دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده

دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده پیدا آدرس با داشتن شماره تلفن ثابت | اسامـی و عهای تعدادی از جان باختگان و بازداشت شدگان اخیر ... | Aside – mohsen33shojania | August 3, 2014 – mohsen33shojania |

دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده

پیدا آدرس با داشتن شماره تلفن ثابت

اگر از دوستی یـا مکانی تنـها شماره تلفنی را درون دست دارید بـه راحتی مـی توانید با دو سرویس شرکت پست و شـهرداری تهران محل دقیق آدرس فرد یـا شرکتی کـه از آن فقط شماره ثابت را دارید، دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده پیدا کنید.

. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده . دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده : دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده




[دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 25 Nov 2018 11:57:00 +0000



دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده

اسامـی و عهای تعدادی از جان باختگان و بازداشت شدگان اخیر ...

اسامـی و عهای جان باختگان اخیر را درون تمام دنیـا انتشار دهیم

در جریـان خیزش انقلابی مردم درون ایران نیروهای سرکوبگر رژیم جنایتکار اسلامـی بـه وحشیـانـه ترین شکلی دست به

قتل عام مردم چه درون خیـابانـها و چه درون بازداشتگاهها زدند. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده کشتار مردم معترض و به تنگ آمده از حکومت اسلامـی بـه ویژه

بعد از سخنرانی علی ولی فقیـه رژیم درون ٢٩ خردادماه کـه رسما فرمان سرکوب خونین اعتراضات مردم را صادر

کرد، دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده ابعاد بـه مراتب گسترده تری یـافت. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده بر اساس گزارشات تکمـیلی رسیده بخش زیـادی از جان باختگان درون روزهای بعد

از ٢٩ خردادتوسط نیروهای نظامـی جمـهوری اسلامـی بـه قتل رسیده اند.

جمـهوری اسلامـی درون عین حال بـه طور وسیع و سازمان یـافته تلاش مـیکند افکار عمومـی ایران و جهان را از مـیزان

قربانیـان جنایت شان بی اطلاع سازد. طبق گزارشات رسیده ماموران نظامـی جمـهوری اسلامـی با مراجعه بـه بیمارستانـها و

هر جایی کـه امکان نگهداشتن زخمـی ها و کشته ها بود بـه زور آنـها را ربوده و در موارد زیـادی خود بـه خاک مـیسپردند.

از سوی دیگر رفتار مامورین سرکوبگر باخانواده ها ی جانباختگان را ه آزادی تماما غیر انسانی و توهین آمـیز بود

.مامورین وزارت اطلاعات جمـهوری اسلامـی با تحت فشار قرار خانواده های قربانیـان رویدادهای اخیر، تنـها با قید

تعهد و شروط تعیین شده توسط مقامات جمـهوری اسلامـی حاضر بـه تحویل اجساد عزیزان شان مـیشدند. بخشی از

شروطی کـه مامورین وزارت اطلاعات درون تعهد ها نوشته اند بـه قرار زیر مـی یـاشد:

١- مراسم بي سر و صدا و فقط با حضور افراد نزديك خانواده صورت بگيرد

٢- درون مراسم هيچ گونـه شعار و تبليغ عليه حكومت و سخنراني انجام نشود.

٣- درون مراسم و روي سنگ قبر علت مرگ نوشته نشود.

مامورین وزارت اطلاعات تلاش گسترده ای را بکار مـی برند که تا از انتشار اسامـی و عجان باختگان جلوگیری کنند. آنـها

حداکثر فشار را بر روی خانواده های قربانیـان بکار مـی برند که تا بتوانند جنایت مرتکب شده را بپوشانند و مردم ایران و

جهانیـان و بخصوص سازمانـهای حقوق بشری از آن بی اطلاع بمانند.

علیرغم تهدیدات و فشارهای مامورین وزارت اطلاعات اسامـی این اسامـی تاکنون بـه همت برخی از خانواده ها و فعالین

دفاع از آزادی و حقوق انسانی تهیـه شده است. همـینجا ما همـه مردم ایران را فرا مـیخوانیم که تا در تهیـه اسامـی و عکسهای

کلیـه جان باختگان رویدادهای اخیر بـه هر شکل ممکن ما را یـاری دهند. به منظور تماس و اراظه اطلاعات بیشتر لطفا با

0031633602627 ,) تماس بگیرید. farshadhoseini@yahoo.com) فرشاد حسینی

😦 اسامـی و اطلاعات بدست آمده که تا این لحظه (جمعه ٣ جولای ٢٠٠٩ برابر ١٢ تیر ١٣٨٨

١٣۶١ خرداد ١٣٨٨ ) درون جریـان اعتراضات مردمـی درون روز شنبه ٣٠ خرداد ١٣٨٨ – ١- ندا صالحی آقا سلطان، ( بهمن ٣٠

ه خسروی) بـه ضرب گلوله

ه امـیر آباد تهران (خیـابان کارگر شمالی، تقاطع خیـابان صالحی و کوچ ٢٠ ژوئن ٢٠٠٩ ) درون محل )

کشته شد. انتشار فیلم کوتاهی از لحظات جان سپردن وی بازتابهای فراوانی درون رسانـه های جهان بـه دنبال داشت. محل دفن:

بهشت زهرا قطعه ٢۵٧ ردیف ۴١ شماره ٣٢

٢- اشکان سهرابی، ١٨ ساله،دانش آموز(پشت کنکوری)، محل فوت : دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده تقاطع بوستان سعدی و رودکی (سلسبیل). وی بـه گواه

شاهدان توسط نیروهای لباس شخصی درون حین تظاهرات علیـه جمـهوری اسلامـی بـه ضرب گلوله بـه قتل رسید.محل دفن:

قطعه ٢۵٧ بهشت زهرا رديف ۵٠ شماره ١٩

٣- بهمن جنابی ٢٠ ساله، شاغل درون مغازه نصب و تعمـیرات شوفاژ. وی بـه گواه شاهدان توسط نیروهای لباس شخصی در

حین تظاهرات علیـه جمـهوری اسلامـی بـه ضرب گلوله بـه قتل رسید.

۴- حسین طهماسبی جوان ٢۵ ساله مـی باشد كه درون جريان تجمعات اعتراضی روز دوشنبه ٢۵ خرداد ماه درون خيابان نوبهار

كرمانشاه مورد حمله ی مأموران مسلح وابسته بـه دولت قرار گرفته و در اثر ضربات وارده بـه قتل رسيده است. حسین طهماسبی

بر اثر ضربات متعدد باتوم و اصابت این ضربات بـه سر توسط نیروهای انتظامـی جمـهوری اسلامـی کشته شد.

حسین بـه هیچیک از کاندیداها رأی نداده بود و آن روز به منظور اعتراض بـه خفقان و » یکی از دوستان حسین مـی گوید

صدها تن از مردم از نزدیک شاهد مرگ وی بودند. «. استبداد جمـهوری اسلامـی بـه خیـابان آمده بود.

۵- کیـانوش آسا، دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مـهندسی شیمـی درون دانشگاه علم و صنعت ایران بود. او درون جریـان

تظاهرات روز دوشنبه ٢۵ خرداد ١٣٨٨ درون مـیدان آزادی تهران ناپدید شد و روز ٣ تیر ماه ١٣٨٨ درون حالیکه تمام بدن او

به علت ضربه های باتوم کبود شده بود، درون سردخانـه پزشکی قانونی تهران توسط خانواده اش شناسایی شد. پیکر کیـانوش در

شـهر کرمانشاه بـه خاک سپرده شد. مراسمـی بـه مناسبت یـادبود این جان باخته درون دانشگاه علم و صنعت ایران درون ٧ تیر با

وجود تهدید گسترده مسئولان دانشگاه و وزارت اطلاعات برگزار شد.

۶- مـهدی کرمـی، مـهدی کرمـی ٢۵ ساله کـه در ٢۵ خرداد درون تقاطع جنت آباد وخیـابان کاشانی درون اثر اصابت گلوله بـه گلو.

٧- مصطفی غنیـان

دانشجوی مـهندسی دانشگاه شریف کـه با تیراندازی نیروهای بسیج بـه قتل رسید. دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه

تهران. شب دوشنبه ٢۵ خرداد کوی دانشگاه تهران. محل دفن: مشـهد

٨- ناصر امـیر نژاد (متولد: ١٣۶٢ – درگذشت: ٢۵ خرداد ١٣٨٨ ، تهران ) دانشجوی دانشگاه آزاد اسلامـی واحد علوم و

تحقیقات تهران درون رشته هوا-فضا بود کـه در جریـان مردم تهران درون مـیدان آزادی (در ابتدای خیـابان محمد علی

جناح درون تیراندازی از ساختمان بسیج) درون ٢۵ خرداد ١٣٨٨ کشته شد. پیکر این دانشجو درون ٢٩ خرداد ١٣٨٨ درون یـاسوج

تشیع و به خاک سپرده شد.

٩- محمد حسين برزگر ٢۵ ساله ديپلم شغل آزاد بـه دليل اصابت گلوله بـه سر درون تاريخ چهارشنبه ٢٧ خرداد درون ميدان هفت تير

به جان باخ و در يكشنبه ٣١ خرداد بعد از تعهد گرفتن از خانواده درون قطعه ٣٠٢ بـه خاك سپرده شد.

١٠ – سيد رضا طباطبايي ٣٠ ساله ليسانس حسابداري ، كارمند بـه دليل اصابت گلوله بـه سر درون ٣٠ خرداد درون خيابان آذربايجان

به جان باخت و چهارشنبه ٣ تيربعد از تعهد گرفتن از خانواده درون قطعه ٢۵٩ بـه خاك سپرده شد.

١١ – ايمان هاشمي ٢٧ ساله شغل آزاد بـه دليل اصابت گلوله بـه چشم شنبه ٣٠ خرداد درون خيابان آزادي جان باخت و چهارشنبه ٣

تير درون قطعه ٢۵٩ بـه خاك سپرده شد.

١٢ – پريسا كلي ٢۵ ساله فارغ التحصيل رشته ادبيات بـه دليل اصابت گلوله بـه گردن درون يكشنبه ٣١ خرداد درون بلوار كشاورز

جان باخت و سه شنبه ٢ تير درون قطعه ٢۵٩ بـه خاك سپرده شد

١٣ – محسن حدادي ٢۴ ساله طراح برنامـه هاي كامپيوتري شنبه ٣٠ خرداد بـه دليل اصابت گلوله بر پيشاني درون خيابان نصرت

جان باخت و سه شنبه ٢ تير درون قطعه ٢۶٢ بـه خاك سپرده شد.

١۴ – محمد نيكزادي ٢٢ ساله فارغ التحصيل عمران درون سه شنبه ٢۶ خرداد بـه دليل اصابت گلوله بـه سينـه درون ميدان ونك جان

باخت و شنبه ٣٠ خرداد درون قطعه ٢۵٧ بـه خاك سپرده شد.

١۵ – علي شاهدي ٢۴ ساله بعد از دستگيري و انتقال بـه كلانتري درون تهرانپارس يكشنبه ٣١ خرداد بـه دلايل نامعلوم درون كلانتري

جان باخت پزشكي قانوني علت مرگ وي را نامشخص اعلام كرده اما خانواده وي معتقدند بـه علت ضربات باتوم درون كلانتري

جان باخته است. وي ۴ تيردر قطعه ٢۵٧ بـه خاك سپرده شد.

١۶ – واحد اكبري ٣۴ ساله شغل ازاد و متاهل داراي يك ٣ ساله درون شنبه ٣٠ خرداد بـه دليل اصابت گلوله بـه پهلو درون خيابان

ونك جان باخت و سه شنبه ٢ تير درون قطعه ٢۶١ بـه خاك سپرده شد.

١٧ – ابوالفضل عبدالهي ٢١ ساله فوق ديپلم برق ٣٠ خرداد درون مقابل دانشگاه صنعتي شريف بـه دليل اصابت گلوله بـه پشت

سرجان باخت و سه شنبه ٢ تير درون قطعه ٢۴٨ بـه خاك سپرده شد.

١٨ – سالار طهماسبي ٢٧ ساله دانشجوي كارشناسي مديريت بازرگاني رشت شنبه ٣٠ خرداد درون خيابان جمـهوري بـه دليل

اصابت گلوله بـه پيشاني جان باخت ودوشنبه ٢ تير درون قطعه ٢۵۴ بـه خاك سپرده شد.

١٩ – فهيمـه سلحشور ٢۵ ساله ديپلم يكشنبه ٢۴ خرداد بـه دليل اصابت باتوم بـه سر و خونريزي داخلي درون ميدان ولي عصر بعد

از انتقال بـه بيمارستان درون تاريخ ٢۵ خرداد جان باخت و ٢٧ خرداد درون قطعه ٢۶۶ بـه خاك سپرده شد.

٢٠ – وحيد رضا طباطبايي ٢٩ ساله ليسانس زبان انگليسي چهارشنبه ٣ تير درون بهارستان بـه دليل اصابت گلوله بـه سر جان باخت

و ۶ تير درون قطعه ٣٠٨ بـه خاك سپرده شد.

٢١ – فرزاد جشنی جوانی ایلامـی فرزند سید جعفر، اهل شـهرستان آبدانان ایلام، کـه برای امرار معاش درون تهران بـه سر مـی

برده است، درون اثر حمله ی نیروهای رژیم جان خود را از دست داد. پیکر فرزاد با تدابیر امنیتی و با جلوگیری از اطلاع

رسانی، درون ١٩ ماه ژوئن، درون شـهر آبدانان بـه خاک سپرده شد .

٢٢ – شلیر خِضری، دانشجو، اهل شـهر پیرانشـهر، روز ١۶ ماه ژوئن، بـه هنگام حمله و یورش نیروهای رژیم بـه دانشگاه

تهران، جان خود را از دست داده است. پیکر شلیر درون شـهر پیرانشـهر، از سوی خانواده اش بـه خاک سپرده مـی شود.

٢٣ – یعقوب بروایـه، دانشجوی لیسانس رشته تئاتر دانشگاه تهران کـه در مقابل مسجد لولاگر مورد هدف گلوله قرار گرفته و

در ٢۵ جون درون بیمارستان لقمان حکیم جان سپرد.

٢۴ – کاوه علی پور، ١٩ ساله، شنبه ٣٠ خردادماه درون تهران بـه قتل رسید. بنا بـه گزارش وال استریت ژورنال: حکومت برای

پس جنازه کاوه علی پور معادل ٣٠٠٠ دلار پول گلوله از خانواده اش خواسته است!

٢۵ – سعید عباسی، ٢۴ ساله، فروشنده کیف و کفش،به ساکن خیـابان رودکی (سرسبیل)، مجرد، هویت یکی دیگر از

جان باختگان اعتراضات روز شنبه درون تهران است. ویدئویی از پیکر بی جان وی را اینجا مشاهده نمایید. درون ٢٠ جون

در خیـابان رودکی بـه قتل رسید.

٢۶ – مبینا احترامـی، دانشجوی بهبهانی دانشگاه تهران درون جریـان حمله انصار حزب الله و لباس شخصی ها بـه کوی دانشگاه در

شامگاه ٢۴ خرداد مورد حمله وضرب و شتم قرار گرفته و جان خود را از دست داد. بهبهان شنبه ٣٠ خرداد درون سوگ مبینا

نشست و خانواده داغدارش را یـاری نمود. مادر مبینا دیروز درون مـیان ضجه هایی جانسوز گناه کشته شدن عزیز خود را

از مسئولان مـی پرسید و از مردم مـی خواست نگذارند خون عزیزش اینگونـه پایمال شود. منبع دفتر تحکیم وحدت

٢٧ – فاطمـه براتی، درون جریـان حمله انصار حزب الله و لباس شخصی ها بـه کوی دانشگاه درون شامگاه ٢۴ خرداد مورد حمله

وضرب و شتم قرار گرفته و جان خود را ازدست داد. گفته مـیشود پیکر این دانشجویـان بدون اطلاع بـه خانواده ایشان و

مخفیـانـه درون گورستان بهشت زهرای تهران بـه خاک سپرده شدند. منبع دفتر تحکیم وحدت

٢٨ –ری شرفی، درون جریـان حمله انصار حزب الله و لباس شخصی ها بـه کوی دانشگاه درون شامگاه ٢۴ خرداد مورد حمله

وضرب و شتم قرار گرفته جان خود را از دست داد. گفته مـیشود پیکر این دانشجو بدون اطلاع بـه خانواده ایشان و مخفیـانـه

در گورستان بهشت زهرای تهران بـه خاک سپرده شده است. منبع دفتر تحکیم وحدت

٢٩ – کامبیز شعاعی، درون جریـان حمله انصار حزب الله و لباس شخصی ها بـه کوی دانشگاه درون شامگاه ٢۴ خرداد مورد حمله

وضرب و شتم قرار گرفته و جان خود را از دست داد. گفته مـیشود پیکر این دانشجو بدون اطلاع بـه خانواده ایشان و

مخفیـانـه درون گورستان بهشت زهرای تهران بـه خاک سپرده شده است. منبع دفتر تحکیم وحدت

٣٠ – محسن ایمانی، درون جریـان حمله انصار حزب الله و لباس شخصی ها بـه کوی دانشگاه درون شامگاه ٢۴ خرداد مورد حمله

وضرب و شتم قرار گرفته و در این بین جان خود را از دست داد. گفته مـیشود پیکر این دانشجو بدون اطلاع بـه خانواده

ایشان و مخفیـانـه درون گورستان بهشت زهرای تهران بـه خاک سپرده شده است. منبع دفتر تحکیم وحدت

١٠ – فاطمـه رجب پور ٣٨ ساله کـه به اتفاق مادرش سرور برومند درون جریـان تیراندازی نیروهای نظامـی بـه مردم درون تاریخ

٢۵ خردادماه درون خیـابان محمدعلی جناح جان باخت. پدر فاطمـه ابراهیم رجب پور مـی گوید: بـه کمر و گلوی زن و م

تیر زده بودند. وقتی رسیدیم هردو غرق خون بودند. تشخیص پزشکان این هست که درون همان لحظه اصابت گلوله کشته شده

اند.

٣١ – سرور برومند ۵٨ ساله کـه به اتفاق ش فاطمـه رجب پور درون جریـان تیراندازی نیروهای نظامـی بـه مردم درون تاریخ

٢۵ خردادماه درون خیـابان محمدعلی جناح جان باخت. همسرش ابراهیم رجب پور مـی گوید: بـه کمر و گلوی زن و م تیر

زده بودند. وقتی رسیدیم هردو غرق خون بودند. تشخیص پزشکان این هست که درون همان لحظه اصابت گلوله کشته شده اند.

٣٢ – سعيد عباسي ٢۴ ساله، فروشنده کیف و کفش،به ساکن خیـابان رودکی (سرسبیل) محل و زمان شـهادت:شنبه ٣٠

خرداد، خیـابان رودکی

٣٣ – احمد نعیم آبادی، او توسط قاتلان گردان ١١٧ عاشورا درون ميدان آزادی بـه ضرب گلوله بـه قتل رسید و جسد وی را روز

٣١ خرداد بـه خانواده اش تحويل دادند.

٣۴ – نادر ناصری، ٣٠ خردادماه درون خیـابان خوش جان باخت، محل دفن بابل

٣۵ – مسعود خسروی، درون ٢۵ خردادماه درون مـیدان آزادی جان باخت، مدفون درون بهشت زهرا

٣۶ – مسعود هاشم زاده، درون ٣٠ خرداد ماه درون تهران جان باخت، وی بـه همراه خانواده اش درون منطقه ستارخان تهران زندگی

مـید و در همان محل نيز توسط شليك مستقیم نیروهای نظامـی جان باخت اما بـه علت اینکه بـه خانواده اجازه دفن در

تهران را ندادند, خانواده مجبور بـه انتقال ایشان بـه روستای مادریشان درون گیلان (روستای ولی آباد خشکبیجار )شدند.

٣٧ – ايمان نمازی دانشجوي رشته عمران دانشگاه تهران، ٢۵ خردادماه ، کوی دانشگاه

٣٨ – سيد رضا طباطبايي ٣٠ ساله ليسانس حسابداري ، كارمند بـه دليل اصابت گلوله بـه سر درون ٣٠ خرداد درون خيابان آذربايجان

جان باخت و چهارشنبه ٣ تير بعد از تعهد گرفتن از خانواده درون قطعه ٢۵٩ بـه خاك سپرده شد.

٣٩ – سالار قربانی پارام ، ٢٢ ساله، بود درون تظاهراتهاي اخير جان باخت.جمـهوری اسلامـی علت فوت را تصادف اعلام كرده

است.پدر ایشان درون مـیدان انقلاب جنب بانک رفاه مغازه لباس فروشی دارد. درون مـیرداماد مراسمي براي بزرگداشت وی

برگزار شد.

۴٠ – حسين طوفان پور درتظاهرات روز ٣٠ خرداد توسط نیروهای امنيتی درون خيابان دستگير شد. بر اساس اظهارات شاهدان

عيني مزدوران ابتدا بـه شدت با چماق بـه دستش ميزنند بـه شكلي كه دستش كاملا شكسته و از بدن آويزان ميشود.سپس با گلوله به

سرش شليك كرده و اين جوان را درون اين تظاهرات بـه قتل ميرسانند. محل دفن حسين درقطعه ٢٣٣ بهشت زهرا ثبت شده است

.از خانواده طوفان پور ٢۴ ميليون تومان پول تير خواسته اند اما آنـها قبول نكرده و به مزدوران گفته اند ما چنين پولي را پرداخت

نميكنيم هر جا خودتون خواستيد دفن كنيد.

۴١ – تينا سودی، دانشجو، روز شنبه ٣٠ خرداد توسط گلوله اي درون ميدان انقلاب بـه قتل مـیرسد. اما ماموران مزدور بـه خانواده

سودی گفته اند كه اگر مي خواهيد جسدش را بگيريد بايد بگوئيد كه با مرگ طبيعي مرده است.

۴٢ – حسین اخترزند، یکی ازجانباختگان حوادث اخیردراصفهان، محله مسجد لنبان، فردی بـه نام مـیباشدکه مجردبوده است

ودرعین حال نان آورخانواده وان وبرادرانش بوده است.

۴٣ – جعفر بروایـه، استاد دانشگاه چمران اهواز و دانشجوی مقطع دکترای دانشگاه تهران کـه برای شرکت درون امتحانات به

تهران رفته بود ٢٨ جون، ٧ تیر درون تظاهرات مـیدان بهارستان شرکت مـیکند واز ناحیـه سرمورد اصابت یک گلوله قرار

مـیگیرد کـه بعد از آن بـه یکی از بیمارستانـها ی تهران منتقل وقبل از رسیدن بـه بیمارستان جان مـیبازد. جسد وی توسط

یکی از دوستان وی شناسایی وبه اهواز منتقل وتحویل خانواده وی شد. مراسم دفن جعفر درون حضور نیروهای امنیتی

رژیم انجام گرفت.

۴۴ – حمـید مداح شورچه، دانشجو،ی همراه با گروهی درون صحن مسجد گوهرشاد دست بـه تحصن زد کـه توسط نیروهای

امنیتی دستگیر شد. او درون مدت بازداشت تحت شکنجه قرار گرفت که تا در روز آزادی وی بـه دلیل شدت جراحات وارده جان

سپرد.پزشکی قانونی علت مرگ وی را خونریزی مغزی اعلام کرده است.گفتنی هست مراسم یـادبود او روز یکشنبه ١۴ تیر

برگزار شد.

اسامـی جان باختگانی کـه هنوز اطلاعات تکمـیلی بدست نیـامده است:

۴۵ – مریم مـهر آذین ٢۴ ساله

۴۶ – مـیلاد یزدان پناه ٣٠ ساله

۴٧ – حامد بشارتی ٢۶ ساله

۴٨ – بابک سپهر ٣۵ ساله

۴٩ – ندا اسدی

۵٠ – امـیر کویری . فارغ التحصیل از دبیرستان تطبیقی تهران

۵١ – فرزاد هشتی

۵٢ – امـیر طوفانپور، (نیـازمند تایید)

۵٣ – محمد، ١٢ ساله، (نیـازمند تایید)

۵۴ – محرم چگينی قشلاقی فرزند ميرزا قلي ٣۴ ساله – قطعه ٢۵۶ بهشت زهرا رديف ١۴۶ شماره ١٣

۵۵ – محمد حسين فيضی فرزند غلامرضا ٢۶ ساله – قطعه ٢۵٧ بهشت زهرا رديف ٣١ شماره ٢۵

۵۶ – رامـین رمضانی فرزند مـهدی ٢٢ ساله – قطعه ٢۵٧ بهشت زهرا رديف ۴۶ شماره ٣٢

عکسهایی کـه هویت آنان هنوز مشخص نشده است:

جان باختگان غير نظامي
به دليل شرايط امنيتي و ممعانت دولت از گردش آزاد اطلاعات و همچنين گستردگي بي سابقه نقض حقوق بشر درون ايران درون طي روزهاي اخير، عملا امکان ارائه ليست و آماري جامع و مستدل درون خصوص جان باختگان وقايع اخير وجود ندارد، اما منابع دولتي بر اساس اعلامـهاي مختلف حداکثر جان باختگان را 20 شـهروند و 8 شبه نظامي(بسيجي) عنوان داشته اند اما منابع غيردولتي اين آمار را که تا 210 شـهروند عنوان مي نمايند.

اکثر خانواده هاي جان باختگان براي برگزاري مراسم ترحيم و تدفين با محدوديتهاي عديده اي از سوي نـهادهاي امنيتي روبرو شدند و در بعضي از موارد گزارش شده هست براي تحويل جسد از خانواده هاي داغدار طلب پول شده بوده است. دولت و نـهادهاي مربوطه براي پيگرد عوامل دخيل درون کشتار مردم بي دفاع اقدام مثبتي را سامان ندادند و کشته شدگان را اغتشاشگر خواندند

تعدادي از اسامي جان باختگان بـه شرح ذيل هست :

1. حسين طهماسبي، 25 ساله درون جريان تجمعات اعتراضي روز دوشنبه 25 خرداد ماه درون خيابان نوبهار كرمانشاه مورد حمله‌ي مأموران مسلح وابسته بـه دولت قرار گرفته و در اثر ضربات وارده جان خود را از دست داد.

2. بهمن جنابي 20 ساله، شاغل درون مغازه نصب و تعميرات شوفاژ – تهران

3. مـهدي کرمي 25 ساله، 25 خردادماه، محل فوت تقاطع جنت آباد وخيابان کاشاني، اصابت گلوله بـه گلو.

4. ندا آقا سلطان، 27 ساله، دانشجوي فلسفه، 30 خردادماه، محل فوت خيابان کارگر شمالي، تقاطع خيابان شـهيد صالحي و کوچه خسروي، بـه دليل اصابت گلوله نيروهاي لباس شخصي بـه قلب.

5. ناصر اميرنژاد، 26 ساله، اهل ياسوج، دانشجوي دانشگاه آزاد اسلامي واحد علوم و تحقيقات تهران درون رشته هوا – فضا، تاريخ 25 خردادماه درون ابتداي خيابان محمد علي جناح درون تيراندازي نيروهاي بسيج بـه قتل رسيد.

6. فاطمـه رجب پور، 38 ساله ، بـه قتل رسيده درون تاريخ 25 خردادماه درون خيابان محمدعلي جناح.

7. سرور برومند، 58 ساله، بـه قتل رسيده درون تاريخ 25 خردادماه درون خيابان محمدعلي جناح.

8. محمد حسين برزگر 25 ساله ديپلم شغل آزاد بـه دليل اصابت گلوله بـه سر درون تاريخ چهارشنبه 27 خرداد درون ميدان هفت تير جان باخت و در يكشنبه 31 خرداد بعد از تعهد گرفتن از خانواده درون قطعه 302 بـه خاك سپرده شد

9. سيد رضا طباطبايي 30 ساله ليسانس حسابداري ، كارمند بـه دليل اصابت گلوله بـه سر درون 30 خرداد درون خيابان آذربايجان جان باخت و چهارشنبه 3 تير بعد از تعهد گرفتن از خانواده درون قطعه 259 بـه خاك سپرده شد.

10. ايمان هاشمي 27 ساله شغل آزاد بـه دليل اصابت گلوله بـه چشم شنبه 30 خرداد درون خيابان آزادي جان باخت و چهارشنبه 3 تير درون قطعه 259 بـه خاك سپرده شد

11.. پريسا كلي 25 ساله فارغ التحصيل رشته ادبيات بـه دليل اصابت گلوله بـه گردن درون يكشنبه 31 خرداد درون بلوار كشاورز جان باخت و سه شنبه 2 تير درون قطعه 259 بـه خاك سپرده شد

12. محسن حدادي 24 ساله برنامـه نويس كامپيوتر شنبه 30 خرداد بـه دليل اصابت گلوله بر پيشاني درون خيابان نصرت جان باخت و سه شنبه 2 تير درون قطعه 262 بـه خاك سپرده شد.

13. محمد نيكزادي 22 ساله فارغ التحصيل عمران درون سه شنبه 26 خرداد بـه دليل اصابت گلوله بـه سينـه درون ميدان ونك جان باخت و شنبه 30 خرداد درون قطعه 257 بـه خاك سپرده شد.

14. علي شاهدي 24 ساله بعد از دستگيري و انتقال بـه كلانتري درون تهرانپارس يكشنبه 31 خرداد بـه دلايل نامعلوم درون كلانتري جان باخت پزشكي قانوني علت مرگ وي را نامشخص اعلام كرده اما خانواده وي معتقدند بـه علت ضربات باتوم درون كلانتري بـه قتل رسيده است، وي 4 تير درون قطعه 257 بـه خاك سپرده شد.

15. واحد اكبري 34 ساله شغل ازاد و متاهل داراي يك 3 ساله درون شنبه 30 خرداد بـه دليل اصابت گلوله بـه پهلو درون خيابان ونك جان باخت و سه شنبه 2 تير درون قطعه 261 بـه خاك سپرده شد.

16. ابوالفضل عبدالهي 21 ساله فوق ديپلم برق 30 خرداد درون مقابل دانشگاه صنعتي شريف بـه دليل اصابت گلوله بـه پشت سرجان باخت و سه شنبه 2 تير درون قطعه 248 بـه خاك سپرده شد.

17. سالار طهماسبي 27 ساله دانشجوي كارشناسي مديريت بازرگاني رشت شنبه 30 خرداد درون خيابان جمـهوري بـه دليل اصابت گلوله بـه پيشاني جان باخت ودوشنبه 2 تير درون قطعه 254 بـه خاك سپرده شد.

18. فهيمـه سلحشور 25 ساله ديپلم يكشنبه 24 خرداد بـه دليل اصابت باتوم بـه سر و خونريزي داخلي درون ميدان ولي عصر بعد از انتقال بـه بيمارستان درون تاريخ 25 خرداد جان باخت و 27 خرداد درون قطعه 266 بـه خاك سپرده شد.

19. وحيد رضا طباطبايي 29 ساله ليسانس زبان انگليسي چهارشنبه 3 تير درون بهارستان بـه دليل اصابت گلوله بـه سر جان باخت و 6 تير درون قطعه 308 بـه خاك سپرده شد.

20. كيانوش آسا دانشجوي ترم آخر كارشناسي ارشد رشته‌ي پتروشيمي و از نخبگان دانشگاه علم و صنعت ايران درون جريان تظاهرات روز دوشنبه 25 خرداد ماه ميدان آزادي تهران درون اثر اصابت گلوله توسط افراد موسوم بـه لباس شخصي جان خود را از دست داد، وي بعد از انتقال بـه کرمانشاه درون آن شـهر دفن شد.

21. اشکان سهرابي، نوجوان 18 ساله، دانش آموز، شنبه 30 خرداد ماه بر اثر اصابت گلوله اي کـه از سوي نيروهاي امنيتي و بسيج شليک شد، درون گذشت. محل جان باختن وي حدفاصل تقاطع رودکي وسرسبيل بود.

22. فرزاد جشني فرزند سيد جافر ، اهل آبدانان از توابع استان ايلام، محل جان باختن تهران، 30 خردادماه

23. مصطفي غنيان دانشجوي مقطع کارشناسي ارشد دانشگاه تهران، اهل مشـهد، زمان فوت 25 خردادماه درون کوي دانشگاه تهران بـه وسيله نيروهاي لباس شخصي.

24. نادر ناصري، 30 خردادماه، خيابان خوش، محل دفن بابل

25. مسعود خسروي، 25 خردادماه، ميدان آزادي، مدفون درون بهشت زهرا

26. مسعود هاشم زاده، 30 خرداد ماه ، تهران، محل دفن شمال کشور

27. ايمان نمازي دانشجوي رشته عمران دانشگاه تهران، 25 خردادماه ، کوي دانشگاه

28. كاوه علي پور، 19 ساله، شنبه 30 خردادماه ، تهران

29. اسامي شش شـهروند جان باخته ديگر عبارت هست از شيلر خضري، ميدان بهارستان، مبينا احترامي و فاطمـه براتي و آقايانري شرفي، کامبيز شعاعي و محسن ايماني، کوي دانشگاه 25 خردادماه (نيازمند منابع بيشتر)

بازداشت شدگان

ليست ذيل درون بردارنده اسامي و مشخصات مستند شده 700 شـهروند معترض، فعال سياسي، مدني و روزنامـه نگار هست که درون طي روزهاي اخير و به خصوص بعد از آغاز اعتراضات مردمي درون ايران بازداشت شده اند، قوه قضائيه براي تعيين تکليف وضعيت هزاران بازداشت شده کـه نظر بـه حجم آماري و گزارشات بالغ بر سه هزار تن را درون بر ميگيرد کميته اي تشکيل داده است. اين حجم بازداشت با توجه بـه محدوده زماني درون تاريخ ايران بعد از انقلاب بي سابقه است.

ليست بازداشت شدگان شناسايي شده بـه ترتيب حروف الفبا بـه شرح ذيل هست :

1. آدرين جلالي – دانشجوي دانشگاه تهران

2. آرمان جدايي – بازداشت شده درون تاريخ 28 خرداد درون توپخانـه – محل نگهداري نامشخص

3. آرمان عبدالهي – بازداشت شده درون تاريخ 25 خرداد درون انقلاب – اوين

4. ابراهيم خوش چهره – تاريخ بازداشت31 خرداد – ملي مذهبي

5. ابراهيم رايديان – تاريخ بازداشت 31 خرداد – دانشجو

6. ابراهيم عزيزي – 31 خرداد – دانشجو

7. ابراهيم نظري – نام پدري: بهرامعلي – محل نگهداري – محل نگه‌داري زندان اوين

8. ابراهيم يزدي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – دبير کل نـهضت آزادي – آزاد شد

9. ابراهيم بهروزنيا – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت خيابان رودكي

10. ابراهيم زاهديان – دانشجوي دانشگاه تهران

11. ابراهيم عزيزي – دانشجوي دانشگاه تهران

12. ابوالفضل عابديني – تاريخ بازداشت 9 تير درون منزل – عضو مجموعه فعالان حقوق بشر درون ايران – ارگان بازداشت کنند اطلاعات اهواز

13. احد رضايي – محل بازداشت منزل – عضو شوراي مرکزي نـهضت آزادي ايران – ارگان بازداشت کننده اطلاعات زنجان

14. احسان احساني – تاريخ بازداشت 3 تير – دانشگاه مازندران و فعال دانشجويي

15. احسان باقري – عضو ستاد موسوي

16. احسان باکري – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

17. ‌احسان بهروز – فرزند محمود – محل نگه داري – محل نگه‌داري زندان اوين

18. احسان حسيني – تاريخ بازداشت 1 تير – محل بازداشت هفت تير – محل نگه داري نامشخص

19. احسان دهقاني شنبه – نام پدر حسين – محل نگه‌داري – محل نگه‌داري زندان اوين

20. احسان نويدي – ‌ تاريخ بازداشت 26 خردا د – ‌ محل بازداشت خيابان آزادي آزادي – ‌محل نگه‌داري اوين

21. احمد احمديان – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

22. احمد افجه اي – تاريخ بازداشت 23 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران

23. احمد جابري – دانشجوي دانشگاه اميرکبير

24. احمد ريگي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشگاه زاهدان – ارگان بازداشت کننده اطلاعات زاهدان

25. احمد زيد آبادي – تاريخ بازداشت 23 خرداد – سازمان ادوار

26. احمد سرحدي – فرزند محمد – محل نگه‌داري زندان قزلحضار

27. احمد قربان زاده – فرزند صادق – محل نگه‌داري زندان اوين

28. احمد مرادي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

29. احمد ولي زاده – فرزند قنبرعلي – محل نگه‌داري زندان اوين

30. احمدرضا احمدي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

31. اردلان سلماني فر – تاريخ بازداشت 25 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

32. اسکندري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

33. اسمائيل قرباني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

34. اسماعيل جليلوند – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت منزل – فعال دانشجويي دانشگاه شيراز

35. اسماعيل قرباني – دانشجوي دانشگاه تهران

36. اشکان ذهابيان – تاريخ بازداشت 29 تير ماه – دانشجوي دانشگاه مازندران

37. اشکان مجللي – تاريخ بازداشت 23 خرداد – عضو جبهه مشارکت

38. اصغر پشتکار – فرزند فلاح – محل نگه‌داري – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

39. اکبر آقايي – تاريخ بازداشت 30خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

40. اکرم کبيري – فرزند محمد علي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – محل بازداشت وليعصر – محل نگه‌داري زندان اوين

41. البرز – تاريخ بازداشت 23 خرداد – استاد دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

42. العطار رشيدي – دانش آموز

43. الهه ايمانيان – دانشجوي دانشگاه تهران

44. امان الله شجاعي – 31 خرداد – روزنامـه نگار بوشـهري

45. اميد خاتمي – تاريخ بازداشت2 تير – محل بازداشت ميدان ونک – محل نگه‌داري زندان اوين

46. اميد رضايي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

47. اميد سهراوي – دانشجو

48. اميد محدث – آزاد شد

49. اميد مـهر انديش – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

50. اميدرضا سردار زاده – تاريخ بازداشت 1 تير

51. امير آريا زند – جبهه مشارکت

52. امير احمدي – فرزند يونس – – محل نگه‌داري زندان اوين

53. امير اميري‌ – محل نگه‌داري زندان اوين

54. امير اميني فر – تاريخ بازداشت 28 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

55. امير حجازي – تاريخ بازدشات1 تير – محل بازداشت خيابان کريم خان

56. امير حسين جهاني

57. امير حسين رحيمي – آزاد شد

58. امير رضايي فر – تاريخ بازداشت 3 تير – محل بازداشت بهارستان

59. امير کلهر – دانشجوي دانشگاه آزاد کرج

60. امير محجوبي – فرزندمحسن – محل نگه‌داري زندان اوين

61. امير مرداني – تاريخ بازداشت 26 تير – محل بازدشات دانشگاه تبريز – دانشجو

62. اميرحسين استيري – دانشجوي دانشگاه اميرکبير

63. اميرحسين محمدي – دانشجوي دانشگاه آزاد ميبد

64. امين افضلي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

65. امين جهاني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – مح بازداشت دانشگاه تبريز – دانشجو

66. امين سميعي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

67. امين صبوري – تاريخ بازداشت 28 خرداد – محل بازداشت ميدان ونک – محل نگه‌داري زندان اوين

68. امين مراد – فرزند منوچهر – محل نگه‌داري زندان اوين

69. امين نظري – عضو شوراي مرکزي تحکيم وحدت

70. امين نيک زاده – 7 تير ماه – محل بازداشنت دانشگاه – دانشجوي دانشکده نفت اهواز – آزاد شد

71. امير اقتنايي – تاريخ بازداشت 28 خرداد – مسئول شعبه خراسان سازمان دانش آموختگان ايران

72. امير حسين جهاني – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

73. امين افضلي – دانشجوي دانشگاه تهران

74. امين سميعي – دانشجوي دانشگاه تهران

75. اياسون آتاناسياديس – تاريخ بازداشت 30 خرداد – خبرنگار يوناني نشريه واشينگتن تايمز

76. ايمان بصيري راسته – فرزند عباس – محل نگه‌داري زندان اوين

77. ايمان پور تهماسب – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

78. ايمان ثفقت – فرزند محسن – محل نگه‌داري زندان اوين

79. ايمان شيدايي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

80. ايمان صديقي – تاريخ بازداشت 28 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

81. ايماني – دانشجو

82. ايماني – تاريخ بازداشت 23 خرداد – استاد دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

83. ايمان پورطهماسب – دانشجوي دانشگاه تهران

84. ابراهيم پور عبدالله – زندان اوين

85. احمد رضا عبادي – زندان اوين

86. اردشير امير ارجمند – زندان اوين

87. اشکان کارخانـه – زندان اوين

88. امان الله شـهسواني – زندان اوين

89. امير حجتي – زندان اوين

90. امير حجتي – زندان اوين

91. امير حسين مصباح – زندان اوين

92. امير عباس کلهر – زندان اوين

93. ايليا فراستي – زندان اوين

94. باقر اسکوئي – تاريخ بازداشت 26 خرداد – عضو ستاد کروبي

95. باقر فتحعلي بيگي – تاريخ بازداشت 30خرداد – محل بازداشت منزل – زنجان – عضو ستاد دانشجويي ميرحسين موسوي و از اعضاي نـهضت ازادي

96. بتول قربانزاده – فرزند پرويز – تاريخ بازداشت 30 خرداد – گرافيست – محل نگه‌داري زندان اوين

97. برزو پرورش – تاريخ بازداشت 30خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي

98. بهادر عليزاده – تاريخ بازداشت 1 تير – محل بازداشت خيابان هفت تير – محب نگه‌داري – محل نگه‌داري زندان اوين

99. بهاره حسيني – دانشجو

100. بهاره شـهيدي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – ارگان بازداشت کننده اطلاعات آمل

101. بهرام بهراميان – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشجوي دانشگاه صنعتي اصفهان

102. بهرام زندي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

103. بهرام شعباني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

104. بهرام کاردان – جبهه مشارکت

105. بهرام يوسف نژاد – فرزندعليرضا – محل نگه‌داري – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

106. بهروز فرزادي – فرزند شيرزاد – تاريخ بازداشت 1 تير – محل بازداشت ميدان هفت تير – محل نگه‌داري زندان اوين

107. بهروز نوروزي – تاريخ بازداشت 3 تير – محل بازداشنت ميدان بهارستان

108. بهزاد باشو – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت منزل – کاريکاتوريست

109. بهزاد نبوي – تاريخ بازداشت 16 خرداد – سازمان مجاهدين انقلاب سلامي

110. بهمن احمدي عمويي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – روزنامـه نگار

111. بهمن امويي – تاريخ بازداشت سي و يک خرداد – محل بازداشت منزل – روزنامـه نگار

112. بهنام خدابنده لو – تاريخ بازداشت بيست و چهار خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

113. بهنام عظيمي کنده – فرزندگل محمد – محل نگهداري – محل نگه‌داري زندان اوين

114. بيتا صميمي زاد – تاريخ بازداشت30 خرداد – فعال دانشجويي – محل نگهداري بند نسوان – محل نگه‌داري زندان اوين

115. پدرام رفعتي – دانشجوي دانشگاه اميرکبير

116. پروفسور ايزدي – تاريخ بازداشت بيست و هفت خرداد – محل بازداشت دانشگاه همدان – دانشيار دانشكده مكانيك دانشگاه همدان

117. پروفسور مجذوبي – تارخ بازداشت بيست و هفت خرداد – محل بازداشت دانشگاه همدان – دانشيار دانشكده مكانيك دانشگاه همدان

118. پناهي – پزشک

119. پوريا شريفيان – تاريخ بازداشت بيست و چهار خرداد – دانشجوي دانشگاه بوعلي همدان – آزاد شد

120. پويا ترابي – تاريخ بازداشت بيست و هشت خرداد – محل بازداشت انقلاب – محل نگهداري – محل نگه‌داري زندان اوين

121. پوريا فيض اللهي – زندان اوين

122. پيام پيکري – تاريخ بازداشت يازده تيرماه – محل بازداشت دانشگاه – فعال دانشجويي دانشکده نفت اهواز

123. پيام حيدر قزويني – دانشچوي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

124. پيمان عارف – تاريخ بازداشت بيست و هشت خرداد – عضو شاخه دانشجويي جبهه ملي ايران

125. پيمان قديمي – فرزندمحمد حسين – محل نگهداري – محل نگه‌داري زندان اوين

126. پيام گ – دانشجوي دانشگاه تهران

127. پيمان كهنداني – تاريخ بازداشت سي خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي

128. تارا سپهري فر – تاريخ بازداشت هشت تيرماه – محل بازداشت مسجد قبا – دبير انجمن اسلامي دانشگاه صنعتي شريف – آزاد شد

129. تقي رحماني – تاريخ بازداشت 22 خرداد – روزنامـه نگار/ ملي مذهبي – آزاد شد

130. ثمن صاحب جلالي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

131. جاويد فخريان – آزاد شد

132. جاويد رمضانپور – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

133. جت بختياري – تاريخ بازداشت 26 خرداد – فعال دانشجويي – آزاد شد

134. جلال بهرامي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت منزل – عضو ستاد دانشجويي ميرحسين موسوي – ارگان بازداشت کننده اطلاعات زنجان

135. جلال بهرامي صادق رسولي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت منزل – زنجان

136. جلال منيري – تاريخ بازداشت 31 خرداد – خيابان جيحون

137. جليل يان لو – دکتر جراج

138. جميله سالار – تاريخ بازداشت 27 خرداد – ارگان بازداشت کننده اطلاعات آمل

139. جواد اسکوئي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – مل بازداشت خيابان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

140. جواد امام – تاريخ بازداشت 10 تير – محل بازداشت منزل – عضو شوراي مرکزي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي

141. جواد جابري – تاريخ بازداشت 28 خرداد – محل بازداشت پانزده خرداد – محل نگه‌داري زندان قزل حصار

142. جواد يزادنفر – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو دانشگاه تهران

143. جهان بخش خانجاني – حزب کارگزاران سازندگي

144. جهانگير محمودي – تاريخ بازداشت 26 خرداد – روحاني – ارگان بازداشت کننده اطلاعات خرم آباد

145. حاجي پور – دانشجوي دانشگاه تهران

146. حامد احساني تبار – فرزند غلامعلي – محل نگه‌داري زندان اوين

147. حامد ايرانيان – فرزند محمد – محل نگه‌داري زندان اوين

148. حامد ايرانشاهي – تاريخ بازداشت 26 خرداد – عضو شوراي سياستگذاري سازمان دانش آموختگان ايران

149. حامد باقري – محل نگه‌داري زندان اوين

150. حامد سعيدلو – محل نگه‌داري زندان اوين

151. حامد شيخ علي شاهي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو ي دانشگاه تهران

152. حامد عبدلي اکبر – محل نگه‌داري زندان اوين

153. حامد محمدي – محل نگه‌داري – محل نگه‌داري زندان اوين

154. حبيب خدنگي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

155. حجت اسماعيلي – سازمان مجاهدين انقلاب سلامي

156. حجت الله اميري – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

157. حجت بختياري – دانشجو

158. حديث زماني – دانشجو

159. حسام الدين باقري – تاريخ بازداشت 31 خرداد – دانشجوي دانشگاه صنعتي بابل

160. حسام نصيري – دانشگاه آزاد تهران مركز

161. حسن رضا لو – فرزند شبير – محل نگه‌داري – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

162. حسن مادي خواه – روزنامـه نگار

163. حسن معاديخواه – تاريخ بازداشت 28 خرداد

164. حسن فراهاني – زندان اوين

165. حسين آقاپور – زندان اوين

166. حسين باري – زندان اوين

167. حسين زمانيان – زندان اوين

168. حميد ترقي – زندان اوين

169. حسين اتابک – محل نگه‌داري زندان اوين

170. حسين احمدي – فرزند حسين – محل نگه‌داري زندان اوين

171. حسين بيگلر حسني – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

172. حسين حامدي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

173. حسين حسيني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – محل بازداشت خيابان فاطمي – محل نگه‌داري زندان اوين

174. حسين دلير – تاريخ بازداشت 1 تير – کارگردان سينما

175. حسين رئيسيان – تاريخ بازداشت 29 خرداد – استاد دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

176. حسين رحيمي – تاريخ بازداشت – 7 تير – دانشجوي دانشکده نفت اهواز – آزاد شد

177. حسين زمان – خواننده

178. حسين زينلي سرليه – فرزند محمد – محل نگه‌داري زندان اوين

179. حسين شکوهي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – روزنامـه نگار

180. حسين عبدالهي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي

181. حسين مجاهد – تاريخ بازداشت 26 خرداد – محل بازداشت منزل – دبيرکل حزب جامعه مدني

182. حسين نوبخت – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

183. حسين حامدي – دانشجوي دانشگاه تهران

184. حسين شکوهي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – روزنامـه نگار بوشـهري

185. حسين نوبخت – دانشجوي دانشگاه تهران

186. حمدالله نامجو – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت منزل – فعال دانشجويي دانشگاه شيراز

187. حمزه غالبي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي و عضو جبهه مشارکت

188. حمزه فراتي راد – دانشجوي دانشگاه تهران

189. حمزه قالبي – کمپين موسوي

190. حميد ستوده – تاريخ بازداشت 28 خرداد – محل بازداشت ميدان توچخانـه

191. حميد عموزاده خليلي – تاريخ بازداشت 9 تير – آزاد شد

192. حميد قزويني – فرزند صمدي – محل نگه‌داري زندان اوين

193. حميد کارخانـه – فرزند امان الله – محل نگه‌داري زندان اوين

194. حميد نوروزي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

195. حميدرضا جهان تيغ – تاريخ بازداشت 5 تير – دانشگاه بابل – عضو انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه صنعتي نوشيرواني بابل

196. حميدرضا محمدوالي – فرزندمسعود – محل نگه‌داري زندان اوين

197. حميدرضا نصير پور – فرزند علي – محل نگه‌داري زندان اوين

198. حميده ماحوزي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – روزنامـه نگار بوشـهري

199. حنيف سليمي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو دانشگاه تهران

200. خانم ثابتي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

201. خانم شاملو – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

202. خوش چهره – تاريخ بازداشت 31 خرداد

203. دادي زاده – پزشک

204. داود حيدري – فرزند صالح – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

205. داود سليماني – جبهه مشارکت

206. داود صفري نيا – تاريخ بازداشت 28 خرداد – محل بازداشت ميدان ونک – محل نگه‌داري زندان اوين

207. داور زاهدار

208. دانيال فرجي – زندان اوين

209. داوود قهرماني – فرزند يوسف – محل نگه‌داري زندان اوين

210. درويش – تاريخ بازداشت 31 خرداد – استاد دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

211. دکتر پناهي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

212. دکتر جليل شربيانلو – تاريخ بازداشت 31 خرداد – منزل – ملي مذهبي – اطلاعات تبريز

213. دکتر داود سليماني – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت

214. دکتر سعيد حجاريان – تاريخ بازداشت 24 خرداد عضو – شوراي مرکزي جبهه مشارکت ايران اسلامي

215. دکتر سعيد شيرکوند – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت ايران اسلامي

216. دکتر سلطاني آذر – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

217. دکتر سيدمصطفي تاج زاده – تاريخ بازداشت 24 خرداد – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت

218. دکتر سيف لو – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

219. دکتر عبدالله رمضان زاده – تاريخ بازداشت 24 خرداد – قائم مقام دبيرکل جبهه مشارکت ايران اسلامي

220. دکتر علي اشرف سلطاني آذر – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران

221. دکتر علي اصغر خداياري – عضو سابق شوراي مرکزي جبهه مشارکت ايران اسلامي

222. دکتر علي تاجرنيا – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت ايران اسلامي

223. دکتر علي محدث – تاريخ بازداشت 9 تير – مدير رشته علوم کامپيوتر دانشکده رياضي و علوم کامپيوتر دانشگاه اميرکبير

224. دکتر علي مـهرداد – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

225. دکتر غفار فرزدي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت منزل – ملي مذهبي – ارگان بازداشت کننده اطلاعات تبريز

226. دکتر غفارزاده – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

227. دکتر غلامرضا ظريفيان – معاون وزير علوم درون دولت سيدمحمد خاتمي

228. دکتر لعيا فرزدي – تاريخ بازداشت 25 خرداد عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

229. دکتر محسن امين زاده – عضو موسس جبهه مشارکت ايران اسلامي

230. دکتر محسن ميردامادي – دبيرکل جبهه مشارکت ايران اسلامي

231. دکتر مـهدي خزعلي – – تاريخ بازداشت 8 تير – مدير انتشارات حيان – محل نگه‌داري زندان اوين

232. ذاکري – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

233. رامين رويگردان – فرزند نبي الله – محل نگه‌داري زندان اوين

234. رامين ساري اصلاني – فرزند افشين – محل نگه‌داري زندان اوين

235. رامين سليمان زاده مقدم – فرزند محمود – محل نگه‌داري زندان اوين

236. رجبعلي مزروعي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – رئيس کانون صنفي روزنامـه نگاران

237. رحمان کعبي فرزند محمد حسن – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

238. رحمان يعقوبي – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

239. رحمت الله اميري – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران

240. رحيم مددي – تاريخ بازداشت 26 خرداد

241. رحيم ياوري – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

242. رضا ارجيني – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت منزل – عضو ستاد دانشجويي ميرحسين موسوي – اطلاعات زنجان

243. رضا ارکوازي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

244. رضا جعفريان – تاريخ بازداشت 24 خرداد – عضو انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه همدان آزاد شد

245. رضا رحيمي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – محل بازداشت خيابان کارگر جنوبي – محل نگه‌داري زندان اوين

246. رضا زينلي – دانشجوي دانشگاه تهران

247. رضا عرب – تاريخ بازداشت9 تير – دبير انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه مازندران – اطلاعات بابلسر

248. رضا عليجاني – تاريخ بازداشت23 خرداد – ملي مذهبي – آزاد شد

249. رضا کاظمي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – – محل بازداشت منزل – از اعضاي مسلمانان مبارز – فومن

250. رضا لطفي – دانشجوي دانشگاه فردوسي مشـهد

251. رضا محسني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – محل بازداشت ميدان ونک – محل نگه‌داري زندان اوين

252. رضا مرادي – فرزند رستم – محل نگه‌داري زندان اوين

253. رضا همايي – عضو جبهه مشارکت ايران اسلامي

254. رامون دهقاني – زندان اوين

255. روح الله باقري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

256. روح الله رحيم پور – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

257. روح الله شفيعي – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

258. روح الله شـهسوار – تاريخ بازداشت 27 خرداد – روزنامـه نگار و کمپين موسوي و عضو جبهه مشارکت ايران اسلام

259. روح الله شـهسواري – تاريخ بازداشت 27 خرداد – رئيس ستاد ۸۸ درون استان خراسان رضوي

260. روح الله صحرايي – نـهضت ازادي

261. روزبه اماني – تاريخ بازداشت3 تير – محل بازداشت بهارستان

262. رها ده رحيم پور

263. زويا حسني – از اعضاي جبهه مشارکت

264. زهرا توحيدي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشجوي محروم از تحصيل

265. زهرا صادق زاده حلاج – فرزند احمد – تاريخ بازداشت 27 خرداد – خانـه دار – محل نگه‌داري زندان اوين

266. زهرا مجردي – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت

267. زهره آقاجري – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت – آزاد شد

268. زينب کريمي بيوک – تاريخ بازداشت 22 خرداد – خانـه دار – محل نگه‌داري زندان اوين

269. ژيلا بني يعقوب – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت منزل – روزنامـه نگار و فعال حقوق زنان

270. سارا رنجبري – فرزند حسن – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو – محل نگه‌داري زندان اوين

271. سامان صاحب جلالي – دانشجوي دانشگاه تهران

272. سجاد بازوند – دانشجوي دانشگاه تربيت معلم

273. سجاد طاهرزاده – تاريخ بازداشت 11 تير – محل بازداشت دانشگاه – دبير انجمن اسلامي دانشکده نفت اهواز

274. سعيد ارباب زهي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – زاهدان – ارگان بازدات کننده اطلاعات زاهدان

275. سعيد الله بداشتي آزاد شد

276. سعيد باقري – محل نگه‌داري زندان اوين

277. سعيد پرويزي – دانشجو

278. سعيد رضا صمدي – تاريخ بازداشت 3تير – محل بازداشت ميدان بهارستان

279. سعيد شريعتي – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت – آزاد شد

280. سعيد شيرکووند – جبهه مشارکت

281. سعيد عباس زاده – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان آزادي – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

282. سعيد ليلاز – تاريخ بازداشت 27 خرداد – روزنامـه نگار

283. سعيد نبوي – محل بازداشت درون منزل

284. سعيد نيکخواه – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

285. سعيده کردي نژاد – از اعضاي جبهه مشارکت

286. سعيد زراعت کار – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

287. سعيد نور محمدي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو شاخه جوانان جبهه مشارکت

288. سلطاني آزاد – پزشک

289. سميه توحيد لو – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو و وبلاگ نويس

290. سميه لقايي عليار – تاريخ بازداشت 30 خرداد – دانشجو – محل نگه‌داري زندان اوين

291. سوسن آل آقاناصر – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت ميدان انقلاب – دانشجو – محل نگه‌داري زندان اوين

292. سوگند عليخواه – تاريخ بازداشت 31 خرداد – دانشگاه مازندران – فعال دانشجويي

293. سهراب احديان – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

294. سهراب احمدي – دانشجوي دانشگاه تهران

295. سهند بختيارپور – تاريخ بازداشت 11 تير – محل بازداشت دانشگاه – دبير سابق انجمن اسلامي دانشکده نفت اهواز

296. سهيل اقدم صالح – فرزند داود – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

297. سيامک احمدي – تاريخ بازداشت 4 تير – ‌ محل بازداشت ميدان بهارستان

298. سيامند غياثي – ‌دانشجوي دانشگاه کرمانشاه و کمپين کروبي

299. سياوش حاتم – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دبير کل انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه هاي همدان – آزاد شد

300. سياوش سبيمي نژاد – تاريخ بازداشت 1 تير – دانشجوي دانشگاه مازندران

301. سياوش صفوي – ‌دانشجو

302. سياوش فياض – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

303. سامان حسيني – زندان اوين

304. سجاد سلطان علي – زندان اوين

305. سجاد طاهري – زندان اوين

306. سعيد انوري – زندان اوين

307. سعيد برادر – زندان اوين

308. سعيد بهرامي – زندان اوين

309. سعيد ترابي – زندان اوين

310. سعيد شايسته – زندان اوين

311. سعيد الله آقا صالح – بازداشت شده درون تاريخ 21 خردادماه – کمپ کهريزک

312. سيد رضا فاطمـه – زندان اوين

313. سيد محمد حسين حسني – زندان اوين

314. سينا گرامي – زندان اوين

315. سيد آرمين مير خواجه الدين – فرزند سيدجمال – محل نگه‌داري زندان اوين

316. سيد جواد حسيني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

317. سيد حسين ميرزاده – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

318. سيد خليل ميراشرافي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – تهيه کننده تلويزيون

319. سيد عليرضا بهشتي شيرازي – تاريخ بازداشت 2 تير – بازداشت درون محل کار – ‌ سردبير روزنامـه کلمـه سبز

320. سيد محمد رئوف صفاري – فرزند سيد احمد – محل نگه‌داري زندان اوين

321. سيد نويد قاضي – تاريخ بازداشت 25 خرداد درون ميدان هفت تير – محل نگه‌داري زندان اوين

322. سيد هادي شاه ولايتي – فرزند سيد احمد – محل نگه‌داري زندان اوين

323. سيد هاشم خواستار – تاريخ بازداشت 29 خرداد فعال صنفي – زندان وکيل آباد مشـهد

324. سينا برازجاني – تاريخ بازداشت 26 خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

325. سينا فرهمند – تاريخ بازداشت 27 خرداد – محل بازداشت شـهرک غرب – محل نگه‌داري زندان اوين

326. سيامند غياثي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشجوي دانشگاه رازي کرمانشاه

327. سياوش صفوي – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

328. سياوش فياض – دانشجوي دانشگاه تهران

329. سيد جواد حسيني – دانشجوي دانشگاه تهران

330. سيد حسين ميرزاده – دانشجوي دانشگاه تهران

331. سيد خليل ميراشرفي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – محل بازداشت درون منزل – تدوينگر تلويزيوني

332. سيد محمد باقر اسکويي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – رئيس ستاد دانشجويي مـهدي کروبي

333. سيف الله رمضاني – ‌دانشجوي دانشگاه تهران

334. شابتي – کمپ کهريزک

335. شاملو – کمپ کهريزک

336. شاهين رجب زاده منفرد – محل نگه‌داري زندان اوين

337. شايان قلي پور – زندان اوين

338. شاهين ميرزايي – فرزند علي همت – محل نگه‌داري زندان اوين

339. شاهين نصيري نيا – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون ميدان انقلاب – محل نگه‌داري زندان اوين

340. شاهين نوربخش – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو جبهه مشارکت

341. شاهين عسگري – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون ميدان توحيد

342. شايان منصوري تاريخ بازداشت 30 خرداد درون تقاطع شادمان‌ – محل نگه‌داري زندان قزل حصار

343. شروين بيگلري – تاريخ بازداشت 25 خرداد – انقلاب – محل نگه‌داري زندان اوين

344. شريف معيري – فرزند عباس – محل نگه‌داري زندان قزل حصار

345. شکوفه آذر – تاريخ بازداشت 8 تير – مسجد قبا – خبرنگارروزنامـه سرمايه – محل نگه‌داري زندان اوين

346. شمس الله ميانـه دري – فرزند قرمان – محل نگه‌داري زندان اوين

347. شوانـه مريخي – دانشجوي دانشگاه مازندران

348. شـهاب الدين طباطبايي – ‌ کمپين موسوي

349. شـهاب حسارات – فرزند محمد علي – محل نگه‌داري زندان اوين

350. شـهاب طباطبايي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – از مسئولان ستاد ميرحسين موسوي

351. شـهاب عبدي نسب – تاريخ بازداشت 26 خرداد درون خيابان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

352. شـهاب مقدس – تاريخ بازداشت 1تير درون ميدان توحيد

353. شـهريار حسين بر – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشگاه زاهدان – عضو هئيت رئيسه ستاد دانشجويي مـهدي کروبي درون استان سيستان و بلوچستان – اطلاعات زاهدان

354. شيخ موسي رجايي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – روحاني – ارگان بازداشت کننده اطلاعات آمل

355. شيوا نظرآهاري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – محل کار – عضو کميته گزارشگران حقوق بشر

356. صابر اميري – تاريخ بازداشت 31 خرداد درون ميدان 7 تير

357. صادق رسولي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون منزل – عضو ستاد دانشجويي ميرحسين موسوي – اطلاعات زنجان و نـهضت آزادي

358. صادق نوروزي

359. صديقه صادق زاده – تاريخ بازداشت سي خرداد – محل نگهداري زندان اوين

360. صديقه گلشن لطفي – فرزند بهمن – تاريخ بازداشت 30 خرداد – حسابدار – محل نگه‌داري زندان اوين

361. صمد بيگي – تاريخ بازداشت سي خرداد – محل بازداشت خيابان آزادي

362. صمد مـهرعلي تبار – دانشجوي دانشگاه تهران

363. صيف الله رمضاني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

364. صيفي لو – پزشک

365. ضياالدين نبوي – تاريخ بازداشت بيست و شش خرداد – معلم

366. طاها عظيمي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت خيابان يادگار امام

367. طاهره مرعشي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – آزاد شد

368. عادل دهدشتي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – مسئول ستاد ياران دبستاني و جبهه مشارکت

369. عاطفه خواجه نصير – تاريخ بازداشت30 خرداد درون خيابان نواب – محل نگه‌داري زندان

370. عاطفه نصيري – فرزند فضل الله – تاريخ بازداشت 30 خرداد – درون خيابان ونک – کتابفروش – محل نگه‌داري زندان اوين

371. عباس اختري – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان نواب – محل نگهداري زندان اوين

372. عباس پوراظهري – تاريخ بازداشت 31 خرداد درون منزل – ملي مذهبي – ارگان بازداشت کننده اطلاعات تبريز

373. عباس جعفري زهد – فرزند مـهدي – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

374. عباس علم – تاريخ بازداشت 31 خرداد درون خيابان ستار خان

375. عباس کوشا – تاريخ بازداشت9 تير – عضو دفتر سياسي جبهه مشارکت

376. عبتاح سلطاني – تاريخ بازداشت16 خرداد – وکيل

377. عبدالرضا تاجيک – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دبير سياسي روزنامـه شرق

378. عبدالفتاح سلطاني – تاريخ بازداشت 30 خرداد – وکيل دادگستري

379. عبدالله مومني – تاريخ بازداشت 31 خرداد – دفتر ستاد شـهروند آزاد، سخنگوي سازمان اداوار تحکيم وحدت – بند 209

380. عبدالله نوري – تاريخ بازداشت 27خرداد درون ميدان هفت تير – محل نگه‌داري زندان اوين

381. عرفان محمدي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

382. عزت تربتي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

383. عطا رشيدي – دانشچوي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

384. علوم غمديده – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

385. علوي – عضو نـهضت آزادي ايران

386. علي احمدي – دانشجو

387. علي افشار ‌ – فرزند خدابخش – – محل نگه‌داري زندان اوين

388. علي اکبر صمدي – تاريخ بازداشت30 خرداددر خيابان جمـهوري – محل نگه‌داري قزل حصار

389. علي پاشاه – تاريخ بازداشت3 تير درون ميدان ونک

390. علي پورخيري – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو جبهه مشارکت

391. علي تاجر نيا – جبهه مشارکت

392. علي تقي پور – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو جبهه مشارکت

393. علي حبيبي – فرزند حنيف – محل نگه‌داري زندان اوين

394. علي خلج – تاريخ بازداشت1 تي درون ميدان هفت تير

395. علي ديناري – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

396. علي رائي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

397. علي رفاهي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

398. علي شجاعي – دانشجوي دانشگاه هرمزگان

399. علي شکوري – تاريخ بازداشت 3 تير درون ميدان تجريش

400. علي طباطبايي – محل بازداشت درون بلوار کشاورز

401. علي عباسي – دانشجوي دانشگاه مازندران

402. علي عقيلي – تاريخ بازداشت3 تير درون ميدان بهارستان – محل نگه‌داري زندان اوين

403. علي فاتح – تاريخ بازداشت3 تير درون ميدان امام حسين – محل نگه‌داري زندان اوين

404. علي محقر – تاريخ بازداشت26 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

405. علي ملازمي دانشجوي رشته مـهندسي مکانيک نيروگاه دانشگاه صنعت آب و برق شـهيد عباسپور – محل نگه‌داري زندان اوين

406. علي مـهاجر – حزب کارگزاران

407. علي مـهرداد – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

408. علي نظري – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

409. علي وفقي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

410. علي هاديان – تاريخ 24 خرداددر خيابان شريعتي – محل نگه‌داري زندان اوين

411. علي تقي پور – بازداشت شده درون تاريخ نـهم تيرماه – دبير فني سابق دانشگاه مازندران

412. عليرضا بابالو – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه زنجان

413. عليرضا جمال اسفرجاني نژاد – فرزند محمد حسين – محل نگه‌داري زندان اوين

414. عليرضا خوشبخت – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشجوي محروم از تحصيل

415. عليرضا شيخي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

416. عليرضا شيرازي – تاريخ بازداشت2 تير – روزنامـه نگار

417. عليرضا کياني دانشجوي دانشگاه مازندران

418. علي بيكس – دانشجوي دكتراي رشته تاريخ دانشگاه آزاد

419. علي راعي – دانشجوي دانشگاه تهران

420. علي رفاهي – دانشجوي دانشگاه تهران

421. عليرضا شيخي – دانشجوي دانشگاه تهران

422. عليرضا کياني – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

423. عليرضا كياني – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشکده پرديس مازندران – فعال دانشجويي

424. عليرضا هاشمي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دبيرکل سازمان معلمان ايران

425. عماد بهاور – عضو نـهضت آزادي ايران

426. عباس قادريان – زندان اوين

427. عباسعلي گودرزي – زندان اوين

428. علي عاميران – زندان اوين

429. علي محمدي – زندان اوين

430. علي مرادي – زندان اوين

431. عليرضا خدادادي – زندان اوين

432. غفار زاده – پزشک

433. غفار فرزادي – پزشک

434. غمديده – دانشجوي دانشگاه تهران

435. فائزه هاشمي رفسنجاني – تاريخ بازداشت 30 خرداد – نماينده سابق مجلس – آزاد شد

436. فاطمـه خواجه نصيري‌ – فرزندجواد – تاريخ بازداشت 30 خرداد – دانشجو – محل نگه‌داري زندان اوين

437. فتاحي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

438. فرحان صادق پور – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

439. فرحان صادق پور – دانشجوي دانشگاه تهران

440. فرزانـه رنجبري – فرزند خليل – تاريخ بازداشت 25 خرداد درون خيابان انقلاب، خانـه دار – محل نگه‌داري زندان اوين

441. فرزانـه کماني تاريخ بازداشت 25 خرداد درون خيابان اميرآباد – محل نگه‌داري زندان اوين

442. فرشاد طاهري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

443. فرشيد حيدري زمين – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

444. فرناز کماني – فرزند اسماعيل – تاريخ بازداشت 30 خرداد – دانشجو – محل نگه‌داري زندان اوين

445. فرهاد بينا زاده – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

446. فرهاد شير احمد – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

447. فرهاد نصرالله پور – جبهه مشارکت

448. فرهاد شير احمد – زندان اوين

449. فريبرز سروش

450. فريناز معيريان – فعال دانشجويي – بند نسوان – محل نگه‌داري زندان اوين

451. فريده هاشمي نژاد – تاريخ بازداشت 30 خرداد – آزاد شدند

452. فض الله جوکار – دانشجو

453. فضلي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – استاد دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

454. فهيمـه رمضاني افشار – فرزند حسن – تاريخ بازداشت 30 خرداد – شاغل درون توليدي چاپ پارچه – محل نگه‌داري زندان اوين

455. کاظم رحيمي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

456. کامبيز صائمي – فرزند مصطفي – محل نگه‌داري زندان قزلحضار

457. کامبيز نوروزي – تاريخ بازداشت7 تير – دبير حقوقي انجمن صنفي روزنامـه نگاران ايران – بند 209

458. کامران ايرواني – فرزند بهرام – محل نگه‌داري زندان اوين

459. کامران برهاني – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون ميدان بهارستان – محل نگه‌داري بند 209 زندان اوين

460. کاوه ثروتي – تاريخ بازداشت30 خرداد – کمپين موسوي

461. کرامت الله زارعيان جهرمي – فرزند فرج – محل نگه‌داري زندان اوين

462. کريم ارقنده پور – تاريخ بازداشت 24 خرداد – وبلاگ نويس

463. کريم امامي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

464. کريم باقرپور يزدي – تاريخ بازداشت3 تير – محل بازداشت بيمارستان بقيع – محل نگه‌داري زندان اوين

465. کريم ارغنده پور – تاريخ بازداشت26 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

466. کريم امامي – دانشجوي دانشگاه تهران

467. کورش شـهبازي – تاريخ بازداشت3 تير – محل بازداشت يمارستان بقيع – محل نگه‌داري زندان اوين

468. کوروش زعيم – تاريخ بازداشت31 خرداد – جبهه ملي

469. کيانوش موسوي – فرزند رضا – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

470. کيوان راوي – فرزند کيومرث – محل نگه‌داري زندان اوين

471. کيوان صميمي بهبهاني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – روزنامـه نگار

472. کيومرث احمدي – 30 خرداد – بلوار کشاورز – محل نگه‌داري زندان اوين

473. لعيا فرزادي – پزشک

474. ليلا سلماني پور – فرزند احمد – تاريخ بازداشت 30 خرداد – شغل طراح لباس – محل نگه‌داري زندان اوين

475. مازيار بهاري – تاريخ بازداشت 31 خرداد – خبرنگار کانادايي هفته نامـه آمريکايي نيوزويک

476. مازيار يزداني – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

477. ماشاالله حيدرزاده – تاريخ بازداشت 31 خرداد – روزنامـه نگار بوشـهري

478. متين اسديان – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل بازداشت خيابان امير آباد شمالي

479. مجتبي پور محسن – تاريخ بازداشت 25خرداد – روزنامـه نگار

480. مجتبي تهراني – تاريخ بازداشت 8 تير – خبرنگار سايت اعتمادملي

481. مجتبي خندان – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

482. مجتبي رجبي – دانش آموز

483. مجتبي رحيمي – دانشچوي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

484. مجتبي عليجاني – دانشجوي دانشگاه اميرکبير

485. مجتبي محمديان – تاريخ بازداشت 4تير – محل نگه‌داري زندان اوين

486. مجتبي نيک زاد – تاريخ بازداشت 30 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

487. مجزوبي – تاريخ بازداشت23 خرداد – استاد دانشگاه

488. مجيد اسلامي – فرزند غدير – محل نگه‌داري زندان اوين

489. مجيد جباري

490. مجيد دري – تاريخ بازداشت 31 خرداد درمنزل – فعال دانشجويي

491. مجيد زين العابدين – فرزند داود – محل نگه‌داري زندان اوين

492. مجيد سعيدي – تاريخ بازداشت 4 تير درون خيابان وليعصر

493. مجيد سلاح وند – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

494. مجيد عسگري – فرزند محمود – محل نگه‌داري زندان اوين

495. مجيد معتمد زاده – فرزند علي اکبر – محل نگه‌داري زندان اوين

496. مجيد نعمتي – تاريخ بازداشت 25 خرداد درون خيابان انقلاب – محل نگه‌داري زندان اوين

497. مجيد وهاب – فرزند بيرامعلي – محل نگه‌داري زندان اوين

498. مجيد جابري – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران

499. مجيد سپهوند – دانشجوي دانشگاه تهران

500. مجيد نيري – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران

501. مجتبي صفري – زندان اوين

502. مجتبي کاظمي – زندان اوين

503. محرمعلي افشاري – فرزند مسعود – محل نگه‌داري زندان اوين

504. محسن آزموده – دانشجوي دانشگاه تهران

505. محسن امين زاده – تاريخ بازداشت16 خرداد – جبهه مشارکت

506. محسن بابازاده – تاريخ بازداشت27 خرداد درون خيابان کريم خان – محل نگه‌داري زندان اوين

507. محسن بابايي – فرزند رجبعلي – محل نگه‌داري زندان اوين

508. محسن باستاني – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي درون اصفهان

509. محسن برزگر – تاريخ بازداشت 28 خرداد – دانشجو دانشگاه مازندران

510. محسن حبيبي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

511. محسن حبيبي مظاهري – دانشجوي دانشگاه تهران

512. محسن حکيمي – عضو نـهضت آزادي ايران

513. محسن روزبهان – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو ستاد ۸۸ درون استان خراسان رضوي

514. محسن صفائي فراهاني – جبهه مشارکت

515. محسن لطيفيان – فرزند – محمد مـهدي – محل نگه‌داري زندان اوين

516. محسن مير دامادي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دبير کل جبهه مشارکت

517. محسن نوروژي مازندراني نژاد – فرزند حسين – محل نگه‌داري زندان اوين

518. محسن نوري – تاريخ بازداشت30 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

519. محمد اسماعيل حق پرست – تاريخ بازداشت1 تير درون ميدان 7 تير – محل نگه‌داري زندان اوين

520. محمد باقر بخشي – فرزند ارسلان – محل نگه‌داري زندان اوين

521. محمد باقر شعبان پور – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

522. محمد بديعي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون حوالي خيابان بهبودي – محل نگه‌داري زندان اوين

523. محمد بلوري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

524. محمد بيات – تاريخ بازداشت30 خرداددر خيابان آزادي

525. محمد توسلي – تاريخ بازداشت16 خرداد – مدير دفتر سياسي آزادي درون ايران

526. محمد جعفر زرين – تاريخ بازداشت 30 خرداد – فعال سياسي

527. محمد جعفري – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دانشجوي دانشگاه رازي کرمانشاه و کمپين کروبي

528. محمد جواد مـهرداديان – فرزند ماشاالله – محل نگه‌داري زندان اوين

529. محمد حاجي زاده فرزند حسين – محل نگه‌داري زندان اوين

530. محمد حسن رضايي – فرزند داور – محل نگه‌داري زندان قزلحضار

531. محمد حسن گل پسند – فرزند اسماعيل – محل نگه‌داري زندان اوين

532. محمد حسين بهمني – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون ميدان توحيد – محل نگه‌داري زندان اوين

533. محمد حسين حسيني – فرزند علي اکبر – محل نگه‌داري زندان اوين

534. محمد حسين امامي – دانشجوي دانشگاه تهران

535. محمد خوانساري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

536. محمد داوديان – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

537. محمد درمناکي فراهاني – تاريخ بازداشت 4 تير درون ميدان بهارستان – محل نگه‌داري زندان اوين

538. محمد دليري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

539. محمد رضا آبادي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

540. محمد رضا احمدي نيا – نـهضت ازادي

541. محمد رضا حکمي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

542. محمد رضا خاتمي – تاريخ بازداشت 23 خرداد – جبهه مشارکت

543. محمد رضا علايي پور – جبهه مشارکت

544. محمد رضواني ناظري – فرزند محمد امير – محل نگه‌داري زندان اوين

545. محمد شکوهي – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو جبهه مشارکت

546. محمد صيادي – تاريخ بازداشت26 خرداد – عضو انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه بوعلي – زندان الوند شـهر همدان

547. محمد عطريانفر – تاريخ بازداشت16 خرداد – حزب کارگزاران

548. محمد علمي – دانشجوي دانشگاه مازندران

549. محمد قائم مقامي – تاريخ بازداشت 1 تير – عضو سازمان دانش آموختگان ادوار تحکيم وحدت

550. محمد قوچاني – تاريخ بازداشت 28 خرداد – سردبير روزنامـه اعتماد ملي

551. محمد کرامتي – تاريخ بازداشت 28 خرداد درون ميدان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

552. محمد کريمي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

553. محمد محمدي – محل نگه‌داري زندان اوين

554. محمد مختاري – تاريخ بازداشت 30 خرداد – جمـهوري – محل نگهداري نا مشخص

555. محمد مصطفايي – تاريخ بازداشت 4 تير درون منزل – وکيل دادگستري – آزاد شد

556. محمد مـهدي اماني – تاريخ بازداشت 27 خرداد درون هفت تير – محل نگه‌داري زندان اوين

557. محمد مـهدي يوسفي – فرزند محمد – محل نگه‌داري زندان اوين

558. محمد مـهدي يداللهي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان جمـهوري

559. محمد ميراحمد – فرزند حسين – محل نگه‌داري زندان اوين

560. محمد ابراهيم خسروتاج – زندان اوين

561. محمد باقري – زندان اوين

562. محمد حسن عليخاني – زندان اوين

563. محمد رضا حسني – زندان اوين

564. محمد رضا سلطان فر – زندان اوين

565. محمد رضا هاشمي – زندان اوين

566. محمد عظيمي – زندان اوين

567. محمد علي کارگران – زندان اوين

568. محمد علي کشاورز – زندان اوين

569. محمد نجاري – زندان اوين

570. محمدرضا احمدي نيا – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو شاخه جوانان نـهضت آزادي ايران

571. محمدرضا بيات – فررزند محمود – محل نگه‌داري زندان اوين

572. محمدرضا جلايي پور – سخنگوي کمپين موج سوم حمايت از خاتمي و موسوي

573. محمدرضا حدآبادي – دانشجوي دانشگاه تهران

574. محمدرضا حکمي – دانشجوي دانشگاه تهران

575. محمدرضا خاتمي – تاريخ بازداشت23 خرداد – آزاد شد

576. محمدرضا کاوياني فرزند محمد حسن – محل نگه‌داري زندان اوين

577. محمدرضا کوهيني تفرشي – فرزند ماشاالله – محل نگه‌داري زندان اوين

578. محمدرضا مرادي مجاهد – فرزند مسعود – محل نگه‌داري زندان اوين

579. محمدعلي ابطحي – عضو مجمع روحانيون مبارز

580. محمدعلي صادقي – محل بازداشت خيابان وليعصر – محل نگه‌داري زندان اوين

581. محمدعلي ولي زاده – فرزند قنبرعلي – محل نگه‌داري زندان اوين

582. محمود ابراهيمي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو حزب همبستگي

583. محمود دلبري – دانشجوي دانشگاه تهران

584. مرتضي الياسي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون ميدان صادقيه – محل نگه‌داري زندان اوين

585. مرتضي خاني – کمپين کروبي

586. مرتضي رضا خاني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

587. مرتضي سپه – تاريخ بازداشت 3 تير درون ميدان بهارستان

588. مرتضي کمالي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – محل نگه‌داري زندان اوين

589. مرتضي جانبازي – دانشجوي دانشگاه تهران

590. مرتضي جعفري فرد – زندان اوين

591. مرتضي سيطري – زندان اوين

592. مسلم دلشاد – زندان اوين

593. مظاهر پرهيزگار – زندان اوين

594. مـهدي حبيبي – زندان اوين

595. مـهدي طاهريان – زندان اوين

596. مـهدي فرجي – زندان اوين

597. مـهدي کريمي – زندان اوين

598. ميلاد پيشداد – زندان اوين

599. مرجان فاعظي – تاريخ بازداشت 1 تير – دانشجو

600. مرجان فياضي – تاريخ بازداشت 31 خرداد – محل بازداشت دانشگاه مازندران – فعال دانشجويي

601. مرضيه بهرامي کوشکي – فرزندنوروزعلي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – کتابفروش – محل نگه‌داري زندان اوين

602. مريم عامري – کمپين کروبي

603. مريم عامريان – فعال مدني – آزاد شد

604. مريم محمدي – فرزند محمد – تاريخ بازداشت 30 خرداد دانشجو – محل نگه‌داري زندان اوين

605. مسعود عسگري – تاريخ بازداشت 4 تير درون ميدان بهارستان

606. مصطفي تاج زاده – تاريخ بازداشت 23 تير – سازمان مجاهدين انقلاب سلامي

607. مصطفي حاجي زاده – محل نگه‌داري زندان اوين

608. مصطفي شجري – فرزند حسن – تاريخ بازداشت 30 خرداد – درون ميدان انقلاب – محل نگه‌داري زندان اوين

609. مصطفي فتاحي

610. مصطفي قوانلو قاجار – تاريخ بازداشت 1 تير – محل نگه‌داري زندان اوين

611. مصطفي منفرد – تاريخ بازداشت 11 تير – محل بازداشت دانشگاه – فعال دانشجويي دانشکده نفت اهواز

612. مصطفي مـهدي زاده – دانشجوي دانشگاه بوعلي همدان

613. مصيب ابراهيمي – دانشجو

614. منصور عظيمي – محل نگه‌داري زندان اوين

615. منصور غفاري – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

616. منصور نبي زاده – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

617. منصور وفا – تاريخ بازداشت 31 خرداد درون منزل – زنجان عضو ستاد دانشجويي ميرحسين – ارگان بازداشت کننده اطلاعات زنجان

618. موسي ساکت – تاريخ بازداشت 27 خرداد – دبير سازمان دانش آموختگان ايران اسلامي درون استان آذربايجان شرقي

619. مونا لاهوتي – تاريخ بازداشت 30 خرداد آزاد شد

620. مـهتاب آجوداني – فرزند مـهدي – تاريخ بازداشت 30 خرداددر خيابان انقلاب – خانـه دار – محل نگه‌داري زندان اوين

621. مـهتاب نصير پور – تاريخ بازداشت 8 تير – هنرمند سينما و تئاتر

622. مـهدوي – تاريخ بازداشت 27 خرداد – امام جمعه سابق آمل – اطلاعات آمل

623. مـهدي باقري – فرزند مجيد – محل نگه‌داري زندان قزلحضار

624. مـهدي ترکمن – دانشجو

625. مـهدي خدادادي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

626. مـهدي درويشي

627. مـهدي رجب سلوکات – جليل – محل نگه‌داري زندان اوين

628. مـهدي عبايي – تاريخ بازداشت 28خرداد – رئيس شاخه خراسان رضوي جبهه مشارکت ايران اسلامي

629. مـهدي کريمي – تاريخ بازداشت 11 تير – محل بازداشت دانشگاه – فعال دانشجويي دانشکده نفت اهواز

630. مـهدي مجيدي – تاريخ بازداشت 26 خرداد درون ميدان ونک – محل نگه‌داري زندان اوين

631. مـهدي مسافر – تاريخ بازداشت 24 خرداد – عضو انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه همدان آزاد شد

632. مـهدي يار بهرامي

633. مـهديان ميناوي – جبهه مشارکت

634. مـهران خوشرو – 30خرداد – محل بازداشت خيابان هاشمي

635. مـهرداد بال افکن – تاريخ بازداشت 27 خرداد – عضو سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي درون اصفهان

636. مـهسا امرآبادي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – روزنامـه نگار

637. مـهندس بهزاد نبوي – عضو حزب کارگزاران سازندگي

638. مـهندس داديزاده – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

639. مـهندس شـهاب الدين طباطبايي – عضو شوراي مرکزي جبهه مشارکت ايران اسلامي

640. مـهندس مجيد جابري – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

641. مـهندس محسن صفايي فراهاني – عضو شوراي مرکزي و رئيس هيات اجرايي جبهه مشارکت ايران اسلامي

642. مـهندس مـهدي يار بهرامي – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

643. مـهندس يحيوي – تاريخ بازداشت 31 خرداد درون منزل – ملي مذهبي – اطلاعات تبريز

644. ميثم زارعي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

645. ميثم محمدحسن نقاش – محمد تقي – محل نگه‌داري زندان اوين

646. ميثم ورق چهر – تاريخ بازداشت23 خرداد – عضو جبهه مشارکت

647. ميلاد ثوري – تاريخ بازداشت23 30 خرداد درون نواب

648. ميلاد چگيني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

649. ميلاد قريبيان – فرزند محمود – محل نگه‌داري زندان اوين

650. ميترا عالي – دانشجوي دانشگاه اميرکبير

651. ميلاد حسيني کشتان – تاريخ بازداشت 29 خرداد – دانشجوي دانشگاه مازندران

652. ناصح فريدي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – فعال دانشجويي

653. ناصر اکبري – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان انقلاب محمود – محل نگه‌داري زندان اوين

654. ناصر زماني – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

655. ناهيد سياهوند دانشجو

656. ندا فرقاني – تاريخ بازداشت 25 خرداد درون خيابان انقلاب – محل نگه‌داري زندان اوين

657. نريمان احمدي مقدم – تاريخ بازداشت 26 خرداد درون ميدان ونک – محل نگه‌داري زندان اوين

658. نريمان گوهري – تاريخ بازداشت 24 خرداد درون ميدان صادقيه – محل نگه‌داري زندان اوين

659. نريمان مصطفوي – تاريخ بازداشت 8 تير درون مسجد قبا – عضو انجمن اسلامي دانشگاه صنعتي اميرکبير – آزاد شد

660. نسترن خدا رحيمي – دانشجو

661. نسيم رياحي – دانشچوي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين

662. نيما کاکاوند – زندان اوين

663. ناصر نمازي – زندان اوين

664. نعمت خوش چهره – فرزند سعدالله – زندان اوين

665. نصرالله عطابخشي – بازداشت شده درون 30 خردادماه – کمپ کهريزک

666. نويد احدي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان جيحون – محل نگه‌داري زندان گوهردشت

667. نويد حقدادي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجوي دانشگاه تهران

668. نويد خوش نگاه – فرزند محسن – محل نگه‌داري کمپ کهريزک

669. نيما پرتوي – محل نگه‌داري زندان اوين

670. نيما حسيني – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان جيحون – محل نگه‌داري زندان اوين

671. نيما کاکاوند – تاريخ بازداشت 3 تير درون ميدان بهارستان – محل نگه‌داري زندان اوين

672. نيما نحوي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – عضو انجمن اسلامي انجمن اسلامي دانشگاه بابل – اطلاعات بابل

673. وجيهه مقدم – محل نگه‌داري زندان اوين

674. وحيد اسماعيلي – محل نگه‌داري زندان اوين

675. وحيد اميريان – دانشجو

676. وحيد اناري – تاريخ بازداشت 24 خرداد – دانشجو

677. وحيد پاشايي – محل نگه‌داري زندان اوين

678. وحيد جراحي – تاريخ بازداشت 24 خرداد – محل بازداشت ميدان فاطمي – محل نگه‌داري زندان اوين

679. وحيد زينعلي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون ميدان وليعصر – محل نگه‌داري زندان اوين

680. وحيد محمدي – فرزند موسي – محل نگه‌داري زندان اوين

681. وحيد نوري – فرزند دوستعلي – محل نگه‌داري زندان اوين

682. وحيد اناري – دانشجوي دانشگاه تهران

683. هادي احتظاظي – تاريخ بازداشت 29 خرداد – از فعالان ملي – مذهبي – اطلاعات همدان

684. هادي پلاور – دانشجوي دانشگاه اميرکبير

685. هادي دشتي – تاريخ بازداشت 27 خرداد درون ميدان هفت تير – محل نگه‌داري زندان اوين

686. هادي کحال زاده – تاريخ بازداشت 26 خرداد – عضو شوراي مرکزي سازمان دانش آموختگان ايران – آزاد شد

687. هانيه يوسف پور

688. هانيه يوسفيان – تاريخ بازداشت 31 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي درون شيراز

689. هدايت آقايي – حزب کارگزاران

690. هدايت الله آقايي – ‌عضو حزب کارگزاران سازندگي

691. هدي صابر – تاريخ بازداشت23 خرداد – ملي مذهبي و روزنامـه نگار – آزاد شد

692. هما روستا – تاريخ بازداشت 8 تير – هنرمند سينما و تئاتر

693. همايي – تاريخ بازداشت 30 خرداد – عضو ستاد ميرحسين موسوي

694. هومن اسكندري – تاريخ بازداشت 26 خرداد درون منزل – عضو حزب پان ايرانيست

695. يعقوب شائوليان – فرزند يوسف – محل نگه‌داري زندان اوين

696. يوسف داداشي – تاريخ بازداشت 30 خرداد درون خيابان آزادي – محل نگه‌داري زندان اوين

697. يونس دهقان منش – تاريخ بازداشت 27 خرداددر خيابان امير آباد – محل نگه‌داري قزل حصار

698. يونس سليمي – تاريخ بازداشت 27 خرداددر خيابان مفتح – محل نگه‌داري زندان اوين

699. ياسر جعفري – دانشجوي دانشگاه تهران

700. يعقوب زاده – تاريخ بازداشت 25 خرداد – عضو نـهضت آزادي ايران – تبريز

واحد تحقيقات موضوعي

مجموعه فعالان حقوق بشر درون ايران

تيرماه 1388

کمـیته بین المللی علیـه اعدام

دوست‌داشتن:

دوست داشتن در حال بارگذاری...




[دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 20 Nov 2018 02:30:00 +0000



دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده

Aside – mohsen33shojania

سلام خداحافظ سلام

زنجیره‌ شخصیت ها

نوشته کریگ براون   چاپ نیویورک، دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده ۲۰۱۲

Hello Goodbye Hello

By: دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده Craig Brown, London, UK

ترجمـه محسن شجاع نیـا                                                             تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

مقالات زیر ممکن هست شامل جملات دور از ادب باشند کـه برای کودکان و نوجوانان مناسب نباشند

________________________________________________________________

یک حلقه آشنائی‌ها و جدائیـها ی افراد معروف از یکی‌ بـه دیگری کـه بطور خاصی‌ نویسنده نکته بین زنجیروار بـه رشته تحریر آورده از هیتلر بـه الیس از الیس بـه کیپلینگ از او بـه مارک توین از او بـه هلن کلر که تا به افرادی مثل والت دیسنی، نانسی ریگان، جیمز دین و …. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده کـه به گونـه‌ای درون این حلقه زنجیر تاریخی بهم وصلند کـه به شخص اول باز مـیگردد. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده من آنرا زنجیره‌ شخصیت‌ها نام گذارده ام. مقدمـه کتاب با این شعر از گا دی مادگولکار شروع مـیشود

پرتاب شده درون رودی کـه به اقیـانوس مـی‌پیوندد؛ دو تنـه درخت بهم مـیخورند؛ زود موجی آنـها را از هم جدا مـیسازد؛ و آن دو دیگر هیچوقت بهم نمـی‌رسند؛ درست همانطوری کـه ما هستیم؛ ملاقات‌های ما، موقتی هستند فرزندم؛ یک نیروی دیگری ما را با خود مـیبرد، بعد هیچوقت انسانی‌ دیگر را سرزنش مکن

و این گفته از ویلیـام جیمز: ما همان تعداد شخصیت داریم کـه افرادی کـه ما را احاطه نموده اند

و این گفته از ژان کوکتو: هنگامـی کـه آرتور مـیلر دست مرا مـیفشرد فقط درون این اندیشـه بودم کـه آن همان دستیست کـه مریلین مونرو را مـیفشرد

_____________________________________________

آدولف هیتلر

توسط اتومبیل جان سکات الیس بـه زمـین مـیخورد

اوت ۱۹۳۱,۲۲   مونیخ

Adolf Hitler is Knocked Down by John Scott – Ellis

  اوائل سال حزب ناسیونال کارگری آلمان بـه ساختمان جدیدی درون بریننر ستروس شماره ۴۵ نزدیک کنگز پلاتز نقل مکان نمود. رهبر جدید حزب، شخصی‌ ۴۳ ساله هست به نام آدولف هیتلر کـه به تازگی کتابش، نبرد من، کـه آنرا درون مدت اقامتش درون زندان بـه رشته تحریر درآورده بود بیش از ۰۰۰ ۵۰  کپی بـه فروش رفته بود. آدولف هیتلر با قدرت کلام و مـهارتی کم نظیر درون سخنرانی مـیان جوانان داشت بسوی شـهرت و محبوبیت بسرعت پیش مـیرفت. او تمامـی مدارج ترقی‌ را درون حزب ملی‌ گارگری آلمان طی‌ نموده بود و اکنون بـه ریـاست آن رسیده بود

هیتلر اکنون از مزایـای رهبری حزب برخوردار است. از شوفر و محافظان شخصی‌ که تا در اختیـار داشتن آپارتمان نـه‌ اتاقه  درون پرینتزگنتن پلاتز شماره ۱۶، و دسترسی بـه قدرت و ثروتی بیکران از طریق خاندان‌های سرمایـه دار و صنعتی بـه خصوص بانوان متموّل کـه هرچه داشتند تقدیم پدر ملت آلمان د

شـهرت و محبوبیت تازه بدست آمده هیتلر او را درون نزد زنان جوان نیز کم حیـاتر نموده بود بـه طوری کـه معشوقه‌هایی‌ درون نقاط مختلف مونیخ داشت کـه تا حدی محرمانـه مـیبودند. ولی‌ او دل بـه دستیـار عبردارش، هاینریخ هافمن، کـه روزی درون دکانش او را بالای نردبان دید مـی‌بندد. نام آن نوزده ساله اوا براون بود کـه او نیز بـه هیتلر بی‌ علاقه نبود. دیری نپایید کـه آندو را درون اقصا نقاط شـهر، درون رستوران ها، درون پارک‌ها و دیگر مجامع مـیدیدی. درون یک یکشنبه‌ آفتابی با یکدیگر درون لودویک ستراوس غرق درون اوقات خوش و دست درون دست یـار، دیگر چه مـیخواستی از آن بهتر شود؟ و یـا چه چیزی مـی‌توانست آن لحظات را خراب کند؟ که تا اینجا را داشته باشید بعد بـه آن مـیرسیم

چند صد متر آنطرفتر جان سکات الیس جوان با خوشحالی تمام اتومبیل نویش را امتحان مـیکرد و از راندن  فیـات قرمز رنگش لذت مـی‌برد. او کـه نتوانسته بود از بعد امتحان‌های آخر ترم کالج ایتون درون آید تعریف مـیکرد کـه او درون ورزش و بازیـهای تیمـی درخشید ولی‌ درون دروس ضعیف مـیبود. جان آنرا بـه حساب حماقتش نمـیگذاشت بلکه آن ضعف درون دروسش را نتیجه نبودن هدف مشخصی‌ درون زندگیش مـی‌دانست و تنبلی او درون تمرکز حواس و همت او درون آموزش. “من هرکجا کـه مـی‌توانستم درون دروس تقلب مـی‌کردم و هیچ شرمـی نیز از بابت آن نداشتم” او اینطور بـه خاطر مـیاورد. حتی هنگامـی کـه دکتر آرلینگتون، مدیر ایتن، بـه او یک صبح هنگام ورودش بـه کالج اظهار مـیداشت، “شما بـه آخر خط رسیده اید و ایتن از داشتن شما معذور است”، آنگاه با بازیگری ماهرانـه ا‌ش جان با اشک و آهٔ از کرده خود ابراز ندامت مـینمود و گناهان خود را تقصیر دیگران بـه خصوص خانواده ا‌ش مـی‌انداخت و از زیر تنبیـه  راسو وار بدر مـی‌آمد

در نامـه‌ای کـه پدر جان سکات الیس بـه مادرش درون پایـان سال دوم وی درون کالج ایتن مرقوم داشته بود آقای اسکات الیس بـه همسرش اینطور مـی‌نویسد: مارگوی عزیز؛ کارنامـه جان را ضمـیمـه این نامـه مـی‌یـابید. از اول سال که تا اخر نتایج پیشرفت‌های پسرمان درون دروس رقت آور است. متاسفم کـه به شما اطلاع دهم کـه پسرم تمامـی نواقص پدر را بـه ارث ولی‌ از آن چند محسنات من محروم گردیده. شاید قصور از ما بوده کـه همـیشـه بـه او احساس والایی و هوشمندی دادیم درون حالیکه او فقط یک فرد احمق و بی‌ برنامـه‌ای بیش نمـی‌باشد. شخصیتی‌ کـه از او ملاحظه مـینمایم غیر قابل قبول است. سعی‌ کنید این کره اسب را تکانی بدهید شاید عقلش بـه سر جایش باز گردد. دوستدار شما، ت

پس از ترک ایتن جان بـه کنیـا رفت که تا سر املاک پدر و مادرش بـه کار مشغول شود. آنـها صاحب مزارعی درون منطقه هایلند بودند همانطوری کـه بلوک عمده‌ای درون مرکز لندن بـه نام خود دارند. خانواده سکات‌الیس یکصد هکتار زمـین بین خیـابان آکسفورد و جاده مریلبن، همـینطور حدود هشت هزار هکتار درون اییرشایر، جزیره‌ شنا، و همـین حدود درون نواحی مختلف آمریکای شمالی را درون تصاحب داشتند. ولی‌ از زیر آن کار هم، جان جوان درون رفت و به بهانـه اینکه مـیخواهد آلمانی بیـاموزد بـه آلمان نقل مکان کرد. درون سال ۱۹۳۱، درون سنّ هژده سالگی جان سکات الیس بـه مونیخ نقل مکان نمود و نزد خانواده پاپنـهایم پانسیون شد. هنوز یک هفته از اقامت جان نمـیگذارد کـه او تصمـیم بـه خرید اتومبیل مـی‌گیرد. جان فیـات قرمز رنگی را آزمایش مـی‌کند و چرخی دور محل مـیزند و آنرا خریداری مـی‌کند. او درون آن یکشنبه‌ از صاحبخانـه آقای پاپنـهایم، یک آقای موقر شصت ساله دعوت مـی‌کند کـه در فیـات نویش درون شـهر چرخی بزنند و او نیز قبول مـی‌کند. او از آقای پاپنـهایم مـیخواست کـه خیـابان‌های مونیخ را بـه او یـاد دهد و مـیانبر هایی را کـه مـیداند برایش بگوید. درون حین رانندگی‌ بـه خیـابان لوتپلد ستراوس رسیدند و از زیگستکر گذشتند. بـه نظرش فیـات خیلی‌ خوش فرمانی‌ آمد و جان جوان و همراهش از رانندگی‌ لذت مـی‌بردند. دیگر چه چیزی مـی‌توانست آن لحظات را خراب کند؟ زمانی‌ کـه جان با سرعت کم و ظاهراً با احتیـاط  قصد دارد بـه خیـابان لوودویک ستراوس بپیچد بـه ناگهان شخصی‌ را روبه رویش درون محل عابر پیـاده مـی‌بیند ولی‌ دیر شده بود. بلی جان دست و پا چلفتی با سپر جلوی فیـاتش مـیزند بـه آن عابر پیـاده کـه همراهش، یک زن زیبای جوان با وحشت آنرا نظاره مـی‌کند. آندو از اتومبیل پیـاده شده بـه سمت مرد افتاده مـیشتابند. آقای پاپنـهایم دست مجروح را مـیگیرد و به او کمک مـی‌کند کـه به روی پاهایش بایستد. بـه قول خودش: “مردی را دیدم با یک سبیل کوچک مربع. خوشبختانـه ضربه محکمـی نبود” جان ادامـه مـی‌دهد “هیچ پلیسی‌ نرسید،  مرد خود را تکانید و گرد و خاک را از البسه ا‌ش زدود و حتی با من و آقای  پاپنـهایم دست داد و به ما روز خوش گفت ” و آندو بـه راه پیمایی خود ادامـه مـی‌دهند و جان خوشحال از اینکه باز از خلافی دیگر بدون توبیخ و جریمـه فرار کرد

آن بگذشت که تا سه‌ سال بعد باز موفق بـه دیدار اتفاقی ازهمان مرد مـیشود و آن شب اول ماه عسل جان بود کـه ابتدا بـه تئاتر رفتند: ” تئاتر روکوکو کـه در جایگاه خصوصی بغلی من همان مرد را دیدم با سبیل کوچک مربع نشسته بود. بـه ناگهان بـه یـاد آن حادثه اتومبیل و برخورد با او افتادم. آیـا او همان شخصی‌ کـه من او را درون خیـابان انداختم نبود؟ چرا خودش بود. خود را بـه او نزدیکتر کرده بـه او سلام کردم، پاسخم را داد، از او پرسیدم آیـا مرا بـه خاطر مـیاورد؟ پاسخش منفی‌ بود. گفتم من همانی هستم کـه سه‌ سال پیش با اتومبیل خود بـه شما زدم و شما را بـه زمـین انداختم. او بلا فاصله بـه یـاد آورد و سری بـه علامت تأید تکان داد و لبخند زد” او ادامـه مـی‌دهد: “او همان آدولف هیتلر بود کـه آن موقع دیگر صدر اعظم آلمان شده بود. دیگر هیچوقت من هیتلر را ملاقات نکردم ولی‌ همـیشـه درون این اندیشـه هستم کـه اگر آنروز من کمـی‌ تند رفته بودم و در تصادف او را کشته بودم الان اوضاع جهان چه فرقی مـیکرد؟” این داستان را جان سکات الیس درون سالیـان بعد درون جمع دوستان گاه بـه گاهی‌ تعریف مـیکرد

____________________________________

جان سکات الیس

و گفتار او از آلمانی‌‌ها با رودیـارد کیپلینگ

کاخ چیرک، رهام، نورث ولز، تابستان ۱۹۲۳

John Scott – Ellis Talks of the Boche with Rudyard Kipling

در سال ۱۹۲۳ جان سکات الیس هنوز یک پسر بچه دٔه ساله بود منتهی او با برخی‌ از اشخاص مطرح زمان خود آشنا شده بود. از جمله او با جی‌ کی‌ چسترتن و برنارد شاو نـهار صرف نموده بود. جان درون یک قصر وسیع قرن سیزده زندگی‌ مـی‌کرد کـه از نیـاکانش بـه مـیراث رسیده. پدرش، بارون هوارد درون هنر نویسندگی مـهارت دارد و یک نمایشنامـه نویس هست آواز های اپرا تصنیف کرده شعر نیز مـیسراید. زمانی‌ او صاحب تئاتر معروف هی مارکت بود کـه نمایش‌های بزرگ هنریک ایبسن را بر پا مـیداشت. بارون وقتی‌ دریـافت تئاتر ا‌ش سود نمـیرساند دست بـه تهیـه برنامـه‌های کمدی بـه نام “بانتی ریسمان‌ها را درون دست دارد” مـیزند کـه سه‌ سال ادامـه داشت. هشتمـین بارون درون نمایش‌های اجرا شده درون کاخش نویسندگیش را مـیازماید و تمرین‌ها را سازمان مـیداد. آنجا بود کـه جان کودک با شخصیت‌های هنری و تأتری شـهیر آن زمان از نزدیک درون تماس روزانـه مـی‌بود. اشخاصی‌ از قبیل هیلری بلوک، اوگوستوس جان، جرج مور، یـا مبیردم. برخی‌ از آن‌ مشاهیر با جان کوچک دوستانـه تر رفتار مـید بـه خصوص بولاک. بولاک بـه او کلک‌های جالب با کاغذ مـیاموخت از جمله یک پرنده کـه با کشیدن دمش بالهایش باز مـیشوند. او حتی با نمایش دو مثلث راه ساده تری به منظور اثبات قضیـه فیثاقورث بـه جان کوچک نشان داد. همـینطور داستان نویس ایرلندی، جرج مور را بیـاد داشت کـه همـیشـه سر مسئله غیر قابل حلی‌ با پدرش درون مباحثه مـیبود

در تابستان ۱۹۲۳ رودیـارد کیپلینگ بـه چیرک مـیاید کـه تابستان را درون آن محل سبز و خرم بـه سر کند و مـیهمان بارون و خانواده ا‌ش باشد. نویسنده شـهیر و پسرک کوچک بـه اتفاق درون چمنزار و بیشـه زار کاخ قدم مـیزنند. شخصی‌ از قامت کوتاه رودیـار مـیگفت اگر درون باغ گمش کنی‌ مگر فقط ابروانش را ببینی‌. درون سنّ پنجاه و هفت کیپلینگ بـه بچه‌ها یـاد مـیداد کـه او را عمو رودی صدا کنند. کیپلینگ داستان‌هایش یـا خطاب بـه کودکان هست یـا درون باره کودک است. او ترجیح مـی‌دهد اوقاتش را با بچه‌ها بسر کند که تا بزرگ ها. بـه همـین علت بود کـه جان کودک با او راحت تر مـیبود و از همراهی او احساس خستگی‌ نمـیکرد. عمو رودی هم از بازی با جان خسته نمـی‌شد. او درون جان کوچک خصأصی یـافته بود کـه او را سخت مفتون آن کودک کرده بود. کیپلینگ مـیگفت وقتی‌ دیدم چگونـه جان کودک با مـهارت دسته ورق‌ها را بـه روی مـیز پرتاب مـی‌کند و از مـیان آنـها چهار که تا آس را بیرون مـی‌کشد شیفته قدرت نامرئی این کودک شدم. درون آن تابستان کیپلینگ و جان سکات- الیس کودک به منظور یکدیگر داستان‌ها گفتند و جان از او از آلمانی‌ها پرسید، کیپلینگ مـیگفت کـه از آنـها متنفر است، صحبت از هواپیما شد کـه به تازگی درون جهان دارد حضور مـی‌یـابد و صنعت ترابری را تحول مـی‌بخشد. جان از عمو رودی مـیپرسد کـه آیـا فکر مـی‌کند روزی بتواند سوار طیـاره شود؟ رودی نیز او را اطمـینان مـی‌دهد کـه روزی او نیز پرواز خواهد کرد

مترجم: جوزف رودیـارد کیپلینگ یک روزنامـه نویس، شاعر و نمایشنامـه نویس انگلیسی بود کـه در سی‌ دسامبر ۱۸۶۵ درون بمبئی هندوستان بـه دنیـا آمد. مادرش، آلیس، یکی‌ از “چهار برجسته” مـیبود کـه به قول لرد ری، نایب سلطنـه هند، “او و بی‌ حوصلگی را درون یک اتاق نمـیبینی” پدرش، لاکوود کیپلینگ نقاش و مجسمـه ساز بود کـه در کالج سرّ جیمسجی جیجبهی واقع درون بمبئی مثل مادرش تدریس هنر مـینمود. رودیـارد درون محل کالج جی‌ جی‌ بـه دنیـا مـی‌اید. و تبدیل بـه یکی‌ از مشـهور‌ترین نویسندگان انگلستان قرن نوزدهم و بیستم مـیگردد. هنری جیمز درون موردش مـیگوید “کیپلینگ با نبوغ کمـیابش بـه روی من تأثیر مستقیم مـیگذارد” و جرج اورول از وی بـه عنوان “پیـامبر امپریـالیزم انگلستان” نام مـیبرد. منتقد ادبی‌ آن زمان، داگلاس کر از رودیـارد مـیگوید “او قادر هست مباحث حساس و مناظرات حق بـه جانب را درون مـیان خوانندگان آثارش برانگیزد” وی درون ژانویـه ۱۹۳۶ درون هفتاد سالگی درون لندن درون مـی‌گذرد

کیپلینگ نویسنده داستانـهای کوتاه بود کـه کتاب جنگل او همانند کیم‌ از پر فروش‌ترین کتاب‌های زمان خود بودند. درون ویلا مورسک هنگامـی کـه با سامرست موام شام صرف مـینمود از نژاد سفید صحبت شد و “پوکا صاحب” کـه به اتفاق خندیده بودند. کیپلینگ ادامـه داد: موام واقعا یک پوکا صاحب بود. بعد از راه رفتنشان جان از کیپلین دعوت بـه عمل آورد کـه از اطاقش و کلکسیون آثار وی کـه در جلد‌های چرمـی قرمز رنگ جمع آوری نموده بود دیدن کند و آنرا برایش برسم یـادگاری امضا نماید. کیپلینگ با خوشحالی قبول مـی‌کند ولی‌ قبل از آنکه دست بـه قلم ببرد همسر همـیشـه هوشیـار او بـه سرعت وارد اتاق مـیشود و قلم را از او مـی‌گیرد. خانم کری کیپلینگ بسیـار رئیس مآبانـه با شوهرش رفتار مـیکرد و اجازه نمـیداد عکس‌ها و امضا‌هایش درون دست افراد باشد. او نیز مطیع همسر آمریکائی خود مـیبود و با او مجادله نمـیکرد. درون عوض کیپلینگ دست جان را گرفت و او را بـه بیرون از کاخ و به مـیان چوپانان برد و سگ‌های تربیت شده چوپانان را بـه جان کودک نشان داد. جان بـه یـاد مـیاورد کـه رودیـارد کیپلینگ با چوپانان خیلی‌ راحت بود و مدت‌ها گفتگو نمود

________________________________________

رودیـار کیپلینگ

قهرمانش، مارک تواین را ملاقات مـی‌کند

المـیرا، نیو یورک، ۱۸۸۹

Rudyard Kippling Hero-Worships Mark Twain

در ۱۸۸۹ رودیـارد کیلپلینگ یک جوان بیست و سه‌ ساله مـیبود ولی‌ خستگی‌ از سفر‌های طولانیش بـه خصوص سفر بیست روزه ا‌ش با کشتی‌ از ژاپن بـه سن فرانسیسکو او را بیشتر بـه یک مرد چهل ساله مبدل کرده بود. او مشتاق کشف دنیـای جدید است. درون محله چینی‌ ها یـا چاینا تاون شاهد یک دعوا و تیراندازی با تپانچه مـیشود، درون اورگان یک ماهی‌ سلمون بزرگ مـی‌گیرد، از کابوی‌ها درون مونتانا دیدن مـی‌کند و با آنان گپ مـیزند، درون شیکاگو مورد استقبال قرار مـی‌گیرد، و همسر آینده خود را درون بیور، پنسیلوانیـا ملاقات مـینماید

قبل از آنکه آمریکا را ترک کند بسیـار مایل بود نویسنده محبوب و مبعوودش، مارک تواین را نیز ملاقات کند و در صورت امکان مصاحبه‌ای با او ترتیب دهد. کیپلینگ شروع بـه پرس و جوو نمود و شـهر هایی را کـه نویسنده شـهیر شنیده بود اوقاتش را آنجا‌ها مـیگذارند سفر نمود. او بـه دنبال مارک تواین بـه بوفالو رفت، بـه تورنتو رفت و حتی بـه بوستون سر زد ولی‌ هرچه بیشتر گشت، از تواین کمتر اثر یـافت. که تا اینکه سراغش را درون المـیرا گرفت. درون المـیرا یک افسر پلیس بـه او گفت شخصی‌ را با شکل و شمایل مارک تواین سوار درشکه دیده کـه بطرف تپه شرق مـی‌رفته. آنجا سه‌ مـیل از المـیرا فاصله مـیدشت. درون ایست هیل، بـه او مـیگویند کـه تواین درون آن شـهر هست و اکنون منزل برادر همسرش درون مرکز شـهر دعوت درد. او سرآسیمـه بـه طرف داون تاون مـیتازد درون آن لحظه بود کـه به خاطرش مـی‌رسد شاید او برنامـه خودش را دارد و حوصله پذیرایی از یک دیوانـه از هند را نداشته باشد. ولی‌ دیگر او بـه مقصد رسیده بود و چاره‌ای نداشت جز ایجاد مزاحمت و ملاقات با مارک تواین. کیپلینگ درب منزل را مـیکوبد. مستخدم درون را بـه رویش باز مـی‌کند و او سراغ مارک تواین را مـی‌گیرد. او را بـه داخل و به اتاق پذیرایی هدایت مـی‌کند. آنجا بود کـه نویسنده معروف را، مارک تواین پنجاه و سه‌ ساله را، با همان موی‌های درون هم و سبیل قهوه‌ای رنگش کهکوچک و ظریف او را مـیپوشانید، غرق درون یک مبل بزرگ مـی‌بیند

سامول لنگهورن کلمنت کـه نام مستعار مارک تواین را بـه زیر نوشته‌هایش مـی‌گذارد و به همان نام درون دنیـا شناخته مـیشود، درون اواخر ۱۸۳۵ بـه دنیـا آمد و در بهار ۱۹۱۰ دار فانی را وداع گفت. او از مشـهور‌ترین نویسندگان امریکأیست کـه کتاب ماجرا‌های توم سایر او را درون ۱۸۷۵ بـه شـهرت رسانید. او طنز نویس، نمایشنامـه نویس، و بازرگان موفقی‌ بود کـه اگر بـه یک سری بد شانسی‌‌های مالی‌ و خانوادگی نمـیخورد مـی‌توانست دست بـه آثار جاودان دیگر نیز بزند. از عجایب دیگر درون زندگی‌ مارک تواین این هست که او هنگام ظهور شـهاب معروف هالی‌ بـه دنیـا مـی‌اید و پیشبینی‌ کرده بود کـه با بازگشت دوباره آن شـهاب، کـه هر هفتاد و پنج شش سال یکبار اتفاق مـیفتد از دنیـا خواهد رفت. او یک روز بعد از بازگشت شـهاب هالی‌ درون ۱۹۱۰ از دنیـا رفت. مارک تواین درون طی‌ زندگی‌ دست بـه کار‌های مختلف زد. او درون جوانی‌ ابتدا کارگر روی عرشـه کشتی‌ بخاری بـه روی رود مـی‌سی‌سی‌پی شد و کم کم بـه کاپیتانی رسید،  مدتی‌ را درون معدن طلا بـه کار سخت مشغول بود، مدتی‌ کارگر چاپخانـه و بالاخره نویسنده مقالات درون روزنامـه تأسیس شده برادرش اریون کلمنت  درون ویرجینیـا  شد کـه باعث تشویق و ادامـه این حرفه درون زندگی‌ پر ماجرایش شد. او با همـه نوع مردم درون دنیـا نشست و گفت و نوشید و خورد و خوابید. از مردمان قبیله‌ای درون آفریقا که تا پا‌‌های هندی که تا سلاطین شرق و پادشاهان اروپایی بـه همـه مـی‌توانست اخت بگیرد و احترام همـه را داشت

کیپلینگ مـیگوید:  بـه محض دیدار با مارک تواین بـه رسم ادب بـه خصوص ادب ما هندی ها، سلام و احوالپرسی کردم و او با گرمـی‌ مرا پذیرفت و با یکنواخت‌ترین تون صدائی کـه از یک آدم شنیده بودم خوشامد گفت. او دست مرا محکم فشرد و سیگار برگی تعارفم نمود، یکی‌ یک سیگار گیراندیم و شروع بـه صحبت کرد. من هنوز مبهوت و تحت تأثیر شوق دیدار نویسنده‌ای کـه از چهارده هزار مـیل آن‌طرف دنیـا مـیپرستیدم. آن دیدار بعد از دیدن همسر آینده‌ام نقطه عطفی درون سفرم بـه آمریکا بود کـه از گرفتن آن ماهی‌ دوازده پوندی درون اورگان بـه مراتب بیشتر برایم ارزش داشت. با مارک تواین از هر دری صحبت کردیم، از هندوستان و اجتماعات ادبی‌ و هنری آن دیـار که تا ترجمـه کتب او و دیگر نویسندگان اروپائی و آمریکائی، از قوانین حق نویسنده و پرداخت رویـالتی بـه نویسنده بعد از ترجمـه آن و بلی از موضوعی کـه همـیشـه مـیخواستم از او بپرسم.. از توم سایر این اینکه آیـا با قاضی تچر ازدواج مـی‌کند و آیـا باز هم ما از توم سایر خواهیم خواند؟ درون اینجا بود کـه مارک تواین از روی مبل برخواست و پیپش را از توتون پر کرد و در عرض اتاق درون دم پائی‌های راحتی‌ خود قدم زد و اینطور گفت: هنوز تصمـیم نگرفته ام. خیـال دارم از توم سایر باز بنویسم ولی‌ مردّدم چه سرنوشتی نصیبش کنم؟ شاید هم دو کتاب بنویسم، درون یکی‌ او را بـه درجات والای انسانی‌ برسانم و در دیگری او را بـه دار ب. وی ادامـه مـی‌دهد: “بعد بگذارم بـه عهده خوانندگان که تا هرچه مـیخواهند درون موردش حرف بزنند و مناظره‌ها کنند. همانطور کـه خواندی ‌ پلی گفت او مـیتواند رئیس جمـهور شود اگر دارش نزده باشند!” و بلند مـیخندد. کیپلینگ درون این هنگام بـه علامت اعتراض صدایش را بالا مـیبرد: ولی‌ توم سایر یک شخصیت واقعیست ! “اوه بلی او واقعیست” مارک جواب مـی‌دهد. او همان پسر هاییست کـه من درون طول عمرم دیده و شناخته ام. ولی‌ آن راه خوبی درون تمام سرنوشت توم سایر مـی‌باشد. چون وقتی‌ واقع بینانـه بـه سرنوشت یک مرد جوان مـی‌اندیشیم، متوجه مـی‌شویم کـه هیچ کدام از آن همـه آداب، دین، و فرهنگ درون تصمـیم یک مرد جوان تاثیری ندارد. هیچ‌کدام از آنـها هنگام پیشامد محیط دور و برت بـه کار نمـیایند

مارک تواین ادامـه مـی‌دهد: مـیتوانم با محیط توم سایر کمـی‌ بازی کنم، شرائط را اینطرف آن‌طرف کنم و از او یک جانی یـا یک فرشته بسازم. چطور هست یک دستکاری درون محیطش به منظور چهار سال بعد و یک دست کاری به منظور بیست سال بعدش کنم و ببینم چه موجودی از آب درون مـی‌اید. کیپلینگ درون این هنگام با اعتراض مـی‌گوید دو بار دستکاری درون سرنوشت یک پسر بچه؟ نـه‌ ظلم است. موضوع درون اینجاست کـه او دیگر متعلق بـه شما نیست. توم سایر بـه همـه ما تعلق دارد، شما نمـیتوانید هرچه مـیخواهید بـه سرش بیـاورید. درون این هنگام مارک تواین قاه قاه مـی‌خندد و مـیگوید چرا کـه نـه‌؟ آیـا این همان چیزی نیست کـه شما بـه آن قسمت مـیگوید؟کیپلینگ با اعتماد پاسخ مـی‌دهد: چرا ولی‌ دو که تا قسمت نداریم قسمت یکیست

صحبت نویسندگی درون باره خود پیش مـی‌اید. تواین مخالف نوشتن شرح حال و خاطرات خودش هست چون فکر مـی‌کند آدمـی‌ همـیشـه بـه سمت خود متمایل هست و و مـی‌ترسد نوشته‌هایش درون باره خودش بـه راحتی‌ درون تله غلو و خود نمایی بیش از آنچه کـه در چنته دارد بیفتد. او مـی‌گوید کم هستند افرادی کـه به خاطر تحسین دیگران و تحت تأثیر قرار دیگران از خود قلمفرسأی نکنند. مـیتوانی‌ براحتی تبدیل بـه یک دروغ گو شوی بدون آنکه خود متوجه شوی. “فکر نمـی‌کنم من از آن افراد نادر باشم.” او متواضعانـه اقرار دارد

تواین درون باره کتاب هایی کـه مایل بـه مطالعه آنـهاست مـیگوید. “من از داستان‌های خیـالی بـه هیچ وجه لذت نمـی‌برم و ترجیح مـی‌دهم از روادید اتفاق افتاده و واقعی‌ بخوانم که تا تخیلی‌.” بـه ناگهان مقاله‌ای را از روی مـیز بغل دستی‌ بر مـیدارد و آنرا بـه کیپلینگ فرو مـی‌کند کـه بگیرد. مـیبینی‌ چیست؟ درون باره ریـاضی‌. با اینکه سواد ریـاضی‌ من از ۱۲ درون ۱۲ بیشتر نیست ولی‌ از خواندن آن‌ لذت مـیبرم. مـیدانم یک دیگری آنرا مـیداند و به گونـه‌ای پنداری خیـالم از آینده بشریت راحت تر مـیشود. نـه اینکه خیلی‌ هم نگران باشم. و مـی‌خندد.” بعد از دو ساعت مصاحبه آندو بـه پایـان مـیکرسد، کیپلینگ از اینکه سر زده بـه دیدار او آمده باز هم عذر مـیخواهد ولی‌ مارک تواین آن دو ساعت را کـه با او بوده ارزشمند و اوقات خوشی توصیف مـینماید. او منزل برادر همسر مارک تواین را ترک مـی‌کند

هفده سال بعد از آن ملاقات، رودیـارد کیپلینگ نویسنده شـهیری شده. آن دیدار با مارک تواین برایش خاطره‌ای دور شده. تواین دوستیش را با او حفظ مـی‌کند و حتی بـه هندوستان سفر مـی‌کند. درون هفتاد سالگی، کـه از قرار درون معاملات بور سهام بـه ضرر هنگفتی دچار مـیشود، مارک تواین دست بـه نگاشتن کتابی از سفرش بـه دور دنیـا مـیزند. او با کیپلینگ درون نوشته‌هایش شرکت مـی‌کند. خودش مـی‌گوید: “من آثار کیپلینگ را هر بار کـه مـیخوانم با رنگ تازه‌ای مـیبینم. از خواندن مکرر نوشته‌های رودی من هیچوقت خسته نمـیشوم.” تواین اقرار مـی‌کند کـه بقدری شیفته کار‌های کیپلینگ شده کـه گاه بـه نبوغ وی غبطه مـیخورد. پنداری ٔبت ٔبت پرست شد

و کیپلینگ هنوز آن اولین برخورد مـیانشان را بـه وضوح بـه یـاد مـیاورد: “وقتی‌ خدمتکار بـه مارک تواین گفت یک غریبه آمده بـه دیدار شما، تواین جواب داده بود خوش آمد از او بخواهید کـه به داخل بیـاید.  او اضافه مـی‌کند کـه “در آن دیدار من مـی‌دانستم کـه تواین پر دانش‌ترین شخصی‌ست کـه من ملاقات کرده بودم و او درون عین حال مـی‌دانست کـه من کم سواد‌ترین فردی مـی‌بودم کـه به ملاقاتش رفته.” این هم شکسته نفسی‌ بـه سبک عمو رودی

________________________________________

مارک تواین

از هلن کلر خداحافظی مـی‌کند

استرمفیلد، کانکتیکت  فوریـه ۱۹۰۹

Mark Twain Bids Farewell to Hellen Keller

در حالیکه درشگه هلن کلر از مـیان دو ستون بزرگ گرانیتی منزل مارک تواین عبور مـیکرد، نویسنده مشـهور خود را آماده مـیساخت به منظور دریـافت و خوشامد گویی زن روشنفکری کـه از سه‌ حس اصلی‌ پنجگانـه محروم مـیبود. همراه هلن کلر زنی‌ بود کـه نقش چشم و گوش وی را ایفا مـینمود و با لمس‌های مختلف دست‌هایشان بـه هلن حالی‌ مـیکرد کـه در محیطش چه مـیگذرد

او بـه هلن حالی‌ مـی‌کند کـه مارک تواین بـه سمت آنـها نزدیک مـیشود و سر که تا سر سپید است. موهای سفید، درون زیر آفتاب تنبل زمستان و تن پوش سفید درون فضایی پوشیده از برف سفید. تواین هلن را پانزده سال مـیشد کـه ندیده بود. آن موقع او پنجاه و هشت سال و هلن فقط چهارده سال مـیداشت. کلر کـه از هژده ماهگی بـه مرض مننژیت حس بینایی، گویـای، و شنوائی خود را از دست مـی‌دهد با سعی‌ و پشتکاری بی‌ نظیر تصمـیم بـه دانستن از آنچه درون پیرامونش اتفاق مـی‌افتد مـی‌گیرد و با گذاردن انگشتانش بـه رویو دهان و گلوی متکلم مـی‌توانست بـه معنی منظورشان پی‌ ببرد. یـا اگر دوستش انی‌ درون کنارش بود بگذارد او درون کف دستش تند تند کلمات را هجی کند

هلن کلر کـه از ایـام کودکی بـه عنوان یک نابغه عهد خود مورد تفقد و تحسین بسیـاری از بزرگان قرارد داشته با افرادی مانند آلبرت اینشتن کـه خود را از دوستاران وی مـی‌دانست که تا الکساندر گراهم بل کـه ادعا داشت درون این کودک بیشتر از راز خلقت و معنویت دیده که تا در کلیسا و نزد موعظه گران، که تا وینستون چرچیل کـه کلر را عالی‌ترین شخصیتی‌ کـه تا کنون شناخته که تا اچ‌ جی‌ ولز کـه هلن را تحسین انگیز‌ترین فرد درون آمریکا مـی‌دانست، یک نلسون ماندلای عهد خود مـیبود کـه تا دست او را درون دست نگیری از عظمت روح سرکشش با خبر نمـی‌شوی

هلن مـیگفت “مارک تواین هیچوقت من را مثل یک بچه گول نزد و بی‌ مورد مرا مورد تشویق قرار نمـیداد. او بـه خوبی مـی‌دانست کـه ما با چشم‌ها و گوش‌هایمان تفکر نمـی‌کنیم. او با من مثل یک انسان مطلع رفتار مـی‌کند و به این دلیل هست که من عاشق مارک تواین هستم….” درون مقابل تواین نیز از هلن کلر مـیگفت: ” او یک شخصیت نادر درون تاریخ بشریت است. مثل سزار، اسکندر، ناپلئون، هومر، شکسپیر و دیگر شـهیران تاریخ. حتی هزار سال هم کـه بگذرد هلن کلر بـه همان اندازه معروف خواهد بود کـه اکنون هست .”  مدتی‌ بعد از آن ملاقات مارک تواین دست بـه ایجاد یک حلقه کمک مالی‌ زد کـه فقط به منظور تحصیلات عالیـه هلن بـه مصرف برسد و هزینـه شـهریـه کالج ردکلیف را به منظور او تامـین نمود. هلن درون ۲۲ سالگی بـه نوشتن شرح حال خود پرداخت و کتابش از پر فروش‌ترین کتب عهد خود شد کـه او را بـه شـهرتی کما بیش از شـهرت مارک تواین رسانید

ولی‌ هلن درون آن دیدارش از تواین از سلسله تحولاتی کـه در زندگی‌ آن نویسنده شـهیر رخ داده بود خبر نداشت. او و همراهش انی‌ نمـیدانستند کـه مارک تواین نـه‌ تنـها نویسنده ماهریست بلکه اکتور ماهرتری نیز مـیتواند باشد. چه خوب رل آن مارک تواین قبلی‌ را بازی مـینمود و رفتار همـیشگی‌ خود را بـه نمایش مـی‌گذاشت. درست مثل یک پوکر باز ماهر، بلوف زن خوبی بود. درون آن فاصله سالهای اولین دیدار و آخرین دیدار آنـها، درون همان پانزده سال، ضربه‌های عمده‌ای بـه تواین خورد کـه هررا طاقت تحمل آنـها را نمـیباشد. یکی‌ از ‌هایش از مننژیت درگذشت. او بعد از دریـافت تلگرام کوتاه … سوزی امروز با آرامش رفت… مـی‌نویسد: “این یکی‌ از نیرو‌های مرموز و ناشناخته آدمـیست کـه یک چنین صاعقه  غیر قابل انتظاری را تحمل مـی‌کند .” و هنگامـی کـه دیگرش درون وان دچار قفل اعضا مـیگردد و غرق مـیشود و همسرش بر اثر بیماری قلبی از این دنیـا رخت بر مـی‌بندد مارک تواین بـه ناگهان خود را تنـها مـی‌یـابد. بعد از آن‌ مارک تواین زندگی‌ کولی وار را بر مـیگزیند و در شـهر‌های آمریکا و دنیـا خود را آواره مـیسازد

بگذریم. هلن کلر ولی‌ احساس کرده بود کـه این رفتار و کردار مارک تواین طبیعی نیست. او گول ظاهر سازی آن نمایش نامـه نویس را نخورد. مـیگفت هنگامـی کـه به لبانش دست مـیزدم متوجه شدم خنده ا‌ش صمـیمانـه نیست. او درون درون نمـیخندید. هلن کنجکاو بالاخره با زیرکی مخصوص خود فهمـید کـه چه‌ها بـه سر آن مرد بخت برگشته آمده و بسیـار برایش مغموم گردید. ولی‌ مارک تواین زود متوجه جو دیدار گشته بـه هلن و همراهش خانم انی‌ پیشنـهاد مـی‌کند کـه یک تور کوچک از منزلش بـه آنـها بدهد و آندو با خوشحالی قبول مـیکنند. او طبقه اول را بـه آنان نشان مـی‌دهد و آنان را بـه اتاق مورد علاقه ا‌ش، اتاق بلیـارد، هدایت مـی‌کند. آنجا بـه هلن و انی‌ پیشنـهاد یک دست بلیـارد مـی‌کند. وقتی‌ انی‌ آنـها را به منظور هلن کف دستش هجی مـی‌کند هلن بـه خنده مـی‌اید و جواب مـی‌دهد: ولی‌ آقای کلمنت من یک نابینا هستم بلیـارد دید دقیق لازم دارد. و مارک تواین بـه شوخی‌ پاسخ مـی‌دهد کـه نـه‌ من بازی بد تر از یک فرد نابینا را اینجا مشاهده کرده ام. دوستانم پین، دوون و راجرز از یک فرد نابینا هم بد ترند. و قاه قاه مـی‌خندد. او بـه هلن کنجکاو چوب بلیـارد را مـی‌دهد و توپ‌ها را برایش شرح مـی‌دهد و هلن با دست آنـها را لمس مـی‌کند و دو سه‌ ضربه بـه آنان مـیزند ولی‌ انی‌ جبران آنرا مـی‌کند و دو نفری از بعد مارک تواین بر مـیایند کـه خالی‌ از تفریح نبود. او سپس مـیهمانانش را بـه طبقه بالا مـیبرد

  از طبقه بالا پنجره‌های بزرگ منظره جلویشان را به منظور هلن شرح مـیداد و انی‌ تند تند آنـها را کفّ دست هلن مـی‌نوشت. از تپه‌های پوشیده از برف و از درختان سر بـه فلک کشیده کاج و سرو و از فضای صلح آمـیز و ساکت و از بوی خوب کاج، از چوب‌های تبر خورده انباشته زیر ایوان کـه کم کم بـه داخل مـیامدند و در بخاری دیواری بزرگی کـه مـیتوانستی یک را درون آن کباب کنی‌ بـه مصرف مـی‌رسیدند، همـه و همـه را برایش کفّ دستش گذاشت. درون بالای طاقچه بخاری چند مجسمـه کوچک و یک یـادشت گذارده کـه رویش بـه دزدان آینده کـه وارد خانـه ا‌ش مـیشوند محل اجناس قیمتی را نوشته چون تعریف مـیکرد کـه اخیرا منزلش مورد سرقت قرار گرفته بود و دزد‌ها تمام خانـه را بـه هم زده بودند کـه اجناس با ارزش را بیـابند و آن اسباب زحمت شده بود. او سعی‌ بر آن داشت کـه همـیشـه گفتارش را با طنزی تمام کند و منتظر بود کـه خنده‌ای از طرف مقابلش دریـافت کند و هلن کلر نیز او را مأیوس نمـیگذاشت و هر بار با عالعمل مناسب و خنده‌ها گفتارش را دریـافت مـیکرد. هلن خدا را شکر مـیکرد کـه از حس بویـایی قوی برخوردار هست و از بوی آن فضای ییلاقی درون آن درختزار انبوه لذت مـی‌برد

او بـه آن دو خانم اتاق‌هایشان را نشان مـی‌دهد کـه آنجا استراحت کنند و برای شام حاضر شوند. سر مـیز شام او از موضوع‌های مختلف حکایت مـیکرد و آندو را مشغول نگاه مـیداشت و برای این کارش توضیح مـیداد که: ” اغلب سر مـیز شام مـیهمانان درون عذابند کـه از چه چیزی سخن بگویند و من این وظیفه را از دوش آنـها بر مـیدارم و رشته کلام را بدست مـیگیرم” و به دنبال آن طبق معمول قاه قاه مـی‌خندد. هلن باز مـیداند کـه آن خنده از آن خنده‌هایش نیست. بـه نظر مـیامد کـه تواین از همـه چیز و همـه جأ با خبر است. او آمریکا را وجب بـه وجب دیده و در روی رودخانـه مـی‌سی‌سی‌پی چه خاطرات و چه تعریف هایی کـه ندارد. سخنان مارک تواین سر مـیز مـی‌توانست که تا صبح ادامـه یـابد. شام تمام مـیشود و او همچنان مشغول صحبت است. حتی هنگامـی کـه کنار بخاری دیواری شعله ور نشستند و کیک با چای صرف نمودند. شب بـه آخر رسید و تواین خانم‌های جوان را بـه اتاقشان مشایعت کرده مطمئن مـیشود کـه کم وری ندارند. هلن و انی‌ نیز شب خوبی را به منظور مارک تواین آرزو نمودند. هلن بـه انی‌ مـیگفت او درون آن خانـه بزرگ چه تنـهاست

فردای آن شب هلن کلر و دستیـارش بعد از صرف صبحانـه با مارک تواین قصد بازگشت بـه منزل مـیکنند و از نویسنده شـهیر خداحافظی مـیکنند. هلن مـیداند کـه از مرد غمگین و تنـهایی خداحافظی مـی‌کند. مارک تواین نیز پنداری افکار هلن را درون آن لحظات خوانده بود بـه هلن و دستیـارش مـیگوید باز هم پیشش بیـایند. مـیگفت کـه با اینکه دوستانش او را تنـها نمـیگذارند ولی‌ شب هنگام، کنار آتش بخاری، بعد از رفتن دوستان، درون افکار مبهم همـیشگی‌ خود فرو مـیرود و به سوزی و لیوی مـی‌اندیشد. هلن درون دل مـیداند کـه این آخرین دیدار وی با مارک تواین خواهد بود. حدس او نیز درست بود زیرا مارک تواین سال بعدش دار فانی را وداع مـی‌کند و به همسر و انش درون دنیـای آخرت مـی‌پیوندد

سالها بعد هلن کلر بـه آن محل مـیرود. بـه او گفته مـیشود کـه آن خانـه درون آتش سوخته و جز تلی از خاکستر آثاری آن آن منزل بزرگ و زیبای مارک تواین دیگر نیست. فقط یک دودکش آجری دود گرفته سر جایش است. هلن بسیـار مغموم مـیگردد و از انی‌ مـیخواهد با هم درون محوطه حیـاط منزل قدمـی‌ بزنند. آنجا همراه هلن بـه او مـیفهماند کـه یک بوته یـاس از زیر خاکستر‌ها سر بیرون آورده و گل داده. هلن با خوشحالی آن گل را درون دست مـی‌گیرد و مـیبوید. هلن مـیگفت آن بوته یـاس بـه من مـیگفت عزادار نباش. زندگی‌ همچنان پیش مـیرود. امـید را از دست نده. آنگاه از دوستش مـیخواهد بـه او کمک کند گل یـاس را بـه خانـه خود ببرد. او درون یک گوشـه آفتابگیر حیـاط آنرا مـیکارد. هلن با آن گل یـاس مأنوس شد و به یـاد مارک تواین، نویسنده محبوبش آنرا مـیبویید

_____________________________________

هلن کلر

و مارتا گراهام

خیـابان پنجم، شماره ۶۶، نیویورک، دسامبر ۱۹۵۲

Helen Keller and … Martha Graham

قبل از آموختن هر کلمـه‌ای بـه هلن کلر، انی‌ سولیوان عادت داشت بگوید “و” مانند و پنجره را باز کن، و در را ببند. هرچه مـیگفت با آن کلمـه شروع مـیشد. اولین کلمـه‌ای کـه هلن کلر آموخت آب بود. یک روز انی‌ دست هلن را زیر تلمبه چاه گرفت و آب سرد را بـه روی یک دستش ریخت درون حالیکه درون دست دیگرش حروف آب را هجی مـیکرد. او دوباره همان کار را کرد و کمـی‌ تند تر آنرا کف دست هلن مـی‌نوشت و چندین با آنرا تکرار نمود کـه هلن بسیـار بـه هیجان آمده بود از اینکه این ارتباط جدید را درون زندگی‌ ساکت و تاریکش درون یـافته. او از انی‌ بسیـار ممنون بود

هلن بـه یـاد مـیاورد: تمام حواسم متوجه حرکات انگشت انی‌ بر کف دستم بود درون حالیکه جریـان خنک و مطبوع آب کف دست دیگرم مرا بـه ارتباط آن حروف با آب وا داشت و پس از آن کم کم با آشنائی با کلمات حاوی آن حروف بـه معنی آنان پی‌ بردم. چه احساس وصف ناپذیری بـه من دست داد. تازه دانستم هرچیزی اسمـی دارد. عجب چه غافل بودم من. و هر اسمـی را مـیتوان نوشت. من از زندان جسم تاریکم بیرون مـیامدم و از آن آزادی بسیـار بـه وجد آمده بودم. آنروز وقتی‌ بـه داخل خانـه آمدیم من با اشتیـاق زیـاده از حدی دست بـه اطراف مـی‌بردم و اشیأ مختلف را مـی‌گرفتم و از انی‌ مـیخواستم برایم کف دستانم نام آن شیی‌ٔ را هجی کند

اکنون درون سنّ هفتاد و دو سالگی، هلن کلر هنوز آرزو مـیکرد مانند زنان دیگر مـیبود.‌ای کاش مـی‌توانست ببیند و بشنود. او کـه به درجات والای علمـی‌ و ادبی‌ رسیده و گاه نامـه ا‌ش را نوشته و کتاب‌های دیگر، هنوز ترجیح مـیداد یک زن معمولی باشد و از دیدن دنیـای اطرافش لذت ببرد. دلش مـیخواست نده خوبی شود. مـیگفت حاضرم تمامـی آن شـهرت و افتخاراتی کـه نصیبم شده را با یک زیبا عوض کنم

سمبلل آزادی هأییست کـه هلن با آنـها نا آشناست. ” روز هایی هستند کـه غمگین مـیشوم و در خود فرو مـیروم. روز هایی هستند کـه مـیدانم مردم درون جشن و سرور و پایکوبی هستند و ان زیبا دست درون دست مردان خوش قامت با آهنگ زیبا و با نشاطی مـیند و من از آن لحظات خوش محروم هستم ولی‌ زود خود را از آن حالات افسرده بیرون مـیاورم و با خواندن یک بخش از کتابی خود را مشغول مـی‌سازم” هلن اضافه مـی‌کند: “راه ترقی‌ به منظور هری‌ متفاوت است. هیچ شاهراهی بـه قله ترقی‌ وجود ندارد. شما مـیبایستی راه خود را بیـابی‌ همانطور کـه من راه خود را زیگ زاگ وار مـییـابم. هر تلاشی درون نوع خود یک پیروزیست”. ” من نباید وقتم را بـه روی افسوس‌های بی‌ سرانجام و بی‌ تأثیر درون وضعیت حالم تلف سازم. من کار‌های مـهمتری دارم کـه هنوز تمامشان نکرده ام غیر از آن، دوستان قدیمـی‌ من نمـیگذارند به منظور یک لحظه احساس تنـهایی و افسردگی نمایم”. هلن اینطور خود را از غم کاستی بیرون مـیاورد. هلن از افسوس بـه حال خود متنفر بود و همواره از اینکه زنده از آن مرض مـهلک جان سالم بدر شکرگذار مـیبود

یک نفر از آن دوستانی کـه حلقه دوستان هلن را تشکیل مـیداد درون جوانی‌ نده حرفه‌ای مـی‌بود و برایش تعریف‌ها کرده بود. او روزی بـه هلن کلر پیشنـهاد مـی‌کند بـه اتفاق بـه دیدار دوستش مارتا گراهام بروند. مارتا گراهام از مربیـان و بانیـان مدرن درون تئاتر‌های برادوی مـیبود و بسوی آینده‌ای درخشان گام بر مـیداشت. گراهام بـه محض دیدار هلن کلر دانست کـه آن زن درون زندگی‌ او راه یـافته و در قلبش جای دارد. بـه قول خودش: هلن کلر را پر از شوق زندگی‌ یـافتم. از آن بعد به بعد و هر چند گاهی‌ هلن بـه استودیوی مارتا گراهام مـیرفت. مارتا درون تعجب و با ستایش مـیگفت کـه هلن نـه مـیشنود و نـه‌ مـی‌بیند ولی‌ ضربه‌ها و ارتعاشات روی صحنـه را با تمام وجود احساس مـیکند و لذت مـی‌برد

هلن از حس گویـایی بی‌ بهره نبود ولی‌ چون نمـیتوانست بشنود نمـی‌دانست کلمات چگونـه تلفظ مـیشوند. با همـه این احوال و با کمک بی‌ دریغ معلمش انی‌ سولیوان که تا حدی تلفظ حروف را آموخته بود. آنـهائی کـه با هلن اوقات زیـاد صرف کرده بودند مـیتوانستند حدس بزنند چه مـیگوید ولی‌ شخص تازه نمـی‌توانست آنـها را تشخیص دهد. اینطور بود کـه پس از دیدار‌های مکرر هلن از استدیوی مارتا گراهام و معاشرت‌های  مارتا با آن زن مشـهور توانسته بود الفاظی را کـه بر زبان هلن مـیامد تشخیص دهد. از جمله روزی هلن درون استدیوی او حضور مـیداشت کـه ناگهان از مارتا پرسید چهی‌ پرید؟ مارتا متوجه شد کـه نده مبتدی کـه پسرکی جوان مـیبود بـه نام مرس کانینگهام، مشغول تمرین است. وی دست هلن را گرفت و به سوی نده برد و از او خواست کـه بگذارد هلن کلر بدنش را لمس کند چون آن تنـها راهیست کـه مـیتواند ش را احساس کند. مارتا دست‌های هلن را بـه دو طرف کمر مرس قرار مـی‌دهد و از مرس مـیخواهد کـه بپرد. او نیز خواسته مربیش را اجرا مـی‌کند و هلن کلر با دستهایش او را همراهی مـی‌کند. دستهایش بالا رفتند و زود پایین آمدند همانطور کـه مرس عمل نمود. آنجا بود کـه هلن دانست آن پرش چگونـه صورت گرفت. مارتا از او مـیخواهد کـه به پرش ادامـه دهد و هربار هلن با انگشتانش متوجه بالا پایین پ‌های آن شاگرد مـیشد. بعد‌ها مرس کانینگهام کـه نده معروفی شد بـه یـاد مـیاورد: هیچوقت آن دست‌های نرم و جستجوگر هلن کلر را بـه روی بدنم فراموش نمـیکنم… مانند بال پرنده نرم بودند

بلی آنطور بود کـه هلن کلر با آشنا شد. مارتا و هلن درون یک فیلم مستند درون ۱۹۵۳ شرکت د بـه نام تسخیر ناپذیران، کـه بخش عمده‌ای از آن درون استودیوی مارتا گرفته شده بود و ندگانش کـه با مربیشان بـه دور هلن کلر حلقه وار مـی‌یدند و صحنـه را با و پایکوبی خود بـه لرزه دراوردند طوری کـه لذت وافر هلن را کـه از صورت با هیجانش پیدا بود دوربین گرفته و همانطور کـه حلقه ندگان بـه مرکز دایره، جائی کـه هلن ایستاده، مـیرسند، روی صورت راضی‌ و حظّ هلن زوم مـی‌کند. مارتا و هلن هریکدر مورد انتقال احساس بـه هلن کلر سخن مـیگویند و آن فیلم درون تلویزیون‌های آمریکا و اروپا از پر بیننده‌ترین فیلم‌های مستند گردید

https://www.youtube.com/watch?v=ZqJL5uSZznU

حدود نیم قرن بعد از آن روزهای خوب، کـه بیست سال از مرگ کلر مـی‌گذرد اکنون مارتا گراهام ۹۶ سال سنّ دارد و دارد خاطراتش را به منظور ‌ دیکته مـی‌کند. او بعد از یک عمر ندگی و تعلیم آن بـه نسل‌های جوان تر از پای افتاده بـه رماتیست و درد مفاصل دچار گردیده بود و نوشتن برایش غیر ممکن شده بود. مارتا از هلن کلر درون کتابش بـه تفصیل یـاد مـی‌کند و از وی بـه عنوان بهترین دوستش نام مـیبرد کـه به والا‌ترین مرحله مقام انسانی دست یـافته

____________________________________

مارتا گراهام

  مادونارا مـیخکوب مـی‌کند

خیـابان ۶۳ شرقی‌ شماره ۳۱۶، نیویرک، پاییز ۱۹۷۷

Martha Graham Silences Madona

سال ۱۹۷۷، مارتا گراهام دیگر به منظور خودش شـهرت و مکانی بالا درون دنیـای تثبیت نموده بود. او به منظور هشت رئیس جمـهور درون کاخ سفید یده بود. او با ابداعات نو و گاهی‌ غیر معمول خود مدرن را بـه مرحله‌ای جدید آورد. مارتا حتی مـیان دو ابر قدرت، درون جنگ سرد علت و مـهره شطرنج شده بود. نمایش ی بی‌ پروا و عریـان او بـه نام فدرا، تحسین بسیـاری را بر انگیخته و درون عین حال حمله بسیـاری دیگر را درون آمریکا و در شوروی باعث شده بود و موضوع داغ روز بود بـه خصوص هنگامـی کـه آنرا درون مسکو بـه نمایش گذارد. هرچه بود شعار مارتا این بود کـه مردان حتما از از ته دلشان و زنان از ته …‌ شان بند. روس‌های کمونیست مارتا گراهام را عامل و معرف فساد مـیان نسل جوان خواندند درون آمریکا نیزدر مجلس نمایندگان محکوم گردید و موعظه گران افراطی مسیحی‌ بـه او تاختند. مارتا گراهام بهانـه خوبی بود به منظور هر دو قطب قدرت کـه او را مردود اعلام دارند و لااقل درون این یک مورد با یکدیگر هم عقیده باشند

یکی‌ از دستیـاران مارتا بعد‌ها تعریف مـیکرد کـه مارتا بـه شاگردانش مـیگت کـه با عشق و ی بند .. یک عشقبازی همانقدر تعیین کننده هست که یک قتل. درون سنّ هشتاد و چهار سالگی مارتا گراهام همچنان بـه تربیت ندگان جوان مشغول مـیبود و دسیپلین دقیق او همراه فریـاد‌هایش حتی سر افتادن یک کلاه تن شاگردانش را بـه لرزه مـیاورد. او کاری کرده بود کـه شاگردانش چه با حضور و چه بدون حضورش سعی‌ تمام بکار برند و بهترین بازده را از خود بـه نمایش گذارند. حتی درون غیـابش شاگردانش او را درون استودیو مـی‌‌انگاشتند. پنداری روح مارتا آنجا حضور مـیداشت. ترس از مارتا گراهام چیز تازه‌ای نبود. مـی‌گفتند یک شب از فرط عصبانیت درون یک رستوران رومـیزی را قبل از خروجش با خود کشیده هرچه روی مـیز بود را بـه زمـین ریخته و شکسته

آنروز یک نوزده ساله از مـیشیگان بـه سمت نیویورک پرواز داشت. او اولین پرواز زندگیش را تجربه مـیکرد و فقط سی‌ و پنج دلار درون کیفش داشت. یک ساک ورزشی پر از شلوارک تنگ و بالا پوش رقص را نیز با خود یدک مـی‌کشید. متولد بی سیتی، مـیشیگان، نام آن جوان مادونا لوئیز چیکونـه مـیبود کـه فقط و فقط به منظور یک هدف بـه نیو یورک آمده بود… کـه یک نده تراز اول شود. او صدای خوشی نیز داشت و مایل بود و آواز را پیگیری نماید و مطمن بود کـه روزی یک هنرمند موفق بـه روی صحنـه خواهد شد. وقتی‌ بـه راننده تاکسی مـیگوید او را بـه مرکز همـه چیز ببرد راننده او را درون مـیدان تایم پیـاده مـیکند

مادونا درون آزمایش ورودی به منظور یک کمپانی رد شد. بـه او گفتند با اینکه علاقه ا‌ش را تحسین مـیکنند ولی‌ او از تکنیک‌های نا آگاه است. آنان بـه مادونا توصیـه د کـه در کلاس مارتا گراهام نام نویسی نماید. بیست و چهار ساعت بعد او درون کلاس مقدماتی مارتا گراهام نام نویسی کرده بود و برای امرار معاش و پرداخت شـهریـه درون یک رستوران شروع بـه کار کرد. “کلی‌ عرق ریختم درون آن استودیو” مادونا بـه یـاد مـیاورد. مادونا فقط مـیخواست کـه یک هنرمند معروف شود و هرچه توان داشت درون آموختن درون استودیوی مارتا گراهام دریغ نمـیکرد. بـه اصطلاح او پیـه تمامـی آن فریـاد‌ها و کار‌های سخت را بـه تن مالیده بود. “آنجا جای افراد تنبل نبود. مربی‌ ها، طبق دستور مارتا  حسابی‌ پوستت را مـیکندند اگر اشتباه مـیکردی” مادونا بـه خاطر مـیاورد “گاهی‌ زیر آنـهمـه تمرین کـه مشقت آن دو برابر مـیشد وقتی‌ کـه نمـی‌دانستی آیـا بـه نتیجه مطلوب خواهد رسید یـا نـه‌، یکمرتبه بـه سرم مـیزد کـه به یک صومعه پناهنده شوم و بقیـه عمر را درون خدمت کلیسا بـه سر کنم. مادونا. اسمش هم با مسما بود نـه‌؟ ولی‌ نـه‌. گفتم که تا اینجاشو اومدم، باقیشم مـیرم. آخرش هم تقریبا همونجوری شد کـه مـیخواستم… گله‌ای ندارم” مادونا اضافه مـی‌کند

موضوع مارتا گراهام همـیشـه درون مجالس موضوعی بود کـه مـیشد ساعتها از آن حرف زد وی‌ نیز از شنیدن آن خسته نمـی‌شد. همـیشـه یک خبر تازه، یک کار و نمایش تازه یـا یک بلبشوی سیـاسی تازه درون مـیان بود. “این بود کـه من مـیخواستم این ابر زن، این مادر کبیر را بشناسم ولی‌ او بقدری سرش شلوغ بود کـه به ما شاگردان نمـی‌رسید، شاید هم از اینکه دیگه بـه بحران بعد مـیان زندگی‌ رسیده از ظاهر شدن درون مجامع خودداری مـی‌کند و از خود خجول بود، شاید هم سرگرم نوشتن کار تازه‌ای مـیبود. هرچه بود او شخص نایـابی بود کـه من دلم مـیخواست یک روز سر راه منزلش کمـین کنم و او را درون خیـابان ببینم و برم تو شکمش .” از آنجا کـه مادونا تصمـیم بـه ملاقات مارتا گراهام مـی‌گیرد و مثل همـیشـه درون تصمـیمش پافشاری مـیکند. بعضی‌ وقت‌ها درون کریدور‌ها بالا پایین مـیرفت و فکر یک بهانـه بود کـه سر زده داخل دفتر شود بلکه شانس بیـاورد و خانم گراهام معروف را از نزدیک ملاقات نماید. با نام نویسی درون کلاس‌های بیشتر و تمرین‌های بیشتر منتظر روزی بود کـه رئیس کّل را زیـارت کند که تا اینکه بالاخره آنروز رسید

بلی آنروز رسید و خیلی‌ هم تصادفی‌ رسید. مادونا خوب بـه خاطر مـیاورد: ” آنروز من سر کلاس ساعت ۱۱ بودم. قهوه زیـادی نوشیده بودم کـه بر تحرکاتم بیفزاید. وسط جلسه متوجه شدم دیگر نمـی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. مثانـه‌ام بـه قدری پر بود کـه هر تکانی مـی‌توانست بـه عواقب خجالت آوری منجر شود. بر خلاف قوانین کلاس از درب پشت از صحنـه خارج شدم و به سمت توالت شتاب زدم. ” مادونا ادامـه مـی‌دهد “ناگهان با او روبرو شدم. درست جلوی من سبز شده بود، باشـه درست جلویم نبود ولی‌ سر راهم بود و داشت توی چشم‌هایم ذلّ مـیزد .” مادونا دستپاچه مـیشود ولی‌ مانند همـیشـه زود بر خود مسلط مـیشود. مـیگفت آن چشم‌های قهوه‌ای درشتش مانند دو که تا تیله براق داشت او را ورانداز مـیکرد. تعجب از صورتش پیدا بود. چنین گستاخی ای از هیچ شاگردی سر نزده بود. هیچ شاگردی آن مکان مقدس را قبل از اینکه وقتش تمام شود ترک نکرده بود ولو به منظور چند دقیقه. او یک کلمـه هم حرف نزد. فقط من را نگاه مـیکرد. موهایش را محکم بـه عقب کشیده و بسته بود کـه جأ مـی‌گذاشت به منظور نمایش یک صورت تمام با آرایشی کـه او را مانند یک عروسک پرسلین ساخته بود. منتظر بودم چیزی بگوید” مادونای مشـهور لبخندی مـیزند و ادامـه مـی‌دهد “او هیچ نگفت فقط دامن بلنش را با دست گرفت و داخل دفتر شد و قبل از آنکه بتوانم چیزی درون مخیله‌ام پیدا کنم کـه به او بگویم، درب را سرش بست. فشار مثانـه یک مرتبه برگشت و مرا بـه سوی توالت دوان ساخت

ده سال بعد کـه مادونا خواننده شـهیری شده بود و کنسرت‌های بزرگش درون سرتا سر جهان مـیلیون‌ها جوان را بـه خود جلب مـینمود روزی دفتر مدیریت برنامـه‌هایش تلفنی دریـافت د کـه یکی‌ از آکادمـی مارتا گراهام مـیگفت  استودیو درون حال ورشکستگی مـی‌باشد. بـه مدونا خبر دادند. گفت بگوئید که تا فردا صبر کنند. فردای آنروز آکادمـی مارتا گراهام یک چک صد و پنجاه هزار دلاری از مادونا دریـافت مـی‌کند. آن موقع مارتا ۹۴ سال داشت کـه اشک از چشمان تیله‌ای قهوه ایش فرو ریخت و از فرستاده مادونا تشکر کرد. مارتا گراهام مادونا را نیز مانند هلن کلر و خودش از زنان تسخیر ناپذیر توصیف کرده بود

__________________________________________

مادونا

مایکل جکسون را بـه تهوع مـی‌‌اندازد

رستوران آیوی، بورلی هیلز، لوس انجلس، ۱۵ مارس۱۹۹۱

Madona Induces Queasiness in Michael jackson

نگران کـه چهی‌ شایسته همراهی وی درون برگزاری برنامـه ا‌ش درون جایزه آکادمـی مـیبود، مادونا ناگهان بـه فکر مایکل جکسون افتاد. “خدای من چه ایده خوبی، چهی‌ بهتر از مایکل جکسون؟ اینطور فکر نمـیکنی‌؟” مادونا از مدیرش، فردی د من، با اشتیـاق فراوان مـیپرسد. د من آن ایده را مـی‌پسندد و مـیگوید کـه به مدیر مایکل جکسون تلفن خواهد زّد. بـه او خبر مـی‌رسد کـه مایکل جکسون دعوت مادنا را با کمال مـیل قبول مـی‌کند. مادونا از خوشحالی درون پوست خود نمـی‌گنجد. دو ستاره اول موزیک پاپ درون دنیـا روی صحنـه ارائه جوایز آکادمـی. د من پیشنـهاد مـی‌دهد کـه آندو درون رستوران آیوی یک ملاقات مقدماتی داشته باشند. مادونا و جکسون ده روز قبل از انجام مراسم جایزه آکادمـی یکدیگر را درون محل نامبرده به منظور نـهار ملاقات مـیکنند

در گذشته جکسون همواره مادونا را شخصیتی‌ گنگ و نا مفهوم مـیافت. او هیچوقت نتوانست بفهمد درون سر مادونا چه‌ها مـی‌گذرد. با اینکه بازرگانی متبحر شده بود و به آینده نگری و بازاریـابی علاقه مند شده بود، بود ولی‌ باز درون آن ملاقات نـهار نمـیدانست کـه آیـا این هنر مادوناست یـا هنرش درون عرضه ساختن خود کـه او را اینقدر موفق ساخته. “او تمام وقت صورتش توی صورت من بود” به دوستی‌ مـیگفت “مادونا نـه‌ بلده نـه‌ صدای خوش داره این پر رویی اوست کـه او را مشـهور ساخته. او توی صورتت مـیرود و چاره نداری بـه جز آنکه او را قبول کنی‌. مادونا یک خود فروش فوق‌العاده است. ” مایکل جکسون با خنده مـیگفت

آنروز مادونا یک کت چرمـی مشکی‌ با شلوارک تنگ هم جنس، بـه سر قرار مـیرود. گردن بندی کـه یک عیسی بـه صلیب کشیده را تلقی‌ مـیکرد هنگام دولا شدن و جلو آوردن صورتش وسط مـیز تاب مـیخورد. جکسون یک شلوار جین مشکی‌ با تی‌ شرت قرمز رنگ و کاپشنی جور بـه تن داشت کـه با آن کلاه شاپوی مخملی مشکی‌ و عینک دودی همان کاراکتر خونسرد مایکل را درون ویدیو‌هایش تداعی مـیکرد. “من عینک آفتابی‌ام را بـه چشم داشتم و اولین کاری کـه مادونا کرد مـیدانی‌ چی‌ بود؟ خم شد که تا وسط مـیز و دست‌هایش را بـه صورتم آورد و عینکم را برداشت” جکسون با تعجب یـاد مـی‌کند ” او آنـها را بـه گوشـه اتاق پرت کرد و شکست. من شوکه شده بودم. “الان من مال توام و وقتی‌ با یک مرد قرار مـی‌گذارم مـیخواهم بتوانم توی چشم‌هایش نگاه کنم” جکسون از قول مادونا مـی‌گوید و اضافه مـی‌کند کـه زیـاد از آن حرکت مادونا محظوظ نشده بود

در حین صرف نـهار مادونا احساس مـی‌کند کـه مایکل زیر چشمـی دیدی بـه ‌هایش انداخت. پوزخندی زد و دست برد دست مایکل را گرفت و به آهستگی بـه روی ا‌ش گذارد. مایکل زود دستش را مـی‌کشد. ولی‌ آن به منظور دست برداری مادونا از شوخی‌ آلوده ا‌ش کافی‌ نبود. او یک تکه از نان را از قصد بین ‌هایش مـیندازد و آنرا با انگشتش بیرون کشیده بـه دهان مـیگذارد. “حالم بهم خورد” مایکل بـه خاطر مـیاورد. ” مادونا اندامـی کشیده و ورزیده دارد. ماهیچه هایی درون دستانش داشت کـه از ماهیچه های دستان من بزرگتر بودند. ترسیدم بـه آنـها اشاره کنم نکند او هم از من بخواهد مال خودم را نشان بدهم” و متعاقب آن‌ قاه قاه مـی‌خندد

__________________________________________

مایکل جکسون

نانسی ریگان را مـیفریبد

کاخ سفید، واشنگتن ۱۴ مـه‌ ۱۹۸۴

Michael Jackson Intrigues Nancy Reagan

حدود یک ماه و نیم پیش وکیل مایکل جکسون، جان برنکا، بـه وی مـیگوید کـه از کاخ سفید تلفن کرده اند و مـی‌‌پرسند اگر وی مایل باشد آهنگ معروفش “بیت ایت” بـه معنی  بزنش بره را بـه یک تبلیغ ضدّ الکل و مواد مخدر اهدا نماید. جکسون دو دل بود از جان پرسید چه فکر مـی‌کند؟ او گفت کـه خوب اگر دلت مـیخواهد مـیتوانی‌ آن را بـه کاخ سفید به منظور این تبلیغ اهدا نمائی ولی‌ یک پوانی نیز حتما بگیری. مایکل مـیپرسد مثلا چه پوانی؟ جان مـی‌گوید از پرزیدنت مـیخواهیم کـه به مایکل جکسون مدال افتخار عطا نماید درون ازای آن هدیـه. همـینطور هم شد و در مدت چند روز آنـها موافقت کاخ سفید را دریـافت د

پرزیدنت قبول کرده اند همانطوری کـه مایکل خواسته بود با او ملاقات نماید کـه به مایکل جکسون مدال انسانیت عطا نمایند و بانوی اول نیز حضور خواهند داشت. خبر اعلان شد و در روز موعد طرفداران مایکل بـه سمت کاخ سفید هجوم آوردند و پشت نرده‌های زمـین چمن جنوبی جمع شدند و به لشگری از خبرنگاران کـه از شب قبل به منظور جای بهتر آنجا اطراق کرده بودند پیوستند. داخل محوطه نیز صد‌ها کارکنان کاخ سفید ایستاده بودند کـه اغلبشان یک دوربین درون مشتهایشان مـیفشردند. رئیس جمـهور درون یک کت و شلوار آبی‌ ناوی ظاهر مـیشود. همسرش نانسی ریگان نیز درون یک ادلفی سفید رنگ با دگمـه‌های طلایی کنار وی دیده مـیشود. جکسون درون یک یونیفرم گشاد تر از اندازه ا‌ش دیده مـیشود کـه اپل‌های طلایی بـه روی شانـه‌‌هایش دوخته شده و با سنگ‌های تزئینی آراسته شده بود، یک روبان پهن طلایی بـه ا‌ش و یک دستکش سفید بـه دستش با عینک آفتابی بزرگی بـه روی بینیش کنار رونالد ریگان ایستاده

خوب، (ول) این کلمـه‌ای بود کـه ریگان اغلب جملاتش را با آن شروع مـیکرد. “آیـا این‌یک مـهیج نیست؟” پرزیدنت با تک خند مـیگوید. مـهیج نام یکی‌ از کار‌های مایکل جکسون نیز بود. تریبیون رئیس جمـهور اضافه مـی‌کند ” من خوشوقتم کـه شما همـه را اینجا مـیبینم. فقط فکرش را ید اگر همـه شما‌ها به منظور دیدن من آمده بودید ! ” (خنده جمعیت) نـه‌ نـه‌ مـیدانم، به منظور دیدن من نیـامده اید شما به منظور دیدن مایکل جکسون آمده اید. (خنده جمعیت بلندتر شنیده مـیشود) بله مایکل یکی‌ از با استعداد‌ترین و مشـهور‌ترین خواننده و نده پاپ درون جهان است. مایکل، بـه کاخ سفید خوش آمدی

پس از کمـی‌ صحبت درون باره مایکل و نام بردن چند آهنگ معروفش از جمله، برداشته از دیوار، و من مـیخواهم برگردی، پرزیدنت ریگان بـه اصل مطلب مـیپردازد. “در این مرحله از زندگی‌ سرشارش، و رسیدن بـه جایگاهی‌ درون هنر کـه آرزوی بسیـاری از هنرمندان است، مایکل جکسون، آماده هست که بـه جنگ الکل و مواد مخدر رود و الگویی شود به منظور جوانان مـیهنمان. امـیدوارم کـه همـه افرادی کـه مشکل اعتیـاد گریبان گیرشان شده او را سر مشق قرار داده آن عادات نا پسند را ترک کنند. بـه قول خودش “بزنش بره” رئیس جمـهور ریگان ادامـه مـی‌دهد “نانسی کـه همـیشـه با جوانان کار کرده و با مشگلات آنـها آشناست بـه خصوص درون مورد مشگلات الکل و مواد مخدر فعالیت‌های متداوم داشته از این هدیـه مایکل جکسون خوشحال است. مایکل تو بـه مـیلیون‌ها جوان آمریکائی امـید آینده بهتر دادی آمریکا از تو ممنون است” و دست زدن‌ها و فریـاد‌های شادی از دو طرف نرده مـیان کاخ سفید و خیـابان شنیده مـیشود

در این وقت مایکل جکسون بـه روی پودیوم مـیرود و پرزیدنت ریگان مدال انسانیت را بـه گردن مایکل مـیندازد. جکسون  با صدای نازک همـیشگیش شروع بـه سخن مـی‌کند. “من خیلی‌ خیلی‌ سعادت دارم کـه در پیش شما هستم، خیلی‌ از شما متشکرم آقای رئیس جمـهور” بعد ریز خندی مـیزند و اضافه مـی‌کند، “و خانم ریگان” آنگاه زوج اول آمریکا مایکل جکسون را بـه داخل کاخ راهنما مـیگردند و او و همراهانش را بـه رهنمای تور مـیسپارند کـه از داخل کاخ سفید دیدن کنند. جکسون بـه تابلوی یک رئیس جمـهور هم نام خودش علاقه نشان مـی‌دهد و در مقابل تابلوی هفتمـین رئیس جمـهور آمریکا، اندرو جکسون، مـی‌ایستد. هردو یک یونیفورم بـه تن دارند البته منـهای پولک‌ها و زرق و برق هایش. از قرار طراح زیرک لباسش این را درون مّد نظر گرفته بود و اونیفرم پرزیدنت جکسون را برایش دوخته بود. بیخود نیست کـه یک خیـاط خیـاط معمولی مـیشود و یک خیـاط البسه مایکل جکسون را مـیدوزد. آنـها از یک شم بـه خصوصی برخوردارند

پس از آن تور مایکل قرار بود با پرزیدنت و بانوی اول و چند که تا از بچه‌های کارکنان نـهار صرف کند. او بـه سالنی راهنمایی مـیشود و مدیرش، فرانک دیلئو، نیز سر آنان را دنبال مـی‌کند. درون داخل سالن مایکل ناگهان خود را با هفتاد نفر رو بـه رو مـی‌بیند. از بچه‌ها هم خبری نبود. همانجا بـه روی پاشنـه ا‌ش مـی‌چرخد و به سوی درون باز مـیگردد و به سرعت از سالن خارج مـیشود. مدیرش بدنبال او با تعجب روان مـیشود و بانگ بر مـیاورد ” مایکل، کجا مـیروی؟” مایکل بـه داخل یک دست شویی مـیرود و درب را پشت خود قفل مـی‌کند. فرانک بـه در مـیکوبد ” مایکل، مایکل، چکار مـیکنی‌؟ زود کارتو تموم کن برگرد سر جلسه” مایکل درون مـیگوید من بـه آنجا نمـی‌روم. این مطابق برنامـه نبود. من مـیخواستم با بچه‌ها باشم و با آنـها نـهار بخورم” درون این هنگام رئیس تشریفات نیز مـی‌رسد و به مدیر مایکل مـیگوید، خانم ریگان هم هستند و خیلی‌ دلواپس برگزاری این جلسه هستند مـیگویند ابرویشان درون خطر است. بانوی اول فقط مایکل را مـیخواهند

فرانک آنـها را به منظور مایکل درب توالت باز گو مـی‌کند. سپس با صدای بلند اضافه مـی‌کند ” بسیـار خوب مایکل، ما چند بچه را نیز خواهیم آورد” مایکل جواب مـی‌دهد “بایستی آن آقایـان بزرگ سال از آنجا بروند” باشـه باشـه مایکل، فقط از اون تو بیـا بیرون. مـیگوییم آنـها هم بروند” مایکل مـی‌گوید که تا این کار انجام نشود از داخل توالت بیرون نخواهد آمد” چند دقیقه بعد یکی‌ از کارکنان دوان دوان مـی‌اید و مـی‌گوید کـه رفتند. همـه بزرگسالان رفتند. مدیرش داد مـیزند “بیـا مایکل.. همون طوری شد کـه مـیخواستی” و مایکل جکسون از توالت خارج مـیشود و به اتاق دیگری راهنمایی مـیشود کـه چند نفر از فرزندان کارکنان آنجا نشسته بودند. او هنگامـی کـه مشغول امضا پشت سی‌ دی ا‌ش، ثریلر، به منظور برای وزیر ترابری مـیبود، خانم و آقای ریگان سر رسیدند آنگاه نانسی ریگان همـه را بـه اتاق روزولت مـیبرد کـه به دیگر کارکنان و فرزندان آنـها پیوستند کـه با خوشحالی دور مایکل حلقه زدند

در این هنگام نانسی ریگان بـه یکی‌ از همراهان جکسون آهسته مـیگوید “آیـا این حقیقت دارد کـه مایکل جکسون مـیخواهد با عمل‌های متمادی جراحی بـه روی صورتش خود را بـه شکل دیـانا راس درآورد؟ چرا؟ او الان بـه نظر من خیلی‌ زیبا تر از دیـاناست. اینطور فکر نمـیکنید؟” و آن شخص طبق توصیـه مدیر مایکل جکسون از ابراز عقیده درون مورد مایکل خودداری مـینماید و با لبخند قضیـه را هم مـیاورد. نانسی ریگان ادامـه مـی‌دهد “‌ای کاش آن عینک‌ها را از چشم بردارد. بـه من بگو؛ آیـا او بروی چشم‌هایش هم جراحی داشته؟ ” او باز هم با سکوت و لبخند دستیـار جکسون رو بـه رو مـیشود. و هنگامـی کـه مایکل با رئیس جمـهور مشغول گپ بود باز جلوی خود را نتوانست بگیرد “مـیدانم روی بینی‌ ا‌ش لااقل یک عمل را داشته ولی‌ چانـه ا‌ش چطور؟ آیـا همـیشـه این چانـه و فک را داشته یـا آنـها را هم دستکاری کرده؟”  همچنان سکوت مخاطب. “راستی‌ گونـه‌هایش چطور؟ آنـها پلاستیک هستند یـا مال خودش؟ من کـه نتوانستم درک کنم یک شخصیت جهانی‌ مانند او کـه برای صدا و ‌هایش معروف هست چرا اینقدر اصرار دارد قیـافه خود را شبیـه یک زن سازد؟ و با صدای زنانـه سخن بگوید.” آنگاه سقف را نگاه مـی‌کند و سرش را بـه حال تأسف تکان مـی‌دهد. اینجا بود کـه آن شخص همراه جکسون با خود مـیندیشد کـه شاید بی‌ ادبی‌ باشد اگر به منظور بار سوم هیچ نگوید و فقط بـه این جمله کوتاه اکتفا مـی‌کند “شما نصف جریـان را نمـی‌دانید” و لبخندی مرموزانـه مـیزند. ولی‌ آن نانسی را از دست گرفتن صورت مایکل باز نمـیدارد “خوب او استعداد کـه داره، و این تنـها چیزیست کـه شما بـه آن احتیـاج دارید” نانسی گذاشت کف دستش

_____________________________________________

نانسی ریگان

اندی وارهال را مأیوس مـی‌کند

کاخ سفید، واشینگتن  پانزدهم اکتبر۱۹۸۱

Nancy Reagan Disappoints Andy Warhol

اخطار بـه  خوانندگان محترم، این مقاله دارای جملات دور از ادب مـیباشد. پیشاپیش از بردن آن کلمات عذر مـیخواهم. به منظور کودکان و نوجوانان توصیـه نمـیشود

ا” چیز مسخره درون مـیان مردم فیلم درون این هست که قبل از اینکه از اتاق خارج شوی پشت سرت شروع بـه غیبت مـیکنند” این جمله را اندی وارهال صاحب امتیـاز مجله “مصاحبه” در یک نشست درون کاخ سفید  سر فنجانی چای بـه نانسی ریگان ادعا مـیداشت. درون این موقع نانسی ریگان کمـی‌ برآشفت و در حالیکه چشمان بزرگش باز تر شده بود پاسخ مـی‌دهد “من یک شخص فیلم هستم اندی” .  اینطور شد کـه مصاحبه درون یک حالت خشکی شروع شد. اندی وارهال مقاله نویس مشـهور‌ و ویرایشگر نوشته‌هاست و به عنوان یکی‌ از پیشاهنگان هنر گرافیک مدرن شناخته شده. او کـه سال ۱۹۲۸ درون پنسیلوانیـا بـه دنیـا آمده بود عبردار سینما و نقاش تبلیغاتی برجسته ای مـیبود. وارهال درون سنّ نسبتا کم ۵۸ سالگی درون نیو یورک دنیـا را وداع نمود. او بود کـه جمله معروف ۱۵ دقیقه شـهرت را آفرید و فیلم هایی چون زیر خاک مخملی را ساخت. او مدتی‌ مجسمـه سازی را نیز آزمایش کرد و به عنوان یک نقاش و طراح بازرگانی درون آژانس تبلیغاتی خود بسیـاری از تبلیغات تلویزیونی و جرائد را کارگردانی و طراحی‌ نموده  بود

خانم ریگان هیچوقت تحمل انتقاد را نداشت. آن درون طالعش نوشته شده. متولدین برج سرطان بیشتر رفتارشان دل بخواهیست، آنـها ضربه پذیرو بسیـار حساسند و از تحقیر واهمـه دارند. نانسی ریگان درون شرح حالش این را بـه وضوح متذکر شده و نوشته کـه تمامـی آن خصائص را دارا مـیباشد. نانسی درون کتابش نوشته کـه اشخاص برج سرطان یـا خرچنگ، بیرون سفت و استخوانی دارند و درون نرم و حساس. “وقتی‌ ناراحت مـیشوند بـه درون پوسته محکم خود کشیده مـیشوند و آن درست من هستم” آنطور کـه نانسی ریگان از خود مـی‌نویسد

وارهال خودش هم خرچنگ وار وارد زندگی‌ ریگان‌ها شده بود. دو ماه قبل از رأی گیری ۱۹۸۰ او با پسر رونالد ریگان، رونالد دوم آشنا شده بود، سپس با او پتی. هردو طرف خوشحال هستند. رونالد جوان از اینکه با معروفترین هنرمند مدرن آمریکا آشنا شده و وارهال نیز از اینکه با خانواده‌ای آشنا مـیشود کـه پدرشان بزودی بـه کاخ سفید نقل مکان خواهد کرد. وارهال رونالد جوان را مـی‌پسندد و از او بـه عنوان یک بچه خوب نام مـیبرد. و یک فرد باهوش. سر نـهاری کـه قرار گذاشته بودند دوریـا همسرش نیز حضور مـیداشت. وارهال مانده بود کـه از چه سخن بگویند. “من و او هردو خجالتی بودیم” بالاخره وارهال کار خودش را کرد و سوالی را کـه هیچ مناسب قرار نـهار نبود بـه زبان آورد و با علم بـه اینکه رونالد ریگان سالخورده‌ترین رئیس جمـهور آمریکا خواهد بود از رونالد جوان پرسید “اگر پدرت درون زمان ریـاست جمـهوری درون کاخ سفید درون گذارد چه فکر مـیکنی‌ پیش بیـاید؟” رونالد پاسخی غیر مستقیم بـه وارهال مـی‌دهد ” مادرم  زن باهوش و کار دانیست” و به سرعت موضوع را عوض کرد. “مـیدانی‌، من که تا بحال پای قورباغه نخوردأه ام، مـیخواهم امروز جرأت بـه خرج دهم و آنرا امتحان کنم. الان توی منیو دیدمش” رونالد ادامـه مـی‌دهد “مادرم خیلی‌ زن خون گرمـیه، او خیلی‌ شیرینـه. درون کنار پدرم حتما هردو از پسش بر مـی‌آیند” ولی‌ وارهال روزنامـه نگار حواسش هنوز سر موضوعیست کـه مـیخواهد سر درون بیـاورد. آنروز او بـه دوریـا یک پست خوب درون مجله مصاحبه مـی‌دهد و دوریرا بعد از یک نگاه سریع بـه شوهرش و گرفتن تائید او، با خوشحالی قبول مـی‌کند

آنگاه طبق معمول با شیطنت ذاتی خودش صحبت را بـه “افراد معمولی” مـیکشاند “مـیدونی، من از مری تایلور مور متنفرم بـه خصوص بعد از اینکه فیلم جدیدشو دیدم. اگه تو خیـابون ببینمش با اردنگی مـی درون کونش” و در آن لحظه، داشت چیزی درون باره نانسی از دهنش مـی‌پرید کـه زود جلوی زبانش را گرفت. مترجم: مری تایلر مور متولد ۱۹۳۶مجری قد بلند زیبا و محبوب برنامـه‌های سریـال کمدی بـه نام خودش درون تلویزیون‌های آمریکا بود کـه از ۱۹۷۰ که تا اواخر قرن ادامـه داشت. اندی وارهال بـه او حسادت مـی‌ورزید.  مری در  ۲۵ ژانویـه ۲۰۱۷ از دنیـا رفت

اندی نیز با انتخاب غذای رونالد موافقت مـی‌کند و آنـها هردو پای قورباغه سفارش مـی‌دهند. یک نشانـه‌ای درون تفاهم دو جانبه. آنروز مـی‌گذرد که تا دو هفته بعد پتی دیویس، بزرگتر رونالد بـه دفتر مجله مصاحبه سر مـیزند و با اندی درون مورد انتخاب پدرش بـه عنوان رئیس جمـهور گپی مـیزند کـه او بتواند از آن درون مقاله ا‌ش استفاده کند. “به نظرم اول خوشگل مـیومد ولی‌ بعد توی ویدئو دیدمش کـه متوجه شدم از آن زیبایی والدینش بهره زیـادی نبرده بود. باباش درون جوانیش خیلی‌ خوش تیپ بود هنوزش هم شخصیتی‌ موقر و بالا بلند دارد. ولی‌ بچه‌هایشان نـه‌ زیـاد. آنـها بینی‌‌های بلند دارند کـه در پدر و مادرشان ندیده‌ام “ا

وارهال هنوز با نانسی ملاقات نکرده بود که تا مارس ۱۹۸۱، کـه اتفاقی او را درون رستوران هنگام صرف نـهار مـی‌کند کـه در کنار همسرش نشسته. ما نـهارمان را تمام کرده بودیم و در شرف ترک رستوران بودیم کـه آنـها را آن‌طرف سالن دیدیم ولی‌ از آنجا کـه افراد مـیزهای اطراف مشغول سلام و علیک و گپ زدن با آنـها بودند از جلو رفتن منصرف شدیم چون خیلی‌ شلوغ مـی‌شد. درون آنـهنگام آنـها ما را صدا زدند. یعنی جری زیپکین نام من را بانگ زد. آنجا بود کـه با خانم ریگان به منظور اولین بار آشنا شدم

مترجم: نانسی ریگان درون سال ۱۹۲۱ درون نیو یورک بـه دنیـا آمد. پدرش آنـها را درون اوائل زندگی‌ ترک کرد و مادرش کـه هنرپیشـه تئاتر بود اغلب اوقات خود را درون سفر مـیبود و در تئاتر‌های مختلف شـهر‌های عمده آمریکا بـه روی صحنـه بازیگری مـینمود. درون ابتدای تولدش نامش را  آن‌ فرانسیس رابینز گذاشته بودند. درون ۱۹۲۹ مادرش با یک جراح مغز معروف ازدواج نمود بـه نام لوید دیویس. آنـها بـه منزل او درون شیکاگو نقل مکان د. لوید یک پدر مـهربان و پشتیبانی راسخ درون زندگی‌ آن‌ فرانسیس کوچک گردید. بعد از فارغ التحصیلی از کالج اسمـیت درون ۱۹۴۳ نانسی بـه هالیوود مـیرود کـه به آرزوی دیرینـه‌ ا‌ش تحقق‌ بپیوند و هنرپیشگی را آغاز نماید. او نام خود را هنگام ورودش بـه هالیوود بـه نانسی تغییر داد و آنجا بود کـه با هنرپیشـه خوش تیپ آن دوران هالیوود، رونالد ریگان کـه تازه از همسرش جدا شده بود آشنا مـیشود. آن دو درون سال ۱۹۵۲ با یکدیگر ازدواج مـیکنند و آن بـه یک پیوند زناشوی موفق تبدیل مـیشود. بـه دو فرزندشان تولد مـی‌دهد و به مادر تمام وقت مبدل مـیگردد و شوهرش وارد سیـاست مـیشود. درون ۱۹۶۷ رونالد ریگان فرماندار کالیفرنیـا مـیشود و نانسی زندگی‌ سیـاسی خود را پا بـه پای شوهرش دنبال مـی‌کند. یکی‌ از کارهای عمده او کمپین مبارزه با الکل و مواد مخدر مـیبود کـه از به منظور آن دست بـه دامن مایکل جکسون نیز شده بود

فکر مصاحبه با نانسی ریگان درون سپتامبر ۱۹۸۱ درون سر وارهال   قوّت گرفت و آنرا سر جلسه با همکارم کلاچلو و دوریـا مطرح ساخت. دوریـا گفت کـه با مادر شوهرش تماس مـی‌گیرد و از او مـیخواهد کـه با مصاحبه موافقت کند و خبرش را مـی‌دهد. دو سه‌ روز بعد او موافقت نانسی ریگان را بـه او و کلاچلو اعلام نمود. مـی‌دانست کـه نانسی هم راضی‌ هست چون بـه دفتر زنگ زده بود و با کلاچلو چند وقت پیش از آن‌ پیـام خرسندی از مصاحبه‌هایش با فرزندانش را داده بود. معلوم بود از عروسش دلخور بود چون فقط خواست با کلاچلو صحبت کند. کلاچلو گفت ترتیبش را مـی‌دهد و یک قرار مصاحبه به منظور او با نانسی درون کاخ سفید جفت و جور کرد. یک ماه بعد از آن هرسه عازم واشنگتن مـیشوند. وارهال با خود مـی‌اندیشد ” خوب حالا سٔوال پیش آمد کـه من با یک پیرزن چی‌ بشینم بگم؟ او به منظور سنّ متوسط خوانندگان مجله سنش بالاست ولی‌ هرچه بادا باد”. درون هواپیما کلاچلو بـه وارهال سفارش مـی‌کند نکند با نانسی ریگان سوالاتی درون رابطه با مطرح سازد و اضافه مـی‌کند” او از این حرفها هیچ خوشش نمـیاد” کـه دیگر کفر وارهال حساس درون مـی‌اید و با تندی بـه کلاچلو مـی‌تازد کـه “باورم نمـیشـه این حرف هارو مـیزنی‌، فکر مـیکنی‌ من مـیرم از او مـی‌پرسم هفته‌ای چند دفعه بـه شوهرش مـیده؟؟” البته اینو موقعی مـیگفت کـه دوریـا بـه دست شوئی رفته بود. آنـها با استقبال یکی‌ از کارکنان تشریفات  کاخ سفید روبه رو مـیشوند و از آنجا کـه کمـی‌ زود رسیده بودند بـه اتاق پذیرش راهنمایی مـیشوند

باب کلاچلو کـه متولد ۱۹۴۷ و بزرگ شده نیو یورک مـی‌باشد ابتدا بـه دانشگاه جرج تاون رفته از دانشکده حقوق بین‌المللی ادموند والش مدرک خود را اخذ مـینماید ولی‌ زود حواسش پرت عالم سینما مـیشود. باب نویسندگی بـه عنوان منتقد فیلم را درون سال ۱۹۶۹ شروع نمود کـه برای هفته نامـه صدای دهکده مـی‌نوشت. او از دانشکده فیلم دانشگاه کلمبیـا فارغ شده بود و در ۱۹۷۰ مقاله‌ای درون مورد فیلم‌های “آشغال” اندی وارهال بـه چاپ رسانید کـه وارهال را خوش آمد. او از باب دعوت مـی‌کند کـه به مجله ا‌ش، مصاحبه، بپیوندد و آندو از آن بعد دو رفیق شفیق و همکار دائم درون “کارخانـه” یـا همان استودیوی وارهال قلم مـیزنند و فیلم نامـه تهیـه مـیکنند

آنـها درون اتاق پذیرش مـی‌نشینند که تا بانوی اول همراه سگ اول وارد اتاق مـیشوند. وارهال منتظر هست که از آنـها دعوت بـه عمل آورد کـه در اتاق مناسب تری بـه نشست و مصاحبه دست زنند ولی‌ چنین چیزی رخ نداد. نانسی ریگان روی یکی‌ از مبل‌های اتاق پذیرش نشست و خدمتکاری برایشان یک سینی لیوان‌های پر از آب با یکی‌ یک بریده لیمو بر کنار لبه آنـها بـه روی مـیز قهوه خوری گذارد و خارج شد. وارهال و کلاچلو زیر چشمـی بـه یک دیگر نگاه د و پوز خند زدند. خانم ریگان صحبت را از پروژه عمده ا‌ش، مبارزه با الکل و مواد مخدر، آغاز نمود. بعد‌ها وارهال بـه یـاد مـیاورد “مصاحبه‌ای درون کار نبود، درون حقیقت نانسی ریگان حرف هایی رو کـه مـیخواست همـه بشنوند درون آن دیدار کوتاه برایمان باز گو کرد. همـین. دیگه از پذیرایی و محل گفت و گوی بهتری کـه در شأن مصاحبه گر و مصاحبه شده باشد خبری نبود” اینرا با خنده درون جواب سٔوال بریجید باز گو مـی‌کند کـه پرسیده بود خانم ریگان با چه نوع چای از آنـها پذیرایی کرده بود. “هیچی‌، هیچی‌” حتی سگش رو هم آورده بود کـه خیلی‌ توجه مـیخواست. حتی از لیوان بلوری هم خود داری کرده بود. موقع رفتن هم دم درون کاخ سفید یک جعبه کوچک پلاستیکی‌ کـه در آن غذا مـیگذارند کـه پیچیده هم نبود و یک جفت جوراب نو بـه دوریـا داد کـه بدهد بـه پسرش. من هنوز کـه هنوزه وقتی‌ بـه آن ساعت فکر مـی‌کنم کفرم درون مـیاد” وارهال با غیظ مـیگوید

__________________________________________

اندی وارهال

    از جکی کندی پرهیز مـی‌کند

خیـابان پنجم، نیو یورک، ۲۰ دسامبر ۱۹۷۸

Andy Warhol Blanks Jackie Kennedy

اخطار بـه  خوانندگان محترم، این مقاله دارای جملات دور از ادب مـیباشد. پیشاپیش از بردن آن کلمات عذر مـیخواهم. به منظور کودکان و نوجوانان توصیـه نمـیشود

به نحوی اندی وار حال هیچ شانسی‌ درون مصاحبه با روسای جمـهور و همسرانشان را نداشته.  یک شب بعد از یک پارتی توسط مجله نیوز ویک درون ۱۹۸۳، او شاهد یک “پارتی خسته کننده” مـیبود کـه فقط نانسی ریگان و پرزیدنت کارتر و خانم کارتر از شخصیت‌های عمده آن مجلس بودند. او بعید مـی‌دانست مجله خوشنام و معروفی مثل نیوزویک نتواند چند شخصیت شـهیر را درون آن مـیهمانی مجلل جلب کند. مـی‌دانست کـه مجله خودش، مصاحبه، بـه بزرگی نیوزویک نمـیباشد ولی‌ خوب بـه یـاد دارد آن تلاش‌ها و دوندگی‌ها را کـه توانست مجله ا‌ش را درون خور احترام سایرین بیـاورد. درون آن مـیهمانی خسته کننده قیـافه کارتر درون نور نیمـه روشن کمـی‌ شبیـه جان کندی مـیبود . افکارش ناگهان پر کشید و رفت بـه زمان ۱۹۶۳، ۲۲ نوامبر. آنروز درست بـه یـاد مـیاورد کـه در ایستگاه متروی مرکزی ایستاده بود کـه بانگ پسرک روزنامـه فروش بـه گوشش مـیخورد “پرزیدنت کندی ترور شد” . بعد از آنکه آن خبر تکان دهنده درون او نشست کرد بـه ناگهان بـه روی پاشنـه پایش مـیگردد و بـه دفترش بر مـیگردد او دستیـارش را نیز فرا مـیخواند “بیـا سر کار” وارهال لحظه بـه لحظه آن بعد از ظهر را که تا غروب دیروقت مانند فیلم سینمأی از نظرش مـیگذرانید

حال کـه به گذشت سالیـان مـی‌نگرد، وارهال چندین مقاله مصور از جکی کندی، از لبخند شیرینش قبل از ترور شوهرش که تا لحظات ترور که تا مراسم تشییع جنازه جان اف کندی که تا ماجراهای بعد از دوران مجردی او، همـه و همـه را درون خاطر مرور مـینمود. او همـیشـه مفتون وقار و شخصیت آرام و خندان ژاکلین کندی مـیبود. آنرا ژکلین هم مـی‌دانست و از علاقه وی بـه خود آگاه مـیبود. جکی از اندی درون ضیـافت‌های مختلف دعوت بـه عمل مـیاورد. آن مجلس اعانـه درون سال ۱۹۷۷ را بـه یـاد مـیاورد. درون آن زمان با مـیلیـاردر و کشتی‌ دار معروف یونانی، ارسطو اوناسیس ازدواج نموده بود. درون خاطراتش وارهال مـی‌نویسد ” آنـها من و باب کلاچلو را درون گوشـه‌ترین مـیز نشانیدند کـه برای پایین‌ترین درجه اولویت درون آن سالن داشتند. شام مزخرف بود و بد تر از آن‌، کی مسخره بـه طرف من آمد و روبه رویم گفت من مـیدانم کـه شما با خود دوربین آورده اید. شما از همـه مـیتوانید عکسبرداری کنید بـه جز خانم اوناسیس

ولی‌ او همـیشـه بـه نوع خودش یک نیشی یـا پوز خندی بـه جکی درون مقالاتش مـی‌انداخت کـه جکی را خوش نمـی‌آمد و به قول خودش او را قلقلک مـیداد. درون خاطراتش وارهال مـی‌نویسد ” بعد درون سالن مجاور کـه سخنرانی بعد از شام را ترتیب داده بودند متوجه بودم کـه چهار هزار نفر خبر نگار و اوزنامـه نگار آنجا حضور داشتند و همگی‌ داشتند فلش فلش از جکی عمـی‌گرفتند. فقط من اجازه نداشتم عاز او بگیرم” سال بعد اندی داشت کله ا‌ش را بـه دیوار مـیزد وقتی‌ مـی شنید جکی او را دیگر مبتکر ایده‌های خلاق وسائط ارتباطات جمعی‌ نمـیداند. درون آن نوامبر حتی جکی یک پارتی مـی‌گیرد و وارهال را دعوت نمـیکند. رابرت کندی دوم بـه فرد هیووز مـیگفت کـه آنـها درون تصمـیم دعوت یـا ن وارهال دودل بودند. یک هفته بعد، جکی، مثل آنکه احساس گناه کرده باشد از وارهال دعوت مـی‌کند کـه در مـیهمانی کریسمس او شرکت داشته باشد. او همکارش باب کلاچلو را نیز همراه خود مـیبرد

آندو دیر بـه مـیهمانی مـیرسند. وارن بیتی و دیـان کیتن هم آنجا بودند. باب درون گوش اندی مـیگوید کـه جکی از دست وارن بیتی خیلی‌ عصبانیـه، مـیگه عمل کثیفی درون راهرو ازش سر زد ولی‌ نفهمـیدند چه کار کرد. سر شام درون منزل مورتیمر یکی‌ بلند گفت کـه بیتی با جکی داشته. بیـانکا جگگر آنرا تکذیب مـیکرد و ادعا مـیکرد کـه وارن بیتی آنرا از خودش درون آورده. این شایعه بـه گوش خود ژکلین کندی اناسیس هم مـی‌رسد بـه طوری کـه روزی درون بورلی ویلشایر او را مـی‌بیند و بر سرش فریـاد مـیزند کـه “وارن، شنیدم بـه همـه گفتی‌ منو مـیکنی‌؟ چطور یک چنین حرفی‌ مـیزنی‌ وقتی‌ حقیقت نداره؟” بیـانکا اضافه نمود کـه وارن … گنده‌ای داره و وقتی‌ یکی‌ پرسید او از کجا مـیداند، پاسخ مـی‌دهد کـه همـه دوست‌هایش با او همخوابه شده اند بـه جز او. کلاچلو خود را درون آسمان هفتم مـی‌بیند وقتی‌ مورد توجه ژکلین قرار مـی‌گیرد و او آب معدنیش را با او قسمت مـی‌کند چون گارسون یـادش رفته بود برایش یکی‌ بیـاورد. “مال هردومونـه، بزن..” جکی بـه او مـیگوید

ولی‌ روز بعد جکی لاکپشت را برگرداند. اوبه وارهال تلفنی پیـام گذشت کـه به او بعد از ۵:۳۰ زنگ بزنـه اگه بارانی بود بعد از چهار. وارهال هم درون دل مـی‌دانست کـه آن گفت و گوو زیـاد خوشایند نخواهد بود از آن جهت از باز گردانیدن پیـام جکی سر باز مـیزند. دوباره جکی زنگ مـیزند کـه طرف‌های غروب بود. اینبار وارهال گوشی را بر مـیدارد و جکی گیرش مـیاورد. “خوب گوش کن اندی من فقط تو رو دعوت کرده بودم بـه چه مناسبت همکارت رو هم با خودت آوردی؟” جکی با عصبانیت از وارهال باز خواست مـی‌طلبد. آنگاه اضافه مـی‌کند “او چیزها مـی‌نویسد مـیدانی‌؟” وارهال نکته سنج با خود مـیندیشد کـه حتما آن‌شب خبری شده کـه ژکلین اینقدر عصبانی هست و نمـیخواهد درون موردش چیزی نوشته شود و کلاچئوو از آن موضوع سر درآورده یـا آنرا شاهد بوده ولی‌ آن‌شب بـه روی خود نیـاورده. ناگهان شستش خبردار شد، آیـا مـیتواند آن جریـان وارن بیتی درون راهرو باشد؟ ژکلین کندی اناسیس از آن‌ بـه بعد دیگر وار هال‌ را بـه مجالسش دعوت نکرد و حتی از دوستانش هم خواست کـه اگر او را دعوت مـیکنند از دعوت وارهال خود داری ورزند یـا بـه عکس. ” او دیگر من را حتی به گرد همآیی های کریسمس ا‌ش هم دعوت نمـیکند” وارهال ابراز مـیدارد ” ولی‌ خوبلقش” ا

آن گذشت و دیگر وارهال جکی را ملاقات نکرد که تا جشن عروسی آرنولد شووارتز نگر با مارییـا شرایور درون ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ درون کیپ کاد. آنجا متوجه شد کـه جکی ابداً لبخند بهندارد. “دیگه همـه متوجه شده بودند. جکی مثل یک گربه بد اخلاق بود” آنجا بود کـه اندی نیز از صحبت با او دوری جست و سعی‌ مـیکرد جلویش ظاهر نشود. یک سال بعد اندی وارهال بعد از یک عمل ناموفق بـه روی مثانـه ا‌ش درون مـی‌گذرد. بیست و دو سال بعد از مرگش ثبت کنندگان مدارک ۶۱۰ جعبه و کابینت‌های پرونده‌ها و ارشیو‌های اندی وارهال را باز مـیکنند و آنـها را یـاداشت نموده عبرداری مـیکنند. آنـها درون مـیان تصاویر و پوستر‌ها و مقالات و کتب و فیلم‌های اندی وارهال چیز هایی مثل یک تکه کیک عروسی، کنسرو‌های خالی‌ سوپ، و ۱۷،۰۰۰ دلار پول نقد یـافتند. آنـها درون ضمن عکسی‌ از ژکلین کندی را مـییـابند کـه عریـان درون استخری شنا مـی‌کند. آن عتوسط جکی امضأ شده بود و بعد از این جمله آمده بود “به اندی با علاقه هرچه تمام‌تر جکی منتوک”. آیـا منظورش ملک وارهال درون لانگ ایلند مـیبود؟ نمـیداند ولی‌ مطئناً بر مـیگردد بـه زمان قبل از بهم خوردن دوستی‌ آنـها در۱۹۷۸

_____________________________________________

ژا کلین کندی

با علیـاحضرت ملکه الیزابت دوم راحت نیست

کاخ بوکینگ هام، لندن، ۵ ژون ۱۹۶۱

Jackie kennedy is Ill-at-Ease with HM Queen Elizabeth II

فقط چهار ماه از ریـاست جمـهوری جان افت کندی مـی‌گذاشت و ژاکلین هنوز جای پایش را درون کاخ سفید نیـافته بود. درون محافل و مجامع نزد مردم همواره با آن لبخند زیبایش دل مـیرباید ولی‌ درون خلوت ناخن‌هایش را مـی‌جود و سیگار را با سیگار روشن مـی‌کند. حوصله‌‌ کار خانـه ندارد و به آشپزی علاقه نشان نمـیدهد. او شنیده شده کـه به شوهرش گفته “من را ببخش عسلم کـه اینقدر درون خانـه بدرد نخور هستم،” و کندی پاسخ داده “عزیزم من عاشق تو هستم و تو را همانطوری کـه هستی‌ دوست مـیدارم” و پنداری هردو مـیدانند کـه دارند نصف حقیقت را مـیگویند

به طور اجتماعی، جکی یک مخلوطی از وقار و گیجی است. درون یک آن‌ او از عصبانیت درون حد انفجار هست و درون  لحظه‌ای دیگر او بانوی اول و نمونـه و الگوی زن مدرن آمریکاست. آنگونـه کـه دوست انگلیسی ا‌ش رابین داگلاس‌هوم مـیگفت جکی درون عین حال مـیبایستی از قوانین بی‌ چون چرای “قرون وسطایی” کاخ سفید نیز پیروی کرده بـه شوهر پرزیدنتش سرسپردگی کامل داشته باشد و آن با خصلت رام نشدنی‌ ژاکلین کندی جور درون نمـی‌آمد

ولی‌ اکنون کـه دو نفری به منظور اولین بار بـه عنوان رئیس جمـهور و بانوی اول آمریکا بـه اروپا آمده بودند هر کجا کـه رفتند با استقبال بی‌ نظیر رو بـه رو شدند. درون فرانسه بـه خصوص مردم از اینکه یک زن فرانسوی الاصل با نام فامـیلی بوویر همسر رئیس جمـهور آمریکاست بـه او افتخار مـید. ژنرال دوگول رئیس جمـهور فرانسه درون کاخ ورسای ضیـافت شامـی مجلل بـه افتخار جان کندی و همسر زیبایش ترتیب مـی‌دهد و ژکلین را یک مدل نقاشی‌های واتو مـینامد. آن‌شب سرباز پیر با ژاکلین کلی‌ گرم مـی‌گیرد و مثل کره روی تست داغ رویش آب شده بود. جان کندی نیز گویی مـیداند کـه آنجا دیگر او نیست کـه مرکز توجه است. آنشب ژاکلین بود کـه تک شمع مجلس بود.  حتی دوگول جواب بلند بالأی بـه پیـام تشکر جکی مـی‌فرستد ولی‌ به منظور جان دیگر جواب نمـیدهد و فقط از او درون متن پیـامش بـه جکی یـاد مـیبرد. آنطوری کـه بعد‌ها جان کندی بـه دوستانش درون باره سفرشان بـه فرانسه ابراز مـیداشت، “این من نبودم کـه فرانسویـان از او استقبال مـید بلکه جکی بود و من فقط همراه او بودم” با خنده بلند

همانطور ضیـافت شام درون وین جکی داشت خروشچف را نرم مـیکرد. رهبر حزب کمونیست روسیـه شوروی دست و پایش را زیر شارم و زیبایی‌ جکی گم کرده بود. او حتی صندلیش را نزدیکتر و نزدیکتر بـه جکی مـی‌کشد. مکالمات آندو دامنـه وسیعی از سگ گرفته که تا فضا که تا محلی اوکراین درون بر مـی‌گیرد. خروشچوف از لباس سفید ژاکلین تعریف مـی‌کند و در اختتام ضیـافت بـه او قول مـی‌دهد برایش یک توله سگ بفرستد بـه عنوان کادو. ولی‌ فردای آن‌شب، درون دیدار رسمـی‌ خروشچف اصلا بـه کندی رو نداد. همان سگ اخمو و پر چین بود. هرچه هم جان کندی سعی‌ کرد سر سخنان رسمـی‌ را هم آورد و از حرف‌هایش درون شب گذشته یـاد کرد، باز خروشچف از رو نرفت. هنگام پرواز بسوی لندن، کندی‌ها خیلی‌ دمغ بودند. پشت درد مزمن جان عود کرد. جکی هم ساکت بود و سیگار مـی‌کشید. هردو با آب پرتغال خود یکی‌ یک قرص انداختند بالا. دارو‌هاییکه از طرف پزشک مخصوص کاخ سفید تجویز شده بودند شامل امفیتامـین و ویتامـین به منظور بانوی اول، و نووکین به منظور رئیس جمـهور کـه همزمان از ضدّ درد دمرل نیز استفاده مـینمود

در لندن روز بعد جان تلفنی بـه اطلاع نخست وزیر بریتانیـا، آقا بزرگ، هارولد مک مـیلان رسانید کـه چقدر از دست خروشچف کنف هست و اینکه شارم و احترام او کوچکترین تأثیری درون بد گمانی او نسبت بـه ما غربی‌ها نداشت. بعد‌ها مک مـیلان باز گو مـی‌کند ” آن مکالمات من را بـه یـاد لرد هالیفو نویل چمبرلین مـینداخت کـه مـیخواستند با آقای هیتلر سر مـیز مذاکره بنشینند و ایشان را خرسند سازند” به منظور اولین بار کندی با مردی آشنا مـیشد کـه کوچکترین احترامـی برایش قائل نبود

آنروز صبح آنـها سر مراسم غسل تعمـید زاده ژکلین، کریستینا راد زیویل، درون کلیسا حاضر مـی‌شدند. بعد از آن به منظور صرف نـهاری غیر رسمـی‌ درون چکرز دعوت نخست وزیر بودند کـه جمعی‌ از وزرا نیز حضور داشتند و دوک و داچس دون شایر کـه با زوج اول آمریکا آشنائی قبلی‌ نیز داشته اند. دوچس درون مراسم قسم خوری جان کندی حضور داشته و از همان زمان ژکلین بـه دلش ننشسته بود. “هنوز هم همان قیـافه آماده حمله و چشمان گرد و صورت وحشی خود را دارد” کـه آنرا به منظور دوست قدیمـی‌ پاتریک آلی فرمور تعریف مـیکرد. دوک دون شایر، اندرو، نیز یکبار از پرزیدنت کندی گفته بود کـه او همانقدر بـه وابسته هست که آیزنـهاور بـه گلف

غروب آنروز به منظور صرف شام رسمـی‌ بـه بوکینگهام پالاس دعوت ملکه انگلستان و همسر او پرنس فیلیپ بودند. شب غریبی از آب درامد. اغلب مـیهمانان افرادی نبودند کـه جکی و جان انتظار دیدارشان را مـیداشتند. حالت خاصی‌ پیش آمده بود. بـه آن ترتیب کـه مطابق رسوم دربار بریتانیـای کبیر، از اشخاص مطلّقه دعوت بـه عمل نمـیاید. وملکه تحمل آن سنت شکنی را درون خود تاب نمـیاورد. او حافظ فرهنگ و رسوم خاندان سلطنتی بریتانیـا مـیبود. او فقط الیزابت نبود و این اصل مـهم خانوادگی را از ابتدای جوانیش بـه خوبی آموخته بود و به آنـها قسم خورده بود. ملکه آدم معتقد ایست.آنجا بود کـه ملکه پایش را درون یک کفش کرده از دعوت ژکلین، پرنسس آلی رادزیویل، کـه در ازدواج دومش هست و همسر وی، پرنس ستانیسلا کـه در ازدواج سومش هست با آنکه وابسته بـه خاندان انگلیس مـیبود خود داری مـیورزد. البته ملکه مـیبایستی تظاهر مـیکرد کـه آن بخاطر پیشینـه تأهل آنان نمـیباشد و بدین سبب مناسبت مـیهمانی را بـه کّل تغییر داد و پنـهانی‌ تلافی آن را  از جکی درون مـیاورد و از دعوت خودش، پرنسس مارگارت، و پرنسس مارینا نیز کـه جکی خیلی‌ مایل بـه ملاقاتشان مـیبود خود داری مـی‌کند و آنطوری جکی تعریف مـیکرد، تمام کابینـه و وزرا درون البسه تمام رسمـی‌ حضور داشتند

سر مـیز شام جکی همچنان احساس غریبی مـی‌کند و گرم نمـیگیرد. پرنس فیلیپ با او کمـی‌ مـیگوید و او را کمـی‌ مـیخنداند ولی‌  احساس خوبی از حضورش درون آن مجلس بـه او دست نمـیدهد و ملکه را صاحبخانـه‌ای خوشامد نیـافت. بعد از دقایقی سنگین بالاخره ملکه از جکی از دیدار اخیرش از کانادا مـیپرسد و جکی پاسخ مـی‌دهد کـه خوب بود ولی‌ دیگر بـه آن آزادی سابقم نیستم کـه هرکجا کـه بخواهم بروم. ملکه زود موافقت مـی‌کند. شاید هم درون آن تفکر مـیرود کـه او هیچوقت از آن آزادی کـه جکی مـیگوید برخوردار نبوده. ولی‌ بعد از شام اوضاع کمـی‌ بـه حالت طبیعی بر مـیگردند و ملکه از جکی مـیپرسد اگر او از دیدن تابلو‌های نقاشی لذت مـیبرد. جکی نفسی بـه راحتی‌ مـی‌کشد و پاسخ مثبت مـی‌دهد. آنگاه ملکه الیزابت دست او را مـی‌گیرد و دانـه بـه دانـه بـه تماشای تابلو‌های آویخته درون هال مشرف بـه سالن غذاخوری مـیبرد و در باره آنـها توضیحات مـی‌دهد. آنجا بالاخره هنر کار خودش را مـی‌کند و آن حس مشترک هنر دوستی باعث مـیشود کـه آن شب بـه خوبی پایـان یـابد. کندی، هرولد مک مـیلان، و پرنس فیلیپ از گفتگو با هم خسته نمـیشدند. نـه‌ ماه بعد ژاکلین بـه تنـهایی بـه لندن سفر مـی‌کند و باز هم بـه کاخ بوکینگ هام دعوت مـیشود و با ملکه و پرنس فیلیپ دیدار تازه مـی‌کند “من نمـیدانم چه بگویم غیر از آنکه ملکه را شخصیتی‌ عظیم یـافتم و از آشنائی با ایشان مفتخرم” ژاکلین بـه خبرنگاران تلویزیونی درون لندن قبل از پروازش مـیگوید

__________________________________________

علیـاحضرت ملکه الیزابت دوم

به عیـادت دوک ویندزر مـی‌رود

منزل دوک و دوشس ویندزور  پاریس۱۸ مـه ۱۹۷۲

HM Queen Elizabeth II attends The Duke of Windsor

قرار هست که ملکه الیزابت یک دیدار رسمـی‌ از پاریس داشته باشند. قبل از عزیمت بـه فرانسه، پیـام بـه کاخ بوکینگهام مـی‌رسد کـه عموی ملکه، دوک ویندزر، کـه برای مدت کوتاهی پادشاه ادوارد هشتم بود، دچار سرطان گلو شده و عنقریب درون پاریس از دنیـا خواهد رفت. ملکه از طریق ‌ خصوصی خود سرّ مارتین چارتریس با سفیر بریتانیـا درون پاریس، سرّ کریستوفر سامز، تماس مـی‌گیرد که تا ترتیبات قرار ملاقات ملکه و جین ثین، پزشک عمویش، دوک وینزر را بدهد. دکتر ثین بـه یـاد مـیاورد ” سفیر از من قرار ملاقات ملکه با من و عموی بیمارش را مـیخواست و فقط بر یک نکته تأکید مـینمود، کـه دوک مـیتواند قبل یـا بعد از دیدار ملکه الیزابت بمـیرد ولی‌ نـه‌ درون حین ملاقات ” او فکر مـیکرد برداشت عمومـی‌ از مرگ دوک هنگام دیدار برادر زاده ا‌ش فاجعه انگیز باشد

پزشک دوک ویندزر درون پاریس حیران بود کـه چگونـه چنین ضمانتی بـه سفیر بریتانیـا بدهد. او مـی‌توانست قبل، درون حین، و یـا بعد از دیدار ملکه از عمویش درگذرد. لحظه فرا رسیدن مرگ بیمار را یک پزشک، هرچه هم کـه حاذق باشد نمـیواند حدس بزند و اصولا کار او پیشبینی‌ مرگ بیمارش نمـیباشد. آیـا دوک همانقدر کـه در زندگی‌ باعث خجالت همگی‌ شد درون مردن هم مـیخواهد همـین روال را دنبال کند؟ او خودش بـه پزشکش گفته درون صورت دیدار ملکه بـه زندگی‌ بس امـیدوار تر خواهد گردید و شاید بـه تعداد روز‌های زندگیش بیفزاید. چیزی کـه سخت مایل بود

همـینطور هم مـیشود. دوک ویندزر هنگامـی کـه ملکه و همراهانش بـه فرودگاه ارلی مـی‌نشینند همچنان درون قید حیـات مـیبود. غروب آنروز سرّ کریستوفر بـه دکتر ثین تلفن مـیزند و احوال مریضش را مـیپرسد. پزشک دوک جواب مـی‌دهد کـه حال مریض خوب نیست ولی ثابت است، او دیگر قادر بـه قورت غذا نمـیباشد و به سرم متصل مـی‌باشد، ولی‌ همچنان درون انتظار دیدار برادر زاده تاجدارش مـیباشد. این گفتگو‌ها دو روز دیگر ادامـه داشت که تا ساعت ۴:۴۵ بعد از ظهر روز هژدهم ملکه و همراهانش بعد از حضور درون مسابقات اسب دوانی لانگ چمپ بـه ملاقات عمو دوید سخت بیمارش مـیروند. داچس یـا بـه اصطلاح فرانسویـان دوشس ویندزور، کـه سابقاً با نام سیمپسون مشـهور مـیبوده بـه استقبال ملکه از منزلشان بیرون آمده او و همسر دوک ادینبورو و پرنس چارلز را بـه داخل هدایت مـینماید. درون اتاق رسم مجسمـه‌های مذهبی‌ چین باستان دیده مـی‌شدند کـه غرق درون ارکیده هایی از طرف دوستداران پادشاه اسبق انگلستان فرستاده شده بودند آنـها قدری مـی‌نشینند و چای مـینوشند. ملکه هیچ سوالی از اوضاع سلامتی عمویش نکرد

ربع ساعت مـی‌گذرد و آنـها از هوای پاریس و از مسابقه اسب دوانی لانگ چمپ صحبت مـید. داچس کـه هنوز خاطرات تحقیر او درون دربار انگلستان بـه سبب مطلّقه بودن و غیر انگلیسی بودنش را فراموش نکرده آنرا دیداری سرد توصیف نمود. داچس ویندزر بعد‌ها بـه یـاد مـیاورد “آنروز هم ملکه خون گرم نبود و لبخندی بهنداشت. شاید هم بـه خاطر آن دو توله پاگ بود کـه اطراف آنـها ورجه وورجه مـید”. مترجم: داچس ویندزور حتی مدتی‌ نیز درون ۱۹۳۶ ملکه انگلستان بوده قبل از آنکه شوهرش را مجبور بـه کناره‌گیری از سلطنت بـه نفع برادرش کنند. داچس ویندزر لقبیست کـه پس از باز بعد گرفتن لقب علیـاحضرت ملکه بـه وی از طرف پادشاه جدید عطا مـیگردد. ماجراهای رمانس دوک و داچس سالیـان سال موضوع داغ محافل اروپائی و آمریکائی مـیبود و بسیـاری  درون کشور‌های دو طرف اقیـانوس اطلس با علاقه آنرا دنبال مـید. او کـه همسر یک آمریکائی متموّل، بنام سیمپسون مـیبوده درون لندن دیدار‌های عاشقانـه خود را با ادوارد جوان بـه طور پنـهانی‌ آغاز مـیکند درحالیکه هنوز از شوهرش طلاق نگرفته بود و کم کم اخبار آن دیدار‌ها بـه خارج نیز درز مـی‌کند. آندو هنگام پادشاهی ادوارد هشتم ازدواج مـینمایند

تنـهای‌ کـه از خاندان سلطنتی بریتانیـا بـه دوک ویندزور سر مـیزد پرنس ولز بود کـه آخرین بار همان اکتبر قبل بـه دیدن عموی بزرگش درون پاریس مـیرود بـه امـید آنکه بتواند آخر عمری روابط بین او و دربار سلطنت و مادرش، ملکه الیزابت را بهبود بخشد وی‌ کـه زمانی‌ بـه پادشاه ادوارد هشتم شـهرت داشت از احترام درون خور یک پادشاه انگلستان بر خوردار باشد. درون نوامبر همان سال عمو دوید بـه سرطان دچار مـیگردد و دیگر روو بـه بهبودی نمـیرود. ملکه و خانواده ا‌ش دوک وینزور را بـه نام عمو دوید مـیخواندند کـه یکی‌ از نام‌های ثبت شده اوست

رایحه‌ای از عود و دود چوب‌های آغشته بـه مواد بودار رسوم مذهبی‌ چین درون فضا آکنده مـیبود کـه پنداری بر سنگینی‌ ملاقات مـیفزود. درون این هنگام داچس از ملکه مـیپرسد کـه اگر مایل هستند بـه اتفاق بـه دیدن همسر بیمارش، عمو دوید بروند. ملکه از روی مبل‌ بر مـی‌خیزند و به دنبال صاحب خانـه از پلکان بـه طبقه بالا مـیروند. آنجا دوک ویندزور بـه روی صندلی‌ چرخدار و ملبس بـه پیرا‌هن یقه اسکی آبی‌ ناوی با لبخند خفیفی از ورود مـیهمانان ابراز خرسندی مـینماید ملکه انگلستان ج عمویش را بـه روی گونـه ا‌ش مـیبوسد و در عین حال درون گوشش زمزمـه مـی‌کند کـه حالش چطور است. دوک نیز با بی‌ حالی‌ پاسخ مـی‌دهد کـه خوب است

داچس بـه یـاد مـیاورد “الیزابت هیچ احساس گرمـی‌ هنگام بودن با عمویش از خود بروز نداد. همـه حرکاتش مصنوعی و ساختگی بودند. از اینکه وانمود مـید چون درون پاریس بودند تصمـیم بـه دیدن عمو دوید گرفتند، حرصم مـیگیره” داچس خوب بـه یـاد داشت کـه ملکه الیزابت چند جمله با عمویش صحبت نمود کـه صدای دوک آهسته تر و آهسته تر مـیشد که تا اینکه آن دیدار کوتاه با سرفه‌های شدید دوک ویندزور خاتمـه مـی‌یـابد و نرس ایرلندی وی خانم اونا شانلی را از آنجا مـیبرد درون حالیکه الیزابت فقط بتواند سریع بگوید خداحافظ. او سپس بـه طبقه پایین باز مـیگردد و به شوهر و پسرش مـی‌پیوندد

هنگام خروج پرنس فیلیپ مطابق عادت همـیشگیش سعی‌ درون گرم جو محیط کرده دو سه‌ جوک مـیگوید کـه داچس آنـها را بی‌ مورد خواند. یک عیـادگاری نیز بـه اتفاق مـیگیرند . آنجا از داچس خداحافظی مـیکنند. ده روز بعد از آن‌ دیدار دوک ویندزور کـه زمانی‌ بـه پادشاه ادوارد هشتم معروف بوده درون پاریس درون مـی‌گذرد. خانواده سلطنتی باز با داچس ویندزور، یـار و یـاور عمو دوید که تا آخر عمر وی روبه رو مـیشوند. آن سال از ملکه مـی‌‌پرسند کـه آیـا مراسم رژه گارد بـه احترام دوک مرحوم کنسل شود یـا خیر؟ کـه ملکه دستور مـی‌دهد کـه همچنان برگذار گردند

___________________________________________

دوک ویندزور

مبهوت الیزابت تیلور مـیشود

منزل دوک و دوشس ویندزور، پاریس ۱۲ نوامبر ۱۹۶۸

The Duke of Windsor Looks on Aghast with Elizabeth Taylor

هردو اکنون درون دههٔ هفتم زندگی‌ خود و سالها دور از جنجال ها و رسوائی‌ها، فارغ از جهان بینی‌، ویندزورها اوقات خود را دیگر صرف مـیهمانی‌ها با دوستان قدیمـی‌، و مـیهمانانی کـه از اقسا نقاط دنیـا بـه پاریس مـیایند و چند صباحی را درون آن شـهر رومانس و بـه سر مـی‌نمایند مـی‌گذارندند. از جمله درون حلقه دوستانشان افراد متموّل و صاحب صنایع اروپا و آمریکا هستند کـه به‌ قول خودشان جت ‌ست مـیباشند کـه یـا بـه پاریس مـی‌آیند و یـا از پاریس مـیروند و در هر حال که تا در پاریس هستند تلفنی از ویندزور‌ها دعوت مـیشوند کـه گرد هم باشند. درون مـیان آن دوستان البته هنرمندان بنام و هنرپیشـه‌های تئاتر و سینمای هالیوود، لندن و پاریس نیز بـه ملاقات دوک و دوشس مـیروند

بلی‌ سی‌ سال پیش از آن‌ آنـها مشـهورترین عشاق بودند. پرنسی کـه عشق را بـه سلطنت ترجیح داد. ولی‌ اکنون دو عاشق دیگر هستند کـه جلب توجه دنیـا را کرده‌اند. هم بـه روی پرده سینما و هم درون دنیـای واقعی‌. بلی آن زوج ریچارد برتون و الیزابت تیلور هست که رومانسشان سر هر کوی و برزنی بر زبان عام و خاص است. از آمریکا و اروپا گرفته که تا بقیـه دنیـا، فیلم‌هایشان زبانزد مردمان هست و از پر فروشترین فیلم‌های سینماأی درون دنیـا بـه حساب مـیایند. آنـها درون آن زمان درون پاریس بودند به منظور تهیـه یک فیلم رمانتیک دیگری از خودشان. دوچس کـه یک آمریکائی و از دوستان هنر پیشـه‌های هالیوود مـیبود روز ورودشان بـه پاریس با تیلور تماس تلفنی مـی‌گیرد و ورود او و همسر مشـهورش را بـه پاریس خوش آمد مـیگوید. دوک وو داچس ویندزور چند بار درون محل فیلم برداری ظاهر مـیشوند و شاهد بازیگری آندو درون بازی فیلمـی کـه برتون آنرا نوشته بنام “رام زن سرکش” مـیبودند. درون آن فیلم تیلور از جواهراتش استفاده کامل نمود و اصل آنـها را زیور خود ساخت کـه ارزش آنـها درون آن زمان ۱،۵۰۰،۰۰۰ دلار تخمـین زده مـیشد بدین سبب نیروهای اضافی امنیتی استخدام شده بودند. فقط هشت بادیگارد از آن زوج شـهیر حفاظت مـینمودند. درون روز اول ریچارد برتون آن جت خصوصی را کـه در آن‌ بـه پاریس پرواز نموده بودند بـه مبلغ ۹۶۰،۰۰۰ دلار به منظور تیلور خریداری نموده بود چون الیزابت ابراز علاقه بـه آن وسیله نقلیـه زیبا و پر قدرت نموده بود. آنـها بـه همچنین چند شب نیز بـه اتفاق گروه مشخصی از دوستان و آشنایـان مشترک،  بـه صرف شام پرداختند کـه یکی‌ دو تای آن دیدار‌ها درون منزل دوک و داچس ویندزور رخ داده بودالیزابت تیلور درون دیدار‌هایش با دوشس وینزور یـا بـه قول آمریکائی‌ها والاس سیمپسون، چند کلکسیون از جواهرات کمـیاب او را خریداری مـینماید از جمله گردنبند الماس و گوشواره های جور دیده شده درون این تصویر

در ۱۲ نوامبر، برتون‌ها بـه منزل ویندزورها رفتند کـه در یک مـیهمانی شام کوچک ۲۲ نفری بـه افتخارشان شرکت نمایند. بـه محض ورود بـه منزل بزرگ دوک و داچس، برتون دو چهره را تشخیص مـی‌دهد.. کنتس و کنت بیزمارک و حتی نامشان را خطاب مـینماید. او مـیگفت “کنت درون مقایسه با صدر اعظم آهنی مثل اسپاگتی‌ نرم و انعطاف پذیر است” و اضافه مـینماید “او هیچوقت نتوانست آلمان مدرن را حتی از مقوا هم ببرد” و لبخند ملیحانـه‌ای مـیزند. برتون‌ کـه پیدا بود مثل هر روز ودکای متنابهی نوشیده بود مانند الیزابت تحت تأثیر جاذبه سلطنتی ویندزورها و  آن نرفت. در چشمان سبز رنگش، ریچارد برتون دوک و دوشس را دو اندام نحیف مـیدید کـه “بیشتر بـه مجسمـه‌های پیرمرد و پیرزن روی طاقچه شباهت داشتند” الیزابت و ریچارد آنجا متوجه مـیشوند کـه آندو تنـها زوجی هستند کـه دارای لقب نمـیباشند و سر مـیز شام درون کنار صاحبخانـه جای نگرفته‌اند بلکه ما بین یک کنتس و یک دوشس “با صورت‌های پرتر و جوانتر” نشانده شده اند

برتون کـه پیدا بود مثل هر روز ودکای متنابهی نوشیده بود مانند الیزابت تحت تأثیر  داستان عشقی‌ و جاذبه سلطنتی ویندزورها نمـیرفت. “من خودم آنطور کـه خواستم دنیـای خودم رو ساختم اینـها حتی از نگاه داشتن سلطنت هم عاجز بودند” با نیشخند درون گوش الیزابت زمزمـه مـی‌کند. کنتس جوانتر از ریچارد برتون مـیپرسد کـه آیـا هنگامـی کـه هاملت را بازی مـیکرده تمام حرف‌های آنرا از حفظ کرده بوده؟ برتون جواب مـی‌دهد کـه او اهمـیتی نمـیدهد کـه حرف‌های شیکسپیر را کلمـه بـه کلمـه بـه روی صحنـه بگوید. او متن را حفظ مـیکرده و آنطور کـه از دل برداشت مـیکرد بزبان مـیاورد. “در غیر انصورت خیلی‌ مصنوعی مـیشـه.. بـه خصوص به منظور کاراکتر منقلبی مثل هاملت” به منظور کنتس با کمال مـیل توضیح مـی‌دهد و اضافه مـی‌کند “من حتما کمـی‌ هم مست باشم وقتی‌ او را اجرا مـی‌کنم” و به ناگاه با صدای بلند ترابراز مـیدارد ” و درون نقش‌های دیگر حتی مست تر” و قهقهه را سر مـی‌دهد. آن خنده کمـی‌ اتمسفر سرد مجلس را از یخی بیرون مـیاورد. برخی‌ از کنت‌ها و کنتس‌ها با او مـیخندند ولی‌ هنوز نتوانست لبخندی بر لبان داچس ویندزور آورد

یک خانم دیگر، کـه حتی یک روز زیر هفتاد نمـی‌آمد، با صورتی‌ کـه از تعدّد کشیده شدن‌ها داشت دیگر مـیرفت بالای سرش، با بی‌ شرمـی از برتون مـیپرسد کـه آیـا درست هست که همـه هنرپیشگان همجنس دوست هستند؟ بـه طوری کـه ناگهان گوش هردویشان تیز مـیشود و لبخندی پر معنی بروی لبان الیزابت نقش مـی‌بندد. درین موقع برتون بلند جواب مـی‌دهد ”  بلی درست است، به منظور همـین هست که من با الیزابت ازدواج کرده ام. حتما از همسرم بپرسم کـه آیـا ما باهم تلفنی عشقبازی مـی‌کنیم؟” و الیزابت را نیز بـه خنده مـیندازد. بعد از شام الیزابت با وحشت شاهد نزدیک شدن ریچارد بـه دوشس ویندزور مـیشود کـه با صدای بلند بـه وی مـیگوید “شما امشب چه بی‌ حوصله‌‌ بـه نظر مـیائید ” و در مقابل چشمان حیرت زده او و سایرین درون یک حرکت تند دوشس نحیف را از دو طرف کمر گرفته بلند مـی‌کند و یک نیم دایره درون جأ او را تاب مـی‌دهد. دوشس نمـیداند از آن کار حظ ببرد یـا عصبانی شود. الیزابت مـی‌ترسید اون وسط هردویشان بـه زمـین بیـافتند چون برتون واقعا مست بود. ولی‌ بـه خیر مـی‌گذرد و ریچارد برتون دوشس را سالم بـه زمـین مـیگذارد “هرچه باشـه من خون ولش خودم رو نمـیتونم انکار کنم” و خنده حاضرین فضای تسکین یـافته را پر مـیسازد

در تمامـی راه برگشت بـه هتل اقامتشان را تیلور ساکت و عصبانی هست و یک کلمـه با برتون صحبت نمـیکند. درون اپرتمانشان نیز او را داخل اتاق خواب مـیهمان هل مـی‌دهد و درب را پشتش قفل مـی‌کند. برتون با مشت و لگد مـیخواهد درب را بشکند و تقریبا هم موفق مـیشود. آنگاه الیزابت درون را بـه رویش از روی ناچاری باز مـی‌کند ولی‌ با شدید‌ترین لحن بـه او پرخاش مـینماید کـه چقدر آن‌شب منزل ویندزور‌ها آبروریزی کرد و او را درون خجالت کامل قرار داد الیزابت بـه برتون مـیکوبد  قبل از آنکه ریچارد او را نیز مانند دوشس بلند کند درون جأ او را تاب دهد و به روی تخت خواب بیندازد و یک عشق بازی پر هیجان را شروع نماید. “آنـها دیگر ما را بـه منزل خودشان دعوت نخواهند کرد”الیزابت با حالتی تسلیم بـه زبان مـیاورد. برتون نیز درون گوش لیز نجوا مـی‌کند “چه بهتر، من از آن زوج بی‌ رمق تر و خسته کننده تر هیچ را بـه یـاد ندارم” فردای آنشب الیزابت درون خاطراتش مـی‌نویسد “زود تکه پاره‌های گچ و چوب را جمع کردم کـه پیشخدمت نفهمد شب قبل چه بلایی بـه سر آن درون آمده”آندو بـه سر فیلمبرداری مـیروند

تعطیلات آخر هفته را باز برتون مجبور شد بـه خواسته لیز تن درون دهد و با او بـه مـیهمانی پر زرق و برق لباس‌های محلی خانواده راثچایلد درون شاتوی فرانسه شان  برود. آنجا سیسیل براون را آن‌طرف سالن مشاهده مـی‌کند. او درون خاطراتش از آن‌شب نوشته “من همواره از سلیقه بد برتون‌ها درون تعجب مـیبودم. آن شب هم انتظار بیش از آن از آنـها نداشتم کـه با آن البسه مسخره آنجا شرکت کنند. بدترین سلیقه درون انتخاب لباس آمریکائی و انگلیسی. هرچه باشـه او بایستی یک طور ولش بودن خودش رو نشون بده” نمایشنامـه نویس، عبردار، و طراح لباس معاصر انگلیسی بـه یـاد مـیاورد

_________________________________________

الیزابت تیلور

کفر جیمز دین را درون مـیاورد

مارفا، تکزاس، ششم ژوأن ۱۹۵۵

Elizabeth Taylor Unnerves James Dean

الیزابت با اینکه فقط یک سال از جیمز دین جوانتر مـیبود ولی‌ بـه خاطر سابقه طولانی‌ ‌اش درون صنعت فیلم از ستارگان استوار و جاافتاده هالیوود بـه شمار مـیرفت. او کـه از کودکی هنرپیشگی را آغاز نموده بود اکنون ملکه هالیوود هست و این درون حالی‌ بود کـه جیمز دین تازه بـه دنیـای هالیوود قدم گذارده و از هنرپیشگانی هست که مـیشد رویش حساب کرد کـه سالیـان سال بتواند از عهده نقش‌های اول و حساس برآید. او داشت مـیرفت  که دوران جدید سینمای هالیوود را سرآمد شود درون حالیکه لیز همچنان متعلق بـه هالیوود قدیم بود. آندو بـه تکزاس آمده بودند کـه به اتفاق درون فیلم “غول” بازی کنند. شرح حال جوانکی کـه در مزرعهدار عمده‌ای کـه توسط راک هودسن بازی مـیشد به کار مشغول مـیشود. جیمز دین نقش یک جوان زحمت کش کله شق و مصمم کـه هیچ خدایی را بنده نیست و دست بـه هرکاری مـیزند کـه پولدار شود کـه زمـین کوچکی‌ به منظور خودش خریداری مـینماید و در زمـینش چاه نفت مـیزند و شانسی‌ بـه نفت مـی‌رسد. الیزابت نقش همسر زیبای ارباب را بازی مـی‌کند

آندو چند روز قبل از شروع فیلم برداری بـه یکدیگر معرفی‌ مـیشوند. الیزابت از او شنیده بود کـه جوان با استعدادیست ولی‌ گاه بـه گاه بد خلق مـیگردد و روی اخلاقش نمـیتوان حساب کرد. الیزابت درون دیدار اول او را مـی‌پسندد و بچشم یک هنرپیشـه درخشان آینده بـه او مـی‌نگرد. جیمز و الیزابت دوست مـیشوند و حتی درون پورشـه نویش بـه الیزابت یک سواری مـهیج و فرحبخش مـی‌دهد طوری کـه باد موی‌های الیزابت را بـه هوا مـیبرد و او حظّ مـیبرد. فردای آنروز، تیلور دین را مـی‌بیند و به او نزدیک شده سلامـی مـیدهد. دین از بالای قاب عینکش نگاهی‌ بـه او مـیندازد و زیرچیزی مـیگوید کـه الیزابت نفهمـید. آنجا بود کـه به یـاد مـیاورد دوستانش بـه او این اخطار را داده بودند کـه جیمز دین خیلی‌ دمدمـی مزاج هست “راست مـی‌گفتند، این چه اخلاقیـه؟” الیزابت با خود مـی‌اندیشد

چهار هفته اول فیلمبرداری را آنـها درون شـهر کوچک و خواب آلود مارفا، تکزاس، مـیگذرانند. جایی کـه در تابستان دمای سایـه بـه ۵۰ درجه هم مـیرسد. درون روز اول دوستش، دنیس هاپر، جیمـی را اینقدر کلافه ندیده بود. اولین صحنـه را آغاز نمودند کـه در آن‌ دین تیری از هفت تیرش بـه تانک آب شلیک مـی‌کند. الیزابت تیلور با اتومبیلش از کنار وی ردّ مـیشود ولی‌ مـیایستد، جیمـی دین قرار هست او را بـه داخل به منظور چای دعوت نماید. تمرینـها انجام مـیگیرند و ریل دوربین‌ها شروع بـه چرخیدن مـیکنند. الیزابت اتومبیلش را نزدیک دین متوقف مـیسازد. او هرچه بـه خود فشار آورد کـه جمله ا‌ش را بزبان بیـاورد نتوانست. دوباره شروع د، باز نتوانست کـه نتوانست همـه کلافه شده بودند بـه خصوص خودش. “زبانش انگار قفل کرده بود ” هاپر بـه یـاد مـیاورد ” هیچ حالیش نبود کـه با کی‌ داره بازی مـیکنـه، با هنرپیشـه درجه یک هالیوود و او هی‌ گند مـیزد” و اضافه مـی‌کند ” چهار هزار نفر از کارکنان که تا سیـاهی لشگر‌ها که تا تماشا گران محلی صد متر آنطرفتر ایستاده آن صحنـه را مشاهده مـید کـه به دست پاچگی او مـیفزود”جیمـی از یک چیزی رنج مـی‌برد. ناگهان صحنـه را ترک کرد و به طرف تماشاچیـان رفت و کمـی‌ آنطرفتر زیپ شلوارش را پایین کشید و شروع بـه ن کرد. وقتی‌ کـه کارش تموم شد  زیپشو بالا کشید و برگشت “خوب دوباره مـیگیریم” جیمز دین با آسودگی گفت

مانند اغلب ما آن رفتار را الیزابت تایلر ازی‌ ندیده بود. البته بـه روی خودش نیـاورد و با لبخند زیبای همـیشگیش با ادامـه فیلمبرداری موافقت نمود. درون راه بر گشتن بـه هتل هاپر از او مـیپرسد، “این دیگه چه کاری بود کردی؟” و وقتی‌ کـه با لبخند مرموزانـه جیمـی دین مواجه مـیشود ادامـه مـی‌دهد “کی رو دیدی جلوی همـه بگیره بشاشـه؟” دین جواب مـی‌دهد کـه فشار جو تماشاچیـان فشار مثانـه ا‌ش را دو چندان ساخته بود و “داشت کلافه ا‌ش” مـیکرد و اضافه مـینماید، من یک بازیگر با سبک خودم هستم. حتما راحت باشم که تا بتونم نقش خودم روو بـه نحو احسن انجام دهم” او  ذهن ناخوداگاه را درون به خاطر سپردن جملاتش عامل عمده‌ای مـیداند

در طی‌ فیلمبرداری “غول” جیمز دین رفتار‌های غیر قابل پیشبینی‌ را تکرار مـیکرد. بـه ناگهان فریـاد بر مـیاورد کـه “کات من گٔه زدم” با اینکه این رفتار‌ها را کارگردان، جرج ستیونس، بـه حساب “سبک” او مـی‌گذاشت ولی‌ راک هودسون کـه بازیگر دیگر عمده درون فیلم مـیبود از آنـها بـه راحتی‌ نمـیگذشت. کار خودسری‌های دین  به جائی کشید ستیونسن هم حوصله‌‌ ا‌ش سر رفته بود و به همان نسبت از اینکه تیلور هم عاشق صورتش هست داشت عصبانی مـیشد. تیلور و دین هردو بالاخره یک نقطه مشترک بین خودشان یـافتند.. بی‌ علاقگی آنـها بـه ستیونس. آن دو ستاره سینما کم کم از معاشرت با یکدیگر مفرح مـیگردند. هردویشان بـه مواد مخدر ضعیف وابسته بودند. دین از ماریجوانا استفاده مـیکرد و تیلور از قرص‌های مٔسکن و آرام بخش. “در مدت فیلمبرداری شبها من و جیمـی مـینشستیم و او از گذشته‌هایش مـیگفت” تیلور بـه روزنامـه نگار کوین سسومس درون ۱۹۹۷ فاش مـی‌ساخت و اصرار کـه تا بعد از مرگش از آن چیزی ننویسد “چون من بـه جیمـی قول داده بودم کـه بهی‌ باز گوو نکنم” او سپس ادامـه مـی‌دهد کـه “جیمـی درون ۱۱ سالگی مادرش رو از دست مـیده، بعد از آن‌ بـه او توسط کشیش کلیسایشان تجاوز‌های ‌ مـی‌شده و جیمـی وقتی‌ اینرو برام مـیگفت خودش ناگهان منقلب شد” الیزابت تیلور بـه یـاد مـیاورد کـه همـیشـه فردای شبهأیی کـه با هم بـه گفت و گوو مـی‌نشستند جیمـی با او بد اخلاق بوده و شرم داشته با او بگوید و بخندد  ” باز هم جیمز اخلاق سگی‌ خودش رو حفظ کرده بود. ولی‌ بعد از دو سه‌ روز دوباره یـادش مـیرفت و به من نزدیک مـیشد” تیلور با لبخندی عمـیق از آن روز‌ها یـاد مـینماید

آنـها قسمت‌های فیلم درون تکزاس را زیر تحمل دمای داغ تحمل و به اتمام مـیرسانند و برای دٔه روز آخر سپتامبر بـه استودیوی کمپانی درون هالیوود باز مـیگردند. فقط چند صحنـه باقی‌ مانده بود کـه فیلم برداری بـه اتمام برسد، کارگردان، بازیگران، و اعضای پشت صحنـه درون روز آخر سپتامبر همان سال دراتاق ستیونس جمع شدند که تا کارهای آنروز را مرور نمایند. وسط گرد همأیی ستیونس تلفنی را دریـافت مـی‌کند. از آن‌طرف خط بـه او خبر مـی‌دهند کـه جیمز دین درون یک سانحهٔ اتومبیل کشته شده. همگی‌ درون ماتم فرو مـیروند. کار آنروز کنسل مـیشود. فردای آنروز تیلور مغموم بـه نزد کارگردان ستیونس خوانده مـیشود کـه به اتفاق صحنـه آخر را بدون جیمـی بر گذار کنند. خوشبختانـه صحنـه‌های اصلی‌ چند روز پیش از تصادف دین گرفته شده بودند. او مـیداند کـه جسد جیمز دین بـه روی تخت تشریح درون سرد خانـه اموات پائو ربلس آرمـیده و از او سٔوال خواهد شد کـه چه احساسی‌ دارد. تیلور درون آن هنگام عزم را جزم مـینماید کـه فقط بـه روی بـه پایـان رسانیدن فیلم غول بیندیشد و عزا ی دوست تازه یـافته را بگذارد به منظور بعد

_________________________________________

جیمز دین

آلک گینیس را دلواپس مـی‌کند

رستوران ویلا کاپری، هلیوود ۲۳ سپتامبر ۱۹۵۵

James Dean is Forewarned by Alec Guinness

یک هفته قبل از مرگ زودرسش، جیمز دین سر مـیزی درون رستوران دلخواهش درون هالیوود، ویلا کاپری، با صاحب و مترودی ویلا کاپری، نیکوس، کـه از او خانـه چوبیش را درون ‘شرود اوکز’ اجاره کرده گرم مـیگیرد. همـینطور کـه با نیگرم گفتگو مـیبود نگاهش بـه طرف درون ورودی جلب مـیشود کـه شخصی‌ آنرا باز کرده وارد مـیشود اوی‌ نبود بجز هنرپیشـه اصلی‌ برنامـه‌های کمدی قلب‌های مـهربان و نیمتاج ها، آلک گینیس

گینیس همـیشـه بـه زندگی‌ از دید خارج از حواس پنجگانـه مـینگریسته. او بـه حس ششم عقیده دارد و حتی نزد فال بینان مـیرود و از طالع خود و دیگران مایل هست بداند. همان چند وقت پیش از آن‌ دیدارش با جیمز دین کلی‌ کتاب و ورق فال گیری را بـه ناگهان درون شعله‌های آتش هیزم انداخت و سوزانید چه آینده را روشن نمـی‌دید و هربار فال‌ها بدتر و بدتر درون مـیامد

مترجم: آلک گینیس هنرپیشـه انگلیسی متولد ۱۹۱۴ و متوفی ۲۰۰۰ مـیباشد. وی از پشکسوتان تغییر هنرپیشگی از صحنـه تئاتر شکسپیری یـا بـه قولی سبک قدیم بـه صنعت نو بنیـاد سینما بود. او بـه هالیوود آمد و در چند برنامـه تلویزیونی نقشـهای گوناگونی را و بعد‌ها نقش‌های عمده‌ای درون فیلم‌های بزرگ هالیوود ایفا نمود کـه جوایز بسیـاری را نصیبش نمود. از جمله به منظور نقش  پرنس فیصل درون فیلم لورنس عربستان، ژنرال یفگرف ژیواگو، نیم برادر دکتر ژیواگو، و پرفسور گادبول درون راه عبوری بـه هندوستان

گینیس از حواس مافوق بشری هنگامـی آگاه شد کـه ناخدا سوم جوانی‌ مـیبوده روی ناوچه ا‌ش درون شب سال نوی‌ ۱۹۴۳، کـه صدای عجیبی بـه گوشش مـی‌رسد “فردا” او دور و برش را مـی‌نگرد ببیند چهی‌ آن کلمـه را بـه زبان آورده ولی‌ی‌ نبود. آنـها بین جزیره‌ سیسیل و ویس کـه جزو یوگسلاوی آن زمان مـیبوده درون سیـاحی بودند کـه هوا تیره گشت و رعد و برق‌های شدید و بالاخره طوفانی سهمگین بر کشتی‌ فرو آمد. اتصالی‌های الکتریکی‌ موتور کشتی‌ بـه ناگهان شروع بـه نورافکنی‌های آبی‌ زمردی درون سراسر عرشـه بـه او نوید مرگ را مـیداد. “در آن لحظه همـه چیز برایم صلح آمـیز و قابل قبول شده بود” او بـه یـاد مـیاورد آنـها درون بندر ایتالیـایی ترملی  بعد از برخورد با تخته سنگ‌ها اضطرا لنگر مـیگیرند. او دستور تخلیـه فوری ناوچه ا‌ش را بـه سیـاحان مـی‌دهد و جملگی قبل از انفجار موتور و انـهدام بخش عمده‌ای از کشتی‌ خارج شده بودند

 آلک با خود مـی‌اندیشید کـه آیـا آن صدا از بیرون مـی‌آمد یـا از درون او. آیـا حس ششم مجموعه‌‌ای از تجارب حواس پنجگانـه هست که مغز آدمـی‌ آنـها را و تجارب گذشته درون مـیامـیزد و از آینده‌ای کـه احتمالش مـیرود خبر مـی‌دهد؟ هیچ جوابی به منظور حس ششم ندارد درون حالیکه آینده نگری همواره چالش بشر بوده. از اوضاع و احوال طبیعت، باران، خشکسالی، گرفته که تا آینده خرید و قیمت‌های سهام بازار بورس و آینده آدم‌ها درون زندگیشان. انسان همـیشـه مفتون دانش از آینده ا‌ش مـیبوده و به انواع ترفندها، تکنیک‌ها و حتی اجسام به منظور دانستن آینده متوسل شده بـه خصوص آسمان و گردش ستارگان. همـه فقط به منظور نشانی‌ هرچه قدر تیره از آینده‌ای کـه در پیش روی دارد

گینیس نیز مانند افراد دیگر ساکن این کره خاکی مفتون آینده نگری و پیشبینی‌‌ها مـیبوده کـه از به منظور دست یـافتن بـه آن از هیچ روشی‌ خودداری نمـیکند. او بـه دعا و توسل بـه شخصیت‌های مقدس نیز معتقد مـیبود و حتی تعریف مـی‌کند درون مارس آنسال با همسرش بـه طرف اسکاتلند مـیراند کـه لاستیکش پنچر مـیشود. بـه ناچار درون صدد تعویض چرخ مـی‌آید. “وقتی‌ مـیخواستم آچار را بـه روی مـهره پیچها بگرداندم همـه بقدری سفت و محکم بودند کـه از باز آن مـهره‌ها عاجز بودم، درون دلم دعایی بـه سنّ آنتونی کردم و مـهره‌ها بـه آسانی باز شدند” آلک بـه زبان خود به منظور دوستانش تعریف مـیکرد

شش ماه بعد آلک بعد از یک پرواز طولانی‌ ۱۶ ساعته از کپنـهاگ بـه هالیوود مـیاید کـه با گریس کلی‌ و لویی جوردن درون فیلم “قو” همبازی شود. فیلم نامـه نویس “پدر براون”، ثلما ماس از او مـیخواهد کـه برای شام بـه رستورانی‌ درون حوالی هالیود بروند. از آنجا کـه ثلما شلوار بـه پا داشت مـی‌دانست کـه مطابق قوانین وکد لباس از پذیرفتن او درون رستوران‌های بهتر خودداری مـیشد و آنـها مـیدانند کـه باید بـه رستوران کوچکتر و خودمانی تری بروند. او ویلا کاپری را انتخاب مـی‌کند و دست الک را گرفته وارد مـیشود کـه نیآنـها را درون مـی‌یـابد. متأسفانـه رستوران پر بود و مـیز خالی‌ نبود و آنـها درون صدد بودند کـه محل را ترک کنند. گینیز حسابی‌ گرسنـه ا‌ش شده بود و داشت زیرقر مـیزد “ای بابا.. این دیگه چه وضعیـه؟ هرجا، هرچی‌ بتوونیم گیربیـاریم بخوریم من راضیم حتی یک همبرگر” آنـها رستوران نیرا ترک مـیکنند کـه ناگهان گینیس صدای پایی سر مـی‌شنود کـه به دنبال آنـها مـی‌‌دود “مـیز مـیخواهید؟ بیأید بـه من ملحق شوید، خوشحال مـیشوم” جیمـی درون تی‌ شرت و کت چرمـی و کفش‌های کتانیش از آنـها مـیخواهد کـه به او سر مـیزش بپیوندند

گینیس با خوشحالی قبول مـی‌کند و نفسی بـه راحتی‌ مـی‌کشد کـه دلی‌ از عزا درون مـیاورد. او دست جیمز دین را  مـیفشارد و مـیگوید “خیلی‌ از لطف شما ممنونم، بلی خیلی‌ مایلیم اینجا غذا‌ بخوریم” و هردو بدنبال دین بـه رستوران ویلا کاپری برمـی‌گردند. درون این هنگام جیمز بـه آندو با مسرت مـیگوید “مایلم یک چیزی را هم نشانتان دهم” بعد گینیس و ماس را بـه حیـاط پشت رستوران هدایت مـی‌کند کـه آنجا اتومبیل پورشـه نوی مسابقه‌ای او پارک شده بود. “این یکی‌ از اتومبیل‌های مسابقه‌ای کمـیاب است، درون جهان فقط نود که تا از آن درست شده کـه نامش پورشـه ۵۵۰ اسپایدر مـی‌باشد و به سفارش من صندلی‌ها شو عوض د و از تارتان (یک نوع پارچه یشمـی شطرنجی‌) ساخته‌اند و به سلیقه طراح معروف، جرج باریس، ساخته شده” و امضاش هم همـینجا گذشته” جیمز دین با خنده کنار سرپوش موتور را نشان مـی‌دهد کـه نوشته شده “حرامزاده کوچک” و هرسه مـیخندند. ماشین جمـیز درون ورقه نازک حفاظتی پوشیده شده بود چون تازه آنرا از گمرک تحویل گرفته بود و چند گل رز بـه کاپوت ماشین بسته شده بود. “چقدر تند مـیتوانی‌ با آن بروی؟”  گینیس بدون اراده مـیپرسد. “من مـی‌تونم ۱۵۰ که تا با این ماشین برم” جیمز دین با افتخار پاسخ مـی‌دهد. “آیـا که تا به حال آنرا رانده ای؟” گینیس از او سٔوال مـی‌کند. “نـه‌ هنوزهم ننشستم” دین پاسخ مـی‌دهد. آنجا بود کـه همان حس ششم گینیس عود مـی‌کند و در حالیکه از گرسنگی دلش بـه غر غر افتاده بود آهسته بـه دین مـیگوید “خواهش مـی‌کنم هیچوقت داخل آن اتومبیل نشو، چون درون آن خواهی مرد” گینیس سپس بـه ساعتش اشاره مـی‌کند زیرنجوا مـی‌کند “ببین الان ساعت ۱۰ شب ۲۳ سپتامبره. اگر با این ماشین مسابقه‌ای رانندگی‌ کنی‌ مـیتونی‌ که تا یک هفته دیگه همـین موقع کشته بشی‌”. جیمـی با کمـی‌ تمسخر مـیگوید “ای بابا، بخشکی شانس، بعد ما هم مردنی شدیم”. درون این موقع گینیس متوجه شدت کلامش شده از جیمز دین معذرت مـیخواهد و آن افکار را دلیل گرسنگی و خستگی‌ از سفر طولانیش ذکر نمود. “راستی‌ اگر فکر مـیکنی‌ مزاحم هستیم مـیریم یک رستوران دیگه” آلک بـه جیمـی مـیگوید. نـه‌ نـه‌ ابدا بفرمائید برویم سر مـیز و غذا سفارش دهیم. آنسه شب خوبی را با هم درون رستوران ویلا کاپری مـیگذرانند و شام مطبوعی صرف مـیکنند. آنـها از هر دری حرف مـیزنند. آلک دیگر صحبتی‌ از پورشـه جیمـی بـه مـیان نمـیاورد. “ولی‌ ته دلم از خبر بدی گواه مـیداد” آنرا گینیس بعد‌ها اذعان مـیداشت

باینکه جیمز دین سرش به منظور حرف های مربوط بـه مرگ و زندگی‌ بعد از مرگ و تقدیر و از این قبیل درد مـی‌کند و زیر جملات مربوط بـه آن سوژه گنگ و نادانسته را درون کتابی کـه مشغول مطالعه آن مـیبود  “مرگ درون بعد از ظهر” ارنست همـینگوی خط کشیده بود، او هشدار آلک گینیس را ناشنیده مـی انگارد.یک هفته بعد، درون سی‌ سپتامبر ۱۹۵۵ جیمز دین درون حالیکه با پورشـه اسپایدرش با سرعت از تقاطع جاده ۴۶ و ۴۱ رد مـیکرده با یک اتومبیل فورد تودور کـه توسط یک راننده درون حال آموزش بـه نام مسخره دونالد ترنیپسید (به معنی تخم چغندر) بـه طور روو بـه روو به اصطلاح شاخ بـه شاخ تصادم سهمگینی مـیکنند. او را با امبولانس بـه بیمارستان یـادگار جنگ درون پاسو ربلز مـیبرند کـه آنجا مرگ او را اعلام مـینمایند کـه در ساعت ۵:۳۰ بـه وقوع پیوست. آخرین جمله از دهنش قبل از تصادف بوده “او من را مـی‌بیند، حتما مـی‌ایستد” ولی آن پسرک مبتدی چنین کاری نکرد و گذاشت جیمز دین با اتومبیل مسابقه‌ای و با سرعت بالا بکوبد بـه اتومبیلش. پنجاه سال بعد از آن زمان آن قسمت از جاده جیمز دین نامگذاری شده. “آن بسیـار تجربه هولناکی بود کـه من مـیدیدم درون شرف بوقوع پیوستن است” آلک گینیس درون باره ا‌ش مـیگفت ” من او را از همان دیدار اول دوست مـیداشتم، خیلی‌ مایل بودم کـه دوستیم را با او ادامـه دهم” گینیس با تأسف اضافه مـی‌کند

_____________________________________________

آلک گینیس

با ‘اوللین واو’ مـی‌خزد

کلیسای آبستن معصوم، خیـابان فارم، لندن ۴ اوت ۱۹۵۵

Alec Guinness Crawls with Evelyn Waugh

مقالات زیر ممکن هست شامل جملات دور از ادب باشند کـه برای کودکان مناسب نباشند

در روز سه‌ شنبه ۱۹ ژوئیـه ۱۹۵۵، پستچی یک نامـه و یک بسته به منظور ‘اوللین واو’ بـه در منزلش مـیاورد. بسته محموله سیگار‌های برگ هفتگی اوست. او از اینکه پستچی هشت پوند مالیـات بابت سیگار‌های برگ مـیخواهد از او اخذ نماید عصبانیست. نامـه از نای ۶۷ ساله‌اش ایدث سیتول است. او نوشته کـه تا دو هفته دیگر نزد وی خواهد آمد. این خبر ‘اولین’ را کمـی‌ ناراحت مـیسازد. “او همـیشـه مـیخواسته خودش را بـه رخ دیگران بکشـه و وانمود کند کـه او خیلی‌ دارای کمال است”  واو درون دفتر خاطراتش مـینویسد و اضافه مـی‌کند کـه به کشیش اعترافات خوانده ا‌ش نامـه‌ای نوشته و از او خواسته کـه برای معترفش دینداری سن هلن را از خداوند آرزو کند

اوللین واو نویسنده انگلیسی کتاب‌های بیوگرافی و داستان مـیبود کـه در ۱۹۰۳ بـه دنیـا آمد و در سال ۱۹۶۶  درون سنّ شصت و دو سالگی از دنیـا رفت. از آثار معروف وی ‘افتخار شمشیر’ درون دوران جنگ جهانی‌ دوم مـیبود کـه پس از نگاشتن ‘ شکست و سقوط’ و ‘یک مشت خاک’ آنرا بـه رشته تحریر آورد. اولین واو درون جوانی‌ با طبقه اریستکرات انگلستان معاشرت مـیداشت. واو درون ۱۹۳۰ دست بـه سفر‌های متعدد زد کـه اغلب بـه عنوان خبرنگار روزنامـه مـیبود. او از آفریقا سر درآورد و از حبشـه گزارش  مخصوصی درون روزنامـه بـه چاپ رسانید و در تاج گذاری امپراتور جوان حبشـه، هایلس لاسی شرکت داشت. او بـه قولی‌ یک نویسنده تجسمـی مـیبود کـه قهرمان‌های داستان‌هایش را از روی اشخاصی‌ کـه مـیشناخته خلق مـینموده. واو کـه از کشیش‌های اشرافی کلیسای انگلیکن رویگردان مـیبود بعد از ازدواج دومش بـه کاتولیزم روی آورد. شاید بـه همـین علت باشد کـه مقبره او درون داخل محوطه کلیسای انگلیکن قرار ندارد و در بیرون محدوده بـه خاک سپرده شده

روز چهارم اوت یک روز آفتابی واو درون گراند هتل فلکستن از خواب بر مـیخیزد. پیشخدمت همان صبحانـه بی‌ مزه را برایش مـیاورد. این بار نامـه‌ای بـه سرآشپز کنار بشقاب مـیگزارد کـه ‘ایندفعه از ریخدن آرد ذرت درون سٔس خودداری کنید’ کـه آن‌شب درون سالن شام مـی‌بیند کـه سرآشپز درون کلاه بلند سفیدش پنجره آشپزخانـه نگاه غضبناکی بـه او مـینماید ولی‌ حرفی‌ نزد. واو ترن ساعت ۹ صبح روز بعد را مـی‌گیرد کـه به سمت تقاطع چارینگ مـیرفت. از چارینگ، واو قدم زنان بـه طرف کلوپ سفید مـیرود و سر راه از یک گلفروشی مـیخکی‌ مـیخرد و به یقه ا‌ش مـی‌زند. درون کلوپ او یک لیوان ابجوی زنجبیل با جین سر مـی‌کشد و خود را به منظور حضور درون کلیسای خیـابان فارم آماده مـیسازد. ساعت ۱۱:۴۵ بـه مقصدش مـی‌رسد و به محراب ایگناتیوس وارد مـیشود کـه با یک مرد دست بـه دعا روبرو مـیشود. او خود را آلک گینیس معرفی‌ مـینماید

واو کـه در انتخاب لباس مناسب رویداد روز درون بلا تکلیفی بسر مـی‌برد بالاخره بـه یک کت و شلوار یوونیفم مانند آبی‌ ناوی خود را قانع مـیسازد و کراوات  های مختلف را امتحان مـی‌کند کـه یکی‌ را بـه رنگ آبی‌ روشن مـیبود انتخاب مـینماید. بزودی با خانم خوش پوش معلولی  که وارد شده و زیورآلات متنابهی بـه خود آویزان کرده بود  سلام مـیکنند کـه متوجه مـیشوند او گوشش  سنگین و پیدا بود کـه بسیـار درون زحمت هست به این علت بود کـه هنگام معرفی‌ خود جواب مناسبی کـه حاکی از نام و نشانی از آن خانم باشد نشنیدند. او با کمک دو چوب بست درون دو طرف پایش قدم بر مـیداشت کـه به زور صندلی که تا شوی خود را کـه با خود آورده بود جلوی محراب باز مـی‌کند و به رویش مـی‌نشیند کـه به ناگهان تعادل خود را از دست مـی‌دهد و نقش بر زمـین مـیشود کـه تمامـی النگوها و زیورالاتش بـه اطراف پخش و پلا مـیگردند. “آهٔ جواهراتم” آن خانم  فریـاد مـیزند

آلک گینیس و اوللین واو بـه روی چهار دست و پای خود مـی‌افتند و روی زمـین و زیر نیمکتها شروع بـه جمع آوری زیورآلات آن خانم مـینمایند و هنگامـی کـه گینیس از او مـیپرسد چند تکه بـه زمـین ریخته، بـه سختی جواب مـی‌دهد هفتاد تا. گینیس کـه روی شکم خوابیده بود چند تکه از گوشواره‌های آن خانم را از زیر نیمکت ردیف جلو برمـیدارد و کت‌ و شلوار پاکیزه و اتوشده خود را خاکی مـی‌کند. واو نیز بـه همان ترتیب بـه حالت خزیدن درآمده و زیر نیمکت محراب سر‌هایشان بـه یکدیگر نزدیک مـیشود. گینیس از او مـیپرسد، فکر مـیکنی‌ اهل کجا باشـه؟ کـه واو جواب مـی‌دهد کـه “شاید اهل روسیـه باشد شاید هم رومانی” گینیس مـیگوید “دیدم صلیبش را بر عید” بعید نیست از کاتولیک‌های مارونیت باشـه کـه هیچ از ما دل خوشی ندارند درون انصورت حتما مواظب خودت باشی‌ !” و هردو مـیخندند

آندو بالاخره تمامـی‌ زیورآلات و النگو‌های خانم را پیدا مـیکنند و به او مـی‌دهند. آن خانم با شک و تردید عجیبی مـیپرسد چند که تا هستند؟ گینس پاسخ مـی‌دهد ۶۸ که تا و دو که تا النگو هم درون دستتان است. باز هم از اینکه آندو لطف کرده اند و تمامـی زیورآلاتش را برایش جمع آوری کرده اند تشکر نکرد و حتی قیـافه طلبکار هم بـه صورت گرفت و نگاه مشکوکی بـه آندو انداخت. درون آن هنگام سه‌ شاهد دیگر نیز سر رسیدند و کشیش د`آرسی نیز وارد مـیشود. او مردی کوتاه قد با پوستی‌ کمـی‌ تیره بـه نظر مـی‌آمد کـه بیشتر بـه یک یـهودی شباهت مـیداشت که تا مسیحی‌. او از اهالی پرتغال است. کمـی‌ آنطرفتر از درب جانبی ایدث سیتول کـه در یک شنل سیـاه رنگ سبک قرن شانزدهم پوشیده شده بود همراه ‘پدر کارامان’ بـه صحن محراب وارد مـیشوند

نای واو با پدر خوانده ا‌ش روبوسی مـی‌کند و از تجدید دیدار هردو محظوظ مـیگردند درون آنجا او تغییر مذهب خود را مانند پدر خوانده ا‌ش از کلیسای انگلیکن اعلام و توسط کشیش کارمان تطهیر مـیشود. پس از اجرای مراسم شایسته محراب جملگی کلیسا را درون اتومبیل دایملر کشیش کارمان ترک نموده از خیـابان فارم بـه طرف کلوپ سسامـی مـیراندند کـه دو خیـابان آنطرفتر قرار داشت. واو از آن کلوپ چیزهای بد شنیده بود ولی‌ وقتی‌ داخل شدند از آن پذیرایی‌ شایـان و دست و دلباز کلوپ سسامـی خرسند گردید. اردور با سوپ سرد و خرچنگ و استیک بـه نحو مطبوعی پخته شده بود و او را کـه همـیشـه درون انتخاب غذا و طرز پخت آن وسواس مـیداشت خشنود ساخت. دسر کیک کوتاه توت‌فرنگی نیز بـه دلش نشست

ایدث درون آسمان هفتم بسر مـیبرد و همچنان حالتی‌ روحانی بـه خود گرفته از انتخاب مذهب جدیدش و در کنار پدر خوانده ا‌ش درون آن فضای مطبوع پنداری عرش را سیر مـیکرد. درون یک لحظه زن کمشنوا مـیگوید “آیـا من ‌ شنیدم؟” واو بـه ناگهان از او مـیپرسد “آیـا یکی‌ مـیل دارید؟” و زن پاسخ مـی‌دهد “بیشتر از هر چیزی” و مـی‌خندد. ولی‌ درون این موقع شاعر پرتغالی با نگاه بـه او مـیفهماند کـه چنین کاری نکند و زیرلب بـه طوری کـه آن خانم نشنود مـیگوید کـه بهتر هست که همان سفیدش را بنوشد و قاطی نخورد. واو نیز با لبخند بـه آن زن همان حرفها را مـی‌ زند و از سرو ‌ عذر مـیخواهد و سرش را بـه گوش آلک گینیس نزدیک گرفته پچ پچ کنان طوری کـه دیگری نفهمد مـیگوید “بعد از آن درد سری کـه بهمون تو کلیسا داد دیگر دومـیش رو نمـیخوام” و هردو پوزخند مـیزنند

ایدث و پدر خوانده ا‌ش اوللین واو بعد از مدتی‌ از صرف دسر و قهوه با توافق قبلی‌ با پدر کارمان قصد ترک محل را مـیکنند و مـیدانند کـه باید آن خانم کمشنوا را بـه منزلش باز گرداند. بـه او کمک مـی‌کند کـه مـیز نـهار خوری رستوران کلوپ سسامـی بلند شده از سه‌ نفر خداحافظی مـیکنند. آنـها مـی‌نشینند و به نوشیدن ادامـه مـیدهند حرف‌ها گرم مـی‌گیرد و گینیس با جوان بلوند و شاعر پرتغالی سوالات شیطنت را مطرح مـیسازد “آیـا ما همـیشـه حتما به سلامتی پوپ بنوشیم؟ اگر ادیث درون لحظه تطهیر مـیمرد آنوقت یک راست بـه بهشت مـیرفت؟” و باعث خنده‌های بلند آنـها مـیشد

_______________________________________________

اوللین واو

با ایگور ستروینسکی از دنده چپ شروع مـیکند

هتل امبسدور، خیـابان پارک، نیو یورک ۴ فوریـه ۱۹۴۹

Evelyn Waugh Wrong-Foots Igor Stravinsky

اوللین واو ادعا مـینماید کـه از موسیقی خوشش نمـیاید. او ساده‌ترین نوع آنرا کـه بیشتر درش صحبت و دکلمـه باشد مـی‌پسندد و بس. این اخطار بر ایگور ستروینسکی تأثیری نگذاشت هنگامـی کـه واو را درون نیوو یورک ملاقات مـینمود. او از الدوس هاکسلی شنیده بود کـه واو مـیتواند راحت از کوره درون رود و بد اخلاق شده مثل برج زهرمار شود. ولی‌ با اینحال او از طرفداران نوشته‌هایش مـیبود و بسیـار مایل بود این موجود را از نزدیک ملاقات کند. او از استعداد اوللین واو درون انتخاب نام کاراکتر‌های داستان‌هایش تمجید مـینمود و دعوت یک دوست را به منظور ملاقات با اولین واو را با مسرت پذیرفت

مترجم: ایگور ستروینسکی، پیـانیست و کمپزر مشـهور درون ۱۸۸۲ درون ارنینبوم روسیـه پای بر جهان گذارد و در سال ۱۹۷۱ درون نیویورک از دنیـا رفت. او از نواغ دهر عالم موسیقی‌ کلاسیک مـیبود کـه کار‌های عمده‌ای نظیر `آداب بهار` و ده‌ها اثر بی‌ نظیر را بـه عالم موسیقی‌ کلاسیک ارائه نمود. ایگور ستروینسکی درون ۱۹۰۶ با کاترین نسنکو ازدواج نمود کـه چهار فرزند بـه دنیـا آوردند. درون ۱۹۰۹ سر‌جی دیگلیف، موسس ‘باله روس’ از ستروینسکی بـه همکاری دعوت مـینماید کـه چند اثر شوپن را کـه در باله ‘له سیلفید – جّن و پری ‘ رهبری نماید. آن باله را مایکل فکین و استراوینسکی سال بعد درون پاریس اجرا نمودند کـه نام استراوینسکی را سر زبان‌های هنرمندان و هنردوستان آورد

https://www.youtube.com/watch?v=QTwJ9r-tKp8

ستروینسکی و خانواده ا‌ش مدتی‌ درون سوئیس ومدتی‌ درون فرانسه زندگانی‌ را بـه سر بردند و استراوینسکی با کمپزر‌های مشـهور آن زمان اروپا مانند واگنر نیز کار هایی انجام دادند کـه نام وی را به منظور همـیشـه درون عالم موسیقی‌ جاودان ساخت. درون ۱۹۳۹ آنـها بـه آمریکا مـهاجرت مـیتمایند واو با ارکستر سمفونی نیو یورک کار‌های خارق العاده‌ای بـه روی صحنـه بـه انجام رسانید کـه مورد علاقه و تشویق موسیقی دوستان و موسیق شناسان بود و حتی بـه عنوان بهترین کمپزراز وی نام شده و جوائز بسیـاری را نصیبش نموده

شب قبل را استراوینسکی با شخصیت‌های نامداری مانند ولدیمـیر نابکف، اودن، و بالنچین گذرانید و برایشان پیش‌نویس بخش‌ نخست کار تازه ا‌ش را  بـه رانو نواخت. طبق معمول او از حرف زدن‌های اودن درون حین نواختنش رنجور گردید ولی‌ این درون مقابل رویدادی کـه عنقریب با اولین واو بـه وقوع مـیپیوست فرق مـیداشت

اوللین واو بـه طور واضحی براق شده بود. بی‌ حوصلگی او درون مقابل اعمال غیر مترقبه زبانزد همگان است. این اخلاق تند را نیز ازی‌ کتمان نمـیدارد حتی اگر یک کودک خردسال باشد. آنروزی کـه آن‌ فلمـینگ پسر سه‌ ساله ا‌ش را با خود بـه مـیهمانی صرف چای درون گرند هتل، فولکستون، آورد، واو بقدری عصبانی شده بود کـه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. او صورتش را جلوی صورت کودک مـیاورد و با انگشتانش پلکهای چشم‌ و لبش را بـه طور ترسناکی باز مـی‌کند و صدای مـهیبی از دهنش خارج مـیسازد کـه باعث وحشت آن پسر بچه خرد سال مـیگردد بطوریکه از روی صندلی‌ بـه زمـین مـی‌افتد و گریـه سختی را آغاز مـی‌کند. مادرش نیز انتقامش را با یک سیلی‌ محکم بـه صورت واو و ریختن پشقاب غذا بـه رویش مـی‌گیرد و دست پسرش را گرفته مجلس را ترک مـی‌کند

همـینطور مشاهده رفتار واو درون کلوپ پرت درون کت و شلوار خوش دوخت و پیرا‌هن ابریشمش بـه طوری کـه برآمدگی شکمش را زیر کت چاک دارش مـیپوشانید، او یک عادتی داشت و آن فرو رفتن درون قالب یکی‌ از قهرمانان داستان‌هایش مـیبود و بیشتر ساعات روز را درون آن کاراکتر نقش بازی مـیکرد. یک روز فلر مـیشد کـه کمـی‌ سوسیـالیست بود و یک روز درون قالب گراهام فرو مـیرفت. ملکم موگرریج این را خوب مـی‌فهمـید و در کلوپ پرت متوجه شد کـه او بر خلاف سکوت دردآور گراهام درون داستانش، واو توجه دردآور از اطرافیـانش مـیخواهد. او با سامرست موهام نیز گفتگویی درون دو شب اقامتش درون کیپ فرات داشته و از کارهای پیکاسو و تشبیـه شخصی‌ با عبارت `بنفشـه لکنت دار` صحبت بـه عمل مـیاورند باز هم درون قالب کاراکتر یک منتقد هنری با متلک گویی‌ همـیشگیش

خلاصه آنکه اوللین واو همواره بـه دنبال فرصتی مـیگردد کـه حال طرف را بگیرد و با طعنـه ای، یـا کنایـه‌ای، لبخند‌ها را از روی لبان بردارد و به آن هنرش مباهات مـی‌کند. سر مـیز نـهار درون نیویورک با فلیتپلسکی و هیو برنت ملاقات مـینماید، کـه او را به منظور حضورش درون برنامـه تلویزیونی `رو درون رو` آمادگی دهند واو بـه ناگهان ابراز گله مـی‌کند کـه چرا درون منزلش تلویزیون برایش نگذاشته اند و تنـها یک رادیو هست و آن هم درون اتاق مستخدم. سپس غذا را سفارش مـی‌دهند. برنت واو را بـه مصاحبه کننده معرفی‌ مـینماید. او مـیگوید “حال شما چطور هست آقای واو؟” واو بـه ناگهان مـی‌پرد توی شکمش کـه “اسم من واو هست نـه‌ واف” و مصاحبه گر متعجب ابراز مـیدارد “ولی‌ من شما را واو خواندم نـه‌ واف !” واو ادعایش  را رد مـی‌کند “نـه‌ نـه‌ شما من را واف نامـیدید دیگر تکرار نشود لطفا” بدین طریق مصاحبه شروع مـیگردد

در حین مصاحبه واو باز بر مـیگردد بـه سوژه مورد علاقه ا‌ش، چگونـه بـه آسانی مشمئز مـیگردد. خبرنگار مـیپرسدد منظورتان چیست؟ از چهانی‌ و چه چیز هایی شما رنجور مـی‌گردید؟ واو پاسخ مـی‌دهد “از آدم‌های بی‌ روح، از حیوانـهای بیروح و از اشیأ بی‌ روح” مصاحبه کننده با تعجب مـیپرسد “اشیأ بی‌ روح؟” اولین مـیگوید “بلی بلی اشیـا بی‌ روح” هر شی‌‌ای به منظور خود یگانگی خود را مـیبایستی دارا باشد اگر مجسمـه هست باید آن منظور خالقش را ایفا نماید، اگر ماهیتابه هست باید درست از عهده سرخ ماهی‌ من برآید” و هر سه‌ بالاخره کمـی‌ مـیخندند و جو آرام تر و تحمل پذیر تر مـیگردد

ایگور ستروینسکی و اوللین واو همراه همسرانشان به منظور صرف شام درون هتل امبسدور حضور بهم مـیرسانند. طبق معمول واو از روی دنده چپ بلند شده و همانطور کـه قبلا هم گفته بود، “در آمریکا بهترین احساسش را ندارد”. ستروینسکی بزودی پی‌ مـیبرد کـه کاراکتر‌ واو از شخصیت های داستان‌هایش تند خوتر و پرخاشگرتر ست. سترونسکی هنگام معرفی‌ درون دل مـیگوید “زیـاد آدم دلچسبی‌ بـه نظر نمـیاید” . بـه محض نشستن سر مـیزشان  واو شروع بـه بدگویی از امریکأییـان مـی‌کند کـه جّد و آبادشان  یک مشت ترسو بودند کـه به خاطر اینکه خدمت نظام پادشاهی انگلستان را ندهند بـه آمریکا آمده اند. استراوینسکی و خانمش با تعجب بـه گفتار اوللین گوش فرا مـی‌دهند. پیشخدمت به منظور گرفتن دستور بـه نزدشان مـی‌اید. استراوینسکی از واو مـیپرسد کـه آیـا ‌ مـیل دارد؟ واو با تندی پاسخ مـی‌دهد “من هیچوقت قبل از ‌ نمـینوشم” و آنرا طوری ادا مـی‌کند کـه طعنـه‌ای بـه نادانی‌ ستریوینسکی نیز باشد

واو بـه نظر مـی‌رسید کـه از معاشرت با استراوینسکی خوشنود هست و حاضرجوابی‌های بـه موقع و مودب او را کـه توی صورتش برمـیگرداند مـی‌پسندد. استراوینسکی ابتدا با اندو بـه زبان فرانسه شروع بـه سخن نمود چون درون انگلیسی هنوز آنطور کـه شایسته یک هنرمند باشد تبحر نداشت. واو ابراز مـیدارد کـه فرانسه حرف نمـیزند و هنگامـی کـه همسرش با تعجب حرفش را رد مـی‌کند زود بـه او اعتراض مـی‌کند. استراوینسکی و همسرش مـیدانند کـه با یک آدم یک دنده و لجوج و غیر منطقی‌ طرفند

مکالمات بالاخره نظم راحت تری بـه خود مـیگیرند و ستروانسکی از قانون اساسی‌ آمریکا مـیگوید کـه چقدر برایش جذاب هست که باز دوباره اوللین واو مـی‌پرد توی شکم استراوینسکی کـه “من از هرچیز آمریکائی بدم مـیاد کـه از همان قانون اساسیشان شروع مـیشود” باز استراوینسکی صلح جوو کنترل خود را حفظ مـی‌کند و پیشنـهاد مـی‌کند کـه خوراک جوجه این جأ عالیست. جملگی ترغیب مـیشوند کـه منیو را نگاه کنند. “جوجه؟ مگر نمـیدانی کـه امروز جمعه است؟” واو بـه سبک خودش مـیپراند

استراوینسکی با خود مـی‌اندیشد کـه هنوز او قابل کنترل هست و بـه روی خود نمـیاورد. بـه یـاد گفته هوراک والپل مـیفتد کـه مـیگفت از آنـهائی کـه با تو فقط سر بـه ناسازگاری دارند دوری کن ولی‌ از آنـهائی کـه همـیشـه با تو موافق هستند، بیشتر. او از موسیقی‌ و قطعه‌ای کـه سراییده سخن مـیگوید “شنیدن هر نوع موسیقی‌ برایم دردآور است” دوباره اولین واو با بیرحمـی هرچه تمام‌تر تحویل استراوینسکی موسیقی‌ دان مـی‌دهد. بالاخره تنـها موضوعی کـه واو کمـی‌ توافق با عقیده استراوینسکی نشان داد موضوع تدفین مردگان درون آمریکا بود. “من کـه گفته‌ام مرا درون دریـا دفن کنند” واو باز لاف مـیزند چون از صورت همسرش پیدا بود کـه این اولین باریست کـه چنین چیزی از شوهرش مـی‌شنید

________________________________________

ایگوراستراوینسکی

از والت دیزنی یکه مـیخورد

استودیو بربنک، لوس آنجلس دسامبر ۱۹۳۹

Igor Stravinsky is Appalled by Walt Disney

ایگور ستراوینسکی خودش از خوشمشربترین افراد بـه حساب نمـیاید، ولی‌ والت دیزنی آنرا نمـیداند. هنگامـی کـه استراوینسکی سری بـه استودیوی دیزنی درون بربنک مـیزند دیزنی درون در اوج شـهرت و مکنت مـیبوده. مـیکی ماوس و دونالد داک از مطرح ترین بازیگران هالیوود هستند و یک امپراطوری جدید بر پا نـهادند – امپراطوری رویـا. فیلم سپید برفی و هفت کوتوله هشت مـیلیون دلار فروش کرده بود. والت دیزنی به منظور خودش یک کاخ مجلل درون بربنک سفارش داده بود کلا بـه اندازه یک شـهر کوچک کـه شامل خیـابان بندی داخل محوطه، محل اقامت وی و خانواده ا‌ش و استودیوی کارش مـیشید و سیستم برق و تلفن مستقل خود را دارا مـیبود

در ضیـافت شامـی کـه والت دیزنی بـه خاطرستراوینسکی و همسرش برگزار کرده بود، ایگور به منظور اولین بار با لیوپود ستکفسکی، کنداکتور معروف ارکستر فیلهارمونیک فیلادلفیـا آشنا مـیشود. آن دو بـه دعوت والت دیزنی قرار بود کـه روی آهنگ فیلم دو ریله  “شاگرد جادوگر” با شرکت مـیکی ماوس کار کنند. وی از اینکه به منظور نخستین بار از آهنگ‌های کلاسیک درون فیلم نقاشی انیمشن استفاده مـیشود بسیـار ذوق زده بود. آنـها بـه روی رنگ‌های انتقال داده شده درون آهنگ تکاتا ی باخ روی ارگ درون فا بمول صحبت مـید. والت دیزنی مـیگفت کـه آنرا نارنجی تصور مـی‌کند ولی‌ ستراوینسکی معتقد بود کـه باید نزدیک بنفش باشد. آنـها سر مـیز یکدیگر را پسندیده و به همکاری با هم ابراز علاقه مـینمایند. آن‌شب از فیلم “شاگرد جادوگر”، داستانی‌ کـه دیزنی درون سر داشت صحبت‌ها د و شروع د بـه رد و بدل ایده‌ها و تفکرات. هیچ ایده‌ای دور از تصور انگاشته نمـی‌شد

ستکوسکی مایل بود کـه پیش صحنـه با موزیگ دبوسی شروع شود و مخصوصاً آهنگ رقابت عطرها ی او را پیشنـهاد داد کـه در این هنگام والت دیزنی بلند مـیگوید “گرفتیش!” چه خوب گفتی‌ هم آن سمفونی را بـه رش صحنـه مـیگذاریم هم عطری به منظور این فیلم سفارش مـیدهیم کـه در سینما‌ها بـه فروش برساند. شما چه بوی عطری مـی‌پسندید؟ اینطور بود عادت والت دیزنی – فرصت را درون جأ بقاپی و رویش عمل کنی‌. “شوخی‌ نمـیکنم!” والت دیزنی بدون اینکه اجباری درون گفتن آن داشته باشد ادا مـینماید. همـه مـی‌دانستند او بای‌ شوخی‌ ندارد مگر با قهرمان‌های داستان هایش

 والتر الیـاس (والت) دیزنی، فیلمساز، هنرپیشـه صدا، و کارتونیست آمریکائی درون سال ۱۹۰۱ درون شیکاگو بـه دنیـا آمد. وی از بنیـان‌گذاران صنعت انیمشن و کارتون به منظور بچه‌ها بود کـه خالق قهرمانان افسانـه‌ای مشـهوری چون مـیکی ماوس، معروفترین موش کارتونی جهان، خانمش، مـینی ماوس، اردکی بـه اسم دانلد داک، سگی‌ بـه نام گوفی و ده‌ها کاراکتر دوست داشتنی و حتی ترسناک دیگر. او برنده جوائز بی‌ شماری از جمله جایزه طلایی و جایزه امـی شده و فیلم‌هایش درون فیلم‌های ملی‌ و در کتابخانـه کنگره ثبت شده اند. والت دیزنی درون ۱۹۵۰ اقدام بـه تأسیس یک پارک تفریحی به منظور کودکان و خانواده‌ها درون لوس آنجلس نمود کـه به دیزنی لند معروف هست و چند سال بعد درون شرق آمریکا، درون نزدیکی‌‌های شـهر اورلاندو نیز پارک مشابه حتی بزرگتری احداث نمود کـه نامش را دیزنی ورلد گذاشت. مـیزبان اصلی‌ این پارک‌ها البته مـیکی ماوس و همسرش مـینی ماوس هستند کـه با دیگر شخصیت‌های کارتونی فضای شادی به منظور بازدید کنندگان فراهم ساخته اند. والت دیزنی کـه مصرف دخانیـاتش بالا مـیبود درون دسامبر ۱۹۶۵، چند روز بعد از تولد ۶۵ سالگیش درون لوس آنجلس بر اثر سرطان ریـه چشم از جهان فرو مـی‌بندد. او یک امپراتوری عظیم از خود بجای مـیگذارد کـه فیلم‌های تلویزیونی و سینمایی بیشماری را بـه کودکان جهان عرضه مـینماید

بگذریم، دیزنی مـیخواست یک صحنـه از خلقت جهان و آتشفشان‌ها روی زمـین باشد با دینسور‌ها ی بزرگ و با استراوینسکی و ستکفسکی سر موزیک مناسب صحبت مـیکرد. آنرا بـه محققین جوانی‌ کـه در جمع آوری کتب و مٔآخذ مأموریت داشتند واگذار د کـه چند موزیک مناسب را از ارشیو‌ها بـه روی مـیز بیـاورند. بالاخره یکی‌ از مشاورین محقق قطعه “خلقت” کار هأیدن را پیش کشید. اجرا د و گوش فرا دادند، دیزنی دوباره خواست گوش دهد، بعد سری تکان مـی‌دهد کـه نـه‌، “سقلمـه ا‌ش قوی نیست”. او بـه دنبال آهنگ مـهیج تری مـیبود. ناگهان ستکفسکی بـه یـاد اثر له ساکر دیوپرینتمپس استراوینسکی افتاد و آنرا پیشنـهاد کرد. استراوینسکی بـه عادت همـیشگیش کـه کمـی‌ خجالتی مـیبود از آن ایده با لبخند خود را کنار کشید ولی‌ والت دیزنی خواست کـه برایش اجرا کند. بعد از اتمام آن قطعه والت مات و مبهوت مانده بود و گفت اگر فقط یک قطعه مناسب آن صحنـه باشد همان قطعه استراوینسکی مـیباشد. استراوینسکی کـه انتظار نداشت آن اثرش درون فیلم گران قیمت والت دیزنی بکار رود از این انتخاب بسی خرسند شّد

کار‌ها شروع مـیشوند و افراد متخصص استخدام مـیشوند، کارتونیست‌های همـیشگی‌ والت بـه تیمشان افزوده مـیگردد و موسیقی دانان بـه سرکردگی استراوینسکی و ستوکفسکی بـه ابداعات موزیکال مـیپردازند. دو سه‌ هفته نمـیگذارد کـه ستودیو از کارکنان مملو مـیگردد و کمـی‌ بعد از آن‌ سر و کله حیوانات نیز پیدا مـیشود. آنـها انواع و اقسام خزندگانی کـه به نحوی شبیـه جد و آباد دینوسور شش مـیلیون سال پیش خود مـیبودند درون ستودیوی بربنک جمع آوری نمودند از جمله ایگوانیـا از مکزیک آوردند و چندین بچه تمساح کوچک تا کارتونیست‌ها و دست اندر کاران انیمشن با نگاه بـه حرکات بدنشان بتوانند از عهده خلق حرکات دینسور‌ها بـه نحو احسن درآیند

والت دیزنی از یک گوشـه بـه گوشـه دیگر ستودیویش سر مـی‌کشید و کیف مـیکرد. از تجمع یک عده متخصص که تا تجمع خزندگان درون قفس‌هایشان از همـه دیدن مـیکرد و اوضاع و احوال کار را جویـا مـیشد. اگر احتیـاجی بـه کمک اضافی دارند زود برساند و به خصوص از معاشرت و گفتگو با استراوینسکی و ستکفسکی بغایت لذت مـی‌برد. دوباره هنگام تعیین آهنگ مناسب صحنـه‌ای دیگر شدند، چندین نمونـه اجرا شد کـه نپسندیدند ولی‌ باز همان جوانک یک آهنگ سمفنی را ارائه نمود کـه مورد پسند واقع شد و هنگامـی کـه والت دیزنی مـیخواست بـه سلیقه خودش و بنا بـه اقتضای صحنـه آتشفشان، بـه قول خودش، الفاظی من درآوردی بـه آن اضافه کند و شروع بـه خواندن حرف‌های بی‌ معنی کرد کـه ناگهان استراوینسکی متوجه مـیشود این یکی‌ از ساخته‌های خودش هست “یـا مسیح مقدس، این اثر منـه!” دیزنی بشدت بـه خنده افتاده بود ” اثر شماست؟ انتظار دیگری نیز شما نمـیرود” دیزنی وی را آرام مـیسازد. “خوب چطوره؟ موافقی؟” سترا ابدا انتظار چپاندن آن الفاظ بی‌ معنی والت دیزنی را نداشت ولی‌ از دید والت او را درک مـیکرد

آنطوری کـه ستراوینسکی بـه خاطر مـیاورد دیزنی با اعتماد بـه نفس هرچه تمام‌تر بـه او مـیگوید “به این فکر کن کـه چند نفر درون تمام دنیـا موزیکت را مـیشنوند” و به این ترتیب والت دیزنی خاطرش را قرص مـی‌کند و رضایتش را مـی‌گیرد کـه آن پرت و پلاها را درون آهنگش بگنجانند. بعد‌ها هنگامـی کـه فیلم تهیـه و پخش گردید از قرار از والت دیزنی پرسیده بودند کـه چگونـه آن سبک عهد عتیق را داخل آهنگ ظریف و حساب شده ستراوینسکی گنجانده بود، جواب مـی‌دهد کـه استراوینسکی بـه او روزی ابراز داشته کـه هنگام نوشتن نوت‌های این آهنگ تمام فکر و حواسش درون دوران باستان بوده. و استراوینسکی آن گفته را شدیدا رد مـی‌کند. گرچه آن گناه والت دیزنی را استراوینسکی بعد‌ها بر او نبخشود بـه طوری کـه حتی بیست سال بعد نیز درون یک مصاحبه با نیو یورک تایمز والت دیزنی را بـه کودنی متهم کرد کـه به اثر زیبایش تجاوز کرده، ولی‌ درون حین آن مدت چند اثر دیگر به منظور فیلم‌های والت دیزنی ساخته بود

___________________________________________

والت دیزنی

در مقابل پاملا تراورس مقاومت مـی‌کند

تئاتر چینی‌ گرومن، لوس آنجلس ۲۷ اوت۱۹۶۴

Walt Disney Resists P.L. Travers

لبخند‌های دندان نما ی والت دیزنی و جولی اندروز درون کنار پاملا تراورس، زینت بخش تصاویر افتتاحیـه فیلم مری پاپینز مـیشوند. والت بـه خبرنگاران اظهار مـیدارد کـه از سال ۱۹۴۴ درون فکر چنین داستانی‌ بوده کـه آنرا بـه روی فیلم بیـاورد – همان زمانی‌ کـه در اتاق نشیمن نشسته بود کـه صدای بلند خنده همسر و فرزندانش را از اتاق مطالعه مـی‌شنود کـه  باعث شد بلند شود وبه آن اتاق برود کـه بپرسد از چه چیزی اینقدر مـیخندند کـه آنـها کتاب مری پاپینز را نشانش دادند و در حالیکه هنوز مـی‌خندیدند بـه والت گفتند کـه کتاب ارزنده و خنده آوریست. آنجا بود کـه آخر شب والت دیزنی بـه اتاق مطالعه رفته کتاب مری پاپینز را برمـی‌دارد و شروع بـه خواندنش مـی‌کند و عاشق آن داستان مـیشود. درون کنارش نویسنده ۶۵ ساله مری پاپینز دیده مـیشود ” فیلم مسرت آوریست و هنرپیشـه‌های مناسبی نقشـهای  کاراکتر‌های دستان را بـه بهترین نحو بازی کرده اند” تراورس با هیجان غیر قابل توصیف صحبت والت دیزنی را تکمـیل مـی‌کند

پاملا لیندن تراورس درون سال ۱۸۹۹ درون خانواده ای مرفه در استرالیـا بـه دنیـا مـیاید. او شاعر و نویسنده چیره دست داستان‌ها بود کـه از سنین کودکی شروع بـه داستان پردازی نمود. او همـیشـه شیفته پدرش بوده و نام کوچک او ، تراورس را بـه عنوان اسم مستعار خود انتخاب مـینماید و نام پاملا را به منظور خود بر مـیگزیند. پاملا تراورس بعد از اتمام دبیرستان بـه لندن رفت که تا بیشتر درون جامعه ادبی‌ اروپا و دنیـا مطرح شود و با شاعرانی مانند ویلیـام باتلر و ییتز دمخور مـیشود. وی داستان‌های کودکان را آغاز مـی‌کند کـه سری داستان‌های مری پاپینز او به منظور کودکان و نوجوانان درون دنیـا بـه زبان‌های متعدد ترجمـه و چاپ گردید کـه کودکان دنیـا را بـه خنده آورد. خانم تراورس با دودلی و شک و تردید بـه والت دیزنی داستانش را واگذار مـی‌کند درون حالیکه از او قول مـی‌گیرد کـه هیچ گونـه حرف‌های درشت، خشونت و درون فیلم گنجانده نشود. درون کودکی وی بـه پدرش بسیـار وابسته بود و او را الگو قرار داده بود. والت دیزنی دچار زحمات زیـادی شد کـه خانم ترورس را قانع سازد کـه داستان مری پاپینز را بـه کمپانی معظم دیزنی واگذار نماید و چندین بار صحنـه‌ها و گفتار‌های فیلم بنا بـه خواسته نویسنده سخت گیر و پایبند اصول قدیمـی‌ خانواده  تعویض شدند کـه والت را درون لحظاتی بشدت کلافه مـیکرد. کتاب مری پاپینز بعد از بروی فیلم آمدن مشـهوورتر مـیشود و پملا تراورس را درون هالیوود بـه شخصیتی‌ جدید تبدیل مـینماید کـه توسط والت دیزنی بـه دیگر هنرپیشـه‌های معروف آن دوران معرفی‌ مـیشود و در ضیـافت‌های هالیوود شرکت مـینماید. پ ل تراورس درون ۱۹۹۶ درون لندن از دنیـا مـیرود

هیچ چیز درون ساختن مری پاپینز آسان نبود. فقط ۱۶سال طول کشید کـه رضایت خاطر پاملا تراورس را بدست آورند و کنترات را ببندند. رئیس روابط حرفه‌ای دیزنی درون ۱۹۴۴ بـه سراغ پملا مـیرود کـه امتیـاز ساختن فیلمـی از داستان‌های مری پاپینز را از او بگیرد. درون آن موقع پاملا تراورس از بمباران‌های لندن بـه نیو یورک آمده بود. او بـه هیچ وجه زیر بار نمـیرود و این درخواست توسط والت دیزنی سمج بـه قدری تکرار مـیشود کـه بالاخره درون سال ۱۹۶۱ زیر فشار مالی‌ قرار مـیگیرد و تن بـه رضایت مـی‌دهد. با پیش پرداخت صد هزار دلار و سهم پنج درصد از فروش کّل و حق دخالت درون نحوه فیلم برداری. والت دیزنی از این قسمت آخرش دل خوشی نداشت ولی‌ با زنی‌ مصمم و و کله شق روبرو مـیبود و مـی‌دانست کـه بهتر هست با آن شرطش نیز موافقت کند ولی‌ که تا آنجا کـه ممکن بود او را “دور از صندلی‌ راننده” قرار داد. بعد‌ها درون دوران فیلم برداری والت دیزنی هنگامـی کـه تراورس را درون مـیان کارگردانـها مـیدید فاصله خود را با او حفظ مـیکرد. هنوز یـاداشت‌ها و گفتگو‌های آنـها سر صحنـه‌ها موجود است. درون یکی‌ از اولین نوشته‌های روادید شروع فیلم کـه از خانـه خانم و آقای بنو چهار فرزندشان درون شماره ۱۷ جاده درخت گیلاس شروع مـی‌گردید کـه آقای بنبه منزل مـیا ید و بچه‌ها را گرم شیطنت مـی‌بیند و اعتراض مـی‌کند کـه این کار خانم خانـه هست … کـه یک مرتبه تراورس بر مـیاشفتد و اعتراض مـی‌کند “کار؟” نـه‌ نـه‌  این “کار” زن خانـه نیست آنرا عوض کنید.. خوب چه بگذاریم؟ حوزه فعالیت؟ .. شاید .. از “کار” بهتر هست … مسئولیت چطور؟ … شاید .. ولی‌ “کار” نـه‌ … والت دیزنی ساکت هست و فقط گوش مـی‌دهد. فیلم مری پاپینز ۵/۲ مـیلیون دلار خرج برداشت و فروشی بیش از ۵۰ مـیلیون داشت

گشایش فیلم مری پاپینز با شکوه هرچه تمام‌تر اجرا گردید. یک ترن کوچک تمامـی بلوار هالیوود را طی‌ کرد درون حالی‌ که مـیکی ماوس، سفید برفی و هفت کوتوله، پیتر پان، پیتر خرگوشی، سه‌ که تا خوک کوچولو، گرگ گنده بد، پلوتو و چهار پنگوئن نده بروی آن بـه و پایکوبی مـیپرداختند و برای مردم دو طرف بلوار دست تکان مـیدادند. درون سالن سینما تمامـی کارکنان دیزنی درون یونیفرم پلیس انگلیسی ظاهر شده بودند و پس از پایـان فیلم جارو کشان دودکش با موزیک باند پادشاهان و ملکه‌های مروارید پوش یک دسته جمعی‌ مـهیجی را بـه روی صحنـه آوردند. دوباره پاملای وسواسی و سخت گیر سر اجرای مراسم گشایش نخستین اکران سر ناسازگاری مـیگذارد و با برخی‌ بـه بحث و جدال مـی‌نشیند و ایراد از دکور و البسه ندگان و هزار و یک ایراد و بهانـه دیگر کـه والت را بـه کلی‌ از کوره بدر مـیبرد ولی‌ بر اعصابش خود مسلط مـیگردد و با لبخند و جواب‌های مزاح انگیز سر و ته قضیـه را هم مـیاورد. بالاخره چراغ‌ها خاموش مـیشوند و فیلم شروع مـیشود. تراورس کـه انتظار چنین فیلم برداری پر خرج و مملو از صحنـه‌های دل‌انگیز و زیبا را نداشت درون دل بسیـار خوشنود شده بود ولی‌ باز غرورش اجازه نمـیداد کـه شخصا آن احساساتش را بـه والت دیزنی بگوید واز زحماتش قدر دانی‌ نماید. او نیز مانند قهرمان داستانش داشت عّرش را سیر مـیکرد. بعد از بازگشت ا‌ش بـه انگلستان طی‌ یـادداشتی بـه والت دیزنی از او و هنرپیشـه‌ها و کارگردانان فیلم مری پاپینز تعریفها نمود و از شخص دیزنی صمـیمانـه به منظور این پروژه شگفت انگیز تشکر کرد. والت دیزنی نامـه کوتاهی درون جواب بـه ابراز رضایت تراورس مـی‌فرستد کـه مضمونی‌ محافظه کارانـه تر و حتی گله آمـیز داشت. دیزنی درون جواب تشکر پاملا تراورس از اینکه وقتی‌ گذاشته و آن نامـه محبت آمـیز را برایش نوشته از او تشکر نمود ولی‌ متذکر شد که‌ای کاش آنـهمـه بگو مگو و سخت گیری درون قبل و در حین، و در بعد از تهیـه فیلم رخ نمـیداد و کارها با روال و خط مشی همـیشگی‌ او یعنی فضای کار راحت و با تفریح انجام مـیگرفت و “ما را از دیدن بیشتر یکدیگر محروم نمـیساخت” پاملا تراورس نامـه دیگری درون جواب نامـه تشکر از نامـه تشکرش بـه والت دیزنی ارسال مـیدارد کـه در آن‌ متذکر شده بود کـه مری پاپینز هنوز هم درون نزد او همان مری پاپینزیست کـه دردو جلد کتابش است. وی بـه مدیر روابط حرفه‌ایی ا‌ش گفته بود کـه در بین خطوط نوشته‌های والت بیشتر معنی یـافت. آنجا بود کـه فیلم مری پاپینز را فیلمـی غمگین توصیف نمود. بلی آن لبخند‌ها درون آن شب افتتاحیـه مری پاپینز تنـها لبخند هایی مـیبودند کـه بین والت دیزنی و پاملا تراورس رد و بدل شدند ودیدار دیگری بین آندو رخ نداد. یک سال بعد از آن والت دیزنی درون مـی‌گذرد

پاملا بعد از آن تجربه همـینطور بی‌ نیـازی وی نسبت بـه درامد و امرار معاش اوقاتش را با خواندن اشعار ییتز مـیگذرانید و خود را با فلسفه ابتدائی یـا بـه قول خودش “سوپ آلفابتی” آشنا نمود و مدتی‌ دنباله روی گوروی هندی، گوردجیف کریشنینمورتی مـیشود  و درون فلسفه بودایی زنّ بسر برد. تراورس یکمرتبه بـه دنیـای اسطوره و معنویـات روی آورد و به نوعی احساسات ضد آمریکائی و بازرگانی هنر را درون خود پذیرا شد کـه داشت بـه قول خودش درون فرهنگ انگلیس نیز مـیخزید و دم از ناسازگاری با فیلم کتابش، مری پاپینز، گذارد او از تغییر نام کاراکتر‌هایش درون فیلم مری پاپینز دل‌چرکین مـیبوده بـه خصوص نام خانم بنرا کـه به سینتیـا تغییر داده بودند کـه آنرا سرد و بی‌ احساس توصیف نمود و یدن مری پاپینز با دودکش روب‌های کاکنی را درون شأن آن زن پاکدامن ندید و به خصوص از آن عبارت من درآوردی والت دیزنی، “سوپرکالا فراجلیستیک اکسپیلی الی دوشس” هیچ محظوظ نشد

پاملا تراورس با اینکه همچنان از دریـافت سهم فروش مری پاپینز بر خوردار مـیبود ولی‌ بـه احساسات ضدّ بازرگانی شدن هنرش افزوده مـیشد و همـه آن را از چشم آمریکا مـیدید و به قول خودش امریکأیزم شدن هنر را بـه خصوص درون داستان نویسی و ادبیـات نکوهش مـینمود. او از اینکه مری پاپینز درون حین با پایش دامنش را بالا مـیبرد بـه طوری کـه شرت توردوزی شده ا‌ش پیدا شود اصلا خوشش نیـامده بود و حتی از قسمت‌های کارتونی فیلم کـه قبلا با آن موافق بوده مخالفت مـی‌ورزید و از اسب‌ها و خوک‌ها. او کـه همـه گله گذاریش را در‌مصاحبه ا‌ش با مجله منزل بانو بـه طور مشروحی ابراز داشته بود از همـه بالاتر گله خود را از شخص والت دیزنی کرده بود کـه نوشته اند مری پاپینز والت دیزنی درون صورتیکه مـیبایستی مـینوشتند مری پاپینز پ ل تراویس

او بـه دوستی‌ مـی‌نویسد کـه دیزنی آرزوی مرگ او را دارد. “هرچه باشد تمامـی نویسنده‌هایش مرده اند و از حق نویسنده او را معاف کرده اند” بعد از مرگ دیزنی بود کـه وی ابعاد تازه‌ای بـه تبلیغات علیـه والت دیزنی و فیلم مری پاپیز او کـه “آبروی او را درون دنیـا” درون ۱۹۶۷ درون مصاحبه دیگری از اینکه دیزنی مـیخواسته رابطه‌ای مـیان برت و مری پاپینز ایجاد کند “من بشدت مخالفت کردم” نقش برت را دیک وان دایک بازی نمود کـه پس از کاری گرانت و لورنس هاروی و آنتونی نیوولی کـه آن نقش را رد کرده بودند. والت دیزنی گذاشت آن رابطه عشقی‌ هنگامـی فیلم برداری شود کـه تراورس به منظور مدتی‌ بـه انگلستان رفته بود و هیچوقت نگذاشت دیک وان دایک و تراورس ملاقات نمایند از ترس اینکه فیلم بـه روال خود انجام نگیرد. درون ماه‌های آخر زندگی‌ والت دیزنی  از کومپوزر‌های فیلم، برادران شرمن، کـه جمعه‌ها بـه دیدارش مـی‌رفتند، مـیخواست کـه برایش آهنگ‌های مری پاپینز را بنوازند. او بـه خصوص هنگامـی کـه آهنگ “برای پرندگان دانـه بپاش” را مـینواختند کنار پنجره رفته بشدت مـیگریست

لطفا ادامـه مطالب را درون جلد دوم درون لینک زیر بیـابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/03/31/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%af%d9%88%d9%85/

Advertisements




[دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده]

نویسنده و منبع: moshojania | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 00:12:00 +0000



دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده

August 3, 2014 – mohsen33shojania

 

 اسامـی مخفّف و نام کامل فامـیل و دوستان بـه شرح زیر مـیباشد

ادرجون : دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده تلفظ کودکانـه اختر جون کـه از دائی بزگ من هنگام کودکیش شروع شد و دیگر بـه این نام توسط همگی‌ فامـیل نامـیده مـیشد. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده ایشان اختر حبیب‌محلاتی نیک‌ اعتقاد بودند کـه در سال ۱۹۱۰ مـیلادی متولد و در ۲۰۰۵ از دنیـا رخت بر بستند

زی‌ زی‌: کوچک ادرجون و کوچک من کـه نام او آذردخت هست و از من فقط ۷ سال بزرگتر است

سیـا: پسر ادرجون کـه نام او سیـاوش هست و پزشک مـیباشند . دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده دکتر سیـاوش نیک‌ اعتقاد رئیس سیبا گیگی سوئیس درون ایران هستند کـه در تهران زندگی‌ مـیکنند و بازنشسته این شرکت دارویی هستند

مـی‌ مـی‌: مـینا آذرتاش، دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده همسر دائی سیـا هستند

پو پو: پرهام نیک‌ اعتقاد فرزند ایشان و پسر دائی من هست که درون سوئیس زندگی‌ مـی‌کند و از من ۷ سال کوچکتر است

بو بو : فریـال بهزاد هست که اکنون کارگردان و فیلم بردار معروفی درون ایران هست به‌ همراه همسرش آقای آزادی

الا ‌: الهه خانم بهزاد از دوستان قدیمـی‌ و نزدیک مادر از دوران گرگان

مـیکاییل نوروزی، و رضا مـهرور از دوستان نزدیک من و سپس خانواده بودند کـه در کرج اشنا شدیم و تا بـه امروز این دوستی‌ ادامـه دارد

نسترن و خانواده دکتر جراح همسایـه دیوار بـه دیوار ما درون جهانشـهر کرج بودند. من با نسترن و جمشید شکری همسایـه چند منزل آنطرفتر با نسرین نسترن ازدواج کردیم. هردو درون اوائل ۲۲-۲۳ سالگی

مادرجون: خانم نیره اشرف خلوتی شجاع نیـا، مادر بزرگ پدریم

خانوم جون: خانم صدیقه خلوتی حبیب‌محلاتی، بزرگ مادرجون و در عین حال مادر ادرجون. پدر من پسر ادرجون مـیشوند

رخشی خانم: خانم درخشنده مـیلانیـان از فامـیل‌های نزدیک و همسر مرحوم ناخدا مـیلانیـان کـه شـهریور ۱۳۲۰ در خلیج فارس درون ناوچه پلنگ توسط قوای متفق کشته شده بودند

فرانس و فرانسواز همسران فرانسوی پسر عموهایم، بـه ترتیب ایرج و بهرام شجاع نیـا مـیباشند کـه متارکه د ولی‌ فرزندانشان خیلی‌ بـه فامـیل نزدیک هستند

  توضیح: آقای منصور دبیر شیمـی‌ بود و یک توده‌ای سابق کـه یک چشمش را نیز درون بازداشت از دست داده بود و با یک چشم و با ذره بین مطالعه مـیکرد. حاجی مشایخی پدر همسر آقای کریمـی‌ و هردو از تاجران عمده آهن درون بازار بودند! آقای کریمـی‌ چند ماه بعد درون اتومبیل خود درون راه بازگشت بـه منزل درون تصادفی با یک تریلی نزدیک جهان شـهر کشته شد. همـیشـه یـادشان را گرامـی‌ مـیدارم. بسیـار شخص متینی بودند

پیش درامد

من درون یک خانواده متوسط ولی‌ نسبتا مرفه بـه دنیـا آمدم. پدر و مادرم فرهنگی‌ بودند و در دانشسرای عالی‌ فوق لیسانس درون تعلیم و تربیت گرفتند. تخصص مادر درون روانشناسی‌ نوجوانان بود و پدر درون آموزش و پرورش نو جوانان. آنـها اولین سری درون دوره راهنمایی بودند و در بخش‌های کرج و طالقان مؤسس این دوره بودند. آنـها درون طراحی دروس دوره ما بین ابتدائی و دبیرستان نقش اساسی‌ داشتند.کودکی من درون گرگان، تهران، و کرج گذشت. و دوره ابتدائی را اکثرا درون تهران گذراندم و هنگامـی کـه به کرج رفتیم سه‌ سال آخر دبیرستان را درون تهران بودم و منزل همان پدر بزرگ و مادر بزرگ گذرادنم کـه شرح خاطرات زیر از آن‌ دوره مـیباشد. دوران بسیـار شاد و پر خاطره نو جوانی‌ من

تحصیلات متوسطه را درون کرج، دبیرستان بابک گذراندم و سیکل دوم، از ۹ تا ۱۲ ، را بـه صلاح پدر درون هنرستان نو بنیـاد تکنیکوم مـهندس نفیسی رشته برق را خوانده تکنسین شدم. ولی‌ درون آن ایـام خود بـه فکر تحصیلات عالیـه بوده و شبانـه رشته ریـاضی‌ را نیز بـه اتمام رسانیده درون یک زمان، خرداد ۱۳۵۲، دو دیپلم گرفتم و سپس بـه خرج پدر و مادرم عازم آمریکا شدم و در کالج مـیامـی دید و سپس دانشگاه مـیامـی تحصیل کردم که تا فوق لیسانس علوم مدیریت را اخذ کرده درون سال ۱۹۸۱ به اتفاق نسترن بـه کانادا مـهاجرت و به پدر و مادر کـه در ویکتوریـا مقیم شده بودند پیوستیم. فرزندانمان بابک درون وبکتوریـا در ۱۹۸۱،  و اشکان درون ونکوور در ۱۹۹۰ به دنیـا آمدند

جان پوراندخت با مادربزرگ پدریم مادرجون نیره اشرف زندگی‌ مـید و که تا پایـان عمر از همزیستی‌ مسالمات آمـیزی برخوردار بودند. خانم پوراندخت آقاخانی کـه از قرار مادر بزرگ مـی‌شوند درون جوانی‌ شوهر خود را بـه سلّ مـی‌دهد و بعدها تنـها ش را نیز بـه مننژیت داده متعاقب آن‌ نوه نوزادش را نیز کـه طاقت مرگ مادر را نیـاورد از دست مـی‌دهد

جان پوراندخت درون مـیانسالی و پس از شوهرش بـه منزل مادرجون نیره اشرف نقل مکان مـیکنند و از فرزندان مادرجون را کـه یکی‌ بعد از دیگری به منظور شروع دبستان بـه تهران مـیفرستادند نگاه داری مـینمودند و به مادر جون کـه ما بین تربت و تهران درون سفر و مشغول جا بـه جائی فرزندان بودند نقش بـه سزأیی درون ارائه کمک و مواظبت از منصور، منیر، منور و پدرم مـهدی داشتند. درون دوران دبیرستان پدر جان بعد از مرگ شوهر با نوزادش  بـه آنـها پیوستند کـه آندو درون آن خانـه بـه مننژیت مبتلا مـیشوند. پدر جان سالم بـه در مـیبرد ولی‌ جان تنـها ش را از دست مـی‌دهد

جان اغلب بـه کار‌های بیرون از خانـه مـی‌رسیدند مانند بانک رفتن یـا بـه قول خودشان بانگ و دیگر خرید‌ها و معامله‌های خانوادگی. مادر جون نیز بـه پخت و پز و کارهای داخل خانـه مـی‌پرداختند. آندو زن سالخرده وجوه مشترک بسیـاری نیز درون نوع گذراندن روزهایشان داشتند از جمله علاقه بـه دیدار عتبات مبارکه و دیدار از شـهرستان محللات زادگاه نیمـی از بزرگان فامـیل. مجتبی‌ مـیرزا دارای یک فرزند از ازدواج اول خود بودند بـه نام هاشم مـیرزا کـه بعد‌ها با افسر حبیب‌محلاتی، کوچک اختر ازدواج د کـه ایرج، بهرام، لیلی، مریم، و مـینو فرزندان ایشان مـیباشند. شازده مجتبی‌ مـیرزا شجاع نیـا کـه از نوادگان حسنعلی مـیرزا شجاع سلطنـه، فرزند فتح علی‌ شاه قاجار هستند، نام شجاع نیـا را به منظور خود انتخاب د کـه منصوب بـه لقب جدشان است. یک برادرشان نیز این نام خانواد‌گی را انتخاب د و دیگر برادران فامـیل قهرمان یـا قهرمانی را انتخاب د کـه نام فرزند شجاع سلطانـه و پدر بزرگشان بود

—————————————————————————————

خاطرات محسن

شنبه ۶ دی‌ ۱۳۴۹

الان روی کاناپه پشت تلویزیون نشسته ام. درون خانـه ادرجون. داشتم به‌‌‌ کرج و خونـه مان فکر مـی‌کردم. اخه قرار هست که باز هم بـه این خونـه چهارصد دستگاه برگردیم. خیلی‌ ناراحتم. اخه آنجا را خیلی‌ دوست دارم. جنگل مصنوعی و محیط جهان شـهر، بچه‌ها و خیلی‌ چیز‌های دیگه مخصوصا تابستون ها

هوشی و ویشی مرده اند پاپی را هم چند روز پیش دزدیدند نمـیدونم بـه هر حال دیگه به‌‌‌ خونـه بر نگشت. هیچوقت اینطور نبود. تابستون‌ها با هوشی و ویشی و پاپی به‌‌‌ قلمستون و باغ‌های هلو مـی‌رفتیم و روی یونجه‌ها فرش پهن مـیکردیم و آنقدر هلو مـیخوردیم کـه نزدیک بود بترکیم. آنجا بـه ما خیلی‌ خوش مـیگذرد. خانـه مان هم بزرگ و خوب هست ولی خوب آخر شب‌ها خطر دزد بسیـار است  دلم فقط به‌‌‌ عکس‌ها کـه از آنجا گرفتیم خوش است. ولی‌ بـه خودم قول دادم وقتی‌ بزرگ شدم خانـه‌ام درون کرج باشد. فردا بـه کرج خواهم رفت. دلم به منظور بچه (مـینا) هم تقریبا تنگ شده. امروز کار جالبی‌ نداشتم فقط از ساعت ۲/۵ تا ۴/۵ به فیلم ریو کانچو رفتم درون سینما ادئون کـه خیلی‌ خوشم نیومد. یک نان خامـه‌ای بزرگ هم خوردم کـه دلمو زد. الان هم منتظر فیلم بینوایـان درون تلویزیون هستم. حتما تمرین‌های فرانسه‌ام را انجام بدم. کار دیگری ندارم. بابا ساری هست و فکر کنم به منظور سه‌ شنبه چهار شنبه یـا فردا برگردد. دلم برایش خیلی‌ تنگ شده

 سه‌ شنبه ۸ دی‌ ۱۳۴۹

الان روی تخت و در اتاقم تو خونـه ادرجون و بابا (بزرگ) هستم. ادرجون اینا مـهمون‌ دارن.. ملوک خانوم، رخشی خانوم، و زهره خانوم. دیروز دوشنبه به‌‌‌ کرج رفتم. حدود ساعت ۵/۵ به خانـه رسیدم ولی‌ من ساعت ۳ کرج بودم. از ۳/۵ تا ۴/۵ سر کلاس پنجم بین دوستانم نشستم. آنـها شیمـی‌ داشتند با آقای داودی. آنوقت من و مسعود و مـیکائیل آمدیم و در مـیدان کرج ماشین خانوم منصور را دیدیم. مسعود رفت توی ماشین با نیما و نوشین مشغول صحبت شد. من و مـیکائیل هم بیرون حرف مـیزدیم. بعد از بیست دقیقه آقای منصور آمد گفت خانم منصور که تا یک ربع دیگه مـی‌آیند کـه برویم خانـه. من بـه مـیکائیل گفتم من ناهار نخوردم بریم جگر بخوریم. بـه فریبا تلفن زدیم کـه ما که تا نیم ساعت دیگه مـیرسیم. آنوقت فریبا خواست کـه براش رولت و لواشک بگیریم. فریبا تنـها بود، تهران بود و بچه را هم با خودش بود

     من مسعود را بـه بشیری فرستادم و پول دادم  که سفارشات فریبا را بگیرد و خودم با مـیکائیل بـه جگرکی سر مـیدان رفتیم. مـیکائیل نان خریدو باهم خوردیم وقتی‌ برگشتیم دیدیم ماشین نیست. من هم دیگه پولم تموم شده بود بلاجبار پیـاده بـه سمت خونـه بـه راه افتادم. تو راه کلی‌ خیط بودم کـه چرا من را قال گذاشتند و رفتند. وسط‌های راه نزدیک چلو کبابی صفا بودم کـه ماشین خانم منصور سر رسید و نگه داشت. گویـا جایی کار داشتند و دیرتر راه افتاده بودند. خلاصه بعد از یک ساعت رسیدیم خونـه. مسعود خوراکی‌های فریبا را داد و سپس بـه منزل آقای قائم مقامـی رفتیم کـه مجسمـه الا خانم را کـه درست کرده بود بگیریم. خونـه کـه برگشتیم عکس‌های تابستان را کـه از خودمون و سگ‌ها گرفته بودیم نگاه مـیکردیم کـه صدای بوق ماشین بابا را شنیدیم

اول باور نکردیم ولی‌ وقتی‌ کـه در را باز کردیم بابا را دیدیم و هم داشت پیـاده مـیشد. با خوشحالی‌ سلام کردم و کمک کردم چیزهایی را از ماشین بـه داخل آوردم. بابا از ساری برایمان پارچه آورده بودند. به منظور من و مسعود پارچه خیلی‌ قشنگ زرد و سفید، به منظور فریبا یک پارچه سبز شیک و برای هم ملافه‌های رنگارنگ و دستمال آشپز خانـه آورد کـه یکی‌ از دستمال‌ها را بـه خانوم حجازی دادند. یک درخت خیلی‌ کوچک و خوشگل هم آورده بود کـه قد بته بود (بنزای‌) امروز صبح هم با بابا و و مـینا بـه تهران آمدیم و ناهار منزل هم با هم منزل ادرجون بودیم. الان هم فیلم جولیـا را تماشا کردم جعفر هم اینجاست. با هم رفتیم نان و کباب از بیرون گرفتیم کـه خیلی‌ خوش مزه بود. تو اون اتاق پر از دود سیگار شده چون دوره نوبت ادرجون هست و من از بوی سیگار ناراحت مـیشم. ادرجون الان من را صدا زد. برم ببینم چی‌ مـی‌خواد

شنبه ۱۲ دی‌ ۱۳۴۹

الان درون منزل ادرجون (توضیح: من سه‌ سال آخر دبیرستان را درون تهران منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریم کـه او را ادرجون خطاب مـیکردیم بـه سر مـیبردم) کنار مـیز ناهار خوری نشسته‌ام. تلویزیون روشن هست و برنامـه “سخن روز” را دارد. صحبت از عراق و کرد‌ها ‌ست. خوب من از روز چهار شنبه چیزی ننوشته‌ام. آنروز دکتر ترجمان استاد فرانسه، نیومد و دو ساعت اول را درون کتابخانـه گذراندم. روز پنجشنبه بعد از ظهر بـه کرج رفتم و دیروز یعنی‌ جمعه با مسعود، مـیکاییل، و نیما منصور به‌‌‌ دبیرستان جهان دانش رفتیم کـه پینگ پونگ بازی‌ کنیم. بد نبود، خوش گذشت. بعد از ظهر با دوچرخه بـه منزل رضا مـهرور رفتم و شلوار چهار خانـه‌ای را کـه داده بودم پدرش بدوزد گرفتم. درون راه برگشت مـی‌‌مـی‌ خانم را دیدم کـه داشتند منزل ما مـی‌آمدند. ولی‌ من را ندید‌ند. وقتی‌ خانـه رسیدم مدتی‌ بود کـه رسیده بودند سپس آقا و خانم رضازاده و بچه‌ها آمدند و دور هم بودیم از هر داری صحبت د. بعد از آن و بابا بـه اتفاق مـی‌‌مـی‌ جون بـه تهران بـه دیدن خانم شاهرخی رفتند ولی‌ زود برگشتند. عصر جمعه آقا و خانم کمالی با شـهرام و شیده آمدند و حدود سه‌ ساعت با هم بودیم مثل اغلب شب‌ها ی شنبه کـه با هم هستیم کـه خیلی‌ خوش مـی‌گذرد

امروز صبح نیز با آقای کریمـی‌ بـه تهران آمدم و به موقع سر کلاس بودم. بابا برایم لباسهایم را منزل ادرجون آورده بودند و خود بـه طرف ساری بـه راه افتاده بودند. (پدر آن‌زمان مسول مزارع و کشاورزی محمود رضا پهلوی بودند کـه بعد از مدتی‌ بـه علت دوری از خانـه بـه آن کار خاتمـه دادند.) ما قرار هست روز‌های پنج شنبه، جمعه و شنبه دیگر بـه ساری برویم. راستی‌ خانـه چهارصد دستگاه را فروختیم و دیگر بـه تهران بر نمـیگردیم. خیلی‌ از این بابت خوشحالم

پنجشنبه ۱۷ دی‌

الان درون ماشین عمو محمود کـه یک سیتروئن هست نشسته ایم و به طرف ساری درون راه هستیم. من، ، مسعود، فریبا، مـینا، و عمو محمود کـه ما را مـیرسانند. مسعود روز سه‌شنبه دستش شکست و الان درون گچ هست و خودش درون فکر. من دیروز یعنی‌ چهار شنبه بـه کرج رفتم ادرجون هم آمده بود کـه مسعود را ببیند. ما قرار بود با آقای تیمورتاش برویم ولی‌ برایش کاری پیش آماده بود کـه عمو محمود قبول زحمت د و ما را بـه ساری مـیبرند. هوا بد نیست ولی‌ آفتاب کم کم دارد غروب مـی‌کند. الان ساعت ۵ و ربع هست و حدود ۸۰ کیلومتر از تهران دور شده‌ایم. ناهار خانـه مادرجون بودیم. بابا نمـی‌داند کـه ما داریم مـیاییم چون درون جواب بابا کـه تلفنی گفته بود یک بنز کرایـه بفرستند گفت کـه ما نمـیأییم. گوشم باد گرفته و قلقلک مـیاد. ما روز شنبه هم تعطیلیم

 دوشنبه ۲۱ دی‌ ۱۳۴۹

                الان درون تخت خودم درون منزل خودمون هستم و نشسته‌ام و مـینویسم. مسعود خوابیده ولی‌ بیدار هست فریبا هم درون رخت خوابی‌ کـه روی زمـین انداخته دراز کشیده مشغول شکستن تخمـه است. من امروز صبح از خانـه ادرجون پیـاده بـه مدرسه آمدم سپس عازم کرج شدم بابا و هم تهران بودند. درون دانشسرا کار داشت. آنـها حدود ۱۰/۵ رسیدند. امروز بـه اتفاق مسعود و بابا بـه دنبال پاپی درون محل گشتیم و به باغ حسن آقا کـه وانت قرمز داره سری زدیم چونی‌ گفته بود آن طرفها‌ دیده بودش ولی‌ نبود. خوب دیگه ساعت ۱۱ و ربع شده حتما بخوابم. مسعود و فریبا هم خواب هستند. شب بـه خیر. فردا با بابا و بـه تهران مـیروم

سه‌شنبه ۲۲ دی‌

الان سر کلاس نشسته‌ام و زنگ فقه با آیت‌الله برقعی است. دارد چرند مـی‌گوید و من حوصله‌‌ام سر رفته. ساعت ۱۱ و بیست دقیقه هست و که تا ده دقیقه دیگر زنگ مـی‌خورد و راحت مـیشوم. امروز قرار هست بعد از مدرسه بـه منزل مادرجون بروم و ناهار را آنجا باشم. بابا(بزرگ) و ادرجون منزل گلی‌ هستند وقتی‌ کـه برگشتند تلفن مـیزنند کـه بیـایم. بابا شاید بـه ساری برود. خوش بـه حالش. درون ساری وسائل تفریح بـه وفور یـافت مـیشود. خوب محل ییلاقی ولاحضرت محمود رضا کـه بد نمـیتواند باشد. بـه ما کـه خیلی‌ خوش گذشت. خوب آیت‌الله برقعی دارد من را نگاه مـی‌کند. حتما دفترچه‌ام را ببندم و به کتاب نگاه کنم. که تا شب اگر واقعه جالبی‌ بود مـینویسم

جمعه ۲۵ دی‌ ۱۳۴۹

الان درون کرج هستم درون رخت خواب. ساعت ۱۰ شب است. امروز برف آمد. برفش زیـاد نبود. از قرار اولین برف تهران است. حتما از سه‌ شنبه بنویسم. بله طبق قرار خانـه مادرجون رفتم. ساعت دو آنجا بودم. ناهار خوردم. هویج پلو با آش . که تا ساعت ۶ بودم کـه ادرجون تلفن کرده گفت کـه بیـایم. من از مادرجون و جان خداحافظی کردم و پیـاده بـه راه افتادم. بـه مـیدان ژاله رسیدم کـه ناگهان یـادم آمد کـه کاغذ رسم اشتنباخ خود را جا گذاشته‌ام. بـه ناچار بـه سمت منزل مادرجون باز گشتم. خوشبختانـه زیـاد دور نبود. وقتی‌ بـه منزل ادرجون رسیدم، کمـی‌ از هفت گذشته بود

    دیروز یعنی‌ پنجشنبه بعد از ظاهر بـه کرج آمدم و امروز هم ساعت ۸ و ربع از خواب بلند شدم. ساعت ۹ صبحانـه خوردم و تا ظهر درون حیـاط بودم، کمـی‌ بـه کبوترها پلو دادم و مقداری با مسعود و فریبا برف بازی کردیم. از ساعت ۴ تا ۶ رفتیم سینما فیلم بهترین بابای دنیـا با شرکت فخرالدین و آیشجیک. من بودم و مسعود و فریبا و مـیکائیل. یکی‌ یک بسته ویفر مـینو با پپسی هم درون سینما خوردیم. فیلمش خیلی‌ قشنگ بود. ما با یک مـینی‌بوس که تا سر خیـابانری آمدیم. خوب حتما بخوابم. فردا صبح زود با آقای کریمـی‌ بـه تهران مـیروم

سه‌شنبه ۲۹ دی‌

الان روی تختم درون کرج نشسته‌ام. ساعت ۶/۵ صبح است. حتما با آقای کریمـی‌ بروم. هم مـیاید. بابا دیشب آمده دلش شور زده بود با آقا و خانم حجازی خواست به‌‌‌ کاریر برود و به‌‌‌ ساری تلفن کند. کـه مثل اینکه وسط راه بابا را دیده‌اند ولی باور نکرده‌اند و فکر دیکی دیگه هست ولی‌ وقتی‌ رفتند از علی‌ آقا سر ٔپل نون بگیرند او گفت آقای مـهندس الان نان خرید. فهمـیدند کـه آمده.از این طرف بابا کـه اومد گفت: کجاست؟ گفتیم رفتند کاریر با آقا و خانوم حجازی. به‌‌‌ کاریر تلفن کرد گفتند آنجا نبودند و شاید هم آمده و رفته بودند . به‌‌‌ هر حال بعد از حدود یک ربع اینا هم رسیدند. خوب صدایم کرد برم صبحانـه بخورم

چهارشنبه ۳۰ دی‌

الان سر کلاس مـهندس فتحعلی هستیم. داشت جزوه مـیگفت. من دیروز کرج بودم. تهران ناهار را درون منزل جدید توری خانوم خوردم. شانسی خونـه رو پیدا کردم. بعد از مدتی‌ ادرجون هم آماده بود و یک کیک به منظور کادو آورده بود کـه ندیدمش

                 شنبه ۳ بهمن ۱۳۴۹

الان توی تختم درون خانـه ادرجون خوابیده‌ام و ساعت ۱۰/۵ شب است. چراغ خوابم روشن هست و من حتما از روز پنجشنبه بنویسم. بله پنجشنبه یعنی‌ پریروز من به‌‌‌ کرج رفتم . حدود ساعت ۶ بود کـه زی‌ زی‌ و سعید از گاجره خانـه ما آمدند. بابا صبح آنروز رفته بود و دیروز از ساری زنگ زده بود کـه ساعت ۵ عصر حرکت کرده بود و رسیده. بله زی‌ زی‌ و سعید آمدند و در هال نشستیم چراغ فلورسنت هال خاموش بود چون دو سه‌ روزه کـه برق اینجا منطقه‌ای شده و خیلی‌ ضعیف هست ونمـی‌توانست آنـها را روشن کند

چراغ فلورسنت پاسیو هم حی‌ روشن خاموش مـیشد. بـه هر حال آنـها حدود ۱/۵ساعت نشستند. سعید سرش درد مـیکرد. آخر اسکی بود و عینک نزده بود و نور منعشده از برف چشمش را ناراحت کرده و باعث سردردش شده بود. کمـی‌ درون اتاق اینا دراز کشید. بچه هم خواب بود. بعد خواستند بروند ما گفتیم کـه شب بمانندتا فردا کـه جمعه هست راحت تر بتونن بـه گاجره برن و وقت کمتر صرف کنند ولی گفتند کـه حبیب مـی‌خواهد با آنـها برود. حبیب هم دو سه‌ روز هست که از انگلیس اومده بـه هر حال خداحافظی د و رفتند ولی‌ بعد از یک ربع برگشتند و گفتند کـه منصرف شدند و مـیخواهند شب بمانند و ماندند. هر چه تلفن منزل خانوم جون کردیمـی‌ گوش رو ور نداشت و به هر حال آنـها شب ماندند. فردا صبحش کـه جمعه بود زی زی‌، سعید، مسعود و فریبا و من بـه گاجره رفتیم خوش گذشت. با تله‌‌‌ کابین به‌‌‌ رستوران بالای کوه رفتیم. سرد و شلوغ بود. حدود دو ساعت بودیم کـه سعید اسکی کنـه برگرده با هم ناهار سفارش بدیم. نفری یک چای گرفتیم غیر از زی‌ زی‌، فنجانی یک تومن (خیلی‌ گران) بالا خیلی‌ سوز مـیومد. ایرج و فرانس هم بودند. فقط فرانس بازی مـیکرد. بعد از مدت زیـادی سعید بلاخره آمد و ساندویچ‌های خود را سفارش دادیم ، همگی‌ مرغ گرفتیم بـه غیر از سعید کـه ژامبون مـی‌خواست براش بیـاریم پایین

   ما ساندویچ‌ها را بـه دست گرفتیم و مشغول خوردن شدیم. مسعود کـه هنوز دستش تو گچ بود کمـی‌ درون باز ساندویچش مشگل داشت ولی‌ موفق شد.  مقداریش رو هم درون تله کابین کـه پایین مـیومدیم خوردیم و از اون بالا سعید رو تماشا مـیکردیم کـه از شیب بـه سرعت بـه پایین اسکی مـیکرد. خیلی‌ قشنگ بازی مـیکرد یک بار هم زمـین خورد. بـه پایین کـه رسیدیم من ساندویچ سعید را بهش دادم. او از ما زودتر رسیده بود. درون هتل پایین ایرج را دیدیم کـه دستور یک ناهار گرم و عالی‌ داده بود و ما از اینکه اون ساندویچ‌ها رو اون بالا، دونـه‌ای ده‌‌‌ تومن داده بودیم پشیمان بودیم.  بعد سعید    دو باره اسکی کرد و ساعت ۴ عصر با یکی‌ از دوستانشان بـه نام پتکین برگشتیم خانـه و کمـی‌ نان، چایی، پنیر و ماهی‌ خوردیم و آنـها بـه تهران بر گشتند

امروز صبح من با آقای کریمـی‌ کـه ماشین خانوم منصور را گرفته بود (که ببرد به منظور تعمـیر سپر پشتش) بـه تهران آمدم. سه‌ ساعت اول رو کـه رسم فنی‌ داشتیم موندم و حالم از صبح بد بود. یک قرص سولفمـید خورده بودم کـه کار پنسیلین رو مـیکرد. ولی‌ من نمـی‌دانم چرا حالم خوب نبود. آن قرص را به منظور گلو درد خورده بودم. ولی‌ فکر نکنم از گاجره گرفتم. شاید هم از گاجره گرفتم. بـه هر حال آمدم خونـه ادرجون. ناهار خوردیم و بعد با ادرجون خانـه خانوم جون رفتیم. حبیب را هم دیدم. بچها نبودند و مدرسه بودند. حدود یک ساعت نشستیم و بعد رفتیم سینما مولن روژ فیلم پنجره با شرکت بهروز وثوقی، حسن خیـاط باشی‌، گوگوش، و نوریرایی کـه هنر پیشـه زنیست تازه. و بعد دوباره سری بـه خانـه خانوم جون زدیم. یک اپل مانند اپل دائی سیـا آنجا بود بـه ادرجون گفتم مثل اینکه دائی سیـا هم هستند. گفت نـه‌ این اپل خیلی‌ تمـیزه و مال او نیست ولی‌ مال دائی سیـا بود و آنجا بود. من از او گواهی گرفتم و او گفت کـه یک پنادر یک مـیلیون و دویست هزار ب کـه در شاه آباد زدم. یک زن درون بخش تزریقات برایم زد و خیلی‌ تند و بد و دردناک زد. با اینکه پنادر درد دارد ولی‌ معلوم بود کـه خیلی‌ تند و زود و بد زد. خوب دیگه دارم از خستگی‌ مـیفتم. شب بـه خیر

پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۴۹

روز چهارشنبه مـیکاییل مطابق قرار بـه تکنیکم آمد و در بوفه او را دیدم. کنار بخاری ایستاده بودم کـه آمد. او مـی‌خواست بهداری آب و برق برود به منظور محو زیگیلهایش. زیـاد نبودند ولی‌ نمـیدانم چرا یک مرتبه تصمـیم گرفت آنـها را از بین ببرد و بسوزاند. با هم به‌‌‌ آنجا رفتیم. درون آنجادو تن از همکلاسیـهای را دیدم. خانوم ها دهدشتی واحمدزادگان. کمـی‌ حرف زدیم. آخر آنـها آنجا کار مـیکنند. من آنروز آلمانی‌ نداشتم چون داشت از آنـها امتحان مـیکرد. (من آلمانی‌ را اضافه و به دل‌ خواه برداشته بودم) به‌‌‌ هرحال مـیکاییل دکتر را دید و یک خروار برایش دوا نوشت و همـه اینـها وقتی‌ ۸۰ در صدشو کم د شد ۷ ریـال .. دوائی کـه روی زگیل مـیمالید، آمپول، کپسول، و چیزها ی دیگه همـه شد ۷ قران ناقابل. (از بیمـه‌ پدرش کـه برای سد کرج کار مـیکرد استفاده کرد)

من هم خواستم بروم دکتر را ببینم بـه جای نوروز برادرش ولی نرفتم. بعد با هم خونـه ادرجون و بابا رفتیم ساعت چهار بود. ناهار خوردم او خرده بود. کمـی‌ نشستیم، مـیکاییل خیلی‌ خجالت مـی‌کشید. زی زی و سعید هم بودند و وقتی ما آمدیم یک ربع بعدش رفتند. زیزی یک قاشق از سبزی‌پلو ی من خورد و رفت. بابا کمـی‌ با مـیکاییل شوخی‌ کرد بعد او ساعت ۵ رفت. امروز هم من تخته رسم و خیلی‌ چیزها ی دیگه کـه در ساکم گذشته بودم برداشتم و از آنجا بـه کرج آمدم، حدود یک ساعت پیش کـه خونـه فرانسواز بود. من و فریبا دعوایمان شد و او نیم ساعت گریـه کرد. دعوای بیخودی بود. الان همـه خوابیده‌اند. حتما من هم بخوابم. راستی‌ من با فرانسواز رفتیم کارخانـه جهان شـهر کـه نامـه‌ها آنجا مـیایند. فرانسواز یک بسته روتختی کـه مادرش از فرانسه برایش فرستاده بود را مـی‌خواست کـه گم شده بود و دزدیده بودند. پیش مـهندس خلیلی هم رفتیم ولی فایده نداشت. آنجا من پریوش را هم دیدم کمـی‌ حرف زدیم و حال احوال کردیم باز با فرانسواز آمدیم کنار درون کارخانـه کمـی‌ از این و آن پرسیدیم کـه چهی‌ کاغذ‌های پستی را بـه آقا رضا لوله کش داد چون شاید آن شخص بتواند دزد را پیدا کند ولی‌ آقا رضا گفت درون کنار رود کارخانـه کاغذها را پیدا کرده بود. خوب دیگه خیلی‌ خوابم مـیاد. شب خوش. . راستی‌ بابا دیشب آمده بود و امروز صبح زود ساعت ۵/۵ رفته بود عقب پاپی بـه حسین آباد مزرعه آقای حریری و از آنجا به ساری رفت. من ندیدمش ولی‌ مـیگه داره سیبیل مـیذاره و هیچ هم بهش نمـیاد. حتما ببینم که تا بتوانم قضاوت کنم کـه آیـا سیبیل بـه بابا مـیاد یـا نـه‌. دیگه خدا حافظ

یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۴۹

الان روی تختم درون خانـه ادرجون نشسته‌ام. ساعت ده‌‌‌ دقیقه بـه یـازده است. حتما از روز جمعه بنویسم. بله روز جمعه عصر من و مسعود و فریبا رفتیم فیلم قیصر با شرکت بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی. بد نبود ولی‌ خوب هم نبود. یعنی من خوشم نیومد. از اولش هم نمـی‌خواستم برم. روز شنبه صبح بـه آقای کریمـی‌ نرسیدم و آقای مـیثاقی را هم از دست دادم. و با کرایـه بـه تهران آمدم. کمـی‌ دیر رسیدم – حدود ده دقیقه. امروز هم با علوی رفتیم فیلم هفت سارق طلایی سانس ۲-۴ بعد کلاس آلمانی‌ داشتم. راستی‌ امروز صبح کتاب زندگی‌ بروی مـی‌‌سی‌ سی‌ پی‌ اثر مارک تواین را خ از کتابخانـه امـیر کبیر و چهارده صفحه آنرا خواندم. از طرز نویسندگیش خوشم اومد. فردا حتما به کرج برم. بابا شاید امشب آمده باشد اگر نیـامده باشد فردا حتما مـیاید. خوب دیگه حتما بخوابم. شب بـه خیر

                  چهارشنبه ۱۴ بهمن

الان کنار بخاری درون خانـه ادرجون نشسته‌ام. بابا دارد با تلویزیون ور مـیرود. درست وقتی‌ کـه شاه مـیخواست به منظور اوپک سخنرانی‌ کند، برق آنجا قطع شد. پریروز یعنی‌ دوشنبه عصر کرج رفتم بابا هم آمد. تهران رفته بود و را هم از دانشسرا آورد. سبیل گذاشته ولی‌ قیـافه‌اش بد نیست. صبح سه‌شنبه من و بابا و بـه تهران آمدیم و برای ظهر آنـها خانـه ادرجون بودند. بچه را هم آورده بودند. زی‌ زی‌ و سعید هم بودند. من ساعت ۳ رسیدم. زهره خانم هم بود. با هم ورق باز‌ی‌ د و بابا اینا ساعت ۵ رفتند. من کمـی‌ل بودم. امروز چیز مـهمـی‌ اتفاق نیفتاد فقط جعفر الان آمد و کاپشانم را کـه از من دیشب گرفته بود که تا امروز بپوشد بـه من داد و کمـی‌ حرف زدیم و قرار شد بریم کلاس ماشین نویسی و حسابداری یـاد بگیریم با قیمت خیلی‌ ارز‌ان

جمعه ۱۶ بهمن

الان تو تختم درون منزلمون درون کرج هستم. دیروز صبح بابا دست مسعود را کـه گبچ گرفته بود با اره آهنبر و قیچی باغبانی باز کرد چون موعدش رسیده بود. از قرار دکتر رفته بودند ولی‌ نبوده و بابا هم حوصله‌ نداشته دوباره دکتر بره. این بود کـه کار را یک سره کرد. سپس بـه تهران (سه‌ راه آذری کار داشت) و از آنجا بـه ساری رفت. یعنی‌ من از همون روز سه‌ شنبه دیگه ندیدمش. امروز هم صبح مـیکاییل آمد، با او و مسعود کمـی‌ درون جهان شـهر گردش کردیم، بـه جنگل رفتیم و بعد از ساعت ۴ تا ۶ من و مسعود و فریبا رفتیم فیلم نامادری درون سینما کاج کـه خوشم نیومد. اصلا نمـیخواستم برم. اون هفته هم سر فیلم قیصر بود کـه نمـیخواستم برم و به خاطر مسعود و فریبا رفتیم ولی‌ باز اون از این فیلم بهتر بود. فردا با آقای کریمـی‌ حتما به تهران بروم. روز یکشنبه عید قربان هست و تعطیل نمـیدانم بـه کرج مـی‌آیم یـا تهران مـیمانم.  خوب دیگه دستم خیلی‌ خسته شده. حتما بخوابم که تا فردا صبح زود بلند شم. ساعت ده دقیقه بـه ده است

سه‌شنبه  ۲۰ بهمن

الان خانـه ادرجون هستم پشت مـیز پهلوی تلویزیون نشسته‌ام. آخر چراغ اتاقم روشن نمـی‌شود. این چندروزه خیلی‌ تنبلی کردم و ننوشتم. حتما از صبح شنبه بنویسم. آنروز صبح با آقای کریمـی‌ بـه  هنرستان رفتم و بعد از ظهر دوباره به‌‌‌ کرج برگشتم. چون فردایش عید قربان بود. صبح روز شنبه ابتدا رسم فنی‌ داشتیم، بعد تکنولوژی و زنگ آخر گزارش نویسی بود کـه ما را درون آن ساعت تعطیل د. درون نتیجه من حدود یک ساعت زودتر به‌‌‌ کرج رسیدم. آنجا وقتی‌ مسعود از مدرسه اومدگفت کـه مـیکاییل گفته دیگه خونـه ما نمـیادو تلفن هم نمـیکنـه چون دیروز بـه کرج رفتیم (سینما) و خانـه آنـها نرفته ایم و خیلی‌ وقت هست که نرفته ایم. البته ما ساعت ده‌‌‌ دقیقه بـه چهار راه افتادیم درون صورتیکه فیلم ساعت چهار شروع مـیشد و ما نمـیتوانستیم آنجا برویم تازه گذشته از اینکه خانـه آنـها جائیست کـه سر راه هیچ جا نیست و تاکسی هم آنجا نمـی‌رود و باید خیلی‌ پیـاده رفت (در گًل) کـه البته اینـها مـهم نبود، مـهم این بود کـه فریبا باهامون بود و اون راه براش سخته. خلاصه مسعود تمام گله های توکا را تعریف کرد کـه من گفتم خوب بریم خونشون. رفتیم و حدود سه‌ ربع آنجا بودیم. بعد بـه ولیعهدی رفتیم و نان خامـه‌ای خریدیم و برگشتیم. ساعت ۶/۵ خونـه بودیم

روز یکشنبه تمام صبح را درون جهان شـهر گردش کردیم رضا اومد. با هم از جلوی سرد خونـه راه افتادیم از خیـابان حاجی آباد گذشتیم که تا سر خانـه وانت قرمزه بعد از خیـابان پشت خانـه‌اش بـه مـیدان فوتبال بالا رسیدیم و آنجا را دور زدیم و از کنار باغ هلو  گذشتیم و از کنار مرداب بـه خانـه رسیدیم و در تمام مدت رضا حرافی مـیکرد. پریوش را هم درون همان مواقع جلوی درون خانـه قبلی‌ اربابی دیدیم. مسعود هم رسید، مـی‌خواست کاپشن پریوش را ازش بخره به شوخی. همگی بـه داخل رفتیم. پریوش بچه را دید و چای خورد و من و مسعود کمـی‌ سر بـه سرش گذاشتیم بعد مسعود او را که تا وسطهای راه رساند و برگشت

دوشنبه با آقای کریمـی‌ بـه تهران آمدم بعد از ظهر خانـه ادرجون رفتم، زی‌ زی‌ و سعید آنجا بودند. امروز بعد از ظهر از خانـه خانوم جون تلفن کرد و گفت کـه بابا دیروز یعنی دوشنبه عصر آماده و با هم ناهار را منزل توری خانوم بودند و خانـه خانوم جون بود کـه خانوم جون اینجا بود. از خانـه خانوم جون که تا خانـه توری خانم راه نزدیکی‌ هست ولی چون با بچه بود با تاکسی رفت. خوب دیگر خبر مـهمـی‌ نیست

چهارشنبه ۲۱ بهمن

الان خانـه ادرجون هستم ساعت ۱۰/۵ شب هست و الان پیتون پلیس تموم شد. چند وقت هست که بعضی‌ وقتها چراغ اتاق من روشن نمـی‌شود و امروز بابا یک لامپ ۱۰۰ ولتی بـه من داد کـه به چراغ خوابم ب اطاقم خیلی‌ روشن و خوب شد. امروز مـیکاییل آمد مدرسه مان صبح امتحان رانندگی‌ داشت.. رفوزه شد. دو ساعت آخر را کـه با مـهندس فتحعلی کار داشتیم سر کلاس ما اومد. البته مـهندس فتحعلی دیر اومد و فقط نمونـه سوالات امتحان رو داد و تعطیل کرد. تلفن کردم بـه ادرجون پرسیدم فکر مـی‌کنین اینـها بیـان؟ گفت نـه‌ گفتم بعد من ناهار نمـیام. بعد با مـیکاییل رفتیم ناهار خردیم دوباره تلفن کردم اینبار خود گوشی رو برداشت کمـی‌ حرف زدیم گفتم ناهار خوردم و صرف نمـیکنـه کـه بیـام اونجا چون عصر کلاس دارم. با مـیکاییل رفتیم فیلم ترا ترا ترا. فیلمش بد نبود. البته صحنـه‌های آخرش خوب بود. حمله ژاپنی‌ها بـه بندر پرل هاربر. بعد من رفتم کلاس آلمانی‌ و ساعت ۵/۵ تعطیل شدیم. آخرین جلسه بود و زودتر تموم شد. من بـه دنبال دفترم بـه موبی دیک رفتم کـه ساندویچ خورده بودیم آنجا نبود بـه سینما رفتم کنترلچی گفت کـه بعد از سانس بیـا کـه نبود. از دست توکا اخه کتابها دست او بود. شانس آورده کـه رفته بود والّا خدمتش مـی‌رسیدم. راستی‌ فردا ما را مـیبرن بازدید از دخانیـات. که تا ببینیم چه مـیشود. خوب دیگه حتما زندگی‌ بـه روی مـی‌‌سی‌ سی‌ پی‌ رو بخونم

جمعه ۲۳ بهمن

الان درون اتاقم درون خانـه خودمون درون کرج هستم. دیروز کـه قرار بود ما را بـه دخانیـات ببرند نبردند و کلاس ب را بردند. بچه‌ها هم خیلی‌ قر قر د و جلوی درون ورودی مسخره بازی درون مـیاوردند. بلاخره ما را هم تعطیل د و من یک‌راست بـه کرج آمدم. ساعت ۱۱/۵ رسیدم خونـه هیچنبود مسعود و فریبا ساعت ۱۲/۵ آمدند ساعت ۲ ناهار خوردیم. گفتند کـه بابا و و بچه تهرانند و رفته کـه کورتاژ کنـه. حسابی‌ شاخ درون آوردم. بـه هر حال بابا تلفن کرد از منزل آقای حجازی و پرسید کـه ناهار خوردین؟ گفتم بله گفت حاضر شوید بریم تهران شب هم مـیمانیم فریبا یک دست لباس و کهنـه و شیر خشک و لوازم بچه را هم آماده کند کـه ببریم. بعد ما را برد منزل توری خانم شام را آنجا خوردیم و خودش رفت ساری. بعد از شام من و مسعود با تاکسی رفتیم خونـه ادرجون اینکه آنجا شب را بخوابیم. که تا ساعت ۱۲ بیدار بودیم دائی مظفر، اشرف خانم، روشن و نوشین آنجا بودند. باهم تلویزیون برنامـه “چهره‌ها” را دیدیم کـه یک کاسبی خودش را بـه جای شاغل دیگر جا مـیزند و دیگران سوالاتی مـیکنند و از مـیان سه‌ نفر شرکت کننده کاسب اصلی‌ را حدس مـیزنند. ایندفعه کاسب‌های محل بودند و غلام مـیوه فروش کـه آنجا خودش را مرغ فروش معرفی‌ کرده بود، عباس سبزی فروش و اکبر دوچرخه ساز بودند کـه با مزه بود. بعد گوگوش برنامـه داشت و بعد از دیدن فیلم نسبتا ترسناکی خوابیدیم. من و مسعود جایمان را روی زمـین کنار بخاری انداختیم

صبح ساعت ۱۰ برگشتیم خونـه توری خانم کـه آنجا خانوم جون، قدسی‌ خانم و ایران خانم هم بودند. ناهار فسنجون خوردیم، حبیب هم رسید. من، ، و مسعود به منظور خرید کت شلوار رفتیم فروشگاه ایران و چند که تا بوتیک پهلوی نامبر وان بود کـه دیدیم ولی‌ نپسندیدم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر با کیوان خان برگشتیم کرج. توری خانوم و آزاده فرودگاه پیـاده شدند و رفتند منزل خانم (پوریـا) نوشین با ما آمد کرج و با باباش برگشت. من رادیو را درست کردم سیمـهایش را ‌ بسته بودند ولی‌ من رادیو را باز کردم فکر کردم عیب از داخل است. بـه هر حال درستش کردم. ناهار خانـه فرانسواز رفت چون به منظور خوراک اردک دعوتش کرده بود کـه بعد معلوم شد همون فسنجونـه با اردک

چهرشنبه ۲۸ بهمن

الان درون تختم درون خانـه ادرجون هستم. ساعت ۲۵ دقیقه به ۱۱ است. امروز امتحان دیکته و انشا ی فارسی داشتیم. بد نشد. درون دیکته (نصر) رو با ث نوشتم. آن‌هم خیلی‌ خریت کردم. بچها مـیگفتند با ث هست و من درون آخرین لحظه خرابش کردم و غلط را نوشتم و درستش رو خط زدم

باید از روز شنبه بنویسم. آن روز صبح به‌‌‌ کرج رفتم و خرید کردم و یک حل المسائل و راهنمای فیزیک از امـیر کبیر خ و تا روز دوشنبه تمام مسائل فیزیک رو حل کردم. و بابا روز دوشنبه عصر رفتند عروسی‌ فیروز و ساعت یک بعد از نصف شب برگشتند.  فریبا مواظب بچه بود. من شب سه‌شنبه کـه بابا اینا نبودند اقلاّ پنج بار بیدار شدم بخیـال اینکه ساعت ۶ شده و باید بلند شوم. ساعت ۱۲ رفتم سراغ فریبا و او را دیدم کـه کنار بچه خوابیده. دلم برایش سوخت. بابا همانروز سبیلش را زد و دوباره شد همان بابای همـیشگی

روز سه‌شنبه صبح علی‌ نقروی هم خواست برود تهران. بـه او گفتم منتظر باشد با آقای کریمـی‌ برویم او هم منتظر شد. ساعت ۷ آقای کریمـی‌ بیرون آمد. ماشین را درون کوچه پشت خانـه‌شان گذشته بود. هوا خیلی‌ سرد بود. آقای منصور هم آمد. ماشین روشن نشد. خیلی‌ آنرا هل دادیم. نوک دماغ من کمـی‌ خیس بود و من همانطور کـه ماشین را هل مـی‌دادم دیدم کـه آن چکه آب نوک دماغم یخ زد و افتاد روی سپر ماشین و دنگ صدا کرد. خیلی‌ تعجب کردم از سردی هوا. دستهایمان حسابی‌ یخ کرده بود. بلاخره ماشین با ماشین حاجی مشایخی روشن شد بدین ترتیب کـه با ماشین شورلت خود آنرا هل داد و روشن شد و من ساعت ۸ و ده‌‌‌ دقیقه بـه تکنیکم رسیدم کـه خوشبختانـه بـه موقع بـه امتحان رسیدم. امتحانم هم خیلی‌ خوب شد. فردا هم امتحان هندسه دارم از ۱۱ تا ۱ نمـی‌دانم چطور مـیشود. امـیدوارم کـه خوب شود

شنبه اول اسفند ۱۳۴۹

باید از روز پنجشنبه بنویسم. روز پنجشنبه امتحان هندسه دادم و عالی‌ شد یعنی‌ درست ۲۰ مـیشم. بعد بـه کرج رفتم و روز جمعه یعنی‌ دیروز صبح رفتم پیش فرنسواز مقداری فرانسه خوندم چند صفحه از کتاب مژه خوندم گفت: “خوبی ولی‌ لهژه دری” توی دلم گفتم قربون تو کـه “لهژه” ندری، البته “ر” را هم از ته گلو تلفظ مـی‌کند. پریروز مسعود خونـه‌شان بود نـهار داشت گفت مرغ مـیخوای مسعود تعارف کرد کـه نـه نمـیخواد و فرنسواز هم کـه تعارف سرش نمـیشد دیگر به منظور او بشقاب و چنگال نیـاورد وقتی‌ رفت سالاد بیـاره مسعود هوس کرده بود یکی‌ از ران‌های مرغ را برداشت و خورد، وقتی‌ برگشت دید مرغ یک پا داره پرسید این مرغ چجوری یک پا شد؟ و مسعود اقرار کرده بود کـه او خورده کـه فرنسواز گفت وقتی‌ از تو پرسیدم چرا گفتی‌ نمـیخوای؟ و این جریـان سر زبان محل بود بـه خصوص خانم و آقای حجازی مرتب از آن یـاد مـید و مـیخندیدند. “چجوری مرغ دو پا یک پا شد !” بعد از ظهر دائی سیـا و مـی‌‌مـی‌ و پوپو آمدند. مـیکاییل هم آمد. کمـی‌ با پوپو بوبازی کرد و کشتی‌ گرفت و پوپو را سر گرم کرد. آنـها ساعت ۴/۵ رفتند. لامپ اتاق را قوی کردیم. من کادر رسم فنی‌ را کشیدم با جدول به منظور امروز صبح کـه امتحان بدهیم. و دادیم و خوب شد

بعد هم آمدم خانـه ادرجون درون اتوبوس بودم کـه یـادم افتاد پلی کپی‌‌های سازمان صنایع را از کرج نیـاوردم. خیلی‌ ناراحت شدم. خواستم برگردم مدرسه پلی کپی‌ بگیرم ولی‌ وقتی‌ آمدم خانـه که تا کیف و ضبط صوتم را بگذارم دیدم درون کتابم همـه را نوشته. زی‌ زی‌ هم بود، سعید هم آمد. درون ضبط صوت زی‌ زی‌ با من حرف زد (مصاحبه کرد) بعد هم من با او و زی‌ زی‌ با ادرجون مصاحبه کرد و کلی‌ خندیدیم. بعد از ظهر هم سه‌ نفری رفتیم سینما ریولی فیلم دفاع از شرف با شرکت مونیکا ویتی. ایتالیـائی بود. بد نبود. با مزه بود. بعد هم برگشتیم. وقتی‌ کـه از سینما بیرون آمدیم، لادن و روشن را دیدیم. با آنـها کمـی‌ احوال پرسی‌ کردیم. بعد بـه پارکینگ رو بـه روی سینما رفتیم کـه سعید درون ماشینش آنجا منتظر بود. بعد برگشتیم خانـه و عصرانـه خردیم، مربا، کره، شیر و چایی کـه من چایی نخوردم (چه خبر مـهمـی!) بعد رفتم درس حاضر کردم به منظور فردا کـه امتحان سازمان صنایع داریم. کمـی‌ مـیترسم ولی‌ بی‌ دلیل است. شاید به منظور اینکه بـه اندازه کافی‌ نخواندم. یـا درون پلی کپی‌‌ها چیز دیگری نوشته شده کـه من آنـها را درون کرج جای گذشته ام. خوب دیگه ساعت ده دقیقه بـه یـازده هست و حتما بخوابم

سه‌شنبه ۴ اسفند

باید از روز یکشنبه بنویسم. بله روز یکشنبه چون تلفن کرده بود کـه بیـایم کرج، من رفتم کـه از بچه نگاه داری کنم. بیچاره شدم. مدام گریـه مـیکرد. روز دوشنبه امتحان فرانسه داشتم کـه بد نشد. سازمان صنایع هم خوب شد. دیروز صبح بعد از مدت بسیـاری انتظار آقای کریمـی‌ را کشیدن معلوم شد کـه او کار دارد و به تهران نمـی‌رود. آقای مشایخی هم رفته بود. من با کرایـه رفتم. امتحان داشتیم آن‌هم ساعت هشت. من حدود بیست دقیقه دیر رسیدم ولی‌ امتحان هنوز شروع نشده بود و ساعت ۵/۸ شروع شد. نمـیدانم اینا کـه نمـیتوانند بـه موقع امتحان کنند، بعد چرا درون برنامـه وقت را زود تر مـی‌نویسند. بعد از امتحان دوباره برگشتم کرج. شب ساعت یـازده فریبا من را از خواب بیدار کرد کـه دشک زیر دشک من را بردارد چون بابا آمده بود و او جای بابا خوابیده بود. بابا از راه رشت آمده بود کـه طولانی‌تر هست ولی‌ مسطح تر هست و برف و بوران و خطر بهمن ندارد. ما انتظار نداشتیم بابا آنشب بیـاید

 امروز صبح هم با اینکه بابا بـه تهران مـی‌آمد ولی‌ دیر راه مـیفتاد، من با آقای مشایخی رفتم چون آقای کریمـی‌ ماشین خود را فروخته بود. من و آقای منصور و آقای کریمـی‌ با حاجی مشایخی بـه سمت تهران بـه راه افتادیم. ( توضیح: حاجی مشایخی پدر همسر آقای کریمـی‌ و هردو از تاجران عمده آهن درون بازار بودند، آقای منصور دبیر شیمـی‌ بود و یک توده‌ای سابق کـه یک چشمش را نیز درون بازداشت از دست داده بود و با یک چشم و با ذره بین مطالعه مـیکرد! آقای کریمـی‌ چند ماه بعد درون اتومبیل خود درون راه بازگشت بـه منزل درون تصادفی با یک تریلی نزدیک جهان شـهر کشته شدند، بسیـار شخص متین و محترمـی بودند، روحشان شاد

آقای مشایخی ما را وسط‌های خیـابان ایزنـهاور پیـاده کرد. من و آقای منصور که تا مـیدان ۲۴ اسفند پیـاده رفتیم و من با اتوبوس بـه موقع بـه امتحان جبر و حساب رسیدم. جبر را خیلی‌ خوب و حساب را بد دادم چون وقت کافی‌ نبود. خیـال دارم این را بـه مـهندس نفیسی (رئیس تکنیکوم) بگویم.امروز عصر بابا ، ، و بچه آمدند اینجا منزل ادرجون . زی‌ زی‌ و سعید هم آمدند و لباس‌های زی‌ زی‌ را کـه یک نفر مـی‌خواست بـه بعضی‌ها بفروشد آورده بود خوب نمـیدانم چهانی. حالا هم تلویزیون سرکار استوار دارد و با مزه است. بعد هم فیلم سرزمـینـهای سبز را دارد ولی‌ من حتما بخوابم. فردا امتحان حساب فنی‌ دارم

جمعه ۱۴ اسفند

الان زیر کرسی منزل مادرجون نشسته‌ام و تلویزیون شاه را نشان مـیدهد کـه دارد به منظور اوپک سخنرانی مـی‌کند. حتما از چهارشنبه بنویسم. آنروز امتحان حساب فنی‌ داشتیم کـه خوب شد ولی‌ نـه آنطور کـه مـیخواستم. روز پنجشنبه امتحان جغرافیـا ی صنعتی داشتیم کـه خوب شد. روز جمعه دعای سیـا، مـی‌‌مـی‌ جون و پو پو آمدند منزل ما درون کرج. مسعود چند که تا عاز همـه گرفت کـه دادیم ظاهر د. خوب شده بودند. مـیکاییل هم آامد و دوباره با پو پو بوبازی د شب هم آقای کمالی و خانم ، شـهرام و شیده آمدند

یکی‌ از همسایـه ها، منزل  آقای فتحی نامزدی داشتند، شان، فکر کنم فری، بـه هر حال دومـی‌ بود کـه عقد کنان هم بود. من و مسعود و شـهرام هم درون کوچه بودیم و با زی‌ مـیکردیم. شـهرام از من پرسید اینجا چه خبره؟ یکی‌ از خانوم‌ها ی مـهمان کـه از ماشین پیـاده شده بود بلند بـه شـهرام گفت کـه جشن نامزدیـه. شـهرام نامرد هم برگشت بـه او گفت مگه من از تو پرسیدم، بـه تو چه مربوطه. و کلی‌ اون خانوم را کنف کرد. من بـه شـهرام گفتم این چه کاری بود کـه کردی؟ اینجا محل ماست. تو بر مـیگردی خونـه خودت ولی‌ فردا ما حتما جواب بدیم، کـه به خیر گذشت

     روز شنبه امتحان تکنولوژی داشتیم و ناهار خونـه ادرجون بودم کـه زی‌ زی‌ و سعید هم بودند و بعد از ظهرش دیدن فتنـه رفتیم کـه سزارین کرده و زائیده بود. بعد رفتیم فیلم “بیوه هم باشـه قبوله” با شرکت ویر نالیزی درون سینما ریولی

من مرتب بـه مدرسه سر مـی نمره‌های رسیده را مـی‌پرسم و در کارگاه‌ها کمک مـی‌کنم. این چند روزه کـه زمردی نیـامد امـیدوارم فردا بیـاید. بـه هر حل روز شنبه کرج بودم و فریبا ساعت ۱۰ امتحان هندسه داشت بـه او کمک کردم روز چهارشنبه آمدم تهران با بابا و . راستی‌ بابا دیگر قرار هست به ساری نرود و منت والاحضرت محمود رضا را نکشد. خوشم آمد

دیروز هم یعنی‌ پنجشنبه صبح از خانـه ادرجون آمدم و سری بـه مدرسه زدم و آخرین نمرهایم را پرسیدم. رسم فنی‌ ۱۷، شیمـی‌ ۱۷/۵، فیزیک ۱۶/۷۵، فرانسه ۱۵، و سازمان صنایع ۱۱ شدم. خیلی‌ بد نیست نمره هایم. امروز صبح هم عمو محمود آمد خانـه ما داشتیم درون باغچه کار مـیکردیم. بعد از ناهار من و مسعود چند کرت کوچک درست کردیم و توت فرنگی‌ کاشتیم. باران کمـی‌ آامد ولی‌ البته بعدا خیلی‌ تند شد ولی‌ تهران اصلا باران نیـامد. بـه هر حال عصر با عمو محمود آمدم خانـه مادرجون الان هم کمـی‌ ارگ زدم و عمو محمود آهنگ‌های خیلی‌ قشنگی‌ با ارگ زد و کمـی‌ حرف زادیم راجع بـه کلاس‌های ارگ و ساختمان ارگ عمو محمود و غیره. بعد آمدم پایین عمو محمود خوابید و ما هم حتما بخوابیم. فعلا کـه تازه مادرجون و جان و سکینـه شام خورده‌اند

جمعه ۲۸ اسفند

در خانـه خودمان درون کرج هستم فریبا و مسعود هم دارند مـیخوابند. خیلی‌ وقت هست که ننوشته ام. تقریبا حادثه مـهمـی‌ رخ نداد فقط شب چهارشنبه سوری بعد از آنکه با وانت مبل بـه کرج آمدم و مبل‌ها را آن دو نفر شوفر و حمال بـه داخل آوردند و رفتند، با نسرین و نسترن و فریده و ملیحه بته روشن کردیم و مراسم لوسی را انجام دادیم. نـه ترقّه بود نـه‌ فشفشـه فقط کمـی‌ از روی آتش پریدیم و بعد هم نسترن کمـی‌ آجیل درون بشقابی تعارف کرد ( آن موقع من و نسترن روحمان هم خبر نداشت کـه روزی با هم ازدواج خواهیم کرد) بدین ترتیب آخرین شب چهارشنبه سال ۱۳۴۹ را بـه پایـان رساندیم همـینطور پنجشنبه را و نیز امروز جمعه را.امروز کـه بعد از ظهر درون باغچه کار کردیم من تربچه، شنبلیله و پیـاز کاشتم، شاهی را هم دیروز کاشتم. بابا هم ریحان و شوید کاشت

فردا هم شنبه و آخرین روز ۱۳۴۹ است. حتما بروم . شلوار هم دوخته. خوب شده. کت شلوار مخملم را کـه زرد بود بعد دادند چون من از آنـها بدم مـی‌آمد. و رنگ دیگری خواستند کـه لابد سه‌ چهار روز طول مـی‌کشد کـه از آبادان برسد. روز عید یک ژاکت نو رراهن مـی‌پوشم. کت مخمل کبریتیم دیگر نو نیست ولی‌ دوستش دارم. خوب دیگه برم درها را امتحان کنم کـه قفل هستند و بیـایم بخوابم. الان بارون حسابی‌ هم داره مـیاد. شب بـه خیر

 اول فروردین ۱۳۵۰یکشنبه

چند دقیقه پیش سال تحویل شد. سال درون ساعت ۱۰ و ۸ دقیقه و ۹ ثانیـه صبح تحویل شد. با بابا و روبوسی کردیم و لباس پوشیدیم و باید برویم تهران. که تا شب خدا حافظ

دوشنبه دوم فروردین

الان درون اتاق خودم و مسعود هستم. تازه از تهران آمده‌ایم. دیروز ناهار منزل مادرجون بودیم. سبزی پلو با کباب و ماهی‌ بود و خوشمزه هم بود. بعد خانـه ادرجون و بعد خانوم جون و بعد هم دائی یحیی خان. روی هم رفته من ۸۲ تومن عیدی گرفتم و مسعود و فریبا بیست تومن زیـادتر دارند چون بابا ۲۰ تومن بـه آنـها داده بود ولی‌ ۵۰ تومن دیروز بـه حسابم گذشته بود. امروز صبح هم همراه و بابا بـه تهران کلینیک رفتیم کـه بچه را ببرند کـه تب داشت ولی‌ دکتر کشیک نبود. ناهار خانـه دایی سیـا بودیم، خوب بود، و عصر خانـه نادره خانوم رفتیم و بعد بـه کرج آمدیم. امروز بدبختانـه هیچ عیدی نگرفتیم. ولی‌ فریبا یک انگشتر از مـی‌‌مـی‌ خانوم گرفت. راستی‌ بچه هم اولین هدیـه اش را کـه یک عروسک کوچولو هست از ادرجون گرفت. این پسرک کوچولو درون حال دعا خواندن بـه سبک بودایی هاست و خیلی‌ با مزه است. البته نمـی‌شود گفت اولین‌ هدیـه چون اولین را خودمان بهش دادیم و رکسانا هم آقا خرسه را بهش داد و عهم گرفتیم. اولین‌ پول را هم عمو جون مقدم بهش داد – دو تومانی نو مانند همـیشـه کـه در پاکت کـه به همـه ما مـیدهند

یکشنبه ۸ فروردین

دیشب تغییر دکوراسیون دادم و تختم را آوردم وسط اتاق. خودکار من خراب شد و از روز سوم ننوشتم. روز سوم یعنی‌ سه‌ شنبه یک کیسه بوبا شن و برگ خشک چنار درست کردیمو زیر یک سه پایـه از چوب درون ته حیـاط آویزان کردیم ولی‌ روز پنجشنبه از بس سنگین بود افتاد. یعنی‌ طناب پاره شد. البته من و مسعود خیلی‌ رویش تمرین کردیم مخصوصا من این چند روزه حسابی‌ دنبال ورزش را گرفته ام و با دمبل صبحها و شب ها ورزش مـی‌کنم. فردا حتما یک کیسه جدید بسازم کـه اینبار از تخم افتبگردان هایی کـه برایداری از کارخانـه روغن کشی‌ جهان مـی‌آورند و کنار باغ هلو مـیریزند مـیسازم کـه به آن سنگینی‌ نباشد

به هر حال از روز دوشنبه بـه بعد دیگر تهران نرفتیم و یـا کارهای باغچه و یـا بازی‌ و عصر‌ها هم اغلب بدمـینگتن بازی‌مـیکردیم. روز جمعه از صبح خانواده نادره خانوم و عمو حسین و مادرجون و خانوم جون و عمو محمود و منیر و مـهین خانوم نظیفی با پسرش نادر و دکتر وخشور (شمبول) با بچه‌هایش و خسرو آمده بودند خانـه مان به منظور بازدید عید. دیشب هم زی‌ زی‌ و سعید از مسافرت برگشتند سر راه آمدند خانـه ما آقا و خانم حجازی هم بودند. شام ماندند. امروز بعد از ظهر دوباره زی‌ زی‌ و سعید آمدند ولی‌ اینبار با فرزانـه خانم و فتنـه. بعد از آن‌ و فریبا و بچه کـه مثل اینکه اسمش بیتا شده رفتند تهران چون دوباره تب داشت و رفتند پیش دکتر شـهیدی درون تهران کلینیک. بـه هر حال حدود ساعت ۷ اینا و زی‌ زی‌ و سعید برگشتند، آقای کریمخانی هم آمدند و رفتند. زی‌ زی‌ و سعید شام ماندند و تازه رفتند. آقا و خانوم حجازی هم سری زدند. خوب دیگه حتما ورزشم را م و بخوابم. خیلی‌ دعوا مـیکنـه کـه بخوابیم

 جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۰

گفتنی‌ها زیـاد است. حدود یک ماهه کـه ننوشته ام. از همـه مـهمتر از روز ۱۳ فروردین کـه سیزده بدر هست شروع کنم. روز سیزده بدر کـه نگو و نپرس. حسابی‌ بیچاره شدیم. خانواده نادره خانم و نورالهدی خانم کـه اصلا نمـیشناسیم و خیلی‌ها دیگر ریختند خانـه ما. البته دلیل اصلی‌ این بود کـه آنروز برف آمده بود و همـه آنـها کـه در باغات اطراف کرج رفته بودند ریختند خانـه ما. بـه قول مسعود کـه مـیگفت دلم مـیخواد خونـه رو ور دارم بتکونم و همـه را بریزم دور. جدی راست مـیگفت. همون شب رفتم خانـه مادرجون با عمو محمود و مادرجون اینا کـه آماده بودند و مـی‌خواستند بر گردند و شب خانـه‌شان ماندم

دیگر خبر مـهمـی‌ نبود، فقط از گروه آ رفتم گروه د چون طراحی قالب مـیخواهم بخونم. هفته پیش سه‌شنبه بابا و من را پیش استاد روانشناسی‌‌شان بردند چون گاهی سرم را تکان مـیدهم وقتی‌ درون فکر هستم و حالت تیک پیدا کرده. آنـها با او سر کلاس درون دانشسرا گفتگو کرده بودند حالا مـی‌خواهد من را ببیند. باهام کمـی‌ حرف زد و از من خواب‌هایم را پرسید. خیلی‌ بیخود هست خودش هم نمـیداند چه کار دارد مـی‌کند. سه‌ شنبه این هفته هم رفتم پیشش. بـه حال من فرقی‌ نکرده ولی‌ شاید درون آینده مفید باشـه. این دفعه کـه رفتم شاگردش یک شیشـه را کـه بهش تکیـه داده بود شکست. الان هم درون اتاقم هستم و مـیخواهم رسم فنی‌ بکشم ولی‌ کاغذ ندارم و مـیخواهم روی یک کاغذ از دفتر نقاشی‌ فریبا بکشم. فردا طبق معمول حتما ساعت ۷/۵ مدرسه باشم

شنبه ۱۸ اردیبهشت

الان درون اتاقم درون خانـه ادرجون هستم ساعت ده دقیقه بـه یـازده شب هست و فیلم هاوایی قسمت اول سه‌ مرده درون نمـیدانم کجا تمام شد. یک هفته هست که ننوشته ام. جمعه پیش شـهرام اینا آمدند منزل ما و دور هم بودیم بعد همگی‌ بـه جز بابا کـه مـیخواست بچه را نگه دارد رفتیم سینما فیلم ایوب کـه زیـاد خوب نبود . خانم احمدی هم تلفن کرد و گفت برادرش محمود احمدی مدیر کًل وزارت علوم گفته کـه از تکنیکوم رضایت دارند و دوره عالی‌ آنرا تصویب کرده‌اند. (خانم احمدی همکلاسی درون دانشسرای عالی‌ بودند کـه بعدا آمدند درون تکنیکوم شدند رییس دفتر مـهندس نفیسی و دوست خانوادگی ما هستند و دو پسر هم سنّ و سال من و مسعود دارند بـه نامـهای نصیر و ناصر، و یک کـه اکنون نامش را بـه خاطر نمـیاورم. دکتر احمدی بعدها درون ونکوور ساکن شد و ما بـه دیدنشان رفتیم

راستی‌ من پریروز بعد از ظهر از — افتادم و بالای چشمم درون کنار ابرویم شکاف برداست. مـیکائیل و مسعود هم بودند کـه با هم با چرخ رفتیم بیمارستان شیر و خورشید بدون اینکه و فرانسواز کـه در حیـات خلوت ایستاده بودند من را ببینند. مسعود از پول گرفت بـه بهانـه چیزی کـه بیست تومن داد ولی‌ پنج تومان آن خرج شد یک بخیـه خورد و الان چشمم بسته است.و دهانم هم کمـی‌ صدمـه دیده است. توضیح: جای — را خالی‌ گذشته بودم کهی‌ نخواند کـه علت چه بوده درون حقیقت از ‌اسب افتادم کـه آن ‌اسب را بدون اجازه و بدون زین یعنی‌ سوار شده بودم و در کمال خود سری تاخت کرده و ‌اسب هم مثل اینکه بو بود من را درون باغ قلمستان سر یک چهاراه با یک پیچ سریع بـه زمـین انداخت ولی‌ بعد آمد بالای سرم و بو مـی‌کشید

 لایکا آبستن هست و که تا دو سه‌ ماه دیگه مـیزاید. محله مان حسابی‌ سگ باران شده. آلیس، کلی‌، بلکا و لایکا و هوشی دوم و بزودی هم بچه‌های لایکا کـه برای تعیین اسم آنـها هنوز تصمـیم نگرفته‌ام. دیروز زی‌ زی‌ از صبح آمد خانـه ما. خانم علاقبند و سعید آمدند زی زی‌ را گذاشتند و رفتند. فکر کنم رفتند سر املاک خودشان نزدیکی‌ شـهریـار و شب برگشتند. عمو محمود و ادرجون هم آمدند. ناهار خوردیم، بابا ناهار مثل اینکه خانـه آقا و خنوم حجازی خرده بود شاید هم منزل کریمخانی

عصر دیروز آنتن تلویزیون را کـه کلاغها شاخه‌هایش را کج کرده بودند با مـیله‌های آهنی و تکه‌های تخته صاف کردیم و بستیم ولی‌ تلویزیون اصلا نگرفت. راستی‌ یـادم رفت کـه بگویم حدود سه‌ هفته هست که یک تلویزیون خریده ایم از مرتضی‌ پوریـا کـه برای عید با خانم آلمانی (گرترود)  و بچه‌شان آمده بود ایران و دو تلویزیون هم با خودش آورده بود کـه یکی‌ را کـه بهتر بود ما خریدیم. مارکش گرندیک هست و از قرار مـیتواند ۶۰ تا کانال را بگیرد. بـه ما چه بـه درد ما کـه نمـیخوره ۶۰ تا کانال

 راستی‌ روز جمعه، اولین جمعه عید، حادثه‌ای بد به منظور بابا رخ داد و او بدون اینکه ببیند صاف رفت تو شیشـه قدی دری کـه به ایوان باز مـیشود درون اتاق خوابشان. من هم آنجا بودم و این منظره دل‌ خراش را دیدم و کمک کردم که تا تکه‌ای از شیشـه را کـه رفته بود درون زانو ی بابا درون بیـا‌ورم. خلاصه بـه طرز عجیبی‌ برید و خیلی‌ بخیـه خورد. با عمو محمود رفتیم بیمارستان کمالی

این درست هم ا‌نروزی بود کـه خانواده وخشور و دیگران آمده بودند کـه نوشتم. بـه هر حال شب‌ها کـه نمـیخوابد. امـیدوارم زودتر حالش خوب خوب خوب شود. دیگر حرفی‌ نیست

چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت

الان درون اتاقم خانـه ادرجون کنار مـیز نشسته‌ام . ساعت ۱۰ و ده دقیقه است. تلویزیون دارد روزهای زندگی‌ را نشان مـیدهد کـه من نمـی‌بینم یعنی نمـیدانم جریـانش چیست. دیروز یک سری صفهات پرسپولیس را خ جما با کتاب شد ۱۵۰ تمانو امروز از جعفر گرامشن را گرفتم و دو درس را یـاد گرفتم. ادرجون ساعت ۹ از خرید کیف و کفش برگشت و برای من یک ساک خریده کـه خیلی‌ قشنگ است. قبلا ۲۰ تومان بهشان داده بودم کـه اگر ساک دیدند برایم بخرند. ساک سرمـه‌ای هست که رویش نوشته که هواپیمائی انگلیس است.b o a c

این چند روزه درون کارگاه نجاری هستیم و من مشغول ساختن یک چهار پایـه هستم به منظور مدرسه. دیگر از خبر‌های روز اینکه حبیب را گرفته‌اند چون دانشگاه و دانشگاهی‌ها اعتصاب کرده‌اند و شلوغ هست تیراندازی و خیلی‌ شلوغ پلوغ است

امروز عصر بعد از اینکه ادرجون رفت عمو جان (مقدم) و زهره خانم آمدند. زهره خانم سخت زمـین خورده بود و سر هردو زانوهایش خونی و زخم شده بود کـه من آنرا که تا حدودی پانسمان کردم و جورابهایش کـه تا سر زنوهایش تکه و پاره شده بود را درون آوردم. خوب دیگه حتما بخوابم فردا مـیرم کرج و بخیـه ها یم را باز مـی‌کنم. امروز روزنامـه‌ها نوشته اند رله تلویزیون کرج راه افتاد

سه‌شنبه مثل این که ۲۸ اردیبهشت

در اتاقم درون تهران هستم. حالم خوب نیست. کمـی‌ سرما خرده بودم و امروز هم به منظور اولین بار رفتم استخر مدرسه کـه به تازگی مـهندس نفیسی گفته بودند تمـیز و درست کنند رفتم و حالم بدتر شد. آبش چون تازه بود خیلی‌ سرد بود ولی‌ چسبید. درون گرمای تهران درون بعد از ظهرتابان درون یک باغ قدیمـی‌ و پر درخت درون خیـابان کوشک و لاله زار، مرکز تهران قدیم کـه زمانی‌ سفارت بلژیک بوده احساسی‌ جدا از این زمان بـه آدم دست مـیدهد و به فکر دورانی بودم کـه هنوز بـه دنیـا نیـامده بودم ولی‌ دوران پر جنجالی بوده. اینجا کـه هستم مرتب فکر مـی‌کنم درون این اتاقها زمان سفارت خانـه بلژیک و دوران مثلاً مصدق، و حتی فروغی و اوائل پادشاهی شاه و اشغال ایران توسط قوای متفق همـه و همـه درون این اتافق‌ها درون موردشان صحبت مـیشد و محل ملاقات چه سفرایی بوده. (این محل با ساختمان سه‌ طبقه پر از اتاق‌ها و آبدار خانـه و سالن‌ها ی وسیع اولین محل تکنیکم نفیسی بوده به منظور دو سال

   حتما از جمعه بنویسم. جمعه جعفر آمد خونـه ما درون کرج ولی‌ نـه‌ با اتوبوس یـا کرایـه، بلکه با دو چرخه اش آمده بود. از چهارصد دستگاه ژاله تهران که تا جهانشـهر کرج. کمـی‌ با هم تلویزیون نگاه کردیم چون رله درست شده و تصویر خوب شده. عصرش مسعود دستش ضرب دید ( مسعود چقدر بـه خودش صدمـه مـیزنـه) الا خانم و بو بو (فریـال) هم از قبل از ظهر که تا شب بودند ولی‌ جعفر ساعت ۵/۵‌‌، ۶‌‌ رفت. روز شنبه خبر حسّابی ای‌ نبود فقط زی‌ زی‌ و سعید خانـه ادرجون بودند بعد باهم رفتیم شمـیران منزل آقا و خانم علاقبند کـه به مناسبت این کـه پنج سال از انفاکتوس آقای علاقبند مـیگذرد و حالا مانند فرد عادی شده جشن گرفته اند. البته خانوم علاقبند این کار را کرده و تا ساعت ۱۲/۵ شب آنجا بودیم و با فریدون خان شوهر فرشته خانم آمدیم خانـه

روز یکشنبه حالم عجیب بد بود و دلدرد شدید داشتم باآنکه هیچ چیز بد یـا زیـادی نخورده بودم. شاید از توت فرنگی‌‌ها باشد. بـه هر حال دیروز دوشنبه خوب شدم  و عصر رفتم کرج. لایکا زایید، پنج توله قشنگ. امروز صبح هم با بابا و آمدم تهران

ظهر مدرسه ماندم و استخر رفتیم و خیلی‌ توت خوردیم. روی شیروانی کارگاه برق رفتیم و کلی‌ توت خوردیم با مشـهدی و حقیریـان. ساعت ۴ کلاس تخصصی طرّاحی مـهندس نصیری داشتیم و یـادم نبود کـه مداد رسم فنی‌ تو ساکم هست و جزوه را ننوشتم او بـه من تذکر داد کـه دفعه دیگه قلم بیـا‌ورم و بنویسم. او سه‌ نقشـه آورد و نشانمان داد. بعد رفتم دکتر و حدود نیم ساعت پیش برگشتم یعنی ساعت ۹/۵. تلویزیون سرکار استواربود قسمت اول نمـیدونم چی‌ کـه روح بازی و مرده بازی بود کـه مرده زنده شد و از این حرفها. الان هم دیگه دارم مـیفتم. شب بـه خیر

یکشنبه ۲ خرداد

الان درون اتاقم درون تهران هستم. حتما از روز چهارشنبه بنویسم کـه کارگاه سوهان کاری داشتیم، بعد مطابق معمول رفتم خونـه ادرجون. روز پنجشنبه بعد از کارگاه از ۱۲ تا ۱/۵ بعد از ظهر کلاس نقشـه برداری داشتیم و بعد بـه کرج رفتم. مـهرور بعد از ظهرش آمد و کمـی‌ ماند و مقداری درون باغچه کار کردم و تلویزیون تماشا کردیم. صبح جمعه باز درون باغچه کمـی‌ کار کردم. بابا کـه مثل اینکه از سر پل برمـیگشت مادرجون و جان را کـه داشتند مـیآمدند خانـه ما و تا سر خیـابان رسیده بودند را آورد. ظهر برق نداشتیم که تا ساعت ۱/۵. تلویزیون فیلم سینمایی داشت کـه دوباره وسط فیلم برق رفت. عصر ‌اسب آقای خانی را از محمد رضا کـه صبحش او را از باغشان آورده بودند گرفتم و سوار شدم. پریوش هم آمد و سوار ‌اسب شد و خوب آنرا تازند. مـیکاییل و ناصر هم کـه در باغات داشتند درس مـی‌خواندند آمدند. ‌اسب خوبیست و به رنگ ابلق است

صبح شنبه ساعت ۵ پا شدم نان کره با شکر خوردم. وقت داشتم.  با کمال خونسردی کارهایم را کردم و چون هنوز زود بود درون حیـاط رفتم و کنار حاشیـه دیوار آفتابگردان کاشتم و خیلی‌ خونسرد آمدم بیرون کـه با آقای کریمـی‌ بـه تهران بروم کـه در کمال خونسردی دیدم آقای کریمـی‌ رفته.  ها  ها  ها . با مـیکاییل سر خیـابانشان قرار داشتم خواست بیـاید تهران کـه مدارکش را بدهد بـه راهنمایی رانندگی‌ چون درون امتحان اخیرش قبول شده. داشتم مـیرفتم کـه ماشین حاجی مشایخی جلوی پایم ترمز کرد و منصور صفری از داخل ماشین گفت کـه بپر بالا. رفتیم مـیکاییل را هم برداشتیم آمدیم تهران همانجای همـیشگی‌ درون آیزنـهاور ما را پیـاده د و بعد سوار اتوبوس شده که تا مـیدان ۲۴ اسفند رفتیم و خط ۱۰۱ را سوار شدیم و من رفتم مدرسه و مـیکاییل هم رفت سه‌ راه شمـیران

بعد آمدم خونـه ادرجون دیدم زی‌زی‌ و سعید و دائی سیـا آنجا بودند. دائی سیـا شب قبل آمده بود آنجا و مانده بود یعنی‌ جمعه را آنجا بود و شب ماند و صبح من با او رفتم که تا چهار راه صنیع الدوله و روزولت پیـاده شدم و آمدم مدرسه. امروز اختصاصی طراحی داشتیم و جالب بود. الان هم خیلی‌ گرسنـه هستم و منتظر آمدن ادرجون و دائی سیـا هستم کـه از خونـه زهره خانم بر گردند. حتما تکالیف فرانسه‌ام را انجام بدهم مثل اینکه این خانوم سویسی خیلی‌ سخت گیر است

شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۵۰

الان درون اتاقم درون تهران هستم. ساعت ۷ دقیقه مانده به ۱۰ باید که تا ساعت ۱۱ بنشینم و فیلم کنت مونت کریستو رو ببینم مثل اینکه آخرش است. بـه هر حال تقریبا خیلی‌ وقت هست که چیزی ننوشته‌ام و خیلی‌ تنبلیم مـیاید. این چند روزه چیز مـهمـی‌ اتفاق نیفتاده فقط شـهرام روز یکشنبه نـهم و مسعود روز چهارشنبه دوازهم تعطیل شدند و فریبا هم کـه مدرسه نمـی‌رفت. از بعد از عید فریبا مدرسه نرفت که تا سال دیگر از اول سوم (دبیرستان) را بخواند

روز سه‌شنبه ظهر آمدم خانـه ادرجون. عصر حدود ۴/۵ زی‌ زی‌ و فرشته خانم آمدند اینجا بعد ساعت ۵/۵ من رفتم انجمن ایران و فرانسه و بعد دکتر. درون انجمن بـه من گفتند کـه دانشجویـان سالیـانـه ۲۰ تومن حق عضویت مـیدهند وان دیگر۵۰ تومن . فعلا تصمـیم نگرفته‌ام کـه چه کار م. عضو بشم یـا نـه‌. با دکتر هم که تا ساعت ۹ حرف زدم ولی‌ بعد برگشتم خوابی‌ کـه یـادم آمده بود برایش تعریف کردم. البته یـادم بود ولی‌ نمـیخواستم بگویم

شب نسبتا دیر رسیدم خونـه. روز چهارشنبه صبح فرانسه داشتیم با خانم ژنویر طهماسبی. زنگ‌های فرانسه را خیلی‌ دوست دارم. او هم از من خیلی‌ راضی‌ هست و یکبار گفت قبلان فرانسه خوندهم یـا نـه وقتی‌ گفتم نـه که تا به حال نخوانده بودم، ابراز تعجب کرد. بعد رفتیم کارگاه سوهان کاری کـه آخرین هفته‌اش بود. این چند روزه خیلی‌ از استخر مدرسه استفاده مـیکنم لبته استخر استخر هم نیست ولی‌ بد هم نیست. با بچه‌ها شیرجه مـیریم و واتر پولو بازی مـی‌کنیم

بعد امتحان نقشـه کشی‌ داشتیم کـه بچه‌ها تصمـیم بـه اعتصاب د و همـه ورقه سفید دادند از جمله گرامـی‌، و حقیر یـان. من مو ندم و پنج شش نفر دیگر کـه با اعتصاب موافق نبودیم کـه جریـانش مفصل است. شـهید نورایی خیلی‌ عصبانی شده بود داد مـیزد آقایـان را درون شـهریور خواهم دید، نامردم اگر ردتان نکنم و از این حرف ها. بعد کـه در را بست، گفت آقایـان و خانم هایی کـه مانده اید، از این سیزده که تا سوال پنج تاش را جواب بدهید و نمره خوب مـی‌گیرید، و بعد آنرا هم بـه چهارتا تقلیل داد

خلاصه من مشغول حل پنجمـین سوال بودم کـه او را صدا کردم و او یک ۱۸ به من داد کـه اصلا نخوانده بودم و انتظارش رو نداشتم. بعد با مشـهدی و علیزاده و هارتون و شوکت لو رفتیم کرج. مشـهدی عرق خریده بود بنابر این گفتم حق ندارند طرف‌های خونـه ما بیـایند. عراق و یشان را بر دارند و بروند کنار رودخانـه. آنـها هم رفتند و از قراری گیلاس دزدی کرده بودند و چند که تا قورباغه‌ کشته بودند و خلاصه  بهشون بد نگذاشته بود. هارتون مـیگفت کـه عرق نخورده ولی‌ آن‌ سه‌ نفردیگر خورده بودند کـه هیچ خوشم نیـامد

دیروز جمعه فریبرز (شیعی) ساعت ۱۱/۵ تلفن کرد کـه با بابا یش و دو دوستانشان بـه باغ نمـیدانم کجا مـیایندو شاید بیـاید خونـه ما سری بزند. بعد از ظهر آمد و دو که تا سیگار هما دار آورده بود و به من خواست بدهد ولی‌ من نکشیدم. ازش خوشم نیـامد. بـه هر حال آمد و کمـی‌ حرف زادیم و ساعت ۴ رفت. امروز صبح هم با آقای مشایخی آمدم تهران و ساعت ۲ آمدم خونـه ادرجون دیدم خانوم جون (صدیقه خلوتی حبیب محلاتی) و نوشین و بابا و مسعود و فریبا و بچه و زی‌ زی‌ و سعید آنجا بودند. فریبرز هم با یک موتور یـاماها با دوستش آمد و من را سوار کرد و خیلی‌ خرکی رفت که تا سر چهار راه دم داروخانـه کیوان و برگشت خواست مسعود را هم سوار کند من بـه بهانـه‌ای نگذاشتم و گفتم ولش کن شاید بترسد

 فریبرز گفت کـه چون موتور گیرش نیـامده بود نتوانسته بود ساعت ۱۱/۵ به مدرسه بیـاید. من کـه اصلا یـادم نبود کـه او مـیاید خوشحال شدم کـه او نیـامد ولی‌ گفتم کـه چرا نیـامده بود و منتظرش بودم. عصر بابا اینا و زی‌ زی‌ و سعید رفتند و خانوم جون و نوشین کـه من بـه زور بهش یک توپ قرمز دادم هم رفتند. الان هم منتظر فیلم کنت منت کریستو هستم. دیگر دستم دارد مـیفتد. راستی‌ مـیکاییل یک ماشین تحریر خریده خیلی‌ ارزان، ۱۲۰ تومن، البته دست دوم. و روز جمعه صبح آمد خانـه ما (او هم تعطیل شده) و کمـی‌ درون سم پاشی و علف کندن بـه من کمک کرد. قرار هست که تز را تایپ کند. دیگر خدا حافظ

  یکشنبه ۷ شـهریور ۱۳۵۰

حدود دو ماه هست که دفتر خاطراتم ر اگم کرده بودم. تقصیر خودم هم بود کـه خیلی‌ دنبالش نگشتم. درون این مدت خیلی‌ اتفاق‌ها افتاده هست از همـه مـهمتر درون اواخر خرداد زی‌ زی‌ یک پسر بـه دنیـا آورد کـه هنوز اسمش معلوم نیست. بعد از آن‌ کم کم امتحان ترم آخر یـا دوم شروع شد و تقریبا سرمان رفت تو کتاب و روز ۲۰ تیر تموم شد. خیلی‌ دیر. بعد که تا ده روز من ناراحت بودم به منظور نتیجه امتحان‌ها یعنی از حساب فنی‌ مـی‌ترسیدم (همانی کـه به طور غیر منتظره‌ای سخت گرفته بود) روز ۳۰ تیر با هیجان بسیـار بـه مدرسه رفتم و با ترس و  لرز وارد دفتر شدم. هیچ چیز حالیم نبود. با همـه سلام و علیک سردی کردم آقای استرابادی دبیر آزمایشگاه شیمـی‌ کارنامـه‌ام را داد بـه یک بچه، سر دست‌ها بلند شد و همـه قبل از من آنرا نگاه د و صدای قبول قبول بلند شد. بله من قبول شدم

بعد بـه کرج آمدم و جز چند مورد به منظور فدراسیون قایقرانی کـه بعدا تعریف مـی‌کنم و نیز به منظور رفتن بـه دکتر بـه تهران نیـامدم. مسعود ولی‌ دو تجدید آورد، جبر و تاریخ کـه الان دارد تاریخ مـیخواند و جبرش را روز پنجشنبه امتحان داد. بعد از آن‌ تقریبا کارمان شده بود سگ بازی و شب‌ها فرانسه خواندن. سگی‌ درون همان روزها پیدا کردیم، جریـان از این قرار بود کـه یک شب کـه همگی‌ از بازی بدمـینگتون داشتیم بر مـی‌گشتیم خانـه یک گله سگ آمد و مسعود گفت کـه یکی‌ از سگها کـه دیروز از آن پیش من تعریفش را کرده بود آنجاست . رفتیم و آوردیمش ، مورد پسند واقع شد و اسمش شد جناب سیلور خان. سیلور سگ نجیبی هست که کمـی‌ از نژاد سگ‌های خارجی‌ درش دیده مـیشود

یک هفته بعد از آن‌ فرمان دوچرخه شکست و به بد بختی افتادیم واقعا بدبختی چون هرجا کـه مـیفرستادیم نمـیتوانستند درست کنندیـا گران مـیگفتند بلاخره دیروز آنرا گرفتیم و خرجش با لاستیک جلو شد ۲۸ تومن کـه جوش دادند فرمان را. هنگامـی کـه دوچرخه پیش دوچرخه ساز بود بـه مدت یک هفته رفتیم کنار دریـا کـه الان دارم از روی دفتر خاطرات فریبا تاریخ‌ها و نیز وقایع را بیـاد مـی‌آورم

روز ۲۴ مرداد

امروز عصر دم درون با مـیکاییل حرف مـیزدم. مسعود و خوابیده بودند. قرار هست که عمو محمود بیـاید چون فردا مـیخواهیم برویم کنار دریـا. بله همانطور کـه حرف مـیزدیم عمو محمود آمدند

دوشنبه ۲۵ مرداد

صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدیم، عمو محمود هم بیدار شد و زود چای خورد و رفت. ما که تا اسبابها را جمع کنیم شد ساعت هفت و راه افتادیم. فقط از بچه‌ها نسرین (جراح) را پشت پنجره آشپزخانـه‌شان دیدیم کـه دست تکان ددو خداحافظی کرد. نرسیده بـه هشتگرد بـه آقای افشاری و شریفی بر خردیم کـه آنـها هم داشتند مثل ما مـیرفتند رامسر. آنـها خیلی‌ یواش مـیرفتند و ساعت ۵ صبح حرکت کرده و تازه ساعت ۷ رسیده بودند بـه کرج. راهی‌ را کـه ما درون عرض بیست دقیقه طی‌ مـی‌کنیم آنـها دو ساعته آمده بودند. ما کمـی‌ با آنـها سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم. آنـها هم پشت سر ما بودند. قرار هست کلید بگیرند و شبها بـه خانـه ما بیـایند کـه دزد نیـاید

از قزوین گذشتیم و تا آنجا من دنباله کتاب “بیگانـه” را درون ماشین مـیخواندم. از سد سفیدرود گذشتیم بـه رشت رسیدیم و سپس بـه لاهیجان و رامسر درون ساعت ۱۲/۵ ظهر. بابا حدود نیم ساعت دنبال رئیس فرهنگ آنجا کـه دوستشان بود رفتند کـه مدرسه بگیریم ولی‌ پیدایشان ند. درون اردوی رامسر دو دو (مـینا) استفراغ کرد و بعد رفتیمدریـا و ناهار نان و کره و تخم مرغ و گوجه فرنگی‌ و خیـار و خربزه خوردیم، کمـی‌ شنا کردیم سپس بـه طرف ویلای منوّر راه افتادیم. سه‌ ربع بعد آنجا رسیدیم و شب را آنجا ماندیم. اول مـینو و مریم (مـهدوی) زن فیروز آنجا بودند. شب منوّر و علیقلی خان از مـهمانی رسیدند. علیقلی خان بـه “پوچی” سگشان سون آپ دادند و خیلی‌ کارهای دیگر. آخر سگ دوست دارند، مثل ما

          مرداد  ۲۶

و بابا رفتند رامسر به منظور سمـینار و ما ماندیم درون ویلا. صبحانـه را با دعوا با مسعود تمام کردم و مسعود یک لیوان خوری شکست. بعد بـه دریـا رفتیم و آمدیم. من کتاب “بیگانـه” را پیش مریم و مـینو نشستم و خواندم. بعد از ظهر دوباره بـه دریـا رفتیم وقتی‌ برگشتیم فریبا کـه تازه دو دو را خوبنده بود گفت کـه دوباره بریم دریـا. باز هم رفتیم. وقتی‌ برگشتیم و بابا رسیده بودند باز با آنـها هم رفتیم دریـا و بعد اسبابها را جمع کرده رفتیم ویلای سی‌ سی‌ کـه شب آنجا ماندیم. شام کتلت خوردیم راستی‌ خسرو هم از ایتالیـا بر گشته. سر شام خانم اعتمادی همسر “ر اعتمادی” هم بود و یکی‌ از فامـیلهایشان کـه بود. آنجا غروب باز رفتیم دریـا. امروز از همـیشـه بیشتر رفتیم دریـا

         مرداد  ۲۷

 امروز آمدیم اردوی رامسر و قرار شد کـه آنجا بمانیم. اول ما غرّ غرّ مـیکردیم ولی‌ بهمان خیلی‌ خوش گذشت. آنجا دو بـه نامـهای شـهره و نسرین با فریبا و ما‌ها اشنا شدند برادر‌های شـهره کمـی‌ و کیومرث بودند و پرویز برادر نسرین بود. با آنـها و پسر خانوم قاضی نور (بابک) بعدا فوتبال بازی کردیم. بعد کـه برگشتیم بـه اردو بابا و و آقای اعتمادی رفتند سمـینار و ما کمـی‌ استراحت کردیم بعد اسباب‌ها را بـه چادری بـه رنگ سبز بردیم و آنجا ماندیم. ظهر و بابا رفتند سالن ناهار خوری و من و مسعود و فریبا درون چادر سوسیس خردیم. دوباره با پسرها فوتبال بازی کردیم خلاصه بعد از اینکه ما ۶ به ۶ مساوی کردیم با ها رفتیم قسمت اردوی نابینایـان و تمرین موسیقی‌‌شان را تماشا کردیم. آنـها شب درون آمفی تئاتر برنامـه داشتند و همـه شب کـه ما آنجا بودیم برنامـه اجرا مـید.اول دلمان بـه حال کورها مـی‌سوخت ولی‌ بعد دیدیم کـه خیلی‌ هم از ما خوشحال ترند. بعظی از آنـها مـهندس و دانشجوی دانشگاه بودند. ساعت ۱۱ به چادرها برگشتیم و خوابیدیم

مرداد۲۸

امروز صبح دریـا نرفتیم ولی رفتیم جنگل و تمشک و پرتقال کال کـه خیلی‌ خوشمزه بود خوردیم. من و مسعود و پسرها رفتیم فوتبال درون زمـین بسکتبال کـه دیدیم فریبا و شـهره و نسرین (شریفی) درون یکی‌ از چادرهای آنطرف مشغول صفحه گذاشتن هستند و موزیک گوش مـیکنند. یکی‌ آمد کـه چادرشان را ببرد جای دیگری و مشغول باز بند‌ها شد و من بـه شوخی‌ مـیرفتم ش بند‌ها را دوباره مـیبستم کـه همگی‌ از جمله آن‌ شخص خندیدیم. پیش ما پریسا و مدیکا دو کوچولو هم بودند. شب مانند شب قبل بـه آمفی تئاتر رفتیم و برنامـه الله وردی را دیدیم با ارکسترش. الله وردی پسری هست ، شل ، و تقریبا کور کـه همـه طرفدار جاز زدن او هستند و آهنگ “ونوس” را خیلی‌ عالی‌ اجرا مـی‌کند. همـیشـه آن‌ آهنگ معروف را مـی‌گذاشت آخر کـه برنامـه با شور و هیجان بـه پایـان برسد

مرداد۲۹

صبح بـه دریـا رفتیم بعد من رفتم ‌ها را صدا کردم کـه همگی‌ داشتیم مـی‌رفتیم گردش با ماشین. من، مسعود بابا و ، دو دو و داش غلام (نامـی‌ کـه ما پسر‌ها بـه روی او گذشته بودیم، معمولاً ابتکار مسعود است.. داش غلام یک شخصیت داشی فیلم بود) با آقای اعتمادی درون ماشین آقای اعتمادی نشستیم فریبا و شـهره (زند) و نسرین درون ماشین آقای پارسا و کیو و پرویز و کامران هم درون ماشین آقای شریفی. همگی‌ رفتیم آنطرف متل قو کـه جای خوبی‌ بود و همـه بچه‌ها رفتند گردش ولی‌ من ماندم و یک خروار تمشک خوردم. بعد آقایـان عرق و سسیس آوردند و برای بچه‌ها بستنی

پس از مدتی‌ علافی و دیدن از یک ویلا ی خالی‌ به‌‌‌ اردو بّر گشتیم. شب هم مطابق معمول و آواز داشتیم و ساعت ۱۱/۵ رفتیم خوابیدیم. راستی‌ ظهرش بابا ما را برد رامسر کـه چلو کباب بخوریم چون خودشان ناهار درون سالن اردو خوره بودند. ما هم چند بار درون سالن شام و ناهار خوردیم و امروز صبح هم من با بابا آنجا صبحانـه خوردم

پس از مدتی‌ علافی و دیدن از یک ویلا ی خالی‌ به‌‌‌ اردو بّر گشتیم. شب هم مطابق معمول و آواز داشتیم و ساعت ۱۱/۵ رفتیم خوابیدیم. راستی‌ ظهرش بابا ما را برد رامسر کـه چلو کباب بخوریم چون خودشان ناهار درون سالن اردو خوره بودند. ما هم چند بار درون سالن شام و ناهار خوردیم و امروز صبح هم من با بابا آنجا صبحانـه خوردم

صبح ۳۰ مرداد رفتیم جنگل و بقیـه روز را مانند روزهای قبل بـه فوتبال و الک دولک با بچه‌ها گذراندیم. دو روز دریـا طوفانی شده بود ولی‌ من و مسعود یک روزش را رفتیم و خیلی‌ خوب بود و موج‌های بزرگ داشت. بله امروز روز آخر هست و دیشب کـه شب آخر اردو ی کورها هم بود برنامـه‌شان جالب تر از همـیشـه بود و طولانی‌تر بود طوری کـه ساعت ۱۲ برگشتیم بـه چادر هایمان. روز طولانی‌‌ای بود. از صبح زود ساعت ۵/۵ که با ملت راه افتادیم بـه کوه پیمایی درون جنگلها که تا ساعت ۱۲ نصف شب. من راه پیمایی را با سرپأیی بودم چون کفشم را خونـه منوّر جا گذشته بودم. امروز صبح هم مثل دیروز با بابا درون سالن غذا خوری صبحانـه خوردم

  یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۵۰

امروز چون روز آخر اردو و سمـینار فرهنگیـان بود با دوستان خداحافظی گرمـی‌ کردیم، دو عیـادگاری گرفتیم، یکی‌ دسته جمعی‌ و یکی‌ هم از سه‌ که تا ها و ها آدرس گرفتند و یـادگاری بـه هم دادند. به منظور ظهر همگی‌ رفتیم سالن و چون روز آخر بود تعداد کمـی‌ بودند. البته فردا صبح هم صبحانـه مـیدادند به منظور انـهأیی کـه امشب را هم مـیمانند. بله ما آنجا زرشک پلوی خوشمزه‌ای خوردیم و ساعت ۱ راه افتادیم. درون رشت منزل آقای دکتر بهروزی رفتیم و آنـها یـاد ایـام جوانی‌ د. چیزی کهی‌ درون آنجا نمـیدانست تغییر نام دکتر بهروزی بود کـه زمان توده‌ای بودنش طیوری نام داشته. یک ساعت ماندیم کـه بابا تعویض روغن کند. آقای اعتمادی هم بودند. درون راه رشت ما بـه یک گربه زادیم و او مرد. آقای زند پارسا هم با ما راه افتاده بودو عقب مانده بود و با یک ساعتی‌ کـه ما درون رشت مندیم آنـها جلو افتاده بودندو خیلی‌ رفتند طوری کـه نزدیک قزوین بـه آنـها رسیدیم و فریبا رفت توی ماشین آنـها کـه با شـهره باشد و کیومرث آمد توی ماشین ما. درون آنجا ما پسته کندیم و در راه خوردیم. پسته تازه

بعد آنـها شب خونـه ما ماندند و صبح درون جهانشـهر گردش کردی مو آنـها نزدیک ظهر رفتند. شب کـه رسیدیم عمو محمود مـهمان داشت و با آنـها رفت. از آن تاریخ ۸ روز مـی‌گذرد. درون این مدت دوچرخه را بلاخره گرفتیم. دیروز جمشید و مـهمانـهای سالاری دو نفر از حاجی آبادی‌ها رو حسابی‌ زدند. الان هم مسعود حوصله‌اش سر رفته و دارد نوار شیطونک رامش را گوش مـیکنـه. صبح آبلیمو گرفتم

دیروز‌ به منظور آخرین بار به منظور امسال رفتیم قایقرانی. راستی‌ نگفتم کـه من و مسعود عضو فدراسیون قایقرانی شدیم و دوشنبه‌ها وجمعه‌ها مـیرفتیم قایقرانی، البته از ماه مرداد بـه بد. بله دیروز من و مسعود قایق یک نفره هم سوار شدیم . . توضیح: این قایق‌ها کایـاک بودند کـه دو نفره و یک نفره داشتند روی سد کرج. . . باد خیلی‌ مـی‌وزید ولی‌ خیلی‌ خوش گذشت. سه‌ بار رفتیم توی سد شنا کردیم و چهار بار قایق سواری کردیم. ناهار تخم مرغ و لیمو با گوجه فرنگی‌ خوردیم و عصر از نعمت و دوستاش خداحافظی کردیم و آمدیم. (نعمت و اهالی محلی کـه اغلب از ده واریـان کـه آن‌طرف سد قرار داشت بودند. دسترسی بـه آن ده فقط از طریق قایق از روی سد امکان پذیر بود.) ه

چهارشنبه دهم شـهریور ۱۳۵۰  

الان درون تختم درون کرج هستم. چند روزیست کـه ننوشته‌ام روز چهارشنبه هفته پیش رفتم تهران کـه یک جفت کفش کتانی بی‌ بند هم از کفش بلا خ، آخر کفش ملی‌ نداشت. یک کارت شرکت درون مسابقه مـینی هوندا گرفتم. بعد با خط ۲۳۴ رفتم بهارستان و از آنجا بـه علت شلوغی اتوبوس مثل همـیشـه پیـاده رفتم خانـه مادرجون. ساعت ۹ یـا ۹/۵ بود کـه رسیدم

مادرجون کـه خبر نداشت ولی‌ چون مثل همـیشـه آماده اند و غذا زیـاد دارند من برایشان مـهم نبودم. خوشحال شدند. تازه داشتند برنج به منظور شام پاک مـید.آنشب کمـی‌ ارگ زدم و باهم قمر خانم را تماشا کردم و بعد خوابیدم ولی‌ صدای درون آمد و عمو محمود آمد. دوباره رفتم توی اتاق عمو محمود. گفتند چون ماشین مـیخواهند بخرند و کلاس حسابداری مـیخواهند بروند دیگر وقت نخواهند داشت و ارگ را مـیخواهند بفروشند اگر بابا آنرا بخواهد بسیـار ارزانتر مـی‌دهم

پنجشنبه صبح بعد از خوردن صبحانـه دوباره بـه ارگ زدن پرداختم و بعد طبق قرار تلفنی کـه دیشب با ادرجون گذشته بودم رفتم خانـه ادرجون. ساعت ده‌‌‌ رسیدم پیـاده رفته بودم. ادرجون داشت مـیرفت خانـه زیزی و یک صندلی‌ به منظور بچه هم مـی‌برد. من و بابا تنـها ماندیم. من روی پشت بام رفتم مطابق معمول آشغال‌ها را پایین ریختم یک لنگه کفش بچه هم بود. بعد شاخه‌ها را از کولر بیرون کشیدم و ساعت ۱۱/۵ برگشتم خانـه مادرجون. نادره خانم و نوه‌هایشان و دائی مظفر و بچه‌ها هم بودند. صبح درون ارگ را بسته بودم چون عمو محمود گفته بود. بعد از ظهر ساعت سه‌ خداحافظی کردم و رفتم عمو محمود گفت جمعه مـی‌ایم و ارگ را هم مـیاورم آنجا باشد ولی‌ بابا آنشب تلفن کرد و گفت فردا جمعه مـیرود بـه رشت و نیـامدند

جمعه ۱۲ شـهریور ۱۳۵۰

صبح ساعت ۷/۵ آقای تیمورتش با شوفرش آمدند عقب بابا و بابا چمدانشان را برداشتند و برای دو روز کار بـه رشت رفتند. من آنروز با دوچرخه دو دفعه رفتم کرج. دفعه اول رفتم به منظور خرید مـیوه و کره و دفعه دوم هم چون کره را به منظور ساعت ده‌‌‌ آماده داشت دوباره رفتم و کره و یک بستنی یک کیلویی خامـه‌ای و یک یک کیلویی آلبالویی خ و به سرعت آمدم خانـه. بیژن، بهمن و جمشید و امـیر سر راه بودند. الا خانم از صبح خانـه بود. عصر کمـی‌ درون کوچه بودیم و دوچرخه سواری کردیم. راستی‌ غروب آقای کمالی اینا آمدند و قرار شد فردا صبحش بروم حصارک تنیس بازی کنیم

شنبه صبح همانطور کـه گفتم بـه حصارک رفتم و تنیس بازیکردیم. مسعود نیـامد. کمـی‌ با شـهرام تنیس باز‌ای کردم بعد رفتیم خانـه‌شان صفحه گذاشتیم. تلفن کردم بـه مسعود گفتم کـه به کـه خانـه خانم نقروی بود بگوید من ناهار نمـیایم. خودش هم بعد از ناهار بیـاید و ملودیکا را هم بیـاورد. ناهار آنجا لوبیـا چیتی پلو با شامـی خوردیم و بعد مسعود آمد و با سیـامک و علی‌ و مـهرزاد و شـهرام رفتیم استخر مارکو پلو باز‌ی کردیم. شـهرام همـه را هل مـیداد تو آب ولی‌ من را نتوانست هل بدهد فقط آخرش آمد مرا هل بدهد من دستش را گرفتم و در حالیکه مـیفتادم او را هم با خودم کشیدم تو آب کـه او با جفت پایش افتاد روی. . . هایم و از درد بیچاره شدم ولی‌ بعد خوب شّد

بعد از اینکه بردیـا رفت درون آلاچیق کنار استخر حرف زدیم. شـهرام نزدیک بود با سیـامک دعوایش شود. بعد علی‌ و سیـامک رفتند. ما سیب ترشک کندیم و در راه خوردیم. رفتیم دم درون مؤسسه کـه تاکسی بگیریم، فکر کردم بد هست از خانم جهانبان خداحافظی نکردم، شـهرام نمـیگذاشت بـه بهانـه کلید از مـهرزاد دوچرخه اش را گرفتم و برگشتم از خانم جهنبان خداحافظی کردم. چند خانم دیگر هم آنجا بودند گفتند پسر خانم شجاع نیـا ‌ست؟ بـه سلام برسان. بعد برگشتم دم دروازه و با تاکسی برگشتیم خونـه. فریبا قرقر مـیکرد کـه چرا او را نبردیم، مـیگفت خودش تنـهایی مـیره پیش شیده ولی‌ نرفت. بابا یکشنبه‌ نزدیک ظهر با امـیر خان و شوفر آمدند. آنـها نـهار ماندند. ه

 و اما روز دوشنبه صبح هیچ اتفاقی نیفتاد فقط عصر عمو محمود آمد و ارگ را آورد و کیف جیمز باندیش را داد بـه من و پیژاما و ادکلن پورآننم خود را کـه جا گذاشته بود برداشت و رفت. یک نوار چسب مخصوص نقره‌ای و یک قیچی کوچک هم گذشت، شاید به منظور ارگ و سیم هایش. من و مسعود هم شروع کردیم بـه ارگ زدن. عصر شـهرام اینا آمدند، آقای کمالی خیلی‌ خوشش آمد و به بابا کـه شب آمد گفت کـه حتما بخرد. از قرار معلوم بابا آنشب نمـیخواست ولی‌ دیروز یعنی فردایش مثل اینکه مـیخواست بخرد و الان تقریبا مطٔمئنم کـه مـیخرد. الان ارگ جلوی چشمم هست و رویش روکش پلاستیکی‌اش را انداختم کـه خاک نگیرد. خیلی‌ دوستش دارم. جمشید شکری هم خیلی‌ دوست دارد و مراتب مـیاید منزل ما و ارگ مـیزند. دیروز بهمن اربابی دو بار و علی‌ نقروی یک بار ولی‌ بـه حدود یک ساعت آمدند و ارگ زدند. دیگر عرضی نیست، قربان شما. حتما پا شم. بعد از صبحانـه شروع مـی‌کنم بـه تمرین. خیلی‌ خوش حالم. ه

شنبه ۲۷ شـهریور

الان روی تخت‌ام نشسته ام و به دیوار کتابخانـه تکیـه داده ام. خیلی‌ وقت هست که ننوشته ام. بله آنروز یعنی‌ چهار شنبه بسیـار تمرین کردم. عصر همانطور کـه از چند روز پیش انتظار داشتیم آقای رضا زده، ایران خانم و بچه‌ها آمدند. هما اینا کـه از قراری خیلی‌ وقت بود کـه منزل ما نیـامده بودند بـه نقاشی معروفی کـه دیوار اتاق من و مسعود را پوشانیده بود خیره شدند و ارگ را ندید‌ند. تک تک اسم‌های سگها را روی نقاشی خواندند و ناگهان من ارگ را کـه روشن بود بـه صدا درون آوردم و گفتم این را چه مـی‌گویید؟ آنـها بسیـار خوش حال شدند و کلی‌ برایشان آهنگ زدم.. ملا محمد جان، قصه دو ماهی‌، رنگ چشمانت، و زیر فانوس جنگل و غیره. ه

یکشنبه ۲۸ شـهریور

امروز صبح عمو محمود و انوش و سعید یکی‌ از اعضای ارکستر‌شان کـه ساکسیفن مـیزد و خواننده هم بود و خیلی‌ ‌ هم بود آمدند و ارگ را به منظور قولی‌ کـه در مجلسی داده بودند بردند و ما هم رفتیم خانـه آقای علاقبند کـه انفارکتوس کرده بود ولی‌ خطر رفع شده بود. تمام هفته را پکر بودم و منتظر ارگم بودم. حتی روز جمعه بـه ده سعید اینا نرفتم و خانـه ماندم بلکه ارگ را بعد بیـاورند. بعد روز یک شنبه بعد بابا رفتند خانـه مادر جون و ارگ را کـه عمو محمود دیشب اش تلفن کرده بود آوردند. شنبه مـهرور هم آمد و دید کـه دارم ملودیکا مـی بجای ارگ. با ما شام خورد. ه

بلی عصر یکشنبه‌ بابا ارگ را آورد و آن موقعی بود کـه مـیکأییل را بدرقه مـی‌کردم ولی‌ هردو با دودو کـه در کالسکه اش بود بـه سرعت برگشتیم خانـه و ارگ را آوردیم تو. ولی‌  صدا نداشت. کلی‌ پکر شدم. عصر آنروز عمو محمود آمد چون من تلفن کرده بودم. گفت چون ماشین ندارند فردا صبح بابا ارگ را ببرند بـه کالای ایتالیـا و شب ماندند. ولی‌ فردا فقط سیم را بردند چون ارگ و آمپلی فایر روشن مـیشد ولی‌ وصل نمـی‌شد. معلوم شد کـه از تو قطع بوده. البته من فیش را باز کرده بودم و نگاه کرده بودم ولی‌ متوجه نشده بودم. ه

روز بعد یعنی‌ دوشنبه ظهر کـه بابا سیم را آورد شروع کردم بـه ارگ زدن. مـیکأییل هم بود کـه برای ناهار رفت. روز سه‌ شنبه هم کاری بـه جز ارگ زدن نداشتم و دیگر خاطره جالبی‌ نبود. با مـیکأییل و مسعود بـه باغ‌های سیب و هلو مـیرفتیم و یکبار یـازده که تا سیب لبنانی آوردیم بدین ترتیب کـه مسعود و مـیکأییل سیب‌ها را کندند و آن‌طرف نـهر کـه من رفته بودم بـه من پاس مـیدادند و من همـه را گرفتم و آنـها هم آمدند و بعد سیبها را درون پیراهنمان کردیم و آمدیم خانـه.. یکی‌ دو روز بعد دوباره بـه قصد گردش و سیب خوری رفتیم بـه باغات کـه باغبان رسید و من را گرفت ولی‌ مـیکأییل آنقدر برایش حرف زد کـه به قسم و آیـه افتاد و خواهش کرد کـه برویم و آبروی او را بنریم.. آن باغ‌ها متعلق بـه ثروتمند و صاحب صنایع معروف، مصطفی فاتح بود کـه جهان شـهر را نیز او ساخته و به نام همسرش، جهان، نامـیده بود .. بعد از ظهر همان روز با مـیکأییل و جمشید و مسعود جلوی آشپز خانـه، درون عقب نشسته بودیم زیر سایـه درخت چنار و صحبت مـیکردیم. ه

دیروز صبح الا خانم و فریبا و بو بو هم آمدند به منظور ظهر فریبرز و داوود شوهر فریبا هم با یک ژیـان سبز زیتونی آمدند و فریبرز کمـی‌ آکورد با ارگ یـادم داد و آهنگ‌های “لاو استوری” و “لیو فور‌ لایف” و اول “لیمن سیتا” را یـادم داد. بعد بابا از رشت آمد. عصر بود. الا خانم و بوبو با فریده خانم شان رفته بودند و فریده خانم به منظور ما مقداری فلفل آورده بودند. بله مـی‌گفتم بابا از رشت آمد و بعد فریبرز و داوود و فریبا “ فریبرز” رفتند. راستی‌ بعد از ظهرش با فریبرز و مسعود و فریبا، بی‌ الا خانم با ژیـان رفتیم دانشکده و بشیری یک کیلو بستنی با بدبختی پولها را جور کردیم و خریدیم. آخر فریبرز فقط ده‌‌‌ تومن داشت و ده‌‌‌ لیتر هم بنزین زده بود. ه

به هر حال، بابا اینا بعد از رفتن آنـها رفتند عروسی‌ جمشید حامدی با ی بنام فراز اقتصادی. آقای دکتر آریـان پور و آقای انوار و یک جوان ژیگول هم آمده بودند کـه از کوه پیمأیی مـیآمدند. تعارف کردیم کـه اگر مـیخواهند بگیرند و برای عروسی‌ .. عروسی‌ جمشید نـه‌ .. آماده شوند ولی‌ تشکر د، دکتر آریـان پور با آن جوان با اتومبیل آریـا رفتند و آقای انوار پیـاده رفت و جائی قرار گذاشته بودند. ه

و اما امروز صبح یعنی‌ شنبه ۲۷ شـهریور ساعت ۸/۵ جعفر بنا بـه قرار قبلی‌ آمد. و بابا و فریبا و دودو یـا مـینا رفتند بـه خانـه مادرجون و ادرجون. اخر امروز عید مبئعث است. مـیکأییل هم آمد. جمشید هم مدتی‌ پیش ما بود. جمشید و جعفر سیگار کشیدند. جمشید یک بارانی خریده بود کـه جنس مخصوصی بود. نـهار کشک و بادنجان خوردیم با سالاد و پپسی. بد نگذشت. جعفر ارگ را ول نمـیکرد. به منظور بعد از ظهر دائی سیـا و مـی‌مـی و پوپو آمدند نیم ساعتی‌ ماندند و مـی‌مـی سیگاری کشید و رفتند. ارگ را دید‌ند و خیلی‌ خو‌ششان آمد. رفتند گلشـهر چلوکبابی. ه

جمشید هم عماشین آورده بود و به گنجه چسباندیم. یک لاله بزرگ سیـاه هم کشیده‌ام کـه مـیکأییل خیلی‌ لاله دوست دارد و قرار شّد کـه لاله سمبل ما سه‌ نفر باشد. جعفر و مـیکأیییل امروز ساعت ۶ و ربع بعد از دیدن برنامـه آغاسی رفتند. مـیکأییل با دوچرخه جعفر را رسانده بـه کرج. اینا به منظور من یک پارچه مخمل کبریتی ریز قهوه‌ای خریده اند کـه خیلی‌ خوب هست و قرار هست بدهم مـهرور  ” پدر رضا دوستم کـه خیـاط بودند” و مسعود هم مخمل درشت رتر و زرد دارد. او هم حتما بدهد بـه مـهرور به منظور شلوار. ه

چهارشنبه ۳۱ شـهریور ۱۳۵۰ 

آخرین روز تابستان هم تمام شد. فردا پنجشنبه هست و مسعود و فریبا بـه مدارس ستایش و خندان مـیروند من روز شنبه مـیروم آخر گفته اند کـه شنبه بیـایم. روز یکشنبه‌ گذشته صبح کمـی‌ با جمشید گندمبخش، یکی‌ از فامـیل‌های آقای خانی‌ صحبت کردیم و چیز مـهمـی‌ نبود..الان صدایم د به منظور شام. بروم و دوباره مـیایم. … بله شام خوردم، نیم ساعتی‌ پیش نشستم کـه داشتند به منظور فریبا روپوش زرشکی مدرسه خندان را مـیدوختند. .. بله مـی‌گفتم روز یکشنبه‌ صبح اتفاق مـهمـی‌ نیفتاد به منظور بعد از ظهر بچه‌های کوچه بالا آمدند جلوی خانـه مان فوتبال بازی کنند درون بین آنـها ابراهیم  و یکی‌ از مـیهمانانشان دیده مـی‌شدند کـه مرتب بـه ما نگاه مـید. من پیشبینی‌ یک دعوا را کردم. بعد از مدتی‌ دیدیم کـه عباس آقا اخلاقی‌ جلوی خانـهشان بـه رضا کـه سوار یک دوچرخه بود دو که تا سیلی‌ محکم زد و فحش داد. توضیح: عباس آقا اخلاقی‌ برادر زن دکتر اربابی کـه پیرمردی وارسته و دکتر دامپزشک بودند و در خیـابان ما زندگی‌ مـید مـی‌بودند. ه

معلوم شد کـه دعوا سر دو تابلوی اسم کوچه، یکی‌ کوچه موج و یکی‌ خیـابان دکتر اربابی بود کـه هردو سر یک کوچه نصب شده اند مـیباشد. رضا اینا از قرار معلوم تابلوی کوچه موج را کـه مـیکأییل که تا کرده بود باز کرده‌اند و تابلوی خیـابان دکتر اربابی را را که تا کرده با پیچ و مـیخ بـه درخت کوبیده بودند. بعد ابراهیم و مـیهمانشان آمد ابراهیم فحش داد ولی‌ آن مـیهمان هیچ نگفت. عباس آقا اول توی گوش ابراهیم زد بعد هم زد توی گوش مـیهمانشان او حرفی‌ نزد و گفت چون بزرگتری هیچ نمـی‌گویم. درون این موقع بیژن اربابی کـه تازه دستش را از گچ باز کرده بودند بـه مـیان آمد و با آنـها گلاویز شد و شروع کرد بـه زدن مـیهمان آنـها. من با چوبی کـه آنرا با دقت با چاقو نقش نگاری کرده پوستش را مار پیچ کنده بودم آنجا کناری ایستاده بودم و نگاه مـی‌کردم. دعوا موقتاً تمام شد. بعد داریوش خواننده کـه مـیهمان بیژن و بهمن اربابی بود و با ارگ من مشغول تمرین بودند از خانـه اربابی بیرون آمد جمشید شکری و بهمن اربابی هم از خانـه‌هایشان بیرون آمدند. بهمن هم بـه طرفداری از برادرش بیژن و دائی اش عباس آقا شروع کرد بـه زدن. من هم آنـها را مـی‌گرفتم و سعی‌ بـه جدا آنـها داشتم. کـه در این موقع امـیر آمد و گفت محسن چوبت را بده من هم فورا از خدا خواسته دادم .. توضیح: آن دو برادر قبلا با من هم گلاویز شده بودند و برای یکی‌ از ‌های محل مزاحمت ایجاد کرده بودند. ه

امـیر صفری ناگهان چوب من را از دستم گرفت و محکم کوبید توی سر رضا و ابراهیم کـه چوب من شکست و سر آنـها نیز خون آمد. بعد آن مـیهمان پرید روی امـیر و گلاویز شدند بعد امـیر آن نصفه چوب را برداشت و محکم بر سر مـیهمان فرود آورد کـه در ضمن خورد بـه سر ی کـه او را بغل کرده بود بعد آنـها ژندرم آوردند و عباس آقا را بردند اسم جمشید شکری را هم نوشته بود ولی‌ مثل اینکه بعدا خط زده بودند. خلاصه خوب کتک خورده بودند. بابا هم آمد سعی‌ کرد آنـها را آشتی‌ دهد ولی‌ نشد. بعد بابا و رفتند بـه مدرسه شـهیدی کـه دعوت داشتند. ه

روز دوشنبه پیش رفتیم تهران خرید. اول رفتیم فروشگاه کوروش من کاپشن مخمل کبریتی مارک “لی” خ با یک جفت جوراب مشکی‌ مسعود هم مثل من بعلاوه یک شلوار “لی” مخمل کبریتی همرنگ کاپشن آاش کـه سبز بود. من هم یک کاپشن سبز زیتونی خ. بعد به منظور ناهار رفتیم منزل توری خانم و ساعت حدود چهار و نیم من و مسعود پیـاده رفتیم مدرسه من، “تکنیکوم” به منظور اسم نویسی و با تاکسی برگشتیم. کیوان خان و بچه‌ها بودند. با بچه‌ها رفتیم فیلم ی “چشمان آفتاب زده” بعد آمدیم ولی‌ آزاده کیفش را زیر صندلی‌ سینما جا گذاشته بود کـه من دویدم و قبل از اینکه سانس بعدی شروع شود رسیدم و آنرا از زیر صندلی برداشتم. بعد آمدیم بابا اینا آمده بودند. کیک و بستنی خوردیم و با دو مجله عکس‌های ماشین کـه خریده بودم آمدیم خانـه. همان شب عکس‌ها را چیدیم و به درون گنجه چسباندیم. راستی‌ عپدر کیوان خان را هم دیدیم. ه

روز سه‌ شنبه پیش، یعنی پریروز اتفاق مـهمـی‌ نیفتاد، ارگ زیـادی زدم و با جمشید شکری کمـی‌ حرف زادیم و شب فرانسه زیـادی خواندم. قرار هست روزی دو ساعت فرانسه بخوانم. دیروز صبح درون باغچه کـه قبلان بیل زده بودم و علفهایش را درون آورده بودم تخم سبزی کاشتم. مـیکأییل و جمشید هم بودند و جمشید قضیـه ژندرمری را برایم تعریف کرد ولی‌ ارگ نزد. آنگاه بـه اتفاق هم و با سگها رفتیم کنار مرداب و آنجا یک چوپان بچه سال بود کـه از سگها ترسید و داشت گریـه اش مـیگرفت بعد برگشتیم خانـه. نسترن داشت مطابق معمول با شلنگ جلوی خانـه‌شان را مـیشست من سر بـه سرش مـی‌گذاشتم و مـی‌گفتم اگر جرأت داری خیسم کن یـا من خیست مـی‌کنم و از این حرف ها. ه

بعد از ظهر کمـی‌ فرانسه خواندم و با جمشید و بهمن و بیژن و حمـید و رضا دراز جلوی خونـه جمشید اینا حرف زدیم بعد با دوچرخه خودمان و دوچرخه جمشید کـه همان موقع درست شد با مسعود رفتم کرج و شلوارم را کـه خیلی‌ قشنگ و خوب شده از آقای مـهرور گرفتم و ۱۸ تومن از من گرفت یعنی یک بیست تومانی دادم و ایندست و آن دست کرد بالاخره دو تومن بعد داد. قبلا ۱۵ تومن مـیگرف ولی‌ دستش درد نکنـه حقشـه. موقع برگشتن از “نگین” دگمـه و قرقره به منظور روپوش فریبا گرفتم و سری بـه خانـه سبزه پرور زدیم کـه نبود و خانـه عرفان فضل سری زدیم کـه او هم نبود. او دوست مسعود بود. برگشتیم خانـه و به برنامـه تلویزیونی “آنچه شما خواسته آید” ساعت هفت رسیدیم. بعد هم “گیدئون” را دیدیم و الان هم خانـه قمر خانم را دارد کـه من دارم بـه کار‌هایم مـیرسم. خدا حافظ، دستم درد گرفت. ه

دوشنبه ۵ مـهر ۱۳۵۰ 

الان درون کرج روی تخت مسعود نشسته ام. حتما از روز پنج شنبه بنویسم. روز پنج شنبه مسعود و فریبا بـه مدارس ستایش و خندان رفتند و ظهر آمدند. مسعود کمـی‌ دیر آمد ولی‌ شاید هم بـه نظر من باشد چون منتظرش بودم که تا بفهمم مدرسه اش چه خبر بود. داشتم با نسرین و افسانـه و شراره جلوی خانـه افسانـه اینا حرف مـیزدم کـه مسعود با کاپشن و شلوار مخملی سبزش از سر کوچه پیدایش شد. برایش غذا نگاه داشته بودم کـه عبارت بود از اوگراتن با سس و سیب زمـینی‌ سرخ شده و هویج شیرین. دلم مـیخواست با هم بریم حصارک ولی‌ نشد. ه

روز جمعه دوم مـهر صبح وقتی‌ با بیژن جلوی خانـه‌شان حرف مـیزدم و “نازی بال” بازی مـیکردیم .. توضیح: نازی بال عبارت بود از دو توپ تو پر پلاستیکی‌ سخت کـه با ریسمانی توسط یک حلقه بـه هم متصل بودند و با گرفتن آن حلقه و با حرکات بالا و پایین آوردن آن‌ دو توپ بـه هم مـیخوردند و همـین کار را ادامـه مـی‌دادیم که تا این کـه از پایین و از بالا بـه هم مـیخوردند. ه

در این هنگام ماشین کیوان خان رسید و توری خانم اینا آمدند و طبق قرار قبلی‌ شب با هم رفتیم تهران کـه من به منظور فردا آماده رفتن بـه مدرسه باشم. نادی و عمو محمود هم آمده بودند. شـهرام اینا هم آمدند مـیکأییل کـه آمده بود رفته بود و من ناچارأ فورا از شـهرام اینا خدا حافظی کرده بـه تهران رفتم. کیوان خان من را بـه منزل ادرجون و بابا نیک‌ اعتقاد رسانیدند. درون راه ایستادند یک کتاب به منظور نوشین خد کـه اشتباه از آب درون آمد بـه جای کلاس پنجم مال اول راهنمایی را گرفتند کـه هنگام باز گشت دوباره بـه آن کتابفروشی رفتند و درستش را گرفته بودند. ه

در منزل ادرجون و بابا نیک‌ اعتقاد و دودو هم آماده بودند به منظور دیدن از مادرشان. بعد فتنـه و جلال و چند نفری کـه نفهمـیدم کی‌ بودند رسیدند همـینطور توری خانم بعد با هم رفتند منزل نظیفی چون مـهین خانم نظیفی کـه مادر نادی بود و سرطان داشت همان روز ساعت چهار صبح فوت کرده بودند. روز یکشنبه‌ صبح کلاس‌ها شروع شد، اولین کلاس جبر بود. عصر با جعفر رفتم خرید اغذیـه درون فروشگاه ارتش و اینبار درون صف درست ایستادم صف افسران. ه

امروز دوشنبه کلاس فرانسه داشتم کـه همچنان از محبوبیت کافی‌ نسبت بـه انگلیسی و آلمانی برخوردار نبود و چهار الی پنج نفر بیشتر شاگرد ندارد ولی‌ معلم بسیـار خوبی دارد بـه نام دکتر ترجمان. اصولا مـهندس نفیسی معلم‌ها و استاد‌های فنی‌ سطح بالایی را استخدام مـیکند. حیف کـه بچه‌ها قدر این زحمات را نمـیدانند و به کوچکترین بهانـه‌ای دست بـه اعتصاب مـیزنند و سر کلاس یـا کارگاه‌ها نمـی‌روند. بعد از فرانسه رفتم سر کلاس آقای بهمنی و بعد عازم کرج شدم. ه

راستی‌ ایران آکورد هم رفتم و راجع بـه کلاس ارگ پرسیدم گفت چهار جلسه اول را نوت و آکورد کار مـی‌کنم و از جلسه پنجم تضمـین مـی‌کنم کـه برویم روی آهنگ پیش خودم گفتم هنر نکردی و آمدم بیرون. ظهر رفتم مدرسه بابک منتظر مـیکأییل شدم. رضا را درون کلاسشان کـه پایین بود دیدم. بعد از زنگ با مـیکأییل و ابویی رفتیم بیرون. من رفتم لباس شویی ولی‌ چون قبض شلوارم را نبرده بودم نتوانست پیدا کند. بچه بود و تازه شروع کرده بود. بعد آمدم خانـه نـهار خوردم و کمـی‌ ارگ زدم بعد گلدان شکسته‌ای را کـه تقریبا بالایش خرد شده بود با چسب مخصوص کـه از مـیدان ۲۴ اسفند خریده بودم چسباندم و نیز گیره سر قندان را هم کـه چینی‌ بود چسباندم کـه مسعود به منظور امتحان دوباره آنرا شکست و من دوباره چسباندمش. درون مورد کلاس ارگ بابا صلاح نمـی‌داند کـه الان بروم و بهتر هست که بیشتر بـه درسم برسم. ه

امسال خانم احمدی‌ درون مدرسه ما کار مـی‌کند. دیروز من را دید و خیلی‌ خوش حال شد و احوال همـه را پرسید. هنوز دودو را ندیده است. نصیر درون پلی تکنیک درون رشته مـهندسی‌ مکانیک قبول شده و ناصر هم با چهار که تا تجدید درون دبیرستان البرز قبول شده و الان کلاس پنجم ریـاضی هست و فریبایشان کلاس هشتم. ه

عصر کـه داشتم گلدان را مـیچسباندم آخرین تکه را کـه مـیچسباندم جمشید آامد و راجع بـه آقای شادی حرف زدّ و گفت‌ کـه شاید قبول کند معلم ارگ من شود کـه برای جشن دبیرستان فارابی آمده شوم. اصلا من نمـیخواستم خودم را به منظور جشن‌های مدرسه فارابی آمده کنم ولی‌ حالا کـه بابا آن حرفها را زدّ حتما به جمشید بگویم کـه به آقای شادی نگوید. ه

جمعه ۳۰ مـهر

در اتاقمان درون کرج هستم. فریبا روی تخت مسعود خوابیده و دارد آهنگ سلطان قالب‌ها را زمزمـه مـی‌کند و مسعود همان آهنگ را با ارگ دارد مـیزند. آخر امروز بعد از ظهر فیلم سلطان قالب‌ها را از تلویزیون تماشا کردیم. چون بـه مناسبت جشن‌های دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی ایران مدتی‌ فیلم‌های فارسی را هم نمایش مـی‌دهند. دیشب هم فیلم “روسپی” را نمایش دادند. کـه قبلان آنرا با آقای کمالی اینا رفته بودیم درون سینما دیده بودیم. ه

روز دوشنبه هفته قبل تولد یکسالگی دودو بود و خیلی‌‌ها دعوت داشتند از جمله شـهرام اینا، هما اینا، زیزی ادرجون ‌ منیر، آزاده اینا کـه آرزو هم باهاشون آماده بود وان دیگر. بد نبود. خوش گذشت. روز چهارشنبه پیش با مسعود و فریبا رفتیم منزل ادرجون و بعد هم رفتیم فیلم ماجرا جویـان متاسفانـه بابا اینا و مـی‌مـی خانم و ادرجون اینا همـه بینشان اختلاف شده و بابا عصبانی بود و به من گفت کـه دیگر کمتر خانـه ادرجون بمانم. من فقط شنبه‌ها و سه‌ شنبه‌ها کـه اختصاصی دارم شب مـی‌مانم خانـه‌شان ولی‌ هنوز بهشان دلیل اصلی‌ را نگفتم. از فردا شروع مـیشود. دیشب منزل شـهرام اینا بودیم تولد شیده بود. هما اینا هم بودند. شلواری کـه سربازی هست و خودم آنرا دوختم، با کمک البته، پوشیده بودم کـه همـه خیلی‌ خوششان آمده بود و تعریف مـید. آقای کمالی حدود یک ماه دیگر قرار هست برود آمریکا مأموریت به منظور یک سال. دیگر عرضی نیست، قربان شما. ه

 سه‌ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۵۱

اوه – چند وقته کـه ننوشته‌ام؟ از دوشبنـه ۵ مـهر ۵۰ که تا سه‌ شنبه ۱۰ خرداد ۵۱. یعنی تقریبا یک سال تحصیلی‌ ۵۱ – ۵۰ را ننوشته ام. چون الان مشغول امتحان هستم هم درون کرج و هم درون تهران یکی‌ شبانـه ریـاضی و دیگری هم روزها هنرستان تکنیکوم نفیسی درون رشته برق. فردا امتحان شیمـی‌ رو هم درون کرج مـیدم و چهارشنبه هفته دیگر هم آخرین امتحان را کـه ورزش هست در تکنیکم مـیدم و تعطیل مـیشم. درون این مدت خیلی‌ اتفاق‌ها افتاده. من درون کرج کلاس پنجم ریـاضی شبانـه اسم نوشتم درون دبیرستان فارابی. ه

دیگه عرض کنم خدمتتون دودو یـا مـینا خیلی‌ کوچک ما خیلی‌ بامزه شده و حرفهأیی از قبیل سیبا یـا همان سیلور سگ من کـه در حیـاط پشت و کوچه مـیپلکد، هاپو، پیشی‌، جوجو، بابا، ، موشن یـا محسن، ببیشی یـا همان فریبا. بـه من مـیشن مـیگفت ولی‌ حالا موشن و کم کم محسن داره مـیگه. مسعود هم مـیگه و کلی‌ دستور مـیده از قبیل اینکه داد بزند مـینک، یـا ک، بـه و فریبا خیلی‌ امر و نـهی مـیکنـه. خلاصه خیلی‌ با مزه است. ه

الان کـه ساعت حدود پنج عصر هست نیکسون رئیس جمور آمریکا و زنش بـه ایران آمدندمن و بابا نیک‌ اعتقاد با هم از تلویزیون تماشا کردیم. بعد آمدم کـه عهایی را کـه از خودمان و دودو گرفته بودم به منظور عمو ناصر بـه کانادا پست کنم گفتم یک نامـه‌ای هم ضمـیمـه کنم و آمدم از این دفتر کاغذی م کـه باز وسوسه شدم چیزی بنویسم. امتحان‌های فیزیک و مثلثات را داده‌ام هم درون کرج و هم درون تهران و از آنـها راضی‌ هستم. فکر مـی‌کنم مثلثات تکنیکم را کـه با آقای یزدی دارم ۲۰ بشم، جبر هم درون همـین حدود. هندسه فارابی را امتحان دادم ولی‌ تهران را شنبه مـی‌دهم. فعلا خدا حافظ. ه

این پایـان دفترچه خاطرات من بود کـه دیگر هیچوقت ننوشتم . سال بعد دیپلم‌های ریـاضی و برق را گرفتم و در خرداد ماه تمام کردم. سپس چهار ماه بعد از آن‌ عازم آمریکا شدم و در فلوریدا بـه تحصیل ادامـه دادم و از دانشگاه مـیامـی لیسانس درون مدیریت و فوق لیسانس درون علوم مدیریت یـا تحقیق درون عملیـات را گرفتم کـه به اتفاق نسترن بـه کانادا مـهاجرت کردیم و آن اوائل سال ۱۹۸۱ مـیلادی مـیشود. ه

 

Advertisements




[دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده]

نویسنده و منبع: moshojania | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 04:36:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com