وقتی سر مـیز برگشتم بنفشـه و شبنم عین شترمرغ گردن کشیدن و بنفشـه گفت:
- خوردیش؟
- چیو؟
- چیو نـه ! کیو! پسره رو بلعیدی؟
- وا! اصلا بـه این دهن ظریف مـی یـاد پسر بـه اون گندگی رو ...
یـهو شبنم خم شد رو صورتم و با یـه لحن کشدار و خاص درون گوشم زمزمـه کرد:
- بخورم اون لبارو ...
کوبیدم تو سرش و گفتم:
- اه خاک بر سرت حالمو بد کردی! عین این پسر خرابا چرا حرف مـی زنی.
بنفشـه و شبنم غش غش خندیدن و یـهو شبنم گفت:
- بنفشـه اومد بیرون.
بنفشـه هم متوجه فربد شد و گفت:
- اه اه این وقتی مـی رفت تو دستشویی کـه بشاش بود! چرا حالا اینقدر اخمالوئه.
خندیدم و گفتم:
- خب اونوقت شاش داشت کـه بشاش بود ...
شبنم و بنفشـه هر دو با هم جیغ کشیدند:
- کوفت ...
و من غش غش خندیدم. داداشم کرد تو م فربد نگاه خصمانـه ای بـه مـیز ما کرد و نشست. داداشم کرد تو م لابد پیش خودش فکر مـی کرد کـه دارم به منظور بچه ها تعریف مـی کنم چه جوری کنفش کردم. بنفشـه گفت:
- اوهو ترسا چه بد نگات کرد! راستشو بگو تو دستشویی چه سکانسی رخ داد کـه از چشم من پنـهان ماند؟
- فضولو بردن جهنم ...
- بله بردن جهنم گفت چرا اینجا خنکه؟
شبنم هم با کنجکاوی گفت:
- راستی اون تو چه خبرا بود؟ کاری نکردین؟
- لا اله الا الله ... چرا کارامونم کردیم تموم شد دو روز دیگه صدا وق وق بچه هم ...
شبنم و بنفشـه زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفت و وسط خنده براشون قضیـه رو تعریف کردم. شبنم کوبید تو سرم و بنفشـه با حالت گریـه گفت:
- خاک تو سرت کونم من الهی ... چرا لگد بـه بخت ما زدی آخه. بخت خودت کـه خشک شد رفت بـه ما چی کار داری؟
- وا مگه من با شما کاری کردم؟
- خب عین یـابو جفتک پروندی تو صورت پسره ... از اخماش پیداست! بمـیرم مادر به منظور غرورت کـه این پنجول کشید روش ... بیـا بیـا بغل خودم یـه ذره آرومت کنم.
- بی حیـا!
- قربون تو با حیـا! حالا ببین من بی حیـا زودتر شوهر مـی کنم یـا توی آفتاب مـهتاب ندیده.
شبنم گفت:
- آره واقعاً کـه آفتاب مـهتاب ندیده. نمـی بینی رنگ و روش پریده؟
بالاخره غذا رو آوردن و روی مـیز چیدن. غذای پسر ها رو زودتر آورده بودن و اونا بی خیـال از همـه جا مشغول خوردن بودن. خداییش این پسرا حرف شکمشون کـه بیـاد وسط دینشون رو هم مـی فروشن. نگاهی بـه بنفشـه و شبنم انداختم کـه دیدم با کلی کلاسو پرستیژ دارن غذاشونو مـی خورن. خنده ام گرفت و خیلی راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همـه خودم بودم کـه بقیـه برام اهمـیت نداشتن. شبنم با دیدن من اخم کرد و گفت:
- اه اهو لوچه اتو جمع کن. خاک تو گورت با این چیز خوردنت.
با دهان پر گفتم:
- چشـه مگه؟
- درد بچه اشـه!
- وا!
- واکمن...
- زهرمار ... آخه شما بـه غذا خوردن من چی کار دارین.
- نمـیمـی بینن زشته.
نگاهم بـه آن سمت کشیده شد. انـها بدتر از من مشغول بـه نیش کشیدن مرغ بودند. فقط آن پسر مرموز خیلی ارام با قاشق و چنگال غذایش را مـی خورد. شبنم و بنفشـه هم عین من متوجه او شدند و شبنم گفت:
- این پسره قاطی اینا وصله ناجوره!
- چرا؟
- آخه مثل اینا گاتوری نیست. نگاشون کن دارن عین شتر چیز مـی خورن ولی اون نـه ...
شبنم گفت:
- از همـه لحاظ هم از اونای دیگه یـه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره مغرورتره مرموز تره خوشگل تره. چهره اش خیلی خاصه ... پوست برنزه ... موهای بلوطی .... چشمای عسلی...
غ:
- غذاتونو بخورین.
بنفشـه گفت:
- نـه جون من نگاش کن. کشـه کشـه! هیکلش دو ساعته رفته رو اعصاب من. تازه نکبت به منظور من یقه اشم که تا رو شکمش باز گذاشته کـه عضله های برجسته اشو نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندشو نگاااااا غلط نکنم طلا سفیده!
شبنم با هیجان گفت:
- داره آستیناشو مـی زنـه بالا ...
یک لحظه نگاهم بـه او افتاد. پیراهن اسپرت قهوه ای رنگ تنگش درون حال ترکیدن بود. حق را بـه بنفشـه دادم هیکل خفنش بدجوری روی اعصاب راه مـی رفت. آستینش را که تا آرنج بالا زد کـه کثیف نشود و آن وقت تازه ما دستان پر مو و عضلانی اش را دیدیم. رگ های دستانش حسابی برجسته شده و دلبری مـی کرد. مچ دستش قوی و ستبر بود و دستبند چرمـی دور آن بسته شده بود. بـه مچ دست راستش هم ساعت بزرگ استیلی بسته بود کـه پیدا بود مارک دار هست ولی مارکش را نمـی دیدم. بنفشـه زمزمـه کرد:
- یـا امام موسی بن باقر ... من غش!
من و شبنم نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده. بنفشـه گفت:
- دردو مرض! خنده داره؟
شبنم کـه از زور خنده اشک از چشماش مـی یومد گفت:
- امام موسی بن باقر امام چندم ماست؟
- چه مـی دونم گیر دادینا.
او حرص مـی خورد و ما مـی خندیدم. غذای پسر ها زودتر از ما تمام شد و از جا برخاستند. شبنم نالید:
- نرین تو رو خدا .... زوده حالا!
از زیر مـیز پاشو لگد کردم کـه آخش بلند شد. فربد رو بـه پسر چشم سبز گفت:
- بهراد بـه خدا محاله بذارم تو حساب کنی.
بهراد هم گفت:
- دفعه قبل تو حساب کردی فربد ... مگه سر گنج نشستی اینبار نوبت منـه.
پسر چشم آبی درون حالی کـه دندان هایش را بـه آرامـی خلال مـی کرد گفت:
- بـه من نگاه نکنینا! اصلا هم فکر نکین دارین با هم تعارف تیکه پاره مـی کنین من مرام مـی ذارم وسط و مـی رم حساب مـی کنم. خودتون با هم کنار بیـاین.
فربد با خنده گفت:
- بله آرسام خان هفته آینده کـه گذاشتیمت وسط اونوقت مـی فهمـی یـه من ماست چقدر خامـه مـی ده.
- اون کره هست ...
آنـها درون حال کلنجار رفتن با هم بودند کـه پسر چهارم از جا برخاست و به سمت صندوق رفت. بدون چک و چانـه زدن با دوستانش بی سر و صدا پول غذا را حساب کرد. کیف پولش چشمم را گرفت. چرم خالص با طرحی از فروهر. شبنم کنار گوشم نالید:
- پرستیژت تو حلقم.
بنفشـه هم با چشمان گشاد شده گفت:
- این منو کشت رفت ... من الان مـی رم خواستگاریش ... یـا نـه! خودم برم زشته ... فردا کـه جمعه ام هست مو مـی فرستم درون خونـه اشون.
خندیدم و گفتم:
- پاشین بریم کـه دیره.
شبنم نگاهی بـه ساعتش کرد و گفت:
- تازه ساعت ده و نیمـه کجا بریم؟
- خانم گل من کـه مثل شما آزاد نیستم که تا ساعت 1 بتونم بیرون بمونم. بابام فقط که تا 11 اجازه داده.
بی حرف از جا برخاستند. شبنم رفت پول غذا را حساب کند و من و بنفشـه از رستوران خارج شدیم.لحظاتی بعد شبنم هم بـه همراه گله پسرها خارج شد. از رنگ و روی سرخش فهمـیدم چه زجری را متحمل شده وقتی مجبور شده جلوی آن چهارنفر بـه سمت درون گام بردارد. حالا خوبه زمـین نخورد یـا دست و پاش تو هم نپیچید!
وقتی پسرها از کنارمان رد مـی شدند بهراد گفت:
- بچه ها شنیدین یـه سری بچه تو شـهر گم شدن پلیس دنبالشونـه؟
فربد ادامـه داد:
- تازه مـی گن بـه جرز دیوارم مـی خندن!
آرسام هم دنباله حرف را گرفت و گفت:
- وقتی هم مـی خندن کلی زشت مـی شن! شنیده بودیم هر صورتی با لبخند خوشگل تره ولی اینا که تا مـی خندن شبیـه شتر مـی شن.
لجم گرفته بود. مـی خواستم برم بکوبم توی صورتاشون. بـه اونا چه کـه ما مـی خندیم؟ قبل از اینکه بتونم حرفی ب پسر چهارم با اخم گفت:
- ببندین فکتونو ...
علاوه بر آن سه نفر من هم ماست هایم را کیسه کردم و حرف درون دهانم ماسید. شبنم و بنفشـه هم یکی یک قدم عقب رفتند و پشت من پناه گرفتند. سر جایم ایستادم که تا پسرها فاصله گرفتند. نمـی خواستم جلوی آنـها سوار ماشین بشویم. مـی ترسیدم با ماشین دنبالمان بیفتند و بخواهند اذیت کنند. من هم کله خراب ... اگر کل کل پیش مـی امد که تا دم مرگ پیش مـی رفتم. از جان خودم نمـیترسیدم بابت بنفشـه و شبنم نگران بودم. بنفشـه با حرص گفت:
- اینا بـه ما گفتن بچه؟
شبنم ادامـه داد:
- بـه ما گفتن بـه جرز دیوار مـی خندیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بله همـه اشو با ما بودن ... حتی شترو!
- اه چرا من لال شدم نرفتم یـه چیزی بـه این بچه پروها بگم؟
- همـینو بگو انگار هر سه تامون لال شدیم.
- این آخری خواستم برم بکوبم تو دهن اون آرسام زاغول کـه یـهو گربه چهارمـیه رم کرد.
- حقا کـه گربه کمشـه! حتما به این یکی بگیم یوز پلنگ!
- وای خیلی آقاست دیدین چطور دوستاشو دعوا کرد؟پیداست خیلی ازش حساب مـی برن.
من اصلاً تو حال و هوای حرف های آنـها نبودم و بی حرف بـه سمت ماشین رفتم. حتی نمـی دونستم اسم اون پسر چیـه؟! ولی قیـافه اش خیلی برام آشنا بود. حس مـی کردم قبلا جایی دیدمش. هر سه سوار شدیم و راه افتادم. که تا خودم خانـه شبنم و بنفش بر سر پسر چشم عسلی دعوا مـی و توی سر و مغز هم مـی زدن. برام مـهم نبود. فقط دوست داشتم سر از کارش درون بیـارم. اینـهمـه غرورو از کجا آورده بود؟!
همـین کـه پا را داخل ساختمان گذاشتم باد خنک کولر حالم را جا آورد اساسی. شالم را از سرم کشیدم و گفتم:
- اههه شـهریور و اینقدر گرما؟!!! یعنی داریم مـی ریم تو پاییزا...
صدای پدرم حرفم را قطع کرد:
- بـه به وقت شناسم! چه بـه موقع برگشتی ...
نیشم گشاد شد و به سمت بابا کـه روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود رفتم. بابا مردانـه با من دست داد و جایی کنار خودش برایم باز کرد. نشستم و نفسم را با صدای بیرون دادم. بابا گفت:
- خوش گذشت؟
- آره ددی جاتون خالی خیلی خوب بود.
- دوستات خوب بودن؟
- سلام رسوندن اساسی.
- ببینم ماشین کـه سالمـه ...
اخم کردم و گفتم:
- په نـه په ... کردمش لا تریلی الانم روح خودمـه کـه جلوتون لم داده ... منتها خودمو زدم بـه زنده بودن!
بابا خندید و گفت:
- خیلی خب عصبی نشو ... من بیشتر نگران خودتم.
توی دلم گفتم: داداشم کرد تو م معلومـه! بابا دستی توی موهای طلائی ام کشید و گفت:
- بابت اون قضیـه کـه دیگه ناراحت نیستی؟
با غیض گفتم:
- نـه چرا ناراحت باشم؟ که تا حالا دو سال از عمرم پشت این کنکور لعنتی تباه شده ... بیست سال دیگه هم روش ...
- تو نباید نا امـید بشی ... مگه کنکور آزاد ندادی؟
- چرا ...
- من مطمئنم کـه اونو قبول مـی شی.
- و کی بـه شما این اطمـینانو داده کـه من مـی رم یونی آزاد؟
- یعنی نمـی ری؟
- نخیر ...
- و دلیلش؟
- دوست ندارم بهم بگن دکتر الکی ... یـا اینکه بگن با پول مدرک گرفته. من سطح دانشگاه آزادو قبول ندارم اصلا ...
- داری زیـادی تند مـی ری ... مـی دونی خیلی از رشته های دانشگاه آزادا توی کشور قطب محسوب مـی شن و بهترین رتبه ها و ترازها رو نیـاز دارن؟
- اینا رو مـی گن به منظور دلخوشکنک ما ...
- شما اگه یـه کم تحقیق کنی اونوقت متوجه مـی شی کـه بیراه هم نیست.
عصبی تر شدم و در حالی کـه پایم را روی زمـین مـی کوبیدم گفتم:
- اصلا حرف آخر من اینـه .... من دانشگاه آزاد ن ... م ... ی ... ر...م ... فهمـیدین؟
بابا شانـه ای بالا انداخت و گفت:
- مـیل خودته ... من به منظور اینکه بـه قول خودت بیست سال پشت کنکور نمونی گفتم وگرنـه چه فرقی به منظور من داره. مگه آتوسا نرفت خونـه شوهر؟ توام مـی ری!
- اااا؟ خدا از ته دلتون بشنوه. مـی دونم کـه اصلا دوست ندارین یکی از بچه هاتون دکتری مـهندسی چیزی بشـه!
بابا کـه از حرص خوردن من داشت تفریح مـی کرد با لبخند گفت:
- حالا تو به منظور چی اینقدر عصبی شدی؟
- از کوتاهی های شما ...
ابروی بابا بالا پرید و گفت:
- من چه کوتاهی کردم؟
- بهتون گفتم اسم منو بنویسین کلاس کنکور ... نگفتم؟
- چرا گفتی ... ولی خوب مـی دونی کـه چرا این کارو نکردم.
- بله یـادمـه کـه گفتین کلاسای کنکور بد مسیره! بـه خونـه ما دوره! که تا دیر وقت دستت بند مـی شـه برگشتنـه اذیت مـی شی و هزار که تا بهونـه بنی اسرائیلی دیگه.
- به منظور تو کـه بچه ای اینا بهونـه هست ولی به منظور من کـه بابای توام و صلاح تو رو مـی خوام...
آمپر چسبوندم و با صدای بالا رفته گفتم:
- من نمـی خوام صلاح منو بخواین ... بذارین صلاحمو خودم تشخیص بدم.
بابا اخم کرد و گفت:
- توی خونـه من صداتو نبر بالا ...
بغض کردم. از جا برخاستم و خواستم بـه اتاقم بروم کـه عزیز جون با سینی چایی وارد شد. با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت:
- ا نـه نـه اومدی؟ بشین که تا برم برات چایی بیـارم
و دوباره با سینی چاییش بـه آشپزخانـه برگشت. دلم نیـامد بـه اتاقم بروم و دلش را بشکنم. بـه ناچار دوباره نشستم. مشغول بازی با ناخن های بلندم شدم کـه خیلی قشنگ با لاک مشکی و طلائی دیزاین شده بود. به منظور فرو بغضم مرتب آه های عمـیق مـی کشیدم. بابا دلش بـه حالم سوخت. خودش را بـه طرفم کشید و دستش را دور گردنم انداخت. خواستم دستش را بعد ب کـه عزیز وارد شد و من مجبور شدم صاف بنشینم. سینی را جلوی من و بابا گذاشت و گفت:
- خوش گذشت نـه نـه؟
- جات خالی بود عزیز جونم ...
- دوستان جای ما م ... بابات هم امشب تو نبودی غذا ازگلوش پایین نرفت. نـه نـه این چه ایـه کـه تو هر شب جمعه با دوستات مـی ری یللی تللی؟
همـینو کم داشتم! سعی کردم خودم را کنترل کنم کـه احترام عزیز را زیر سوال نبرم. نفس عمـیقی کشیدم و گفتم:
- دلم خوشـه بـه همـین عزیز ...
عزیز آهی کشید و گفت:
- حق داری نـه نـه ... این خونـه خیلی سوت و کوره ادم دلش مـی گیره... من کـه پامگوره اگه تو نباشی یـه چیزی بیخ نفسمو مـی گیره دیگه تو کـه جوونم هستی و پر شر و شور ... یـه مادریم نیست کـه خونـه رو برات گرم کنـه....
الهی دورش بگردم کـه عین بچه ها زود قانع مـی شد. بالاخره دست بابا را بعد زدم و پردیم توی بغل عزیز و گفتم:
- درسته م نیست ولی عوضش عزیز خوشگلمو دارم. اگه شما دلتون بـه جفنگ بازیـای من خوشـه منم دلم بـه شما و حرفای شیرینت خوشـه. دیگه نبینم از این حرفا بزنیـا! شما رو قد م دوست دارم دورت بگردم الهی.
عزیز پیشینیمو بوسید و گفت:
- الهی سفید بخت بشی نـه نـه!
بابا هم بالاخره بـه حرف آمد و مـیان نوشیدن چاییش زمزمـه کرد:
- الهی!
عزیز من را بعد زد و گفت:
- شما پدر و بشینین بـه گپ زدن من از صبح که تا حالا روی پا بودم جون تو تنم نمونده. مـی رم بگیرم بخوابم.
من و بابا همزمان گفتیم:
- شبتون بخیر.
بعد از رفتن عزیز بابا کـه انگار تحت تاثیر حرف های عزیز قرار گرفته و مـهربون تر شده بود گفت:
- چاییتو بخور سرد شد.
چای را برداشتم و تلخ تلخ سر کشیدم. چند لحظه کـه گذشت بابا گفت:
- تو بگو برات چی کار کنم کـه خوشحال بشی. باور کن هر کاری کـه بگی مـی کنم ...
موقعیت را به منظور ماهی گرفتن مناسب دیدم و خبیصانـه گفتم:
- هر کاری؟
- هر کاری کـه از عهده ام بر بیـاد ...
دلو زدم بـه دریـا و گفتم:
- منو بفرست برم ...
بابا استکانش را روی مـیز گذاشت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
- کجا؟
- اونجا کـه روی پرچشمش عیـه برگ داره ...
بابا لحظاتی فکر کرد و سپس اخم هایش را درهم کشید و گفت:
- این خواسته توئه؟!
- آره بابا ... من مـی خوام برم اونجا درس بخونم ...
بابا پوزخندی زد و گفت:
- مثل آتوسا ...
سریع جبهه گرفتم:
- آتوسا با من فرق داشت ...
- اونم قبل از رفتن همـینا رو مـی گفت ... هدفم فقط درس خوندنـه! روسفیدتون مـی کنم و برمـیگردم. ولی چی شد؟
- آتوسا عقده ای بود ...
- درون مورد ت درست حرف بزن!
- اگه حماقت اون بخواد باعث عدم پیشرفت من بشـه هر جور کـه دوست داشته باشم درون موردش حرف مـی .
- حماقت نبود ... استعداد داشت! از کجا معلوم کـه تو نداشته باشی.
- استعداد چی؟
- هرزه شدن ...
خون جلوی چشمامو گرفت. خواستم جیغ ب کـه جلوی خودمو گرفتم. راحت تر از داد و فریـاد مـی تونستم جواب بابا رو بدم. زل زدم توی چشماشو گفتم:
- دست پروردتونیم! کلاتون رو بذارین بالاتر ...
همـین کـه اینو گفتم نصف صورتم سوخت. لعنتی! کتک نخورده بودم کـه خوردم. دیگه موندن رو جایز ندونستم. از جا بلند شدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم. پ توی اتاق و درو بستم. حالا توی خلوت اتاق بنفشم مـی تونستم از ته دل زار ب.
- کجایی؟ کجایی کـه شوهرت دست روی ته تغاریت بلند کرد! م آخه چرا رفتی؟
لبتابمو روشن کردم و آهنگ زود رفتی گلم از علی عبدالمالکی رو گذاشتم و صداشو که تا ته بلند کردم. با آهنگ مـی خوندم و از ته دل زار مـی زدم. چراغ گوشیم مدام خاموش و روشن مـی شد. بنفشـه و شبنم بودن کـه هی زنگ مـی زدن. ولی حتی حوصله دوستامو هم نداشتم. گوشیمو خاموش کردم. با لباس بیرون افتادم روی تخت و اینقدر گریـه کردم کـه خوابم برد.
4-
با صدای غصبی عزیز جون چشمام بـه زور باز شدن:
- آخه مگه خواب جا کردی؟ ساعت دوازده ظهره! پاشو اینقدر کـه خوابیدی مـی ترسم زردی بگیری! رنگت زرد شده. دم اذون ظهره پاشو مادر ... خوب نیست دم اذون خواب باشی.
خواستم پتو را روی سرم بکشم کـه عزیز پتو را چنگ زد و گفت:
- ا هر چی هیچیش نمـی گم پرو مـی شـه. پاشو این دوستاتم هزار بار بهت زنگ زدن. مـی گن گوشیت خاموشـه. این گوشیو بابات برات خریده کـه خاموش کنی؟ مادر یـه وقت یکی کار مـهم بات داشته باشـه.
خیر فایده نداشت! هر چی گوشمو توی بالش فشار مـی دادم و چشمامو محکم تر روی هم فشار مـی دادم کـه خواب نازنینم نپره فایده ای نداشت. درد اجبار چشم گشودم و عنق نشستمتخت. عزیز تند تند درون حال جمع آوری تنقلات و لباس های ریخته شده کف اتاق بود و در همان حال غر هم مـی زد. هرچقدر هم کـه صبح ها بی حوصله بودم و حوصلهی را نداشتم حوصله عزیز جون رو داشتم. بلند شدم و بلند گفتم:
- سلام عزیز جون ... صبحت بخیر ...
- سلام بـه روی ماه نشسته ات. برو دست و صورتتو بشور صبحونـه ات هم روی مـیز آشپزخونـه اس ... اگه مـیلت مـی کشـه بخور اگه هم نـه کـه وایسا یـه باره ناهار بخور.
بی حرف از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانـه رفتم. تکه ای نان خشک از روی مـیز برداشتم و خرچ خرچ جویدم. از آشپزخانـه بیرون آمدم و روی کاناپه جلوی تی وی ولو شدم و با کنترل شروع کردم این کانال اون کانال . پی ام سی داشت موزیک ویدئوی شادمـهر آهنگ حالم عوض شده رو مـی داد. عاشقشششش بودم. صداشو که تا ته زیـاد کردم و پامو دراز کردم و روی مـیز گذاشتم. فکرم عجیب مشغول بود. بابا کـه آب پاکی رو ریخته بود روی دستم. حتما خودم یـه کاری مـی کردم. ولی آخه چی کار؟ هر چی هم کـه طلاهامو مـی فروختم و پول رفتن رو جور مـی کردم آخرش نیـاز بـه اجازه بابا داشتم. اهل قاچاقی رفتن و این حرفا هم نبودم. همـینم مونده بود برم و بیفتم دست یـه آدم نا اهل. بعد چه خاکی حتما تو سرم مـی ریختم. اصلاً حواسم بـه آهنگ نبود مدام توی ذهنم داشتم نقشـه مـی کشیدم. حتما بابا رو راضی مـی کردم ولی آخه بـه چه قیمتی. اینقد توی فکر فرو رفته بودم کـه متوجه صدای زنگ نشدم. یکی دستش را روی زنگ گذاشته بود و قصد برداشتن نداشت. از داد و هوار عزیز متوجه شدم و پردیم آیفون رو برداشتم:
- کیـه؟
صدای عصبی بنفشـه بلند شد:
- عزرائیل!
- شرمنده ما جون بـه عزیرائیل نمـی دیم.
- بـه من مـی دی ... یـالا درو باز کن کـه اومدم جونتو بکشم بیرون
- از کجام؟
- از تو حلقت ه منحرف! فکر کردی از کجات مـی کشم بیرون؟ تو حتما ناکام از دنیـا بری. وا کن این درو که تا جرش ندادم!
خنده ام گرفت و درو باز کردم. اینقدر عصبی شده بود کـه مـی خواست درو جر بده!!!! چیزی طول نکشید کـه شبنم و بنفشـه پ روی سرم:
- نکبتتتت چرا ماس ماسکت خاموشـه؟ فکر کردی من دوست پسرتم کـه گوشیو خاموش کنی برات دق مرگ شم؟
خندیدم و گفتم:
- ای بابا! چته؟ چرا رم کردی؟ جفتک نزنی یـه وقت!
- به منظور چی دیشب تاحالا گوشیتو خاموش کردی؟
- مـی خواستم لالا کنم مـی دونستم شما دو که تا نمـی ذارین. گوشیمو خاموش کردم کـه راحت بخوابم
شبنم خیز گرفت و گفت:
- حالا ما شدیم مزاحم؟ حالا نشونت مـی دم مزاحم کیـه. شبنم بیـارش ...
کشان کشان مرا بـه سمت زیر زمـین کشیدند. هر چه جیغ و داد مـی کردم فایده ای نداشت. درون زیر زمـین را باز د و هر سه وارد شدیم. آب استخر از تمـیزی مثل آینـه شفاف بود. هر دو با هم مرا بـه سمت استخر کشیدند و هلم دادند توی آب. فرو رفتم زیر آب و چند لحظه نفسم بند آمد. خدا رو شکر شنا بلد بودم. ولی لباس هایم سنگین شده بود و شنا را برایم سخت مـی کرد. با بدختی خودم را بـه پله ها رساندم و بالا رفتم. شبنم و بنفشـه داشتم هر هر مـی خندیدند. موهایم را از توی صورتم کنار زدم و در حالی کـه لباس هایم را از تنم درون مـی آوردم گفتم:
- که تا حالای بهتون گفته !؟
شبنم گفت:
- نـه والا!
- ــــــــــــا! نمـی گین خفه مـی شم؟ مـهلت نمـی دین آدم لباسشو درون بیـاره.
- حقت بود. مـی دونی دیشب تاحالا چقدر نگرانت شدیم. دیگه صبح زنگ زدیم خونـه تون کـه عزیزت گفت خواب تشریف دارین.
با حوله ای کـه روی صندلی های کنار اسختر افتاده بود بدنم را خشک مـی کردم کـه شبنم سوتی زد و گفت:
- که تا حالا تو ندیده بودم ...جونم هیکل!
حوله را پیچیدم دور خوردم و گفتم:
- درددددد! بیشعور ندید بدید. نگاه نکنین!
بنفشـه اومد کنارمو و گفت:
- هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمـی تونی! بگو چرا دیشب گوشیتو خاموش کردی؟ چرا حوصله نداشتی.
بنفشـه از بـه من نزدیک تر بود. من مـی گفتم ز آب زاینده رو سر مـی کشید و بر مـی گشت. محال بود حالم را نفهمد. حتما با دوستانم م مـی کردم سه فکر بهتر از یک فکر بود. هر چند کـه بعید هم مـی دانستم آنـها با این مغزهای فندقی شان چیزی بیشتر از من بـه ذهنشان برسد. آهی کشیدم و در حالی کـه روی صندلی مـی نشستم گفتم:
- دیشب با بابام حرف زدم.
گوش های بنفشـه و شبنم عین رادار دراز شد و این طرفم و آن طرفم چهارزانو روی زمـین نشستند و همزمان گفتند:
- خب؟
- خب نداره ... از اولم معلوم بود چی مـی شـه
- نذاشت؟
- نـه ... گفت نمـی شـه!
- اگه مـیذاشت جای تعجب داشت.
- حالا مـی گین چی کار کنم؟
- حالا مـی خوای چی کار کنی؟
چپ چپ نگاهشان کردم و گفتم:
- منو باش با چه دو که تا اسکولی دارم یعنی م مـی کنم!
بنفشـه دستی توی موهایش کشید و گفت:
- آخه چی بهت بگم. با بابات نمـی شـه درون افتاد!
- مـی دونم ... ولی راه دیگه ای هم برام نمونده.
- بهتره نیروتو صرف یـه کار دیگه ی.
- چه کاری؟
- راضیش کن اسمتو بنویسه کلاس کنکور کـه سال دیگه قبول بشی.
- چی مـیبنفشـه؟ تو خودتم عین من یـه سال پشت کنکور موندی! مـی دونی چه دردی داره ... حالا انتظار داری من یـه سال دیگه هم بمونم؟
- آخه راه دیگه ای نداری! بابای تو خیلی غد و یـه دنده اس. عمراً اجازه نمـی ده. من مـی دونم حتی اگه اجازه هم بده خونتو تو شیشـه مـی کنـه. نمـی ذاره اونور آب یـه آب خوش از گلوی تو پایین بره.
- من از اونم غدتر و یـه دنده ترم. خودشم! درون ضمن اونش مـهم نیست. من فقط پام برسه اونور ... بقیـه اشو خودم مـی تونم درست کنم.
- پاسپورتتو گرفتی؟
- پارسال کـه مـی خواستیم بریم ترکیـه گرفتم. با بابا مشترک بودم ولی چون هجده سالم تموم شده بود مجبور شدم جداش کنم.
شبنم با هیجان گفت:
- وای گفتی هجده سالت تموم شده یـاد تولدت افتادم ... کی بود؟
چپ چپ نگاش کردم کـه گفت:
- چیـه؟
- اولا کـه این وسط چه ربطی داشت؟ بـه قول معروف کار بد صدادار چه ربطی داره بـه شقیقه؟ دوما توی قزمـیت تولد دوستتو نمـی دونی کیـه؟
نیشش باز شد و گفت:
- بیست و شش اسفند ... درسته؟
پشت چشمـی نازک کردم و گفتم:
- بله.
- تولد مـی گیری؟ تولد پارسالت خیلی خوش گذشت!
- آره مـیگیرم. شما پسر ندیده ها بایدم با دیدن اون همـه پسر تو تولد من ذوق مرگ بشین.
- خداییش ترسا من موندم با اون همـه پسر خوشگل و نانازی کـه تو فامـیل شمان تو چرا که تا حالا دست بـه کار نشدی و یکیشونو تور نکردی.
- نیـازی بـه تور نداره. همـه اشون توی تور هستن.
- خب بعد بجن...
یـه دفعه مثل انسان های برق گرفته ساکت شد. با تعجب گفتم:
- شبنم شد یـهو؟ برق گرفتت؟
- بـه خدا کـه راهش همـینـه ترسا!
- راه چی؟
- راه رفتنت اونور آب ...
فقط نگاش کردم. سر از حرفاش درون نمـی آوردم. بنفشـه هم با تعجب نگاش کرد و گفت:
- نکنـه منظورت اینـه کـه ...
- آره چرا کـه نـه؟ بـه خدا راهش همـینـه.
کلافه داد زدم:
- دِ یکیتون اون زبونو تو حلقش بچرخونـه و بگه چی تو فکرتونـه؟
بنفشـه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- هیچی بـه نظر من اصلا گفتن نداره چون تو زیر بار نمـی ری. هر چند کـه راه خوبیـه.
دستم را زیر چانـه بنفشـه گذاشتم و گفتم:
- بنفشـه ... من به منظور رفتن اونور هر کاری مـی کنم! هر کاری! بعد بگین.
بنفشـه شانـه بالا انداخت و رو بـه شبنم گفت:
- خودت بگو ... من جرئت ندارم.
اینبار نگاهم بـه سمت شبنم کـه با نگاهی مشتاق بـه من خیره شده بود کشیده شد.
...
بعد از چند لحظه زل زدن بـه من بالاخره دهان گشود و گفت:
- راهش تو شووره!
بر و بر نگاهش کردم. بنفشـه پوزخندی زد و گفت:
- مـی گم فایده نداره ... نگاش کن عین بزبز قندی شد ... الان که تا چند لحظه دیگه هم عین آتشفشان مـی پکه ترکه هاش مـی خوره تو پوز من و تو ...
سری تکان دادم و گفتم:
- نـه جدی من متوجه نشدم ... راهش تو شوهره؟ یعنی چی؟
بنفشـه نفس پر صدایی کشید و گفت:
- یعنی اینکه زحمت مـی کشین مـی رین شوهر مـی کنین. اونوقت بابات راحت مـی ذاره بری ... چرا؟ چون دیگه اختیـارت دست یـه نفر دیگه است.
چند لحظه بـه قیـافه های چشمک زن بنفشـه و شبنم خیره خیره نگاه کردم و سپس بـه طور ناگهانی منفجر شدم. البته نـه از خشم بلکه از خنده. چنان زدم زیر خنده کـه بنفشـه و شبنم پد بالا ... اینقدر خندیدم کـه صندلی از زیر پایم درون رفت و ولو شدم کف زمـین. با دیدن این صحنـه شبنم و بنفشـه هم خنده شان گرفت و زدند زیر خنده. هر سه بـه قدری خندیدیم کـه بی حال شدیم. کم کم خنده ام تبدیل بـه لبخند شد و آرام گرفتم شبنم و بنفشـه هم همـینطور. بنفشـه با ته مانده لبخندش گفت:
- حقت بود! چرا بیخود عین دیوونـه ها مـی خندی؟ حالا خنده ما دلیل داشت ولی علت خندیدن تو چی بود؟
- حرفتون برام خیلی عجیب غریب بود ... یـه لحظه تصور کردم کـه دارم شوهر مـی کنم! همـین منو بـه خنده انداخت.
- خنده داشت؟ آخه کجای شوهر خنده داره؟ من از خدامـه یکی بیـاد منو بگیره! اونوقت این ...
اخم کردم و گفتم:
- بنفشـه سوگند منو یـادت رفته؟
بنفشـه هم اخم کرد و گفت:
- خاک تو سرت کنم اگه بـه خاطر یـه سوگند ...
- فقط بـه خاطر اون نیست. خودت هم مـی دونی کـه من از همون وقت کـه به سن بلوغ رسیدم حس کردم کـه نسبت بـه جنس مخالف هیچ کششی ندارم ... اون سوگند هم بـه خاطر همـین بود.
شبنم با منگی پرسید:
- چه سوگندی؟
بنفشـه گفت:
- یـه بار این گور تو گوری سوزن کرد نوک انگشتش و بعد هم گوشـه دفتر خاطرات مشترکمونو انگشت زد زیرش هم نوشت سوگند بـه وفاداری کـه من که تا آخر عمرم بـه تنـهایی خودم وفادار خواهم ماند. هیچ وقت اجازه نخواهم داد هیچ مردی پا بـه حریم تنـهایی ام گذاشته و آن را درون هم بشکند!
شبنم خندید و گفت:
- جونم کتابی!
بنفشـه هم خندید و گفت:
- همـینو بگو ...خودمم اون روز اینقدر بهش خندیدم.
- حالا از این حرفا بگذریم ... بـه خدا ترسا راهش فقط همـینـه.
زدم بعد کله اش و گفتم:
- آخه اینم حرفه کـه تو مـی زنی؟ من مـی خوام از ایران برم چون مـی خوام دیگه اسیر بابام نباشم. اونوقت تو مـیشوهر کنم؟ خیلی ببخشیدا ولی من بابامو ترجیح مـی دم حداقل دیگه مـی دونم کـه اسارتم دائمـی نیست. سی سالو کـه رد کنم دیگه آزاد مـی شم. ولی اون مرتیکه رو چه جوری مـی تونم کله کنم؟
- اشتباهت همـینجاست دیگه! من کـه نمـی گم بیـا برو دائمـی زن یکی شو کـه ...
جیغ زدم:
- گاله تو ببند شبنم! من بیـام برم بشم؟ مگه ام؟
- اوییییی حرف دهنتو بفهما! ها نمـی شن همـین جوری راحت حال مـی کنن! اولاً ... دوماً کی گفت ؟!!! البته اونش دیگه بـه خودت مربوطه کـه دائمـی باشـه یـا موقت. ولی تو زن یـه نفر بشو کـه مـیخواد بره اونور آب یـه پولیم بهش بده. اونم تو رو مـی بره اونور و بعد از هم جدا مـی شین بـه همـین راحتی! یـا یـه نفرو پیدا کن کـه به شکل صوری با تو ازدواج کنـه بعدش که تا رفتین اونور ازش جدا شو. یـه پولیم بهش بده. اونم بر مـی گرده بـه همـین راحتی!
- چرت و پرت مـی گیـا! مـی دونی این کار یعنی چی؟ اول از همـه دارم بـه اعتماد بابام خیـانت مـی کنم. دوما دارم خودمو زیر سوال مـی برم. بعدشم این کار یـه ریسکه از کجا معلوم کـه طرف راضی بشـه منو طلاق بده؟ اگه دبه درون آورد چه خاکی تو سرم کنم؟
- دیگه اونش بـه خودت بستگی داره. حتما یـه جوری شرط و شروط بذاری کـه نـه سیخ بسوزه نـه کباب
از جا بلند شدم و در حالی کـه نفس عمـیقی مـی کشیدم گفتم:
- نـه این کار شدنی نیست ... از فکرش بیـاین بیرون ... حتما بریم دنبال یـه راه بهتر.
بنفشـه سری تکان داد و گفت:
- مـی دونستم قبول نمـی کنی. ولی اینو هم بدون کـه بابای تو تحت هیچ شرایطی دیگه ای راضی نمـی شـه.
همـینطور کـه داشتم از پله های زیر زمـین بالا مـی رفتم گفتم:
- مـهم نیست! راضی نشـه. بهتر از این کاره.
شب بود. بنفشـه و شبنم رفته بودن. تنـها نشسته بودم جلویتابو الکی مـی کردم. کاری جز و تلویزیون نگاه نداشتم. پسره عکسشو گذاشته بود گوشـه صفحه. شبیـه مـیمون بود من نمـی دونم با چه اعتماد بـه نفسی این عکسو گذاشته! نوشت:
- عزیزم asl مـی دی plz؟
- شما اول ...
- سیـامک 26 the
زیرگفتم:
- حقا کـه سیـایی!
نوشتم:
- رز 28 teh
سنمو بالاتر گفتم کـه دمشو بذاره روی کولشو بره. خوشم نیومده بود ازش ولی با اینحال نمـی دونم چرا داشتم جوابشو مـی دادم. نوشت:
- او عزیزم از من بزرگتری
- آره ببخشید کـه دو سال زود بـه دنیـا اومدم. دوست داری برم توی فیریزر تو بری توی زودپز؟
- نکنی این کارو خوشگل خانوم
- تو مگه منو دیدی کـه مـیخوشگل خانوم اولا ... دوما چرا اینکارو نکنم؟ به منظور نجات جون تو هم کـه شده حتما این کارو م.
- نجات جون من؟
- آره عزیز دلم مـی ترسم افسردگی بگیری کنی خونت بیفته گردنم.
اسمایل خنده گذاشت و نوشت:
- شیطون خانوم ... من اصلا با بزرگتر بودن تو مشکلی ندارم تو چطور؟
- نـه چه مشکلی؟ توام جای پسرم ...
(خنده)
- یعنی دو سالت بوده منو زاییدی؟
- آره اونموقع علم هنوز پیشرفت نکرده بود.
- قربون این علم کـه توی شـهر شما انگار داره برعپیشرفت مـی کنـه.
اینبار نوبت من بود کـه اسمایل خنده بذارم نوشت:
- دانشجویی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نـه دیگه از ما گذشته
- تموم کردی؟
- آره ...
- چی خوندی؟
- پزشکی ...
-wow
- چیـه هنگ کردی؟
- بعد من دارم با یـه خانوم دکتر مـی کنم!
چقدر اوسکول بود! آخه دکتر وقت داره مرتیکه نفهم چلمنگ؟! نوشتم:
- آره تخصص زنان و زایمان!
- چه تخصص شیرینی!
مرتیکه هیز! نوشتم:
- واسه آقایون شیرین تره که تا خانوما
- شنیدم دیگه این تخصصو بـه آقایون نمـی دن.
اومدم بگم جدی؟! دیدم سه مـی شـه. الکی نوشتم:
- آره
- مـی تونی یـه لطفی بـه من ی؟
- چه لطفی؟
- مـی ترسم بگم بگی چه پروئه! هنوز هیچی نشده چه انتظارا داره!
- بگو مـی شنوم ...
- راستش من یـه دوستی دارم کـه تازگی با دوست ش بـه هم زده ... ولی ه ول نش نیست. چون بالاخره بینشون یـه اتفاقایی افتاده و حالا ه دیگه نیست.
من چی فکر م یکردم چی شد! گفتم حالا پیشنـهاد بی شرمانـه مـی ده بهم یـه ذره سر کارش مـی ذارم. ولی با این حال رادارام روشن شد و با کنجکاوی و نیش باز گفتم:
- خب ...
- حالا مـیخواستم اگه تو مـیتونی یـه کاری به منظور این ه ی بلکه دیگه دست از سر دوست من برداره ..
- منظورت اینـه کـه هایمنشو ترمـیم کنم؟
حالا خوبه اسم علمـیشو مـی دونستم کـه یـه ذره کلاس بذارم. اونم انگار یـه چیزایی حالیش بود کـه گفت:
- آره ... آره مـی تونی؟
- معلومـه کـه مـی تونم ... با این کـه غیر قانونیـه ولی شمایی دیگه کاریش نمـی شـه کرد.
- وای واقعاً نمـی دونم چه جوری ازت تشکر کنم! از خجالتت درون مـیایم.
اوه اوه دو نفره هم مـی خوان از خجالتم درون بیـان!!!!
- خواهش مـی کنم نیـازی بـه جبران نیست
- خانومـی! حالا مـی شـه آدرس مطبتو بدی؟ کی بیـایم؟
- مطب کـه نمـی شـه حتما بیـاریش خونـه ام. چون توی مطب دستم باز نیست
- آهان آره راست مـی گی. باشـه ... باشـه ... آدرس خونـه تونو با تاریخی کـه مـی تونی بگو.
داشتم از زرو خنده جیش مـیکردم بـه خودم. پسره ابله احمق! یـه آدرس الکی گفتم و گفتم بعد فردا ساعت 5 صبح بیـان کـه نگهبان ساختمونم خواب باشـه. پسره بیچاره کلی تشکر کرد و خداحافظی کرد رفت. درون لبتابو بستم و در حالی کـه هنوزم مـی خندیدم گفتم:
- حقته! هم حق تو کـه اینقدر خنگ و خلی کـه به 4 که تا کلمـه حرف تو اعتماد مـی کنی. هم حق دوستته کـه اون و بدبخت کرده و حالا مـی خواد ولش کن. هم حق اون ه اس کـه اینقدر شل بوده و گذاشته اون پسره این بلا رو سرش بیـاره. همتون کـه زابراه شدین اونوقت مـی فهمـین یـه من ماست چقدر کره داره. با صدایی کـه از پایین اومد از اتاق خارج شدم و دیدم بابا اومده. باهاش قهر بودم. حق نداشت روی من دست بلند کنـه. با اینحال رفتم پایین هنوز کارم بهش گیر بود.
بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیرسلامـی زمزمـه کرد و رو بـه عزیز جون گفتم:
- گشنمـه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو مـی خوره! کی شام مـی دی بهمون؟
- قربون اون معده ات برم من مادر ... یـه چیکه صبر کن که تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو مـی کشم.
بابا گفت:
- من خوردم عزیز ... شامو بکش کـه این عزیز دل بابا گشنـه نمونـه.
پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا مـی خواد دل منو بـه دست بیـاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانـه رفت. بابا دستشو بـه سمتم دراز کرد و گفت:
- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشـه.
جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشـه مـیز ضرب گرفتم. بابا کـه دید جواب نمـی دم گفت:
- قهری بابا؟
- ....
- ته تغاری؟!
- ...
بابا خم شد و از زیر مـیز بسته ای رو خاج کرد و گفت:
- خیلی خب حالا کـه باهام حرف نمـی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمـی دم.
اه انگار داشت بچه خر مـی کرد! اونم با یـه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم کـه دستمو گرفتم و گفت:
- بگم ببخشید کفایت مـی کنـه؟
توی چشماش نگاه کردم با یـه دنیـا کینـه و گفتم:
- بار اولت بود بابا!
- عصبیم کردی!
- هر کاری هم کـه مـی کردم ... یـادم نمـی یـاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی کـه بالا آورد.
- اون مریض بود نیـاز بـه کمک داشت نـه کتک!
- منم دیشب دست کمک بـه طرفتون دراز کردم.
- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون مـی دونم چی درون انتظارته ...
- من اگه کاره ای بودم همـین طرف صد که تا کار کرده بودم که تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یـادتون کـه نرفته.
بابا سرشو زیر انداخت و گفت:
- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا درون موردش بزنی. یـه وقت بـه گوش مانی مـی رسه.
- مانی خودش همـه چیو مـی دونـه.
- درون هر صورت ...
- بابا من کاری بـه این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یـه بار بیـا بـه من سر بزن.
خندید و گفت:
- این حرفت منطقیـه بـه نظر خودت؟
از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی کـه دست مـی انداختم دور گردنش گفتم:
- بابا تو رو خدا ... خودت مـی دونی کـه من از هر چی کـه خلاف باشـه بیزارم. محاله اونور کـه رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا بـه خدا فقط مـی خوام دکتر بشم.
بابا کـه عصبی شده بود گفت:
- محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نـه ... یعنی نـه!
از جا برخاستم و با خشم گفتم:
- لعنتی!
خواستم بـه اتاق بروم کـه عزیز صدا زد:
- ترسا بدو شام ...
اینقدر گرسنـه بودم کـه دیدم طاقت قهر با شکمم را ندارم. راهم را بـه سمت آشپزخانـه کج کردم و پشت مـیز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمـی کـه در سکوت سپری شد بابا گفت:
- راستی ترسا یـادت باشـه فردا بری شرکت مانی ...
دست از خوردن کشیدم و گفتم:
- اونجا به منظور چی؟
- یـه چک نوشتم کـه باید ببری بدی بـه مانی ... بعدش هم برو خونـه آتوسا به منظور شام دعوتمون .
- خونواده مانی هم هستن؟
- نمـی دونم شاید ... به منظور چی؟
- همـین جوری ...
دوباره مشغول خوردن شامم شدم. که تا به حال نشده بود ما بـه خانـه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یـه جورایی مـی خواست فرق نذاره. مانی یـه برادر بیست و نـه ساله بـه اسم نیما و یـه 24 ساله بـه اسم مانیـا داشت. آبم با ش توی یـه جوب نمـی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم مـی یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونـه اش بـه اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت مـی کشید. ولی به منظور اینکه زنی وارد زندگی تنـها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیـاید از هیچ کمکی فرو گذار نمـی کرد. من هم کـه مـی دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من هست بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا مـی کردم. خلاصه کـه آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد.
جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم. اوووه کی مـی ره این همـه راهو! بار اولی بود کـه مـی یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونـه بذارم. مـی دونستم کـه شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی ش! خوش بـه حال آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیـالش ناراحت نمـی شد کـه شوهرش با ش بریزه رو هم یـا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیـان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آ ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آ کـه اومدم بیرون جلوی درون قهوه ای رنگی کـه روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و معاونان ایستادم.
به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی بـه ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! مـی دونستم کـه تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید کـه پیرمرد مو سفیدی درون را گشود و با دیدن من گفت:
- بفرمایید ؟
پرو پرو گفتم:
- مـی تونم بیـام تو؟
- با کی کار دارین؟
- با آقای مانی ستوده ...
- وقت قبلی دارین؟!
اه! انگار وزیرو مـی خوام ببینم! این کیـه دیگه؟ شـه؟ گفتم:
- نخیر ...
در حالی کـه داشت درو مـی بست گفت:
- شرمنده خانم ... بدون وقت قبلی نمـی شـه.
قبل از اینکه درون بسته بشـه جیغم رفت راه هوا! :
- ااا چرا درو مـی بندی؟ مانیییییییییییییییی .... مانیییییییییییی کجایی؟ پاشو بیـا دم درون ببینم! اوی مانیییییییییی این الان درو مـی بنده منم مـی رماااااا .... مانیییییییییییییییییییییی یییییی
پیرمرد بیچاره از عالعمل من مات و مبهوت بین درون و دیوار خشک شده بود. نمـی دونست داشت چی کار مـی کرد! چیزی طول نکشید کـه سه مرد اومدن جلوی در! جونم مرد!!!!! چه مردایی هم بودن ... یکیشون کـه مانی بود شوهر گل خودم. ولی اون دو که تا رو نمـی شناختم کـه از قضا هر دو نفر با دهان باز بـه من و دیوونـه بازیم خیره شده بودن. با دیدن مانی کـه مبهوت مانده بود گفتم:
- مانی این نمـی ذاره من بیـام تو ... چک ددی رو برات آوردم.
مانی با اینکه بـه دیوونـه بازیـهای من عادت داشت ولی هنوز هم توی شوک بود. با دیدن قیـافه اش دوباره جیغم بلند شد:
- مانیییییییییییییییی مردم گرما! مـی رم چکو واسه خودم خرج مـی کنماااااااااااا مـی ذاری بیـام تو یـا نـه؟
مانی ت خورد و خنده اش گرفت:
- تویی زلزله؟
- په نـه په ... بعد دو ساعت مـی گه تویی؟ روح مادربزرگمـه اومده شوهر نوه اشو ببینـه کـه ببینـه مقبول هست یـا نـه .... ولی با این گیج بازی تو کاملا ازت نا امـید شدم نـه نـه ... من رفتم بـه خدا سپردمت.
مانی با خنده دستم را گرفت و گفت:
- بیـا تو ببینم ...
سپس رو بـه پیرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت:
- این ترساست زن زلزله من ... حالش اینجوریـه اگهی برخلاف مـیلش حرفی بزنـه جیغش مـی ره بالا.
خندیدم و رو بـه مردا گفتم:
- با اینکه نمـی شناسمتون ولی خوشبختم.
یکی از اونا زود خودشو جمع و جور کرد و دستشو گرفت بـه طرف من و گفت:
- نوید فراهان هستم و از آشنایی با شما کاملا خوشبختم ...
چپ چپ نگاه بـه دستش کردم کـه زود خودشو جمع و جور کرد و قدمـی عقب رفت اون یکی جلو اومد ولی جرئت نکرد دستشو جلو بیـاره و گفت:
- منم احسان کیـانی هستم ... معاون شرکت ...
برای احسان سری بـه نشانـه آشنایی تکان دادم و رو بـه نوید با پرویی پرسیدم:
- شما چی کاره بودی؟
نوید کـه از روی مثل سنگ پای قزوین من جا خورده بود گفت:
- من مدیر عامل هستم ...
رو بـه مانی کـه گوشـه ای ایستاده بود و شوی خنده دار من را تماشا مـی کرد و مـی خندید گفتم:
- وااااااااااااااا مگه تو مدیر شرکت نیستی؟
مانی درون مـیان خنده گفت:
- من مدیر کل هستم ترسا خانوم ...
- کاش عقل کل بودی جا مدیر کل ...
مانی با خنده مرا دعوت بـه نشستن کرد و رو بـه آن پیرمرد گفت:
- عمو قاسم بی زحمت به منظور ترسا خانومـی یـه لیوان شربت آلبالو بیـار ... گرما زده شده ...
- نـههههههههههههه
همـه با تعجب بـه من نگاه و من با خنده و ناز گفتم:
- خو شربت آلبالو دوست نمـی دارم ... آب پرتغال مـی خوام.
هر چهار مرد هم خنده اشان گرفته بود هم مطمئنا درون ذهنشان مـی گفتند چه لوسی ... عمو قاسم چشمـی گفت و رفت کـه برای من آب پرتغال بیـاره. مانی کنارم نشست و در کمال تعجب احسان و نوید هم نشستند . مانی هم از کار آنـها خنده اش گرفت و رو بـه من سری بـه نشانـه تاسف تکان داد و گفت:
- خب زن عزیز چکو آوردی برام؟
- بله ولی مانی جون نصف نصف ... توی این گرما پدرم دراومد که تا اومدم اینجا ... تازه اونم با متروووویـه عالمـه آدم بو گندوی چندش .... اه اه اه ... یـادم مـی افته حالم بد مـی شـه.
- هان چیـه ؟ بابات ماشین نداد بهت؟
- نخیر این بابای ما هر چند وقت یـه بار یـه چیزی مثل خر مـی ره تو رخت خوابش گازش مـی گیره. دیشبم از اون شبا بود قبل از خوابش از ترس اینکه من صبح ماشینو بردارم سوئیچو دو درون کرد. صبحم کلی با سیم مـیمای ماشین ور رفتم بلکه روشن بشـه ولی نشد کـه نشد کـه نشد.
- آخی ...
نگاهی بـه سرتاپای مانی درون آن کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:
- ب بـه تخته چه جیگری شده مانی! روز بـه روز عین قالی کرمون رو مـی آی!
- از اثرات هم نشینی با ته ترسا جان ...نمـی ترسی با من اینجوری حرف مـی زنی؟ آتوسا دون بـه دون موهاتو مـی کنـه ها ...
- وا! چه خسیس! مگه چیـه؟ شوهر مـی دوست دارم ازت بتعریفم ...
- لطف داری خانوم گل ....
عمو قاسم با چهار لیوان آب پرتغال برگشت و سینی را اول از همـه جلوی من گرفت. من هم با پرویی جای یک لیوان دو لیوان برداشتم. اولی را یک نفس سر کشیدم و لیوانش را دوبار توی سینی گذاشتم دومـی را هم دستم گرفتم که تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب بـه من نگاه مـی کرد ولی مانی غش غش مـی خندید. احسان و نوید هم بـه زور جلوی خودشان را گرفته بودند کـه نخندند. از دیدن قیـافه های سرخ شده شان خنده ام گرفت و گفتم:
- بخندیدن بابا ... حالا مـی پکین ...
این را کـه گفتم هر دو ترکیدند . نوید درون مـیان خنده گفت:
- که تا حالا ی مثل شما ندیده بودم ...
- به منظور اینکه من یـه دونـه ام ...
احسان گفت :
- واقعاً
نگاهم بـه انگشت حلقه احسان افتاد و دیدم کـه حلقه درون دستش است. بعد زن داشت! ولی نوید مشخص بود کـه مجرد است. سر و گوشش هم بیشتر مـی جنبید. چک را از کیفم درون آوردم و به دست مانی دادم و گفتم:
- خب مانی جون من دیگه مـی رم خونـه ...
- مگه قرار نیست امشب خونـه ما باشین؟
- مـی رم خونـه آماده مـی شم و بعد مـی یـام.
- خب اگه کاری نداری بمون دو ساعت دیگه با هم مـی ریم خونـه ...
- نـههههه مـی خوام برم خونـه خودمو تزئین کنم ... شب جلوی اون داداش چلغوزت کم وری نداشته باشم.
مانی فقط مـی خندید و چیزی نمـی گفت. احسان و نوید هم دیگر آزادانـه مـی خندیدند. از جا برخاستم و گفتم:
- خیلی خب ... من رفتم دیگه شماها هم حتما یـه دشوری برین کـه خدایی ناکرده خودتونو نجس نکنین.
دوباره صدای شلیک خنده بلند شد و من درون حالیکه لبخند مـی زدم از درون شرکت مانی بیرون رفتم.
، داداشم کرد تو م
[داداشم کرد تو م]نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 22 Sep 2018 21:19:00 +0000