گفتوگوی مسعود لقمان با علی مـیرفطروس درباره تاریخ، سرمقاله نشریه صبح صادق راجع به چاه جمکران تاریخنویسی و سیـاست درون ایران معاصر
مسعود لقمان- از کتاب «ملاحظاتی درون تاریخ ایران»(۱۹۸۸) که تا کتابهای اخیر، بیش از ۲۰ سال، دو مفهوم، محورِ اساسی دیدگاه شما دربارهی تاریخ اجتماعی ایران است: سرمقاله نشریه صبح صادق راجع به چاه جمکران یکی مفهوم «عصَبیّت» و دیگری موضوعِ «هجوم ایلات و حکومت درازمدت قبایل مختلف درون ایران». سرمقاله نشریه صبح صادق راجع به چاه جمکران مـیخواهم از مفهوم «عصَبیّت» آغاز کنیم؛ شما درون بخشی از کتاب اخیرتان نوشتهاید: «ما مـیراثخوارِ یک تاریخ عَصَبی و عصبانی هستیم و چه بسا که حال و آینده را فدای این عَصَبیّتِ ویرانساز کردهایم. سرمقاله نشریه صبح صادق راجع به چاه جمکران تاریخ اجتماعی و سیـاسی ایران – عموماً – بازتاب این عصبیتها و عصبانیتهاست.»… مـیخواهم بدانم کـه این «عصَبیّت» چیست؟ و چه نقشی درون تحولات سیـاسی- اجتماعی ایران داشته است؟
علی مـیرفطروس- مفهوم «عصَبیّت» از «ابنخلدون»، متفکر بزرگ تونسی درون قرن ۱۴ مـیلادی هست که زندهیـاد «دکتر امـیرحسین آریـانپور» او را «پیشاهنگ جامعهشناسی» نامـیده است. ابنخلدون، «عصَبیّت» را منشاءِ دولتها یـا قدرتهای قبیلهای مـیداند، قدرتهایی کـه ریشـه درون بادیـهنشینی دارند و ضمن ستیز با مظاهر شـهر و شـهرنشینی، از طریق تهاجم و تاراج، روزگار مـیگذرانند و به قول «ابوالفضل بیـهقی»: «بیـابان، ایشان را پدر و مادر است، چنانکه ما را شـهرها… .» بـه نظر ابنخلدون: « عصَبیّت» باعث پیدایش نوعی اتحاد، همبستگی و خویشاوندی درون قبیله مـیشود و با نوعی «همپیمانی» و «ولاء»، موجب بندگی و اطاعت مردم از رئیس قبیله – بـه عنوان سلطان یـا خدایگان- مـیشود، درون نتیجه، «فرد» و «حقوق فردی» درون قبیله(جمع) مستحیل یـا مضمحل مـیشود.
یکی از ویژگیهای ذاتیِ عصَبیّت این هست که باعث تمرکز قدرت درون دست یک «فرمانروای خودکامـه و مطلقالعنان» مـیشود، درون اینجا، دیگر نـه «عقل» و نـه «عدالت» اهمـیت چندانی ندارند، بلکه «حفظ و حراست از قدرت رئیس قبیله»، امری مرکزی یـا محوری بـه شمار مـیرود. نگاهى بـه «سیـاستنامـه»ها(از «سیـاستنامـه»ى خواجه نظامالملک که تا «سلوکالملوک» روزبهان شیرازى) نشان مىدهد کـه در طول تاریخ ایران، مردم(و حتى وزرا، اشراف و بازرگانان) جزوِ رعایـاى سلطان(یـا رئیس قبیله) بودهاند کـه هیچ «حق»ى، جز وظیفه و تکلیف درون اطاعت از اوامرِ سلطان نداشتهاند؛ چراکه بـه قول ابنخلدون و «خواجه نظامالملک»: «رعیت، رمـه، و پادشاه، شبانِ رعیت است.» این امر، بـه تدریج، فرهنگِ «شبان ـ رمگى» را درون جامعهی ایران تقویت و تثبیت کرد(اصطلاح «شبان ـ رمگى» از زندهیـاد «محمد مختارى» است).
در تاریخ معاصر، چنین جامعهای خود را بـه شکل «جامعهی تودهوار» نشان مـیدهد، جامعهای کـه به خاطر فقدان طبقات اجتماعی و نبودِ احزاب سیـاسیِ واقعی و ریشـهدار، رهبران سیـاسی با ایدئولوژىها و آرمانهای وهمآمـیز(چه دینی و چه لنینی) بـه عنوانِ «پدر ملت» یـا «پیشوا»، جاى «رئیس قبیله» را مـیگیرند و «کیشِ شخصیت» درون ستایش از «پیشوا» یـا «رهبرِ فرهمند»(Charismatique)، جایگزین اطاعت و ستایش از «فرمانروای قبیله» مـیشود. نتیجه اینکه، «فردِ مستقل» بـه «عنصرى سازمانى» و «طبقات» بـه «تودهی بیشکل» و «ملت» بـه «اُمت» تنزل مـییـابد و…
با این توضیحات، اگر بدانیم کـه بیش از ۱۰۰۰ سال از تاریخ ۱۴۰۰سالهی ایران بعد از اسلام، درون هجومها و تازش قبایل بیـابانگرد و استیلای حکومتهای ایلی و قبیلهای گذشته است، آنگاه مـیتوانیم مفهوم «عصَبیّت» را به منظور تبیین تاریخ سیـاسی – اجتماعی ایران بـه کار گیریم. بـه نظر من تاریخ اجتماعى ایران را نمىتوان فهمـید مگر اینکه ابتدا نقش هجومهای متعدد و استیلای حکومتهای ۱۰۰۰ سالهی ایلی– قبیلهای بر ایران فهم و درک شود. جامعهی ما این هجومها و استیلای حکومتهای قبیلهای را که تا آغاز قرن بیستم(یعنی که تا پایـان حکومت قاجارها) تجربه کرده است. تنـها از دوران رضاشاه هست که این «سیستمِ ایلی- قبیلهای» تَرَک برداشت و ایران، وارد دوران نوینی شد.
لقمان- دربارهی علل عقبماندگی جامعهی ایران، دیدگاههای گوناگونی ابراز شده است، مثلاً «دکتر سید جواد طباطبایی» درون کتاب «دیباچهای بر نظریـهی انحطاط ایران» مـیگوید: «آغاز دورهی انحطاط ایران با اوج زوال اندیشـه همزمان بود…» و بنابراین او چنین استباط مـیکند کـه «نقش عاملِ اندیشـه درون انحطاط ایران از دیگر عوامل، اساسیتر است»(صص ۴۱۱ و ۴۶۱)… از طرف دیگر، «دکتر آرامش دوستدار»، «دینخویی» را عامل انحطاط و عقبماندگی ما مـیداند. درون حالی کـه شما هجوم قبایل مختلف و استقرارِ درازمدت حکومتهای قبیلهای درون ایران را عُمده مـیکنید. مـیخواهم بپرسم کـه در بُعد سیـاسی- فرهنگی، تأثیر این حملات و حکومتهای ایلی چه بود؟
مـیرفطروس-من فکر مـیکنم کتاب دکتر جواد طباطبایی مـهمترین و جدیترین کتاب دربارهی علل انحطاط اندیشـهی سیـاسی درون ایران است(هرچند کـه طباطبایی با فروتنی آن را فقط «طرح» یـا «دیباچه»ای درون اینباره مـیداند). طباطبایی، هرچند کـه گاه، بـه نتایج شوم حملات قبایل چادرنشین بـه ایران اشاره مـیکند و مثلاً هجوم تُرکان سلجوقی را «خُسوف فکر و فلسفه درون ایران» مـیداند، ولی درون نـهایت، انحطاط اندیشـهی سیـاسی را عامل اصلی عقبماندگیهای جامعهی ایران تلقی مـیکند، درون حالی کـه دکتر آرامش دوستدار، مسألهی «دینخویی» را عامل اصلی انحطاط و عقبماندگی ما مـیداند. دکتر دوستدار بیآنکه بـه علل تاریخی یـا عوامل اجتماعیِ استمرار «دینخویی» درون تاریخ ایران اشاره کند، که تا آنجا پیش مـیرود کـه گویی، ایرانیـان(برخلاف یونانیـان) «از جنس دیگر»اند کـه تاریخ و فرهنگشان – اساساً – «با امتناع تفکر» آغاز مـیشود و لذا، ظرفیت اندیشیدن، درک و دریـافت مسائل فلسفی را ندارند!… با این حال، هم دکتر طباطبایی و هم دکتر دوستدار، با عُمده عاملِ فرهنگ(اندیشـهی سیـاسی و دینخویی) نسبت بـه نتایج مرگبارِ حملات و هجومهای پی درون پیِ قبایل بیـابانگرد بـه ایران، غفلت مـیکنند. بـه عبارت دیگر، هر دو آنان بـه جای عوامل، عوارض را مورد توجه قراردادهاند… با این مقدمـه، حتما بگویم:
در بُعد سیـاسی، تسلسل و تکرار این حملات و حکومتهای قبیلهای، باعث شد که تا مفهوم «دولت»، بـه معنای اروپایی، هیچگاه درون ایران شکل نگیرد. بـه همـین جهت، اگر دولت درون اروپا تبلور نوعی توافق و تفاهم عمومـی یـا «قرارداد اجتماعی» به منظور پایـان بـه هرج و مرج و جنگ داخلی بود و مظهر عقلانیت و عدالت بـه شمار مـیرفت، درون ایران، اما، دولت، خود مظهر جنگ داخلی و باعث بروز هرج و مرج و ناامنی بود و در نتیجه، مظهر بیعقلی و بیعدالتی بـه شمار مـیرفت.
در بُعد اجتماعی، یکی از نتایج استمرار این گونـه حکومتها، رشد و بلوغ نیـافتن «فرد»، «حقوق فردی» و مفهوم «شـهروند آزاد» و در نتیجه، ادامـه و استمرارِ «اقتدارگرایی»(چه سیـاسی و چه دینی) بود، بـه همـین جهت درون تاریخ ایران که تا دوران معاصر، اقتدارگرایی سیـاسی درون کنار اقتدارگرایی دینی بـه حیـات خود ادامـه داده و اندیشـهی اساسیِ دوران روشنگریِ کانت، مبنی بر «گُسست از نابالغیِ خودخواستهی انسان» هیچگاه درون ایران امکان تحقق نیـافته است.
در بُعد فرهنگی، یکی از نتایج این حملات و حکومتهای ایلی – قبیلهای، گُسست و انقطاع درون تاریخ و تاریخنویسی درون ایران و در نتیجه، انقطاع درون آگاهی ملی ایرانیـان بود، بـه طوری کـه با هر حمله و هُجومـی، ما مجبور شدیم کـه از «صفر» آغاز کنیم؛ بیهیچ خاطرهای از گذشته؛ بیهیج دورنمایی از آینده… درون چنین شرایطی هست که «ابوریحان بیرونی» دربارهی نتایج شومِ حملهی سردار عرب، «قُتیبة بن مُسلم» بـه بخارا، سمرقند و خوارزم(که از مراکز مـهم دانش و فرهنگ درون قرن هشتم مـیلادی بودند) مـینویسد: «اخبار و اوضاعِ مردم خراسان و خوارزم، مخفی و مستور ماند… و اهل خوارزم، اُمّی(بیسواد) ماندند و در مواردی کـه مورد نیـاز آنان بود، تنـها بـه محفوظات خویش استناد د.»
به همـین جهت – همان طور کـه محققان دیگر نیز تأکید کردهاند – درون ایران، ما فاقد «دورهبندیهای تاریخی» بـه سبک اروپا هستیم و آنچه امروزه بـه عنوان «قرون وسطی» یـا «دورهی رنسانس» مـینامـیم، بیشتر، مَجازی هست و با دورهبندیهای تاریخ اروپا، همخوانی ندارد. بـه عنوان مثال: دوران سامانیـان(در قرن ۱۰مـیلادی) را «عصر طلایی» یـا «دورهی رنسانسِ فکر، فلسفه و فرهنگ ایران» مـینامند. درون این دوره، کوشش دانشمندان و فلاسفهی برجستهای مانند «زکریـای رازی»، «کوشیـار گیلانی»، «ابوبکر کرَجَی»، «پورسینا»، «فارابی»، ابوریحان بیرونی، «خوارزمـی»، «ابوسلیمان سجستانی(سیستانی)»، «فیروز طبیب زرتشتی» و… باعث رواجِ علم، خردگرایی، انسانگرایی و موجب رونق بحثهای فلسفی شد. جالب اینکه مجالس بحث این فلاسفه و دانشوران چنان دوستانـه، صمـیمانـه، آزاد و باز بود کـه پیروان ادیـان یـا آیینهای دیگر(مانند مانویـان، زرتشتیـان، مسیحیـان و یـهودیـان) هم درون آنها شرکت مـید. از طرف دیگر، بـه همت مورخانی مانند «بلعمـی»، «جریر طبری»، «ابن مِسکویـه»، «مسعودی»، « ابوحنیفهی دینوری» و… تاریخنویسی عقلانی نیز رونق یـافت، تاریخنویسیای کـه ضمن داشتن گرایشهای ایراندوستانـه(به ویژه درون دینوری) پیدایش جهان و وقایع تاریخی را نـه بر اساس باورهای دینی(تئولوژیک) بلکه – عموماً – بر اساس عقل، مورد توجه قرار داد.
در این دوره، جغرافیـانویسان بزرگی مانند «اصطخری»، ابن مِسکویـه و بیرونی، کشف و شناخت جهان را مورد توجه قرار دادند، بـه طوری کـه بیرونی کتاب «تحقیقِ ماللهِند»(تحقیقی دربارهی هندوستان) را نوشت و کتابنویسی و کتابداری اهمـیت فراوان یـافت، آنچنان کـه فهرست کتابخانـهی نوح سامانی را ۱۰ جلد نوشتهاند. این کتابخانـه دارای انواع کتب فلسفی، ریـاضیـات، نجوم و غیره بود.
سامانیـان، با بزرگداشت آیینهای باستانیِ ایرانیـان، باعث قوام غرور ملی و رشد و شکوفایی «حس ملی» درون ایران شدند. تثبیت و تقویتِ زبان فارسی و ترویج آن بـه عنوان زبان ملی و مشترکِ همـهی اقوام ایرانی، درون این دوره، شکل آشکاری بـه خود گرفت و دقیقاً درون همـین زمان هست که نخستین شاهنامـه – بـه عنوان سندِ هویت ملی و تاریخیِ ایرانیـان – توسط دقیقی توسی بـه نظم کشیده شد.
رشد شـهرنشینی، نوعی زندگی عُرفی(جدا از شریعت و مذهب) را پدید آورد و شعرهای طرَبناک شاعرانی چون «رودکی سمرقندی» و «ابوشکور بلخی»، رواج موسیقی، مجالس طرب و بزم و نشاط، نشانـهی حس شادی، شادخواری و لذتجوییهای توبهناپذیر، و نمایندهی علاقه بـه زندگیِ این جهانی(در مقابله با سنّت عزاداری، مرثیـه و زاری) بود. درون همـین زمان هست که نخستین زنِ شاعر به نام «رابعهی قزداری» چهره مـینماید.
عرفان ایرانی نیز درون این دوره(مثلاً درون شعرها و اندیشـههای «ابوسعید ابوالخیر») با تأکید بر یگانگیِ همـهی ادیـان و مذاهب، مُبشّرِ مُدارا و یگانگیِ همـهی انسانها – جدا از هر رنگ، مذهب، ملت و نژاد- بود(در اروپا چنین مدارا یـا تعاملی را ما فقط درون ۶۰۰-۵۰۰ سال بعد، یعنی درون قرون ۱۵ و ۱۶ مـیلادی، درون اندیشـههای «آراسموس» و «اسپینوزا» ملاحظه مـیکنیم)… بـه عبارت دیگر، درون عصر «رنسانس ایرانی»(قرن ۱۰ مـیلادی)، جوامع اروپایی، درون دوران ظلمانیِ قرون وسطی دست و پا مـیزدند و دانش، خرد، فلسفه و فرهنگ، همـه درون خدمت کلیسا و یـا بـه تعبیری «دربان کلیسا» بودند.
مـیخواهم بگویم کـه برخلاف نظرِ دکتر آرامش دوستدار، تاریخ ایران، چندان هم تاریخِ «امتناع تفکر» نبوده بلکه بیشتر، تاریخِ «انقطاع تفکر» بوده است… مسألهی اساسی این هست که بعد از آن «رنسانس»، چرا و چگونـه ما بـه «دینخویی» و به این عقبماندگی یـا مذلت تاریخی دچار شدهایم؟
مـهمترین نتایج این حملات و حکومتهای قبیلهای، فروپاشی مناسبات شـهرنشینی، تولید ترس و تقیّه و نـهادینـه ِ هراس سیـاسی- مذهبی و سرانجام، تثبیتِ «عصبیّت» و اخلاقیـات ایلی – قبیلهای در جامعهی ایران بود.این گذشتهی ایلی- قبیلهای ضمن اینکه بر بخش بزرگى از فرهنگ و آگاهى ملی ما تأثیر داشته، درون عرصهی واکنش اجتماعى نیز چگونگى رفتار اجتماعى و روحیـهی سیـاسی- فرهنگى ما را شکل داده است.
لقمان- با این توضیح فکر مـیکنید کـه مثلاً، تبلورِ چنان «عصبیّت» یـا فرهنگ و رفتاری درون دوران ملی شدن صنعت نفت و حکومت دکتر مصدق، چگونـه بود؟
مـیرفطروس- یکی از ویژگیهای ذاتیِ «عصَبیّت»، خشونت و پرخاش نسبت بـه «دیگران» است، این «دیگران» مـیتواند آیینها و اندیشـههای «غیرِ خودی» باشد یـا یک «مدعیِ سیـاسیِ دیگر». از این رو، جامعه درون کشاکشهای دائمـی و کشمکشهای ویرانگرِ مدعیـان، از عصبیّتی بـه عصبیّتی دیگر و یـا از خشونتی بـه خشونتی دیگر پرتاب مـیشود… تبلور عینی چنین شرایطی، بـه تعبیر «دکتر محمدعلی همایون کاتوزیـان»، یک «جامعهی کلنگی» است، جامعهای کـه در آن، «کلنگ» جای «مـهندسیِ آرام اجتماعی» را مـیگیرد. چنین جامعهای بـه خاطر بیثباتیهای سیـاسی و بیسامانیهای اجتماعی –اساساً- جامعهای هست بیثبات، سیـال و غیرمتمرکز. بـه همـین جهت، درون چنین جامعهای از«فضیلت» که تا «رذیلت» و از «مخالفت» که تا «دشمنی» راهی نیست و «حذف رقیب» جایِ «جذب رقیب» را مـیگیرد و لذا «انتقاد» که تا حدّ «انتقام» تنزل مـییـابد، از اینرو، هم «تودهی عوام» و هم «عوام تودهای» هر دو – درون مقابله با اسناد و استدلال، بـه دشنـه و دشنام و عوامفریبی توسل مـیجویند و فریـاد مـیزنند: حوالهی سرِ دشمن، بـه «سنگِخاره» کنم!
رهبران سیـاسی و روشنفکران چنین جامعهای، عموماً، درون «لحظه» زندگی مـیکنند و لذا فاقد آیندهنگری و برنامـهریزیهای درازمدت هستند و عموماً، منافع ملی، تحتالشعاعِ مطامع شخصی یـا مصالح سیـاسی- ایدئولوژیک قرار مـیگیرد و… اینچنین هست که درون شرایط حساس و سرنوشتساز، حتی روشنفکران و «رجال سیـاسی» نیز با «فرهنگ کلنگی»، تیشـه بـه ریشـه مـیزنند و همراه با عقبماندهترین اقشار جامعه، فریـاد مـیکشند: «دیگی کـه برای من نجوشد، بگذار سرِ سگ بجوشد» یـا: «غرقاش کن! من هم روش!»… دوران پُر آشوبِ ملی شدن صنعت نفت و حکومت ۲۸ ماههی دکتر مصدق، یکی از نمونـههای جالب چنین جامعهای بود. درون اینباره، کافی هست به مباحثات مجلس و منازعات روزنامـهها، احزاب و شخصیتهای سیـاسی این دوران نگاه کنیم که تا مفهوم «عصبیّت» و «جامعهی کلنگی» را بهتر و روشنتر دریـابیم. مثلاً مـیدانیم بعد از سقوط رضاشاه بـه مدت ۱۲ سال، از شـهریور ۱۳۲۰ که تا ۲۸ مرداد ۳۲، بـه قول دوست و دشمن، آزادی و دمکراسی سیـاسی(و بـه ویژه آزادی قلم، بیـان و مطبوعات) درون ایران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سیـاسی ما نتوانستند از آزادیهای سیـاسیِ موجود، استفادهی درست و شایستهای کنند. نگاهی بـه نشریـات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامـهنگاران معروفی مانند «محمد مسعود»، «امـیرمختار کریمپور شیرازی» و حتی «دکتر حسین فاطمـی»(در باختر امروز) نشان مـیدهد کـه رهبران سیـاسی و روزنامـهنگاران آن زمان، پروندهسازی، توهین، تهدید و حذف مخالفان سیـاسیشان را با ادب، اخلاق و مدارای سیـاسی، گرفته بودند. «رحیم زهتابفر»، روزنامـهنگارِ معروف زمان مصدق، درون خاطراتش، از «عفت قلم» درون آن عصر چنین یـاد مـی کند: «بعد از شـهریور ۱۳۲۰، روزنامـهها یکی بعد از دیگری راه افتادند، البته و صد البته، خط همـه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم، جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت؛ هرقادر بـه انتشار روزنامـهای درون چهار صفحه، دو صفحه، حتی به صورت اعلامـیه به اندازهی یک کف دست مـیبود، خود را مجاز دانست بـه حیثیت و شرف و ناموس افراد تاخته، و هر کـه قلم را تیزتر و فحش را رکیکتر و افراد موردِ حمله را از شخصیتهای سرشناستر انتخاب مـیکرد، از معروفیت بیشتری برخوردار مـیشد. که تا جایی کـه محمد مسعود، به منظور سرِ قوامالسلطنـه یک مـیلیون جایزه گذاشت! و روزنامـهی دیگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرک! و عکس! دربارهی آلودگی بـه فحشا خانوادههای مـهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشر ساخت. بَلبَشوی عجیبی بهنام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت. روزنامـهای بـه نام «ادیب» با یک خورجین فحش درون سرمقالهی خود نوشت: «… متأسفانـه، عفت قلم اجازه نمـیدهد کـه به این مادر… و زن… بگویم که… .»
طبیعی هست که درون جامعهای کـه احساسات و عواطف سیـاسی، عقل و اندیشـهی سالم را مضروب مـیکرد، آنگونـه روزنامـهها و جنجالهای بـه اصطلاح سیـاسی، مـیتوانست به منظور اکثریت ناآگاه مردم جامعه، جذاب باشد.
لقمان- از کتاب معروف «حلاج» و رسالهی دانشگاهیِ «عمادالدّین نسیمـی» که تا کتاب «تاریخ درون ادبیـات» و «آسیبشناسی یک شکست»، راهِ دراز و متفاوتی است. شما این «تفاوتها» را چگونـه بیـان مـیکنید؟… چرا اینک «آسیب شناسی یک شکست»؟
مـیرفطروس- حقیقت این هست که من با نوشتن، ابتدا بـه خواستها و نیـازهای درونی یـا شخصی خودم پاسخ مـیدهم، خواستها و نیـازهایی کـه عموماً بسترِ اجتماعی یـا تاریخی دارند. مثلاً درون کتاب «تاریخ درون ادبیـات»، من رنج و شکنجهای دوران تبعید یـا مـهاجرت را درون زندگی، عقاید و اشعار سه شاعر برجسته(«انوری ابیوردی»، «ناصرخسرو قبادیـانی» و «صائب تبریزی») نشان دادهام. کتاب «آسیبشناسی یک شکست» هم با همـین دغدغهها و دریغها تألیف شده است. سالها فکر مـیکردم کـه چرا دوران دو سالهی حکومت دکتر مصدق و به ویژه رویداد ۲۸ مرداد ۳۲، این اندازه بر روان سیـاسی یـا روحیـهی فرهنگی ما سنگینی مـیکند؟ چرا بعد از گذشت بیش از ۵۰ سال، هنوز ما نتوانستهایم این «گذشته» را بـه «تاریخ» تبدیل کنیم؟ و از این طریق چرا نتوانستهایم بـه یک درک ملی و مشترک از تاریخ و شخصیتهای تاریخ معاصرمان برسیم؟ درون کتابهای «حلاج»، «عمادالدّین نسیمـی» و دیگر کتابها نیز من با انگیزهها و پرسشهای مشخصی روبرو بودم.
لقمان- دربارهی دورانِ ملی شدن نفت و وقایع سالهایِ آغازین دههی ۳۰، کتابهای زیـادی منتشر شده است. شما چه خلأیی دیدید کـه بر آن شدید این کتاب را بنویسید؟
مـیرفطروس- حقیقت این هست که با تأملی درون تاریخ معاصر ایران، هر پژوهشگرِ مُنصفی از آنهمـه تحریف حوادث، تخریب و زشت نمودنِ شخصیتهای برجسته، دچار شگفتی و حیرت مـیشود، شاید شعر «استاد شـهریـار» – با تغییر کوچکی- بیـانگرِ همـین حیرت و تأسف باشد:
«تاریخِ» ما، به منظور جهالت فزودن است
مأمور ِزشت و زیبا نمودن است
لقمان- خب! شما علت یـا علل این «زشت و زیبا نمودن» را از چه؟ و یـا درون چه چیز مـیدانید؟
مـیرفطروس- به این مسأله از زوایـای مختلفی مـیتوان پاسخ داد، ولی من مـیخواهم درون اینجا بر وجه سیـاسی – ایدئولوژیکِآن تأکید کنم، همان چیزی کـه «مولوی» از آن بـه عنوان «شیشـهی کبود» یـاد کرده است. درون اینباره کافی هست بدانیم که بیش از ۸۰ سال تاریخ و روایتهای تاریخیِ ما زیر سلطهی تبلیغات و تفسیرهای حزب توده بود؛ ویژگی اصلی اینگونـه تفسیرها، تحریف حوادث یـا تخریب شخصیتهای سیـاسی است. بر این امر، اگر تفسیرهای «ملیها» و «ملی-مذهبیها» را نیز اضافه کنیم، مـیبینیم کـه هر حزب، سازمان و گروهی، «تاریخِ» خودش را دارد! بـه همـین جهت، بـه اندازهی احزاب، سازمانها و گروههای سیـاسی درون ایران، ما «تاریخ» و «روایتهای تاریخی» داریم. این امر، تجلی دیگری از رسوبات آن فرهنگِ ایلی- قبیلهای هست که اشاره کردهام.
لقمان- چنانکه درون کتابتان هم آمده است، شما درون یک خانوادهی مصدقی بزرگ شدهاید و زندهیـاد پدرتان از دوستداران مصدق بود.
مـیرفطروس- بله! کاملاً! مرحوم پدرم(حاج سید محمدرضا مـیرفطروس) از دوستداران دکتر مصدق و از معتمدان معروف شـهر بود و گاهگاه، کارت تشکری را کـه مصدق(به خاطر کمک پدرم درون خرید «اوراق قرضهی دولتی») به منظور او فرستاده بود، یواشکی بـه «رُخ»ِ ما مـیکشید. پدرم بـه رضاشاه ارادت فوقالعادهای داشت و وقتی مـیخواست کـه از مدارا و همبستگی ملی حرف بزند، بـه بیرون مغازهی کتابفروشیاش اشاره مـیکرد و مـی گفت: «ببین پسرم! روبروی مغازهی ما «موسیو پطرُسِ ارمنی» هست که با «مادام پطرُس»، بزرگترین مغازهی عرقفروشی شـهر را دارند. سمتِ چپِ مغازهی ما هم آقای «عبدالله یوسفی» هست که بهایی و نمایندهی شرکت «پپسی کولا»ست. من هم کـه حاج سید محمدرضا هستم، ولی مـیبینی کـه چه روابط انسانی و خوبی با هم داریم و حتی درون بانکها، سفتهی وامهای همدیگر را ضمانت مـیکنیم… اینها جزوِ دستاوردهای دوران رضاشاه است. رضاشاه ما را آدم کرده است… .»
لقمان- بنابراین مـیتوان گفت کـه با این زمـینـهی مصدقی، کتاب «آسیبشناسی یک شکست» را نوشتید؟
مـیرفطروس- البته این بـه معنای آن نیست کـه من آن زمان یـا بعداً، «مصدقی» بودم، ابداً! آن زمان ما فکر مـیکردیم کـه جبههی ملی و عقاید دکتر مصدق، پاسخگوی نیـازهای جامعهی ما نیست. شاید هم تحت تأثیر عقاید «خلیل ملکی»، فکر مـیکردیم کـه «رهبران جبههی ملی، حتی درون سطح قرن نوردهم نیز نیستند و لذا آشنایی و پیوندی با مسائل اساسی جامعهی ایران ندارند»… نشریـهی دانشجویی «سهند»(تبریز، بهار ۱۳۴۹) بازتاب حال و هوای فکری من درون آن سالهاست؛ از مصاحبه با «دکتر مصطفی رحیمـی» بگیرید کـه مانند خلیل ملکی از «سوسیـالیسم انسانی» صحبت مـیکرد که تا مقالهی عرفانی «عبدالله واعظ»(که درون مکتبش مثنوی مولانا مـیخواندیم)، یـا تکنگاریِ «شاملو ها» از غلامحسین ساعدی، و مقالهی «ادبیـات جهان و مفهوم آزادی»، از دکتر رضا براهنی و یـا مقالهی «ابن خلدون: پیشاهنگ جامعهشناسی» از دکتر امـیرحسین آریـانپور. دقیقاً از این زمان بود کـه من با ابن خلدون و نظریـهی «عصبیّت» او آشنا شدم.
لقمان- شما درون آن زمان چند سال داشتید؟
مـیرفطروس- فکر مـیکنم حدود ۲۲-۲۰ سالم بود.
لقمان- چیزی کـه خیلی عجیب هست شمارگان این نشریـه است، درون شناسنامـهی «سهند» شمارگان ۳۰۰۰ نسخه نوشته شده! این رقم با توجه بـه شرایط ۴۰ سال پیش، خیلی زیـاد است!
مـیرفطروس- بله! کاملاً! شاید بـه همـین جهت بود کـه یکی از پژوهشگران ادبی درون اینباره نوشته است: «سهند، چون بُمبی درون فضای دانشجویی و روشنفکریِ ایران، منفجر گردید!»
لقمان- پرسشی کـه مطرح مـیشود این هست که برخوردِ روشنفکران پانترکیست با شمای غیرآذربایجانی(یـا فارس!) کـه نشریـهای درون حوزهی آذربایجان، آنهم بـه نام «سهند» منتشر مـیکردید، چگونـه بود؟
مـیرفطروس- شما نخستین شمارهی «سهند» را کـه باز مـیکنید، شعر زیبای «سهند» از «چای اوغلو» بـه ترجمـهی خوب «محمدحسین صدیق» را مـیبینید. تقریباً همـهی روشنفکرانِ معروف آذربایجانی درون «سهند» مطلب داشتند، با نام خودشان یـا با نام مستعار. مثلاً شاعر فرهیخته «مفتون امـینی»، «بهرام حقپرست»، «حبیب ساهر»، زندهیـاد «بهروز دهقانی»(برادر خانم اشرف دهقانی) با نام مستعار «ب.د.مراد»، «مرتضی نگاهی» و دیگران مطلب داده بودند. بنابراین من اصلاً چیزی بـه نام «پانتُرکیسم» درون آن زمان احساس نکردم.
چیزی کـه در تکمـیل «منحنیِ فکریِ» من درآن سالها، حتماً حتما به آن اشاره کنم، این هست که بعدها، درون فضای تبآلود مبارزات چریکی، مدتی کوتاه و ناپایدار بـه تفکرات تند کشیده شدم، اما خیلی زود خودم را پیدا کردم. دیدم کـه من مردِ فعالیتهای تند و تیز نیستم. با این حال، از نیکبختی من بود که در همـهی این سالها، باوجود روابط دوستانـه با عزیزانی مانند «سیـاوشرایی»، «محمود اعتمادزاده»(به آذین) و سایر شاعران، نویسندگان و روزنامـهنگارانِ تودهای، خوشبختانـه، من هیچ گرایشی بـه سمت حزب توده نیـافتم. از این گذشته، حس مـیکردم کـه مشکل جامعهی ما، اساساً یک مشکل فرهنگی است. بعد از انتشار جلد دوم «سهند»، درون زندان کرمان(۱۳۵۲) بود کـه به لطف افسری شریف و بسیـار نجیب، بـه نام «سرگرد داداشزاده» توانستیم بهترین کتابهای ادبیـات کلاسیک ایران و به ویژه کتابهای مربوط بـه مشروطیت را مطالعه کنیم. این، یکی از بهترین شانسهای زندگی من بود. درون خلوت زندان کرمان بود کـه من بـه تحقیق دربارهی تاریخ ایران کشیده شدم، کتاب «حلاج» درون واقع محصول این دوره از جوانی من است. بنابراین، بـه قول «شاهرخ مسکوب»: «زندان مرا آزاد کرد!»(درباره این دوره نگاه کنید بـه کتاب «گفتگوها»، ۱۹۹۸، آلمان، صص ۹۵-۹۲).
لقمان- برگردیم بـه زمـینـهها یـا علل تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست».
مـیرفطروس- بله! با آن مقدمات و زمـینـههای مطالعاتی، نقطهی حرکت من درون تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست» از این پرسشها آغاز شد:
– چرا بعد از گذشت بیش از نیم قرن، هنوز ما نتوانستهایم بـه یک روایت نسبتاً منصفانـه از شخصیتها و رویدادهای دوران دکتر مصدق برسیم؟
– چرا و چگونـه حکومت کوتاه دکتر مصدق و رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ بیش از نیم قرن، فضای سیـاسی و ذهنیت عقلانی رهبران سیـاسی و روشنفکران ایران را درون اسارت و اِشغال خود دارد؟
– چرا عموم روشنفکران و رهبران سیـاسی ما با یک نـهیلیسم سیـاسیِ ویرانساز، ضمن «ندیدن» یـا انکارِ ۵۷ سال سازندگیِ عصر پهلویها و انتقال جامعهی ایران از دوران ایلی- قبیلهایِ قاجارها بـه یک «دولت – ملت مدرن»، تحولات مـهم اجتماعی این دوران را(با همـهی ضعفهای آن) در زیر سایـهی حکومت ۲۸ ماهه و پُرآشوب و فقرِ دکتر مصدق قرار مـیدهند؟
– آیـا چگونـه مـیتوان بسیـاری از بانیـان و بنیـانگذاران «جبههی ملی» را کـه در ملی صنعت نفت، نقش اساسی و حتی تعیینکننده داشتهاند(از حسین مکی و مظفر بقایی بگیرید که تا آیتالله کاشانی و دیگران) با گردشِ قلمـی، «خائن» و «خودفروش» یـا «مرتد» نامـید؟
– اساساً، جایگاهِ «منافع ملی» درون بررسی مواضع و عملکردهای شخصیتهای سیـاسی این دوران، کجاست؟
– مـهمتر از همـه، نقش ساختار سیـاسی یـا بافتار فرهنگیِ جامعه در شکست و ناکامـی این یـا آن شخصیت سیـاسی چیست؟
-با توجه بـه اینکه سازمان سیـا حدود ۴۸ سال، با صرف هزینـههای بسیـار و با امکانات و تدارکات و تلاشهای فراوان، نتوانست حکومت
کوچکی مانند حکومت کمونیستی فیدل کاسترو را سرنگون کند، چگونـه ممکن هست این سازمان درون آغاز تأسیس خود درون بیش از نیم قرن پیش، با کمترین تجربه و یـا با کمترین هزینـهی مالی و امکانات نظامـی و تدارکاتی، توسط چند تن لات و اوباش(مانند شعبان بیمُخ) توانست یک حکومت ملی و مردمـی را سرنگون سازد؟ آیـا این، خود، نوعی توهین بـه شعور، توان و ارادهی هواداران دکتر مصدق نیست؟
اینها و دهها پرسش دیگر، مسائلی هستند کـه ذهن نقّاد و پرسشگرِ هر پژوهشگرِ کنجکاوی را بـه خود مشغول مـیکنند، همـینها، بـه قول شما، آن «خلاء»ای بود کـه مرا بـه تحقیق و بررسیِ دوران دکتر محمد مصدق کشاند.
لقمان- اصولاً چرا نام «آسیبشناسی» را به منظور کتابتان برگزیدهاید؟
مـیرفطروس- آسیبشناسی یـا «پاتولوژی» به شاخهای از علم پزشکی گفته مـیشود کـه به دنبال شناخت علل و عوامل بروزِ بیماری است. درون حوزهی تحقیقات تاریخی، آسیبشناسی ارتباط تنگاتنگی با جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی دارد. بـه عبارت دیگر، درون اینجا، آسیبشناسی، شناخت درست علل شکستها یـا عوامل ناکامـیها به منظور پیشگیری از تولید و تکرار آنهاست. بـه همـین دلیل، آسیبشناسی برخورد مُشفقانـه و منصفانـه با عوامل عارضه هست و با نفی و انکار، تفاوت دارد، چیزی کـه در کتاب، از آن بـه عنوان «همدلی و مرافقت» یـاد شده است.
لقمان- کمـی از روش پژوهشی این کتاب بگویید.
مـیرفطروس- در آغاز بگویم که «آسیبشناسی یک شکست»، تاریخنگاری محض نیست، بلکه این کتاب با نوعی جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیز همراه است. از این گذشته، چنانکه درون دیباچهی کتاب نیز گفتهام، من مطلب یـا مأخذ تازهای دربارهی این دوران «کشف» نکردهام؛ زیرا منابع اساسی دربارهی این دوران، قبلاً از سوی محققانِ بسیـاری مورد استفاده و بررسی قرار گرفتهاند. از طرف دیگر، هدف من، تکرارِ ماجرای ملی شدن صنعت نفت نبود و از همـین رو، درون اینباره، تنـها بـه نگاه گذرای تاریخی(Aperçu Historique) بسنده کردهام. هدف اساسی من، ارائهی طرحی کوتاه از آسیبشناسی اندیشـه و عملِ سیـاسی درون ایران معاصر با توجه بـه کارنامـهی سیـاسی دکتر مصدق بود. هدف دیگر من، بیشتر، مخاطبان جوان بود کـه نـه فرصت مطالعات درازدامن یـا وقتگیر را دارند و نـه امکان دسترسی بـه منابع و مآخذ دست اول را. بـه همـین جهت، مانند «دکتر جلال متینی»، با آنکه کتابهای دست اولی مانند «پُرسشهای بیپاسخ»(خاطرات «مـهندس احمد زیرکزاده») درون دسترس من بود، به منظور رعایت اخلاقِ تحقیق و «تقدّم فضل» یـا «فضل تقدّم»، درون اینباره نیز بـه کتاب پُرارجِ «دکتر محمدعلی موحد» ارجاع دادهام، اما هدف اصلی یـا محوری کتاب، پرداختن بـه رویدادهای ۲۵ که تا ۲۸ مرداد ۳۲ بود کـه مـهمترین و در عین حال، مبهمترین بخش درون تاریخ این دوران بـه شمار مـیرود. همـین مسأله هست که کتاب کوچک مرا از کتابهای دکتر موحد، دکتر متینی و دیگران جدا مـیکند. بـه عبارت دیگر، من با وارونـه «مخروط سُنّتی ۲۸ مرداد»، کوشیدم که تا از «قاعده»(بسترِ اجتماعی و مردمـی) بـه مسأله نگاه کنم.
از این گذشته، درون بررسیهای رایج، به محدودیتها و ممکنات دولتمردان و یـا بـه انگیزههای پنـهان و آشکار سیـاستمداران این زمان درون مـیانِ «دو سنگ آسیـاب»( دو قدرت استعماری روس و انگلیس) توجهی شایستهای نشده است، بـه همـین جهت، دولتمردان و سیـاستمداران این عصر، یـا «فراماسون» بـه شمار مـیروند و یـا «وابسته بـه انگلیس»؛ از مشیرالدوله و رضاشاه و قوام السلطنـه بگیرید که تا محمدعلی فروغی، ساعدِ مراغهای، آیتالله کاشانی، سرلشکر زاهدی و دیگران(یـادم مـیآید کـه در نوجوانی، مجلهای بـه نام «رنگینکمان»، بـه سردبیری «دکتر مـیمندینژاد» را مطالعه مـیکردم کـه با عکسی از داخل کلاهِ دکتر مصدق، مـیخواست ثابت کند کـه او «ساخت انگلیس» است!)
برای شناخت شخصیت واقعیِ دکتر مصدق، من سخنرانیها، نامـهها و عکسهای متعدد مصدق(از دوران کودکی که تا نخستوزیری و سپس، محاکمـهی او درون دادگاه نظامـی) را دیده و بررسی کردهام. بعد از بررسی این اسناد و عکسها، اولین مسألهای کـه برایم برجسته شد این بود کـه دکتر مصدق، «سیـاستمداری هنرمند» یـا «هنرمندی سیـاستمدار» بود. مـهندس زیرکزاده(یکی از صمـیمـیترین و نزدیکترین یـاران دکتر مصدق) درون یـادآوری گوشـهای از «هنرِ دکتر مصدق» مـینویسد: «دکتر مصدق در تغییر قیـافه دادن، مـهارت خاصی دارد، بـه موقع، خود را بـه کَری مـیزند، عصبانی مـیشود یـا قاهقاه مـیخندد، حتی اگر بخواهد حالش بهم مـیخورَد، مریض مـیشود و غش مـیکند. روزی مصدق بـه من گفت: نخستوزیرِ مملکتی حقیر و فقیر و بیچاره، حتما ضعیف و رنجور بـه نظر بیـاید و از این هنر در پیش بردنِ مقاصد سیـاسی خود استفاده کند.»(موحد، ج۲، ص ۸۸۶) نمونـهی دیگری از این «هنر»، حضور دکتر مصدق درون دادگاه نظامـی بود(دادگاهی کـه با وجود ناروا بودنش، بسیـار آزاد و علنی برگزار شده بود)… این «هنر»، شناخت و درک شخصیت واقعی دکتر مصدق را پیچیده و گاه دشوار مـیکند.
لقمان- شرایط «جبههی ملی» درون این زمان چگونـه بود؟
مـیرفطروس- اساساً «جبههی ملی»، بـه خاطر خصلت جبههای و سرشت متناقض و متنافر خود، بـه قول سعدی، گروهی بود «به ظاهر جمع و در باطن پریشان» و از اینرو، توانِ حکومت و مدیریت کشور را نداشت. شاید بـه همـین جهت بود کـه مصدق بعد از رسیدن بـه قدرت، تقریباً جبههی ملی را رها کرد و برای سازماندهی آن – بـه عنوان یک «سازمان سیـاسیِ منسجم و کارآمد»- کوششی نکرد. بـه قول خلیل ملکی: «دکتر مصدق بـه احزاب عقیده نداشت و حتی خود را مافوق جبههی ملی و احزاب اعلام کرده بود و موقع انتخابات(دورهی هفدهم مجلس شورای ملی)، موجب شد کـه جبههی ملی بـه کلی تعطیل گردید و بعد از آن، من اصطلاحِ «نـهضت ملی» را جانشین «جبههی ملی – که دیگر نبود– کردم»(نامـههای خلیل ملکی، ۴۱۵). ملکی درون نامـهی دیگری مـینویسد: «یکی از اعضای شورای مرکزی جبههی ملی [دوم] بـه من گفت: این هیأت حاکمـه، احمق است، اگر حکومت را خودشان بـه دست ما بسپارند، درون مدت دو روز، اختلاف و نفاق را بـه جایی مـیرسانیم کـه ناچار از بین مـیرویم…رهبران جبههی ملی [دوم] حتی درون سطح قرن نوزدهم نیز نیستند»(نامـهها، صص۱۲۲ و ۱۲۵). بعد از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ که تا ۲۸ مرداد ۳۲ نیز این ناکارایی درون مدیریت و ادارهی کشور را مـیتوان درون دو دورهی دیگرِ تاریخ جبههی ملی، مشاهده کرد:
در سال ۱۳۳۹ نیز محمدرضا شاه، رهبران جبههی ملی را بـه تشکیل دولت، فراخواند. این دعوت بعد از ملاقات زندهیـاد خلیل ملکی با شاه بود. خلیل ملکی با وجود رنجها و مرارتهای بعد از ۲۸ مرداد، درصدد نوعی «آشتی و تفاهم ملی» به منظور سازندگی و توسعهی ملی بود و لذا درون سال ۱۳۳۹ ضمن ملاقات با شاه، مانند یک سیـاستمدار شجاع و شریف، کوشید که تا نقطه نظرات «نـهضت ملی» را با شاه درون مـیان نـهد. درون این ملاقات، شاه تأکید کرد: «برای من چه فرق مـیکند… حال کـه مردم، صالحها و سنجابیها را مـیخواهند، من حرفی ندارم. من از آنها فقط دو اطمـینان مـیخواهم؛ اولاً وضع خود را رسماً نسبت بـه احترام بـه قانون اساسی(که منظور ایشان احترام بـه مقام سلطنت بود) اعلام کنند؛ ثانیـاً وضع خود را نسبت بـه حزب توده مشخص سازند. البته مطلب سومـی هم هست کـه اختلافی درون آن نخواهد بود و آن رشد اقتصادی هست که لازمـهی استقلال کشور است. درون صورتی کـه این دو مطلب روشن شود، به منظور من [شاه] صالحها با دیگران فرق ندارند»(نامـهها، ص۷۸)… خلیل ملکی یـادآور مـیشود کـه «من این مطلب را بـه آقایـان [جبهه ملی] اطلاع دادم، ولی درون آن روزها بازارِ منفیبافیِ مطلق، رواج داشت و رهبران نـهضت، مانند موارد گذشته، حتی عوامفریب هم نبودند بلکه فریفتهی تمام و کمالِ عوام بودند. متأسفانـه سران جبههی ملی، درون عمل نشان دادند کـه مردانی نیستند کـه در جریـانهای سیـاسی، آگاهانـه دخالت کنند و با تدبیر و موقعشناسی، از فرصتها استفاده کنند. آنان نشان دادند کـه هدفشان محبوبالقلوب بودنِ صِرف هست نـه اقدام و خدمت اجتماعی کـه محبوبیـت تاریخی بیـاورد. آنان درون سنگر راحتِ منفیبافی موضع گرفتند»(نامـهها، ص ۷۸).
با چنان «سنگرِ راحتِ منفیبافی» و «فریفتهی تمام و کمالِ عوام شدن» بود کـه در دورهی سوم(در رویدادهای سال ۵۷) نیز پذیرفتن مقام نخستوزیری از سوی «دکتر غلامحسین صدیقی» و سپس، «دکتر شاپور بختیـار» با طوفانی از تهمت و توهین و تهدید و افترای رهبران جبههی ملی روبرو شد. «مـهندس هوشنگ کردستانی»(عضو شورای مرکزی جبههی ملی کـه در زمان انقلاب، جزو «گروه اقلیت»، هوادار صدیقی و بختیـار بود) روایت مـیکند: شبی کـه بسیـاری از رهبران جبههی ملی کـه عموماً با تصمـیم صدیقی به منظور ملاقات با شاه و پذیرفتن نخستوزیری، مخالف بودند، به منظور شنیدن توضیحات دکتر صدیقی درون خانـهاش جمع شدند. دکتر صدیقی ضمن تأکید بر ضرورت ملاقات با شاه و پذیرفتن مقام نخستوزیری، از آیندهی سیـاهی کـه در انتظار ایران است، چنین یـاد کرد: «اگر من دارای وجاهت ملی هستم، نمـیخواهم این وجاهت ملی را با خود بـه گور برَم… بدانید کـه با طرد و نفی مقام نخستوزیری از طرف ما، روزی خواهد آمد کـه شما درون مرزهای بینالمللی از آوردن نام ایران و ایرانی، خجل و شرمسار باشید.»
بدین ترتیب، درون یک فرصتسوزی ِتاریخی دیگر، جبههی ملی ایران با «تُف بر چهرهی خودفروختهی بختیـارِ خائن و فریبکار»، درون بیـانیـهها و «بشارتنامـه»های خویش از طلوعِ «خورشید»(آیتالله خمـینی) چنین استقبال کرد: «اینک مردی مـیآید مردآسا، کـه قطره قطرهی خون دردکشیدگان وطن، درون تنِ او جاری هست و چکهچکهی خون شـهیدان، از قلب او فرو چکیده است. مردی کـه خاطرهی رنج یک ملت هست و مژدهی رهاییِ همـهی ملتها از رنج… ابَرمردِ زندهی تاریخ مـیآید. مردی کـه همـه، عزمِ راسخ هست و همـه، ارادهی پولادین… مردی چنین، دو بار نمـیآید، درون تمام طول حیـات انسان، تنـها همـین یکبار هست که خورشید از غرب بـه شرق مـیآید، خورشیدی کـه امانتِ شرق بود نزدِ غرب…»
لقمان- ولی درون مسألهی نفت و زمان دکتر مصدق، با آن پایگاه عظیم ملی و مردمـی، فکر مـیکنم کـه همـهی شرایط به منظور قدرتگیری جبههی ملی آماده بود.
مـیرفطروس- در مسألهی نفت، مصدق کـه رضاشاه، رزمآرا و دیگران را بـه «خیـانت» و «سازش» متهم کرده بود، بعد از رسیدن بـه حکومت، با فهرست بلندبالایی از مشکلات داخلی و خارجی، بـه زودی فهمـید کـه محدودیتها و مشکلات کار و به ویژه دشواریهای درگیر شدن با ابَرقدرتی مانند انگلیس، بیش از آن هست که فکر مـیکرد. از این رو، درون اوایل حکومتش، با انواعبهانـهها وِ بحرانسازیهای مصنوعی، کوشید از زیرِ بارِ مسائل و مشکلات شانـه خالی کند؛ طرح ناگهانی و غیرمنتظرهیب اختیـارات وزارت جنگ(دفاع) از شاه و مخالفت شاه با این پیشنـهاد و در نتیجه استعفای محرمانـهی مصدق از نخستوزیری، آن هم درون اوج مبارزه با دولت انگلیس و ملی صنعت نفت(۲۵ تیرماه ۱۳۳۱) و یـا تهدید و فشار بـه مجلس به منظور گرفتن اختیـارات شش ماهه و بعد، یک ساله و سپس طرحِ لوایح مسألهساز(قانون مطبوعات و…) یـا بهانـهگیریها و بحرانسازیهای تازهی مصدق درون کِشدادنِ مسألهی نفت و طرح توقعات غیرممکن(که بـه قول دکتر محمد علی موحد: «باعث فروپاشی جهان غرب و ساختار امتیـازات درون سراسر جهان مـیشد») و به ویژه رد پیشنـهاد مطلوب بانک جهانی، انجام رفراندم غیرقانونی و غیردموکراتیک به منظور انحلال مجلس، مریضی یـا تمارض طولانیِ وی، انجام امور مملکتی از بسترِ بیماری و از درونِ تختخواب و… همـه و همـه، نشانـههایی از فرافکنیهای دکتر مصدق برای فرار از مسئولیتهای سنگین و دشوار بود.
گفتنی هست که درون ماجرای استعفای محرمانـهی مصدق درون ۲۵ تیر ۳۱ – برخلاف عرف معمول – مصدق نـه تنـها استعفای خود را از طریق رادیو بـه آگاهی مردم نرساند، بلکه – حتی- با نزدیکترین یـارانش درون جبههی ملی نیز مـی نکرده بود. در این ماجرا، مصدق با خلوتنشینی و بستنِ درون به روی یـاران نزدیکش، عملاً مسئولیتهای حساس خویش درون نـهضت ملی را رها کرده بود، آنچنان کـه اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آیتالله کاشانی درون حرکت ۳۰ تیر نمـیبود، چه بسا کـه با ادامـهی نخستوزیری قوامالسلطنـه، مسألهی نفت و در نتیجه، سرنوشت سیـاسی دکتر مصدق و حوادث مربوط بـه ۲۸ مرداد ۳۲، طورِ دیگری رقم مـیخُورد.
لقمان- شما درون بخشِ «نقش و نقشـهی دیگرِ مصدق درون ۲۸ مرداد»، چنین نوشتهاید کـه «دکتر مصدق بعد از دیدار با هندرسون(سفیر امریکا)، ضمن خالی مـیدان درون روز ۲۸ مرداد ۳۲، انتصاب زادهی خود(سرتیپ محمد دفتری) بـه سِمتِ رئیس شـهربانی کل کشور و نیز فرماندار نظامـی تهران و با فراخواندن هواداران خود به منظور تَرک تهران یـا ماندن درون خانـههاشان درون روز ۲۸ مرداد و یـا با درخواست ن کمکِ مردمـی از طریق رادیو، کوشید که تا ایران را از یک جنگ داخلی برَهانَد و یـا از افتادن ایران بـه چنگِ سپاه رزمدیدهی تودهایها جلوگیری کند…» درون حالی کـه جملهی طنزآمـیز مصدق بـه شاه مبنی بر اینکه «حزب توده، حتی یک تفنگ هم نداشت…» نتیجهگیری شما را دچار تناقض مـیکند. دفاعیـات دکتر مصدق درون دادگاه نظامـی هم چنین چیزی را تأیید نمـیکند. شما این تناقض را چطور توجیـه مـیکنید؟
مـیرفطروس- این مسأله درون کتاب بیشتر بـه صورت یک فرضیـه یـا پرسش مطرح شده و به همـین جهت با کلماتی مانند «شاید»، «آیـا» و «گویـا» همراه است. فرضیـهی تازهای کـه کتابِ کوچک مرا از تحقیقات پژوهشگران دیگر، جدا مـیکند، بـه ویژه دربارهی رویداد ۲۸ مرداد ۳۲، اما این «تناقضنمایی»، ناشی از «هنرِ مصدق» بود کـه به آن اشاره کردهام. بـه عبارت دیگر: آن«تناقض» یـا «تناقضنمایی»، محصول مواضع یـا سرشتِ سیّال و شخصیت متلوّنِ دکتر مصدق درون لحظات حساس است، با این توضیح که دکتر مصدق –اساساً- مردِ مـیدانهای بیخطر یـا کمخطر بود. این امر، هم ناشی از تربیت اشرافی و خانوادگی و طبع رنجور و بیمار او و هم محصول خصلت اصلاحطلبانـهی دکتر مصدق بود. او برخلافِ برخی «مخالفخوانیهای انقلابی» و عصَبیّتها و عصبانیتهایش(مثلاً تهدید بـه قتل رزمآرا درون مجلس شورای ملی و…) اساساً مردِ اصلاح بود نـه انقلاب و شورش، بـه همـین جهت، درون شرایط حساس و انقلابی، یـا راهیِ سفرِ اروپا شد(مثلاً درون هنگامـهی خونین انقلاب مشروطیت) و یـا با خالی مـیدان، خلوتگُزینی و بستنِ درون به روی یـاران نزدیکش را پیشـه کرد(مثلاً درون شورش ۳۰ تیر ۱۳۳۱). مصدق که تا وقتی کـه در اقلیت یـا درون اپوزیسیون بود، شـهامت فراوانی به منظور انتقاد و مخالفت داشت، اما وقتی بـه حکومت رسید، فهمـید کـه مسائل و مشکلات جامعهی ایران را نمـیتوان با شعار و «مخالفخوانی» برطرف کرد. او پس از تسخیر قدرت سیـاسی، بـه عنوانقدرتمندترین نخستوزیرِ تمام تاریخ مشروطیت جلوه کرد، اما با درک مشکلات موجود، بـه زودی دریـافت کـه به قول ابوالفضل بیـهقی «پهنای کار چیست؟». بـه همـین جهت، من فصل مربوط بـه مسألهی نفت را با این شعر حافظ آغاز کردهام: «…که عشق، آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها.» بـه نظر من، داوریِ روزنامـهنگار و نویسندهی معروف، «ساندرا مککی» دربارهی شخصیت و روحیـهی دکتر مصدق، بسیـار درست است: «مصدق، شجاعت بینظیری برای چالش و مخالفت داشت، ولی بـه نحوِ غمانگیزی فاقدِ توانِ ساختن بود.»
من فکر مـیکنم کـه بزرگترین اشتباه شاه یـا سرلشکر زاهدی بعد از ۲۸ مرداد، محاکمـهی ناروا و شتابزدهی دکتر مصدق، آن هم درون یک دادگاه نظامـی بود. درون آن زمان، مصدق هنوز بخشی از عاطفه و افکار عمومـی را با خود داشت. او درون عاطفه و احساسات مردم، هنوز نمادی از پاکدامنی و مبارزه علیـه استعمار انگلیس بود و بنابراین لازم بود بعد از تسلیم شدنِ مصدق بـه مقامات دولتی درون ۲۹ مرداد ۳۲، برخورد احترامآمـیز و دوستانـهی سرلشکر زاهدی(که از طرف دولت مصدق، تحت تعقیب و اعدام بود!) نسبت بـه مصدق و یـارانش ادامـه مـییـافت، بـه ویژه کـه شاه نیز سه ماه پیش از ۲۸ مرداد، طی پیـامـی درون ۱۴ مـه ۱۹۵۳(۲۴ اردیبهشت ۱۳۳۲) ضمن مخالفت با کودتا و تأکید بر برکناری مصدق از راه قانونی، بـه هندرسون گفته بود: « …با زندانی مصدق یـا تبعید وی و یـا حتی مرگ او بـه دست بلواییـانِ تهران، از مصدق یک شـهید ساخته خواهد شد و سرچشمـهی دردسرهای جدی درون آینده خواهد شد… .»
در ۲۹ مرداد، بعد از اینکه مصدق و یـارانش، خود را بـه فرمانداری نظامـی تهران تسلیم د، بـه قول دکتر غلامحسین صدیقی(وزیر کشور دکتر مصدق و یـارِ صدیق او که تا آخرین لحظه): «در فرمانداری نظامـی، سرلشکر زاهدی «پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متأسفم کـه شما را درون اینجا مـیبینم، حالا بفرمایید درون اتاقی کـه حاضر شده است، استراحت بفرمایید»… سپس [زاهدی] رو بـه ما کرد و گفت: «آقایـان هم فعلاً بفرمایید یک چایی مـیل کنید که تا بعداً»… و با ما دست داد و ما بـه راه افتادیم… از پلکان پایین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ [که درون ۲۵ مرداد توسط مصدق دستگیر و زندانی شده بود] بازوی آقای دکتر مصدق را گرفته بود، هنگامـی کـه خواستیم سوار ماشین شویم، شخصی با صدای بلند، بر ضد ما شروع بـه سخنگویی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیچ با اخم و تَشَر [خطاب بـه شعاردهنده] گفت: خفه شو! پدر سوخته!… سرلشکر باتمانقلیچ کـه آقای دکتر [مصدق] را بـه اتاق رسانید، برگشت و به ما گفت: «وسایل راحت آقایـان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقایـان هر چه مـی خواهید بفرمایید بیـاورند» و بعد رو بـه من کرد و گفت: «با آقای دکتر [صدیقی] هم کـه قوم و خویش هستیم!»… سرتیپ فولادوند بـه من [صدیقی] گفت: شما چه مـی خواهید؟ گفتم: وسایل مختصر شُستوشو کـه باید از خانـه بیـاورند و یکی دو کتاب. سرتیپ نصیری [که درون شب ۲۵ مرداد بـه خاطر ابلاغ فرمانِ شاه درون عزل مصدق، توسط یکی از افسران وابسته بـه حزب توده، دستگیر و زندانی شده بود] گفت: هر چه بخواهید، خودم به منظور جنابعالی فراهم مـیکنم، هر چند با وجود سابقهی قدیم، شما مـی خواستید مرا بکُشید!… .»
«باقر عاقلی»، درون ضمن رویدادهای ۲۹ مرداد ۳۲ درون اینباره نوشته است: «سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدق بـه باشگاه [افسران] از او استقبال بـه عمل آورد و مصدق هم بـه او تبریک گفت.»
«حسامالدین دولتآبادی» درون خاطراتش مـینویسد: «دکتر مصدق بـه سرلشکر زاهدی گفت: من اینجا اسیر هستم و شما امـیر. زاهدی جواب داد: شما اینجا مـیهمان هستید.»
دریغا کـه این ادب و احترامِ اولیـه نسبت بـه دکتر مصدق، بـه زودی در عصبیّتهای سیـاسیِ پیروزمندان، فراموش شد و محاکمـهی ناروا و شتابزدهی مصدق(آن هم درون یک دادگاه نظامـی) چنان تأثیری بر حافظهی سیـاسی جامعه باقی گذاشت کـه سرانجام، طبق پیشبینیِ شاه، از مصدق یک شـهید ساخته شد و سرچشمـهی دردسرهای جدی درون آینده شد.
مصدق کـه در مبارزه با استعمار انگلیس، «قهرمان ملل شرق» لقب یـافته بود، بیتردید مـیخواست که آبرومندانـه یـا مانند یکقهرمان، صحنـه را ترک کند، بنابراین، بعد از آن همـه مبارزات و سوداهای سیـاسی و حساسیت بـه «حفظ وجاهت ملی»اش، اگر مصدق درون دادگاه نظامـی(که از نظر او غیرمنتظره بود) علت انفعال و مقاومت ن و ناپایداریاش درون ۲۸ مرداد را فاش مـیکرد، طبیعی بود کـه نـه آبرومندانـه صحنـهی سیـاست را ترک مـیکرد و نـه اساساً قهرمان مـیشد. همانطور کـه گفتم: اینها مسائل انسانی، شخصیتی و روانشناختی هستند کـه با توجه بـه پیری، بیماری و تنـهایی دکتر مصدق درون آن لحظات حساس و سرنوشتساز، مـیتوانستند بر عزم و ارادهی وی تأثیری قاطع داشته باشند.
با توجه بـه قول عموم صاحبنظران، مبنی بر اینکه: هر پنج واحدِ ارتش – مستقر درون پادگانهای تهران – درون ۲۸ مرداد بـه دکتر مصدق وفادار بودند و «نیروهای هوادار کودتا، بـه طور حتم، حتی به منظور اجرای یک عملیـات محدود شـهری نیز نیروی لازم را نداشتند»، یک بار دیگر پازلی را کـه فرضیـهی کتاب بر آن استوار است، مرور مـیکنیم:
……… بیست هشت امرداد» : قیـام ؟ کودتا ؟ یـا»
۱- هفتهها پیش از ۲۵ مرداد، حزب توده درون یک کارزارِ گستردهی تبلیغاتی توسط روزنامـهها، نشریـات، سازمانها و سندیکاهای وابسته بـه خود، هشدار مـیداد کـه کودتایی درون حال وقوع هست و حتی اسامـی افسران کودتاگر، از جمله سرهنگ نصیری را اعلام کرده بود!
۲- با این حال، مصدق بـه دوستانش تأکید کرده بود: «تمام نیروهای نظامـی درون اختیـار ماست، هر کودتا کند با لگد او را بیرون مـیکنم.»
۳- درون شب ۲۵ مرداد، «یک افسر ناشناس»(سرهنگ مُبشّری، مسئول سازمان افسران حزب توده) تلفنی بـه دکتر مصدق اطلاع مـیدهد کـه سرهنگ نصیری، فرماندهی گارد شاهنشاهی به منظور کودتا عازمِ اقامتگاه نخستوزیری است!(در حالی کـه عزیمت سرهنگ نصیری، به منظور ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل دکتر مصدق بود)،
۴- درون آن هنگامـهی خستگی و عصبیّت و آشفتگی، تبلیغات گستردهی حزب توده و اقدامات خرابکارانـهی آن، بـه شکلدهیِ «توهم کودتا» کمک فراوان کرد. درون چنان شرایطی بود کـه دکتر مصدق، فرمان عزل خود را از نزدیکترین و مطمئنترین یـارانش مخفی کرد به طوری کـه وقتی دکتر صدیقی، وزیر کشورش، درون ۳۰/۵ بامدادِ ۲۵ مرداد از موضوع «فرمان عزل» یـا نامـهی شاه پرسید، مصدق درون حضور دکتر فاطمـی بـه صدیقی پاسخ داد: «چیزی نبود، کودتایی درون شُرف وقوع بود کـه از آن جلوگیری بـه عمل آمد!»،
۵- بعد از رویداد شب ۲۵ مرداد ۳۲، «گارد شاهنشاهی» با بیش از ۷۰۰ سرباز و افسر زُبده، بـه دستور دکتر مصدق و دکتر فاطمـی، کاملاً منحل یـا خلع سلاح شده و فرماندهی آن(سرهنگ نصیری) نیز درون زندان بود، بنابراین «ارتشیـان سلطنتطلب» درون تهران، نیرویی به منظور کودتا نداشتند.
۶- خروج شاه از ایران و حوادثی کـه از بامداد ۲۵ مرداد ضد شاه درون تهران روی داد، ضمن اینکه «حُسننیت مصدق نسبت بـه شاه و رژیم سلطنتی» را درون اذهان عمومـی خدشـهدار کرد، مردم را از حضور توانمند «تودهایهای هوادار شوروی» نگران و وحشتزده کرد، آنچنان کـه «مـهندس عزّتالله سحابی» تأکید مـیکند: «….ما بچههای انجمن [اسلامـی دانشجویـان] این نگرانی را داشتیم کـه تودهایها دارند مـیبرَند، یعنی کشور، کمونیستی مـیشود… ما نگران حاکمـیت کمونیستها بودیم… این نگرانی موجب شده بود کـه در آن ۴-۳ روز، بیطرف بودیم.»،
۷- درون شامگاه ۲۷ مرداد، هندرسون(سفیر امریکا) درون ملاقاتی با مصدق، ضمن ابراز نگرانی از نفوذ روزافزون حزب توده، بـه مصدق یـادآور شد: «دولت امریکا دیگر دولتِ وی را بـه رسمـیت نمـیشناسد، بلکه سرلشکر زاهدی را نخستوزیر قانونی ایران مـیداند.»
۸- مصدق با عصبانیت بـه هندرسون پاسخ داد کـه «تا آخرین لحظه، مقاومت خواهد کرد، حتی اگر تانکهای امریکایی و انگلیسی از روی جنازهاش رد شوند»… اما چند لحظه بعد، بـه دستور دکتر مصدق، خیـابانهای تهران از حضور تودهایها و تظاهرکنندگان ضدسلطنت، پاکسازی شد!
۹- بر این اساس، بـه روایت دکتر مصدق، «در عصر ۲۷ مرداد، دستورِ اکید دادم هر حرف از جمـهوری بزند او را تعقیب کنند ونظر این بود کـه از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی درخواست شود هرچه زودتر بـه ایران مراجعت فرمایند… چون کـه تغییر رژیم، موجب ترقی ملت نمـیشود… .»
۱۰- درون همـین روز(۲۷ مرداد) مصدق، نامـهی حمایتآمـیز آیتالله کاشانی بـه وی(برای مقابله با کودتا) را رد کرد و در پاسخی کوتاه و تکبرآمـیز، بـه آیتالله کاشانی نوشت: «مرقومـهی حضرت آقا توسط آقای حسن سالمـی زیـارت شد، اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت ایران هستم. والسلام… دکتر محمد مصدق».
۱۱- اما بـه نحو عجیب و سئوالانگیزی، درون روز ۲۸ مرداد، مصدق از «ملت» و هواداران خود خواست از تهران خارج شوند و یـا در خانـههاشان بمانند و از انجام هرگونـه تحرک و تظاهراتی خودداری کنند!
۱۲- با چنان تغییر سیـاستی، درون صبح ۲۸ مرداد، مصدق ضمن خالی مـیدان، با وجود مخالفتِ دکتر حسین فاطمـی، سرتیپ ریـاحی(رئیس ستاد ارتش مصدق) و دیگران و تأکید آنان بر وابستگی سرتیپ دفتری بـه کودتاگران، زادهی خود(سرتیپ محمد دفتری) را بـه سِمتِ رئیس شـهربانی کل کشور و نیز فرماندار نظامـی تهران منصوب کرد. سرتیپ ریـاحی این انتصاب را «دلیل اصلی سقوط مصدق» مـی داند.(نگاه کنید بـه نامـهی خصوصی سرتیپ ریـاحی، در: خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج ۱، ص ۲۹۲)،
۱۳- بـه قول عموم شاهدان و صاحبنظران در ۲۸ مرداد ۳۲، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر درون پادگانهای تهران، بـه دکتر مصدق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا، بـه طور حتم، حتی به منظور اجرای یک عملیـات محدود شـهری نیز نیروی لازم را نداشتند، آنچنانکه بـه قول سرهنگ غلامرضا نجاتی(هوادار پُرشور دکتر مصدق): «در نیروی هوایی، بیش از ۸۰ درون صد افسران وِ درجهداران از مصدق پشتیبانی مـید و افسران هوادارِ دربار با همـهی کوششی کـه در روزهای ۳۰ تیر ۱۳۳۱و ۲۸ مرداد ۳۲ کرده بودند، نتوانستند حتی یک نفر خلبان را به منظور پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند. درون مردادماه ۱۳۳۲ درون تهران، پنج تیپ رزمـی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار درون پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیـان با همـهی کوششی کـه به عمل آوردند، نتوانستند حتی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…»( ملی شدن صنعت نفت، چاپ هفتم، ص۳۸۶)،
۱۴- با وجود اصرار و پافشاری دکتر حسین فاطمـی و دیگران، مصدق درون صبح ۲۸ مرداد از درخواست کمکِ مردمـی بـه وسیله رادیو خودداری کرد،
۱۵- مصدق درون صبح ۲۸ مرداد، نـه تنـها از حزب توده درخواستِ کمک نکرد، بلکه از پذیرفتن پیشنـهاد دکتر حسین فاطمـی مبنی برتوزیع سلاح مـیان هواداران حزب توده به منظور سرکوب کودتاگران، خودداری کرد و ظاهراً، درون برابرِ رد این پیشنـهادهای بود کـه دکتر فاطمـی خطاب بـه مصدق فریـاد کشید: «این پیرمرد، آخر همـهی ما را بـه کشتن مـیدهد…»
۱۶- همچنین بسیـاری از عناصر اصلیِ بـه اصطلاح «کودتا»(مانند سرهنگ نصیری و سرلشکر باتمانقلیچ و…) که تا عصر ۲۸ مرداد، یـا درون زندان بودند، و یـا مانند سرلشکر زاهدی متواری و مخفی بودند. «دکتر سنجابی» تأکید مـیکند: «…تا بعد از ظهر ۲۸ مرداد، از سرلشکر زاهدی و همراهان او هیچگونـه خبری نبود»
۱۷- مـهندس زیرکزاده(یکی از نزدیکترین یـاران مصدق کـه در تمام لحظات ۲۸ مرداد درون کنار مصدق بود) ضمن اشاره به انفعال حیرتانگیز دکتر مصدق درون این روز، تأکید مـیکند: «مصدق، نقشـهی خود را داشت و حاضر نبود درون آن تغییری دهد… .»
بنابراین، خالی مـیدان و «نقش یـا نقشـهی دیگرِ مصدق درون روز ۲۸ مرداد»، بـه چه معنا مـیتوانست باشد؟ آیـا این امر، نشانـهی دوراندیشی مصدق به منظور جلوگیری از یک جنگ داخلی بود؟ با توجه بـه آنچه دربارهی توان حیرتانگیزِ سازمان افسران حزب توده گفتهایم، آیـا مصدق نگران بود کـه در یک جنگ یـا آشوب داخلی، ایران بـه چنگ حزب تودهی وابسته بـه شوروی بیفتد؟ همانطور کـه اشاره کردهام، اینها مسائل انسانی و روانشناختی هستند کـه با توجه بـه شرایط حساس آن روز، مـیتوانستند بر عزم و ارادهی دکتر مصدق تأثیری قاطع داشته باشند. امروزه با فرونشستن غبار کینـهها و کدورتها، مـیتوان بـه این پرسشها اندیشید و زوایـای تازهای از حوادث پُر رمز و رازِ این دوره را شناخت.
لقمان- نکتهای کـه دربارهی نامـهی آیتالله کاشانی وجود دارد، این هست که گفته مـیشود «این نامـه جعلی هست و درون نتیجه سندیتی ندارد»، شما خودتان درون اینباره چه فکر مـیکنید؟
مـیرفطروس- من فکر مـیکنم کـه این هم نمونـهای از فرافکنی ماست که تا بارِ شکستها و اشتباهاتمان را بردوش این و آن بیـاندازیم. همانطور کـه گفتید دربارهی این نامـه جنجالهای فراوانی شده است، ولی که تا آنجا کـه من دیدهام این نامـه دارای اصالت است، بـه ویژه کـه حامل یـا بَرَندهی این نامـه، «دکتر حسن سالمـی»، هنوز زنده است.
لقمان- یعنی شخصاً این نامـه را دیدهاید؟
مـیرفطروس- بله! من فتوکپی این نامـه را دیدهام و اصالت این نامـه را بـه خط آیتالله کاشانی تأیید مـیکنم. از این گذشته، محققان دیگر از جمله دکتر کاتوزیـان نیز اصالت این نامـه را تأیید کردهاند.
لقمان- از این نکته کـه بگذریم، باورِ رایج دربارهی ۲۸ امرداد، دو درکِ متفاوت و متضاد است؛ «قیـام ملی» و «کودتا».
مـیرفطروس- ببینید! بـه قول دکتر سنجابی(وزیر فرهنگ دکتر مصدق) پایگاه اجتماعی دکتر مصدق درون آستانـهی ۲۸ مرداد ۳۲ درون مقایسه با ۳۰ تیر ۳۱، بسیـار بسیـار ضعیف شده بود؛ زیرا، از یک سو جبههی ملی دیگر آن جبههی ملی یک سال پیش نبود و انشعابها و تفرقههای گسترده، باعث شده بود که تا اکثرِ یـاران برجستهی مصدق(مانند آیتالله کاشانی، حسین مکی، دکتر بقایی و…) بـه صفِ مخالفان وی بپیوندند. این شخصیتها، درون واقع، پایگاه ملی و مردمـی دکتر مصدق را «تضمـین» مـید و لذا با انشعاب یـا مخالفت آنان با سیـاستهای مصدق، خودبخود، جبههی دکتر مصدق، ضعیف و ضعیفتر شده بود و به قول خلیل ملکی: چیزی بـه نام «جبههی ملی»، دیگر وجود نداشت. مُنتها، مصدق بر اثر خانـهنشینی و رتق و فتق امور مملکتی از «بستر بیماری»، درک روشنی از فروپاشی نیروهایش نداشت، بـه همـین جهت درون پاسخی کوتاه(و حتی مغرورانـه) بـه آیتالله کاشانی، هنوز خیـال مـیکرد کـه «مستظهر بـه پشتیبانی ملت» است. درون این بیخبری، مصدق بـه جای م با افراد دلسوز و معتدلی مانند دکتر غلامحسین صدیقی(وزیر کشور)، بهانی مانند دکتر حسین فاطمـی دل بسته بود کـه سوداهای دیگری درون سر داشتند.
در رابطه با کارگران، کارمندان و به ویژه معلمان کـه در آن زمان قدرت بسیج و حرکتهای اعتراضی سازمان یـافتهای داشتند، کافی هست بدانیم کـه مدتی پیش از ۲۸ مرداد ۳۲، مصدق بـه هندرسون(سفیر امریکا درون ایران) گفته بود: «… فقر و آشوب درون سراسر کشور گسترده است. معلمـین مدارس، حقوق ماهیـانـهای بـه مبلغ یکصد تومان، معادل ۲۵ دلار، دریـافت مـیکنند، این مبلغ – بـه دشواری – هزینـهی پرداخت اجارهی یک اطاق را درون ماه کفایت مـیکند…» طبیعی بود که این کارگران، کارمندان و معلمان، بعد از ماهها سکوت و صبوری- با کِش یـافتن مذاکرات بیفرجام نفت و انشعابها و اختلافات موجود درون جبههی ملی – بـه تدریج دلسرد، ناامـید و بیتفاوت شوند و یـا بـه مخالفان خاموش مصدق تبدیل شوند… رویداد ۲۸ مرداد، دقیقاً درون چنین شرایطی بـه وجود آمد؛ رویداد غیرمنتظره و شگفتانگیزی کـه با توجه بـه انفعال حیرتانگیز دکتر مصدق و نقش و نقشـهی دیگرِ او درون روز ۲۸ مرداد، شاید به منظور مصدق نیز «خوشایند» بود که تا از مسألهی نفت و مشکلات عظیم اقتصادی-اجتماعیِ موجود، «آبرومندانـه» بـه دَر آید. درون اینباره کافی هست سخن مصدق را درون آخرین لحظات بـه یـاد آوریم؛ بـه روایت «احسان نراقی»: «دکتر صدیقی تعریف مـیکرد: وقتی خانـهی دکتر مصدق را غارت د، وی(دکتر صدیقی) بـه اتفاق دکتر مصدق و دکتر شایگان مـیروند از دیوار بالا، روی پُشت بام همسایـه درون گوشـهای مـینشینند. دکتر شایگان مـیگوید: «بد شد!»، مصدق یک مرتبه از جا مـیپرَد و مـیگوید: چی بد شد!؟ بایستیم این ارازل و اوباش ما را درون مجلس ساقط کنند؟ درون حالی که حالا دو ابَرقدرت ما را ساقط د، خیلی هم خوب شد! چیچی بد شد؟!»
اگر بپذیریم کـه «حقیقت، آن هست که دشمن نیز بر آن گواهی دهد»، گزارش «بابک امـیرخسروی» – بـه عنوان عضو کمـیتهی حزب توده و از دشمنان سرسخت محمدرضا شاه- دارای ارزش و اهمـیت فراوان خواهد بود. امـیرخسروی درون گزارش دقیق و مفصل خود، یـادآور مـیشود:
-«برای روز ۲۸ مرداد، نـه کودتایی برنامـهریزی شده بود، و نـه اساساً دشمنان نـهضت ملی بعد از شکست کودتای۲۵ مرداد قادر بـه اجرای برنامـهای بودند که بتوانند حکومت ملی مصدق را درون چنین فاصلهی زمانی کوتاهی براندازند…پژوهشگرانی که [کودتای] ۲۸ مرداد را سلسلهی عملیـات برنامـهریزی شدهای مـیدانند کـه گویـا «مستر روزولت» بعد از شکست کودتای ۲۵ مرداد طراحی نموده بود، رویدادهای مختلف روز ۲۸ مرداد را اقداماتی بههمپیوسته و طبق نقشـه قبلی تلقی مـیکنند. عمق فاجعه درون این هست که واقعیت غیر از این بود.
پافشاری من بر این نکته که [کودتای] ۲۸ مرداد، اقدامـی از پیش برنامـهریزی شده نبود، چالش صرف روشنفکری نیست. بلکه تلاش به منظور ارائهی تصویری از واقعیت هست که بـه گمان من، بیشتر بـه حقیقت نزدیک است.»(نگاه کنید به: آسیبشناسی یک شکست، چاپ دوم، صص ۳۲۲-۳۴۲).
یـادآوری مـیکنم کـه پس از انتشار کتاب «آسیبشناسی…»، آقای بابک امـیرخسروی درون تماس تلفنی با نگارنده، ضمن تأیید مجدّدِ روایت بالا دربارهی ۲۸ مرداد، از اینکه بـه خاطر «محدودیتهای سیـاسی-سازمانی» درون برخی موارد از واژهی «کودتا» استفاده کرده بودند، اظهار تأسف د.
بنابراین، با توجه بـه روایتهای شاهدان عینی و گزارشهای مستندِ مندرج درون کتابِ «آسیبشناسی …»، من رویداد ۲۸ مرداد را نـه «قیـام ملی» و نـه «کودتا»، بلکه تظاهراتی خودجوش مـیدانم کـه به زودی و به طور شگفتانگیزی بـه «آتشی خرمنسوز» بدَل شد. بـه گزارش سفارت امریکا درون تهران(که با گزارش «ویلبر» مأمور سازمان «سیـا» درون تهران و با روایت دقیق بابک امـیرخسروی، عضو کمـیتهی مرکزی حزب توده، و دیگرِ روایـات شاهدان عینی درون صحنـهی ۲۸ مرداد، همخوانی دارد) درون روز ۲۸ مرداد: « تظاهرکنندگان درون مقیـاس کوچکی از بازار بـه راه مـیافتند، ولی این شعلهی اولیـه، به طور شگفتانگیزی گُسترش یـافت و به زودی بـه آتشِ خرمنسوزِ عظیمـی تبدیل مـیشود کـه در طول روز، تمام تهران را فرا مـیگیرد. نیروهای انتظامـی کـه برای پراکندن مردم فرستاده مـیشوند، از فرمان حمله بـه جمعیت ،سر باز مـیزنند و حتی بعضی از آنها بـه تظاهرکنندگان مـیپیوندند… از مرکز شـهر، انبوه جمعیتِ هیجانزده، هر چه ماشین و کامـیون بود درون اختیـار مـیگیرند و به شمال شـهر مـیشتابند و رادیو تهران را محاصره مـیکنند. کارکنان سفارتخانـه(امریکا) درون طی این جریـان فرصت خوبی داشتند کـه از نزدیک نوع تظاهرکنندگان را بسنجند. اینها بیشتر غیرنظامـی بودند که درون مـیانشان تعدادی از نیروهای انتظامـیِ مسلح نیز مشاهده مـیشدند. ولی بـه هر حال بـه نظر مـیرسید که رهبری جمعیت، دستِ شخصیها هست نـه نیروهای نظامـی. درون ضمن، شرکتکنندگان هم از نوع معمول چاقوکش و عربدهجو – کـه معمولاً درون تظاهرات اخیر مشاهده مـیشد- نبودند. بـه نظر مـیرسید کـه اینها از اقشار و طبقات مختلف و مرکب از کارگر، کارمند، دکاندار، کاسب و دانشجو باشند … نـه تنـها اعضاء دولت مصدق، بلکه شاهیها هم از این موفقیتِ آسان و سریع – کـه تا حدود زیـادی خودجوش صورت گرفته – درون شگفت هستند… .»
مسألهی مـهمـی کـه من درون این اواخر شنیدهام و در شناخت ماهیت رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ اهمـیت دارد، این هست که بـه روایت «آقای عبدالرضا انصاری»(دولتمرد رژیم پیشین و معاون «ادارهی اصل چهار» درون زمان مصدق): «در روز ۲۸ مرداد گروهی از زنانِ کارمندان بلندپایـهی سفارت امریکا، ازجمله خانم ویلیـام وارن(William Warne)، رئیس ادارهی «اصل چهار»، همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی، مانند خانم عزت سودآور، خانم ناصر(رئیس وقت بانک ملی)، خانم مبصّر(شـهردار تهران) و… کـه در یک انجمن خیریـه فعالیت مـید، طبق معمول، درون سالن بانک ملی جلسه داشتند»… این امر، نشان مـیدهد کـه هیچیک از کارمندان بلند پایـهی سفارت امریکا، حتی تصوری از وقوع «کودتا» نداشتند، چه، درون غیر این صورت، مسئولان سفارت امریکا، با توجه بـه حساس بودن اوضاع و احتمال وقوع حوادث ناگوار درون روز ۲۸ مرداد، از رفتن این زنان امریکایی بـه این جلسه ممانعت مـید و… .
بنابراین، جدا از نامگذاریهای رایج سیـاسی، درون واقع، به منظور درک ۲۸ مرداد، ابتدا به روانشناسی مردم عادیِ تهران و سپس، به انفعال عجیب و پرسشبرانگیز و یـا «نقش و نقشـهی دیگرِ دکتر مصدق درون روز ۲۸ مرداد»، حتما توجه کرد.
لقمان- با این همـه، شما عذرخواهی خانم «مادلین آلبرایت»(وزیر امورخارجهی سابق امریکا) دربارهی ۲۸ امرداد ۳۲ را چگونـه توضیح مـیدهید؟
مـیرفطروس- خیلی عجیب هست که دوستان ما «اسناد و گزارشهای دست اول» از قهرمانان اصلی در صحنـهی ۲۸ مرداد را کنار مـیگذارند و به این سخنان مصحلتآمـیز و دیپلماتیک، ارزشِ «سند بسیـار مـهم تاریخی»!! مـیدهند… دربارهی این سخنان نخست آنکه حتما بدانیم کـه در تاریخ دیپلماسی امریکا، ما از این «تعارفات» یـا «مصلحتها و مصالحهها»، فراوان دیدهایم. دوم اینکه آن سخن درون جلسهای بـه همت «دکتر هوشنگ امـیراحمدی»(معمارِ خستگیناپذیر بهبود روابط جمـهوری اسلامـی و امریکا) صورت گرفته بود و موضع رسمـی دولت امریکا نبود. سوم و مـهمتر از همـه اینکه درون این جلسه، خانم آلبرایت، اساساً، هیچ گونـه «عذرخواهی» “apologize” دربارهی ۲۸ مرداد ابراز نکرده است. (برای آگاهی از متن سخنرانی خانم آلبرایت به اینجا [1] و اینجا [2] بنگرید.) بنابراین، مسألهی «عذرخواهی خانم آلبرایت»، بیشتر تعبیر یـا تبلیغ شخصیِ فرد یـا افرادی بوده که تا در نزد مراکز قدرت درون ایران، چنین وانمود کنند که: «در سال ۲۰۰۰ خانم آلبرایت را آوردم تا از ملت ایران بـه خاطر کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ عذرخواهی کند»!!(گفتوگو هوشنگ امـیراحمدی با هفتهنامـه «شـهروند امروز»، شماره ۴۱. به اینجا [3] نگاه کنید.)
لقمان- به نظر دکتر آبراهامـیان «عبور یک شتر از سوزن، آسانتر از دسترسی یک تاریخنگار بـه آرشیو سازمان سیـا دربارهی رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ است.» مـیخواهم بدانم با توجه بـه اینکه درون سالهای اخیر، اسناد بسیـاری از کودتاهای معروف، منتشر شده است، بـه نظر شما چرا سازمان «سیـا» تمام پروندههای مربوط بـه سرنگونی دولت دکتر مصدق و رویدادهای منتهی بـه ۲۸ مرداد را نابود ساخته است؟
مـیرفطروس- سئوال بسیـار مـهمـی است؛ شما مـیدانید کـه در اواخر دههی ۱۹۸۰ «جیمز وولسی» -رئیس وقتِ «سازمان سیـا»- خبر داده بود کـه سیـا، اسناد مربوط بـه کودتا درون گوآتمالا و کوبا و نیز اسناد مربوط بـه رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ را منتشر مـیکند و… سپس، «جان دویچ» -رئیس جدید «سازمان سیـا»- به منظور انتشار هرچه سریعتر این اسناد، بودجهی بررسی، تنظیم، طبقهبندی و انتشار این اسناد را از یک مـیلیـارد دلار بـه دو مـیلیـارد دلار افزایش داد و برای بررسی و تنظیم و طبقهبندی این اسناد، بسیـاری از استادان و کارشناسان تاریخ را نیز بـه کمک طلبید، اما بعد از گذشت سه سال، درون سال ۱۹۹۲ روزنامـهی «هرالد تریبیون» از قول «رابرت گیتس» -رئیس جدید سازمان سیـا- گزارش داد کـه «تمام اسناد مربوط بـه رویداد ۲۸ مرداد ۳۲، درون اوایل دههی ۱۹۶۰ از بین رفتهاند و تقریباً سندی به منظور انتشار وجود ندارد و…»!
با این مقدمـه، من هم مانند برخی دیگر از پژوهشگران، معتقدم که شکست سازمان «سیـا» درون خلیج خوکها به منظور سرنگون حکومت فیدل کاسترو(در آوریل ۱۹۶۱) و خطرِ حذف بودجهی لازمِ سازمان «سیـا»، باعث جعل یک پیروزی خیـالی از طرف مسئولان سازمان «سیـا» شد. از طرف دیگر، جعل این پیروزی خیـالی، دستِ سازمان «سیـا» را درون برابر رقیب خود(سازمان اطلاعات انگلیس) باز مـیگذاشت و دولت امریکا را قهرمان یـا برندهی اصلی این ماجرا قلمداد مـیکرد. بنابراین من فکر مـیکنم کـه در بایگانی سازمان «سیـا»، اصلاً چیزی موجود نبوده هست و نیست که تا بخواهند آن را «فاش» کنند، وگرنـه بعد از گذشت ۵۰ سال، ادعای «نابود شدن اسناد سازمان سیـا» مـیتواند فقط یـادآورِ قصهی «کوهی کـه موش زایید»، باشد! ناگفته نماند کتاب «ضد کودتا» نوشتهی «کرمـیت روزولت» ۲۴ سال بعد از رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ نوشته شده و سرشار از خیـالبافی و لاف و گزافهایی هست که حتی مورد قبول دوستداران دکتر مصدق(مانند سرهنگ غلامرضا نجاتی) هم نیست!
لقمان- درون بررسی اسناد دوران حکومت دکتر مصدق، چرا شما بـه اسناد مـهم وزارت امورخارجه انگلیس، عنایتی نداشتهاید؟
مـیرفطروس- ماهیت اسناد وزارت امور خارجه انگلیس، بسیـار شناختهتر از آن هست که بتوانند پایـه یـا مایـهی شناخت دکتر مصدق شوند؛ چرا کـه این اسناد، سرشار از کینـه و نفرت بـه مصدق، و همراه با نوعی وارونـهنمایی از حقایقاند و به قول سعدی:
تو ای نیک بخت! این نـه شکل من است
ولیکن قلم درون کفِ دشمن است
برای نمونـه کافی هست اشاره کنم کـه در همـین گزارشها از جمله آمده هست که مصدق درون دیدار با مقامات انگلیسی از آنان پرسیده بود که: «آیـا نمـیتوان از لولههای نفتی، بـه جای نفت، آب آشامـیدنیِ مردم شـهر را عبور داد؟»… خُب! هدف این گزارش، روشن هست و مـیخواهد بگوید کـه مصدق آنقدر ناآگاه بود کـه فرق لولهی نفت و لولهی آب آشامـیدنی را نمـیدانسته است! از این دیدگاه، من کوشش کردهام کـه اساساً بـه اسناد وزارت خارجهی امریکا و به ویژه بـه گزارشهای هندرسون(سفیر امریکا درون ایران) استناد کنم کـه در آغاز، نوعی همدلی با ضد استعماری مردم ایران علیـه انگلیس داشتند، آنچنان که دکتر فاطمـی درون سرمقالهی روزنامـهی «باختر»(۱۰ مردادِ ۱۳۲۸) با تیترِ درشت تأکید کرده بود: «امریکا حتما ایران را از این مرگ و فنا نجات دهد»، از این گذشته، هندرسون روابط بسیـار دوستانـه و حتی محرمانـهای با مصدق داشت، آنچنان کـه برخی اسناد مـهم و محرمانـهی دولتی ایران توسط هندرسون ترجمـه شده بود. هندرسون – بعدها- با سرسختیِ دکتر مصدق درون رابطه با حل مسألهی نفت، از مصدق فاصله گرفت و در گزارشی بـه وزارت امورخارجهی امریکا، تأکید کرد: «تا وقتی مصدق بر سرِ کار است، هیچ امـیدی به منظور حل مسألهی نفت وجود ندارد.»
لقمان- بر اساس اسناد وزارت امورخارجهی امریکا کـه شما بـه تفصیل درون کتاب خودتان آوردهاید، چرا شاه با کودتا علیـه مصدق مخالف بود؟
مـیرفطروس- اجازه بدهید پاسخِ این پرسش را با استناد بـه سخن یکی از دوستداران صدیق و مُنصف دکتر مصدق بدهم. دکتر محمدعلی موحد – بـه درستی- مـینویسد: «شاه، حتی درون آن ایـام کـه تیرگیِ روابط او و مصدق بـه بالاترین درجه رسیده بود، با روی کار آوردن زاهدی از راه کودتای نظامـی مخالفت مـیکرد و حل مسألهی نفت را بـه دستِ مصدق، ترجیح مـیداد. شاه بـه هیچ وجه دلِ خوشی از دکتر مصدق نداشت و برای برکناری او دقیقهشماری مـیکرد، اما چنین مـیاندیشید کـه با اقدام بـه کودتا، یک بار کـه رسم شد، تاج و تخت او همواره درون معرض تهدید قرار خواهد گرفت.»
لقمان- طرح عملیـات «آژاکس» یـا درستتر بگویم «ت.پ.آژاکس» ناظر بر چه فعالیتی بود؟
مـیرفطروس- خیلی خوشحالم کـه شما بـه نام کامل این طرح اشاره کردهاید، به منظور اینکه متأسفانـه درون ادبیـات سازمانهای چپ و حتی جبههی ملی، این کلمـه، عموماً بـه طور ناقص(آژاکس) بـه کار مـیرود و به همـین جهت، هدف اصلی این طرح یـا عملیـات مورد غفلت قرار گرفته، درون حالی کـه این طرح، همان طور کـه در اسناد« سازمان سیـا» آمده، «T.P.AJAX» نام داشته است. هدف کلی این طرح، سرنگونی دولت مصدق و هدف اصلیِ آن، درهم شکستن نیروهای «T.P)«Tudeh Party) بود؛ نیروهایی کـه بابک امـیرخسروی(عضو کمـیته مرکزی حزب توده) از آن بـه عنوان «سپاه عظیم و رزمدیدهی تودهایها» یـاد کرده است. طرح «ت.پ.آژاکس» -اساساً- یک طرح کودکانـه بود که تا یک طرح کودتا؛ چراکه از نظر سازمانی و تدارکاتی، هیچیک از عناصر اجزاییِ آن، دقیق و درست تنظیم نشده بود. از این گذشته، شاه با این طرح، مخالف بود؛ چراکه – طبق اسناد موجود- شاه معتقد بود کـه «مصدق حتما از طریق قانونی برکنار شود، نـه توسط یک کودتا.»
بنابراین، درون اینجا حتما دو مسأله را از یکدیگر تفکیک کرد؛ یکی طرح امریکایی-انگلیسی به منظور سرکوب حزب توده و سرنگون دولت مصدق و دیگری مخالفت شاه با کودتا و تمایل او به منظور برکناری مصدق از طریق قانونی. با توجه بـه مخالفتهای پایدار شاه با کودتا، انحلال غیرقانونی مجلس توسط مصدق، عاملی بود کـه طرح عملیـات «ت.پ.آژاکس» را عملاً مُنتفی ساخت و باعث صدور فرمانِ عزل مصدق توسط شاه شد.
لقمان- شما مـهمترین عللِ ناکامـی یـا شکستِ مصدق را درون چه مـیدانید؟
مـیرفطروس- به طوری که درون کتاب هم گفتهام، رویدادهای منجر بـه ۲۸ مرداد ۳۲، مجموعهی وقایع کوچک و بزرگی بودند کـه در مدت دو سال، بسان جویبارهایی بـه هم پیوستند و سپس، چونان سیلابی خروشان، دولت مصدق را فرو بردند. بنابراین بـه نظر من، عامل «تک علتی»(دست خارجی) درون آسیبشناسی شکست دکتر مصدق، بسیـار گمراهکننده است، بلکه درون اینباره، ضمن توجه بـه ضعفها و اشتباهات دکتر مصدق، بـه ساختار اجتماعی و توسعهنیـافتگی سیـاسی جامعه و نیز بـه ماهیت متناقض، متنافر و شکنندهی بنیـانگذاران جبهه ملی حتما توجه داشت. بـه قول زندهیـاد خلیل ملکی: «اگر ما بعد از پیروزی [در ملی صنعت نفت] شکست خوردیم، تقصیر از خودِ ما بود … .»
لقمان- در این مـیان، سیـاسی ِ مسألهی نفت از سوی مصدق چه پیـامدهایی بـه دنبال داشته است؟
مـیرفطروس- استفاده از نفت، بـه عنوان یک سلاح سیـاسی، عواقب بسیـار ناگواری بـه دنبال داشته است، از جمله اینکه هشت ماه بعد از تهدید بـه قتل رزمآرا از سوی دکتر مصدق، او توسط فداییـان اسلام بـه قتل رسید. دکتر مصدق و مشاوران نزدیکش، فاقد آگاهی و اطلاع از بازارهای نفت و مناسبات بینالمللی بودند و چنین وانمود مـید کـه «اروپاییها به منظور خرید نفت ایران، مانند دکان نانوایی، صف کشیدهاند و منتظر خرید نفت ایران هستند!»… این سیـاست نادرست و بیاطلاعی، با توجه بـه اقتصاد ورشکستهی ایران و تکیـهی دکتر مصدق بـه وامها و کمکهای مالی امریکا، درون درازمدت مـیتوانست دولت مصدق را با چالشهای اقتصادی و بحرانهای سیـاسی- اجتماعی فراوانی روبرو کند. از این گذشته، استقلالخواهیِ مصدق، آزادیخواهیِ وی را تحت شعاع قرار داده بود و لذا تحقیر مجلس و تهدید مجلسیـان، ارائهی لوایح مسألهساز،ب اختیـارات غیرقانونی و فوقالعادهی ششماهه و سپس یکساله، استقرار حکومت نظامـی، و سرانجام همـهپرسی به منظور انحلال مجلس هفدهم و… همـه و همـه، درون سایـهی این «استقلالخواهی» انجام شده بود؛ بـه طوری کـه مصدق معتقد بود: «هر مخالف دولتِ او باشد، مخالف ملی نفت است»… پیگیری آزادیخواهی از دوران مصدق که تا انقلاب ۵۷، نشان مـیدهد کـه اصولاً، مسألهی آزادی در دستگاه مفهومـی و فلسفهی سیـاسی روشنفکران و رهبران سیـاسی ایران، جایی نداشته است. بـه عبارت دیگر: در سراسر این دوران، مخالفان نیز درون نفی آزادی، دمکراسی و پایمال حقوق دگراندیشان، دست کمـی از دولتهای حاکم نداشتهاند.
لقمان- یعنی شما معتقدید اگر رویداد ۲۸ امرداد نبود، حتی مصدق هم نمـیتوانست آزادی، دمکراسی و جامعهی مدنی را در ایران برقرار کند؟
مـیرفطروس- کاملاً! نـه تنـها مصدق، بلکه فکر مـیکنم حتی «منتسکیو» با «روح القونین»اش هم اگر درون ایران حکومت مـیکرد، نمـیتوانست آزادی، دمکراسی و جامعهی مدنی را درون ایران برقرار کند! چرا؟ به منظور اینکه اینها، پدیدههای تاریخی هستند و محصول دورهای مشخص از تاریخ اندیشـهی انسانیاند. درون اروپا پیدایش آزادی، دمکراسی و جامعهی مدنی با انقلاب صنعتی انگلستان و رشد و رونق علم، فلسفه، اقتصاد و اندیشـه همراه بود. آیـا ما، درون دوران مصدق، چنین تحولاتی را داشتهایم؟!
لقمان- این مسألهی «قربانی آزادی درون پای درخت استقلال»، موردِ اشارهی برخی از پژوهشگران، از جمله دکتر ماشاالله آجودانی درون کتاب «مشروطه ایرانی» است. شما این مسأله را چگونـه مـیبینید؟
مـیرفطروس- برخلاف نظر این دوستان، آنچه ما درون دوران مشروطیت مـیبینیم، عموماً، «حُریّت» درون مفهوم اسلامـی بود نـه آزادیو دمکراسی بـه مفهوم امروزی یـا اروپایی آن؛ زیرا با آن مناسبات ایلی-قبیلهای، اساساً، اندیشیدن بـه آزادی یـا استقرار دمکراسی بـه معنای امروزی، محال و غیرممکن بود. تقلیل مفاهیم و تنزل آن بـه مفاهیم اسلامـی هم بیشتر، نـه «از سرِ تقلب و تزویر»، بلکه اساساً، ناشی از التقاط فکری و سطح نازلِ فرهنگ و فلسفهی سیـاسی درون آن زمان بود، بـه قول معروف: «از کوزه برون همان تراود کـه در اوست.» از این گذشته، با توجه بـه سلطهی دو غولِ استبدادِ سیـاسی و مذهبی، ی کـه مـیخواست بـه یک تودهای تبدیل شود و از حمایت بازاریـان و روحانیون «منورالفکر» نیز برخوردار شود، مجبور بود شعارهای خویش را «برای پسندِ عامـهی مردم»، تقلیل دهد که تا آن خواستها و شعارها، مباینتی با روح اسلام نداشته باشد.
لقمان- اما نگاهی بـه اسناد انقلاب مشروطیت، مثلاً درون آثار دکتر فریدون آدمـیت، نشان مـیدهد کـه مفاهیمـی مانند آزادی و دمکراسی(به معنای مدرن و اروپایی) درون مشروطیت وجود داشته است.
مـیرفطروس- فکر نمـیکنم! خودِ آثار زندهیـاد فریدون آدمـیت مثلاً کتاب «فکر دمکراسی اجتماعی درون نـهضت مشروطیت ایران» بـه روشنی نشان مـیدهند کـه این مفاهیم، بیشتر «عاریتی» یـا «وارداتی» بوده و عموماً از سوی روشنفکران روسی، ارمنی و آذریِ مقیم قفقاز، وارد ایران شده بودند و جدا از چند محفل روشنفکریِ رادیکال و لائیک، اساساً پایـه و پایگاهی درون مـیان تودههای مردم نداشتند. اصلاً درون جامعهای کـه فاقد ساختارِ مدرن اجتماعی و مناسبات نوین شـهری بود و ۹۵ درصد مردم آن بیسواد بودند، این مفاهیم اروپایی، چگونـه مـیتوانست درون جامعه نفوذ کند یـا پایگاه اجتماعی داشته باشد؟
لقمان- این مفاهیم آزادی و استقلال نزدِ سیـاستمداران بعدی، مثلاً «محمدعلی فروغی» چگونـه بود؟
مـیرفطروس- من فکر مـیکنم کـه هر نسل یـا دورهای با فرزانگان و فرهیختگانش اعتبار مـییـابد. از این دیدگاه، بـه جرأت مـیتوان گفت کـه دورهی رضاشاهی با حضور شخصیت فرهیختهای مانند محمدعلی فروغی، جلوه و جلال مـییـابد. بـه نظر من، هم از نظر فلسفهی سیـاسی و هم از نظر بینش تاریخی، شخصیتی مانند محمدعلی فروغی قابل مقایسه با هیچیک از سیـاستمداران برجستهی این دوران نیست؛ چرا کـه فروغی، اساساً حل مشکلات جامعهی ایران را بـه طور تاریخی مـیدید، همان شیوهای کـه پوپر آن را «مـهندسی تدریجی اجتماعی» مـینامد، بـه همـین جهت، درون نظر فروغی، ترقی، تجدد و توسعهی ملی اهمـیت درجهی اول داشت. درون نظر او باسواد افراد جامعه، گسترش مدارسِ غیردینی، جدایی دین از دولت و تأسیس نـهادهای مدرنِ مدنی مانند دادگستری، دانشگاه و حضور زنان درون عرصههای اجتماعی و…، زمـینـهسازِ آگاهی و استقرار آزادیهای سیـاسی بـه شمار مـیرفت. کافی هست که جامعهی کنونی پاکستان یـا افغانستان و درگیریها و کشمکشهای روزمرهی قبایل و «جنگسالاران» درون این دو کشور را با جامعهی ایلی-قبیلهای اوایل ظهور رضاشاه بـه یـاد بیـاوریم که تا ببینیم کـه دولتمردان و روشنفکران برجستهای مانند محمدعلی فروغی چرا و چگونـه با اصلاحات اجتماعی رضاشاه همدل و همراه شدند و با «سنگ روی سنگ گذاشتن»، گام بـه گام، بـه دنبال ساختن ایرانی مدرن و آزاد از تعلقات قرون وسطایی بودند. بـه کلامـی دیگر، محمدعلی فروغی و دیگران درون پیِ «ملتسازی» و «فرهنگسازی» بودند نـه درگیرِ «سیـاستبازی». درون اینباره، کافی هست به نامـهی فروغی از کنفرانس پاریس(۱۹۲۰) اشاره کنیم؛ این کنفرانس، علیـه قرارداد ۱۹۱۹ وثوقالدوله و برای استیفای حقوق ایران از دولت انگلیس و خاتمـه بـه استیلای این کشور بر ایران تشکیل شده بود و فروغی(به همراه هیأتی از دولت ایران) روانـهی این کنفرانس شده بود، اما بر اثر بیلیـاقتی و زدو بندهای رجال سیـاسی ایران، از حضور فروغی و هیأت همراهِ وی درون این کنفرانس جلوگیری د! نامـهی محمدعلی فروغی نـه تنـها «رنجنامـه»ای علیـه بیلیـاقتیِ دولتمردان ایران است، بلکه ادعانامـهای هست علیـه اجحافات دولت انگلیس. درون این نامـه، شیوهی فروغی درون مقابله با دولت انگلیس(برخلاف شیوهی دکتر مصدق) شیوهی یک سیـاستمدار دوراندیش، واقعگرا، بدور از عصَبّیت و احساسات است:
«… ایران نـه دولت دارد و نـه ملت. جماعتی کـه قدرت دارند و کاری از دستشان ساخته است، مصلحت خودشان را درون این ترتیبِ حالیـه مـیپندارند، باقی هم کـه خوابند… اگر ایران ملتی داشت و افکاری بود، اوضاع خارجی از امروز بهتر، متصور نمـیشد. با همـهی قدرتی کـه انگلیس دارد و امروز یکهمردِ مـیدان سیـاست است، با ایران هیچ کار نمـیتواند د… فقط کاری کـه انگلیس مـیتواند د همـین هست که خودِ ما ایرانیها را بـه جان هم انداخته، پوست یکدیگر را بکَنیم … البته من مـیگویم با انگلیس نباید عداوت بورزند، برعکس، عقیدهی من این هست که نـهایت جد را حتما داشته باشیم با انگلیس دوست باشیم… اما این مستلزم آن نیست کـه ایران درون مقابل انگلیس «کالمـیّت بین یدی الغَسّال» [مانند جنازهای درون دست غسّال] باشد. من این فقره را کتباً و شفاهاً بـه انگلیسیها گفتهام و مـیگویم… اما چه فایده؟!، یک دست بیصداست. ملت ایران حتما صدا داشته باشد. ایران حتما ملت داشته باشد… مـیگویند اگر خلافِ مـیل انگلیس رفتار کنیم فرضاً اِعمال قوهی قهریـه نکند، اِعمال نفوذ و دسیسه مـیکند. ملت را منقلب ساخته، اسباب تجزیـهی آن را فراهم مـیکند…ی نمـیگوید خلاف مـیل انگلیس رفتار ید، فقط مطلب درون حد تسلیم نسبت بـه انگلیس، کـه لازم نیست ما خودمان برویم بـه او التماس یم کـه بیـا قلاده بـه گردنِ ما بگذار… اگر با انگلیس مساعدت کنیم، با ما مساعدت مـیکند. خیلی خوب هم مساعدت مـیکند. مقصود از مساعدتِ ما با او چیست؟ آیـا تسلیم محض است. والله خودِ انگلیس هم بـه این اندازه کـه حالا [بر اثر بیلیـاقتی دولتمردان ایران] پیشرفت دارد، امـیدوار و مترتّب نبود… ایران حتما وجود داشته باشد تا بر وجودش اثر مترتّب شود. وجود داشتن، افکار عامـه است. وجودِ افکار عامـه، بسته بـه این هست که جماعتی ولو قلیل باشند، از روی بیغرضی درون خیرِ مملکت کار ند و متّفق باشند، اما افسوس… .»
دربارهی فضل محمدعلی فروغی، همـین بس کـه بدانیم او استاد مُسلم زبان و ادب پارسی بود و مؤلف یـا مصحح آثاری مانند آیین سخنوری، گلستان و بوستان سعدی، غزلیـات سعدی، رباعیـات خیـام، گزیده شاهنامـه فردوسی و نویسندهی صدها مقالهی ادبی و فرهنگی بود. فروغی بـه حقوق و فلسفهی غرب نیز آشنایی عمـیق داشت به طوری که «رسالهی حقوق اساسی» و «سیرِ حکمت درون اروپا»یِ او بعد از گذشت حدود ۸۰ سال اینک جزو کلاسیکهای حقوق و فلسفه درون ایران بـه شمار مـیروند. او حتی درون علم هیأت(نجوم)، فیزیک و شیمـی نیز دست داشت و حدود ۱۰۰ سال پیش نخستین کتاب درون علم اقتصاد، بـه نام «اصول علم ثروت ملل» را تألیف کرد کـه هنوز از اعتبار علمـی برخوردار است… این از فضل محمدعلی فروغی.
از نظر فضیلت هم حتما گفت فروغی نمونـهی درخشانی از نجابت، اخلاق و مـیهندوستی یک روشنفکر سیـاستمدار بود. یک نمونـه از فضیلت استثنایی فروغی این بود کـه پس از «غائلهی بهلول» درون اعتراض بـه کشف حجاب و جریـان مسجد گوهرشاد درون مشـهد(به سال ۱۳۱۴خورشیدی)، محمدولیخان اسدی(استاندار و نایبالتولیـه آستان قدس رضوی) بـه اتهام «کوتاهی و قصور درون خدمت» بـه دستور رضاشاه، دستگیر و فوراً اعدام شد. پسر محمدولیخان اسدی(علیاکبر اسدی) داماد محمدعلی فروغی(نخستوزیر وقت) هم دستگیر و زندانی شد. درون چنین شرایط و احوال پریشانی، با اصرار و تظلمخواهیِ ش، فروغی کوشید که تا نزدِ رضاشاه به منظور آزادی دامادِ بیگناهش، «شفاعت» کند، اما رضاشاه، درون یک عصبیـّتِ ناروا، فروغی را نیز مورد توهین، توبیخ و تهدید قرار داد و با گفتنِ «زنِ ریشدار! برو گم شو!»، باعث عزل و انزوای سیـاسی فروغی شد. مطالعهی دوران عزلت، عُسرت و پریشانی فروغی، واقعاً هر انسان آزادهای را متأثر و منقلب مـیسازد، با این حال، درون «روز واقعه»(یعنی بعد از حملهی ارتشهای متفقین بـه ایران و اخراج و تبعید رضاشاه)، فروغی با نجابت و فضیلتی استثنایی و با همـهی کدورتهایش، تقاضای رضاشاه را به منظور نخستوزیری و سرپرستی امور آشفتهی ایران پذیرفت و با وجود نقشـهی انگلیسیها به منظور الغای پادشاهی پهلوی و استقرار جمـهوری و حتی بـه رغم پیشنـهاد پُست ریـاستجمـهوری بـه فروغی، وی استقلال و حفظ تمامـیت ارضی ایران و در یک کلام منافع ملی ایران را بر منافع فردی خویش ترجیح داد و با درایت و دوراندیشیِ استثنایی، توانست کشتیِ طوفانزدهی ایران را بـه ساحل نجات و عافیت برساند.
نگاهِ مادرانـه بـه تاریخ
لقمان- شما درون کتابتان، خلیل ملکی را نیز سیـاستمداری صاحبفضل و فضلیت و «اندیشـهمندی تنـها» معرفی کردهاید، شما درون ملکی چه فضیلتی دیدید کـه اینهمـه بـه او بها دادهاید؟
مـیرفطروس- چنانکه دربارهی محمدعلی فروغی گفتهام، این مسألهی «فضل» و «فضیلت» یکی از دغدغههای فکری من درون بررسی شخصیتهای این دوران بود. شاید بـه این جهت کـه من اساساً نگاه «اخلاقی» بـه سیـاست دارم و معتقدم آنجا کـه اخلاق نباشد، سیـاست بـه جهنمـی بیبازگشت ختم مـیشود. شاید یکی از علل شکست دکتر مصدق و یـا بـه ویژه یکی از علل انقلاب ۵۷، فقدان اخلاق و آیندهنگری درون مـیان رهبران سیـاسی و روشنفکران ما بود.
متأسفانـه نزد عموم رهبران سیـاسی این دوران، سیـاست با «سیّاسی»(حیله و نیرنگ) همراه بود و این امرِ ناهنجار، آنچنان گسترده بود کـه بررسی زندگی بسیـاری از رجال سیـاسیِ معروف، هر پژوهشگر مُنصفی را «شرمنده» مـیکند. درون واقع هرقدر از دوره مشروطیت بـه این سو مـیآییم، وجود این«فضل» و «فضیلت» را نزدِ رجال سیـاسیِ ما، کمرنگ و کمرنگتر مـیبینیم و چنانکه گفتهام درون دوران ملی شدن صنعت نفت و حکومت کوتاه دکتر مصدق، بسیـاری از رجال سیـاسی ما از «فضیلت» بـه «رذیلت» و از «مخالفت» بـه «دشمنی» یـا «حذف رقیب» سقوط مـیکنند. درون این مـیان، من، محمدعلی فروغی، دکتر غلامحسین صدیقی(وزیر کشور دولت دکتر مصدق) و بعد، که تا حدود زیـادی، خلیل ملکی را بـه خاطر داشتنِ توأمانِ این «فضل» و «فضیلت»، چهرههایی درخشان و استثنایی یـافتهام. وجه مشخصهی این سه شخصیت، اخلاقگرایی درون سیـاست و به ویژهفرهنگسازی بود، نـه سیـاستبازی. شاید بـه همـین جهت هست که درون چرخهی پُرپیچ و تابِ سیـاست ایران، نتوانستند «کامـیاب» شوند. شاید «آلبر کامو» حق داشت کـه مـیگفت: «هنرمندان راستین، فاتحان سیـاسی خوبی نخواهند بود؛ زیراکه عاجزند.» خلیل ملکی یکی از این «هنرمندان راستین» بود کـه به گفتهی یکی از یـارانش(دکتر همایون کاتوزیـان): «در عُمرِ خود، یک کلمـه دروغ نگفته بود.»… با چنین اخلاق و ، خلیل ملکی یکی از مظلومترین چهرههای سیـاسی تاریخ معاصر ایران است،ی کـه در « فین حزب توده» چنان رگ زده شد کـه آگاهی از عقاید او هنوز نیز جزوِ «ممنوعهها» بـه شمار مـیرود. کافی هست که بـه نامـه یـا رنجنامـهی ملکی بـه دوست دیرینش(عبدالحسین نوشین) نگاه کنیم که تا با تنـهاییِ عظیم ملکی درون برابرِ زرّادخانـهی دروغپردازِ حزب توده و با رنج و شکنجهای بزرگش درون مقابل «بروتوسهای وطنی» آشنا شویم: «من ،همواره عادت کردهام کـه از بروتوسها خنجر بخورم.»
خلیل ملکی از این نظر هم ممتاز بود کـه به عنوان یک اندیشـهمند شریف و یک آذربایجانیِ ایراندوست، هیچگاه درون دام «تجزیـهطلبانان فرقه»ای گرفتار نشد و لذا، درون آشوبها و جداسریهای آن دوران، مانند بسیـارانی دیگر، درون برابرِ رهبران «فرقهی دموکرات آذربایجان» قد علَم کرد. او شدیداً معتقد بـه یکپارچگی و حفظ تمامـیت ارضی ایران بود و مانند «حسین کاظمزاده ایرانشـهر»، «احمدروی»، «یحیی ذکاء»، «تقی ارانی»، «سید حسن تقیزاده»، «امـیرخیزی» و دیگران، بـه استفاده از زبان فارسی درون مدارس آذربایجان(به عنوان زبان ملی و مشترک همـهی اقوام ایرانی) اصرار داشت. ملکی، حوزهی عملِ خود را جامعهی ایران مـیدانست و بنابراین بسیـاری از تئوریهای وارداتی را قابل تحقق درون ایران نمـیدانست. از اینرو او با اینکه یک مارکسیستِ معتقد بود، اما بـه «سوسیـالیسم ایرانی» اعتقاد داشت؛ سوسیـالیسمـی کـه از درون تاریخ و فرهنگ ایران بجوشد و منافع ملی ایران را قربانی مصالح یـا منافع اردوگاه شوروی نکند. از این دیدگاه هست که گروهی، ملکی را یک «مارکسیست ملی» نامـیدهاند.
لقمان- در یک نگاه کلی بـه تاریخ معاصر ایران، ملاحظه مـیکنیم کـه دو روشِ سیـاستورزی درون کشور ما وجود دارد. نمایندگان این دو مکتبِ سیـاسی را مـیتوان درون شخصیت و عملکردِ دو سیـاستمدار معروف، یعنی قوامالسلطنـه از یکسو، و دکتر مصدق از سویی دیگر مشاهده کرد. بـه نظر شما تفاوت این دو روش درون چه بود؟
مـیرفطروس- با نگاهی بـه تاریخ معاصر ایران، مـیبینیم کـه رقابتهای سیـاسی، عموماً معطوف بـه «حذف رقیب» از صحنـهی سیـاست بوده است، آنچنان کـه «ترور شخصیت» و حتی ترور فیزیکیِ مخالفان، امری «مباح» و موجّه بـه شمار مـیرفت. از همـین رو، ترور رزمآرا یـا هژیر و دیگران، با تأیید و شادمانی عموم سران و رهبران جبههی ملی، همراه بود. با این خصلتِ «حذف رقیب» هست که شخصیت برجستهای مانند حسین مکی، یکشَبه، از «سرباز فداکار وطن» بـه جایگاهِ «سرباز خطاکار وطن» سقوط مـیکند، درون حالی کـه مـیدانیم او بـه همراه دکتر مظفر بقایی و آیتالله کاشانی درون ملی صنعت نفت، نقشی اساسی و گاه، تعیینکننده داشت.
قوامالسلطنـه نیز مانند دکتر مصدق، فرزند زمانـهی خود بود؛ با ضعفها و قدرتهای خاص خود، اما درون یک نگاه کلی مـیتوان گفت کـه قوامالسلطنـه، سیـاستمداری واقعگرا و پراگماتیست بود و درک درستتری از جهان و جامعه داشت. هر دوی آنان از درونِ دربارِ قاجار برخاسته بودند، اما مصدق، همواره، احمدشاه قاجار را «پادشاه جوانبخت، وطنپرست و دموکرات» مـینامـید و از آغاز، حکومت پهلوی را «ساخته و پرداختهی انگلیسیها» مـیدانست، بیآنکه یـادآور شود کـه پادشاهان قاجار، خود، ساخته و پرداخته و بازیچهی دستِ کدام قدرت خارجی بودند؟ او هیچگاه از بیلیـاقتی قاجارها درون از دست شـهرهای شمال شرقی ایران و از ۱۷ شـهر قفقاز سخنی نگفت. از این گذشته، تعلق خاطر قوامالسلطنـه به منافع ملی باعث شده بود که تا او -برخلاف مصدق- دغدغهی زیـادی به منظور «حفظ وجاهت ملی» خود نداشته باشد، بـه همـین جهت، قوام درون شرایط حساس و دشوار، مردِ مـیدانهای پُرخطر بود. درون اینباره کافی هست جرأت و جسارت او را درون پایـان بـه غائلهی آذربایجان و پیشبُرد درستِ مذاکره با روسها و به ویژه با شخصِ استالین و در نتیجه، رهایی آذربایجان را بـه خاطر آوریم، مذاکراتی کـه حتی دکتر مصدق نیز از کاردانی، لیـاقت و سیـاستورزیِ قوامالسلطنـه، ستایش کرده بود.
لقمان- شما درون بررسی دوران مصدق و آسیبشناسی شکستِ وی، کوشیدهاید مـیان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامـی، پُل بزنید، محور یـا محورهای این «پُل» چه مفاهیمـیاند؟ و اصولاً ما چگونـه از یک «انقلاب مشروطه» بـه یک «انقلاب مشروعه» گذر کردهایم؟
مـیرفطروس- فکر مـیکنم پایـههای اصلی این «پُل»، عامل ساختاری و توسعهنیـافتگی سیـاسی-فرهنگی جامعه بوده باشد. بـه عبارت دیگر، با وجود فداکاریها و مبارزات روشنفکران لاییک درون انقلاب مشروطیت مانند «مـیرزا جهانگیرخان صوراسرافیل»، «مـیرزا یحیی اسکندری»، «مـیرزا محمدعلیخان تربیت»، «حیدرخان عمواوغلی» و سیدحسن تقیزاده و دیگران درون ارتقای شعارها و خواستهای مشروطیت، آن ضعفهای ساختاری کـه باعث مصالحه بین مشروطهطلبان و مشروعهخواهان و در نتیجه موجب ناکامـی بسیـاری از آرمانهای مشروطیت شده بود، درون سراسر دوران مصدق که تا انقلاب ۵۷ نیز ادامـه یـافت. درون واقع، ساختار سنّتی جامعه و التقاط اندیشـههای ملی و مذهبی درون عرصههای سیـاسی، تحقق بسیـاری از شعارهای عُرفی روشنفکران لاییک را محدود یـا غیرممکن مـیکرد و مصدق مجبور بود به منظور تحقق ملی صنعت نفت، از این نیروهای مذهبی استفاده کند… بـه همـین جهت درون پایـان کتاب اشاره کردهام «روندها و رویدادهای سیـاسی درون ایران(از انقلاب مشروطیت که تا انقلاب اسلامـی) نشان مـیدهند کـه بر خلاف نظر «مستشارالدوله»، مشکل جامعهی ما، «یک کلمـه»(یعنی قانون) نیست، بلکه مشکل اساسی، یک مشکل ساختاری، معرفتی و فرهنگی هست و بـه همـین اعتبار، نیـازمند مـهندسی اجتماعی تدریجی(به تعبیر پوپر) و مستلزم یک پیکار تاریخی و درازمدت است.»
لقمان- چرا شما اینهمـه روی «تاریخ ملی» تأکید مـیکنید؟ اساساً چگونـه ما مـیتوانیم بر این گذشتهی عصبی و ناشاد فایق آییم و تاریخمان را بستر آشتی و تفاهم ملی سازیم؟ و چرا روشنفکران ما نمـیخواهند «گذشته» را بـه «تاریخ» تبدیل کنند؟
مـیرفطروس- برای ملتهای آزاد و پیشرفته، تاریخ، همانند آینـهی اتومبیل به منظور نگاه به عقب(گذشته) برای رفتن بهجلو(آینده) است(این تشبیـه زیبا را مدیون دوستم، «مـهندس مازیـار قویدل» هستم)، درحالی کـه نزدِ ما، تاریخ بـه معنای اسارت درون گذشته است، به همـین جهت هست که بعد از گذشت بیش از ۵۰ سال، ما هنوز نتوانستهایم بـه یک توافق یـا آشتی ملی دربارهی رویداد ۲۸ مرداد برسیم. روشن هست که جامعهی مدنی، اساساً، تبلور یک جامعهی ملی است و یکی از مؤلفههای اصلی جامعهی ملی هم، داشتن تفاهم ملی روی حوادث و شخصیتهای مـهم سیـاسی یـا تاریخی است. اینکه بعد از گذشت بیش از ۵۰ سال، ما هنوز نتوانستهایم «تقویم»(گذشته) را بـه «تاریخ» بدَل کنیم، نشانـهی آن هست که چقدر ما از پایـهها و مایـههای اصلی جامعهی مدنی دوریم! این «قبیلهگرایی» و نداشتنِ یک درک ملی و مشترک از تاریخ معاصر، سرچشمـهی بسیـاری از رویدادهای مـهم درون تاریخ معاصر و به ویژه یکی از علل اساسی وقوع «انقلاب شکوهمند اسلامـی» است.
در واقع، بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ و شکست یـا ناکامـی حزب توده درون استقرارِ «ایرانستان»ِ وابسته بـه شوروی، زرّادخانـههای تئوریک حزب توده، درون یک کارزارِ تبلیغاتی عظیم و گسترده، باعث انسداد سیـاسی و فکریِ جامعهی روشنفکری ایران شد، بـه طوری کـه «عقل نقّاد» بـه «عقل نقّال» سقوط کرد و همـه بـه جای فکر ، «نقل قول» مـید. درون واقع از این زمان، ما با «تعطیل تاریخ» روبرو شدهایم، آنچنان کـه روایتهای حزب توده دربارهی رویدادها و شخصیتهای سیـاسی این دوران، حافظهی روشنفکران و رهبران سیـاسی ما را اِشغال کرد. بسیـاری از دوستان ما، درون جبههی ملی نیز بیآنکه خود بخواهند، از این روایتهای حزب توده تغذیـه د و مـیکنند. همگامـی و همراهیِ «بشارتنامـهنویسانِ جبههی ملی» درون «انقلاب شکوهمند اسلامـی»، ناشی از همـین «همدلی» و درک مشترکشان از تاریخ معاصر ایران بود.
همان طور کـه در دیباچهی کتاب اشاره کرده ام؛ «عرصـهی تحقیقات تاریخی، عرصهی نسبیـتها، احتمالات و امکانات هست و لذا نگارنده کوشیده که تا به جای پیشداوری و طرح «نظرات قطعی و حتمـی»، با طرح سئوالاتی، خواننده را بـه داوری و تأمل فراخواند. همچنین، نگارنده بـه دنبال یک بررسی جامع و گسترده از ماجرای ملی شدن صنعت نفت و شخصیتهای سیـاسی دوران مورد بحث نیست، کمبودها و کاستیهای احتمالی کتاب، هم از این روست... مفهوم «آسیبشناسی» -اساساً- ناظر بر ضعفها، نارساییها و اشتباهات است، از این رو، نویسنده ضمن احترام عمـیق بـه شخصیـتهای ممتاز تاریخ معاصر ایران، درون تحلیل خود، از مدح و ثناهای رایج سیـاسی پرهیز کرده است. بـه نظر نگارنده، هم رضاشاه، هم محمدرضا شاه، هم قوامالسلطنـه و هم مصدق، درون بلندپروازیهای مغرورانـهی خویش، ایران را سربلند و آزاد و آباد مـیخواستند، هر چند کـه سرانجام، هر یک -چونان عقابی بلندپرواز- درون فضای تنگ محدودیتها، ضعفها و اشتباهات، پَر سوختند و «پَرپَر» زدند…»(آسیبشناسی…، ص ۲۵). بنابراین امـیدوارم کـه دوستان و به ویژه دوستان جوان و دانشجوی من، با آرامش و اندیشـه و مدارا بـه مطالب و مستندات کتاب «آسیبشناسی…» بنگرند که تا اشتباهات ایرانسوز «بشارتنامـهنویسانِ طلبکار» را تکرار نکنند. همانطور کـه در کتاب گفتهام: «پس از گذشت بیش از ۵۰ سال، «۲۸ مرداد ۳۲» را(به هر نامـی که بنامـیم) بـه عنوان یک «گذشته»، حتما به «تاریخ» تبدیل کرد و آن را «موضوع» مطالعات و تحقیقات منصفانـه قرار داد. از یـاد نبریم کـه ملتهایی چون اسپانیـاییها، شیلیـاییها و آفریقایجنوبیها، تاریخ معاصرشان بسیـار بسیـار خونبارتر و ناشادتر از تاریخ معاصر ماست، اما آنان – با بلندنظری، آگاهی و چشمپوشی(نـه فراموشی) و با نگاه بـه آینده- کوشیدند که تا بر گذشتهی عـَصَبی و ناشاد خویش فایق آیند و تاریخشان را عامل همبستگی، آشتی و تفاهم ملی سازند.»(آسیب شناسی…، ص ۳۲).
لقمان- شما درون کتاب «دکتر محمد مصدق؛ آسیبشناسی یک شکست» با نوعی ساختارشکنیِ مـیشل فوکویی، باورهای بـه اصطلاح «مُسلم» و تابوهای رایج سیـاسی را بـه چالش گرفتهاید و شکستهاید. این گفتوگو نیز درون همـین راستا بود و به همـین جهت، بازتاب گستردهای درون محافل سیـاسی و روشنفکری ما داشته هست و چنانکه پیشبینی مـیشد، مناظرههای فراوانی را دامن زده است. شما خودتان دربارهی این «واکنش»ها چه فکر مـیکنید؟
مـیرفطروس- در«تذکرةالاولیـا» آمده است: «شربتی را کـه ما از به منظور حوصلهی پیلان ساخته باشیم، درون ی موران نتوان ریخت». من بسیـار بسیـار منتظر و مشتاق بودم که تا نظرات دوستان، بـه ویژه دوستان جبههی ملی را درون نقد یـا ردِ فرضیـه یـا تزِ اصلی کتاب(دربارهی «نقش و نقشـهی دکتر مصدق درون روز ۲۸ مرداد») بخوانم و از آنها درون تصحیح نظراتم استفاده کنم، اما متأسفم کـه چیزی جز پرخاش و عصبیّت و اتهام و توهین و تحریفِ نوشتههایم ندیدهام. این امر، نشانـهی دیگری از توسعهنیـافتگی ذهنی و فقدان عقلانیت و اخلاق درون عرصهی مباحثات سیـاسی درون ایران است، چیزی کـه یکی از دیپلماتهای خارجی مقیم ایران درون زمان مصدق نیز، بـه درستی، بـه آن اشاره کرده است: «مباحثات سیـاسی درون ایران، چیزی جز خشم و هیـاهوی ذهنهای توسعهنیـافته نیست!»(آسیبشناسی…، ص ۱۸).
حوادث خونین و آوارهای سهمگین سالهای اخیر، این دوستان را حتما فروتن یـا فروتنتر سازد که تا بار دیگر، «مخالفت» را با «دشمنی» اشتباه نکنند و به یـاد داشته باشند کـه بسیـاری از فرهیختگان و فرزانگانی کـه در غوغای «روشنفکران عوام» یـا «عوامان روشنفکر» سوختهاند(مانند خلیل ملکی)، ایران را سربلند و آزاد و آباد مـیخواستند. من درون دیباچهی کتاب(ص ۳۴)، از همـهی منتقدان کتابم صمـیمانـه سپاسگزاری کردهام، هرچند، افرادی هم هستند کـه با آوازهگریهای مشکوک خویش، همچنان بـه «آسیبرسانی بـه حافظهی تاریخی» ادامـه مـیدهند، افرادی کـه «با کینـههای شیطانی/ بـه دنبال«بُردن» هستند/ درون بازیِ سنگینی/ کـه دیری ست/ آن را «باخته»اند…»
ماپلانک مـیگوید: «در فیزیک وقتی نظریـهی جدیدی عرضه مـیشود، معمولاً مخالفانی دارد، اما این نظریـه، سرانجام قبول عام مـییـابد، نـه بـه این سبب کـه مخالفان، مُجاب شدهاند، بلکه بـه آن سبب کـه آنان پیر شدهاند و مُردهاند»…
هدف اساسی من درون تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست»، رسیدن بـه یک روایت «نزدیک بـه حقیقت» بود و امـیدوار بودم کـه چنین کتابی بتواند ما را دربارهی مـهمترین، مبهمترین و پُرمناقشـهترین رویداد تاریخ معاصر ایران، بـه یک درک ملی و مشترک برساند. ای کاش دوستانِ «ادیب» و «برومند» ما، همت کنند و با اسناد و ادب و استدلال، بـه تزِ اصلی یـا کلیدی کتابم، دربارهی «نقش و نقشـهی دکتر مصدق درون روز ۲۸ مرداد» پاسخ دهند.
لقمان- به طوری کـه اشاره شد، حسِ «همدلی و مرافقت» دربارهی شخصیتهای این دوران، درون کتاب اخیر شما چشمگیر است. گویی همـه از یک مادر – بـه نام ایران- زاده شدهاند. ظاهراً با چنین درکی هست که شما، هم بـه رضاشاه و محمدرضا شاه، هم بـه قوامالسلطنـه و دکتر مصدق، و هم بـه آیتالله کاشانی و دکتر بقایی و حسین مکی و دیگران، بـه دیدهی انصاف و «مرافقت» نگریستهاید. این اعتقاد، حتی درون طرحِ پشت جلد کتاب نیز(به صورت یک صلیب)، خود را نشان مـیدهد.
مـیرفطروس- اساساً، با تغییر نسلها و دستیـابی بـه اسناد و مدارک تازه، تفسیر تاریخ و رویدادهای تاریخی نیز، تغییر مـیکند. این کـه مـیگویند: «هر تاریخی، تاریخ معاصر است» بـه همـین معناست. از این گذشته، افراط و تفریط درون ارزیـابیِ کارنامـهی سیـاستمردان معاصر، باعث آشفتگیهای فراوان درون شناخت آنان شده است، درون حالی کـه در ارزیـابیهای منصفانـه، به وجه غالب یـا عُمدهی شخصیتها باید توجه کرد و در موضعگیریهای دولتمردان این دوران، تفاوت «منافع ملی» و «مصالح شخصی» را حتما در نظر داشت. بـه عنوان مثال من موضعگیریهای دکتر مظفر بقایی، حسین مکی و آیتالله کاشانی درون مسألهی نفت و سپس، ایجاد اختلاف و انشعاب درون جبههی ملی آن زمان را نمـیتوانم بـه خاطر «منافع شخصی»ی این یـا آن توجیـه کنم و آنان را «مرتد» یـا «خائن» بخوانم. این یک سهلانگاری نظری و آسانترین راه به منظور به اصطلاح تحلیلِ حوادث این دوران است، درون حالی کـه مـیدانیم مثلاً حسین مکی درون آغاز، نزدیکترین فرد بـه دکتر مصدق بود، آنچنان کـه به قول دکتر سنجابی: «مصدق، مکی را مثل فرزندش عزیز مـیداشت.» درون جریـان ملی شدن صنعت نفت، مکی را «سرباز فداکار وطن» نامـیدند و استقبال مردم بـه هنگام بازگشت او از سفر امریکا، آنچنان بود کـه شـهر تهران یکپارچه تعطیل شد. و یـا دربارهی دکتر مظفر بقایی مـیدانیم کـه او یک ضدانگلیسی پُرشور و یک ضدتودهایِ آشتیناپذیر بود، هنرِ سخنوری و بیباکی سیـاسی و نفوذ اجتماعی دکتر بقایی، او را بـه یکی از ستونهای اصلی ملی شدن صنعت نفت بدَل ساخته بود، ولی بعدها، بقایی از مصدق جدا و یکی از مخالفان سرسخت او شد. دو علت اصلیِ اختلاف دکتر بقایی با مصدق، یکی مماشات دکتر مصدق با حزب کمونیست و غیرقانونی توده بود و دوم، مخالفت دکتر بقایی با همراه دکتر «احمد متیندفتری»(داماد مصدق) درون هیأت اعزامـی ایران بـه امریکا؛ زیرا طبق یکی از اسناد «خانـهی سدان»، دکتر متیندفتری، عامل انگلیسیها بـه شمار مـیرفت. این سند درون فروردینماه ۱۳۳۱ درون روزنامـهی «شاهد»(ارگان حزب زحمتکشان دکتر بقایی) منتشر و باعث غوغای سیـاسی فراوانی شد. با این حال، مصدق، دکتر متیندفتری را جزو هیأت اعزامـی بـه سازمان ملل، با خود بـه امریکا بُرد یـا درون حوادث منجر بـه رویداد ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و بازگشت مصدق بـه حکومت، مـیدانیم کـه این، آیتالله کاشانی بود کـه در نامـهی تهدیدآمـیزی بـه حسین علا(وزیر دربار شاه) نوشته بود: «…به عرض اعلیحضرت برسانید کـه اگر درون بازگشت دولت دکتر مصدق که تا فردا اقدام نفرمایند، دهانـهی تیز انقلاب را -با جلوداری شخصِ خودم- متوجهی دربار خواهم کرد…»، بنابراین، اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آیتالله کاشانی درون حرکت ۳۰ تیر نمـیبود، چه بسا با ادامـهی نخستوزیری قوامالسلطنـه، مسألهی نفت و در نتیجه، سرنوشت سیـاسی دکتر مصدق و حوادث مربوط بـه ۲۸ مرداد ۳۲، طورِ دیگری رقم مـیخُورد. از این گذشته، مـیدانیم کـه بعد از ۲۸ مرداد ۳۲،انی مانند حسین مکی یـا دکتر بقایی، نـه تنـها بـه «آب و نان»ی نرسیدند، بلکه هر یک، دچار مضایق مالی و دشواریهای سیـاسی فراوانی شدند. با این توضیحات، حتما بگویم، بـه نظر من بسیـاری ازانی کـه به خاطر مسائل سیـاسی – ایدئولوژیک، سالها موردِ نفرت ما بودند، درون واقع، شاخههای یک درخت یـا فرزندان یک مادر به نام «ایران» هستند، با همـهی ضعفها و ظرفیتهایشان. طرح پشت جلد هم کـه با محتوای کتاب هماهنگی کامل دارد، نشاندهندهی این هست که هر یک از شخصیتهای مورد بحث ما، بر صلیبضعفها و محدویتهای زمان خویش، مصلوب شدهاند، با این تأکید کـه برخی از آنان اگرچه درون عرصهی سیـاست شکست خوردند(مانند رضاشاه و محمدرضا شاه و خلیل ملکی و قوامالسلطنـه) اما سرانجام، درون عرصهی تاریخ، پیروز شدهاند. این طرحِ هنرمندانـه، کارِ دوست شاعر و بسیـار عزیزم، «محمدمـهدی مرادی» است.
نگاه مادرانـه به شخصیتهای این دوران، ما را از «قدیسسازی» یـا «ابلیسسازی»های رایج، دور مـیکند و موجب آشتی و تقویت تفاهم ملی مـیشود. وقتی ما با نگاهی مادرانـه به شخصیتهای تاریخیمان نگاه کنیم، فروتنانـه خواهیم دید کـه هر یک از آنان، فرزندان زمانـهی خود و در نتیجه، محدود یـا مشروط بـه شرایط زمانـهی خود بودند. مثالِ روشنِ من، «مـیرزا تقیخان امـیرکبیر» است؛ با آن قتلعامهای عظیم و هولناک «بابی»ها درون زنجان و مازندران و…، آیـا دربارهی امـیرکبیر، ما این کشتارها و قتلعامهای فجیع و هولناک یـا تقاضای امـیرکبیر به منظور پناهنده شدن بـه سفارت انگلیس را عُمده کردهایم؟ مسلّماً نـه! بلکه به وجه عُمدهی کارنامـهی سیـاسی- اجتماعی امـیرکبیر درون نوسازی و اصلاحات اجتماعی درون ایران توجه کردهایم و او را «امـیرکبیر» نامـیدهایم، حال چرا نمـیتوان همـین انصاف و عدالت را دربارهی رضاشاه و دیگران تعمـیم داد؟
دربارهی کتاب «آسیبشناسی…» قبلاً هم اشاره کردهام کـه من، کار مـهمـی انجام ندادهام مگر اینکه پازلهای گُمشده یـاپراکندهی مربوط بـه رویدادهای ۲۵ که تا ۲۸ مرداد را «بازسازی» کرده و در سرِ جایشان قرار دادهام. استقبال بسیـار خوب از کتاب و چاپ دوم آن درون فاصلهی دو ماه، بهترین پاداشی هست که مـیتواند رنج و شکنجهای تألیف و انتشار این کتاب را درون من، بـه شادی و امـیدی بزرگ بدَل کند.
لقمان- با توجه بـه اینکه شما رویداد ۲۸ اَمرداد ۳۲ را «نـه کودتا» و «نـه قیـام ملی» نامـیدهاید و دکتر مصدق را هم- بارها- «یکی از پاکترین و فسادناپذیرترین نمایندگان مشروطهخواهی» دانستهاید، بـه نظر مـیرسد کـه پیـام اصلی کتاب شما هنوز از سوی برخی دوستداران دکتر مصدق، بـه درستی درک نشده و به همـین جهت باعث سوءتفاهمها و انتقادهایی شده است. شما علت این برخوردها را چه مـیدانید؟
مـیرفطروس- در آغاز این گفتوگو اشاره کردم که در جامعهی سیـاسی ما از «فضیلت» که تا «رذیلت» و از «مخالفت» که تا «دشمنی» راهی نیست و لذا، «انتقاد» که تا حدّ «انتقام» تنزل مـییـابد. از اینرو، هم «تودهی عوام» و هم «عوام تودهای» هر دو درون مقابله با اسناد و استدلال، بـه دشنـه و دشنام و عوامفریبی توسل مـیجویند. من البته مـیدانم کـه با انتشار این کتاب، برخی دوستداران دکتر مصدق را رنجاندهام و از این بابت، بسیـار متأسفم، اما دربارهی برخی از این «سرورانِ ملیگرا» حتما بگویم کـه سرانجامِ شرمسازِ سیـاسیشان ما را از هر پاسخی، بینیـاز مـیسازد. با این توضیح، چنانکه درون دیباچهی کتاب آوردهام: «مفهوم «آسیبشناسی» اساساً ناظر بر ضعفها، نارساییها و اشتباهات است…»، متأسفانـه برخی از «سروران»(به ویژه درون داخل ایران)، بدون توجه بـه مفهوم «آسیبشناسی» و حتی بدون دسترسی بـه متن کاملِ کتاب و تنـها با خواندن بخشهای ناکاملِ کتاب درون سایتهای اینترنتی، کوشیدهاند که تا به زعم خویش «جزء بـه جزء بـه مطالب کتاب پاسخ دهند»! درحالی کـه در «توضیح و یـادآوری» پایـانِ بخش شانزدهم(در تارنماهای اینترنتی) تأکید شده بود: «… امـیدوارم کـه دوستان عالیمقدار و به ویژه دوستداران زندهیـاد دکتر محمد مصدق، پس از مطالعهی متن کامل کتاب، به دور از عَصَبیّتها و احساسات، با انتقادات ارزشمند خود، بـه غنای تحقیقِ حاضر، کمک و یـاری کنند.» بنابراین،انی که ندیده و نخوانده، از متن کامل کتاب انتقاد کردهاند، مصداق این سخن شاعراند:
آنان کـه بیمطالعه تقریر مـیکنند
خوابِ ندیدهای هست که تعبیر مـیکنند
اساساً یکی از ضعفهای اساسی جامعهی سیـاسی ما این هست که هنوز «تقویم» را بـه «تاریخ» بدَل نکرده است، بـه همـین جهت، از عُمرِ حدوداً ۹۰ سالهی دکتر مصدق و اشتغالاتِ متعدد وی درون مناصب دولتی و دیوانی، فقط بـه دو سال حکومت او درون سالهای ۳۲-۳۰ توجه مـیکنند، گویی او در همـین دو سال متولد شده و درگذشته است. درون این نگاه، نـه بـه شرکت ن مصدق ۲۶ ساله درون انقلاب مشروطیت توجه مـیشود(برخلاف هم سن و سالانش، مانند مـیرزاجهانگیرخان صوراسرافیل، تقیزاده و دیگران) و نـه بـه عضویت او در«شورای کُبرای دولتی»ِ محمدعلی مـیرزای مُستبد بـه هنگام استبداد صغیر و نـه بـه اعلامـیههای برخی انقلابیون بعد از مشروطه(مانند جمعیت اتّفاق و ترقی) درون ضرورت تعقیب و دستگیری مصدق بـه اتهام همکاری وی با مستبدان.
لقمان- با این حال، شما درون کتابتان، بارها، دکتر مصدق را «یکی از نمایندگان برجستهی مشروطهخواهی» نامـیدهاید.
مـیرفطروس- بله! کاملاً! درون اینباره نیز من به وجه عُمدهی کارنامـه و شخصیت سیـاسی دکتر مصدق نظر داشتهام نـه بـه «بخشی» از زندگی سیـاسی او، به منظور اینکه یک شخصیت سیـاسی، محصول یک روَند اجتماعی و تاریخی هست و لذا درون بررسی کارنامـهی این یـا آن شخصیت، باید همـهی دوران زندگی او مورد ارزیـابی و داوری قرار گیرد و از «دستچین» ِ حوادث و عُمده برخی رویدادها حتما پرهیز کرد. این امر، دربارهی دوران رضاشاه یـا محمدرضا شاه نیز صادق است. متأسفانـه برخی از ۵۰ سال سازندگی و برازندگی این دوران، فقط بـه این یـا آن رویدادِ ناگوار سیـاسی بسنده مـیکنند.
در هر حال، تفسیر تازه از رویدادِ پُررمز و رازی کـه به خاطر تبلیغات نزدیک بـه شش دههای حزب توده، بـه عنوان یک «حقیقتِ مُسلم» درآمده، کارِ دشواری هست و لذا بسیـار طبیعی هست که واکنشهای تُند برخی از «سروران» را بـه دنبال داشته باشد. متأسفانـه با وجود گذشت نیمقرن، ذهنیت ما هنوز آلوده بـه تعصبات سیـاسی- ایدئولوژیک است. ما هنوز نتوانستهایم خود را از تأثیرات و تبلیغات حزب توده نجات دهیم. بسیـاری از روشنفکران و رهبران سیـاسی ما همـهی هوش و استعداد خود را به منظور ترویج و دفاع از دروغهایی بـه کاراند کـه نتیجهی سیـاسی آن را سرانجام دیدهایم. برای رهایی از دروغی کـه ما و تاریخ معاصر ما را درون بر گرفته، شجاعت و صداقت اخلاقی فراوانی لازم است.
هدف من از تألیف این کتاب، رسیدن بـه یک روایتِ «نزدیک بـه حقیقت» مبتنی بر اسناد و استدلال بود با این امـید کـه چنین کتابی بتواند ما را دربارهی مـهمترین، مبهمترین و پُرمناقشـهترین رویداد تاریخ معاصر ایران، بـه یک درک ملی و مشترک برساند. استقبال بسیـار خوب از کتاب، نشاندهندهی توفیق درون این راه مـیتواند باشد.
باید تأکید کرد که طرح کودتای امریکا و انگلیس، با نامِ«ت.پ.آژاکس»، امری مُسلّم و انکارناپذیر است. هدف اساسی این طرح، چنانکه از نام آن پیداست، کوبیدن شبکههای سازمانی و نظامـی حزب توده و سرنگونی دولت دکتر مصدق بود، اما براساس گزارش«ویلبر»(یکی از طراحان و عاملان اصلی طرح کودتا): «در آغاز، معلوم شد کـه همـه چیز بـه اِشکال برخورد کرده است»(ص ۴۴، فصل ۷، متن انگلیسی)، بر این اساس بود کـه من طرح «سازمان سیـا» را بیشتر یک «طرح کودکانـه» نامـیدهام که تا یک «طرح کودتا»(برای نقد و بررسی این طرح، نگاه کنید به: آسیبشناسی…، صص ۱۴۵- ۱۴۷ و ۲۴۵-۲۴۶). طبق گزارشهای متعدد سفارت امریکا درون تهران و نیز بر اساس گزارش مـهم «ویلبر»(مأمور عالیرتبهی سازمان سیـا درون طرح کودتا) شاه از آغاز، با انجام هرگونـه کودتا علیـه دولت مصدق، مخالف بود. بـه نظر شاه مصدق از طریق پارلمان بـه قدرت رسیده بود و به همـین اعتبار از طریق پارلمان نیز حتما برکنار مـیشد. مخالفتهای پایدار شاه با کودتا آنچنان بود کـه به روایت«ویلبر» «فشار بر شاه به منظور پذیرفتن طرح کودتا» و یـا حتی «انجام کودتا بدون آگاهی یـا موافقت شاه» ضرورت یـافت(نگاه کنید بـه اسناد مندرج درون آسیبشناسی…، صص ۱۴۹-۱۶۱ و ۲۲۱-۲۲۳). درون چنین شرایطی، انحلال مجلس توسط دکتر مصدق، راه را به منظور صدور «فرمان عزل مصدق» از طرف شاه، هموار ساخت و لذا با صدور این فرمان، عملیـات طرح کودتا، عملاً، منتفی شد؛ زیراکه با درون دست داشتن فرمان عزل مصدق، اساساً، هرگونـه عملیـات نظامـی بـه قصد کودتا، نالازم و غیرعقلانی بود. به همـین جهت، هم دکتر بقایی و برخی دیگر از سران جبههی ملی و هم مأموران سفارت امریکا درون تهران، درون نخستین ساعات این ماجرا، آن را «کودتایی ساخته و پرداختهی دکتر مصدق به منظور تضعیف شاه و سرکوب مخالفان» دانستند. گفتنی هست که نام کتاب «کرمـیت روزولت»(ضد کودتا) نیز بر این واقعیت تأکید مـیکند.
دکتر مصدق – بارها -سرپیچی یـا اطاعت ن از «فرمان عزلش توسط شاه » را ابراز کرده بود. با چنین اعتقادی:
– آیـا دکتر مصدق کـه شخصیت برجستهای مانند قوامالسلطنـه را درون شطرنج سیـاست ایران «مات» کرده بود این بار مـیخواست بـه نخستوزیر جدید و وزیر کشورِ سابقش، سرلشکر زاهدی، نبازد؟
– آیـا نخستوزیر جدید(سرلشکر زاهدی) کـه مورد تعقیب دولت مصدق و مخفی بود، مجبور شده بود کـه فرمان عزل را شبانـه بـه دکتر مصدق ابلاغ کند که تا از واکنش غوغاییـان و نیروهای پُرتوان حزب توده، مصون و در امان بماند؟
– و آیـا سرلشکر زاهدی با اطمـینان بـه سرپیچی مصدق از فرمان شاه، بـه دستگیری برخی افراد تندرو یـا دشمنان دیرینـهاش(مانند دکتر فاطمـی) درون شب ۲۵ مرداد اقدام کرده بود که تا انتقال مسالمتآمـیز قدرت، آسان و بدون مقاومت صورت پذیرد؟
اینها پرسشهایی هست که بعد از گذشت نیمقرن، اینک مـیتوان بهتر و منصفانـهتر بـه آنها پاسخ داد. درون هرحال، درون شب ۲۵ مرداد، درون اطراف اقامتگاه مصدق، تدابیرِ نظامـی شدیدی پیشبینی شده بود، آنچنان کـه به قول مصدق: «چند تانقلیـهی ارتشی را در عرضِ خیـابانها قرار داده بودند که تا از رسیدن کودتاچیـان بـه اقامتگاه نخستوزیری جلوگیری کنند.» بـه همـین علت، اتومبیل سرهنگ نصیری و همراهان وی نتوانست از مـیان موانع موجودِ نظامـی بگذرد، لذا سرهنگ نصیری مجبور شد که تا پیـاده بـه سوی اقامتگاه مصدق روانـه شود و فرمان عزل مصدق را بـه مسئول اقامتگاه، تحویل دهد. دکتر مصدق بعد از رؤیت فرمان شاه، با این جمله، رسیدِ فرمان را تأیید و امضاء کرد: «ساعت یک بعد از نصف شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ دستخط مبارک بـه اینجانب رسید: دکتر محمد مصدق»… اما بعد از لحظاتی، سرهنگ نصیری توسط «ستوان علیاشرف شجاعیـان»(گارد محافظ اقامتگاه دکتر مصدق و عضو نفوذیِ سازمان افسران حزب توده) دستگیر مـیشود و بدین ترتیب با جنگ روانی و عملیـات خرابکارانـهیِ حزب توده، انتقال مسالمتآمـیز قدرت از مصدق بـه سرلشکر زاهدی، شکل دیگری یـافت.
در هرحال، من رویداد ۲۸ مرداد را نـه یک «کودتا» مـیدانم و نـه یک «قیـام ملی» بلکه این رویداد ابتدا تظاهرات کوچک و خودجوشی بود کـه به زودی و به طور شگفتانگیزی بـه «آتشی خرمنسوز» بدَل شد؛ آنچنان کـه هم، شاهیها،هم مصدقیها، هم مأموران سازمان سیـا و هم کارمندان سفارت امریکا درون تهران از این امر دچار حیرت شده بودند. بنابراین، جدا از نامگذاریهای رایج سیـاسی، به منظور درک ۲۸ مرداد، ابتدا به روانشناسی مردم تهران و سپس، به انفعال عجیب وسئوالانگیز و یـا «نقش و نقشـهی دیگرِ دکتر مصدق درون روز ۲۸ مرداد»، حتما توجه اساسی کرد.
من با این سخن منصفانـهی دکتر محمدعلی موحد دربارهی علل اجتماعی شکست دکتر مصدق، کاملاً موافقم: «…یک عنصرِ مصیبت، آن بود کـه اجازه دادیم تنش و غوغاگری بر ما چیره گردد و هوش و حواس رهبران را برُباید… تعصّب و خشونت، بیداد مـیکرد و فضای سیـاسی جامعه، فضایی تبآلود و مخاصمـهجوی و هیجانزده بود. قتل و ترور و فحش و ناسزا و شعار و لجنپراکنی و افشاگری و مبارزهطلبی، مجال تمکین نمـیداد و کمتر جایی برای آیندهنگری و مصلحتجویی باقی مـیگذاشت… بختِ بلند و عزم آهنین و شجاعت اخلاقی مـیخواهد که تا ملتی، سکون و آرامش را حفظ کند و فضای سیـاست را از عربده و جنجال، دور نگاه دارد و رهبران و دستاندرکاران را یـاری دهد که تا دستخوش وسوسهها نگردند و موقعیتها را دریـابند و ادبِ مبارزه را از دست ندهند و پوست همدیگر نکَنند و کشور را بـه بُنبست نکشانند»(گفتهها و ناگفتهها، ص ۵۵).
لقمان- به نظر مـیرسد اعتدالی کـه در بخش اصلی کتاب(مربوط بـه دکتر مصدق) وجود دارد، درون بخش پایـانی(راجع بـه نقش روشنفکران درون انقلاب ۵۷) تقریباً رنگ مـیبازد؛ شما خودتان بـه این «نبود اعتدال» معتقد نیستید؟
مـیرفطروس- بخش آخر کتاب، درون واقع تلفیقی هست از مقالات و مصاحبههای پراکندهی من دربارهی انقلاب اسلامـی و در نتیجه دارای یک انسجام تحقیقی و آکادمـیک نیست. درون این بخش، سعی شده که تا چگونگی دگردیسیِ «انقلاب مشروطه» بـه «انقلاب مشروعه» نشان داده شود. من خود شاهد و ناظرِ این تحول انقلابی بودهام و لذا شاید برخی مصداقها و خاطرههای این بخش، از شکیبایی و اعتدال کافی برخوردار نباشند، با این همـه، گویی بعد از این همـه آوارهای سخت و سهمگین، ظاهراً، اینک چیزی هم بدهکارِ «بشارتنامـهنویسانِ ایرانسوز» و «روشنفکرانِ همـیشـهطلبکار» هستیم…
لقمان- از آخرین کارها و کتابهایتان بگویید.
مـیرفطروس- ترجمـهی انگلیسی کتاب «دکتر محمد مصدق؛ آسیبشناسی یک شکست» درون دست انجام است. از این گذشته، چاپ جدید کتابهای «گفتگوها»، «رودر رو با تاریخ»، «دیدگاهها»، «هفت گفتار»، «عمادالدّین نسیمـی» و «ملاحظاتی درون تاریخ ایران» نیز بـه زودی منتشر خواهند شد. آخرین کتابم نیز با نام «نقدها و نگاهها»(شامل چند نقد و گفتوگو) بـه زودی انتشار خواهد یـافت… بـه طوری کـه مـیدانید حدیثِ ما، حدیثِ «قرار»ها و «بیقراری»هاست. حدیثِ «حسرتِ خواستن»هاست درون «حیرتِ نتوانستن»ها؛ امـیدوارم کـه زمان و زمانـه چنان باشد که تا من- بدور از دغدغهها و دریغهای جاری- بنشینم و یـادداشتهای ۳۰ سالهام را دربارهی کتاب«حلاج» سامان دهم؛ بـه هر حال بـه قول شاعری:
چه خوش بوَد کـه گذاریم درون جهان، اثری
به یـادگار، از آن پیش کز جهان برَویم
گفتوگوی مسعود لقمان با علی مـیرفطروس درباره تاریخ، تاریخنویسی و سیـاست درون ایران معاصر
Related link: http://tinyurl.com/3jo4tsz
***********************************************************
«علی مـیرفطروس» با حضوری ۴۰ ساله درون فضای روشنفکری ایران، کوشیده هست در حدِّ توان خود، رسالت روشنفکرانـهاش را درون ارتقای آگاهی و انتقال تجربیـات تاریخیِ گذشتگان، ایفا کند. از نشریـهی دانشجوییِ «سهند»(تبریز، بهار ۱۳۴۹) و کتاب معروفِ «حلاج»(تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷) که تا آخرین کتاب او: «دکتر محمد مصدق؛ آسیبشناسی یک شکست»(کانادا، ۲۰۰۸)، مـیرفطروس – اساساً – درون هیأت یک نویسنده و محقق «متفاوت» جلوه مـیکند.
او درون تحقیقات اخیر خویش بـه دنبال ناگفتههایی هست که با جوهرِ تحقیق(حقیقتگویی) بخوانَد. مـیرفطروس با استناد بـه سخن تولستوى معتقد است: «ما حتما از چیزهایى سخن بگوییم کـه همـه مىدانند ولى هر را شـهامت گفتن آن نیست.» این امر درون جامعهای کـه از «ابلیس بودن» که تا «قدیس بودن» راهی نیست، بیتردید، شجاعت فراوانی را طلب مـیکند و چه بسا گوینده را با انتقادهای فراوان و عموماً جعلآمـیز روبرو سازد. بـه گفتهی «دکتر صدرالدین الهی»: «شجاعت و از روبرو بـه گذشته نگاه ، نعمتیست کـه نصیب هرنمـیشود. مـیرفطروس از آن شجاعت بـه سرحدِّ کمال برخوردارست و این، آن نایـافته گوهریست کـه باید گردنآویزِ همـهی متفکران امروز و فردای ما باشد… برداشتن این صدا درون برهوت ایمانهای نئولیبرالی، نیـازمند جرأتی منصوروار است. امـید آن هست که این صدای تنـها، طنینی جهانتاب پیدا کند، زبان آتشینش درگیرد و او چون شمع بـه تنـهایی نسوزد و آب نشود…» چنین هست که پژوهشهای روشنگرانـهی مـیرفطروس، افق تازهای پدید آورده و باعث پیدایش موج نوینی درون نگاهِ شجاعانـه و منصفانـه بـه تاریخ ایران شده است، هم از این روست کـه من – سالها پیش- درون مقالهای درون نقدِ بوف کورِ صادق هدایت، علی مـیرفطروس را «برای همنسلانم، چونان چراغِ هدایت» نامـیدهام.
مـیرفطروس با شورِ مخاطبانش کاری ندارد، بلکه شعور آنان را بـه چالش مـیکشد که تا آن را بـه آگاهی و آگاهی ملی ارتقا دهد، با این امـید کـه رهبران سیـاسی و روشنفکران ما ضمن آزادی از اسارتِ درون گذشته، «تقویم» را بـه «تاریخ» بدَل سازند. با چنین چشماندازی هست که مـیرفطروس مـیگوید: «اگر مـیخواهیم آیندهی دمکراسی و جامعهی مدنی درون ایران به گذشتهی پـُراشتباه و بیافتخارِ اکثرِ رهبران سیـاسی و روشنفکرانِ ما نبازد، حتما شجاعانـه و بیپروا بـه چهرهی «حقیقتِ تلخ» نگریست و از آن، چیزها آموخت. این گذشتهی پـُر اشتباه و بیافتخار حتما همـهی ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات مـیهنمان هوشیـارتر سازد، با این امـید کـه از بازتولید و تکرارِ ایدئولوژیهای خِرَدگریز و تجدّدستیز جلوگیری شود.»
مـیرفطروس با زبان فارسی، پیوندی عاشقانـه دارد و آن را «شیرازهی وجودی ملت ما» مـیداند «که درون هجوم همـهی توفانهای تاریخی، باعث تداوم فرهنگ و ادبیـات و حیـات تاریخی ما و انتقال آن بـه آینده شده است.»
ویژگی دیگری کـه سلوکِ فرهنگی مـیرفطروس را ممتاز مـیکند، گوشـهگیری یـا انزوای آگاهانـهی اوست. گویی او درون «خلوت اُنسِ» خویش بـه آینده مـینگرد و هنوز این شعرِ نیما را از مقدمـهی کوتاه کتاب «حلاج»(اردیبهشت ۱۳۵۷)، زمزمـه مـیکند:
«صبح وقتی کـه هوا روشن شد
همـه خواهند دانست و بجا خواهند آوَرد مرا
که درون این پهنـهور آب
به چه ره رفتم و از بهرِ چهام بود عذاب؟»
مـیرفطروس بـه دنبال یک «تاریخ ملی» هست و کوشش مـی کند که تا نقاط خاکستریِ تاریخ و شخصیتهای تاریخی را نیز بـه دیده بگیرد. درون متن چنین چشماندازی هست که او با عموم بازیگران اصلی تاریخ معاصر ایران، «همدلی و مرافقت» دارد(از «رضاشاه» و «محمدرضا شاه» و «قوامالسلطنـه» و «دکتر محمد مصدق» که تا «آیتالله کاشانی» و «حسین مکی» و «دکتر مظفر بقایی» و «سرلشکر زاهدی» و…). کتاب «دکتر محمد مصدق؛ آسیبشناسی یک شکست» نمونـهی برجستهای از این «همدلی و مرافقت» است.
با انتشار کتاب اخیر مـیرفطروس، پژوهشهای موجود دربارهی دکتر مصدق و به ویژه رویداد ۲۸ اَمرداد ۳۲ را مـیتوان بـه دو بخش تقسیم کرد: پژوهشهای پیش از «آسیبشناسی یک شکست»، و پژوهشهای پس از آن. این کتاب را مـیتوان «حادثه»ای درون تحقیقات تاریخیِ سالهای اخیر بـه شمار آورد. استقبال گسترده از کتاب و تجدید چاپ آن درون مدتی بسیـار کوتاه، مـیتواند نشانـهای از همـین «حادثه» باشد.
مـیرفطروس، درون سالهای ۵۷-۱۳۴۷ درون دانشگاههای شیراز، تبریز، تهران و سرانجام، دانشکدهی حقوق دانشگاه ملی بـه تحصیل پرداخت و در ۱۳۶۲ به منظور ادامـهی تحصیلات عالی بـه پاریس عزیمت کرد. درون سال ۱۹۹۲ بـه همت «استاد احسان یـارشاطر»، مـیرفطروس بـه یکی از برجستهترین ایرانشناسان فرانسوی، «پروفسور ژان کالمار» معرفی شد و او با همـین استاد درون مدرسهی مطالعات عالیـهی دانشگاه سوربن پاریس، دورهی «D.E.A»(کارشناسی ارشد) را گذراند(۱۹۹۵)، درون پایـان همـین سال، موضوع رسالهی دکترای مـیرفطروس با نام «های اجتماعی ایران درون قرنهای ۱۶-۱۵ مـیلادی: حروفیـان و نـهضت پسیخانیـان» از سوی پروفسور ژان کالمار تأیید شد، ولی این رساله، بـه علت «مشکلات جانشکار» و در نتیجه، کوچهای اجباریِ مـیرفطروس، فرصت ارائه و دفاع نیـافت، انتشار «کتابشناسی و نقد منابعِ حروفیـان» بـه زبان فرانسه(۱۹۹۴) و نشر فارسیِ بخش دیگری از این رساله، با نام «عمادالدّین نسیمـی؛ شاعر حروفی»(چاپ اول: ۱۹۹۲، چاپ چهارم: ۲۰۰۹) درون ۲۲۰ صفحه، غنای علمـی و ارزشهای آکادمـیک این رسالهی دانشگاهی را عیـان مـیکند.
از مـیرفطروس که تا حال بیش از ۱۰ عنوان کتاب تاریخی – تحقیقی منتشر شده هست که عموماً بـه چاپهای متعدد رسیدهاند. بـه خاطر ارجگزاری بـه این کوششها و پژوهشهای تاریخی، درون سال ۲۰۰۴، دانشگاه «American Global University» بـه علی مـیرفطروس، درجهی «دکترای افتخاری» اهدا کرد.
انتشار چاپ دوم کتاب «دکتر محمد مصدق؛ آسیبشناسی یک شکست»(شرکت کتاب، امریکا، پاییز ۲۰۰۸)، فرصتی هست تا با مـیرفطروس دربارهی تاریخ، تاریخنویسی و سیـاست درون ایران معاصر گفتوگو کنیم.
مسعود لقمان
[سرمقاله نشریه صبح صادق راجع به چاه جمکران]نویسنده و منبع: سیروس پارسا | تاریخ انتشار: Fri, 14 Sep 2018 19:27:00 +0000