«زندگی بـه خیـار مـی ماند، ته اش تلخ است.»
دوستش گفته بود:
- از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه مـی کنند. سر و ته خیـار را اشتباه مـی گیرند. سرخیـار آن جایی هست که زندگی خیـار آغاز مـی شود. یعنی از مـیان گلی کـه به ساقه و شاخه چسبیده بـه دنیـا مـی آید و لبخند نمـی زند. رشد مـی کند پیش مـی رود که تا جایی کـه دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. مـی ایستد. و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایـان زندگی خیـار....
«زندگی بـه خیـار مـی ماند، ته اش تلخ است.»
این کتاب بـه همت انتشارات معین واد بازار نشر شده است.
کتاب «ته خیـار» شامل 30 داستان کوتاه بـه قلم هوشنگ مرادی کرمانی است. او درون این داستان ها با نگاهی طنز و یـا بـه قول نویسنده زهرخند بـه موضوعات تلخی چون مرگ، پیری، مشکلات زندگی، بی پولی و ... پرداخته است.
معرفی کتاب "اگر آدم برفی ها آب نشوند"انتشارات نیستان(1388)
هورا… هورا… هورا
بچه ها بالا و پایین پ د. از خوشحالی نمـی دانستند چه کار کنند. رفتند و پدر و مادرهایشان را آوردند که تا نتیجه زحمت یک روزه شان را نشان دهند.
آدم برفی تمام شده بود…
ک ن یک روستا با هزار شوق و آرزو و پس از انتظار بسیـار مـی خواهند بزرگ ترین آدم برفی عمرشان را بسازند. یک روز کامل زحمت مـی کشند و یک آدم برفی خیلی خیلی بزرگ مـی سازند. غروب هم پدر و مادر هایشان را به منظور دیدن زحمت شان مـی آورند...اما صبح روز بعد مردم روستا با دستورهای آدم برفی از خواب بلند مـی شوند. آدم برفی هزار جور دستور مـی دهد و همـه مجبورند عمل کنند. آدم برفی آن قدر دستور مـی دهد کـه آ هم مقابل خورشید مـی ایستد و نمـی گذارد بهار بـه روستا بیـاید...
مردمانی کـه به دیکتاتوری عادت کرده اند(مسخ شده)
سرانجام اصلاحات بعد از فروپاشی شوروی و اصلاح طلبی درون روسیـه
"بدون پوتین، روسیـه وجود نخواهد داشت!!."
این عقیده معاون رئیس دفتر کرملین هست و مـیلیون ها نفر از مردم روسیـه هم کـه در انتخابات ریـاست جمـهوری این کشور درون ۱۸ مارس بـه نفع ولادیمـیر پوتین رأی خواهند داد، همـین عقیده را دارند. درون صورت پیروزی درون انتخابات، این چهارمـین باری خواهد بود کـه او رئیس جمـهوری روسیـه مـی شود.
ولادیمـیر پوتین روس ها را متقاعد کرده کـه نمـی شود او را کنار گذاشت و ی را جانشینش کرد.
پوتین درون کرملین ماند
ولادیمـیر پوتین با ب 73/9 درصد آرای انتخابات ریـاست جمـهوری روسیـه، به منظور چهارمـین دوره !! بـه ریـاست جمـهوری این کشور انتخاب شد.
history is full of evil dictators, and while the had their share of bad qualities, it’s undeniable they were efficient at getting things done.
وقتی یک خدا نا باور مـی مـیرد
به بهانـه جذب ذرات بدن هاوکینگس بـه بدنـه جهان!
مرگ خدا نا باوران ساده است. مـیمـیرند و به طبیعت باز مـیگردند. نـه ی مـیگوید روحش شاد نـه ی برایش مـیخواند. نـه ی شروع بـه افسانـه سازی درون مورد سرنوشتش مـیکند. همـه اش خیر است. گروهی بعد از مرگ هاو کینگس شروع د بـه جوک گفتن درون مورد بهشت و جهنم. خیلی ها هم یک یـادی از جنتی د. گروهی هم کـه از جهنم مـیترسیدند خیـالشان راحت تر شد کـه اگر خ باشد و هاو کینگس را بـه جهنم ببرد یک آدم متشخص دیگر بـه اصحاب جهنم اضافه شد.
خلاصه مرگ این آدم ها مثل خودشان شفاف و روشن است, از مرگ آنان پولی گیر هیچ روضه خوان ومداحی نمـی آید ...و هر آدم بد و خوب احساس خوبی درون موردش دارد. روحش شاد!! .
..تحصیل کرده های موزه لووری
پایـان نامـه رو کـه مـیره از مـیدان انقلاب یداری مـی کنـه، دیگه حداقل نمـیره رو ادبیـات خودش،روی نحوه نوشتن کلمات کار کنـه،که این همـه سوتی بـه بار نیـاره دانشجوی ا برا خود من پیـام مـیده مـی نویسه: نقاشی خسوف وف سپاسگذارم! اما سپاسگزارم؟ سپاسگظارم؟ سپاسگضارم؟ کدومش؟یـا مـیاد مـیگه کج دار و مریض دارم ادامـه مـیدم!! کج دار و مریز؟ مریض ؟ کج دار و بیمار؟ دوباره اومده مـیگه ببین بـه مخیله makhileh من و...به جای مخیله . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ل َ / ل ِ ] اون یکی اومده مـیگه توجیح نداره!! توجیـه؟ توجیح؟ حداقل درون اینترنت یـه جستجو و خودتو اصلاح کن!... وقتی کـه گفته مـیشود مدرک ی و را بـه ابتذال کشیده اند، کـه هم وقتی نگاهش بـه ِ اینـها مـیفته رو بر مـیگرداند منظور این وضعیت هست کـه مجلس با مدرک فوق لیسانس ، موزه لوور را بـه ده صورت تلفظ مـیکنـه که تا شاید یکی از اونـها درست درون بیـاد!
اینـها مدرک گرفته های موزه لووری ما هستند.. بعد تازه بیـانیـه هم مـیده کـه امت شـهید پرور ایران ، علت اینکه تلفظ من اشتباه بود آن هست که استکبار جهانی از عمد دیکته کلمـه را به منظور اینجانب اشتباه نوشته بود! خب بـه فرض اون اشتباه نوشته باشـه درون کل عمرت نام موزه لوور بـه گوشت نرسیده کـه اینطور تلفظش نکنی؟
ی کـه نام موزه لوور رو که تا حالا نشنیده ، مشغول چه کاری بوده!؟ ♀
اضافه کار،ماًموریت خارجه...داخله...،پاداش،مدال شجاعت!،سمـینار، سمـیناهار!!.....
حق جلسه
شارلاتان ی هست که خود را واجد توانمندی ها و ویژگی ها و دانش معرفی مـی کند کـه فاقد آنـهاست این واژه کلمـه ای ایتالیـایی هست که معنای آن درون گذر زمان همچون بسیـاری از واژه های دیگر تغییر کرده هست در ایتالیـای قرن ۱۶ شارلاتان بـه ی گفته مـی شد کـه با اغراق، گزافه و طمطراق سخن مـی گفت؛ سپس دارو فروشان دوره گرد کـه در مـیادین عمومـی بـه کشیدن دندان مـی پرداختند شارلاتان خوانده مـی شد، بعدتر بـه ی گفته مـی شد کـه ادعای مداوای بیمارها را هم داشت.در مجموع بـه ی کـه برای تحقق اه خود از دروغ گویی رو گردان نیست یـا فردی کـه به هر طریق دنبال شـهرت، آوازه و منافع نامشروع هست و با استفاده از ترفندهای فریبنده ادعاهای ناصحیحی را درون مورد خود مطرح مـی کند.
گفتنی هست « شارلاتانیزم» مرام و مسلکی مـی شود کـه فرد یـا گروه خود را چنان مـی نمایـانند کـه نیستند چنان مـی گویند کـه باور ندارند، چنان وعده مـی دهند کـه بر متحقق ساختن آن توانا نیستند و البته صلاحیت و بضاعت آن را ندارند، . متأسفانـه این پدیده اجتماعی درون دنیـای امروز جای خود را باز کرده است.
دو منظر مـی توان بـه این آفت و افرادی کـه دچار آن شده اند نگاه کرد. اول: درون چارچوب شـه ماکیـاولی » هدف وسیله را توجیـه مـی کند
متاًسفانـه این پدیده امروزه درون بافت ادارات تی و زندگی روزمره ما ایرانی ها نیز رخنـه کرده است، یکی از دلایل بروز این پدیده هم محدودیت منابع مالی و امکانات است، کـه سبب مـیشود عده ای به منظور پیشرفت و توسعه کار و معیشت خود، بـه این کار دست یـازند، نیرویی کـه در بدو استخدام درون حد تلفنچی و آبدارچی درون دستگاه تی استخدام مـیشود، درون مدت زمان کوتاهی درون حد مدیر و مشاور و رئیس درون همان اداره مطرح مـیشود، کافیست کمـی درون سخنرانی تخٌٌٌٌصص!! داشته باشید و کمـی درون زمـینـه فعالیت های سازمان مربوطه اطلاعات جمع آوری کنید... یک شبه رئیس، معاون و مدیر مـیشوید ، اگر یکی از اینـها هم نشدید حداقل مشاور مـیشوید...
روشنفکر خیـالباف و کلی گو، مدیران حراف و متملق، سیـاست مداران شارلاطان، کارمند کارشناس نما و بی سواد ...
هیچ هم حاضر نیست کارِ کارشناسی یـاد بگیرد ،اصولاً سخت هست و نیـاز بـه سوزاندن فسفر دارد، مدرک(مـیدان انقلاب) و کمـی زبان(چرب زبانی) ،کمـی اصطلاحات و لغاتِ قلمبه سلمبه کفایت مـیکند، راه مـیانبر هم زیـاد است، اما اگر شما جزو این دسته نیستید ، متاسفانـه اگر باربر خوبی باشید که تا پایـان خدمت بایستی به منظور گروه شارلاتان ها بار ببرید!
این افراد هدف یـا اه ی دارند کـه برای رسیدن بـه آن متوسل بـه هر وسیله ای مـی شوند .خواه این وسیله مشروع باشد یـا غیرمشروع … برایشان مـهم نیست و اه مختلف مـی تواند باشد، دایره آن وسیع هست رسیدن بـه پست و مقام، منافع مادی، جلب نظر دیگران و …
دوم: اینان ، خوب حرف مـی زنند و خوب کار مـی کنند« بجای آنکه » حرف خوب بزنند و کار خوب کنند« بسان ملانصرالدین کـه در کوچه تاریک دسته کلید خود را گم کرده بود ولی درون منزل دنبال آن مـی گشت و وقتی از او سوال مـی شد مگر دسته کلید را درون منزل گم کرده اید؟ پاسخ مـی داد خیر! ولی چون کوچه تاریک هست در منزل کـه روشن هست مـی گردم، این داستان ملانصرالدین را یک نویسنده اروپایی درون ابتدای کتاب خود آورده و به مطایبه چنین بیـان کرده کـه ملای مشرق زمـین کار خود را انجام مـی داده ( یعنی دقیق مـی گشته) ولی کار خوب انجام نمـی داده هست شارلاتان ها کار بدون تخصص و مسیر اشتباهی را کـه انتخاب کرده اند بـه شدت و با اعتماد بـه نفس کاذب دنبال مـی کنند و دقیقاً ،خوب حرف مـی زنند و خوب عمل مـی کنند « ولی » کار و عمل خوب انجام نمـی دهند.
اینان منافع فرد و گروه را بـه هر چیز ترجیح مـی دهند و خودخواهی اصل زندگی آنـها شده است.
دلایل آن چیست؟ آیـا مـی توان دلیل یـا دلایل مشخصی به منظور آن ذکر کرد؟ اینکه بعضی بـه خود این اجازه را دهند کـه بیشتر از آنچه هست وانمود کنند نشان از چه دارد؟ و چه عوامل فردی و اجتماعی منجر بـه این پدیده مـی شود بـه گونـه ای شاید بتوان از دایره ی محدود اطرافیـان و چاپلوسان کـه این روش را تقویت مـی کنند این پدیده را مورد بررسی قرار داد و یـا تازه بـه دوران رسیدگی را از عوامل مـهم این رخداد تلقی کرد هر چه هست ریشـه دواندن این پدیده و تأیید این گونـه افراد باعث عقب رانده شدن افراد صادق مـی شود کـه مـی توانند به منظور جامعه مفید باشند و بایسته هست مدیران و دست اندرکاران باهوشمندی این گونـه افراد را شناسایی و به راه صحیح هدایت کنند.
یـادی از دوران سیـاه و سفید و رادیو
ارادتمند شما جانی دالِر
حکایتی اندر باب رسانـه مـیلی!
یک فیوز سه دلاری، جان خودش را درون راه آرامش من از دست داد و خودش را سوزاند
دیروز فیوز رادیوی ماشینم سوخت و بی رادیو شدم. حتما از بقالی سرِ کوچه یک فیوز سه دلاری ب م و خلاص. اما از دیروز کـه رادیو ندارم، دیگر استیو گاس هم حرف نمـی زند. استیو مجری اخبار رادیو ملی است. یک کلاغ بدسرشت کـه هر روز تمام اخبار سیـاه دنیـا را جمع مـی کند و به زور فرو مـی کند توی حلق آدم. هر روز کـه از ماشین پیـاده مـی شدم حس یک شـهروند لاغر و بی دفاع را داشتم کـه بدون دستکش با تایسون توی رینگ بو افتاده است. افسرده و داغون از خبرهای سیـاه استیو. . جنگ. . ترامپ. سنکشن. لیدی گاگا. اما یک فیوز سه دلاری، جان خودش را درون راه آرامش من از دست داد و خودش را سوزاند. ماشینِ بی رادیو یعنی سکوت. بعد از سال ها امروز بدون استیو گاس که تا محل کارم راندم. درون سکوت. اما بعد از سه دقیقه، جیرجیر لنت های ترمز ماشین را شنیدم. ناله اش طوری بود کـه یعنی حتما عوضش کنم. ص کـه تا حالاخبرهای استیو گم شده بود. بعد یک حساب سرانگشتی و دیدم حتما پانصد دلار پیـاده بشوم. افسرده شدم. این پانصد دلار خیلی سیـاه تر از خبرهای استیو بود. انگار خود البغدادی آمده که تا جانم را بگیرد. حالا هم تصمـیم گرفتم که تا سریع تر سه دلار بدهم و یک فیوز ب م که تا استیو بیـاید و نجاتم بدهد. بدبختی آدم های دیگر را جار بزند که تا من صدای خبرهای بدِ خودم را نشنوم. کلا یکی حتما باشد که تا مدام سیـاه ترین خبرها را داد بزند که تا آدم صدای لنت ترمز ماشینش را نفهمد. غصه خوردن به منظور دیگران بـه مراتب راحت تر از غصه خوردن به منظور خود آدم است. ضرب المثل های ملل درباره قانون:
وقتی متهم قاضی شود، فاتحه قانون خوانده شود. (چینی)
این قلم نیست کـه قانون را مـی نویسد، بلکه عمدتا قانون بـه وسیله سلاح نوشته مـی شود. (مجارستانی)
قانون، مجیز سلطان را مـی گوید. (فرانسوی)
قانون مثل تار عنکبوت است، سوسک از آن رد مـی شود ولی مگس گرفتار مـی شود. (چکواسلواکی)
قانون روی مـیز هست و عد زیر مـیز. (استونی)
قانونی کـه درباره شیرو یک جور حکم کند قانون نیست. (انگلیسی)
وقتی رفیق قاضی شد فاتحه قانون را بخوان! (ایتالیـایی)
و ربطی به
موضوع بالا و زهرا کاظمـی و
غیر ذالک ندارد!
حکایت
مـیگویند روزی ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ بزرگ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ تهران ﺭﺍ اﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ
ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻩ رفتم ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮﺍﻱﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭﺍﺯﻃﺒﯿﻌﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ. ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﮐرده وﻃﺮﯾﻘﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ۲ﻫﻔﺘﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ۲ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﻣﺪﺍﺭﮎ ﻭ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ-ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩﮐﺎﺭﮔﺮ-ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻭ...ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺍست
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﭘﻮﻟﺶ ﭼﯽ؟
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻗﺮﺍﺭﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﻨﺪﺷﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ کندﺗﺎﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ.
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺯﺩﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﺮﺩﮎ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻦ ﮐﻪﺁﺳﺎﯾﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ ، ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽﺍﺭﺯﺍﻗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ؟!
ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪﺭﻭﯼ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭها ﻣﻦ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻧﯽ ﺑﯽ ﻋﺎﺭ ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ .
ﻋﺮﻕ ﺭﻭ ﮔﺮﻭﻥ ﮐﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺨﻮﺭﻩ. ﮐﻮﻓﺖﺑﺨﻮﺭﻩ-
ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﻣﻠﺖ ﺭﻭﻣﯿﺪهی؟
ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﺩﺭﺑﻨﺪ ﺑﺎﭘﻮﻟﯽﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺳﺎخته شد.
درود بر درایت و شـه والایش
oldies song
سایمون و گارفانکل دوستان دوران دبستان بودند کـه تصمـیم بـه راه اندازی گروه موسیقی گرفتند. دوران اوج این گروه یی درون دهه ۶۰ و ۷۰ مـیلادی بود. کـه گروه درون اوا دهه ۱۹۷۰ از هم فرو پاشید.
صدای سکوت (the sound of silence) از سایمون و گارفانکل هست که درون سال ۱۹۶۵ منتشر شد. این آهنگ بارها توسط دیگر خواننده ها بازخوانی شده است.
hello darkness, my old friend
تاریکی، دوست قدیم من سلام
i’ve come to talk with you again
آمده ام که تا دوباره با تو حرف ب
because a vision softly creeping
چون رویـایی آرام خزید
left its seeds while i was sleeping
و وقتی خواب رفتم دانـه هایش را گذاشت
and the vision that was planted in my brain
و رویـایی کـه در ذهنم نقش بست
still remains
هنوز باقی است
within the sound of silence
در صدای سکوت
in restless dreams i walked alone
در رویـا بی قرار گام برمـی داشتم
narrow streets of cobblestone
خیـابان های باریک از سنگ فرش
‘neath the halo of a street lamp
زیر هاله نور چراغ خیـابان
i turned my collar to the cold and damp
یقه لباسم را بـه دلیل سرما و رطوبت بالا کشیدم
when my eyes were stabbed by
هنگامـی کـه چشمانم توسط
the flash of a neon light
برق نور نئون
that split the night
که شب را دونیمـه مـی کرد، اذیت شدم
and touched the sound of silence
و صدای سکوت رو لمس کرد
and in the naked light i saw
و درون آن نور دیدم
ten thousand people, maybe more
ده هزار نفر، شاید بیشتر
people talking without speaking
مردم حرف مـی زدند بی آنکه صحبت کنند
people hearing without listening
مردم گوش مـی دادند بی آنکه بشنوند
people writing songs that voices never share
آنـها آهنگ هایی را مـی نوشتند کـه هیچ وقت شنیده نمـی شد
and no one dared
و هیچ جرات نداشت
disturb the sound of silence
صدای سکوت را بشکند
“fools”, said i, “you do not know
من گفتم: احمق ها نمـی دانید
silence like a cancer grows
سکوت همانند سرطان رشد مـی کند
hear my words that i might teach you
به صدای من گوش دهید که تا بتوانم بـه شما بیـاموزم
take my arms that i might reach you”
بازوانم را بگیرید شاید بتوانم بـه شما برسم
but my words, like silent raindrops fell
اما کلمات من، همانند قطرات باران آرم، افتاد
and echoed
و تکرار شد
in the wells of silence
در چاه های سکوت
and the people bowed and prayed
و مردم خم شدند و دعا د
to the neon god they made
به سمت خدای نئونی کـه خود ساخته اند
and the sign flashed out its warning
و نشانـه با نور هشدار داد
in the words that it was forming
در کلماتی کـه در حال شکل گرفتن بود
and the sign said:
و نشانـه گفت:
“the words of the prophets are
کلمات ان
written on the subway walls
بر دیوار متروها
and tenement halls
و درون اتاق های آپارتمان ها نوشته شده
and whispered in the sound of silence.”
و درون صدای سکوت مـی شوند.
https://www.youtube.com/watch?v=--dbgpxwllm
دوستت دارم
فراموش کردی
در راه تو منتظر شدم
زندگیم رفت
رویـاهایم گذشتند و رفتند
تنـها عشق برایم باقی ماند
sirum em kez, morrats’el yes…
spasets’i yes ko champin, antsav kyanks..
yerazners antsav gnats, sers mnats…
sirum em kez, morratsel es…
hambuyrnerov ko acherov indz ayretsir..
sirum ei, hogus vra verk toghetsir…
sirum em kez,
gna, gna, urishin du havata..
gna, el kez chem morrana..
apsos, kyanks antsav gnats’..
sers mnats’… sirum em kez ….
hishum em kez, zhamanakn er..
hambuyrnerov, ko acherov indz ayretsir..
sirum ei, hogus vra verk’ toghetsir…
hishum em kez, zhamanakn er..
hambuyrnerov, ko acherov indz ayretsir..
sirum ei, hogus vra verk toghetsir…
sirum em kez,
gna, gna, urishin du havata..
gna, el kez chem morrana..
apsos, kyanks antsav gnats’..
sers mnats’… hishum em kez ….
gna, gna, urishin du havata..
gna, el kez chem morrana..
apsos, kyanks antsav gnats’..
sers mnats’… hishum em kez ….
sirum em kez… sirum em kez….
sirum em kez..
harut pambukchyan
սիրում եմ քեզ, մոռացել ես…
սպասեցի ես քո ճամփին, անցավ կյանքս..
երազներս անցավ գնաց, սերս մնաց…
սիրում եմ քեզ, մոռացել ես…
համբույրներով, քո աչերով ինձ այրեցիր..
սիրում էի, հոգուս վրա վերք թողեցիր…
սիրում եմ քեզ,
գնա, գնա, ուրիշին դու հավատա..
գնա, էլ քեզ չեմ մոռանա..
ափսոս, կյանքս անցավ գնաց..
սերս մնաց… սիրում եմ քեզ ….
հիշում եմ քեզ, ժամանակն էր..
համբույրներով, քո աչերով ինձ այրեցիր..
սիրում էի, հոգուս վրա վերք թողեցիր…
հիշում եմ քեզ, ժամանակն էր..
համբույրներով, քո աչերով ինձ այրեցիր..
սիրում էի, հոգուս վրա վերք թողեցիր…
սիրում եմ քեզ,
գնա, գնա, ուրիշին դու հավատա..
գնա, էլ քեզ չեմ մոռանա..
ափսոս, կյանքս անցավ գնաց..
սերս մնաց… հիշում եմ քեզ ….
գնա, գնա, ուրիշին դու հավատա..
գնա, էլ քեզ չեմ մոռանա..
ափսոս, կյանքս անցավ գնաց..
սերս մնաց… հիշում եմ քեզ ….
սիրում եմ քեզ… սիրում եմ քեզ….
սիրում եմ քեզ..
جامعه تعزیـه
محمود صباحی
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ !
ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ...
ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ ...
ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ " ﺍﺻﻼ " ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ...
ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ ...
ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭاﻧﯽ آمد ...
ﺗﺎﺯﻩ : ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻋﯿﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ پشت ﺍﺑﺮ ﭘﻨﻬاﻥ ﻣاﻧﺪ ...
ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭘﻮﻝ نیز ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻣاﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪ !!!
...رنج مـی برم بعد هستم انسان موجودی عقلانی است.عقلانیت با هدفمندی همزاد یکدیگرند.رنج ها ودرجه آن تابعی هست از اه ی کـه برمـی گزینیم. انسان بدون رنج، انسان مرده هست البته احتمالا.
به گمان من رنج بزرگترین نعمتی هست که هرفردی مـی تواند داشته باشد مشروط براینکه مسیر را رها نکنیم.براساس تجربه عرض مـی کنم هر بـه هرچه بخواهد مـی رسد.وقتی هدفی یـاخواسته ای را انتخاب مـی کنیم آن بصورت چراغی روشن شده کـه فعالیت ها وافکار ما بـه سمت آن جهت مـی گیرد.هرچه هدف کوچکتر باشد راهی را کـه به سمت آن مـی گشایید کوتاه تر واحتمالا راحت تر وهرچه دور تر باشد راهی را کـه به سوی آن مـی گشایید طولانی تر واحتمالا سخت تر است.رنج ها وسختی ها درواقع آماده یـاآماده شدن مسیر به منظور رسیدن بـه هدفی هست که برگزیده اید.بزرگترین اشتباه درون زندگی، تغییر مداوم اه ومقاصد هست زیرا فرجامـی جز هدر رفتن منابع وامکانات به منظور آن مترتب نیست.پر واضح هست نقد مداوم خود،رفتارها وعملکرد هامـی تواند ما را بـه حرکت درون مسیر پیش رو موفق تر نماید.لازم هست که درون این نقد، واقع بینانـه رفتار کرده وسهم خود را دراشتباهات وعدم موفقیت ها نادیده نگیریم وصدالبته کـه بزرگ نمایی هم نکنیم.
همانگونـه کـه رنج بستر پیشرفت فردی را فراهم مـی کند بـه طریق اولی مقدمات پیشرفت ملتها را نیز فراهم مـی کند.برای پیشرفت، نگاه بـه گذشته فوق العاده مـهم هست زیرا روشـها وفنونی کـه گذشتگان بـه کاربرده اند ودرعمل کارآمدی اش اثبات شده مـیانبری هست که ما را بـه هدف نزدیکتر مـی کند فقط حتما مدام روشـها،رفتارها ومـهارت هایی کـه به کارمـی بریم را مورد آزمون قرار دهیم کـه آیـا ما را بـه هدف نزدیکتر مـی کنند یـا دورتر؟آیـا متناسب باهزینـه هایی کـه مـی کنیم عایدی مناسبی را نصیب ما مـی کنند یـا اینکه داریم متضرر مـی شویم... یک متن خیلى جالب از کتاب فارسى دبستان سال 1324 ، ببینید سطح آموزش درون آن دوران چگونـه بوده ..!!
دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند ..!!
با خود قرار گذاشتند کـه یکی خدمت خدا کند و دیگری درون خدمت مادر باشد ..!!
یکی بـه صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری درون خانـه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!!
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشـهور عام و خاص شد و به خود غره شد کـه :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم هست ..!!
چرا کـه او درون اختیـار مخلوق هست و من درون خدمت خالق ..!!
همان شب پروردگار را درون خواب دید کـه وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشیدم ..!!
برادر صومعه نشین اشک درون چشمانش آمد و گفت :
یـا رب ، من درون خدمت تو بودم و او درون خدمت مادر، چگونـه هست مرا بـه حرمت او مـی بخشی ..؟؟
آیـا آنچه کرده ام مایـه رضای تو نیست ..؟؟
ندا رسید : آنچه تو مـی کنی من از آن بی نیـازم ولی مادرت از آنچه او مـی کند بی نیـاز نیست ..!!
کتاب فارسی دبستان سال ۱۳۲۴
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیـاموزیم.
خاطرات بک انقل
خاطره ای از روزهای اول انقلاب
انقلاب کـه شد من دبیرستانی بودم. همـه مدارس و ها که تا قبل از پیروزی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب پیروز شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود کـه همـه مطالب درسی را که تا پایـان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشـهای مـهم کتابها تدریس و بقیـه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را بـه دبیرستان ها س بودند. آن زمانـها تصور ما از داشتن ، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیـال مـیکردیم حالا کـه نظام استبداد رفته، ما آزاد هستیم کـه هر کاری دلمان خواست و هیج حق ندارد به منظور ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل مـیگفتند این دروس ریـاضیـات بـه چه درد ما مـیخوره. ما مـیخواهیم بشویم. این دروس حتما حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانـهای کلیله و دمنـه کـه خیلی سخت بود. اعتراض کردیم کـه اینـها بدرد ما نمـیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی کـه احساس مـیکردیم بدردمان نمـیخورد و قیـافه اش هم طاغوتی بود را با اعتراضات انقل از دبیرستان ا اج کردیم که تا بقیـه دبیرها حساب کار دستشان بیـاید. باور کنید اغراق نمـی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی مـیخواست محور فضایی xyz را روی تخته سیـاه ترسیم کند، از بچه ها مـی پرسید: اسم این محور x باشـه یـا y یـا z ؟ درون واقع فرقی نمـیکرد کدامشان اول باشد یـا دوم ولی آن دبیر مـیخواست شاید بـه طعنـه بـه ما بگوید شما دارید از کلمـه سو استفاده مـیکنید. یـا مثلا یک دایره مـیکشید و نقطه مرکزی دایره را مـی پرسید بچه ها مرکز دایره را o بگذاریم یـا c ؟ جالب این بود کـه عده ای بلند داد مـیزدند: آقا بکذارید o و بخش دیگر کلاس با خنده داد مـیزدند: آقا c. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از داشتیم و هم از استبداد.
استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم که تا نفس مان حال ..بیـاد!
انقل بیشعور
وصیت نامـه کوروش یزرگ از زبان گزنفون:
...همواره حامـی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومـی را مجبور نکن کـه از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همـیشـه بـه خاطر داشته باش کـه هر ی حتما آزاد باشد که تا از هر کیشی کـه مـیل دارد پیروی کند .هر حتما برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این دوستان را جز بـه نیکوکاری بـه دست نتوان آورد.از کژی و ناروایی بترسید .اگر اعمال شما پاک و منطبق بر عد بود قدرت شما رونق خواهد یـافت ، ولی اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عد تسامح ورزید ، دیری نمـی انجامد کـه ارزش شما درون نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید شد ....
...شادان (متصدی دیوان اج مازیـار): هنوز اینجا هستید؟...
هیچ مـی دانید کـه دشمن درون جستجوی شماست؟
مازیـار: دوستانم با من چه د کـه دشمنانم ند؟
برای من دیگر ی ان است...
من گمان مـی کـه این مردم را حتما از زیر فرمان و شکنجه عرب ها آزاد کرد.
اما حالا کـه خودشان نمـی خواهند دیگر کوشش من چه فایده دارد؟
برگرفته از نسک مازیـار.. صادق هدایت
من همـیشـه عقیده ام این بود کـه از راه مسالمت با خلیفه کنار بیـاییم.
مازیـار: بس است....من بـه درک ولی خویشانت، مادرت، ان و برادرانت همـه را بـه وعده پول، بـه وعده حکومت تسلیم عرب های بی سر و پا کردی؟
کوهیـار: عوضش به منظور همـه تان امان مـی گیرم.
مازیـار: مرا بگو کـه نقشـه افشین را به منظور تو گفتم، مرا بگو کـه راستی و یگانگی تو را باور مـی ، کـه برج و باروها و دیواری را کـه با آن همـه رنج و خون دل درست بـه دست تو، بـه دست ی کـه بیشتر از همـه اطمـینان داشتم سپردم. ارباب های شترچرانت را از همانجا وارد کردی! کاش یک مو از تن دری بـه تن تو بود. هر دیگر بـه من خیـانت مـی کرد آنقدر دلم نمـی سوخت، ولی تو، تو کـه مرا برادر خودت مـی دانی! برو.
برو از جلو من دور شو، برو تو لایق نیستی کـه با تو حرف ب. تو تخمـه پدر من نیستی، تو را از کنیز عرب پیدا کرده بود، برو گدامنش پست....
کوهیـار: من مـی دانستم کـه تو هیچوقت تسلیم عرب ها نمـی شوی و درین جنگ بعد از آنکه فتح مـی د سزای همـه ما کشتن بود.
این بود کـه من پا درون مـیانی که تا شاید بتوانم به منظور خویشانم از خلیفه امان بگیرم و جانشان را ب م.
مازیـار: جانی کـه تو ب ی من مرگ را هزار بار بـه آن ترجیح مـی دهم. زندگی بـه این ننگ!
بی شرمـی را که تا آنجا رسانیده ای کـه مـی خواهی به منظور من از ارباب های شترچرانت امان بگیری؟ خفه شو، بـه من پند و نصیحت نده....
سروده ی کیخسرو پشوتن
هلا آتشا ، اورمزدا چه سان
به ناگه سر آمد بر ایران زمان
چرا تخت شاهی ز ما دور شد
چراغ فروزان ما کور شد
تبه گشت آن تاج و دیـهیم و فر
برآمد همـه کامـه ی بد گوهر
ز ساسانیـان تاج ِ شاهی فِتاد
ز ایرانیـان شد بزرگی بـه باد
فرو درون خود مـه و مـهر و تیر
به رزم زمـین گشته گردون دلیر
شده کشور پاکی و روشنی
سیـه همچو رخسار اهریمنی
نماندِ نشانی ز ایران زمـین
تبه گشته درون جنگِ آشوب و کین
فتادِ سراسر بـه چنگال دیو
سر تاج داران کیـهان خدیو
فرو ه آتش بـه آتشکده
نـهان گشته نوروز و جشن سده
ز تازی روان خون مـیهن چورود
نخواند ی بر بزرگی درود
کشیده بـه رخسارشان دست مرگ
(سری زیر تاج و سری زیر ترگ)
فتاده بـه آغوش اهریمنان
زن و کودک و دخت ایرانیـان
دریغا نمانده بـه مـیهن امـید
دریغا سیـه گشته روز سپید
دریغا ز شاه و ز جنگ آوران
شده خاک ایران سراسر نـهان
به دور از سر سرفرازان کلاه
شده لشکر نیکمردان تباه
درفش کیـانی همـه چاک چاک
به تیغ هریمن فتاده بـه خاک
زده مام مـیهن بـه آوازِ رود
برآورده بر مویـه از غم سرود
کجا آن بزرگان روز نبرد
کجا آن دلیران و مردان مرد
کجا آن رد و موبد و شـهریـار
کجا آن گلستان م بهار
شاه معمایی نداشت...پیشرفت و ابادی ایران، آسایش ایرانیـان،
زندگی و هدف او بود.
شاه... امروز، روسفید تر از همـیشـه درون پیشگاه ما و تاریخ ایستاده است.
انقلاب سفید انقلاب سفید یـا انقلاب شاه و مردم نام یک سلسله تغییرات اقتصادی و اجتماعی شامل اصول نوزده گانـه هست که درون دورهٔ سلطنت محمدرضا شاه پهلوی و با یـاری نخست ان وقت علی امـینی، اسدالله علم، حسنعلی منصور و عباس هویدا درون ایران بـه تحقق پیوست. انقلاب سفید درون مرحلهٔ نخست، پیشنـهادی شامل شش اصل بود کـه محمدرضا پهلوی درون کنگرهٔ ملی کشاورزان درون تهران و در تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۴۱ خورشیدی خبر اصلاحات و همـه پرسی را به منظور پذیرش یـا ردّ آن بـه کشاورزان و عموم مردم ارائه داد. بعد از آن و در تاریخ ۶ بهمن ۱۳۴۱ عموم مردم نیز درون یک همـه پرسی سراسری، بـه اصلاحات رای مثبت دادند. شاه این اصلاحات را انقلاب سفید نامـید زیرا انقل مسالمت آمـیز و بدون خون ریزی بود.
اصول انقلاب سفید
اصل اول: اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی
اصل دوم: ملّی جنگل ها و مراتع
اصل سوم: فروش سهام کارخانجات تی بـه عنوان پشتوانـه اصلاحات ارضی
اصل چهارم: سهیم کارگران درون سود کارخانـه ها
اصل پنجم: اصلاح قانون انتخابات ایران بـه منظور حق رأی بـه ن و حقوق برابر با مردان
اصل ششم: ایجاد دانش
اصل هفتم: ایجاد بهداشت
اصل هشتم: ایجاد ترویج و آبادانی
اصل نـهم: ایجاد خانـه های انصاف و شوراهای داوری
اصل دهم: ملّی آب های کشور
اصل یـازدهم: نوسازی ا و روستاها با کمک ترویج و آبادانی
اصل دوازدهم: انقلاب اداری و انقلاب آموزشی
اصل سیزدهم: فروش سهام بـه کارگران واحدهای بزرگ صنعتی یـا قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی
اصل چهاردهم: مبارزه با تورم و گران فروشی و دفاع از منافع مصرف کنندگان
اصل پانزدهم: تحصیلات رایگان و اجباری
اصل شانزدهم: تغذیـه رایگان به منظور ک ن دسال درون مدرسه ها و تغذیـه رایگان شیرخوارگان که تا دو سالگی با مادران
اصل هفدهم: پوشش بیمـه های اجتماعی به منظور همـه ایرانیـان
اصل هجدهم: مبارزه با معاملات سوداگرانـه زمـین ها و اموال غیرمنقول
اصل نوزدهم: مبارزه با فساد، رشوه گرفتن و رشوه دادن
در سال ۱۳۳۸ خورشیدی برابر با ۱۹۵۹، محمدرضا پهلوی متقاعد شد کـه دست بـه اصلاحات اجتماعی-اقتصادی بزند. بر این اساس از منوچهر اقبال نخست وقت خواست کـه پیش نویس لایحهٔ اصلاحات ارضی را به منظور ارائه بـه مجلس آماده کند. طبعاً تصویب چنین قانونی با مخالفت مالکان و ون رو بـه رو مـی شد اما از آنجا کـه حکومت، مجلس را تحت کنترل داشت، تنـها راه نجات مالکان، تجدید نظر درون لایحه و تغییر آن بـه ترتیبی بود کـه اجرایش را ناممکن سازد.
عده ای از ون، معتقد بودند کـه برنامـه های انقلاب سفید، درون تضاد با بنیـادهای شریعت است. سرشناس ترین مخالف، آیت اله بود کـه همـه پرسی را «نامشروع» خواند و آن را تحریم کرد. وی درون ۱۰ اسفند ۱۳۴۱، طی نامـه ای بـه شاه ایران از حق رأی بـه ن اعتراض مـی کند و آن را خلاف اصول قرآن و مـی داند.
۱۹ دی ۱۳۴۰ برابر با ۹ ژانویـه ۱۹۶۲ ک نـهٔ امـینی، فرمان محمد رضا پهلوی را به منظور برچیدن نظام ارباب رعیتی درون ایران بـه تصویب رسانید. امـینی نزد خ... درون قم مـی رود که تا ون را درون مورد این اصلاحات متقاعد سازد. خ... کارنامـهٔ نخست ی امـینی را بـه باد انتقاد مـی گیرد کـه سیـاست امـینی درون کشورداری سراسر اشتباه هست آموزش درون دبستان ها و دبیرستان ها کاملاً اشتباه هست و تنـها کافر تولید مـی کند. بعد از اظهارات خ...، محمدرضا پهلوی مـی گوید «اکنون شما ماسک چهره تان را برداشته اید. این مرتجعین سیـاه بدتر از انقل ون سرخ هستند»
(دهه پنجاه) مارکت بُن آمـی، فیشرآباد
خیـابان شاهرضا، م ن خیـابان فیشرآباد و ویلا
هیچ چیز دنیـا را
به فساد و تباهی نکشانده
مگر زور گفتن معدودی
و زور شنیدن بسیـاری!
نادر ابراهیمـی
یکی از دلایل اینکه همـه ی دیکتاتورها، چه درون گذشته و چه حال، درون مـیان چنین حلقه ای قرار مـی گیرند
علاقه ی آنـها بـه تایید گرفتن مدام و هراس و وحشت از شنیدن سخنانی هست که قدرت مطلقه ی آنـها را مورد پرسش قرار مـی دهد.
به این ترتیب جماعتی وامانده و بی مایـه یـا افرادی کـه مجذوب قدرت، پول و یـا نام هستند
و نتوانسته اند از طریق استعدادها و دانش و توانایی های خود این نام و قدرت و پول را بـه دست آورند،
دور او را مـی گیرند و همان هایی را بـه دیکتاتور مـی گویند کـه او مـی خواهد بشنود.
او بـه زودی باورش مـی شود کـه معقول ترین و زیباترین و درست ترین حرف و تصمـیم
از آن اوست. و هر آن ی کـه خلاف او بگوید یـا خائن است، یـا دشمن و یـا احمق.!
از کتاب «وقت فراموشی نیست»
شکوه مـیرزادگی سزای بـه قدرت رساندن نا اهلان
شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یـهودی بود روزی بـه همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام وج پیشانی شاه را بوسید.وقتی آن دو از کاخ خارج شدند پسر بـه پدر اعتراض کرد کـه چرا بـه شاه بی احترامـی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟
شمعون پاسخ داد، زمانی کـه برای اولین بار بـه این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را مـیبوسیدم، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی بـه من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانـه هایش را بوسیدم و اکنون کـه از مشاوران اعظم اویم و او بـه من قدرت بسیـاری داده پیشانیش را مـیبوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یـابم اینبار سر از تنش جدا خواهم کرد!....
این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیـان همراه شد و خود سر از تن آن شاه جدا کرد. پادشاه زمانی کـه شمعون مـیخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را بـه قدرت رساند
. سرکوب آفتابه ها درون همـه کشورها صورت مـی گیرد،آن هم با شدت عمل!
نـه فقط بـه عنوان وسیله دفاعی اجتماع،بلکه عمدتا بـه عنوان گوشزدی جدی بـه همـه بدبختها کـه سر جای خودشان بنشینند!
لویی فردینان سلین/سفر بـه انتهای شب
«اجداد ما بـه خوبی خودمان بودند؛ کینـه ای، رام، بی عصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا کـه به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمـی شویم؛ نـه جوراب مان عوض مـی شود و نـه ارباب هامان، و نـه عقایدمان. وقتی هم مـی شود آنقدر دیر هست که بـه زحمتش نمـی ارزد. ما ثابت قدم بـه دنیـا آمده ایم و ثابت قدم هم ریغ رحمت را سر مـی کشیم؛ سرباز بی جیره و مواجب، قهرمان هایی کـه سنگ دیگران را بـه مـی زنند، بوزینـه های ناطقی کـه از حرف هاشان رنج مـی برند. ماها دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیـار ماست. حتما هوای کار دستمان باشد کـه لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این کـه نشد زندگی.»سفر بـه انتهای شب / لویی فردینان سلین
داستان کتاب سفر بـه انتهای شب
voyage au bout de la nuit
این رمان درون مورد ضد قهرمان سلین، فردینان باردامو هست که صداقت و رو راست بودن او بسیـار بـه چشم مـی خورد.
فردینان مثل خیلی از ماها دچار خودی نیست کـه هیچ، حتی تمام مکنونات ذهنی و قلبیش را بی ترس و واهمـه فریـاد مـی زند. ترسش را، نفرتش را، بیزاریش را و تقریبا هر احساسی کـه داشته باشد را فریـاد مـی زند. فردینان ترسی از ابراز وجود ندارد.
کتاب مدیر مدرسه جلال آل احمد برگرفته از همـین کتاب مـی باشد..
نویسنده: لویی فردینان سلین
مترجم: فرهاد غبرایی
ناشر: جامـی سال چاپ: 1385
از این کتاب ی بـه همـین نام بـه سال 2006 ساخته شده است
من رمزخوشبختی واقعی را یـافته ام حتما حال را درون ی نـه اینکه همـیشـه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. حتما قدر این لحظات را کـه در اختیـار داری بدانی مثله کشاورزی آدم هم مـیتوان درون یک زمـین پهناور بذر بپاشد هم مـیتواند کشاورزی خود را بـه یک قطعه زمـین کوچک محدود کندو از همان قطعه ی کوچک نـهایت استفاده را ببرد من مـیخواهم کشت و کارم را بـه یک زمـین کوچک محدود کنم .مـیخواهم از لحظه لحظه عمرم لذت ببرم و بدانم کـه دارم لذت مـیبرم.جین وبستر(کتاب بابا لنگ دراز) یـاد پدر افتادم کـه مـی گفت: "نـه با ی بحث کن، نـه از ی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها کـه عقیده ات را مـی پرسند، نظرت را نمـی خواهند. مـی خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث با آدم ها بی فایده است." (چراغ ها را من خاموش مـی کنم)
زویـا پیرزاد حکایت امروز !!!
معلمـی با فراش مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت مـی کرد از فراش کـه برادر زنش بود مـی
خواست بجایش بـه کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد کـه فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را بـه مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی
معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را بـه ریـاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از
مقام مدیر کلی شد آموزش و پرورش و برادر خانمش را بـه مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص درون باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر
کرد و فراش کـه مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر ش زنگ زد و گفت: چکار مـی کنی؟ تو که
مـی دانی من چند کلاس ابندائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت مـی شوم.
شوهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را بـه ریـاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام!! شمار احمقان
از شمار برگ درختان و گنجشکان
بیشتر است
همـه ی کبوتران سرنشین جهان
شمارشان بـه شمار احمقان این شـهر نمـی رسد
ای دوست
احمقان اینجا پادشاه اند
منتقد اند
حاکم اند
معلم زیبایی شناسی اند
موزیسین اند
رو مـه نویس اند
شاعرند
شمار احمقان از شمار ستاره ها بیشتر است
احمقان مدام درون حال بیشتر شدن اند
چه ساده مـیتوانند مرا بکشند
ای دوست
من مـی مـیرم و
احمقان که تا أبد زنده مـی مانند
.
بختیـار علی شاعر کرد
شعری ازکتاب "شعر و ضدشعر یـا بازی کهنـه و نو" آ ین دفترشعرلطیف هلمت شاعر کرد
من های نشونده
آسمان نیستم
واژه هایم ستاره باشند !
رود نیستم
رؤیـاهایم ماهی باشند !
کوه نیستم
اشک هایم ص ه باشند !
شب نیستم
خنده هایم سیـاه باشند !
بیـابان نیستم
خاطره هایم خار وخاشاک باشند !
من ، تو نیستم
مرا دوست بدارد !
و من ، من نیستم
تو را دوست بدارد !
بازآفرینی از دوست خوبم مختار شکری پور
"گورستان گل ها " .. نشر ثالث
شیر و روباه…
هر روز هایی درون مورد مخالفت با حکومت شیر شنیده مـی شد. ریشـه این ها بـه روباه ها باز مـی گشت. آنـها همـیشـه معتقد بودند کـه حکومت شیر بر پایـه استبداد هست و همـه چیز را به منظور خود و فرزندانش مـیخواهد. روباه ها فکر مـی د کـه مـی شود جنگل را با نظر جمعی حیوانات اداره کرد. شیر سخنرانی های زیـادی کرد و از آنـها خواست کـه شورش نکنند. حتی بخشی از اداره جنگل را بـه آنـها داد. اما کارساز نبود. شیر جز غرش ابزاری نداشت و روباهان، بـه سلاح کلمات مسلح بودند. شیر با خود شید کـه چه بسا بـه زودی، سایر حیوانات نیز چنین بی شند.
یک روز صبح، وقتی حیوانات بیدار شدند دیدند شیر درون خانـه خود نیست. همـه از شادی فریـاد زدند. روباه ها بـه سرعت بـه سمت خانـه دویدند و آن را تصاحب د. اما درون مـیانشان درگیری بـه وجود آمد. هر مدعی بود حاکمـیت از آن اوست. روبا ه ها بـه چند دسته تقسیم شدند و خواستند جنگل را عادلانـه مـیان خود تقسیم کنند. اما بر سر معنای «عادلانـه»، بـه جنگ پرداختند. خون و خون ریزی شد و درگیری سر گرفت. گرگ ها درون این مـیانـه خانـه شیر را د. اما روباه ها خود را مالک خانـه مـیدانستند و به سادگی خانـه را ترک نمـی د. هنوز خورشید غروب نکرده بود کـه حتی یک گرگ یـا روباه هم درون جنگل زنده نمانده بود.
فردای آن روز، شیر بـه خانـه خود بازگشت و با آسودگی و در احترام کامل، بـه حکومت خود ادامـه داد.
محمدرضاشعبانعلی
شما صاحب دو زندگی هستید.
دومـی زمانی آغاز مـی شود کـه در مـی ی د فقط یک (زندگی) دارید.
" کنفسیوس "
there once was a king, who called for the spring
for his world was still covered with snow,
but the spring had not been, for he was wicked and mean,
in his winter fields nothing would grow;
and when a traveller called, seeking help at the door,
only food and a bed for a night,
he ordered his slave to turn her away,
the with april in her eyes..
oh, oh, oh, on and on she goes,
through the winter's night, the wild wind and the snow,
hi, hi, hi, on and on she rides,
someone help the with april in her eyes..
she rode through the night till she e to the light,
of a humble man's home in the woods,
he brought her inside, by the firelight she died,
and he buried her gently and good;
oh the morning was bright, all the world snow-white,
but when he e to the place where she lay,
his field was ablaze with flowers on the grave,
of the with april in her eyes..
oh, oh, oh, on and on she goes,
through the winter's night, the wild wind and the snow,
hi, hi, hi, on and on she flies,
she is gone, the with april in her eyes..
زمانی پادشاهی مـی زیست کـه همواره درون آرزوی بهار بود
چرا کـه دنیـایش پوشیده از برف بود.
اما از آن رو کـه بسیـار سنگدل و نادان بود بهار هیچ گاه بـه مزرعه ی سرمازده اش پا نمـی نـهاد و هیچ جیز درون آنجا نمـی رویید..
یک شب مسافری بـه دروازه قصر آمد
و تقاضای غذا و جایی به منظور استراحت کرد.
پادشاه بـه نوکرانش دستور داد او را از قصر برانند.
او کی با چشمانی بهاری بود..!
آه ، آن ک همچنان بـه پیش مـی رود
در شب زمستانی و در مـیان برف و باد وحشی.
او همچنان بـه راه خود ادامـه مـی دهد..
- ی نیست کی با چشمان بهاری را یـاری دهد..!؟
آنقدر درون شب راه پیمود که تا به روشنایی کلبه ی مردی درون مـیانـه ی جنگل رسید.
آن مرد او را بـه درون خانـه برد.
اما ک، درون کنار بخاری جان داد
و مرد او را با احترام و مـهربانی بـه خاک سپرد.
صبح گاه همـه چیز درخشان بود.
و دنیـا از برف سپید پوش.
اما هنگامـی کـه مرد بـه مکانی رسید کـه ک آرامـیده بود
مزرعه اش را دید کـه از گل های مزار ک مـی درخشید.
ی با بهار درون چشمانش..
و آن هنوز درون مـیان برف و باد بـه پیش مـی رود.
او بـه پرواز درون آمده..
آری او مرده است.
ی با بهار درون چشمانش..
առտու մը ինծի նվիրեցիր.
ըզգացի թե տենդեր ունի
երազկոտ միտքըս ուշացիր։
խանդաղատանք մը հորդեցավ
իմ նըվաղկոտ լանջքիս տակ՝
դողաց սիրո սարսուռն անցավ՝
ու թովանքը համբույրին հուր։
եվ ըղձակաթ իմ հեգ հոգիս
ըզգաց սիրտիդ հուրքն արծարծուն,
ու մետաքսե ուղի մը զիս
սեր-ծաղիկին տարավ ածուն։
հոն ժըպտեցավ կյանքը ինծի,
հըմայքներու հույլովն անցավ,
եվ ուրվական մը կասկածի
անոր մոտեն երբեք չանցավ։
միսաք մեծարենց
روزهای رویـایی (مـی متسارنتس)
arthur meschianفقط آن...
فقط آن یده و فروخته نمـی شود
که نـه مـی تواند بیـاستد و نـه مـی تواند بی افتد
نـه شنا مـی کند و نـه پرواز
فقط آن یده و فروخته نمـی شود
فقط آن یده و فروخته نمـی شود
که نـه متولد مـی شود و نـه نفس مـی کشد
نـه سکوت مـی کند و نـه حرف مـی زند
فقط آن یده و فروخته نمـی شود
بقیـه قابل ید و فروشند
بقیـه قابل ید و فروشند
بقیـه قابل ید و فروشند
در این دنیـای بی وجدان
بقیـه قابل ید و فروشند
بقیـه قابل ید و فروشند
بقیـه قابل ید و فروشند
و همـه یده و فروخته مـی شوند
و تنـها مـیخ های روی صلیبت
و درد و رنج های زندگی
تنـها آن یده و فروخته نمـی شود
و تنـها تصاویر انباشته درون قلبت
چشم های دلتنگ از بی ی
تنـها آن یده و فروخته نمـی شود
سایـه های حل شده درون گذشته
و مصیبت های آینده
تنـها آن یده و فروخته نمـی شود
و درون آحرین چارم
هر آنچه کـه قابل حراج نیست
تنـها آن یده و فروخته نمـی شود
https://www.youtube.com/watch?v=_sdots4s5fe
միայն այն չի վաճառվում,որ ոչ կանգնում է, ոչ ընկնում,
որ ոչ լողում է, ոչ թռչում,
միայն այդ չի վաճառվում: միայն նա չի վաճառվում,
որ ոչ ծնվում է, ոչ շնչում,
որ ոչ լռում է, ոչ ճառում,
միայն նա չի վաճառվում: մնացածը վաճառվում է,
մնացածը վաճառվում է,
մնացածը վաճառվում է,
անաստված այս աշխարհում: մնացածը վաճառվում են,
մնացածը վաճառվում են,
մնացածը վաճառվում են,
եվ բոլորն են վաճառվում: եվ միայն խաչիդ գամերը,
այս կյանքի տառապանքները
միայն այդ չի վաճառվում: եվ սրտին սեղմված պատկերը,
կորուստի թախծոտ աչքերը,
միայն այդ չի վաճառվում:
անցյալի հալված ստվերները,
եվ գալիք արհավիրքները,
միայն այդ չի վաճառվում:
եվ նաև վերջին չորրորդը,
որ մերժում է այդ աճուրդը,
միայն, նա չի վաճառվում:
մնացածը վաճառվում է,
մնացածը վաճառվում է,
մնացածը վաճառվում է,
անաստված այս աշխարհում:
մնացածը վաճառվում են,
մնացածը վաճառվում են,
մնացածը վաճառվում են,
եվ բոլորն են վաճառվում:
مصاحبه استخدام درایران با پارتی وبدون پارتی
مصاحبه استخدام درایران با پارتی:
سلام حال شما چطوره؟
متقاضی: خوبم.
فقط جان سلام رسوند.
رفتی خونـه سلام ویژه بهشون برسون، از فردا هم بیـا سرکار…
مصاحبه استخدام بدون پارتی:
سوال ها:
۱.تو هواپیما نشستی ۳۰تا آجر داری یکیشو مـیندازی پایین چندتا دیگه داری؟
متقاضی: ۲۹ تا
درسته
۲.خب ، چطور درون سه حرکت یـه فیلو تویخچال جا مـیدی؟
متقاضی:
اول درون یخچالو بازمـیکنیم
دوم فیلو مـیذاریم
سوم دریخچالو مـیبندیم.
درسته.
۳:چهارحرکت به منظور گذاشتن یک زرافه رو تو یخچال بگو
متقاضی:
اول دریخچالو بازمـیکنیم
دوم فیلو از یخچال درمـیاریم
سوم زرافه رو مـیذاریم
چهارم درون یخچالو مـیبندیم.
درسته.
۴:سلطان جنگل کیـه؟
متقاضی: شیر
درسته.
۵:خب شیر به منظور خودش جشن تولد گرفته همـه حیوانات رو دعوت کرده، یکی نرفته ، کی نرفته؟
متقاضی:
زرافه نرفته چون تویخچاله
درسته.
۶:یـه پیرزن مـیخواد از یـه رودخونـه کم عمق رد شـه چطور ازمـیان تمساح ها رد شـه؟
متقاضی:
خیلی راحت رد مـیشـه،چون تمساح ها رفتن جشن تولد شیر
درسته
۷: پیره زنـه درون رودخانـه افتاد مرد چرا مرد؟
متقاضی: نمـیدونم شاید غرق شد...
نـه دیگه…
اون آجرکه از هواپیما انداختی پایین خورد تو سرش
متاسفانـه شما رد شدین!
مملکته داریم!
همـه ما یک نخود هرآش درون داریم!
اصولا ما ایرانیـها همـه چیز دان وهیچ چی ندونیم
امان از روزی کـه یک پارتی کلفت هم داشته باشیم ، ، خان عمویی ، ای ....خلاصه حل حله
چهار نفر هم بادمون کنن دیگه هیچ ، مـیشیم بیل گیتس و خدا رو بندگی نمـیکنیم
تو همـه چیز دخ مـیکنیم
جالب اینجاست کـه گاهی اونور آبی ها هم گولمونو مـیخورن ، فکر مـیکنن ما ende استعدادیم ، و iq مون خیلیـه
نـه بالام جان اینطورها هم نیست ،
ما دوست داریم تو هرکاری فوضولی کنیم و سرک بکشیم و از هر جا مطلبی جمع کنیم که تا نشون بدیم کارشناسیم
بقول چشم آبی ها فقط دیتا دیکشنری (data dictionary) هستیم و اصلاً مغز نداریم
راستش رو بخواین ، تو یک محفلی بودم ، فلانی مـیگفت ، فلان ک خیلی پر تشریف داره ، خیلی بهم برخورد،
انگار دیگران پخمـه هستن و این بابا نعوذم بـه اله ، خداست
بابا جمع کنید این پاچه خواری هارو
یـادمـه تقریبا ده سال پیش ، یـه جا نشسته بودیم ، دور همـی داشتیم مـیکردیم،
یکی از اون بد مست ها ، یـه حرف قشنگی زد ، گفت با این همـه الکی کـه تو این مملکت باز شده که تا ده سال دیگه اصلاً دیگه ی شب ها کاپشن نارنجی تنش نمـیکنـه ا رو از دم درون خونـه ها جمع کنـه
امروز دارم اون روزو مـیبینم
مملکت پر شده از کارشناسا و آدم حس های اطوکشیده کارنابلد، و همـین جور رئیس و و مدیر و مدیر کل و معاون و از همـه بدتر مشاور!!!!
نتیجه اخلاقیشو تو همـه دستگاه های تی ازجمله شـهرداری ، شورای شـهر! و.... و دستگاه متبوعه خودم دارم مـیبینم
چه کنیم گرفتار سندرم همـه چیز دانی نشویم؟
1- حذف اینترنت و تلگرام از منوی روزانـه بـه مقدار کافی
2- مطالعه کتاب بصورت فیزیکی روزی یک ساعت
3- داشتن ویژگی فراشناختی(در مورد افکار خود بین یم)
4- زنده حس تردید درونی
5- بادقت بـه نظر دیگران گوش و اعتماد بـه آنـها
6- مستدل صحبت
7- مـهم ترین قسمت ، داشتن فرهنگ عذرخواهی، اظهار ندانستن درون صورتی کـه نسبت بـه موضوعی قاطعانـه اطلاع نداریم
در منزل دوستی کـه پسرش دانش آموز ابت بود و داشت تکالیف درسی اش را انجام مـیداد بودم ...
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی بـه نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی ات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم کـه از این جنس های ارزون قیمت یدی
الان مداد رنگی های خارجی هست کـه ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
مـی بینید آقاجون؟
بچه های این دوره و زمونـه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمـی شـه گولشون زد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم کـه این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور کـه هدیۀ پدربزرگ به منظور گول زدن نوه اش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف
آن زمان کـه من دانش آموز ابت بودم،
خانم بزرگ گاهی بـه دیدن مان مـی آمد و به بچه های فامـیل هدیـه مـی داد،
بیشتر وقت ها هدیـه اش تکه های کوچک قند بود.
بار اول کـه به من تکه قندی داد
یواشکی بـه پدرم گفتم: این تکه قند کوچک کـه هدیـه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیـاورد هدیـه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد کـه در روزگار کودکی او، قند خیلی کمـیاب و گران بوده و بچه ها آرزو مـی د کـه بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیـال مـی کند کـه قند، چیز خیلی مـهمـی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانـه پر از قند است،
اما این تکه قند کـه مادرجان
داده با آنـها فرق دارد،
چون نشانۀ مـهربانی و علاقۀ او بـه شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مـهربان نیستند.
وقتی ی بـه ما هدیـه مـی دهد،
منظورش این نیست کـه ما نمـی توانیم، مانند آن هدیـه را ب یم،
منظورش کمک بـه ما هم نیست.
او مـی خواهد علاقه اش را بـه ما نشان بدهد
مـی خواهد بگوید کـه ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی هست که درون هیچ بازاری نیست
و درون هیچ مغازه ای آن را نمـی فروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته هست و من هر وقت بـه یـاد خانم بزرگ و تکه قندهای مـهربانش مـی افتم،
دهانم شیرین مـی شود،
کامم شیرین مـی شود،
جانم شیرین مـی شود.....
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...
نظر «ژوستی نی ان» justinian درباره ایرانیـان ژوستی نی ان امپراتور روم «پروکوپیوس» مورّخ رومـی متولّد فلسطین درون یـادداشتهای روزانـه خود، درون ذیل روزی کـه بعدا با تطبیق تقویم ها معلوم شده دوم فوریـه سال 553 مـیلادی هست نوشته هست :
"امروز نسخه اصلی کتاب تاریخی را کـه نوشته ام [دستخط خودش] و عنوانش را «جنگها» قرار داده ام بـه امپراتور «ژوستی نی ان» دادم. بعد از مروری کوتاه گفت: گرچه بـه سود ما ـ رومـیان ـ نیست و باعث تز ل روحیـه مـی شود، اما جا داشت کـه مـی نوشتی کـه «ژوستی نی ان» عقیده دارد کـه در خون پارسیـان (سربازان ایرانی) یک ماده اختصاصی وجود دارد کـه باعث مـی شود درون مـیدان جنگ ترس نداشته باشند، بی باک و مغرور باشند و تسلیم نشوند. اگر هم احیـانا اسیر شوند، برخلاف سربازان سایر ملل درون برابر فاتح زانو نزنند و عجز و لابه نکنند. با زور نمـی شود اسیر ایرانی را بـه بیگاری وادار کرد و یـا با شکنجه غرور و شخصیتش را ش ت. من نمـی دانم ایران چه آبی دارد کـه بذر «نـهایت مـیهندوستی» را درون جان مردمش پرورش مـی دهد و ....".
«ژوستی نی ان» هم عصر خسرو انوشیروان بود.
«استر» شـهبانوی یـهودی ایران - روزی کـه خشایـارشا یـهودیـان را از توطئه قتل عام نجات داد مجسمـه «استر» کـه پس از فوت او ساخته شده سکه زرین خشایـارشا با تصویر وی خشایـارشا ــ شاه وقت ایران ــ کـه بر سرزمـینی از هند که تا دانوب و از استپ های شمال خاوری آسیـای مـیانـه که تا لیبی حکومت مـی کرد، بعد از فرونشاندن شورش بابل (عراق جنوب غربی امروز) درون 482 پیش از مـیلاد، تصرف آتن درون سال 480 پیش از مـیلاد و باز گشت از لشکرکشی بـه اروپا، درون چهارم فوریـه 479سال پیش از مـیلاد (15 بهمن) توسط بانویش «استر esther» از خاندان شائول و یـهودی کـه در شـهر همدان مدفون هست از توطئه هامان «بزرگ » خود به منظور کشتار اتباع یـهودی امپراتوری ایران آگاه شد و همان شب دستور لغو آن را صادر کرد کـه به نوشته مورخان یونانی و یـهود، این دستور درون سه روز بـه سراسر امپراتوری رسید کـه با وسائل آن زمان، رکوردی بی سابقه است. طبق کتاب «استر» کـه 24 قرن قدمت دارد، هامان بـه دروغ از قول خشایـارشا بـه شـهربانان ایران ابلاغ کرده بود کـه همـه یـهودیـان ـ از د و بزرگ ـ را بکشند. درون آن زمان همـه یـهودیـان جهان از اتباع امپراتوری ایران بودند، درون قلمرو این امپراتوری زندگی مـی د و در وفاداری آنان بـه شاه ایران تردید نبود.خشایـارشا (پسر داریوش کبیر و نوه ی کوروش بزرگ) بعد از لغو بخشنامـه «هامان»، وی را بـه دادگاه سپرد کـه محاکمـه و در شـهر شوش (پایتخت اداری ایران) شد و از آن زمان تاکنون، یـهودیـان هر سال (مطابق تقویم خودشان) بـه این مناسبت جشن مـی گیرند کـه به عید «پوریم» معروف است. آرامگاه « استر » شـهبانوی 25 قرن پیش ایران درون شـهر تاریخی همدان پایتخت ایران باستان برای آغازیدن هیچ گاه دیر نیست!
مسن ترین ورزش کار یوگا با 98 سال سن
liking isn't helping
روزی روزگاری پلاسکو
چرخ خیـاطی سوخته و بجای مانده از آوار پلاسکو
حبیب الله القانیـان سازنده و اولین مالک ساختمان پلاسکو درون کنار ماکت این ساختمان پیش از احداث آن
دادستان کل ایران درون نامـه ای بـه تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۸ بـه بنیـاد مستضعفین فرمان داد کـه «به موجب این حکم کلیـه اموال و املاک و شرکت های حبیب الله القانیـان و فامـیل دست اول او را طبق رای دادگاه مصادره کند.
حبیب الله القانیـان اولین مالک پاساژ پلاسکو کـه رئیس انجمن کلیمـیان تهران و مالک شرکت پلاسکو بود درون اردیبهشت 1358 بـه دستور آیت الله خلخالی شد.
ع کمتر دیده شده از شاه فقید سواربرتراکتور بعد از اصلاحات ارضی سال 42
اب و برق هم کـه مجانی شد!!
قبض برق سال 54 دقیقا 41 سال پیش
از خاخامـی کـه در طول زندگی اش بی شعورهای فراوانی دیده روایت هست که : "هر ی درون شرایط ویژه ای مـی تواند وقیح باشد . همـین کـه آن شرایط از بین رفت آدم معمولی بـه خود مـی آید و از وقاحتش پشیمان و سرافکنده مـی شود ، اما آدم بی شعور دنبال فراهم شرایط دیگری مـی گردد."
روید استدلال و اثبات مـی کند کـه بی شعورها انی اند کـه حرص مقام و قدرت دارند . او درون تحقیقات خود هیچ "سیـاستمدار ، موعظه گر یـا پزشکی" را نیـافته هست که بـه خاطر "سیـاست ، وعظ یـا طبابت" بی شعور شده باشد ، بلکه آنـها بـه خاطر بی شعوری خودشان بـه سمت شغل هایی رفته اند کـه بتوانند بر روی مردم "تسلط" داشته باشند و با وجود حقارت ، بر دیگران حکم برانند.
اگر بی شعور ها عاشق مـی شوند فقط بـه یک دلیل هست : مـی خواهند درون هیچ چیز کم نیـاورند ، از جمله عشق.
بیشعــوری – خاویر کرمنت
- توی خانـه ما سال جدید بـه همان ترتیب کـه سال قبل بـه پایـان رسیده بود آغاز شد: درون سکوت!- اشتباه هست اگر بگویم سهراب آرام بود.آرام یعنی آرامش،صلح،ایمنی خاطرآرام یعنی کم پیچ زندگی. اما سکوت بـه معنی که تا ته بستن پیچ است، بستن کامل دکمـه بـه طوری کـه اصلا ص از دستگاه بیرون نیـاید.
- بخشش این گونـه جوانـه مـی زند، نـه با جنجال و هیـاهوی عید تجلی، بلکه بـه این شکل کـه درد و رنج بساط خود را جمع مـی کند و نیمـه شب پاورچین و بدون خبر مـی رود.
مکبث
دریغا سرزمـین نگون بخت کز بیـاد آوردن خود نیز بیمناک هست کجا توان آنرا سرزمـین مادری نامـید؟ کـه گورستان ماست آنجا کـه جز از همـه جا بیخبران را خنده برنمـیتوان دید ،آنجا کـه آه و ناله و فریـادهای آسمان شکاف را گوش شنوایی نیست، آنجا کـه اندوه جانکاه چیزیست همـه جا یـاب و چون ناقوس عزا بـه نوا درآید کمتر پرسند کـه از به منظور کیست و عمر نیک مردان کوتاه تر از عمر گلی هست که بر زلف عروسان هست و عروج مـیکنند پیش از آنکه درد کهنسالی گریبانگیرشان شود ....
برگرفته از نمایشنامـه مکبث ، چهارم ، مجلس سوم ، اثر ویلیـام ش پیر
սիրուս կ'սպասեմ
արծաթ շողով, հարսի քօղով ելաւ լուսնկան... ձեր տան կողքով, սրտի դողով կ'երթամ ու կու գամ:երգով սրտիդ դուռն եմ թակում կարօտ քո տեսքին, թէ չես գալու, գոնէ թաքուն ականջ դիր երգիս:
կ'անցնեն զոյգեր ուրախ դէմքով, օրօր ու շորոր... ա՛խ, ի՜նչ մեղք եմ ես իմ տեսքով` մենակ ու մոլոր:
աստղերի մէջ լուսնի նման սիրուս կ'սպասեմ, իմ արեւը դու ես միայն, մի՛ թող ինձ անսէր:
ջահել սիրտս խորովել է նազը իմ եարի, հետս քիչըմ խռովել է, բան չկայ` կ'անցնի...
աստղերի մէջ լուսնի նման սիրուս կ'սպասեմ, իմ արեւը դու ես միայն, մի՛ թող ինձ անսէր:
ջահել սիրտս խորովել է նազը իմ եարի, հետս քիչըմ խռովել է, բան չկայ` կ'անցնի...
sirus k'spasem by
https://www.youtube.com/watch?v=q75z4c4kgp4
تو مـی روی برو بـه سلامت.تو مـی روی برو بـه سلامت
بگذار راهت پر از شکوفه باشد
سر راهت ٰ زیر پاهایت
قلبم بسان غنچه ای سرخ باشد
.
مغرورانـه گفتم ای باصفا
تو ای مروارید شفاف زندگی
بگذار قلبت مال دیگری باشد
آخ !!!!!!! زینت دیگری باشد
.
بعد از تو چه چیزی را پنـهان سازم
تا زمان مرگم[ بـه عشقی] حسادت نخواهم ورزید
شخص دیگری را به منظور دوستی
تا هنگام مرگ درون قلبم جا نخواهم داد
.
از بخت شوم و راه پر از سنگ
تا زمان مرگ باز نخواهم گشت
اما تو دنبال خوشبختی خود برو
بگذار قلبم پر از درد بماند
.
نام تو هدیـه ای بود
که بر لبهایم آوازها جاری مـی ساخت
زندگی ام بدون یـاد تو
زخم بر روحم مـی پاشد
.
و درون زندگیم نوازش گر قلبم
تنـها دستم خواهد بود
اما تحمل خواهم کرد حتی اگر آوازم
زخمـها بر دلم گذارد
.
مـی دانم صندلی طلایی عشقم
بدون تو خالی نخواهد ماند
روح بهاری من کـه از تو پر شده است
همچنان پائیز نخواهد ماند
.
غنچه لبهای تو
بگذار بدون بوسه نماند
فقط [ امـیدوارم] کـه او فقط [ امـیدوارم] کـه او
دوست دار تو آدم باشد
https://www.youtube.com/watch?v=5jgs-5fgrxe
դու գնում ես, բարով գնադու գնում ես, բարով գնա,
թող քո ճամբան վարդ լինի,
ճամբիդ վրայ ոտքերիդ տակ,
սիրտս կարմիր վարդ լինի:
.
ասի հպարտ դու անխռով,
դու մարգրիտ կեանքը զով,
թող քո սիրտը մէկ ուրիշին,
ա՛խ, ուրիշին զարդ լինի:
.
քեզնից յետոյ ինչ թաքցնեմ,
զեմ խնդալու մինչեւ մահ,
մէկ ուրիշին ընկերութեան,
տեղ չեմ տալու մինչեւ մահ:
.
դաժան բախտից, քարոտ ճամբից,
ետ չեմ գալու մինչեւ մահ,
բայց դու գնա երջանկացիր,
թող իմ սիրտին դարդ լինի:
.
նուիրական քո անունը,
շուրթիս երքէր լինելու,
կեանքս առանց քեզ անյուշելի,
հոգուս վէրքն է լինելու:
.
ու կեանքիս մէջ սիրտս շոյող,
միակ ձեռքն է լինելու,
բայց կը տանեմ թէկուզ երքս,
վէրքս շոյող վարդ լինի:
.
քիտեմ սիրուս ոսկէ գահը,
քեզմէ թափուր չի մնայ,
քեզմով լեցուն գարուն հոքիս,
աչնանամունջ չի մնայ,
քո շրթերի վարդէ վառման,
թող անհամբոյր չի մնայ,
միայն թէ նա, միայն թէ նա,
քեզ սիրողը մարդ լինի:
harout pamboukjian
the burial
you have blossomed again,
you – a forgotten lump of earth,
i travel from afar to witness your rebirth,
i come on a pilgrimage – my incense burning strong.
your ruby-colored velvet was once all around me,
here, when we were together – side by side,
i was happy – and you, a rose,
a wild rose, a work of art – sacred, pure.
but now, the bird plummets in a frenzied rush,
and i have come to die.
here, laying alongside the swallow’s mangled corpse,
i place my aged heart.
speechless as i lay still amongst the crickets’ lullaby,
the meadow lit up by thousands of tiny candles – the gifts of the glowworm,
i have decided,
yes – here is where i wish to lay my wild heart to rest.
rouben sevak
born: february 15, 1885 died: august 26, 1915
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1395/11/13/post-15/Febraury
.....
برگی از خاطرات وی درون وزارت عدلیـه رضا شاه:من در وزارت عدلیـه مدتی نماندم ولی چیزی نگذشت کـه چون بر طبق همان قانون تشکیلات مـی خواستند دیوان تمـیز را تاسیس کنند تکلیف ریـاست آن را بـه من د و پذیرفتم و همان قانون اصول محاکمات حقوقی را بـه وسیله دیوان تمـیز بـه جریـان انداختم. آن گاه با مرحوم مشیرال ه و آقای حاجی سید نصرالله تقوی و دو سه نفر دیگر کمسیونی تشکیل داده بـه تهیـه و تنظیم قانون اصول محاکمات جزایی پرداختیم، و این کار درون موقعی بود کـه مجلس شورای ملی تعطیل بود، و آن تعطیل قریب سه سال طول کشید ومجددا منعقد نشد مگر بعد از شروع جنگ بین الملل. معهذا وقتی کـه ما قانون اصول محاکمات جزایی را تمام کردیم آن را هم بـه عنوان قانون موقتی بـه جریـان انداختیم.
اما تصور نکنید این کارها بـه آسانی انجام گرفت. کشمکشـها کردیم، لطائف الحیل بـه کار بردیم، با مشکلات و دسیسه ها تصادف کردیم کـه مجال نیست شرح بدهم. من جمله این کـه مقدسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت بـه قوانین بلند د و در ابطال و مخالفت آنـها با شرع شریف حرف ها زدند و رساله ها نوشتند کـه از جمله بـه خاطر دارم کـه یکی از آن رساله ها اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود کـه در موقع چاپ آنـها فراموش شده بود کـه ابتدا بـه بسم الله الرحمن الرحیم!! بشود.....
ستایندگان:
ملک الشعرای بهار، مجتبی مـینوی، علامـه قزوینی، مـیرزا ابوالحسن جلوه، مـیرزا طاهر تنکابنی، جلال همایی، حسین سمـیعی، حبیب یغمایی، مـیرزا عبدالعظیم قریب، داریوش آشوری، موسی غنی نژاد و صدها دانشمند دیگر خدمات فرهنگی فروغی را ستوده اند.
علی اکبر شخصیت فروغی را مانند یک تابلوی نقاشی گرانبها مـی داند. به منظور اینکه بهتر بـه زیبایی آن پی ببریم حتما چند قدم بـه عقب برویم. وی از فنون ادب بهره کافی و حظی وافر داشت. نویسنده و کم نظیری بود. سخن سنج، سخن شناس، خطیب، ادیب، مورخ و دانشمند بود.
علی اصغر حقدار درون پیشگفتار کتاب آداب مشروطیت اشاره مـی کند کـه «فروغی یکی از نادرترین روشنفکران با بصیرت ایرانی بود کـه حلقه ارتباط مـیان گفتمان فرهنگی و کنش را درون خود بوجود آورد.»
اقدامات مـهم
آیندهمحمدعلی فروغی درون دوران قاجار، بـه سبب اش بـه دنیـای سیـاست درون جریـان وقایع و اتفاقات دربار هم قرار مـی گرفت و همـین آگاهی باعث خشم و د دگی اش ازپادشاهانی شد کـه هم منشا فساد اقتصادی درون کشور بودند و هم ناهنجاری های اخلاقی شان را نمـی پسندید.
او ی هست که درون پایـان بـه سلطنت قاجار نقش داشته و برای تشکیل مجلس موسسانی کـه نـهایتا بـه پادشاهی رضاشاه منجر شده تلاش کرده است.
فروغی بعدها درون جریـان انتقال قدرت بـه محمدرضا پهلوی و تاج گذاری او هم نقش مـهمـی ایفا کرد.
محمدعلی فروغی در بخشی از یـادداشت هایش درباره مظفرالدین شاه مـی نویسد: «سبحان الله چه بگویم کـه شقاوت و نفسانیت و دنائت و رذ انسان بـه چه درجه مـی رسد. عمده تعجب من این هست که این شاه با وجود متشکل بودن بـه شکل انسان چرا این طور از عقل و تمـیز و تصرف و خودداری و سایر صفات انسانیت بی بهره است.» در ادامـه او بـه دهن بین و افاتی بودن شاه اشاره مـی کند و مـی نویسد: «از رعد و برق مـی ترسد و هر وقت هوا منقلب مـی شود حتما سید بحرینی او را زیر عبای خود گرفته ورد بخواند و رعد و برق را از او دور کند….صحبت مجلس او تماما لغویـات و ات هست به طورهای رکیک و شنیع.»
.... و این هست مملکت ما خداوند اصلاح کند.
کبرای امروز و دیروز
http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13164356522.jpg
تا بـه حالیک عالمـه کتاب عشق بازی کرده ای ... ؟
the catcher in the rye
هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله هست که درون لحظهٔ آغاز رمان، درون یک مرکز درمانی بستری هست و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن بـه این جا از سر گذرانده به منظور ی تعریف کند و همـین کار را هم مـی کند، و رمان نیز بر همـین پایـه شکل مـی گیرد. درون زمان اتفاق افتادن ماجراهای داستان، هولدن پسر شانزده ساله ای هست که درون مدرسهٔ شبانـه روزی «پنسی» تحصیل مـی کند و حالا درون آستانـهٔ کریسمس بـه علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنـها درون درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده است) از دبیرستان ا اج شده و باید بـه خانـه شان درون نیویورک برگردد.تمام ماجراهای داستان طی همـین سه روزی (شنبه، یک شنبه و دوشنبه) کـه هولدن از مدرسه به منظور رفتن بـه خانـه خارج مـی شود اتفاق مـی افتد. او مـی خواهد که تا چهارشنبه، کـه نامـهٔ مدیر راجع بـه ا اج او بـه دست پدر و مادرش مـی رسد و آب ها کمـی از آسیـاب مـی افتد، بـه خانـه باز نگردد. بـه همـین خاطر، از زمانی کـه از مدرسه خارج مـی شود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری مـی کند و این دو روز سفر و گشت و گذار، نمادی هست از سفر هولدن از کودکی بـه دنیـای جوانی و از دست معصومـیتش درون جامعهٔ پُر هرج و مرج .
من همـیشـه بـه اشخاصی کـه از دیدنشان ابداً خوشحال نمـیشوم, مجبورم بگویم از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم. با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیـا جل و پلاسش را از آب درون بیـاورد, مجبور هست که از این جور مز فات بـه مردم تحویل بدهد...!
ناطور دشت، جی.دی.سلینجر
من امـیدوارم وقتی مردم , یک آدم با فهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا توی رودخانـه ای , جایی بیندازد . هر جا کـه مـیخواهد باشد , ولی فقط توی قبرستان , وسط مرده ها چالم نکنند . روزهای یکشنبه مـی آیند و روی شکم آدم دسته گل مـیگذارند , و از این جور کارهای مس ه . وقتی کـه ادم زنده نباشد , گل را مـیخواهد چه کار ؟ مرده کـه به گل احتیـاج ندارد .
ناطور دشت، جی.دی.سلینجر
کت کـه هیچ گاه کهنـه نخواهد شد... ما مالک امـید و هستیم.مااکنون درمـیان مردمـی زندگی مـیکنیم کـه افکارشان از خودشان است، و تن بـه تسلط سه پایـه ها نمـی دهند.آنـها ، سه پایـه را که تا به حال با شکیبایی تحمل کرده اند، ولی هم اکنون سرگرم فراهم آوردن وسایل جنگ با سه پایـه ها هستند...
قسمت آ کتاب کوه های سفید ، از سه گانـه "شـهر طلا و سرب، برکه آتش و کوه های سفید" اثر جان کریستوفر، رمان دوست داشتنی دوران کودکی ام کـه بارها آنرا خوانده ام
قلعه حیوانات ، جرج اورولاو ادعا مـیکرد کـه سرزمـین اسرار آمـیزی بـه نام کوه آبنبات قندی وجود دارد کـه همـه ی حیوانات بعد از مرگ بـه آنجا مـیروند . این سرزمـین درون گوشـه ای از آسمان , بالاتر از ابرها قرار دارد . درون آنجا هفت روز هفته تعطیل هست . درون تمام فصول سال شبدر وجود دارد و بر درخت ها حبه های قند و کیک مـی روید .
خلاصه کتاب قلعه حیوانات!پیش از انقلاب (فصل شعار و آرمان گرایی):(فصل 1)
«بشر یگانـه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنـه دور سازید، ریشـه گرسنگی و بیگاری به منظور ابد خشک مـی شود. بشر یگانـه مخلوقی هست که مصرف مـی کند و تولید ندارد. نـه شیر مـی دهد، نـه تخم مـی کند، ضعیف تر از آن هست که آهن بکشد و سرعتش درون دویدن بـه حدی نیست که گوش بگیرد. معذلک ارباب مطلق حیوان است. اوست کـه آنـها را بـه کار مـی گمارد، و از دسترنج حاصله فقط آنقدر بـه آنـها مـی دهد کـه نمـیرند، و بقیـه را تصاحب مـی کند.»
زمـینـه های انقلاب (تدوین قانون اساسی آرمان شـهر!):(فصل 2)
هفت فرمان:
۱. هر چه دوپاست دشمن است.
۲. هر چه چها هست یـا بال دارد، دوست است.
۳. هیچ حیوانی لباس نمـی پوشد.
۴. هیچ حیوانی بر تخت نمـی خوابد.
۵. هیچ حیوانی الکل نمـی نوشد.
۶. هیچ حیوانی حیوان کُشی نمـی کند.
۷. همـه حیوانات برابرند.
اوایل انقلاب: (فصل 3)
«نـه ی ی مـی کرد و نـه ی از سهم جیره اش شکایتی داشت. از نزاع و گاز گرفتن و حسادت کـه از عادات زندگی ایـام گذشته بود تقریباً اثری نبود.»
«بنیـامـین، الاغ پیر، بعد از انقلاب کوچکترین تغییری نکرده بود. کارش را با همان سر سختی و کُندی دوران جونز انجام مـی داد، نـه از زیر بار کار شانـه خالی مـی کرد و نـه کاری داوطلبانـه انجام مـی داد. هیچگاه دربارهٔ انقلاب و نتایج آن اظهار نظر نمـی کرد و وقتی از او مـی پرسیدند: مگر خوشحال تر از زمان جونز نیست، فقط مـی گفت: ها عمر دراز دارند. هیچ کدام شما که تا حال مرده ندیده اید. و دیگران ناچار خود را بـه همـین جواب معماآمـیز قانع مـی ساختند. »
فصل 5 : که تا این وقت حیوانات بـه دو دسته مساوی تقسیم شده بودند...
فصل 6 : یک بار دیگر حیوانات بـه طرز مبهمـی احساس ناراحتی د. ارتباط نداشتن با بشر، معامله تجاری ن ، پول بـه کار نبردن مگر این ها جزو تصمـیمات اولین جلسه فتح و ظفر بعد از ا اج جونز(شاه) نبود؟
ناپلئون: رفقا مـی دانید مسئول این قضیـه کیست؟ آیـا دشمنی راکه شبانـه آمده و آسیـاب ما را واژگون ساخته مـی شناسید؟ سنوبال!
فصل 9 : درون واقع خاطره دوره جونز (شاه!) تقریباً محو شده بود. مـی دانستند کـه زندگی امروزشان سخت و خالی است، غالباً گرسنـه اند، سردشان هست و معمولاً جز هنگام خواب کار مـی کنند؛ ولی بی شک روزهای قدیم از امروز هم بدتر بوده است!!!!!
فصل 10 : مزرعه بـه تحقیق! غنی تر شده بود، بدون اینکه حیوانات بـه استثنای خوک ها و سگ ها، غنی تر شده باشند.
«چها ا خوب، دوپا بهتر!»
«همـهٔ حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند. »
«حیوانات خارج، از خوک بـه آدم و از آدم بـه خوک و باز از خوک بـه آدم نگاه د ولی دیگر امکان نداشت کـه یکی را از دیگری تشخیص دهند.»
اسکندر و دیوژن
حکیم معروفی هست از حکمای کلبی بـه نام دیوژن کـه مسلمـین بـه او مـی گفتند دیوجانس، و آن شعر معروف مولوی درون دیوان شمس اشاره بـه اوست:
دی شیخ با چراغ همـی گشت گرد شـهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یـافت مـی نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یـافت مـی نشود آنم آرزوست
داستان مربوط بـه همـین دیوژن هست که مـی گویند درون روز چراغ بـه دست گرفته بود و راه مـی رفت. گفتند: چرا چراغ بـه دست گرفته ای؟ گفت: دنبال یک چیزی مـی گردم. گفتند: دنبال چه مـی گردی؟ گفت: دنبال آدم.
اسکندر بعد از آنکه ایران را فتح کرد و فتوحات زیـادی نصیبش شد، همـه آمدند درون مقابلش کرنش و تواضع د. دیوژن نیـامد و به او اعتنا نکرد. آ دل اسکندر طاقت نیـاورد، گفت ما مـی رویم سراغ دیوژن. رفت درون بیـابان سراغ دیوژن. او هم بـه قول امروزیـها آفتاب گرفته بود. اسکندر مـی آمد. آن ها کـه سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمـی بلند شد، نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد، دو مرتبه خو د که تا وقتی کـه اسکندر با اسبش رسید بالای سرش. همان جا ایستاد. گفت: بلند شو. دو سه کلمـه با او حرف زد و او جواب داد. درون آ اسکندر بـه او گفت: یک چیزی از من بخواه. گفت: فقط یک چیز مـی خواهم. گفت: چی؟ گفت: سایـه ات را ازسر من کم کن. من اینجا آفتاب گرفته بودم، آمدی سایـه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی. وقتی کـه اسکندر با سران خودش برگشت، سران گفتند: عجب آدم پستی بود، عجب آدم حقیری! آدم یعنی اینقدر پست! ت عالم بـه او رو آورده، او مـی توانست همـه چیز بخواهد. ولی اسکندر درون مقابل روح دیوژن د شده بود.
جمله ای گفته کـه در تاریخ مانده است، گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم » . ولی درون حالی کـه اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد. اینکه گفت: «اگر اسکندر نبودم » به منظور این بود کـه جای بـه اصطلاح عریضه خالی نباشد.
حسنک کجایی!
« دیر وقت بود ، خوشید بـه کوه های مغرب نزدیک مـی شد.
قهوه ای رنگ سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد « ما... ما ... ما » یعنی من گرسنـه ام حسنک کجایی؟
سفید پشمالو پوزه ای بـه زمـین کشید و چون علفی پیدا نکرد صدا کرد « بع ... بع... بع » یعنی من گرسنـه ام حسنک کجایی؟...
در همـین وقت صدای سگ با وفای خانـه کـه بیرون طویله نشسته بود، بلند شد « واق ... واق... واق » یعنی حسنک دارد مـی آید » .
حسنک پیدا آمد بی بند ، جبه ای داشت حبری رنگ بـه سیـاه مـی زد ، خلق گونـه ، و ر سخت پاکیزه و دستاری نیشابوری .... درون این مـیان احمد جامـه دار بیـامد سوار، و روی بـه حسنک کرد و پیغامـی گفت کـه خداوند سلطان مـی گوید: « این آرزوی توست کـه خواسته بودی کـه چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ، ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما المومنین نبشته هست که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار مـی کنندت، حسنک البته هیچ پا سخ نداد» .
بز سیـاه سری جنباند و صدا کرد « مع ... مع ...مع » یعنی من گرسنـه ام حسنک کجایی؟
حسنک کجایی؟
حسنک کجا...
حسنک...
حسن...
حسن آقا !
آقای حسن قریبی !!!
- جانم با منی؟
آره بابا کجایی ؟ بد جوری تو خودتی .
- ببخشید!
نـه تو فکر بودجه 96 ام کـه چه جوری ببندمش، خوزستان و آلودگی هواشو چیکار کنم ، چی مـیشـه خاک تو سرم...انتخاباتو بچسب....
مکبثمک : اسکاتلند همان جا بود کـه هنوز هست؟
راس: دریغا، سرزمـینِ نگون بخت کـه از بـه یـاد آوردنِ خود نیز بیمناک است. کجا مـی توانیم او را سرزمـینِ مادری بنامـیم کـه گورستانِ ماست؛ آن جا کـه جز از همـه-جا-بی خبران را خنده برنمـی توان دید؛ آن جا کـه آه و ناله ها و فریـاد هایِ آسمان شکاف را گوشِ شنوایی نیست. آن جا که... چون ناقوسِ عزا بـه نوا درآید کمتر مـی پرسند کـه از به منظور ِ کی ست، و عمرِ نیک مردان کوتاه تر از عمرِ گُلی هست که بـه کلاه مـی زنند؛..
macduff
is scotland the same as when i left it?
ross
alas, our poor country! it’s too frightened to look at itself. scotland is no longer the land where we were born; it’s the land where we’ll die. where no one ever smiles except for the fool who knows nothing. where sighs, groans, and shrieks rip through the air but no one notices. where violent sorrow is a common emotion. when the funeral bells ring, people no longer ask who died. good men die before the flowers in their caps wilt. they die before they even fall sick.
հիմա լռում եմ
հիմա լռում եմ...
հիմա չեմ խոսում...
ես, որ այդպես էլ իմ ամբողջ կյանքում
չհասկացա, թե ինչ բան է լռելը,
ես, որ ունեցել եմ անհանգիստ լեզու,
ես, որ սովոր եմ շաղակրատել
սիրուց և սիրո մասին ամեն ժամ,
ես, որ տուժել եմ լեզվիս երեսից,
ամեն ինչ ասել տեղին, անտեղի.
ես, որ երգել եմ մենության պահին,
ասել է` դարձյալ խոսել եմ մենակ,
հիմա չեմ խոսում...
հիմա քեզ հետ եմ,
հիմա լռում եմ...
գուցե այդպես է միշտ լինում կյանքում,
երբ որ... սիրու՜մ են:
սաղաթել հարությունյան
اکنون ت هستم
اکنون سخنی نمـی گویم
saghatel haroutiounian
شعر وداع
نیشتر بـه قلب مـی زنند امروز
سخن های غمبار
وقتی کـه موج سخن مـی گوید
بیـا ت باشیم ما
دریـا اینک
تنـها زما سخن مـی گوید
شعر وداع را
بهتر از ما مـی سراید او
دریـا از نخستین روز
شاهد عشق ما بوده است
و مگرهم از این رو نیست
که امروز بـه کنارش آمده ایم؟
وقتی کـه موج سخن مـی گوید
بیـا ت باشیم ما
نیشتر بـه قلب مـی زنند امروز
سخن های غمبار
ساقاتل هاروتونیـان
նորից բացվում է լուսաբացը,
իմ առաջին ու վերջին սեր,
երկինքը աչքերիդ պես թաց է,
ճակատագրից, ճակատագրից,
ճակատագրից պոկված նվեր:
վերջին անգամ ների՛ր ինձ, տե՛ր,
տե՛ս, կորցրել եմ քաջությունս
իմ թշնամու անունն է սեր,
բայց նա է հենց, բայց նա է հենց,
բայց նա է հենց երջանկությունս:
ես կորցրել եմ ճերմակ ձիս,
իմ ոսկեթամբ ժառանգությունը,
ինչպե՞ս ելնեմ այս անտառից,
երբ կորցրել եմ, երբ կորցրել եմ,
երբ կորցրել եմ ուղղությունս:
այս ի՞նչ կախարդ ինձ կախարդեց,
ո՞վ ինձ նետեց անտակ անդունդը,
ինձ բաց ծովում մեկը խեղդեց,
բայց պահպանեց,բայց ինձ փրկեց,
բայց ինձ ժպտաց հաջողությունը:
ես իջեցրել եմ իմ դրոշը
հպարտություն կոչվող նավի,
վիճակը իմ խիստ անօրոշ է`
պարտության մեջ եմ, պարտության մեջ եմ,
պարտության մեջ եմ կամովի:
ահա իմ փայ երջանկությունը,
որն ինձ, ավա՜ղ, շուտ կլքի,
իսկ իմ խղճի հաշվետվությունը
երգի ձևով, երգի նման,
երգի թևով կփոխանցվի:
մի կողմ թողեք դատարկ վեճերը,
աննպատակ ու անտեղի,
ես կորցրի մտքիս եջերը,
եվ ճիշտ հասցեն,և ճիշտ հասցեն,
եվ ճիշտ հասցեն իմ այստեղի:
նորից բացվում է լուսաբացը,
իմ քաղցր թույն, իմ սրտակեր,
երկինքը աչքերդ պես թաց է,
ճակատագրից,ճակատագրից,
ճակատագրից պոկված նվեր…
ռուբեն հախվերդյան
https://www.youtube.com/watch?v=ssmd6rs-lwg
norits batsvum e lousabats,
im arajin u verjin ser,
yerkinq achqerid pes tats e,
chakatagrits,
chakatagrits,
chakatagrits, pokvats nver:
ruben hakhverdyan
the forest has fallen into place,
from afar, the lake has reached its fill,
a melted dream is endless, right?
amongst the pillows, i sleep.
the snow falls chillingly,
my burning white love shivers
as you blink – deep in thought,
you fall in, you sleep.
isn’t that a song that cries out from afar,
like a few verses of a quiet blessing,
my undying love
falls upon you, you sleep.
death – he circles around your bed… -do the dead dream such verses?
let me be your coffin, lined in black,
so that you may sleep within.
քնացիր
դուրսը մարմանդն իջավ,
հեռվեն լիճը հանգեցավ,
հալած անուրջ մը չէ՞ անծիր…
բարձերուն մեջ, ահ, քնացի՜ր։
ձյունը կիջնե տենդահոլով…
իմ ճերնակ սերս ալ դողդղալով
թարթևանես վա՜ր մտացիր
կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։
երգ մը չէ՞, որ կուլա հեռուն…
լուռ օրհներգի մը վանկերուն
նըման իմ սերըս անձանձիր
կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։
մահը շրջեր քունիդ մեջեն։
– հե՜գ մեռելները կանրջե՞ն։
դագաղդ ըլլամ ես սևածիր,
ու դուն այսպես մեջն քնացիր…
oh to walk my way with kindness,
and not betray my life to a cloud of suspicions_
how i wish that someone would believe me,
how i wish that i could believe someone.
to triumph in an unequal battle, to embrace with love both small and big,
how i wish that someone would beiieve me,
how i wish that i could believe someone.
let the silence burst forth with fury,
and the eternal noise die down for good .
. how i wish that someone would believe me,
how i wish that i could believe someone.
hamo sahyan
paint your dreamscolor your thoughts
give it flavor
let the nuance find it’s home
feel and act
move and attract
sing your song and let it enchant……….
by erlisa jorganxhi
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1395/12/08/post-16/
سخت ترین کار دنیـا؛
آزاد اسیرانی هست که
"زنجیرهای خود را مـی پرستند"...
سخت ترین زنجیرها زنجیرهای فکری است.
در جامعه ای کـه د حاکم نیست، دمندی دقیقا معادل دردمندی است..
"سخن: شاید ولتر!"
غذای مخصوص سرآشپز اُملت دِنوِر همراه با پنیر
https://www.youtube.com/watch?v=h4plr_y_zhk
http://www.food.com/recipe/the-denver-omelet-398356
https://www.macheesmo.com/the-denver-omelet/
کپی برداری جز بـه جز «دورهمـی» از یک شوی اسندآپ کمدی اثر کاپیل شارما (comedy_nights_with_kapil)
https://www.youtube.com/watch?v=ikbpu2madl0
http://www.mamalisa.com/blog/
ازوپ یـا ایزوپ (به یونانی: αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود کـه قصه و افسانـه مـی نوشت.
بنا بـه گفته هرودوت، ازوپ ای از اهالی سارد بوده است. تحت نام ازوپ افسانـه هایی تعریف و منتشر شده اند کـه منشأ تعداد بی شماری از امثال و حکم هستند. ازوپ دارای سیصد و چهار افسانـه است. ازوپ یونانی غلامـی بود زر ید کـه بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیـها (delphi) او را بـه قتل آوردند. ازوپ درون سال های قرن ششم پیش از مـیلاد مـی زیسته و با کورش هخا هم دوره بوده است.
برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانسته اند.
داستان های او بـه اکثر زبان های دنیـا ترجمـه شده و شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیـانی، چندی از افسانـه های او را بـه نظم آورده است، مانند:
روزی ز سر سنگ عق بـه هوا خاست...
مولانا جلال الدین رومـی نیز برخی از داستان های پندآموز «ازوپ» را درون مثنوی بـه صورت شعر درآورده است:
داستان بـه شکار رفتن شیر و گرگ و...
کلاغی کـه با پر طاووس...
داستان های بسیـاری از وی بصورت حکایـات پارسی درآمده اند
ازجمله داستان چوپان دروغگو ،زاغ و روباه ، روباه و انگورها ، مرد زارع و فرزندانش (حکایت مرد کشاورزی کـه در پایـان عمر فرزندانش را وعده گنجی را داد کـه آنـها را بـه بیراهه برد و آن گنج چیزی جز دسترنجشان از کشت و زرع نبود)
ازوپ درون ویکی پدیـا
نگاره ای از چوپان دروغگو اثر توماس بِویک گراورساز قرن هجدهم
aesop
چوپان دروغگوی انگلیسی
the boy who cried wolf
there once was a young shepherd boy who tended his sheep at the foot of a mountain near a dark forest. it was rather lonely for him all day, so he thought upon a plan by which he could get a little company and some excitement. he rushed down towards the village calling out “wolf, wolf,” and the villagers e out to meet him, and some of them stopped with him for a considerable time.
this pleased the boy so much that a few days afterwards he tried the same trick,
and again the villagers e to his help. but shortly after this a wolf actually did come out from the forest, and began to worry the sheep, and the boy of course cried out “wolf, wolf,” still louder than before. but this time the villagers, who had been fooled twice before, thought the boy was again deceiving them, and nobody stirred to come to his help. so the wolf made a good meal off the boy’s flock, and when the boy complained, the wise man of the village said:
a liar will not be believed, even when he speaks the truth.
آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشـه؟
آهو گفت: یـه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ به منظور طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی ه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمـیشـه, که تا براش عشوه مـیام جفتک مـی اندازه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همـه رفته , همـه مـیگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونـه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش مـی پرسم مثل بهم نگاه مـی کنـه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: که تا بهش یـه چیز مـی گم صداش رو بلند مـی کنـه و عرعر مـی کنـه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمـی آد, همـه اش مـیگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها مـی مونی.
حاکم رو بـه الاغ کرد و گفت: آیـا همسرت راست مـیگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو مـی کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من م.
حاکم فکری کرد و گفت: خب ه دیگه چی کارش مـیشـه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: درون انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانـه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی مـی شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانـه غذا مـی پخت به منظور خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ مـی کرد و مـی خورد. من و م هم بعضی وقت ها مچش را مـی گرفتیم و مـی گفتیم: ها! ببین! باز داره تنـهایی پرتقال مـی خوره. و مـی خندیدیم. مادرم هم مـی خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی کـه درست وسط شلوغی هایشان گیر مـی افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانـه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همـیشـه توی آشپزخانـه بود. وقت هایی هم کـه مـی آمد پیش ما یک ظرف مـیوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم کـه برای کنترل مادرانـه بچه هایش سری بـه ما مـی زد. دست خالی نمـی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه به منظور من، یک تکه به منظور م.
وقتی پدرم از سر کار مـی آمد، مـی دوید جلوی در. دست هایش را کـه لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک مـی کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته مـی کرد. درون اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور مـی بافت و من م مثل دو که تا بچه گربه کنارش مـی نشستیم و با گلوله های کاموا بازی مـی کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانـه را دوست داشت. همـیشـه جایی مـی نشست کـه آفتابگیر باشد. موهای مایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب مـی درخشیدند و دستهایش مـیل های بافتنی را تند و تند با ریتمـی ثابت تکان مـی داد.
مادرم نمونـه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، نبود، دوست نبود. او فقط درون یک کلمـه مـی گنجید: مادر.
یـادم مـی آید همـین اوا وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانـه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد بـه گریـه . من درون تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریـه . نـه بـه خاطر پدربزرگ. بـه خاطر مادرم کـه مرگ پدرش به منظور اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریـه مـی کرد. و من بـه جز همـین درون آغوش گرفتن کوتاه چیزی بـه مادرم نداده بودم. چیزی به منظور خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را به منظور خودش نمـی خواست. که تا مجبور نمـی شد لباس نمـی ید. اهل مـهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی کـه به عناوین مختلف مـی گرفت همـه وسایل خانـه بودند. درون تمام این سال ها تنـها لحظه هایی کـه مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود کـه یواشکی توی آشپزخانـه به منظور خودش پرتقال چهارقاچ مـی کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همـین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی
مادرم عادت داشت کارهای روزانـه ش را یـادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی مـی دستی درون لیست ببرم و یـا چیزی را بـه آن اضافه کنم فقط به منظور اینکه درون تنـهایی اش او را بخندانم.
مثلن اگر درون لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ بـه جان، جلویش مـی نوشتم: ناپلئون مـی شد زنگ بـه جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش کـه همدیگر را مـی دیدیم مـی گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم مـیخندیدیم یک روز شدیدا مریض بودم بـه رسم مادر، کاغذی روی درون یخچال چسباندم: مُسکّن به منظور دردم. کنارش مادر نوشته بود: دردت بـه جانم! عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم ...
«برگرفته ازکتاب بـه همـین سادگی»
27 اسفند 1395 عوارض تمدن ی بر ما ! ما درون قبیله مون از محافظه کار دوبل بگیر که تا لامذهب مشکوک بـه همـه چی ، داریم !در دورانی محافظه کاران به منظور من جالب بودند ، بعد تا آنجا کـه مـی توانستم رفتارهای آنـها را مورد مطالعه قرار دادم (از سر کنجکاوی) و به ضرس قاطع مـی توانم بگویم کـه آن گرایـان افراطی موجوداتی بـه غایت بیروح ، ریـاکار و ایضا خطرناک هستند ؛ خصوصا به منظور زیست ارواح آزاد و انی کـه تمایل بـه فهم جهان خارج از قالب های تنگ و تاریک خودساخته و فرمایشی آقایـان دارند .
از نجس فرض هر کـه مثل اونـها فکر نمـی کنـه بگیر که تا حب و بغضی کـه نسبت بـه مناسبات شاد ، سالم و طبیعی بین انسان ها و مردم دارند ، مثل یدن ، آواز خواندن ، بازی های گروهی و روابط انسانی بین دو جنس مخالف ... کلا هر چیزی کـه با طبیعت پیوند داره اونا رو مـی ترسونـه . چه طبیعت انسان بـه عنوان یک موجود کنجکاو و چه پدیده های طبیعی مثل صاعقه ، ز له و ... ؛ این تفکر ، آدمـهایی کـه به طبیعت خودشون وفادار هستند رو تکفیر و طرد مـی کنـه ، با انگ های جعلی و کوته بینانـه ، همچنین درون مواجهه با پدیده های طبیعی بـه اونـها برچسب 'بلا' مـی زنـه که تا اینطوری بر جهل ، نفرت و ترس خودش از طبیعت س وش بذاره ! حتی به منظور اینکار درون قالب دین فرایضی درون نظر گرفته شده ، مثل خواندن وحشت هنگام خسوف یـا وف ! حتی هنگام صاعقه ...
با اینحال و با اینکه تعامل با این تفکر و مروجان این 'ایده' به منظور من آسان نیست ، من بنابر اصل رواداری و مدارا همواره سعی بر برخورد محترمانـه با معتقدان بـه شیعی ( ) داشته ام ! اما با توجه بـه ثروت هنگفتی کـه این تفکر تنگ نظر ، از بیت المال و به صورت بی حساب و کتاب ، به منظور ترویج و حقنـه ی عقایدش داره هزینـه مـی کنـه ، بـه گمانم حتما به صورت جدی کاری کرد و دست بـه عمل زد ، اگر " آینده ی فرزندانمون ! " یـا نسل های بعدی برامون اهمـیت داره ! چون این روند از نظر من نـه تنـها اخلاق و ادب اجتماعی ، کـه روح زندگی رو درون جامعه از بین مـی بره ، با کشتن هنر ، علم ، شادی ، سرزندگی و هر چیز خوب دیگه ...
http://ocr.blogsky.com/1395/12/27/post-694/
- ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
ما مردم صبح کـه سر از بالین ورمـی داریم که تا شب کـه سر مرگمان را مـی گذاریم، مدام همدیگر را مـی گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان مـی آید کـه سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان مـی آید کـه دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمـه نان داشته باشد کـه سق بزند، مثل این هست که گوشت تن ما را مـی جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی مـی بینیم دیگری سر گرسنـه زمـین مـی گذارد، انگار خیـال ما راحت تر است.وقتی مـی بینیم ی محتاج است، اگر هم بـه او کمک کنیم، باز هم مایـه خاطر جمعی ما هست. انگار کـه از س ا بودن همدیگر بیم داریم!
کلیدر - محمود ت آبادی
(شـهریـار مصطفی شفیق) (۲۴ اسفند ۱۳۲۳ قاهره- ۱۶ آذر ۱۳۵۸ پاریس) افسر ارشد نیروی دریـایی شاهنشاهی ایران بود. وی فرزند اشرف پهلوی و احمد شفیق (احمد شفیق بی) مسئول شرکتهای هوایی تجاری درون مصر بود.
زندگی نامـه
وی تحصیلات خود را درون مدرسه رازی تهران بـه انجام رساند. هنگام تحصیل درون دانشکدهٔ نیروی دریـایی دارتموث شمشیر افتخار گرفت. با درجهٔ ناوبان دومـی بـه عنوان افسر مخابرات ناو بایندر درون مشـهر خدمت نظامـی خود را درون نیروی دریـایی ایران شروع کرد.
پس از انقلاب
وی بعد از پیروزی انقلاب درون ایران درون روز ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ ، یک هفته بعداز شورش ۵۷ و اعلام بیطرفی ، ایران را ترک و در فرانسه بـه همسر و ۲ فرزندش پیوست. هم زمان درون ایران صادق خلخالی رئیس دادگاه انقلاب ی وقت به منظور وی دادگاهی غی ترتیب داده بود و وی را همراه با تنی چند از فرماندهان ارشد شاهنشاهی بـه «افساد فی الارض» متهم و محکوم بـه کرده بود.
در نـهایت درون ساعت ۱۳ روز ۱۶ آذر ماه ۱۳۵۸ هنگام وج از اقامت گاه مادرش اشرف پهلوی درون پاریس، بـه ضرب دو گلوله افراد مسلح کـه به پشت گردن و سر وی اصابت کرد، بـه قتل رسید.
کلنگی کـه توسط یـا بـه سفارش شخصی بـه نام مرتضی مظفریـان ساخته و برای افتتاح لوله کشی آب بازار استفاده شده بود. این کلنگ درون موزه ایران معاصر بود ولی چند سالی هست که نیست!!!
شاید هم بـه خاطر نشان اعلیحضرت غیبش
تفاوت سواد و شعورروزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیـار دردش آمد ...
یک او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک رو مـه نگار درون مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست بـه او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط درون ذهن تو هستند درون واقعیت وجود ندارند!!! یک پزشک به منظور او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریـه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد که تا دلایلی را کـه پدر و مادرش او را آماده افتادن بـه داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد کـه : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین بـه او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! شـهر من غربت ؛ دیـارِ بی یاندکی پایینتر از دلواپسی
چند متری مانده که تا اوارگی
ده قدم پایینتر از بیچارگی
جنب یک ویرانـه مـیپیچی بـه راست
مـیرسی درون کوچه ای کز آنِ ماست
داخل بن بست تنـهایی و درد
هست منزلگاه چندین دوره گرد
خسته و وامانده از این ماجرا
در همان اطراف مـیبینی مرا
از قصۀ پر غصۀ «شل کن سِفت کن درآوردن» مسئولان رت کـه بگذریم مـی رسیم بـه حکایت شگفت انگیز انتخابات درون این شـهر.
از تعدد بیش ازحد داوطلبان ورود بـه عرصۀ انتخابات گرفته که تا تنوع شعار ها و وعده ها و دروغ پردازی ها و فریب کاری ها و از هزینـه ها و ریخت و پاش ها و بذل و بخشش های آن چنانی که تا ت یب ها و تهمت ها و افتراها و ده ها ادا و اطوار و حرکت های نا موزون و غیر اصولی دیگر، شگفتی هایی هستند کـه در انتخابات هیچ شـهری بـه جز شـهر هرت سابقه نداشته و ندارد.
در هر حوزۀ انتخاباتیِ رت، ده ها برابر تعداد منتخبان آن حوزه نام نویسی مـی کنند و برای ورود بـه این عرصه، از سر و کول هم بالا مـی روند و همدیگر را زیر پای خود له و لورده مـی کنند؛ که تا بلکه بتوانند با گذشتن ازهفت خان پیچ درون پیچ و پرمخاطرۀ انتخابات، کرسی های اغوا کنندۀ قدرت را بـه تصرف خود درآورند.
به مسافری از سرزمـین باستان برخوردم،
که گفت: دو پای بسیـار بزرگ و بی تنـهٔ سنگی
در بیـابان ب هست ... درون آنـها، بر روی شن بیـابان،
چهره ای دشده افتاده کـه نیمـی درون شن ها فرو رفته است، چهره ای کـه اخم
وچروکیده اش، و ریشخند فرمانی کـه دیگر ی اطاعت نمـی کند،
گویـای آن هست که مجسمـه ساز آن احساس های رامسس را خوب فهمـیده است،
احساس هایی کـه هنوز مانده اند و بر آن های بی جان مجسمـه نقش بسته اند،
دست مجسمـه سازی کـه آنـها را تقلید کرد و دل فرعون کـه آن احساس ها را پروراند؛
و بر پایـه مجسمـه، این واژه ها آشکارند:
"نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
ای توانمندان بـه آثارم بنگرید و نومـید شوید!"
هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
آن ویرانـه غول پیکر، بی کران و بی آب و علف،
شن ها و دیگر هیچ که تا بیکران گسترده اند.
حسین سرشار (۲۲ داد ۱۳۱۳–۲۰ فروردین۱۳۷۴) خواننده اپرا (باریتون دراماتیک)، موسیقیدان، دوبلور و بازیگر ایرانی بود. او درون اپراها و تئاترهای ایرانی و ایتالیـایی اجرا کرد و پس از انقلاب و تعطیلی اپرا، درون سینمای ایران بازی و دوبله کرد. درون ۶۰ سالگی درگذشت. پیرامون مرگ او روایت های گوناگونی وجود دارد.
حواشی و شایعات پیرامون مرگ
روایت های گوناگونی دربارهٔ مرگ حسین سرشار وجود دارد. سرشار مدتی ناپدید شد و خانواده اش، آگهی مفقود شدنش را درون رو مـه ها منتشر د. درون سال ۱۳۷۴ خبر مرگ او بر اثر تصادف با اتومبیل درون رو مـه های ایران منتشر شد. منابع رسمـی تی، مرگ سرشار را بر اثر بیماری آ ایمر و تصادف با اتومبیل اعلام د. اما برخی، مرگ سرشار را بـه جریـان قتل های زنجیره ای ایران مرتبط دانسته اند.
https://www.youtube.com/watch?v=hixbxxz4tla
genocide song by arthur meschian
ո՞ւր էիր աստված, երբ խենթացավ, լքված մի ողջ ժողովուրդ,
ո՞ւր էիր աստված, երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ,
ո՞ւր էիր աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
ո՞ւր էիր աստված, երբ խենթացած ցավից աղաչում էինք ամեն...
ամեն, ամեն...
ո՞ւր էիր աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
ո՞ւր էիր աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց,
ո՞ւր էիր աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
լուռ էիր աստված, երբ խաչերին գամված աղոթում էինք ամեն...
ամեն, ամեն...
իմ կարոտ հոգում չկար ուրիշ հավատ և սեր դու իմ տեր,
ես քեզ հավատում և աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
ո՞ւր էիր աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր,
ո՞ւր էիր աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք ամեն...
ամեն, ամեն...
ուժ տուր մեզ աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
սիրտ տուր մեզ աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք,
լույս տուր մեզ աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
հույս տուր մեզ աստված, որ շուրթերով չորցած քեզ գտնենք նորից ամեն...
ամեն, ամեն...
where were you god, when an entire nation went crazy and was abandoned?where were you god, when our entreaties died, unreported?
where were you god, when they were destroying a country beautiful
where were you god, when we were begging, crazed from pain? amen.
amen, amen...
where were you god, when the eyes of justice were blindfolded?
where were you god, when my nations prayers froze on its lips?
where were you god, when the sky asking for salvation was shaken?
you were silent, god, when we were nailed to crosses, praying, amen.
amen, amen...
my longing soul knows no other faith and love, you are my keeper,
i believe in you and beseech you, like a mindless man,
where were you god, when they were sending to heaven, a beautiful country?
where were you god, when we were hopelessly praying? amen.
amen, amen...
give us strength god, so that we do not perish in the choppy sea of life.
give us heart god, for suffering lips to stop.
give us light god, so that in the darkness we can make out the grey road.
give us hope god, so that with dry lips, we find you again.
amen, amen...
https://www.youtube.com/watch?v=eg_vic7ac58
կորչում գնում են, հեռանում, մեկ-մեկ բոլոր մեր ջութակները, ձեզ պետք է մի նվագախումբ, որտեղ տիրում են թմբուկները որտեղ ամեն մի մեղեդի փչում են լոկ փողայինները, երբ լարերի ձայներ չկան, նրանք են մենակատարները: ձեզ չեն ների - որ դիմացաք, չնվաղեց երբեք ձեր կամքը, չներեցիք և հեռացաք՝ նախազգալով խաղի ավարտը ձեզ չեն ների - երբ ետ դառնաք, երբ որ մարեն հիմար կրքերը, երբ քանդելուց հետո նորեն կպահանջվեն շինարարները: ձեզ չեն ների, որ չկորաք, պահպանեցիք ոգու տաճարը, որ դատեցիք ինքներդ ձեզ հեգնած նրանց նեխած ատյանը որ հարբեցող դուք չդարձաք կյանքի հոտած պանդոկների մեջ, եվ չկորաք թմրած ծխում՝ տառապյալի հիմար դերի մեջ... տեսե՞լ եք դուք այնպես ճատրակ, որտեղ խաղում են լոկ սևերը. կյանքի բեմից դուրս շպրտված՝ լուռ հեռանում են սպիտակները: crossroadone by one our violins go astray and run,
you need an orchestra ruled over by the beat of the drums,
where trumpeters are exhaling every single melody
with no voices of strings remaining, they get to be the soloists.
you’re not forgiven – you endured, your will stood firm and never faltered
unable to forgive, you left – knowing the game will soon be over
you’re not forgiven – you’ll return, when foolish p ions are defeated
when after all the demolition the builders will again be needed.
you’re not forgiven – you remained, guarding the temple of the spirit,
condemning no one but yourselves and cursing their corrupted edict
and you did not turn into drunks, shut in this life’s foul-smelling taverns,
breathing in stupefying smoke, lost in the foolish role of martyrs…
did you see? – it’s just like chess,
with only black chessmen performing.
thrown outside the stage of life
silent, the white ones are withdrawing.
arthur-meschian/cross-road
welcome stork
ես ոչ անտուն եմ, ոչ էլ տարագիր,
ունեմ հանգրվան, ունեմ օթևան
ազատ հայրենիք, երջանիկ երկիր,
երջանիկ, երջանիկ երկիր։
բարով, արագիլ, բարի արագիլ,
արագիլ գարնան, արագիլ ամռան,
իմ տան մոտ ապրիր, բախտի արագիլ,
բույն հյուսիր ծառին,
բարդու կատարին։
իմ բալիկների աստդերն են շողում
հույսով անթառամ,
վարդերով վառման,
վշտերս դառան ժպիտներ շողուն, ժպիտներ, ժպիտներ շողուն։
բարով, արագիլ, բարի արագիլ...
արագիլ, ինձ հետ ուրախ՜ գովերգիր
յայլա ու վրան,
հանդեր հոտեվան,
արտեր, այգիներ, մանուշակ երկինք,մանուշակ, մանուշակ երկինք։
բարով, արագիլ, բարի արագիլ...
i'm not a homeless and not exiled,
i have a station,i have a lodge,
free homeland, happy land,
happy happy land.
hi stork, kind stork,
stork of spring, stork of summer,
live close to my house, stork of destiny
weave a nest on the tree
top of populus
let the stork to sing with me
relaxing and on tops
lands, vineyards, purprle country
violet, violet country
hi stork, kind stork,
stork of spring, stork of summer,
live close to my house, stork of destiny
weave a nest on the tree
top of populus
բարի արագիլ (bari aragil)
ruben matevosyan & arman hovhannisyan
https://www.youtube.com/watch?v=naclw9xi3r8
https://www.youtube.com/watch?v=kkan5oqqhfg
http://www.culinarymusings.com/2013/02/pennsylvania-dutch-corn-chicken-soup-with-dumplings/
angela liddon cook book
http://www.storyshort. /8802.aspx
افتخاربی ارزشترین نوعِ افتخار
افتخار بـه داشتن ویژگی هایی هست که خود انسان درون داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره ، قد ، ملیت و . . .
به چیزایی کـه خودتان بـه دست آورده اید مـی توانید افتخار کنید
مثل انسانیت ، مـهربانی ، گذشت ، صداقت
آدمـی را ادمـیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم هست ...!!!
توهم مدیریت !!
شاید خیلی نتوان تابلوی زیبای وظیفه شناسی را درون جایی کـه افراد ناشایست بر مسندها تکیـه کرده اند بلند کرد . ممکن هست انسانـهایی باشیم کـه بدون هیچ حب و بغضی بخواهیم مسئله ای را بـه مافوق و یـا آن ی کـه اسم رئیس و مدیر را یدک مـی کشد گوشزد کنیم و به قول معروف بخواهیم بـه وظیفه ی انسانی امر و به معروف و نـهی از منکر خود عمل نمائیم . مشکلی کـه وجود دارد این هست که اکثریت غالب انی کـه به هر دلیل(دلایلی هم کـه در مملکت ما کم نیست،خلاصه پارتی،سفارش،جانبازی......) شانس نشستن بر روی صندلی ریـاست را پیدا کرده اند چنان مجذوب این موقعیت شده کـه فکر مـی کنند جز آنـها و شایسته تر از آنـها به منظور این منصب وجود ندارد . همـین شایستگی را هم دلیل انتخاب خود مـی دانند!!! .
تمام فعالیت روزانـه شان بـه شرکت درون جلسات، به منظور مورد توجه واقع شدن، یک جلد سررسید زرکوب به منظور نت برداری ، یـا شاید هم یک تبلت به منظور این منظور جهت بزرگنمایی بیشتر، بقول عزیزی کـه مـیگفت چیزینیست!!، غرور و توهم شایستگی پنداری کار را برآنـها بـه جایی مـی کشاند کـه حتی گوشـها و چشمـهایشان هم بسته مـی شود و راضی نمـی شوند حتی حرف حساب را از انی کـه زیرمجموعه ی ریـاست هستند بشنوند .البته اوایل کار کـه از هم رده های خود جدا مـیشوند، خود را مانند بقیـه مـیدانند اما کم کم صندلی ریـاست کـه گنده تر مـیشود،؛ و تملق گویـانی پیدا مـیکنند ، توهم مدیریت مـیگیرند و دیگر هیچ خ را بندگی نمـیکنند.
به قول معروف این گروه از افراد کـه کم هم نیستند، فقط یک چیز را مـی شناسند و آن هم حفظ وضعیت موجود و چشم داشتن بـه بالاتر کـه در قاموس خود از آن بـه ترفیع یـاد مـی کنند .
گویـا سرشته شده اند به منظور اینکه خودسرانـه عمل کنند و به حساب ، سیستم ریزدیکتاتوری را درون لوای حاکمـیت قانون بـه نمایش بگذارند .
نکته ی جالب اینکه همـین گروه ریزدیکتاتورها کـه نام مدیر یـا مسئول را هم یدک مـی کشند ، به منظور اینکه از جانب مافوق بـه کم تحرکی محکوم نشوند هر از گاهی عقل نداشته و تجربه ی نکرده و سواد نم کشیده شان را رو هم مـی ریزند و برنامـه ای را پیـاده مـی کنند و برای مافوق مـی فرستند . مافوق از همـه جا بی خبر هم کـه کلی مشغله و هیـاهو رو سرش ریخته با این حساب کـه این طرح کارشناسی شده هست و ساعتها فکر پشتش خو ده ، با آن موافقت مـی کند .
در گشودند بـه باغ گل سرخ
و من دل شده را
به سرا رنگین تماشا بردند
من بـه باغ گل
سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان دست افشاندم
در پریخانـه پر نقش هزار آینـه اش
خویشتن را بـه هزاران سیما دیدم
باآینـه خندیدم
من بـه باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک بـه گل
رنگین شکفتن را
در چشمـه نور
مژده دادم بـه بهار
من بـه باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
عطر را که تا صبح
من بـه باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را بـه گل و سبزه بشارت دادم
هوشنگ ابتهاج
هَزاران درون سکوت
گل ها، سر درون گریبان
دشت، بی پیرمرد صحرا
خانـه درون تاریکی ناباوری ها
دوستان دور و نزدیک درون جامۀ سیـاه
ماریلا، مانده از مرگِ برادر تنـها
من، آنـه شرلی تو...
مغروق دریـای دردها.
ای مـهربان همسایۀ آرام
ای پینـه بسته دست های نازنینت از رنج کار
در این آ ین دیدار...
مـی بری با خود چنین، آرزوهای مرا درون خاک.
من دلم مـی خواست درون لباس عقد مـی دیدی مرا
من دلم مـی خواست، با زبانم یک "پدر" مـی گفتم تو را
ولی افسوس...
آرزوها مـی رود...
مـی رود...
مـی شود درون خاک.
آن شرلی ... آ ین دیدار
مرد بی خانمان ، سخاوتمندی مردمان با دین های مختلف را مـی آزماید
رهگذران آتئیست(بی دین) بـه دیده، سخاوتمند ترند
داستان کوتاه
ریپ وان وینکل مرد مـیانسالی بود کـه به همراه خانواده اش زندگی مـیکرد.او همـیشـه عادت داشت که تا در کارهای آسان بـه مردم کمک کند.ولی هیچ وقت درون کار کشاورزی بـه خانواده اش کمک نمـی کرد.به همـین دلیل همـیشـه با همسرش سر این موضوع دعوا مـی د.یک روز ریپ به منظور فرار از این دعواها بـه کوه پناه برد.آنجا درون زیر درختی خو د.با مرد عجیبی رو بـه رو شد و ماجراهای عجیبی برایش پیش آمد.وقتی از خواب بیدار شد سختی شدیدی را درون وجودش احساس مـی کرد.به شـهر برگشت اما نـه ان شـهر همان شـهر بود و نـه ان مردم همان مردمان.شـهر بـه کلی تغییر کرده بود و او حتی یکی از ان مردم را نمـی شناخت.
بعد از گفت و گو با مردم متوجه شد کـه از زمان رفتن او بـه کوه که تا کنون 20 سال طول کشیده هست واو تمام این مدت را درون خواب بوده هست اکنون بسیـاری از دوستان و همچنین همسرش را از دست داده بود.بنابراین ماجرای خود را با دلایل بسیـار به منظور مردم تعریف کرده و از ان بـه بعد با آرامش درون کنار آنـها زندگی مـی کند.
این کتاب درون ایران نیز ترجمـه شده است
نویسنده : واشنگتن ایروینگ
ترجمـه : الهام آ تی
ناشر: کتاب سرای نیک
rip van winkle summary
rip van winkle lives in a village in the catskills with his wife and children. he's an easygoing man with a nagging wife who constantly criticizes him. one day, rip goes for hunting in the mountains and meets henry hudson, the famed explorer who discovered the hudson river. rip eats and drinks with hudson and his crew, then falls asleep under a tree.
- twenty years later, rip van winkle wakes up to find that the world has changed. his wife has died. his kids are grown. at first, the only person in his village who recognizes him is peter vanderdonk, the eldest man in the village.
- eventually, rip's daughter judith accepts rip as her father and brings him into her home. judith has since grown up, married a man named gardenier, and had a child. though rip loves his family, he feels alienated from them, unable to adjust to the fact that twenty years have p ed. he tells and retells his story in hopes of keeping alive the old traditions.
rip van winckle short story by washington irving american writer
statue of rip van winkle in irvington, new york,
not far from "sunnyside", the home of washington irving
نمایش بسیـار زیبا
fools
book by neil simon
نمایشنامـه پارودی گونـه،کله پوک ها اثر نیل سایمون
نمایشنامـه فوق جزو نمایشنامـه های کمدی پرمخاطب مـیباشد، کـه این ماه نیز به منظور بار دوم درون آکادمـی هنر کاود(cavod) بـه نمایش درون آمده.
این نمایشنامـه بـه صورت ایرانی شده و نسخه اصلی درون ایران بـه چندین ورژن بـه روی صحنـه رفته هست که مزامـینی زیبا را بـه تصویر مـیکشد.
پارسی شده آن تئاتر کمدی قلنج آبادی ها کـه شخصیت ها تغییر نام داده اند و درآن معلمـی بـه نام هوشنگ پشنگ قشنگ بـه درخواست روستای قلنج آباد کـه روستایی دور افتاده درون گراز آباد است برای آموزش شان پا بـه روستا مـی گذارد کـه با اتفاقات عجیب و بسیـار مضحکی روبرو شده و مشاهده مـی کند اهالی روستا درون اثر نفرین دچار جه ی خودخواسته شده اند....
اما درون نسخه اصلی آن :
ماجراهای این نمایشنامـه درون روستایی دورافتاده درون کشور اوکراین بـه نام کولینچیکف مـی گذرد. درون سال ۱۸۹۰ مـیلادی، لئون تولچینسکی، معلم ۳۰ ساله بـه این د ده وارد مـی شود و در مـی یـابد کـه اهالی دچار نفرینی شده و کارهای خلاف عقل و وارونـه انجام مـی دهند یـا بـه عبارتی کله پوک شده اند. او عاشق ی از اهالی د ده مـی شود و پس از اتفاقاتی متوجه مـی شود کـه تنـها ۲۴ ساعت زمان دارد که تا نفرین را باطل کند و گرنـه خود نیز مانند اهالی د ده کله پوک مـی شود و...
وی درون پایـان صحبت هایش تصریح کرد: کله پوکی مخصوص جغرافیـا و زمان خاصی نیست چون کله پوکی یک اتفاق سوبژکتیو و درونی است. در واقع که تا زمانی کـه باورهای انسان ها مـی تواند مدیریت شود امکان کله پوک شدن افراد هم وجود دارد. البته برخی از افراد از کله پوکی بهره زیـادی مـی برند اما درون نـهایت چیزی جز تفاله های انسانی از آنـها باقی نمـی ماند. کله پوکی اتفاقی نیست کـه در سال ۱۸۹۰ رخ داده باشد بلکه این اتفاق از قبل از آن هم بوده و بعد از آن هم وجود داشته است.
دانشجویـان!! کره شمالی با حمل مجسمـه های برنزی کیم ایل سونگ و کیم جونگ ایل، یکصد و پنجمـین سالگرد تولد بنیـانگذار این کشور کمونیستی را جشن گرفتند.ازوعده بهشت که تا جهنم دنیـا
عجب مدینـه فاضله ای را وعده مـیدادند،
همـه چیز آزاد ارزان
روزی کـه آمدند با شلوار و مشت گره کرده کاخها را غارت کرده و به همـه وعده رفاه و آسایش دادند ، اما امروز همان ها، نقاب از چهره گرفته و بسان گرگ همدیگر را به منظور بدست آوردن همان کاخها مـیدرند
خودی ، نخودی ، بیخودی ، اینست مرزبن ان
"شاه سلطان حسین صفوی" آ ین پادشاه صفویـه هنگام تهاجم افغانـها وقتی کشور را از دست رفته مـیدید، علمای را جمع و از آنان راه حل مـیخواهد!ون نیز با حیرت از اینکه چگونـه این ناب دان کافر جسارت دست درازی بـه ملک صاحب ا مان را داشته اند، بـه سلطان اطمـینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت
سپس ضمن ب ایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند!
اما چیزی نگذشت کـه خبر آوردند، افغان ها بـه دروازه های اصفهان رسیده اند
آش پخته شد، اما پیش از توزیع آن، لشکریـان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم مـیان سربازان خود توزیع نمودند..!
8 سال سیـاه بخاطر این جهل و حماقت ها بر این مردم و سرزمـین گذشت...
تا هنگامـی کـه نادر شاه برخاست و افغان ها را از ایران بیرون راند
او درون اولین اقدام دستور داد که تا همـه های کشور را درون پایتخت گرد آوردند.
سپس رو بـه نمایندگان آنـها کرد و پرسید:
کار شما سیصد هزار نفر درون این مملکت چیست؟!
مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت:
قربانت گردم؛ این ها لشکر دعا و استغاثه بـه دامان خداوند باری تعالی هستند!
بطور مثال هنگامـی کـه دلاور مردان شما بـه جنگ مـی روند، اینان با دعا پیروزی شان را تضمـین مـی کنند..!
نادر شاه فریـاد زد:
احمق ها! وقتی اشرف افغان با 30/000 نفر اصفهان را فتح کرد، شما 300/000 نفر اگر بجای دعا درون مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیـاه بر ما نمـیرفت!
سپس با تجهیز آنان بـه وسائل و تجهیزات کشاورزی آنـها را روانـه ی زمـین های اطراف شـهریـایشان کرده و به کشاورزی وا داشت...
زندگینامـه نادرشاه
اثر
marcelo rampazzo caricature
حسرت گذشته و نگرانی آینده، یـا حتی خوشحالی از تموم شدن گذشته بد و اشتیـاق به منظور آینده خوب، همـه نوعی تصور و خیـاله کـه هنوز شکل واقعی بـه خودش نگرفته. اون چیزی کـه شکل واقعی داره همـین اکنون و همـین الان هست. آینده هم درون نـهایت بـه شکل "زمان حال" تجربه مـی شـه. بعد یـاد بگیر زمان حال رو درست بفهمـی و زندگی کنی.وگرنـه کل زندگیت مـی شـه زمان حال هایی کـه از دستت رفتند...بدون شرح!
راستی چه شد که راضی شدیم بـه برگزیدن بد ؟ مـیان بد و بدتر ، هر مجنونی بد را انتخاب مـیکند . اما درون نـهایت عادت مـیکنند بـه انتخابهای بد . انتخاب بد به منظور . بد به منظور ریـاست جمـهوری . بد به منظور شغل . به منظور شـهر . بد به منظور همسر . بد به منظور اخلاق . بد .... بد .... بد .ما مدتی هست عادت کرده ایم کـه بد را قبول کنیم و برای بد بجنگیم . حتی آنقدر عادت کرده ایم کـه دشمنان خودمان را از روی ناچاری درون لیست مصلحین مـیتپانیم که تا به خورد ملت بدهیم . انی کـه سالهای قبل خواستار انی شدند ، امروز درون لیست طرفداران همان انند ، و این همان پارودی هست . همان هجو همـه پرنسیپ های و اجتماعی . گویی ما ملت مشتی گیج و گولیم کـه باز فریب بازی مشتی دلال سیـاست ورز را مـیخوریم .
حماقت از نوع تورکیش!!
حکایتی بسیـار زیباانگیزه حیـات مـیتواند؛ تلاش به منظور دیگری باشد
زمانی کـه «آنتونی برگس» چهل ساله بود، متوجه شد تومور مغزی دارد و بیش از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند .
از طرفی وضع مالی بسیـار بـه هم ریخته ای داشت و نمـی توانست ارثیـه ای به منظور همسرش «لین» کـه به زودی بیوه مـی شد، بـه جا بگذارد.
«برگس» که تا آن زمان هرگز رمانی ننوشته بود، اما همـیشـه احساس مـی کرداستعداد نوشتن درون درونش هست، که تا اینکه تنـها بـه خاطر گرفتن حق تألیف و تامـین آتیـه ی همسرش، یک روز، یک ورق کاغذ سفید درون ماشین تحریر گذاشت و شروع بـه نوشتن کرد. حتا مطمئن نبود کـه بتواند آنچه مـی نویسد، بـه چاپ برساند، اما بـه غیر از آن کار دیگری نمـی توانست د.
«ژانویـه ی ۱۹۶۰ بود و من بیش از یک بهار و یک تابستان فرصت زنده بودن نداشتم و هم زمان با برگ ریزان خزان حتما مـی مردم…»
«برگس»، بی وقفه و در نـهایت انرژی، پیش از پایـان یـافتن زمان تعیین شده، پنج رمان و تا نیمـه های رمان ششم را هم نوشت
اما «برگس» نمرد! سرطان مغزی اش ناگهان شفا پیدا کرد و اثری از آن دیده نشد! و او درتمام طول عمر طبیعی اش توانست بیش از ۷۰ رمان بنویسد. چه بسا اگر آن جمله ی «مرگ با سرطان» را نشنیده بود، آن همـه داستان را نمـی نوشت.
بسیـاری از ما شبیـه «آنتونی برگس» هستیم؛ نیروی بزرگی را درون درون خود پنـهان مـی کنیم، و برای ظاهر ش، درون انتظار یک ضرورت خارجی مـی مانیم.
من فکر مـی کنم شاید بـه همـین دلیل بود کـه پدرم و هم نسلان او همـیشـه با شیفتگی از جنگ جهانی دوم صحبت مـی د. چرا کـه در آن زمان، و در آن ح آماده باش، بـه طور ناخودآگاه از بهترین بخش درون شان استفاده مـی د.
نوشته: استیو چندلر
برگردان: ناهید کبیری
خوش بخت
روزی مرد مؤمنی سوار بر از دهی بـه دهی دیگر مـیرفت ، درون مـیان راه عده ای از جوانان کـه خورده و مست بودند راه را بر او مـی بندند و یکی از آنـها جامـی را پر از بـه او تعارف مـیکند ...مرد استغفرالله گویـان سر باز زد ولی جوانان دست بردار نبودند و یکی از آنـها تهدید کرد ، کـه اگر نخورد کشته مـیشود ، مرد به منظور حفظ جان راضی شده و با اکراه جام را گرفته ...
رو بـه آسمان گفت:خدایـا تو مـیدانی کـه من بخاطر حفظ جانم این را مـیخورم ، چون جام را بهنزدیک کرد ، ناگهان ش شروع بـه تکان سر خود کرد و سر بـه جام خورد و بر زمـین ریخت و جوانان خندیدند ...
مرد نیز با دلخوری گفت:پس از عمری خواستیم ی حلال بخوریم این سر نذاشت ...
عبید زاکانی
نوشتاری بر رویـای نیمـه شب تابستان(اثر ش پیر)
شرقی غمگین
فریدون فرخ زاد
ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید
تو شـهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد،تو گیسوی تو گم شد
آفتاب از تو چشم تو خندید
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمـیره
تو مثل روز پاکی،مث دریـا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین بازم خورشید درون اومد
کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندُم،تو رو بـه یـاد مـیاره
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمـیره
تو مثل روز پاکی،مث دریـا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین چه سخته بی تو مردن
سخته بـه ناچاری بـه دندونفشردن
سخته توی مرداب گُل تنـهایی کاشتَن
اما مجالی نیس به منظور غصه خوردن!!
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمـیره
تو مثل روز پاکی،مث دریـا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین زمستون پیش رومـه
با من اگه باشی،گِل و بارون کدومـه؟
آواز دست ما،مـیپیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست،که آفتابش رو بومـه
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمـیره
تو مثل روز پاکی،مث دریـا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ո՜վ տխուր արևելքցի,
երբ արեգը քեզ տեսաւ,
անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։
ո՜վ տխուր արևելքցի
դու «լոյսի սարի» նման ես,
մի թող մեր արևը մեռնի,
դու օրւայ պէս պարզ ես,
ծովի պէս՝ հպարտ,
մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
ո՜վ տխուր արևելքցի
նորից արևն ելաւ
արևի աղաւնին
քո տանիքից թև առաւ
քո աչքի շուկան
լի է գարնան հոտով
ծաղկի ու ցորէնի հոտը
քեզ է յիշեցնում
ո՜վ տխուր արևելքցի
դու «լոյսի սարի» նման ես,
մի թող մեր արևը մեռնի,
դու օրւայ պէս պարզ ես,
ծովի պէս՝ հպարտ,
մի թող մթութիւնը շունչ առնի:
ո՜վ տխուր արևելքցի
ինչ դժւար է առանց քեզ մեռնելը
դժւար է անճար
շուրթն ատամին սեղմելը
դժւար է ճահճում
մէնութեան ծաղիկ ցանելը
սակայն ժամ չկայ
հուզւելու համար
ո՜վ տխուր արևելքցի
դու «լոյսի սարի» նման ես,
մի թող մեր արևը մեռնի,
դու օրւայ պէս պարզ ես,
ծովի պէս՝ հպարտ,
մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
ո՜վ տխուր արևելքցի
ձմեռն է արջևումս
եթէ ինձ հետ լինես
ցեխն ու անձրևն ո՞րն է
մեր ձեռքի նւագը
փջջում է ձմռան մէջ
ձմեռւանից վախ չկայ
երբ իր կեանքի արեգը մարում է
ո՜վ տխուր արևելքցի
դու «լոյսի սարի» նման ես,
մի թող մեր արևը մեռնի,
դու օրւայ պէս պարզ ես,
ծովի պէս՝ հպարտ,
մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
ո՜վ տխուր արևելքցի
արևմուտքի աշխարհը հէնց դա է
աչքերի կապտում
օտարութիւնն է բուն դրել
տղամարդկային ձեռքերին՝
ձմռան պաղ սառոյցը
վերադարձիր գիրկս,
որ միասին վերադառնանք տուն։
ո՜վ տխուր արևելքցի
դու «լոյսի սարի» նման ես,
մի թող մեր արևը մեռնի,
դու օրւայ պէս պարզ ես,
ծովի պէս՝ հպարտ,
մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
akh yeraz e, im yarə
tata simonyan
https://www.youtube.com/watch?v=ogcbpknm9ro
ախ երազ է իմ յարը
թաթա սիմոմյան
.
ես իմ յարին , շատ եմ սիրում
երդւում եմ արևվով
որ չեմ տեսնում , կարոտում եմ
ու տանջւու եմ օրերով
.
արի արի , եղնիկ սարի
արար աշխարհ թող արի
արի մոտս , ինձ մի տանջիր
մեր սերը թող չը մարի
.
ախ երազ է իմ յարը
ախ մուրազ է իմ յարը
ախ երազ է իմ յարը
աման մուրազ է իմ յարը
.
ինձ չի տեսնում , ու չի լսում
խռուում ե օրերով
անգութի պես . սիրտս մաշում
ու տանջում ե խոսքերով
.
արի արի , եղնիկ սարի
արար աշխարհ թող արի
արի մոտս , ինձ մի տանջիր
մեր սերը թող չը մարի
.
ախ երազ է իմ յարը
ախ մուրազ է իմ յարը
ախ երազ է իմ յարը
աման մուրազ է իմ յարը
akh yeraz e, im yarə
tata simonyan
yes im yarin , shat em sirum
yertvum em arevov
vor chem tesnum, karotum em
ou tandjvum em orerov
.
ari ari . yerghnik sari
arar ashxar togh ari
ari motes, indz mi tandji
mer sere togh che mari
.
akh yeraz e im yare
akh muraz e im yare
akh yeraz e im yare
aman muraz e im yare
.
indz chi tesnum, ou chi lsum
khrovum e orerov
anguti pes, sirtes mashum
ou tandjum e khoskerov
.
ari ari . yerghnik sari
arar ashkhar togh ari
ari motes, indz mi tandji
mer sere togh che mari
.
akh yeraz e im yare
akh muraz e im yare
akh yeraz e im yare
aman muraz e im yare.
تاتا سیمونیـان
من عشقم را خیلی دوست دارم
به اسم او قسم مـی خورم
وقتی او را نمـی بینم دلتنگ مـی شوم
و روزها مـی رنجم
.
بیـا بیـا ای آهوی کوهستان
تمام دنیـا را بگذار و بیـا
نزد من بیـا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویـایی هست عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی هست عشق من
آخ !چه رویـایی هست عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی هست عشق من
.
مرا نمـی بیند و نمـی شنود
روزها قهر مـی کند
همچون یک ظالم قلبم را مـی ساید
و با حرفهایش مـی رنجاند
بیـا بیـا ای آهوی کوهستان
تمام دنیـا را بگذار و بیـا
نزد من بیـا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویـایی هست عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی هست عشق من
آخ !چه رویـایی هست عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی هست عشق من
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/01/31/post-18/May
we love shrimp and we love pizza, so why not put the two together? shrimp and pineapple pizza is my new favorite and healthier version of a cl ic dish and i could easily eat this amazing meal every single week.
http://livingresources.info/2017/02/28/all-about-american-literature/
نان و (به ایتالیـایی: vino e pane) رمانی اثر اینیـاتسیو سیلونـه، نویسندهٔ ایتالیـایی است. این رمان زمانی نوشته شد کـه سیلونـه درون تبعید ت بنیتو موسولینی بـه سر مـی برد.کتاب اولین بار درون سال ۱۹۳۶ و به زبان آلمانی چاپ و در سوئیس منتشر شد و در همان سال ترجمـهٔ انگلیسی آن درون لندن نیز منتشر گردید. نسخه ایتالیـایی کتاب که تا سال ۱۹۳۷ ظاهر نشد. بعداز جنگ سیلونـه نسخه کاملاً متفاوتی از کتاب بـه زبان ایتالیـایی درون سال ۱۹۵۵ منتشر کرد.
این کتاب اولین بار درون سال ۱۳۴۵ و با ترجمـه محمد قاضی بـه فارسی برگردانده شد و اولین اثری بود کـه از سیلونـه بـه فارسی برگردانده شد.
اولین رمان اینیـاتسیو سیلونـه "فونتامارا" مـی باشد کـه ی نیز براساس آن ساخته شده ، کـه در سالها قبل از تلوزیون ایران پخش شد.
نان و ، داستان ایثار است. مذهب هست که درون بطن سوسیـالیسم، و هر چند کـه قهرمان داستان ضد مذهب مـی نماید اما خود بـه نوعی، جوهره ای از حقیقت را دارد و این یکی از ریشـه های ناب و کلاسیک سیلونـه هست که هر اص ی را درون بطن هر مذهب و هر مکتب ارج مـی نـهد، سیلونـه درون قسمتی از کتاب بـه این مـهم اشاره مـی کند و مـی گوید "در همـهٔ ادوار و در لوای انواع حکومت ها، بالاترین کار روح این هست که خود را نثار کند که تا خود را بجوید. خود را فنا کند که تا خود را بازیـابد. انسان بـه جز آنچه مـی دهد ندارد. کتاب تحلیل ژرف کاوانـه سیـاست جاری هست و زندگی توده ها درون رابطه با این سیـاست، تحلیل این تثلیث قدرت: سوسیـالیسم - فاشیسم - و کلیسا است، سراسر اثر حاوی طنزی هوشیـارانـه و زیرکانـه است. بـه خوبی از عهده نشان خُرافه، جهل، و تعصّب مذهبی برآمده است، آن فسادی را کـه تا عمق استخوانشان ریشـه دوانده شکافته هست و درون ترسیم ایتالیـای جهل زده، تاریک و بی فرهنگ کـه در آن فاجعه یک روشنفکر - مبارز با تمامـی ابعاد فساد آن هست موافق آمده است، ایتالیـایی کـه در آن جایی به منظور آزاد زیستن جز درون خدمت بـه ظلم، حکومت و بانک نیست. کشوری کـه کلیسا درون راس م وط ستم آن قرار دارد و به تبلیغ مذهبی مـی پردازد کـه جز افیونی مخدر به منظور مردم نیست. مذهبی کـه واعظین رسمـی آن خدمـه مؤسسه دنیـایی و سرگرم مشغله های دنیوی و طبقاتی هستند، از این روست کـه یک مبارز متعهد حتما اقدام کند و برای جان بـه دربردن از این معرکه گورستانی شوم جان بـه مـهلکه اندازد و نجات خویش را درون قربانی خویش بجوید. تمامـی تأکید نویسنده بر مراسم عشای ربانی بـه همـین خاطر است. آنجا کـه از جنگ سخن مـی گوید و آن را محکوم مـی شمارد طنزی سرشار دارد. شـه های «آکیل گریزپا» دربارهٔ بروز و علت جنگ ایتالیـا با انگلستان اگر صد درون صد منطقی نباشد و جز طنز بـه حساب نیـاید، نود درون صد معقول و عقلایی هست و مگر جز این هست که جنگ گرانـه همـیشـه بـه خاطر ب منافع بیشتر رخ داده است؛ و این هست طنز گزنده سیلونـه کـه جای ستایش بسیـار دارد و از واقعیت جدا نیست، زیرا آدم هوشیـار از خود نمـی پرید درون این طنز چه مقدار واقعیت هست بلکه مـی خواهد بداند درون هر واقعیت که تا چه مقدار طنز نـهفته است.
به یـاد جان باختگان معدن درون گلستان*
دن: شنیدم درون این کوه معدن هست
بونی: خدا نکند معدن باشد!
دن: نمـی فهمم! به منظور چی؟!
بونی: زمانی کـه کوه فقیر است، از آن ماست، اما همـین کـه معلوم شد غنی است، حکومت آن را تصاحب خواهد کرد.
حکومت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز بـه همـه جا مـی رسد و برای گرفتن است، و دست کوتاه به منظور است، و فقط بـه انی مـی رسد کـه خیلی نزدیکند..!!
نان و
اینیـاتسیو سیلونـه(ignazio silone)
http://tnews.ir/news/3c0c85024433.html
زندانی زندا نوشتهٔ آنتونی هوپ، یک رمان ماجراجویـانـه است، "رو ف راسندیل" انگلیسی (کولمن)، درون حین سفر و سیـاحت وارد شـهری بـه نام استرلساو، درون سرزمـین اروپائی روریتانیـا مـی شود و شباهت خارق العاده اش با "شاهزاده رو ف" (کولمن) کـه به زودی قرار هست تاج و تخت کشور از آن او شود، توجه همـه را جلب مـی کند. او بـه زودی با "شاهزاده رودلف" ملاقات مـی کند و شبی را بـه عنوان مـهمان او مـی گذراند. صبح روز بعد معلوم مـی شود کـه بنا بـه دسیسه "مایکل" (ماسی)، برادر قدرت طلب "شاهزاده رودلف"، مشکلاتی پیش آمده است: درون نوشیدنی "شاهزاده رو ف" داروئی بوده کـه او را بی هوش کرده است. "سرهنگ زاپت" (اسمـیت) خادم وفادار دربار نقشـه ای ترتیب مـی ٔهد که تا "راسندیل" موقتاً بـه جای "رو ف" درون مراسم تاجگذاری، کـه اجرای فوری اش ضروری است، شرکت کند. مراسم بـه خوبی و خوشی برگزار مـی شود، اما بعد از آن حادثه های جدیدی رخ مـی دهند: از یک سو "راسندیل" و "شاهزاده فلاویـا" (کارول)، ی کـه قرار هست همسر "شاهزاده رو ف" و ملکه کشور شود، بـه هم دل مـی بندند و از سوی دیگر "روپرت هنتسا" (فرابن جونیر)، ملازم نابکار "مایکل"، متوجه این نقش بازی ماهرانـه "راسندیل" مـی شود و شاه واقعی را مـی رباید که تا به "مایکل" درون تصاحب حکومت کمک کند...
http://library.umac.mo/ebooks/b32293835.pdf
کتاب زندانی زندا اثر آنتونی هوپ
این داستان زیبا درون دهه سی توسط نشر افلاطون و با ترجمـه محمود حدادی به چاپ رسید
نمایش “بی عرضه” اثر آنتون چخوف
****
چند روز پیش ، خانم یولیـا واسیلی یونا ، معلم سر خانـه ی بچه ها را بـه اتاق کارم دعوت . قرار بود با او تسویـه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیـا واسیلی یونا! بیـایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد بـه پول هم احتیـاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید کـه به روی مبارکتان نمـی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … !
ــ نـه ، قرارمان 30 روبل بود … من یـادداشت کرده ام … بـه مربی های بچه ها همـیشـه 30 روبل مـی دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید …
ــ دو ماه و پنج روز …
ــ درست دو ماه … من یـادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما مـی شود 60 روبل … ر مـیشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما کـه روزهای یکشنبه با کولیـا کار نمـیکردید … جز استراحت و گردش کـه کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …
چهره ی یولیـا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، بـه والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام که تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … بـه عبارتی ر مـیشود 12 روز … 4 روز هم کـه کولیـا ناخوش و بستری بود … کـه در این چهار روز فقط با واریـا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید کـه با ب اجازه از ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 مـیشود 19 روز … 60 منـهای 19 ، باقی مـیماند 41 روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ یولیـا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانـه اش لرزید ، با ح عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام که تا کام نگفت! …
ــ درون ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و د شد … بعد ر مـیشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینـها مـی ارزید ــ یـادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب کـه از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینـها ، روزی بـه علت عدم مراقبت شما ، کولیـا از درخت بالا رفت و کتش شد … اینـهم 10 روبل دیگر … و باز بـه علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشـهای واریـا را ید … شما حتما مراقب همـه چیز باشید ، بابت همـین چیزهاست کـه حقوق مـیگیرید. بگذریم … ر مـیشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویـه مبلغ 10 روبل بـه شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من کـه از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من کـه بیخودی اینجا یـادداشت نمـی کنم!
ــ بسیـار خوب … باشد.
ــ 41 منـهای 27 باقی مـی ماند 14 …
این بار هر دو چشم یولیـا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. ک بینوا! با ص کـه مـی لرزید گفت:
ــ من فقط یک دفعه ــ آنـهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همـین … پول دیگری نگرفته ام …
ــ راست مـی گویید ؟ … مـی بینید ؟ این یکی را یـادداشت نکرده بودم … بعد 14 منـهای 3 مـیشود 11 … بفرمایید اینـهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینـهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینـهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!
و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را بـه طرف او دراز . اسکناسها را گرفت ، آنـها را با انگشتهای لرزانش درون جیب پیراهن گذاشت و زیرگفت:
ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، درون اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:
ــ « مرسی » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آ من کـه سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر ، غارتتان کرده ام! علناً ی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار ، همـین را هم از من مضایقه مـی د.
ــ مضایقه مـی د ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، که تا حالا با شما شوخی مـی ، قصد داشتم درس تلخی بـه شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را مـیدهم … همـه اش توی آن پاکتی هست که ملاحظه اش مـیکنید! اما حیف آدم نیست کـه اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمـیکنید؟ چرا سکوت مـیکنید؟ درون دنیـای ما چطور ممکن هست انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن هست اینقدر بی عرضه باشد؟!
به تلخی لبخند زد. درون چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! »
بخاطر درس تلخی کـه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از درون بیرون رفت … بـه پشت سر او نگریستم و با خود فکر : « درون دنیـای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».
متن کمـی طولانی بود اما ارزش خواندن را داشت ،در صورت تمایل کلیپ را ببینید
http://www.imdb.com/title/tt0105954/
امـیلی و بلانش ، نوستالژی دهه هفتاد تلوزیون
«امـیلی و بلانش » همان طور کـه از نامش برمـی آید، سرگذشت زندگی مادر و ی هست که هر کدام نسلی جدا هستند. با وجود این هر دو وجوه مشترکی دارند کـه در فصلهای زمانی مربوط بـه هر نسل کارکرد متفاوتی پیدا مـی کند. هر دو جسورند و بی باک ، هر دو پر شر و شورند، هر دو فداکارند و هر دو سرشار از اراده و پایداری درون رسیدن بـه هدف . البته خصلت های متفاوتی هم درون این دو نمود دارد کـه همـین خود تشخص لازم را بـه «امـیلی و بلانش » مـی دهد و شاید همـین خصلتهای متضاد از هم هست که باعث مـی شود ما امـیلی را بـه عنوان امـیلی و بلانش را بـه عنوان بلانش بشناسیم . امـیلی درون روشنایی خیره کننده کـه معرف شخصیت محکم و تثبیت شده اوست ، با وجود محدود بودن مرز آرزوها و رویـاهایش همـیشـه درون نقطه طلایی کادر قرار دارد. او بـه خاطر رسیدن بـه همان رویـاهای دم دستی و سپس حفظ و نگهداری آنـها، از هیچ کوششی دریغ نمـی کند. اما بلانش کـه رویـاهایش مرز خاصی را نمـی شناسد و دنیـای امـیال و خواسته هایش بی حد و مرز هست تا جایی کـه گاه خود نیز نمـی داند چه مـی خواهد.
a story of vicious revenge and hard repentanceannette and lucien are enemies. after annette gets lucien into trouble at school, he decides to get back at her by threatening the most precious thing in the world to her: her little brother dani. but tragedy strikes. annette is so filled with rage that she sets out to alienate and humiliate lucien at every turn. as lucien seeks to repent and restore, light floods both of their dark hearts and christ proves that he makes all things new.
treasures of the snow patricia st john
رمان «بچه های آلپ» را «پاتریشیـا سن جان» بـه نگارش درآورده است. این رمان را «محمدحسین اسماعیل زاده» بـه فارسی برگردانده است. این رمان یـادآور انیمـیشنی بـه همـین نام هست که درون دهه ی شصت و هفتاد شمسی درون تلویزیون بـه نمایش درآمده بود. درون توضیحات پشت جلد مـی خوانیم: «آنت با موهای بافته اش بازی کرد. سپس با تردید گفت: "اما من نمـی تونم از لوسین متنفر نباشم. هر کاری مـی کنم نمـی شـه." کاملا حق داری. هیچ کدام از ما نمـی تونیم افکار پلیدو از ذهنمون پاک کنیم، موفق نمـی شیم. اما آنت...
نام کتاب: بچه های آلپ
نویسنده: پاتریشیـا سن جان
مترجم: محمدحسین اسماعیل زاده
ناشر: فرهنگ صبا
سال نشر: ۱۳۹۵
ارزش کتاب و کتاب خوانی وفرهنگ
49 درون صدی از مردم ترکیـه کـه در همـه پرسی اخیر بـه اردوغان* و تغییر پیشنـهادی او درون قانون اساسی رای «نـه» دادند درون مناطقی از ترکیـه زندگی مـی کنند کـه 72 درون صد ارزش تولیدی اقتصاد ترکیـه از آنجاست و 85 درون صد کتاب های چاپ شده آنجا خوانده مـی شود... اما درون مناطقی کـه 51 درون صد مردم رای «بله» داده اند تنـها 28 درصد تولید اقتصادی کشور از آنجاست و فقط 15 درون صد کتاب های چاپ شده آنجا بـه فروش مـی رسند. نتیجه گیری با شما!
* برقراری نظام ریـاستی بـه جای نظام پارلمانی (کم شدن قدرت مجلس یـا نمایندگان مردم)
داستان زندگی یک قهرمانهلن وی
born october 6, 1905centerville, ca, united states died january 1, 1998 (aged 92)
carmel, ca, united states
او کـه بخاطر شرکت درون مسابقاب تنیس نتوانست درون آزمون نـهایی سال آ ادبیـات دبیرستان شرکت کند، بخاطر نمره کم لحاظ گشته توسط دبیر ادبیـات معدل کافی به منظور راهی بـه برکلی کالیفرنیـا را نداشت(معدل 75)، اما با پشتکار توانست مجددا آزمون داده و با معدل 78/5 فارغ حصیل و مورد ستایش رییس قرار گرفته و بـه راه یـابد،وی درون دوران حضور حرفه ای خود درون تنیس ن، چهار قهرمانی آزاد فرانسه، هشت قهرمانی ویمبلدون و هفت قهرمانی آزاد را بدست آورد و تا ظهور مارتینا ناوراتیلووا یعنی بـه مدت پنجاه سال رکورددار ویمبلدون بود.
چگونـه یک انسان تبدیل بـه هیولا مـی شود؟!
یـادش بخیر جبارخان، وقتی از شـهرستان مـی آمد تهران، ش بغلش بود، رسید ترمـینال جنوب نشست ایستگاه اتوبوس ، با یک بلیط اومد مـیدون سپه ، اومد سراغ دوستش حاج عباس، گفت عباس آقا من بیکارم ، خیلی سخت تورو اینجا گیرآووردم،توروخدا یـه کاری کن ، زن و بچه ام سختی نکشن، خلاصه عباس آقا دلش سوخت، تلفنو برداشت شماره گیر رو چرخوند، از اونور ص اومد و گفت الو... ، عباس با ص محترمانـه گفت: الو (عباس و ابرام از قدیم ندیم با هم رفیق بودن)... ، بعد هم شروع بـه گرم گرفتن کرد، کـه چه خبرا... و گفت ماس دعایی دارم، یکی از دوستان قدیم اینجانست،دنبال کار مـیگرده ... براش کاری سراغ داری، اونجا ... گفت بیـاد ببینم چه مـیشـه ، انشااله درست مـیشـه، خلاصه جبارخان قصه ما رفت پیش . ، اونو راهنمایی کرد بـه یک اتاق کوچیک وهمونجا مشغول شد.اوایل کـه اومده بود خیلی سرش تو حساب کتاب نبود، زود فوت و فن کار را یـاد گرفت و سرش تو حساب و کتاب رفت و بقولی کار رو ید...
خلاصه دو سه سال همـینطور خودشو نشون داد و حس پیش عزیز شد، از یک طرفم این جبارخان ما، رفیق عباس آقا رفیق هم مـیشد، و عباس آقا هم هواشو داشت و هی سفارششو مـیکرد، کم کم جایی به منظور خودش دست و پا کرد و یکم راه و رسم پاچه خواری رو هم یـاد گرفت و چاشنی کارش کرد، خلاصه دو سه سالی گذشت و یـه باره یـه ابلاغ اومد کـه چی؟! جبارخان شد رئیس اداره! اِ اِ عجیب این بابا که تا دیروز دنبال کار مـیگشت .... انگار همـین دیروز بود جُوالش رو دوشش بود!!، خلاصه ، راه و رسم پاچه خواری و سفارش عباس آقا کارشو کرد....
یکی دوماه از ابلاغش نگذشته بود ..یـهو تلفن زنگ مـیخوره ...
الووو... سلام
منم عباس
سلام عباس آقا ...چه عجب حالی از ما فقیر فقرا گرفتید
ببین ... زود دست بکار شو ... یـه برو ثبت نام کن...چند وقت دیگه قرار اداره بزرگ بشـه و احتمالا مـیشـه یـه کارکرد مدیر بشی
چندوقت گذشت دیدیم این بابا کتاب دستش گرفته داره کتاب مـیخونـه ... پرس و جو کردیم دیدیم بله داره درس مـیخونـه... خلاصه یکی از همـین پولی ها ثبت نام کرده مشغول شده...
هنوز دو سه ماه نگذشته بود کـه اداره کنی متحول شد ... و دوباره ابلاغ زدن ، کـه بله جبارخان شده مدیرکل!!!
چند روز بعدش دیدی داره با راننده مـیاد اداره...
الان از اون سالها قریب 10 سال مـیگذره،جبارخان ما براخودش آدمـی شده، دیگه خبری از آق ابرام و عباس آقا هم نیست،جبارخان دیگه زیر سایـه ی نیست،تازه خودشم سایـه بون یـه عده از فک و فامـیل شده، مدیر مـیزاره ، مدیر برمـیداره و ازین حرفا
خلاصه بَبَم این اوضا کل مملکت ماست...
من دیگه حرفی ندارم!!
شـه های گ بر انقلاب هند
جهان سوم
خشم رضاشاه از فرهنگستان و تعطیل آن - با واژه های بیگانـه نمـی توان سنگ مـیهن بـه زدرضاشاه پهلوی 27 اپریل 1938 (هفتم اردیبهشت سال1317) باخشم تمام فرهنگستان ایران را کـه از عمر آن درست 3 سال مـی گذشت بـه دلیل تنبلی اعضاء آن، کـه هرکدام مشاغل دیگر داشتند تعطیل کرد و دو هفته بعد (21 اردیبهشت) فرهنگستان تازه ای بـه ریـاست فرهنگ وقت و 24 عضو ثابت ایجاد کرد.
از رضاشاه (رئیس وقت کشور) نقل شده هست که گفته بود: اینان مـی آمدند؛ چای، شیرینی و مـیوه مـی خوردند، دیدار تازه مـی د و حقِ حضور مـی گرفتند بدون اینکه به منظور فرهنگ و زبان ما (واژه سازی) کاری انجام دهند!. فردوسی نان خودش را خورد و زبان مارا زنده کرد. اینان پول گرفتند، آقایی د اما درون راهی کـه آن مرد هزار سال پیش بازکرد یک گام بـه جلو برنداشتند. از گور آن مرد شرم ن د. زبان زیربنای ملیّت است. شرم دارد کـه با واژه های بیگانـه سنگ مـیهن بـه بزنیم.
وظایف فرهنگستان، عمدتا قرارواژه های پارسی بـه جای کلمات بیگانـه درون زبان ملی و ساختن واژه های تاره با استفاده از ریشـه های پارسی و پسوند و پیشوند بود کـه فرهنگستان دوم که تا حد زیـاد موفق بـه انجام این مـهم شد. این فرهنگستان، همچنین از آگاهان و پژوهشگران محلی خواسته بود که تا واژه ها و همچنین رسوم باقیمانده از عهد باستان را بـه آن موسسه گزارش کنند.
ت تاجی تان بعد از اعلام استقلال، دارد همـین هدف را دنبال مـی کند کـه کمک بزرگی بـه ترمـیم زبان پارسی و احیـاء رسوم کهن ایرانیـان هست و ایرانیـان حتما قدردان آن باشند.
revolution!!! and evolution
the windmill
by emile verhaeren (1855–1916)
from ‘six french poets’: translation of amy lowell
the windmill turns in the depths of the evening, very slowly it turns, against a sad and melancholy sky. it turns, and turns, and its wine-colored sail is infinitely sad, and feeble, and heavy, and tired.
1
since dawn its arms—pleading, reproachful—have stretched out and fallen; and now again they fall, far off in the darkening air and absolute silence of extinguished nature.
2
sick with winter, the day drowses to sleep upon the villages; the clouds are weary of their gloomy travels; and along the copses where shadows are gathering, the wheel-tracks fade away to a dead horizon. some cabins of beech logs squat miserably in a circle about a colorless pond; a copper lamp hangs from the ceiling and throws a patina of fire over wall and window. and in the immense plain, by the side of the sleeping stream—wretched, miserable hovels!—they fix, with the poor eyes of their ragged window-panes, the old windmill which turns, and—weary—turns and dies.
آسیـاب بادی
آسیـاب درون دل شب، بر زمـینـه آسمانی تیره و محزون مـی چرخد، بالهایش کـه پارچه سرخی بـه رنگ آنـها را پوشانده بسیـار سنگین، غم انگیخته و خسته جلوه مـی کند.
از سپیده سحر که تا کنون بازوان او چون یکه ناله و زاری کند، مدام بالا رفته و پائین افتاده اند و اکنون نیز بنگر که تا بار دیگر درون آن ضایدوردست، درون تیرگی و سکوت طبیعت چگونـه فرو مـی افتند.
روشنی روز رنجور زمستانی بر فراز د ده ها بخواب مـی رود، ابرها از گشت و گذار بیـهوده خود خسته اند. از کنار بیشـه ها کـه سایـه ابرها برویشان توده شد، شیـارهای چرخ کالسکه بسوی افق مرده و غمگینی کشیده شده است.
برگرد آبدانی کهنسال، کلبه ای چند با ح ی سخت فقیرانـه گوئی نشسته اند، چراغهائی مسین از سقفشان آویزان هست و روشنائی آن بر روی دیوارها و پنجره ها مـی لرزد.
در پهنای دشت بی انتها، بر کرانـه آب های بخواب رفته و زیر آسمان فرو افتاده، کلبه ها با چشمان دریده و وحشت زده خود آسیـاب کهن را مـی نگرد کـه مـی چرخد و خسته مـی شود و مـی مـیرد.
امـیل ورهارن
ترجمـه: سیروس ذکاء
بیچارگان/امـیل ورهارن دل های دردمندی وجود دارند کـه به ظاهر همچون سنگ های گورستان پریده رنگ و خاموشند،اما درون انـها دریـایی از اشک موج مـی زند.پشت هایی وجود دارند کـه به ظاهر راست قامتند امادر نـهان زیر بار گران غم و رنجی کـه از ص ه های عظیم سرزمـین های کوهستانی سنگین تر است،دو که تا شده اند.
بیچارگانی وجود دارند کـه دلی آکنده از گذشت و محبت دارند اما روزی نیست کـه زندگانی آنان را آماج تیرهای بلا نکند.
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/02/23/post-19/election
ما مردان تهی ، از توماس استرنز الیوت
ما مردان تهی
ما مردان پوشالی
تکیـه داده بر هم
سرهامان
انباشته از کاه
افسوس
چون نجوا مـی کنیم
با یکدیگر
صدای خشکمان
آرام و بی معنا
چون صدای وزش باد
در مـیان علفهای خشک
چون صدای پای
موشـهای صحرایی
بر ده شیشـه ها
در سرد خشک
هیبتی بی شکل
سایـه ای بی رنگ
نیرویی افلیج
شکلکی بی حرکت
آنان که
با نگاهی مستقیم
shadows are falling and i’ve been here all day
it’s too to sleep, time is running away
feel like my soul has turned into steel
i’ve still got the scars that the sun didn’t heal
there’s not even room enough to be anywhere
it’s not dark yet, but it’s getting there
well, my sense of humanity has gone down the drain
behind every beautiful thing there’s been some kind of pain
she wrote me a letter and she wrote it so kind
she put down in writing what was in her mind
i just don’t see why i should even care
it’s not dark yet, but it’s getting there
well, i’ve been to london and i’ve been to gay paree
i’ve followed the river and i got to the sea
i’ve been down on the bottom of a world full of lies
i ain’t looking for nothing in anyone’s eyes
sometimes my burden seems more than i can bear
it’s not dark yet, but it’s getting there
i was born here and i’ll die here against my will
i know it looks like i’m moving, but i’m standing still
every nerve in my body is so vacant and numb
i can’t even remember what it was i e here to get away from
don’t even hear a murmur of a prayer
it’s not dark yet, but it’s getting there
bob dylan
https://www.youtube.com/watch?v=yhafimmpl0m
cookery is not chemistry. it is an art. it requires instinct and taste rather than exact measurements.
marcel boulestin
https://www.thedailymeal.com/best-recipes/spaghettiham and spaghetti alfredo
ham and spaghetti alfredo is a spring favorite that combines the rich, creamy goodness of alfredo with the savory flavor of ham
frances eliza hodgson was the daughter of ironmonger edwin hodgson, who died three years after her birth, and his wife eliza boond. she was educated at the select seminary for young ladies and gentleman until the age of fifteen, at which point the family ironmongery, then being run by her mother, failed, and the family emigrated to knoxville, tennessee. here hodgson began to write, in order to supplement the family income, uming full responsibility for the family upon the death of her mother, in 1870. in 1872 she married dr. swan burnett, with whom she had two sons, lionel and vivian. the marriage was dissolved in 1898. in 1900 burnett married actor stephen townsend until 1902 when they got divorced. following her great success as a novelist, playwright, and children's author, burnett maintained homes in both england and america, traveling back and forth quite frequently. she died in her long island, new york home, in 1924.primarily remembered today for her trio of cl ic children's novels - little lord fauntleroy (1886), a little princess (1905), and the secret garden (1911) - burnett was also a popular adult novelist, in her own day, publishing romantic stories such as the making of a marchioness (1901) for older readers.
فرانسس الیزا هاجسون برنت (۲۴ نوامبر ۱۸۴۹ – ۲۹ اکتبر ۱۹۲۴) نمایشنامـه نویس و نویسندهٔ آمریکایی-انگلیسی بود. وی بیشتر بـه خاطر داستان هایش به منظور ک ن مشـهور است؛ داستان هایی از جمله لرد فانچلری کوچک، پرنسس کوچک، و باغ اسرارآمـیز.
فرانسس الیزا هاجسون برنت درون سال ۱۸۴۹ درون منچستر انگلستان متولد شد. وی از ۱۶ سالگی شروع بـه نوشتن داستان به منظور بزرگ سالان و ک ن کرد. دو داستان نخستین او، «لرد فانترلوی کوچک» و «پرنسس کوچولو» از محبوبیت جهانی برخوردار شدند. هر دوی این داستان ها درباره ک نی دوستانـه و خوش اخلاق هستند کـه بچه ها با خواندن داستان ان ها از ان ها درس مـی گیرند؛ ولی کتاب باغ سری، درون مورد کودک بداخلاق و خشنی نوشته شد کـه گویی تنـها مواجهه با چیزی حیرت انگیز، مـی تواند تغییری درون اخلاق او بدهد. او درون سال ۱۹۲۴، بر اثر مرگ طبیعی جان باخت. از روی داستان باغ اسرارآمـیز فیلم های زیـادی ساخته شده اند- کـه بی نقش درون محبوبیت این کتاب نیستند.
پولینا، چشم و چراغ کوهپایـه و کشف لذت متنکودکی و نوجوانی من هم درون دهه پنجاه و شصت مثل بسیـاری دیگر با انواع کتاب ها سپری شد. اما مـیان آن ها دو کتاب کـه در آن دوران بارها و بارها خواندم و در ذهن ام سنگ شده اند و حضوری مداوم دارند. اولی «کودک ، سرباز و دریـا» اثر ژرژ فون ویلیـه (georges fonvilliers)و دومـی کـه مـهم تر از اولی بود به منظور من، «پولینا، چشم و چراغ کوهپایـه». پولینا را شاید بیش از ده ها بار خواندم (و از شما چه پنـهان هنوز هم مـی خوانمش گاهی). ترجمـه محمد قاضی، از رمان آنا ماریـا ماتوته کـه روایتی ست از کریسمس ی زشت کـه موهایش را هم بر اثر بیماری از ته تراشیده اند و پدر و مادری هم ندارد. او را بدزبان و تلخ اش بـه روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ مال دارش مـی برد که تا قوی تر شود و به اصطلاح جانی بگیرد و مذکور نفسی بکشد... رمانی بـه شدت انسانی، پر از سرمایـه درخشان و اجاق گرم خانـه. همان تصویری کـه «گاستون باشلار» از آن بـه عنوان یکی از نمادهای امنیت یـاد کرده درون بوطیقای فضا. سرمای بیرون و خانـه ای با اجاقی گرم... شخصیت های رمان، متنوع و گرم هستند. ک زشت، ناگهان معلم پسرک نابینایی مـی شود کـه از رعایـای پدربرزگ اش هست و بـه او خواندن و نوشتن مـی آموزد. رمان، بـه شدت از باورهای انسانی آکنده شده و جزء بهترین های کانون پرورش فکری ست... چند سال پیش، سری بـه شعبه مرکزی کانون زدم و سراغ این رمان را گرفتم، داشتند. هنوز پرطرفدار هست و صد حیف کـه این موسسه کتاب هایش را فقط درون فروشگاه های خودش مـی فروشد... چند سال پیش بود، سه سال پیش کـه خبر مرگ ماتوته اسپانیـایی را خواندم. از ته دل غمگین شدم... بی تردید هیچ گاه احساس منحصر بـه فردی را کـه در بارها خواندن این رمان و خیـال ورزی درون سال های دهه شصت داشتم، فراموش نمـی کنم. چون روح رمان پولینا چنان آمـیخته با زنده بودن هست و درون ستایش کودکی کـه نمـی شود با آن بزرگ شد. هنوز آن اجاق و شاه بلوط های روی آتش و صدالبته غیبت مشکوک بریخ اقوام و پدر و مادر پولینا کـه گویـا بی ربط بـه دوران فرانکو نیستند از یـادم نمـی رود. هر چند درون آن زمان نـه فرانکو را مـی شناختم و نـه فاشیسم را و از قضا دو کتاب محبوب ام ربط مستقیمـی با این وجه توتالیتر داشت...
کتاب پولینا
آنا ماریـا ماتوته (به اسپانیـایی:
ana maría matute ausejo ) (زاده ۲۶ ژوئن ۱۹۲۵ - درگذشته ۲۵ ژوئن ۲۰۱۴) کودک سرباز و دریـا(l'enfant,le soldat et la mer) پی یر، پسر بچه سیزده ساله، اهل یکی از روستاهای فرانسه هست که پدرش را درون جنگ علیـه آلمانیـها از دست داده است. او و دوستانش تصمـیم مـیگیرند بـه سبک خود با م ین بجنگند. آموزگار آنـها آقای پیشون، آنـها را از این عمل باز مـیدارد. درون همـین موقع، پییر درون یک تصادف با یک سرباز آلمانی آشنا مـیشود. سرباز کـه خود پدر دو کودک است، با مـهربانی خود درون دل پییر راه مـییـابد. از سوی دیگر پییر تصمـیم مـیگیرد با دینامـیت قسمتی از خط راهآهن را منفجر کند. اقای پیشون کـه از مبارزان است، بـه دست آلمانیـها گرفتار مـیشود. پییر درون عزم خود به منظور انفجار خط آهن راسختر مـیشود.سرانجام او مخفیـانـه دست بـه کار مـیشود اما درون حین اجرای نقشـه، زخمـی مـیشود. قبل از زخمـیشدن دوست آلمانیـاش را مـیبیند کـه کشته شده هست در حالی کـه تصویر بچههایش را درون دست دارد.پییر توسط دوستانش نجات یـافته و معالجه مـیشود. او بعد از بهبودی با پسر سرباز آلمانی مکاتبه کرده و با او دوست مـیشود.
کتاب کودک،سرباز و دریـا
اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن هست به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما بـه کتاب خواندن علاقه مند مـی شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید بـه فکر فرو مـی روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید درون خلوت با خودتان حرف مـی زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیـاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیـاه مـی بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت بـه خیلی عقاید و نظرات بی باور مـیشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم مـی گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا مـی کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید درون مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث مـی کنید.
اگر نـه جلد کتاب بخوانید درون بحث ها یتان کار بـه مجادله مـی کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یـاد مـی گیرید کـه با انی کـه کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با ی بحث نمـی کنید و سکوت پیشـه مـی گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت هست که یـاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مـهربانی درون کنار دیگر مردمان زندگی مـی کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیـاید درون حق دیگران و جامعه انجام مـیدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزار و یکم مـی روید.
عنوان: شما کـه غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی
خودشیفتگی امروزه ، جزو امراض بزرگ جامعه ماست، کـه از نشانـه هایش درون بین جوانتر ها ع سلفی گرفتن!، درون مـیان های دم بخت مشکل پسندی و دست رد زدن بر انواع خواستگار ، و در مـیان بزرگسالان نیز اعتماد بـه نفس بالا و انتقاد ناپذیری ، خصوصا درون بین مدیران ادارات و شرکت هاست .... البته این مرض ،جزو امراض رایج بین ان دیکتاتور مآب نیز مـیباشد...
گرگی استخوانی درون گلویش گیر کرده بود،به دنبال ی مـیگشت کـه آن را درون آورد
تا بـه لک لک رسید و از او درخواست کرد که تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی بـه لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ بـه او گفت همـین کـه سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.
وقتی بـه فرد نالایقی خدمت مـیکنی
تنـها انتظارت این باشد کـه گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان درون زندگی این هست که بـه برخی آدمـها جایگاهی مـی بخشیم کـه هرگز لیـاقت آن را ندارند!
کارلوس فوئنتس
نگاهی از درون بـه اتفاقات ساده روزهای انسانـها کـه از ترس مـیترسند!
انسان چیزی نگفت تنـها او بود کـه جامـه بـه تن داشت(شاملو)
شعر ها گاهی جان مطلب هستند و گاه مطلب ها را جان مـیستانند!
این روزها چه بسیـار مردگان متحرک درون دیدگانمان متجسم مـیشوند انسانـهائی کـه در آنـها مرگ مائده آفریده انسانـهائی کـه لذت های دنیـای لعنتیشان سیرآبشان کرد !انسانـهائی کـه از بدنـه اصلی جامعه ترد شده اند و در بدنـه م آن رنگ گرفته اند انسان انسان نما و انسانی کـه مرگ از او مـیتراود و هرگز از این مرگ تدریجی خبر ندارد! مرگ زمانی اتفاق مـی افتد کـه آمادگی آن به منظور مان باشد اما به منظور آن عده از انسانـها کـه برای لذت دنیـا مـیمـیرند و برای حرفهای دیگران کشته مرده اند مرگ اتفاق نمـی افتد آنـها درون دنیـای خودشان دنیـای داشتن یک (؟) داشتن یک موتور سیکلت یک (؟) و....
کر گفت سیـاره من سیـاره ای بی همتائی کـه در آن مرگ مائده مـی آفریند(شاملو)
تماشای کر ها لذت کـه ندارد ذلت دارد و من هر روز کر هائی را مـیبینم کـه از مرگ دیگران بـه مائده های خودشان رسیده و لذت کاذبی کـه از فرمان مـیبرند .
در اینجا احساس ها را بـه نام هاتف اجازه بیـان نمـیدهند درون اینجا شعور انسان دستخوش تقریر مزاحمت گونـه هست ! اینجا احساس یعنی دیوانـه بودن خشک قانون مدار و وحشتناک بودن احساس داشتن است
یـادم نرفته کـه عد مفهوم بـه بزرگی هر چیز درون جای خود هست اما کدام عد کدام جای خود کـه ی درون جای خود نیست هر با گفتاری سراسر تزویر و ریـاجای عد نشسته و خودش را قانون مـینامد خودش را تنزل وحی مـیداند ...
غافل از آن کـه با کشتن دیگران خودش هم درون یک جای دیگر درون دل یک انسان دیگر بـه مرگ مبتلا مـیباشد،تفاوت بسیـار بزرگی هست مـیان آزاد بودن و آزاد زیستن آزاد بودن فقط ادعای بودن هست اما ی کـه زیستنش آزاد گونـه باشد درون پشت مـیله های تزویر و ریـای دیگران نـهفته نخواهد بود .و آزادی این کلمـه غریب کـه بیشمار بـه کار مـیرود تعریف خاصی ندارد هر خودش را آزاده مـیداند اما آزادی واقعی را فقط درون پشت مـیله ها حتما جست! حرف ها تلخ هست و تزویر اما تراوش ذهن من این روزها مبارزه بزرگی ترتیب داده با خودش که تا تعفن حاصل از افکار تلخ دیگران انتشار آزادی او را با خود نبرد هرگز از ترس فردا نباید گریست آزادی .....
ه گفت زمـین سفره برکت خیز اقیـانوسها(شاملو)
این روزها همـه جا مملو از این ه هاست کـه در لباسی جز لباس خود مـیچرند درون مکان های بی مکانی لذت بزرگی هست دانستن و ندانستن چیزی کـه سالهای سال انسانـها آن را نمـیدانستند من مـیدانم این .......
انسان سخنی نگفت تنـها او بود کـه جامـه بـه تن داشت و آستینش از اشک تر بود(شاملو)
در آن شـهر بزرگ انسان هم یـافت مـیشود اما انسان ماندن سخت هست یعنی قلب انسان درون تداخل زمانـهائی کـه با آنـهاست بـه مرور بـه سیـاهی مـیرود هنوز بسیـار مانده بـه آنچه کـه آنـها انتظار دارند برسند رسیدن من اما مرگ خودم را اگر با دستانم رغم ب هرگز بـه مرگ آنچنین تن نخواهم داد ...
تقدیم بـه آنانکه جان مطلب را گرفته اند
درگیر پرشدن ساعتها هستیم.....
درگیر گزارش های عملکردهای پوچ .....
درگیر خود هستیم درگیر خود!
دعا لازم است....
سکوت به منظور نیست شدگان
فرهنگ هراس انگیز است. وحشتناک ترین چیز به منظور دیکتاتورهاست. چون مردمـی کـه مطالعه مـی کنند، هرگز نمـی شوند.آنتونیو لوبو آنتونس
ع های گرفته شده از یک عکاس کانادایی قبل از شورش ٥٧ کـه ﭘس از ٤٠ سال یک ایرانی از انبار خانـه این عکاس ﭘیداکرده و ظاهرکرده
ببینید و لذت ببرید
دو بحث سیـاسی پوتینیسم
پوتینیسم، پدیده ای جدید درون سیـاست تلقی مـیشود، کـه شاید بتوان به منظور قرن اخیر وارد ادبیـات سیـاسی کرد، این پدیده، شکل گیری نوعی دیکتاتوری با ساختار نوین جهانی به منظور مقابله با غرب با روش پروپاگاندا (تبلیغ مثبت روی سیـاست داخلی و تبلیغ منفی روی غرب و سیـاست غرب)و پوپولیسم (وعده های بی پایـه و اساس) و چرخه های بازیـابی قدرت(پوتین ، مدودف) ، بدست آمده است.
بستر ایجاد چنین سیـاستی ،دو چیز است
1-فرهنگ عمومـی پایین (و تعمداً پایین نگه داشته توسط آموزش و پرورش نادرست درون مدارس)در کشور کـه سبب مـیشود نخبگان درون جامعه درون اقلیت قرار گرفته و تاًثیر زیـادی درون تغییر رویکرد حکومت نداشته باشند.
2-ثروت فراوان کشور ، کـه سبب مـیشود حکومتی ها با چشمداشت بـه این ثروت ، تسلسل وار ،با بقا درون حکومت،سعی درچپاول این ثروت داشته باشند(بعنوان مثال روسیـه با داشتن منابع عظیم نفت و گاز و معدن جزو ثروت مندترین کشورهاست، امروز ما شاهد رویش چپاولگرانی مانند رومن آبرامویچ مالک یک شبه ثروتمند شده باشگاه چلسی انگلستان هستیم کـه پس از فروپاشی بـه مانند بابک زنجانی خودمون ، ثروت هنگفتی بـه جیب زده و از روسیـه بـه انگلستان کوچ نمود و جالب اینکه همـین آبراموویچ از دوستان صمـیمـی پوتین مـیباشد...)
البته پوتین درون ابتدای روی کار آمدن افکار مثبتی داشت اما کم کم قدرت و ثروت بادآورده از او فردی خودشیفته ساخت، رشد اقتصادی خوبی را به منظور روسیـه رقم زد ، اما همـین رشد اقتصادی و ثروت های بادآورده با توجه بـه عدم مشارکت بخش خصوصی و مردم درون اقتصاد و عدم واگذاری قدرت بـه مردم باعث شد ، ثروت عظیمـی درون کشور درون دست چپاولگران اقتصادی حکومتی بیفتد، و به یکباره همـه چیز یک شبه برع شود و روند نزولی شروع شود، و تورم از ی و رشد صعودی یـافته و از سویی خود رایی و دیکتاتوری پوتین درون تقابل با غرب و تحریم ها کمر اقتصاد روسیـه را بشکند...
هر چند هنوز برخی از اندیشمندان فکر مـیکنند، دیکتاتوری ناپایدار است، و مثال شوروی را مـیزنند ، اما درون دنیـای امروز مـیبینیم کـه سیـاست مداران درون همـین دنیـای کنونی چگونـه افکار مردم را بـه نفع خود تغییر داده و بابازی قدرت مردم را همسو با خود مـیکنند و دیکتاتوری نوین را شکل مـی دهند...
امروز درون جوامع سنتی جهان دوم و سوم نیز شاهد اینگونـه کپی برداری ها از این سیـاست هستیم درون ترکیـه امروز ، اردوغان مثالی از همـین سیـاست را کپی برداری کرده و با رویکرد توجه بـه بخش کم فرهنگ جامعه ، و پوپولیسم خود را بـه جامعه ترکیـه تحمـیل کرده است.
https://www.quora.com/what-is-putinism-how-will-putinism-affect-the-world
سندرم استکهلم پدیده ایست روانی کـه در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت بـه گروگان گیر پیدا کرده، و در مواقعی این حس وفاداری که تا حدیست کـه از ی کـه جان/مال/آزادیش را تهدید مـی کند، دفاع نموده و به صورت اختیـاری و با علاقه خود را تسلیمش مـی کند. علت این عارضه روانی، عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته مـی شود.
ویژگی های سندرم استکهلم
از آنجایی کـه این سندرم به منظور همـه گروگان گیرها و گروگان ها پیش نمـی آید. هر سندرمـی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استکهلم هم از این قاعده مستثنا نیست. درحالی کـه با توجه بـه نظرات متفاوت محققان، فهرست روشنی درون این مورد وجود ندارد اما مـی توان برخی از آن ها را برشمرد:
تاریخچه
عارضهٔ استکهلم stockholm syndrome، اصطلاحیست کـه پس از سرقت از بانکی درون مـیدان نورمالمستوری norrmalmstorg استکهلمِ سوئد، توسط بیل بیِروت (nils bejerot) -روانشناسی کـه از ابتدا که تا انتها بـه پلیس مشاوره روانشناسی مـی داد و به بانک رفت وآمد داشت- درون پوشش خبری مورد استفاده قرار گرفت و بعدها توسط روانشناس دیگری بـه نام «فرانک اوخبری» (frank ochberg) رسماً تعریف و نام گذاری شد. درون طی این گروگان گیری چهار کارمند (سه زن و یک مرد) بـه مدت ۶ روز (از تاریخ ۲۳ که تا ۲۸ اوت ۱۹۷۳) بـه گروگان گرفته شدند. درون طی این شش روز قربانیـان وابستگی عاطفی بـه گروگان گیرها پیدا د که تا حدی کـه از همکاری با پلیس سرباز مـی زدند و حتی بعد از آزادی از این مصیبت شش روزه درون دفاع از گروگان گیران خود برآمدند.
در سیـاست
در سیـاست نیز هنگامـی کـه حکومت(گروگانگیر) با تغییر ماهیت خود، رفتارِ مردم (گروگان)را نسبت بـه خود عوض مـیکند، این سندرم درون مورد مردم اتفاق مـی افتد، و در مواقع جنگ و قحطی کارکرد داشته و مردم را بـه حمایت از حکومت ترغیب مـیکند!
برای اینکار نیز ، حکومت نیـازمند یک کاتالیزور یـا رناتیو مـیباشد، گاهی ساختن یک اپوزوسیون ساختگی یـا یک دشمن فرضی مشترک!
جورج_اورول ، قلعه حیوانات
ناپلئون دیگر بـه طور ساده ناپلئون خطاب نمـی شد. اسم او با عنوان رسمـی « ما رفیق ناپلئون » مـی شد، و خوکها اصرار داشتند، کـه عناوینی از قبیل پدر حیوانات،دشمن بشر،حامـی ان، ناجی پرندگان و امثال آن برایش بسازند. سکوئیلر درون نطق هایش اشک مـی ریخت و از درایت ناپلئون و از خوش قلبی و عشق سرشار او بـه حیوانات،مخصوصا بـه حیوانات محروم سایر مزارع سخن مـی راند.
عادت بر این جاری شده بود کـه هر عمل موفقیت آمـیز و هر پیش آمد خوبی بـه حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده مـی شد کـه مرغی به
مرغ دیگر مـی گوید:
«تحت توجهات ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده ام.» و یـا دو ی کـه از هست آب مـی نوشیدند مـی گفتند:«به مناسبت ی دمندانـه رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!»
در ماه آوریل درون قلعه ی حیوانات اعلام جمـهوریت شد و لازم شد رییس جمـهوری انتخاب شود. جز ناپلئون نامزدی به منظور این کار نبود و او بـه اتفاق آراء انتخاب گردید.
سالن ت شد وشچف رو بـه جمعیت گفت :چه ی این سوال را پرسید؟ هیچ جواب نداد دوباره گفت : ی کـه این سوال را کرد بایستد اما هیچ بلند نشد. وشچف درون حالی کـه لبخند برداشت گفت:در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!!!!!
“a totalitarian state is in effect a theocracy, and its ruling caste, in order to keep its position, has to be thought of as infallible. but since, in practice, no one is infallible, it is frequently necessary to rearrange past events in order to show that this or that mistake was not made, or that this or that imaginary triumph actually happened.”
george orwell (25 june 1903-21 jan 1950)
یک ت خ مـه و مستبد در عمل تی مذهبی است و طبقۀ حاکم آن به منظور حفظ موقعیت خود، باید به دور از گناه تصور شوند. اما از آن جا که هیچ در عمل به دور از گناه نیست، بنابراین مکرراً لازم است تا مستبدین به منظور اثبات عدم رخداد اشتباهی یـا القای این که فلان پیروزی خیـالی واقعاً نصیب آنـها شده است، اتفاقات گذشته را از نو بازسازی کنند!!!.
....
- این اصل را هیچ وقت فراموش نکنید: بزرگ ترین دشمن ما علم و دانش است. و تنـها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر آن است. تا مـی توانید از افراد بی سواد، تجلیل کنید. آنـها را درون صدر بنشانید. مناصب مـهم و بزرگ را بـه آنـها بسپارید. و به همگان نشان دهید که؛ علم و دانش، جز بدبختی و دردسر و بیکاری و گوشـه گیری، خاصیت دیگری ندارد. اما حواستان باشد کـه چنین اتفاقی یک شبه نمـی افتد. تغییر دیدگاه مردمـی کـه یک عمر علم و دانش را اسباب افتخار و عزت مـی دانسته اند، کار آسانی نیست. درون عمل! حتما در عمل، کاری کنید کـه مردم، مطمئن شوند کـه نتیجه ی آموختن علم و دانش، فقر و و بیکاری هست و نتیجه ی بی سوادی، ثروت و عزت و افتخار و ق?
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/04/21/post-20/july
مـی رود کـه قصه ی شـهریور بـه آخرش
رسد....
در دلم دلهره ایست عجیب
پاییز پشت دراست
ولی
خبراز مـهر تو نیست
باچه دلی
بی تو
قدم روی برگ های خشکیده خواهم گذاشت...!!!
غروب بابغض هایی کـه روی دستم
خواهد ماند
چه خواهم کرد....؟!
اصلاًبگو پاییز باخاطراتی کـه سوغات مـی آورد
چه خواهم شد؟
دلهره ای درون دل دارم عجیب
بی توباپاییز چه کنم....؟
لورا اینگلز وایلدر (: (
laura ingalls wilder (فوریـهٔ ۱۸۶۷ – ۱۰ فوریـه ۱۹۵۷) یک نویسنده، آموزگار، و خبرنگار اهل ایـالات متحده آمریکا بود. وی بـه علت نگارش سری کتابهای کودکان «خانـه کوچک» معروف است.از داستان های وی سریـالی نیز درون آمریکا ساخته شد ، کـه قبل از سال 57 درون ایران نیز پخش مـی شد، واکنون نیز دوباره درون چند نوبت از تلوزیون ایران پخش شده است
خانـه کوچک ؛ نگاهی بزرگ
«خانـه کوچک» اگر چه کوچک هست اما روح بزرگی را درون مخاطب گوشزد مـی کند و آن حس انساندوستی به منظور حل مشکلات همنوعان خود هست تا بتوان با عشق و محبت ، خانـه بزرگتری از امـید ، عاطفه و انسانیت بنا کرد.
این سریـال تلویزیونی محصول کشور امریکا هست که بر اساس رمان «لورا اینگلز وایلدر» بین سال های ۱۹۷۴ که تا ۱۹۸۳ ساخته شده کـه در همان سالها هم از شبکه ان بی سی پخش مـیشده است.
این سریـال، داستان خانوادهای کشاورزی بـه نام «چارلز اینگلز» را روایت مـی کند کـه به همراه زن و سه کوچک خود درون قرن نوزدهم درون روستایی بـه نام والنات گرو(درجنوب ایـالت مـینـه سوتا) زندگی مـی کند.
به غیر از مفاهیم انسانی، داستان ، روایتگر مفاهیم مدنی جامعه آنزمان آمریکا و ساختار مدنی و فرهنگ اجتماعی و زیرساخت های دمکراتیک آنجاست ....
بچههای راهآهن (به انگلیسی: the railway children) نام داستانی از ادیت نسبیت به منظور کودکان است. این داستان نخستین بار درون سال ۱۹۰۵ درون "مجله لندن" بـه چاپ رسید، و سپس درون ۱۹۰۶ درون نسکی چاپ شد. چندین فیلم برگرفته از روی این داستان ساخته شده است، کـه نسخهٔ ۱۹۷۹، شناخته ترین آنـهاست.
چکیده داستان
فیلیس، پیتر و روبرتا "بابی" فرزندان پولداری هستند کـه زندگی خوبی را درون شـهر مـیگذرانند. پدر آنـها کارمند و مردی مـهربان هست و همـیشـه به منظور بازی با بچهها آماده است. سپس یک روز، دو مرد با هیبتی جدی بـه خانـه آنـها مـیآیند و با پدر درون خلوت گفتگو مـیکنند. کودکان صدای پاهای زیـاد را مـیشنوند و پس از نیمساعت گفتگو، پدر با آن دو مرد سوار ارابه مـیشود و مـیرود، درون حالی کـه مادر با سر و هیبتی آشفته از راه مـی رسد و تنـها سخنی کـه به آنـها مـیگوید، این است، "پدرتان به منظور چند گاهی بـه خانـه نخواهد آمد، درون این مـیان ما حتما زندگی تهیدستانـه ای را بگذرانیم". درون پاسخ بابی کـه مـیپرسد پدر کجا رفته، تنـها پاسخ مـیدهد "برای کار". خانـه جدید و ساده آنـها درون روستایی نزدیک بـه راهآهن قرار دارد و بچهها با چندی آنجا ماندن، "بچههای راهآهن" مـیشوند. آنـها زمان رهسپاری همـه قطارها، آغازانـه و پایـانـه آنـها را مـیدانند. بـه زودی، ماجراهای تازه ای درون زندگی آنـها آغاز مـیشود، از یک پیرمرد ناشناس کمک مـیخواهند، یک قطار را نجات مـیدهند، مخفیـانـه وارد یک قطار مـیشوند و...
آدمبزرگها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچوقت ازتون درون مورد چیزهای اساسی سئوال نمـیکنن، هیچوقت نمـیپرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازیهایی رو دوست داره؟ پروانـه جمع مـیکنـه یـا نـه؟
مـیپرسن چندسالشـه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق مـیگیره؟
و تازه بعد از این سئوالاس کـه خیـال مـیکنن طرف رو شناختن!
اگه بـه آدم بزرگا بگی کـه یک خونـه قشنگ دیدم از آجر قرمز کـه جلو پنجرههاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. حتما حتما بهشون گفت یک خونـه چندمـیلیونتومنی دیدم که تا صداشون بلند بشـه کـه وای چه قشنگ!
نباید ازشون دلخور شد.بچه ها حتما نسبت بـه آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
شازده کوچولو / آنتوان دو سنت اگزوپري
برای ملاقات شخصی بـه یکی از بیمارستانـهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست بـه یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار مـی دادند .
وارد حیـاط بیمارستان کـه شدیم ، دیدیم جایی هست آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو مـید .
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من مـی روم روی نیمکت دیگری مـینشینم کـه شما راحت تر بتوانید صحبت کنید .
پروانـه زیبایی روی زمـین نشسته بود ، بیماری پروانـه را نگاه مـی کرد و نگران بود کـه مبادا زیر پا له شود . آمد آهسته پروانـه را برداشت و کف دستش گذاشت که تا پرواز کند و برود .
ما بالاخره نفهمـیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار هست یـا آنور دیوار ؟ ...
!؟ ...
کمال تعجب _ عمران صلاحی
باروخ اسپینوزا (زاده ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ -درگذشته ۲۱ فوریـه ۱۶۷۷) فیلسوف مشـهور هلندی است. وی یکی از بزرگترین خردگرایـان فلسفه قرن هفدهم و زمـینـه ساز ظهور نقد مذهبی و همچنین عصر روشنگری در قرن هجدهم به شمار مـیرود. اسپینوزا بـه واسطهٔ نگارش مـهمترین اثرش، اخلاقیـات، کـه پس از مرگ او بـه چاپ رسید و در آن دوگانـهانگاری دکارتی را بـه چالش مـیکشد، یکی از مـهمترین فیلسوفان تاریخ فلسفهٔ غرب به شمار مـیرود. پیشـه وی تراش عدسی بود، او درون طول زندگی، جایزهها، افتخارات و تدریس درون مکانهای صاحبنام را رد کرد، و سهم ارث خانوادگیاش را بـه ش بخشید.
فیلسوف و مورخ نامدار گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، دربارهٔ فیلسوف هم عصر خود نوشت: «شما یـا پیرو اسپینوزا هستید، و یـا اساساً فیلسوف نیستید.» همچنین دستاوردهای فلسفی و شخصیت اخلاقی اسپینوزا زمـینـهساز آن شد که تا ژیل دلوز، او را «شاهزادهٔ فلسفه» بنامد.
طرد از جامعه یـهودیـان
اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بیاهمـیت و زاید خواند و بیـان کرد کـه متنهای کتاب مقدس را نباید کلمـه بـه کلمـه فهمـید. از همـین رو، او را درون ۲۴ سالگی بـه جرم افکار انحرافی از جامعه یـهودیـان هلند اخراج و ورودش را بـه کنیسهها ممنوع د. حتی پیش از واکنش یـهودیـان، کلیسای کاتولیک کتابهای او را درون فهرست کتابهای ممنوعه قرار داد و پروتستانـهای هلندی نیز این کتابها را بـه آتش کشیدند. نظریـاتش دشمنان زیـادی به منظور او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصد بـه جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشـهگیری و انزوا پیشـه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.
مرگ
اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. درون نـهایت سادگی مـیزیست و پول بازنشستگیای را کـه بنابر وصیت دوستی دریـافت مـیکرد، خود از پانصد گولدن بـه سیصد گولدن کاهش داد. اسپینوزا درون ۲۱ فوریـه ۱۶۷۷ درون ۴۵ سالگی درون لاهه چشم از جهان فروبست. اسپینوزا درون صحن نیو کرک مسیحیـان در لاهه دفن شدهاست.
اخلاق اسپینوزا
در عالم هر چیزی کـه رخ مـیدهد از ماهیت ضروری اشیـاء هست با از طبیعت یـا خدا. بر طبق نظر اسپینوزا، واقعیت، کمال است. اگر شرایط همچون امری اتفاقی لحاظ شوند این حاصل فهم ناقص ما از طبیعت است. درون حالیکه اجزاء سلسله علت و معلول، فراتر از فهم انسانی نیستند و فهم انسانی از کل مجموعه نامحدود محدود هست که بخاطر محدودیت علمـی هست که بـه صورت تجربه وار برداشتی از توابع کلی را بدست مـیدهد. اسپینوزا همچنین مـیگوید کـه ادراک حسی گرچه عملی و مفید است، به منظور کشف حقیقت کافی نیست. فهم وی از بقا بیـان مـیکند کـه مـیل طبیعی انسان بـه بقا از بسوی یک وجود ضروری نگاهداری مـیشود. او بیـان مـیکند قوه فضیلت انسان مـیتواند تعریف شود از طریق موفقیت درون نگاهداری وجود از طریق نگاهداری عقل کـه آموزهٔ اساسی اخلاق است. از نظر وی بالاترین فضیلت، عشق عقلانی بـه معرفت خدا/طبیعت/جهان است."
خدا و ادیـان
مجسمـه اسپینوزا درون لاهه
یک عتوهینآمـیز کـه توسط مخالفانش کشیده شده. زیر آن بـه لاتین نوشته شده:یک یـهودی و یک خداناباور
خدا به منظور اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست کـه جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریدهاست. نـه آغازی داشته و نـه پایـانی به منظور آن درون نظر گرفته شده. جهان به منظور اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. به منظور وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالیترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.
در اصل و به طور خلاصه کـه از زبان اسپینوزا بیـان شده جهان صحنـه خیمـهشببازی نیست و خدا خیمـهشب باز آن کـه آن را کنترل کند، خود از طریق معجزه قوانین طبیعت را نقض کند و زیر پا بگذارد و در صورت لزوم دوباره آن را بـه کار گیرد!خدا همان طبی&#
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/06/07/post-21/shahrivar
it's the same city
the streets are emptied from your familiar faces, and only shadows of the past are touring everywhere. it's the same city, same sun, the cafeteria in the corner, but strangers' eyes, unfamiliar strangers' faces are following your footpace. and they are eliminating our past, while the future is running late, who is wrong? who is right? no one understands anymore. the rats are in celebration, the seed is getting extinct one by one, the old landlords are departing, new comers are ascending, and the wheel of history is coming back. even if i scream and become mad from this pain, i believe, oh god, that the roots of our tree has not yet dried out, and that it would still germinate, however we lose each other, in this lunatic world, one melody, one familiar voice would take us back home. when i close my fists and curse the world, when i lose my conciliation, i mumble your songs, and what is eternal? the light, life, or the soul? i don't know, empty words... maybe (also) this melody. the streets are emptied from your familiar faces, and only shadows of the past are touring everywhere. it's the same city, same sun and prostitutes in the corner, but the eyes are of strangers, unfamiliar strangers' faces are following your footpace.
این همان شـهر است
خیـابان ها از چهره های آشنا خالی شده اند
و تنـها سایـه های گذشته همـه جا سرگردانند.
նույն քաղաքն է
դատարկվել են փողոցները հարազատ ձեր դեմքերից,
եւ շրջում են չորս բոլորը լոկ ստվերները անցյալի։
նույն քաղաքն է նույն արեւը, սրճարանը անկյունում,
բայց օտար ուրիշ աչքեր են, անծանոթ օտար դեմքեր են,
քայլվածքին քո հետեւում։եվ մարում է մեր անցյալը, ապագան էլ ուշանում,
ո՞վ է սխալը, ո՞վ է ճիշտը, էլ ոչ ոք չի հասկանում։
քեֆի մեջ են առնետները, սերմը մեկ առ մեկ կորչում,
հեռանում են հին տերերը, բարձրանում են վեր նորերը,
եւ անիվը պատմության վերադառնում։թեկուզ ոռնամ ու խենթանամ ես այս ցավից՝
ես հավատում եմ, տեր,
դեռ չի չորցել արմատը մեր ծառի, եւ դեռ կտա ծիլեր,
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/12/28/post-24/Nowruz
سسیل بودکر (به دانمارکی: cecil bødker) یک نویسنده زن دانمارکی است،وی درون سال ۱۹۲۷ مـیلادی متولد گردید. درون سال ۱۹۵۵ اولین مجموعه ی شعر خود بـه نام "luseblomster" را به منظور بزرگسالان را منتشر کرد و سپس درون سال ۱۹۶۷ رمان خود سیلاس "silas og den sorte hoppe" را به منظور جوانان بـه انتشار رسانید. از رمان وی، سریـال سیلاس درون کشور آلمان ساخته شد کـه بعد ها این سریـال درون ایران دوبله شد و از تلوزیون ایران بـه پخش رسید .
که آهنگی دلنشین نیز داشت کـه از آثار کرستین بروهن christian bruhn مـیباشد ، کـه شنیدن آن خالی از لطف نیست
https://www.youtube.com/watch?v=6j035k3goq0
داستان سیلاس پیرامون کودکی بـه نام سیلاس است، پسر ۱۳ ساله کـه از سیرک فرار مـی کندکه با دوستش بن دوران کودکی را بر پشت اسب سپری مـیکنند، داستان روایتگر دوران خوش کودکی است... کـه همـه از آن خاطره داریم...
داستان بلند “دستفروش مترو” ،حاصل یـاداشت های روزانـه ی شخصی بنام محمود قربانی هست که توسط همسرش جمع آوری و به صورت داستان نوشته مـیشود . محمود قربانی دانش آموز متوسط ورو بـه پایین رشته ریـاضی – فیزیک با معدل ده صاحب دیپلم مـیشود با آنکه علاقه ی زیـادی بـه ادبیـات داستانی و نمایشنامـه دارد ، به منظور امرارمعاش ، تن بـه فروش مسواک ، نقشـه جهانگردی،خمـیردندان ، باطری ،هدفون …درمترومـیدهد وبا وج از خانـه ی پدری به منظور نوشتن ، با وساطت عمویش کاظم ، درگاراژباربری “حاج آقا حاملی ” اتاقکی بیست متری ن مـیشود که تا دوراز اغیـار، نامـه اش را بنویسد ...
اگر مسئولیت صحرا را بـه بخش تی واگذار کنید بعد از گذشت پنج سال با کمبود شن مواجه مـیشوید!
مـیلتون ف ن
http://www.moa hiat89. /post-171.aspx
بیماریـهای مدیریتی (بیماریـهایی کـه مدیران بـه آن مبتلا مـی شوند)
الف: بیماریـهایی کـه موجب مـی شود، مدیر بـه خود ضربه بزند.
ب: بیماریـهایی کـه موجب مـی شود مدیر بـه همکاران و کارمندان ضربه بزند.
ج: بیماریـهایی کـه موجب مـی شود مدیر بـه سازمان و ب و کار ضربه بزند.
حسن کجاست؟ قصه بیـان درون مملکت ما!
یکی از مسئولان محترم بـه شـهر ما سفر کرد و گفت:
«نترسید ؛ زمانـه عوض شده هست . الان بیـان حرف اول را مـی زند . گذشت آن زمانی کـه ی جرات نمـی کرد حرف بزند . هر مشکلی دارید بگویید ، د . بی ترس و بی تردید»
حسن برخاست و گفت:
«آقای مسئول محترم؛
نان کجاست؟
آب کجاست؟
کار کجاست؟»
آن مسئول با مـهربانی گفت : «آفرین پسرم . من از این مشکل شما آگاه نبودم . ممنون کـه به من گفتی . حتما رسیدگی مـی کنم .»
******************************
درون سفراستانی بعد، باز هم آن مسئول محترم بـه شـهر ما سفر کرد و گفت:
« نترسید ؛ زمانـه عوض شده هست . الان بیـان حرف اول را مـی زند . گذشت آن زمانی کـه ی جرات نمـی کرد حرف بزند . هر مشکلی دارید بگویید ، د . بی ترس و بی تردید»
هیچ حرفی نزد . سکوت حکمفرما بود کـه ناگهان ص ناشناس از مـیان جمعیت برخاست کـه :
«حسن کجاست؟»
((داستان مملکت ما کـه در آن بیـان هست ولی بعد از بیـان نیست .))
*** این داستانی نمادین است، ربطی بـه مملکت ما و حسن ما و مسئولین ما ندارد! اصلاً مال برره است! لطفاً ما را نگیرید! ***
یکی بود یکی نبود...غیر از خدا و "نمـیر[....]ین"! هیچ نبود.... یک سیـاره بود بـه نام هولولوتو آر۲۸ "hololoto r28 "که درون پشت کوههای درهم برهم آن چند کشور وجود داشت کـه قائدتا دو که تا از آنـها حتما همسایـه بودند..... بـه نام ناریـا و بی باپ.....البته این سیـاره درون ک شان راه شیری نبود بلکه درون راه خامـه ای واقع شده بود.......اگر شما این چیزها را نمـی دانید نشان مـی دهد کـه سواد جغرافی و ستاره شناسی تان ضعیف هست و حتما عینک بزنید.......در ناریـا موجوداتی بـه نام دنوخاها حکومت مـی د و موجوداتی بـه نام هاپس از آنـها اطاعت مـی د....یک روز یک اتفاقی درون کشورناریـا رخ داد کـه نانش اعتراض د و از خانـه هایشان بیرون آمدند........اما نان عادی این کشور کـه نـه دنوخا بودند و نـه هاپس ،شعار دادند ......دنوخاها بـه هاپسهایشان دستور دادند بروند به منظور مقابله...آنـها نیز کله های تیتانی ملت را کوبیدند و زپرتشان را قمسور د......چند نفر هم کشته شدند.......چند نفر از سیـاره ا اج شدند بعضی ها هم درون قوطی هایی شبیـه قوطی کنسرو ما زمـینیـها سترون شدند و شنیدند و کتک خوردند وبقیـه نیز دست از پا درازتر شاخکهایشان را گذاشتند توی گوشـهای شیپوریشان و رفتند خانـه هایشان .....چون فهمـیدند بی بخارتر از این حرفها هستند کـه آبی از آنـها گرم شود......بعدا گفتند اینـها اغت گر یـاغی، خس و خاشاک وعامل بیگانـه و... بودند.....چیزی نگذشت کـه مردم کشور همسایـه بغلی یعنی بی باپ نیز علیـه شاهشان قیـام د...در ناریـا کـه با بی باپی ها نـه دوست دوست بودند و نـه دشمن دشمن.... از کله صبح که تا بوق سگ بـه دستور دنوخاها مـی گفتند مردم انقل ، مبارزه با استبداد ،بیداری ،احقاق حق و.....آنـها شدند انقل ...به همـین سادگی..... دائم دیگر از کله سحر درون اخبار اسم اهالی بی باپ بود بـه حدی کـه دل و روده اهالی بـه هم مـی ریخت........و حتی گره مـی خورد....البته اهالی بی باپ نـه به منظور هاپس ،نـه به منظور دنوخاها و نـه حتی به منظور موجودات "بی هویت"شده این کشور تره هم د نمـی د....به طور کلی "موکویی" هم حسابشان نمـی د(به نان این سیـاره مـی گفتند موکویی....انتظار ندارید کـه به آنـها هم بگویند آدم......اصلا پیش خودتان فکر نمـی کنید کـه اگر بخواهند بـه نان سیـاره هولولوتو r28 درون ک شان راه خامـه ای بگویند "آدم"آنوقت به منظور نامـیدن ما اسم کم مـی آورند؟!؟).......قضیـه بـه همـین جا ختم نمـی شد....همـین چند وقت پیشش کـه ناریـا شلوغ شده بود و بی باپ بـه همـین شکل از موکویی های ن این کشور فلک زده حمایت مـی د متهم بـه دخ درون امور داخلی کشور همسایـه وبرندازی و دشمن نامـیده مـی شدند........«بازی تمام شد همـه باهم کلاغ پر»....
نتیجه: درک حقیقت به منظور آدمـیزاد یک مـیلیون بار سخت تر ازدرک محاسبات ریـاضی به منظور یک شپش است......
نتیجه خیلی اخلاقی: عالمـی داریم عالمستان!
نتیجه غیر اخلاقی: سیـاست پدر و مادر ندارد.......
توجه توجه: این کشور بـه هیچ مکان دیگری شباهت ندارد و اگر شما تصادفا تشابهی پیدا کردید نشان مـی دهد کـه ذهن منحرفی دارید!
سایروس وَنس
گوب را بیشتر بشناسیدملت: یوزف گوب ، درون ۱۸۹۷ بـه دنیـا آمد. او بـه علت ناتوانی جسمـی از شرکت درون جنگ جهانی اول معاف بود.
وی بـه تحصیل درون رشته های تاریخ و ادبیـات پرداخت و در سال ۱۹۲۲ بـه حزب نازی پیوست. درون سال ۱۹۳۳، گوب بـه مقام وزارت پروپاگاندا (تبلیغات و روشن گری) درون رایش سوم رسید، و این سمت را که تا هنگام ، درون سال ۱۹۴۵، بـه مدت دوازده سال درون اختیـار داشت. درون هنگام وزارت، او با درون اختیـار گرفتن همـه ی رسانـه های عمومـی و شاخه های مختلف هنر، تمام سعی خود را به منظور جمع مردم، پشت سر هیتلر و ت او بـه کار بست. درون هنگام جنگ جهانی دوم، وقتی کـه تبلیغات به منظور نازیسم از اهمـیتی دو چندان برخوردار بود، کار گوب نیز، اهمـیت بیشتری یـافت. از تئوری های معروف او این هست که مـی گفت: "دروغ را حتما آن چنان بزرگ گفت کـه شنونده، درون بزرگی آن فرو رفته و آن را بـه راحتی باور کند". او حتا وقتی ش ت آلمان درون جنگ قطعی شده بود، بـه هیتلر وفادار ماند، و در نـهایت، بعد از ورود سرخ بـه برلین، درون ۱ مـه ۱۹۴۵، بـه همراه همسر و شش فرزندش، درون سن ۴۸ سالگی، دست بـه زد.
گوب مـی گفت: "ما نـه بـه دوست، بلکه نیـاز بـه دشمن داریم". او معتقد بود کـه وقتی یک حکومت دچار ضعف مدیریتی، فساد، ناکارآمدی، و فلاکت اقتصادی شود، و وقتی نتواند نیـازهای ابت مردم اش، از قبیل نان، کار، رفاه، امنیت، اعتبار، و آسایش شان را تامـین کند، با موجی از ن یتی، خشم و اعتراض عمومـی مواجه مـی شود، و در این حال، کشور بـه سوی انقلاب و سقوط حکومت پیش مـی رود. گوب مـی گفت: "در چنین ح ی، حکومت حتما اذهان عمومـی را بـه سوی یک موضوع فرعی، اما بزرگ، منحرف کند. - حتما وارد یک جنگ شد. - حکومت حتما برای ملت دشمن بتراشد. - دشمنان خارجی، - دشمنان داخلی. - ولی اگر دشمن واقعی پیدا نشد، حتا دشمن خیـالی... - حتما دایم از توطئه ها گفت. - از نقشـه هایی کـه دشمنان به منظور ما مـی کشند. - حتما از هر فرصت و حادثه ای، به منظور راه انداختن یک جنگ تبلیغاتی استفاده کرد. - حتما همـیشـه درگیر بود. - درگیر جنگ، - درگیر تبلیغات علیـه همسایگان، - علیـه کشورهای قدرتمند، - علیـه سازمان های جهانی، - حتما بحران ساخت..." وی معتقد بود: "رمز موفقیت و ماندگاری حکومت های ضعیف، درون وضعیت جنگی و بحران ها است. درون جنگ ها و بحران ها هست که مردم، بدبختی های مالی، شغلی، شخصی، و معیشتی شان را فراموش کرده، و با حکومت همدل مـی شوند. و این بهترین فرصت به منظور سرکوب منتقدین داخلی است. کشور کـه آرام شود، مردم طلبکار حکومت مـی شوند". توصیـه ی او این بود که: - حتما کشور را دایم درون ح جنگی نگه داشت.
وبا حکومت همدل مـیشوند!
داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ نبود. چوپانی مـهربان بود کـه در دهی، ان را بـه چرا مـی برد. مردم ده کـه از مـهربانی و خوش اخلاقی او سند بودند، تصمـیم گرفتند کـه انشان را بـه او بسپارند که تا هر روز آنـها را بـه چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از ان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. به منظور مدتها این وضعیت ادامـه داشت و ی شکوه ای نداشت که تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد بـه فریـاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را بـه چوپان رساندند دریـافتند کـه گرگی آمده هست و یک را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر کـه بقیـه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریـاد مـیزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ".
وقتی مردم ده، سرآسیمـه خود را بـه چوپان مـی رساندند مـی دیدند کمـی دیر شده و دوباره گرگ، ی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامـه داشت و همـیشـه مردم دیر مـی رسیدند و گرگ، ی را خورده بود!
پس مردم ده تصمـیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله ب ند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز بـه آنـها اطمـینان داد کـه با ید این سگها، دیگر هیچگاه، ی خورده نخواهد شد. اما بعد از ید سگ ها، هنوز مدت زیـادی نگذشته بود کـه دوباره، صدای فریـاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان بـه گوش رسید. مردم دویدند و خود را بـه گله رساندند و دیدند دوباره ی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، کـه از دیگران باهوش تر بود، بـه بقیـه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ هست و استخوانـهای گوشت سرخ شده و خورده شده انمان درون اطراف پراکنده هست !!!
مردم کـه تازه متوجه شده بودند کـه در تمام این مدت، چوپان، دروغ مـی گفته است، فریـاد برآوردند: آی . آی . چوپان دروغگو را بگیرید که تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مـهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن بـه خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم کـه فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و ی را جز او صاحب خود نمـی دانستند او را همراهی د.
بسیـاری از مردم از چماق چوپان و بسیـاری از آنـها از "گاز" سگ ها زخمـی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. درون روزهای بعد کـه مردم به منظور عیـادت از زخمـی شدگان مـی رفتند بـه یکدیگر مـی گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنـها پیشنـهاد داد کـه از این بعد وقتی داستان "چوپان دروغگو" را به منظور ک نمان نقل مـی کنیم حتما برای آنـها توضیح دهیم کـه هر گاه خواستید ان، چماق، و سگ های خود را بـه ی بسپارید، پیش از هر کاری درون مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید کـه او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه کـه آنجا بود و حرفهای مردم را مـی شنید گفت: دوستان توجه کنید کـه ممکن هست ی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی ان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر هست هیچگاه "" ان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را بـه یک نفر نسپاریم**.
وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معا مـی کند، پرهایش سفید مـی ماند اما قلبش سیـاه
مـی شود؛ دوست داشتن ی کـه لیـاقت ندارد اسراف محبت است.( علی شریعتی)
کبوتر من! تو کـه با هر دوست داری معا کنی. تو کـه به هر کجا
مـی خواهی پر بکشی.
کبوتر من! مـی دانم کـه شوق سر درون آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز درون وجودت بیداد
مـی کند؛
مـی دانم کـه چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمـی شود.
مـی دانم کـه اهل معا ی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.
خوب خوب مـی شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، مـی فهممت.
کبوتر قشنگ من! تو هر کجا دوست داری به منظور خودت آشیـانـه بسازی؛
تو کـه آشیـانـه ات را با هر رنگی کـه مـی پسندی، بیـارایی.
تو این اختیـار را داری کـه بخواهی یـا نخواهی؛
دوست داشته باشی یـا نداشته باشی؛
بمانی یـا نمانی؛ بخوانی یـا نخوانی اما…
کبوتر ناز من! تو مـی توانی خدا را بپرستی یـا نپرستی؛
تو کـه فرشته های آسمان را بـه آشیـانـه ات راه بدهی یـا ندهی.
اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد کـه اگر با کلاغ ها معا کنی دلت سیـاه مـی شود؛
دلت اگر سیـاه شود معنایش این هست که «مسخ» شده ای؛ یعنی این کـه دیگر یک کبوتر نیستی!
«آنـهایی کـه قصه مـی گویند، بر جامعه حکومت مـی کنند.» افلاطون
*مدیران فعال
دو شیر از باغ وحشی مـی گریزند و هر ڪدام راهی را درون پیش مـی گیرند ،
یڪی از شیرها بـه یک پارک جنگلی پناه مـی برد ، اما بـه محض آن ڪه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را مـی خورد بـه دام مـی افتد!
ولی شیر دوم موفق مـی شود چند ماهی درون به سر ببرد و هنگامـی هم ڪه گیر مـی افتد و به باغ وحش بازگردانده مـی شود حس چاق و چله است!؟
شیر نخست کـه در آتش ڪنجڪاوی مـی سوخت از او پرسید : ڪجا پنـهان شده بودی ڪه این همـه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ مـی دهد :
توی یڪی از ادارات تی!!
هر سه روز درون مـیان، یڪی از مدیران اداره را مـی خوردم و ڪسی هم متوجه نمـی شد ،
پس چطور شد ڪه گیر افتادی؟!
شیر دوم پاسخ مـی دهد : اشتباها آبدارچی را خوردم چون تنـها ڪسی بود ڪه ڪاری انجام مـیداد و غیبت او را متوجه شدند!
مـیگن: برو خداروشکر کن سالمـی.
مریض مـیشی،
مـیگن: خداروشکر کن زنده ای.
مـیمـیری،
مـیگن: خداروشکر مُرد!
راحت شد بدبخت...!
ما انسانـهای عجیبی هستیم
وقتی بـه دستفروشی فقیر مـی رسیم کـه جنس خود را بـه نصف قیمت مـی فروشد با کلی چانـه زدن او را ش ت مـیدهیم و اجناسش را بـه قیمت ناچیز مـی یم
بعد بـه کافی شاپ لو شخص ثروتمندی مـی رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان مـیکنیم و انعامـی اضافه نیز روی مـیز مـیگذاریم و شادمانیم.
شادمانیم کـه فقیران را فقیر تر مـیکنیم
شادمانیم کـه ثروت مندان را ثروتمند تر مـیکنیم
در خیلی از پروژه ها و مجموعه هایی کـه فعالیت مـی حرف، حرف مدیر عامل بود. مدیر عامل هایی کـه کل سهام شرکت به منظور آنـها بود. وقتی مشاور یـا مدیر جذب مـی د فقط و فقط بابت ویترین سازمانی بود.
یـادم نمـی رود درون یکی از شرکت ها وقتی دیدیم مدیریت محترم عامل فقط و فقط بخاطر اینکه حال رقیب را (که از دوستان خودش بود) بگیرد کل بودجه تبلیغات را صرفه یک تبلیغ بی محتوا کرد.
زمانی کـه من بـه ایشان اعتراض و دید جواب قانع کننده ایی ندارد، بـه من گفت: “این شرکت من هست، پول خودم هست و دوست دارم اینطور ج کنم”.
این جواب یک دیکتاتور سازمانی هست. دیکتاتور سازمانی درون ایران بـه فردی گفته مـی شود کـه در سازمانشان بـه غیر خودشان، بقیـه را کارگران حجره خود مـی داند، و قرار هست همـه بـه این حاج آقا خدمات رسانی هایی از جمله یدهای خانـه، شستن ماشین، چایی آوردن، روشن سیگار و … کنند.
پاداش گوش بـه حرف این حاج آقاها هم کم نیست، یکروزه مدیر مـی شوی، افزایش حقوق، هر ماه یک سکه(در حال حاضر نیم مـی دهند) هدیـه مـی گیری و….
من بـه مدیر عامل سازمان کـه حرف حرف خودش هست دیکتاتور و به پیروان چاک او ماکیـاول مـی گویم.
ماکیـاولیسم:
ماکیـاولیسم (به انگلیسی: machiavellism)، عبارت هست از مجموعه اصول و روش های دستوری کـه نیکولو ماکیـاولی سیـاست مدار و فیلسوف ایتالیـایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) به منظور زمامداری و حکومت بر مردم ارائه داد.
نیکلا ماکیـاولی کـه بنیـاد این نظریـه خود را پیرامون روش و هدف درون سیـاست قرار داده، درون کتاب خود شـهریـار (the prince)، هدف عمل را دستی بـه قدرت مـی داند و بنابراین، آن را محدود بـه هیچ حکم اخلاقی نمـی داند و در نتیجه بـه کار بردن هر وسیله ای را درون سیـاست به منظور پیشبرد اه مجاز مـی شمارد و بدین گونـه سیـاست را بـه کلی از اخلاق جدا مـی داند.
ماکیـاولی معتقد است، زمامدار اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد نباید از شرارت و اعمال خشونت آمـیز بترسد. زیرا بدون شرارت، حفظ ت ممکن نیست.
حکومت به منظور نیل بـه قدرت، ازدیـاد و حفظ و بقای آن مجاز هست به هر عملی از قبیل کشتار، خیـانت، ترور، تقلب و … دست بزند و هرگونـه شیوه ای حتی منافی اخلاق و شرف و عد به منظور رسیدن بـه هدفش روا مـی دارد.
این مکتب بر این باور هست که رجال حتما کاملاً واقع بین و مادی و جدّی باشد، آنگونـه سخت گیر باشد کـه اگر تکالیف دینی، اخلاقی و احساسات سد راه او شود؛ از آنـها صرف نظر کند و هدفی جز رسیدن بـه مقصود نداشته باشد.
مدیریت استبدادی autocratic:
به این معنی هست که مدیر تصمـیم هایش را انفرادی مـی گیرد، بدون توجه زیـاد بـه زیر دستان. درون نتیجه این تصمـیمات مدیر هستند کـه نظر و شخصیت او را منع مـیکنند؛ و طبیعتا اگر مدیریت خوب باشد، مـی تواند تصویری از اعتماد بـه نفس را بـه وجود آورد. از طرفی دیگر زیر دستان ممکن هست بیش از حد وابسته بـه ان شوند و احتمالا نظارت بیشتری لازم شود. مدیران استبدادی دو دسته اند:
مدیران دستوری directive کـه تصمـیمات را خودشان مـیگیرند و مدیران ارشد مورد قبول.
مدیران آسان گیر permissive کـه باز تصمـیمات را خود مـیگیرند اما بـه زیر دستان درون نحوه اجرایی آن عمل مـیدهند.
مردی از دیوانـه ای پرسید: اسم اعظم خدا را مـی دانی؟
دیوانـه گفت: نام اعظم خدا «نان» هست اما این را جایی نمـی توان گفت!
مرد گفت: نادان شرم کن، چگونـه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانـه گفت: درون مدتی کـه قحطی نیشابور چهل شبانـه روز طول کشید، من مـی گشتم، دیگر نـه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نـه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود کـه دانستم نام اعظم خدا و بنیـاد دین و مایـه اتحاد مردم نان است!
مصیبت نامـه
دین یک برادر بزرگ دارد بنام اخلاقکه وقتی با قدرت ازدواج مـیکنند،
صاحب فرزندی مـیشوند بنام مصلحت
که این فرزند هم دین را مـیکشد و هم اخلاق را!!
دفتر تاریخ پر هست از این وصلتهای شوم! روزی بـه کریم خان زند گفتند،یک فردی یک هفته هست مـیخواهد شما را ببیند و مدام گریـه مـیکند . کریم خان ان شخص را بـه حضور طلبید،ولی ان شخص بشدت گریـه مـیکرد و نمـی توانست حرف بزند.
کریم خان گفت "وقتی گریـه هایش تمام شد بیـارین پیش من" بعد از ساعت ها گریـه شخص ت شد و شرف حضور یـافت .گفت قربان من کور مادر زاد بودم بـه زیـارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفا یم را از اوگرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید؟ که تا برود دوباره شفایش را بگیرد !اطرافیـان بـه شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست .ایشان را بـه پدرتان ببخشید.
الرعایـا گفت:پدر من یک بود من نمـیدانم قبرش کجاست و من بـه زور این شمشیر حکمران شدم .
پدر من چگونـه مـی تواند شفا دهنده باشد .
اگر متملقین مـیدان پیدا کنند دین و دنیـای مان را بـه تباهی مـی کشند.
ایرانیـان درون غربت
بهار سومخ (به انگلیسی: bahar soomekh) (زاده ۳۰ مارس ۱۹۷۵ درون شـهر تهران) بازیگر یـهودی تبار ایرانی- یی هست که درون سینمای هالیوود بـه فعالیت درون زمـینـه بازیگری اشتغال دارد.
وی درون های مطرح تصادف، یت غیرممکن ۳ و اره ۳ بازی کرده است.
بهار درون سال ۱۹۷۹ بخاطر وقوع انقلاب ایران درون سن ۴ سالگی بـه همراه والدین و ش صبا سومخ بـه آمد. او درون کالیفرنیـا، سانتا باربارا تحصیل نمود و در یک شرکت مشغول بـه کار شد. همزمان او بـه کلاس های بازیگری نیز مـی رفت. اولین بازی بهار درون سن ۲۷ سالگی درون شوی تلویزیونی «without a trace» درون قالب یک بازیگر مـیهمان بود. او درون سال ۲۰۰۴ درون تصادف ساخته پاول هگیس بـه ایفای نقش پرداخت . او همچنین درون سیریـانا بازی کرد کـه البته نقش او درون نسخه اکران حذف شد. از دیگر های مطرحی کـه بهار درون آن بـه ایفای نقش پرداخته مـی توان بـه «سریـال ۲۴»، « یت غیرممکن ۳» و «اره ۳» اشاره کرد. او درون اره ۳ نقش لین را بازی کرد کـه یکی از مـهمترین بازی های او بـه حساب مـی آید.
بهار درون سال ۲۰۰۶ از سوی مجله پیپل درون لیست ۱۰۰ زن زیبای جهان قرار گرفت.
بهار درون سال ۲۰۰۱ با یک مدریر تجاری بـه نام کلیتون ازدواج کرد. کلیتون به منظور ازدواج با بهار دینش رو بـه یـهودی تغییر داد. حالا آنـها دارای سه فرزند مـی باشند.
وبگاه:
http://www.labahar.com
وی صبا سومخ دانشمند ایرانی یی تبار است.
رُزی ملک یونان (به آشوری:ܪܘܙܝ ܡܠܟ ܝܘܢܢ) (زادهٔ ۴ ژوئیـه ۱۹۶۵ درون تهران) بازیگر، کارگردان، نویسنده، هنرمند و فعال آشوری تبار ایرانی است.
وی از آشوری های ایران هست و نَسَبَش بـه آشوری های گوگ تپه درون ارومـیه مـی رسد. او کت بنام the crimson field نوشته کـه داستان این کتاب با موضوعِ نسل کشی آشوری ها درون سال های ۱۹۱۸–۱۹۱۴ مـی باشد. یونان بـه زبان های آشوری، فارسی و انگلیسی مسلط است.
بازیگر سینما: رزی ملک-یونان درون سال ۱۹۸۳ و با بازی درون سریـال محبوب تلویزیونی dynasty درون وارد تلویزیون شد. از آن زمان او درون سریـال های تلویزیونی، و تئاترهای متعددی نظیر؛ days of our lives، chicago hope، beverly hills 90210، the young and the restless، general hospital و star trek: deep space nine نقش آفرینی کرده است.
فعالیت ها:
موسیقی دان: او توانست درون دنیـای موسیقی قدم بگذارد.
نمایش نامـه نویس: رُزی ملک یونان درون نمایشنامـه نویسی توانست جایگاهی خاصی به منظور خود باز نماید.
ساز:وی قدم بـه عرصه ساختن های مستند تاریخی گذاشت. لازمـه اینکار تفحص و تحقیق درون زمـینـه اسناد تاریخی بود؛ کـه با یـاری بـه جمع آوری اسناد و مدارک پرداخت و چندین مستند را بتصویر کشید کـه هر کدام از ارزش خاصی برخوردار است.
فعال : او درون مقابل توده از سیـاست مداران کنگره ایـالات متحده بـه دفاع از حقوق آشوری های عراق پرداخت و توانست بودجه ای به منظور یـاری رساندن بـه این قوم درون عراق بگیرد.
ساموئل مارتین جردن
ساموئل مارتین جردن (به انگلیسی: samuel martin jordan) (۱۸۷۱–۱۹۵۲ م) معلم و مبلغ یی بود. وی از سال ۱۸۹۹ که تا سال ۱۹۴۰ ریـاست کالج یی تهران (دبیرستان البرز) را بـه عهده داشت. او بانی و سازنده دبیرستان البرز و مدرسه انـه یی تهران است.
خیـابان جردن تهران (بعدها بزرگراه آفریقا) بـه افتخار وی نامگذاری گردید.
زندگینامـه:
جردن درون سال ۱۸۷۱ مـیلادی درون شـهر یورک درون پنسیلوانیـا بدنیـا آمد. بعد از تحصیل درون دبستان و دبیرستان درون سال ۱۸۹۵ مـیلادی از کالج لافایت درجه b.a (لیسانس) گرفت. درون سال ۱۸۹۸ درجه کارشناسی ارشد علوم الهی (m.a) از پرینستون را دریـافت کرد. درون سال ۱۹۱۶ کالج لافایت او را با درجه d.d ( درون حکمت و فلسفه) بـه رسمـیت شناخت و در سال ۱۹۳۵ مـیلادی از کالج واشنگتن و جفرسون بدرجهٔ ای حقوق نائل شد.
جردن درون سال ۱۸۹۸ مـیلادی (۱۲۷۸ خورشیدی) بـه ایران آمد و یک سال بعد ریـاست مدرسه را بـه عهده گرفت. درون سال ۱۹۱۳ مـیلادی (۱۲۹۲ خورشیدی) با راه اندازی کلاس های باقی مانده دوره دوازده ساله دبیرستان تکمـیل گردید. درون سال ۱۹۱۸ مـیلادی (۱۲۹۷ خورشیدی) اولین ساختمان شبانـه روزی کـه در آن زمان، سالن مک کورمـیک (maccormick hall) نامـیده مـی شد و یک ساختمان دیگر پایـان یـافت.
به پاس خدمات فرهنگی وی درون ساخت دبیرستان البرز، درون دوران قاجار و پهلوی دو مدال و نشان بـه او عطا شد:
در سال ۱۳۰۰ هجری خورشیدی، وی یک قطعه نشان و مدال درجه دوم علمـی
بار دیگر درون سال ۱۳۱۹ هجری خورشیدی، وی و خانمش بـه دریـافت نشان درجه یک علمـی دیگر مفت شدند.
ساموئل ام جردن، درون سال ۱۳۱۹ خورشیدی از ایران بـه بازگشت.
جردن بعد از بازگشت بـه ، درون سال ۱۳۲۳ هجری خورشیدی، دوباره بـه ایران آمد و مورد استقبال شاگردان و مریدانش قرار گرفت. او ایران را وطن دوم خود مـی نامـید و همواره از آن بـه نیکی یـاد مـی کرد. وی درون سال ۱۳۳۳ هجری خورشیدی، درون ۸۱ سالگی درون در گذشت.
در سال ۱۳۲۶ هجری خورشیدی، مراسمـی بـه یـاد او و برای بزرگداشت او درون تالار دبیرستان البرز برگزار شد و نیم تنـه سنگی وی را کـه ابوالحسن صدیقی تراشیده بود، درون کنار درون ورودی آن نصب د. این پیکره بعداً بـه کتابخانـه صنعتی کبیر منتقل گردید.
بزرگ راه آفریقا درون شمال تهران، درون زمان رژیم پهلوی، بـه یـادبود وی خیـابان جردن نام گرفته بود، نامـی کـه هنوز هم بطور غیر رسمـی کاربرد دارد.
کت بـه نام «روش جردن» بـه قلم شکرالله ناصر درون دیماه ۱۳۲۳ درون تهران منتشر شده کـه در آن بـه شیوه کار وی و اداره دبیرستان پرداخته است.
مرکز ایران شناسی یوسی آی :
مرکز ایران شناسی کالیفرنیـا درون ارواین درون سال ۲۰۰۶ مـیلادی بـه همت یک ایرانی- یی بـه نام فریبرز و به نام «ساموئل ام جردن» تاسیس شد. هم اکنون مرکز ایران شناسی کالیفرنیـا درون ارواین دارای ۳ دوره تحصیلی و یک مرکز مطالعاتی درون دانشکده علوم انسانی یوسی آی است.
نظربزرگان دربارهٔ او :
ملک الشعرای بهار دربارهٔ او سروده است:
تا کشور ما جایگه جردن شد
بس خارستان کز مددش گلشن شد
این باغ هنر کـه دور از او بود، کنون
چشمش بـه جمال باغبان روشن شد
و نیز:
نادانی چیست جز بـه غفلت مردن؟
باید بـه علاج از این مرض جان برد
گفتم کـه طبیب درد نادانی کیست؟
پیر دم گفت کـه جردن، جردن!
http://sites.lafayette.edu/lafayetteinpersia/files/2012/03/lafayettesendstopersia4.jpg
از خاطرات و کلمات جردن
• 'من مـیلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم کـه هر کدام به منظور من، به منظور ایران و برای دنیـا مـیلیون ها ارزش دارند.'
'بچه ها مملکت شما سابقهٔ درخشانى داشته است. بازگشت بـه آن روزگار درخشش بستگى بـه همت و شجاعت و کوشش شما دارد. امـیدوارم حرف من درون گوش و قلب شما باشد و براى ملت و ک ان مفید واقع شوید.'
برای دروغ ده شاهی کفاره تعیین کرده بود.
اگر درون جیب ی سیگار پیدا مـیشد یک تومان جریمـه داشت.
اگر از دانش آموزى سئوالى مـی کرد و او بلد نبود، مـیگفت: 'کلّه بـه کار، کدو کنار.'
مـیگفت ' سیگار لوله بی مصرفی هست که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!'
لوطى را درون معنایى منفى درون مایـه الواط بـه کار مـی برد و مـیگفت: 'غیرت، همت، زحمت، کار، کوشش: اینـها بـه آدم آباد مـیرسد. سستى، بى حالى، کارن ، بارى بـه هرجهت بودن بـه لوطی آباد مـیرسد.'
بعد از او مجتهدی کالج البرز را سالها اداره کرد و الحق توانست بـه ایده های جردن وفادار بماند .
ساموئل جردن و همسرش درون حلقه گروهی از فارغ حصیلان کالج یی
کشتی رافائل ،تایتانیک ایرانی"محمدرضا شاه پهلوی" دو کشتی بـه نام های «رافائل» و «مـیکلانژ» از ایتالیـا ید .
کشتی با شکوه رافائل کـه با تجهیزات و امکانات تفریحی درون زمان خود نظیر نداشت، به منظور تفریح مردم و جذب گردشگر به منظور ایران و همچنین مـیکلانژ کـه کوچتر از رافائل بود به منظور سربازان نیروی دریـایی شاهنشاهی درون نظر گرفته شد
طرح کشتی "رافائل" درون سال 1337 توسط ایتالیـایی ها کشیده شد و رافائل بـه طول 276 متر و عرض 31 متر درون کشور ایتالیـا ساخته شد.
در این کشتی 850 وجی رادیو تلفنی ، 6 هست شنا ، 750 ک ن (در هر ک ن یک و تو شیک و لو کـه با مرمرهای ایتالیـایی تزیین شده بود وجود داشت) ، 18 آ ، 30 سالن اجتماعات ، تالار نمایشی با 500 صندلی و باشگاه های ژیمناستیک و پرورش اندام ساخته شده بود.
رافائل بزرگ بود و با عظمت ؛ هیچ یک از کشورهای پیشرفته آن زمان نظیر آن را نداشتند.
روزی کـه این کشتی از ایتالیـا بـه سوی ایران درون حرکت بود ، مردم ایتالیـا با اشک رافائل را بدرقه د . چون رافائلی را کـه خودشان ساخته بودند، بـه علت مشکلات اقتصادی مجبور شدند بـه ایران بفروفشند.
در بهار 1356 رافائل با 50 خدمـه ایتالیـایی و با افزایش ظرفیت درون حد سکنای 1800 نفر درون بندر بوشـهر پهلو گرفت .
کشتی مـیکل آنژ هم درون بندرعباس مستقر شدند و از ک ن های متعدد آن به منظور اسکان پرسنل نیروی دریـایی شاهنشاهی استفاده شد.
موج ها ی دریـا بوق بلند و غریبی را بـه گوش اهالی شـهر بوشـهر مـی رساند. مردمان بندر بوشـهر وقتی از پنجره ی خانـه های بافت قدیم بـه بیرون نگاه انداختند حیرت زده ، غول سفید و باشکوهی را دیدند کـه به ساحل بوشـهر نزدیک مـی شد.
بوشـهری ها کـه تا بـه حال کشتی های زیـادی را دیده بودند فوج فوج مـی آمدند ، درون ساحل جمع مـی شدند و با اشتیـاق این کشتی زیبا را مـی دیدند و با زمـینـه ای از این کشتی ع مـی گرفتند.
اوا سال ۵۷ خدمـه ایتالیـایی کشتی رافائل کم کم بـه کشورشان برگشتند ...
بعد از انقلاب، تمردان تصمـیماتی درون مورد بازگرداندن رافائل و
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/11/18/post-23/
the castle
i wish there was a stonemade castle
and you were a goddess inside of it
and i could be a wandering knight
who has never been around here
and in your luxurious castle
i wish there was a hopper black cat
and evel people wouldn't been ashamed
of their effectual spleen
oh
that could be great, to let the silver moon
to hang to the roofs everyday
and as a beautiful dream, i could be drunk of you
my dear, i could sing for you in the nights
and one day the full moon could slide
and it would stand on your roof
you would hear the song in your dream,
the song of the wandering knight
in your dark clothed castle
i would turn around whole night
and your black cat with its purrling
would follow me till the sunrise
oh
that could be great, to let the silver moon
to hang to the roofs everyday
and as a beautiful dream, i could be drunk of you
my dear, i could sing for you in the nights
you would look outside of your window
and something would change inside of you
maybe you would love that knight
who sang always only for you
and in the same night i would take you away
away, away from the evel people
holding your black cat very strongly
we would left from the luxerious castle
oh
the night is so silent in this cold street
and only him
an stranger, who was late of the train, whistling our very known song
and the black cat, next to him, is purrling
oh
the night is so silent in this co
منبع : http://c-y-r-u-s.blogsky.com/1396/07/29/post-22/mehr96
[نقاشی خسوف وف]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 22 Jul 2018 08:35:00 +0000