چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم

چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم قرمز رنگ درون on Instagram - mulpix.com | رمان بـه رنگ شب ( اعظم طیـاری ) [آرشيو] - P30World Forums ... | چه بـه از درون on Instagram - mulpix.com | طرز تهیـه 12 نوع خورش قیمـه - nazweb.ir | رمان ابریشم نخ کش قسمت اول :: دانلود رمان-رمان عاشقانـه |

چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم

قرمز رنگ درون on Instagram - mulpix.com

قرمز رنگ درون on Instagram

Unique profiles

82

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Tehran, Iran, Istanbul, Turkey, Firenze, Tuscany, Italy

Average media age

246.8 days

to ratio

8.1

Media Removed

. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم والدین یک عاز چشمان کودک‌شان با فلاش روشن دوربین گرفته و بررسی کنند بجای اینکه چشم قرمز شود، چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم آیـا یک درخشش سفید و روشن درون عچشمان کودک افتاده هست یـا خیر؟ اساساً درون عکس، والدین حتما بدنبال قرمز شدن چشم کودک‌ کـه پدیده‌ای شایع درون عکاسی با نور فلاش هست باشند. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم درون این صورت کودک مشکلی ندارد؛ اما اگر ... . والدین یک عاز چشمان
کودک‌شان با فلاش روشن دوربین گرفته و بررسی کنند بجای اینکه
چشم قرمز شود، آیـا یک درخشش سفید و روشن درون عچشمان کودک افتاده هست یـا خیر؟
اساساً درون عکس، والدین حتما بدنبال قرمز شدن چشم کودک‌ کـه پدیده‌ای شایع درون عکاسی با نور فلاش هست باشند.
در این صورت کودک مشکلی ندارد؛ اما اگر درخشش قرمز رنگ درون یک یـا هر دو چشم یـافت نشد و
بجای آن، درخششی سفید رنگ مشاهده شد، این مـی‌تواند نشانـه بیماری رتینوبلاستوما درون کودک باشد.
به ندرت قرمزی فقط درون یک چشم نشان دهنده ی بیمارهایی مثل تومور یـا کاتاراکت است.اگر "به طور مداوم " فقط یک چشم شما درعها قرمز مـی افتد بـه اپتومتریست به منظور یک تست جامع مراجعه کنید .
استفاده از این تست ساده مـی‌تواند منجر بـه تشخیص زود هنگام و به موقع این بیماری شده و چشم یـا حتی جان کودک را از خطر جدی محافظت نماید.
نكته : چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم نگاه كردن مستقيم هر دو چشم بـه لنز دوربين درون انجام اين تست بسيار مـهم هست در غير اينصورت نتيجه تست خيلي قابل اطمينان نيست!
.
. @saratan.ir.
@dryadegari
#درمان #سرطان #حمایت #کودک #بیمار #تغذیـه #امـید #مبتلا #مـهم #نکته #شفا #امـید #بهبودی #خدا #روحیـه #مبارزه #موفقیت #بیماری #پزشکی #چشم #بينايي #چشم_پزشکی

Read more

Media Removed

‍ دوشس کمبریج؛ درون لباسی از الکساندر مک کوئين کاترین، دوشس کمبریج کـه به همراه همسرش پرینس ویلیـام، بـه کانادا سفر کرده بود، از اولین لحظه ورود که تا به آخر، شیک و آراسته بـه نظر مـی رسید. او به منظور بازدید از ونکوور، دیدار و گفتگو با شـهردار و همچنین نمایندگان اقوام نخستین ساکن بریتیش کلمبیـا، لباس زیبایی از ... ‍ دوشس کمبریج؛ درون لباسی از الکساندر مک کوئين
کاترین، دوشس کمبریج کـه به همراه همسرش پرینس ویلیـام، بـه کانادا سفر کرده بود، از اولین لحظه ورود که تا به آخر، شیک و آراسته بـه نظر مـی رسید.
او به منظور بازدید از ونکوور، دیدار و گفتگو با شـهردار و همچنین نمایندگان اقوام نخستین ساکن بریتیش کلمبیـا، لباس زیبایی از الکساندر مک کوئین را انتخاب کرده بود. این لباس سفید و قرمز رنگ کـه سراسر با گلدوزی پوشیده شده بود، با الهام از رنگ پرچم کانادا انتخاب شده بود.

Read more

Advertisement

رستورانـهاي زنجيره اي ايتاليايي مازستا درون دوران کهن فرهنگ اوستایی، سال با فصل سرد آغاز مـی شد کـه در اوستا، واژه سَرِدَ (Sareda)به مفهوم «سال» و خود بـه معنی بشارتِ پیروزی اورمزد بر اهریمن و روشنی بر تاریکی بود. مردم درون یلدا کـه شب اول زمستان و درازترین شب آن است، آتش روشن مـید که تا تاریکی کـه نماینده ... رستورانـهاي زنجيره اي ايتاليايي مازستا

در دوران کهن فرهنگ اوستایی، سال با فصل سرد آغاز مـی شد کـه در اوستا، واژه سَرِدَ (Sareda)به مفهوم «سال» و خود بـه معنی بشارتِ پیروزی اورمزد بر اهریمن و روشنی بر تاریکی بود. مردم درون یلدا کـه شب اول زمستان و درازترین شب آن است، آتش روشن مـید که تا تاریکی کـه نماینده اهریمن بود و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شوند و بگریزند، همچنین مردم گرد هم جمع مـی شدند و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو مـی گذراندند و هرچه مـیوه تازه فصل و مـیوه های خشک کـه در انبار نگه داشته بودند درون سفره مـی گذاشتند. انار و هندوانـه جزو مـهم‌ترین ملزومات شب یلدا بودند زیرا رنگ قرمز (نماد نور خورشید) گرامـی بود، رنگ سرخ انار و هندوانـه و انتخاب سیب قرمز و سنجد درون سفره شب یلدا چه بسا اشاره بـه همـین موضوع دارد.
يلدا بر شما فرخنده باد، عمرتان و تندرستي تان همچون يلدا طولاني باد

امشب هم مانند شب هاي يلداي قبل منتظر ديدار شما دوستان گرامي هستيم.

ادرس: تقاطع خيابان طالقاني و خيابان وليعصر مركز تجاري نور طبقه همكف دوم رستوران مازستا

Read more

Media Removed

نقش بسزای ابرو درون چهره بـه نظر مـی رسه کـه ابروها درون بیـان احساسات و ارتباطات غیر کلامـی، و همچنین درون زیبایی شناسی صورت نقش بسزای دارن و حالا سوال ما اینـه کـه آیـا ابرو ها نقش مـهمـی درون شناخت چهره دارن یـا خیر؟؟ ابروها مـیتونن چشم ها رو زیبا تر نشون بدن و حالت آنـها رو تغییر بدن یـا حتی صورت رو لاغر و چاق تر نشون بدن. حالت ... نقش بسزای ابرو درون چهره
به نظر مـی رسه کـه ابروها درون بیـان احساسات و ارتباطات غیر کلامـی، و همچنین درون زیبایی شناسی صورت نقش بسزای دارن

و حالا سوال ما اینـه کـه آیـا ابرو ها نقش مـهمـی درون شناخت چهره دارن یـا خیر؟؟
ابروها مـیتونن چشم ها رو زیبا تر نشون بدن و حالت آنـها رو تغییر بدن یـا حتی صورت رو لاغر و چاق تر نشون بدن.
حالت ابرو بـه تنـهایی مـیتونـه تغییر بیـان احساسات رو نشون بده از جمله خشم، شادی، ناراحتی و ...
عواملی همچون جراحی زیبایی (تزریق بوتاکس)، خال کوبی دائمـی و ...
مـیتونن ظاهر ابرو رو تغییر بدن و حالا ما مـی خواهیم بـه شما یـاد بدهيم کـه بدون نياز بـه اين كارا شما ميتونين با مداد و پودر کارهای شگفت انگیز را به منظور پر شکاف های روی ابرو و هماهنگى رنگ مو و ابروها انجام بدین..
👇👇👇
شما ميتونين با مداد و سايه هاى ابرو جاهاى خالى روتو ابروهاتون پر كنين
رنگ ابروهاتون رو نسبت بـه رنگ موهاتون انتخاب كنين
به طور كلىایی كه موهاى تيره مايل بـه مشكى دارن براى ابروهاشون بايد از رنگهاى تيره و مشكى استفاده کنن
اگه موهاتون قهوه اى روشن و يا خرماییـه ابروهاتون رو بـه همون رنگ خرماى يا يك درجه تيره تر کنین
اگه رنگ موهاتون بلونده رنگ ابروهاتون رو از بين رنگهاى بلوند که تا رنگهاى قهوه اى روشن رنگ مورد علاقتون انتخاب کنین
وایی کـه موهای قرمز دارن بايد براى ابروهاشون از رنگهاى قهوه اى و گرم استفاده كنن
به طور كلى بهتره ابروها یک درجه از رنگ موها روشن تر باشـه
خوب حالا ميخوايم بهتون يادبديم كه كدوم محصول ابرو رو براى چه مدل ابروى استفاده كنيد بهتره.. ابروهاى كه شكستگى دارن بهتره با مداد ابرو قسمت شكستگى رو پركنن و بعد ميتونن از سايه ابرو و ريمل ابروهم استفاده كنن
ابروهاى كه که تا حدودى پر پشتن و ميخوان يك دست و بى نقص تر بـه نظر بيان بهتره از سايه ابرو و ريمل ابرو استفاده كنن

و ابروهاى كه تَتو شده از ماژيك ابرو استفاده كنن
فراموش نكنيد كه بهتره ابروهاتون رو جورى آرايش كنين كه بـه فرم چهرتون بياد و حالت طبيعى داشته باشـه..

Read more

Media Removed

. واضح‌ترین عاز اطراف سیـاهچالۀ مرکزی راه شیری منتشر شد . این تلسکوپ، آرایۀ تلسکوپ رادیویی مرکات(MeerKAT) نام دارد و از ۶۴ دیش تشکیل شده هست که همـه آنـها توان شناسایی امواج رادیویی را دارند و در منطقه نیمـه بیـابانی کارو درون آفریقای جنوبی واقع شده‌اند. این تلسکوپ درون مقایسه با تلسکوپ‌های مشابه ... .
واضح‌ترین عاز اطراف سیـاهچالۀ مرکزی راه شیری منتشر شد
.
🔹این تلسکوپ، آرایۀ تلسکوپ رادیویی مرکات(MeerKAT) نام دارد و از ۶۴ دیش تشکیل شده هست که همـه آنـها توان شناسایی امواج رادیویی را دارند و در منطقه نیمـه بیـابانی کارو درون آفریقای جنوبی واقع شده‌اند. این تلسکوپ درون مقایسه با تلسکوپ‌های مشابه خود، حساسیت بسیـار بیشتری دارد. درون این عرنگ‌ها نشان دهندۀ روشنایی امواج رادیویی هست که تلسکوپ آنـها شناسایی مـی کند: رنگ قرمز نشان دهنده نشرهای ضعیف و رنگ‌های زرد و قرمز از قوی‌ترین نشرها حکایت دارند.
.
🔸اگرچه این عبه یک نابسامانی آتشینِ درون حال چرخش شباهت دارد، اما از ویژگی‌هایی برخوردار هست که قبلا درون هیچ عکسی دیده نشده است؛ مثل منابع فشرده رشته‌های طویل و مغناطیسی کـه از ناحیـه مرکزی نشات مـی گیرند. این عکس، چشم‌اندازی بسیـار واضح از بقایـای ابرنواخترها و مناطق ایجاد ستاره فراهم مـی کند. رشته‌های باریک و طویل کـه در عمشاهده مـی کنید، نخستین‌بار درون دهه ۱۹۸۰ مـیلادی شناسایی شدند، اما منشاء آنـها همچنان بـه صورت یک راز باقی مانده است.
.
🔹 «فرهاد یوسف زاده» از دانشگاه نورث وسترن درون اونستون ایلینویز کـه کارشناس درون زمـینـه است، مـی گوید: «این عواقعا جالب توجه هست و شاید بتواند این معمای قدیمـی را حل کند.» گرفتنِ عاز مرکز راه شیری واقعا کار دشواری است، نـه تنـها بـه این خاطر کـه ۲۵۰۰۰ سال نوری از ما فاصله دارد، بلکه بـه این دلیل کـه در مسیر صورت فلکی «قوس» قرار دارد و پشت توده‌ای از گاز و گرد و غبار، پنـهان شده است. بعد امکان مشاهدۀ آن با تلسکوپ‌های نوری از زمـین وجود ندارد. اما فروسرخ، پرتو ایو برخی طول موج‌های رادیویی مثل آنـهایی کـه تلسکوپ مرکات شناسایی مـی کند، مـی توانند بـه درون این گرد و غبار نفوذ کنند و چشم‌اندازی منحصربفرد از این منطقه تهیـه کنند...
.
جزئیـات بیشتر:
bigbangpage.com/?p=77528 .
ترجمـه: منصور نقی لو/ سایت بیگ بنگ
.
#اخبار_نجومـی #سیـاهچاله #نجوم
#blackhole
#bigbangpage
#astronomy

Read more

. خسوف یـا ماه گرفتگی جمعه 5 مرداد 97 هم امشب راس ساعت 21 و 44 دقیقه درون ایران آغاز خواهد شد. . . این رویداد نجومـی بسیـار زیبا و منحصر به‌ فرد درون بیشتر دنیـا دیده مـی‌شود و تنـها بخش‌هایی از قاره آمریکای شمالی فرصت تماشای آن را از دست مـی‌دهند. ساکنان بخش‌های بزرگی از قاره اقیـانوسیـه، آفریقا، اروپا، آمریکای ... .
خسوف یـا ماه گرفتگی جمعه 5 مرداد 97 هم امشب راس ساعت 21 و 44 دقیقه درون ایران آغاز خواهد شد. .
.
این رویداد نجومـی بسیـار زیبا و منحصر به‌ فرد درون بیشتر دنیـا دیده مـی‌شود و تنـها بخش‌هایی از قاره آمریکای شمالی فرصت تماشای آن را از دست مـی‌دهند. ساکنان بخش‌های بزرگی از قاره اقیـانوسیـه، آفریقا، اروپا، آمریکای جنوبی و آسیـا از جمله ایران مـی‌توانند ماه گرفتگی جمعه 5 مرداد 97 را رویت کنند. .
مدت‌زمان گرفت کامل ماه حدود 103 دقیقه خواهد بود. اوج آن درون ساعت 00:51:44 خواهد بود و تا 03:58:37 روز شنبه طول خواهد داشت .
.
این خسوف درون مجموع بـه مدت 6 ساعت و 13 دقیقه و 48 ثانیـه طول مـی‌کشد کـه 1 ساعت و 42 دقیقه و 57 ثانیـه‌ی آن درون حالت ماه گرفتگی کامل یـا سایـه کامل و 3 ساعت و 54 دقیقه و 32 ثانیـه درون حالت ماه گرفتگی جزئی یـا نیم سایـه خواهد بود.
.
به دلیل جوی کـه به دور زمـین وجود دارد، ماه درون حالت خسوف بـه رنگ قرمز دیده مـی‌شود. درون واقع امواج بلند طیف خورشید کـه به رنگ قرمز هستند از جو زمـین عبور مـی‌کنند و باعث مـی‌شود ماه درون حالت خسوف بـه رنگ قرمز دیده شود. بـه گفته ابراهیمـی سراجی، اگر تماشای این ماه گرفتگی منحصربه‌فرد را از دست بدهید، دیگری که تا 7 سال آینده نمـی‌تواند ماه گرفتگی را با چشم تماشا کند. همچنین که تا سال 1484 هجری شمسی، ماه گرفتگی کلی کـه تا این اندازه طولانی باشد نخواهیم داشت.
.
ماه گرفتگی یـا خسوف، هنگامـی رخ مـی‌دهد کـه کره ماه درون حالت بدر و وضعیت مقابله قرار دارد و سایـه‌ی زمـین بر روی آن مـی‌افتد. درون واقع درون این حالت، زمـین بین ماه و خورشید قرار مـی‌گیرد.
.
اگر تونستید عو فیلم با کیفیت بگیرید 🙌🌹
.
موزیک : یـانکی از سیمگه خواننده ترک درون کانال کاملش هست .
.
.
#زنگ_تفریح_سفره_خونـه #خسوف #ماه_گرفتگی

Read more

Advertisement

جانم چرا گریـه آخه؟؟؟نمـیخواستی از درون مادرت بیـای بیرون؟خب فکر کردیم مشتاقی کـه این دنیـارو کشف کنی به منظور همـین ماهم شدیم باعثو بانیـه اینکه بدنیـات بیـاریم. دلنوشته🥀 اسیر اعداد بودن سخت است، خصوصا به منظور نسل ما، نسل اعداد! نـه؟ از همان اوایل زندگی، زدند توی سرمان که: "چی از فلانی کم داری کـه 20 نمـیگیری؟!" ... جانم چرا گریـه آخه؟؟؟نمـیخواستی از درون مادرت بیـای بیرون؟خب فکر کردیم مشتاقی کـه این دنیـارو کشف کنی به منظور همـین ماهم شدیم باعثو بانیـه اینکه بدنیـات بیـاریم. 👶
دلنوشته🥀
📝
اسیر اعداد بودن سخت است، خصوصا به منظور نسل ما، نسل اعداد! نـه؟ از همان اوایل زندگی، زدند توی سرمان که: "چی از فلانی کم داری کـه 20 نمـیگیری؟!" 20 گرفتیم ولی همـیشـه بهانـه های جدید وجود داشت، باز هم اعداد بیشتر و مثلا "مـهمتر" ... "رتبه خوب بگیر، دانشگاه خوب قبول شی!" .. قبول شدیم، ولی نـه، پایـان ماجرا نبود!
تازه افتادیم روی دور! لایک، فالوور، دایرکت! مـیلیون ها عدد قرمز رنگ کوچک، با تاثیر ذهنی عظیم! خیـال کردیم پادشاهانی هستیم به منظور خودمان! اصلا ملاکمان به منظور تعیین ارزشمان، شد همـین تعداد نظرات دیگران! باز هم یک عدد دیگر بیخ گلویمان را گرفته بود!
تا رها شدیم و به اصطلاح "آزاد" ، که تا آمدیم نفسی بگیریم گفتند:"دهگان سنت داره بزرگتر از 2 مـیشـه، زن بگیر!" ... "وقت شوهر ته دیگه!" بعد هم کـه تازه ماجرای واقعی آغاز شد! اعداد بیرحمانـه ی مـهریـه، چک های درشت، حقوق کم، 9 ماه انتظار، خرج و مخارج، هر چه بود و نبود را عدد دیدیم! یـادمان رفت کـه مـهمترین عدد، روزشمار زندگی بود کـه هر روز کم مـیشد، نمـیدانیم از چقدر، ولی کم مـیشد! که تا بالاخره رسیدیم بـه جایی کـه دیگر اعداد مـهم نبود! مـهم این بود کـه از باقی مانده، بیشترین استفاده را ببریم، ولی افسوس باقی مانده هم زیـاد نبود! باور کن، هیچ عددی آنقدر مـهم نیست کـه عمرت را صرفش کنی، چون "عمر" مـیزانش مشخص نیست!
مـهم نیست نمره چند مـیگیری، کدام دانشگاه قبول مـیشوی، درون چه سنی ازدواج مـیکنی، چقدر حقوق مـیگیری! یـادت باشد کـه برای عشق و علاقه و زندگی، عدد تعریف نشده، ولی روزهایت محدود است،"عدد" نباش! 👤 #دکترمـهدیزاده #زنان_زایمان_نازایی #متخصص #جراح #بورد_تخصصی_زنان #زن_بودن_کار_ساده_اى_نيست #دلنوشته_ها #سزارین_کودک_مادر #سزارین #اتاق_عمل #بیمارستان #همـیشـه_باش #obstetricia #obstetrics #gyncology #zananzayman #lifestyle #myeverything #times

Read more

Media Removed

سلام عشقولیـا لطفا درباره کاور نظر بدین و چندتا از دوستاتونو تگ کنین نظر و تگ یـادتون نره اینم از قسمت بعد اون با عصبانیت بـه سمتم برگشتو داد زد:هرجوری کـه شده حتما اون خونای لعنتیو برام بیـاری وگرنـه خودم مـیکشمت،فهمـیدی؟ اون اخرشو خیلی بلند گفت و من از ترس انگار قلبم مـیخواست از سینم بزنـه بیرون! با ... سلام عشقولیـا لطفا درباره کاور نظر بدین و چندتا از دوستاتونو تگ کنین😁💜
نظر و تگ یـادتون نره😉
اینم از قسمت بعد👇
اون با عصبانیت بـه سمتم برگشتو داد زد:هرجوری کـه شده حتما اون خونای لعنتیو برام بیـاری وگرنـه خودم مـیکشمت،فهمـیدی؟
اون اخرشو خیلی بلند گفت و من از ترس انگار قلبم مـیخواست از سینم بزنـه بیرون!
با لکنت گفتم:با...باشـه
_حالا از جلوی چشام گمشو!
داستان از نگاه زین:
مثل دیوونـه ها زیربرای خودم اهنگ مـیخوندم
نمـیدونم چند روزه اینجام،نمـیدونم ساعت چنده
حس مـیکنم یـه مرده ی متحرکم
هیچوقت فکر نمـیکردم کارا اینکارو باهام ه
من چقدر احمقم من اینـهمـه بهش بدی کردم،معلومـه کـه باید ازم شکایت کنـه
صدای باز شدن قفل درون رو شنیدم
دو نفر اومدن تو
یـه کیسه توی دستشون بود
کم کم داشتم مـیترسیدم
یکیشون پاهاودستامو بست و اون یکی کیسه رو گذاشت روی سرم
من تقلا مـیکردم
من:منو کجا مـیبرین
یـه ضربه ی محکم توی سرم احساس کردم و بعدش هیچی نفهمـیدم
..............
حس کردم یـه سطل اب یخ روی سرم خالی شدو چشمامو باز کردم
بقیـه پسرارو دیدم کـه کنارم مثل من از دستاشون اویزون بودن
مارو بـه یـه مـیله بسته بودن
_خیلی خب...دیگه وقتشـه یـه ذره قوانین اینجا رو بهتون یـاد بدم
یـه زن کـه توی دستش یـه شلاق بود اینو گفت
من واقعا مـیترسیدم
_یکی از قوانین مـهم اینجا اینـه کـه اگه پاتونو از گلیمتون درازتر کنین مجازات مـیشین،شما چند وقت پیش اینکارو کردین و حالا وقت مجازاته
اون بـه پشت ما رفت و من از ترس عرق سرد مـیریختم
صدای فریـاد نایل و شنیدم
بعد از اون صدای هری رو شنیدم
تا خواستم ببینم نفر بعد کیـه کمرم داغ شد و ناخوداگاه فریـاد زدم(پسرها فریـاد نمـیزنند😒😂)
من:تو یـه ای
دوباره کمرم داغ شد و فریـاد زدم
_معلوم شد پسر شجاعمون کدومتونـه!پس اول کار تورو تموم مـیکنیم ولی متاسفم تو حتما ۲۵ که تا شلاق بخوری که تا ادم بشی و ۵ که تا از بقیـه بیشتری
چند بار پشت سر هم درد رو توی کمرم احساس کردم
انگار از کمرم خون مـیومد چون وقتی پایین رو نگاه کردم یـه مایـه قرمز رنگ رو دیدم کـه مـیریخت روی زمـین
کم کم با بیشتر شدن ضربات انگار چشمام تار مـیدید
دهنم خشک شده بود و واقعا دیگه حتی نمـیتونستم داد ب!
دو نفر اومدن و دستامو باز و من پرت شدم روی زمـین
_ببرینش
من نمـیتونستم روی پاهام وایسم و اونا منو روی زمـین مـیکشیدن

Read more

Advertisement

Media Removed

کد محصول: ۱۸۷۶ بند محافظ چمدان ویکتورینومدل تی اِس اِی -ابعاد: ۵*۱۸۳ سانتیمتر -وزن: ۱۴۰ گرم ویژگی ها: -دارای سگکی کـه در صورت نیـاز بـه راحتی باز مـی‌شود -دارای بند بسیـار مقاوم -دارای رمز سه رقمـی با قابلیت ریست شدن -دارای نوار قرمز رنگ بر روی بند به منظور تشخیص راحت چمدان -دارای قابلیت تنظیم ... کد محصول: ۱۸۷۶
بند محافظ چمدان ویکتورینومدل تی اِس اِی
-ابعاد: ۵*۱۸۳ سانتیمتر
-وزن: ۱۴۰ گرم
ویژگی ها:
-دارای سگکی کـه در صورت نیـاز بـه راحتی باز مـی‌شود
-دارای بند بسیـار مقاوم
-دارای رمز سه رقمـی با قابلیت ریست شدن
-دارای نوار قرمز رنگ بر روی بند به منظور تشخیص راحت چمدان
-دارای قابلیت تنظیم طول (مناسب به منظور چمدانـهایی که تا ارتفاع ۷۶ سانتیمتر)
-دارای ساختار تی اِی اِس، کـه به ماموران گمرک اجازه مـی‌دهد درون صورت نیـاز آن را باز کنند و دوباره ببندند.
-دارای ۱۰ سال وارانتی محدود
محصول سوئیس
قیمت: ۱۳۰،۰۰۰ تومان
#victorinox #tsa #swissmade #multifunctional #red #usb # #k2iran1876 #traveling #bemoreprofessional #pocket_tool #camping #everydaylife #cycling #biking #touring #trekking #iran #mashhad #k2iran #كمپينگ #كوهنوردی #كوه #ويكتورينوكس #چاقو-چندكاره #ايران #مشـهد #ابزار #ملزومات_سفر

Read more

Media Removed

#عروسک #خرس #برند #nutcracker #سفارش #اروپا #ساخت #چین ، صد درون صد قابل شستشو #پولیش بدون حساسیت بـه همراه #سبد #چوبی #تزیین شده با تم #قرمز #رنگ و ۱۰ عدد #شکلات #الیت ترکیـه #سورپرایز #رایگان آگرین_یعنی_این با این #پکیج عزیزانتان و فرزندانتان را #شگفت زده کنید با «سبک آگرین یعنی این» ... #عروسک #خرس #برند
#nutcracker

#سفارش #اروپا #ساخت #چین ، صد درون صد قابل شستشو #پولیش بدون حساسیت بـه همراه #سبد #چوبی #تزیین شده با تم #قرمز #رنگ و ۱۰ عدد #شکلات #الیت ترکیـه 🔴 #سورپرایز #رایگان آگرین_یعنی_این

با این #پکیج عزیزانتان و فرزندانتان را #شگفت زده کنید

با «سبک آگرین یعنی این» هدیـه دهید
#بهترین #هدیـه و #کادو
بدون #ریسک #خرید کنید
#تحویل درب منزل سرتاسر #ایران 🔴 قیمت: ۱۴۹.۰۰۰ تومان (بدون هزینـه ارسال)

بازگشت #پول درون صورت عدم رضایت شما بار هزینـه ارسال #آگرین_یعنی_این
شماره ثبت : ۲۴۲۴۲۰
«ما #کادو را #خوب مـی فهمـیم»
شماره سفارش : ۰۲۱۵۵۴۸۰۵۷۶ 🔴 سفارش سریع. از آیدی تلگرام ۲۴ ساعته
telegram.me/aagrien59

Read more

Media Removed

ژله چلو کباب کار عالی از دوستمون@jamshidi7986 به منظور برنج ژله آلوئه ورای مخلوط با شیر یـا بستنی یـا خامـه را مـی گذاریم که تا ببندد بعد از رنده رد مـی کنیم به منظور قسمت زرد هم کمـی ژله سفید رو با زعفران یـا رنگ زرد مخلوط مـی کنیم و بعد از بستن روی قسمت سفید رنده مـی کنیم. به منظور گوجه ژله قرمز رو درون جا تخم مرغی مـی ریزیم وقتی ... ژله چلو کباب کار عالی از دوستمون@jamshidi7986

برای برنج ژله آلوئه ورای مخلوط با شیر یـا بستنی یـا خامـه را مـی گذاریم که تا ببندد بعد از رنده رد مـی کنیم به منظور قسمت زرد هم کمـی ژله سفید رو با زعفران یـا رنگ زرد مخلوط مـی کنیم و بعد از بستن روی قسمت سفید رنده مـی کنیم. به منظور گوجه ژله قرمز رو درون جا تخم مرغی مـی ریزیم وقتی بست درون مـیاوریم و برای اینکه شکل گوجه کبابی بشـه روش رو با خلال دندان و پودر کاکائو کـه کمـی آب مخلوط کردیم طرح مـیدیم به منظور کباب هم با پودر کاکائو و ژلاتین و شکر ژله شکلاتی درست مـی کنیم وقتی بست باکاتر مربع برش مـی زنیم و کنار گوجه ها مـی چینیم.

#غذا #خوشمزه #عصرونـه #دسر #طرزتهیـه #آشپزی #دستورغذا #دستور_آشپزی #یـامـی #بزن #کافه #کیک_شکلاتی #نـهار #شام #رولت #فستفود #کیک #غذای_سریع_آسان #غذای_سریع #غذای_ایرانی #کم_کالری
#food #dessert #delicious_yummy #delicious #yum #yummy #fastfood

Read more

Media Removed

.... . . به منظور تزیین سفره هفت سین #ایده بگیرید! . . . بیش از پانصد مدل طراحی سفره هفت سین و تزیین تخم مرغ سفره هفت سین درون وب سایت اتود... . . . یک دایره ساده قرمز رنگ کـه با چند تکه رنگ سیـاه تبدیل بـه کفشدوزک شده هست و چندین شاخه سبز، یک ایده زیبای بهاری به منظور تزیین هفت سین تان خواهد بود... . . . . . #تزیین ... ....
.
.
برای تزیین سفره هفت سین #ایده بگیرید! .
.
.
بیش از پانصد مدل طراحی سفره هفت سین و تزیین تخم مرغ سفره هفت سین درون وب سایت اتود... .
.
.
یک دایره ساده قرمز رنگ کـه با چند تکه رنگ سیـاه تبدیل بـه کفشدوزک شده هست و چندین شاخه سبز، یک ایده زیبای بهاری به منظور تزیین هفت سین تان خواهد بود... .
.
.
.
. #تزیین #هفت_سین #تزیین_هفت_سین #تزیین_هفتسین #هفتسین

Read more

Advertisement

Media Removed

. 🥇آیینـه قرمز مات️ 🥇جدیدترین تکنولوژی روز دنیـا🎖 🏍🚘🏍اسپری های رنگ مات درون رنگ های متنوع بهترین کیفیت رنگ بازار با کمترین هزینـه و استفاده بزای تمام سطوح با قابلیـات جداسازی و شست شو🏅 توضیحات: اسپری های رنگ مات به منظور رنگ قسمتی از ماشین مثل رینگ ،چراغ،جلو پنجره و ..... رنگ لیتری مات بـه صورت ... .
🥇آیینـه قرمز مات♣️
🥇جدیدترین تکنولوژی روز دنیـا🎖
🏍🚘🏍اسپری های رنگ مات درون رنگ های متنوع بهترین کیفیت رنگ بازار با کمترین هزینـه و استفاده بزای تمام سطوح با قابلیـات جداسازی و شست شو🏅
😱توضیحات:
اسپری های رنگ مات به منظور رنگ قسمتی از ماشین مثل رینگ ،چراغ،جلو پنجره و ..... 🎃رنگ لیتری مات بـه صورت ۴ لیتری به منظور کل بدنـه ماشین بدون نیـاز بـه هیچ ماده دیگری بهترین کیفیت رنگ بازار ماندگاری بالا. 🚘🚘این اسپری های حالت پلاستیک دارند و هر چقدر بیشتر اسپری شود رنگ زده شده ضخیم تر مـیشود.
☠🚘 ارسال بـه تمام نقاط کشور 🤝
💥قیمت اسپری : ۴۵ که تا ۶۰ تومن💥
💥قیمت لیتری : ۱۸۰ که تا ۲۲۰ تومن💥
🎖طریقه مصرف  اسان به منظور همـه بـه همراه ارسال آموزش و عکس🏎
📞سفارش و اطلاعات----->تلگرام .دایرکت. واتسآپ.تماس.

@karenz_spray
📱۰۹۳۰۶۱۰۵۳۸۳
لینک تلگرام درون bio🌐
📥ارسال بـه تمام  کشور🌍
#رینگ #رنگ_مات #مات #مشکی_مات #اسپرت #تیونینگ #سوناتا #ماشین_باز #ماشین #برچسب #کاور #رنو #نیسان #تویوتا #لکسوس #پورشـه #bmw #sport #tuning  #karenz_spray #پژو #سمند #تندر #سراتو #افرود #کاور_مات #برلیـانس #تویوتا #206rc #لندکروز #پرشیـا_باز

Read more

Media Removed

#stepbystep #pasta #پاستا پياز رو ريز خورد كرده و با حرارت ملايم 5 دقيقه تفت ميديمسير رو ريز خورد كرده و اضافه ميكنيمگوشت چرخ كرده و فلفل سياه رو اضافه كرده و با حرارت متوسط 5 دقيقه تفت ميديماز روي حرارت بر ميداريم پنير رو هم ميزنيم که تا يكدست شـه. ميتونيد از ريكتا يا پنير خامـه اي يا فتا يا پارمزان و ... #stepbystep #pasta
#پاستا
پياز رو ريز خورد كرده و با حرارت ملايم 5 دقيقه تفت ميديمسير رو ريز خورد كرده و اضافه ميكنيمگوشت چرخ كرده و فلفل سياه رو اضافه كرده و با حرارت متوسط 5 دقيقه تفت ميديماز روي حرارت بر ميداريم
پنير رو هم ميزنيم که تا يكدست شـه. ميتونيد از ريكتا يا پنير خامـه اي يا فتا يا پارمزان و يا تركيب اينـها استفاده كنيد. من خودم از پنير لاري استفاده كردم كه يه بافت خامـه اي خوشمزه دارهتخم مرغ و آب ليمو رو اضافه ميكنيم و هم ميزنيميك مشت ريحون تازه رو خورد ميكنيم . توجه داشته باشيد كه كارد تيزي داشته باشيد كه ريحونـها له نشن و فقط يه كم خوردش كنيد. اگر با طعم تند ريحون مشكل داريد كمتر بريزيد. من خودم كمي بيشتر هم استفاده كردم
مخلوط گوشت كه كمي سرد شده رو اضافه كرده و هم ميزنيم

مخلوط رو توي قيف پلاستيكي و يا يه زيپ لاك ريخته و شلها رو پر ميكنيم . زياد پر نگيريدش كه بعد هنگام پخت توي شلها هم سس قرمز رنگ داشته باشيم

گوش ماهي ها رو دونـه دونـه و كنار هم توي ظرف ميچينيمسس بايد درون حدي ارتفاع داشته باشـه كه پاستاغوطه ور باشـهروي ظرف رو ميپوشونيم

در فر 190 درجه سانتيگراد بـه مدت 30 دقيقه قرارش ميديمو يا که تا زماني كه آب سس تبخير شده و سس غليظي داشته باشيمحرارت فر باعث ميشـه كه سس بـه جوش بياد و قل قل بزنـه

پاستا كاملا پخته بدون اينكه له و خميري شـه و شكلش رو از دست بدهسس غليظ شده و به خاطر ارگانو عطر خوبي بـه خودش گرفتهفيلينگش هم بـه خاطر داشتن ريحون عطر و طعم جالبي داره. و من بهش نمك اضافه نكردم چون پنير بـه اندازه كافي شوره اما شما خودتون بچشيد و ترشي و تندي و شوريش رو تنظيم كنيداگر جامبو شل درون دسترس نداريد ميتونيد از كانلوني استفاده كنيد. و اگر اون هم نيست ميتونيد نودل لازانيا رو آبپز كرده و با فيلينگ رولش كنيد و بقيه مراحل رو مطابق با رسپي انجام بديد. البته با همين فيلينگ ميتونيم سمبوسه هم درست كنيم كه خوشمزه ميشـهاز ديد من پنج شل براي هر نفر مناسبه اما ما با سه تاش هم سير شديم

Read more

جعبه گشایی آیفون 8 و 8 پلاس قرمز رنگ . — — — — — — — — — — . اپل اِن آی سی | مرجع تخصصی اپل . https://www.apple-nic.com 021- 88666670-5 لینک ما درون شبکه های اجتماعی | @nicapplestore . هشتگهای مرتبط: #NIC #technology #apple #apple_store #applestore #applestoreonline #applefan #apple ... جعبه گشایی آیفون 8 و 8 پلاس قرمز رنگ
.
— — — — — — — — — —
.
اپل اِن آی سی | مرجع تخصصی اپل
.
https://www.apple-nic.com
📞 021- 88666670-5
لینک ما درون شبکه های اجتماعی | @nicapplestore
.
هشتگهای مرتبط:
#NIC #technology #apple #apple_store #applestore #applestoreonline #applefan #apple #iphone_8_red #red
#اپل_ايران #اپل_استور #فروشگاه_آنلاين #ایفون #اپل #قرمز

Read more

Advertisement

Media Removed

• یک عدلنواز و با معنا 🇮🇷 وقتی قرار هست تیم ملی ببرد، حتما همـه با هم باشیم. آبی و قرمز را درون سفید‌ِ ملیت و تمامـیت خود حل کنیم. امروز زن و مرد، پیر و جوان، «همـه با هم» بودیم بعد بردیم. این را درون همـه ی عرصه های جامعه مان باور کنیم. یک رنگ کـه باشیم، شاهد مطلوب را درون آغوش مـی کشیم. 🇮🇷 بگذریم، بـه امـید بازی ...
یک عدلنواز و با معنا
🇮🇷
وقتی قرار هست تیم ملی ببرد، حتما همـه با هم باشیم.
آبی و قرمز را درون سفید‌ِ ملیت و تمامـیت خود حل کنیم.
امروز زن و مرد، پیر و جوان، «همـه با هم» بودیم بعد بردیم.
این را درون همـه ی عرصه های جامعه مان باور کنیم.
یک رنگ کـه باشیم، شاهد مطلوب را درون آغوش مـی کشیم. 🇮🇷
بگذریم، بـه امـید بازی خوب درون مقابل اسپانیـا و‌ پرتغال.
🇮🇷
با این ستاره ها غیر ممکن ها ممکن مـی شود.

Read more

Media Removed

#يك_فنجان_تفكر💭 بـه ما مـیگویند "زنان فرا آشپزخانـه ای" ما دربند و اسیر غذای جسم نیستیم. ما اهل غذای روحیم. کتاب زیـاد مـیخوانیم. فیلم های ناب و درجه یک مـی بینیم. متن شعر موسیقی را مـی شنویم. ما همواره بـه دنبال آموختنیم. ما سفر را بـه مـهمانی، کتاب خواندن را بـه دیدن سریـال، گوش سپردن بـه موسیقی را بـه حرف ... #يك_فنجان_تفكر💭
به ما مـیگویند "زنان فرا آشپزخانـه ای"
ما دربند و اسیر غذای جسم نیستیم. ما اهل غذای روحیم. کتاب زیـاد مـیخوانیم. فیلم های ناب و درجه یک مـی بینیم. متن شعر موسیقی را مـی شنویم. ما همواره بـه دنبال آموختنیم.

ما سفر را بـه مـهمانی، کتاب خواندن را بـه دیدن سریـال، گوش سپردن بـه موسیقی را بـه حرف زدن با تلفن، ورزش را بـه ولع غذا خوردن ترجیح مـیدهیم.
ما با سازی کـه دلمان مـی نوازد مـی یم. شادیم و از زندگی لذت مـیبریم.

ما عمرمان را به منظور پختن مرصع پلوی چند رنگ درون آشپزخانـه سیـاه و مویمان را به منظور درست آخرین دسر سال و چیدمان بـه روزترین مـیز دنیـا سپید نمـی کنیم و برای شنیدن تعریف و تحسین زنان فامـیل تن بـه نمـی دهیم.

ما مـهمانی های دورهمـی را به منظور غیبت پشت سر فامـیل شوهر و حدس زدن پایـان سریـال های ترکیـه ای برگزار نمـی کنیم. ما ولع غیبت نداریم و اصراری بـه درآوردن چشم زنان فامـیل با مـهمانی و نمایش خودمان نداریم.

ما جراحی زیبایی نمـی کنیم چراکه باور داریم یک زن درون معنای واقعی زن زیباست. ما به منظور دل خودمان و نشاط روحمان خود را مـی آراییم. چه با یک ماتیک قرمز آتشین چه با یک شاخه گل چیده شده از اولین درختچه ی سبز شده سر راهمان.

ما بـه تناسب اندام، نشاط روح، چهره ی خندان و ظاهری آراسته معتقدیم. ما "زنان فرا آشپزخانـه ای" از آراستن خود لذت مـیبریم. چراکه معتقدیم ما را بـه ذات زیبا پسندمان درون ازل متصل مـی کند.

ما همـیشـه به منظور رفتن بـه کنسرت، سینما، تئاتر، سالن های ورزش، استخر و پیـاده روی و از همـه مـهمتر به منظور خرید کتاب وقت و حوصله و انرژی و پس انداز ذخیره شده داریم.

ما همـیشـه وقتمان را صرف رسیدن بـه خودمان، روحمان، شادابی مان، طراوت و جوانی مان مـیکنیم. بهترین و شادترین لحظاتمان را با همسرمان مـی گذرانیم. تفریح های دونفره را بـه هر خوشگذرانی دیگری ترجیح مـی دهیم. چمدان های ما همـیشـه بسته و آماده ی سفر است.
در رستوران و کافه با دوستان مان قرار مـی گذاریم و از سفارش خوردنی های جور واجور و حرف زدن راجع بـه آخرین سفرمان، آخرین کتابی کـه خوانده ایم، آخرین فیلمـی کـه دیده ایم و جالب ترین آدم هایی کـه اخیراً ملاقات کرده ایم لذت مـی بریم.

ما عاشق خندیدن و گریـه یم. ما احساساتمان را همانگونـه کـه باید بیـان مـی کنیم. ما اشک شوق مـی ریزیم، احساساتی مـی شویم، قربان صدقه مـی رویم و دلتنگ مـی شویم. عصبانی مـی شویم، فریـاد مـی زنیم. آرام مـی شویم.
آدرس كانال #كانون_هنر_داستان #زهرا_كمال_آرا. @massdzade

Read more

Media Removed

آدم پنجاهم | حبيب مرد بـه بسته شدن درون چشم دوخت ، سكوت شد ، دوباره صدا روان شد ، اى كاش عشق را زبان سخن بود ، مرد داشت با تصورش ور مى رفت انگشتانى كه بـه تار گيتار بند مى شد مثل باد ، اى كاش ... ، بـه طرف ميز زن رفت ، استكان كمر باريك را برنداشته بود كه چشمش بـه كاغذ مچاله شده افتاد ، چروك كاغذ را باز كرد ، خواند ، اشك ريخت ... آدم پنجاهم | حبيب
مرد بـه بسته شدن درون چشم دوخت ، سكوت شد ، دوباره صدا روان شد ، اى كاش عشق را زبان سخن بود ، مرد داشت با تصورش ور مى رفت انگشتانى كه بـه تار گيتار بند مى شد مثل باد ، اى كاش ... ، بـه طرف ميز زن رفت ، استكان كمر باريك را برنداشته بود كه چشمش بـه كاغذ مچاله شده افتاد ، چروك كاغذ را باز كرد ، خواند ، اشك ريخت ، برخاست بر روى پاهاى ناتوان شده اش ، بـه سقف نگريست ، بـه سمت درون يورش برد ، بـه خلوتى جاده خيره شد ، فرياد كشيد ، مردم را ، مردم را ، خدا را، ماشين قرمز رنگ پيچ جاده را پيچيد و صداى موزيكش پيچ را پر كرد " يار دبستانى من ، نوار پارچه اى بـه مچ راننده خيره شد بـه چشمان مرد ، مرد هنوز داشت فرياد مى كشيد ، شست دستش را نشان داد كه يعنى موافقم ، هم فرياد كشيد بـه اميد آينده بهتر اوووووو، مرد خم شد زانو زد ، كف دستش ساييد بـه زمين سخت، آدم هست ديگر مشت مى كوبد بر ديوار، بر ديوار، بر هستيش شايد باز شود درِ حسِ وا مانده اش بر آدميتش ، خدا كجاست درون يافت او از آدميت ، حس كرد كف دستش خيس شده هست از خونش ، دستى بر شانـه اش نشست " حبيب ، مرد ، شده باز ؟ حبيب هق هق كرد بر دستان روى شانـه اش ، که تا كى من نامـه خداحافظى مرگ بخونم تو اين دخمـه ى دم پيچ ؟ مگر زندگى كجا تمام شده كه آدم ها اين قدر زود بـه زود رويش را مى بوسند براى آخرين بار ؟ مگر من چقدر آدمم كه تحمل اين همـه خدا حافظى رو داشته باشم ؟ حبيب حرف نزد و هق هق هم نكرد آسمان باريد
پ . ن : آى آدم ها

Read more

Advertisement

Media Removed

. آخرین تمرین تیم ملی فوتبال ایران پیش از رویـارویی با پرتغال درون چارچوب سومـین دیدار از دور گروهی جام جهانی ۲۰۱۸ درون ورزشگاه محل بازی برگزار شد. . بازیکنان با لباس‌های سفید و دروازه‌بان‌ها با لباس قرمز رنگ وارد زمـین شدند و به محض ورود حلقه اتحادی را مشتکل از بازیکنان و کادرفنی تشکیل دادند. . کارلوس ... .
🔳آخرین تمرین تیم ملی فوتبال ایران پیش از رویـارویی با پرتغال درون چارچوب سومـین دیدار از دور گروهی جام جهانی ۲۰۱۸ درون ورزشگاه محل بازی برگزار شد.
.
🔳بازیکنان با لباس‌های سفید و دروازه‌بان‌ها با لباس قرمز رنگ وارد زمـین شدند و به محض ورود حلقه اتحادی را مشتکل از بازیکنان و کادرفنی تشکیل دادند.
.
🔳کارلوس کی روش کـه در گذشته نیز به منظور بالا بردن روحیـه شاگردانش درون اردوی تیم ملی فیلم های رزمـی و ابر قهرمانانـه پخش کرده بود، درون آستانـه دیدار برابر پرتغال کـه سرنوشت ایران را به منظور صعود بـه مرحله حذفی مشخص خواهد کرد فیلمـی بسیـار مشـهور (نجات سرباز رایـان)را درون اردوی تیم ملی پخش کرد کـه موجب بالا رفتن روحیـه بازیکنان شد.

به امـید سربلندی ایران و ایرانی...🙏🏼🇮🇷❤
.
.
#سایت_خبری_ورزش۱۱
#محمد_کرمعلی #نود
#مقداد_مددی #تسنیم
#محمدرضا_عباسی #مـهر
#تیم_ملی #تیم_ملی_ایران #سردار #سردارآزمون #سردار_آزمون

#Mari 🙋🏼‍♀️

Read more

Media Removed

ریتم نو: کنسرت بهنام صفوی هفدهم مـهرماه بـه همت شرکت اکسیر نوین و محمدرضا خانزاده درون سالن همایش‌های برج مـیلاد طی یک سانس برگزار شد. بهنام صفوی کـه به‌تازگی تحت عمل جراحی از ناحیـه سر قرارگرفته بود درون یک سانس و به گفته‌ی خود به منظور روحیـه گرفتن بیشتر بر روی استیج آمد. صفوی بعد از ورد نوازندگان با قطعه پرمخاطب ... ریتم نو: کنسرت بهنام صفوی هفدهم مـهرماه بـه همت شرکت اکسیر نوین و محمدرضا خانزاده درون سالن همایش‌های برج مـیلاد طی یک سانس برگزار شد.
بهنام صفوی کـه به‌تازگی تحت عمل جراحی از ناحیـه سر قرارگرفته بود درون یک سانس و به گفته‌ی خود به منظور روحیـه گرفتن بیشتر بر روی استیج آمد.
صفوی بعد از ورد نوازندگان با قطعه پرمخاطب «آرامش» بر روی استیج حاضر شد و با گفتن “الهی قربونتون برم” سالن را بـه شور و هیجان دعوت کرد و گفت: «سلام و علیک‌های کلیشـه‌ای را کنار مـی‌گذارم و خوشحال هستم کـه امشب شمارا مـی‌بینم.»
بهنام صفوی کـه گویـا حال خوبی روی استیج داشت و تکیـه‌بر صندلی قرمز رنگ زده بود ترانـه «چقدر خوبه» را به‌عنوان قطعه دوم و سپس قطعه «ای جان» را کـه خودش نیز بسیـار دوست دارد اجرا کرد.
خواننده آلبوم فوق‌العاده با تشکر از حضور مخاطبانش و مـهمان‌های ویژه بـه سراغ قطعه «حیف» رفت و بعدازآن «سید کمال مـیر هاشم زاده» را معرفی کرد.
صفوی درون ادامـه برنامـه قطعه «فوق‌العاده» را با هنرمندی فوق‌العاده «عرفان پاشا» نوازنده ویولن و «طارق طریقت» نوازنده پرکاشن اجرا و انرژی خاصی را بـه سالن احیـا کرد و بعد از خواندن این قطعه صفوی چند کلامـی را بـه صحبت پرداخت و از پزشکان معالج خود تشکر کرد و سپس قطعه «خدا» کـه تیتراژ یکی از برنامـه‌های تلویزیونی بود را بـه اجرا درآورد و از نمایشگرهای سالن عکس‌ها و فیلم‌هایی کـه مربوط بـه بازدید هنرمندان از وی درون بیمارستان که تا ورودش بـه خانـه و صحنـه‌هایی از قبل و بعد عمل وی پخش شد.
بهنام صفوی با معرفی «علیرضا نیکبخت» واحدی بـه سراغ قطعه «بگو آره» رفت و بعدازآن قطعه «فرصت کمـه» را اجرا کرد.
خواننده آلبوم آرامش درون ادامـه برنامـه قطعاتی همچون دل‌خسته، عشق من باش، آشتی، دل‌تنگم و دست خودم نیست را اجرا کرد.
صفوی قسمتی از قطعه عید کـه سال ۸۹ بـه همراه «علی اصحابی» و «فرزاد فرزین» به منظور تیتراژ برنامـه «احسان علیخانی» خوانده بودند را خواند و سپس علیخانی را نیز درون این شب معرفی کرد.

Read more

Media Removed

۰ ۰ براتون از لبنان و بیشتر بیروت بـه صورت خلاصه مـی‌نویسم، امـیدوارم مفید باشـه براتون: ۰ ۱. مردم لبنان عموما بـه سه زبان عربی، انگلیسی و فرانسه صحبت مـی‌کنند. ۲. پول رایج، لیره لبنانی و دلار هست. مواردی پیش مـیاد کـه شما کالایی رو بـه لیره خریداری مـی‌کنید اما مابقی پول رو بـه دلار دریـافت مـی‌کنید. ۳. ... 🚢
۰
۰
براتون از لبنان و بیشتر بیروت بـه صورت خلاصه مـی‌نویسم، امـیدوارم مفید باشـه براتون:
۰
۱. مردم لبنان عموما بـه سه زبان عربی، انگلیسی و فرانسه صحبت مـی‌کنند.

۲. پول رایج، لیره لبنانی و دلار هست. مواردی پیش مـیاد کـه شما کالایی رو بـه لیره خریداری مـی‌کنید اما مابقی پول رو بـه دلار دریـافت مـی‌کنید.

۳. حمل و نقل عمومـی داخل شـهر با تاکسی ‌هایی هست کـه پلاک قرمز رنگ دارند. هزینـه رو مـی‌تونید باهاشون توافق کنید. اوبر و‌ کریم هم دو سیستم حمل و نقل اینترنتی دیگر هستند.
هزینـه حمل و نقل با اوبر درون داخل شـهر بین ۳ که تا ۷ دلار بوده معمولا.

۴. خیـابان‌ها و محله‌هایی کـه ما درون بیروت رفتیم: خیـابان الحمرا، پاریس، ارمنیـا و...
محله‌ها: جمـیزه، اشرفیـه، دان تاون، روشـه و... ۵. شـهرهای دیدنی لبنان: جونیـه، جبیل، طرابلس، صور، صیدا، بعلبک

۶. لبنان کشور خیلی خوبی به منظور هدف عکاسیـه. به منظور عکاسی خیـابونی، مستند و معماری سوژه‌های بسیـار زیـادی هست.

۷. راه‌های رسیدن بـه شـهر‌های اطراف:
اتوبوس، مـیدل‌باس و ون بـه مبلغ خیلی مقرون بصرفه.

۸. درون لبنان ادیـان شیعه، سنی، مسیحی کنار هم زندگی مـی‌کنند. یعنی شما مـی‌تونید تو خیـابون هم زن محجبه ببینید هم خانم‌هایی کـه هرجور دلشون خواسته لباس پوشیده‌اند. درون سواحل هم همـینجور هست.

۹. ما بـه مشکل امنیتی برنخوردیم. پیش اومد چند بار کـه تا دیروقت تو خیـابون بودیم.

۱۱. مـهر لبنان رو دیگه تو پاسپورت نمـی‌زنند. یعنی شما حتما ازشون بخواین کـه نزنن.

۱۲. درون مورد گرونی و آرزوی حتما بگم این صفات نسبی هستند. مـیتونم بگم من لبنان رو مـیانـه ( نـه گرون نـه ارزون ) سفر کردم.

۱۴. درون مورد بهتر بودنش نسبت بـه شـهرهای دیگه حتما بگم حتما ارزش گشتن و دیدن داره.
🌴🌳🌲
اگه بازم سوالی هست، درون کامنت بپرسید.
اگر دوستی دارید کـه اهل سفره یـایو مـیشناسید کـه اهل سفر باشـه، اینجا منشنش کنید که تا از #عکسنامـه_لبنان من و نوشته‌های بالا استفاده کنـه.
۰
۰
۰
#beirut #lebanon #lebanon_pictures #travel #photo #instagram #gettyimages #magnum #lensculturestreets #street #لبنان #بیروت #سغرنانـه #سفر #ع#زن

Read more
. تنگ کَلشاخ دورود #لرستان_بهشت_گمشده_ایران . #Kalshakh_canyon . تنگ کلشاخ درون موقعیت جغرافیـایی N3320 E4906 درون استان لرستان واقع است. تنگ کلشاخ دره ای با دالانـهای تنگ و طولانی هست که درون قسمتهایی از آن کاملا غار مانند مـیگردد. به منظور گذر از این دره حتما در غاری کاملاً #تاریک و پر از #خفاش از ... .
تنگ کَلشاخ دورود
#لرستان_بهشت_گمشده_ایران
.

#Kalshakh_canyon
.
تنگ کلشاخ درون موقعیت جغرافیـایی N3320 E4906 درون استان لرستان واقع است. تنگ کلشاخ دره ای با دالانـهای تنگ و طولانی هست که درون قسمتهایی از آن کاملا غار مانند مـیگردد. به منظور گذر از این دره حتما در غاری کاملاً #تاریک و پر از #خفاش از دل #آبشارها گذر کرد و با پرشـهای گوناگون درون فصل پر آبی کـه جذابیتی دوچندان بـه آن داده هست دره ای شاخص به منظور دره نوردان گردیده است
.
در مـیانـه دره کلشاه دره دیگری بـه نام #پرچینـه نیز بـه آن متصل مـیگردد گه از دره های زیبای این منطقه است. دره کلشاخ درون سال ۱۳۹۱ توسط گروه کوهنوردی آراد به منظور اولین بار پیمایش شد. بازدید از این دره نیـازمند مـهارتهای فنی فرود و تجهیزات لازم است
.
سنگهای دره از نظر سنگ شناسی شامل کنگلومرا، ماسه سنگ و سیلت سنگ قرمز رنگ است. همچنین پوشش گیـاهی دره شامل گون, درمنـه, چوبک , آویشن و کلاه مـیر حسن است
.
شعار محیط زیستی:

ما طبیعت را از #پدرانمان بـه #ارث نبرده ایم ؛
بلکه از #فرزندانمان بـه #امانت گرفته ایم

بیـائید بـه #سخاوت ، #قداست و
پاکی زمـین #احترام بگذاریم
.
#لینک_کانال_در_بیو_قرار_دارد
.
@sivan_cheraghi
......................................................
#ایران #لرستان #دورود
#جهان #سفر #توریست
#گردشگری #ایرانگردی #طبیعت
#جهانگردی #رودخانـه #کلشاخ
#دره #لرستان_را_بابد_دید
#lorestanihaofficial #lorestan

Read more

Media Removed

عكسِ ناياب از عباسِ كيارستمى و پسرش "بهمن" درون خانـه قديمى مادرِ عباس ملقب بـه "خانم" درون سال هزار و سيصد و پنجاه و نُه خورشيدى و ديگرى نوروز سالِ هزار و سيصد و هفتادِ خورشيدى درون محلِ خانـه عباس درون محله چيذر: پدر و پسر درون دو قاب با ده سال فاصله، عباس كيارستمى روىِ مبلِ راحتى نشسته است، با يك ژستِ راحت و بي تفاوت، ... عكسِ ناياب از عباسِ كيارستمى و پسرش "بهمن" درون خانـه قديمى مادرِ عباس ملقب بـه "خانم" درون سال هزار و سيصد و پنجاه و نُه خورشيدى و ديگرى نوروز سالِ هزار و سيصد و هفتادِ خورشيدى درون محلِ خانـه عباس درون محله چيذر: پدر و پسر درون دو قاب با ده سال فاصله، عباس كيارستمى روىِ مبلِ راحتى نشسته است، با يك ژستِ راحت و بي تفاوت، بهمن اما قدراست و عصا قورت داده، با لباسِ نونوارِ سالِ نو خبردار ايستاده است، و پشتشان روي ديوار را "تابلوهايى از طبيعت پر كرده است. ليوانش را از "لگدها و ضربه هاىِ پسرش" دور نگه داشته است، ِ شيشـه تيره عينكش، با يك نگاهِ سرزنش كننده، نگاهِ خاصى از دور و نزديك، بـه "بهمن" نگاه مى كند، آن سوتر، حياطِ خانـه مادرش و خاطره حياطِ خانـه مادربزرگ براىِ پسر، دوچرخه "هِركولِس" كنارِ ديوار و ظرفِ قرمز رنگِ روغن چرخ روىِ نيمكتِ چوبى، رَخت و لباس روىِ بند، موزاييك هاىِ خيس و درِ گشوده بـه اتاق، كاناپه راحتى، تلويزيونِ پارس و دستگاه "ضبطِ صدا"، كاغذِ مقوايى سفيد رنگى با چسب بر روىِ شيشـه هاىِ درِ چوبى ورودى بـه حياط چسبانده شده است، شايد براىِ جلوگيرى از نفوذِ نور بـه داخلِ اتاق، گذرِ زمان خيلى چيزها را بـه هم مى ريزد، مثلِ نظم اشيا و ترتيبِ چيزها، حالتِ نگاهِ خيره و چهارستونِ بدنِ انسان. سر، تن، بدن، پا، دست، كمر، و اندام هاىِ پدر و پسر درون هم تنيده شده اند، انگار موجودى افسانـه اى و اسطوره اى، با يك بدن و "دو" سر، شبيهِ هيولاهاىِ جهانِ زيرين. از دست رفتن پدر، شبيه قطع شدن يكى از اين سرها است، مثلِ تجربه "كسترسيون" و اَخته شدنِ جهان، بهمن، بر روىِ بدنِ بدونِ سرِ پدرش، ايستاده است، نور از اتاق خارج مى شود، برفكِ روىِ صفحه نمايشِ تلويزيون، صداىِ افتادن و شكسته شدنِ ليوان، يك "عينكِ مُعلّق ميان زمين و آسمان"، بوىِ داروىِ بيهوشى و اتاقِ عمل، بدنِ تكيده و زخم خورده عباس، جا بـه جا شدنِ وحشتناكِ افق ها، از يك پسرِ درازكشيده که تا بدنِ دراز بـه دراز و رو بـه قبله خوابيده پدر، و طعم گيلاس كه يكباره تلخ مى شود، شبيه زهر مار، شبيه فاصله طولانى ميان هر پسر و پدرش، بـه "دو راهِ حل براىِ يك مساله" خوش آمديد. با سپاس از "بهمنِ كيارستمى" براىِ اهداىِ يك عكسِ ناب از آلبومِ خانوادگى، اينجا "كافه نوستال" است، صداىِ راستينِ خاطرات و يادگارهاىِ ملتِ ايران.

Read more

Media Removed

«مروری بر کتاب #داماد_یخ_زده» بـه قلم #مـهدي خطيبي این کتاب از نـه داستان کوتاه تشکیل شده هست که انتشارات #کتاب_کوله_پشتی درون 312 صفحه، بـه قطع رقعی، درون شمارگان 500 نسخه و به قیمت بیست‌وپنج هزار تومان درون سال 1396 چاپ و منتشرش کرده است. من نیز درون مقام ویراستار نقشی درون انتشار آن داشته‌ام. سه داستان آغازین ... «مروری بر کتاب #داماد_یخ_زده» بـه قلم #مـهدي خطيبي
این کتاب از نـه داستان کوتاه تشکیل شده هست که انتشارات #کتاب_کوله_پشتی درون 312 صفحه، بـه قطع رقعی، درون شمارگان 500 نسخه و به قیمت بیست‌وپنج هزار تومان درون سال 1396 چاپ و منتشرش کرده است. من نیز درون مقام ویراستار نقشی درون انتشار آن داشته‌ام.
سه داستان آغازین از لحاظ شخصیت‌ها و برخی حوادث، به‌هم پیوسته است. سطح بیرونی روایت، تقابل زنان با مردان زن‌باره هست که درون برهه‌های مختلف زندگی، درون جایگاه همسر یـا معشوق مردان بوده‌اند. لایـه درونی روایت اما عشق را از سه نگاه زنانـه نشان مـی‌دهد. نکته جالب توجه، حضور شخصیت‌ها و مکان‌های فانتزی‌ درون این مجموعه هست که برگرفته از افسانـه‌های بومـی آمریکاست؛ مانند «مـیلزرت دستْ‌قرمز» و حتی «الفین‌لند» کـه تجسد مکانی‌ست کـه گذشته ندارد و مـیعادگاه عاشقان راستین است.
تقابل زنان و مردان، از جمله موتیف‌های این مجموعه هست که مـی‌توان درون داستان پنجم، ششم، هفتم و هشتم دوباره ردی از آن را دید؛ اگرچه گاهی رنگ تند زنانـه‌ای مـی‌یـابد، بااین‌همـه، حوادث باورپذیر هستند؛ حتی اگر بـه انتقامـی رعب‌آور بینجامد. (داستان هشتم.) یکی از ویژگی‌های اصلی این مجموعه فو بر تیپی خاص از جامعه است. حدس مـی‌ این تمرکز دید، بـه دلیل تجربهٔ خود اتوود باشد. او درون مرحلهٔ پیری‌ست و بیشتر شخصیت‌های این مجموعه نیز درون این مرحله قرار دارند. نگاه حسرت‌زا بـه گذشته، واکاوی درون، بی‌پناهی، عشق، انتقام و خیلی موتیف‌های دیگر از نگاه این تیپ نشان داده شده است. نمونـهٔ تراژیک و تأثیرگذار آن، داستان نـهم است. اعتراف مـی‌کنم هر بار کـه این داستان را خوانده‌ام گریسته‌ام. هستهٔ اصلی روایت حذف پیران بـه دست جوانان است. آنان بـه خانـه‌های سالمندان مـی‌روند و آنجا را بـه آتش مـی‌کشند.
در مـیان داستان‌های این مجموعه، داستان چهارم با بقیـه فرق دارد. مـی‌بینیم کـه نادرترین شخصیت‌های جهان عینی وارد جهان داستان شده‌اند. اتوود با خلق زنی کـه نقصی ژنتیک دارد، و همـه گمان مـی‌کنند کـه خون‌آشام است؛ بـه خلق جهانی از زاویـه دید او مـی‌پردازد. درون یکی از صحنـه‌های پایـانی، تشنج‌های حاصل از عشقبازی زن و مردی را با تجربهٔ هرروزهٔ خود یکی مـی‌انگارد. شوق زندگی بـه تراژیک‌ترین شکل درون سطرهای پایـانی داستان جریـان دارد:
«او آنجا لابه‌لای سبزی چمن‌های له‌شده خوابیده بود. مثل اینکه درون بشقابی تعارفش کنند. متأسفم! ولی کنترل خود را از دست دادم. دست‌های ناخن‌قرمزِ خود را روی او گذاشتم و گردنش را گاز گرفتم. ازسرِ بود یـا گرسنگی؟ چگونـه مـی‌توانستم تفاوت این دو را تشخیص دهم؟»
ادامـه درون کامنت اول

Read more

Media Removed

بريانى هندى با دستور پخت🏼 . ..سلام بر همگى و سپاس از كامنتهاى تك تك شما دوستان درون پست قبلى و مجددا جاى شما سبز . #دستور_تهيه_بريانى_هندى_با_گوشت_شام_باش . گوشت ٧٠٠گرم ماست ١ پیمانـه پیـاز خردشده ٤ پیمانـه برنج ٣ پیمانـه شیر ¼ پیمانـه روغن ¼ پیمانـه دانـه هل ٦ عدد شاخه مـیخک ٦ عدد چوب ... بريانى هندى با دستور پخت👩🏼
.
..سلام بر همگى و سپاس از كامنتهاى تك تك شما دوستان درون پست قبلى و مجددا جاى شما سبز💚
.
#دستور_تهيه_بريانى_هندى_با_گوشت_شام_باش
.
گوشت ٧٠٠گرم
ماست ١ پیمانـه
پیـاز خردشده ٤ پیمانـه
برنج ٣ پیمانـه
شیر ¼ پیمانـه
روغن ¼ پیمانـه
دانـه هل ٦ عدد
شاخه مـیخک ٦ عدد
چوب دارچین ١ عدد
پودر فلفل قرمز چیلی ١ قاشق چای‌خوری
در مخلوط كن يا هونگ خوب له كنيد نيم سانتيمتر زنجبيل و دو عدد سير
فلفل سیـاه ½قاشق چای‌خوری
جوز هندی رنده‌شده ½قاشق چای‌خوری
زعفران ساییده‌شده بـه مقدار لازم
نمک بـه مقدار لازم
بادام و كشمش بـه مقدار لازم
پياز داغ بـه مقدار لازم
طرز تهیـه
1. گوشت را پاک کرده و خرد مـی‌کنیم.
2. روغن را درون یک تابه بزرگ ریخته و نیمـی از پیـازها را سرخ مـی‌کنیم که تا طلایی رنگ شوند. سپس آنـها را از تابه خارج کرده و در یک بشقاب مـی‌ریزیم.
3. پیـاز باقی‌مانده را درون تابه مـی‌ریزیم که تا نرم و کاراملی شود. سپس  کمـی نمک و فلفل قرمز چیلی را بـه تابه اضافه کرده با پیـاز سرخ مـی‌کنیم که تا بوی فلفل بلند شود
4. تمام ادویـه‌جات باقی‌مانده (جوزهندی، دانـه‌های هل، مـیخک و دارچین) را بـه تابه اضافه کرده و کمـی تفت مـی‌دهیم ولی مواظب هستیم کـه نسوزند. سپس مخلوط زنجبيل و سير له شده را هم بـه مواد اضافه كنيد. فقط زعفران را درون این مرحله اضافه نمـی‌کنیم و جداگانـه با آب داغ دم مـی‌کنیم.
5. گوشت را اضافه مـی‌کنیم و خوب هم مـی‌زنیم که تا با مواد ترکیب شود.
6. ترکیبات را حدود ٥ که تا ٦ دقیقه بر روی حرارت متوسط سرخ مـی‌کنیم که تا جایی‌که تمام آب آن تبخیر شده و گوشت شروع بـه قهوه‌ای شدن کند.
7. شعله را کم کرده، ماست را اضافه مـی‌کنیم و به خوبی مخلوط مـی‌کنیم.
8. ٢ که تا ٣ پیمانـه آب بر روی مواد مـی‌ریزیم و به خوبی مخلوط مـی‌کنیم. درون تابه را مـی‌بندیم و اجازه مـی‌دهیم بر روی حرارت ملایم بپزد که تا تمام آب آن تبخیر شود
9. برنج را جداگانـه بپزید و آبکش کرده و کنار بگذارید.
10. درون يك قابلمـه بزرگ و نچسب ابتدا روغن سپس ته ديگ داخواه را چيده و یک لایـه برنج و سپس یک لایـه گوشت بر روی برنج مـی‌ریزیم.
11. کمـی پیـاز سرخ شده کـه در مرحله اول سرخ کردیم و کنار گذاشتیم را بر روی گوشت پخش مـی‌کنیم و یک لایـه دیگر برنج اضافه مـی‌کنیم. مواد را لایـه لایـه بـه همـین صورت داخل ظرف مـی‌ریزیم بـه شکلی کـه در انتها یک لایـه برنج و پیـاز سرخ شده باقی بماند.
12. زعفران دم کرده‌ را روی مخلوط برنج مـی‌ریزیم.
13. قابلمـه برنج را با دمكن پوشانده و دم مـی‌اندازیم.
14. قبل از سرو مواد را بـه آرامـی مخلوط مـی‌کنیم که تا کاملا با هم ترکیب شوند.

Read more

Media Removed

آری، درست درون همان لحظه ای کـه خورشید بـه نظر ما قرمز رنگ مـی آید، مردمـی کـه هزاران فرسنگ درون جهت غرب از ما دورند، هرگز آن را بـه این رنگ نمـی بینند. آری، درست درون همان لحظه ای کـه خورشید بـه نظر ما قرمز رنگ مـی آید، مردمـی کـه هزاران فرسنگ درون جهت غرب از ما دورند، هرگز آن را بـه این رنگ نمـی بینند.

Media Removed

نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس درون رنگ قرمز عرضه شد لحظاتی پیش اپل نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس را معرفی کرد. این نسخه ویژه درون رنگ قرمز عرضه مـی‌شود. این آیفون کاملا دارای قابلیت‌های دیگر رنگ‌های آیفون ۸ هست و تنـها دارای رنگ خاص مـی‌باشد. پشت این آیفون از جنس شیشـه بـه رنگ قرمز است، دور آن آلمـینیوم قرمز و جلوی آن ... نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس درون رنگ قرمز عرضه شد

لحظاتی پیش اپل نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس را معرفی کرد. این نسخه ویژه درون رنگ قرمز عرضه مـی‌شود. این آیفون کاملا دارای قابلیت‌های دیگر رنگ‌های آیفون ۸ هست و تنـها دارای رنگ خاص مـی‌باشد. پشت این آیفون از جنس شیشـه بـه رنگ قرمز است، دور آن آلمـینیوم قرمز و جلوی آن بـه رنگ مشکی است.
برخلاف پارسال کـه آیفون قرمز دارای رنگ جلوی سفید بود امسال اپل بـه اعتراض مشتریـان گوش داده و از رنگ مشکی استفاده کرده است.

این آیفون از فردا قابل پیش خرید هست و از روی جمعه همـین هفته عرضه خواهد شد. قیمت این آیفون هیچ تفاوتی با دیگر رنگ‌های این دستگاه ندارد و از ۶۹۹ دلار به منظور مدل ۶۴ گیگ آغاز مـی‌شود.

https://goo.gl/ymRkU9

Read more

Media Removed

من این #لامبورگینی سبزرو دیدم! ولی تو اینو بدجوری پـَرپـَرش کردی اسنادشم موجوده @stigspersiancousin . ——————————— لامبورگینی هوراکان پرفورمنته ——————————— ماشین پشتی سبز رنگ، هوراکان پرفورمنته کوپه، قرمزِ پرفورمنته اسپایدر( جدیدترین نسخه)، آبیِ هوراکان معمولی، سفید ... من این #لامبورگینی سبزرو دیدم! ولی تو اینو بدجوری پـَرپـَرش کردی🙈💨 اسنادشم موجوده😂
@stigspersiancousin .
———————————
لامبورگینی هوراکان پرفورمنته🇮🇹
———————————
ماشین پشتی سبز رنگ، هوراکان پرفورمنته کوپه، قرمزِ پرفورمنته اسپایدر( جدیدترین نسخه)، آبیِ هوراکان معمولی، سفید انتهایی #آونتادورS🙈
این سفیده جلویی هم هوراکان معمولی🇮🇹
—————————
در خصوص اون #هوراکان قرمز حتما بگم کـه رنگ فوق العاده بود🙈❤️ بخش هایی از داخل کابینش انگار از این سنگ های مرمر مشکی استفاده شده ولی اینطور نیست!
——————————
هوراکان #پرفورمنته یک موتور ۱۰ سیلندر ۵.۲ لیتری با ۶۴۰ اسب بخار قدرت و ۶۰۰ نیوتن متر گشتاور داره😳
شتاب صفر تاصدش۲.۹ثانیـه(نسخه کوپه) ۳.۱ ثانیـه(نسخه اسپایدر)
جعبه دنده هم ۷سرعته دوکلاچه
——————————
پ.ن: عواسه خیلی وقت پیشـه قدیم قدیما! جاشم یـادم نیست کجا بود😂
همش فتوشاپه
—————————
#lamborghini #huracan #huracanperformante #huracanperformantespyder #aventadors #gopro
#ماشین_رنگی_بخریم

Read more

Media Removed

بنفش رنگ عرفان و معنويت است. بنفش درون هر طيفی كه باشد الهام‌بخش و رنگ شاه‌زادگان، ‌پادشاهان، و ملکه‌هاست. بنفش سير درون اصل تركيبی از رنگ‌های آبی و قرمز هست كه ويژگی‌های هر دو رنگ را يك‌جا درون بر دارد. تندی قرمز به‌واسطه آرامش و خنكی آبی فروكش مـی‌کند و به حس تازه تبديل مـی‌شود و شما را بـه آرامش و رهايی دعوت ... بنفش رنگ عرفان و معنويت است. بنفش درون هر طيفی كه باشد الهام‌بخش و رنگ شاه‌زادگان، ‌پادشاهان، و ملکه‌هاست. بنفش سير درون اصل تركيبی از رنگ‌های آبی و قرمز هست كه ويژگی‌های هر دو رنگ را يك‌جا درون بر دارد. تندی قرمز به‌واسطه آرامش و خنكی آبی فروكش مـی‌کند و به حس تازه تبديل مـی‌شود و شما را بـه آرامش و رهايی دعوت مـی‌نمايد.
به همين دليل هست كه درون بيمارستان‌های روانی و مطب روان‌شناسان اغلب از بنفش ملايم يا همان بنفش ياسی استفاده مـی‌شود. بنفش ملايم احساس ترس را كاهش مـی دهد و مشغله‌های فكری آزاردهنده را تعديل مـی‌نمايد. وقتی بنفش درون كنار سفيد قرار مـی‌گيرد سمبل خالص‌بودن و تواضع است. درون فرهنگ چين بنفش رنگ روياپردازان و فيلسوفان هست و نشانـه صداقت، وفاداری، و عشق است. علم رنگ‌شناسی ثابت كرده هست كه بنفش آثار ترس و شوك‌های روحی را پاك مـی‌کند و در اين زمينـه مانند اشعه ماورای بنفش عمل مـی‌نمايد.

Read more

Media Removed

بنفش رنگ عرفان و معنویت است. بنفش درون هر طیفی کـه باشد الهام بخش و رنگ شاهزادگان، ‌پادشاهان و ملکه هاست. بنفش سیر درون اصل ترکیبی از رنگ های آبی و قرمز مـی باشد کـه ویژگی های هر دو رنگ را یکجا درون بر دارد. تندی قرمز بـه واسطه آرامش و خنکی آبی فروکش مـی کند و به حس تازه تبدیل مـی شود و شما را بـه آرامش و رهایی دعوت مـی نمایند. ... 💜💜 بنفش رنگ عرفان و معنویت است. بنفش درون هر طیفی کـه باشد الهام بخش و رنگ شاهزادگان، ‌پادشاهان و ملکه هاست. بنفش سیر درون اصل ترکیبی از رنگ های آبی و قرمز مـی باشد کـه ویژگی های هر دو رنگ را یکجا درون بر دارد. تندی قرمز بـه واسطه آرامش و خنکی آبی فروکش مـی کند و به حس تازه تبدیل مـی شود و شما را بـه آرامش و رهایی دعوت مـی نمایند. بـه همـین دلیل هست که درون بیمارستان های روانی و مطب روانشناسان اغلب از بنفش ملایم یـا همان بنفش یـاسی استفاده مـی شود. بنفش ملایم احساس ترس را کاهش مـی دهد و مشغله های فکری آزار دهنده را تعدیل مـی نماید. وقتی بنفش درون کنار سفید قرار مـی گیرد سمبل خالص بودن و تواضع است. درون فرهنگ چین بنفش رنگ رویـا پردازان و فیلسوفان هست و نشانـه صداقت ، وفاداری و عشق مـی باشد. علم رنگ شناسی ثابت کرده هست که بنفش آثار ترس و شوک های روحی را پاک مـی کند و در این زمـینـه مانند اشعه ماوراء بنفش عمل مـی نماید

Read more

Media Removed

#bighanoon #bashgahtanzpardazanjavan از آنجا کـه علم روان‌شناسی لحظه‌ای بیکار ننشسته و از نوک پا که تا پسِ سر شما را هم تحلیل کرده، بعد با ما همراه شوید که تا شخصیت افراد را براساس رنگ موی‌شان بررسی كنيم و زیر سوال ببریم: مشکی خب افرادی کـه رنگ موی مشکی دارند، علاوه بر استریوی گفتار، پیلگی کردار و ... #bighanoon #bashgahtanzpardazanjavan
از آنجا کـه علم روان‌شناسی لحظه‌ای بیکار ننشسته و از نوک پا که تا پسِ سر شما را هم تحلیل کرده، بعد با ما همراه شوید که تا شخصیت افراد را براساس رنگ موی‌شان بررسی كنيم و زیر سوال ببریم:

مشکی

خب افرادی کـه رنگ موی مشکی دارند، علاوه بر استریوی گفتار، پیلگی کردار و جذابیت رفتار، دو هیچ هم از بقیـه جلو هستند و اصلا هم ربطی بـه این موضوع ندارد کـه ما ایرانی‌ها اکثرا چشم و ابرو مشکی هستیم. این یک مساله علمـی و ثابت شده هست و خود خارجی‌ها هم قبولش دارند. البته پرکلاغی‌ها جزو این دسته محسوب نمـی‌شوند چون آن‌ها بـه زورِ «N1» خودشان را بـه مشکی‌ها چسبانده‌اند.

بلوند

افرادی کـه در کشور ما دارای رنگ موی بلوند هستند، دارای روحیـه‌ای با دکلره پذیری بالا و ریسک‌پذیری قابل توجه هستند. این افراد با خارجی جلوه خودشان سعی درون کاور فرهنگ 2500 ساله‌شان دارند و هرهم این‌ها را مـی‌بیند، صاف توی چشمشان زل مـی‌زند و مـی‌گوید: «ولی عسیسم موی مشکی یـه جور دیگه بهت مـیاد». قهوه‌ای

افرادی کـه موی قهوه‌ای دارند، افرادی معمولی و مـهربان و تو دل برو و زود از دل بیرون‌بیـا هستند. این‌ها خیلی خوب و مـهربانند و برای‌شان آرزو مـی‌کنیم کـه حداقل شانس‌شان، رنگ موهای‌شان نباشد.
.
قرمز

روان‌شناسان معتقدند کـه موقرمز فقط آنشرلی هست و بقیـه ادایش را درون مـی‌آورند. البته این روزها موی قرمز هم حسابی روی بورس هست و این افراد چه با رنگ مو چه به‌صورت فابریک، دارای روحیـه گلادیـاتوری، کمـی قهرقهرو و به مـیزان لازم جسور هستند و سعی مـی‌کنند با داشته‌های‌شان حال کنند.
.
سفید
این افراد دودسته‌اند: عده‌ای سالمندان هستند کـه باید ببینیم درون جوانی رنگ موی‌شان چه بوده و باتوجه بـه آنچه گذشت تحلیل‌شان کنیم و دسته دوم هم جوان‌ها هستند کـه در اثر عواملی همچون فشار زندگی، ارث بدموقع یـا کمبود یک ویتامـین یـا هر کوفت و زهرماری درون بدن‌شان، موی‌شان سفید شده. این افراد اکثرا داریوش گوش مـی‌دهند و تا یک چیزی بهشان مـی‌گویی درون جواب مـی‌گویند:«مبر ز موی سپیدم گمان بـه عمر دراز، جوان ز حادثه‌ای پیر مـی‌شود گاهی»
.
(چی بگم والا! خودشون مـیدونن و روان‌شناسا)
.
آبی

خب هیچ انسانی حتی از زمانی‌که لک‌لک‌ها بـه خانواده‌اش اهدایش مـی‌د، دارای موی آبی نبوده است. روان‌شناسان هم دیگر این‌قدر بیکار نیستند کـه درمورد مو آبی‌ها مطالعه کنند؛ فوقش کمـی نصیحت‌شان کنند کـه آن هم درون این مقال نمـی‌گنجد.
.
مش، هایلایت، لولایت و دکوپاژ

افرادی کـه اهل این کارها هستند، معمولا انسان‌های تنوع‌طلب، باحال و مقرراتی هستند.
.

بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇

Read more

Media Removed

تلویزیون شـهری اصطلاحی هست که بـه تابلو های غول پیکری اطلاق مـی شود کـه در کنار چهار راه ها ، اتوبان ها ، بزرگراه ها ، پارک ها و استادیوم های ورزشی بر روی دکل های بزرگی نصب شده و به صورت رنگی تصاویر ویدیویی را پخش مـی کند . هر تلویزیون شـهری با کنار هم قرار گرفتن کابینت های مجزایی با سایز حدود یک متر مربع ساخته مـی ... تلویزیون شـهری اصطلاحی هست که بـه تابلو های غول پیکری اطلاق مـی شود کـه در کنار چهار راه ها ، اتوبان ها ، بزرگراه ها ، پارک ها و استادیوم های ورزشی بر روی دکل های بزرگی نصب شده و به صورت رنگی تصاویر ویدیویی را پخش مـی کند . هر تلویزیون شـهری با کنار هم قرار گرفتن کابینت های مجزایی با سایز حدود یک متر مربع ساخته مـی شود . هر کابینت مشابه یک تلویزیون کوچک ، بخشی از تصویر بزرگ صفحه نمایش اصلی را ایجاد مـی کند . هر کدام از کابینت ها از جزء دیگری تشکیل مـی شوند کـه ماژول LED نام دارد . ماژول ها بلوک های مربع و یـا مستطیل شکلی هستند کـه با کنار هم قرار گرفتن تعدادی از آنـها کابینت ها ساخته مـی شوند . هر ماژول نیز بـه نوبه خود از لامپ های بسیـار کوچکتری بنام LED تشکیل شده هست . LED ها از مواد نیمـه های و در کارخانـه های ساخت قطعات الکترونیک ساخته شده و رنگ های متنوعی دارند . LED ها تنوع رنگ زیـادی ندارند و در رنگ های قرمز ، سبز ، آبی و گاهی سفید و زرد تولید مـی شوند . هر LED از پیوند دو نیمـه هادی نوع P و نوع N بوجود مـی آید کـه آن را پیوند PN مـی گویند . این پیوند تنـها قادر بـه تولید یک رنگ هست . درون تلویزیون های شـهری به منظور تولید سایر رنگ ها از ترکیب رنگ سه یـا چهار LED با رنگ های اصلی قرمز ، سبز و آبی استفاده مـی شود . هر پیکسل ( کوچکترین جزء تصویر ) درون تلویزیون شـهری شامل سه یـا چهار LED با رنگ های اصلی هست .

Read more

Media Removed

یک آشپزخانـه تابستانی بسازید وقتی صحبت از تغییر دکور آشپزخانـه مـی‌شود، ذهن افراد ناخودآگاه بـه سمت تعویض کابینت‌ها و مـیز ناهارخوری مـی‌رود؛ درون حالی‌که مـی توان با اجرای تغییرات جزیی درون زیر بشقابی‌ها یـا دستمال‌های رنگی درون بشقاب یـا یک گلدان خوشرنگ و زیبا فضای آشپزخانـه را دلنشین‌تر کرد یـا وجود یک ... یک آشپزخانـه تابستانی بسازید
وقتی صحبت از تغییر دکور آشپزخانـه مـی‌شود، ذهن افراد ناخودآگاه بـه سمت تعویض کابینت‌ها و مـیز ناهارخوری مـی‌رود؛ درون حالی‌که مـی توان با اجرای تغییرات جزیی درون زیر بشقابی‌ها یـا دستمال‌های رنگی درون بشقاب یـا یک گلدان خوشرنگ و زیبا فضای آشپزخانـه را دلنشین‌تر کرد یـا وجود یک قالیچه گلیمـی خوشرنگ و جدید مـی‌تواند کل فضای آشپزخانـه شما را زیباتر کند
همچنین مـی‌توانید از تلفیق رنگ‌های تند و شادی مثل بنفش، نارنجی، قرمز، زرد و هلویی با رنگ‌های سفید و کرم استفاده کنید که تا حس خنک آبمـیوه‌ها و بستنی‌های خوشمزه‌ای کـه در فصل تابستان نوش جان مـی‌کنید را بـه شما بدهد. 🍄🌈🏖 #دکوتراپی #فلات #معماری #طراحی_داخلی

Read more

Media Removed

. خیـابان ها را قرمز و کوچه ها را رنگ سبز  رنگ عادت را بنفش و رنگ اشتیـاق را زرد گرفته ام دو نقطه بنفش و زرد دست شب را بر ماه بسته اند بی آنکه مـیانشان خطی درون مـیان باشد و به هم وصل شده اند . زن را رنگ نارنجی و مرد را رنگ خاکستری ابری کـه بالای شـهر ایستاده بود با برف با گرفت و بر پیراهن سفیدم بارید تکلیف ... .
خیـابان ها را قرمز
و کوچه ها را رنگ سبز
 رنگ عادت را بنفش
و رنگ اشتیـاق را زرد گرفته ام
دو نقطه بنفش و زرد
دست شب را بر ماه بسته اند
بی آنکه مـیانشان خطی درون مـیان باشد
و بـه هم وصل شده اند
.
زن را رنگ نارنجی
و مرد را رنگ خاکستری
ابری کـه بالای شـهر ایستاده بود
با برف با گرفت
و بر پیراهن سفیدم بارید
تکلیف رنگ موهایت معلوم شد
تکلیف رنگ چشمـهایت معلوم نبود
مرد پیراهن آبی پوشید
زن چتر بنفش اش را گرفت
.
خیـابان ها بعدن رنگ بنفش شدند
از گلوی گرفته کوچه ها کـه بیرون زدیم
دوباره شـهر رنگش قرمز شد
.
مـی ایستم کنار پنجره
مرگ با شال سفیدش مـی گذرد
بگذار شـهر همان چروک بماند
پیراهن شـهر را روی طناب آسمان بینداز که تا خشک شود
تا رنگش عوضتر شود
.
ی شلوغتر از خیـابان های شـهر
و پوست زخمـی ام پُرتر از روزهای تکراری
که گاه گاه شب مـی شد
.
هر کجای این شـهر دست کـه بگذارم
قلبم درد مـی کند - بیرونم بکش
از لابهاین همـه خیـابان و کوچه بیرونم بکش
از لابهاین همـه فصل بی پرنده بیرونم بکش
ما درون پوست مرگ مـی گنجیدیم
و درون کافه ها ته نشین شده بودیم
در پشت پنجره شـهر درون شب
جنین ماه را بر آستان زمـین - خاک مـی کردیم
.
تهران خط خطی تر مـی شد
و با هزار برج زخمـی تو درون تو
تو را مـیخ مـی کردیم و مثل رودخانـه خشک ،
بر کلمات ترک بر مـیداشتیم
و این خیـابان ها و پل های بی اصل و نصب کـه قلاده های دور گردنمان مـی شد
تکلیف رنگ موهایت معلوم نبود
تکلیف رنگ چشمـهایم معلوم نبود
.
تازه فهمـیده ام شـهر رنگی نداشت
جز رنگ دلمان کـه باید بـه شـهر مـی چسباندیم
راست مـی گفت استاد
#پرواز پ نمـی خواهد
قلب مـیخواهد...

Read more

Media Removed

تقدیم بـه تو کـه فقط تویی درون خاطرم... و خودش بعد خلقت لبهات، تازه فهمـید رنگ قرمز را از لبت ریخت توی رگهایم زندگی قشنگ قرمز را قطره قطره چکید درون جامم، بوسه شد پنجه شد بر اندامم که تا غزلها دوباره حس ند، غربت یک پلنگ قرمز را کـه بیـایی همـهم بشوی، من بمـیرم به منظور بیی ات باز هم بین ماندن و رفتن، حس کنم این ... تقدیم بـه تو کـه فقط تویی درون خاطرم...
و خودش بعد خلقت لبهات، تازه فهمـید رنگ قرمز را
از لبت ریخت توی رگهایم زندگی قشنگ قرمز را
قطره قطره چکید درون جامم، بوسه شد پنجه شد بر اندامم
تا غزلها دوباره حس ند، غربت یک پلنگ قرمز را
که بیـایی همـهم بشوی، من بمـیرم به منظور بیی ات
باز هم بین ماندن و رفتن، حس کنم این درنگ قرمز را
با قلم هفت بار رنگت کرد، مثل یک تابلو قشنگت کرد
تا ببازم ولی برنده شوم، بازی هفت سنگ قرمز را
بعد یک ماهی دچار کشید، بعد هی سیب، هی انار کشید
خوب مـیخواست وسعتش بدهد، حجم این تُنگِ تَنگ قرمز را
خواست با طرح تو تمام شود، که تا کمـی با تو هم کلام شود
از همـه رنگ ها جدا شده بود و فقط آب رنگ قرمز را ...
مـی کشید و زمـین نمـی چرخید و خیـال فرشته هم فهمـید
که خودش بعدِ خلقت لبهات، تازه فهمـید رنگ قرمز را ...
#secret_love #banoo_lopgoli

Read more

. . ❣️﷽ ❣️ . . قرمز بپوش! کـه جهان با لب‌هات هماهنگ شود این‌گونـه سرخ همـین‌گونـه سرخ‌تر قرمز بپوش و با خودت چیز مبهمـی زمزمـه کن! من این شعر را از لب‌های تو سروده‌ام... . . پي نوشت ️: . . یـاقوت متولد 1305 لقب زنی بود از اهالی تهران کـه حدوداً ۳۰ سال هر روز، ساکت و آروم با لباس،کفش،کیف ... .
.
❣️﷽ ❣️
.
.
قرمز بپوش!
که جهان با لب‌هات هماهنگ شود
این‌گونـه سرخ
همـین‌گونـه سرخ‌تر
قرمز بپوش
و با خودت چیز مبهمـی زمزمـه کن!
من این شعر را
از لب‌های تو سروده‌ام...
.
🌸🌸🌸
.
پي نوشت ☝️:
.
.
یـاقوت متولد 1305 لقب زنی بود
از اهالی تهران کـه حدوداً ۳۰ سال
هر روز، ساکت و آروم با لباس،کفش،کیف و جوراب قرمز درون مـیدان فردوسی مـی ایستادو انتظار مـی کشید...
.
اونجا سر پیچ، مات خیـابون .
وایساده هر روز ، لباس قرمزی ...
.
.
قصه‌ی زن سرخ پوش مـیدون فردوسی ...
زنی کـه مـیگن عاشق پسری بود
که رنگ قرمز رو دوست داشت.
یک روز کـه قرار مـیزارن همو ببین .
لباس قرمز رو مـیپوشـه مـیاد .
ولی پسر هیچوقت نمـیاد ... اون که تا چهل سال
هر روز با لباس قرمز همونجا مـی‌ایستاد.
مـیگفت شاید یـه روز بیـاد و منو بشناسه.
از سال شصت هم به منظور همـیشـه محو شد...
.
.
#عشق
#معشوق
#انتظار
#چشم_به_راه
#عشق_ابدی

Read more

Media Removed

کفپوش تاتامـی | تاتامـی | تشک تاتامـی | تاتامـی ورزشی | انواع تاتامـی | تاتمـی | کفپوش تاتامـی | آسیـافوم تولید کننده انواع کف پوش و کفپوش تاتامـی با بهترین کیفیت درون تولید کفپوش تاتامي و کفپوش تاتامـی مـهدکودک ، دارنده نشان برتر درون تولید کفپوش تاتامـی درون ایران مـی باشد. از ويژگي هاي کفپوش های تاتامـی آسیـافوم مي ... کفپوش تاتامـی | تاتامـی | تشک تاتامـی | تاتامـی ورزشی | انواع تاتامـی | تاتمـی |
کفپوش تاتامـی | آسیـافوم تولید کننده انواع کف پوش و کفپوش تاتامـی با بهترین کیفیت درون تولید کفپوش تاتامي و کفپوش تاتامـی مـهدکودک ، دارنده نشان برتر درون تولید کفپوش تاتامـی درون ایران مـی باشد. از ويژگي هاي کفپوش های تاتامـی آسیـافوم مي توان موارد زير را نام برد: دقت درون انتخاب جنس مناسب کف پوش و همچنين درجه ، ميزان و درصد تراكم و قابليت ارتجاع کفپوش ها بهره گيري از پوشش خارجي مناسب كه باعث مي شود.کفپوش تاتامـی، كاربردي خاص هماهنگي و سازگاري داشته باشد استفاده از رنگ هاي شاد درون تاتامـی ها مورد توجه قرار مسائل بهداشتي ، عدم وجود سطوح خراشنده درون کفپوش تاتامـی و جابه جايي آسان محصولات و عدم تغيير رنگ و اندازه درون موقع شستشو. تولیدکفپوش تاتامـی درآسیـافوم با استفاده از آخرين و پيشرفته ترين تكنولوژي ها درون راستاي توليد تشك هاي ورزشي ، كفپوش ورزشي ، كفپوش تاتامي ، تخته تاتامـی، کفپوش اتاق کودکان درون بیمارستان ها، کفپوش مدارس و حیـاط بازی و سالن هاي ورزشي مـی باشد. كفپوش رزمي براي استفاده درون موارد زير مـی باشند: كفپوش زمين مسابقات كشتي، كفپوش تاتامي ورزش هاي رزمي، قابل استفاده بوده و موفق بـه دریـافت گواهی بهداشت و تقدیر نامـه های فدراسیون های ورزش کاراته و ووشو مـی باشند.درقطرهای۲۰_۲۳_۲۵_۳۰_۴۰_۵۰_مـیلیمترموجودوقابل تولیدمـیباشد . در۱۵رنگ قابل تولید و ۵رنگ قرمز_آبی_ زرد_سبز_نارنجی_موجود مـی باشد.

ورود بـه کانال تلگرام http://telegram.me/asiafom

ورود بـه اینستاگرام http://instagram.com/asiafom 🌍🌍 کانال تلگرام - اینستاگرام - سایت _ ASIAFOM 🌍🌍 تلفن کارخانـه 02636669404

مدیرفروش 09100160601

Read more

Media Removed

روش خواندن برگه های آزمایش: قسمت دوم: انواع آزمایش های  خون >> RBC RBC مخفف کلمـه سلول‌ قرمز خون است. این سلول‌های قرمز یـا همان گلبول‌های قرمز، درون واقع اصلی‌ترین قسمت خون و عامل رنگ قرمز آن هستند. خود این رنگ قرمز بـه دلیل وجود ماده‌ای بـه نام هموگلوبین هست که کمک مـی‌کند گلبول‌ قرمز، اصلی‌ترین ... روش خواندن برگه های آزمایش:

قسمت دوم:

انواع آزمایش های  خون
>> RBC
RBC مخفف کلمـه سلول‌ قرمز خون است. این سلول‌های قرمز یـا همان گلبول‌های قرمز، درون واقع اصلی‌ترین قسمت خون و عامل رنگ قرمز آن هستند. خود این رنگ قرمز بـه دلیل وجود ماده‌ای بـه نام هموگلوبین هست که کمک مـی‌کند گلبول‌ قرمز، اصلی‌ترین وظیفه خود یعنی حمل و نقل اکسیژن و دی‌اکسیدکربن را انجام دهد. بـه طور خلاصه مـی‌شود گفت گلبول‌های قرمز وسیله حمل و نقل اکسیژن از ریـه بـه بقیـه سلول‌های بدن هستند.مقادیر طبیعی: بین 7/4 که تا 1/6 مـیلیون درون هر مـیکرولیتر خون. این عدد به منظور خانم‌ها مقداری کمتر و در کودکان مقداری بیشتر است.
نکته:
گلبول قرمز بـه طور طبیعی بعد از تولید درون مغز استخوان 120 روز درون خون زندگی مـی‌کند و در آخر عمر خود خرد مـی‌شود و به عناصر سازنده‌اش تبدیل مـی‌شود.
مقدار RBC‌ها درون طی بارداری بـه طور طبیعی کمـی کمتر نشان داده مـی‌شود چون حجم مایع خون افزایش پیدا کرده است.

عدد RBC درون واقع مقدار دقیق گلبول‌های قرمز درون 1مـیلی‌لیتر خون محیطی است.

بسته بـه آزمایشگاه و نوع کیت مورد استفاده، ممکن هست مقیـاس شمارش این سلول فرق کند.

خوردن داروهایی مثل کلرامفنیکل هم باعث کاهش RBC مـی‌شود. >> HCT

هموتوکریت یـا HCT هم یکی از مقادیر اندازه‌گیری گلبول قرمز است. بـه طور کلی «هم» بـه معنی آهن هست و هر جا درون هر کلمـه‌ای آمد حتما آن کلمـه ارتباطی با گلبول قرمز دارد. هماتوکریت درصدی از حجم کلی خون هست که از گلبول قرمز ساخته شده و با اندازه‌گیری قسمت قرمز رسوب خون درون لوله آزمایش نسبت بـه کل ارتفاع خون اندازه‌گیری مـی‌شود. بـه خاطر بیماری‌ها و شرایط مختلفی کـه مـی‌توانند اندازه‌گیری RBC و Hgb را با اشکال مواجه کنند، HCT هم اندازه‌گیری مـی‌شود که تا به طور مستقیم نشان‌دهنده اندازه هموگلوبین و گلبول قرمز درون خون باشد. این عدد معمولا با درصد نشان داده مـی‌شود. مقادیر طبیعی: اعداد بین 42 که تا 52 درصد به منظور آقایـان و 37 که تا 47 درصد به منظور خانم‌ها نرمال بـه حساب مـی‌آید. درون خانم‌های باردار درصد بالاتر از 33 طبیعی است.

محدوده خطر: HCT بالاتر از 60 درصد و پایین‌تر از 15 درصد حتما باعث نگرانی پزشک شود.
نکته:

بیماری‌هایی کـه باعث بـه وجود آمدن شکل‌های غیرطبیعی گلبول قرمز مـی‌شوند (مثل بیماری گلبول قرمز داسی‌‌شکل) مقدار HCT را تغییر مـی‌دهند.

وقتی مقدار گلبول سفید بـه شدت بالا باشد بر مقدار HCT موثر است.

در صورت طبیعی بودن اندازه‌های گلبول قرمز، مقدار هماتوکریت 3 برابر هموگلوبین است.

هماتوکریت را نباید بلافاصله بعد از خون‌ریزی شدید اندازه‌گیری کرد.

Read more

Media Removed

جعبه گل هدیـه ۲۹۰۰۰ تومن - محتواي داخل جعبه: تعداد6 عدد گل مصنوعي صابوني تركيب رنگ قرمز و سفيد - جبعه مقوايي هارد باكسرنگ آمـیزی دستی با قلم مو، سرمـه ای و زرد - درون دو رنگ قرمز (همراه با قلب ) و سفید- قرمز اندازه : 9.5 × 9.5 ×7 سانتي‌متر - ارسال بـه سراسر ایران 09121982671 46087127 #گل #جعبه #هدیـه #جعبه_گل ... جعبه گل هدیـه
۲۹۰۰۰ تومن - محتواي داخل جعبه: تعداد6 عدد گل مصنوعي صابوني تركيب رنگ قرمز و سفيد
- جبعه مقوايي هارد باكسرنگ آمـیزی دستی با قلم مو، سرمـه ای و زرد - درون دو رنگ قرمز (همراه با قلب ) و سفید- قرمز
اندازه : 9.5 × 9.5 ×7 سانتي‌متر - ارسال بـه سراسر ایران
09121982671 46087127
#گل #جعبه #هدیـه #جعبه_گل #کادو #جعبه_گل_هدیـه #باکس_گل # #فروش_گل

Read more

Media Removed

نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس درون رنگ قرمز عرضه شد

لحظاتی پیش اپل نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس را معرفی کرد. این نسخه ویژه درون رنگ قرمز عرضه مـی‌شود. این آیفون کاملا دارای قابلیت‌های دیگر رنگ‌های آیفون ۸ هست و تنـها دارای رنگ خاص مـی‌باشد. پشت این آیفون از جنس شیشـه بـه رنگ قرمز است، دور آن آلمـینیوم قرمز و ... 🔴🔴🔴🔴🔴
نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس درون رنگ قرمز عرضه شد

لحظاتی پیش اپل نسخه ویژه آیفون ۸ و ۸ پلاس را معرفی کرد. این نسخه ویژه درون رنگ قرمز عرضه مـی‌شود. این آیفون کاملا دارای قابلیت‌های دیگر رنگ‌های آیفون ۸ هست و تنـها دارای رنگ خاص مـی‌باشد. پشت این آیفون از جنس شیشـه بـه رنگ قرمز است، دور آن آلمـینیوم قرمز و جلوی آن بـه رنگ مشکی است.
برخلاف پارسال کـه آیفون قرمز دارای رنگ جلوی سفید بود امسال اپل بـه اعتراض مشتریـان گوش داده و از رنگ مشکی استفاده کرده است.

این آیفون از فردا قابل پیش خرید هست و از روی جمعه همـین هفته عرضه خواهد شد. قیمت این آیفون هیچ تفاوتی با دیگر رنگ‌های این دستگاه ندارد و از ۶۹۹ دلار به منظور مدل ۶۴ گیگ آغاز مـی‌شود.
.
.
اپل بـه همراه رنگ قرمز آیفون ۸ از اسپیکر و هدفون بیتس بـه مدل های +pill و solo 3 رونمایی کرد.

Read more
#ژله_رنگین_کمان_چرخشی. قالب هر طرحی دوست دارین مـیشـه . الزامـی بـه این شکلی نیست . ژله ابتدایی کـه داخل قالب ریختم من از ۲ بسته ژله آناناس (دل بـه خواهی هر نوع ژله مـیشـه) استفاده کردم . باز نیـاز نیست کـه حتما بستنی ریخته بشـه . هر ژله دلخواه مـیشـه . من بستنی ریختم بابت اینکه وقتی برش مـیدم راحت تر از قالب خارج ... #ژله_رنگین_کمان_چرخشی.

قالب هر طرحی دوست دارین مـیشـه . الزامـی بـه این شکلی نیست .
ژله ابتدایی کـه داخل قالب ریختم من از ۲ بسته ژله آناناس (دل بـه خواهی هر نوع ژله مـیشـه) استفاده کردم . باز نیـاز نیست کـه حتما بستنی ریخته بشـه . هر ژله دلخواه مـیشـه . من بستنی ریختم بابت اینکه وقتی برش مـیدم راحت تر از قالب خارج بشـه .

من ۲ بسته ژله آناناس رو با ۲ لیوان ش حل کردم و گذاشتم خنک شد و بعد ۴ ق غ بستنی وانیلی نرم رو ریختم .
قالب رو کمـی چرب کردم و ژله رو ریختم توی قالب و گذاشتم یخچال نیـاز نیست کـه بزارین خیلی بمونـه همـین کـه بسته بشـه کافیـه .
بعد از برش هم ۶ رنگ ژله نصف بسته ( من از زرد موز، سبز لیمو، آبی بلوبری ، بنفش انگور ،قرمز هندوانـه ، نارنجی پرتقال استفاده کردم ) رو کـه با ۳/۴ لیوان ش حل کردم و گذاشتم خنک بشـه و طبق کلیپ وقتی یکی درون مـیون ژله آناناس رو خارج کردم داخل قالب ریختم .
یـه خراب کاری هم کرده بودم 🙈😁که دو رنگ ژله ام درون یـه قسمتی با هم قاطی شده بود . کـه آخر کار همون قسمتی کـه دو رنگ قاطی شده بود رو جدا خارج کردم و جاش ژله مورد نطر اینجا زرد رنگه بود ریختم .
وقتی کـه ژله هام بـه صورت عمودی ریختم و بسته شد ، اون ژله آناناس ابتدایی رو کمـیش رو آب کردم و داخل قالب ریختم و یخچال گذاشتم .
این کار رو بـه خاطر این انجام دادم کـه وقتی از قالب بیرون بیـارم طرح ها بیشتر خودش رو نشون بده .

برای درون آوردن از قالب دورش رو با چاقو آزاد کردم و مطمـین بشین کـه ژله از جاش آزاد شدا حتی مـی تونین یـه چند ثانیـه داخل آب ولرم بزارین و بعد روش یـه دیس مرطوب بزارین و برگردونین .
نکته : من ژله هام رو با آب کمتر درست مـی کنم و جای آب سرد ش مـی ریزم . دلیل این کار هم ژله راحت از قالب خارج مـیشـه و زودتر بسته مـیشـه و راحت تر ژله حل مـیشـه و شفاف تر مـیشـه .
اینستاگرام @masoumehrasouli
@rangarang_ashpazi
@rangarang_ashpazi
@ashpazi.iranian
@ashpazi.iranian

Read more

Media Removed

. لَعل بـه ( دسر سنتي شـهرستان تويسركان/ملاير ) . . اين دسر قديمي و تا حدي فراموش شده بـه علت رنگ آن بـه سنگ لعل تشبيه شده و به نام لعل بـه شناخته مي شود . . . . براي تهيه اين دسر ، بـه را بعد از خرد كردن بـه همراه دانـه هاي آن درون ظرفي ريخته و به آن آب افزوده و اجازه ميدهيم كاملا نرم و پخته شود سپس تمام محتويات درون ... .
لَعل بـه ( دسر سنتي شـهرستان تويسركان/ملاير ) .
.
اين دسر قديمي و تا حدي فراموش شده بـه علت رنگ آن بـه سنگ لعل تشبيه شده و به نام لعل بـه شناخته مي شود .
.
.
.
براي تهيه اين دسر ، بـه را بعد از خرد كردن بـه همراه دانـه هاي آن درون ظرفي ريخته و به آن آب افزوده و اجازه ميدهيم كاملا نرم و پخته شود سپس تمام محتويات درون قابلمـه را داخل كيسه اي نخي (مِتقال) ريخته و خوب فشرده و صاف ميكنيم ، آب موجود را بـه درون ظرف برگردانده و مجددا روي حرارت قرار داده که تا بجوش بياد ، سپس با توجه بـه ميزان بـه ها و البته بسته بـه ميزان علاقه بـه شيريني بـه آن شكر افزوده حرارت را كم كرده که تا با گذشت زمان رنگ دسر بـه رنگ قرمز كاملا شفاف متمايل شود و دسر غلظت لازم را پيداكند، سپس درون سيني يا ظرف مسطح ريخته و بعد از سرد و بسته شدن برش ميخورد .
.
(بنده بـه علت عدم تمايل بـه مصرف شكر ،عسل را جايگزين كردم بـه همين علت رنگ آن و شفافيت دسر كمي با شكل سنتي آن متفاوت است، بعد اگر شما براي اولين بار تمايل دارين طعم و رنگ اصلي اين دسر را تجربه كنيد ،جايگزين كردن عسل بـه جاي شكر را فراموش كنيد😀)
.
.
پ.ن: اين دسر بـه شيوه "سنتي "درون سيني ريخته مي شود و بعد از سرد شدن و شكل گرفتن ، بصورت "لوزي " برش ميخورد ، رنگ آن كاملا "شفاف و براق " هست و بعد از ميل كردن عطر و طعمي را درون قالب يك ژله سنتي درون ذهن شما تداعي ميكند.
.
.

Read more

Media Removed

اتومبيلِ مردم، باجناقى بـه نامِ ژيان، تصاويرى خاطره ساز از ژيان قرمز درون پيك نيك چند جوان درون سال هزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدى، ژيان زرد درون سيزده بـه در خانوادگى، تبليغ ژيان سبز، فرمان و جلو داشبوردِ ژيان با كيلومتر شمارِ و اعدادِ سرعت سنجِ فرد و صادرات سيتروئن از ايران بـه ابوظبى: بدنـه وينيل و پلاستيكِ ... اتومبيلِ مردم، باجناقى بـه نامِ ژيان، تصاويرى خاطره ساز از ژيان قرمز درون پيك نيك چند جوان درون سال هزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدى، ژيان زرد درون سيزده بـه در خانوادگى، تبليغ ژيان سبز، فرمان و جلو داشبوردِ ژيان با كيلومتر شمارِ و اعدادِ سرعت سنجِ فرد و صادرات سيتروئن از ايران بـه ابوظبى: بدنـه وينيل و پلاستيكِ فشرده داشبورد، با نقشـه گيربُكس درون كنارِ فرمان، بيش از پنجاه و چهارهزار كيلومتر كاركرد، جاسيگارى فلزى و كانالِ بخارى، چراغ هاىِ سرخ رنگ سه گانـه براىِ آمپرِ روغن و بنزين و چراغِ خطر و اين عكس كه براى من يادآورِ خلسه ها و سكوتِ صبح هاى زودِ تهران است، حافظه اى كه سرشار بود از بوىِ نانِ سنگك يا بربرى تازه، روزهايى كه با صداىِ قُل قُلِ سماورِ مادربزرگ شروع مى شد و عطرِ كلاهِ نمدى و رنگ و رورفته پدربزرگ را داشت. روزهايى كه خورشيدش با نزديك شدن آتشِ كبريتِ توكّلى بـه نوكِ سيگارِ هماىِ بدونِ فيلترِ پدربزرگ، طلوع مى كرد. تنيده شدنِ صداى ياكريم ها درون فرورفتگى بالش و صداىِ ذكر گفتن و افتادنِ دانـه هاىِ تسبيح، و دورنماى خيابانِ وحيديه و كوچه شش مترى كه يكباره با سرفه هاىِ ممتدِ پدربزرگ و نفس نفس زدنش آميخته شد، دست هاىِ روغنى و تصويرِ "هندل زدن" پدربزرگ از جلوى ماشينِ ژيان براى روشن كردنش و سيگارى كه خاكسترش که تا انتها و در نزديك ترين فاصله که تا فيلتر مي سوخت ولى نمى ريخت و همچنان با حركت و جنبيدن هاىِ پدربزرگ از جايش تكان نمى خورد و مي لرزيد. گذشته و خاطراتش، شباهتِ عجيبى با آن خاكسترِ دراز و لرزانِ سيگار داشتند، خاكسترِ مقاوم و لرزانى كه که تا اخرين لحظه ممكن و به طرز باورناپذيرى از افتادن و فروپاشيدن، اجتناب مى كرد، چيزى خاكسترى و شبح گون، انگار آخرين جاى خالى يك سيگارِ سالم بود، فريادِ ققنوس و صفيرِ عنقا، و زايشِ دوباره از خاكستر، روزهايى كه يكباره سوختند و باد با خاكسترشان، بازى كرد. اينجا "كافه نوستال" است، صداىِ راستينِ خاطرات و يادگارهاىِ ملتِ ايران.

Read more

Media Removed

. Stuffed quince with red fruit sauce . . ‎دلمـه بـه با ميوه هاي قرمز . . ‎ بـه را از قسمت بالا برش داده و با قاشق مربا خوري يا ابزار مخصوص ميوه ارايي داخل آن را خالي كرده ‎سپس كينوا هايي از قبل با نمك و روغن پخته شده را بـه پياز سرخ شده ،گردو ، زرشك تفت داده شده اضافه ميكنيم و درون بـه را با مواد اماده شده پر ... .
Stuffed quince with red fruit sauce
.
.
‎دلمـه بـه با ميوه هاي قرمز .
.
‎ بـه را از قسمت بالا برش داده و با قاشق مربا خوري يا ابزار مخصوص ميوه ارايي داخل آن را خالي كرده
‎سپس كينوا هايي از قبل با نمك و روغن پخته شده را بـه پياز سرخ شده ،گردو ، زرشك تفت داده شده اضافه ميكنيم و درون بـه را با مواد اماده شده پر مي كنيم و قسمت فوقاني بـه را روي ان قرار مي دهيم.
.
‎به را درون ظرف گودي كه که تا نيمـه با آب پر شده هست چيده و به آن تكه هاي خرد و جدا شده بـه ، الو جنگلي قرمز ، دانـه انار و زرشك ، پياز سرخ شده ، چوب دارچين ، رازيانـه ستاره اي ، يك عدد ميخك اضافه كرده و با حرارت متوسط اجازه ميدهيم بـه پخته و تغيير رنگ دهد، درون حين پخت ميتوان از سس درون حال جا افتادن بر روي مواد مياني و درون بـه ريخت که تا محتويات داخل هم طعم دار شود ، درون انتها پخت ميتوان درون صورت تمايل با اضافه كردن مقدار بسيار كمي شكر يا عسل سسي با طعم ترش و شيرين براي سرو دلمـه ها داشت. .
.
پ.ن درون گذشته نحوه تهيه دلمـه بـه را با تركيباتي آشنا تر با ذائقه ايراني براي علاقمندان درون اين هشتگ
.
.
#dolmehbysetayesh
قرار داده ام كه مي توانيد بـه آن مراجعه كنيد.

Read more

Media Removed

مَشتى ترين شكلِ "مشـهد"، بهترين "خاطره" خودتان از سفر بـه "مشـهد" را بنويسيد، استجابت درون آنالوگ ترين شكل ممكن، مثلِ عكس يادگارى با دست روى سينـه كنار پرده منقش بـه تصوير ضريح تقلبى، بليط قطار، كاشيكارى، لعاب فيروزه اى، گارى، درشكه، فولكس بيتل، پيكان مدل چهل و ششِ پلاك قرمز، مناره طلا و روزهاىِ قديمى ... مَشتى ترين شكلِ "مشـهد"، بهترين "خاطره" خودتان از سفر بـه "مشـهد" را بنويسيد، استجابت درون آنالوگ ترين شكل ممكن، مثلِ عكس يادگارى با دست روى سينـه كنار پرده منقش بـه تصوير ضريح تقلبى، بليط قطار، كاشيكارى، لعاب فيروزه اى، گارى، درشكه، فولكس بيتل، پيكان مدل چهل و ششِ پلاك قرمز، مناره طلا و روزهاىِ قديمى زيارت درون نمايى كمياب از بارگاه و صحن حرم "امام رضا" عليه السلام درون شـهر مشـهد بـه سال هزار و سيصد و چهل و هشت خورشيدى از آرشيو "بروس توماس" گردشگرى درون دهه طلايى ايران: خيابانِ آسفالت مشرف بـه حرم امامِ هشتم و بارگاهى كه درون شـهرى فراتر از يك اقليم و مكانِ جغرافيايى قرار دارد، جايى معلق درون ميان جان و روان مسافران و زايران. عقربه هاىِ ساعت مناره روىِ چهار ايستاده اند، درشكه چى ها با اسب هاىِ سرحال و قاطرهاىِ چموش درون حال صدا كردن مسافران و زايران هستند، جوانى با يك دست فرمان دوچرخه هركولس را نگه داشته و با دستي ديگر بارى شامل چند كتاب و تابلو را بغل زده است، پيكانِ تنـها با انعكاس آفتاب روى بدنـه زرد رنگ و با چراغ هاىِ جلوي "هيلمن هانتر" با سرعت بـه سمتِ ما مي آيد. آسمانِ آبى رنگ و بدون ابر درون آن سو با گنبد فيروزه اى درون هم تنيده مي شود و شاهدِ "غربت" مردى مى شود كه دور از زادگاهش شـهيد شده است، مردى شبيه سرنوشت انسان كه آن چنان درون آتشِ سرخ غربت سياهش پيش رفت كه از داغ و خاكستر غريبانـه اش، كبوتران آشنايى پر كشيدند. اگر "نوستالژى" را غم فراق و دردِ دورى هر انسان از خانـه پدرى و كاشانـه اش بدانيم، شايد "او" براي روحِ زخم خورده ايرانى، يادآور يادگارهاىِ خوب باشد، نوستالژيك ترين تقاطع براىِ انسان، مردي كه اسم رمز "دور ماندن از اصل و ميل بـه تنفس درون هواي روزگار وصل" است. بـه فاصله نجومى که تا صحنـه و تاثيرِ تاريخ و حاكمانش روىِ دين و ايمانِ مردم خوش آمديد. اينجا "كافه نوستال" است، صداىِ راستينِ خاطرات و يادگارهاىِ ملتِ ايران.

Read more

Media Removed

. 🥇آیینـه قرمز مات️ 🥇جدیدترین تکنولوژی روز دنیـا🎖 🏍🚘🏍اسپری های رنگ مات درون رنگ های متنوع بهترین کیفیت رنگ بازار با کمترین هزینـه و استفاده بزای تمام سطوح با قابلیـات جداسازی و شست شو🏅 توضیحات: اسپری های رنگ مات به منظور رنگ قسمتی از ماشین مثل رینگ ،چراغ،جلو پنجره و ..... رنگ لیتری مات بـه صورت ... .
🥇آیینـه قرمز مات♣️
🥇جدیدترین تکنولوژی روز دنیـا🎖
🏍🚘🏍اسپری های رنگ مات درون رنگ های متنوع بهترین کیفیت رنگ بازار با کمترین هزینـه و استفاده بزای تمام سطوح با قابلیـات جداسازی و شست شو🏅
😱توضیحات:
اسپری های رنگ مات به منظور رنگ قسمتی از ماشین مثل رینگ ،چراغ،جلو پنجره و ..... 🎃رنگ لیتری مات بـه صورت ۴ لیتری به منظور کل بدنـه ماشین بدون نیـاز بـه هیچ ماده دیگری بهترین کیفیت رنگ بازار ماندگاری بالا. 🚘🚘این اسپری های حالت پلاستیک دارند و هر چقدر بیشتر اسپری شود رنگ زده شده ضخیم تر مـیشود.
☠🚘 ارسال بـه تمام نقاط کشور 🤝
💥قیمت اسپری : ۴۵ که تا ۶۰ تومن💥
💥قیمت لیتری : ۱۸۰ که تا ۲۲۰ تومن💥
🎖طریقه مصرف  اسان به منظور همـه بـه همراه ارسال آموزش و عکس🏎
📞سفارش و اطلاعات----->تلگرام .دایرکت. واتسآپ.تماس.

@karenz_spray
📱۰۹۳۰۶۱۰۵۳۸۳
لینک تلگرام درون bio🌐
📥ارسال بـه تمام  کشور🌍
#رینگ #رنگ_مات #مات #مشکی_مات #اسپرت #تیونینگ #سوناتا #ماشین_باز #ماشین #برچسب #کاور #رنو #نیسان #تویوتا #لکسوس #پورشـه #bmw #sport #tuning  #karenz_spray #پژو #سمند #تندر #سراتو #افرود #کاور_مات #برلیـانس #تویوتا #206rc #لندکروز #پرشیـا_باز

Read more

Media Removed

نزدیک بـه چند ماه پیش، مـینگ چی کو، مشـهورترین تحلیلگر محصولات شرکت اپل طی مقاله‌ای اعلام کرد کـه اپل تصمـیم دارد که تا آیفون 6.1 اینچی را با رنگ بندی ویژه‌ای تولید و عرضه کند. اما حالا وب سایت Macotakara درون گزارش جدید خود، رنگ بندی آنچه با نام آیفون 9 شناخته مـی‌شود را منتشر کرده است. . بر اساس گزارش جدید ... نزدیک بـه چند ماه پیش، مـینگ چی کو، مشـهورترین تحلیلگر محصولات شرکت اپل طی مقاله‌ای اعلام کرد کـه اپل تصمـیم دارد که تا آیفون 6.1 اینچی را با رنگ بندی ویژه‌ای تولید و عرضه کند. اما حالا وب سایت Macotakara درون گزارش جدید خود، رنگ بندی آنچه با نام آیفون 9 شناخته مـی‌شود را منتشر کرده است.
.
بر اساس گزارش جدید Macotakara آیفون 6.1 اینچ قرار هست با نام آیفون 9 بـه دنیـا معرفی شود کـه از رنگ بندی ویژه‌ای برخوردار خواهد بود. که تا پیش از این مـینگ چی کو طی گزارشی اعلام کرده بود کـه آیفون 9 قرار هست با رنگ‌های طلایی، خاکستری، سفید، آبی، قرمز و نارنجی آماده عرضه بـه بازار شود. این وب سایت همچنین ادعا کرده هست که اطلاعات مربوط بـه رنگ بندی آیفون‌ها را از زنجیره تأمـین آیفون‌های 2018 بـه دست آورده است. نام انگلیسی رنگ مـینگ چی کو شامل موارد زیر مـی‌شد:

Gold
Grey
White
Blue
Red
Orange
.
اما حالا مشخص شده هست که رنگ بندی دقیق آیفون 9 کـه به عنوان نسخه ارزان قیمت آیفون‌های 2018 بـه بازار مـیاید، شامل سفید، مشکی، زرد براق، نارنجی روشن، آبی، قهوه‌ای و طلایی خواهد بود. نام کامل انگلیسی این رنگ‌ها بـه صورت زیر خواهد بود:

White
Black
Flash Yellow
Bright Orange
Electric Blue
Taupe
.
— — — — — — — — — —
.
اپل اِن آی سی | مرجع تخصصی اپل
.
https://www.apple-nic.com
📞 021- 88666670-5
لینک ما درون شبکه های اجتماعی | @nicapplestore
.
هشتگهای مرتبط:
#NIC #technology #apple #apple_store #applestore #applestoreonline #applefan #apple #iphone8 #iphonex #iphone9
#اپل_ايران #اپل_استور #فروشگاه_آنلاين #ایفون #اپل_استور #آیفون_ای#آیفون #آیفون۹

Read more

Media Removed

. رستوران هامرز اواسط اردیبهشت افتتاح شد و تا بحال چند مرتبه سر زدم و این اولین پستی هست کـه در موردش منتشر مـیکنم. مکان رستوران درون مجتمع بهاران بلوار ستارخان هست (برای پیدا آدرس دقیق مـیتونید از اپلیکیشن شیرازفود کمک بگیرید). سرویس دهی رستوران درون یک طبقه هست و از صبح بصورت یکسره که تا شب باز هستند. اولین ... .
رستوران هامرز اواسط اردیبهشت افتتاح شد و تا بحال چند مرتبه سر زدم و این اولین پستی هست کـه در موردش منتشر مـیکنم.
مکان رستوران درون مجتمع بهاران بلوار ستارخان هست (برای پیدا آدرس دقیق مـیتونید از اپلیکیشن شیرازفود کمک بگیرید). سرویس دهی رستوران درون یک طبقه هست و از صبح بصورت یکسره که تا شب باز هستند.
اولین نکته‌ای کـه جلب توجه مـیکنـه دکوراسیون متفاوت و لوستر بزرگی هست کـه با استفاده از بشقاب‌های بلور ساخته شده. صندلی‌های چوبی، مـیزهای سیـاه رنگ، مبلمان قرمز و رنگی و کف شطرنجی. ترکیبی از رنگ‌های سیـاه و سفید کـه در کنار اِلمان‌های رنگی و گلدان‌های سبز، یک هارمونی منظم و منسجم رو ارائه مـیکنند.
هامرز فقط رستوران نیست، بلکه کافه هم هست و سالاد، قهوه و نوشیدنی رو درون ساعات مختلف سرو مـیکنـه. و علاوه بر این، بِیکِری و قنادی هم داره. نان‌و دسرهای مختلف کـه بصورت روزانـه همونجا درون طبقه دوم رستوران پخت مـیشن.
منوی ناهار شامل ۶ آیتم و به شـهادت منو از خوراک‌های بین المللی هست و بجز چلو و پلو‌هایی کـه در کنار هر آیتم، متناسب با طعمِ اون خوراکی قرار مـیگیره، نشانـه‌های دیگری از خوراک ایرانی نمـیبینید.
خوراک‌هایی با عنوان‌های ترکیـه‌ای، آلمانی، سوئدی و فرانسوی. من خوراک ماهی قزل آلای سوخاری رو با قیمت ۲۸۰۰۰ تومان سفارش دادم.
ظرفی کـه سرو شد شامل یک ماهی سرخ شده و طعم دار کـه خوش‌طعم و به قاعده سرخ شده بود، بـه همراه سبزیجات پخته شده و یک ظرف کوچک کته.
نکته متفاوت سرویس دهی، سینی‌های مزه هست کـه بجز منو بهتون پیشنـهاد مـیشـه و شامل ظرف‌های کوچک، با خوراکی‌ها و مزه‌های متنوع و رنگارنگ هست.
قیمت هر کدام از این ظرف‌های مزه ۴۵۰۰ تومان بود کـه بنا بـه دلخواه و ذائقه شخصی خودتون مـیتونید انتخاب کنید. "هویج ژولین" رو انتخاب کردم شامل رشته‌های هویج کـه در سویـا سس خوابانده شده و کمـی طعم ترش داشت و ظرف "گوجه بادمجان" شامل فلفل، گوجه و بادمجان کبابی کـه با سبزیجات معطر مزه‌دار شده بود و بسیـار خوشمزه بود.
بطور کلی حجم خوراک‌های اصلی درون هامرز زیـاد نیست، ولی منو بـه شکلی طراحی شده کـه یک چرخه کامل از سرویس‌دهی شامل پیش غذا، غذای اصلی و دسر رو، درون کنار تست طعم‌های متفاوت و متغییر تجربه کنید. هر چند کـه وعده خوراکی کـه سفارش دادم و مشاهده مـیکنید کاملا سیر کننده بود و فیش نـهایی ۴۱۰۰۰ تومان شد.
در کل رستوران هامرز تجربه یک سبک متفاوت از منو و سرویس‌دهی بود کـه به علاقه‌مندان تجربه طعم‌ها و مکان‌های جدید پیشنـهاد مـیکنم.

آدرس: بلوار ستارخان، مجتمع بهاران

@humerz.food .
.
#شیراز #رستوران #کافه #خوراک #مزه #بزن
#shirazfood #shiraz

Read more

Media Removed

يه سري از دوستان ميگويند چرا ميگوييد:(آجر سنتی حیدری تنـها تولید کننده ی آجر قزاقی قرمز (طبیعی) درون ایران).تنـها بـه همين دليل هست آجر سنتي حيدري تنـها شركتي هست كه كارخانجات آن براي پختن آجر و رنگ طبيعي آن يه ماه از نفت استفاده ميكندو از هيگونـه رنگ پودري استفاده نميكندو بـه همين دليل هست كه ما آجر را که تا ... يه سري از دوستان ميگويند چرا ميگوييد:(آجر سنتی حیدری تنـها تولید کننده ی آجر قزاقی قرمز (طبیعی) درون ایران).تنـها بـه همين دليل هست آجر سنتي حيدري تنـها شركتي هست كه كارخانجات آن براي پختن آجر و رنگ طبيعي آن يه ماه از نفت استفاده ميكندو از هيگونـه رنگ پودري استفاده نميكندو بـه همين دليل هست كه ما آجر را که تا صد سال ضمانت ميكنيم .
شماره ي تماس: 09129339159_09125977596
.
.
لطفاً بـه کانال ما درون تلگرام بپیوندید
https://telegram.me/ajorheydarii
.
.

#معماری #آجر #آجرنما #مـهندس #حیدری #آجرقزاقی #آجرحیدری #آجر_حیدری #معماری_سنتی #پیمانکار #سنتی #نما #زیبا #معماری_داخلی #معماری_ایرانی #معماری_اسلامـی_ایران #معماری_اسلامـی #مـهندسی #ساختمان_لو#ساختمان #آجر #کانال_تلگرام #کانال #سنتی_مدرن #آرشیتکت
#Architecture
#Architect
#Designer
#Design
#home

Read more

Media Removed

ميني موس انبه دستورش از پيج كلحه رسيپي گرفتم @alkalha_recipes ، #ميني_موس_انبه #ميني_موس ، ، موس انبه : ، ، پنير خامـه اي ٢٥٠گرم خامـه صبحانـه دو عدد(در دستور كريمـه سائله يا whipped creamدو پيمانـه ميخواست من جاشو با خامـه صبحانـه عوض كردم ) شكر يك پيمانـه وانيل كمي ژلاتين يك ق غ ژله انبه دو ... ميني موس انبه دستورش از پيج كلحه رسيپي گرفتم @alkalha_recipes ،
#ميني_موس_انبه #ميني_موس ،
،
موس انبه :
،
،
پنير خامـه اي ٢٥٠گرم
خامـه صبحانـه دو عدد(در دستور كريمـه سائله يا whipped creamدو پيمانـه ميخواست من جاشو با خامـه صبحانـه عوض كردم )
شكر يك پيمانـه
وانيل كمي
ژلاتين يك ق غ
ژله انبه دو بسته يا ژله پرتقال
اب انبه يا اب پرتقال دو ليوان
اب جوش دو ليوان
ميوه براي تزيين ،
،
،
طبقه اول:
،
،

پنير خامـه اي رو هم زده که تا نرم شود و يك پيمانـه شكر و وانيل اضافه كرده و بعد دو عدد خامـه صبحانـه (يا دو پيمانـه كريمـه سائل يا همون whipped cream)اضافه كرده و هم زده و اين مواد رو نصف كرده تو دو ظرف جدا گانـه و به يكي از طرفها يك قاشق ژلاتين رو كه بـه روش بن ماري يا تو مايكروفر با دو ق اب حل شده رو بـه يكي از ظرفها اضافه كرده و تو ظرف پريكس يا تو ليوانـهاي كوچك اولين لايه رو ميريزيم ،و نصف ديگه رو ميذاريم برا لايه دوم ،
،
طبقه دوم :
،
،
يك پاكت ژله رو تو ظرف ريخته و يك ليوان اب جوش اضافه كرده که تا ژله حل بشـه و بعد يك ليوان اب انبه رو اضافه ميكنييم و ميذاريم تو يخچال بـه مدت ربع که تا نيم ساعت ،بعد كه سرد شد و لازم نيست خودش رو بگيره اين ژله رو اروم اروم بـه نصف مايع پنيري كه برا لايه اول نصف رو جدا گذاشته بوديم ژله رو كم كم بـه اين مواد اضافه كرده و روي لايه اول ميريزيم و رنگش هم زرد ميشـه اين لايه ،
،
،
طبقه سوم:
،
،
يك پاكت ژله باقيمانده رو بـه همون روش يعني يه ليوان اب جوش و بعد كه حل شد يه ليوان اب انبه ميكس كرده و به عنوان لايه سوم رو لايه قبلي قرار ميگيره ،
،
،
طبقه چهارم:
،
،
روش رو ميتونين ميوه ها ي مختلف انار توت فرنگي يا انبه بريزين .
،
،
نكته(خواستين ژله توت فرنگي استفاده كنين برا اب ميوه هم اب توت فرنگي بريزين يا هم پوره توت فرنگي که تا با هم تناسب داشته باشـه و لايه وسط صورتي كم رنگ ميشـه و لايه اخر هم قرمز رنگ ميشـه)
،
،
(درست كردين خوب درون اومد عكس شو برام بفرستيين تابذارم استوري)

Read more
⁣ آیفون 8 و 8 پلاس قرمز رنگ درون وب سایت اپل موجود شد! این محصول از فردا قابل پیش خرید درون وب سایت رسمـی اپل خواهد بود #iphone #apple #iphoneonly #InstaTags4Likes #appleiphone #ios #iphone3g #iphone3gs #iphone4 #iphone5 #technology #electronics #mobile #instagood #instaiphone #phone #photooftheday ... ⁣📘 آیفون 8 و 8 پلاس قرمز رنگ درون وب سایت اپل موجود شد! این محصول از فردا قابل پیش خرید درون وب سایت رسمـی اپل خواهد بود

#iphone #apple #iphoneonly #InstaTags4Likes #appleiphone #ios #iphone3g #iphone3gs #iphone4 #iphone5 #technology #electronics #mobile #instagood #instaiphone #phone #photooftheday #smartphone @appslejandro #iphoneography #iphonegraphy #iphoneographer #iphoneology #iphoneographers #iphonegraphic #iphoneogram #teamiphone

Read more

Media Removed

کوکی بـه شکل هندوانـه (ویژه یلدا_از آرشیو سالهای پیشین) مواد لازم: کره 120 گرم پودر قند یـا شکر 80 گرم زرده تخم مرغ یک عدد وانیل یک هشتم ق چ آرد قنادی 180 گرم نشاسته ذرت 10 گرم رنده پوست پرتقال یک ق چ (در صورت تمایل) پودر لبو و پودر اسفناج کمـی به منظور رنگ خمـیر یـا درون صورت عدم دسترسی، رنگ سبز و قرمز ... کوکی بـه شکل هندوانـه (ویژه یلدا_از آرشیو سالهای پیشین)
مواد لازم:
کره 120 گرم
پودر قند یـا شکر 80 گرم
زرده تخم مرغ یک عدد
وانیل یک هشتم ق چ
آرد قنادی 180 گرم
نشاسته ذرت 10 گرم
رنده پوست پرتقال یک ق چ (در صورت تمایل)
پودر لبو و پودر اسفناج کمـی به منظور رنگ خمـیر یـا درون صورت عدم دسترسی، رنگ سبز و قرمز خوراکی چند قطره
شکلات سیـاه کمـی به منظور تزیین

طرز تهیـه:
کره را درون دمای محیط قرار دهید که تا حدی کـه بتوان پودر شکر را با قاشق بـه خورد آن داد، بیش از حد شل و نرم نشود. سپس مخلوط کره و پودر قند را با همزن بزنید که تا کرمـی و لطیف شود. زرده تخم مرغ و وانیل و رنده پوست پرتقال را افزوده و در حد مخلوط شدن، هم بزنید. همزن را خاموش کنید. آرد و نشاسته ذرت را باهم مخلوط کرده و به مواد اضافه کنید و با قاشق مواد را بـه خورد هم دهید. خمـیر را بـه سه قسمت نامساوی تقسیم کنید. بـه قسمت بزرگتر مقداری پودر لبو اضافه و با قاشق مخلوط کنید. بـه قسمت کمتر، رنگی اضافه نکنید و به قسمت دیگر، کمـی پودر اسفناج اضافه کنید. خمـیر ها را جداگانـه درون کیسه نایلونی بـه مدت بیست دقیقه درون یخچال استراحت داده که تا قابل کار شود. خمـیر قرمز رنگ را بـه شکل استوانـه ای بـه طول تقریبی 10 سانتیمتر درآورید. خمـیر سفید را بین دو نایلون بـه کمک وردنـه بـه شکل مستطیلی بـه عرض حدود 10 سانتیمتر درآورید. استوانـه قرمز را روی خمـیر سفید قرار داده و دور استوانـه بپیچید. سپس همـین کار را با خمـیر سبز انجام داده و خمـیر سبز را دور استوانـه بپیچید. خمـیر آماده را درون نایلون پیچیده و 15 دقیقه درون فریزر قرار دهید که تا سفت و قابل برش زدن شود.
خمـیر را از فریزر خارج کرده و آن را بـه ضخامت حدود سه مـیلیمتر حلقه حلقه کنید. هر برش را از وسط نصف کرده و در سینی فر بچینید. سینی را ترجیحا یـه ربع دیگر درون یخچال قرار دهید (اینکار بـه حفظ شکل بهتر کوکی ها کمک مـی کند) کوکی را بـه مدت تقریبی 12 دقیقه درون فر از قبل گرم شده با دمای 180 درجه بپزید. بعد از پخت که تا سرد شدن کامل بـه کوکی ها دست نزنید. سپس کمـی شکلات ذوب شده درون قیف یکبار مصرف بریزید و نوک آن را کوچک بزنید و به شکل دانـه هندوانـه روی کوکی ها را تزیین کنید.
نکته:
برای تهیـه پودر لبو، لبو را پوست گرفته، حلقه های بسیـار نازک بزنید و داخل آبکش روی بخاری یـا شوفاژ یـا... خشک کنید سپس آسیـاب کرده و از الک حریری رد کنید.
برای تهیـه پودر اسفناج، مقداری اسفناج را بشویید و برگهای سبز و تازه را از ساقه جدا کنید، روی پارچه نخی بچینید و روی بخاری یـا شوفاژ یـا... قرار دهید که تا خشک شود، سپس آسیـاب کرده و از الک حریری رد کنید.
@del_cookies

Read more

. کنار هم غزل خوردیم و با خودکار یدیم هوا رفتیم و مثل ابرِ درون شلوار یدیم هوا بد بود...روی چشم هامان دود پاشیدند هوا تاریک شد، درون آتش سیگار یدیم بـه ما گفتند: ممنوع است، ممنوع است، ممنوع هست به ما گفتند ممنوع است...با اصرار یدیم زمـین خوردیم و روی خاک ،صدها برگ عقب رفتیم زمـین خوردیم ... .
کنار هم غزل خوردیم و با خودکار یدیم
هوا رفتیم و مثل ابرِ درون شلوار یدیم
هوا بد بود...روی چشم هامان دود پاشیدند
هوا تاریک شد، درون آتش سیگار یدیم
به ما گفتند: ممنوع است، ممنوع است، ممنوع است
به ما گفتند ممنوع است...با اصرار یدیم
زمـین خوردیم و روی خاک ،صدها برگ عقب رفتیم
زمـین خوردیم و در تاریخ صدها بار یدیم
فعولن فع ... تتن تن ...فاعلاتُ ... تن تکان دادیم
عقب رفتیم و دراین بحر ناهموار یدیم
تکان خوردیم درون نُت های قرمز رنگ یـاسایی
مغول خندید... روی دامن اُترار یدیم
بخارا شعله مـی شد، خون نیشابور نی مـی زد
عقب رفتیم و روی نیزه ی تاتار یدیم
عقب رفتیم : اسکندر مـیان صور، دف مـی زد
عقب رفتیم و بین آتش و دیوار یدیم
عقب رفتیم :ما را قرمطی خواندند، افتادیم...
خلیفه سکه مـی انداخت، درون دربار یدیم
خلیفه دست مـی زد...ماعجم بودیم، کم بودیم
کنار دجله روی خنجر مختار یدیم
غذا خوردیم و با محمود افغان آشتی کردیم
به حکم باد روی پرچم افشار یدیم
دوباره چشم های لطفعلی خان را درآوردیم
ته فنجان، مـیان قهو ه ی قاجار یدیم
به ما گفتند: مفعولن ! بـه ما گفتند: مفعولن!
و ما هربار افتادیم...
ما هرباریدیم...
**
جلو رفتیم ...
تن هامان مـیان تُنگ جا مـی شد
پریدیم و نوک منقار ماهیخوار یدیم
مـیان خون و گِل ما را شبیـه گربه اندند
هوا کم بود...درحلقوم بوتیمار یدیم
برای شادمانیِ فلان سلطان غزل خواندیم
برای مـیهمانیِ فلان سردار یدیم
طناب سربه داران را تکان دادیم با لبخند
کلاغانی شدیم و روی چوب دار یدیم
مترسکهای غمگینی شدیم و درکنار هم
برای شادی چشمان گندمزار یدیم... .
موسیقی : کیـهان کلهر.علی بهرامـی فرد
شعر : حامد ابراهیم پور

Read more

Media Removed

About Tehran day #1 مگه جذاب تر از قرمزم هست ؟ ️ این کـه رنگ های گرم بسیـار زیبان اما خطرناک یعنی چی ؟ رنگ های گرم مثل قرمز ، نارنجی زرد بیشتر از همـه ی رنگا قابل دیدنـه شدن هستن یعنی اولین نقطه ی جلب توجه ، و به همـین دلیل بهتره کـه از اونـها بـه اندازه و اصول استفاده بشـه ، پیشنـهاد من درون کنار قرمز خصوصا درون فضای ایران ... About Tehran day #1
مگه جذاب تر از قرمزم هست ؟ ❤️
این کـه رنگ های گرم بسیـار زیبان اما خطرناک یعنی چی ؟
رنگ های گرم مثل قرمز ، نارنجی زرد بیشتر از همـه ی رنگا قابل دیدنـه شدن هستن یعنی اولین نقطه ی جلب توجه ، و به همـین دلیل بهتره کـه از اونـها بـه اندازه و اصول استفاده بشـه ، پیشنـهاد من درون کنار قرمز خصوصا درون فضای ایران رنگ سیـاهه کـه خنثی ست و در کل سیـاه شدت رنگ ها رو مـی گیره درون مقابل هم سفید بـه رنگ ها شددت مـی ده .

Read more

Media Removed

فلورانس یـا بـه زبان ایتالیـایی فیرنزه را مـی‌توان یکی از زیباترین شـهرهای جهان نامـید. این شـهر مرکز یکی از زیباترین استان‌های ایتالیـا، توسکانی، و مـهد هنر و معماری دوران رنسانس هست که درون سال ۱۹۸۹ بـه عنوان مـیراث جهانی یونسکو بـه ثبت رسیده است. درون کنار فرهنگ و هنر غنی، فلورانس یکی از مراکز مـهم ثروت و پول درون ... فلورانس یـا بـه زبان ایتالیـایی فیرنزه را مـی‌توان یکی از زیباترین شـهرهای جهان نامـید. این شـهر مرکز یکی از زیباترین استان‌های ایتالیـا، توسکانی، و مـهد هنر و معماری دوران رنسانس هست که درون سال ۱۹۸۹ بـه عنوان مـیراث جهانی یونسکو بـه ثبت رسیده است. درون کنار فرهنگ و هنر غنی، فلورانس یکی از مراکز مـهم ثروت و پول درون تجارت و مبادلات قرون وسطی و کانون اصلی شکل‌گیری رنسانس درون قرن پانزدهم و شانزدهم مـیلادی مـی‌باشد. این شـهر همانند یک موزه هنری بسیـار بزرگ، هر ساله مـیلیون‌ها توریست را بـه خود جذب مـی‌کند. دیدنی‌های فلورانس تمام نشدنی هست و از دیدن هیچ‌کدام نمـی‌توان گذشت.

کلیسای جامع سانتا ماریـا دل فیوره با معماری بـه سبک رنسانس بزرگ‌ترین نماد شـهر فلورانس و گنبد قرمز آن بزرگ‌ترین گنبد آجری جهان است. زیبایی این بنای باشکوه و گنبد آن، کـه ساخت آن حدود ۱۷۰ سال بـه طول انجامـیده هست ، بـه حدی هست که باقی زیبایی‌های شـهر را تحت‌الشعاع قرار مـی‌دهد و چشم هر بیننده‌ای را خیره مـی‌کند. نمای خارجی‌ عظیم کلیسا با آن سنگ‌های مرمر قرمز، سبز و سفید و همـینطور نمای داخلی‌ پر نقس و نگار آن، پنجره‌های رنگ‌آمـیزی‌ شده، موزائیک‌ها، نقاشی‌های دیواری و مجسمـه‌های برنزی همگی‌ شامل مجموعه دئومو مـی‌شوند. شما از فراز این گنبد مـی‌توانید تمامـی سرزمـین توسکانی را ببینید و از دیدن مناظر چشم‌گیر و چشم‌اندازهای بی‌نظیر آن لذت ببرید. علاوه بر آن، اینجاامکان بازدید از ناقوس بزرگ کلیسا را هم دارید کـه در یکی از بهترین دیدنی‌های فلورانس قرار دارد. برخی این کلیسا را الهام گرفته از معماری گنبد سلطانیـه ایران مـی دانند، بزرگ ترین نماد شـهر فلورانس و در فهرست بلند ترین گنبد های آجری جهان قرار دارد. این کلیسا، کلیسا مادر فلورانس بوده و عالی ترین مقام مذهبی آن درون حال حاضر جوزفه بتوری (Giueseppe Betori) است. گفته شده کـه ساخت آن حدود یکصد و هفتاد سال بـه طول انجامـیده است. فردی بـه نام آمولفو درون قرون وسطا، کار ساخت بنا را آغاز کرد. معماری گوتیگ این بنای آجری قرمز رنگ،‌ از هر نقطه ای درون فلورانس، نظرها را بـه سمت خود مـی کشد.
ادامـه کامنت اول...
#firenze🇮🇹
#معماری #نقاشی #مجسمـه #مجسمـه_سازی #مـیکل_آنژ #دانته #داوینچی #رنسانس #قدم_زدن_درتاریخ #گلادیـاتور

Read more

Media Removed

آفت عود کننده زخمـهای عود کننده بطور معمول درون دوران طفولیت که تا بلوغ شروع مـی شوند و بهبودی آن حدود ۱ که تا ۴ هفته طول مـی کشد . زخم آفت معمولاً گرد یـا بیضی بوده و یک حاشیـه قرمز زنگ با مرکز زرد یـا خاکستری دارد . عوامل ایجاد کننده علت واقعی این بیماری هنوز ناشناخته هست . سابقه خانوادگی درون یک سوم بیماران دیده ... آفت عود کننده

زخمـهای عود کننده بطور معمول درون دوران طفولیت که تا بلوغ شروع مـی شوند و بهبودی آن حدود ۱ که تا ۴ هفته طول مـی کشد . زخم آفت معمولاً گرد یـا بیضی بوده و یک حاشیـه قرمز زنگ با مرکز زرد یـا خاکستری دارد .

عوامل ایجاد کننده

علت واقعی این بیماری هنوز ناشناخته هست . سابقه خانوادگی درون یک سوم بیماران دیده مـی شود . درون حدود ۱۰ که تا ۲۰ درصد بیماران اختلالاتی مانند کمبود آهن یـا فولیک اسید یـا ویتامـین B۱۲ دارند .
عواملی مانند هیجانات روحی ، ضربه ، قاعدگی ، حساسیتهای غذایی نیز درون ایجاد این بیماری مؤثرند .
این بیماری همچنین درون ایدز و بندرت درون کودکان همراه با گلو درد و تب و در بعضی از بیماریـهای دیگر دیده مـی شود . با گذشت سن شدت بیماری کاهش و یـا بهبود مـی یـابد و تا کنون عامل عفونی به منظور این بیماری کشف نشده هست .

علائم بالینی

آفت یـا یک بیماری شایع بوده و تا ۲۰ درصد جمعیت را مبتلا مـی سازد . درون افرادی کـه سطح اقتصادی و اجتماعی بالاتری دارند شایعتر هست و سه فرم عمده دارد :

۱) فرم مـینور ( کوچک )

فرم مـینور ( کوچک ) کـه حدود ۸۰ درصد موارد را شامل مـی شود . این فرم عمدتاً درون گروه سنی ۱۰ که تا ۴۰ سال دیده شده و ناراحتی مختصری ایجاد مـی نماید .
زخمـهایی بین ۲ که تا ۴ مـیلیمتر درون لبها ، گونـه ها ، کف دهان و زیر زبان ایجاد مـی شود . این زخمـها درون لثه ها ، کام و روی زبان شایع نیستند .
تعداد زخمـها درون یک زمان معمولاً کم بوده و بین ۱ که تا ۶ عدد متغیر هست . ضایعات طی ۷ که تا ۱۰ روز بهبود یـافته ولی با فواصل نامنظمـی ممکن هست عود کند .
زخمـهای معمولاً گرد و یـا بیضی بوده ولی ممکن هست خطی باشند . رنگ زخم ابتدا زرد رنگ بوده ولی بتدریج خاکستری مـی شود . حاشیـه زخم ملتهب و قرمز رنگ هست و بهبودی بدون جوشگاه صورت مـی پذیرد .

۲) فرم ماژور ( بزرگ )

فرم ماژور ( بزرگ ) حدود ۱۰ درصد موارد را شامل مـی شود . این زخمـها بزرگتر بوده ، عود بیشتری داشته ، مدت بیشتری باقی مـی ماند و از نوع مـینور دردناکتر مـی باشد . اندازه آنـها ممکن هست از یک سانتی متر هم بزرگتر شده و در هر جای دهان حتی روی زبان و کام نیز دیده شوند . تعداد آنـها کم ( معمولاً ۱ که تا ۶ عدد ) و طی ۱۰ که تا ۴۰ روز بهبود مـی یـابند . بهبودی آنـها مـی تواند با بجا گذاشتن جوشگاه باشد .

۳) فرم شبه تبخال

این فرم درون سنین کمـی بالاتر از فرمـهای قبلی دیده شده درون خانمـها شایعتر هست . این فرم بشدت دردناک بوده و آنقدر فواصل عود کم هست که زخم تقریباً بطور مداوم وجود دارد .
این فرم با ایجاد تاولهای ریز شروع مـی شود کـه سریعاً تبدیل بـه زخمـهای کوچک ( ۲ مـیلیمتری ) مـی شوند .

Read more

Media Removed

#سفرنامـه_آلمان_هلند_جزایرقناری_۷ درون مسیر بازگشت اتوبوس ها توسط سگ های پلیس به منظور نبود مواد مخدر بازدید مـیشدند، ورود مواد بـه آلمان مجاز نیست. البته اتوبوس ما را چک ند. راس ساعت بـه فرانکفورت رسیدیم و فردا صبح پرواز بـه سمت جزیره لانزاروته بود. دیگه بعد از این همـه سفر خوب یـاد گرفتم چطور کوهی ... #سفرنامـه_آلمان_هلند_جزایرقناری_۷
در مسیر بازگشت اتوبوس ها توسط سگ های پلیس به منظور نبود مواد مخدر بازدید مـیشدند، ورود مواد بـه آلمان مجاز نیست. البته اتوبوس ما را چک ند. راس ساعت بـه فرانکفورت رسیدیم و فردا صبح پرواز بـه سمت جزیره لانزاروته بود.
دیگه بعد از این همـه سفر خوب یـاد گرفتم چطور کوهی از لباس و وسایل را درون یک کوله کوچک جاسازی کنم.😉 صبح زود با مترو بـه فرودگاه رفتیم، متاسفانـه منظره صبح زود مترو چندان جالب نبود، کثیفی های زیـادی روی زمـین بود، قبلاً درون این مورد از یکی از دوستانم شنیده بودم، یـادمـه بهش گفتم اشتباه مـی کنی اونجا اروپاست با هند اشتباه نگرفتی؟؟؟ حالا بـه چشم دیدم و واقعاً اول سفر حالم را بد کرد☹️ بگذریم، پرواز چهار ساعت و نیم بود، صندلی اکثر مسافرها درون جاهای مختلف و همـه درون حال جابجایی بودن، ما هم بالاخره توانستیم سه نفری کنار هم باشیم.
بیرون از فرودگاه، ایستگاه اتوبوس قرار داشت، اتوبوس شماره ۲۵ رسید، اسم هتل Hd beach resort و منطقه costa teqiuse را گفتیم به منظور سه نفر ده یورو پرداخت کردیم و اتوبوس راه افتاد. همـینطور کـه خوشحال از هوای گرم و آفتاب درخشان محو منظره بیرون بودیم، اتوبوس ایستاد و همـه پیـاده شدند. متوجه شدیم کـه باید منتظر اتوبوس دیگه ای باشیم، داشتیم درون مورد بلیط صحبت مـی کردیم کـه خانمـی بـه زبان اسپانیـایی چیزی گفت، چند مرتبه تکرار کرد، جالب بود نمـی دونم چطور از گفته هایش فهمـیدیم کـه نباید پولی پرداخت کنیم و باید با اتوبوس شماره ۳ بـه راه ادامـه بدیم. از اون خانم خیلی تشکر کردیم و روبروی هتل پیـاده شدیم. اینجا بـه وضوح رفتار مردم مـهربانتر و صورتشون شادتر بود.
رسپشن هتل بـه گرمـی ازما استقبال کرد و زودتر از موعد دستبندهای قرمز رنگ، مخصوص مسافران All inclusive بـه دستان ما زده شد. با تعجب سوال کرد چمدانی ندارید! بعد از اون هر روز متعجب بـه لباسهای رنگارنگ ما کـه از کوله کوچک جادوییمون بیرون مـی آمد نگاه مـی کرد.😳😄
منتظر آماده شدن اتاق بودیم کـه پسر جوانی ما را بـه کلاس آشپزی غذاهای اسپانیـایی دعوت کرد، معلوم بود کـه رد نمـی کردیم. بعد از این کلاس شاد به منظور ناهار رفتیم. صبحانـه هر روز از ساعت شش و نیم که تا ده، ناهار از ساعت دوازده که تا سه و شام از شش که تا ده شب بود و رستوران دیگری کنار یکی از استخرها درون بار هتل از هشت صبح که تا شش بعد ازظهر انواع اسنک ها را سرو مـی کرد. همـینطور تمام نوشیدنی های الکلی و غیر الکلی درون کنار هر دو استخر سرو مـیشدند. هتل شامل دو استخر روباز و یک استخر شیشـه ای سرپوشیده، سونا، جکوزی، ترکی، اسپا و جیم بود. ادامـه کامنت اول 👇🏻

Read more

Media Removed

. یکی از دیدنی‌ترین سحابی‌ها درون آسمان، سحابی سر اسب با گرد و غبار خاص خود درون صورت فلکی شکارچی هست که 1500 سال نوری با زمـین فاصله دارد. . این سحابی یک ابر بـه شدت متراکم، سرد و تاریک غبار و گاز هست که بـه صورت نیم‌رخی سیـاه درون برابر سحابی فعال و درخشان IC 434 قرار گرفته است. سحابی درون حدود ۱۶ سال نوری پهنا ... .
یکی از دیدنی‌ترین سحابی‌ها درون آسمان، سحابی سر اسب با گرد و غبار خاص خود درون صورت فلکی شکارچی هست که 1500 سال نوری با زمـین فاصله دارد. 🐴😍✨
.
این سحابی یک ابر بـه شدت متراکم، سرد و تاریک غبار و گاز هست که بـه صورت نیم‌رخی سیـاه درون برابر سحابی فعال و درخشان IC 434 قرار گرفته است. سحابی درون حدود ۱۶ سال نوری پهنا و جرمـی درون حدود ۳۰۰ برابر جرم خورشید دارد. شکل سر اسب توسط ماده متراکم بین‌ستاره‌ای بـه وسیله انرژی تابشی حاصل از ستاره‌ی داغ جوان صورت فلکی شکارچی، سیگما، شگل گرفته است.
این جرم همچون دندانـه‌ای تیره درون مـیان سحابی نشری قرمز رنگ خودنمایی مـی‌کند. چهرهٔ تیره‌ای از سر اسب درون سحابی آشکار هست و کـه این جرم درون حقیقت غباری کدر هست که درون جلوی سحابی نشری و پرنوری قرار گرفته. این جرم نیز همچون ابرهای جو زمـین بـه صورت اتفاقی چنین شکلی را بـه خود گرفته است. بعد از چندین هزار سال، بخش داخلی سحابی بـه دلیل حرکت دگرگون مـی‌شود.
.
کیفیت بالای این عرو درون کانال تلگرام بیگ بنگ دانلود کنید، لینک درون بیج

Read more

Media Removed

چیدمان با توجه بـه روانشناسی رنگ درون دکوراتیو آکومـه...برای اولین بار درون اصفهان از رنگ ها هوشمندانـه استفاده کنید! رنگ قرمز پر رنگ بهترین رنگ درون قسمت ناهار خوری کـه باعث مـیل و اشتها درون فضای صمـیمـی خانواده مـیشود و حس خوبی درون غذا خوردن القا مـی کند..... مشاوره رایگان با کارشناسان ما09199192850 آدرس ... چیدمان با توجه بـه روانشناسی رنگ درون دکوراتیو آکومـه...برای اولین بار درون اصفهان
از رنگ ها هوشمندانـه استفاده کنید!
رنگ قرمز پر رنگ بهترین رنگ درون قسمت ناهار خوری کـه باعث مـیل و اشتها درون فضای صمـیمـی خانواده مـیشود و حس خوبی درون غذا خوردن القا مـی کند.....
مشاوره رایگان با کارشناسان ما09199192850
آدرس :اصفهان خیـابان شیخ صدوق شمالی بن بست بهار
#کلاسیک #روانشناسی #رنگ #قرمز #کفپوش. #کناف. #لوکس. #لمـینت #اصفهانی. #اصفهان #غذا #دکوراسیون #خانواده #کاغذدیواری #esfahan #isfahan #nice #followme #iran #ایران #like4like #likeforlike #likeback

Read more

Media Removed

. مصرف روزانـه سبزیجات یکی از عوامل مـهم پیشگیری از سرطانـها مـی باشد زیرا سبزیجات حاوی ویتامـین ها و مواد معدنی هستند و دستگاه ایمنی بدن را قوی مـی سازند. سبزیجات نارنجی مانند هویج و کدو تنبل دارای بتاکاروتن مـی باشند. بتاکاروتن رنگدانـه ای هست که درون صورت نیـاز بدن درون بدن بـه ویتامـین A تبدیل مـی شود. این ... .
مصرف روزانـه سبزیجات یکی از عوامل مـهم پیشگیری از سرطانـها مـی باشد زیرا سبزیجات حاوی ویتامـین ها و مواد معدنی هستند و دستگاه ایمنی بدن را قوی مـی سازند.

سبزیجات نارنجی مانند هویج و کدو تنبل دارای بتاکاروتن مـی باشند. بتاکاروتن رنگدانـه ای هست که درون صورت نیـاز بدن درون بدن بـه ویتامـین A تبدیل مـی شود. این ماده بدن را درون مقابل سرطان ها محافظت مـی کند.

سبزیجات برگ سبز از ارزش غذایی بسیـار بالایی برخوردارند درون این سبزیجات کاروتنوئیدها، ساپونینـها، لوتئین و فلاوونوئیدها یـافت مـی شوند این سبزیجات فیبر، فولات و بتاکاروتن مورد نیـاز بدن را دارا مـی باشند. این مواد بدن را درون مقابل چند نوع سرطان حفظ مـی نمایند. کرفس، اسفناج، بروکلی و جعفری از جمله سبزیجات برگ سبز مـی باشند.

سبزیجات قرمز رنگ مانند گوجه فرنگی، هندوانـه و کلم بنفش دارای انواع مختلفی از فیتوکمـیکالها مـی باشند.

فیتوکمـیکالها اثر رادیکالهای آزاد را از بین مـی برند. لیکوپین یکی از فیتوکمـیکالها هست که پوست بدن را درون مقابل اشعه خورشید محافظت مـی کند و کارکرد بهتر غده پروتستات را درون بدن موجب مـی گردد.
سبزیجات خانواده کلم نیز از ارزش غذایی بالایی برخوردار مـی باشند بـه گفته محققان تغذیـه این سبزیجات درون پیشگیری از سرطانـها موثر مـی باشد ایندول موجود درون انواع کلم درون ایجاد خاصیت ضدسرطانی کلم نقش دارد. از سبزیـهای خانواده کلم مـی توان از بروکلی، گل کلم، کلم بروکسل و کلم بنفش نام برد.
.

تلفن تماس📞
.
☎️۰۲۱۸۸۸۸۸۶۵۱
.
🏡آدرس .
جردن،پایین تر از مـیرداماد،خیـابان شریفی، پلاک۵۷

#کافه_رستوران_لیو #کافه #صبحانـه #ناهار #شام #مـیان_وعده #کافی #آرامش #کنج_دنج #کافه_نشینی #کافه_رستوران #رستوران #کجا_چی_بخوریم #پیشنـهاد_روز #کباب #کباب_لیو
#cafe_gardi #cafe_neshini #koja_chi_bokhorim #restaurant #italic_cafe #cafe #caffee #peace #relax #liv #liv_restaurant #liv_re #koja_chi_bokhorim

Read more

Media Removed

دفتر نقاشی خدا همـیشـه زیباست؛ پادشاه فصل ها پایــــــیــــز آبان یکی از پسران خورشید بود .یک روز خورشید ، آبان رو صدا زد و گفت :حالا نوبت توست کـه به زمـین بروی و کارهایت را انجام بدهی .....آبان با خوشحالی پرسید : یعنی حالا نوبت منـه ؟؟؟خورشید سرش رو تکون داد و آبان را راهی زمـین کرد ....آبان نقاش بود ... دفتر نقاشی خدا همـیشـه زیباست؛
پادشاه فصل ها پایــــــیــــز
آبان یکی از پسران خورشید بود .یک روز خورشید ، آبان رو صدا زد و گفت :حالا نوبت توست کـه به زمـین بروی و کارهایت را انجام بدهی .....آبان با خوشحالی پرسید : یعنی حالا نوبت منـه ؟؟؟خورشید سرش رو تکون داد و آبان را راهی زمـین کرد ....آبان نقاش بود ..یک نقاش بسیـار ماهر .نقاشی کـه مـی توانست زیباترین رنگها
و زیبا ترین شکل ها را نقاشی کند ..آبان از کوهی بزرگ پایین آمد و در مسیری کـه ش مـهر پیش از او حرکت کرده بود ، بـه راه افتاد .وقتی بـه یک دشت رسید رنگها و قلم موهایش را درون آوردوهمـه جا را رنگ آمـیزی کرد ..آبان هریک از برگ های درختان را بـه رنگی درون آورد ..یکی قهوه ای ، یکی زرد ، یکی نارنجی ، یکی قرمز ، یکی بنفش و یکی صورتی روی یک برگ قهوه ای لکه های نارنجی گذاشت و روی یک برگ قرمز خط هایی از رنگ بنفش کشید ....او باغ را بـه هزاران رنگ درون آورد ..آبان تمام گندم های رسیده دشت با خوشـه های پر از دانـه شان را زرد زرد کرداوتوی دشت ، ده ها مرد و زن کشید کـه مشغول چیدن گندم ها و جوها بودند ..عده ای کشاورز کشید کـه سیب زمـینی ها را از دل خاک درمـی آوردند و عده ای را کشید کـه مـیوه ها را از درخت مـی چیدند ...چند نفری را هم کشید کـه خسته از کارزیر آفتاب دراز کشیده بودند و خواب مـی دیدند ..آبان خواب بچه ها را رنگی رنگی کرد ..به خواب همـه بچه ها سر زد و خواب آنـها را رنگ آمـیزی کرد ...خواب های بد را پاک کرد و در چشم آنـها خواب هایی زیبا و رویـایی کشید ..او با قلم مویش آخرین دسته چلچله ها ، غازهای وحشی و مرغابی ها را کشید
که گروه گروه کوچ مـی د ...او آسمان را رنگ خاکستری زد و ابرهای باران زا را بـه سراغ شـهر و روستا فرستاد ...آبان کاری کرد که تا قطره های باران همـه جا را خیس کند ....روی هر برگ درخت قطره ای گذاشت که تا زیر نور آفتاب بدرخشد ....آبان دشت را پر از گل های داوودی کرد و دور تنـه درختان پیچک نیلوفر کشید کـه در سایـه ابرها ، ساعت ها باز بودند .....آبان درون نقاشی های خود ، لحظه های فراوانی را به منظور استراحت کشید ...
استراحت گلها ، استراحت پرنده ها ، استراحت باغداران
و کشاورزان و استراحت همـهانی کـه پرکار بودند
آبان شبها را هم بـه زیبایی روزها کشید با آسمانی پر از ستاره و تکه هایی از ابرهابا مرغ های شب کـه صدایشان دشت را پر مـی کرد ..آن وقت آبان نشست و به نقاشی زیبایش نگاه کرد .آبان آرام با خودش گفت .عجب پاییز زیبایی دفتر نقاشی خدا همـیشـه زیباست؛اما فصل پاییز را به منظور دل خودت ارامتربرگ بزن و تمامـی رنگ ها را بـه خاطر بسپارکه عشق لابلای همـین رنگهای زيباست

Read more

Media Removed

چگونـه دایره قرمز رنگ بالای آیکون برنامـه‌ها را درون آیفون غیرفعال نماییم . . نحوه نمایش نوتیفیکشن‌ها درون سیستم‌عامل iOS بسیـار جذاب، کاربردی و راحت مـی‌باشد. امکان پاسخ‌دهی بـه پیـام‌ها درون صفحه لاک‌اسکرین و یـا مشاهده و پاسخ‌دهی بـه نوتیفیکیشن‌ها تنـها با پایین کشیدن دست از بالا بـه پایین صفحه‌نمایش ... چگونـه دایره قرمز رنگ بالای آیکون برنامـه‌ها را درون آیفون غیرفعال نماییم
.
.
نحوه نمایش نوتیفیکشن‌ها درون سیستم‌عامل iOS بسیـار جذاب، کاربردی و راحت مـی‌باشد. امکان پاسخ‌دهی بـه پیـام‌ها درون صفحه لاک‌اسکرین و یـا مشاهده و پاسخ‌دهی بـه نوتیفیکیشن‌ها تنـها با پایین کشیدن دست از بالا بـه پایین صفحه‌نمایش ازجمله ویژگی‌های جالب، مـینیمال و کاربردی سیستم‌عامل iOS است. علاوه بر این موارد، درون صورت وجود اعلان یـا نوتیفیکیشن به منظور یک برنامـه، درون بالای آیکون آن اپلیکیشن دایره‌ای قرمز رنگ نیز نمایش داده مـی‌شود که تا به شما یـادآوری کند آن برنامـه اعلانی دارد کـه به آن توجه نکرده‌اید. حتما این دایره قرمزرنگ را درون بالای آیکون برنامـه‌هایی همچون تلگرام، Message و یـا ایمـیل مشاهده کرده‌اید. این ویژگی با وجود کاربرد خوب خود، گاهی ناخوشایند بوده، یـا با توجه بـه اینکه برخی برنامـه‌ها اعلان‌های زیـادی دارند(مانند ایمـیل) درون مواردی غیر ضروری نیز هستند. درون این موارد ممکن هست نیـاز داشته باشید این ویژگی را به منظور آن اپلیکیشن‌ها خاموش نمایید. درون این مطلب قصد داریم بـه شما آموزش دهیم چگونـه این قابلیت را به منظور هر برنامـه غیرفعال نمایید.

به تنظیمات آیفون/آیپد/آیپاد خود بروید.
گزینـه Notifications را لمس نمایید.
در این بخش برنامـه‌های دستگاه خود را مشاهده مـی‌کنید، اپلیکیشنی کـه قصد دارید این ویژگی را به منظور آن غیرفعال نمایید انتخاب کنید.
گزینـه Badge App icon را خاموش کنید. .
چگونـه دایره قرمز رنگ بالای آیکون برنامـه‌ها را درون آیفون غیرفعال نماییم
.
البته اگر مـی‌خواهید از هیچ نوتیفیکیشنی از یک برنامـه دریـافت نکنید مـی‌توانید از همـین بخش گزینـه اول یعنی Allow Notifications را خاموش کرده که تا همـه اعلان‌ها به منظور آن برنامـه غیرفعال شوند.
.
.
همچنین مـیتوانید سایر تنظیمات اعلان‌ها را نیز درون این بخش تغییر دهید. درون زیر بـه توضیح باقی گزینـه‌های این صفحه مـی‌پردازیم:

Show on Lock Screen : نمایش نوتیفیکیشن برنامـه هنگامـی کـه صفحه‌نمایش قفل است.
.
Show in History : نمایش نوتیفیکیشن درون تاریخچه اعلان‌ها
.
Show as Banners : نمایش اعلان بصورت بنرهای کوچکی کـه در بالای نمایشگر نشان داده مـی‌شوند.
.
Show Previews : نمایش قسمت کوچکی از متن اعلان( بـه عنوان مثال هنگام دریـافت نوتیفیکیشن تلگرام قسمتی از متن پیـام نمایش داده مـی‌شود) 📱 @Applecareplus ❤️❤️
.
#apple #iphone #iphone7 #iphone8 #iphone6s #ipad #iphone7plus #itunes #ios #iosapp #settings #update #applemusic #appstore #applecare #applecareplus #wallpaper #iran #mobile #instagram #telegram #shahsavar #ios

Read more

Media Removed

تکسیم محله ای با گربه های خودمانی و مردمـی رهگذر بیشتر درون اندیشـه ی شادی و شاد بودن رستورانـهای زیبا و خوراکی های بی مانند و کافی شاپ ها و گالری ها و نمایشگاه های گونگون کلیسا از دو یـا چند دوره ی تاریخی و هزاران نکته قابل دیدن و البته ترانوای قرمز دوست داشتنی و بلال و صدف و فندق بوداده درون گاری های یک شکل و قرمز ... تکسیم محله ای با گربه های خودمانی و مردمـی رهگذر بیشتر درون اندیشـه ی شادی و شاد بودن رستورانـهای زیبا و خوراکی های بی مانند و کافی شاپ ها و گالری ها و نمایشگاه های گونگون کلیسا از دو یـا چند دوره ی تاریخی و هزاران نکته قابل دیدن و البته ترانوای قرمز دوست داشتنی و بلال و صدف و فندق بوداده درون گاری های یک شکل و قرمز رنگ کـه در دل شـهر همـه جا هستند و چه زیبا بی سرو صدا رهگذر ها را بـه سوی خودشون مـیکشـه
پا بـه محله ی ماهی فروش ها کـه مـیزاری بوی ماهی تازه رنگ قرمز آتشی زیر پره هاشون و صدای خوش و آهنگ خرید ماهی از یک سو و بوی ماهی سرخ کرده از روی دیگر یـادی مـیسازه ماندگار که تا باز دل هوای این سرزمـین را با خودش داشته باشـه .
و قایق ها و قایق رانـهاشون و مردم درون یک خط چشم درون راه قایق که تا دقایقی را روی آب و کنار ماهی ها باشند .
استانبول
#استامبول #استانبول #تکسیم #تقسیم #شـهر #بزرگ #زیبا #
#Stanbul #Taksim #cat #kedi #güzel #Şehir #beautiful #city #

Read more

Media Removed

_ همون طور كه درون پست قبل هم گفتيم، #قرمز رنگ اعتماد بـه نفس و جسارته. قرمز رو براي جيغ ترين حالت گذاشتيم كنار #زرد ، اما اگر بخوايم يك پله كمتر جيغ و تو چشم باشيم، مي تونيم قرمز رو بذاريم كنار #سفيد . _ گاهي اوقات ساده ترين چهره با يك #آرايش ملايم و موهاي مرتب با يك كت، شال يا #پيراهن قرمز خيلي #جذاب تر ... _
همون طور كه درون پست قبل هم گفتيم، #قرمز رنگ اعتماد بـه نفس و جسارته. قرمز رو براي جيغ ترين حالت گذاشتيم كنار #زرد ، اما اگر بخوايم يك پله كمتر جيغ و تو چشم باشيم، مي تونيم قرمز رو بذاريم كنار #سفيد .
_

گاهي اوقات ساده ترين چهره با يك #آرايش ملايم و موهاي مرتب با يك كت، شال يا #پيراهن قرمز خيلي #جذاب تر از آرايش هزار رنگ و صورت عملي و لباسهاي خيلي بازه. اينو براي اون دوستاني مي گم كه درد دل مي كنن كه خيلي ساده اند و ديده نمي شن. توي دنياي فيك ها و مجسمـه هاي نقاشي شده، براي ديده شدن از درخشش #رنگها كمك بگير. ساده، ديدني، متين و جذاب.
_
پي نوشت بذارم كه ميزانش رو خودتون بنا بـه موقعيت بايد تشخيص بدين يا ديگه خودتون مي دونين كه وقتي ميگم قرمز، منظورم لزوما مانتو و شال و كفش قرمز وسط خيابون نيست. قرمز رو درون جاي مناسب ميزان مناسب بپوشيد.
_
راستي آخرين بار كي قرمز پوشيدين؟ من يه كت زمستوني قرمز دارم كه امسال نرسيدم بپوشمش! فكر كنم پارسال!
_

#چي_نپوشيم #تركيب_رنگ #ست_كردن #رنگ_لباس #معجزه_رنگها Photo Credit @_alena_alena_ #repost #colorcoordination #colors #red #white #outfitinspo

Read more

Media Removed

. نمایی از کهکشان دوک . این چه نوع شی آسمانی است؟ یک کهکشان نسبتا عادی – کـه از لبه دیده مـی شود. بسیـاری از کهکشان‌های دیسکی درون واقع بـه اندازۀ NGC 5866 کـه در اینجا بـه تصویر کشیده شده باریک هستند، یک کهکشان آشناتر کـه از لبه دیده مـی شود کهکشان راه شیری ما است. کهکشان دوک کـه بصورت M102 و NGC 5866 نیز نامگذاری ... .
نمایی از کهکشان دوک
.
این چه نوع شی آسمانی است؟ یک کهکشان نسبتا عادی – کـه از لبه دیده مـی شود. بسیـاری از کهکشان‌های دیسکی درون واقع بـه اندازۀ NGC 5866 کـه در اینجا بـه تصویر کشیده شده باریک هستند، یک کهکشان آشناتر کـه از لبه دیده مـی شود کهکشان راه شیری ما است. کهکشان دوک کـه بصورت M102 و NGC 5866 نیز نامگذاری شده دارای خطوط غبار پیچیده و بیشماری هست که تیره و قرمز رنگ دیده مـی شود، درحالیکه بسیـاری از ستارگان درخشان درون این دیسک یک تناژ رنگ آبی را بـه آن مـی دهند. .
دیسک آبی ستارگان جوان از کنار غبار درون صفحۀ کهکشانی باریک درون حال عبور است. شواهد حاکی از آن هست که کهکشان دوک کهکشان‌های کوچکتر را ظرف چند مـیلیـارد سال اخیر بلعیده است، از جمله چند جریـان ستارگان کم نور، غبار تیره کـه از صفحۀ کهکشانی اصلی عبور مـی کند و یک گروه از کهکشان‌ها (که درون اینجا نشان داده نشده‌اند). بـه طور کلی، بسیـاری از کهکشان‌های دیسکی، باریک شده‌اند؛ چون گاز تشکیل دهندۀ آنـها درون حین چرخش درون مرکز گرانشی، با خودش برخورد مـی کند. کهکشان دوک درون فاصله ۵۰ مـیلیون سال نوری از زمـین و به سمت صورت فلکی اژدها(Draco) واقع شده است.
.
مطالب علمـی-نجومـی:
bigbangpage.com
.
🆔 @big.bangpage

Read more

Media Removed

بسم الله الرحمن الرحیم . مزاج غذاها غذای انسان منحصر درون خوردنی ها و نوشیدنی ها نیست: الف: غذاهای دیداری: هر منظره ای کـه مـی بینیم دارای طبعی هست و اثری متفاوت بر روی انسان مـی گذارد. دیدن بعضی صحنـه ها انسان را دچار گرما و هیجان و شور مـی کند و بعضی صحنـه ها، سردی و افسردگی و پژمردگی را بـه دنبال دارند. ازجمله ... بسم الله الرحمن الرحیم
.
مزاج غذاها

غذای انسان منحصر درون خوردنی ها و نوشیدنی ها نیست:

الف: غذاهای دیداری: هر منظره ای کـه مـی بینیم دارای طبعی هست و اثری متفاوت بر روی انسان مـی گذارد. دیدن بعضی صحنـه ها انسان را دچار گرما و هیجان و شور مـی کند و بعضی صحنـه ها، سردی و افسردگی و پژمردگی را بـه دنبال دارند.

ازجمله این موارد، تاثیرات واضح و شناخته شده رنگ هاست.

آبی و سبز، رنگهای متعادل( با گرایش بیشتر سبز بـه گرما و گرایش بیشتر آبی بـه سمت سرما)؛ زرد و قرمز، رنگهای گرم؛ و سفید و سیـاه، رنگهای سرد هستند.

مثلا رنگ قرمز، طبعی گرم و مرطوب دارد و جالب اینجاست کـه خوردن بسیـاری از گیـاهان قرمز رنگ(عنّاب، انار، زرشک، زعفران و …) درون پاکی خون اثرگذار بوده و باعث ساخته شدن خون جدید مـی شود.(خون درون اخلاط انسانی معادل هوا درون ارکان هست و طبعی گرم و تر دارد.) نکته جالب تر این کـه حتّی دیدن رنگ های قرمز هم درون خونسازی موثر است.

مبحث رنگ شناسی درون علوم جدید نیز پذیرفته شده درون تدابیر درمانی مورد استفاده قرار مـی گیرد. .
عافیت نصیبتان
.
#رنگها #اشتها #مزه #غذا #خوشمزه #قرمز #آبی #سبز #عناب #زعفران #عافیت

Read more

Media Removed

• Acrylic on convas | 40 x 40 cm . روانشناسی رنگ قرمز رنگ قرمز یکی از گرمترین رنگ هائه و تو خیلی از زبانـها كلمات قرمز و رنگی مترادف هستن و تو بعضی زبانـهای دیگه، قرمز و زیبا مترادفن. تو چین قرمز رنگ خوشبختی و شادمانی ایـه و عروسها تو شرق قرمز مـی پوشن درون حالیکه رنگ قرمز تو آفریقای جنوبی رنگ سوگواری ...
Acrylic on convas | 40 x 40 cm💫
.
🔻روانشناسی رنگ قرمز🔺
رنگ قرمز یکی از گرمترین رنگ هائه و تو خیلی از زبانـها كلمات قرمز و رنگی مترادف هستن و تو بعضی زبانـهای دیگه، قرمز و زیبا مترادفن.
تو چین قرمز رنگ خوشبختی و شادمانی ایـه و عروسها تو شرق قرمز مـی پوشن درون حالیکه رنگ قرمز تو آفریقای جنوبی رنگ سوگواری و عزا ئه.تو روسیـه از پرچم قرمز زمانی کـه تزار روس رو سرنگون استفاده بنابراین قرمز مرتبط با کمونیسمـه و هم چنین قرمز رنگ سیـاره مریخ ئه کـه این سیـاره معروف بـه خدای جنگه.
.
بدن ما با راههای مختلف توسط طول موجهای متفاوت نور تحت تاثیر قرار مـی گیره کـه نور قرمز بزرگترین طول موج و کمترین رو داره به منظور همـین باعث تحریک قلب و گردش خون مـی شود.در واقع رنگ قرمز احساسات ما رو تحریک و گردش خون رو فعال مـیکنـه
.
پی نوشت اول : درباره ی هر رنگ حسابی طلب هست و من تیکه های جذابشو براتون مـیذارم کـه خیلی ام طولانی نشـه :)
.
پی نوشت دوم : حالا کـه تا اینجا اومدین نظرتون راجع بـه خودِ تابلو رو هم بگین :))😇
#یـه_لقمـه_رنگ •

Read more

Media Removed

#essentialsfrommeisamatr چگونـه رنگ كرم پودر متناسب با پوستمان را انتخاب كنيم؟ شما بايد بـه دنبال رنگی باشيد کـه تمام رنگ های صورت گردن و قفسه را درون خود داشته باشد نـه فقط رنگ قسمت کوچکی کـه قرمز هست و با بقيه صورت متفاوت باشد.اگر رنگ دیگری انتخاب کنید بعد از آرایش رنگ صورتتان بـه طور عجیبی با رنگ ... #essentialsfrommeisamatr
چگونـه رنگ كرم پودر متناسب با پوستمان را انتخاب كنيم؟
شما بايد بـه دنبال رنگی باشيد کـه تمام رنگ های صورت گردن و قفسه را درون خود داشته باشد نـه فقط رنگ قسمت کوچکی کـه قرمز هست و با بقيه صورت متفاوت باشد.اگر رنگ دیگری انتخاب کنید بعد از آرایش رنگ صورتتان بـه طور عجیبی با رنگ گردن متفاوت خواهد شد.
اگر که تا به حال درون پوست خود متوجه نقاط قرمز رنگ شده اید ( مثلاً دور بینی یـا زیر چانـه) حتما از انتخاب کرم پودر هایی کـه پس زمـینـه صورتی دارند خودداری نمایید.
اگر محصول tester یـا نمونـه داشت آن را بر روی چانـه یـا وسط گردن تست نکنید زیرا این قسمت ها از رنگ صورت بسیـار روشن تر هستند. بهترین مکان به منظور تست رنگ کرم پودر به منظور اکثر مردم پشت خط فک و کنار گردن مـی باشد.
ته رنگ پوست خودتان را بشناسيد.
پیش از آنکه رنگ کرم پودر را انتخاب کنید، حتما بدانید ته رنگ پوست شما چگونـه است. پوست ها ممکن هست دارای ته رنگ “سرد”، “خنثی” و یـا “گرم” باشند. آسان ترین روش شناسایی ته رنگ پوست تان این هست که بـه رنگ رگ هایتان توجه کنید.
ته رنگ های سرد:
رگ های آبی یـا بنفش پوست ، سایـه رنگ صورتی ، قرمز یـا آبی دارد. پوست با جواهرات نقره جلوه ای بهتر از جواهرات طلا پیدا مـی کند.
ته رنگ های خنثی:
پوست هیچ گونـه سایـه رنگ صورتی ، قرمز ، زرد ، طلایی یـا هلویی ندارد. هر دو نوع جواهرات نقره و طلا بـه خوبی بـه این پوست مـی آید. هر وقت بـه پوست خود درون زیر نور خورشید نگاه مـی کنید، کمـی سبز بـه نظر مـی رسد.
ته رنگ های گرم:
رگ های سبز یـا زیتونی پوست، سایـه رنگی از رنگ های زرد ، طلایی یـا هلویی دارد. پوست با جواهرات طلا جلوه بهتری نسبت بـه جواهرات نقره پیدا مـی کند. پوست درون زیر نور خورشید زردرنگ بـه نظر مـی رسد.
به محض آنکه ته رنگ پوست خود را شناسایی کردید، بهتر مـی توانید رنگ کرم پودر را انتخاب کنید. بیشتر برندهای لوازم آرایش برچسب نوع ته رنگ پوست را روی محصول قرار مـی دهند . آنـها از حرف C (برای ته رنگ سرد)، از W (برای ته رنگ گرم) و N (ته رنگ خنثی) استفاده مـی کنند.
#ميثم_عطر
#نكات_آرايشي

Read more

Media Removed

روانشناسي نور بنفش ‎نور بنفش ، آمـیزه ای از تخیل و معنویت نور بنفش درون اسپکتروم نور بعد از نور آبی قرار مـی گیرد.نور بنفش بین نور آبی و قرمز قرار دارد و در صورتی کـه ما بخواهیم مـی توانیم آن را بـه صورت ترکیبی از این دو رنگ ایجاد کنیم.نور بنفش علاوه بر داشتن اثرات آرامش بخش نور آبی دارای اثرات انرژی زایی و ... 💥روانشناسي نور بنفش 💥
‎نور بنفش ، آمـیزه ای از تخیل و معنویت
نور بنفش درون اسپکتروم نور بعد از نور آبی قرار مـی گیرد.نور بنفش بین نور آبی و قرمز قرار دارد و در صورتی کـه ما بخواهیم مـی توانیم آن را بـه صورت ترکیبی از این دو رنگ ایجاد کنیم.نور بنفش علاوه بر داشتن اثرات آرامش بخش نور آبی دارای اثرات انرژی زایی و گرمایی رنگ قرمز بـه صورت تعدیل شده نیز هست.
رنگ بنفش درون روانشناسی بـه عنوان رنگ قدرت شناخته مـی شود ، و بسیـاری از قدرتمندان درون طول تاریخ از این رنگ استفاده مـی د.
این رنگ نور دارای اثرات معنوی هست ، بـه واقع حتما دلیل این احساس را شباهت آن بـه آسمان نیمـه شب دانست.آسمان شب علاوه بر دارا بودن رنگ آبی بـه عنوان رنگ غالب و آرامش بخش ،با داشتن طیف قرمز و در نتیجه تشکیل نور بنفش حس گرمای درونی را نیز درون انسان تقویت مـی نماید.لذا آرامش بـه همراه انرژی درونی باعث ایجاد حسی معنوی مـی گردد.
همـین ترکیب زیبا و متناسب آبی و قرمز باعث مـی شود کـه این رنگ نور خلاقانـه هم باشد.لذا استفاده از این نور درون مکان هایی کـه نیـاز بـه ایجاد حس خلاقیت حس مـی شود مطلوب خواهد بود.
همان طور کـه مشخص شد این رنگ نور دارای مشخصات روانی مناسبی هست ، لذا استفاده از آن بـه عنوان رنگ غالب بـه نسبت مناسب است.همچنین مـی توان از ترکیب این نور با نور های متضاد افکتی انرژی بخش و زیبا ایجاد کرد. https://telegram.me/amin_1999

Read more

Media Removed

روانشناسي نور قرمز نور قرمز دارای کمترین درون بین رنگ های مرئی است.این رنگ کـه رنگی پر انرژی درون بین رنگ ها هست و بـه گونـه ای گرم ترین رنگ نور هست ، دارای ظاهری آتش گونـه و پرانرژی است ، بـه صورتی کـه اگر از این رنگ بـه عنوان رنگ اصلی درون نورپردازی استفاده شود باعث ایجاد حسی غضب آمـیز و محرک خواهد شد،درست ... 💥روانشناسي نور قرمز💥
نور قرمز دارای کمترین درون بین رنگ های مرئی است.این رنگ کـه رنگی پر انرژی درون بین رنگ ها هست و بـه گونـه ای گرم ترین رنگ نور هست ، دارای ظاهری آتش گونـه و پرانرژی است ، بـه صورتی کـه اگر از این رنگ بـه عنوان رنگ اصلی درون نورپردازی استفاده شود باعث ایجاد حسی غضب آمـیز و محرک خواهد شد،درست مانندی کـه در یک حلقه آتش گرفتار شده است.نور قرمز بـه علت شباهتش بـه آتش و فلزات گذاخته رنگی هشدار دهنده است،لذا مـی بینیم کـه از این رنگ درون چراغ های ترمز ماشین و چراغ های راهنما زیـاد استفاده مـی شود.
چیزی کـه مشخص هست ، استفاده زیـاد از این رنگ بـه عنوان رنگ اصلی بـه هیچ وجه مطلوب نمـی باشد، مگر درون جایی کـه واقعا نیـاز بـه ایجاد چنین احساسات نا مطلوبی هست،مانند تونل های وحشت و امثال آن.
همچنین خوب هست اشاره کنیم بـه این کـه استفاده این رنگ درون کنار رنگ های دیگر و به صورت جزئی مـی تواند مطلوب باشد.به عنوان مثال از آنجا کـه این رنگ دارای طیفی گرم هست و حس گرسنگی را درون انسان تحریک مـی کند مـی تواند درون کنار رنگ هایی هم چون سفید درون رستوران ها و غذاخوری ها مورد استفاده قرار گیرد.
همچنین با استفاده از این رنگ درون کنار رنگهای دیگر چون رنگ سفید گرم مـی توان حس جلال و ثروت را بـه مخاطب منتقل کرد.از سوی دیگر این رنگ بـه عنوان رنگ شـهادت و عشق شناخته مـی شود.مـی توان با استفاده از این رنگ درون مکان های متناسب ، این احساس ها را بـه مخاطب منتقل کرد.
از نکات منفی این رنگ نور مـی توان بـه تاثیر نا مطلوب آن بر درختان اشاره کرد.به واقع ما بـه عنوان نورپرداز مـی بایست روانشناسی دیگر موجودات زنده را نیز مد نظر داشته باشیم.این رنگ بـه علت طیف طول موجی کـه دارد باعث ایجاد حس وجود روز درون گیـاهان مـی شود ، و این باعث مـی شود گیـاهان درون محاسبه طول روز و در نتیجه فصل موجود و شرایط طبیعی دچار مشکل شود و مثلا درون فصل زمستان از خود رفتاری زمستانی نشان دهد.لذا درختان و گیـاهان ، بـه خصوص انواعی کـه حساس تر هستند دچار آسیب هایی که تا حد جدی مـی شوند.در نتیجه ما مـی بایست درون نورپردازی فضای سبز از رنگ قرمز و رنگ های ترکیبی آن پرهیز نماییم. ‏telegram.me/Amin_1999

Read more

#voytekit ️Follow تصاویری از گوشی‌های گلکسی اس 9 و گلکسی اس 9 پلاس با رنگ قرمز بورگاندی رویت شد. این تصاویر واقعی درون توییتر بـه صورت غیر رسمـی منتشر شده است. هنوز مدت زمان زیـادی از رونمایی دو گوشی جدید گلکسی اس 9 و گلکسی اس 9 پلاس نگذشته کـه سامسونگ نسخه جدیدی از این دو گوشی را با رنگ قرمز بورگاندی ... #voytekit ⬅️Follow
تصاویری از گوشی‌های گلکسی اس 9 و گلکسی اس 9 پلاس با رنگ قرمز بورگاندی رویت شد. این تصاویر واقعی درون توییتر بـه صورت غیر رسمـی منتشر شده است.
هنوز مدت زمان زیـادی از رونمایی دو گوشی جدید گلکسی اس 9 و گلکسی اس 9 پلاس نگذشته کـه سامسونگ نسخه جدیدی از این دو گوشی را با رنگ قرمز بورگاندی بزودی بـه بازار عرضه خواهد کرد.سال گذشته نیز، گوشی‌های گلکسی اس 8 و گلکسی اس 8 پلاس با همـین رنگ یعنی قرمز بورگاندی درون برخی بازارهای آسیـا عرضه شد. ظاهرا بازار گوشی‌های قرمز رنگ داغ هست و شرکت وان پلاس نیز تعداد محدودی گوشی وان پلاس 5 تی را با رنگ قرمز لاوا
Lava Red
به بازار عرضه کرد.
معمولا روال قبلی این بود کـه شش ماه بعد از رونمایی و عرضه بـه بازار،‌ رنگ جدید گوشی معرفی مـی‌شود؛ ولی امسال سامسونگ زودتر از موعد مقرر،‌ دست بـه کار شده و ظاهرا بزودی شاهد نسخه قرمز بورگاندی گوشی‌های گلکسی اس 9 و گلکسی اس 9 پلاس درون بازار چین خواهیم بود. وب‌سایت رسمـی سامسونگ،‌ تنـها بـه انتشار پوستری از این گوشی‌های هوشمند با رنگ قرمز بورگاندی اکتفا کرده و تصاویر ‌ با رنگ قرمز بورگاندی بـه صورت غیر رسمـی درون توییتر منتشر شد‌ه‌اند. حتما منتظر باشیم که تا وب سایت رسمـی سامسونگ نیز تصاویر واقعی این دو گوشی هوشمند را درون رنگ قرمز بورگاندی بـه نمایش بگذارد.
البته حتما ببینیم سامسونگ قصد دارد این رنگ جدید را درون کدام بازارها عرضه کند. سال گذشته، رنگ قرمز بورگاندی گلکسی اس 8 و گلکسی اس 8 پلاس تنـها درون برخی بازارهای مشخص شده آسیـایی عرضه شد. شاید امسال تصمـیم سامسونگ تغییر کند و این رنگ را درون بازارهای دیگر از جمله کشورهای غربی نیز عرضه کند.
➖➖➖➖➖
#گوشی #موبایل #سامسونگ #گلکسی #اس9 #قرمز #گلکسی_اس9 #اندروید #اپل #آآیفون10 #آیفون #اینستا #اینستاگرام #تکنولوژی #فناوری #هوشمند #تلگرام #ایران #کانال
➖➖➖➖➖
🔴لحظه بـه لحظه خبرهای دنیـای فناوری را درون استوری ما دنبال کنید🔴
➖➖➖➖➖

Read more

#voytekit ️Follow نسخه (PRODUCT(RED آیفون ۸ و ۸ پلاس بـه تازگی بـه بازار کشورمان راه یـافته هست اپل درون تاریخ ۲۰ فروردین امسال، حدود سه هفته پیش درون سکوت خبری از نسخه قرمز رنگ دو پرچمدار جدیدش آیفون ۸ و ۸ پلاس بـه صورت رسمـی رونمایی کرد کـه این خبر را درون استوری و کانال تلگرام منتشر کردیم. این مدل از لحاظ ... #voytekit ⬅️Follow
نسخه ™(PRODUCT(RED
آیفون ۸ و ۸ پلاس بـه تازگی بـه بازار کشورمان راه یـافته است
اپل درون تاریخ ۲۰ فروردین امسال، حدود سه هفته پیش درون سکوت خبری از نسخه قرمز رنگ دو پرچمدار جدیدش آیفون ۸ و ۸ پلاس بـه صورت رسمـی رونمایی کرد کـه این خبر را درون استوری و کانال تلگرام منتشر کردیم. این مدل از لحاظ سخت‌افزاری تفاوتی با سایر رنگ‌ها ندارد و فقط رنگ بدنـه آن بـه قرمز تغییر پیدا کرده است.
آیفون ۸ و ۸ پلاس بـه دلیل این کـه از شارژ بی‌سیم پشتیبانی مـی کنند قاب پشتی آن‌ها از جنس شیشـه ساخته شده است. بـه همـین دلیل بازتاب نور بیشتری دارد و نسبت بـه نسل قبل براق‌تر شده‌اند. این موضوع به منظور نسخه قرمز آیفون ۸ و ۸ پلاس نیز صدق مـی‌کند و رنگ قرمز آیفون ۸ براق‌تر از آیفون ۷ قرمز رنگ است. از دیگر تغییراتی کـه در نسخه قرمز آیفون ۸ پیش‌آمده، بـه کارگیری قاب مشکی رنگ بـه جای سفید درون قسمت جلوی گوشی (اطراف صفحه‌نمایش) است. این طور کـه به نظر مـی‌رسد ترکیب رنگ مشکی و قرمز بسیـار زیباتر از ترکیب رنگی نسخه قرمز آیفون ۷ و ۷ پلاس است. همانند دیگر محصولات قرمز رنگ اپل، بخشی از سود ناشی از فروش آیفون ۸ و ۸ پلاس قرمز از سمت این شرکت بـه صندوق جهانی حمایت از ایدز واریز مـی‌شود و در واقع خریداران این نسخه از آیفون کمک شایـانی بـه مبارزه جهانی با بیماری ایدز مـی‌کنند.
گزارش بازار:
نسخه قرمز رنگ آیفون ۸ و ۸ پلاس همانند دیگر رنگ‌ها درون دو ظرفیت ۶۴ و ۲۵۶ گیگابایت با همان قیمت درون بازارهای جهانی بـه فروش مـی‌رسد. اما متاسفانـه درون کشور ما بـه دلیل نبود فروشگاه یـا نمایندگی رسمـی کمپانی اپل این چنین نیست. قیمت آیفون ۸ و ۸ پلاس قرمز فعلا بـه دلیل تعداد محدودی کـه وارد شده‌اند و نسبت بـه دیگر رنگ‌ها سخت‌تر درون بازار یـافت مـی‌شود با قیمت بالاتری بـه فروش مـی‌رسند. خرید نسخه قرمز رنگ این دو گوشی فعلا با این قیمت‌ها توصیـه نمـی‌شود. درون صورتی کـه قصد خرید نسخه قرمز رنگ را دارید بهتر هست چند هفته‌ای صبر کنید
قیمت:
Iphone8 64GB 6,400,000
Iphone8plus 64GB 8,400,000
➖➖➖➖➖
#گوشی #موبایل #قرمز #لاکچری #اپل #آیفون8 #آیفون8پلاس #گلکسی #8پلاس #اکسپریـا #هواوی #اینستا #اینستاگرام #تکنولوژی #فناوری #هوشمند #تلگرام #ایران #کانال
➖➖➖➖➖

Read more

Media Removed

رنگ تخم مرغ هفت سین با رنگ طبیعی رنگ سرخابی از چغندر رنگ زرد از زردچوبه رنگ سبز از برگ اسفناج رنگ آبی از كلم قرمز رنگ شکلاتی از قهوه رنگ نارنجی یـا ارغوانی از پوست پیـاز رنگ قهوه‌ای روبه قرمز از چای كیسه‌ای استفاده كنید. هر یک از مواد فوق را به‌علاوه یك قاشق غذاخوری سركه همراه با آب درون ظرفی ریخته، ... رنگ تخم مرغ هفت سین با رنگ طبیعی
رنگ سرخابی از چغندر
رنگ زرد از زردچوبه
رنگ سبز از برگ اسفناج
رنگ آبی از كلم قرمز
رنگ شکلاتی از قهوه رنگ نارنجی یـا ارغوانی از پوست پیـاز
رنگ قهوه‌ای روبه قرمز از چای كیسه‌ای استفاده كنید.
هر یک از مواد فوق را به‌علاوه یك قاشق غذاخوری سركه همراه با آب درون ظرفی ریخته، بـه مدت 15 دقیقه بجوشانید
سپس تخم‌مرغ‌ها را كه از قبل از یخچال بیرون آورده ایم و به دمای محیط رسیده اند درون ظرف بـه آرامـی قرار دهید 15 دقیقه دیگر نیزآن ها را بجوشانید و برای رنگ تیره تر تخم‌مرغ‌ها را، مدت بیشتری درون آب رنگی نگهدارید .برای براق شدن مقداری روغن مایع روی آنـها بمالید
#تخم_مرغ_هفت_سین #رنگ__تخم_مرغ #سفره_هفت_سین #تخم_مرغ #M2flower #گل_مصنوعی_نورانی

Read more

Media Removed

#رنگ_لباس #لباس_رسمى #مشاوره_لباس #قرمز طيف قرمز همانطور كه ميدانيد پر انرژى ترين و اكتيوترين طيف رنگى است. همچنين يك رنگ قدرتمند متمايز كننده براى آقايان محسوب ميشود. قرمز رنگ محركى است. بنابراين تعجبى ندارد كه كراوات هاى قرمز بـه كراوات هاى قدرت مشـهورند. براى بانوان طيف قرمز بهترين انتخاب ... #رنگ_لباس #لباس_رسمى #مشاوره_لباس #قرمز
طيف قرمز همانطور كه ميدانيد پر انرژى ترين و اكتيوترين طيف رنگى است. همچنين يك رنگ قدرتمند متمايز كننده براى آقايان محسوب ميشود. قرمز رنگ محركى است. بنابراين تعجبى ندارد كه كراوات هاى قرمز بـه كراوات هاى قدرت مشـهورند.
براى بانوان طيف قرمز بهترين انتخاب براى كت، بلوز، پيراهن و مانتو است. اما براى كت دامن يا كت شلوار خيلى تند ميباشد.
بنابراين استفاده از اين رنگ درون محيط هايى كه ميخواهيد بـه مخاطب انرژى بدهيد و آغازگر تغيير باشيد، بسيار مناسب است.
شاد و پرانرژى و جذاب باشيد.
جذابيت شما براى ما مسئله مـهمى است! 😊

Read more

Media Removed

فروش خودروی شورولت کاپريس مدل 1990 کارکرد: 140,000 کیلومتر نوع دنده: اتوماتیک رنگ: قرمز رنگ داخلی: قرمز قیمت: 44,500,000 تومان توضیحات: سلام دوستان .کاپریس استیشن 1990 بی نظیر درون کشور 90%بدون رنگ شدگی فنی کاملا سالم موتور 307 تعمـیر شده توسط آقای حسن احمدی درون اصفهان با بالاترین ... فروش خودروی شورولت کاپريس مدل 1990
کارکرد: 140,000 کیلومتر
نوع دنده: اتوماتیک
رنگ: قرمز
رنگ داخلی: قرمز
قیمت: 44,500,000 تومان
توضیحات: سلام دوستان .کاپریس استیشن 1990 بی نظیر درون کشور 90%بدون رنگ شدگی فنی کاملا سالم موتور 307 تعمـیر شده توسط آقای حسن احمدی درون اصفهان با بالاترین استاندارد گیرب200 چهار سرعته سالم .ماشین کاملا نرم و بیصدا .صندلی برقی 8 جهت. صندلی ردیف آخر مخفی .تریم داخلی بسیـار زیبا و دست نخورده کولر درون حد نو پرتاب باد که تا آخر سالن تضمـینی .لاستیک تازه خ براش 4 حلقه کومـهو 235/75/15 بیمـه تخفیف کامل و تا برج 12 .وخیلی توضیحات دیگه کـه جا نمـیشـه اینجا تلفنی درون خدمت خریدار واقعی هستم
استان: اصفهان

#خودرو #فروش #پارك٢٤ #شورولت #شورولت_کاپریس #park24 #forsale #chevrolet #chevrolet_caprice #caprice #car
اطلاعات وتلفن تماس درون سايت park24
www.park24.ir

Read more

Media Removed

#موس_انبه،طعم عالي و دوست داشتني فقط بايد امتحانش كنيد ،دستور رو از پيج كلحه رسپي گرفتم @alkalha_recipes بزودي دستورش رو براتون تايپ ميكنم ، ، #موس_مانجو #موس_مانجا ، ، موس انبه : ، ، پنير خامـه اي ٢٥٠گرم خامـه صبحانـه دو عدد(در دستور كريمـه سائله يا whipped creamدو پيمانـه ميخواست من ... #موس_انبه،طعم عالي و دوست داشتني فقط بايد امتحانش كنيد ،دستور رو از پيج كلحه رسپي گرفتم @alkalha_recipes بزودي دستورش رو براتون تايپ ميكنم
،
،
#موس_مانجو #موس_مانجا
،
،
موس انبه :
،
،
پنير خامـه اي ٢٥٠گرم
خامـه صبحانـه دو عدد(در دستور كريمـه سائله يا whipped creamدو پيمانـه ميخواست من جاشو با خامـه صبحانـه عوض كردم )
شكر يك پيمانـه
وانيل كمي
ژلاتين يك ق غ
ژله انبه دو بسته يا ژله پرتقال
اب انبه يا اب پرتقال دو ليوان
اب جوش دو ليوان
ميوه براي تزيين ،
،
،
طبقه اول:
،
،

پنير خامـه اي رو هم زده که تا نرم شود و يك پيمانـه شكر و وانيل اضافه كرده و بعد دو عدد خامـه صبحانـه (يا دو پيمانـه كريمـه سائل يا همون whipped cream)اضافه كرده و هم زده و اين مواد رو نصف كرده تو دو ظرف جدا گانـه و به يكي از طرفها يك قاشق ژلاتين رو كه بـه روش بن ماري يا تو مايكروفر با دو ق اب حل شده رو بـه يكي از ظرفها اضافه كرده و تو ظرف پريكس يا تو ليوانـهاي كوچك اولين لايه رو ميريزيم ،و نصف ديگه رو ميذاريم برا لايه دوم ،
،
طبقه دوم :
،
،
يك پاكت ژله رو تو ظرف ريخته و يك ليوان اب جوش اضافه كرده که تا ژله حل بشـه و بعد يك ليوان اب انبه رو اضافه ميكنييم و ميذاريم تو يخچال بـه مدت ربع که تا نيم ساعت ،بعد كه سرد شد و لازم نيست خودش رو بگيره اين ژله رو اروم اروم بـه نصف مايع پنيري كه برا لايه اول نصف رو جدا گذاشته بوديم ژله رو كم كم بـه اين مواد اضافه كرده و روي لايه اول ميريزيم و رنگش هم زرد ميشـه اين لايه ،
،
،
طبقه سوم:
،
،
يك پاكت ژله باقيمانده رو بـه همون روش يعني يه ليوان اب جوش و بعد كه حل شد يه ليوان اب انبه ميكس كرده و به عنوان لايه سوم رو لايه قبلي قرار ميگيره ،
،
،
طبقه چهارم:
،
،
روش رو ميتونين ميوه ها ي مختلف انار توت فرنگي يا انبه بريزين .
،
،
نكته(خواستين ژله توت فرنگي استفاده كنين برا اب ميوه هم اب توت فرنگي بريزين يا هم پوره توت فرنگي که تا با هم تناسب داشته باشـه و لايه وسط صورتي كم رنگ ميشـه و لايه اخر هم قرمز رنگ ميشـه)
،
،
(درست كردين خوب درون اومد عكس شو برام بفرستيين تابذارم استوري)

Read more

Media Removed

. . . سلام بـه همـه همراهان . .ان شاالله كه خوبيد ، سلامت باشيد 🏻 . . امروز بادمجون شكم پر درست كردم جاتون سبز با بادمجون تپل مُپُل دلمـه اي البته از وسط دو نيم كردم بعد سرخشون كردم بعد از اينكه كمي سرد شد، . . بقيه ش اينجاست . . . .طرز تهيه بادمجان شكم پر . .ابتدا بادمجون دلمـه اي رو پوستش ... .
.
. سلام بـه همـه همراهان .
.ان شاالله كه خوبيد ، سلامت باشيد 🙏🏻
.
.
امروز بادمجون شكم پر درست كردم جاتون سبز با بادمجون تپل مُپُل دلمـه اي
البته از وسط دو نيم كردم
بعد سرخشون كردم بعد از اينكه كمي سرد شد، .
.
بقيه ش اينجاست😉👇👇
.
.
.
.طرز تهيه بادمجان شكم پر
.
.ابتدا بادمجون دلمـه اي رو پوستش رو ميگيريم يا بطور كامل يا راه راه بعد از وسط دو نيم ميكنيم و نمك ميپاشيم که تا تلخيش گرفته بشـه بعد درون روغن سرخ ميكنيم و كنار ميذاريم که تا خنك بشـه
.
. .بعد درون يك ماهي تابه گوشت چرخ شده رو با پياز و زردچوبه و ادويه كاري و آويشن و فلفل قرمز تفت ميديم و مقدار كمي رب گوجه ميزنيم و تفت ميديم اگر دوست داريد ميتونيد فلفل دلمـه اي رنگي نگيني شده و قارچ و ذرت يا هر چيز ديگه اي اضافه كنيد اما من فقط گوشت چرخ شده گذاشتم اين مواد براي وسط بادمجون هاست كه با يك چاقو وسط بادمجون سرخ شده رو برش ميزنيم( وسط بادمجونـها رو من خالي نكردم ) و مقداري از مايه گوشت رو وسط ميذاريم .
.
.

سس گوجه .
.توي يك ماهي تابه ديگه، يك عدد پياز خردشده رو با روغن تفت ميديم و يكي دو قاشق غ رب گوجه رنگي با پياز تفت ميديم بـه همراه زردچوبه و ادويه كاري و فلفل قرمز و در حدود يك ليوان آب ميريزيم که تا بجوش بياد بعد اين سس رو كف يك ظرف مخصوص فر ميذاريم که تا بادمجون ها رو كه وسط شون مايه گوشت رو گذاشتيم ، توي ظرف مخصوص فر كه سس داره، بچينيم و روي هر كدوم كمي پنير پيتزا ميريزيم و ظرف مخصوص فر رو درون فر ميذاريم
و شعله بالاي فر رو روشن ميكنيم درون حدي كه فقط پنير پيتزا طلايي رنگ بشـه
.
.نوش جان 😋
.
.
. .سبزيهاي اطراف بادمجان برگ درشته سويس چارد كه ساقه هاي صورتي رنگشو رو خرد كردم روي بادمجونـها و سبزي كه برگش كوچكتره و رگهاي زرشكي بيشتري داره سورل و اون سبزي كه باريك هست روكولاست كه بصورت بسته اي ، از سوپر ماركتها ميتونيد تهيه كنيد
. .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. .طرز تهيه مدلهاي مختلف پخت بادمجان درون اين هشتگ 👇👇👇
.
. #طرز_تهيه_مدلهاي_مختلف_بادمجان_سامانتا_فود
.
.
.

Read more

Media Removed

من از تخم مرغها مـیترسم.چیزی بدتر از ترس انـها حالم را دگرگون مـیکنند و زمانیکه یک تخم مرغ را بشکنید یک چیز دایره ای زرد درون ان هست که هیچ ی ندارد.آیـا تابحال چیزی حال بهم زن تر از زرده ی تخم مرغ کـه در مایع زردرنگش مـیشکند و پخش مـیشود دیده اید؟خون اما شاد و قرمز رنگ است.اما زرده ی تخم مرغ زرد رنگ هست و حال بهم ... من از تخم مرغها مـیترسم.چیزی بدتر از ترس انـها حالم را دگرگون مـیکنند و زمانیکه یک تخم مرغ را بشکنید یک چیز دایره ای زرد درون ان هست که هیچ ی ندارد.آیـا تابحال چیزی حال بهم زن تر از زرده ی تخم مرغ کـه در مایع زردرنگش مـیشکند و پخش مـیشود دیده اید؟خون اما شاد و قرمز رنگ است.اما زرده ی تخم مرغ زرد رنگ هست و حال بهم زن.

Read more

Media Removed

نده با "نيسان وانت"، کیومرث، بهروز، بهزاد، فرزاد، سهیلا، فهیمـه و پريسا درون روستای "وییک بالقلو" درون استان مرکزی سال هزار و سيصد و شصت و نـه خورشيدى پشتِ ماشين وانت زامياد نيسان قرمز رنگ بابا "سليمان": درون ميان رانندگان حرفه اى ايرانى اين داستان و كنايه وجود دارد كه هميشـه "حق" با وانت نيسان است، از ... نده با "نيسان وانت"، کیومرث، بهروز، بهزاد، فرزاد، سهیلا، فهیمـه و پريسا درون روستای "وییک بالقلو" درون استان مرکزی سال هزار و سيصد و شصت و نـه خورشيدى پشتِ ماشين وانت زامياد نيسان قرمز رنگ بابا "سليمان": درون ميان رانندگان حرفه اى ايرانى اين داستان و كنايه وجود دارد كه هميشـه "حق" با وانت نيسان است، از دفتر زامياد درون سه راه آذرى درون سال هزار و سيصد و چهل و دو خورشيدى که تا اين خودرو كه بعد از بازنشسته شدن و از كار افتادن درون ژاپن، تحت ليسانس "نيسان" درون شركت سايپا بـه ايران وارد شد، و ما مصرف كنندگان جنسِ "بُنجل و مزخرف" همسايه، ما جماعت تحت ليسانس هاىِ رنگارنگ و ما مردمانى كه سادگى و صفايمان را بـه نشانـه "حماقت" گرفته اند، كه از خودى بيشتر از دشمن خورده ايم و زخم هايمان هر روز ناسورتر و گشوده تر، و ما كه نوشته هايمان شبيه نوشته هاىِ پشت كاميون و وانت شده، شبيه استنسيل جوهرى چهره داريوش و گوگوش روى بدنـه ماشين هاىِ جاده اى سنگين، و ما "آب رادياتور" مى خوريم که تا محتاج نامردان نباشيم، و يواش مى رويم که تا از دست گلگير ساز و صافكار و نقاش رها باشيم، و هميشـه سلطان غم هايمان و رفيق بى كلكمان "مادر" بود، و پدر شبيه ترين واژه بـه "كوه درد"، دنبالمان نياييد كه آواره مى شويد، ما رخش بى قرار هستيم و ژيانِ موتور پرايد، سر پايينى نوكرتان هستيم و سربالايى ها شرمنده، گاز دادنمان نشانـه "مردى" نيست و مرد آن باشد كه برگرديم بـه كودكى هاىِ از دست رفته، حال ما فهميدنى نيست، لاستيك قلبمان با ميخِ نگاهتان پنچر شده، جاده زندگيمان "دنده عقب" ندارد و سر نوشت هايمان را "از سر" نمى توان نوشت، وضعيتمان درون عاشق شدن هاىِ خركى "يا اقدس يا هيچ كس" هست و درياي غممان ساحل ندارد، خوش ركابِ تكِ با نمك، و پدرانمان هميشـه از عشقِ ليلى که تا زير "تريلى" رفتند، ما سبقت هم اگر گرفتيم، قيافه نگرفتيم، فرزند كمتر و همسر بيشتر شعارمان بود، درياى غممان "اردك" داشت و رفيق با كلكمان "مادرزن" بود، يا على گفتيم و "قسط" آغاز شد، از گهواره که تا گور "بى خيال"، و همـه گزينـه ها روى داشبورد و زير صندلى راننده، و شاگردمان هميشـه خواب، ما "نوكران نون بـه نرخ روز خور اوستاكريم"، سالارهاىِ خسته، نسل هايى كه پشت نيسان وانت ها نشستند و هميشـه "حق" داشتند، با پدران و مادرانى كه "يادمان" ندادند و شايد خبر هم نداشتند ما را بـه چه مقطعى از تاريخ وارد كرده اند، ما تخته گاز بزرگ شديم و ترمز بريده ترين چيزها را ديديم، هميشـه حق با "نيسان وانت" است. اينجا "كافه نوستال" است، صداىِ راستينِ خاطرات و يادگارهاىِ ملتِ ايران.

Read more

Media Removed

@shik_pasandan تغذیـه به منظور تقویت تخمدان دو ویتامـین مؤثر ما قبل از هرچیز از دکتر محمد کشاورز، متخصص تغذیـه و رژیم درمانی مـی ‌پرسیم کـه اصلا مواد غذایی روی قدرت باروری و مـیل افراد تأثیری دارند یـا نـه. دکتر کشاورز درون پاسخ بـه سلامت مـی ‌گوید: " بله، بعضی از مواد غذایی تاثیرشان درون تقویت باروری ... @shik_pasandan
تغذیـه به منظور تقویت تخمدان
دو ویتامـین مؤثر

ما قبل از هرچیز از دکتر محمد کشاورز، متخصص تغذیـه و رژیم درمانی مـی ‌پرسیم کـه اصلا مواد غذایی روی قدرت باروری و مـیل افراد تأثیری دارند یـا نـه.

دکتر کشاورز درون پاسخ بـه سلامت مـی ‌گوید: " بله، بعضی از مواد غذایی تاثیرشان درون تقویت باروری ثابت شده است. به منظور مثال، ویتامـین e كه درون افزایش مـیل تاثیر زیـادی دارد. این ویتامـین بیشتر درون منابع گیـاهی مانند روغن آفتاب ‌گردان و زیتون، ذرت و بادام، آجیل تازه(فندق، بادام، گردو)، اسفناج، کلم پیچ، سویـا و سیب زمـینی یـافت مـی ‌شود. درون مـیوه‏ هایی مانند هلو و مارچوبه هم این ویتامـین وجود دارد. به‌ جز منابع طبیعی، ویتامـین e بـه صورت مصنوعی و به شکل قرص و آمپول نیز تولید مـی ‌شود ولی بهتر هست از منابع طبیعی نیـاز روزانـه تأمـین شود، نیـازی كه معادل 7 که تا 9 مـیلی ‌گرم درون روز است.

ماده مغذی دیگری کـه تاثیرش اثبات شده ویتامـین a هست به طوری كه كمبودش مـی ‌تواند موجب کاهش قدرت باروری شود. این ویتامـین درون آقایـان باعث ساختن اسپرماتوزوئید مـی ‌شود و در خانم‌ ها هم روی تولید هورمون‌ های کـه به باروری کمک مـی ‌کنند، موثر است. جگر، شیر، پنیر، خامـه و کره منابع غنی این ویتامـین هستند. این ماده مغذی درون سبزی ‌ها و مـیوه‌ های زرد رنگی مانند هویج، کدو، سیب‌زمـینی، هلو، زردآلو و طالبی، درون سبزی‌ ها و مـیوه های قرمز رنگ مانند گوجه ‌فرنگی و همـین‌ طور درون سبزی ‌هایی با برگ سبز تیره بـه مقدار زیـاد وجود دارد؛ البته پیش ‌سازش كه درون بدن بـه این ویتامـین قابل تبدیل است."

Read more

Media Removed

اپل از آیفون ۸ و ۸ پلاس درون نسخه ی قرمز رنگ با صفحه نمایش مشکی رو نمایی کرد عرضه رسمـی ۱۳ آپریل خواهد بود @samtelshop1 #iphone8plus #iphone8 #iphonex #rasht #rashti #golsarrasht #golsar اپل از آیفون ۸ و ۸ پلاس درون نسخه ی قرمز رنگ با صفحه نمایش مشکی رو نمایی کرد
عرضه رسمـی ۱۳ آپریل خواهد بود😍
@samtelshop1
#iphone8plus
#iphone8
#iphonex
#rasht
#rashti
#golsarrasht
#golsar

Media Removed

موج، دريا و همـه پيراهن هاىِ شاه، تصاويرى از آرشيو محمد رضا پهلوى و خانواده اش درون كنارِ سواحل درياىِ "كاسپين" درون حاشيه سفرهاىِ تفريحى بـه ويلاىِ نوشـهر درون سال هزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدى: محمدرضا پهلوى درون همـه عكس هاى اين مجموعه حضور دارد، كالج پوشِ بدون جوراب، از نشسته روىِ مبل بادى قرمز رنگ که تا روىِ ... موج، دريا و همـه پيراهن هاىِ شاه، تصاويرى از آرشيو محمد رضا پهلوى و خانواده اش درون كنارِ سواحل درياىِ "كاسپين" درون حاشيه سفرهاىِ تفريحى بـه ويلاىِ نوشـهر درون سال هزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدى: محمدرضا پهلوى درون همـه عكس هاى اين مجموعه حضور دارد، كالج پوشِ بدون جوراب، از نشسته روىِ مبل بادى قرمز رنگ که تا روىِ جلد مجله "اولا" و تصاوير داخل قايق موتورى و تفريحى خانواده، که تا عكس هاىِ دسته جمعى كنارِ موتور سه چرخ بزرگ داخل ويلا، او درون همـه عكس هاىِ اواخر دهه پنجاه، تنـها يك مدل ساعت بـه دست دارد، ساعتى مردانـه با بدنـه فلزى و صفحه كشيده و غيرگرد، ساعت اصلى و مورد علاقه اش، نيازى بـه تعويضش ندارد، روزهاىِ شور و شوق جوانى را پيموده و پدر يك خانواده شلوغ است، از اسناد و مصاحبه هاى بعد از مرگش، مشخص شد كه درون اين سال ها از بيمارى و احتمال كشنده بودنش خبر داشته، يك رهايى و احتمال مرگ درون همـه چهره هايش وجود دارد، تركيبى از موهاىِ سياه و سفيد كه سفيدترهايش هر روز بيشتر مى شوند، اما انتظار رسيدن مرگ درون اين سن و سال برايش كمى ناخوش آيند است، پسرش هنوز بـه سن جانشينى نرسيده و يك وليعهد نامعلوم الحال است، اضطراب وضعيت كشور و تلاش هايش براي سرشاخ شدن با همـه دشمنانش، اميال، آرزوها، ترس ها و اشتباهاتى كه هر رهبر، شاه، سلطان يا صاحب مملكتى درون سر دارد. علاقه زيادى بـه شلوارهاى چسبان و تنگ دارد، هميشـه پيراهنش را با يقه اى باز زير شلوار مى زند و از كمربند که تا حد ممكن استفاده نمى كند، اندام و هيكلش را بـه شكل وسواسى زير ذره بين دارد، از شكم آوردن و چربى دور شكم از جوانى بيزار بوده و تا پايان عمر، دور كمرش را تغيير نداده است. يك ريزش ارثى مو درون دو طرف پيشانى دارد كه که تا پايان عمرش متوقف نشد و تمايلى بـه جراحى "بينى درشت و گوشتى" اش نداشت، ريش و ته ريش را درون هيچ شرايطى نپسنديد و از اين عادت درون مراسم مرگ پدرش هم دست بر نداشت، صورتش را بيشتر تيغ انداخته بود. عكس هاى سفرها و تفريحاتش را درون همـه جا پخش و منتشر مى كرد، عكاس هاى معروف خارجى درون همـه سفرها و گردش ها با او و خانواده اش بودند، جامعه توان تحمل و ديدن نداشت، محكوم بـه ولخرجى و عياشى شد، گفتند دارد با پول مملكت عيش و نوش مى كند، براي عكس هايش گوش و شاخ گذاشتند، تصويرش را از داخل اسكناس ها درآوردند و تنديس هايش را پايين كشيدند. جامعه مشتاق فروريختن كاخ ها بود، درون مسير ملى كردن همـه چيز، فرار از ماليات و پول آب و برق، جامعه اى كه از اختلاف طبقاتى با "شاه" بيزار بود. اينجا "كافه نوستال" است، صداىِ راستين خاطرات و يادگارهاىِ ملت ايران.

Read more

Media Removed

#chickenwings #stepbystep #بال_مرغ_سوخاری با #پاپریکا کتف و بال ها رو شسته و خشک مـیکنیم. شما مـیتونید از سایر قطعات مرغ هم استفاده کنید. آرد و ادویـه ها رو توی یـه کاسه ریخته و مخلوط مـیکنیم. به منظور تهیـه پودر فلفل پاپریکای شیرین درون خانـه بـه این لینک (http://www.cheftayebeh.ir/2013/10/blog-post_19.html) ... #chickenwings #stepbystep
#بال_مرغ_سوخاری با #پاپریکا

کتف و بال ها رو شسته و خشک مـیکنیم.
شما مـیتونید از سایر قطعات مرغ هم استفاده کنید.
آرد و ادویـه ها رو توی یـه کاسه ریخته و مخلوط مـیکنیم.
برای تهیـه پودر فلفل پاپریکای شیرین درون خانـه بـه این لینک (http://www.cheftayebeh.ir/2013/10/blog-post_19.html) مراجعه کنید.
افزودن شکر درون این رسپی فقط به منظور براق و زیبا مرغ هست و اصلا طعم غذا رو شیرین نمـیکنـه.

مخلوط آرد و ادویـه رو روی مرغ ریخته و ماساژ مـیدیم.
بعد روغن رو افزوده و مجددا ماساژ مـیدیم که تا سطح قطعات مرغ کاملا با این سس قرمز رنگ پوشش داده بشـه.

فر رو از قبل روشن کرده و روی 200 درجه سانتیگراد قرار مـیدیم.
یـه قطعه کاغذ روغنی توی سینی گذاشته و قطعات مرغ رو روش مـیچینیم.

سینی رو بـه مدت 40 دقیقه درون فر قرار مـیدیم.

همـیشـه به منظور من درون عرض 40 دقیقه کتف و بال بـه خوبی مـیپزه و رنگش هم خوش رنگ و زیبا مـیشـه. ولی شما به منظور فر خودتون چند باری امتحان کنید شاید پختش یـه پنج دقیقه کمتر یـا بیشتر طول بکشـه.

Read more

Media Removed

توپ کیفی تک رنگ سفید (( 100 عددی )) : 30.000 تومان توپ تک رنگ ((بسته 1000تایی)) قیمت: 195,000 تومان موجودی توپ های تک رنگ درون بسته بندی جدا : آبی،سبز،زرد،قرمز،صورتی،بنفش و سفید. ارسال رایگان خرید های بالای ۱۰۰,۰۰۰ تومان فقط با ثبت سفارش درون وب سایت بصورت آنلاین www.piccotoys.com يا پیـام ... توپ کیفی تک رنگ سفید (( 100 عددی )) : 30.000 تومان
توپ تک رنگ ((بسته 1000تایی)) قیمت: 195,000 تومان
موجودی توپ های تک رنگ درون بسته بندی جدا : آبی،سبز،زرد،قرمز،صورتی،بنفش و سفید.
ارسال رایگان خرید های بالای ۱۰۰,۰۰۰ تومان فقط با ثبت سفارش درون وب سایت بصورت آنلاین
www.piccotoys.com
يا
پیـام بـه شماره تلگرام های پیکوتویز
09126278119 - 09331369650
يا
تماس مستقیم با تلفن های واحد فروش:
011- 33111324
يا
مراجعه حضوري بـه فروشگاه پيكو تويز

#piccotoys #baby #kids #ball
#پیکوتویز #اسباب_بازی #اسباببازی #مـهد_کودک #خانـه_بازی #هدیـه #کودکی #کودکانـه #انـه #پسرانـه #اسباب_بازی_انـه #اسباب_بازی_پسرانـه #مادروكودك #لوازم_مـهدکودک #لوازم_مـهد_كودك #خانـه_مشاغل #مـهد_كودك #مـیزکودک #توپ_کودک #استخر_توپ #توپ #توپ_بازی

Read more

Media Removed

. بازی Brain Dots . فکر کن ، خط بکش ، نقاط رو بـه هم برسون . . درون این بازی جذاب شما با دو نقطه سر و کار دارید کـه باید آن دو را بـه همدیگر رسانده و باعث شوید با هم برخورد کنند. به منظور اینکار شما حتما از قدرت فکری خود استفاده کرده و با رسم اشکالی هندسی و در واقع تعیین مسیر کاری کنید کـه توپ آبی رنگ بـه توپ قرمز رنگ ... .
🔴 بازی Brain Dots
.
🔹 فکر کن ، خط بکش ، نقاط رو بـه هم برسون
.
.
در این بازی جذاب شما با دو نقطه سر و کار دارید کـه باید آن دو را بـه همدیگر رسانده و باعث شوید با هم برخورد کنند. به منظور اینکار شما حتما از قدرت فکری خود استفاده کرده و با رسم اشکالی هندسی و در واقع تعیین مسیر کاری کنید کـه توپ آبی رنگ بـه توپ قرمز رنگ برخورد کند.
.
❓ بازی کردید؟؟ چطور بود؟؟ 🤔
بیشتر واسمون بگید از این بازی 😍
.
🔴 لینک دانلود و فایل درون کانال تلگرام ما
🔴 لینک کانال درون بیو
.
.
➖➖➖➖➖➖
🆔 @geektap
#geektap #braindots #android #ios #mobilegame #mobile #smartphone #game #entertainment #snapview
#گیکتپ #معرفی #بازی #موبایل #بازی_موبایل #معرفی_بازی #سرگرمـی

Read more

Media Removed

#آبی ؛ درون ساحل آرامش رنگ آبی با سفید، مشکی، آبی، سبز، بنفش و نارنجی هماهنگ مـی‌شود. رنگ مكمل آبی، نارنجی هست و قرار گرفتن این دو رنگ درون كنار هم نارنجی را تشدید مـی‌كند. دقت كنید آبی را با زرد و قرمز ست نكنید، فقط درون صورتی مـی‌توانید ست کنید كه قرمزتان بـه بنفش و زردتان بـه سبز نزدیك باشد. .خرید خوب را پانوراما ... #آبی ؛ درون ساحل آرامش
رنگ آبی با سفید، مشکی، آبی، سبز، بنفش و نارنجی هماهنگ مـی‌شود. رنگ مكمل آبی، نارنجی هست و قرار گرفتن این دو رنگ درون كنار هم نارنجی را تشدید مـی‌كند. دقت كنید آبی را با زرد و قرمز ست نكنید، فقط درون صورتی مـی‌توانید ست کنید كه قرمزتان بـه بنفش و زردتان بـه سبز نزدیك باشد. .🎁خرید خوب را پانوراما ببینید 🎁
@panoramacenter
#panoramacenter
#lifestyle
#Luxurious
#luxury_life
#shopping
#shopping_center
#پانوراما_شکوه_پابرجا
#پانوراما
#لاکچری
#خرید
#ست_پوشیدن

Read more

Media Removed

به طور کلی، توصیـه مـی‌شود کـه از دو هفته مانده بـه زمان #جراحی، از مصرف # آسپرین و داروهای حاوی آسپیرین خودداری کنید. آسپرین درون بسیـاری از داروهای مسکن وجود دارد. اگر شک دارید، با یک داروساز م کنید. جراح خود را از پیش بشناسید؛ درون صورتی کـه در هفته پایـانی دچار عفونت شوید، جراحی زودتر از موعد مقرر انجام ... به طور کلی، توصیـه مـی‌شود کـه از دو هفته مانده بـه زمان #جراحی، از مصرف # آسپرین و داروهای حاوی آسپیرین خودداری کنید. آسپرین درون بسیـاری از داروهای مسکن وجود دارد. اگر شک دارید، با یک داروساز م کنید. جراح خود را از پیش بشناسید؛ درون صورتی کـه در هفته پایـانی دچار عفونت شوید، جراحی زودتر از موعد مقرر انجام خواهد شد. سرما، تب و هر مشکلی کـه به بینی مرتبط باشد، حتما مورد ارزیـابی قرار بگیرد.
چهل و هشت ساعت نخست بعد از جراحی
انتظارات
مشاهده تورم و تغییر رنگ درون اطراف چشم یک امر طبیعی هست که درون روز دوم بعد از جراحی تشدید مـی‌شود. سفیدی داخل چشم‌ها نیز ممکن هست به رنگ قرمز درآید. خونریزی بینی بـه مرور زمان متوقف خواهد شد.
بایدها
زمانی کـه استراحت مـی‌کنید، سرتان را بالا نگه دارید (دو بالش زیر سر بگذارید). مـی‌توانید به منظور از تخت بلند شوید. درون ۲۴ ساعت نخست بعد از جراحی غذاهای نرم و سرد بخورید. بعد از گذشت ۲۴ ساعت اول، مـی‌توانید غذاهای مورد علاقه خود را مصرف کنید؛ با این حال، غذاهای نرم ارجحیت دارند، چون بـه جویدن کمتری نیـاز خواهند داشت.
روز هفتم بعد از عمل جراحی
به طور معمول، درون این زمان محافظ سفت و سخت بینی برداشته شده و از یک گچ سبک به منظور حفاظت از بینی استفاده مـی‌شود.
روز چهاردهم بعد از عمل جراحی
در این مرحله، گچ بینی باز مـی‌شود. با این حال، نتیجه عمل قطعی نیست. ممکن هست بینی کمـی بزرگ بـه نظر برسد. بزرگی بینی بـه علت بزرگ شدن ریشـه (بخش مـیانی دو چشم) و نوک بینی و افزایش زاویـه بینی ایجاد مـی‌شود.
دکتر مجید عبدل زاده #

Read more

Media Removed

. #اپل #آیفون_8 و #آیفون_8_پلاس را درون رنگ جدید #قرمز معرفی کرد اپل امروز نسخه قرمز رنگ آیفون 8 و 8 پلاس خود را مطابق رسم هرساله و به بهانـه حمایت از مبارزه با بیماری ایدز عرضه کرد. جزئیـات بیشتر را درون وب‌سایت فارنت بخوانید. #Apple announces new #red #iPhone8 and #iPhone8Plus #productred #HIV ... .
#اپل #آیفون_8 و #آیفون_8_پلاس را درون رنگ جدید #قرمز معرفی کرد
اپل امروز نسخه قرمز رنگ آیفون 8 و 8 پلاس خود را مطابق رسم هرساله و به بهانـه حمایت از مبارزه با بیماری ایدز عرضه کرد. جزئیـات بیشتر را درون وب‌سایت فارنت بخوانید.

#Apple announces new #red #iPhone8 and #iPhone8Plus
#productred #HIV #AIDS

Read more

Media Removed

یـادداشتی مختصر بر آخرین آلبوم کندریک لامار DAMN. اگر بـه سه آلبوم اخیر کندریک نگاهی بیندازیم، بـه سرعت متوجه مـی‌شویم کـه مفاهیم و موضوعات استفاده شده درون ترانـه ها الهام گرفته از کجا مـی‌باشند. تجربیـات و زندگی شخصی کندریک و جنجال ها و کشمکش های درونی او به منظور یـافتن خود درون هر یک از مراحل زندگی ش. درون آلبوم ... یـادداشتی مختصر بر آخرین آلبوم کندریک لامار DAMN.

اگر بـه سه آلبوم اخیر کندریک نگاهی بیندازیم، بـه سرعت متوجه مـی‌شویم کـه مفاهیم و موضوعات استفاده شده درون ترانـه ها الهام گرفته از کجا مـی‌باشند. تجربیـات و زندگی شخصی کندریک و جنجال ها و کشمکش های درونی او به منظور یـافتن خود درون هر یک از مراحل زندگی ش.
در آلبوم good kid, m.A.A.d city کندریک نوجوانی را شاهد هستیم کـه به دنبال یـافتن راهی به منظور خروج از زندگی پر خطر و مملو از اضطراب یک نوجوان ساکن درون شـهر Compton مـی‌باشد. درون آلبوم بعدی یعنی To pimp a butterfly با کندریکی آشنا مـی‌شویم کـه به موفقیت رسیده و اکنون درون پی درست ترین مسیر به منظور استفاده از شـهرت و تاثیر خودش بر جامعه ش مـی‌باشد. و در نـهایت بـه DAMN. مـی‌رسیم.
آلبوم اخیر از جنبه هایی بسیـار شبیـه بـه TPAB مـی‌باشد. هر دوی این آلبوم ها کندریک موفق و رسیده بـه شـهرت را مورد بررسی قرار مـی‌دهند. اما درون TPAB بیشتر بـه جنبه های برونی این کندریک مـی‌پرداختیم. این کـه او حس مـی‌کرد درون مسیر درست قدم نگذاشته و در نیمـه‌ی دوم آلبوم با بازگشت بـه ریشـه ها وخانـه اش و با رهایی یـافتن از چرخه ای کـه معمولا خواننده ها و هنرمندان درون نظام سرمایـه داری گرفتار آن مـی‌شوند، توانست آموخته های خود درون این مسیر را بـه جامعه ی خود بازگرداند.
اما درون DAMN. کندریک بیشتر بـه جنبه های درونی و خلوت خودش بـه عنوان یک خواننده ی موفق مـی‌پردازد. او حس مـی‌کند کـه شاید درون ظاهر و از بیرون درون جهت درستی قدم گذاشته هست اما درون درون خود دچار جنجال ها و آشوب های فراوانی هست که درون این آلبوم بخشی از آن را
شاهد هستیم.
بارزترین ویژگی این نسخه از کندریک، کلافگی و سردرگمـی اوست. فضاسازی و آهنگسازی و چینش قطعات هم که تا حدی این حس را منتقل مـی‌کنند. اما بیش از همـه این حس درون متن ترانـه ها مشاهده مـی‌شود. این کلافگی و جنجال درونی کندریک درون تصویر جلد آلبوم هم بـه خوبی دیده مـی‌شود. رنگ قرمز دیوار پشت سر او، حالت صورت و چشمان و حروف تماما بزرگ و قرمز رنگ اسم آلبوم درون انتقال پیـام آلبوم موثر هستند. او حس مـی‌کند کـه از کندریک مدنظر خودش دور شده است. انتظارات از او بـه عنوان یک خواننده ی اجتماعی کـه به بهبود بخشیدن وضعیت جامعه اهمـیت مـی‌دهد بالاست، امای بـه وضعیت خود او اهمـیت نمـی‌دهد. “I feel like the whole world wants me to pray for them, but who is praying for me?” شاید داستانی کـه در قطعه ی اول یعنی BLOOD. مـی شنویم هم بیـانگر همـین موضوع باشد.
ادامـه درون پست بعد

Read more

Media Removed

علم الهدی این عرا دیده است؟ از صبح امروز تصویر ابراهیم رئیسی تولیت آستان قدس رضوی با یک خانم سراسر قرمز پوش منتشر شده هست که با موهایی بلوند و چکنـه های قرمز رنگ بلند،چفیـه بر دوش انداخته و پرچم فلسطین را روی سنی تکان مـی دهد کـه ابراهیم رئیسی نیز روی آن ایستاده است. این عدر اختتامـیه ششمـین کنفرانس ... علم الهدی این عرا دیده است؟
از صبح امروز تصویر ابراهیم رئیسی تولیت آستان قدس رضوی با یک خانم سراسر قرمز پوش منتشر شده هست که با موهایی بلوند و چکنـه های قرمز رنگ بلند،چفیـه بر دوش انداخته و پرچم فلسطین را روی سنی تکان مـی دهد کـه ابراهیم رئیسی نیز روی آن ایستاده است.
این عدر اختتامـیه ششمـین کنفرانس بین‌المللی افق نو کـه با شعار "قدس پایتخت همـیشگی فلسطین" شامگاه دوشنبه بيست و چهار اردیبهشت‌ماه برگزار شده است،گرفته شده است.
این تصویر از صبح درون شبکه های اجتماعی دست بـه دست مـی شود و کاربران این سوال را مطرح مـی کنند چگونـه سید احمد علم الهدی امام جمعه مشـهد کـه درباره یک جشن درون یکی از برج های تجاری مشـهد همچنین حرکات موزون چند بچه کم سن و سال درون برج مـیلاد با حضور محمد علی شـهردار سابق تهران واکنش نشان داده بود،به این مراسم و مـیهمان قرمز پوشش واکنشی نشان نداده است.
سید احمد علم الهدی امام جمعه مشـهد، پدر همسر سید ابراهیم رئیسی تولیت آستان قدس رضوی است.

Read more

Media Removed

قصه ليلا را بخوانیم: من مبتلا بـه سرطان بودم. اينكه مي‎گويم بودم، حرف ساده‌ا اي نيست. اين يعني من 2 سال شيمي درماني شدم، چند ماه راديوتراپي رفتم و يك بار پيوند انجام دادم که تا حالا بتوانم اينجا بايستم و بگويم: من مبتلا بـه سرطان بودم... هر وقت كه درون بيمارستان بستري مي‌شدم، مادرم كنارم مي‌ماند و هر بار ... قصه ليلا را بخوانیم:
من مبتلا بـه سرطان بودم. اينكه مي‎گويم بودم، حرف ساده‌ا اي نيست. اين يعني من 2 سال شيمي درماني شدم، چند ماه راديوتراپي رفتم و يك بار پيوند انجام دادم که تا حالا بتوانم اينجا بايستم و بگويم: من مبتلا بـه سرطان بودم... هر وقت كه درون بيمارستان بستري مي‌شدم، مادرم كنارم مي‌ماند و هر بار كه بستري مي‎شدم با خودش از خانـه يك گلدان كوچكِ پر از خاك و يك آبپاش قرمز رنگ مي‌آورد. كيسه‌اي بذر گل يا بذر سبزي مي‎خريد و روز اولي كه بستري مي‌شدم گلدان كوچكش را پشت پنجره رو بـه تپه هاي دارآباد مي‌گذاشت و بذر را مي‌كاشت و مي‌گفت: ‹‹هر روز با هم بِهِش آب مي‌ديم و باهاش حرف مي زنيم که تا سبز بشـه. که تا جوونـه بزنـه.›› اواخر زمستان كه بستري مي‎شدم "شب بوي الوان" مي‌كاشت. اوايل پاييز بستري شدم، كوكب كاشت. گاهي بذرها را 3 روز قبل از بستري شدنم درون آب ولرم خيس مي‌كرد. مرداد ماه بذر تربچه كاشت و بعد از دوره شيمي درماني تربچه‌هاي نقلي قرمز را بـه خانـه برديم و با شامي كه بابا پخته بود خورديم. وقتي يك سال نوروز قرار بود درون بيمارستان باشم و بد اخلاق بودم بذر بنفشـه‌هاي سرحالم كرد. داستان بذرها و انتظار من براي سبز شدنشان و اينكه اين بار چه بذري را انتخاب مي‌كند شده بود تكه‌اي جدانشدني از روزهاي جنگيدن من با سرطان. اما يك زمستان، ماجرا متفاوت شد. قرار بود چند روز ديگر درون بيمارستان بستري شوم. اين بار قرار بود بـه بخش پيوند بروم. ولي هرچه منتظر ماندم ديدم درون فكر خريدن بذر و گلدان نيست. دلخور بودم چون مي‌دانستم بخش پيوند ايزوله هست و فهميدم اين بار از بذر و جوانـه و گلي كه جلوي چشم‌هاي من و از خاك سر بزند خبري نيست. روز بستري رسيد. با بغض درون حاليكه دست‌هاي درون دستم بود وارد اتاقم درون بخش پيوند شدم و ديدم جاي گلدان و آب پاش كوچكمان پشت پنجره خالي است. درون اين فكرها بودم كه گفت: ‹‹اين بار هم بذر مي‌كاريم›› باورم نمي‎شد. چشم‎هايم را دور که تا دور اتاق چرخاندم و چيزي نديدم. بغلم كرد و گفت: ‹‹اين بار بذر را درون وجود تو مي‌كاريم. اين بار گلدان من تويي. سلول‌هايي كه پزشكانت درون پيوند درون تو خواهند كاشت بذر اين بار ماست. بذر زندگي. آنقدر بـه آفتاب نگاه مي‌كنم که تا بذر اميدم درون تو جوانـه بزند.›› و اين بذر درمن جوانـه زد. من پيوند شدم. يك ماه درون بخش سلول‌هاي بنيادي محك بودم و روز آخر محك برايم جشن سبز شدن گرفت.

من بذر اميدي بودم كه درون بخش پيوند جوانـه زدم...

Read more

Media Removed

‌‌ ‌‌جلسه هماهنگی پیش از دیدار نفت مسجد سلیمان و تراکتورسازی برگزار گردید. ‌ ‌ تراکتورسازی درون این دیدار با پیراهن های یکدست قرمز ‌رنگ و نفتی ها با پیراهن های زرد رنگ خود بـه مصاف یکدیگر خواهند رفت. ‌ ‌‌ ‌ ‌دیدار بین دو تیم امروز از ساعت 20:45 آغاز مـیشود. ‌ ‌‌ #tiraxturclub ‌‌
‌‌جلسه هماهنگی پیش از دیدار نفت مسجد سلیمان و تراکتورسازی برگزار گردید.


تراکتورسازی درون این دیدار با پیراهن های یکدست قرمز ‌رنگ و نفتی ها با پیراهن های زرد رنگ خود بـه مصاف یکدیگر خواهند رفت.
‌ ‌‌

‌دیدار بین دو تیم امروز از ساعت 20:45 آغاز مـیشود.

‌‌
#tiraxturclub

Media Removed

. معنی : منسوب بـه اشک / پهلوان / قهرمان / سردار بلندبالا / شكاننده / نفوذ كننده / جایگاه راستی و درستی / پاكی و پارسایی / بنیـان گذار پادشاهی پارت ها و نام سومـین نیـای پاكو . ریشـه : فارسی ت : پسر رنگ اسم : قرمز . خصوصیـات رنگ قرمز : بسیـار جاه طلب بوده و گاهی به منظور رسیدن بـه اه خود ممکن هست از ... .
🔶معنی : منسوب بـه اشک / پهلوان / قهرمان / سردار بلندبالا / شكاننده / نفوذ كننده / جایگاه راستی و درستی / پاكی و پارسایی / بنیـان گذار پادشاهی پارت ها و نام سومـین نیـای پاكو
.
🔹ریشـه : فارسی
🔹ت : پسر
🔹رنگ اسم : قرمز
.
👈 خصوصیـات رنگ قرمز : بسیـار جاه طلب بوده و گاهی به منظور رسیدن بـه اه خود ممکن هست از دیگران نیز مایـه بگذارد ‌. قرمز رنگ حیـات و جسارت هست . او همـیشـه تلاش دارد کـه آشکارا بـه فعّالیت بپردازد و مورد توجّه قرار بگیرد . بسیـار خونگرم هست و بـه سادگی تحریک مـی شود . ممکن هست در اوج شادی نیز ناگهان و با کوچکترین بهانـه ای اخمـهایش درون هم رفته و به لاک خود فرو برود . حتما سعی کند کـه از انرژی فوق العادّه اش درون جهت مثبت استفاده کند .
#Ashkan #اشکان #Persiannamesashkan
#نامـهای_ایرانی_شروع_حرف_الف
#نامـهای_ایرانی_شروع_حرف_الف_پسر
.
.
.
.
🔍 طراحی اسمِ خود را از طریقِ جستجو ِ هشتگِ زیر پیدا کنید :
#Persiannamesyourname
🌸 با تَگ ِ عزیزانِ خود ، زیر تصویرِ اسمشان ، نشان دهید کـه به یـادشان هستید @ 🌸
.
.
.
.

#نام_فارسی #اسم_فارسی #اسم_ایرانی #نام_ایرانی
#اسم #نام # #پسر #ونـه #پسرونـه #عکسنوشته #ایرانی #طراحی_اسم #انـه #پسرانـه #نام_زیبا #اسم_زیبا
🌟 #persiannames 🌟

Read more

Media Removed

. معنی : گویش ترکی رودخانـه ارس / زلال / سرزنده / جوانمرد / بخت / خوشبختی / کامـیابی . ریشـه : ترکی ت : پسر رنگ اسم : قرمز . خصوصیـات رنگ قرمز : بسیـار جاه طلب بوده و گاهی به منظور رسیدن بـه اه خود ممکن هست از دیگران نیز مایـه بگذارد ‌. قرمز رنگ حیـات و جسارت هست . او همـیشـه تلاش دارد کـه آشکارا بـه فعّالیت ... .
🔶معنی : گویش ترکی رودخانـه ارس / زلال / سرزنده / جوانمرد / بخت / خوشبختی / کامـیابی
.
🔹ریشـه : ترکی
🔹ت : پسر
🔹رنگ اسم : قرمز
.
👈 خصوصیـات رنگ قرمز : بسیـار جاه طلب بوده و گاهی به منظور رسیدن بـه اه خود ممکن هست از دیگران نیز مایـه بگذارد ‌. قرمز رنگ حیـات و جسارت هست . او همـیشـه تلاش دارد کـه آشکارا بـه فعّالیت بپردازد و مورد توجّه قرار بگیرد . بسیـار خونگرم هست و بـه سادگی تحریک مـی شود . ممکن هست در اوج شادی نیز ناگهان و با کوچکترین بهانـه ای اخمـهایش درون هم رفته و به لاک خود فرو برود . حتما سعی کند کـه از انرژی فوق العادّه اش درون جهت مثبت استفاده کند .
#Araz #آراز #Persiannamesaraz
#نامـهای_ایرانی_شروع_حرف_الف
#نامـهای_ایرانی_شروع_حرف_الف_پسر
.
.
.
.
🔍 طراحی اسمِ خود را از طریقِ جستجو ِ هشتگِ زیر پیدا کنید :
#Persiannamesyourname
🌸 با تَگ ِ عزیزانِ خود ، زیر تصویرِ اسمشان ، نشان دهید کـه به یـادشان هستید @ 🌸
.
.
.
.

#نام_فارسی #اسم_فارسی #اسم_ایرانی #نام_ایرانی
#اسم #نام # #پسر #ونـه #پسرونـه #عکسنوشته #ایرانی #طراحی_اسم #انـه #پسرانـه #نام_زیبا #اسم_زیبا
🌟 #persiannames 🌟

Read more

Media Removed

. معنی : خالص / بی آلایش / پرده / بامداد / فردا / همسر حضرت ابراهیم (ع) . ریشـه : عبری / کردی ت : رنگ اسم : قرمز . خصوصیـات رنگ قرمز : بسیـار جاه طلب بوده و گاهی به منظور رسیدن بـه اه خود ممکن هست از دیگران نیز مایـه بگذارد ‌. قرمز رنگ حیـات و جسارت هست . او همـیشـه تلاش دارد کـه آشکارا بـه فعّالیت ... .
🔶معنی : خالص / بی آلایش / پرده / بامداد / فردا / همسر حضرت ابراهیم (ع)
.
🔹ریشـه : عبری / کردی
🔹ت :
🔹رنگ اسم : قرمز
.
👈 خصوصیـات رنگ قرمز : بسیـار جاه طلب بوده و گاهی به منظور رسیدن بـه اه خود ممکن هست از دیگران نیز مایـه بگذارد ‌. قرمز رنگ حیـات و جسارت هست . او همـیشـه تلاش دارد کـه آشکارا بـه فعّالیت بپردازد و مورد توجّه قرار بگیرد . بسیـار خونگرم هست و بـه سادگی تحریک مـی شود . ممکن هست در اوج شادی نیز ناگهان و با کوچکترین بهانـه ای اخمـهایش درون هم رفته و به لاک خود فرو برود . حتما سعی کند کـه از انرژی فوق العادّه اش درون جهت مثبت استفاده کند .
#Sareh #sare #ساره #Persiannamessare #Persiannamessareh
#نامـهای_ایرانی_شروع_حرف_س
#نامـهای_ایرانی_شروع_حرف_س_
.
.
.
.
🔍 طراحی اسمِ خود را از طریقِ جستجو ِ هشتگِ زیر پیدا کنید :
#Persiannamesyourname
🌸 با تَگ ِ عزیزانِ خود ، زیر تصویرِ اسمشان ، نشان دهید کـه به یـادشان هستید @ 🌸
.
.
.
.

#نام_فارسی #اسم_فارسی #اسم_ایرانی #نام_ایرانی
#اسم #نام # #پسر #ونـه #پسرونـه #عکسنوشته #ایرانی #طراحی_اسم #انـه #پسرانـه #نام_زیبا #اسم_زیبا
🌟 #persiannames 🌟

Read more

Media Removed

تاثیر چیدمان اتاق بر شخصیت کودک . روانشناسان معتقدند کـه تا قبل از 2 سالگی مـهم‌ترین ویژگی به منظور اتاق کودک آرامش و ثبات است، چرا کـه هرتغییر و حذفی درون اتاق درون ذهن کودک بـه معنای نابودی آن شیء است. . بنابراین نمـی‌تواند نقشـه ذهنی درستی از محیط اطرافش داشته باشد، درون نتیجه اگر ثبات نباشد کودک احساس آرامش ... 🔷 تاثیر چیدمان اتاق بر شخصیت کودک 🔷
. 💫روانشناسان معتقدند کـه تا قبل از 2 سالگی مـهم‌ترین ویژگی به منظور اتاق کودک آرامش و ثبات است، چرا کـه هرتغییر و حذفی درون اتاق درون ذهن کودک بـه معنای نابودی آن شیء است.
. 💫بنابراین نمـی‌تواند نقشـه ذهنی درستی از محیط اطرافش داشته باشد، درون نتیجه اگر ثبات نباشد کودک احساس آرامش نمـی‌کند و نمـی‌تواند با فضا ارتباط خوبی برقرار کند. .
💫یکی از بزرگ‌ترین دغدغه های خانواده به منظور چیدمان و دکوراسیون داخلی منزل چیدمان اتاق کودک است، مخصوصا هنگامـی کـه شما به منظور اولین بار مـی‌خواهید پدر یـا مادر شوید شوق وصف ناشدنی‌ای به منظور چیدن اتاق فرزند دلبندتان دارید و دلتان مـی‌خواهد رویـایی‌ترین فضا را به منظور کوچولوی نازنین‌تان فراهم کنید.
. 💫والدین معمولا هنگام انتخاب و خرید وسایل اتاق کودک و طراحی دکوراسیون داخلی اتاق سلیقه شخصی خودشان را به‌کار مـی‌برند و این کار کاملا اشتباه است، شما به منظور اینکه بتوانید فضای مناسبی به منظور فرزندتان آماده کنید حتما ذهنی کودکانـه داشته باشید یعنی حتما حداقل هنگام طراحی چیدمان اتاقش کودکانـه فکر کنید بنابراین اگر چنین ذهنیتی به منظور شما ایجاد نمـی‌شود مـی‌توانید از متخصصان طراحی داخلی یـا روانشناسان کودک کمک بگیرید، .
💫ضمن اینکه دکوراسیون اتاق کودک درون سال‌های مختلف زندگی‌اش متفاوت هست مثلا درون نوزادی و خردسالی بچه‌ها عاشق رنگ‌های تند و شاد و پررنگ هستند و این رنگ‌ها مـی‌تواند خلاقیت آنـها را بـه شدت تحت تاثیر قرار دهد. .
💫وجود تصاویری روی دیوار‌های اتاق مـی‌تواند تخیلات بچه‌ها را فعال کند و به رویـاهایشان رنگ و شکل تازه‌ای بدهد و بنابراین درون شکل‌گیری شخصیت فرزند شما هم تاثیر دارد، این درحالی هست که اکثر والدین ترجیح مـی‌دهند اتاق کودکان را با رنگ‌های ملایم و دیوارهایی خالی از تصاویر تزئین کنند. .
💫رنگ‌های بنفش، صورتی و قرمز رنگ‌های انـه‌ای هستند و در مقابل آبی، نارنجی و سبز به منظور اتاق پسربچه‌ها بیشتر کاربرد دارد، اما حتی گاهی مـی‌توان با ترکیب درست این رنگ‌ها براساس اصول روانشناسانـه این محدودیت‌ها را از بین برد.
#روانشناسی #اتاق #کودک
@soltankoochooloo

Read more

Media Removed

.... . . اگر اغلب مبلمان های دکوراسیون منزل شما از رنگ های خنثی و ملایم تشکیل شده است، بهتر هست از یک دکوری یـا مبلمان اصلی کوچک به منظور ایجاد تنوع درون فضای خانـه استفاده کنید. . . . یک دکوری یـا تابلوی قرمز رنگ، کوسن های صورتی یـا نارنجی رنگ، عسلی هایی بـه رنگ چوب تیره رنگ یـا فرش فانتزی کوچک با طرح های قرمز ... ....
.
.
اگر اغلب مبلمان های دکوراسیون منزل شما از رنگ های خنثی و ملایم تشکیل شده است، بهتر هست از یک دکوری یـا مبلمان اصلی کوچک به منظور ایجاد تنوع درون فضای خانـه استفاده کنید. .
.
.
یک دکوری یـا تابلوی قرمز رنگ، کوسن های صورتی یـا نارنجی رنگ، عسلی هایی بـه رنگ چوب تیره رنگ یـا فرش فانتزی کوچک با طرح های قرمز رنگ مـی توانند پیشنـهادات جذابی به منظور تنوع بخشی بـه دکوراسیون یکنواخت منزل باشند.
.
.
.
برای مشاهده آموزش های بیشتر درون خصوص تغییرات دکوراسیون با کمترین هزینـه، بـه وب سایت دکوراسیون آنلاین اتود مراجعه بفرمایید. .

Read more

Media Removed

, , سلام دوستاي عزيز و هميشـه همراهم️ اميدوارم نوروز ٩٧ بهتون خوش گذشته باشـه والهي روزهاي خيلي خوبي درون انتظار هممون باشـه 🏻 امّـــــا يه خبر خوش براتون دارم مسابقه دوست دارين؟! اول جايزه ش رو ميگم بعد سوال رو ، ، 🏻جايزه دو عدد كارت اعتباري هر كدوم بـه ارزش ١٠٠ هزار تومان براي دو نفر حالا ... , ,
سلام دوستاي عزيز و هميشـه همراهم♥️
اميدوارم نوروز ٩٧ بهتون خوش گذشته باشـه والهي روزهاي خيلي خوبي درون انتظار هممون باشـه 🙏🏻🌹
امّـــــا
يه خبر خوش براتون دارم😉 🌟مسابقه دوست دارين؟!😉
اول جايزه ش رو ميگم بعد سوال رو😉 ،
،
👈🏻جايزه دو عدد كارت اعتباري هر كدوم بـه ارزش ١٠٠ هزار تومان براي دو نفر😍😍
حالا سوال چيه؟!
👈🏻اسم اين درخت جلويي با برگهاي قرمز رنگ چيه؟ 👉🏻 ,
,
جوابش خييلي آسونـه😉♥️
از الان که تا دو روز آينده فرصت دارين جواب رو كامنت بزارين هيچ محدوديتي هم درون كامنتهايي كه هر كس ميزاره نيست ، اگر دوست داشتين دوستانتون هم زير اين پست منشن كنيد که تا در مسابقه شركت كنن و شانس خودشون رو امتحان كنن ،
،

بعد از دو روز بين جوابهاي درست بصورت رندم دو نفر از عزيزان انتخاب ميشن (تاريخ قرعه كشي دوشنبه ٢٠ ام ) و در استوري فيلم قرعه كشي رو هم ميزارم 😉راستشو بخواين جايزه اي ديگه اي بـه ذهنم نرسيد و اين برنامـه رو هم فقط بمنظور قدرداني از حضورتون گذاشتم و اگر دوست داشتين حتما مسابقه هامون ادامـه پيدا ميكنـه و جايزه هاي متنوعتري براش درون نظر ميگيرم. 😉
مسابقه شروع شد....
___________________________
برندگان مسابقه مشخص شدن
@helma965552
و
@fmn1350 ،
دوستانِ برنده لطفا از طريق دايركت با من درون تماس باشن که تا كارت هديه تقديمشون بشـه...
________________________
جايزه برندگان عزيز تقديمشون شد♥️

Read more

Media Removed

كارفرما :آقاي حسيني طراح:والازاده . . کارخانـه آجر سنتی حیدری از سال ۱۳۴۰شروع بـه کار نمود و با آجر قزاقی سفید وارد صنعت تولید آجر قزاقی گردید. این کارخانـه بعد از ۸ سال تولید آجر سفید بـه درخواست مقامات کشوری با همکاری مـهندس های توان بخش کشور مـیراث فرهنگی کل کشور و مـهندس محمد رضا نیکبخت شروع بـه تحقیق ... كارفرما :آقاي حسيني
طراح:والازاده
.
.
کارخانـه آجر سنتی حیدری از سال ۱۳۴۰شروع بـه کار نمود و با آجر قزاقی سفید وارد صنعت تولید آجر قزاقی گردید. این کارخانـه بعد از ۸ سال تولید آجر سفید بـه درخواست مقامات کشوری با همکاری مـهندس های توان بخش کشور مـیراث فرهنگی کل کشور و مـهندس محمد رضا نیکبخت شروع بـه تحقیق کرد و در سال های ۱۳۴۸ که تا ۱۳۵۰ مشغول تحقیق و آزمایش درون مورد تولید آجر قزاقی قرمز شد و بعد از دو سال تلاش بی وقته و هزاران بار آزمایش آجر قزاقی سفید را بدون هیچ رنگ مصنوعی بـه آجر قزاقی قرمز تبدیل نمود کـه این امر با حمایت مـیراث فرهنگی انجام گردید و بعد از دو سال با موفقیت اولین سری آجر قزاقی قرمز به منظور مسجد جامع ورامـین کـه در آن زمان تخریب شده بود ارسال شد و این بنای ایرانی با موفقیت بازسازی شد و بعد از آن سفارت انگلیس وعمارت شخصی و توریستی ایت اللّه رفسنجانى درون شـهر رفسنجان ارسال شد واز آن بـه بعد آجر قزاقی قرمز مورد استقبال شدید دولت و معماران بزرگ قرار گرفت. که تا جایی کـه آجر قزاقی بـه ایتالیـا نیز فرستاده شد.
این کارخانـه واقع درون خاتون آباد تهران مـی باشد.. آجر سنتی حیدری تنـها تولید کننده ی آجر قزاقی قرمز (طبیعی) درون ایران.
شماره ي تماس:09129339159-09125977596
.
.
لطفاً بـه کانال ما درون تلگرام بپیوندید
https://telegram.me/ajorheydarii
.
.

#معماری #آجر #آجرنما #مـهندس #حیدری #آجرقزاقی #آجرحیدری #آجر_حیدری #معماری_سنتی #پیمانکار #سنتی #نما #زیبا #معماری_داخلی #معماری_ایرانی #معماری_اسلامـی_ایران #معماری_اسلامـی #مـهندسی #ساختمان_لو#ساختمان #آجر #کانال_تلگرام #کانال #سنتی_مدرن #آرشیتکت
#Architecture #homedecor #homestyle
#Architect
#Designer
#Design
#home

Read more

Media Removed

. سحابی مستطیل قرمز از نگاه هابل . سحابی مستطیل قرمز با چنین ظاهر غیرعادی چگونـه شکل گرفته است؟ درون مرکز سحابی، یک منظومۀ ستاره‌ای دوتایی وجود دارد کـه نیروی سحابی را تامـین مـی کند اما هنوز علت ِ رنگ‌هایش را توضیح نمـی دهد. شکل غیرعادی مستطیل قرمز احتمالا بخاطر لایـه ضخیمـی از گرد و غبار هست که جریـان کروی ... .
سحابی مستطیل قرمز از نگاه هابل
.
سحابی مستطیل قرمز با چنین ظاهر غیرعادی چگونـه شکل گرفته است؟ درون مرکز سحابی، یک منظومۀ ستاره‌ای دوتایی وجود دارد کـه نیروی سحابی را تامـین مـی کند اما هنوز علت ِ رنگ‌هایش را توضیح نمـی دهد. شکل غیرعادی مستطیل قرمز احتمالا بخاطر لایـه ضخیمـی از گرد و غبار هست که جریـان کروی خروجی را بـه اشکال مخروطی تبدیل مـی کند. از آنجاییکه ما لبۀ این لایـه گرد و غبار را مـی بینیم، لبه‌های مرزی اشکال مخروطی بـه نظر یک ایرا تشکیل مـی داده‌اند. .
رگه‌های مجزا نیز نشان مـی دهند کـه جریـان خروجی از کجا شروع مـی شود. هرچند، رنگ‌های غیرعادی این سحابی بخوبی شناخته نشده‌ و گمان مـی رود کـه بخشی از آن ناشی از مولکول‌های هیدروکربن باشد کـه در واقع عناصر سازندۀ حیـات آلی مـی باشد. سحابی مستطیل قرمز درون فاصله تقریبی ۲۳۰۰ سال نوری از زمـین درون سمت صورت فلکی تک شاخ واقع شده است. این سحابی درون این عپردازش شده از تلسکوپ فضایی هابل با جزئیـات نشان داده شده است. ظرف چند مـیلیون سال آینده، وقتی یکی از ستارگان مرکزی از سوخت هسته‌ای خالی مـی شود، سجابی مستطیل قرمز احتمالا بـه یک سحابی ستاره‌ای شکوفا تبدیل مـی شود.
.
مطالب علمـی- نجومـی:
bigbangpage.com
.
ترجمـه: سحر الله‌وردی/ سایت بیگ بنگ
.
منبع: apod

Read more




[چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 08 Jul 2018 16:52:00 +0000



چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم

رمان بـه رنگ شب ( اعظم طیـاری ) [آرشيو] - P30World Forums ...

عقربه های ساعت روی دیوار بدون توجه بـه حال پریشان سیما با یکدیگر مسابقه زمان گذاشته بودند. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم دلشوره وادارش مـی کرد مرتبا بـه دستشویی برود. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم سروش باز دیر کرده بود و او با التهاب و نگرانی اشک مـی ریخت. دلش نمـی خواست بلوا بـه پا کند.. از این رو مستأصل و ناچار امـیر را پنـهانی درون جریـان امر قرار داد. امـیر با سی و یک سال سن پر تجربه و پخته، چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم کوچک را دلداری داد و او را دعوت بـه آرامش کرد اما دل عاشق سیما آرام و قرار نداشت. امـیر بناچار به منظور خروج ناگهانی از منزل درون آن وقت شب بهانـه ای تراشید و پس از تماس با بیمارستان ها و کلانتری ها حوالی محل کار و سکونتش با خیـالی آسوده راهی منزل شد. عقربه های ساعت عدد یک را نشان مـی داد و سیما جز اشک چاره دیگری نمـی یـافت. امـیر بـه دلداری بسنده کرد و گفت:
- شاید کاری برایش پیش اومده
سیما قبول نمـی کرد. مدام کوسن مدل ماهی را درون شکمش فرو مـی برد و پیچ و تاب مـی خورد. ورد زبانش بود: چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم "سروش محاله دیر کنـه".
امـیر با رفتارهای کوچک خود بـه شک افتاد و گفت:
- دعوا کردین؟
نگاه متعجب سیما پشتو لوچه ورچیده اش گم شد. جواب داد:
- از کجا فهمـیدی؟
- از رفتار کوچولوم کـه طاقت نداره شوهرش یـه شب که تا ساعت دو و سه دیر کنـه... شاید خواسته درس عبرتت بده، مردها همشون لجبازند.
بعد نصیحتش کرد که تا دست و صورتش را بشوید و صبوری پیشـه کند. امـیر متعقد بود اخبار ناگوار زودتر از باد خواهد رسید، بعد ترس و نگرانی سیما را بی جهت شمرد. دلداری داد، دلداری.... بالاخره سیما آرام گرفت.
به آشپزخانـه رفت و مـیوه آورد. امـیر نخورد، چای آورد امـیر نخورد. امـیر خمـیازه کشید اما خواب از چشمانش گریخته بود، درد دل و برادر که تا بالا آمدن آفتاب از مشرق ادامـه داشت. بالاخره پلک های امـیر سنگین شد و روی هم افتاد، اما دو چشم سیـاه سیما بـه در چوبی آپارتمان خیره ماند. عقربه های ساعت از عدد هفت گذشته بود کـه کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و سروشل و دمق با قیـافه آشتفته وارد شد. سیما غم را فراموش کرد، نفسی عمـیق کشید و لبخند زد. سروش عالعملی نشان نداد، اما چشمش کـه به امـیر افتاد بـه طرف سیما چرخید. چشمان پف کرده سیما خبر از شب زنده داری و شک مـی داد، اما توجهی نکرد و با تندی گفت:
- امـیر اینجا چه کار مـی کنـه؟!
- دلواپس تو شده بودم بـه امـیر خبر دادم دنبالت بگردیم
- نترس خانم! بادمجان بم آفت نداره
با صدای سروش، امـیر چشم باز کرد، سلام کرد و گفت:
- هی پسر! هیچ معلوم هست کجا گذاشتی رفتی... کوچولوی ما رو حسابی دلواپس کردی
سروش سرد و بی احساس پاسخ داد:
- شرکت بودم،یـه کار فوق العاده داشتم حتما تمومش مـی کردم.
- حداقل مـی تونستی بـه تلفن بزنی... شایدم ترجیح دادی سیما اذیت بشـه.
سروش از کنایـه امـیر خوشش نیـامد ابروانش را درون هم کشید و گفت:
- چرا حتما سیما رو اذیت کنم؟
چرخید و کاملا رو درون روی امـیر قرار گرفت، رفتارش سرد و خشن بود.
- من فقط غرق کار بودم و متوجه گذشت زمان نشدم. وقتی بـه خودم اومدم کـه صبح شده بود... حالا هم کـه اینجام
سیما احساس کرد گفتگوی مـیان آن دو کم کم بـه جر و بحث تبدیل خواهد شد از این رو مـیان حرفشان پرید و گفت:
- خب خدا رو شکر سالمـی
و دست سروش رو گرفت و در حالی کـه او را بـه سوی اتاقش مـی کشاند رو بـه امـیر کرد و با گفتن "الان برمـی گردم" سروش را بـه درون اتاق کشید و در را بست. سروش عصبانی کتش را روی تخت پرتاب کرد و به طرف سیما اشاره کرد و گفت:
- بهت گفته بودم اگه دیر کردم، نـه دنبالم بگرد نـهی رو درون جریـان بگذار
سیما از ترس جار و جنجال کوتاه آمد.
- حق با توست، معذرت مـی خوام
- ببین سیما! هیچ دلم نمـی خوادی توی زندگی من دخالت کنـه.... مخصوصا این برادر سمجت
- باشـه باشـه. یواش تر صدات رو مـی شنوه زشته.
اما سروش لج کرد صدایش را بالاتر برد و گفت:
- کـه بشنوه. اگر تو نمـی تونی بهش بگی ، خودم مـی دونم چطور رفتار کنم.
سیما نمـی خواست امـیر سر از اسرار زندگی اش درون بیـاورد، باز کوتاه آمد.
- هر چی تو بگی... هیس... باشـه... حالا بیـا بریم صبخانـه بخور
- نمـی خورم... مـیل ندارم
- برات مـیارم اتاقت
سروش دقیقا فریـاد کشید:
- برو بیرون راحتم بگذار... گفتم نمـی خورم
سیما از ترس آبرو ریزی باز هم کوتاه آمد و بیرون رفت. بـه اطراف نگاه کرد، اثری از امـیر نبود، صدای سیفون آب را کـه شنید خیـالش راحت شد، احتمالا امـیر مکالمـه آن دو را نشنیده بود، هوای ریـه اش را با فوت محکمـی بیرون داد و به آشپزخانـه رفت.
امـیر درون که با حوله کاغدی دست و صورتش را خشک مـی کرد جلو آمد. بـه دنبال سروش چشم چرخاند، اثری از او نیـافت. با چشم و ابرو سراغش را از سیما گرفت. سیما خونسردی اش را حفظ کرد و گفت:
- خوابید
امـیر با تعجب چانـه بالا داد، دست لا بهموهایش برد، خمـیازه کشید و نشست سر مـیز، صبحانـه خورده نخورده نیم خیز شد، بوسه زد بـه پیشانی ، تمام قد کـه ایستاد گفت:
- تو هنوز خیلی بچه ای، تجربه زندگی نداری، زیـاد به منظور دیر و زود آمدنـهای سروش خودت رو ناراحت نکن... درون ضمن این قدر کنج خونـه نشین الان دو هفته هست که بـه ما سر نزدی.
سیما به منظور بدرقه بلند شد و گفت:
- دلم نمـی خواست اینطوری خونـه ت بیـای، خیلی بد شد، ببخشید تو رو خدا
- بخشیدمت بـه سروش، برو تو خوشگل خانم، برو استراحت کن، دیشب یـه لحظه هم نخوابیدی
امـیر رفت. سیمال از بیخوابی شب گذشت مشغول رتق و فتق امور منزل شد. بعد از فراغت، فکر کرد قدری استراحت کند. بـه اتاق خوابش رفت. آن قدر خسته بود کـه سرش بـه بالش نرسیده بـه خوابی عمـیق فرو رفت. عقربه های ساعت عدد دو را رد کرد کـه چشم باز کرد کمـی بدنش را کش و قوس داد و نشست. چشمش بـه ساعت دیواری افتاد. چند بار پلک زد، مطمئن شد کـه درست مـی بیند.وقتی متوجه گذشت زمان شد، دو دستی توی صورتش کوفت و گفت: " وای اگه سروش بیدار شده باشـه".
به سرعت بـه مـیان هال دوید سروش روی کاناپه سه تایی دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا مـی کرد. بـه لکنت افتاد. به منظور سلام و عذر خواهی زبانش بـه سختی درون کام چرخید.
- سلام... ببخشید خوابم بود. شما خیلی وقته بیدار شدی؟
سروش نگاه چپ چپی بـه او انداخت و گفت:
- فرقی هم مـی کنـه؟
سیما ناخن جوید گفت:
- معذرت مـی خوام، گرسنـه ای؟
- نـه... اتفاقا کاملا سیرم، غذای خوشمزه ای بود، ممنون.
- شما تنـها ناهار خوردی؟
- از نظر تو اشکالی داره؟
سیما جواب نداد. بـه آشپزخانـه رفت، مشتی آب بـه صورتش پاشید، سپس بـه سراغ غذا رفت، اما بـه آننزد، سرک کشید توی هال،سروش بی تفاوت و خونسرد تلویزیون تماشا مـی کرد. رفته رفته بـه سروش و رفتارهای او مشکوک مـی شد. ماههای اولیـه شروع زندگی مشترک مـی تواند به منظور تمامـی زوج ها از خاطره انگیزترین روزها محسوب گردد. گردش و تفریح بـه انضمام ناز ، اما به منظور سیما کاملا برعبود " زندونی خونـه و نازکش سروش". آن قدر از سروش و رفتارهای او متعجب بودکه گاه فکر مـی کرد او درون مورد بیماری اش نیز دروغ گفته است، مع الوصف از حقیقت مـی ترسید وبدون کنجکاوی ترجیح مـی داد خاموشی را برگزیند.
******

---------- Post added at 08:59 AM ---------- Previous post was at 08:57 AM ----------

- پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمـیره ... یـه امشب رو استراحت کن .

اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را که تا او بالا کشید و گفت:

- بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیـاد مشکلی نداره .

نادر تازه بـه ذهنش رسید کـه از چند و چون ماجرا بـه نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت. وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد .سروش بـه التماس افتاد و گفت:

- تورو خدا سیما رو پیدا کن .

- زن توست ! من دنبالش بگردم .

نادر ناگهان بـه یـاد ش نگین افتاد . این تنـها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره را گرفت . سروش فقط شنید کـه نادر مـیگه :

- نـه بـه جون راست مـی گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.

نادر بـه محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را بـه دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا مـی لرزید.

- الو ... خودتی سیما ؟

سیما جواب نداد سروش بـه التماس افتاد

- بهت احتیـاج دارم خیلی تنـهام سیما .

سیما با سردی گفت:

- اگه این کارها به منظور برگشتنمـه بهتره خودت رو خسته نکنی .

- من تصادف کردم سیما یـه نفر داره مـی مـیره .

سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنـه کرد رفتار سروش را فراموش کرد و با هول و ولا پرسید :

- کدوم بیمارستانی؟

عجول بود و سراسیمـه درون مقابل ممانعت نگهبان از ورودش بـه التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات درون جستن سروش بـه دادش رسید. منتظر پایین امدن ا نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید درون اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد از یک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .

- چه بلایی سرت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورم کرده زیر چشمات سیـاه شده .

- حالم خوبه ... فقط یـه کوفتگی جزیی هست نگران نباش فردا مرخص مـیشم....

اما سیما اشک ریخت گریـه گریـه ... بالاخره با مـهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمـی ارام شد و جویـای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را بـه گردن خود انداخت و خودش را بـه باد ملامت گرفت .

در این موقع نادر کـه دقایقی قبل به منظور تهیـه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:

- ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟

چشمان تر سیما درون نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:

- اقا نادر ! سروش راست مـیگه ... مشکلی نداره؟

- اولا کـه مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنـها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن مـی اومدی ... اگه بـه هر علتی مجبور بـه توقف مـی شدی ممکن بود هر بلایی سرت بیـاد ... درون ضمن فکر نکن چون بـه فرمونت خوبه مـی تونی هر جور و هر وقت کـه دلت خواست رانندگی کنی .

سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم درون چشم سروش دوخت و منتظر عالعمل او ماند . عالعمل سروش یـه لبخند پر مـهر بود رو کرد بـه نادر و گفت:

- قول مـیده دیگه تکرار نشـه شما خانوم بنده را ببخشید .

شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما بـه سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :

- اقا نادر اگه امکانش هست مـی خوام مصدوم رو ببینم .

نادر که تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره بـه در ای سی یو نگاه مـی کرد .

نادر او را با انگشت نشانـه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بود . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد کـه او حتما با تصادف درون ارتباط باشد . بـه سردی سلام کرد و بدون تامل برخاست و چند بار عرض راهرو را قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :

- با من کاری داشتی ؟

سیما خودش را معرفی کرد :

- همسر اقای مقامـی هستم راننده ماکسیما.

- حدس مـی زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... مـی تونی بری تو نگاهش کنی.

- من از صمـیم قلب متاسفم امـیدوارم کـه ایشون هرچه زود تر بـه هوش بیـاد و سلامت خودشون رو بدست بیـارن .

محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه او درون مدت 24 ساعت رنگ باخته هست با یـه صندلی فاصله نشست . اطمـینان داد کـه از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی به منظور اعزام نیلوفر بـه خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .

سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:

- بهتره بابا رو خبر کنم

- مـی دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... مـی خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا بـه راه کنی ... این وقت صبح کاری از دستی بر نمـیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .

سیما حق را بـه جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر بـه نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود بـه محض مشاهده سیما سراسیمـه پرسید :

- چه خبر ؟

سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمـی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را بـه چشمان او دوخت و گفت :

- فکر نمـی کردم بیـای .

سیما صندلی را جلو کشید نشست . موجی از محبت را با نگاه بـه چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مـهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :

- فکر نمـی کردم کـه بخوای بر گردم

- خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیـابون رو دنبالت دویدم فریـاد زدم ولی تو توجهی نکردی

- تو اگه جای من بودی چه کار مـی کردی؟

سروش سرش را روی بالشجا بـه جا کرد و به سقف خیره شد . نفس عمـیقکشید و گفت:

- خودم هم نفهمـیدم کـه دارم چه کار مـی کنم ... سیما تو حتما من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... مـی دونم که تا عمر داری نمـی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.

سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز بـه قلب و روح سروش شرر زد و گفت:

- اشتباه مـی کنی ... من الان هم فراموش کردم .

- چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو مـی زنی .

سیما برخاست کنار پنجره ایستاد و گفت :

- اگه عاشق بودی حالم رو مـی فهمـیدی .

سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای بـه همسرش نداشت . اگر هم درون جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی کـه باعث ازار و اذیت این جوان مـی شد ناراحت و عصبی بود . کاش مـی توانست خودش را ار این سردرگمـی رهایی بخشد .اما او قادر بـه این نبود کلافه چشم بست و با صدایی کـه از چاه بالا مـی امد گفت:

- سرم درد مـی کنـه اگه بخوابم شاید اروم بشـه

سیما بی صدا درون کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره بـه سروش بود که تا انکه اسمان ابی شد و خورشید رخ نمایـاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر بـه لبه تخت تکیـه داد اما درون همان موقع با صدای نادر از جا پرید

---------- Post added at 09:00 AM ---------- Previous post was at 08:59 AM ----------

- پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمـیره ... یـه امشب رو استراحت کن .

اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را که تا او بالا کشید و گفت:

- بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیـاد مشکلی نداره .

نادر تازه بـه ذهنش رسید کـه از چند و چون ماجرا بـه نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت. وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد .سروش بـه التماس افتاد و گفت:

- تورو خدا سیما رو پیدا کن .

- زن توست ! من دنبالش بگردم .

نادر ناگهان بـه یـاد ش نگین افتاد . این تنـها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره را گرفت . سروش فقط شنید کـه نادر مـیگه :

- نـه بـه جون راست مـی گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.

نادر بـه محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را بـه دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا مـی لرزید.

- الو ... خودتی سیما ؟

سیما جواب نداد سروش بـه التماس افتاد

- بهت احتیـاج دارم خیلی تنـهام سیما .

سیما با سردی گفت:

- اگه این کارها به منظور برگشتنمـه بهتره خودت رو خسته نکنی .

- من تصادف کردم سیما یـه نفر داره مـی مـیره .

سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنـه کرد رفتار سروش را فراموش کرد و با هول و ولا پرسید :

- کدوم بیمارستانی؟

عجول بود و سراسیمـه درون مقابل ممانعت نگهبان از ورودش بـه التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات درون جستن سروش بـه دادش رسید. منتظر پایین امدن ا نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید درون اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد از یک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .

- چه بلایی سرت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورم کرده زیر چشمات سیـاه شده .

- حالم خوبه ... فقط یـه کوفتگی جزیی هست نگران نباش فردا مرخص مـیشم....

اما سیما اشک ریخت گریـه گریـه ... بالاخره با مـهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمـی ارام شد و جویـای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را بـه گردن خود انداخت و خودش را بـه باد ملامت گرفت .

در این موقع نادر کـه دقایقی قبل به منظور تهیـه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:

- ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟

چشمان تر سیما درون نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:

- اقا نادر ! سروش راست مـیگه ... مشکلی نداره؟

- اولا کـه مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنـها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن مـی اومدی ... اگه بـه هر علتی مجبور بـه توقف مـی شدی ممکن بود هر بلایی سرت بیـاد ... درون ضمن فکر نکن چون بـه فرمونت خوبه مـی تونی هر جور و هر وقت کـه دلت خواست رانندگی کنی .

سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم درون چشم سروش دوخت و منتظر عالعمل او ماند . عالعمل سروش یـه لبخند پر مـهر بود رو کرد بـه نادر و گفت:

- قول مـیده دیگه تکرار نشـه شما خانوم بنده را ببخشید .

شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما بـه سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :

- اقا نادر اگه امکانش هست مـی خوام مصدوم رو ببینم .

نادر که تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره بـه در ای سی یو نگاه مـی کرد .

نادر او را با انگشت نشانـه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بود . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد کـه او حتما با تصادف درون ارتباط باشد . بـه سردی سلام کرد و بدون تامل برخاست و چند بار عرض راهرو را قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :

- با من کاری داشتی ؟

سیما خودش را معرفی کرد :

- همسر اقای مقامـی هستم راننده ماکسیما.

- حدس مـی زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... مـی تونی بری تو نگاهش کنی.

- من از صمـیم قلب متاسفم امـیدوارم کـه ایشون هرچه زود تر بـه هوش بیـاد و سلامت خودشون رو بدست بیـارن .

محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه او درون مدت 24 ساعت رنگ باخته هست با یـه صندلی فاصله نشست . اطمـینان داد کـه از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی به منظور اعزام نیلوفر بـه خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .

سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:

- بهتره بابا رو خبر کنم

- مـی دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... مـی خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا بـه راه کنی ... این وقت صبح کاری از دستی بر نمـیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .

سیما حق را بـه جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر بـه نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود بـه محض مشاهده سیما سراسیمـه پرسید :

- چه خبر ؟

سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمـی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را بـه چشمان او دوخت و گفت :

- فکر نمـی کردم بیـای .

سیما صندلی را جلو کشید نشست . موجی از محبت را با نگاه بـه چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مـهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :

- فکر نمـی کردم کـه بخوای بر گردم

- خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیـابون رو دنبالت دویدم فریـاد زدم ولی تو توجهی نکردی

- تو اگه جای من بودی چه کار مـی کردی؟

سروش سرش را روی بالشجا بـه جا کرد و به سقف خیره شد . نفس عمـیقکشید و گفت:

- خودم هم نفهمـیدم کـه دارم چه کار مـی کنم ... سیما تو حتما من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... مـی دونم که تا عمر داری نمـی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.

سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز بـه قلب و روح سروش شرر زد و گفت:

- اشتباه مـی کنی ... من الان هم فراموش کردم .

- چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو مـی زنی .

سیما برخاست کنار پنجره ایستاد و گفت :

- اگه عاشق بودی حالم رو مـی فهمـیدی .

سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای بـه همسرش نداشت . اگر هم درون جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی کـه باعث ازار و اذیت این جوان مـی شد ناراحت و عصبی بود . کاش مـی توانست خودش را ار این سردرگمـی رهایی بخشد .اما او قادر بـه این نبود کلافه چشم بست و با صدایی کـه از چاه بالا مـی امد گفت:

- سرم درد مـی کنـه اگه بخوابم شاید اروم بشـه

سیما بی صدا درون کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره بـه سروش بود که تا انکه اسمان ابی شد و خورشید رخ نمایـاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر بـه لبه تخت تکیـه داد اما درون همان موقع با صدای نادر از جا پرید




[چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 11 Jun 2018 13:06:00 +0000



چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم

چه بـه از درون on Instagram - mulpix.com

چه بـه از درون on Instagram

Unique profiles

95

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Iran, Tabriz, Iran, Isfahan, Esfahan, Iran

Average media age

115.7 days

to ratio

10.1

Media Removed

من یک عرب ایرانی ام. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم قبل از آن یک انسان. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم نـه با قومـیّت دور خود را دیوار مـی کشم و نـه با مذهب و دین. بعضی رفتارها چه بـه راحتی درون برخی جوامع نـهادینـه مـی شوند و شکل قانون و اعتقاد بـه خود مـی گیرند!آن موقع من به منظور این کـه در یکی از متمدن ترین کشورهای جهان زاده شده بودم بـه مردم دیگر ملل فخرفروشی مـی کردم. حالا نمـی شود آن ... من یک عرب ایرانی ام. قبل از آن یک انسان. نـه با قومـیّت دور خود را دیوار مـی کشم و نـه با مذهب و دین. بعضی رفتارها چه بـه راحتی درون برخی جوامع نـهادینـه مـی شوند و شکل قانون و اعتقاد بـه خود مـی گیرند!آن موقع من به منظور این کـه در یکی از متمدن ترین کشورهای جهان زاده شده بودم بـه مردم دیگر ملل فخرفروشی مـی کردم. حالا نمـی شود آن کار را م. چرایی اش این کـه من از مردمـی کـه در همـین کشور درون مدرسه و با آن ها درس خوانده و از آن ها درس گرفته ام چیزهای دیگری هم یـاد گرفته ام. یـاد گرفته ام کـه لرها و ترک ها نفهم و عرب ها سوسمارخور و کردها و بلوچ ها شرور و رشتی ها بی غیرت هستند. اهل سنت حرامزاده اند و دگراندیشان مزدور استکبار جهانی.برای من غیر قابل تحمل هست که مـی بینم ایرانی های متمدن کارشان بـه جایی رسیده کـه از رهگذر توهین بـه یکدیگر و تحقیر مذهبی و قومـی ایرانی های هموطن خود نان هم مـی خورند!!!عرب یک قوم هست و عربستان یک نظام‌سیـاسی ..چرا هموطن من ملاحظه ی هموطن عرب خود را نمـی کند؟ تقصیر عرب های ایران چیست کـه هشت سال همـه چیز خود را درون ایلغار صدام از دست دادند و حالا نـه درون مـیدان گازی پارس جنوبی جایی دارند و نـه درون سرمایـه ی هنگفت ناشی از پول نفت سرزمـین خودشان کـه صرف عرب های لبنان و بحرین و عراق و یمن مـی شود سهمـی؟چرا مردهایی کـه وقتی بر خاک خوزستان مـی خوابند پهلوهای شان بوی نفت مـی گیرد، چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم آن قدر بـه خاطر یک دست فروشی بـه آن ها سخت گرفته مـی شود کـه خود را زنده درون آتش مـی سوزانند؟ اینک من مانده ام و یک ایران کـه دیگر بزرگ نیست. ایرانی کـه ده ها قوم تحقیرگشته درون آن زندگی مـی کنند کـه از یکدیگر بدشان مـی آید.
ما از سابقه ی تمدنی خویش درسی جز آرزوی تسلط بر دیگران بـه هر قیمتی کـه شده نیـاموخته ایم.
اکنون ما مانده ایم و بلوچ هایی کـه نادیده گرفته مـی شوند و در موطن خود احساس غریبی دارند. عرب هایی کـه مجاب شده اند به منظور پیروزی عربستان دعا کنند. کردهایی کـه در کوبانی مـی جنگند و به جای این کـه بگویند ما ایرانی هستیم ترجیح مـی دهند بگویند از کردستان شرقی آمده ایم. ترک هایی کـه تعلق آن ها با آذربایجان و ترکیـه هر روز بیش تر مـی شود و لرهایی کـه به خیـابان ها مـی ریزند و به رییس صدا و سیما مـی گویند: چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم بـه خاطر خدا فرهنگ و زبان ما را مسخره نکنید.امروز وارث فرهنگ و تمدنی هستم کـه وقتی بـه آن فکر مـی کنم بـه یـاد شباهت هایش با سعید حجاریـان مـی افتم. مردی کـه مغزش را هدف گرفتند ولی گلوله بـه صورتش نشست و حالا دارد با ویلچر راه مـی رود. او دارد زندگی را تحمل مـی کند همچنان کـه ما یکدیگر را. هر چند روزگاری یکدیگر را بسیـار دوست مـی داشتیم.

Read more

Media Removed

هر مربی، ورزشکار، تیم یـا هنرمندی بی تردید رشد و پیشرفت خود را مدیون خیلی چیزهاست. بنده هم همواره خود را مدیون مربیـان و همبازیـان و البته هواداران مـی دانم کـه در سخت ترین شرایط حمایتم د که تا در مسیر رشد و پیشرفت قرار گیرند. بی تردید درون این راه،اهالی رسانـه هم نقش غیرقابل انکاری داشته اند. درون همـه این سالها ... هر مربی، ورزشکار، تیم یـا هنرمندی بی تردید رشد و پیشرفت خود را مدیون خیلی چیزهاست. بنده هم همواره خود را مدیون مربیـان و همبازیـان و البته هواداران مـی دانم کـه در سخت ترین شرایط حمایتم د که تا در مسیر رشد و پیشرفت قرار گیرند. بی تردید درون این راه،اهالی رسانـه هم نقش غیرقابل انکاری داشته اند. درون همـه این سالها ورزشی نویسان اعم از خبرنگاران، عکاسان، تصویربرداران، مجریـان وگزارشگران با انعکاس اخبار و رویدادها ما را بیشتر بـه جامعه معرفی کرده و حامـی ما بوده و یـا نقدهای راهگشایی داشته‌اند و بی شک اگر آنـها نبودند نـه مردم درون این سطح از موفقیت های ما مطلع مـی شدند و نـه انگیزه های مان که تا این حد بیشتر مـی شد.
به واسطه همـین ارتباطات هم خوب مـی دانم کـه ورزشی نویسان عزیز با درآمد کم اما عشق بـه حرفه خود چه کار سخت و پراسترسی را کـه در زمره مشاغل سخت دارند و حالا کـه خود نیز درون عرصه اجرا بـه نوعی درون این مسیر گام برمـی دارم بیشتر درک مـی کنم که تا چه سختی هایی را متحمل مـی شوند کـه کمتر مردم از آن آگاه هستند.
حسب وظیفه روز جهانی ورزشی نویسان را بـه همـه دوستان فعال درون عرصه رسانـه های ورزشی صمـیمانـه تبریک مـی گویم. جا دارد اینجا یـادی هم کنیم از همـه ورزشی نویسان فقید بویژه بزرگان تازه سفر کرده ای چون ناصر احمدپور، عباس عبدالملکی، عبدالقدیر آب پرور، حافظی و جوان های سخت‌کوشی مثل مـهدی نفر عزیز ، مـیلاد حجت الاسلامـی، حسین جوادی و همـه درگذشتگان خانواده محترم ورزشی نویسان ایران.
در انتها به منظور دوست خوبم مـهدی شادمانی عزیز کـه سالها با قلم شیوای خود حامـی مان بوده آرزوی بهبودی و سلامتی کامل دارم و امـیدوارم این روزنامـه نگار توانا با طی دوران شیمـی درمانی درون کنار دسته گل هایش آوا و آراد و خانواده و همسر دلسوزش، روزهایی سرشار از آرامش و تندرستی درون پیش رو داشته باشد. آقا مـهدی عزیز. تو آرمسترانگ ورزش ایران هستی و سرطان را با اراده ای آهنین دریبل خواهی زد. روزت مبارک برادر. #مـهرداد_مـیناوند

Read more

Advertisement

Media Removed

دیروز دیدار و نشستی با مدال‌آوران نابینا و کم‌بینای زنان درون رشته‌های دو و مـیدانی، گلبال، وزنـه‌برداری و اسکی داشتم. با تشکر از حضورشان و پس از شنیدن حرف هایشان بـه نکاتی اشاره کردم: دولت بـه ورزش بانوان بـه ویژه پارالمپیک و ورزشکاران نابینا و کم‌بینا توجه دارد و تلاش شده درون این حوزه سرمایـه‌گذاری ... دیروز دیدار و نشستی با مدال‌آوران نابینا و کم‌بینای زنان درون رشته‌های دو و مـیدانی، گلبال، وزنـه‌برداری و اسکی داشتم.
با تشکر از حضورشان و پس از شنیدن حرف هایشان بـه نکاتی اشاره کردم:
دولت بـه ورزش بانوان بـه ویژه پارالمپیک و ورزشکاران نابینا و کم‌بینا توجه دارد و تلاش شده درون این حوزه سرمایـه‌گذاری خوبی صورت بگیرد. یقینا حتما استعدادها درون این رشته‌ها شناسایی شود. زنان ورزشکار بـه ویژه درون بخش نابینایـان و کم‌بینایـان ثابت د کـه این محدویت‌ها مانعی جلوی پای آن‌ها نیست و برای پیشرفت از هر فرصتی استفاده کرده‌ و توانسته‌اند پرچم کشور را درون عرصه های جهانی بـه اهتزاز درآورند.
این موفقیت ها نمادی از صبر و استقامت شما ورزشکاران نابینا و کم‌بینا است.
باید قدر توانمندی‌های خود را بدانید کـه توانسته‌اید با محدودیت‌هایی کـه دارید افتخارات خوبی را به منظور کشور بـه ارمغان بیـاورید و مسیر سخت و دشواری را پشت سر بگذارید. مـی‌دانیم چه مشکلاتی به منظور ورزشکاران نابینا، کم‌بینا بویژه درون شـهرستان‌ها و مناطق دور افتاده کشور وجود دارد. تلاش مـی کنیم این محدودیت‌ها را مرتفع کنیم که تا شما بتوانید درون جهت موفقیت گام‌های بلندتری بردارید.
تلاش خواهم کرد به منظور قرار امکانات و فراهم شدن شرایط بهتر به منظور شما ورزشکاران نابینا و کم‌بینا با وزیر ورزش و جوانان رایزنی داشته باشم و قطعا درون این نشست ضرورت توجه بـه این فدراسیون و بانوان نابینا و کم‌بینا را مورد توجه قرار خواهم داد.

#معصومـه_ابتکار

Read more

Media Removed

. قسمت چهارم: قطعه ی چهارم "نقش" . نمـیدانم که تا به حال درون لغت نامـه دنبال واژه ی "نگار"گشتید یـا نـه!اگر اینکار را ید با سه مجموعه از معانی رو بـه رو مـیشوید. 1 نقش  2 بت  3 معشوق . حالا این موضوع چه ربطی بـه این قطعه دارد؟ "نقش" ادامـه ی  قطعه ی "نگار" مـی باشد. درون قطعه ی نگار علی با مخلوق خود صادقانـه سخن مـی ... .
قسمت چهارم: قطعه ی چهارم "نقش"
.
نمـیدانم که تا به حال درون لغت نامـه دنبال واژه ی "نگار"گشتید یـا نـه!اگر اینکار را ید با سه مجموعه از معانی رو بـه رو مـیشوید. 1 نقش  2 بت  3 معشوق
.
حالا این موضوع چه ربطی بـه این قطعه دارد؟ "نقش" ادامـه ی  قطعه ی "نگار" مـی باشد. درون قطعه ی نگار علی با مخلوق خود صادقانـه سخن مـی گوید و نگار فقط درون حد یک  جواب ساده ایفای نقش مـی کند ولی درون قطعه ی نقش تمام سخنان از زبان نگار گفته مـی شود.این موضوع را با توجه بـه لحن بچه گانـه و سرزنده و همچنین جواب های نگار بـه سخنان علی درون قطعه ی قبل  مـی توان فهمـید.همانطور کـه گفتیم معانی نقش و نگار هر دو یکسانند و چون ترک نقش ادامـه ی ترک نگار مـی باشد مـی تواند یک نوع اشاره از طرف خودعلی به منظور فهمـیدن این موضوع باشد. ولی اگر کمـی هنری تر بـه موضوع نگاه کنیم استفاده از این اسم رو از طرف خود نگار و لجاجتی کـه داره خواهیم دانست.نگار درون این ترک نوعی بـه خالقش قدرت نمایی مـی کند واو را درون کنترلش عاجز مـی داند.
.
مـی کشم زیر صدام آتیش نفس داغ ریمو
صدام مـی گیره گر بیدار مـی کنـه خواب ریمو
تموم خیـابونا زیر پاهام زیر صدام
.
زیر نگاه گیرای چشام مـی گیره گر مـی گه نگار
.
اگر یـادتان باشد گفتیم کـه توصیـه علی بـه نگار زندگی درون خفقان و تاریکی بود و به عبارتی دیگر "مانند باد زیستن" ولی نگار اینطور فکر نمـی کند و از دیگر عنصر وجودش یعنی "آتش" پرده برمـی دارد. برععلی مـیگفت:
.
"مـیون این همـه مژدگونی بگیر کـه خوابن یـه عمر و راه رفتن رو پنجه های پا نصیبته" او پای کوبی مـی کند و ترسی از شنیده شدن ندارد.
زندگی منـهای همـه آینـه های بی چشم سرخ
مـی فهمـی ؟ یـه سرطان ضد سرب
یعنی ته پاییزتو جوری جر مـی دم عشق کنی
سرتو بگیر بالا حتما باز منو آرایش کنی
.
این قسمت شاید کمـی پیچیده باشد و برداشت ها و نظرات متفاوتی وجود داشته باشد ولی با توجه بـه معنای لغوی و تفسیر ادبی مـیشود گفت:
.
چشم سرخ : خشمگین نگاه _آشفته نگاه
.
"من زندگی ساکت وآرام بدون هیچ خشم و کینـه رو نمـیخوام و من یک توده ی کشنده هستم برایـایی کـه یک روز قصد کشتنم رو داشتند"
.
من رو صورت قانونای چرت تو دفترت
یـادت بمونـه من کی ام بیرون مـی از سرت
من خط هفتمم از هفت خط ترین هفت خطت
.
آزاد مـی کنمت از جایی کـه زمان بستتت
.
این قسمت یک نوع رجز خوانی و ادعای برتری از طرف نگار مـی باشد.نگار بـه علی یـاد آور مـی شود کـه "من همون نقشی هستم کـه از اندیشـه ی تو ساخته مـی شم و  تو  هر چیزی که  باشی من بخش اصلیش رو تشکیل مـیدم"

ادامـه ی پست تو کامنت ها 👇👇👇

Read more

Media Removed

قبل از اینکه کارت خود را بکشید، حتما یک قرارداد به منظور تهیـه لباس عروس امضاء کنید (بله، واقعاً حتما این‌طور باشد و بسیـار مـهم است). درون برنامـه‌ریزی به منظور عروسی نباید کوتاهی صورت گیرد. از طراحی کارت دعوت شما که تا طعم کیک و غیره، اما یکی از بزرگ‌ترین مسائل لباس عروس شماست. چه شما لباس عروس را خریده باشید یـا ... قبل از اینکه کارت خود را بکشید، حتما یک قرارداد به منظور تهیـه لباس عروس امضاء کنید (بله، واقعاً حتما این‌طور باشد و بسیـار مـهم است). درون برنامـه‌ریزی به منظور عروسی نباید کوتاهی صورت گیرد. از طراحی کارت دعوت شما که تا طعم کیک و غیره، اما یکی از بزرگ‌ترین مسائل لباس عروس شماست. چه شما لباس عروس را خریده باشید یـا لباس مخصوص شما طراحی‌ شده باشد، هر لباس شب اساساً یک لباس مراسم خاص هست که تغییر داده‌ شده، دوخته‌ شده یـا خریداری‌ شده که تا شما را بـه بهترین شکل درون برگیرد و مطمئن باشید کـه خیره‌ کننده بـه نظرخواهید رسید.
ژمـیس فهرستی از مـهم‌ترین چیزهایی را کـه باید درون قرارداد لباس عروس وجود داشته باشد را آماده کرده‌ است، آن‌ها را بررسی کنید که تا بدانید حتما قبل از امضاء قرارداد دنبال چه چیزهایی بگردید. -نام سالن عروسی
-آدرس، شماره تلفن و ایمـیل سالن عروسی
-نام مشاورانی کـه به شما کمک کرده‌اند
-تاریخ و زمان خرید
-مقدار کل
-هر هزینـه اضافی
-مقدار بیعانـه و نحوه پرداخت آن (اطمـینان حاصل کنید کـه این مقدار -به‌وضوح درون قرارداد سالن عروسی مشخص‌شده است)
-مبلغی کـه هنوز پرداخت‌نشده
-تاریخ باقیمانده مبلغ قابل پرداخت
-تعداد لوازم کـه مشمول هزینـه‌اند (در صورت موجود بودن)
-هزینـه‌های هر یک از لوازم اضافی
-معیـارهای پرداخت
-تغییرات
-نام طراح
-شماره یـا نام سبک
-رنگ دقیق
-اندازه/ اندازه‌گیری فرستاده‌شده بـه طراح
#ژمـیس #تشریفات #خدمات_مجالس #تشریفات_مراسم #عروسي #tashrifatmajales #تشریفات_مجالس #مراسم_عروسی #تشریفات_عروسی #تشریفات_تولد #عروسی_لاکچری #تشریفاتی #نامزدی

Tel: 02126854781
Mobile: 09122835108

Read more

Media Removed

شیوه خواندن #نماز روز #یکشنبه ماه #ذی‌القعده: انس بن مالک نقل مـی‌کند: رسول خدا درون روز #یکشنبه ماه #ذی‌القعده فرموند: ای مردم کدامـیک از شما مـی‌خواهد توبه کند؟ [ما] گفتیم همـه ما مـی‌خواهیم توبه کنیم ای رسول خدا. [ایشان] فرموند: غسل کنید و وضو بگیرید و چهار رکعت نماز (دو نماز دو رکعتی) بگذارید. ... ✅ شیوه خواندن #نماز روز #یکشنبه ماه #ذی‌القعده:
انس بن مالک نقل مـی‌کند: رسول خدا درون روز #یکشنبه ماه #ذی‌القعده فرموند: ای مردم کدامـیک از شما مـی‌خواهد توبه کند؟ [ما] گفتیم همـه ما مـی‌خواهیم توبه کنیم ای رسول خدا. [ایشان] فرموند: 🔸غسل کنید 🔸و وضو بگیرید 🔸و چهار رکعت نماز (دو نماز دو رکعتی) بگذارید. درون هر رکعت فاتحة‌الکتاب (سوره حمد) را یک‌بار، «قل هو الله احد» را سه‌بار، و معوّذتین (سوره‌های فلق و ناس) را یک بار بخوانید.
🔸[بعد از نماز] هفتاد بار استغفار کنید (أَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبّی وَ أَتُوبُ إلَیـه بگویید)؛
🔸و [استغفار را] بـه «لَا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إِلّا باللّهِ العَلیِّ العَظیمِ» ختم نمایید.
بعد از آن این دعا را بخوانید:
🔸«يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»
سپس پیـامبر اکرم صلّی‌الله‌علیـه‌وآله‌وسلم فرمودند:
🔹هیچ بنده‌ای از امّت من این [اعمال] را به‌جای نیـاورَد، مگر آنکه؛
🔹ندایی از آسمان برآید که: ای بنده پروردگار! اعمالت را از سر گیر، کـه توبه‌ات پذیرفته و گناهانت بخشوده شده است؛
🔹و فرشته‌ای از زیر عرش [الهی] ندا مـی‌دهد: ای بنده [خدا]! [این موهبت] بر تو و خانواده و فرزندانت خجسته باد؛
🔹و منادی دیگری ندا مـی‌دهد: صاحبان حق درون روز قیـامت از تو راضی مـی‌شوند؛
🔹و فرشته‌ای دیگر بانگ برآورد که: ای بنده [خدا]! با ایمان از دنیـا خواهی رفت و [موهبت] دین را از تو نخواهم ستاند،‌و قبرت وسیع و پر نور مـی‌شود؛
🔹و منادی دیگری گوید: ای بنده [خدا]! پدر و مادرت،‌هر چند بر تو خشم گرفته باشند،‌از تو راضی مـی‌شوند، و [خود نیز] مورد آمرزش واقع مـی‌شوند، و فرزندانت نیز بخشوده مـی‌شوند. و تو درون دنیـا و آخرت از رزق فراوان بهره خواهی برد؛
🔹و جبرئیل ندا مـی‌دهد، من هستم کـه همراه ملک‌الموت بر [بالینت] حاضر مـی‌شوم، که تا [او] با تو مدارا کند و آثار مرگ تو را نیـازارد. همانا روح از جسم تو بـه سلامت خارج مـی‌شود.
[انس گوید]: گفتیم ای رسول خدا اگر بنده‌ای درون غیر از این ماه چنین کند [چه آثاری را درون پی دارد]؟ بعد ایشان فرمود، [این آثار] بر او نیز خواهد بود و [فرمودند] همانا جبرئیل این کلمات را درون ایـام [معراج] بـه من آموخت. 📚 إقبال‌الأعمال، ج١، ص٣٠٨ ✅ Sapp.ir/bahjat_ir
✅ eitaa.com/bahjat_ir ✅ Gap.im/bahjat_ir
✅ ble.im/bahjat_ir

#اعمال_ماه_ذی_القعده
#نماز_یکشنبه_ماه_ذی_القعده

Read more

Advertisement

Media Removed

سرجیو: خیلی ساده سرمربیگری صنعت نفت را بر عهده گرفتم سرمربی تیم فوتبال صنعت نفت آبادان تأکید کرد، تیمش فردا کار سختی مقابل سپاهان اصفهان خواهد داشت. بـه گزارش پایگاه خبری طوفان زرد و به نقل ازخبرنگار خبرگزاری تسنیم از اصفهان، پائولو سرجیو درون نشست خبری پیش از مسابقه تیمش مقابل سپاهان اظهار داشت: ... سرجیو: خیلی ساده سرمربیگری صنعت نفت را بر عهده گرفتم

سرمربی تیم فوتبال صنعت نفت آبادان تأکید کرد، تیمش فردا کار سختی مقابل سپاهان اصفهان خواهد داشت.
به گزارش پایگاه خبری طوفان زرد و به نقل ازخبرنگار خبرگزاری تسنیم از اصفهان، پائولو سرجیو درون نشست خبری پیش از مسابقه تیمش مقابل سپاهان اظهار داشت: این بازی بسیـار سختی به منظور ما خواهد بود، چون سپاهان بازیکنان باتجربه و خوبی درون اختیـار دارد.
وی ادامـه داد: امـیدوارم تیم ما اینقدر سازمان‌یـافته باشد که تا بازی سختی به منظور سپاهان رقم بزنیم.
سرمربی تیم صنعت نفت درون مورد اضافه شدن دو بازیکن خارجی جدید بـه این تیم گفت: یک مـهاجم پرتغالی بـه تیم ما اضافه شده هست که شرایط بازی را دارد.
سرجیو درون پاسخ بـه این پرسش کـه با توجه بـه تجربه‌اش درون تیم‌های بزرگ آسیـایی و اروپایی، چه اتفاقی افتاد کـه تصمـیم گرفت بـه ایران بیـاید، تصریح کرد: زندگی ورزشی همـین است. دعوت‌نامـه‌ای از باشگاه صنعت نفت دریـافت کردم و با صحبت‌هایی کـه با مدیران این باشگاه داشتم، کارم را آغاز کردم. مـی‌توانم بگویم خیلی ساده سرمربیگری صنعت نفت را بر عهده گرفتم.
وی با بیـان اینکه کارش را بـه خوبی درون صنعت نفت آغاز کرده است، خاطرنشان کرد: ممکن بود اگر صبر مـی‌کردم، پیشنـهادهای دیگری هم بـه من مـی‌رسید. که تا این لحظه تمام تمرکزم را روی موفقیت تیم گذاشته‌ام. حضور درون ایران تجربه جدیدی به منظور من خواهد بود و امـیدوارم درون این راه بـه موفقیت برسم. بـه همراه بازیکنان، تماشاگران و همـه اعضای مجموعه، یکی هستیم و امـیدوارم موفقیت‌هایی به منظور صنعت نفت بـه دست بیـاورم.
سرمربی صنعت نفت آبادان درون پاسخ بـه پرسشی درمورد کرار جاسم و اینکه گفته مـی‌شود بازیکن عراقی نفتی‌ها قصد ترک این تیم را دارد، گفت: درون مورد کرار نمـی‌توانم پاسخ دقیقی بدهم، اما مشکلی به منظور او پیش آمده کـه به ترامپ رئیس جمـهور آمریکا برمـی‌گردد و نمـی‌توانم این موضوع را باز کنم! این مشکل درون حال برطرف شدن هست و کرار درون تمرینات شرکت مـی‌کند. این بازیکن هنوز درون آبادان هست و بـه اصفهان نیـامده است.
سرجیو درون مورد برگزاری دیدار تیمش مقابل سپاهان، بدون حضور تماشاگران اظهار داشت: بابت این موضوع متأسفم. فوتبال با تماشاگران معنی پیدا مـی‌کند و یک مسابقه فوتبال بدون حضور هواداران، مانند غذای بدون نمک و فلفل است!

Read more

Media Removed

بارالها از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم نكند فرق بـه حالم چه براني، چه بخواني چه بـه اوجم برساني چه بـه خاكم بكشاني نـه من آنم كه برنجم نـه تو آني كه براني نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم نـه تو آني كه گدا را ننوازي بـه نگاهي درون اگر باز نگردد نروم باز بـه جايي پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي كس ... بارالها
از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم✨
نكند فرق بـه حالم
چه براني، چه بخواني✨
چه بـه اوجم برساني
چه بـه خاكم بكشاني✨
نـه من آنم كه برنجم
نـه تو آني كه براني✨
نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نـه تو آني كه گدا را ننوازي بـه نگاهي✨
در اگر باز نگردد نروم باز بـه جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي✨
كس بـه غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي✨
باز كن درون كه جز اين خانـه مرا نيست پناهی…🙏🏻🌹 سلام دوستان خوبم 😊✋🏻 طاعاتتون قبول درگاه حق 🌷🙏🏻 #كرم #باواريا #سه #رنگ #دسر #بين #الملل #خوشمزه #دلچسب

آموزش درون پست بعد ☺️

Read more

Advertisement

Media Removed

‌ آن از #صدام_حسینِ گستاخ و قدرت طلب آن از خلافت ننگینِ اسلامـیِ #داعش و این هم از #رجب_طیب_اردوغانِ تروریست و فاشیست ‌ درون طول تاریخ مردمِ بی گناهِ کورد همواره مورد هجوم و تاخت و تازِ نا جوانمردانـه ی حکومت های بی بند و بار و فاسدی قرار گرفته اند کـه حاکمان آنـها انگار بویی از انسانیت نبرده اند و هیچ ...
آن از #صدام_حسینِ گستاخ و قدرت طلب
آن از خلافت ننگینِ اسلامـیِ #داعش
و این هم از #رجب_طیب_اردوغانِ تروریست و فاشیست

در طول تاریخ مردمِ بی گناهِ کورد همواره مورد هجوم و تاخت و تازِ نا جوانمردانـه ی حکومت های بی بند و بار و فاسدی قرار گرفته اند کـه حاکمان آنـها انگار بویی از انسانیت نبرده اند و هیچ وجدانِ بیداری درونشان وجود ندارد کـه آنـها را از اینـهمـه ظلم و قساوت باز دارد

مگر این مردم چه کرده اند ؟! ‌
واقعن تاریخ حتما به خاطر اینـهمـه بی رحمـی و آزاری کـه بر این قوم بی پناه روا داشته خجالت بکشد

شرم بر آن تاریخ نویسی کـه این حجم از بیداد و تطاول را با چشم ببیند و آن را مکتوب و کاملا شفاف درون اخیـار آیندگان نگذارد که تا ندانند بر این مردم چه رفته هست و چه روزگاری از اینـها سیـاه کرده اند

مگر زن ها و کودکان مظلوم کورد چه گناهی مرتکب شده اند کـه باید بـه بدترین و دردناک ترین حالت ممکن قربانیِ قدرت طلبی و بی همـه چیزی یک مشت آدم نمای زور گو و مستبد بشوند ؟!

مگر مرد های غیور و رنج کشیده ی کورد کدام حق را نا حق کرده اند کـه باید اینگونـه عمر و بودنِشان صرف دفاع از جان و مال و ناموسِ شان درون برابر کفتار صفتانِ بی مغز بشود آن هم درون جنگ های نا برابر ؟!

پس این مردم کِی فرصتِ زندگی خواهند داشت ؟!

بَس نیست اینـهمـه مُردن بـه جرم نفس کشیدن ؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌
◾ ئهٔ ڕه‌قیب !
هه‌ر ماوه قه‌ومـی کورد زمان / نایشکێنێ دانـه‌ریی تۆپی زه‌مان / که‌س نـه‌ڵێ کورد مردووه ؟! / کورد زیندووه ! / زیندووه قه‌ت نانـه‌وێ ئاڵاکه‌مان ...

Read more

Media Removed

رویـای نیمـه‌کاره . قرار بود درون آغاز دهه هشتاد مـیلادی سیصد فروند اف-۱۶ (۱۶۰ فروند خرید قطعی بعلاوه ۱۴۰‌ فروند پیشنـهاد)بخش مـهمـی از استخوان‌بندی نیروی هوایی ایران را تشکیل دهند،موشک ماوریک هم درون اوائل دهه هفتاد مـیلادی وارد ایران شد و پس از آنکه درون یکی از سنگین‌ترین درگیری‌های مرزی ایران و عراق، ... رویـای نیمـه‌کاره .
قرار بود درون آغاز دهه هشتاد مـیلادی سیصد فروند اف-۱۶ (۱۶۰ فروند خرید قطعی بعلاوه ۱۴۰‌ فروند پیشنـهاد)بخش مـهمـی از استخوان‌بندی نیروی هوایی ایران را تشکیل دهند،موشک ماوریک هم درون اوائل دهه هفتاد مـیلادی وارد ایران شد و پس از آنکه درون یکی از سنگین‌ترین درگیری‌های مرزی ایران و عراق، فانتوم‌های ایرانی مجهز بـه ماوریک درون مدت کوتاهی با انـهدام دوازده تانک عراقی با این موشک، موجبات شکست زودهنگام نیروهای عراقی را فراهم آوردند،شاه ایران بلافاصله دستور سفارش۱۸۰۰موشک ماوریک دیگر را صادر کرد.
نیروی هوایی ایران درون سال۱۳۵۸،حدود۱۷۰فروند اف-۵ تایگر، ۲۱۰فروند اف-۴فانتوم از انواع مختلف و حدود ۸۰فروند رهگیر فوق‌پیشرفته اف-۱۴ تامکت درون اختیـار داشت.طرح بسیـار بلندپروازانـه شاه ایران به منظور نیروی هوایی پیش‌بینی مـیشد کـه در نیمـه اول دهه هشتاد مـیلادی با اضافه شدن هفتاد فروند اف-۱۴دیگر،۳۰۰فروند شکاری بمب‌افکن پیشرفته و سبک اف-۱۶،هفت فروند هواپیمای استراتژیک آوائی-۳سنچری و بالاخره ۲۵۰فروند اف-۱۸هورنت، شکاری بمب‌افکن جدید نیروی دریـایی آمریکا کـه در سال ۱۹۸۳ مـیلادی وارد خدمت این نیرو گردید، بـه فهرست موجودی نیروی هوایی ایران تکمـیل شود.
قرار اف-۱۶ها درون مدت کوتاهی جایگزین اف-۵های تایگر شوند، درون واقع اف-۵ را ایران تنـها بـه عنوان راه حل کوتاه مدت خریداری کرد کـه تا موعد تحویل اف-۱۶ها دستش خالی نباشد، اگرچه تقدیر چیز دیگری بود و اف-۵ها ناچار شدند بار هشت سال نبرد سنگین با عراق را تحمل کنند. اف-۱۸ها هم قرار بود درون یک روند آرام و تدریجی درون طول دهه هشتاد مـیلادی جایگزین فانتوم‌ها شوند. ساختار عملیـاتی نیروی هوایی ایران بـه این شکل پیش‌بینی شده بود کـه ۱۵۰ فروند اف-۱۴ بـه همراه هفت فروند آواکس، نقش دفاع هوایی استراتژیک درون ارتفاع بالا را برعهده گیرند و خود وارد قلمرو دشمن نشده اما هدایت دیگر هواپیماها را بـه سوی عمق خاک دشمن بـه انجام رسانند. اف-۱۶ها و اف-۱۸ها درون سه نقش دفاع هوایی تاکتیکی واکنش‌سریع درون ارتفاع متوسط و پائین، عملیـات تهاجم زمـینی راهبردی درون عمق، و عملیـات پشتیبانی نزدیک جبهه‌ای انجام وظیفه کنند و اف-۴های فانتوم هم برخلاف گذشته تنـها درون نقش بمب‌افکن و به عنوان مکمل وظایف هوابه زمـین ناوگان اف-۱۶و اف-۱۸ظاهر شوند.
پ.ن:این توضیحات فقط راجب نیروی هوایی بود بماند کـه برای نیروی دریـایی و زمـینی و هوانیروز چه خریدهایی قرار بود انجام بشـه...
دوستانتان را تگ کنید
#ایران #ارتش #قهرمان #شـهید #دزفول #خوزستان #استاد #مشـهد #ترکمنستان #روسیـه #اصفهان #دانشجو #خلبان #آمریکا #تهران #عراقي #عراق #مصر #مشـهد #شـهید #شیراز #پند #بوشـهر

Read more

Media Removed

. . سلام بچه ها خوبين ٠ جاي همگيتون خالي امشب بـه دعوت كباب توچال اومديم اينجا ، البته من خودم از مشتري هاي هميشگيشونم يعني نميشـه بيام امام زاده صالح و نيام اينجا وقتي دعوت كردن گفتن خانم ماهي صفت ميخوايم يكي از اين پنج شنبه شبهاتون مـهمون ما باشين گفتم ما مشتري دائمي شما هستيم نيازي بـه دعوت نيست ... .
.
سلام بچه ها خوبين✋
٠
جاي همگيتون خالي امشب بـه دعوت كباب توچال اومديم اينجا ، البته من خودم از مشتري هاي هميشگيشونم يعني نميشـه بيام امام زاده صالح و نيام اينجا😄
وقتي دعوت كردن گفتن خانم ماهي صفت ميخوايم يكي از اين پنج شنبه شبهاتون مـهمون ما باشين گفتم ما مشتري دائمي شما هستيم نيازي بـه دعوت نيست ، چندماه پيش كه م اومده تهران با همسرش اومديم تجريش ناهارو اينجا خورديم يا همين چند وقت پيش با دوستم اونروزي كه بارون ميومد اومديم اينجا ناهار خورديم ما كيفيت كبابهاي شما رو ميدونم😋
گفتن مرسي از لطفي كه بـه ما دارين راستش ما يه جشنواره داريم ميخواستيم با دعوت از شما و خانوادتون اين جشنواره رو افتتاح كنيم بـه این صورت کـه از فردا جمعه پنجم مرداد که تا عید غدیر کـه قرعه کشي مونـه هري چه حضوري چه تلفني و چه آنلاین از ما سفارش داشته باشـه درون این قرعه کشي شرکت داده ميشـه ولي شانسي کـه آنلاین سفارش مـیده ۳ که تا و تلفني ۲ که تا و حضوري ۱ دونـه اس👍🏻
.
يادم رفت بپرسم جايزه قرعه كشي شون چيه🤦‍♀️
يا بپرسم ماهم كه دعوت بوديم و حضوري اومديم درون اين جشنواره شركت داده ميشيم آيا😄
.
مسئولين توچال لطفا پاسخگو باشين😊
.

هرچند حضوري امتيازش كمتره ولي حال و هواي شبهاي تجريش و موزيك خياباني و شلوغي يه چيز ديگه س🤓
.
خلاصه ش اينكه كباب توچال از بهترينـهاست 👌🏻 @tochalkabab
٠
#پنج_شنبه_شبهاي_ما #جاي_خالي_اش @mahsanemat 😘
.

Read more

Media Removed

زن هست دیگر، دوست دارد ناز کند. ترجیح مـی دهد کـه تو را اذیت کند. قصد کرده هست که هست و نیست ات را بر باد دهد. چه باک؟ بر باد دهد، آنکه مرا آباد خواهد کرد. آمده هست که تو را بر باد دهد که تا بر تخت ملکهخود خرامان نشیند. و تو مـی دانی کـه این انتصاب نیکویی است. خداوند به منظور آفرینش او، زمـین و زمان را بـه هم بافته ... زن هست دیگر،
دوست دارد ناز کند.
ترجیح مـی دهد کـه تو را اذیت کند.
قصد کرده هست که هست و نیست ات را بر باد دهد.
چه باک؟
بر باد دهد، آنکه مرا آباد خواهد کرد.
آمده هست که تو را بر باد دهد که تا بر تخت ملکهخود خرامان نشیند.
و تو مـی دانی کـه این انتصاب نیکویی است.
خداوند به منظور آفرینش او، زمـین و زمان را بـه هم بافته است.
آن وقت روا نیست کـه تو را بـه هم ببافد ، زنی کـه در زنانگی خود بی همتاست؟
از انصاف بـه دور هست که خیـال کنی مردانگی تو بدون وجود زن معنا خواهد یـافت.
هر چه هست از وجود زن است.
هر چه درون هستی است، بـه برکت حضور اوست.
وجود او مقدس است.
و شایسته ی پرستش.
باید او را ستایش کرد،
باید بـه او گفت کـه در مقام خود خدایی مـی کند.
و هزاران حتما دیگر …
هر روز بـه نام زن است.
هر ساعت بـه یمن برکت حضور او، شایسته ی زیستن است.
و درون برابر عظمت وجود او، تنـها حتما سر خم آورد
#مـهرداداقاجانی #

Read more

Advertisement

Media Removed

همان لحظه‌ای کـه کتاب را خواندم مـی‌خواستم پیشنـهادش را بدهم، اما چند هفته صبر کردم که تا گزارش را بنویسم و حالا این کار را مـی‌کنم. «دعوت بـه تماشای دوزخ» کتابی‌ست مـهم به منظور خیلی از ما. یوسا درون آن یـاد مـی‌دهد یـادداشت خوب درباره‌ی رمان یعنی چه و هوش و دانش چه مـهم است. ناباکوف قدرت روایت را به منظور بار هزارم بـه رخ ... همان لحظه‌ای کـه کتاب را خواندم مـی‌خواستم پیشنـهادش را بدهم، اما چند هفته صبر کردم که تا گزارش را بنویسم و حالا این کار را مـی‌کنم. «دعوت بـه تماشای دوزخ» کتابی‌ست مـهم به منظور خیلی از ما. یوسا درون آن یـاد مـی‌دهد یـادداشت خوب درباره‌ی رمان یعنی چه و هوش و دانش چه مـهم است. ناباکوف قدرت روایت را به منظور بار هزارم بـه رخ مـی‌کشد. آیزایـا برلین اهمـیت عقل و نگاه واقع‌بینانـه را یـادآوری مـی‌کنند دوتوکویل از استقلال فردی مـی‌گویند. او پشت تریبون با صلابت ادامـه مـی‌دهد و استدلال مـی‌کند و با منطق پاسخِ همـهمـه‌های سمتِ چپِ تالار را مـی‌دهد. توکویل اعتقاد دارد دموکراسی عرصه‌ی استقلالِ فرد را گسترش مـی‌دهد، اما سوسیـالیسم آن‌را محدود مـی‌کند و فرد را بدل بـه گماشته و ابزار و شماره مـی‌کند.
در گزارش بلندم بـه وجوه ادبی و سیـاسی کتاب پرداخته‌ام و سعی کردم روایتی از دل کتاب بیرون بکشم و با تمرکز بر اجزای مـهم و ساختاری مقالات، چیزهایی را پررنگ‌تر کنم که تا یـادم بماند. یـادداشت‌ها هرکدام کلاسی آموزشی‌ست و یـاد مـی‌دهد مـی‌شود با اشراف بر موضوع و سوادِ زیـاد و دقت درون خواندن و تلاش درون نوشتن، یـادداشت‌هایی خواندنی نوشت.
ذهنِ پُردانشِ ماریو بارگاس یوسا خودنمایی مـی‌کندروایت‌ها و تحلیل‌ها و ترسی از بیـان و صراحت ندارد و همـین یکی از پایـه‌هایی‌ست کـه مقالات متعدد او درون «دعوت بـه تماشای دوزخ» را مـهم کرده و مـی‌توان بـه رستگاری درون جهنم امـید داشت.
#دعوت_به_تماشای_دوزخ #فرهنگ_جاويد #یوسا #ادبیـات #سازندگی

Read more

Media Removed

#راننده_تاکسی ️ #فقرمطلق درون ۳۳ درصد جمعیت کشور! آیـا همـه ی خوبی ها به منظور #شاه و همـه ی بدی ها متعلق بـه #هویداست؟ #علی چه مـی کرد؟ ✍️دوخبر تکان دهنده: .الف: " فقر مطلق درون ۳۳ درصد جمعیت کشوراست " و بنا بـه احتساب خط فقر (۴ مـیلیون تومان) بیش از ۷۰ درصد جمعیت کشور فقیر و یـا فقیر مطلق اند و مابقی نیز درون آستانـه ... #راننده_تاکسی ️ #فقرمطلق درون 👈۳۳ درصد جمعیت کشور!

آیـا همـه ی خوبی ها به منظور #شاه و همـه ی بدی ها متعلق بـه #هویداست؟
#علی چه مـی کرد؟ ✍️دوخبر تکان دهنده:
.🔥الف:
" فقر مطلق درون ۳۳ درصد جمعیت کشوراست "
و بنا بـه احتساب خط فقر 👈(۴ مـیلیون تومان) بیش از ۷۰ درصد جمعیت کشور فقیر و یـا فقیر مطلق اند و مابقی نیز درون آستانـه ی سقوط قرار دارند!
.🔥🔥ب:
اخیراً جناب #علم_الهدی امام کشور خود مختار #مشـهد مستفیض فرمودند که
:" پیشرفت‌ها مرهون هدایت #رهبری و #مشکلات ناشی از مدیریت #دولت ‌هاست"

دوستی با نام مستعار #آدم_بهشتی چنین نگاشته است: .️ 👈۱-حضرت علی (ع) درون نامـه ی بـه #مالک_اشتر منطق رایج زمانـه ما مبنی بر اینکه همـه ی #خوبی ها متعلق،
مربوط و بدلیل 👈حسن رهبری امـیر وحاکم مومنان بوده و همـه ی نا خوبی ها و کارهای #غلط و نادرست بـه کارگزاران بر مـی گردد را
رد مـی کند!
حضرت علی گزاره 👈عامـیانـه
👈" #شاه مقصر نیست #هویدا مقصر هست "را قبول ندارد،
و مسئولیت حاکم #مبسوط_الید_قدر_قدرت_مطلقه را درون مورد کارهای کارگزاران و نمایندگان و #منصوبان حاکم نادیده نمـی گیرد. 👈️۲-حضرت علی معتقد است،
هر عیبی کـه در کاتبان و ... وابسته بـه #حاکم باشد و با سکوت او مواجه گردد،
دامان مطهر و پاک!! حاکم را مـی گیرد و مردم حق دارند آن کار خطا را بحساب حاکم بنویسند!
👈(این البته به منظور حاکمـی کـه قدرت ملطقه ی بی مسئولیت ندارد صادق است،
وگرنـه به منظور حاکمـی کـه قدرتش چه بسا از معصومـین!! هم بیشتر هست کاربردی ندارد.....!!!!) 👈۳-در این خصوص نظر 👈امام خمـینی نیز وجود دارد کـه منطق شاه پرستها و در حقیقت #مسخ_شدگان نسبت بـه قدرت را مبنی بر عدم تقصیر شاه بـه چالش مـی کشد؛ 👈"...تمام نظام" ایران درون 👈"تحت رهبری" ایشان است،
در نظام پهلوی ،
حکم #قتل یکی را یـا حکم #غارت یک جائی را،
رییس شـهربانی بدهد یـا یک ارتشبد!،
هیچ کدام نمـی توانند،...
یک شاهی کـه همـه مـی دانند کـه همـه کارها دست خود این است،
و همـه #دیکتاتوری ها را این دارد مـیکند،
آن وقتی بگوید،
گناهی گردن ایشان نیست.
ایشان اطلاع از این مسائل نداشتند!»
(صحیفه امام، ج ۴، ص۴۸۵)

آری بـه قاعده "من له الغنم فله الغرم"
اگر خوبی های کارگزاران و نمایندگان بحساب #ولی_امر_مسلمـین نوشته مـی شود حتما بدی ها را هم همانگونـه نوشت!
️آیـا امام علی از غصه ی این همـه #نکبت و #فلاکت امتِ تحت امامت و مدیریتش #دق نمـی کرد؟
آیـا علی بدلیلِ #بی_کفایتی تدابیر حکومتی اش و اعمال ِ عمال و کارگزارانش کناره گیری نمـی کرد؟

Read more

دل گاهی مـیگیرد، دل گاهی تنگ مـیشود. بـه هر سببی! من دلم گرفت به منظور پسر نوجوانی کـه در فرودگاه، بعد از رسیدن بـه تهران دیدم. اُتیست بود و حرکاتش مرا متوجه اش کرد. با فاصله از پدر و مادرش راه مـیرفت. دلم خواست درون آغوش بگیرمش، کنارش بنشینم و با او وقت بگذرانم. حرکات دستانش بسیـار شبیـه بـه شخصیت بازیگر سریـال ... دل گاهی مـیگیرد، دل گاهی تنگ مـیشود.
به هر سببی!
من دلم گرفت به منظور پسر نوجوانی کـه در فرودگاه، بعد از رسیدن بـه تهران دیدم.
اُتیست بود و حرکاتش مرا متوجه اش کرد. با فاصله از پدر و مادرش راه مـیرفت.
دلم خواست درون آغوش بگیرمش، کنارش بنشینم و با او وقت بگذرانم.
حرکات دستانش بسیـار شبیـه بـه شخصیت بازیگر سریـال Alphas بود.
به محمد افشین گفتم.... این بچه ها احساسات من را بهم مـیریزند. دوستشان دارم ....و همـیشـه نیز دوست داشتم زبان اشاره (زبان ناشنوایـان) را یـاد بگیرم.
سبب دیگر این بود کـه دیروز پیش از پرواز، مرد جوانی بسوی محل ورودی مسافرین مـیرفت کـه پلیس مسئول با داد و فریـاد بدنبالش دوید و مانع ادامـه رفتن وی شد و پس از اینکه فهمـید ایشان ناشنوا هستند باز با لحن ناخوشایند وی را از محیط دور کرد. نگاه مرد جوان ناشنوا را فراموش نمـیکنم.
این انسانـها ایراد ها و نقص هایشان قابل مشاهده و آشکار است. من و شما اما درون ظاهر سالم هستیم و نقصهایمان درون اندیشـه و کردارمان نـهان شده است.
کاش کمـی با دقت و ملایمت بـه افراد پیرامون خود مـینگریستیم.
چقدر اندازه آرزوها و خواستها و دیدگاه های ما متفاوت است. ما به منظور چه ناچیز بـه سرو کول یکدیگر مـیزنیم و آنـها چه آرام و بی توقع درون انتظار عظیم ترین آرزوها نشسته اند.
پی کپشن: به منظور مخاطب خاص: دیروز درون نخستین دقایق ورود بـه شیراز، درون ساختمان نیمـه تمامـی، درون مـیان گچ و سنگ و بتن، "پروانـه" ای زیبا و رنگین را دیدیم.🦋🦋🦋

Read more

Advertisement

Media Removed

. . بارالها از كوى تو بيرون نشود پاى خيالم نكند فرق بـه حالم چه برانى چه بخوانى چه بـه اوجم برسانى چه بـه خاكم بكشانی نـه من آنم كه برنجم نـه تو آنى كه برانى نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم نـه تو آنى كه گدا را ننوازى بـه نگاهى درون اگر باز نگردد، نروم باز بـه جايى پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهى كس ... .
.
بارالها
از كوى تو بيرون نشود پاى خيالم

نكند فرق بـه حالم
چه برانى
چه بخوانى
چه بـه اوجم برسانى چه بـه خاكم بكشانی
نـه من آنم كه برنجم
نـه تو آنى كه برانى

نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نـه تو آنى كه گدا را ننوازى بـه نگاهى
در اگر باز نگردد، نروم باز بـه جايى
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهى
كس بـه غير از تو نخواهم
چه بخواهى چه نخواهى
باز كن درون كه جز اين خانـه مرا نيست پناهى
خواجه عبدالله انصارى _ بهار ١٣٩٤
.
پ ن ؛
هر چه هست درون نااميدى از اطرافيان هست ...

Read more

Media Removed

. کرن و تام کراپ زوجی خوشبخت هستند. خانـه‎ای درون یکی از محله‌های مرفه نیویورک دارند. بـه تازگی ازدواج کرده‌ و فرزندی هم ندارند کـه آرامششان را بر هم بزند. اما یک روز، وقتی تام بـه منزل بازمـی‌گردد، متوجه مـی‌شود کـه کرن ناپدید شده‌است. از خودرواش اثری نیست و به نظر مـی‌رسد با عجله خانـه را ترک کرده‌باشد. او ... .
کرن و تام کراپ زوجی خوشبخت هستند. خانـه‎ای درون یکی از محله‌های مرفه نیویورک دارند. بـه تازگی ازدواج کرده‌ و فرزندی هم ندارند کـه آرامششان را بر هم بزند. اما یک روز، وقتی تام بـه منزل بازمـی‌گردد، متوجه مـی‌شود کـه کرن ناپدید شده‌است. از خودرواش اثری نیست و به نظر مـی‌رسد با عجله خانـه را ترک کرده‌باشد. او حتی کیف‌پول، کارت شناسایی و گوشی تلفن همراهش را نیز جا گذاشته‌است.
پلیس درون خانـه را مـی‌زند. آنان آمده‌اند که تا تام را بـه بیمارستان ببرند، جایی کـه همسرش بستری شده‌است. او، درون حالی کـه در یکی از خطرناک‌ترین و فقیرترین محله‌های شـهر رانندگی مـی‌کرده، دچار سانحه شده است.
کرن درون این اتفاق آسیب جسمانی خاصی ندیده‌است، ولی نمـی‌تواند بـه یـاد بیـاورد کـه کجا بوده و چه کاری مـی‌کرده‌‎است. پلیس عقیده دارد او تمارض بـه از دست حافظه‌اش کرده‌است و به او مشکوک هستند.
کرن بـه خانـه، نزد همسرش باز مـی‌گردد. مصمم هست زندگی آرام خود را از سر بگیرد، ولی درون این مـیان متوجه مـی‌شود چیزی درون خانـه تغییر کرده‌است. یک جای کار مـی‌لنگد. یک نفر درون غیـاب وی درون خانـه بوده‌است. پلیس همچنان او را رها نکرده هست و پیوسته از وی سوال مـی‌پرسند.
اکنون درون این خانـه همـه غریبه هستند. همـه چیزی به منظور مخفی دارند. هررازی دارد. رازی کـه برای حفظ آن حتی حاضر بـه کشتن نیز است.
.
.
#غریبه_ای_در_خانـه
#شاری_لاپنا
ترجمۀ #فرانک_سالاری
#نشرالبرز
چاپ دوم
@alborzpublication
@hanimisme
.
.
#کتاب #کتاب_دوست #معرفی_کتاب #کتابها #کتاب_خوب #کتاب_بخوانیم #مطالعه #مطالعه_کنیم #کتاب_جالب #پیشنـهادکتاب #پیشنـهاد_کتاب #رمان #داستان #کتاب_صوتی #کانال_تلگرام #ketab #ketabdoost #book #books #instabook #bookstagram #bookish

Read more

Media Removed

. بـه عنوانی کـه نـهایت ارتباطش با جنس مذکر سوار اتوبوس شدن از درون مردونـه‌اس، جزوه گرفتن از شاکری رعناترین و خوشتیپ‌ترین و موقشنگ‌ترین پسر دانشگاه (فشارم افتاد) واقعا سخت بود. رد و بدل هر چیزی تو دانشگاه ما با افراد غیرهمجنس، امری نابخشودنی بود حتی اگه اون گربه‌ دانشگاه باشـه و شما بخواین از ... .
به عنوانی کـه نـهایت ارتباطش با جنس مذکر سوار اتوبوس شدن از درون مردونـه‌اس، جزوه گرفتن از شاکری رعناترین و خوشتیپ‌ترین و موقشنگ‌ترین پسر دانشگاه (فشارم افتاد) واقعا سخت بود. رد و بدل هر چیزی تو دانشگاه ما با افراد غیرهمجنس، امری نابخشودنی بود حتی اگه اون گربه‌ دانشگاه باشـه و شما بخواین از سر دلسوزی بهش سوسیس بدین. توجیـهشم اینـه کـه اون مذکره اونم نـه یـه مذکر معمولی، بلکه یـه مذکر چشم رنگی. حالا تصور کنید کـه بای قرار دارید کـه کل ای دانشگاه روش کراش دارن (کراش بـه معنی علاقه یکطرفه شماست درون حالی کـه شخص از این علاقه خبر نداره و در مواردی اصلا شما رو مورچه‌ زیرزمـین منزلشون هم حساب نمـی‌کنـه چه برسه کـه به شما فکر کنـه).
.
مـی‌دونستم خبر اینکه من و شاکری با هم قرارگذاشتیم و اون بـه من جزوه داده از خبر دیدار ترامپ و ملکه انگلستان بیشتر مـیترکونـه. اون روز سه ساعتی جلوی آینـه مـیکاپ کردم البته خیلی نچرال و بهترین لباسم رو پوشیدم. فقط اگه شلوار باب اسفنجیم کـه باهاش که تا وسط راه رفتم و برگشتمو درون نظر نگیریم.
به دانشگاه نزدیک شدم و آقایون حراست رو دیدم. آقای قاسمـی مرد مسنی کـه معمولا پاهاش روی مـیزه و در حال چرت زدنـه. البته حقم داره، با اون شکم که تا بخواد بـه محل وقوع جرم برسه دانشجوها آثار جرم رو پاک و آقای م.ک کـه حتی جرات ندارم اسمشو بیـارم. آقای م.ک با 100 کیلو وزن و 195 سانتی متر قد مصداق کاملا بارز چغر بد بدن بود کـه سابقه تعداد بیشماری تعهدگرفتن داشت.
سعی کردم خودمو بین جمعیت گم کنم کـه متاسفانـه ناموفق بود و سرمو کـه بالا آوردم با آقای م.ک مواجه شدم. راجع بـه آقای م.ک داستان‌های ترسناکی گفته مـیشـه. یکی از اون‌ها اینـه کـه برای اینکه دانشجوی متخلف از دستش درون نره حتی ممکنـه اسمشو با بیرحمـی تمام توی بلندگو اعلام کنـه (دستام داره مـیلرزه خدا شاهده) و از فردا هراز کنار اون دانشجوی بخت برگشته رد مـیشـه مـیگه: آبگرمکن کهنـهههه، دمپایی پارهههه خریداررریم.
بعد از احظارم منتظر بودم بهم بگه چرا رنگ مانتوت جزو رنگ‌های استاندارد تو منشور دانشگاه نیست یـا چرا کفشت دو سانت از حد مجاز بلندتره ولی گفت: چرا پاچه شلوارت پاره‌اس؟ دیدم منظورش ریش ریشای دم شلوارمـه. گفت: با قیچی صافش کن. وگرنـه نمـیذارم بری. منم با همـین دستام شلواری کـه 150 تومن براش پول داده بودم رو قیچی کردم. کاش مـی‌گفت پاهاتو قطع کن. من به منظور دیدن شاکری این کارو کردم و برای وصال معشوق آدم حتما از خودش هم بگذره شلوارش کـه هیچی.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇

Read more

Advertisement

Media Removed

. #چراغ_قرمز ! امروز، ساعت ۱۳ (دوم تیر)، چهارراه امـیراکرم، لحظه سبز شدن چراغ راهنمایی! حجاب خانم‌ها، درون این هوای گرم، قابل تحسین است. خوشبختانـه با عینک آفتابی کمتر موردشناسایی قرار مـی‌گیرم. این عینک کـه یکسالی گم شده بود، اخیراً پیدا شد و حسابی خوشحالم کرد. درون پست قدیمـی «عینک» بـه این موضوع ... .
#چراغ_قرمز !
امروز، ساعت ۱۳ (دوم تیر)، چهارراه امـیراکرم، لحظه سبز شدن چراغ راهنمایی!
حجاب خانم‌ها، درون این هوای گرم، قابل تحسین است.
خوشبختانـه با عینک آفتابی کمتر موردشناسایی قرار مـی‌گیرم. این عینک کـه یکسالی گم شده بود، اخیراً پیدا شد و حسابی خوشحالم کرد.
در پست قدیمـی «عینک» بـه این موضوع پرداخته بودم.
بعضی مواقع کـه مدت چراغ قرمز خیلی طولانی مـی‌شود، مردم دسته جمعی از چراغ قرمز رد مـی‌شوند و چون همگی درون لذت این تخلف شریک‌اند، مشکلی پیش نمـی‌آید!
بارها درون این گونـه موارد خواسته‌ام با مردم همراه شوم و حالشو ببرم ولی بـه دلیل ترس از مسئولیت قبلی‌ام این کار را نکردم. ترس از اینکه اگر حتی یک نفر از من بپرسد کـه شما کـه رئیس رسانـه ملی بودید چرا درون روز روشن تخلف مـی‌کنید و از چراغ قرمز عبور مـی‌کنید، چه پاسخی بدهم.
اجمالاً ترس از افکار عمومـی از جمله بازدارنده‌های مـهمـی هست که مـی‌تواند مانع از تخلف درون سطح جامعه شود. متاسفانـه بسیـاری از "بازدارنده های اجتماعی" را فراموش کرده و صرفاً دستگاه قضایی را مسئول برخورد با تخلفات کرده‌ایم.
.
. . ***پی نوشت***
.

فضای مجازی ظرفیت بی‌بدیلی به منظور نظارت افکار عمومـی بر عملکرد آحاد مردم و به ویژه مسئولین کشور فراهم کرده کـه آثار و برکات زیـادی بـه همراه داشته است.
متأسفانـه بـه دلیل عدم نظارت مؤثر بر نحوه انتشار اخبار درون این فضا، اخبار ناصحیح و کاملاً کذب نیز بـه شدت درون حال تولید و انتشار است.
برای حفظ دستاورد ارزشمند مورد اول حتما مورد دوم با حساسیت و دقت بالائی مدیریت شود که تا خدای ناکرده این ظرفیت ارزشمند اجتماعی بـه ضد خود تبدیل نشود.
.
#عینک_آفتابی #حجاب #تابستان #عینک #گرما #آفتاب #رسانـه_ملی #بازدارنده_اجتماعی #فضای_مجازی #دستگاه_قضائی #نظارت_همگانی #ضرغامـی #سید_عزت_الله_ضرغامـی

Read more

Media Removed

اسمش ئایلان از کردهای سوریـه (کوبانی) بـه همراه مادرش درون راه مـهاجرت بـه اروپا غرق شده و آبهای دریـا بـه سواحل ترکیـه آورده ... چقدر تلخ و تاسف بار بود این تصویر از کودکی آواره و جان باخته بر کرانـه های اروپا. آمده بود چه بگوید: کشور و سرزمـینم، تاریخ و تمدنم، فرهنگ و مجدم. .....چه شد؟ لگد کوب جهالت وحشیـانـه متعصبان!!؟ شام، ... اسمش ئایلان از کردهای سوریـه (کوبانی) بـه همراه مادرش درون راه مـهاجرت بـه اروپا غرق شده و آبهای دریـا بـه سواحل ترکیـه آورده ... چقدر تلخ و تاسف بار بود این تصویر از کودکی آواره و جان باخته بر کرانـه های اروپا. آمده بود چه بگوید: کشور و سرزمـینم، تاریخ و تمدنم، فرهنگ و مجدم. .....چه شد؟ لگد کوب جهالت وحشیـانـه متعصبان!!؟
شام، آن سرزمـین افسانـه های کهن.
دمشق، آنجا کـه تاریخ خانـه داشت.
حلب و موصل، شـهر پیـامبران....
گریخته آمده بود، شاید بماند و با ماندنش هویت تحقیر شده اش را چند صباحی دیگر زنده نگاه دارد. 
اما نشد! 
دست طبیعت او را نیز ربود و این تصویر را بـه یـادگار از وی نـهاد به منظور ما و نسلی کـه شاهد این وحشیگری سبعانـه از دو نوع شرقی و غربی آن است: ذبح و سوزاندن، زنده درون آب خفه بـه مـیراث رفتار جاهلیت عرب درون زنده بـه گور کان، کـه در شرق پر احساس شیوع یـافته، و نظاره گری ابلهانـه و حمایت بی خردانـه از این جنایـات ها کـه امروز دولتهای غربی خردگرا بدان تمایل یـافته اند.
بیچاره کودک سوری و عراقی و افغانی ..... کودک آرام گرفته بر پهنـه پر خروش دریـا
او هم مثل دلفین هایی کـه از پلشتی های ما انسانـها درون بسترگاه حیـاتشان بـه ساحل مـی زنند، بـه ساحل زد که تا بگوید چقدر زشت و ناراستیم! 
چقدر تلخ هست این تصویر ....چقدر شرمناکم از خود! از اینکه مـی بینم و کاری نمـی توانم. 
بنی آدم اعضای یکدیگرند؟
بنظرم سعدی دیگر این مصرع را از دفتر خود پاک خواهد کرد و شرمنده از آنچه قرنـها کوشید بـه ما بیـاموزد اما جون نا اهل بودیم، گردکان بر گنبد زدن بود!
پناه بر خدا از درون ماندگی بشریت و خجل ماندگی خود نسبت بدانچه با این نمونـه از تصاویر آوارگان جان بـه کف سواحل مدیترانـه مـی بینیم.
وای بر من!

Read more

مدت‌ها مـی‌خواستم راجع بـه این ویدئو بگویم ولی حتما صبر مـی‌کردم تبِِ شوخیِ "سرِ جدّت" تمام شود. اين تكّه آموزه‌ی بسيار مـهمـی به منظور دانشجویـانِ سینما، به‌ویژه علاقمندانِ سينمای کیـارستمـی دارد. این‌که برخلافِ آن‌چه به‌نظر مـی‌رسد، سینمای کیـارستمـی عین واقعیت نیست، و چیدمانِ محض است؛ و اين را از همين ... مدت‌ها مـی‌خواستم راجع بـه این ویدئو بگویم ولی حتما صبر مـی‌کردم تبِِ شوخیِ "سرِ جدّت" تمام شود. اين تكّه آموزه‌ی بسيار مـهمـی به منظور دانشجویـانِ سینما، به‌ویژه علاقمندانِ سينمای کیـارستمـی دارد. این‌که برخلافِ آن‌چه به‌نظر مـی‌رسد، سینمای کیـارستمـی عین واقعیت نیست، و چیدمانِ محض است؛ و اين را از همين تكّه‌ی کوتاه مـی‌توان فهمـید. نگاهِ سطحی، سینمای کیـارستمـی را درون حدِّ یک دوربين به منظور ضبطِ واقعيتِ پيرامون مـی‌انگارد، درصورتی‌که آن‌چه کیـارستمـی را کیـارستمـی مـی‌کند (و خیلی از متاثرینش نیستند) همـین چیدمانِ اجزاست با دقت و وسواسِ فراوان، آن‌قدر دقیق کـه ما فریب بخوریم او عین واقعیت را ضبط کرده! و این راز کیـارستمـی شدنش است. قابل توجه آنـها کـه دوربین‌شان را رو بـه تصویری انتخاب‌نشده، نازیبا و معمولی مـی‌نـهند، با این فرض کـه واقعیت این‌ست. یک‌بار دیگر مرورِ همان عكسِ معروفِ راهِ تپه‌ی «خانـه‌ی دوست کجاست» کافی‌ست که تا بدانیم همـه‌ی آن‌چه او بـه خوردِ ما مـی‌دهد، نـه واقعیتِ معمولی، کـه دروغِ زيبای اوست درون جامـه‌ی واقعیت. «سرِ جدِّت» از این‌جا از تلاشِ او به منظور همان چیدمانی مـی‌آید کـه خیلی‌ها با تصورِ مغايرتش با واقعيت از آن فرار مـی‌کنند، یـا سعی درون پنـهان‌ش دارند. روحش شاد.

Read more

Media Removed

مناجات زیبایی از خواجه عبدالله انصاری بارالها…. از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم نكند فرق بـه حالم .... چه براني، چه بخواني…. چه بـه اوجم برساني چه بـه خاكم بكشاني…. نـه من آنم كه برنجم نـه تو آني كه براني.... نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم نـه تو آني كه گدا را ننوازي بـه نگاهي درون اگر باز نگردد…. نروم ... مناجات زیبایی از خواجه عبدالله انصاری
بارالها….
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق بـه حالم .... چه براني،
چه بخواني…. چه بـه اوجم برساني
چه بـه خاكم بكشاني…. نـه من آنم كه برنجم
نـه تو آني كه براني....
نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نـه تو آني كه گدا را ننوازي بـه نگاهي
در اگر باز نگردد….
نروم باز بـه جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس بـه غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن درون كه جز اين خانـه مرا نيست پناهی
التماس دعا‌

Read more

Media Removed

#جمال_مير_صادقي زادروزات مبارك مرد بزرگ️ ديروز درون كنار دوستان عزيز نويسنده تولد ٨٥ سالگي استاد جمال ميرصادقي را جشن گرفتيم، استادي كه ٧٠ سال بـه ادبيات ايران خدمت كرد و همواره درون تمام دانشگاه هاي ايران درون رشته ادبيات كتابهايشان تدريس مي شود، تاكنون بيش از چهل جلد كتاب، رمان، داستان بلند و نقد ... #جمال_مير_صادقي
زادروزات مبارك مرد بزرگ♥️
ديروز درون كنار دوستان عزيز نويسنده تولد ٨٥ سالگي استاد جمال ميرصادقي را جشن گرفتيم، استادي كه ٧٠ سال بـه ادبيات ايران خدمت كرد و همواره درون تمام دانشگاه هاي ايران درون رشته ادبيات كتابهايشان تدريس مي شود، تاكنون بيش از چهل جلد كتاب، رمان، داستان بلند و نقد ادبي و مجموعه مقالات، از او منتشر شده است. برخي از آثار استاد بـه زبان هاي آلماني ، انگليسي، ارمني، ايتاليايي، روسي، رومانيايي، عبري، عربي، مجاري، هندو و اردو و چيني ترجمـه شده اند....
استاد از آن دسته از نويسنده هاست كه بـه ندرت درون محافل و مجالس ادبي ظاهر مي شود، نويسنده اي تك رو هست كه معمولا آرام و بي صدا بـه كار خود مي پردازد.
در سال هاي دور جلال آل احمد و ابراهيم گلستان از منتقدان سر سخت او بودند و چه قدر خوب هست ما هنوز او را داريم، و چه قدر خوشبختم من كه شاگرد ايشانم😍
سايه شان مستدام باد♥️

Read more

Media Removed

طرح راه اندازی سیستم های آبیـاری هوشمند خورشیدی کانال ایطرح @Etarh اگر درون اراضی کشاورزی از سیستم‌های آبیـاری هوشمند خورشیدی استفاده شود، علاوه بر تأثیر 40درصدی درون جلوگیری از هدررفت آب مـی‌تواند بـه کاهش مصرف برق هم کمک شایـانی کند. درون این سیستم برق مورد نیـاز سیستم‌های کنترل و حسگرها از طریق پنل‌های ... 💡 طرح راه اندازی سیستم های آبیـاری هوشمند خورشیدی
💯 کانال ایطرح @Etarh
اگر درون اراضی کشاورزی از سیستم‌های آبیـاری هوشمند خورشیدی استفاده شود، علاوه بر تأثیر 40درصدی درون جلوگیری از هدررفت آب مـی‌تواند بـه کاهش مصرف برق هم کمک شایـانی کند. درون این سیستم برق مورد نیـاز سیستم‌های کنترل و حسگرها از طریق پنل‌های خورشیدی تأمـین مـی‌شود.
قاعدتا با توجه بـه کمبود شدید منابع آب، سرمایـه‌گذاری درون سیستم‌های آبیـاری هوشمند خورشیدی دارای توجیـه اقتصادی بالایی است، اما بـه دلیل مشکلات موجود، حدود پنج تولیدکننده واقعی درون این زمـینـه فعال هستند و در مجموع سرمایـه حدود 500 مـیلیون تومانی را بـه این کار اختصاص داده‌اند.
اما اگر یک سرمایـه‌گذار درون مجموع سرمایـه ثابت و در گردش 100 مـیلیون تومانی را بـه این کار اختصاص دهد، زمان بازگشت سرمایـه وی حدود 1.5 که تا 2 سال خواهد بود. درون این گزارش درون گفت‌وگو با رحیم کمالی، کارشناس صنایع خورشیدی بـه چند و چون بازار سیستم‌های آبیـاری هوشمند خورشیدی درون ایران و شیوه‌ها و هزینـه‌های سرمایـه‌گذاری درون آن پرداخته‌ایم.
حدود پنج تولیدکننده واقعی درون زمـینـه سیستم‌های آبیـاری هوشمند خورشیدی فعال هستند کـه هر یک درون کنار سایر تولیدات خود، حدود 100 مـیلیون تومان سرمایـه‌گذاری را بـه این امر اختصاص داده‌اند و بنابراین مجموع سرمایـه‌گذاری درون این زمـینـه حدود 500 مـیلیون تومان است.
سالانـه هر یک از این شرکت‌ها بین 15 که تا 20 سیستم آبیـاری هوشمند خورشیدی را تولید مـی‌کنند، اگر درون این زمـینـه سرمایـه ثابت یک شرکت حدود 40 مـیلیون تومان باشد و سرمایـه درون گردش 60 مـیلیون تومانی را بـه این کار اختصاص دهد، زمان بازگشت سرمایـه حدود 1.5تا دو سال خواهد بود.
هر چند آمار چندان دقیقی درون مورد این موضوع کـه سیستم آبیـاری هوشمند خورشیدی درون چه مـیزان سطح زیر کشت مورد استفاده قرار مـی‌گیرد، وجود ندارد اما ظاهراً تاکنون این سیستم بیشتر درون استان‌های تهران، البرز، خراسان رضوی، اصفهان، کرمان و سمنان مورد استفاده قرار گرفته است. کمالی درون پاسخ بـه پرسشی درون مورد نحوه اخذ مجوزهای اینب‌و‌کار عنوان مـی‌کند: اگر سرمایـه‌گذار قصد داشته باشد بـه شکل شرکتی فعالیت کند حتما شرکت خود را درون اداره کل ثبت شرکت‌ها ثبت کند و اگر قصد داشته باشد بـه شکل فروشگاهی فعالیت کند، حتما پروانـهب را از سازمان‌های مربوط دریـافت کند.
قیمت این سیستم‌ها بستگی بـه تجهیزات و کارایی آن از 500 هزار تومان آغاز شده و تا حدود 7 مـیلیون تومان هم مـی‌رسد، اما پنل خورشیدی هم قیمت جداگانـه‌ای دارد کـه به قیمت نـهایی محصول افزوده مـی‌شود.

Read more

. ريلكسي صافي و درماني با تغییرات فصل، موی ما درون معرض آب و هواهای مختلفی قرار مـی گیرد کـه سلامت و درخشش آن را تحت تاثیر قرار مـی دهد. رنگ ، فرم و غیره همراه با افزایش آلودگی، بـه مشکلات موی ما افزوده اند بدین معنی کـه داشتن موی بد عادی است. بنابراین، متخصصان زیبایی، درمان هایی به منظور داشتن ... .
ريلكسي صافي و درماني
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺با تغییرات فصل، موی ما درون معرض آب و هواهای مختلفی قرار مـی گیرد کـه سلامت و درخشش آن را تحت تاثیر قرار مـی دهد. رنگ ، فرم و غیره همراه با افزایش آلودگی، بـه مشکلات موی ما افزوده اند بدین معنی کـه داشتن موی بد عادی است. بنابراین، متخصصان زیبایی، درمان هایی به منظور داشتن موهای سالم و براق ارائه مـی کند
🌺پيشنـهاد ما بـه شما براي داشتن موهاي سالم و ابريشمي ريلكسي مي باشد كه نـه تنـها موهاي آسيب ديده را آب رساني و احيا مي كند بلكه باعث ترميم و نرم شدن و براق شدن موهاي شما مي شود.
🌺ويژگي ريلكسي:
⬅اين نوع ريلكسي شامل گلوبال تراپي نيز مي باشد.
⬅لازم نيس مواد سه روز روي موهاي شما بماند و همان موقع شسته مي شود،يعني كار فقط درون يك جلسه انجام مي شود.
⬅در تركيبات موادي كه استفاده مي شود درصدي مواد ناخالصي صافي ندارد و براي موهاي دكلره شده نيز ميتوان استفاده كرد.
⬅هيچ ممانعتي براي رنگ و مش چه قبل ريلكسي و چه بعد از آن وجود ندارد.
⬅از ريزش موهاي شما جلوگيري مي كند و به رشد مجدد موهاي شما كمك ميكند.
⬅خشكي موهاي شما كاملا برطرف مي شود و در نتيجه موخوره نمي زند.
⬅ زير نظر ثمين جعفري از مشاوره رايگان ما بهره مند شويد
⬅جهت كسب اطلاعات بيشتر و مشاوره رايگان از ساعت ⏰١١ که تا ١٩:٣٠ پاسخگوي شما عزيزان هستيم.
☎09123782431
❤خوشحال خواهيم شد درون كنار شما عزيزان باشيم
.
❤سالن زيبايي ثمين❤ ‏
.
@samin_jafariiii ‏
@samin_jafariiii
@samin_jafariiii
@samin_jafari
.

Read more

Media Removed

#سعدی نشنیده‌ام کـه ماهی بر سر نـهد کلاهی یـا سرو با جوانان هرگز رود بـه راهی سرو بلند بستان با این همـه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی گر من سخن نگویم درون حسن اعتدالت بالات خود بگوید زین راست‌تر گواهی روزی چو پادشاهان خواهم کـه برنشینی که تا بشنوی ز هر سو فریـاد دادخواهی با لشکرت چه حاجت رفتن ... #سعدی
نشنیده‌ام کـه ماهی بر سر نـهد کلاهی
یـا سرو با جوانان هرگز رود بـه راهی
سرو بلند بستان با این همـه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
گر من سخن نگویم درون حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راست‌تر گواهی
روزی چو پادشاهان خواهم کـه برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریـاد دادخواهی
با لشکرت چه حاجت رفتن بـه جنگ دشمن
تو خود بـه چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی
خیلی نیـازمندان بر راهت ایستاده
گر مـی‌کنی بـه رحمت درون کشتگان نگاهی
ایمن مشو کـه رویت آیینـه‌ایست روشن
تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی
گویی چه جرم دیدی که تا دشمنم گرفتی
خود را نمـی‌شناسم جز دوستی گناهی
ای ماه سرو قامت شکرانـه سلامت
از حال زیردستان مـی‌پرس گاه گاهی
شیری درون این قضیت کهتر شده ز موری
کوهی درون این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیـاهی
سعدی بـه هر چه آید گردن بنـه کـه شاید
پیش کـه داد خواهی از دست پادشاهی

Read more

Media Removed

. بارالها ... از كوی تو بیرون نشود پای خیـالم نكند فرق بـه حالم چه برانی، چه بخوانی چه بـه اوجم برسانی چه بـه خاكم بكشانی نـه من آنم كه برنجم نـه تو آنی كه برانی نـه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم نـه تو آنی كه گدا را ننوازی بـه نگاهی درون اگر باز نگردد نروم باز بـه جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی كس ... .
بارالها ... از كوی تو بیرون نشود پای خیـالم
نكند فرق بـه حالم
چه برانی، چه بخوانی
چه بـه اوجم برسانی
چه بـه خاكم بكشانی

نـه من آنم كه برنجم
نـه تو آنی كه برانی
نـه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم
نـه تو آنی كه گدا را ننوازی بـه نگاهی

در اگر باز نگردد
نروم باز بـه جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

كس بـه غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز كن درون كه جز این خانـه مرا نیست پناهی ...

Read more

تمامِ رویـاهایِ من بـه نامِ تو مـی دانی یعنی چه ؟ یعنی تمامِ زندگی ام یعنی بگذار چشمانت که تا به همـیشـه مـهربان بمانند بگذار آغوشت که تا به همـیشـه محکم باشد؛ امنیت باشد تمامِ خنده هایِ من برایِ تو مـی دانی یعنی چه ؟ یعنی تمامِ دلخوشی هایم و تو تنـها بخند بگذار گوش هایِ من پر شود از صدایِ خنده هایِ تو بگذار ... تمامِ رویـاهایِ من بـه نامِ تو ❤
مـی دانی یعنی چه ؟
یعنی تمامِ زندگی ام
یعنی
بگذار چشمانت که تا به همـیشـه مـهربان بمانند
بگذار آغوشت که تا به همـیشـه محکم باشد؛ امنیت باشد
تمامِ خنده هایِ من برایِ تو
مـی دانی یعنی چه ؟
یعنی تمامِ دلخوشی هایم
و تو تنـها بخند
بگذار گوش هایِ من پر شود از صدایِ خنده هایِ تو بگذار هرکه مرا دید
از حالا که تا به همـیشـه درون چشمانِ من تو را ببیند
من از این پرسشِ تکراری هیچگاه خسته نمـی شوم
همـین پرسشِ این روزها :
چشمانت رنگِ دیگری دارد؛ عاشق شده ای ؟
و من بـه لبخندی اکتفا کنم و در دل بگویم
عاشق ؟ مجنون شده ام ! مجنون...
تمامِ این روزها بـه فدایِ آن روز
که من جایی کنارِ خاطره هایم خواهم نوشت :
آغوشش؛ عشق بود!
.
. 📷 #مـیکائیل💕 .
.
. 🆔@mikilove351 📱
.
.
.
📩 #ماروفالوکندپیلیز🙏💕

Read more

Media Removed

#روز_ فاطمـه سادات ضرابی آقا سید برگی از صفحه خاطرات #ونـه اش را چنین توصیف مـی کند: پنج ساله کـه بودم به منظور خرید با پدر بیرون رفتیم. آن زمان توان خرید #ماشین را نداشتیم و مدت زیـادی کنار خیـابان ایستادیم، اما هیچ به منظور ما نگه نداشت. پدرم #لبخند مـیزد کـه من ناراحتی را احساس نکنم. آخر مجبور ... #روز_
فاطمـه سادات ضرابی آقا سید برگی از صفحه خاطرات #ونـه اش را چنین توصیف مـی کند:
پنج ساله کـه بودم به منظور خرید با پدر بیرون رفتیم.
آن زمان توان خرید #ماشین را نداشتیم و مدت زیـادی کنار خیـابان ایستادیم، اما هیچ به منظور ما نگه نداشت.
پدرم #لبخند مـیزد کـه من ناراحتی را احساس نکنم.
آخر مجبور شدیم مسیر زیـادی را که تا ایستگاه #اتوبوس پیـاده برویم.
در برگشت هم چون خیلی خسته بودم از #پدر خواستم کـه حتی مسیر کوتاه از ایستگاه که تا خانـه را سوار تاکسی شویم. اما وقتی هنگام پیـاده شدن، راننده #پدرم را بـه عافیت طلبی متهم کرد از خواسته ام بـه شدت پشیمان شدم.
لبخند تلخ و عذرخواهی پدرم از راننده را فراموش نمـی کنم.
او همـیشـه مثل کوه از #خانواده چهار نفره اش #عاشقانـه حمایت کرده است.
خیلی ها نمـی دانند کـه پدرم درون کنار #طلبگی درون مزرعه بـه کار مشغول هست و به منظور اینکه مادرم موفق بـه اخذ مدرک #دکتری شود که تا چه حد از خودگذشتگی نشان داده است.
پدرم بـه من آموخت کـه # بودن زیباست و #_روحانی از جنس او بودن زیباتر!
#زندگی_طلبگی_با_طعم_عسل

Read more

Media Removed

چه کتابایی از استاد دولت‌آبادی خوندی؟ به منظور سفارش هر کتابی کـه مـی‌خوای، دایرکت پیـام بده ‌. #درباره_کتاب «طریق بسمل شدن» رمانی هست درباره‌ی جنگ ایران و عراق و هسته‌ی اصلی روایت آن درون خط مقدم جبهه، بر تپه‌ای با نام «تپه‌ی صفر»، و در مـیان سربازانی شکل مـی‌گیرد کـه در محاصره‌ی دشمن قرار گرفته‌اند ... چه کتابایی از استاد دولت‌آبادی خوندی؟ به منظور سفارش هر کتابی کـه مـی‌خوای، دایرکت پیـام بده📚😉
‌.
#درباره_کتاب
«طریق بسمل شدن» رمانی هست درباره‌ی جنگ ایران و عراق و هسته‌ی اصلی روایت آن درون خط مقدم جبهه، بر تپه‌ای با نام «تپه‌ی صفر»، و در مـیان سربازانی شکل مـی‌گیرد کـه در محاصره‌ی دشمن قرار گرفته‌اند و به دنبال راهی به منظور رسیدن بـه تانکر آب پایین دره هستند. اما این روایت درون بستر لایـه‌ها و روایت‌های متعدد دیگری قرار گرفته هست که کل اثر را چیزی فراتر و عمـیق‌تر از آن روایت مرکزی مـی‌سازد:‌ روایت نویسنده‌ای عراقی، نویسنده‌ای ایرانی، اردوگاه اسرای جنگی، دادگاهی نظامـی، فیلمـی از همسر یک شـهید، بازجویی و شکنجه و مرگ، روایت‌های تاریخی سلسله‌های ایرانی و عرب، داستان کبوتر و ماده شیر و روایت‌های دیگری کـه همگی را راوی اصلی (شاید خود دولت‌آبادی) بـه ما خوانندگان کتاب ارائه مـی‌کند.
.
#بخشی_از_کتاب
 روزشماری مکن! حتی اگر فکر مـیکنی در‌ مـهلکه افتاده‌ای، روزشماری مکن!
حالا هم لحظه‌شماری مکن! شب نمـی‌تواند تمام نشود. طبیعتِ شب آن هست که برود رو بـه صبح. نمـی‌تواند یکجا بماند. مجبور هست بگذرد. اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظه‌ها کنی،خودت گذر لحظه‌ها را سنگین و سنگین‌تر مـی‌کنی؛ بگذار 
شب هم راه خودش را برود...
.
#معرفی_کتاب
#طریق_بسمل_شدن
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمـه
قیمت ۱۵۰۰۰ تومان
.
برای سفارش کتاب، دایرکت پیـام بده. این کتاب عالیـه📚
‌.
عاز
@setareh.gray
.
#کتاب #کتاب_خوب #جنگ #ایران #عراق #نویسنده #روایت #اسیر #مبارزه #وطن #قلم #ذهن #امـید #هدف #کتابخوانی #فروشگاه #کتابفروشی
.

Read more

Media Removed

فيلم سازي كار سختي هست . خيلي هم سخت بـه خصوص وقتي ابعاد  فيلم ات بين المللي ميشود و همـه بـه اصطلاح ميخواهند ببينند کـه چه كرده اي همـه ميدانندِ فرهادی ، کَنِ امسال را افتتاح کرد واین یعنی کلی احساس خوب و خوب تَر آنکه مـی بینی و مـی شنوی کـه فيلم بـه شدت درون گیشـهِ سختِ فرانسه موفق بوده هست . سینمای ما ، اقتصاد ... فيلم سازي كار سختي هست . خيلي هم سخت
به خصوص وقتي ابعاد  فيلم ات بين المللي ميشود و همـه بـه اصطلاح ميخواهند ببينند کـه چه كرده اي
همـه ميدانندِ فرهادی ، کَنِ امسال را افتتاح کرد واین یعنی کلی احساس خوب و خوب تَر آنکه
مـی بینی و مـی شنوی کـه فيلم
به شدت درون گیشـهِ سختِ فرانسه موفق بوده هست . سینمای ما ، اقتصاد ، حیـات و استقلالش بـه این توجهِ درون گیشـه آنـهم درون ابعادِ
بین المللی احتیـاج دارد . انگار بالاخره زمانِ آن رسیده کـه بجز نشانـه های معرفتی و شاعرانگی کـه شاخصِ قابلِ اتکا و افتخارِ سینمای ماست ، جا برایِ ورود بـه سالن های سینما و بازارِ فیلم های ایرانی باز شود
همـه مـیدانند را چند روز پيش درون كن ديدم
یک پنـه لوپه‌کروز و‌ باردمِ عالي دارد و فرهادی با هوشمندی ، قلبِ اثرِ پلیسی _جنایی اش را بـه تیمِ پر انرژی و درخشانِ تیمِ بازیگری اش سپرده هست و يك خانم هايده صفي ياري عالي ، با مونتاژي درخشان
در چنین ژانری نیـاز بـه یک مـهندسی دقیق درون اجزای قصه و شخصیت ها دارد و این تخصصِ فرهادی هست . او باهوش تَر از آن هست که بتوان درون شاکله و ساختارِ چیده شده قصه فیلم اش بنیـانی سُست پیدا کرد .
هميشـه طرفدارِ جِسارت بوده ام و خوشحالم كه فرهادي بدون محافظه كاري و با شجاعت بـه نوع سينماي خودش ادامـه ميدهد .
در پایـان حتما به این مـهم اشاره کنم کـه تقصیر ما ، طرفداران و حتی مخالفانِ احتمالی فیلم اش نیست اگر فیلم بـه فیلم انتظارمان از آثار او بالاتر مـی رود

Read more

Media Removed

RANCE ELEONORE EAU de PERFUME النور: لحظه ای به منظور جاودانـه رویـا یـا واقعیت؟ زمان بـه سرعت درون گذر است، زنگ های برج ساعت درون طول کوچه های تاریک طنین افکن مـی شوند. چمدان هایش بسته شده اند، موتور یک هواپیما مـی غرد، درون انتظار اوست که تا از شـهر عزیمت کند. ناگهان او مـی ایستد. یک لحظه کافیست که تا زمان ... RANCE

ELEONORE
EAU de PERFUME
النور: لحظه ای به منظور جاودانـه
رویـا یـا واقعیت؟

زمان بـه سرعت درون گذر است، زنگ های برج ساعت درون طول کوچه های تاریک طنین افکن مـی شوند.
چمدان هایش بسته شده اند، موتور یک هواپیما مـی غرد، درون انتظار اوست که تا از شـهر عزیمت کند.

ناگهان او مـی ایستد. یک لحظه کافیست که تا زمان را متوقف کند، که تا سراسر آن را متوقف کند.
و بـه یکباره دیگر هیچ چیز معنی نمـی دهد، نـه خطر، نـه ناقوس برج ساعت ... او ته مانده حس خوب ادویـه ای و شیرینی را حس مـی کند، اثری از وانیل.
عطری کـه او درون صبحی کـه برای اولین بار ملاقاتش نمود استشمام کرد، درون آن شیرینی دلپسند، تنـها چند قدم دورتر از محلی کـه پنـهان شده. مزه شیرینی ها، با اشاره ای از لیکور، بـه اغواگری لمس لبان او. لبهایی کـه چند ساعت قبل ترکشان کرد.
در همـین لحظه، درون جایی دیگر، صدای هواپیمایی درون دوردست: ممکن هست پرواز او باشد، یـا هر دیگری، کـه به هر جای دیگری از جهان مـی رود. آیـا دیگر با معشوقش نخواهد بود؟
اما یک چیز قطعی است: ریسمانی نامرئی آنـها را پیوند خواهد داد، مـهم نیست فاصله چقدر است. ریسمانی هست ساخته شده از بوها: وانیل، ادویـه ها و راز، رهنمود شکل گیری عشق آن دو.
روزها مـی گذرند، مـی خواهد کـه فراموش کن، چهی مـی داند؟ شیرینی ها بـه نظر مـی رسد منتظرند، شاید عشق از دست رفته اش دوباره روزی با او ملاقات کند... روایح ابتدایی: لیموی سیسیلی، هدیون (یـاس)، هلو، مُر
روایح مـیانی: وانیل تاهیتی، زعفران
روایح پایـه: نعناع هندی، چوب صندل، بخور، کهربا، دانـه تونکا، مُشک
گورماند (خوشمزه)

100Ml,50Ml EDP

Read more

Media Removed

. من فقط دو سه دلیل به منظور دویدن دارم درحالیکه دلایلم به منظور ندویدن بی حد و حصر هست بنابراین که تا مـی توانم بـه آن دو سه دلیل بها مـی دهم بااین همـه مـیخواهم بااعتقاد راسخ بـه نکته ای اشاره کنم که تا زمانی کـه دوباره از حضوری موفق درون یک مسابقه احساس رضایت نکنم بـه دویدن درون ماراتن ادامـه خواهم داد حتی اگر پیر و ناتوان ... .
📚
من فقط دو سه دلیل به منظور دویدن دارم
درحالیکه دلایلم به منظور ندویدن بی حد و حصر است
بنابراین که تا مـی توانم بـه آن دو سه دلیل بها مـی دهم
بااین همـه مـیخواهم بااعتقاد راسخ بـه نکته ای اشاره کنم
تا زمانی کـه دوباره از حضوری موفق درون یک مسابقه احساس رضایت نکنم
به دویدن درون ماراتن ادامـه خواهم داد
حتی اگر پیر و ناتوان شوم
حتی اگر دوستان و آشنایـان مرا بر حذر دارند کـه وقت کنار کشیدن است
از پا نخواهم نشست
تا زمانی کـه قدرتی درون بدن داشته باشم، خواهم دوید
حتی اگر زمان و رکوردم بدتر شود
به تلاش ادامـه خواهم داد
شاید حتی تلاشم مضاعف شود
تا بـه هدف خود کـه رسیدن بـه خط پایـان ماراتن باشد
دست پیدا کنم
دیگران هرچه مـی خواهند بگویند
سرشت من چنین است
من چنینم و کاری از دست من بر نمـی آید

📙این کتاب اولین اثری از هاروکی موراکی بود کـه من خوندم ( با تمام تعریف هایی کـه از کافکا درون کرانـه شنیدم ولی هنوز موفق بـه خوندنش نشدم 💔)
ولی الان فکر مـیکنم خیلی اتفاق خوبی بود کـه بااین کتاب با این نویسنده آشنا شدم
چون هاروکی موراکامـی، تو این کتاب قسمت هایی از زندگی خودش رو تعریف مـیکنـه و این مـیتونـه خوندن کتاب های دیگه هاروکی رو جذاب ترکنـه
از دو کـه حرف مـی، از چه حرف مـی، شما رو با دنیـای ورزش و ماراتن چنان آشنا مـیکنـه کـه ناخواسته شاید عاشق دویدن بشین حتی اگه بـه قول خود نویسنده ، تلاشی به منظور تشویق شما بـه این ورزش هدف این کتاب نیست🏃‍♂️🏃‍♀️
•••••••
ارسالى از دوست خوب هميشـه همراه @_Forouzaan70_ .
.
#ايران #كتاب #تهران #كتابخوانى #ايراني
#بخون #كتابخوان #نشر #منتشر #ايرانيان
#انتشارات #جامعه #ادبيات #فارسى #نوشته #اهواز #ايرانى #مطبوعات #داستان #قصه #رمان #مطالعه #کتابدوستان #نويسنده #مردم #فرهنگ #معرفی_کتاب #اهوازيا #كتابدوستان #اهوازيها

Read more

Media Removed

بعضی وقتا زندگی تو یـه نقطه ای قرارت مـیده کـه خیلی سخته تحملش تصورش... یـه اتفاقی مـیفته کـه بهت ثابت کنـه قوی بودن چه قدر قشنگه درون عین سختیش معجزه شدن چه قدر قشنگه زندگی چه قدر قشنگه همـه آرزوهاتو مـیذاره تحت تاثیر خودش هیچیو باور نمـیکنی و فقط مـیگی یـه خدایی هست کـه مـیدونم مـیرسه سر بزنگاه و اون اتفاق ... بعضی وقتا زندگی تو یـه نقطه ای قرارت مـیده کـه خیلی سخته تحملش
تصورش...
یـه اتفاقی مـیفته کـه بهت ثابت کنـه قوی بودن چه قدر قشنگه درون عین سختیش
معجزه شدن چه قدر قشنگه
زندگی چه قدر قشنگه
همـه آرزوهاتو مـیذاره تحت تاثیر خودش
هیچیو باور نمـیکنی و فقط مـیگی یـه خدایی هست کـه مـیدونم مـیرسه سر بزنگاه
و اون اتفاق خوب مـیفته
خدا مـیرسه وبغلت مـیکنـه وقتی از شادی جیغ مـیکشی خدا نگات مـیکنـه وقتی سجده ی شکر مـیکنی و بعد یـادت مـیاد اصلا قبله یـه طرف دیگه بود
خدا پا بـه پات بـه هول شدنت مـیخنده
وقتی منتظر مـیمونی کـه دوستت بیـاد و بغلش کنی و ببینی زندگی چقدر قشنگه... خدا کنارت و باهات انتظار مـیکشـه
وقتی بعد از چندماه چشمتو مـیبندی و بغلش مـیکنی حس مـیکنی خدایی رو کـه داره با شادیت شادی مـیکنـه....
خدا همـینقدر نزدیکه بهمون
همـینقدر مـیشنوه صدامونو
همـینقدر ساده ثابت مـیکنـه کـه امـید داشتن چقدر قشنگه
خدا همـیشـه کنارمونـه فارغ از اینکه ما بهش چه حسی داریم و چه قدر بـه یـادشیم....
همـیشـه تو بدترین لحظه ها مـیرسه و وسط قهقهه هامون از شادی باهامون مـیخنده
خدا همـینجاست...
و یـه سری ادما رو بهت هدیـه مـیکنـه که تا بهت نشون بده قوی بودن چه قدر قشنگه و چه حس خوبی داره داشتن اونایی کـه بهت جرات مـیدن برا اتفاقا و تصمـیمای سخت... بهت هدیـه مـیده بعضیـا رو کـه یـادت بده زندگی پره از چیزای قشنگه

وقتی تهه یـه شبه خوب رو بـه اسمون لبخند مـیزنی و یـه ستاره بهت چشمک مـیزنـه...
خدا همونجاست.... پی نوشت:
مرسی کـه امروز اومدین😍❤️با شرایط سخت😀
@nessa_rad
@bluepinksnowman
هدیـه ی خدا.... رفیق.... دوست.... همکلاسی... خانوم دکتر... .... بهترین.... مرسی کـه بهم نشون دادی از تموم شخصیتای دنیـا و قصه ها و فیلما و کتابا قوی تر و خوش قول تر و بهتر و مـهربون تری... لایق همون اسمـی کـه تو سینما گفتم و دوتایی خندیدیم:
@nessa_rad
پی_تر_نوشت:
اخرین باری کـه مموری گوشیمو گم کردم و کلی رنج و سختی و مشقت کشیدم برا پیدا ش با خودم عهد کردم هیچوقت یـه مموریـه کوچولو رو اینور اونور نذارم... اما امروز یـه خالیشو پیدا کردم تو خونـه و گذاشتم تو گوشیم و هرچی عگرفتم پاک شد... جز این دوتا کـه گلی هستش کـه برا نسا کاشتم و ملقب بـه نی نیش... خیلی منتظر موند که تا ش بیـاد.... اسمشم گذاشته ارغوان😋

Read more

Media Removed

لاغرى با دستگاه بادى اسكالپتر، براى اولين بار !!! . . . . اين تکنولوژی از طریق فعالسازی طبیعی تجزیـه چربی با آزاد و مصرف اسیدهای چرب، درون نتیجه انقباض نامحسوس عضلات از طریق تحریک کانال های کلسیم، تحت تاثیر مـیدان مغناطیسی، باعث كاهش چربى هاى احشايى بدن بـه خصوص درون نواحی شکم٬ پهلو٬ بازوها٬ ... لاغرى با دستگاه بادى اسكالپتر،
براى اولين بار !!!
.
.
.
.
اين تکنولوژی از طریق فعالسازی طبیعی تجزیـه چربی با آزاد و مصرف اسیدهای چرب، درون نتیجه انقباض نامحسوس عضلات از طریق تحریک کانال های کلسیم، تحت تاثیر مـیدان مغناطیسی، باعث كاهش چربى هاى احشايى بدن بـه خصوص درون نواحی شکم٬ پهلو٬ بازوها٬ رانـها و ساق پاها مـی شود.
.
👇🏻👇🏻👇🏻
.
💢نتایج مورد انتظار:
.
. ✅کاهش درون مقدارچربی های اضافی درون قسمتهای مورد نظر بدن .
✅كاهش بـه طور متوسط دو سایز لباس
. ✅کاهش درون حالت پوست پرتقالی بدن
. ✅کاهش سلولیت بدن
. ✅سفت شدن پوست
. ✅كاهش حدود ٦ سانتى متر درون ناحيه شكم
.
روش کار بـه چه صورتی مـیباشد؟ .
🔻🔻🔻
.
جلسات بادی اسکالپتربسیـارخوشایند هستند زیرا کـه این تکنولوژی آرامش بخش ، محیطی دلنشین را دراتاق کلینیک فراهم مـی کند.درمان ۳۰ دقیقه ای گرمای ملایمـی را بـه بدن وارد مـی کند کـه منجر بـه آرامش مـی شود. بادی اسکالپتر مناسب به منظور تمام خانم هایی هست که بعد از بارداری مـی خواهند بـه وزن قبلی خود برسند خود راقبل یـائسگی کوچک کنند درتعطیلات بیکینی بپوشند و یـا با شل شدن پوست خود بگنجد.این تکنولوژی به منظور آقایـانی کـه شکم و پهلوهم دارند مفید است.

Read more

Media Removed

. از كوی تو بیرون نشود پای خیـالم نكند فرق بـه حالم .... چه برانی، چه بخوانی… چه بـه اوجم برسانی چه بـه خاكم بكشانی… نـه من آنم كه برنجم نـه تو آنی كه برانی.. نـه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم نـه تو آنی كه گدا را ننوازی بـه نگاهی درون اگر باز نگردد… نروم باز بـه جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی كس ... .
از كوی تو بیرون نشود
پای خیـالم
نكند فرق بـه حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی…
چه بـه اوجم برسانی
چه بـه خاكم بكشانی…
نـه من آنم كه برنجم
نـه تو آنی كه برانی..
نـه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم
نـه تو آنی كه گدا را ننوازی بـه نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز بـه جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
كس بـه غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز كن درون كه جز این
خانـه مرا نیست پناهی

پ. ن : حیف بود همچین متنی موندگار نباشـه

Read more

1/3 عرض تبریک روز جوان و مـیلاد حضرت شاهزاده بـه همـه رفقای جوان . . همـه درون حیرتم امشب کـه شب هیفده ماه ربیع هست و یـا یـازده ماه شعبان معظم شب مـیلاد محمد شده یـا آینة طلعت نورانی احمد بـه سر دست حسین هست و یـا آمده از غار حرا باز محمد عجبا این گل نورسته علی اکبر لیلاست، بگو یوسف زهرا است، بگو آییـه طلعت طاهاست بگو ... 1/3
عرض تبریک روز جوان و مـیلاد حضرت شاهزاده بـه همـه رفقای جوان
.
.
همـه درون حیرتم امشب
که شب هیفده ماه ربیع هست و یـا یـازده ماه شعبان معظم
شب مـیلاد محمد شده یـا آینة طلعت نورانی احمد
به سر دست حسین است
و یـا آمده از غار حرا باز محمد
عجبا این گل نورسته علی اکبر لیلاست، بگو یوسف زهرا است،
بگو آییـه طلعت طاهاست
بگو دسته گل فاطمـه ام ابیـهاست
بگو روح بتول است،
بگو جان رسول است،
سلام و صلوات همـه بر خُلق و خصالش
به جلالش بـه جمالش،
همـه مبهوت کمالش
همـه مشتاق وصالش،
که سراپاست همـه آینـه احمد و آلش،
چه بـه خلقت چه بـه طینت چه بـه صورت چه بـه سیرت
چه بـه قامت چه بـه هیبت،
همـه بینید درون این خال و خط و چهره گل
روی رسول دو سرا را
.
.
#حاج_محمود #حاج_محمود_کریمـی
#چیذر #چیذر_و_ماادراک_چیذر
#روز_جوان #مـیلاد_موذن_کربلا
#مـیلاد_گل_لیلا #علی_اکبر_ارباب
#akgmicrophones @akgaudio

Read more

Media Removed

«عکسِ سجلِ قدیمـی» دلم مـی خواست رهبر ارکستر ابرها باشم درون گذر از پنجره ی اتاق کودکی ام کـه تعریف من از جهان بود، اما کارگر سختکوش آسیـابی شدم کـه سنگ مدورش استخوان هایم را آرد مـی کرد و موهایم یک بـه یک درون غبار شناورش سفید مـی شدند. سوت زدم درون تاریکی آهنگ ترانـه های قدیمـی را و با کفش های آهنی ام دور ... «عکسِ سجلِ قدیمـی»

دلم مـی خواست
رهبر ارکستر ابرها باشم
در گذر از پنجره ی اتاق کودکی ام
که تعریف من از جهان بود،
اما کارگر سختکوش آسیـابی شدم
که سنگ مدورش
استخوان هایم را آرد مـی کرد
و موهایم یک بـه یک
در غبار شناورش
سفید مـی شدند.

سوت زدم درون تاریکی
آهنگ ترانـه های قدیمـی را
و با کفش های آهنی ام
دور که تا دور جهان مجروح را گشتم.

از «پیگال» غمناک چهار صبح،
تا «دهلی» دود گرفته
با مـیلیون مـیلیون عابر محجوبش
و آمدم
تا اتاقک سه درون سه ای
در سرزمـین مادری
شبانـه ام را
در حافظه ی آجری خود نگه دارد.

به صلیب شدم
در حلقه ی مردمـی کـه هرگز نمـی شود دانست
دندان نشان مـی دهند،
یـا لبخند مـی زنند.
نـه حلقه ی گلی بـه پیشبازم آمد
نـه حلقه ی داری
اما تنـها من مـی دانم
چه بر سر پسربچه ای آمد
که مـی خواست
رابین هودِ جنگلی بـه نام ایران باشد.

متولد شدم
تا آواز بخوانم
غافل از این که
دهان گرسنـه تنـها
به کار خمـیازه مـیاید و بس.

شمعهای فرو رفته درون این کیک اسفنجی
با فوت هیچ گردبادی
خاموش نمـی شوند
و ‌کودکی هنوز
در عآن سجل قدیمـی
به فردای نیـامده اش
لبخند مـی زند.

یغما گلرویی

Read more

Media Removed

🖋 با من مـهربان بود. نگاهش كه مي‌كردم با آن گيسوان ابلقش دلبري مي كرد. كمي از شاخه‌هاي بلندش را برداشتم که تا از او، اوي كوچك و دلبرتري داشته باشم. ريشـه داد، كاشتمش... جوانـه زد و من تمام مراحل سبز شدنش را ثبت كردم که تا در دنيا و ميان آدم هايي كه مراحل ٩ ماهه تولد يك انسان را بـه تصوير مي كشند و آن را ... 🖋
با من مـهربان بود.
نگاهش كه مي‌كردم با آن گيسوان ابلقش
دلبري مي كرد.
كمي از شاخه‌هاي بلندش را برداشتم
تا از او،
اوي كوچك و دلبرتري داشته باشم.
ريشـه داد،
كاشتمش...
جوانـه زد
و من تمام مراحل سبز شدنش را ثبت كردم
تا درون دنيا و ميان آدم هايي كه مراحل ٩ ماهه تولد يك انسان را بـه تصوير مي كشند و آن را جشن مي گيرند،
اشتياقِ خود را از مراحل رشد جوانـه‌ی‌ يك گلدان بـه تصویر كشيده باشم. چه آنكه درون نگاه من هر جانداري عزيز هست و تولدش مبارك. .
.
گلدان #تولد #گياه #پتوس #جوانـه #سعدي
پ. ن١: دست از دعا برداريد كه
دست از ديوانگي نخواهم شست😛😛😛
پ. ن٢ : درسته دستم از حس نابِ مادري كوتاهه اما يه عالمـه فرزند خونده دارم و عاشقم بر هر نوع مادري و زايندگي💓💓💓
پ. ن٣:
از درون درآمدی و من از خود بـه در شدم...
گفتی کز این جهان بـه جهان دگر شدم - سعدی

#شاتل_سبز

Read more

Media Removed

آموخته ام ... کـه تنـهای کـه مرا درون زندگی شاد مـی کندی هست که بـه من مـی گوید: تو مرا شاد کردی آموخته ام ... کـه مـهربان بودن، بسیـار مـهم تر از درست بودن هست آموخته ام ... کـه هرگز نباید بـه هدیـه ای از طرف کودکی، نـه گفت آموخته ام ... کـه همـیشـه برایی کـه به هیچ عنوان قادر بـه کمک ش نیستم دعا کنم آموخته ... آموخته ام ... کـه تنـهای کـه مرا درون زندگی شاد مـی کندی هست که بـه من مـی گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... کـه مـهربان بودن، بسیـار مـهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... کـه هرگز نباید بـه هدیـه ای از طرف کودکی، نـه گفت

آموخته ام ... کـه همـیشـه برایی کـه به هیچ عنوان قادر بـه کمک ش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... کـه مـهم نیست کـه زندگی که تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همـه ما احتیـاج بـه دوستی داریم کـه لحظه ای با وی بـه دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... کـه گاهی تمام چیزهایی کـه یک نفر مـی خواهد، فقط دستی هست برای گرفتن دست او، و قلبی هست برای فهمـیدن وی

آموخته ام ... کـه راه رفتن کنار پدرم درون یک شب تابستانی درون کودکی، شگفت انگیزترین چیز درون بزرگسالی است

آموخته ام ... کـه زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه بـه انتهایش نزدیکتر مـی شویم سریعتر حرکت مـی کند

آموخته ام ... کـه پول شخصیت نمـی خرد

آموخته ام ... کـه تنـها اتفاقات کوچک روزانـه هست که زندگی را تماشایی مـیکند.چارلی چاپلین.

Read more

Media Removed

دیشب داشتم با یکی از دوستام درون مورد بامزه بازی های مـهرآیین حرف مـیزدم، اینکه چه قدر شیرین تر شده، هر روز کارای جدید ازش مـیبینم، چه قدر خوب و‌ باحاله کـه با هم وارد تعامل شدیم و کلی کیف مـیده، دوستم مـیگفت طبق آمار امـید بـه زندگی افرادی کـه کودک زیر دو‌سال دارن خیلی بیشتره، منم داشتم بـه شوخی و خنده مـیگفتم کـه نـه ... دیشب داشتم با یکی از دوستام درون مورد بامزه بازی های مـهرآیین حرف مـیزدم، اینکه چه قدر شیرین تر شده، هر روز کارای جدید ازش مـیبینم، چه قدر خوب و‌ باحاله کـه با هم وارد تعامل شدیم و کلی کیف مـیده، دوستم مـیگفت طبق آمار امـید بـه زندگی افرادی کـه کودک زیر دو‌سال دارن خیلی بیشتره، منم داشتم بـه شوخی و خنده مـیگفتم کـه نـه آمار رو ولش کن الکی مـیگن واقعیت اینـه کـه #بچه ای کـه تازه بـه دنیـا اومده که تا از آب و گل درون بیـاد و شخصیت اش یـه جورایی شکل بگیره، درون کنار کلی شیرینی و لذتی کـه داره اما بسیـار بسیـار سخته، و‌ #مادرهایی کـه #کودک زیر سه سال دارن چه بـه لحاظ روحی چه بـه لحاظ فیزیکی شاید خسته ترین باشن، خلاصه کـه نظر من اینـه کـه هر چی‌سن بچه ها بیشتر مـیشـه، امـید بـه زندگی # ها هم بیشتر و بیشتر مـیشـه، هر چند کـه کلی عامل دیگه هم وجود داره کـه مـیتونـه سطح امـید بـه زندگی ات رو بالا و پایین کنـه 😉

Read more

• ‏Finding Neverland . تو به منظور من تو نیستی، تمام صحرایی سولماز! تو به منظور من توفان نیستی، تمام دریـایی سولماز! تو به منظور من قصه نیستی، تمام تاریخی سولماز! مثل گریـه و آواز و عطر اسفند، سرشار از صفایی سولماز! [ آتش بدون دود، نادر ابراهیمـی] . هنوز دقیقا نمـی‌دونم درون آدم‌ها چه اتفاقی مـیوفته کـه ...
‏Finding Neverland
.
تو به منظور من تو نیستی، تمام صحرایی سولماز!
تو به منظور من توفان نیستی، تمام دریـایی سولماز!
تو به منظور من قصه نیستی، تمام تاریخی سولماز!
مثل گریـه و آواز و عطر اسفند، سرشار از صفایی سولماز!
[ آتش بدون دود، نادر ابراهیمـی]
.
هنوز دقیقا نمـی‌دونم درون آدم‌ها چه اتفاقی مـیوفته کـه نسبت بـه یک سری شـهرها و کشورها، زبان‌ها و موسیقی‌ها دل بسته مـیشن. دلبسته ترانـه‌هایی کـه حتی معنی‌شون رو نمـی‌دونن، یـا جغرافیـایی کـه حتی از نزدیک لمس‌شون ن. اما هر اتفاقی کـه هست، بی‌اندازه خوشاینده. آتش بدون دود، قطعا اولین دلیل عشق بـه صحرا درون من بود. این کـه چجوری کتاب رو خوندم و چهی بهم معرفیش کرد؛ قصه‌ای بود کـه با گذر زمان رنگش رفته و سُر خورده تو گودال زمان.
با هر بار رفت و آمد آدمـی تو زندگیم، از خودم مـی‌پرسم چی از من پیشش موند و چی از اون درون من. از هری چیزی باقی مـی‌مونـه، از یکی یـه شعر، از دیگری یـه آهنگ، از دیگه‌ای هم شاید یـه کتاب پر از عاشقانـه‌های رنگین از جنس صحرا.
اینجا درون قلب من همـیشـه تکه‌ای از بهشت هست و خواد بود.
.
#findingneverland_aidaabasi

Read more

Media Removed

. چاشنی: زندگی نامـه؛ سرگذشت نامـه . انتشارات کوله پشتی منتشر کرد:وقتی دیـه گو چهارده ساله بود. مربی اش ویکتوریو اسپینتو «چولو» را بـه او داد، چون سبک بازی قدرتی ش او را یـاد کارملو سیمئونـه کـه هیچ نسبتی هم با او نداشت- مـی انداخت و این لقب آن سیمئونـه قدیمـی تر بود. چولو اصطلاحی قرن شانزدهمـی هست و بیشتر ... .
چاشنی: زندگی نامـه؛ سرگذشت نامـه
.
انتشارات کوله پشتی منتشر کرد:وقتی دیـه گو چهارده ساله بود. مربی اش ویکتوریو اسپینتو «چولو» را بـه او داد، چون سبک بازی قدرتی ش او را یـاد کارملو سیمئونـه کـه هیچ نسبتی هم با او نداشت- مـی انداخت و این لقب آن سیمئونـه قدیمـی تر بود. چولو اصطلاحی قرن شانزدهمـی هست و بیشتر بـه خرده فرهنگ مکزیکی- آمریکای آن دوران اشاره دارد؛ بـه افرادی از طبقات پایین جامعه و لباس های مندرسشان.این کتاب داستانی جذاب از دیـه گو سیمئونـه است، بـه قلم خودش. این مربی معتبر کـه امروز یکی از نخبگان فوتبال جهان هست و سابقه رهبری چندین تیم را درون کارنامـه اش دارد. درون این کتاب تمام رازهای کارش را فاش مـیکند «ال چولو» بدون هیچ چشم داشتی مسیر موفقیتش را غلبه دائمـی بر مشکلات است. سختی کشیدن را بهترین دانشگاه به منظور تربیت یک فوتبالیست مـیداند و معتقد هست برای تک تک روزها حتما ارزشی فوق العاده قائل شد. به منظور او جنگ از دقیقه یکم شروع مـیشود و هیچ کم توجهی ای درون این راه توجه پذیر نیست. نویسنده این کتاب عاشق آدرنالین هست و صحنـه های حماسی را مـیپرستد او معتقداست کـه همبستگیف تلاش و صبر سه عنصر اصلی و ضروری به منظور رسیدن بـه آرزوهاست. ایمان روایتی هست که حاصل پیوند خوردن هوشمندانـه احساسات سیمئونـه درون کارش، چه بـه عنوان فوتبالیست و چه بـه عنوان سر مربی، و تحلیل های دقیق بازی است. این کتاب دانش، تجربه زیسته و انرژی فوق العاده زیـاد و درخشان سیمئونـه را بـه مخاطبش منتقل مـیکند.
.
قیمت اصلی: 170,000 ریـال
مقدار تخفیف: 34,000 ریـال
قیمت نـهایی خرید شما: 136,000 ریـال
.
www.30Book.com
.
#کتاب #معرفی_کتاب #فروشگاه_اینترنتی #سی_بوک #خرید_کتاب #30book #فروش_ویژه #فروشگاه_کتاب #تخفیف #نویسنده #پیشنـهاد_کتاب #پیشنـهادکتاب #مطالعه #پیشنـهاد_مطالعه #سیبوک #حراج #تاریخ #کتابخوانی #کتابخانـه #کتابفروشی

Read more

Media Removed

وفای بـه عهد! بچه ها #وفاداری یکی از مـهم ترین عناصر رفتاری روزگاره فعلیـه... خاصیتی کـه روز بـه روز داره کمرنگ و کمرنگتر مـیشـه بـه جایی رسیدیم کـه اگر یـه نفر رو حرفش بمونـه همـه بـه چشم یـه آدم احمق نگاش مـیکنن چون حتما بپذیریم بیوفایی و به دنبال اون خیـانت توجیـهات زیـادی پیدا کرده... نمونـه ش هم مـی تونیم بـه حزب ... وفای بـه عهد!
بچه ها #وفاداری یکی از مـهم ترین عناصر رفتاری روزگاره فعلیـه...
خاصیتی کـه روز بـه روز داره کمرنگ و کمرنگتر مـیشـه
به جایی رسیدیم کـه اگر یـه نفر رو حرفش بمونـه همـه بـه چشم یـه آدم احمق نگاش مـیکنن چون حتما بپذیریم بیوفایی و به دنبال اون خیـانت توجیـهات زیـادی پیدا کرده... نمونـه ش هم مـی تونیم بـه حزب باد اشاره کنیم... کـه امروز با تو هستن و فردا بر تو!
.
.
بچه ها اینکه خیـانت دیدن، بیوفایی دیدن، چشیدن طعم بدقولی چقدر بده بری پوشیده نیست... همـه مون نگفته قبول داریم چقدر این خصلت زشته... چقدر آدم کنار یـه بیوفا و خائن احساس عدم امنیت مـیکنـه...
.
.
و درون مقابل چقدر حالمون خوبه اگر یـه آدم خوشقول، یـه آدم وفادار رو درون کنارمون داریم...
خیـالمون راحته از هر چیزی کـه به اون شخص مربوط مـیشـه . مخلص کلام مـیدونیم حرف و عملش یکیـه... و هر روز سورپرایزمون نمـیکنـه!!!
.
.
سوال!
چطور مـیتونیم یـه آدم خوشقول باشیم؟!
بچه ها هر قراری کـه مـیذاریم، یـه قرارداد دو طرفه ست کـه اگر یک طرف شرایط رو رعایت نکنـه طرف مقابل این حق رو داره کـه قرار رو بـه هم بزنـه .
.
جواب!
برای وفادار بودن چند نکته مـهمـه
یـادمون نره هربار خلاف عهدی، بـه معنای از دست طرف مقابله... حتی اگر اون ببخشـه یـا اصلا باخبر نشـه... جایگاهش دست کم پیش ما پایین اومده...
بعد اینکه وفاداری بهمون کمک مـیکنـه افکار منظمـی داشته باشیم. بچه های کـه راحت حرفی ک زده رو زیرپا مـیذاره همون آدم بی اراده ایـه کـه نمـیتونـه مسئولیت قبول کنـه
آدمـی کـه اراده و مسئولیت پذیری ضعیفی داره آدم باهوشی نیست...
پس درون نتیجه رفته رفته هوش هیجانیش افت پیدا مـیکنـه تاجایی کـه همون آدم خائن و بیوفا دچار عدم تمرکز، حافظه ضعیف و اعتمادبه نفس پایین مـیشـه... (تازه احساس گناه رو فاکتور مـیگیریم کـه چه پدری ازش درون مـیاره)
همـینـها باعث مـیشـه مـهارتهای ارتباطیش ضعیف بشـه و نتونـه با آدمـها ارتباط موثری داشته باشـه .در نتیجه==== گیر یـه خائنتر از خودش مـیوفته...
درنتیجه==== روال نامنظم زندگیش تبدیل بـه یـه سریـال بحرانی مـیشـه یعنی طوفان پشت طوفان
.
.
برای همـینـه کـه مـی بینیم آدمای بدقول و بدعهد معمولا اینقدر بد مـیارن تو زندگیشون ... همش هم استرس دارن و به انواع بیماریـها و مشکلات جسمـی و روحی دچارن... مثل قند و چربی و سکته قلبی... .
.
اما با حفظ نظم توی روابطمون
و برنامـه ریزی دقیق به منظور حفظ اون عهد و پیمان
مـیتونیم باهوش تر، هوشیـارتر و منظم تر زندگی کنیم.
#وفادار باشیم😊
#مرجان_خاتون
#منم_ابابیل

Read more

Media Removed

🖋 يكي از باورهايي كه هميشـه آن را بـه چالش مي كشم باورِ «خواستن توانستن است»، كه بـه باور من خواستن توانستن نيست و در جواب آنـهايي كه مي پرسند چرا عده اي مي خواهند و مي توانند اما من مي خواهم و نمي شود ، بعد من شانس ندارم و بدبختم، مي گويم: خواستني كه درون آن تلاش نباشد، تلاشي كه درون آن شكست نباشد، شكستي كه بعد ... 🖋
يكي از باورهايي كه هميشـه آن را بـه چالش مي كشم باورِ
«خواستن توانستن است»،
كه بـه باور من خواستن توانستن نيست و در جواب آنـهايي كه مي پرسند چرا عده اي مي خواهند و مي توانند اما من مي خواهم و نمي شود ، بعد من شانس ندارم و بدبختم، مي گويم:
خواستني كه درون آن تلاش نباشد،
تلاشي كه درون آن شكست نباشد،
شكستي كه بعد از آن برخاستني نباشد،
برخاستني كه اميدوارانـه نباشد،
اميدي كه هدفمندانـه نباشد،
هدفي كه با برنامـه نباشد،
خودِ نتوانستن است.
آري همـه ما چيزهايي را درون زندگي مي خواهيم كه بـه گمانِ خود بايد با كوتاهترين راه ممكن بـه آن برسيم و اگر نرسيديم مقصد نرسيدني است.
اگر شكست خورديم بازي تمام شده است.
غافل از آنكه بزرگترين دشمن ما انسان ها باورِ ما بـه ناتواني
و نااميدي ما از تلاش است.
عالی‌جناب سعدی خوش سخن چه زیبا مي‌گويد:
به راه بادیـه رفتن بـه از نشستن باطل
و گر مراد نیـابم بـه قدر وسع بکوشم

# #بهار_محمدی #روانشناسی #هدف #هدف_گذاری #امـید #سعدی

Read more

Media Removed

شب جمعه بـه یـاد امام و شـهدا دلسوخته حضرت زهرا {سلام الله علیـها} پاسدار و بسیجی باصفا "شـهید علیرضا هاشمـی نژاد" . مسئول مخابرات لشگر ۱۹ فجر استان فارس . متولد = نوبندگان فسا . شـهادت = ۲۵ دی ۱۳۶۵ شلمچه / عملیـات کربلای پنج . مزار = گلزار شـهدای دارالرحمـه شیراز . . بخشی از وصیتنامـه شـهید : . « ... شب جمعه بـه یـاد امام و شـهدا
دلسوخته حضرت زهرا {سلام الله علیـها}
پاسدار و بسیجی باصفا
"شـهید علیرضا هاشمـی نژاد"
.
مسئول مخابرات
لشگر ۱۹ فجر استان فارس
.
متولد = نوبندگان فسا
.
شـهادت = ۲۵ دی ۱۳۶۵
شلمچه / عملیـات کربلای پنج
.
مزار = گلزار شـهدای دارالرحمـه شیراز
.
.
بخشی از وصیتنامـه شـهید :
.
« خداوندا
اگر درون اين جهان لياقت زيارت آقايم
حضرت امام حسين {عليه السلام} نصيبم نگرديد
از درگاه بی نيازت، توفيق زيارت و شفاعت
از آن وجود مقدس را
در جهان باقی
مسئلت مـی نمايم
.
اين دنيا پلی هست جهت گذشتن
و چه سعادتی از شـهادت بالاتر
که انسان با شناخت کامل از راهش
تداوم بخش راه سالار شـهيدان
حضرت امام حسين {عليه السلام} باشد
.
خداوند متعال فرموده هست :
{وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا
و آنـها کـه در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند
قطعاً بـه راه‌های خود، هدایتشان خواهیم کرد}
.
و مزد جهاد
در راه خداوند متعال
شـهادت درون راهش است
.
مطمئن باشيد
که رفتن از اين دنيا
رفتن از زندان است
و درون آن جهان است
که انسان از بند تمايلات
و هواهای نفسانی راحت است
و درون پيشگاه خداوند متعال روزی مـی خورد
.
اميدوارم خداوند متعال
شما را اجر جزيل و صبر جميل عنايت فرمايد
و عاقبت شما را ختم بـه خير گرداند »
.
.
سلام و صلوات نثار امام و شـهدا
و هدیـه بـه روح مطهر و ملکوتی
عارف گمنام شـهید علیرضا هاشمـی نژاد
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
.
.
.

Read more

Media Removed

مرد سرمایـه داری درون شـهری زندگی مـیکرد اما بـه هیچریـالی کمک نمـیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنـها با همسرش زندگی مـیکرد. درون عوض قصابی درون آن شـهر بود کـه به نیـازمندان گوشت رایگان مـیداد. روز بـه روز نفرت مردم از شخص سرمایـه دار بیشتر مـیشد مردم هرچه او را نصیحت مـید کـه این سرمایـه را به منظور چهی مـیخواهی؟ درون ... مرد سرمایـه داری درون شـهری زندگی مـیکرد
اما بـه هیچریـالی کمک نمـیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنـها با همسرش زندگی مـیکرد.
در عوض قصابی درون آن شـهر بود کـه به نیـازمندان گوشت رایگان مـیداد.

روز بـه روز نفرت مردم از شخص سرمایـه دار بیشتر مـیشد
مردم هرچه او را نصیحت مـید کـه این سرمایـه را به منظور چهی مـیخواهی؟
در جواب مـیگفت نیـاز شما ربطی بـه من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید...
تا اینکه او مریض شد
احدی بـه عیـادتش نرفت و در نـهایت درون تنـهایی جان داد.
هیچ حاضر نشد بـه تشییع جنازه او برود...
همسرش بـه تنـهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی درون شـهر افتاد
دیگر قصاب بهی گوشت رایگان نداد.
او گفتی کـه پول گوشت را پرداخت مـیکرد دیروز از دنیـا رفت...!! زود قضاوت نکنیم...

Read more
... ک گریـه مـی کرد از درد توی یک چهار دیواری تنگ مرد درون فکر یک لقمـه نان بود فکر یک سکه از زیر یک سنگ سکه ها درون صفِصندوق سنگ ها درون صفِ سنگ‌سارند سکه ای نیست سنگی نمانده بینوایـان خدایی ندارند مرد این جمله را درون دلش گفتگزید و به رویش نیـاورد با خودش گفت استغفرالله با خودش گفت کاری ... ...
ک گریـه مـی کرد از درد
توی یک چهار دیواری تنگ
مرد درون فکر یک لقمـه نان بود
فکر یک سکه از زیر یک سنگ

سکه ها درون صفِصندوق
سنگ ها درون صفِ سنگ‌سارند
سکه ای نیست سنگی نمانده
بینوایـان خدایی ندارند

مرد این جمله را درون دلش گفت
لب گزید و به رویش نیـاورد
با خودش گفت استغفرالله
با خودش گفت کاری مرد

لنگ لنگان بـه سمت درون آمد
فکر بی تابی ش بود
وانتی داشت از دار دنیـا
عشق دارایی آخرش بود

بغض خود را جوید و غمش را
با خودش برد کنج خیـابان
داد زد : آی کاهوی تازه
بین آن مردمِ نا مسلمان

جار مـی زد تمام خودش را
در خیـابان دارالعباده
بی گمان کوه را خاک مـی کرد
درد آن گریـه ی بی اراده

جار مـی زد کـه بی آبرو نیست
آسمان بی صدا گریـه مـی کرد
در خیـابان دارالعباده
جار مـی زد
خدا گریـه مـی کرد

جار زد انقَدر که تا که بر خورد
به عبای پر از ننگِ قانون
کل دارایی اش را گرفتند
بی خدایـان ِ فریـاد و باتون

خوب فهمـیده اند این خلایق
اینکه خود را چه حتما بنامند
نانجیبانِ مـیز ریـاست
بی مرامانِ شیرِ حرامند

ک خواست چیزی بگوید
با لبی خشک و لبخند الود
زیرگفت ارام بابا
دیر کردی خدا پیش من بود

دردنوشت: از صبح با اشک نوشتم این جمله ها رو
لعنت بهانی کـه اشک این مرد بزرگ رو درون اوردند
از صبح یک ارزو داشتم و اون این بود که
دست های ایشون رو ببوسم
کاش مـی شد کاری کرد

Read more

Media Removed

قبل از آمریکا با #آقازاده_ها بجنگیم خوشبین ترین افراد جامعه که تا قبل از #برجام امروز دیگر با آن حس و حال از رابطه و #مذاکره با آمریکا سخن نمـیگویند، ذاتِ خبیث و زورگوی #آمریکا به منظور نسل جدید هم روشن شده است. اما...! اما همـه چیز از همـین #اما شروع مـیشود! مردم ما غیرت، توان و سابقه مبارزه با آمریکا ... 👊
👊
👊
قبل از آمریکا با #آقازاده_ها بجنگیم

خوشبین ترین افراد جامعه که تا قبل از #برجام امروز دیگر با آن حس و حال از رابطه و #مذاکره با آمریکا سخن نمـیگویند، ذاتِ خبیث و زورگوی #آمریکا به منظور نسل جدید هم روشن شده است.

اما...! اما همـه چیز از همـین #اما شروع مـیشود!
مردم ما غیرت، توان و سابقه مبارزه با آمریکا را دارند، #چهل_سال هست که این همت را از خود نشان داده اند.

اما مانده ایم با پدیده #آقازادگی چه کنیم؟
با #عروسی #اشرافی پسر آقای سفیر، با آن ک وارد کننده #مظلوم آقای وزیر با آن آقازاده درون #زندان، با نجومـی بگیر #صفدر... و نمونـه های فراوانی کـه هر کدام بهتر و بیشتر مـیدانیم.

آنچه دل مردم را بدرد مـی آورد، آنچه کـه تولید #ناامـیدی مـیکند!
آنچه #جوان_بیکار را درون مقابله با #دشمن سست مـیکند همـین پدیده #آقازادگی است.

انگار گروهی حتما برای #مبارزه با آمریکا همـیشـه آماده باشند و گروه دیگر با این جماعت #آقازاده کـه به برکت انقلابِ مردم بـه نان و نوا رسیده اند.

آنچه عزمـها را درون برابر دشمن سست مـیکند همـین رفتارهاست والا چهی از استقلال و عزت کشورش بیزار است؟ سند تعهد این ملت درون #مزار_شـهدای سراسر کشور مشـهود است، بهترین جوانان درون اوج جوانی جان خود را فدای آرمانـهای بلند #انقلاب د.

برخورد با پدیده آقازادگی، صرفا وظیفه قوه قضاییـه نیست، #افکار_عمومـی حتما با نظارت مدام، عرصه را بر اینـها تنگ کند، افکار عمومـی حتما در زمان #انتخابات #اشرافی_گری را بعنوان یک ملاک رای نبه نامزدها مدنظر قرار دهد. درون عصر فضای مجازی قدرت افکار عمومـی از هر مجازات دیگری بالاتر است. .
.
#صدرالساداتی_تنـها_نیست
#صدرالساداتی_صدای_ماست

Read more

Media Removed

نظرتون چیـه؟ تبادل نظر کنیم با هم هر کتابی کـه مـیخوای دایرکت پیـام بده، هزینـه‌ی ارسال بـه سراسر ایران فقط چهار هزار تومانـه . #درباره_کتاب کتاب بـه موضوعات مختلفی درون باب عشق مـی‌پردازد اما قطعا همـه‌چیز را پوشش نداده است. بـه همـین خاطر پیشنـهاد مـی‌کنم کتاب‌های دیگری هم درون این زمـینـه مطالعه کنید و ... نظرتون چیـه؟ تبادل نظر کنیم با هم😊
هر کتابی کـه مـیخوای دایرکت پیـام بده، هزینـه‌ی ارسال بـه سراسر ایران فقط چهار هزار تومانـه📚👌
.
#درباره_کتاب
کتاب بـه موضوعات مختلفی درون باب عشق مـی‌پردازد اما قطعا همـه‌چیز را پوشش نداده است. بـه همـین خاطر پیشنـهاد مـی‌کنم کتاب‌های دیگری هم درون این زمـینـه مطالعه کنید و آگاهی خود را بالاتر ببرید. دوباتن با قلم جذاب و گیرایی کـه دارد خواندن و یـادگرفتن از کتاب را بسیـار ساده‌تر کرده است. کـه مطمئنم اگر دوباره و سه‌باره کتاب را بخوانید بـه موضوعات جدید و قابل توجهی پی خواهید برد. حتما اشاره کنم کـه کتاب درون قسمت‌هایی با مواجهه شده هست اما این چیزی از ارزش‌های آن کم نمـی‌کند.
در نـهایت اینکه کتاب جستارهایی درون باب عشق بـه شما درون گرفتن تصمـیم‌های درست و جلوگیری از اشتباهات احتمالی درون یک رابطه‌ی عاطفی بسیـار کمک مـی‌کند، خواندن آن را از دست ندهید.
.
#بخشی_از_کتاب
آیـا زیبایی مادر عشق هست یـا عشق مادر زیبایی؟ من عاشق کلوئه بودم چون زیبا بود یـا زیبا بود چون دلداده او بودم؟ وقتی درون مـیان گروهی از افراد هستیم (و بـه دلدارمان کـه دارد با تلفن صحبت مـی‌کند یـا روی مبل لم داده خیره شده‌ایم) ممکن هست از خودمان بپرسیم، بـه چه دلیل تمایل ما بـه این چهره خاص جذب شده، بـه این دهان یـا گوش یـا بینی، چرا این خم گردن یـا چاله گونـه، این چنین پاسخگوی دقیق معیـار ما از کمال است؟
.
#معرفی_کتاب
#جستارهایی_در_باب_عشق
#آلن_دوباتن
#گلی_امامـی
#نشر_نیلوفر
‌.
طراحی از
@shadi_shahouri
.
#عشق #عاشق #زیبایی #زندگی #هدف #امـید #رابطه #دوستی #امـید #جستار #آموزش #راهکار #حس #شادی #غم #کتاب #کتاب_خوب #کتابخوانی
.

Read more

Media Removed

صلوات بهترين مبين شخصيت #انسان خود لفظ شريف #صلوات هست اگر بـه ما فرمودند: بگوييد اللهم صلي علي محمد وآل محمد ما #شيعه ها جمله اي راهم استمرار ميدهيم كه و عجل فرجهم ، كانـه اين جمله نوراني صلوات با اين استمرار او كه استمرار حقيقت محمديه صلي الله عليه واله هست . بيانگر تمام ظرفيت وجودي انساني هست ... صلوات

بهترين مبين شخصيت #انسان خود لفظ شريف #صلوات هست اگر بـه ما فرمودند:
بگوييد اللهم صلي علي محمد وآل محمد ما #شيعه ها جمله اي راهم استمرار ميدهيم كه و عجل فرجهم ،
كانـه اين جمله نوراني صلوات با اين استمرار او كه استمرار حقيقت محمديه صلي الله عليه واله هست .
بيانگر تمام ظرفيت وجودي انساني هست كه اين ظرفيت از بس براي ما ناشناخته هست وعمق اين ظرفيت را ناآگاهيم مجبوريم بـه آن كه ، كنـه حقيقي نظام هستي هست كه هيچ كس بـه كنـه او نمي رسد ،ويك سر حقيقي هست ، كه هيچ كس بـه سر او نمي رسد يعني خداي حق متعال از محضر او درون خواست عاجزانـه بكنيم كه ،به اين ظرفيت تامـه انساني او درود فرستد كه درود الهي بر انسان كاملي كه خاتم الاولياء و خاتم انبياء علي الاطلاق حضرت پيغمبر اكرم سلام الله عليه ،همـه ائمـه بعد از او و به خصوص وجود مبارك حضرت بقية الله عج الله تعالي فرجه الشريف اين صلوات فرستادن براي عظمت اين شخصيت وجودي است
و لذا اگر چه بـه ظاهر درون نشئه طبيعت يك شخص هست اما درون حقيقت يك شخصيت سعه وجودي هست ،كه شمولي هست جهاني هست همـه جاي كلمات عالم را شامل ميشود
آخرين عرض ما انشاءالله همين جمله مبارك باشد كه بـه عنوان بهترين ذكر است
اللهم صلي علي محمد واله محمد و عجل فرجهم

انشاءالله با صلوات و صاحب صلوات محشور بشويم و با مولود اين ايام حشر حقيقي پيدا بفرماييد
استاد صمدی آملی #

Read more

Media Removed

سلام دوستان محترم و همـیشـه همراه درون همـه حال سپاسگزار و قدردان محبت های شما هستم طاعات و عبادات همگی قبول حق حلوا خوشمزه کاکائو و دسر تی تاب با کرم نسکافه بارالها…. از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم نكند فرق بـه حالم .... چه براني، چه بخواني…. چه بـه اوجم برساني چه بـه خاكم بكشاني…. نـه من آنم ... سلام دوستان محترم و همـیشـه همراه
در همـه حال سپاسگزار و قدردان محبت های شما هستم
طاعات و عبادات همگی قبول حق
حلوا خوشمزه کاکائو و دسر تی تاب با کرم نسکافه
🍃🌺
بارالها….
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق بـه حالم ....
چه براني،
چه بخواني….
🍃🌺 چه بـه اوجم برساني
چه بـه خاكم بكشاني…. نـه من آنم كه برنجم
نـه تو آني كه براني....
نـه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نـه تو آني كه گدا را ننوازي بـه نگاهي
در اگر باز نگردد….
نروم باز بـه جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس بـه غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن درون كه جز اين خانـه مرا نيست پناهی
التماس دعا‌🌹
#آشپزی #افطاری #روزه دار #خوشمزه #به بـه #دسر #گرما #خنک #جنوب #هرمزگان #رستوران برکه #
#sedighe_bazmandegan
دسر ساده و خوشمزه تی تاب با کرم نسکافه
شیر مایع دولیوان
تی تاپ شکلاتی ۵ که تا ۶ عدد
پودر کرم کارامل یک پاکت
خامـه صبحانـه یک پاکت
پودر نسکافه دو قاشق غذاخوری
بسکویت پذیرایی نیم چاشت ۶ تا۷ عدد یـا بسکویت پتی بور یک بسته و ...
پودر کاکائو بـه مقدار لازم
قالب کمربندی سایز متوسط البته مـیتونین ترهم درست کنین
تی تاب با چاقو از وسط نصف کرده و از سمتی کـه کرم نداره توی قالب یک ردیف مـی چینیم
شیر مایع مـیزاریم روی حرارت پودر کرم کارامل اضافه مـیکنیم مـیزاریم ۲ دقیقه بجوشـه
خامـه صبحانـه +پودر نسکافه+بسکویت پذیرایی+مایع کارامل توی مـیکسر ریخته مـیزنیم مایع یک دست و کرمـی شود
کرم آماده روی تی تاب ریخته سپس قالب سه که تا چهار ساعت یخچال مـیزاریم قبل از برش و سرو مقداری پودر کاکائو روش الک مـی کنیم نووووش جان
استفاده و کپی از دستورها با ذکر منبعSB

Read more

Media Removed

ساده‌ترین راه به منظور دو برابر شدن مشتریـان یکب وکار این هست که هر مشتری یک مشتری دیگر را به منظور شما بـه ارمغان بیـاورد . ای کاش این جمله بزرگ را، یک گوشـه از محل کارمان مـی‌نوشتیم که تا هر روز ما و همکارانمان آن را ببینیم . چرا؟ من بـه این اعتقاد دارم کـه در #زندگی هر کاری را مـی‌خواهیم انجام دهیم، حتما اول ذهنیت ... ساده‌ترین راه به منظور دو برابر شدن مشتریـان یکب وکار این هست که هر مشتری یک مشتری دیگر را به منظور شما بـه ارمغان بیـاورد .

ای کاش این جمله بزرگ را، یک گوشـه از محل کارمان مـی‌نوشتیم که تا هر روز ما و همکارانمان آن را ببینیم . چرا؟

من بـه این اعتقاد دارم کـه در #زندگی هر کاری را مـی‌خواهیم انجام دهیم، حتما اول ذهنیت آن را ایجاد کنیم.

#ذهنیت مسئله مـهمـی هست چون که تا ذهنیت درستی راجع بـه یک موضوع نداشته باشیم تصمـیمات درستی هم نخواهیم گرفت .

اغلب آن چه کـه پیش روی ماست، #افکار و #احساسات خودمان است.
برای مثال، اگر ما علاقه‌ای بـه #صحبت عمومـی نداشته باشیم و از ما خواسته شود کـه جلوی جمع مخاطبان #سخنرانی کنیم، آن چه کـه از ذهن ما عبور مـی‌کند، چیزی شبیـه بـه این هست که "من از صحبت متنفر هستم، من به منظور صحبت اصلا خوب نیستم". وقتی تپش قلب داریم و دستانمان عرق مـی‌کند، استرس داریم؛ شک نکنیم کـه در واقعیت هم نمـی‌توانیم سخنرانی خوبی داشته باشیم چون درون ذهن ما سخنرانی یک کار سخت و خطرناکی است.

حالا همـین موضوع درون مورد #فروش صادق است
چون که تا ما این ذهنیت را نداشته باشیم کـه مـی‌شود هر مشتری را بـه یک مشتری دیگر تبدیل کرد، هیچگاه دست بـه کار نمـی‌شویم و به راحتی از کنار مشتریـان راضی خود مـی‌گذریم.

پس وقتی این ذهنیت را داشته باشیم کـه باید مشتری‌ها را بـه یک مشتری دیگر تبدیل کنیم، فروش به منظور ما معنای دیگری خواهد داشت. اول ما بـه خود مـی‌گوییم، چطور و به چهی بیشتر بفروشم؟

و بعد از ایجاد ذهنیت شروع بـه ایجاد #روابط با مشتریـان مـی‌کنیم و در مقام یک #مشاور ظاهر مـی‌شویم.

#سعیدغفوری
#غفورغفوری
#شبکه_آموزش_غفوری
#موسسه_فرهنگی_هنری_غفوری
#مجتمع_فنی_تبریز

Read more

Media Removed

🖋 هميشـه با جمله خواستن توانستن هست مشكل داشتم و چه بسيار شكايت‌هايي كه ناشي از ميل شديد بـه خواستن اما نتوانستن شنيده‌ام. چه آنکه شکایت اصلی آنـها «مـی‌دونم اما نمـی‌تونم» یـا «مـی‌خوام اما نمـی‌تونم» بود. چه بسیـار سخنرانی‌های حیرت انگیزی را کـه شنیده‌ایم و تصمـیم گرفته‌ایم از فردا تغییر کنیم اما ... 🖋
هميشـه با جمله خواستن توانستن هست مشكل داشتم و چه بسيار شكايت‌هايي كه ناشي از ميل شديد بـه خواستن اما نتوانستن شنيده‌ام.
چه آنکه شکایت اصلی آنـها «مـی‌دونم اما نمـی‌تونم» یـا «مـی‌خوام اما نمـی‌تونم» بود.
چه بسیـار سخنرانی‌های حیرت انگیزی را کـه شنیده‌ایم و تصمـیم گرفته‌ایم از فردا تغییر کنیم اما فردا و شنبه‌ها کِش آمده و ما همچنان همان کـه بودیم مانده‌ایم!

اما چاره درون تکنیکی بـه نام "فعالسازی رفتاری" نـهفته هست که اشاره بـه انجام فوری و بلافاصله یـا بـه اصطلاح درون لحظه‌ی فعالیت‌ها دارد.
چنان کـه اگر درون حال گریز از انجام فعالیتی هستید، کافیست خود را متعهد بـه انجامِ آن کار"فقط به منظور ۵ دقیقه" کنید و سپس ناتوانیِ خود را درون دل کندن از انجام آن کار، بـه علت درگیر شدن با آن درون پایـانِ ۵ دقیقه ببینید.
اما نکته‌ی پایـانی و سرنوشت ساز ماجرا چگونگی متعهد ماندن بـه این برنامـه‌هاست کـه خود بحث مفصلی هست و از حوصله این نوشتار خارج. و چه زیبا گفت دیل کارنگی که:
«سالها بود کـه مـی‌خوﺍستم اﺯ فردﺍ شروع کنم، اما همـیشـه فردﺍ یک رﻭﺯ ﺍز من جلوتر بوﺩ
سال‌ها گذشت که تا فهمـیدم حتما اﺯ همـین الاﻥ شرﻭع کنم ...». .
#روانشناسی #برنامـه #فعالسازی #دیل_کارنگی #بهار_محمدی

Read more

Media Removed

آندره ی نازنینم ، دیروز وارد نـهمـین سال پروازت بـه دنیـای پاکی ها شدی . دنیـایی بـه دور از هرگونـه ریـا و تزویر ، تظاهر و دروغ ، خودپرستی و اختلاس و .... خوشا بـه حالت کـه به دور از تمام جنایت های بشری زندگی مـیکنی بایدم‌ اینطور باشـه .. تو هیچوقت موجود زمـینی نبودی. از این خصوصیـات بـه دور و متعلق بـه دنیـای بهتری بودی ... آندره ی نازنینم ، دیروز وارد نـهمـین سال پروازت بـه دنیـای پاکی ها شدی . دنیـایی بـه دور از هرگونـه ریـا و تزویر ، تظاهر و دروغ ، خودپرستی و اختلاس و .... خوشا بـه حالت کـه به دور از تمام جنایت های بشری زندگی مـیکنی بایدم‌ اینطور باشـه ..
تو هیچوقت موجود زمـینی نبودی. از این خصوصیـات بـه دور و متعلق بـه دنیـای بهتری بودی . بارها گفتم با تو زندگی مـیکنم ، همـه جا درون کنارم تو را احساس مـیکنم . ای کاش مـیتونستم ببینمت . این آزردم مـیکنـه 😔 هرروز و شب دلتنگت هستم . همـه مـیگن "چقدر این هشت سال زود گذشت" ولی به منظور من هر یک روزش هشت سال گذشت . خیلی طولانی شد . درون این یکسال ناصر فرهودی و ناصر چشم آذر عزیزم ، همـینطور اسطوره ی نازنین ما ناصر ملک مطیعی بزرگوار هم بـه جمع شماها اضافه شدن .ولی من هنوز بهت نرسیدم . نمـیدونم چه زمانی و در چه شرایطی منم از این جا و این زمانـه ی بی وفا کنده مـیشم و به سمت تو پرواز مـیکنم ؟!
امروز وقتی اومدم قطعه ی هنرمندان دو ساعتی با تو و بقیـه حرف زدم و غبطه خوردم ."دیدی چه بارونی گرفته بود؟!! "اکثرشون دوستانمون بودن . تنـها دلخوشیم بـه غیر از بچه هامون ، بقیـه ی دوستامونن کـه هنوز هستن و وقتی یـاد تو مـیکنن و از تو حرف مـیزنن ، احساس تنـهایی نمـیکنم . چون یـادگار های دوران زندگی من و تو هستند . مـیدونم هنوز هم نگران منی ؛ ولی نگران نباش که تا اون روز موعود هرجور هست دوام مـیارم .
پ.ن : درون صورت تمایل بـه شنیدن آخرین اثر آندره آرزومانیـان بـه چنل تلگرام مراجعه کنید .
لینک درون بیو
(لطفا ورق بزنید....)
#شراره_دولت_آبادی
#آندره_آرزومانیـان

Read more

Media Removed

تابستان كه مي شد بچه هاي فاميل مي آمدند اصفهان منزل ما که تا اوقات فراغتشان را درون آنجا سپري كنند. حوض كوچك خانـه مان را گاهي پُر از آب مي كرديم که تا در آن بازي كنيم. الكي سرمان را زير آب مي كرديم و درجا شنا مي كرديم، گويي داريم درون دريا شنا مي كنيم. گاهي هم جشنواره تئاتر برگزار مي كردم و در هر نمايشي همگي حضور داشتيم. مثلا ... تابستان كه مي شد بچه هاي فاميل مي آمدند اصفهان منزل ما که تا اوقات فراغتشان را درون آنجا سپري كنند. حوض كوچك خانـه مان را گاهي پُر از آب مي كرديم که تا در آن بازي كنيم.
الكي سرمان را زير آب مي كرديم و درجا شنا مي كرديم، گويي داريم درون دريا شنا مي كنيم.
گاهي هم جشنواره تئاتر برگزار مي كردم و در هر نمايشي همگي حضور داشتيم.
مثلا يكي كارگردان نمايشي بود و در نمايش ديگري بازيگر آن و بالعكس. درون آخر هم وقتي همـه فاميل جمع مي شدند جشنواره تئاتر برگزار مي شد و جوايز كه ديپلم افتخار بود و خودم با مقوا درستشان كرده بودم، بـه برگزيدگان اهدا مي شد.
از اين تفريحات جذاب بگيريد که تا هتل بازي و بازيهاي عجيب ساختگي كه درون طول تابستان امسال درباره شان خواهم نوشت.
🖋📝☀️
ما نسل آب و خاك و گِل و كوچه بوديم. ما بازيهايي داشتيم از جنس زندگي حقيقي، نـه حالا كه بچه ها درون آپارتمانـهاي شيشـه اي مجازي بـه هر چه مي خواهند مي رسند و در حقيقت نمي رسند!
ما اگر چه سرمان را درون يك حوض يك متري زير آب مي كرديم، اما تخيلمان درون حد اقيانوس بود.
و خلاقيتمان ساختن بازي از هيچ بود.
ما جنگ را نيز بـه بازي گرفتيم و چه بازيهايي كه با آن ساختيم.
ما مي دانيم كوچه و همسايه و رفيق چيست و اوج بازيهاي مجازي مان آتاري و آن بازي عبور هواپيما از موانع و پُر كردن باك بنزينش بود، با آن صداي بيادماندني.
راستي هر كه دسته خلباني هم داشت، خوشحالتر بود. ما نسل خوشحالي بوديم، گرچه ندارتر و سوخته تر بوديم.
بايد ديد نسل داراي حالا چقدر داراتر هست و چقدر ندارتر؟
اين را هم بگويم كه قصدم مقايسه نسل ما و نسل جديد نيست، فقط حواسمان باشد كه ناگزير چه چيزهايي را بدست آورديم و چه چيزهايي را از دست داديم!
پ،ن؛
نفر سمت راستي بنده هستم
آن حوله را هم همچنان دارمش!
در بعد زمينـه هم ماشين پيكان پدر قرار دارد
كه رويش را با چادر ماشين پوشانده است.
😎❤️😍
#nostalgia #iran #isfahan #child #life #love
#روح_الله_حجازی

Read more

Media Removed

قهرمان فیتنس مدلینگ ایرانی مسترالمپیـا و برندی بـه نام تاپ ناچ . . مـهدی دلیلی را چند سالی هست که مـی شناسیم؛ یک‌ورزشکار واقعی، یک مربی بادانش و یک "بیزینس من" خوشفکر و خلاق . مـهدی چه آن زمان کـه در ایران بود و بهمراه بنیـامـین جهرمـی مدیریت باشگاه ایران سعادت درون شـهرک غرب را برعهده داشت و چه زمانی کـه به ... قهرمان فیتنس مدلینگ ایرانی مسترالمپیـا و برندی بـه نام تاپ ناچ
.
.
مـهدی دلیلی را چند سالی هست که مـی شناسیم؛ یک‌ورزشکار واقعی، یک مربی بادانش و یک "بیزینس من" خوشفکر و خلاق
.
مـهدی چه آن زمان کـه در ایران بود و بهمراه بنیـامـین جهرمـی مدیریت باشگاه ایران سعادت درون شـهرک غرب را برعهده داشت و چه زمانی کـه به عنوان اولین ایرانی درون مسابقات حرفه ای فیتنس مدلینگ مستر المپیـا بـه مقام سوم دست یـافت و چه حالا کـه در لس آنجلس امریکا زندگی مـی کند و به امر باشگاهداری مشغول است، نشان داده مرد موفقی است

مـهدی دلیلی از امروز بـه طور رسمي كار خودش را با پوشاك ورزشی تاپ ناچ و با هدف تامين لباسی متفاوت به منظور استفاده درون محيط باشگاه و بيرون از باشگاه شروع کرده است

مـهدی درون اولین گام اقدام بـه تشكيل يك تيم ورزشی درون ایران كرد و از امـید اسکندری، اولين مدال اور فیزیک حرفه ای ایران بـه عنوان لیدر این تیم بهره مـی برد

علاقمندان بـه برندهای معتبر و باکیفیت پوشاک از طريق وب سايت این برند از محصولات تاپ ناچ ديدن كنند و اگر نقطه نظری هم دارند با مـهدی دلیلی یـا امـید اسکندری درون مـیان بگذارند

با آرزوی موفقیت به منظور مـهدی دلیلی عزیز، قهرمان اخلاقمدار فیتنس مدلینگ مستر المپیـا درون فعالیت جدید

Read more

Media Removed

. احترام، نـه اعتناء! ... سالها هست بر اين باورم برخى كسان صرفاً واجب الاحترام اند، امّا هرگز و هيچگاه اعتناء را نشايند. يعنى درون آن جايگاه نيستند هم صحبت شوند يا بـه م درون آيند، پرونده اى از شخصيّت ندارند که تا بودن با هم را براى اندك لحظاتى تحمّل پذير نمايند، سينـه اى نـه بـه وسعت دريا بلكه بـه اندازه ... .
احترام، نـه اعتناء!
...
سالها هست بر اين باورم برخى كسان صرفاً واجب الاحترام اند، امّا هرگز و هيچگاه اعتناء را نشايند. يعنى درون آن جايگاه نيستند هم صحبت شوند يا بـه م درون آيند، پرونده اى از شخصيّت ندارند که تا بودن با هم را براى اندك لحظاتى تحمّل پذير نمايند، سينـه اى نـه بـه وسعت دريا بلكه بـه اندازه بِركه ندارند که تا رازى بـه امانت بپايند، گنجينـه اى ندارند که تا أسرار درون آن سپارند يا فاش اش نسازند. كثيرشان بدخواه نيستند، امّا آدمى را بـه برخوردار شدن از خيرى درون صف نگاه نمى دارند. اينان احترام مى شوند که تا شَرّ نشوند، موى دماغ نگردند يا آسيب نرسانند، امّا اعتناء نمى شوند چون اعتماد را نيارزند. چه اندك اند آنان كه هم احترام شوند، هم مورد اعتناء قرار گيرند. اينان، درون جمع خانواده ها و دوستان، كبريت اَحمرند.
.
همـه خلايق از بيگانـه و آشنا، احترام شان واجب، که تا دشمن نگردند يا اگر دشمن اند، اذيّت و آزارشان بـه كمترين ميزان كاهش بيابد. چنين هست كه قطع رَحِم، تحت هـيچ عنوان، نـه مقبول شرع هست و نـه متبوع عقل. قطع رَحِم بـه معناى خاصّ كلمـه يا انزوا گزيدن و بريدن پيوندها بـه معناى عامّ كلمـه، تنـهايى مى آورد. تنـهايى مختصّ ذات اقدس الهى است، حال آنكه نوع انسان بـه حكم فطرت و جِبِلَّت، موجودى هست اجتماعى. ارتباطات اربعه هست كه مراودات را واجب مى گرداند. ارتباط انسان با خود، با همنوعان از كسان و ديگر آدميان، با مجموعه نظام هستى و با خداى هستى آفرين. ايّام آدمى، آنى و لحظه اى خالى از تعامل و همدمى با يكى از ارتباطات چهارگانـه يا همزمان با همـه آنـها نيست. البتّه نوع تعاملات يا بـه نيكوترين وجه ممكن هست يا بـه ديگر وجوهى كه وصف آن نشايد.
.
سخن بـه درازا رفت و از بيان مقصود دورمان كرد. بى آنكه مَنويات درون را با كمتر كسى درون ميان گذارم بر همان سياق بودم که تا اخيراً متنى كوتاه از نظر گذراندم و به ماندن بر همان باور مصمّم تر شدم. و امّا آن متن كوتاه، عبارتى هست گويا كه شما نيز با ملاحظه آن و بازخوانى گذشته تان بـه ارزيابى خواهيد نشست و چه بسا ممكن هست با دست مريزاد گويى بـه گوينده و نگارنده اش زبان بـه تحسين گشاييد. او مى نويسد:
(آنكه بـه جنگ شيطان برود، بـه جنگ خلقت رفته است. آنچه درون خصوص شيطان لازم و حتّى ممكن است، بى اعتنايى هست و عدم تبعيّت!!).
...
ادامـه متن درون کامنت های اول و دوم ⬇️⬇️⬇️
...
(متن کامل این نوشتار درون پایگاه اطلاع رسانی اینجانب بـه نشانی www.ghorbanalimehri.ir نیز قابل دسترس خواهد بود).

Read more

Media Removed

مـی شود لج نکنی پنجره را باز کنی ؟ صبح زیبای مرا با غزل آغاز کنی ؟ آه ای آتش آوار شده روی سرم ، بـه خدا لج ی از همـه لج باز ترم ! مـی شود با غزلی از تو بگویم امشب ؟و چشمان تو را سخت ببویم امشب ؟ غزلی ساخته ام ، مثل غزل های شما ... غزلی مثل درون و پنجره ای رو بـه تو ، وا ... غزلی قافیـه اش دوست ، ردیفش باران ... غزلی ... مـی شود لج نکنی پنجره را باز کنی ؟
صبح زیبای مرا با غزل آغاز کنی ؟
آه ای آتش آوار شده روی سرم ،
به خدا لج ی از همـه لج باز ترم !
مـی شود با غزلی از تو بگویم امشب ؟
لب و چشمان تو را سخت ببویم امشب ؟
غزلی ساخته ام ، مثل غزل های شما ...
غزلی مثل درون و پنجره ای رو بـه تو ، وا ...
غزلی قافیـه اش دوست ، ردیفش باران ...
غزلی ساده تر از ایل و دهاتت آسان ...
راستی از تو و از پنجره هامان چه خبر ؟
از غزل خواندن و از خاطره هامان چه خبر ؟
از همان شور دل انگیز کـه در ایوان ماند !
مثنوی های صمـیمانـه کـه در دیوان ماند !
راستی از من و از خاطره هایم بنویس ،
از همان حس غریبانـه برایم بنویس ،
راستی مثل قدیم از تب من مـی گویی ؟
غزل از زمزه هایمن مـی گویی ؟
آری آری شب و روز از تب تو مـی گویم ،
غزل از زمزمـه هایتو مـی گویم ...
از همان زمزمـه هایی کـه پر از نفرینند !
گرچه تلخند ولی از دهنت شیرینند !
آری آری غزل از دوست سرودن زیباست ،
با خیـالتو شیفته بودن زیباست !
نام خوبی و شب و روز بههای منی !
نکند نام مرا از دل خود خط بزنی ؟
عاشقی پیشـه کن از دور مرا باز ببین ،
نکند مطلع شعر تو نباشم بعد از این ...
من همـیشـه بـه تو و عشق تو مـی اندیشم ،
چقدر دلهره دارم ، بروی از پیشم ...
یک سبد بوسه و گل هدیـه بههای تو باد ،
هر چه رویـاست فدای تو و شبهای تو باد !
بخدا آمده ام که تا تو مرا ناز کنی ،
صبح زیبای مرا ، با غزل آغاز کنی ...
در نشد ، از سر دیوار شما مـی گذرم
به خدا لج ی ، از همـه لجباز ترم !!!

Read more

Media Removed

. کاش آدم ها اگر توی دوستی‌شان صادق نیستند، توی دشمنی‌شان صادق باشند. چند روزی هست که این ناصادقی دوستان و دشمنان را دارم مـی‌بینم. نـه اینکه قبلا ندیده باشم، نـه! اما انگار آدم‌هایی کـه غرضی دارند بو مـی‌کشند و همدیگر را پیدا مـی‌کنند. بین اینـهمـه دروغ‌پراکنی و تهمتی کـه مـی‌زنند، دلم به منظور دکتر ... .
کاش آدم ها اگر توی دوستی‌شان صادق نیستند، توی دشمنی‌شان صادق باشند.
چند روزی هست که این ناصادقی دوستان و دشمنان را دارم مـی‌بینم. نـه اینکه قبلا ندیده باشم، نـه! اما انگار آدم‌هایی کـه غرضی دارند بو مـی‌کشند و همدیگر را پیدا مـی‌کنند.
بین اینـهمـه دروغ‌پراکنی و تهمتی کـه مـی‌زنند، دلم به منظور دکتر نمـی‌سوزد. چون اولا او آدمِ روزهای سخت است. توی ایران هم کـه بود صد برابر بیشتر از این تهمت و دروغ شنیده بود و نشکسته بود. آن‌هم درون بدترین شرایط روحی، درون آن روزهای سخت بعد از انفرادی و دادگاه. بلکه محکم‌تر از قبل و با شناختی بیشتر از دوگانـه‌ی دوست/دشمن ایستاده بود و نوشته بود و کتاب چاپ کرده بود. دوم اینکه همـه‌ی آنـهایی کـه در بازه‌های مختلف زمانی بـه او تهمتی زده بودند یـا دروغی نسبت داده بودند، بعد از مدتی یـا از ادبیـات و شبکه‌های مجازی حذف شدند (که آنـهم بـه علت پوشالی بودن خودشان بود) یـا اینکه بعد از مدتی دوباره از درِ آشتی وارد شدند و جانم، عزیزم، عشقم، استادم راه انداختند.
اما دلم به منظور ادبیـات و هنر مـی‌سوزد. وقتی مـی‌بینم عده‌ای هنر را یـا هنرمندان را پله مـی‌کنند به منظور بالا رفتن خودشان. (فقط درون ادبیـات هم نیست، همـین عکس‌های منتشر شده با آقای مشایخی را ببینید!) وقتی مـی‌بینم عده‌ای با راه انداختن بحث‌های بی‌ارزش، قصد دیده شدن و سرپوش گذاشتن روی عقده‌ی حقارت خود را دارند. وقتی مـی‌بینم «انتقاد » از یک اثر هنری کـه مسلما جزء حق آزادی بیـان هر شخصی است، تقلیل داده شده هست به «فحاشی » و «تهمت زدن» بـه هنرمند کـه مسلما پیگرد قانونی دارد. وقتی مـی‌بینم به‌اصطلاح نویسندگان بـه جای اینکه بنویسند و اثر ادبی خلق کنند، یـا کتاب بخوانند و تجربهب کنند، وقتشان را با هوچی‌گری و گیر بـه این و آن مـی‌گذرانند. وقتی مـی‌بینمانی کـه آدم فکر مـی‌کرده! مطالعه دارند و حداقل چهار که تا مقاله درباره‌ی مطلبی خوانده‌اند، مـی‌آیند سوال‌های صدبار جواب داده شده مـی‌پرسند و حرف‌های فسیل‌ها را تکرار مـی‌کنند. خب دل آدم مـی‌سوزد. نمـی‌سوزد؟
یـا شاید بهتر باشد من هم بـه جای شعر گفتن و داستان نوشتن و ستون معرفی فیلم و کتاب بـه روز ، بنشینم از ابتدای راه، یکی یکی نارفیقی‌هایی کـه در حقم شده را رو کنم؟! یـا شاید بهتر باشد من هم بنویسم چهی درون کدام اسکایپ و اینستاگرام و… بـه من چه گفت و فردایش پشت سرم چی نوشت و به بقیـه چی گفت؟! یـا شاید بهتر باشد من هم خودم را بـه این و آن بچسبانم و از طریق دوستی یـا دشمنی با آنـها دیده شوم؟ یـا شاید بهتر باشد من هم برای...
.
فاطمـه اختصاری
.
⬅️⬅️ادامـه درون کامنت
و پست کامل درون کانال تلگرام➡️➡️
.
.

Read more

Media Removed

. اگر ساختار نظارت پولی صحیحی درون مملکت داشتیم، این بلاها بر سر اقتصاد ما نمـی‌‌‌‌آمد - - مسعود #پزشکیـان درون ضیـافت افطاری شورای هماهنگی جبهه اصلاحات استان قم: - پیرو مصاحبه کوتاهی کـه با یکی از خبرگزاری‌ها درون مورد FATF داشتم و گفتم حتما این موضوع را از کارشناسان بپرسید و من نمـی‌توانم ... .
🔴 اگر ساختار نظارت پولی صحیحی درون مملکت داشتیم، این بلاها بر سر اقتصاد ما نمـی‌‌‌‌آمد
-
-
👤 مسعود #پزشکیـان درون ضیـافت افطاری شورای هماهنگی جبهه اصلاحات استان قم:
-
🔹پیرو مصاحبه کوتاهی کـه با یکی از خبرگزاری‌ها درون مورد FATF داشتم و گفتم حتما این موضوع را از کارشناسان بپرسید و من نمـی‌توانم بـه صورت علمـی درون مورد آن صحبت کنم، بزرگی درون مشـهد گفته بود کـه نایب رئیس مجلس گفته هست که نمـی‌داند FATF چیست، درون حالی کـه او خودش نمـی‌داند و من اطلاعات بیشتری درون این مورد دارم، اما از آن جهت کـه کارشناس این موضوع نیستم به منظور آن نسخه نمـی‌پیچم.
.
🔹 متاسفانـه برخی کـه اصلا نمـی‌توانند کلمـه FATF را تلفظ کنند درون این مورد اظهارنظر مـی‌کنند و یـا اینکه متاسفانـه تلویزیون ملی ما از مردم کوچه و بازار پیرامون این موضوع سوال مـی‌پرسد، حال آنکه حتما پرسید این مردم که تا چه مـیزان درون مورد این قانون اطلاع دارند
.
🔹قانون FATF یعنی اینکه پول چه زمانی متولد مـی‌شود، مسیر حرکت آن کجاست و در کجا عمر آن بـه پایـان مـی‌رسد؛ البته هر چیزی کـه بزرگان درون مورد این مسئله تصمـیم بگیرند، لازم الاجراست، اما اگر ساختار نظارت پولی صحیحی داشتیم، این بلا امروز گریبانگیر اقتصاد ما نمـی‌شد کـه برخی #موسسات_مالی ما پاسخگوی مردم نباشند؛ مگر مـی شود ده هزار مـیلیـارد تومان پول درون این موسسات گم شود و بعد بگویم نمـی‌دانیم این پول کجا رفته است؟
.
🔹برخی از مردم آمده‌اند و پولشان را درون بانک‌ها و موسسات مالی کـه از همـین نظام مجوز گرفته‌اند، سرمایـه‌گذاری کرده‌اند و حالا مـی‌گویند ما نمـی‌دانیم این پول‌ها کجاست!! نمایندگان #قوه_قضائیـه، #مجلس شورای اسلامـی و #دولت درون یک جلسه جمع مـی‌شوند، اما باز هم معلوم نیست و نمـی‌دانیم کـه این پول‌ها چه شده!
.
🔹در FATF نمـی‌شود گفت کـه پول مملکت گم شده است؛ مثلا درون دوره دولت سابق هفتصدوپنجاه مـیلیـارد دلار نفت این مملکت فروخته شد و در حالی کـه مـی‌شد با آن پول همـه چیز این مملکت را دگرگون کرد امروز حتما پرسید کـه آن پول‌ها کجا رفته است
.
🔹 رهبر معظم انقلاب چندی پیش اجازه دادند هشت مـیلیـارد تومان به منظور مدیریت آب‌های مرزی صرف شود، حالا مقایسه کنید کـه ۷۵۰ مـیلیـارد دلار چه فاصله‌‌ای با این هشت مـیلیـارد دارد و چه مـیزان از این کارها را مـی‌‌‌شد انجام داد.
.
🔹اگر بـه دنبال #شفافیت هستیم، حتما سیستم شفافیت مالی وجود داشته باشد و بتوانیم پول را رصد کنیم؛ حالا نمـی‌خواهیم طبق طرح خارجی‌ها عمل کنیم، حداقل درون داخل سیستم شفافیت مالی داشته باشیم / ایلنا
.
.

Read more

Media Removed

آنچه دین و اسلام را متلاشی مـیکند و نظام را نابود مـیکند لرزش کمر ی نوجوان نیست ،لرزش قلم قاضی کهنسال است. اینستاگرام، و اعترافات بغض آلود تلویزیونی ... چه خبر از دزدان بیت المال!؟ نوجوان 17 ساله ای درون خانـه اش مـی ید و ویدئوی هایش را درون صفحه اینستاگرامش منتشر مـی کرد. های این ... آنچه دین و اسلام را متلاشی مـیکند و نظام را نابود مـیکند لرزش کمر ی نوجوان نیست ،لرزش قلم قاضی کهنسال است. اینستاگرام، و اعترافات بغض آلود تلویزیونی ... چه خبر از دزدان بیت المال!؟ نوجوان 17 ساله ای درون خانـه اش مـی ید و ویدئوی هایش را درون صفحه اینستاگرامش منتشر مـی کرد. های این نوجوان اما چندان ادامـه دار نشد؛ پلیس او را شناسایی و دستگیر کرد، صفحاش را بست و صدا و سیما هم بیکار ننشست و با دوربین سراغش رفت و فیلمـی از اعترافاتش(!) گرفت و منتشر کرد. ک - کـه البته درون تصویر تلویزیون صورتش معلوم نبود - با بغض و ترس مـی گفت کـه از جایی خط نگرفته و فقط مـی خواسته جلب توجه کند. ✔ این کـه پلیس یک نوجوان -که نـه دزدی کرده، نـه مرتکب قتل شده، نـه کلاهبرداری مـی کرده، نـه مرتکب پولشویی یـا اقدامات تروریستی شده و تنـها جرمش یدن بوده - را بگیرد و صدا و سیمای کشور نیز تصویر و صدای گریـان او را روی آنتن رسانـه ملی بفرستد که تا درس عبرتی باشد به منظور مردم کـه نند و اگر هم یدند فیلمش را منتشر نکنند، حتماً سابقه خوبی به منظور تاریخ معاصر ایران نخواهد بود. ✔بله! زن و انتشار فیلم درون جمـهوری اسلامـی ممنوع هست و این و دیگران نیز حتما به عنوان شـهروندان این کشور، بـه قوانین و مقررات آن پایبند مـی بودند، حتی اگر آنـها را قبول نداشتند. اما آیـا تمامانی کـه قوانین و مقررات این کشور را نقض مـی کنند، بـه این سرعت و قاطعیت دستگیر مـی شوند و جلوی دوربین های تلویزیون، اشک شان را درون مـی آورند؟ ✔چگونـه هست که درون ماجرای صندوق های مالی و اعتباری غیر مجاز، هزاران مـیلیـارد تومان از پول مردم توسط چند نفر رسماً و علناً بالا کشیده مـی شود، خانواده های زیـادی بـه خاک سیـاه مـی نشینند، کار بـه اعتراضات خیـابانی و بزن و بگیر و بنند مـی کشد ولی حتی یک نفر از مدیران این صندوق ها را کت بسته بـه تلویزیون نمـی آورند و مانند آن نوجوان، اشکش را درون نمـی آورند کـه با این همـه پول چه کرده ای؟! ✔چگونـه هیچ هنوز نمـی داندانی کـه دکل های نفتی را دزدیدند، چهانی هستند و پشت شان بـه که گرم است؟ ✔مردم چگونـه شب درون تلویزیون اشک های این کـه در گرماگرم نوجوانی و بی تجربگی، یده و در صفحه اش منتشر کرده را ببینند و صبح درون روزنامـه بخوانند کـه هزاران خودروی لوتوسط برخی دولتی ها بـه طور غیرقانونی ثبت سفارش و وارد کشور شده هست و این دو خبر را با هم مقایسه نکنن. (ادامـه درون کامنت اول...)

Read more

Media Removed

#دستپخت_لیبرالیسم (۲) . . ما منکر زحمات تیم مذاکره کننده نیستیم، اما خوب مـیدانیم کـه خلا  های جبران ناپذیر برجام نیز انکار شدنی نیست و از شما مطالبه داریم آقای رئیس جمـهور! . ما مـیخواهیم بدانیم تکلیف اقتصادمان چه مـی شود؟ از عوام فریبی شما و سرگرم مردم با دلار و تلگرام خسته شده ایم! از آینده ... #دستپخت_لیبرالیسم (۲)
.
.
ما منکر زحمات تیم مذاکره کننده نیستیم، اما خوب مـیدانیم کـه خلا  های جبران ناپذیر برجام نیز انکار شدنی نیست و از شما مطالبه داریم آقای رئیس جمـهور! .
ما مـیخواهیم بدانیم تکلیف اقتصادمان چه مـی شود؟ از عوام فریبی شما و سرگرم مردم با دلار و تلگرام خسته شده ایم!
از آینده ی برجام هم از همان ابتدا نا امـید بودیم!
بگویید به منظور فقر مردممان چه برنامـه ای دارید؟
.
آیـا مشکل اقتصاد ما کولبر های بانـه بودند کـه از نان خوردن ساقطشان کردید؟
یـا مشکل، این بی سر و سامانی وضعیت معیشت مردم است کـه جز شمای متولی رسیدگی بـه آن درون سطوح اجرایی نیست؟
.
آقای روحانی!
دست از سر برجام بردارید! بـه داخل برسید!
.
تمام کاسه کوزه های برجام را بر سر ما بشکنید، نامـه ی خود به منظور تلگرام را حاشا کنید و همـه چیز را بـه گردن رهبر مظلوم انقلاب و مقتدای مردم بیندازید، بـه دروغ هایتان ادامـه بدهید و جان ما را بهبرسانید! ما مقابل تمام این بی منطقی ها سکوت خواهیم کرد، فقط شما را بـه خدا،
مردم را از فقر و گرانی نجات دهید!
.
وعده های شما فراموش نخواهند شد...
.
ما نگران روزی هستیم کـه برجام موشکی مـیهمان ناخوانده و بدترکیب وطنمان شود!
و خوب مـیدانیم همانطور کـه فقر و گرسنگی ارزش دستاورد های هسته ای را در چشم مردم از بین برد، عظمت قدرت موشکی را نیز پوشالی جلوه خواهد داد و نگران آن روزی هستیم کـه بیش از این دشمن شاد شویم...
.
به امـید روزی کـه پرونده ی تفکر لیبرالی به منظور همـیشـه درون انقلاب اسلامـی بسته شود...
.
مشکل ما لیبرال ها هستند  و تفکر مخربشان کـه درست مقابل انقلاب مردم ایستاده هست و همان تفکری هست که ایران را ژاندارم  مثلا ابرقدرت ها درون منطقه مـیخواهد نـه فراتر!
.
تفکری کـه سر از ظهور درون نمـی آورد
و فقط بـه دردهای این مردم خواهد افزود.
مقابل تفکر اصیل انقلاب اسلامـی 
که دنیـا و عقبی را کنار هم به منظور مردم بـه ارمغان خواهد آورد.
.
تفکری کـه #چمران ها، #طهرانی_مقدم ها، #همدانی ها، #شدری ها، #حججی ها و سید حسن #نصرالله ها و #شیخ_زکزاکی ها و شـهدایی چون #شیخ_نمر را بـه جهان تحویل خواهد داد!
.
.
#گروه_فرهنگی_آوین
#برجام #پرجام #برجام_پر
#مرگ_بر_آمریکا
#untr_us_table
#down_with_usa
#down_with_israel
.
.

Read more

Media Removed

کودکی کـه آماده تولد بود،نزدخدارفت وپرسید: مـی گویند فردا شما مرا بـه زمـین مـیفرستید، اما من بـه این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونـه مـی توانم به منظور زندگی بـه آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از مـیان تعداد بسیـار فرشتگان، من یکی را به منظور تو درون نظر گرفته ام. او درون انتظار توست و از تونگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز ... کودکی کـه آماده تولد بود،نزدخدارفت
وپرسید:
مـی گویند فردا شما مرا بـه زمـین مـیفرستید، اما من بـه این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونـه مـی توانم به منظور زندگی بـه آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:
از مـیان تعداد بسیـار فرشتگان، من یکی را به منظور تو درون نظر گرفته ام. او درون انتظار توست و از تونگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود کـه مـی خواهد برود یـا نـه .
اما اینجا درون بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینـها به منظور شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد:
فرشته تو برایت آواز خواهد خواند، هر روز بـه تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامـه داد:
من چطور مـی توانم بفهمم مردم چه مـی گویند وقتی زبان آنـها رانمـی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت:
فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی را کـه ممکن هست بشنوی درون گوش تو زمزمـه خواهد کرد و با دقت و صبوری بـه تو یـاد خواهد داد کـه چگونـه صحبت کنی؟
کودک با ناراحتی گفت:
وقتی مـی خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم ؟
خدا به منظور این سوال هم پاسخی داشت:
فرشته ات دستهایت را درون کنار هم قرار خواهد داد و به تو یـاد مـی دهد کـه چگونـه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید:
شنیده ام کـه در زمـین انسانـهای بدی هم زندگی مـی کنند. چهی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر بـه قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامـه داد:
اما من همـیشـه بـه این دلیل کـه دیگر نمـی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت:
فرشته ات همـیشـه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همـیشـه درون کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمـین شنیده مـیشد. کودک مـی دانست کـه باید بـه زودی سفرش را آغاز کند. او بـه آرامـی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایـا اگر من حتما همـین حالابروم، لطفاً نام فرشته ام را بـه من بگویید. 🌱
خداوند شانـه او را نوازش کرد و پاسخ داد: 🌱
نام فرشته ات اهمـیتی ندارد.🌱 بـه راحتی مـیتوانی او را مادر صدا کنی.

با ما بـه روز باشيد زمان نما

Read more

Media Removed

. دکتر سعید #جلیلی درون جمع دانشجویـان درون چهارمـین دوره معرفتی- تشکیلاتی #اسلام_ناب حاضر شد و به ایراد سخنرانی پرداخت. . اهم سخنان دکتر جلیلی درون این برنامـه: . امروز یک #جنگ واقعی شکل گرفته و هر فرد، هر #تشکل، هر #دانشجو، هر #طلبه حتما وظیفه خودش را درون این جنگ پیدا کند. . حتما مشخص بشود کـه قرار ... .
دکتر سعید #جلیلی درون جمع دانشجویـان درون چهارمـین دوره معرفتی- تشکیلاتی #اسلام_ناب حاضر شد و به ایراد سخنرانی پرداخت.
.
🔻اهم سخنان دکتر جلیلی درون این برنامـه:
.
🔹امروز یک #جنگ واقعی شکل گرفته و هر فرد، هر #تشکل، هر #دانشجو، هر #طلبه حتما وظیفه خودش را درون این جنگ پیدا کند.
.
🔹باید مشخص بشود کـه قرار هست در این جنگ چه نقشی ایفاء کند؟ نمـی‌شود گفت جنگ هست اما این جنگ مسئول دارد و مسئولین بـه تنـهایی بروند جنگ را پیش ببرند!
.
🔹در زمان #دفاع_مقدسی نمـی‌گفت نیروهای مسلح وظیفه دارند بـه تنـهایی بروند و جنگ را اداره کنند بلکه هر فردی متناسب با استعداد، توانمندی‌ها و امکاناتی کـه داشت به منظور خودش وظیفه‌ای تعریف مـی‌کرد.
.
🔹برگزاری #اردو به منظور بالا بردن توان نیروهای انقلابی خوب هست اما کافی نیست و باید درون اردوهای آموزشی بـه طراحی عملیـات های دانشجویی به منظور نقش آفرینی مثبت درون #دانشگاه و #جامعه پرداخت.
.
🔹گاهی اوقات افراد مختلف سوال مـی کنند کـه در شرایط فعلی و در این جنگ اقتصادی و روانی #دشمن، چه کاری از ما برمـی آید و ما چه کمکی مـی توانیم انجام دهیم؟ اما وقتی درون جواب گفته مـی‌شود مثلا درون حوزه تخصصی و استعداد و توانایی‌هایی کـه دارید مـی توانید این کارها را انجام بدهید، مـی‌گویند مگر با این کار ما مشکلات مملکت حل مـی‌شود؟
.
🔹در جنگ هم قرار نبود کـه مثلاً با یک آر پی جی کـه یک #رزمنده شلیک مـی کرد، تمام مشکلات #جبهه حل بشود.
.
🔹باید مشخص شود اردویی کـه آمدید، بـه قصد کدام #خرمشـهر است؟ کدام خرمشـهر را مـی‌خواهید آزاد کنید و مختصات آن چیست؟
.
🔹وظیفه نسل امروز این هست به گونـه ای اقدام کند کـه دشمن را به منظور همـیشـه از گزینـه اقتصادی و فشار اقتصادی ناامـید کند، این بـه معنی عملیـات موثر علیـه دشمن درون #جنگ_اقتصادی است.
.
🔹اگر مـی‌بینید دشمن 30 سال هست به سراغ گزینـه نظامـی نمـی‌آید، بـه دلیل این هست که درون دفاع مقدس جانفشانی ها شد که تا دشمن درون عمل بـه این نتیجه رسید کـه گزینـه ی نظامـی جواب نمـی‌دهد.
.
🔹 #دولت_سایـه ترجمان وظیفه دینی و انقلابی یک فرد هست و منحصر بـه هیچ نیست. وقتی ما از امر بـه معروف و نـهی از منکر و اصل 8 قانون اساسی صحبت مـی کنیم و مـی گوییم امر بـه معروف و نـهی از منکر یک وظیفه دینی است، یعنی هر فردی درون یک جامعه دینی نمـی‌تواند نسبت بـه روند امور بی‌تفاوت باشد و نسبت بـه تمامـی مسائل جامعه وظیفه دارد.
.
#سعید_جلیلی #دکتر_سعید_جلیلی #ایران #تهران

Read more

Media Removed

. صدای #حاج_قاسم صدایی متفاوت و‌اصیل است. صدایی کـه محصول چهار دهه زیست توام با مبارزه است. صدایی کـه کلمـه را بـه قدرت دولتی و جناحی و فردی الوده نمـیکند چرا کـه حنجره خود را تنـها از ان خود نمـیداند. و از آن هزاران هم سنگر مـیداند کـه از خوزستان که تا سوریـه و عراق و لبنان درون خاک افتاده‌اند. و برای همـین هم جنس تهدید ... .
صدای #حاج_قاسم صدایی متفاوت و‌اصیل است. صدایی کـه محصول چهار دهه زیست توام با مبارزه است. صدایی کـه کلمـه را بـه قدرت دولتی و جناحی و فردی الوده نمـیکند چرا کـه حنجره خود را تنـها از ان خود نمـیداند. و از آن هزاران هم سنگر مـیداند کـه از خوزستان که تا سوریـه و عراق و لبنان درون خاک افتاده‌اند. و برای همـین هم جنس تهدید ش و ایستادگی اش مقابل ترامپ متفاوت است. چرا کـه ضمانت اجرایی سخنانش همـین رفیقان شـهیدش و زیست درون مرز شـهادت خودش هستند. بخشـهایی از صحبتهایش را اینجا مـی‌آورم و به همـهانی کـه فلسفه وجودیشان نـه استقلال خواهی از طریق مبارزه با سلطه یـا برقراری عدالت بلکه نفرت و کینـه جناحی (که با اختلاف سلیقه بسیـار متفاوت است) توصیـه مـیکنم دوباره و چندباره آن را بخوانند: 🔹سلیمانی: ترامپ! تو مارا تهدید مـی کنی بـه اینکه اقدامـی انجام مـی دهی کـه در دنیـا سابقه ندارد! این ادبیـات کاباره است.
‏از فرماندهان و از سازمان های امنیتی خود بپرس و حرف های ندانسته را بـه زبان نيار. 🔹 شما چه کاری مـی توانستید ید کـه در این سالها نکردید؟ با تانفربر و صدها فروند هلیکوپرتهای پیشرفته آمدید بـه افغانستان و جنایت كرديد. ‏از دوهزار و یک که تا دوهزار و هجده با صد و ده هزار سرباز چه غلطی کردید؟ امروز دارید بـه طالبان به منظور گفتگو التماس مـی کنید.🔸 ترامپ قمار باز! من خودم بـه تنـهایی درون مقابلت مـی ایستم. ما ملت، حوادث سختی را پشت سر گذاشته ایم. جنگ را شما شروع مـی کنید اما ما بـه پایـان مـی رسانیم. بروید از پیشینیـان خود بپرسید. بعد ما را تهدید بـه کشتن نکنید. ما آماده هستیم درون مقابلت بایستیم.🔹 ما از آن چه فكر كنيد بـه شما نزديكتريم؛شما كه مي‌دانيد توان ايران درون جنگ نامتقارن چقدر است؟
‏🔹طرف حساب شما من هستم و نيروي سپاه قدس نـه تمام نيروهاي مسلح🔸 رئیس جمـهور عزیز و ارزشمند ما کلمات ذیقیتی -درجواب رييس جمـهور آمريكا-گفت کـه از قلب و وجدان ملت ایران بود. من مـی‌دانم درون کشورانی هستند کـه به نوعی تحرک مـی‌کنند که تا این بیـانات را ضعیف کنند و علیـه آن گفتاری داشته باشد کـه این روش غلط است. بیـانات شجاعانـه و قابل افتخار رئیس جمـهور بسیـار اثرگذار بود و هر بخواهد این روش و بیـان را تضعیف کند، خائن است. #حاج_قاسم_سلیمانی #ایران #باب_المندب #علی_علیزاده

Read more

Media Removed

فوتبالفارسی گفته مـی‌شود اگر با یک دشمن زیـاد بجنگی شبیـه بـه او مـی‌شوی. حکایت این روزهای برانکو کـه جملاتش درون واکنش بـه مصاحبه غیرحرفه‌ای کیروش، آغشته بـه لحنی هست که آن را از کیروش سراغ داشتیم. برانکویی کـه تا قبل از این درون جدالش با کیروش، بـه شخصیت رقیبش طعنـه نمـی‌زد اخیرا همانند کیروش سطح دعوا را بـه امور ... فوتبالفارسی

گفته مـی‌شود اگر با یک دشمن زیـاد بجنگی شبیـه بـه او مـی‌شوی. حکایت این روزهای برانکو کـه جملاتش درون واکنش بـه مصاحبه غیرحرفه‌ای کیروش، آغشته بـه لحنی هست که آن را از کیروش سراغ داشتیم. برانکویی کـه تا قبل از این درون جدالش با کیروش، بـه شخصیت رقیبش طعنـه نمـی‌زد اخیرا همانند کیروش سطح دعوا را بـه امور شخصی رسانده است. جملاتی مثل اینکه او از کشوری مـی‌آید با تربیت متفاوت و اشاره‌اش بـه پرتغالی بودن کیروش و همچنین طعنـه زدنش بـه اینکه کیروش که تا به حالا هیچ قهرمانی نداشته است، شبیـه آن چیزی هست که از ادبیـات کیروش سراغ داشتیم نـه برانکو.

کیروش عاشق جدل هست و حالا همزمان با بازیکنان پرتغال و برانکو درون حال رد و بدل پیـام‌های خصمانـه است. صحبت‌های او راجع بـه برانکو آن هم درون حالی کـه سرمربی قرمزها درون دو سال اخیر و پس از آن اردوی بحث‌برانگیز دوبی، حداقل آشکارا از اردوهای تیم ملی انتقاد نکرده و هر بار بازیکنانش را درون اختیـار تیم ملی قرار داده، نشان از آن دارد کـه هدف کیروش چیزی فراتر از بیـان دلخوری‌هایش از سرمربی قرمزهاست بلکه قصد دارد برانکو را همچون منتقدان قبلی اش درون فدراسیون از مـیدان بـه در کند. اما سیدجلال حسینی درون مصاحبه اخیرش با خبرگزاری فارس از تلاش‌های این روزهای برخی به منظور ضربه زدن بـه پرسپولیس درون آینده گفت و چهی هست که شک داشته باشد این تلاش‌ها رجوع بـه اظهارات کیروش درون مورد برانکو دارد؟ سیدجلال حتی تهدید بـه افشاگری درون این مورد نیز کرده هست و کیروش خوب مـی.داند وارد شدن کاپیتان قرمزها بـه این جدال بـه هیچ وجه بـه نفعش نخواهد بود.

دعوای کیروش و برانکو کـه این بار کیروش از روسیـه آن را کلید زد، تنـها یک دعوای شخصی بین این دو نیست. هر دو مربی حامـیان رسانـه‌ای خاص خود را دارند و البته حامـیانی درون فدراسیون و ساختار آن. هر دو هم ادعا دارند چهار سال سکوت کرده‌اند و مشخص شد اسم دعواهای گذشته سکوت بوده است!! اما هر چه کـه هست بـه نظر مـی‌رسد فوتبال ایران کشش دو مربی حاشیـه‌ساز را ندارد. یکی کیروشی کـه نافش را با بیـانیـه و جدل بریده‌اند و حامـیانی قدرتمند درون رسانـه‌ها دارد و دیگری برانکویی کـه عصبی‌تر از قبل دیگر قصد سکوت ندارد.

Read more

Media Removed

دوستان چندسال پیش پستی راجب پروژه هارپ منتشر کردم کـه هنوزم تو پیج هست اون موقعی نمـیدونست هارپ چیـه و جز اولین نفرایی بودم کـه راجبش بـه مردم اطلاعات دادم... حالا یـه مختصری ازش بخونین که تا بگم جریـان چیـه اینو بخون متوجه مـیشی چی بوده پروژه HAARP چیست؟ برنامـه پژوهشی یونوسفر فعال با بالا: (High ... دوستان چندسال پیش پستی راجب پروژه هارپ منتشر کردم کـه هنوزم تو پیج هست اون موقعی نمـیدونست هارپ چیـه و جز اولین نفرایی بودم کـه راجبش بـه مردم اطلاعات دادم...
حالا یـه مختصری ازش بخونین که تا بگم جریـان چیـه
اینو بخون متوجه مـیشی چی بوده 🔴 پروژه HAARP چیست؟ 📛برنامـه پژوهشی یونوسفر فعال با بالا: (High Frequency Active Auroral Research Program معروف بـه هارپ HAARP). 💢به صورت کوتاه مـی‌شود گفت که:
با استفاده از لایـه یونوسفر و امواج رادیویی ELF/ULF/VLF کـه یکی از کاربردهای آن انجام پروژه‌های ژئوفیزیکی هست و باعث سرخ شدن لايه آيونوسفير مـی‌شود؛ همان سرخی و نور غیر معمول درون آسمان. 💢اين تکنولوژی لایـه ذکر شده را بـه نوسان درون مـی‌آورد. اين نوسانات بـه نوبه خود موجب صدا با ‌های کوتاه از ١ که تا ٢٠ هرتس مـی‌شوند کـه
(Extremely Low Frequency/Ultra Low Frequency ELF/ULF) نام دارند. 💢این ‌ها بعد از نفوذ بـه زمين، زمـین زلزله ايجاد مـی‌کنند. 💢در حال حاضر این تکنولوژی درون اختیـار روسیـه و آمریکا ثبت شده و یک نوع جنگ نوین تکنولوژیکی است. درون زمـینـه کشورهای دیگر هنوز اطلاعاتی ثبت نشده است. 💢با استفاده از این سلاح مخرب و مخفی مـی‌توان زلزله، طوفان و پروژه‌های ژئوفیزیکی را به‌وجود آورد که تا خسارات زیـادی را بر یک کشور متحمل کرد چه اقتصادی چه زیر ساختی! 💢از نشانـه‌های آن مرگ یـا سوختگی جانداران محیط زیستی هست و شواهدی نشان مـی دهد بارها درون جهان و ایران از این سلاح استفاده شده است. 💢در مورد نحوه تشخیص این عامل گفتنی هست که elf قبل وقوع زلزله متغیر و باعث سرخی لایـه یونوسفر جو مـی‌شود. زلزله‌ی چین ۳۰ دقیقه بعد از مشاهده‌ی سرخی آیونوسفیر بـه وقوع پیوست. 💢اندازه‌گيری ELF/ULF درون جاهايی کـه خالی از ‌های مزاحم ديگر از قبيل برق فشار قوی، فرودگاه‌ها، ايستگاه‌های راديويی و تلفنی مـی‌باشد، انجام پذير است. 💢آن‌چه درون مورد زلزله هائیتی تعجب ‌برانگیز است، این نکته هست که این زمـین‌لرزه درون منطقه‌ای بـه وقوع پیوسته کـه «زلزله‌خیز» نیست. - مرگ عجیب هزاران ماهی ساردین درون سواحل شیلی،
- سقوط جنازه‌های سوخته کلاغ‌ها از آسمان سوئد،
- مرگ ماهی‌ها و دلفین‌های سوخته خلیج فارس هیچ کدام حالت طبیعی نداشته و احتمال مـی‌رود درون اثر آزمایش‌ها و حمله‌هایی درون اثر امواج هدایت شونده روی داده و گمانـه‌زنی شده است.
خوب حالا هدف این پست چیـه؟ادامـه پست بعد

Read more

Media Removed

#سرلشکر_سلیمانی خطاب بـه #ترامپ: شما که تا امروز چه غلطی کردید کـه برای ما خط و نشان مـی‌کشید؟/ من حریف تو هستم، نیروی قدس حریف شماست ' دریـای سرخ دیگر به منظور حضور آمریکایی‌ها امن نیست/ نیروی قدس حریف نظامـیان آمریکایی هست ' ادبیـات ترامپ ادبیـات کاباره‌ای درون قمارخانـه‌ها هست دولت ترامپ از هیچ تلاشی ... 🚩 #سرلشکر_سلیمانی خطاب بـه #ترامپ: شما که تا امروز چه غلطی کردید کـه برای ما خط و نشان مـی‌کشید؟/ من حریف تو هستم، نیروی قدس حریف شماست '

دریـای سرخ دیگر به منظور حضور آمریکایی‌ها امن نیست/ نیروی قدس حریف نظامـیان آمریکایی هست '
🔹 ادبیـات ترامپ ادبیـات کاباره‌ای درون قمارخانـه‌ها است
🔹دولت ترامپ از هیچ تلاشی درون انجام جنایت فروگذار نمـی‌کند و بهترین دلیل آن قرار گرفتنش درون کنار رژیم صهیونیستی و ارتکاب جنایت است.
🔹دریـای سرخ کـه امن بود، امروز دیگر به منظور حضور آمریکایی‌ها امن نیست. نیروی قدس حریف نظامـیان آمریکایی است؛ بـه ترامپ توصیـه مـی‌کنم کـه از روسای جمـهوری قبل از خود عبرت گرفته و از تجارب انـها استفاده کند.
🔹آمریکا امروز زباله‌هایی مثل منافقین کـه از داخل ایران بـه بیرون پرت شده‌اند را درون آغوش گرفته است. 🔹 شأن رئیس جمـهور ما نیست کـه جواب تو را بدهد. من بـه عنوان یک سرباز جواب تو را مـی دهم.
🔹شما چه کاری مـی توانستید ید کـه در طول این 20 سال نکردید؟ شما با ده‌ها دستگاه تانفربر و صدها فروند هلیکوپرتهای پیشرفته آمدید بـه افغانستان و جنایتهایی را انجام دادید. شما بعد از 2001 که تا 2018 با 110هزار سرباز چه غلطی کردید؟ امروز دارید بـه طالبان به منظور گفتگو التماس مـی کنید.
🔹 یـادتان رفته به منظور سربازانتان پوشک بزرگسال تهیـه مـی کردید و امروز آمدید ما را تهدید مـی کنید؟ شما درون جنگ 33روزه چه غلطی کردید؟ غیر از این هست که شروط حزب الله به منظور پایـان جنگ را پذیرفتید؟
🔹 ترامپ قمار باز! من خودم بـه تنـهایی درون مقابلت مـی ایستم. ما ملت، حوادث سختی را پشت سر گذاشته ایم
🔹جنگ را شما شروع مـی کنید اما ما بـه پایـان مـی رسانیم، بروید از پیشینیـان خود بپرسید. بعد ما را تهدید بـه کشتن نکنید. ما آماده هستیم درون مقابلت بایستیم.
🔹 هیچ شبی نیست کـه ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم .
#ایران #آمریکا #سپاه_قدس
#سپاه #قاسم_سلیمانی
#سپاه_پاسداران
#جنگ
.
*۳۱۳*

Read more

Media Removed

قابل توجه مذاهب اسلامى وَ مِنْ خُطْبَة لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ از خطبه هاى آن حضرت هست در نكوهش دنيا شما را از دنيا مى ترسانم كه منزل كوچ هست نـه جاى اقامت. بـه امور فريبنده خود را آراسته، و با آرايشش بـه فريفتن برخاسته. سرايى هست كه نزد پروردگارش بى مقدار است، حلالش را بـه حرام، و خيرش را ... قابل توجه مذاهب اسلامى
🍃
وَ مِنْ خُطْبَة لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ
از خطبه هاى آن حضرت است

در نكوهش دنيا

شما را از دنيا مى ترسانم كه منزل كوچ هست نـه جاى اقامت.

به امور فريبنده خود را آراسته، و با آرايشش بـه فريفتن برخاسته. سرايى هست كه نزد پروردگارش

بى مقدار است، حلالش را بـه حرام، و خيرش را بـه شرّ، و حياتش را بـه مرگ،

و شيرينش را بـه تلخى درآميخته. خداوند آن را براى دوستانش خالص و گوارا نكرده، و از پرداخت

آن بـه دشمنانش مضايقه ننموده است. خوبى اش اندك، شرّش حاضر، گردآمده اش فانى شونده،

دولتش درون معرض ربوده شدن، و آبادش درون معرض خراب شدن است. چه خيرى هست در سرايى كه مانند خراب

شدن ساختمان خراب مى گردد؟ و عمرى كه چون تمام شدن توشـه درون آن خانـه بـه پايان مى رسد؟ و مدتى كه

چون تمام شدن راه بـه آخر خواهد رسيد؟! واجبات خدا را از خواسته هاى خود قرار دهيد،

و درون اداى حقّش و خواسته هايش از او بخواهيد شما را يارى دهد، و دعوت مرگ را بـه گوشـهاى خود

بشنوانيد پيش از آنكه شما را دعوت كنند. زاهدان درون دنيا دلشان مى گريد گرچه بـه ظاهر

بخندند، و اندوهشان شديد هست گرچه شاد باشند، و خشمشان بر خود زياد هست گرچه درون ميان مردم

به خاطر آنچه از آن بهره مندند مورد غبطه اند.

ياد مرگ از دلتان پنـهان شده، و آرزوهاى دروغ نزد شما حاضر گشته،

از اين رو دنيا بيش از آخرت مالك شما شده، و متاع فعلى دنيا شما را از توجه بـه متاع آخرت

بازداشته است. شما بر مبناى دين خدا برادر هستيد، چيزى جز آلودگى

درونـها، و بدى نيّت ها شما را از هم جدا نكرده، بـه اين لحاظ يكديگر را يارى نمى دهيد، و خيرخواهى نمى كنيد،

و بـه هم بذل و بخشش نداريد و با يكديگر دوستى نمى كنيد. شما را چه شده كه بـه اندكى از دنيا كه

به دست مى آوريد شاد مى شويد، و به بسيارى از آخرت كه از دست مى دهيد غصه دار نمى گرديد؟! چون اندكى از دنيا از دستتان برود شما را پريشان مى كند، که تا جايى كه آثار پريشانى درون چهره شما

آشكار مى گردد و در برابر آنچه از دستتان رفته بيتابى مى كنيد، و گويى دنيا جاى اقامت هميشگى شماست،

و گويى متاع آن براى شما دائمى است! چيزى شما را از گفتن عيب برادر خود بـه صورت روياروى باى دارد

جز ترس از اينكه او هم بـه مانند آن عيب را براى شما بگويد. درون ترك آخرت و محبّت به

دنيا با هم خالصانـه دوستى مىورزيد، و دين هر يك از شما بازيچه زبان اوست.

به كسى مى مانيد كه كارش را انجام داده، و خشنودى مولاى خود را بـه دست آورده است!
🍂

Read more

Media Removed

بیـانـه باشگاه نساجی مازندران درون واکنش بـه اظهارات سخیف مالک سابق خونـه بـه خونـه (بخش دوم) مالک معلوم الحال و سابق خونـه بـه خونـه درون حالی بـه دیگران اتهام واهی مـی زند کـه بر خود لازم مـی دانیم چند نکته را خدمت دوستان یـادآوری کنیم؛ ۱- چهی قبل از هفته پایـانی بـه سنگربان جوان و با وجدان یک تیم شـهرستانی زنگ زد ... 🔴بیـانـه باشگاه نساجی مازندران درون واکنش بـه اظهارات سخیف مالک سابق خونـه بـه خونـه (بخش دوم) 💢مالک معلوم الحال و سابق خونـه بـه خونـه درون حالی بـه دیگران اتهام واهی مـی زند کـه بر خود لازم مـی دانیم چند نکته را خدمت دوستان یـادآوری کنیم؛
۱- چهی قبل از هفته پایـانی بـه سنگربان جوان و با وجدان یک تیم شـهرستانی زنگ زد و پیشنـهاد ۲۰ مـیلیون تومانی داد که تا گل بخورد؟ آیـا این تماس تلفنی کار نساجی بود؟!
۲- چهانی بـه حریف هفته پایـانی نساجی وعده دادند درون صورت جلوگیری از صعود نساجی پنجاه درصد باقی مانده از قرارداد بازیکنان این تیم را خواهند پرداخت؟ راستی اخراج زودهنگام گلر آن تیم تهرانی درون هفته ۲۹ و ده نفره شدن مشکوک این تیم و پیـامد آن برتری سه برصفر هم کار نساجی چی ها بود؟!
۳- راستی چهانی با مع با شرف فوتبال ایران کـه برای تیم البرزی بازی مـی‌کرد، تماس گرفتند که تا طلب قدیمـی اش از تیم سابق خود را بگیرد و راه بدهد؟ آیـا نساجی تیم سابق این بازیکن بود؟! خدا را شکر این مع باتجربه داوطلبانـه بـه فدراسیون فوتبال رفت و گزارش مبسوطی هم ارائه داد. فوتبالیستی کـه مرد و مردانـه مقابل وسوسه شیطان ایستاد و بازی کرد. نکند از نظر شما اگر راه مـی‌داد مرد بود؟!
۴- همچنین حتما پرسید چه افرادی قبل از دیدار برگشت برابر تیم شمالی با سه بازیکن تیم ریشـه دارو محبوب تماس گرفتند که تا در زمـین راه بروند و محکم بازی نکنند؟ سه بازیکنی کـه داستان را به منظور سرمربی و کاپیتان جوانمرد خود تعریف کرده و با همـه وجود جلوی حریف بازی د. آیـا این تماس های تلفنی هم ازسوی نساجی بود؟! ۵- چرا یکی از گلزنان برتر لیگ دسته اول دروازه خالی را درون دیدار مشکوک برگشت کج مـی دید؟ راستی چرا طلب قدیمـی سرمربی این تیم حتما روز مسابقه درون بانک مسکن شـهر مـیزبان پرداخت شود؟!
6- مالک سابق خونـه بـه خونـه مدعی شده از ناحیـه داوری متضرر شده است! آیـا منظور ایشان گل سالم محمد عباس زاده هست که درون بابل با اشتباه محرز داور مردود اعلام شد یـا پنالتی سوخته بادران مقابل خونـه بـه خونـه کـه همـه کارشناسان داوری متفق القول معتقد بودند حق تیم تهرانی برابر خونـه بـه خونـه خورده شده است؟ شاید هم منظور از ضرر خونـه بـه خونـه پنالتی مقابل تیم تبریزی بـه نفع تیمش باشد!

Read more
. مبارکمون باشـه مرسی ا . سخت بود ولی ساختمش . ایشالا یـه روز همـه باهم استادیوم آزدی 🏻 . قابل توجه دلواپسان و مغز علامت سوالیـا بنده از بچگی فوتبال بازی مـیکردم‌و‌در نوجوانی هم فوتسال و رفتم باشگاه همـیشـه بین بازی شوراهای مدارس هم گل زن تیم بودم 🤪 بعد از اون هم رفتم خيلى جدى والیبال این ... .
مبارکمون باشـه
مرسی ا .
سخت بود ولی ساختمش 😂
.
ایشالا یـه روز همـه باهم استادیوم آزدی 🙈🙌🏻💕
.
قابل توجه دلواپسان و مغز علامت سوالیـا بنده از بچگی فوتبال بازی مـیکردم‌و‌در نوجوانی هم فوتسال و رفتم باشگاه همـیشـه بین بازی شوراهای مدارس هم گل زن تیم بودم 🤪 بعد از اون هم رفتم خيلى جدى والیبال
این ویدیو هم مشت محکمـی هست بر دهان آنـها کـه مـیگویند و چه بـه فوتبال
.
در حالیکه شبکه ورزش هاکی روی یخ اروپا رو پخش مـی‌کرد، درون تایلند زنان ملی‌پوش فوتسال ایران مقتدرانـه قهرمان آسیـا شدند!

آقای صداسیما خیلی کارت زشته یـه روزی مـیاد اون روز کـه باید😡
#حانيه_زاهد
#footsal #فوتسال
@fereshtekarimi
@nilofarardalan
@sara.ghomi9
@sarashirbeygi
.

Read more

Media Removed

این چه شوریست کـه در دور قمر مـی بینم / همـه آفاق پر از فتنـه و شر مـی بینم هری روز بهی مـی طلبد از ایـام / علت آن هست که هر روز بدتر مـی بینم هیچ رحمـی نـه برادر بـه برادر دارد / هیچ شفقت نـه پدر را بـه پسر مـی بینم ان را همـه جنگ هست و جدل با مادر/ پسران را همـه بدخواه پدر مـی بینم اسب تازی شده مجروح بـه زیر پالان / طوق ... این چه شوریست کـه در دور قمر مـی بینم / همـه آفاق پر از فتنـه و شر مـی بینم

هری روز بهی مـی طلبد از ایـام / علت آن هست که هر روز بدتر مـی بینم

هیچ رحمـی نـه برادر بـه برادر دارد / هیچ شفقت نـه پدر را بـه پسر مـی بینم

ان را همـه جنگ هست و جدل با مادر/ پسران را همـه بدخواه پدر مـی بینم

اسب تازی شده مجروح بـه زیر پالان / طوق زرین همـه درون گردن خر مـی بینم

ابلهان را همـه شربت زگلاب و قند هست / قوت دانا همـه درون خون جگر مـی بینم

پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن / کـه من این پند بـه از درون و گوهر مـی بینم.................حافظ

Read more

Media Removed

ساده‌ترین راه به منظور دو برابر شدن مشتریـان یکب وکار این هست که هر مشتری یک مشتری دیگر را به منظور شما بـه ارمغان بیـاورد . ای کاش این جمله بزرگ را، یک گوشـه از محل کارمان مـی‌نوشتیم که تا هر روز ما و همکارانمان آن را ببینیم . چرا؟ من بـه این اعتقاد دارم کـه در #زندگی هر کاری را مـی‌خواهیم انجام دهیم، حتما اول ذهنیت ... ساده‌ترین راه به منظور دو برابر شدن مشتریـان یکب وکار این هست که هر مشتری یک مشتری دیگر را به منظور شما بـه ارمغان بیـاورد .

ای کاش این جمله بزرگ را، یک گوشـه از محل کارمان مـی‌نوشتیم که تا هر روز ما و همکارانمان آن را ببینیم . چرا؟

من بـه این اعتقاد دارم کـه در #زندگی هر کاری را مـی‌خواهیم انجام دهیم، حتما اول ذهنیت آن را ایجاد کنیم.

#ذهنیت مسئله مـهمـی هست چون که تا ذهنیت درستی راجع بـه یک موضوع نداشته باشیم تصمـیمات درستی هم نخواهیم گرفت .

اغلب آن چه کـه پیش روی ماست، #افکار و #احساسات خودمان است.
برای مثال، اگر ما علاقه‌ای بـه #صحبت عمومـی نداشته باشیم و از ما خواسته شود کـه جلوی جمع مخاطبان #سخنرانی کنیم، آن چه کـه از ذهن ما عبور مـی‌کند، چیزی شبیـه بـه این هست که "من از صحبت متنفر هستم، من به منظور صحبت اصلا خوب نیستم". وقتی تپش قلب داریم و دستانمان عرق مـی‌کند، استرس داریم؛ شک نکنیم کـه در واقعیت هم نمـی‌توانیم سخنرانی خوبی داشته باشیم چون درون ذهن ما سخنرانی یک کار سخت و خطرناکی است.

حالا همـین موضوع درون مورد #فروش صادق است
چون که تا ما این ذهنیت را نداشته باشیم کـه مـی‌شود هر مشتری را بـه یک مشتری دیگر تبدیل کرد، هیچگاه دست بـه کار نمـی‌شویم و به راحتی از کنار مشتریـان راضی خود مـی‌گذریم.

پس وقتی این ذهنیت را داشته باشیم کـه باید مشتری‌ها را بـه یک مشتری دیگر تبدیل کنیم، فروش به منظور ما معنای دیگری خواهد داشت. اول ما بـه خود مـی‌گوییم، چطور و به چهی بیشتر بفروشم؟

و بعد از ایجاد ذهنیت شروع بـه ایجاد #روابط با مشتریـان مـی‌کنیم و در مقام یک #مشاور ظاهر مـی‌شویم.

#سعیدغفوری
#غفورغفوری
#شبکه_آموزش_غفوری
#موسسه_فرهنگی_هنری_غفوری
#مجتمع_فنی_تبریز

Read more

Media Removed

کتاب بعدی مطالعه‌ی‌گروهی ما، به منظور سفارشش دایرکت پیـام بده! ارسال پستی رایگان داره اگه همراه کتاب یـا کتابهای دیگه‌ای کـه دوستشون داری، سفارشش بدی . #درباره_کتاب کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه یکی از لذت‌بخش‌ترین کتاب‌هایی هست که هر فلسفه‌دوست و فلسفه‌ندوستی خواهد خواند. این کتاب بیشتر از ... کتاب بعدی مطالعه‌ی‌گروهی ما، به منظور سفارشش دایرکت پیـام بده! ارسال پستی رایگان داره اگه همراه کتاب یـا کتابهای دیگه‌ای کـه دوستشون داری، سفارشش بدی📚😉
.
#درباره_کتاب
کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه یکی از لذت‌بخش‌ترین کتاب‌هایی هست که هر فلسفه‌دوست و فلسفه‌ندوستی خواهد خواند.
این کتاب بیشتر از آنکه بیـانی فلسفی با کلماتی قلمبه سلمبه داشته باشد زندگی پنج فیلسوف را رودر روی باورهایشان قرار مـیدهد که تا به ما درون مقابله با مشکلات زندگی کمک کند.
تا بـه ما بگوید اپیکور لذت طلب از چه لذت مـیبرد؟
تا بگوید تفسیر مونتنی از علم و خرد چیست؟
تا بگوید سقراط و شوپنـهاور از چه روی مطرود بودند؟
یـا چرا نیچه سختی را پلکانی به منظور آرامش مـیدانست؟
کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه شامل شش بخش هست که هر بخش درون مورد یک فیلسوف و یک راه حل درون مواجهه با مشکلی درون زندگی است.
شش بخش کتاب شامل موارد زیر است:
تسلی بخشی درون مواجهه با عدم محبوبیت –سقراط
تسلی بخشی درون مواجهه با کم پولی – اپیکور
تسلی بخشی درون مواجهه با ناکامـی – سنکا
تسلی بخشی درون مواجهه با ناتوانی و نابسندگی – مونتنی
تسلی بخشی قلب شکسته – شوپنـهاور
تسلی بخشی درون مواجهه با سختی ها – نیچه
.
#بخشی_از_کتاب
وقتی عشق ما را درون هم شکسته، تسلی‌بخش هست که بشنویم خوشبختی هرگز جزئی از برنامـه نبوده است. فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارد، و آن این هست که مـی پنداریم زندگی مـی‌کنیم که تا خوشبخت باشیم… که تا زمانی کـه بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم جهان پر از تناقض بـه نظرمان مـی‌رسد؛ زیرا درون هر قدمـی، درون مسائل کوچک و بزرگ، مجبوریم این امر را تجربه کنیم کـه جهان و زندگی قطعا بـه منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیـافته‌اند. بـه همـین دلیل سیمای تقریبا همـه افراد سالخورده حاکی از احساسی هست که ناامـیدی خوانده مـی‌شود.
.
#مطالعه_گروهی
#تسلی_بخشی_های_فلسفه
#آلن_دوباتن
#عرفان_ثابتی
قیمت ۲۱۰۰۰ تومان
شروع از ۶ مرداد ماه
.
اگر این کتاب عالی رو همراه هر کتاب دیگری سفارش بدین، از ارسال پستی #رایگان بهره‌مند خواهید شد. این کتاب فوق‌العاده است، از دستش ندین!
.
#کتاب #کتاب_عالی #کتاب_خوب #خواندن #مطالعه #آگاهی #زندگی #خوشبختی #تولد #راه #هدف #مقصد #امـید #یأس #کتابخوانی
.

Read more

Media Removed

. این متن بـه نظرم خیلی قشنگ بود و ارزش مطالعه داشته باشـه ... درون ایران پدرها و مادرها مقابل فرزندشون همدیگر را نوازش نمـی کنند و در آغوش نمـی کشند و اینکار رو مقابل کودک زشت مـی دانند... اما هنگام مشاجره رعایت فرزند را نمـی کنند و مقابل او با هم مشاجره مـی کنند. و فرزند چه بسا از داد و بیداد آنـها بـه گریـه مـی ... .
این متن بـه نظرم خیلی قشنگ بود و ارزش مطالعه داشته باشـه ...
در ایران پدرها و مادرها مقابل فرزندشون همدیگر را نوازش نمـی کنند و در آغوش نمـی کشند و اینکار رو مقابل کودک زشت مـی دانند...
اما هنگام مشاجره رعایت فرزند را نمـی کنند و مقابل او با هم مشاجره مـی کنند.
و فرزند چه بسا از داد و بیداد آنـها بـه گریـه مـی افتد.
خوب درون ایران کودکان از کجا مـهرورزی بیـاموزند؟ نوازش و مـهرورزی درون رسانـه ها ممنوع است.
در مدرسه ممنوع است.
در خانواده ممنوع است...
پس ذهن کودک درون ایران بیشتر از مـهرورزی، خشونت را مـی آموزد.
جان لنون چه زیبا گفته: درون جهانی زندگی مـی‌کنیم کـه باید پنـهانی عشق بازی کرد، درون حالی‌ کـه در روز روشن
خشونت را تمرین مـی‌کنند.
این متن فوق العاده رو با دقت بخونین و برا همـه بفرستین؛ بـه امـید یـه زندگی پر از عشق...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ
ﺍﺗﺮﯾﺶ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻓﻘﺮ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺩﻭﻟﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ
ﺍﺗﺮﯾﺶ ﺩﺍﺩ...
ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ
ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺮﺥ ﻫﺎﯼ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ
ﺩﺭﺍﺗﺮﯾﺶ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﮕﺮﺩﺵ ﺩﺭآﯾﺪ
ﺍﺗﺮﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ
ﺳﺎﻟﻦ ﺍﭘﺮﺍ ﻭ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺳﺎﺧﺖ!!
ﺳﺎﻟﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﻣﯿﻢ ﮐﺮﺩ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻧﺴﺎﺧﺘﯿﺪ..؟!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ...!!
.
کاش مـی شد کهی مـی آمد...
باور تیره ی ما را مـی شست!!
وبه ما مـی فهماند... !!!
دل ما منزل تاریکی نیست!
""اخم""
برچهره بسی نازیباست !
بهترین واژه همان"لبخند"است
که زلبهای همـه دور شده ست!
کاش مـی شد!!!
که بـه انگشت، نخی مـی بستیم!
تا فراموش نگردد كه هنوز انسانيم
.
Photo 📷 by @amin_ahmaditamoradi
#AhwazPictures
.
.
#AhwazPictures #Ahvaz #khoozestan #khouzestan #Karoon #karoun #Abadan #khorramshahr #kiyanpars #kianpars #اهوازی #کارون #نـه_به_انتقال_آب_کارون #الاهواز #خوزستان #خوزستانی #خوزستانیـها #کیـانپارس #کیـانپارس_اهواز #اهواز_هوا_ندارد #خوزستان_آب_ندارد #آبادان_آب_ندارد #پل_سفید #پل_معلق #پل_هلالی

Read more

Media Removed

از این کـه زنان این کشور را وارد سخت ترین کارهای بـه ظاهر مردانـه کنید نترسید . موتور سواری ؟ زن و چه بـه موتور سواری . داوری موتور سواری ؟ آخه زن چه مـیدونـه موتور چیـه کـه بخواد داوری موتور سواری کنـه ؟ جملاتی چندش آور ، گویی کـه ما مردان فرستادگان خداییم به منظور کارهای بـه ظاهر سخت و اگر تعدادی از ما نباشیم حتما کارهای ... از این کـه زنان این کشور را وارد سخت ترین کارهای بـه ظاهر مردانـه کنید نترسید .
موتور سواری ؟ زن و چه بـه موتور سواری . داوری موتور سواری ؟ آخه زن چه مـیدونـه موتور چیـه کـه بخواد داوری موتور سواری کنـه ؟
جملاتی چندش آور ، گویی کـه ما مردان فرستادگان خداییم به منظور کارهای بـه ظاهر سخت و اگر تعدادی از ما نباشیم حتما کارهای این جامعه بـه کلی لنگ شود .
ما از همـین زنان بـه دنیـا آمده ایم ، همـین زنان ما را تربیت کرده اند و امروزمان هر چه هستیم بنایی ست کـه آنـها پایـه هایش را درون زمـین قرار داده اند .
به آنـها افتخار کنیم و از اینکه آنـها را درون صف اول افتخاراتمان داشته باشیم خجالت نکشیم . آنقدر کم توقع اند کـه با کوچک ترین قدردانی ، حال سخت این روزهایشان خوب مـیشود .
ممنونم کـه در این روزهای سخت کنار ما هستید و ممنونم کـه افتخار دادید و با ما عکسی بـه یـادگار گرفتید . ما بـه بودن شما افتخار مـیکنیم و قدردان محبت های شما هستیم .

کوروش قربانی
دوازدهم تیر ماه ۱۳۹۷

Read more

Media Removed

آیـا مکانی امن تر از فضای مجازی به منظور فرار از دلتنگی ناشی از روزمرگی وجود دارد؟ لئو لایکه ایمـیل‌هایی از غریبه‌ای بـه نام امـی روتنر دریـافت مـی‌کند و از روی ادب جواب مـی‌دهد؛ از آن جایی کـه امـی خود را مجذوب حس مـی‌کند، بـه لئو جواب مـی دهد. بعدها لئو اعتراف مـی‌کند: امـی عزیز، من بـه شما علاقه‌مندم اما مـی دانم کـه ... آیـا مکانی امن تر از فضای مجازی به منظور فرار از دلتنگی ناشی از روزمرگی وجود دارد؟
لئو لایکه ایمـیل‌هایی از غریبه‌ای بـه نام امـی روتنر دریـافت مـی‌کند و از روی ادب جواب مـی‌دهد؛ از آن جایی کـه امـی خود را مجذوب حس مـی‌کند، بـه لئو جواب مـی دهد. بعدها لئو اعتراف مـی‌کند: امـی عزیز، من بـه شما علاقه‌مندم اما مـی دانم کـه این علاقه‌مندی بیـهوده و محال است، بعد از اندک زمانی امـی اعتراف مـی‌کند: سطور شما و قافیـه‌بندهای من مردی را پیش رویم مجسم مـی کنند کـه احساس مـی‌کنم واقعاً وجود دارد.
به نظر مـی‌رسد اولین ملاقات حضوری فقط منوط بـه زمان است، اما این سؤال آن چنان هر دو را بـه دلشوره مـی‌اندازد کـه مدتی مردد از جواب بـه آن طفره مـی‌روند. آیـا ایمـیل‌های مملو از عشقی کـه فرستاده، دریـافت و ذخیره شده‌اند بـه ملاقات و آشنایی حضوری منتهی خواهند شد؟
و درون این صورت بعدش چه مـی شود؟... عشق و مفهوم بنیـادین آن از دیرباز محل تفاهم و عدم تفاهم بین زن و مرد بوده هست و رابطه های عمـیق حکایت از روانشناسی و روانکاوی زن ها و مردهایی دارد کـه مفهوم عشق حقیقی را شکل داده اند .
نویسنده این کتاب درون اصل روزنامـه نگاری هست که همکاری دائمـی با یکی از روزنامـه های پرتیراژ آلمانی دارد. درون دانشگاه روانشناسی بالینی خوانده و در این کتاب بر اساس یک تصادف غیرمنتظره صحنـه ها و رویدادهای به‌یـادماندنی درون برابر دیدگان مخاطب خلق مـی‌کند.
داستان از آنجا شروع مـی شود کـه خانم «روتنر» توسط ایمـیل خواهان فسخ اشتراک مجلاتش از انتشارات لایکه مـی شود؛ چراکه معتقد هست سطح کیفیت این مجله ها مدام درون حال پایین آمدن هست و او دارد پول خود را هدر مـی‌دهد. اما او اشتباهی نامـه را بـه جای دیگری مـی‌فرستد و بدین وسیله با فردی بـه نام لئو لایکه آشنا مـی شود کـه این خود سرآغاز ماجراست.
#مفید_در_برابر_باد_شمالی
@tima.nb.2001

Read more

Media Removed

️ ️ ️ "پروین و هفت ان ثریـا"️ ️ اگر درون آسمان دنیـا پروین نام هفت ستاره هست که درون صورت فلکی ثور جای دارند و ایشان را هفت ان ثریـا خوانند ما را درون خطۀ شعر پروینی هست که گوییم: آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مـه بـه جوی خوشۀ پروین بـه دو جو او چون مادری مشفق مـهمانان را بر خوان ... 🔹️
🔹️
🔹️
"پروین و هفت ان ثریـا"🔹️
🔹️
اگر درون آسمان دنیـا پروین نام هفت ستاره است
که درون صورت فلکی ثور جای دارند
و ایشان را هفت ان ثریـا خوانند
ما را درون خطۀ شعر پروینی هست که گوییم:

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مـه بـه جوی خوشۀ پروین بـه دو جو

او چون مادری مشفق مـهمانان را
بر خوان کرامت خود مـی نشاند:
طعامِ اصلی بر سفرۀ او عشق بـه بشریت
و همدردی با آلام بشری است
همراه با چاشنی شیرین از
قصه های طنز آمـیز و عبرت آموز
گاه درون قصایدی گران آهنگ
پندهای گران سنگ مـی دهد
وغصه های سنگین عالم فرودین را
بر دل ها سبک مـی کند که:

ای دل عبث مخور غم دنیـا را
فکرت مکن نیـامده فردا را
این دشت خوابگاه شـهیدان است
فرصت شمار گاهِ تماشا را
🔹️
و گاه قصه مـی گوید از قاضی ظالم پیشـه ای
که دزد ضعیفی را محاکمـه مـی کند
یـا محتسبی مست غرور و جاه
که با مـیخوارۀ معرفت آموزی درون افتاده است؛
ودر هر دو داستان شما را مـی خنداند
از آن کـه نشان مـی دهد رفتار این هر دو
تا چه اندازه نامعقول و ناموزون است
و گاه نیز بـه قصه غصۀ محرومان
و ستمدیدگان مـی پردازد
و چنان نقاشی سوکمندی از حال آشفته
و خاطر آزردۀ ایشان بر مـی کشد
که دل ها را آب مـی کند
و گلابی از دیده ها مـی افشاند
و زمانی دیگر قصۀ شگفتِ موسای نوزاد را
که مادرش بـه فرمان خدا او را درون صندوقی نـهاد
و بـه آب خروشان نیل سپرد؛
با چنان اقتدار و بی خیـالی
در قالب مثنوی بـه نظم درون آورده
که بیـان شیر صولت مولانا
را درون خاطر زنده مـی کند؛
از جمله آنجا کـه خداوند مادر موسي
را تسلی مـی دهد و مـی فرماید:
کشتی بی ناخدایِ فرزندت
اینک درون فرمان خدای جهان است:

ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی

شادروان ملک الشعرای بهار
در مقدمۀ پر شور و حالی که
بر دیوان پروین اعتصامـی نوشته
احساس خود را از آشناییِ نخستین
با اشعار پروین چنین آورده است:

در این روزها یکی از دوستان گلدسته ای
از ازهار نو شکفته بدستم داد
و منتی بر گردنم نـهاد.
دست از آن رنگین گشت
و دامنم مشک آگین؛
و بوی گلم چنان مست کرد کـه دامنم از دست برفت.
🔹️
برگرفته از پیشگفتار کتاب "گنجینـه آشنا"
به قلم حسین الهی قمشـه ای
#پروین_اعتصامـی #گنجینـه_آشنا #حسین_الهی_قمشـه_ای #دکتر_الهی_قمشـه_ای #قمشـه_ای #اینستاگرام
#Parvin_Etesami #A_Treasury_of_the_Familiar #Drelahighomshei #Ghomshei #Instagram #Official

Read more

Media Removed

آزمون کی‌روش رضا قوچان‌نژاد، از محبوب‌ترین و مـهم‌ترین بازیکنان یک دهه اخیر فوتبال ایران کـه گل‌های مـهمـی درون راه صعود بـه جام‌جهانی ٢٠١٤ به منظور ما بـه ثمر رسانده بود از تیم‌ملی خداحافظی کرد. او به‌طور ضمنی اشاره کرد به‌دلیل بازی ن درون این جام‌جهانی، دیگر تمایلی بـه بازی درون تیم‌ملی ندارد. کمتر از ... آزمون کی‌روش
رضا قوچان‌نژاد، از محبوب‌ترین و مـهم‌ترین بازیکنان یک دهه اخیر فوتبال ایران کـه گل‌های مـهمـی درون راه صعود بـه جام‌جهانی ٢٠١٤ به منظور ما بـه ثمر رسانده بود از تیم‌ملی خداحافظی کرد. او به‌طور ضمنی اشاره کرد به‌دلیل بازی ن درون این جام‌جهانی، دیگر تمایلی بـه بازی درون تیم‌ملی ندارد. کمتر از ٢٤ساعت از خداحافظی قوچان‌نژاد نگذشته بود کـه شاهد انتشار متن نامـه خداحافظی عجیب سردار آزمون از تیم‌ملی بودیم ...
نکته عجیب اینجاست کـه در برنامـه عادل فردوسی‌پور، علیرضا جهانبخش درباره گوچی گفت امـیدوارم درون ادامـه موفق باشد اما درباره سردار گفت امـیدوارم بـه تیم‌ملی بازگردد و از تصمـیمش منصرف شود.
باید دید کی‌روش کـه پیش‌تر پشیمانی از خداحافظی رحمتی و عقیلی را نپذیرفته بود، بـه خداحافظی سردار چه واکنشی نشان مـی‌دهد. اگر او اصول خودش را زیر پا بگذارد، با موجی از انتقادات درباره تبعیض قائل شدن مربی نسبت بـه بازیکنان متفاوت روبه‌رو خواهد شد.
یکی از عجایب خداحافظی گوچی این بود کـه فردوسی‌پور هرگز جرات نکرد درون برنامـه‌اش از نامـه رضا شفاف‌سازی کند. نامـه رضا پر از کنایـه و طعنـه بود اما مجری هیچ چیزی درباره این نامـه نگفت و براحتی از کنار آن عبور کرد. احتمالا دلیل این کار این بوده کـه عادل از ایجاد حاشیـه به منظور تیم‌ملی مـی‌ترسید و فکر مـی‌کرد شاید با این کار کی‌روش دعوتش به منظور حضور درون برنامـه ٢٠١٨ را رد کند. بـه هر حال او از رسالتش باز هم فاصله گرفت و مانند موارد مشابه پیشین، شفاف عمل نکرد.ی کـه مرتب از دیگران خواستار شفاف‌سازی هست در عمل خودش استاد آن کار دیگر هست تا بـه مقاصدش برسد.

Read more

Media Removed

درس ها و پیـام های نورزی دکتر علیرضا آزمندیـان به منظور نخبگان نوبل ای نخبگان نوبل! شما 7 سال آینده کجا هستید؟ وقتی کـه زارعی، بذری را درون بهار درون داخل خاک مـی نـهد، درون همان لحظه نتیجه آنرا درون پایـان تابستان مـی بیند! کـه چه چیزی را برداشت خواهد کرد! درون واقع، آن زارع بخاطر باور و ایمانی کـه به آن بذر دارد نتیجه کار ... درس ها و پیـام های نورزی دکتر علیرضا آزمندیـان به منظور نخبگان نوبل
ای نخبگان نوبل! شما 7 سال آینده کجا هستید؟
وقتی کـه زارعی، بذری را درون بهار درون داخل خاک مـی نـهد، درون همان لحظه نتیجه آنرا درون پایـان تابستان مـی بیند! کـه چه چیزی را برداشت خواهد کرد!
در واقع، آن زارع بخاطر باور و ایمانی کـه به آن بذر دارد نتیجه کار را درون همان لحظه مـی بیند!
پس باور و ایمان، همان توانائی دیدن چیزی هست که هنوز خلق نشده است!
اگر شما نخبگان نوبل، نتوانید ببینید آنچه را درون آینده مـی خواهید خلق کنید، شما هرگز نخواهید توانست آنرا خلق کنید.
پس شما مـی توانید چیزهایی را درون دنیـای خود ببینید کـه هنوز وجود ندارند و خلق نشده اند.
ما چه زمانی مـی توانیم آن خانـه رویـایی خود را شروع بـه ساختن کنیم؟ درست وقتی کـه ساختن کامل آن درون ذهن ما بـه پایـان رسیده باشد!
پس ای نخبگان نوبل! هم اکنون تصمـیم بگیرید کـه زندگی شما درون 7 سال آینده چگونـه حتما باشد و همان زندگی را از هم اکنون بگونـه ای زندگی کنید کـه تو گویی کـه دقیقا همانگونـه خلق شده است!
Decide what you want, and then act as if you already have it!
بشر تنـها موجودی درون جهان هستی هست که مـی تواند زندگیش را همانگونـه کـه خود مـی خواهد بسازد.
بشر مـی تواند سناریوی هفت سال زندگی گذشته اش را پاره کند و هفت سال آینده اش را بـه گونـه ای کاملا متفاوت و زیبا بسازد.
من سی سال اول زندگیم را فقیرانـه و در عسرت و سختی زندگی کردم و سی سال دوم را درون دنیـایی از توانمندی و ثروت و علم و توانگری زندگی کردم. لذا شما مجبور نیستید کـه سی سال دوم زندگیتان را مثل سی سال اول زندگی کنید.
شما هرلحظه کـه اراده کنید، مـی توانید جریـان و روند زندگی خود را متحول کنید.
شما درون 7 سال دیگر مـی توانید بـه مقصدی درون زندگی فرود بیـایید کـه خود آنرا بـه زیبایی طراحی و خلق کرده اید و یـا بـه مقصدی برسید کـه دیگران به منظور شما طراحی کرده اند و شما را بـه ناکامـی اند.
پس ای نخبگان نوبل اینکه درون هفت سال آینده شما چگونـه زندگی کنید و در پایـان این هفت سال شما بـه چه مقصدی فرود بیـایید، درون دستان توانمند شما نخبگان نوبل است.
پس با یک نگاه زیبا و باور و ایمانی قوی بـه بذرهایی کـه امروز درون آغازین روزهای بهار 97 درون زمـین ذهن خود مـی کارید، مطمئن باشد کـه زیباترین و ثروتمندانـه ترین زندگی را درون 7 سال آینده خود خلق مـی کنید و حتی بخشی از نتیجه زیبا و مطلوت آنرا درون کل سال 97 خواهید دید.
بدانيد كه سال ٩٧ شگفت انگيز ترين سال براى نخبگان نوبل است. عيدتان مبارك و هر روزتان زيبا و آرام.
دوستدار شما نخبگان نوبل: دکتر علیرضا آزمندیـان
پنجم فروردین 97 لوس آنجلس

Read more

Media Removed

سال گذشته، درست درون چنین ساعاتی رونمایی «آلبوم خاطرات پراکنده» تمام شده بود و من نشسته بودم درون ایستگاه اتوبوس کنار #شـهر_کتاب_فرشته درون خیـابان شریعتی. سرم را تکیـه داده بودم بـه شیشـه‌ی ایستگاه و زل زده بودم بـه آسمانِ خدا و منتظر بودم که تا رفقا وسایل را جمع و جور کنند و برویم پی کارمان. یک جورهایی احساس رستگاری ... سال گذشته، درست درون چنین ساعاتی رونمایی «آلبوم خاطرات پراکنده» تمام شده بود و من نشسته بودم درون ایستگاه اتوبوس کنار #شـهر_کتاب_فرشته درون خیـابان شریعتی. سرم را تکیـه داده بودم بـه شیشـه‌ی ایستگاه و زل زده بودم بـه آسمانِ خدا و منتظر بودم که تا رفقا وسایل را جمع و جور کنند و برویم پی کارمان. یک جورهایی احساس رستگاری داشتم. داشتم بـه روز عقد قرار داد با شـهر کتاب جهت مـیزبانیِ روز رونمایی فکر مـی‌کردم.

آن روز مسئول مربوطه یک سوال خیلی سخت پرسید. گفت فکر مـی‌کنید چند نفر مـی‌آیند به منظور رونماییتان؟

چشم‌هایم را بستم و حساب همـه چیز را کردم. این کـه آخر سال هست و ترافیک بی‌داد مـی‌کند، این کـه مردم سرشان خیلی شلوغ است، این کـه ما هیچ وقت مثل دیگران تبلیغات آنچنانی نداشتیم، این کـه هیچ چهره‌ی معروفی قرار نیست درون اینستاگرامش ما را تبلیغ کند یـا مثلا دیگران را تشویق کند بـه حضور درون مراسم رونمایی و جشن امضاء.

گفتم من دوست‌ندارمـی سر پا بایستد، شما چند که تا صندلی دارید؟ صندلی‌ها را کـه شمردیم حدودا سی و چند تایی مـی‌شد. گفتم عالیست. امـیدوارم صندلی‌ها خالی نمانند... چند دقیقه مانده بود که تا ما طبق ساعتی کـه از قبل اعلام کرده بودیم، بیـاییم به منظور شروع مراسم. برادرم آمد داخل بک‌استیج و با ذوق خاصی کـه در صدایش بود گفت:«محمد! بیـاین دیگه! خیلی شلوغ شده!» (از این جمله‌های الکی کـه رفقا و نزدیکان همـیشـه درون لحظات حساس مـی‌گویند که تا تو خودت را نبازی و امـیدوار باشی کـه احتمالا درون آینده اوضاع بهتر خواهد شد!) و بعد با خودم فکر کردم سی و چند نفر به منظور این همـه زجری کـه کشیدیم، واقعا «خیلی» بـه حساب مـی‌آید؟! بدون این کـه چیزی بگویم سرم را با یک لبخند الکی تکان دادم کـه یعنی الان مـی‌آییم.

هنگامـی کـه از بک‌استیج آمدم به منظور خوشامد و شروع برنامـه؛ با دیدن این حجم از جمعیت نفسم بند آمده بود. جای سوزن انداختن نبود. نمـی‌دانستم از شوق این حضور دلگرم‌کننده و بسیـار خارج از انتظارم چه کار حتما مـی‌کردم. اعتراف مـی‌کنم کـه برای آن آوازی کـه قرار بود همان اول و بدون مقدمـه بخوانم نفسم درست بالا نمـی‌آمد.

حالا کـه تولد یک سالگی آلبوم خاطرات پراکنده هست فرصت مناسبی بود کـه این‌ها را بگویم.

رفقای عزیز، دمتان گرم، دمتان خیلی خیلی گرم کـه درست یک سال پیش درون چنین لحظاتی خستگی را از تنم درون کردید. خوشا بـه معرفتتان کـه ما را حمایت مـی‌کنید و به معنای واقعی کلمـه، با #حال هستید؛ باور کنید این را از ته دلم مـی‌گویم: حال ما، بـه هوای شما خوش است. بـه امـید دیدار درون کنسرتمان، خیلی زود... محمد فکری
خواننده و سرپرست حال
نوزدهم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و شش خورشید

Read more

Media Removed

■ از تو مـی پرسم روز یـا شب ؟ نـه  ای دوست غروبیست ابدی با عبور دو کبوتر درون باد چون دو تابوت سپید و صداهائی از دور  از آن دشت غریب بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد سخنی حتما گفت سخنی حتما گفت دل من مـیخواهد با ظلمت جفت شود سخنی حتما گفت چه فراموشی سنگینی سیبی از شاخه فرومـیافتد دانـه ...
از تو مـی پرسم روز یـا شب ؟

نـه  ای دوست غروبیست ابدی

با عبور دو کبوتر درون باد

چون دو تابوت سپید

و صداهائی از دور  از آن دشت غریب

بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد

سخنی حتما گفت

سخنی حتما گفت

دل من مـیخواهد با ظلمت جفت شود

سخنی حتما گفت

چه فراموشی سنگینی

سیبی از شاخه فرومـیافتد

دانـه های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری های عاشق من مـیشکنند

گل باقلا ، اعصاب کبودش را درون سکر نسیم

مـیسپارد بـه رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگونی

آه…

در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ

و نگاهم

مثل یک حرف دروغ

شرمگینست و فرو افتاده – من بـه یک ماه مـی اندیشم – من بـه حرفی درون شعر – من بـه یک چشمـه مـیاندیشم – من بـه وهمـی درون خاک – من بـه بوی غنی گندمزار – من بـه افسانـهء نان – من بـه معصومـیت بازی ها

و بـه آن کوچه ی باریک دراز

که پر از عطر درختان اقاقی بود

من بـه بیداری تلخی کـه پس ازبازی

و بـه بهتی کـه پس از کوچه

و بـه خالی طویلی کـه پس از عطر اقاقی ها – قهرمانیـها ؟ -آه ، اسب ها پیرند – عشق؟ – تنـهاست و از پنجره ای کوتاه

به بیـابان های بی مجنون مـینگرد

به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش

از خرامـیدن اقی نازک درون خلخال – آرزوها ؟ -خود را مـیبازند

در هماهنگی بیرحم هزاران درون – بسته ؟ – آری ، پیوسته بسته ، بسته – خسته خواهی شد – من بـه یک خانـه مـیاندیشم

فروغِ بی غروبِ شعر ایران #فروغ_فرخزاد

Read more

Media Removed

. خداوندا خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان مـی شدی از قصه خلقت از اینجا از آنجا بودنت ! خداوندا! اگر روزی ز عرش خود بـه زیر آیی لباس فقر بـه تن داری به منظور لقمـه ی نانی غرورت را بـه زیر پای نا مردان فرو ریزی زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟ خداوندا اگر با مردم آمـیزی شتابان ... .
خداوندا

خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان مـی شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود بـه زیر آیی
لباس فقر بـه تن داری
برای لقمـه ی نانی
غرورت را بـه زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمـیزی
شتابان درون پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانـه باز آیی
زمـین آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خداوندا
اگر درون ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را بـه زیر سایـه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصابت به منظور سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خدایـا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت ر!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنـه انگیزی
اگر درون روز خلقت مست نمـی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمـی کردی
جهانی را چنین غوغا نمـی کردی
دگر فریـاد ها درون ی تنگم نمـی گنجد
دگر آهم نمـی گیرد
دگر این سازها شادم نمـی سازد
دگر از فرط مـی نوشی مـی هم مستی نمـی بخشد
دگر درون جام چشمم باده شادی نمـی د
نـه دست گرم نجوائی بـه گوشم پنجه مـی ساید
نـه سنگ ی غم چنگ صدها ناله مـی کوبد0
اگر فریـادهایی از دل دیوانـه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایـا گنبد صیـاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیـار یعنی چه ؟
اگر عدل هست این بعد ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنـهایی دلم را رنج مـی دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریـاد و برگویم
خدایی کـه فغان آتشینم درون دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیـانی کـه مـی گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید که تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمـی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمـی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یـا شاید درون بارگاه خویشیبر لبانش مست تنـهایی
و یـا شاید دگر پر گشته هست آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا درون پرده مـی گویم
خدا هرگز نمـی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر مـی را خدا دانم
خدای من دگر تریـاک و گرس و بنگ مـی باشد
خدای من خون رنگ مـی باشد
مرا گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمـی هست بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویـایی رنگین است
شب هست و ماه مـید
ستاره نقره مـی پاشد
و گنجشک از لبان آلوده ی زنبق بوسه مـی گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما درون سکوت خلوتت آهسته مـی گریم
اگر حق هست زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گ

Read more

Media Removed

. از گل و بلبل و اخبار خیـالی چه خبر؟ ریشـه ها را چه بـه ما!؟ از گُل ِ قالی چه خبر؟ همـه رفتند...ی نیست کـه کاری د بی خیـال ِ همـه!  از حضرتِعالی چه خبر!؟ . . یوسف! از پیرهن ِ پاره ی عثمان چه خبر؟ از تجارتکده ی نیزه و قرآن چه خبر؟ کافرانیم و سَرِ سُفره ی ما چیزی نیست! ای امام ِ همـه! از سفره ی ایمان چه خبر!؟ ... .
از گل و بلبل و اخبار خیـالی چه خبر؟
ریشـه ها را چه بـه ما!؟ از گُل ِ قالی چه خبر؟
همـه رفتند...ی نیست کـه کاری د
بی خیـال ِ همـه!  از حضرتِعالی چه خبر!؟ .
.
یوسف! از پیرهن ِ پاره ی عثمان چه خبر؟
از تجارتکده ی نیزه و قرآن چه خبر؟
کافرانیم و سَرِ سُفره ی ما چیزی نیست!
ای امام ِ همـه! از سفره ی ایمان چه خبر!؟ .
.
از چهل سال درون این بادیـه بودن چه خبر؟
در غبار ِ خفقان  از ریـه بودن چه خبر؟
ما کـه در خاک ِ تو از هر دو جهان بی‌خبریم
وطن! از ی روسیـه بودن چه خبر!؟ .
.
قاضی! از دعوی ِ زیبایی و زشتی چه خبر؟
از همان حُکم کـه دادند و نوشتی چه خبر؟
از بهشتی کـه تو گفتی خبری نیست کـه نیست*
ولی از قصه ی ستّار ِ ...........................
.
چه خبر از دریـا!؟ داخل ِ قایق چه خبر!؟
.از هماغوشی ِ دو _مجرم ِ عاشق_ چه خبر!؟
از سَر ِ پیر و جوان داخل ِ سطل ِ صَدَقات
چه خبر ای همـه‌ات آینـه ی دق!؟ چه خبر...
.
.
.
یـاسر قنبرلو .
.
.
.
پ ن : * تضمـینی از غزل های پیشین خودم

Read more

Mission: Impossible-Fallout سری ششم ( بـه اضافه يك ورسيون فيلم كوتاه كه آنرا حالا حساب نميكنيم) از مجموعه فیلمـهای ماموریت: غیر ممکن. درون ايران بـه اشتباه، ماموريتِ غير ممكن تلفظ ميشود کـه فرنچایز آن، بالای ٢٢ سال هست به تام کروز تعلق دارد و درسن 56 سالگی هنوز نقش اول اکشن این سری فيلمـها را بازی مـی ... Mission: Impossible-Fallout
سری ششم ( بـه اضافه يك ورسيون فيلم كوتاه كه آنرا حالا حساب نميكنيم) از مجموعه فیلمـهای ماموریت: غیر ممکن.
در ايران بـه اشتباه، ماموريتِ غير ممكن تلفظ ميشود کـه فرنچایز آن، بالای ٢٢ سال هست به تام کروز تعلق دارد و درسن 56 سالگی هنوز نقش اول اکشن این سری فيلمـها را بازی مـی کند.
منتقدینی کـه فیلم را دیده اند، اعتقاد دارند اين اثر مانند قسمت اول و چهارم یکی از بهترین ماموریتهاست و جبران قسمت دو و پنج را كرده است.
فیلمـی کـه توسط کریستفر مک کواری کارگردانی شده. او همکاری طولانی مدتی با تام کروز ( چه بـه عنوان كارگردان ، چه فيلمنامـه نويس و چه مشاور هنرى) داشته؛ و برای فیلمنامـه درخشان مظنونـهای همـیشگی خود هم اسکار است.
این بار ایتن هانت (تام کروز ) مقابل یک مامور سی آی اِی (هنری کاویل-بازیگر نقش سوپرمن) قرار مـی گیرد.
با تام کروز هنری کاویل ربکا فرگوسن آلک بالدوین آنجلا بست وينگ ريمز مـیشل مونـهن شان هریس وس بنتلى و سايمن
پگ کـه نمک قصه است.
Fallout : اينجا بـه معنى سقوط، ريزش يا بهم خوردن نيست و اصطلاحى براى باران راديو اكتيوى و يا پلوتونيم دزديده شده است
تريلر كامل دو دقيقه و سي ثانيه درون كانال تلگرام
https://t.me/samgharibian
از اين هفته درون سينماهاى سراسر جهان غير از ايران
فيلمى كه ديدنش درون سينما لذت بخش تر هست تا درون خانـه

Read more

Media Removed

اهل کاشانم. روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم، بهتر از برگ درخت. / دوستانی ، بهتر از آب روان. و خدایی کـه در این نزدیکی است:این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیـاه. من مسلمانم. قبله ام یک گل سرخ. جانمازم چشمـه، مـهرم نور. دشت سجاده من. من ... اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم،
خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت. / دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی کـه در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیـاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمـه، مـهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مـی گیرم.
در نمازم جریـان دارد ماه، جریـان دارد طیف.
سنگ نمازم پیداست:
همـه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی مـی خوانم
که اذانش را باد،
گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف مـی خوانم،
پی قد قامت موج.
کعبه ام برآب،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم،
مـی رود باغ بـه باغ ، مـی رود شـهر بـه شـهر.
حجر الاسود من روشنی باغچه است. اهل کاشانم.
پیشـه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی مـی سازم با رنگ، مـی فروشم بـه شما
تا بـه آواز شقایق کـه در آن زندانی است
دل تنـهایی تان تازه شود.
چه خیـالی، چه خیـالی، ... مـی دانم پرده ام بی جان است.
خوب مـی دانم ،
حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیـاهی درون هند، بـه سفالینـه ای از خاک سیلک.
نسبم شاید، بـه زنی درون شـهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن درون مـهتابی، پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد.
آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، م زیبا شد.
پدرم وقتی مرد،
پاسبان ها همـه شاعر بودند.
.
#سهراب_سپهری

Read more

Media Removed

الان تنـها تو قطار نشستم و از شـهر زیبای هوآلیِن، کـه خونـه مادر سیروس درون کوهپایـه‌هاش بود، مـیرم بـه سمت پایتخت شلوغ و مـهم‌ترین شـهر تایوان یعنی تایپه.‌‌ ‌بعد دو هفته سفر سخت و پرماجرا بـه سبک سیروس کـه شامل پیـاده‌روی‌های زیـاد و هیچ‌هایک (رایگان‌سواری) و حمل کوله‌پشتی سنگین و نداشتن جا و مکان مشخص و شب درون ... الان تنـها تو قطار نشستم و از شـهر زیبای هوآلیِن، کـه خونـه مادر سیروس درون کوهپایـه‌هاش بود، مـیرم بـه سمت پایتخت شلوغ و مـهم‌ترین شـهر تایوان یعنی تایپه.‌‌
‌بعد دو هفته سفر سخت و پرماجرا بـه سبک سیروس کـه شامل پیـاده‌روی‌های زیـاد و هیچ‌هایک (رایگان‌سواری) و حمل کوله‌پشتی سنگین و نداشتن جا و مکان مشخص و شب درون چادر و معبد و کلیسا و غیره خوابیدن و غذای خیـابانی ارزون خوردن و مـهمان مردم مـهربان تایوان بودن، من تصمـیم گرفتم مدتی بـه خودم استراحت بدم و تنـها باشم.‌‌
‌‌سبک سفر سیروس برایـانیکه هیچ پولی ندارند و مجبورند اینطور سفر کنند، واقعا امکان‌پذیره، بـه شرطی کـه سختی‌ها و مخاطراتش را بپذیرند و وقت زیـادی داشته باشند و بی‌برنامـه و هدف سفر براشون سخت نباشـه و از بیخانمانی نترسند و بهداشت رو سخت نگیرند و روحیـه پذیرش ناشناخته‌ها و ماجراها را داشته باشند.
هدف من از همراهی با سیروس بـه سبک خاص خودش، یـادگرفتن روش زندگی‌ش درون سفر و تجربه‌ایی جدید بود کـه از صمـیم قلب ازش ممنونم کـه این فرصت رو بـه من داد و اونچه کـه بلد بود و مـیدونست رو بهم یـاد داد... از داستانـهای حیرت آورش درون سفر گرفته که تا مصائب و مشکلاتی کـه باهاشون رو بـه رو شده بود و رفتارهای مختلف مردم با یک‌جهانگرد شرقی بدون پول، همـه و همـه شنیدنی و قابل تامل بودند و ازونجاییکه بسیـار اهل حرف زدنـه، از هر فرصتی استفاده کردم و به حرفهاش گوش دادم... اما من!
‌‌قطعا بـه خاطر شرایط زندگی و طرز فکرمون سبک سفر من که تا حدود زیـادی با سیروس فرق داره... من علاوه بر درون حرکت بودن و پرسه زدن، تمایل زیـادی بـه سکون و درک محیط و مطالعه اداب و فرهنگ و معاشرت با اهالی بومـی و مردم دارم. سبک زندگی مردم برام جالبه و از شناختشون لذت مـیبرم. دوست دارم درون سفر گاهی هیچ کاری نکنم و فقط باشم و ببینم و فکر کنم... اگر از جایی یـا غذایی خوشم اومد بهش برگردم و بمونم و گاهی چیزهای کوچکی بـه مردم هدیـه بدم و تبادلات کوچکی داشته باشم. همـه اینـها باعث مـیشـه انگیزه بیشتری به منظور حرکت پیدا کنم.‌
‌اما سیروس فقط مـیره و مـیره و باز هم مجبوره کـه بره... ‌‌‌چون موندن براش هزینـه داره و از پسش برنمـیاد. یـا مثلا سفر بـه شـهرهای بزرگ بـه سبک‌ سیروس بـه سختی امکان‌پذیره چون نمـیشـه هرجایی چادر بزنـه و بخوابه و مردم چون بیشتر درگیر کار و زندگی هستند کمتر غذا یـا سواری رایگان بهی مـیدن. بعد تایپه بـه سبک سفر سیروس امکانپذیر نیست ولی من بسیـار مشتاقم زندگی شـهری تایوان رو تجربه کنم و چیزهای جدیدتری یـاد بگیرم و ببینم اونجا چه خبره... از حق نگذریم کـه نیـاز بـه تنـهایی و با خودم بودن هم دارم... درون حقیقت نیـاز بـه تفکر دارم

Read more

Media Removed

سوال: سلام ی22 ساله ام کـه در دانشگاه با پسری آشنا شدم. خانواده اش با ازدواج ما مخالف بودند، اما آن پسر شدید عاشقم بود و بخاطرم هرکاری مـی کرد. بعد دو سال ایشان با خانواده اش بـه خواستگاری من آمد، اما نامزدی ما فقط یک ماه طول کشید چون کار ما فقط دعوا شده بود. خانواده اش همـیشـه مرا تحریک مـی د کـه به او ... سوال: سلام ی22 ساله ام کـه در دانشگاه با پسری آشنا شدم. خانواده اش با ازدواج ما مخالف بودند، اما آن پسر شدید عاشقم بود و بخاطرم هرکاری مـی کرد. بعد دو سال ایشان با خانواده اش بـه خواستگاری من آمد، اما نامزدی ما فقط یک ماه طول کشید چون کار ما فقط دعوا شده بود. خانواده اش همـیشـه مرا تحریک مـی د کـه به او گیر بدهم کـه کجا مـی آید و کجا مـی رود. او هم از این کارم خسته شد و رهایم کرد. بعدها شنیدم کـه معتاد هم بوده اما خودش زیر بار نمـی رفت و مـی گفت فقط سیگاری هست. الان من خیلی عذاب وجدان دارم احساس مـی کنم با گیر بی خودم زندگی خود را خراب کردم چون یـاد خوبی هایش کـه مـی افتم ناراحت مـی شوم. خانواده این پسر وضع مالی خیلی خوب داشتند و موقع جدایی ما خیلی خوشحال بودند. الان من با این عذاب وجدانم چه کنم؟

با عرض سلام بـه شما کاربر محترم؛

پاسخ اجمالی:

شما فکر مـی کنید کـه او فردی شایسته بوده کـه همـه کار بخاطر شما انجام مـی داده هست ولی از کجا معلوم کـه وی واقعا واجد آن صفت بوده و شما هم نسبت بـه او درون اشتباه بوده اید. آیـا دوست داشتید کـه با یک شخص معتاد و دروغگو ازدواج مـی کردید؟ آیـای کـه خانواده اش نیز راضی بـه ازدواج با شما نبوده، باز هم معیـار مناسبی به منظور ازدواج شما بوده است؟

پاسخ تفصیلی:

کاربر محترم حسرت نسبت بـه اشتباهات خود، دردی را دوا نمـی کند، جز آنکه بـه افسوس و ناراحتی انسان مـی افزاید. البته از اشتباهات گذشته خود مـی توانید تجربه ای به منظور تصمـیمات آینده خود بگیرید. از این رو لازم هست در این زمـینـه از تکرار اشتباهات گذشته خود بپرهیزید و درس بگیرید و شتابزده عمل نکنید.
در این مکاتبه بیـان کرده بودید« خیلی عذاب وجدان دارید و احساس مـی کنید کـه با گیر بی جهت شما زندگی خود را خراب کردید چون بـه یـاد خوبیـهای او مـی افتید کـه همـه کار به منظور شما انجام مـی داده است» ولی حتما بدانید آنچه درون زندگى شخصى خود تجربه نموده ‏ايد شايد يک خسران باشد و شايد هم نـه. شايد خود مى ‏پنداريد كه او فردى شايسته و برخوردار از صفات نيک انسانى بوده هست و همـه کار بخاطر شما انجام مـی داده است. و در يک كلام از صفاتى كه خود آنـها را نيک مى ‏پنداريد برخوردار بوده است.
اما بايد بدانيم كه چه صفاتى را براى شريک زندگى خود ضرورى مى ‏ديديد. و او را واجد آن صفات مى ‏دانستيد؟ از کجا معلوم کـه وى واقعا واجد آن صفات بوده و شما درون برخوردار بودن او اشتباه نکرده ايد؟ ‌
ادامـه مطلب درون کپشن ...
‌‌
#خانواده #محبت #زندگی #رابطه #دل #دوستی #همسر_خوب #همسر #زندگی_خوب #همسر #عشق #احساسات #عذاب_وجدان #نامزدی

Read more

Media Removed

روز: يگانـه راه نيايش خداوند، خوش و خرم بودن است. لزومي ندارد نيايش كلامي باشد. كلمات چنان بي خاصيت و تهي هستند كه نمي توانند بار نيايش را بر دوش كشند. تو بايد با وجودت خدا را نيايش كني نـه با ذهنت. هر تار وجودت بايد درون نيايش بـه ارتعاشي شادمانـه درون آيد. هر سلول وجودت بايد درون نيايش بـه درآيد. درون حقيقت تو ... روز:
يگانـه راه نيايش خداوند، خوش و خرم بودن است. لزومي ندارد نيايش كلامي باشد. كلمات چنان بي خاصيت و تهي هستند كه نمي توانند بار نيايش را بر دوش كشند. تو بايد با وجودت خدا را نيايش كني نـه با ذهنت. هر تار وجودت بايد درون نيايش بـه ارتعاشي شادمانـه درون آيد. هر سلول وجودت بايد درون نيايش بـه درآيد. درون حقيقت تو بايد خود نيايش شوي. تنـها آنگاه عبادت مي كني. آنگاه هيچ چيزي گفته نمي شود و همـه چيز گفته مي شود. لازم نيست بـه معبد و مسجد بروي. هر جا كه هستي خوش باش- بدان جهت كه خدا تو را براي بودن برگزيده است. بدان جهت كه خدا تو را آفريده و به تو فرصتي براي زندگي داده است. فرصتي براي ديدن زيباييهاي عالم، ديدن اين هستي رازآلود. فرصتي براي جزيي از هستي شدن، درون آن شركت جستن، از آن جرعه اي نوشيدن و مست شدن. كلمات بسيار سنگين هستند و سنگيني اشان آنـها را بـه زمين مي كشد. كلمات نمي توانند از زمين فراتر روند. فقط خوش و خرم بودن درون سكوت هست كه مي تواند بـه واقعيت نـهايي رخنـه كند. بعد خوش و خرم و شادمان باش و هرگاه كه هوس نيايش كردي بـه و آواز درون آي. همـه چيز را درون مورد خدا فراموش كن. مساله خدا را خطاب نمودن يا با خدا گفت و گو كردن مطرح نيست- اين كاملا بي معناست. بـه خدا چه مي توان گفت؟ و فقط با يدن مي توان آري گفت نـه با هيچ كلمـه اي. كلمات بسيار نارسا و محدود هستند. براي استفاده درون اين دنيا مناسب اند اما همين كه بسوي دنياي ديگر روان شوي، دنياي فراسو، كاملا بي معنا و بي ربط مي شوند.

شب:
مخاطب عشق شخص خاصي نيست. تو فقط عشق بورز و بگذار عشق كيفيت وجود تو باشد. عشق هيچ ارتباطي با روابط شخصي ندارد. عشق بايد چون رايحه باشد. گل همواره رايحه اش را مي پراكند، چه كسي بداند چه نداند. حتي درون دوردست ترين مناطق هيماليا كه رفت و آمدي وجود ندارد هزاران گل مي شكفند و رايحه مي پراكنند. عشق بايد كيفيت وجود تو باشد. عشق بورز که تا روزي خود عشق شوي. نـه حتي عاشق، ‌بلكه خود عشق. آن روز. روز رازگشايي بزرگ است، ‌روزي كه قطره درون دريا نيست شود و دريا شود.

دانش

بايد بـه ياد داشت كه دانش، خرد نيست و نمي تواند باشد. دانش عليه خرد هست و مانع بيداري خرد مي شود. دانش، سكه اي تقلبي است؛ ‌تظاهر مي كند كه مي داند. درون حاليكه هيچ چيز نمي داند؛‌ ولي مي تواند انسان را فريب دهد. اين موضوع چنان ظريف و نـهان هست كه اگر فرد واقعا هوشمند نباشد، ‌نمي تواند حقيقت آن را تشخيص دهد. درون عين حال،‌ اين فريب بسيار ريشـه دار هست و از دوران كودكي، ‌در ما شرطي شده است. دانستن يعني اندوختن؛‌ گردآوردن اطلاعات و جزييات. دانستن شما را تغییر نمـیدهد

Read more

Media Removed

. دریـاچۀ آب مایع درون مریخ چگونـه کشف شد؟ . بله، آب مایع! این خبر رسمـی است. آب مایع درون مریخ یـافت شده است. یک تیم تحقیقاتی بـه سرپرستی «روبرتو اوراسی» محقق و استاد دانشگاه بولونیـا، دریـاچه آب مایع بزرگی با گستردگی ۲۰ کیلومتر درون عمق ۱٫۵ کیلومتری زیر سطح مریخ درون منطقه‌ای موسوم بـه «پلانوم اوسترال» کشف ... .
دریـاچۀ آب مایع درون مریخ چگونـه کشف شد؟
.
🔸بله، آب مایع! این خبر رسمـی است. آب مایع درون مریخ یـافت شده است. یک تیم تحقیقاتی بـه سرپرستی «روبرتو اوراسی» محقق و استاد دانشگاه بولونیـا، دریـاچه آب مایع بزرگی با گستردگی ۲۰ کیلومتر درون عمق ۱٫۵ کیلومتری زیر سطح مریخ درون منطقه‌ای موسوم بـه «پلانوم اوسترال» کشف کرده است. بر اساس گمانـه زنی‌های مطرح شده علی‌رغم دمای پایینی کـه بر آن منطقه حکمفرماست، نمک‌های حل شده از مواد معدنی مجاور مانعِ انجماد آب شده است.
.
🔹رادار پیشرفته مریخ کـه به «رادار نفوذ کننده بـه یخِ کاوشگر مارس اکسپرس» آژانس فضایی اروپا معروف است، درون این اکتشاف نقش اصلی را بازی کرد. این دستگاه کـه در ارتفاع صد کیلومتری بالای سطح مریخ قرار دارد، امواج رادار الکترومغناطیسی را بـه سمت مرکز سیـاره سرخ ارسال مـی کند. وقتی آن امواج از ماده‌ای بـه ماده دیگر مـی روند (برای مثال، از یخ بـه سنگ)، دوباره بـه رادار بازتاب پیدا مـی کنند. دانشمندان مـی توانند آن امواج بازتاب یـافته را مورد تجزیـه و تحلیل قرار دهند که تا مشخص شود چه نوع موادی درون زیر سطح مریخ وجود دارد.
.
🔹این برش از سطح قطب جنوب ِ مریخ، لایـه‌های پایینی را نشان مـی‌دهد. نوار بالاتر از همـه، یخ سطح مریخ را نشان مـی‌دهد. درون اعماق پایین‌تر، حدود ۱.۵ کیلومتر، ردیف ته‌نشست‌های یخ و خاک را مـی‌بینیم. درون پایین‌ترین لایـه نیز کـه بسیـار روشن‌تر(بازتابندگی بیشتر) نسبت بـه مکان‌های دیگر ِ تصویر دارد، نشان مـی دهد کـه باید یک ذخیرۀ آب مایع درون اعماق سیـاره سرخ وجود داشته باشد.
.
🔸کشف آب درون مریخ مـهم است، زیرا آب نـه تنـها مـی تواند بـه ما به منظور درک گذشته و آینده، رسوبات و وضعیت آب و هوای مریخ کمک کند، بلکه مـی تواند برنامـه‌های ما را به منظور سدر مریخ تحت تاثیر قرار بدهد. این اکتشاف مـی تواند بینش ما را نسبت بـه جستجوی موجودات فرازمـینی هم گسترش بدهد. تقریبا درون همـه جای زمـین کـه آب هست، نشانـه‌هایی از حیـات هم درون آن یـافت مـی شود. اگر این موضوع درون خصوص مریخ هم صادق باشد، این اکتشاف را مـی توان بـه این صورت تعبیر کرد کـه احتمال مـیزبانیِ این سیـاره از حیـات بـه طرز قابل توجهی افزایش پیدا کرده است...
.
جزئیـات بیشتر:
bigbangpage.com/?p=77631
.
ترجمـه: منصور نقی لو/ سایت بیگ بنگ
.
🆔 @big.bangpage

Read more

Media Removed

. سکانس جاودان از پنجره بیرون پ پسری کـه توسط ان دانشگاه درون کلاس درس احاطه شده بود، بعد از غلبه بر سکانس‌های جاودان دیگر سینما درون فیلم‌های پدرخوانده، صورت زخمـی، سرگیجه و دزد دوچرخه، ماتریو جدایی نادر از سیمـین، توانست جایزه بهترین سکانس قرن را بـه خود اختصاص دهد. کارگردان این مجموعه درباره ... .
سکانس جاودان از پنجره بیرون پ پسری کـه توسط ان دانشگاه درون کلاس درس احاطه شده بود، بعد از غلبه بر سکانس‌های جاودان دیگر سینما درون فیلم‌های پدرخوانده، صورت زخمـی، سرگیجه و دزد دوچرخه، ماتریو جدایی نادر از سیمـین، توانست جایزه بهترین سکانس قرن را بـه خود اختصاص دهد. کارگردان این مجموعه درباره لحظه فیلم برداری این صحنـه از سریـالش گفت: البته قرار بود وقتی پسر از پنجره مـی‌پرد پایین زیر پایش یک تپه کوچک شن و ماسه وجود داشته باشد کـه متاسفانـه بـه خاطر دیر رسیدن ماشین ماسه‌کش بـه صحنـه فیلم‌برداری بدلکار ما مجبور شد خالي خالي بپرد پایین و طفلکی که تا الان کـه 40 سال از آن روز مـی‌گذرد، هنوز دارد با عصا راه مـی‌رود ولی خوشبختانـه با سالم ماندن قهرمان فیلم، ما توانستیم پیـام اخلاقی خود را بـه همگان برسانیم. وی درون پاسخ سوال یکی از حضار کنجکاو کـه از ایشان پرسید: حالا نمـی‌شد قهرمان شما بـه جای پرش از پنجره، از درون فرار مـی‌کرد؟ گفت: هزاران سال هست که این طور افراد قهرمان از درون فرار مـی‌کنند و بنده خواستم با پرتاب ایشان از پنجره هم نوآوری درون کار داشته باشم و هم بـه این‌طور ها بگویم: گیرم جلوی درون را مـی‌گیرید با رویش ناگزیر پنجره‌ها چه مـی‌کنید؟! .
رییس اف‌بی‌آی اعلام کرد براساس تحقیقات انجام شده مشخص شده هست حتی آشپز ترامپ درون کمپین انتخاباتی سال 2016 هم با روس‌ها درون ارتباط بوده و منوی غذای روزانـه ترامپ از مسکو به منظور ایشان فمـی‌شده هست و حتی فایل ضبط شده‌ای کشف شده کـه در آن درست چند ساعت قبل از صرف وعده ناهار و سخنرانی بعد از ناهار ترامپ، پوتین تلفنی بـه آشپز ترامپ مـی‌گوید: فلفلش رو زیـاد بریز... جواب نداد، نشادر هم مـی‌تونی بریزی توی سوپش... فقط که تا مـیتونی تند و تیزش کن! دونالد ترامپ بعد از انتشار این خبر با انتشار توییتی بـه این سخنان واکنش نشان داد و نوشت: داداش من بیـام بگم اصلا درون آن زمان، خود پوتین مـی‌آمد اینجا عکس‌های منو با چسب کاغذی مـی‌چسباند بـه در و دیوار این شـهر، بی‌خیـال مـیشین!؟ .
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇

Read more

Media Removed

حتما بخونید: ثانيه بـه ثانيه عمر را با لذت سپری کن درون هر کار و هر حال کار ، تفريح ،رانندگی ،آموختن، مطالعه، آشپزی،نظافت ، خوردن و آشاميدن، عشق ورزی، حرف زدن، سکوت و تفکر، رابطه، نيايش و.... زندگی فقط درون رسيدن بـه هدف خلاصه نشده مابه اشتباه اينگونـه ميانديشيم: درسم تمام شود راحت شوم غذايم را بپزم ... حتما بخونید:

ثانيه بـه ثانيه عمر را با لذت سپری کن
در هر کار و هر حال کار ، تفريح ،رانندگی ،آموختن، مطالعه، آشپزی،نظافت ، خوردن و آشاميدن، عشق ورزی، حرف زدن، سکوت و تفکر، رابطه، نيايش و.... زندگی فقط درون رسيدن بـه هدف خلاصه نشده

مابه اشتباه اينگونـه ميانديشيم:
درسم تمام شود راحت شوم
غذايم را بپزم راحت شوم
اتاقم را تميز کنم راحت شوم
بالاخره رسيدم.... راحت شدم
اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم

تمام شود کـه چه شود؟
مادامـی کـه زنده هستيم و زندگی ميکنم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است.. بعد چه بهتر کـه در حين انجام هر کاری لذت بردن را فراموش نکنيم نـه مانند يک ربات فقط بـه انجام بپردازيم بـه تمام شدن و فارغ شدن.. حتی هنگاميکه دستها را ميشوييم نيز ميتوانيم بالذت اينکار را انجام دهيم
يکبار امتحان کنيد
آب چه زيبا آرام پوست دستتان را نوازش ميکند
به آب نگاه کنيد و لذت ببريد
وآنجاست کـه احساس خوب زندگی کم کم بـه سراغتان ميايد.. لذت باعث قدرتمند شدن ميشود بـه طرز باور نی باعث بالا رفتن اعتماد بـه نفس ميشود..
لذت بردن هدف زندگی است
تا ميتوانی همـه کارها و فعاليت ها را با لذت همراه کن.. حتی نفس کشيدن کـه کمترين فعاليت توست.. دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب هست به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ خوشبختی وﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ
آری نقص یـا کمبود زیبایی درون چهره یک فرد را اخلاق خوب تکمـیل مـیکند..
اما کمبود یـا نبود اخلاق را، هیچ چهره ی زیبایی نمـی تواند تکمـیل کند.. پایـه و بنای شخصیت انسان ها بر
رفتاروکردارشان مـیباشد، و زیباترین شخصیت ها متعلق بـه خوش اخلاق ترین انسان های دنياست./ بخشی از کتاب "مـیخوام آدم حسابی باشم" از خانم نیکیتا جامعه شناس سوییسی
#آدم #حال_خوب #علیرضانجف_زاده

Read more

Media Removed

️پرفسور محمد اسماعیل اکبری، رئیس انجمن زندگی بدون دخانیـات ،رييس مركز تحقيقات سرطان و برنده جایزه بین المللی مبارزه با دخانیـات، درون یـادداشتی آورده است: . 🔅از عوامل خطر ايجاد بيماري، بويژه سرطان، هيچ عاملي همچون استعمال دخانيات اعم از سيگار، قليان و ترياك نيست كه بتواند درون ايجاد عارضه دخالت ... ✔️پرفسور محمد اسماعیل اکبری، رئیس انجمن زندگی بدون دخانیـات ،رييس مركز تحقيقات سرطان و برنده جایزه بین المللی مبارزه با دخانیـات، درون یـادداشتی آورده است: .
🔅از عوامل خطر ايجاد بيماري، بويژه سرطان، هيچ عاملي همچون استعمال دخانيات اعم از سيگار، قليان و ترياك نيست كه بتواند درون ايجاد عارضه دخالت و کمک كند.
🔅به طور معمول استعمال دخانيات را سي درصد علت مرگ مي دانيم و يك سوم سرطانی ها نيز بـه نحوي از استعمال دخانيات رنج مي برند.
🔅در بين عوامل خطر، تنـها دخانيات هست كه هيچ بهره اي بـه انسان نمي رساند و صد درون صد زيان بار است!
ساير عوامل همچون مصرف چربي و قند ممكن هست بهره مختصر و اندکی داشته باشند اما هيچ بهره اي را درون دخانيات نمي توان پيدا كرد!
🔅 اين عامل مضره و كشنده درون بسياري از كشورها مورد حمايت دولت ها بود و هست؛ آن هم بـه بهانـه اقتصاد آزاد(بازار) و يا درون آمد هاي نامناسب حكومتي! 🔅كشندگيِ اين عامل خطر، بـه حدي بالا هست كه سازمان ملل متحد نتوانست درون قبال افكار عمومي تاب بياورد و در كنوانسيون ژنو، همـه دولتها را مكلف كرد که تا براي كنترل مصرف دخانيات تلاش كنند.
🔅در آن جلسات، جمـهوري اسلامي ايران بـه عنوان يك كشور فعال عامل تدوين اين كنوانسيون بود و دولتهاي انگلستان امريكا فرانسه و كوبا مصرانـه با اين كنوانسيون مخالفت كردند!!
🔅 اما انچه امروز مي بينيم رعايت دقيق كنوانسيون ژنو بـه ويژه درون كشورهاي غربي هست و عدم اجراي آن درون ايران و ساير كشورهاي مشابه!!!
🔅آنچه درون كنوانسيون ژنو تصویب شد، نـهايتا تحت عنوان قانون جامع كنترل دخانيت درون مجلس شوراي اسلامي نیز بـه تصويب رسيد و دولتها مكلفِ شرعي و حقوقی درون اجراي آن شدند، اما وضعيت مقبول نيست!
🔅در طول سالهاي بعد از تصويب قانون، ميزان توليد محصولات دخاني درون داخل و واردات آن از خارج، چه بـه صورت رسمي و چه بـه صورت قاچاق افزايش پيدا كرده هست و اين مغاير قطعي قانون است!
🔅دستگاه هاي توليد سيگار كه درون بعضي كشورها بـه دليل رعايت همان قانون بين المللي مجبور بـه امحا بودند بـه ايران فروخته شدند که تا سيگار بيشتري توليد كنند و انسانـهاي بيشتري را مبتلا كنند!!!
🔅تلاش مردانـه و جهادی لازم هست تا مصرف دخانيات را همچون كشورهاي غربي كه برايمان سيگار توليد مي كنند كم كنيم.
🔅آنـها توانستند، نـه تنـها مصرف دخانيات را كنترل كردند بلكه ان را كاهش دادند! 🔅اين تلاش جهادی و مردانـه درخواست ملت ايران است؛
تا افتخار آن نصيب كدام يك از دولتها شود... @saratan.ir
#سيگار #دخانيات #روزجهاني_بدون_دخانيات #قليان #سرطان

Read more

Media Removed

* اینکه همـه احساسات داریم و ممکن هست دچار احساسات بدی شویم طبیعی است؛ اما اینکه من نباید دچار هیچ احساس بدی شوم یـا اینکه چون من دچار احساسات بدی شده‌ام بعد هر رفتاری مـی‌تواند از من سر بزند دیگر طبیعی نیست! مـهم این هست چه رفتاری بـه دنبال احساسات خود داشته و چه برداشتی از احساسات خود داریم. اگر ما تنـها ... *
اینکه همـه احساسات داریم و ممکن هست دچار احساسات بدی شویم طبیعی است؛ اما اینکه من نباید دچار هیچ احساس بدی شوم یـا اینکه چون من دچار احساسات بدی شده‌ام بعد هر رفتاری مـی‌تواند از من سر بزند دیگر طبیعی نیست! مـهم این هست چه رفتاری بـه دنبال احساسات خود داشته و چه برداشتی از احساسات خود داریم. اگر ما تنـها بر اساس احساسات خود استدلال کنیم ممکن هست پس از یک قضاوت اشتباه، دچار رفتار نادرستی هم شویم. لازم هست ابتدا احساسات خود را بشناسیم و بدانیم این احساسات چگونـه درون ما بـه وجود آمده‌اند

احساسات ما مـی‌توانند درون اثر برداشتها و تفکراتی کـه داریم تولید یـا تشدید شوند. مثلا اگر من احساس بی‌ارزشی داشته باشم ممکن هست نسبت بـه هر برخورد دیگران، حس بدی پیدا کنم و همچنین بـه دنبال آن، احساس خشم درون من بـه وجود بیـاید و از دست دیگران ناراحت و غمگین شوم و به دنبال رفتار بدی مثل عصبانیت یـا پرخاشگری کـه خواهم داشت؛ ممکن هست احساس گناه داشته و خود را سرزنش کنم. اما اگر قبل از تمام این سلسله احساسات و رفتارهای بد، اعتقاد و باور بی‌ارزشی نسبت بـه خود نمـی‌داشتم دچار احساسات بی‌ارزشی، حقارت، خشم، غم، گناه و.. نمـی‌شدم!

احساسات بد ما هر چقدر درست باشند قرار نیست بعد از آن هر رفتاری از ما سر بزند و مسئولیتش را گردن دیگران بیندازیم. اگر ما حتی از رفتار بد دیگران ناراحت شده باشیم اگر احساس بی‌ارزشی کنیم بـه این خاطر نیست کـه دقیقا دیگران ما را بی‌ارزش کرده‌اند؛ بلکه دیگران دست روی حس بی‌ارزشی درون ما گذاشته‌اند! همـه نمـی‌توانند یـا ممکن هست نخواهند حساسیتهای شما را درک کنند اما قرار هست شما مسئولانـه افکار بد و منفی خود را بپذیرید و مثبت کنید که تا کمتر با هر رفتاری از دیگران دچار احساسات بد شوید. آدمـهای حساس مـی‌ترسند وقتی دچار احساسات بد و منفی شوند نتوانند خود را کنترل کنند بخاطر همـین همـیشـه پیش‌بینی مـی‌کنند کـه ممکن هست ناراحت شوند بعد از اختلاف و چالش با دیگران گریزان هستند

اگر همـیشـه دنیـا را از دریچه حس و احساس خود نگاه کنید بـه جای استدلال منطقی، استدلال حسی مـی‌کنید و متوجه برداشت غیرواقع بینانـه خود نیستید! لازم هست ابتدا احساسات خود را بشناسید و بتوانید دقیقا آنـها را شرح دهید. مثلا اینکه من حس مـی‌کنم دنیـا بـه آخر رسیده یـا دنیـا پیش چشمانم تیره و تار شده یـا احساس نابودی مـی‌کنم یـا حس مـی‌کنمـی من را دوست ندارد احساسات و حس‌های دقیقی نیستند! این تعاریف شما از احساسات همراه با استعارات و تشبیـهات منفی و اغراق آمـیز هست و اوضاع را بدتر از آنچه هست نشان مـی‌دهد و جلوی منطق شما را مـی‌گیرد... این مطلب ادامـه دارد
.

Read more

Media Removed

. بابت انتشار این عها ببخشید #ورق_بزنید #پست_روز_شـهادت بـه سوی قربانگاه . . زمان مطالعه 3دقیقه .... . . . درون سحرگاه سی‏ ویكم خردادماه شصت، ایرج رستمـی فرمانده منطقه دهلاویـه بـه شـهادت رسید و شـهید دكترچمران بـه شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. . . . از درون و دیوار،‌ازجبهه ... .
❎بابت انتشار این عها ببخشید😔
#ورق_بزنید

ℹ #پست_روز_شـهادت

به سوی قربانگاه
.
. ✔زمان مطالعه 3دقیقه .... .
.
.

در سحرگاه سی‏ ویكم خردادماه شصت، ایرج رستمـی فرمانده منطقه دهلاویـه بـه شـهادت رسید و شـهید دكترچمران بـه شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود.
.
.
.
از درون و دیوار،‌ازجبهه وشـهر، بوی مرگ و نسیم شـهادت مـی‏وزید و گویی همـه درون سكوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله‏ای وحشتناك بودند.
شـهیدچمران، یكی دیگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را بـه جبهه برد که تا در دهلاویـه بـه جای رستمـی معرفی كند. اینك او خود بـه قربانگاه مـی‏رفت
او بـه طرف سوسنگرد بـه راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت ‏الله اشراقی و شـهید تیمسار فلاحی را ملاقات كرد.
.
. به منظور آخرین‏بار یكدیگر را بوسیدند و بازهم بـه حركت ادامـه داد که تا به قربانگاه رسید.... همـه رزمندگان را درون كانالی پشت دهلاویـه جمع كرد، شـهادت فرمانده‏شان، ایرج رستمـی را بـه آنـها تبریك و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمـی، ولی نگاهی عمـیق و پرنور و چهره‏ای نورانی و دلی مالامال از عشق بـه شـهادت و شوق دیدار پروردگار، .
.
.
گفت: «خدا رستمـی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مـی‏برد.» خداوند ثابت كرد كه او را دوست مـی‏دارد و چه زود او را بـه سوی خود فراخواند.

سخنش تمام شد، با همـه رزمندگان خداحافظی و به همة سنگرها سركشی نمود و در خط مقدم، درون نزدیك‏ترین نقطه بـه دشمن، پشت خاكریزی ایستاد و به رزمندگان تأكید كرد كه از این نقطه كه او هست،
دیگر كسی جلوتر نرود
چون دشمن بـه خوبی با چشم غیرمسلح دیده مـی‏شد و مطمئناً دشمن هم آنـها را دیده بود. آتش خمپاره با گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان بـه سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند. .
یـارانش از او فاصله گرفتند
خمپاره‏ها درون اطراف او بـه زمـین خورد
تركش خمپاره دشمن بـه پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركش‏های دیگر صورت و سینة دو یـارش را كه درون كنارش ایستاده بودند،

شكافت و فریـاد و شیون رزمندگان بـه آسمان برخاست
. او را بـه سرعت بـه آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود.
.
. شاید درون آن اوقات، همانطوری كه خود آرزو كرده بود، حسین(ع) بر بالینش آمده بود
و سکوت قبل از رفتنش به منظور این بود...
.
.
.
شادی ارواح طیبه ی شـهدا
صلوات🌷🌷🌷🌷

Read more

Media Removed

#عروسها_در_صور_مـیمـیرند -زینب!تو هم با بشار خواهی رفت این آرزوی باطلشان را بـه خط سیـاه بر دیوار حرم نوشته بودند؛از تبار همان سیـاه‌نوشت‌های خرمشـهرِ بعد از سقوط،که صدامـیان روی درون و دیوار شـهر نوشته بودند: جِئْنا لِنَبْقیٰ آمده‌ایم کـه بمانیم یزیدیـان تاریخ چه بـه هم شبیـه‌ند؛نـه؟ بـه خیـال خامشان ... #عروسها_در_صور_مـیمـیرند
-زینب!تو هم با بشار خواهی رفت
این آرزوی باطلشان را بـه خط سیـاه بر دیوار حرم نوشته بودند؛از تبار همان سیـاه‌نوشت‌های خرمشـهرِ بعد از سقوط،که صدامـیان روی درون و دیوار شـهر نوشته بودند:
جِئْنا لِنَبْقیٰ
آمده‌ایم کـه بمانیم
یزیدیـان تاریخ چه بـه هم شبیـه‌ند؛نـه؟
به خیـال خامشان به منظور شیرزن کربلا رجز مـی‌خواندند؛حرامـیان شام کـه زینبیـه را کوچه‌های بنی‌هاشم تصور مـی‌د و دمشق را مدینـه و ضریح را فدک و حتمـی زینب را فاطمـه.
گویی زینب را،بی‌کس‌وکارتر از فاطمـهٔ کوچه‌های بنی‌هاشم یـافته بودند کـه به سرشان زد بر درون منزلش بریزند و بقیعی ثانی بسازند از زینبیـه.
البته کـه زینب بی‌‌حسن و حسین،زینب بی‌عباس،زینب بی‌حبیب و مسلم،زینبی تنـهاست کـه مـی‌شود آجرهای حرمش را بـه یغما برد،شبکه از ضریحش دزدید،سنگ قبرش را بـه تاراج برد و گنبدش را فرو ریخت.
پس حرمله‌هایشان،هر بام که تا شام،هرچه درون چنته داشتند روانـه حیـاط و گنبد حرم کرده بودند که تا شاید عمود خیمـه زینب هم بخوابد.شاید خط‌و‌خشی،خسوفی بر هلال درخشان شیعی بیندازند؛هلالی خوش‌تراش و قدکشیده از دمشق که تا منامـه.
اما این‌بار عون و جعفرها،از پاکستان،از افغانستان،از لبنان،از عراق و از ایران خودشان را رسانده بودند بـه شام بلا که تا نـه خلخالی از پای زنی به‌درآید نـه معجری از سری بیفتد،نـه بازویی کبود شود،نـه مویی پریشان شود،نـه چادری خاکی.
*
سربلند،در حیـاط حرم قدم مـی‌زدم،زیر آفتاب دلچسب بعد از بارشِ بارانِ اسفندماه و به آرامشی گوش مـی‌دادم کـه گوش فلک را پرکرده بود.به زائرانی نگاه مـی‌کردم کـه ‌کش آفتاب،در‌ پناه دیوارهای حرم،نشسته و خوابیده،مشغول خواندن مصحف شریف بودند و تو چه مـی‌دانی لذت تابش خورشید روی پاهایت را وقتی بـه عمود زینب تکیـه زدی؟وقتی دورتادور زینب،پر هست از فدایی؛
وقتی دیگر نـه از نـهروانیـان شام خبری هست نـه از رفث‌نویسی‌هایشان بر درون و دیوار حرم.سر مار را کوبیده و چشم فتنـه را درآورده بودیم؛مایی کـه تاریخ به‌مان یک پایـان باشکوه بدهکار است.
*
من هم رویـایی دارم
رویـایم،برگشتن بـه این حیـاط است،به این صحن،در یک نیمـه‌ٔ رجب،حوالی بهار،با زبان روزه،در آخرین روز اعتکاف،نزدیک غروب
و به منظور بازگشت داوودهایی دعا کنیم کـه مادرانشان چشم‌انتظارند؛داوودهایی بی‌سر کـه جابه‌جای شام خفته‌اند؛
تا زینب دوباره بـه اسیری نرود..
تای دوباره بـه کنیزی نرود..
*
دمشق،حرم حضرت زینب،اسفند سالی کـه خاطره شد.

Read more

Media Removed

*چوپان* مردی با پدرش درون سفر بود کـه پدرش از دنیـا رفت. از چوپانی درون آن حوالی پرسید چهی بر مرده های شما نماز مـی خواند. چوپان گفت ما شخص خاصی را به منظور این کار نداریم؛ خودم نماز آنـها را مـی خوانم. مرد گفت خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان! چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمـه کرد و گفت نمازش تمام ... *چوپان*

مردی با پدرش درون سفر بود کـه پدرش از دنیـا رفت. از چوپانی درون آن حوالی پرسید
چهی بر مرده های شما نماز مـی خواند.
چوپان گفت ما شخص خاصی را به منظور این کار نداریم؛ خودم نماز آنـها را مـی خوانم.

مرد گفت خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمـه کرد و گفت نمازش تمام شد!
مرد کـه تعجب کرده بود گفت این چه نمازی بود.
چوپان گفت بهتر از این بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، درون عالم رؤیـا پدرش را دید کـه روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید چه شد کـه این گونـه راحت و آسوده ای؟
پدرش گفت هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!
مرد، فردای آن روز بـه سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید درون کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟

چوپان گفت وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی مـیان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم خدایـا اگر این مرد، امشب مـهمان من بود، یک برایش
زمـین مـی زدم. حالا این مرد، امشب مـهمان توست. ببینم تو با او چگونـه رفتار مـی کنی *به نام خدای آن چوپان ...*
*گاهی دعای یک دل صاف، از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...* هیچ چیز درون طبیعت به منظور خود زندگی نمـی کند
رودخانـه ها آب خود را مصرف نمـی کنند
درختان مـیوه خود را نمـی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمـی کند
گل، عطرش را به منظور خود گسترش نمـی دهد *زندگی یعنی درون خدمت دیگران* بعد اگر دیدیی گره ای دارد و تو راهش را مـیدانی سکوت نکن
*معجزه زندگی دیگران کـه باشی* *بی شکی معجزه زندگی تو خواهد بود.* #سجاد_رحیمـی

Read more

Media Removed

بهار 94 بود كه روني كلمن بـه قصد برگزاري يك سمينار علمي بـه ايران سفر كرد اما درون نـهايت بـه دلايلي تمامي برنامـه هاي او لغو شد و قهرمان هشت دوره مسترالمپيا بدون برگزاري سمينار بـه آمريكا برگشت. با وجود تمامي اين اتفاقات، روني با حضور درون شبكه خبر چند دقيقه اي درون رابطه با رشته بدنسازي براي ورزشكاران ايراني ... بهار 94 بود كه روني كلمن بـه قصد برگزاري يك سمينار علمي بـه ايران سفر كرد اما درون نـهايت بـه دلايلي تمامي برنامـه هاي او لغو شد و قهرمان هشت دوره مسترالمپيا بدون برگزاري سمينار بـه آمريكا برگشت.
با وجود تمامي اين اتفاقات، روني با حضور درون شبكه خبر چند دقيقه اي درون رابطه با رشته بدنسازي براي ورزشكاران ايراني صحبت كرد كه گزيده اي از آن را درون متن زير مي خوانيد.
روني كلمن: مـهترین نکته درون هر ورزشی بـه خصوص بدنسازی این هست که حتما عاشق آن رشته باشید. من واقعاً عاشق بدنسازی بودم. درون اداره پلیس کار مـی کردم و تمرکز خود را هم روی ورزشم داشتم. من با اشتیـاق ادامـه دادم و تمام اینـها موجب شد بـه بالاترین مقام برسم. درون واقع قهرمانی تلاش و صبر مـی خواهد.
:مـهمترین نکته دانش است. درون واقع دانش قدرت ما درون ورزش محسوب مـی شود. افراد زیـادی اطراف من بودند کـه با کمک دانش آنـها توانستم شماره یک دنیـا شوم. درون کنار اشتیـاق و خواستن، دانش نقش اول درون موفقیت دارد.

از خوش شانسی من بود کـه افراد خوب را درون کنارم داشتم که تا نکات منفی را از من دور کنند، اما برخی اوقات افرادی هم بودند کـه با گوش بـه آنـها درون من تغییر ایجاد مـی د. با این حال با توصیـه افراد درستکار راه درست را پیدا کردم.

در مورد سلامتی اگر نمـی دانید دنبال چه کاری هستید نباید ادامـه دهید. من درون این مدت و در طول سال چکاپ سلامتی انجام  مـی دادم که تا بدانم بدنم درون چه شرایطی است. افراد درستکار من را درون مسیر درست هدایت د. ممکن هست در صورت آگاهی نداشتن، اشتباه هدایت شوید کـه این راه نادرست منجر بـه مرگ مـی شود.

اگر کارم درست نبود 8 بار پی درپی قهرمان جهان نمـی شدم. چکاپ سلامتی، تغذیـه و آزمایش گرفتن از تمام اعضای بدنم موجب شد کـه مطمئن پیش بروم و خوشبختانـه موفق باشم.

Read more

Media Removed

از سيستم گدا پرور ، كه مردم رو گرسنـه و خالي از غرور نگه مي داره که تا به وقت نياز با تكه استخواني كه گوشتش رو ارباب خورده و ليس اولش رو نوكران ارباب زده و براي ليس دوم جلو ملت ميندازه ! جز اين هم انتظاري ميره؟! بدا بـه حال اين چنين مردماني كه شرافت و غرور و اعتبار و عزت خود را لگد مال مي كنن براي يك گيگ اينترنت رايگان!!!! ... از سيستم گدا پرور ، كه مردم رو گرسنـه و خالي از غرور نگه مي داره که تا به وقت نياز با تكه استخواني كه گوشتش رو ارباب خورده و ليس اولش رو نوكران ارباب زده و براي ليس دوم جلو ملت ميندازه ! جز اين هم انتظاري ميره؟! بدا بـه حال اين چنين مردماني كه شرافت و غرور و اعتبار و عزت خود را لگد مال مي كنن براي يك گيگ اينترنت رايگان!!!! شما اَقل هاي رعيت زاده ! را خوب شناختند كه بـه شما وعده ي پول و كالا و خدمات رايگان مي دهند!! و شما ذوق مي كنيد...
با چهل هزار تومن كيف كرديد!!! يادتان هست؟! بعد از پنج سال هنوز همان چهل هزار تومن هست با منت بيشتر! هنوز كيف مي كنيد؟
اگر اين اسب پيش كشي عيب و ايرادي داشته باشـه حق نداريد فردا دندوناش رو بشماريد، بعد ادعاي چرا پيشرفت نمي كنيم هم داريد؟
گدا و رعيت رو چه بـه پيشرفت؟! صدقه سر ارباب يه چيزي جلوتون ميندازن بخوريد و بگيد خدا رو شكر! شما رو چه بـه كميت و كيفيت؟! سر قصه ي كالاهاي ايراني گفتيم حمايت مي كنيم از كالاهايي كه درون شأن ملت ايران باشـه، درون شأن من ايراني كالا بساز با جون و دل پول ميدم و ميخرم، چرا نخرم؟! با كيفيت بساز ، پول كيفيتش رو بگير و سربلند باش، اما بهت اجازه نمي ديم براي سربلندي خودت ما رو تحقير كني و پايين بكشي!
اينجاست كه شأن افراد رو خودشون تعيين مي كنن...
محمود وطن دوست كمالي

پ ن اول : يه پونصد تومني مچاله رو با غرور پشت چراغ قرمز بده بـه يه متكدي، ببين اگه پرت نكرد تو صورتت!! اونجاس كه بر مي گردي بـه بغليت ميگي، ا! هار شدنا!! ديگه ناز دارن، تو الان دقيقاً نقش كي و داري؟! اين مثال و زدم كه بگم تو كپشن بـه فقرا و نيازمندان توهيني نشد اونام برا خودشون شأن و شخصيت دارن، حرف و بگير...
پ ن دوم: مفت باشـه كوفت باشـه كثيف ترين ضرب المثليه كه که تا حالا شنيدم و متاسفانـه يه جورايي جا افتاده! (تصویر و متن برگرفته از صفحه @mvatandoustkamali )

Read more




[چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 17 Jun 2018 01:17:00 +0000



چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم

طرز تهیـه 12 نوع خورش قیمـه - nazweb.ir

در این بخش از آشپزی دستور پخت 12 نوع قیمـه خوشمزه را تهیـه دیده ایم . چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم نوش جان

 قدمت ادای نذری بـه صورت چلوخورش قیمـه زیـاد نیست و شاید حداكثر 80-90 سال باشد. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم که تا قبل از آن شربت، چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم نان و خرما، شیرداغ و انواع آش از ماكولات مراسم عزاداری بوده‌اند كه قدمت آن بـه دوره صفویـان مـی‌رسد كه مراسم سوگواری از آن زمان شكل و شمایلی رسمـی و باشكوه بـه خود گرفت. اینكه چرا قیمـه غذای اصلی این مراسم شده است، دقیقا معلوم نیست و دلایل متفاوتی به منظور آن ذكر مـی‌شود كه هیچ كدام سندیت ندارد. گروهی معتقدند قیمـه یكی از آسان‌ترین غذاهایی هست كه دنگ و فنگ زیـادی ندارد، بـه آسانی آماده و در عین حال از گوشت قربانی درون آن استفاده شده و خرد كردن آن بـه شكل قیمـه باعث مـی‌شود كه همـه مواد خورش بـه طور یكسان بـه عزاداران برسد.

هر غذا جایی دارد

در یك قرارداد نانوشته غذاهای ایرانی بـه چند گروه طبقه‌بندی شده‌اند: چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم غذاهای جشن و عروسی كه شیرین‌پلو، خورش فسنجان و باقلاپلو با گوشت را از این دسته مـی‌توان نام برد. غذاهای رستورانی مانند چلوكباب كوبیده و برگ، زرشك‌پلو با مرغ، قورمـه‌سبزی، غذاهای خانگی مثل لوبیـاپلو، دلمـه، كوفته و كشك و بادمجان كه اگر رستورانی هم آنـها را سرو كند، برچسب غذاهای خانگی از روی آنـها برداشته  نمـی‌شود. گروه بعدی خوراك‌هایی هستند كه درون مراسم عزاداری پخته و خورده مـی‌شوند. چلوخورش قیمـه، عدس‌پلو و شله‌زرد علاوه بر آنكه درون گروه غذاهای خانگی و رستورانی جای دارند، پای ثابت مجالس عزاداری و پذیرایی از زائران و سوگواران هستند.

چطور قیمـه بـه غذای عزاداری تبدیل شد؟

برخی معتقدند كه درون زمان رضاخان و هنگامـی كه عزاداری بـه داخل خانـه‌ها رفت و مراسم سوگواری درون ملأ عام ممنوع شد، شكل پذیرایی هم تغییر كرد و زنان خانـه با غذاهای خانگی بـه استقبال سوگواران رفتند. شیعیـان هند و پاكستان كه درصد كمـی از جمعیت كشورشان را تشكیل مـی‌دهند هم درون ایـام محرم غذاهایی مثل نان، كباب و نوعی خوراك شبیـه قیمـه را درون مراسم خود پخته و مـی‌خورند.

خوشمزه‌ترین غذای سال

یكی از خوشمزه‌ترین غذاهایی كه همـه ما درون طول زندگی خورده‌ایم و مزه آن زیر دندانمان مانده، قیمـه نذری است. اینكه چرا قیمـه نذری اینقدر خوشمزه هست دلایل بسیـاری دارد. درون غذای نذری معمولا از بهترین مواد اولیـه استفاده مـی‌شود، درون مصرف زعفران امساك نمـی‌شود، گوشت تازه درون خورش بـه كار مـی‌رود و از ادویـه‌جات و عطردهنده‌هایی مانند هل‌، دارچین و گلاب هم فراوان استفاده مـی‌شود.

علاوه بر این صرف غذای نذری بعد از مراسم و در جمع عزاداران حال و هوای خودش را دارد كه درون به یـادماندنی شدن غذا تاثیر عمده‌ای مـی‌گذارد.

دیگه مثل سابق نیست ولی همچنان خوب است

یك حس جمعی درون بین ایرانیـان وجود دارد و آن این هست كه همـیشـه قدیم‌ها طعم و كیفیت انواع نان و مواد غذایی بهتر بوده كه البته درون بیشتر موارد تنـها یك نوستالژی بی‌‌‌‌‌مورد هست و حتی گاه طعم آنـها بهتر شده، اما درون مورد غذای نذری مسئله فرق مـی‌كند. درون گذشته چلوی نذری را روی زغال و هیزم مـی‌پختند، كیفیت گوشت بهتر از امروز بود و در كل نتیجه كار، غذایی لذیذتر با پختی سنتی‌تر بود.

فرزند خلف آشپزی ایرانی

بعد از این همـه سخنوری درون باب این غذا وقت آن رسیده كه روش تهیـه یك خورش قیمـه درجه یك را آموزش دهیم. علاوه بر استفاده از مواد اولیـه مرغوب، خورش قیمـه ریزه‌كاری‌هایی دارد كه توجه بـه آنـها درون طعم بهتر غذا موثر است.

مواد لازم:

گوشت : 300 گرم، قیمـه‌ای
پیـاز درشت: یك عدد، ساطوری
لپه: 100 گرم
لیمو امانی درشت: 2 عدد
رب گوجه‌فرنگی: 3 قاشق غذاخوری
روغن مایع: بـه مـیزان لازم
سیب‌زمـینی متوسط: 2 عدد، خلالی
زردچوبه: یك قاشق چای‌خوری
دارچین: یك قاشق چای‌خوری
نمك  و فلفل قرمز: بـه مـیزان لازم

روش تهیـه:

1. شش قاشق غذاخوری روغن را درون یك قابلمـه روی شعله متوسط داغ كرده و پیـاز را 6  دقیقه درون آن تفت دهید که تا طلایی شود.

2.گوشت را اضافه كرده و 6‌دقیقه دیگر تفت دهید که تا رنگ بگیرد و آبش كشیده شود. پیـاز را هم بزنید که تا نسوزد، سپس زردچوبه را اضافه كرده و هم بزنید.

3. رب گوجه را اضافه كرده و آن را 2 دقیقه سرخ كنید. لیمو امانی و 3 پیمانـه ش را بـه خورش اضافه كرده و پس از بـه جوش آمدن با درون بسته و شعله كم، 5/2 ساعت آن را بپزید.

4. لپه را پاك كرده و بشویید، سپس 15‌دقیقه درون آب بجوشانید. با این كار زرداب لپه خارج شده و باعث نفخ نمـی‌شود.

5.سیب‌زمـینی را كه درون آب نگه داشته‌اید آبكش و خشك كنید. كمـی نمك بـه آن پاشیده و در روغن سرخ كنید. سپس روغن آن را گرفته و كنار بگذارید.

6. بعد از یك ساعت و نیم از پخت خورش، لپه را بـه آن اضافه كنید که تا بپزد. اگر دوست ندارید لیمو امانی زیـاد پخته شود، مـی‌توانید آن را الان بـه خورش اضافه كنید. بـه یـاد داشته باشید لمـیو امانی را حتما با چنگال كنید.

پس از زمان پخت خورش نمك و فلفل آن را اندازه كرده، زعفران را اضافه كنید و 15 دقیقه دیگر آن را بپزید. هنگامـی كه روغن روی خورش آمد و به غلظت رسید، غذا پخته است.دارچین را روی آن پاشیده و با چلو سرو كنید.

نكات:

1- قیمـه تنـها خورشی هست كه از گوشت راسته نیز مـی‌توان درون آن استفاده كرد.

2- اگر لپه مصرفی شما درشت و از نوع زودپز است، نیـازی بـه پخت جداگانـه ندارد.

3- خورش قیمـه اصیل، رب گوجه‌فرنگی ندارد و از گوجه‌فرنگی حلقه‌حلقه و زعفران درون آن استفاده مـی‌شود.

4- بـه جای لیمو امانی از آبلیمو یـا گرد لیمو هم مـی‌توانید استفاده كنید، اما درون این صورت خورش تیره مـی‌شود.

در ‌قیمـه‌چه‌مى‌خورید؟

وجه تمایز قیمـه از خورش‌های دیگر، زعفران، لپه، سیب زمـینی یـا کدو و بادمجان آن است. شاید اگر از خواص اجزای قیمـه با خبر شوید، اشتهای بیشتری بـه پختن و خوردن آن پیدا کنید.

سیب زمـینی

مـهم‌ترین ماده اصلی درون سیب زمـینی نشاسته هست که معمولا 9 که تا 25 درصد آن را تشکیل مـی‌دهد، از این‌رو به منظور تامـین انرژی ماده مفیدی هست که نسبت بـه غلات کمتر تحت تاثیر آفات قرار مـی‌گیرد و پرورش آن آسان‌تر است. سیب‌زمـینی تقویت‌کننده قلب، محکم کننده لثه، مسکن درد و زخم معده است. سیب زمـینی درون بین سبزیجات حاوی ویتامـین C بالایی هست و هر 100 گرم سیب زمـینی 20 که تا 25 مـیلی گرم ویتامـین C دارد و برای تامـین ویتامـین C مورد نیـاز به منظور جلوگیری از خونریزی لثه مفید است، ولی نکته بسیـار مـهم این هست که درون اثر ماندن درون انبار و پخت نامناسب مقدار زیـادی از ویتامـین C آن بـه هدر مـی‌رود.

سیب زمـینی علاوه بر ویتامـینC حاوی مواد مفید دیگری مثل پتاسیم، فسفر، آهن و منیزیم است. علاوه بر اینـها، سیب‌زمـینی حاوی مقدار زیـادی ویتامـین B6 است. بهتر هست بزرگسالان و افراد مسن حداقل هفته‌ای یک بار سیب‌زمـینی را جایگزین دیگر مواد نشاسته‌ای کنند. یـادتان باشد کـه سیب‌زمـینی ادرار را زیـاد مـی‌کند، درون نتیجه به منظور کلیـه و مثانـه مفید است.

سیب‌زمـینی بهترین دارو به منظور آنـهایی هست كه بدنشان اسیدی هست اما این اشخاص حتما سیب‌زمـینی را با پوست و با بخار پخته و بخورند. زیرا سیب‌زمـینی آب پز و سرخ شده برعكس سیب‌زمـینی بخار پز شده درون بدن تولید اسید مـی‌كند.

بادمجان

بادمجان دارای کالری پایینی هست به همـین دلیل درون رژیم‌های لاغری استفاده زیـادی دارد. مـهم‌ترین خاصیت درمانی بادمجان، باز عروق هست و بـه همـین خاطر هست که مـی‌گویند بادمجان رنگ صورت را باز مـی‌کند! بادمجان تقویت کننده معده است. ادرار را بیشتر مـی‌کند و خوردن آن بوی عرق را درون بدن از بین مـی‌برد. بادمجان ویتامـین‌های گروه AB، و C را دارد و در آن مـی‌توان بـه وجود مواد معدنی مثل کلسیم، فسفر، گوگرد، منیزیم، پتاسیم و آهن اشاره کرد. این گیـاه فیبر زیـادی دارد و اگر سرخ نشود، به منظور افراد مبتلا بـه فشار خون بالا مفید است.  با این حال، بادمجان بـه علت داشتن یک ماده سمـی بـه نام سولانین به منظور اشخاصی کـه سابقه حساسیت دارند خوب نیست.

قیمـه با گوشت چرخ‌كرده

اگر گوشت ریز شده درون یخچال‌تان نبود، مـی‌توانید قیمـه را با گوشت چرخ کرده درست کنید. لااقل دهخدا شـهادت مـی‌دهد کـه این نوع پختن قیمـه، هیچ منافاتی با اصالت قیمـه ندارد. فراموش نکنید کـه قیمـه یعنی گوشت ریز‌ریز یـا چرخ کرده، بعد با خیـال راحت، 2 عدد پیـاز را درون گوشت چرخ شده رنده درشت كنید و با 300 گرم گوشت بدون چربی خوب ورز دهید. یک پیـاز دیگر را درظرف مورد نظر خرد كرده و بگذارید با روغن طلایی شود. پیـاز کـه نیم پز شد، بـه آن زردچوبه و فلفل را اضافه كرده و تفت دهید. بعد گوشت را اضافه كنید و خوب با پیـاز و ادویـه داخل ظرف هم بزنید و سرخ كنید. حالا‌ نمك، نصف قاشق چای خوری زعفران ساییده شده آب کرده و دو سوم لیوان لپه شسته شده را اضافه کنید. سپس گوشت را سرخ کرده و در انتها رب گوجه‌فرنگی را اضافه كنید. بعد از ۲دقیقه تفت ۲ لیوان آب اضافه کنید و هنگامـی كه آب داخل ظرف جوش آمد، لیمو امانی‌ها را کـه شسته و کرده‌اید، اضافه كنید. حرارت را ملایم کرده و در قابلمـه را بگذارید. آب خورش بعد از پخت حتما جا افتاده باشد. درون همـین حین، سیب زمـینی‌ها را پوست کنده و خلال كنید و بگذارید که تا سرخ شوند. حالا خورش را درون ظرف مورد نظر ریخته و سیب زمـینی سرخ شده را روی آن بریزید و تزئین کنید.

کدو

کدو هم مانند بادمجان کالری پایینی دارد بنابراین مـهم‌ترین غذا برایـانی هست که مـی‌خواهند وزن کم کنند. کدو اثر ملین، مدر و رفع یبوست و رفع سوء هاضمـه را دارد. بـه اشخاصی کـه تب دارند کدو مـی‌دهند که تا تب را پایین آورد. کدو به منظور اشخاص گرم مزاج و صفراوی غذای خوبی است. این ماده خونساز هست و به منظور استفاده از این خاصیت آن حتما کدو را همراه با آب غوره یـا سرکه درون روغن زیتون پخت و مصرف کرد. کدو به منظور پیشگیری سرطان مفید هست و تخم آن، علاج سرطان پروستات و برطرف کننده ورم پروستات است.

کدو و تخم کدو درون پیشگیری سرطان ریـه موثر هستند بعد به اشخاص سیگاری و آنـهایی کـه با این اشخاص زندگی مـی‌کنند توصیـه مـی‌شود کدو بخورند.

با این حال حتما دقت کنید کـه کدو اصطلاحا سرد هست و از لحاظ شیمـیایی بدن را قلیـایی مـی‌کند بنابراین خوردن کدو درون مناطق حاره و گرمسیر بسیـار مفید هست و بدن را سالم نگاه مـی‌دارد.

اما کدو برایـانی کـه طبع سرد دارند و یـا درون مناطق سردسیر زندگی مـی‌کنند خوب نیست چون ایجاد نفخ و سنگینی و درد معده مـی‌کند بنابراین این اشخاص اگر بخواهند کدو بخورند حتما حتما آن را با ادویـه‌های گرم مانند خردل و سیر و فلفل و نعناع آماده کنند.

لپـه

لپه یكی از حبوبات مغذی و انرژی زاست کـه به علت داشتن اسید‌های آمـینـه، ‌ویتامـین‌ها و مواد معدنی غذای بسیـار خوبی است. لپه درون طب قدیم ایران گرم و خشك دانسته مـی‌شد و با همـه خواص بیشماری كه دارد، نفاخ و دیر هضم هست و نباید درون خوردن آن افراط كرد البته که تا حدودی با خیس لپه و تعویض مکرر آب آن مـی‌توانید از این تولید نفخ بکاهید. لپه که تا حدودی ملین است، اثر ادرارآور دارد و برای برطرف كردن درد و ریـه مفید است.

زعفران

زعفران بـه هضم طبیعی غذا و تقویت معده كمك مـی‌كند. این عقیده قدیمـی‌هاست کـه این روزها تحقیقات جدید هم تاییدش کرده‌اند. زعفران علاوه بر خدمتی کـه به معده شما مـی‌کند، بـه عنوان مسكن هم بـه ویژه درون درمان دردهای لثه و قلنج تاثیرگذار است. علاوه بر اینـها زعفران خواص ضدسرطانی دارد و به عنوان یك داروی ضدتومور و جمع كننده رادیكال‌های آزاد عمل مـی‌كند. زعفران همچنین ماده‌ای آرام‌بخش، تقویت‌كننده حافظه، افزایش دهنده تمركز، ضدتشنج، افسردگی، اسپاسم، آلزایمر و پاركینسون است. این گیـاه دارویی درون درمان بیماری‌های تنفسی مثل آسم، سرما‎خوردگی، سرفه، افزایش جریـان خون درون شبكیـه و درمان اختلالات لكه زرد شبكیـه درون اثر پیری هم كاربرد دارد.

انواع قیمـه

قیمـه سیب‌ درختی

اصلا شیرین نیست، چون سیب‌سبز كاملا ترش‌مزه است. بقیـه مواد همان هست كه درون قیمـه سنتی بـه كار مـی‌رود فقط بـه جای لیمو امانی از آبلیمو استفاده كنید.

قیمـه مرغ

برای كسانی كه با گوشت قرمز مشكل دارند. مرغ را قیمـه‌ای خرد كرده و تمام مراحل را مانند قیمـه معمولی انجام دهید، فقط كمتر آب بریزید، چون مرغ خیلی زودتر از گوشت مـی‌پزد. درون ضمن این خورش سنتی بوده و به هیچ‌وجه من‌درآوردی نیست.

قیمـه هویج

هویج نگینی ریز یـا رنده شده بـه همراه ادویـه خورشی و گاه كشمش پلویی یكی از خورش‌های خوشمزه آذربایجانی است. اگر هویج دوست دارید، آن را درون این خورش خلالی استفاده كنید.

قیمـه كدو

نام دیگرش مسمای كدو است. كم آب هست و اجزای خورش را هنگام كشیدن جداجدا و در كنار هم مـی‌گذارند. از گرد لیمو بـه جای لیمو امانی استفاده كنید که تا كدو بیشتر طعم بگیرد.

قیمـه بامـیه

همان خورش بامـیه است، با دو تفاوت؛ یكی اینكه لپه دارد و دوم آنكه بـه جای لیمو امانی از آب نارنج یـا آبلیمو درون آن استفاده مـی‌كنند. بـه جای دارچین، جوز هندی درون آن بریزید.

قیمـه رشتی

در این خورش گوجه‌فرنگی جایگزین رب گوجه‌فرنگی هست و بـه قیمـه سنتی كه درون قدیم پخته مـی‌شد، بسیـار نزدیك است. به منظور ترش كردن آن بـه جای لیمو امانی از آب انار، رب انار ترش یـا آبغوره استفاده كنید.

قیمـه نثار

خورش بومـی شـهر قزوین كه بسیـار بـه نوع سنتی شبیـه هست و درون آن خلال بادام، پسته، زرشك و گاه خلال پرتقال بـه كار مـی‌رود و از سیب‌زمـینی درون آن خبری نیست.

قیمـه بادمجان

معروف‌ترین قیمـه بعد از نوع ساده آن هست و بـه جای سیب‌زمـینی از بادمجان سرخ شده درون آن استفاده مـی‌شود. غوره را درون قیمـه بادمجان فراموش نكنید.

قیمـه به‌ و آلو

در این خورش آلوی بخارا و به خرد شده استفاده مـی‌شود. سیب‌زمـینی ندارد و در روزگار قدیم زیـاد طبخ شده است.

قیمـه آلو

مانند قیمـه بـه و آلو هست ولی بدون به. اسم دیگرش خورش آلوست اما اگر گوشت قیمـه‌ای درون آن ریخته شود، پسوند قیمـه بـه آن اضافه مـی‌شود. خیلی شیرین نیست و باب طبع همـه است.

قیمـه به

در این خورش بـه را بـه اندازه گوشت قیمـه‌ای خرد كرده درون اواخر پخت درون غذا مـی‌ریزند. اگر آب نارنج و ادویـه خورشی درون آن بریزید، طعم خیلی خوبی مـی‌گیرد كه اصلا شیرین نیست.

قیمـه نخود

خورش قیمـه را درون نواحی جنوبی و مركزی ایران با نخود مـی‌پزند و در آن از لپه استفاده نمـی‌كنند. طعمـی نزدیك بـه آبگوشت دارد و آبدارتر هست و عموما از گوشت بز درون آن استفاده مـی‌شود.





[چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 03:41:00 +0000



چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم

رمان ابریشم نخ کش قسمت اول :: دانلود رمان-رمان عاشقانـه

رمان ابریشم نخ کش

رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانـه ایرانی کـه در انجمن قصه سرا  رمان درون حال تایپ مـیباشد.

نویسنده : چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم دریـا دلنواز

خلاصه رمان:

نــــورآ کـه پس از چند سال ، چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا بعد از این سال ها دوباره با او مواجه مـیشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده هست و تلاش مـیکند که تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما درون این سال ها ، همـه چیز عوض شده هست و تجربه ی کم او به منظور بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومـی بـه او کمک خواهد کرد اما ....

قسمت اول شامل هفت قسمت کامل

تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش


مقدمـــه

بله هنوز زمستان بود.من پوتین های چریکی ام را پا کرده بودم و شالگردن پشمـی ام را دور گردنم پیچیده بودم و دستهایم هنوز بـه سردی قطب شمال بودند کهی عاشقم شد.
باران نم نم مـیزد و هنوز موهایم ژولیده بودند و دست هایم درون جیب هیچ پالتویی گرم نشده بود.تنـها بودم و پیـانو ها ویترین مغازه ها به منظور من مـیزدند و برف نمـیبارید.کسی نگاهم کرد و من دیگر نامریی نبودم.بله زمستان بود و هنوز درون چشمـهایم دو یوزپلنگ وحشی مـیدویدند و آفتاب روی موج های ژولیده ام مـیتابید کهی عاشقم شد و من پیر نبودم.
و من پیرنبودم و مـیتوانستم از ابتدای برآمدن ماه که تا اولین پرتوهای خورشید تانگو بم.
بله زمستان بود .
کسی دست انداخت دورن یقه ام .قلب کوچکم را سلطان قلب ها کرد و من خندیدم و باران مـیزد.کاج ها سبزتر شده بودند و و بامبوها قد کشیده بودند و پیراهن هایم روی تنم باله مـیزدند و هنوز نمـیدانستم مونتانا دود و تنـهایی گریستن چیست.
هنوز دست هایم سرد بودند و خنده هایم گرم.زمستان بود و هنوزی زنی را درون تابستان با پوتین های چریکی اش ندیده بود کـه شالگردن پشمـی اش را دور گردنش پیچیده باشد و سرگردان درون خیـابان های شـهر بـه دنبال دو یوزپلنگی کـه از چشم هایش رفته بودند بگردد و کنار جوی ها بنشیند و با دست های هنوز سردش ، گونـه های خیس اش را پاک کند.

*متن از خآنوم نسرینا رضآیی عزیز"

خلاصه از داستان: نــــورآ کـه پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا بعد از این سال ها دوباره با او مواجه مـیشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده هست و تلاش مـیکند که تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما درون این سال ها ، همـه چیز عوض شده هست و تجربه ی کم او به منظور بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومـی بـه او کمک خواهد کرد اما ....

مقدمـه از خانوم مـهدیـه لطفی هست و همچنین متن های ابتدای هر فصل
از نوشته های زیبای خانوم نسرینا رضایی هم درون طول داستان استفاده شده که تا هم شما لذت ببرید هم من...

این رمان که تا انتها پست حذفی نخواهد داشت

پی نوشت: فقط مـیتونم پیشنـهاد کنم کـه این داستان و بخونید و از عاشقانـه ها لذت ببرید:53:فصل اول

"تـــب"
هزار راه مـیرود این دل
وقتی زن پشت خط مـیگوید
تو خـــاموشی
تــب مـیکنم!
مـیان برفـکِ تمام شـبکه ها راه مـی روم اما
خنــک نمـیشوم
زمـستان تــه مـیکشد
گـــُر مـیگیرم
هــزار راه مـی رود ایــن دل!

زودتر از بابا و افسانـه بـه خانـه برگشتم ، مراسم ِ حنابندان ساده و جمع و جوری به منظور فرزانـه گرفته شده بود کـه زمان ِ برگزاری اش بیش ازحد توان من بود.ماشین را جلوی درب پارکینگ متوقف کردم ، ریموت را زدم و به درب پارکینگ کـه با آهستی باز مـیشد خیره شد کـه ضربه ای بـه شیشـه ماشین زده شد...آنقدر درون فکر و خیـال خودم بودم کـه با ضربه ای کـه به شیشـه خورد شوکه شدم.
با دیدن مردی کـه دور دهان خود شالگردن پیچیده بود و کلاه پشمـی بزرگ بر سر داشت جیغ کوتاهی کشیدم و دستانم را از ترس روی دهانم نگه داشتم ،
به سمت شیشـه ماشین خم شد و با انگشت اشاره اش ضربه ای دیگر بـه زد...
چشم هایش مثل دو خط موازی روی هم کش آمدند ، مـیخندید؟
با ترس کمـی شیشـه را پایین دادم و به امـید اینکه گدا باشد ، دو هزار تومنی کـه روی داشبور ماشین بود را بـه سمت شیشـه بردم
_بیـا آقا ، بیشتر همراهم نیست.
حالا دیگر چشم هایش مثل دو خط موازی نبودند و به دایره ای بزرگ تبدیل شده بودند.
دستش را بـه سمت شالگردن برد و آن را پایین کشید..پیش از اینکه درون ذهنم دنبال این خنده ها باشم گفت
_به من مـیاد گدا باشم؟
شیشـه را بیشتر پایین دادم و سرم را بیرون بردم...صاحب آن خنده هارا مـیشناختم !
_احمــد تویی؟!
با لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد و حرفم را اصلاح کرد
_احمـــد رضا!!
ادای مادرش افسون را درون مـی آورد ، هربار کـه به جای تلفظ اسم کامل احمــد رضا او را احمد صدا مـیزدم عصبانی مـیشد
_تو چرا بی خبر مـیای و بی خبر مـیری؟
چمدانش را روی صندلی عقب گذاشت و سوار شد
_به قول تو اقتضای سنمـه ، مگه نـه؟
جا افتاده تر شده بود ، کمـی کنار شقیقه هایش سفید بود ، اول فکر کردم برف هست که روی سرش نشسته اما وقتی ماشین را درون پارکینگ بردم و در محیط روشن پارکینگ با دقت بیشتری نگاهش کردم ، آن سفیدی ها از برف نبود...
چمدان هایش را داخل ا گذاشتیم ...پیش از رسیدن بـه طبقه ی خانـه دستم را بـه سمت موهایش بردم و بهمشان ریختم ، باور نمـیکردم این سفیدی ها رد پای برف نباشد...
_سفید کردی؟ مُد ِ اون ور ِ آبه من ازش بی خبر بودم؟!
پشتش بـه آینـه بود کـه برگشت بـه سمت آینـه ، بـه تصویر خودش درون آینـه نگاه کرد و به موهای کوتاهش کـه بهم ریخته شده بود دست کشید
_بابا احمـــدم همـینطور بود ، ارثیـه...
کنارش ایستادم و در حالی کـه از آینـه ی آ بـه چشمانش نگاه مـیکردم با شیطنت گفتم
_اینو بهی بگو کـه خبر از سن و سالت نداشته باشـه ، حـــاج احــمـــد!!
پیش از اینکه جوابم را بدهد درون آ باز شد و هر دو با چمدان های سنگین احمد بیرون آمدیم.
چمدان ها را بـه دست خودش سپردم ، به منظور تعویض لباس ها و شستن آرایش بـه اتاقم رفتم ،حتم داشتم مثل سال ها پیش ، بار اولی کـه احمد بـه خانـه مان سر زده و بی خبر آمد ، افسانـه خوشحال خواهد شد .
هرچه فکر کردم کـه چرا آمد و چرا رفت چیزی بـه خاطر نداشتم ، از آن سال و اتفاق های سرد و غم انگیزش چیزی از احمد بـه خاطر نمـی آوردم.
بلوز و شلوار مشکی ام را بـه تن کردم و موهایم را دم اسبی بستم.
سفیدی چشم هایم بـه قرمزی مـیزد ..اثرات زدن ریمل و رعایت ن حساسیت چشم هایم بود.
در اتاقم را قفل کردم و بیرون رفتم .
پله های خانـه را کـه پایین مـی آمدم چشم چرخاندم که تا احمد را گوشـه ای از پذیرایی یـا زیر راه پله های منتهی بـه اتاق خواب ها ببینم ، خبری از او نبود.
مستقیما بـه آشپزخانـه رفتم و چایی ساز را روشن کردم.
صندلی مـیز نـهار خوریمان را عقب کشیدم و نشستم...آمدن احمد ، هر خوبی کـه داشت به منظور من تداعی کننده ی روزهای سخت و طاقت فرسایی بود کـه او مثل یک دوست همراهم ماند .
روزهای تلخی بود ، چقدر سخت گذشت ، اگر همان روزها احمد نبود ، زنده نمـیماندم.
سرم را روی مـیز گذاشتم کـه موهایم بـه عقب کشیده شد
_بلندشون کردی
با خنده سرم را از روی مـیز برداشتم ، مـیز را دور زد و صندلی ِ رو بـه رویم را عقب کشید و نشست.
پــیر شده بود؟!
_آخرین باری کـه دیدمت موهات که تا زیر گوش هاتم نمـیرسید
_آخرین بار مـیشـه پنج شیش سال پیش
بالا تنـه اش را بـه مـیز تکیـه داد و با خنده ای مرموز گفت
_هنوزم معتقدم اگر موهات بلند بود دوست پسرت ولت نمـیکرد.
با صدای بلند قهقهه ای زد و با اخم از روی صندلی بلند شدم.قوریِ کوچکمان را برداشتم و کمـی چای زعفرانی داخلش ریختم ، بخار داغِ ش از داخل ظرف بالا مـی آمد
_راحت باش ، بگو اگه چاق نبودم نگهم مـیداشت ،
_چاقی خوبه ولی کوتاهی مو از همـه چی بدتره!
_به مو نیست کـه بخت آدم حتما بلند باشـه!
پایش را روی پا انداخت و دستانش را بغل گرفت..پیش از اینکه جوابم را بدهد و قاه قاه من را مسخره کند گفتم
_مثلا همـین تو ، با این موها ، خب طرف حق داره ولت کنـه ، مثل پیرمردا شدی
خنده هایش کوتاه و کوتاه تر شد ، چنگی مـیان موهایش کشید و با لحنی کـه شوخی نداشت گفت
_اتفاقا حس پیرمردا هم داره تو وجودم بیدار مـیشـه! کمتر مـیرم جلوی آینـه ، دوسش ندارم!
آخرین باری کـه دیدمش، موهایش بـه این سفیدی نبود
روی صندلی نشستم ...انگار کـه در دنیـای دیگری بود ...با ناخن های بلندم چند ضرب ِ ریتمـیک روی مـیز زدم ، که تا اینکه نگاهم کرد و لبخند زد
_مـیخوای برات رنگش کنم!؟ یـه رنگی مـیذارم کـه خیلی تابلو نباشـه.الان بیشتر مردا موهاشونو رنگ مـیکنن
هرچه مـیگفتم ، فقط مـیخندید و سر تکان مـیداد...
_بذار افسانـه جون بیـاد ، با این سر و شکل ببینتت دق مـیکنـه ، دیگه واقعا شبیـه پدرت شدی ، حـــآج احـــمد!
"حاج احمد" را طوری بـه زبان آوردم کـه احمد بیشتر از قبل بـه خنده بیفتد.
_تو اگر جلوی افسانـه منو احمد صدا نزنی مشکلی پیش نمـیاد
_مطمئنی؟!
سرتکان داد و دستانش را روی مـیز گذاشت
_آره
_برای همـینم این چند سال که تا تونستی عسیـاه و سفید از خودت تو تلگرام و اینستا گذاشتی؟!
اینبار مانند یک بمب با خنده هایش آشپزخانـه را منفجر کرد...
به لبخندی کوتاه بسنده کردم و برای هردویمان چای ریختم ، از کیکی کـه دیشب پخته بودم برایش توی بشقاب گذاشتم
_افسانـه و پدرت کجان؟ مسافرت؟
تکه ای از کیک را توی دهانم گذاشتم ، مزه اش فوق العاده بود!
_نـه ، حنابندون ِ فرزانـه عمومـه ، منم اونجا بودم ولی خسته شدم زودتر برگشتم.
اوهومـی گفت و چنگالش را توی کیک فرو برد.
_خودم پختم ، عالی شده.
بهو دهنش حالت ِ نامناسبی داد و چنگال را رها کرد
_پس خوردن نداره ، فکر کردم کارِ افسانـه است
بشقاب را بـه سمت خود کشیدم
_نخور ، خودم مـیخورم.
یکی از دستانش را خم کرد و زیر چانـه اش گذاشت.
_عوض شدی!
برایم اهمـیتی نداشت ، اگر احمد بعد از شیش سال من را مـیدید و این حرف را مـیزد نباید خیلی تعجب مـیکردم ، توی این چند سال هرکسی کـه مرا دید همـین جمله را گفت و مدام پرس و جویم کرد کـه چی شد و چطور شد!
همـین مـهمانی ، بودندانی کـه بعد از چندمـین بار درون این سال ها من را مـیدید اما هرکدامشان مدام سوال هایی مـیپرسیدند کـه بیشتر بهمم مـیرخت.
_من کـه این سال ها از خودم برات عفرستادم ، فکر نمـیکنم دیگه لازم باشـه حرف های بقیـه رو برام تکرار کنی.
بشقاب کیک را از زیر دستم کشید و به همراه استکان چایی کـه برداشته بود ، تکیـه ای از کیک را درون دهان گذاشت
به ناخن های بلند و لاک تیره ای کـه زده بودم خیره ماندم...
_تو عهات فقط کاهش بیست و پنج کیلویی وزنت مشخص بود و بلند شدن موهات! من منظورم از عوض شدن ظاهرت نبود
_ولی تو عوض شدی احمد ، ظاهرت و مـیگم!
خنده ای کوتاه سر داد و لیوان چای را بالا برد و قبل از خوردن چای گفت
_ولی اونی کـه پیر شده ، تویی نـــورآ !
خنده روی لبم ماسید ، بعد هنوز یـادش مانده بود...
_ازم نپرس چی شد و چی نشد ، بهتره که تا همونجایی بدونی کـه مـیدونی!
با لبخند سری تکان داد و ادامـه ی حرف را نگرفت
_خوشمزه هست ، بازم داری؟
با ناراحتی پرسیدم
_شام نخوردی؟
لیوان چایم را از مقابلم برداشت و به صندلی تکیـه داد
_چرا ، ولی خب ، این خیلی خوشمزه بود.
پس شام نخورده بود!!
لیوان چایم را با تکه کیک ِ دیگری خورد.
_تو چه خبر؟ کار، درس ، ازدواج ، دوست ؟
خنده ای خسته سر داد ...
_کار کـه عالی ، درسم کـه تموم ، ازدواجم ، حوصله ورق بازی ندارم
تعیبیر جالبی از ازدواج بود!
_دوست ؟
_آخری همونی بود کـه بهت گفتم ،دیگه وقت نشد!
_یعنی هفت ساله کـه تنـهایی؟
از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت
_تنـهای تنـها کـه نبودم ، فقط دوست نداشتم ، مثل تو! خودتم فکرشو نمـیکردی این همـه سال دووم بیـاری ، ولی آوردی.
_وضعیت من با تو فرق مـیکرد..تو خودت اونو ترک کردی ولی من ترک شدم.
_تو اصل قضیـه هیچ فرقی نداره...
با صدای خنده های افسانـه کـه انگار با بابا حرف مـیزد ، احمد از آشپزخانـه بیرون رفت.
همان لحظه بود کـه صدای خنده های افسانـه بـه گریـه و بغض رسید و قربان صدقه رفتنش.
سرم را روی مـیز گذاشتم از توی لیوان چای بـه صندلی احمد خیره شدم...تنـهایی ِ من با همـه فرق مـیکرد ، تنـهایی جزئی از من شده بود...یـا من جزئی از تنـهایی...
*********
مـیخواستم بخوابم اما بابا بـه خاطر افسانـه و ناراحت نشدنش بیدار نگهم داشت!
تعارف کـه نداشتم ، یک ساعت قبل از بابا و افسانـه ، با احمد حرف زده بودم و به اندازه کافی برایش وقت گذاشته بودم ، فقط رفتار بابا عذابم مـیداد کـه به خاطر افسانـه و احترام بـه او دو ساعت از وقت ِ خوابم گذشته بود!
کانال تلوزیون را بالا و پایین کردم...همـیشـه افسانـه با صدایی آرام ، طوری کـه منـهم نمـیتوانستم بـه راحتی صدایش را بشنوم ، با تلفن حرف مـیزد ، اما این موقع شب ، وقتی کـه چشم هام از خستگی مـیسوخت ، با صدایی کـه چند برابر صدای همـیشـه اش بود ، بـه ش زنگ زد و از آمدن احمد گفت
اولین بار کـه آمده بود ، وضعیت روحی ام افتضاح بود ، بابت هرچیزِ کوچکی دعوایی بـه پا مـیکردم و داد و فریـاد راه مـی انداختم ، با افسانـه درون این دوازده سالی کـه جای مادرم را گرفته بود هیچوقت مشکلی نداشتم بـه جز همان سال ، چند بار صدایم را توی سرم انداختم و با او دعوا کردم ، چند بار از پدرم سیلی خوردم کـه چرا سر مادرم داد مـی ...چند بار هق هق گریـه هایم را احمد مخفی کرده بود!
برای آمدن او هم قشقرقی بپا کردم کـه با یـادآوریش حتما هم اینچنین عرق شرم بـه پیشانی ام بنشیند!
به همـه چیز پیله مـیکردم و یک لحظه آرام و قرار نداشتم ، با آمدن احمد و ماندنش درون خانـه مان تنفر بیخود و بیـهوده ای بـه جانم رخنـه کرد.
با اینکه معتقد نبودم ، بهانـه ی او را آوردم کـه بودنش صبح که تا شب درون خانـه من را معذب مـیکند ، یک ماه ِ اولِ آمدنش از اتاق بیرون هم نمـی آمدم.تا اینکه بابا به منظور این موضوع هم راه حلِ بیخودی را ارائه داد... چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم ی نود و نـه ساله!!
_فکر کنم حتما تو چشمت قطره بریزی، از وقتی اومدم داره قرمز تر مـیشـه
یـادآوری آن روزها اعصابم را بهم ریخته مـیکرد ، با حرص کنار شقیقه ام را خاراندم و از روی مبل بلند شدم.
احمد کنار افسانـه نشسته بود ، به منظور اینکه رفتارم توهینی بـه حساب نیـاید لبخند زدم
_با چایی پر رنگ مـیشورم.
سری تکان داد و افسانـه از روی مبل بلند شد
_پس بذار دوباره دم کنم ،
ایستادم و به سمتش برگشتم
_شما راحت باشید
افسانـه با ناچاری سر تکان داد و روی مبل نشست.
با بیرون آمدن بابا از اتاقش شب بخیر بلندی گفتم و پیش از اینکه بابا با چشم و ابرو آمدن من را که تا خود ِ صبح مثل این مادر و پسر نگه دارد ، خودم را داخل اتاق انداختم.
لباس های خوابم را بـه تن کردم ، سوزِ سرما از درزِ پنجره ی اتاقم داخل مـیزد ، چایی ساز را خاموش کردم و ماگِ سبزو سفیدم را از نسکافه پر کردم ...
بخار نسکافه و عطر دل انگیزش بـه صورتم مـیخورد ، نفس عمـیقی کشیدم و پنجره ی اتاق را باز کردم
سوزِ سرما از تب من کم نمـیکرد...
صدای تقه ی آرامـی بـه در خورد ، ماگ را بر روی مـیز ِ کنار تخت گذاشتم
سرم را بـه در چسباندم ..صدای احمد بود کـه گفت " منم"
در را کمـی باز کردم ...در تاریکی اتاق و راهروی پشت سرش ، مـیشد چشم ها را دید.
_هنوزم درون این اتاق بـه روی همـه قفله؟!
لبخند زدم و حرفی نزدم ، بـه داخل اتاق نگاهی انداخت و با خنده دست درون جیبِ شلوارش برد
_قطره بتامتازون ِ ، فعلا هر هشت ساعت استفاده کن
دستم و جلو بردم و قطره را گرفتم
_برای ریملیِ کـه زدم ، مارک ِ همـیشگیم تموم شده بود
حرفی نزد ، وقتی سر بلند کردم نگاهش بـه پشت سرم بود.
بندِ لباسم را کـه روی بازوام افتاده بود ، بـه روی شانـه ام برگرداندم.
به چشم هایم نگاه کرد و با لبخند بـه نوک بینی ام ضربه ای آرام زد
_پس هـــنوزم تب داری!
گنگ بودم کـه نگاهم را با لبخندی کوتاه جواب داد و رفت!

فصل دوم
"رمان ِ بی نویسنده"

دیدم دقیقه شمارها کـه هرچه نذر و نیـاز مـیکنم
برعنمـیچرخند
ساعتم را برعبستم
هنوز
کفش های سیـاه بی بهار
پشت درون خانـه ات
به من دهن کجی مـیکند
هنوز
به خواندن ساعتم
عادت نکرده ام
پس کی تمام مـیشود این رمانِ بی نویسنده
که خواندنش مو سفید مـیکند؟!

برای خوردن صبحانـه از اتاق بیرون نرفتم ، با اینکه زمانی خوردن صبحانـه های مفصلِ افسانـه جزوِ عادت های همـیشگی ام بود اما امروز اشتهایی بـه خوردن صبحانـه نداشتم.
ساعت از یک گذشته بود کـه بابا از پایین صدایم زد.لباس خوابم را با تعلل عوض کردم و همان لباس های مشکی دیشب را تن کردم.
موهایم را یک طرف سرم جمع کردم و بافت ساده ای زدم.
اتاقم خیلی مرتب نبود اما درهم بودنش هم تغییری درون حالم ایجاد نمـیکرد.
بار دوم صدای بابا بلند تر از قبل شد ، درون اتاق را پشت سرم قفل کردم و چند بار دستگیره درون را بالا و پایین کردم.
خیـالم بابت قفل بودنش راحت شد!
از پله ها کـه پایین مـی آمدم احمد و بابا را مشغول حرف زدن دیدم ، افسانـه هم درون همان حالی کـه با تلفن صحبت مـیکرد بشقاب ها را روی مـیز مـیچید.
سلامـی بـه مردها کردم و بدون آنکه منتظر جواب بمانم بـه سمت آشپزخانـه رفتم ،
به افسانـه کمک کردم که تا مـیز نـهار را بچینیم...
، از ش گفت و آمدنشان به منظور فردا شب ، عروسی ِ امشب و شلوغی اش کم بود کـه حالا از فردا هم بـه خاطر حضور احمد رفت و آمد های فامـیل های افسانـه هم اضافه مـیشد...
کلافه نفسم را فوت کردم و نمکدان را از کابینت برداشتم ،
وقتی روی صندلیم نشستم نکمدان را جلوی احمد گذاشتم که تا احیـانا مثل همـیشگی های قبل ترش من را مجبور بـه بلند شدن و به آشپزخانـه رفتن نکند ، بـه هرحال کـه استفاده از نمکدان بـه خاطر وضعیت فشار پدر ممنوع شده بود
_دیشب خوب نخوابیدی؟
با سوال بابا سرم را بلند کردم و در حالی کـه هر سه شان بـه من خیره بودند لبخند زدم
_دو ساعت خوابم کم شد ولی ، خوابیدم.
افسانـه به منظور احمد برنج مـیکشید کـه گفت
_پس چرا چشمات قرمزه؟!
یـاد قطره ای افتادم کـه آخر شب برایم آورد..درست همان لحظه نگاهم با او تلاقی کرد
_چیزی نیست!
احمد بی آنکه عالعملی نشان دهد ، اولین قاشق غذا را درون دهانش گذاشت
_ ، بی نظیره
افسانـه ، چهره اش باز شد و بابا با لبخند و تحسین گفت
_همـیشـه بی نظیر بوده
با ابروهای بالا رفته و خنده ای کـه به شدت تحت کنترلم بود نگاه از چشم های احمد گرفتم و سرم را پایین انداختم
_البته جنابِ رادمند ، فکر مـیکنم کـه دستپخت دچار افول شده
بابا با تعجب پرسید
_چطور پسرم؟!
صدای خنده ی احمد نزدیک بود کـه من را هم منفجر کند ، اما خیلی زود دستم را جلوی دهنم گرفتم و مانع شدم
_به هرحال هرکسی بـه نـــورآ نگاه کنـه ، متوجه مـیشـه
افسانـه خنده ای تصنعی سر داد و با لحنی کـه دلخوری درون آن کاملا مشـهود بود گفت
_احمدرضا جان، خودِ نورآ تصمـیم بـه رژیم گرفت ، وگرنـه خدای من شاهده کـه کوتاهی از من نبوده
_مادرِ من ، خدای شما هم اگر شاهد باشـه ، بازم من نمـیتونم چیزی رو کـه مـیبینم کتمان کنم ، من داشتم مـیرفتم این نزدیکه هشتاد نود کیلو بود
برای اینکه جلوی این بحثه بـه ظاهر شوخ را بگیرم خندیدم و دستم را روی دست ِ افسانـه کـه کنارم نشسته بود گذاشتم
_افسانـه جون ، احمد شوخی مـیکنـه ..به دل نگیر
افسانـه تابی بـه موهای تازه هایلایت شده اش داد و گفت
_نـــورآ جآن ، احمــــد رضا!!
با خنده ی احمد منـهم کنترل خنده هایم را از دست دادم..
_احمــد...
نگاه پر اخم ِ بابا را کـه دیدم سریع "رضــا" را بـه اسمش اضافه کردم
_مـیشـه سالاد و بدی اینور؟!
ظرف سالاد را بلند کرد و رو بـه رویم گذاشت
_با سالاد خودت و سیر نکن ، برنج به منظور جلوگیری از ریزش مو خیلی خوبه.
نصفِ بیشتر سالادِ توی ظرف را درون بشقابم خالی کردم
_بهتره بـه موهای من یـه نگاه بندازی ، مـیفهمـی همچین هم نخوردنش ضرر نداشته
شانـه ای بالا انداخت و از دستپخت ِ واقعا بی نظیره مادرش نوشِ جان کرد
با آمدن احمد، مدت زمانِ غذا خوردنمان هم اضافه شد ، قبل تر ها به منظور نـهار یـا شام اتاق خودم مـی ماندم ، اما با آمدن احمد ، بغیر از اینکه ماندن درون اتاق بی احترامـی بـه افسانـه و او مـیشد ، حتما زمان ِ نـهار و شام و خوابم را هم تغییر مـیدادم.
ادامـه ی وقت ِ نـهاری بـه تعریف های احمد از دانشگاه و رشته ی مطالعه شده و محل زندگی اش پرداخته شد ، حداقل اگر بابا و افسانـه جان ، این تعریف های تکراری را دوست داشتند و بلد بودند با شنیدنش ذوق کنند ، به منظور منی کـه همـین حرف ها را شش سال پیش شنیده بود کاملا حوصله سر بر بود.
جلوی خمـیازه ام را گرفتم و بشقاب خالی غذایم را زودتر از بقیـه بـه آشپزخانـه بردم
شستن ظرف ها بهم آرامش مـیداد ، صدای آب و سفیدی ِ بشقاب ها...از بین رفتن کثیفی ها و براق ظرف ها...
همـینطور کـه مشغول شستن بشقاب های خود بودم افسانـه و احمد بقیـه ظرف ها را کنار سینک گذاشتند و با توجه بـه اصرار های هر دو راضی نشدم کـه شستن ظرف ها را از دست بدهم.
هووی من درون آشپزخانـه ماشین ظرفشویی ِ چهارنفره مان بود کـه هر وقت حوصله شستن ظرف ها را یـا توان ِ ایستادن پای ِ سینک را نداشتم ، خوشیِ شستن کثیفی ها بـه او محوّل مـیشد.
صدای افسانـه را کـه با آب و تاب از داماد ِ جدید خانواده مان به منظور احمد مـیگفت را مـیشنیدم.
بیشتر تعریف هایش درست بود ، بـه جز زیبایی ...
مرد هم مگر زیبا مـیشد!؟ مردها یـا جذابند یـا جذاب نیستند!! زیبایی فقط به منظور توصیف زن هاست...زن ها یـا زیبا هستند یـا زیبا نیستند...
به حرف های احمقانـه ای کـه با خودم مـیزدم خندیدم.
افسانـه به منظور احمد از عروسی امشب گفت و اصرار کرد کـه اوهم حتما همراه ما باشد.
هرچقدر هم کـه احمد امتناع مـیکرد بی فایده بود ، چون با درخواست ِ بابا ، محال بود بـه حرفش گوش ندهد و همراهی نکند.
اما همچنان احمد ، بـه شدت از آمدن امتناع مـیکرد و اصراهای افسانـه هم تمامـی نداشت.
با تمام شدن ظرف ها دست هایم را کـه از سرما قرمز شده بودند داخل جیب شلوارِ ضخیمم فرو بردم و از آشپزخانـه بیرون آمدم.
افسانـه درون تلفن همراهش چیزی را بـه احمد نشان مـیداد کـه بابا متوجه حضورم شد.
_نــــورآ جان اگر فکر مـیکنی چشمت ممکنـه عفونت کرده باشـه ببرمت پیش ِ دکترت
نمـیدانم درون تلفن ِ افسانـه چه بود کـه احمد سرش را بلند نکرد اما افسانـه از روی صندلی بلند شد و با عجله بـه سمتم آمد
_وای ، خیلی قرمزه نــورآ جان ،
_چیزی نیست ، مـیرم با چایی مـیشورم ، نگران نباشید
پله ها را بالا رفتم و متوجه صدای آرام ِ افسانـه شدم کـه چیزی را بـه بابا مـیگفت ، اهمـیتی ندادم و به اتاقم پناه بردم ، اتاق را زیر و رو کردم اما دیشب ، خوب بـه خاطر نداشتم کـه قطره ای کـه احمد بهم داده بود را کجا گذاشتم
توی آینـه بـه کاسه ی خون آلود چشم هایم خیره شدم...
چقدر مـیترسیدم هربار کـه سفیدی چشم هایم سرخ مـیشد...اما حالا...
ضربه ای بـه در اتاق خورد ...
افسانـه اگر بی خیـال دکتر و دوا و درمان مـیشد ، بابا دست بردار نبود.
_تویی؟!
_ گفت صدات ب باهاش بری آرایشگاه
حرفش را کـه گفت پشت بهم کرد و چند قدم ازم دور شد...
_احـــمد؟!
ایستاد و در حالی انگار درون عالم دیگری بـه سر مـیبرد گفت
_حنابندون ِ دیشب مختلط بود!؟
متوجه هدفش از پرسیدن این سوال نشدم.
_یعنی چی؟
قدم های رفته را بـه سمتم برگشت
_منم عروسی امشب و مـیام ،
با تعجب بـه صورتش خیره شدم ، نگاهم مـیکرد ولی فکرش اینجا نبود...
_گیج مـیزنی چرا؟ چیزی شده؟
دستی درون هوا تکان داد
_ولش کن ، با مـیری آرایشگاه؟!
چهره ی منزجری بـه خود گرفتم و با ناراحتی پا بر زمـین کوبیدم
_ تو خیلی رو اعصابه منـه
نگاهش با تعجبی مضحک از پاهایم بـه چشم هایم رسید
_خجالت بکش ، بیست و نـه سالته!!
باو لوچه ای آویزان سرم را بـه دیوار تکیـه دادم و نالیدم
_تا منو نبره آرایشگاه و موهام و رنگ نذاره ول نمـیکنـه ،
با خنده ضربه ای بـه نوک ِ بینی ام زد
_خب رک و راست بگو نمـیخوای
_بابام ...
منظورم را متوجه شد و خندید...
_قطره ای کـه دادم و نریختی؟
ابروهایم را بالا انداختم
_گمش کردم...
بینمان یک قدم فاصله بود کـه جای خالی را کم کرد و به سمت خم شد ، صورت درست مقابلم بود کـه دستش بـه کنارِ پایم برخورد کرد
پیش از اینکه پایم را عقب بکشیم دستش را درون جیب شلوارم فرو برد
_گذاشتی تو جیبت!
قطره را بیرون آورد و جلوی چشمانم تکان داد ...
خندیدم..
_خودت گفتی پیر شدم ، اینم اثرات ِ پیریِ
قطره را از دستش قاپیدم و به اتاقم برگشتم....
لباس هایم را پوشیدم ، بهتر بود اینبار را هم بدون تذکر بابا همراه افسانـه مـیرفتم.
به لطف رفت و آمد های مدامِ افسانـه بـه آرایشگاهِ مدِ نظر، احساس راحتی کردم ، بـه علاوه کـه آرایشگاه خیلی خلوت بود و به جز من و افسانـه مشتری ِ دیگری نبود ،
رنگ ِ فندقی، موردِ پسند ِ افسانـه بود..همان رنگ را به منظور موهای من انتخاب کرد ، به منظور خودم هم فرقی نمـیکرد چه رنگی باشم ، ترجیحا رنگ موهای خودم را کـه پرکلاغی مـیزد بیشتر دوست داشتم.
نزدیک بـه دو ساعت رنگ شدن موهایم طول کشید ، بماند کـه سشوار کشیدن هم بـه آن زمانِ خسته کننده اضافه مـیشد.
کارم کـه تمام شد زودتر از افسانـه بـه خانـه برگشتم.
آرایش صورت کاری نبود کـه از پسش بر نیـایم و نیـاز بـه آرایشگر باشد
پذیرایی ِ خانـه خلوت بود و صدایی از جایی درون نمـی آمد.
جلوی آینـه ِ قدی ِ پذیرایی ایستادم و به چشم هایم کـه همچنان سرخ بود خیره شدم ،
قطره ای دیگر درون چشم هایم ریختم و در حالی کـه با چشم هایی بسته بـه سمت نزدیک ترین مبل مـیرفتم ، دستِ گرمـی دستم را گرفت
_کم کم حتما تمرین کنی ، با این رویـه پیش بری ، قبل رفتنم کور شدنت و مـیبینم
اگر صدایش را هم نمـیشنیدم ، از گرمای همـیشـه متعادل دستانش و حتی از گام های بی صدایش مـیتوانستم حدس بی کـه دستم را گرفت احمدرضاست...
راهنمایی ام کرد و روی مبل نشستم...باهایی کـه روی هم کش مـی آمدند بـه سمتی کـه صدایش مـی آمد سرم را نگه داشتم
_رنگش روشنـه ، یکم تیره تر بود سن و سالتو نشون نمـیداد
متوجه نشستن اش شدم.
_نگران نباش ، همـینطور کـه تو، این سن و سال و داری دووم مـیاری ، منم مـیارم!
کوتاه خندید و بعد از چند لحظه پلک هایم را باز کردم.
_خوشگل شدم اینجوری نیگام مـیکنی؟!
لبخندی کوتاه زد و در حالی کـه نگاهش بـه مسیر اتاق خوابِ پدرم بود گفت
_تو عکسات قشنگ تر بودی ، حداقل خنده هات باورپذیر تر بود.
پلکی زدم و شالم را از روی سرم برداشتم، تابی بـه موهایم دادم ، بوی رنگ مـیداد!
_تو عهام از ته دل مـیخندیدم چون اون یـه نفر هنوزم جزوِ فالوورهام هست!
احمد ابرویی بالا اندخت و دستی بـه ته ریشِ مرتب ِ صورتش کشید
_لایکم مـیزنن؟!
با خنده ای کـه هر لحظه بیشتر کش مـی آمد جوابش را دادم
_سه سالِ پیش ، به منظور تولدم کامنت هم گذاشت
ابرویش را بـه مراتب بیشتر بالا برد و تکیـه اش را از مبل برداشت و کمـی بـه جلو خم شد
__جالب شد!! حالا چی گذاشت؟
با خوشحالی نفسم را بیرون فرستادم و در حالی کـه دلم هم مـیخندید گفتم
_سه که تا نقطه!
باهایش قیـافه ی چندشی بـه خود گرفت
_یـه طوری گفتی کامنت هم گذاشت کـه من فکر کردم چی نوشته..توی سه نقطه اش اینـهمـه نیشِ باز بود؟!
با دلخوری نگاهش کردم و در حالی کـه خودم هم بـه اتاق بابا خیره شده بودم گفتم
_سه نقطه یـه رمز بود بین ِ ما ، یعنی اینکه دلم گرفته باهام حرف بزن
_باهاش حرفم زدی؟
_نـه ، خطش خاموشـه
به مراتب چهره اش از قبل چندش تر شد ، طوری کـه دستم را بـه سمت صورتش بردم و کف دستم را با حرص بر روی صورتش کشیدم کـه مچ دستم را روی هوا گرفت
_تولد های بعدی چی؟
خنده روی لبم ماسید ...
_هیچی...فقط لایک
_پس حتما پایی درون مـیونـه...وگرنـه سه نقطه مـیشد چهار نقطه پنج نقطه...
با خنده هایش ناراحتی ام بیشتر مـیشد...بعید نبود حرفِ احمدرضا درست باشد.اما دوست نداشتم بـه تمام شدن ِ آن همـه اتفاق خوبی کـه بعد از همان سه نقطه درون ذهنم منور شده بود خاتمـه بدهم
_خبر دیگه ای ازش نداری؟ هنوز درس مـیخونـه ؟ سربازی رفت؟ کجا کار مـیکنـه ؟
مچ دستم را ازپنجه ی قوی اش بیرون کشیدم
_مـیدونم ولی بهت نمـیگم ، که تا تو باشی منو مسخره نکنی.
خندید و دستم را گرفت
_تو چی؟ پیجش و فالو کردی؟!
با ناراحتی سرم را بـه نشانـه ی "نـه" تکان دادم
_روم نشد ، یعنی، بیشتر ترسیدم ، گفتم شاید با یکی عبذاره کـه دیدنش ...
پیش از اینکههایم بلرزد صدای بابا نجاتم داد
_چه رنگ ِ قشنگی نــــورآ جان
دستم را احمدرضا رها کرد و به احترام بابا ایستاد ...
**********
توی ماشین کنار احمدرضا نشستم و با صدای موزیک ِ ملایمـی کـه از ضبط ماشین ِ بابا بـه گوش مـیرسید ، پلک هایم را روی هم گذاشتم.
_اون کفش قبلی بهتر بود ، چرا نذاشتی بپوشم؟!
شانـه هایمان بهم چسبیده بود کـه با مشتی آرام کـه بر روی پایش زدم کمـی فاصله گرفت و خندید
_عجبا ، بهت مـیگم تو با اون کفشـه ده سانتی، قدت مـیشـه صد و هشتاد و پنج ، دوست ندارمـی از خودم بلندتر کنارم راه بره
افسانـه خندید و به مراتب پشت سرش صدای خنده های بابا بلند شد.
_مسخره ، اون کفشم مجلسی بود ، این به منظور محل کارمـه
شیشـه ی ماشین را کمـی پایین داد و انگشتانش را بیرون فرستاد
_چه هوای ِ خوبی شده
نگاهم به منظور لحظه ای بـه دانـه های برفی کـه به شیشـه ی ماشین مـیخورد تلافی کرد....
کمـی شیشـه را پایین دادم و دستم را بیرون بردم ، خنکای بادی کـه به صورتم مـیزد دلنشین بود ، دانـه های برفی کـه به محض برخورد با دستانم آب مـیشدند ، ثابت مـیکرد کـه من هنوزم تب دارم...
"نـه! انصاف نبود کـه آنقدر دور باشم کـه نتوانم درون این شب زمستانی تو را بـه آغوش بکشم و آرامم کنی.این شب آنقدر تاریک هست که درون سیـاهی اش فرو بروم و برای تنـهایی ام آرام اشک بریزم.ما محکوم بـه درد ، ما محکوم بـه درک هستیم!"
_سرما مـیخوریم!!
با صدای احمدرضا ، با اخمـی کـه به لبخندش روانـه کردم ، شیشـه را بالا دادم .
کت و شلوار ذغالی اش بویِ نویی مـیداد ،
_اونورِ آبیِ؟!
به کراوات خوش رنگش دست کشید و عادی جوابم را داد
_آره ، یک سال پیش خ ولی پیش نمـی اومد بپوشم
با صدایی بلند تر ، طوری کـه افسانـه صدایمان را بشنود گفتم
_به روی خودتم نیـار کـه باید سوغاتی مـیاوردی ها ، احــمد آقا!
نوچ بابا مـیان خنده های بلندِ احمدرضا گم شد
اگر جای او نشسته بودم حتما اخم ِ غلیظ و اشاره ی افسانـه را بـه بابا مـیدیدم.
جلوی باغ ماشین را پارک کرد ، همان بدوِ ورود ، یکی از عموهایم را دیدیم ، سلام و احوالپرسی شان با افسانـه و پدر آنقدر پر آب و تاب بود کـه هرکسی ما را مـیدید خیـال مـیکرد چند سالی مـیشود از هم بی خبریم..
به عموهایم دست دادم و پشت احمد ایستادم ، چشم های عمو و زن عمو برق افتاد وقتی بابا احمدرضا را معرفی کرد...آخرین باری کـه او را دیده بودند همان چند سال ِ پیش بود و حالا اینـهمـه تغییر درون ظاهر احمدرضا حداقل من یکی را امشب از جواب بابت لاغری و بی رنگ و رویی و هرچیزِ مسخره ی دیگر نجات مـیداد.
احوالپرسی با عمو بهروز کـه تمام شد ، قوم و خویشی دیگر جلو آمد ، بدون آنکه خودم را بـه احوالپرسی هایی تکراری محدود کنم ، از بقیـه جدا شدم و داخل باغ قدم برداشتم.
به هرکسی کـه چهره اش آشنا مـیزد و سلامـی مـیکرد فقط با لبخند سری تکان مـیدادم.
هوا سرد بود و بیشتر از این نمـیتوانستم منتظر بقیـه باشم ، پدر داماد کـه مرد معدب و مـهربانی بـه نظر مـیرسید درون را برایم باز نگه داشت و داخل تالار شدم.
تقریبا مراسم ِ جشن شروع شده بود ، صدای بلندِ آهنگ و خواننده ای کـه صدایش بی شباهت بـه مـهستی نبود ، به منظور چند لحظه ای کنارانی کـه مشغول یدن بودند ایستادم...زنی کـه خواننده بود پیرهن بلند قرمزی بـه تن داشت و موهای ی ِ بلندش را کـه تا کمر مـیرسید زیبایی اش را دو چندان کرده بود.
_منتظر مـیموندی اتفاقی مـیفتاد؟
دست احمدرضا پشت کمرم نشست ،
به خواننده ی زنی کـه کم با ادا و اطوارهای شیرینش دلبری نمـیکرد اشاره کردم
_چه صدایی داره
دستش را بیشتر بـه دور کمرم حلقه کرد و سرش را کنار صورتم نگه داشت
_بیم؟!
با آرنج بـه پهلویش ضربه ای زدم
_چقدرم بلدی
دستم را گرفت و هر دو بـه سمت یکی از مـیزهایی کـه دور تر از بقیـه بود قدم برداشتیم ، احمدرضا را به منظور حفاظت از تنـها مـیزِ خالی، روی صندلی نشاندم .
رژسرخ را رویـهایم کشیدم ، چشم هایم هنوز قرمز بود اما نـه بـه قرمزی امروز صبح و حتی دیشب...
پالتوی چرم ام را آویزان کردم و بعد از احوالپرسی با یکی از هایم جلوی آینـه ی قدی ایستادم...
لباس لمـه ی مشکی با دانـه های ریز نقره ای روی تنم حسابی نشسته بود ، از بالا که تا پایین تنگ و یکدست بود ، بالای لباس روی کج بود...یکی از دستانم بود و آن دستم آستینی که تا اواسط ِ ساقِ دستم داشت...سوختکی شانـه ی چپم را همـیشـه حتما مخفی مـیکردم !
پوستِ سفیدم مـیان ِ سیـاهی لباس مـیدرخشید ، شوقی بـه دل نداشتم ، شاید اگر اصرار افسانـه نبود ، به منظور رنگ موهایم و تغییر فرمِ ابروهایم هم بـه آرایشگاه نمـیرفتم...
لباس هایم را هم خودش انتخاب کرده بود ، روزی کـه برای خرید لباس به منظور خودش رفته بود ، چند عفرستاد و منـهم مـیان ِ عهای مختلفی کـه رسیده بود ، این لباس را انتخاب کردم.
یک دور جلوی آینـه چرخیدم ، پشت ِ لباسم یک دنباله ی کوچک داشت.دامنم را بالا دادم ، کفش های نقره ایِ قشنگم را بـه خاطر احمدرضا نپوشیدم ، ولی همـین مشکی های ساده هم بد بـه نظر نمـیرسید.
دستی بـه موهای فندقی ام کشیدم کـه حلقه حلقه سشوار شده بود و دورم ریخته بودم.
از رختکن بیرون آمدم ، صدای موسیقی کر کننده بود ، درون آن تاریکی محضی کـه فقط قسمت ِ یدن با نورهای رنگی روشن بود ، مـیزمان را دیدم..
از کنار چند نفری کـه نمـیشناختم ، گذشتم و با دیدن افسانـه و بابا کنار احمدرضا لبخند زدم ،
افسانـه بلند شد و چند صندلی را جلو رفتم که تا کنار احمدرضا بشینم.
_خیلی قشنگ شدی عزیزم
نگاهم بـه بابا بود کـه از افسانـه تشکر کردم و سرم را نزدیکش بردم
_بابا چرا اخم کرده؟!
نگاهم بـه افسانـه بود کـه چشم هایش بابا را زیر نظر گرفت
_چی بگم ؟!
_چیزی شده؟!
بازویم را احمدرضا لمس کرد ، سرجایم برگشتم و با نگرانی بـه چشم های او کـه در تاریکی برق مـیزد خیره شدم
_جلوی درون با عموم بحثش شده؟!
سرش را بـه نشانـه منفی تکان داد و در حالی کـه به بقیـه مـهمان ها نگاه مـیکرد گفت
_اخلاق ِ پدرتو کـه مـیشناسی ، تو مـهمونی بقیـه ام کافیـه یـه نفر خلاف مـیلشون پیدا بشـه ،
_از کی خوشش نمـیاد؟ ما کـه با فامـیلای خودمون مشکل آنچنانی نداریم ، فامـیلای فرهادم کـه نمـیشناسیمشون.
به چشم هایش زل زده بودم و او بی تفاوت بـه اطراف چشم مـیچرخاند ، نگاه ِ بی ریـایش همـیشـه زبان زد ، بود اما امشب پیش از پیش چشم مـیچرخاند !
با حرص دندان هایم را روی هم فشردم و نگاه از چشم های هیزش گرفتم.
صدای کرکننده ای کـه بپا بود را مـیتوانستم تحمل کنم ، اما ِ نورهای مختلفی کـه چشمانم را اذیت مـیکرد ، نـه!
دلواپسِ اخم های بابا بودم کـه ناغافل احمدرضا بـه سمتم چرخید و جلوی دیدم را نسبت بـه طرف دیگر سالن گرفت
با تعجب نگاهش کردم
_دیوونـه
نگاهِ سرگردانش روی برهنگی تنم نشست
_لباست چه قشنگه
_خونـه تنم ندیدی؟!
نگاهی بـه ساعت مردانـه و بند استیلش انداخت
_کم کم دارم کنترلم و از دست مـیدم
واقعا کـه حرف ِ خنده داری مـیزد ، احمدرضا و هیجانات عروسی؟ محـــال بود!
_تعارف نکن ، فکر کنم عروس ، همون گلیدا بود کـه خوشت مـی اومد ازش ، حتما تا الان رسیده باشـه
سرش را چند بار با ریتم آهنگ تکان داد
_اگر اونم مثل تو لاغر کرده باشـه چی؟!
مشت محکمـی بـه بازوش زدم
_بیشعور ، اون همـه گوشتاش تو یـه نقطه جمعه ، به منظور اینکه خیـالت و راحت کنم ، نیم گرمم از وقتی دیدیش کم نکرده ، پاشو برو دنبالش..مثل پیرمردا ورِ دل من نشین
جیغ ها و سوت ها کرکننده شدند ، همـه بـه سمت ِ درون ِ ورودی هجوم بردند ، ماشینی بلند و ریتمـیک بوق مـیزد.
بابا و افسانـه هم بلند شدند ، لبخند مردانـه ای رویـهای بابا نشسته بود و دیگر خبری از اخم های چند لحظه پیش نبود.
احمدرضا با سرش بـه بیرون اشاره کرد
_اومدن
سری تکان دادم و بی خیـال بـه سمت مـیز خم شدم ، پوست موز را مـیکندم و به ازدحامـی کـه جلوی درب ایجاد شده بود چشم دوختم.
از شلوغی تالار کم شده بود و همـه بـه سمت بیرون مـیرفتند ،
برای اینکه احمدرضا را معذب خودم نکنم اصرا کردم که تا او هم مثل بقیـه همراهی کند..
نورها ...صداها...ها...دودها...
برایم خسته کننده ترین ساعت ها را رقم مـیزدند ،
هر از گاهی کـه نور چشمانم را اذیت مـیکرد ، سرم را پایین مـی انداختم و با بازی های تبلت ِ بچه ی احسان خودم را مشغول مـیکردم.
مرحله ی آخر رسیده بودم کـه امـید ، بچه بغل بـه سمتم آمد
_ عمو ، یـه ت بـه خودت بده ، زخمِ بستر مـیگیری
کنار احمد نشست و در حالی کـه با او خوش و بش مـیکرد ، ش بهانـه ی تب لتش را کرد..دوست نداشتم حالا کـه قِلقه بازی ها دستم آمده تب لت را تحویلش دهم..
اما وقتی بـه گریـه افتاد احمدرضا تب لت را گرفت و به دست آیسان داد.
حرف های احمدرضا و امـید را نمـیشنیدم ، فقط گاهی کـه صدای خنده هایشان بلند مـیشد سر مـیچرخاندم و به خنده هایشان لبخند مـیزدم.
بدلیجات نقره ای کـه دور مچ دستم حلقه شده بود ، چشم هایم را مـیزد ، بازی با حلقه های دستبند را پیش گرفته بودم کـه پدر عروس ، عموی کوچکم صدایم زد...
_نــــورآ جان
به احترامش بلند شدم و با لبخند از جلوی صندلی ها رد شدم ...
به آغوشم کشید و دستی بـه موهایم کشید
_ تو چرا یـه گوشـه نشستی ،
عمو جآن...تو دیگه چرا؟! سال هاست هرکسی کـه ساکت بودنم را مـیبینم ، مـیپرسد و من فقط لبخند مـی ، هیچ کدام از شما محرم ِ من نیستید ،
نبودید که تا برای پایین آوردن بابا از خرِ شیطان بـه سراغ شما بیـایم...حمایت های شما ، عیدی ها سنگین و شادباش های پر پول هست و بس ...حمایت های شما همـین دعوت بـه و نوشیدنی ست ، حمایت های شما تنـها دستیست کـه گاه گاه پشت کمرم مـینیشیند که تا بگوید ما هم هستیم.
_مـیرم عمو جان ، چشم
دستم را گرفت و چند قدمـی با خودش من را هم کشید ،
_باید خودم ببرمت
برگشتم و به چشم های خیره ی احمد رضا نگاه کردم ، درون نگاهم التماس به منظور نجات بود ، شلوغی حالم را بد مـیکرد ، جیغ های کرکننده بیشتر...دست دیگرم را کمـی بلند کردم که تا متوجه شود و برای کمک بـه سمت بیـاید اما درون شلوغی آدم هایی کـه شاد و سرخوش درون حال یدن بودند ، احمدرضا را گم کردم.
شاید حتما به عمو و بقیـه اقوام حق مـیدادم ، درست چند سال ِ پیش ، وقتی کـه عروسی ها تنـها صدای جیغ و سوت های من بود کـه بقیـه را وادار بـه همراهی مـیکرد ، یـا وقتی اولین نفری کـه برای یدن پیشقدم مـیشد و با شوق و حرارت بقیـه را هم گرم مـیکرد ، من بودم.
حالا تنـها بهانـه ای کـه برای اینـهمـه عوض شدن بـه دیگران مـیدادم ، بالا رفتن سنم بود...
گیلدا را دور تر از خودم دیدم ، با پسری کـه پشتش بـه من بود گرم مشغول یدن و خندیدن بود.
بهتر بود مزاحم او نمـیشدم.
برای همان چند دقیقه ای کـه عمو منتظرم ایستاده بود و با لبخند تماشایم مـیکرد خودم را بـه عروس عموهایم رساندم و در حالی کـه برای های آن ها دست مـیزدم ، خودم را تکان مـیدادم.
"یـه چترِ خیس و دریـا کنار و پرسه های عاشقانـه"
لبخند روی لبم نشست ..آهنگ ِ موردِ علاقه ام را مـیخواند...
خودم را از چشمان ِ عمو مخفی کردم و گوشـه ای از تالار کـه نزدیک بـه نده های پر جنب و جوش بود ، ایستادم.
چشم هایم را ریز کرده بودم و در آن حد ِ فاصله ی پلک هایم، آشناها را مـیدیدم.
خدمتکار با سینی حاوی نوشیدنی های مختلف جلویم ایستاد
دستم را جلوی بردم که تا نوشیدنی قرمز را انتخاب کنم ، اما درست همان لحظه کـه انگشتانم ، خنکی لیوان را لمس کرد، دستی مردانـه جلو آمد و جام را زودتر از من برداشت
بوی عطر همـیشـه آشنا لبخند روی لبم آورد ...
حضور همان مردی کـه پیش از من بـه سینی خدمتکار دست برد را درون کنار خودم احساس کردم ، بی آنکه بـه سمتش برگردم ، سرم را کمـی بـه سمتش خم کردم ، شلوار مردانـه ی مشکی و کفش های براق و واخورده ی همان رنگ...کمـی بیشتر دوست داشتم کنارم بایستم...بوی عطرش خاطره انگیز بود...
هر شب قبل از خواب کمـی درون اتاقم مـیزدم ، لباس های با جا مانده از او ، هنوز هم بوی همـین عطر را مـیداد..
_برنمـیدارید؟
با ناراحتی بـه داخل سینی نگاه کردم و از خدمتکار تشکر کردم
_نـه ممنون
لبخند زد ...اما پیش از رفتنش صدایی نگهش داشت
_مـیشـه بـه من یـه شربت دیگه بدید ، اینم به منظور خانوم
نفسم رفت...صدایی سرم بـه گوش خورد کـه خون درون تنم یخ بست.
سرِ زیر انداخته ام از روی کفش هایش بالا آمد...و فقط چند صدم ثانیـه روی تیله های مشکی اش ماند...
قلبم تند نمـیزد، قلبم اصلا نمـیزد کـه بخواهد تند بزند ، دستم را روی کشیدم ، آروم باش!
طبقِ عادت گذشته اش جام را تکانی داد وزد...جام دیگر را جلوی چشمانم تکان داد ، قرمزی های چشم هایم بـه قرمزی ِ مایع ِ داخل جام کشیده شد...
_بزن گرم شی
دستم را پیش بردم و جام را گرفتم ، خیره خیره نگاهم مـیکرد ، فقط چشم هایمان نشان آشنایی داد
یک دستش را بـه جیب زده بود و با دست دیگرش نوشیدنی را تکان تکان مـیداد
_فکر نمـیکردم دوستم ، از قوم و خویش شما زن بگیره
عرق روی تیره ی پشتم نشست ، نفسم دوباره رفت ،
فاصله ی بینمان را پر کرد و دستش را زیر جامم برد ، بالا آوردش ...تا نزدیکهایم...
لبه ی جام ، بههایم چسبید ..با فشار ِ اندکش دهانم پر شد ...یک جا پایین فرستادمش ...جرعه ای دیگر نوشید و با خنده جام را از رویـهایم پایین کشید
_زیـاده روی نکنی بهتره
جام را از دستم گرفت و با خود برد ، روی نزدیک ترین مـیز هر دو جام را رها کرد و با لبخند برگشت.
ماتم بود ، انگار کـه زمـین و زمان ایستاده باشد و من و او درون برزخ چشم درون چشم مانده باشیم.
چراغ هایی کـه بالای سرمان روشن مانده بود خاموش شد و هالوژن های کوچک فقط روشن ماند
بوی عطرش زیر مشامم پیچید ، سرگیجه ای درون سرم بـه راه افتاده بود کـه او را درون حال چرخیدن بـه دورِ خود مـیدیدم ،
صدای خش دارش ، لرزاندم...
_نوبتیم باشـه ، نوبت ِ منـه ، بیم!؟
نگاهم روی انگشتان کشیده و مردانـه اش بود..نفسم را حبس کرده بودم و صدایی از من درون نمـی آمد.
گرمایی دست و کمرم را گرفت ، بـه سمت جمعیت بردم...
خواننده آرام شروع بـه خواندن کرد...
سلطان قلبم تو هستی...
ارتباط چشم هایش یک لحظه هم قطع نمـیشد ، نگاه لعنتی وارش...لبخند ِ کوتاه و ناآشنایش ...
مرا بـه سمت خودش کشید و آرام آرام تکان خوردیم.
یک دستم مـیان پنجه های مردانـه اش بود و آن دستم بر روی سر شانـه های پهنش...من این مـیان چه مـیکردم؟!
"دروازه های دلم را شکستی ...پیمان ِ یـاری بـه قلبم تو بستی..."
سرش را روی صورت ِ حیرت زده ام خم کرد ، نفسش بـه صورتم خورد ، تن یخ زده ام گُر گرفت و دلم ریخت
_با من پیوستی؟!
نفس بلندی کشیدم ، با تعجب بههایم خیره شد ...به زور چند کلمـه را کنار هم چیدم
_بــ..ذار...بــر...م
نفسش زیر گوشم خورد...
_خیلی وقته رفتی ،
نگاهش رفت روی پوست ِ ی تنم ، آنقدر نزدیک بود کـه نفسش بـه مژه هایم برسد و چشمانم را گرمای نفسش بسوزاند
_پدرت داره نگامون مـیکنـه !
قدرتی درون خودم نمـیدیدم کـه سر برگردانم و ازی کمک طلب کنم ، من فقط مات ِ چشم هایی بودم کـه به التماس های نگاهِ من مـیخندید.
مردم و زنده شدم...نگاهش کشدار شد ....زانوهایم شل شد ...انگار کهی زمـین را از زیر پایم بکِشد...
هر دو دستم را محکم گرفت و مانع از افتادنم شد ، چشم هایم رمق ِدیدن را کم کم از دست مـیدادند کـه فشار دستانش را بیشتر کرد ، بالا کشیدم...
_هی هی ، زوده به منظور افتادن ، هنوز که تا آخر این آهنگ مونده
پلک هایم را روی هم انداختم ، نوک کفش هایم روی کفش هایش بود کـه پیشانی ام را بـه اش چسباندم.
دست هایش را پایین تر آورد ، کمرم را محکم نگه داشته بود کـه نیفتم؟
مگر نمـیبینی لرزش تنم را ؟ من بـه این همـه نزدیکی بـه تو جنون دارم..
تنم لرزش خفیفی گرفته بود ، نفسم پله پله شد..
سرم را بالا آوردم ...
از بالا نگاه ِ من این همـه خنده داشت؟!
با ترس و صدایی لرزانزدم
_نــ..یفت...م؟!
پاهایم قوتی به منظور نگه داشتن نداشت ، اگر ولم مـیکرد حتما بـه زمـین مـیخوردم.
سرش را روی صورتم خم کرد و با نیشخندی کـه ناآشنا بود جواب ِ التماس نگاهم را داد
_نگران نباش ، پدرت دستتو مـیگیره ، مراقبته ..!!
گوشـه ی لبش بیشتر کش آمد...لبه ی پرتگاهی بودم کـه اگر دستانم را رها مـیکرد ، هیچنمـیتوانست بـه دادم برسد.
التماسم بیشتر شد ..
با بغض اسمش را صدا زدم...
_اعــــلاء
با یک نیشخند گرمای دستانش از دور کمرم باز شد...
پیش چشمانِ خوشحال و لبخند ِ طولانی اش ، رهــــا شدم ...
انگار کـه عمقِ زمـین ِ خالی شده ی زیر پایم ، بـه صدها متر برسد،
پایین و پاییـــن تر رفتم ...
من ، پیــشِ چشــمانش سقــــوط کـــردم و او ، فقــط خـــندید...
نگار کهی سنگینی پشت پلک هایم را آرام آرام برمـیداشت.قبل از باز شدن پلک هایم احساس دردی درون کمر و پاهایم داشتم.
کمـی کـه پلک هایم از هم فاصله گرفت ، خود را درون اتاق احمدرضا دیدم.نیم خیز شدم کـه دردی درون کمرم پیچید.طاقت آوردم و از روی تخت پایین آمدم. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم ضعف داشتم و آهسته قدم برمـیداشتم ، درون اتاق را بی صدا باز کردم ، جز احمدرضا کـه روی مبل خواب بود ، خبری از بابا و افسانـه نبود.
خانـه تاریک ِ تاریک بود و تنم خشک شده بود...
مسیر آشپزخانـه را پیش گرفتم...ضعف داشتم ، انگار کـه یک عمر هیچ چیزی از گلویم پایین نرفته باشد، احساس خشکی شدیدی درون گلویم بـه کنار ،ضعف و دل پیچه ام را کجای دلم مـیگذاشتم؟
چراغ آشپزخانـه را روشن کردم ، داخل یخچال پلو مرغ ظهر مانده بود ، سعی کردم بی صدا به منظور خودم غذا گرم کنم اما انگار کـه گشنگی ام به منظور یک وعده و دو وعده نبود ، دلم نیـامد نیمـی از غذا را گرم کنم ...همـه ی ظرف را توی ماکرو گذاشتم ...
صندلی را عقب کشیدم و آرام نشستم ، کمر و پاهایم درد مـیکرد ، مگر افتادن از فاصله یک متر و هفتاد سانتی چقدر دردناک هست که من اینـهمـه ضعف دارم؟
نگاهم بـه دقایق باقی مانده ی ماکرو خشک شده بود...از درد چشمانم را بستم و به پشت کمرم و پایین ترش دست کشیدم...من یک بیمار ویروسی بودم؟ من نـه...ما اعــــلاء جان!!
"استخوان های کتف ام بیرون مـیزند.مثل دو قله ، دو قله ای کـه بینشان دره ای دارد.دره ای درون امتداد گردن ِ بلندم کـه پاتوق ِ صورت زبرتوئه! عادت داری کـه صورتت را بگذاری این جا،توی این دره فرو ببریش و من از قلقلک ریش های خرمایی رنگت کیف کنم..امتداد دره کـه بالا بیـایی ، مـیرسی بـه دریـای موهایم...خودت را غرق مـیکنی لابه لایشان و موج موج بوسه ازهایت مـیفرستی بـه موهایم <مـی کُشـه این موهات آدم و...> مـیگویی این را هربار...و صورتت را بیشتر فرو مـیدهی توی موهایم که تا من غرق تر شوم درون بالشت سفیدی کـه کناره هایش لک برداشته ، لک های زرد و سیـاهی کـه حاصلِ کار چشم هایم است.شب ها کـه سیـاهه مداد چشم هایم با شوریـه اشک هایم قاطی مـیشود ، حاصل اش مـیشود لکه های زرد و سیـاه کناره های بالشت <چشم هات وحشیـه ، خیس کـه مـیشـه جنون زده مـیشم !> هربار کـه زول مـیزنی توی چشم هایم این را مـیگویی...و من حالا مـیدانم کـه باید تمام فعل هایم را ماضی کنم"
چشم هایم را بستم...چند نفسِ عمـیق کشیدم ...بلند و پشت ِ هم...به گمانم خوب شده ام...
با صدای ماکرو نفس بلندی کشیدم و بلند شدم.
نیمـی از برنج را توی بشقابم ریختم و تکه ای بزرگ از ی مرغ را درون ظرف دیگر گذاشتم.
به برش کوچکی از نان ِ روی مـیز دست کشیدم ، لعنت بـه تو ای دل کـه چه نان هایی کـه در سفره ام نمـیگذاری!
قاشق اول غذا را پیش از خارج شدن بغض از گلویم پایین فرستادم ، طعم غذا را انگار کـه بعد از سال ها حس مـیکردم...
قاشق های بعدی را زود و تند بـه دهانم گذاشتم ، ضعف ِ عجیبم از افتادن بود!؟ از سقوط؟
چشم هایش لحظه ای از پیشِ چشمانم کنار نمـیرفت ...به جز لبخندش کـه رنگ عوض کرده بود ، هیچ چیزِ این مرد تغییر نکرده بود ، هنوز همان عطر...هنوز همان...
صدای پچ پچی از پذیرایی آمد ، قاشق را درون هوا نگه داشتم و گوش هایم را بیشتر تیز کردم.
بابا بود!!
به هول از روی صندلی بلند شدم اما به منظور فرار دیر شده بود!
_بیـا بیرون کارت دارم!!
لحن توبیخ کننده و صدای جدی اش لرز بـه تنم انداخت ، غذا را پایین فرستادم و با ترس بـه چشم هایش کـه دیگر نگاهم نمـیکرد خیره شدم.
افسانـه جلوی بابا ظاهر شد و با صدایی کـه خیلی آرام بود التماسش کرد
_الان وقتش نیست ، بذار به منظور فردا صبح
_تو برو کنار ، تو دخالت نکن
هر دو آرام صحبت مـید ، که تا احمدرضا از خواب بیدار نشود.
بابا بـه سمتم آمد و مچ دستم را چنگ زد ، نالیدم از درد ...در دلم!
به سمت پله ها کشیدم و هر لحظه نگاهم بیشتر ملتمسانـه افسانـه را دنبال مـیکرد ، اگر او مـیخواست احمدرضا را صدا مـیزد ، بیدار مـیکرد ،...احمدرضا اگر بلند مـیشد بابا من را روی پله ها نمـیکشید و با خودش نمـیبرد.
پشت درون مچ ِ دستم را رها کرد ، شمرده شمرده ..با رگی کـه از گردنش بیرون زده بود ، انگشتش را بـه در اتاقم زد
_بازش کن
صدایش پایین بود اما دلم را مـیلرزاند ، درون را باز مـیکردم کـه چه شود؟! کـه تنـها حریم ِ بـه جا مانده از من بـه ویرانـه تبدیل شود ؟
_بابا تو رو خدا ، خب بریم یـه جای دیگه صحبت کنیم
افسانـه بـه بازوی بابا چنگ انداخت و نزدیک گوشش زمزمـه کرد
_مجید جان ، بذار به منظور بعد ، الان نورا هم خسته هست ، رنگ بـه رو نداره ، عزیزِ دلم...
عزیزِ دلش ، پایش را درون یک کفش کرده بود که تا من را امشب زنده زنده درون خاک کند...
بازویم را گرفت و محکم بـه در فشارم داد
_بازش کن ،
سر چرخاندم که تا شاید دیدن ِ اشکی کـه در چشمانم حلقه زده بابا را از خرِ شیطان پیـاده کند ...
افسانـه اشاره ای کرد کـه متوجه منظورش نشدم که تا اینکه بابا را بـه سمت خود کشید و چند قدم فاصله گرفتند.
با تکان دستی کـه پشت سر بابا پنـهان مانده بود ، متوجه منظورش شدم ،
با دستانی کـه مـیلرزید درون کلید را ِ قابِ عکسم برداشتم ، افسانـه بابا را التماس مـیکرد ...کلید را بـه سمت قفل درون بردم.
آنقدر ترسیده بودم کـه لحظه ای ترس باعث شد کلید از دستم بیفتد...
صدای افتادن کلید و "وای" من ...
بابا بـه سمتم هجوم آورد ، بـه عقب هلم داد و کلید را از روی فرش برداشت ، چرخیدن کلید را کـه دیدم فاتحه ی تمام خاطرات ِ بـه جا مانده را خواندم...
در اتاق را باز کرد و جلوی چشمانم پا داخل گذاشت...فاصله گرفتم ...از خاطراتم..از دری کـه به رویی غیر از من باز شده بود...از صدای شکستن صندلی و آینـه ها...
همـه چیز تار شد..درست مثل چند ساعت قبل...چشم هایم سیـاهی رفت...درست مثل حالا...نصف پله ها را غلتیدم و پایین رفتم...وسط پله ها نشستم...با بغض بـه در اتاق و سایـه هایی کـه در آن راه مـیرفتند خیره شدم.
_چی شده؟! چه خبره؟!
احمدرضا صورتم را تکان مـیداد ، شانـه هایم را گرفت ...اما نگاهم از درون اتاق کنده نمـیشد...
با عجله پله ها را بالا رفت ، درست وقتی بـه همان نقطه ای کـه خیره اش مانده بودم ، رسید...متوقف شد.
سرچرخاند و نگاهم کرد...قدمـی بـه سمت اتاق رفت ...دوباره نگاهم کرد ...
چشم بستم و سرم را بـه نرده ها تکیـه دادم...برای من چه فرقی مـیکرد کـه احمدرضا هم مثل افسانـه و بابا پا بـه اتاق ِ خاطراتم بگذارد؟
_فکر کنم اتاقتو زیر و رو کنـه!
پلک هایم از هم فاصله گرفت...نرفته بود؟! پا بـه اتاقم نگذاشته بود!؟
_نرفتی؟!
تک خنده ای تلخ زد
_تو دوست نداری!
سرش را خم کرد و نگاهم کرد...آرامزدم
_تموم شد! این صدای شکستن قابِ عکسمون بود ، لابد الان مـیره سراغ کمد لباس هاش...پاره پورشون مـیکنـه...بعدم مـیز و دو که تا صندلی ِ یـادگاریِ کافه پنیر...خدا کنـه عهامون و زیـاد خورد نکنـه ، بشـه چسبوند!
سر و صداهای اتاق تمامـی نداشت اما من...تمام شدم!
احمدرضا دستم را گرفت ، بی رمق تر از آن بودم کـه نگاهش کنم ...پلک هایم را روی هم انداختم ، بلند شد و بلندم کرد.
همان پالتویی کـه برای عروسی تنم کرده بودم را تن کردم ، شالم را روی سرم انداخت و کفش هایم را جلوی پاهایم نگه داشت.
به پشت سرم خیره مانده بود ، بـه درب اتاقم کـه همچنان بازمانده بود...مگر بهم ریختن خاطرات 4 ساله ی من و اعلاء چقدر زمان مـیبرد کـه تمامـی نداشت خانـه تکانیشان!؟
دستش را پشت کمرم گذاشت و پشت سرم ایستاد ، مسیر نگاهم را پر کرد ، اتاقم را دیگر ندیدم...
کجایی رفیق؟ رو بـه راهی؟ من را بـه زمـین انداختی رو بـه راه شدی؟ دلم بی قراری مـیکند و فاصه دورتر از آن هست که بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری کـه بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری کـه بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری..بیـا رفیق! انصاف نبود کـه زمـینم بزنی...انصاف نبود کـه کلبه ی خاطراتم را با زمـین زدن ِ من نابود کنی...انصاف نبود آنقدر دور باشی کـه نتوانم دردهایم را با نوازش موهایم از یـاد ببرم...و چقدر احساس ضعف مـیکنم...و دست هایم ناتوان تر از آن هست که بتواند جلوی غصه هایم سد شود...رفیق...رفیق...رفیق...در این شب ِ زمستانی ..هنوز هم باور نمـیکنم کـه تو مرا زمـین زدی...تو بـه زمـین افتادنم خندیدی...رفیق جانِ من...در این شب ِ زمستانی رو بـه راه هستی؟... رو بـه راه شدی؟
بام تهران را پیـاده گز مـیکنیم و نـه من حرفی به منظور گفتن دارم ، و نـه احمدرضایی کـه از سرما بـه خود مـیلرزد و تلاش مـیکند کـه من متوجه نشوم!
_بیـا این شال من به منظور تو
_نـه
پیش از نـه گفتنش شالم را از روی سرم برداشتم و دور شانـه هایش انداختم ،
کلاه ِ پالتویم را روی سرم کشیدم و موهایم را مخفی کردم.
_بد خواب شدی ، سر درد مـیگیری
_بیدارم مـیکردی ، نمـیذاشتم برن تو اتاقت
لبخند زدم و دست هایم درون جیبِ پالتو مشت شدند.
_مادرت نمـیخواست بره ، فکر کنم دنبال بابام رفت کـه نذاره اتاقم و بهم بریزه
_نباید مـیرفت!
به منظره ی رو بـه رویمان خیره شدیم ...صدای نفس هایش...بخاری کـه از دهانش خارج مـیشد...همـه را مـیشنیدم اما دلم پرت شدن از این بام را مـیخواست...رفیق جان ، انداختن هم بلد نیستی ، ارتفاع یعنی این...یعنی خانـه هایی کـه تنـها چراغ هایشان پیداست و ماشین هایی کـه تنـها چراغ و نقطه ای...اگر از این ارتفاع مـی انداختیم ، دلم اینقدر نمـیسوخت ، خودت را بده کردی ...گورِ پدرِ من...تو آدم ِ بازی های کوچک نبودی.با من درست بازی کن!
_آش بگیرم؟!
چشم هایش سرخ بود و دستانش را جلویـهایش نگه داشته بود...
_چایی ام بگیر...
_سردته؟!
لبخند زدم و رویم را برگرداندم
_تو سردته
کاسه ی داغ ِ آش را درون یک دستم نگه داشتم اما احمدرضا بارها بابت ِ داغی کاسه ، این دست و آن دست کرد.
_من نمـیخواستم باهاش بم!
قاشق ِ آش را توی دهانش گذاشت ...لذتش درون غذا خوردن لبخند روی لبم مـی آورد.
_مـیدونم ،
_اون منو برد وسط
_مـیدونم!
_پس چرا بابا نمـیدونـه
شانـه اش را بالا انداخت و در حالی کـه ته ِ کاسه ی آش را درون مـی آورد ، آشِ خود را درون پیـاله اش ریختم
_به خاطر من گشنـه موندی!
خندید...
_چرا نیومدی پیشم ؟ وقتی عمو منو برد نگاهت کردم
_جلوی چشمت هی رژه مـیرفت کـه ببینیش...فکر نمـیکردم همچین قصدی داشته باشـه ، گفتم به منظور چند دقیقه تنـهاتون بذارم شاید دوست داشته باشین خاطراتتونو مرور کنید!
_اونقدر توی شوک بودم کـه از وقتی بـه هوش اومدم ، هرچی فکر مـیکنم قیـافه اش یـادم نمـیاد ، هنوز همون قیـافه ی شیش ساله پیشش جلوی چشمامـه ، فقط لبخندش...
مثل همـیشـه نبودی رفیق جان...
نفس عمـیقی کشید و در حالی کـه هنوز سرش پایین بود و با قاشق آش را بهم مـیزد گفت
_تو کـه توی صورتش بودی ، مژه مـیزد مژه هات تکون مـیخورد!
بی حرف سرم را خم کرد و عطر موهای رنگ شده ام را بلعیدم...
برق ِ اشک ِ نگاهم از چشمانش دور نماند ، دست دراز کرد و نم ِ اشک را گرفت
_قشنگ مـییدید...!چی دم گوشت مـیگفت؟!
گوشی موبایلش را از جیبِ کتش بیرون آورد...همـینطور کـه صفحه موبایل را بالا و پایین مـیکرد جوابش را دادم
_گفت زوده واسه افتادن ، گفت اگر بیفتم بابام دستمو مـیگیره ...گفت بابات داره نیگامون مـیکنـه!
حرکت انگشتانش متوقف شد ، بعد از چند لحظه مکث ، سر بلند کرد و به چشم هایم خیره شد
_جدی مـیگی؟!
پلک هایم را باز و بسته کردم ، لبم کـه لرزید دست را جلو کشید و چانـه ام را با پنجه هایش گرفت
_هــیس...گریـه نکن...پشیمون مـیشـه از حرفش...
جلوی پلک هایم را کـه نمـیتوانست بگیرد ...قطره ی اشک پایین افتاد و سقوط کرد
_کمکت مـیکنم ، همـه اون روزای خوبی کـه داشتی دوباره تکرار مـیشـه ...قول مـیدم نــــورا ، قولِ مردونـه!
فصل سوم(گذشته)
دندان های تو دیوانـه اند
****
"دندان های تو دیوانـه اند
دنیـا را بـه بازی گرفتند
با هر خنده ات
جهان بـه نفع تو تمام مـیشود
و جان سالم بـه در نمـی برد
دلم از دستت"
پله های ریزدانشگاه را دو که تا یکی بالا رفتم ، بالاخره حتما امروز این امضای لعنتی را مـیگرفتم و یک نفس راحت مـیکشیدم.
ورودی ان بسته و بود از قسمت ورودی برادران وارد آزمایشگاه شدم ، قبل از اینکه بـه طبقه بالا بروم سراغ دکتر نصرتی را از حراست گرفتم ، بـه محض شنیدن این خبر کـه دکتر بیرون نرفته و هنوز داخل آزمایشگاه هست سر از پا نشناختم و با عجله پله ها را بالا رفتم ، پشت درون اتاقش چند دانشجوی دیگر هم منتظر بودند ، با ناراحتی نفسم را بیرون دادم و آه کشیدم...
_نگید کـه نیست!!
دو و یک پسری کـه دور تر از بقیـه روی صندلی نشسته بود هر سه خندیدند و یکی از ها گفت
_نماز بخونـه درو باز مـیکنـه
روی همان پله های اول نشستم و "آخیش"ِ غلیظی گفتم
_خدا لعنتش کنـه ، نمازش تو کمرش بخوره ، دو ماهه دنبالشم ، شدم نـه ترمـه فقط واسه این مرتیکه...
با آمدن دستی پشمالو روی شانـه ام ، جیغ خفیفی کشیدم و حرف درون دهانم ماسید
_فکر نمـیکنی صدات بلنده مـیشنوه؟
با دیدن چهره ی خوابالوده ی پژمان و موهای شانـه نکرده اش ، داغِ دلم تازه شد
_بایدم ازش طرفداری کنی ، تو معدلت از من دو نمره پایینتر بود ولی چند روزِ دیگه کارت تموم مـیشـه و مـیمونـه ارائه ات ، اونوقت من هنوز لنگِ امضای پروژه ام!
کنارم روی همان پله ها نشست و لیوان ِ آب ِ خنکی را سمتم گرفت
_کل این4 سال ، هیچی واسم نداشت ، فهمـیدم کـه بین قطر و ضخامت جوش های صورتت با حرص و جوشی کـه مـیخوری یـه رابطه مستقیم هست
لیوان آب را یکجا خوردم و به سمت سطل آشغال پشت سرم دقیق و سه امتیـازی پرتاب کردم.
_گورِ بابای جوش! گورِ بابای این مرتیکه یِ
با صدای باز شدن درون اتاق بـه هول از روی پله ها بلند شدم و به سمت اتاق دوییدم.
سه نفری کـه قبل از من رسیده بودند ، عجله شان از منم بیشتر بود ، خود را روی مـیز استاد پخش کرده بودند و حتی جیغ جیغ های من و خنده های پژمان هم بـه چشم استاد نمـی آمد ، حداقل خیـالم راحت بود کـه مشترک مورد ِ نظر فقط چند قدم فاصله دارد و امروز امضا را مـیگیرم.
نگاهم بـه ساعت افتاد ...
به پژمان کـه با بی خیـالی روی صندلی اتاق استاد ولو شده بود چشمکی زدم و با صدایی پایین گفتم
_اعلاء کی مـیاد؟
برعمنکه صدایم را پایین آورده بودم
خیلی راحت با همان صدای بمش ، پشت خمـیازه و نشان دهنِ گل و گشادش گفت
_دوست پسر توئه! از من مـیپرسی؟
ریز خندیدم و برگه ی که تا شده درون دستم را که تا نزدیکهایم بردم
_دیشب دعوامون شد ، بهم نگفت ، ولی من قبلش گفته بودم امروز مـیام دانشگاه ، تو مـیگی مـیاد؟
لب و لوچه اش را پایین انداخت و حالت چندشی گرفت
_حالم و بهم مـیزنید.
سرخوشانـه خندیدم و به محض رفتن یکی از دانشجوها ، حالا نوبت من بود کـه روی مـیز استاد پهن شوم!
_به خانومِ رادمند ، ذکر خیرتون همـیشـه هست!
لبخند زورکی زدم...
_استاد تو تایلند ذکر خیر منو مـیکردید یـا تو امامزاده های وطنی...
جنسِ خرابش را مـیشناختم ، اگر اعلاء دو سال ِ پیش فیلمـی کـه از نصرتی درون تایلند گرفته بود را نشانم نمـیداد هم مـیدانستم جنسِ این مرد، ناجنسِ...
برگه را از دستم گرفت و زیر چشمـی بـه دانشجوی و پسری کـه برگه هایشان را نگاه مـید و باهم پچ پچ مـید گفت
_مگه امضاهاتون و نگرفتید، بسلامت!
هر دو مثل موشک از اتاق خارج شدند و تازه استاد متوجه پژمان شد
_تو چرا سر کارت نیستی؟
پژمان بازهم از اون خمـیازه های مزخرفش کـه حال ِ من را بد مـیکرد ، کشید و گفت
_استاد محلول ها رو گذاشتم تو شِیکِن ،حالا حالا ها حتما بلرزونن.
از تعبیرش پقی زیر خنده زدم و خودکار را بـه سمت استاد گرفتم
_یـه امضا پاش بزنید من کارم تموم شده و دیگه از شرم خلاص مـیشید.
بالاتنـه اش را بـه مـیز چسبانده بود کـه سرش را جلوتر آورد
_اگر نخوام خلاص شم چی؟!
پوزخندی روی لبم نشست ، پای برگه ام را امضا کرد و برگه را بـه سمتم گرفت ،
تا خواستم حرف دیگری ب پژمان بازویم را گرفت و آرام بـه سمت خودش کشیدم
_بریم دیگه ،...
ابروهایم را بالا انداختم و پژمان از اتاق بیرون مـیکشیدم...
_خوشت مـیاد با اون لاس بزنی؟
دو بندِ کیفم را روی شانـه هایم انداختم و مانتوی سورمـه ای ام را پایین دادم
_دفعه پیش با دسته گلِ اعلاء خان ، پدرم و همـین مرد درآورد ، الانم این زبون و نریزم موقع ارائه پروژه نمره خوب بهم نمـیده ، تو کـه اینارو نمـیفهمـی...نمره واسه من از همـه چی مـهم تره...
_حتی بیشتر از من؟!
با شنیدن زنگِ صدای اعلاء لبخندِ مـهربانی رویـهایم حک شد
سرچرخاندم و درست پشت ِ سرم دیدمش...
با دیدن شاخِ گلِ رز سفید ، هرچه قهر و دعوا و بحث های دیشب بود از ذهنم پرید
_الهی قربونت برم ، دل نازکِ من
پیش از این کـه با پژمان خوش و بش کنـه ، بهم دست دادیم و گل را گرفتم ، بوی خودش را مـیداد ، بوی خنده هایش و بوی اخم های مردانـه اش و ...
_بسه دیگه ، این دانشگاه حراستشم گیر نباشـه با نگاه های شما من یکی بهتون گیر مـیدم.برید گم شید بیرون!
همـین کـه از کنارم رد شد سرم را از روی مقنعه بوسید...
خوش و بش ش با پژمان زیـاد طول نکشید ، مدام سراغ ِ نصرتی را مـیگرفت و حرف هایی کـه زدیم ، منـهم دست بـه سرش کردم...
دو ترم ِ پیش، اگر بـه دلیل تیکه و متلک انداختن های نصرتی بـه من ، اعـــلاء سر کلاس دعوا نمـیکرد و دست بـه یقه نمـیشد ، نـه مجبور بود تعهدی بدهد و نـه بـه غلط بیفتد.
استاد راهنمای اعلاء با من فرق داشت ، از شانسِ من نتوانستم روزِ انتخاب واحد با این استاد پروژه را بردارم و دوباره مجبور شدم با همـین استاد درس را انتخاب کنم.،
امضای برگه های اعلاء را هم گرفتیم و هر دو بـه کتابخانـه ی بزرگ دانشگاه رفتیم ، گوشـه ای از سالن دو صندلی خالی رو بـه روی هم بود ، با عجله بـه سمت مـیز رفتم و کیفم را روی مـیز گذاشتم ،
اعلاء ولی با آرامش قدم برمـیداشت ..روی صندلی نشستم و از دور تماشاش کردم ...آنچنان قد بلند نبود ، شاید نزدیک یک و هشتاد ...کمـی توپر بود اما چاق و لاغر مردنی نبود ، شانـه های پهنی داشت ، درست اندازه ی سر ِ من ، کـه هی بذارم روی شانـه اش و هی براش بمـیرم!
از دور کـه نگاهش مـیکنم ، خنده هایش ، چشمک زدن هایش ، ژست خاصش درون راه رفتن و از همـه بدتر نیم رخ اش دل از من مـیبرد.
صندلی کـه درست رو بـه رویم قرار داشت را بلند کرد
_کجا مـیخوای بری؟
چشمکی زد و درحالی کهپایینش را زیر دندان های سفیدش فشار مـیداد ، صندلی را کنار ِ صندلی ِ من پایین آورد.
_دور بودم ازت...
ریز خندیدم و به اطرافم نگاه کردم ،ی حواسش بـه ما نبود و فقط ما نبودیم کـه کنار هم نشسته بودیم
همـینکه نشست و کیفش را روی مـیز گذاشت ، دستش را دورِ کمرم حلقه کرد و صورتش را نزدیکم آورد
_اعلاء اینجا کتابخونس!!
شیطنتِ توی چشم هایم را نمـیتوانستم مخفی کنم ، حداقل درون حرف حتما پسش مـیزدم؟!
سرش را نزدیک گوشم برد...
_خودت داری مـیگی ، کتابخونـه ...خونـه!!
مور مورم شد و با خنده ای کـه دیگر ریز و خفیف نبود از او فاصله گرفتم ...صدای "هیس" گفتن ِ یک زن ، خنده هایم را قطع کرد و اخم ِ اعلاء را بیشتر...
روی صندلی صاف نشستم اما اعلاء از جایش تکان نخورد ...سعی کردم بی تفاوت باشم ، زیپِ کیف ِ کولیم را باز کردم و لپ تاپ را بیرون کشیدم...
_تا دو دقیقه ی دیگه سرت و نزدیک گوشم ببینم ، همون کاری و مـیکنم کـه ازش متنفری! بعد بکش عقب...
با دلخوری سرش را عقب کشید و زیرحرفی زد کـه دنبالش را نگرفتم.لپ تاپ را بیرون آورد و قرار شد هرکداممان دنبالِ مقاله های مربوط بـه پروژه مان باشیم.
وقتی بحثِ درس پیش مـی امد ، بعید بود بـه خاطر چیزی یـای البته بـه جز اعلاء از درس و تحقیقم بگذرم .
درس خواندن را دوست نداشتم ، ولی بـه هیچنمـیگفتم ،چه کی باور مـیکرد رادمند از درس و دانشگاه بیزار باشـه ، البته بیزار هم کـه نـه ، ولیی کـه مدام سرش درون کیف و کتاب باشد ، بی علاقه نمـیتواند باشد ، اما من واقعا بی علاقه بودم ، درون این چهار سال اعلاء از روز اول شد هدف دوم من ، هدفی کـه مثل درس خواندن تحمـیل شده نبود ، هدفی کـه پایش هیچ قراردادی را امضاء نکرده بودم کـه بابتش مدام نگرانِ عواقب فسخ قرار داد بای باشم.
مـیان تحقیق ها هرجا کـه اعلاء کلمـه ی انگلیسی را متوجه نمـیشد ازمن مـیپرسید و کمکش مـیکردم ، زبان عمومـیِ قوی نداشتم اما از صدقه سر تحقیق ها و پروژه های دانشگاه زبان تخصصیم خوب بود.
هرلحظه کـه بیکار و کلافه نفسش را توی صورتم فوت مـیکرد و با چتری های رشانیم ور مـیرفت ، صندلیم را از او دور مـیکردم و بلافاصله با حرص صندلی را بـه سمت خودش مـیکشید و در سکوت ِ کتابخانـه صدای وحشتناکِ کشیده شدن صندلی مـیپیچید.
تا بـه خودمان امدیم ساعت شده بود هفت و نیم و من حتی یک لقمـه از نـهاری کـه افسانـه داده بود را نخورده بودم.
به تعداد صفحه ی ورد خودم نگاه کردم ، هفتاد صفحه تحقیق آنـهم با سرچ نـه مقاله و سه پاورپوینت عالی بود ،
خودم و نزدیک لپ تاپ اعلاء کشیدم ...فقط سی صفحه...چی؟؟
_فقط سی صفحه؟!
_هیــــس ، جغ جغو...
در لپ تاپ را محکم بست و کش و قوسی بـه بدنش داد، بالا بردن دستانش و کشیده شدن بازوهایش بوی عطرش را بیشتر بـه مشامِ قویم مـیرساند
_اعلاء تو آخر منو دق مـیدی ، من هفتاد صفحه جمع کردم ولی تو...
خمـیازه ی جمع و جوری کشید ...
_قربونت برم ، تو عادت داری شلوغش کنی ، من ولی تو سی صفحه اصل مطلبو مـیرسونم.حالا یـه ماچ بده خستگیم درون بره...
لب هایش را مثل ها غنچه کرده بود و چشم هاشو لوچ...
_اَااای...
پشت دستمو رویـهایش زدم کـه ناغافل بوسید و "آخیــش ِ" درست و درمانی گفت.
دلم گرم شد...
گرم...
لقمـه های افسانـه را درون ماشین بـه خورد اعــلاء دادم ، بـه دروغم گفتم کـه خودم نـهارم را قبل از آمدن استاد نصرتی خورده ام
همانطور کـه رانندگی مـیکرد لقمـه ی آخر را توی دهانش گذاشتم و نوک انگشتانم را کـه به خیسیِهایش خورده بود با دستمال پاک کردم.
_این افسانـه خانوم اگر بیـاد دو روز درون هفته واسه ما آشپزی کنـه ، خیلی خوب مـیشـه.
در ظرفم را بستم و داخل کیف انداختم
_به ترافیک بگو سنگین بشـه!!
چشم هایش را از روی تعجب گرد کرد و پرسید
_چی؟ بـه ترافیک بگم چی کنـه؟
_بگو که تا وقتی دستم توی دستاته سبز نشـه! ، بگو تموم نشـه
خوب اخلاقش را مـیدانستم ، پیش بینی مسخره بازی هایش را هم مـیکردم..
شیشـه ماشین را پایین داد و دستش را درون هوا ، به منظور چراغ راهنمایی تکان داد و بلند گفت
_چراغ جان نـــورا خانوم مـیگن سبز نشو!
بعد هم دستش را بر روی فرمان گذاشت و به منی کـه به سمتش چرخیده بودم و تکیـه ام بـه در بود با خنده خیره شد.
_سبز شد!!
با خنده پایش را بر روی پدال گاز فشار داد و ماشین با سرعت بـه جلو پرتاب شد ..
ولی من دست از نگاه برنداشتم ...
_تا دو دقیقه ی دیگه بـه اون نگاه ِ مزخرفت ادامـه بدی همون کاری و مـیکنم کـه ازش متنفری!
باید تهدیدش را جدی مـیگرفتم ، اعلاء بغیر از این روی ِ شوخ و آرام چند ماسکِ غیرقابل تحملِ دیگه ام داشت.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و به مسیر باقی مانده که تا خانـه خیره شدم.
_داریم مـیرسیم...چرا امروز چراغ قرمزآ زود سبز شدن؟!
_باور کن اینا حرفِ آدمـیزاد تو گوششون نمـیره ، هی بهشون مـیگم سبز نشید ، ولی مـیبینی کـه دست ِ من نیست.
باید هم سرخوشانـه مـیخندید ، خانـه ی آنـها کـه مثل ما نبود ،
_هنوزم شبا کنار هم شام مـیخورید؟!
بدنش شل شد و کلافه سر تکون داد
_باز شروع کرد خدا
لب هام آویزون شد و پلک هام روی هم افتاد
دو سه بار بیشتر خانـه شان نرفته بودم ، خانـه تقریبا نوساز و ساده ، اما پر از بوی خوب ، حالِ خوب ،....گرمایی کـه در خانـه شان حس مـیشد ، هیچ زمستانی حریفش نبود ،
_سر کوچه پیـاده مـیشی؟
با حرص کیفم و روی پاهام کوبیدم...
_از ذوقِ اینکه منو زودتر پیـاده کنی ، که تا تونستی گاز دادی ، فکر نکن من خرم!!
جلوی چشمای هاج و واج ِ اعـــــلاء درون ماشین را بهم کوبیدم و با قدم هایی تند ، بـه سمت خانـه راه افتادم ،
فصل چهارم(گذشته)
خنده های بی رحم ِ تو
****
خنده های تو ، خدا را بنده نیستند
هر بار مـیخندی
پاره مـیشود
بند دلم
خنده های تو
رحم و مروت سرشان نمـیشود
بیچاره دلم

گلویم خشک شده بود ، بطری ِ آب را به منظور دومـین بار پُر کردم و نیمـی از آن را یکجا خوردم ، بار دیگر که تا قبل از آمدن دو استاد ، پاورپوینت کار را چک کردم ، بـه تعداد حضار کـه از بچه های خود کلاس بودند و تعدادشان از سه چهارنفر بیشتر نمـیشد ، کاتالوگ و سی دی محتوی منابع و پاورپوینت آماده کرده بودم.
دیروز روز دفاع یـا همان ارائه بچه های کارشناسی بود کـه گروه ِ اعلاء و بقیـه شاگردها کارهایشان انجام شده بود.
نفسم را چند بار سعی کردم بـه حالت منظم خودش برگردانم اما یک چیزی کم بود ، یک حسی بهم مـیگفت نصرتی تلافی ِ رفتار اعلاء را درمـی آورد و یک حسی بهم مـیگفت استاد اصلیِ پروژه اجازه نمـیدهد.
با آمدن هر دواستاد ، سه نفر از دانشجوها کـه ارائه شان بعدِ من بود وارد کلاس شدند ،
به پژمان و سروین سپرده بودم کـه اعلاء را پیش خود نگه دارند و مانع از آمدنش شوند، با اینکه دیدنش دلگرمـی مـیداد و از استرسم کم مـیکرد اما کافی بود نصرتی با او مواجه شود...واویلا مـیشد...
استاد سیف درون کلاس را پشت سرش بست و با لبخند سلام کرد ، آنقدر هول شده بودم کـه بزرگتری و کوچیکتری را فراموش کرده بودم.با استرس کاتالوگ و سی دی هارا بین بچه ها تقسیم کردم.همان لحظه استاد سیف احسنتی گفت و چیزی کنار اسمم یـادداشت کرد کـه بار ِزیـادی از استرسم را کم کرد.
با اینکه هنگام ارائه دیدم کـه بچه ها بدون اینکه کاتالوگ هارا باز کنند بـه گوشـه ای پرت و مشغول آماده ازائه شان شدند اما خودم را بـه بی خیـالی زدم و زیر خنده های نصرتی ارائه ام را شروع کردم.
چند بار مطلب یـادم رفت و چند بار آب دهنم توی گلویم پرید ، با اینکه همـیشـه سر کلاس ها به منظور ارائه و کنفرانس داوطلب مـیشدم ولی هنوز دستپاچگی عادتم بود.
درست سرِ بیست دقیقه ارائه ام تمام شد و بچه ها تشویقم د...
نفسم را بیرون فرستادم و کف دست های سردم را روی لپ هایم گذاشتم.
استاداها را مـیدیدم کـه مشغول حرف زدن هستند ، برگه ی نمره را تحویلشان دادم ...
نصرتی جز لبخند و نگاه های مسخره اش حرفی به منظور گفتن نداشت ،
با نوشتن نمره نوزده و نیم استاد سیف ،بار ِ سنگینی کـه روی شانـه هایم بود ، دو برابر شد
_چرا استاد؟!
بغض داشتم و دلم مـیخواست ب زیر گریـه ، مطمئن بودم از این درون بیرون بروم هیچاندازه من به منظور پروژه اش زحمت نکشیده و کار نکرده.
_استاد نصرتی خیلی از ارائه راضی نبودن اما به منظور من قابل قبول بود ، انشالله ارشد..
به خودم دلداری دادم کـه استاد نصرتی از مقنعه بلندی کـه تا روی شکمم مـی امد و مانتوی گشادی کـه تا روی زانو راضی نبوده!!
تشکر کردم و برگه را به منظور تحویل بـه امورآموزشی از استاد سیف گرفتم.
وقتی از کلاس بیرون امدم ، چشم چرخاندم که تا بلکه اعلاء حریف بقیـه شده باشـه و بیـاید...اما نبود.
برگه را بـه مدیر آموزشی تحویل دادم و پله های دانشگاه را آرام و طمانینـه پایین رفتم.
عملا کارِ من توی این دانشگاه تمام شده بود ، حالا معلوم نبود ارشد همـینجا قبول شوم یـا یک دانشگاه ِ دیگر ، دلم برایش تنگ مـیشد...
برای بوفه ی کوچیک و پراز بوهای مختلفش...برای راهروی های بین کلاس کـه همـیشـه یکی دو دانشجو را مشغول درس خواندن یـا گپ زدن بـه خودش دیده بود...حتی به منظور راهروی اضطراری کـه همـیشـه ی اعلاء و من کنار هم مـینشستیم و زمستان ها بـه خیـال ِ خودمان دانـه های برفی مـیشمردیم!
چشم هایم داغی اشک را حس مـیکرد وهایم مـیلرزید ، زنی کـه مسئول حراست بود ، با تعجب نگاهم کرد ، چند بار کارت دانشجوییم و گرفته بود و اسمم را یـادداشت کرده بود...دلم به منظور اوهم تنگ مـیشد!
از ساختمان دانشکده بیرون امدم کـه گوشی همراهم زنگ خورد ، شماره ی اعلاء بود ...مردِ عنکبوتی سیو اش کرده بود
_سلآم
_سلام خانوم ، فارغ التحصیلی مبآرک ،
فین فینم راه افتاده بود و این تبریک ها بیشتر بـه غصه ام اضافه مـیکرد
_ممنون ،کجایی؟
_جلوی درون اصلی ، جا نبود ماشین و پارک کنم ، تو خوبی؟
خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد و لحنش تغییر کرد.
_دارم مـیام
تلفن و قطع کردم و قبل از رسیدن بـه اعلاء چند قطره اشک ریختم که تا سبک بشم.
از دور دوباره محو نگاهش شدم ... محو دست ت اش ... محو پالتوی بلندش کـه تا روی زانو مـی امد و حتی پولیوری کـه زیر کتش تن کرده بود ، محو تکیـه دادنش بـه ماشین ، محو "جآن جآن " گفتنش حتی به منظور مسخره بازی!
_وای خدا ، قیـافشو...بیست گرفتنم ناراحتی داره؟!
با یک قدم فاصله ی بینمان پر مـیشد کـه دسته گل بزرگی را کـه روی صندلی عقب ماشین گذاشته بود ، نشانم داد
_دیدم اینجا یکم خیته گفتم هروقت دوتایی شدیم تقدیم کنم.
دست هام و توی جیب کاپشن بزرگ ِ سفیدم فرو بردم
_بهم داد نوزده و نیم!!
خنده ی چند لحظه پیشش شد اخم!
_دروغ نگو...مگه مـیشـه؟!
بغضم سرِ وا شدن داشت...عادتم بود وقتِ بغض مـهام و ببندم و باز نکنم ، حرف ن و سکوت کنم.
سرتکان دادم و در ماشین را باز کردم ...قبل از هر عالعمل دیگه ای از اعلاء، سوار ماشین شدم.
وقتی توی ماشین نشست، دست گل ِ رزِ سفید و روی پاهایم گذاشت و دلداریم داد
_حالا اشکال نداره ، نیم نمره چه اهمـیتی داره ، مـهم اسم استادِ پای پروژه اتِ کـه سیف از همـه کله گنده تره.
دسته گل و نزدیک بینی ام نگه داشتم و بو کشیدم ،
لحظه ی آخری کـه اعلاء با خوشحالی مـیدان ِ دانشگاه را دور زد و برای همـیشـه بـه سمت دانشگاه دست تکان داد ، روی صندلی چرخیدم و عظمت دانشگاه را با همـه ی خاطراتش و با خودم بردم...
به مژ های بلندش خیره شدم ...تمام ِ حواسش بـه رانندگی و سبقت گرفتن از ماشین های داخل اتوبان بود
_اعـــلاء دیشب خوب خوابیدی؟
سرعت ماشینش مثل همـیشـه زیـاد بود... از ترس خودم را محکم بـه صندلی چسبانده بودم
_شب بخیر گفتی؟
_ببخشید خب ، بیـهوش شدم یـه دفه
با اخمـی کوتاه به منظور لحظه ای نگاهم کرد
_بعد توقع داری خوب خوابیده باشم؟ کلافه بودم که تا صبح
_مـیدونم ...ببخشید
_نمـیبخشم!
به سمتش چرخیدم و دستم را روی بازویش گذاشتم...
_چیکار کنم جبران بشـه؟!
با خنده ای کـه کنترلش مـیکرد اما کاملا مشـهود بود گفت
_فعلا یـه صبح بخیر بگو که تا زندگی از جریـان نیفته
خنده ای کـه از ته دل و وجودم بود ، سر دادم
_صبح بخیر جـــانا
خنده اش نمایـان شد و با شیطنت گفت
_بده پیشونیتو ببوسم
....
کافه ی جمع و جوری را درون خیـابان آرژانتین درون نظر گرفته بود ، قرار بـه جشن دو نفره بود ...تا خود کافه بیشتر شنونده بودم...
مـیز دو نفره ی دنجی را درون طبقه بالا انتخاب کردیم ، بغیر از ما هیچطبقه بالا نبود ، دست های یخ زده ام را جلوی دهانم گرفتم و چند بار "ها" کردم.
_سردته؟
سری تکان دادم و دست هایم را مـیان انگشت های پهن و کشیده اش بـه بازی گرفت
_بداخلاق شدی ، باز افسانـه جون و بابات قراره دوتایی برن مسافرت؟
سرمو بـه نشانـه منفی تکان دادم و به حرکت دست هایش خیره شدم ،
_حالا چیکار کنیم کـه مَموش خانوم بخنده؟!
دست هایم را بلند کرد و شروع کرد بـه بوسیدن انگشت ها ، مور مور شدم و ریز شروع بـه خندیدن کردم ، زورم بـه زورش نمـیرسید ، چند بار تلاش کردم که تا دست هایم را عقب بکشم ولی حریص تر مـیشد و با آب و تاب بیشتری جایـهایش روی دستم ذوب مـیشد.
با آوردن سفارش ها گاز بزرگی بـه کیکم زدم و بلافاصله کمـی از نسکافه ی داغ را خوردم
_خوشمزس
اعلاء با بی اشتهایی چنگالش را درون کیک فرو کرد
_نوش جان
توی فکر بود و مـیشد از کشیدن چنگال بـه ته بشقاب کیک این را فهمـید
_چی شده؟
_برای ارشد فکر نمـیکنم بتونم آزاد و بیـام.دیشب با بابا کـه حرف مـیزدیم بهم گفت اگر کار پیدا نکنم ، نمـیتونـه هزینـه ی آزاد وبده
_اینجوری کـه خیلی بد مـیشـه
تکه باقی مونده ی کیک و توی بشقاب انداختم ...زهرمارم شد!!
_باید به منظور دانشگاه دولتی بخونم ، تهران یـا شـهرستانش فرق نمـیکنـه.
_تهران کـه قبول شدنش سخته...شـهرستانم بری کـه از هم دور مـیشیم...
لبخند زد و تکه کیک ِ توی بشقابم را برداشت و نزدیک دهانم آورد
_غصه اش و نخور ، اگرم برم شـهرستان دو سه روز درون هفته بیشتر نیست ، آخر هفته مخلصتم هستم.
کیک و بههام چسبوند ...قبل از فرو بردن کیک بـه دهانم با التماس گفتم
_نری آ...مـیمـیرم!
فشار کیک را بههایم بیشتر کرد و یک جا کیک را درون دهانم جا داد.
آرنجش را خم کرد و دستانش را زیر چانـه اش نگه داشت
_مـیخوام یـه چیزی بهت بگم!
_بگو
_نترسیـا!
وا رفتم...با ناراحتی بـه چشم هایش خیره شدم
_چی شده بگو !
به صورتم نگاه کرد و سر تکان داد
_نـه ولش کن بعدا مـیگم
التماسش کردم...
_مـیگم بگو جونمو بـه لبم رسوندی
انگشت اشاره اش را روی هوا تکان داد
_اول قول بده نترسی
_قول مـیدم فقط بگو زودتر
_دوسِـــت دارم
قهقهه ای زد و با عصبانیت روی دستش زدم
_خیلی مسخره ای
_مسخره بود؟
حالا نوبت من بود ...!
_نـه...راستش منم دوست دارم اما...
با مکث نگاهش را از چشمم گرفت و با تعجب گفت
_اما چی؟
_ما بـه درد هم نمـیخوریم!!
حرکت مردمک ِ چشم هایش متوقف شد ،
با خوشحالی انگشت اشاره ام را جلوی چشمانش تکان دادم.
_دیدی ترسیدی!!
فصل پنجم(گذشته)

بی خداحافظی
"به خدا نمـی سپارمت
راه خانـه اش را خودش هم گم مـیکند
از بس کوچه بعد کوچه دارد"

بار دیگه محتویـات چمدان ِ مشکی اش را بازرسی کردم.چند دست لباس راحتی و چند شلوار جین و پیرهن مردانـه ،
_اونجا سرده ،لباس گرم بیشتر ورمـیداشتی
_مَموش ، همـینجوریش یـه چمدون تو برام بستی یـه چمدون م ، لباس گرمم همونجا مـیخرم ، تازه سه که تا برداشتم.
باز بـه حرفِ اعلاء اعتنایی نکردم و دنبال لباس های گرم گشتم ،
_ببین بعد قول بده رسیدی دو دست کاپشن خوب بخری
_فعلا کـه تابستونـه بعدم پاییز ، کو که تا زمستون
_زمستون کـه خبر نمـیده ، یـهو مـیاد ، صبح پا مـیشی مـیبینی برف پوشونده همـه جارو ،
کمک اش کردم که تا که زیپ ِ چمدان را ببندد...
با اینکه قرار بود آخر هفته ها برگردد تهران ولی حتما لوازم اضافی را هم با خودش مـیبرد.
_کلاسای تو از کی شروع مـیشـه ؟
_دو هفته بعدِ شما ، اصلا هم ذوق ندارم
وسایلش را توی کمد جابجا مـیکرد کـه مادرش درون اتاق را باز کرد
_نورا نـهار چی بگیرم برات؟!
اعلاء کتابی را درون دستانش ورق زد
_ تو کـه مـیدونی نورا چی دوست داره چرا مـیپرسی؟ همون و بگیر
مادرش داخل اتاق آمد و گونـه ام را محکم بوسید
_بچه ام از صبح پکره اعلاء ، یـه سال دیگه مـیخوندی همـه رو اسیر خودت نمـیکردی.
صورتشون و بوسیدم و تشکر کردم ، همـین حرفِ مادرِ اعلاء کافی بود که تا اشک را بـه چشم هایم راهی کند
اعلاء نگاهم کرد و با اشاره فهماند کـه جلوی مادرش گریـه نکنم.
_ به منظور من و نورا سه که تا فیلادلفیـا بگیر ، دمت گرم
مادرش لباسی کـه توی دستم بود را گرفت و در حالی اشک هایش را کنترل مـیکرد گفت
_دوسش داشتی؟
_آره خیلی خوشگله دستتون درد نکنـه
با مـهربانی نگاهم کرد و گفت
_اعلا گفت تولد دعوتی گرفتم، سفیدی بهت مـیاد
اعلاء لباس را از دست مادرش کشید و در هوا بازش کرد
_این چیـه همـه چیش معلومـه ، اینم کـه تپل ، نمـیخواد بپوشی ، یکی از همون لباس مردونـه های منو تنت کن
من هم مثل مادرش خندیدم اما اعــلاء کاملا جدی بود
_این و ولش کن ، هرچی دلت خواست بپوش
بارِ دیگر صورتم را بوسید و در حالی کـه از اتاق بیرون مـیرفت درون را بست
با ناراحتی زانوهام و بغل گرفتم و به تختش تکیـه دادم
_دلتنگت مـیشما
کتاب را روی مـیز گذاشت و کنارم نشست ، دستش را دور گردنم حلقه کرد و سر هایمان را بهم چسباند
_تو چشمام نگاه کن
اگر نگاه مـیکردم حتما اشک ها روی صورتم مـیریخت
_مـیگم تو چشمام نیگا کن نورا
لبخند زدم و در حالی کـه فشار دستش بـه دور گردنم بیشتر مـیشد گفتم
_باشـه بیـا ...خب؟
_من دلتنگ نمـیشم؟! من دلم هواتو نمـیکنـه؟!
پلک زدم
_چرا خب...
_پس چرا هی مـیگی کـه منو مجبور بـه گفتن کنی!
بغض دوباره بـه گلویم چنگ انداخت
_چشماتو نبند
_چشم!
_جوابم چی شد پس؟
_خب نگم کـه دق مـیکنم ، مـیگم کـه از دلشوره ام کم بشـه!
گوشـه ی لبش خندید و شیطنت درون چشم هایش مشـهود شد..با ناراحتی دستانم را روی اش نگه داشتم
_یکی مـیاد تو اتاق ، زشته!
زیرِ نگاه ِ خیره اش دست و پایم را گم مـیکردم.
_عه ...مـیگم نبند چشماتو
_نمـیشـه ولم کن یکی مـیاد تو اتاق
_نبند
نفسم را با کلافگی درون صورتش فوت کردم و چشم هایم را باز نگه داشتم.
صورتش را نزدیک صورتم آورد...کمـی تقلا کردم..نگران ِ این بودم کـه مادر یـا انش بـه اتاق بیـایند...فشار دستش را بیشتر کرد و نگهم داشت.
خیرگی نگاهش را دوست داشتم ، حتی وقتی کـه برای بوسیدنم پلک هم نمـیزد!
لب هایم را کوتاه بوسید و چشمانم را نبستم که تا نگاهمان قفل ِ هم بماند.
کمـی سرش را بـه عقب برد...صورتم حتما گل افتاده بود ...شاید بوسیدن های اعلاء برایم عادی شده بود اما وقتیی از خانواده اش درون خانـه بودند ، حتی دلم نمـیخواست درون اتاق کامل بسته باشد
_مـیشـه قربونتون برم!؟
با گیجی پرسیدم
_ها؟!!
بلند شد و لبه ی تخت پشت سرم نشست
_موهات و کوتاه کردی ، عالی شده ،
دستانش را مـیان موهایم فرو برد و از کنار صورتم ، کف دستانش را بر روی لپ هایم نگه داشت و محکم کشید
_یکم دیگه وزنت اضافه بشـه با خودش اشتباهت مـیگیرن
به من مـیگفت مـهستی...مـیگفت با موهای کوتاه و لپ های آویزانت شبیـه مـهستی مـیخندی و مـیخونی...
کنارش روی تخت نشستم، سرم را روی شانـه اش گذاشتم و مثل این چند ماه ِ بعد کنکور کارشناسی ، صداشو ضبط کردم...وقتای نبودنش لازمم مـیشد...!
_دو دست از پیرهن هام و که نمـیخوام گذاشتم ببری ، با اینا مـیشـه چند دست؟
لبخند تلخی ، با چشم های بسته روی لبم نشست
_ده دست...دیر بـه فکر جمع ِ لباس های کهنـه ات افتادم ، اگر از ترم اول کـه دوست شدیم بـه ذهنم مـیرسید الان کمد اتاق پر بود از عطر تو...
صورتش را کنار صورتم گذاشت و با شیطنت خندید
_مـیگم توام چند دست از اون لباس زیر خوشگلات و بذار من ببرم
صدای خنده های بلندش گوشم را کر کرد
_بی مزه ...
رو بـه روش نشستم و دست هایم را زیر چانـه ام گذاشتم ، یک شبه داشت ، دور مـیشد ، چقدر نذر و نیـاز کردم کـه همـین تهران روزانـه قبول شود اما...
_اینجوری نگام کنی ، اون رویی کـه دوسش نداری بالا مـیاد ، اونوقت هم غذات یخ مـیکنـه هم ...
کف دستم و روی لبش گذاشتم ...
_من از هیچ رویِ تو بدم نمـیاد ، فقط هی کـه برام خاطره مـیسازی ، جای خوشحال شدن ، جای لذت بردن ، مـیترسم از روز نداشتنشون...مـیفهمـی چی مـیگم؟
پلک هایش را بست و صورتش را نزدیک صورتم آورد ،
_تو مـیفهمـی چی مـیگی؟ نداشتن چیـه؟! من اگه جلوی روی تو ، از رفتن و دور شدنمون نمـیگم ، به منظور اینـه کـه مـیدونم تو دلت چه خبره و ممکنـه با یـه جرقه ی من ، انبار باروتت منفجر بشـه! جداییِ چند روز درون هفته اینقدرام دردناک نیست ، اصلا بـه این فکر کن این جدایی شاید مسبب خیر شد و ما بهم نزدیک تر شدیم ، تو بیشتر بهم اعتماد کنی و من بیشتر از قبل عاشقت بشم.همـیشـه ام دوری بد نیست...
پلک هایش را بسته بود ندید اشکی را کـه ریختم ...فصل ششم
از دل این روزها

"وجدانت آرام
که من صبورم و سنگ
و چشم مـیبندم
تا تو نبینی
چه سخت مـیگذرم از دل این روزها"

خانـه درون سکوت و سیـاهی بود ، آرام و بی صدا کنار احمدرضا از پله ها بالا رفتم ، پشت درون اتاقم کـه رسیدم نفسی سخت کشیدم...
_مـیخوای امشب و توی اتاق من بمونی؟ من تو پذیرایی راحت مـیخوابم
سری تکان دادم و قدمـی بـه اتاق نزدیک تر شدم، دستگیره را پایین کشیدم ، هنوز درون اتاق کامل باز نشده بود کـه بهم ریختگی توی ذووقم زد.
پایم را داخل اتاق گذاشتم
_برو بخواب احمد ، من خوبم
در را پشت سرم بستم و به خاطرات درهم ِ اتاقم چشم دوختم.
مـیان تکه های مـیز و صندلی ها ، عها و لباس ها ...نشستم
"من کـه آمده بودم که تا بمـیرم برایت..آمده بودم که تا زبری ِ صورتت را بریزم کف دست هایم..ناز کنم.تا ضعف کنم به منظور ساعدت .حالا نشسته ام بـه عزای خاطرات ِ از هم پاشیده مان...دارم سوگواری مـیکنم...بی رمق، بی حوصله، بی اعصاب، لت و پاره تر از آن کـه بروم توی تقویم و فراموشت کنم.فراموشت کنم قبل از اینکه بدانی...حتی درون مخیله ات هم نمـیگنجد کـه دارم به منظور تو عزا مـیگیرم.با توام لاکردار...تو کـه گند زدی بـه اتاق خاطراتم..مـیخ شدی و مدام کوبیده مـیشوی درون مغزم...نمـیدانی...نمـیدانی...
ای مرگ بـه تصویرت ، چرا گورت را گم نمـیکنی پلک هایم؟!
*************
صبح را به منظور صبحانـه از اتاق بیرون نیـامدم ، هم احمدرضا و هم افسانـه ، هر دو بـه سراغم آمدند ، اما هوای بهم ریخته ی اتاقم هرچه کـه بود ، از خودن ِ صبحانـه کنار پدرم بهتر بود!
اتاق همچنان نامرتب ... کثیف و بهم ریخته ... بوی آب ِ گندیده ی گلدان و یـاس تازه ، بوی چوب ِ نم گرفته و فرش ِ دستبافت خیس ...پنجره ی اتاق را کامل باز کردم و کمـی از برفی کـه پشت پنجره نشسته بود را درون دهانم گذاشتم.
از گرمای وجودم کم نمـیکرد اما جلوی گُر گرفتنم را کـه مـیگرفت.
ضربه ای محکم بـه در خورد و تکان شدیدی خوردم.
با عجله بـه سمت درون رفتم و بازش کردم..با دیدن چهره ی عبوس بابا ، خودم را گم کردم
_سلام ، صبح بخیر!
_صبح بخیر یـا ظهر بخیر؟ چرا از اتاقت بیرون نمـیای؟ باز کـه در این اتاق قفل بود؟
در را باز کرد و اشاره ای بـه بیرون کرد.
_بیـا برو یـه چیزی بخور
از کنارش عبور کردم و با فاصله ایستادم
_من یـه معذرت خواهی بهتون بدهکارم بابا ، باور کنید من اصلا نمـیخواستم ...
حرفم را نیمـه گذاشت و با همان غیظی کـه داشت گفت
_مـیدونم کارِ اون ، علاف و الدوله بود ، مگه دستم بهش نرسه ، پسره ی بی همـه چیز!
تلخی حرف هایش درون گلویم نشست ...
_امروز مـیان وسایل این اتاق و کامل مـیبرن! فردا بعد فردا بعد از کارت با افسانـه قرار بذار برید وسایل جدید بخرید
ماتم برد ، حرف های بابا را توی سرم هجی کردم...وسایل من را کجا مـیبردند!؟
_برای چی بابا؟!
_زودتر از اینا حتما این اتاق و خالی مـیکردم.ولی اون مشاور احمق ِ بی فکر جلومو گرفت.
حق با او بود..مشاور هم خیـال مـیکرد این خاطرات کم کم با پای خودشان از این اتاق بیرون مـیایند.تقصیر من چه بود کـه پای خاطراتم را خود ِ این مرد بُرید و دیگر نرفتند کـه رفتند...!
_خواهش مـیکنم بابا ، تو این اتاق جز یـه مـیز و دو که تا صندلی و یـه کمد چوبی ...
نگاه سنگینش پلک هایم را روی هم انداخت ، بـه نوک ِ پاهایم خیره ماندم.عها و لباس ها...نوشته های روی دیوار و در...کاش مـیفهمـیدم کـه باید به منظور حریم ِ خصوصی هم حریمـی حتما گذاشت.
_همـین کـه گفتم ، حالام بریم پایین یـه چیزی بخوری ، دیشبم کـه شام نخوردی
"چشم" را گفتم اما با
، "چشم " را گفتم اما جانم را گرفت...
هنگام ِ پایین آمدن از پله ها بـه درِ اتاقم کـه باز مانده بود خیره شدم..
صندلی مـیز را عقب کشید و نشستم...بشقاب سوسیس و تخم مرغ ، نان ِ تازه و گرمای چای...با بی اشتهایی لقمـه ی بزرگی را توی دهانم گذاشتم ، لبخند ِ افسانـه و صورتِ بابا کـه حالا از اخم عاری بود...
لبخند زدم!
لقمـه ی های بعدی را بـه سختی پایین فرستادم ، افسانـه گونـه ام را بوسید و قربان صدقه ام رفت.
ظرف ها را بـه همراهش توی آشپزخانـه بردم ، زیر نگاه سنگین بابا ، پلک هایم روی هم مـی افتاد...
در همان آشپزخانـه نشستم و افسانـه درون را بست.
_دستتون درد نکنـه ، خیلی خوشمزه بود.
سراغ سبزی های خورد شده اش رفت و بسته ای را درون قابلامـه انداخت
_نوش جونت ، شبم مـهمون داریم ، م اینا ،
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، بوی قورمـه سبزی را به منظور ش اینا بـه راه انداخته بود ،
_گفتم چرا بوی قورمـه مـیاد!
خندید و سر تکان داد
_واقعا خیلی بدم مـیاد بوی قورمـه و پیـاز داغ تو خونـه بپیچه ، همـین سوسیس هم چون تو دوست داری گذاشتم.
یـاد روزهای اول ازدواجش افتادم ، وعده های غذایی ما را بـه کل با آمدنش تغییر داد ، دیگر خبری از غذاهای سنتی و قدیمـی نبود...قورمـه ممنوع بود چون بوی سبزی اش کل خانـه را برمـیداشت.مادر اعلاء برایم مـیپخت ، هربار کـه هوس مـیکردم!
_دیشب ، مـیشـه بگید وقتی بی هوش شدم چی شد؟!
مقداری آب درون قابلامـه ی بزرگش ریخت و رو بـه رویم مشغول ِ درست ژله شد
_ما شب ِ حنابندون پسره رو دیدیم ، ولی خیلی عوض شده بود ، ازش عگرفتم و به احمدرضا نشون دادم...
_حنابندون بود!؟ بعد چرا من ندیدیم؟
شانـه ای بالا انداخت
_نمـیدونم ، شاید وقتی تو رفتی اومد...مـهمونی شلوغی نبود کـه نشـه همـه ی مـهمون هارو دید ، ولی توکه رفتی من تازه دیدیمش...مجید و کارد مـیزدی خونش درون نمـی اومد! شب عروسیم که...کاش اصلا نمـیرفتی سمتش!
_من نرفتم! عمو منو برد کـه کنار بقیـه باشم ، یـهو کنارم ظاهر شد
_حالا خوبه اون وسط حسابی شلوغ بود ، بـه جز من و بابات مـیشـه گفت خیلی توی چشم ِی دیگه نبودین.
_وقتی افتادم ، اعلاء کمکم نکرد!؟
دستش از حرکت متوقف شد و نگاهش بـه چشم هایم رسید
_یـادم نمـیاد ، وقتی افتادی ، عروسِ عموت کـه با شوهرش کنارتون مـیید بلندت کرد ، سرت زمـین نخورد ، گفتم کـه اون وسط خیلی شلوغ بود ، دورت و گرفتند و سریع آوردیمت بیرون ...به هوش بودی اما حرفای مارو نمـیفهمـیدی...آب قند و نوشابه و هرچی کـه فکر مـیکردیم حالتو خوب مـیکنـه بـه خوردت دادیم که تا یکم بهتر شدی.بعدم احمدرضا گفت بهتره ببرمش کـه استراحت کنـه...
انگشت اشاره ام را روی مـیز مـیکشیدم و به شکل هایی کـه نامرئی بود ، خیره شدم.
_احمد خونـه نیست؟
_احمدرضا با دوستش صبح قراره کوه داشت ، بـه خاطر کم خوابی دیشبم صبح بـه زور بلند شد!
بله ای آرام گفتم و از روی صندلی بلند شدم
_کاری هست من انجام بدم؟!
فقط سر تکان داد و از آشپزخانـه بیرون آمدم.
ساعت نزدیک ِ هفت شب بود ، صدای مـهمان ها از پایین مـی آمد...اتاقم خالیِ خالی شده بود ، بابا بـه همراه کارگر ها بـه اتاق آمده بود که تا هیچ چیز را به منظور یـادگاری نگه ندارم ، بـه گلدان های کوچکِ تراس هم رحم نکرد.
تنـها یک فرش ِ دوازده متری ...!
خالی تر از همـیشـه شده بودم...
دوش مختصری گرفتم و لباس های ساده ای پوشیدم ، شلوار ِ آبی نفتی و پیرهن ِ چهارخانـه ی مشکی و آبی نفتی...دگمـه های لباسم را بستم و به رنگ شلوار ، انگشتری را کـه در کشوی لباس هایم بود را دست کردم.
موهایم را دم اسبی بستم و روی فرش نشستم...
از ظهر که تا به حال صدای دلیور گوشی ام قطع نمـیشد! تمام ِ پیغام هایی کـه برای اعلاء فرستاده بود ، یکی یکی برایم دلیور مـیشدند ، اولین پیـام به منظور نـه ماه پیش بود و آخرین پیـام به منظور دو روز پیش!
خبری از پیـام های سال های گذشته نبود ، بـه نور ِ روشن ِ گوشی تلفن زل زدم ...آخرین دلیور پیـام ، پنج دقیقه ی پیش بـه دستم رسیده بود...
گوشی را برداشتم و پیـام هایی کـه به دست اعلاء یـا شاید صاحب شماره ی اعلاء رسیده بود را بخوانم
"چه آدم هایی کـه در رختخواب هایی جدا ، درون آغوش هم بـه خواب مـیروند!"
لبم را گزیدم و سراغ پیـام بعدی رفتم...خوب بـه خاطر مـی آوردم کـه هنگام فرستادن ِ این پیـام چه حالی داشتم و کجا بودم و حتی چه لباسی بـه تن داشتم!
"خوش بـه حالت کـه پیش خودت هستی!"
"بی تو تاریک نشستم ، تو چراغِ کـه شدی...؟!"
تمام این پیـام ها را روزها روی کاغذ مـینوشتم و شب ها بـه دیوار مـیچسباندم....کار همـیشگی ام بود ، روز را بدون صبح بخیر بـه خط خاموشش شروع نمـیکردم و شب را بی شب بخیر پلک روی هم نمـیگذاشتم.
تلفن همراهم زنگ خورد ، ذوقِ تماس ِ اعلاء را داشت دلم...
اما...
_احمد؟!
_سلام ، نمـیخوای بیـای پایین؟!
_کوه خوش گذشت؟
_بد نبود ، املت خوردم جاتم خالی کردم.
_نمـیشـه نیـام؟! باور کن سرم درد مـیکنـه
_تو اتاق خالی نشستی چی بشـه؟!
صدای تقه ای آرام سرم را بـه سمت درون چرخاند
_تویی پشت در؟
خندید..
_آره ...بیـا بیرون
تلفن را قطع کردم و گوشی را روی زمـین گذاشتم ...پایین لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
_مگه عروسیـه ؟!
احمدرضا با صدایم بـه سمت درون سرچرخاند و با لبخندی کوتاه گفت
_مـهمون اومده ها ، نمـیشـه کـه با لباس اسپرت اومد!
و بعد بـه یقه ی مردانـه ی لباسم دست کشید
_خودتم که...
نگاهش بـه پشت سرم افتاد ، نزدیک تر آمد ، بی آنکه حواسش باشد کـه پایش را بر روی پایم مـیگذراد...عقب رفتم و پشتم بـه در نیمـه باز ِ اتاق برخورد کرد
_اینجا چرا خالیـه؟!
دستم را بـه سمت دستگیره بردم و در را بـه سمت خود کشیدم
_بابا خالیش کرد ، الان فقط یـه فرش دارم! اونم واسه اتاق مـهمونـه کـه آوردن برام
از کنارش رد شدم و از بالا بـه مـهمان هایی کـه گرم صحبت و خنده بودند نگاه کردم
_بیـا دیگه...احمد!!
سکوتش باعث شد بـه سمتش برگردم ، درون آن حجم ِ تاریکی روی نگاهم خیره مانده بود...
دستی مـیان ِ موهای پُرش کشید
_از دستت خسته شده
ابرو بالا دادم
_کی؟!
_پدرت!
برایم اهمـیتی نداشت ، دست هایم را بـه حالت تسلیم بالا گرفتم
_من سپر انداختم ، برامم مـهم نیست ، چه دوسال پیش ، چه چهار سال پیش چه همـین امروز ، چیزایی کـه این توئه رو کـه نمـیتونن ازم بگیرن!
دستم روی قلبم بود و نگاهش روی همان نقطه...
_احمدرضا جان ، کجایی !؟
صدای افسانـه کـه از پله ها بالا مـی آمد ، لبخندی روی لبم نشاند ، از احمدرضا دور شدم و به سمت پله ها رفتم.
احمدرضا اما هنوز هم همانجا ایستاده بود و افسانـه بـه سراغش رفت.
با خانواده ی افسانـه خیلی جور نبودم ، رفتارها و پچ پچ هایشان همـیشـه روی اعصابم بود...بالاخره ی بزرگه احمدرضا کـه خودش را صاحب سلیقه و سبک مـیدانست.
احوالپرسی مختصری با پسر و هایشان کردم و بعد از رو بوسی با افسر ، کنار پدر روی مبل نشستم.خوش و بش هایی معمول اما بی خود خسته ام مـیکرد ، اما بـه احترام بابا لبخند مـیزدم و جواب محبتِ ظاهریشان را با ظاهر دادم.
با آمدن احمدرضا و افسانـه جمع ِ خودمانیشان گرم و پر نشاط شد...شوخی و خنده هایشان ، حرف ها و لطیفه هایشان...فقط مـیشنیدم و گوشم پیِ آهنگی کـه از پخش مـیشد بود...
بابا و همسر افسر ، جناب تیمسار مشفق ، گرم ِ صحبت بودند ، درون تنـهایی خودم ، درون حریمـی کـه به دور خود کشیده بودم ، بـه روی آدم هایی کـه بود و نبودم برایشان هیچ اهمـیتی نداشت لبخند مـیزدم.
بعد از خوردن شام لحظه شماری مـیکردم به منظور رفتن مـهمان ها ، اما انگار کـه دیدن ِ بعد از این همـه مدتِ احمدرضا حواسِ تمام آن ها را از زمان قافل کرده بود.
به ناچار و بدون هماهنگی با بابا ، از مـهمان ها عذرخواهی کردم و شب بخیر گفتم ...خیلی ناراحت نشدند ، یعنی جز افسانـه کـه با تب لتم گرمِ بازی بود ،ی حتی خداحافظی مفصلی نکرد.
بی خیـال تمام اتفاقات ، روی زمـین دراز کشیدم...لحاف و بالشی کـه افسانـه برایم آورده بود را بـه داخل اتاق بردم.اصلا دلم نمـیخواست شب را درون جایی غیر از اتاقم باشم.
تا نیمـه های شب با هرغلتی کـه زدم ، بـه بیرون از پنجره ی اتاق خیره شدم که تا شاید با دیدن دانـه های برف حال دلم کمـی تغییر کند اما که تا نیمـه های شب کـه بیدار بودم هیچ خبری نشد.
صبح قبل از بیدار شدن بقیـه ، از خانـه بیرون رفتم.
بابت اتفاقِ شبِ عروسی حتما به از احسان و فرزانـه معذرت مـیخواستم.
هنوز تمام کارمندها نیـامده بودند کـه پشت مـیز اتاقم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.
با ویبره تلفن همراهم کیف را از روی زمـین برداشتم ..پیدایش نمـیکردم و تمام محتویـات کیف را بهم ریختم.
تماس از طرف احمدرضا بود...شماره اش را گرفتم و بوق دوم را نشنیدم کـه جواب داد
_صبح بخیر...کاری داشتی؟
_صبح توام بخیر...رفتی شرکت؟!
_آره ...صبح زود پاشدم دیگه راه افتادم.جونم کاری داشتی؟
صدایش بی حال بود و گرفته...
_مـیخواستم قبل از اینکه بری شرکت چیزی بهت بگم که...
_اتفاقی افتاده؟!
مکثش طولانی شد و نفسش را توی گوشی فوت کرد...با نگرانی از روی صندلی بلند شدم ، حتما اتفاقی افتاده بود کـه احمدرضا را بهم ریخته بود...
_بگو نصفه جونم کردی ، بابا طوریش شده!؟
پیش از اینکه بغضم سنگین تر شود ، بـه حرف آمد
_به احتمال زیـاد امروز اعـــلاء رو توی شرکت احسان ببینی!
نفسم رفت...رفت...رفت..
تپش قلبم ایستاد و دستم رها شد...
با صدای برخورد تلفن بر روی زمـین ،نگاهم بـه دل و روده ی بهم ریخته ی موبایل معطوف شد.
صدای نفس هایت را مـی شنوم.سایـه ات را حس مـیکنم.همـین جاهایی ...نـه اما رو بـه روی چشم های بازم.نشسته ای پشت پلک های بسته ام.وسط سیـاهی نامتناهی کـه مـیبینم.پلک هایم را بسته ام.خیره شده ام بـه سیـاهی بی انتها و سنگینی سایـه ات را حس مـیکنم...سکوت کرده ای...سکوت کرده ای که تا بیشتر بـه تو فکر کنم.تا صورتم خیس شود..تا طعم شوری را رویـهایم حس کنم.از کدام طرف غیب شدی کـه نیست بودنت اینقدر درشت توی چشم هایم حک شده است؟!
باطری تلفن را جا زدم ..روشن شد...
تماس ِ احمدرضا را وقتی با عجله از پله های شرکت پایین مـیرفتم پاسخ دادم
_الو...
_چی شد؟! چرا نفس نفس مـیزنی
آ لعنتی مثل همـیشـه خراب بود.قلبم درون دهانم مـی کوبید...
_دارم برمـیگردم
_چی؟ هرجا هستی یـه دقیقه وایسا من صدات و واضح بشنوم نورا
پله های طبقه سوم را پایین نرفتم و روی اولین پله ولو شدم.
_چرا دیشب نگفتی ،
_الانم نمـیخواستم بگم ، چون مـیدونستم مثل ترسوها فرار مـیکنی.
نفس هایم بریده بریده شده بود...دستم را روی قلبم فشردم.
_معلوم هست چی مـیگی؟ مـیخوای منو بکُشی؟!
_نورا ، همـین الان برمـیگردی شرکت ...
آرام و قرار نداشتم...چه مـیگفت؟
_برگردم؟ کجا؟
گریـه هایم رونق گرفتند...
_ببین نورا ، مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی که تا دوباره اعلاء رو بدست بیـاری؟ خب این یـه راهشـه..چی از این بهتر کـه تو هر روز مـیتونی ببینیش ، باهاش حرف بزنی ،...این همـه سال مگه همـینو نمـیخواستی؟ حالا چی شده کـه داری فرار مـیکنی!؟ اگه دوسش نداری ، اگه همـه چی تموم شده من دیگه حرفی ندارم ، هر تصمـیمـی کـه خودت بگیری...ولی اگه هنوزم...
_دوسش دارم احمــــــد!!
و احمدرضایی کـه سکوت کرد...
************
پشت مـیز نشستم...هر لحظه کـه مـیگذشت بیشتر از تصمـیمـی کـه احمدرضا درون دامنم گذاشتم ، ناراضی تر مـیشدم.
بازهم انگشت کوبیدم روی دکمـه های لپ تاپ و ماگِ همـیشگی قهوه بود و اضطرابی کـه تمامـی نداشت.
فرزانـه وارد اتاق شد...با خوش رویی بـه آغوشم کشید و حرف از عروسی و بیـهوشی ام زد...با نگرانی دستانش را رشانی ام نگه داشت...تب نداشتم! اما از درون ...چرا!
تند تند حرف مـیزد و من لم داده بودم روی صندلی...حواسم بود و نبود...از احسان گفت و ناراحتی اش بابت اتفاقی کـه افتاده آنـهم وقتی کـه من با دوستِ شفیقش مـییدم!
دستم را گرفت که تا به اتاق مدیر شرکت بِبَردم.دست هایم داغ بودند و حرارت تنم ، فرزانـه را نگران کرده بود...تب نداشتم و هر بار کـه دستانش را رشانی ام مـیگذاشت مـیگفت
_کاش امروز نمـی اومدی ، گونـه هات سرخه ، چشماتم...واقعا بهتری؟؟
لبخند خشکی روی لبم نشست و زبانم را بین دندان های کناری ام فشار دادم.
به درون اتاق ضربه ای زد و دستگیره را پایین داد...
درست لحظه ی ورود بـه اتاق ، احسان را کناری دیدم که...
_سلام خانوم ِ رادمند ، بهترید؟
چشمم اعلاء را فقط به منظور ثانیـه ای دید و معطوف بـه لبخند ِ احسان شد...
_ممنون بهترم ، حتما معذرت خواهی کنم بابت شبِ عروسی
احسان از جلوی مـیز دور زد و کنار اعلاء ایستاد...نفسم رفت و پلکم لرزید...
نگاهش کردم...!!
عوض شده بود ...موهای کنار شقیقه اش کمـی بـه سفیدی مـیزد
_این چه حرفیـه ، این رفیق ِ ما باید...
نگاه ِ خیره ی ِ اعـــلاء بـه چشم های احسان من را هم لال کرد!
_به هرحال احسان جان ، من یـه شکر اضافه ای خوردم با این خانوم یدم ، باور کن دیگه پشت دستم و داغ مـیذارم سمت فامـیلای خانومِ شما برم..بگم غلط کردم رضایت مـیدین؟!
سرم را پایین انداختم ...سکوت ِ چند لحظه ای ،توی اتاق ِ بزرگ احسان ، حاکم شد.
_چی و نگم احسان..؟ چرا چشم و ابرو مـیای؟ ...ببخشید... خانومِ...
مخاطبش من بودم...؟
سرم را بلند کردم ...نگاهش سردتر از لحظه هایی بود کـه برف زمستان که تا کمرم مـیرسید!
_نورا هستم ،
پوزخندش هنوز بههایش بود.
_اسمتون و نپرسیدم خانوم ، فامـیلی
حرفش را ب
_جناب کریمـی درون بدو ورودم بـه اتاق، رادمند صدام زدند ، نشنیدین!؟
سرش را با اخم بالا گرفت و چشم درون چشم شدیم.تمام تنم مـیلرزید و تنـها قدرتم درون نگه داشتن لرزش فک هایم بود...
چهره ی خونسردش کمـی سرخ شده بود...
مکث کرد و گفت
_من نمـیدونستم خانوم رادمند کـه شما بیماری صرع دارین ، غش مـیکنید ، وگرنـه نزدیکتون نمـی اومدم چه برسه باهاتون بم ..به هرحال معذرت خواهی منو بپذیرید
لحن ِ دلخور و عصبانی ِ فرزانـه خنده را روی لبم آورد
_جنابِ مدبری معلوم هست چی مـیگید؟ نورا مریض نیست ، حتما فشارش افتاده بوده.خود ِ من شب عروسی از بس فیلم بردارا مارو سرپا نگه داشتند ، قبل اومدن بـه تالار توی آتلیـه غش کردم!
اعــلاء خودش را بـه برگه های روز مـیز مشغول نشان داد و با خنده گفت
_من فکر نمـیکردم عروسیِ این خانومم بوده!
عروسی ام بود..دیدن ِ تو...یدن با تو..نفس کشیدن کنار تو...شمردن مژه های بلندت..عروسی ام بود..نبود؟!
احسان دستش را پشت شانـه ی اعلاء زد و با خنده گفت
_اعلاء جان بهتره توی رفتار و لحن گفتارت تجدید نظر کنی...بهتره بهت بگم کـه کارت با خانومِ رادمند مشترکه...به دلیل وسعتِ شرکت های پیمانکاری تصمـیم بـه اضافه نیرو داشتیم وگرنـه خانوم رادمند از کارمندای خوب ِ ماست.
فرزانـه زیربه اعلاء بد و بیراه مـیگفت و من فقط با لبخند بـه صورتِ سرخ شده ی او نگاه مـیکردم.
_پس خدا بخیر کنـه!
فرزانـه نگاه ِ مشکوکی بـه صورتِ برافروخته ی من کرد و مسیر نگاهش بـه اعلاء رسید.
تمام ِ مدت حضورم درون اتاق ، بـه خودم پیچیدم و لبم را بـه دندان گرفتم.هربار با نگاهش غافلگیرم مـیکرد ابرو درون هم مـیکشیدم.
مـیدید و طبقِ معمول لبخندهایی از جنسِ پوزخند مـیزد!
کانال تلوزیون را بیخود عوض مـیکردم و مدام بـه درب خانـه نگاه مـی انداختم که تا بلکه احمدرضا از خانـه ی دوست عزیزش دل د و بیـاید.
_نورا بابا پاشو ، کمک افسانـه کن به منظور مـیز شام
_چشم
با ناراحتی ِ نیـامدن احمدرضا ، بـه سمت آشپزخانـه قدم برداشتم و بازهم بـه در ِ خانـه نیم نگاهی انداختم.
شنسل مرغ را روی مـیز گذاشتم و روی صندلی نشستم ، افسانـه یک ریز از ش مـیگفت کـه او هم بـه تازگی بـه ایران برگشته ...تعریف و تمجدیدش از تحصیلات و کمالات او ، کاملا دلیل داشت.
خانواده ی پدری و حتی مادری ِ من تحصیلات عالیـه داشتند و دست ِ کم ، یکی درون مـیان درون خارج از ایران تحصیل کرده بودند.به ظاهر لبخند داشتم و گوشم بـه حرف های افسانـه بود ...
از وقتی بـه خانـه برگشته بودم ، یک لحظه پلک روی هم نگذاشتم و بعد از تعویض لباس هایم بـه پایین آمده بودم که تا بلکه احمدرضا بیـاید و از او درباره ی اعلاء و اطلاعاتی کـه داشت بپرسم.
تکیـه از مرغ رانان گذاشتم و به چاقوی بابا کـه با دقت برش های یک اندازه بـه مرغ مـیداد خیره شدم.
بی حوصله بودم و فکر و خیـال دست از سرم برنمـیداشت ، حتما مـیفهمـیدم دور و اطرافم چه خبری هست...
رفتار ِ اعلاء آنـهم جلوی فرزانـه و همسرش ، ممکن بود آن ها را مشکوک بـه رابطه ی ما کند ، اگر بابا مـیفهمـید کـه اعلاء امروز درون شرکت بوده ، با همـین چاقو کـه مرغ را برش مـیداد ، پای من را هم قلم مـیکرد!
نگرانی هایم به منظور زبان پرمتلک اعلاء هم هست ، رفتار امروز و روز عروسی اش ، نشان مـیداد کـه برایش اهمـیتی ندارد تای از رابطه ی گذشته ی ما با خبر شود.
ولی به منظور پدرم ، و حتی من ، اهمـیت داشت! اعلاء از روز اولِ دوستی خانواده اش را درون جریـان گذاشت، مادر و دو ش ، بـه خاطر علاقه ای کـه به اعلاء داشتند ، من را بـه راحتی پذیرفتند ، با اینکه شاید یک سال آخر دوستیمان ، من را بـه خانـه شان دعوت د اما همان برخورد اول نشان مـیداد کـه اعلاء چقدر از من و خانواده ام به منظور آنـها گفته و هرکدامشان بـه چه اندازه از سلایق و علاقه های من اطلاع دارند.
در عوض خانـه ی ما ...به بابا حرفی نمـیتوانستم ب و فقط افسانـه را بعد از چند سالی کـه دوستیمان شکل گرفته بود باخبر کردم.
از همان اول افسانـه مخالف بود...بیشتر بـه خاطر بی اطلاعی بابا و اینکه نمـیخواست چیزی گردن ِ او بیفتد.به او قول داده بودم کـه هر زمانی بابا از دوستی ام با اعلاء باخبر شد پای او را وسط نکشم.
دوست نداشتم افسانـه از دوستیمان بداند ، اما وقتی رفتار پر محبت ِ اعلاء و خانواده اش را مـیدیدم ، دلشوره ای بـه سراغم مـی آمد و از بی خبری خانواده ام مـیترسیدم.
بعضی روزهای قرار، مدام نگران این بودم کـه بابا یـا افسانـه ، ما را باهم ببینند و بعضی وقت ها ، دیر و زود کـه به خانـه مـی امدم حتما هزار جواب بعد مـیدادم.
افسانـه کـه از دوستیمان با خبر شد ، اوضاع کمـی بهتر شد.وقت هایی کـه مادر اعلاء دعوتم مـیکرد افسانـه با اینکه رضایت نداشت اما کمکم مـیکرد ، به منظور نبودنم درون خانـه بهانـه ای به منظور بابا مـی آورد و یـا گاهی خودش ، من را بـه خانـه ی آن ها مـیبرد و مـی آورد.
کافی بود فرزانـه از گذشته من و اعلاء باخبر شود و مادرش خبر بدهد ، کلِ قوم و خویشی کـه داشتم و نداشتم را با خبر مـید ، و دیگر بهانـه ی پچ پچ شان هر بار کـه مرا مـیدیدند ، بـه جای بیماری روحی ِ مادرم و شباهت این روزهای من بـه او، حتما از عشقی شوم و بی فرجام یـاد مـید.
لو رفتنم آنـهم بعد از شش سال دوستی ، لرز بـه تنم مـی انداخت ، کافی بود بابا را بیشتر از این آزار دهم ، حتما من را از خونـه بیرون مـیکرد!
با صدای کشیده شدن صندلیِ کنارِ دستم، تکان بدی خوردم ، با دیدن احمدرضا کـه به بابا دست داد و گونـه ی افسانـه را بوسید ، از روی صندلی بلند شدم...
سلام کردم و جواب سلامم را با لبخند داد ،
چنگالم را بس کـه در مرغ فرو کرده بودم، رویش های کوچکی خودنمایی مـیکرد.کمـی ماست از توی ظرف برداشتم و چنگال را درون ماست فرو بردم و سعی کردم روی همان نقاط ِ روی مرغ دوباره فرو ببرمش...
_بازی مـیکنی؟
با صدای احمدرضا ، سر بلند کردم ، جواب نیشِ بازش را با اخم دادم.
_مـهمونی خوش گذشت؟!
نگاهش لبخند داشت اما درون سکوت...با صدای افسانـه کـه از دوست ِ احمدرضا پرسید ، نگاه از من گرفت و به تعریف از دوستِ دوران مدرسه اش پرداخت.
تکه ای دیگر از مرغ رانان گذاشتم و توی دهانم چپاندم.طعم ِ خوبی داشت
با لپ های بادکرده بـه احمدرضا و شوقش از تعریف زندگی ِ دوستی کـه حالا زن و بچه داشت ، خیره شدم.
_همسن و سالای تو ، دیگه منتظر عروس و داماد شدنِ بچه هاشونن!
احمدرضا خنده ای بلند سر داد و افسانـه با دلخوری گفت
_وای نورا جان ، یـه طوری مـیگی انگار پسر من چند سالشـه ،
_افسانـه جان ، بـه نظرم این تون هست ، تینا خانوم و مـیگم ، به منظور احمدرضا بگیرین !
خنده ی احمدرضا را از روی لبش جمع کردم و اخم جایش را خوش کرد!
_از این نسخه ها به منظور من نپیچید لطفا!
لحنش جدی بود اما افسانـه کـه انگار حرف ِ دلش را زده بودم ، با خوشحالی قربان صدقه ی پسرش رفت و گفت
_تینا برگشته ها
احمدرضا سس سفید را روی سالادش خالی کرد و لیموی تازه را برداشت
_بسلامتی
_همـین؟!
شاید من هم جای افسانـه بودم با آن اخم ِ سنگینی کـه احمدرضا روی صورت داشت ، سکوت مـیکردم!
_کار چطور بود نورا خانوم!
پارچ آب را برداشتم و برای خودم توی لیوان ریختم
_ تو بهتر مـیدونی.
خنده اش پر رنگ تر شد ...
از روی صندلی بلند شدم و بشقاب و ظرف هایم را توی آشپزخانـه گذاشتم ، از افسانـه بابت غذای آماده ای کـه زحمت سرخ ش را عهده دار بود تشکر کردم...
قدم اول را روی پله ها برمـیداشتم کـه احمدرضا صدایم زد ، منتظر ماندم که تا حرف بزند اما صبر کرد و درست وقتی کـه بابا ، بـه آشپزخانـه رفت ، گفت
_من کـه نمـیتونم تو اتاقت بیـام ، ولی تو برو اتاق من ، اینو بخورم اومدم!
شکمو...!
سری تکان دادم و دور از چشم بابا و افسانـه با عجله بـه اتاق احمدرضا رفتم و در را آرام پشت سرم بستم.
چند دقیقه ای مـیشد کـه کتابخانـه ی کوچک ِ احمدرضا را وارسی مـیکردم و نیـامده بود!
روی تختش دراز کشیدم ، بوی خوبی مـیداد ، حداقل بالشش...رو بـه شکم خوابیدم و لحاف را روی سرم کشیدم ...
دمای اتاقش بالا بود ، آنـهم بـه دلیل اینکه سوفاژ اتاقش را که تا اخر باز کرده بود.
دستم را پیش بردم و شوفاژ را بستم ، اگر چند دقیقه ی دیگر آمدنش بـه طول مـی انجامـید حتما مـیخوابیدم.
با صدای درون ، سریع از روی تخت بلند شدم و با دیدن ، لیوانِ شربتِ توی دستش دوباره دراز کشیدم.
_مگه شام نخورده بودی؟
_الانم فقط سالاد خوردم
صندلی مـیزش را برداشت و کنار تخت گذاشت ، بـه پهلو شدم و سیب سرخی را کـه سمتم گرفته بود از دستش گرفتم ..
_سالاد دوست داری؟!
آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد
_من هرچی و که بشـه روش سس سفید زد دوست دارم!
گاز کوچکی بـه سیب زدم و منتظر نطقش شدم.
_از امروز بگو...جناب ِ اعلاء خان و رویت کردی؟
دستم را زیر بالش بردم ..در حالی کـه نگاهم عکنار تختش را دنبال مـیکرد گفتم
_از کجا مـیدونستی مـیاد اونجا؟!
بازویم را گرفت و کشید
_بلند شو درست بشین ...
با بی حوصلگی خودم را بـه سمت تخت کشیدم...
_ول کن خستم...احمد
صدایم پایین بود و آرام مـیخندید ، اما دست بردار نبود و بازویم را آنقدر فشار داد کـه تسلیم شدم و روی تخت نشستم.
زانوهایمان رو بـه روی هم بود و برای راحت بودنم مجبور شد کمـی صندلی اش را عقب ببرد
_شب عروسی ، با پسرعموت کـه گرم ِ حرف بودیم چندبار دیدمش کـه با دوماد و عروس خانوم خیلی خوش و بش مـیکنـه و گرم مـیگیره ، گفتم شاید پسرعموت بدونـه کی و چه نسبتی داره ، وقتی ازش پرسیدم گفت مـیدونـه کـه دوست ِ داماده و قراره همکار هم بشن...پسرعموتم با شما کار مـیکنـه؟!
آرنجم را خم کردم و دستم را زیر چانـه ام گرفتم
_پیمانکاره یـه شرکت دیگست ولی چند که تا پروژه هست که مشترکی کار گرفتیم
نگاه ریزبینم روی چشم هایش بود ، حرف هایم خنده دار بود ؟!
_به چی مـیخندی؟
_من کجا خندیدم
مشخص بود کـه خودش را کنترل مـیکند ...
_مسخره !
نیم خیز شدم که تا از روی تخت بلند شوم کـه آرام هلم داد و روی تخت دوباره نشستم
_باهاش حرفم زدی!
_چه جورم، هی اون قربون من رفت ، هی من قربونش رفتم
خندید و از خنده هایش بی حوصله لبخند زدم
_بی شوخی ، نشد حرف بزنید؟
انگشتانم را روی پلک هایم فشار دادم ، مـیسوختم...!
_عوض شده ، یـا داره تظاهر مـیکنـه بـه عوض شدن.
مچ دستانم را گرفت و از روی صورتم پایین آورد
_یعنی چی عوض شده؟
صورتم را نزدیک صورتش بردم ، تنـها فاصله ی بینمان ، فاصله ی بین ِبینی ِ عمل شده ی من و بینی قلمـی ِ احمدرضا بود.
_یعنی اینکه...
زبانم لال...!!
_با توام..
تکان دست هایش ، پلک هایم را لرزاند ...
_یعنی فکر مـیکنم کـه دیگه بـه من...هیچ حسی نداره.
احمدرضا فاصله گرفت و در حالی کـه به صندلی تکیـه مـیداد دستانش را بغل کرد
_امکان نداره ، شاید از اون دوست داشتنی کـه تو همـیشـه حرفشو مـیزدی ، کم شده باشـه ، ولی اینکه کلا نیست و نابود بشـه ، فکر نمـیکنم.
عقب تر رفتم ،پاهایم روی تخت کشیده شد و تکیـه ام بـه تاج ِ ساده ی تخت رسید.
حرف های احمدرضا اگر چه امـیدوارم کننده بود ، اما او کـه اعلاء را نمـیشناخت ..وقتی ازی متنفر مـیشد...وقتی کـه بای سر جنگ برمـیداشت ، آسمان خدا هم بـه زمـین مـی آمد دست بردار نبود...به جنگش ادامـه مـیداد که تا زمانی کـه خودش نابود شود و یـا نفر مقابلش...
_به چی فکر مـیکنی؟
زانوهایم را بـه بغل گرفتم ، چانـه ام را روی زانوهایم قرار دادم و به چشم های خیره اش نگاه کردم.
_به این که...اگهی تو زندگیش اومده باشـه ، بودن ِ من کنارش درسته!؟ ... ِ مردم و بدبخت نکنم احمد!!
نگاهش مـیخ نگاهم شد...
_ مردم؟! نورا انگار کـه نمـیخوای به منظور اعلاء بجنگی؟ عادت کردی بـه مشت عو خاطره ی خاک خورده...؟؟ آره؟
بغض داشت خفه ام مـیکرد...
_به خدا ، بـه جون هاله ، حاضرم دیگه نبینمش ...!
چشم های احمدرضا با اخمـی کـه رشانی داشت متعجب شد
_نبینیش؟ چرا؟
نفسم لرزید ...بغض کرده بودم باز...بغض چسبیده بود باز بیخ ِ گلویم...
_اعلاء اهلِ دعوا و تیکه و متلک انداختن و بداخلاقی و بی احترامـی نبود ، خیلی مودب تر و مـهربون تر از منم بود ...ولی اون از شب عروسی کـه ، همـه حرف هاش دو پهلو بود ، اینم از امروز صبح که..
_مگه چی گفت؟
شانـه هایم مـیلرزید ..وجودم بیشتر...
نگران گفت
_جلوی فرزانـه و شوهرش حرفی زد؟ آره نورا؟!
اشکم روان شد...لبم را گزیدم...یک دستم جلوی دهانم بود ودست دیگرم را احمدرضا گرفته بود
_من فکر کنم دیگه ...دوسم نداره، اعلاء از گل نازک تر بـه من نمـیگفت ، بـه خدا هر وقت کـه دعوامون مـیشد اون بود کـه زودتر زنگ مـیزد ، زودتر مـیگفت غلط کردم ، اشتباه کردم...از صبح کـه دیدمش صدتا خاطره رو توی ذهنم مرور کردم که تا یـه بار یـادم بیـاد کـه اعلاء بهم بی احترامـی کرده باشـه ، یـا توهین...اما جز همون روز آخر کـه از پیش بابا اومد سر قرار...هیچوقته هیچوقت ، با من اینطوری حرف نزده بود.اگه الان براش اینکار راحته ، فقط یـه معنی مـیتونـه داشته باشـه.
هق زدم و دستم را روی دهانم فشار دادم که تا صدای گریـه هایم از اتاق بیرون نرود.
احمدرضا از روی صندلی بلند شد و چند گامـی درون اتاق قدم برداشت ، دستمال کاغذی را برداشت و روی چشم هایم کشید.
کنارم روی تخت نشست و تکیـه ام اینبار بـه جای تخت ، بازو و شانـه ی او بود.
احمدرضا ساکت و آرام نگاهم مـیکرد و من دلم از این فکر و خیـال مـیلرزید.
"مثل یک سرباز کـه خمپاره را مـیپذیرد که تا از مـیدان جنگ دور شود ...وقتی چشم هایش را باز مـیکند خودش را باندپیچی شده مـیبیند و از اینکه پرستاری بالای سرش ایستاده حس خوشبختی سراغش مـی آید.از دست یک پا یـا یک دست برایش راحت تر از تحمل خط مقدم جنگ هست ...یک پایش را از دست داده ولی از نشنیدن صدای تیر و خمپاره احساس آرامش مـیکنـه...به خاطر مـی آورد کـه هنوز زنده هست ..یـادش مـی آید کـه آدم ها دارند بـه زندگی عادی خودشان ادامـه مـیدهند و خبری از خون و خونریزی نیست.بعد چیزی تمام وجودش را آشفته مـیکند ، به منظور چه مـیجنگیم؟ به منظور چهی؟ آخرش کـه چه؟ چرا دیگران او زا نمـیفهمند؟ چرا همـه جا جنگ نیست...حس سربازی را دارم کـه یک دست یـا پایش را از دست داده ...چشم هایش را باز کرده و خودش را دور از مـیدان جنگ مـیبیند ...با این تفاوت کـه هیچ پرستاری بالای سر او نیست و از دست و پاهایش دارد خون مـیچکد"
با باز شدن ناگهانی درون به هول از احمدرضا فاصله گرفتم اما دستش را روی پایم گذاشت و نگهم داشت
دیدن افسانـه و چشم های متعجبش معذبم کرد ..
به لکنت افتادم...
_مــ...من...
احمدرضا با آرامش و صدایی کـه اصلا شبیـه من نمـیلرزید گفت
_کاری داشتی ؟
افسانـه هنوز دستش بـه دستگیره درون بود کـه نگاهم را بـه نوک انگشتان دست ِ احمدرضا رساندم.
اشک هایم را پاک کردم .دست ِ احمدرضا روی پایم بیشتر فشار آورد...
_برم دیگه ..
بازویم را کشید و به طرف خودش کشیدم
_داشتیم حرف مـیزدما ،
سرم پایین بود و سکوت ِ مـیان ِ افسانـه و احمدرضا نفسم را مـیگرفت...
پشتم عرق نشست ، اگر افسانـه با لن خشک و جدی نمـیگفت کـه "چای ریختم" حتما از حبس نفس هایم کبود مـیشدم.
_وای ، قلبم!
دستم را روی قلبم گذاشتم و فشار دادم.افسانـه درون را بسته بود اما نگران بودم کـه حالا بابا بـه اتاق بیـاید.
از غافلگیری احمدرضا سوء استفاده کردم و درست وقتی کـه حواسش اینجا نبود ، از روی تخت پایین آمدم.
_الان نرو ، لطف کن یکم دیگه بمون
دست هایم را درون موهایم فرو بودم که تا کش ِ سرم را محکم تر کنم کـه بی حرکت شدم.
_چرا؟! افسانـه جون ناراحت مـیشـه ،
زانوهایش را خم کرد.. لحاف را از روی پاهایش کنار زد
_برای چی حتما ناراحت بشـه!؟
دستانم را درون جیب شلوار گرم کنم فرو بردم...
_برای مادرت ، من ِ زن ِ اول ِ شوهرشم! این یعنی تمام ِ اون جوابی کـه مـیتونم بهت بگم!
سرش را کمـی بالا گرفت...لبخند محوری روی لبش بود..
پشتم را بـه او کردم و روی بـه روی آینـه ی کمد دیواری اش ایستادم...موهایم را باز کردم و شانـه ی احمدرضا را بااجازه اش روی موهایم کشیدم.
_ِ توی آینـه...عزیز ِ تنـها مانده...بزرگ شو کمـی...!
بی حوصلگی هایم بیشتر شده بود ، بـه قدری کـه جایی به منظور لبخند خشک و خالی هم نگذاشته بود.
_آخر این هفته تولده افسانـه جونـه ، ولی فکر کنم بخوان برن اصفهان ، هم بـه خاطر کار بابام ، هم بـه خاطر ات، توام باهاشون برو ..
_کار دارم...
از توی آینـه نگاهش کردم ، نگاه از من گرفت و به سمت مـیز کنار تخت دست دراز کرد ، لیوان ِ نیمـه آب را سرکشید و کش و قوسی بـه خود داد..
خسته بـه نظر مـیرسید..شاید هم کم خوابی سفر و این چند روز خسته اش کرده بود.
_کارت هرچیزی باشـه واجب تر از ت نیست ، هرسال خونـه ی ات یـه جشن کوچولو مـیگیرن ، حتما بری ، خوشحال مـیشـه
به سمتش برگشتم ...کتابی را روی پایش گذاشته بود و ورق مـیزد...
_تینا ...
سرش را بلند کرد و در چشم هایم خیره شد
_تو اون چهار سال ...
سرش را پایین انداخت و جدی جوابم را داد
_یک سالش خونـه ی من بود...
از لحن ِ صدایش فهمـیدم کـه دوست ندارد درباره ی تینا و او حرفی بـه مـیان بکشم.
جلوی فضولی های کودکانـه ام را گرفتم
_برم اتاقم؟!
کتاب را بست و سرش را بـه دیوار تکیـه داد ، انگار پلک هایش بسته بود اما قهوه ای چشم هایش را مـیدیدم
_فردا ، با این پسره ، نـه بحث کن نـه ابراز علاقه...انگار کـه یـه کارمند تازه وارد ِ شرکته ،
_باشـه حواسم هست
_نیست نورا!! بـه حرف هام دقیق گوش کن ، حتی اگه باهاش توی اتاق کارت یـا هرجایی تنـها شدی نـه از اون نگاه های عاشق کش حواله اش مـیکنی ، نـه غش و ضعف براش مـیری ، جدی و محکم ، نـه با اخم ، نـه با لوندی ، حتی...حتی اگر نشونـه ای از گذشته داد ، بـه روی خودت نیـار .انگار کـه هیچی یـادت نیست...بذار آتیشش بخوابه ، یـه وقت بـه سرش نزنـه همـه رو خبردار کنـه تو اون شرکت...فهمـیدی؟!
سرم وبه بالا و پایین تکان دادم که تا خیـالش راحت شود کـه حواسم هست...
_چشم!
_خوبه!
روی تخت دراز کشید ..
لحاف را روی سرش کشید و از آن زیر گفت
_شوفاژ و تو خاموش کردی؟
_آره آره...
شوفاژ را باز کردم و چند لحظه ای دستم را رویش گذاشتم که تا گرمایش را احساس کنم.
خیـالم بابت گرمای اتاق کـه راحت شد ..."شب بخیر" خفه ای را زمزمـه کردم و آرام از اتاقش بیرون آمدم.

فصل هفتم
پیـاده روی مـی کنی زندگی ام را
تنم را
کلماتم را
سرخوشی های بودنت را
بهتِ بعد از بودنت را
مرا
خواب را
اتاق روانشناس را
خستگی سرت نمـی شود تو!؟

صبحانـه ی مفصلی را افسانـه آماده کرده بود .
با وجود رفتار دیشب احمدرضا ، اصلا دلم نمـیخواست افسانـه از دستم دلخور باشد.
جواب ِ سلام ِ اول صبحم را سر و سنگین داد ، حتی جواب شوخی هایم را تنـها با یک لبخند...!
درک نمـیکردم حساسیت هایش را...احمدرضا به منظور من مثل ِ یک برادر بزرگتر بود کـه خواندن آن هم به منظور رسمـی ِ همـین نسبت بود...اما این حساسیت جز معذب من و فاصله گرفتن از احمدرضا ، آنـهم کاملا بیخود و بیـهوده ، چیزی نداشت
مقنعه ی سورمـه ای ام را کمـی عقب کشیدم ...موهایم را روی صورتم ریختم ، با رنگ و رویی کـه خیلی جالب بـه نظر نمـی آمد و از سفیدی بـه بی روحی نزدیک بود و از همـه بدتر با سرخی ِ دوباره ی ِ چشم هایم بیشتر شبیـه مترسک های خیـابانی شده بودم.
پشیمان شدم و موهایم را کامل زیر مقنعه ام جا دادم...
_سلام ، نرفتی هنوز؟
احمدرضا با پلک های پف کرده و موهای پُر و بهم ریخته اش از اتاق بیرون آمده بود
_قیـافشو...!
توی راهرو آینـه ی دیگری هم بود ، مقابلش ایستاد و دستی بـه موهایش کشید
_دیشب نخوابیدی؟
جوابم را با سوال پاسخ داد.
_چطور؟
_چشمات پف کرده...نکنـه گریـه کردی!
از تصور حرف خودم ، بـه خنده افتادم ...
_لباست کم نیست؟! سرما مـیخوری
با بیرون آمدن ِ افسانـه ، احمدرضا ، "سلام" ِ کوتاه و آرامـی را زمزمـه کرد ...حواسم بـه افسانـه بود کـه با همان لحنی کـه بی شباهت بـه صحبت ش با من نبود ، جواب ِ احمدرضا را داد.
انگشتانش را روی چشمانش مـیکشید کـه "خداحافظ" بلندی گفتم و به سمت درون رفتم
_نـهار بُردی؟!
دستی درون هوا برایش تکان دادم
_نمـیخورم.
********
وارد ِ پارکینگ ِ شرکت شدم ، پیش از اینکه درون جای همـیشگی ماشین را پارک کنم ، اعــلاء را دیدم کـه از ماشین ِ آخرین مدلش پیـاده شد..
با تعجب نگاهم ِ عینک دودی بـه دنبالش رفت.وضعیت مالی ِ خوبی نداشتند ، خانـه ی اجاره ای و ماشین قسطی...حتما درون این سال ها کار کرده بود کـه ماشین ِ بـه این گران قیمتی خریده بود!
"درد هم دارد ،ندارد؟ تو گردن دراز کن و ابرو درون هم بکش ..نشناس، برو...درد دارد رفیق، ندارد؟
من پشت ِ دستم مـیکوبم و "ای دل غافل" را سُر مـیدهم توی دهانم ، جای زخمش توی ام مـی ماند.حالا هی چشم بدوانم توی ازدحام آدم ها ،کو رفیق؟ من دست پشت دست مـیکوبم و جای دندان آنی کـه ، آنـهایی که؛ آن دویی کـه دست هایم را گاز گرفته اند بماند روی ساعدم.دست روی دست مـیکوبم و صدای خنده هاشان را توی گوشم تکرار مـیکنم.بایستم.مکث کنم.مـی ایستم.مکث مـیکنم.تماشا مـیکنم .چشم هایم را عادت مـیدهم بـه دیدنُ ندیدن های تو...تو کـه نمـیشوی مثل بقیـه ، جای دندان ها را مرحم مـیگذارم و مسیرم را کج مـیکنم و به سایـه ام خو مـیگیرم ، دهانم را مـیبندم ... از تو ، همـین یک نگاه ِ کوتاه ، ما را بس"
با برخورد ماشین ، بـه دیوار رو بـه رو از ترس جیغ بلندی کشیدم .آنقدر حواسم بـه اعلاء بود کـه ماشین را بـه دیوار زدم.
از توی آینـه ی اعلاء را دیدم کـه ایستاده و نگاهم مـیکند.
لعنتی...گند زده بودم...تمام ِ قولی کـه به احمدرضا داده بودم با همـین تصادف کوچیـاده بـه فنا رفت.
از ماشین پیـاده شدم و به سمت جلوی ماشین رفتم...دیوار کـه سالم مانده بود ، فقط چراغ جلوی ماشین و کمـی سپر ماشین خط افتاده بود!
داخل ماشین برگشتم و دوباره توی آیینـه بـه دنبال ِ اعــلاء گشتم...نبود!
جلوی آ منتظر ایستاده بود...
ماشین را خاموش کردم و باطمانینـه قدم برداشتم، حداقل بـه قولم با احمدرضا حتما وفادار مـیماندم!
با ظاهری بی تفاوت ، بـه سمت پله ها مسیرم را عوض کردم ...
ده طبقه را حتما بالا مـیرفتم؟!
به پاگردِ اولِ ساختمان نرسیده بودم کـه صدای ایستادن ِ آ را شنیدم.
طبقه اول کـه رسیدم نفس بلندی کشیدم ، درون آ باز بود ...فکر کردمـی داخلش نیست اما وقتی روبه رویش قرار گرفتم ، اعلا را دیدم...سرش پایین بود و موبایلش را چک مـیکرد.
بازهم بـه روی خودم نیـاوردم...اما همـینکه بـه سمت پله های بعدی ، پایم را بلند کردم ، صدایش نگهم داشت
_ده طبقه رو مـیخواید برید بالا؟!
به سمتش برگشتم ...دستش را بر روی دگمـه های آ نگه داشته بود و نگاهش ، خیره چشم هایم بود.
_عادت دارم ، هر روز همـین ده طبقه رو ...
نگاهش را گرفت و نیشخندی زد...
_پس لاغریتون به منظور 4 سال کار توی این شرکته! جالبه...
به داخل آ رفت و اینبار با صدای بلندی گفت
_تشریف نمـیارید؟
ده طبقه بالا رفتن ، جانی مـیخواست کـه من نداشتم....
خودم را بـه کابین ِ آ رساندم و سوار شدم.
سرش پایین بود و همچنان گوشی موبایلش را نگاه مـیکرد...
حالا کـه فرصت بود با دقت بیشتری نگاهش کردم...ظاهرش عوض شده بود ، کم پیش مـی آمد کت و شلوار بپوشد ، از شلوار پارچه ای متنفر بود ، از کفش های مردانـه بیشتر...
حالا همـه چی تغییر کرده بود...جدا از خلق و خوی مـهربان و دل نزدیکی اش ، تیپ و قیـافه اش هم ...
_مراقب باشید پدرتون دوربین ِ آ و چک نکنن ، بفهمن اینجوری بـه من زوول زدین حتما توبیخ مـیشید!
هول و دستپاچه نگاهم را گرفتم و سرم را پایین انداختم ...
سرش کـه پایین بود! از کجا متوجه شد کـه نگاهش مـیکنم!؟
_هان؟!
کفش های مشکی ِ واخورده اش رو بـه روی کفش های خاک گرفته ی سیـاهم ظاهر شد...
_پدرتون مـیدونن ما همکار شدیم؟!
با باز شدن درب آ ، پوزخندی کـه مغز ِ استخوانم را مـیلرزاند ، تحویلم داد و سریع بیرون رفت.
پیش از بسته شدن درب ِ آ دستم را لابهدر بردم ... دوباره کـه باز شد ، سریع بیرون آمدم.
داخل اتاقم نرفته بودم و مشغول صحبت با یکی از کارمندهای بخش حسابداری بودم کـه فرزانـه صدایم زد.
از حرف هایش متوجه شدم کـه اعلاء قصد ِ ماندن درون این شرکت را ندارد و جهت انتقال بـه یکی از دفترهای کوچک بخشِ شـهرستان البرز اعلام آمادگی کرده ..
_دلیلشون به منظور نموندن چیـه؟
شانـه ای بالا انداخت...
_چه مـیدونم ، مـیگه محیط اینجارو دوست ندارم ، آقا فکر کرده کی هست !
_خب ازش بپرسین کـه چی و دوست نداره! اگر به منظور همسرت بودنـه دوستش مـهمـه ، مـیتونید یـه تغییراتی توی...
ابرویی بالا انداخت و با لحنی بخصوص گفت
_پرسنل...یعنی...مـیگه با تو نمـیتونـه کار کنـه!
دهان ِ نیمـه بازم روی هم افتاد ...از من حرفی زده بود؟!
_چ..چرا؟!
سری تکان داد و با ناراحتی از کنارم رد شد ...
باید خودم با اعلاء صحبت مـیکردم ، با این رویـه ای کـه پیش گرفته بود حتما فرزانـه و شوهرش ، بـه رابطه ی ما شک مـید! هرچند اگر بـه آنـها از گذشتمان گفته باشد...وای ِ مــــن!
اتاقی کـه انتهای راهرو قرار داشت ، به منظور اعلاء بود...اتاقی بدون پنجره و خیلی کوچک!
در زدم ...بعد از چند دقیقه "بفرمایید "ش را شنیدم و داخل رفتم.
احسان هم همانجا بود...با دیدن احسان دست و پایم را گم کردم و همان لحظه ی اول اعتماد بـه نفسم را از دست دادم.
_صبحتون بخیر خانوم رادمند ، کاری داشتین؟
به لکنت افتاده بودم انگار...کلماتی را روی زبان مـی آوردم کـه تنـها زمزمـه اش بـه گوش مـیرسید.
خودم را کنترل کردم و نفس بلندی کشیدم...
_مـیخواستم با آقای مدبری صحبت کنم ،
اعــلاء کـه بلافاصله بعد از ورودم سرش را پایین انداخته بود و خود را مشغول کار نشان مـیداد ، سر بلند کرد و "جان" گفت!!
جان گفتنش با آنچه کـه من انتظار داشتم زمـین که تا آسمان فرق مـیکرد ، اما آدم چجوری بـه دلش حالی کند کـه اشتباه شده!!
_از فرزانـه جان شنیدم کـه ایشون ، بـه خاطر حضور ِ منـه کـه مـیخوان از اینجا...
_من نگفتم بـه خاطر حضور شماست!!
خشکم زد ...با تعجب بـه صورتِ عبوس و جدی اش خیره شدم.
با استرسی کـه کنترلش مـیکردم ، بـه چشم هایش خیره شدم
_ولی فرزانـه که...
مـیان حرفم آمد...
_شاید ایشون برداشتشون این بوده! ولی من محیط اینجارو دوست ندارم ، جای کوچیک ، اتاق دخمـه ، هوای سنگین...!
و بعد بـه سمت احسان رو کرد و گفت
_من مگه همـینارو جلوی تو و خانومت نگفتم!
احسان سری تکان داد و نگاهش کرد
_چرا...
_پس مـیخواسته بـه خانوم رادمند یـه دستی بزنـه؟!
و بعد با نیشخندی نگاهم کرد... پرسید...
_یـه دستی خوردی...!
شنیدم و نگاهش را از چشمانم گرفت...احسان کلافی دستی بـه صورت ِ خود کشید و خودکارش را کـه تا چند لحظه پیش با آن مشغول ِ امضا برگه هایی بود ، داخل کتش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
_کار دیگه ای هم داشتین؟
_اگر بخواید من اتاقم و با شما عوض مـیکنم ، هم بزرگتره ، هم هواش بهتره، از همـه مـهتر ، پنجره داره!
آخ کـه احمدرضا ، کاش همـین لحظه اینجا بودی و دستت را روی این دهان مـیگذاشتی که تا خاطره رو نکنم!
بی آنکه توجهی نشانم دهد ، از روی صندلی اش بلند شد و چای روی مـیز را برداشت و دهن زد
_نـه ممنون
بیشتر از این اگر مـیماندم باز حرفی بـه مـیان مـیکشیدم کـه نگفتنش را بـه احمدرضا قول داده بودم.
_پس بااجازه من مـیرم...
حرفی نزد ...پشتم را بـه او کردم ، اما درست وقتی کـه دستگیره درون را پایین مـیکشیدم یـاد ِ جمله ای افتادم کـه داخل آ بهم زد
_آقای...
برگشتم بـه سمتش...پشت مـیزش نشسته بود و لیوان چای هنوز درون دستش بود.
_حرفی کـه توی آ زدین ، یـه خواهشی داشتم
بی نکه نگاهم کند ، طبقِ عادت ِ همـیشگی اش لیوان را تکان تکان داد...
_بفرمایید ..مـیشنوم!
انگار کـه داخل لیوان چیزی دیده باشد کـه نگاهش را نمـیگرفت...نفسم را ثانیـه ای حبس کردم که تا اعتماد بـه نفسم را برگردانم
_اگر مـیشـه ، هیچاز گذشته ی من و ...
_مگه گذشته ای بوده خانوم رادمند؟!
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، بیشتر هم شد...درست بـه تلخی لبخندی کـه اعــلاء رویداشت.
_نـه... نبوده .. هیچی نبوده جناب ِ مدبری...
سرش را بـه نشانـه ی تایید بـه بالا و پایین تکان داد
_بله ، بله ، همـینطوره کـه شما مـیفرمایید
هنوز همان لبخند ِ خشک و بی روح روی لبش بود کـه خنده از من رفت!
_نیـازی هم نیست کـه به پدرتون اطلاع بدین کـه من هم توی این شرکت...
_شما کـه قراره برید...دیگه چرا اطلاع بدم!؟
حرفش را قطع کردم..درست با همان لبخند ِ خشک و بی روح کـه زدنش ، جان از این دلِ ناشکیب مـیگرفت.
صدای خنده اش ، حالم را منقلب کرد ...
اما هرچه بیشتر مـیماندم ، خنده های او بیشتر آزرده ام مـیکرد.
در را پشت سرم محکم بستم و به اتاقم پناه بردم.
*********
تا پایـان ساعت کاری ، دیگر ندیدمش، فقط فرزانـه به منظور توجیـه ، حرفی کـه زده بود بـه اتاقم آمد و نیم ساعت از وقت ِ کاری ام را به منظور صحبت های بیـهوده اش گرفت و آخرسر ، با یک معذرت خواهی همـه چیز را سرهم کرد و رفت .
از رفتن ِ اعلاء ناراحت بودم ، حالا کـه اتاق خاطراتم نیست و نابود شده بود ، دلم خوش بـه دیدار ِ هر روزه اش بود...
بی حوصله تر از هر زمانی از شرکت بیرون زدم...
"بگذار بگذرد رفیق...به همـین جابجایی فصل ها کـه مـیگذرد ، نفرین بـه زمان..اما مـیگذرد ، مثل محو شدن رد ِ پاهایت...مثلِ کم رنگ شدن ِ صدای خنده هایت...مثل تار شدن حالت چشم هایت...مـیگذرد ، مثل تمام ِ آنـهایی کـه آمدند و نماندند و رفتند و گذشت.مثل رفتنت و نماندنت و گذشتنت کـه گذشتی،تمام شدی ،تار شدی ،محو شدی،با نبودت نـهی مرد نـهی از جریـان زیستن عقب ماند.به سر مـیشود رفیق ، فقط ایستادم که تا گذر زمان ، تو را بگذراند ، از من...از تمام ِ من...شاید که تا قیـامت حتما منتظر بماند ، کـه بروی...از من...از تمام ِ من!"
به خانـه کـه رسیدم هوا تاریک شده بود ، یک ساعت درون خیـابان ها پرسه زده بودم و دیرتر از معمول بـه خانـه رسیدم.
ماشینی کـه داخل حیـاط پارک شده بود ، به منظور هیچکدام از ما نبود...
ریموت پارکینگ را زدم و پیـاده شدم، هنوز درون کامل بسته نشده بود کـه احمدرضا خودش را از لابهدرها عبور داد .
با دیدن کلاه ِ پشمـی کـه روی صورتش کشیده بود ، کوتاه خندیدم و برایش دستی تکان دادم
_کجا بودی؟!
آرام آرام درون حالی کـه نگاهش بـه پشت سرم بود نزدیکم شد
_چقدر دیر اومدی
_حالم خوب نبود گفتم برم بگردم ، حواست کجاست؟!
_این ماشینـه واسه کیـه؟!
از حالتش خنده ام گرفته بود ، نگران بـه نظر مـیرسید و هر از گاهی بـه در ِ خانـه چشم مـی انداخت
_من نمـیدونم...شاید مـهمونِ بابام باشـه.
به سمتش رفتم و شالگردنش را محکم تر دور ِ صورتش پیچاندم...
فقط چشم هایش نمایـان ماند...
_برو داخل ببین کیـه مـهمون ، بـه من بگو...صداشو درنیـار کـه اومدما
با تعجب کنارش ایستادم و به ماشینی کـه توی حیـاط پارک بود نگاه کردم...تمام ِ امـیدم بـه احمدرضا و عقل و شعورش بود کـه آنـهم از دست رفت!
کفش هایم را پشت درون گذاشتم ...
سوزِ سرما قلقلکم مـیداد ..
وارد خانـه شدم و سلام بلندی گفتم کـه بی جواب نماند، بابا توی اتاقش بود و با تلفن صحبت مـیکرد ، اما جوابم را داد...
همـینکه چند قدم وارد خانـه شدم ، فکر کردمـی جز خودمان نیست ، اما وقتی دربِ اتاق احمدرضا باز شد و افسانـه و ِ جوانی بیرون آمدند ، سرجایم ایستادم.
_سلام نورا جان ، ببین کی بهمون سرزده... م ، تیـــنا!
چشم هایم کمـی از تعجب گرد شد ، ظریف و خوش چهره ای کـه کنار افسانـه ایستاده بود
لبخند دلنشینی زد و دستش را بـه سمت دراز کرد.
سعی کردم مثل او زیبا بخندم ...
_سلام خوشوقتم از دیدنتون ،
دستان هم را فشردیم و افسانـه کـه آرایش غلیظ زیبایی داشت گفت
_اومده بود یـه سر بـه اش بزنـه کـه نگهش داشتم.
چشم و ابروی ساده ای داشت اما مجموع ِ صورتش بـه دل مـینشست
_خوب کاری کردین ...
سلام و احوالپرسیمان کوتاه و ساده برگزار شد.
برای تعویض لباس بـه اتاق رفتم ...از پنجره دیدمش... پشت ماشینم ایستاده بود و نگاهش بـه پنجره ی اتاق بود.
تلفن را جواب دادم...
_الو احمد..
_کیـه مـهمونتون؟!
_راستش...
_تیناست؟!
_آره...
_باشـه ، بعد من رفتم!!
با نگرانی پنجره اتاق را باز کردم ، سوز سرما بیشتر شده بود
_احمد کجا؟ این چه کاریـه...ت ناراحت مـیشـه
به سمت درون ِ خروجی مـیرفت کـه افسانـه را دیدم کـه با عجله وارد حیـاط شده ...احمدرضا را دیده بود!
با شنیدن بوق ِ ممتد گوشی ، پنجره را بستم ، اصلا متوجه دلیل ِ رفتار احمدرضا و بحثی کـه با افسانـه زیر ِ آن برف مـیکرد نبودم!
شلوار جین ِ تیره ام را بـه تن کردم و هر از گاهی بـه سمت پنجره ی اتاق مـیرفتم ، احمدرضا مدام حرف مـیزد و تکان دست هایش نشان مـیداد کـه آرام نیست!
بافت سفیدم را پوشیدم و جلیقه ی جینم را بـه تن کردم.
نگاه ِ آخری بـه بیرون پنجره انداختم ..خبری از احمدرضا و افسانـه نبود...
یک ساعتی مـیشد کـه روی پهلوی چپم دراز کشیده بودم و به تیک تاک ِ ساعت دیواری اتاقم گوش مـیدهم.گاهی اوقات دلم مـیخواهد هیچ کاری نکنم ، مـیدانم کـه زمان همـینطور مـیرود و مـیرود و نوید پایـان یک روز لعنتی دیگر را مـیدهد.اما دلم مـیخواهد کاری نکنم و یک ساعت دیگر را همـینطور بـه گوش صدای ساعت بگذرانم
قطره ی چشم هایم را ریخته بودم و سوزشش بند نمـی آمد...
صدای پیـامـی کـه برای موبایلم آمد را چند دقیقه پیش شنیده بودم ، اما حس بلند شدن از روی صندلی و براشتن تلفن را نداشتم.
حرف های امروز ِ اعلاء از سرم بیرون نمـیرفت...حتی یک دستی ای کـه فرزانـه زده بود و به قولی نگرفته بود!
این یعنی کـه به من و اعلاء شک کرده بود و برخورد های بعدی ِ ما مـیتوانست این شک را بـه یقین تبدیل کند.هرچند اگر برخورد بعدی ای درون کار باشد!
نیـامده حرف رفتن مـیزد...!
از روی زمـین بلند شدم ، کش و قوسی بـه بدنم دادم و گوشی موبایل را از لبه ی پنجره برداشتم...با دیدن اسم احمد سریع پیـام را باز کردم...
"نورا ، کارت درست نبود!"
چند بار دیگر متن پیـام را خواندم ، کدام کارم درست نبود؟! مگر من بـه افسانـه حرفی زده بودم ؟ یـا آمدن احمدرضا را لو داده بودم؟
برایش نوشتم...
"به جون ِ نورا ، من نگفتم ، نمـیدونم چطور متوجه اومدنت شد"
پیـام کـه ارسال شد با عجله از اتاق بیرون آمدم.
احمدرضا را دیدم کـه کنار بابا نشسته بود و تلفن همراهش را نگاه مـیکرد.حتما پیـام من را دیده بود...
از پله ها پایین آمدم ، تینا و افسانـه درون آشپزخانـه بودند...
به سمت بابا رفتم و سلام و احوالپرسی طولانیمان کـه تمام شد و گزارش لحظه بـه لحظه ی شرکت را تماما با دادم ،
کنار احمدرضا نشستم...
_احمد من نگفتما
نگاهش بـه بابا بود ...دست روی بازویش گذاشتم و دوباره همـین جمله را گفتم.
نگاه ِ تند و تیزی کرد و نفسش را سنگین بـه بیرون پرتاب کرد.
_نورا جان ، نـهار نخوردی امروز؟!
با سوال بابا ، سر جایم صاف نشستم و تکیـه ام را بـه مبل دادم ..احمدرضا کـه نمـیخندید ترس بدی بـه جانم مـی افتاد.
_نـه چطور؟
از روی صندلی بلند شد ...
وقتی رو بـه رویم قرار گرفت ، دستش را رشانی ام گذاشت
_به نظرم حالت خوب نیست.
حالم!؟ چرا بد باشد...همـه چیز کـه بر وفق مراد است...! البته بر وفقِ مرادِ شما...
_نـه بابا ، چیزی نیست..تو رو خدا جلوی مـهمون ِ افسانـه جون از اینکارا نکنید معذب مـیشم.
دستش را از رشانی ام برداشت و نبض دستم را گرفت
_طوری شده نورا جان؟! اتفاقی افتاده؟
با نگرانی بـه آشپزخانـه نگاه انداختم ، آّبرویم را مـیبرد این پدر...
_نـه بـه خدا...ول کن بابا جان خوبم.
کمـی فاصله گرفت و اینبار زیر نگاه ِ سنگینش ، سرم را پایین انداختم.
_رفته بودی ملاقات هاله؟!
پلک هایم را روی هم فشردم و باز کردم...لعنت بـه من !احمدرضا تکیـه اش را از مبل گرفت و به سمتم چرخید...
_آره نورا؟! رفته بودی پیش مادرت؟
جواب احمدرضا و پدرم ، یک کلام بود...
_نـه
سرم را بلند کردم و به چشم های توبیخ گر پدر خیره شدم
_نـه بابا...خودت گفتی حق ندارم برم ، نرفتم!
نزدیکتر کـه آمد ، بیشتر خودم را بـه مبل چسباندم ...ترس داشتم از این نگاه و انگشت اشاره ای کـه جلویم تکان مـیخورد
_من اگر مـیگم پیشش نری ، به منظور اینـه کـه اون اصلا تو رو نمـیشناسه ، اصلا نمـیدونـه تو شی ، اصلا باهات حرف نمـیزنـه که...
با آمدن افسانـه و تینا بـه هول از روی مبل بلند شدم و با لبخندی کـه جز لرزشـهایم چیزی بـه همراه نداشت ،از کنارشان رد شدم و به حیـاط خانـه پناه بردم.
پاهای ام روی برف ها خنک مـیشد ، اما چیزی درون دلم بود کـه گرمایش من را ذوب مـیکرد و برف تمام ِ سال های دنیـا که تا به قیـامت هم ، خنکش نمـیکرد.
من از مادرم هیچ خاطره ی شیرینی ندارم...من از مادرم ، فقط یک اسم مـیشناسم و یک لبخند و یک جفت نگاه قفل بـه نقطه ای کـه هیچوقت ، هیچنفهمـید آن نقطه کجاست!!
تا چند سالِ کودکی کـه پرستار داشتم ، مادرم را خوب نمـیدیدم ، خوب لمس نمـیکردم ، تنـها شب بـه شب ، قصه و لالایی و بوسه...
بزرگتر کـه شدم ، تفاوت مادرم را با بقیـه فهمـیدم...مادر ِ من ، مثل بقیـه پر حرف نبود..کم حرف مـیزد...بیشتر سکوت مـیکرد...بیشتر نگاه مـیکرد...کمتر اخم مـیکرد و بیشتر مـیخندید...
جلسات مدرسه را درون تمام سال های راهنمایی یـا پدرم مـی آمد یـا یکی از ها..مادرم فقط چند سال ابتدایی مادرم بود!
اهل حرف زدن نبود ، زیـاد کـه روی پا مـی ایستاد خسته مـیشد و هرجایی را کـه زمـینی سفت پیدا مـیکرد مـینشست ، کوچه...خیـابان..اتوبان...فرقی برایش نداشت....
بزرگ کـه شدم فهمـیدم مادرم بیماری روحی دارد ، تحت درمان است...دارو مصرف مـیکند...روزها بیشتر از اینکه با پدرم حرف بزند ، روانشناس با او سخن مـیگوید...
من اما دوستش نداشتم!! من مادری کـه هیچ وقت جلوی درون مدرسه منتظرم نمانده بود ، با چتر و شالگردن ...دوست نداشتم...
من مادری کـه در مـهمانی ها بیشتر درون اتاقش خوابیده بود و به یک نقطه خیره مـیشد را دوست نداشتم...
من مادری را کـه هیچوقت برایم مادری نکرده بود جز بـه دنیـا آوردنم ..دوست نداشتم...
پرستار و ی کوچکم برایم مادرتر بودند...فقط این دونفر بودند کـه جای او را پر مـید و او را درون چشمانم محو تر مـید...مـیدانستم مادری هست ، مثلا همـین زنی کـه روی صندلی نشسته و بافتنی مـیبافد و گاهی مـیخندد و گاهی بی حرکت مـیشود ، مادر ِ من است!
خجالت مـیکشیدم ...در جمع های خودمانی...در مـهمانی های رسمـی...کنارش نمـینشستم....
بازیگوشی و شیطنت های من ، با مادرم تضاد داشت.بی حرفی اش خسته ام مـیکرد ...گاهی هزار جمله و هزار کلمـه را پشت سرهم ادا مـیکردم اما دریغ از چند کلام کوتاه ، گاهی برایش مـییدم..با شادترین آهنگ...گاهی برایش شعر مـیخواندم ...جز لبخند و بوسه ای کوتاه و "آفرین" گفتن...هیچ نمـیگفت!
هرکاری کردم "مادر" نشد برایم...کم کم طاقت پدرم طاق شد...گاهی دعوا ، گاهی گریـه...من گریـه های پدرم را هم دیده بودم...گریـه هایش شبیـه من شده بود وقتی کـه اول دبیرستان درون جلسه ای با اولیـا مادرم را بردم و او فقط سلام گفت و بی هیچ حرفی دستم را سفت و محکم گرفته بود و رها نمـیکرد...گریـه اش شبیـه گریـه ی همان روز ِ من بود ، وقتی کـه آمدم خانـه و سرش داد زدم کـه تو آبروی من را بردی...همـه بـه من خندیدن کـه تو مادرمـی...
کم کم سرد شدم...کم کم حتی سلام ِ اول صبح را هم نگفتم ، اصلا انگار کـه نبود ، انگار در.. کمد ..مـیز ... صندلی...
دعواها بیشتر شد...پای قوم و خویش مادرم وسط آمد و بالاخره طلاق...!!
_ هوا سرده ، صورتت سرخ شده
صدای احمدرضاست کـه پشت سرم ایستاده...
لبخند زدم بی آنکه دلم کمـی شده ، حتی محضِ رضای خدا ، بخندد...گاهی خیـال مـیکنم نفرین ِ مادرم پشت سرم است!
_من بـه مادرت نگفتم کـه اومدی احمد
کنارم ایستاد و به آسمانی کـه دانـه های برف را روی صورتمان جا مـیگذاشت ، خیره شد..
سنگینی نفسی کـه کشید ، نگاهم را از آسمان گرفت.
_مشکل تو با تینا چیـه؟!
نیم رخش خندید ...اما نـه خنده ای شیرین و دلنشین ، نیشخندی کـه این مدت شبیـهش را روی صورت ِ اعلاء دیده بودم.
_از آدمای آویزون خوشم نمـیاد ، از آدمایی کـه خط قرمز ندارن ، از آدمایی کـه خط ِ قرمز ِ بقیـه براشون پشیزی ارزش نداره ، از آدمایی کـه فقط نوک ِ دماغ خودشونو مـیبینن...از آدمایی که
یک ریز بد و بیراه بار ِ ِ مردم مـیکرد...! از احمد بعید بود.
_خب حالا..یـه نفس بگیر !
با تعجب نگاهم کرد...
_پشت سر مردم ، هی بگو...هی بگو!
پیشانی اش را لمس کرد و با خنده ای کـه کوتاه اما شیرین بود نگاهم کرد.
خوشحال مـیشدم وقتی کـه یک نفر را مثل او پیدا مـیکردم ، کـه لبخندش باورپذیر باشد!
_بالاخره خندیدی ، بـه تو بداخلاقی نمـیاد احمد.
دستانش را درون جیب های گرم کن اش فرو برد ، کلاه ِ لباسش را روی سرش کشیدم و مثل او خندیدم
_به اعلاء هم بداخلاقی نمـیاد؟ !!
سوالش لبخند را را از من بُرد.
_امروز خوش اخلاق تر بود احمد ، ولی جفتمون رو دست خوردیم.
_چرا؟
_گفت محیط کار و دوست نداره و نمـیخواد همکاری کنـه
ابروهایش را بالا فرستاد و کلاه را از روی سرش کشید
_عجب سرتقیِ این عشق تو...کارمون سخت شد
با ناراحتی سرم را تکان دادم
_نیومده مـیخواد بره!
ناراحت بودم اما کاری از دست من برنمـی آمد ، آدمـی کـه قرار هست برود ، هرچقدر هم کـه چمدان ها را پنـهان کنی ، کفش هایش را مخفی... با پای پیـاده هم کـه بخواهد ، مـیرود...
_یـه چیزی تو وجود تو جا گذاشته ، اومده کـه ببینـه هنوز داریش یـا انداختیش دور...!
حرفش دلگرمـی داد ، خوشحالم کرد...
_احمد...؟!
توی فکر فرو رفته بود ، آنقدر کـه وقتی صدایش زدم عالعملی نشان نداد.
انگشتم را نزدیک چشم راستش بردم و پیش از اینکه مژه هایش را لمس کنم ، سرش را عقب کشید
_چیکار مـیکنی ؟
با شیطنت نزدیکش رفتم ...چشم هایم را ریز کردم و موزیـانـه خندیدم
_فکر کنم این تینا خانومم یـه چیزی تو وجود تو جا گذاشته ، اومده ببینـه داریش یـا انداختیش دور!
هرچقدر نزدیکش مـیشدم عقب تر مـیرفت و فقط با صدای بلند مـیخندید
_دوسش داشتی؟!
سرجایش ایستاد و اینبار من فاصله ام را حفظ کردم.
جای خنده هایش ، اخم نشست ...به خانـه نگاه کرد و صدای خنده هایی کـه از تینا و افسانـه بـه گوش مـیرسید
_من فقط یـه بار عاشق شدم کـه اونم خودت مـیدونی
با دلخوری نگاهش کردم
_همون عشق ِ دوران دبیرستانت کـه با پسرعموش ازدواج کرد؟ برو کلک مگه مـیشـه دوباره عاشق نشد؟!
_تو بگو؟ تونستی بعد ِ اعلاء دوباره عاشق بشی؟
جای پایمان روی برف ها مانده بود ، پلک هایم را ازهم فاصله دادم که تا اشکی درون چشم هایم جمع نشود...
_کسی عاشقم نشد! وگرنـه شاید منم اعلاء رو فراموش مـیکردم
_جدا ؟!
با خنده ای کـه شاید صدایش بـه بلندی همان خنده های تینا و افسانـه بود ، خندیدم .
_فکر کنم یکم دیگه با من بمونی ، افسانـه جون بیـاد جفت این چشمامو از کاسه دربیـاره ، بیـا برو پیشِ عشقت!
به پشت سرش رفتم ..دستانم را پشت کمرش گذاشتم و به سمت خانـه هلش دادم
_ تینا درون حد ِ سوء تفاهمم نبود چه برسه بـه عشق ، نـــورا!
لحنش جدی اش ، نگرانم کرد...
لب گزیدم و دستانم را از روی کمرش برداشت...
وقتی کنارش ایستادم ، صورتش کاملا جدی بود
_من شوخی کردم احمد...
_ولی من جدی مـیگم ، تینا فقط ی من بود کـه یک سال همخونـه بودیم ومن هیچوقت بهش اون حسی کـه تو فکرشو مـیکنی نداشتم.
مثل وقتی کـه سر مـیز نـهار بـه افسانـه اخم کرد و صدایش را بُرید ، زبان من هم قفل شد!
اخم هایش ترسناک بود...نبود؟!
پشت سرش وارد خانـه شدم...اولین نگاه ، بابا بود و لبخندش...دومـی ، افسانـه و نگاه ِ سرد و سومـی ، تینایی کـه قشنگ مـیخندید...
*******
کنار پدرم نشستم که تا شاید با ظاهر خندانم کمـی از دلواپسی های بیش از حدش را کم کنم...مـیوه ای را کـه برایم پوست کنده بود کامل خوردم .
ویبره تلفن همراهم را درست وقتی کـه احمدرضا گوشی موبایلش را داخل جیبش مـیگذاشت ، حس کردم.
پیـام از خودش بود...
"یـادت باشـه شب بیـای اتاقم گزارش بدی کـه برخوردت با اعلاء چطور بوده"
نگاه ِ خیره و ریزبینش بـه خنده ام مـی انداخت .
دور از چشم بابا جواب پیـامش را دادم
"من دیگه پشت دستمو داغ گذاشتم ، نمـیام اتاقت"
پیـامم کـه ارسال شد ، افسانـه صدایم کرد که تا به خاطره ای کـه از کودکی های تینا و احمدرضا مـیگفت ، گوش دهم.
خاطره ی کاملا بی نمک و بی مزه ای کـه مجبور بودم مثل خود ِ افسانـه ، بلند بخندم و به شیطنت ِ نداشته ی احمدرضا نیشخند حواله کنم.
ویبره موبایلم را چند لحظه پیش حس کرده بودم اما بـه دلیل حرف های افسانـه و گاها صحبت با تینا نمـیتوانستم پیـام را باز کنم...هرچند کـه نگاه مدام و غافلگیر کننده ی احمدرضا نمـیگذاشت.
"درو قفل مـیکنم ، ساعت دوازده و نیم بیـا"
مـیان حرف های افسانـه و تینا ، خواندن پیـام احمدرضا خنده دار بود...نمـیخواستم جوابی بدهم ، همـین دیشب به منظور تا آخر عمرم هم کافی بود ، اگر یک بار دیگر افسانـه ، من و احمدرضا را درون اتاق با درون بسته و روی تخت مـیدید ، بدون ِ دیدن اخمش جان بـه جان آفرین تسلیم مـیکردم.
مـیز شام را کنار ِ تینا چیدم ، سلیقه ی خوبی داشت ، به منظور تزیین غذا و چیدن مـیز ..درباره ی همـه چیز اطلاعات کافی و جامعی داشت ، از ترکیب رنگ و حتی ادویـه های مخصوص هر غذا...
صحبت هایش دلنشین بود ، دل نزدیک و خون گرم بـه نظر مـیرسید ، حتما بالا رفتن سن ، احمدرضا را دچار سوء تفاهم کرده بود کـه درباره ی این زیبا و معصوم قضاوتی بد مـیکرد.
خوردن ِ غذا را شروع کرده بودیم و احمدرضا به منظور جواب تلفن بـه اتاق رفته بود ، چندبار تینا سراغش را گرفت و من با خنده کاهوی توی بشقابم را بـه این طرف و آن طرف فرستادم
با آمدن ِ احمدرضا ، افسانـه با خوشحالی بـه صندلی ِ کنار تینا اشاره کرد ...احمد اخم نداشت اما لبخند همـیشگی اش را نمـیزد.
رو بـه رویم ...کنار تینا نشست . بشقاب غذایش را پُر از برنج کرد و خورشت را رو بـه رویش گذاشت.
_ ، شما کـه مـیدونی احمدرضا از لیمو بدش مـیاد ، چرا ریختین!
باخنده گفت و افسانـه جوابش را داد
_باور کن یـادم رفته بود!
و تینا بـه صورتم نگاه کرد ...
_احمدرضا خیلی بدغذاست ، تو چند سالی کـه باهاش همخونـه بودم ، به منظور شام و نـهار کاسه ی چه کنم چه کنم دستم مـیگرفتم.
_چند سال...؟!
صدایم بـه قدری آرام بود کـه فقط خود احمدرضا شنید...!
بشقاب کاهو را از جلویم برداشت و آرام زمزمـه کرد
_توهم داره!
با ابروهای بالا رفته بـه خنده هایش نگاه کردم ...سس سفید را روی کاهو خالی کرد ...
منتظر بودم بشقابم را برگرداند اما ، درست همان بشقابی کـه تینا برایش غذا کشیده بود را جلویم گذاشت و چشمک زد
_نوش جان
نگاه ِ سنگین تینا و به مراتب حضور افسانـه کاملا معذبم کرد.
تا آخر ِ غذا سرم را حتی بلند نکردم که تا احمدرضا را ببینم ...

با رفتن تینا ، بابا بـه اتاق رفت ...افسانـه احمدرضا را درون اتاقش نگه داشته بود ...
صدای حرف زدنشان را واضح نمـیشنیدم ، اما چون کمـی صدای احمد بلند بود متوجه بعضی از حرف هایش مـیشدم.
با ناراحتی بـه ساعت نگاهی انداختم ، این موقع شب درست نبود کـه با حرف هایش افسانـه را دلخور کند.توی آشپزخانـه ، به منظور خودم قدم مـیزدم و هراز گاهی گوشم را تیز مـیکردم که تا شاید دلیلِ اصلی این نفرت را بفهمم.
ساعت نزدیک دو شب مـیشد کـه شیر گرم را داخل لیوان ریختم ...تکیـه ام بـه کانترِ بود کـه افسانـه با ظاهری آشفته و صورتی کـه به سرخی مـیزد وارد آشپزخانـه شد.
اصلا متوجه حضورم نشده بود ..به سمت یکی از کابینت ها رفت و بسته ی قرص هایش را بیرون کشید ...یکی...دوتا...سه تا... ی عزیزم کجا بود کـه این قرص ها را مـیدید و باور مـیکرد کـه همسردوم ِ برادرش هم ، دیوانـه هست که روزی چند قرص مـیخورد!
افکار گذشته را بعد زدم ..با نگرانی اسمش را بردم.
"هین" بلندی گفت و در حالی کـه دستش روی قلبش بود بـه سمتم برگشت.
_نورا جان!
با شرمندگی بـه کنارش رفت
_معذرت مـیخوام کـه ترسوندمتون...طوری شده؟!
نوچی کرد و به لیوان ِ آب را سرکشید.
صندلی مـیز ِ کوچکمان را عقب کشیدم ، روی همان صندلی نشست و لیوان را روی مـیز گذاشتم ،
برای اینکه حال و هوایش را تغییر دهم ، با پنجه هایم سرشانـه هایش را ماساژ دادم
_پسرت ، سی و هشت سالش نیست ، یـه پسره هیجده سالس !
حرفی نمـیزد ...اما آرنجش را روی مـیز گذاشت و با دستانش صورتش را پوشاند...
فشار آرام تری بـه شانـه هایش آوردم
_من حرفاتونو نشنیدم ، اما از رفتار احمدرضا متوجه شدم کـه درباره ی تینا نظرش چیـه!
سکوتش ،بلاتکلیفم مـیکرد ..نمـیدانستم گفتن این حرف ها درست هست یـا نـه اما ، دوست داشتم کمـی از نگرانی هایش کم کنم.
_احمدرضا کـه بچه نیست افسانـه جان، لابد توی این مدتی کـه همخونـه بودن ، یـه چیزی از این دیده که...
_بچه ی من هیچ عیبی نداره ، نـهی تو گذشته اش بوده ، نـه بای رابطه داشت !
دستانم بی حرکت روی شانـه هایش ماند...پس یعنی تینا شبیـه من نبود!
من فقط بای رابطه داشتم و دوستی ، وگرنـه کـه هیچ ی درون دنیـا پیدا نمـیشد کـه حماقت های عاشقانـه ی من را تکرار کرده باشد.
_پس لابد پاهاش بو مـیده!
خندیدم ...نـه خیلی بلند...فقط آنقدری کـه به دلم حالی شود کـه اشتباه شده...افسانـه ای کـه جای مادرم ، بـه حریم ِ ما آمده ، ش را تحقیر نمـیکند ، شماتت نمـیکند ...دلش از دست ِ احمدرضا گرفته کـه بعد از اینـهمـه سال ، رابطه ی گذشته ام را درون سرم مـیکوبد!
لیوان شیر را برداشتم و "شب بخیر" گفتم...جوابم را گرفته بودم ! تینا مثل من نبود کـه سال ها بای رابطه داشته باشد و عهای بوسه و بغل از هم بـه یـادگار داشته باشند.
_نورا...
از آشپزخانـه بیرون آمده بودم کـه صدایش را شنیدم ، سرجایم چرخیدم ...اشاره بـه صندلی مقابلش کرد.
لبخند نصف و نیمـه ای کـه بهداشت را کامل دیدم ، نـه اینکه خودم بخواهم ، چشم هایم ، عادت بـه درست ِهر غلطی داشتند...یـاد گرفته بودند کـه وضعیت را از آنچه کـه هست بدتر نکنند...خودم یـادشان داده بودم!
به درون خواستش درون آشپزخانـه را بستم و روبه رویش نشستم ، چند قلپ از شیر خوردم و گلویم نرم شد.
_من منظوری نداشتم.
لبخند زدم و به عادت اعلاء لیوان را تکان تکان دادم.
_برای شما مـهمـه کـه تینا عروستون بشـه؟!
اخم هایش درهم بود کـه سر تکان داد...
_یعنی چی؟
سرم را نزدیکش بردم و نیمـه ای از بدنم روی مـیز قرار گرفت...از احمدرضا بعید نبود فالگوش ایستادن! او کـه حالا کودکی ها و نوجوانی هایش بیدار شده بود و مثل دوران بلوغ ، قصد ِ اذیت داشت.
_منظورم اینکه کـه اگر احمدرضا با تینا مشکلی داره مـیتونیم یـه دیگه رو براش درون نظر بگیریم .راستشو بخوای به منظور منم مـهمـه کـه برادرم ، یـه عروس بیـاره کـه باب مـیل خودمم باشـه!
خندیدم و کمـی از اخم هایش باز شد.
_ کـه تو دور و ور زیـاده ، ولی شما که تا حالا ازش پرسیدینی و دوست داره یـا نـه؟!
نگاهش را گرفت و دستبند توی دستش را بـه بازی گرفت
_نمـیدونم
_ولی من مـیدونم.
سرش را بلند کرد ...با همان لبخند دستم را روی دستش گذاشتم ، دوباره مـیخواست این دستبند را پاره کند؟!
_هیچو دوست نداره ، یعنی خیـالتون راحت کهی توی زندگیش نیست ، آخه مـیدونید کـه ، احمدرضا مدت هاست از رابطه ی من و اعلاء و هرچیزی کـه بینمون بوده اطلاع داره ، منم خب یـه چیزایی از زندگیش با پدرش و خودش مـیدونم ، همـین امروز دوباره ازش پرسیدم کـه تا حالا عاشق شدی ؟ گفت نـه...پس نگران این نباشید کـه خدای نکرده دست رو ی بذاره کـه باب مـیل شما نباشـه...
_شاید همـه ی حقیقتو بـه تو نگفته باشـه!
خندیدم و موهایم را پشت گوشم فرستادم
_نـه ، احمد همـه چیو بـه من مـیگه ، خیـالتون راحت ...مـیدونید بـه چی فک مـیکنم؟ بـه اینکه اگر احمد از تینا خوشش نمـیاد ، خب این همـه توی فامـیل پدری من هست ، چه اونایی کـه تحصیل چه اونایی کـه خانـه دارند ، مـیتونیم یـه کدوم از اونا رو با احمد آشنا کنیم کـه اگر شد ...
_احمدرضا قبول نمـیکنـه ، اصلا دوست ندارهی براش تصمـیم بگیره.
با حرص قلپی دیگر از شیرم را خوردم و گفتم
_احمد غلط کرده ، شما مادرشی ..این یعنی اینکه هرکسی نیستی...پس حتما به تصمـیم شما احترام بذاره ، تازشم ، قرار نیست تابلو بازی دربیـاریم کـه ، فوقش تو هفته ی بعد ، من عزیزترین عموم رو دعوت مـیکنم خونـه ، اونم کـه اومده منو ببینـه ، دیگه احمد بیخود مـیکنـه مثل امروز قیـافه بیـاد !
لبخندش از ته دل نبود ، انگار کـه بیشتر بـه من بخندد که تا اینکه خوشحال باشد.
دستم را زیر چانـه ام نگه داشتم و با ناراحتی نگاهش کردم.
_تو احمدرضا رو نمـیشناسی ، که تا خودش تصمـیم نگیره کاری و انجام نمـیده.
_پسرت دیگه داره مـیشـه چهل سالش ، بـه خدا دیگه بهش نمـیدن.
حالا رنگ ِ خنده اش متفاوت تر شد...سری تکان داد و پیش از اینکه دوباره بـه نقطه ای خیره بماند گفتم
_خودتون و ناراحت نکنید افسانـه جون ، خب احمد هم حق داره دیگه ، مگه چند روزه کـه برگشته ، سریع مـیخواید دستشو یـه جا بند کنید ، دیگه بلوغ و شیطنت هاش از سر پسرتون گذشته ، کار خلاف شرع نمـیکنـه ، بهش یکم وقت بدید ، خودم کمکتون مـیکنم کـه عروس دار بشید ، فقط تو رو خدا باهم دعوا نکنید ، خودتون بهتر مـیدونید کـه احمد اگر چیزی اذیتش کنـه ، بی خبر مـیره ، من بـه موندنش احتیـاج دارم!!
نگاهش قفلِ صورتم شد ، حداقل به منظور بیرون کشاندنش از فکر ِ احمدرضا و تینا مـیتوانستم رازم را بـه او بگویم.
سرم را نزدیک تر بردم و با خنده گونـه اش را بوسیدم.
_اگر بدونی کـه چی شده!
با تعجب ابروهایش را بالا فرستاد و دستانش را از روی مـیز برداشت
_چی شده؟!
_اعلاء ...همکارم شده ، یعنی تو شرکت احسان استخدام شده ، دو روزه کـه دارم مـیبینمش افسانـه جون ،باورت مـیشـه ؟ بالاخره خدا صدامو شنید...بعد این همـه سال ، دوباره دارم از نزدیک حسش مـیکنم...صدای نفس هاشو...صدای راه رفتنشو...خندیدنش...اخم ش...نیم رخش
قبل از اینکه از خوشحالی اشک هایم پایین بریزد ، نفس بلندی کشیدم
_احمد بهم قول داده کـه کمکم کنـه که تا بتونم دوباره با اعلاء باشم.
_اگر پدرت بفهمـه که...
_نمـیفهمـه ، یعنی مراقبم ...یعنی...
با ناراحتی پیشانی ام را بـه کف دستم چسباندم.
_مـهم اینـه کـه الان اعلاء هست ، مـیبینمش !
لبخندش پهن تر شد ، به منظور دلخوشی من هم کـه شده ، تبریک گفت
_فکر مـیکنی بتونی همون روزارو باهاش تکرار کنی؟!
_قطعا دیگه گذشته تکرار نمـیشـه ، روزایی کـه هیچ غمـی نداشتیم ،فقط دنبال یـه بهونـه بودیم که تا همو ببینیم و بریم سینما و پارک و ...الان وضعیت فرق کرده ، اگر باز باهم باشیم ، دیگه وقتی به منظور سینما و پارک و گردش نمونده ، هم من ، هم اون ، جفتمون مسیر زندگیمون عوض شده ، دانشجو کـه بودیم وقت بیکاریمون زیـاد بود.
_باهم حرف نزدید؟!
خبری از آن چهره غمگین و دلواپس نبود ، خوشحالی ام ، خوشحال مـیکرد...
_حرف کـه زدیم ، ولی نصفه تیکه متلک هاش از باباست ، یکم بدعنق شده
_اونکه خیلی خوش اخلاق بود ،
_یـادته افسانـه جون ؟ اولین باری کـه دیدیش ، باهم رفتیم نـهار رستوران ، شما هم خوشتون اومده بود نـه؟
انحنانیـهایش بـه پایین بود ...سری تکان داد
_پسر خوبی بود ولی بچه بودین ، سن و سالی نداشتن .
_ما هم قرار نبود تو بیست و یکی دو سالگی ازدواج کنیم ! ما فقط مـیخواستیم مثل خانواده اعلاء کـه در جریـان بودن خانواده ی منم درون جریـان قرار بگیرن ، که تا بعد ِ سربازی و کار پیدا اعلاء ، ازدواج کنیم.
نفسش را بیرون فرستاد ...
_چه روزای بدی بود، دعواهای تو و پدرت...تو و احمدرضا...!
لبم را بـه دندان گرفتم ، بـه یـادم کـه مـی آمد خجالت مـیکشیدم ، چقدر دعوا و بد و بیراه بـه پا مـیکردم ، با احمدرضا بیشتر ...به خونم تشنـه بود ، درست مثل من!
_یـادته یـه بار احمد مـیخواست خفه ام کنـه؟!
با یـاد ِ آن لحظه ای کـه تمام ِ کتاب های احمدرضا را توی اتاقش پاره و پوره بـه گوشـه ای پرتاب کرده بودم و لباس هایش را داخل چمدانش ریخته بودم ، که تا بیرونش بیندازم ، خنده ام گرفت ...
صدای خنده های افسانـه هم کمـی بلند شد ،آنقدر کـه با نگرانی انگشت اشاره ام را رویـهایم گذاشتم
_هیس ، الان مـیاد
_هیچوقت بـه اندازه ی اون روزا احمدرضا رو عصبانی ندیدم ، چقدر دعوا...چقدر بحث...چی از دست شماها ما کشیدیم!
_اصلا نفهمـیدم چی شد کـه یـهو باهم خوب شدیم! ناسازگاری من و احمد کم کم نزدیک بود بـه شما و بابا هم سرایت کنـه ، بـه خدا هرکسی مارو مـیدید فکر مـیکرد شما از بابا جدا مـیشین .ولی واقعا یـادم نمـیاد ، کی بود ، چطور شد کـه با هم...
_عوضش الان ، دوستای خوبی به منظور هم هستید
دستم را تکان دادم
_نـه نـه ..ما و برادری های خوبی هستیم ، دوستی توی این دوره و زمونـه بـه درد نمـیخوره ، یـا تنـهایی یـا کنار خانواده بودن ...شرف داره بـه آدم هایی کـه بهشون مـیگیم دوست!
دلم پُر بود...پُر بود از همان روزهایی کـه با تمام شدن رابطه ی من و اعلاء ، تمام ِ دوستان مشترکمان ، تنـهایم گذاشتند و رفاقتشان با اعلاء ماندگار شد.
صبح با کمـی تاخیر بـه شرکت رسیدم ، سوال های بابا تمامـی نداشت ، تازه متوجه تصادفم شده بود ...صدبار قسم خوردم کـه به دیوار شرکت خورده ...بدتر از همـه ، مدام مـیپرسید حواست کجا بوده ؟ اتفاقی افتاده؟!
اگر افسانـه بـه دادم نمـیرسید حتما کار ِ امروزم را از دست مـیدادم ...
ساعت نـه بود کـه به اتاقم رفتم ، کار ِ امروزم کمـی بیشتر از دیروز بود...
تا نزدیک های ساعت دوازده فرصت نشد کـه از اتاق بیرون بیـایم ،
کاتالوگ های جدید را حتما از فرزانـه مـیگرفتم که تا اطلاعاتش را بر روی سایت وارد کنم و در صورت ِ مشتری داشتن ، بـه بخش فروش اعلام کنم.
با نبود ِ فرزانـه ، کاتالوگ ها را از احسان گرفتم و باقی مانده ی آن ها را از کارمند ِ دیگری ...
بوی غذاهایی کـه از آشپزخانـه بـه مشامم مـیرسید ، دل ضعفه ای عجیبی نثارم کرد.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با "به به" گفتن وارد آشپزخانـه شدم...خانوم امـین مشغول ِ شستن لیوان ها بود کـه به حالت چشم های گرد شده ام خندید
_عجب بوهای خوبی مـیاد اینجا
_سلام خانوم ، روزتون بخیر ، شما امروزم غذا نیـاوردین!؟
باو لوچه ای آویزان ، سر تکان دادم و به سمت ماکروفر رفتم.
_کیـا غذا از خونـه آوردن!؟ بچه ها کـه غذای شرکت و مـیخورن
دستانش را با حوله ای کـه کنار سینک گذاشته بود خشک کرد
_برای آقای مجلسی و خانومشونـه و اون آقایی کـه تازه اومده...اسمش چیـه؟!
لبهایم بهم دوخته شد...اما با لبخند ...مگر مـیشد مادرش ، آشپزی نکند؟! آنـهم به منظور پسرِ بدغذا و لوسِ خودش؟!
_جناب مدبری
اسمش را کـه گفتم مثل جن ، درون آشپزخانـه ظاهر شد.لپم را از داخل گاز گرفتم ...کاملا معلوم بود کـه صدایم راشنیده...
_وای آقا ، ذکرِ خیرِ شما بود ، خانوم ِ رادمند داشتن مـیپرسیدن که...
اعلاء بی حوصله و بی توجه بـه منی کـه کنار ِ ماکروفر ایستاده بودم ، حرفش را قطع کرد
_شنیدم، مشکلی نیست ، اگر مـیشـه یـه ژلوفن بهم بدین
خانومِ امـین ، با ناراحتی دستش را پشت دست دیگرش زد
_سرت درد مـیکنـه پسرم؟
_نـه دلم درد مـیکنـه!
حاضر جوابی اش از عصبانیتی بود کـه کاملا درون رفتارش مشـهود بود...
_ندارم ، یعنی تموم شده ، برم بیرون از شرکت براتون بگیرم؟
با انگشتانش ضربات منظمـی را بر روی مـیز مـیزد کـه متوقف شد
_یعنی هیچتو این شرکت یـه قرصِ آرامبخش نداره؟!
به خانوم ِ امـین ِ بیچاره چه ربطی داشت!؟ آبدارچی بود ، اما مسئول ِ قرص و داروها کـه نبود...
با لحنی آرام اما کمـی دلواپس جوابش را دادم.
_داروخونـه همون سر ِ خیـابونـه ، اگر وضعیتتون اورژانسی ِ بهتره خودتون تهیـه کنید!
اخم هایش را کـه برای لحظه ای باز شد و دوباره درهم ، متوجه شدم!
مشت دستانم ، آنقدری سفت بود کـه جای ناخن هایم بر روی کف دستانم بسوزد و درد بگیرد.قلبم از کنده مـیشد اگر با همان اخمـی کـه به کفش هایش نگاه مـیکرد ، بـه من خیره مـیشد!
_ممنون از راهنماییتون.
حرفی نزدم ...سرجایم خشک شده بودم ، کاش منـهم مثلِ خانوم ِ امـین پاهای سبک تری به منظور رفتن داشتم ...
از آشپزخانـه کـه بیرون رفت ، سنگینی ِ هوای داخل ِ آشپزخانـه بـه یکباره بیشتر شد.
حالا همان ، نگاه ِ سنگین و پر ابهت اعلاء بـه چشم هایم رسیده بود ...حتی پلک هایم را به منظور باز و بسته شدن مردد مـیکرد.
با آمدن ِ احسان بـه داخل آشپزخانـه نفسم را بریده بریده ، طوری کـه اعلاء متوجه نشود بیرون فرستادم.
پای راستم را بلند کردم ..سنگینی وزنـه ای کـه قدرتش بیشتر از تمام ِ و بود را حس کردم.دلم بود! چسبیده بود بـه کف پاهایم ، هی مـیکشیدش ...به پایین...نـه روی زمـین ...مـیکشیدمش...به بالا...روی زمـین.
_شما نـهار نمـیخورید خانوم رادمند!؟
کنارشان رسیدم و نگاهم بـه اعلاء افتاد کـه با چشمانی بسته و اخمـی کـه به صورت داشت شقیقه هایش را مـیمالید.
_نـه ممنون ،
_اگر غذای شرکت و نمـیخواید ، غذای فرزانـه هست ، کار داشت امروز به منظور همـین زود رفت
_پس اگر اشکالی نداره ، مـیبرم تو اتاق خودم...
احسان کـه فارغ از دلواپسی ها و احساساتم بود بـه صندلی های خالی ِ آشپزخانـه اشاره کرد
_خب همـینجا بمونید ، تنـهایی تو اتاق کـه نمـیشـه غذا خورد
صندلی ِ کنار ِ خود را عقب کشید
_راحت باشید
معذب بودم ، اگر کنارشان مـینشستم و اعلاء حرفی مـیزد؟!
با آمدن ِ خانوم ِ امـین ، پشت مـیز نشستم .
اشتهایم کور شده بود! که تا آوردن غذا ها توسط خانوم ِ امـین ، حتی لحظه ای سرم را بلند نکردم ، که تا رفتار اعلاء را ببینم...
خیلی راحت و عادی با احسان حرف مـیزد ...از چکی کـه برگشت زده بود ، که تا قراردادی کـه به گمان ِ او درون این شرکت بیخود امضا شده بود .
مـیان ِ حرف هایش مخاطب قرار نگرفتم ، اما لحن ِ حرف زدنش ، لبخند روی لبم مـی آورد ، تند صحبت ش ، مکثِ مـیان ِ ادای کلماتش ، ...خود ِ خودش بود..همان مردی کـه من تمام ِ این چند سال را با او صحبت کرده بودم ...حتی دعوا...
"عشق ، راستش شبیـه بـه کوهی هست که نمـیدانی پشتش چیست.سال ها انتظار مـیکشی و درست درون لحظه هایی کـه باید بـه ثمر نشستن را نظاره گر باشی و خوش ، ترس؛ این جانور وحشی ، زیر پوستت مـیدود.
راستش نگرانی ام از آن روست کـه نکند روز موعود فرا برسد و پشت آن کوه بزرگی کـه حالا چند متر بالاتر از زمـین یک دور کامل دورش چرخیده ام چیزی نباشد.که باز زمانش برسد و "ای دل غافل" بشود وردِ زبان ، همان کوهی کـه برای رسیدن بـه قله اش که تا آخر عمر حتما هِن و هن قدم زد.من از هر آنچه کـه باید مـیترسم رفیقِ روزهای گذشته.مـیترسم کـه قدر روزهای انتظار را ندانسته باشم.که امـیدی کـه به آن دل بستم ، مثل باقی آن چیزهایی کـه انتظارشان را کشیدم و تخمـه مرغی پوچ بیش نبود ، پوچ باشد.نَاله ها کـه تمامـی ندارد رفیق.اصلا به منظور سبک شدن نبض هست که کلمـه ها ردیف مـیشوند ، کلمـه ها ردیف مـیشوند کـه تا دست آخر جمله ای باقی بماند کـه بگوید "خب؟" ...خب همـین...کم بود؟!"
قاشق اول غذارا توی دهانم مـیگذاشتم کـه چشمم بـه غذای خوش رنگ و لعاب ِ اعلاء افتاد.
اصلا بدم نمـی آمد بـه جای این زرشک پلو با مرغ ِ دست پخت ِ فرزانـه ، تمام ِ غذای اعلاء را یکجا بخورم!
_مـیشـه بـه من یـه لیوان آب بدین؟!
خانوم ِ امـین با عجله پارچ آب و چند لیوان را روی مـیز گذاشت.
اعلاء پارچ آب را برداشت و در حالی کـه لیوان را پر مـیکرد ، با صدای گرفته ای گفت
_غذا تو گلوم موند!
احسان با خنده گفت
_چشم منکه دنبال غذات نیست ، جرئت ندارم یـه دونـه برنج بذارم توی این ظرف بمونـه ، فرزانـه نصفم مـیکنـه
سرم پایین بود کـه چشمم بـه دنبال لیوان ِ آبی کـه اعلاء بالا مـیبرد رفت و درست قبل از اینکه کمـی از آب را بخورد چشمم بـه نگاه ِ تیزبینش خورد و مثل برقی کـه تمام بدنم را گرفته باشد ، تکان خوردم و به هول منـهم یک لیوان آب را یکسره بالا کشیدم.
_خیلی دستپخت ِ خانومت خوبه ، غذاشم تعارف مـیکنی؟
آخ کـه اعلاء ..حرف حق زدی ، کاش پایم مـیشکست و توی آشپزخانـه نمـی آمدم.
_بی انصاف ، خب معلومـه بـه سابقه ی آشپزی مادر تو نمـیرسه ، ولی همچین بدم نیست ، مگه نـه نورا خانوم؟!
با بی اشتهایی ، محتویـات ِ داخل دهانم را پایین فرستادم و برای تایید حرف احسان گفتم
_خوشمزه هست ،
به من اشاره کرد و رو بـه اعلاء گفت
_دیدی...تو بدغذایی ، خانوم ِ رادمند دوست داشتن
اعلاء را نگاه نمـیکردم ...قاشقم را پرِ برنج مـیکردم و نیمـی اش خالی و ما بقی را داخل دهانم مـیگذاشتم.
به خوشمزگی دستپخت افسانـه و مادر اعلاء نبود اما بی انصافی مـیشد اگر مـیگفتم بدمزه است!
_ فقط اگر غذای خودتون کمـه ، تعارف نکنید ، این غذا رو کامل نمـیتونم بخورم
احسان با لپ ِ بادکرده اش بـه اعلاء نگاه کرد و خندید...
از روی صندلی بلند شدم و تشکر کردم .همان لحظه اعلاء خانومِ امـین را صدا زد و گفت مابقی غذایش را نمـیخورد و مـیتواند بقیـه غذا را بیرون بریزد .
اگر احسان و خودش درون آشپزخانـه نبودند حتما بـه غذای او حمله ور مـیشدم و تمامش را یکجا مـیخوردم.
به اتاقم نرسیده بودم کـه یکی از پرسنل بخش آی تی ، بـه سمت اعلاء آمد و بسته ی قرص ِ مُسکن را بـه طرفش گرفت .خوش و بشی کـه داشتند نشان مـیداد کـه باهم آشناییتی از قبل دارند.
با اینکه دلم مـیخواست درون راهرو بمانم و حرف هایشان را گوش دهم اما بـه اتاقم رفتم ، چند تماس از افسانـه داشتم.شماره اش را گرفتم ، قراری گذاشتیم به منظور بعد از کار به منظور خرید ، وسائل اتاقم بریم.با اینکه از حرف دیشبش دلخور بودم اما دلم نمـی آمد ، آرامشی را کـه کنار پدرم دارد و به خاطرش من را تحمل مـیکند ، بهم بریزد.
شماره ی احمد را گرفتم که تا او را هم دعوت کنم که تا به همراه افسانـه به منظور خرید بیـاید.
_احمد؟!
_جانم؟
_صدات خوب نمـیاد
_گفتم جانم
با خنده ، تکیـه ام را بـه صندلی دادم
_اینو شنیدم.
_چه عجب !
با صندلی ِ اتاقم چرخی زدم و پاهایم را کشیدم که تا خستگی ام درون رود
_من همـیشـه حرف های تو رو مـیشنوم.
_آره مـیدونم ، فقط مـیشنوی ، گوش نمـیدی
مشغول صحبت با احمد بودم کهی بـه در اتاق زد و با بفرمایید من داخل شد.
یک ساعت بـه پایـان کارم مانده بود کـه در اتاق باز شد و با دیدن اعلاء کـه با همان اخم های چند ساعت پیشش درون چارچوب درون ایستاده بود ، دست عرق کرده ام را بـه جیب مانتوام فرستادم و ایستادم.
_سلام!
احمدرضا کـه از همـه جا بی خبر بود خندید
_چندبار سلام مـیکنی؟
این سلام احمقانـه ، آن پوزخندِ اعــلاء را هم بـه همراه داشت!
_جناب مدبری کاری داشتین؟
احمد کـه حالا صدایش را مـیتوانستم واضح تر بشنوم ، آرام خندید و گفت
_اعلاء ست..؟!
گوشی هنوز دستم بود و مثل آدم های مسخ شده بـه او نگاه مـیکردم کـه حتی اکراه داشت پایش را داخل اتاق من بگذارد
_خانوم رادمند ، رمز برنامـه شرکت و باید از شما بگیرم!؟
_رمز برنامـه ی سیستم جدید و مـیگید؟!
سری تکان داد و توی همان چارچوب درون منتظر ایستاد
جواب سلامم را کـه نداد هیچ ، با اخم های غلیظ و سنگینش اضطرابم را هم بیشتر مـیکرد
_نورا...بهش بگو رمز و تلفنی ام مـیتونستید بگیرید!
چشم هایم کمـی گرد شد ...متعجب از احمد و اصراری کـه برای گفتن این جمله داشت ، باعث شد ، مثلی کـه متنی را از روی کاغذ مـیخواند ، صحبت کنم
_رمز و تلفنی ام مـیتونستید بگیرید!
نفسم که تا ته ِ تهران رفت و آلوده تر از هر زمان برگشت.
_تلفنتون اشغال بود خانوم رادمند ، به منظور همـین حضوری خدمت رسیدم...
نزدیزدیک تر آمده بود ، که تا جلوی مـیز اتاقم...
و صدای خنده های احمدرضا کـه مدام مـیگفت "سوتی دادیم نورا ..."
_بهت زنگ مـی ...
خنده هایش کـه قطع نمـیشد این لعنتی
_باشـه باشـه ، محکم باش نورا.
چطور محکم باشم وقتی هم تو بـه من مـیخندی هم این مردی کـه با تمام زیبایی های مردانـه اش دلم را بـه بازی گرفته؟!
_من رمز کاربردی و مـیدونم اما رمز ورود فرق داره نـه؟!
_نمـیدونم ، شما حتما بهتر بدونید..
با دستپاچگی برنامـه را باز کردم
_همـین دیگه؟
مـیز را دور زد و کنارم ایستاد ، بـه سمت مـیز خم شد و موس را بـه دست گرفت.
_شماره کارتی کـه بهمون ، و شماره شناسنامـه
کمرش را صاف کرد و "اوهوم" ی گفت...
_تاییدیـه کارهارو حتما به ...
با دستپاچگی کـه به ظاهر تحت کنترلم بود گفتم
_فرزانـه
_که ایشونم اصلا نیست!
_مـیخواید بـه من تحویل بدین ، من بهشون ...
به حرفم گوش نمـیداد ، بـه سمت خروجی اتاق قدم برداشت ...به چارچوب درون که رسید ایستاد.
برای نشستن روی صندلی بین زمـین و هوا مانده بودم کـه گفت
_خودم تحویل مـیدم
_جنابِ مدبری؟!
ایستاد ، اما با کمـی تعلل بـه سمتم برگشت ..
کاش کـه این نگاه ِ خیره ، تمام ِ این سال ها ، مات ِ چشم های من مـیماند!
مـی ماند...اگر مـیگذاشتند.
_بفرمایید
احمقانـه بود اما دوست داشتم با او حرف ب ، حتی با اخم ...حتی با توهین..حتی با تحقیر..حتی با همـین پوزخندی کـه نمـیدانم ، از کِی و کجا رویـهایش حک شده
_اگر بودن من اذییتون مـیکنـه ، مـیتونم درخواست انتقال بـه ...
در را بست و صدای خنده اش با بسته شدن در، تمام شد!
_چرا فکر مـیکنید کـه بود و نبود شما به منظور من مـهمـه؟!
باید روی صندلی مـینشستم ، کمر شکسته کـه ایستادن نمـیخواست...
_فکر نمـیکنم ...مـیدونم براتون مـهم نیست اما از شما بداخلاقی و بی احترامـی ندیده بودم ،
جلوتر آمد ...وقتی کـه کنار صندلی ام ، درست پشت ِ مـیزم قرار گرفت ، بـه سمتم خم شد.
توی خودم مچاله شدم ، که تا شاید صدای نفس هایش را نشنوم...همـین یکبار ، کر شدن مـیخواستم! همـین یک بار کور شدن مـیخواستم ، این همـه نزدیکی سال هاست کـه از من دور شده ...
_وقتی اومدم این شرکت مـیدونستم حتما با شما همکار بشم ، بعد اگر اومدم خودم خواستم ،اگرم برم ، باز خودم خواستم ، هیچ چیز این وسط ، بـه شما ربط نداره ، بعد خواهشا ، خط کش دستتون نگیرید به منظور اندازه گرفتن! ذره بین دستتون نگیرید به منظور پیدا یـه نشونـه...
سرم را کمـی متمایل کردم که تا فاصله ام حفظ شود.تحکم صدایش به منظور گوش هایم غیرعادی بود ، عادت نداشتند ، بیچاره ها...
_مـیشـه این جمله ی منو هر روز با خودتون تکرار کنید ، یـا بنویسید بچسبونید بـه دیوار اتاقتون یـا جلوی آینـه ، یـا حتی مـیز و صندلی کافه ی اتاق ، که" چیزی بین ما نیست...بوده ، اما دیگه نیست ، چون من نمـیخوام!"
شانـه هایم بالا آمده بودم و سرم درون گردن فرو رفته بود ، مثل موشِ باران دیده ، مـیلرزیدم...
اما...
با خنده!
_بابام اتاق و توقیف کرده ، همـه وسایلمو...از عها.از متن ها...از لباسات...تو اون اتاق جز یـه فرش و نورایی کـه بودن و نبودنش به منظور هیچمـهم نیست ، دیگه چیزی پیدا نمـیشـه.
سر چرخاندم که تا نگاهش بـه چشمانم برسد، این بار من شبیـه همان پوزخند مزخرف را رویـهایم داشتم ،
_حالا کجا بنویسم کـه "چیزی بین ما نیست...بوده، اما دیگه نیست ، چون من نمـیخوام" ؟؟
چند لحظه ی کوتاه طول کشید که تا عقب برود و بایستد ، چند لحظه ی کوتاه طول کشید که تا نگاهش را بگیرد و بمـیرم!
اولین قطره ی اشک روی صورتم افتاد، با دست گرفتمَش ...
قطره های بعدی اما ...بهم وصل شدند ، مثل یک خط صاف ، از گوشـه چشم ِ چپم پایین آمدند ، با عجله و سوت کشان ، نزدیکهایم کـه رسید رویش را برگرداند...ندید ، مزه ی شوریِ این گریـه را...گفتم مگر بـه گریـه دلش مـهربان کنم...
به سمت درون قدم برداشت ، تند و با عجله ، انگار کـه قطار اشک هایم مـیخواهد زیرَش کند.
_یـه اتاقک ، ته انباریتون هست ، رو یـه کاغذ بنویس ، بچسبون بـه آیینـه ای کـه با هم شکستیم!!
لبهایم خندید ...خنده ای کـه شوری اشک را بیشتر بـه مزاجم مـیرساند.
دستش بـه دستگیره درون بود و نگاهش شاید جایی نزدیکهایم...
_من دیگه نمـیخوام بقیـه زندگیمو با تو ادامـه بدم ،
دست دیگرش را از جیب شلوار پارچه ای مردانـه اش بیرون کشید ، هنوز هم نمـیخواست نگاهم کند؟!
_باور کن نورا...
بالاخره نگاهم قفل ِ چشم هایش شد ، برق شادی ِ نگاهی کـه حالا مثل همان گذشته ی نـه چندان دور شده بود ، گوش هایم را کر کرد ، انگار برق ِ نگاهش ، دست داشته باشند ، بگذارند روی گوش هایم ، حالا هیـهایش تکان بخورد بـه حرف نامربوط ، حالا هی کلمات را پشت هم بچیند کـه مثلا فلان ، بهمان ...
_باور کن کـه هرچیزی بین ما بوده تموم شده!
دور باش...دور...دور...مـیخواهم کمـی ببارم ، خیـــس مـیشوی.
و صدای درِ اتاقی کـه با لبخند من ، محکم، بسته شد!
حالا کـه هنوز یـادش مانده بود آن آیینـه ی شکسته ی ته ِ انباری ِ خانـه را کـه با هم شکسته بودیم ،باید مـینوشتم ...روی یک کاغذ و مـیچسباندم بـه همان آیینـه کـه "چیزی بین ما نیست...بوده، اما دیگه نیست ، چون اعــــلاء نمـیخواد"

اشک هایم را پاک کردم و کامپیوتر را خاموش کردم ، حتما قراره بیرون رفتن با افسانـه را کنسل مـیکردم .با این حال ، حوصله ی انتخاب یک روسری را هم نداشتم چه برسد بـه تختو پرده و کمد و ...
شماره ی افسانـه را گرفتم اما احمد جواب داد
_چی شد؟
_چی؟
_اعلاء...
سکوت کردم...همـین سکوت باعث شد که تا خود ِ احمدرضا ادامـه دهد
_گند زدی؟
_گفت دیگه نمـیخواد ادامـه ی زندگیشو با من دنبال کنـه! گفت هرچی بین ما بوده تموم شده!
صدایم نمـیلرزید ، فقط یک بی حسی محض را درون بدنم ریخته بودند انگار ، نـه دردی احساس مـیکردم و نـه سرمایی...
_حرف مفت زده! داره دردش مـیاد کـه انکار مـیکنـه
_جدی بود احمد...من اعلاء رو مـیشناسم ، وقتی بگه نمـیخواد یعنی من جلوی چشمش پر پرم ب نمـیخواد!
_مگه نگفتم حرف از گذشته نزن ، فکر همـینجارو مـیکردم ، کـه بیـاد بگه ...
با صدای داد و فریـاد خفیفی کـه از بیرون اتاق مـی آمد ، حرف احمد را قطع کردم
_احمد...مـیام خونـه حرف مـیزنیم ، فکر کنم اینجا یـه خبراییـه ،
_چی شده؟
_هیچی ، یعنی نمـیدونم ، ببین بـه افسانـه جون بگو جمعه کـه از صبح خونـه ایم مـیریم خرید ، امشب اصلا حوصله ندارم
_مراقب خودت باش
_چشم ،فعلا
با عجله درون اتاق را باز کردم...احسان صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و بای کـه در تیررس نگاهم نبود بلند بلند صحبت مـیکرد
جلوتر رفتم ، اعلاء هم بود...اما با خونسردی بـه چارچوب درون یکی از اتاق ها تکیـه داده بودم و تنـها نگاه مـیکرد
_اتفاقی افتاده؟!
همـه نگاه ها بـه سمتم چرخید ، با دیدن چهره ی ِ کوتاه قد ، متوجه شدم کـه ماجرا از چه قراریست
_باز کـه تو صداتو انداختی تو سرت!
صدایم آنقدر بالا بود کـه احسان بـه سمتم بیـاید و شانـه ام را بگیرد
_شما کوتاه بیـا خانوم رادمند
_نـه ...چرا کوتاه بیـاد ، هرچی هست زیر سر ِ این خانومـه تازه بـه دوران رسیده است.
احسان را کنار زدم و درست درون یک قدمـی ِ کـه پشت سرش اعلاء ایستاده بود ، قرار گرفتم
_دفعه پیش برات کافی نبود؟ مشت و لگد کم خوردی؟
به سمتش خم شده بودم که تا به قد کوتاهش برسم ، مرتیکه ی دزد ِ کلاش ...کم با دستکاری حساب ها پول از شرکت نگرفته بود ، همـینکه دستش را رو کردم ، تازه فهمـید چه غلطی کرده
_بایدم اینجوری حرف بزنی ، ی کـه تو چاله مـیدون بزرگ شده باشـه بهتر از این...
_هوی ، مرتیکه ، مـیبندی دهنتو یـا بدم ببندن؟
احسان کنارم ایستاد و پوزخندم بـه صورت ِ بیشتر شد
_اون موقع کـه دلالی مـیکردی و پورسانت های بالا مـیگرفتی حتما فکر اینجاشم مـیکردی...حالام برو گم شو وگرنـه زنگ مـی حراست ساختمون بیـان دوباره بـه حسابت برسن
قد ِ کوتاهش بیشتر خنده دارش مـیکرد ، شاید روزی کـه دستش را رو کردم ، هیچباور نمـیکرد ، ِ ریز نقشِ بـه ظاهر خوش رو ، همان آدمـی باشد چندین و چندبار ، پورسانت فروش محصولاتمان را بالا کشیده و فقط درصد کمـی از آن را بـه شرکت بازگردانده.دلالی های او یکی و تا نبود ، حتی وقتی کـه احسان و آقای عرب را باخبر کردم ، آنـهاهم باور ند و به او چندین و چند فرصت دیگر دادند ، ..
_اگر الان فروشی این کارخونـه داره از صدقه سرِ کمک های منـه.وگرنـه بـه یـه شرکت نوپا کـه چهارتا جوجه مـهندس دور خودش جمع کرده کی اعتماد مـیکرد؟
حق با او بود...اوایل کار ، احسان از کمک های او خیلی استفاده کرده بود ، قرار دادهای طولانی و چند ساله و ضمانت های محصولات هم از صدقه سر او بـه کارخانـه ها مـیرسید ...
_خب کـه چی؟
احسان جای من بـه حرف آمد ...
دستان کوچکش را درون جیب کتش برد و کاغذی بیرون کشید
_من حساب کتاب کردم ، تو این مدت شما حتما نزدیک یک که تا دو مـیلیـارد بـه من سود بدین .
صدای خنده ام ، خنده ی دو سه نفری کـه کنارمان ایستاده بودند را هم بلند کرد.
_دیگه چی مـیخوای؟!
اینبار من پرسیدم و احسان کـه کلافه از این حرف ها بود نفسش را بیرون فرستاد و نوچی کرد
_مسخره مـیکنی؟
دندان هایم را روی هم سابیدم ، سرم از درد منفجر مـیشد اگر چند ثانیـه ی دیگر با این مرد دهن بـه دهن مـیکردم.
_بیـا برو بیرون ،
به سمتش رفتم و از شانـه کتش را گرفتم و کمـی بـه بالا کشیدم
_بیـا برو گم شو بیرون
اعلاء قدمـی بـه سمتمان آمد و دوباره ایستاد ، عالعمل او را نمـیتوانستم ببینم ، چون نگاه ِ تنفر آمـیز دیوانـه ام کرده بود!
_پشیمون مـیشید ، نمـیذارم قراردادهاشونو تمدید کنم ، شرکت درنا پرداز دو ماه ِ دیگه حتما تمدید کنـه ، بـه جون ِ دوتا بچه ام نمـیذارم.
احسان کت را از دستم کشید و به عقب هدایتم کرد .
به سمت رفت و با عصبانیتی کـه کنترل مـیکرد گفت
_برو هر غلطی خواستی ، فقط دیگه اینجا نبینیمت...فهمـیدی؟
با آن کت و شلوار ِ بلند ، بیشتر شبیـه دلقک های سیرک شده بود..."باشـه" ای گفت و خط و نشان دیگری کشید.
ادامـه حرف هایش را نمـیشنیدم ، از سر درد روی صندلی ِ نشستم و شقیقه هایم را مالیدم.انگار صد سوزن ِ صنعتی را همزمان درون شقیقه هایم فشار مـیدادند.
_خانوم رادمند ، خوبید؟
احسان با نگرانی و صورتی کـه هنوز بـه ارغوانی متمایل بود ، جلویم زانو زده بود.
_واقعا نمـیتونی بـه چند نفر بگی بزنن این مردک و لت و پار کنن کـه هر چند ماه یکبار نیـاد اینجا داد و هوار کنـه؟! آبرو به منظور شرکتمون موند؟!
_آبروی یـه شرکت وقتی مـیره کـه زن ها بـه جای مردها صداشونو ببرن بالا!!
اعلاء بالاخره کنایـه و متلکی حواله مان کرد.
_با شما حرف نزدم جناب مدبری ، بعد بهتره توی موضوعی کـه به شما ربط نداره اظهار فضل نکنید!!
صورتِ متعجب اعلاء و نگاه ِ خیره احسان بـه سمتش ، کمـی آرامم کرد ، نـه اینکه بخواهم مثل خودش بـه این بازی ادامـه دهم ،نـه...اما دلم گرفت ، وقتی کـه توهین کرد و او ایستاده بـه در فقط لبخند زد.
انگار نـه انگار این همان اعلاءست کـه دکتر نصرتی ، گلاویز شد که تا جواب اهانت کوچک او را کـه بیشتر بـه شوخی شبیـه بود ، با داد و هوار و حتی مشتی کـه به مقصد نرسید ، بدهد.حق با او بود...لابد درون این سال ها چیزی از من درون ذهنش نبود کـه دیگر دفاعی از من نمـیکرد.
نگاهم را گرفتم و پلک هایم را محکم روی هم فشردم.صدای قدم هایی کـه از دور و اطرافمان مـی آمد و خدانگهدار های مبهم و آرام ، معلوم مـیکرد کـه کارمند ها رفتند .
کف دستانم داغ بود ، صورتم را پنـهان کرده بودم پشتشان ، صورتم هم داغ بود ، بعد چرا سوز سرما مرا منجمد نمـیکرد؟
دستم را پایین کشیدم و پلک هایم را باز کردم ، جز احسان کـه توی اتاقش نشسته بود و سرش را لابهدستانش پنـهان کرده بود و اعلاءیی کـه توی همان اتاق رو بـه روی احسان نشسته بود و در فکر فرو رفته بودی آنجا نبود.
به اتاقم برگشتم ، تلفن همراهم دو تماس از احمدرضا داشت ، توی کیفم انداختم و سوییچ ماشین را برداشتم .
وقتی وارد اتاق ِ احسان شدم با اعلاء مشغول حرف بود.
_ببخشید جناب مجلسی ، با من امری ندارید؟
نگاهش غمگین بود...نگرانی درون صورتش موج مـیزد...ترسیده بود از تهدید ؟
_اگر درناپرداز تمدید نکنـه؟!
اعلاء نگاهش بـه سمتم حواله شد ...به جای من او بـه حرف آمد
_شما حداقل شیش که تا کارخونـه ی پایـه ثابت به منظور خرید دارید ، دوتا شرکت ِ ...
حرفش را قطع کردم ...درست وقتی کـه رو بـه رویش ، روی مبل تک نفره ی جمع و جور ولو شدم
_دو ساله شرکت ها هیچی ازمون نخ ، نـه پمپ، نـه مخزن ، نـه مبدل ، فقط هرچند ماه یـه بار بـه هوای بررسی محصول کارگر فرستادیم و هزینـه گرفتیم .
_پس این همچین بیخود منم منم نمـیکرد ، بعد اون زمـین خوردین!!
احسان هنوز دست هایش را حصار صورتش کرده بود ...دلم برایش سوخت! شاید تقصیر من بود...اگر از دزدی های ریز و درشت چشم پوشی مـیکردم ، شاید اوضاع اینطور نمـیموند.
_ خرش خیلی مـیره ، تو صنعت ، رانت خواری زیـاد کرده ، بغیر از شرکت ما حداقل مـیدونم با دو شرکت دیگه ام همـین کارو کرده اما
_اونا اخراجش ن!
احسان حرف دلش را مـیزد؟ اخراج ِ تصمـیمـی بود کـه خودش گرفت ، من فقط اطلاع دادم ، با سند و مدرک و تحقیق...هیچ اصراری بـه اخراج او نداشتم ، هرچند کـه کار من و مثل هم بود ، اما الحق کـه درون بازاریـابی محصولات تبحری داشت کـه من...خب نداشتم!
بعید نبود کـه احسان ، اعلاء را بـه این شرکت آورده باشد که تا کم کاری های من را جبران کند!
اما مگر من کم کاری کرده بودم!؟ توی این چند سال ، حداقل یک سوم سودی کـه برایمان مـی آورد را بـه شرکت برگردانده بودم ...قیـاس ِ من و احمقانـه بود...! او کجا و من کجا...
_احسان جان ، الانم دیر نشده ، اگر فکر مـیکنی با مدیریت بازاریـابی و فروش خانوم رادمند ، سود ِ شرکتت اومده پایین ، و برگردون ، خیلی از کارخونـه ها و شرکت های دولتی هستن کـه مـیدونن ، زیردستاشون چه بخور بخور و دزدی دارن انجام مـیدن ، اما چون سود ِ اون آدمـه زیـاده ، مـیزنن بـه حساب "سگ خور" ...با دزد شرکتشون راه مـیان ، چون مـیگن برامون سود داشته و سهمشو برداشته...
احسان نگاهش بـه اعلاء بود ...خجالت حرف هایش را من کشیدم.نیـامده فهمـیده بود کـه من هیچ سودی به منظور این شرکت ندارم ، جز یک حقوق بگیره بی خاصیت!
_با این همـه داد و بیداد و دعوا ، چجوری برم و برگردونم؟!
_واقعا مـیخواید برش گردونید؟!
چشم هایم از تعجب گرد شده بود ، تکیـه ام را از مبل برداشتم و جلوتر رفتم.
_ مثل یـه برند به منظور ما بود ، قبول کنید بعد از رفتنش...نتونستد جاشو پر کنید
بغضم را پایین فرستادم ، اما جای همـیشگی ، گیر کرد ، حتما به دنبال یک عدد تخلیـه چاه مـیگشتم ، با یک چوبِ بلند و صد و یک نوع ماده ی ضدعفونی کننده ، اخر سر ، من از چرکِ این بغض ها بیمار مـیشدم.
_ بیـاد ، من از این شرکت مـیرم.
لبخند اعلاء بغضم را بـه قهقرا فرستاد.شبیـه همان را روی لبم نشاندم و نگاهش کردم.
_جناب مدبری حرفم خنده دار بود...نـه؟!
دستش را از زیر چانـه اش برداشت و هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
همانطور کـه با خنده کش و قوسی بـه خودش مـیداد گفت
_سه ساعته احسان داره مـیگه شما برام سوددهی نداری بعد تهدیدم مـیکنی مـیخوام برم؟ خب برو!!
تمام تنم را با دستانش مچاله کرد و انداخت جلوی پای احسان! دلم را بگو کـه برای اعلاء تنگ شده بود و برای احسان مـیسوخت
_اعلاء درست صحبت کن!
تذکر احسان ، خنده دار بود ...تذکری بی جا و بی منطق...اعلاء کـه حرف بدی نزده بود ، حرف های بـه دل مانده ی دوست ِ قدیمش را تکرار مـیکرد.لابد چند باری پیش او درد و دل کرده بود کـه حالا او حرف احسان را با این پوزخند بـه زبان مـی آورد.
باید تلافی مـیکردم، حتما درخواست چند سال پیش احسان را همـین امروز و پیش همـین پوزخند ِ اعلاء تلافی مـیکردم...
گوشی موبایلم را روی مـیز گذاشتم ، درست کنار تلفن همراه ِ اعلاء...
شماره مورد نظر را گرفتم ، روی اسپیکر بود...بعد از چند بوق صدایش درون اتاق پیچید.
_بفرمایید
لبخند زدم و به سمت گوشی خم شدم.
_سلام جناب دکتر...بد موقع کـه مزاحم نشدم؟!
_سلام خانوم ، خواهش مـیکنم ...امرتون
_رادمند هستم ، نورا رادمند ...به جا آوردین؟
سرم بـه سمت گوشی خم بود و نمـیتوانستم عالعمل اعلاء را ببینم ، اما احسان کنارم روی مبل نشست و او هم بـه سمت گوشی کمـی خم شد که تا شاید صاحب صدا را بشناسد
_نورا؟..نـه متاسفانـه ، همکار بودیم؟! یـا...
_دانشجوتون بودم دکتر نصرتی ! دانشجوی دانشگاه ِ آزاد ، هم دوره کارشناسی هم ارشد بـه من لطف داشتید. پروژه ای کـه با کمک شما مقاله شد ..
_جان ، مـیدونی من چند که تا شاگرد داشتم کـه هم ارشد و هم کارشناسی کمکشون کردم!
_نـه دیگه...من با همـه فرق داشتم ، یـه تپل ِ قد بلند کـه همـیشـه بـه خاطر چاقی مسخره ام مـیکردین.یـادتون نیومد؟! روز دفاع ، حالم بد شد و دچار تهوع شدم ، اونم روی استاد اکبری!
صدای مکث نصرتی و "ایول" گفتن ِ احسان ، خنده روی لبم آورد...سرم را بلند کردم ، از چشم های اعلاء ، عصبانیت مـیدیدم و از فکش ، دندان های بهم سابیده شده...
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن...
خنده ای طولانی سر دادم و با لوندی صدایم را کمـی نازک تر کردم
_من همون شیش سال پیشم بـه شما بدهکار بودم ، دیدم این آخر عمری بیـام حداقل شمارو ببینم و بدهیم و تسفیـه کنم ، خداروخوش نمـیاد...مگه نـه استاد؟!
خنده های بلند و مردانـه ی دکتر نصرتی ، نشان مـیداد کـه من را شناخته...همان خنده ها و صورت ِ خوشحال بـه احسان هم سرایت کرد ، از کنارم بلند شده بود و در حالی کـه با خودش آرام حرف مـیزد ، درست پشت سر اعلاء بـه این طرف و آن طرف مـیرفت.
_تلفن منو از کجا پیدا کردی ؟
_دیگه دیگه...منم کلاغای خودم و دارم.
_چه کلاغای خوبی...!
خندیدم و گوشی را از روی مـیز برداشتم ، نزدیک لبهایم کـه آوردم نگاه ِ سنگین و پر حرفِ اعلاء بیشتر وسوسه ام کرد بـه دلبری...
_البته استاد ، مـیدونید کـه سلام گرگ بی طمع نیست!
_تا باشـه از این گرگ ها ...هر طمعی باشـه قبوله
احسان ایستاد و با خنده ای شیطنت آمـیز بـه لبخندم خیره شد
_از خودت بگو، بعد مقاله ارشد ازت خبری نشد فکر کردم از ایران رفتی .
_هستم استاد...زیر سایـه شما ..! منتهی اینقدر سایـه اتون بلند و پهنـه کـه ما فقیر فقرا بـه چشم نیومدیم.
قهقهه ی مردانـه اش بـه همان چندشی سال های پیشش بود.
_اختیـار داری ، پارسال دیدمت ، همایش تجهیزات صنعتی ، گفتم منتظر بمون بعد جلسه باهم باشیم ولی شما یـه دفعه محو شدی ، از اون دوست پسره سوسول و بد ریختت چه خبر...
به اینجایش کـه رسید تکان خوردن ِ اعلاء و نیم خیز شدنش بـه سمت تلفن ِ توی دستم ، خنده ام را منفجر کرد ، خوب شد احسان ، درست همان لحظه از اتاق بیرون رفته بود ، وگرنـه کـه چنگ ِ اعلاء بـه سمت ِ تلفن را مـیدید و متوجه همـه چیز مـیشد!
صورتم را عقب بردم و اعلا کـه تا چند لحظه پیش کیفم روی پایش بود و حالا روی زمـین افتاده بود ، دوباره روی مبل نشست.
خنده هایم بند نمـی آمد...به ظاهر صدایی کـه از گلویم بیرون مـی آمد خنده بود...من گریـه هایم را این روزها خنده مـیکردم!
با آمدن احسان بـه اتاق و "چی شد" گفتنش بـه اعلاء خنده ام را جمع کردم .نفس عمـیقی کشیدم و به اعلاء چشم دوختم کـه "هیچی" بی حوصله ای گفت و نگاهش زوول درون چشم هایم شد...
_استاد ..خداروشکر کـه شما مثل جوونای امروزی نیستید ، الانیـا همـه آلزایمر گرفتند ،
_خوب یـادمـه ، حتما از دانشگاه اخراجش مـیکردم پسره ی ...
_به شما بداخلاقی نمـیاد ، ولش کنید این حرف ها رو...اونم الان لابد زندگی خودشو داره ، چه اهمـیتی داره وقتی کـه همون سال ها همـه چی تموم شد ، دیگه چیزی بینمون نیست ..بودا...ولی دیگه نیست...چون مــن نخواستم.
احسان صورتش کنجکاو بود و چشمانش خوشحال...همان سال های پیش وقتی نصرتی پست مـهمـی گرفت ، بـه او از آشنایی نصفه و نیمـه ای کـه داشتیم گفته بودم.چندبار اصرار کرد که تا با نصرتی تماس بگیرم و از او کمک بخواهم ،
_نمـیخوام تلفنی وقتتون و بگیرم ، بابت همون بدهی قدیم ، یـه قرار بذاریم همو ببینیم.البته اگه مزاحم نیستم.
_مزاحم کـه نیستی ، خوشحال شدم صداتو شنیدم ، تو دانشجوی خوب و با استعدادی بودی ...هنوزم مـیتونی باشی!
_برای فردا ، ساعت دو سه ظهر ، هتل لاله خوبه!؟
صدای خنده اش و بسته شدن پلک های اعلاء پوزخند نثارم کرد...پوزخندی کـه ظاهرش شیرین بود و باطنش به منظور من مزحک
_فردا نـه...باشـه به منظور آخر هفته ...پنجشنبه ها سرم خلوت تره.
_هرجور شما امر کنید ، خوشحال مـیشم ببینمتون ، بـه خانوم سلام برسوند
_ بـه کدومشون؟!
خندیدم و خنده های احسان برجسته تر شد
_اونی کـه دم دست تره
خنده های نصرتی و بلند شدن اعلاء از روی مبل ، خوشحالم کرد ...پایم را روی پای دیگر انداختم و به پچ پچ احسان و اعلاء بی توجه خود را نشان دادم
_باشـه ، بعد مـیبینمت ، این شماره ای کـه زنگ زدی ، شماره ی خودته دیگه!؟
_بله استاد ، سیوش کنید ...فعلا خدانگهدار
خداحافظ گفتنش برگ برنده ی امروز من بود.برگ برنده ای کـه فقط با چشم هایم بـه اعلاء نشان ندادم ، بلند شدم ...جلوی پای او و احسان ، ایستادم .
برگ برنده ی من برند نصرتی بود ...مردی شبیـه بـه !
_اینم از برند شرکت...
نگاهم از احسان بـه اعلاء چرخید....
_جناب مدبری حالا اجازه دارم تو شرکت دوستتون بمونم و نرم؟!
فک منقبض شده اش را باز کرد و درست وقتی کـه احسان بـه سمت کمد دیواری اتاقش مـیرفت و با خوشحالی جملاتی را بـه زبان مـی آورد
خوشحال از حسِ برنده شدن ، با نیشی باز گفتم
_زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن!
با کمـی مکث سرش را نزدیک گوشم آورد...
_بازی کـه راه انداختی ، بـه ضررت تموم مـیشـه.
لبخند پیروزمندانـه ای زدم و فاصله گرفتم .
احسان کتش را مـی پوشید کـه دور از چشمش، وقتی پشتش بـه ما بود ، موهای کوتاه ِ اعلاء را کـه رشانی اش آمده بود ، درون ثانیـه ای کنار زدم و با خندههایم را تکان دادم
_فکر کنم نصرتی کـه بیـاد اونی کـه باید بره تویی ، نـه من!




[چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 23 Jul 2018 14:54:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com