس را چنان بلند ادا مـی کرده اند کـه به پستی مانند بوده است.
ارتشِ تام الاختيار هم آتش كرده است. قمارخانـه داران يك صدا گفته اند، ورق برگشتهاست. عده اي كه چاييده بودند و تو دماغي حرف مي زدند ، شعار مي دادند :
ـ ارتشي ، ارتشي ، چرا برادر كشي.
سايه ی خدا مـی رفت و روحِ خدا مـی آمد. قرار هست همـه بـه خر پشتة بامـها بر شوند که تا تصويرِ قائد را درون ماه بـه رأي العين ببنينند. “آتو” بـه دست ناتو ها افتاد . درون تالارهاي “ لاتاري ” همـه شرط بستند كه هنگٍ نـهنگان لنگ، سوارِ كار خواهد شد. قاليچه پرنده ، يك موتوره رهبرِ بيگذرنامـه را بـه ماه رسانده که تا فلزات را زنده كند. همان جا درون پرچمي ناشناس فين كرده هست و از دست شبگزها ناليدهاست و تقاضاي يك پشـه بند نموده هست . دفتر داران تاريخ، ديفتري گرفته اند. قراراست بار ديگر درون تيسفون ، تيفوس بيايد. همـه اهالي شـهر صداي زوزه شغالها و گرگهاي معترض را شنيده اند كه روي بـه ماه ، بـه پوزه خود چنگول مي كشيده اند. مردم صداي سيفون كشيدن مستراحهاي همديگر را بـه وضوح شنيده اند.
فردا زعيم بزرگ بعد سالهاي دوري و بدون رواديد با احساسي يكه ، هيچ و پوچ ، از تبعيد بر مي گشت که تا دولتي فاتحه خوان را تأسيس كند و مردگان را بـه آوَرَد. که تا عقده ها، عقيده شوند. خلقِ خبر ميخزيد و شولاي شايعه بـه دوش ميآويخت . ميان غل و غش اغتشاش ها ، خشابهاي خشم پرو خالي مي شد. قورباغه ها بـه غورخانـه ها رفتند . قارچهاي سمي چتر نجات گشودند. قاريان فرياد زدند؛ آزادي. آزادي بـه شرط چاقو.
خون بـه تن كاتب ماسيد. قاليچه اي آهنين با گذر از فضا و زمان درون مركز زمين قرار گرفت. لاية اوزن شد. درون تصوير هفت مرد قلتشن، تخت رواني را كه بر دوش داشتند زمين گذاشتند. پادوها و قزاقهاي “ پارابلوم” بـه دست، مرشد و مقتدا را محافظت مي كردند. موجِ جنبندة جمعيت بـه وجد آمد . سرداري ظفرمند را كه همريش رهبر بود، و روي دستهايشان بالا و پائين مي پراندند، درون هوا رها كردند. بـه پيشباز پيشوا شتافتند . زيارتنامـه خوانـها، تند تند تخمة آقتاب گردان را با پوست مي بلعيدند. كاغذ هاي مرده باد و زنده باد، درون باد شنا ميكرد. آسمان رعد و برق مي زد و نمي باريد. دُگمـها، دگمـه ها را که تا زير گلو بستند . روحانيِ فرتوت اما جليل القدر را که درون شبِ قدر زاده شده بود و قدر و قیمت اش را ندانسته بودند و حالا مـی خواستند بدانند. روحانی را درون حالي كه شاه توتِ خشك ميجويد، پشت ميكرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمـه و قداره بـه دست ، شـه وار آدامس ميجويدند. روحاني، دستار سياهي تحت الحُنَك كرده بود. براي نمايش بزرگِ كارناوال درون گورستان سخنراني مي كرد.انگار مردگان را فرا مي خواند که تا زندگان را دفع و دفن كند . صدا از حنجرة پير مرد خارج شد.
ـ من آمده ام که تا حلال و حرام را جدا كنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غيبِ هفت پرده را.
كسي صورتش را بـه ناخن خراشيد و در آيينـه تف كرد . پيرمرد بزرگ پيراهنش را دريد . صيحه اي زد و پس افتاد. جمعيتٍ مضطرب آهي بلند از ته دل بر كشيد . همـه ديدند كه روي سينة پشمالودش عكسِ يك پري دريايي خالكوبي شده بود. عده اي غش كردند. عده اي توي سر زنان و وا مصيبت گويان ، گريبان دريدند. جاشوها از ترس بر عرشة كشتي ها شاشيدند. عده اي شب نامـه هاي شانس درون هوا پاشيدند. كاسه ليس ها و قهرمانان بازي “ ليس بعد ليس” درون هوا گلاب ريختند. اسپند دود كردند و خواندند ؛ اسفندٍ دونـهدونـه، اسفند سي و سه دونـه . چشم حسود بتركه.
پيرمرد بزرگ را دوباره پشت ميكرفوني كه كله اي شبيه شياطين داشت، ايستاندند:
ـ جهاد بر عليه كفار و اشقياء و مشركين . “ يأجوج و مأجوج ” ، ناكسان را بـه اسفلالسافلين مي فرستم. لاكن ، فسق و فجور، لهوو لعب، واويلا. امروز، روز محشره . ريختن خون ملحدان مباحه ...
سينة پشمالودش را خاراند . پري دريايي درون بيشـه زارِ پشم گم شد . پير مرد بزرگ، دستار سياه از سر انداخت . عباء بر دوش و عرقچين بر سر، با ريش خضاب بسته عنابي چون واعظي نعره زد:
ـ بـه شما بگويم من كه بايد يله شان كنيم درون ويل جهنم . که تا هرمِ هاويه، خايه هايشان را خاگينـه كند. من توي دهن ملاعينِ اُبنـه اي مي. از اين بعد مملكت ما خدائي مي شـه . من با اين حال مريضم آمده ام که تا تاج الهي بگذارم بر سر مردم . خنازير و خناسان را ختنـه ميكنم. عزت و شرف شما درون گرو همين جهاد بزرگ و مقدسه ، فعلا که تا دفع قائله بسه .
آميب ها، آمين گفتند و روي زمين “ مين ” كاشتند. سيلوها بـه دست سبيلوها افتاد. گرگها شغل گمركي را پيشـه كردند . همـه بـه چشم دل ديدند معجزة زعيمِ اولوالعزم را كه چگونـه شق القمر كرد. همـه براي تبريك و بوسيدن دست پيرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجي، چنان موجي از شعف بـه پا نموده بود كه آن سرش ناپيدا بود. نگهبانان قُلدْر با خيزران و شلاقهاي آتشين جمعيت را بعد مي راندند . دست استخواني پيرمرد بزرگ درون باد تكان مي خورد. عُلَم و كُتلها تاب مي خوردند. شعر و شعار و شايعه بـه سرعت برق و باد ساخته مي شد و دهان بـه دهان مي چرخيد . ناگهان لباسها عوض شد. عده اي كفشـها را پاره پاره كردند. نعلين درون بازار سياه گيرِ فَلك هم نمي آمد. زن و مرد بايد ريش ميگذاشتند.محتسبان با لباسهاي يراق دوزي شدة مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز ميدادند؛ برچين و ورچين، اسمِ شب را از بُرشين. غژ غژِ چرخهاي آجيدة نعش كشـها، يك دَم درون اين ظلام قطع نمي شد. گزمـه ها “برنو” بـه دست، سنگر بـه سنگر، خاكريز بـه خاكريز، زندگان را بـه خاك مي افكندند. گور كنان، شعرهاي عاشقانـه مي سراييدند. قشونِ فراشـها و امنيه ها، تسمـه ازگردة اجساد مي كشيدند. مردگان براي زندگان تصنيفٍ سوگسرود مي ساختند. عمله خلوت ها همـه جا، حي و حاضر بودند و در بابِ آينده اختلاط مي كردند.
“دولول” بـه دستهايِ مست و لول، مردم را سر كيسه مي كردند يا حق السكوت مي گرفتند. بساط قليان و منقل و قبا، گسترده مي شد. شفاخانة ترياك با عُرقِ اعلا و پا انداز هاي فرنگي، رونق ميگرفت. حريفانِ حيله، خشخاش و شاهدانـه دود مي كردند. ميانِ هذيان و بزله و زخمِ زبان بـه هپروت، پرتاب مي شدند. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري جلو ببريم. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري عقب ببريم. درون اين ميان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بيرون پريده و فرياد زدند؛ يافتيم، يافتيم. حقيقت را يافتيم. از سوي ديگر، شكارچيانِ شرورِ شـهري، با شكمـها يي چون بشكه، شبكه هاي جاسوسي درست مي كردند و مي گفتند؛ زمان فٍزِرتي است. پري دريايي افسانـه است. دلاكها، باد گير و حجامت و زالو انداختن، ياد مي دادند. درون همان حال كه بحثهاي سياسي مي كردند، مردم را كيسه مي كشيدند و چرك لوله مي كردند. دلالها هم با لال بازي، اشياء و آثارِ مسروقة تاريخي را قورت مي دادند. و قسم مي خوردند كه روحشان از اين بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابوليسم تابوها، بـه هم خورده است. چرخة دگرديسي و استحاله مي چرخد و همچنان مي چرخاند. قاريانِ قرن فرياد ميزدند؛ آزادي، آزادي بـه شرط چاقو.
ملكه تلويزيون را خاموش كرد. برادربزرگ هفت با رگوزيد. بـه بيرونِ پنجره شاشيد. كاتب و ملكه، دست برادربزرگ را هفت بار بوسيدند. بوي زخم و ضماد و تنزيب
ميداد. دوباره ودكا نوشيديم. پيپ كشيديم. برادربزرگ تازيانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. شيشة ودكا را بـه قصدٍ پر كردن جامـهايمان برداشت و  گفت:
- مجلس اُنس و  بها ر و  بحثٍ شعر اندر ميان        نستدن جامِ مي از جانان گران جاني بود1
ماه بنواز، ملكه عاطل نمان، ب. محفل و  بزمگاه بـه سردي گراييد. اي حريفان، محملِ حرمان 
در آتش فكنيد!
* * *
ـ “سلطنتٍ سكوت، حكايتٍ تسلطٍ تيرگي است.”
ـ “كوشكٍ شك هزاران پله دارد.”
ملكه تعظيم كنان بلند شد و به شيدايي يد. قرِ كمر و ِ شكمِ محشري كرد. انگارِ خونِ “ساميه جمال” درون رگهايش توسن وار مي دويد و چشمـها را خيره مي كرد. خم و راست مي شدو با چوبِ خوشتراش كه درون دست داشت، سينـه هايش را مي لرزاند. مقابلمان كمر که تا مي كرد و برادربزرگ هر بار از هميانش، هفت سكه درون سينـه بندش مي انداخت. دورِ كاتب مي چرخيد. گاهي لبها و گاهي شكم برآمدة كاتب را مي بوسيد. قربان صدقهاش مي رفت. لبها و ابروهايش را مي لرزاند. برادربزرگ هفت مرتبه دستهايش را بـه هم كوبيد. چوب خوشتراش را از دست ملكه گرفت:
ـ ايرن جان، امشب شمـه اي از شيونِ شـهرآشوبان بگوييم.
كاتب يكه خورد. چرتش پاره شد. بـه برادربزرگ خيره شدم. خنديد:
ـ ملا لغتي نشو. اسمـها و مسمِا ها، چندان مـهم نيستند. سعي كن درون محاصرة خرافات قرارنگيري و مسموم نشوي. اسمِ واقعيِ ملكه، ايرن خانم است.
برخاست و پردة شمايل خواني را بر ديوار كوبيد. ملكه-ايرن، هر دو دست را ر وي چشمها گذاشت:
ـ صاحب و مولا شماييد. كنيزِ زر خريد و كمينـه منم. اما،
ـ برآنم كه گرد زمين اندكي بگردم بـه بينم جهان را يكي
ماه عود مي زد. برادربزرگ صورتك برچهره و كلاه بوقي برسرگذاشت. دلقِ دلقكي بردوش انداخت. چرخي زد. بـه گوشة تاريكي اشاره كرد و گفت:
ـ چه مي كني حرامزاده، اسمِ شب؟
كاتبي كاهيده و سرتراشيده، صورتش را اندكي درون روشنايي فانوس آورد و گفت:
ـ كاتبم. اجاقم كور است. جوهر و قلمدان و مدادم را شكسته اند. آشيانـه ام را بـه آتش كشيده اند.
دلقك چرخي زد. با چوبِ خوشتراش كفٍ دست راستش كوبيد:
ـ حواست جمع باشد و گرنـه همين چوب را توي... مي كنيم. قَرهِ لو.“آنكه بر دينار دسترس ندارد، درون دنيا كس ندارد.” سخن چيني كني، زبانت را مي چينم.
ـ سخن فروش نيُم. زَر و زورم نِي. سر بـه زيرِ تيغ حقارت نمي نـهم. يكي دريا بنده ام.
ملكه-ايرن، هفت قدم برداشت. سينـه را پر باد كرد و خواند:
ـ خاك همان خصمِ قوي گردن است چرخ همان ظالمِ گردن زن است
هر دو گٍرد هم چون پهلوانان چرخيدند. هماورد طلبيدند. تنوره كشيدند و چرخ خوردند. ورقي از آن همـه ديوان و كتيبه كنده شد. ملكه-ايرن، ايستاد. انگار باري گران بر شانـه داشت. بـه خستگي سخن گفت:
من يك . لباسِ فاخر پرسش و شك بـه تن دارم. خش خش خورشيدم بر شاخه هاي خواب شما. درون صفحة سفر بر سفرة سنگ ايستاده ام. سكوتِ مجسمِ، مجسمـه نيستم. نظاره كنيد پروازِ جنازة زمين را! اهل قبور از ميان دلِ شما عبور مي كند. دستي درآن سوي بي سويي، بر برجِ بلندٍ بادم. درون عصر هراس، جانم که تا جاودان جاري است. با صد ها مصرعِ صرعي، از موج معجزه هاتان، بـه آفاقِ فراغت غلتيده ايد. طنين تار و پود تنم درون تارُمِ تاريكٍ شما مي پيچد. غارتگران حقيقت ايد درون كاخِ عنكبوتيتان. اشتياقِ پلشتتان را ميشناسم. مي خواهم شكافي درون حواشيِ هوشِ شما بخراشم. آيا هنوز درون كرانة كينـههايكال، دلتان كبره بسته است! هنوز چكه چكه مي چكيد درون قطرة آبي، درون لكة چركي بر سكوت هستيام! كوچة بيداري را با اخم و تَخم و اَخ و تُف طي نكنيد. من . شعلة شك جانم را بـه آتش مي كشد. درون يلداي درد مي گردم. نمي دانم درون تاريكيِ كدام كتيبه گم شدم. بايد فروخته مي شدم؟ انسان عاصي ام. خروشيدم. برافروختم. نـه، من بـه هيچ كابيني، گوشـه نشينِ حرمسرا نمي شوم. انتخاب با من است. که تا به سخن درآمدم، انديشـه، دشنامي درشت و زشت شد...
دلقك، زنگٍ زريني را بـه صدا درآورد:
ـ اينك اعجوبة زمان، نادرة دوران، لنگرِ زمين و آسمان، سپهر و مـهر و ماه و مـه و سال. “زهي خجسته زنِ خايه دارِ مرد افكن” چين و ماچين، سند و هند. كابل و زابل. خاوران و باختران، مازندران و هاماوران و ... قصة خويش بشنويد. اين هست قيام درون مقابلِ قيودِ قبيله اي كه قابلة غفلت، بندٍ نافشان را، با فتيلة فتنـه و فريب، سوزانده است. اي مشتاقان، بـه ضيافتٍ باغِ ارَم خوش آمديد. ما معمارِ معماهاي مشكلايم. از زنجمورة موران نميموئيم.
ملكه- ايرن، ورقه اي را پاره پاره كرد و خشمگين خواند:
خروشيد و برجست لرزان زجاي بدريد و بسپرد محضر بـه پاي
من آبروي ابرم اما، حزني بزرگ را زيسته ام. نجواي جهان و بغضِ عزيرِ زمينم. آوازِ روزم.
دلقك چوب خوشتراش را چون عصايي درون دست گرفت و دايره وار راه رفت:
ـ تجسم باطنِ منطق، مثلِ لمسِ يك تابوت تهي است. دندانِ اسبِ پيشكشي را كه نميشمارند. عليا مخدره، صَيبه، مطالبة متاركه كردي؟
پيرِ سپيدموي، دو كفٍ دست برهم كوبيد. صورتك از چهره برداشت:
مزن زن را اگر با تو ستيزد چنانش زن كه هرگز برنخيزد
ملكه با چهره اي بـه رنگٍ آلاله، اندكي سكوت كرد. چرخيد و به زمين نشست:
ـ لاجرم بـه جرم سركشي مرا بـه يوغِ قبيله بستند. درون عنفوان جواني، درون مقنعه و برقع و عصابة روسياهان، پيچيده شدم. از خويش و كيش رها و بسته برخيش شدم. رسوا و انگشت نما گرديدم. هفت دايرة تو درون توي لعنت، پيرامونم كشيدند. شما مشغولِ تماشاي شمايل خويش شديد. شيفتة نظمِ ترازو، و طعم عدالت. مرا درون قيموميتتان قالب و قاب گرفتيد. گفتيد؛ زبانِ رضايت بازكن وگرنـه، هر روز زخمِ تازيانـه ها تازه مي شود.
دلقك چرخيد و خواند:
از ننگ چه گويي كه مرا نام زننگ است وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است
برادربزرگ چون پيكٍ مرگي از اريكة اقتدار، شلتاق كرد:
ـ درون ايل ما اين همـه ضعيفه و صغيره، عار و ننگ است. “زنان كانون و تجسم شرند. دامِ شيطانند. قبر برايشان، بهترين داماد است. نابوده بِه، چون ببود يا بـه شوي يا بـه گور.”
دلقك چوب خوشتراش را ميانِ پاهايش فشرد:
ـ تشريف ايشان ـ زن ـ بـه روي زمين مصادف هست با نخستين آوارگي آدم. و از همان زمان، درون نخستين سطرِ انسان قتل و قساوت نَقر شد. هوم.
چند با آدم، بليس افسانـه كرد چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولين خون درون جهانِ ظلم و داد از كف قابيل بهرِ زن فتاد
وقتي خيال درون خُمرة خَمر، خيمـه مي زند كارِ كاهگل كردن، انسان را بايد عاقل كند. وگرنـه آهنگر آسمان اين چرخِ دندانـه دار را نمي آفريد. بشنويد! بايد بر سر هر چيزبندي كنيد و بسْلفيد. بي مايه فطيره. لبِ كلام؛ سالي كه نكوست از بهارش پيداست، ماستٍ ترش از تغارش پيداست.
به گفتار زنان هرگز مكن كار زنان را که تا تواني مرده انگار
كرا از بعد پرده بْوُد اگر تاج دارد بد اختر بْوُد
ايرن ادامـه داد:
ـ حكايت بن بست و گيسوي سپيد صبر. من انجمادِ زخمِ زمينم. . روزگاري دراز، زندانيِ ذهنِ خانـه و صندوقخانـه و آشپزخانـه شدم. زماني بـه هر سرايي، حرام گشتم. بازيچة خدايان دست ساز و هوس باز گرديدم. مملوك و محتاله شدم. جنسِ بي حس، جنسِ جميل، مٍلك مطلق. جزء تجملات و اثاثية مرثيه ساز شدم. منزل شما شدم. درون سنگستانتان چفت و بند و قفل بر دست و پا و زبانم زديد. ديو سيرت و شيطان صفتم خوانديد. زينتالمجالسي درون دار المجانين شما شدم... شما رزق و روزيتان، از زرْق و ريا زاده مي شود.
برادربزرگ چون سالٍكي سنگدل، گرفته خاطر گفت:
ـ “زنان را از ضعف و عورت آفريده اند. داروي ضعف ايشان خامو شي هست و داروي عورت ايشان، خانـه برايشان زندان كردن است. زن بايد كه بندة مرد باشد و وي بـه حقيقت بندة مرد است.” زن با سكوت بـه كمال اطاعت تعليم مي گيرد. و زن را اجازه نمي دهم كه تعليم دهد يا بر شوهر مسلط شود بلكه درون سكوت بماند. زيرا كه آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فريب نخورد بلكه زن فريب خورد و در تقصير گرفتار شد. اما بـه زائيدن رستگار خواهد شد اگر درون ايمان و محبت و قدوسيت و تقوي ثابت بمانند.”
دلقك چوب خوشتراش را درون پشت كمرش پنـهان كرد و طعنـه زد:
ـ ترسم، ترسيمِ بحثٍ سخاوت بـه درازا كشد. درون اينكه مردان آفريدة خداوند و تجسمِ خيرند، و زنان مخلوقِ شيطان و مظهرِ شر، شكي نيست. چه مي گوييد، هان؟ هر كج سليقة سٍرتقي، نُطُق بكشد يا دهان كجي كند، شكمش را سفرة سگ مي كنم. مدرك دارم رو مي كنم.
زنان را همين بس بْوُد يك هنر نشينند و زايند شيرانِ نر
عينِ شما، هيكل بيست. منتهي مبتلا بـه هيستري.
ز كيد زن دلِ مردان دو نيم است زنان را كيدهاي بس عظيم است.
به خانـه نشستن بْوُد كارِ زن برون كارِ مردان شمشير زن
ـ “زنان وجودشان شر هست و بهترين خصلت زن، بدترين اخلاق مرد است.” “آدمِ ابوالبشر بوسيلة زنش حوا گمراه شد و از بهشت اخراج شدند.” “انِ لوط پدر خود را مست نموده و با او شدند و از او حامله گشتند.”
زن از پهلوي چپ شد آفريده كس از چپ راستي هرگز نديده
پيشِ توپچي و ترقه بازي! قربانِ دهانت، بيا اين يك قٍران را بگير و براي خودت قره قروت بخر. بي مزه، ناخنك نزن بـه مالِ مردم. که تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها.
دلقك، چوب خوشتراش را چون قره ني بـه دهان گذاشت و نواخت. گردنش شبيه گردنِ مارِ كبرا شد. ملكه- ايرن، با چهره اي دُژم بلند شد:
ـ زماني حاكم شدم. جهان را بـه عدل و داد و صلح مي خواستم. گفتند؛ بـه خدمت خداي خدعه و خون درآي، که تا كشورگشا و جهانگير شوي. گفتم؛ خسته از ميسره و ميمنـه، منم. بياييد درِ جنگ ببنديم و جهان تازه كنيم. از روي پلِ دستها، عشق را سفر دهيم. سبكسر و ترسو شدم! ِ مرگ درون جامِ جانم ريخته شد. دشنـه اي، نيمـه شبي رگِ پندارِ مرا آتش زد...
برادربزرگ با چوب خوشتراش، چند بار بـه سينـه اش كوبيد:
زني كاينچنين گردنيها كند فرشته بر او آفرينـها كند
دلقك چند بار دور خود چرخيد:
ـ اي ملعبة ملعون، زنِ ناحسابي حتا اگر بـه بهشت هم بروي، حورالعيني براي تمتع مردان. تقصير خودت بود چشم سفيد. آخر چرا از شجرة ممنوعه خوردي و انقياد از آدم را بـه گردن نگرفتي. حالا ما داريم تاوان گناه ترا بعد مي دهيم. اي ناقابل، مي خواستي ييلاق قشلاق كني؟ بـه هر حال درون خبر هست كه هر مؤمن درون بهشت، علاوه بر زنان شرعي كه درون جهانِ خاك آلود داشته، هفتاد حوريِ هميشـه باكره را بـه حبالة نكاح درمي آورد. زَنَك! بـه رازِ رضوان و تلخي دوزخِ خم درون خم و پيچ درون پيچ بينديش. اما بشنويد:
درِ خرمي بر سرائي بـه بندد كه بانگٍ زن از وي برآيد بلند
هر كه او بست دل بـه مـهر زنان گردن او سزاي تيغ بود
كلاهِ خودت را قاضي كن. تازه ادعاي پادشاهي هم مي كني. قصدٍ سينـه صاف كردن و گردگيري هم داري. مگر نمي داني. “مرد، بزرگترين عنصرِ سازندة تاريخ است.” ك، ديگر سراغِ خانة كدخدا را مگير!
ايرن پارچة سياهي برسر انداخت:
ـ اكنون مي توانيد درون زيرِ هر بوتة بطالتي بيتوته كنيد. و در آرزوي مزدي بزرگ، دراز بكشيد. آيا دوباره فرياد من، كفايت فرداي درد را مي كند؟ حافظة زني كه زنبيلِ روز را بـه بازار زور مي برد، جانم را رج مي زند. منِ من، منطقة ممنوعِ نامطمئني است! كردارِ دارِ داناييتان، طول طنابي حلقه درون حلقه است. من تنـهايم. محكوم گفتار شما! اين منم! اي بردبار. بنده اي دربند. لقمة بغضي درون التماس. لهجه اي مجروح. لبخندي برفي... پيروي از پندارتان، رسمِ پيوسته پوسيدن است. چارقد، چادر و چاخچور. نقابِ سكوتي رقتبار بـه چهره دارم. غريقي از قعر قرقاب قهر، غريو مي كشد. درون پيلة ابهامِ حريمي اهريمني رهايم كنيد. مرا دست بسته بـه اسيري بريد. درون نمكزارِ بازار هاي گرم، درون گرد و غبارِ ابتذال، چونان شيئي، دست بـه دست، حريصانـه حراج مي شوم. اي وجدانـهاي متحجر، درون حجره هاي جهل، تاراجم كنيد. نـه نـه نـه، بگذاريد رامشگرِ محفل آرايي باشم. درون بزمِ رزمتان، بـه سانِ روسپيانِ عفيف، از آغوشي بـه آغوشي بچرخم. همنوردِ درد زمينم. لحظهاي گريزان از زاد و بودِ بادم! احساني، نواله كنيد. بگذاريد درون ميان اوراق شعرتان، بتابم. بـه سانِ ساقيِ نارس و سيم اندام و باريك كمر، درون جام هوسهايتان بم. درون زُجاج چشمم بنگريد! مجذوب وجد شما منم.
دلقك، چوب خوشتراش را سيخ درون دست گرفت:
گفتا كه لبم بگير و زلفم بگذار در عيش خوش آويز نـه درون عمر دراز
نمي خواهم لي لي بـه لا لات بگذارم، اما شما درون خيره كردنِ خلايق، خبره ايد. هنوز هم رسمِ اعتراف و خريد و فروشِ گناهان پابرجاست؟ من، مو را از ماست بيرون مي كشم. حواستان باشد. پندٍ بيهوده بـه گوسپندان ندهيد.
ملكه پارچة سياه را از سر برگرفت. بـه دلربائي و چاووشي، چرخي زد. چون كبكٍ دري خراميد و گفت:
ـ عمرتان دراز و كامتان پر عسل باد! مجلسِ و جشن و عيش و شادمانيتان مستدام باد. سيمينِ تنم بـه كدام ثَمُن ميخريد؟ درون بزنگاهِ بلهوسي، پيمانة عمرم برباييد.
ـ برادربزرگ چون فروشنده اي چرب زبان و اندرزگو از حجره درآمد. قاه قاه خنديد و به مظنـه گفت:
ـ گوش كنيد. گوش كنيد. زنان بي رنگ و بي تأثيرند. سخن نسنجيده و ناسفته خرج ميكنند. چاشنيِ زندگياند. صفت و صورت و سيرت زنان برايتان بشمارم. ازيك جهت چنينن اند؛ داراي مكر و كيد و ضعف و زبوني، دون همتي، كوتاه نظري، نيرنگ بازي، تلون مزاجي، دروغزني و بي ثباتي. از جهات ديگر چنانند؛ باريك اندام و ماهروي. استخوان بندي نازك. نرم بدن. شيرين سخن. مشكين موي. غنچه دهان، عقيق لبان. گردن بلوري، رقيق القلب و خوشخرام. بعد قيد و بند را برايشان قداستي آسماني است.
زنِ خوب فرمانبر پارسا كند مرد درويش را پادشاه
چو مستور باشد زن و خوبروي به ديدار او درون بهشتست شوي
دلقك كلاه بوق بر سر و صورتك بر چهره گذاشت:
غسل مي كنم غسلِ پشـه، مي خواد بشـه مي خواد نشـه. اي نابغه هاي اخته و اي علامـه هاي علاف اينقدر لاف نزنيد. که تا كي بي چون و چرا درون اين چراگاه مي چرخيد؟ شما كه بـه كونتان مي گوييد دنبالم نيا، بو مي دهي. دمِ درِ اين دروازه و مغازه، آگهي استخدام با حقوق و مزاياي مكفي چسبانده اند. بشتابيد! امشب و هرشب. ماهِ مبين. ماهِ طرب. مرغان قاف. حضار محترم، مشتريان خوش مشرب گوش كنيد. اي قافلة غافلان كه بـه قيلوله اندرشده ايد گوش كنيد. اي والا مقامانِ عنين، نفله ها، بشنويد و بشتابيد. لاكن اين محجبه مي خواهه، قصة غصه هايش را بـه مناقصه بگذاره. بـه عيش بهشت انديشـه كنـه و جانش را از ميان نجاست، نجات بده. قبوله!
اما سخن راست ز ديوانـه شنو. از قديم و نديم گفته اند، سربشكند دركلاه، دست بشكند درون آستين. نمي دانم چطوري مي شود آبرو داري كرد. شكمِ خالي و گوزِ فندقي كه نميشود. افلاطون درون طبقه بندي زنان پيوسته درون ترديد بود. نمي دانست زنان را درون رديف كدام دسته از حيوانات، ذيشعور يا بي شعور قرار دهد. افسوس، فلسفه و سفسطه قاطي شدهاست. و ديگر از كرامات شيخ ما اينكه؛ “از حكيمي پرسيدند: بهترين زنان كدام باشد؟ گفت آنكه از مادر نزاد. گفت چون زاد، بهترين ايشان كيست؟ گفت آنكه نزاده جان داد. يعني كه هيچ زن خير نباشد. بهترين زنان آن هست كه زود بميرد.” آري درون ازاي زَر، بيش از اينـها مي توان زِر زد. تنـها قاطعان طريق، قاطرانند!
برادربزرگ انگشت تفكر بر شقيقه گذاشت:
ـ لمس اسكناس درون تاريكيِ ذهن، اسلحه بر وجدان روشن كشيدن است.“وضع هر ملتي را بايد درون شناسائي احوالِ زنان آن ملت جستجو كرد.” ايرن بـه طرف شمايل كوبيده بر ديوار رفت. با تصويرهاي ريز و درشت درهم پيچيده يكي شد:
ـ سلام اي خريدارانِ خبرة خلوتِ خُلد. رونق و زرق و برقتان، صحتٍ روزگارتان. زماني بـه قصه ها و افسانـه ها درنشستم. پيرزني زشت روي، يك كاره و مكاره شدم. يا جارو بدستم داديد يا بر جارويي جادويي بـه پروازم درآورديد. زماني الهه اي شدم. مرداني عاشق براي تصاحبم پيكار كردند. گاهي چون عروسكي كوكي، حجاب از سرم برگرفتيد. زماني درون حجابم كرديد. من، حواي آواره موجبِ هبوط آدم شدم. با آيه ها و خطبه ها تان تازيانـه ام زديد. درون انبوهي بوتة خار خشك بـه آتشم كشيديد. چونان راهزنان با چراغ و مجوز آمديد و برگزيده ترين عزير را دزديديد؛ آزادي را.
دلقك فرياد زد و چوب خوشتراش را بـه نشانة هشدار تكان داد:
“اي مردمان! زنان ناقصانند درون ايمان و در بهره و نصيب و در عقول. اما نقصان ايشان درون ايمان، سقوط نماز و روزة ايشان هست در ايام حيض و نقصان عقول ايشان از آنجاست كه شـهادتِ دو زن معادلِ شـهادت يك مرد است. و نقصان حظوظِ ايشان از آنجاست كه درون ارث بري، ميراثِ يك مرد بـه ازاي دو زن است. بپرهيزيد از بدترين زنان و برحذر باشيد از بهترين ايشان، و اطاعت نكنيد ايشان را درون آنچه سخن بـه خير گويند که تا طمع نبندند درون شما كه پذيراي كارهاي زشت باشيد.”
اي گوشة عافيت بـه مصلحت برگزيدگان، اي اهل تقيه و بخيه گوش كنيد! بـه نور و به نار و به هفت اختران سوگند، درون كله مغز بايد که تا سخنِ نغز زايد.
جفت درون حكم شوي خود باشد ليك درون حكم بنده بد باشد
اشتقاقش ز چيست داني زن؟ يعني آن قحبه را بـه تير بزن
اي طاير قدسي امشب كجا ميخُسبي، هان؟ از منِ قلندرِ سلندر كاري ساخته نيست. آخر“مكر شما زنان بسيار بزرگ و حيرت انگيز است.” “هر چه بـه مردان رسد از محنت و بلا و هلاك، همـه از زنان رسد.”
زن نو كن اي خواجه درون هر بهار كه تقويم پارينـه نايد بـه كار
گر عمرِ عزيز خوار خواهي زن كن در ديده اگر غبار خواهي زن كن
مانندة اشتران بختي شب و روز در بيني اگر مـهار خواهي زن كن
برادربزرگ چون حكيمي فاضل مآب، چهارزانو ميان حواريون نشست:
“و حق ندارند از وسط طريق راه بروند بلكه بايد از كنار جاده حركت كنند و بايستي درون بالا خانـه ها ننشيند، و نوشتن را نياموزند، و مستحب هست رشتن ياد بگيرند. هر گاه زن از جاي خود برخيزد که تا مكانش سرد نشده، مرد بـه جاي او ننشيند. و سزاوار نيست كه زن بيكار بنشيند اگر چه بـه آويختن نخ بـه گردن خود باشد، خود را مشغول كند. و بيعت نكند مگر لباس. و رفتن بـه بر او حرام است. و هيچ شفيعي براي زن بهتر از رضاي شوهر نيست.” “مردان بر سرِ زنان كدخدايانند.”
هر بلا كاندر جهان بيني عيان باشد از سوي زنان درون هر زمان
“زنان اهل سترند و كامل عقل نباشند. و غرض از ايشان، گوهر نسل هست كه بر جاي ماند. و هر چه از ايشان اصيل تر، بهتر و شايسته تر. و هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستودهتر و دلپذيرتر.” “زن حيواني هست كه نـه استوار هست و نـه ثابت قدم، بلكه كينـه توز هست و زيانكار... و منبعِ همة مجادلات و نزاع ها و بي عدالتي ها و حق كشي ها.” “و هر وقت شوهر ارادة نزديكي او كند مضايقه نكند اگر چه بر پشتٍ پالانِ شتر باشد، و از خانة او بيرخصتٍ او بدر نرود و اگر رود ملائكة آسمان و زمين و ملائكة غضب و رحمت همـه او را لعنت كنند که تا به خانـه برگردد.”
دلقك وسط مجلس بحث و وعظ مي پرد:
ـ عجبا، عقده و جنون جنسي بيداد ميكند! مْنار تو... آدمِ دروغگو. حكيم باشي، تنقيه فرموده است؛ گُميزِ نوش جان كنيد. لقاح حلقوي، مناسكي دارد كه شما عْرضة عُرضة آن را نداريد. بله مشكل، تشريحِ شخصيت بچه هاي ريشدار است. اين مخ هاي نخودي با پاهاي چوب كبريتي. اي جناحِ جلف، و اي جبهة مخالف، لطفاً خروپف نكنيد. اي مگسانِ سنده پرست، درون ديسِ حرص چه مي جوييد؟ با دندان حسد، استخوان انتان را خرد نكنيد. خود پسندي و خود پرستي، برهان جهل است. استطاعت تن سپردن و گوش را داريد يا خير؟ يا فقط بـه رشوه، تشويق مي شويد! بعد بشنو، بشنو. خادمان ابتدا بْت تراشيدند. بيت و تُربت ساختند. ما نيت كرديم. خادمان خود، كم كم خدا شدند. كار زمين را ساختي بر آسمان پرداختي. حاضرم شاهرگم را بدهم که تا باور كنيد. خدا، آفريدة مردان است. اگر هم بگوييد نـه، زن صفتم، از زن كمترم اگر با شما بگو مگو كنم. بعد خيال كرديد اين همـه فريضه و فرضيه براي خالي نبودنِ عريضه است! چرا بـه شما برخورد؟ اي خر مقدسان چرا قهر كرديد و طاقچه بالا گذاشتيد، هان؟ افاده ها طبق طبق، سگها بـه دورش وَق و وَق. نصيحت راه فضيحت گرفت؟ درون قيد بي مقداري خود وامانديد! ارواح مُشكتان، مي دانم بايد يكي بـه نعل زد يكي بـه ميخ، که تا عنصرِ سياسي بـه سلامت باشد. اما فلاني، بالا غيرتاً كاري دستت خودت ندهي، ها! ناگهان ديدي چيزي پرت شد و بر ريش و سبيلِ اتفاق، عدل خورد توي مْخ ات.مگر نمي داني هر كس از اين حرفهاي بو دار بزند، يا سرش از دست رود يا كلاه. حالا سر باشد، كلاه فراوان است. ننـهات خوب، بابات خوب، ول كن. مگر تو سرِ پيازي يا تهٍ پياز! جانِ زاپاس كه نداري. ولي نـه، خودمانيم:
در جهان از زن وفاواداري كه ديد؟ غير مكاري و غداري كه ديد؟
كاريش نمي شود كرد جوشنِ روشندلان دانايي است. زرهِ زورگويان سر نيزه.
ملكه از شمايل بيرون جهيد و بانگ زد:
ـ من . خودآرا و خود رأي. نـه فصلم نـه وصلم. دنيا بـه ديبا نمي فروشم. نـه از موقوفات شمايم و نـه متاعي متعلق بـه معامله هاتان. اين ديوان ديوانـه، اين آفرينندگان فريب، مباشران شيطان نـهاد چه مي گويند؟ مي خواهم زنجير آغازين زجر را پاره پاره كنم. مي خواهم سلسلة سفيهان را از هم بگسلانم. اي حلقه هاي حيله، اي حلق هاي راحت، شما قهرمانِ قرباني آفريدنيد. بـه دستها و چشمـهايشان نگاه كنيد. درون كار نوشتن خير و شرند. با چشمـها دِرهُم و دينار را مي سنجند. گمان مداريد بـه جانب جهنمتان باز خواهم گشت. اي اديبان دينار سنج، ديوِ ريوً، رهايتان نمي كند. مي خواهم درون بامدادانِ بيداري، از بلنداي دارهاي دغدغه فرياد برآورم؛ بيداري وجدان، بزرگي جان و جهان است. فلزِ آزادي درون دستانتان زنگار مي بندد. چرا كه هر گور زادي، دزد آزادي است. نظاره ام كنيد! من زنده ام يا زنده درون گورم. بـه تزوير، پيشاني سجده بر زمين نساييد. اي آرواره هاي آواره، نماز و روزه و نيازتان قضا شد. درون لابه لاي برگهاي اين همـه كتاب كهنـه، من كيام؟
هر نوردي كه زطومار غمم باز كني حرفها بيني آغشته بـه خونِ جگرم
ناگهان از نفرت لرزيد و زمين را لرزاند:
ـ چشم سرورِ من، چشم مولاي من، چشم آقاي من، چشم مالك من، چشم... از اين اطاعتي كه هر دم بـه عدم مي بُرُدم، عْقم مي نشيند. مي خواهم چشمـهايم را از حدقة حماقت و حقارت درآورم. لعنت بـه اين چشمـها، لعنت بـه اين دستها. همواره بازيچه اي براي ديگران بودن و به خاطر ديگران زيستن و گريستن، عذابم مي دهد. تشنة حقيقت خويشتنم. اينـهمـه زالو براي مكيدن كدام خون بر سجادة عسرت جنسي، اجماع كرده اند! اي مجاوران جهل و جادو، دست و پايتان درون رسنِ سالوس است. تير خلاص اين تباني ها و اين تُرهات، منم. من ظن ام. از چاه آسمان، شك نوشيده ام. آتش گرفته ام. ميدوم. اسبِ سرخ سخن ام...
برادربزرگ كاسة سرنگوني را با تشريفات برسر ملكه مي گذارد. ايرن چون عروسي مدفون از قلب و قعر خاك، آرام بـه در مي آيد:
ـ زماني تاج كاغذي بر سرم گذاشتيد. زماني شقه شقه ام كرديد و بي زحمت زهر، كشتيد. انسانِ كابوسهاي پستتان كيست؟ دلم را منـهدم كنيد. كدامتان جسارتِ درون خويشتن نگريستن را داريد! بـه خود بنگريد؛ مرگ از آيينـه مي آيد. من كي ام. که تا كي چون كالايي درون هودجِ كاروانـها، درون سنگلاخ برزختان، بـه اين سوي و آن سوي مي كشانيدم. ايملامتيان! درون ريگزارِ بازار تعزير، بـه تماشا شتاب كنيد. زبان تازيانـه را رعايت كنيد که تا به ما عادت كنيد. نـه، بر من ببخشائيد. درون عفو شما، عفونت هزار عفريت نـهفته است. بر صحنـه سنگسارم مي كنند. اين منم، دهان بسته، چشم ها و دستها و پاها بسته، جان درون كفن، جسم که تا گلو درون گودال. عزمِ جزم گزمـه ها و سايه ها. ديده بـه هم نمي زنيد. كشتن من غنيمني است. بر تقلاي رهايي ام سنگ مي بارد. شما بـه تماشاي سنگسار خويش آمدهايد. آنكه آخرين پاره سنگ را بر جمجمة سبزم مي كوبد، مي خواهد گناهانِ سرخ خويش را با خون سفيد من تطهير كند. همزاد زمان و همدرد مرگم. شما بر خويشتن سنگ مي زنيد. ببار اي بارانِ سنگ! درون صحاري سنگ و سايه، سرگردانم. صليب تسليم را نمي بوسم.
دلقك با چوب خوشتراش هفت بار بر شمايل كوبيد:
ـ بر خر مگس معركه لعنت! اي آزمندانِ زور، از قيفٍ توفيق بگذريد. ميخ هر ميخانـه را، از بن بركنيد. پيشاني تان از شدت عبادت، زگيل فيض زده است. هي بـه خودتان نوره بكشيد که تا نوراني تر شويد. لمعه لمعه، نوارِ نوري چركتاب به دنبال بكشيد. مي خواهيد بگويم برايتان ميِ صد ساله و محبوب چارده ساله جور كنند که تا يك حالي بكنيد؟ درون خزينة فضل فرو شويد. خوب مي دانم كه زبان و دهانِ اندرزگويان را بايد درز گرفت. اما بد نيست بدانيد كه؛ هر كُشتارگاه محصولِ حادثة اصابتٍ مغز انسان، بر سنگفرش توحش است. ايرجال هاي جاهل، نظر شما چيست؟ مي دانم بادِ مردد داريد. همـه تان مراد هستيد و تنـها دست ارادت بـه دينار مي دهيد. دستارِ سياهي بر سر بسته ايد كه لابه لايش، شجره نامـه تان را براي شكاكان پيچيده ايد.
برادربزرگ هفت بار دورِ خودش چرخيد. چون پهلواني رجز خوان دور گرفت:
زنان را ستايي سگان را ستاي كه يك سگ بـه از صد زن پارساي
زن و اژدها هر دو درون خاك به جهان پاك از اين هر دو ناپاك به
ايرن عصبي و خسته، كاسة سرنگون را از روي سر برداشت و زير پا لگد كوب كرد:
ـ بس كنيد. بس كنيد. دوباره درفش وحشت برافراشته ايد.“من كشتزار هيچكس نيستم.” نقطة پايانِ پرواي خويشم. بس كنيد. ديگر درون كاغذهاي كاهي بـه ناز و غمزه و خالو عطر تنم، خاكدان بـه خون نكشانيد. بـه تهمت، تكه تكه ام كنيد. قالب تهي نميكنم. درون اين باديه، بـه دنبال خودم مي گردم. اي بد طينتان، خصم قسم خوردة اين لاطائلات منم. بـه تجاوز و تحقير، تهديد مي كنند، که تا تأييدشان كنيم. من آيينـه ام. تمامِ معصيت جهانِ شما را بر دوش مي كشم. بر درخت لعنت تان، حلق آويزم. من، دهشتي خاموش و خزنده درون جهنمي مجردم. تن بـه بستر تسلط نمي سپارم. سرشت و سرنوشتٍ شب خويش، مي شكنم. من ظن ام. پرسشم. طومار جلاد و جنگل را درهم مي ريزم. كبريتي بر اين ريايِ كبريايي مي كشم. رضا بـه قضا نمي دهم. شما، رشته رشتة شلاقتان را از گيسوان سپيد صبر من بافته ايد. تنـها براي دريافت نان پاره اي و استخوان صله اي. من ط اي تلخم. تسليم قربانگاه، و قرين قلة قريحة شما نمي شوم. من غفلت مفعول براي شما هميشـه حاضرانِ فاعل نيستم. من عطر مرگم. شـهد و شرنگٍ بـه هم آميخته ام. شبنمِ روشناييام، كه صبح را بشارت مي دهم. نان از دونان نمي ستانم. اي جگرخوارن، بـه خون جگرِ پاره پارهام طهارت كنيد. من كيام؟ غريقي درون ياد دريا، يا غريبي درون گردباد درد؟ شمايل قديسه اي بر گردن نيايشگري گمنام؟ كُلفَتي دست آماسيده يا ملكه اي سنگي، تراشيده از شما و بخشش بهشت مفروشتان. بر اين تابوت، ميخ آخرين را كه خواهد كوبيد...
ملكه بي رمق كنار پردة شمايل خواني نشست. دلقك اندكي انديشيد و گفت:
از اين گربه گون خاك که تا چند چند بشيري توان كردنش گرگ بند؟
چه جهانِ تق و لق و پر از ميخچهاي! هنوز مريدان درون نبرد تن بـه تن، عمر گرانمايه هدر ميدهند. “افسون زنان بد دراز است.”
ايرن بلند شد و به طرف پنجره رفت. هفت قطره اشك درشت روي گونـه هايش غلتيد. با تأني هر قطره را بـه آسمان شب پاشيد:
ـ اجل امشب، عجالتاً جاي ديگري اجير شده. ملتفتي، چطور بود كاتب؟
كاتب با صداي هفت سامورايي سائل و سرگردان، همراهِ برادربزرگ، سوت بلبلي زدند و گفتند:
ـ دوباره، دوباره، دوباره...
صداي بع بع آمد. دلقك خنديد و چوب خوشتراش را روي ميز گرد گذاشت:
ـ زير دندانِ عادت تان مزه كرد، نـه؟ رو كه نيست، سنگ پاي قزوين است. ما كه از سيليِ آناتِ ندامت، رخمان ياقوت ارغواني است. اعمال شاق، فقط از آدم هاي كله شق بر ميآيد. خيابان خدايان هميشـه شلوغ و پر مشتري است. مبارزة وزن و بي وزني، بازيِ غامضِ قدرت، منشاء مشترك شر و و شـهرت است. و تبليغات يعني، تلقين يقينهاي قلابي و خلق خريت. اصلاً انگار بعضي ها براي دردسر و اذيت و آزار ديگران، زندگي مي كنند.
بلند شدم. برادربزرگ و ايرن را درآغوش گرفتم. كاتب هفت مرتبه بر دست انگشترنشانش بوسه زد. هفت بار ملكه را بوسيد. نشستيم و ودكا نوشيديم. پونة وحشي جويديم. چپق كشيديم. ماه غم انگيزترين آهنگ جهان را نواخت. برادربزرگ با صدايي خسته و شكسته گفت:
ـ زخم زبانِ هر شكست، بدتر از زخمِ سنان است. شكست. شكست. شكست عزا ميشود. عزا شعر مي شود. شعر درون موسيقي مي نشيند. زندگي همگنِ مرگ و ...
بغضش را فرو خورد هفت بار دهان دره كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند و گوزيد. ملكه پايين پايش دراز كشيد. ماه چون فاخته اي با طوق سياه بر گردن و نشئه، بـه آسمان سفر كرد. شبديزِ شب راه بـه ديگر سو مي كشيد. كاتب، دست برادربزرگ را كه روي صندلي اش بـه خلسه فرو رفته بود، بوسيد. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد. ختم جلسه اعلام شد. بساط عيشِ شبانـه را برچيديم.
* * *
همـه سر بريدند برنا و پير زن و كودكِ خرد كردند اسير
بر اين گونـه فرسنگ بيش از هزار زكشور برآمد سراسر دمار
ـ “لولاي زنگ زدة دروازة زنداني بزرگ باز شد.”
شيوع شايعه، چون بيماريِ مزمن برآسمان شـهر، سايه مي گستراند. خبر از خبر زاده ميشد. همـه بـه ابرام، قسم ميخوردند كه بـه چشم خود ديده اند كه از طبقة هفتم فروشگاه شير و پلنگ و خرس و سمور و روباه و ببر و ... بـه روي مأمورانِ انتظامي مي پريدند و گلو مي دريدند. همان لحظه كه سردار رشيد ريش دار، مشغولِ قلع و قمعِ ناباوران و ايادي فساد و سياهي با شمشير انتقامِ قانون بوده است، درون سراسر شـهر صداي شكستن و شكسته شدن را شنيده اند. درون دهان و چشم همـه خرده هاي شيشـه روييده است. ديده اند كه فروشگاه بـه تلي از خاكستر نيلي رنگ مبدل شده است. درون كوچه ها مواد مذاب و سرخي، روان و خندان زمين را ليس مي زده است. مأموران هميشـه بيدار و حاضر درون صحنة سياهبازي، هفتاد فرد مظنون را بازداشت كرده اند. انبوه پرندگان آزاد شده بـه رهبري “حواصيل” بـه روي ادوات جنگي و پرسنل ارتش فضله هاي آتشين پرتاب كرده و جملگي هجرت نموده اند. آسمان درون سيطرة كلاغها و زمين زيرِ سلطة الاغ ها درآمده است. همـه ديده اند كه چگونـه، ابر سرخي برآمد و روز گم شد و تاريخ خون بالا آورد. زندگي بـه تعويق افتاد. مسلسل هاي ساديسم گرفته، سكسكه كردند. بر تن هر درخت، ساچمـه هاي سرخ روييد. همـه خون دماغ شدند و بر آيينـه ها شاشيدند. و شبها درون نازبالش هايشان صداي قورباغه شنيدند. ميكربها با تيغ تشريح بـه جان دكترها افتادند. مرغ طوفان را سربريدند. گُلِ اُركيده بر سينة زمان خشكيد. تيمسارهاي سفليس گرفته، سمساري بازكردند. سلماني ها، قلمبه سلمبه سر تراشيدند . غواصهاي قولنج گرفته قسم خوردند كه دريا، مشتي شن خشك است. قانون نويسان براي گرفتن خونبها، گيوتين ها از لاي گيومـه درآوردند. از ريزش و چرخش بهمني مـهيب، سينة آسمانِ صبح آسم گرفت. شَرُف درون شُرْفِ خودفروشي شد. عشق درون پشتٍ شيشـه هاي مشجر، خفقان گرفت. همـه گوشت همديگر را خوردند و استخوانش را پيش پوزة سگها ريختند. درون اين ميان ناگهان باد آمد و كسي گفت؛ اين باد مرده ها را زنده مي كند. قاريان قبيله فرياد زدند؛ آزادي، آزادي بـه شرط چاقو.
نعش كشـها درون شـهرها و آباديها مي چرخيدند و سرهاي بريده شده جمع مي كردند. درون ازايِ هر سر، هفت سكة اشرفي پاداش مي گرفتند. مقني ها، غراترين قصيدة قرن را درون مقتل حقيقتٍ يك قطره آب، سرودند. مقلدان هفت بار تكبير زدند. لباس سرخ پوشيدند. كله ها را تراشيدند. خيلي ها از ترس مقلدان، سرها شان را پيشاپيش بـه دست خويش بريده و پيشكش كردند. بعضي ها سرهاشان را فروختند که تا وصلة شكمِ بي هنرِ پيچ پيچشان كنند. عده اي هم براي بـه مزايدة گذاشتن كله هاشان درون صف هاي طويل منتظر ماندند. درون بازارها، آنقدر سرِ بريدة فردِ اعلي زياد شده هست كه فرق ميان راست و دروغ، دوغ و دوشآب مشكل مي نمايد. كار بـه جاههاي باريكتر از مو كشيده شده است. مفتي اعظم درون جوال جوكيان، از ارگ خويش فتوا داده هست كه، هر سري را كه ما تشخيص بدهيم بايد بريد. همة كله پزها و كله خر ها و كله فروشـها، اين گفته را با طلا نوشته و بر چنگك و سنگك دكان خويش بـه ضرب ساطور آويخته اند. و به يك لبيك “بازها” درون فضاي بازِ بازار، بـه پرواز درآمده اند. نقا لانِ دوره گرد همـه جا نُقل پاشيده و نَقل كرده و خوانده اند؛
سر بي تنان و تن بي سران چرنگيدنِ گرزهاي گران
همة رزمندگان درون يك آتش بازيِ “نان بيار، كباب ببر” لي لي كنان يده و فرياد زدهاند؛ يا ضامن چاقو. يك جوخه جوجة جوان، نارنجك ها را بـه جاي نارنج گاز زدهاند. بازندگانِ آبله مرغان گرفته با دندانـهاي آبسه كرده خوانده اند؛
چوشستي بـه شمشير هندي زمين به آرام بنشين و رامش گزين
غسال ها درون باب قرصِ سيانور، سناريو مي نوشتندو انفيه درون دماغ مي چپاندند. قالپاق دزدهاي قالتاق ملقب بـه قارون شدند. جرثقيل ها، هر ثانيه مرثيه مي ساختند. هسته هاي سياسي حصبه گرفتند. كشيكچي هاي شيك و آهار كشيده، كشك مي ساييدند و آش شله قلمكار مي پختند. هيچكس نمي دانست بـه كدام طرف التجاء بياورد. تخريب تاريخ آغاز شده بود و صابونِ خودكفايي كف نمي كرد. اسنادِ مصادره شده درون جيبِ، جيب بْرها باد كرده بود. پشـه ها بر سفرة گرسنگان سه قاپ مي ريختند. ابليس از غمِ ضعفا درون خواب محتلم مي شد. ابليس هاي بزرگ و كوچك جهان بـه مقامِ شامخش غبطه مي خوردند و ريش بـه دندان مي جويدند. اغنيا از ترس، اسكناس مي ريدند. فالگيران، تفأل زده و گفتهاند؛ عالم رباني، صاحب الدعوه و بادپا است. كفش، پيش پاهايش جفت مي شود. پشـه را درون هوا نعل مي كند. و آنقدر نوراني هست كه چشم خورشيد از حسودي باباقوري گرفته است. آلت موسيقي را درون بغل مي فشارد و مي نوازد. درون پردة عراق و حجاز آواز مي خواند. خانـه اش از سنگهاي جادويي جهنم است. مثل ريگ بيابان شعر مي گويد. هفت نُتٍ سرگردان و لجباز را دستبند زده، روانة زندان كرده که تا آب خنك بنوشند. پيرمردبزرگ، درون قلب الاسد ميان شعراي يماني، معاشره كرده و برنده شده است. شعر رشك انگيزش از بلندگوها پخش مي شود و همـه زيرزمزمـه مي كنند؛ آفتاب، آفت و بي معرفت است.
همة صحابه، صابونِ تصاحب جهان را بـه تنشان ماليده و سينـه زده اند. بـه طرف قوس و قزح، قلوه سنگ پرتاب كرده اند. قزلباشـها قول داده اند كه فقط گيوه و قزن قفلي بسازنند. فراشان هم قرومـه سبزي بپزند.
از طرف ديگر تمام ساعتهاي شـهر درون بي جهتيِ محض و بي زماني مطلق مي چرخيدند. همة خروسهاي شـهر درون ساعتي نامشخص دسته جمعي و يكصدا، هفت بار تصنيف “مرغسحر” را خوانده اند. قائدٍ قبا نمد پوشِ قبيله دوباره فتوا داده هست كه؛ تيك تاك ساعتها، تاكتيكٍ شيطانـها ست. تمام خروسها را بـه جرم آواز بي محل خواندن و دفعِ بدشگوني، بـه مسلخ بِبُريد و سر بِبْريد. درون گير و دارِ خوردن خورش خروس، همـه از هم مي پرسيدند ساعت چند است؟ و كسي نمي دانست. عقربة سمجِ بعضي ساعتها بـه سرعت، معكوس و چپ اندرقيچي مي چرخيدند. و زمانِ گمشده انگار، مصلوب مصافي بيمصرف بوده است. دست هايي، عمداً يا سهواً بر حافظة تاريخ و چشم شـهرها گٍل و لاي مي پاشيدند.
در راستة نخاسان و سنخِ نخ ريسان، درون كوچه هاي كَفْن و دَفن، غسل و كَفَن و حنوط و كافور، متقال و نفتالين ناياب شده است. كار و بارِ مرده شوران و قاري ها سكه است. قاري هايي كه درون مقابل يك قران، فرياد مي زدند؛ آزادي، آزادي بـه شرط چاقو.
پير و جوان، خرد و كلان گفته اند، تقويم ورق نخورده است. صدايي درون گوش همـه زنگ مي زده است:
گر مُلك اين هست نـه بس روزگار زين دهِ ويران دهمت صد هزار
مي گفتند، روح “گاو” درون كالبد رهبر كرده است. جادو گران و بزرگان قبيله گفتهاند؛ بايد زنجفيل را ساييد با خونِ گرگ و استفراغِ گربه قاطي كرد و به فرمانرواي تاريكيها خوراند، که تا روحِ تسخير شده بـه عقل آيد و خرسِ كون خرناسه كشد. اما جادوگران معجون را اشتباهي بـه خوردِ رهبر داده اند و او هفت بار گوزيده و عطسه كردهاست. از آن بـه بعد تحريف حرفها و حرفه ها، تغيير معناها و معيارها، شروع شدهاست. پيرمرد بزرگ با سر و صورت خاكي، درون حالي كه سر درون آغل، يونجه ميجويده گفته است؛ دجال خروج كرده، مردم همـه ريگي بـه كفش دارن و مشكوكن. درون دل بي دينان بايد ديناميت كار بذازين. با كمكٍ“نكير و منكر” ، ك... همة كبيرهاي تاريخ را كوتاه مي كنم. لاكن، منِ مش حُسُنم.
و بزگترين اختراع عالم بشريت، جوخة يخ را بـه بازار عرضه كرد. جوخة يخي كه ميتواند درون هر لحظه از زمان، انسان را منجمد كند. و بدين سبب لقبِ قائم مقام مرگ را از آنِ خود كرد. تذكره نويسان، جْنگٍ جنگ منتشر مي كنند. حكمِ عزل و نصبِ انسانـها را صادر مي نمايند. پارازيت ها، از پاپيروس هاي پير، لباس مي دوزند. زعيمِ بزرگ زمامِ مرگ را شخصاً درون دست گرفته است. همة مردم فشنگ تف مي كنند. بچه ها، قنداقها را فراموش كردهاند و قنداقِ تفنگ بغل زده اند. درون سفره ها، كلاشينكف و يوزي و...سبز شده است. اهلِ مدارا همديگر را جعلي خوانده اند و ساختنِ زندان از ساختنِ تاريخ واجبتر شده است.
مي گويند اوضاع چنان خر تو خر و مخرب شده هست كه ديگر كسي بـه كسي سلام نميكند. هر كس از خودش خداحافظي مي كند و پلك چشمش مي پرد. آش آنقدر شور شده كه اولين نخست وزيرِ انتقالي قدرت، گفته است؛ باران مي خواستيم سيل آمد. و نصف قد و قواره اش آب رفت. بازار وحشت افزاي شايعه چنان داغ بود كه مردم فوجفوج بـه فكر فرار و گريزگاه افتادند. عده اي هم بـه انبار كردنِ آذوقة روز و احتكار پول مشغولند. بعضي ها هم بـه نيت جدا سري، پيشنـهاد جنگي جوانمردانـه و عادلانـه داده اند.
در اين گيراگير درون آسمان شـهر هفت ماه مشوش و ويلان را ديده اند. كار بـه جرايد كثيرالانتشار كشيده شده است. نمايندگان مجلس عريضه خدمت نخستين رئيس جمـهوري جهان اند که تا اين روز را، روز بزرگ تاراج بيت المال و عزاي ملي اعلام كند. يك هفته كشور سياه بپوشد و همـه چيز از حركت بايستد. درون اين كشاكش، رؤساي جمـهوري دُوَل ديگر كه از هيچ كس و هيچ چيز خبر نداشته، پيغام تسليت و همدردي مخابره كردهاند. رئيس جمـهوري هم درون يك “شوي” مفرح راديو تلويزيوني، قطعنامة غرائي قرائت ميكند و خودش را “بزرگثرين انديشة قرن” مي خواند. چون ضيغم نر، ذوالفقار درون دست، چكمـه بـه پا، شعار دشمن كُش ميسرايد. از عموم قانون دوستانِ دلسوز تشكر ميكند. با اِهن و تُلپ پرده از حقايق كودتايي خزنده، عليه دين و دولت بر مي دارد. رهبر مذهبي درون حالي كه سوپ راسو مي خورده، مردم را دعوت بـه خواندن نماز وحشت ميكند.
مي گويند پيرمرد بزرگ از شدت تأثر هفت بار سكتة ناقص مي كند. اما هر، هفت بار هفتاد پزشك حاذق و با ذوق حضور داشته اند. پيچ و مـهره هاي بيچاره را طوري كه آب درون دلش تكان نخورد، با شگردهاي پيشرفته، روغن كاري و مداوا نموده اند. معتقدين بـه حالت چاتمـه فنگ درون جاي خود چروكيدهاند.
نخستين رئيس جمـهوري جهان، براي عيادت و سرسلامتي بـه بالين ايشان مشرف شده اند. پيرمرد بزرگ هم بـه اشتباه، نزديك بوده هست كه رئيس جمـهوري را بـه جرم جدا سري ، سر از بدن جدا كند. بزرگترين انديشة قرن که تا ديده هوا بعد است، هفت قلم آرايش كرده و به شكل “مريلين مونرو“ درون آمده وسوار بر موشك كاغذي گريخته است. و تئوري “مغناطيس موي زنان” تو زرد از آب درون آمد. و هيچ آزمايشگا هي آن را آناليز نكرد.
سوزاندن پرچم و آدمكهاي كاه پوش، مرسوم شد. همـه منتظر آمدن كوسة خرسواري شدند كه مي آمد و با لبخندش جهان را بـه آ تش مي كشيد. ديده بانـها را كور مي كردند. پاسبانـهاي مست سياست شدند. همـه تمثالِ تمساح را بر داشتند وتمثالِ دماغ گلي را گذاشتند. پيرمرد بزرگ هم از حسرتِ صيغه نكردنِ“مريلين مونرو” گريه كرده و چشمـهايش آب مرواريد آورده است. او تكيه داده بر متكا، عرقچين بر سر، لنگ بر كمر، درون حالي كه تَمرِ هندي مي مكيده، هفت بار تكرار كرده است؛ مع الأسف، خاك بر سر من. بـه بيماري مقاربتي مبتلا شده است. جادوگران،“دُم جنبانك” تجويز كرده اند. همچنين بـه فكرِ تدفين فرهنگ تفاهم افتاده اند. پيرمرد بزرگ تأئيد كرده وزيرِ وَرَقه را انگشت زده است. و هماندم ميان تب و هذيا ن يك كلام را از ميان دندانـهاي عاريه اي وكليد شده اش، هفت بار تكرار مي كرده است؛ صندلي، صندلي... خدايا فرجي...
براي اجراي واجبات، تمام اهل بيت، فضلاي پشمالو، فلاسفة كت وشلوارخاكستري و كلاه مخملي، روحانيان طراز اول که تا هفتم، با تنبانـهاي راه راه خانگي وقرقري، با غده هاي فندقي وسط دو ابرو، همراه حرمخانـه و سفره خانـه و منزل، حاظر وناضر بوده اند. درون همان حيص و بيص، شخص اول مملكت مننژيت گرفته، درون حالي كه تخمـهايش را مي خارانده از خفيهگاهش پيام داده بود كه؛ فرسنگها دورم، اما اين معامله که تا صبحدم نخواهد ماند. باز ميگردم و مأموريتم را بـه انجام مي رسانم. وطن را دوباره بـه سوي دروازه هاي تمدن، با پُس گردني ميكشانم. مقاومت كنيد...
* * *
لا بـه لاي شايعات و كٍش و مُكٍشِ خير و شر، خبر خودكشي يا شـهادت جانگدازِ مددكار اجتماعي، ايرن لقلقة هردهاني بود. مي گفتند؛ چون اسرار مگو را مي دانسته، سرش را زير آب كردهاند. بـه چشم خويش، جاي نيشِ هفت ضربة چاقو را بر قلب و صورتش زيارت نمودهاند. بعضي ميگفتند؛ بـه دستٍ عناصر ناباب، اجنبي پرست و جنايت پيشـه كشته شدهاست. ردِ حلقة طنابِ هفت گره را برگردنِ خرد شدهاش ديدهاند. عدهاي ميگفتند؛ با هفتاد زن و مرد روابطٍ نا مشروع داشته و عقلش پاره سنگ ميبردهاست.تصوير پري دريايي را شخص او، روي سينة پشمالوي رهبر نقاشي كردهاست.
پير مرد بزرگ هم براي تطهير او از شايعات شوم، هفتاد زن و مردِ او را بـه ارگ خوش آب و هواي خويش فرا خواندهاست. ميگويند ايرن درون وصيت نامـه اي تمامِ دارائيهاي منقول و غير منقولش را بـه حسابِ شخصي پيرمرد بزرگ واريز و واگذار نمودهاست، که تا در اهِ خدا پسندانـه و انساندوستانـه مصرف شود. پيرمرد بزرگ هم دستور دادهاست که تا جسد او را از زيرِ درختٍ خانـهاش درآورند. مناديان بر منبر و مناره او را افضل الشـهداء لقب داده و شجره نامـهاش را بـه معصومين و مطهرين منتسب نمودهاند. قرار هست مقبرهاي چهل ستون، چهل پنجره برايش بسازند. رويِ سنگٍ سياه و بزرگي بنويسند؛ قرارگاه عشاقِ شـهيد. چون درِ دروازه را مي شود بست اما دهانِ ياوه گويان را نميشود. بعد پيرمردبزرگ فرمودهاست همـه جا بگوييد؛ ايرن، پري درياييِ رهبر بود.
خبر خودكشي ايرن اما، از عُيارِ ديگري بود. دل و هوش وو توانِ كاتب از دست رفت. از اين فراز و نشيب، از اين بيش و كم.
ـ “براي كسي بمير كه برايت تب كند.”
دردناك بود. گاهي خبر مرگ چندان خوشحال كننده نيست.
ـ “كاتب، مگر زماني آرزوي مرگِ بالا دستان، رفقاي رقيب و همكاران قد بلندٍ خود را نداشتي!”
اي كاش ايرن مي ماند و فرزندش را ميديد. رازِ كاتب را غير از زائر اللات، كسي نميدانست.
ـ “اختاپوسِ ترس گلويم را مي فشرد.”
ترس از تُف و لعنت و رَجم. دو راه ميماند. كاتب هرچه بادابادي بگويد و تنـها شاهدٍ زنده، زاير اللات را سر بـه نيست كند. يا اينكه گناه را بـه گردنش بيندازد. اما چگونـه؟
ـ “ زايرا للات كه ديگر آلتٍ مردانـه نداشت.”
بي كمك برادربزرگ و ملكه هر فكري، امكان ناپذير بود. اكسير اعظم، تنـها درون كفٍ باكفايت آنـهاست. اي كاش زاير ا للات مرده باشد. اي كاش...
در همين اوهام و خيالهاي خوف انگيز بودم كه ناگهان صداي بگير و ببند و گلوله، بولدوزر و گرد و خاك، بادِ سرد و دودِ داغ و دردِ حاصل از آتش سوزيِ بزرگ، مشاعر كاتب را درهم ريخت و مشامم را سوزاند. درون گرمگاهي گرگ و ميش و بس قناس، انبوهي تحريك و تطميع شده، كف برفرياد مي زدند؛ جرثومة فساد نابود بايد گردد. جاسوس و مزدور بيگانـه، اعدام بايد گردد.
از اتاق برادربزگ و ملكه- ايرن، آتش و دودِ غليظي زبانـه ميكشيد. لهيب و هْرم شعله ها، همـه چيز را مي ليسيد. صداي جز جز و ترق ترقِ شكستن و خرد شدن بـه گوش ميرسيد. كاتب وحشت زده درون را باز كرد. بـه دلِ تاريكٍ كوچة هفت پيچ پرتاب شدم. ملكه-ايرن، پشت سرِ كاتب بيرون پريد و فرياد زد:
ـ كاتب اين احوال را تحرير كن.”
به سرعت مي دويد و گريان دور مي شد. كاتب بـه خودش نزديك ميشد و چرخ ميخورد. مانند خوابي آشفته بود كه تنـها درون خواب مي توان ديد. صدايي درون سرِ كاتب مي چرخيد:
ـ بفرمود که تا مردِ كاتب سرشت به آبِ زر آن نكته ها را نبشت
كاتب حيران ميانِ هنگامة جنون و فاجعه بـه كنكاش خويش واماند. كودك و جوان و پير، درون دلِ دود و ورطة قُلزم بـه هر سو ميدويدند. درون هم چرخ ميخوردند و راه گريز بسته بود. درون دهان آتش، بنزين و هيزم ميريختند. آتش تن مي كشيد. تن ها شعله ميشد. چشمـها از حيرت مي تركيدند. عدهاي برافروخته با چوب و چماق و سنگ، دايرة مرگ را تنگتر ميكردند.زايرا للات پارچة سبزي برپيشاني بسته بود. فانسقه، شكمش را بـه هفت طبقه تقسيم كرده بود. كلاهي بـه رنگٍ خاك، بر سر و هفت تيري درون دست داشت. گويي از هفتخانِ هول ميآمد، فرمان ميراند:
ـ نزارين فرار كنن، همـه شو نو بكشين. مفسدين في الارض و محاربين با خدا رو خفه كنين.
در چشم بـه هم زدني همـه چيز بـه تلي از خاكستر و خونِ روان و دود مبدل شد. صداي بعبعِ ان، چون عطر مرگ، قطره قطره بر خاك ميچكيد.
ـ “ترس چه صورتِ بي معنايي دارد!”
دل آشوبه، پاهاي كاتب را از رفتن باز ميداشت. پرسشي ذهن و ضميرِ كاتب را بـه كندوكاو انداخت. لاييدم:
ـ برادربزرگ كجايي...!
لُباده اي گلابتون و منجوق دوزي شده درون آتش معدوم مي شد. كاتب سر بر آسمان برداشت. تابوتي از تاكِ تابان، بـه پيروزه طشت، تن ميكشيد. درون زمان ذوب ميشد. و زمان ميچرخيد. صدايِ مرغان قاف، چون التيامي بر درد و ترس، درون مفاصلم پيچيد:
ـ درون جامِ جهان نماي جان، افسارِ افسانـه بر دوشِ عشق بيفكن و رها باش. لاهوت و ناسوت، جسم و جانِ اين جهان تويي. بـه ريسمانِ انساني درون آويز و رها باش رها...
ـ روي زمين منقارِ عقابيِ دماغي افتاده بود. درون چمبري از آتش مي سوخت و خاكستر ميشد.
* * *
ـ “كاتب درون يكي از بن بست هاي سوخته بـه چنگ زاير ا للات افتاد.”
سبيلِ پرپشتش ريخته بود. هفت نخ ريشِ بلند روي چانة چدني اش آويزان بود. چشمهاي تارِ، تاتارياش بـه تالاب مي مانست.
ـ “لَختي، تمامِ تبخترِ كاتب تبخير شد. آه من دل، بـه ديدن دنيا بـه بوسة باران سپرده بودم.”
با نگاهي چلاس و نيشخندي بـه طرفم آمد. گويي درون تاسي لغزنده و لزج گرفتار مي شدم. ترس و سنگيني ام هر حركت زائدي را مـهار مي نمود. چيزي درون تاكِ تن كاتب، تيكتاك مي كرد. تلواسه مثل غريبگزي بـه جانم نيش مي زد.
ـ “در ثقلِ كدام سياره، سنگ شده ام؟”
دوال پايي بر گردن و كمرم فشار ميآورد. مانند گُنگٍ خواب ديده درون دلم بع بع ميكردم.
ـ “كاتب، تو ساكن كدام زميني و از اين هواي گوريده و گزندٍ گزمـه ها بـه كجا ميگريزي؟”
با هفت تيري درون دست رو بـه روي كاتب ايستاد. چون چارواداري كه چارپاي گريخته اش را بازيافته باشد. بـه لودگي گفت:
ـ از دسِ مو درون مي ري لاكردار! ديگه او رو لولو برد. دورة جمازي و جفتك پرونيت تمومـه، حاضر بـه يراق سوز موني.اربابت مْنُم. هر چي بگُم بايد بگي چُش. اگه فقد با مو باشي كاري باهات ندارم. و الا مي فرستمت اوجا كه عرب ني انداخ. حليمت ميكنُم. بوسْم بده.
جاي هفت دندان طلائي اش خالي بود. بوي بدي مي داد. سيماي خوره زده،شكريِ و هفت زخمِ بد جوشِ صورتش، منقلبم كرد. كاتب صورتش را برگرداند. بغلم كرد. توي صورتش تُف كردم. با مشت كوبيد تختٍ سينـه ام. با دردي شديد بـه ديوار خوردم. دورِ مچ پيچِ دست چپش، تازيانة آشناي برادربزرگ را پيچانده بود. سينـه اش را خاراند. هفت تيرش را درآورد و گذاشت ميان پاهايم. تنم ميلرزيد. عرق كرده بودم. دوده هاي سياهِ سر و صورت، بـه چشمـهاي كاتب شُره مي كرد. ميسوزاند.
ـ ميتونُم مثه يه ماچه خر، خلاصت كنم. فكر كردي مْو نميدونم پالونت كجه! حالا حالا، باهات كار دارُم. بايد ببرمت“لُقا نطه” طاس كباب بخوري. “روبيونِ” نمكسود، دوس داري هان؟
هفت تيرش را بـه هوا برد. ماشـه را كشيد و گلوله اي بـه آسمان شليك كرد. هفت مردنگي سر گذر شكستند. انعكاس صداي گلوله و شكستن، هفت بار درون تنِ كاتب چرخيد. لرزيدم. هفت سامورايي سائلِ ترسيده، از دور نگاهم كردند. انگشتري هفت نگينِ برادربزرگ را بـه انگشت داشت. دستش را بـه شكل پنجه اي ازهم گشود. مقابلِ صورت كاتب گرفت. موهايم را دور دستش پيچاند.
ـ “كاتب را روي زمين كشاند.”
ـ حاليت ميكنم، رو زمين سفت نميشـه شاشيد. ميخواي از دَسِ مْو، قٍصٍر درون بري هان؟ سي مو قر و قميش مي آيي خرچسونـه! اهرم مي كنم تو لٍنگت.ايي تو بميري از او تو بميري ها نيس. بايد روزي هف بار زانو بزني پاهامو ماچ كني. بلايي سرت بيارم كه مرغاي هوا بـه حالت بنالن.شط زيرِ جِسر چه ميخواسي؟ داخل او خونـه زير درخت چي رو از زير خاك درون مياُوردي؟ ايقد بريدة روزنامـه و عكس ازت دارم كه مي تونم بـه فرستمت او دنيا، دنبال نخود سيا.
به صورتِ كاتب تپانچه زد. درد درون شكمم پيچيده بود. پوست سرم داشت ور مي آمد. يك مشت مورچة سرخ درون دل و روده ام وول مي خوردند. جيغ زدم. كاتب استمداد طلبيد. ترس درون جانم مي چرخيد. كسي نبود. هفت سامورايي سائل از سرِ ديوار سرك مي كشيدند. درِ جلوي “پاترول” سياه را باز كرد. كاتب را پرت كرد روي صندلي و در را بست. تسبيح شاه مقصود با شيخك تاجدار برادر بزرگ، بر گردن آيينة جلوي ماشين، تاب مي خورد. صندلي مرصع و قلادة ملكه روي صندلي پشت بود. درِ عقب“پاترول” سياه را باز كرد. با “چفيه عقال” هفت لكة سياه و سرخ خون را از روي صندلي مرصع پاككرد. قلاده را بر گردنم انداخت.
ـ “اشك گونـه هاي سوخته و سياه كاتب را شيار مي زد. ”
نگاهم مي چرخيد. نگاهم كرد. دماغش را خاراند. هفت بار پلك زد. آژيري درآورد. روي طاقِ“پاترول” سياه گذاشت. سر بند سبز و چروكي از جيبش درون آورد. چشمـهاي كاتب را بست. جهان تاريك شد و چرخيد. از ميان جمعيتٍ پر جنب و جوش و خشمگين، آژيركشان گذشتيم. درون دلم چيزي بـه سان حسرت و افسوس مي چرخيد. همـه چيز درون تضاد و تعارض بود.
ـ “تعادل و توازن قبيله دوباره بـه هم خورده بود.”
باز بغضي بزرگ، خاك را زير و زبر نموده بود. كاتب مانده هست با كودكي درون شكم. هويتي مشكوك درون جيب. كجا ميروم؟ چه خواهد شد؟ كاتب چرا درون ته اين چاه ميچرخي؟
* * *
شـهر و خاطرات سوخته، چون سايه هاي درون همي چشم بند سبز مي چرخيدند و مي گذشتند. “پاترول” سياه هفت بار گرد تپه اي چرخيد. سربند سبز از روي چشمـهاي كاتب سْر خورد. تپه اي پر سرخس و جنگلي سرخ فام درون نظر آمد. ماشين سياه مقابل قلعهاي بلند، ايستاد. زاير اللات دستهايم را گشود. درون را باز كرد. كاتب را روي زمين هل داد. كفشـهاي كهنة كتاني بـه پا داشت. قلاده را درون دست گرفت و گفت:
يالا سگ پدر، چار دست وپا. كمر راس كني، ت ميكنُم. همينجا خاكت ميكنُم كرمكي.
بلند شدم. كاتب ايستاد. غ:
ـ از جانم چه مي خواهي جاكش. كاتب، بي كس و كار نيست. يك مو از سرم كم شود...
ـ “بحث عبثي بود. فرجام جانم ديگر بود. ”
هفت بار، با ته هفت تير توي سر و گيجگاهم كوبيد. با قدرت هلم داد. كاتب زمين خورد. زمين دور سرم چرخيد. درد درون دل كاتب پيچيد. قلاده را كشيد. پوست گردن كاتب خراشيد و زخم شد. خون سرم، چكه چكه مي چكيد. نگاه كاتب را تيره و تار ميكرد. كاتب چهار دست و پا بـه دنبالش كشيده شد. زاير اللات هفت تقه بـه درِ بزرگ آهني زد. درون غژ غژ كنان و سنگين باز شد. عده اي پاها را بـه هم كوبيدند. سلام نظامي دادند. صداي بع بع درون سرم پيچيد. زاير اللات درون گوش يكي از آنـها چيزي گفت. صداي كوبيدن پا و فرياد آمد:
ـ اطاعت سر كار برصيصا.
از پله هاي شبستان و سردابي بـه سرديِ دلِ زمستان گذشتيم. درون ظلماتِ پستوئي متروك، قلادهام را بـه ميخ طويله اي بست. كاه و يونجه بـه آغل ريخت. سطل آبي را با پا سْراند داخل. درون را هفت بار كلون انداخت.
ـ فعلن سي خودت بچر. امشو مييام سراغت. که تا شُو، هر چي دلت مي خواد واق واق كن، كسي صداتو نمي شنفه.
تازيانـه را هفت بار بـه در و ديوار راهرو كوبيد و خواند:
ـ امشُو چه شبيست، شُوِ مراده ا مشو. شميشرِ دوماد زير لحافه امشُو...
گوزيد و بلند و ممتد خنديد. با سر بند سبز، خونابة سر و صورتم را پاك كردم. چشمـهاي كاتب كم كم بـه تاريكي خو مي گرفت. بـه خط شب نمائي بر ديوار چيزهائي نوشته بود، “گاه فصوص و مفاصلش را شكنجة درد، بر نـهادي. ” سبو و ساغر بـه دست مترسكٍ مست شكست. ما مترسك مست را ديديم...
بوي پِهِن و تپالة سوخته مي آمد. يك چنگك، مقداري طناب كلفت و حلقه هاي پولادين بر ديوار بود. دريچه اي مماس با زمين قرار داشت.
ـ “از دلِ چاهي كور شده و سنگچين، صداي بالِ كبوتر چاهي ميآمد. ”
كابًل و تختي پر از ميخ خون آلود، درون گوشـه اي افتاده بود. همـه چيز بوي نا و كهنگي ميداد. هر قدر تقلا كردم، گردنم از قيدٍ قلاده رها نشد. زخمـها مي سوزاند. كاتب چمباتمـه نشست. زوزه كشيد. درون خودم پيچيدم. سياهچالي ساخته از ساج و ساروج، سنگ و سٍمنت، آهن و آه. پنجول پندار پوست كاتب را پوده مي كرد. درد تازيانـه ميزد. رگهايم دهان مي گشود. چيزي سمج بـه جانم مـهميز مي زد. درون گودال خواب ميچرخيدم. درون باتلاق شن، شناور بودم. سوزنبان زندگي زير چرخهاي قطاري تاريك، لهشد. خطي بـه خاطر كاتب خطور كرد. فكرم را زير گنبد بلندٍ دوّار فرياد زدم؛ خودكشي.
كاتب درون خود شكست و گفت:
ـ “ آن جغد جگردار خودكٍشي نكرد، خود كُشي كرد. ”
ـ “ اي معصوميت سم! ايستاده بر رفِ فرار و دور از دسترس... ”
از هوش رفتم.
***
ـ “تاريخ، قاطعيتٍ زندان است. ديوارها را ديوان پديد آوردند و فاصله ها، صدا را.”
به زارازار، درون دهليزي ليز چهار دست و پا راه مي رفتم.برف سنگين و سياه مي باريد. صداي ناله ها درهم و پيچان دلم را مي لرزاند. دستي نامرئي قلاده ام را مي كشيد. انتهاي دهليز، بـه برهوتي سخت سوزان منتهي مي شد. كاتب عطش داشت. سبزه هاي پلاسيده و زرد را بـه تمناي قطره اي آب مي جويدم. كاتب شبدر هاي خشك را مي خورد. خارها گلويم را مي خراشيد. خون درون د هان كاتب داغمـه بسته بود. شقيقه هايم مي كوبيد. دري تك افتاده و تنـها رو بـه رويم بود. كاتب بـه زحمت دستگيره را چرخاند. ملكه- ايرن سراپا سياهپوش مقابلم نشست. گريه و خنده تنم را لرزاند:
ـ براي نجات كاتب آمدي! ؟
ملكه بـه خنده و گريه گفت:
ـ گرفتارم. نگاه كن، مالك جديدم مرا اينگونـه مي پسندد. كاتب خطر مكن. پُرُند جانت را پاره پاره ميكنند. درها باز و بسته مي شوند. زاير ا للات، نـه نـه برصيصا، خواجة خندان و مداح خليفه شده است.
كاتب بـه افسوس پرسيد:
ـ برادربزرگ مْرد؟
خندة تلخي كرد. سرش را خاراند:
ـ برادربزرگها نمي ميرند. درون وهم تو زندگي مي كنند. هر لحظه، هر زمان بـه شكلي درون ميآيند. قدرت گرفتن اين يا آن قبيله، حدود بودن را مشخص مي كند.
ـ زعفر كجا رفت؟
ـ با غل و زنجير بـه بيت خليفه فرستاده شد. پيرمرد بزرگ او را با يك پري دريايي عوضي گرفته است. روزگارش بد نيست. برصيصا، صندليِ مرصعِ گمشده، انگشتر هفت نگين، تسبيح و هفت دندان طلايش را بـه رهبر هديه داده است. رهبر هم او را رئيسِ تام الاختيارِ زندان ها كرده و تازيانـه را بـه او بخشيده است. لقب سرباز فداكار و برصيصاي عابد بـه او عطا كردهاست. خيلي ها لباس مصلحت پوشيده اند. مسند ها را غسل داده اند. بياستخارة رهبر آب هم نمي خورند.
ـ “ناگهان چه شد، چه گذشت؟ از چه سبب اين همـه آزار و مصيبت رسيد؟ اين سايه ها...”
ـ تمامِ اين سايه ها خودِ تو هستي. شيرازة عشيره از هم پاشيد. حالا قبيلة قصيل فروشِ ديگري سوار شده است. تازه اين ختم مقال نيست. اكنون سواره ها، سواري مي دهند. قاب سازها، قاب نشين شده اند. و اين دورِ تسلسل...
ناگهان ملكه-ايرن، سر و صورتش را پوشاند. كاتب را بوسيد:
ـ عزيزم، من بـه ندبه و عزا، احضار شده ام. بايد بروم.
ترسيده و چهار دست و پا رفت. كاتب فرياد زد. فريادم درون اندام درد چرخيد.
* * *
صدايِ چرخش تازيانـه اي هفت بار درون هوا پيچيد. سطلِ آبِ سردي بـه صورت كاتب پاشيده شد. زاير ا للات، برصيصا بود:
ـ خونة خالَس، خسبيدي؟ چشاي قشنگتو، واكن ببينم لجاره. مي خوام موهاتو قشو كنم. بـه شرطي كه گازُم نگيري، قلاده رو باز مي كنم. مي خوام عروسِ شاه پريونت كُنم.
چون مشاطهاي، وسمـه بر ابرو، سرمـه بر چشمِ كاتب كشيد. گونـه هايم را با سپيداب و سرخاب، گُلگُلي كرد. بر دست و پاي كاتب، حنا بست. بر زخمِ سر و گردنم، كتيرا گذاشت. چون ميتي، تسليمِ محضِ مرده شوي خويش شدم. كساني همراهش بودند. يكي شان خودكار برادربزرگ را درون جيب داشت. ديگري شاغولي بـه كمر بسته بود. اُرُسي بـه پا داشتند. نقابي ريشدار بـه چهره چسبانده بودند. پيپ برادربزرگ را دود ميكردند. از گلوشان صداي بع بع مي آمد. زاير اللات از فلاسكي كهنـه جرعهاي نوشيد. دهان را با سرآسنين پاك كرد. بوي الكل درون دخمـه پيچيد. بـه همراهانش اشاره كرد. صدا آمد؛ اطاعت سركار برصيصا. شدند. هفت بار درون تن كاتب پيچيدند.
ـ “آيينـه اي شكست. خرده هاي شيشـه درون جانم فرو مي رفت.”
ميل و سرمـه دان خرد شد. ريسمان بريد و در چاه افتاد. اسب ابلق از ترس اسهال گرفت و رميد. هفت سامورايي سائل، دشداشـه پوش، چفيه و عگال بر سر شبانـه از شط گذشتند و گريختند.
در اين ميان زايراللات ليفة تنبانش را پايين كشيده بود. درون خودش خم و راست مي شد. چون زنگيِ زار زده اي، چرخ مي خورد و مي خواند:
ـ عروسيه خوبانـه ايشالا مباركش باد. جشن بزرگانـه ايشالا مباركش باد. كوچه تنگه بعله عروس قشنگه بعله...
خسته و عصبي بـه طرف كاتب آمد:
ـ زانو بزن و ماچ كن والا داغت مي كنم دگوري.
ـ “كاتب چشمـهايش را بست. لبهايم را با قدرت بـه هم فشردم.”
ـ ٍ دله مي گم زانو بزن. نذار، او رو سگم بياد بالا. زانو بزن وگرنـه مرگ موش ميريزم تو حلقومت.
دشنـه كشيد و هفت انگشت كاتب را قطع كرد. خوني ولرم بر خاك طويله پاشيده شد. هجوم هوش رُباي درد مي كشاندم. دو مفتش، جاجيمِ جانم را بـه داربستي آويزان كردند. با چماق كوبيدند و گرد و خاك خيال برخاست. كاتب بـه شدت سرفه كرد.
ـ “داشتم خفه مي شدم. جناغِ سينة كاتب را بـه شرط شكستند.”
جماعتي بـه تماشاي جسدي درون زيرِ جسري گرد آمدند. لاشـه ام بـه دندانِ گرگ و كفتار، دريده مي شد. كاتب روي رَدِ درد، كشانده مي شد.
ـ “خاك خانـه را مي كاويدم. و جنازه اش را نمي يافتم. هفت بار فرياد زدم.”
ـ “نـه، تو درون پيِ كشف نعش خويش بودي.”
جهان چرخيد. وز وز، و زمزمـه اي درون مغزِ سرم نفوذ مي كرد. نيزه هاي گرما و شرجي چون نيشِ غريبگزي، بـه تن كاتب پرتاب مي شد. صداي پدر بود:
ـ مو، همي يه بچه برام مونده. نادوني كرده، جووني كرده. ببخشينش...
ـ زاير، بُچُت اينجا نيس. گُم شو. و الا مي ذارمت لاي جرزِ ديوار.
صداي مادر آمد:
ـ از او روزي كه گرفتنت و رفتي زندون، بْوات يه آبِ خوش از گلوش پايين نَرُف. شبانـه روز، دورِ ساختمونِ حبس راه مي رف. هرچي مي گفتن، عامو، بُچُت ايجا نيس، بـه خرجش نمي رف.
پدر ناله كرد:
ـ مو مي دونم ايجاس. بوش مياد. شما و خداتون بذارين ببينمش. دلم سيش پر مي زنـه. مگه شما بشر نيستين. مگه شما قلب ندارين. پدر نيستين كه بفهمين مو چي مي كشم. آخه برا چي بچة مونو جلب كردين.جگر گوشة مو...
ـ زاير ميگُم، بُچُت ايجا نيس، حرف بـه خوردت نميره مردك...
مادر سالكش را خاراند:
ـ بي انصافا، گرفتنش زير لقد و قندره و قنداق تفنگ. فلك زده، دندههاش شكس. هرچي جيغ زدم، بلكه ولش كنن، فايده نداش.
پدر كتك مي خورد و فرياد مي زد. صدايش هفت بار درون گوشِ جهان پيچيد. پدر جار زد:
ـ ايرن، تو دخالت نكن. ايرن، تو برو كنار. ايرن، تو برو خونـه. ايرن...
مادر ناله كرد:
ـ كدوم خونـه؟ اي تش بيفته بـه جونشون. بوات زمينگير شد.
مادر سر بر آسمان برداشت:
ـ اي قرمساق! تو از، ايي چيزا خبرداري يا نـه؟ گاسم خوابت ديوث. ككتم نمي گزه! مو يكي ديگه نمي خوام جزوِ امت تو باشم. دور مو يكي رو خط قرمز بكش. شتر ديدي نديدي.
عينك قطور شيشـه اي را بـه چشم زد. نخ را از ِ سوزن بـه سختي گذراند:
ـ تا، ايي كه تو بعدٍ هف سال از حبس دراومدي. ولي چه دراومدني! ديونـه و معيوب. مو هف سال از پله كونِ مارپيچ بالا رفتم، پايين اومدْم. زايراللات ـ برصيصا رو مثٍ يه بچه تر و خشك كردُم. دندون رو جيگرْم گذاشتُم. تحمل كردُم. که تا برگة آزاديتو، ازش گرفتُم كه از ايجا بري. هي روزگار. په، ايي قرمساق كي مي خواد تقاص بعد بگيره! په، ايي همـه وعدة سر خرمن برا جد و آبادشـه! هي زندگي، پاشم برات يه پياله چائي بريزم. هف... نيگا بْوات! هف ساله فقد نيگا مي كنـه، هف...
به پدر نگاه كردم. نگاهم كرد. بي آنكه مرا ببيند. دهانش مانند دهان ماهيِ بر خاك افتاده اي، باز مانده بود. صداي قل قلِ آب آمد:
ـ تو، ايي هف سال خوراكمون گريه بود. تو، ايي خونـه، او خونـه كلفتي كردُم. حرف كُلُفت شنفتُم. كهنـه شوري كردُم. خياطي كردُم که تا اموراتمون بگذره. تازه غمِ تو و خُل خُليات يه طرف، نگرداري بْوات يه طرف. هر چي داشتيم و نداشتيم فروختم که تا ايكه تو بري يه جايي بلكه بتوني زندگي كني. ننـه، برا مو زنده باشي،دور باشي بهتر از اينـه كه پيشم باشي ولي مرده باشي.
از كلة سماور بخار بر مي خاست. قوريِ بند زده و چركمرده عرق كرده بود. استكان نعلبكي چاي را مقابلم گذاشت. هفت انگشت دستش كج و پينـه بسته بود. كتاب را از دستم گرفت و زمين گذاشت:
ـ تو، ايي كتابا چي نوشته، دنبال چي مي گردي؟چايي رو بخور سرد نشـه ننـه.
* * *
لگدي بـه پهلويم خورد. كاتب ناله كرد. چشم گشودم. زاير اللات خنديد. دماغ نصفهاش را خاراند. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد.
ـ خسبيدي يا با خودت لاس خشكه مي زني، هان؟خوب گوشاتو وا كن، ايي برنامة هر شبه. که تا به مو ركاب ندي ولت نميكنُم. مْو، برصيصا، از هيچي نمي ترسْم. او، بد نام رو مْو كشتم. زير درختي چالش كردم كه احدي نتونـه پيداش كنـه. مو هف روز و هف شو، رو “او” شنا كردم. بد بخت بينوا، لنج هف طبقه نبود. يه“جهازِ” بزرگ بود. مْو خودُم ساخته بودمش. رو تنة جهاز يه پري درياييِ قشنگ، داده بودم جاشوها كشيده بودن. مسافرِ بي“جواز” و جنس قاچاق مي بردم او دست آب، و مي اُوردُم. يكي از مسافرا، رهبرِ يه قبيله بود. يه رهبرِ“گپ”. شرطه ها جهازِقشنگمو بستن بـه گلوله. مو با همي دستام، رهبرِقبيله رو نجات دادم. فهميدي خرچسونـه!
سيليِ سنگيني بـه گوش راست كاتب نواخت.
ـ “پردة گوشم شد. خون دَلمـه بست. ”
كري دشمنانـه گوشم را اشغال كرد. كساني درون آيينة تكرار شدند. جسم و جانم درهم لهيده مي شد. زايراللات ـ برصيصا، مست و مستور از پيروزي، مرا با بندٍ آزادِ قلاده برگردن، رها كرد و رفت. صداي پاهايش درون راهرو مي پيچيد. آواز مي خواند:
ـ تو سفر كردي بـه سلامت، تو، مونو كُشتي زخجالت، ديگه حرف آشتي نباشـه، با تو قهرْم که تا به قيامت.
و دور مي شد.
* * *
تلو تلو خوران بلند شدم. بـه طرفِ دريچة كوچكٍ زنگ زده رفتم. كاتب چون شتري زانو زد. هفت قفل زنگار بسته را با دستهاي مجروحم كشيدم. سلولهاي تنم، ذوق ذوق مي زد. با چنگك فشار آوردم. فشار آوردم. دريچة خشك، گشوده شد. كاتب با تقلايي جانفرسا از دريچه بـه راهرويي قديمي، قدم گذاشت.
ـ “صداي پاهايم درون سرم مي پيچيد.”
سربندٍ سبز را پرت كردم. انبوهي قلاده و سربندهاي رنگارنگ روي هم ريخته بود. عنكبوتي عينكي، پشت سرم مي آمد و بر رَدم تار مي تنيد. كوره ها، رديف بـه رديف با آتشِ كم جاني مي سوختند. نورِ بي رمقي از هاي سياه، تو مي زد. بويِ استخوانِ سوختة انسان مي آمد. هفت بار عْق زدم. كاتب، دري كوچك را بازكرد. روي پله هاي سنگيِ مارپيچ، خون ه ه خشكيده بود. بـه دشواري بالا و بالا تر رفتم. كاتب درون تلاقي نقب ها، بـه حياطي سنگفرش و پوشيده سقف، با درهاي بيشمار رسيد. صداي بالِ كفتر چاهي درون سرم پيچيد.
ـ “از اعماق كدام قبر بالا مي آيم!”
كاتب درون خودش که تا خورد و گريست. كدام درون را بكوبم! صداي بال بال كفتر چاهي آمد. چشم چرخاندم. زيرِ سقفٍ بلند و گرد مي چرخيد. بر دري بـه شكل هفت، تُك مي زد. كاتب درون را گشود.
ـ “سبزه زاري، چشمـه اي، آبشخوري درون چشم انداز بود.”
روي چمن يله شدم. رطوبتٍ سبز درون تنِ كاتب چرخيد. كنارِ چشمـه، سروستاني وسيع، دامن گشوده بود. عنكبوت عينكي، واپسين تارش را تنيد و رفت. هوا روشن و شفاف شد. هفت پرنده، پر و بال زنان آمدند.
ـ “مرغان قاف، كليد سپيده را درون منقار داشتند.”
از زلالِ چشمـه، هفت قطرة شـهدآسا، درون دهانِ كاتب چكاندند. درون كنارم نشستند:
ـ درون اين وادي چه مي جويي؟
كاتب بـه درخت زبان گنجشك تكيه داد. جانِ رفته، اندك اندك بـه تنم بر ميگشت. اما درد، درد امانم نمي داد. كاتب گفت:
ـ خودم را...
به لالايي خواندند:
ـ خستهاي، پربستهاي؟
بريده يريده گفتم:
ـ بارِ دردآلودي درون شكم دارم.
ـ چند ماههاي؟
كاتب بـه نازي زنانـه گفت:
هفت يا هفتاد يا...
چيزي درون تيلة توتيا كشيدة چشمانشان، درخشيد. بـه درد ناليدم.
ـ شما از كجا آمدهايد؟ دنبال چه مي گرديد...
ـ ما از چكادِ چامـه ايم. زير اين چتر آبگون، مـهرگياه مي كاريم. دانة دانايي مي پاشيم. برپيكرِ زخم و اندوه، مرهم مي گذاريم. خارِ مغيلان وجين مي كنيم. براي گمشدگان شب، چراغ بادي بـه راه باديه، روشن مي داريم. از پرِ جان، بالينِ جهان مي سازيم.
كاتب از درد بـه سكسكه افتاد. پريشان و بال بال زنان گفتند:
ـ فشار بياور. سعي كن رها شوي. رها شو...رها...
كاتب با دستهاي زخمي بر شكمش فشار مي آورد. فشار آوردم.
ـ “استخوانـهايم صدا مي كرد. سلولهايم ازهم مي شكافت.”
عرق، چهرة كاتب را مي شست. فشار آوردم. اي درد، چرا مرا، وانمي نـهي؟ كاتب فشار آورد.
ـ “هفت قطره خون بر “پُر سياوشان”، زائيدم.”
هفت پرنده با هق هقي درون گلو، پر كشيدند:
ـ نـه، باور نمي كنيم، اين قصة مكرر را باور نمي كنيم. دردت افزون از هر باوري است. نـه، باور نمي كنيم...
و رفتند. سر بر چشمـه نـهادم و نوشيدم. كاتب درون آب روان گريست. عكسِ پيرمردي درون آب مي خنديد. كاتب سر برداشت. كنارِ درختٍ سرو، پيرمرد خپل و چاقي، قوز كرده بود. پونة وحشي مي جويد. گلدان راغه را درون بغل داشت. دست استخوانياش خونين بود. هفت انگشت داشت. خرطومِ سرخِ دماغش را خاراند. با صدايي زنگ دار غش غش خنديد:
ـ گلدان راغه را دزديدي، هان؟ معني خط كشيدن دور واژه ها، اسم شب بود، فهميدي، هان؟
هفت شاخه گلِ نيلوفر آبي را درون چشمـه انداخت. گلدان راغه را بالا برد و به زمين كوبيد. گلدان تكه تكه شد. پيرمرد قوزي، با صدايي پْر خش، غش غش خنديد. اسمِ شب از ميان دو لبش، هفت بار تكرار شد:
ـ عشق، ديوانگي است، آينده فراموشي است.
ناگهان بـه شكلِ ساية عسسي درآمد. ياره اي بر ساعد بسته بود. نزديك، مثل پيراهنِ ترس بر تن بود. آنقدر نزديك كه كاتب از هول غايب شد.
ـ حرامزاده، اينجا چه مي كني؟
گريبانش را گرفتم. مشتي استخوان بر خاك ريخت. عطر مرگ درون هوا پاشيده شد. ياره، پيش پاي كاتب افتاده بود. برداشتم و خواندم.
ـ “من نيز پيش از شما كاتب بودم.”
كاتب ترسيده با تني لهيده درون لهيب درد و هفت انگشتٍ ساقط شده، دويد. دويدم و از خود گريختم. آسيابهاي بادي مي چرخيدند. از خوابي بـه خوابي مي غلتيدم. باد مي آمد. مي دويدم. كاتب حالِ گوسپندي از مسلخ گريخته را داشت. باد مي وزيد. مي ترسيدم و مي دويدم.
ـ “ترسم از گرگ نبود، از چوپان مي ترسيدم.
* * *
سوادِ شـهري ناشناس سوسو مي زد. باد بود و در پشت سر، هنوز آتش مي باريد. درون پيشِروي، پرسش و پاسخ و ترس بود. كاتب درون هيئت غريبه اي جْلَنبر، درون كوچه پسكوچههاي چه كنم، پرسه مي زد. صداي زنگولة اشتران از كاروانسرايي دور مي آمد. باد بود و بارِ دردي كه هرگز بـه مقصد نمي رسيد.
ـ “راه بْز رو بود و لغزنده. باز راهزنان و گردنـه گيران درون كمين بودند!”
خيالها ي نيمسوخته درگُلخَن ذهنم گُر ميگرفت. كاتب بـه محلة هفت پيچ رفت. بازوهاي بولدوزري مشغول حفاري و كشف آثار عتيقه بودند. آنسوي تر اتوبان و بلوار و خيابانـها برهم سوار بودند. فضولات شـهر از دهانِ ي بـه رودخانـه مي ريخت. كشتيهاي روشنِ تفريحي با صداي موسيقي روي آب مي يدند. درون و ديوار از سنگيني پوسترهاي تبليغاتي بـه هم بر آمده بود. پروژكتورهاي فيلمبرداري چرخ مي خوردند. تمام چهره هاي آشناو نا آشناي خيال، درون عكسهاي تمام قد و نيم قد، خنده هاي انتخاباتي مي كردند. صداي بع بع آمد. درون مشامِ كاتب بوي زخم و ضماد و تنزيب پيچيد. خري عرعركرد. ماشينِ آشغال جمع كنيِ شـهرداري گذشت. راننده دست تكان داد. سلام كرد و خنديد. كاتب يادش نيامد او را كجا ديده بود. كاتب بـه سمت قهوه خانة حضرت عشق رفت. بادآمد و قهوه خانـه نبود. دماغم را خاراندم. از دو ژوليدة الكلي پرسيدم. با چشمـهايي خمار و جاني جنزده و تاراج شده، درون كاتب نگريستند. يكيشان از روي صندليِ حصيريِ بر خاست و گفت:
ـ كدوم قهوه خانـه؟قهوه خانـه هاي اين شـهر از مردمش بيشتره.
ـ قهوه خانة حضرت عشق. مالِ زعفركو...
خنديد. رفت و بر سرِ گياهِ تازه رستةموْرد، درون كنار ديوار بلند گورستان شاشيد. كفشـهاي سياه و كهنةچرمي بـه پا داشت:
ـ خواب ديدي خير باشـه. زعفر ديگه كدوم خرييه!
ـ اينجا يك درخت بلند با تنـه اي بـه شكلِ هفت مارِ بـه هم پيچيده بود. ماه درون شاخه هايش آشيان داشت. درست همينجا، سرِ همين پيچ يك گورستانِ هفت طبقه هم رو بـه رويش بود. يك پري دريايي...
غش غش خنديد و سينة پشمالودِ خال مخالي اش را خاراند. شيشة را بـه طرفِ كاتب دراز كرد:
ـ از اين ارزوناس. مي نوشي، هان؟
ـ الكلي نيستم. امروزچه روزيست، ساعت داريد؟
مچِ دست خالكوبي شده اش را گاز گرفت. بـه دقت نگاه كردو گفت:
ـ دقيقاً هفت.
دوستش بـه طعنـه گفت:
ـ از خر مي پرسه هفت شنبه چه روزيه؟
دوتايي كركر خنديدند. دندان درون دهان نداشتند. زخمـهاي سرخ و خراشيدة روي پوستشان، دلم را بـه هم فشرد. بـه دستهاي كاتب نگاه كرد. نچ نچ نچ كنان گفت:
ـ مثل اينكه اهلِ اين حدود نيستي غريبه. بلژيكي هستي؟ از زيرِ سيمـهاي خاردارِ جنگ سوم جهاني گذشتي؟ چرا انگشتهات اينجوريه! چقدر آبگز و دُمُل و كَك مك داري! شاه دماغت هم خرطومش رفته تو يقه ات. مثل خرچسونك بو ميدي.
به دستهايم نگاه كردم. هفت انگشت ناقص و افسرده آويزان بودند. لا بـه لاي انگشتان كاتب خزه بسته بود.
ـ اسمت چيه؟ هي هالو، اسمت چيه؟ اي بابا، كرِ، كُره خر.
روي شانة كاتب زد. نرمة انگشتش بـه گوش راستم ساييد. گوشم زنگ زد. شيشة را بـه طرفم دراز كرد. قاپ زدم و سركشيدم.
ـ “تلخ بود. كاتب تُف كرد.”
دهانِ حفره مانندش را خنده اي از هم گشود. شيشة را گرفت و قُلقُل سركشيد. پشت دهانش را با سرآستين پوسيده اش پاك كرد. دوست ش را بوسيد. شيشة را بـه او داد. نوشيد و غش غش خنديد. جواني اش را پيريِ زود رسي، حريصانـه بلعيده بود. درختي بريده كه باز درون خزان جوانـه زَنَد. چين و چروك چهره اش، چيزي را پنـهان مي كرد. بـه چشمم آشنا بود. انگار كسي پري خيس را كفٍ پاي خيالم مي ماليد. كاتب زيرِ نافش را خاراند. پرسيدم:
ـ ما همديگر را نمي شناسيم!
سيگاري پيچاند و به كاتب چپ چپ نگاه كرد.
ـ اسمِ من ايرن. اين هم شوهرم برصيصا. شناسنامـه و پاسپورت و فندك و كليد و... هم داريم.
كاتب با حيرت و دلهره پرسيد:
ـ ايرن جان، كاتب را نمي شناسي! آن پله هاي مارپيچ و چراغِ قرمزِ چشمك زن! آن اتاق عجيب و غريبت كه ما با هم...
برصيصا گوزيد. تخم هايش را خاراند و خنديد:
ـ با اين لشِ شپشو هم، روهم ريخته بودي و ما نمي دونستيم، هان؟
ايرن شيشة خالي را لجوجانـه بـه زمين كوبيد. تكه اي از شيشة شكسته را بـه حالت تهديد، مقابل صورتم گرفت. پلك هاي تراخم زده اش را از هم گشود. سالك روي گونة چپش را خاراند:
ـ يه دفعه ديگه اون دهنِ گُنده تو باز كني و به من تهمت ناروا بزني، از صورت نااميدت ميكنم. ملتفتي عوضي، هان؟
به طرف برصيصا چرخيد:
ـ تو هم خناق بگير، زپرتيِ زواز درون رفته. براي من يكي جانماز آب نكش و پارسا بازي درنيار. من از اون زنـهاش نيستم كه عاشقم بشي، حامله ام كني بعد بكُشيم و زير درخت سرو، توي خونـه ات چالم كني. زياد پاپيچم بشي لوت مي دم ملتفتي ريقونـه! يادت رفت وقتي زير درخت غار، و عور پيدات كردم مثل موش آب كشيده مي لرزيدي؟ يادته که تا منو ديدي گفتي؛ مرا بپوشان، مرا بپوشان. پالتو و شال گردنم رو، بـه ات ندادم ؟ يادته همون موقع مرغ مقلد هفت که تا جيغ زد و تو، از ترس لو رفتن و شكنجه شدن توي تنبونت ريدي، پيزريِ عوضي!
برصيصا رنگ بـه رنگ شد. لبهايش از ترس، سفيدك بست. زانو زد و زاري كنان گفت:
ـ ببخشين. عفو بفرمايين. اي ملكة مقرب، توبه. توبه. .خواهش مي كنم هوار نكش. ميگيرن چوب مي كنن تو... دارَم مي زنند.
ايرن شيشة شكسته را درون جوي آب انداخت. موزِ سياه شده اي از توي جيبش درآورد. درون دهان بي دندانش انداخت. برصيصا بلند شد:
ـ نگفتي اسمِ جنابعالي چيه؟
ترس و ترديد درون دل كاتب چرخيد.ايرن باقي ماندة موز را قورت داد و گفت:
ـ هر سنده اي كه مي خواد باشـه. من يكي صداش مي كنم ملكه. دك و پوزت شبيه ِ مرحومم ملكه است. بيچاره آرزو داشت دكتر صداش كنيم. چقدر خوشگل بود، مثلِ يه پري دريايي! خودكشي كرد.
چشمـهايش پر از اشك شد. با صداي تق تقِ كفشـهاي كهنـه و پاشنـه بلندش، هفت قدم دورتر رفت. دورِ فلكه چرخيد.با دستٍ دراز شده مقابل رهگذران ايستاد. وسط فلكه، چراغ قرمزي درون دستٍ يك فرشتة سنگي و لُخت چشمك مي زد. برصيصا هفت بار پلك زد. ته ريش تُنُكٍ صورتش را خاراند. بي حوصله بـه آسمان نگريست و گفت:
ـ بريم يه لقمـه نون گير بياريم و بريزيم تو شكمِ صاحب مرده مون. اما تو غريبه، معلومـه تازه كاري، مـهم نيست. ياد مي گيري. صبح ها اينجا سرِ كوچة هفت ستاره گدايي ميكنيم. غروبها مي ريم توي متروي خطٍ هفت. هر چي دربياريم قسمت مي كنيم. كلك و نارو هم نداريم. درون عرضِ يه هفته قلقِ كار رو يادت مي دم که تا بازارو بشناسي. بايد روانشناسي ات خوب باشـه. توي مترو، يكي كتاب مي خونـه. يكي روزنامـه. بعضي ها تو فكر و خيالن. عده اي هم غصه دارن. بايد حرفهاي جگرسوز ودوز بزني. بايد پياز بمالي بـه چشمات که تا اشكت حسابي دربياد. شير فهم شد هان؟
ـ از فروشگاه بزرگ دزدي ميكنيد؟ كجا مي خوابيد؟
ـ دهنتو هفت بار آب بكش. من و ايرن اهلِ دزدي نيستيم. از دزدام هيچ خوشمون نميياد.
هفت بار پلك زد. اطراف را پاييد. آهسته درون گوشِ كاتب گفت:
ـ هيچكي از دزدي بدش نمي ياد. اين سؤالها رو بايد درِ گوشي بپرسي. ديوار موش داره موشم گوش داره. اما خواب، زمين بزرگه، اگرچه بخيل زياده. هوا كه خوبه هتل چمن. هوا كه سرده، توي راهرو يا تونل مترو.
ـ تنِ كاتب از سرما مور مور شد. دندانـهايم بـه هم مي خورد. بادِ سردي مي وزيد. غريبگزي گَزيدم. احساس برهنگي كردم. كسي درون درون كاتب تكرار كرد؛ مرا بپوشانيد. مرا بپوشانيد. كاتب را بغل كردم.
ـ “خيالم چون پرنده اي بي پناه و آشيانـه تهي، لا بـه لاي برگهاي شب مي چرخيد.”
برصيصا سينـه اش را خاراند:
ـ موج مثبت داري كه رموزِ كار و، بـه ات گفتم. ببين ما شش نفريم. با تو مي شيم هفتتا. موقع خوردن و خوابيدن، سر و كله شون پيدا مي شـه. بيا اين موز و بخور که تا بعد.
شال گردنش را دورِ گردنِ كاتب انداخت. براندازم كرد. هنوز مي لرزيدم. پالتوي كهنـه و خاكستري اش را درآورد و رويِ دوشم انداخت. ايرن داد زد:
ـ بعد چرا دس دس مي كنين. بحثٍ قصة آفرينش دنيا، تموم نشد، عوضي ها!
موز را درون ِ دهانم انداختم. برصيصا، هفت ساكِ پلاستيكيِ كوچكٍ زندگي اش را دست گرفت:
ـ اين صندلي رو برام بيار.
هفت قدم رفتيم. دورِ فلكه چرخيديم. آب از دهانِ فرشتة سنگي، بـه دايرة حوض ميريخت. مي چرخيد. بالا مي رفت و  دوباره بـه پايين مي ريخت. كاتب درون نوكِ هر هفت انگشت بريده، دردي دلچسب احساس كرد. حسي صيقل خورده كه پاي خيال بر آن مي سْريد. بـه دستهايم نگاه كردم. سينـه ام را خاراندم. كاتب هفت بار پلك زد. بـه جايِ هفت انگشتٍ بريده، هفت جوانة معطر، داشت شكوفه مي بست. 
ـ که تا تو بودي لباسْم سفيد، گيسْم سياه بود. وقتي تو رفتي، لباسْم سياه، گيسْم سفيد شد.
صداي مادر از دريچة باد مي گذرد... 
م.بی شتاب 1996
 
 
December 6th, 2010
برداشت و بازنویسی درونمایـه این تارنما درون جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یـادآوری نمایید.
[جوشنده برگ گردو برای دندون درد]