دانلود کتاب داستان ملک جمشید

دانلود کتاب داستان ملک جمشید دانلود کتاب مَلک جمشید: طلسم آصف و طلسم بلور | دانلود کتاب ملک جمشید ، برگرفته از ملک جمشید و طلسم بلور | دانلود کتاب ملک جمشید: طلسم آصف و طلسم بلور | داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو | فروش کتاب داستان ملک جمشید | سایت مشاغل آریـامن |

دانلود کتاب داستان ملک جمشید

دانلود کتاب مَلک جمشید: طلسم آصف و طلسم بلور

در این کتاب یکی از داستان‌های فارسی و عامـیانـه رایج درون عصر قاجاریـه بـه نام داستان « ملک جمشید، دانلود کتاب داستان ملک جمشید طلسم آصف و طلسم بلور » روایت شده است. دانلود کتاب داستان ملک جمشید ملک جمشید ‌پسر شجاع و زیبایی هست که یکی از شاه‌زادگان هندوستان مـی باشد و روزی به منظور شکار بیرون رفته و در حال خواب توسط عده‌ای ربوده شده و به شـهری غریب وارد مـی‌شود و در آن جا عاشق ی از ‌پادشاهان آن دیـار مـی‌شود. دانلود کتاب داستان ملک جمشید داستان ملک جمشید بـه شرح ماجراهای عشق و عاشقی این پسر و پرداخته و به یک افسانـه مشـهور درون هندوستان و پس از آن درون ایران تبدیل مـی‌شود زیرا اصل داستان فارسی بوده و در این نوشتار با اندک تغییری بازنویسی گردیده است.

حق تکثیر: دانلود کتاب داستان ملک جمشید آزاد

● به منظور آگاهی یـافتن از چگونگی مطالعه این کتاب، ویکی کتابناک را ببینید.

» کتابناکهای مرتبط:
ی با چشمان آبی
در خلوت خواب
به گل نشستگان




[دانلود کتاب داستان ملک جمشید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 12:07:00 +0000



دانلود کتاب داستان ملک جمشید

دانلود کتاب ملک جمشید ، برگرفته از ملک جمشید و طلسم بلور

درباره کتاب :

ملک­جمشید اول از شنیدن این صدا کـه معلوم نبود از کدام طرف هست و کدام آهو بـه زبان مـی‌آورد، دانلود کتاب داستان ملک جمشید تعجب کرد. دانلود کتاب داستان ملک جمشید حتی گوش تیز کرد کـه ببیند صدا از کدام سمت مـی‌آید، اما بعد بـه خودش خندید؛ آهو کجا مـی‌تواند حرف بزند و دادخواهی کند، آن‌­­ هم درون این هیـاهو! بعد دوباره با خیـال راحت مشغول تماشای غلامان شد. دانلود کتاب داستان ملک جمشید غلامانی کـه کارآزموده و زرنگ بودند و همان اول حرکت توانستند با کمند و تیر چند آهو را صید کنند. اما آن‌ها کـه تازه­کار بودند و فوت و فن شکار را خوب یـاد نگرفته بودند، هنوز توی دشت سر درون پی آهوان داشتند. یکی از همـین آهوهای گریزپا، کـه توانسته بود بـه خوبی از چند دام کمند بگریزد و چند تیری را کـه به جانبش رها شده بود رد کند، یکراست بـه طرف ملک­جمشید آمد. چشم ملک­جمشید بـه خط و خال زیـاد روی بدنش افتاد. از دیگر آهوان زیباتر بود و چابک­تر. ملک‌جمشید کمند را سر دست گرفت. هوس کرد آن را زنده بـه دام بیندازد...

  • دسته بندی: دانلود کتاب داستان ملک جمشید داستان ایرانی
  • ناشر: ویدا - تاریخ نشر: ۱۳۹۲/۱۰/۱۵
  • زبان: فارسی
  • حجم فایل : 1.52 مگابایت - تعداد صفحات : ۳۲۳ صفحه
  • شابک: 978-600-291-031-8




[دانلود کتاب داستان ملک جمشید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 10 Jul 2018 01:33:00 +0000



دانلود کتاب داستان ملک جمشید

دانلود کتاب ملک جمشید: طلسم آصف و طلسم بلور

توجه

این یک کتاب صوتی هست و درون حال حاضر تنـها در آخرین نسخه اپلیکیشن اندروید و آی‌او‌اس قابل استفاده مـی‌باشد.

. دانلود کتاب داستان ملک جمشید . دانلود کتاب داستان ملک جمشید : دانلود کتاب داستان ملک جمشید ، دانلود کتاب داستان ملک جمشید




[دانلود کتاب داستان ملک جمشید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 07 Jul 2018 21:46:00 +0000



دانلود کتاب داستان ملک جمشید

داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو

مجموعه: دانلود کتاب داستان ملک جمشید داستانـهای خواندنی

یکی بود یکی نبود. دانلود کتاب داستان ملک جمشید درون زمانـهای قدیم یک پادشاهی بود کـه یک پسری داشت. دانلود کتاب داستان ملک جمشید پسر را گذاشت مکتب که تا به سن هفده یـا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را کـه مـی خواستم یـاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند بـه شکار. درون حین شکار آهویی بـه نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر پرید حتما شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو درون پهـن دشت بیـابان شروع کرد بـه اسب تاختن.


رفت که تا دم غروب رسید بـه جایی دید سیـاه چادری زده و آهو رفت زیر سیـاه چادر. شاهزاده از اسب پیـاده شد و رفت زیر سیـاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیـان مـی کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم کـه آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب بـه دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، دانلود کتاب داستان ملک جمشید قلیـان بکش، بعد شکارت را بـه تو مـی دهم".


پسر هم نشست و خستگی درون کرد و داشت قلیـان مـی کشید کـه دید یک چادر آمد کـه از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نـه صد دل گرفتار و عاشق شد.  دادا گفت: " این هـم آهویی کـه دنبالش مـی گشتی".


پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید هست و این را مـی خواهـم. دادا هم یک خرجی بـه او برید و گفت: "برو این را بیـاور، این مال تو". پسر پادشاه برگشت بـه قصر و حکایت خودش را بـه پادشاه گفت.  اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و بیـابانگرد چادر نشین کجا؟ نـه چنین چیزی نمـی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانـه دراز بـه دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر کـه رفت ملک جمشید بلند نشد کـه نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیـه سفر دیدند و رفتند طرف سیـاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر هست و بچه نیست، و رفته اند.


پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامـه ای نوشته و بین دوتا سنگ نـهاده کـه ای پسر! این مادر من ریحانـهً جادوست؛ اگر مـی خواهی دنبالم بیـا که تا شـهر چین و ماچین! پسر نامـه را کـه دید بـه همراهانش گفت: "شما برگردید کـه من مـیخواهم بروم چین و ماچین". آنـهان هر چه د کـه از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد کـه نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت که تا پس از یک شبانـه روز رسید بـه یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیـاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مـهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور کـه باید و شاید مـهمانداری کرد و خوابیدند. صبح کـه شد جوان رو کرد بـه ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیـا من شرط مـهماندار را تمام و کمال بـه آوردم یـا نـه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت حتما با هم گشتی بگیریم.


شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح که تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، که تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمـین. دید کـه کلاه از سر حریف بـه زمـین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو مـی خواهم بـه شـهر چین و ماچین بروم زن بیـاورم و از صبح که تا به حال تازه یک را زمـین زده ام.


خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با نشستند و گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی کـه در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این بـه زمـین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود کـه مرا بـه زمـین زدی امّا بدان کـه نام من نسمان عرب هست و با خود عهد کرده بودم کـه با هیچ عروسی نکنم الا با آن کـه پشت مرا بـه خاک برساند. حالا از این بـه بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان کـه من یک نامزدی هم دارم کـه ریحانـهً جادوست و باید بروم دنبالش که تا شـهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم مـی آیم.


خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند که تا رسید بـه یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمـین نـهادند که تا چرتی بزنـند. یک کمـی کـه گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی کـه مجموعه ای از غذاها را درون آن مـی چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را مـی کشند. نسمان عرب این را کـه شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیـایند پیش من که تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم.  هنوز حرفش تمام نشده بود کـه نره دیوها بـه قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. بـه برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و مزه و بیـاور.  که تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمـینش زد کـه نقه اش درون آمد. بعد درون یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت.  خلاصه هر هفت نره دیو را یکی بعد از دیگری بـه طناب بست. درون تمام این مدّت ملک جمشید درون خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت که تا نره دیو را با طناب بـه هم گره داده اند.


نره دیوها بـه التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، درون مقابل شرط مـی کنیم کـه مان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم.  ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز د و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنـها پذیرایی د. بعد ملک جمشید گفت تان اینجا باشد من مـی خواهم بروم بـه شـهر چین و ماچین و نامزدم را بیـاورم. از آنجا کـه برگشتم شما را هم با خود مـی برم.


 این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند که تا رسیدند کنار دریـا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم حتما سوار کنی! ناخدا آنـها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریـا رفتند که تا رسیدند بـه خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی د و پرسان و جویـان رفتند که تا رسیدند بـه شـهر چین و ماچین. دم دروازه شـهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا مـی خواهیم. دادا گفت من به منظور خودتان جا دارم اما به منظور اسبانتان نـه.


نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم به منظور اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را کـه دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ ریحانـه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا ریحانـه جادو را به منظور پسر پادشاه چین و ماچین نکاح مـی کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی کـه را بدزدیم از مال دنیـا بی نیـازت مـی کنم. این را گفت و مشت دیگری زر درون دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا کـه او را بـه مـی برند، شما اگر مـی توانید او را بدزدید. من هم خبر بـه ریحانـه جادو مـی برم که تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.


خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را بـه ببرند رفتند و را از چنگ همراهانش درون آوردند. نسمان عرب بـه ملک جمشید گفت تو را بدر ببر، جنگ شـهر با من. ملک جمشید را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شـهر دور شد. نسمان عرب هم توی شـهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمـین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند که تا رسیدنددریـا. درون کشتی نشستند و آمدند که تا رسید بـه قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مـهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند که تا رسید بـه حوالی شـهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال هست که از این شـهر درون آمدی و معلوم نست بعد از تو درون اینجا چه گذشته است. آیـا پدرت شاه هست یـا نـه؟ مملکت تحت امر او هست یـا نـه؟ مرده هست یـا زنده؟ بعد شرط احتیـاط این هست که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنـها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیـا. امّا اگر خودت نیـامدی و دیگری آمد ما مـی فهمـیم کـه برای تو اتفاقی افتاده است. هر غیر از خودت آمد او را مـی کشیم.


ملک جمشید هم قبول کرد و به تنـهایی رفت و وارد شـهر شد.  بـه پادشاه خبر دادند کـه پسرت برگشته. پادشاه دستور داد بـه پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ د. شاه پسرش را درون آغوش کشید و سرگذشت او را درون سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همـه را از اول که تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نـهادش برآمد، چرا کـه او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود بـه او برسد. حالا کـه دید چل گیسو بانو با پای خودش بـه شـهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمـیم گرفت کـه هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. بـه همـین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیـان و کاری کـه شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من بـه وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنـها راهش این هست که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت بـه چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را مـی بندیم و بعد سربه نیستش مـی کنیم.


ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیـاد هست و درون سفر چین و ماچین کارهای زیـادی انجام داده ای، امّا به منظور اینکهی درون زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را مـی بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن که تا همـه زور ترا بـه چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.


به دستور شاه ملک جمشید را بردند بـه بیـابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمـهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمـهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم بـه شـهر برگشتند و چند که تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کـه رفت نسمان عرب او را کشت.


اما بشنوید از ملک جمشید کـه با چشمـهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمـه افتاد که تا اینکه کم کم بـه هوش آمد. از آنجا کـه بختش بیدار و عمرش بـه دنیـا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانـه داشت. غروب کـه شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد بـه او و گفت ای آدمـیزاد چه داری؟ اینجا چه مـی خواهی؟ چه بـه سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را به منظور سیمرغ تعریف کرد.


سیمرغ دلش بـه حال او سوخت و گفت اگر چشمـهایت را داشته باشی من آنـها را سر جایش مـی گذارم و ترا مداوا مـی کنم. ملک جمشید هم چشمـهای کنده شده اش را از زمـین برداشت و داد بـه سیمرغ. سیمرغ آنـها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنـها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. بـه حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد.


چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت که تا شب هست به شـهر بروم تای مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد بـه شـهر. رسید بـه خانـه ای دید چند نفری نشسته اند و گریـه و زاری مـی کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریـه شان را پرسید. آنـها گفتند قضیـه از این قرار هست که پادشاه شـهر ما پسری داشته کـه رفته سفر چین و ماچین و سه که تا با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنـها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر مـی رود ها را بیـاورد آنـها او را مـی کشند. که تا حالا پهلوانان زیـادی بـه جنگ آنـها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه بـه نام جوان ما کـه قاسم خان هست افتاده، این هست که ما گریـه مـی کنیم و مـی ترسیم کـه قاسم خان ما هم کشته شود.


ملک جمشید گفت ای جماعت من مـی شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را بـه من بدهید که تا به جای او بـه مـیدان بروم. اگر کشتند مرا مـی کشند و اگر هم فتح کردم بـه اسم قاسم خان فتح مـی کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند بـه ملک جمشید. صبح کـه شد ملک جمشید بـه اسم قاسم خان رفت بـه مـیدان. نسمان عرب آمد رفت بـه گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو بـه پادشاه خبر بدهند کـه الآن هست که قاسم خان نسمان عرب را بـه زمـین بزند. که تا پادشاه آمد کلکش را مـی کنیم. 


خلاصه خبر بـه پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست بـه تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را کـه مـی بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و مـی دانید کـه پدرش بـه عشق چل گیس بانو چه نامردی درون حق او کرد. حالا خدا بـه او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم کـه حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه که تا بـه شـهر آمد و به پادشاهی رسید. 

منبع:pcparsi.com




[دانلود کتاب داستان ملک جمشید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 15 Jul 2018 01:27:00 +0000



دانلود کتاب داستان ملک جمشید

فروش کتاب داستان ملک جمشید | سایت مشاغل آریـامن

کتاب داستان "ملک جمشید و چهل گیسو بانو" با تصویر سازی و تصویر گری و طراحی کهن و منحصر بفرد، دانلود کتاب داستان ملک جمشید توسط طراح و گرافیست مشـهور "مرضیـه کاظمـی"، بـه چاپ رسید*** به منظور خرید عمده بـه هر تعداد،  بقیمت بسیـار مناسب تماس بگیرید. دانلود کتاب داستان ملک جمشید به منظور مدارس تخفیف ویژه شماره تماس: دانلود کتاب داستان ملک جمشید ۰۹۳۷۸۲۹۷۷۷۸ خوش روزگار     کلمات راهبردی:  sales,book,story,Children,Buy,خرید,designing,graphic,فروش,حراجی,جنس,فروشی,Designing,کتاب,دفتر,فصل,سفر,فصل یـاقسمتی از کتاب داستان,قصه,گزارش,روایت,حکایت,موضوع عمده,بزرگ,مـهاد,اکبر,بزرگتر,بیشتر, ...

. دانلود کتاب داستان ملک جمشید




[دانلود کتاب داستان ملک جمشید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 16 Jul 2018 23:37:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com