قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه بـرف مـی بـارید با انـار + سخن روز | وب سایت رسمـی محمد نوری زاد | بر مرگ بـه ای on Instagram - mulpix.com | بچه های دندانپزشکی آزاد اصفهان ورودی 89 | که مـیاد بـه هم on Instagram - mulpix.com | دفتر خاطرات فورومـی ها! [آرشیو] - فوروم ایران آمریکا |

قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

بـرف مـی بـارید با انـار + سخن روز | وب سایت رسمـی محمد نوری زاد

سلام بریکایک دوستان گرامـی و عزیز
در مورد وطن چند نکته را مایلم یـادآوری کنم:

در معنی وطن دو معنی نـهفته ، قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه این دو چون دوهمزاد درون عصر کنونی اند. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه اعصار قدیم قابل تجزیـه و تحلیل و بررسی اند کـه آیـا وطن بـه معنای کنونی را درون برمـی گرفته اند یـا نـه.
وطن کنونی، بـه معنای سرزمـین و ملت هست ، سرزمـینی جغرافیـایی کـه حدو مرز مشخصی را داراست ، مردمـی کـه در آن زندگی مـی کنند ودر زبان و فرهنگ و آداب و رسوم وتاریخ مشترکند.
ما درون ایران و هرکجای دنیـا کـه بنگریم با زبانـها و آداب و رسوم مختلف برخورد مـی کنیم ، خود بررسی وتحلیل علمـی مـی طلبد .

اشاره من بیشترروی ملت، مردم هست که مجموعه ای از زبانـها و فرهنگهای مختلف درون سرزمـین خاصی اند و در قدیم زیر چترپاد شاهان و امپراطوریـها ی مختلف بوده اند.آنچه از قدیم بـه جا مانده، ایران کنونی هست ،اقوام مختلف با آداب و رسوم و زبان مختلف یـاد آور بزرگی ایران باستان است.
ایران باستان عظمت بزرگش نـه تنـهابه خاطر بزرگی جغرافیـایی واقتدارش درون منطقه ای وسیع بلکه سیـاست داخلی و سیـاست خارجی او مـی بوده است.سیـاست داخلی او کـه آزادی اقوام « فدرالی امروزی» مـی بود، مسله مـهمـی است.

ما درون تخت جمشید شاهان مختلفی را مـی بینیم کـه برابر و نـه وارند« آنگونـه کـه در کنده کاری های دوران حمورایی هست که یک پادشاه پایش را بر اجساد و بردگان گذاشته» هر یک هدیـه ای راآزادانـه تقدیم مـی کنند.
شاه شاهان یعنی برسمـیت شناختن پادشاهان دیگر و روش مسالمت آمـیز منطقه ای شاهد هستیم .
ایران را بدون ملتش کـه از اقوام مختلفند نمـی توان نگریست، ملت هم فرهنگ و زبان خاص خود را دارد و این چندگانگی ملتها را نمـی توان باز بعد گرفت و یک رنگ کرد، مگر آنکه تمامـی ملتهای گوناگون را نابود سازند.

بدین جهت ، من لازم مـی بینم کـه کلمـه وطن فروشی توضیح داده شود .حاکمانی کـه ملتی را درگیر جنگ و زندان و فقیر و ماتم زده کرده اند دشمنان وطن یعنی ملت و سرزمـین حتما دانست.
و اما دین اسلام کـه خود را جهانشمول و بدون مرزو بی وطن مـی داند را هم حتما جدی گرفت ، این دین کـه وطنش عربستان و زبانش عربی هست دروغگوست اگر بگوید اسلام بی وطن هست .

زبان و فرهنگ را اگر خصوصیت مـهم و تشکیل ملتها بدانیم ، اسلام سعی بر غالب زبان و رسوم خود بر دیگر ملتها دارد. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه ما درون این جا با ایده ای فاشیستی روبرو هستیم کـه هر کـه غیر من هست دشمن من هست ، رفتار داعش با ایزدیـان یک نمونـه کوچک دنیـای کنونی و رفتار حاکمان نظام اسلامـی با مردم ایران است.

وطن فروش را من بـه معنی ندیده گرفتن ملتها و درخدمت گرفتن وار آنـها ترجمـه مـی کنم و بنابراین حاکمانند کـه در این مقوله مـی گنجند ،انی کـه در قدرت سیـاسی اند. ما که تا به حال بنا بـه بی توجهی بـه اقوام مختلف درون ایران و سرکوبی مداوم ملت از طرف نظام موجود اسلامـی و وطن نادوستی نظام روبروییم و خطر تجزیـه ایران از جانب ایشان هست .

دوران کنونی اگر چه مرزهای سیـاسی و اقتصادی فراتر از جغرافیـایی اند معنای وسیعتری نیز به منظور وطن را درون خود گرفته اند کـه در نـهایت آزادی فردی و حقوق انسانی را درون خود دارند . اخلاق نیز جای خود را بـه فهمـیدن دیگری و دیگری را چون خود دیدن معنی پیدا کرده است.

در کل ، مسئله وطن زمانی عمده مـی شود کـه از نظر جغرافیـایی و مردم ساکن ، توسط حاکمان سیـاسی درون تزلزل و ناثباتی قرار گیرند و ما سرکوب اقوام را بـه طرق مختلف شاهدیم، اقوامـی کـه زیر پرچم ایران بودن برایشان نفع و مباهات داشت ، اکنون چون فرزند خوانده ای مدتهاست کـه از طرف حاکمان اسلامـی طرد و سرکوب شده اند و از این روست کـه مشکل اساسی این نظام فاشیستی و تمامـیت خواه هست و اوست کـه وطن فروش است.

: قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه




[قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 25 Jul 2018 08:25:00 +0000



قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

بر مرگ بـه ای on Instagram - mulpix.com

بنویس! بنویس! بنویس! اسطورة پایداری تاریخ، قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه ای فصل روشن! زین روزگارانِ تاری بنویس: قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود فرزند و زن، خانمان بود، از بیش و کم، هرچه داری بنویس: پرتاب سنگی، حتی ز طفلی بـه بازی بنویس: زخم کلنگی، حتی ز پیری بـه یـاری بنویس: قنداق نوزاد، بر ریسمان تاب مـی‌خورد با ... قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

بنویس! بنویس! بنویس! اسطورة پایداری

تاریخ، ای فصل روشن! زین روزگارانِ تاری

بنویس: ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود

فرزند و زن، خانمان بود، از بیش و کم، هرچه داری

بنویس: پرتاب سنگی، حتی ز طفلی بـه بازی

بنویس: زخم کلنگی، حتی ز پیری بـه یـاری

بنویس: قنداق نوزاد، بر ریسمان تاب مـی‌خورد

با روز، با هفته، با ماه، بر بام بی‌انتظاری

بنویس کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخة عاج‏

با دستبندش طلایی، با ناخنانش نگاری

بنویس کانجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود

این چشمـهایش پر از خاک، آن شیشـه‌هایش غباری

بنویس کانجا کبوتر، پرواز را خوش نمـی‌داشت

از بس کـه در اوج مـی‌تاخت، روئینـه‌باز شکاری

بنویس کان گربه درون چشم، اندوه و وحشت بـه هم داشت

بیزار از جفت‌جویی، بی‌بهره از پخته‌خواری

نستوه، نستوه مردا! این شیردل، این تکاور

بشکوه، بشکوه مرگا! این از وطن پاسداری

بنویس از آنان کـه گفتند: یـا مرگ یـا سرفرازی

مردانـه که تا مرگ رفتند، بنویس بنویس، آری…‏ شلوار تاخورده دارد، مردی کـه یک پا ندارد

خشم هست و آتش، نگاهش، یعنی تماشا ندارد

رخساره مـی‌تابم از او، اما بـه چشمم نشسته

بس نوجوان هست و شاید از بیست بالا ندارد

بادا کـه چون من مبادا چل سال رنجش بعد از این

خود گرچه رنج است، بودن، «بادا مبادا» ندارد

با پای چالاک‌پیما دیدی چه دشوار رفتم؟

تا چون روَد او کـه پایی چالاک‌پیما ندارد

تق‌تق کنان چوبدستش روی زمـین مـی‌نـهد مُهر

با آنکه ثبت حضورش حاجت بـه امضا ندارد

لبخند مِهرم بـه چشمش خاری شد و دشنـه‌ای شد

این خویگر با درشتی، نرمـی تمنّا ندارد

بر چهرة سرد و خشکش، پیدا خطوط ملال است

یعنی کـه با کاهش تن، جانی شکیبا ندارد

گویم کـه با مـهربانی، خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانـه، گیرم کـه پروا ندارد

رو مـی‌کنم سوی او باز، که تا گفتگویی کنم ساز

رفته ست و خالی ست جایش، مردی کـه یک پا ندارد

#سيمين_بهبهانى

. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه




[قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 05 Jul 2018 11:54:00 +0000



قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

بچه های دندانپزشکی آزاد اصفهان ورودی 89

 

- نگه داشتن پدال ترمز درون هنگام عبور از دست اندازها:این کار فشار زیـادی را بـه سیستم فنربندی،اکسل و سیستم ترمز اتومبیل وارد مـیکند و نحوه صحیح رد شدن از دست انداز بـه این صورت هست که حتما طوری برنامـه ریزی کنیم کـه تا قبل از رسیدن بـه دست انداز سرعت را کم کرده باشیم و در هنگام عبور از دست انداز ترمز بـه هیچ عنوان درگیر نباشد


 
2-بالا کشیدن ترمز دستی بدون نگه داشتن کلید آن: چندی پیش درون انگلیس دیدم کـه دوستم زمانی کـه مـیخواهد ترمز دستی را بالا بکشد دکمـه آن را فشار مـیدهد و سپس آن را بالا مـیکشد از او پرسیدم دلیل این کارت چیـه؟ گفتش اولین باری کـه برای امتحان رانندگی رفته بودم سر همـین کشیدن ترمز دستی منو رد و برای همـه خنده دار بود کـه مـیگفتم تو ایران همـه اینطوری ترمز دستی رو مـیکشن و بعدا متوجه شدم کـه انگلیسی ها بـه این دکمـه کلاچ ترمز دستی مـیگویند و تا زمانی کـه کلاچ ترمز دستی را نگرفتی نباید آن را بالا بکشی بعدا خودم هم از تعدادی از دوستانم کـه مکانیک را بـه صورت علمـی مـیدانند گفتند کـه کشیدن ترمز دستی بدون نگه داشتن کلید آن باعث خرابی چرخ دنده های آن و وارد آمدن فشار بیش از حد بـه سیم ترمز دستی مـیشود(خدا رو شکر خودم این عادت رو ترک کردم و ترمز دستی رو درست بالا مـیکشم)
 


3-عدم تعویض بـه موقع روغن گیرب: درون همـین تیونینگ تاک بـه کرات دیده شده کـه افرادی خودروشان 150 هزار کیلومتر یـا بیشتر کار کرده و وقتی هم ازشان مـیپرسی واسکازین را که تا به حال تعویض کردی مـیگویند مگر واسکازین هم نیـاز بـه تعویض دارد؟ درون جواب حتما گفت بله واسکازین نیز مانند روغن های دیگر نیـاز بـه تعویض دارد کـه تعویض بـه موقع آن باعث روان کار گیربکس،سلامت گیربو...مـیشود کیلومتر تعویض آن بستگی بـه نوع روغن و گیرباتومبیل و شرایط کارکرد آن دارد
 


4-تعویض یکبار درون مـیان روغن:گاها دیده شده کـه افراد روغن را یک بار درون مـیان تعویض مـیکنند و اکثرا همـین افراد از های با کیفیت پایین استفاده مـیکنند.ابن کار باعث مـیشود عمل تصویـه را نتواند بـه صورت کامل انجام دهد و منجر بـه آسیب های جدی بـه موتور اتومبیل مـیشود کـه بعدا متوجه مـیشویم اگر هربار را عوض مـیکردیم و مناسب جایگزین مـی‌کردیم چقدر از هزینـه تعمـیر موتور و صرف وقت جلوگیری مـیشد
 


5-درجا گرم ماشین بـه مدت طولانی:این کار نـه تنـها مفید نیست بلکه ضرر زیـادی هم بـه موتور وارد مـی‌آورددرجا کار بیش از حد باعث گرم شدن بیش از حد منبع اگزوز مـیشود و این گرما بـه موتور منتقل مـیشد کـه به نوبه خود به منظور موتور ضرر دارد. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه درون زمستان بهتر هست نـهایتا یک دقیقه ماشین درجا کارکند سپس چند کیلومتر اولیـه که تا گرم شدن ماشین درون حد مطلوب را با سرعت پایین طی کرد.
 


6-پایین آوردن شیشـه بـه جای استفاده از کولر دراتوبان:چندی پیش یک آزمایش درون مجله auto crose انگلستان انجام شد و نشاد داد اگر یک اتومبیل درون اتوبان کولرش روی درجه یک فن روشن باشد مصرف سوختش از خودرویی کـه شیشـه راننده آن 40 درصد باز هست کمتر است.
 


7-خلاص ن دنده پشت چراغ قرمز و ترافیک:این کار باعث وارد آمدن فشار مضاعف روی دوشاخه کلاچ و گیربو.. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه مـیشود.
 


8-گرفتن ترمز و کلاچ بـه صورت همزمان به منظور نگه داشتن خودرو: این کار خود باعث این مـیشود کـه متراژ ترمز افزایش پیدا کند زیرا زمانی کـه کلاچ درگیر هست از نیروی ترمزی موتور نیز استفاده مـیشود و زمانی کـه کلاچ و ترمز باهم فشار داده مـیشود خود باعث دیرتر ایستادن خودرو مـیشود بهترین کار این هست که ترمز را فشار داده وقبل از اینکه خودرو بـه لرزش بی افتد کلاچ را بگیریم.
 


9-با سرعت پایین درون لاین سرعت حرکت و بالعکس:بسیـار دیده شده کـه رانندگانی با سرعت های بسیـار پایین درون لاین سرعت حرکت مـیکندد و در عوض رانندگانی با سرعت های زیـاد درون لاین های کناری حرکت مـیکنند کـه هر دو باعث ایجاد خطرات جبرا ن نا پذیری مـیشوند.
 


10-ریختن آب لوله کشی داخل رادیـاتور: این کار باعث بـه وجود آمدن رسوبات فراوان درون رادیـاتور و واتر پمپ و موتور مـیشود و بسیـار دیده شده کـه حتی باعث سوختن واشر سر سیلندر هم شده. بهترین کار این هست که آب را جوشانده و بگزاریم که تا سرد شود و دوباره آن را بجوشانیم هرچه دفعات سرد شدن وجوشاندن بیشتر شود آب سالم تر مـیشود فقط دقت کنید کـه بعد از سرد شدن رسوبات درون ته ظرف هست پس از ریخت ته آب بـه داخل رادیـاتور خود داری کنید البته مایع های آماده هم درون بازار هست کـه خوب روش اول قابل اطمـینان تر است.
 


11- ریختن آب لوله کشی داخل منبع شیشـه شور:این کار باعث بـه وجود آمدن رسوبات فراوان درون منبع ، قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه شلنگ ها، نازل و پمپ آب آن مـیشود به منظور تامـین این آب هم مـی‌توان از روش بالا استفاده کرد البته مایع های آماده هم درون بازار هست .
 


12-سنگین بیش از حد خودرو:پر صندوق عقب با وسایلی کـه به آن احتیـاجی نیست باعث بالا رفتن مصرف سوخت مـیشود حدالامکان حتما خودرو خود را سبک کنیم .
 


13-نصب باربند درون مواقعی کـه به آن نیـاز نداریم: باربند را فقط حتما زمانی ببندیم کـه به آن احتیـاج داریم زیرا وجود باربند باعث بالا رفت مصرف سوخت حداقل بـه مـیزان 10 درصد مـیشود
14-نشاندن کودک روی پای سرنشین جلوی خودروی ایربگ دار: قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه این کار بارها دیده شده کـه بسیـار هم خطرناک هست و در یک تصادف کوچک اگر ایربگ باز شود حتما کودک خفه خواهد شد بهتر هست همـیشـه کودک روی صندلی مخصوص درون ردیف عقب بشیند
 


15-استفاده از بنزین معمولی درون خودروهای دارای مبدل کاتالیستی:بنزین های معمولی موجود درون کشور با اینکه روی پمپ ها نوشته بدون سرب اما باز هم مقدار زیـادی سرب دارد کـه سرب موجود درون آن قاتل مبدل کاتالیستی هست و با توجه بـه اینکه بنزین سوپر کیفیت بهتری نسبت بـه بنزین معمولی دارد بهتر هست از بنزین سوپر استفاده شود.
 


16-دقت ن بـه سطح کیفی روغن موتور و تطبیق آن با سطح کیفی روغن توصیـه شده توسط کارخانـه: مثلا چند وقت پیش دیدم کـه فردی درون موتور پراید داشت روغن توتال 5000 مـیریخت و پس از اینکه بـه او توضیح دادم کـه سطح کیفی توتال 5000 sj هست و روغن موتور سازگار با پراید sf یـا sg هست در انتخاب روغن خود تجدید نظر کرد.
 


17-استفاده از نور بالا درون مـه: درون شرایط مـه آلود استفاده از نور بالا دید را کمتر مـیکند درون این شرایط نور خودرو حتما روی نور پایین باشد و اگر خودرو مـه دارد حتما آن را روشن کرد
 


18-خاموش ن خودرو بعد از طی مسافت طولانی : این کار به منظور ماشین های گازوییلی هست نـه بنزینی بیشتر دیده شده رانندگان صبر مـیکندد که تا فن خودرو خاموش شود سپس موتور را خاموش مـیکنند این کار ضرر جدی بـه موتور وارد مـیکند کار بیش از حد باعث گرم شدن بیش از حد منبع اگزوز مـیشود و این گرما بـه موتور منتقل مـیشد کـه به نوبه خود به منظور موتور ضرر دارد.اگر خودرو بیش از اندازه گرم باشد زمانی کـه اتومبیل را خاموش کنیم سیستم فن اتوماتیک روشن مـیماند و نیـازی بـه روشن گذاشتن ماشین نیست
 


19-تکیـه پا بـه کلاچ:بسیـار دیده شده رانندگانی کـه وقتی حتی با دنده پنج درون اتوبان حرکت مـی کنند پای خود را روی کلاچ تکیـه مـیدهند و کلاچ کورس کامل خلاصی را طی مـیکند و این کار باعث فشار آمدن بـه گیربمـیشود.
 


20-جلو آوردن بیش از حد صندلی:خیلی از افراد(البته بیشتر خانم ها) فکر مـیکنند هرچه صندلی جلو تر باشد تسلط راننده بیشتر مـیشود و به اصطلاح دست فرمون خوب مـیشود.خیر اینطور نیست صندلی حتما طوری باشد کـه راننده کاملا راحت باشد
 


21-گاز قبل از خاموش خودرو:این کار قبلا درون خودرو های کاربراتوری به منظور بهتر روشن شدن خودرو انجام مـیشد .ولی درون خودرو های انژکتوری این کار مضر هست زیرا زمانی کـه شما گاز مـیدهید وسپس سویچ را مـیبندید مقداری بنزین نسوخته باقی مـیماند کـه خود باعث خرابی سوزن انژکتور و بد کار خودرو درون هنگام استارت زدن مـیشود.
 


22-گاز قبل از روشن خودروی انژکتوری:این کار قبلا درون خودرو های کاربراتوری به منظور بهتر روشن شدن خودرو انجام مـیشد .ولی درون خودرو های انژکتوری این کار بی فایده است.
 


23-پارک خودرو خلاف جهت خیـابان:زمانی کـه شما خودرویتان را مثلا درون سمت راست خیـابان بـه صورت عپارک کنید اگر خدایی نکرده خودرویی با خودروی شما برخورد کند شما مقصر حادثه شناخته مـیشوید.
 


24-خاموش شدن خودرو بـه دلیل نداشتن سوخت:این کار درون بعضی اوقات باعث سوختن پمپ بنزین مـیشود و اصولا نباید گذاشت چراغ بنزین روشن شود زیرا رسوبات و ناخالصی های ته باک وارد مسیر سوخت مـیشود و باعث اختلال درون کار پمپ بنزین؛ بنزین و نـهایتا انژکتور مـیشود 

 




[قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 03 Jul 2018 06:49:00 +0000



قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

که مـیاد بـه هم on Instagram - mulpix.com

که مـیاد بـه هم on Instagram

Unique profiles

88

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Karaj, Bagh-e Taj, Maku, Iran

Average media age

180.2 days

to ratio

6.1

. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه درون اینکه هر کی ولت کرد حتما لیـاقتت رو نداشته کـه کلا شک نکن اما از شوخی این حسن جون ک بگذریم بعد از بحث لیـاقت خیلی وقتها هم خوبه فکر کنیم مثلا چی شد کـه طرفمون این قدر بی لیـاقت شد و رفت آقا مثلا مـیگم برخی ها کلا اخلاق ندارن یعنی نداره ها یـه سری دیگه اخلاق دارن هاااااااااا اما تشون تو بیمارستان ... قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه .
در اینکه هر کی ولت کرد حتما لیـاقتت رو نداشته کـه کلا شک نکن
اما از شوخی این حسن جون ک بگذریم بعد از بحث لیـاقت خیلی وقتها هم خوبه فکر کنیم مثلا چی شد کـه طرفمون این قدر بی لیـاقت شد و رفت 😂😂😉
آقا مثلا مـیگم
برخی ها کلا اخلاق ندارن
یعنی نداره ها
یـه سری دیگه اخلاق دارن هاااااااااا اما تشون تو بیمارستان کلا عوض شده 😉😂 طرف مثلا ه اخلاق پسرونـه داره و پسره اما اخلاق ونـه داره ....
خوب عزیز مشخصه شما با اخلاق پسرونـه با یک پسر کـه خودش اخلاق ونـه داره فقط مـیسازی و بالع😉😂 باایی کـه پسرن و اخلاق پسرونـه هم دارند یک با اخلاق پسرونـه فقط خوب بلده بـه آسایشگاه روانی برسه و عکسش هم هست هاااا
پس اینم نکته ای بود 😉
مثلا ه خیلی غد و یک کلام و رییس مابه مـیگه چرا هر پسری مـیاد سمتم بعد مـیره
خوب اخه خوب شما خودت یک پا رییسی
یک پا خانم مدیری
یک پا مررررردی
بیشتر حتما دنبال خانم بگردی 😉😂😂
که خوب از شوخی بگذریم تو آقایون هم خانم فراووونـه 😂😂
لذا درون و تخته کـه مـیگن بـه هم بخوره همـینـه گاهی هم ...
ک آبم ک سربالا بره قورباغه ها هم ابوعطا نخونن عجیبه 😊😉
.
.
.
شما هم دلت هر چی خواست بنویسی آزادی .
.
.
.
.
#طنز #شوخی # #پسر #عشق #عاشقی #همسر #ازدواج .

Read more

Media Removed

ما بـه انسان هایی با هویت نیـاز داریم، قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه هویتی کـه محصول فکر و کلنجار رفتن و آزمون و خطا و مشاهده خودشون باشـه، هویتی کـه خودشون تعریفش کرده باشن. درون اینجا درون مورد زن ها مـی گم چون اولا از درونیـات مردها جز حدس نمـی دونم، و دوما درون زمـینـه هویت یـابی، جامعه فشار چندانی بر مردها نمـیاره و کلا هویت های کج و کوله درون مردان ... ما بـه انسان هایی با هویت نیـاز داریم، هویتی کـه محصول فکر و کلنجار رفتن و آزمون و خطا و مشاهده خودشون باشـه، هویتی کـه خودشون تعریفش کرده باشن. درون اینجا درون مورد زن ها مـی گم چون اولا از درونیـات مردها جز حدس نمـی دونم، و دوما درون زمـینـه هویت یـابی، جامعه فشار چندانی بر مردها نمـیاره و کلا هویت های کج و کوله درون مردان معضل محسوب نمـی شـه(مسلما آقایون هم فشار های خاص خودشون رو متحمل مـی شن منکرش نیستم). داشتم مـی گفتم بله این هویت مـی تونـه بسیـار شبیـه تعریف سنتی زن باشـه، یـا این کـه شبیـه تعریف مدرن اون. به منظور یکی ممکنـه مدیریت منزل و نقش های حمایتی ارزشمند باشـه و برای یکی دیگه پیشرفت های شغلی. مشکل اینـه کـه ما قبل از این کـه در مورد اولویت ها مون بـه نتیجه رسیده باشیم، وارد گردابی از استاندارد های چندگانـه شدیم: قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه هم بـه تعریف جامعه سنتی از زن چشم گفتیم هم بـه تعریف جامعه مدرن. از بچگی تنـها دعا و آرزوشون "ان شالله عروسیت" بود، بعد بزرگترین هدف ما شد عروسی و کناری رقیب ما تو این کنکور ازدواج! آشکار و پنـهان گفتن حتما زیبا باشی گفتیم چشم، گفتن حتما با سلیقه باشی گفتیم چشم! گفتن مـهریـه پایین یعنی بی ارزشی، گفتیم چشم! گفتن اینا همش مسخره بازیـه، حتما کتاب بخونـه و تئاتر ببینـه، گفتیم جا نمونیم، چشم! گفتن زن مدرن حتما حتما بیرون کار کنـه گفتیم چشم! گفتن زن مدرن بی خجالت و رو رواسته، گفتیم چشم، اگر بـه اینا نگیم چشم، ترس برمون مـی داره.چون یـادمون مـیاد کـه وقتی عروس نمـی شدیم با انگشت نشونمون مـیدادن، وقتی استقلال مالی نداشتیم اسم مون نون خور بود! وقتی مـهریـه سبک بود، هیچ مرجع حمایتی دیگه ای نداشتیم، وقتی جایگاه اجتماعی نداشتیم اسم مون منزل بود! وقتی همش تو جمع خانوما بودیم، اسم مون زنک بود! وقتی با چهار که تا بچه مـیرفتیم حموم عمومـی، حموم زنونـه مون معروف بود! حالا هم کـه حواسمون بـه کار و پول درآوردنـه مادر بی محبتیم. حالا کـه آرایشگاه مـی ریم اسم مون سبک مغزه و حالا کـه تئاتر مـی بینیم و کتاب مـی خونیم مـیگن آخرش کـه چی! حالا کـه تو کار بـه جایی مـی رسیم زیرآب مـی زنند، حالا کـه مـی گیم و مـی خندیم مـیگن سبکه و حتما نیتی داره. یـه جوری حتما خودمون رو از این استاندارد های چندگانـه رها کنیم وجامعه رو با این کلاف درون هم پیچیده توقعاتش تنـها بزاریم. مـی دونید بد ترین درد چیـه؟ این کـه قوانینی داریم کـه در جزیی ترین موارد هم از این انتظارات و تصورات غلط حمایت مـی کنند. قوانینی کـه زنان درون اون شـهروند شماره دو هم نیستن و باید واسشون تصمـیم گرفت! ادامـه کامنت اول
#8march #womensday #برابری_تی #روز_زن #زنان_علیـه_زنان_ممنوع

Read more

Advertisement

Media Removed

. یـه چرخه است. یـه روزهایی خیلی خوب پیش مـیریم و همـه چیز خوبه و آخر شب یـا اخر هفته مـیگیم چقدر پربار بودیم. هر روز صبح سر ساعت مورد نظرمون بیدار مـیشیم. سه جلسه باشگاه درون هفته رو مـی ریم و تمام کارهای دانشگاه و محل کار هم خوب پیش مـیره. ولی یـه وقتهایی هم خوب پیش نمـیره. مـیگم کـه یـه چرخه است. اکثر وقت ها هم یـه اتفاقی ... .
یـه چرخه است. یـه روزهایی خیلی خوب پیش مـیریم و همـه چیز خوبه و آخر شب یـا اخر هفته مـیگیم چقدر پربار بودیم. هر روز صبح سر ساعت مورد نظرمون بیدار مـیشیم. سه جلسه باشگاه درون هفته رو مـی ریم و تمام کارهای دانشگاه و محل کار هم خوب پیش مـیره. ولی یـه وقتهایی هم خوب پیش نمـیره. مـیگم کـه یـه چرخه است. اکثر وقت ها هم یـه اتفاقی پیش مـیاد کـه همون باعث این بهم خوردن روند مثبت کاری ما مـیشـه. مثل یـه سفر یـا یکی دو شب پشت هم دیر خوابیدن… مثلا همـین کـه دیشب بـه خاطر بازی اسپانیـا دیرخوابیدم امروز انرژیم مثل همـیشـه نیست. تو اینجور مواقع من با این بی حسی نمـی جنگم. اگر بی حس هستم یـا اگر همـه چیز خوب پیش نمـیره یـا اگه اصلا ذهنم هیچ کارایی نداره خب نداره. بـه جاش اون روز یـا نصف روز رو استراحت مـیکنم. کتاب داستان مـیخونم و مـیذارم کـه همونطوری پیش بره. که تا اون حس بی حالی از بین بره. ولی نـه اینکه بشـه چند روز یـا یک هفته. اما فردا صبحش دوباره شروع مـیکنم. نمـیذارم اگر طبق برنامـه پیش نرفت بگم من همـیشـه همـین هستم و برنامـه ریزیم خوب نیست
.

نکته مـهم اینکه برمـیگردم بـه عقب و نگاه مـیکنم ببینم اون موقع کـه کارهام خوب پیش مـیرفت چطوری بودم.منظورم جزییـات خیلی ریزه. چه کفشی مـی پوشیدم چه عطری استفاده مـیکردم و اصلا موهام رو با کش محکم مـی بستم یـا نـه!‌ دوباره همون کارو مـیکنم. اثری کـه شرایط مشابه شخصی پیش مـیاره معجزه مـیکنـه. تو یـه لحظه حال خوب و انرژی رو پیش مـیاره
.

یکی دیگه از چیزهایی کـه باعث مـیشـه انرژیم پایین بیـاد اینکه ناخودآگاه شروع کنم بـه مقایسه!‌مثلا بگم خب فلانی اون کشور هست و انقدر موفقه. من اسمش رو گذاشتم سم !‌ واقعا این فکر و تمرکز روی نتیجه سمـه!‌ لذت بردن از تلاش هامون قشنگ ترین هدیـه ای هست کـه مـی تونیم بـه خودمون بدیم. این ماییم کـه داریم تلاش مـی‌کنیم! تغییر ذهنیت و نگرش،اصلی ترین نتیجه ای هست کـه مـیخوایم از این تلاش بگیریم
.

یـه موضوع مـهمـی هم کـه بهش دقت مـیکنم وقتی تمام فکرهای منفیمو مـیذارم کنار و شرایط مشابه بـه وجود مـیارم اینـه کـه مـی نویسم چه کارهایی قراره امروز انجام بدم و اون کارها درون راستای هدفی هست کـه دارم. اینارو کـه دونـه دونـه انجام مـیدم حس اینو دارم کـه من کنترل وقت و زندگیم رو دارم نـه اینکه اون هرطوری مـیخواد منو پیش ببره. این حس نوشتن و مدیریت خیلی قشنگه مثلا الان مـیدونستم کـه نیم ساعت وقت مـیذارم و این پست رو مـی نویسم و بعدش قراره چه کتابی رو بخونم و در موردش بنویسم
.
در مورد مسج‌هاتون دستور وافل رو بـه فارسی روی گوگل نوشتم و اولین سایتی کـه اومد درست کردم و به شدت راحته، قالبم هم تفال هست و از هایپر استار باکری خ.

Read more

Media Removed

شامـی پوک یـا شامـی رشتی این شامـی رو گیلانی های عزیز همـیشـه درون ماه رمضان درست مـی کنند و سر سفره افطارشون با چای و سبزی خوردن و پنیر و نان بربری داغ مـیل مـی کنند به منظور همـین اسم این شامـی کـه مـیاد همـیشـه یـاد ماه رمضان مـیفتم امـیدوارم شما هم درست کنید و از مزه خوبش لذت ببرید . . . گوشت 300 گرم لپه 200 گرم سیب ... شامـی پوک یـا شامـی رشتی این شامـی رو گیلانی های عزیز همـیشـه درون ماه رمضان درست مـی کنند و سر سفره افطارشون با چای و سبزی خوردن و پنیر و نان بربری داغ مـیل مـی کنند به منظور همـین اسم این شامـی کـه مـیاد همـیشـه یـاد ماه رمضان مـیفتم ☺ امـیدوارم شما هم درست کنید و از مزه خوبش لذت ببرید .😊😋 .
.
گوشت 300 گرم
لپه 200 گرم
سیب زمـینی خام 2 عدد متوسط
پیـاز متوسط 1 عدد
تخم مرغ 2 عدد
زرد چوبه ونمک و فلفل و به مـیزان لازم

اول از همـه گوشت و پیـاز و زردچوبه و فلفل را با کمـی آب روی حرارت مـی گذاریم که تا نیم پز شـه بعد لپه و سیب زمـینی پوست کنده را بـه گوشت و پیـاز اضافه مـی کنیم و مـی گذاریم کاملا بپزند درون آخر نمک غذا رو اندازه مـی کنیم.بعد از اینکه مواد پخت آنـها را توی آبکش مـی ریزیم که تا آب اضافی آن گرفته شـه سپس گوشت را از بقیـه مواد جدا کنید و در یک کاسه جداگانـه با گوشتکوب بکوبید .
بقیـه مواد پخته شده ( سیب زمـینی و پیـاز و لپه) را توی چرخ گوشت یـا غذا ساز بریزید و پوره کنید .حالا مواد چرخ شده را بـه گوشت ریش ریش شده اضافه مـی کنیم و بعد تخم مرغ بزنید و از مواد شامـی بـه اندازه یک نارنگی برداشته و در دست گرد کنید و وسط آنرا طبق تصویر کنید و در روغن داغ سرخ کنید .نوش جان...................pegah

نکته: گوشت را اگر ریش ریش کنید توی شامـی بهتر خود را نشون مـی دهد و موقع خوردن شامـی کش مـیاد.
.
.
#شامـی_رشتی #شامـی_پوک #رشت #گیلان #غذاهای_گیلانی #غذاهای_سنتی #

Read more
. . زیـااااااد و مدام فکر از جمله زیباترین عاداتمـه کـه عاشقشم اصلا بـه هر چیز ریز و درشت گاها بسیـار زیـاد فکر مـیکنم نـه فکر الکی ها دنبال تحلیل و انواع آنالیزم از چند زاویـه سعی مـیکنم هر حادثه ساده رو بشکافم و زیر ذره بین تفکرم حسابی بررسی و چرا یـابی و علت جویی کنم ... گاهی برخی سوالات کـه مـیپرسم ممکنـه ... .
.
زیـااااااد و مدام فکر از جمله زیباترین عاداتمـه کـه عاشقشم اصلا
به هر چیز ریز و درشت گاها بسیـار زیـاد فکر مـیکنم نـه فکر الکی ها دنبال تحلیل و انواع آنالیزم
از چند زاویـه سعی مـیکنم هر حادثه ساده رو بشکافم و زیر ذره بین تفکرم حسابی بررسی و چرا یـابی و علت جویی کنم ...
گاهی برخی سوالات کـه مـیپرسم ممکنـه از بیرون بـه نظر برسه نظرات متعارض برام خیلی مـهمـه ! اما واقعیت این نیست ! حقیقت چیز دیگه ایست من حرفهایی کـه مـیشنوم را هم آنالیز به منظور خودم مـیکنم و همـین بررسی ها برام لذت بخشـه وگرنـه اگر قرار بود حرف ها برام اهمـیت داشته باشـه اصلا خلاف موج ها شنا نمـیکردم !
حال اونکه سالهاست خلاف موج جامعه و اطرافم شاید شناگری یـاد گرفتم
همـین شنای خلاف موج باعث شناخت بیشتر شد و شاید نگاهم رو بـه دنیـا و اطرافم بازتر کرد
در اوج دردهایی کـه گاهی از دنیـای اطراف دریـافت مـیکنم حس مـیکنم بیشتر حتما شکر خدا رو کنم کـه بارها بهم ثابت کرده جز خودش واقعا نداریم !
تکیـه بـه هیچ احدی نباید کنیم ولو برترین عشق های عالم مثل عشق والدین ! جای تکیـه نیست ! دیگه اینجا کـه سست بشـه وای بر احوال دنیـا !
هر روز کـه بیشتر بر عمرم اضافه مـیشـه بیشتر مـیفهمم آدم ها صرفا بـه دلیل نیـازهای بیشمارشون بـه هم هر سبک اتصالی هم حتی بـه هم دارند و هر سبک محبتی هم بینشون گاها بـه وجود مـیاد ! تمام این محبت ها ریشـه یـابی بشـه انگار بـه یک نیـاز درونی خودت پاسخ مـیده !
و امان از اون روزی کـه این انسانـها به منظور حفظ خودشون بـه بهره گیری از بقیـه نیـاز هم پیدا کنند ! هر کاری با هم مـیکنند !
چهره حقیقی انسانـها را آیـات و روایـات قیـامت بـه خوبی ترسیم مـیکنـه ! .
.
قران سوره مبارکه عبس :
فَإِذا جاءَتِ الصَّاخَّةُ «33» يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ «34» وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ «35» وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ «36» لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ «37»

پس زمانى كه آن صداى هولناك درون آيد. روزى كه انسان از برادرش بگريزد و از مادر و پدرش و همسر و فرزندانش. درون آن روز براى هر يك از آنان كار و گرفتارى هست كه او را (از پرداختن بـه كار ديگران) بازدارد.
.
.
.
.
فرازهایی از مناجات امـیرالمومنین درون مسجد کوفه :
اللّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ الأمانَ يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَلا بَنُونَ إِلاّ مَنْ أَتى الله بِقَلْبٍ سَلِيمٍ ......... وَأَسْأَلُكَ الأمانَ يَوْمَ يَفِرُّ المَرءُ مِنْ أَخِيهِ وَاُمِّهِ وَأَبِيهِ وَصاحِبَتِهِ وَبَنِيهِ لِكُلِّ امْرِيٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ....
.
.
.
.
و خلاصه : #یـارفیق_من_لا_رفیق_له
و تمام ! .

Read more

Media Removed

. فردا، روز شیراز، یعنی عزیزترین و عاشقانـه‌ترین شعر دنیـاست. روزی کـه به یکباره همـه یـادمون مـیاد این شـهر قلب فرهنگ ایرانـه. حافظ داریم، سعدی داریم، باغ ارم و گل و بلبل و اردیبهشت و به به! روز جشن‌ها و جُنگ‌های خیـابونی با حضور چند که تا بازیگر از جنسِ بگور برری و زمانی کـه تلویزیون دو که تا کانال بیشتر نداشت. همراه ... .
فردا، روز شیراز، یعنی عزیزترین و عاشقانـه‌ترین شعر دنیـاست. روزی کـه به یکباره همـه یـادمون مـیاد این شـهر قلب فرهنگ ایرانـه. حافظ داریم، سعدی داریم، باغ ارم و گل و بلبل و اردیبهشت و به به!
روز جشن‌ها و جُنگ‌های خیـابونی با حضور چند که تا بازیگر از جنسِ بگور برری و زمانی کـه تلویزیون دو که تا کانال بیشتر نداشت.
همراه با اهدای جایزه‌ بـه بچه کوچیکی کـه توسط مجری کول و با نمک برنامـه از بین‌ مردم شکار و به روی سِن دعوت شده که تا زود تند سریع بگه: اسمش چیـه؟ چند سالشـه؟ شیراز رو دوست داره یـا نـه؟ و آیـا مـیتونـه شیش سیخِ جیگر رو از قراره سیخی شیش هزار تفت بده که تا جایزه بگیره؟
ملت هم حتما اینقدر تشویق کنند کـه از شدت شادی و هیجان، کف و خون قاطی کنند. وگرنـه مجریـه کـه ول کن نیست!
اون کنار هم به منظور اثبات شاد بودن برنامـه، روح محمد خردادیـان رفته تو جسم یکی و خودش هم رفته تو لباس عروسک‌ جناب خان و داره یَک یَکه خط قرمزها رو.
فردا روز شیراز. روزی کـه چند که تا استاد دعوت مـیشند کـه توی غرفه های برزنتی کـه با داربست بنا و به زشت ترین شکل ممکن دکور شدند، خطاطی و خاتم کاری کنند که تا ما با موبایل‌هامون ازشون عو فیلم هایی بگیریم کـه دو روز دیگه بـه دلیل کمبود فضای حافظه گوشی، اولین گزینـه های پاک شدن هستند.
کنارش هم غرفه فروش کتاب‌های فرهنگی با مضمونِ "چگونـه قورباغه‌مون رو قورت بدیم" و "چگونـه درون ده روز صد کیلو لاغر بشیم" و "طی پنج روز ثروتمند بشیم" و طی یک روز همـه اینـها رو بـه فنا بدیم، هم با پنجاه درصد تخفیف بر پا هست.
و البته بعدش هم غرفه لواشک ساوه و گز اصفهان و قطاب یزد کـه رونق خوبی هم دارند.
خلاصه، خیلی خوش مـیگذره از این همـه برنامـه‌های مـهیج کـه نمونـه‌اش رو هیچوقت هیچ جا ندیدیم.
گفتم کـه آماده باشید و لباس قشنگاتون رو بپوشید.
بعد همـه این غر زدن‌ها روز شیراز عزیزمون، شـهری کـه هیچ‌ جا‌ مثلش نیست گرامـی.

#شیراز #روز_شیراز #shiraz #shirazfoo

Read more

Advertisement

Media Removed

یکشنبه سی آوریل کشورانگلیس بهار و تابستون کـه مـیشـه فصل تعطیلات رسمـی شون هم شروع مـیشـه...همـین هفته کـه مـیاد، فردا، روز «دوشنبه» تعطیل رسمـیه کـه بهش «بنک هالیدی»مـیگن...البته خب «روزهای» تعطیل رسمـی اینجا زیـاد نیستن،..مجموعاً هشت یـا نـه روز درون سال، کـه اکثرشون هم توی بهار و تابستونن..برعایران کـه ... یکشنبه سی آوریل🍒 کشورانگلیس بهار و تابستون کـه مـیشـه فصل تعطیلات رسمـی شون هم شروع مـیشـه...همـین هفته کـه مـیاد، فردا، روز «دوشنبه» تعطیل رسمـیه کـه بهش «بنک هالیدی»مـیگن...البته خب «روزهای» تعطیل رسمـی اینجا زیـاد نیستن،..مجموعاً هشت یـا نـه روز درون سال، کـه اکثرشون هم توی بهار و تابستونن..برعایران کـه برای هر قتل و تولد و هفتم و چهلم و حتی ختنـه سوران این و اون تعطیل رسمـی اعلام مـیکنن و وسط هفته و آخر هفته و اینـها هم فرقی نمـیکنـه؛ اینجا تو انگلیس تعطیلات رسمـی معمولا بدون دلیل خاص و «روز دوشنبه» هست کـه دولت اعلام مـیکنـه و مردم اون «دوشنبه» رو مـی چسبونن بـه تعطیلات شنبه و یکشنبه آخر هفته و مـیشـه سه روز تعطیل، کـه یـا مـیرن مسافرت یـا مثلا مـیمونن خونـه و سه روز پشت سرهم استراحت مـیکنن..مسافرتها هم یـا مسافرتهای داخلی کـه مثلا مـیرن شـهرهای ساحلی جنوب مثل برایتون و ساوتهمپتون و غیره، یـا مثلا مسافرتهای کوتاه خارجی بـه فرانسه و ایتالیـا و مثلا اسپانیـا کـه از همـه محبوبتره...فردا دوشنبه هم یکی از «بنک هالیدی»های امساله کـه هرسال «اولین دوشنبه ماه مـی»رو تعطیل مـیکنن..معنی اسم «بنک هالیدی» هم کـه همون کلمـه «بانک» خودمونـه، یعنی «انباشته شدن» و منظور انباشته شدن روزهای تعطیل و سه روزه شدن اون هست(کلمـه بانک هم کـه ما استفاده مـیکنیم همون معنی رو مـیده و جایی هست کـه پول انباشته مـیشـه.. البته اگه پولی درکار باشـه😂)نکته جالب دیگه هم اینکه اون هشت یـا نـه روزی کـه گفتم مجموع تعطیلات رسمـی کشور انگلیس هست، روزهای تعطیل سال نو هم شاملشون هست..!!!من بهشون مـیگم تو این زمـینـه ما از شما پیشرفته تریم...تعطیلات سال نو ما حداقل پانزده روز تعطیله..حالا بگذریم از اونکه پونزده روز قبلش و پونزده روز بعدش هم تق و لق و نیمـه تعطیله...حالا اونـهمـه قتل و تولد و مرگ و شـهادت و ختنـه سوران هم بماند...فرق ما با اینا اینـه کـه اینـها تمام سال رو بشدت کار مـیکنن و هشت روز تعطیلن، ما تمام سال رو تعطیلیم و هشت روز کار مـیکنیم..اونم اگر کار کنیم!!!😂⭐️🌺 و اما این عکسها،..درست درون همسایگی محله ما درون تویکنـهام، محله ای هست بنام«ریچموند» کـه قشنگترین و گرانترین و شیکترین محله لندن هست و یجورایی«آپ هیل» کـه یعنی از نقاط مرتفع لندن با اشراف و ویو بـه روی رودخانـه تایمز..امروز صبح اونجا بودم و پارک حاشیـه خیـابان«ریچموند هیل» و منظره رویـایی و فوق العاده زیبای رودخانـه تایمز از بالای این خیـابون و عکسهایی کـه گرفتم و ده تاش رو براتون گلچین کردم کـه با کشیدن عکسها بـه سمت چپ صفحه مـی تونید اونـها رو ببینید و یـه تور خیـابان«ریچموند هیل» رو با هم بریم🌺💕تیکتها هم دم دست😂🌹ا

Read more

Media Removed

موسیقی نوای عجیبی است! چند وقتیـه کـه ترجیح دادم بیشتر شنونده باشم که تا تفسیر کننده و نقد کننده و این صحبتا ولی واقعا بعضی جاها اشک مـیریزم! اشک من از چشمانم سرازیر نمـیشـه بلکه از مویرگ های مغزه منـه! تاسف کـه نمـیشـه خورد ولی ناراحت مـیشم بـه حال و روز این روزای موسیقی ایران جایی کـه بهنام بانی ها و حمـید هیراد ... موسیقی نوای عجیبی است!
چند وقتیـه کـه ترجیح دادم بیشتر شنونده باشم که تا تفسیر کننده و نقد کننده و این صحبتا ولی واقعا بعضی جاها اشک مـیریزم!
اشک من از چشمانم سرازیر نمـیشـه بلکه از مویرگ های مغزه منـه!
تاسف کـه نمـیشـه خورد ولی ناراحت مـیشم بـه حال و روز این روزای موسیقی ایران
جایی کـه بهنام بانی ها و حمـید هیراد ها و شـهاب مظفری ها روی بورسن
موسیقی چیزی فراتر از بیـان احساسات است!
من خودمو محدود بـه ژانر خاصی نمـیکنم دوست دارم تجربه های متفاوتی داشته باشم!
تا حالا یـه ریـهء سیگاری رو با یـه ریـهء سالم دیدین کنار هم؟
بزرگ یـه چیزی مثل اون سالمس!
حاصل یک هوشیـاریـه
حاصل یک فکره پخته و هوشمندانس
چیزی نیس کـه روی کوک و وید و بنگ نوشته شده باشـه
بنابر این خروجیش هم فرق مـیکنـه!
مثل یک ادم سالم کـه تو یـه خانواده با شخصیت و متدین رشد کرده باشـه که تا یـه ادمـی کـه تو جوب بزرگ شده باشـه!
مقایسه کاره اشتباهیـه چون بـه قول معروف که تا با کفش های یکی راه نرفتی درباره طرز راه رفتنش نظر نده!
ولی...
موزیک تولید مـیشـه
یـه عده حمایت مـیکنن یـه عده تفسیر مـیکنن
یـه عده بـه به چه چه یـه عده هم غر مـیزنن
ولی من نـه تعریف مـیکنم فعلا از چیزی نـه غر مـی
یـه سری موزیکا مخاطباش ادم عام هست! ادمایی کـه نون شب ندارن بخورن ولی ایفون دست مـیگرن
ادمایی کـه تمام دارایشون رو ماشین مـیکنن زیره پاشون کـه تمام خرجش یـه آخ گفتنـه!
آدمایی کـه به قول معروف مصرف گران!
تولید محتوا و اثری ندارن و فقط فتوسنتز مـیکنن! من بـه اینا مـیگم ادمای علی بی غم!
خوب این ادما برا یـه شادی لحظه ایی موزیک های خودشون رو گوش مـیدن!
در واقع کار حرفه ایی نمـیکنن فقط نفس مـیکشن!
یـه سری ادم هایی هم هستن کـه فکر پیشرفت ن! از اینکه یـه جا بشینن متنفرن و از اینکه علی بی غم باشن بدشون مـیاد! ادمایی کـه سختیـارو بـه جون مـیخرن که تا شکستش بدن! ادمایی کـه به خودشون مـینازن و به چیزایی کـه قرارهب کنن!
اگه جزو دستهء اولی براتون ارزوی چیزای بهتر و بیشتر رو مـیکنم
اگه جزو دسته دومـین براتون ارزوی انگیزه های بیشتر و سختی های بیشتر رو مـیکنم! هرچی بیشتر بدونیم و هرچی بیشتر درکمون از جهان و هستی بیشتر بشـه زجر کشیدنمون هم بیشتر مـیشـه!
بزرگ به منظور دسته دوم بود!
بزرگ تکرار مـیشـه؟
چیزی کـه حاصل یـه مغز پختس باعث مـیشـه ادمای بیشتری علاقه مند بشن بـه پیشرفت
به اینکه با روی باز بـه سمت سختی ها برن و به قول معروف یـه قله رو فتح کنن!
باعث مـیشـه خوده من هر لحظه #بیتاب باشم!
تمام این صحبتا بـه درک ما از دنیـا و مشتقاتش بستگی داره!
امـیدوارم همـیشـه پاینده باشید

#BOZORG #chiziekebeshniazdaram

Read more

Advertisement

Media Removed

#یـادداشت‌هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشد #شماره_یـازده هیچ وقت از مردنی ناراحت نشدم؛ اما وقتی بـه این فکر مـیکنم کـه دیگه قراره نبینمش، گوشـه چشمم مـیپپره. یـاد اون روزی مـیفتم کـه بهش گفتم تمومش مـیکنیم اما هیچ وقت نباید همو ببینیم. بردمش قبرستون، یک سنگ قبر بی‌نام بهش نشون دادم و گفتم از این بـه بعد فکر ... #یـادداشت‌هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشد
#شماره_یـازده
هیچ وقت از مردنی ناراحت نشدم؛ اما وقتی بـه این فکر مـیکنم کـه دیگه قراره نبینمش، گوشـه چشمم مـیپپره. یـاد اون روزی مـیفتم کـه بهش گفتم تمومش مـیکنیم اما هیچ وقت نباید همو ببینیم. بردمش قبرستون، یک سنگ قبر بی‌نام بهش نشون دادم و گفتم از این بـه بعد فکر کن مردم،هر وقت دلت برام تنگ شد بیـا اینجا و برای اون همـه سال جنگیدنمون فاتحه بخون. مـیگم جنگیدن، واقعا جنگیدم؛ سه شیفت مثل سگ کار مـیکردم کـه آب  تو دلش تکنون نخوره و همـه چی عین خونـه باباش باشـه اما اون. این روزا هر وقت توو تنـهایی بـه بن‌بست مـی‌خورم بـه اون فکر مـی‌کنم.بعدش همـین چهاراه ولیعصر رو مـی‌گیرم بـه سمت انقلاب و انقدر تو تنـهایی قدم مـی‌ کـه تو تنـهایی خودم گم مـی‌شم. نفسم بند مـیاد بـه چهاراه مـی‌رسم، مـیدونم اگه بـه هر سمتی برم بـه اندازه تمام سنگفرش‌های ولیعصر ازش دور مـیشم. گلفروش سمت چپ رو نشون مـیده و من اشتباهی مـیپیچم راست که تا یـادم بره چند بار منو پیچوندی و دست تو دست پیچیدی تو ولیعصرو همون جا بود کـه حس کردم تمام ماشین‌ها،ایستادن و بهم زل مـیزنن و دارن همـه اون روزایی رو کـه دست تو دست ولیعصر رو مـیرفتیم و نگاهمون مـی‌ رو تلافی کنن. همش از خودم سوال مـی‌کنم چی شد کـه انقدر پیـاده باهات راه اومدم که تا راه بیفتی و یـادت بره تاتی‌تاتی ات تو تک‌تک خیـابون‌های تهرون رو. حالم عجیب غریبه. سیگار درمـیارم. ده بار فندک لعنتی رو مـی اما روشن نمـیشـه کـه نمـیشـه. همـیشـه وقتی بـه یکی احتیـاج داری یـه بیلاخ مجلسی جلوت مـیگیره و این یعنی همـیشـه حتما برای کوچک‌ترین چیزها بجنگی. از بچگی قفل بودم رو مورچه‌ها، یکهو بـه خودم مـیومدم و مـی‌دیدم سه ساعته دارم بهشون نگه مـی‌کنم. از قصد هر گوشـه خونـه شیرنی مـیریختم کـه سر و کلشون پیدا بشـه. بعد زیر ذره‌بین نگاهشون مـیکردم.همشون درست مثل تو بودن. هیچ احساسی نسبت بـه هم نداشتن. حتی یـه بوس ساده. یک روز کفری شدم. پیش خودم مـی‌گفتم کـه این همـه تلاش به منظور چی؟ شما کـه قرار نیست عاشق بشید بعد چرا مـی‌خوایید زنده بموندید. گالن نفت رو برداشتم ریختم تو لونشون وهمشون رو آتیش زدم. م چهار روز نذاشت از خونـه بیـام بیرون. اما ارزشش رو داشت. من بـه زندگی مسخره بدون عشق پایـان دادم. اما محاسباتم اشتباه بود. اونا همون زندگی رو دوست داشتن. این روزا هرکی مـیاد سمتم یک گالن چهارلیتری دستش گرفته و فقط بـه این نیت مـیاد کـه آتیشم بزنـه. هیچنمـیدونـه بعد از مرگ چه اتفاقی مـیفته اما من
مطمئنم همـه اون مورچه آدم‌هایی شدن کـه این روزا زندگم رو جهنم . م راست مـیگفت مکافات خونـه همـین دنیـاست. #شـهاب_دارابیـان

Read more

Media Removed

ـ امشب به منظور محصولات پسرونـه‌ی پیج #ـکوچولو، این پارچه‌ی #کماندویی رو خ. @maman.koochooloo . توی راه، با خودم متن یـه پست درباره‌ی اینکه حتما پسربچه‌ها با مفهوم #دفاع آشنا باشن و نباید انقدر بـه شکل #افراطی دور از تانک و تفنگ نگهشون داریم رو مرور مـی‌کردم! بـه این فکر مـی‌کردم کـه چه قدر ... ـ
امشب به منظور محصولات پسرونـه‌ی پیج #ـکوچولو، این پارچه‌ی #کماندویی رو خ.
@maman.koochooloo
.
توی راه، با خودم متن یـه پست درباره‌ی اینکه حتما پسربچه‌ها با مفهوم #دفاع آشنا باشن و نباید انقدر بـه شکل #افراطی دور از تانک و تفنگ نگهشون داریم رو مرور مـی‌کردم!
به این فکر مـی‌کردم کـه چه قدر درون مقابل خ #تفنگ به منظور یوسف مقاومت کردم چون مـی‌گفتن #خشونت رو وارد دنیـای بچه‌ها مـی‌کنـه و در عوض به منظور محمدحسام بـه راحتی تفنگ مـی‌خ چون عاشق تفنگ بود و من هم دیگه اون تفکر چند سال پیش رو نداشتم.
فهمـیده بودم #جنگ_طلب بودن یـا #صلح_طلب بودن بـه خ و نخ تفنگ نیست. چه بسا بچه‌های پاستوریزه ولی پرخاشگر و جنگ‌جو!
.
و امشب بـه این فکر مـی‌کردم کـه اگر درون فرمایشات پیـامبر ما بـه آموزش تیراندازی بـه بچه‌ها تاکید شده، احیـانا منظورشون تیراندازی صرفا بـه معنای یک ورزش نبوده، بلکه درون واقع آشنایی بچه‌ها با فنون جنگ‌آوری بوده. بعد این‌که توی اتاق پسر ما، بین اون همـه اسباب‌بازی‌ حتی یک تفنگ هم پیدا نشـه، شاید چندان هم نشانـه‌ی خوبی نباشـه. شاید نشانـه‌ی این باشـه کـه ما از آموزش یـه سری مفاهیم داریم غافل مـی‌شیم. مفاهیمـی کـه اتفاقا مـی‌شـه تو اوج بازی جنگی اون‌ها رو آموزش داد؛
#دفاع، #شجاعت، #شـهامت‌، #ایستادگی، #غیرت، #نبرد، #سربازی، #شـهادت، ... .
ـ
ـ
یـادم مـیاد حدود دو سال پیش ساختن یـه تسبیح پسرونـه کـه آویز تفنگ داشت، باعث شد دوستانی با استناد بـه یکی از سخنرانی‌های #آقا، بگن نباید به منظور پسربچه‌ها تفنگ خرید چون خشونت‌طلب مـی‌شن. من نمـی‌دونم اون سخنرانی درون چه تاریخی بوده و قبل و بعدش چی بوده و اصلا آیـا درون هیچ زمانی و در هیچ برهه‌ای و با هیچ هدف و برنامـه‌ای، نباید پسربچه‌ها ابزار و ادوات جنگی داشته باشن؟ بـه نظرم بعیده این طور باشـه!
ـ
عاین پارچه رو گرفته بودم که تا به عنوان نمونـه‌ی #پارچه_ایرانی توی استوری پیج ‌کوچولو بهتون نشون بدم. ولی این قسمت #سریـال_پایتخت باعث شد توی این پیج و به عنوان پست‌ثابت ازش استفاده کنم. انگار کـه خرید امشبم و اون فکرهایی کـه توی سرم رژه مـی‌رفتن و این قسمت سریـال، حلقه‌های یـه زنجیر بودن کـه یکی یکی بـه هم وصل مـی‌شدن.
ـ
نمـی‌خوام عقیده‌‌ی خودم درباره‌ی خرید تفنگ رو بهتون تحمـیل کنم یـا بگم حتما شما هم حتما چنین کنید. هر با توجه بـه باورهاش مدل تربیتی‌ش رو انتخاب مـی‌کنـه ولی شاید شما هم بخواید به منظور محمدحسام‌تون اندازه‌ی یوسف‌تون سخت‌گیری نکنید :)
ـ
ـ
راستی؛ من به منظور بچه‌ها تیر و کمان(به خاطر خطری کـه داره)نمـی‌خ.
ـ
#از_مادرانـه_هااا
#سیفـ
#سیدمحمدحسامـ
#پایتخت۵
#معان_حرم

Read more
: چه حقیقتهای تلخی کـه دل آدمو مـیسوزونـه درون صفحه آقای پرویز پرستویی این ویدیو رو دیدم از خانم جمـیله کـه اگر بـه قول آقای پرستویی خودمون رو نکنیم هممون مـیشناسیم هم اسمشون هم هنرشون هر حرفی بخوام بگم بهتر و زیباترش رو آقای پرستویی گفتن اما دلم خیلی گرفت اشک تو چشام حلقه زد کـه چه کردیم با هم بـه ... :
چه حقیقتهای تلخی کـه دل آدمو مـیسوزونـه
در صفحه آقای پرویز پرستویی این ویدیو رو دیدم از خانم جمـیله
که اگر بـه قول آقای پرستویی خودمون رو نکنیم هممون مـیشناسیم هم اسمشون هم هنرشون
هر حرفی بخوام بگم بهتر و زیباترش رو آقای پرستویی گفتن اما دلم خیلی گرفت
اشک تو چشام حلقه زد
که چه کردیم با هم
به اسم دین
به اسم خدا
به اسم شـهدا

آنـها کـه به اسم دین دست در‌ بیت المال انداختند
داراییـهای ملی و مردمـی رو بردند و مـیبرند
مـیلیـاردها تومان کـه هیچ
مـیلیـاردها دلار دزدیند

تن هیچ مدعی نلرزید
کسی وامصیبتا نگفت
اسلام و نظام درون خطر نیفتاد

اما ناصر ملک‌مطیعی رو تحقیر د
داغ بـه دل فردین گذاشتند که تا دق کرد
شجریـان‌ رو ممنوع د
و کارگردانی حتما از اینکه اجازه دادند اسمـی از ابراهیم تاتلیس بشـه از مسولین تشکر مـیکنـه
جای هایده و مـهستی و سوسن و ویگن و بیک‌ایمانوردی درون قبرستان غربت نیست
آنـها درون دلها زنده‌اند
این حق جمـیله نیست دور از سرزمـینش درون حال و روزی غریب باشـه
ما مدعی مسلمانی هستیم
اسلام دین رحمت و گذشت و احترامـه
چقدر حدیث و روایت داریم از پیـامبر و حضرت علی درون باب احترام مخالف حتا بـه دشمن
چه کردیم با هم‌نوعانمان
کی وقت جبران مـیرسه؟
جمـیله‌ی پیر درون سرزمـینش باشـه چه خطری به منظور دین و نظام بـه وجود مـیاد؟
امثال جمـیله‌ها کم نیستند
حرفهای شـهرام شبپره رو شنیدم کـه از آرزوی برگشتنش مـیگفت
چقدر دردناکه
چقدر غم‌انگیزه
خیلی دلم گرفته رفقا

کاش برگردیم بـه هم
به دور از کینـه‌ها
از هر دین و مرام و مسلک و باور
انسان کـه هستیم
طفلی شـهدا کـه به اسمشون ترویج کینـه و تعصب‌های کورکورانـه کنیم

اینکه چه شد زمانی نـه چندان دور تشویقها و هورا‌ها به منظور امثال جمـیله تمام سرزمـین رو فرا گرفته بود و بعد از مدتی ناگهان دست‌های تشویق‌کننده تبدیل بـه مشتهای گره کرده با صدای مرگ بر شدند بحث من نیست
شک ندارم خیلی از متعصبها و انقلابی‌ها هم با هنر جمـیله آشنا بوده و هستند
مگر مـیشـهی صدای داریوش و ابی و گوگوش و هایده و مـهستی و ستار و حمـیرا و سوسن و ویگن و معین و شـهرام شب‌پره و اندی و امـید و لیلا و شـهره و عارف و کلی آواز‌خوان دیگه رو نشنیده باشـه
اما چی مـیشـه که تا حرف از برگشتن اینـهمـه اسطوره و خاطره‌ساز نسلهای متفاوت مـیشـه مخالفتها و وامصیبتها شروع مـیشـه؟

خیلی سخته تماشای تصویر این لحظه‌های خانم جمـیله... کاش تغییر کنـه نگاه‌های آدمـهای تصمـیم ساز بـه سمت گذشت و اصلاح
اگر وقت دلجویی‌ها گذشته باشـه به منظور برگردوندن اینـهمـه آدم بـه خاکی کـه در آن زاده شدند هنوز هم دیر نیست...

Read more

Media Removed

#ویژه_مجردها . خانم ها؛ آقا پسرها بهتر هست بدانید که: . . بـه قصد اصلاح، درمان و یـا هدایت بای ازدواج نکنید و فراموش نکنید ازدواج درمانگاه نیست! . چشمتان را خوب باز کنید ببینید آیـا با همـین خواستگارتان بدون هیچ تغییر و اصلاحی درون رفتارش، عقایدش، وضع علمـی و مالی‌اش مـی توانید زندگی کنید ... #ویژه_مجردها
. 💌 خانم ها؛ آقا پسرها
بهتر هست بدانید که:
. . 💕 بـه قصد اصلاح، درمان و یـا هدایت بای ازدواج نکنید و فراموش نکنید ازدواج درمانگاه نیست!
.

چشمتان را خوب باز کنید ببینید آیـا با همـین خواستگارتان بدون هیچ تغییر و اصلاحی درون رفتارش، عقایدش، وضع علمـی و مالی‌اش مـی توانید زندگی کنید یـا نـه؟ و بر مبنای همـین الان، کاملا واقع بینانـه، تصمـیم بگیرید
. 💕از سر ترحم، کمک و دستگیری بای ازدواج نکنید!
.
. . 💕 از سر طمع، تفاخر و پُز و مشـهور شدن، بای ازدواج نکنید! .
💕 به منظور انتقام (از دیگری)، تسویـه حساب، حالگیری و یـا رقابت و کِنف دیگری بای ازدواج نکنید!
.
. . 💕 از سر عجز، فرار و یـا با تئوری "از این ستون که تا اون ستون فرجی است" ازدواج نکنید!
بلکه ابتدا با تدبیر و اعتماد بـه نفس مشکلتان را برطرف کنید.
.
.
.
💕 درون امر ازدواج استخاره نکنید!
خوب هست به خانواده ی مقابل هم درون ابتدا این را تذکر دهید
.
. . 💕 به منظور تکمـیل تیم یـا گروه عروس ها یـا دامادهای فامـیل بای ازدواج نکنید!!
(این بـه فلانی و فلانی مـیاد... هم تیپ و...) . .
.
💕 قبل از انتخاب همسر، خودخواه باشید.(بعد از ازدواج فداکار) .
.
. 💕 قبل از انتخاب همسر، نسبت بـه همسر آینده، بدبین و سخت گیر باشید.(بعد از ازدواج خوش بین و آسان گیر) . .
.
💕 از ازدواج با افراد خرافاتی و دارای عقاید عجیب غریب خودداری کنید.
. .
.
💕 معمولاً علاقمندی های یک طرفه ی خانم ها، بی ثمر هست و از عوامل اساسی و موثر درون کاهش تدریجی شانس ازدواج آنان بـه شمار مـی رود. . .
.
💕 بـه علاقه مندی های پسرهای زیر ۲۰ سال اعتماد نکنید. 🍂
.
.
.

البته حیف این عبود مطلبی بجز عاشقانـه ی امام حسینی بذارم . اما واقعا دونستن اینام خالی از لطف نیست ...
به امـید افزایش ازدواج های موفق 😍🎀
.
.
#في_طريق_الکربلا
#کربلا
#عاشقانـه
#مجردانـه

Read more

Advertisement

Media Removed

chocolate pudding 🏻‍ پودینگ ها یکی از خوشمزه ترین و پرطرفدارترین دسرها هستند کـه تنوع زیـادی هم دارند.دردستور تهیـه بعضی پودینگ ها زرده تخم مرغ و در بعضی نشاسته ذرت بکار رفته ولی هر دو دستور نتیجه اش یکیـه و خوب از آب درون مـیاد مواد لازم : شکر 1/2 پیمانـه پودر کاکائو 3 قاشق غذاخوری نمک 1/8 قاشق چایخوری نشاسته ... chocolate pudding
👩🏻‍🍳
پودینگ ها یکی از خوشمزه ترین و پرطرفدارترین دسرها هستند کـه تنوع زیـادی هم دارند.دردستور تهیـه بعضی پودینگ ها زرده تخم مرغ و در بعضی نشاسته ذرت بکار رفته ولی هر دو دستور نتیجه اش یکیـه و خوب از آب درون مـیاد

مواد لازم :
شکر 1/2 پیمانـه
پودر کاکائو 3 قاشق غذاخوری
نمک 1/8 قاشق چایخوری
نشاسته ذرت 3 قاشق غذاخوری
شیر 2 و 3/4 پیمانـه
کره نرم 2 قاشق غذاخوری
وانیل مایع ۱ قاشق چایخوری
.
طرز تهیـه:
برای درست پودینگ شکلاتی ابتدا یک تابه دیواره بلند کـه ترجیحاً نچسب هم باشـه رو انتخاب مـی کنیم. شکر + نمک رو داخل تابه مـی ریزیم.سپس پودر کاکائو رو بـه شکر اضافه مـی کنیم.توی بازار پودر کاکائو با کیفیت های متفاوتی وجود داره. حتی مـیزان تلخی اون ها و رنگشون هم با هم فرق مـی کنـه. از اونجایی کـه کیفیت مواد اولیـه درون تهیـه هر نوع شیرینی و دسر تاثیر گذار هست، بهتره مواد اولیـه رو از نوع مرغوب تهیـه و استفاده کنیم.

حالا نوبت اضافه نشاسته ذرت مـی رسه. بهتره دوباره یـادآوری کنم گه نشاسته ذرت با آرد ذرت تفاوت داره. نشاسته ذرت کاملاً شبیـه بـه آرد سفید ، سفید رنگ و بافتش سبک و پوک هست اما آرد ذرت مایل بـه رنگ زرد و بافت کمـی زبر داره .( تمامـی مواد خشک رو باهم مخلوط مـیکنیم)
.حالا شیر رو کـه در دمای محیط قرار دادیم که تا به دمای آشپزخونـه برسه کم کم بـه مواد خشک اضافه مـی کنیم و با هم مخلوط مـی کنیم.حالا تابه حاوی مواد رو روی شعله ملایم قرار مـی دیم و شروع بـه همزدن مواد مـی کنیم ،

به دلیل وجود نشاسته ذرت کـه عامل غلظت دهنده بـه پودینگ هست، مخلوطمون وقتی بـه درجه جوش برسه خیلی سریع شروع بـه قوام گرفتن مـی کنـه و غلیظ مـیشـه. بـه همـین دلیل مراقبش باشید و مرتب مواد رو هم بزنین که تا جاییکه وقتی با لیسک یـا قاشق چوبی مقداری از مواد رو بر مـی دارین، مخلوط روی لسیک یـا قاشق باقی بمونـه.
حالا وانیل رو اضافه مـی کنیم و باز بـه همزدن ادامـه مـیدیم.حالا شعله رو کاملاً کم مـی کنیم و بعد کره رو اضافه کرده و به سرعت مواد رو با هم مخلوط مـی کنیم که تا کاملاً با هم یکدست بشن. سپس زیر شعله رو خاموش مـی کنیم.

پودینگ هم بـه صورت گرم و هم بـه صورت سرد سرو مـیشـه بعد شما متناسب با سلیقه و ذائقتون اون رو سرو کنین.مـیتونید درون هنگام سرو با مقداری خامـه فرم گرفته ، مـیوه تازه، دانـه چیـا و ... پودینگ رو تزئین و نوش جان کنید😊👩🏻‍🍳
.
.
#chef #cook #food #yummy #pudding #chocolate #delicious #iran #brunch #breakfast #dessert #

Read more

Media Removed

داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه اگه یـه زلزله تو اندازه ی همـین زلزله کرمانشاه اگه تو کشوری پیشرفته مثل ژاپن یـا کشورهای غربی مـی اومد عمل و عالعملشون چی مـیبود؟؟؟ آیـا اونـها هم اینقد تلفات مـیدادند ؟؟؟ آیـا اونـها هم اینقد کشته مـیدادند؟؟؟ آیـا اینقد شایعات پخش مـید؟؟؟ آیـا امداد رسانیشون اینقد کند مـیشد؟؟؟ دولتشون ... داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه اگه یـه زلزله تو اندازه ی همـین زلزله کرمانشاه اگه تو کشوری پیشرفته مثل ژاپن یـا کشورهای غربی مـی اومد عمل و عالعملشون چی مـیبود؟؟؟
آیـا اونـها هم اینقد تلفات مـیدادند ؟؟؟
آیـا اونـها هم اینقد کشته مـیدادند؟؟؟
آیـا اینقد شایعات پخش مـید؟؟؟
آیـا امداد رسانیشون اینقد کند مـیشد؟؟؟
دولتشون چطور پشتشون درون مـی اومد؟؟؟
ملتشون چیکار مـی؟؟
واسه همدیگه جوک مـیساختن؟؟؟
واقعا چرا اینجوریـه؟؟؟
فکر کنم کـه بستگی بـه خودمون داره بـه همـه چیزمون بـه فکرمون بـه اخلاقمون بـه آموزشمون بـه نحوه برخوردمون با یـه حادثه
واقعا اگر تو کشورهای پیشرفته اتفاقی بیفته مردمشون بـه جای همکاری مـیان تو محیط مجازی هی تسلیت تسلیت مـیکنن
گیرم کـه شب و روز گفتیم تسلیت چه دردی ازشون دوا مـیکنـه؟؟ جاشون گرم مـیشـه؟؟گرسنگیشون رفع مـیشـه؟؟؟ مشکل بهداشتشون از بین مـیره؟؟؟
بچه هاشون والدینش از داخل آوار برمـیگردن؟؟؟
اصلا امکان داره یـه بچه پدر مادرش زنده بشـه؟؟؟
تا کی حتما شاهد چنین اتفاقاتی باشیم؟؟؟
تا کی حتما یـه بچه حسرت دست کشیدن پدرو مادرش رو روی سرش رو داشته باشـه؟؟؟
تا کی حتما یـه مرد شرمند خونواده ش بشـه؟؟؟
سهم ما از اینـهمـه نفت و گاز و معادن چیـه؟؟؟
یکی معنی اختلاس و دزدی رو بهم بگه لطفا
اصلا واقعا مگه قرار نبود مسکن های دولتیمون صد سال دوام بیـارن بعد چی شد؟ کجای کار مـیلنگه کـه یـه مخروبه از مسکن مـهر صد ساله استقامتش بیشتره؟؟مگه آقای محترمـی نمـیگفت جزو مسکنـهای مقاوم درون دنیـا خواهد بود ؟؟
اصلا واسه یـه ساختمون صد بار پول فنی و مـهندسی مـیگیرن دقیقا واسه کجای کارشون بوده؟؟؟
هر سال قراره چن بار صدها کشته رو بدیم؟؟یـه بار ساختمون مـیریزه یـه بار معدن،یـه بار سیل مـیاد یـه بار زلزله
واقعا مـیشـه تلفات جانی و مالی رو بـه حداقل رسوند فقط حتما بخوایم
یکی مـیگفتی کـه خواب باشـه رو مـیشـه بیدار کرد ولی کـه خودشو بـه خواب زده رو نمـیشـه بیدار کرد
الان ما هم واقعا خودمونو بـه خواب زدیم کـه نیـاز بـه بیدار شدن داریم
زلزله رودبار اومد ماست مالیش کردیم مال بم رو هم همـینطور،مال کرمانشاه و کردستان رو هم حداکثر یـه ماه دیگه پیگیرش مـیشیم و باید منتظر موند که تا حادثه بعدی و آش همان آش و کاسه همان کاسه
به جای اینکه بگیم کرمانشاه، کردستان، ایلام، آذربایجان تسلیت و.....، بگیم کـه وطنم شرمنده کـه کاری از دستمون ساخته نیست واست
وطنم شرمنده کـه اینجوری ساختیمت
هم وطن شرمنده ایم کـه ما تو یـه جای گرم واسه تویی کـه از سرما مـیلرزی پست مـیزاریم آخه همـین یـه کار از دستمون ساخته ست
هموطن شرمنده کـه انسانیت آرزوی توست و محقق نمـیشـه
شرمنده ایم
حرف زیـاده و متن کپشن محدود

Read more

Media Removed

همـیشـه توی سرش ایده های خوب داره..همـیشـه توی وجودش یـه انرژی عجیبی هست...نمـیشـه روی بودنش حساب باز کرد....ولی همـیشـه جاهایی ک اصلا انتظارشو نداری پیداش مـیشـه...بهت کمک مـیکنـه..به حرفت گوش مـیده و مثل یک روح ناپدید مـیشـه...از وقتی کـه یـادمـه همـیشـه همراش کیف داشته..اکثر اوقات کوله پشتی...چندسالی هم کیف ... همـیشـه توی سرش ایده های خوب داره..همـیشـه توی وجودش یـه انرژی عجیبی هست...نمـیشـه روی بودنش حساب باز کرد....ولی همـیشـه جاهایی ک اصلا انتظارشو نداری پیداش مـیشـه...بهت کمک مـیکنـه..به حرفت گوش مـیده و مثل یک روح ناپدید مـیشـه...از وقتی کـه یـادمـه همـیشـه همراش کیف داشته..اکثر اوقات کوله پشتی...چندسالی هم کیف دستی...مـیتونست نویسنده فوق العاده ای بشـه..ولی شرایط این اجازه رو بهش نداد,سال هشتاد و نـه فیلم و تاتر و سینما مارو بـه هم نزدیک و صمـیمـی کرد.درسته چندسال کـه از هم دوریم...ولی بـه جرات هنوزهم بـه عنوان دوست اولینی هست کـه به ذهنم مـیاد...اینجایی کـه هست جاش نیست...اونجا هم جاش نبود...کلا اصلا بـه درد اینجاها نمـیخوره...فکرش خیلی عجیب تر از اون چیزیـه کـه بشـه تصورش کرد...از یـه اخلاقش خیلی خوشم مـیاد .اینکه هیچ چیزی نمـیتونـه جلوشو بگیره...اگه تصمـیمـی داشته باشـه حتما عملی مـیشـه...اون یـه منچستری سرسخته...انار دوست داره و عاشق ایده پردازیـه...اون... #محمد_زنگانـه است.
تولدت مبارک محمد.. #رفیق
مدیونی فک کنی تولدتو یـادم رفته باشـه🔫😒💙❤💙

Read more

Advertisement

Media Removed

. بـه نام آنکه #استتوسکوپ نام از او یـافت .  امروز مـی خوام راجع بـه یـه ابزاری صحبت کنم کـه دست بچه های پزشکی زیـاد دیدیم و کارای زیـادی هم انجام مـیده ، از جمله بالا بردن پرستیژ دانشجوها ، متمایز بچه های پزشکی از غیر پزشکی و به ندرت سمع صداها ؛ البته مقوله ی سمع صدا با این ابزار هنوز  درون دست تحقیقه . نکته ... .
به نام آنکه #استتوسکوپ نام از او یـافت .
 امروز مـی خوام راجع بـه یـه ابزاری صحبت کنم کـه دست بچه های پزشکی زیـاد دیدیم و کارای زیـادی هم انجام مـیده ، از جمله بالا بردن پرستیژ دانشجوها ، متمایز بچه های پزشکی از غیر پزشکی و به ندرت سمع صداها ؛ البته مقوله ی سمع صدا با این ابزار هنوز  درون دست تحقیقه .
نکته ی جالب درون مورد این ابزار اینـه کـه هر چی کیفیت و مارک و قیمتش دهن پر کن تر باشـه شما مـیتونین اس ۱ و اس ۲ رو نرمال تر سمع کنین ، و سمع ریـه هم کلییِر تر از قبل مـیشـه و سمع شکم هم خیلی نرمواکتیو
یعنی شما اگه از نوع ارزونش استفاده کنین حتما کلی با شکم مریض کلنجار برین بلکه ۵  که تا صدای روده بشنوین و  تو برگه ی شرح حالتون بنویسین نرمواکتیو ، آخرم شکم‌ مریض چپ چپ نگاهتون مـیکنـه ؛ ولی وقتی نوع مستر کاردیولوژیشو بذارین رو شکم مریض خود روده بـه حرف مـیاد کـه داداچ نرمو اکتیوم ؛ یعنی یـه جورایی روده رو تحت معذوریت مرامـی قرار مـیدیم ، درون واقع مـیبینـه کـه واسه شنیدنش رفتیم خدا تومن پول گوشی دادیم اونم مرام مـیذاره و نرمو اکتیو مـیشـه
در حقیقت تفاوت مدل های استتوسکوپ درون پزشکی نوین تو مدت زمانیـه کـه به سمع نرمال مـیرسیم ؛ چون خدا رو شکر خیلی وقته کـه بچه های پزشکی دیگه سمت کراکل و ویز و سوفل سیستولیک و این کاریـا و خاک بر سری ها نمـیرن ؛ الحق و والنصاف سوفل ها و صدا های ریوی هم تو این قضیـه نـهایت همکاری رو داشتن و حتی توی بدترین وضعیت های پاتولوژیک هم صدای نرمال مـیدن ؛ مثل اینکه یک‌ روایت آموزنده ای بین دریچه های قلبی رواج پیدا کرده و بـه بین لت های دریچه ها هم منتقل مـیشـه ، گویـا قضیـه از این قرار بوده کـه اِم آر حاد پیری بوده کـه هیچوقتی صدایی ازش نشنیده و علت رو ازش جویـا شدن و اون دریچه ی مـیترال بزرگوار اینطور پاسخ داده کـه " آن را کـه خبر شد خبری باز نیـامد " کـه در روایـات هست با این پاسخ قلب ها پریکارد دد و سر بـه پریتوئن گذاشتند ؛ این ماجرا کم کم بین ریـه ها هم منتشر شد ، که تا حدی کـه مریض با حمله ی آسم هم بیـاد سمع ریـه ش کلییِر هست
و درون آخر جا داره از همـین تریبون استفاده کنم و از تمام دانشجویـان عزیزی کـه صبح بـه صبح گوشی رو دور گردنشون آویزون مـیکنن و ظهر بر مـیدارن تشکر کنم کـه یـه تنـه بار سنگین ارتقا سطح سلامت جامعه رو بـه دوش مـیکشن ؛ خدا قوت نازنین پهلوان
.
#محمد_هستم_یک_اینترن

Read more

Media Removed

. . گوشت چرخ شده با مخلغات همراه با سیب زمـینی سرخ شده . از اون دسته غذاهاست کـه وقتی نمـیدونی چی درست کنی بـه کارت مـیاد ، خیلی هم خوشمزس ، تازه اگه زیـاد کنـه هم مـیشـه ماکارونی باهاش درست کرد هم اسنک هم پیتزا ، به منظور خوش طعم ش کلییی پیـاز داغ بریزید ، من از زنجبیل هم استفاده مـیکنم ، همـینطور پودر سیر و آویشن ... .
.
گوشت چرخ شده با مخلغات همراه با سیب زمـینی سرخ شده
.
از اون دسته غذاهاست کـه وقتی نمـیدونی چی درست کنی بـه کارت مـیاد ، خیلی هم خوشمزس ، تازه اگه زیـاد کنـه هم مـیشـه ماکارونی باهاش درست کرد هم اسنک هم پیتزا ، به منظور خوش طعم ش کلییی پیـاز داغ بریزید ، من از زنجبیل هم استفاده مـیکنم ، همـینطور پودر سیر و آویشن ، اواخر پخت هم فلفل دلمـه ای رنگی نگینی بهش اضافه مـیکنم، خلاصه کـه هر چی دوس دارید مـیتونید اضافه کنید مثل قارچ و هویج ، معرکس😍
.

Read more

Media Removed

Passengers(2016)مسافران . داستان فیلم"مسافران"درمورد۵۰۰۰ مسافره کـه با فضاپیمای آوالون وتوسط دستگاههای خواب طولانی،زمـین رو درون یک سفر۱۲۰ساله بـه مقصد سیـاره دیگه ای ترک مـیکنن؛جیم پرستون(مـهندس مکانیک)یکی از مسافران،۹۰سال زودتر از خواب بیدار مـیشـه . جیم(کریس پرت)تلاش مـیکنـه دوباره ... Passengers(2016)مسافران
.
داستان فیلم"مسافران"درمورد۵۰۰۰ مسافره کـه با فضاپیمای آوالون وتوسط دستگاههای خواب طولانی،زمـین رو درون یک سفر۱۲۰ساله بـه مقصد سیـاره دیگه ای ترک مـیکنن؛جیم پرستون(مـهندس مکانیک)یکی از مسافران،۹۰سال زودتر از خواب بیدار مـیشـه
.
جیم(کریس پرت)تلاش مـیکنـه دوباره بخوابه ولی شدنی نیست،احساس ناامـیدی دیوانـه واری بـه سراغش مـیاد و حتی تصمـیم مـیگیره کنـه(بازی کریس پرت خیلی ضعیف این حس رومنتقل مـیکنـه)،جیم بـه مدت یک سال با یـه ربات کافه دار بـه اسم آرتور(مایکل شین)وقت مـیگذرونـه،تا اینکه تصمـیم مـیگیره به منظور تنـها نبودن،آرورا لین(نویسنده)رو از خواب طولانی بیدار کنـه
.
نحوه علاقه مند شدن جیم بـه آرورا(جنیفر لارنس)،درحالی کـه هیچ شناخت وپیش زمـینـه ای وجود نداره اتفاق مـیوفته
.
جیم،آرورا رو از خواب بیدار مـیکنـه و این راز رو پیش خودش نگه مـی داره
.
هر دو شخصیت مـیدونن کـه زندگیشون توی فضا بـه پایـان مـیرسه وهیچوقت بـه مقصد نمـیرسن،ولی بازی کریس پرت و جنیفر لارنس این ناامـیدی رو بـه بیننده منتقل نمـیکنـه
.
عشق،بین اونـها شکل مـیگیره و از موضوع اصلی فاصله مـیگیریم،صحنـه های تنـهایی یـا تلاش به منظور نجات،جای خودش روبه لحظه های عاشقانـه مـیده
.
آرتور(ربات)راز بیدارشدن آرورا توسط جیم روفاش مـیکنـه وعشق تبدیل بـه نفرت مـیشـه،صحنـه ای کـه فقط بـه خاطر بازی زیبای جنیفرلارنس کمـی باورپذیر مـیشـه
.
داستانی کـه انتظار مـیرفت یـه فیلم زیبا از تنـهایی انسان درون فضارو نشون بده،تبدیل بـه عاشقانـه کلیشـه ای مـیشـه کـه تو هر فیلم سطح پایینی مـیشـه دید و به راحتی مـیشـه این عاشقانـه رو از کل فیلم جدا کرد،چون حتی محل این اتفاق هم مـهم نیست
.
بقیـه داستان هم تصورات زیبای ابتدای فیلم رو نابود مـیکنـه:
- کاپیتان فضاپیما،اتفاقی بیدار مـیشـه،بعد از چند دقیقه حرف زدن درمورد مشکلات فضاپیما مـیمـیره
- جیم و آرورا سعی مـیکنن نقص فنی فضاپیما کـه دلیل بیداری جیم بوده رو حل کنن و بعد از قهرمان بازی کلیشـه ای،جیم و آرورا که تا آخرعمر توی فضاپیما زندگی مـیکنن که تا مرگشون فرابرسه
- یک فیلم با چندین داستان جداوتوخالی
- شخصیت های بدون گسترش(تاثیر تخصص های جیم و آرورا فقط درپایـان فیلم بـه چشم مـیاد)
- فضاپیمای غیرقابل باور کـه امکاناتش صفر و صده،یـاهمـه چی یـاهیچی
- بازیگرهایی کـه در بیشتر صحنـه ها خلاقیتشون کمـی بـه فیلم کمک مـیکنـه،مخصوصا جنیفرلارنس
.
و درنـهایت فقط جلوه های ویژه تاثیرگذاره،که نـهایت این زیبایی رو درون رها شدن جیم درون فضا بـه کمک لباسهای مخصوص مـیشـه دید
.
مسافران انسجام لازم به منظور تبدیل شدن بـه یـه فیلم خوب رونداره و درحد فیلمـهای معمولیِ قابل پیش بینی باقی مـی مونـه

Read more

Advertisement

نـه باورم نمـیشـه.. این حجم از ادعای فرهنگ و جوانمردی رو با خودتون چطوری حمل مـیکنید؟ آخه چقدر بی آبرویی ؟ چفدر بی فرهنگی؟ یـه زمانی اخلاق توی ورزش معنا داشت یـه زمانی تختی داشتیم تختی ها داشتیم ... فکر کنم دیگه مد نیست مرام و معرفت, اینـها دیگه ارزش نیست انگاری.... البته همـه چیمون بـه هم مـیاد, فحشـهایی کـه توی ... نـه باورم نمـیشـه.. این حجم از ادعای فرهنگ و جوانمردی رو با خودتون چطوری حمل مـیکنید؟ آخه چقدر بی آبرویی ؟ چفدر بی فرهنگی؟ یـه زمانی اخلاق توی ورزش معنا داشت یـه زمانی تختی داشتیم تختی ها داشتیم ... فکر کنم دیگه مد نیست مرام و معرفت, اینـها دیگه ارزش نیست انگاری.... البته همـه چیمون بـه هم مـیاد, فحشـهایی کـه توی کامنتها حواله هم مـیکنیم, توهین ها, حمله بـه پیجهای آدمـهای مشـهور ..... بازم بگممممممم؟
ما اینـهمـه یوزپلنگ جنگنده داریم کـه از جون مایـه مـیذارن, مـی جنگن به منظور پیروزی دیگه چه نیـازی بـه این ضد ارزش بازی ها هست؟
نظر شما چیـه رفقا؟؟؟؟؟؟؟ #فوتبال #جام_جهانی #ایران_اسپانیـا #ما_با_همـیم #قهرمان

Read more

Media Removed

سلام خدمت دوستان گل و همراهان همـیشگی ی سری حرفا بود حتما مـیگفتم دوست داشتین بخونین اگه بـه پست های قبلیم یـه نگاهی بندازین مـیبینین چند سالیـه تو اینستا فعالیت دارم (هم طراحی ترانـه گرافی یـا نوشته گرافی داشتم هم دلنوشته مـینوشتم یـه مدت جدیدن هم نقاشی دیجیتال رو شروع کردم ) دوستانی کـه فقط بـه ترانـه ... سلام خدمت دوستان گل و همراهان همـیشگی 💙🙏
ی سری حرفا بود حتما مـیگفتم دوست داشتین بخونین😃
اگه بـه پست های قبلیم یـه نگاهی بندازین مـیبینین چند سالیـه تو اینستا فعالیت دارم (هم طراحی ترانـه گرافی یـا نوشته گرافی داشتم هم دلنوشته مـینوشتم یـه مدت جدیدن هم نقاشی دیجیتال رو شروع کردم )
دوستانی کـه فقط بـه ترانـه گرافی علاقه دارن مـیتونن پیج جدیدمو یعنی نوشته گرافی رو کـه دوباره راه اندازی کردم فالو کنن 😊
خیلیـا هم آنفالو کـه کاریش نمـیشـه کرد اما امـیدوارم از کارام راضی باشین و علتش فقط تغییر سبک باشـه کـه این مشکل با توضیحی کـه بالا دادم حل مـیشـه
یـه سری از دوستان هستن از اوایل با فالو و لایک و شیر پست ها حمایت که تا به امروز واقعا دمشون گرم اگه این دوستان نبودن من شاید پیجو بیخیـال مـیشدم کلا
اما بـه عشق همـین عزیزان ادامـه مـیدم 😍
تعداد فالوور و طراحا جدیدن خیلی خنده دار شده چون اصلن منطقی نیست از هردو نفر سه نفر طراحه چهار تاش تایپوگرافه و الی آخر😅😂
تعداد فالوور ها هم کـه دیـه تو این روز هری مـیتونـه فالوور جمع کنـه براحتی با چند که تا حاشیـه و چسبیدن بـه موضوعات روزانـه
طراحا کـه جای خود دارن
برام عجیبه خیلیـا کـه تو طراحی واقعا حرفه ای هستن فالورشون گاها بـه هزار که تا یـا نـهایتا بـه سه هزار که تا نمـیرسه
اماایی هم هستن کـه با چهار که تا فونت و یـه طرح ساده روزانـه کلی فالوور جذب
تبلیغ و خرید فالوور هم بـه کنار 😉
البته داشتن مخاطب و فالوور گاهن کمک مـیکنـه بـه پیشرفت شخص و اینکه جدی تر دنبال کنـه کارش رو ولی این تضاد خیلی اذیتم مـیکنـه
البته بماند کـه از بعضی افراد طراح بیشتر حمایت مـیشـه اونم نـه بخاطر استعداد و توانایی بلکه بیشتر بـه خاطر روابطی کـه دارن کـه خدا رو شکر ما نداریم و الان اینارو راحت مـیگیم 😎
خلاصه کـه ما طراحا وقت مـیذاریم طرح مـیزنیم اگه واقعا از کارمون لذت مـیبرین لایک کنید ، کامنت بذارین ، نظر بدین ، انتقاد کنین ، اگه از پستی خوشتون مـیاد مـیتونین تو پیجتون بـه اشتراک بذارین . با این کار ها مـیتونین از هر هنرمندی حداقل حمایت رو ین❤❤
دوستان و عزیزان نمـیدونم دقیقن چرا ولی نـه مـیتونم کامنت بذارم نـه پستی رو لایک کنم که تا جایی کـه مـیتونین کامنت لاتین بذارین ممنون از همگی کـه وقت گذاشتین و محبت داشتین😍😍💙💙💙
پ ن : منظور کلیم بـه شخص خاصی نیست هری کـه به خودش گرفت خب لابد همونـه😛
پ ن 2 : اگه اشتباه نگارشی دیدین پوزش
#فدا #دوستدار #همگی #رضایـازاحمدی

Read more

Media Removed

. خب من هیچ وقت راجع بـه هیچ قضیـه ای کـه مربوط بـه سلبرتی‌ها باشـه نمـی نویسم ولی الان داشتم فکر مـیکردم گفتم چند خطی کـه تو ذهنم هست رو با شما شریک بشم . بـه نظر من مگان زیباست، زیبایی خیلی فرمول پیچیده ای نداره، همـین کـه وقتی بـه صورت ی نگاه مـیکنی و جذبت مـیکنـه یـا لبخند کـه مـیزنـه چشماش برق مـیزنـه و دندون های مرتبش ... .
خب من هیچ وقت راجع بـه هیچ قضیـه ای کـه مربوط بـه سلبرتی‌ها باشـه نمـی نویسم ولی الان داشتم فکر مـیکردم گفتم چند خطی کـه تو ذهنم هست رو با شما شریک بشم
.
به نظر من مگان زیباست، زیبایی خیلی فرمول پیچیده ای نداره، همـین کـه وقتی بـه صورت ی نگاه مـیکنی و جذبت مـیکنـه یـا لبخند کـه مـیزنـه چشماش برق مـیزنـه و دندون های مرتبش بـه نمایش درون مـیاد یعنی زیباست. حالا وارد این بحث نمـیشم کـه معیـارهای من به منظور زیبایی خیلی ساده تر از پرنسسیـه کـه توی عهست
.
من معتقدم کار درستی نیست کـه استوری بنویسیم ه ی مطلقه ی سیـاه زشت چه شانسی داشت. مگان نـه زشته نـه سیـاه بودنش عیبه نـه اینکه طلاق گرفته و فرزند طلاقه ایراد! اینـها جریـان زندگیـه. همـینجا ذهنیت کلی خودم رو مـی نویسم : جنتلمن مثل همـین شاهزاده،مردیـه کـه به گذشته ی کـه مـی‌بینـه کاری نداشته باشـه، بـه اتفاق‌های زندگیش هم کاری نداشته باشـه، مـهم اون آدمـیه کـه الان رو بـه روش ایستاده و باهاش آشنا شده
.
اینکه شانس آورده رو هم قبول ندارم. چندین فصل درون سریـالی بـه مـهمـی سوتز بازی مـیکرد و بهترین لباس‌های جورجیو آرمانی رو تنش مـیکرد. من کـه هستم هر بار مگان درون نقش دانشجو یـا وکیل ظاهر مـیشد دلم مـیخواست ببینم امروز چی پوشیده و چه استایلی داره و چطوری حرکت مـی‌کنـه و آهسته بـه جای سلام بامتانت مـیگه هِی!
.

اینکه آرایشش کمـه یـا زیـاد رو نمـیشـه با ایران مقایسه کرد چون معیـار فرق مـیکنـه. من آرایش نمـیکنم ولی خیلی ها هستن کـه دوست دارن و از اونجایی کـه در خاورمـیانـه سبک آرایش متفاوته نمـیشـه گفت وای چه ساده است! بله مگان مثل تمام ملکه های اروپایی ساده هست و این سادگی زیباییش رو چند برابر کرده مثل پرنسس دایـانا. اینکه کک و مک های صورت خودش رو نشون بده یـه جور اصالته و قشنگش کرده چون سادگی به منظور عامـه درون اون فرهنگ، هویت و اصالته! مثل اقلیتی از ما
.
زندگی به منظور همـه ما پر از اتفاقات غیر منتظره است، مگان مارکل درون سریـال مـهمـی بازی مـیکنـه، نقشش بـه متانت و آهسته صحبت ش شخصیت بیشتری مـیده، بـه خاطر سلبرتی بودنش وارد آدم‌هایی از یـه سطح دیگه مـیشـه و امروز عروس خاندان سلطنتیـه. به منظور اون درون این سطح پیش مـیاد و برای یـه دیگه درون سطح خودش. مـیخوام بگم توی خونـه با مادرش درون یـه شـهر دور افتاده امریکا نبود کـه بگیم شانس داشت، جریـانی بود کـه در مسیرش قرار گرفته بود، اگر شاهزاده انگلیسی باهاش ازدواج نمـیکرد یـه مـیلیـاردر فرانسوی باهاش آشنا مـیشد .
جمع بندی اینکه انسا‌ن‌ها با هر صورتی زیبا هستن و هر رنگ پوستی آفریده ی خداست و قسمت دست خداست ولی ما حتما بهترین ورژن خودمون باشیم که تا بهترین پیش بیـاد

Read more

Media Removed

. بـه طور کلی فلسفه ی اینکه دانشجوهای پزشکی تو بیمارستان های آموزشی بیمار ببینن اینـه کـه یـادگیری یک بیماری و اپروچ بهش اگر همراه با مریض واقعی باشـه موثر تر هست و دیرتر فراموش مـیشـه با این مقدمـه امروز مـی خوام رمز موفقیتمو ( ؟ ) براتون بگم یـادمـه پیش دبستانی کـه بودم توی معاینـه ی چشمم متوجه تنبلی چشم ( آمبلوپیـا ... .
به طور کلی فلسفه ی اینکه دانشجوهای پزشکی تو بیمارستان های آموزشی بیمار ببینن اینـه کـه یـادگیری یک بیماری و اپروچ بهش اگر همراه با مریض واقعی باشـه موثر تر هست و دیرتر فراموش مـیشـه
با این مقدمـه امروز مـی خوام رمز موفقیتمو ( ؟ ) براتون بگم
یـادمـه پیش دبستانی کـه بودم توی معاینـه ی چشمم متوجه تنبلی چشم ( آمبلوپیـا ) و آستیگماتیسم چشم هام شدن و عینکی شدم ولی بعدها دیگه اوضاعم بهتر شد و ترکش کردم
چند مدت بعدش تو همون پیش دبستانی دچار تب روماتیسمـی حاد ( ARF ) شدم و تا ۴ ، ۵ سال هر ماه یـه آمپول پنی سیلین ( 6 3 3 ) زدم ، که تا جایی کـه گهگاه بـه عنوان آبکش هم استفاده مـیشدم و هر وقت آب مـی خوردم ولی بازم تشنـه م بود بـه خودم صابون مـیزدم ببینم کجام نشتی داره !
کلاس پنجم دبستان کـه بودم اگه دلتون نخواد وبا رو هم تجربه کردم و خدا رو شکر همـه جام بـه جز مغز و قلبم رو اونجا دفع کردم و آقو بـه طور کلی نابود شدم ( با لهجه ی آقوی همساده خوانده شود )
یـادمـه اوایل راهنمایی هم Tinea capitis گرفتم کـه درمان شد
تو دوران کنکور هم دچار سردرد های یک طرفه ی ضربان دار دو سه روزه شدم با حالت تهوع و حساسیت بـه نور و ... کـه با تشخیص مـیگرن کـه تقریبا هر یکی دو ماه ، دو سه روزی اسیرم مـیکنـه ایبوپروفن شروع کردم
سال سوم پزشکی هم آنفولانزای خوکی رو تجربه کردم کـه خدا نصیب خوک بیـابون هم نکنـه !
قبل از امتحان پره انترنی هم با اجازتون دچار دیس پپسی و GERD شدم و درمان گرفتم
از وقتی هم کـه یـادم مـیاد با استرس های طولانی تب خال مـیزدم
در حال حاضر هم با یـه آلوپسی آندورژنیک کـه داره پیشروی مـیکنـه و فعلا تمپورال و ورتکسمو درگیر کرده درون خدمتتون هستم ( تو پرانتز بگم کـه موهای شقیقه م هم داره سفید مـیشـه و چاق هم هستم )
فک کنم خودتون متوجه شدین دیگه ؛ یعنی من اگه بیمارستان هم نرم مریض ببینم ، هر مبحثی رو از هر کتابی رندوم انتخاب کنم خودم کیس آموزشیشم
فقط اگه حامله هم مـیشدم جنسم جور بود ؛ کـه البته با این روندی کـه داریم پیش مـیریم فکر کنم این مشکلم هم بـه زودی حل بشـه !
.
#محمد_هستم_یک_اینترن

Read more

Media Removed

A lot of strands are converging here, simultaneously and at once. An earthquake begins with smaller shakes and tumbles, perhaps to get you ready, or to help shed your fears and anxieties in anticipation of the main event. I hold on, I smile, I work on protecting the person I share my life with ... A lot of strands are converging here, simultaneously and at once. An earthquake begins with smaller shakes and tumbles, perhaps to get you ready, or to help shed your fears and anxieties in anticipation of the main event. I hold on, I smile, I work on protecting the person I share my life with from my anxieties, I work on a steady gaze ahead, I work on light but assertive steps. And I realize that I actually live for the shakeup. Let it rain.
چندین خط موازی درون این نقطه و هم زمان بـه هم مـی‌رسن. پسلرزه‌های زمـین‌لرزه انگار آماده‌ات مـیکنند، ترست را مـیندازند و برای تکان های اصلی کمتر نگرانی. محکم ایستاده‌ام، و مراقبم کـه نگرانی‌هایم روی شریکم تاثیر نذاره. لبخند مـی، بـه جلو خیره مـیشوم، تعادلم را با قدمـهایی سبک ولی مطمئن یکی یکی پشت هم مـیگذارم. و بعد یـادم مـیاد کـه عاشق تکان، تغییر، و حرکتم.

Read more

Media Removed

🏼🏼 Beautiful Design Good Group @da_restaurant Waiting Room (Lobby)! . طراحی زیبا معماری درست حسابی اکیپ خوب @da_restaurant و‌ لابی یـا سالن انتظار رستوران دا، کـه یـه فضای بشدت آروم داره... بنظرم روی دیوار یـا حتی توی خوده سالن خیلی کارها مـیشد انجام داد، کـه مشتریـها بجای خسته شدن ... 👏🏼👍🏼💙
Beautiful Design
Good Group
@da_restaurant
Waiting Room (Lobby)!
.
طراحی زیبا
معماری درست حسابی
اکیپ خوب
@da_restaurant
و‌ لابی یـا سالن انتظار رستوران دا، کـه یـه فضای بشدت آروم داره... بنظرم روی دیوار یـا حتی توی خوده سالن خیلی کارها مـیشد انجام داد، کـه مشتریـها بجای خسته شدن و سررفتن حوصله شون از مدت زمانی کـه منتظر خالی شدن مـیزها هستن لذت ببرن! 🤔
کامنتهاتونو خوندم توی دوتا پست قبل، خوده مدیریت رستوران هم اومدن جواب (من کـه کاره ای نیستم اونجا، پول هم نگرفتم براشون تبلیغ کنم، بـه عنوان یـه مشتری مثل بقیـه، چون از فضا و‌تلاش اون مجموعه خوشم اومدُ مـیاد این عکسهارو گرفتم و اینجا گذاشتم)!
من فکر مـیکنم اینجا به منظور جلب توجه و جذب مشتری بیشتر خیلی کارهای قشنگی مـیشـه انجام داد چون هم فضاش وجود داره هم نیروهاش پتانسیلش رو دارن... مطمئنم اتفاقات خوبی مـیوفته، کمـی حتما صبر کنیم🙏🏼👏🏼👍🏼
جمعه، ۱۷فروردین۹۷
.
من همـیشـه از یـه چیز رستوران داری یـا کافه داری توی ایران تعجب مـیکنم و درکش نمـیکنم، اینکه اکثر رستورانـها و کافه ها فقط چندماه اول تاسیس عالی و باکیفیت فعالیت مـیکنن، بعد کـه مشتریـهای خودشونو جذب هم کیفیت محصولاتشون مـیاد پایین هم سرویس دهی، تازه یـه سری قیمتهاشونم افزایش مـیدن... درحالیکه موندگاری چنین جاهایی بـه تداوم و حتی بهتر شدن کیفیت و سرویس دهی اولیـه بستگی داره، چیزی کـه توی اکثر نقاط جهان و اروپا مـیبینیم، رستورانـها و کافه هایی کـه قدمت پنجاه ساله و حتی بیشتر دارن، حتی اونـهایی کـه کوچیک و خیلی ساده هستن!
اینکه تعداد زیـادی مشتری با سلایق متغیر با سطح طبقاتی متفاوت داشته باشیم خیلی بهتر از اینـه کـه چندتا مشتری پولدار با سفارشـهایی همـیشگی داشته باشیم 👏🏼👍🏼💪🏼
خلاصه حتما تلاش کنیم به منظور موندگار شدن!
#خوزستان #بندرماهشـهر #رستوران #رستوران_دا #طراحی #دیزاین #معماری #کجا_بریم #کجابریم #کجا_چی_بخوریم #کجا_بریم_چی_بخوریم #رستورانگردی #رستورانبازها #رستوران_گردی #restaurant #design #koja_chi_bokhorim #kojachibokhorim #kojaberim #photography #عکاسی #myfeautureshoot #canonphotography #canon6dmarkii

Read more

Media Removed

سال ها پیش روزهایی کـه استرس شدید داشتم و بلد نبودم مـهارش کنم، یـه راه پیدا کرده بودم کـه استرسم رو که تا حد زیـادی پایین مـیاورد. اینکه آمادگیم رو به منظور هر مسئله ای بالا ببرم. درست مثل وقتی کـه مـی خواهی بری جایی و قبلش آدرس رو روی نقشـه چک مـی کنی. ترافیک رو مـی سنجی و راه های جایگزین رو مـی بینی. از قضا مدرس هم بودم و این ... سال ها پیش روزهایی کـه استرس شدید داشتم و بلد نبودم مـهارش کنم، یـه راه پیدا کرده بودم کـه استرسم رو که تا حد زیـادی پایین مـیاورد. اینکه آمادگیم رو به منظور هر مسئله ای بالا ببرم. درست مثل وقتی کـه مـی خواهی بری جایی و قبلش آدرس رو روی نقشـه چک مـی کنی. ترافیک رو مـی سنجی و راه های جایگزین رو مـی بینی. از قضا مدرس هم بودم و این عنوان شغلی بـه این مـهارت کمک مـی کرد. بعدتر کـه بالاخره افسار استرسم اومد دست خودم، یـه نتیجه ی خوب از اون استرس لعنتی باقی موند و اون همـین اهمـیت بـه آمادگی قبل از عمل بود. چه تمام این دوازده سالی کـه تدریس کردم و چه این یک سالی کـه درگیر وظایف مدیریتی شدم، هر روز بهم ثابت شده آماده بودن به منظور لحظه ای کـه داره بـه سمتت مـیاد چقدر مـهمـه و چقدر درصد خطا و اشتباه، وقتی آمادگیب کردی، پایین مـیاد. یـه نقل قولی هست از لینکلن کـه مـیگه اگه شش ساعت بهم وقت بدی کـه یـه درخت رو قطع کنم، چهار ساعت اول رو صرف تیز تبر مـی کنم. خیلی وقت ها بـه این جمله فکر مـی کنم. خیلی از آدم ها بـه اصل یـه اتفاق نگاه مـی کنند. بـه چگونگی روی دادنش. بـه نتیجه اش. کمترانی هستند کـه یـادشون مـی مونـه فکرهای قبل از روی اتفاق رو هم حساب کنند
. ✨
.
#یلدانوشت

Read more

Media Removed

: لطفا ورق بزنید تصویر اول مربوط بـه استرالیـا است. بـه تازگی پلیس محلی درون راکینگهام با همکاری یک باشگاه MMA برنامـه ای رو جهت افزایش تمرکز و آرامش ذهنی دانش آموزان از طریق تمرین جوجیتسو برزیلی آغاز کرده. این منطقه بطور سنتی از وضعیت اجتماعی و اقتصادی ضعیفی برخورداره و مشکلات روانی و خشونت خانگی ... :
لطفا ورق بزنید

تصویر اول مربوط بـه استرالیـا است. بـه تازگی پلیس محلی درون راکینگهام با همکاری یک باشگاه MMA برنامـه ای رو جهت افزایش تمرکز و آرامش ذهنی دانش آموزان از طریق تمرین جوجیتسو برزیلی آغاز کرده. این منطقه بطور سنتی از وضعیت اجتماعی و اقتصادی ضعیفی برخورداره و مشکلات روانی و خشونت خانگی درون بین ساکنین درحال افزایشـه. این اقدام درحقیقت یک برنامـه آزمایشی دو ساله به منظور دانش آموزان درون معرض خطره کـه یک تیم از دانشگاه «کورتین» هم بر اون نظارت مـی کنـه. دیوید جانسون مربی ارشد باشگاه Strike MMA مـی گه مزایـای زیـادی درون تمرینات رزمـی هست، شما بـه ذهن آرام و تمرکز نیـاز دارین. درواقع وقتی مشغول انجام جوجیتسو هستید سخته بخواید ذهنتون رو درگیر موضوع دیگه ای کنید. تمرکزی کـه دانش آموزان اینجا بـه دست مـیارن تو موقعیت های دیگر زندگی هم بـه کارشون مـیاد.

تصویر دوم مربوط بـه ایـالات متحده است. چند مربی کاراته درون یکی از محله های فقیرنشین آمریکا برنامـه مشابهی رو راه اندازی د که تا با کشوندن بچه ها بـه باشگاه و آموزششون، از اونـها درون برابر خطر جذب درون گروه های خلافکار خیـابانی محافظت کنند.

مزایـای تربیتی و پرورشی هنرهای رزمـی دیگه امروز یک امر ثابت شده است. اما وقتی ویدئو سوم کـه ظاهرا مربوط بـه کشور گل و بلبل خودمون مـی شـه رو مـی بینیم، متوجه مـی شیم کـه قضیـه بـه این سادگی ها هم نیست و به کلی اما و اگر وابسته است. آموزش هنرهای رزمـی اگر توسط افراد درست و به شکل صحیح بـه کار گرفته بشـه، مـی تونـه نقش موثری درون کاهش و مدیریت آسیب های اجتماعی داشته باشـه، وگرنـه همونطور کـه مـی بینیم خودش تبدیل مـی شـه بـه یک آسیب اجتماعی.

اینجور اتفاقها فقط درون کشور ما نمـی افته، اما بعیده هیچ کشوری هم بـه اندازه ما ادعای فرهنگ و اخلاق داشته باشـه. احترام، تواضع و فروتنی جزو اصول هنرهای رزمـی هست و جدای اون ما خودمون هم روزگاری فرهنگ پهلوانی رو داشتیم. این دو درون کنار هم یعنی رزمـی کاران ما قاعدتا حتما جزو با اخلاق ترین رزمـی کاران دنیـا باشن. اما خب دیگه! مقصر اصلی نـه این جوونـها کـه اون مربیـانی هستند کـه چنین شاگردانی رو تربیت د، اون فدراسیونـهایی کـه چنین مربیـانی رو تحویل جامعه و اون سیستم ورزش بیماری کـه همـه چیز رو با مدال مـی سنجه و هر نره غولی صرف اینکه کـه مدال گرفته یـه «پهلوون» هم مـی چسبونن بـه خیکش کـه مثلا حق اخلاق هم ادا شده باشـه.
آدمـهای درکنار روشـهای حتما نتیجه اش هم همـینطور و نافرم از آب درمـیاد.

منبع خبر اول از thewest.com.au
خبر دوم از latimes.com
ویدئو از @razmnews

#mma #kickboxing #bjj
#کیک_بوکسینگ #اخلاق

Read more

Media Removed

------ حتما همون لحظه کـه اسمشو پشت پاکت نامـه دیدم نخونده مچاله مـیکردم و از پنجره پرتش مـیکردم بیرون. اما نمـیدونم چرا هروقت کـه اسمش مـیاد مغزم اشتباه ترین تصمـیمات رو مـیگیره. پاکت رو باز کردم و نامـه رو گرفتم دستم. قبل این کـه شروع بـه خوندن کنم هزارتا فکر و تصویر مثل یـه قطار سریع السیر از تو ذهنم رد شد. "خداحافظ" ... ------
باید همون لحظه کـه اسمشو پشت پاکت نامـه دیدم نخونده مچاله مـیکردم و از پنجره پرتش مـیکردم بیرون. اما نمـیدونم چرا هروقت کـه اسمش مـیاد مغزم اشتباه ترین تصمـیمات رو مـیگیره. پاکت رو باز کردم و نامـه رو گرفتم دستم. قبل این کـه شروع بـه خوندن کنم هزارتا فکر و تصویر مثل یـه قطار سریع السیر از تو ذهنم رد شد. "خداحافظ" . نامـه ش رو اینجوری شروع کرده بود. قطار وایستاد. شاید هم زمان وایستاد، چون فقط صدای ضربان قلبم بود کـه مـیشنیدم. نمـیخواستم ادامـه بدم اما مغزم هفت تیرش رو کشیده بود روی قلبم.
"بعدا چه مـی شود از من نپرس
تو مـی خندی ولی خبر هولناک را هم__
و از دیوار های سیمانی هم
اسم گل هایی را شنیده ای که
عین پنبه سفیدند
هم بوی بهار مـی دهند هم بوی کافور
هم از دیوار همسایـه
هم از ترک های سنگ قبر
و عین پنبه دست مـی اندازند آدم را
دروغ نمـی گویم درون عین حال بپرس
از دور و بری هایت بپرس
که خودمانی ترند..."*
همـیشـه عادت داشت کـه حرفاش رو با شعر بهم بگه. اینبار با این شعر چاهی مـیخواست پرتم کنـه بـه جایی کـه مـیدونستم حالا حالاها نمـیتونم ازش بیرون بیـام. رفتم روی بالکن و به دریـا خیره شدم. رو صندلی راکی کـه قبل تر ها جای اون بود نشستم و سیگارمو روشن کردم. شالش روی دریـا موج مـیخورد. قطار دوباره شروع بـه حرکت کرد اما اینبار خیلی آهسته تر. باد عطر شالش رو توی فضا پخش مـیکرد و من پرت شده بودم بـه جایی کـه مـیدونستم حالا حالاها نمـیتونم ازش بیرون بیـام...
#احمد_هادیـان #ahmad_hadian
------
*گزیده ای از شعر علی باباچاهی
------
#نوشته_های_بی_مخاطب
#harfeaks #ax_matn #axdastan #persianlike #instalike #sea #drowning #water #girl #goodbye #photo #blue #black #white #last #matn #caption #like4like #likeforlike

Read more

Media Removed

اماسلیم کـه حرفهای فاروکو باور نکرده بـه اندر مـیگه داش بلوف مـیزد اینـهمـه راه تو را کشونده کـه بگه دزد نیستوومـیتونـه جبران کنـه.اینو بدون اگه من نبوزم باز هم از تو پول مـیخواست ولی بااومدن من محاسباتش بـه هم ریخت مردک بی نزاکت تورا دعوت کرده بـه اتاقش توهتل.توهمـین وقت بـه سلیم زنگ مـیزنن که تا پیش کنان بره کـه بادیوانـه ... اماسلیم کـه حرفهای فاروکو باور نکرده بـه اندر مـیگه داش بلوف مـیزد اینـهمـه راه تو را کشونده کـه بگه دزد نیستوومـیتونـه جبران کنـه.اینو بدون اگه من نبوزم باز هم از تو پول مـیخواست ولی بااومدن من محاسباتش بـه هم ریخت مردک بی نزاکت تورا دعوت کرده بـه اتاقش توهتل.توهمـین وقت بـه سلیم زنگ مـیزنن که تا پیش کنان بره کـه بادیوانـه بازیـهاش بالاخره بـه بیمارستان منتقل شده وچون هنش سراغ ومـیلشو مـیگرفته بـه سلیم زنگ زدند
عایشـه بـه نوین مـیگه من به منظور کنان نامـه فرستادم وگفتم کـه دیگه نمـیتونم پای یـه ادم خلافکار بمونم وبه نوین نیگه ایکاش خودت هم بایـامان مـیموندی که تا از فلاکت نجات پیدا کنی کـه نوین مـیگه فلاکت من فقط بامرگ تموم. مـیشـهمـیرا باتعجب بـه ساختمونـهای محله یـامان نگاه مـیکنـه داره بـه تفاوت زندگی خودش ویـامان فکرمـیکنـه .یـامان مـیره بـه شورای محله شون ومدارکشو مـیگیره وقتی مـیاد مـیبینـه مـیرا داره باتلفن صحبت مـیکنـه فکر مـیکنـه مخاطب مـیرا اورکونـه ومـیگه مزاحمت نشم ولی نیرا نیگه ایلوله واز دیشب نرتب جویـای احوال منـه بعد بـه یـامات مـیگت ببخشید دیشب ضیـافت شماراهم خراب کردم کـه یـامان مـیگه اون ضیـافت مرت وایلول بود ومن بخاطراینکه تنـها نباشـه پیشش رفتم وبعد بـه مـیرامـیگه گرسنـه ای ومـیرا مـیگه اره وبعد یـامان مـیگه بریم بهت کوفته ای بدم کـه توعمرت نظیرشو نخوردی ومـیراهم قبول مـیکنـه.
سوده پیش عاصم مـیره واز اون کمک مـیخواد که تا برای فاروم چندماه وقت بگیره که تا فاروک بتونـه بدهیـهاشو بده ودراین بین مـیزنـه زیر گریـه وعاصم هم دستهای اونو مـیگیره ومـیگه من نمـیتونم گریـه های یـه خانم راتحمل کنم

Read more

Media Removed

خوابگاه کـه بودم سهمـیه بندی اب حس نمـیشد. امتحانات کـه تموم شد چندروز رو تو شـهرهای اطراف اصفهان بودیم. مـیگفتن آب سهمـیه بندی شده یـا فشارش کمـه... حالا چجوری با این فشار زندگی کنیم؟ سهمـیه بندی شده چیکار کنیم؟ شـهرهایی کـه نیـاز بـه استفاده از پمپ نداشتن... شـهرهایی کـه نیـاز بـه داشتن منبع آب نداشتن . خندم ... خوابگاه کـه بودم سهمـیه بندی اب حس نمـیشد. امتحانات کـه تموم شد چندروز رو تو شـهرهای اطراف اصفهان بودیم. مـیگفتن آب سهمـیه بندی شده یـا فشارش کمـه... حالا چجوری با این فشار زندگی کنیم؟ سهمـیه بندی شده چیکار کنیم؟
شـهرهایی کـه نیـاز بـه استفاده از پمپ نداشتن... شـهرهایی کـه نیـاز بـه داشتن منبع آب نداشتن ☺.
خندم گرفته بود... فقط چندماهه و مـیگن نمـیتونیم اونوقت من از روزی کـه یـادم مـیاد وضعیت آب جنوب همـین بوده... زندگی بدون منبع آب و پمپ اصلا ممکن نبود...☺.
..
عید دوسال پیش به منظور اولین بار بدون م رفتم آبادان... م هیج وقت نمـیذاشت تو خوزستان آبی جز آب معدنی مصرف کنیم... اینبار من از آب سردکن خالم اینا خوردم... گفتم خب وقتی خودشون مـیخورن حتما مشکلی نداره... فرداش کـه برگشتم بوشـهر یک هفته افتادم سر جا... جوری مریض شدم کـه خودم هم باورم نمـیشد... ..
چندروز پیش یـه بنده خدا مـیگفت فلان شـهر آب نداره اونوقت بـه چه حقی آبش رو مـیدن بـه بوشـهر؟
قبول. شما بـه جنوب آب نده، جنوب هم نفت و گاز نده☺... از دولت مـیکشیم مـیگیم شعور ندارن... ولی وقتی از مردم عادی هم مـیکشیم دیگه آدم نمـیدونـه چی بگه...
...
چندسال پیش کـه خالم هنوز بود زنگ زد م گفت مـیخوام بیـام بوشـهر برام بلیط قطار بگیر. م گفت بوشـهر قطار نداره... هرچی م گفت خالم کـه تو کرج زندگی مـیکرد باورش نمـیشد... مگه مـیشـه مرکز استان قطار نداشته باشـه؟
...
مواد رو از گمرک بوشـهر وارد مـیکنن مـیبرن تهران بعد مـیارن بوشـهر از همـه جا گرونتر مـیفروشن.
..
از اونطرف یکی از استان های گرامـی هم پیله کرده بـه مرز بوشـهر و هرمزگان... انگار ارث باباشـه...
...
بخوام بگم بازم هست... فقط خواستم بگم وضع خراب بود الان خرابتر شده... کلا امـید بـه زندگی نمونده😁... یـه کی پاپ بود باهاش حال مـیکردیم اونم با این سرعت جدید نت و خراب شدن ها واسه دانلود یـه ویدیو حتما زجر کشید😐همراه اول بی شخصیت هم نتش رو گرون کرده 🙄.
...
#HeoYoungSaeng #YoungSaeng #SS501 #SS301 #DoubleS501 #otter #허영생 #영생 #許永生 #永生 #더블에스오공일 #ダブルエスごーまるいち #kpop #Kimhyunjoong #parkjungmin #KimKyuJong #kimhyungjun #김현중 #현중 #박정민

Read more

واقعا مردم شما راضی هستید؟ من فریـاد مـی من ناراضی هستم. نـه فحش مـیدهم نـه توهین مـیکنم چون مطمعنم فقط این قدرتمندان اگر بابای آرات و آدمـهایی مثل من بخوان حرف بزنن و بر ضررشون باشـه بهمون فحشو توهین مـیکنید و شاید هم مجازاتمون کنند. ما بـه شما رأی دادیم ، قدرت دادیم، مقام دادیم حالا اگر حرفی هم بخواهیم ... واقعا مردم شما راضی هستید؟ من فریـاد مـی من ناراضی هستم.
نـه فحش مـیدهم نـه توهین مـیکنم چون مطمعنم فقط این قدرتمندان اگر بابای آرات و آدمـهایی مثل من بخوان حرف بزنن و بر ضررشون باشـه بهمون فحشو توهین مـیکنید و شاید هم مجازاتمون کنند.
ما بـه شما رأی دادیم ، قدرت دادیم، مقام دادیم حالا اگر حرفی هم بخواهیم بزنیم از قدرتون استفاده مـیکنید و چهره واقعی خودتونو نشونمون مـیدید.
از بس مردم پیـامـهایی کـه برام مـیفرستن از بدبختیـهاشون، مشکلاتشون فیلمـهای مریضاشونو، خونـه نداشتناشون، بی پولی حتی بی آبی، حتی ... کلا کلافه شدم، یکجوری داره از خودمم بدم مـیاد، آرات ناهار ماهی خورد، فیلمشو گذاشتم، ملت اونقدر عصبی هستن، اونقدر بدبختی دارن، اونقدر پول ندارن از رو عصبانیت بهمون توهین مـیکنن حق دارن بنده خداها دیگه آرامش ندارن، بـه کی رأی دادیم تو اینـهمـه سال ؟ خسته شدیم آخه، کـه تو زندان، احمدی نژاد کـه مـیگن دروغگو روحانی هم کـه قربونش بشم معلوم نیست چیکار مـیکنـه، حالا چی؟ حالا کی؟ آخه منم بیـام تو پیج آرات کـه ورزشیـه بیـام از بدبختیـهامون بگم؟ اینجا حتما صحبت شورو شوق بچه ها باشـه نـه این حرفها.
بابا ما هم آدمـیم مثل خودتون.
بانک رفتم اون رییس بانک ملی دروغگوی شعبه کشوری بابل بـه من مـیگفت آرات افتخار کشورمون، و از این حرفها پول از یک دوست تهرانی گرفتم گذاشتم بانکشون گفتم مـیخوام به منظور یک بنده خدا تو‌جنوب کشور با این وام یک خونـه بسازم، گفت ضامن داری گفتم آره گفت اوکی هست بابا اون بانک لعنتی بـه من دروغ مـیگه بخدا مردمـی کهی را ندارن نمـیتونن تکون بخورن اونـها محکوم بـه نابود شدن هستن ، همش دم از مردم مـیزنن، اگر مردم بدبخت نیستن تو کشورمون بعد این نامردها کی هستن کـه هر روز برام پیغام مـیفرستن؟ از مانی کوچولو کـه پول درمانشو نداره، از زینب کـه پول جراحیشو نداره، از سکینـه کـه ارزوشـه یک اسباب بازی داشته باشـه و یـا
بخدا دیگه خرابیم،
بزن اون عصا رو نـه به منظور من چون هر طوری شده آراتمو نجاتش مـیدم اونقدر شناگر خوبی هستم کـه یکیو نجاتش بدم، اما نمـیتونم کمک بـه بقیـه کنم.
پول مسابقات و تبلیغات آراتو حداقل یک سهمشو به منظور یک خونواده ها درون نظر گرفتیم شما از خدا بی خبرها پولهای همون خونواده ها رو کـه احتیـاج بـه کمکمون دارنو دارید مـیخورید، تو جنوب خونواده ای خونـه نداشتن ماهها بود دیگه پدرشونم فوت کرد ما براشون کاری کردیم کـه حداقل یک اطاق داشته باشن اما وقتی داشتم مـیرفتم بـه روستاشون متوجه شدم مسجدهای زیـادی دارن چرا آخه یکی خونـه نداره اما اینـهمـه مسجد.
خیرین مـیخوان چیو آزوقه سفرشون کنن، یخچال نداشتن کولر نداشتن اگر ما متوجه نمـیشدیم الا

Read more

Media Removed

دخالت درون کار سرمربی تیم بسکتبال شـهرداری گرگان/ فشار به منظور استفاده از کارمندان شـهرداری هفته قبل شـهردار گرگان ابلاغ حمـیدرضا کلاسنگیـانی رو بـه عنوان سرمربی و اسدالله کبیر رو بـه عنوان مدیرفنی تیم بسکتبال شـهرداری گرگان صادر کرد و به سرمربی این اختیـار رو داد که تا کادرش رو خودش انتخاب کنـه اما ظاهرا این ... 🏀 دخالت درون کار سرمربی تیم بسکتبال شـهرداری گرگان/ فشار به منظور استفاده از کارمندان شـهرداری 🔸 هفته قبل شـهردار گرگان ابلاغ حمـیدرضا کلاسنگیـانی رو بـه عنوان سرمربی و اسدالله کبیر رو بـه عنوان مدیرفنی تیم بسکتبال شـهرداری گرگان صادر کرد و به سرمربی این اختیـار رو داد که تا کادرش رو خودش انتخاب کنـه اما ظاهرا این اتفاق بـه مذاق خیلی‌ها خوش نیومده! 🔸 خلاصه مصاحبه جرجانی عضو شورای شـهر با خبرگزاری فارس این بود کـه اعضای کادر فنی رو حتما ما تعیین کنیم و به دلیل کاهش هزینـه حتما از کارمندان شـهرداری باشن! 🔸 اما این وسط چند سوال پیش مـیاد:
اختیـارات سرمربی چی مـیشـه؟ مگه همـه جای دنیـا سرمربی نباید دستیـاراش رو انتخاب کنـه؟ کاهش هزینـه بـه چه قیمتی؟ مگه قرارداد دستیـاران کلاسنگیـانی قراره چقدر باشـه؟ مگه بازیکنایی کـه شـهرداری باهاشون قرارداد مـیبنده کارمند این ارگان هستن کـه دستیـاران سرمربی هم حتما حتما کارمند شـهرداری باشن؟ 🔸 کلاسنگیـانی این حق رو داره کـه دستیـاراش انتخاب خودش باشن و انتخابش صالح مخدومـی بوده کـه تو دوران کوتاه مربیگریش کارنامـه خوبی داشته و مربی تیم ملی نوجوانان هم هست، جوون، پر انرژی، با دانش و سرشار از انگیزه، اما دخالت تو کار سرمربی از همـین الان شروع شده و لابد تو مسابقات درون مورد ترکیب تیم هم مـیخوان نظر بدن! 🔸 اولین سالیـه کـه قبل از شروع لیگ برتر حدود دو و نیم مـیلیـارد تومن بودجه واسه تیم شـهرداری درون نظر گرفته شده و عاشقان بسکتبال گرگان هم امـیدوارن کـه امسال دیگه شاهد اتفاقات خوب و نتیجه گیری باشن اما این حواشی کی مـیخواد دست از سر بسکتبال گرگان برداره خدا مـیدونـه! همـیشـه مـی‌کنیم و آخر فصل مـیگیم چرا نتیجه نگرفتیم؟! 🔹 راستی سه سوال از اعضای شورای شـهر گرگان: ۵۰ مـیلیون تومنی کـه قرار بود بـه تیم یس آل کمک کنین و تو صحن شورا قول دادین پرداخت شد؟ ۵۰ مـیلیون کمک بـه بسکتبال بانوان کـه تو جشن قهرمانی تیم دانشگاه گلستان قول دادین چی؟ ۲۰۰ مـیلیونی کـه تو برنامـه تلویزیونی قول دادین بـه ورزش بانوان کمک کنید چی؟???????

Read more

Media Removed

‌ چرا گفتم رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصّــٰلِحِینَ؟ چرا مـیگن دستی کـه کمک مـیکند، از دستانی کـه برای دعا بالا مـی‌روند مقدس‌تر است؟ چقدر دیدیم بـه چشممون کـه سفره‌های افطار مفصل پهن مـیکنن؟ مـهمانی‌های آنچنانی مـیگیرن؟ کادوهای آنچنانی مـیدن؟ چند درصدشون وقتی اسم کمک مـیاد سهیم مـیشن؟ چند درصدشون حاضر ...
چرا گفتم رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصّــٰلِحِینَ؟
چرا مـیگن دستی کـه کمک مـیکند، از دستانی کـه برای دعا بالا مـی‌روند مقدس‌تر است؟
چقدر دیدیم بـه چشممون کـه سفره‌های افطار مفصل پهن مـیکنن؟ مـهمانی‌های آنچنانی مـیگیرن؟ کادوهای آنچنانی مـیدن؟
چند درصدشون وقتی اسم کمک مـیاد سهیم مـیشن؟ چند درصدشون حاضر مـیشن اندازه پنج هزار تومن دستی رو بگیرن و توی خیری سهیم بشن؟
من مـیگم بهتون : ۵‎٪!
خیلی تلخه...
پست اولی کـه برای کمک گرفتن از شما عزیزان گذاشتم، حدود ۳۷ هزار بار دیده شد. (فقط درون صفحه خودم. کلی از دوستان هم محبت و منت گذاشتن و استوری گذاشتن و اطلاع‌رسانی .)
اگر فقط یک چهارم نفری هزار تومن کمک مـی، ما درون شب اول رقمـی نزدیک بـه ده مـیلیون داشتیم...

دم همتون گرم کـه تا الان همراه بودید، بـه تک‌تک‌تون افتخار مـیکنم فقط یک گله م ازب و کارها. بـه همـه‌یـایی کـه توی این مدت پیغام داده بودن به منظور همکاری و تبلیغات پیشنـهاد دادم با همون مبلغی کـه مـیخوان بـه من بدن به منظور تبلیغشون، توی این راه همراه بشن و من با مـیل و افتخار معرفی‌شون مـیکنم کـه باور دارم مخاطب هم بیشتر دوست داره و خوشش مـیاد ولی هیچکدوم موافقت ن ....
عجیبه، نـه؟ ‌‌
خلاصه رفقا همراه باشید. این لذت رو از خودتون نگیرید. مـهرتون رو از بچه‌های پشیمون و کم‌تجربه دریغ نکنید.

شماره کارت :
5022291063812406
بانک پاسارگاد - شـهرزاد عاصمـی
#خمس_خوشبختی

Read more

Media Removed

عصر کـه از تهران حرکت کردیم، نیمـه شب رسیدیم بـه #یزد . گفتیم چند ساعتی بخوابیم و فردا صبح زود راه بیوفتیم بـه سمت #بم . صبح بیدار شدیم و صبونـه خوردیم و به سمت بم حرکت کردیم. توی راه از شـهرهای #انار و #رفسنجان گذشتیم و کرمان رو هم رد کردیم که تا رسیدیم بـه شـهر #ماهان . نزدیکای ماهان کـه تابلو #آرامگاه_شاه_نعمت_الله_ولی‌ ... عصر کـه از تهران حرکت کردیم، نیمـه شب رسیدیم بـه #یزد . گفتیم چند ساعتی بخوابیم و فردا صبح زود راه بیوفتیم بـه سمت #بم .
صبح بیدار شدیم و صبونـه خوردیم و به سمت بم حرکت کردیم. توی راه از شـهرهای #انار و #رفسنجان گذشتیم و کرمان رو هم رد کردیم که تا رسیدیم بـه شـهر #ماهان . نزدیکای ماهان کـه تابلو #آرامگاه_شاه_نعمت_الله_ولی‌ رو دیدیم گفتیم حالا کـه وقت داریم بریم و آرامگاهشو از نزدیک ببینیم. از اولشم تصمـیم گرفته بودیم بکوب بـه هدف مقصد نریم و از مسیر لذت ببریم و هرجا رو کـه تونستیم ببینیم.
هیچ تصوری از شـهر ماهان نداشتم ولی الان مـیتونم بگم شـهر کوچیرسبز خیلی زیبایی بود. خیـابونا همـه با درختای سرسبز محصور شده بود و پر بود از باغ و باغچه و حوض و فواره و بادگیرای خشتی ...😍
عاولی کـه دارید مـیبنید سقف داخلی ارامگاه هستش کـه انقدر واسم جذاب بود کـه ترتیب عکسهارو رعایت نکردم و اینو اول گذاشتم. گچ بری بـه این جذابی کجا دیدین تاحالا؟... عکسهارو ورق بزنین اول حیـاط داخلی ارامگاه رو مـیبینین با حوض خوشگلش و بعدم طراحی داخلی ارامگاه. سقف و گچ بری و نقش و نگارهای فوق العادش و‌ عاخر هم مقبره اقای شاه نعمت الله ولی..
حالا سوال اینجاس ایشون کی بودن ؟ الان مـیگم بهتون..
ایشون از شاعران و عرفای قرن هشت و نـهم هجری بودن و سلسله نعمت اللهی منسوب بـه ایشونـه. کـه طریقت جدیدی درون تصوف ایجاد و پیروان سایر طریقت هارو خیلی تحت تاثیر قرار و توی عرفان و سلوک مقام بالایی داشتن.
ایشون بـه پیشگویی هم معروف هستن و گویـا پیشگویی هایی درون قصاید و سروده هاشون داشتن اما بـه نظر مـیاد کـه طی این سالها تحریف شده و‌زیـاد قابل دسترس نیست.
ولی نکته ای کـه برای من جالب بود درون مورد ایشون اینـه کـه مدارک نشون مـیده کـه در زمان شاه نعمت‌الله ولی بـه ترتیب سیـاره‌ها درون منظومـه شمسی آگاه بوده‌ ... کـه مـیشـه بـه این بیت زیر از اشعارشون اشاره کرد: چون زحل بعد مشتری، مریخ و آنگه آفتاب / باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود. درون اینجا شاعر ترتیب زحل، مشتری، مریخ، زمـین (سیـاره آفتاب)[مشکوک ]، زهره و عطارد رو بـه درستی نام.. .
بعد از دیدن ارامگاه مـیخواستیم بریم سمت #باغ_شازده_ماهان کـه دیدیم بحدی شلوغه کـه دست کم چند ساعت معطلی داره و بیخیـالش شدیم و به سمت بم حرکت کردیم.
مقصد بعدی : ارگ بم 😍
.
#سیستان_و_بلوچستان_نامـه_صحرا
#صحرا_مـیره_سفر

Read more

Media Removed

‌ یکی از چیزایی کـه خیلی توجهم بهش جلب شد وقتی اومدم امریکا این بود کـه همـه جا پر از تبلیغه! همـه چیز رو مـیشـه تبلیغ کرد! یـادمـه تبلیغ دانشگاه دیدم اولین بار با خودم گفتم مگه دانشگاه رو هم تبلیغ مـی کنن! بعد دیدم کـه نـه تنـها مـیشـه همـه چیز رو تبلیغ کرد بلکه مـیشـه همـه چیز رو هم اسپانسر شد! الان اومدم تو دپارتمان بیزنس ...
یکی از چیزایی کـه خیلی توجهم بهش جلب شد وقتی اومدم امریکا این بود کـه همـه جا پر از تبلیغه! همـه چیز رو مـیشـه تبلیغ کرد! یـادمـه تبلیغ دانشگاه دیدم اولین بار با خودم گفتم مگه دانشگاه رو هم تبلیغ مـی کنن! بعد دیدم کـه نـه تنـها مـیشـه همـه چیز رو تبلیغ کرد بلکه مـیشـه همـه چیز رو هم اسپانسر شد! الان اومدم تو دپارتمان بیزنس دانشگاه و دقت کردم دیدم همـه جا پر از تبلیغه(اسپانسر یـا اهداکننده)! حتی اتاق ها هم اسپانسر دارن! مثلاً یـه اتاق مطالعه هست کـه اسم یـه بانک روشـه! عو اسم و بیوگرافی یکی ازایی کـه پول بـه این دپارتمان اهدا کرده رو هم زدن کـه صاحب یکی از بزرگترین پیتزا فروشی های دنیـاست! حتی اونجا کـه استادا مـی ایستن( جا استادی) هم اسم داره. بعضی جا ها آجرای رو زمـین اسم اهدا کننده ها روش هست.
.
اسم لبی کـه کار مـی کنم بـه اسم اقا و خانومـی هستش کـه به اونسالانـه پول مـیدن! کلاً چیز جالبیـه بـه نظرم و همـه طرف ازش سود مـیبرن! خیلی هم رو اعصاب نیست! رو اعصاب وقتیـه کـه صبح که تا شب اینور اونور تبلیغ اکستنشن فلانی ببینی! یـا هی وسط فوتبال طرف بیـاد بگه عدد ۱ رو بفرستین بـه این شماره! از همـه رو اعصاب تر وقتیـه کـه تیمت باخته بازم مـیاد مـیگه این عددو بفرست حمایتتو نشون بده! یـا تبلیغ کنـه اگه فکر مـی کنی نقی سرتیفیکیت رو مـیگیره این شماره رو پیـامک بده.
.
رو اعصاب شما نیست؟
#روزنوشت

Read more

Media Removed

#کلید_اسرار اگه حوصله دارین امروزمو بخونین: صبحا ساعت نمـیذارم به منظور بلند شدن بـه نظرم هر وقت مغزم سیر شـه چشمامو باز مـیکنـه تو اتاقم ساعت ندارم از تیک تاکش خوشم نمـیاد البته عاشق ساعت مچیم ولی ساعت دیواری نـه.... چشمامو باز مـیکنم صدای بابام مـیاد این ینی ساعت قبل از شیشو نیمـه ندای شیطان درونم مـیگه ... #کلید_اسرار
اگه حوصله دارین امروزمو بخونین:
صبحا ساعت نمـیذارم به منظور بلند شدن
به نظرم هر وقت مغزم سیر شـه چشمامو باز مـیکنـه
تو اتاقم ساعت ندارم از تیک تاکش خوشم نمـیاد
البته عاشق ساعت مچیم ولی ساعت دیواری نـه....
چشمامو باز مـیکنم صدای بابام مـیاد این ینی ساعت قبل از شیشو نیمـه
ندای شیطان درونم مـیگه ارغوان خورشید هنوز بیدار نشده تو مـیخوای بیدار شی؟
چشمامو مـیبندم
باز مـیکنم
گوشیمو نگاه مـیندازم
چی؟ ده شده؟ چه خبره....
تند تند چایی دم مـیکنم با دوتا ویفرشکلاتی مـیخورم
دلم نون تازه مـیخواد
هوف دیرم شده
چه روز مزخرفیـه امروز
چه قدر بی حوصلم... پنجشنبس و م دیر مـیاد
بابا هم کـه تا نـهه شب آماده باش....
ناهارمو مـیارم روی مـیز و اهنگ پلی مـیکنم و همزمان تو اینستا چرخ مـی....
گاهی تک فرزندی و بی حوصلگی چه سخته
با نارینم کـه تازه حرف زدم
مخاطبامو بالاپایین مـیکنم بـه هیچنمـیرسم.....
مـیرسم ولی خب همـه درگیر زندگی و امتحاناشونن با این حالم بهتره حالیو نگیرم.... ناهارمو نصفه و نخورده رها مـیکنم و برمـیگردم سر درسم
چقدر بی حوصلم امروز....
اصلا تمرکز ندارم سر حل تستام
هرچی جلوی آینـه با خودم حرف مـی بـه خودم روحیـه مـیدم هم تاثیر نداره
کاش وقت داشتم یکی از کتابامو با خیـال راحت بخونم....
ولی مگه استرس مـیذاره
کاش هفته ی دیگه وقت کنم براشون
هوا تاریک مـیشـه...
برمـیگرده باهم شیر داغ مـیخوریم و ازروزمون مـیگیم.... چه خوبه کـه م کلی بهم گوش مـیده و درکم مـیکنـه
و باز اتاقم و ریـاضی... دو ساعت بعد بابا با پاستیل و شکلات مـیاد
قبل از سلام یـاد حضرت عشق یعنی حافظ مـیفتم
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
شکلات برهر درد بی درمان دواست
قبل از احوال پرسی سه چهارتا از شیری ها و یـه دنتو یـه مغز دارو مـیخورم با چشم بسته یـه نفس مـیکشم...
چه روز خوبیـه امروز ....
صدای متعجب م منو از رویـای شکلاتیم مـیاره بیرون کـه مـیگه:
معتاده بچم....
😀😀😀
پ ن :روزاتون یـهوقشنگ شـه... البته شکلات بهونس یـه آن اروم گرفتم وقتی یـادم اومد دو نفر تو خونمونن کـه عاشقشونم.... #شکلات #خونواده #یم #پدرجان #دنیـای_شکلاتی #ارغوان_نوشت

Read more

Media Removed

. ️ آیـا به منظور #مخاطبین و #مشتریـان احتمالی خود کـه بعد از ساعت 16 با شما تماس مـی گیرند ب #رنامـه_ریزی کرده اید. طبق تحقیقات و بررسی های انجام شده از چندین مجموعه کـه از سیستم های #پاسخگویی_خودکار استفاده مـیکنند و یـا چنین سیستم های را بـه #فروش مـی رسانند آمار بسیـار جالبی را مشاهده کردیم کـه احساس کردم ... .
⁉️ آیـا به منظور #مخاطبین و #مشتریـان احتمالی خود کـه بعد از ساعت 16 با شما تماس مـی گیرند ب #رنامـه_ریزی کرده اید.

طبق تحقیقات و بررسی های انجام شده از چندین مجموعه کـه از سیستم های #پاسخگویی_خودکار استفاده مـیکنند و یـا چنین سیستم های را بـه #فروش مـی رسانند آمار بسیـار جالبی را مشاهده کردیم کـه احساس کردم با شما عزیزان نیز این نتایج مرتبط بـه این موضوع را بـه اشتراک بگذاریم . ☎️ جالب هست بدانید کـه بیش از 70٪ مخاطبین و مشتریـان احتمالی شما کـه بعد از ساعت 16 تماس مـی گیرند، هیچ تمایلی بـه گذاشتن پیغام درون سیستم #پیـام_گیر خودکار شما نداشته و حتی فردای آن روز هم مجدد پیگیر شما نمـی شوند !!! با توجه بـه تعداد بسیـار بالای این #تماس ها یـا بهتر هست بگویم تماس های از دست رفته مخاطبین و همچنین از دست رفتن مشتریـان احتمالی ، بدون شک شما #مدیر عزیز بـه صورت جدی نیـاز بـه یک #استراتژی و #برنامـه دقیق و قابل اجرا نیـازمند هستید .

#نکته جالب دیگه این هست کـه با کمـی بررسی بیشتر متوجه این هم شدیم کـه این مشکل تنـها درون بحث سیستم پاسخگویی خودکار نیست بلکه همـین مشکل رو هم #وب_سایت های کـه سیستم #چت_آنلاین دارند دقیقا بعد از اتمام ساعت کاری این سیستم بـه حالت آفلاین درون مـیاد .

فراموش نکنیم کـه این یک مشکل جدی به منظور وب سایت های هست کـه کار #فروش_آنلاین انجام مـیدند و اینکه فراموش نکنیم کـه بیشتر خرید ها بعد از پایـان ساعات کاری مجموعه ی شما اتفاق مـیفته و دقیقا درون همـین لحظه هست کـه مشتری به منظور نـهایی خرید خودش نیـاز بـه کمک شما داشته باشـه .

طبق آمار بدست اومده 60٪ مشتریـانی کـه تمایل بـه #خرید_آنلاین دارند دوست دارند که تا در همان لحظه به منظور نـهایی خرید با #فروشنده گفتگویی آنلاین داشته باشند و به راحتی پاسخ سوالات خودشون رو از شما بگیرند .

پس نتیجه مـیگیریم کـه شما بـه عنوان مدیران و صاحبان #کسب_و_کار ، فعالیتی کـه انجام مـیدید چه بـه صورت #آنلاین یـا آفلاین حتما فکر و برنامـه ی مناسبی به منظور مخاطبین و مشتریـان احتمالی خود داشته باشید کـه دقیقا بعد از تعطیلی مجموعه شما باهاتون تماس مـیگیرند .

امـیدوارم با آگاهی بـه این موضوع بـه موفقیت های بیشتری دست پیدا ید .

#نیما_سهرابی
#مشاور_مدیریت_کسب_کار

Read more

Media Removed

. _چرا دیگه شعر نمـیگی؟ _شاعری کـه شعراش مخاطب نداره مثل گلفروشیـه کـه سر چهارراه گلاشو زیر قیمت مـیفروشـه بـه زوجایی کـه تو ماشین نشستن که تا ذوق دلشون تازه شـه...خودشم وایمـیسه با یـه لبخند مسخره نگاشون مـیکنـه _تو بدت مـیاد بقیـه ذوق کنن با شعرات؟ _من مـیگم چرا یکی نیست بـه این عاشق و معشوقا بگه جلو چشم یـه آدمـی ... .
_چرا دیگه شعر نمـیگی؟

_شاعری کـه شعراش مخاطب نداره مثل گلفروشیـه کـه سر چهارراه گلاشو زیر قیمت مـیفروشـه بـه زوجایی کـه تو ماشین نشستن که تا ذوق دلشون تازه شـه...خودشم وایمـیسه با یـه لبخند مسخره نگاشون مـیکنـه

_تو بدت مـیاد بقیـه ذوق کنن با شعرات؟

_من مـیگم چرا یکی نیست بـه این عاشق و معشوقا بگه جلو چشم یـه آدمـی کـه تنـها تو خودشـه واسه هم دلبری نکنن...شاید طرف چشماشو بست، شاید دلش خواست، شاید دلش رفت

_دلِ تو مـیره؟ –دیگه دلی نمونده که....نـه واسه رفتن نـه واسه شعر گفتن

_دو ساعته تو اون گوشی بـه چی زل زدی؟

_به دیـالوگِ ماندگار

_منکه نمـیفهمم چی مـیگی!

_یـه زمانی کارم تدوین فیلم بود

_خب

_یـه شب داشتم با کارگردان فیلم تدوین مـیکردم کـه رسید بـه بازیگری کـه معشوقش بود...بعد هی فیلمو عقب جلو مـیکشید

_خب

_بعد از بیست بار جلو عقب کشیدن یـه جا استپ کرد و گفت این دیـالوگو بردار

_بازیگرِ هیچی نمـیگفت فقط داشت تو دوربین نگاه مـیکرد

_خب

_گفتم این دیـالوگ نداره که

_یـه نگام کرد...گفت این دیـالوگه ماندگاره...منتها تو نمـیفهمـی من مـیفهمم.
بعد مـیدونی من بهش چی گفتم؟

_چی گفتی؟

_گفتم منکه نمـیفهمم چی مـیگی!

_ینی الان من همون توام کـه اون موقع بودی؟

_سیگارتو کشیدی پنجره رو ببند یخ نکنیم که تا صبح

_هوا داره بهاری مـیشـه...داره بهار مـیاد

_آخرِ شب دلم گرم بود بـه شب بخیرایی کـه مـیگفت، از وقتی نمـیگه سرده، که تا صبح خوابِ زمستون مـیبینم...بهار داره مـیاد ولی سرده...
پنجره هارو ببند .
. 🎧 Gary jules - Mad world 🎶

Read more

Media Removed

چَک چَک .زیـارت نیک بانو داستان از این قراره کـه یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی وقتی اوضاع کشور بـه هم مـی ریزه همراه کتایون همسرش و هفت فرزندش بـه نام های هرمزان و اردشیر و شـهربانو و پارس بانوو مـهربانو و نیک بانو و ناز بانو مـیان یزد وقتی دشمن حمله مـیکنـه از هم جدا مـیشن یزگرد خراسان مـیره کشته مـیشـه بقیـه ... چَک چَک .زیـارت نیک بانو😍😍😍
داستان از این قراره کـه یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی وقتی اوضاع کشور بـه هم مـی ریزه همراه کتایون همسرش و هفت فرزندش بـه نام های هرمزان و اردشیر و شـهربانو و پارس بانوو مـهربانو و نیک بانو و ناز بانو مـیان یزد وقتی دشمن حمله مـیکنـه از هم جدا مـیشن یزگرد خراسان مـیره کشته مـیشـه بقیـه داخل یزد پخش مـیشن هر کدومشون تو دل کوهی ناپدید مـیشن همـهشون هم‌زیـارتگاه مـیشـه نیک بانو‌هم بـه کوهی درون ۳۷کیلمتری اردکان مـیره دشمن پیداش مـیکنـه نزدیک کـه مـیشـه نیک بانو آهی مـیکشـه رو بـه کوهی خشک و مـیگه مرا همچون مادری مـهربان درون آغوش بگیر و از. دشمنان برهان کوه شکاف مـیخوره و نیک بانو داخل مـیشـه و دشمن دور مـیشـه بعد چوپانی تشنـه گله هاش رو‌گم کرده مـیرسه و از آبی کـه از شکاف این کوه مـیاد سیراب مـیشـه و‌مـیخوابه نیک بانو بـه خوابش مـیاد و مـیگه اینجا اتاقهایی بـه نام من بساز و شمع روشن کن و به همـه خبر بده چوپان‌بیدار مـیشـه و گله هاش سالم مـیبینـه و خوشحال مـیشـه و پیش بزرگان زرتشت مـی ره و تعریف مـیکنـه و اینطوری چک چک مـیشـه مقدس ترین زیـارتگاه زرتشتیـان.❤️❤️❤️❤️

Read more

Media Removed

. درد و دل امشب با خدامون ... بـه خدا نمـیدونم چه جوری و چطوری تنفر و ناراحتیمو از این نامردا و از حیوون پست تر ها بیـان کنم ... آخه شما دارید با چه منطقی زندگی مـیکنید !! خداجونم داری مـیبینی ؟ دنیـایی کـه با خوبی ها برخورد مـیشـه و جنایتی کثیفی مثل اسید پاشی رو مـیندازن پشت گوش ... . ببخشید دوستان بابت متن امشبم ... .
درد و دل امشب با خدامون ...
به خدا نمـیدونم چه جوری و چطوری تنفر و ناراحتیمو از این نامردا و از حیوون پست تر ها بیـان کنم ... آخه شما دارید با چه منطقی زندگی مـیکنید !! خداجونم داری مـیبینی ؟ دنیـایی کـه با خوبی ها برخورد مـیشـه و جنایتی کثیفی مثل اسید پاشی رو مـیندازن پشت گوش ...
.
ببخشید دوستان بابت متن امشبم آخه عهای بانو های قربانی رو دیدم یـه لحظه رفتم تو فکر خیلی از انسان بودن شرمم اومد و دلم گرفت ... آخه اینا چه گناهی ... تاوان چی رو دارن بـه کی بعد مـیدن ... اونا هم مثل من و تو هستن ... اونا هم کلی رویـا و آرزوی رنگی داشتن ... واسه آینده کلی برنامـه نا تموم داشتن ... اونا هم مث من و تو با خدا درد و دل مـی ... اونا هم یـه قلب مـهربون دارن کـه به عشق پدر و مادرشون مـی تپید ... پدری مث من و تو دارن کـه تا شون از اینور خیـابون بره اونور قند تو دلش آب مـیشد ولی حالا چی .. ش چی شده .. خبر بهش زود بیـا بیمارستان .. تمام روزگار جلو چشماش سیـاه شد .. تمام بدنش لرزید .. پدری کـه دل و جون این رو بزرگ کرد پدری کـه حاظره جونشو بده ولی شب کـه مـیاد خونـه شو تو اتاقش ببینـه .. ولی حالا چی .. فکر مـیکنی وقتی کـه این پدر اون ناز و مـهربونشو با اون وضعیت مـیبینـه حالش چطور مـیشـه .. چی اون کـه تمام خوشحالی و امـیدش بابا ش بودن کـه دیگه بینایی و شنواییش اونقدی ضعیف شده کـه خیلی کم سو مـیتونـه اونا رو ببینـه .. یـه لحظه فکر کنیم بـه وابستگی مادرای خودمون حالا حال مادرشونو کی مـیدونـه چجوریـه ؟! مادرش وقتی کـه ش گفت مـیرم بیرون چیزی لازم داری برات بگیرم ؟ اونم گفت نـه جونم آروم و به سلامت برو زود برگرد تنـهام .. اونم مثل همـیشـه گفت چشم و پیشونی مادرشو بوسید و رفت بیرون .. این مادر مـهربون که تا زمانی کـه برگرده کلی با تسبیح تو دستش ذکر گفت .. تلفن خونـه زنگ خورد مادر مـهربون ما برداشت .. از بیمارستان بود .. یـه فکر کن بـه حس و حال مادر کـه چه آشوبی دنیـا و وجودشو گرفت .. بـه خدا از درک و بیـانش ناتونم ..
تو رو خدا زودتر عامل این جنایت رو دستگیر کنید !!!
خودتو جاشون یـه دقیقه تصور کن ... خیلی سخته خیلی کـه تمام آرزو و امـید و آینده یـه رو دقیقا تو اوج جوونی و امـید بـه زندگی ازش بگیری خیلی ...
خدایـا فقط و فقط تو رو داریم تو این دنیـا و ازتو کمک مـیخوایم همـین

Read more

Media Removed

"" سعی‌ کنیم بدون فحش و فضاحت بخونیم این مطلب رو "" . . . . بعد از استوری امروز ، یـه سری جواب‌های خیلی‌ جالب گرفتم ، نـه اینکه با مزه باشـه یـا حتا ناراحت کننده ، بیشتر سوال بود . شاید گفتن از این موضوع کـه انقدر قدیم و الان تو ذهن‌ها بلد شده و مـهمـه ( کمااینکه هست ) ، کار آسونی نباشـه ، اما بالاخره حتما یـه جائی ... "" سعی‌ کنیم بدون فحش و فضاحت بخونیم این مطلب رو ""
.
.
.
.
بعد از استوری امروز ، یـه سری جواب‌های خیلی‌ جالب گرفتم ، نـه اینکه با مزه باشـه یـا حتا ناراحت کننده ، بیشتر سوال بود .
شاید گفتن از این موضوع کـه انقدر قدیم و الان تو ذهن‌ها بلد شده و مـهمـه ( کمااینکه هست ) ، کار آسونی نباشـه ، اما بالاخره حتما یـه جائی نوشت یـا صحبت کرد ، یـه جا گفت و شاید جواب و سوال و تعریف یـه غریبه تحملش اسون تر باشـه .
تو یـه رابطهٔ سه نفره ، که تا شما توی اون رابطه نباشین نمـیتونین درکش کنین . رابطهٔ دوس ی دوس پسری فرق مـیکنـه ، درون نـهایت ممکن با فحش و فحش کاری تموم شـه یـا ایگنور اما تو رابطه‌ای کـه یـه طرفش تاهل باشـه بـه این سادگی‌ نمـی‌شـه حرف زد . هیچ وقت تو این مدل رابطه‌ها یـه نفر مقصر نیست ، بـه نظر من هری‌ بـه یـه مقداری مقصره ، از شوهری کـه توجه نکرده ، از زنی‌ کـه چشمش دنبال چیز دیگه‌ای بوده یـا حتا از نفر سومـی‌ کـه نتونسته خودش رو بکشـه بیرون.رابطه‌های این شکلی‌ اکثرا اون چیزی نیست کـه تو فیلم‌ها نشون مـیدن کـه یکی‌ بـه یکی‌ لبخند مـی‌زنـه و داستان مـی‌شـه (استثنا هست همـیشـه ) ، اکثر این رابطه و تو این یـه مورد بـه خصوص ، از صحبت‌های عادی روز مره شروع شده ، حرف هایی کـه خیلی‌ عادی زده مـی‌شـه ، معاشرت هایی کـه شاید پشتش حتا انگیزه ‌ هم نبوده از ابتدا ، صرفا حس خوش حالی‌ معاشرت بای‌ کـه جنس فهمـیدنش با بقیـه فرق داره. که تا اینکه یـه زمانی‌ مـیرسه کـه مـیبینی‌ یـه چیز ساده‌ای تبدیل شد بـه معضلی کـه حل ش واقعا مصیبته.
تو خیلی‌ از این رابطه‌ها هیچ ممکنـه بـه تاهل یـا تعهد اشاره هم نکنـه حتا، نتونـه ، بترسه ، یـا هر چی‌ . اما یـادمون باشـه اون آدم‌ها هر چیزی با خودش فکر مـی‌کنن یـا تصمـیم مـیگیرن تو شرایط نرمال و عقلانی نیستن ، صرف اینکه نمـیدونن تصمـیم درست چیـه ( یـا حتا اینکه مثل خود من فکر مـی‌کنن حتما تو لحظه زندگی‌ کنن ) ، اشتباه رو تکرار مـی‌کنن یـا جائی سعی‌ مـی‌کنن درستش کنن کـه خیلی‌ دیر شده . این مطلب درون تائید این امر نیست ، نبود و نخواهد هم بود، فقط اینکه قبل از اینکهی‌ رو با انگشت نشونـه بگیریم فکر مـی‌کنم حتما یک مقداری جای اون آدم‌ها هم فکر کنیم ، منم مـیدونم احمقانـه هست ، مـیدونم تو یـه کپشن اینستاگرامـی نمـی‌شـه درون موردش صحبت کرد ، مـیدونم حتا شاید حرف زدن درون موردش بـه جائی هم نرسه اما بالاخره یـه جائی یقه آدم رو مـیگیره ، یـه جا این اشتباه مـیاد و تو چشم آدم زًل مـی‌زنـه و هیچ کاریش نمـی‌شـه کرد . قبل از اینکه جای آدم‌ها تصمـیم بگیریم ، خودمون رو بذاریم جاشون .
.
.
.
.
پ. نون یکم : عو کپشن بیربط .

Read more

Media Removed

• درون بیروت خیـابانی هست بـه اسم آرمنیـا کـه خیـابون کوتاه اما شلوغی‌ست. مخصوصا آخر هفته‌ها. دو طرف خیـابان پر هست از بار و جوانانی کـه تا نیمـه‌های شب درون این بارها مـیگفتند و مـیخندیدند و مـی‌نوشیدند. یک شب آخر هفته بود کـه با حوری نشسته بودیمپیشخوان بار و با هم ریز ریز صحبت مـی‌کردیم. دو پسر اومدن سمت چپ ...
در بیروت خیـابانی هست بـه اسم آرمنیـا کـه خیـابون کوتاه اما شلوغی‌ست. مخصوصا آخر هفته‌ها.
دو طرف خیـابان پر هست از بار و جوانانی کـه تا نیمـه‌های شب درون این بارها مـیگفتند و مـیخندیدند و مـی‌نوشیدند.
یک شب آخر هفته بود کـه با حوری نشسته بودیمپیشخوان بار و با هم ریز ریز صحبت مـی‌کردیم.
دو پسر اومدن سمت چپ من نشستن. یکی پسری بود با چهره‌ی خیلی امروزی. از همـین‌ها کـه ریش دارند و موهای بلندشان را سر مـی‌بندند و از صلیب بزرگی کـه به داشت فهمـیدیم مسیحی‌ست. اما دیگری خیلی چهره‌ی آشنایی به منظور من و حوری داشت. چطوری بگویم... خیلی شبیـه ایرانی‌ها بود. ته ریش و پیرهن خاکستری روی شلوار.
نشستن کنار ما و دوتایی دو شات سفارش دادن.
چون حوری حلقه دستش بود اصولا درون این مواقع پسرها مـیومدن با من صحبت مـی. پسر مسیحی مو بلند از همان جمله اول فهمـید کـه ما توریست هستیم. با یک انگلیسی شدیدا عربی پرسید کـه کجایی هستیم؟
حوری رو نگاه کردم و با نگاه بـه هم فهموندیم کـه باز حتما بگوییم ایرانی هستیم و منتظر ری اکشنشون باشیم. (بله درون لبنان تقریبا اکثر مواقع خیلی استقبال نمـی‌ از اینکه ما ایرانی هستیم. حداقل تجربه من و حوری این بود) گفتم «ایرانی»
تا فهمـید ایرانی هستیم بـه دوستش گفت: حسین! اینا ایرانی هستن.
به حوری گفتم: اوه اوه! درست حدس زدیم. دوستش ایرانیـه و اسمش ح.
اومد جلو و خم شد و به انگلیسی شروع کرد صحبت . گفتم من فکر کردم کـه شما ایرانی هستین.
خندید و گفت «چون شبیـه حزب الهی ها هستم؟» گفتم بله
گفت: البته من مدتی هم درون گروهشون بودم.
و بعد شروع از ایران تعریف .
گفتم: جالبه کـه شما اینقدر از ایران مـیدونی. گفت: بله من عاشق ایرانم. عاشق موسیقی حسین علیزاده هستم. حتی عاشق یک ایرانی هستم. و بعد موبایلش را درآورد و عیک ی بـه نام شقایق را درون فیس بوک بدون شان بـه من نشان داد. گفت دو بار هم همدیگر را دیده‌ایم.
پرسیدم: حالا کـه شما ایران رو دوست دارین مـیتونم بپرسم چرا اینجا خیلی ایران و ایرانی رو دوست ندارن؟
گفت: علاقه بـه ایران درون لبنان شـهر بـه شـهر فرق مـی‌کند. من خودم زاده‌ی بیروت نیستم. مـی‌خوای بدونین چرا من ایران را دوست دارم؟ چون من فقط ۶ سال داشتم کـه لبنان جنگ بود. ۶ سالم بود اما خوب یـادم مـیاد کـه ما آب نداشتیم به منظور خوردن. مـیدونی یک شـهر آب نداشته باشـه یعنی چی؟ مـیدونی تو همون بی آبی یک بچه‌ی ۶ ساله تانکر تانکر آب رو درون محلشون ببینـه کـه پرچم ایران روی اون تانکرها بوده، چه حسی داره؟ آره بـه خاطر این من عاشق ایرانم چون ایران ناجی ما بود.
{ادامـه درون کامنت...} 👇🏻

Read more

Media Removed

داستان کوتاه حالت تهوع #صد_داستان_صد_نقاشی #داستان_نوزدهم #حالت_تهوع بعد از دیدنش، چشامو بستم … هیچی بدتر از این نیست کـه برای رهایی از بدبختی، چشاتو ببندی و همون بدبختی، اولین چیزی باشـه کـه خیـال، تقدیمت مـیکنـه. سال ۱۳۶۹ ؛ دوره‌ی دبیرستان بـه تنـها چیزی کـه فکر مـیکردم، هضم ِ اولین ... داستان کوتاه حالت تهوع
#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_نوزدهم
#حالت_تهوع

بعد از دیدنش، چشامو بستم …
هیچی بدتر از این نیست کـه برای رهایی از بدبختی، چشاتو ببندی

و همون بدبختی، اولین چیزی باشـه کـه خیـال، تقدیمت مـیکنـه.
سال ۱۳۶۹ ؛ دوره‌ی دبیرستان بـه تنـها چیزی کـه فکر مـیکردم، هضم

ِ اولین فرمولِ کتابِ فیزیک بود [ K=1.2mV^2 ]
به زیبا بودنم، اهمـیت مـیدادم اما شاگرد اول بودم و درس؛ تنـها چیزی

بود کـه درگیرش بودم.
بیرون مدرسه یـه پسرِ بود، بـه اسم پیمان، مشمئز‌کننده‌ترین پسرِ

روی زمـین، شغلش این بود: یـه ربع مونده بـه زنگ آخرِمون، با موتورش

مـیومد جلوی مدرسه و با تک‌چرخ زدن، دلبری مـیکرد، همـین.
اوایلِ پائیز بود، حالت تهوع داشتم، اجازه گرفتم و زودتر از زنگ، رفتم

سمتِ خونـه، یـه پسرِ اومد و با یکسری جملاتِ کثیف، مزاحمم شد،

بی اهمـیت؛ طبق معمول مسیر رو ادامـه دادم کـه یـهو منو لمس کرد؛

اینجا بود کـه فهمـیدم، از مشمئز‌کننده‌ترین هم، مشمئزکننده‌تر وجود داره.
بارون مـیومد، دوست داشتم همون لحظه یـه صاعقه بزنـه و پودر

شدنِ این آدمِ مریض رو ببینم، مسیر رو تندتر حرکت کردم، احساس

کردم کـه دوباره دنبالم مـیاد، نزدیک کـه شد، یـهو دیدم با صورت خورد

زمـین، که تا به خودم اومدم؛ دیدم دارم مـیگم آقا پیمان، بسشـه، کشتیش؛

داستان کوتاه حالت تهوع
داشت بـه قصدِ مرگ، طرف رو مـیزد.
هم مـیترسیدم، هم دلم خنک شده بود، هم بغضم گرفته بود.
فکرشم سخت بود کـه بعد از سه هفته؛ آخرِ ملاقات‌های پنـهونی از

دست کمـیته، بـه پیمان بگم؛ مراقب خودت باش عزیزم …
دیگه تک‌چرخ نمـیزد، چه زود بـه زود، دلم براش تنگ مـیشد.
به یکماه نرسید، پیمان رو گرفتن.
اون آقا مشمئز‌کنندهِ، ۲۴ که تا شکستگی‌ روی گونـه و لگن و ساقِ‌پا و

کتفش ایجاد شده بود؛ ۱۷ که تا عمل داشت، فقط هزینـه‌ی یک جراحی‌

پلاستیکش ۱۱۲ هزار تومن تموم شده بود، تنـها دارائی پیمان، موتورش

بود کـه با منت، فروخته شد ۱۹هزار تومن، تقریبا یکصدمِ کُلِ دیـه‌ای کـه بریده شده بود. دیگه هیچ پولی نداشت.
رای دادگاه این بود، ۲۴ سال حبس.
مـیدونستم کـه محاله بـه پاش وایسم.
خونـه‌کشی کردیم، چندسالی طول کشید که تا تجدیدی‌هام رو پاس کنم.

دیپلم گرفتم و بعدش ازدواج و ماهان و پریـا و نازنین، شدن بچه‌هام.
۶ اسفند ۹۳
درب خونـه مون زده شد، همسرم درب رو باز کرد، صدا بلند شد، از

بالکن دیدمش؛ بعد از حبس، فقط ۵ماه طول کشید کـه منو پیدا کنـه.
چشامو بستم و زمزمـه مـیکردم، لعنت بـه حالت تهوعِ بی‌موقع …

نوشته‌ی: #سینا_زیبائی🎩
طراح نقاشی: #لیلا_راضی

Read more

Media Removed

. دیگه ازت خسته شدم متنفر شدم ازت حالم داره بهم مـیخوره از اینکه درس خوندم و رفتم دانشگاه دیگه از هرچی رنگ خاکی از هرچی رنگ سبز هست متنفر شدم از چایی ریختن طی کشیدن از خورشت سبزی از ماهی از هرچی غذا و صبحانـه و نـهار و شامـه بدم مـیاد از صدای ضرب پوتین از کد دوره از بچه دبستانی از واکسل دژبانی از ... .
دیگه ازت خسته شدم
متنفر شدم ازت
حالم داره بهم مـیخوره از اینکه درس خوندم و رفتم دانشگاه
دیگه از هرچی رنگ خاکی
از هرچی رنگ سبز هست متنفر شدم
از چایی ریختن
طی کشیدن
از خورشت سبزی
از ماهی
از هرچی غذا و صبحانـه و نـهار و شامـه بدم مـیاد
از صدای ضرب پوتین
از کد دوره
از بچه دبستانی
از واکسل دژبانی
از اینکه بشنوم چرا موهات بلنده
از لغو خروج بخاطر پوتین وانزده
از ریش بلند
از این کـه چرا ریشد زدی
از قرص سرما خوردگی و استامـینوفن
از دو رویی آدما از بی احترامـی
از این کـه یکی مث سگ باهات رفتار کنـه
از اینکه کلاه رو بزاری روی پای چپت از داخل دستت رو ببری تو کلاه و گردنت کج کنی و زیرو ذهنت فش بدی اما با زبونت خواهش کنی حالم بـه هم مـیخوره
تنفر دارم از پست فیزیکی
دکل شیش و هشت و سه
از بیست و چار بیست و چار
صبحگاه مشترک
طبل و شیپور گروه موزیک
از این کـه شیش صبح پاشی
از اینکه منت سرت بزارن کـه همـین کـه مـیزارن بیـای خونـه برو خدا رو شکر کن
از کارایی هیچ اعتقادی بهش نداشته باشی و فقط بـه ظاهر حتما انجامش بدی
تنفر دارم
یـادم نبود همش شیش ماه و یـازده روز ازت گذشته
هنوز مونده بیست و یک ماه بشـه
حقوق صد تومنی
بنزین ماشین
تخمـه،هفت که تا بده
بیکاری
بی پولی
بدهی
به باد رفتن ارزو ها
خراب شدن زندگی
اه محسن خیلی اخلاقد عوض شده اینجور نبودی
شدن مث مجسمـه اصلا هیییچ حسی نداشته باشی
بی تفاوتی
دوشاااا دو که تا چایی بریز بیـا
هه
مسخرس
تکرار تکرار تکرار تکرار تکرار روز های مث هم
درجت چرا کمـه
رشته ات چی چیـه؟لیسانس پرستاری
چرا درجت کمـه ؟کرمونشاه درجه نمـیدان زیـاد
خروجیت چطوره؟بیست و چار بیست و چار تخمـی
تاااااازه بعد این همـه خجالت و شرمندگی دارم مـیرم مثلا برم درمونگاه
دوباره از نو شیفت
فقط کارتش بیـاد، بیـاد کـه بندازم زیر پام حد اقلش یـه گلد بهش ب
اصلا چرا درس خوندم مگه درس خونده و نخونده تو سربازی فرق داره
مگه حقارت شدن فرق داره
استعلاجی تشویقی استحقاقی
چقدر از اسمت بدم مـیاد
متنفرم ازت
سس قرمز نداری
موتور،تنفر امـیز ترین
اخه بچه هم مـیشـه بحث کرد باهاش
هییییس مـیگذره
غلط کردی مـیگذره شکر هم خوردی مـیگذره
هی هی هی هی
1397/2/11
#خدمت مقدس سربازی #کرمانشاه #گروهان آماده #از جلو از راست نظام

Read more

Media Removed

. دکترا بخونیم یـا نخونیم؟ ایران بخونیم؟ اپلای کنیم بریم؟دیدم این سوال‌ها خیلی برام مـیاد و ازم مـی‌پرسین گفتم تجربه شخصی‌ خودم رو بگم #قسمت_اول . . یـه مسئله ای کـه تو ایران کـه من تجربه شو دارم اینـه کـه وقتی ما ارشد مـیگیریم خیلی‌هامون دلمون مـیخواد بریم سر کار و اگه کار پیدا بشـه شاید دنبال دکترا نریم ... .
دکترا بخونیم یـا نخونیم؟ ایران بخونیم؟ اپلای کنیم بریم؟دیدم این سوال‌ها خیلی برام مـیاد و ازم مـی‌پرسین گفتم تجربه شخصی‌ خودم رو بگم #قسمت_اول .
.

یـه مسئله ای کـه تو ایران کـه من تجربه شو دارم اینـه کـه وقتی ما ارشد مـیگیریم خیلی‌هامون دلمون مـیخواد بریم سر کار و اگه کار پیدا بشـه شاید دنبال دکترا نریم اصلا. این عدم پیدا کار درون کنار اهمـیت مدرک درون ایران دو که تا موضوع مـهمـیه کـه خیلی از دانشجوها رو تشویق مـیکنـه کـه دکترا بخونن، یـه جور حسی کـه خب از هیچی کـه بهتره ! خب یـه سری از دانشجوها هم هستن مثل خودم تقریبا کـه سر کار هم مـی رفتیم ولی اون علاقه بـه تحقیق و درس یـه محرک خیلی قوی بود به منظور دکترا خوندن و در نتیجه شروع کردیم خوندن به منظور کنکورش
.
حالا حرف من اینـه کـه اگر مـیخوایم دکترا بخونیم چون از بیکاری کـه بهتره این کارو نکنین چون اگر همزمان یـا بعد از دکترا کار پیدا نشـه نا امـیدی و یـاسی با خودش مـیاره کـه هیچ جوری نمـیشـه درستش کرد. این حس رو وقتی وارد دانشکده مـیشین کاملا مـیگیرین کـه همـه بچه ها مـیگن خب دکترا خوندیم، بعدش؟ ! چرا؟ چون اون هدف پشتش کـه هدف منطقی هم هست پیدا کار خوب بوده کـه نشده. ولی انتظار از اینـه دکترا روحیـه رو عوض کنـه و ما حس یـه آدم خیلی موفق رو پیدا کنیم، نـه نمـیاره و حتی بدترش مـیکنـه
.
ایران یـا خارج از ایران؟ اگر زبانتون خوبه و دوست دارین تجربه جدید داشته باشین چرا کـه نـه، اپلای کنین و برین لذتشو ببرین. اگر‌ مثل من وابستگی بـه خونواده بسیـار شدیدی دارین یـا بـه حضورتون تو این شـهر نیـازه اینکه ایران درس بخونین هیچ ایرادی کـه نداره تازه کار سختی هم هست. کنکور ایران از صدتا اپلای دشوارتره تازه به منظور مخارج حتما کار کنین همزمان. فکر نکنین تو ایران استاد خوب پیدا نمـیشـه، اتفاقا گاهی یـه استاد توی جایی کـه آدم فکرشو نمـیکنـه مسیر زندگی و فکری مارو تغییر مـیده. الان دسترسی بـه منابع و مقالات دنیـا هست و شما نمـیتونین بگین من درون ایران منبع ندارم .
.

اما... روحیـه تیم ورک تو دانشگاهای ایران نیست. اگر یـه سوال از بغل دستیتون توی سایت بپرسین یـا نمـیدونـه یـا نمـیخواد بگه یـا قایم مـیکنـه. این کـه شما بـه صورت تیمـی درون ایران کار نمـیکنین بـه شدت راندمان کاری و علمـی رو مـیاره پایین. بـه هیچ وجهی اکثریت بچه ها حتی نمـیخوان موضوع رساله و‌ روندشون رو بـه شما بگن و این ریشـه درون سیستم آموزشی ما از بچگی داره کـه :رقابت کن که تا تکی ثابت کنی بهترین هستی. بعد اصلا انتظار یـه محیط آکادمـیک خیلی مثبت رو از دکترا خوندن تو ایران نداشته باشین و باید رو پای خودتو وایسین و تک ‌و تنـها سرچ کنین و برین جلو ...

Read more

Media Removed

If you live in a little rolling house you need respect and love. من و آشی تقریبا ۲۴ ساعت روز کنار هم هستیم، زندگی و کارمون با همـه، البته کـه خیلی وقتا پیش مـیاد بـه دلیل کار از هم چند روز جدا هستیم، این به منظور خیلیـا سواله کـه چطور مـیتونید ۲۴ ساعته کنار هم اونم تو یـه خونـه نقلی با شادی و بدون جنگ و خونریزی دوام ... If you live in a little rolling house you need respect and love.
✨✨ من و آشی تقریبا ۲۴ ساعت روز کنار هم هستیم، زندگی و کارمون با همـه، البته کـه خیلی وقتا پیش مـیاد بـه دلیل کار از هم چند روز جدا هستیم، این به منظور خیلیـا سواله کـه چطور مـیتونید ۲۴ ساعته کنار هم اونم تو یـه خونـه نقلی با شادی و بدون جنگ و خونریزی دوام بیـارین😂 و از نظر کاری یـه تیم کامل هستین؟ بهتون مـیگم چطور؛ احترام گذاشتن بـه خواسته های همدیگه و به عهده گرفتن دوطرفه مسئولیت‌ها و اعتماد بـه هم موجب مـیشـه بین ما همـیشـه آرامش باشـه، من بـه آشی نمـیگم چیکار کنـه و اونم بـه من نمـیگه چیکار کنم به منظور امور روزانـه ما دوتا بیشتر وقتا بدون سوال مسئولیتمون رو انجام مـیدیم و همـیشـه مشغول یـه کاری هستیم.
به هم و خواسته‌های هم احترام مـیزاریم و همدیگرو مجبور بـه انجام کاری کـه خودمون دوست داریم نمـیکنیم هری آزادی انتخاب داره و آزادی انجام کاری کـه دوست داره و البته من و آشی خواسته هامون خیلی بـه هم نزدیکه.
خلاصه عشق دوطرفه و احترام بـه این عشق یـه پیوند محکم بین ما بـه وجود آورده کـه مـیتونیم با آرامش و شادی ۲۴ ساعت درون کنار هم باشیم. وقتی دو نفر شریک هم مـیشن دیگه خودخواهی بی معنی مـیشـه.

Read more

Media Removed

منزل خیلی اصرار کرد کـه این داستان رو ننویسم ولی نتونستم. رفتیم خیـابان‌ نوفلوشاتو کـه بریم رستوران ریرا. درِ رستوران ریرا رو باز کردیم دیدیم یـه طرفش بوی ماهی مـیاد، یـه طرفش بوی سیگار، فقط یـه طرفش بود کـه رو بـه پنجره بود و بوی گندی ازش نمـی‌آمد. بـه آقاهه گفتیم ما بشینیم اونجا؟ گفت آخه اونجا ماله چهار نفره ... منزل خیلی اصرار کرد کـه این داستان رو ننویسم ولی نتونستم.

رفتیم خیـابان‌ نوفلوشاتو کـه بریم رستوران ریرا. درِ رستوران ریرا رو باز کردیم دیدیم یـه طرفش بوی ماهی مـیاد، یـه طرفش بوی سیگار، فقط یـه طرفش بود کـه رو بـه پنجره بود و بوی گندی ازش نمـی‌آمد. بـه آقاهه گفتیم ما بشینیم اونجا؟ گفت آخه اونجا ماله چهار نفره و الآنم اینجا شلوغ مـیشـه، شما بیـاین بشینین این وسط سالن کـه هم نصفه بوی ماهی رو داشته باشی هم نصف بوی گه سیگار رو. گفتیم نـه بعد ما مـیریم! گفت عه چرا؟ گفتیم آخه الان شلوغ مـیشـه ما مـیریم کـه خلوت بشـه! حالا ساعت یـازده شب بودا! کی مـیخواست شلوغ بشـه خدا مـی‌دونـه. گفت وایسید من براتون حالا یـه جا پیدا مـیکنم، گفتیم باشـه. اون رفت جا پیدا کنـه ما هم آمدیم بیرون.

همـینکه آمدیم بیرون دیدیم ته کوچه یـه نیمچه چراغی روشنـه و یک سری جانوران انسان-نما درون حال تردد و تناول هستن بـه انضمام تعداد متعددی گربه کـه دائما درون حال جفت گیری و جیغ و داد بودن. با اینکه شب بود و تاریک بود و کوچه تنگ بود و ظاهر کوچه جفنگ بود، بـه منزل گفتم بیـا بریم ببینیم چیـه اونجا. رفتیم جلوتر و دیدیم یـه مغازه‌ی خیلی کوچیک درون حدی کـه برای ورود بهش حتما سرمو خم مـیکردم، جولوش چندتا صندلی پلاستیکی و یکسری مـیزای درب و داغون گذاشتن و پنج شیش نفر هم وسط کوچه نشستن دارن پیتزا مـیخورن. یـه آقای مـیانسال و قد بلند با موهای جو گندمـی هم دم درون مغازه وایساده بود و مردم رو نگاه مـیکرد و اگری سوال شرعی داشت جواب سوالاشو مـیداد.

ما اول فکر کردیم از این ساندویچ مگزی فروشیـاس ولی همون آقای مو گندمـی گفت نـه اشتباه فکر نکنید، اینجا فقط پیتزا داره! پرسیدم اسمش چیـه گفت پیتزا داوود! گفتم عه کلیمـی هستید؟ گفت نـه خیلیم مسلمونیم. اونا کـه جهودن اسمشون دیویدِ! پیش خودم گفتم عجب!

یـه نگاه بـه منزل کردم دیدم چشماش داره مـیخنده، گفتم بریم تو گفت بریم. رفتیم تو دیدیم توی یـه فضای شیش متری، چهارتا مـیز گذاشتن و یـه یخچال پر از کالباس‌های متحدالشکل و سه که تا آشپز کـه سیبیل هر کدوم از او یکی کلفت تر و چهره‌ی هر کدوم از اون یکی خسته‌تر بود. مشتریـا هم بـه استثنای دوتا خانم کـه بیرون وسط کوچه نشسته بودن، همـه تو مایـه‌های جبار سینک بود. خیلی ترسیده بودم ولی دیگه دیر شده بود و نمـیشد پا بعد بکشیم. ولی آماده بودم کـه اگه اتفاقی افتاد سریع با پلیس صد و ده تماث بگیرم... #هموطن #به_خانـه_برگرد بیـا که تا #ایرانمان را #باهم #آبادتر بسازیم.

#minimaliran #foodart #insiran #instairanian #ig_captures #insta_iran #igerpersia #iranshots #ig_persia #iranpx #ipixell #irpics #ig_iran_ #aksdastan #aks_baran #harfeak

Read more

Media Removed

بابت تاخیر ببخشید بچه ها.... بعد اشناییمون رفتیم کـه سوار ماشین بشیم..از آلیسا کلی خواهش کردم کـه بیـاد ولی گفت دلش مـیخواد اینجا کار کنـه و بعد تعطیلات همدیگرو ببینیم...برای همـین منم خظی کردمو و رفتم تو ماشین نشستم..نیکی هم کـه با پرویی تمام جلو پیش لئو نشست و منم عقب نشستم. رسیدیم خونـه و من رفتم ... بابت تاخیر ببخشید بچه ها...🙇🙇. بعد اشناییمون رفتیم کـه سوار ماشین بشیم..از آلیسا کلی خواهش کردم کـه بیـاد ولی گفت دلش مـیخواد اینجا کار کنـه و بعد تعطیلات همدیگرو ببینیم...برای همـین منم خظی کردمو و رفتم تو ماشین نشستم..نیکی هم کـه با پرویی تمام جلو پیش لئو نشست و منم عقب نشستم.
رسیدیم خونـه و من رفتم طبقه بالا و سریع وسایلامو جمع کردم.💼
رفتم پایین و لئو پرسید:«اماده ای؟؟» منم گفتم:«آره چه جورم»🙌
بعدش داشتم مـیرفتم پایین کـه دیدم نیکی هم داره دنبالمون مـیاد!!😲
رفتم کنار دیوار بـه لئو گفتم:
_نکنـه مـیخوای این و هم با خودمون ببریم؟؟؟🙅
_بابا این خودش جهانگرده!! گفت مـیخوام برم ایتالیـا منم گفتم با ما بیـاد!!
_اوه چه تصادفی!! منم باور کردم!😁
_به جان خودم راست مـیگم 😳
_باشـه مـهم نیست بریم دیگه😉
از پله ها رفتم پایین و این دفعه خودم جلو نشستم😆 و دنی هم اومد..قبل از اینکه برم تو هواپیما برگشتم پشت سرمو نگاه کردمو و با همـه چیز خداحافظی کردم و رفتم 😢
کل روز نیکی و لئو با هم حرف مـیزدن از خاطراتشون مـیگفتن و مـیخندیدن😒
خداروشکر دنی بود..نشستم باهاش فیلم دیدم و با گوشیـامون بازی کردیم..دنی جوک های بی مزه مـی گفت ولی چون خودش مـیخندید منم خندم مـیگرفت😁😂
دیگه نزدیکای سه نصفه شب بود کـه آلیسا اس داد:💬💬📱
_تو هنوز انلاینی؟؟ 򜠽򜠽򜠊_خودتم کـه هنوز بیداری!!!😁
_من فرق دارم!😄
_چه فرقی؟؟؟😏
_من دکترم!😂😂😂📋
_بله درون جریـانم😃
_بقیـه خوابن؟
_لئو و نیکی اینقدر حرف زدن خوابشون برد و دنی هم از اسکل بازی بازی😅
_تو هم طبق معمول مث جغدای آمازون بیدار موندی😂😂😂😂
_اوهوم😂😂
_خب برو بخواب دیگه..مواظب عشقت هم باش😂😂💓
_باش..شب بخیر..موووچ مووچ😘😘💋💋
_مووووووووچ موووووچ😘😘💋💋💋
صبح خیلی زودتر از اون چیزی کـه فکرشو مـیکردم رسیدیم ایتالیـا و به همون قایق همـیشگیمون رفتیم و استحرات کردیم..من بـه سارا زنگ زدم 📞و خبر دادم کـه رسیدیم و اونم مارو واسه فردا دعوت کرد خونـه جدیدش😆😆😆
کل بعد از ظهر رو تو شـهر چرخیدیم و بعدش تو استخر قایق شنا کردیم🌊🌊
اون روز خیلی خوش گذشت و شب کـه شد دیگه کم کم خوابیدیم..امروز دیگه نیکی کم تر رو مخ بود منم جوابشو نمـیدادم اونم اصلا سمتم نمـی اومد😂
به لئو شب بخیر گفتم اونم همـینطور😍🙌
بعدش دیگه با خیـال راحت سرمو گذاشتم رو بالش و بعد نیم ساعت بلاخره خوابم برد🌙

Read more

Media Removed

. درون #ماه_مبارک_رمضان بـه امام زمان بیشتر بیـاندیشید خیلی عجیبه کـه ماه رمضان ما زیـاد امام زمانی نیست با اینکه دعای افتتاح درون این ماه اومده کـه بالاترین مضامـین ولایی و عالیترین مضامـین مـهدوی درونش هست چرا نباید وقتی ماه رمضان مـیاد ما یـاد یک مناسبت یک ماهه درباره امام زمان بیـافتیم؟ بخاطر دینداری ... .
در #ماه_مبارک_رمضان بـه امام زمان بیشتر بیـاندیشید
خیلی عجیبه کـه ماه رمضان ما زیـاد امام زمانی نیست
با اینکه دعای افتتاح درون این ماه اومده
که بالاترین مضامـین ولایی و عالیترین مضامـین مـهدوی درونش هست
چرا نباید وقتی ماه رمضان مـیاد ما یـاد یک مناسبت یک ماهه درباره امام زمان بیـافتیم؟
بخاطر دینداری سکولاره
بخاطر اینکه قرنـهای طواغیت خواستن بدون امامت، عبادت یم
همون نماز بی ولای او عبادیست بی وضو
ماه رمضان بدون امام زمان مثل نماز بی وضوست
اوج ماه رمضان شب قدره کـه پرونده ما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مـیرسه
من از شما خواهش مـیکنم نگاه مناجاتی خودتون رو درون ماه مبارک رمضان با دعای افتتاح تنظیم بفرمایید
دو سوم این دعا معارف ولایی است
عبادت و مناجات و استغفار یعنی این
و از خودتون و از این دعا بپرسید کـه ای دعای افتتاح تو چرا انقدر اهمـیت مـیدی بـه موضوع امام زمان و ظهور او و دعا به منظور فرج او؟
و ما حتما هر شب این دعا رو بخونیم
چرا ما حتما هر شب بـه امام زمان بپردازیم
یک سال امتحان کنید
ماه رمضان امام زمانی تری برقرار کنید
ببینید ماه رمضانتون چقدر متفاوت مـیشـه
ان شاء الله بـه نور وجود شما این ماه رمضان امسال کلا زیباتر برقرار بشـه
رفقا بنده یک مطلبی عرض کنم
خداوند متعال بـه یک تعداد کمـی از آدمای خوب نگاه مـیکنـه روح و رحمت و برکت رو به منظور همـه نـه به منظور برخی نازل مـیکنـه
تو جزء اون آدم خوبا باش کـه به برکت وجود تو نعمت بـه همـه مـیرسه
خدا هیچ وقت نمـیخواد اکثریت جامعه خیلی خوب بشن
در زمان حضرت ولی عصر ارواحنا فداه هم این اتفاق نخواهد افتاد
نمـیشـه معمولا اینجور بشـه
همـیشـه قله سطح کمتری اشغال مـیکنـه
این دامنست کـه گستردست
#شما_جزء_قله_ها_باشین
باران بیـاد روی شما از شما جاری بشـه بـه دشت
ما اگر یک تعدادی خیلی خوب داشته باشیم بسه
به یمن وجود اونـها همـه مردم عالم روزی خواهند خورد
رفقا الان اوضاع ما خیلی خوبه کـه فتنـه ها زود رو مـیشـه و منافقین رسوا مـیشن
#یک_قدم_مانده_به_صبح
این یک قدم رو با معنویت ولایی ماه رمضان بردارید ان شاء الله
به هم کمک کنید
ما وقتی مـیایم تو این جلسات مثل اون پرندگانی هستیم کـه همـه درون دام موندیم
بیـاید همـه با هم بال بزنیم
اگر همـه با هم بال بزنیم دام رو بر مـیداریم مـیریم
ما بچه بودیم اینا توو کتابا بود
حالا کـه دیگه
اگر قبول مـی زشتی سند 2030 رو امـید داشتیم درست بشـه
ولی وقتی انکار مـیکنن زشتی سند رو و اصرار دارن مخفیـانـه انجام بدن درون گوشـه و کنار
هیچ امـیدی نداریم کـه مضامـین عالی و عرفانی رو دیگه ببینیم
جلسات معنوی یعنی همـه با هم بال مـیزنیم دام رو بر مـیداریم مـیبریم
خیلی زیباست
.
#استاد_پناهیـان
.

Read more

Media Removed

داره بارون مـیاد،گاهی انقدر تند ووحشی کـه ترس همـه وجودم ومـیگیره،گاهی هم اروم ولطیف مـیخوره رو شونـه دیوار کـه دوست دارم بادل وجون گوش بهش بسپارم مثل صدای تو،بارون کـه مـیاد دلتنگی وبرای من مـیاره،دلتنگ باغچه پشت خونمون،دلتنگ پنجره ای کـه روبه باغچه قشنگمون باز مـیشد ومن هرشب یـا عصرا جلوی اون پنجره مـی ایستادم ... داره بارون مـیاد،گاهی انقدر تند ووحشی کـه ترس همـه وجودم ومـیگیره،گاهی هم اروم ولطیف مـیخوره رو شونـه دیوار کـه دوست دارم بادل وجون گوش بهش بسپارم مثل صدای تو،بارون کـه مـیاد دلتنگی وبرای من مـیاره،دلتنگ باغچه پشت خونمون،دلتنگ پنجره ای کـه روبه باغچه قشنگمون باز مـیشد ومن هرشب یـا عصرا جلوی اون پنجره مـی ایستادم ودستام ودراز مـیکردم تاازاون قطرات سهمـی داشته باشم ،بارون کـه مـی امد پله های خونـه رو دوتایکی مـیکردم تابرم تو حیـاط و بارون بگیرم،مـیچرخیدم ومـیچرخیدم،دستام وباز مـیکردم وسرم وبه سمت اسمون ابی مـیگرفتم وچرخ مـیزدم ... بارون خیلی خوب بود،اونم باچشمای بسته نم نم بارون توی صورتم،حس خوبی بود بوی خاک هم بلند مـیشد ، اینقدر استشمام مـیکردم کـه تمام رگ وریشم پرمـیشد ازعطرخوشش،الانم داره بارون مـیاد اما دیگه اون پنجره روبه باغچه نیست...دیگه بارون ندارم...دیگه بوی خوش خاک وبارون بـه مشامم نمـیخوره...تنـها چیزی کـه از بارون دارم صداشـه کـه به درودیوارمـیخوره وازهمـه بدتر بردن من بـه عالمـه خوش وقشنگ گذشته...(یـه دلنوشته قدیمـی ازبارون..امروزبارون مـیاد..اما وبارون کردم..بوی خاک و استشمام کردم..خداراهم شکرکردم کـه حال دلم خوبه....اسم تو بارونـه عطرتو همراشـه😍)
@realshadmehr

Read more

Media Removed

#الهی_و_ربی_من_لی_غیرک دیروز تزریق داروهای داخل نخاع انجام شد، نمونـه هم به منظور آزمایش گرفته شد، امروز صبحم چهارتا از این پلاکت ها تزریق شد... خدا رو شکر حالم خوبه... بودن و موندن من تو اینستاگرام از سر بیکاری، بی عاری و بی دردی نیست... من اینجا دوستان خوبی دارم کـه هر لحظه نگرانم هستن و هر لحظه ... #الهی_و_ربی_من_لی_غیرک
دیروز تزریق داروهای داخل نخاع انجام شد، نمونـه هم به منظور آزمایش گرفته شد، امروز صبحم چهارتا از این پلاکت ها تزریق شد... خدا رو شکر حالم خوبه...
بودن و موندن من تو اینستاگرام از سر بیکاری، بی عاری و بی دردی نیست...
من اینجا دوستان خوبی دارم کـه هر لحظه نگرانم هستن و هر لحظه دعاگوم هستن و دلم بـه بودنشون گرمـه...
با این حالم انرژی نمـیتونم بدم ولی کلی ازشون انرژی مـیگیرم...
نـه دلم مـیاد پیج و تعطیل کنم و نـه دلم مـیاد کـه تو بدترین شرایط از حالم بی خبرشون بزارم...
ولی یـه سری دوستان خواسته یـا ناخواسته دارن خستم مـیکنن، تو این ده روز بستری دایرکت داشتم کـه علائمت و بگو ببینم منم مریضم یـا نـه.. یعنی منم مشکل شما رو دارم؟ عزیزم من دکتر نیستم!!! مـیبینی کـه خودم رو تخت بیمارستانم...
دایرکت داشتم کـه دکتر ما خوبه بیـا زیر نظر دکتر ما... عزیزم منم جونم و دوست دارم و بهترین دکتر و انتخاب کردم و بیشترین هزینـه رو دارم مـیکنم...
دایرکت داشتم کـه جوونی پاشو برو پابوس امام رضا.. عزیزم منم بـه اندازه شما ارادت دارم ولی الان از تختمم نمـیتونم بیـام پایین، بـه خدا منم عقل دارم...
دایرکت داشتم کـه عسل رویـال مـیدونی چیـه؟ بخور... چغندر بخور گردو بخور، عزیزم منم همـه رو بلدم خدا رو شکر تو تهرانم همـه چی پیدا مـیشـه منم سواد دارم، ولی رو تخت بیمارستان با این حجم دارو و اینـهمـه بـه هم ریختگی اوضاع بدنیم این حرفا بـه نظرم خنده داره...
دایرکت داشتم خدا رو مـیشناسی؟ بـه خدا توکل کن...
تو رو خدا، تو رو بـه همون خدا، ایده هاتون نظراتتون رو تو زندگی خودتون بـه کار ببندید دعا مـیکنم از من موفق تر باشید... اگر دعا سخته نکنید، ولی با حرفای بی مورد و نابجا هم دردم و بیشتر نکنید...
من بـه عشق دوستان واقعیم اینجام، مجبورم یـا بقیـه رو بلاک کنم یـا پیج و پرایوت کنم، دیگه نمـیدونم چیکار کنم...

Read more

Media Removed

. برانچ ساده با مارتادلا و پنیر و‌ گوجه و کاهو و ریحون تازه از گلدون چیده شده و زیتون سیردار ، جاتون خالی با عروس جان و پسرخان . اینجا همـه جور کالباس و سوسیس گیر مـیاد از گوشت سفید ماکیـان که تا گوشت های قرمز مختلف با طعم های متنوع اما بـه پای کالباس های ممتاز ایران نمـیرسه یـا سیر نداره یـا شوره .فروشگاه های ترک ... .
برانچ ساده با مارتادلا و پنیر و‌ گوجه و کاهو و ریحون تازه از گلدون چیده شده و زیتون سیردار ، جاتون خالی با عروس جان و پسرخان . اینجا همـه جور کالباس و سوسیس گیر مـیاد از گوشت سفید ماکیـان که تا گوشت های قرمز مختلف با طعم های متنوع اما بـه پای کالباس های ممتاز ایران نمـیرسه یـا سیر نداره یـا شوره .فروشگاه های ترک و عرب هم انواع حلالش رو دارند . این مارتادلای بوقلمون عالیـه و سیر و پسته هم داره .
.
اونایی کـه همسن و سال ما هستند از سالهای ۵۶ کالباس مارتادلا آرزومانیـان رو مـیشناسند .کالباس یکدست و نرم و خوشمزه ای کـه اسلایس پسته داشت و بعدا فلفلی اش هم بـه بازار اومد ولی بـه زودی هم از خاطره ها فراموش شد .
.
.
این مارتادلا منو بـه اون سالهای دور برد .از بچگی عاشق کالباس بودم و‌ حاضر بودم بجای تمام وعده های غذایی ساندویچ کالباس و گوجه و خیـارشور بخورم .
.
اون زمان پاساژ شانزه لیزه تو خیـابون پهلوی حوالی سه راه شاه مرکز خرید بود .البته چهارراه بود ولی بهش سه راه گفته مـیشد . نزدیکش هم فروشگاه بزرگ ایران درون چند طبقه بود کـه همـه چیز داشت .ساندویچ کالباس و خردل دیژون اونجا برام نـهایت لذت بود .
.
.
ما درون سال دوبار خرید کلی داشتیم مادرم اول فصل تابستان برامون کفش و لباس تابستونی و مایو و کلاه آفتابی و حوله شنا و غیره مـیخرید کـه بریم رامسر .یکبار هم به منظور عید خرید مـیکرد کـه چون اون موقع دمای هوای اون فصل سردتر بود زمستونی مـیخریدیم کـه نوروز بـه اصفهان و شیراز بریم . فروشگاه جنرال مد تو کوچه برلن پالتو و مانتو و پوشاک عرضه مـیکرد . کوچه برلن هم همـه چیز داشت .
.
با زندگی متوسط فرهنگی مون همـیشـه هم خوب مـیخوردیم و هم خوب مـیپوشیدیم و هم سفر مـیرفتیم .خداوند اون دودمان رو قرین رحمت کنـه .روحشون شاد کـه برای ملت کم نذاشتند. اونایی کـه یـادشون مـیاد بـه سادگی از کنار این تفاوت ها نمـیگذرند .
.
به عمل کار برآید بـه سخندانی نیست ! 😏
.
از مارتادلا بـه کجا پرتاب شدیم ! 🤔 اینروزا ذهن ها ناخودآگاه درون حال مقایسه ست و بی مـهابا آدمو درگیر مـیکنـه .
.
کاش قدر داشته هامون رو بدونیم .آدم ها با هر سن و سال و با هر سواد و سطح زندگی و هر عقیده و مسلکی حتما از داشته هاشون مراقبت کنند و قدر و ارزش ساخته هایی کـه با دسترنج همـه ی ملت ساخته شده بدونند .مـهم نیست کی ساخته ، مـهم نیست کـه ما قبولش داشتیم و داریم ، مـهم اینـه کـه زمانی از جیب خودمون هزینـه شده و باید بخاطر خودمون حفظ شون کنیم و اجازه ندیم خراب بشن و هیچمجاز بـه تخریب دارایی های ملی خصوصا مـیراث فرهنگی نیست .
.
انشاالله روزهای روشن درون پیش رو داشته باشیم 🙏🌺🙏
.
.

Read more

Media Removed

. درست همون لحظه کـه افکارت بـه بن بست رسیده درست همون لحظه کـه فکر مـیکنی حالِ ادامـه نداری درست همون لحظه یـه قلم و کاغذ بردار همـه ی اولویت های زندگیت رو بنویس همـه ی خواسته هات رو بریز روی کاغذ! حالا پاشو بزن تو خیـابون راه برو من اگه جای تو باشم مـیدوئم! یکجوری بدو کـه انگار دارن دنبالت مـیکنن...! با ... .
درست همون لحظه کـه افکارت بـه بن بست رسیده
درست همون لحظه کـه فکر مـیکنی حالِ ادامـه نداری
درست همون لحظه
یـه قلم و کاغذ بردار
همـه ی اولویت های زندگیت رو بنویس
همـه ی خواسته هات رو بریز روی کاغذ!
حالا پاشو بزن تو خیـابون
راه برو
من اگه جای تو باشم مـیدوئم!
یکجوری بدو کـه انگار دارن دنبالت مـیکنن...!
با استرس...با ترس...
خوب بـه صدای قدم هات گوش کن
به صدای قلبت
تو داری حرکت مـیکنی!
این یعنی زنده ای
از یـه جایی بـه بعد دیگه استرس و ترس از بین مـیره...
چون ازشون فاصله گرفتی....
حالا آروم نفس بکش!
حالا بـه اولویت های زندگیت فکر کن
به خواسته هات!
برای رسیدن بهشون حتما حرکت کنی...
رو بـه جلو!
ترس و استرس همـیشـه هست
باید انقدر سرت گرمِ آرزوهات باشـه
گرمِ رسیدن بـه اون زندگیِ ایده آل
که ترس و استرس ها رو جا بذاری!
تو این همـه سختی رو تحمل نکردی کـه اینجا وا بدی!
تو این همـه تنـهایی رو تحمل نکردی کـه به هری اعتمادِ عشق کنی!
همراه شدن با آدمایی کـه تورو نمـیفهمن یعنی دست انداز! یعنی ترمز!
اگه بـه هری کـه وارد زندگیت شد چراغ سبز نشون ندی
اونی کـه انتظارش رو مـیکشی
اونی کـه با تمام وجود قراره با تو باشـه...
نمـیدونم کِی و کجا...!
اما مـیاد سراغت
مـیاد کـه رنگ زندگیت رو آبی کنـه...
تو این همـه راه نیومدی کـه حالا بـه بن بست برسی!
بلند شو و یـه مسیرِ تازه پیدا کن...
مـیدونی چیـه رفیق...؟
خیلی از آدم هایی کـه اطرافت مـیبینی
زندگیِ الانشون
با تصوراتی کـه داشتن فاصله داره!
مـیدونی چرا رفیق...؟!
چون باخت رو قبول
اسلحه رو گذاشتن زمـین!
خب همـه مـیدونن تنـها راه پیروزی جنگیدنـه
اما همـه نمـی جنگن!
جنگیدن جرأت مـیخواد....
هدف مـیخواد...
خیلی از آدمای اطراف ما فقط دارن زندگی مـیکنن!
بدون خطر
بدون سراشیبی و سربالایی
بدون ماجراجویی
و اینا یعنی بدون لذت!
چون باخت رو پذیرفتن....
تو نباز رفیق
تو نباز...
.
#علی_سلطانی

@aliii_soltaniiii
🔝.توی استوری قبل ادیت هم گذاشتم دوست داشتین ببینید و توی نظر سنجیـه نظرتون رو بدین😬💚

Read more

-متن رو نخونید طولانیـه!!! قضاوت نکنین قضاوت نکنین قضاوت نکنین و باز هم مـیگم قضاوت نکنین مثل همـیشـه نگاه کنین یک ویدئو یـا یک عرو ،تاسف بخورید ،شاید اشکی از چشماتون چکه کرد و تمام، بـه همـین سادگی لازم نیست کاری کنید. با این حرکتتون مشکل اون حل شد رفت. بـه شخصه از طرف هرکی کـه اینگونـه مشکلاتش رو با ... -متن رو نخونید طولانیـه!!!
قضاوت نکنین
قضاوت نکنین
قضاوت نکنین
و باز هم مـیگم قضاوت نکنین
مثل همـیشـه نگاه کنین یک ویدئو یـا یک عرو ،تاسف بخورید ،شاید اشکی از چشماتون چکه کرد و تمام، بـه همـین سادگی لازم نیست کاری کنید. با این حرکتتون مشکل اون حل شد رفت. بـه شخصه از طرف هرکی کـه اینگونـه مشکلاتش رو با تاسف و اشک حل مـیکنید از شما کمال تشکر را بـه عمل مـی آورم.
چیزی کـه تو این ویدئو داره اتفاق مـیافته، مـیلیونـها بار ببخشید کم گفتم مـیلیـاردها بار و خیلی بدتر، مزخرفتر و شدیدتر داره درون اطرافتون اتفاق مـیافته اما هنوز هم بـه راهتون ادامـه بدین انگار نـه انگار کـه اتفاقی درون حال رخ دادنـه. همچیز عادی و طبق برنامـه است.
هرچقدر فک مـیکنم مـیخوام ببینم انسانیت رو با چه چیزی معاوضه کردین ، با چه ارزشی فروختین . هر چی مـیگردم پیدا نمـیکنم. ینی اینقد مفت فروختینش!!! که تا جایی کـه یـادم مـیاد مردم اموالشون رو اینقدر ارزون نمـیفروختن اما عجیبه!!! اگه که تا اینجای متن رو خوندین و به این نتیجه رسیدین کـه برین بـه این فرد کمک کنید خیر درون اشتباهید منظور من این نیست. تمام درخواست من اینـه تفکراتتون رو تغییر بدین. انسانیت خودتون رو دوباره برین بعد بگیرین بـه هر بهایی شده. بزرگترین داراییـهاتون رو بفروشید ولی انسانیتتون رو برگردونید.
آدم سالهاست داره راه رو اشتباه مـیره و هنوزم داره توی راه اشتباهش با سرعت مـیتازه و هر لحظه بـه سرعت اشتباه خودش اضافه مـیکنـه.
باش اصلا نمـیخواد انسانیتتون رو بعد بگیرید بـه حال خودتون باشید لذت دنیـای بـه اصطلاح مدرنتون رو ببرید( تجاوز، قتل، برتری تی، نگاه بـه زن بـه عنوان یک وسیله، خار شمردن زن، جنگ، دعوا، فحش، سنگسار،نژادپرستی و... بـه راستی کجای این جهانتون مدرنـه؟؟ حتما وسایلی کـه برای انجام این کارها استفاده مـیکنید مدرنـه) ولی فقط بهی کـه مـیپرستید، بهی کـه دوستش دارید، عاشقشید(!!!!!!!!...) قضاوت نکنین. لطفا.
#انسان!!!

Read more

این بار باصدای #داریوش_اقبالی اصل این ترانـه را ، #فریدون_فروغی خوانده است. فریدون فروغی و فرهاد مـهراد ، بعد از انقلاب درکشورشان ، ایران ماندند ، و هرگز مجوز کنسرت ، بـه آنـها داده نشد. بـه دلایلی کـه هرگز #نوشته نشد ! . . . . درون حالیکه دست کم ، فرهاد و داریوش درون رژیم سابق نیز ، بارها دستگیر و مورد ... این بار باصدای #داریوش_اقبالی
اصل این ترانـه را ، #فریدون_فروغی خوانده است.
فریدون فروغی و فرهاد مـهراد ، بعد از انقلاب درکشورشان ، ایران ماندند ، و هرگز مجوز کنسرت ، بـه آنـها داده نشد.

به دلایلی کـه هرگز #نوشته نشد !
.
. .
.
در حالیکه دست کم ، فرهاد و داریوش درون رژیم سابق نیز ، بارها دستگیر و مورد بازجویی و زندان قرار گرفتند... .

جالب هست امروز بـه یمن وجود پدیده ی شوم #پولشویی درون هنر ، اسپانسرها از شغلهای املاک ، زمـین، ماشین فروشی ،وسایل برقی و.....، بـه سمت #هنر آمده اند و از بچه های طفلی بی تجربه و جویـای نام ، حداکثر استفاده را مـیکنند !...
. و گاهی ماهی هر شب ، درون سه سانس مختلف ، آنـها را به منظور پول بلیت گزاف ، روی صحنـه مـیفرستند، و بدیـهی هست که آن بچه کـه تعلیم اصولی هم ندیده ، و تجربه ی صحنـه را نداشته هست ،خراب مـیکند..... .

#داریوش ، #ابی #قمـیشی #اصلانی #امـید، #عارف و... خیلیـها حسرت اجرایی بر صحنـه ی ایران را دارند. #فروغی و فرهاد کـه دق مرگ شدن و اینک ، از هر کوچه ی کشورمان ، طنین ترانـه های بی معنا و" از تولید بـه مصرف " بـه گوش مـیرسد ، با بلیت گزاف...برای جوانانی کـه #هیچ_چیز به منظور دلخوشی اندکی ندارند!

اوج #تراژدی ، زندگی بر باد رفته ی #فرهاد_مـهرادهاست، داستان قدیمـی نسل سوخته ی والدینمان و حتی خودمان ! درون حسرت یک اجرایـا آرمانـهایمان ! و بعد مـیبینیم : .
. عواید اجراهای مـیلیـاردی امروز :
.
باشد این پولها ، #خیرات و #نذری_حلوای_رفتگانتان ، ای تازه بـه دوران رسیدگان درون وادی هنر ، کـه پیش از این برج مـیساختید و تیر آهن و حجره ها داشتید درون بازار ! ....
.
.
.
.
عشق من بـه تو
مثل
عاشق شدن
بر
باد ،

باد بیخانـه
.
.
.
بی سرانجامم
با باد عزلت نشین وحشی بی نشان.... .

#همـیشـه_غایب
ترانـه
#شـهیـار_قنبری

خوانندگان:فریدون فروغی و #داریوش

یک نفر مـیاد کـه من
منتظرِ دیدنشم
یک نفر مـیاد کـه من
تشنـه ی بوییدنشم

مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانـه گفتن بلده . . . . .
.
. #چیستایثربی
#چیستا_یثربی #چیستا
کلیپ: #سبا_ادیب #انتخاب_عکسها:خودم

و گوشی من همچنان گمشده ....
.
.
#chista_yasrebi #writer #novelist #director

@chista_yastebi.2پیج دوم من

Read more

Time Travel on Apple Watch ‌ تایم تراول (مسافرت درون زمان) درون اپل واچ چیـه و به چه کارهایی مـیاد؟ ‌ ‌‌این موضوع قابلیتی‌یـه کـه در ورژن سیستم عامل نسخه‌ی دوم به منظور اپل واچ درست شده و به ماهیت ساعت بودن این دیوایس (وسیله‌ی الکترونیکی) شخصیت ساعت‌گونـه و جذابی داده. ‌‌ْ اول این‌که چطور کار مـی‌کنـه: کافیـه ... Time Travel on Apple Watch

تایم تراول (مسافرت درون زمان) درون اپل واچ چیـه و به چه کارهایی مـیاد؟

‌‌این موضوع قابلیتی‌یـه کـه در ورژن سیستم عامل نسخه‌ی دوم به منظور اپل واچ درست شده و به ماهیت ساعت بودن این دیوایس (وسیله‌ی الکترونیکی) شخصیت ساعت‌گونـه و جذابی داده.
‌‌ْ اول این‌که چطور کار مـی‌کنـه: کافیـه دکمـه‌ی گردی کـه کنار ساعت‌تون هست (کِرون) رو بچرخونین که تا زمان بـه جلو یـا عقب برگرده.

باهاش چه کارهایی مـی‌شـه کرد؟

۱. آب و هوا: وقتی زمان رو بـه جلو یـا عقب مـی‌برین روی صفحه‌ی ساعت‌تون اطلاعاتی کـه مربوط بـه اون زمان هست نشون داده مـی‌شـه. مثلا اگر مـی‌خواین وضعیت هوا رو درون دو ساعت آینده بدونین نیـازی نیست بـه سراغ اپلیکشن هواسنج‌تون برین کافیـه کرون (یـا همون دکمـه‌ی گرد قابل چرخش) کنار ساعت روبچرخونین که تا بفهمـین هوا درون چند ساعت یـا درون چند روز آینده چطور خواهد بود.

۲. وضعیت حرکتی (اکتیویتی): اکثر آدم‌هایی کـه اپل‌واچ دارن مـهم‌ترین قابلیتی کـه ازش استفاده مـی‌کنن رینگزه (چرخه‌ی سه رنگ نشان‌دهنده‌ی قدم‌ها، ساعات فعالیت، و ساعات ایستادن). با عقب بردن ساعت مـی‌تونین ببینین کـه در روزها و ساعت‌های گذشته چه اتفاقی درون زمـینـه فعالیتی‌تون افتاده.
‌ ‌
۳. لیست به‌یـادسپاری (ریمایندر) و برنامـه‌ها (ایونت‌ها) درون تقویم (کلندر): با توضیحات قبلی حتما مـی‌تونین حدس بزنین کـه چه اتفاقی مـی‌افته. بله انفاقات آینده‌ای کـه باید براش آماده باشین، یـا گذشته‌ای کـه مـی‌خواین بدونین کی حتما انجام مـی‌شده، نشون داده مـی‌شـه.
‌ ‌
۴. اگر صفحه‌ی اپل واچ‌تون (واچ فیس) روی سولار، یـا کره‌ی زمـین ست شده باشـه، همون‌طور کـه توی این ویدیو مـی‌بینین طلوع و غروب و تاریکی و روشنی کره‌ی زمـین رو هم مـی‌تونین ببینین و اگه دوستاتون رو توی فایند فرندز (موقعیت‌یـاب دوستان) اضافه کرده‌باشین با یـه نگاه مـی‌فهمـین کـه اونا الان درون شب هستن یـا روز.
‌ ‌
در کل این حرکت زمانی به منظور یـه ساعت الکترونیکی قابلیت به‌سزایی‌یـه، و هوشمندی اپل درون اضافه ش بـه این ساعت باعث مـی‌شـه اپل همـیشـه یـه گام کوچولو جلوتر باشـه. بـه امـید روزی کـه ایران هم اپل خودش رو بسازه و یـه گام کوچولو از سرویس‌های دور ‌برش جلوتر و خوش‌فکرتر باشـه.

#اپل_واچ #اپل_ترفند #ایفون
#apple #applewatch #timetravel #appletarfand #tutorial

Read more

Media Removed

٬ اول سلام امـیدوارم کـه تو این روزای سخت حال همـه خوب باشـه راستی کـه روزای سختی رو مـی گذرونیم و به تنـها چیزی کـه مـیشـه امـید داشت خدا هست و لاغیر ( بماند کـه خیلیـا از اونم ناامـید شدن و حالشون خیلی خرابه ) با این حال امـیدوارم هرطوری هست تو این روزای سخت خودمون رو حفظ کنیم نـه اینکه حفظ کنیم کـه این روزا تموم مـیشـه ... ٬
اول سلام
امـیدوارم کـه تو این روزای سخت حال همـه خوب باشـه راستی کـه روزای سختی رو مـی گذرونیم و به تنـها چیزی کـه مـیشـه امـید داشت خدا هست و لاغیر ( بماند کـه خیلیـا از اونم ناامـید شدن و حالشون خیلی خرابه )
با این حال امـیدوارم هرطوری هست تو این روزای سخت خودمون رو حفظ کنیم نـه اینکه حفظ کنیم کـه این روزا تموم مـیشـه و روزای خوب مـیاد ( ایشالا کـه بیـاد) ولی حفظ کنیم کـه قوی تر شیم کـه چاره ای جز قوی تر شدن نداریم ! ( البته سخته شوخی هم نداریم )
دوم : خیلیـا مرتب دایرکت و کامنت مـی دن و یـه جورایی تیکه مـی ندازن کـه تو خیلی لاکچری هستی و مرفه بی دردی و از درد مردم چیزی نمـی فهمـی و از این جور صحبتا ! ضمن اینکه حتما بگم این دوستان کلا ما رو با یـه عده دیگه اشتباهی گرفتن ؛ واقعا سوال برام پیش اومده کـه مگه من عماشین و ویلا و از این ادوات لاکچری پرت کردم تو اینستا کـه اینا دچار همچین توهمـی شدن ؟! اگه عکسی از یک کشوری و جایی گذاشتم کـه قشنگ بـه نظر مـی رسه اونجا کـه مال من نیست کـه قشنگه ! مال خداست !
سوم : با این حال دلم نیـامد بـه اونایی کـه دوست دارن تو این وضعیت خراب اقتصادی یـه حرکتی بزنن و حداقل وضعشون خراب تر از اینی کـه هست نشـه توصیـه ای نکنم ! البته کـه من خودم شاگردم و چیز زیـادی بلد نیستم ولی چون خیلیـا تو دایرکت مرتب سوالای اینطوری مـی پرسن دوست دارم اون چیزایی کـه بلدم رو درون طبق اخلاص بذارم و تقدیم کنم امـید کـه شاید واسه یکی دو نفر مفید واقع بشـه ... چهارم (اصل مطلب )
خب بریم سر اصل مطلب
چه کار کنیم ؟! اولین چیزی کـه همـه ما حتما بلد باشیم مخصوصا تو این وضعیت بد اقتصادی
حفظ پولی هست کـه داریم بعد از اون ایجاد منبع درآمد و بعد از اون رشد سرمایـه هایی هست کـه بدست آوردیم
حالا اینا چطوری ممکنـه ؟
خیلی راحت نیست اگه راحت بود همـه پولدار مـی شدن
فقط حتما یکم دقیق تر نگاه اطرافمان یم
خب چی مـیبینیم ؟!
یـه عالمـه مـهندس و فوق لیسانس بیکار؟!
اره دقیقا درسته
خب یـه سوال
آدمای فنی بیکار هم مـی بینیم ؟! لوله کش بیکار
برق کار بیکار ؟
(البته اونایی کـه کارشون خوبه )
چرا همـه ما عادت کردیم سریع و بدون هزینـه بـه اه بزرگ تو زندگی برسیم
چرا انتظار داریم دیگران برا ما کاری ن؟!
زیـاد حرف زدم
ولی برنامـه دارم بحث راه بندازم کنار هم یکم بیشتر فکر کنیم
مخصوصا درون مورد مسایل اقتصادی
چون آینده هممون گره خورده بهش . تو پستای بعدی بیشتر توضیح مـی دم
پس فعلا یـا علی

Read more

Media Removed

EdaMe tu Cm Aval ساعت حدود 1 شبه همـه رفتن و فقط منو تو موندیم ... لباس رسمـی خستم کرده و از کتو کول افتادم کرواتو باز مـیکنم بعدش یقه پیراهنو ... تو با یـه لباس عروس نباتی کـه خیلی دوسش داشتیو بالاخره خریدیش دقیقا زیره نور یک هالوژن زرد کـه درخشندگی لباستو چند برابر مـیکنـه جلوم واستادی و نگام مـیکنی ... ... ☺ EdaMe tu Cm Aval
ساعت حدود 1 شبه
همـه رفتن و فقط منو تو موندیم ...
لباس رسمـی خستم کرده و از کتو کول افتادم
کرواتو باز مـیکنم بعدش یقه پیراهنو ...
تو با یـه لباس عروس نباتی کـه خیلی دوسش داشتیو بالاخره خریدیش دقیقا زیره نور یک هالوژن زرد کـه درخشندگی لباستو چند برابر مـیکنـه جلوم واستادی و نگام مـیکنی ... منم تو چشات نگا مـیکنم و مثل همـیشـه مـیگم آدمـیزاد ندیدی نـه؟ ...
جواب نمـیدی... دلیلشو هیچوت نفهمـیدم... مـیگم گوجه یـه چیزی بگو؟ ... معمولا هروقت بـه اسم گوجه صدات مـیکردم جوابمو مـیدادی... چون اسمـی بود کـه از همون اول گذاشته بودم روت ... اما بازم نـه... تصمـیم مـیگیرم اول من بغلت کنم... مـیام جلو اروم
قدم دومو کـه بر مـیدارم صدای آرایشگری کـه سر شب موهامو مدل دومادی کوتاه مـیکرد تو گوشم مثل بمب صدا مـیکنـه... " داداش زیـاد صمـیمـی نیستیم باهم کـه راحت حرفمو ب ولی خیلی احمقی واقعا ... چه دلیلی داره خودتو جای دوماده امشب جا بزنیو حسشو تجربه کنی؟ "
 این حرفاش یـه دور تو مغز چرخید... با خودم مـیگم بیخیـال ... قدم سومو بعدش چهارمو بر مـیدارم...
الان دقیقا دوتا چشم مشکی با ابرو کشیده و یـهکوچولو جلو صورتمـه... بازم ساکتی کـه ...
دستمو مـیزارم رو صورتت و اون یکی دستمو مـیبرمموهاتو مـیگم... شبی کـه مـیخواستیم رسیده ... تموم شده همـه مـهمونا رفتن... دیگه ترسی نیس دعوایی نیس دروغی نیس ، الان تو خونـه خودمون لامصب باورت مـیشـه بهم رسیدیم؟؟ دقیقا مثل چند سال پیش تو اولین قرارمون تو پروما خیس عرق مـیشم از شوق و خوشحالی... لبای کوچولوت یکم مـیخنده :)
چشامو مـیبندمو دستامو دور کمرت مـیگیرمو مـیخوام اندازه تموم سال هایی کـه بغلت نکردم ، بغلت کنم ... دستام بـه هم رسید ولی هرچی دستامو بهم نزدیک مـیکنم چیزی بینشون احساس نمـیشـه... ولی بوی عطرت هنوز مـیاد کـه ... مجبورم چشامو باز کنم
لعنتی مثل سیـاهی تو شب گم شدی کـه ... مثل خاک ریختی از بین دستای حلقه شدم... یـادم مـیاد کـه عادت دارم :) عادت دارم بـه یـهویی غیب شدنت ... مـی تو گوش خودم ... یکم هوشیـار شدم ... جلوم یـه آینس کـه تصویر خودم توشـه با یـه آرایشگر... " علی جان اینم مدلی کـه مـیخواستی... دومادی زدم واست.. چقدم بت مـیاد :) "
حالا مـیفهمم همش یـه خوایـه 10 دقیقه ای بود رو صندلی ارایشگاه کـه ریشـه خوابم از همـه نامردیـا و نبودنای تو آب مـیخوره :) دستمزد آرایشگرو مـیدمو اونم مـیگه داداش خوشبخت شی... هیچی نمـیگم فقط چند ثانیـه همـه چیزو تار مـیبینم بخاطر اشکی کـه جلو دیدمو گرفته ... مـیام بیرون از ارایشگاه...
یکم قدم مـی ... رسیدم اولین سوپر مارکت کـه اسمش آراد... خشک مـیشم چند ثانیـه ...

Read more

Media Removed

فیسبوک مـیگه شیش سال پیش، این موقع تابستون، جاده ماسال بـه خلخال بودیم و داشتیم یخ مـیزدیم. اینجا یـادبود مـیرزا کوچک خان جنگلی هست که وقتی اینجا با تنـها یـار وفادارش گائوک آلمانی گیر مـیکنـه از سرما یخ مـیزنند 😑 . من و علی سه سال و نیمـی کـه باهم ایران زندگی کردیم، خیلی سفرهای کمپینگی بـه جاهای مختلف ایران ... فیسبوک مـیگه شیش سال پیش، این موقع تابستون، جاده ماسال بـه خلخال بودیم و داشتیم یخ مـیزدیم.
اینجا یـادبود مـیرزا کوچک خان جنگلی هست که وقتی اینجا با تنـها یـار وفادارش گائوک آلمانی گیر مـیکنـه از سرما یخ مـیزنند 😑
.
من و علی سه سال و نیمـی کـه باهم ایران زندگی کردیم، خیلی سفرهای کمپینگی بـه جاهای مختلف ایران رفتیم.
کم خرج و پر از تجربه
.
بچه ها من مـیدونم شرایط و اوضاع ایران خیلی نا امـید کنندست درون حال حاضر
مـیدونم اوضاع اقتصادی و روحی مردم خوب نیست.
ولی مواظب سلامت روح و روانتون باشید! امـید رو از دست ندید. بـه آینده و جلو با دید خوب و مثبت نگاه کنید. نگذارید شرایط بد شما رو تحت کنترل خودشون قرار بدن! قدرت خودتون رو بـه رخ شرایط بکشید. باور داشته باشید بـه خودتون و توانایی هاتون
روی کاغذ نقاط ضعف و نقاط قدرتتون کـه مـیتونید روش مانور بدید رو بنویسید. اگر راهی به منظور تقویت نقاط ضعفتون نیست، با واقعیت کنار بیـاید، خودتون رو سرزنش نکنید. همـه آدم ها پر از نقاط ضعف هستند. ولی اگر موفق شدند و به آرزوهاشون رسیدند، بـه خاطر اینـه کـه روی نقاط قوتشون مایـه گذاشتند و مانور دادند و ما قوت هاشون رو مـیبینیم.انرژیتون رو صرف چیزهایی کـه راه حلی براش ندارید و غم و غصه خوردنش نگذارید.
مـیدونم سخته
خود منم کـه دارم مـینویسم صد درون صد نمـیتونم انجامش بدم.
ولی راه درست اینـه
که حتما انقدر تمرینش کنیم که تا یـاد بگیریم!
بچه ها
مـیدونم دست و بالتون خالیـه
ولی سفر کنید.
یـه استراحتی بـه فکرهاتون و دغدغه هاتون بدید
حتی کوتاه
بعد بیـاید ببینید با خودتون و زندگی چند چندید!
نور و امـید رو خودتون بـه زندگی هاتون بیـارید!
نمـیتونم و نمـیشـه ها رو حذف کنیم
بخواهیم کـه بتونیم و بشـه
حتی یک قدم هم برداریم، یک قدم خوشحال تریم
سفر کنید
ارزون، مقصد نزدیک و کوتاه
حالتون جا مـیاد
باور کنید
🍃
این زیر به منظور هم از راه های مثبت فکر بنویسیم. خواهش مـیکنم منفی ننویسید. بـه هم یـاد بدیم

Read more

Media Removed

شاید همـیشـه فکر مـیکردیم یـه چیزی حتما من و تو رو بـه هم وصل کنـه، یـه نفر دستمونو بگیره و تو دست هم بذاره، مثل بچه، مثل رویـای بچه، مثل یـه رفیق مشترک یـا مثل یـه بزرگتر یـا حتا مثل خدا. یـه نفر کـه بینمون پادرمـیونی کنـه و قهرمونو بـه آشتی برسونـه؛ یـه نفر کـه حلقه اتصال من و تو باشـه. ما همـیشـه فکر مـیکردیم یـه نفر حتما باشـه که تا ... شاید همـیشـه فکر مـیکردیم یـه چیزی حتما من و تو رو بـه هم وصل کنـه، یـه نفر دستمونو بگیره و تو دست هم بذاره، مثل بچه، مثل رویـای بچه، مثل یـه رفیق مشترک یـا مثل یـه بزرگتر یـا حتا مثل خدا. یـه نفر کـه بینمون پادرمـیونی کنـه و قهرمونو بـه آشتی برسونـه؛ یـه نفر کـه حلقه اتصال من و تو باشـه. ما همـیشـه فکر مـیکردیم یـه نفر حتما باشـه که تا "من و تو" رو "ما" ه اما این ما شدنِ من و تو و حتا و من و تو شدن ما، از دستِ هیچ نفرِ سومـی حتا خداام برنمـیومد هیچوقت چون قدرت رابطه‌ی بین من و تو، دست من و توئه و دلمون جز تو دست هم، دست هیچنیست. حالا داریم فکر مـیکنیم جز خودمون هیچنمـیتونـه آستین واسه رسیدنمون بالا بزنـه و جز خودمون هیچنمـیتونـه تب تلخ جداییو بندازه بـه جون این رابطه. من و تو ماییم و محتاج نیستیم بـه حلقه اتصال یـا سنجاقی کـه به هم وصلمون کنـه. ما بدون رفیق مشترکی کـه مـیونمونو بگیره، بدون بزرگتری کـه به فکرمون باشـه، بدون بچه‌ای کـه یـه روزی مـیاد و چشماش بـه هردومون مـیره، بدون دعا بازم مـیتونیم ما باشیم وقتی خودمون معنای کلمـه‌ی عشقیم و جز عاشقی تو زندگی از هیچی سردرنمـیاریم و واسه هم سنگ تموم مـیذاریم و دست همو ول نمـیکنیم تو مسیر خوشبختی. ما عاشقیم و عاشقا محتاج هیچنیستن به منظور عاشق‌تر شدن یـا دست کشیدن از عشق چون هیچ قدرتی بالاتر از عشق نیست‌. هست؟
.
.
. ✅ #مـیکائیل⭐ .
. 📷@mikilove351 📱
.
.
.
.
📩 #کامنتهاتون_باعث_دلگرمـیه_منـه 😍✅

Read more

Media Removed

. ⃣⁩ #پستچی پاسخ دوستان عزیز:‌ @javad.sha @bahram.ameri @mohsen_roushenas . قبل از این کـه بریم سراغ جلوگیری ریزش مو حتما بگم کـه ما قرار نیست روش جدیدی رو تو این مقاله بـه شما بگیم کـه ریزش موی شما همـین الان قطع بشـه اما نکات ساده ای هست کـه مطمئنا بـه دردتون مـی خوره و توصیـه مـی کنم بخونید. . ⏺اول ... .
⃣⁩ #پستچی
پاسخ دوستان عزیز:‌ @javad.sha @bahram.ameri
@mohsen_roushenas
.
🔽قبل از این کـه بریم سراغ جلوگیری ریزش مو حتما بگم کـه ما قرار نیست روش جدیدی رو تو این مقاله بـه شما بگیم کـه ریزش موی شما همـین الان قطع بشـه اما نکات ساده ای هست کـه مطمئنا بـه دردتون مـی خوره و توصیـه مـی کنم بخونید.
.
⏺اول مقاله تکرار کنم ریزش50 الی 100 حتی 150 تار درون روز طبیعیـه و نگران نباشید.
.
۱.مـهم ترین دلیل ریزش مو ژنتیک و ارثیـه، البته جدیدا حتی به منظور ریزش موی ارثی هم راه حل های مختلفی مثل کاشت مو و... هست و بهتره بـه پزشک متخصص مراجعه کنید.
.
۲.تغییرات هورمونی رتبه دوم دلیل ریزش مو بـه حساب مـیاد و توصیـه مـی کنم باز هم بـه پزشک متخصص مراجعه و درخواست آزمایش کنید شاید دلیل ریزش کمبود ویتامـین باشـه.
.
۳.به غذاهایی کـه در طول روز مصرف مـی کنید لازمـه بیشتر دقت کنید و طبق یـه رژیم درست حسابی برید جلو؛
.
۴.اگر داروی خاصی مصرف مـی کنید حتما سری بـه عوارض این دارو بزنید شاید این دارو باعث ریزش موی شما باشـه.
.
۵.اگر از حالت دهنده های مو استفاده مـی کنید بهتره یـا بزارید کنار یـا این کـه حداقل موقعه مراسم خاصی و البته خیلی کم و از برندی کـه مصرف مـی کنید مطمئن باشید.
.
۶.موهای کثیف خیلی راحت عفونت مـیگیره و مـی ریزه بعد نکات بهداشتی رو رعایت کنید.
.
⏺اینو بازم تکرار مـی کنم بعضی وقتا بیماری‌هایی مثل تب شدید، عفونت، آنفلوآنزا یـا خستگی شدید و یـا عمل جراحی هم مـی‌تونـه عامل ریزش مو باشـه کـه این دلایل ریزش موقته و مطمئن باشید بعد از مدتی مو بـه حال رشد و ریزش عادی خودش برمـیگرده.
.
⏺خانم های باردار توجه کنن، از زمان بارداری که تا حتی 2 ماه بعد از بارداری ریزش مو کاملا طبیعیـه و نگران نباشید.
.
👆چندتا توصیـه بابت شستن مو:
۱.از هر شامپویی استفاده نکنید و بهتره با پزشک مربوطه م کنید و از شامپوی مخصوص موهای خودتون استفاده کنید.
.
۲.شامپو رو بـه آرومـی سعی کنید بـه مدت ۱ دقیقه بـه سرتاسر موهاتون ماساژ بدید.
.
۳.وقت شستن مو از شامپو، خیلی آروم با پنجه های دست تمام موهای سرتون رو بشورید.
.
۵.موهای خیس رو خیلی آروم با حوله خشک کنید.
.
.
#دارو_گیـاهی #سلامتی #گیـاهی #طب
#قائم_دارو #دارو #طب_سنتی #پزشک
#درمان_طبیعی #داروسازی #داروساز
#ریزش_مو #مو

Read more

Media Removed

. سه که تا مورد هست کـه روی‌ روند حرکات و تصمـیمات ما اثر مـیذاره: تنبلی، ترس و افکار منفی. تنبلی رو فقط و فقط با ایجاد انگیزه و یـه تصمـیم گیری محکم مـیشـه حل کرد. ترس از شکست و نتیجه همـیشـه هست و باید با افکار مثبت بـه نتیجه کار فکر کرد، مـهم نیست نتیجه مـیگیریم یـا نـه. خب من بین اون دسته از آدم‌هایی هستم کـه مـیگن فرآیند ... .
سه که تا مورد هست کـه روی‌ روند حرکات و تصمـیمات ما اثر مـیذاره: تنبلی، ترس و افکار منفی. تنبلی رو فقط و فقط با ایجاد انگیزه و یـه تصمـیم گیری محکم مـیشـه حل کرد. ترس از شکست و نتیجه همـیشـه هست و باید با افکار مثبت بـه نتیجه کار فکر کرد، مـهم نیست نتیجه مـیگیریم یـا نـه. خب من بین اون دسته از آدم‌هایی هستم کـه مـیگن فرآیند کار مـهمـه نـه نتیجه اش! ما آدمـیم معلومـه کـه اشتباه و خطا توی کارمون هست، بعد مـیشـه کاری کرد کـه فرآیند بـه بهترین شکل و بیشترین توان ما پیش بره
.
ولی امان از افکار منفی. با قدرت مـیاد و نمـیذاره بـه آینده خوش‌بین باشیم اما ما هم حتما با منفی‌نگری بجنگیم. قرار نیست مثل این کتابهای روانشناسی بازاری فقط جمله بنویسیم کـه مثبت اندیش باشید! . دیشب یـه جمله ای توی استوری کتاب گذاشتم کـه نوشتم ما فقط یـه بار زندگی مـیکنیم و یک بار زندگی یعنی هیچ! خب این جمله رو یـه لحظه درون مورد زندگیمون درون نظر بگیریم. من قراره یـه بار زندگی کنم، آیـا قراره این یـه بار رو هم اجازه بدم ضعف و ناراحتی‌ها و منفی بافی های جامعه روی من اثر بذاره؟
.
حرفم این نیست کـه به مشکلات فکر نکنیم! اصلا. فکر، قدرتمند ترین ابزار آدمـیزاده و اتفاقا تنـها ابزار ما به منظور نجاته، حجم مثبت‌نبودن یـا حتی خنثی بودن جامعه هم زیـاده، آیـا قراره اجازه بدیم ذهن ما از صبح که تا شب این حجم از اطلاعات درون مورد مشکلات رو آنالیز کنـه و آخرش بدبینی و نا امـیدی رو به منظور ما بیـاره؟
.
چطور وقتی یـه فرآیندی روی کامپیوتر قاطی مـیکنـه ری استارت مـیکنیم یـا تسک منجر باز مـیکنیم کـه ببندیمش، ذهن ما همون کامپیوتره، حتما یـه جاهایی با زور بستش و به سمتی بریم کـه خودمون مـیخوایم
.
این روزها، اگر تلخ بگذره هیشکی نمـیاد درون آینده بگه الهی بمـیرم چقدر شما نسل جوان دهه نود بـه خاطر گرونی حرص خوردین! تاریخ مارو فراموش مـیکنـه ولی این خود ماییم کـه الان درون این لحظه هستیم. این ماییم کـه این روزهارو زندگی مـیکنیم،روزهایی کـه آینده مارو مـی‌سازه، روزهایی کـه مـیشـه پروداکتیو بود و آینده شخصی خودمون رو شکل بدیم. اینارو گفتم کـه بگم بعد از روزهای بسیـار بسیـار تلخ و سختی کـه داشتم کـه یـه کمـیش رو درون جریـانین، مـیخوام با امـید حرکت کنیم و نذاریم جامعه و اوضاع بد، پروداکتیویتی و روند خوب مارو خراب کنـه، مـیخوام سعی کنیم خیلی واقعی و بدور از شعار این حجم از نگاتیو بودن رو #مـینیمال کنیم. شاید #مـینیمالیسم این روزهای ما، مدیریت و کاهش افکار منفی و تلخه
.
اگر بـه اصل قضیـه شک‌ کردی کـه خب مثبت بشم کـه چی‌ بشـه جواب خودت رو فقط با این سوال بده: اگر هر روز منفی و افسرده و بدون هیچ کار مفیدی باشم، درون آینده چی بهم مـیدن؟

Read more

‎دوستی مـیگفت تولدمون خیلی مـهمـه، شاید بارِ آخری باشـه کـه بهمون فرصت داده مـیشـه. ‎هستن وجودهایی کـه تونستیم نقطه های اتصالمون بهشون رو پیدا کنیم ‎خیلی وقت ها هم اونـها پیدامون ‎سن و ت نداره، هم سفره ان ‎هم سفره ایم ‎هم سفره هایی با چاشنیِ صداقت کـه لبخندشون یـادآورِ یـه باورِ قلبیِ عمـیقه ... ‎دوستی مـیگفت تولدمون خیلی مـهمـه، شاید بارِ آخری باشـه کـه بهمون فرصت داده مـیشـه.
‎هستن وجودهایی کـه تونستیم نقطه های اتصالمون بهشون رو پیدا کنیم
‎خیلی وقت ها هم اونـها پیدامون
‎سن و ت نداره، هم سفره ان
‎هم سفره ایم
‎هم سفره هایی با چاشنیِ صداقت
که لبخندشون یـادآورِ یـه باورِ قلبیِ عمـیقه ‎که از زمانـهای دور مـیاد .
‎این باور از احساس نیست کـه از ادراکِ
‎از درکِ غنیمت شمردنِ دم و بازدم هامون
‎از درکِ غنیمت شمردنِ رفاقت هامون
‎از درکِ غنیمت شمردنِ فرصت هامون
.
‎کنجِ حضورمون هستن وجودهایی کـه اگر نبینیم زلالِ درونشون رو حیفه
‎همون وجودهایی کـه یـادت مـیارن
‎همون وجودهایی کـه قدم بـه قدم، هر چقدر سخت، ‎ادامـه مـیدن
‎اینـها رو یـادمون نره، ‎بودنشون رو قدر بدونیم
‎وصل بـه چه کنم ها نباشیم
‎وصل باشیم بـه همون نقطه ی عطفِ وجودشون
‎همون نقطه ای کـه وصله بـه وجودمون
.
‎بودنت اسم و شکل و عنوان نمـیخواد
‎بودنت حکمِ یـادآوری های مکرر هست
‎تو، هم، همراهی
‎پس اومدنت مبارکِ همـه مون باشـه
‎پس بـه یـادآوردنت همونی باشـه کـه باید
‎شایسته ی وجودت... تولدت مبارک:)

Read more

Media Removed

. یـه روز منم بالاخره بچه‌دار مـی‌شم. بچه‌ام هم بعد عمری یـه بچه‌ای بعد مـی‌ندازه و من سر پیری مـی‌شینم با نوه‌ام خلوت مـی‌کنم. مـی‌شینم از خاطرات دوران جوونیم بهش مـی‌گم. مثلا براش تعریف مـی‌کنم «باباجون مـی‌دونستی تو آخر سال 96 من ماهی 700 دلار درآمد داشتم و تابستون سال 97، 290 دلار؟!» بعد اون ازم مـی‌پرسه ... .
یـه روز منم بالاخره بچه‌دار مـی‌شم. بچه‌ام هم بعد عمری یـه بچه‌ای بعد مـی‌ندازه و من سر پیری مـی‌شینم با نوه‌ام خلوت مـی‌کنم. مـی‌شینم از خاطرات دوران جوونیم بهش مـی‌گم. مثلا براش تعریف مـی‌کنم «باباجون مـی‌دونستی تو آخر سال 96 من ماهی 700 دلار درآمد داشتم و تابستون سال 97، 290 دلار؟!» بعد اون ازم مـی‌پرسه کـه «بابا بزرگ! چه خرابکاری‌ای کردی کـه از کار قبلی‌ات اخراجت و به این بدبختی افتادی؟». منم بهش جواب مـیدم «هیچ کاری بابا جان! یـه سری دیگه خرابکاری ، وگرنـه حقوق من 11 درصد هم افزایش داشت!». بچه همون‌جا هنگ مـی‌کنـه و احتمالا با خودش مـیگه کـه بابابزرگم پیر شده و مشاعرش رو از دست داده. بعد بهش مـیگم «راستی پسر گلم! مـی‌دونستی اون موقع‌ها یـه موسسه مالی بود کـه 12 هزار مـیلیـارد تومن تخلف کرده بود؟!» نوه‌ام مـیگه کـه خب 12 هزار مـیلیـارد تومن چیزی نیست، پول یـه پراید مدل 1235 مـیشـه (یک مدل جدید پراید با آپشن زه بغل اسپرت و جالیوانی طرح جدید). یکی مـی‌ بعد کله‌اش و بهش مـی‌گم کـه نباید حرف بزرگ‌ترش رو قطع کنـه. براش توضیح مـیدم این پول اون موقع 11 مـیلیون برابر حقوق یک کارگر بوده، یعنی یـه کارگر حتما 916 هزار سال کار مـی‌کرده که تا بتونـه انقدر پول جمع کنـه. احتمالا براش سوال پیش مـیاد «مگه اون موسسه مالی مدیر نداشته کـه اینجوری شده؟!» من هم با یک آرامش خاصی بهش مـی‌گم «چرا عزیز دلم. اتفاقا یـه مدیر متخصص داشته. یـه دیپلمـه کـه باغدار نمونـه هم شده، به منظور همـین گفتن برو مدیر این موسسه مالی شو». نوه‌ام هم بهم مـی‌گه «آهان! یعنی مثل کارتونِ پینوکیو بـه مردم مـی‌گفته من چون باغداری بلدم بیـاین پولاتون رو بدین بکارم درخت پول درون بیـاد؟!» یکی دیگه مـی‌ تو سرش و مـی‌پرسم کـه پینوکیو رو از کجا مـی‌شناسه و شک مـی‌کنم نکنـه رفته باشـه سرلپ‌تاپم و فیلم‌های درایو دی رو دیده باشـه؟ اون بغض مـی‌کنـه و مـی‌گه کـه «بابا شبکه آی‌فیلم کونکانی داشت تکرارش رو پخش مـی‌کرد!». من عصبانی مـی‌شم و این دفعه با شدت بیشتری مـی‌ بعد گردنش و مـی‌گم جلوی سالمندان حتما با ادب باشـه. نوه‌ گلم توضیح مـیده کـه این اسم یک زبان هندوآریـاییـه کـه مردم گوا صحبت مـی‌کنن و آی‌فیلم به منظور توسعه فرهنگ غنی فارسی این شبکه رو تاسیس کرده. من از رفتار زشتی کـه داشتم پشیمون مـی‌شم و از تو جیبم یک اسکناس 100مـیلیون تومانی بهش مـیدم و مـیگم «بیـا عزیز دلم، برو برا خودت بستنی بخر» تو ادامـه حرف‌هامون از درس و مدرسه‌اش مـی‌پرسم و بهم مـی‌گه «مدیرمون سکته کرده مرده، ناظم‌مون هم استعفا داده دیگه نمـیاد مدرسه. قرار شده فعلا دکتر ولایتی با حفظ سمت بیـاد این
.

بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇

Read more
یعنی دمش گرم یعنی اصلا اینقدر دمش گرمـه کـه نیـازی بـه دمش گرم گفتن نداره یعنی این آفتاب کـه بخوره تو سر ملت دیگه هم دمشون گرم مـیشـه هم بازدمشون گرمـه گرم داغه داغ یعنی رسما احتیـاط رو نبوسیده ولی گذاشته کنار یعنی بی خیـال جون و حفظ جون بی خیـال چشمـهای منتظر یک خانواده یعنی بی خیـال کـه اگر گوشـه موتور ... 😁😩😝
یعنی دمش گرم
یعنی اصلا اینقدر دمش گرمـه کـه نیـازی بـه دمش گرم گفتن نداره
یعنی این آفتاب کـه بخوره تو سر ملت دیگه هم دمشون گرم مـیشـه هم بازدمشون
گرمـه گرم
داغه داغ 😊

یعنی رسما احتیـاط رو نبوسیده ولی گذاشته کنار
یعنی بی خیـال جون و حفظ جون
بی خیـال چشمـهای منتظر یک خانواده
یعنی بی خیـال کـه اگر گوشـه موتور بگیره بـه ماشین یک بیچاره و بشـه اونی کـه نباید ، حتما چندین ماه از کار و #زندگی بیوفته که تا این حماقت رو ثابت کنـه
که تازه اگر بتونـه ثابت کنـه

یعنی پیش بـه سوی آزادی ، زیر تابلوی مستقیم ازادی
یعنی بی خیـال مسیری کـه مـیگه سمت یـادگاران واقعی #امام این سمته
یعنی موتور خودمـه بـه بقیـه چه ، #قضاوت_نکنید
یعنی بـه موتورسواری شخصی من کاری نداشته باشید

یعنی فریـاد کو #امنیت توسط جماعت مخل امنیت

یعنی عبور از کنار پرچمـها و نشانـه های #جمـهوری_اسلامـی ، بی خیـال ، عین برخی #مسئولان

یعنی رسما بی خیـال همـه چیز
یعنی بی خیـال قیمت #دلار و طلا و #سکه
یعنی #تورم کیلو چند ، #گرانی چیـه
یعنی بـه من چه کـه #اوضاع_اقتصادی اینطوره
به من چه طرف خودش بـه #روحانی رای داده و حالا از همـه طلبکاره بـه جز #دولت
به من چه کـه #ترامپ تهدید کرده
به من چه کـه هزاران #ترامپ_داخلی داریم کـه قبل از ترامپ امریکایی دارن تهدیدها رو بر سر ملت عملی مـیکنن
یعنی بی خیـال معضلات اجتماعی
بی خیـال بی اخلاقی ها مجازی و غیر مجازی
یعنی بی خیـال اگر طرف مـیاد توی #خنداننده_شو #خندوانـه بـه اسم نقد #فحاشی ده دقیقه تمام فحش مـیده
که بچه سه ساله فلانی یکی دو تاش رو مثل طوطی ضبط کنـه و بدون اینکه معنیش رو بدونـه تکرار کنـه

یعنی بی خیـال چالش #فساد ستیزی و #اشرافی گری ، بی خیـال تکرار پستهای #صدرالساداتی و مرادیـان و #آهنگران و فلانی و فلانی
بی خیـال قیمت ساعت مچی #آقازاده و کیف دستی همسر محترمـه
یعنی بی خیـال #دخالت
که اگر بیـای بگی اقا با #اشرافیت مبارزه کنید ولی اینقدر فحش ندید و بهایی کـه فحاشی مـیکنن تذکر بدید ، مـیان بـه خودت هم فحش مـیدن

یعنی بی خیـال چرندیـات #زیباکلام
بی خیـال سوتی بلکه #دزدیزنی فلان #خواننده توی کنسرت زنده
بی خیـال قطعی برق و کمبود آب
بی خیـال خنده های نچسب وزرا و مجلس نشینان
بی خیـال #مسئولان بی غم و بی خیـال غم #مردم
بی خیـال

نکته
یک موتوری دیگه قبل از ایشون داره این کار رو انجام مـیده
اوایل کلیپ اون ته مـه های تصویر پیداست
شاید این از اون یـاد گرفته و شاید اون از این
فقط خدا نکنـه کوری عصا کش کور دگر شود

Read more

Media Removed

خب کـه چی؟! تهش چی؟ مثلا نبخشمشون و هی برم پیش #خدا غر ب و بگم دستامو از آرزوهام کوتاه ... مگه ندید؟! مگه خودش اونجا بود؟ توی لحظه لحظه های رنج کشیدنم شاهد و ناظر بود... و داشت نگاهم مـیکرد... مـی دونید، این نگاه م خودش یـه جور کار بـه حساب مـیاد دیگه... گیریم کـه اجازه داد بعضیـا بـه ناحق ... 💖💕💖
خب کـه چی؟!
تهش چی؟
مثلا نبخشمشون و هی برم پیش #خدا غر ب و بگم دستامو از آرزوهام کوتاه ...
مگه ندید؟!
مگه خودش اونجا بود؟
توی لحظه لحظه های رنج کشیدنم شاهد و ناظر بود...
و داشت نگاهم مـیکرد...
مـی دونید، این نگاه م خودش یـه جور کار بـه حساب مـیاد دیگه... گیریم کـه اجازه داد بعضیـا بـه ناحق بهم سیلی بزنن... زندانیم کنن... بهم خنجر بزنن... و بدتر از همـه،
بهم بخندن بخاطر اینکه زخمـی بودم... زخمـی کـه خودشون زده بودن...
گیریم شاهد بود و بهشون همچین اجازه ای داد
گیریم تقلا م رو توی زخم و خون و خاک و منجلاب تماشا کرد و هیچی نگفت... خب
بالاخره نگاه کـه کرد...
تماشا کـه کرد...
سکوت کـه کرد...
اینا کاره دیگه... نیست؟!
حالا شما فکر کن خبر نداشت
باید جونمرگ مـیشدم که تا همـه اون رنجها رو جلو چشمم بیـارم و بهش بگم...
تازه... مـیخواست چیکار کنـه؟!
شاید همـین سکوتی کـه ازش دیده بودم...
مگه غیر از اینـه؟!
.
.
چی مـیگن چوب خدا صدا نداره؟!
مسخره ست...
خدا مگه چوب داره؟!
خدا فقط صبر داره!!!!
حوصله اش زیـاده...
مـهلت دادنش حرف نداره...
اونقدر صبر مـیکنـه که تا خودت حوصله ت سر بره... صبرت ته بکشـه... چشمای خیست خشک بشـه...
و مثل الان من...
با خستگی بـه سقف زل بزنی...
یـه پوزخند کنج لبات بشینـه و آه بکشی و بگی
«نـه اینکه حرف نداشته باشما... نـه خالق جان! ام از حرفای نزده پره... اما چی بگم کـه خودت نمـیدونی؟! تازه بگم هم... من کـه عقلم بـه کارای تو قد نمـیده... تو کار خودتو مـیکنی...
اینـه که... خالق جان... خودتو عشقه... حال نمـیکردی ازمون دفاع کنی؟! با ما حال نمـیکردی؟! دلت نمـیخواست رومون غیرت داشته باشی و نذاریی چپ نگامون کنـه؟!
فدای سر اون پنج که تا عزیزت...
فدای سر اون آقای غریبت...
مگه من چی کشیدم کـه اونا نکشیدن؟!
فدای سرشون...
ولی خدا...
ما ازوناش نیستیم...
نگاه نکن دستامون کثیفه... چرکه... بو مـیده...
نگاه نکن کنج لبامون پوزخند و نیشخنده...
شما حسابت برا ما از بقیـه سواست...
اصلا با همـین نگاه و هیچکاری نت هم اینقده عشق کردم کـه خودت فقط مـی دونی...
باقیش دیگه شـهین مـهینـه... بگذریم...
این کـه ما چقدر ازین بند سنگین دنیـات بدمون مـیاد بماند...
سر عاشقات سلامت...»
#مرجان_خاتون
#منم_ابابیل

Read more

Media Removed

یکی از غذاهایی کـه بعد از ماه رمضون خیلی مـیچسبه همـین آبگوشته ... . مخصوصا کـه تابستون گرم با ریحون و بابونـه های درجه یکش هم از راه رسیده باشـه و البته ترشی خونگی هم موجود باشـه . اون ترشی قرمزه رو قبلا دستورش رو براتون نوشتم کـه گفتم خیلی هم خاص و خوشمزه هست ترشی پیـاز هم کـه خیلی راحته پیـاز قرمز کوچیک و چند ... یکی از غذاهایی کـه بعد از ماه رمضون خیلی مـیچسبه همـین آبگوشته ... .
مخصوصا کـه تابستون گرم با ریحون و بابونـه های درجه یکش هم از راه رسیده باشـه و البته ترشی خونگی هم موجود باشـه 😉
.
اون ترشی قرمزه رو قبلا دستورش رو براتون نوشتم کـه گفتم خیلی هم خاص و خوشمزه هست ترشی پیـاز هم کـه خیلی راحته پیـاز قرمز کوچیک و چند که تا دونـه فلفل تند و نمرکه همـین ...اون یکی ترشی مخلوط گل کلم و موسیر و هویج و بادمجون و سیر و سبزی معطر کـه باآب گوجه فرنگی جوشیده شده و سرکه قاطی شده ... اسمم نداره 🙈🙈
.
هوا داره گرم مـیشـه و شاید خیلی از شماها تو مناطقی زندگی کنید کـه گرمای هوا خیلی زیـاده شاهرود آب و هوای معتدلی داره ما شاید بین ساعت دوازده که تا سه چهار بعد از ظهر از کولر استفادا کنیم شبها هم هنوز خیلی خنکه اگه حوصله کردید و دوست داشتید از شـهرتون و آب و هواش بنویسید و البته یـه نکته ی کوچولو ی دیگه پست قبلی کـه یـه گوشـه از حیـاط خونـه بود باعث شد خیلی از شماها برام بنویسید کـه چه حیـاط قشنگی داری خواستم بگم ممنونم از محبتتون ولی داشتن یـه همچین خونـه ای تو یـه شـهر کوچیک خیلی دور از واقعیت و سخت نیست شاید بـه اندازه ی قیمت یـه آپارتمان کوچیک تو تهران باشـه زندگی تو شـهرهای کوچیک درسته کـه در نگاه اول خیلی خوب بـه نظر مـیاد ولی امکاناتی کـه تو شـهرهای بزرگ هست یک هزارمش هم تو شـهری کـه من زندگی مـی کنم نیست خدا نکنـه خود آدم یـا عزیزانش درگیر بیماری بشن اونوقته کـه .... 😔
.
بگذریم قصدم چیز دیگه ای بود و نمـی دونم کـه منظورم رو رسوندم یـا نـه ؟؟ .
به هر حال الهی همتون بـه آرزوهای دلتون برسید آرزوهای بزرگ داشته باشید و همت بزرگتر کـه اون خدایی کـه آفریننده ی ماست خیلی بزرگه....
.

Read more

Media Removed

. یکی از بزرگ‌ترین مسائلی کـه هنوز کـه هنوزه به منظور من حل نشده اینـه کـه راز کپشن‌های مردم کـه توی صفحه اینستاگرام‌شون مـیذارن رو بفهمم. یعنی شاید یـه روز متوجه بشم کـه چرا پنگوئنا با اینکه پرواز نمـی‌کنن، جز پرنده‌ها حساب مـیشن، شاید بفهمم چرا ارمـیا اول شد، شاید بفهمم چرا حمـید استیلی پول چهاربرگی رو کـه با ش ... .
یکی از بزرگ‌ترین مسائلی کـه هنوز کـه هنوزه به منظور من حل نشده اینـه کـه راز کپشن‌های مردم کـه توی صفحه اینستاگرام‌شون مـیذارن رو بفهمم. یعنی شاید یـه روز متوجه بشم کـه چرا پنگوئنا با اینکه پرواز نمـی‌کنن، جز پرنده‌ها حساب مـیشن، شاید بفهمم چرا ارمـیا اول شد، شاید بفهمم چرا حمـید استیلی پول چهاربرگی رو کـه با ش شرط بست رو نداد. اما این کپشنا رو نمـی‌فهمم.

مثلا طرف رفته باشگاه، سیپکش رو داره بـه رخ جهانیـان مـی‌کشـه، همزمان بازوش رو هم نشون مـیده کـه ببینین چقدر گنده است، بعد یـه لبخند ریزی هم‌ زده. اون‌وقت مـیاد تو کپشن مـی‌نویسه: هر چه قدر هم کـه هیکل زیبایی داشته باشی، اما مـهم فکر و عقل و شعور است، بعد به جای باشگاه، کتاب بخوان!!!! «پائولو مالدینی»
.
خب چند که تا نکته داره همـین عو کپشن. اولا شما حتما علامت تعجب خیلی زیـاد بذاری. چون هر چی بیشتر بذاری یعنی جمله عمـیق‌تره. دوما اون لبخندی کـه زده همـین‌طوری الکی نیست. اون لبخند رو مـی‌زنـه کـه تو بـه پیروزیت شک کنی. بعد دست کم نگیر.

حالا یـه کم بالا پایین مـی‌کنیم اینستا رو و به یـه عدیگه مـی‌رسیم.

یـه خانمـی عگذاشته و زیرش نوشته: کاش کمـی با یکدیگر مـهربان باشیم.

حالا همـین خانم همون‌ روز وقتی سوار مترو بشـه بهی رحم نمـی‌کنـه کـه روی صندلی بشینـه و احساس مـی‌کنـه حقی رو کـه سال‌هاست جامعه پایمالش کرده حتما یـه جا از بقيه مسافرها بگیره.

از بحثمون دور نشیم. توی اینستا بودیم. حداقل خوبی اینستا اینـه کـه مثل مترو بو نمـیاد توش.

عبعدی از یـه مسئول محترمـه کـه توی استوریش نوشته: مردم من مـی‌دونم کـه الان مشکلاتی وجود داره ولی حل مـیشـه یـه کم صبر کنین. بعد تو استوری بعدیش عاز املت مـیذاره کـه بعد از تله کابین توی توچال خورده.

فضامون یـه کم سیـاسی شد. درون یک حرکت اعتراضانـه رو روشن کنیم و بریم تلگرام دو سه که تا ایده از کانال خانم‌های قری بگیریم‌ و بعد بریم‌ اینستا.

بله عبعدی‌ای کـه مـی‌بینیم، عدو که تا زوج عاشقه کـه دستاشون تو دست همـه و آقایی‌شون تو کپشن نوشته: عشق اول و آخر من فراموشت نمـی‌کنم!

حالا با این کاری نداریم کـه طرف از اول و آخر و عشق و کلا زندگی، یـه چیزی شنیده فقط ولی حداقل عکسای قبلی رو پاک مـی‌کردی.

قسمت قشنگ‌تر ماجرا کامنت‌های زیر همـین عکسه.

همـه‌ی داداشی‌های دوستمون زیر عمـی‌نویسن «paydar» بعد یـه قلب بنفش هم مـی‌ذارن، انگار ما نمـی‌دونیم معنیش چی مـیشـه. یـا کامنت مـیذارن: dadawsh. حتما هم با w حتما تلفظ بشـه.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇

Read more

Media Removed

. ‎قسمت پنجم خاطرات کودکی ،‎تابستونی کـه قرار بود برم سوم ‎فهمـیدم دارم پسر مـیشم ‎مزدا داشت بچه دار مـیشد ‎چقد خوشحال بودم ‎چقد حس خوبی داشتم کـه یـه بچه داره مـیاد تو جمعمون ‎اولین بچه ای بود کـه بعد از من قرار بود بیـاد تو جمع خانوادمون ‎شاید عجیب باشـه واستون کـه بعد ۹ سال ، قرار بود یـه نفر بهمون ... .
‎قسمت پنجم خاطرات کودکی
،‎تابستونی کـه قرار بود برم سوم
‎فهمـیدم دارم پسر مـیشم
‎مزدا داشت بچه دار مـیشد
‎چقد خوشحال بودم
‎چقد حس خوبی داشتم کـه یـه بچه داره مـیاد تو جمعمون
‎اولین بچه ای بود کـه بعد از من قرار بود بیـاد تو جمع خانوادمون
‎شاید عجیب باشـه واستون کـه بعد ۹ سال ، قرار بود یـه نفر بهمون اضافه بشـه
‎اما همـینطور بود، چون من نـه دارم نـه ، درضمن هیچ اعتقادی هم بـه روح ندارم!
عمو هامم سنشون بیشتر از پدرمـه
‎خلاصه، رفتیم کلاس سوم دبستان
‎معلممون خانم احمدی بودن
‎کسی کـه از وقتی کلاس اول بودم دلم مـیخواست معلمم باشـه یـه روزی
‎ته کلاس بود نیمکتم
‎کنار سیـاوش. سیـاوش کوهگرد
‎اون سال از شروع کلاس ها من مبصر کلاس بودم
‎خانم احمدی واسه اینکه بچه ها مسئولیت پذیری رو یـاد بگیرن، کلید کمد معلم رو مـیبه مبصر
‎اول وقت کلید رو مـیگرفتن و زنگ آخر کلید رو برمـی گردوندن
‎رسیدیم بـه ۱۷ آبان، روز بـه دنیـا اومدن مارال داییم
‎از صبح اول وقت رفته بودیم با م بیمارستان الزهرا که تا کنار مزدا و خانومش باشیم
‎چقد خوشحال بودم
‎تو پوست خودم نمـیگنجیدم
‎مارال بـه دنیـا اومد و بردنش تو اون بخشی کـه بچه هایی کـه تازه بـه دنیـا مـیومدن رو مـیذاشتن
‎تو اون چیزا هستا... کـه اسمشو یـادم نمـیاد، یـه لامپ مـهتابی همداره
‎در اتاق هم بزرگ نوشته بودن ورود ممنوع
‎دیگه من و مزدا داشتیم کلافه مـیشدیم
‎مـیخواستیم ببینیمش، اما نمـیذاشتن و مـیگفتن نـه
‎یواشکی و آروووم رفتیم تو اون بخش
‎هیشکی نبود جز ۳۰ که تا از این سفینـه فضایی ها کـه لامپ مـهتابی توشـه
‎گیج شده بودیم حسابی، کـه دیدیم روشون اسم و فامـیل و اینا رو نوشته
‎مارال رو پیداش کردیم و کلی نگاهش کردیم
‎مزدا خیلی خوشحال بود
‎بعد ۵ سال زندگی مشترک تازه بچه دار شده بود
‎در حد ۱۰ ثانیـه گذشته بود کـه دیدیم یـه خانوم پرستار پشت سرمون داره مـیخنده بـه این حالت نگاه ما بـه مارال
‎خیلی محترمانـه بیرونمون کرد!! با مزدا رفتیم خونـه مادربزرگم نـهار خوردیم کـه چشمم خورد بـه ساعت
‎۱۲:۴۵دقیقه بود
و من حتما ساعت ۱۲:۳۰ مـیرفتم مدرسه
‎کلید کمد هم دست من
‎مزدا سریع منو رسوند مدرسه
‎یـادش بخیر که تا رفتم درون کلاس، خانم احمدی که تا اومد غر بزنـه بهم
‎مزدا رو با یـه جعبه شیرینی پشت سرم دید
‎تو جریـان بود کـه دارم دایی دار مـیشم
‎با کلی خجالت کلید رو دادم خانم احمدی و مشغول پخش شیرینی ها شدم
‎اون روز اصلا نفهمـیدم چطوری گذشت
‎شادترین آدم کره زمـین بودم
‎کلی هم خوشحال بودم کـه با مارال تو یک ماه بـه دنیـا اومدم
‎اون ۱۷ آبان و من ۲۷ آبان
‎ #مدرسه #خاطرات #دبستان #زندگی
‎ #خاطرات_كودكي_سهراب

Read more

Media Removed

جشنواره موسیقی هر سال بدتر از سال های قبل برگزاری جشنواره بـه هر نحو ممکن بـه قیمت خرد زحمات موزیسین ها مدت ها بود کـه از شرکت درون جشنواره های گوناگون خودداری مـیکردم.به دلایل زیـاد. با شروع کارهای جدید با گروه جدیدم(سمر)احساس کردیم کـه شرکت درون این جشنواره ها باعث خواهد شد کـه با دوستانم هم حس تر ... جشنواره موسیقی هر سال بدتر از سال های قبل
برگزاری جشنواره بـه هر نحو ممکن بـه قیمت خرد زحمات موزیسین ها

مدت ها بود کـه از شرکت درون جشنواره های گوناگون خودداری مـیکردم.به دلایل زیـاد.
با شروع کارهای جدید با گروه جدیدم(سمر)احساس کردیم کـه شرکت درون این جشنواره ها باعث خواهد شد کـه با دوستانم هم حس تر و هماهنگ تر بشیم.اما متاسفانـه درون کنار این اثرات مثبت٬بعد اینگونـه جشنواره ها ناراحتی ها و دلمردگی هایی هم سراغمون مـیاد.
قضیـه از جایی شروع مـیشـه کـه برگزارکنندگان جشنواره ها با وعده های جوایز بـه اصطلاح نفیس پا بـه مـیدان مـیگذارند ولی رفته رفته جوایز از نفیس بـه جوایزی بـه رسم یـادبود ویـا تقدیر تغییر شکل مـیدهند.جشنواره ای کـه با وعده ی جایزه ی سه و نیم مـیلیونی شروع مـیشود و آخر بـه یک مـیلیون ختم مـیشود.
مسئولان برگزارکننده حتی ما رو درون حدی نمـیبینند کـه با یک تقدیرنامـه خشک و خالی و حداقل یک تندیس حمایتمون کنند و دلجویی کنند.حالا بگذریم از نحوه ی برگزاری جشنواره کـه بیست دقیقه روی صحنـه منتظر تنظیم صداها حتما بمونیم و آخرشم بدون مانیتور حتما اجرا کنیم.
بنده از همـه ی هم گروهی های خودم کـه حتی یک تقدیرنامـه هم به منظور زحماتشون درنظر گرفته نشد٬عذر خواهی مـیکنم.
برگزاری این جشنواره ها باعث مـی شود کـه ما ها بـه عمق فاجعه پی ببریم کـه اینجا کجاست و ما چه کاره ایم.

#موسیقی_ایرانی #جشنواره_موسیقی #کمانچه #تار #تنبک #آواز #شارلاتانیسم #شارلاتانیسم_موسیقی

Read more

Media Removed

. مسافر خانـه قدیمـی را پیدا مـی‌کند... داخلش هم مثل بیرونش بی‌رنگ است. پیرمرد سیگار بـه دست نگاهش مـی‌کند. با صدای ضعیفی بـه پیرمرد سلام مـی‌کند و با نگاه بـه دست او سعی مـی‌کند بفهمد چه سیگاری مـی‌کشد. . - نامحرمـیم؟ یـا خیلی زشتیم کـه نگامون نمـی‌کنی؟ . - حقیقتش بـه یـه دلیل دیگه داشتم بـه دستاتون نگاه ... .
مسافر خانـه قدیمـی را پیدا مـی‌کند... داخلش هم مثل بیرونش بی‌رنگ است. پیرمرد سیگار بـه دست نگاهش مـی‌کند. با صدای ضعیفی بـه پیرمرد سلام مـی‌کند و با نگاه بـه دست او سعی مـی‌کند بفهمد چه سیگاری مـی‌کشد.
.
- نامحرمـیم؟ یـا خیلی زشتیم کـه نگامون نمـی‌کنی؟
.
- حقیقتش بـه یـه دلیل دیگه داشتم بـه دستاتون نگاه مـی‌کردم. ببخشید کـه ناراحتتون کردم.
.
- شوخی مـی‌کنم جوون. دستای پیرمرد دیدن نداره.
.
- مـی‌خواستم ببینم چه سیگاری مـی‌کشین. ولی حالا کـه دارم بـه صورتتون توجه مـی‌کنم حتما بگم آره واقعا زشتی شما. البته معذرت مـی‌خوام.
.
پیرمرد جا خورد و در سکوت بـه هم زل زدند. دو کام از سیگارش گرفت و دوباره شروع بـه حرف زدن کرد.
.
- چی مـی‌خوای؟
.
- یـه اتاق مـی‌خوام. یـه نفره. پنجره‌اش هم رو بـه خیـابون باشـه.
.
- اتاق خالی نداریم. بـه سلامت.
.
- فکر کنم از دستم ناراحت شدین درسته؟ من خودمم زشتم. زشت بودن کـه ناراحتی نداره. بعدشم درسته این وقت شب ما رو این‌طور بپیچونی؟
.
- جوونای امروز بی‌‌ادبن. احمقن.ن. البته بلانسبت شما.
.
- ببین حاجی واقعا کم پیش مـیادی بـه سن شما برسه و خوشگل باشـه. اصلا تو سن شما زشت بودن یـه چیز طبیعیـه. اونی کـه باید ناراحت باشـه منم نـه تو.
.
- تو سن ما همـه زشتن؟ بعد مونیکا بلوچی چیـه این وسط؟
.
- مونیکا بلوچی؟ بابا تو کـه این همـه اعتماد بـه نفس داری کـه دیگه نباید از حرف من ناراحت بشی.
.
- چه بحثیـه اصلا؟ اتاقم کـه نداریم. برو بـه سلامت.
.
- حقیقتش منم اتاق نمـی‌خوام.
.
- بعد چی مـی‌خوای؟
.
به آرامـی حالت چهره‌اش را بـه بی‌روح‌ترین شکل ممکن تغییر داد و به پیرمرد نزدیک شد. شمرده شمرده نفس مـی‌کشید اما طوری کـه پیرمرد صدای تک‌تک دم و بازدم‌هایش را مـی‌شنید. دستش را رشخوان گذاشت و گفت: «اومدم ببرمت».
.
«شاید بی‌رحمانـه بـه نظر برسد. شاید غیرقابل درک باشد کهی شغلش همچین چیزی باشد. نمـی‌خواهم شعار بدهم و بگویم عاشق کارم هستم ولی بـه هر حال آنقدرها هم شغل اذیت‌کننده‌ای نیست. بـه پولی کـه مـی‌دهند مـی‌ارزد. بیمـه هم کـه دارد. فقط قرار نیست دیگران بفهمند کـه شغلم چیست و خب این قضیـه اهمـیتی ندارد. این روزها کارها برایم راحت‌تر شده. با فلسفه شغلم بیشتر آشنا شده‌ام و کاری کـه انجام مـی‌دهم را بهتر درک مـی‌کنم...».
.
-فعلا که تا همـین‌جا رو نوشتم. مـی‌خوام بعد از مرگم خاطرات شغلم رو تبدیل بـه کتاب کنم. این قسمتی کـه برات خوندم خوب بود؟
.

بقیـه درون کامنت اول👇👇

Read more

Media Removed

. بعضیـام بـه ما مـیگن کـه چرا هیچ واکنشی نسبت بـه اراجیف این شیخ سالوس نشون نمـیدی و فریـاد نمـیزنی والا ما اونموقع کـه احساس تکلیف کردیم حتما داد بزنیم دادامونو زدیم الان هم نوبت خیلی های دیگه هست که داد بزنن، اگه دیگه فایده ای داشته باشـه و خدا و اهل بیت و شـهدا رو شاهد مـیگیرم کـه ذره ای از مخالفت ما با این شیخ ... .
بعضیـام بـه ما مـیگن کـه چرا هیچ واکنشی نسبت بـه اراجیف این شیخ سالوس نشون نمـیدی و فریـاد نمـیزنی
والا ما اونموقع کـه احساس تکلیف کردیم حتما داد بزنیم دادامونو زدیم
الان هم نوبت خیلی های دیگه هست که داد بزنن، اگه دیگه فایده ای داشته باشـه
و خدا و اهل بیت و شـهدا رو شاهد مـیگیرم کـه ذره ای از مخالفت ما با این شیخ مزور از همون روز اول از سر سیـاسی بازی و دسته بندی ها و تیم کشی های سیـاسی نبود و همـه اش از سر دغدغه به منظور #دین و اعتقادات و #انقلاب بود،
گواهمم همون پستیـه کـه قبل از انتخابات گذاشتم و گفتم پاکش نمـیکنم که تا بعدا ملاک قضاوت باشـه و هنوز هم تو صفحم هست، تمام دلایل #نـه_به_روحانی کـه اونجا نوشتم به منظور حفظ اعتقادات دینی و آرمان های انقلاب بود کـه امروز بسیـاریش به منظور همـه روشن شده
البته من نـه پیشگوام نـه تحلیلگر ارشد سیـاسی کـه با دیدن شرایط امروز بخوام بگم "دیدید گفتم"، و کلا از "من مـیدونستم" ها بدم مـیاد
اما چیزایی کـه امروز مـیبینیم نـه نیـازی بـه پیشگویی داشت نـه تحلیل پیچیده ای مـی خواست، مسائلی بود کـه همـه بـه راحتی مـیتونستن ببینن
اين هم بالاخره از ميوه هاي درخت دموكراسيه
هرچند هنوز هنوز هم ما متهم بـه سیـاسی کاری از جانبانی هستیم کـه سنگ اعتقاداتو بـه مـیزنن اما مـیگن اگه دوباره انتخابات بشـه بـه این یـارو رای مـیدن، و اگه امام جمعه فلان ده کوره یک صدم این حرف رو زده بود که تا الان مادرشو بـه عزاش نشونده بودن، همـین افراد ممکنـه الان بیـان کامنت بذارن و بگن حرف من سیـاسیـه
از طرفی هم این اراجیف باعث شد کـه نقاب نفاق از چهره بعضی ها کـه تاحالا یکی بـه نعل مـیزدن و یکی بـه مـیخ هم کنار بره و اون صورت واقعیشون کـه از ابتدا ذره ای بـه انقلاب اعتقاد نداشتن رو نشون بدن، الحمدلله
اون طفل بیسوادی کـه فکر کرده علامـه دهره و موقعي كه بايد صداش درميومد درنيومد و الان با ژست دفاع از شعائر مـیگه این انقلاب از اولش بـه نام تشیع بود و به کام دشمنان تشیع، حتما خون 300 هزار شـهیدی هم کـه پای این انقلاب ریخته شده رو مـیتونـه بذاره بـه حساب دشمنان تشیع، یـا پرچم این انقلاب کـه از همـه طرف تو دنیـا دارن بهش سنگ مـیزنن که تا بیـافته رو پرچم وهابیت مـیدونـه لابد، البته از این بیسوادها توقعی نیست، اما بدونن قطعا اگه انقلاب اسلامـی و حسینی نبود اونا الان جای اینکه مـیکروفن دستشون باشـه حتما راه های ناخوشایندی رو به منظور امرار معاش وب شـهرت انتخاب مـی
.
.
راستی! این آقایی کـه مـیگه امام زمان رو هم مـیشـه نقد کرد نمـیدونم چرا صفحه اینستاگرامش منو بلاک کرده، درحالی کـه تاحالا یـه کامنت هم براش نذاشته بودم
#خبيث

Read more

Media Removed

خب، مـیرسیم بـه مبحث شیرین خرید ! 🤩 . بـه نظرم، یکی از اصلی‌ترین دلایل واسه سفر بـه #ماکو ، مـیتونـه دیدن بازارهای منطقه آزاد و خرید باشـه. من دیروز از دو که تا بازار اصلیش دیدن کردم کـه براتون توضیحشون مـیدم. - #مجتمع_تجاری_امـید : یـه مجتمع خیلی شیک، پر از نمایندگی و فروشگاه‌های برندهای ترک، چیزی کـه بیشتر ... خب، مـیرسیم بـه مبحث شیرین خرید ! 🤩
.
به نظرم، یکی از اصلی‌ترین دلایل واسه سفر بـه #ماکو ، مـیتونـه دیدن بازارهای منطقه آزاد و خرید باشـه. من دیروز از دو که تا بازار اصلیش دیدن کردم کـه براتون توضیحشون مـیدم.
- #مجتمع_تجاری_امـید : یـه مجتمع خیلی شیک، پر از نمایندگی و فروشگاه‌های برندهای ترک، چیزی کـه بیشتر بـه چشمم اومد اینجا، لباس مجلسی‌های شیک زنونـه بود😍 و فروشگاه‌های مواد غذایی و ارایشی بهداشتی.
من عشق خوراکی وارد یـه فروشگاه هله هوله فروشی شدم و‌ فکر کنم حداقل نیم ساعتی بین قفسه‌های شکلات گیر کرده بودم🤩 چند که تا عاز تنوع اجناس گذاشتم کـه بیشتر امار دستتون بیـاد. خلاصه کـه اینجا خیلی همـه چی شیک بود 😎
.
- #بازار_بزرگ_منطقه_آزاد_ماکو : یـه فضای خیلی بزرگتر، تنوع خیلی بالاتر! همـه چی گیر مـیومد. از لباس زنونـه و مردونـه بگیر که تا لوازم اشپزخونـه و‌دکوری و مواد غذایی و رستوران و ... از اون بازارا کـه صبح بگی بسم ا... بری داخل و شب برگردی بیرون😅
البته من بـه نیت خرید نرفته بودم و‌ چیزی نگرفتم اما واسه اینـه تفاوت قیمت‌ها دستم بیـاد چند جا سوال کردم و خب همون چیزی بود کـه انتظارشو داشتم. تفاوت قیمت بـه شـهرای دیگه کاملا بـه چشم مـیاد!.. بـه خاطر کم شدن هزینـه گمرکی و حمل و نقل، جنس‌های ارجینال و اصلی رو با قیمت مناسبتر مـیشـه راحت پیدا کرد، همـه چی هم کنار هم و در دسترسه و خستگی گشتن نداره!
.
به نکته دیگه خیلی جالب کـه به چشمم این بود کـه بعضی فروشگاه‌ها، یـه کاغذ چسبونده بودن پشت ویترین و نوشته بودن کـه جنساشون رو با چه نرخ دلاری حساب ، مثلا یـه کت شلوار فروشی تو بازارچه امـید نوشته بود همـه‌ی لباساش با دلار ۳۸۰۰ تومن قیمت گذاری شده و این انصافشون عالی بود. چیزی کـه کمتر دیده بودم..💫
.
در مورد پیدا خونـه و محل اقامت، راه‌های زیـادی هست. خونـه هم توی شـهر گیر مـیاد و هم تو روستاها مردم منتظرن با جون و دل مـیزبانتون شن، اما واسه اینکه قبل سفر بتونین یـه دودوتا چار که تا کنین تو عاخر این پست یـه شماره گذاشتم کـه دم منطقه ازاد بنر زده بود واسه اجازه اقامت گاه.
.
#صحرا_مـیره_سفر
#ماکو_نامـه_صحرا .
‏The Free Market Zone of Maku is one of the best reasons to travel here.The lack of customs fees has helped to reduce the price of goods,Most goods come from Turkey ‏And clothing and food and health products are highly diverse
. ‎ #ماکوگرام #ماکو #ماکوگردی #بریم_ماکو #ماکوگرافی #سفرنامـه_ماکو
#maku #Maku_Gram #visitmaku #trip2maku
.
.
پ.ن : دلیل خلوتی اینجا اینکه من وسط ظهر رفتم. وقت نـهار بود ولی همـه فروشگاه‌ها باز بودن.

Read more

Media Removed

#no_cm_plz #حمـیدتوحیدی #دلنوشته نمـیدونم ما اومدیم مثل طوطی باشیم!؟ اومدیم همش تقلید کنیم!؟ ببینیم فلانی چه خط و مشی رو واسه لباس، شخصیت تفکر و... درون پیش گرفته ما هم درون پیش بگیریم!؟ بابا یـه خورده مستقل باشیم یـه خورده استقلال فکری داشته باشیم... رو خودمون كار کنیم... کـه چی من هر روز پیگیر اين ... #no_cm_plz
#حمـیدتوحیدی
#دلنوشته
نمـیدونم ما اومدیم مثل طوطی باشیم!؟ اومدیم همش تقلید کنیم!؟ ببینیم فلانی چه خط و مشی رو واسه لباس، شخصیت تفکر و... درون پیش گرفته ما هم درون پیش بگیریم!؟ بابا یـه خورده مستقل باشیم یـه خورده استقلال فکری داشته باشیم... رو خودمون كار کنیم... کـه چی من هر روز پیگیر اين بشم امروز چه مدل لباسی اومده بزار چه جور ظاهری مد شده و و...؟ کـه چی بشـه؟ یـا چرا بايد ما همـه چیزمون شبیـه یـه نفر دیگه باشـه؟ چه دلیلی داره اخه؟ بـه خدا ما درون نوع خودمون بهترینیم... بهترین نسخه واسه خودمون، خودمونیم...هرکدوممون استعداد و توانایی های خاص خودشو داره... هشت مـیلیـارد انسان رو کره زمين زندگی مـیکنـه کـه همشون دی ان ای متفاوتی نسبت بـه هم دارن...جالب و عجیب و قابل تامل نيست؟! این یعنی هری تو نوع خودش خاصه با بقیـه فرق داره تو هر زمـینـه ای... بعد چرا ما بايد ازی دیگه تقلید کنیم؟ی کـه همش تقلید مـیکنـه مطمئنا فردا دوباره از یـه شخصیت دیگه خوشش مـیاد... و در نـهایت خودش هیچ شخصیت و ثباتی نداره و دچار چند شخصیتی ميشـه... خدا خودش گفته بهترین چیزی کـه من بـه شما انسان ها دادم، عقله... ایـا واقعا ما از این نعمت استفاده مـی کنیم یـا نایلون کشیدیم رو دس نخورده بمونـه؟
مطمئن باشید شما بی دلیل خلق نشدیم... نـه فقط شما هر موجود دیگه ای... سعی کنیم خودمونو بسازیم بـه بهترین شکل ممکن... کتاب بخونیم، کورکورانـه تایید تکذیب پیروی و... نکنیم.
یـه خورده از عقلمون استفاده کنیم...ما متاسفانـه تو جامعه ی داریم زندگی مـی کنیم کـه ارزش ها بی ارزش شدن و بی ارزش ها، ارزش... تو جامعه ی كه سر که تا سر جهل اونو فرا گرفته... بیـایید یـه خورده بفهمـیم تفحص کنیم تامل کنیم خودمونو بسازیم... مطمئن باشید همـه چیز از منو شما شروع ميشـه... شاید اول مسیرمون ما رو مسخره کنن یـا نقد کنن یـا هرچیزه دیگه... ولی بدونین اینا همونایی مـیشن کـه بعدها موافق شما مـیشن...واستون مـهم نباشـه مردم چی مـیگن،،، مردم پشت سر پیغمبر هم حرف مـیزدن من و شما کـه دیگهی نیستیم... بزارید که تا مـیتونن حرف بزنن و شما بی توجه باشید... تو این شرایطی کـه جهل همـه جا رو گرفته شما هر کاری كنيد بـه سخره مـیگیرن! بعد بی تفاوت باشید... ما یی کـه این همـه بـه این فکر مـیکنیم مردم چی مـیگن چی نمـیگن... بزار تو واست مشکلی پیش بیـاد کدوم از این مردم مـیاد مشکلتو حل کنـه ها؟؟؟ هیچنمـیاد هیچکس! خودتیو خودت...نـه اونارو تو گور شما مـیزارن نـه شمارو تو گور اونا...هیچ هم بـه دردت نمـیخوره اینو بفهم... بـه معنای واقعی کلمـه دارم اینو مـیگم... (ادامـه تو کامنت)

Read more

Media Removed

یک ماه از زندگی مشترک ما گذشت! امـیرحسین از اون پسرهای شـه بود ( هست هنوزم) کـه موقع شلوار عوض جوری از تن درش مـیورد کـه دوباره شب پاهاشوبذاره، جوراباشو گوله مـیکرد و باهاش فوتبال بازی مـیکرد،هرگز ظرف نشسته و غذا هم یعنی پلو‌و‌ چلو‌ و اینا! یک‌ ماهه کـه هرروز کـه مـیاد خونـه من پلاسیده نشستم یـه ... یک ماه از زندگی مشترک ما گذشت!
امـیرحسین از اون پسرهای شـه بود ( هست هنوزم😌) کـه موقع شلوار عوض جوری از تن درش مـیورد کـه دوباره شب پاهاشوبذاره، جوراباشو گوله مـیکرد و باهاش فوتبال بازی مـیکرد،هرگز ظرف نشسته و غذا هم یعنی پلو‌و‌ چلو‌ و اینا!
یک‌ ماهه کـه هرروز کـه مـیاد خونـه من پلاسیده نشستم یـه گوشـه و دلم تنگ خانواده شده و باید منو‌ ببره بستنی خوری و صد البته کـه با این حال نمـیتونم شام‌و ناهار درست کنم😶 ظرف مـیشوره و دیگه شلوار رو بـه اون حالت نمـیذاره،پنج باری کـه اشپزی کردم برنجام یـا شفته بود یـا زنده کـه مدام تعریف کرد بادمجون رو چون من دوست دارم مـیخوره و با اب فرو‌ مـیبره😖 من عادت بـه هماهنگ نداشتم و یـهو تصمـیم بـه خرید رفتن و اینـها مـیگیرم و چندباری اومده و پشت درون بسته مونده تا‌ من برسم😶واسه پیدا هوسانـه های عجیب من که تا اون سر شـهر مـیره و هر روز شیر کاکائو پاک بـه دست مـیاد خونـه کـه این خود جای تقدیر داره😍صبح بـه صبح بدون سر و صدا با یک عدد ساقه طلایی تغذیـه مـیکنـه و مـیره سر کار و من هر روز درون تصمـیم صبحانـه دونفره خوردن ناکام مـیمونم😌 شبها باهام درس کار مـیکنـه و خلاصه که تا اینجا کـه روم سیـاه بوده🙈خواستم بگم هزار بار ممنونم کـه با کادوهای کوچیک و بزرگ،گردش ،صبوری و مـهربونی سعی مـیکنی یک عدد بچه ننـه رو دلگرم خونـه و زندگی کنی‌ 👰🏼🤵🏻
پ ن: من خیلی زن خوبیم مـیدونم🙄
پ ن: همـه عیدیـاشم مـیذاره تو کیفم بدون درد و خون ریزی😍
پ ن: عاشقانـه های یک کودک❤️ پ ن: نظرتون راجع بـه من عوض نشـه ها من خیلی خوبم🙈

Read more

Media Removed

. راوی؛ اول از همـه مـیخواستم بابت این فرهنگ سازی کـه مـیکنید ازتون تشکر کنم دوما مـیخواهم ازتون‌خواهش کنم این عکسارو بزارید تو‌پیجتون که تا شاید یک سری از افراد بـه خودشون بیـان و با جون خودشون و خانوادشون بازی نکنن و خودشونو‌ داغدار نکنن! جاده هراز چند کیلومتر بعد پلیس راه بایجان بـه سمت تهران خودرو ... .
راوی؛
اول از همـه مـیخواستم بابت این فرهنگ سازی کـه مـیکنید ازتون تشکر کنم
دوما مـیخواهم ازتون‌خواهش کنم این عکسارو بزارید تو‌پیجتون که تا شاید یک سری از افراد بـه خودشون بیـان و با جون خودشون و خانوادشون بازی نکنن و خودشونو‌ داغدار نکنن!
جاده هراز چند کیلومتر بعد پلیس راه بایجان بـه سمت تهران
خودرو ال نود سر پیچ بـه علت سرعت زیـاد نتونست ماشینو کنترل کنـه و به لاین مخالف مـیاد و با وانت برخورد مـیکنـه و به دره مـیوفته
متاسفانـه سرنشینان خودرو ۴ عضو یک خانواده بودند کـه مادر فوت مـیکنـه و پدر بـه شدت مصدوم مـیشـه!
دو فرزند پسر هم‌داشتند کـه فرزند بزرگتر کـه راننده بود سالم بود و پسر کوچکتر از خودرو بـه بیرون‌پرتاب شده بود و ناپدید شده بود!
نیروهای امدادی کـه اومدند احتمال مـیدادند کـه به داخل رودخانـه افتاده باشـه.
.
.
پ.ن ؛ جالبه کـه ببینید بـه خودرو آسیبی نرسیده! اما کشته داده!
اولین اشکال نبستن کمربنده!! دومـیشم خطای انسانی! شما حالا هرچقد مـیخوای بگو خودروی داخلی مقصره! من مـیگم خطای انسانیـه...چون توی اروپا هم بخشی از خودروها ارتفاع , رینگ مناسب و esp ندارن!! و بحثایی از این دسته...
اما خب هرکی ال۹۰ داره بهتره لاستیکاشو پهنتر بندازه سرپیچم بهتر برونـه.

Read more

Media Removed

.ی کـه جرات مـی کند یک ساعت از وقتش را هدر دهد، ارزش زندگی را کشف نکرده است… . "چارلز داروین" سلام، دیدین بعضی جملاتو کـه مـیخونید یـه تاثیر عمـیق رو فکرو ذهنتون مـیزارن،جوری کـه تا همـیشـه تو سرتون هک مـیشن؟ این نقل قول از داروین به منظور من همـینجوری بود… چندهفته پیش خوندمش،ولی واقعا هر روز تو ذهنم ... .
کسی کـه جرات مـی کند
یک ساعت از وقتش را هدر دهد،
ارزش زندگی را کشف نکرده است…
.
"چارلز داروین"

سلام،
دیدین بعضی جملاتو کـه مـیخونید یـه تاثیر عمـیق رو فکرو ذهنتون مـیزارن،جوری کـه تا همـیشـه تو سرتون هک مـیشن؟
این نقل قول از داروین به منظور من همـینجوری بود…
چندهفته پیش خوندمش،ولی واقعا هر روز تو ذهنم و جلوی چشمم مـیاد!
با اومدنش حجم بزرگی از افکار مختلف رو همراش مـیاره…

ارزش زندگی…
ینی واقعا انقد کمنایی کـه ارزش زندگی رو درک مـیکنن؟
آدما، از جمله من، نـه یک ساعت، بلکه ساعت ها از زمانمونو تو یـه روز داریم تلف مـیکنیم…
با این امکانات جدید، مثه همـین اینستاگرام و تلگرام و…، کـه این ساعت ها چنان سریع مـیگذرن کـه حتی متوجه گذرشونم نمـیشیم و دیگه انقدر برامون عادی شده کـه حتی بهش فکرم نمـیکنیم…
چرا ارزش زندگیو درک نمـیکنیم؟
چجوری مـیتونیم درکش کنیم؟
اصلا ارزش زندگی یعنی چی؟

اینا بـه کنار،
چیکار کنیم کـه وقتمون بـه بطالت نگذره؟
کتاب بخونیم؟
چه کتابی؟
همونطور کـه قبلا پست گذاشته بودم، کتاب بد خوندن از کتاب نخوندن بدتره!
حالا معیـار کتاب خوب چیـه؟

فیلم آموزشی ببینیم؟
چه فیلمـی و با چه مضمونی؟

بریم بـه آدما کمک کنیم؟
تو چه زمـینـه ای؟

تو شغل و حرفه مون موفق و خلاق باشیم؟
با چه روشی؟

در مسیر هدف زندگیمون حرکت کنیم؟
از چه راهی بریم کـه تو مسیر بطالت نباشـه؟

شاید اصلا به منظور جلوگیری از بیـهودگی حتما یـه کاراییو نکنیم!
چه کارایی؟

و هزارتا سوال دیگه…
که با خوندن این جمله،از چندهفته پیش تو سرم بوجود اومدو با مرور هر روزش تو فکرم،برا بعضیـاشون بـه جواب مـیرسمو بعضی وقتا هم سوالات جدیدتری برام پیش مـیاد…

بنظرم اگه هیچوقت بـه جواب این سوالات نرسم،مـهم نیست،
مـهم اینـه کـه این سوالات همـیشـه تو ذهن باشـه که تا آدم هشیـار بمونـه به منظور استفاده ی درست از عمر و زندگیِ محدود و یکباره ای کـه خدا بهش هدیـه داده…

ما آدما عادت کردیم کارامونو حواله مـیدیم بـه بعد…
شنبه بعد، ماهِ بعد، سالِ بعد،
بعدِ امتحانات، بعدِ تعطیلات، بعدِ ماه رمضون…
ولی تو اکثر مواقع بـه اون بعد کـه مـیرسیم، کوتاهی مـیکنیم…
حتما خیلیـامون به منظور بعد از امتحاناتو بعد از ماه رمضون، برنامـه هایی واسه پیشرفت خودمون چیدیم،
پیشرفت تو درس، تو کار، تو زندگی، یـا پیشرفت شخصی (روحی یـا جسمـی) و…
خواستم بگم بیـاید باهم بعد از ماه رمضون امسال، سعی کنیم بـه وعده‌هایی کـه به خودمون دادیم عمل کنیم،
و شاید این یکی از راه هایی باشـه به منظور اینکه درون مسیری بریم کـه ارزش زندگی رو درک کنیم، و به جایی برسیم کـه حتی جرات هدر وقتمونو بـه اندازه ی یک ساعت هم نداشته باشیم…

#CharlesDarwin
#ValueOfLife
#Think

Read more

Media Removed

.با اینکه کلا عاشق حیوونام (جز تیره حشرات کـه بنظرم خیلی عجیب قوی و پررو هستن )ولی هیچ وقت دوست نداشتم پرنده نگه دارم.به هرحال از اونجا کـه گاهی دموکراسی هم برا بقالازمِ؛"کوکو"اومد پیش ما.از روز اول طی کردم تو قفس نگه نمـیدارمش.گفتن تربیت نمـیشـه.باید دستیش کنی.باید تو قفس بمونـه کـه بیـاد رو دستت بشینـه؛یـه ... .با اینکه کلا عاشق حیوونام (جز تیره حشرات کـه بنظرم خیلی عجیب قوی و پررو هستن )ولی هیچ وقت دوست نداشتم پرنده نگه دارم.به هرحال از اونجا کـه گاهی دموکراسی هم برا بقالازمِ؛"کوکو"اومد پیش ما.از روز اول طی کردم تو قفس نگه نمـیدارمش.گفتن تربیت نمـیشـه.باید دستیش کنی.باید تو قفس بمونـه کـه بیـاد رو دستت بشینـه؛یـه زمانـهایی حتما گرسنـه بمونـه بعد یـاد بگیره بیـاد از دستت غذا بگیره...و حتما و حتما و ...
گفتم ازم برنمـیاد.همـینجوری بی تربیت و وحشی قبولش داریم.همـینطوری کـه باید باشـه.که طبیعتشـه.تازه وظیفه ماست کـه غذا و امنیت بهش بدیم و باهاش بسازیم چون ما آوردیمش اینجایی کـه جای زندگیش نیس.
خلاصه گذشت...قفسش رو گذاشتم گوشـه اتاق و سقفشو برداشتم... .
الان "کوکو"صبح که تا شب مـیاد مـیگه سرمو بخارون.بوسمون مـیکنـه.کاهی بهش مـیگیم "هیس"ساکت مـیشـه.بهش مـیگیم "نـه"برا چند ثانیـه ام کـه شده دست از جویدن سیم ها یـا نوک زدن بـه ال سی دی برمـیداره.از دست ما کـه هیچ با ما غذا مـیخوره .رو شونـه و سرمون مـیشینـه و تو خونـه مـیچرخه.اسم خودشو مـیگه.اهنگ خیلی از کلماتو تقلید مـیکنـه...و..هیچ کدومو ما یـادش ندادیم....ما فقط درون حد توانمون و نـه حتی بـه اندازه ای کـه حقش بود بهش آزادی دادیم و به خلقتش احترام گذاشتیم...همـین.
"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل"
واما بعد:
آه اگر آزادی سرودی مـیخواند؛
کوچک حتی،کوچکتر از گلو گاهِ یکی پرنده.
_ا.بامداد_
وبعد تر:
بسیـار از آزادی دم مـیزنیم...اما...

Read more

Media Removed

سال جدید سلام سال جدید یـه کم حرف دارم باهات، حال داری گوش کنی؟ مـی‌خوام بگم مـیشـه یـه جور دیگه شروع کنیم؟ نـه مثل قبلیـا نـه مثل بعدیـا. سال جدید دل جفتمون خونـه. از هرچی هست کاش کمتر بمونـه. سال جدید مـی‌خوام بهت بگم، دنیـا خوبیـاشو داره، مـیشـه باهم بگردیم دنبال خوبیـاش، دلم گرفته از همـه چیز. بـه هرچی اعتقاد داری ... سال جدید سلام
سال جدید یـه کم حرف دارم باهات، حال داری گوش کنی؟ مـی‌خوام بگم مـیشـه یـه جور دیگه شروع کنیم؟ نـه مثل قبلیـا نـه مثل بعدیـا. سال جدید دل جفتمون خونـه. از هرچی هست کاش کمتر بمونـه. سال جدید مـی‌خوام بهت بگم، دنیـا خوبیـاشو داره، مـیشـه باهم بگردیم دنبال خوبیـاش، دلم گرفته از همـه چیز. بـه هرچی اعتقاد داری دلم نمـی‌خواد زود تموم شـه. مـیگن وقتی خوش مـی‌گذره، زمان تند تند مثل شن مـیاد پایین و نمـی‌فهمـی؛ ولی تعارف کـه نداریم چه خوشی‌ای! چه کشکی؟ سال جدید بیـا یـه جور دیگه شروع کنیم، بیـا بـه هم احترام بذاریم، مـیشـه؟ مـیشـه دل بذاریم تو یـه سینی و هرکی هرچی خواست برداره؟ یـادش بخیر، یـادت مـیاد شب عیدی، همـه عیدیـاشون رو مـی‌ریختن تو یـه سینی و بعدش هرکی زودتر هرچی مـی‌خواست برمـی‌داشت؟ بزرگترا کمتر برمـی‌داشتن، بزرگا یـه دعا از وسط کتاب مـی‌خوندن و برات آرزوی خوشبختی مـی‌. اون موقع عشق بود و تو نبودی. مـی‌دونم الان دیگه حالی تو نگاهامون نمونده و عشقی وسط بازیـامون نیست ولی مـیشـه باهم دوباره اونجوری کنیم؟ اونجوری کـه بچه‌ها خوشحال بودن؟
سال جدید مـیشـه تند نری؟ من کـه مـی‌دونم تو هم بدت مـیاد از گذر عمرت، من کـه مـی‌دونم تو هم دلت نمـی‌خواد پیر شی، خزون شی، مـی‌خوای زود عاشق شی. مـیشـه آروم‌تر؟ مـیشـه وقت غم و غصه کنار هم؟ سال جدید دل تو هم تنگه و من مـی‌فهمم بعد این تندروی‌ها چیـه؟ چیـه صبح آفتاب نزده غروب مـی‌کنی آدم نمـی‌فهمـه کی تموم شد یـه روز بی‌فرجام دیگه!؟
سال جدید بیـا عاشق شیم! بیـا دور کنیم همـه خرافاتمون رو و با منطق و احساس بسازیم! ببین همـه منتظرتن، ببین دارن آب و جارو مـی‌کنن، ببین دارن سفره دلشون رو باز مـی‌کنن و هرچی دارن مـی‌ذارن وسط که تا تو بیـای! مـیشـه مـهمونِ خوبی باشی؟
مـی‌دونی من از بهار بدم مـیاد. آدم دلش مـیگیره تو بهار، بهار مـی‌زنـه تو ذوق و بهت مـیگه یـه سال دیگه‌ت رفت، ولی تو سال جدید، بیـا و مـهمون خوبی باش، منم با همـه چیزت مـی‌سازم، قول بچگونـه، قبول؟
پ.ن: نوروز همـه‌تون مبارک

Read more
قلی چیـه؟ بـه چی فکر مـی کنی؟ چرا دمقی؟ والا تیچی جون دارم اولین عاشق شدنمو بـه یـاد مـیارم. I remember falling in love for the first time. یـادم مـیاد کـه رفتیم با هم پمپ بنزین. I remember going to the gas station. . یـادم مـیاد کـه ساعتها حرف مـی زدیم. I remember talking for hours. . چه عالی قلی. حسابی ... قلی چیـه؟ بـه چی فکر مـی کنی؟ چرا دمقی؟
والا تیچی جون دارم اولین عاشق شدنمو بـه یـاد مـیارم.
I remember falling in love for the first time.
یـادم مـیاد کـه رفتیم با هم پمپ بنزین.
I remember going to the gas station.
.
یـادم مـیاد کـه ساعتها حرف مـی زدیم.
I remember talking for hours.
.
چه عالی قلی. حسابی بعد عاشق شدی و لذت بردی.
آره تیچی جون ولی چه فایده؟ شکست عشقی خوردم و تایرهام کلا پنچر شد.
.
خوب اینکه طبیعیـه قلی. بالاخره شکست عشقی هم بخشی از زندگیـه. مگه بچه ها وقتی مـی خوان شروع بـه راه رفتن کنن نمـیفتن و شکست نمـی خورن؟؟؟
ولی دوباره بلند مـی شن و دوباره شروع مـی کنن و از شکستشون درس مـی گیرن. اخه اصلا اسمشو شکست نمـیذارن.
.
هر وقت کـه دیدی بازم بهی احساس پیدا کردی، نترس.
یـادت باشـه کـه عشق رو دوباره تجربه کنی و هیچ وقت تسلیم نشو.
Remember to experience love again and never give up.
.

لطفا یـادت باشـه کـه یـادم بندازی واست یـه داستانی رو بگم.
Please remember to remind me to tell a story.
.
وقتی مـی خوایم بگیم کـه فلان کار و فلان چیز رو یـادم مـیاد بعد از remember از جراند استفاده مـی کنیم.
Remember doing something
.
وقتیم مـی خوایم کـه بگیم یـادت باشـه کـه فلان کارو ی از اینفینیتیو بعد از remember استفاده مـی کنیم:
Remember to do something
.
.
راستش این روش آموزشی به منظور خود منم خیلی سخته کـه یـه داستان رو بـه آموزش گرامر مرتبط کنم که تا بهتر توی ذهنتون بمونـه. شاید چند ساعت زمان ببره که تا یـه ویدئوی آموزشی یک دقیقه ای رو براتون آماده کنم و توضیح بدم. امـیدوارم کـه براتون مفید واقع بشـه.
این روش چه قدر براتون که تا الان موثر بوده و توی ذهنتون موندگاره؟
(از ۰ که تا ۱۰۰ لطفا یـه عدد رو کامنت کنید.) .
. ✨✨✨
کپسول آنلاین مـهاجرت و سفر

توی فکر مـهاجرت و سفری اما نگران اینی کـه توی سفارت، فرودگاه، هتل،مصاحبه کاری، فروشگاه، رستوران و واسه برقراری رابطه و ... چی حتما بگی و چیکار کنی؟
این دوره مخصوص تو هستش

لطفا به منظور ثبت نام درون تلگرام یـا واتس اپ پیـام دهید:
۰۹۳۹۹۹۸۷۶۹۹ . . .
.

دوره حضوری مگاکپسول مکالمـه انگلیسی
آموزش مکالمـه فقط درون ۸ ماه
همراه استاد پشتیبان
ظرفیت خیلی محدود
لطفا به منظور ثبت نام از ساعت ۱۰ که تا ۱۸ با دفتر تماس بگیرید:
۲۲۷۱۸۹۰۰

Read more

Media Removed

گزارش صعود چکاد دماوند 19/06/1396 قسمت اول با سلام و آرزوی شادی و سلامتی به منظور همـه، مـیخوام گزارش و به نوعی سفرنامـه صعود بـه قله دماوند بـه همراه دو نفر از دوستانم رو بنویسم. از زمانی کـه یـادم مـیاد عاشق نوشتن بودم، علت اینکه این گزارش رو مـینویسم اینـه کـه بتونم بـه قول صادق هدایت (من سعی خواهم کرد آنچه را کـه ... گزارش صعود چکاد دماوند 19/06/1396 قسمت اول
با سلام و آرزوی شادی و سلامتی به منظور همـه، مـیخوام گزارش و به نوعی سفرنامـه صعود بـه قله دماوند بـه همراه دو نفر از دوستانم رو بنویسم. از زمانی کـه یـادم مـیاد عاشق نوشتن بودم، علت اینکه این گزارش رو مـینویسم اینـه کـه بتونم بـه قول صادق هدایت (من سعی خواهم کرد آنچه را کـه یـادم هست، آنچه را کـه از ارتباط وقایع درون نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع بـه آن یک قضاوت کلی م؛ نـه، فقط اطمـینان حاصل م و یـا اصلاً خودم بتوانم باور م، من فقط به منظور سایـهٔ خودم مـی‌نویسم کـه جلو چراغ بـه دیوار افتاده است، حتما خودم را بهش معرفی م. (1)) البته بـه تازگی یـه کتابی هم خوندم بـه اسم ژاک قضا و قدری و اربابش (2) کـه به شیوه جالبی وسط داستان ژاک و یـا اربابش نویسنده کتاب شروع مـی کرد مستقیم با خواننده کتاب حرف زدن کـه این روش جالبتری بـه نظر مـیاد که تا تعریف واسه سایـه 😀😀😀 خلاصه خواننده محترم بـه سبک ژاک مجبوری همراه من باشی و اختیـارت دست منـه چون اون بالا اینجوری نوشته شده😉😉😉😜😜😜😁😂
ماجرا از مدتها قبل آغاز شد، یـه روز کـه با یـه تیم گلگشت رفته بودم منظقه آهار و شکراب، روز پاییزی بسیـار زیبایی بود، اگر عکسی پیدا کنم از اون روز حتما ضمـیمـه مـی کنم، بـه قول ژاک همـه چی بستگی بـه این داره کـه اون بالا چی نوشته شده باشـه، اون روز اون بالا نوشته شده بود کـه من تو حرفهای دو نفر دیگه راجع بـه یـه سایتی بـه اسم سبکتر بشنوم و بعد بیـام خونـه و تو اون سایت با کتابی بـه اسم وضعیت آخر (3) و ماندن درون وضعیت آخر آشنا بشم، تو یـه فصل از این کتاب نویسنده اشاره ای داره بـه اینکه یـه لیستی از خواسته هامون درون زندگی بنویسیم و اینکه چطور مـیشـه بـه خواسته ها درون زندگی دست پیدا کرد. من بـه عنوان یکی از خواسته هام نوشتم فتح دماوند و بعد از روش اینکه کدوم قسمت از وجودم اینو مـیخواد و اینکه آیـا حاضرم هزینـه های اینکار رو بپردازم شروع کردم، که تا اینکه بـه اینجا رسیدم کـه چه کارهایی به منظور فتح دماوند حتما م و اون کارها رو نوشتم و شروع بـه انجامشون کردم، اول اینکه شروع بـه ورزش منظم کنم که تا برای صعود آمادگی پیدا کنم و شروع بـه دویدن دور دریـاچه کردم، بعد راجع بـه صعود شروع بـه تحقیق و خوندن تو سایتها و تجربه گرفتن از افرادی کردم کـه قبلا صعود کرده بودند و سرانجام بـه دنبال تیمـی گشتم کـه بتونم باهاشون برم، ولی مـیدونستم کـه اگر هیچ رو هم پیدا نکنم تنـها خواهم رفت، شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم... هرگز مرا بـه سخت جانی خود این گمان نبود...(‌شکیبی اصفهانی)
ادامـه درون کامنت اول

Read more

Media Removed

خیلی‌ ناراحتیم ، شب که تا صبح ، صبح که تا شب ، بـه خاطر شرایط بد یـه سری‌ها دارن زندیگیشون رو از دست مـیدن ، ما هم غصه مـی‌خوریم . ناراحت مـیشیم ، پست مـیگذاریم ، استوری مـی‌کنیم .  قصه از اونجا قشنگ مـی‌شـه کـه هر استوری‌ای کـه مـی‌خونم ، حتما صاحبش رو نگاه مـی‌کنم ببینم کیـه ، که تا الان نزدیک بـه بیست و سه نفر دیدم کـه صد درصد همشون ... خیلی‌ ناراحتیم ، شب که تا صبح ، صبح که تا شب ، بـه خاطر شرایط بد یـه سری‌ها دارن زندیگیشون رو از دست مـیدن ، ما هم غصه مـی‌خوریم . ناراحت مـیشیم ، پست مـیگذاریم ، استوری مـی‌کنیم . 
قصه از اونجا قشنگ مـی‌شـه کـه هر استوری‌ای کـه مـی‌خونم ، حتما صاحبش رو نگاه مـی‌کنم ببینم کیـه ، که تا الان نزدیک بـه بیست و سه نفر دیدم کـه صد درصد همشون ، زندگی‌ شون با رانت و پفیوز بازی بسته شده . امام قریب ( نزدیک ) خودش بیـاد بزنـه تو سرِ من . یـارو هفتهٔ پیش دلار خریده ، امروز اسکرین شاتِ قیمت دلار گذشته فحش مـیده بـه روحانی . یـارو مـی‌خواست خونـه بفروشـه که تا ۱ ماه پیش ، الان آگهی‌ هأیی کـه داده بوده رو پاک کرده چون مـیگه گرون تر مـی‌شـه . 
آقای بازار علاالدین ، شما نبودی کـه از چین اسکرین پروتکتور مـیاری ده تومان ، بـه اسم جنس امریکائی مـیفرشی صد و پنجاه ؟ شما نیستی‌ کـه گوشی‌های آیفون رو از پلمپ درون مـیاری ، شارژر و هندزفیری و کابلشو عوض مـیکنی‌ مـیفروشی ؟ شما نیستی‌ کـه دلار مبادله مـیگیری و قیمت آزاد مـیفروشی ؟ 
دوست عزیز کـه نزدیک بـه ده مـیلیون هزینـه کردی رفتی‌ روسیـه کـه عاول با بگیری ، دومـی‌ تو استادیوم ، سومـی‌ لایو تو کلاب ، شما نیستی‌ کـه دم از فرهنگ عاریـایی مـیزنی‌ اما که تا خود صبح جلوی هتل تیم ملی‌ پرتغال عر زدی کـه نتونن بخوابن ؟ 
این دلال‌ها و کاسب‌های دلار هیچ کدوم مردم عادی نیستن ، همـه عوامل سپاه پاسداران هستن ، اونا هم کـه مـیخرن همـینطور ، اصلا خیـابون فردوسی کـه خیـابون نیست ، قرارگاه خاتم ال انبیـاس ، خودشون گرون مـیفروشن ، خودشون گرون مـیخرن ، همش هم حباب ، هیچ چیزیش واقعی‌ نیست . 
آقا بهی‌ بر نخوره ، هیچ این کارو نمـی‌کنـه ، همش کارِ منـه ، همش تقصیر منـه . هیچ کدوم از این ماشین هایی کـه گرون شده و تو بازار معامله مـی‌شـه رو مردم نخ ، همشو من خ ، همـهٔ این سکه‌ها و دلار‌ها تو جیب منـه ، تقصیرِ مردم صفره ، مقصر فقط و فقط یـه نفره کـه اونم منم . 
آقای حسن روحانی ، ما بـه شما رای دادیم ، نـه برا اینکه ایران رو بهشت کنی‌ ، به منظور اینکه حداقل دو زار امـید بـه زندگی‌ تو مردم بره بالا ، یـه سری چیزا درست شـه ، نـه اینکه از بیخ و بن بی‌ ریشـه بشیم ، این حجم از بی‌ تفاوتی‌ نسبت بـه اوضاع مردم باعث سقوطِ دولت شما مـی‌شـه . وقتی‌ وزیر بیشعور شما مـیاد مـیگه چی‌ کار کنم کـه قیمت‌ها بالاست همـینم مـی‌شـه ! وقتی‌ شما جای صحبت با مردم و تلاش مـیری توچال این چیزا پیش مـیاد . 
پ . نون : عو کپشن بی‌ ربط ! 
پ. نون ۲ : هیچ وقت دنبال بر طرف ایراد نبودیم ، همـیشـه دنبالِ مقصر گشتیم ، مثل اونی‌ کـه تو آینـه نگاه مـی‌کنـه و مـیگه چقدر زشتی و قهقهه مـیزنـه .

Read more

Media Removed

. . #بولت_ژورنال آکادمـیک من . بـه دو علت من بولت ژورنال درست مـیکنم. یکی اینکه بـه خاطر مشغله کاری خیلی وقتها یـادم مـیره کـه اصلا حتما سرچ کنم، یکی هم اینکه کلا درست همچین چیزی هم حس خوبی بهم مـیده و هم باعث مـیشـه تولید محتوا و عملکردم رو بـه چشمم ببینم و مرتب منظم باشم . قبلا هم توضیح دادم ولی یـه بار ... .
.
#بولت_ژورنال آکادمـیک من
.
به دو علت من بولت ژورنال درست مـیکنم. یکی اینکه بـه خاطر مشغله کاری خیلی وقتها یـادم مـیره کـه اصلا حتما سرچ کنم، یکی هم اینکه کلا درست همچین چیزی هم حس خوبی بهم مـیده و هم باعث مـیشـه تولید محتوا و عملکردم رو بـه چشمم ببینم و مرتب منظم باشم
.
قبلا هم توضیح دادم ولی یـه بار دیگه مـیگم براتون. من یـه کلاسور برداشتم، از این نرم ها کـه سبک هم هستن و راحت هرجا مـیخوام مـی برمش. دو سه که تا ماژیک رنگی خ و دو که تا خودکار مشکی کـه نوکش پهن تر از خودکار عادی باشـه و چندتا استیکر رنگی. ولی اینا قانون نیست. شما یـه تقویم کهنـه بردارین با یـه خودکار آبی همون نتیجه رو مـیده
.
ژورنالم رو بـه سه قسمت تقسیم کردم. یکی مقدمـه و تحقیق هایی کـه مـی نویسم. دوم مقاله های مـهم، سوم هم نوشته هایی کـه شاید ربط مستقیم نداشته باشـه ولی ذهن من رو درگیر کرده (عدوم)
.
یـه صفحه اولش گذاشتم کـه هدفم رونوشتم با جزییـات شخصی همون هدف، با جملاتی کـه مـیدونم بهم اعتماد بـه نفس و انگیزه مـیده، پایینش هم سی و یک روز ماه رو مـی نویسم و هر روزی کـه این درس مـیخونم یـا تحقیق مـیکنم توی مربع رو رنگ مـیکنم
.
دو که تا صفحه جدا گذاشتم،جدول کشیدم و مقاله یـا کتابی رو کـه مـیخونممـی نویسم و یـه کد(به سلیقه شخصی) جلوش مـی نویسم کـه توی متنم هم هر وقت از ایده یـا جمله ای استفاده مـیکنم کـه مـیدونم بـه اون کتاب ربط داره یـا جای کار به منظور خوندن بیشتر داره کد رو جلوش مـی نویسم یعنی حتما برگردم بـه همـین منبع
.
یـه صفحه هم بـه اسم ایده ها گذاشتم کـه ایده هایی کـه به ذهنم مـیرسه درون همون حالی کـه دارم متنی رو مـیخونم بنویسم. چون اگه بگم باشـه بعد مـیدونم یـادم مـیره .
تو قسمت مقاله ها، مقاله های مـهمـی رو کـه همش حتما بهشون برگردم پرینیت مـیگیرم و مـیذارم. من مقاله رو اکتیو لرنینگ مـیخونم کـه بعدا براتون توضیح مـیدم. یعنی روی مقاله مـی نویسم، مـیشـه مثل همون تصویر اول کـه با رنگ و دایره مشخص مـیکنم همـه چی رو
.
در راستای همون اکتیو لرنینگ روی دیوار کمدم کاغذهای سفید چسبوندم و روش موضوعات رو مـی نویسم و بهم ربط مـیدم. باورتون نمـیشـه خلاصه مقاله رو کـه روی دیوار مـیارم حتی وقتی کاری ندارم چشمم بهش مـیخوره و یدفعه یـادم مـیاد مثلا دیشب چی خوندم. حتی نکته های ویدیوهای یوتیوب رو هم کـه مـی بینم همزمان مـیارم روی کاغذهای روی دیوار و جلوش مـی نویسم فلانی هم راجع بـه این موضوع اینو گفته تو کلاسش
.
یـه دفتر ضمـیمـه هم دارم از این کوچیکا کـه دورش کش مـی افته و اون تو هم خلاصه متن، ایده هایی کـه مثلا توی مترو یدفعه یـادم مـی افته یـا حتی نت برداری های ویدیوهای یوتیوب رو مـی نویسم

Read more

Media Removed

صدای ترتر و تکونـهای مکرر موقع رانندگی تراکتور باعث شد که تا متوجه تماسهای پی درون پی مسلم(پسرداییم) نشم!زمانی متوجه شدم کـه دیدم پدرم با عجله از پلهای چوبی کلبه کاه گلیش کـه کمـی اون ورتر وسط باغ دو سه ماهی بود قد علم کرده بود پرید بیرون و شتابان دوید طرف من!شستم خبر دار شد حتما اتفاق مـهمـی افتاده باشـه کـه پدر ... صدای ترتر و تکونـهای مکرر موقع رانندگی تراکتور باعث شد که تا متوجه تماسهای پی درون پی مسلم(پسرداییم) نشم!زمانی متوجه شدم کـه دیدم پدرم با عجله از پلهای چوبی کلبه کاه گلیش کـه کمـی اون ورتر وسط باغ دو سه ماهی بود قد علم کرده بود پرید بیرون و شتابان دوید طرف من!شستم خبر دار شد حتما اتفاق مـهمـی افتاده باشـه کـه پدر پیرم این طور تو زمـین سفت و پر از کلوخهای بزرگ و کوچیک شالیزار خشک کـه داشتم با تراکتور امادش مـیکردم این طوری بطرفم مـیدوه؟؟!
با صدایی کـه به صدای گوشخراش تراکتور قلبه کنـه رو بهم گفت؛مسلم !مسلم! بهم زنگ زد،باهات کار مـهمـی داره،چرا گوشیت و جواب نمـیدی؟یکی از اش چند ساعته درد زیـادی داره،مـیگه نمـی تونـه بزاد! درون جا ساسات تراکتور رو کشیدم و وسط زمـین زیر افتاب ولش کردم و دویدم طرف موتور پدر کـه کنار کلبه جک زده بود،در یک چشم بـه هم زدن خودم رو بـه اغل مسلم رسوندم و از رو پرچین چوبی پ اون ور،
نـه سلامـی و نـه علیکی استین و بالا زدم و با اب نسبتا تمـیز ابشخور ا دستهام رو شستم و رفتم طرف مسلم کـه داشت رو رو زمـین دراز مـیداد،
خیلی ناراحت بود، رو کرد بهم و گفت ؛یک ساعته دارم بهت مـیزنگم ، فکر کنم بره مرده تو شکم مادرش!گفتم چرا این رو مـیگی؟
گفت؛ فک کنم از بس زور زده بیچاره بره تو شکم مادرش بهش فشار اومده و ترکیده، چون بـه جای دست و پا داعم چند تیکه روده مـیاد بیرون و مـیره تو!
با تعجب اروم کارم رو شروع کردم! همـیشـه دستهای کوچیسبتا ریزم تو زندگیم بیشترین جایی کـه به کارم اومده تو همـین یـه مورد بوده!با لمس انگشتام تو شکم و رحم مادر بـه اولین چیزی کـه خورد متوجه شدم یک بره درشت بجای این کـه معمولیش از دست و کله بـه دنیـا بیـاد بر عاز پاها داره بـه دنیـا مـیاد! اونم نـه با پاهای صاف !دو که تا پاهاش حالت خمـیده بـه طرف داخل جمع شده و بد تر از همـه اون روده ایی کـه مسلم فکر مـیکرد بند ناف بره بیچارست کـه دور یک پاش و بدتر از همـه دور گلوش پیچ خورده!لعنت بـه این شانس دیگه از این بدتر نمـی شد(چوپونـها و گالش هاش مـیفهمن من چی مـیگم)، بار اولم نبود! بیشتر صدها بار این صحنـه و اتفاق رو با و و بز تجربه کردم، اروم بند نافش رو از تو پاش و بعدش گلوش با انگشت ازاد کردم بدونـه این کـه پارش کنم،
بدترین حالتش این بود بیچاره ناخاسته بـه دلیل اینکه دستم داخل شکم و رحمش بود تحریک مـیشد و حی زور مـیزد و کار رو سخت تر مـیکرد، بره رو که تا اونجایی کـه مـیشد حول دادم داخل رحم که تا دهانـه رحم جا برا صاف دو که تا پاهاش به منظور زایمان راحت انجام بشـه، بالاخره بعد از بیست دقیقه زور زدن هم بره سالم بود هم مادر

Read more

Media Removed

✍️ سلام
یـارو دکتر خوشتیپه گفته بـه هر کی مـیرسم نگم سلام...ولی من مـیگم بـه شما..شما کـه هر کی نیستی...سلام!
جات خالی..پریشب باد زد برگ درخت پیر رو ریخت تو حیـاط آسایشگاه
یـهو دیدم همـه جا شد برگای چروک زرد و نارنجی..
خسته ی خسته
فهمـیدم پاییز شده..پاییز یـهو مـیاد
مـیدونی که؟
وقتی مـیاد کـه بدونی بهارت ... ✍️
سلام
یـارو دکتر خوشتیپه گفته بـه هر کی مـیرسم نگم سلام...ولی من مـیگم بـه شما..شما کـه هر کی نیستی...سلام!
جات خالی..پریشب باد زد برگ درخت پیر رو ریخت تو حیـاط آسایشگاه
یـهو دیدم همـه جا شد برگای چروک زرد و نارنجی..
خسته ی خسته
فهمـیدم پاییز شده..پاییز یـهو مـیاد
مـیدونی که؟
وقتی مـیاد کـه بدونی بهارت رفته واسه همـیشـه
گفته بودم برات..این روزا خوبم..
یعنی از وقتی فراموشت کردم خوبم
صبح که تا شب بـه دیوار نگاه مـیکنم بـه همـه چی فکر مـیکنم غیر تو..
شبام قرص آبی مو مـیخورم..خوابم نمـیبره که
راه مـیرم تو حیـاط..با دو که تا مورچه رفیق شدیم
تا صبح با هم مـیگردیم دور حوض خالی ساکت ساکت..
حوض خالیـه عینـه قبره
آدم دوس داره بره بخوابه توش
ولی یـادمون مـیاد هیشکی نیس بالا قبرمون گل بذاره
مـیگی ولش کن نصفه شبی...چهار شب پیشا رفتیم با پرستار قشنگه حرف زدیم نمره خونـه شما رو دادیم گرفت
 یـه دله سیر صداتو گوش کردیم...صدات رو پیغام گیر عینـه قدیما مـهربونـه..همونجوری کـه مـیگفتی انقدر منو نخندون دیوونـه..
یـادته؟
یـادت رفته از بس نبودی..
عکساتو دیدم دلبر 
با یـارو جدیده
 تو سیفید پوشیده بودی اون سیـاه..
چه بـه هم مـیاین..
چقدرم قشنگ خندیده بودی براش
یـه جوری نگاش کرده بودی کـه انگار اون تو باشـه و تو من..
همون شکلی کـه دوست داشتی همـیشـه..
قشنگه دوستش دارم
یعنی هر کی رو کـه تو دوست داری منم دوست دارم
این نامـه آخرمـه واسه تو
باس جمع کنیم بریم از این آسایشگاه..
دکتر گفته روزا مـیتونی بری کار کنی شبا بیـای همـینجا بخوابی..
خیلی بهترم
توام دیگه نترس
من نمـیام داد ب سرت
نمـیامم دورت بگردم
نمـیام اونقدر بخندونمت کـه ضعف کنی
نمـیام بشینم بغل دستت تو ماشین سر هر پیچ ماکنم
نمـیام برات شعر بخونم شبا
نمـیام اونقدر بگم مـیشـه دلبرونـه بنگری کـه کلافه شی
نمـیام بمونم کنارت و شب که تا صبح نگات کنم، بس کـه ماهی وقتی کـه خوابی
نـه..مـیرم گم و گور مـیشم ته نیمـه های شب
جدیده از من بهتره..مـیدونم ..دیدم تو عکسا
ببخش اگه نبودم اونی کـه مـیخواستی
دوست داشتم باشم بلد نبودم.
تو ام دیگه فکر من نباش غصه نخور
نیـا مـیله های آسایشگاه یواشکی نیگام کن
خوبم..خیـال کن یـه دیوونـه شب خوابید تو حوض خالی مورچه ها خاک ریختن روش
کلاغ واسش مرثیـه مـیخوند
برف اومد...همـه یـادشون رفته منو..تو ام بخند و بگذر و فراموش کن کـه دنیـا محله گذره..
حالا کـه تموم شده بذار این خطه آخر نامـه بگم برات...مـی ارزید..اون روزا بـه این شبا مـی ارزید...گفتم کـه بدونی پشیمون نیستم...فقط دیگه نیستم..
خستم..
مـیخوام چهار که تا پائيز بخوابم.
همـه مـیگن آبروم رفته
منم مـیخندم و مـیگم همـین آبرو..
خداحافظ.
#راديو_چهرازى

Read more

Media Removed

این بـه رنگ شدن رو خیلی دوس دارم ! که تا حالا بـه رنگ حس و شرایطی یـا جایی براتون اتفاق افتاده ؟ “کمـی بـه رنگ اهواز “ چن روزه هوا خیلی خرابه یـه سریـا رو فرستاده بیمارستان یسریـا رو هم باعث فوتشون شده ، درسته خرابی از خودمونـه اما.... حالا » خیلی ازین بـه رنگ شدنـه خوشم مـیاد .یعنی اول نمـیفهمم یکم کـه مـیرم تو گودش ... این بـه رنگ شدن رو خیلی دوس دارم !

تا حالا بـه رنگ حس و شرایطی یـا جایی براتون اتفاق افتاده ؟ “کمـی بـه رنگ اهواز “

چن روزه هوا خیلی خرابه یـه سریـا رو فرستاده بیمارستان یسریـا رو هم باعث فوتشون شده ، درسته خرابی از خودمونـه اما.... حالا »

خیلی ازین بـه رنگ شدنـه خوشم مـیاد .یعنی اول نمـیفهمم یکم کـه مـیرم تو گودش یـهو تطبیق مـیخوره و متوجه مـیشم این دقیقا همون شرایطه xیـا y...
کار یـه راننده کـه هروز حتما بار ببره به منظور اینو اون و حتی شاید فرصت نکنـه نـهارشو بخوره شب کـه مـیره خونـه داغون ... یـا کار گری کـه سر ساختمون حتما اجر بندازه بالا درون حالی کـه روزست .. یـا بابای مدرسه کـه باید هر روز سرپیس های بهداشتی رو بشوره ... یـا راننده تاکسی کـه وقتی جوونا واسه لایی کشی مـیپیچن جلوش و حقشو تو رانندگی مـیخورن اما اون باز با تمام خستگی و پا دردش و داغی افتاب مـیگه عب نداره اینام جوونن و مـیره بـه ادامـه تو این بازار خراب واسه کـه شب دس خالی نره ... و. و. و. و.
و خیلی از حسایی کـه شاید که تا اخر عمرمون اونا رو نفهمـیم —

سر نماز کـه واستادی / جماعت /
دکتر ماهی ۳۵۰ تومن
کارخونـه دار ماهی ۱۰۰ تومن
هتل دار ماهی ۵۰تومن
لوازم فروش ماهی ۳۰
وپایین ترین تای کـه کمتر از پایـه حقوق کار مـیگیره یـای کـه نیروی شـهرداری هست‌ خیـابونا رو جابه جا مـیکنـه
این نمازه همـه رو بـه خط مـیکنـه
مـیگه دکتری برا خودتی
مـیگه کارخونـه داری برا
خودتی
مـیگه پول داری برا خودتی
و یـا راننده ای
اینجا همـه باهم یکی مـیشن
باهم با تمام ویژگی ها
با تمام برتریشون بزرگی شون
خم مـیشن و با این کـه باازرش ترین مخلوق خدان بـه بی ارزش ترین چیز یعنی خاک سجده مـیکنن. کـه بگن هرچی هست از توست و ما همـه با هم برابر و برادر درون یک هدف والا حرکت مـیکنیم
تفاوتی بین وجود و شخصیت غیر اکتسابی ما نیست و باید حداقل حقوق و‌وظیفه نسبت بـه هم رعایت کنیم تفاوت بین افکاره ساختاره تعیین هدفه کـه بحثش جداس .

همـه ما مثه همـیم فقط شرایط های مختلف برامون پیش مـیاد کـه جبر ه. و با اختیـار بقیـه مسیر تشکیل مـیشـه .

به رنگ ارغوان #فیلم the magnificent #امـیر فردی #ازادی اعتقاد #

Read more
براتون بگم اسفند کـه مـیاد همـه یـاد عید مـیافتن ، سال نو ، تمـیزی خانـه ها و خیـابانـها ، پاک دلها و فکرها اما این وسطانی هستند کـه به یـه جشن دیگه هم فکر مـیکنن اونایی کـه اسفند ماه بـه دنیـا اومدند و اونایی کـه یـه اسفند ماهی درون خانـه دارند اونایی کـه اسفندماهی هستن تقریباً درون هر سالی بـه دنیـا اومده باشن از لحاظ ... براتون بگم
اسفند کـه مـیاد همـه یـاد عید مـیافتن ، سال نو ، تمـیزی خانـه ها و خیـابانـها ، پاک دلها و فکرها
اما این وسطانی هستند کـه به یـه جشن دیگه هم فکر مـیکنن
اونایی کـه اسفند ماه بـه دنیـا اومدند و اونایی کـه یـه اسفند ماهی درون خانـه دارند
اونایی کـه اسفندماهی هستن تقریباً درون هر سالی بـه دنیـا اومده باشن از لحاظ رفتاری شبیـه هستن

آداب و عقاید ویژه خودشون رو دارن
یـه ایراداتی و یـه خوبیـهایی دارن
زود بـه دل مـیگیرن حرفها رو ، خیلی فکر مـیکنن ، توقعشون ‌از آدمـها خیلی رویـایی ست
کلاً درون جستجوی مدینـه فاضله هستن
همراه ، همصحبت ، صبور ، زیرک
وقتی داری بـه اسفندماهی دروغ مـیگی یـا مـیخوای کلک بزنی شک نداشته باش کـه اون خیلی زود فهمـیده و به روت نمـیاره

اگر دروغ بگی ، فکر کن هیچوقت طرف اسفندماهیت رو نمـیشناختی حتی اگر خیلی نزدیک باشی

نماد اسفند ، دو ماهی ست کـه بر خلاف هم شنا مـیکنن
ماهی نیـاز بـه آرامش داره ، زود و زیـاد اعتماد نمـیکنـه ، وقتی بـه مکان تازه ای مـیره زمان لازمـه که تا عادت کنـه
گاهی راهش رو گم مـیکنـه و دچار استرس مـیشـه
اما اگر آرامش داشته باشـه و امنیت و آزادی زیـاد ، با نگاه بهش هم مـیشـه آرامش زیـادی رو تجربه کنی

عاشق هنر ، ذاتاً هنرمند البتّه اگر از نوع تنبلش نباشـه

مـیدونیم کـه ماهی همـیشـه درون حال رفت و آمده ، آزادی اش رو نگیر و محدودش نکن ، اون همـیشـه بـه اصل و خانواده و عشق خودش وفا داره
دیگه اینکه با همـه کنار مـیاد اما کنار اومدن باهاش کار هری نیست

یـه اردیبهشتی صبور و با متانت و متفکّر و مـهربان و اندکی بازیگوش لازمـه
یـا یک مُرداد ماهی مقتدر و بی آزار ، مغرور و مـهربون
و یـا یک اسفند ماهی مثل خودش
خلاصه حرفام :
نماد اسفند ، ماهی ست
متولد اسفند ماهی 🌙 هست که مانند ماهی حتما سفت و با قدرت و توجّه نگه داریش که تا از دستت لیز نخوره 😊😆😄🐟🐠🐡🌹 * هم امروز و هم فردا تولّدمـه *حالا هری سؤال داره بپرسه (لطفا ً مؤدبانـه باشـه و خیلی شخصی نباشـه)

Read more

Media Removed

#یـازده_سالگی امروز کـه داشتم بین کتابهای قدیمـیم مـیگشتم کتاب شرلوک هولمز رو دیدم و همچین با ذوق نگاش مـیکردم و مـیگفتم وای یـادش بخیر این کتاب رو با پولای خودم خ کـه اگری پیشم بود احتمالا فکر مـیکرد من از بچگی شاغل و حقوق بگیر بودم .. والا 🙂 فک کنم ۱۱ یـا ۱۲ ساله بودم ، این دومـین کتابی بود کـه با پول توجیبی ... #یـازده_سالگی
امروز کـه داشتم بین کتابهای قدیمـیم مـیگشتم کتاب شرلوک هولمز رو دیدم و همچین با ذوق نگاش مـیکردم و مـیگفتم وای یـادش بخیر این کتاب رو با پولای خودم خ کـه اگری پیشم بود احتمالا فکر مـیکرد من از بچگی شاغل و حقوق بگیر بودم .. والا 🙂
فک کنم ۱۱ یـا ۱۲ ساله بودم ، این دومـین کتابی بود کـه با پول توجیبی های خودم مـیخ
اولین کتاب (آلیس و راز قلعه ی سحرآمـیز) رو هم از نمایشگاهی کـه توی مدرسه مون باز شده بود خ
یـه پازل هم به منظور م خ طرحش یـادم نیست شاید کیتی بود
(کتاب آلیس رو هرچی مـیگردم پیداش نمـیکنم شاید هنوز خونـه ی ی باشـه یـا توی کارتن هایی کـه باز نشده گوشـه ی کمد افتادن باشـه 🤔)
یـادم مـیاد چند روزی از بوفه تنقلات و ساندویچ نخ و با پولش تونستم از نمایشگاه خرید کنم
اگر بـه م مـیگفتم احتمالا پول خرید کتاب رو بهم مـیداد ولی ... خب ... خُل بودم 😅
کلا الان هم انگار خوشم مـیاد خودم رو تحت فشار قرار بدم 😑
.
.
این عصر جمعه ای قرار بود بساط عصرونـه ببریم بیرون و دوتایی خوش بگذرونیم
ولی همسرجان بدقولی کرده و با چندی از جوانانِ ورزش دوست خاندان رفتن فوتبال 😒
اشکالی نداره
به هرحال من درک مـیکنم کـه آقایون بعد از یک هفته کار احتیـاج بـه تفریح دارن 🔫😑
.
منم دیگه بیخیـال عصرونـه شده و
مـیخوام بشینم شرلوک هولمز بخونم #به_یـاد_قدیما 🤗
اون موقع کتابهای هیجانی- معمایی رو خیلی دوست داشتم
تعریف کتابهای هری پاتر رو هم خیلی مـیشنیدم ولی هیچوقت نخشون چون فکر مـیکردم پولم نمـیرسه
نمـیدونم چرا مثل بچه ی آدم بـه بابام نمـیگفتم چی دوست دارم
مـیدونید بـه نظرم آدم حتما همون موقع کـه یـه چیزی رو دوست داره بـه دست بیـاره چون بعدش یـا دیگه دوسش نداره یـا بدردش نمـیخوره
الان هم فک نکنم دیگه علاقه ای بـه خوندن داستانـهای هری پاتر داشته باشم
.
دست از این افکار برمـیدارم و
دمر روی تخت دراز مـیکشم و کتاب رو مـیگیرم دستم
ای بابا جلدش دوباره جدا شده و دیگه چسب نواری هم کارگشا نیست
صدای نم نم نامنظم بارون رو مـیشنوم کـه مـیخوره بـه پنجره ی اتاق
دلم مـیخواد تصور کنم دوباره ۱۱ ساله شدم که تا با اون حس و حال کتابم رو بخونم

صدای زنگ درون اومد
و ۱۱ سالگی پرید

الان زنی ۲۸ ساله ام کـه برای عصرونـه چای درست مـیکنـه .
.
.
۱۷ فروردین ۹۷
.
#گلی_و_کتابآش 📚
.
.
#قدیما #کتاب #شرلوک_هلمز
#کتابیسم #کتاب_خوب #کتاب_بخوانیم #مطالعه #کتابخوان #آشتی_با_فرهنگ #شرلوک_هولمز #کتاب_دوست #کتاب_باز #کتابخوانی
#mobilegraphy #bookstagram #book #ketabism #ketabdoni #ketabdoost #ketabkhani

Read more

Media Removed

یـادم مـیاد وقتی حرف مـهاجرتمو بـه طور جدی مطرح کردم و با اطرافیـانم درون مـیون گذاشتم, با یـه سیل نظرات مخالفت مواجه شدم .دقیقا موقعی بود کـه درگیر بـه اتمام رسوندن پروژه پایـانی و دفاع اخر لیسانسم بودم و از طرفی گرفتن مدرک ایتلس و انتخاب کشور مورد نظرم, گرفتن پذیرش از دانشگاه های کشورای مختلف ,همـه ی اینا بـه کنار ... یـادم مـیاد وقتی حرف مـهاجرتمو بـه طور جدی مطرح کردم و با اطرافیـانم درون مـیون گذاشتم, با یـه سیل نظرات مخالفت مواجه شدم .دقیقا موقعی بود کـه درگیر بـه اتمام رسوندن پروژه پایـانی و دفاع اخر لیسانسم بودم و از طرفی گرفتن مدرک ایتلس و انتخاب کشور مورد نظرم, گرفتن پذیرش از دانشگاه های کشورای مختلف ,همـه ی اینا بـه کنار ;سیل نظراتت اطرافیـانم واقعا منو تحت فشار گذاشته بود و استرسمو و چندین برابر مـی کرد .پای صحبتاشون کـه مـینشستم از زمـین و زمان حرف مـیزدن .مثلا یکی مـیگفت: رعنا فکرشو کردی وقتی از هواپیما پیـاده مـیشی تنـها حتما کجا بری؟!!! یکی دیگه مـیگفت :وااای امکان نداره موفق بشی پذیرش بگیری مگه بـه همـین راحتیـاس ! که تا اخرین لحظات موج های منفی اطرافیـان بـه طرفم مـیومدو شرایط و سختتر مـی کرد ,اما هیچوقت حتی یک لحظه هم تو دلم شک و تردید راه ندادم. من راهمو انتخاب کرده بودمو سعی مـی کردم توجهم رو روی هدفم متمرکز کنم. با اون شرایط واقعا سخت بود, اما تو تمام این مراحل مادرم کنارم بود و بهم اعتماد بنفس مـیداد, بهم شرایط سخت زندگیمو یـاداوری مـیکرد ,هر روز زمان های سختی و که باهاشون دست و پنجه نرم کردم و بهم یـاداوری مـیکرد, و این خیلی بهم اعتماد بنفس مـیداد , این قدرت کـه من مـی تونم .اما بعد از گذشت مدتی اطرافیـان روی مادرم تاثیر گذاشته بودن. از پیـاده روی بگیر که تا سوپر محل مـیگفتن نذار بره ! یک شب مونده بود بـه پروازم توی راه پله ها شنیدم کـه م بـه همسایمون مـیگفت م بره یکسری از وسایلشو نمـی خواد مثل تخت و مـیز لوازم ارایش و...اگری و سراغ داشتید..اینو داشت مـی گفت کـه همسایمون پرید وسط حرفش و گفت خانوم اردوااان عجله نکنید سر دوماه نشده بر مـیگرده ! اونجا هوا سرده !زبان روسی سخت ترین زبان دنیـاست !خیلی دلم ریخت رفتم بالا و م اومد ناراحتی و تو چشماش مـی دیدم و اینکه دلش نمـی خواست منو سرد کنـه !
بهم نگاه کرد و گفت :رعنا من کنارتم حمایتت مـی کنم چون مـیشناسم مو .
مطمعنی ؟!
مـی تونی همـین الانم همـه چیزو بزاری کنارووو , نذاشتم حرفشو ادامـه بده بوسیدمشو گفتم !هیسسسس !خیلی دلتنگت مـیشم .💚

Read more
#کفتربازی_بِه_ز_کم_خردی مـیخواستم بـه این مجری کم فهم اعتراض کنم من بـه عنوان فردی کـه بیست و پنج سال درس خوندم کبوتر بازی هم مـیکنم چون بـه دارما و توجه بـه حیوانات ایمان دارم تازه موهایم هم گاهی بلند مـیشود آقای کم فهم بیـا ببرمت بازار آهن تهران پرنده پران هایی رو بهت معرفی کنم کـه دست خیر دارند بسیـار ... #کفتربازی_بِه_ز_کم_خردی
مـیخواستم بـه این مجری کم فهم اعتراض کنم
من بـه عنوان فردی کـه بیست و پنج سال درس خوندم
کبوتر بازی هم مـیکنم

چون بـه دارما و توجه بـه حیوانات ایمان دارم
تازه موهایم هم گاهی بلند مـیشود

آقای کم فهم بیـا ببرمت بازار آهن تهران پرنده پران هایی رو بهت معرفی کنم کـه دست خیر دارند
بسیـار ثروتمندند

ثروتمند با پولدار فرق دارد ها
ثروتمندی ست کـه دست خیر داره و از پولی ک دستش مـیاد بـه نحو احسنت استفاده مـیکنـه حالا اگر پشت مو دارد کـه دارد
حالا اگر شکلِ حرف زدنش با مردم دیگر فرق مـیکند کـه مـیکند

بیـاییم آدمـها را با کم و بیش شان بپذیدیم
این مـهمترین شرط زندگی مسالمت امـیزه
این مـهمترین شرط آرامشـه

حالا نمـیخوام بـه ریش های قدیمـی ت گیر بدم

حالا نمـیخام بـه #زبان_بدن ت کـه پر از دروغه گیر بدم

#پی_نوشت:نظرتون درون مورد صحبت های ایشون چیـه آیـا پرنده بازی ایراده،یکی پیج این کم فهم رو بـه من معرفی کنـه کارش دارم
روزتون بـه مـهر♡
@alifallah_021 ❤
@vahidtydi ❤

#کبوتر
#روانشناس
#کبوتر_باز

Read more

یـه شعر طنز از دوست عزیزم صابر قدیمـی @saberghadimii امـیدوارم لذت ببرید . این روزا مغز و زبون گرون شده چن شبه و رون گرون شده ازی کـه مالشو آتیش مـی زد که تا حاجی ارزونیمون گرون شده جونمون ارزون و نون گرون شده با انرژی مضاعف اومدیم تو صف جنس مزخرف اومدیم ماکه از صفیم و تو صف اومدیم- پیرمون ... یـه شعر طنز از دوست عزیزم صابر قدیمـی @saberghadimii
امـیدوارم لذت ببرید .
این روزا مغز و زبون گرون شده
چن شبه و رون گرون شده
ازی کـه مالشو آتیش مـی زد
تا حاجی ارزونیمون گرون شده
جونمون ارزون و نون گرون شده

با انرژی مضاعف اومدیم
تو صف جنس مزخرف اومدیم
ماکه از صفیم و تو صف اومدیم-
پیرمون دراومده،جوون شده
جونمون ارزون و نون گرون شده

دنیـا جنگله، بی چارت مـی کنن
پاره کن، وگرنـه پارت مـی کنن
بمـیری مـیان زیـارت مـی کنن
دل گرگا به منظور ما خون شده
جونمون ارزون و نون گرون شده

هی مـی گن بزک نمـیر، بهار مـیاد
داره از چین واسه ما خیـار مـیاد
به تن درختامون فشار مـیاد
تبر تو باغچه ، باغبون شده
جونمون ارزون و نون گرون شده

عرق سردی کـه از سر اومده-
پولی کـه از این ور اون ور اومده-
نفت از سفره ی ما دراومده-
خرج جیب از ما بهترون شده
جونمون ارزون و نون گرون شده

دلشون بارون مـی خواست و رله شد
خواستن و حتی از این فاصله شد
ابر توی آسمون حامله شد
هرچی خواستن ، مـی بینی همون شده
جونمون ارزون و نون گرون شده

#صابر_قدیمـی

من هر روز پیـام هایی از جانب بعضی از دوستان مـیگیرم کـه از بنده مـیخوان شعر شاد بنویسم و یـا استوری های شاد براشون انتخاب کنم.
دوستان جان سروران من ! من نوشتن شعر طنز رو بلد نیستم و اگر بلد باشم باز هم موقع نوشتن اون شعر طنز اشکم سرازیر خواهد شد ، درست مثل این ویدئو کـه وسط لابهخنده ی مردم بغض یقه م رو گرفته و رها نمـیکنـه.. #رویـا_ابراهیمـی
#مـهران_مدیری
#طنز
#دلار

Read more

Media Removed

‌نوستالوژی زیبا بـه مناسبت باز شدن مدارس ... لذتی کـه توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰ که تا ۷:۱۵ وجود داشت توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت ********************** همـیشـه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم که تا ببینم کدوم پاراگراف به منظور خوندن بـه من مـی فته ********************** ... ‌نوستالوژی زیبا بـه مناسبت باز شدن مدارس ... لذتی کـه توی
خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب
بین ساعات ۷:۰۰ که تا ۷:۱۵ وجود داشت
توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت ********************** همـیشـه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم
تا ببینم کدوم پاراگراف به منظور خوندن بـه من مـی فته ********************** یـادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که
زنگ ورزشمون چه روزیـه و چه ساعتی ؟!!
افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه
از انتصاب بـه عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود ********************** من مدرسه کـه مـیرفتم همـیشـه سر کلاس بـه این فک مـیکردم که
اگه پنکه سقفی بیفته کله کیـا قطع مـیشـه ! ********************** وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم
الکی مداد رو بهانـه مـیکردیم بلند مـیشدیم مـیرفتیم
گوشـه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم ********************** تو مدرسه آرزومون این بود کـه وقتی از دوستمون مـی پرسیم
درستون کجاست اونا یـه درس از ما عقب تر باشن ********************** یـادتون مـیاد
اوج احتراممون بـه یـه درس این بود کـه دفتر صد برگ واسش انتخاب مـی کردیم !!!!!!!!!!
یـادش بـه خیر......... یـادش بخیر زمزمـه های پدر و مادر درون غروب ۳۱ شـهریور
"غصه نداره کـه تا چشم بـه هم بزنی ۹ ماه تموم مـیشـه ... " ********************** شما یـادتون هست بزرگترین خلاف ما زمان مدرسه داشتن حل المسائل بود
از اختلاص هم جرمش بیشتر بود !
وقتی جوابا رو مـیخوندیم همـه جوابا مثل هم بود D: ********************** یـادش بخیر؛ درون به درون دنبال یکی مـیگشتیم کتابامونو جلد کنـه ! ********************** یکی از ترسناک ترین جملات دوران مدرسه :
یـه برگه از کیفتون بیـارید بیرون ! ********************** آخه من نمـیدونم شادی های راه مدرسه کـه مـیگن یعنی چی؟
والا ما کـه یـا کتک مـیخوردیم یـا کتک مـیزدیم
شادی مادی هم درون کار نبود فقط گریـه و لباس پاره
که البته بعداز اون هم مادر گرامـی از خجالتمون حسابی درمـیومدن D: ********************** یکی از جملاتی کـه در دوران مدرسه
از معلمـین و مدیر و معاونین محترم بـه کرات شنیده مـیشد این جمله بود :
"پرونده تون رو مـیزاریم زیر بغلتون"
خداییش کی دیده پرونده دانش آموزی را بزارن زیر بغلش ؟
مگه هندونس ؟! ********************** یـادش بخیر غربت کلاس جدید و غصه همکلاس نبودن با بچه های سال قبل ! ********************** دلم واسه اول دبستانم تنگ شده

که وقتی تنـها یـه گوشـه ی حیـاط مدرسه وایسادی
یـه نفر مـیاد و بهت مـیگه با من دوست مـیشی؟ ********************** یـادش بخیر، پشت

Read more

Media Removed

. . مـیخوام صادقانـه بگم از وقتی فهمـیدم یک تعدادی آشنا اومدن تو پیجم رسما دست و پام تو نوشتن بسته شده چون یک سری حرفها کـه مـیخوای بزنی آشنا جماعت احتمال داره ک بفهمند منظورت کیـه و این مساله رو نمـی پسندم از طرفی هم از اونجایی کـه رکورد دار بلاک هم هستم و یک جورایی خیلی بلاک کردم ولی باز بالاخره یـافته ... .
.
مـیخوام صادقانـه بگم
از وقتی فهمـیدم یک تعدادی آشنا اومدن تو پیجم رسما دست و پام تو نوشتن بسته شده
چون یک سری حرفها کـه مـیخوای بزنی آشنا جماعت احتمال داره ک بفهمند منظورت کیـه و این مساله رو نمـی پسندم
از طرفی هم از اونجایی کـه رکورد دار بلاک هم هستم 😂😉 و یک جورایی خیلی بلاک کردم ولی باز بالاخره یـافته شدن طبیعیـه و حتما هم مـیگم خیر و صلاح بوده کمـی مـیگم خوب حله بی خیـال بعد ...
.
.
.
اما بعد ببینید هری از درک خودش حرف مـیزنـه
منم مثل بقیـه
شاید یک تفاوتم فقط با خیلی ها دیگه این باشـه کـه با طیف بسیـار گسترده ای معاشرت ها داشتم و تجاربم کمـی فقط احتمالا بیشتر باشـه ... حتی خودمم اعتقاد و باورهای الانم رک و راست بخوام بگم به منظور سالهای قبل زندگیم خیلی مسخره بوده 😐😅 و اینجوری بگم ک خودم بـه شخصه و تنـهایی هم فکر کنم یک طیف گسترده از چپ چپ که تا بگو راست راست یعنی زیر و رو شده کل مخم
سر همـین ها قشنگ مـیفهمم تو مخ بسیـاری ها چیـه ، چون حال و روزهای قدیم خودمـه و یـا الان و یـا مابین این دو زمان .... از طرف دیگه چون طیف معاشرانم هم خیلی زیـادی گسترده بوده تفکرات و حرفها و زندگی و خلاصه خیلی چیزها از خیلی ها دیدم
شاید سر همـین تجارب بسیـار گسترده ای کـه در حد خودم دارم یک ذره حرف هام بـه درد بتونـه بخوره .... به منظور همـینم مـی نویسم .... هر چند صادقانـه صادقانـه مـیگم نـهایت تلاشم ناشناس کامل فعالیت بوده و حتی الانم اولویتم همـینـه.... ولی خوب نمـیشـه هم همـیشـه اونچه خودت اولویت هاته رخ بده ... بعد مـیگم خیره هر کی مـیاد هم چ کنم خلاصه خخخ مجبورم بگم خوش اومدید😐😉😅 ....
.
.
.
اما بعدتر کل تجربه خودم رو درون چند خط مـیخوام بچلونم و خلاصه کنم و بگم شاید بـه درد ولو یک نفر بخوره ....
سبک زندگی یک عادته ! سختی تغییر عادت هم مال ابتداشـه بعد عادی مـیشـه ! سعی کن بعد با عادت هایی زندگیت رو سپری کنی کـه ته این بازی برنده باشی نـه بازنده ! و بای دوست بشو کـه همـیشـه بـه دردت بخوره نـه فقط تو خوشی یـا الان و فردا نـه !!! بهترین دوست ممکن از جهت حتی عقل هم خداست ! با خدا رفیق شو همـین هم دنیـات حالت خوب مـیشـه هم آخرتت ان شاءالله و هم پشتت همـیشـه بـه یک قدرت محکم چون وصله راحتی ...
رفیق شدن با خدا هم خیلی ساده هست یک قدم تو جلو بیـا اون خیلی جلو مـیاد ....
یک قدم تو ممکنـه سوال کنی چی مثلا !؟
هیچی بسته بـه الانت مثلا اگر نماز نمـیخونی حتما دیگه بخون بـه خدا بگو بـه خاطر تو مـیخونم هر چند شاید هیچی حالیم نشـه
اگر اهل گناه های خاصی یکی اش رو حداقل بـه خاطر خدا ترک کن
و ...
.
.
.
راستی محض تاکید مجدد هری هم از ظن خودش یـار سایرین مـیشـه 😉
.

Read more

Media Removed

#دلنوشته توزندگی مشترک خیلی دنبال محبت نباشید اولامحبت نیست ومنظور عشقه،عشق هم یـه فرمول شیمـیاییـه کـه تو مغز تولید مـیشـه و عاشق مـیشی.غریزیـه،وقتی کـه فعال مـیشـه همـه چیز رو از کار مـیندازه،مخ از کار مـیوفته وطرف کور و کر مـیشـه! دنبال اینـها نباشید،دنبال مودت باشید! عقل حکم بـه مودت مـی دهد و احساسات ... #دلنوشته

توزندگی مشترک خیلی دنبال محبت نباشید
اولامحبت نیست ومنظور عشقه،عشق هم یـه فرمول شیمـیاییـه کـه تو مغز تولید مـیشـه و عاشق مـیشی.غریزیـه،وقتی کـه فعال مـیشـه همـه چیز رو از کار مـیندازه،مخ از کار مـیوفته وطرف کور و کر مـیشـه!
دنبال اینـها نباشید،دنبال مودت باشید!
عقل حکم بـه مودت مـی دهد و احساسات حکم بـه محبت
ما هی فکر مـیکنیم تو ازدواج فقط حتما دنبال محبت باشیم،یکی پیدابشـه کـه عاشقش بشم و اونم عاشقم بشـه.
اینـها مال فیلم هاست،یـه مشت شروور بیشترنیست!
بله اینکه طرف بـه دلت بشینـه اکتفا مـیکنـه اما همون آدمـی کـه ب دلت نشسته ممکنـه بلایی ب سرت بیـاره کـه نـه تنـها از او بلکه از هری کـه شکل اونـه حالت بـه هم بخوره،برای اینکه محبت بوده نـه مودت!
مودت از روی عقله،عقل حکم ب توافق مـیکنـه،مودت دوستی ه و محبت دوست داشتن...
یـه وقتی شما یکی رودوس نداری ولی عقلت بهت مـیگه دوستی کن.
تو زندگی همـه ش مـیگن:تفاهم،تفاهم
تفاهم تو اصول فقط مـهمـه،توجزئیـات اتفاقا تفاهم نباشـه موجب رشد مـیشـه
فرضا یکی از تیم آبی یـاقرمز خوشم مـیادو همسرش ازاون تیم مقابلش خوشش مـیاد،این به منظور اولین باربا یـه نفرکه تیم مقابلشـه زیر یـه سقف داره زندگی مـیکنـه،اصلا باهم مـیشینن دربی رونگاه مـیکنن،شرایطی فراهم شده کـه متعصبانـه نگاه نکنـه.
اون چیزی ک مـهمـه توافقه،توافق کارعقله و تفاهم کار حب وما دنبال توافقیم!
جالب اینجاست ک بعد از مودت محبت ب وجود مـیاد،از قضا خیلی هم ریشـه دار مـیشـه,با زنت رفیق باش
من خودم دیدم رفیقی رو کـه قتل رفیقشو گردن گرفته و ب جای اون اعدام شده چون رفیقش زن و بچه داشته...
زن و شوهرهایی کـه صبح تاشب باهم دعوا دارن به منظور اینـه کـه باهم رفیق نیستن!رفیقیـه ک پای رفیقش وامـیسته!
چه جوریـه بین و برادری کـه از یـه خونواده ویـه فرهنگ وتربیت هستن بحث واختلاف نظر پیش مـیاد ولی انتظار مـیره وقتی باکسی از یـه خونواده وفرهنگ دیگه ازدواج مـیکنی،بینتون بحث و دعوایی نباشـه
این انتظار،انتظار بی جاییـه،بله دعوا نباید باشـه ولی انتظار اینکه اختلاف نظر نباشـه این اشتباهه!
آدم عاقل دعوا نمـیکنـه،مـیگه بیـا بشینیم صحبت کنیم و به توافق برسیم
زن وشوهر حتما موافق هم باشن و خودشون رو با شرایط وفق بدن
باید باهم رفیق باشن!
الان بعضی ها بر مبنای غریزه انتخاب مـیکنن وبعد فروکش غریزه تازه عقلشون بـه کار مـیوفته.
مثلا پسره خیلی بداخلاقه ه کـه غریزی نگاه مـیکنـه مـیگه عجب جنمـی،پسره بد دله مـیگه عجب غیرتی!
نمـی فهمـه!بعد کـه امـیالش فروکش مـیکنـه مـیگه عجب اخلاق فلانی داره،خیلی بددله اصلا نمـیتونم باهاش زندگی کنم مـهرم حلال وجونم آزاد!
اینارو بايد یـاد داد بـه #جوونا...(حمـیدتوحیدی)

Read more

Media Removed

!تریـاک را خدا آزاد کرد خب مـیبینم جامعه معتادین ،سرخوش و سرمست از این پیروزی شگفت انگیز و برگشت قوانین بـه پنجاه سال پیش درون پوست ظریف خودشون نمـیگنجن و فضای مجازی هم با هشتگ تریـاک سالم و بدون سرب پر شده این سنّتیِ محبوب یـه زمانی کشت و برداشت و مصرفش آزاد بود ، همـه هم راضی و خرسند ، سود فروش این طلای قهوه ایی ... !تریـاک را خدا آزاد کرد
خب مـیبینم جامعه معتادین ،سرخوش و سرمست از این پیروزی شگفت انگیز و برگشت قوانین بـه پنجاه سال پیش درون پوست ظریف خودشون نمـیگنجن و فضای مجازی هم با هشتگ تریـاک سالم و بدون سرب پر شده
این سنّتیِ محبوب یـه زمانی کشت و برداشت و مصرفش آزاد بود ، همـه هم راضی و خرسند ، سود فروش این طلای قهوه ایی انقد زیـاد شد کـه کشاورز محترم تمام املاک و زمـینـها رو از گندم و جو خالی کرد و زد تو کار خشخاش و گُلش ، طوری کـه قحطی مملکت و گرفت کاملا جدی و واقعی ، اصن یـه وضع اسفناکی
بعد از انقلاب هم کـه کلا ممنوع اندر ممنوع شد ، ولی از اونجایی کـه مصرف کننده همـیشـه راه خودشو رفته و اجناس قاچاق بدون کیفیت و پر از سرب و استعمال کرده و بعضا هم زده تو کار صنعتی و داستان و به روزش کرده ، مسئولین محترم هم کـه دیدن بالای چهل درصد مصرف تریـاک تو ایرانـه، نشستن با شعار معتاد مجرم نیست بیمار هست اتاق فکر تشکیل کـه با حذف واسطه ها هم جلوی قاچاق گرفته بشـه و هم با تولید جنس مرغوب ملی مشت محکمـی بر دهان قاچاقچیـهای جنس قاطی دست مردم بدهه مستکبر زده بشـه
چرا کـه نـه خیلی هم خوبه آمار مرگ و مـیرم مـیاد پایین شما ببین چقد معتاد محترم مسلمانِ شیعه بدلیل مصرف جنس نامرغوب دچار مرگ ناگهانی ،سکته سرطان شدن، جنس کـه مرغوب باشـه معایب تبدیل بـه محاسن مـیشـه از جمله هات شدن بدن و گر گرفتگی، خارش بینی و در آخر بی حسّی کمر کـه خودش عامل اصلی ازدیـاد جمعیته شما فک کن چقد نوزاد معتاد هم بدنیـا مـیاد اینا بالاخره حتما یـارانـه تریـاک بگیرن دیگه هم واسه والدین خوبه هم واسه آمار کشور
همـین فرمون پیش بریم بـه امـید خدا با کشت و صادرات تریـاک اصیل ایرانی بازار جهانی و دست مـیگیریم ، با یـه سند چشم انداز چند ساله اقتصادمون رو هم از وابستگی بـه نفت نجات مـیدیم
اصن چرا موشک هسته ای ، موشک تریـاکی ، فک کن صد تن تریـاک بزنن سر کلاهک سجیل بفرستن وسط تلاویو ،اینا که تا بیـان از نعشگی درون بیـان ما هیکل سلیمان رو بدون درد و خونریزی تسخیر کردیم تهش هم یـه مشت یـهودیـه خمار کـه کاری از دستشون بر نمـیاد بـه همـین سادگی
یـه حرکت دیگه بزنیم ماری جوانا و حشیش و شامپاین رو هم هدفمند کردیم
پلنگای چشم قشنگ اینستاگرام هم از این ببعد درون حال استعمال گُل و قُلقُلی و نگاری و وافور چه لایو هایی کـه نمـیدن
فقط مشکل اصلی قلیونـه چون دود حرامـه و برای بدن مضر، حتما از قهوه خونـه ها و پارکها جمع آوری بشـه
در آخر جا داره من از اون دسته معتادین محترم کـه با شعار هیچ وقت یک معتاد رو تهدید نکن همچنان بخش سنتی رو حفظ و به بخش صنعتی نرفتن تشکر ویژه کنم

علی راد ۹۶/۵/۱
#تریـاک_دولتی

Read more

Media Removed

. تو پست قبل درون این مورد صحبت کردیم کـه چطور تشخیص بدیم گودی کمر داریم یـا نـه؟ از عوارض اون گفتیم و گفتیم کـه اگر به منظور درمان اقدام نکنیم چه مشکلاتی برامون پیش مـیاد! . همونطور کـه همـه مـی دانیم همـیشـه پیشگیری بهتر از درمانـه و ما امروز درون این مورد صحبت مـی کنیم کـه چکار کنیم که تا به گودی کمر دچار نشیم! . - اول ... .
🔸تو پست قبل درون این مورد صحبت کردیم کـه چطور تشخیص بدیم گودی کمر داریم یـا نـه؟ از عوارض اون گفتیم و گفتیم کـه اگر به منظور درمان اقدام نکنیم چه مشکلاتی برامون پیش مـیاد!
.
🔹همونطور کـه همـه مـی دانیم همـیشـه پیشگیری بهتر از درمانـه و ما امروز درون این مورد صحبت مـی کنیم کـه چکار کنیم که تا به گودی کمر دچار نشیم!😉
.
- اول از همـه اینکه خانمـهای عزیز که تا اونجا کـه مـیشـه از پوشیدن کفشـهای پاشنـه بلند خودداری کنین. کفشـهای پاشنـه بلند باعث مـیشـه تعادل بدن بـه هم بخوره و فرد به منظور حفظ تعادل بدنش مجبور مـیشـه بـه بدنش قوس بده.
.
این مورد اصلی ترین علت گودی کمر درون خانمـهاست کـه باعث مـیشـه مخصوصا درون سنین بالا بـه کمر درد و پادرد و حتی گردن دردهای طاقت فرسا دچار شن.
.
- درون مورد نشستن روی صندلی بـه این نکته توجه کنین کـه کف پا حتما بصورت صاف بر روی زمـین قرار بگیره و گودی کمرتون رو با بالشت پر کنین.👌
.
- وقتی کـه مـیخواهید به منظور مدت طولانی جایی بایستید یک پا را روی سطح بالاتری از زمـین قرار بدین. مثلا روی پله!
- از حالت خوابیدن روی شکم اجتناب کنین و اگر عادت دارید روی شکم بخوابید، حتما این عادت رو ترک کنین!
.
🔸دوستان با رعایت نکات بالا مـیشـه تضمـین کرد کـه هرگز بـه گودی کمر و دردهای اون دچار نشین. اگر از نظرتون هر کدوم از روشـهای بالا نیـاز بـه توضیح بیشتر داره، بگید که تا در پستهای بعدی بیشتر توضیح بدم!
.
. .
دکتر_محمد_مـهربان
@Shahran.clinic

Read more

Media Removed

. یک‌ صحبتی شد با یک خواننده عزیزی درون دایرکتها من گفتم بیـام اینجا هم بذارم شاید بـه دردی خورد. توجه کنید من نـه روانشناسم نـه تخصصم اینـه. فقط از تجربه و‌فکر خودم مـیگم. شما هم کمک کنید بحث باز بشـه. با توجه بـه استوری کـه من گذاشته‌ام کـه با بچه قبل از مدرسه آموزش رسمـی شروع نکنید سوال شد کـه «بچه من باهوشـه. ... .
یک‌ صحبتی شد با یک خواننده عزیزی درون دایرکتها من گفتم بیـام اینجا هم بذارم شاید بـه دردی خورد. توجه کنید من نـه روانشناسم نـه تخصصم اینـه. فقط از تجربه و‌فکر خودم مـیگم. شما هم کمک کنید بحث باز بشـه.
با توجه بـه استوری کـه من گذاشته‌ام کـه با بچه قبل از مدرسه آموزش رسمـی شروع نکنید سوال شد کـه «بچه من باهوشـه. خودش داره حروف و اعداد یـادمـیگیره. این اشکال داره؟». من این جوابها رو دادم: «تا جایی کـه من مـیدونم، که تا وقتی حالت بازی داره و خودش علاقه داره اشکال نداره. اما اگه بچه رو بشونی با فلش کارت و اینـها بخواهی یـادش بدی ایراد داره. اینـه کـه اگر علاقه نشون داد پاسخ علاقه اش رو بده. اما نسبت بـه انگیزه‌های درونی خودت خیلی حساس باش. نباشـه کـه مثلا عدد یـادگرفتن رو بیشتر از گل بازی تشویق کنی چون مردم به‌به و چه‌جه مـیکنند بچه نابغه است. چون آدم حواسش نیست بـه این دامـها مـیفته.»
بعد بحث هوش و بچه باهوش شد. من اینـها رو اضافه کردم: «... اتفاقا ماها بـه عنوان پدر و مادر کارمون اینـه کـه نذاریم هوش بچه سد راهش بشـه. دوتا اتفاق ممکنـه بیفته:
۱. درون بچه درون پنج سال اول بـه جای هوشمندی (ایتلجنس) هوش (آی کیو) پرورش پیدا کنـه. اگر ای کیو دانستن راه حل باشـه، هوشمندی توانایی پیدا راه حله.
هوشمندی بـه گستره وسیعی از تواناییـها و قابلیتهای احساسی، شناخت خود، و توانایی تجربه و برقراری ارتباط برمـیگرده. بـه اینکه شخص خودکارآمدی داشته باشـه و -در حد ظرفیتش- نیـاز بـه هل نداشته باشـه. هوشمندی (ترجمـه از من) با محفوظات بـه دست نمـیاد. با «تجربه» بـه دست مـیاد. که
تجربه=اشتباه‌+از اشتباه یـادگرفتن.
ما بـه عنوان پدر و مادر درون سالهای قبل از مدرسه کارمون ایجاد فونداسیون به منظور هوشمندیـه نـه محفوظات.

۲. خیلی خیلی تحقیقات هست کـه بچه‌هایی کـه باهوش هستند قدرت ریسک‌پذیریشون پایین مـیاد. چون جرات نمـیکنند کاری کنند کـه این موقعیت باهوش بودنشون بـه هم بخوره. اینکه کـه این برچسب باهوش، مخصوصا اگر بر اساس محفوظات باشـه، مـیتونـه قشنگ بند بشـه بـه دست و پای بچه. اینـه کـه گل بازی، خراب ، تجربه، بازی، خیس شدن، بـه موسیقی گوش اینـها پایـه تحصیلی رو قوی مـیکنند نـه عدد یـادگرفتن. و صد البته مانیشا هم مثل پسر تو با بازی و کنجکاوی هم حروف بلد بود و هم شمردن اما اینجوری نبود کـه من باهاش کار کنم.» یک چیزی هم الان اضافه کنم. نسل بچه‌های ما با احتمال خوبی بالای صد سال عمر خواهند کرد. پیشرفت علم و سرعت تحول دنیـا چیزی نیست کـه ما با چهارتا محفوضات بتونیم کمکی کنیم. مخصوصا اگر بـه قیمت جرات و انعطاف فکری بچه‌ها تموم بشـه.

Read more

Media Removed

#پست_موقت راستش تقصیر منـه! شما هیچ کدومتون مقصر نیستید! بـه همون خدایی کـه بالاسر شاهده هر کی اعتراض کنـه حق داره! هرکی ببره دادگاه یـه کلمـه حرف نمـی‌! اصلن از همون اول تقصیر من بود! اون وقتی کـه بچه بودم و مـی‌گفتن فلانی اشرافی‌گری و باغ داره و پسرش جت اسکی تو دریـاچه آزادی داره کـه برای عشق و حال مـی‌بره ... #پست_موقت
راستش تقصیر منـه! شما هیچ کدومتون مقصر نیستید! بـه همون خدایی کـه بالاسر شاهده هر کی اعتراض کنـه حق داره! هرکی ببره دادگاه یـه کلمـه حرف نمـی‌!

اصلن از همون اول تقصیر من بود! اون وقتی کـه بچه بودم و مـی‌گفتن فلانی اشرافی‌گری و باغ داره و پسرش جت اسکی تو دریـاچه آزادی داره کـه برای عشق و حال مـی‌بره کیش و مـیاره و اینا من مـی‌گفتم خب لابد از قدیم پولدار بوده، شما چه مـی‌دونید! اصلا سلیمان نبی هم سلطان بوده!

بعد گفتن شـهردار تهران (که چهار روز هم بیشتر نموند) با یـه قطار بنز مـیره و مـیاد و تو کاخ گلستان زندگی مـی‌کنـه، گفتم خب شـهرداره دیگه، چیکار کنـه؟ لابد براش گرفتن

بعد گفتن مشاور خاتمـی رفته از فلان کشور حدود صدهزاردلار پیپ خریده به منظور دفتر، گفتم تو از کجا مـیدونی؟ لابد از جیب داده!

بعد گفتن فلان وزیر احمدی‌نژاد اینقدر پول تو حساب داره گفتم کار نفت همـینـه دیگه، خلاصه بگم یـهو دیدیم کاخ امام خمـینی رو ساختن!

هرچی گفتیم این هیچ ربطی بـه اون نداره، یـهو گفتن خب لابد ضرورت بوده! یـهو یـاد خودم افتادم! دیدم ای دل غافل! حالا حتما با همون سپری مقابله کنم کـه خودم یـه عمری کلفت‌ش کردم!

یـادتونـه یـه روز تو کاخ سعدآباد مـهمونی زنانـه گرفتن؟ اون روز هرچی تو سرم زدم کـه شاه و بیرون کـه یکی دیگه بره جاش بشینـه؟! همـه گفتن چه اشکالی داره؟! تالار تالاره! حالا تو رو راه نمـیدن شاکی شدی؟

کم کم بنز سواری شد فخر! خونـه باغ تو فلان جا و بچه‌ها با منزل برن خارج و هزار و یک چیز اینجوری شد طبیعی، مردم هم دفاع مـیکنن! انگار همـه بی حس شدن!

گوش پاک کن کـه استفاده کردم دیدم یـه جورایی حرف‌های خودمـه!

من فکر مـی‌کردم دفاع از یـه نفر دفاع از یـه آرمانـه! بعد متوجه شدم اگه یـه فرمانده خیلی ارشد سپاه تو لاکچری ترین خیـابون شـهرک غرب یـه کوچه اختصاصی داشته باشـه نـه تنـها نمـیتونـه مع آرمان باشـه بلکه هر روز پسرش رو تو یـه پارتی مـی‌گیرن! اون وقت ما داریم از این دفاع مـی‌کنیم!

بچه‌ها، تو رو خدا بیـاید گوشامون رو پاک کنیم! من هروقت صدای جرینگ جرینگ سکه رو زیـاد از گوشـه و کنار مـی‌شنوم یـاد کربلا مـی‌افتم! بیـاید اگه نمـیتونیم دیگران رو بیدار کنیم لااقل خودمون بیدار بشیم!

من دعوای این ملا رو با اون آقازاده نمـیفهمم! ولی صدرالساداتی رو روزای اول زلزله تو قصر شیرین دیدم! این به منظور من یـه ملاشونـه‌ست!

پ‌ن
این پست کاملا موقته، اما هرکی خواست اسکرین شات بگیره و هر وقت دوباره اشتباه کردم بهم یـادآوری کنـه! ممنون

#صدرالساداتی #لاکچری #اشرافی_گری #بچه_مایـه_دار #صدرالساداتی_تنـها_نیست #پست_موقت_هشتگ_نمـیخوا #ومن_الله_التوفیق

Read more

Media Removed

ماهتاب را مرور کردم . ماه هست و زیبایی . بتاب ای مـهتاب بر جهان ما اگر نتابی هم فرقی نداره . بـه روزی تفکر مـیکنم کـه خورشید هم نتابد . روزی کـه نـه خسوف باشد و نـهوف ...... فقط تاریکی مطلق و بعد از سه روز یخبندان زمـین و ... آدم های یخ زده به منظور بشری دیگه کـه مـیاد . مـیشیم ماموت های گذشته به منظور بشر آینده . ولی امروز ... ماهتاب را مرور کردم . ماه هست و زیبایی . بتاب ای مـهتاب بر جهان ما اگر نتابی هم فرقی نداره .
به روزی تفکر مـیکنم کـه خورشید هم نتابد . روزی کـه نـه خسوف باشد و نـهوف ...... فقط تاریکی مطلق و بعد از سه روز یخبندان زمـین و ... آدم های یخ زده به منظور بشری دیگه کـه مـیاد . مـیشیم ماموت های گذشته به منظور بشر آینده .
ولی امروز فرق داره. آب مشکل بشریت هست و بی آبی و گرما و طوفان هایی کـه پدید اومد ... بشر از بی آبیـه مریخ پناه آورد بـه زمـین . از جنگها کـه فرار کرد و اومد زمـین . که تا سالها زمان نوری سیـاره پر آب نیست دیگه .
این زمـین هم دیگه جای زندگی نیست . بـه آخرش داریم مـیرسیم تو دنیـا

Read more

Media Removed

. مزاحم خواب چشمت نشو! . شاید ندونید اما بی خوابی مـی تونـه تاثیرات جبران ناپذیری روی بینایی و چشم شما بزاره. به منظور مثال درون حالت هوشیـاری توانایی دیدتون با اختلال رو بـه رو مـیشـه. سرگیجه ی ناشی از درد اطراف چشم هم مـیتونـه از نتیجه های این کار خطرناک باشـه. وقتی چشم شما بـه اندازه متناسب بسته نمونـه واکنش ها ... .
مزاحم خواب چشمت نشو! .
شاید ندونید اما بی خوابی مـی تونـه تاثیرات جبران ناپذیری روی بینایی و چشم شما بزاره. به منظور مثال درون حالت هوشیـاری توانایی دیدتون با اختلال رو بـه رو مـیشـه. سرگیجه ی ناشی از درد اطراف چشم هم مـیتونـه از نتیجه های این کار خطرناک باشـه. وقتی چشم شما بـه اندازه متناسب بسته نمونـه واکنش ها و عملکردهای احساسی و هوشی شما درون طول روز ضعیف عمل مـیکنن. یـه اتفاق مخرب دیگه کـه پیش مـیاد اینـه کـه چون چشم شما استراحت کافی نداشته کارای مـهمـی مثل رانندگی براش ابدا ممکن نیست و مـیتونـه حادثه ساز شـه. شادابی و مثبت بودن نگاه شما هم کـه یکی از مـهم ترین عوارض بی خوابی شبانـه س. بنابراین بـه پیشنـهاد "نگاه نو" هم کـه شده بـه هر ترتیبی کـه شده ساعات لازم خواب شبانـه رو بـه چشمتون بدید.
‌.
مراقب چشم شما بودن وظیفه ماست.
.
مرکز تخصصی اپتومتری و سلامت بینایی #نگاه_نو
زیر نظر #اپتومتریست: #گیلکی_بیشـه
@babol_eynak_negaheno
@babol_eynak_negaheno
@babol_eynak_negaheno
بابل، مـیدان کشوری، ابتدای خیـابان بیمارستان بهشتی
01132252205

Read more

Media Removed

مـیدونم دوسم داره و مـیدونـه دوسش دارم اینم مـیدونیم کـه نمـیتونیم کـه با هم باشیم دیگه بحث قسمت و سرنوشت نیست یـه وقتا دو نفر هر چقدرم کـه همو دوست داشته باشن شرایطش نیست کـه با هم باشن انگار کـه دنیـا ، با بیشترین زورش اونا رو از هم دور مـیکنـه داستان ما ام همـینـه الان ، اندازه ی یـه اقیـانوس بینمون ... مـیدونم دوسم داره و😊
مـیدونـه دوسش دارم😔
اینم مـیدونیم کـه نمـیتونیم کـه با هم باشیم😣
دیگه بحث قسمت و سرنوشت نیست🙇
یـه وقتا
دو نفر👫
هر چقدرم کـه همو دوست داشته باشن
شرایطش نیست کـه با هم باشن🙍
انگار کـه دنیـا ، با بیشترین زورش
اونا رو از هم دور مـیکنـه🏃
داستان ما ام همـینـه😿
الان ، اندازه ی یـه اقیـانوس بینمون فاصلست...😓
اون الان مالی دیگست😢
کسی كه از من شاید خیلی بهتره😥
و مـیتونـه خوشبخت و راضیش کنـه😔
آرزوی منم خوشبختی اونـه
و همـین برام بسه💔
که مـیدونم شبا
گهگاهی
با یـه موزیک🎧... یـه عکس📷... یـه حرف...✔️
منو بـه یـاد مـیاره😔
و شاید حس کنـه کـه هنوز دوسم داره و لبخند بـه لباش بیـاد😔
اما خب... من خیلی دلتنگ مـیشم
خیلی...😣
اونقدر کـه قلب💔م توی داغ مـیشـه
مـیسوزه
اونقدر کـه چشمام تر مـیشـه💧
اما بازم لبخند مـی😊
به یـاد خاطره های شیرین☺️
به یـاد تموم لحظه هایی کـه با هم داشتیم😌
من...
خیلی دوسش دارم..😊 بیشتر از خودم🙇
و مـیدونم که تا ابد، که تا روزی کـه نفس دارم
قلبم خونـه ی اونـه🙍
چون عشق حقیقی، عشق پاک رو باهاش تجربه کردم
حالا روحم، تمام وجودم اسم اون رو فریـاد مـیزنـه
مـیدونم یـه روز مـیرسیم بـه هم...
باور دارم کـه یـه روز مـیاد
دستامو مـیگیره و برای همـیشـه با همـیم
شاید حتی توی یـه دنیـای دیگه...

Read more




[قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 18 Jun 2018 04:58:00 +0000



قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه

دفتر خاطرات فورومـی ها! [آرشیو] - فوروم ایران آمریکا

براي ديدن مقاله با شکل و فرمت کامل بـه لينک روبرو مراجعه کنيد : قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه دفتر خاطرات فورومـی ها!

aHad

09-05-2009, 11:48 AM

امـیدوارم دوستان از خاطرات جالب خود درون هر زمـینـه ای برایمان نقل کنند،باشد کـه آمرزیده شوند!!!
هر نوع خاطره ای،سیـاسی غیر سیـاسی طنز اجتماعی و غیره...

و اما خاطره من:
چند هفته پیش روز پر حادثه ای داشتم،منتظر تاکسی بودم و بالاخره یک نفر دلش بـه رحم آمد و ما را هم سوار کرد.در صندلی عقب من مجبور شدم با شخصی کـه ماشاءالله دو برابر من بود همسفر شوم کمـی کـه جلوتر رفتیم خانمـی دستش را بلند کرد و راننده آنچنان ترمزی کرد کـه من احساس کردم دل و روده حقیر بـه بیرون هدایت شده است.بعد از اینکه هوش و حواسم را باز یـافتم فهمـیدم کـه ای دل غافل من و خانم تازه سوار شده حتما به علت کمبود فضا دو نفری درون یک سوم باقی مانده از صندلی عقب کـه ذکر آن پیشتر از محضر مبارک گذشت که تا مقصد سر کنیم. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه خانم کذایی پای خویشتن را با تمام وجود بـه پای این حقیر چسبانده بود،این حقیر هم هرچقدر خویش را بیشتر مـیفشردم باز سودی حاصل نمـی آمد،تا اینکه آرام درون گوش خانم نجوا کردم:"خانم،ببخشین اگه مـیشـه پاتونو یکم بکشین اون طرف".به محض شنیدن این حرف خانم رنگین شده ابتدا نگاهی عاقل اندر سفیـه بـه من انداخت سپس فرمود:"ایییییییییششششششش خیلیم دلت بخواد!!!!".بنده هم آنا عارض شدم:"دلم مـیخواد ولی اگر اسلام دست و بال مارو نبسته بود".آنگاه خنده ای بکرد و نعره ای بزد و روح خویش تسلیم ملک الموت بنمود...
چند روز پیش مطلبی دیدم کـه در آن درون مذمت اطلاعات کم مردم آمریکا سخن رانده شده بود! آنـهم درون مورد اطلاعاتی کـه کمتری درون ایران از آن خبر دارد مانند:چند درصد بزرگسالان مي‌توانند چگونگي محاسبه نرخ بهره قرض خود را توضيح دهند؟
من خودم چندین خاطره از اطلاعات انبوه ایرانیـان درون کلیـه موارد علوم زمـینی و فرازمـینی داشتم و خواستم آنـها را بنویسم که تا یـادم نرود!
اما خاطره دوم و بهانـه ایجاد این تایپک:
لوکیشن باز هم تاکسیـه!
سوار تاکسی اینبار درون کنار راننده مشغول خوندن یـه کتاب تو موبایلم بودم کـه از نزدیکیـهای برج مـیلاد گذشتیم.با خودم فکر مـیکردم کـه اگه "Robert Langdon" این برج رو مـیدید چه نسبتی مـیخواست بهش بده!در مقایسه با برج ایفل کـه این یک کاردستی محسوب مـیشـه.یک لحظه راننده نـه گذاشت نـه برداشت گفت:"مـیدونستی برج مـیلاد بلندترین برج توی دنیـاست؟".با گفتن این حرف آنچنان شوکی بـه سرنشینان تاکسی وارد شد کـه و پسر پشت سری کـه به نظر نامزد مـیومدن و یک ریز مشغول صحبت درون مورد آینده آنـهم با صدای بلند بودند،هم،ساکت شدند.منم اصلا حوصله بحث نداشتم.ساعت شد 8 و راننده مشغول شنیدن اخبار شد که تا رسید بـه اونجا کـه گوینده اعلام کرد چند روز دیگه یـه مانور سراسری برگزار مـیشـه کـه توی اون جدیدترین موشکهای ساخت کشور قراره امتحان بشن.من خندم گرفت نمـیدونم بـه چی شاید بـه اسم موشک شاید بـه جدیدترین دستاورد،خلاصه،راننده با غیض نگاهی بمن انداخت و گفت:"ایران خیلی تو موشک سازی پیشرفت داشته، قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه انقدر کـه من از یکی از دوستام کـه تو سپاه مشغوله شنیدم کـه ایران موشکی ساخته کـه مـیتونـه حتی آمریکا رو هم هدف قرار بده".دیگه رسیده بودم حتما پیـاده مـیشدم ولی آخرش گفتم:"عزیزم هدف قرار یک مساله ست و کوبیدن موشک بـه آمریکا یک مساله دیگه!"
نمـیدونم چرا اینو گفتم چون راننده هم مثل خود من اصلا نفهمـید منطور من چی بوده...

خاطرات خود را بـه این آدرس بفرستید که تا در دفتر خاطرات فورومـی ها ثبت شود!

خوابزده

09-05-2009, 03:51 PM

اون وقتا کـه جوون بودیم شبها با بچه ها بیرون مـی ماندیم و از همـه چی حرف مـی زدیم و قایمکی سیگار مـی کشیدیم . قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه جای همـه شون خالیست الان. پاتوقمون هم دم خانـه یکی دوستان بود کـه اون موقع نقل مکان کرده بودند ولی ترک عادت رو کـه دیگه خودتون نتیجه اش رو مـی دونید. خلاصه اون وقتها مد شده بود هر کی فول مـی کرد (یعنی توی گفتار خطای لپی انجام مـی داد) سریعاً گفته مـی شد : ((آقا اینو یـادداشتش کنید)) و تا مدتها اون فول ورد زبونمون بود . یک شب وقتی اونجا نشسته بودیم و طبق معمول مشغول صحبت ، یکی از بچه ها یک فول اساسی انجام داد و ما همگی با هم دم گرفتیم کـه یـادداشتش کن. یک دفعه درب حیـاط باز شد و زن صاحبخانـه با عصبانیت اومد بیرون و گفت : ((یـادداشتش کنید توی گور پدرتون ، یـادداشتش کنید توی گور مادرتون ، حالا اومدیم بچه یـه بادی ازش درون رفت شما اینقدر زود حتما یـادداشتش کنید. البت مستراح رو گذاشتن به منظور توالت )). و ما کـه ماتمون بود تازه متوجه شدیم کـه محل استقرار ما پشت توالت آن بنده خدا بوده هست . از اون بـه بعد دیگه سعی کردیم هر چیزی رو هر جایی یـادداشت نکنیم.

aHad

09-08-2009, 02:48 PM

از دوستان کـه خبری نشد:33: یـه خاطره دیگه از خودم:
چند روز پیش بعد از بحثهای فراوان! تصمـیم گرفتیم شب بریم استخر.قرار بود چهار نفری بریم کـه لحظات آخر دو نفر از یـاران گرمابه بـه علت حضور درون جلسه عقد قرارداد! کـه سهمـی هم بـه ما مـیرسید غیبتشون رو اعلام و من موندم و یک دوست دیگه.زنگ زدم گفتم فلانی مـیگه ما نمـیتونیم بیـایم،دوستمم با کلی این پا اون پا گفت خیله خب خودمون مـیریم،ولی راستشو بخواین نـه به منظور من دل و دماغی مونده بود نـه به منظور اون،فقط به منظور گرفتن حال دو نفر غایب مـیخواستیم بریم!
ساعت نـه کـه اولین سانس داشت شروع مـیشد رسیدیم دم درون استخر دیدیم ماشالله چند برابر ظرفیت استخر فقط منتظرن کـه برن تو،حالا چند نفر تو بودن الله اعلم!مجبور شدیم برگردیم.کمـی کـه از استخر دور شده بودیم دیدیم ماشین خاموش شد،بله بنزین تموم کرده بودیم و داشتیم ماشینو هل مـیدادیم و مردم هم فکر مـی ماشین خراب شده و خلاصه آبروی شرکتی کـه با هزار آرزو ماشینو تولید کرده بود رو بردیم.رفتیم و ساعت 11 برگشتیم بـه امـید اینکه دیگه مردم رفتن خونـه هاشون و فقط مائیم کـه مـیتونیم که تا یک نصفه شب بیرون بمونیم ولی بـه معجزه بیکاری ایمان آوردیم و دو برابر جمعیت قبلی رو دم استخر دیدیم.
بازهم دست از پا درازتر داشتیم برمـیگشتیم کـه یکی از دوستای قدیمـی رو دیدیم.گفت خونـه خالیـه!ما هم کـه تا یک نصفه شب برگه مرخصی داشتیم رفتیم خونـه اونا و گل گفتیم و یکم خلاف کوچولو کردیم.خوشحال از اینکهی نفهمـیده ما کجا بودیم و کلی هم حال کردیم برگشتیم خونـه و تو راه انقدر بـه خودمون تلقین کردیم کـه تو استخر بودیم کـه خودمون هم باورمون شد ولی چشمتون روز بد نبینـه همـین کـه من خواستم وارد خونـه بشم مادر گرامـی رو دیدم کـه داشت منو بو مـیکرد،گفت سیگار کشیدی؟من گفتم:"yokh baba da,maya man sigar chakanam?"(نـه بابا،مگه من سیگار کشم؟)گفت برو بخواب فردا حرف مـیزنیم.
با ناراحتی ساختگی رفتم بخوابم چون مـیدونستم صبح با یکم زبون بازی مـیشـه قضیـه رو حل کرد ولی بـه نظرتون صبحش چی شد؟
صبح پدر و مادر عزیز کـه قبل از من از خواب بلند شده بودن ساک منو باز کرده بودن و مایوی خشک من بـه تمام سوالات جواب داده بود!

mory291

09-09-2009, 11:26 AM

ممنون از آقا احد بـه خاطر اين پست خوب. بـه خدا خبر نداشتيم احد جان! وگر نـه پايه بوديم.
و اما يكي بود يكي نبود....
داستان بر مي گرده بـه حدود دو دهه قبل، هنگامي كه دانش آموز دوره دبيرستان بودم. اولين روز سال تحصيلي بود و كوچكم قرار بود بـه كودكستان بره. من ماموريت پيدا كردم كه قبل از رفتن بـه دبيرستان، خانوم بزرگ(!!!) را تحويل مربي كودكستان بدم و ساعت 12 هم بعد از مدرسه دنبالش برم و ببرمش خونـه. ياد اوري كنم كه ما توي خونـه بـه اين كوچولو مي گفتيم "خانوم بزرگ" آنـهم بـه خاطر حرف هاي گنده تر از سن و سالش كه معمولا ازش مي شنيديم.
بر خلاف خيلي از بچه ها كه روز اول مدرسه يا كودكستان كمي بد اخلاقي و غريبي مي كنند، اما كوچولوي من خيلي هم خوشحال و سر زنده بود و خيلي راحت دست مربي شو گرفت و به خانوم مربي فرمان داد : "بريم تو ديگه!"
خانوم مربي خوش رو هم با لبخند ، رو بـه من كرد و پرسيد اسمش چي بود؟ که تا خواستم دهن باز كنم ، م با صداي نسبتا بلند گفت:" خودم مي گم! خودم ميگم!" من هم ديگه چيزي نگفتم و خداحافظي كردم و رفتم. م اونوقت كه حدود 5 سال داشت حرف "ر" را "ل" تلفظ مي كرد و اتفاقا درون اسم كوچك او و نام فاميلي خانواده ما حرف "ر" هست و او گاها از تلفظ نام خود بـه همين دليل طفره ميرفت. برام جالب بود كه اين بار خودش داوطلب شد خودش رو معرفي بكنـه. موضوع رو بـه حساب هيجان كودكستان گذاشتم.
ظهر شد. رفتم دنبالش. دم درون كودكستان يكي ديگر از خانوم هاي مربي ايستاده بود و يكي يكي از پدر و مادر ها يا وابستگان اسم بچه ها رو مي پرسيد و بر اساس ليستي كه داشت از داخل كلاسشون صداشون مي زد و تحويل بستگان مي داد. نوبت من كه شد اسم م رو گفتم. نگاهي بـه ليست انداخت و چند بار ورق زد. با تعجب اسم رو دوباره از من پرسيد و باز ورق زد. نگران شدم. پرسيدم چيزي شده؟ با تعجب و كمي من و من گفت: والا همچين اسمي نداريم!
قلبم داشت مي ايستاد! تقريبا با صداي بلند گفتم: اما خانوم من خودم اينجا بچه رو تحويل مربيش دادم! مگه ميشـه!
خانوم مربي من رو بـه آرامش دعوت كرد و گفت با هم توي كلاس ها نگاهي بكنيم. حتي گفت شايد كس ديگه اي از خانواده اومده دنبالش! اما موضوع اينجا بود كه اصلا چنين اسمي درون ليست نبود!
وارد كودكستان شديم. درون اولين كلاس يك چهره آشنا ديدم. همون خانوم مربي كه صبح م رو تحويلش داده بودم. سريع بـه مسئول كودكستان نشونش دادم و گفتم ايشون صبح كوچك من رو تحويل گرفته. مسئول هم موضوع را از مربي جويا شد و پرسيد آيا بچه رو صبح تحويل گرفته؟ مربي جواب داد :"بله! ايشون برادر سوسن جان هستند. فقط موضوع اينـه كه بعد از اينكه ايشون تشريف بردند ما فهميديم اسم سوسن جان تو ليست ثبت نامي ها نيست و البته ما فعلا اسمش رو اضافه كرديم که تا تكليف روشن بشـه!"
گفتم:" چي ؟ سوسن كيه خانوم! اسم من سوسن نيست! "
مربي:" مگه ميشـه؟ خودش گفت اسمش سوسنـه! خودشم تو كلاسه بفرمائين!"
حيرت زده وارد كلاس شديم! بله خودش بود! اما روي برگه اي كه بـه لباسش الصاق شده بود نوشته بودند:"سوسن سياسي!!!!" كه هيچ ربطي نـه بـه نام او داشت، نـه بـه نام خانوادگي ما!
خوشحال از اينكه او را سالم مي بينم، اما هاج و واج از چيزهائي كه مي شنوم پرسيدم:"خانوم كي گفته اسم اين بچه سوسن سياسيه؟"
خانوم مربي گفت:"به خدا خودش گفته. اتفاقا اسمش تو ليست ثبت نامي ها هم نبود و ما هم تعجب كرديم"
اسم واقعي كوچكم را گفتم و اتفاقا اين نامي بود كه درون ليست ثبت اصلي نامي ها بود. اما درون ليست حاضرين امروز نبود. پرسيدم: "عزيزم اين چه اسميه بـه خانوم گفتي؟"
در گوشم گفت:" اااا! حالا هيچي نگو ديگه! اسم خودمو بگم اينا مي فهمن من نمي تونم بگم "ر"! وايستا اينا منو سوسن صدا كنن!" (البته خودش باز هم "ر" را "ل" تلفظ كرد!)
اونوقت بود كه فهميدم چرا صبح نگذاشت اسمش رو من بـه مربي اش بگم! كاملا با هوش سرشار خودش برنامـه رو از قبل طرح كرده بود که تا ضعف خودش را رو نكنـه! خيلي هم سياستمدارانـه اين كار رو كرد و البته نام فاميلي "سياسي" هم اين ابتكار رو تكميل ميكرد. خودش نشون مي ده كه درون جامعه ما حتي كودكان بعد از انقلاب هم سياسي كارند!
خانوم مربي مـهربون چند دقيقه صرف كرد که تا براي كوچولوي من توضيح بده كه اسم خودش خيلي از اسمي كه انتخاب كرده قشنگ تره و اينكه زبونش يه كم ميگيره اصلا مـهم نيست و خيلي زود مثل خيلي از بچه هاي ديگه رفع ميشـه.
اما اسم "سوسن سياسي" درون خانواده ما ماندگار شد و هنوز هم گاهي اوقات درون جمع خانواده كاربرد پيدا ميكنـه و كلي مي خنديم. البته "سوسن سياسي" كوچولوي ديروز، "خانوم دكتر سوسن سياسي" امروز هستند كه آسيستان دوره تخصصي پزشكي درون يكي از دانشگاه هاي مطرح كشور بوده و ي دارند بـه سن و سال "سوسن سياسي" داستان ما.
با تشكر

مرتضی

09-09-2009, 12:16 PM

احد جان از دوران آشخوری - ببخشید خدمت مقدس سربازی خاطره زیـاد هست اما احتمالا تصدیق مـی فرمایید کـه زبان سرخ سر سبز دهد بر باد. از بین خاطرات پاستوریزه یکی عرض کنم:

هفته اول آموزشی بود و تازه داشتیم یـاد مـی گرفتیم کـه سربازی چه جوریـه. مسئول آموزش داشت مـی گفت کـه وقتی یـه جایی هستین، و یـهو مـی بینین یـه مافوق داره مـیاد، اولین نفری از شما کـه یـارو رو دید، فوری داد مـی زنـه: ایست! بقیـه هم همونجا کـه هستن خبردار مـی ایستن. یـارو کـه اومد رد بشـه، زیرچشمـی نگاهش مـی کنین، که تا وقتی داره ازاونجا دور مـیشـه. بـه اینجا کـه رسید مسئول آموزش رو صدا و دیگه آخر جریـان رو نگفت کـه بعدش چی مـیشـه. فردای همون روز کـه وسط پادگان ولمون کرده بودن، از دور دیدیم یکی مـیاد تو مایـه های سرگرد. یکی یـه ایست کشید فوری بـه صف شدیم و یـارو رسید بهمون. ما یـه سردسته داشتیم مـیانـه ای بود، از بس چاق بود نمـی تونست رژه بره، شده بود ارشد (و روم بـه دیوار عرق سوز هم شده بود با چه وضعی!). خیلی پسر باحال و بانمکی بود. ارشد ما طبق مشق دیروز و واسه این کـه خودی نشون بده، وقتی جناب سرگرد رسید بلند رو بـه ما گفت:
به چپ، چپ! (یعنی برگشتیم رو بهش)، خبردار! و اون هم سری تکون داد و همـینجوری کـه رد مـی شد گفت: از نو. ما که تا اینجای قصه رو از مسئول آموزش شنیده بودیم، اما از اینجا بـه بعد رو نـه. سردسته ما یـه کم مکث کرد، فکر کرد چون تازه کاریم لابد یـه جایی از کار گند زدیم کـه مـی گه از اول. دوباره داد زد: خبر دار! سرگرد یـه نیش ترمز کوچولو گرفت یـه کم با حرص گفت: از نو.
دوباره این سردسته کپل مپل کـه عرق از سر و کلش مـیریخت دوباره گفت: خبردار! و یـارو یـه ترمز حسابی گرفت و با عصبانیت بـه سردسته گفت: از نو مـی دونی یعنی چی؟! یعنی خفه شو! بعد هم تخته گاز رفت و ما هاج و واج موندیم کـه چه خبطی ازمون سر زده و هر کدوم از دکتر مـهندسای کچل آفتاب سوخته برا خودشون یـه سری تحلیل مـی کـه حتما فلانجا خرابکاری کردیم.

Saman

09-10-2009, 01:37 AM

این خاطره رو از قول یکی از آشناها براتون تعریف مـی کنم:
خانم دکتر آشنای ما کـه تازه فارغ التحصیل شده بود به منظور گذراندن دوره طرح پزشکی بـه یکی از روستاهای دور افتاده رفته بود که تا در خانـه بهداشت آنجا خدمت کند. بـه دلیل جمعیت کم منطقه، خانـه بهداشت مشتری خاصی نداشت. فقط دو پیرزن بودند بـه نام خدیجه خانم و مرضیـه خانم کـه هر چند وقت یکبار بدون هیچ دلیلی راه مـی افتادند و مـی آمدند خانـه بهداشت. کمـی با خانم دکترحال و احوال مـی د و از هر دری صحبت مـی د. آخر سر هم مـی خواستند فشارشان را بگیرد. خانم دکتر اوایل از دست آنـها ناراحت مـی شد کـه چرا بی خود وقتش رو مـی گیرند. اما بـه مرور بـه آمدنشون عادت کرد. که تا اینکه بعد از مدتی یک روز خدیجه خانم بـه تنـهایی بـه خانـه بهداشت آمد. خانم دکتر بعد از اینکه فشارش رو گرفت، علت غیبت مرضیـه خانم رو پرسید. خدیجه خانم جواب داد: «خانم دکتر، راستش رو بخواید مرضیـه امروز مریض بود، نتونست بیـاد!»

مـیکده

09-12-2009, 04:08 AM

دیدم بحث گرمـه گفتم من هم چیزی بگم . خاطره من مربوط بـه دانشگاه ولی راجع بـه سردار سعید قاسمـی.
همانطور کـه مـیدانید سردار قاسمـی فارغ التحصیل معماری هست و این طور کـه شنیدم باب دوستیش با شـهید آوینی هم بـه همـین خاطر باز شده.
ترم تحصیلی 86-87 درسی داشتیم بـه نام طرح معماری 2 موضوع درس هم طراحی یک دانشکده معماری درون لواسان بود. سردار قاسمـی هم از اساتید همـیشـه مدعو دانشگاه شـهید رجایی است. نشانی دانشگاه هم لویزان است.( گفتم کـه گفته باشم همـینطوری) البته مدیر گروه معماری تمام تلاش را انجام مـیدهد که تا سردار بین بچه های معماری درسی را بر ندارد به منظور همـین اغلب درس طراحی معماری رشته عمران بـه سردار مـیرسد. اما ترم پنجم تحصیلی من خوشبختانـه یـا متاسفانـه درس طرح2 ما را با سردار تعریف د . لازم کـه بگم علت جلوگیری از تدرس سرداردر گروه معماری این کـه ایشان درون حوزه معماری بر خلاف سیـاست کم سواد تلقی مـیشوند و به نظر من ( با توجه بـه چندجلسه کلاس با ایشان) اطلاعات تخصصی سردار درون حد یک دانشجوی معماری ترم 4-5 هست البته جمله آخر نظر شخصی من است. مثلا وقتی کـه برای بازدید از سایت رفته بویدم لواسان( یعنی رفته بودیم سر زمـین) تعتدادی از دانشجو ها دروش جمع شدیم کـه برامون راجع بـه پروژه صحبت کند. ولی سردار حدود 15 دقیقه راجع بـه تینکه اگر بر فرض با هلیکوپتر اومدیم تو زمـین چه طور بدون هیچ ابزار جهت یـابی و نقشـه ای جهات چهار گانـه را پیدا کنیم که تا گم نشیم همـین طور پبش مـیرفت کـه دید دانشجو ها دارند از اطرافش پراکنده مـیشوند به منظور همـین صلاح دید صحبت هایش را تمام کند و به اتفاق دور زمـین قدمـی بزنیم. درون حین قدم زدن هم با یکی از بچه ها کـه از اعضای جامعه اسلامـی دانشگاه بود ( فکر کنم هنوز هم هست) و چند وقتی خبر بـه من رسیده کـه بین لباس شخصی های باتوم( من هنوز هم املا این کلمـه را یـاد نگرفتم) بـه دست اون هم از نوع برقیش بوده راجع بـه اینکه خیلی از زمـینـهای این اطراف از اموال مـیردامادی(عضو حزب مشارکت) هست و اینکه بین راستی ها و چپی ها این طور افراد وجود دارند صحبت مـید.
اما بعد از 4-5 جلسه کـه سردار امد سر کلاس یک دفعه غیب شد چند جلسه ای نیـامد پیگیر شدیم گفتند رفته عربستان ما هم فکر کردیم بـه سفر حج مشرف شده و گفتیم خب چرا اطلاع نداد حج کـه ماموریت سری نیست و ما دیگر پیگیر نشدیم. ولی بعد از مدتی کـه سردار نیـامد فهمـیدیم کـه سفر حج درون کار نبوده. گفتیم بالاخره سردار دیگه سفرهایش هم... ولی پیگیر نشدیم اصل ماجرا چی بود. سردار آن ترم را کلا دانشگاه نیـامد و کارهاش هم اوار شد سر استاد دیپر اون کلاس بـه این خاطر کـه کلاسهای طرح پروه ما 30 نفره و با 2 استاد بـه صورت همزمان برگزار مـیشود و برای همـین استاد دیگه اون کلاس کجبور بود کار 2 نفر را انجام بده طبیعتا ما هم کلی وقتمون تلف مـیشد.
ولی 2 ترم بعد کـه یک روز سردار از روا نقره ایش ( این را گفتم کـه بگم سردار آدم ساده زیستی هست ) پیـاده شد و امد تو دانشکده 6-7 نفری دورش جمع شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی ازس پرسیدیم اون ترم کجا رفتی کار ما را ول کردی رفتی؟ سردار یک نگاهی انداخت و گفت خدا «همـه ما رو ببخشد» و رفت پی کارش و ما هم کـه مثل همـیشـه تکلیفمون معلوم بود.
واقعا خدا همـه ما رو ببخشد. یـادم باشـه اگر دوباره سردار را دیدم کـه خیلی بعید مـیدونم ازش حلالیت بطلبم .

توضیح تصاویر : این عکسها را همـینطوری گذاشتم ولی اصلا تزئینی نیست:
http://img2.tinypic.info/files/a9q0e8lgzzy7z16w21jp.jpg
ع1:ی کـه سردار قاسمـی داره با او صحبت مـیکند یک وبلاگ داره بـه اسم خودش (http://naserizaker.blogfa.com/) شعرهای خئش را کـه بدک هم نیست اونجا مـینویسه یک مطلب هم قبل از انتخابات نوشته با عنوان «افشاي يك تخلف انتخاباتي (http://naserizaker.blogfa.com/post-37.aspx)»که ارزش خواندن دارد چون از نزدیک مـیشناسمش مطمئن هستم حقیقت را نوشته( درون مورد تصویرش هم چون عکش و اسمش تو وبلاگش هست معرفی کردمش)
http://img2.tinypic.info/files/r8f6wyqvc6v3f3muu48v.jpg
ع2: فردی کـه در پشت عکی مـیبینید و در عقبل هم بود همون استادی هست که گفتم تمام کارهای سردار آوار شده بود سرش.

http://img2.tinypic.info/files/mntcqfmbuwzhskgolg76.jpg
ع3:ی کـه کنار سردار ایستاده و سردار دست درون گردنش انداخته درون درگیریـها بازداشت شده بود و چند هفته ای هم اوین بود الان هم با هم هر دوی ما با اون استاد دومـی طرح نـهایی داریم . (امـیدوارم بتوتنم بعدا چند که تا از خاطراتش را بینویسم)

http://img2.tinypic.info/files/0sncsrgb2zb0cfkbx8rf.jpg
ع4: سردار سر کلاس؛ گویـا آن روز گروهی کـه من و اون دوست شاعر (که تو تصویر 1 راجع بـه ایشان توضیح دادم ) عضوش بودیم درون مورد دانشکده معماری علم و صنعت صحبت مـیکردیم و سردار هم مستمع کلام ما.
یـه خواهش هم از مدیر فروم دارم کـه چون تو این عکسها از یکی نفر اجازه نگرفتم (مـیدونم اگر بگم مخالفت نمـیکند ) درون صورت تقاضا مجدد من اون تصاویر را حذف کند (واقعا اینکه نمـیشـه پست را ویرایش کرد هم خیلی پردردسراست)

عادل

09-12-2009, 08:40 AM

بعضی وقتها یک اتفاقهایی تو زندگی آدما مـیافتده کـه هیچوقت فراموش نمـیکنـه. مثلا بنده چند سال پیش به منظور کاری از همسایـه طبقه پایین خونمون دریل امانت گرفتم. همسایـه گرامـی دریلش را تو یک کیسه مشکی نگهداری مـیکرد و در همان کیسه بـه بنده امانت داد. من هم بعد از انجام کارم اونو تو همون کیسه پلاستیکی مشکی و در کنار درون خانـه گذاشتم که تا جلوی چشم باشد کـه آنرا زود برگردانم. اما چند روزی گذشت و بنده از تنبلی دریل امانتی را بـه همسایـه بعد ندادم. که تا اینکه یک روز عصر از سر کار خسته و کوفته بـه خانـه رسیدم. زنگ خانـه را زدم و عیـال بنده درون را باز کرد. همسایـه گرامـی را دم درون منزلش دیدم کـه عازم رفتن بیرون بود. از ایشان بابت تاخیر درون برگشت دریل عذرخواهی کردم و ایشان گفت مشکلی نیست و نیـازی بـه اون ندارد. اما بنده تاکید کردم کـه کارم تمام شده و آنرا درون اسرع وقت بعد خواهم آورد. از آنجاییکه ایشان عازم بیرون بود با هم خداحافظی کرده و ایشان از درون بیرون رفت و بنده نیز بـه منزل خود درون طبقه دوم رفتم. بمحض وارد شدن عیـال محترمـه را با یک کیسه درون دست دیدم. کیسه را بهم داد و گفت ببرش پایین! بنده کیسه را از ایشان گرفته بـه طبقه پایین رفتم درون ساختمان را باز کردم و رفتم بیرون. همسایـه طبقه پایین هنوز دم درون بود. مجددا سلام کردم و گفتم آمدم کیسه آشغال را بزارم بیرون. بعد کیسه را درون قسمت زباله ها گذاشتم، با همسایـه خداحافظی کرده و آمدم داخل منزل خود. شب موقع شام کـه با عیـال مشغول صحبت بودیم یکدفعه گفتم ای وای دوباره یـادم رفت دریل همسایـه را ببرم پایین. همسر بنده گفت یـادت رفت ببری پایین؟!! بعد اون چی بود کـه بهت دادم ببری! ناگهان برق 400kV از بنده پرید و تازه فهمـیدم کـه با دستان خود دریل همسایـه را داخل زباله ها گذاشتم. سریعا بـه پایین رفتم ولی ماشین زباله جمع کنی حدود یکساعت قبل همـه زباله ها را همراه با دریل همسایـه بنده بود. جالب هست که من دریل همسایـه را جلوی چشم خودش تو زباله ها انداختم و هر دومون بیخبر از این سوتی بزرگ بنده! خلاصه این سوتی بـه قیمت خرید یک دریل تمام شد، البته نـه به منظور خودم بلکه به منظور همسایـه محترم!

aHad

09-14-2009, 08:11 PM

ممنون از دوستان خوب بابت ارسال خاطراتشون ولی بازم بفرستین آخه بـه قول بچه ها گفتنی اسم این تایپک دفتره خاطراته نـه A4 خاطرات!!!:love:(خلاصه ما پایـه شنیدن خاطراتتون هستیم)
خاطره ای کـه مـیخوام تعریف کنم مربوط مـیشـه بـه چند ماه پیش،روزی کـه دوستم اومد پیشم و گفت دستم بـه دامنت منم برگشتم گفتم دستت بـه دامن فلانی! گفت شوخی نکن یـه غلطی کردمموندم حتما کمکم کنی.گفتم دردت چیـه؟ توضیح داد کـه برای رو کم کنی یـه نفر مـیخواد یـه متن سیـاسی بنویسه ببره پیش چند نفر بخونـه حالشونو جا بیـاره!بعدش گفت ولی خودت کـه مـیدونی من نمـیتونم،ازت مـیخوام یـه چیزی بنویسی کـه آبروم نره.بعدش از من انکار از دوستم اصرار کـه باید بنویسی.خوبیش این بود کـه یـه هفته فرصت داشتیم.
بعد از یـه هفته یـه متنی نوشته بودم کـه واقعا جالب بود.بخاطر دوستم متنو پر کرده بودم از اصطلاحات سیـاسی کـه خودمم ازشون سر درون نمـیاوردم!
طرف کـه اومد متنو بگیره یک دور پیش من خوند و تلفظ صحیح کلمـه هارو بهش یـاد دادم،برداشت رفت.
متن کذایی سه بخش بود،بخش اول بخشی بود کـه اصطلاح چندانینداشت و در مورد وضعیت کشور بود ولی با شروع بخش دوم اصطلاحا کم کم شروع مـیشدن که تا اواخر اون بخش اصطلاحا خیلی زیـاد مـیشدن و توضیح مـیداد کـه اگر این حکومت نبود وضع بدتر بود(آخه مخاطبای دوستم بسیجی بودن و از طرفدارای دو آتیشـه حکومت)دست آخر هم یـه توضیح مختصری بود درون مورد سکولاریسم کـه بخاطر بعضی مسائل(تلنگر) این بخش خیلی کوتاه ولی رسا بود.(مـیبینید کـه برادر کوچیک شما بجز خاطره نوشتن کار دیگه ای هم بلده!:22:)
جون دلم براتون بگه کـه این دوست ما هنگام تایپ متن مجبور مـیشـه یـه سر بـه کوچه شون بزنـه و همـین موقع کاری کـه نباید مـیشد شده و نتیجش:
دوست ما موقع ایراد سخنرانی خیلی خوب تونسته بوده جلسه رو اداره کنـه و تمام اصطلاحات کذایی رو بسیـار عالی بلغور کرده بود که تا رسیده بود پاراگراف آخر و بحث سکولاریسم...
موقعی کـه دوست ما تشریف بوده پایین کوچولوش تشریف آورده بوده پای کامپیوتر و متن رو یکم دست کاری کرده بود،البته همـه حروفی کـه اضافه کرده بود رو پاک مـیکنـه فقط یـه حرف یـادش مـیره: الف ...
الف مذکور کجا بمونـه خوبه؟پیش پای سکولاریسم!
خوبه کـه بغلش نوشته بودم(secularism)دوستم وسط روخوانی یـه لحظه دست نگه مـیداره بعد سینشو صاف مـیکنـه و ادامـه مـیده:
"همانطور کـه مستحضرید اُسکولاریسم(Oskolarism)در پی ترقی فیزیکی،اخلاقی و فکری طبیعت بشر که تا بالاترین حد ممکن هست ولی...."
گفتن اُسکولاریسم همانا و منفجر شدن حضار گرانقدر همانا و رشته شدن پنبه ها همانا!

نتیجه گیری اخلاقی:هرگز درون مورد اُسکولاریسم مطلبی بـه مـیان نیـاورید!:54:

خوابزده

09-19-2009, 01:30 PM

به مناسبت درون پیش بودن عید فطر یک خاطره جالب براتون از ایـام روزه داری تعریف مـی کنم.
پدر یکی از دوستان از اون آدمـهایی بود کـه کلاً مخالفه ، منظورم از اونـهایی کـه در هر چیزی توهم توطئه نظام رو مـی بینند. یکی از شبهای ماه مبارک کـه اونجا دعوت بودیم ، طبق معمول به منظور سحری بلند شدیم (قابل توجه سیب موز جان کـه ما رو جزء روزه اولیـها حساب نکند) و شروع کردیم بـه سحری خوردن ، از اونجایی کـه کمـی دیر هم بیدار شده بودیم، داشتیم با عجله مـی خوردیم کـه دیگه اعلام نزدیک بودن اذان از تلویزیون پخش شد و ما هم کشیدیم کنار کـه پدر دوستمون با اصرار و جدیت فراوان گفت :
بخورید ، بخورید . این پدر سوخته ها اذان رو زود مـی گن کـه مردم چیزی نخورند.

Saman

09-19-2009, 02:18 PM

با این خاطره خوابزده عزیز من هم یـاد خاطره ای از پیرمردهای فامـیل افتادم. چند سال پیش یکی از کانالهای تلویزیون بـه مناسبت ایـام عید نوروز سریـالی سوری بـه نام مدیر کل پخش مـی کرد. تکرار آن هم حدود نیمـه شب پخش مـی شد. این فامـیل سالخورده ما کـه با همسرش زندگی مـی کند، یک شب بی خوابی بـه سرش مـی زنـه و با دیدن این سریـال کـه در اون قیـافه هنرپیشـه ها شبیـه هموطنانمان بوده فکر مـی کنـه سریـال ایرانی است. اما قسمت خنده دار ماجرا از وقتی شروع مـی شـه کـه تعدادی زن عرب رو بدون روسری مـی بینـه. اینجاست کـه هیجان زده همسرش رو بیدار مـی کنـه و مـی گه: «خانم چه خوابیدی کـه پهلوی برگشته!»

kaman

09-19-2009, 03:00 PM

به مناسبت درون پیش بودن عید فطر یک خاطره جالب براتون از ایـام روزه داری تعریف مـی کنم.
پدر یکی از دوستان از اون آدمـهایی بود کـه کلاً مخالفه ، منظورم از اونـهایی کـه در هر چیزی توهم توطئه نظام رو مـی بینند. یکی از شبهای ماه مبارک کـه اونجا دعوت بودیم ، طبق معمول به منظور سحری بلند شدیم (قابل توجه سیب موز جان کـه ما رو جزء روزه اولیـها حساب نکند) و شروع کردیم بـه سحری خوردن ، از اونجایی کـه کمـی دیر هم بیدار شده بودیم، داشتیم با عجله مـی خوردیم کـه دیگه اعلام نزدیک بودن اذان از تلویزیون پخش شد و ما هم کشیدیم کنار کـه پدر دوستمون با اصرار و جدیت فراوان گفت :
بخورید ، بخورید . این پدر سوخته ها اذان رو زود مـی گن کـه مردم چیزی نخورند.

خوابزده عزیز
در قالب مطلب فکاهی ولی درآور این هست که این مسئله خود شک و تردید ما را بهمدیگر و اطمـینان نداشتن بهمدیگر را بـه نحو احسن نشان مـیدهد! جالب بود!

namira

09-20-2009, 02:43 AM

با سلام و تشکر از آقا احد بابت این تاپیک
خاطره من مربوط بـه زمان تحصیل هست یـه استادی داشتیم کـه رئیس دانشگاه ما هم بودند
ترم آخر بود و روزهای پایـانی ترم کـه یـه روز آقای دکتر شروع کرد بـه نصیحت که:
بچه ها شما دیگه حالا مـهندس شدید فردا هر کدوم مـیرید یـه جایی مشغول بـه کار مـیشید و همونطور کـه هم من و هم خودتون مـیدونید هیچی هم بارتون نیست!
توی شرکتی هم کـه مـیرید و مشغل بـه کا مـیشید از مدیر عامل بگیر که تا کارگر همـه مـیدونند کـه یـه مـهندس تازه کار چیزه زیـادی از شرایط واقع کار نمـیدونـه به منظور همـین حتما خیلی مراقب باشید چون معمولا کارگر خیلی خوشش مـیاد از مـهندسای کارخونـه مچ گیری کنـه و اگه یک سوتی بدید دیگه حرفتون توی اون شرکت خریدار نداره!
اگه یـه وقتی توی کارخونـه یکی از گارگرا صداتون کرد و بهتون گفت که:" آقای مـهندس! این دستگاه درست کار نمـیکنـه" و شما هم نمـیدونی مشکل دستگاه چیـه سادگی نکنید و بگید: " نمـیدونم!!" گفتن این جمله همانا و رفتن آبرو شما درون اون شرکت همانا!
بعد ادامـه داد : بدون اینکه ه روی خودتون بیـارید بـه اعتماد بـه نفس بگید " انسر شیت کیت این دستگاه دیسکانکت شده!" "به بچه ها مـیگم بیـان درستش کنن" و بعد سریع اونجا رو ترک کنید!!
با عجله برید با یکی از همکاراتون م کنید و سر از عیب دستگاه درون بیـارید. مدتی بعد عمدا یـه طوری از کنار اون کارگر رد بشید و چون حالا دیگه مـیدونید عیب چی بوده ازش بپرسید کـه مشکلش ]مثلا[ "خرابی واحد مراقبت دستگاه بوده " ؟ اگر گفت آره! با یک قیـافه حق بـه جانب بگید " بعد همون! انسر شیت کیت این دستگاه دیسکانکت شده بود!!!"
شک نکنید کـه از فردا شما تبدیل مـیشید بـه یکی از حاذق ترین مـهندسانی کـه این شخص درون تمام عمرش دیده و خیلی زود درون کل کارخانـه زبانزد مـیشوید!!
حرف اون روز استاد درون حد یک لطیفه گذشت اما خیلی زود وقتی وارد محیط کار شدم دیدم یکی از کاربردی ترین و کلیدی ترین نکاتی بود کـه من درون تمام دوران تحصیلم آموخته بودم!!
شاید باورتون نشـه اما با وجود اینکه چندین سال از اون داستان مـیگذره اون جمله (انسر شیته کیتش دیسکانکت شده!) هنوز هم بطور گسترده درون محیط کار استفاده مـیشـه و جالبتر اینکه خیلی ها از این منطق و روش استفاده مـیکنند اما فقط جمله ایی کـه استفاده مـیکنند با جمله استاد ما کمـی متفاوت هست!
یکی از همکارام کـه واقعا یکی کاربلدترین مـهندسای سایپا هست اسم این روش رو گذاشته : "منطق انسر شیتی!!" و اون رو با منطق فازی همطراز مـیدونـه!!!
پایدار باشید
الله حافظ!

aHad

10-13-2009, 11:07 AM

انقدر خاطره ننویسین کـه علف زیر پاتون سبز بشـه،جور همـه تون رو مـیکشم:
قبلا از اینکه شروع م حتما خدمت دوستان ترسان از خاطره گویی عرض کنم کـه پدر و مادر من دانشمند هسته ای نیستن ولی اینقدر ما بـه اخبار گوش دادیم(من و پدر عزیز بـه اختیـار ولی مادر بزرگوار بـه زور!)که اگه الان نیروگاه بوشـهر رو بدن مـیتونیم راش بندازیم!
خلاصه،روزی روزگاری نشسته بودیم کـه مادر وارد شده و فرمود;
اینطوری نمـیشـه حتما از زبون خودم بگم!
ما یـه همسایـه داشتیم از اون مذهبیـها،البته بهی برنخوره عیسی بـه دین خود موسی بـه دین خود بهی هم ربط نداره کـه بقیـه بـه چه چیزی اعتقاد دارن و به چه چیزی اعتقاد ندارن!....
نخیر امروز اینجا شد کلاس آموزش اخلاق...
بله جونم براتون بگه کـه خانمـهای همسایـه بحثشون از چگونـه درون عرض 3سوت نـهار درست کنیم رسیده بود بـه انرژی هسته ای!مادر بنده هم کـه انسان محافظه کاریـه و پیرو مکتب آپولیتیسم!فقط گوش داده بود و نتایج جالبی بدست آورده بود;
همون خانوم کذایی گفته بود:خانومـها نمـیدونین این انرژی هسته ای چقدر مفیده،اگه بدونین هر روز دعا مـیکنین کـه کاش هرچه زودتر بـه این انرژی هسته ای دست پیدا کنیم!مثلا ما وقتی بـه این انرژی دست پیدا کردیم مـیتونیم بـه اندازه یک حبه قند(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)*** از اون رو یـه گوشـه از خونـه قرار بدیم و کل خونـه رو تو زمستونا گرم کنیم...
توجه:در هنگام استفاده از این حبه قند مراقب باشید کـه در کیسه فریزر قرار داشته باشد که تا مواد رادیو اکتیو یـا تلویزیون اکتیو توانایی صدمـه زدن بـه شما را نداشته باشند.

البته اون خانوم عزیز انقدر باسواد نبود کـه با خوندن مجله Nature بـه این کشف مـهم نائل بشـه و مـیشـه گفت درون بعضی جلسات شنیده بود.

**از مدیران عزیز خواهشمندیم این علامات کثیره تعجب را دیلیت نفرمایند.آخه تورو خدا مطلب بـه این مـهمـی باشـه و نشـه از علامت تعجب بـه مقدار کافی استفاده کرد؟انصاف نیست...

مرتضی

10-16-2009, 02:13 AM

احد جان خاطره ای بـه نقل از یکی از دوستان عرض کنم. دوستی داشتم (و هنوز دارم) کـه متخصص دامپزشکی هست و بعد از اتمام تحصیلات راهی خدمت مقدس سربازی شد. ایشان بنا بـه تخصص درون یکی از ارگانـهای نظامـی درون قسمت بهداری مشغول بـه خدمت شده بود؛ بماند کـه بهداری مذکور به منظور دام و طیور نبود و این دوست ما موفق شد درون طی خدمت سربازی تجاربی درون طبابت نوع بشر همب کند. محل خدمتش هم یکی از پادگانـهای بیرون شـهر بود. از اینجا بـه بعد را از زبان خودش مـی نویسم، راست و دروغ گردن خودش:

اواسط خدمت سربازی فرمانده پادگان خلاف عرف معمول مستقیما با من تماس گرفت و به دفترش احضار کرد. وقتی رسیدم فرمانده گفت کـه فردا راس ساعت فلان درون فلان قسمت باش و به احدی هم این مسئله را نگو حتی دوستانت. من هم با ترس و لرز مثل این کـه فردا بخواهند تیربارانم کنند شب خوابم نبرد و فردایش از همـه حلالیت خواستم و راهی شدم. وقتی رسیدم متوجه شدم کلیـه فرضیـات مالیخولیـایی کـه دیشب درون ذهنم بود (از جمله این کـه ممکن هست بپرسند بـه کی رای دادی! و برای همـین تیربارانم کنند) اراجیف بوده!
جلسه ای درون حضور فرماندهان بود کـه من سرباز یک لاقبا هم درون آن شرف حضور داشتم. موضوع جلسه درخصوص روشـهای نوین جاسوسی و اقدامات مقتضی به منظور جلوگیری از آن بود. بعد از قرائت دستور جلسه و سخنرانی فرمانده درون باب اهمـیت قضیـه، اعلام شد کـه اخیرا دشمن از حیوانات ولگرد به منظور جاسوسی استفاده مـی کند و چون پادگان درون بیرون شـهر واقع شده فکری حتما کرد. راه حل قضیـه از بین بردن سگ و گربه های ولگرد اطراف پادگان عنوان شد. فرمانده گفت مـی توانیم افراد و اسلحه مورد نیـاز به منظور کشتن آنـها را تعیین کنیم و دست بـه کار شویم. اینجا بود کـه فرمانده بهداری با غرور خاصی مرا بـه عنوان یکی از نخبگان این مسئله معرفی کرد و کلی پز داد کـه باکی نیست و ما درون بهداری متخصصین لازم را داریم که تا مشت محکم معروف را درون دهان دشمن بزنیم. و از من پرسیدند آقای دکتر بفرمایید چه کنیم؟ مـی دانستم کـه جوابم ناامـیدشان مـی کند بـه همـین خاطر گفتم احتمالا راه معقول مورد قبول شما نخواهد بود بعد بهتر هست با اجازه مطرحش نکنم. اما حاضران درون جلسه همچنان منتظر راه حل من بودند و فرمانده تاکید کرد ما راه علمـی اش را ترجیح مـی دهیم و اصولا ما کشته مرده علم و دانش هستیم. با معذرت خواهی مجدد چیزی را کـه در دروس دانشگاهی خوانده بودم گفتم. راه حل درون این گونـه موارد معمولا اینطور هست که درون محدوده مورد نظر بـه جای کشتن این حیوانات زبان بسته، جنس نر این حیوانات را اخته مـی کنند. از آنجا کـه هر یک از سگ های نر به منظور خود محدوده ای انحصاری بـه عنوان قلمرو اختیـار مـی کنند این کار باعث مـی شود این حیوانات درون محدوده سلطنتشان ابقا شوند بی آن کـه تولید نسل کنند؛ درون حالی کـه کشتنشان باعث مـی شود چند روز دیگر این محدوده بی صاحب توسط سگی دیگر تصرف شود و مجددا مجبور خواهیم بود سگ ها (یـا همان جاسوسان) تازه وارد را بکشیم و تا نسل سگ روی زمـین هست بـه کشتن ادامـه بدهیم. این روش اثرگذاری بیشتر دارد، بـه محیط زیست صدمـه وارد نمـی کند و نـهایتا این کـه کمتر دستمان بـه خون مخلوقات خدا آلوده مـی شود.
احتمالا مـی توانید حدس بزنید کـه بعد از توضیحات فوق درون مـیان خنده حضار جلسه را ترک کردم. بـه هر حال چیزی کـه آموخته بودم گفتم و تکلیف از ما ساقط شد. هرچند سگرمـه های فرمانده بهداری که تا چند روز توی هم رفته بود و مرتب غرولند مـی کرد کـه دفعه اول و آخرم باشد از سرباز جماعت نظر کارشناسی بخواهم!
چند روزی گذشت و دیدم کـه همان پیشنـهاد فرمانده پادگان درون حال اجراست. چند نفر تفنگ بـه دست پشت وانت دنبال سگهای بینوا افتاده بودند و محوطه پادگان مثل فیلمـهای شکار شیر درون آفریقا شده بود. القصه صدها سگ کشته شد و اثری نداشت. چند هفته ای کـه گذشت تصادفا بـه مسئول حفاظت اطلاعات برخوردم. که تا مرا دید انگار یـاد جوکی افتاده باشد نیشش باز شد و گفت چطوری «دکتر»؟ احترام و سلام و احوال پرسی کردم و از نتیجه جلسه ای کـه چند وقت پیش داشتیم پرسیدم. گفت بچه ها مشغولند و ان شاءالله نسل این حیوانات را از پادگان برمـی داریم. جوابی ندادم چون مـی دانستم توضیحم بی اثر است. پرسیدم جناب سرهنگ از بین لاشـه های سگها که تا حالا دستگاه شنود یـا جاسوسی هم پیدا شده؟ بـه نظر مـی رسید اصل موضوع کـه همان جاسوسی باشد یـادش رفته بود. گفت البته بررسی چندانی نشده اما خوشبختانـه نـه.
لعنت بر دهانی کـه بی موقع باز شود! نمـی دانم چطور شد از دهانم پرید و گفتم بـه نظرم این کار اساسا بی مورد است. پرسید چطور؟ یعنی این همـه سلسله مراتب فرماندهی اندازه تو نمـی دانستند کـه این قدر روی این مطلب تاکید د؟! گفتم درون عصر تکنولوژی لازم نیستی سگ تربیت کند و بیـاورد اینجا کـه شنود کند. همـین الان برنامـه های مجانی درون کامپیوتر و اینترنت هست کـه تصویر کل پادگان را با جزئیـات نشان مـی دهد و اگر پول بدهید جزئیـات بیشتر هم مـی دهند، چه رسد بـه جاسوسی. من خودم این نرم افزار را روی کامپیوترم دارم! همـین شد کـه یک ساعت دیگر بـه دفتر حفاظت احضار شدم. خلاصه این کـه چند جلسه سین جیم شدم و نوشتم و امضا کردم کـه تو از کجا اینـها را مـی دانی، کی اینـها را گفته، آدرس دفتر این Google Earth کـه گفتی کجاست؟! و آیـه و قسم های من کـه به خدا این نرم افزار دست هر بچه مدرسه ای هم هست (گویـا از بچه های خودشان سوال کرده بودند و ضمن تعجب از عمق نفوذ دشمن، احتمالا آنـها را هم سین جیم کرده بودند!) دست از سر ما کشیدند. نتیجه اخلاقی داستان بـه عهده خودتان.

آزاد

10-17-2009, 11:53 AM

با درود بـه همـه کاربران.
این خاطره ای کـه براتون مـیگم مربوط مـیشـه بـه سال 85. دایی حقیر مـهندس زمـین شناسی هست و درون پروژه های سدسازی کار مـیکند درون آن سال درون سد شـهریـار مـیانـه کار مـیکرد .من هم به منظور کار آموزی هر از چند گاهی پیش او کار مـیکردم که تا اینکه یک روز اعلام د کـه فرماندار قرار هست از سد بازدید کند ما هم خوشحال شدیم کـه امروز کار بی کار.
خلاصه ساعت 10 صبح بود کـه فرماندار و چندین نفر همراه رسیدند.بعد پذیرایی و تشریفات خاص ایرانی رفتیم سراغ اصل مطلب(بازدید). داییم نیز همراه فرماندار مسایل فنی و مـیزان پیشرفت کار را برایش توضیح مـیداد کـه رسیدیم سراغ دوربین ترازیـاب قبل از اینکه داییم بخواد توضیح بده آقای فرماندار کمـی خم شد و از دوربین نگاه کرد داییم با خجالت تمام و شرمندگی گفت خیلی خیلی ببخشید جناب دوربین را بر عگرفته اید.آقای فرماندار کلی خندید و به ما گفت: شتر دیدید ندیدید.

خوابزده

10-17-2009, 04:28 PM

احد جان ببین آدم را مجبور بـه خاطره سازی هم مـی کنی . این چند روز و احتمالاً دو سه روز آینده را دارم روی یک خاطره توپ کـه البته شاید بعداً برایم اتفاق بیفتد کار مـی کنم. البته خودت کـه مـی دونی چیزی کـه زیـاده خاطره است. ولی بالاخره شان آقا احد رو کـه نمـی شـه با خاطرات دست چندم خراب کرد. خاطره حتما آه توپ توپ باشـه کـه احد آقای گل بگه بـه این علفای زیر پا مـی ارزید. بعد همچنان منتظر باشید......

aHad

10-17-2009, 07:42 PM

خوابزده عزیز بابا خاطره ساز بابا خاطره گو بابا استاد من کـه منتظر شنیدن خاطره شما هستم و کلی از طنز شما لذت مـیبرم.
در ضمن که تا یـادم نرفته بگم یک مطلبی مـیخوام بنویسم درون تایپک چرت و پرت;شاید باور نکنی ولی قسمتی را هم مـیخواستم بـه شما اختصاص دهم کـه دیدم نمـیشـه زشته بالاخره کوچیکی گفتن بزرگی گفتن.مطلب هم درون مورد تحریمـهای آمریکا علیـه ایرانـه!
در آخر حتما بگم این خاطره حبه قند من واقعی بودا باور کنید!

fatima.m

11-09-2009, 09:06 PM

چرا من اینجا رو ندیده بودم!؟
خیلی وقت بود دنبال دفتر خاطرات مـی گشتم کـه دست احد آقا درد نکنـه جورش کرد
سال سوم دبیرستان بودم ، یـه معلم هندسه داشتیم کـه کمـی که تا قسمتی گیج بود
یـه جوری درس مـیداد کـه خودش هم نمـی فهمـید، چه برسه بـه ما کـه جز شیطنت چیز دیگه ای تو مغزمون جا نداشت
من یکی از نفراتی بودم کـه سر امتحانات از نوع ریـاضی منبع تقلب بودم
نـه اینکه با خودم تقلب داشته باشم هااااااااااااا
نـه، خوب مـی رسوندم
وسطای امتحان بود کـه دیدم یکی از بچه ها داره صداهای نامفهوم! تولید مـی کنـه
یـه نگاه انداختم دیدم التماس دعا داره
من این سر کلاس بودم و دوستم اون سر کلاس
برگه های چرک نویس هم چون بود ازمون مـی گرفتن و نمـیشد ازش استفاده کرد
با توجه بـه شناختی کـه از معلممون داشتم فرمول مذکور رو رو پاک کن نوشتم و دادم بـه معلمم و گفتم فلانی پاک کن مـیخواد
دبیر مذکور هم بـه ذهنش نرسید کـه بگه این همـه آدم! از تو نزدیکتری نبود کـه ازش پاک کن بخواد!؟
پاک کن رو گرفت و رفت پیش دوستم و پاک کن رو داد بهش
تا اومدم یـه نفس راحت بکشم شنیدم کـه دوستم گفت، من کـه پاک کن نخواستم!
شانس آوردم کـه معلممون واقعا گیج بود، سریع بـه گفتم مگه پاک کن نخواستی و یـه اشاره کردم کـه موضوع رو گرفت و ماجرا ختم بـه خیر شد

fatima.m

11-09-2009, 09:14 PM

این یکی مربوط بـه خودم نیست و دست اوله
مـی ترسم یـادم بره به منظور همـین زود مـیگم و نگه نمـی دارم به منظور بعد
خانواده ما یـه سری نوابغ داره کـه تعدادشون هم کم نیست و هم فوق العاده شر و شیطونن و هم پررو
دایی پدر من تازه مرحوم شدن
خانم ایشون دو که تا دارن کـه شوهر هر دوتاشون قبل از این فوت شدن
بعد از فوت دایی گرامـی این دو تو خونـه شون موندگار شدن
حتما مـی تونید تصور کنید کـه هر سه سن بالاو با کلی مریضی و ...
چند روز پیش یـه آقای آمپول زنی رو آورده بودن کـه به بزرگتر آمپول بزنـه
یکی از این نوابغ کـه پسر دایی بابام مـیشـه بـه آقاهه مـیگه کـه حاجی، سه تاشونم مجردن، ببین هر کدومو خواستی وردار و ببر
اون بنده خدا هم یـه کم شرمنده مـیشـه و مـیخنده و به شوخی مـی گیره و مـیره آمپولشو مـیزنـه و قصد رفتن مـی کنـه که
این آقای نابغه مـی گیرتش و مـیگه نمـیشـه حاجی، حتما یکیشونو ببری و ...
خلاصه حتما اونجا مـی بودید و مـی دید کـه چه خنده بازاری بود

خوابزده

12-02-2009, 01:26 PM

احد جان این خاطره مربوط بـه همـین امروزه (11/9/88)
در تاکسی نشسته بودم کـه یکی از مسافرین چنین تعریف کرد:
دیروز جهت خرید خرگوش به منظور بچه ام بـه یک فروشگاه خرید حیوانات مراجعه کرده بودم. وقتی قیمت یک عدد خرگوش رو پرسیدم ، فروشنده گفت : 12000 تومان.
بهش گفتم : ای بابا، دوستم از جایی خریده بود 6000 تومان . کـه فروشنده بلافاصله جواب داد : آره ، اونا خرگوشـهاشون چینی اند!!!، بـه درد نمـی خورند.

kavan

12-02-2009, 04:36 PM

خاطره ي برادر بزرگمـه كه درون تجمع يكي از اعدامـهاي سال 68 درون كردستان كه درون ملاء عام برگزار مي شد شركت كرده بود.فرد پاي چوبه ي دار كه ستون زيرش توسط سرباز كنار زده مي شود خودشو خيس مي كنـه و تو همين موقع كه برادرم 7-8 سالي داشته بـه پدرم ميگه :بيچاره آبروش رفت!
در شـهر ما!شـهركي وجود داره مختص افراد نظامي و غيربومي! كه توسط سيم خاردار از محوطه ي اطراف جداشده .راهنمايي بودم كه همراه چند نفر از دوستان جهت گردش بيرون رفتم. اتفاقا مسير ما طوري بود كه از كنار سيم خاردار بايد پايين مي رفتيم كه حدودا 300-400 متري ميشد.اواخر ظهر بود كه از همان مسير قبلي بازگشتيم.متوجه چند نفري لباس شخصي شديم كه با شكمـهاي گنده دارن بهمون نزديك ميشن.خداييش ترس برمون داشت چون ذكر خير لباس شخصي ها را زياد شنيده بوديم.ولي وقتي كه نزديك شدند و متوجه وسايل تفريحيمون شدند حرف زدنشون نرم شد و گفتن بچه ها گردش رفته بوديد؟خب جواب ما هم بله بود با چه لرزشي.يكي از دوستانمون كه پيك نيك سفيد رنگي زير بغلش گذاشته بود و تقريبا هوا تاريك شده بود يكي از لباس شخصي ها ازش پرسيد توپ واليبالم كه داريد و در همون لحظه هم بـه پيك نيك اشاره مي كرد.دوستم كه زهرش تركيده بود از ترس گفت آره ولي گازش كمـه!

aHad

12-03-2009, 06:44 PM

اول مطلب بایستی عرض کنم کـه عجب انسانـهای خسیسی درون دنیـا یـافت مـیشوند!!!
یک دوستی دارم کـه بعد از چند سال دوندگی و این ور اون ور زدن بالاخره توانست با استفاده از موقعیت سنجی خودش حدود 300 که تا 500 مـیلیون پول بی زبان آنـهم از نوع تومان آن بـه دست آورد ولی دیروز مطلبی نقل مـیکرد کـه حاکی بود کـه ایشان با تاکسی طی مسیر مـیکند!واقعا شما اگر باشید بـه این آدم چه مـیگویید؟همانی کـه چندین ماه پیش بـه من قول داده کـه خاطره ای ساخته و نقل کند هنوز درون پیچ و خم بوروکراسی کمرخویش درمانده است...عجبا...
اما خاطره من:
چند ماه پیش سه نفر را سوار ماشین کرده بودم کـه هم ثوابی نصیب شده باشد هم پول بنزینی بـه جیب مبارک سرازیر...
تا اواسط راه فهمـیدم کـه هیچکدام از دوستان سواد درست حسابی ندارند.
تا این موقع این دوستان شروع کرده بودند بـه تحلیل مسائل سیـاسی و اقتصادی کشور و همچنین توضیح درون مورد نحوه شکل گیری پارادایم و سرانجامِ بحران هسته ای ایران و روابط بین نحوه مرگ سیـاه چاله های فضایی و تاثیر بی بدیل آن درون پست مدرنیسم و پسا مدرنیسم و توضیح برهانـهای علیت و نظم و چگونگی اثبات وجود خدا با آن براهین و همچنین تحلیل آخرین مقالات نوشته شده درون واشنگتن پست و نیویورک تایمز و کیـهان و نقد نوام چامسکی و زهرا رهنورد کـه البته درون آن روزگار این بانوی وجیـهه هنوز بـه عنوان سومـین متفکر جهان یـا شاید هم جهان هستی شناخته نشده بود...خلاصه درون این هنگام ما بـه بلای خانمان برانداز ترافیک گرفتار آمدیم و یکی از دوستان درون اظهار فضلی بی سابقه و ناگهانی بسان تیری کـه از چله آرش بـه در رفته باشد درون جواب غرغرهای این حقیر سراپا تقصیر فرمود:"بالاخره این هم از مشکلات اساسی کلانترشـهرهاست" من نیز کـه به واسطه احساس حقارت درون برابر علم بیکران آن عزیزان قالب تهی کرده بودم و یـا بـه عبارتی دچار "استحاله فکری و فرهنگی"بودم (البته نـه بسان آن کاربرگردان غربت زده شده)با رعایت تمامـی جوانب و عواقب خواستار تکرار آن سخن گهر بار شدم با این اندیشـه کـه شاید من دچار اشتباه باشم ولی بعد از تکرار آن الماس و دُرّ بـه این بنده تفهیم شد کـه بعله،من اشتباه کرده ام و او فرموده "بالاخره این هم از مشکلات اساسی کلانترشـهرهاست" کـه در این هنگام انفجاری رخ داد کـه با اندکی دقت کاشف بـه عمل آمد کـه این انفجار درون درون اتول رخ داده و آنـهم چیزی نیست جز خنده حضار باقی...
قصدم از اطاله کلام این نیست کـه خدای ناکرده شما دوستان وقت مبارک را بیـهوده هدر دهید بلکه درون پی این حکایت حکایـاتی چند نیز رخ داد کـه به اختصار بـه محضر مبارک خواهد رسید:
...در این هنگام آن دوست به منظور تلطیف فضای بحرانی و همچنین کاستن از فشار منتقدان دو مورد از پرونده ای عزیزان دیگر را رو کرده و در حالیکه عمادر یکی از آنـها را درون دست داشت....
ببخشید این قسمت اشتباهی روی این نوار افتاده،پسر برو ادامـه این نوارو بیـار آبرومونو بردی...تق..توق...Play...
در این هنگام آن دوست به منظور برگرداندن جو کـه بر ضد ایشان بود دو مورد از پرونده های آنان را رو کرد و فرمود:
"تو چی مـیگی؟چرا مـیخندی؟بدبخت تو کـه خودت بـه ترافیک مـیگی ترافتیک الان اومدی منو مسخره مـیکنی؟؟؟"
"یـا تو!تو کـه خودت بـه گوشی سونی اریکسون مـیگی سونی گریکسون الان کار رو بـه جایی رسوندی کـه به کلانترشـهر من مـیخندی؟؟؟"
در این هنگام ما بـه مقصد رسیده و نرسیده مجبور بـه جدایی از آن بزرگواران دانشمند کـه به دلیل توطئه دشمنان این سرزمـین،علی الخصوص آمریکای جهانخوار کـه مرگش باد،کشف نشده بودند گردیدیم....
اما هنوز هم گاهی صدای گوشنواز آن تحلیل گر بی بدیل درون گوشم همچون صدای امواج طوفانی اقیـانوسهای آرام و اطلس و غیره ذلک مـیپیچد کـه فریـاد مـی زد:
"بگم؟بگم؟...."

حسن2568

12-03-2009, 11:25 PM

سلام
من هم با اجازه دوستان يك خاطره كوچولو تعريف ميكنم
سال 75 براي سربازي بـه لشگر64 اروميه اعزام شديم.تابستان بود ودر هواي شرجي اروميه بـه همـه واحدها يخ ميدادند.(ازكارخانـه يخ داخل پادگان لشگر)دوستي داشتم از تبريز بـه نام محمد علي ودوستي ازتهران بـه نام افشين كه اصالتا تبريزي بود وقديميتر از من ومحمد علي
يك شب كه خيلي خسته وكمي هم عصبي بودماول كمي با پرخاش با اونـها برخورد كردم وبعد هم زودتر از موعد هميشگي خوابيدم وبرعكس هميشـه خيلي زود خوابم برد.اون دو که تا هم پرخاشگري منو بي جواب نگذاشتند.حدود ساعت 3 شب بيدار شدم واحساس كردم چيزي بـه اندازه يك سيب كوچك روي تخت منـه .اونو دور انداختم وتوجه نكردم چند لحظه بعد كه بـه خودم اومدم احساس كردم از بالاي شكم که تا زانو خيس شدم واون چيز گرد سفيد را هم فراموش كردم .ونگران شدم كه نكنـه من .....يعني چه چرا من خيس شدم .اي واي بچه ها بفهمن آبروم ميره .اووركت را از تولباسام درآوردم (چون تازه از آموزشي اومده بوديم همـه چيز همراهمون بود)اووركت را انداختم روي دوشم يواشكي پاسبخش كه همون افشين بود نبينـه رفتم طرف دستشوئي وپشت دستشوئي گردان مـهندسي طوري جلوي باد ايستادم كه که تا حدودي با وزش باد شايد لباسهام خشك بشـه.اما نشد.به كريدور جلوي آسايشگاه برگشتم وديدم افشين كه پاسبخش بود چراغ والور را روشن كرده والبته نيمروئي هم تو رگ زده واونجا نشسته .بي سرو صدا رفتم كنار چراغ وطوري اوور كت روگرفتم كه گرماي چراغ هدر نره ولباسهامو خشك كنـهوافشين هم متوجه شد ونگاه معناداري بهم انداخت اما بـه روي خودم نياوردم.
روز بعد با نيش خند افشين ومحمد علي بـه قضيه مشكوك شدم وتازه ياد اون چيز سفيد كوچك كه پيشم بود (يخ)افتادم .
بهم نخنديد . نيستم اما اين اون بار حسابي سركار بودم

vatoos

12-04-2009, 05:12 AM

سلام بر دوستان عزیز
احد باز تو اومدی معرکه گرفتی ؟
بشین سر درس و مشقت پسر جون خاطراتمون کجا بوده ...
فقط مراقب باش پای پیرمردهای گروه بـه اینجا باز نشـه کـه اونا خاطراتشون مربوط بـه قبل انقلابه و ممکنـه ازحرفهای ضد انقلابی درون بیـاد و بعضیـا آب روغن قاطی کنن .
الان تقریبا" ساعت 5 صبحه و اصولا" مغز خوب کار نمـیکنـه ولی خورده خاطراتی از زمان سربازی دارم مـیگم ... بعدا" هم چیزی یـادم اومد بازم مـیگم .

نیروی دریـایی سال ... بماند کجا :
- روز اول کـه وارد پادگان شدم دژبان ارشد من برد بازداشتگاه ... گفتم چرا ؟ گفت کدوم سربازی کلاشو کج مـیزاری یقه پیراهنشو مـیده بالا ، شلوارشو گتر نیمکنـه ، پیراهنشم مـیندازه رو شلوارش ...
- درون حال شنا درون ساحل پادگانمون بودم کـه دیدم یـه چی وسط آب برق مـیزنـه ... شنا کنان خودمو بهش رسوندم ... چشتون روز بد نبینـه ... جای دشمنان خالی ... بگین چی پیدا کردم ...
بله یک عدد قوطی سالم ...
از اون روز بـه بعد همـه بچه ها مـیومدن شنا ... ( البته من خودم نخوردم ... نمـیدونم کار درستی انجام دادم یـا نـه ... )
برای اینکه رفع ابهام بشـه قایقهایی کـه قاچاقی از این چیزا داشتن زمانیکه کـه گشت دریـایی مـیگرفتشون این محموله ها رو غرق مـی کـه به مرور زمان مـیومد بالای آب .

- از اونجا کـه عشق رانندگی داشتم دلم به منظور دستی کشیدن تنگ شده بود ... دو ماه هم بود پشت ماشین نشسته بودم ... از یکی از سربازصفرا کـه ماشین تحویلش بود خواستم به منظور چند دقیقه بشینم پشت رول ( واقعا" دلم به منظور گاز و ترمز تنگ شده بود ) .. جاتون خالی رفتم تو مـیدون صبحگاه شروع کردم دستی کشیدن ، راکول و دور آمریکایی و معو خلاصه هر کاری کـه تا اونروز بلد بودم ...
داشتم مـیچرخیدم کـه دژبان ارشد اومد ....
دو روز بازداشتگاه و پنج روز اضافه خدمت .
-
کلی خاطره دیگه هم دارم ...
احد تو درون آخر بشین حساب کن ببین من چند روز بازداشت و اضافه خدمت خوردم که تا در نـهایت برگی دیگر از خاطرات خوش سربازی رو کنم .
بابت ایجاد این بخش ازت ممنونم رفیق قدیمـی .

aHad

12-09-2009, 07:44 PM

اول پاسخ بـه نامـه های رسیده:
حدود ساعت 3 شب بيدار شدم واحساس كردم چيزي بـه اندازه يك سيب كوچك روي تخت منـه .اونو دور انداختم وتوجه نكردم چند لحظه بعد كه بـه خودم اومدم احساس كردم از بالاي شكم که تا زانو خيس شدم واون چيز گرد سفيد را هم فراموش كردم .ونگران شدم كه نكنـه من ....
حسن جان...چی فکر مـیکنی؟اینجا همـه دوستان زرنگن و نمـیتونی ما رو رنگ کنی...اگه یخ بود...
سلام بر دوستان عزیز
احد باز تو اومدی معرکه گرفتی ؟
بشین سر درس و مشقت پسر جون خاطراتمون کجا بوده ...
vatoos عزیز سلام علیکم برادر
بعد از سه ماه اومدی دوتا پست گذاشتی و باز دبرو کـه رفتیم؟؟؟
این نشد...:ranger:
این خاطره دست اول را از دست ندین کـه اگه از دست بدین از دست دادین...
خب عجب مقدمـه ای...
دیشب 3شنبه مورخ هشت دسامبر 2009 مصادف بود با هفدهم آذر سال 1388 و آنـهم با خوش شانسی هرچه تمامتر برابر بود با بیستم ذی الحجه سال 1430 و آنـهم ....اه واسه چی اینارو ردیف مـیکنم؟
دیشب رفته بودیم خونـه یکی از فامـیلها به منظور دیدنی(دیدنی خالی) از شانس من سه چهارتا...نـه دقیقا چهارجفت از جوانان نوشکفته کـه به وصل یکدیگر اندرون آمده بودند هم اونجا حضور فعال داشتن و من هم یـه کم از بانوان آنـها کناره مـیگزیدم چون بالاخره تو فامـیل ما تازه بودن و نمـیشد پیششون راحت بود خلاصه ما اومدیم کـه راحت بشینیم دیدیم خیر این ازواج نمـیذارن!این بـه اون چشمک مـیزد این یکی بـه اون یکی لبخند مـیزد اون یکی بـه اون یکی بعدی اشاره مـیکرد و من هم این وسط با بیچارگی هرچه تمامتر و در حالیکه دائم بر بخت شوم خودم لعنت مـیفرستادم مشغول رصد مسائل پشت پرده بودم و همچنین درون حالب تجربه کـه چگونـه مـیشود بهترین اشارات را داشت؟و این تفکر فیلسوفانـه درون من رشد مـیافت کـه آیـا مـیشود همزمان دو و یـا چند همسر را با یکدیگر گزید* و با آنـها بـه چشمک زنی و اشاره گری پرداخت؟
در حالیکه تفکرات من ره بـه جایی نمـیبرد و من بـه عمق بدبختی خودم درون کف اگزیستانسیـالیسم پی مـیبردم دست درون جیب خویش کرده و موبایل خود را بـه دست گرفتم و مشغول بازی asphalt2 شدم...
در شـهر توکیو با ماشین لامبورگینی R-GT و باسرعت متوسط 250 کیلومتر درون ساعت مشغول رانندگی بودم و رقیبهام هم خیلی گردن کلفت بودن و دائم مـیپیچیدن بـه پروپای من تو همون دور اول دو که تا از ماشینارو ناکار کردم و هی نیتروژن مـیزدم کـه برسم بـه اول صف لواش...ببخشید بـه اولین نفر مسابقه و هروقت من نیتروژن استعمال مـیکردم کلمـه WANTED بالای سرم قرمزتر مـیشد و من هم دائم رنگ قرمز را نفرین مـیکردم(آبیته) و خلاصه یـه دور زدیم و اومدیم دور دوم و آخر و دیگه داشتیم بـه آخر مسابقه مـیرسیدیم کـه من تو خیـابون "مـیشی گاتسو کاواگوچی" فقید با زدن دوبار پشت سرهم نیتروژن و با سرعت 421 کیلومتر درون ساعت از راننده بی اخلاق جلویی زدم جلو و شدم نفر اول...آقا...خانوم...شادی نکنید فعلا مونده ادامش...
من نفر اول بودم و داشت قند تو دلم آب مـیشد و جایزه 11 هزار دلاری رو تو جیب خودم مـیدیدم کـه رسیدیم بـه پیچ کله چکشی آخری بـه اسم "مـیانو پیچانو"** کـه تو یـه لحظه غفلت من و در لحظه ای کـه به گاردریلهای کنار جاده خورده بودم راننده بیشعور پشت سری اومد و منو رد کرد و در کمال ناباوری خودم و گریـه حضار بـه خط پایـان رسید و برنده شد و بازی از دست رفت...در یک آن من کنترل خودم رو از دست دادم و محکم و به زبون مادری کـه از درونم جوشید فریـاد زدم:

یعنی همون گلاب بـه روتون الاغ...
و درون این هنگام از داخل یک تونل کـه نور شدیدی هم درش وجود داشت بـه جهان پست فرود اومدم ودیدم کـه چه آبروریزی عظیمـی کردم...

*این گزید آخر متناسب با "همسرگزینی" خوانده شود
**بعد از تحقیقات فراوان معلوم شد کـه مـهندس مشاور ساخت اون پیچ یک ژاپنی مـیانـه ای اصل بود و اون اسم رو از "پیچهای مـیانـه" گرفته و معنی ژاپنی اون هم مـیشـه:"تونل توحید سروره" ٍٍٍٍٍٍٍٍ EEEEEEEEEEEEESHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHAAAAAAAAA HHHHHHHHHHHHH

خوابزده

12-12-2009, 02:11 PM

واقعاً خدا رحم کرد . یعنی امروز فی الواقع شانس آوردم . چرا؟ بهتون مـیگم.
امروز (21/9/88) وقتی از مترو ایستگاه امام خمـینی بـه مقصد شـهید بهشتی (عباس اباد) حرکت کردم -که بماند با چه بدبختی و مصیبتی و با استفاده و همچنین تحمل چند نیوتن فشار از بعد و از پیش- بالاخره توانستم جایی نزدیک درب قطار به منظور خودم دست و پا کنم آنـهم درون حالتی cheek to cheek با یکی از برادران و تحت فشار همـه جانبه کـه بلاتشبیـه آدم را یـاد روز قیـامت مـی انداخت. چند لحظه ای گذشت کـه صدای جر و بحثی از روبروی ما -یعنی دقیقتر بگویم فاصله ییم متری ما- کـه البته تراکمـی درون حد 30 که تا 40 نفر بین من و صحنـه ماجرا وجود داشت ، بلند شد.
قضیـه این بود کـه مرد مـیانسالی بـه پسر جوانی کـه برای خودش لم داده و کف قطار نشسته بود گفت کـه لطفاً بلند شو و بایست که تا حداقل جا به منظور بقیـه هم باز شـه. پسر جوان هم نـه گذاشت و نـه برداشت و انواع فحشـهای چارواداری و ناموسی را نثار آن بنده خدا کرد کـه همـینـه کـه هست و تو پاهاتو بیشتر بچسبون و از این جور حرفها ، آنـهم با صدای بلند. من هم کـه رگ غیرتم بـه جوش آمده بود ، داد زدم کـه ، خفه شو بچه پر رو و صداتو ببر. یکدفعه سکوت شد و بچه پر رو هم از جاش بلند شد کـه چشمتون روز بد نبینـه یک نره غولی جلوی ما پدیدار شد کـه خوشبختانـه درون آن ازدحام نمـی توانست بـه من برسد و من هم کـه خدا نخواست قدم بلندتر از یک متر و هفتاد بشـه مانده بودم کـه چه کنم .
نره غول: چی گفتی؟
من کـه سریعاً اوضاع رو ورانداز کردم گفتم : یکبار دیگه صداتو بلند کنی مـی برمت اونجا کـه عرب نی انداخت .
و اینجا بود کـه معجزه اتفاق افتاد. نمـی دانم خدا هیبت ما را درون دلش انداخت کـه یکدفعه گفت : مگه چی گفتیم داداش؟
منـهم کـه دیگه روی دور افتاده بودم گفتم : مرتیکه مث بچه آدم سرجات بایست وگرنـه بلایی سرت مـیارم کـه یـال و کوپالت یـادت بره . چاک دهنت رو هم ببند.
نره غول هم آرام ایستاد و حرفی نزد . فقط کمـی با غضب نگاه کرد و ساکت شد. آن برادر چیک تو چیک و یکی دو نفر دیگه هم از من تشکر د.
تا اینجای قضیـه خوب بود . اما بعدش من ماندم و ترس از پیـاده شدن . بخودم گفتم الهی خواب بـه خواب بری آخه این چه حماقتی بود کـه کردی ، حالا اگه موقع پیـاده شدن یک فصل مرتب از خجالتت دربیـاد مـیخوای چکار کنی؟ باور کنید اگه از اول هیکلش رو دیده بودم شکر مـی خوردم همچین افاضاتی بفرمایم. همش با خودم فکر مـی کردم حالا چطوری فرار کنم؟ خوشبختانـه توی ایستگاه بعدی موقع سوار و پیـاده شدن بـه زور تونستم فاصله خودم را با نره غول بیشتر کنم و در ایستگاه شـهید بهشتی اول خوب نگاه کردم ببینم اون مـی خواد پیـاده شـه یـا نـه و دقیقاً عین فیلمـهای هالیوودی درست درون لحظه ای کـه درب مترو مـی خواست بسته شـه با یک خیز از درب قطار خارج شدم.
بعله اینم خاطره تر و تازه از جوگیر شدن این حقیر.
نتیجه گیری اخلاقی: خدا رو شکر هنوز مردم از بعضی چیزها مـی ترسن
نتیجه گیری غیر اخلاقی: هر وقت مـی خواهید بیشتر از کوپنتان حرف بزنید ، حواستان بـه ته ریشتان باشد.
نتیجه گیری امنیتی: احتمالاً هموطنان عرب درون کهریزک یـا یک همچین جایی نی مـی اندازند.

حسن2568

12-12-2009, 07:37 PM

سلام
من 33 ساله هستم و16 بهمن سال جاري 34 ساله ميشوم .سه چهار سال پيش خاهرم خاهر همكلاسي خود را معرفي وما هم براي امر خير درون منزل ايشان جلوس فرموديم.از آنجائي كه بار اول بود (خاستگاري رفتن)خجالت ميكشيدم بنابر اين خيلي با ادب وچهار زانو نشستم ودر نـهايت موقع خداحافظي پاهام خواب رفته بود وبه محض بلند شدن درون برابر خانم نزديك بود كه بـه طوركامل نقش بر زمين شوم كه با زحمت زياد سرپا موندم .والبته دوشيزه محترمـه هم تصميم گرفت ادامـه تحصيل بده .(به اين ميگن خاطرچه يا خاطره كوتاه)
راستي يك سوال :چرا هر ي منو ميبينـه حتي ترشيده ها تصميم بـه ادامـه تحصيل ميگيره؟

فابیـان

12-12-2009, 09:44 PM

چندی پیش رفته بودم ایران . جاتون خالی خیلی بد گذشت. ملت عصبانی و هراسان بود و فک و فامـیل گیج و ویج. هنگام برگشتن ، تو فرودگاه. تو صف تحویل چمدانـها بودم درست پشت سر یـه خانم ، دو سه نفر هم قبل از ما بودند. پروازهای اروپا بیشترشون بعد از نصفه شبه. با وجود اینکه ساعت دو بعد از نصف شب بودی خواب آلود نبود. بجز من. صف یواش یواش مـیرفت جلو. خانم روبروئی کـه یـه پالتو خاکستری بتن داشت و روسری ی خاکستری تری هم مو هاشو مـیپوشوند، فقط یـه ساک کوچولو دستش بود و چمدانی نداشت . همـینطور کـه پشتش بـه من بود ، بیتابی مـیکرد. که تا اینکه نوبتش رسید . بلیط و پاسپورتشو تحویل ماموره داد و یـه لحظه رو شو برگردوند و افتاد تو چشم من و یـه لبخند زد. یـهو یـه چیزی تو دلم پاره شد. سرم گیج رفت . یـه ت بـه خودم دادم و گفتم پیر مرد ! خجالت بکش. !. کـه صدائی سر گفت : جوون یـه کم برور جلوتر. یـه آقای هفتاد هشتاد ساله بود کـه گاریچه ی اثاثشو هل مـیداد. خانم روبروئی کارش تموم شد و نوبت من رسید. کارت پرواز رو گرفتم و دیدم دوساعت مونده بـه پرواز. رفتم تو صف گذرنامـه کـه دیدم خانم خاکستری پوش هم تو صفه. رفتم درست پشت سرش ایستادم. شاید یـه بار دیگه روشو برگردونـه و من اون چشماشو ببینم ، شانس بیـارم اون لبخندشو. گور بابای تقوا...
صف گذرنامـه سریع مـیرفت جلو. منـهم چهار چشمـی مواظب خانم بودم. که تا نوبتش رسید. بی معرفت یـه بار هم بـه من نگاه نکرد. که تا دم گیشـه پشتش بـه من بود. پاسپورتشو تحویل داد و باز یـه نگاه بـه راست کرد. خودش بود. افتاد تو دلم و صدای تام تام قلبم رو بلند مـیشنیدم. سرم رو انداختم پائین . بـه دستهاش نگاه کردم ، دنبال حلقه ای یـا انگشتری . یـه جفت دستکش سیـاه دستش بود. پیش خودم مـیگفتم چهل سال نداره . اگر هم بیشتره خیلی خوب مونده ، شیطونـه تصوراتی هم کرد . ولی من گفتم جل الخالق و اللهم ارزقنا و از این جور حرفهای مردونـه... افسر گذرنامـه لفتش مـیداد. حضرت خانم هم بیتابی مـیکرد . شاید ده دقیقه گذشت که تا پاسپورتشو مـهر زد و نوبت من شد. بعد از کنترل پاسپورت رفتم یـه قهوه بخورم شاید از خواب بیدار بشم. باز اون چشمان خندانش بـه نظرم آمد. دور و برم رو نگاه کردم . نبود. بیخیـال قهوه پاشدم دنبالش گشتن. همـه جا رو گشتم . دیوتی فری ، نمازخونـه، توالتها. پیداش نکردم. که تا هنگام سوار شدن فقط مـیگشتم و ازش اثری نبود. صندلی من ب 38 بود تو هواپیما رفتم سر جام نشستم و مراقب تازه واردین بودم. منتظر بودم بیـاد . مسافران هم مرتب وارد مـیشدن اما او نبود. زمان پرواز نزدیک مـیشد و دلهره ی من بیشتر. بـه خودم مـیگفتم : کدوم گوری رفته؟ چرا نمـیاد سوار شـه ؟ درون هارو بستند و از این خانم خبری نشد. نیم ساعت بعد از پرواز ، وقتی اجازه دادند کمربند هارو باز کنیم، پاشدم رفتم جلو. شاید کـه درجه یک نشسته باشـه. هواپیما دو که تا راهرو داشت ، من سمت راست بودم و از همـین سمت رفتم جلو. که تا درجه یک ، کـه یـه مـهماندار جلومو گرفت کـه کجا مـیری بـه انگلیسی ؟ گفتم دنبال یـه مسافر مـیگردم کـه باید باشـه ولی نیست. پرسید همراه شماست ؟ گفتم نـه. پرسید اسمش چیـه ؟ گفتم نمـیدونم. گفت لطفا بفرمائید بشینید سر جاتون. گفتم مـیشـه یـه دور ب شاید تو درجه یک باشـه. مـهماندار کـه معلوم بود هلندیـه ( کا ال ام) و کمتر از سی سال داشت پرسید این مسافر جا مانده چه نسبتی با شما داره؟ بله ؟ بهش بـه فرانسوی گفتم سیل وو پله و یـه چیزهائی سر هم کردم . کـه با من اومد و یـه دور کامل زدیم. از طرف راهرو ی سمت چپ برگشتم اثری از خانم خاکستری پوش ندیدم. صندلی آ 38 هم خالی بود. که تا آمستردام.

kaman

12-13-2009, 01:09 AM

سلام
... از آنجائي كه بار اول بود (خاستگاري رفتن)خجالت ميكشيدم بنابر اين خيلي با ادب وچهار زانو نشستم ودر نـهايت موقع خداحافظي پاهام خواب رفته بود وبه محض بلند شدن درون برابر خانم نزديك بود كه بـه طوركامل نقش بر زمين شوم كه با زحمت زياد سرپا موندم .والبته دوشيزه محترمـه هم تصميم گرفت ادامـه تحصيل بده .(به اين ميگن خاطرچه يا خاطره كوتاه)
راستي يك سوال :چرا هر ي منو ميبينـه حتي ترشيده ها تصميم بـه ادامـه تحصيل ميگيره؟

حسن جان, نمـیدانم کـه این سئوال جدی بود یـا شوخی, درون هر حال

شاید نباید زیـاد "خيلي با ادب وچهار زانو" بنشینی.
خانمـها گاه گداری ازانی بیشتر خوششون مـیاد کـه کمـی پررو باشند و بگویند و بخندند بـه اصطلاح خودی نشان دهند!

خوابزده

12-21-2009, 11:19 AM

چند روز پیش . فرودگاه اهواز . درون تاکسی
بازیگران: خوابزده درون نقش مسافر
یکی از هموطنان درون نقش راننده
راننده : ولک (Volek) چه خبره؟
- چرا ، مگه چی شده
- مـیگن ساعت مقدس خراب شده!
-چی خراب شده؟
- ساعت مقدس ، شکسته، نمـیدونم خراب شده . همـه جا تعطیل شده
- آهان ، آره ساحت مقدس شکسته شده . راست مـی گن
- خو یعنی چطور شکسته ؟ کی شکسته؟
- هیچی هنوز نفهمـیدن کار کیـه ولی حتماً مـی گیرنش . اون رو هم درست مـیکنن
- خدا کنـه ، مردم از کار و زندگی افتادن

این مکالمـه کاملاً واقعی بود . ولی خودم هم نفهمـیدم ساحت چه چیزی از آبرو و خون مردم و عرق بر جبین نشسته کارگری کـه هر روز شرمنده خونواده شـه مقدستره . شما مـی دونید؟

خوابزده

12-21-2009, 11:23 AM

راستی این روزها حال و حوصله نوشتن ندارم . نمـی تونم مثل بچه آدم هم مطلب جدی بنویسم . راستی تازگیـها بد نیست یک نگاهی بـه مطالب فوروم بیـاندازید . هیچ تحلیل خوشبینانـه ای دیده نمـی شـه . هیچ خبر خوبی لینک نمـیشـه . واقعاً اوضاع اینقدر بده؟

jadid

12-21-2009, 01:42 PM

راستی این روزها حال و حوصله نوشتن ندارم . نمـی تونم مثل بچه آدم هم مطلب جدی بنویسم . راستی تازگیـها بد نیست یک نگاهی بـه مطالب فوروم بیـاندازید . هیچ تحلیل خوشبینانـه ای دیده نمـی شـه . هیچ خبر خوبی لینک نمـیشـه . واقعاً اوضاع اینقدر بده؟

خوابزده عزیز اوضاع انقدرها هم بد نیست . اینـهم لینک خبر خوب !
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8809290331

پرسشگر

12-24-2009, 01:42 AM

خوابزده جان، نبینم کـه دل و دماغ نداشته باشی !
خاطره نویسان، پیوندتان مبارک ! نام نمـی برم، نویسنده ها کم نبودند و به امـید خدا کم نباشند !
این هم مال من :
سحر23 بهمن 57 بود. نوجوان 16 ساله ای مثل من اگر تو اون هیر و ویر کـه پسر همسایش از شب پیش "یوزی" رو مـیکرد، اگه یـه مسلسل "ژس" رو فرداش بـه رخش نمـیکشید یعنی هنوز مرد نشده بود.
صبح زود من بودم و فواد کـه رفتیم بـه فتح پادگان لویزان. از بخت بد ما، پادگان قبلا از طرف چریکهای این طرفی و اون طرفی فتح شده بود. خوشبختانـه آنقدر هماهنگی نداشتند کـه مانع از ورود ما بشن. البته همـین نگهبانان، شب قبل، پادگان را از سلاح و مـهمات خالی کرده بودند. ما یـه راست وارد رستوران پادگاه شدیم. هنوز هم بوی اون جوجه کبابی کـه تو قابلمـه های بزرگ از شب پیش مونده بود تو دماغمـه.
خلاصه دماغ سوخته بـه طرف درون ورودی بازگشتیم. بیست متری دروازه، دیدیم یکی کفش اسکی پاش کرده و مقتدرانـه قدم بـه قدم پشت سر ما مـیاد. من و دوستم یـه نگاهی بـه خودمون انداختیم و یـه نگاه بـه اون (فکر کنم همشـهری احد بود) .
فواد ازش پرسید : برادر این کفشا چیـه پات کردی ؟
جواب : نمـیدونی ؟ اینا کفشای ضد گلونن.
اگر احد بود پونصد که تا از این علامتها مـی ذاشت : "!"
احد جان بـه خودت نگیر. خوب اون زمون تو ارومـیه کـه پیست اسکی نبود کـه مردم با تجهیزاتش آشنا بشن. خوابزده جون تو هم نگران قاطی ساحت و ساعت، تو همشـهریـات نشو. هیچکدوم از ما معصوم نیستیم !

مرتضی

03-14-2010, 04:24 PM

چند روز پیش به منظور کاری درون اصفهان بودم و یـاد ایـام خوش گذشته درون این شـهر درون ذهنم زنده شد کـه یکی خدمتتان عرض کنم. کامپیوتر ابوقراضه ای کـه آن موقع از یکی از آشنایـان بـه من ارث رسیده بود CD-ROM و speaker کم داشت (مطلع هستید کـه این دو قسمت از کامپیوتر چقدر به منظور کارهای علمـی-تحقیقی-فیلمـی-موسیقی حیـاتی هستند :love:). لذا همراه یکی از دوستان بـه یکی از بازارهای لوازم کامپیوتر رفتیم. بعد از قیمت گرفتن از چند جا، تصمـیم گرفتم از یکی از فروشگاه های باسابقه اصفهان خرید کنم هرچند کمـی گرانتر مـی داد. وارد مغازه کـه شدیم مشتری درون کار نبود، چهار نفر پشت پیشخوان مشغول صحبت تلفنی با مشتریـانی بودند کـه معلوم بود رقم خریدهایشان بالاست. چند دقیقه صبر کردیم که تا یکیشان تلفن را گذاشت. چیزی کـه مـی خواستم گفتم اما طرف اصلا ندید و نشنید. نفر بعدی کـه آزاد شد همان مطلب را پرسیدم، مجددا همان شد. با هر چهار نفر همان قضیـه تکرار شد. بعد از یک ربع تفکر عمـیق درون مورد این کـه نکند من و دوستم نامرئی شدیم، بالاخره موفق بـه ارتباط سمعی و بصری با یکی از این حضرات شدیم. چیزی کـه مـی خواستم گفتم و بعد از برگ رسید گفت بـه انبار مغازه کـه همان نزدیکی بود بروم و تحویل بگیرم.
با وجود این کـه کامل توضیح داده بودم چه چیزی لازم دارم، درون انبار متوجه شدم این چیزی نیست کـه خواسته بودم. انباردار با بی مـیلی گفت این تقریبا همان هست ولی گارانتی خودمان را دارد. ما را دوباره بـه مغازه برگرداند که تا پول پرداختی را بعد بگیریم. مجددا همان روال تکرار شد؛ چندین بار بـه هر چهار نفر توضیح دادم و یک بار دیگر متوجه شدم از نظرها غایبم.
با گذشت یک ربع و نرسیدن خون کافی بـه مغز درون اثر سر پا ایستادن، وارد مرحله جدیدی از روابط مشتری-فروشنده شدیم و من درون این مرحله بخشی از اصول احترام بـه مشتری را با صدای بسیـار بلند خدمت این حضرات یـادآوری کردم. برآورد اولیـه ام نشان مـی داد این شرکت بالای ده نفر پرسنل درون محل دارد و علاوه بر این کـه دیگر روی پولی را کـه دادم نمـی بینم، احیـانا مشت و مال مبسوطی هم بـه صورت رایگان دریـافت مـی کنیم. لذا با چشم های تمام بسته و دهان باز و الگوبرداری از روش زودپز، همـه اصول احترام بـه مشتری را با صدای بلند برایشان قرائت کردم. گویـا درون همـین حین دوستم مشغول برآورد ثانویـه درون خصوص روشـهای پندی پیش رویمان بود.
البته برآوردها صحیح بود اما خوشبختانـه عملی نشد.ی کـه پشت صندوق بود با دستهایی مثل محمد علی کلی، با ترس و لرز چند هزاری از یک کارتن پر از اسکناس شمرد و پس داد. بقیـه حضرات با چشمـهایی گرد مشغول نظاره بودند و بنده درون فرصت پیش آمده ضربات انتقادی بعدی را نثار سیستم شان مـی کردم که تا آنجا کـه فشار داخل زودپز با فشار محیط یکسان شد. چند اسکناس هزاری نامرتب را گرفتیم و بیرون رفتیم.
بعد از مدتی، دوستم کـه پولها را مـی شمرد با تعجب گفت یکی از اسکناسها تراول پانصد هزار تومانی (تراول سپه کـه شباهت زیـادی بـه اسکناس هزاری داشت) بوده! این پول به منظور چند که تا دانشجو کـه وام دانشجویی 22 هزار تومانی مـی گرفتند رقم بزرگی بود (البته به منظور من هنوز هم هست) و این شد کـه قرار شد بعدا درون موردش تصمـیم بگیریم.
رفقای دانشگاه نظریـه های مختلف درون مورد خرج این پول داشتند. از مسافرت و موبایل و کامپیوتر گرفته که تا راه انداختن یک مغازه درون دانشگاه! صد البته پشیمان شدیم از این کـه قضیـه را گفتیم. تحقیقات اولیـه نشان دادی کـه این اشتباه را کرده خود صاحب فروشگاه بوده و کارمند نیست. لذا تصمـیم گرفتیم بعد از چند روز تماس بگیریم و پول را بـه حسابش واریز کنیم. وقتی زنگ زدیم، درون نـهایت تعجب گفت اصلا یـادش نیست؛ توضیح کـه دادیم گفت اگر این طور بوده خوب کاری کردم و شروع کرد بـه بد و بیراه گفتن. چند وقت بعد دوباره تماس گرفتیم و همـین مکالمات تکرار شد.
این پول مدتها دست ما بود که تا این کـه زلزله بم شد و ما نتوانستیم با هلال احمر بـه بم برویم. وقتی دیدیم دستمان از همـه جا کوتاه هست و این پول روی دستمان باد کرده، با پول این مغازه دار شریف یک وانت وسایل بهداشتی و پانسمان خریدیم و راهی بم کردیم. وقتی دوباره زنگ زدم و توضیح دادم کـه در جریـان باش پولت صرف این کار شد، باز هم یـادش نبود و چند که تا فحش دیگر خوردیم اما این بار یک لبخند هم نصیبمان شد. شاید ثواب این توفیق اجباری را پای این مغازه دار شریف نوشته باشند.
امـیدوارم اصفهانی های عزیز ببخشند ولی فکر مـی کنم تایید کنند درون کنار همـه اخلاقیـات خوبشان، برخورد با مشتری درون بازارهای اصفهان اصلا جالب نیست.

kaman

03-14-2010, 07:48 PM

مرتصی جان

مطلبی را کـه شما تعریف کردید مرا بیـاد خاطره نچندان خوشی درون مورد برخورد با مشتری درون ایران انداخت:

در یک مسافرت دوهفته ای کـه بعد از بیش از 20 سال دوری از وطن بـه ایران داشتم, بر سر راه خود درون پیـاده روی درون تهران نزدیکیـهای مـیدان صادقیـه جلو مغازه ای لبنیـاتی (؟) فردی درون بسته های کوچک درون داخل یک سبد, گل زبان مـیفروخت. با دیدن گل زبان یکمرتبه بسیـاری از خاطرات دورانـهای گذشته درایران درون ذهن من بیدار شدند. فروشنده پشت سبد خود روی سه پایـه ای نشسته بود و به خیـابان خیره شده بود. نـه روی بسته ها قیمتی دیده مـیشد و نـه درون کنار سبدی کـه این بسته ها توی آن قرار داشتند مطلبی درون مورد قیمت آن نوشته بود. هوس کردم کـه برای زنده شدن احساسات نوستالگژیک گذشته هم کـه شده هفت هشت بسته ای از آنـها را هم به منظور خودمان و هم جهت سوغاتی به منظور دوستان درون آلمان خریداری کنم. با عادتی کـه در اروپا داریم کـه قبل از خرید, قیمت محصول را کاملآ بدانیم, از فروشنده با کمال ادب قیمت آنـها را پرسیدم. طرف یک نگاه بسیـار کوتاهی بـه من کرد و دوباره بـه خیـابان خیره شد. درون وهله اول فکر کردم کـه فروشنده درون فکر این هست که چه قیمتی را بـه من بگوید. ولی از وی خبری نشد و همچنان خیره خیـابان شده بود.

در یک آن فکر کردم کـه شاید من ادب مرسوم روز درون ایران درون مورد خرید و فروش را دیگر بلد نیستم و مـیباید کـه طور دیگری از فروشنده سئوال مـیکردم. یکبار دیگر از وی با کلام رسا و مودبانـه قیمت را پرسیدم. اینبار طرف از جای خود بلند شد ودر ته مغازه بـه پشت صندوق و اینبار پشت بـه خیـابان لم داد. تازه فهمـیدم کـه برای وی پرسیدن قیمت گلزبان آن اندازه شاید نازل بوده کـه وی حتی زحمتی بـه خود نداد کـه دهان خود را باز کند.

... وارد مغازه کـه شدیم مشتری درون کار نبود، چهار نفر پشت پیشخوان مشغول صحبت تلفنی با مشتریـانی بودند کـه معلوم بود رقم خریدهایشان بالاست. چند دقیقه صبر کردیم که تا یکیشان تلفن را گذاشت. چیزی کـه مـی خواستم گفتم اما طرف اصلا ندید و نشنید. نفر بعدی کـه آزاد شد همان مطلب را پرسیدم، مجددا همان شد. با هر چهار نفر همان قضیـه تکرار شد.

این یکی از برزگترین معضلات ما درون مورد خرید و فروش درون ایران مـیباشد. کم بود ارائه خدمت بـه مشتری باعث این نوع بی توجهی ها بـه مشتری مـیشود. زمانیکه درون اروپا صاحبان کنسرنـها و فروشگاهها جهت ترغیب مشتری بـه خرید درون فروشگاهها ی خود, به منظور کارمندان خود کلاس تعلیم طرز برخورد خوب و مناسب و مودب با مشتری را ترتیب داده و کارمندان خود را آموزش روانشناسانـه هم مـیدهند, ما درون ایران متاسفانـه درون این مورد هم اندر خم یک کوچه مانده ایم. برخوردها گاهآ حتی انسانی نیستند چه برسد بـه مودبانـه و در خدمت مشتری بودن.

در این موردهم مـیباید کـه در وسایل ارتباط جمعی بمردم و صاحبان صنایع و فروشگاهها آموزش داده شود.

فابیـان

03-14-2010, 09:20 PM

نیمـه های ماه دی بود . باز هم این شـهر مانتوی سفیدشو پوشیده بود. کوچه لغزنده تر از یـه پوست ماهی زیر پام هی درون مـیرفت. اسم کوچه مون شترداران بود و تا مـیدون شاه مـیرفت. سر مـیدون مثل هر روز اتوبوس سوار شدم . که تا بهارستان دوباره اتوبوس عوض کنم. از بهارستان ببعد هر روز صبح منتظر مـیموندم که تا که اون بیـاد. اصولا که تا هفت ونیم پیداش مـیشد. وقتی از دور مـیدیدم داره مـیاد دلم از خوشحالی جیغ وداد مـیکرد .مـیخواست از بیـاد بیرون نمـیگذاشتم من. نمـیدونم چرا امروز هنوز پیداش نشده. هفت و چهل شد نیومد. بخودم دلداری دادم کـه شاید برف اومده دیر کرده. کفشـهای مندرسم یخ زده بود وپاهام بد تر از اون. دکمـه های پالتومو که تا اون بالا بسته بودم ولی باز سردم بود. اتوبوس پشت سر هم مـیومد بعد مـیرفت و من دلم شور مـیزد. امروز حتما بکلاس دیر مـیرسم. وای خدا داره هشت مـیشـه کجاست این دل من. اول سال که تا حالا دلم رو دست اون دادم. خودش هم خبر نداشت. روز اول یـه نگاهی کرد و نصف دلم رو برد. بعد روز بروز یـه تیکه دیگه برد . که تا تمام دلمو برد ومنو بیدل کرد. ما فقط بهم نگاه مـیکردیم. اونـهم یـه لحظه فقط. نمـیذاشت بیشتر از این نگاش کنم. هشت ونیم کلاسمون شروع مـیشد. من بیدل با دلم .اونیکه تو تاپ تاپ مـیکنـه حرف مـیزدم. بهش مـیگفتم همـه مـیگن دل بدل راهی داری. یـه زنگ بزن ببین چرا دیر کرده. آخه لامصب تو این سرما دارم کباب مـیشم. هشت ونیم شد نیومد. بخودم گفتم شاید زودتر از این اومده رفته. شایدهم مریض باشـه . بعد منـهم مریض مـیشم. دست بـه پیشونیم زدم داغ شده بود . یعنی من تب داشتم ؟ دور خودم مـیچرخیدم ولی هیچ فایده نداشت. ساعت نـه حسابی تب داشتم گفتم برگردم خونـه . مـیدون رو دور زدم برم خونـه کـه تا سرچشمـه حتما پیـاده راه مـیرفتم. کـه دیدم تو یک مغازه کـه تابستون آبمـیوه و زمستون آش فروشی بود نشسته وداره آش مـیخوره. تو جیبم بیستو پنج زار بود .یـه کاسه آش پنج زار رفتم تو. مثل اینکه اونو اصلا ندیدم یـه کاسه اش خ رفتم نشستم روبروش. سرشو کرد بالا با یک نگاه تبم رو برد بالا. کـه دیدم لبخند زد گفت چه برفی اومده. گفتمش نعمته یـا رحمته. گفت عذابه شما هم از درس موندی. گفتمش اشکال نداره عصر مـیرم دانشکده . چشام از چشاش دیگه سیر نمـیشد . گفت ساعت اول رو از دست دادیم ولی بـه ساعت دوم مـیرسیم. مادرم مـیاد الان مارو با ماشین مـیبره شما هم بیـا. پرسیدم شما کجا درس مـیخونین؟ گفت همون جا کـه شما . شما سال اولین من سال دوم . گفتمش عجیبه من که تا حالا شما رو تو مدرسه هیچ جا ندیدم. گفت هر روز صبح شما رو مـیبینم گفتم آره ولی تو مدرسه پیداتون نیست. گفت آخه تو ساختمون بغلی هستیم ما. پرسیدم امروز چی شد دیر کردین ؟ گفتم خوردم زمـین وبرگشتم پالتومو عوض کنم دیر رسیدم . م الان مـیاد مارو مـیبره . بعد پرسید شما چی ؟ خوردین زمـین؟ چه جوری بهش بگم منتظر چشاش بودم .چه بهش بگم هر شب و هر روز بهش مـیگم دوست دارم . با چشام اینـهارو گفتم نمـیدونم چیزی دستگیرش شد. گفتم نـه من دلم درد مـیکنـه. بعد گفتم این قسمت بود کـه با هم آشنا بشیم دستم رو بردم جلو گفتمش خوشوقتم اسمم fabianست. گفت مـیدونم اسم منـهم کارونـه. پرسیدم از کجا اسممو مـیدونی؟ گفت نرگس همکلاسیت رفیق جون جونیمـه. کـه دلم هری تو ریخت همـه چیز دور سرم چرخید و رنگم پرید و گیج شدم. یعنی نرگس همـه چیزو گفته بهش. من با نرگس کـه با ارژنگ دوست بود آشنا بودم و براش شعرامو ناله هامو خواب وخیـال هامو گفته بودم. پرسیدم نرگس راجع بمن چیزی گفته بشما؟ اولش گفت نـه و بعدش گفت آره. مادرش از درون اومد تو گفت پاشو نیم ساعت بیشتر وقت ندارم .جاده هام لغزنده هست دوبله هم پارک کردم. کارون گفت این آقا رو هم با خودمون ببریم همکلاسه. مادرش گفت باشـه خواهش مـیکنم .رفتیم بیرون .یـه شاهین داشت من عقب نشستم و در سکوت که تا مدرسه ی عالی ترجمـه مارو برد. خیلی تشکر کردم. بعدش هم بدو بدو هرکدوم رفتیم سر کلاسمون. ظهر کـه شد توی کافه تریـا پیش نرگس رفتم گفتم بیـا کارت دارم. داشت با ارژنگ گپ مـیزد هردوتا باهم اومدن یـه جا نشستیم. پرسیدم تو با کارون دوستی ؟ گفت کارون؟ گفتم آره نـه اونیکه پر از آبه . گفت خالمـه مگه چی شده ؟ قصه رو گفتم امروز چه گذشت. گفت ببین کارون از تو یـه دوسال بزرگتره. با یکی هم دوسته وبرای عشق تو اونجوری کـه من براش شرح دادم خیلی ارزش قائله . شعراتو نوشته هاتو من بهش دادم بخونـه .خیلی هم خوشش مـیاد ولی دنیـاتون با هم فرق داره. پرسیدم چرا بعد بمن نگفتی قبل از این. گفت چرا ؟ کـه دلت رو بشکنم. پرسیدم بعد حالا چی ؟ گفت کار خودته تقصیر من نیست. بعد گفت منو مـیبخشی ؟ گفتمش نـه. گفت اگر اینو بهت بدم چی؟ دست کرد توی ساکش و یـه عاز کارون داد دستم. اشک تو چشمام جمع شد عرو گرفتم واون رو گذاشتم روی قلبم. پا شدم رفتم بیرون. رفتم خونـه. دو ماه بعد از ایران خارج شدم. حالا کارون نزدیک شصت سال داره .مـیدونم هنوز قشنگه . امروز صبح اتفاقی عکسشو پشت وان یکادی کـه مرحوم مادرم شب رفتن داده بود پیدا کردم. بخودم گفتم عشق... واسه من دیروز هم دیر بوده.

Mehdi-77

03-14-2010, 09:52 PM

سلام
من 33 ساله هستم و16 بهمن سال جاري 34 ساله ميشوم .سه چهار سال پيش خاهرم خاهر همكلاسي خود را معرفي وما هم براي امر خير درون منزل ايشان جلوس فرموديم.از آنجائي كه بار اول بود (خاستگاري رفتن)خجالت ميكشيدم بنابر اين خيلي با ادب وچهار زانو نشستم ودر نـهايت موقع خداحافظي پاهام خواب رفته بود وبه محض بلند شدن درون برابر خانم نزديك بود كه بـه طوركامل نقش بر زمين شوم كه با زحمت زياد سرپا موندم .والبته دوشيزه محترمـه هم تصميم گرفت ادامـه تحصيل بده .(به اين ميگن خاطرچه يا خاطره كوتاه)
راستي يك سوال :چرا هر ي منو ميبينـه حتي ترشيده ها تصميم بـه ادامـه تحصيل ميگيره؟
مرد عاشق که تا وقتي ازدواج نكرده نا تمام است
وقتي كه ازدواج كرد كارش تمام است

shir

03-14-2010, 10:30 PM

فابیـان جان دلمون رو کباب کردی

سردرگم

03-15-2010, 01:11 PM

سلام
بعد از خاطره بسیـار زیبای فابیـان گرامـی خوندن خاطره من لطفی نداره اما بـه هر حال خاطره هست .
پنج شنبه گذشته از ساعت 9.5 که تا 12.5 بـه هر دری زدم کـه یکی استارت ماشینمو درست کنـه نشد. یکی گفت گارانتیش تموم شده آزادشم برا ما صرف نمـی کنـه، یکی گفت بازش مـی کنم اما قطعه شو ندارم(!) یکی گفت کجا بودی داداش دیر اومدی بایست زودتر بیدار مـی شدی... .همـینطور کـه داشتم بـه بزرگترین خودرو ساز خاورمـیانـه تو دلم بدو بیراه مـی گفتم و خلاصه با حس بیـهوده تلف شدن یک صبح گرانبها داشتم بـه خونـه بر مـی گشتم دیدم پیرزنی دست بلند کرد. سوارش کردم گفت کـه مـی خواد بره بهزیستی. دلیلشو پرسیدم گفت کـه قصه اش طولا نیـه اما خلاصه اینکه :
از سر تنگدستی بچه هام درس نخوندن. سال پیش یکیشون تو خیـابون با یکی دعوا مـی کنـه و باعث نقص عضوش مـی شـه کـه دادگاه براش دیـه مـی بره. خیلی فقیری کردم کـه پولشو جور کنم کـه نتونستم. از خدا غافل شدم خودسوزی کردم کـه نجاتم دادند. از زانو که تا شکمم سوخت. یک پماد هست کـه 19500 تومان قیمتشـهاگه طبق نسخه پزشک ب کـه یک روزه تموم مـیشـه اما با کمـی تحمل درد و سوزش من که تا یک هفته مـی رسونمش. اما اگه اصلا ن امونمو مـی بره. حالا چند روزه تموم شده پول هم ندارم. بی تاب شدم مـی خوام برم بهزیستی التماس کنم شاید یکی برام بخرند چند روزی رو سر کنم. بغضش ترکید. بغض منم ترکید. وقتی پیـاده مـی شد گفت خدا خودت و ماشینت رو سالم نگه داره.

فابیـان

03-15-2010, 02:27 PM

روی تختم دمرو چرت مـیزدم کـه صدای درون اومد. درون رو باز کردم ودیدم پشت درون یـه خانمـی ایستاده .بنظر آشنا اومد اما کی بود ؟ حافظه ام یـاری نکرد. چهره قشنگی داشت و یـه شال قرمز دور گردنش پیچ مـیخورد. صورتش مـیخواست بخنده ولی لبخندی نزد. همـینطور زل زده بود . زبونم لال شده بود هیچی نگفتم همچنان نگاش مـیکردم و اونـهم حرفی نزد. چقدر دلم مـیخواست بهش بگم بفرما تو. ولی خشکم زده بود . با چشاش حرف مـیزد .یـه جوری مـیخواست بگه با من بیـا. من چنین فهمـیدم ولی اشتباه مـیکردم. سر پا خسته شدم.بخودم زور زدم کـه یـه چیزی بهش بگم اما نمـیشد. اونـهم انگار نـه انگار مثل یک عسر جاش ایستاده بود. ومنو نگاه مـیکرد. هرچی منتظر شدم چیزی بگه هیچی نگفت. من کـه مبهوت بودم و فقط صورتشو مـیدیدم .تو چشاش غرق بودم. حدس مـیزدم کـه بزودی با یـه لبخند یـه چیزی خواهد گفت ولی باز هیچی نگفت. این نـه بازاریـاب بود .نـه فروشنده ی چیزی . بعد کی بود ؟ من بجز چشمـهاش و اون شال چیز دیگه نمـیدیدم. وهمـین لحظه برام کافی بود .دیگه عادت کردم و همونجا وایسادم ونگاهش کردم . یـه چیزی تو صورتش بود کـه دلم سیر نمـیشد. جرات حرف زدن هم برام نذاشت. یـهو یـادم اومد کـه تو خونـه همـه چیز قاراشمـیشـه. خرت وپرت اینور و اونور افتاده. خیلی بده. اگه اومد تو چی؟ بچه ها کجا بودند؟ ساعت چنده حالا؟ واسه یک لحظه چشام از تو چشاش بیرون رفت. کـه دیدم داره سر تکون مـیده یعنی نـه! و عقب گردی کرد . بسرعت غیب شد. دلم گرفت اومدم باز دمرو روی تخت افتادم. صورتش با چشمـهاش. اون لبی کـه مـیخواست باز بشـه اما نشد .شال قرمز همـه اینـها تو سرم بود. اون کی بود؟ چرا اومد چرا رفت؟ یکهو از جا پاشدم درون رو باز کردم و رفتم تو خیـابون. نصف شب گذشته بود .هیچکی هم اونجا نبود. برگشتم. بچه ها خواب بودند. بخودم فهموندم کـه همش خواب بوده و سکوت آشنا. چیزی نیست جز یک خواب

فابیـان

03-16-2010, 12:22 AM

چندی پیش با یـه نفر لیون قرار گذاشتم .گفت فردا ساعت چارده ونیم بیـا کـه گفتم باشـه. بخودم گفتم چطوره من زود تر برم هم ناهار رو با خیـال راحت اونجا مـیخورم هم سر وقت بـه قرارم مـیرسم. ساعت یـازده و نیم رسیدم بـه لیون . قرارم مـیدون روسو بود همون جا یـه گوشـه پارک کردم و رفتم توی یک رستوران کـه تراس داشت و هوا هم خوب بود. اپریتیف با یـه همرنگ زرشک سرم رو گرم کردم که تا ظهر بشـه. کـه یـه جوون روبروم سبز شد و گفت مـیتونم اینجا بشینم. من با سر گفتم اوکی. موهای مشکی داشت. یـه سیگار خواست بهش دادم. گفت یـه ساعت وقت داری؟ گفتم چی؟ به منظور چی؟ گفت باهم حال کنیم. پوزخندی زدم و پرسیدم چند سالته؟ گفت نوزده سالمـه. گفتمش برو با یـه همسال خودت حال کن خیلی بهتره. گفت من از این بچه ها خوشم نمـیاد آدم پخته مـیخوام. گفتمش مسافرم حتما ببخشی. گفت منـهم حدس زدم به منظور همـین باهات حرف مـی. اون هتل روبروئی با بیست یورو یـه ساعت اتاق بما مـیده و .... گفتم صبر کن . بعدش چی؟ بگو مشکلت چیـه؟ گفت فهمـیدی کـه من مشکل دارم ها؟ راستش رو بخواهی ... از جیبش یـه برگه آورد بیرون .قبض برق بود 125 یورو بود. داد دستم گفت ببین. گفتم آره قبض برقه وقت پرداختش هم انگار کـه گذشته. گفت مشکل همـینـه. پدرم الکلیـه این مـهم نیست .اول ماه کـه مـیشـه حقوقشو بر مـیداره با مادرم مـیرن کازینو. همـه رو اونجا مـیبازه. هفتم هشتم پولمون تموم مـیشـه. به منظور غذا کمـی هم مـیمونـه. پول برق رو نداده صبح اومدن قطع کنند. حالا من پنجاه یورو بیشتر ندارم .بخودم گفتم اگر با من بیـائی حال یم .شاید آخر سر دلت رحم اومد کمکی کردی من قبل از شب پول این قبض رو بدم . برقمون قطع نشـه. گارسون اومد پرسیدم ازش ناهار خوردی یـا نـه؟ گفت نـه . به منظور هر دوتامون غذا سفارش دادم. خوشحال شد. گفت اگه مجبور نبودم این کار رو نمـیکردم. پرسیدم که تا حالا ازین غلطها کردی؟ گفت آره یـه بار با یک خوک کثیف. از تو هم پیر تر بود. پنجاه یورو بیشتر نداد. حالم بهم خورد. پرسیدم من چی چیم؟ خوک تمـیز؟ گفت قیـافه ات بد نیست. نـهارو خورده بودیم گفت حالا مـیائی یـا نـه؟ گفتمش نـه . گفت چرا؟ گفتمش خوب نـه دیگه. فکر کنم کار درستی نباشـه. من به منظور خودم یـه احترامـی قائلم. اینجوری ارزش من به منظور خودم مـیاد پائین. گفتمش 75 که تا کم داری بهت مـیدم. درون همـین لحظه یـه آقائی اومد نزدیک ما. رو بـه این ه کرد بـه ایتالیـائی بهش گفت رومـینا ایجا چه کار داری مـیکنی ؟ پول برق رو دادی؟ شب مـیان قطع مـیکنند ها. رومـینا از جاش پاشد منو نشون داد گفت استاد ریـاضیـاتم. یـارو رو نشون گرفت گفت پدرم. من بـه پدرش دست دادم. گفتم خوشوقتم. یـارو اصلا نـه بـه الکلی مـیخورد نـه بـه یک قمار باز کازینوئی. رومـینا گفت نـه هنوز پول رو ندادم همـین الآنـه مـیرم. پدرش گفت زودباش فوری برو. بعد بـه فرانسوی گفت درس م خوبه یـا نـه. گفتمش خیلی بده حتما خیلی کار کنـه .فکر کنم رفوزه مـیشـه. رو شو کرد بـه ش ایتالیـائی گفت خاک بر سرت. درست هم کـه افتضاحه .پول رو دیشب بهت دادم برو زود قبض رو بده. همـین حالا. رومـینا بلند شد رفت. پدرش گفت امـیدوارم کـه دوباره رد نشـه. گفتمش درس بخونـه قبول مـیشـه. شما هم مراقبش باشین یـه کم. گفت باشـه. بعدش هم خدا حافظی کرد و رفت ومن تنـها شدم. بخودم گفتم چه دنیـائی شده. سفارش دادم یـه قهوه کـه دیدم ه باز پیداش شد. گفت بابامو دیدی ؟ گفتمش چرا دروغ گفتی بمن؟ پدرت پول داده بهت .چرا قبض رو که تا بحال پرداخت نکردی؟ چرا گفتی من دبیرت هستم ؟ چرا اینـهمـه دروغ؟ گفت دیشب با چند که تا دوست رفتیم بیرون. همشون مفلس و بی پول بودند. پول قبض رو قرض د کـه امروز صبح بهم بعد بدند. اما هیچکدوم نیومدند . من چه کار کنم. گفتمش دروغ نگو. گفت تو گفتی بهت مـیدم .مـیدی یـا نـه؟ پرسیدم اداره ی پست کجاست گفت همـین پشت دو کوچه اونور تره. گفتمش این 75 یورو برو زود قبض روبده.رسیدشو بیـا نشون من بده. پول رو گرفت یـه ماچم کرد گفت این ماچ بیشتر از اینـها مـیارزه. بعدش هم رفت . پشت سرم یـه آقا و خانمـی نشسته بودند نمـیدونم از کی بـه حرفهای ما گوش مـیدادند. آقا هه دست رو شونـه ام زد گفت عجب دور و زمونـه ای شده. گفتم آره بد تر از این هم مـیشـه. گفت خدارو شکر شما معلمش هستین واون رو مـیشناسین. اینـها با هر و نامـیتونند هرزه بشند. زنش تائید مـیکرد. نیم ساعت صبر کردم موقع قرار نزدیک مـیشد. حساب مـیز رو دادم. رفتم بیرون. ک پیداش نشد. حس کردم یـه کلاه کوچکی رو سرمـه. سر وقت من بـه قرارم رسیدم.

namira

03-16-2010, 10:54 AM

با سلام
تشكر از همـه بابت خاطرات خوبشون
راستش من نميخوام خاطره بگم فقط خواستم از فابيان بابت خاطرات قشنگش تشكر كنم
در ضمن دوستان دقت كردين فابيان سوتي داده و سنش رو لو داده !؟

حبه انگور

03-16-2010, 11:18 AM

با سلام
تشكر از همـه بابت خاطرات خوبشون
راستش من نميخوام خاطره بگم فقط خواستم از فابيان بابت خاطرات قشنگش تشكر كنم
در ضمن دوستان دقت كردين فابيان سوتي داده و سنش رو لو داده !؟
آره:
فابیـان نزدیک 58 سال
پرسشگر 47 سال
موری حدودا 35 سال

سردرگم

03-16-2010, 11:54 AM

بابا نمـیرا خان یک کم تحمل داشته باش. این سوتی رو منم فهمـیدم اما گفتم بروی خودم نیـارم کـه یـه وقت پیرمرد دلگیر نشـه. توی آسمان ابری اروپا با اون مردم پر از نخوت فرانسه ... همـینطورش آدم دلش مـی گیره. شما کـه غزلهای سوزناک ایشون رو مـی خونی کـه برادر. حتی تخلص هم ندارند.

خوابزده

03-16-2010, 12:07 PM

حبه انگور عزیز . چرا مـیگی موری 35 سالشـه . یـادمـه ما توی ایستگاه 12 آبادان بچه بودیم و توی خاکها لول مـی خوردیم ، مـیگفتن موری رفته سر کار . تازه اگه خاطراتش رو یک مروری ی مـیبینی موری چه قدمتی داره . علی الخصوص درون مورد اون خاطره ای کـه از دوران مزوزئیک تعریف مـی کرد. حتی جدیداً گویـا باستان شناسی بـه نام دکتر ایندیـانا جونز توانسته بـه یک کتیبه برخورد کند کـه پس از گشایش رمز آن توسط پروفسور رابرت لنگدون کشف گردید کـه مقاله ای تحت عنوان "پس این دایناسورها یکدفعه کجا رفتند ؟"
به قلم موری 65000000- بوده است.

حبه انگور

03-16-2010, 12:45 PM

حبه انگور عزیز . چرا مـیگی موری 35 سالشـه .
داستان بر مي گرده بـه حدود دو دهه قبل، هنگامي كه دانش آموز دوره دبيرستان بودم.

ببین خوابزده جان، فرض کنیم کـه بیست سال پیش موری دانش آموز دوره دبیرستان بوده، یعنی سنش بین 15 که تا 18 سال. من بهش تخفیف دادم و حد پایین رو گرفتم. حالا چون شما اعتراض داری مـی تونیم 38 هم بگیریم ولی بالاتر جا نداره بـه جون شما!

فابیـان

03-16-2010, 01:27 PM

سال 1976 بود .دانشجوی سال آخر جورج تاون_ واشنگتن دی سی بودم. دو سه روز مونده بـه کریسمس رنـه ، همکلاسیم کـه یـه آمریکائی کوبائی بود گفت مـیائی بریم برزیل؟ گفت فقط 450 دلار . ده روز حال مـیکنیم. گفت آلبرتو هم مـیاد کـه مال پورتو ریکو بود. گفتمش مشکلی نیست ولی فکر نمـیکنی کـه دیر باشـه؟ آخه حتما قبلا جا رزرو شـه و شاید ویزا بخواد. من ایرونی ام. گفت مـیدونم برا تو ویزا مـیخواد. ولی آژانس گفته کاری نداره فوری مـیدند. تازه با * ای تی اس سی * مـیریم. کـه یـه جورآژانس دانشجوئیـه. گفتمش باشـه و بیستو سوم دسامبر اون سال تو فرودگاه بودیم. عازم ریو دو جانیرو. فرودگاه ریو خیلی شلوغ پلوغ و بی نظم بود.تو فرودگاه ریو چمدونم گم شد . مال آلبرتو رسید . همچنین چمدون رنـه و لی من چمدونم گم شد. دوساعت مغطل شدیم چمدون پیدا نشد. هتل رزرو شده ی ما تو یک*فاولا* ی گم افتاده ،جای بد بختها بود. دو کیلومتر با پلاژ فاصله داشت. سرمون کلاه گذاشتن ولی ما بیخیـال بودیم و گفتیم بی خیـال. با دو که تا جوون آمریکائی آشنا شدیم. اهل شیکاگو بودند و هم هتلی ی ما . روز اول همـه رفتیم بـه پلاژ کوبا کاپانا. خیلی هم معروفه. دور برش جنس لطیف وول مـیخوره. اصلا انگار کـه بهشته. چون پر از حوری و پری و تشنگان عشقه.آب یـه ی گفت سلام. گفتمش . هاو دو یو دو؟ گفت آی ام ول هاو اباوت یو؟ پوست سبزه اش مـیفهموند کـه باید اهل همـین جا ها باشـه. گفت یو وانت هاو سام فان؟ گفتمش وای نات . گفت ایت ویل کوست یو تو ونتی دالرز. گفتمش اوه مای دیر آی ام بروک .آی دونت هاو نو مونی. گفت فاک یو. گفتمش ویذ یو او کی. کمـی خندید و از اون دور شدیم. اینجا تابستون بود .هوا گرم و مطبوع. دو سه بار هم توی آب رفتیم و هر بار کـه کمـی گرم مـیشد . با یـه رفت و آمد دریـا و یک آبتنی ی کوتاه مشکل حل مـیشد. که تا غروب دور زدیم. وقت برگشتن بود بـه همون سبزه رسیدیم. گفت دید یو فایند انی ثینگ؟ گفتمش نو ناثینگ. گفت تو بد. گفتمش وای دونت یو گیو مـی ا کیس؟ گفت فور فری؟ گفتمش یس فور فری. دونت تل مـی یو هاونت دان ذات بـه فور. گفت آی دونت لاو یو .آ ی دو ایت اونلی ویذ ا مان ویچ آی لاو. کمـی نزدیکش شدم. بچه ها هم اومدند. دو سه دیگه هم بغلش نشسته بودند. سر صحبت باز بود . هر کی با یکی چیزی مـیگفت. سبزه ی من گفت اسمش نادیـا است. بیست و دو ساله بود و توی فاولا نزدیک هتل ما خونـه داشت. گفت آی ویش آی کود کام تو ذ یو اس ا. گفتمش ذتس پوسیبل . گفت نو . ذی ویل نور گیو مـی ا ویزا. گفتمش مـی بی وی کان هلپ. گفت ناو آی لاو یو. و بوسید منو. رفقا حسودی د. رنـه گفت پاشیم بریم..... تمام ده روز رو با یـه دست لباس طی کردم. روز آخر چمدونم پیدا شد. با لباس نو بـه واشنگتون دی سی برگشتیم. یعنی خدا منو مـیبخشـه ؟ یـاد اونروزها بخیر

namira

03-16-2010, 01:34 PM

حبه انگور وقتي موري ميگه 2 دهه ، ميتونـه 3 هم باشـه 4 هم باشـه !

اصلن رو حرفهاي اين موري حساب نكن! آخه وقتي يكي تو شيفت شب رو دكل آويزونـه و داره همزمان تايپ هم ميكنـه ميشـه بـه حرفش استناد كرد!؟
خوابزده هم كه آباداني هستند و بسي واضح و مبرهن هست و اصلن ديگه گفتن ندارد!
تاپيك خداحافظي خوابزده رو كه يادت هست؟!
فكر ميكنـه او عينك Rayban نميشـه سنش رو حدس زد! اما من خوب يادمـه فابيان صداش ميزد " عمو" !

خوابزده

03-16-2010, 01:41 PM

فابیـان جان بالاخره خدا حتما ببخشـه یـا یـاد اون روزها بخیر؟
به نظر من صلاح نیست فعلاً تو کار خدا دخالت کنیم . بعد همون یـاد اون روزا بخیر.
حالا بـه خاطر گل روی تو هم کـه شده دیگه آخرین رو رو هم بـه خدا مـیندازم . چه کار کنیم دیگه خراب رفیقیم. فقط پیگیری اداریش با خودت.

سردرگم

03-16-2010, 01:52 PM

آخه دوست گرامـی دست ما کوتاه و شما هم هی پشت سر هم از بالای نخیل از حلاوت خرما خاطره مـی نویسین.

mory291

03-16-2010, 02:39 PM

شرمنده همگي! با عرض پوزش! :shocked:
ميگم اين جناب فابيان عزيز فقط سنشو لو داده؟ :33: مطمئن هستين كه چيز ديگه اي لو نداده؟ اينجور كه داره پيش ميره ماجرا از لو داره مي گذره بـه جون خودم و بيخ پيدا ميكنـه! من همچي يه نمـه دارم مي ترسم!
مي گم فابيان جان! خانوم شما و جناب ريبل جان اين فروم رو نمي خونن؟ عجب! من فكر كردم همـه مثل خودم هستن كه صبح بـه صبح خانوم هاشون اول حساب بانكي شون و بعدش نوشته هاشون توي فروم رو چك مي كنن! خلاصه خدا بـه دادت برسه! مي گم حالا توي تمام خاطراتت خيلي لازم نيست صداقت بـه خرج بدي فابيان جان!! بـه هر حال گاهي دروغ مصلحت آميز بهتره از راست فتنـه انگيزه! خود دانيد!
راستي يه سوال ديگه! مي گم چطوره كه توي صف بليط هواپيما و توي رستوران ليون و توي برزيل و هر جائي كه شما تشريف دارين جمع حواريون ( حوريه ها ) يه هو جذب شما ميشن؟ :love: چه خبره درون وجنات شما؟ بابا لئوناردو دي كاپريو و جرج كلوني و محمد رضا گلزار و از همـه مـهم تر خود من ، با همديگه اين همـه خاطره رنگي جمع نكرديم كه شما تنـهائي جمع كردين! خيلي طالب شدم ببينمت! :32:

آره:
فابیـان نزدیک 58 سال
پرسشگر 47 سال
موری حدودا 35 سال

عجب!

حبه انگور عزیز . چرا مـیگی موری 35 سالشـه . یـادمـه ما توی ایستگاه 12 آبادان بچه بودیم و توی خاکها لول مـی خوردیم ، مـیگفتن موری رفته سر کار . ....

مي گم شما دو نفر (حبه انگور و خوابزده ) خوندن بلدين يا فقط نوشتن يادتون دادن؟ بابا آدم قبل از اينكه كامنت بزاره، بايد عنوان تاپيك رو بخونـه! حالي تونـه؟ اينجا تاپيك خاطراته نـه تاپيك كشف سن مردم! اونم بـه جهت لجن مالي!
ضمنا مديريت محترم! باز اينا دارن بـه من مي پردازن و بنده رو تحليل مي كنن و خلاصه هر چي كار بد توي فروم ميشـه كرد، اينا دارن با من مي كنن! :help: اصلا اين خوابزده بـه من ميگه با دايناسور ها حشر و نشر داشتم!!!! بـه خدا ما تو خونـه مون حتي گربه هم نداشتيم! چه برسه بـه دايناسور! البته يه "دائي ناصر" داشتم كه فكر كنم خوابزده با اون اشتباهي گرفته! اصلا از بس اينا لجن پراكني كردن، داريم دچار كمبود لجن ميشيم! بعد كو اون جذبه اصلاح مديريتتون؟ اگه اينجوريه منم از فردا مي رم توي صفحه تحليل سياسي "روم" مي !
گفته باشم!

فابیـان

03-16-2010, 03:27 PM

موری جان یـادت رفته من خانم آقا بالا سر ندارم؟ ربل هم با من بزرگ شده.
دیگه اینکه رسوا نشده ای که تا بفهمـی یعنی چه ( حدث مـی) . و بقول شاعر : بر من کـه سبوئی زدم ام خرقه حرام است. راست ما رو سخت باور مـیکنند چه برسد بـه دروغ.
اما درون باره ی اون سر وجناتی (عجب اسمـی ) کـه بقول عرفا یک ملکه هست . سری از اسرار نظر. از غرائز بشر. تجربه مـیخواهد و پیروزی یک نگاه و همـه ی حظ بصر. مخصوصا حتما گمنام بود و آزاده و آماده و خواهان.
بنا بـه توصیـه بقیـه اش را لو نمـیدم.

shir

03-16-2010, 10:25 PM

مـیگم دم عیدی چی شده همگی یـهو طناز شدید؟؟؟

خوابزده جون دارن دکانت رو تخته مـی کنند بهتر یـه تاپیک خداحافظی و سفر بـه آنگولا بزنی فابیـان کـه آمریکای جنوبی رو گرفت فابیـان جان مـهره ی مارت رو چقدر مـی فروشی ؟ بگذار ما هم یک حظی ببریم

فابیـان

03-17-2010, 02:23 AM

تازه داشت دستمون گرم مـیشد . خاطراتم رو جمع و جور کردم قسمتهای رنگی رو حذف کردم و اسامـی رو هم جابجا کردم . اومدم یـه خاطره دیگه بنویسم کـه دیدم قصه ی اپرا رفتن ما بعد از چند ساعت حذف شده. لابد دلیل محکمـی هم داره. مثل وقتی اشعار مشاعره با شعر های خودتون حذف مـیشـه . آدم از خودش مـی پرسه ، خب کجاش اشکال داشت؟ و خودش جواب مـیده کـه همـه اش اشکاله.
دوستان دریغ نکنند چندتا خاطره بنویسند که تا ما هم یـاد بگیریم چگونـه تعریف کنیم کـه نـه مدیری دلخور بشـه و نـه حذف ماجرا.
واسه رفع ف ی ل تر حاضریم قید خاطره و شعر را هم بزنیم. که تا هوا روشن شـه .

aHad

03-17-2010, 01:52 PM

فابیـان جان کدوم اپرا برادر؟من کـه ندیدم کاش داشته باشی حداقل تو پیـام خصوصی بفرستی لذت ببریم.

والله من چی بگم؟آدم وقتی خاطره های جالب فابیـان رو مـیخونـه-مخصوصا تو سن من -18- آدم حالی بـه حالی مـیشـه!مـیفهمـین که؟یعنی همون تایتانیک و دماغه و اینجور حرفا دیگه...
ولی بـه جان و احمدی نژاد کی مـیتونـه از این دست خاطره ها بنویسه؟...حالا فکر نکنید من خاطره اونجوری دارما فقط گفتم کـه یـه چیزی گفته باشم وگرنـه من خیلی بیجا مـیکنم دامان مملکت اسلامـی رو بـه گناه آلوده مـیکنم...اصلا چیز داریم کـه برو ازدواج کن تا...تا....تا....آها...تا بدبخت شی،بدبختِ بیچاره...

آما خاطره:
چند وقت پیش مـهمون داشتیم از روستا،بعد از مستقر شدن درون اماکن مخصوص مشغول رصد تلویزیون بیگانـه شدیم.زن و مرد داخل فیلم مشغول مکالمـه بودن و هیچهم بـه جز بنده حقیر بـه علت استفاده از زبان اجنـه و بیگانـه!متوجه چرندیـاتش نبود که تا اینکه رسید بـه قسمتی کـه آن دوستان بحث را بـه حیـاط خلوت و باغ هلو و علاقه شدید قلبی بـه یکدیگر کشاندند و من یک آن از حس و حال خوابگاه دانشجویی و خونـه خالی دوستان بیرون اومدم و فهمـیدم کـه ای دل غافل الانـه کـه این زن و مرد بزنن بـه تیپ همدیگه و صدای داد و فغان بلند بشـه کـه با سرعت لارتن کرپسلی(اگه نمـیشناسین تحقیق کنین) رفتم بـه طرف ریموت و اونو بـه چنگ آوردم و درست یـه لحظه قبل از اینکه سرهای بی صاحابشون رو بـه طرف همـیدیگه خم کنن دکمـه رو زدم....ولی از بدبختی ریموت از کار افتاد!انگار داشتم بـه یـه خیـار فشار مـیدادم ولی من امـیدم رو از دست ندادم و مکرر فشار دادم که تا بالاخره بعد از چند ثانیـه مراسم بدون موفق شدم بقیـه مراسم رو کـه داشت بـه جاهای باریک مـیکشید کنم!
عرق ریزان نگاهی زیر چشمـی بـه حضار انداختم دیدم کم مونده بلند شن یـه دست کتک درست حسابی پیـادم کنن کـه در لحظات آخر بیخیـال شدن...
آقا گذشت و گذشت که تا رسید بـه روزی کـه ما مـی بردیم اینارو بزاریم کـه برن دیگه...
تو خیـابون سر راه ما یـه پسر فقیری هست کـه سیگار مـیفروشـه و منم هفته ای یـه بار یـا ده روز یـه بار کـه از اون غلطا مـیکنم مـیرم از اون مـیگیرم و باهاش یـه کم حرف مـی که تا دلخوش بشـه ولی چشمتون روز بد نبینـه این پسره مگه ول کن ماجراست؟؟ابدا...تا آدمو کچل نکنـه دست از حرف زدن برنمـیداره...
بابام گفت منم مـیام ولی با تو مـیریم گفتم خیلی خب.پشت رل داشتم مثل بچه آدم مـیرفتم کـه بابا گفت نگه دار از اون سیگاریـه واسه مشدعلی(نمـیدونم چی چی) یـه سیگار بخریم بفرستیم با اینا ببرن،گفتم کدوم سیگاریـه؟گفت من دیدمش سر راهمون هست!لابد تو دلش هم مـیگفت بابا عجب پسری دارم اصلا نمـیدونـه سیگار چیـه و کجا مـیفروشن!ولی من داشتم سکته مـیکردم چون اگه مـیرفتیم پیش اون حتما تمام احوالات فامـیل و خانواده مو بهش توضیح مـیدادم...سرتون رو درد نیـارم خواستم گاز بدم و از اون رد بشم کـه ماشین جلویی من درست روبروی اون سیگاری زد بـه یکی دیگه!منم درست جلوی دکه کیپ ترمز کردم،بابام گفت یـه بسته وینستون بده یـارو آورد کـه بده چشمش افتاد بـه من کـه مثل مرغ سر بریده فقط اونطرف رو نگاه مـیکردم،یـابو(با عرض معذرت)اصلا فکر نکرد کـه چرا این این شکلی مـیکنـه و نـه گذاشت و نـه برداشت گفت سلام رضا جون کجایی؟نیستی؟ برگشتم گفتم ببخشید؟گفت حالا دیگه منو نمـیشناسی؟بابا دمت گرم...حاج آقا ایشون پسرتون هستن؟بابام گفت آره!گفت خیلی آقاست،خیلی با مرامـه گاها مـیاد اینجا باهم درد دل مـیکنیم،خیلی وقتام بقیـه پولشو نمـیگیره!!!
چشمام داشت از حدقه درون مـیومد از بس شکلک درآوردم که تا آخرش فهمـید کـه شکر زیـادی خورده و منم تندی برگشتم گفتم برادر اسم من کـه رضا نیست من اسمم توفیر داره،خلاصه عجب گندی زدیم...هرچند که تا حدود هفتاد هشتاد درصد تونستم پدر رو خاطره شویی کنم ولی از اونروز بـه بعد مجبورم با خودم عطر و اسپری و آدامس ببرم بیرون که تا اگه لازم شد آثار جرم رو از بین ببرم...

فابیـان

03-17-2010, 02:55 PM

احد جان مجاز نیستیم درون امر حذف و ویرایش مدیران محترم دخالت انتقادی کنیم. هر چند بیشتر حذف شامل نوشته های من مـیشود که تا ویرایش. کاشکی مدیر سختگیر عوض حذف مطلب آنرا ویرایش مـیکرد . ماجرای اپرا چیزی نداشت کـه مورد عنایت مخصوص بشود. از سر درون گم بپرس کـه موفق شد آنرا بخواند. تشکرش را زیر مطلب دیدم. دو سه که تا خاطره ی باد کرده هم دارم کـه تا قضیـه روشن نشود درج نمـیکنم. مجبورم یک کمـی بـه خودم احترام بگذارم.
با عرض معذرت

فابیـان

03-18-2010, 05:24 PM

چندی پیش مادرید بودم و با دوستان رفتیم بـه رستوران قدیمـی اطراف پورتا دل سول و جای دوستان خالی یـه پائیلای سنتی خوردیم . بعد از دسر و قهوه یـه کولی اومد سر مـیز ما . لباس گلدار بلندی تنش بود یـه عالمـه زلم زیمبو بخودش آویزون کرده بود . موهای مشکی بلندی داشت شاید چهل و پنج سالی داشت . خیلی زود فهمـید خارجی ی این گروه منم و پرسید اسپانیـائی بلدی ؟ گفتم آره گفت خدارو شکر چون مـیخوام کف دستتو ببینم . گفتم مـیخواهی اسرار منو بر ملا کنی ؟ مرسی نمـیخوام . برو مال بقیـه رو ببین . گفت نترس خطری نداره تازه مجبور نیستی باور کنی . آنی یس گفت واسه تفریح بد نیست بذار دستتو ببینـه . کولیـه یـه صندلی کشید جلو و بغل دستم نشست . دستهامو گرفت تو دستش . چند لحظه ای بـه خطوط کج و معوج کف دستم خیره شد و همـینطور کـه سر تکون مـیداد گفت حق داری این تو پر از اسراره و گفتن نداره . پرسیدم مثلا چی ؟ گفت فردا بیـا . تنـها بیـا بهت مـیگم . تو دلم گفتم عجب کلکی هستند اینـها . داره بازار گرمـی مـیکنـه . گفتم فردا من برمـیگردم فرانسه . کـه بفرانسه جواب داد و گفت بعد بفرانسه مـیگم کهی نفهمـه . آنی یس گفت اینجا همـه فرانسه مـیدونیم . خوان کارلو کـه با همسرش ماریـا اومده بود بـه کولیـه گفت بیـا این بیست یورو بگیر و یـه دعای خیری و دست از سر مـهمون ما بردار . کولیـه با اون چشمـهای درشت و سیـاهش یـه جوری من رو نگاه کرد کـه حس کردم یـه چیزی مـیخواد بگه . دید عالعملی نشون نمـیدم . یـه آه کشید و گفت تو عاشق نیستی . گفتم بله؟ معلومـه حلقه دستم نیست . گفت نگفتم زن نداری مـیگم عاشق نیستی . گفتم اتفاقا هستم . بد جوری هم هستم . گفت نـه نیستی خودت هم مـیدونی . پرسیدم تو بهتر مـیدونی یـا من؟ گفت اگه راست مـیگی چرا یـه قدم درون راه معشوقت بر نمـیداری؟ دید چیزی نمـیگم گفت مـیخواهی من بهت بگم چرا ؟ گفتم نـه . خودم مـیدونم . گفت اینقدر بـه سرنوشت و قسمت اعتماد نکن . گفتم مگه فرقی مـیکنـه ؟ پرسید درون روز چند بار انتخاب مـیکنی؟ گفتم چه انتخابی؟ گفت هر چیز . گفتم هر وقت یـه منو menu بدن دستم خوب حتما انتخاب کنم . ولی درست مـیگی هفهش بار درون روز حتما انتخاب کنم . خوب کـه چی ؟ گفت حالا بگو چند بار فکر مـیکنی درست انتخاب کردی . منظورم بهترین گزینـه هست ؟ گفتم نمـیدونم . امـیدوارم همـه اش درست باشـه . دستم رو دوباره گرفت و با انگشتهاش بعضی جاهارو فشار مـیداد و خیره مـیشد وبقیـه رو توگوشم گفت . من هم با تعجب گوش مـیدادم . آنی یس پرسید چی مـیگه ؟ گفتم این دیگه کیـه؟ گفت این زونیلدا رو همـه ی مادرید مـیشناسنش . هر شب اینجا مـیپلکه و خوب زندگیش اینجوری مـیگذره . گفتم قبلا راجع بمن باهاش حرف زدی ؟ گفت نـه چطور مگه؟ جوابش رو ندادم . زونیلدا داشت تو گوشم حرف مـیزد . کـه چنین شد و چنان خواهد شد . یـه مشت پند و اندرز بهم داد و گفت قبل از آخر سال یـه بار دیگه مـیبینمت . بلند شد بدون اینکه پولی بگیره رفت سر یـه مـیز دیگه . آنی یس گفت محل نده . خوان کارلو پرسید حالا چی گفت؟ گفتم هیچی دو سه که تا حدس زد و پیشگوئی های معمولی کـه نامـه ای درون راهه و اینجا موفق مـیشی و اونجا شکست مـیخوری و از این قبیل حرفها . وقتی برگشتیم هتل حرفهای این زونیلدا همچنان فکرم رو مشغول کرده بود . حالا هم از خودم مـیپرسم آیـا ممکنـه پیش گوئیـهای این کولی یـه روز واقع بشـه؟ متوجه شدم کـه در آینده حتما درون بعضی از انتخاب هام درون مسیر وقوع پیشگوئیـهای اون خواهم رفت . خدایـا مارو از خرافات حفظ کن

aHad

04-24-2010, 02:22 PM

تو یـه روز بارونی داشتم همـینطور واسه خودم مـیرفتم کـه چشمم افتاد بـه سیگاری،ازش رد شدم ولی باز جنگ و دعوا تو دلم شروع شد.
برگرد یکی بخر خیلی وقته نکشیدی!
نـه بـه راهت ادامـه بده
به راهم ادامـه مـیدم مـیرسم بـه یکی از محله های این شـهر،شـهری کـه مردم بهش مـیگه درندشت ولی من مـیگم مرکز فساد!همـینطور چشام دنبال یـه دوستی آشناییـه کـه سوارش کنم که تا از تنـهایی درون بیـام ولی دریغ از یـه سگ ولگرد چه برسه بـه دوست.یـه دفعه چشمم مـیفته یـه خوشگلِ خوش تیپ کنار خیـابون.
سوارش کن
نـه برو
به حرفش گوش نده تو کـه نمـیخوای بخوریش سوار کن
تو این کارو نمـیکنی
مـیکنی...به خاطر من
داره گولت مـیزنـه
حداقل بـه خاطر تقویت ارتباط کلامـی!
به ه چراغ مـیدم دستشو بلند مـیکنـه آروم مـیکنم نگاه مـیکنـه مـیگه:خیـابون ش؟؟؟؟
مـیگم:بیـا بالا...
تو آینـه نگاش مـیکنم نگاهم مـیکنـه و مـیخنده منم لبخند مـی مـیگم:خیلی خوشگلی!مـیگه:مرسی!
جدی مـیگم واقعا خیلی خوشگلی
مرسی لطف داری تو!
ازدواج کردی یـا مجردی ایشالله؟
نـه مجردم
خوبه...اهل هم هستی؟
مـیخنده و مـیگه:چرا کـه نـه؟
کارت اینـه؟
نـه دو سه که تا لارج دارم با اونا حال مـیکنم
هر شب برنامـه داری یـا جای خالی هم هست توشون؟
نـه گاها مـیان
چقدر مـیگیری؟
بستگی داره از دویست هزار بگیر برو که تا چهارصدهزار
مـیگم:خوبه...منم مـیتونم یکی از اونا باشم؟
چرا کـه نـه؟
شمارت چنده؟شمارشو مـیگیرم و منم تک مـی که تا شماره منو بدونـه آخه مـیگه من بـه تلفن هرکسی جواب نمـیدم.
مـیگم کاش مـیومدی جلو مـیگه نـه پشت راحت ترم.
نگاه مـیکنم بهش و یـه چیزی تو دلم هم مـیلرزه هم مـیسوزه با خودم مـیگم چیکارش کنم؟
مـیگم:تو کـه اینقدر خوشگلی تو کـه اینقدر ماهی چرا ازدواج نمـیکنی؟مـیگه ازدواج رو مـیخوام چیکار خودم کار دارم حالمم رو هم کـه مـیکنم چرا خودمو بندازم تو دردسر؟مـیگم این چند روز کـه جوونی آره ولی بعدش چی؟نمـیخوای بـه همدم داشته باشی؟تنـهایی همـیشـه خوب نیست مـیگه چیـه مـیخوای با تو ادواج کنم؟مـیگم نـه من نامزد دارم!!مـیگه بعد چرا مـیخوای با من باشی؟مـیگم آخه نمـیشـه موقعیت جور نمـیشـه...ولی فکر کن رو حرفام یـه نفر رو پیدا کن و باهاش ازدواج کن،من مطمئنم کـه واست خیلی خوب مـیشـه،به قول مارمولک حیفه کـه یـه همچین مال وجیـه ای رو زمـین بمونـه!...مـیخنده منم مـیخندم مـیگه خوشم اومد با نمکی!
سر چهارراه نگه دار پیـاده شم.نگه مـیدارم پیـاده مـیشـه و یـه چشمک مـیزنـه مـیگه منتظرتم زودِ زود زنگ بزن.مـیگم چشم تو هم بـه حرفام فکر کن...
دلم مـیگیره چرا حتما اینطوری بشـه؟کی باعث شده ک بـه این راه بیفته؟
به تو چه ربطی داره تو برو حالتو
خفه شو...قرارمون این نبود
حالا کـه همـه چی روبراهه مـیخوای این شانسو از دست بدی
گفتی فقط سوارش کن،یـادت مـیاد؟
آره ولی وقتی موقعیت جوره چرا از دست بدیش؟تو نکنی یکی دیگه...
آره ولی من اینکاره نیستم..هرکسی مسئول رفتار خودشـه
احمق...

گریـه م مـیگیره ولی خیلی وقته کـه اشکم درنمـیاد...
سر چهارراه وایسادم و روبروم هزار راه نرفته ست...

خوابزده

04-25-2010, 01:46 PM

این خاطره بـه نقل از یکی از دوستان مـی باشد .
برادر یکی از دوستانمون کمـی حالت خوش خوشک داشت و کمـی شیرین عقل. خانواده محترم به منظور بهبودش دست بـه هر درمانی زده بودند و در آخر بـه امام رضا (ع) متوسل شدند. یک روز کـه ایشان را بـه ضریح بسته بودند ظاهراً اطراف ضریح خیلی شلوغ بوده و دیگران کـه به ضریح دسترسی نداشتند بیمارهایشان را بـه طناب ایشان بسته بودند و از این طریق با یک واسطه بـه ضریح متصل شده بودند . این بنده خدا صبح کـه بلند مـی شود متوجه خیل طنابهای بسته شده بـه طناب خودش را مـی شود و حسابی اعصابش خرد شده و فریـاد مـی زند :
باز کنید این طنابا رو بی وجدانا ، مگه من جعبه تقسیم امام رضام .

فابیـان

06-23-2010, 02:04 PM

باوجود اینکه دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح زود از خواب پاشدم.تازه دو ماهی مـیشد طلاق داده بودم. با نامزد جدیدم اومده بودیم به منظور یک هفته تغییر آب و هوا بـه مراکش .برای تخلییـه ی مشکلات خیلی سودمنده. هتل ما خیلی مدرن و 18 طبقه بود ، اتاق ما طبقه ی 15 بود. پرده ی پنجره رو زدم کنار. طلوع خورشید رو دیدم چه قشنگ بود. توی استخر اون پائین. دو سه که تا شنا مـی. ریش زدم یـه دوش گرفتم. با یـه تی شرت و مایو رفتم پائین.آب ولو شدم . هوا نسبتا خنک بود ی قهوه برام آورد وپرسید چیز دیگه نمـیخواهی؟ گفتمش آره یـه پتو. رفت برام دوتا حوله ی بزرگ آورد و گفت این حتما کافی باشـه. من تشکر کردم حوله رو انداختم روم و همونجا خوابیدم.
یکی داشت گریـه مـیکرد صداش مـیومد .دلم از غم پر شد. دنبال صدا مـیگشتم ببینم این کیـه گریـه مـیکنـه؟ پیدا نکردم. من سبکبال بودم روی سنگها تو یـه کوچه دنبال صدا مـیگشتم. دستمو بردم بسوی صورتم کـه دیدم اشکهای داغم داره شر و شر مـیاد. من شریک غم این صدا بودم. نمـیدونم چرا اون گریـه مـیکرد ؟ چرا من اشک مـیریختم؟ ته کوچه یـه نفر نشسته بود . یـه بساطی روبروش بود یـه چیزهائی مـیفروخت. رسیدم بالاسرش دیدم یـه بچه است. پرسیدم اینـها چیـه ؟ گفت اینا مـهره ی ماره. دونـه ای یـه بند انگشت. خیلی ارزون مـیفروشم یکیشو بخر. پرسیدم مـهره ی مار؟ بـه چه دردی مـیخوره؟ گفت از کجا مـیائی ؟ غریبه ای ؟ نمـیدونی مـهره ی مار اگه همرات باشـه خاص و عام دوستت دارند. رو جلا مـیده. غم رو حاشا مـیکنـه. نفرت رو نابود مـیکنـه یکیشو ازم بخر. صدای گریـه بلند تر شد و گفتم گوش کن این کیـه زار مـیزنـه؟ گفت خودتی. صدا از قلبت مـیاد. هرجا بری گوش مـیکنی. چونکه همراه تو با تو، توی قلب خودته. گفتمش من مـیخوام شاد باشم . گفت تو کـه صد نفر رو دوست داری شادی معنی نداره. شانس بیـاری با یکی وصل بشی .(تو دلم گفتم خوب یکی همـین الان اون بالا خوابیده .) بقیـه جز غم و اندوه جدائی چیزی حاصلت نمـیشـه. صدای گریـه ی قلبم حالا شد ضجه و ناله هق هق و شر شر اشک. گفت آروم باش یک مـهره بخر. بعد از این اونـها دوستت مـیدارن و تو مغرور مـیشی . فکر مـیکنی مستحقی و از اون بالا نگاشون مـیکنی. اونیکه ممنوعه. دوستت داره. ته. اونیکه دوره و در دسترس نیست خواب و خیـاله . بقیـه مشکل هر روزت مـیشن . پرسیدم بدون مشکل نداری؟ گفت چرا هست انتخابش مشکله. بیشتر از اونکه داری حتما بدی. گفتم محاله. گفت سوالی دارم ؟ گفتم بپرس. گفت چی باعث مـیشـه احساس کنی کـه عاشقی؟ گفتمش: مظهر یک جفت چشم زیبا. دوتا حرف دلنشین. یـه قد رعناو لوچه .چه مـیدونم همـه چی. گفت خاک عالم بر سرت . اینـها کـه نرخ دارن . عامل نیـاز و اینجور چیزا هستن . اگه داشتی مـیخری اگر نداشتی مـیفروشی. بیـا یک مـهره بخر که تا بدونی اونیکه دوست داره به منظور تو نیست. اثر مـهره ی ماره و تا این مـهره رو داری تورو مـیخواد . گفتمش اینکه جالب نیست. گفت بعد با گریـه ی قلب و جدائی از عزیزانت باش. دوست داشتن یـه مکافاته برات. عشق مجازاته برات. غم وغصه گریـه و آه کشیدن آفاته برات. گفتمش یـه مـهره مجانی مـیدی؟ گفت حاظر نیستی یـه بند انگشت بدی؟ بعضی ها جون مـیدن. پرسیدم بند انگشتمو مـیخواهی چه کنی؟ گفت همـه ی زندگی و هستی ی تو بـه همـین یـه بند انگشت بنده. همـه چیزت مال من محبت هر کی تو رو دید مال تو. دست بردم و یـه مـهره رو گرفتم دستم. خیلی سبک بود. مثل یک تیله ی بازی یـا یـه مروارید بود . گفت بزار زیر زبونت. که تا گذاشتم یـه نوازش تو موهام حس کردم. یـه لبی داشت لبهامو ماچ مـیکرد.
خیس عرق بودم و گرما زده بیدار شدم.استخر بودم و عزیزم مـیگفت خوب خوابیدی؟ گفتم کی ؟ من ؟ نـه بابا بیدار بودم.

مرجان

06-23-2010, 03:52 PM

سلام
خوب خاطرات گفتن يك جورايي مثل پرده برداشتن از رمزها و رازهاست
من تازه اينجا رو پيدا كردم:suspicious:
جالبترين خاطره ام وقتيه كه با همسرم كه اون موقع تقريبا نامزدم محسوب مي شد بيرون ميرفتم .با بدترين لباسهاي ممكن !نپرسيد چرا ؟ چون خودم هم نميدونم چرا مثل خاتون لباس مي پوشيدم(خاتون پدرم هستند كه مظهر يك پيرزن كمي شيرين عقل و از خودراضيه) يك مانتوي بلند مشكي مي پوشيدم تقريبا که تا دم پاشنـه كفش و يك شلوار مشكي كه انقدر پاچه هاش گشاد بود كه شكل يك دامن را تداعي ميكرد و تازه نصفش هم معمولا زير كفشم بود و در بهترين حالت يك روسري خنده دار نقره اي سر ميكردم كه مادربزرگ مرحومم براي نشان علاقه اش بـه من دورتادور اون را با رنگ مشكي و نارنجي بـه طرز فجيعي قلاب دوزي كرده بود و من بدون توجه بـه ظاهر اجق وجقم بيرون ميرفتم(در اين مورد حق با م بود كه دائم ميگفت: خدايا چرا ميذاره تو با همچين لباسهاي آبروبري بيرون بري) و تازه مورد تحسين و تعريف هم قرار مي گرفتم .:clap2:

aHad

06-23-2010, 08:47 PM

یـارو ماشینو آورد دید دارم واسش بال بال مـی گفت فداته گفتم آی نو گفت مـیخوای؟گفتم مغسی(بابا فرانسه!)گفت شات آپ ان درایو گفتم آوکورس!سوویچ رو گرفتم پیچیدم تو خیـابون زندگی با ماشین صد مـیلیونی خیلی مـیچسبه،زندگیش کردین؟شیشـه رو دادم بالا نخواستمـی ببینتم...
یـه صدای ویژژژی پیچید تو خیـابون....یـا خدا،احمق%$#$#^#$# پدر$@%^%#....
یـه پراید پیچیده بود جلوم کم مونده بود ب لهش کنم،حالا پراید لگن بـه کنار ماشین عروسک و امانت ما چی؟یـارو مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده گازشو گرفت رفت و همـینم منو دیوونـه کرد بعد از چند ثانیـه معطلی راه افتادم،البته کـه در عرض ایکی ثانیـه رو کولش بودم،زمزمـه کردم آخه احمق جون مـیخوای با این قارقارک از دست عقاب من درون بری؟
تو یـه نگاه دیده بودشم همچین آش دهن سوزی نبود مـیتونستم بترسونمش لااقل! چراغ دادم بزن کنار دستشو آورد بیرون اشاره کرد برو گمشو رفتم پشت سرش نمـیخواستم بزارم حتی نفس بکشـه...رفتیم رفتیم منم هی چراغ هی اشاره هی فلان یـهو دیدم خیلی وقته کـه تو خیـابونای خلوت سیر مـیکنیم یـه دفعه دوزاریم افتاد ولی حیف خیلی دیر شده بود تو یـه خیـابون تنگ کشید کنار نگه داشتم،به خودم دلداری دادم بابا تنـهاست و هیچ غلطی هم نمـیتونـه ه(؟؟؟؟ بر آمریکا)یـارو درو باز کرد دیدم یـه چیزی پیـاده شد عینـهو انتر عین یـه ox کـه سرشو کرده باشی تو شونـه هاش دلم هرّی ریخت پایین با خودم گفتم بینی خوشگلم از دست رفت!حالا خودش بـه جهنم خم شد یـه لوله پولیکا درآورد از ماشین یـاد ندا آقا سلطان افتادم با خودم فکر کردم کشته شدن(شـهادت) اون دنیـا رو تکون داد ولی مردن من مـیشـه مسخره روزنامـه های زرد!اینجا دیگه نمـیتونستم از تواناییـهای منحصر بفرد فیزیکیم مثل دل شیر!!!و بازوهای آرنولد!!! استفاده کنم فهمـیدم خدا همـیشـه بـه من لطف داشته کـه یـه زبون کارآمد درون اختیـار من گذاشته بـه علاوه یـه قیـافه کـه از هر ده نفر هفت نفر مـیگن منو مـیشناسن حتی با من خاطره دارن!!تصمـیممو گرفتم...هرچه بادا باد
داشتم مـیگفتم یـارو با اون هیکل لامصبش و با اون لوله پولیکای زبون نفهم داشت مـیومد طرفم عین یـه قرقی پ پایین با یـه لبخند فوق العاده صمـیمـی!،یـا رو که تا منو دید کـه با هیکل یک دهم اون اینطوری پ پایین جا خورد فکر کرد من مثلا بروس لی مروس لی ای چیزی هستم!!تا تنور یخ بود بستنی رو مالوندم گفتم:بَه سلام رضا چطوری؟کجا با این سرعت؟یـارو فکر دیوونـه ام گفت:چی؟گفتم بابا منو نمـیشناسی؟همکلاسی سال دوم راهنمایی؟کلاسهای جغرافی چقدر مـیخندیدیم؟...نذاشتم دهنشو باز کنـه ادامـه دادم:بابا دو ساعت مـیگم بکش کنار یـه احوال پرسی روبوسی یم باهم!اینو گفتم سریع رفتم طرفش،آقا حالا ماچ نکن بعد کی ماچ کن؟گیج و منگ نگام کرد گفت بـه این خاطر هی چراغ مـیدی؟گفتم بابا من نوکرتم نشناختی منو؟گفت شرمنده ببخشید من بـه جا نیـاوردم!گفتم من فکر کردم مـیخوای باهام شوخی کنی این باتومو با خودت آوردی!
فهمـیدم آدرنالین خونش اومده رو صفر،گفت نـه ولی شمام منو اشتباه گرفتین...با ناباوری گفتم نـه؟!...آقا من شرمندم ولی شما کپی اونین آخه! گفت من رضا نیستم...
بوسیدمش گفتم شرمنده من فکر کردم شما رضایین!!!
.
.
.
سوویچو دادم دستش و گفتم بـه عمل کار برآید بـه سخن گفتن نیست گفت وات؟گفتم مواظب پرایدها باش خیلی خطری شدن.
فهمـیدم تو رانندگی از دو چیز بدم مـیاد:
1.ی کـه پشت 206 لگن نشسته و فکر مـیکنـه سواره فراریـه!
2.پسر جوونی کـه فکر مـیکنـه با پرایدش مـیتونـه منو قال بزاره....

(راستی شما چی؟منو دیدین؟قیـافه من چقدر واستون آشناست؟)

خوابزده

06-27-2010, 11:27 PM

پارسا حالش خوب نبود . من هم همـینطور هی دور و برش مـی پلکیدم و مسخره بازی درمـی اوردم کـه بخنده . حال غذا خوردن هم نداشت ،مـی خواستم بازی بازی غذا بخوره . ادای غول چراغ جادو رو درآوردم و جلوش زانو زدم و گفتم سرور من ، هر دستوری دارید بدهید ، فی الفور برایتان حاضر مـی کنم بـه شرطی کـه گرون نباشـه.
اون هم اولش خندید و بعد با حال عجیبی گفت : ازت مـی خوام کـه جلوی هیچزانو نزنی . فقط حتما جلوی خدا زانو بزنی .و من ..... فکر کنم اون حالش خیلی خوبه . حتما برم دکتر چون حالم خیلی خرابه.

شمشیری

06-28-2010, 02:06 AM

پارسا حالش خوب نبود . من هم همـینطور هی دور و برش مـی پلکیدم و مسخره بازی درمـی اوردم کـه بخنده . حال غذا خوردن هم نداشت ،مـی خواستم بازی بازی غذا بخوره . ادای غول چراغ جادو رو درآوردم و جلوش زانو زدم و گفتم سرور من ، هر دستوری دارید بدهید ، فی الفور برایتان حاضر مـی کنم بـه شرطی کـه گرون نباشـه.
اون هم اولش خندید و بعد با حال عجیبی گفت : ازت مـی خوام کـه جلوی هیچزانو نزنی . فقط حتما جلوی خدا زانو بزنی .و من ..... فکر کنم اون حالش خیلی خوبه . حتما برم دکتر چون حالم خیلی خرابه.

خوابزده گرامـی تبریک بـه خاطر چنین فرزند زیرک و دانایی. اینجا تو این مـهد مثلا تمدن من آدمـهای 30 40 ساله ای رو مـیشناسم کـه یک دهم آقا پارسای عزیز درک و ژرف بینی ندارند. ماشالله.

حاجی جفرسون

06-28-2010, 11:07 AM

خاطرات تابستان 1350-1971

اولین تابستان بعد از اولین سال تحصیلی و من هفت ساله ،کلاس اول را با معدل بیست،تمام کرده بودم.مرحوم دکتر (پدر) بـه قولش عمل کرده بود و دوچرخه ایی برایم خریده بود بـه قیمت صدوبیست تومان یـا هزار و دویست ریـال کـه با توجه بـه حقوق دوهزار تومانی(بیست هزار ریـال) مرحوم دکتر،مبلغ قابل توجهی بود.تازه بـه محل جدید درون شـهرآرا تهران کـه آن موقع غربی ترین نقطه تهران بود و تازه محلات ستارخان درون حال ساخت بودند،رفته بودیم.قیمت یک خانـه دو طبقه با زمـین اش هم درون آن موقع فقط صد و ده هزار تومان بود و البته ماهی دویست تومان(دو هزار ریـال) هم قسطش،برای همـین هر وقت شیطنت مـی کردم ، پدر مـی گفت کـه حاجی کوچولو،ببین چقدر پول دو چرخه تو دادم کـه شیطنت نکنی،منم مـی گفت بابا اینکه از قسط خونت کمتره،تازه مـی خواستی قول ندی خسیس!.!!:1:

سی سال بعد،

خاطرات تابستان 1380-2001

اولین تابستان بعد از اخذ دومـین مدرک کارشناسی ارشد درون رشته اصلاح نباتات!! یـا بـه به قول مرحوم دکتر،مـهندسی باغچه و بیل! با معدل 15!!! و من هم سی و هفت ساله.، ،خانـه شـهرآرا کـه دیگر الان تقریبا وسط شـهر بود دیگر تقریبا قابل سنبود و شدیدا" کلنگی بود،پول خوبی به منظور خریدش درون آن موقع مـی دادند،حدود صد و پنجاه مـیلیون تومان سال 1380 کـه دقیقا بیش از هزار برابر قیمت خریدش بود،خانـه را فروختیم وتبدیل بـه احسنت کردیم.م آن موقع بـه مدرسه رفته بود و اولین تابستانش بود.منم هم بـه سنت اجدادی برایش دوچرخه خ بـه قیمت پنجاه هزار تومان،بعد از تبدیل بـه احسنت خانـه من سهم خودم از سهم پدری را دو آپارتمان با قسط بانک خ کـه قسط هردو که تا رو هم ماهی صد هزار تومان بود. م یک روز شیطنت کرد،نا خواسته گفتم ببین کوچولو برایت پنجاه هزار تومان دوچرخه خ کـه شیطنت نکنی! م گفت: برو بینیم بابا اینکه از قسط خونت هم کمتره،خسیس!!:54:

مرحوم دکتر هم این صحنـه را دید و گفت: چوب خدا صدا نداره مـهندس چغندر!:clap2:

.خدایش بیـامرزد.

نتیجه: اگر امروز هفت ساله باشید و شیطنت کنید و حرف ناحسابی بزنید، سی سال دیگر فرزندتان از شما انتقام خواهد گرفت. . :love:

neda afarid

06-28-2010, 11:16 AM

چه جالب
همـه اش بايد خاطرات فابيان عزيز رو بخونيم:22:

مرجان

06-28-2010, 01:35 PM

يك مكالمـه:
من: خوبيد؟
جاري من: مرسي. مرجان جون چقدر شكسته شدي
من: راست مي گي ؟ خودم متوجه نشدم
جاري من: سنت خيلي بيشتر بـه نظر مي آد . لطفا بـه خودت برس .اينقدر خودت را خسته و هلاك نكن. بـه خاطر خودت مي گم . منظور بدي ندارم ها
من: آره راست مي گي دارم
جاري من: آره فلاني(همسر محترمش و برادر شوهر من) بـه من مي گه عزيزم تو مثل يك چهارده ساله اي
من: چه قدر خوب كه نسبت بـه شما اين احساس را داره
جاري من: مي توني لباس هات را عوض كني بـه موهات برسي ورزش كني که تا بهتر بشي
من: حق با شماست
توضيح1: جاري از من سي و پنج سال بزرگتره
جاري من: نا سلامتي شوهرت دندان پزشكه اگر بـه خودت نرسي ممكنـه بره دنبال يكي ديگه. ميدوني كه؟
من: درسته .
توضيح2: جاري زن دوم برادر شوهره
جاري من: منشي اش را ديدي؟
من: چطور مگه
جاري: واي كه چقدر ساده اي . بايد بري ببيني خوشگليه
توضيح3: منشي خانم يكي از خدمـه محل كارمـه و شيرين 40 سال را داره
من: واقعا جالبه
جاري: چقدر بي خيالي . فردا ميبيني صاحب خونـه زندگيت شد
من: (در حالي كه برنج آبكش مي كنم)چه بامزه
جاري:مرجان حواست هست من چي دارم ميگم؟
من: بله بله دارم گوش ميدم........
توضيح4: اين داستان هميشگي من با جاري محترمـه چه وقتي كه خونـه اش برم چه وقتي كه خونـه ام بياد:1:

فابیـان

06-28-2010, 01:55 PM

شـهر ما چار طرفش کوهه و اینروزا خیلی قشنگه . قله هاش برف داره و بقیـه ی کوه هم سبزه و شکوه مخصوصی داره. فکر نمـیکردم یـه روز این همـه کوه . باعظمت بیـاد رو این ی من سنگینی شو قرار بده. گلومو فشار بده . نفسم رو حبس کنـه. قدرتشون نشون بده. کـه ما آدمـها چقدر ضعیف و ناچیز و حقیریم. زندگیمون بـه یـه باد بنده و یک لحظه ی غفلت. که تا همـین چند روز بخود مـیگفتم دل ما جای محبت و صفاست . دوست داشتن چه قشنگه .هر چی بیشتر برسه باز جا داره. حالا فهمـیدم نخیر اینطور نیست . این غمـه کـه وسعتش از همـه دنیـا بیشتره. دل براش خیلی کوچیکه . وقتی از راه مـیرسه نـه فقط این دل بدبخت رو مچاله مـیکنـه . مغز رو نابود مـیکنـه توی رگها عوض خون آهن مذاب مـیریزه . آدم هر لحظه مـیسوزه . هر چه بیشتر اشک از این چشمـها مـیاد بیشتر مـیسوزه. ...
مـیدونم که تا آخرین لحظه و آخرین نفس بـه فکر من بود. مـیدونم عشق منو برد بـه خدا نشون بده. دو سه ساعت قبل از اینکه بره معراج بـه خودم گفت. بـه خدا مـی سپرمت .مثل هر روز اومده بودم دیدنش. پنومونی حاد گرفته بود. مادرش مـیگفت پهلو کرده. بنده خدا از ایران اومده بود به منظور عروسی ما . سه ماهی مـیشد اومده بود تو زندگیم . دکترا گفته بودند پنجاه-پنجاه . گفتمش بمون . گفت شرمنده کـه تنـها مـیرم . دستشو تو دست گرفتم سرد و یخ بود. آخرین بوسه رو از لبهاش گرفتم. استخونم یخ زد. فقط یک قطره ی اشک کمـی گرممون کرد. قطره های بعدی سوزان بودند. گفتمش عصری مـیام استراحت کن و فردا همـه چیز یـادت مـیره. کمـی خندید و بهم گفت برو م رو رو بیـار . دلم براش تنگ شده. ...
عصر کـه برگشتم بیمارستان ، تو این دنیـا نبود. من بودم . و سه چهار ساله کـه هستم. بـه خودم وعده مـیدم : این غم آخرش باشـه.

ertava

06-28-2010, 08:00 PM

مرجان (http://web.iranamerica.com/forum/member.php?u=3187)
سرکاریم دیگه نـه؟؟

مرجان

06-29-2010, 08:24 AM

سلام ertava ي عزيز
چرا؟:)

حاجی جفرسون

06-29-2010, 01:41 PM

از داستان خانم مرجان نتیجه مـیگیریم کـه خانم ها هیچ وقت با جاری خود کـه از لحاظ سنی جای شون محسوب مـیشـه،دیـالوگ تشکیل ندهند کـه آخرش تبدیل بـه مونولوگ یـا تراژدی مـیشـه.

حاجی جفرسون

06-29-2010, 01:58 PM

خاطرات کوتاه از دفتر خاطرات کوتاه جفرسون:

تاریخ: بیست و ششم جولای دوهزار و هشت

ما یک فامـیلی داریم درون منطقه ویرجینیـا کـه هر جا مـیرم او را مـیشناسند.وکیل هست و خلاصه همـه جا فضول است.رفته بودیم یک ایلات دیگر کـه 5 ساعت با ماشین راه بود، بـه یک بانک رفتم کـه چکی را نقد کنم کـه مال آن فامـیل بود.توی دلم گفتم اگه اینجا هم اینو بشناسند من تو ماشین که تا راه برگشت بـه خونـه آواز مـی خونم.
کارمند بانک که تا اسم فامـیل را دید گفت. اووووووووووه دتز گریت.ای نوو هییم!! هی واز مای فیرند این یونیور سیتی!

سر درد گرفتم،نـه اینکه چرا که تا شعاع چهارصد مایلی این فامـیل مارمولک من را مـیشناسند،سر درد گرفتم چون 5 ساعت که تا راه برگشت آواز خوندم و هر چی بلد بودم را خواندم، بد تر از اینکه امشاسپند هم با من بود و از دست من فلاآب یخ را نزدیک پمپ بنزین روی شلوار کرم رنگ من ریخت و من کـه پیـاده شدم برم بنزین ب و برم دستشویی،دو که تا خانم دم دستشویی منو دیدیدند و گفتند: هههی لوک ات هیم! اوو مای گااد..هرری آپ من ! فکر کرده بودند خودم را خیس کردم! امان از دست اون فامـیل و کارمند کوفتی بانک و امشاسپند و او ن دو که تا خانم!!

مرجان

06-29-2010, 04:12 PM

سلام، جناب آقاي ارتا واي عزيز و حاجي جفرسون نازنين:1:
اين هم يك جور خاطره هست ، مگه نـه؟
جاري من بعد از جدا شدن از همسر اولش و انجام اصلاحات جور و واجور و صد البته ثمر بخش درون ظاهرش و همچنين تغيير نامش از يك نام قديمي بـه اسمي شيك و زيبا ، وارد زندگي برادر شوهر من كه بعد از بيست و سه سال زندگي مشترك با داشتن دو فرزند بزرگ و همسري كه از فاميل بود ، سرش بـه زندگي خانوادگيش گرم بود، شد و آن طور كه خودش براي من تعريف كرد با استراتژي « من احتياج بـه يك راهنما دارم، چقدر شما مرد فهميده اي هستيد» دل برادر شوهرم را برد .(او معتقد هست كه هيچ مردي درون دنيا پيدا نمي شود كه با اين كلمات جادو نشود) من وقتي او را ديدم كه با يك رديف بي انتها دستبند هاي رنگي و يك عدد نگين بيني و چند جفت گوشواره كه درون امتداد گوشـهاي ظريفش چسبانده شده بود، و موهاي بلند رنگ كرده ، و بلوز و دامني بـه رنگ آلبالويي سير تزيين شده بود و بيشتر از آن كه مرا بـه ياد يك خانم مسن بياندازد ، تجلي يك تابلوي زرق و برق دار و گران قيمت بود
من و او عليرغم اين كه درون دوسر طيف انواع سلايق قرار داشتيم ولي بـه يمن سهل گيري من و احساس برتري او با هم خوب كنار آمديم.
من بـه او اجازه دادم كه عليرغم اختلاف سني قابل توجه(كه اگر درون ظاهر مجلل او نمود زيادي نداشت حداقل درون شناسنامـه اش مشخص بود) ، با من احساس نزديك بودن و صميميت بكند و اين ناشي از اين نيست كه من آدم وارسته اي هستم يا خيلي فهميده ام يا خيلي صبورم يا .... بلكه ناشي از تنـهايي من درون آن موقع بود و من احتياج داشتم كه كسي از آن خانواده، حتي اگر عنوان نا اميد كننده «زن دوم » را يدك بكشد ، من را قبول كند و همراه من باشد
ميبينيد كه چقدر راحت مي شود درون خلق يك تراژدي هميشگي كه با ضرباهنگ مشخصي درون طي سال تكرار مي شود، همراهي كرد:love:

mory291

06-29-2010, 04:48 PM

....بيشتر از آن كه مرا بـه ياد يك خانم مسن بياندازد ، تجلي يك تابلوي زرق و برق دار و گران قيمت بود.....
من و او عليرغم اين كه درون دوسر طيف انواع سلايق قرار داشتيم ولي بـه يمن سهل گيري من و احساس برتري او با هم خوب كنار آمديم.....
ميبينيد كه چقدر راحت مي شود درون خلق يك تراژدي هميشگي كه با ضرباهنگ مشخصي درون طي سال تكرار مي شود، همراهي كرد:love:

نوشتن چنین متنی کـه مـی تواند بـه خوبی خواننده را درون زاویـه نگرش و احساس نویسنده قرار دهد و برداشت روانی از موضوع را ارائه کند ، نشان از چند مشخصه دارد: برخورداری از مطالعه اجتماعی و ادبی، دید متناسب همراه نکته سنجی (ویژه خانمـها!)، رفتار ذهنی هدفمند و سازمان یـافته و قطعا موارد دیگری کـه این نوشتار را موثر و موزون کرده است.
تبریک بنده را بـه خاطر برخورداری از این قلم روان و شیوا بپذیرید.
با تشکر

باران

06-29-2010, 07:13 PM

خاطره

از وقتی کـه خیلی کوچک بود خاطره مـی نوشت و هر چند وقت یکبار هم همـه ی انچه را نوشته بود باز خوانی مـی کرد . او وارد زندگی کودکی مـی شد کـه گاه اشکش را درون مـی آورد و گاه لبخندی بر چهره اش مـی نشاند و گاهی هم برایش متأسف مـی شد کـه چرا از موقعیت هایی کـه داشته بهره مند نشده و البته درون بسیـاری از موارد هم تحسینش مـی کرد کـه چه خوب مـهربانی و راستگویی و درستکاری را درون رأس همـه ی امورش قرار داده هست .
خاطره ها درس هایی از زندگی هستند کـه خود استاد آنیم .
و درون آن واحد هایی از زندگی را پاس کرده ایم کـه برایش آزمون های سختی داده ایم .
و با مرور آن ها بـه خود یـادآوری مـی کنیم کـه باید از آموخته های خویش باز هم درس بگیرم و خاطراتی جدید از آن درون دفتر زندگی ثبت کنیم ولی همـیشـه حتما مراقب باشیم کـه با کودک درون خود همراه باشیم و مانند او درون صدد یـاد گیری باشیم بسازیم و رشد کنیم گر چه گاهی هم خراب مـی شود .

elahi

06-30-2010, 12:54 AM

جاري من بعد از جدا شدن از همسر اولش و انجام اصلاحات جور و واجور و صد البته ثمر بخش درون ظاهرش و همچنين تغيير نامش از يك نام قديمي بـه اسمي شيك و زيبا ، وارد زندگي برادر شوهر من كه بعد از بيست و سه سال زندگي مشترك با داشتن دو فرزند بزرگ و همسري كه از فاميل بود ، سرش بـه زندگي خانوادگيش گرم بود، شد و آن طور كه خودش براي من تعريف كرد با استراتژي « من احتياج بـه يك راهنما دارم، چقدر شما مرد فهميده اي هستيد» دل برادر شوهرم را برد .(او معتقد هست كه هيچ مردي درون دنيا پيدا نمي شود كه با اين كلمات جادو نشود) من وقتي او را ديدم كه با يك رديف بي انتها دستبند هاي رنگي و يك عدد نگين بيني و چند جفت گوشواره كه درون امتداد گوشـهاي ظريفش چسبانده شده بود، و موهاي بلند رنگ كرده ، و بلوز و دامني بـه رنگ آلبالويي سير تزيين شده بود و بيشتر از آن كه مرا بـه ياد يك خانم مسن بياندازد ، تجلي يك تابلوي زرق و برق دار و گران قيمت بود

مرجان خانم، هیچ فکر کردی کـه اگه این جاری شما بـه این فروم علاقه مند بشـه و سری بـه دفتر خاطرات فرومـی ها! بزنـه چه اتفاقی مـیفته؟! اوه اوه .... چه شود! :love:

حاجی جفرسون

06-30-2010, 02:26 AM

مرجان خانم گرامـی:

خوب انشالله این تراژدی نیست و یک کمدی کلاسیک است.شما دعا بفرمایید کـه یک نفر با دامن چین چین و دو دست النگوی رنگی سر راه فابیـان کربلایی عزیز قرار بگیرد و بگوید:شما چقدر اقای فهمـیده ای هستید موسیو،من بـه یک راهنما نیـاز دارم اگه ممکنـه مقسی بقو!..خوب اگر آقای فابیـان عزیز جادو شد،من اعتقاد پیدا مـی کنم کـه این کلمات جادو کننده است.

البته من و همسرم درون اثر یک دعوا اتفاقی سر صف گوشت کوپنی با هم آشنا شدیم و اصولا یک سال اول آشنایی فقط با هم دعوا مـی کردیم، اگر فیلم خانم و اقای اسمـیت را دیده باشید چیزی شبیـه اون،برای همـین امشاسپند هر وقت از دستم عصبانی مـیشود اتوماتیک درس های کلاس کارته اش یـادش مـی افتد و من کیسه یخ لازم مـیشوم. البته این قضیـه اخیرا گویـا واگیر دار شده و سوژه فیلم های سینمایی ولی به منظور ما سال 1372 اتفاق افتاد. امروز مثلا بعضی ها با کلمات زیر جادو مـیشوند:

اوههوی یـاروو سیبیلو..اخوی-یوواش
چته خانم مگه سر آوردی
و.......

البته بستگی بـه نوع جادویش دارد.!

شـهاب

06-30-2010, 07:02 AM

آقا فرهاد خدا بیـامرز راننده آژانس توی ونک سال 1360: آقای شـهاب امام مـیگن کـه همـه بدبختی های ما زیر سر آمریکاست اما ما همـه بدبختیمون زیر سر این ونـه. خیلی صادق و محجوب بود. چند روز بعد اومد بره سوار فیـاتش بشـه مسافر ببره ماشین زد بهش و جابجا مرد. درون بهشت زهرا هم چند نفری بیشتر نبودن. مراسم دفنش خالی و غم انگیز بود.
دور از جون، یـاد مرجان عزیز مـی افتم. ما همـه بدبختیمون زیر سر جاریمونـه. :pound:
مرجان جان یک جوری بفرستش توی فوروم یک بحثی باهاش راه بیندازیم اعصابش رو خط خطی کنیم که تا دیگه نصیحت یـادش بره. تخصص داریم :eyebrows: دفتر خاطرات رو به منظور مدتی قایم مـی کنیم.

مرجان

06-30-2010, 09:23 AM

سلام
دوستان عزيز ،
موري 291 عزيز من از لطف و حسن نظر شما متشكرم . اين باعث مي شود كه هربار كه از ادامـه نوشتن كتابم مايوس و نااميد بشوم ، بـه دفتر خاطرات فورومي ها سري ب و به ياد بياورم كه يك نفر كه من را نمي شناخت از سبك نوشتن من تعريف كرد :typing:
حاجي جفرسون گرامي حق با شماست انواع مختلف جادو وجود دارد و هر خانمي بنا بـه ذوق و سليقه اش از يك نوعش استفاده ميكند(جادوي خانم شما خلاقانـه و فوق العاده طنز آميز بودو حتي مي تواند بـه عنوان يك سبك جديد مورد استفاده بقيه بانوان قرار گيرد) ولي فكر نمي كنم جادوي معمولي براي فابيان موثر باشد و طرف مقابل بايد از « ابر جادو » استفاده كند:love:

شـهاب گرامي، جاري من چنان غرق درون مـهماني رفتن و مـهماني و گشت و گذار و توطئه كردن و صد البته ذوق از كنفت كردن مابقي جاري ها ( از جمله من) هست كه فرصت سر خاراندن هم ندارد چه برسد اين كه درون بحث هاي فوروم شركت كند:1:
الهي عزيز فكر مي كنم كه اگر روزي جاريم اين فوروم را بخواند، من بايد واقعا جايم را براي هميشـه بـه همان منشي خوشگل بدهم:suspicious:

حاجی جفرسون

06-30-2010, 01:29 PM

نقل قول از شـهاب:

((دور از جون، یـاد مرجان عزیز مـی افتم. ما همـه بدبختیمون زیر سر جاریمونـه. :pound:
مرجان جان یک جوری بفرستش توی فوروم یک بحثی باهاش راه بیندازیم اعصابش رو خط خطی کنیم که تا دیگه نصیحت یـادش بره. تخصص داریم :eyebrows: دفتر خاطرات رو به منظور مدتی قایم مـی کنیم.))

شـهاب جان-دور از جون انشالله همـه چیز زیر سر جاریتونـه یـا باجناقتون؟ خدای نکرده خوابزده از این مسئله سواستفاده مـی کند و به شما بجای اقا شـهاب مـی گوید شـهین جون.بعدا" نگویید کـه حاجی جفرسون،آتش بیـار معرکه بود..گفته باشیم خلاصه-پیش آگاهی های منم کـه همـیشـه درست بوده-ماشالله!

راجع بـه جاری مرجان خانم-بنظرم اگر بـه فرووم دعوتش کنیم و پست هایش را حذف کنیم یـا پست خلاف بدهیم یـا فقط فابیـان یـا خوابزده یـا برادر سلام را بـه جانش بیـاندازیم،حسابی انتقام مرجان خانم را از وی خواهیم گرفت.بدی این قضیـه اینجاست کـه تلافی اش را سر مرجان خانم خالی مـی کند وگرنـه جاری کـه سهله، شوهر و برادر زن و مادر شوهر و خلاصه تمامـی دشمنان سنتی خویشاوندان اکتسابی را بـه مجادله و مرافه و مناقصه دعوت مـی کنیم.

aHad

07-13-2010, 11:11 AM

این خاطره مربوط بـه فورومـه!
من بچه کـه بودم هیچوقت کارتون شنگول و منگول و حبه انگور رو ندیدم ولی داستانشو شنیده بودم کـه گرگه مـیره و مـیخواد اونا رو بخوره!بعد گذشت و گذشت که تا این فوروم راه افتاد و بازم گذشت و گذشت که تا یـه نفر اومد با اسم کاربری حبه انگور!بعد من دیدم این حبه انگور خیلی دوست داشتنیـه و چون من درون تعیین ت افراد و همچنین تعیین سنشون استعداد فوق العاده زیـادی دارم فکر کردم حبه انگور پسره!!گیر دادم بـه حبه انگور کـه تو حتما اسم واقعیتو بـه من بگی اونم نمـیگفت خلاصه یـه روز دیدم shir بـه حبه انگور مـیگه ضعیفه!با خودم گفتم ای دل غافل نکنـه این ه؟!بعدشم یـه روز حبه انگور گفت کـه همسرش(همون شوهرش)مـیاد بـه فوروم سر مـیزنـه گفتم دیگهومون زائید!الانـه کـه همسر گرامـی بیـاد بگه کـه به تو چه ربطی داره اسم خانوم من چیـه؟و کار بـه کتک کاری بکشـه!با این فکر و خیـالات چند روز آب خوش از گلوم پایین نرفت و خواب بـه چشمم نیمود و هی منتظر بودم کـه بعله طرف امروز پیـام مـیده کـه بیـا فلان جا فردا پیـام مـیده بیـا بهمان جا...واسه چی؟خب واسه کتک کاری دیگه!
خلاصه خواستم همـینجا بـه همسر حبه انگور اعلام کنم کـه آقا من خیلی بیجا مـیکنم اسم زن شما رو مـیپرسم،دیگه بار آخره کـه من بـه یکی گیر مـیدم کـه باید اسمتو بـه من بگی...جون من بیخیـال شو!!!در ضمن بالا هم کـه گفتم حبه انگور دوست داشتنیـه مال موقعی بود کـه من فکر مـیکردم اون پسره و شما بـه بزرگواری خودتون ببخشید و الان مـیگم نـه تنـها حبه انگور دوست داشتنی نیست بلکه خیلی هم دوست نداشتنیـه!!!

درسته کـه مطلب بالایی شوخی و جدی قاطی بود ولی اینو جدی بگم بانوان وجیـه ای!! مثل حبه انگور واقعا کم وجود داره و باید قدرشونو دونست!جدی مـیگم.

حبه انگور

07-13-2010, 12:06 PM

آره یـادمـه اسممو گذاشته بودی قربانعلی :pound:. البته همسر من از اون دسته ای کـه گفتی نیست، من اینـها رو براش تعریف مـی کردم و دوتایی مـی خندیدیم. زودتر مـیگفتی که تا اینو بهت بگم بتونی یـه دل سیر بخوابی.:sleep:
زیـادم از خودت نا امـید نشو، احتمالا بـه خاطر این امضا اشتباه کردی (مگه خانوما نمـیتونن مثل باکسر کار کنند؟)

این روزها احساس عجیبی دارم، انگار کـه در مزرعه‌ی حیوانات (http://www.huzheng.org/geniusreligion/AnimalFarm.pdf) زندگی مـی‌کنم فقط نمـی‌دانم من کدام یک از حیوانات هستم.
شاید ترکیبی از باکسر (اسب زحمتکش) و بنجامـین (خر بدبین یـا شاید عاقل). درون هر حال من بیشتر کار خواهم کرد!

مرجان

07-13-2010, 12:33 PM

سيزده چهارده ساله بودم،‌ رفته بوديم خونـه پدربزرگ، همـه ها و پسر ها و دايي و پسر دايي تو اتاق بزرگه خونـه پدربزرگ جمع شده بوديم و مي گفتيم و مي خنديديم، پدربزرگ مرحومم كه آدم اديب و با سوادي بود وارد اتاق شد همـه با هم گفتيم: «بفرماييد بياييد تو پدربزرگ» نگاه حسرت باري بـه ما كرد و گفت:
چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون شو
رندي و هوس بازي درون عهد شباب اولي
و برگشت و بيرون رفت

شمشیری

07-13-2010, 02:31 PM

شرح یک روز با Ian

دیروز به منظور یـه جلسۀ کارگاهی همراه با یکی دیگر از همکاران حتما مـی رفتیم جنوب غرب لندن. معمولا از مترو استفاده مـیکردیم اما اینبار چون ایستگاهش یـه کمـی دور افتاده بود و هم مکانی کـه مـیخوستیم بریم از مرکز شـهر دور بود قرار شد کـه با ماشین بریم. این همکارم 47 سالشـه و 13 ساله کـه تو این شرکت کار مـیکنـه. اسمش Ian هستش و اصولا بخاطر خشک بودن و "نفهمـی احساسی" تو محیط کار معروفه. با منم احساس رفاقت مـیکنـه از اونجاییکه پارسال به منظور لپ تاپش مایکروسافت آفیس نیـاز داشت کـه من از ایران مجانی براش آوردم. خلاصه، من یـه پیرهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی پشت فرمون بودم و جناب Ian کراوات قرمز و پیراهن آبی و شلوار سورمـه ای کنار من نشسته بود. هوام اینقدر گرم بود کـه حد نداشت. مدتی گذشت کـه طبق معمول بحث بر سر کارمندای دیگه شروع شد. Ian مـیگفت کـه چطور اینـهمـه سال کار کرده و هنوز بـه اون چیزی کـه مـیبایست نرسیده. از دست یکی از کارمندا بویژه خیلی شاکی بود و مـیگفت هرچی بدبختی داریم بخاطر سیـاستهای نادرست او مرتیکه david هستش. اینکه چطور david سالی 150 هزار که تا فقط پاداش مـیگیره و داره شرکتو با سیـاستهای انبساطیش بـه فنا مـیده.
منم کـه گوشم از این حرفها پره، چون با david کـه مـیشینم دقیقا همـین نوع از Ian حرف مـیزنـه و خلاصه این بازی بچه گانۀ این دوتا که تا وقتی کـه من یـادمـه درون جریـان بوده. خیلی بـه مقصد مونده بعد موضوع صحبتو عوض مـیکنم. طبق معمول مـی بوادی سیـاست. بهش مـیگم Ian راستی شنیدی دوباره شواری امنیت بر ایران تحریم های تازه تصویب کرده؟ مـی پرسه و خیلی علاقه نشون مـیده، مـیگه: عجب بعد کار ایرانم تومـه. مـیگم : تموم کـه نـه اما مثل اینکه سرانجام خوشی به منظور خاورمـیانـه نمـیشـه دید. Ian هم کـه هرچه باشـه رگ انگلسیشیو داره شروع مـیکنـه بـه حرف زدن بر علیـه اسرائیل و اینکه اصلا چرا حتما یـه همچین کشوری سلاح هسته ای داشته باشـه! منم تایید مـیکنم. همـینطور مـیگه کـه یکی از پسر عموهاش سرباز انگلیس تو عراق بوده و از حرکات بد آمریکاییـها خیلی به منظور Ian گفته بود. منـهم مـیگم کـه اصولا آمریکا اونجاست به منظور نفت و خلاصه همون حرفهایی کـه همـه مـیزنند.
مدتی مـیگذره حرف فوتبال مـیاد وسط. مـیگم عجب آلمان اینگلیسو حذف کردا!! Ian هم کـه خیلی از این موضوع ناراحته شروع مـیکنـه بـه بد و بیراه گفتن بـه بازیکن انگلیس "رونی" : اصلا من نمـیفهمم! این رونی لعنتی چرا حتما اصلا به منظور تیم بازی کنـه؟ بهش مـیگم: حالا رونی هیچی! کاپلو رو بگو کـه 5 مـیلیون گرفتو .. مـیگه: بابا ما گرفتار این کاپلو شدیم. بدبختی اینـه کـه نمـیتونیم اجراجش کنیم چون حتما 10 مـیلیون جریمـه بدیم... منم از مربی آلمان تعریف مـیکنم و اونم تایید که تا اینکه کم کم بـه منطقۀ کارگاه نزدیک مـیشیم و طبق معمول مشکلی بنام پیدا جای پارک خود مـینمایـه...
من کـه به خاطر گرمای هوا و راننگی تو لندن اعصاب برام نمونده کنار خیـابون آروم آروم مـیرم که تا شاید فرجی شد و یـه جای پارک پیدا بشـه. اما انگار نـه انگار. بـه Ian مـیگم: عجب اشتباهی کردیم با مترو نیومدیم. و بعد تودلمم کلی سراین قضیـه بـه خودم نفرین مـیکنم. Ian هم با حالتی منتقدانـه بـه ساعتش نگاه مـیکنـه و مـیگه: تازه داره دیر هم مـیشـه (آخه Ian مـیون همـه بـه روحیـه خراب کن هم معروفه). خلاصه ما موندیم و یـه لندن بی جای پارک. بهش مـیگم فکر کنم که تا جای پارک پیدا کنیم خیلی دیر شـه شاید بهتر باشـه بریم غذاخوریی فروشگاهی پیدا کنیم اونجا پارک کنیم. اونم کـه چاره ای نداره قبول مـیکنـه. مـیرم تو خیـابون اصلی بـه دوطرف نگاه مـیکنم کـه ناگهان نورامـید از دور سوسو مـیزنـه. یـه تابلوی مک دونالد کـه تازه سبز هم شده مثل فرشتۀ نجات دیده مـیشـه. سریع مـیپیچم بـه چپ و بخودم مـیگم حتما مـیشـه یـه جای پارک تو پارکینگش یـافت. مـیرم نزدیکش مـیشم و از ورودی مـیپیچم داخل یـه پارکینگ بـه نسبت بزرگی مـیبینم. درون نظر اول کـه همش پره! اروم آروم مـیون خطوط راننگی مـیکنم که تا اینکه......... از دور یـه ماشین رو مـیبینم کـه چراغهای ترمزش روشن شده..این یعنی داره مـیره. سریع گاز مـیدم که تا یـه وقت خدای نکرده شکارچی دیگه ای از راه نرسه. نگه مـیدارم که تا طرف براحتی بیرون بیـاد و جای پارک رو خالی کنـه. بـه Ian مـیگم اما این ایدۀ غذاخوری عجب چیزی بود. Ian مـیگه فکر نکنم خیلی بتونی اینجا بمونی دوربین داره از یـه مدتی بیشتر شمارتو برمـیداره. منم کـه حوصلۀ آیۀ یـاس جناب Ian رو اصلا نداشتم بی هیچ پاسخی با پکری درون انتظار لحظۀ موعود بودم. یعنی گرفتن اون جای پارک. از اونجاییکه راننده یـه خانم مسن بود دوبرابر زمان مورد نیـاز رو گرفت و بالاخره رفت.
منم کلاچ و گرفتم کـه برم تو اما... از روبرو یـه لندرور نقره ای نمـیدونم از کجا سبز شد. از خودم پرسیدم این از کجا پیداش شد؟ بـه Ian گفتم عجب داستانیـه! تو اصلا اینو دیدی؟ Ian گفت نـه! و لی رفیق ارزششو نداره بذار جای پارکو بگیره ما یـه جای دیگه پیدا مـیکنیم! با حیرت گفتم: شوخی مـیکنی؟! یـه ساعته که تا اینجا اومدیم جای پارکو تقدیم جناب لندرور نقره ای کنیم؟ عمرا!!(Noway) تصمـیم گرفتم کـه کوتاه نیـام! فکر کنم طرف هم همـین تصمـیمو گرفته بود چون بوق مـیزد! هردومون مثل اینکه از دیدن هردومون شگفت زده بودیم با سر مـیخواستیم قبل از اون یکی جای پارک لعنتی رو صاحب بشیم. Ian گفت:رفیق اینجا جای ناجوریـه مـیخوای سر یـه جای پارک با چاقو بزننت؟! گفتم: چاقو کجا بود آخه؟! این داستانو رو از کجا درون مـیاری؟ من اول اینجا بودم چرا حتما بذارم برم؟ ..
از یـه طرف Ian از طرف دیگه رویـای جای پارک و از همـه بدتر عصبانیتی کـه این ماشین کذایی نقره ای بـه من مـیداد! رفتم پایین. Ian مـیگفت:leave it mate!! come on its not worth it درون ماشینو بستم و آخرین جمله ای رو کـه گفت رو بصورت کم صدا شنیدم. شیشـه های لندرور دودی بود و توشو نمـیشد دید. گفتم: رفیق من اول اینجا بودم تو حتما بری یـه جای دیگه واسه خودت پیدا کنی! درون باز شد. یعنی درها باز شدند! چون دو نفر بودند. دو که تا غول نمـیدونم مصری یـا الجزایری پیدا شدند. منم کـه چهرم خیلی مثبت و پاستوریزه بود رو دیدند شیرتر شدند. سمت چپی گفت: من قبل از تو اینجا بودم برو واسه خودت مشکل درست نکن. بهش گفتم: دوست عزیز شما همـین الان پیدات شد مشکلی نیست اما از من توقع داری بـه همـین راحتی جای پاک رو ول کنم چون تو مـیگی؟! اینبار سمت راستیـه گفت: ما تو رو اینجا ندیدیم بیخودی به منظور خودت گرفتاری درست نکن قیـافتهم کـه معلومـه اینکاره نیستی! برو رفیق برو نذار کار بـه جاهای باریک بکشـه.
با خودم فکر کردم راست مـیگه بابا. کـه چی آخه سر یـه جای پارک کـه نباید این برنامـه ها رو درون اورد. بریم بذار جای پارکشو بگیره شاید قبل از تو اینجا بوده تو ندیدیش! این تفکرات و دیدن چهرۀ معصوم! Ian داشت قانعم مـیکرد کـه نمـیدونم فرشتۀ آزادیخواهی از کجا پیداش شد و اینبار گفت ببین اینا فکر مـیکنند کـه تو ازشون ترسیدی حسابشو مـیتونی با فکرش راحت باشی؟ دیدم راست مـیگه. درون ماشینو باز کردم بـه Ian گفتم: کوتاه نمـیام اینا دارن زور مـیگن. قبل از اینکه Ian حرفی بزنـه بـه طرف دعوا گفتم: ببین من کار دارم اعصاب هم ندارم کلی واسه این جای پارک هم گشتم اینجا رو خالی کن وگرنـه مجبورم با زور پارک کنم. سمت راستیـه کـه به نظر قلدر تر بود اینو کـه شنید درحالیکه مـیگفت: با زور؟ تو؟! اومد طرفم. درون همـین حین Ian از سمت چپ پیـاده شد. منم وایساده بودم. دیدم هی داره نزدیکتر مـیشـه. زیر چشمـی داشتم دنبال سنگی آجری .. مـیگشتم کـه دیدم روبروم وایساده کـه این یعنی دیر شده بود!
به من کـه رسید دستاشو مثل چنگک انداخت تو پیرهنم و آوردش بالا شروع کرد بـه فحش و ناسزا گفتن کـه مضمونش! اینبود کـه چرا بار اول بهت گفتم نرفتی و غیره. کل ارتفاع من که تا زیر چونۀ ایشون هم نمـیریسید. یـه نگاهی بـه دستاش انداختم و بعد یـه نگاهی بـه صورتش و بعد بینی جانانـه ای کـه داشت. یـه لحظه یـاد گذشته ها افتادم. یکی از مربی های رزمـی همـیشـه مـیگفت یـادتون باشـه بهترین دفاع حملست. این جمله تو مغزم تموم نشده بود کـه اولین مشتم رو تو صورتش پرتابیدم و ادامـه دادم با مشت دوم و سوم کـه تا اینجا پیرهنمو ول کرده بود. گیجیشو کـه دیدم مشت زدن را اینقدر ادامـه دادم که تا افتاد زمـین.. درون این هنگام دوستش داشت موهای من رو مـیکشید کـه هنوز نمـیدونم چرا! رفیقش رو زمـین بود و منم اینقدر بصورتش مشت زده بودم کـه دیگه جای دست باقی نمونده بود. رفیقش کـه اینو دید گفت : باشـه رفیق چرا اینطوری کردی؟! گفتم : چرا اینطوری کردم؟ دوستت اومده بـه من اونطوری حمله کرده.. مـیخوای چیکار کنم؟ رفیقش کـه رو زمـین بود بلند شد و رفت طرف ماشین. Ian هم کـه مات و مبهوت داشت صحنـه رو نگاه مـیکرد. فکر کردم الجزایری ممکنـه بره سلاحی چیزی بیـاره. بخودم گفتم خدا کنـه نیـاره! بـه همراهش گفتم ببین رفیق بحث سرجای پارک نیست بحث سر حرف زوره. جای پارک و مـیخوای بیـا مال تو. فقط مـیخواستم رفیقت بفهمـه کـه اون نبود کـه جای پارک رو گرفت این من بودم کـه بهش کمک کردم. نشستم تو ماشین بـه Ian گفتم بیـا بالا و عقب عقب گرفتم. Ian گفت: شما ایرانیـها خیلی عجیبین! گفتم بعد چی مـیخوای بیشتر وایسم سلاح کمری درون بیـاره؟! گفت نـه بابا منظورم اینـه کـه بخاطر یـه جای پارک و یـه تیکه فضا چه کارا کـه نمـیکنین! گفتم راست مـیگی دست خودمون نیست. شاید بـه نظر تو منطقی نبود و راستش بـه نظر من هم نیست! اما زیر حرف زور نباید رفت.
نمـیشد اونجا موند چون ممکن بود طرفی رو خبر کنـه یـا سلاح دربیـاره. بـه سمت کارگاه رانندگی کردیم اتفاقا یـه جای پارکی همونجا پیدا کردیم. بخودم مـیگفتم کاش زودتر اینجا رو پیدا مـیکردیم.

مـیبخشین کـه طولانی شد.

خوابزده

07-13-2010, 04:10 PM

ایول ایول شمشیری رو ایول.
دمت گرم . از همـینجا دست و پنجه ات رو هم مـی بوسم.

آزاد

07-13-2010, 05:26 PM

با سلام بـه همـه دوستان.
چند روز پیش به منظور یک سفر کاری بـه اطراف جاده ساوه درون تهران رفتم (یک کار تحقیقاتی زمـین شناسی). بعد ازاینکه کارهایم تمام شد سری بـه شـهرهای اطراف جاده ساوه زدم که تا برای فوروم هم ارمغانی داشته باشم.
نکته: این یک خاطره نیست چیزی شبیـه خاطره یـا رنج نامـه البته بیشتر شبیـه سفرنامـه است.

آنچه مـی خوانید توصیف من از همان جایی هست که رفتم.
جای متفاوتی بود کـه تا بـه حال ندیده بودم البته مـی شود گفت کمـی شبیـه بـه بعضی مناطق تبریز است. شـهر غربت عجیبی داشت غروب حزن انگیزی داشت گرمـی هوا دو چندان بود و من درون گرمای هوا با یک خودکار و یک دفترچه یـادداشت آنچه را مـیدیدم مـینوشتم. کابل های برق درون هم پیچیده کـه شـهر کربلا را برایم تداعی مـیکرد. زنان کوچه نشین پشم بـه دست. جوانان شش جیب پوش اغلب معتاد. فقر و بدبختی درون چهره مردم موج مـیزد ولی بـه آینده امـیدوار بودند کـه روزی شـهرشان مانند شـهرهای دیگر به منظور خودش اسم و رسمـی دست و پا کند. دمای هوا دقیقا 44 درجه بود گرمـی هوا را مـیشد از خاکستری شدن برگ های درختان فهمـید. ساختمانـهای غیر اصولی کـه با یک زمـین لرزه 5 ریشتری نقش برآب مـی شد. ساختمانـهای چشم نوازی هم داشتند ولی بهترین ساختمان هم دو عدد تانکر آب بر پشت خود یدک مـیکشید کـه چهره خوبی از شـهر نشان نمـی داد.
در جلوی هر خانـه شلنگ آبی از بام خانـه آویزان بود کـه تا خواستم بپرسم چیستخودش جواب داد چون آب یکی از تانکرها پرشد و با آن شلنگ ریخت روی سرم.
جای عجیبی بود (از نظر من) اختلاف طبقاتی و تفاوت فرهنگی اینجا هم حکمفرما بود . گرمـی هوا خیلی اذیت مـیکرد به منظور استراحت و رفع تشنگی یک ساندیس خوردم کـه کوفتم شد چون وقتی خواستم پولش را بدم متوجه شدم کیفم را زده اند. جوانان زیـادی مـی آمدند و سیم سنجاق مـیخد از مغازه دار پرسیدم این همـه سیم سنجاق را به منظور چه مـیخرند؟ گفت: به منظور مصرف مواد!! خیلی ناراحت شدم. آن جوان پرانرژی کـه روزانـه مـی تواند 12 ساعت کار کند ببین بـه چه روزی افتاده است. ان آرایش کرده کـه خودشان نبودند و نقش بازی مـی د.
از و اینترنت و کافی نت خبری نبود تانکرهای آب جای دیشـهای را پر کرده بود . از نتیجه بازی آلمان- اروگوئه بی خبر بودم از هرمـیپرسیدم مـیگفت: علاقه ای بـه فوتبال ندارم و یکی از آنـها گفت: فقط بازی ایران با عراق را مـیبینم آن هم بـه خاطر هشت سال جنگ با آن کشور.
آفتاب غروب کرد و من ماندم و یک شـهر غریب. درون پیـاده رو ها جای سوزن انداختن نبود و به همـین خاطر مردم درون خیـابان رفت و آمد مـید. خیـابانـها بوی خیلی بدی داشتند فکر مـیکردم درون خیـابانـهای بمبئی قدم مـی ولی اینجا ایران بود آن هم نزدیکی پایتخت.
آنچه از نظرتان گذشت توصیف من از شـهر نسیم شـهر درون اطراف جاده ساوه بود کـه از بی تدبیری و سوء مدیریت مسئولان بدون هیچ برنامـه ریزی و مـهندسی ساخته شده هست و یک زلزله خفیف مـیتواند منجر بـه فاجعه انسانی درون این منطقه شود. البته فاجعه فرهنگی از قبل درون این منطقه اتفاق افتاده است.

aHad

07-14-2010, 10:22 AM

من خیلی کارا کردم...فکر بد نکنید من الان پنج شش سالی مـیشـه کـه از پدر گرامـی پولی نگرفتم و از لحاظ مالی مستقل بودم-مـیگم بودم چون دیگه سرمایـه ته کشیده و بعد از پنج سال و در کمال فلاکت حتما دست دراز کنم جلوی بابام و پول بخوام-به همـین خاطر من خیلی کارا کردم از کارگری!!! که تا آژانس و کار تو یـه موسسه فرهنگی و خیلی هم افتخار مـیکنم کـه به خودم کـه کار برام عار نیست و برای درآوردن پول حلال بـه کلاس و پرستیژ فکر نمـیکنم.از هرکدومشون هم کلی خاطره دارم.
چگونـه یک کارگر ساختمانی شدم؟!:
یکی بود طرف ما-مـیشـه گفت با هم رفیق بودیم-که مـیگفت احد من مـهندسم ولی من باور نمـیکردم آخه مـیدونین یـه جوری لباس مـیپوشید کـه انگار کارگره که تا مـهندس;یـه شلوار لیمویی!یـه کت قهوه ای پیرهن راه راه و خلاصه اوضاعی بود.
یـه روز کـه تو مغازه یکی از دوستان بر صندلی ریـاست تکیـه زده بودم،این یـارو اومد تو و نـه گذاشت و نـه برداشت گفت احد اگر کارگر مارگر تو دست و بالت هست بگو بیـان کـه من کار دارم واسشون،گفتم آقا ما خودمون کارگریم گفت شوخی نکن گفتم بـه جان خودم ما خودمون دنبال کاریم دوستمم هی مـیگفت آره بگو ما کارگریم خلاصه از ما اصرار از اون انکار که تا راضی شد و گفت فردا ساعت 7 صبح جلوی مغازه باشین بریم گفتیم خیله خب.
رفتم خونـه بـه بابام گفتم یـه کار پیدا کردم گفت چه کاری؟گفتم کارگری تو یـه ساختمون!بابام بعد از اینکه بـه پنجاه شکل مختلف درون اومد گفت تو بشین خونـه لازم نکرده کار کنی هرچقدر اونجا بهت مـیدن من تو خونـه بهت مـیدم.قبول نکردم اونم چیزی نگفت.
فردا ساعت هفت صبح رفتیم کارگری...دو نفر با لباسهای فلان تومنی با کفشـهای بهمان تومنی و دو بسته سیگار وینیستون تو جیب...اون یکی کارگرا فکر ما مـهندسیم!!!خلاصه لباسها رو کندیم و مشغول کار شدیم اونم چه کاری؟آجرهارو اینجا مـینداختیم تو فرغون ده متر اونطرفتر مـیریختیمشون زمـین ولی با این اوضاع و احوال شب بدنمون انقدر درد مـیکرد کـه تا صبح تنونستیم بخوابیم ولی کم نیـاوردیم فردا بازم رفتیم...باید اونجا مـیبودین و مـیدیدین...اما جالبترین قسمت ماجرا:
روزهای اول و دوم ما دو بسته وینیستون بودیم درون حالیکه بقیـه کارگرا زر و تیر مـیکشیدن
روزهای سوم که تا پنجم یـه بسته کنت بردیم،آخه کنت ارزونتر از وینیستون بود
روزهای پنجم که تا نـهم مونتانا خریدیم
روزهای نـهم که تا یـازدهم مگنا
روز دوازدهم تیر
روز سیزدهم و چهاردم رو از این و اون ناخنک مـیزدیم...
.................................................. .................................................. .................................................. ................
خلاصه من بـه زبون خوش مـیگم کـه به من افتخار کنین چون جوونایی مثل من کم پیدا مـیشن اگه بـه زیون خوش افتخار نکردین مجبور مـیشم از راههای دیگه وارد بشم!!!

فابیـان

07-14-2010, 12:43 PM

از ظهر منزل یک اهل علم ، روحانی مـهمان بودم. زمان خدا بیـامرز فیصل شاه عراق بود و نوری السعید همـه کاره. عاشقان اهل بیت (ع) اونجا بودند. ذکر مقتل بود ویـاد اربعین و روضه و عزاداری . یـادمـه از وقتیکه ده ساله بودم که تا حدود شونزده هفده سالگی .با پدر و یک گروه آشنا مخصوصا سید مصطفی . از نجف جایکه ما ساکن بودیم .ظهر روز نوزدهم ماه صفر ، پای پیـاده راه مـیافتادیم و مـیرفتیم که تا فردا سحرپیش باب القبله ی امام حسین (ع) باشیم .از تمام شـهرها کاروانـها درون راه بودند عاشقان دیوانگان و شیعیـان را فکر و مقصد نقطه ی مـیعاد بود. درب قبله کربلا. بیشتر مردم، خصوصا عربها .در همانجا یک سلامـی داده و سر فرود آورده مـیگفتند* احنا جینا یـا حسین* بعد مـیرفتند که تا *باب الطویریج* خارج شـهر نوعی ترمـینال با ماشین بـه شـهر خودشان برمـیگشتند. بین راه هم یک سلامـی حضرت عباس را تجلیل کرده و از گناهان پاک گشته که تا بمنزل پرواز مـید . عده ای اصرار کرده هی زیـارتنامـه مـیخوندندو بر سر مـیزدند یـا بـه پشت ویـا ب. رفتن توی حرم همراه موج مردم امکان داشت وبس .همچو زورق روی آب از دری وارد شده واز درون دیگر بعد از یک دور طواف خارج شده. همـه فریـاد مـیزنند لبیک یـا حسین
سال آخر یـادمـه ماه صفر پائیز بود . فصل خرما پزونـه و خیلی گرمـه من کـه دشداشـه تنم بود و یـه جفت دمپائی بپام با پدر و چند رفیق و آشنا و طبق هر سال مرحوم سید مصطفی (خ). از راه وادی السلام عازم کربلا شدیم. عصر بود و خیلی گرم پدرم چتر بدست آمده بود من یـه دستمال بسرم بسته بودم یـه دونـه قمقمـه ی آب داشتم دستمالو خیس مـیکردم .باد مـیومد خنک مـیشد .بعد دوباره خشک مـیشد. نیم ساعت مونده بـه مغرب مـیشـه گفت ده کیلومتر رفته بودیم . بین کربلا و نجف یک صحراست و پائیز موسم باده گاهی هم عجه مـیشـه . طوفان شن. سمت چپ یک کوه زرد رنگ و خروشان بما نزدیک مـیشد عربها سر صدا د کـه خطر نزدیکه .هرکی دستوری مـیداد .سید مصطفی گفت دور هم جمع بشیم رو زمـین بنیشنید . کوه شن موج مـیزد .داشت نزدیک مـیشد .صدای رعد برق بـه اینـها اضافه شد. دو زانو نشسته بودیم باد شدتی گرفت آدمو از جا مـیکند. پدرم دستمو تو دستش گرفت فشار مـیداد.تو گوشم گفت بگو یـا حضرت عباس دیگه کاریت نباشـه. سید مصطفی اذون مـیگفت .عربها نزدیک ما جیغ وداد مـید کوه رسیده بود بما دامنم پر شده بود از شن و توی دهنم شن زیر دندونـهام طعم بدی داشت همـه جا تاریک شد . رعد وبرق بیشتر شد صدای اذون سید مصطفی دیگه نمـیومد. لحظه های خیلی طولانی بنظر مـیرسیدند. بخودم مـیگفتم آخه کی تموم مـیشـه خسته شدم. کـه یـهو بارون گرفت .بارونی تند وسریع .اینکه مـیگن بارون رحمت خداست اینجا مصداقش درست بود. زیر دوش هم اینجوری آب نمـیومد. ده دقیقه بعد بارون بند اومد .کوه شن از سمت راست دور مـیشد غروب آغاز شده بود و چراغ دستی ی زوار همـه جا سوسو مـیزد. که تا دم جاده پیـاده رفتیم.هموا باز گرم شد و ماخشک شدیم. اولین ماشین کـه جا داشت سوارش شدیم و رفتیم کربلا. شبیـه رفتم زیـارت قمر بنی هاشم . فردا درون نقطه مـیعاد همگی حاظر بودیم .
نمـیدونم چرا اربعین اون سال ، سوم شعبان یـادم مـیاد ؟

mory291

07-17-2010, 08:33 AM

سلام
(این پست را هفته گذشته درج کردم کـه پس از یک روز بـه دلایل نامعلومـی حذف شد! مـی گذاریمش بـه حساب عملیـات تغییر سرور! لذا مجددا درج مـی گردد!)
اولین یکشنبه تعطیلی بود کـه در بمبئی بودیم و قرار بود به منظور انجام یک پروژه مشترک مدتی بمانیم. فرصتی دست داد که تا به همراه یک همکار ایرانی و یک دوست فرانسوی و راننده هندی گشتی درون شـهر بزنیم. اتومبیل سوزوکی سدان جمع و جوری کـه در اختیـارمان بود چند خیـابان و اتوبان شلوغ و درهم را پشت سر گذاشت. درون خیـابان های هند _ بخصوص بمبئی 20 مـیلیونی _ اثری از پیـاده رو نیست. اگر هم هست خیلی مفهوم ندارد. انسان و ماشین و و فیل و سگ و مـیمون و خیلی چیزهای دیگر ، خیلی راحت و آرام و بی تکلف و لبخندی برلب و مسالمتی مثال زدنی درون طول و عرض خیـابان و پیـاده رو طی طریق مـی کنند و هیچکی از هیچکی نمـی پرسه : "خرت بـه چند؟"
دیدن این منظره درون هر جای دنیـا مقدور نیست! هند واقعا یک استثناست!به قول تبلیغات دولت هند درون تلویزون های اروپائی : Incredible India!
خلاصه قرار بود از ساختمان تاریخی Gate Of India درون کنار اقیـانوس هند دیدن کنیم. درست درون کنار این ساختمان و در جهت مقابل خیـابان ، هتل معروف Taj Mahal یـا Taj Landمستقر هست که سال گذشته مورد حمله تروریست ها قرار گرفت. خیـابان فوق بسیـار شلوغ و پر ازدحام بود. بـه چراغ قرمز رسیدیم. من و ژان پیر (دوست فرانسوی) دوربین درون دست از سر و روی خیـابان فیلم و عمـی گرفتیم. ژان پیر از من مشتاق تر بـه نظر مـی رسید. ظاهرا درون هم ریختگی و در هم و بر همـی خیـابان های بمبئی به منظور او کـه از نیس و پاریس مـی آمد، تجربه جدیدتری بود که تا برای من کـه از تهران و اهواز و آبادان پا بـه آنجا مـی گذاشتم!
یک جیپ خاکی رنگ با اطاق پارچه ای کـه تعدادی سرباز و افسر پلیس درون آن نشسته بودند هم پشت چراغ قرمز و در کنارمان توقف کرد. افسر مافوق چاق و سیـه چرده کـه درجه ای مشابه سرهنگ تمام های خودمان داشت درون حالیکه یک پایش از ماشین بیرون بود و آن را روی رکاب جیب گذاشته بود، بـه صورت یک ور روی صندلی جلو لم داده بود. جیپ درون نداشت!
من درون حال فیلمبرداری بودم و ژان دوربینش را جمع کرده بود. افسر پلیس مدتی بصورت زیر چشمـی من را پائید. بعد از حدود 1 دقیقه با دست بـه من اشاره کرد کـه "چه مـی کنی" ! با لبخندی بـه دوربین اشاره کردم و شاید منظورم این بود کـه :" مـیبینی کـه دارم از خیـابون فیلم مـی گیرم!" . افسر اشاره کرد کـه در کنار خیـابان توقف کنید! راننده هندی کـه "آناند" نام داشت با زحمت از لابلای ماشین ها گذشت و کنار خیـابان توقف کرد. ماشین پلیس هم کنارمان ایستاد. من و راننده پیـاده شدیم و به سمت افسر پلیس رفتیم. با قیـافه ای درون هم و آفتاب سوخته نگاهم کرد و به انگلیسی با لهجه هندی و جویده و با تندی مخصوص خود پرسید :" وات آر یو دوینگ؟ کامرا فوربیدن!!؟"
"چکار مـی کنی؟ اینجا دوربین ممنوعه!؟"
پاسخ دادم: "چرا؟ من توریستم و دارم به منظور یـادگاری از کشور شما عو فیلم مـیگیرم! چرا ممنوعه؟ "
گفت: " اینجا منطقه نظامـی و دیپلماتیکه! فیلم برداری ممنوعه!" و همزمان دستش را دراز کرد دوربینم را بـه سمت خود کشید! بند دوربین کـه دور گردنم بود و کشیده شد! نخواستم درگیری ایجاد شود. بند آن را بـه آرامـی از گردنم درون اوردم و او هم دوربین را درون دست گرفت.
گفتم: " اما اینجا هیچ تابلو یـا علامتی نیست! از کجا حتما بدانم کـه این کار ممنوعه؟"
جوابی بـه سوالم نداد و فقط گفت :"من دوربین را حتما به اداره پلیس ببرم!"
گفتم :"اما چرا؟ من کار خلافی نکرده ام! ضمن اینکه این دوربین ارزش داره و شما حتما به من رسید بدین!"
نگاهی از سر تعجب بـه من کرد و با صدای بلند و تند تکرار کرد:"فیلم برداری غیر قانونیـه...."
در این زمان ژان پیر و مـهدی _ همکار دیگرم _ هم بـه ما ملحق شده بودند. ژان پیر رو بـه پلیس گفت :"اما این کار شما هم غیر قانونیـه و ما شکایت مـی کنیم! اینجا هیچ علامتی نیست کـه نشون بده فیلمبرداری ممنوعه!"
"آناند" راننده ما کـه پسرک هندی زبر و زرنگی بود بـه آرامـی سر درون گوش من گذاشت و گفت :"به دوستانت بگو تندی نکنند! ماجرا با پول حل مـیشـه!"
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :"یعنی چی؟ بـه پلیس پول بدیم؟" ! این حرف را چنان گفتم کـه انگار درون کشور خودمان چنین چیزی ندیده ایم! گفت :"بسپارش بـه من! فقط بـه بچه ها بگو آروم باشند و 200 روپیـه بـه من بده!" (هر روپیـه حدود 50 تومان بود)
با اشاره ژان و مـهدی را کـه سرگرم بحث با افسر پلیس بودند بـه عقب فرا خواندم و آناند با آرامـی و پچ پچ گونـه شروع بـه صحبت با افسر پلیس کرد. درون ضمن بـه ما اشاره کرد کـه داخل اتومبیل خودمان بنشینیم. درون اتومبیل به منظور بچه ها توضیح دادم کـه جریـان چگونـه هست و گفتگوی آناند با افسر پلیس بر سر چیست! ژان با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهانی باز و مـهدی با خونسردی بـه حرف هایم گوش مـی دادند.
بحث آناند با افسر پلیس چند دقیقه بیشتر طول نکشید و او درون حالیکه دوربین من را درون دست داشت از افسر جدا شد و پشت فرمان نشست و راه افتادیم! چند لحظه بدون صحبت گذشت. بعد مـهدی پرسید:"نمـی خوای بگی چی شد؟"
آناند دست درون جیب پیراهنش کرد و 100 روپیـه را بـه من برگرداند و همزمان گفت:"هیچی! براش توضیح دادم کـه شما نمایندگان شرکت های خارجی هستین و این ایرانی ها نماینده دولتند! اگر مزاحمتی براشون ایجاد بشـه من حتما کنسولگری ایران درون بمبئی رو درون جریـان بذارم و اگر کار پلیس قانونی نباشـه، احتمالا عواقب بدی خواهد داشت! اونم یـه خورده مقاومت کرد! اما چون مـی دونست کارش غیر قانونیـه و موضوع رشوه است، کوتاه اومد!"
مـهدی گفت: "پس موضوع با همون 100 روپیـه حل شد؟"
آناند با لبخند موزیـانـه ای گفت:"نـه! این یکی خیلی ترسو بود ! کار بدون پول حل شد!"
من و مـهدی ژان نگاهی بـه هم کردیم و آناند از نگاهمان خواند کـه موضوع آن 100 روپیـه کم شده از اصل پول درون مـیان است! آخه من 200 روپیـه بـه او داده بودم و او 100 روپیـه بـه من برگردوند!
پس خودش گفت: "آها ! درون مورد اون 100 روپیـه دوم هم بگم که!.... فرض کنید اون رو من از موری قرض گرفتم! سعی مـیکنم بعدا بهش برگردونم!..."
یـادم افتاد کـه هر قوطی درون هند تقریبا برابر 50 روپیـه بود! کار آناند هم معمولا با یکی راه نمـی افتاد! نوش جونش! دوربینم مـهم تر بود.

حبه انگور

07-17-2010, 02:58 PM

دیروز بعد از ظهر خواستیم از خونـه 50 متری بزنیم بیرون و هوایی تازه کنیم. تصمـیم گرفتیم بریم کوهسار. بعد از گیر توی ترافیک آدمایی کـه اونا هم مـیرفتن کوهسار و رد شدن از جاده باریک و پرپیچ و خم داخل پارک رسیدیم بـه فضای بازی کـه وسایل ورزشی داشت. اونجا خیلی شلوغ بود، ماشینای زیـادی بی نظم و ترتیب پارک کرده بودند، تعدادی از جوونا هم داشتند مـی یدند و یک موتوری بود کـه با موتورش از تپه ها بالا و پایین مـیرفت و تک چرخ مـی زد و مردم هم تشویقش مـی د.
این وسط من بالای تپه ها (که دسترسی جاده نداشت) یک جیپ دیدم کـه سعی مـیکنـه از شیب تپه بیـاد پایین. خاک تپه نرم بود و حتی آدم پیـاده هم نمـی تونست بدون لیز خوردن ازش بیـاد پایین. یک دفعه کنترل جیپ از دست راننده خارج شد و به سمت افرادی کـه از کنار تپه بالا رفته بودند حرکت کرد، که تا اونجا کـه من دیدم اونا تونستند بـه موقع از سر راهش کنار برن، اما جیپ بعد از چند که تا معلق زدن روی چادر هایی افتاد کـه پایین تپه نصب شده بود.
نفهمـیدم کهی صدمـه دید یـا نـه.

فابیـان

07-17-2010, 04:53 PM

دیروز بعد از تلاش بسیـار موفق شدیم چند که تا قول و قرار به منظور اجرای سافاری سال اینده از مسئولان دریـافت کنیم. پارسال کـه خود بخود کنسل شد امسال هم با جریمـه ی 700 یوروئی به منظور ورود هر ماشین خارجی عملا امکان برگزاری رالی درون ایران منتفی شد. هر سال حسرت مـیخوریم کـه دریغ از پارسال. بعد رفت که تا به کی ؟
سال 87 آخرین عبور رالی ما از ایران بود و یـادداشت زیر نوشته ی یکی از بهترین راهنما های ایرانی درون این عرصه است. زنده یـاد عباس جعفری درون حوالی نپال سال گذشته مفقود شده است.
بیست سال پیش درون ترکیـه اولین مسیر ها را ما شناسائی کردیم و اکنون درون همـین مسیر ها ده ها هتل 5 ستاره ساخته شده و 34 سافاری درون سال انجام مـیشود.
گزارش عباس جعفری را با هم مرور کنیم .
ُکج مِرن .گم ُمَرن ؟!(1)*.

گزارش سفر عبور از مناطق بیـابانی و کوهستانی ایران توسط کاروان اتومبیلرانی اروپا

گزارش و عكس :عباس جعفري

" خرش را هول هولکی بـه درخت بید کنار جوی بست و با تر و فرزی کـه از آن سن بعید مـی نمود بـه خط را ه نگاهی کرد و بعد از آن کـه ماشین خاک کنان بیراه را بـه سمت جنوب برید بـه سمت من دوید کمـی تامل کرد که تا یقین بداند کـه من هم زبان اویم بعد با لبه دستار مندیلش عرق صورتش را گرفت و پرسید :
- تو از خودمایی !؟
- زیـاد غریبه نیستیم ماهم اهل همـین ولایتیم .
اب دهانش را قورت داد و خوشحال از یـافتن همزبانی مـیان این همـه ماشین و آدم غریبه با ته مانده هیجان و البته با تحکمـی درون کلامش گفت:
- خوب کج مـیرن اینا ؟ گم مرن عموجان. خط را کـه ور او بره !
نگران شده بود همولایتی خوبمان و از این کـه مشتی غریبه با ماشین ها شان راه راست خدا را گذاشته بودند و به بیراه راه مـیبردند تر س ازگم شدنشان با حسی از کنجکاوی و مـیهماندوستی او را وادار کرده بود که تا هشیـارمان کند کـه راه کجاست و بیراهه کجا .
- نـه پدر جان گم نمـیشوند این جماعت بلد راه همراهشان هست از راه بیـابان خودشان را قرار هست به چاه مسافر برسانند نگران نباش شما
- خوب همـی خط هم بـه چا مسافر راه مبره! یک کم دور مره ولی خطش خوبه و سر راست . خود دانی . حال بیـا برم بـه خنـه ! چای بخوریم!
نـه دیر مـی شود و از این جماعت عقب خواهیم افتاد . بـه بيراه كه زديم پیرمرد هنوز کنار خرش ایستاده و دست ها بر چشم خانـه ها سایـه کرده بود و به رد ما مـی نگریست وقتی کـه رضا پیچ بعدی را پیچید دیگر مدتی بود کـه پیرمرد و خرش درون غبار بـه جا مانده از عبورمان گم شده بودند .....

باجگیران

- بـه الانم نگاه نکن به منظور خودم یلی بودم تو لاله زار. هیچکی جلودارم نبود . یـادش بخیر. تاتر نصر . اون یکی دیگه شکوفه نو . ای روزگار بـه حالام نگا نکن کـه پای این دستگاه دیزی و سماور روزمو شب مـیکنم مشتریـام همـه مسافرن یـا مـیرن از عشق اباد بار بیـارن یـا اون ور فک و فامـیل دارن مـیرن صفا! بـه همون بهانـه . سال که تا سال از فامـیلاشون کـه بیخ گوششون تو مملکت خودشونن سر نمـی زنن حالا هی بـه هر بهانـه ای مـیزنن بـه عشق اباد . از صدقه سری ما ایرانیـا بود عشق ابادشون اباد شد که تا سبزی و نونشون از قوچان ومشـهد مـیبردن حالا واسه ما مدعی ان ! چای ات یخ کرد جوون !
تماشایش مـی کردم و او یک ریز مـی گفت. پنداری گوشی یـافته بود که تا خاطرات هزار بار گفته اش از روزگار جوانی و تهران آن سالها را دو باره مرور کند. بی انکه بداند ذهن من بیشتر از آن کـه نگران تهران ان سالها باشد بـه امروزهمـه ي این سرزمـین معطوف هست و بـه همـین باجگیرانی کـه او روزهای آخر عمرش را بـه قول خودش درون این قهوخانـه ای کـه تنـها درون آن نان و نیمرویی بـه هم مـی رسد و احیـانا ظهر ها دیزی اگر از غارت راننده های ترانزیت جان بـه در باشد و دیگر مـهمانسرای شـهر داری کـه شاید درون چشم انداز اول غنیمت باشد بودنش اما خوب کـه نگاه کنی مـی بینی همان چهار اتاق زهوار دررفته اش هم باز بـه اجاره کامـیون داران و مامورینی هست که مجبورند شبی را آن جا سر کنند و حساب کن درون این وانفسا اگر مسافری بـه اعتبار نام مرزبانی و گمرک باجگیران بخواهد شبي را درون آنجا سحر كند چه روزي خواهد داشت .
آدم های مرز آدم هایی دو سویـه اند پایی درون این ور و دلی درون آن ور این خصلت مختص بـه این جغرافیـا هم نیست این دوسویگی د ر مرز های زمـینی چه بسیـار از این آدم ها دیده ام اصلا مرز های زمـینی همـینش خوب هست که تو اد م هایی را مـی بینی کـه در جاهای دیگر کم تر یـافته مـی شوند مرز های هوایی جایی شیک هست با افسر های اطو کشیده با کا مپیوتر واتیکت فرودگاه ها شیک رستوران ها مرتب هر را مـیبینی کـه مـیرود یـا مـی اید به منظور خودش وقاری دارد از ان کـه دارد مـی رود ! یـا مـهمتر از آن این کـه دارد از خارج تشریف فرما مـیشود بـه وطنش ووطنش یعنی آنجا یی کـه بود ه و حالا دیگر نیست و فقط به منظور دیدار امده هست و از همـین روست کـه بهانـه های لوسی همچون این کـه دلش به منظور بستنی اکبر مشتی لک زده کـه قدم زنان از سرپل تجریش بخرد و سر بالای دربند را برود و دل تنگش تازه شود. بد کوفتی هست نوستالژی !
داشتم از مرز مـی گفتم مرز های هوایی فرقش درون این هست که درست بر فرق پایتخت فرو مـی افتی یـا یکی از شـهر های بزرگش کـه لابد اهن و تلپی دارد برا ی خودش و سیستم هایش مکانیزه و دیجیتالیزه هست بر خلاف مرز های زمـینی کـه همـه چیزش دستی هست ! از این فقره های دستی که تا دل تان بخواهد مـیشود درون حوالی مرز های زمـینی بر شمرد .از سیستم کارشناسی دستی که تا سیستم بررسی های دستی گمرک کـه وادارت مـی کند کـه تمامـی آنچه بـه همراه داری را بر روی تخته پیشخوانش عریـان کنی و او اجازه خواهد داشت که تا با دست همـه آن ها را زیر رو کند !ُ

مرز باجگیران
. ساختمان نونوار و تازه ساز. تنـها ما را سر درون گم مـی کند چرا کـه آخرین بار کـه این جا بودیم ساختمان کهنـه گمرک بود و همان مرزبانی قدیم مانده از دوران روس ها بلد بـه همـه سنبه هایش اما اکنون بایستی نخست هر جایی را سرک بکشیم و از خود کنیم که تا در دفعات دیگر سر راست برویم درست همانجایی کـه مـی خواهیم .
ما کـه رسیدیم چند تایی مسافرمنتظر رفتن بودند و چند تایی هم تازه از گرد راه پر غبار عشق اباد رسیده بودند و گلایـه از بی امکاناتی ترکمنستان. ده و نیم صبح بود کـه سی و هفتمـین ماشین رسید با این خبر کـه یکی پاسپورتش را درون عشق اباد جا گذاشته ودیر تر مـیرسد و یکی هم کـه اصلا نمـی رسد ! کـه بعد تر دانستیم کـه در پیچ و خم گردنـه ها خوابشان و افتاده اند ته دره ای و تمام بعد با این حساب دانستیم کـه سی و هشت ماشین داریم باشصت و هشت نفر مسافر کـه اغلب فرانسویند و بقیـه اسپانیـای و یونانی و بلژیکی و چند تای دیگر با حساب ماشین های خودمان روی هم مـیشوند چهل و دو ماشین مـیشویم یک کاروان درست حسابی ! بـه درازای خطی از باجگیران که تا خود قوچان مانده یکی یکی درون پیچ و خم گردنـه هایی تیز و تند از باجگیران که تا در بادام دوست داشتنی و یـاد آن همـه سال درون زوشمخال زیبا و در بادام کرمانج ها و ترک ها وجلایر ها .

قوچان!
خبوشان دیروز با اترکش خاموش تر و کم آب تر از دیروز ها . بازار طلای عشق ابادی و خریداران جلایر و کرد و کرمانج و ترک و فارس غوغای کشتی چوخه و هلهله قند اول . قوچان با دوتار حسین یگانـه و حاج قربان سليماني اش قوچان هست و حال کـه این دو سازشان مانده هست و خود رفته اند قوچان دیگر برایم صفایی ندارد اگر وقتی مـی داشتیم مـیشد دمـی را بـه پای نغمـه ساز قیطاقی نشست وبه الله مزارش دل سپرد کـه دریغ نـه او پیدایش مـیشود ونـه وقتی مـی ماند و تا مشـهد هنوز کلی راه هست .
مشـهد . بـه همان شلوغی همـیشگی . هجوم زوار و اخرای تعطیلات تابستان بهانـه به منظور شلوغی را فراهم مـی کند مشـهد هست دیگر چه مـیشود کرد .
نیشابور را کـه هر جوری بخوایی بگذری نمـی شود مگر مـیشود بـه سلام خیـام نرفت عطار . هم کـه جای خود دارد نـه نمـیشود قلب فرهنگ خراسان و خواستگاه فریدالدین درون قدیم و گور مصطفی جوانشیر نـه نمـی شود بی یـاد شعر و عرفان از این شـهر گذشت . هر چند کـه عطر ریواسش را باد بهار با خود باشدو آسمانش دیگر ابی فیروز ها یش را بـه خاطر نداشته باشد اما هنوز هم مـیشود با یـاد کوچه باغ های نیشابور شفیعی کدکنی اش بـه کوچه باغی پیچید با ترانـه های هزاره آهوی کوهی کـه :

تا کجا مـی برد این نقش بـه دیوار مرا!

بعد بادام زار های خم جاده كوهسرخ . سرخ نای صخره زار عطیـه و چلپو وموزار های بردسکن و خلیل آباد بعدتر هم برج کشمار کـه روزی روز گاری بلند ترین بود بر سر راه بیـابان های خاک گرفته دور و حال درون زرنای خوشـه زاران و سبزنای موزاران خفته بود.
و دمـی بعد تر خاکی کـه ازدنباله کاروان مان از دق بلند مـیشد درون زرنای خورشید خسته بـه پاشی از طلا طعنـه مـیزد .
ُهودر. عبدل اباد و پیر حاجات که" گابریل" و "هدین " بار ها درون کتابشان از آن یـاد کرده اند با آبی شیرین و مسافرانی کـه به عشق زیـارت و ابی شیرین از طبس و یزد راه بـه این جاهای ها کشانیده اند و بعد حلوان ساحلی امن به منظور آن مسافر خسته ای کـه از رمل و باتلاق ایریکان پای درون حلوان مـی گذارد. لابد بهشتی بوده آن زمان کـه گابریل آن را چنین وصف مـی کند :

" هنوزی بـه حضور ما درون حلوان پی نبرده بود و همـه چیز آرام بـه نظر مـی رسید باغ های وسیعی ما را از ابادی جدا مـی کرد این بیشـه های پر سایـه کـه اب بطور مدام درون آن ها جریـان داشت و از زمـین آن ها بوی خوش و تازه خاک بر مـی خاست که تا چه حد زیبا بودند هنگام غروب وقتی کبوتران بازگشته و سرو صدا مـی د و خورشید درون حال غروب با انوار خود خوشـه های گندم و جو را کـه نخل های عظیم مانند نگاهبان آنان را درون مـیان گرفته بودند بـه رنگ زرد طلایی درون مـی اورد از همـه چیز به منظور ما دلچسب تر بودند ما به منظور این واحه ها احساس فراق و دوری خواهیم کرد."(2)

ُ- اینا کجایی اند ؟ خارجی اند ؟
- بله برادرجان. مال چند کشورند اروپای اند.
- بعله! همـه خلق روی زمـین پدر شان حضرت آدم بوده و مادرشان حوا ما همـه مان برادریم !!
- حال از کجا مـیایید و به کجا مـیروید ؟
- این جناب سروانی کـه این جا ایستاده دو ساعتی همـه این سوال هار اپرسیده و جوابش را هم دارد و لیست همـه ماشین ها و نمره هایشان !! را هم دارد مگر نمـی گویی همـه مان اهل زمـین با هم برادریم بعد لطف کن از همـینن برادرت کـه اتفاقا رئیس پاسگاه همـین روستا هم هست اطلاعات لازم را بگیر .
- نـه ما به منظور خودمان مـی خواهیم من مسئول شورای ده هستم و بایستی همـه را یـادداشت کنم و گزارش کنم ! گویـا بـه همـین زودی قصه برادر بودن همـه اهل عالم تمام شده بود بعد دو باره لیستی برایش نوشتیم از سی ویکی دوتا اشین و سر نشینانش که تا راضی شد کـه برود هنوز پانصد متری نرفته بود کـه دو باره برگشت انگار چیزی از قلم افتاده بود با همان صداقت روستائی اش این با ر با کمـی شرمندگی گفت:
- حال بفرماین خانـه گلویی تازه کنن وسط این بیـابان. تشکری از ما و اصرار ی کـه زیر آن افتاب بیـهوده مـی نمود که تا که راضیش کردیم کـه به همان مسئولیتش رضایت بدهد و برود و اصرار او کـه علاوه بر مسئولیتش هنوز درون رگه های زیرین فردی اش مـیهمانوازای اش زیر این افتاب زنده و تازه بود .
خیر اباد
به نان نشسته بودیم کـه پیرمرد از راه رسید بی تعارف تقاضای آب کرد درون خصلت آدم های بیـابان تعارف راهی ندارد تشنـه تشنـه هست و توهم کـه اب داری و تمام پک و پوزش را کـه از اب پاک کرد بـه تعارف ما بر سفره نشست لقمـه ای گرفت و فرو داده و نداده گفت عمو مگر ما خودمان بیل بـه کمر مان خورده !!که یکی دیگر بیـاید انغوزه بیـابانمان را ببرد .!
بیش از هر چیز مرد بیـابان حرفش حرف انغوزه بود و مرافعه هایشان با یزدی ها و. دیگرانی کـه از دور ها مـی امدند و انغوزه بیـابان او را جمع مـی د آنغوزه درون بیـابان های خدا حکم جواهر داشت و از پولی کـه از آنغوزه مـیشد درون آورد مـی توانست نان داشته باشد و شتر چیزی کـه اکنون نداشت و در پی داشتنش هرم آفتاب و طوفان شن جلودارش نبود خط و پیشانی آفتاب خورده اش بـه شصت سالگی راه مـی برد و در همـه شصت سال عمرش از بیـابان خالی اطراف بیرون نرفته بود و نمازش را کـه سلام داد پرسیدم قبله از چه راهی یـافته هست رو بـه سمت کوهی اشاره کرد کـه در هرم افتاب ظهر و سراب بـه لوزی شکسته بسته ای مـی مانست و گفت :
- قبله کـه از هر جا برداس شب بـه راه مکه روز بـه افتو ! تازه خدا را بـه دل جسته ایم قبله بهانـه هست و بلند شد کـه تا برود بطری اب معدنی همراهش کردیم پرسید این خالی اش را بـه کار ندارید گفتیم نـه اگر بیشتر مـی خواهی خالی هم زیـاد داریم چند تایی برداشت و زیرگفت تو این بیـابون قمقمـه خالی هم غنیمت هست رفت !گم شد درون هرم بیـابان و سراب با دنیـای خلوتش. دنیـایی خالی تر از بیـابانی کـه از آن او بود و چاهی وآنغوزه ای کـه دیگرانش بـه یغما مـی بردند !
ریگ کله !
جاده را از وقتی از روی کفه انداخته اند متروک افتاده اند این دو کاروانسراو دیگرکسی از آن ها یـادی نمـی کند امشب را قرار هست بر روی ریک بلند سر کنیم و این یعنی بیست و هفت کیلومتر بر روی ماسه ها رانندگی . امشب شـهری ناپایدار بر شن بنا خواهد شد وسکوت هزاران ساله افتاده برریگزار را خواهد شکست خواب بچه جبیر ها بر خواهد آشفت اززوزه اگزوز ماشین هایی کـه تلاش مـی کنند که تا خود را بر قله شن برسانند کشتی هایی بی تاب و برموج موج اقیـانوسی بی اب کج مـیشوند ومج مـی شوند و پیش مـی خزند . خورشید نیزه های بلندش را از تن شن ها بیرون مـیکشد نیزه هایی چه خونی !
چند تایی از ماشین ها بـه رمل مـی طپند فاصله کمپ که تا تند ترین دامنـه سر بالایی شن ساعتی راه هست که بـه راه مـی زنیم سکوت شبانـه بر سر شن سایـه افکنده وطشت نقره مـهتاب حالا کله ریک کـه یک نیزه بالا آمده هست .
آبگوشت بـه بار بود درون کمپ از گوشت بزی کـه بچه ها درون انابد خریده بودند با آن کـه ساعت ها پیش ُفرامرزآن را بار گذاشته بود و اما هنوز زیر دندان کش مـی امد . ساعتی بعد و قتی خرناس و خور خور ادم ها ی خسته بیـابان را انباشته بود دیری بود کـه گله ای کوچک از جبیر ها بـه بوی اب راه بـه سمت آبگیر کوچک حاشیـه کمپ مـی کشاندند.
کله ریگ دو راهی بیـاضیـه پشت بادام وبعد خورانق کاروانسرای معمور کـه دو ک چادری مودب مامور آن بودند با اب قناتنی خنک شیرین کـه درست جلوی ورودی کاروانسرا بیرون مـی زد و منارجنبان بی متولی و شـهر متروک و خاموش با رضا گشتی درون قلعه متروک مـیزنیم.
- بودجه را خوابانده اند و کارگر ها رفته اند کار بـه نیمـه تمام شد .!
این را راننده وانتی گفت کـه آمده بود که تا قلعه مخروبه خاک بار کند .
از رباط پشت بادام جز نامـی زیبا چیز های دیگری هم ماند کاروانسرایی و اب انباری بر حاشیـه اش اما بیش از هر چیز پمپ بنزین اش مقصد و دلیل ایستادن این همـه مسافر است.
تا یزد چیزی بیش نمانده برخی بـه چک چک و برخی پا براه یزد دارند اما ما دل بـه یوز های دره انجیر بسته داریم و د ر سکوت و خلوت بیـابان بـه یوزانی مـی اندیشم کـه امروز بـه اندازه همان شیر ایرانی کـه نسلش منقرض شده اهمـیت یـافته درانجیر مـهمترین زیستگاه یوز ایرانی درون خلسه و خواب نیم روز بیـابان غوطه مـی خورد . بـه یوز مـی اندیشم !

یزد!
نیمـه شعبان باشد و یزد دارلعباده معلوم هست که درون سر پیچی از خیـابان با سینی شربت روبرو مـیشوی که تا آن جا کـه دست بعد مـیزنی . گرچه از بیـابان آمده باشی و از ریگزار عطش. عصر دیر قبل از این کـه افتاب کج کند با رضا بـه سمت جم مـی گازیم . کاری نیمـه تمام از سفر قبلی درون این حوزه مانده ان هم عکاسی از سرو جم و برج و دخمـه کـه در اندوده ای ازغبار طلا پنداری پیچیده شده برج متروک با قله های صخره ای"ملک پلنگ" و" تخت کرسی ". سروجم درون تاریکی دیگر قابل تشخیص نیست کـه بر مـی گردیم .
اول قرار هست که من و رضا زیرآبی برویم بـه دیدار مجدد رباط خرگوشی کـه از عقدا با یستی بـه بیـابان بزنیم و بعد برویم از حاشیـه خونی بـه ورزنـه و خوراسگان اصفهان کـه سورک زیبا هنوز به منظور عکاسی هزار باره وسوسه انگیز بود اما درست چند کیلومتری عقدا فلیپ روی رادیوی ما اعلام کرد کـه یک ماشین از اهالی یونان عقب افتاده ومشکل دارد و بمانید کـه قید سورک و خرگوشی را مـیزنیم و مـیان راه منتظر رسیدن لنگ ترین ماشین قافله مـی مانیم .
اصفهان

کی تمام مـیشود بـه یک روز دیدار آن همـه ابنیـه و آثار بعد دو روزی لنگ مـی کنیم بـه مـیهمانخانـه شاه عباس و شن از زیر دندان ها مـیشوییم . دیگران بـه تماشا رفته اند و ما بـه رتق و فتق ! تتمـه کار های مانده نیمـه راه باقی مانده مشغول.
کاروانسرای ابوزید آباد یـادمان مـی اورد کـه چند فرسخ شن هنوز به منظور عبور مانده هست سفر قبلمان کـه با رضا بـه ریگ زدیم بیـابان خیس بود و ریگ سر براه تر زیر لاستیک تن مـی داد اما حالا شن داغ داغ بـه اندکی فشاری تن یله مـی کند و در گیری طایر ها و غژ غژ لاستیک و قصه بکسل و تیفور و کلاج و هل !غروب کـه مـی رسیم چادر ها بر پاست هندوانـه وخاکشیر . سیور ساتی هست بیـابانی. جلای جگرهای تفدیده وزانوهای خسته خورشید گرچه خوابیده هست اما هرم از خاک بلند مـی شود و دود از آتشی کـه بچه ها افروختنـه ان دود دود کباب هست امشب !
تا تهران راهی نداریم از "خطب شکن" کـه سرازیر مـیشویم ساربان کهنـه سراغ از نیکول مـی گیرد سکوت مـی کنیم آخر بار بـه خانـه اش بودیم و از او جارو برقی خواسته بودیم ! کـه از خانـه همسایـه شان درون آران آورد به منظور دوربین ها مـی خواستیم پیر عکاسمان آخرین سفرش با دستان پیر خسته کـه دیگر توانمندی نگاه داشتن هاسل بلاد سنگین را نداشته بودو هر دو بر شیب ریگ غلطیده بودند و گرچه خاک از سر و گوش پیر مرد تکاندیم اما دوربینش را بـه خانـه ساربان بردیم که تا به مدد جاروی برقی همسایـه ماسه از گوشـه هایش بیرون بکشیم
سکوتمان را بـه فاتحه ای شکاند و به خانـه اش خواندمان کـه عذر خواهی کردیم کـه وقتمان تنگ هست و مـیهمان هم یکی دو که تا نیست کـه سرازیر کنیم بـه خانـه اش تنـها درون آران لنگ مـی کنیم بـه دقایقی کـه ساربان خبرمان داده بود دیروز" حاشی "ای کشته اند و هنوز ا ز گوشتش چیزی مانده هست برای تاس کبابی شاید درون اطراق بعدی !
تهران!
بدی این هتل های ستاره دار این هست که نمـی شود درون اتاق هایش تاس کباب گوشت بچه شتر پخت ! بعد چه جای ماندن ! تهران هم کـه دیدن ندارد چرا کـه در مـیان آن همـه دود و ترافیک چیزی دیده نمـیشود . بعد همان بـه که بـه راه بزنیم . و جبران آن همـه افق های بی و بی اوج و موج را بـه کوه زدن شاید کـه بهترین چاره باشد .
چاله !
به همـین بامسمایی هست گودنایی محصور درون ته دره ای مـهیب با پیچ و خمـی کـه یکی اش کـه یـادت برود از شمار کاروان یکی کم خواهد شد بـه حتم و یقین کـه گودنای دره از فراز گردنـه محمدیـه دو چندان مـی نماید و تا بـه شاهرود برسیم چهره ها ردی از خاک نرم جاده های کهنـه و بی عبور را بر خورد دارد . اب شاهرود امسال انقدر کم هست که بـه شستشوی چهره خاک الود این همـه آدم کفاف نخواهد داد !
شـهرک و معلم کلایـه و بعد رازمـیان و هیر و بعد هم گردنـه و بعد تر کمپی کـه از فراز آن همـه قله های البرز غربی را یکی یکی مـی توان شمرد بر کناره چشمـه بار انداز مـی کنیم ومـیهماندارانمان هر دو چوپانی اند کـه یکی یکی بـه نوبت مـی ایند و جالب تر این کـه هر دو هندوانـه ای طلب مـی کنند بـه یـادم مـی اید کـه آخرین روستایی را کـه پشت سر گذاشته ایم "ویـار" نام داشته هست و چه با مسما !
دزدگاه که تا اسپیلی و سیـاه کل که تا رشت و ماسوله شلوغی و چیزی کـه نمانده ماسوله هست یـادش بخیر چموش دوز پیر قهوچی جوانتر ماسوله !
ماسوله داغ . ماجولان و آن بالا ها خانـه بند درون خیـال مـیرزاو همراه روسش بعد شال بعد کلور و بعد اب گرم گیوی و گنجگاه و ذاکر ارموداغ و حاج خلیل و کور عباسلو و بن یقون و نیر بعد صبحانـه ای کـه یعنی بال خاما و چای داغی کـه هورت کشیدیم سر پایی و هول هولکی کـه از راه نمانیم وساعتی بعد هم دوزدوزان و بستان اباد و , تبریز کـه تا رسیدیم .
تبریز !
همان روز عصر بازار مسافر سرگردانی کـه مـیان راسته های کهنـه بازار از من خاویـار مـی خواست بـه چای نشاندمش کـه خاویـار جایش کجاست و این جا مـی تواند از همـه چیز سراغ بگیرد الا خاویـاری کـه زمانی سوغات ایران بوده هست و حال ....
از کنار دکان عطار کـه مـی گذرم چند تایی از مسافران سفر با چشمان جسجو گر دنبال چیزی مـی گردند کـه گویـا نمـی یـابند یـادم مـی اید درون هرم داغ بیـابان رضا دو بطری شربت خاگشیر و ابلیمو را از مـیان بساطش بیرون کشیده بود کـه همـه را بـه صف کرد به منظور در خواست یک جرعه از این معجون بیـابانی و حال همـه درون عطاری تبریز بـه دنبال آن تخم های ریز گیـاهی وحشی بودند کـه در بیـابان عطش شان را نشانده بود فلیپ و لوران و همسرانشان کـه مسافران همـیشگی کویر های جهان هستندُ شربت پیشنـهادی را به منظور برنامـه بعدی شان تدارک مـی د.ُ
بازرگان !
مرز قصه همـیشگی تکرار همـه کانال ها و کریدور ها مسافرانی کـه به انتظار عبور ساعت های بی حوصلگی شان را با خوردن هندوانـه ای سپری مـی کنند.ُُ
افسر مرزبان با تلخی مـی گویئد بیست سال هست پشت نرده های این مرزم آخرش هم سر از کار این مرزبانان ترکیـه درون نیـاوردم هر هری هستند و هر وقت دلشان بخواهد مـی بندند و هر وقت دلشان مـی خواهد باز مـی کنند نـه فرمانده شان معلوم هست و نـه سر کرده اداری شان .
دو ساعتی هست که کار پیچیده کمرگ و ویزای خروج درون سمت ما تمام شده هست آخرین برگه سپید کوچک را کـه تحویل مامور گمرک دادیم که تا زمانی کـه مامور آن طرف لطف فرمود و نرده مرز را برداشت دو ساعتی زمان برد دو ساعت انتظار به منظور دویست متر راه درون نقطه صفر ما را کـه مشایعت کننده بودیم کلافه کرده بود که تا چه رسد بـه این همـه مسافر خسته کـه از کله سحر درون راه بوده اند سوار نشده بودیم کـه تلفن زنگ زد از آن ور نرده ها بود دویست متر آن طرف تر فلیپ داشت از برخورد بد ماموران ترکیـه بر خود مـی پیچید و ناسزا مـی گفت. رضا گفت تازه قدر مـیهمان نوازی ما را خواهند فهمـید . خندیدم و گفتم نـه بابا مشکل جای دیگریست دارند اقدام دولت اسپانیـا درون اتحادیـه اروپا را تلافی مـی کنند اسپانیـا با ارای خود باعث شده که تا حالا حالا ها ترکیـه خواب عضویت رسمـی درون اتحادیـه اروپا را ببیند !

پانوشت ها :

- *این برنامـه بـه عنوان نخستین تلاش تور های اتومبیل رانی درون مناطق خارج از مسیر های حتی خاکی بـه منظور عبور از مناطق اصلی کویر و کوهستان و جنگل های ایران توسط کلوپ بین المللی تروتر و شرکت پاسارگاد تور درتابستان 87 و به منظور تست تجهیزات و توانمندی های رانندگان بیـابانی با عبور از کشور های اوکراین روسیـه وقزاقستان . ازبکستان ترکمنستان ایران و ترکیـه طراحی و اجرا شد .
(1) درون لهجه شمال خراسان "کجا مـی روند . گم خواهند شد" معنی مـی دهد .
(‌2) بريده اي از كتا ب عبور از صحاري ايران نوشته آلفونس گابريل

اننا لعائدون . سال آینده

سردرگم

07-17-2010, 05:35 PM

ياد باد عباس جعفري با عکسهاي بي نظيرش.
اين مرد رها درون طبيعت بود و آخرش هم طبيعت اون رو درون خود کشيد.

خوابزده

07-17-2010, 06:11 PM

عهایی از زنده یـاد جعفری
http://desertsky.persiangig.com/88-1/abbas%20jafari/abbas3525b.jpg
http://desertsky.persiangig.com/88-1/abbas%20jafari/kooch-abbas-o2.jpg

فابیـان

07-17-2010, 06:23 PM

یـاد عباس یخیر
اعضای فروم شک دارم ولی شاید درون مـهمانان فرومانی باشند علاقمند بـه رالی و صحرا نوردی و طبیعت و مافیـها.
لطفا کمک کنید سال آینده هم رالی ما دو مسیر تائید شده ، کنسل نشود و هم اینکه یک مقطع جام جهانی رالی خارج از جاده از ایران رد شود. فدراسیون جهانی اتومبیلرانی و شرکت ما ( گلوب تروتر) و رنـه مج کونسپت ، حامـیان اصلی هستند. کافیست مافیرا و کانون اتومبیلرانی هم موافقت کنند. که تا تصویری دیگر از ایران ارائه دهیم. دریغ نکنید .

متشکرم

neda afarid

08-17-2010, 03:14 PM

اینجا ترکیـه به منظور سحر از ساعت 2 صبح تو کوچه ها طبل مـیکوبند و مرکز شـهربه قول قدیما توپ درون مـیکنند .یکی از بچه ها مـیگفت همسایـه ی من پولی بـه طبالی داده بود کـه هر سحر که تا بیدار نشده و چراغش روشن نشده همچنان بر طبلش بکوبد و این دوست با التماس بـه همسایـه گفته بود من ساعت کوک مـیکنم خودم بیدارت مـیکنم جون مادرت اینو رد کن بره .خلاصه ما هر نیمـه شب بـه صدای طبلی کـه گویـا قصد جنگ افروزی دارد (آنچنان محکم مـیکوبد کـه نگو ) و درست از زیر پنجره ما هم شروع مـیکند بیدار مـیشویم و تا ساعتی این جنگ افروزی ادامـه دارد. مدتها آنان را تمسخر مـیکردیم ،که گویـا درون عصر حجر زندگی مـیکنند. مگه ساعت شماطه دار ندارند،یکی براشون بخریم،مگه سرخ پوستند کـه با طبل خبر مـیدن ،بابا یکی نمـیخواد روزه بگیره ،امشب سرش آب مـیریزیم پوست طبلش خراب شـه و غیره و غیره.تا نیمـه شب گذشته من از جا برخاستم (طبقه چهارم خانـه ی ماست)ببینم این آدم چه شکلی دارد. مـیدونید چی دیدم. از بالا دیدم مردی هست متوسط القامت و آنچنان جدی بر طبلش مـیکوبد کـه گویـا زندگی اش بـه این کار بسته است.آنچنان حس زیبایی از دیدنش بـه من دست داد کـه از این همـه قضاوت شرمنده شدم .جدا از این حس زیبا ، فکری هم مرا شرمنده کرد :برای نان خانواده.اش هست که آنچنان بر طبل مـیکوبد .

فابیـان

08-31-2010, 04:20 AM

چند روز پیش رفته بودم کاسیس یـه شـهری نزدیک مارسی بدعوت یک دوست قدیمـی. یکهو یـاد بچگیـهام افتادم اون موقع کـه ماه مبارک درون زولبیـا و بامـیه و شب زنده داریـهای بزرگترها و سه شب احیـا خلاصه مـیشد . مخصوصا شیطنت های من و م نزدیکهای غروب دور و بر آشپزخونـه. مادر محترم یک درون مـیون ما رو صدا مـیکرد واسه چشیدن غذا های مختلف. من مـیگفتم شوره آبجی مـیگفت نمکش کمـه ُ والده هم مجبور بود بـه یکیمون اعتماد کنـه. همسر دوستم داشت قیمـه درست مـیکرد منـهم تو سالن با دوستم داشتیم غیبت مـیکردیم کـه خانم صدام کرد کـه بیـا اینو بچش . همـینطور کـه مـیرفتم طرف آشپزخونـه یـاد بچگیـهام افتادم. بادیدن یـه دیس پر از زولبیـا و بامـیه برگشتم نجف و دنبال م مـیگشتم کـه با یـه قاشق پر از قیمـه روبرو شدم. خیلی داغ بود و لبم سوخت ، ترشیش حرف نداشت و بوی زعفرون تو دماغم ساز مـیزد . گفتم عالیـه ، حرف ندا... هنوز حرفم تموم نشده بود کـه صدای زنگ درون اومد و سر کله ی حاج حسین پیدا شد. یـه راست با دوستم اومدند آشپزخونـه و پس از احوالپرسی با یـه قاشق رفت سر قابلمـه و یـه بوئی کشید و یـه کمـی خورشت برداشت و شروع کرد فوت و همـینطور تعریف مـیکرد کـه نـهار نخورده و داره از گشنگی مـیمـیره. که تا چشید سر تکون داد کـه نمکش کمـه و خودش نمکدون رو ورداشت و شروع کرد بـه نمک زدن کـه در نمکدون کنده شد همـه ی نمکها ریخت تو قابلمـه. حیف کـه حسین آقا برادر همسر دوستمـه .
بچه کـه بودم این بلا با فلفل سرمون اومد .
طاعاتتون قبول باشـه.

ilia786

09-01-2010, 10:56 PM

سلام دوستان
چند روزیـه کـه به اینجا سر مـی و واقعا خاطرات عالیـه
با اجازه ما هم یکی بگیم.
چند سال پیش فوق دیپلمو گرفته بودم و یـه شش ماهی که تا کنکور بیکار بودیم، گفتم تو این مدت بشینم خونـه یـه کار مثبت م و خدا از عالم غیب یـه کتاب عجیب و غریب فرستاد و ما هم نشتیم به منظور ترجمـه، یـه چند ماهی گذشت و بیشتر اوقات خونـه بودم و یواش یواش داشتم قاطی مـی کردم. که تا به یک عروسی توپ دعوت شدیم، با کلاس ترین پرهزینـه ترین عروسیی کـه تا حالا دعوت شده بودم، خلاصه از مال و منال آقا داماد و پدرگرامـیشان داستان های زیـادی شنیده بودیم. گفتم خدا رو شکر بعد از مدت ها یـه تفریح حسابی مـی کنیم. خلاصه شب عروسی شد و با تعدادی کثیری از عمو ها و زن عمو ها وارد مجلس شدیم، جاتون خالی موسیقی سنتی تو سالن آقایون برقرار بودو ما هم مشغول استفاده از موسیقی و مـیوه جات شدیم.بعد چند دقیقه دیدم کـه بله، عموها یکی یکی دارن از سالن مـیرن بیرون و بچه های داخل ایران مـی دونن این بـه چه معنیـه، ما هم دلمونو بـه آب زدیمو گفتیم یک شب کـه هزار شب نمـیشـه، جاتون خلی، آب شنگولی همراه با مقدار زیـادی مـیوه کباب روی منقل، چونـه همـه هم گرم شده بودو ما هم داشتیم از داستان پیرمردا فیض مـیبردیم، گفتم این عروسی چه شود ولی نگو کـه سرنوشت چیز دیگه به منظور ما نوشته بود، گوش سخن بزرگترا خوبه ولی اینکه بخوای پابه پاشون بـه حرفاشون گوش کنیو و بله... . آقا چشتون روز بد نبینـه، آخریو کـه همراه با خنده رفتیم بالا، چشارو باز کردم دیدم باقلی پلو (املاش درسته؟) با گوشت و زیتون پروده و ..... جلومـه، چشام یـه فلشی زد و دوباره باز کردم دیدم بله، گلاب بـه روتون تو دستشویی مردونـه هستم، یـه فلاش دیگه زد و دیدم تو ماشین عمو جان ولو شدم، فلاش بعدی تو راه برگشت بودم کـه همـه داشتن از عروسی تعریف مـی و من لعن و نفرین مـیفرستادم بـه خودم و هر چی عروسی، فلش بعدی تو تخت خودم بودم مـی دونستم کـه تا چند ثانیـه دیگه یکی از عمـیق ترین خواب های زندگیم رو تجربه مـی کنم.
از اون شب بـه بعد گفتم دیگه غلط مبه اون کفتی ب. دیگه بوش از چند متری حالمو بد مـیکنـه. حالا من موندم و دوران دانشجویی و هر شب بساط و تزکیـه نفس! من!

elahi

09-02-2010, 01:33 AM

مدتی پیش همراه یکی از دوستان بـه یکی از رستورانـهای نامـی و البته گران قیمت شـهر رفتیم. جاتون خالی سفارش دو دست چلو و کباب بختیـاری(همونی کـه گوشت مرغ و درون یک سیخ کباب شده) دادیم. شروع کردیم از منو آزاد رستوران سالاد و سوپ و .. استفاده که تا چلوکباب بختیـاری آماده شد و گارسون با احترام تمام روی مـیز چید و ما را دعوت کرد بـه مـیل . کره را روی برنج آب کردم و اولین تکه گوشت را از سیخ کباب درآوردم. بـه محض اینکه خواستم بـه دهان ببرم، چیز مشکوکی بین دو تکه گوشت و مرغ نظرم را جلب کرد. با دست از گوشت جداش کردم، فکر کردم کـه اشتباه مـیکنم ولی نـه. حدس بزنید چی بود! یک مگس له شده ی خونین و مالین! چندشم شد و البته عصبانی. بـه دوستم نشون دادم و با هم بـه این نتیجه رسیدیم کـه وقت مناسبی هست برای تسویـه حساب!(آخه غذاهای این رستوران بیش از حد گرونـه طوری کـه واقعاً موقع پرداخت صورتحساب آدم دردش مـیاد!) با اعتماد بـه نفس خاصی گارسون را صدا زدم. اومد و گفت امر بفرمایید. گفتم مـیخوام با مدیر رستوران صحبت کنم. گفت، امرتون؟ گفتم نـه، حتما با مدیر رستوران صحبت کنم. گفت چشم، الان مـیرم و صداشون مـی. چند ثانیـه بعد با اونی کـه معمولا سفارش غذا مـیگیره برگشت و گفت ایشون سرگارسون هستند. من کـه مدیر رستوران را مـیدونستم کیـه، با اعتماد بـه نفس بیشتری بهش گفتم، عرض کردم حتما با مدیر رستوران صحبت کنم. سرگارسون گفت برو بگو آقای.... بیـاد. یک دقیقه ای طول کشید که تا مدیر تشریف آوردن. یـه آدم خوش تبپ و باوقار کـه لفظ قلم هم حرف مـیزنـه. گارسون و سرگارسون را مرخص کرد و بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر ازین کـه به رستورانش اومده ایم گفت امری داشتید با من؟ من درون خدمت شمام. دست بردم از کنار بشقاب غذا، مگسه! را برداشتم و به مدیر نشون دادم و گفتم، این چیـه؟ مدیر، اون چیز! را از من گرفت ... یـه نگاهی بهش کرد .... درون دهانش گذاشت .... جوید ..... و فرو داد! (تصور کنید چهره من و دوستم را!) بلعید و گفت، زرشکه!! چطور؟ مشکل خاصی داره زرشکهامون؟ من و دوستم یـه نگاهی بـه هم کردیم و گفتم، اون مگه مگس نبود!؟ خنده ای کرد و نگاه عاقل اندر سفیـهی بـه ما انداخت و گفت، شوخی مـیفرمایید!، مگس؟! اگه اشکالی درون غذا هست بفرمایید بگم غذاتون را عوض کنند! یـه جورایی هنگ کرده بودیم. گفتم، نـه، خوبه، خیلی ممنون. مدیر باز هم از ما تشکر کرد و گفت بفرمایید غذاتون را مـیل کنید. نشستیم رو صندلی و همونطور کـه غذا را مـیخوردیم اونی کـه دیده بودیم را با هم مرور کردیم. بـه نتیجه ای نرسیدیم چون دیگه مدرک جرمـی وجود نداشت، اما چیزی را کـه مطمئن بودیم این بود که: اون زرشکی کـه مدیر کاملاً!! دید و خورد، 6تا پا داشت، بدنش سه تکه بود و بال هم داشت، فقط کمـی له شده بود!!!

navvab

09-02-2010, 11:52 PM

این خاطره عجب خاطره جالبی بود!!!
من بجای الهی عزیز باشم باز هم بـه همـین رستوران مـیرم چون مدیر خیلی باحال و زرنگی داره.
خیلی کیف کردم یـا بـه قول امروزیـا کف کردم . ها ها ها !!!

ایران شـهر

09-03-2010, 11:11 AM

به نظرم تشکر صرف کافی نبود به منظور همـین یـه پست دادم کـه از همـه دوستان علی الخصوص جناب فابیـان و احد بابت خاطرات بسیـار بسیـار زیباشون تشکر کنم
فابیـان جان عجب خاطراتی داری دل ما رو ترکوندی

aHad

09-07-2010, 11:50 PM

یـادتون مـیاد من گفتم رفته بودیم کارگری مـیکردم؟
امروز تو همون مغازه رفیق فابریکم کـه اونجا مـهندس عزیز بـه ما پیشنـهاد کار داده بود یکی از بچه ها رو دیدم.

اگه یـه کم برگردیم عقب مـیرسیم بـه روزهای اولی کـه ما رفته بودیم کارگری بعد از چند روز دو که تا از بچه محلها هم اومدن یکیش اسمش بود رئوف اون یکی اسمش بود کامران کـه اونام اومدن و کلی کارگری کردیم...

حالا اون رفیقی کـه امروز دیدمش مـیگفت رئوف رفته ایتالیـا کامران هم رفته دانمارک و مـهندس عزیز ما هفته قبل تشریف برد انگلیس!
ببینید وجود من چقدر باعث خیره کـه هربا من تماس پیدا مـیکنـه(حالا چه تماس فیزیکی چه متافیزیکی)بخت بهش رو مـیکنـه!!!خلاصه اگه خدا بخواد منم رفتم اگه کارام جور شد اگه فلان شد اگه بهمان شد مـیخوام بعد از اینکه فرار مغزها کردم برم و سندیکای کارگرهای پروژه X رو تشکیل بدم...
آقا نبود یک سال؟؟؟
SHATARAKH! ... استکان شکست!!!

مرجان

09-14-2010, 11:12 AM

سلام
ديروز از سر كار كه امدم خونـه ( ساعت پنج بعداز ظهر) بـه پسرم گفتم دوست داري ببرمت پارك؟ چشمـهاي قشنگش برقي زد و گفت: آخ جون. يك بطري آب و يك كلوچه گذاشتم توي كيفم و توپ فوتبالش را هم دادم دستش و راه افتاديم
توي پارك دو که تا از دوستهاي كلاس فوتبالش را پيدا كرد و باهم فوتبال بازي مي كردند .من هم روي نيمكت نشسته بودم و براي هزارمين بار كتاب «بوي سنبل بوي كاج» خانم جزايري دوما را مي خوندم و مي خنديدم كه... صداي جيغ بلندي شنيدم برگشتم كه ديدم سمت چپ من دو که تا خانم مشغول داد و هوار هستند . درون عرض چند دقيقه درون برابر چشمـهاي ناباور من و بقيه مردم بـه هم حمله كردند . با چنان سبعيت و وحشي گري بـه جون هم افتادند كه باور كردني نبود وقتي پيرمردها بـه زور انـها را از هم جدا كردند( چون جوان ها يك گوشـه ايستاده بودند و كركر مي خنديدند) هر دو خانم با موهاي بلوند باز و مانتو هاي پاره صورت هاي چنگ زده دوباره روبروي هم ايستادند و شروع بـه خط و نشون كشيدن براي هم كردند
هر دوي اين خانم ها با لباس هاي شيك و سر و وضع آن چناني آمده بودند و لابد که تا قبل از دعوا نصف كلماتشون هم حين مكالمـه انگليسي بود و جملات خنده داري مثل : ديشب خيلي نايس بودي دارلينگ» را چپ و راست با هم رد و بدل ميكنند، و تعطيلاتشون رو فلان كشور و فلان ساحل مي گردند و براي baby هاشون فقط از فلان مارك معروف و صد درون صد مزخرف خريد ميكنند و امكان نداره يادشون بره رنگ سال چيه و اين كه رژلب ديگه مد نيست و فقط برقبايد زد و برنزه طلايي براي خانم ها با كلا سه و مانيكور و پديكور يكي از اجزاي اصلي زندگيشونـه و براي آرايش فقط پيش في في جون ميروند چون پول زياد مي گيره اما دستش طلاست و دقيقا مي دونند كه چه كار هايي درون فرهنگ ايروني نكبت زده ( غرب زده) بي كلاسه و چه كار هايي با كلاسه ........ اما دريغ از ذره اي شعور و فهم و انسانيت و محبت ..... دريغ از ذره اي تفكر

رامـین

09-14-2010, 12:19 PM

مرجان خانم
خیلی وقت بود از جماعت نسوان دور بودم و این چیزها فراموشم شده بود . یـاد آوری جالبی بود اینم یـه جور فمـینیسته دیگه .

خوابزده

09-14-2010, 12:39 PM

دیروز رفته بودم موبایل بخرم چون بعد از دو موبایلی کـه گم کرده بودم ، موبایل سوم چون دید فعلاً قصد گم ش را ندارم خودش سوخت و خراب شد و من هم مجدداً راهی پاساژ علاء الدین. بـه اولین مغازه کـه رسیدم رفتم تو و گفتم : آقا موبایل مارک فلان مـی خوام. لازم بـه توضیحه کـه کلی توی سایت جی اس ام موبایلهای مختلف را زیر و رو کردم که تا دو که تا مارک انتخاب کردم ولی مغازه دار یـه مارک دیگه رو بهم معرفی کرد، من هم حس کردم داره سرم گول مـی ماله ولی لامصب خیلی باحال ازش تعریف مـی کرد و من هم بـه مصداق مومن گول خوری بزرگوار هست ، گفتم چون خیلی باحال خرم کردی همـین رو مـی خرم و لی این اصل ماجرا نیست .
در حینی کـه موبایل خراب رو به منظور تعمـیر داده بودم ، یک هو یک آدم متشخص جا افتاده اومد تو مغازه و صاحب مغازه هم کلی بهش احترام گذاشت و فهمـیدم طرف از فرانسه اومده. این رو کـه فهمـیدم یکدفعه شاخکم جنبید. بـه نظرم اومد نکنـه فابیـان باشـه؟ بـه سن و سالش کـه مـیخوره. قیـافه اش هم کـه هنریـه، آدم باحالی هم کـه هست. حالا چطوری مطمئن بشم؟
گفتم خب چند که تا تیکه مـیندازم اگه خودش بود کـه مـیگیره،اگه هم نبود کـه نـهایتش مـیگه این مرتیکه احمق این چرت و پرتها چی بود مـیگفت.
همـینجوری درون حالی کـه نیم نگاهی بـه فابیـان فرضی داشتم، یـه دفعه بـه صاحب مغازه گفتم : راستی مـیگن توی کربلا موبایل خوب خیلی ارزونـه؟
طرف یـه نیم نگاهی کرد و چون ازش خرید کرده بودم و هنوز پول نداده بودم سعی کرد یـه جورایی گوزن رو بـه شقایق ربط بده و گفت: والاه نمـی دونم ، ما بیشتر با نمایندگیـها کار مـیکنیم ولی قاچاق خب هست دیگه.
فابیـان یـه جورایی کمـی تعجب کرده بود ولی خیلی مشخص نبود. گفتم خب حتما یـه کمـی واضحتر منظورم رو بگم .
این دفعه رو کردم بـه فابیـان و گفتم: شنیدم ازفرانسه یـه سری از ایرانیـها به منظور رالی اومدن ایران؟ نکنـه شما هم رالی بازین؟
فابیـان لبخندی زد و گف: جدی؟ خبر نداشتم. من خیلی مـیونـه ای با این چیزا ندارم.
پیش خودم گفتم: خودتی ، داری شوخی مـیکنی. ولی یـه خرده هم تردید داشتم. گفتم دو که تا تیکه دیگه مـیندازم کـه دیگه قطعاً کارش رو مـیسازه.
گفتم: نمـی دونم چرا قیـافه شما شبیـه یکی از دوستان پدرم بود کـه تحصیلات حوزوی هم داشت ولی آخوند انصرافی شد و رفت خارج ، فکر کنم اتفاقاً فرانسه هم باشـه.
فابیـان اول اخمـی کرد و بعد با تعجب گفت: آخوند انصرافی؟ مگه آخوند انصرافی هم داریم. من هم شوخی کردم و گفتم آره بهشون مدرک معادل ثقه الاسلام مـیدن. اون هم یـه کلمـه دیگه ای گفت کـه جاش نیست و گفت من که تا حال که تا شعاع 40 کیلومتری حوزه هم نرفتم
من هم کـه دیگه پول را داده بودم و موبایل رو هم گرفته بودم و کاملاً هم از فابیـان نا امـید شده بودم ، خداحافظی کردم و موقع بیرون رفتن به منظور تیر خلاص گفتم : خب دست شما درد نکنـه، خداحافظ و سلام بـه ربل برسون و در مـیان نگاه بهت زده فابیـان و صاحب مغازه بـه سرعت خارج شدم.
پی نوشت 1: تازه امروز فهمـیدم احتمالاً فابیـان هنوز وارد ایران نشده.
پی نوشت 2 : از بچه های خارج از کشور خواهشمندم چنانچه بـه ایران تشریف آوردند و در مغازه یـا خیـابان بای برخورد د کـه حرفهای چرت و پرت مـی زند ، سریع خودشون رو معرفی کنند، حال حوصله ندارم هر کانادایی رو شـهاب و علیرضا و هر آمریکایی رو حاجی و امـیر علی و هر انگلیسی رو شمشیری فرض کنم کـه خدا مـیدونـه چه چرت و پرتهایی از خودم درمـیارم.

رامـین

09-14-2010, 01:12 PM

خوابزده جان
مدیرای فوروم من را مـی بخشند اگر خارجکی بنویسم wooooooooooooooooooooooooooow .
آقا خیلی باحال بود سوژه ! حالا نمـیشـه ما کـه اینجا بغل گوشتونیم رو ببینید و یک پی نوشتی بعد نوشته ای هم تو مطلبتون اضافه کنید ؟؟؟

مرجان

09-14-2010, 02:06 PM

سلام
رامين عزيز من فمينيست نيستم يعني سعي ميكنم كه نباشم( مگه ميشـه تو ايران زندگي كني و زن باشي و ازدواج كني و آخرش فمينيست نشي) اما يك مدتيه كه بدجوري از ته مونده فرهنگ غربي( ببخشيد كه اين اصطلاح چندش آور را بـه كار بردم) كه توي خانواده هاي ايراني رسوب كرده بدم امده . انقدر بدم امده كه از رنگ بلوند و بور هم بيزار شدم و نمي دونم كه چرا يك خانم ايراني بـه محض اين كه ازدواج كرد اول بايد موهاش رو كوتاه كنـه و بعدش هم حتما بايد مو هاش رو بلوند كنـه بعدش هم حتما بايد برنزه بشـه که تا كاملا چهره اش از معصوميت شرقي بـه شيطان غربي بدل بشـه و يك خط درون ميون كلمـه هاي نخ نما شده انگليسي را بـه كار ببره درون حالي كه يك جمله انگليسي را هم نمي تونـه بدون غلط بگه و چرا بايد ما هميشـه دنبال مدل هايي باشيم كه با خود خودمون فرسنگها فاصله داره و ... خيلي چراهاي ديگه
پيوست: يك سئوال شيطنت آميز:چرا از جماعت نسوان دوريد؟؟؟؟؟:33:

رامـین

09-14-2010, 02:27 PM

مرجان عزیز
منظورم نظر و نوشته شما نبود . منظورم جور دیگه ای از افراط بود و دقیقا مطلب شما را تائید مـی کردم . همـه ما همـه روزه بـه اینچنین صحنـه هایی برخورد مـی کنیم . یـادمـه سال 1369 بدلیل اینکه کوهنوردی مـی کردم بـه منطقه آبگرمـی درون قزوین رفته بودیم کـه در تعطیلات نوروز آن سال حداقل 6 ساعت برف کوبی و درون برف داشت . بعد از گشت و گذار تصمـیم گرفتیم از منطقه ای دیگر بـه نام پارودبار خارج گردیم کـه از لوشان خارج مـیشد . بـه روستایی دورافتاده رسیدیم کـه هیچ نشانی از مدرنیته و شـهر نداشت چون اصولا راهی بـه خارج نداشت حتی تعداد کم سکنـه آن نمـی دانستند کـه حکومت تغییر کرده باور مـی کنید ؟ اما جوانان روستا آخرین مدل شلوار جین روز را پوشیده بودند و از مایکل جکسون خبر داشتند یـادمـه درون آنجا با اینکه من خودم فکر کنم 18 یـا 19 ساله بودم بـه این فکر مـی کردم کـه عجب مقوله ای هست این فرهنگ !!!
جواب شیطنت آمـیز
بقول یک ضرب المثل
چون دوری دوستی مـیاره !
و سرنگار ازدواج ناموفق یک سرنگار کاملا موفق بود !

aHad

09-14-2010, 03:56 PM

بابام سنگ کلیـه داشت.هرجا مـیرسیدیم طبق معمول همـه دکتر متخصص سنگ کلیـه مـیشدن و نسخه بود کـه مـیبستن بـه شکم بابای بدبختم:
آقا گیـاه اسپارتاخوش ماناماماموس! رو بزار جوش بیـاد آبشو بخور
آقا آب روستای کفتار آباد دانقلو! خوبه حتما بیـار بخور
آقا برو از فلان عطاری داروی ضد سنگ کلیـه بخر بخور
آقا انقدر هندونـه بخور که تا بترکی
آقا روزی دوازده کیلومتر پیـاده روی کن هروقتم تشنـه ت شد یـه هندونـه! بخور(لابد حتما یـه وانت مـیگرفتیم پشت سر بابام مـیرفت!!)
همـه این عزیزان هم مـیگفتن کـه اگه کاری رو کـه ما مـیگیم ی یـه طرفی مـیشی!معلوم نبود منظورشون کدوم طرف بود؟ این طرف یـا طرف ارواح!
خلاصه ما جمع بندی کردیم آرای حاصل رو و بعد از مرحله تجمـیع آرا با استفاده از نرم افزار ورد معلوم شد گزینـه "استفاده از " بیشترین آرا روب کرده ولی بابای من گفت نخیر این اشتباهه،لعنت بهایی کـه رای ها رو شمردن وووو.
گزینـه محبوب کنار گذاشته شد و چندتا از گزینـه های دیگه اومدن سر کار.بعد بابام دید خیر اینا اصلا اثر ندارن مجبور شد بزنـه بـه سیم آخر و گزینـه اساسی رو امتحان کنیم:
رفتیم چندتا خریدیم البته محصول بلاد کفر بود و خدا لعنتشون کنـه کـه جوونای ما رو الکی مخصوصا تقصیر آمریکاست.بله آوردیم یـه روز مادر عزیز چند نوع غذا آماه کرد و کلی دم ودستگاه و دنگ و فنگ کـه اگه برین دیسکوی خارجی عمرا اگه بهتون اونطوری برسن.
بابای ما بـه زور دو که تا استکان رو رفت بالا دیدم این بابای من دیگه داره قاطی مـیکنـه گفتم الانـه کـه یک فصل مادرمو کنک بزنـه و لابد بـه من هم تجاوز کنـه!!!

گفت یـه بالش برا من بیـارین...آوردیم خوابید.بعد کـه من قوطی شو گرفتم دستم دیدم روش نوشته چهار درصد!!!

aHad

09-14-2010, 06:09 PM

نمي دونم كه چرا يك خانم ايراني بـه محض اين كه ازدواج كرد اول بايد موهاش رو كوتاه كنـه و بعدش هم حتما بايد مو هاش رو بلوند كنـه بعدش هم حتما بايد برنزه بشـه که تا كاملا چهره اش از معصوميت شرقي بـه شيطان غربي بدل بشـه
مرجان خانم
اومدی نسازیـا!!
این چهره ای کـه شما توصیف کردی آس مرداست بابا!به جان خودم...
مـیگی نـه؟نگاه کن!!!

shabnamvar

09-14-2010, 06:43 PM

خوابزده ی گرامـی ، همـین نیم ساعت پیش با فابیـان تلفنی ذکر شما شد. تازه رسیده قوچان . حد اقل دو روز حتما خستگی درون کنـه.
ضمنا علامت مشخصه ی فابیـان اینـه کـه چشماش مـیخندند. وای اگر بخندونیش اونوخ چشماش قهقه مـیزنند.
به اینتر نت هم دسترسی داره.

مرجان

09-15-2010, 02:55 PM

احد عزيز و گرامي و عزب:1:
يعني مردا هم از اين كارها ميكنند و ما نمي دونستيم:33:
بيشتر خانم هاي مو بلندي كه دور و بر من رويت ميشوند « اكستنشن مو » انجام دادندو خودشون بـه من گفته اندكه:وا... مگه بيكاريم چهار سال صبر كنيم موهامون بلند شـه ... ميريم پيش في في جون، تيچ( احتمالا اين صداي اكستنشنـه) موهامون رو بلند مي كنـه

aHad

09-21-2010, 11:32 AM

اول دبیرستان مـیخوندم معلم درس برنامـه ریزی نمـیدونم چی چی اومد تو بین همـه بچه ها چندتا کاغذ پخش کرد گفت اینا تست هوشـه اینارو بزنین من برمـیگردم.زیر آسمان شـهر هم گل کرده بود و خشایـار مستوفی با اون "نـه غلام؟!"ش ما رو از خنده روده بر مـیکرد.یکی از همکلاسیـها کـه ردیف جلوی من مـیشست(من لژنشین بودم و هستم)خیلی خوب ادای خشایـار رو درمـی آورد.آقا معلم کـه رفت بیرون ما شروع کردیم بـه مسخره بازی و بگو بخند.نمـیدونم چند دقیقه گذشته بود کـه خبر رسید معلم داره مـیاد ما آروم نشستیم بـه تست زدن(مثلا)این معلم اومد گرفت خوابید تو کلاس!ما دوباره رفتیم سر بازیـهای مخصوص خودمون کـه اینجا مجال پرداختن بـه اونـها نیست!
دقیقه ها گذشتن و گذشتن ییـهو معلم سرشو بلند کرد گفت 5 دقیقه وقتتون مونده...آقا ما با عجله با تقلب!!! با شانس! همـه تستها رو درون عرض 3 دقیقه زدیم بردیم گذاشتیم جلوی معلم.
هفته بعد نتیجه هوش و ذکاوت ما آماده شد و معلم اومد تو کلاس و با چهره ای گرفته و مغبون! کـه حاکی ناراحتی زایدالوصفش بود،گفت من از شما بیشتر انتظار داشتم...چرا اینطوری شد....چرا فلان...چرا بهمان..خلاصه مغزمون خورد.بعد گفت هرکسی رو صدا مـیکنم بیـاد بـه نمره تست هوشش نگاه کنـه بره بشینـه و هیچاز دوستاش نپرسه کـه نمرش چند شده و هیچهم بـه دوستاش نگه امتیـازشو.خلاصه گفت احد....رفتم دیدم نوشته X برگشتم نشستم،اونم با چه شوق و ذوقی!با کلی خنده و خلاصه که تا چند روز سوژه خندومون جور شده بود.

گذشت و گذشت من فهمـیدم ضریب هوشی اسب پنجاهه،اینجا بود کـه امـیدمو بـه خودم از دست دادم آخه ضریب هوشی من شده بود 49!!!!!

(حالا اینو گفتم پر رو نشین یـه وقت...من یـه بار با تمرکز 60-70% نشستم تست هوشو زدم شدم 121...بعله عزیزان!)

مرجان

09-27-2010, 02:47 PM

سلام
پسرم امسال كلاس اول رفت. وقتي چهارشنبه سي ام شـهريور رفتيم مدرسه، جشن داشتند و يك آقايي مثل عمو گ براشون برنامـه اجرا مي كرد جا براي نشستن نبود و ناچار من و همسرم يك ساعت و نيم ايستاديم اما او را بردند رديف اول و پهلوي بقيه كلاس اولي ها نشست. عمو گ دوم آواز خوند و جيغ زد و سر بـه سر بچه ها گذاشت و من از ديدن پسرم كه تمام شو خي هاي اون رو جدي مي گرفت و باورش شده بود كه اگر سرش را پايين بندازه و چشمـهاش را ببنده حتما براي مسابقه شيريني خوري انتخاب مي شـه دلم بـه درد مي آمد و فكر مي كردم خوش بـه حال مادر هايي كه بي خيال روي صندلي ها نشستند و همراه بچه هاشون كيف مي كنند ولي من رفته بودم تو نخ عمو گ تقلبي كه براي اين كه فضا شاد تر بشـه بچه ها را دق داد که تا بهشون يك كادوي پيزوري بده و بعدش فكر كردم نبايد دلم بسوزه الان هم سن و سال هاي پسر من گرسنـه اند و در آرزوي يك جفت كفش تازه هستند و اگر يك مداد قرمز نو بهشون بدهند ،ذوق مي كنند و خيلي چيز هاي ديگه ...
و يادم اومد بـه كلاس اول دبستان خودم و فاطي جون عزيز(معلم كلاس اولم) و مداد قرمز هام كه هميشـه ي خدا داشتم مي جويدمشون و نيمكت هاي درب و داغون و كاپشن سفيد قشنگم كه روي جيبش عكس يك سيب قرمز بود و دلم تنگ شد و براي روز هايي كه هنوز من و همسن و سالهام اهميت آينـه را كشف نكرده بوديم و فرق شلوار سه خط سورمـه اي ورزشي را با شلوار گرمكن لايه دار نمي فهميديم و هنوز ياد نگرفته بوديم كه جلوي پسرها كلاس داشته باشيم و نمي دونستيم كه يك خانم جذاب و با كلاس وقتي يه پسر را مي بينـه نبايد دستش را بذار ه روي دماغش و براش ادا درون بياره و تعداد ستاره هاي روي دفتر مشق همسايه درون صدر اخبار دنيا قرار داشت و خانم معلممون مـهم ترين آدم روي كره زمين بود ....و ياد شعر فروغ عزيز افتادم:
آن روز ها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهايي كز شكاف پلك هايم
آوازهايم چون حبابي برهوا مي رفت
چشمم بـه روي هرچه ميلغزيد
آن را چو شير تازه مي نوشيد
گويي ميان مردمك هايم
خرگوش ناآرام شادي بود...

پرسشگر

09-29-2010, 03:25 PM

سلام بـه همگی

این خاطره مال خودم نیست و دوستم حمـید کـه چندین سال تو دوبی بوده برایم تعریف کرده، گناهش پای خودش اما قسم مـی خوره عین واقعیته.
لوکیشن : مـیدان جمال عبدالناصر تراس جلوی یک ساندویچ فروشی
حاضرین : حمـید، جهانگیر تاجر همـه کاره، افشین حسابدار یک شرکت

همـه سفارش کباب ترکی (شاورما) دادند و بر صندلی منتظر نشسته اند.
چشمشان از دور بـه بهروز مـیفتد کـه او نیز با دیدن آنـها بـه آنـها ملحق شده، درون کنارشان مـی نشیند. بهروز از آن آبادانیـهای دبش دبش است. هیکلی دارد با قد بلند و اندام پرورش داده شده. 3 انگشت از انگشتان هر دستش بـه انگشترهای یقور از جنس طلا مزین است. بهروز وضع مالی خوبی دارد و دوست ندارد پنـهان کند !

سلام کا، چطورین، سلامتین ؟ بهروزخطاب بـه همـه مـی گوید. و علیکش را تحویل مـی گیرد.
جهانگیر : یـه شاورما برات سفارش بدم ؟
بهروز : دستت درد نکنـه، آره مـی خورم
جهانگیر با اشاره دستور مـی دهد یکی دیگر اضافه کنند.
خوب چه حال ؟ چه خبر ؟
بهروز : ای شکر خدا، بد نیستیم. بر خلاف همـیشـه او توی خودش هست و از خودش برونگرایی نشان نمـی دهد. یک دفعه آرنج را روی مـیز گذاشته دستش را بـه سبک "فکر مـی کنم بعد هستم"، جک پیشانی مـی کند.
افشین : ها چیـه تو فکری
بهروز: هیچ چی
افشین : بعد چرا تو فکری ؟، چیزی شده ؟
بهروز نفسی عمـیق مـی کشد، آرنجش را آزاد مـی کند : دنبال یـه لنجوم
جهانگیر کـه یکی از کارهایش جور لنج به منظور تجار بود، با تعجب دستانش را باز کرده مـی گوید : چیزی کـه فراوونـه، لنج ! این کـه نگرانی نداره ! چه لنجی مـی خوای ؟
بهروز : نـه یـه لنج مـی خوم با ظرفیت بالا
جهانگیر : چه ظرفیتی 30 تن، 40 تن ؟
بهروز : نـه مو باروم خیلی سنگینـه برو بالا
افشین : مگه بارت چیـه ؟
بهروز : حالا... !
جهانگیر : 50 تن ؟ 70 تن ؟
بهروز : نـه مو یـه لنج بالای 110 تن مـی خوم
یک دفعه همـه حیرت مـی کنند.
افشین : 110 تن !؟ حالا بارت چی هست ؟
بهروز با این ژست کـه اصلا این ظرفیت رقمـی نیست مـی گوید : کمترش جواب مو رو نمـی ده.
جهانگیر : حالا بگو بارت چیـه یـه کاریش مـی کنیم
بهروز خیلی خونسرد و آرام جواب مـی دهد : طلا ! (باره روی ط)
به یکباره جمع از خنده منفجر مـی شود. جهانگیر کم مانده از عقب با صندلی واژگون شود. حمـید و افشین ریسه مـی روند. با دیدن چهره جدی و مبهوت بهروز، بـه شدت خنده افزوده مـی شود و اشک ازچشمان جاری !
بهروز : چیـه !؟ چرا مـی خندین ؟
جهانگیر بـه سختی خودش را کنترل مـی کند : 110 تن طلا !؟
بهروز : کجاش خنده داره ؟ مگه چیـه ؟
افشین : مرد حسابی اگه 110 تن پشکل هم کـه باشـه مـیدونی چقدر پولش مـی شـه ؟
بهروز : اصلا حرف جدی با شما نمـی شـه زد. همـه چیرو بـه مسخره مـی گیرید !

خوابزده

09-29-2010, 05:00 PM

پرسشگر جان از آنجائیکه من خودم آبادانی هستم ، واقعاً برام سواله کـه به چی مـی خندیدن؟
کا خو مگه 110 تن طلا، چیـه کـه اینا ایجوری ؟ بچه ها کار هر روزشونـه.
مو خودم که تا 150 تاش هم اوردم ، ولی خو گذاشتم تو دو که تا لنج.

aHad

09-29-2010, 07:28 PM

حالا کـه قضیـه رستوران رفتن پیش اومد بزارین یـه خاطره تعریف کنم کـه همـین رستوران رفتن نقش اصلی و در واقع نقش اساسی روبازی مـیکنـه!

سال 2008 بود،ماه آگوست...(بالاخره زندگی تو آمریکا دردسرهای خاص خودشو داره)ما سه نفری،یعنی منو X و Y پا شدیم رفتیم شمال.البته همـینطور الکی هم "پا" نشدیم،هفته ها برنامـه ریزی پشت سر سفرمون بود!حساب کتاب کردیم دیدیم رفت و برگشت ما با توجه بـه اینکه دو سه روز مـهمون یکی از رفقای X مـیشدیم،کلا 500تا آب مـیخوره.سوار اتوبوس شدیم(آخه جوون ماشین دار تو جاده=جوان ناکام،تو فامـیل ما) بعد از 12 ساعت وول خوردن تو اتوبوس رسیدیم جایی کـه رفیق منتظرمون بود.
-به سلام Z جون چطوری؟قربونت...ببخشید مزاحمتون شدیم...اصلا قصد مزاحمت نداشتیم(لعنت بـه هرکی دروغ بگه!)خلاصه که تا تونستیم تعارف کردیم و دروغ گفتیم.آقا سرتون رو درد نیـارم رفتیم کیـا شـهر یـه آبتنی حسابی کردیم،رفتیم لاهیجان،شیطان کوه،تله کابینش خیلی خوب بود،رفتیم جواهر ده کـه خودش یـه خاطره جداست کـه بعدا مـیگم.
شد چند روز؟شد دو روز...شب دوم کـه از گشت و گذار برگشتیم،وقتی تو اتاق ما رو تنـها گذاشتن حساب کردیم کـه چقدر پول خرج شده؟آیـا همـه چی طبق نقشـه جلو مـیره یـا نـه؟و بقولی "به حساب خود برسید قبل از اینکه بـه حساب شما برسند!"....آره حساب کردیم دیدیم خیلی زیـاد شد!دوباره جمع کردیم دو باره منـها کردیم،تقسیم کردیم،ضرب کردیم،جیبامونو خالی کردیم،به چشمای همدیگه زل زدیم،به خودمون دروغ سنج وصل کردیم ،اتاق مردم رو زیر و رو کردیم،آخرش انقدر خندیدیم کـه کم مونده بود سنگکوپ کنیم...خب شاید فکر کردین حساب ما اشتباه شده بود کـه آخرش خندیدیم،نـه؟باید بگم نـه،همـه چی دقیق بود و ما جوانان ناکام درون عرض دو روز 280 هزار تومن رو بر باد داده بودیم.
طی یک نشست اضظراری کـه به پیشنـهاد من و ریـاست خودم و در محل اجلاس سران درون سازمان ملل....ببخشید درون همان اتاق برگزار شد،قانونی تصویب شد مبنی بر حذف تمام یـارانـه ها از جمله یـارانـه هله هوله!،حذف یـارانـه لواشک و حذف واردات بی رویـه اجناس لوو غیر ضروری بـه شکم صاب مرده!که از فردا صبح علی الطلوع لازم الاجرا بود.طبق یکی از بندهای قانون فوق مالیـات سنگینی به منظور مصرف بیش از حد دخانیـات اعمال مـیشد کـه متاسفانـه با نفوذ افراد ذینفع و رونفع مانند من و دو که تا از رفقا،این بند حذف و بند پ12 جایگزین شد کـه بدین شرح بود:
بند پ12 از قانون مالیـات بر ارزش افزوده مصوبه تاریخ فلان:
تعارف هرگونـه مواد دخانی بـه افراد غریبه و شوخی با موجودی صندوق ذخیره سیگاری ممنوع مـیباشد.بدیـهی هست هرگونـه تخطی از قانون فوق،مجازات مندرج درون اساسنامـه رفاقت فصل جرائم نقدی بخش "تعهد بـه پرداخت از جیب مباره جیب مشترک" را درون پی خواهد داشت.

شاید الان بگین خب ابن خاطره رستورانش کجا بود؟ها؟باید بگم عزیزان من،آخه مغزها،آخه IQها،ما اون 280 رو بعد کجا خرج کردیم؟تو عروسی بابامون؟

اون دو روز کلی خاطره دیگهداشت کـه من حذفشون کردم و کلا اون هفت هشت روز خاطره های زیـادی برام داره کـه امـیدوارم یـه روز حوصله داشته باشم تعریف کنم.حداقل اون قسمت رو کـه تو کتابی تحت عنوان "چگونـه با 220 هزار تومن،پنج روز درون شمال علاف باشیم؟"چاپ شده ولی چون هیچنخرید احتمالا ردی از اون رو بتونید تو سبزی فروشی اصغرآقا پیدا کنید.

مـهیـار

10-04-2010, 07:09 PM

http://www.1doost.com/Files/Today/Photo/Photo/13890616.jpg

یـادش بخیر ...
چه دنیـائی داشتیم با این ماشینا ... از ماشینائی کـه الان سوار مـیشیم خیلی بهتر بود ... خیلی ...

aHad

10-05-2010, 11:24 AM

وایسادم تو خیـابون دانش با یکی از دوستای خیلی خیلی عزیزم صحبت مـیکنم.خیلی خوشحالم و مـیخندم،البته این رفیق پشت تلفن هم مثل من مـیخنده.یکی از رفقا منو مـیبینـه و منتظر مـیشـه که تا صحبتم تموم بشـه.
-چقدر حال مـیکردی پشت تلفن!حالا کی بود؟
-یکی از رفقا بود.
-کدوم؟
-از اینترنت پیداش کردم.
-آفرین..شیطون تو دیگه کی هستی؟
-بابا من اینم دیگه...
-چند سالشـه؟
-نمـیدونم فکر کنم بالای 35 باشـه.
-ایول...پس رفتی تو خط زن!!!
-آره....ها؟....نـه بابا زن نیست.
-ه؟
-بابا چه ی؟
-چیـه پس؟زن نیست م کـه نیست!پس چیـه؟
-بابا یـه مرده...خیلی با نمکه!

تا اینو گفتم دوستم یـه نگاهی بـه من انداخت مثل اینکه یکی از دایناسورهای دوره کرتاسه!تازه از تخم اومده بیرون!!!
-جماعت مـیره از اینترنت موختر پیدا مـیکنـه اونوقت توی خاک بر سر مـیری مرد چهل ساله پیدا مـیکنی؟خاک تو سرت...

نمـیدونم چی بگم...به کانتکتهای گوشیم نگاه مـیکنمشیش که تا شماره ست کـه با بقیـه فرق دارن...

فابیـان

10-09-2010, 03:10 PM

قبلا شنیده بودم بعضی ها تو آ گیر کرده اند. توی فیلمـها هم دیده بودم و مثل همـه دکمـه ی زنگ را بالای دکمـه های طبقه ها دیده بودم ، ولی که تا بحال حتی یک بار هم به منظور من اتفاق نیـافتاده بود درون حالیکه خدا مـیدونـه صد ها آ سوار شده ام. شام منزل یکی از پسر های تازه بدوران رسیده مـهمان بودم. معلوم نیست با چه کلکی یـه آپارتمان 150 متری شمال تهران تو یک نیم برج خریده بود و مـیخواست پُزش رو بده. خانمش هم سنگ تمام گذاشت و تا خرخره خورده و نوشیده و کشیده بودم. ساعت درست ده دقیقه بـه نصف شب بود کـه از پائین زنگ زدند کا ماشین حاضره . آژانس اومده بود من رو ببره خونـه خودمون. دو سه کیلو تشکر و ماچ و التماس و دعا تحویل پسر دادم و تا دم آ بدرقه ام د. طبقه ی هشتم بودیم و آ هم، خالی ، گویـا منتظر من بود. رفتم داخل آ و طبقه ی هم کف رو زدم و منتظر بسته شدن درون بودم آخرین لبخند پسر و در بسته شد. طبقه ی پنجم آ توقف کرد و یـه خانم وارد شد گفت: اسکوزی . و رفت دوباره روی تکمـه ی همکف فشار داد و یـه کنار ایستاد. اصلا توجه نکردم و داشتم با شکم پُر چُرت مرغوب مـیزدم که تا بقیـه اش رو تو ماشین آژانس که تا خونـه ب. بوی عطرش کـه حدس مـیزدم کوکو شانل باشـه یکهو زد زیر دماغم، نا خود آگاه یـه نفس عمـیق کشیدم. که تا اومدم نگاهش کنم ناگهان صدای تقی اومد و اتاقک ا ایستاد. چراغها هم خاموش شدند و یـه شب خواب روشن شد. بین طبقه ی سوم و دوم بودیم. همزمان من گفتم چی شد ؟ و او گفت : ماما مـیا ! ناگهان دوزاری من افتاد و ماما مـیا را بـه اون اسکوزی اول ربط بدی خانم مـیشـه ایتالیـائی. همزمان دستهامون رفت طرف دکمـه ی زنگ ، کـه اون دستشو کشید و من فشار دادم . دو سه بار فشار دادم . خبری نشد . زیر نور ضعیف شب خواب خانم سی و هفهش ساله بـه نظر مـیرسید . مانتوی سرمـه ای روی شلوار جین پوشیده بود و روسری آبی با شگی موهای مشکی اش رو مـیپوشوند . صدای سر و صدا توی راهروها مـیومد. یکی فریـاد زد تو آی هست؟ کـه داد زدم : بله ! ! ما اینجا هستیم و دو که تا مشت زدم بدر . صدا جواب داد : نگران نباشید برق رفته. داد زدم : کی مـیاد ؟ صدا گفت : خدا مـیدونـه. درون همـین حال تلفن خانم زنگ خورد. کـه منـهم متوجه شدم تلفنم رو بالا جا گذاشتم و باید برگردم . خانم بـه ایتالیـائی بـه طرف مـیگفت : تو آ گیر کرده و برق رفته ... سر و صدای راهروها کمتر شد . شنیدم خانم با لهجه ی ناپولیتان مـیگفت : آره یـه پیرمرد خواب آلو اینجا با منـه ، داره ولو مـیشـه . ... تو ترافیک گیر کردی ؟ این وقت شب ؟ هنوز نرسیدی بعد کی مـیرسی ؟ ... سعی کردم گوش ندم. کـه دوباره گفت : نـه عزیزم وایساده هیچ غلطی نمـیکنـه ، قیـافه اش نجیبه ریش و مـیش هم نداره . بوی زعفرون مـیده ولی کـه نمـیکنـه. کـه خنده ام گرفت ولی نفهمـید. شیطنت کردم و دو سه که تا که ی الکی کردم. کـه صداش درون اومد: وای خدا کنـه بالا نیـاره ؟ کـه به من بر خورد . دو که تا مشت بدر زدم و فریـاد زدم : هیی صدای ما رو مـیشنفه ؟ی اون بالا نیست ؟ هی ؟ کـه پسر جواب داد . من اینجام چیزی نیست برق رفته الان مـیاد. موبایلتو آوردم. صداش از طبقه ی بالاتر مـیومد پرسیدم سیستم کمکی نداره ما رو بکشـه نیم طبقه بالا ؟ گفت چرا داره ولی خرابه. گفتم چکار کنیم ؟ گفت: صبر ... دیگه حال داد زدن نداشتم نشستم رو زمـین کابین و خانم رو زل زدم کـه اونـهم نشست. هنوز پای تلفن بود و با آقائی بنام صادق جون حرف مـیزد کـه گو یـا تو ترافیک گیر کرده بود و قرار بود بیـاد دنبال خانم . یـه نفس عمـیق کشیدم و رفتم تو عالم هپروت. تو این شرایط بهترین مقصده. مسجد و مـیخانـه و فروم ، معبر و کاشانـه و ... خلاصه هم جا سر زدم. داشتمساحل زیر رنگین کمان برخورد قطرات بارون رو روی آب و عمر کوتاه حباب رو دید مـیزدم کـه خانم با لهجه و به فارسی پرسید : برق کی مـیاد؟ سرم رو تکون دادم و کف دستم رو برگردوندم یعنی نمـی دونم. و نا خود آگاه بـه فرانسه گفتم : ژُ نـه سه پا ! چشماش گرد شد و پرسید : وو پارله فرانسه ؟ جواب دادم : سی ! انکه لیتالیـانو . کمـی سرخ شد و دستپاچه . با لهجه ی ناپولیتان بهش گفتم: نگران نباش برق رفته، بزودی مـیاد. گفت فکرشو نمـیکردم تو ایرانی غیر از من و شوهرم ناپولیتان بدونـه. دیدم داره ازم تعریف مـیکنـه صاف تر نشستم و مـیخواستم بگم از کجا یـاد گرفتم کـه خانم مـهلت نداد .تمام زندگیشو درون عرض چهل و پنج دقیقه برام تعریف کرد . یـه ریز حرف مـیزد . اهل ناپل بود و شوهرش صادق جون مـهندس شیمـی و پنج ساله مقیم ایران و یـه بچه ی دوساله کـه بالا همراه مادر شوهر خوابیده بود. بنده خدا کـه اسمش دوناتلا بود مـیخواست بیـاد طبقه همکف پیشواز شوهرش کـه اینوقت شب داشت برمـیگشت خونـه. که تا یکی دو لحظه سکوت کرد ، ناگهان صدائی اومد و برقها روشن شدند من تو دلم صلوات فرستادم و ا راه افتاد . طبقه ی همکف ایستاد و در ها باز شدند. بیرون چند نفر تو سالن ورودی ساختمان وول مـیخوردند. دوناتلا شوهرش را پیدا کرد و پرید تو بغلش ، پسر پیداش شد و در حالیکه تلفن من رو مـیداد فحش مـیکشید بـه جد و آباد ادیسون و هر کـه با برق سر و کار داره. خوشبختانـه آژانسیـه هم صبر کرده بود.

خوابزده

10-09-2010, 04:33 PM

سوار ماشین شدم برم کرج، کلی توی صف ایستاده و خسته و بی حوصله شده بودم. راننده پراید آدم مـیانسالی بود، نـه اندازه من، یـه کمـی مـیانسال تر. راه کـه افتاد همـینجور طبق عادت دستم رفت روی شاسی شیشـه بالابر و شیشـه رو کشیدم پایین کـه بدبختی شروع شد و من بدبخت چه دانستم کـه این دریـا چه موج خون فشان دارد؟
راننده کـه سه که تا هم اون پشت سوار کرده بود ، گفت : آقا هوا آلوده است. لطف کنید شیشـه رو بکشید بالا. من هم همـینجوری ، از سر جهالت گفتم : آخه هوا گرمـه .
تو بودی اینو گفتی؟ راننده هم با لبخندی گفت: خب اگه گرمته برات کولر روشن مـیکنم. من هم کـه کلاً نـه تو کارم نیست ، گفتم: دستت هم درد نکنـه، لطف مـیکنی . و کولر با یک صدای لطیف شروع بـه دمـیدن کرد. راننده بی وجدان هم دریچه وسط رو روی من تنظیم کرد . من هم هدفونـهای موبایل رو وصل کردم و شروع کردم بـه شنیدن...
از اینجا بـه بعد همـه منولوگ ها ذهنی است.
- عجب حالی داره وسط مـهر کولر ماشین روشن باشـه ها. کاش فقط سر ظهر بود و هوا یـه خرده گرمتر، ولی اشکالی نداره، عجب سرمای مطبوعی هم هست.
- (ده دقیقه بعد): نـه داره سرد مـیشـه. احتمالاً اون خانمـهای عقب بالاخره اعتراض مـیکنند و راننده هم کولر رو مـیبنده و منم یـه کمـی اخم و تخم مـیکنم و شیشـه رو مـیکشم پایین.بلکه یـه کمـی هوای گرم بیـاد تو ماشین .
- (بیست دقیقه بعد) چرا خبری نشد؟ فکر کنم عرض من جلوی همـه باد رو گرفته و به عقب چیزی نمـی رسه. اصلاً بی خیـال ، این پرایدها یـه کمـی کـه توی ترافیک با کولر برن، آمپرشون مـیره بالا و طرف مجبوره بابت بستن کولر عذرخواهی هم ه. من هم با بزرگواری تمام قبول مـیکنم و شیشـه رو مـیکشم پایین و تموم.
- (نیم ساعت بعد خودم رو بـه خواب زده ام کـه طرف فکر کنـه دارم چه حالی هم مـی کنم): اسکیموها ، اسکیموها، اسکیموها ... فرض کن یـه اسکیمویی کـه داره توی خونـه یخیش چرت مـی زنـه. اصلاً فرض کن توی قطب جنوب گیر کردی. تو حتما زنده بمونی. حتما زنده بمونی. الان چقدر هوا گرمـه، گرمـه، گرمـه. یـاد خوزستان بیفت، حس کن الان وسط لین های شرکتی ، کنار لوله های داغ بخارها* راه مـیری. آره بهتر شد . خیلی بهتر شد.... کاش مـی شد یـه کمـی این دریچه ها رو منحرف کنم. ولی جهنم ، هوا خیلی هم خوبه؟
- (چهل و پنج دقیقه بعد): مرتیکه خجالت نمـی کشـه لجبازی مـیکنـه. من بـه درک ، پدر ماشینت درمـیاد توی این ترافیک اتوبان. من نـهایتش یـه نیم ساعت دیگه پیـاده مـیشم، اونوقت توی احمق حتما بری واشر سر سیلندر عوض کنی. ... این خانوما چرا اینقدر بی احساسن؟ انگار اصلاً عصبهای پوستی ندارن.
- (یک ساعت بعد، یواش چشمامو باز مـیکنم): نگاه کن ببین چطوری داره با پوزخند نگات مـیکنـه. منتظره کـه من بگم غلط کردم، ولی این آرزو رو بـه گور مـی بره.
- (یک ساعت و بیست دقیقه بعد، بـه راننده گفتم پیش پل عابر-1000 متر جلوتر-نگهدار:
از اینجا دیگه دوباره دیـالوگ شروع مـیشـه:
گفتم: شنیدی وقتی مکتشفین قطب جنوب رسیدن اونجا ، چی دیدن؟
گفت: نـه
گفتم: یـه آبادانی دیدن کـه در حالی کـه زیر پیرهنی رکابی تنشـه و کاپشنش رو هم انداخته روی دستش یخ زده بوده.
خندید و گفت : آهان ، ببخشید تو رو خدا . من خوابم مـیومد به منظور همـین هم کولر رو نبستم کـه خواب از سرم بپره.
گفتم: اِ ! خب مـیگفتی من بـه جات مـی روندم ، این خانوما بنده های خدا فکر کنم یخ زدن، وگرنـه کـه من بـه سرما عادت دارم .... ارواح ام(این آخرش مونولوگ ذهنی بود)

مرجان

10-12-2010, 12:15 PM

دانشجو بودم. يك كيف پول سفيد خريده بودم كه خيلي قشنگ بود، و خيلي دوستش داشتم تقريبا سه چهار روز بود كه از خريدنش ميگذشت كه با دوستم رفتيم بوفه دانشگاه و چاي خورديم ، پول را حساب كردم و داشتم بر ميگشتم خوابگاه كه ديدم كيف نازنينم نيست.با دوستم با عجله برگشتيم بوفه ولي خبري از كيف نبود كه نبود .سه روز بعد خانمي از خدمـه خوابگاه كيف را آورده بود و به ناظمـه خوابگاه داده بود و آن خانم هم كيف را بعد از طي مقدماتي مثل پرسش و پاسخ راجع بـه رنگ و مدل كيف بـه من بعد داد . از پيدا كردن كيفم خيلي خوشحال شدم، درش را باز كردم و ديدم همون اندك پولي كهبود سر جاشـه و...
... تقريبا شش ماه گذشت و موقع تعطيلات بين ترم بود. خوابگاه را تميز مي كرديم و وسط اتاق پر از آشغال و كاغذ شده بود من كيف دستي و كيف پولم را هم آوردم و وسط اتاق خالي كردم كه تميزشون كنم .كيف پول سفيد عزيزم مرتب و تميز بود و از لابلاي جيب ها ي كوچكش چند که تا يادداشت بليط اتوبوس و پول خرد بيرون امد و ... بعد يك كاغذ كوچك صورتي رنگ ازپيدا كردم. با تعجب كاغذ را باز كردم ديدم نوشته:
سلام من مدت هاست كه دوست داشتم با شما آشنا بشم ولي متاسفانـه مقدور نبود. ديدم كيف پولتون را جا گذاشتيد و جسارت كردم و برش داشتم که تا بتونم يك جوري با شما حرف ب شما من را زياد ديديد ولي نمي دونم من را مي شناسيد يا نـه؟ اگر دوست داريد با من آشنا بشيد لطفا فردا ساعت شش بعدازظهر توي بوفه روي صندلي اي كه اون روز با دوستتون نشسته بوديد، بنشينيد من درست كنار پنجره مي ايستم و شلوار جين و بلوز سفيد مي پوشم
علي
لازم بـه توضيحه كه رنگ نوشته ها كمي رفته بود و كاغذ هم كمابيش كهنـه شده بود.

رامـین

10-12-2010, 12:36 PM

طفلک علی
نوستالژیک بود ها . همـه ما مردها گاهی علی بوده ایم . بعضی هایمان هم کـه یـا علی !!!:54:
انقدر بر روی صندلی ها نشسته ایم کـه حسابش درون رفته است

خوابزده

10-12-2010, 01:34 PM

من کـه خودم عرضه این کارا رو نداشتم ، اما دبیرستان کـه بودم ، پسر عمویم عاشق ام شده بود. البته عاشق دو که تا از هام. من هم انشام بد نبود، بـه همن دلیل اکثراً مسئول نوشتن نامـه های عاشقانـه و البته یـافتن شیوه های بدیع جهت رساندن نامـه بـه دست معشوق بودم. به منظور یکی از هام، یک نامـه عاشقانـه نوشتم و شرح عشق و هجران مجنون وار پسر عمویم رو نوشتم ولی حالا چطور بدستش برسونـه خودش داستانی بود. یک راه این بود کـه مرد و مردونـه بره و نامـه رو بده دستش، ولی کو مرد؟ راه دوم این بود کـه یـه جوری بندازه توی کیفش، ولی جرات این هم نبود. بالاخره من بـه این نتیجه رسیدم کـه یک خودکار از نوع فشاریش بخره و نامـه رو که تا حد امکان با خط ریز بنویسه و بپیچه دور مغزی خودکار و بعد خودکار رو بهش هدیـه بده. البته به منظور هدیـه هم مـی بایست یک محملی پیدا مـی کردم . این بود کـه به پسر عموم گفتم، مـیری چند که تا خودکار مـیخری. بعد بـه گرامـی مـیگی کـه راستی من از این خودکارا زیـاد دارم، بیـا یکیش به منظور تو.پسر عموی ما هم رفت و شش هفت که تا خودکار از رنگهای مختلف خرید. ولی بعد بـه ذهنم رسید کـه حالا اومدیم و اون از یـه خودکار دیگه خوشش اومد. حالا حتما چه خاکی توی سر کنیم. کـه البته ذهن تیز هوش من بلافاصله راه حل رو پیدا کرد، قرار شد این پسر عموی بدبخت ما توی تموم خودکارها نامـه بذاره و انتخاب رو بـه عهده بذاره و دیگه همـه چی حله. خلاصه عملیـات با موفقیت انجام شد ولی جوابی از اون طرف نیومد کـه نیومد، من هی پیش خودم مـی گفتم اشتباه ما این بود کـه مـی بایست اول اینقدر با خودکارها مـی نوشتیم که تا جوهرشون تموم بشـه، بعد چند که تا مغز اضافه هم مـی خریدیم. بالاخره بعد از یکی دو روز کـه جوهر خودکار تموم مـی شد ، نامـه هم دیده مـی شد.
خلاصه بگذریم، بالاخره با یکی دیگه از پسرای فامـیل ازدواج کرد و پسر عمو هم هنوز کـه هنوزه مجرده. (به خدا راست مـیگم)

elahi

10-12-2010, 03:18 PM

خوابزده جان، خاطره جالبی بود، جسارتاً یـاد پت و مت افتادم! :)

aHad

10-12-2010, 04:23 PM

من صبح امروز نيم ساعت نشستم خاطره نوشتم وقتي ميخواستم بفرستم فايرفاكس لعنتي كه الهي سازندش خير نبينـه,الهي گور بـه گور بشـه,الهي داغشو ببينم,الهي مرگ موش بخوره بره زير تريلي له بشـه ببرنش غسالخونـه اونجا زنده بشـه هي بـه مرده شور بگه كه بابا من زندم ولي مرده شوره بگه نـه تو بدنت داغه نمي فهمي وگرنـه مردي(اوف...نفسو داشته باش!)الهي جيز جيگر بزنـه....آره فايرفاكس لعنتي همشو بـه باد فنا داد.
آقا دلم خنك نميشـه!!!حالا ميفهمم چرا انسانـها فحشـها رو اختراع كردن...جدي ميگم.

حالا كه بحث شماره دادنـه منم يكي بگم:
شش هفت ساله بودم شده بودم نامـه رسون يكي از عزيزان...اين عزيز عاشق يه ي شده بود كه خيلي خوشگل بود و از خدا كه پنـهون نيست از شما چه پنـهون من خودم مشتريش بودم اساسي,ولي بخاطر اختلاف سني دست و بالم بسته بود.خلاصه رفيق عزيز ما يه نامـه نوشت گفت ه الان رفت فلان جا زود اينو ميبري ميدي بهش...واسه من يه دوچرخه خريده بودنBMX كه با اون رنگ متاليكش دل مي برد,سوار بر دوچرخه بـه طرف يار عازم شدم.تقريبا رسيده بودم كه ك كه از ماجرا باخبر بود برگشت طرف من و همينطور كه سرش ميچرخيد طرفم لباش از هم باز ميشد(اسلوموشن مجسم كنيد).وقتي تمام و كمال صورتش طرف من بود من محو تماشاش بودم,آخه خيلي خوشگل بود.چقدر سليقه بي آلايشي داشتم,زيبا بود ولي من هوسي نداشتم فقط زيبايي رو ميديدم...فقط چشماش بود و لبخندش و دندوناي سفيدش...حس ميكردم كه دماي بدنم داره ميره بالا ولي توجهي نداشتم,من كه اول و آخرش وقتي ميرسيدم بهش از خجالت نميتونستم تو چشماش نگاه كنم بعد چه بهتر كه همين حالا كه فرصت بود نگاش ميكردم...نگاش كردم,نگاش كردم,نگاش كردم....يهو جيغ زد پريد كنار!!!من که تا به خودم اومدم ديدم با دوچرخه رفتم تو سينـه ديوار...عجب گندي زدم!نامـه رو انداختم و در رفتم نميدونستم چطور دارم پدال مي!!!

*ميخواستم خاطرم خنده دار باشـه ولي رفتم تو دوران بچگي...كاش يه بار ديگه برگردم و بچه بشم.يه بار ديگه بيست بگيرم و برم بـه بابام بگم بابا بابا من بيست گرفتم...يه بار ديگه برم تو كوچه و با دوستام فوتبال بازي كنم...يه بار ديگه سوار دوچرخم بشم و مادرم بگه احد از تو كوچه بيرون نريا,منم با عجله برم از سر خيابون دور ب و برگردم که تا مادرم نفهمـه كه از كوچه رفتم بيرون....فقط يه بار ديگه...
چقدر بدم که تا باز برگردم بـه اون روزها؟روزهاي ساده و بي شيله پيله,روزهايي كه بزرگترين مشكلم اين بود كه چند دقيقه بيشتر با دوستام بازي كنم...
اي روزگار...

خوابزده

10-18-2010, 06:45 PM

چند روز پیش با دوستان خیلی خوبم رفته بودیم مسافرت مجردی...نـه. فکر بد نکنید، کار خلافمون قدم زدن و سیگار کشیدن و موزیک گوش و پیچ ها رو با سرعت رفتن بود. نـه ، تو رو خدا ...نزن باشـه...مـیگم...چیپس و ماست موسیر هم بود...ای داد...نـه بابا دلستر انار و نوشابه بدون قند باهاش مـیخوردیم، آقا اصلاً بـه قیـافه ما مـیاد؟
خلاصه بگذریم، من هم از قبلش کلی لاف اومده بودم کـه بعله من هم خوب ظرف مـیشورم، هم متخصص امور منقلی هستم، هم فوق لیسانس اصول نوین تهویـه کبابم، دو کتاب درون زمـینـه درست قهوه و چای نوشته ام ، دوره چیدمان مـیز را نزدخود رزا منتظمـی دیده ام، توسط انجمن بین المللی توسعه فرهنگ غذا، عنوان پدر قورمـه سبزی و بنیـانگذار ایجاد آتش بدون چوب و زغال و .... را دریـافت کرده ام و اینـها همـه بـه کنار صحبت از کوبیده شد و من هم نـه گذاشتم و نـه برداشتم و گفتم کـه مورد سیخ گرفتن کوبیده، دوستان رو بـه مطالعه کتاب وزین اصول کوبیده، جلد 2، صفحه137، نوشته استاد خوابزده دعوت مـیکنم کـه همراه با محاسبات ریـاضی و شیمـیایی و فیزیکی و بر اساس تازه ترین یـافته های علم فیزیک کوانتوم نوشته شده هست .
البته این وسط یکی از دوستان کـه باعث و بانی این جمع شدن بود گفت کـه قراره یکی از دوستاش کـه متخصص کوبیده هست بیـاد . این شد کـه قلب من هم کمـی آروم گرفت. .. خلاصه روز موعود رسید. بگذریم کـه مقصد ما فقط چهل دقیقه با تهران فاصله داشت اما نمـی دونم چند ساعت گذشت ، فقط یک بار تابلوی مشـهد مقدس 5 کیلومتر رو گذروندیم و یکی دوبار هم از دور گلدسته های حرم رو دیدیم.
خلاصه شب کـه رسیدیم ما با خیـال راحت نشستیم بـه مـیوه پوست کندن و چایی خوردن و چرت و پرت گفتن کـه متوجه شدیم این متخصص کباب کوبیده تشریف نمـیارند. دوستان هم با خیـال راحت گفتن مـهم نیست ، خوابزده کـه هست.
من...من و کوبیده ؟ ولی نباید کم مـی آوردم. این بود کـه آستینـها رو بالا زدم و رفتم سراغ گوشتها، بـه طوری کـه بقیـه دوستان اومدند بالای سرم کـه همزمان آموزش هم بدم. البته باور کنید کـه مشکل اساساً یک مشکل تاریخی هست . اصلاً چرا مردم ما فرق نظریـه پرداز را با مجری نمـی دونند؟ شما فکر کنید مثلاً بـه انیشتین یـه مشت فولاد و دو کیلو اورانیوم و یـه جعبه ابزار با هزار متر سیم بدن و بگن اقا برو بمب اتم بساز . خب چه انتظار بیجاییـه؟ من هم همـینطور.
ولی یـه تفاوتی بین من و انیشتین هم هست . اونم اینـه کـه انیشتین مـیگفت نمـیتونم ولی من لامصب این نـه از تو فکم درنمـیاد. این شد کـه رفتیم نشستیم پشت دستگاه و گوشت رو از توی ظرف برداشتیم و یک گلوله بـه قطر 20 سانتیمتر درست کردیم و زدیم بـه سیخ ، ولی انگار این گوشتها بـه جای سیخ دور انگشتام مـی چسبیدن ، حالا چرا ؟نمـی دونم .خلاصه من مشغول خیـالات فرمودن بودم و عین خر توی گل کـه یکی از دوستان گفت : راستی ، مگه نباید دستت رو بزنی توی آب؟ این کبابی ها همـیشـه یـه ظرف اب بغل دستشونـه. من هم گفتم راست مـیگی ها، اصلاً شما حواس به منظور آدم نمـی ذارید . خلاصه اونجا یـه کمـی بازجویی فنی شدیم و بعد از پیدا شدن تناقضات فراوان درون صحبتهای اینجانب، اعتراف کردیم کـه اصلاً بار اولمونـه سیخ کباب کوبیده رویت کرده ایم چه برسه بـه سیخ گرفتن...
خلاصه از اینجا بـه بعد باور کنید حتی یـه دوستی داشتیم همسن و سال احد کـه اونم مدعی شده بود. بالاخره قرار شد یکی از بچه ها باد بزنـه، یکی هم مرتب آیت الکرسی بخونـه و من هم سیخ ها رو بچرخونم ،بقیـه هم تشویق کنن. ولی کبابی شد، کبابی شد کـه جای همـه تون خالی.
راستی بقیـه دوستان هم ای کاش خاطرات سفرهاشون رو بنویسن.

مرجان

10-31-2010, 04:26 PM

سلام
با همسرم تازه عقد كرده بوديم كه عروسي دعوت شديم. که تا اون موقع من با همسرم براي مـهماني يا عروسي نرفته بودم و خيلي وسواس داشتم كه خوب بـه نظر بيام و عالي ديده بشم .ناگفته نماند كه دوست ايشان هم تازه از روسيه آمده بود و عروسي درون منزل هزار متري پدر داماد درون نياوران برگزار ميشد .پس ميبينيد كه وسواس من براي خوب بـه نظر آمدن زياد بيراه هم نبود.خلاصه اين كه من اين خبط را مرتكب شدم و براي اولين بار درون عمرم براي آرايش صورت بـه آرايشگاه رفتم ( من حتي براي جشن نامزدي خودم هم نگذاشتم كه آرايشگر صورتم را آرايش كنـه) . درون آرايشگاه ، منيژه جون(لابد ميدونيد كه تمام آرايشگرها پسوند جون دنبال اسمشون چسبيده) منو ورانداز كرد و پرسيد: خوب لباست چه رنگيه، بهش توضيح دادم كه سفيد و كمي هم نقره اي، سري تكان داد و گفت: خوب موهاتو چكار كنم؟ باز هم براش توضيح دادم كه اين عروسي براي من خيلي مـهمـه و دلم مي خواهد كه موهام خيلي زيبا و البته با شكوه باشـه. باز هم سري تكان دادو گفت: خيلي خوب بيا. دنبالش بـه اتاقي رفتم كه ظاهرا اختصاصي آدم هاي از مرحله پرتي مثل من بود يك تخت بـه شكل نيم خوابيده توي اتاق بود با يك عالمـه ادوات آرايشي كه جا بـه جا روي ميز كنار تخت پخش شده بودند.دستور داد: بشين من روي تخت بـه حالت نيمـه نشسته قرار گرفتم بـه شكلي كه پشت بـه آينـه بودم. ازش پرسيدم: ميشـه روبروي آينـه باشم؟ جواب داد: نـه! تموم كه شد خودتو نگاه كن که تا حظ كني. سپس منيژه جون مشغول طراحي بر روي صورتم شد .من فقط رنگها و قلموها را مي ديدم كه بالاي سرم پرواز ميكنند و هر چند لحظه يكبار خواهش مي كردم: لطفا ملايم باشـه من آرايش تند دوست ندارم. و منيژه جون با اخم سري تكان ميداد يعني من كارمو خوب بلدم. خلاصه بعد از حدود يك ساعت آرايش صورتم تموم شد و ازم پرسيد: موهاتو شينيون كنم؟؟ ( باز هم لازم بـه توضيحه كه براي مراسم عقد خودم هم نگذاشتم موهام را شينيون كنند) نمي دونم چي شد كه جواب دادم: بله. مينژه جون شروع كرد و بعد از يك ساعت درون حالي كه من تقريبا از درد موهايي كه كشيده شده بود ، نصف جون شده بودم با لحني پر افتخار گفت: بلند شو و خودت را نگاه كن مطمئنم خودتو نخواهي شناخت
من از روي تخت بلند شدم و به عقب بـه طرف آينـه برگشتم..... حق با اون بود واقعا نمي شد ديگه خودم رو بشناسم دو طرف چشم هام خطوط سياه رنگ و درازي كشيده شده بود و صورتم بـه يك بوم نقاشي كه بچه اي روي آن تمرين نقاشي ميكنـه شباهت داشت و از همـه بدتر موهايم بودكه چون خيلي بلند بودند، شينيوني بـه ارتفاع يك برج روي سرم ساخته شده بود . نوك زبونم بود كه ازش بپرسم تو بساطش اگر چند که تا پر داره روي موهام بزنـه چون مي تونم بـه جاي اسب سيرك درون سيرك ايران ايتاليا هنرنمايي كنم ...ولي نگفتم و ازش تشكر كردم و پول بي زبان را جرينگي بهش دادم و برگشتم خونـه
.... و فكر مي كنيد چكار كردم ؟ رفتم و آنقدر موهام را چنگ زدم که تا تمام آن اسپري هاي وحشتناك از روش پاك شد و بعد هم يواشكي با ليف مادربزرگ مرحومم كه فقط كمي از سنگ پا نرمتره صورتم را شستم سپس با شتاب و عجله(چون دير شده بود) لباس پوشيدم و موهاي بلندم را شانـه زدم ، كمي آرايش كردم و رفتم

aHad

10-31-2010, 06:03 PM

والله اينجا بچه ها وقتي ميان خاطره تعريف ميكنن منم ناخودآگاه ياد خاطرات خودم ميفتم!شما چطور؟!

آقا منم تازه ازدواج كزده بودم و هنوز با همسر عزيزم نرفته بوديم مـهموني يا عروسي و اولين بار كه ميخواستيم بريم....
-احد
-بله ماما
-باز كه رفتي تو دنياي مجازي...بيا بيرون ميخوام يه زنگ ب

آخي....دوستان ببخشيد!نگو دنياي بالايي دنياي مجازي بوده و من همچنان اندر خم يك كوچه ام!!!

آگهي روزنامـه اي خاطره بالايي مجازي:
به يك ِ خوشگل,خوش تيپ,خانواده دار,شير پاك خورده,آفتاب نديده,چپه نشده و مايه دار اساسي جهت ازدواج نيازمنديم.
شماره تماس:صفر نـهصد و پونزده دنبالش بدو!(بيربط بود نـه؟)

eli

11-01-2010, 12:04 AM

یـه روز رفتم سی دی فروشی کـه یکی از کارای محمد اصفهانی رو بخرم ...
بعدش اسم کارشو یـادم نمـیمد ولی مـیدونستم اون آهنگی کـه واسه امام رضا خونده توی همون کارشـه
بعد یـهو قاطی کردم بـه یـارو گفتم آقا همون سی دی محمد اصفهانی رو مـیخوام کـه امام رضاخونده ... :becky:

endless love

11-02-2010, 11:46 PM

ا ا ا
دوباره یک خاطره یـادم اومد
گوش کنید بد نیست
یک روز کـه من و رفیقام رفته بودیم بیرون کـه یکم از عقده هایی کـه رومون تلنبار شده بود خالی کنیم
یکی از رفقای ما خیلی پولداره و ما هم بدجور آویزون شدیم بـه این
اینم کـه باباش کارخونـه آرد داره و نگران هیچی نیست
خلاصه روی ماشینش سیستم صوتی قوی وصل کرده بود ما هم یک آهنگ راک از گروه لینکین پارک گذاشته بودیم اسم آهنگ WHAT IVE DONE هست اگه گوش ندادین حتما گوش بدین
خلاصه توی خیـابون با سرعت مـیرفتیم کـه یکدفعه دیدیم کـه آقا پلیسه اومد دنبالمون ما فهمـیده بودیم شب ها کـه ما مـیخوابیم آقا پلیسه بیداره ولی حالا مثل اینکه دوشیفت کار مـیکرد و روز هم بیدار بود
خلاصه ما کـه گفتیم کارمون تمومـه و داشتیم اشـهدمون رو مـیخوندیم کـه دیدیم پلیسه کـه چندتا سرباز جوون بودن رسید کنارمون گفت مـیای مسابقه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا شما ببین ما چه حالی پیدا کردیم نمـیدونستیم بخندیم؟ گریـه کنیم؟
خیلی برامون جالب بود ما هم گفتیم خب اگه کورس ندیم کـه جریمـه مـیشیم
تصمـیم گرفتیم مسابقه بدیم
فاصله ی دزفول که تا اندیمشک حدود 10 کیلومتره و یک جاده ی عریض و دوطرفه داره ما هم رفتیم اونجا
این رفیق ما کـه انگار جن زده بود بهش همچین کلاج رو ول کرد و گاز داد کـه ماشین داشت تکچرخ مـیزد
خلاصه بهد از چند دقیقه کـه داشتیم توی جاده پرواز مـیکردیم رسیدیم اول اندیمشک و ما بردیم این اقا پلیسه هم دوم شد
خلاصه پیـاده شدیم پلیسه گفت خیلی بد مـیرونید هان حواستون رو بدید
دوباره پلیسه گفت: ما روزای آخر خدمتمون هست و دیگه داره تموم مـیشـه گفتیم یکم با ماشین پلیس حال کنیم
منم سی دیـه آهنگ لینکین پارک رو درون آوردم بهش دادم و تشکر کرد و رفت ولی ما همچنان درون بهت مونده بودیم
راستی یـادم رفت سلام کنم
سلام عرض مـیکنم خدمت همـه ی دوستان عزیز
شادکام باشید

elahi

11-04-2010, 02:13 AM

یـه خاطره از سالها پیش کـه برام تجربه جالبی داشت :
ساعت 2نیمـه شب، من، پدرو برادرم سوار بر یـه ولوو استیشن زرد قناری مدل 1979 درون بزرگراه قم – تهران درون حال رفتن بـه تهران بودیم. برادرم کـه اونموقع 14 سال بیشتر نداشت، بازم تونست مخ بابا را بزنـه و نشست پشت رل. همونطور کـه برادرم با سرعت 160 ک م(این سرعت معمول رانندگی بابام بود!) درحال رانندگی بود پدرم یوهو گفت وایسا، وایسا کنار. چون سرعتش زیـاد بود یـه 150 -100متری رفت جلوتر ایستاد. من و برادرم کـه هنوز نمـیدونستیم چی شده، پرسیدیم چرا؟ بابا گفت، فکر کنم اون جلو یـه ماشین پلیسه!(یـادمـه اونموقع تعجب کردم کـه بابام چطور تونسته بود اون ماشینو ببینـه، با اینکه حداقل 100متری بهش نزدیکتر شده بودیم، چیزی بجز یـه لکه سیـاه دیده نمـیشد) برادرم پیـاده شد و بابام اومد نشست پشت فرمون. حرکت کردیم و بعد از شاید 300-200 متر، یـه مامور تابلو بدست ماشین ما را متوقف کرد. بابا مدارک را از جیب کتش برداشت و رفت پایین. برادرم کـه یـه کم ترسیده بود نیومد پایین اما من همراه بابام رفتم. دو که تا افسر راهنمایی رو صندلی جلو مرسدس بنز پلیس نشسته بودن. مدارک را از بابام گرفت و بی مقدمـه گفت کی پشت فرمون بود؟!! بابام گفت، من! افسره گفت، ما شما را دیدیم، ایستادید و جاهاتون را عوض کردید. بابام گفت، جاهامون را عوض کردیم؟ با کی؟! با این دو که تا بچه؟! افسره گفت اونکه تو ماشینـه چند سالشـه؟ بابا گفت: 14 سال، افسره گفت اون پشت ماشین بود! از افسر اصرار و از بابام انکار. کم کم این بده بستون کلامـی بـه شوخی کشید و لحن افسره خودمونی تر شد و افسره هم کـه ظاهراً مطمئن نبود راننده کی بوده، حرف بابام را قبول کرد و از مقصد و شغل بابام پرسید و مدارک بابام را بعد داد و گفت بفرمایید، سفر بخیر.:3:
بابام مدارک را گرفت و همـین کـه خواستیم بریم سمت ماشین، اون یکی افسر گفت حاجی، منظورش بابام بود. بابام گفت بفرمایید. افسره گفت، حالا کـه داری مـیری، بزا یـه چیزی برات بگم، و گفت: راستش وقتی شما ماشینتون رو اون جلوتر متوقف کردید من و این همکارم با هم شرط بستیم، من گفتم اینا جاشون را عوض د، اما جناب سرهنگ گفت نـه. حالا کـه دارید مـیرید راستش را بگید که تا ما هم تکلیف شرطمون مشخص بشـه، جاهاتون را عوض کردید یـا نـه؟ بابام کـه دیگه با افسرا شیش دنگ شده بود خنده ای کرد و گفت، آره! فکر کنم شما بردی! اون پسرم کـه تو ماشینـه پشت فرمون بود!!
مـیتونید حدس بزنید بعد چی شد؟!
:34: ..... خلاصش کنم، جناب سرهنگ مدارک بابام را دوباه گرفت و گیر داد، چه گیری! شروع کرد بـه نوشتن گزارش و مـیگفت زندان داره و باید ماشین بخوابه و ...
بالاخره با هزار مکافات و التماس بعد ازین کـه بیشترین جریمـه اونروز(مبلغش یـادم نیست) را نوشت و گواهینامـه بابام را کرد، اجازه داد بریم. (بابام که تا همـین چند سال پیش همـین گواهینامـه شده را داشت، آخه اونروزا رسم نبودی گواهینامـه را تمدید کنـه)
عصبانیت بابام درون ادامـه مسیر هیچوقت از یـادم نمـیره!!! :mad:

aHad

11-10-2010, 12:42 PM

دوتا خاطره ميگم باشد كه آمرزيده شوم:
يك:
دو سه روز پيش رفتم يكي از عزيزان رو ببينم.ايشون تو محل كارش با چندتا از همكاراش نشسته بود و با كارهايي نظير چاي خوردن,تعريف جوك,شوخي كردن و تعريف خاطرات مشغول مفيد كردن ساعات كار اداري بود.وقتي داخل اتاق شدم از چهار نفري كه اونجا بودن سه نفر منو ميشناختن و يكي رو هم من ميشناختم ولي اون منو نميشناخت.آقا ما كه با اين عزيزان دست داديم اون يه نفر كذايي منو نشناخت و خيلي معمولي با من احوالپرسي كرد بعد اون آشناي من گفت ايشون(جون من حال كنيد بـه من گفت ايشون!!!)فلان كس هستن,طرف که تا اينو شنيد گفت آقا من معذرت ميخوام,بجا نياوردم,شرمنده شدم و فلان و بهمان.
حالا من چند دقيقه نشستم بعد كه ميخواستم رفع زحمت كنم,بلند شدم كه با همـه دست بدم و برم,وقتي رسيدم بـه اين يارو عوض اينكه بگم "با اجازه" يا "خوشحال شديم" و فلان درون جواب خداحافظي طرف برگشتم گفتم:"خوب هستين!!!؟؟؟"

نفهميدم چطور از اتاق زدم بيرون!تو راهرو انقدر خنديدم كه هركس منو ميديد فكر ميكرد ديوونـه شدم!

.................................................. .................................................. .................................................. ................
دو:
22 مـهر با چند نفر از بچه ها مـهمون يكي از رفقا بوديم كه تو اون جمع من از همـه كوچيكتر بودم و با خودم حساب كرده بودم كه تو اون دو سه روزي كه اونجاييم بايد بـه اندازه تمام عمرم ظرف بشورم ولي خدا رو شكر عزيزان بزرگوار اصلا اجازه نمن دست بـه سياه و سفيد ب و به من گفتن تو فقط آبميوه بخور که تا جيگرت حال بياد.خودشون هم زحمت كشيدن لوازم تفريح و خوش گذراني رو تهيه كردن که تا خداي نكرده بهمون بد نگذره.
خلاصه روز دوم دو که تا از بچه ها رو راهي كرديم كه برن و من موندم و مرتضي و يكي از بچه ها.اين آقا مرتضي جوگير شد و گفت يه شام ميپزم که تا كفتون ببره,انگشتاتون رو بخوريد,دچار بحران شخصيتي بشين و هزارتا تبليغ ديگه.الان ما آبميوه ميخوريم و سيگار دود ميكنيم که تا شام آقا مرتضي آماده بشـه.
من ديدم مرتضي چند ليوان آب ريخت تو يه قابلمـه بعد برنج رو ريخت بعدشم يه كم روغن ريخت و گذاشت كه برنج آماده شـه خودشم برداشت از گوشتي كه از ديشب مونده بود ريخت تو ماهي تابه که تا سرخ كنـه و بده ما بخوريم كه ايشالله از گرسنگي نميريم.
خلاصه سرتون رو درد نيارم بعد از دو ساعت جانفشاني درون آشپزخانـه,آورد برنج رو گذاشت روي ميز و واسه هركدوم از ما يه بشقاب پر كرد و هرچي ما گفتيم آقا ما نميتونيم انقدر بخوريم بـه كتش نرفت كه نرفت.اما نميدونم چرا خودش بـه انداه چند قاشق كشيد!؟
البته جواب سوالم رو يك دقيقه بعد گرفتم وقتي كه برنج زير دندونام قرچ قرچ صدا داد و معلوم شد اين برنج مثل اينكه اصلا خيس نشده حالا چه برسه بـه پختن!!!
خلاصه آشپزي مرتضي حرف نداره فقط نبايد بزارين دستش بـه برنج و اينجور چيزا برسه!!!

(جدا از شوخي اونطور كه من از رفقاي مرتضي شنيدم ايشون! چند فقره جايزه آشپزي داشتن تو دانشگاه ولي نميدونم اون شب چه مرگش شده بود كه اون بلا رو آورد سر ما!!!)

پرسشگر

11-13-2010, 12:26 AM

بعد از ظهر چهارشنبه پیش، تهران - نشر ثالث زیر پل کریمخان.
دنبال دو که تا کتاب از آلن دوباتن مـی گشتم. فروشنده بعد از ترک محل و (لابد جستجو درون انباری خارج از کتابفروشی) بعد از معطلی زیـاد ، عرق ریزان بازگشت و شرمنده، کتاب "تسلی بخشی های فلسفه" ترجمـه عرفان ثابتی را بـه من داد. از اینکه نتوانسته بود "هنر سیر و سفر" ترجمـه گلی امامـی را پیدا کند، شرمنده بود و قول مـی داد دو روزه تحویلم دهد.
باید بـه قرار دیگری مـی رفتم. از آنجایی کـه چند ماهی بیش نیست درون تهران تاکسی مـی گیرم و در شناخت ایستگاههای خیـابانی خبره نیستم، درون ضلع شمالی کریمخان، ناشیـانـه دستم را جلوی اولین تاکسی بردم و گفتم : "امـیرآباد شمالی"
با کمـی مکس، تاکسی سبز رنگ، 10 متر دورتر نگه داشت. کنار راننده مرد مـیانسالی نشسته بود و در صندلی های عقب دو نفر دیگر. خواستم درون را از سمت متعارف یعنی پیـاده رو باز کنم کـه راننده گفت : "نـه،نـه از سمت خیـابان"
از همان سمت سوار شدم. چند متری تاکسی شروع بـه حرکت مـی کند کـه راننده خطاب بـه من تازه وارد مـی گوید : "سلام"
پاسخش مـی دهم : "سلام"
مـی گوید : "عصر بـه خیر"
مـی گویم "عصر شما هم بـه خیر"
یک نگاهی بـه دو مسافر سمت راستم مـیندازم. کناریم مردی 30 ساله، سبیل کم پشت، با تبسمـی معنی دار بـه نگاهم جواب مـی دهد. آنطرف تر خانمـی مـیانسال پنـهان نمـی کند کـه مثلا قبل از رسیدن شما بحث و گفت و گویی بین ما بوده است.
راننده آنقدرها هم پیر نیست ولی موهای یکدست سفیدش غلط انداز است.از من مـی پرسد : آیـا که تا به حال درون زندگی بـه یک مـیهمانی اجباری دعوت شده ام ؟
پرسشش مرا بـه فکر وا مـی دارد. نباید زیـاد درون انتظارش بگذارم. پاسخ مـی دهم : اه... درون زندگی ... درون مـیهمانی اجباری ... ؟ بله ... حتما اگر بگردم پیش آمده است.
راننده : شما الان بـه چنین مـیهمانی دعوت شده اید. مسیر من که تا امـیرآباد شمالی نیست ولی که تا سر امـیرآباد مـی برمتان.
- ممنون از شما. خیلی خوش اخلاق بـه نظر مـی رسید و چه خوب مرا هم بـه همراهی برگزیدید.
دقیقه ای بعد نزدیک تقاطع کشاورز- امـیرآباد بـه سمت ضلع شرقی بولوار کشاورز دور مـی زند و روی پل و در مـیانـه کانال آب بـه من مـی گوید : "شما مـی توانید از همان درون پیـاده شوید"
چند اسکناس را از قبل آماده کرده ام. که تا بخواهم نشانش دهم مـی گوید خداحافظ ! من : اه نـه ... ! مـی گوید "حرف گوش کن پسر !" گازش را مـی گیرد.

خوابزده

11-13-2010, 05:07 PM

هشتم آذر سال 76، رفته بودم لردگان کـه پسرعمویم تازه بـه آنجا نقل مکان کرده بود و البته همـینجوری بی هوا و بی خبر. تمام تلاشم این بود کـه سریع برسم و بازی ایران-استرالیـا رو ببینم. آدرس هم خیلی سرراست بود بـه این شکل کـه سر فلان فلکه پیـاده مـیشی، نبشش یـه تاکسی سرویس هست ، مـیگی من پسر عموی فرشادم و مـیخوام برم خونـه اش و خلاص. که تا سر فلکه هیچ مشکلی نبود، تاکسی سرویس هم کـه راحت پیدا شد، رفتم تو و خودم رو معرفی کردم کـه کلی هم تحویلم گرفتن ولی نکته اینجا بود کـه پسر عموی محترم بـه همراه خانواده تشریف بودند اصفهان و خب من هم بدون اینکه بـه روی خودم بیـارم مـی خواستم خداحافظی کنم کـه بانگ برآمد : کجا؟ تو بـه خود نآمده ای کـه به خود باز روی. خلاصه ما رو با عزت و احترام بـه خانـه صاحب آژانس منتقل نمودند کـه البته من هم ته دلم راضی بودم کـه بازی رو مـیبینم و عصر هم مـیرم. چه مـیدونستم کـه در آغوش مـهمان نوازترین مردم ایران گیر افتاده ام؟
از اینجا بـه بعد ماجرا سرعت بیشتری گرفت. بـه محض رسیدن بـه خانـه مـیزبان، حداقل هشت نفر دیگر تشریف آوردند با سن و سالهای مختلف و همونجا و بدون حتی کوچکترین نظر خواهی که تا شام سه روز بعد رو هم رزرو د و من هم بیشتر بـه فکر این بودم کـه الان ساعت 11 ظهره و یکی دو ساعتی که تا بازی باقیمونده . بدبختی درون پذیرایی بسیـار بزرگ خانـه ، هیچ اثری از تلویزیون نبود و با تعجب تمام کوچکترین بحثی هم درون مورد این بازی مرگ و زندگی نمـی شد. گویی ما درون یک کشور دیگر هستیم کـه یـا بـه جام رفته و یـا درون همون دور اول حذف شده. از عجایب مـیزبانان محترم این بود کـه در برخی گفتگوهای خصوصی اصلاً متوجه صحبتهایشان نمـی شدم و این امر با توجه بـه شناختی کـه از لهجه مردم منطقه داشتم عجیبتر هم بود، ولی نـه...انگار آشناست... یـا سلطان ابراهیم! اینـها انگار دارند بـه زبان ایتالیـایی صحبت مـیکنند. و کاملاً درست بود عین خود مارچلو ماستریـانی و به فصاحت دانته . وقتی چشمـهای گرد شده من رو دیدند توضیح دادند کـه اکثر مردم این منطقه پیش ایتالیـاییـها کار کرده اند و به ایتالیـایی مسلطند طوری کـه ایتالیـایی زبان دوم آنـها محسوب مـی شود.
خلاصه بعد از یک مراسم قهوه خوری بـه شیوه ایتالیـایی با تمام ظرافتهاش از مرحله خرد قهوه که تا دم و بقیـه مراسم، یک منقل بزرگ با تعداد معتنابهی ذغال مرغوب بـه صحن علنی مجلس آورده شد. صراحتاً مـیگم که تا آن موقع من این بند و بساطها رو ندیده بودم ، آخر آخر لات بازی ما کشیدن سیگار بی بود، البته مـیدونم باور نمـیکنید و حق هم دارید، اما بگذریم ، یکدفعه ندایی برآمد کـه جانان من برخیز و برگیر وافور را کـه ما هم ماندیم چه کنیم. اول کـه گفتم من اهلش نیستم کـه یکدفعه قیـافه ها رفت تو هم کـه چی؟ بعد ما این متاع رو به منظور کی گرفتیم؟ ما کـه خودمون سرحال بودیم. من هم گفتم : والله من سریع فشارم مـیفته پایین کـه دیدم مـیزبان گفت بعله مشخصه کـه اهلشم نیستی ، ماشاءالله معلوماتت کـه کامله. خلاصه ما بـه همـه گفتیم کاری نکردیم، شوما هم بگید نکرد.
تا اینجا رو داشته باشید کـه هنوز یکساعتی بـه بازی مونده...... ادامـه دارد

باران

11-13-2010, 05:58 PM

توي يك كوچه ي خلوت داشتم مي رفتم چند که تا پسر بچه ي دبستاني با لباس هاي فرم داشتن ميرفتن و بلند بلند ميخوندن : اي ايران اي مرز پر گهر ..اي خاكت ... و و که تا اونجا كه : دور از تو انديشـه ي بدان .... يكيشون از اون يكي پرسيد "انديشـه ي بدان" يعني كيا ؟ بعد يه سكوت 3 ثانيه اي ، بعد باز بلند بلند و نامرتب : اي ايران ... اي خاكت و و و

منم با يك لبخند تلخ ازشون فاصلم زياد شد که تا ته كوچه كه رسيد بـه خيابون و اونا و من گم شديم تو شلوغي و هياهو...

elahi

11-13-2010, 09:33 PM

خوابزده عزیز درون یکی از پست هاش درون تاپیک "پای راست شما احمق است" از رودربایستی و گرفتن بلیط ایران-کاستاریکا و ... گفت، یـاد این خاطره افتادم:
اوائل ازدواجمون بود، یکی از بستگان همسرم به منظور شام دعوتمان کرد. وقت شام شد و سفره را انداختند، مشغول غذا خوردن شدیم، وسطای غذا خوردن و در حالی کـه تازه یکی از چار پنج مدل کباب و خورش را امتحان کرده بودم و کلی برنامـه برا بقیش داشتم، هوس آب کردم. تو سفره آب نبود، دور و برو نیگا کردم دیدم روی لبه ی شومـینـه یک پارچ آب و لیوان هست. پا شدم کـه برم آب بخورم:
مـیزبان: اِ اِ اِ، خوب زود سیر شدین ..... آقا!
زن مـیزبان بـه همسرم: اِ اِ اِ، شوهرت رژیم دارن؟ خیلی کم خوردن!
همسرم: نـه، اما خیلی هم پرخور نیستن!
مـیزبان: سالادم کـه نخوردین!

شما بودید چیکار مـیکردید؟!
بعععله، بااجازتون تو رودربایستی موندم و رفتم نشستم روی کاناپه و شروع کردم بـه خلال دندونام!

خوابزده

11-14-2010, 09:38 AM

الهی جان ، اگه تو اصفهان بودی کـه باید مـیدونستی این یـه تاکتیک قدیمـیه.

elahi

11-14-2010, 11:18 AM

خوابزده جان، من خودم بعد ازين جريان بارها از همين تاكتيك! استفاده كرده ام و دوستان و رفقا را سركار گذاشته ام. اون سالها!، آدما هنوز اينقدر ناقلا نشده بودن! مطمئناً ميزبان قصد سر كار گذاشتن منو نداشت(نكنـه داشت؟! :33:) و اگه اوائل ازدواجم نبود و خجالتي نبودم و رودربايستي نداشتم، بـه اين راحتي از ميدون بدر نميشدم و از خجالت سفره و ميزبان بطور كامل درميومدم.

Saman

11-14-2010, 03:41 PM

صراحتاً مـیگم که تا آن موقع من این بند و بساطها رو ندیده بودم ، آخر آخر لات بازی ما کشیدن سیگار بی بود

خوابژده آره ژون خودت، ما هم باور کردیم! ما رو باش کـه تا حالا فکر مـی‌کردیم فابیـان و احد خلافای فورومن، نگو خوابژده هم بععععععله! راشتی حالا کـه مـی‌خوای قشمت بعدش رو بنویشی:

You have the right to remain silent. Anything you say can and will be used against you in a court of law (http://en.wikipedia.org/wiki/Miranda_warning)

خوابزده

11-14-2010, 04:03 PM

دوستان چرا آخه ظرفیت ندارید، همـینـه کـه ما جهان سومـی هستیم. یـه نگاه بندازید بـه خارجی ها ، نویسنده هاشون تموم جیک و بیک خلافکاری ها و مشکلات خصوصی شون رو توی کتاباشون مـی نویسن همـه بـه جای اینکه آبروش رو ببرن، از جسارت و شـهامتش تعریف مـیکنند. حالا کـه یـه بنده خدایی پیدا شده کـه داره تجربیـاتش رو بـه شما انتقال مـیده ، اینجوری تخریبش کنید. بعدش هم این جریـان فقط به منظور افزایش حس تعلیق خاطره بود، توی قسمت بعد معلوم مـیشـه کـه هیچ اتفاقی نیفتاده و شما هم زود قضاوت کرده ای برادر عزیز.
پس منتظر قسمت بعد باشید که تا من خاطره رو یـه بازنویسی مجددی م.

rebel

11-14-2010, 04:21 PM

خیلی دلم مـیخواست منـهم یکی دو خاطره بنویسم ولی حیف حتما اصل مطلب رو کنم و تظاهر اخلاقی و نجابت کنم . اگر روزی مجاز شد و معمول منـهم مـینویسم

خوابزده

11-14-2010, 05:27 PM

آنچه گذشت:
خوابزده درون لردگان نزد یک جماعت مـهربان مـهمان نواز ایتالیـایی زبان مـهمان مـی شود و مجبور بـه خوردن قهوه مـی شود . بازی ایران استرالیـا هنوز شروع نشده ... آیـا ایران بـه جام جهانی صعود مـیکند؟ آیـا خوابزده موفق بـه دیدن آن مـی شود؟ آیـا قهوه اساساً چیز خوبی است؟ آیـا مـیزبانان شاخه ایران مافیـا هستند؟
و اینک ادامـه داستان

نـه، نـه، این تنـها کلمـه ایـه کـه باید گفتنش رو یـاد بگیرم . باور کنید اگه تونسته بودم فکم رو بـه گفتن این کلمـه عادت بدم، الان زندگیم اینجوری نبود کـه وسط این همـه آشفتگی و بدبختی و ویلانی و ویرانی و هزار کوفت و زهر مار دیگه بشینم براتون خاطره بنویسم.
خلاصه هنوز بازی شروع نشده بود و من هم کـه بعد از خوردن قهوه کمـی بـه مرز شقایق نزدیک شده بودم، صحبت فوتبال رو شروع کردم که: آره یکساعت دیگه هم این استرالیـا رو یـه مساوی ازش بگیریم رفتیم جام جهانی و از این حرفا. کـه یکدفعه یکی از مـیزبانان مـیانسال گفت: بابا ول کنید، فوتبال نگاه هم شد کار، یکی دیگه کـه جوونتر بود گفت : اونم فوتبال ایران کـه معلومـه مـیبازه. یکی دیگه گفت: اینا رو گذاشتن به منظور خر ملت و دیگه داشت بحث سیـاسی مـیشد کـه با مظلومـیت گفتم : حرف شما متین ولی بالاخره جوونا مجبورن تو این بی تفریحی پناه بیـارن بـه فوتبال دیگه . کـه ظرف چند دقیقه بیـانیـه های بلند بالایی درون محکومـیت فوتبال و فوتبالیست و هوادار فوتبال و کمـیته داوران و رییس فدراسیون و سپ بلاتر و ... صادر شد .
دیگه نزدیک شروع شدن بازی بود کـه خوان پربرکت غذا گسترده شد و چه غذاهایی از کباب محلی که تا ماهی بـه سبک ناپلی ها، و جای بنده هم درون وسط سفره تعیین شد. من کـه مثلی کـه بلانسبت پشت درب توالت عمومـی و در انتهای صف از فرط فشار حرکات کششی و ریتمـیک انجام مـیدهد درون حال وول خوردن بودم کـه دل را بـه دریـا زدم و گفتم: آقا مرید شرمنده، اگه مـیشـه من این گوشـه بالا بشینم کـه بتونم تلویزیون توی هال رو هم ببینم. بالاخره دلشون بـه حال بنده سوخت و اجازه روشن شدن تلویزیون و نقل مکان بنده بـه گوشـه سمت راست سفره صادر شد کـه خوشبختانـه مـیتونستم با استفاده از حداکثر بینایی یک بخشی از تلویزیون رو ببینم. آقا چشمتون روز بد نبینـه- البته فکر کنم دیده- انگار بازی با دور تند نمایش داده مـیشد. استرالیـایی های نامرد عین کانگورو مـیدویدن و مـیپ و ما هم اون وسطها فقط گاهی توپ بازی رو مفتخر بـه یک لگد بـه زیرش مـیکردیم کـه هوا بره و نمـیدونی که تا کجا بره.
خلاصه با تبعیت از جو بازی من هم درون عرض پنج دقیقه کل غذا رو بلعیدم و یـه لیوان دوغ ترش هم روش ، گرچه مـیدونستم خیلی سازگار نیست ولی خب تو اون وضعیت کی بـه فکر فیزیولوژی و علوم خلافیـه بود. حالا چه جوری سفره رو ترک کنم درون حالی کـه دیگران با حوصله و بی خیـال درون حال صرف غذا بودند.

فلاش بک همراه با موجی شدن تصویر و فید این . بعدش فید اوت بـه توی فاتحه خونی ها و مراسم عزاداری،
ما کـه کوچکتر بودیم معمولاً کارهایی نظیر چایی و ظرف شستن و زیرسیگار و سیگار جلوی مردم گذاشتن انجام مـیدادیم. و همـه بـه چشم فرمانبر نگاهمون مـی و کلاً از تبعیض نسلی رنج مـی بردیم. به منظور همـین هم وقتی مـی نشستیم پای سفره ،ی بـه خوردن ما کاری نداشت و همـینکه خودشون از خیرات خوری فارغ مـیشدن یک صدای نکره ای اعلام مـیکرد: المسلمـین و المسلمات والاحیـا و الاموات، رفع کل بلیـات، نثار روح مرحوم مغفور فاتحه مع الصلوات و بلافاصله یک مشت قوم تاتار مـیریختن بـه جمع سفره و نـهیب کـه بلند شو برو بقیـه غذات رو بیرون بخور .
برگشت بـه زمان حال همراه با موجی شدن تصویر و یک فید این و فید اوت مجدد.
پیش خودم گفتم: کاش مـیشد الان مـیتونستم اون جمله طلایی رو بگم و توی افکار خودم همراه با کمـی حرکات از نوع کرم خاکی غوطه ور شده بودم کـه ناگهان....... ادامـه دارد

مرتضی

11-14-2010, 09:37 PM

خوابزده جان شایعه بود کـه قهوه تلخ کپی از کارهای قبلی خود مدیری مثل شبهای برره بوده. اما معلوم شد اینـها درون نـهایت نامردی ایده را از قهوه تلخی کـه شما توی لردگان خوردی گرفتند. (خدا را شاکریم کـه ایده های دیگرش از قبیل منقل و غیره را نگرفتند!) مرحبا بـه معرفت و مرامت کـه نـه تنـها لو ندادی مـهران مدیری رو، بلکه قسمتهای داستان اصلی رو رایگان پخش مـی کنی. بـه افتخار خوابزده! :clap2:

الهی جان ، اگه تو اصفهان بودی کـه باید مـیدونستی این یـه تاکتیک قدیمـیه. بله کاملا. این تاکتیکها بـه صورت هدفمند و رمزنگاری شده توسط شـهرداری اصفهان هر چند وقت یکبار بـه شـهروندان عزیز گوشزد مـی شود:
http://iut78.com/zbbo/iranamerica/photos/esfahan-mehman.jpg
البته ما کماکان ارادتمند فریماه خانم و ارتاوا و عادل و همـه رفقای عزیز اصفهانی هستیم :love:

هزارچهره

11-15-2010, 08:09 AM

خوابزده جان شایعه بود کـه قهوه تلخ کپی از کارهای قبلی خود مدیری مثل شبهای برره بوده. اما معلوم شد اینـها درون نـهایت نامردی ایده را از قهوه تلخی کـه شما توی لردگان خوردی گرفتند. (خدا را شاکریم کـه ایده های دیگرش از قبیل منقل و غیره را نگرفتند!) مرحبا بـه معرفت و مرامت کـه نـه تنـها لو ندادی مـهران مدیری رو، بلکه قسمتهای داستان اصلی رو رایگان پخش مـی کنی. بـه افتخار خوابزده! :clap2:

بله کاملا. این تاکتیکها بـه صورت هدفمند و رمزنگاری شده توسط شـهرداری اصفهان هر چند وقت یکبار بـه شـهروندان عزیز گوشزد مـی شود:
http://iut78.com/zbbo/iranamerica/photos/esfahan-mehman.jpg

البته ما کماکان ارادتمند فریماه خانم و ارتاوا و عادل و همـه رفقای عزیز اصفهانی هستیم :love:

اين عكس با فتوشاپ جاسازي شده ( انجمن حمايت از اصفهاني هاي مقيم تهران)

هزارچهره

11-15-2010, 02:04 PM

پسر من که تا حالا دو سه که تا مـهد عوض كرده و هر كدام از مـهد كودكها آداب و رسوم خاص خودشو داره. و ما مادرا مجبوريم اين نكات ارزنده را بـه بچه ها گوشزد كنيم. يه روز درون اين مـهد جديدش رفتم كه پسرمو تحويل بگيرم؛ ديدم مربي مـهد مرتب داره بهش مي گه: آفرين عماد جون يادت نره منو «نازنين جون» صدا بزني . عماد هم با خنده جواب داد باشـه نازنين جون. بعد نازنين جون رو كرد بـه منو گفت اينجا مربي ها را صدا نميزنن، بايد بـه آخر اسم مربي ها جون اضافه كنـه. منم كه تازه از اداره اومده بودم و خسته بودم سعي كردم خودمو كنترل كنم و با لبخند گفتم: كه صميميت بيشتري داره ، مگر فرقي مي كنـه؟ اونم با لبخند جوابمو داد : آخه اينجا همـه بچه ها اسم مربي ها را با جون خطاب مي كنن.
فرداي آنروز پسرم غافل از درسهاي سختگيرانـه روز قبل نازنين جون، با شور و شوق وارد مـهد شد و در حاليكه داشت كفشاشو درون ميآورد با صداي بلند گفت : سلام نازنين جون:love:
پيام اخلاقي اين ماجرا: نازنين جون بين و جون هيچ فرقي وجود نداره؛ مـهم اينـه كه درون لبخند معصومانـه كودكاني كه بـه تو سپرده مي شن، تلاش كن كه تو هم سهيم باشي!

خوابزده

11-15-2010, 03:41 PM

فصل آخر، اپیزود آخر
آنچه گذشت:
اتفاق قابل عرضی توی قسمت قبل نیفتاد، نخوندید هم فدای سرتون.

اما ادامـه ماجرا:
بالاخره دل رحیم مـیزبان عزم صلح پیدا کرد و با یک نگاه از سر ترحم گفت: خوابزده جان برو بشین توی هال فوتبالت رو ببین ، ما هم مـیایم پیشت.
من هم از خدا خواسته با یک عذرخواهی بلند شدم و رفتم نشستم توی هال. حالا مشکل اصلی اینجا بود کـه مـی بایست احساساتم رو کنترل مـی کردم و با هر خطری کـه روی دروازه بود پشتک وارو نمـی زدم و شان و شخصیت خودم بـه جهنم ،حداقل آبروی پسر عمویم رو حفظ مـیکردم. خلاصه شرح بازی رو کـه خودتون مـیدونید، استرالیـایی ها همـینطور حمله مـی و عابدزاده هم زرت و زرت مـیخندید و تقریباً که تا دقیقه بیست اصلاً رنگی جز رنگ زرد توی زمـین مشاهده نمـی شد. من فکر کردم نکنـه نصف بازیکنانمون رفتن پناهندگی گرفتن، یـا رفتن سیزده بدر. خلاصه بقیـه مـیزبانان گرامـی هم ضمن انتقال کلیـه تجهیزات بـه استادیوم بـه من ملحق شدند. من کـه تقریباً ناخونی به منظور خوردن و پوست انگشتان پایی به منظور کندن برام باقی نمونده بود- من کلاًً فقط طرفدار یک ایسم هستم اونم مازوخیسمـه- و سیگار پشت سیگار دود مـی کردم-فکر بد نکنید بـه علت شرایط افتضاح توی زمـین بود، نـه خوردن قهوه- حرص و جوش مـیخوردم کـه گل اول رو خوردیم و من کمـی خیـالم راحت شد، چون گفتم این جماعت نیمـه وحشی بالاخره کمـی آروم مـیگیرن و حداقل یواشتر مـیدوند. از اینجا بـه بعد اظهارت کارشناسانـه هم شروع شد کـه : تو رو جدت ببند این تلویزیون رو یـه کمـی اعصابمون راحت باشـه. یکی دیگه گفت: بازی کـه آخرش معلومـه دیگه دیدن داره . و همـینطور که تا گل دوم کـه دیگه کم کم من هم بـه بستن تلویزیون راضی شده بودم. بین دو نیمـه هم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند که تا جمله شدیداً قابل خطاب بـه اول و وسط و آخر فوتبال و تیم ملی و دولت و ...بگذریم
نیمـه دوم مثل اینکه یـه چند تایی از بازیکنان ما از سیزده بدر برگشتن. گذشت که تا یکدفعه شلوغ پلوغ شد و خداداد توپو داد بـه کریم و ... من مثل دیوونـه ها با یک صدای دورگه غران فریـاد کشیدم و چون احساسی از هیج ندیدم کـه بپرم توی بغلش دویدم توی حیـاط و داد زدم : گل ، گل، گل. کـه مرید پشت سرم دوید بیرون کـه نکنـه بلایی سر خودم بیـارم. خوشبختانـه یک جور حس همدلی بین مـیزبانان و من ایجاد شد و از اینجا بـه بعد با هر توپی کـه از هجده قدم ما بـه سمت دروازه استرالیـا حرکت مـیکرد ، من احساسات از خودم درمـیکردم کـه این مسئله خود بـه خود یک جو احساسی رو درون استادیوم،ببخشید هال ایجاد کرد. یکدفعه متوجه شدم کـه در حملات ایران گاهی بـه مدت چند ثانیـه دوستان از کار بیکار مـیشدن. روده درازی نکنم، وقتی دایی توپ رو به منظور خداداد انداخت،من نیم خیز شدم و با داد و فریـاد خداداد رو تشویق مـیکردم کـه توپ رفت و توی گل و.... – چیـه فکر کردید الان مـیگم ادامـه دارد؟ چی رو ادامـه داره، مگه سریـال تلویزیونـه کـه آب ببندم پاش؟
در هر صورت داد و بیداد و فرار بـه سمت حیـاط و حرکات موزون کـه دیدم مثل اینکه بـه مـیزبانـها هم سرایت کرده و اونـها هم پشت سر من پ تو حیـاط، از خوشحالی مـی خواستم بپرم تو بغل مـیزبان کـه یکهو بدنم با یک آهن داغ برخورد کرد... بعله، مـیزبان گرامـی از فرط شادی همراه با منقل بـه حیـاط دویده بود.
نکته جالب اینجا بود کـه توی این شـهر هیچ خبری از شادی و بوق و جشن ملی و این چیزها نبود. ظاهراً چون ایتالیـا قبلاً بـه جام جهانی رفته بود.

نويده

11-15-2010, 05:13 PM

سال اول دانشكده و ترم دوم بودم.دانشگاه شيراز درس مي خواندم. يادش بخير هروقت كه مي خواستيم انتخاب واحد كنيم بـه خاطر انتخاب ساعت مناسب، استاد مناسب و دروس بهتر بايد از 5 صبح بيدار مي شديم و به دانشگاه مي رفتيم ونوبت مي گرفتيم. يكي از مباحث تخصصي را كه بـه شدت بـه دنبالش بودم بهم نرسيد و مجبور شدم درس اقتصاد ايران را-كه جزء دروس آزاد بود -بگيرم.موقع تشكيل كلاس ها وقتي سر كلاس حاضر شدم با كمال تعجب ديدم از بين 40 نفري كه براي اين كلاس ثبت نام كرده بودند من تنـها خانم كلاس بودم خيلي وسوسه شدم كلاس را ترك يا درس را زمان حذف و اضافه حذف كنم بـه دو دليل اين كار را نكردم اول اينكه تعداد واحدهايم كم مي شدو دليل مـهمتر اينكه اگر حذف مي كردم از خودم بـه خاطر ترسو بودنم بدم مي آمد. بالاخره دل بـه دريا زدم و كل ترم را سر كلاس دوام آوردم. آخرين روز كلاس استاد اقتصاد مون گفت: من بـه اين خانم 2 نمره اضافه مي دهم چون شـهامت آمدن سركلاسي را داشت كه همـه ي افراد آن آقا بودند. بعد همـه ي كلاس نمي دونم بـه خاطر من يا استاد دست زدند. يادش بـه خير.

پرسشگر

11-15-2010, 06:47 PM

سرنگاری کـه احدخان پایـه گذاری کرد، روز بـه روز آبستن خاطره های خواندنی تریست. ولی خواهش مـی کنم بهش نگید چون همـینجوریش هم خدا را بنده نیست !

aHad

11-15-2010, 09:58 PM

-حكومت من حكومتي خواهد بود كه تو اون همـه آزادن هركاري دوست داشتن بكنن...
-مثلا چه كاري؟
-مثلا ميتونن روابط آزاد جنسي داشته باشن يا ميتونن بخورن يا هركسي ميتونـه دين خودش رو داشته باشـه...
-خب اينطور كه سنگ روي سنگ بند نميشـه آخه!
-نترس فكر اونجاشم كردم هركي خلاف كنـه اعدامـه!!
-چي؟اعدام؟بابا اين كه شد ديكتاتوري...
-ببين اگه بخواي ايرانيها رو بـه نظم عادت بدي بايد زير قشارشون بزاري...
-خيله خب يه سيگار بده بكشيم بخوابيم...

سهميه سيگار اون شبم رو ميگيرم!آخه بابام سفارش منو بـه مدير و بچه هاي آژانس كرده و حالا سيگار كشيدن تو خونـه و جلوي بابام خيلي آسونتر از سيگار كشيدن تو آژانسه...هر شب كه شيف باشم فقط يك نخ!!
.............................
با صداي كوبيدن درون بيدار ميشم.صبح اول وقته,هنوز خيليها از خواب بيدار هم نشدن ولي روز شروع شده و اين اول بدبختيه...

-آقا نوبته كيه؟نوبت هر كيه بلند شـه بـه اين مردك جواب بده...درو از جا كند...
از كسي صدا درون نمياد.
بلند ميشم ميرم قفل درون رو باز ميكنم.يكي از همسايه با يه پسري اومده و از من ميخواد كه پسرك رو ببرم اشنويه.سر مبلغ بـه تفاهم ميرسيم.مردك درون گوشم ميگه اين پسر رو كه هنوز پونزده سالش هم نشده بـه زور بـه آدمي كه زن و بچه داره!ميگه زياد حالش رو بـه راه نيست....به بخت خودم لعنت ميفرستم كه هركي آدم مشكل دار و مساله دار و ضدحاله يه راست مياد سراغ من.

پسرك سوار كه ميشـه ميگه: منو ببر كوي لاله,ميگم:سر راه نيست,ميگه:اشكال نداره كرايه تو اضافه كن.يه كم كه ميريم ميگم اونجا چيكار داري؟ميگه ميخوام م رو ببينم!دوباره يه دور سلام و صلوات زير لبي نثار شانسم ميكنم.
حدود دويست متري خاكي ميريم,يه خونـه اي رو نشون ميده كه تك و تنـها مثل يه پيرمرد از كار افتاده وسط يه محوطه خالي نشسته و منتظره كه مرگ بياد و خلاصش كنـه.
پسر پياده ميشـه,من منتظرم.ميره تو لفتش ميده,شيشـه ماشين رو ميدم پايين,ميبينم صدا مياد.صداي فرياد و فحشـه.يه نفر مثل آشغال پرت ميشـه بيرون,وقتي از جاش بلند ميشـه ميبينم پسره ست كه شوهر محترم پيرهنش رو از وسط جر داده و مثل كادو فرستاده كه بره خونشون!
همونطور آروم نشستم تو ماشين.با خودم فكر ميكنم اگه زورشو داشتم چيكار ميكردم؟جوابم معلومـه:هيچ غلطي نميتونستم بكنم مثل همين حالا....پسرك ميشينـه تو ماشين,بغض كرده,با اينكه غرورش جريحه دار شده ولي باز گريه نميكنـه.تو چه فكريه؟خدا ميدونـه...
وسط راه واسم تعريف ميكنـه.ميگه كه ش هنوز يه بچه بوده,هنوز عروسكاش گوشـه خونـه افتاده,هنوز خيلي از دوستاش دارن تو كوچه بازي ميكنن,هنوز بوي ش رو تو خونـه شون ميشنوه ولي فقر...فقر لعنتي باز چهره خبيثش رو نشون داده...ي كه هنوز خودش بچه ست بايد از بچه هايي كه يه نفر ديگه بعد انداخته مواظبت كنـه,بايد رخت بشوره,بايد شب بيدار بمونـه,بايد وقتي هنوز هم سن و سالاش خوابيدن با يه مرد لندهور كثافت يه جا بخوابه و لابد فردا بعد فردا هم آبستن بشـه و دو روز ديگه مادر!

پياده ميشـه...صبح اول وقته,هنوز خيليها از خواب بيدار هم نشدن ولي روز شروع شده و اين اول بدبختيه... لااقل بدبختي براي اين پسر و ش شروع شده...
من!؟
چيكار ميتون بكنم...ميخوام فراموش كنم...فكر ميكنم موفق شدم...

Amirhood

11-15-2010, 10:17 PM

این چی بود احد جان !؟ خاطره خودت بود؟

ایران شـهر

11-16-2010, 12:45 AM

احد جان اینا چی بود؟!
تو هم رفتی راننده آژانس شدی
منم قبلا توی آژانس بودم
عیبی نداره همونجا بمون و واسه ما خاطره از خودت درون کن
حرص نخور بدتر از اینارو هم مـیبینی
منتظر خاطرات بسیـار زیبا و انشاءالله از این بعد شیرینت هستیم

aHad

11-16-2010, 08:19 AM

این چی بود احد جان !؟ خاطره خودت بود؟ احد جان اینا چی بود؟!با اجازه بزرگترا بله...خاطره خودم بود!
آقا من چند سال پيش, هفت هشت ماهي تو آژانس كار كردم ولي خاطره هاشو هنوز دارم!
هميشـه كه نميشـه خاطره ها خنده دار باشن بايد بعضي وقتها ضد حال باشن که تا اوضاع روحي آدم بالانس داشته بشـه!!

هزارچهره

11-20-2010, 11:44 AM

ماجراهاي من و فوتبال
قسمت اول: فوتبال و حج
سال 76 بود. مسابقات انتخابي جام جهاني، ديدار ايران و استراليا. من عازم مكه بودم. بازي رفت تازه بـه جده رسيديم. همـه زائران درون حال جابجايي ساك و چمدانشون بودن. من چون تازه كار بودم يك ساك دستي كوچيك داشتم و در بـه در دنبال تلويزيوني ميگشتم که تا از نتيجه بازي رفت خبر داربشم. فرودگاه جده هم مملو از جمعيت بود ولي نمي دونستم از كي بپرسم؟ با اين نيت سوار اتوبوس شديم و به سمت مدينـه حركت كرديم. تو راه همـه بـه فكر راز و نياز وخواندن قرآن بودن من بـه فكر اينكه نكنـه ايران باخته؟ حيف ايران ببازه . بالاخره بعد از 6 ساعت بـه هتل رسيديم بـه محض اينكه ديدم كادر هتل ايروني هستن خوشحال شدم و پ جلو و بدون اينكه سلام كنم؛ گفتم: ببخشيد نتيجه بازي ايران و استراليا چي شد؟ اون با لبخند جواب داد: مساوي شديم. :love:
يادمـه موقعي كه خريد ميكرديم. يكي از هم سفرهاي ما كه معاون اداري و مالي يك سازماني بود. گفت : اينجا خيلي علي دايي رو دوست دارند من با اسم علي تونستم يك دوربين با تخفيف بگيرم . ما هم كه چهار نفر دوست بوديم ؛ رفتيم سراغ اون آقايي كه مخلص علي دايي بود و 4 که تا دوربين گرفتيم ولي آنقدر تخفيف نداد . فكر كنم اين همسفر ما، از همـه اعتبارات دايي استفاده كرده بود و به ما كه رسيد 2% درصد بيشتر تخفيف نداد. منم برگشتم بهش گفتم: اميدوارم علي دايي ، خداد عزيزي و بقيه بازيكنان گلهاي بيشتري بـه محمد الدعايه( دروازه بانشون)بزنند.:boxing:راستي نتيجه برگشت هم توي مكه متوجه شدم و خوشحالي بردن تيم ملي و زيارت خانـه خدا خيلي لذت بخش بود. :)

هزارچهره

11-29-2010, 04:24 PM

ماجراهاي من و فوتبال
فوتبال و مـهمان
مسابقات انتخابي جام جهاني بود. ايران با كره شمالي مسابقه مي داد. پدر و مادر همسرم مـهمان ما بودند. من طبق معمول غرق تماشاي فوتبال بودم و اونـها سخت مشغول صحبت بودند. يك موقعيت گل براي كريمي ايجاد شد و در كمال ناباوري توپ بـه اوت فرستاد من كه خيلي هيجان زده شده بودم . بلند شدم و فرياد زدم : اه! بي عرضه! حيف! حيف!
ناگهان صحبت اونا قطع شد و منو با تعجب نگاه مي كردند و مادر همسرم با تعجب پرسيد : اتفاقي افتاده؟ من كه هنوز عصباني و هيجان زده بودم فورا جواب دادم : نـه مادر جون ! آخه اين همـه بودجه صرف اينا مي كنن فقط تو زمين راه ميرن! حيف واقعا كه حيف! مادر همسرم كه که تا به حال منو اين طوري نديده بود گفت: شما درباره فوتبال داريد حرف مي زنيد! آخه فوتبال بـه چه درد مي خوره! اخبار ببينيد ؟ ببينيد دنيا دست كي هست؟ ... من هم كه كنترل تلويزيون دستم بود با عذرخواهي فراوان زدم كانال يك که تا ببينم دنيا دست كي هست؟

پرسشگر

11-29-2010, 04:56 PM

ببينيد دنيا دست كي هست؟ ...
آخر داستان را تعریف نکردی هزارچهره جان، بالاخره دنیـا دست کی هست !؟ :)

نويده

11-29-2010, 05:00 PM

پرسشگر عزيز معلومـه كه دنيا دست كي هست . دست مادرشوهر!

هزارچهره

11-30-2010, 01:15 AM

آخر داستان را تعریف نکردی هزارچهره جان، بالاخره دنیـا دست کی هست !؟ :)
پرسشگر عزیز ! معلومـه ، :33: دست پولدارها!!!!!

پرسشگر

11-30-2010, 01:41 AM

پرسشگر عزیز ! معلومـه ، :33: دست پولدارها!!!!!

هزارچهره گرامـی چرا یک تاپیک با این سوال باز نمـی کنی ؟

مرجان

11-30-2010, 10:16 AM

سلام
معلم پسرم يك جزوه سي صفحه اي علوم داده بود و از والدين محترم درخواست كرده بود كه از دانش آموزان سئوالات را بپرسند، من هم كه يك والده محترم و حرف گوش كن هستم نشستم و پسرم را هم روبروي خودم نشاندم و شروع بـه پرسش كردم:
- پسر گل من ، باهوشك ، بگو ببينم براي مراقبت از چشم چه بايد بكنيم؟
پسرم با قيافه اي مظلوم و چهره اي متمركز: مداد را تو چشممون نكنيم
من: آفرين ، چه پسر خوبي ، خوب ديگه؟
پسرم درون حالي كه زير چشمي بـه من نگاه ميكنـه: نگذاريم پارسا مدادش را تو چشممون فرو كنـه
من: خوب ... بله ... درسته ولي ديگه چي پسرم ؟
پسرم با قيافه معصومانـه: اگر پارسا خواست مدادش را توي چشم پرهام بزنـه نگذاريم
من با بي حوصلگي : خيلي خوب ... بقيه جواب ها، دست آلوده بـه چشم نزنيم، كتاب را بـه چشم نچسبانيم، براي ديدن تلويزيون فاصله لازم را رعايت كنيم
باز هم من درحالي كه دارم عصباني ميشم: خوب بگو ببينم براي مراقبت از گوش چه بايد بكينم؟
پسرم درون حالي كه زير چشمي بـه من نگاه مي كنـه: مداد را تو گوشمون نكنيم
من ، (دارم كفري مي شم): خوب ديگه؟
پسرم با چشم هاي گرد شده: نگذاريم پارسا مدادش را توي گوشمون كند
من با عصبانيت: فقط همين يكي را ياد گرفتي ؟؟؟ يعني چي؟
پسرم با لبخند: اگر پارسا خواست مدادش را...

هزارچهره

11-30-2010, 10:21 AM

4 سال پيش درون چنين روزي من بـه اتفاق بچه هام ( و پسرم) تصميم گرفتيم پدرشون را غافلگير كنيم.آخه همسر من معمولا روز تولدش رو فراموش مي كنـه. بنابراين بعد از ظهر آنروز سريع رفتم كيك تولد و شمع و فشفشـه و برف شادي خريديم و م كه عاشق تولد هست گفت : از طرف منو عماد هم كادو بخر که تا به بابا بديم. خلاصه بگذريم از اين ارادت بچه ها بـه پدرشون كه حسابي منو پياده كردند. رسيديم خونـه، بچه ها بادكنك ها را باد كردند و م خونـه را تزئين كرد و خونـه را براي يك تولد غافگيرانـه آماده كرديم.
غروب شد، ما همـه چراغاي خونـه را خاموش كرديم و دو که تا در ورودي هم قفل كرديم و منتظر مانديم. درون همين حين بچه ها مرتب سر اينكه كي برف شادي بريزه؟ و فشفشـه دست كي باشـه؟ با هم بحث مي كردند و اون شب براي اينكه پسرم (اون موقع سه ساله بود) شلوغ نكنـه، كادوي بزرگ و برف شادي را بـه اون داديم و ازش قول گرفتيم كه که تا اومدن پدرش آروم باشـه و تصميم گرفتيم با شماره معكوس من، بچه ها وارد عمل بشن.:boxing:
زنگ درون به صدا درون آمد! ما سكوت كرديم و جواب نداديم . دوباره زنگ بـه صدا درون آمد و وقتي صداي كليد باز كردن درون آپارتمان را شنيديم بـه بچه ها آماده باش! دادم. درون حاليكه پدرشان داشت از پله ها بالا مي اومد با همسايه مون خوش و بش مي كرد و مرتب تعارف مي كرد بفرماييد منزل! و ماهم درون پشت درون در حالت آماده باش بوديم که تا اينكه همسرم بعد از خداحافظي با همسايمون دروبازكرد. :suspicious:
به محض اينكه درون خونـه باز شد سريع كبريت زدم و فشفشـه را روشن كردم . م با فشفشـه پريد جلوي پدرش و فرياد زد: تولدت مبارك ! پسرم هم با برف شادي بـه استقبال پدرش رفت. همسرم كه كاملا وحشت كرده بود چند قدم پريد عقب و چسبيد بـه در و ميخكوب وايساد و گفت : اينجا چه خبره؟:kev:
هممون ساكت شديم. پسرم كه تبحر زيادي درون خنداندن همـه داره مثل كوالا چسبيد بـه پدرش و از سر و كولش بالا رفت و خودش بـه سرو گردن رسانيد و يك بوس بـه سر پدرش كرد و گفت: ب بابا ت تولدت ت مبارك! :love::love::love:واز همون بالا هر چي برف شادي بود خالي كرد روي سر پدرش!:clap2::clap2:
« پيام ايمني اين ماجرا، قبل از هرگونـه اقدام غافلگيرانـه، لطفا بـه عواقب آن بيانديشيد!» (البته اين ماجرا با هنرنمايي پسرم ختم بـه خير شد!):clap2::)

نويده

11-30-2010, 01:54 PM

چند وقت پيش ماموريتي از طرف اداره بـه مشـهد داشتم پروازم صبح زود بود بعد از سوار شدن و گذشت 20 دقيقه احساس كردم پشت سري ام - كه فكر مي كردم بچه باشد - بـه طور دائم با پا بـه صندلي ام مي زند نمي خواستم چيزي بگم ولي اين كار بـه طور ممتد ادامـه پيدا كرد. و احساس كردم هر ضربه مثل پتكي هست كه بـه سرم كوبيده مي شود. برگشتم كه خيلي محترمانـه تذكر بدم . فكر مي كنيد كي بود؟ آقاي سكولار - رحيمي ازغدي - بود .( مراجعه كنيد بـه تاپيك سكولار)بنابراين چون آدم بزرگسالي بود نتونستم بهش حرفي ب و تا خود مشـهد ضربه هاي ممتد ايشان را بـه صندلي ام تحمل كردم! ودر حالي از هواپيما پياده شدم كه لقوه گرفته بودم فقط ته دلم ذوق زده بودم كه لقوه ام از نوع سكولاري بود!!

Mehdi-77

12-01-2010, 10:27 PM

الهی جان ، اگه تو اصفهان بودی کـه باید مـیدونستی این یـه تاکتیک قدیمـیه.
اصفهانی کـه مـهمون باشـه از صاحب منزل مـیپرسه: حج آقا آب ندارییید اینجا! آخه مگه مـیشـه سفره رو ول کرد جسبید بـه آب؟

نويده

12-02-2010, 03:21 AM

این روزها بازار مجموعه ی قهوه ی تلخ داغ هست من چند شماره ی اول را نمـی گرقتم اولا خیلی تو نخش نبودم و بعد هم چون برادرم بـه طور مرتب مـی گرفت با یک فاصله ی زمانی یک که تا دو ماهه از اون مـیگرفتم و نگاه مـی کردم . البته خودم را بـه این شکل توجیـه مـی کردم کـه زمان فروش فیلم گذشته و تهیـه کنندگان سودهای مـیلیـاردی خود را اند .چند وقت پیش پسرم بهم گفت من دیگه نمـی خوام لقمـه ی حرام بخورم علتش را پرسیدم گفت تو با گرفتن سی دی ها از دایی مثل آوردن لقمـه ی حرام بـه خونـه هست خواهش مـی کنم کـه از این بـه بعد بخر . طبیعتا من هم از آن بـه بعد بـه حرفش گوش کردم و هر هفته سی دی ها را مـی خ. کار بـه همـین جا ختم نشد و مجبورم کرد کـه سی دی های گذشته را هم بخرم . بچه ها ذات بسیـار پاکی دارند و ا
گر آلوده مـیشوند بحشی از آن بـه خاطر جامعه است.

ایران شـهر

12-12-2010, 01:14 PM

از آنجا کـه شـهر ما نزديک جنگلهاي مينودشت هست و تا حدودي جنگل گلستان (پارک ملي گلستان) هست و در حال حاضر جنگلهاي بخشـهاي مرتفع اين مناطق دارن ميسوزن وجود دود ناشي از سوختنشون توي شـهر محسوس هست.
ديروز کـه سوار تاکسي بودم يه آقايي جلو نشسته بود و من و يه پسر دانش آموز عقب
آقاهه کـه ظاهرا بومي اينجا نبود پرسيد اين دوده يا مـه ؟
راننده گفت دود
پرسيد دود کجا
گفتيم دود جنگل
من هم يهو کرمم گرفت و گفتم چند روز قبل سيماي گلستان چند که تا از اين جوجه خبرنگارا رو نشون مـیداد کـه با هلی کوپتر بردنشون آتیشو نشون بدن کـه روی ارتفاعاته و اینطوری بـه خلق الله بفهمونن آتشسوزی جنگل روی زمـین نیست و ما هم هلیکوپترامون خیلی کمـه و نمـیتونیم خاموش کنیم بنابر این اینقدر گیر ندید!
این برداشت ذهنیمو بـه این خاطر share کردم کـه توی همون مستنده بعد از فرود هلی کوپتر یکایک خبرنگاران مذکور هم معترف مـیشدن کـه راست مـیگن آتشسوزی روی ارتفاعاته و برخلاف شایعات جنگل آتشسوزی وسیعی نداره و روی ارتفاعات هم تقریبا بـه صورت دوده!
اینو کـه گفتم انگار آتیش انداختم تو انبار کاه!
اون بنده خدا با عصبانیت گفت:
بعد مـیگن حرف سیـاسی نزن اطلاعاتیـا گزارش مـیدن الان من هر چی بگم سیـاسی مـیشـه ای بر پدرشان ..............................ای مادرشان .................................................. .................................................. .................................................. ............................... ( کلی فحش داد کـه جهت اختصار و همچنین از این بابت کـه تا من بگم ف شما که تا فرحزادشو مـیرید ننوشتم)به جای اینکه پولای مردمو خرج چیزای الکی کنن چند که تا هلی کوپتر بخرن که تا جنگلای شمال اینجوری نسوزه
به خدا اسلام اینجوری نیست
به خدا قرآن اینجوری نیست
همـین سنگسار کجای اسلام گفته!
کجای قرآن گفته!
من خودم قرآن خوان بودم
به خدا توی قرآن اینارو کـه اینا مـیگن ننوشته!
دیدید اون شب بی بی سی سنگسارو نشون مـیداد؟
دیدید؟
راننده: نـه ندیدیم
مرد مسافر: نچ ٰ، بی بی سی داشت نشون مـیداد کـه از یـه سنگسار بـه طور مخفیـانـه فیلم گرفته شده و به یـه زن زنده! بـه یـه زن زنده مـیگن برو غسل مـیت کن! ( جهت تنویر افکار عمومـی عرض کنم کـه اون تعجب کرده بود نـه من) بعد توی کفن پیچاندنش شکلات پیچش !
و خدا رو شکر کـه همگی بـه مقصد رسیده بودیم و با اعصابی خرد و خاکشیر بر اثر داد و فریـاهای مرد مسافر پیـاده شدیم و از هم جدا شدیم

شوقی

12-12-2010, 10:18 PM

شب قبل بعد از اخبار یـه پنج دقیقه ای سریـال بعد از اخبار را نگاه کردم ، بقول بچه های محل، حیف نون. توی این هر وبر سریـال نشون مـیدن درون حالیکه فرداش یک انتخابات سرنوشت ساز داشتیم. نگاهی بـه مادرم کردم داشت چهارچشمـی مراقبت مـیکرد یـه ذره ازسریـالش از دست نده ، حتی وقتی با ما صحبت مـیکرد چشمش از صفحه ی تلویزیون دور نمـیشد. تبلیغات تموم شده بود و طرفین حق نداشتند دیگه قول و وعده سر هم کنند. ولی من تمام مناظره ها و مناقشـه ها و حتی شعار هاشونو دیده و خونده بودم. و با محاسباتی دقیق مـیخواستم فقط بـه برنده رأی بدم . چون بهترینی درون کار نبود . فقط نمـیخواستم بین اهل محل و در و دیوار طرفدار بازنده شناخته بشم. خیلی سرشکستگی داره ، چهار سال سرکوفت مـیزنن کـه خیط کردی و از این حرفها. خلاصه بعد از یـه مشت جمعبندی تصمـیم گرفتم بـه دومـی رأی بدهم و رفتم خوابیدم. صبح به منظور اولین بار خودم بیدار شدم و از تشر های صبحانـه ی پدر امروز درون امان بودم بعد از نماز دیگه نخوابیدم. هنوز دو لقمـه صبحونـه نخورده بودم کـه ساعت نـه شد و گفتم پاشو بریم کـه موقع انجام وظیفه ی ملی است. دفتر رأی گیری درون یک مدرسه نزدیک خونـه ی ما بود. با سه شماره تر و تمـیز و شیک و پیک داشتم خودم را درون آئینـه بر انداز مـیکردم . شناسنامـه رو برداشتم و بدون خبر بـه ابوین از خونـه زدم بیرون. که تا مدرسه راهی نیست ولی وقتی رسیدم دم درون مدرسه خشکم زد. دو طرف یـه سری سرباز ایستاده بودند و تفنگ بـه شانـه آماده باش بودند. دیدم مردم از وسطشان رد مـیشوند منـهم بسوی مدرسه رفتم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم کـه دیدم یـه خانمـی از من زد جلو. گفتم اشکال نداره صف نون کـه نیست. داشتم از سربازان سان مـیدیدم و مثل یک مـهمان خارجی . یـه رئیس جمـهوری ، وزیری چیزی تو این مایـه ها احساس خوش آمد و بزرگی مـیکردم. ناسلومتی دارم مـیرم سرنوشت بسازم کار کمـی نیست . لبخندی بـه سربازان زدم ولی جز اخمشان چیزی نصیبم نشد. کـه ناگهان خانم محترم روبروئی رویش را برگرداند و زل زد تو چشام. نیم سانتیمتر عقب نشینی کردم . حالم بهم خورد . بدون مایو و بدون دانستن شنا داشتم تو چشماش غرق مـیشدم. حس کردم دست و پا مـی . کـه رویش را برگرداند بـه جلو . چادر مشکی اش فرقی با چادر مادر نداشت. صف یواش مـیرفت جلو . از درون مدرسه رفتیم داخل که تا جائی مثل یک سالن ورزش . پشت یک مـیز دراز چند نفر نشسته بودند یکی برگه مـیداد ، اون یکی شناسنامـه ها رو دید مـیزد . یکی هم مـیگفت برو پشت پرده ... من انتخابم رو کرده بودم. پشت پرده روی برگه نوشتم دومـی و آمدم بیرون. کـه باز اون خانم محترم کـه حالا مـیدیدم همسن من هست لبخندی زد. پاهام سست شدند و ناخود آگاه نشستم سر جام. بر گه رأی مـیون انگشتام مـیلغزید مثل دلم درون . چند لحظه طول کشید که تا سر حال اومدم. برگه را بـه مامور دادم اونـهم یـه مـهر زد توی شناسنامـه . دویدم بیرون دنبال خانمـه . اثری ازش نبود. از مـیون صفوف سربازان رد شدم و بیرون مدرسه چپ و راست را نگاه کردم . از دور یـه شبحی دیدم گفتم خودشـه دویدم که تا بهش رسیدم . روشو کـه برگردوند دیدم خودشـه . هاج و واج ایستادم . یـه جوری خجالت زده بودم. کـه دستش را آورد جلو و برگه ای داد دستم و گفت بگیر. بـه برگه نگاه کردم برگه ی رأی من بود گفتم منکه این را انداختم تو صندوق . گفت نـه انداختی سطل آشغال. که تا اومدم چیزی بهش بگم صدای پدرم آمد کـه بلند شو لندهور که تا کی مـیخوابی نمازت قضا شد. چند لحظه گیج بودم ولی بخود آمدم ،هنوز هوا روشن نشده بود ، گفتم حتما برم دوباره رأی بدم بـه سطل آشغال . خدا کنـه اون هم باشـه. خاطره ها خواب و خیـالند و خوابها خاطره.

شوقی

12-26-2010, 04:53 PM

دو سه هفته بود حمّود را ندیده بودم. این دوست مراکشی تبار را سالهاست مـیشناسم. قدیمـها تعطیلات آخر هفته را با هم مـیگذراندیم. امشب دعوت کرده بود و قول تهجین شیرین داده بود کـه که درون تهییـه ی آن استاد بود. یک ژیگوی را با فلفل وهویج و کشمش و زنجبیل و زیره و زرچوبه و زعفران و لیموی خشک شده و روغن زیتون درون یک دیگ سفالی به منظور مدت 4 ساعت با آتش نرم مـیپختند. نتیجه لذتی هست برای سق و مـهره ای درون دوستی.
با اولین زنگ درون را باز کرد و به نظر نگران مـیرسید . پرسیدم : چی شده انگار خیلی پکری . با دست اشاره کرد کـه بیـا تو و گفت: دیگه چی مـیخواهی بشـه ؟ دنبالش که تا توی سالن رفتم و دیدم دکور را عوض کرده. تبریک گفتم و یک گوشـه نشستم . حمود رفت از قفسه ی کمدی دو عدد لیوان کشید بیرون و به بطری روی مـیزکوتاه سالن اشاره کرد و گفت از خودت پذیرائی کن. صداش مـیلرزید . گفتم : چی شده چرا اینجوری شدی ؟ روبروم نشست و رفت تو فکر . مثل اینکه مـیخواست از یک جائی شروع کنـه ولی نمـیدونست از کجا . پرسید (مـینا ) رو کـه مـیشناسی ؟ گفتم آره. همـینطور کـه سر تکان مـیداد بخودش فشار مـیاورد . دندانـهایش را روی مـیفشرد و زور مـیزد. رگهای گردن و صورتش ورم کرد . ولی هیچ صدائی ازش بیرون نیـامد. لیوانش رو پُر کردم. ولی او اکنون بـه فین فین افتاده بود . نفسش را حبس کرده بود و گوئی داشت یک وزنـه ی سنگینی رو بلند مـیکرد . ناموفق از بغض ترکید . که تا بحال گریـه حمود را ندیده بودم. هق هق مـیکرد و اشکهاش شر شر مـیریخت روی صورتش. نمـیدونستم چکار کنم. مـیخواستم بلند شوم و بروم بغلش کنم. نوازشش کنم. لیوان را برداشت و یک آه بسیـار عمـیق کشید و بدون اینکهتر کند . گفت : دیگه تحملشو ندارم. پرسیدم تحمل چی رو نداری ؟ محتوی لیوانش را یکجا سر کشید. سرش را رو بـه آسمان برد بالا و با گریـه گفت : خدایـا آخه من چه گناهی کرده ام سپس گریـه اش شدت گرفت و یک چیزهائی زیرمـیگفت کـه مفهوم نبود. لیوانش را دوباره پُر کردم . سر تکان مـیداد و اشک مـیریخت و مـیگفت : سه نـه پا جوست –( ce n'est pas juste ) بطری دومـی را کـه باز مـیکردم حالش یک کمـی بهتر شده بود. بوی تهجین از اشپزخونـه مـیامد. باز پرسید مـینا را کـه مـیشناسی ؟ گفتم آره قبلا پرسیدی . هموطنمـه خوب مـیشناسمش . چی شده ؟ گفت بـه شرط اینکه بهی نگوئی . گفتم باشـه....
جاتون خالی تهجین مفصلی خوردیم. خیلی خوشمزه بود. حمود هم دیگر حالش کاملا خوب شده بود. غرض از این خاطره این هست که دوستان شما را بخدا بـه هیچتهمت نا روا نزنید. تحملش خیلی سخته.

شوقی

12-31-2010, 02:32 PM

بهار چند سال پیش، با یک گروه 50 نفری و بیست و سه که تا ماشین رفته بودیم الجزائر گردش . دو هفته ای طول کشید و شرق و غرب کشور را زیر و رو کردیم و روز ماقبل آخر بود کـه برگشتیم الجه . روزبعد مـیبایست از صبح صف مـیبستیم به منظور ورود بـه کشتی . چون از الجه که تا مارسی را با کشتی مـیامدیم.
محمد راهنما و دوست الجزائری مون سر شب گفت : امشب خواهش مـیکنم بیـا منزل ما ، پدر و مادرم خیلی دلشون مـیخواد تو رو ببینند. گفتم باشـه ولی بعد ازاینکه رانند ها رو از وظائف فرداشون مطلع کردیم ، بیـا دنبالم و مـیریم خونتون . تشکر کرد و رفت . حوالی ساعت بیست پیداش شد و با ماشین خودش یک نیسان قراضه بود رفتیم خونشون. طرفهای باب الود بود یکی از محله های معروف الجه. سر کوچه شون با دو سه نفر خوش و بش کرد و یکی رو بزور دعوت کرد خونـه. پسره کـه 20 سال بیشتر نداشت خیلی مودب و مـهربان بـه نظر مـیرسید. لخدر (الاخضر = سبزه اسم کوچک رایج درون الجزیره ) فرانسه و ایتالیـائی رو خیلی خوب صحبت مـیکرد.داخل منزل پدر و مادرمحمد کـه گویـا بازنشسته ی معلمـی بودند با گرمـی از ما پذیرائی د . وشام مفصلی تهییـه دیده بودند. توی سالن سفره پهن د و همـه دور هم غذا خوردیم. از همـه جا صحبت شد. محمد همـه اش سیـاسی حرف مـیزد و به دولت و حکومت ایراد مـیگرفت. مـیگفت. بدبختی ما نفت و گازمونـه. یـه مشت جنرال از خدا بی خبر ثروت ما رو مـیچاپند و بزور و سرکوب قدرت رو درون دست دارند. مـیگفت بـه مغرب و تونس نگاه کن نفت ندارند ولی از ما پیشرفته ترند. صنعت توریسم شون نجاتشون داده. مجبورند به منظور خوش آمد توریست همـه ی لذتهای غربی رو درون اختیـارشون بگذارند و ملت هم استفاده مـیکنـه. اینجا بر عتوریست مـیترسه بیـاد و ما هم مـیترسیم صدامون رو بلند کنیم. لخدر یـه گوشـه نشسته بود و با سر و آره والله، حرفهای محمد را تائید مـیکرد پدره هم گویـا درون قدیم با فرانسوی ها جنگیده بود . مـیگفت کاشکی زیر همون استعمار فرانسه مـیموندیم. لا اقل اینجا رو آباد مـید. از لخدر پرسیدم نظر تو چیـه ؟ محمد گفت : این بی پدر و مادر عاشقه و نظری نداره. لخدر یک آهی عمـیق کشید و گفت اینجا داریم مـی پوسیم. محمد اضافه کرد : از تنـهائی !
آخر شب بود کـه بر گشتم هتل . دوستان همـه خوابیده بودند. منـهم رفتم خوابیدم. صبح زود بیدار شدیم و راه افتادیم طرف اسکله بارگیری . متوجه شدیم یک ماشین کم داریم .ژان هوبرت تصمـیم گرفته بود دو سه روز بیشتر بمونـه و در جمع ما نبود . دیشب هم هرچه دنبال من گشته بود کـه مطلعم کند مرا پیدا نکرده بود. محمد خبر را بـه من داد و گفت اگر ممکنـه من عوضش با شما ها ها بیـام. گفتم یعنی چه ؟ گفت من با ماشینم باهاتون مـیام. ویزا هم دارم. گفتم باشـه گفت بعد چند که تا از اون برچسب های تور بـه من بده ب رو ماشینم کـه براحتی با شما ها قاطی بشم. وگرنـه معطل مـیشیم. منظورش گمرک بود کـه ماشینـهای ما رو سریع رد مـیگردند و ماشینـهای جزائری ها را حسابی مـیگشتند. چه اینطرف ، چه اونطرف. گفتم باشـه و چهار پنج که تا برچسب بـه او دادم ، او هر چهار طرف ماشینش را از لوگوهای ما پوشاند.
بالاخره همـه سوار شدیم. کابین ژان هوبرت را هم دادم بـه محمد کـه خیلی خوشحال شد. نزدیکهای ظهر با سلام وصلوات کشتی هم راه افتاد. که تا فردا عصر کـه مـیرسیدیم مارسی فرصت به منظور استراحت کامل داشتیم. با بقیـه ی دوستان تو سالن غذا خوری جمع شده بودیم و برای هم مشاهدات خودمون رو تعریف مـیکردیم. از سلف سرویس کشتی ، هری هر چه دلش مـیخواست انتخاب مـیکرد و یک گوشـه سالن را بچه های ما گرفته بودند. دیدم محمد فقط دو سه که تا ساندویچ برداشته و دو سه که تا نوشابه. بخودم گفتم لابد مـیخواد به منظور عصرانـه ذخیره کند. حدسم درست بود اولین ساندویچ را کـه نوش جان کرد، یقیـه ساندویچ ها را برداشت و بلند شد و رفت ولی عوض اینکه از درون سمت چپ کـه مـیرفت طرف کابین ها بره بیرون از سمت راست رفت طرف عرشـه. روی عرشـه آفتاب سوزان و گرمای شدیدی بود ولی خوب این عربها عادت دارند. نمـیدونم چرا شک کردم و گفتم نکنـه مـیخواد بره بـه ماهیـها غذا بده. منـهم کـه غذامو خورده بودم . سینی خالی رو برداشتم وبردم گذاشتم تو قفسه ی مخصوص و محمد را تعقیب کردم. آنطرف عرشی دیدمش رفت طرف ا و سوار شد . بدو خودم را رساندم بـه ا از شماره انداز فهمـیدم رفت طبقه ی چارم کـه ماشینـها پارک شده بودند. ا بقلی را گرفتم و دکمـه ی طبقه ی چارم رو زدم. ده ها ماشین اونجا پارک شده بود و ماشینـها ما هم درون یک قسمت قرار داشتند و همـه نزدیک هم بودند. پارکینگ خلوت بود . اهسته رفتم طرف ماشینـهای خودمون کـه صدای پچ و پچ بگوشم رسید آهسته رفتم جلو و دیدم محمد پشت ماشین خودش ، همون نیسان قراضه ، داره با یکی یواش یواش حرف مـیزنـه. نزدیکتر شدم و با تعجب دیدم توی صندوق عقب ماشینش لخدر نشسته و داره ساندویچ رو با ولع مـیخوره . منو کـه دیدند جا خوردند. پرسیدم تو اینجا چکار مـیکنی ؟ بلند شو بریم بالای اینجا تو کشتی بتو کاری نداره بلند شو. محمد گفت بریم بالا؟ این بدون بلیط و قاچاق سوار شده .گفتم حالا کـه سوار شده. صندوق عقب جای راحتی نیست بریم بالا. لخددر از ماشین پرید بیرون و همـینطور کـه ساندویچش را مـیخورد هر سه رفتیم بالا و بردمش اول تو کابین خودم. گفتم حالا بگو جریـان مسئله بلیط مـهم نیست . پاسپورت و ویزا داری یـا نـه؟ گفت نـه هیچی ندارم . فقط دیپلم و مدارک تحصیلی ام رو همراه دارم. محمد گفت عشقش هم ایتالیـاست. سه چهار ماهه کـه با یک خانم خبر نگار ایتالیـائی درون الجه آشنا شده ، یعنی عاشق شده ولی نمـیتونـه پاسپورت بگیره کـه بره ایتالیـا . تنـها راه همـینـه کـه قاچاق وارد اروپا بشـه و از اونجا بره ایتالیـا . کمکش کن تورو بـه رسول (ص) . گفتم : عجب ریسکی کردی . گفت از وقتیکه پدر و مادرم و کوچکم را سلفی ها کشتند من تو الجه دیگهی رو ندارم . یک ساعت از بدبختی هاش برام تعریف کرد . گفتم .شانس داری کـه مامور گمرک مارسی از رفقاست و ما رو سریع بدون تفتیش رد مـیکنـه وگرنـه....
رسیدیم مارسی و همـه ترخیص شدیم. لخدر را توی صندوق عقب ماشین خودم کـه جا دارتر و راحت تر بود جا داده بودم و بعدش با محمد رفتند یک راست ایتالیـا.
دیروز لخدر و همسرش آمدند دفتر من و پس از احوالپرسی و روبوسی یـه دفترچه داد دستم و گفت ببین. پاسپورت ایتالیـائی اش بود. ملیت گرفته بود و پائولا همسرش آبستن بود.

(خلاصه و ویرایش شده جهت درج درون فروم)

امشاسپند

01-02-2011, 01:55 PM

کتاب خواندن از اواخر دوران دبستان وراهنمایی یکی از بهترین تفریحات من شده بود.یکی از چیز هایی کـه بدست مـی آوردم فهمـیدن جزئیـات ویـا ماجراهایی کـه در کارتون ها بیـان نمـیشد ، بود.مثل ماجراهای ماریـان وکوزت و ویـا پرین و مادرش!
مشکل کوچکی وجود داشت؛ بزرگ من بود کـه تصمبم مـی گرفت چه کتابی را کی ؟ چه وقت ؟ ودر چه محدوده زمانی بخواند؟
فقط اوبود کـه مـی توانست سوار اتوبوس بشود وبرود کتابهای خوب را- از کتابخانـه ای کـه دور بود-بگیرد.
کتابهای مسجد محله مان یـا داستان نبود یـا داستان راستان بود.چند کتاب دیگر هم بود ، موطلایی، بچه خرس، وسه که تا جوجه تو لانـه کـه شعر بود.اصلا قابل مقایسه با تیسو سبز انگشتی ویـا با خانمان ویـا مردی کـه مـیخندد یـا شبح اپرای پاریس نبود. بـه هیچ عنوان!
معمولا به منظور تمدید کتاب حتما آوانس ویـا اباج-جمع باج است-مختلف بـه م مـی دادم مثل شستن ظرفها کـه وظیفه او بود. من فقط حتما حیـاط خانـه را تمـیز مـی کردم!
ما بـه دلایل جراحتهایی کـه قبلابر روی یکدیگر انجام داده بودیم؛ اجازه نبرد تن بـه تن نداشتیم اگر هم داشتیم نمـی گذاشتیم پدر ومادرمان بفهمند چون پول روزانـه هردومان قطع مـی شد.مجبور بودیم شیوه دبگری اتخاذ کنیم.
من یک مددا رنگی فوق العاده خوب داشتم با مارک لیرا ، نرم خوشرنگ و با تعدادرنگ زیـاد.36 تایی بود.روی کاغذ فابرانو محشر مـی شد حتی اگرخط خطی هم مـی کردی قشنگ بود!
مداد رنگی هایم را خیلی دوست داشتم ؛ خوشبختیی کـه من داشتم م اهل نقاشی نبود. واین یعنی نـه بـه دردش مـیخورد ونـه شامل اقلام مالیـاتی مـی شد.با احیـاط از آنـها استفاده مـی کردم وکسی هم کـه شامل بعداز بزرگم وبرادرم –او شیر خواره بود- حق استفاده از آن را نداشتند.مدادهای رنگی دیگری بود کـه در کمال سخاوت هری هر وقتی مـی خواست بـه او مـی دادم. ولی لیرا نـه!
یکروز وقتی وارد اتاق مشترک من ودو که تا م شدم؛ شوکه شدم مداد های لیرای من بـه طرز بی رحمانـه ای کف اتاق پخش پلا شده بود، حتی بعضی از آنـها را تراشیده بودند!!!
خدای من !من دیوانـه شده بودم! باورم نمـی شدی بتواند با مدادهای لیرای من این طوری برخورد کند! با بهت بـه مداد ها ونوکهای تراشیده آنـها نگاه مـی کردم!
م وارد اتاق شد!با عصبانیت از او پرسیدم تومدادرنگهای لیرای مرا برداشته ای وتراشیده ای ؟ م با بی خیـالی گفت: بله .حالا مگه چی شده؟ خیلی خیلی ناراحت بود ، به منظور یک لحظه مـی خواستم بـه او حمله ور شم وتا جایی کـه نا دارم آنقدرکه مداد هایم را تراشیده، کتکش ب! ذهنم وحشی شده بود ، وسریع! احساس مـی کردم حتما هرچه زودتراین بی حرمتی را با محکمترین چیز ممکنـه جواب دهم. نباید اجازه مـی دادم این کار معمولی شود. اینکه هر هر وقت بی آنکه حتی بـه من بگوید بیـاید مدادهای لیرای مرا بردارد وبتراشد ودست آخر روی زمـین ولو کند! نـه ! من نمـی گذارم! حتی اگر هیچ وقت دیگررنگ پول روزانـه را نبینم.
باید قاطع عمل مـی کرد.محکم !
همـه اینـها درون کمتر از یک دقیقه بـه ذهنم هجوم آورده بود. مستاصل شده بودم!نباید گریـه مـی کردم.
قاطع عمل کن ! نباید فراموش کند.
چشمانم مـی چرخید ودنبال ؟ نمـی دانم چه، مـی گشتم. یک دفعه گوشـه کتابهای م چشمم بـه شال گردن بافتنی نیمـه تمام درس حرفه وفنش افتادم.خدای من این عالیست! بهتر از این نمـی شود. هیچ چیز مثل تکالیف درسهایش به منظور او مـهم نبود!
به طرف شال گردن م حمله بردم و وحشیـانـه شروع بـه شکافتنش کردم!
م گریـه مـی کرد ویکریز جیغ مـی زد ومادرم را صدا مـیزد .
وقتی بـه خودم آمدم دیدم کـه مادرم دستهای مرا کهکاموا ها گیر کرده بود محکم چسبیده بود و به م کـه جیغ مـی داد با صدای بلند مـی گفت کـه نگران نباش که تا صبح هم کـه شده برایت مـی بافمش!
من گریـه مـی کردم ومداد رنگی هایمرا جمع مـی کردم وم آرام شده بود وباتنفرت مرا نگاه مـی کردم و مادرم کلاف کامواایی را مرتب مـی کرد وبرادر کوچکم درون بغل م-وسطی- گریـه مـیکرد. افتضاح بود!بد !
وبعد م آرام شد. شال گردنش را مادرم بـه شرطی برایش مـی بافت کـه با من کاری نداشته باشد.م آرام بود ولی من مـی دانستم کـه این فقط ظاهر قضیـه است؛ هشیـار بودم. وشش دانگ حواسم بـه م بود.
شب شد وشام خوریم. م هنوز هیچ عالعملی شان نداده بود، نگران کننده بود.
من همچنان کـه با عجله کتاب بابا لنگ دراز امانتی م رامـی خواندم؛مراقب بودم.او حتی کتابش را از من نگرفت. نگران کننده بود.
وقت خواب شد .و من کمـی خیـالم راحت شده بود. ولی امکان ندارد،او درون کمتر از سه چهار ساعت یـادش رفته باشد.مـی دانستم مرا هم نبخشیده از چشمانش معلوم بود.تنگ وخطرناک شده بود. قبل،از اینکه لامپ را- کـه همـیشـه وسطی ام خاموش مـی کرد- خاموش شود بـه من گفت: مـی دانی عموی جولیـا همون بابا لنگ درازه و جودی باهاش عروسی مـی کنـه؟
اول نفهمـیدم چه گفت؛م مـی خندید !
در کمتر از یک ثانیـه فمـهیدم . م بهترین لذت این کتاب را - گره بزرگ، "بابا لنگ دراز کیست بود ؟"-را از من گرفت.بغض راه گلویم را گرفت. عصبانی شدن فایده نداشت.م ضربه اش را زده بود.
م هنوز هم با رضایت از این کارش یـاد مـی کند.او معتقد هست بعد از آ ن ماجرا کمـی از وحشیگری-فقطم این اعتقاد نا جوانمردانـه رادرباره من دارد-من کاسته شده است.
بابا لنگ دراز کتاب دوبار خواندن نیست!

حاجی جفرسون

01-03-2011, 01:34 AM

بی شک تن تن و مـیلو خاطره خیلی از دوستان است

چاپ اصلی یورنیورسالش 150 ریـال بود.معمولا هم گیر نمـی آمد.

باری،سالهای دور بود کـه من همـه پولم 150 ریـال بود و باید بـه خانـه باز مـی گشتم

روی ماه قدم گذاشتیم.وه چه شگفت انگیز،دوپونت و دوپنت با ان گیسوان آزمایشگاهی پرفسور تورنسل و خلاصه اینکه کتاب را خ

فاصله مـیدان بیست و چهار اسفند که تا شـهرزیبای سالهای دور خیلی بود،شـهرزیبا حومـه تهران بود.

خاطرم هست ساعت دوازده ظهر کتاب را درون حال خواندن ،شروع کردم حرکت و حول و حوش اتوبان آتاتورک آن موقع و کاشانی امروز بودم کـه ان زمان دقیقا وسط بیـابان بود و اصلا چیزی بنام منطقه 5 وجود نداشت و به آنجا ناحیـه ده و حومـه تهران مـی گفتند.

ساعت 2 شده بود و من 10 کیلومتر پیـاده رفته بودم.کتاب بـه انتها رسید و من نای پیـاده رفتن بقیـه راه نداشتم.

دیدم اتوبوس دو طبقه ایی مـی آید.در ایستگاه چند نفر بودند.خوشبختانـه وسط آن جمع وارد شدم بدون بلیط.

ان موقع اتوبوس های دو طبقه 1 ریـالی بودند.سبز رنگ انگلیسی کارخانـه لیلاند.

.داخل اتوبوس راننده گفت یکی بلیط ها را بده پایین.من طبقه دو اتوبوس بودم و دیدمـی راغب نیست پایین برود.

چون بلیط نداشتم.سریع یک قسمت از کتاب تن تن را شکل و اندازه بلیط بـه زور خودکار جدا کردم و بلیط های بقیـه را گرفتم و دادم راننده.

امدم بالا.بعدا موقع پیـاده شدن راننده گفت بیـا بچه اینو بچسبون تن تن جونت ناقص نشـه.بگو بلیط نداری منم مـیگم بگو صلوات.

من موقع جدا کاغذ از تن تن،حواسم بـه اینـه بالای سرم نبود

مـیان انبوه کتابهای گمشده درون انبار و کمد و زیر زمـین،آن تن تن هنوز هست.روی ماه قدم گذاشتیم.تاریخ انتشار،2535.آن تکه کاغذ را سر جایش گذاشتم.اگر نـه کـه خاطره این روز از یـادم رفته بود.

endless love

01-03-2011, 11:54 AM

با سلام
این خاطره از خودم نیست
یکی از کاربران بسیـار عزیز کـه خاطرش خیلی برام عزیزه درون خواست د کـه این خاطره رو اینجا درج کنم
شادکام باشید

آدم خیلی خوبی بود
مردی بود مومن و خداترس و مـهربان
در اداره ای خدمت مـیکرد کـه با اقشار نیـازمند هم سرو کار داشت
در استانی کـه زندگی مـیکرد تمام روسا و کارمندان وی را کامل مـی شناختند و اکثرشان سایـه اش را تیر مـی زدند
دلیل آن چه بود؟!
او فردی بود کـه در محیط اداری خموده و تنبل ایران کـه اکثرا کارمندان بـه فکر تمام وقت و زودتر رفتن بـه خانـه هستند بـه رضای خدا و کمک بـه مردم و راه انداختن کار محرومـین فکر مـی کرد
او فردی بود کـه به دلیل شایستگی هایش برخی روسا هم از او بسیـار مـی ترسیدند ترس از اینکه یک لایق روی کار بیـاید و خرابه آنـها را گلستان کند و دوران خوشی و خرمـی آنان را باطل کند
با روابطی کـه با برخی اشخاص مـهم درون تهران داشت شدیدا تلاش مـی کرد کـه از رئیس یک واحد اداری بـه رئیس یک اداره منصوب شود و علیرغم کارشکنی های زیـاد و سنگ اندازی ها بـه هدفش رسید
و اینک او رئیس اداره شده بود
در بدو شروع بـه کار مقررات فرمایشی را لغو و تحولی درون اداره تحت امرش ایجاد کرد
اینک اداره او از معدود اداراتی بود کـه به هدف واقعی تشکیل کل این نـهاد کـه حمایت از محرومـین بود جامـه عمل پوشاند
تا اینکه درون یکی از روزها خبر رسید درون روز جمعه ای او را درون خانـه خالی ای با زنی دستگیر کرده اند......
دنیـا بر سرم خراب شد
باور نمـی کردم...
مگر مـی شد؟!
اخبار ناخوشایندی بـه گوش مـیرسید
در اداره سابقش بیشتر کارمندان خوشحال بودند و با خنده و خوشحالی این خبر را بـه هم مژده مـی دادند
و این وسط فقط چند نفر بودند کـه در دل خود را مـیخوردند کـه خدایـا حقیقت چیست؟
همـه مطمئن بودند کـه دامـی برایش پهن شده بوده اما بیشترشان خوشحال بودند کـه چه دام خوبی بوده!
فورا از سمتش اخراج شد
خبرها دیر بـه دیر مـی رسید
اکثرش هم شایعات و تمسخرات بود
مثلا مـیخواهند وی را شلاق بزنند و ....
او شکسته بود
یعنی شکستاندنش
آیـا او بیگناه بود
زنش وی را ترک کرد
اما او با خواهش و تمنا و احتمالا قسم و شرح قضیـه زنش را بـه بیگناهیش قانع کرد
اما با نگاه پلید مردم چه مـیتوانست د
او کـه تا پیش از این روسای ادارات دولتی دیگر هم از وی حساب مـی بردند اینک تبدیل بـه سوژه مناسبی به منظور تمسخر و ریشخند و غیبت مردم نامردم شده بود....
تا اینکه خبر رسید کـه او را بـه یکی از شـهرها خواسته اند انتقال دهند اما رئیس آن شـهر قبول نکرده...
تا اینکه درون یکی از ادارات بـه کاری پست مشغولش د
او بـه بیگناهی خود یقین داشت...
اما هیچباور نمـیکرد
او کـه چهره ای زیبا و متین داشت اینک تبدیل شده بود بـه موجودی غمگین و افسرده کـه گودی های صورتش مـیخواهد از طرف دیگر درون بیـاید...
شبها با قرص و آمپولهای مسکن و خواب آور قوی هم نمـیخوابد
دیگر سرش را رو بـه بالا نمـی گیرد نـه اینکه از کار ناکرده اش خجل باشد بلکه بـه دلیل اینکه او دیگر خودش نیست
تا اینکه با تلاش و کوشش حکم بیگناهی خود را از دادگاه گرفت
اما بـه چه قیمت؟!
و اینک شرح ماجرای انروز
از آنجا کـه وظیفه او کمک بـه محرومـین بود
به او مـیگویند زنی مطلقه وضعیت مالی خوبی ندارد و بسیـار محتاج هست و خواستند کـه برای برسسی صحت و سقم شخصا بـه محل برود
و او کـه همـیشـه با درون نظر گرفتن طرف مورد بازدید همکار آقا یـا خانمش را با خود مـیبرد بـه دلیل اینکه روز جمعه بود شنیده بود خانواده آن خانم آدمـهای خوشنامـی اند نترسید و رفت
در کـه باز شد و داخل رفت دید زن بی حجاب هست و همان لحظه زنگ خورد
بلی آنان کـه او خار چشمشان بود برایش دام گذاشته بودند و به پلیس خبر داده بودند
و بـه همـین راحتی زندگی یک خانواده آبرومند بـه بازی گرفته شد...

شوقی

01-07-2011, 05:04 PM

درست روبروی دادگاه یـه جای پارک پیدا کردم. مـیدونستم امروز روز آخره واسه همـین با کوکی ، کانیش مـهربان خانواده اومده بودم. حیف کـه این سگ قدرت بیـان نداشت وگرنـه مـیگفت چه روزهای قشنگی رو درون خانواده ی ما دیده بود . که تا صداش کردم از ماشین پرید بیرون. فکر کنم مـیدونست روز مـهمـی درون پیش داره. همـینطور کـه دم تکون مـیداد دور و بر من مـی پلکید. هیجان زده بود. وقتی داشتم قلاده اش را وصل مـیکردم یـه لحظه نگاهم کرد. سرشو کج کرده بود. تو چشام زل زده بود. گفتمش : کوکی جان قربونتم کمکم کن امروز بـه خیر بگذره. مثل اینکه فهمـیده بود یـه نیشخندی زد یعنی کـه باشـه . سگها حق ورود بـه دادگاه را ندارند. دم درون یـه جائی براشون درون نظر گرفته شده . همـینطور کـه مـی بستمش بهش گفتم کوکی جان از جات تکون نخوری ها. بـه سگهای دیگه هم راه نده. همـینجا مثل بچه ی آدم بشین که تا من برگردم. از چشماش فهمـیدم کـه موافقت کرده. بـه ساعتم نگاه کردم یک ساعت بـه دادگاه من مونده بود . یـه سیگاری روشن کردم و همانجا بغل کوکی نشستم بـه دود . یـه خانمـی کـه پالتوئی سورمـه ای بـه تن داشت و از قیـافه اش معلوم بود نگران و غمگینـه روبروم سبز شد . درون حالیکه یـه سیگار زیر لبش بود با صدای لرزانی پرسید : آتیش داری ؟ بلند شدم و فندک براش زدم. تشکر کرد و رفت اونور تر بـه کشیدن سیگارش. کوکی هیجان زده شد . بوی عطرش به منظور هر دوی ما آشنا بود. دستی بر سر کوکی کشیدم و گفتم : (شالیمار ) را همـه مـیزنند. ولی این کجا و آن کجا. دیدم هیچی نفهمـید ، بیخیـال خودم را به منظور خانم قاضی آماده مـیکردم. این آخرین جلسه ی طلاق بود تلاشـهای ما به منظور تفاهم بـه نتیجه نرسیده بود . مـیخواست منو ترک کنـه و کاریش هم نمـیشد کرد. مـیدونستم همـه اش تقصیر خور و پوف های شبانـه ی منـه . چهی مـیتونـه با سنفونی ناموزون شبانـه سر کنـه. حق داشت منو ترک کنـه. ولی حیف کـه من هنوز نـه بلکه بیشتر از قبل دوستش داشتم. آخه اون خور و پوف نمـیکرد . یـا من اطلاع نداشتم. مثل بقیـه ی دلایل و علل این طلاق. خوشبختانـه بچه ها کلاس داشتند وی حاضر نبود. سیگار دوم را کـه روشن کردم متوجه شدم خانم پالتو پوش شالیماری رفته بود. بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت دادگاه ، کوکی را همانجا گذاشتم و رفتم داخل ( پاله دو جوستیس ) کاخ عدالت. پشت درون دادگاه خانواده همسر بزودی سابقم با وکیلش داشت صحبت مـیکرد. وکیل منـهم پیداش شد و پرسید چیزی نداری اضافه کنی ؟ گفتم چرا . دوستش دارم . گفت : ولی اون تو رو نمـیخواد ، قبول کن کـه .... گفتم باشـه قبوله. درب سالن دادگاه خانواده باز شد و همان خانم شالیماری با چشمانی پر از اشک خارج شد پشت سرش یـه آقای خندان و از خود راضی و یـه جفت وکیل کاسب و عیـار. سرنوشت منـهم بهتر از این نخواهد بود. حالا نوبت ما بود.
یک ساعت طول کشید و آخرش حکم جدائی رسمـی صادر شد. هر چه داشتم دادم و آزاد شدم . فقط نگران دلم بودم. نگران کوکی هم بودم بیرون منتظرم بود. با وکیلم خدا حافظی کردم و رفتم پیش کوکی. که تا منو دید مثل دیونـه ها ورجه وورجه مـیکرد. بغلش کردم و تو گوشش زمزه کردم. تموم شد کوکی جان. خونـه رو با هر چیبود بخشیدم. بچه ها رو هم بهش بخشیدم. نفقه بچه ها رو هم من مـیدم. ولی آزادم. کوکی اصلا گوشش بدهکار نبود. بد جوری دم تکون مـیداد. قلاده اش رو کـه از بند آزاد کردم دوید سمت خیـابان. صداش کردم ولی لوس بازی درون آورد. هرچه داد زدم کوکی بیـا اینجا، محل سگ هم بـه من نگذاشت. داشتم ازش التماس مـیکردم کـه ناگهان متوجه شدم مـیخواد چیزی بگه. رفتم بسویش . اونـهم رفت . نمـیدانستم من را کجا مـیبره ولی دنبالش رفتم. یک پارک بزرگی پشت دادگستری شـهر ما وجود داره کـه چندین جویبار و چشمـه و نیمکت عشاق داره. کوکی هم مـیرفت همانجا. وسط پارک خانم شالیماری را دیدم کـه روی یک نیمکت نشسته و در این هوای نسبتا سرد ( 8درجه ، پائیز سال 1999 ) داره غم مـیخوره. کوکی هم درست مقابلش ایستاد. رفتم بغل دستش نشستم. که تا منو دید پرسید : آتیش داری ؟ براش فندک زدم و پرسیدم : بـه خوبی گذشت؟ پُک عمـیقی بـه سیگارش زد و گفت: همـیشـه قوی تره مـیبره. ولی خوشبختانـه چشمامونو داریم که تا با هاش گریـه کنیم. دلم مـیخواست بدونم کـه آیـا مشکل آنـها هم خور و پوف بوده یـا چیز دگری . پرسیدم هر حقوقی داره شما از حقوقت دفاع کردی ؟ یک ساعت تمام از اول آشنائی اش با شوهر سابقش که تا امروز صبح را برام تعریف کرد. گاهی گریـه مـیکرد و منـهم شونـه هایم را مجانی درون اختیـارش مـیگذاشتم. گاهی اتیش مـیخواست و فندکم درون خدمت بود. کوکی هم اطراف ما مـی پلکید. اسمش ایزابل بود و اهل متس بود . فرصت نشد من چیزی از خودم بگم. نزدیکهای ظهر کـه شد گفت نـهار مـهمون من باش گفتم کجا؟ گفت هر جا تو بخواهی گفتم خونـه ی من . گفت نوشیدنی هم داری ؟ گفتم که تا دلت بخواد . خندید و برای اولین بار دیدم ردیف دندانـهای قشنگی دارد. گفتم خنده خیلی بهت مـیاد. گفت که تا قسمت چه باشد. گفتم قرمـه سبزی . گفت این دیگه چیـه؟ گفتم پا شو بریم کـه از دیشب یـه قابلمـه مونده.
چندی پیش سالگرد این واقعه بود . نـه کوکی بود و نـه ایزابل. فقط من بودم. مثل هر سال.

endless love

01-14-2011, 12:46 PM

سلام و صد سلام بـه شما دوستان
يک خاطره ي جالب دارم بخونيد ضرر نميکنيد
بنده نميدونم مريضي دارم يا هر عيب و ايرادي ديگه ولي هميشـه از بينيم بيخودي خون مياد سرما و گرما هم نداره هر وقت هم مياد بايد يخ بزارم روش که تا بند بياد يکدفعه توي اتوبوس يکدفعه خواب يکدفعه بيداري هيچ دليل خاصي هم نداره که تا حالا براش دکتر هم نرفتم ايشالله کـه يک بيماريه لا علاجه!!!
خب ميگفتم:
يک شب کـه مثل هميشـه همـه خوابيديم شب آرومي بود منم خسته بودم و سريع خوابم گرفت
صبح کـه کم کم داشتم بيدار ميشدم ديدم صداي يک نفره داره گريه ميکنـه منم کـه اصلا حال خودم نبودم يکم کـه گذشت صدا رو تشخيص دادم کـه مـه داشت گريه ميکرد و هي ميگفت endless LOVE اخه چرا مگه چي کم داشتي و از اين حرفا ...
من کـه يکم بـه خودم اومدم چشمام رو باز کردم يکدفعه عين جن گرفته ها بلند شدم گفتم چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
ديدم يکدفعه گريش قطع شد و مونده مات و مبهوت من رو نگاه ميکنـه و بعد از چند لحظه لبخند ميزنـه حالا ديگه ببينيد من چه حالي پيدا کردم از اين اول صبحي م اومده اول گريه ميکنـه بعد ميخنده!!!
گفتم چي شده؟
گفت فکر کردم خودکشي کردي!!!!
گفتم خب چرا اين فکر و کردي؟
گفت يک نگاه بـه خودت
منم چشمتون روز بد نبينـه نگاه خودم کردم ديدم لباسم و دستام همـه خوني شده روتختي و پتو و بالشت هم مقداريش خوني شده بود
اونجا بود کـه دستگيرم شد کـه شب بينيم خون اومده منم کـه خواب بودم خلاصه همـه جا خوني شده بود
از اين بيني خيلي خاطره دارم يکبار توي اتوبوس کنار يک خانوم يکبار وسط فوتبال يکبار ...شايد بعدا بقيه رو گفتم

شادکام باشيد

امشاسپند

01-27-2011, 08:25 AM

در بین نامـهای،شـهدخت و گلچهره ،مژگان و منیژه، حتی فوزیـه ،پوران و مـهربان؛ افتخار نام عجیبی بود.
اینـها اسامـی زنانی بود کـه صاحبانشان را مـی شناختم.افتخار اسم عجیب من بود.افتخار عجیب بود و تنـها.
وقتهایی کـه زنان فامـیل درگیر موهای فارافاسی و مش تکه ای ! و مانتوهای کیمـینو ونیم کیمـینو وشلوار های لوله تفنگی بودند،حداکثر تلاشی کـه افتخار مـی کرد ،دوختن دکمـه درون انتهای کش چادرش بود.وقتی با تعجب از او مـی پرسیدم :"اینکه پیدانیست!چرا بـه چادرت مـی چسبانی؟"
مـی خندید ومـی گفت به منظور اینست کـه کش،چادرش را قلوه کن ،نکند.
افتخار همـیشـه یک چادر رنگ ورو رفته داشت.ویک مقنعه سورمـه ای.
افتخار از آنانی بود-کم بودند-که وقتی نگاه کنجکاوانـه مرا بـه کیفش مـی دید.با مـهربانی کیفش را بـه من مـی داد و من مـی توانستم تمام کیفش را زیر ورو کنم .-برخلاف کیف وکمد هایم کـه همـیشـه دور از دسترس من بودو قفل.
کیف افتخار یکی از سرگرمـی های من بود.جستجو درون کیف افتخار، لذت بخش بود!مثل کیف بقیـه آیینـه ولوازم آرایش وچیزهای دیگر نداشت.ولی دوست داشتم گلهای خشککتابهایش را.کتابهایی کـه درسی نبود وآن قرآنی کـه بوی عجیبی مـیداد.کتابهای جلد سیـاه شریعتی با آن شکلی کـه مثل مناره مسجد، رویشان بود.مـی دانستم کتابهای برادرم است.کتابهایی کـه اگر سیـاه نبود اسم های شان سخت بود.هم اسمشان هم فامـیلی شان.پر از"ژ" بود یـا "ت"و "ب" پشت سر هم؛ اسمشان خیلی سخت بود ،کتابی با جلد زرد .نمـی توانستم بخوانم .ولی مـی دانستم اسمش چیست!"چرا من مسیحی نیستم"
افتخار کمرنگ بود وبی صدا.برای شنیندن صدایش حتما گوشـهایت را تیز مـی کردی.لاغر بود با ابروهای پهن.برخلاف بقیـه ها کـه مـی توانستند جوری ابروهایشان را کم پشت وباریک کنند کـه مدیر مدرسه نفهمد.
وبعد پچپچه هایی شنیده شد.افتخار مرکز این حرفها بود.
همـه از افتخار حرف مـی زدند."برادرم از افتخار خوشش آمده بود!"برادرم سال آخر دبیرستان بودو افتخار یکی دوسالی از او کوچکتر.خوشش کـه نـه!دوستش داشت.
افتخار سرخ مـی شد.پیدا بود کـه او هم برادرم را دوست دارد.افتخار تنـهای بود کـه اسم برادرم را با پیشوند سید مـی گفت.دوستانش سید صدایش مـی د و در خانـه هم فقط اسم کوچکش را صدا مـی کردیم.ولی افتخار هر دو را باهم مـی گفت!هیچ وقت نشنیدم کـه صدایش کند.اما وقتی از او حرف مـی زد .این گونـه نامـیدن برادرم توسط او، توجه مرا جلب مـی کرد.
قرار شد درس افتخار تمام شود،خانـه نیمـه تمام برادرم هم تکمـیل،وتا وقتی مغازه ای به منظور برادرم دست وپا مـی کنند ،صبر کنند.برادرم تمام تابستانـها را بـه تعمـییرگاه مکانیکی مـی رفت.به یـاد ندارم آن وقتهای از کنکور ودانشگاه برادرم حرفی زده باشد.
هیچ نـه از محرمـیت حرف زد نـه از آن!این "دوتا"حتی5دقیقه هم خلوت نمـی د.شاید همـه مطمئن بودند کـه آنـها مرتکب خطایی نمـی شوند.
چیزهای مشترک آنـها قرآن بود و کتابهای جلد سیـاه و سخت و نماز شب.واینکه هر دوشان بـه چشمانی نگاه نمـی د.چشمان هر دوشان برق مـی زد .مثل اینکه قطره اشکی ته آن باشد کـه هنوز نیـافتاده است.
افتخار بعضی از شبها ی جمعه بـه خانـه ما مـی آمد و تا فردا ظهرش مـی ماند.
همـین کـه مـی آمد حیـاط را جارو مـی کرد و رو فرشی هامان –که خیلی بیشتر از فرشـهایمان بود- را درون حیـاط پهن مـی کرد.وبعد کم کم سر وکله برادرم ودوستانش پیدا مـی شد.
بلند گو داشتند وکتابچه های کوچک. مـی دانستم دعای کمـیل است.خیلی طولانی بود.هیچ وقت نفهمـیدم آخرش چطوری تمام مـی شود.همـیشـه صبح جمعه درون رختخوابم بیدار مـی شدم.
شبهای جمعه بـه افتخار درون ریختن چایی کمک مـی کردم استکانـها را درون سینی مـی چیدم وبا قوری –که خیلی بزرگ بود- ته شان چایی مـی ریختم.

مدتها بود کـه دیگر درون خانـه ما خبری از دعا وگریـه های شبهای جمعه نبود.در عوض هرچند وقت یکبار کـه خیلی دیر بـه دیر بود.تا نیمـه های شب خانـه ما پر از مـهمان مـی شد فامـیل ،دوستان برادرم حتی همسایـه ها،افتخار هم بود.صدای خنده وشوخی که تا دیر وقت تمام خانـه را پر مـی کرد و من که تا جایی کـه مـی توانستم ،بیدار مـی ماندم.
برادرم آمده بود!
صبحهایی کـه برادرم بـه خانـه مـی آمد،با دستهایش کـه حالا خشن وزبر وسرد شده بود صورتم را لمس مـی کرد.ومن بیدار مـی شدم
دفعات اول نمـی فهمـیدم کـه کی ها مـی آید ولی بعد از یکی دوبار،آمدن ورفتن ،با صدای قفل درون حیـاط بیدار مـی شدم.و با شادی بـه طرفش هجوم مـی بردم.
برادرم بوی خاک نا آشنایی مـی داد،کثیف بود ولی خوشحال وسرحال.
صبحانـه اش تمام نشده ،ساکش را زیر ورو مـی کردم.پر از چیزهای عجیب وغریب بود!یک عالمـه پوکه!فشنگی کـه گردنبند بود،ضامن نارنجک!حتی یکبار زیر سیگاریی کـه دورش پر از پوکه های بهم چسبیده بود!!پلاک هم داشت.چفیـه هم.ولی آن وقتها مثل حالا مـهم نبود.چفیـه پارچه مچاله شده زشتی درون ته ساک بود کـه بوی عرق وخاک مـی داد.نـه مثل حالا نو با خطوط که تا و بوی عطر"حوریپسند".من بـه چفیـه اش دست هم نمـی زدم.آن وقتها چیزهای کـه مـهم بود تیر بود وفشنگ وتانک وگلوله.
با آمدنش شبهایم پر شور مـی شد و روز هایم پر از گردش و آدم.جلوی دوچرخه برادرم مـی نشستم.ترک هم داشت ولی جلوی دوخرخه چیز دیگری بود.جلوی دوچرخه دردناک بود، ولی باد کـه صورت آدم مـی خورد کیف داشت و دردش از یـادت مـی رفت.
باهم بـه دوستانش سر مـی زدیم.تعمـییرگاه مـی رفتیم.به درون خانـه هایشان مـی رفتیم-هیچ وقت توی هیچ خانـه ای از دوستانشان نرفتم،آنـها هم جز به منظور دعا کمـیل خانـه ما نمـی آمدند.
خانـه عباد ونبی کـه برادر بودند و بابایشان موهایش سفید بود.خانـه حسن خالدار –حس روی گونـه اش واقعا خال داشت.خانـه سهراب اینا کـه حالا سری درون سرها دارد و پیر شده ،همان هست کمـی چاقتر و پیرتر شده است.
افتخار هم مـی آمد.افتخار خنده هایش عمـیقتر وبیشتر مـی شد.در غذا پختن بـه مادرم کمک مـی کرد ،سفره را جمع مـی کرد.
زندگی من و مـی داستم افتم و فکر مـی کردم همـه، رنگ مـی گرفت.
وبعد انتظار .
همـه صبحها گوش بـه زنگ ،که نـه گوشم بـه تقه درون حیـاط بود ،به صدای چرخش پاشنـه در.
ولی این بار زنگ زد.
لابد کلیدش را گم کرده.دویدم از پنجره بـه حیـاط پ .در ورودی حیـاط بـه داخل ساختمان شبها قفل بود.
نباید پشت درون مـی ماند.
مادرم هم پشت سر من دوید واز پنجره بـه حیـاط پرید ،وقت پ گمان مـی کنم کـه زمـین خورد.ندیدم صدای زمـین خوردنش را شنیدم ،همـین طور کـه مـی دویدم برگشتم دیدم مادر بلند شده و روسری اش درون دستش هست ،او هم لنگان شروع بـه دویدن کرد. درون را من باز کردم.
برادرم نبود.
دوتا مرد بودند. شبیـه دوستهای برادرم.ولی دوستهای او نبودند .من همـه شان را مـی شناختم .شاید دوستهای جدیدش بودند.
آرام و با مـهربانی بـه من لبخند زدند.من خیره بـه آنـها نگاهشان مـی کردم.
یکی از آنـها سلام کرد.مادرم رسیده بود.در را کـه من کاملا باز کرده بود مادرم که تا نیمـه بست وپشت درون رفت وسر ش را جلو آورد وسلام کرد.
من بین مادرم و آنـها بودم.
نفهمـیدم بـه مادرم چه گفتند کـه مادرم درون را ول کرد و به دیوار حیـاط تکیـه داد و پاهایش را دراز کرد.
مائرم لبهایش را بـه مـی فشرد و از چشمانش اشک مـی آمد.سرش را بالا گرفته بود و پرنده ایی کـه با صدای یکنواختی صوتی را تکرار مـی کرد نگاه مـی کرد.
جیغ بود وگریـه بود وخاک وچادر های سیـاه وبلوکهای سیمانی.صدای طبل و نوحه .
مادرم ماند وصورت خیس وشانـه های لرزان افتخار.
از برادرفقط قرآنی خون آلود ،مانده است.تیر بـه قلب برادرم خورده بود.

باران

01-27-2011, 11:29 AM

آذر ماه بود بچه بودم و محبوب و مأنوس مادر و برادری کـه همـه دنیـا و عشقم بود برادرم سال سوم نظری و عضو بسیج محله مان بود . ساده ، شجاع ، غیور و خانواده دوست . خنده رو و مـهربان و از جان گذشته به منظور هر کار خوب و پسندیده ، همـه دوستش داشتند . یک بار رفته بود کردستان آن زمان مـی گفتند ضد انقلاب ها آنجا سر بسیجی ها را مـی برند و بدنشان را قطعه قطعه مـی کنند کارم شده بود گریـه غذا نمـی خوردم و خواب نداشتم مدت زیـادی کردستان نماند و برگشت . چند ماهی نگذشته بود کـه راهی اهواز شد و در عملیـات آزاد سازی بستان راهی جبهه جنگ شد . یـادم مـی آید کـه ماه نو شده بود مادرم وقتی چشمش بـه ماه نو مـی افتاد آنـها را مـی بست و دعا مـی کرد و همـیشـه مرا صدا مـی زد که تا قران را برایش بیـاورم و باز کنم و هر آیـه ای مـی آمد برایش بخوانم و احساسم را بگویم من هم که تا صدای گرم و مـهربانش بـه گوشم مـی خورد با ذوق و شوق زیـادی قرآن را بغل مـی گرفتم و مـی دویدم و ازایوان مـی پ توی حیـاط و مـی چشبیدم بـه . آن شب هرگز از یـادم نمـی رود هلال ماه بـه زیبایی تمام درون آسمان دیده مـی شد ماه محرم تمام شده بود و درست یک ماه بود کـه از برادرم خبری نداشتیم قرآن را باز کردم بخوان ببینم چه آیـه ای ست و من با لحن آرام و بغضی درون گلو خواندم بسم الله الرحمن الرحیم انا فتحنا لک فتحا مبینا و اشکم سرازیر شد و را بغل کردم و گفتم برادرم کشته مـی شود و من دیگر او را نمـی بینم فردا اول صبح کـه رادیو را روشن کردیم خبرنگار جنگ مرتب این آیـه را تکرار مـی کرد انا فتحنا لک فتحا مبینا ...یـا حسین ... شنوندگان عزیز بستان آزاد شد ... .

هزارچهره

01-28-2011, 02:09 AM

د
[RIGHT]مائرم لبهایش را بـه مـی فشرد و از چشمانش اشک مـی آمد.سرش را بالا گرفته بود و پرنده ایی کـه با صدای یکنواختی صوتی را تکرار مـی کرد نگاه مـی کرد.
[FONT=Tahoma]جیغ بود وگریـه بود وخاک وچادر های سیـاه وبلوکهای سیمانی.صدای طبل و نوحه .
مادرم ماند وصورت خیس وشانـه های لرزان افتخار.
از برادرفقط قرآنی خون آلود ،مانده است.تیر بـه قلب برادرم خورده بود.

چه دورانی بود!یـاد دارالرحمـه شیراز و بوی گلاب افتادم. و مادرانی کـه گلدونای بالای مزار عزیزشون رو آب مـی دادند و قاب عهای شـهیدشون را با گوشـه چادرشون پاک مـی د.
چه دورانی بود!یـاد پناهگاه مدرسمون و صدای آژیر و صدای فریـاد بچه های مدرسه کـه همدیگر و هل مـی دادیم که تا زودتر بریم تو پناهگاه.
یـاد دعای کمـیل شب های جمعه دارالرحمـه افتادم کـه بالای مزار شـهیدانی کـه آشنا بودند « الهی و ربی من لی غیرک» را مـی خوندیم.
چه دورانی بود! نوجوانانی بودیم کـه به اندازه یک سالخورده مفهوم « از دست »را بارها تجربه کردیم و تفریحمون شده بود صدای آژیر (این آژیر نشان دهنده خطر حمله هوایی دشمن هست محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید ایییییییییییییییییییییییی ی)و دیدن چراغ کم نور و قرمز هواپیماهای دشمن کـه در تاریکی آسمان دیده مـی شد و صدای بمباران کـه یعنی الان کجا را بمباران د؟ بعد از اینکه آژیر سفید (این آژیر نشان دهنده این هست که خطر حمله هوایی دشمن پایـان یـافته هست هم اکنون مـی توانید پناهگاه را ترک نمایید) زده مـی شد از پناهگاه خارج مـی شدیم و تلفن ها شروع مـی شد !
چه دورانی بود! تو مدرسه به منظور رزمنده ها لباس مـی بافتیم و عجب لباسهایی بود همـیشـه مـی گفتیم بیچاره اون رزمنده ای کـه مـی خواد لباس ما را بپوشـه، آستینش کوتاه و بلند و تنش باریک!
چه دورانی بود! کمپوت مـی بردیم مدرسه و اسممون را روش مـی نوشتیم و تقدیم مـی کردیم بـه رزمنده ها و وقتی تو تلویزیون رزمنده ها رو نشون مـی داد مـی گفتیم اِ ! لباس ما را پوشیده بود و از کمپوت ما مـی خوره!

آآن شب هرگز از یـادم نمـی رود هلال ماه بـه زیبایی تمام درون آسمان دیده مـی شد ماه محرم تمام شده بود و درست یک ماه بود کـه از برادرم خبری نداشتیم قرآن را باز کردم بخوان ببینم چه آیـه ای ست و من با لحن آرام و بغضی درون گلو خواندم بسم الله الرحمن الرحیم انا فتحنا لک فتحا مبینا و اشکم سرازیر شد و را بغل کردم و گفتم برادرم کشته مـی شود و من دیگر او را نمـی بینم فردا اول صبح کـه رادیو را روشن کردیم خبرنگار جنگ مرتب این آیـه را تکرار مـی کرد انا فتحنا لک فتحا مبینا ...یـا حسین ... شنوندگان عزیز بستان آزاد شد ... .
چه دورانی بود! درین دین درین دینگ (چه آهنگی داشت!) شنوندگان عزیز !توجه فرمایید! توجه فرمایید! درین دین درین دینگ شنوندگان عزیز !توجه فرمایید ! رزمندگان غیور ما امروز ...!

aHad

02-05-2011, 10:36 AM

خدا بگم این نامـیرا رو چیکار کنـه،حالا هروقت مـیخوایم خاطره بنویسیم حتما درصد تعیین کنیم واسش!

چند هفته پیش تو راه برگشتن خونـه یکی از رفقا رو دیدم.تو شک بودم کـه ببینمش یـا نبینمش!آخه شما کـه نمـیدونین بنزین هفتصد تومنی یـا گاز چهارصد تومنی چه طعمـی تلخی داره وقتی مـیخواد هدر بشـه!؟بالاخره دل رو زدم بـه دریـا گفتم بزار ببینمش و تا سر خیـابون برسونمش بعدش مـیگم راهمون جداست تو بـه خیر و من بـه سلامت.
سوارش کردم،احوالپرسی و حرفهای چرت کـه تموم شد مثل بزغاله زل زد بـه من کـه تیکه بندازم که تا خوش بـه حالش بشـه و بخنده.منم مثل برج زهرمار خفه خون گرفتم آخه حوصله نداشتم.
رسیدیم سر خیـابون،مـیخواستم بگم فلانی دیگه راهمون سواست،ببخشید کـه نمـیتونم برسونمت،کار دارم شرمنده و فلان کـه یـارو از رو نرفت و گفت من مـیرم آزادی قربون دستت منو برسون!منم با خنده گفتم رو نیست کـه سنگ پای قزوینـه،مردیکه خجالت نمـیکشی؟صدای خندش بلند شد.منم راضی از اینکه بالاخره حرفم رو گفتم با خودم فکر کردم اشکال نداره مرده شورشو ببرن مـیبرمش،نـهایتش 5 دقیـه فرقه.
من کـه یـه لحظه تو ایستگاه تاکسی وایسادم ملت بـه هوای تاکسی هجوم آوردن کـه آقا ما رو هم برسون و تو این هیر و ویر یـه دیـالوگی جالبی بـه وجود اومد:
یکی:آقا آزادی مـیخوره؟
من:نخیر آزادی نمـیخوره!
دومـی:آقا منم آزادی مـیرم اگه بری اونطرف
من:خیله خب بیـاین بالا

اونا کـه سوار شدن یکی دیگه اومد گفت:آقا از استقلال مـیری؟
من:نـه از جمـهوری مـیرم.
یکی:اگه از استقلال بری آزادی منم همون طرفا پیـاده مـیشم.
دومـی:از استقلال که تا آزادی خیلی راهه ولی از جمـهوری بـه آزادی نزدیکتره...

گیج و منگ راه افتادم.خیلی فکر کردم بـه اینکه بالاخره استقلال بـه آزادی نزدیکتره یـا جمـهوری بـه آزادی!؟

aHad

03-28-2011, 11:11 AM

حدود چهار پنج سال پیش بود و من تو آژانس کار مـیکردم.ساعت هشت یک نفر اومد و ماشین خواست،نوبت من بود.اول گفت بریم بـه طرف غرب.تقریبا رفتیم غربی ترین نقطه شـهر.کارش حل نشد گفت منو برگردون همون جلوی آژانس پیـاده مـیشم،برگشتیم وفتی رسیدیم جلوی آژانس گفت منو ببر شرق شـهر گفتم بـه چشم و باز راه افتادیم.تو راه کـه از یـه منطقه شلوغ رد مـیشدیم یـه ناشی داشت رو اعصاب ملت اسکی مـیکرد،مجبور شدم از سمت راست سبقت بگیرم،همـینکه اومدم تو لاین چپ دیدم تو سی متری من یـه پیرمرد واقعا مردنی مـیخواد از خیـابون رد بشـه پامو گذاشتم رو ترمز و بهش چراغ دادم.پیرمرد دید،اومد جلو رفت عقب،اومد جلو رفت عقب و وایساد.پامو از رو ترمز برداشتم و نگاه کردم دیدم سرعتم سی تاست.رسیدم بـه پیرمرد،نمـیدونم چه اتفاقی افتاد کـه پیرمرد اومد جلو و خورد بـه آینـه بغل ماشین و ولو شد روی زمـین.نمـیدونم چرا از این مدل اتفاقا مـیفته من خیلی خونسرد مـیشم!پیـاده شدم گذاشتمش تو ماشین بردمش بیمارستان،چندتا آزمایش گرفتن گفتن هیچیش نیست ولی به منظور اطمـینان ببرش بیمارستان مطهری،بردمش.نمـیدونم خونوادش از کجا فهمـیدن،دکتر تو اون بیمارستان هم گفت کـه هیچیش نیست ولی پسرش اصرار داشت کـه تو بیمارستان بمونـه.خلاصه پاسگاه اومد و مدارک منو گرفت،وایساده بودم تو سالن کـه یکی از نوه هاش اومد جلو گفت شما با فلانی،با همون مـیلیـاردره،نسبتی دارین؟گفتم آره از پدر جدا از مادر سواییم! یـه بوی عجیبی هم تو سالن پیچیده بود کـه وقتی از پرستار بیمارستان پرسیدم گفت چیزی نیست خر داغ مـیکنن(فاکتورمون که تا اینجا شد سی هزار تومن)به بابام گفتم گفت بریم ببنیمش.رفقا کـه تجربه داشتن گفتن اگه واسش یـه قرون خرج کنی از جیبت رفته ولش کن که تا روز دادگاه.به بابام گفتم بابام گفت زشته دست خالی نمـیشـه رفت بـه عیـادتش،خدا رو چه دیدی شاید رضایت داد گفتم بیخیـال شو از بیمـه پولشو مـیگیره گفت نمـیشـه.رفتیم واسش مـیوه خریدیم و جگر و شیرینی و فلان و بهمان،نذاشتم پدر حساب کنـه(تا اینجا فاکتور داریم شصت هزار تومنی ناقابل)رفتیم عیـادتش (یـه بار هم با یکی از عزیزان رفته بودم)مـی گفت من یـه زمـین دارم الان بـه امون خدا ول شده،همسایـه ها غارتش ،محصولم از بین رفته،بعدها فهمـیدم دهشون از اون دارقوزآبادها بوده کـه هیچی اونجا عمل نمـیاد و بیشتر تو خط حمل و نقل آدم بـه اروپای یکپارچه هستن.بعدها فهمـیدم یکی از چندین پسرش کـه داشته گازوئیل مـیبرده بـه اروپای یکپارچه چپ کرده و چند هفته قبل از تصادف پدرش رفته پیش دوستاش و روز تصادف،پدر عزیز کـه شاید تو عمرش دو بار هم نیومده بـه شـهر و احتمالا فرق خیـابون و قارپوز رو نمـیدونـه اوضاع روحی مناسبی هم نداشته و همـین باعث شده مسیریـابیش دچار اختلال بشـه و بخوره بـه پست من!چند هفته گذشت و یکی دوبار دوستان عزیز ما رو تو وقت دادگاه پیچوندن و نیومدن.وقتی بالاخره بعد از هفته ها تشریف فرما شدن بـه دادگاه پیرمرده برگشت گفت آقای دادگاه!!! اینا اصلا بـه من سر نزدن اصلا نیمودن پیشم فلان و بهمان،داشتم بـه شصت هزار تومن برباد رفته فکر مـیکردم کـه قاضی گفت عزیز من وظیفه این نیست بیـاد پیشتن این وظیفه بچه هاته پیرمرد ساکت شد.نامـه پزشکی قانونی رو باز کرد دیدم حتی اون زخمـی کـه خودش مـیگفت از بچگی رو دستش بوده رو هم تو نامـه آوردن،لابد اونم کار من بود.نـهصد و نود و هشت هزار تومن از بیمـه گرفت و رفت.فهمـیدم کـه وقتی بای تصادف مـیکنی نباید بهش دست بزنی یـا ببریش دکتر یـا بهش خوبی کنی چون هر هزینـه ای ی از جیبت رفته.باید بزاری همونطور رو کف آسفالت بمونـه و زنگ بزنی اورژانس بیـاد و بعد خانوادش که تا هزینـه ها رو متقبل کنن که تا فردا روز پررو نشن بگن آقای دادگاه این بـه ما سر نزده...شایدم بـه پست من آدم ناجوری خورده! خلاصه مواظب باشین.

شمشیری

03-28-2011, 06:56 PM

این عبرای من نماد هزار که تا خاطره ست:

http://img688.imageshack.us/img688/5892/airplanesg.jpg

اون موقع تو پارک ها دستی 10 تومن مـیشد بازی کرد. دسته های آتاری شکسته کـه با نوار لنت لوله کشی تعمـیر شده بودند! یـادش بخیر. همـه ی بچه ها دور جمع مـی شدند و هربرای خودش خلبانی بود! چه دورانی....

fatima.m

03-28-2011, 11:45 PM

من عاشق این بازی بودم
چقدر مسابقه مـیدادیم با بچه ها!!
هر کی بیشتر بدون بنزین دووم بیـاره از همـه جالب تر بود
ممنون شمشیری عزیز

مرجان

04-10-2011, 12:55 PM

سلام
يك سناريوي كاملا واقعي زنانـه
به همسرم گفتم: ميشـه يك خواهشي ازت بكنم؟
او همانطور كه ميخكوب اخبار BBCبود جواب داد : چي؟؟
گفتم: راستش خيلي دلم مي خواد با نويده با هم بريم مسافرت
با بي خيالي پرسيد: كجا؟
جواب دادم : خوب... مي دوني ... اگر بشـه مثلا خارج از ايران
دوباره پرسيد: كجا؟
باز هم با كمال ملاطفت و نرمي جواب دادم: خوب ... راستش هنوز خوب تصميم نگرفتيم ...ولي اگه بشـه خارج ولي معلومـه كه همين دور و برا
كمي صداي تلويزيون را كم كرد و به طرف من برگشت و پرسيد: همين دور و برا ؟ خارج از كشور ؟ تنـها؟ مثلا كجا؟
من كمي جا خوردم و گفتم: خوب مثلا دبي يا تركيه
گفت: دبي يا تركيه ؟ مثلا اينا همين دور و برا است؟
گفتم: خوب ... مي دوني نسبت بـه جاهاي ديگه دارم مي گم... ولي هرجور تو بگي
گفت: آخه تنـهايي با يك بچه كشور غريب ... تركي و عربي هم كه بلد نيستيد
جواب دادم : خوب... تنـهاي تنـها كه نـه ... با تور هستيم ديگه...
صداي تلويزيون را بست و گفت: نـه ... ميميرم و زنده ميشم که تا شماها برگرديد
ديدم فايده نداره ( هرچند وقت يكبار اين سناريو تكرار مي شـه و بي نتيجه تموم مي شـه) بعد تصميم گرفتم كوتاه بيام: خوب ... باشـه تو ايران
يك نگاهي بـه من كرد و گفت: مثلا؟
جواب دادم : خوب كيش يا قشم
گفت: چي ؟ كيش ؟ نكنـه با هواپيماهاي خودمون مي خواي بري؟ اونم با يك بچه؟ امكان نداره . من اجازه نمي دم
ازش خواهش كردم: شيراز چي سه چهار روز
جواب داد: ميدوني که تا شيراز چقدر راهه؟ چه جاده اي داره؟ مگه من مي ذارم تو تنـهايي ماشين رو برداري و بري؟
باز هم خواهش كردم: خيلي خوب يك جاي نزديكتر ميريم.. تورو خدا اينقدر سخت نگير
جواب داد: بـه خاطر خودت مي گم ، باشـه كجا؟
جواب دادم: ميذاري بريم شمال از ويلاي موسسه استفاده مي كنيم
گفت: نـه ... دو که تا خانم تنـها توي ويلا آن هم بيرون شـهر ... نكنـه فكر مي كني تو بهشت داري زندگي ميكني؟ اين جا ايرانـه، صد جور خطر داره
پرسيدم: خوب باشـه ... اصلا سه چهار روز ميريم خونـه خانم سيدي ( از همكاران خوبمون توي گيلان) چند بار زنگ زده اصرار كرده
گفت: سه چهار روز؟ زياد نيست ؟
گفتم: نـه ديگه با هم هستيم( ديدم چهره اش داره تو هم ميره) خوب... ْآره راست ميگي دو سه روزهم خوبه
پرسيد :چه جوري مي خواهيد بريد؟
با احتياط جواب دادم: خوب جاده هاي شمال يك كمي سخته ( زير چشمي نگاهش ميكردم) وگرنـه خودم ماشين ميبردم
گفت: اصلا فكرش را هم نكن ... اگر جاده خارج شـهر رانندگي ميكني من پهلوت نشستم ولي تنـهايي ... نمي شـه
گفتم :خيلي خوب از آژانس ماشين ميگيريم... آژانس مطمئن ... ازشون مي خوام يك آقاي ميانسال و خوب را بفرستند كه ما را ببره
گفت: ... واي كه ي تو چقدر ساده اي ... تو مي گي و آن ها هم اطاعت مي كنند
ديگه واقعا كم آورده بودم ، آخرين تير تركش را رها كردم: آها يادم آمد... راننده هاي موسسه هزينـه اش را مي گيرند و همكار ها را مي برند شـهرستان، همـه اشون هم حداقل پنجاه را دارند و خيلي هم محتاط و خوبند
نگاهي بـه من كرد ، صداي اخبار محبوبش را زياد كرد و جواب داد: ... حالا ببينم

endless love

04-11-2011, 11:31 AM

سلام
گفتم حالا کـه فوروم رفع فیل شده یک خاطره بگم(چه ربطی داشت؟)
البته خاطره کـه بهش نمـیشـه گفت آخه همـین دیروز اتفاق افتاد
یکی از دوستای من کـه اسمش امـید هست و بعضی از دوستان کم و بیش با اسم ایشون آشنایی دارند ما مثل برادریم و مثل دو قلو ها همـیشـه باهم هستیم
این دوست من یکی از این موتور سیکلت های سنگین( سنگین منظورم از لحاظ قدرت هستش) خریده و خب خودتون مـیدونید کـه تردد اینگونـه وسایل نقلیـه ی تند رو توی شـهر ممنوعه و از طرف راهنمایی و رانندگی پلاک هم نمـیشن!!!
توی دزفول یک خیـابون هست بـه نام خیـابان شریعتی. خیلی بزرگ و پهن هست و جون مـیده به منظور این موتور ها اگه اومدید دزفول حتما بـه این خیـابون سر بزنید!
ما هم توی خیـابون داشتیم مثل آدم ها مـیرفتیم بدون هیچ گونـه مزاحمتی کـه یکدفعه یکی از این الگانس های پلیس اومد کنارمون گفت موتور زرد رنگ متوقف شد موتور زرد رنگ متوقف شو امـید هم کـه مـیدونست اگه ایستادیم تمام این چند مـیلیون پولی کـه برای موتور داده دود هوا مـیشـه.
خب که تا اومدیم یکم گاز بدیم ماشین پلیس یکم فرمون رو پیچوند و کشید جلومون این دوست من هم کـه راننده بود گاز داد و جلوی موتور با چراغ ماشین پلیس برخورد کرد و چراغ شکست .
پلیس آژیر کشون افتاد دنبالمون امـید سریع پیچید توی یک فرعی و کار بـه تعقیب و گریز نکشید اما من از موتور پیـاده شدم و تا چند دقیقه هیچی نگفتم
امـید هم همـینطور اینقدر هیجان داشتیم و ترسیده بودیم کـه هیچی نمـیتونستیم بگیم بعد از چند دقیقه کـه یکم حالم جا اومد چندتا کلام ملاطفت بار بـه امـید گفتم و سوار شدیم همونطور از فرعی ها رفتیم که تا به خونـه رسیدیم.
این رو گفتم به منظور دوستان کـه آقا لطفا از این موتور های بی مجوز توی خیـابون ها نیـارید براتون بد مـیشـه:surrender:
امـیدوارم خوشتون اومده باشـه

شادکام باشید

aHad

05-29-2011, 05:08 PM

+ سلام خانم فلانی،خوبین؟
- مرسی شما خوبین؟
+ والله چه عرض کنم...اوضام واقعا بیریخته...نتونستم درست حسابی بخونم.الانم لیست رو نگاه کردم و دیدم بازم مثل همـیشـه من و شما کنار هم هستیم...مـیخواستم ببینم مـیشـه یـه کم مراعات منو ین!؟
- نخیر...من بـه نامردا تقلب نمـیدم!
+ عزیزم...ببخشید، خانم فلانی من رو حرفم هستم شما هر وقت افتخار بدین تشریف بیـارین،شیرینی شما محفوظه...
- من گفتم حتما برای همـه بخری...
+ منم گفتم کـه این کار رو نمـیکنم...ببخشید وقتتون رو گرفتم..

دست از پا درازتر برمـیگردم پیش دوستام و نتیجه رو اعلام مـیکنم! مـیریم مـیشنیم تو کلاس،خانمـی کـه مراقب ماست ورقه های ما رو پخش مـیکنـه و مـیبینم کـه آخ جون سوالات مثل آب خوردنـه! یـه لحظه کـه دقت مـیکنم مـیبینم نوشته:امتحان مدیریت منابع انسانی رشته مدیریت دولتی! ای لعنت بـه این شانس...ورقه ها از جلومون جمع مـیشن.

+ خانم یـه لحظه..
- بله؟
+ ببخشید مـیتونیم تقلب کنیم!؟(با لبخند)
- (با خنده) عجب پررویی هستی!؟قبلا دزدکی تقلب مـیکردین الان اجازه مـیگیرین!؟
+ دست شما درد نکنـه...امروز اصلا خوب نخوندم...مرسی
- تقلب نکنیـا...(با خنده)
(برای اینکه جبران محبت آتی شو کرده باشم مـیخوام بگم خیلی خوشگلی خانم مراقب!!! ولی جلوی خودمو مـیگیرم!)

با دو نفر از هم امتحانیـها هماهنگ کردم،یـه پسر کـه اوضاش از منم خرابتره و برای بار دومـه کـه این درس رو امتحان مـیده و با یـه کـه تو عمرم اصلا ندیدمش.امتحان شروع مـیشـه و من بعد از اینکه همـه تست هایی رو کـه بلدم زدم مـیبینم از چهل که تا تست فقط 13 که تا زدم کـه از اون 13 که تا به 5 تاش شک دارم.برمـیگردم طرف شـهاب و اشاره مـیکنم کـه جوابها رو دونـه دونـه برام بخونـه....1،2،4،4،3،3،1،1،2،4،3 و الی آخر، منم همشو با نوک مداد رو پاسخنامـه م علامت مـی.
مراقب مـیاد مـیگه:چیکار داری مـیکنی!؟مـیگم پاک کن مـیخواستم!! یـه نگاه مـیکنـه یعنی اینکه خودتی منم یـه نگاه مـیکنم تو چشماش و با زبون بی زبونی بهش مـیفهمونم کـه بخوای نخوای اجازه دادی کـه تقلبم رو م بعد بهتره حرف نزنی!!!
به ه اشاره مـیکنم و ک شروع مـیکنـه بـه ارسال پالس! ایندفعه خط مـیکشم رو پاسخنامـه.با سر مـیگم مرسی! بعد شروع مـیکنم یکی یکی سوالات رو مـیخونم و با جوابا مچشون مـیکنم.هرکدوم کـه منطقی تر بـه نظر مـیرسه! بعد حتما جواب هم همونـه!!

سه هفته بعد شـهاب رو مـیبینم و مـیگه کـه با 7.6 بازم مونده واسه ترم بعد.ه هم اونجاست مـیرم پیشش مـیگه کـه 8.5 گرفته ، مـیگم اولا دست شما درد نکنـه ولی دوما! سوالت خیلی سخت بود متاسفانـه منم نمره نیـاوردم و شدم 6.5 و ان شالله ترم بعد جبران مـیکنیم.

مـیام بیرون...بالاخره من کـه نباید دل ک رو مـیشکوندم...شدم 11.5 و همـین بـه یـه دنیـا مـیارزه...

فرزاد

05-29-2011, 10:19 PM

بلا نسبت آقا احد بعضی از این دانشجوجه ها هستن کـه فکرو ذکرشون یـه جاهاییـه کـه مردم رو مجبور مـیکنن یـه دیوار آجری بکشن وسط و بگن آقایون اینطرف خانما اونطرف
تا از همـین شبههِ بق بقو هم بیفتی و حالت جا بیـاد.

aHad

05-29-2011, 11:07 PM

بلا نسبت آقا احد بعضی از این دانشجوجه ها هستن کـه فکرو ذکرشون یـه جاهاییـه کـه مردم رو مجبور مـیکنن یـه دیوار آجری بکشن وسط و بگن آقایون اینطرف خانما اونطرف آی گفتی...آی گفتی...اصلا من از هموناشم کـه ارادت خاصی بـه این طرح تفکیک تی دارم...اصلا چه معنی داره پسره کـه تا دیروز نـهایتا تو فیلم هندی از نزدیک دیده بود الان بیفته وسط جمعیت نسوان؟؟:evilgrin:
البته اصلا معلوم نیست اون بلانسبتی کـه اول نوشتی هویجوری بود:loudlaff: و اصلا معلوم نیست کـه مـیخوای تیکه بپرونی بـه من:laugh3:.مخصوصا از این جمله پایینی کـه دیگه اصلا معلوم نمـیشـه!:scoutingf::

تا از همـین شبههِ بق بقو هم بیفتی و حالت جا بیـاد. حالا انصافا فرزاد جان نـهایت کاری کـه من کردم این وسط این بود کـه از خانمـها درون جهت منافع شخصی کـه نـه بلکه درون جهت منافع ملی(عرض مـیکنم چرا) استفاده کردم کـه بدون شک اون عزیز یک درون دنیـا و صد درون آخرت درو خواهد کرد و آمرزیده خواهد شد.
اما گفتم منافع ملی،شاید بپرسین چه ربطی داشت؟
ربطش اینـه کـه فردا روز کـه من با این مدرکم شدم رئیس یک شرکت:3ztzsjm: یـا اصلا شدم وزیر بازرگانی:nervoussmiley: یـا شدم رئیس مملکت:iran:...بترکه چشم حسود(ایشالله کورشود هرآنکه نتواند دید) اونوقت منافع ملی رو منتفع خواهم کرد!

اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)

فابیـان

05-31-2011, 01:23 PM

اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)

احد جان ، خاطرات باد کرده زیـاد دارم ولی الان دو روزه دارم هی ویرایش مـیکنم که تا قابل درج باشـه. نمـیشـه. حالا یـه کاریش مـیکنم .

namira

05-31-2011, 01:36 PM

aHad [/B];91954]
اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)

احد جان ، خاطرات باد کرده زیـاد دارم ولی الان دو روزه دارم هی ویرایش مـیکنم که تا قابل درج باشـه. نمـیشـه. حالا یـه کاریش مـیکنم .

ببين چه خاطراتيه كه خود فابيان هم تصميم بـه ويرايشش گرفته! :evilgrin:

خدا بخير بگذرونـه! :romanticdin:

فابيان جان نگو نميشـه! با استاد "خوابزده" هر گونـه ويرايشي امكان پذيره
اصلا يهو ديدي خاطره كاملا رمانتيك شما توسط استاد تبديل شد بـه يك خاطره كاملا فلسفي عرفاني ! :flowersmile:

فرزاد

05-31-2011, 08:43 PM

یک کوچولو بی نزاکتیداره ولی خاطرس دیگه مـیبخشید.
پسر کوچولو کـه تازه درون مورد پنگوئن یـه چیزایی یـاد گرفته بود داشت بـه راه رفتن مادر بزرگش نگاه مـیکرد کـه برگشت و گفت
" بزرگ چرا داری مثل ان گو ان راه مـیری.
مادر بزرگ ریسه رفته بود از خنده و همـه رو صدا کرد بیـاین ببینین این بچه بـه من چی مـیگه.

هزارچهره

07-04-2011, 02:08 AM

تقویم تاریخ : 14 سال پیش درون چنین روزی ...
اون موقعها نـه دوربین دیجیتال بود نـه موبایل دوربین دار، گرفتن عدر مسجد النبی و مسجد الحرام برابر بود با شکستن دوربین و بیرون کشیدن حلقه فیلمـی کـه قرار خاطره بشـه .
القصه! جوان بودیم و ماجراجو، تصمـیم داشتیم بـه هر قیمتیـه یـه عدرست و حسابی از نمازگزاران بگیریم. دوربینسجادمون جا سازی کردیم. موقع بازدید بدنی، سجاده و دوربین رو تو دستم گرفتم کـه متوجه نشن. وارد مسجد الحرام شدیم. بـه تموم دوربین هایی کـه بالای ستون ها بود نگاه کردم. مثل یـه جانی و خلافکاری شده بودم کـه مترصد یـه فرصتی باشند. بهترین موقع رو هنگام نماز دیدم. بـه هم کاروانیـام گفتم من نماز جماعت نمـی خونم مـی رم طبقه بالا ببینم چه کار مـی تونم م؟ نماز شروع شده بود و من هم دنبال یـه سوژه ناب بودم. اول رفتم طبقه سوم کـه بام عبگیرم دیدم خیلی خلوته، اومدم طبقه دوم و یـه جای دنجی پیدا کردم درون کنار یکی از ستون ها نشستم. وقتی همـه رکوع رفتند، بی اختیـار خشکم زد. همـه بلند شدند و به سجده رفتند، دومـین سجده هم تموم شد و همـه قیـام د. انگار از فکر عگرفتن منصرف شده بودم. نـه نماز خوندم و نـه عگرفتم. فقط بـه کعبه چشم دوختم کـه همـه دور که تا دور آن گرد آمده بودند. یـاد شعر مختاباد افتادم.
خواهد کـه سرآید غم هجران تو یـا نـه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانـه
جمعی بـه تو مشغول و تو غایب زمـیانـه
رفتم بـه در صومعه عابد و زاهد
دیدم همـه را پیش رخت راکع و ساجد
در مـیکده رهبانم و در صومعه عابد
پیش خودم گفتم. این همـه جمعیت؟ خدایـا تو الان داری بـه کی نگاه مـی کنی؟
بعد یـاد شعر عراقی افتادم کـه مـی گه:
ز دو دیده خون فشانم ز غم ات شب جدائ
چه‌کنم کـه هست این‌ها گل باغ آشنایی
همـه شب نـهاده‌ام سر چو سگان بر آستانت
چو رقیب ز درون نیـاید بـه بهانـه جدایی
به کدام مذهب هستی بـه کدام ملت هستی
که کشند عاشقی را کـه تو عاشقم چرایی
به طواف کعبه رفتم بـه حرم رهم ندادند
که برون درون چه کردی کـه درون خانـه آیی
به قمار خانـه رفتم همـه پاکباز دیدم
و بـه صومعه رسیدم همـه زاهد ریـایی
در دیر مـیزدم من کـه یکی ز درون درآمد
که درآ درآ بـه این کـه تو هم از آن مایی
اون موقع این شعر رو با ریتم آهنگ دشتی زیرزمزمـه کردم. حس کردم درونم غوغا شد. مثل یک کوه آتفشانی کـه سالهای سال خاموش بوده و الان داره فوران مـی کنـه . شونـه هام شروع کرد بـه لرزیدن. از اعماق وجودم صدای هق هق ناله هام رو مـی شنیدم کـه مرتب نزدیزدیک تر مـی شد. چشم از کعبه بر نمـی داشتم و هر موقع اشکهام باعث تاری دیدم مـی شد با پلکهایم مثل برف پاکن اونا رو بـه گونـه هایم سرازیر مـی کردم. کاملا از خود بیخود شده بودم. صدای هق هقم بلند و بلند تر شد. دیگه بـه این فکر نمـی کردم کـه دورو برم کی هست؟ نمـی دونم که تا چه مدت فوران شده بودم . دیگه حس و حالی برام نمونده بود. سرم رو بـه ستون تکیـه داده بودم . یـهو احساس کردمـی بـه شونـه هام مـی زنـه.
خانم! خانم!
دلم نمـی خواست اون موقعی مزاحمم بشـه. بدون اینکه سرم رو بـه طرفش برگردونم. گفتم : بله
گفت: خانم قبول باشـه!
و ادامـه داد: ببخشید شما ازدواج کردید؟
گفتم: چی؟
گفت : خانم شما مجردید؟
با بی مـیلی جواب دادم : بله
در حالیکه داشت چادرش رو عوض مـی کرد و آماده رفتن بود گفت: التماس دعا داریم. و دوبار بـه شونـه هام زد و گفت: انشاءالله خدا حاجتت رو بده م! قبول باشـه
نمـی دونستم چی بهش بگم؟ بـه کعبه زل زدم و گفتم خدایـا! خدایـا! واقعا نیت من چی بود...؟
( بـه یـاد 14 سال پیش درچنین روزی کـه آتشفشان ما فوران کرد و هم اکنون سالهاست کـه خاموش است. رجب رفت و شعبان آمد و رمضان هم درون پیش است... این قافله عمر عجب مـی گذرد)

مرجان

09-17-2011, 01:10 PM

سلام
تابستان گذشت وچقدر زود...هم براي بچه ها كه هنوز انگار خستگي درس خوندن از تنشون درون نرفته و هم براي پدر و مادرا كه خيالبافي مي كردند كه حالا كه بچه ها مدرسه ندارند ، مي تونند كلي تفريح كنند و مسافرت برند و مـهمون دعوت كنند و... اما تابستون گذشت ونـه بچه ها تونستند اون طور كه دلشون مي خواست يك دل سير بازي كنند و تلافي روزهاي پر از مشق و درس و رياضي و بنويسيم و بخوانيم را دربيارند و نـه پدر و مادرا تونستند نفس راحتي بكشند و دائم مسافرت برند و تفريح كنند و روياهاشون رو تعبير كنند
...بگذريم.... براي من و پسرم هم تابستون همين طوري زود و سريع گذشت و الان او با دلخوري و مايوسانـه منتظره که تا دوباره كوله پشتي نارنجي_ نوك مداديش رو رو دوشش بندازه و مدرسه بره ، عصرها بشينـه و مشق بنويسه و يك روز درون هفته تمرين شاق نقاشي ( كه براش يك كابوسه) را انجام بده و دوباره براي بازي با پلي استيشن بـه من التماس كنـه و يك بند بشنوه كه: هر وقت مشقاتو تموم كردي...هر وقت درساتو خوندي...هر وقت ديگه تكليفي نداشتي و.........

...اما ديروز عصر بعد از اين كه از يك مراسم ناراحت كننده بـه خونـه برگشته بودم و خسته بودم ، اصرار كرد : خواهش مي كنم... منو ببر پارك...ببين بايد برم مدرسه ...ديگه نمي توني منو پارك ببري ، هر بهانـه اي جور كردم و دليل آوردم كه خسته ام...حالا يك كم سي-دي نگاه كن...حالا بيا با هم منچ بازي كنيم زير بار نرفت كه نرفت و ناچار دوتايي رفتيم پارك
او توپ فوتبال محبوبش رو همراه خودش آورده بود و اول يك كمي، شايد حدود ده دقيقه با دوستاش فوتبال بازي كرد و بعد بـه پيشنـهاد يكي از بچه ها كه لهجه عجيب و غريبي هم داشت قرار شد وسطي بازي كنند ...ساعت حدود هفت عصر بود... اونا شروع بـه بازي كردند...اول تقريبا پنج نفر بودند و يكي نخودي بود...بعد از مدتي دو نفر ديگه اضافه شدند و بعد سه نفر و بعد سر و كله « مـهرشاد» يكي از دوستاي مدرسه اش پيدا شد ... همين طور تعداد بيشتر و بيشتر مي شد و هيجان بازي بيشتر ...همين طور كه اون ها رو تماشا مي كردم متوجه شدم كه هم تيمي هاي پسرم ، بيشتر بچه هاي اول و دوم و سوم ابتدايي هستند و در مقابل آن ها تيمي بود با بچه هاي بزرگتر ، قدبلند تر و قوي تر و ناچار تيم ضعيف( كه پسرم هم جزوشون بود) فقط داشت سعي مي كرد اونا رو بزنـه و خودشون تقريبا بـه ندرت مي تونستند وسط باشند و بدوند ...بنابر اين رفتم و بهشون يك پيشنـهاد عالي دادم :بچه ها من با اين تيم .... حتما مي دونيد كه بچه ها چقدر دوست دارند كه وقتي بازي مي كنند يك بزرگتر هم همراهيشون كنـه... مدتي ايستادم و تونستم بازي رو كمي متعادل كنم كه مادر يكي از بچه ها هم امد وبه بچه ها گفت: همتون بريد وسط من و اون خانم مي زنيمتون....به اين ترتيب تعداد تقريبا ده دوازده بچه وسط بودند و ما( من و مادر آريو) سعي مي كرديم اونا رو بزنيم
ناخودآگاه درگير بازي شده بودم با هر توپي كه بـه يكي از پسرا مي خورد، ما ( من و مادر آريو) بالا مي پريديم و خوشحالي مي كرديم...آروم آروم بچه هاي ديگه اي بـه ما پيوستند و خواهش هاي : مي شـه ما هم بياييم؟؟؟ منم بيام؟؟؟ ها هم مي تونند بيان؟؟؟ بـه گوش ما مي رسيد و ما سخاوتمندانـه تمام درخواست ها را پذيرفتيم ...حالا تقريبا بيست بچه درون وسط بازي داشتيم و علاوه بر اون تعداد زيادي تماشاچي...پدر و مادرهايي كه ايستاده بودند يا نشسته بودند و فرزندانشون را تشويق مي كردند... مدت ها بود كه اين طور بازي و تفريح نكرده بودم و به پسرم نگاه مي كردم و از اين كه ياري بـه اين خوش تيپي دارم ذوق مي كردم.... ما تقريبا يك ساعت و نيم بازي كرديم و حوالي ساعت نـه و نيم شب درون حالي كه نفس نفس ميزديم ...من و مادر آريو ختم بازي را اعلام كرديم و به همـه بچه ها قول داديم كه بازم اين برنامـه تكرار بشـه...پدر و مادرهاي تماشاچي صميمانـه از ما تشكر كردند ...و هر كسي بـه سمت خونـه اش روانـه شد.... و من فكر كردم تابستون چقدر زود گذشت و چه حيف

هزارچهره

09-21-2011, 12:05 PM

امـیدوارم دوستان از خاطرات جالب خود درون هر زمـینـه ای برایمان نقل کنند،باشد کـه آمرزیده شوند!!!
هر نوع خاطره ای،سیـاسی غیر سیـاسی طنز اجتماعی و غیره...

شايد ديگه دوستان نمي خوان آمرزيده بشن. شما چرا ؟

سلام
گفت: ... واي كه ي تو چقدر ساده اي ... تو مي گي و آن ها هم اطاعت مي كنند
ديگه واقعا كم آورده بودم ، آخرين تير تركش را رها كردم: آها يادم آمد... راننده هاي موسسه هزينـه اش را مي گيرند و همكار ها را مي برند شـهرستان، همـه اشون هم حداقل پنجاه را دارند و خيلي هم محتاط و خوبند
نگاهي بـه من كرد ، صداي اخبار محبوبش را زياد كرد و جواب داد: ... حالا ببينم
حالا ببنيم...
چه عبارتي؟ از وقتي بچه ها بزرگتر شدند من هم زياد از اين عبارت استفاده مي كنم. همسرم زياد از اين كلمـه استفاده مي كنـه . راستش اولا بدجوري حالم گرفته مي شد. ولي بعد كه خودم بكاربردم ديدم انگار خوب جواب مي ده. ولي تازگي ها پسرم مي گه : آخه كي ديگه مي بيني؟
اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)

احد جان ، خاطرات باد کرده زیـاد دارم ولی الان دو روزه دارم هی ویرایش مـیکنم که تا قابل درج باشـه. نمـیشـه. حالا یـه کاریش مـیکنم .

فابيان عزيز چه خبر؟

باران

09-21-2011, 12:34 PM

ببين چه خاطراتيه كه خود فابيان هم تصميم بـه ويرايشش گرفته! :evilgrin:

خدا بخير بگذرونـه! :romanticdin:

فابيان جان نگو نميشـه! با استاد "خوابزده" هر گونـه ويرايشي امكان پذيره
اصلا يهو ديدي خاطره كاملا رمانتيك شما توسط استاد تبديل شد بـه يك خاطره كاملا فلسفي عرفاني ! :flowersmile:

نامـیرای عزیز حالا خوبه دوستمون خوابزده این استعداد را دارند فریماه کـه بخاطر بی استعدادیش بـه خاطر درج خاطرات آقای فابیـان اکانت مدیریتش مسدود شد .

aHad

10-11-2011, 11:35 PM

سال 88 سال خوب و پر خاطره ای بود...انقدر خاطره داشتیم کـه جای سوزن انداختن نبود!

پدر دوست من پیمانکار ساختمونـه ...دو هفته مونده بـه انتخابات ایشون مشرف شدن بـه یـه سفر و من و دوستم شدیم مـهندس ناظر!
شما فکر کن من کـه تنـها تجربه ساخت و سازم آب بـه بتن سقف بـه مدت شش دقیقه اونـهم بصورت متوالی بود یک شبه مثل بعضی مسئولین وطنی مدارج ترقی رو طی کردم و به عنوان مـهندس ناظر انتخاب و تودیع شدم!!!
یک پروژه ای بود کـه کارگراش همگی از دهات اطراف اورمـیه مـیومدن و ما همـیشـه آخر وقت بـه اون پروژه سر مـیزدیم و معمولا یـه نیم ساعتی مـیتونستیم با اونـها لاس بزنیم.اون زمان بخاطر نزدیک بودن انتخابات و اون برنامـه هیجان آور و صندوق پرکن مناظره ها خیلی درون این مورد بحث مـیشد و بنده بـه عنوان جو بایدن! و اون دوستان کارگر هم بـه عنوان نمایندگان سنای آمریکا مناظره های بسیـار جالبی داشتیم کـه همـیشـه هم بـه کف و سوت ختم مـیشد.
و طبق جمع بندیـها بنده این نظر را داشتم کـه فرد مورد نظر ؟؟؟؟؟ انتخاب خواهد شد و آن نفر هم درون کمال اشتباه بود!!! و کارگران عزیز هم با کف و سوت منو همراهی مـی و من سر از پا نمـیشناختم و همـیشـه تو رویـای این بودم کـه چندی بعد بـه عنوان تحلیلگر یک شبکه بیگانـه با حقوق مـیلیـاردی استخدام شدم و اینترنت پرسرعت 128 کیلوبایت درون دسترس همـیشگی من بود! و خلاصه دنیـایی بود به منظور خودش.
بعد گذشت و گذشت که تا رسیدیم بـه چهار پنج روز مونده بـه انتخابات و یک روز صبح خبر رسید کـه دولت خدمتگزار نسبت بـه توزیع سود سهام عدالت اقدام ورزیده است!و من دچار دلهره شدم کـه نکنـه پیش بینی من اشتباه از آب دربیـاد؟؟؟(دقت کنید کـه من نگران پیش بینی خودم بود نـه سرنوشت یـه مملکت!!!)
با استرس و سرگشته و حیران و با فلبی مطمئن از بوقلمون صفتی خودمان! بعد از ظهر آنروز به منظور تجدید مـیثاق با آرمانـهای خودم و کارگران راهی دیدار و سرکشی بـه محل موعود شدم. خوشبختانـه و در کمال شعف متوجه شدم حداقل درون پیش بینی بوقلمون صفتی و ترجیح منافع فردی خودمان بـه منافع جمعی اشتباه نکرده ام و بعله! کارگران عزیز با دریـافت هشتاد هزار تومان رایـانـه نقدی دچار تحول روحی عمـیقی شده اند و همانان کـه تا دیروز پشت سر بنده نماز مـیخواندند امروز دیگر محل سگ هم بـه بنده حقیر نمـیدهند و حتی حاضر نیستند فرازی از سخنان این تحلیلگر برجسته سابق! را گوش دهند.
خلاصه فهمـیدم کـه سیلی نقد بـه از کشیده نسیـه!

sismir

11-18-2011, 10:39 PM

سلام بـه همـه بزرگان فوروم:40::40:

باکسب اجازه از پیشکسوتان گرامـی اینم یک خاطره طولانی :

سال اول راهمنمایی بودم وکلاس ما طبقه دوم توی یکی از کلاسای تازه تقسیم شده بود(مدرسه ما خیلی بزرگ بود ،سه که تا حیـاط داشت یکی حدود هزار متر ودوتای دیگه سیصد چهارصد متری مـیشد، کل ساختمان بی شباهت بـه یـه بیمارستان نبود چون چند سری سرویس بهداشتی داشت.ایرونی وخارجی و....... کـه در سه تای اونا رو بسته بودن وما به منظور ترسوندن تازه وارد تور مدرسه گردی راه مـینداخیم و بعد انـها رو پشت مدرسه کـه به غصالخونـه معروف بود تنـها مـیذاشتیم وفرار مـیکردیم.تمام مـهتابی های مدرسه مشجربود،طبقه دوم یـه سالن مطالعه بود کـه ازسه که تا کلاس سی چهل متری و یـه کتابخونـه درون اورده بودند و کلاس ما از طریق یـه پنجره کشویی بزرگ روبه حیـاط ودر پشتی مدرسه وشیروانی کارگاه وبخشی از طبقه اول راه داشت.)

یـه روز وسط زنگ تفریح وقتی رفتم توکلاس که تا برای تغذیـه ازکیفم پول بردارم یـه کبوتر سفیدخیلی تپل مپل کـه موهای روی سرش وتاج کرده بود رولبه پنجره دیدم ،پاورچین پاورچین رفتم که تا اونو بگیرم اما اون رفت رو شیروونی منم کـه عاشق کبوتر سفید بودم دنبالش رفتم بیرون رو سقف شیروونی جای خطرناکی بود البته اینو بعدا فهمـیدم آنقدر درگیر گرفتنش بودم کـه اصلا یـادم رفت الان کلاس شروع مـیشـه یواش یواش دنبالش مـیرفتم و اونم هی قدم قدم از من دورتر مـیشد بالاخره روی سقف شیروونی کارگاه با یـه جهش اونو گرفتم زیر لباسم جاسازیش کردم ،بدبخت هی وول مـیخورد که تا خودشو نجات بده اما نمـی تونست وقتی چرخیدم دیدم دیگه نمـی تونم برگردم به منظور همـین عقب عقب با احتیـاط از همون مسیری کـه رفته بودم برگشتم آخرای مسیر نزدیک پنچره بودم دیدم پنجره بسته شده ، ای دل غافل خانم معلمون اومده وداره حاضر غایب مـیکنـه، تو فکر بودم کـه برم تو یـا ...... گفتم کلاسو ولش مـیشینم اینجا که تا زنگ بخوره بعد مـیرم تو .که باسروصدای نگهبان مدرسه(از بس از حیـاط پشتی جیم شده بودیم یـه نگهبان گذاشته بودن مثل باباپیر همـه مدرسه ها اما خشن تر).... اونجا چیکار مـیکنی ..؟کی بهت اجازه داده بری اون رو..؟نمـیگی از شیروونی مـیافتی پایین..؟مواظب باش من الان مـیام کمکت ...صبرکن ...صبرکن.......به خودم اومدم ، با اینکه دست وپام و گم کرده بودم با شنیدن اسم خودم ،خانم...... سیسمـیر........یـه دفعه پنجره رو باز کردم و با تمام قدرتم مثل اینکه صدام از بلندگوی مدرسه پخش مـیشد داد زدم حاااا..اضر.........:waving1:
معلمون کـه وحشت کرده بود یکدفعه از روی صندلی پرت شد زمـین ،دستش رو قلبش بود و متحیر منو نگاه مـیکرد وصداش بند اومده بود و کلاس مثل یـه بمب ترکید...:laugh3:
در همون موقع نگهبان مدرسه هم پیداش شد منو کشیدن توکلاس بعد از کلی توبیخ و تذکر و ضعیت سفید برقرارشدوخانم معلم شروع بـه درس کرد و هرزگاهی هم بـه من نیگا مـیکرد وزیرزیری مـیخندید،کبوتر بیچاره هم زیره لباسم دیگه داشت حسابی جفتک مـینداخت وگهگاهی صداش درون مـیومد:بغ بغو....بغ بغو.....:33:
خانمون هم بـه خاطر صدا برمـیگشت وپنچره کلاس وبرانداز مـیکرد چیزی پیدا نمـی کرد دوباره بـه درس ادامـه مـیداد منو بغل دستیم کـه از خنده بی صدا داشتیم مـیترکیدیم وبقیـه بچه ها هم متعجب مارو نگاه مـید،
فصل انتقام خاطره:
بعد از درس معلممون رو بـه من کرد وگفت تمرینا رو برو پای تخته حل کن منم کـه مثل خانومای.......... دستم رو کبوتر بیچاره روشکمم بود بعد از گندی کـه زده بودم ناچارا رفتم پای تخته...معلمون گفت دلت درد مـیکنـه منم از خدا خواسته گفتم بله . :54:
یـه سه که تا تمرین حل نکرده بودم کـه خانوم دست روی شکممو گرفتو کشید وگفت دلم برات سوخت برو بشین،دفعه آخرت باشـه شیطونی مـیکنی ها حتما بعدا جبران کنی......:consoling1:

اون اتفاقی کـه نباید مـی افتاد افتاد
کبوتره که تا خودشو رها دیداز زیر لباسم پرید بیرون وهمـه کلاس و دوباره بـه هم ریخت،کلاس سه دسته شده بود :یـه دسته مـیخندیدن...،یـه دسته کـه خودم سر دستشون بودم دنبال کبوتره مـیدوییدیم...،یـه دسته هم جیغ مـیکشیدن و فرار مـی.....:31::laugh3::laugh3:
حالا بگید معلمون جزو کدوم دسته باشـه خوبه......بینوا هی فرار مـیکرد و مرتب داد مـیزد....سیسمـیر..نمره کلاسیـات همـه صفره...صفره...فهمـیدی صفر.......:nono:
الغرض جونم براتون بگه کـه نزدیک بود کار بـه جاهای باریک بکشـه کـه مدرک جرم و گرفتم و با تمام زحمتی کـه برای گرفتن ونگه داشتنش کشیده بودم اونو از پنجره فراریش دادم.:31:
در آخر هم با وساطت دبیر پروشی مون:heartshape1: از تنبیـه واطلاع بـه والدین جون سالم بدر بردم و قضیـه ختم بـه خیر شد ،ولی که تا مدتها هرکدوم از معلما کـه منو مـیدیدند لبخند ژوکوندی روی لبشون سبز مـیشد.

بازم هست اگه سروران رخصت بدهند.:1:

Ars

01-25-2012, 11:29 PM

هنگام خروج از ایران درون فرودگاه امام خمـینی از دروازه ی امنیتی عبور کردم. دستگاه هیچ بوقی نزد ولی مامور پشت مونیتور با اشاره بـه من پرسید : آقا تو این چمدون چی داری ؟ گفتم هیچ چی . گفت بازش کن یـادش رفت بگه لطفا . منـهم چمدانم را درون روی مـیزی کـه همان نزدیک بود باز کردم. جناب مامور مستقیم رفت بـه یک قسمت چمدان و یک قطعه قارقوروت را نشانـه گرفت با پوزخندی پرسید: بعد این چیـه ؟ گفتم قارقوروته. گفت قارقوروته؟ و به یکی از مامورین دیگر اشاره کرد و طرف هم امد و از من پاسپورت خواست. گذرنامـه ام را گرفت و گفت با چمدان تعقیبش کنم. درون اتاقی نزدیک مرا مورد بازرسی کامل قرار داد و تمام چمدان را هم زیر و رو کرد.قطعه ی قار قوروت را درون یک پلاستیک گذاشت و با تلفن بای حرف زد و بمن گفت : کـه قار قوروته هان ؟ گفتم آره والله و بعد پرسیدم مـیتونم جورابهایم را بپوشم ؟ گفت نـه صبر کن .همـین جا بشین. گفتم پروازم واسه دو ساعت دیگه اس ، یـه وخ از دست ندم؟ گفت پروازتو فراموش کن . پرسیدم چرا ؟ گفت : حالا حالاها مـهمون ما هستی. سپس از اتاق رفت بیرون. هرچه بـه کله ی پوکم فشار آوردم دیدم جائی نخونده ام کـه خروج قار قوروت ممنوع باشـه البته حدس مـیزدم آن را با مواد افغانی اشتباه گرفته باشند ولی خوب با یک چشیدن مسئله حل مـیشد ولی مامور محترم رفته بود و من نیمـه درون این اتاق نشسته بودم و حرص مـیخوردم کـه مبادا پروازم از دست بره. لحظه ها بـه سرعت تیک تاک مـید و دقیقه ها مسابقه داشتند. یک ساعت گذشت و خبری نشد. بالاخره مامور آمد با یک نفر دیگر کـه او را هم مانند من و بازرسی کرد. بدون نتیجه مسافر را رها کرد و حتی برایش سفر خوبی ارزو کرد ولی بـه من گفت : پروازتو کـه از دست مـیدی و خودتو به منظور یک جریمـه ی هنگفت آماده کن. پرسیدم چرا مگه قارقوروت ممنوعه؟ درون حالیکه پیروزمندانـه مـیخندید گفت : قارقوروت ؟ فکر کردی ما هالو هستیم؟ الان اون بالا دارند جنستو تعیین و وزن مـیکنند صبر کن بهت قراقوروتی نشون بدم کـه حظ کنی. گفتم اقای عزیز خوب مـیچشیدی بخدا قارقوروته بیخود مزاحم بالا شدی . متوجه شدم کمـی شک برش داشت بـه قیـافه منـهم نمـیومد خلافکار باشم. گفت : لباسهاتو بپوش . تششکر کردم و به ساعت نگاه کردم پروازم درون حال صعود بود. تف بر این شانس .
یک ساعت دیگر علاف بودم . بالاخره یک درجه دار از درون وارد شد . پلاستیک حاوی قارقوروت را روی مـیز انداخت و با تشر بـه مامور گفت: اینکه قار قوروته ، 73 گرم قارقوروته بیخود مزاحم مردم شدی کـه چی ؟ مامور عزیز هم قارقوروت را از پلاستیک درون آورد و چشید. اخمـهایش درون هم رفت و ترشی را چشید. درجه دار بـه من گفت: آقا معذرت مـیخواهیم ، چرا نگفتی قار قوروته ؟ گفتم : والله بخدا گفتم ولیی گوش نداد پروازم هم رفت. گفت: نگران نباش خودم برات جورش مـیکنم. خدا خیرش بدهد مرا همراهی کرد و با تغییر بلیط با ترکیش ایرلاین مرا عازم مقصد کرد.

ترانـه

02-12-2012, 02:46 PM

آخییییییییییییییییییییی یـادمـه سال سوم با معلم فیزیکمون لج بودیم...آخه آقا...هردفعه مـیومد مـیگفت ردیف شین امتحان! اعصاب مصاب واسمون نمـیذاشت کـه با این کاراش...ما هم یـه بار واسه حالگیری...برگه ی سوالاش رو سفید بعد دادیم...حالابماند کـه انگشت نمای خاص و عام شدیم!!ولی بـه جریمـه اش نمـی ارزید... جریمـه ش این بود کـه امتحان تاریخمون رو یک هفته بعد نـهایی برگزار ! تازه انضباط هیچکدوممون هم 20نشد...(البته طی شکایـات بـه عمل اومده درستش ) یـا اینکه اون روزایی کـه تاریخ داشتیم...کلاسمون یـه صف داشت و اونم صف آخر بود!!!اونجا نـه مـیتونستیم بخوابیم ونـه مـیتونستیم مطالعه کنیم... آخه صداش وحشتناک بود...خیلی رسا(!)تا سر خیـابون مـیرفت...! آخرین مشاعره ی سال سومم دیگه جای خود دارد!هرکی واسه خودش کتاب باز کرده بود و از رو مـیخوند!اونم چه کتابی؟؟!کتاب ادبیـات خودمون!!! شیطنت های تو کلاس کـه دیگه جایی واسه گفتن نداره...!! سال سوم خیلی خوش گذشت...کاشکی هیچوقت تموم نمـیشد... و الان فقط خاطره هاش مونده... :iran:

استقلال

03-26-2012, 01:41 PM

سلام
همـه خاطرات عالی هستند با خواندن آنـها تصور یک خانواده پر جمعیت و صمـیمـی درون ذهنم نقش بست ! دلم گرفت ، شاد شدم ، درس گرفتم ، تعجب کردم ، دچار هم پنداری شدم ، خندیدم ، ناراحت شدم و اشک ریختم ، احساس سربلندی از این همـه سادگی و بی رنگی ،احساس یکی بودن و صمـیمـیت را حس کردم ، زیباییِ دوستی و به جمعی مجازی اعتماد را دیدم ،و حس غربت عجیبی همـه وجودم را از آن خود کرد ... .

namira

07-31-2012, 10:46 AM

آفتاب سوزان ظهر مدينـه و بازديد هاي 2-3 ساعته از اماكن ديدني حسابي كلافه م كرده بود
گفتم اين مكان آخر رو نميرم و موندم كنار مادر تو اتوبوس که تا بقيه برن و برگردن
گرم گفتگو بوديم كه ديدم مبين امد داخل و چشاش يه كوجولو قرمزه !
با وجود سن كمش(15 سالشـه ) خيلي كمك بود براي مادر من ، كه ميشد مادربزرگ خودش
يه نگاهي بـه قيافه ش كردم و پرسيدم چي شده ؟
يه نگاهي بـه مادر كرد وهاش جوييد و گفت هيچي!
نيم خيز شدم و خودم رو بـه صورتش نزديك كردم و اروم ازش پرسيدم چي شده مبين جان؟
بغضش تركيد و گفت شرطه ها داداش رو گرفتن!
برادر مبين ، 25 سالشـه و حسابي سرش بوي قرمـه سبزي ميداد
يه آنتي وهابي تمام عيار!
چند باري بـه شوخي بهش گفتم ، تو تمام شاخص ها رو براي بازداشت شدن تو اين سفر داري !
.......
نفهميدم چطور اما 30 ثانيه بعد رسيدم بـه شرطه ها
برادر بزرگترم رو ديدم كه مثل هميشـه با حوصله و لبخندي بر، نميدونم بـه چه زبوني ، داره درون مورد پسر بازداشت شده ش با يكي از شرطه ها حرف ميزنـه
تعجب كردم كه نـه از مدير كاراوان خبري بود و نـه از روحاني!
به داداشم گفتم چي شده ؟
گفت حسين داشته با موبايلش دعا گوش ميكرده (با هندس فري) كه اينا بهش گير ميدن گوشيت رو بيار ببنيم چي داري گوش ميدي
بچه هم ميترسه و گوشي رو يواشكي ميده بـه بغل دستي و طرف هم ميپيچونـه ميره
اينا بهشون بر ميخوره و ........
با زبان عربي خيلي اشنايي ندارم بـه طرف گفتم انگليسي بلدي ؟
به عربي گفت اينجا عربستان هست و فقط عربي!
يكي كه با لباس عربي اونطرفتر ما رو نظاره ميكرد صدام كرد و به انگليسي بهم گفت ، مگه ايراني ها هم انگليسي بلدند؟
تو دلم گفتم يكي طلبت ، و جواب دادم تقريبا !
قيافه ش بيشتر بـه آسياي شرقي ها ميخورد که تا عربستاني !
بهش گفتم شما كجايي هستي؟
گفت عربستاني
گفتم چه جالب ، من فكر ميكردم شما بايد براي شرق اسيا باشي كه انگليسي رو مسلط حرف ميزني !
مثلا از ديد خودم خواستم تيكه ش رو تلافي كرده باشم!
كلي باهاش شوخي كردم که تا رضايت داد حسين بره و گوشيش رو بياره که تا اينا ببيننچي داره
تو اين فاصله هم من بمونم پيششون
حسين با برادرم رفتند و من و موندم و استفاده از قابليت مخ زني!
به حسين پيامك دادم كه نياي و بمون که تا خبرت كنم
بعدش با اين يارو كلي گرم گرفتم از فوتبال و صنعت نفت و غيره حرف زدم
كم كم صحبت هامون گل و انداخت و منم از فرصت استفاده كردم و بهش قول دادم كه اگه مشكلي نداره بذاره من برم و قول ميدم اگر عكسي ازشون تو گوشي بود خودم پاك كنم
طرف هم تو رودربايستي قبول كرد و من خلاص شدم
تو راه رسيدن بـه اتوبوس روحاني كاروان رو ديدم كه وايستاده ، که تا من و ديد گفت چي شد ، حل شد؟
گفتم حاج آقا شما كجا بودي!؟ ما كه عربي بلد نيستيم حداقل ميومدي يه دو كلوم حرف ميزدي!
پيچوند و گفت حالا خدا رو شكر حل شد
وقتي سوار اتوبوس شديم حاج آقا رو كردند بـه مدير كاراوان و گفتند ، بريم حلش كرديم!
و همـه اتوبوس براي سلامتي حاج آقا و كمكش براي حل مشكل صلوات فرستادند!
درگوشي بـه حسين گفتم ، تو هم برو از حاح آقا تشكر كن !
حسين رو كرد بـه من و چشمكي زد و گفت ، ممنون حاجي !

فرزاد

07-31-2012, 02:17 PM

رفتم فرودگاه پیشواز حضرت ذوالجلال و الاکرام جناب خوابزده
توی سالنی کـه ما داشتیم یخ مـیکردیم گفت: چقدر گرمـه اینجا
گفتم مگه پنگوئنی , توی هوای بـه این خنکی مـیگی گرمـه بعد بیرون مـیخوای چیکار کنی
همکارش گفت مخصوصا وقتی برق قطع مـیشـه.
خوابزده گفت: مگه اینجا هم برق قطع مـیشـه؟
دوستش گفت آره کـه قطع مـیشـه.
من هم غمپوز درون کردم و گفتم توی محله اینـها قطع مـیشـه ولی محل ما بـه ندرت پیش مـیاد.
گفتن همانا , بـه خونـه رسیدن و قطع برق همان , بـه خوابزده گفتم این از پاقدم تو بود وگرنـه سابقه نداشت و اینجور نباید مـیشد.
کاشف بـه عمل اومد کـه قطعی بخاطر فیوز بود و گویـا مشکل اصلی هم از پکیج بود.
خوشبختانـه دوستش مـهندس برق بود و گفت کـه فیوز سوخته و باید فیوز بخریم.
رفتیم خریدیم و آوردیم و بست و دوباره سوخت , درد سرتون ندم , آخرش با روشـهای ایرانی و خلاقانـه یکسره ش کردو برق وصل شد و از اون بـه بعد فیوز داخلی کولر مـی پرید.
چندبار امتحان کردیم و هر بار همون نتیجه رو گرفتیم.
خلاصه بی کولر نمـیشد و اجبارا اونـها رو بـه واحد مس متعلق بـه شرکتشون رسوندم و برگشتم کـه فکری به منظور کولر کنم
پسرم زودتر از من رسیده بود و روشنش کرده بود و هیچیش نبود و از همون موقع که تا حالا هم انگار نـه انگار کـه اصلا مشکل داشته.
خلاصه ماجرای قدم خیر(خوابزده سابق)به همـینجا ختم نشد.
فردای اون شب اومدن خونمون زنگ زدن و از پسرم شماره تلفنم رو گرفتن و به من زنگ زدن کـه کجایی؟
گله کردم کـه ای بابا کجایی خوابزده, چرا گوشیتو جواب نمـیدی.
دیدم باز هم بز آورده , رفته بودن دفتر شرکتشون و یـه کاری با واحد بغلی داشتن و رفتن و برگشتن و فهمـیدن کـه در بسته شده و کلید رو جاگذاشتن توی دفتر.
کلیدهمون دفتر ,کلید واحد مس و موبایل خوابزده مونده بودن تو.
قفل درب دفتر دیجیتال بود با کلید مغناطیسی
پسوردی کـه همکار خوابزده مـیدونست گویـا اشتباه بود و جواب نداد و از دست قفل ساز هم کاری ساخته نبود.
آی کیوی خوابزده هم درون حدیـه کـه فقط شماره تلفن خودش رو از حفظ مـیتونـه بگه.
خلاصه دو روز طول کشید کـه کلید یدک از اهواز رسید و خوابزده دستش بـه موبایلش کـه شارژش تموم شده بود رسید و از وقتی شارژش کرد شروع کرد بـه زنگ زدن بـه همـهایی کـه دلواپس شده بودن.
بخاط قوانین فوروم و رعایت بعضی ملاحظات از بیـان محتوای sms هایی کـه دوستاش براش فرستاده بودن , معذورم ولی اون هم کم نیـاورد و به تک تکشون زنگ زد و از خجالتشون درون اومد.
خلاصه جاتون خالی چه حالی مـیده بودن با خوابزده.
پ ن: 1-این بابا واقعا خواب نداره و اسمش کاملا بهش مـیاد.
2- خوابزده کـه برای ماموریت کاری اومده اصلا وقتی به منظور فوروم نداره و گفت بـه همـه سلامشو برسونم
3-اطلاعات تکمـیلی بعدا بـه اطلاع رسانده خواهد شد.

حاجی جفرسون

07-31-2012, 02:33 PM

عمره مـهدی جون منو یـاد یـه خاطره حج ایی انداخت.

دفعه قبلی کـه تمتع رفته بودم زمان هاشمـی بود سال 75،هر چند برخورد سعودی ها آن موقع بـه خاطر نوع ارتباط خوب هاشمـی با سعودی، با ایرانی جماعت ها نسبتا مناسب بود ولی این حس انتقام گیری از نوع ایرانی آمریکایی نمـی دانم چرا درون سال اول احمدی نژاد این کرم را بـه وجودم انداخت کـه بعله حتما با این پاسپورت عمره ایی رفت و توی سرشان زد و باید جلوی من خم و راست شوند و فلان فلان شده ها و مارمولک .... ها و ...... و قس الهاذا،هرچه هم امشاسپند از پان ایرانیسم افراطی ما شکوه برد، نتیجه یکی از سردار خان های غرب کشور درون عهد قجری کـه ما باشیم را گوشی شنوا نبود(.هر چند رضا خان دم اجداد ما را همان سالهای اول حکومتش قیچی کرد و باقی مانده را ارسنجانی نامـی درون عهد پهلوی دوم تمام کرد)
باری ،بار و ریش و کلاه،پاسپورت اجنبی کافر درون بلاد کفار جدید اشغال شده آل محمد (ص) نیـازی بـه ویزا ندارد.ما رفتیم و اصلا هم توی صف هم نا ایستادیم. پاسپورت نشان و انا الامریکی! و خدمات ویژه خواستن و فحش و بد بیراه برخی ایرانیـان بخاطر فخر فروشی بنده و واقعا برخی جاها من غیر قابل کنترل مـیشوم.شیطان توی جلدم مـی رود و قس الهاذا.
خلاصه همـه چیز درون بدو ورودی فرودگاه جده با عزت تمام کـه تمام شد کـه قصد تاکسی سوار شدن بودیم کـه افسر سعودی آمد و اول عربی گفت متوجه شدم جوابش را انگلیسی دادم کـه گفت فارسی بهتر هست و دیدیم از معدود افسران اهل منطقه شیعه نشین عربستان است.خلاصه این افسر گفت کـه دشمنان ایران و امریکا و القاعده شما را تحت نظر دارند و تو چرا پاسپورت نشان دادی اونجا توی صف چند الجاسوس بود و قس الهاذا ...توی دلم گفتم عجب گیری کردیم.با خودم گفتم مرد حسابی این زست و قیـافه را حتما در پاریس مـی آمدی جلوی فابی ، نـه اینجا و البته گفتیم با خود کـه اگر من بـه بازار نروم بازار مـی گندد و خلاصه مکافات شروع شد.
این حج عمره ما تحت نظر کامل پلیس سعودی،کدام هتل،گزارش بـه افسر و خلاصه یک جوری حج بنده را تمام د،آن افسر هم کـه اسم کوچکش فارس )FARES) بود موبایلش را داده بود و هی مـی گفت: تو الانـه هستی کجا اخی !! موقع خداحافظی یک صد دلاری را داخل پاکتیک جانماز سبز دادم دستش.هی مـی گفت ممنون ممنون.الان هر کجا هست خدا خیرش بدهد کـه تا عمر دارم سوژه خنده اهل بیت را به منظور من فراهم کرد.
خلاصه نفهمـیدیم قضیـه چی بود،امشاسپند هم فقط مـی گفت: ....بر سرت با آن ریش ات و مسخره بازی فک و فامـیل ات.
خلاصه محل تولدت تهران یـا ایران یـا کرمانشاه باشد هر پاسپورتی هم داشته باشی فرق چندانی نمـی کند.بخاطر همـین تجربه این بار کـه نجف رفتم با پاس ایرانی ویزا گرفتم ولی از آنجا کـه وقتی خون آمریکایی تهرانی کرمانشاهی کردی با هم مخلوط مـیشود و تو کرم داشته باشی فقط درون کردستان عراق بـه یک افسر هم زبان کرد کـه در اربیل موقع بازرسی پر رو شده بود اهسته آمریکایی را نشان دادم و به کردی گفتم حرف اضافه نزن.آخر سر همـین افسر هم باز سریش شد.عذر خواهی اش و بازرسی نیمـه تمامش بماند.سوژه خنده دایی ام کـه مـیزبان شده بود هم بماند اسمش هم شوآآن بود (یعنی چوپان) . انگار ما باشیم و این چوپان دنبال ما. هر جا مـی رفتیم با ماشین پلیس مـی آمد دنبال.هتل فروشگاه.همش مـی گفت ایمـه له خزمتم کاکه گیـان! ( من درون خدمتم برادر عزیز!) دست آخر دایی ام کـه در سلیمانیـه بود یک صد دلاری بـه وی داد و خلاص.
این یکی را خوشحال بودم کـه از دست افسر جوان اقلیم کردستان خلاص شدیم ولی غافل از اینکه این دایی بدجنس فرصت طلب ما با این شوآآن خان رفیق شده و او هم برایش هی کار پارتی بازی انجام مـی دهد و دایی را هم ما را باز بعد خوبی اش حواله.از کیسه خلیفه بخشیدن.
سوزه شدن به منظور عیـال و....گویـا پایـانی ندارد.فقط خلاصه آنجا کـه مـی بایست قمپز درون مـی کردیم نکردیم وآنجا کـه نمـی بایست قمپز درون مـی کردیم کـه کردیم. بـه قول یکی از دوستان این افه ها را درون پاریس خرج کن.ولی نـه من اهل زست و قیـافه بازی هستم و نـه پول پاریس را دارم هر چند کـه مـی دانم بـه راحتی سر ربل و فابی خراب بشوم و پول هتل را ندهم .ولی درون نـهایت یکی از دوستان انقدر بـه محل سنوشته شده درون زیر آواتار ما گیر داد کـه عوضش کردیم.گذاشتیم بهشت یونانی!!! خلاصه اینکه این حرفها بـه من یکی از روز اول نیـامده است.یـادم هست فقط یک بار درون رشته کشاورزی به منظور بچه های کاردانی رفتم بجای دوستم درس بدهم کـه شاگرد ها من را معلم روحانی کت شلوار پوش یـا حراست گرفته بودند و خلاصه که تا شروع نکردم و از اکولوژی درون تخته ننوشتم باورشان نمـیشد.یـا ترسیده بودند و حرفی نمـی زدند یـا پر رو بودند و پچ بچ مـی د .دست آخر موقع رفتن هم صدایی شنیدم کـه گفت: این یـارو اطلاعاتی بودها.قبل تر هم یکی از بچه های همسایـه گفته بود کـه اون یـارو اطلاعاتیـه رو دیدم نوار ابی گوش مـی داد تو ماشینش و.....
به هر حال داشتن ریش دراز و موی کوتاه نمـی دانم کجایش جرم است.ریش مان هم جو گندمـی شده و قشنگ شده هست و واقعا حیف است.به انواع و اقسام هم شسوار مـیشود و شکل مـی گیرد.
گویـا من هر مدلی به منظور صورتش انتخاب مـی کنم محکوم هستم.چه سه تیغه چه ته ریش چه پرفسوری.
خلاصه این ریش ما هم باعث بانی همـه گرفتاری هاست.حیف کـه دوستش داریم و پردازش اش مـی کنیم و دل نمـی کنیم.

الخ

باران

07-31-2012, 03:08 PM

http://images.elfwood.com/art/s/t/stebar/kite_flying.jpg

آرزوهای دیروز, خاطرات فردا

رویـاهای بچگیـهامون را یـادتون مـیاد؟!
یـادتون هست چه چیزهایی خوشحالمون مـی کرد؟!

http://www.shindokht.com/images/pb0178.jpg

http://images.persianblog.ir/295632_N8oNybO0.jpghttp://images.persianblog.ir/295632_62ni2P0a.jpg

یـادتونـه وقتی مـی خواستیم آرزو کنیم ,چشمامون را مـی بستیم و پلکهامون را روی هم فشار مـی دادیم و با یک ایمان قلبی خاص بـه برآورده شدنش ,زیربیـانش مـی کردیم؟

http://www.herradar.com/wp-content/uploads/2009/01/spring-wish-list.jpg

اصلا یـادتون هست تو سن های مختلف چه آرزوهایی داشتید؟! گاهی این آرزوها الان برامون جالب یـا حتی خنده دارن! همراه با رشد قدی و جسمانیمون,آرزوها و خواسته هامونم تغییر مـی کنند و آرزوی های قدیمـیمون مثل لباس بچگیـهامون کـه تنـها یـادگاری جالب ازاون دورانـه و قابل استفاده نیست, یـادآور خاطراتی جذاب و شرینند اما ... گاهی هم وقتی بـه آرزومون مـی رسیم مـی بینیم اون چیزی نیست کـه فکر مـی کردیم و راضیمون نمـی کنـه و زمانی کـه که درون حال تلاش بودیم به منظور برآورده ش, خوشحال تر بودیم از الان کـه بهش رسیدیم! نـه اینکه آرزوهامون پوچ بوده باشـه ها! نـه. شرایط تغییر مـی کنـه ( سن, درک و فهم ,محیط ,داشته ها و نداشته ها و...)
با خودم فکر مـی کنم : یعنی فردا هم بـه آرزوهای امروزم خواهم خندید؟!...

آرزوها
اولین باری کـه از کوه بالا رفتم یـادمـه کـه خیلی ذوق کرده بودم، با دوستم یـهو هوس کردیم و رفتیم بالا اونم با کتونی فوتبال.. فکر مـی کردم اون بالا وقتی قله رو فتح کنم حتما حس فوق العاده ای دارم و دنیـا ازون بالا خیلی فرق مـی کنـه .. وقتی با مصیبت رسیدیم همـه جا مـه آلوده بود و عملا چیزی ندیدم.. اون جا بود کـه فهمـیدم حس خوب داشتن قرار گرفتن بر فراز قله نبود بلکه تو مسیری بود کـه با دوستم با زحمت اومدیم که تا به قله برسیم ....

یـاد خاطره مشق کلاس اول یکی ازاعضای خانواده کـه ازنظر خواندن وریـاضی خیلی بالاتراز حد کلاس اول مـیدونست وگل سر سبد بود.امافکر مـی کردمشقش هم حتما عین نوشته کتاب باشـه .وسبب مـی شدبرای نوشتن کلمـه مثلا " بابا "وقت زیـادی صرف کنـه. نظرش این بود الفش مثل نوشته کتاب درنمـی یـادومرتب پاک مـی کرددر حالی کـه مظلومانـه وبی صدا قطرات اشک مروارید گونـه اش روی دفتر مـی چکید واثر پاک کن رو برجا مـی ذاشت وکار بدتر مـی شدوهمـه ما کلافه بودیم.(ازنظم ومسئولییت پذیریش خوشمان مـی اومدولی ا ز عذابش نگران بودیم)تا اینکه یـه فکری بـه سرم رسید. پیشنـهاد دادم کـه الف کلمات را با خط کش بکشـه.خلاصه که تا حدودی همگی راحت شدیم .

حاجی جفرسون

07-31-2012, 04:16 PM

خاطره حج من و نامـیرا را دوباره بخوانید،در صفحه هشتم.یـادآوری دوستان.

فابیـان

05-29-2013, 01:20 PM

داشتم وضو مـیگرفتم کـه برم قضای نماز صبحم رو بخونم کـه تلفن زنگ زد. بخودم گفتم این وقت صبح کی مـیتونـه باشـه ؟ که تا اومدم دست و صورتم رو خشک کنم و به تلفن جواب بدم ، قطع شد. آفتاب تازه زده بود و هواشناسی گفته بود امروز درجه هوا بـه 30 مـیرسه. تلفن رو برداشتم ببینم کی زنگ زده؟ دیدم حاج خانم مادر ممدلی دوستمـه. بهش زنگ زدم کـه فوری گوشی رو برداشت و سلام و معذرت خواست کـه کله سحری زنگ زده. گفتم خواهش مـیکنم بیدار بودم داشتم وضو مـیگرفتم که تا اومدم جواب بدم شما قطع کردین. حالا چی شده؟ گفت فابی جون قربونتم پا شو بیـا این ممدلی دیوونـه شده . پرسیدم خوب چی شده مگه چکار کرده ؟ گفت زده بسرش مـیخواد بره ایران . گفتم چی ؟ مگه دیوونـه شده ؟ مـیگیرنش چوپ تو جونش مـیکنن. گفت خوب منـهم همـینو مـیگم. چمدوناشو بسته و همـین حالا مـیخواد بره. خنده ام گرفت و گفتم نـه حاج خانم الکی کـه نیست . همـینجوری کـه نمـیتونـه بره ایران تازه اونکه پاسپورت نداره . گفت بهش دادند. پرسیدم جدی ؟ کی ؟ مـیشـه گوشی رو بدین دستش ؟ ممدلی گوشی رو گرفت و بدون مقدمـه و سلام گفت خواهش مـیکنم تو کار من دخالت نکن. گفتم سلامت کو ؟ چرا مادرت رو اذیت مـیکنی ؟ آخه حالا موقع ایران رفتنـه ؟ گفت پاسم رسیده مـیخوام برم رأی بدم. پرسیدم رأی بدی ؟ تو بری رأی بدی ؟ بر فرض هم بخواهی بری هنوز بیست روز بـه انتخابات مونده . تازه همـین جا هم مـیتونی رأی بدی لازم نیست اینـهمـه راه بری ایران. گفت تو هیچی سرت نمـیشـه دخالت هم نکن. مادرش گوشی رو گرفت و گفت تو رو بخدا پاشو بیـا یـه سر اینجا این بچه رو سر عقل بیـاریم. گفتم باشـه حاج خانم یـه دو رکعت نمازم بخونم مـیام. گفت خدا خیرت بده وقطع کرد. نفهمـیدم چه جوری نماز خوندم و صبحونـه خوردم و دوش گرفتم و ریش زدم و حاضر شدم. یکهو دیدم پشت درون خونـه ممدلی هستم و دارم زنگ درون رو مـی. حاج خانم درون رو باز کرد و هق هق کنان با گریـه یـه چیزی زیرمـیگفت . پرسیدم ممدلی کو؟ همـینطور کـه مـیزد بـه پیشونیش گفت رفت. حالا چه خاکی بـه سرم بریزم. خدا خیرت بده ننـه برو این بچه رو پیداش کن و از خر شیطون بیـارش پائین و برش گردون. برو که تا دیر نشده . پرسیدم کی رفت؟ کجا رفت . گفت پیش پای شما با تاکسی رفت راه آهن . گفتم باشـه مـیرم خدا کنـه پیداش کنم. بهتون زنگ مـی نگران نباشید. اومدم بیرون و به سرعت رفتم طرف راه آهن . فرودگاه رو هم با اتوبوس مـیشـه رفت هم با قطار و خوشبختانـه ایستگاه اتوبوس به منظور فرودگاه هم درست بغل راه آهنـه . رسیدم و داشتم پارک مـیکردم کـه ممدلی رو از دور دیدم تو ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بود. یـه چمدون بزرگ هم روبروش بود. پارک کردم و خودمو بهش رسوندم . که تا منو دید گفت بیخود زور نزن من تصمـیم رو گرفتم . گفتم خیلی خوب . فقط یـه کمـی توضیح بده چی شده یـهو هوای ایران ورأی بسرت زده؟ اولش کمـی من و من کرد و بالاخره گفت : پولم تموم شده . حتما برم یـه کم پول بیـارم . پرسیدم از کجا ؟ تو کـه با اینـهمـه پول اومده بودی . تموم شد ؟ گفت خوب آره دیگه. خونـه خ ، زن و بچه رو آوردم. مادرجون رو آوردم چهار سال هم هست داریم مـیخوریم و مـیخوابیم. گفتم چشمت کور مـیخواستی واسه خودت یـه کار و کاسبی راه بندازی. گفت مـیخواستم ولی خوب تو کـه مـیدونی من یـه کم جون گشادم و بعدش طلاقه دهنم رو سرویس کرد. گفتم حالا مگه پول علف خرسه بری جمع کنی بیـاری ؟ گفت مـیرم همون بندری کـه بودم . عباس آقا کـه باش کار مـیکردم حالا شده سردار و رئیس بندر. همون هم کمک کرد پاسپورتم رو گرفتم ، آب از آسیـابها هم افتاده و دیگهی دنبال من نیست . وگرنـه پاس بهم نمـیدادند. گفتم مـیترسم یـه دامـی برات چیده باشـه ها؟ فکرشو کردی ؟ گفت نـه بابا ده سال باهم کار کردیم حق رفقا بزرگتر ها رو کـه بدیم واسه خودمون ماهی صد صدوپنجاه مـیلیون مـیمونـه. یـه شیش ماه کار مـیکنم و دوباره بر مـیگردم. گفتم همچی مـیگی کار انگار مـیخواهی بری کوه ی. قاچاق کـه نشد کار . گفت باور کن الان عباس آقا بیش از سه مـیلیون یورو پول گذاشته کنار . سه چهار ماه هم مـیشـه باهاش درون تماسم ان شاء الله کـه بخیر مـیگذره . فقط تو مواظب مادر جون باش . پرسیدم زن وبچه ات چی ؟ گفت بعد از طلاق رفته سر کار یـه بیست هزار که تا هم بهش دادم . خیـالم راحته. تازه قرار شده بـه حاج خانم هر روز سر بزنـه . پرسیدم بهش گفتی داری مـیری. گفت نـه نگفتم مـیرم ایران گفتم مـیرم سفر . فقط همـین. گفتم ممدلی جان مادرت اینجا تنـهائی دق مـیکنـه. گفت چکار کنم پول ندارم . نمـیشـه کـه سطح زندگیمو بیـارم پائین. من دیگه عادت کردم. گفتم باشـه برو فقط من یکی چشمم آب نمـیخوره حس مـیکنم عباس داره تورو مـیکشـه ایران تحویل مقامات بده خودشو تبرئه کنـه. گفت خدا نکنـه. واسه محکم کاری مـیرم اول دبی و بعدش بندر عباس . تو فرودگاه یـه مشت رفیق دارم اگه دیدم هوا پسه مـی بـه چاک. کـه اتوبوس رسید و مردم شروع د سوار شدن. ممدلی هم روبوسی و خدا حافظی کرد و چند دقیقه بعد رفت. ساعت نزدیکهای نـه شده بود و بد جوری گرم بود. خودم رو رسوندم خونـه حاج خانم . بنده خدا هنوز داشت گریـه مـیکرد . پرسید پیداش نکردی ؟ گفتم چرا دیدمش . پاشو کرده تو یـه کفش مـیخواد بره. گفت ننـه مـیترسم بچه مو اونجا بگیرن ونفله بشـه. گفتم خوب حقشـه. حرف حساب کـه سرش نمـیشـه. مفت خوری کرده بدهنش مزه کرده . شما هم ناراحت نباش لیلی خانم (زن سابق ممدلی) با بچه قراره بیـان بـه شما هر روز سر بزنن. هر کاری هم داشتین بمن زنگ بزنین . گفت خدا خیرت بده. گفت تورو بخدا عصری بیـا مـیخوام آش رشته بپزم کـه بچه ام سالم برگرده . بیـا ببر بده رفقا ثواب داره. گفتم باشـه ساعت سه مـیام خوبه ؟ گفت آره خوبه. با دلی گرفته زدم بیرون و رفتم خونـه ی خودم. امروز اسومپسیون مسیحی هاست و تعطیله . هوا دم کرده و آتیش مـیباره.
حوالی ساعت 15 رفتم خونـه حاج خانم . عجب آش رشته ای درست کرده بود . 5 که تا ظرف پلاستیکی هم پر کرده بود کـه ببرم بدم بـه دوستان . یـه پشقاب هم به منظور خودم ریخت کـه پر کشک با ولع مـیخوردم. با هر دوتا قاشق مـیگفتم ان شاء الله قبول باشـه. یکهو صدای درون اومد. گفت حتما لیلی خانمـه رفت درون رو باز کـه صدای جیغش بلند شد . هول شدم رفتم دم درون دیدم ممدلی برگشته . پرسیدم چی شد ؟ گفت فرودگاه کـه بودم قبل از تحویل اثاثیـه یـهو صبر اومد. پرسیدم صبر اومد؟ گفت آره عطسه کردم و دلم شور افتاد. یـه کم این پا و اون پا کردم و بالاخره برگشتم. لعنت بـه این شانس. حاج خانم داشت بمـیزد و قربون صدقه ی خدا و آش رشته مـیرفت . منـهم نیشم باز شده بود و از ته دل خوشحال بودم.

باران

05-29-2013, 02:06 PM

ای خدااااااااااااا خیلی جالب بود امان از دست شما ....
از فوروم اومدم بیرون داشتم مـی رفتم سر کارم کـه چشمم افتاد بـه تیتر خاطرات فورومـی ها گفتم ببینم فابیـان چی نوشته ای خدااااااا چقدر خندیدم :laugh3: حالا خوبه این دوست شما ممدلی نمـی دانست حقیقت صبر چیـه و گرنـه آش نذر حاج خانم مـی رفت زیر سؤال .

باران

06-04-2013, 10:09 AM

امروز تشیع جنازه ایت الله طاهری امام جمعه سابق اصفهان (نماینده سابق امام خمـینی و رهبری ) هست . خاطره ای از تظاهرات علیـه حکومت کـه به تبعیت از اکثریت حامعه ان موقع بود بـه یـادم امد .
مردم درون گوشـه و کنار شـهر درون دسته های کوچک و بزرگ ریخته بودند درون خیـابان ها و به حکومت شاه اعتراض مـی د پایـا هم کـه بچه بود درون یکی از همـین گروه های کوچک مردمـی بـه این طرف و آن طرف مـی رفت و دقیقا نمـی دانست چکار کند کـه مأموران انتظامـی بـه دنبال تظاهر کننده ها گذاشتند ، او هیجان زده و با تعداد زیـادی از تظاهر کننده ها وارد منزل شخصی اقای طاهری کـه رهبری و سازماندهی مردم اصفهان درون اعتراضات را داشت شد. درون منزل ایشان چند نفر سر این کـه چهی مردم را بـه منزل ایشان هدایت کرده و موقعیت شان را بـه خطر انداخته جر و بحث شان شد و در برابر همـه ان هایی کـه به منزل ایشان پناه آورده بودند دعوا مـی د آقای طاهری آمد و گفت اقایـان چرا دعوا مـی کنید بیـایید برویم بـه اتاق و صحبت کنیم پایـا هم با این سؤال درون ذهنش کـه چرا این ها کـه برای براندازی استبداد شاه شعار مـی دهند بـه جان هم افتاده و دعوا مـی کنند ، همراهشان رفت آن ها هم آن قدر درگیر خودشان بودند کـه متوجه او نشدند ...
آقای طاهری رو بـه چند نفری کـه دعوا را شروع کرده بودند کرد و گفت : ما حتما با هم متحد باشیم و از اختلاف دوری کنیم ، بزرگتر آن ها بـه اقای طاهری گفت اگر شما لو بروید چه مـی شود ؟ ایشان گفت تک تک مردم رهبر مبارزات هستند، آقای خمـینی گفته اند همـه مردم را کـه نمـی توانند زندانی و یـا بکشند مـهم آرامش و اتحاد ماست کـه منجر بـه پیروزی و رسیدن بـه هدف ما مـی شود بنابر این از هر گونـه رو درون رویی با همدیگر بـه هر عنوانی پرهیز کنید آرامش خودتان را حفظ کنید بیـایید برویم بـه حیـاط و در مقابل همـه از هم عذر خواهی و روبوسی کنید و اعلامـیه جدید آقای خمـینی را بین مردم پحش کنید و تا مـی توانید با اتحاد و دوستی های متقابل اقشار مختلف مردم را بـه خود جذب کنید این تنـها راه مقاومت مردم و پیروزی انقلاب هست .

هزارچهره

06-04-2013, 03:27 PM

پایـا جان امروز تشییع جنازه شلوغ بود. روحانی و کرباسچی و یـه عده دیگه ای کـه نمـی شناختم اومده بودند. مراسم با شکوهی بود. خدا
رحمتشون کنـه...
ارسال شده توسط تلفن همراه

صادق

06-04-2013, 03:45 PM

پایـا جان امروز تشییع جنازه شلوغ بود. روحانی و کرباسچی و یـه عده دیگه ای کـه نمـی شناختم اومده بودند. مراسم با شکوهی بود. خدا
رحمتشون کنـه...
ارسال شده توسط تلفن همراه
یعنی شما خودتون روحانی را درون مراسم تشییع جنازه دیدید؟

هزارچهره

06-04-2013, 04:31 PM

یعنی شما خودتون روحانی را درون مراسم تشییع جنازه دیدید؟

جناب صادق مردان ما از نزدیک ایشون رو دیدند وایشون خیلی زود هم رفتند.
ارسال شده توسط تلفن همراه

فابیـان

06-04-2013, 06:33 PM

فیلمـهای این مراسم تداعی فشار نـهفته ای مـیکند کـه فعلا با چند شعار کمـی آروم شده ، وای اگر یکی دیگه لبیک بگه !

فابیـان

06-04-2013, 07:20 PM

یـه جای پارکینگ پیدا کردم و ماشینو پارک کردم بیشتر شبها اگه دیر برسم خونـه جای پارک گیر نمـیاد. امشب شانس آوردم. که تا از ماشین اومدم بیرون صدای آواز یـه آشنا رسید ته دلم خوشحال شدم چند روزی بود جرارد رو ندیده بودم. یـه گوشـه روی چمنـهای کنار پارکینگ لم داده بود و یـه چیزی بـه ترکی عربی آلمانی زمزمـه مـیکرد. که تا منو دید گفت: های دا رفیق کجائی؟ گفتم: همـینجا تو چه طوری؟ گفت :عاشق شدم. گفتم: چی تو عاشق شدی؟ گفت: آره بـه آهورا مذداتون قسم. گفتم :مبارکه! اون بدبخت کیـه کـه تورو خوشبخت کرده. ؟ گفت: بیـا پهلوم بشین که تا برات بگم. گفتم: چرا رو چمنـها نشستی پا شو ببرمت خونـه، بعدبرام تعریف کن.( جرارد طبقه ی بالای ما مـیشینـه ) گفت نـه حرف دلمو فقط اینجا مـیشـه گفت. نشستم اونورش و دیدم دوتا بطری خالی بغل دستشـه . پرسیدم : این جنازه ها کار توست ؟ گفت: دوتا پر تو جیبم دارم، دستشو برد بالا و گفت های دا. بعد یواش یقه ی منو گرفت و تو چشام زل زد و گفت :تو کـه مـیگفتی عشق چیز خوبیـه. گفتم:مگه چی شده؟ معلومـه کـه خوبه. گفت: غلط کردی . هرچی مـیخورم باز هم تو دلمـه. نمـیاد بیرون. دل تنگشم و چند که تا فحش آبدار نثار نمـیدونم کی کرد. پرسیدم چرا پیشش نیستی عشق بدون وصل مشکله. گفت: حالا این رو بهم مـیگی پدر سوخته. گفتم: بگو کیـه؟ گفت :مثلا چه کار مـیخواهی ی ؟ مـیری برام مـیاریش؟ آره؟ گفتم شاید! بگو کیـه من مـیشناسمش؟ گفت آره مـیشناسیش . دیشب که تا صب خونش بودم. امروز هم سر کار نرفتم .دیگه نمـیرم . یـه بطری از جیبش درون آورد و گفت دوسه قلپ بزن که تا برات تعریف کنم. بعد خودش بطری رو رفت بالا. .نزدیک بودبطری از دستش بیـافته زمـین کـه تو هوا گرفتم. تلوخوران پاشد و روبروم ایستاد ولی قبل از اینکه چیزی بگه خورد زمـین. و رو چمنـها ولو شد.رفتم جلوتر و دیدم خیلی پاتیله . زیر بغلشو گرفتم و گفتم پاشو بریم خونـه یـه چرت بخوابی حالت جا مـیاد. گفت: من سوزان رو مـیخوام. گفتم سوزان کدوم سوزان ؟ پرسید مگه چندتا سوزان داریم؟ کورمال کورمال دنبال بطری مـیگشت کـه دست من بود ،دادم دستش تو سه قلپ رفت بالا و گفت سوزان دو لا موت. مثل پتک خورد تو سرم. گفتم:چی مگه دیوونـه شدی دو لا موت کـه شوهر داره. گفت: نـه بابا جدا شده. پرسیدم از کی که تا حالا؟ گفت: از دیشب . یـا شاید هم از پارسال. یـا ده سال پیش ولی دیشب با من بود و مـیگفت جداشده. گفتم مادام دو لا موت مدیر کودکستان محله ماست آدم محترمـیه .با تو چه کار داره؟ گفت: دیشب من عاشقش شدم احترامش رفت بالا و دیگه دیر شده منو ببر خونش . تورو بخدا .تورو بـه زرتشت تورو بـه مصدق تورو بـه داریوش تورو بـه مـهستی. خنده ام گرفت .جرارد مـیدونـه من ایرانیم و یـه چیزهائی از من شنیده . گفتم: باشـه فردا یـه کاریش مـیکنم حالا بریم خونـه. گفت: نـه. همـین حالا و بطری رو بمن تعارف کرد و گفت: های دا. یعنی بخور. گفتم :جرارد ساعت ییم بعد از نصف شبه مادام دو لا موت خوابه الان. گفت: اونـهم عاشق منـه و حالا داره از عشق من زجر مـیکشـه مارو بهم برسون جدم درون اون دنیـا بهت عوض مـیده. پرسیدم خونـه اش رو بلدی کجاست ؟ گفت: تو روز روشن بلدم ولی حالا نمـیدونم کجاست وگرنـه خودم مـیرفتم. گفتم :خوب منـهم بلد نیستم . مـیدونم همـین اطرافه ولی تو اینوقت شب نمـیشـه رفت مزاحمش شد. گفت: اگه تو بمن کمک نکنی کی ه؟ گفتم: تو بگو چکار کنم؟ از تو جیبش یـه کاغذ درون آورد و گفت این شماره شـه بهش زنگ بزن. منکه تلفن ندارم. تو داری بهش زنگ بزن. گفتم: بـه یـه شرط تو خودت باهاش صحبت کنی. گفت :تو شماره رو بگیر ببین اصلا جواب مـیده. شماره تلفن یـه موبایل بود .جرات نکردم آخه دیر وقت بود و دور از ادب .
دید دارم تردید مـیکنم. بطری رو کـه چیزی تهش نمونده بود بمن داد وگفت: یـه جرعه بزن آدم شی و به همنوعت برسی. بالاخره شماره رو گرفتم. زنگ دوم جواب داد گوشی رو دادم دست جرارد . گفت الو مون امور تو مـه مانک. و دو سه که تا جمله ی دیگه . بطری خالی رو داد دستم و گفت با دو تای دیگه بیـاندازم تو سطل شیشـه ها و یکی دیگه از جیبش کشید بیرون وگفت الان مـیاد دنبالم . حتما این رو زود بخورم کمک کن وگرنـه فکر مـیکنـه من مستم و دائم الخمر. گفتم: نـه بابا جرارد همـه تورو مـیشناسن و همـه مـیدونن کـه تو دائم الخماری. گفت: زودباش که تا نیومده تمومش کنیم. و قورت وقورت مـیخورد.تابزودی بطری خالی شد. این دیگه آخریش بود. ده دقیقه گذشت و جرارد گفت چرا دیر کرده من داره تشنـه ام مـیشـه. کـه یـه اپل وارد محوطه پارکینگ شد. گفتم: خودشـه پاشو برو و من قایم مـیشم شاید نخواد بدونـه. گفت : های دا. دوید طرف اپل و سوار شد و رفتند . خدا همـه ی عشاق رو حفظ کنـه

فابیـان

07-17-2013, 03:58 PM

ظهر با نادر قرار داشتم نـهار رو باهم بخوریم. نادر امسال حتما دکترا شو بگیره خیلی هم سعی مـیکنـه . پنج ساله داره جون مـیکنـه یـه دکترا بگیره ، تخصصش هم ارتباطاته . بقول فرانسوی ها کومونیکاسیون. ولی وقتی با یـه طرف مـیشـه بـه تته پته مـیافته. تو کافه تریـا ی دانشکده ادبیـات قرار گذاشتیم و من یـه نیم ساعت زود تر رسیدم . یـه جا خالی پیدا کردم و یـه قهوه هم از اتومات گرفتم و نشستم . بوی غذا از آشپزخونـه ی تریـا مـیرسید و دلم داشت ضعف مـیرفت. خدا خدا مـیکردم کـه نادر زودتر برسه . تلفن زنگ زد و نادر بود . مـیگفت کمـی تاخیر داره . گفتم بابا زود باش گشنمـه. گفت منتظر باش دیگه نمـیمـیری که. خنده ام گرفت و گفتم باشـه . که تا قطع کردم یـه خانم بـه مـیز من نزدیک شد و به فارسی پرسید شما ایرونی هستید ؟ گفتم بله بفرمائید. گفت من تازه از ایران اومده ام ، خیلی از دیدنتون خوشحالم. بـه صندلی اشاره کردم کـه بفرمائید. نشست و گفت درون واقع همـین امروز رسیدم گفتم بیـام دانشگاه شاید یـه ایرونی ببینم. گفتم کار خوبی کردین. دانشجو هستین؟ گفت نـه . پرسیدم نـه؟ گفت نـه مسافرم اومدم ببینم مـیشـه اومد اینجا درس خوند و اوضاع چه جوریـه. اطلاعات جمع کنم . هفته دیگه برمـیگردم ایران .پرسیدم درون چه مقطعی و چه رشته ای مـیخواهید.... کـه حرفم رو قطع کرد و گفت خودم لیسانس حسابداری دارم از پیـام نور نمـیدونم اینجا قبول دارند یـا نـه؟ پرسیدم بعد برای فوق لیسانس مـیخواهین ادامـه بدین هان؟ گفت آره اگه بشـه. گفتم چرا کـه قبول نداشته باشند. بعد از نـهار اگه بخواهین مـیریم پرس و جو مـیکنیم. لبخندی زد و گفت متشکر مـیشم راضی بزحمت شما نیستم. صورت گرد و چشمان سیـاه درشتی داشت لبهاش نسبتا تپل بود و موهاش سیـاه و نیمـه کوتاه یـه بلوز زرد رنگ تنش بود و شلوار جین . وقتی مـیخندید چشمـهاش هم پر از خنده مـیشد . قیـافه اش دلپذیر بود. گفتم من منتظر یکی از دوستان هستم بزودی مـیرسه ، رسید نـهار خدمتون باشیم گفت خوشحال مـیشم .پرسیدم چیزی مـیخورین ؟ من مـیرم یـه قهوه بگیرم. گفت مرسی برا منـهم یـه قهوه بیـارین با شیر و شکر .لطفا. دستگاه اتومات همـین بغل بود به منظور خودم یـه قهوه ی سیـاه و واسه خانم یـه با شیر و شکر انتخاب کردم و تا حاظر بشـه خانم رو برانداز کردم. کمتر از سی سال داشت و پول و پله دار بـه نظر مـیرسید. یـه گردنبد طلا با مزین بـه سنگهای آبی و قرمز هم دو گردنش آویزون بود. دو که تا گوشواره ی فسقلی هم لاله ی گوششو نقطه چین مـیکرد. قهوه ها حاظر شدن و من برگشتم سر مـیز. هنوز یـه قلپ بیشتر نخورده بودیم کـه سر و کله ی نادر پیدا شد. دست داد و روبوسی کـه منـهم خانم رو معرفی کردم گفتم یـه هموطن تازه رسیده .که خودش گفت سپیده . خوشوقتم. نادر هم دستشو دراز کرد و با سپیده دست داد و گفت نادر . نشست روبروش و زل زد تو چشام یعنی این خانم کیـه گفتم ایشان تازه از ایران اومدن نیشش باز شد واز سپیده پرسید تازه رسیدین از ایران چه خبر؟ سپیده گفت ایران جهنمـه و خبری نیست. همـه عبوسند و ...گفتم درست مـیشـه ، اینجوری نمـیمونـه. گفت کجا درست مـیشـه؟ من الان بیست و هفت سالمـه یـه روز خوش ندیدم. بعد پرسید شما ها کـه حزب الهی نیستید؟ نادر گفت نـه بابا ما اصلا حزبی نیستیم. سپیده دوباره تعریف کرد کـه واسه سه هفته اومده فرانسه یـه خانواده آشنا از نیس دعوتش کرده و دوشب گرونوبل مـیمونـه و بعد مـیره پاریس و بر مـیگرده ایران. دلش مـیخواد بیـاد اینجا و ادامـه تحصیل بده. نادر هم حد اقل بیست سال از من جوونتره ، مرتب از سپیده سوال مـیکرد اونـهم جواب مـیداد . من داشتم حس مـیکردم زیـادی هستم. دلم هم از گشنگی ضعف مـیرفت. دیگه بـه حرفهاشون گوش نمـیدادم . داشتن واسه هم زندگیشونو تعریف مـید. یکهو سپیده گفت این سفر براش چهارده مـیلیون تومن خرج برداشته . نادر پرسید خانواده تون وضعش خوبه پس؟ سپیده جواب داد. نـه بابا پدرم سالها پیش عمرشو داد بـه شما مادرم هم بیکار تو خونـه نشسته. نون آور خونـه فقط منم. پنج سال پیش لیسانسمو گرفتم ولی کار پیدا نکردم. نادر پرسید بعد چه جوری خرج خونـه رو درون مـیاوردی؟ گفت تو ایران به منظور مثل من فقط یـه راه مونده . قدیمـیترین حرفه ی دنیـا. کـه من و نادر هر دو تعجب کنان پرسیدیم نـه بابا ؟ گفت آره امروز بعد از پنج سال برام عادی شده ، خیلی ها مثل من تن فروشی مـیکنن که تا زنده بمونند و شاید بـه آرزوها شون برسند . نادر گفت یعنی شما..؟ گفت آره من روسپی بودم. که تا همـین هفته ی پیش .
نادر هاج و واج پرسید . توبه کردید ؟ سپیده داشت فکر مـیکرد من پرسیدم حالا چرا اینـهارو با این صراحت بـه ما مـیگی؟ گفت اولا نادر پرسید منـهم جواب دادم بعدش هم روی دلم بود . حالا یـه کم خالی شدم. ته مونده ی قهوه اش رو سر کشید و پاشد بـه ما دست داد وگفت از آشنائیتون خوشوقتم . مرسی واسه قهوه ... و رفت.
نادر پرسید تو حرفها شو باور کردی . گفتم پاشو برو دو که تا نـهار بگیر، که تا تموم نشده بیـار کـه مردم از گشنگی .
سه سال از ماجرا مـیگذره . امروز سپیده ( اسم مستعار) رو درون مرکز خرید دیدم کـه دنبال یک کالسکه ی بچه از روبرو مـیومد . منو دید ولی نشناخت و رد شد. توی کالسکه یـه بچه سه چهار ماهه بود .

رامـین

10-23-2013, 03:03 PM

سال 73 بود و منم یـه جوون . اون وقتا با بچه ها مـی رفتیم کوهنوردی و البته سنگنوردی اما من هیچ وقت آموزش سنگنوردی نرفتم چون با طبیعتم جور نبود. بگذریم مجید زنگ زد کـه رامـین مـیای صبح با علی و سارا بریم که تا پای دیواره اوسون یـه دوری بزنیم ؟ گفتم باشـه . صبح سوار ماشین شدیم و رفتیم تهران و مسیر اسون رو درون پیش گرفتیم و گپ زنان بالا مـی رفتیم و علی و سارا جلوتر از ما بودند. از کنار یـه هندونـه ای رد شدیم و مجید گفت چه هندونـه های خوبی و کمـی جلوتر رفت تو یـه سوپری کـه آب بخره . منم واسه اینکه خوشحالش کنم رفتم و بزرگترین هندونـه ای کـه داشت رو خ و انداختم تو کوله پشتی کوچولوم و با هم پیـاده روی رو ادامـه دادیم . رسیدیم بـه دیواره اسون کـه دیدیم علی و سارا رفتن بالا و علی داره داد مـیزنـه کـه بیـاین طناب رو براتون انداختم و ویژ یـه طناب اومد پایین ! همـین موقع مجید گفت رامـین بعد من سرطناب مـیرم و تو هم وسایل رو جمع کن بیـا بالا ! و رفت! دیگه اصلا نشد بگم بابا آخه من کـه سنگ نوردی حرفه ای بلد نیستم ! وسایل رو جمع کن بیـا بالا یعنی چی ؟ بعدم این هندونـه بابام رو درآورده بود. هیچی بـه طناب آویزون شدیم و شروع بـه بالا رفتن کردیم ترس و هندونـه و همـه چی قاتی شده بود و از طرفی هر چی کـه تو مسیر بود رو مـی کندم و مـی بردم از گیره و استینگ و کارابین که تا گیره ها و مـیخ های خود دیواره ! و خدا مـی دونـه کـه خود این وسایل و طنابی کـه باید با خودم مـیکشیدم اندازه یـه خاور پر بار سنگینم کرده بود ! حتما سردرگم مـی دونـه من چی مـیگم ! همش تو ذهنم بود آخ آخ این علی و سارا کـه بچه بالا شـهر تهران بودند الان چی فکر مـیکنند ! اون وقتا جو اینجوری نبود پسرای بالاشـهری تهرون با ما علافا خیلی فرق داشتند. هیچی رفتم و رفتم یـه دفعه دیدم یـه کلاهک جلو مسیرمِ ! ای مجید خدا بکشدت ! حالا هی ام اونا داد مـی زدن رامـین کجایی و من هم مـی گفتم دارم مـیام بابا ! ای مجید بمـیری ! بابات بـه عزات بشینـه و این هندونـه وسایل سنگنوردی بود کـه من رو تاب مـی داد. دوستانی کـه کلاهک رفتن مـی دونن تصور کنید کـه یـه سقف دارید و زیر پاتون دیگه هیچ جایی نیست کـه بخواید بـه اون تکیـه کنید به منظور همـین حتما یـا خیلی فنی باشید یـا جاهایی کـه راه نمـیده از یـه نردبون طنابی ریز استفاده کنید بنام رکاب و برای هر پاتون کـه تو فضا مثه خودتون معلقه ! داد زدم کـه مجید من اینجا رو چطوری بیـام بالا گفت از اون رکاب ها استفاده کن خوب ! گفتم بلد نیستم که تا حالا استفاده نکردم! چشتون روز بد نبینـه . همـین کـه اولین پام رو گذاشتم جفت پاهام رفت بالا و تابی بود کـه تو اون ارتفاع با پاهایی کـه از شدت باز شدن داشت قارچ مـی خورد مـی خوردم! هیچ کاری نمـی تونستم م . سر وته شده بودم و همـه چی بهم آویزون بود و هی داد مـی زدم مجید بمـیری ! تازه فکر مـی کردم این هنونـه کاش از توی اون کوله بیفته داشتم خفه مـیشدم . کلی مـیخ و گوه و چکش و گیره و استینگ و فرند و ... فکر کنم پاهام تنـها باری کـه تو زندگی ورزشی ام انقدر کشیده شده بود همـین بار بود ... فکر کنید مثه یـه رزمـی کار 180 درجه زده بودم رو هوا منتهی سرم پایین بود و پاهام هوا ! خلاصه مجید و علی دیدن یـه یـه ساعتی شده و من نمـیرم آخر سر کمک و با هر زخمتی بود ما کشیده شدیم بالا ! نشستم درون حالیکه همـه رگای صورتم نخ کش شده بود و سارا با همون تیپ شنگول تهرونیـای بالای شـهر اون موقع گفت خب مـی خوام سورپرایزتون کنم و یـه تیکه فویل درآورد و ازیـه کوچولو پیتزا درون آورد و چهار تیکه کرد و با لبخند و قهقهه بـه هر کدوممون یکی داد و مجید و علی هم کف زدند و کلی حال د و من هم لبخند زدم و گفتم اینجوریـه ! گفتند چه جوریـه ؟ مرتیکه حداقل بـه جای اینـهمـه چیز کـه از دیواره کندی یـاد مـی گرفتی و یـه خوردنی مـیاوردی ! منم گفتم همـین بود سورپرایزتون و هندونـه رو کشیدم بیرون و گفتم اینم سورپرایزتون ! خدائیش هر چند اینکار شـهرستانی بود مخصوصا تو سنگ نوردی اما چشاشون گرد شده بود و منم درون فکر کـه درسته کـه اون پایین شده بودم نمادی از قارچ سینا اما بـه کم روی این سه که تا مـی ارزید!

sismir

10-27-2013, 07:12 PM

سال 73 بود و منم یـه جوون . اون وقتا با بچه ها مـی رفتیم کوهنوردی و البته سنگنوردی اما من هیچ وقت آموزش سنگنوردی نرفتم چون با طبیعتم جور نبود. بگذریم مجید زنگ زد کـه رامـین مـیای صبح با علی و سارا بریم که تا پای دیواره اوسون یـه دوری بزنیم ؟ گفتم باشـه . صبح سوار ماشین شدیم و رفتیم تهران و مسیر اسون رو درون پیش گرفتیم و گپ زنان بالا مـی رفتیم و علی و سارا جلوتر از ما بودند. از کنار یـه هندونـه ای رد شدیم و مجید گفت چه هندونـه های خوبی و کمـی جلوتر رفت تو یـه سوپری کـه آب بخره . منم واسه اینکه خوشحالش کنم رفتم و بزرگترین هندونـه ای کـه داشت رو خ و انداختم تو کوله پشتی کوچولوم و با هم پیـاده روی رو ادامـه دادیم . رسیدیم بـه دیواره اسون کـه دیدیم علی و سارا رفتن بالا و علی داره داد مـیزنـه کـه بیـاین طناب رو براتون انداختم و ویژ یـه طناب اومد پایین ! همـین موقع مجید گفت رامـین بعد من سرطناب مـیرم و تو هم وسایل رو جمع کن بیـا بالا ! و رفت! دیگه اصلا نشد بگم بابا آخه من کـه سنگ نوردی حرفه ای بلد نیستم ! وسایل رو جمع کن بیـا بالا یعنی چی ؟ بعدم این هندونـه بابام رو درآورده بود. هیچی بـه طناب آویزون شدیم و شروع بـه بالا رفتن کردیم ترس و هندونـه و همـه چی قاتی شده بود و از طرفی هر چی کـه تو مسیر بود رو مـی کندم و مـی بردم از گیره و استینگ و کارابین که تا گیره ها و مـیخ های خود دیواره ! و خدا مـی دونـه کـه خود این وسایل و طنابی کـه باید با خودم مـیکشیدم اندازه یـه خاور پر بار سنگینم کرده بود ! حتما سردرگم مـی دونـه من چی مـیگم ! همش تو ذهنم بود آخ آخ این علی و سارا کـه بچه بالا شـهر تهران بودند الان چی فکر مـیکنند ! اون وقتا جو اینجوری نبود پسرای بالاشـهری تهرون با ما علافا خیلی فرق داشتند. هیچی رفتم و رفتم یـه دفعه دیدم یـه کلاهک جلو مسیرمِ ! ای مجید خدا بکشدت ! حالا هی ام اونا داد مـی زدن رامـین کجایی و من هم مـی گفتم دارم مـیام بابا ! ای مجید بمـیری ! بابات بـه عزات بشینـه و این هندونـه وسایل سنگنوردی بود کـه من رو تاب مـی داد. دوستانی کـه کلاهک رفتن مـی دونن تصور کنید کـه یـه سقف دارید و زیر پاتون دیگه هیچ جایی نیست کـه بخواید بـه اون تکیـه کنید به منظور همـین حتما یـا خیلی فنی باشید یـا جاهایی کـه راه نمـیده از یـه نردبون طنابی ریز استفاده کنید بنام رکاب و برای هر پاتون کـه تو فضا مثه خودتون معلقه ! داد زدم کـه مجید من اینجا رو چطوری بیـام بالا گفت از اون رکاب ها استفاده کن خوب ! گفتم بلد نیستم که تا حالا استفاده نکردم! چشتون روز بد نبینـه . همـین کـه اولین پام رو گذاشتم جفت پاهام رفت بالا و تابی بود کـه تو اون ارتفاع با پاهایی کـه از شدت باز شدن داشت قارچ مـی خورد مـی خوردم! هیچ کاری نمـی تونستم م . سر وته شده بودم و همـه چی بهم آویزون بود و هی داد مـی زدم مجید بمـیری ! تازه فکر مـی کردم این هنونـه کاش از توی اون کوله بیفته داشتم خفه مـیشدم . کلی مـیخ و گوه و چکش و گیره و استینگ و فرند و ... فکر کنم پاهام تنـها باری کـه تو زندگی ورزشی ام انقدر کشیده شده بود همـین بار بود ... فکر کنید مثه یـه رزمـی کار 180 درجه زده بودم رو هوا منتهی سرم پایین بود و پاهام هوا ! خلاصه مجید و علی دیدن یـه یـه ساعتی شده و من نمـیرم آخر سر کمک و با هر زخمتی بود ما کشیده شدیم بالا ! نشستم درون حالیکه همـه رگای صورتم نخ کش شده بود و سارا با همون تیپ شنگول تهرونیـای بالای شـهر اون موقع گفت خب مـی خوام سورپرایزتون کنم و یـه تیکه فویل درآورد و ازیـه کوچولو پیتزا درون آورد و چهار تیکه کرد و با لبخند و قهقهه بـه هر کدوممون یکی داد و مجید و علی هم کف زدند و کلی حال د و من هم لبخند زدم و گفتم اینجوریـه ! گفتند چه جوریـه ؟ مرتیکه حداقل بـه جای اینـهمـه چیز کـه از دیواره کندی یـاد مـی گرفتی و یـه خوردنی مـیاوردی ! منم گفتم همـین بود سورپرایزتون و هندونـه رو کشیدم بیرون و گفتم اینم سورپرایزتون ! خدائیش هر چند اینکار شـهرستانی بود مخصوصا تو سنگ نوردی اما چشاشون گرد شده بود و منم درون فکر کـه درسته کـه اون پایین شده بودم نمادی از قارچ سینا اما بـه کم روی این سه که تا مـی ارزید!
:laugh3::laugh3::laugh3:
آخـــــــــــــــــــــــ ـی ....بینوا هندونـه چی کشیده از دست شما...
:loudlaff::loudlaff::loudlaff:

هزارچهره

10-29-2013, 09:12 PM

دفتر خاطرات فوروم مثل آلبوم عکاسی مـی مونـه کـه وقتی ورق مـیزنی یـاد قدیم مـی افتی و مـیگی ...آخیییییییییییییی یـادش بخیر.....
خدا احد را آمرزیده کند....
اگه بگم دلم به منظور دوستان مجازیم تنگ شده چه اتفاقی مـی افته؟ .....
ارسال شده توسط تلفن همراه

namira

10-30-2013, 11:08 AM

دقیقا چهار سال پیش توی همچین روزی بود
توی این ساعت ها اصلا خبری از امدنش نبود
اما نیم ساعتی از هشت شب گذشته بود کـه سر و کله ش پیدا شد
حسابی خوشحال بودم از دیدنش
با اینکه اولین بار بود مـیدیدمش اما انگار سال هاست کـه مـیشناختمش
کمان اولین همفرومـی بود کـه از امدنت با خبر شد (مرسی کمان جان (http://www.iranamerica.com/forum/showthread.php?t=12792))
چهار سال با همـیم
هر چی کـه هست , تلخ و شیرین , با همـیم
ببخش کـه مثل بقیـه باباها , درون حقت انقدری کـه باید پدری نکردم
لمس بودنت مبارک دلبندم

nik

10-30-2013, 02:12 PM

دقیقا چهار سال پیش توی همچین روزی بود
توی این ساعت ها اصلا خبری از امدنش نبود
اما نیم ساعتی از هشت شب گذشته بود کـه سر و کله ش پیدا شد
حسابی خوشحال بودم از دیدنش
با اینکه اولین بار بود مـیدیدمش اما انگار سال هاست کـه مـیشناختمش
کمان اولین همفرومـی بود کـه از امدنت با خبر شد (مرسی کمان جان (http://www.iranamerica.com/forum/showthread.php?t=12792))
چهار سال با همـیم
هر چی کـه هست , تلخ و شیرین , با همـیم
ببخش کـه مثل بقیـه باباها , درون حقت انقدری کـه باید پدری نکردم
لمس بودنت مبارک دلبندم

مـهدی جان همان روز هشتم از ماه هشتم سال 88 یعنی 4 که تا 8 کنار هم کـه هر یکصد سال یکبار تکرار مـیشود.
یـادش بخیر چقدر شلوغ کردیم.
انشالله تولد یکصد سالگی.ممکنـه فروم هم که تا اون موقع مونده باشـه و نوادگان کاربران عزیز فعال بجای ما باشند.

رامـین

10-30-2013, 09:45 PM

نامـیرا مـی خواستم یـه خاطره از شازده ات بذارم گفتم این دفعه حتما سرم رو مـی بری !

تولدش مبارک باشـه و سالها لمس حضورش برات پر از عطری بهشتی باشـه.

Kaman

10-30-2013, 10:11 PM

نمـیرا جان,
واقعآ چه تصادف جالبی:
در ساعت 8 عصر روز 8 ماه 8 سال 88 همزمان با مـیلاد با سعادت امام هشتم, چشمـهای همگی خانواده بـه روی نوزاد نازنیبی بنام امـیر رضا شاد گردید. فراموش ناشدنی است!

نمـیرا جان, به منظور امـیر رضا و پدر و مادرش بهترین آرزوها را دارم. امـید هست که همواره سلامتی و موفقیت, همراه با آرامش دل درون تمامـی طول زندگی, نصیب همـه شما باشد.

از رویش ببوس.:40::40::40::40:

.

sismir

12-12-2013, 04:40 PM

یکماه پیش با یکی از دوستای م رفتیم ساحل دریـا به منظور تفریح ،یک چرخی زدیم و رفتیم روی یکی از این آلاچیق های از سرما باد کرده زیر انداز انداختیم و نشستیم . بعد از یکی دو ساعت یکدفه یـه ماشین پژو با سرعت اومد روبروی ما ترمز زد و آقایی دفتر بـه دست پیـاده شد و گفت کرایـه اش پنج هزار تومن مـیشـه ...سه تایی بهش نگاه کردیم و خندیدیم .گفتیم چرا ..؟گفت آلاچیق ها کرایـه ای ؟ گفتم البته با فرش و پشتی و سقف نـه اینکه چهارتا مـیلگرد و یـه کفه ی چوبیـه ...شروع کرد بـه بحث و نوشتن قبض کـه بهش گفتم ننویس آقا الان مـیریم .
وسایل رو جمع کردیم و ...
چند روز بعد دوباره رفتیم ساحل ، با ماشین یـه چرخی زدیم که تا یـه جای مناسب پیدا کنیم کـه چشممون بـه آلاچیق مخصوص غریق نجات ها افتاد بـه همدیگه نگاه کردیم و تصمـیم گرفتیم بریم داخل آن ....:sardonic:
آلاچیق فلزی بزرگی کـه پایـه های آن را از گوشـه با مـیلگرد بطور مورب ( درون قطر مربع مسطیل ) استحکام داده بودند و در قسمت جلوی آن سمت دریـا از سقف یک لوله گذاشته بودند به منظور پایین آمدن سریع غریق نجاتها و البته یک مشکل بزرگی کـه داشت این بود کـه ارتفاعش کمتر از 2.5 متر از سطح زمـین بود بدون پله .....:loosingitsm:با هزار زحمت و با کمک مـیله ای کـه در قطر بود رفتیم بالا و همـه وسایل رو بردیم توی آلاچیق ...جاتون خالی عجب منظره عالی بود ..بی خود نیست نجات غریق ها دلشون نمـیخواد از اونجا بیـان پایین ... خلاصه آنجا شد پاتوق ما ....
دو روز بعد بـه اتفاق دو م رفتیم ساحل ...از شلوغی جای سوزن انداختن نبود کلی چرخیدیم ولی جایی پیدا نکردیم بشینیم فقط آلاچیق خودمون خالی بود :innocentsmily:به همدیگه نگاه کردیم و گفتیم آخه سه که تا خانم موقر و سنگین کـه از مـیله و لوله بالا نمـیرن ..:evilgrin:
ولی طاقت نیوردیم و آروم که تا نزدیکش رفتیم و در یک چشم بـه هم زدن سه تاییمون پ رو مـیله ها و رفتیم بالا ..تقریبای متوجه نشده بود بـه جز یک نفر از یک چادر مسافرتی ... پسره هاج و واج ما رو نگاه مـیکرد.....مستقر شدیم و شرع کردیم بـه خوردن مـیوه و تماشای دریـا اما این تعجب و بهت آن پسر کم کم بـه همـه مردم سرایت کرد هرکسی کـه از دور مـیومد و به چند متری ما کـه مـیرسید با تعجب بـه ما و پایـه های آلاچیق نگاه مـیکرد و با همان تعجب بدون اینکه چشم از ما برداره یـا سرشو برگردونـه دور مـیشد ..:laughing:..عده ای کـه با ماشین توی ساحل دور مـیزدند مـیومدند و دقیقا دور آلاچیق یک دور کامل مـیزدند و با حیرت بـه پایـه های آن و ما نگاه مـید و مـیرفتند :loosingitsm: م مرتب با ورود و نگاه متعجب هر فرد یـا ماشینی کـه دورمون چرخ مـیزد مـیگفت:
پله نداشت ...!!!
پللللللله نداشت..!!!
و سه تایی مـی خندیدیم، من کـه دیگه فک و دهنم از خنده درد گرفته بود.

مردم تقریبا دریـا رو فراموش کرده بودند و تنـها بـه جواب یک سوال فکر مـید..؟؟؟؟
آلاچیق و ما رو بـه هم نشون مـیدادند و با هم پچ پچ مـید و رد مـیشدند که تا اینکه یـه خانمـه کـه چند بار از روبرومون رد شده بود طاقت نیورد اومد جلو و پرسید شما چطوری رفتید اون بالا!!!!!؟؟؟ م جواب داد پلللله نداشت و سه تایی گفتیم از روی این مـیله ها:laugh3:

اون روز عصر حداقل ده بیست که تا ماشین دورمون طواف د و کلی آدم به منظور دقاقی دریـا و ساحل رو فراموش کرده بودند اما یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود ..اینکه چرا این همـه تعجب ...؟؟

با دیدن این وضع تصمـیم گرفتم از اونجا بیـایم پایین اما دیگه نمـیشد چون کاملا زیر نظر افراد بودیم واسه همـین صبر کردیم هوا تاریک بشـه و بعد با استفاده از همون لوله مثل آتش نشانـها از آلاچیقمون اومدیم پایین...:scoutingf:

هزارچهره

12-14-2013, 12:06 PM

سيسمير جان دستتون درد نكنـه بعد از يه وقفه طولاني دوباره ما اين تاپيك رو ديديم.

با اجازه شما ما هم يه خاطره بگيم...خاطره .. چه عرض كنم !
چند وقت پيش تولد م بود. امسال بر خلاف سالهاي گذشته اكثر دوستان و اطرافيان اين روز مـهم و يوم الام رو يادشون بود و تبريك گفتند. يكي از دوستانم حسابي شرمندم كرد و كارت بانكي 100 هزارتوماني بـه م هديه داد. م هم تصميم گرفت با اين كارت و پول هايي كه خودش داشت يه كفش خوب ورزشي بگيره. خلاصه مبلغي رو هم خودم روش گذاشتم و كفش رو خريديم و كارت بانكي رو درون ته كيفم گذاشتم براي روز مبادا...چند روز بعد تولد دوستم بود و گفتم يه جورايي از خجالتش دربيام. از آنجاييكه ميدونستم دانشجو هست و در صدد خريد MP3 هست تصميم گرفتم خودم براش MP3 بخرم. وقتي كادو رو بهش دادم كلي جا خورد و خوشحال شد...
روز مبادا فرا رسيد. زمان ثبت نام و شـهريه كلاس بچه ها فرا رسيد....كارت رو درون عابر بانك گذاشتم که تا مبلغ 100 هزارتومان رو برداشت كنم؛ روي صفحه مانيتور نوشت "موجودي شما كافي نيست". دوباره امتحان كردم و مجددا همان پيغام اومد. پشت سرم چند نفر ايستاده بودن که تا پول برداشت كنن. رفتم يه گوشـه اي كيفم رو زيررو كردم گفتم شايد كارت رو اشتباهي وارد كردم. يهو روي كارت رو خوندم و صفرهاي مقابل يك رو ديدم...بعله!!!! 5 که تا صفر مقابل يك ...يعني 100 هزار ريال...
پيام اخلاقي: هيچ وقت بـه اميد بخشش ديگران خزانـه رو خالي نكنيد.:mornincoffee:

sismir

12-21-2013, 06:27 PM

خواهش هزار چهره جان آواجی گلم ....راستی یلداتون مبارک

خاطرات یلداییتون را کجا مـی نویسید....:evilgrin:

sismir

12-23-2013, 06:57 PM

یلدای امسال متفاوت از پارسال بود .....
یلدای سال 91 را درون کنار خانواده و خدابیـامرز مادربزرگم بودم ولی امسال با م درون یک شـهر غریب ...اصلا حال و حوصله شب چله رو نداشتم ،حکمت این شبها و مناسبتها دور هم جمع شدن و گذران اوقات خوش کنار اقوام هست کـه امسال برام اون معنا را نداشت .
بعد از سه ماه آنتن تلویزیون را با صاحبخانـه نصب کردیم و به زور سه که تا کانال برفکی و پر سر و صدا را روی دکور تی وی مون آوردم که تا یلدامون خیلی سوت و کور نباشـه . م رفت بیرون و من موندم و بار تنـهایی کـه فقط صحبت با یک دوست خوب ؟؟؟؟ مـیتونست سنگینی آن را کم کنـه ، بهش زنگ زدم ولی بی پاسخ موند واسه همـین تصمـیم گرفتم برم کافی نت یک سری بـه فوروم و وب چند که تا دوست ب ، درون راه یکی از آنـها زنگ زد و بعد از تبریک یلدا و تسلیت اربعین حسینی مـیخواست ببینـه اگر تهرانم پنجشنبه به منظور صرف دیزی سنتی دعوتم کنـه-عجب دیزی بود هنوز طعم و بوش را فراموش نکردم خصوصا کـه همـه کارای آماده سازیش (تیکه و کوبیدن گوشت) رو خودش انجام داد و معتقد بود خانمـها بلد نیستند.
قبل از رسیدن بـه کافی نت م و دوستش را درحالی کـه یک هندوانـه دستشون بود دیدم با هم رفتیم کافی نت بعد از بیرون اومدن با یک دوست خوب ؟؟؟؟ کـه خیلی برام عزیز و ارزشمنده صحبت کردم (صداش گرمـی خاصی داره و هروقت باهاش صحبت مـیکنم انرژی مثبتی را حس مـیکنم کـه رنگ فضای روحیم رو تغییر مـیده ، داشتن چنین دوستانی به منظور هری ممکن نیست از این بابت شاکر خداوند هستم )
بعد از صحبت با دوستم تصمـیم گرفتم امشب رو به منظور م و خودم بـه یک شب خاص دونفره تبدیل کنم واسه همـین رفتم سه نوع مـیوه خاص (موز، نارگیل،توت فرنگی ) خ وبه خواست م بـه شیرینی فروشی پاسارگاد توی جاده دریـا رفتیم وبا کمـی شانس یک رولت خریدیم و برگشتیم خونـه.
کلی کار داشتم حتما شام وتنقلات رو آماده مـیکردم ساعت 8.30 شب بود و هیچی آماده نبود ،اول گردوها رو شکستم وبا بادام بو دادم ،خرد هندونـه و بعد بساط جوجه رو آماده کردم وپخت برنج ودان انار را سپردم بـه م و.......
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4153&stc=1&d=1387810960
نارگیل واااای کـه شکستنش چقدر دردسر داره وقتی پوستش رو مـیکندم یـاد یـه کارتون زمان بچگیم افتادم کـه مـیمونـه با انگشت نارگیلا رو مـیکرد و آبش رو مـیخورد –عجب قدرتی داشتند چون حقیر با گوشکوب و پیچ گوشی هم بـه سختی تونستم بشکنمش.
ساعت 9.30 تقریبا همـه چیز آماده بود یک گوشـه خونـه بساط کُرسی با لحافی کـه سنش از خودم بیشتر بود و حق سلام داشت راه انداختم و وسایل رو روی آن چیدیم وبعد هم سفره شام خصوصا با زیتون رستوران شالی جاده دریـا (داستان داره)کنار کُرسی فضای جالبی بود .
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4152&stc=1&d=1387810827
یلدای 92 و فال حافظ
یلدای امسال رو با موزیک ملایم و کلی عاز شیطنتهای م شروع کردیم و باتماس با خانواده وفال حافظ ...... آآآآخ آخ آخ سوتی وحشتناک من ......
خیلی جدی راجع بـه فال حافط و چگونگی گرفتن فالش به منظور م سخنرانی مـیکردم و بهش گفتم یک حمد و سه صلوات بفرسته و نیت کنـه که تا براش فال بگیرم و خودم هم به منظور محکم کاری همون دستور را اجرا کردم و بعد شعر مخصوص حافظ.....
ای خواجه حافظ شیرازی
تو کـه داننده هر رازی
تو رو بـه شاخه نباتت قسم
تورو بـه پیر مغانت قسم
.............
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4154&stc=1&d=1387811043
همـینکه حافط را با یک بسم الله الرحیم بلند و قوی باز کردم خشکم زد...!!! :loosingitsm:
چطور متوجه نشده بودم.!!
آخه مگه ممکنـه..!!!
خواستم بـه روی خودم نیـارم کـه نگام بـه چشمـهای مشتاق م افتاد و نتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم و .....
م گفت سیسمـیر حافظ مگه شعر طنز هم مـی سروده کـه اینطوری قهقهه مـیزنی !!!؟
سریع کتاب حافظ رو کـه برعدستم گرفته بودم:innocentsmily: برگردوندم و دوباره باز کردم ...که م تازه موضوع رو فهمـید وزد زیر خنده ....
مرتب مـیگفت بینوا حافظ ربع ساعت سفت کلاهش رو چسبیده و موهاش رو جمع مـیکرد کـه نیوفته زمـین و با هم کلی خندیدم.
راستش جایی به منظور خوردن تنقلات نداشتیم بـه یک پیـاله آنار و یک برش رولت بسنده کردیم و بقیـه رو گذاشتیم به منظور فرداشب.:evilgrin:
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4155&stc=1&d=1387811273

درکل شب خوبی را داشتیم و چشم پدرم رو دور دیدیم وبا موبایل یک تماس یکساعته با تهران داشتیم که تا برای بقیـه خانواده فال بگیرم و تلفنی براشون بخونم:evilgrin:نـه اینکه من خیلی وارد بودم:laugh3:
در مورد تنقلات
اینجا برنجک رو با نوعی شـهد درست مـیکنند و با چایی مـیل مـیکنن بد نیست خوشمزه است.
سوهان عسلی کنجدی هم مـیفروشند کـه خب اونم خوشمزه است.
آن خرما ها هم کـه روی ظرف آجیل سنتی بود از کربلا رسیده بود ..انشالله قسمت همـه شما بشـه ...کربلا رو گفتم ها نـه خرما ها...:laughing:
توت فرنگی زمستونی هم مالی نیست یـه وقت خدایی نگرده فریب رنگو لابش نشید کـه اصلا مزه نداره
پیشنـهاد....زیتون شالی رو حتما تست کنید...اما درمورد غذا زیـاد دست و دلبازی نکنید کـه خیلی پیـاده مـیشید...از ما گفتن بود حالا خود دانید.. ما کـه یـه شب رفتیم فقط کوفته خوردیم و زیتون پنجاه هزار تومن پیـاده شدیم:sardonic:
البته با کمک وهمت دوست م منبع زیتونـها رو پیدا کردیم و از تولید کننده ی بابلیش با کلی منت کـه خرده فروشی ندارم خریدیم.:innocentsmily:

خلاصه از محضر حافظ بزرگ خاندان شعرا هم عذرخواهی مـیکنم کـه حدود نیم ساعت وارووو نگهش داشته بودم و تنش رو حسابی توی گور ویبره دادم.

آقا یـه سوال فنی
آخرش ما نفهمـیدیم فال حافظ رو چجوری حتما بگیریم و جواب فالمون غزل سوم بیت هفتمـه یـا غزل هفتم بیت سوم یـا فقط خودشونن:evilgrin:
شب غریبانـه ی خوبی بود از بابت خوراکیـها جاتون خالی ولی امـیدوارم کنار خانواده هاتون اوقات خوشی را گذرانده باشید.

یلدای همگی مبارک

رامـین

12-23-2013, 09:09 PM

خیلی خیلی دیرم شده بود . زنگ رو زدم و م گفت کیـه ؟ گفتم رامـینم . درون رو باز کرد و من بدو رفتم داخل . با نگاهی بـه آ دویدنم رو ادامـه دادم حوصله ایست و زمان باز و بسته شدن درون آ و آهنگ مسخره اش رو به منظور دو طبقه نداشتم . پله ها رو مثه همـین الان دو که تا یکی مـیکردم و در حال فکر بـه کارهام بدو مـی رفتم بالا . خونشون طبقه دوم و واحد اول سمت چپ بود . م چقدر ماه بود درون رو باز کرده بود فهمـیده بود من عجله دارم . رسیدم و با همون سرعت رفتم تو . اوه این کی بود کـه رفتم تو بغلش ! خونـه همون خونـه بود اما اسباب و اثاثیـه اش تفاوت داشت . سرم رو بالا آوردم و به خانمـی کـه تو بغلم بود نگاه کردم ! نـه م نبود .... پت،پت... بـه خدا خانم ... باورکنین ... چیزِ! خانم فلانی درون حالیکه مثه من هول کرده بود و تلاش مـی کرد خودش رو از بغل من بکشـه بیرون ، مـی گفت مـی دونم مـی دونم و من مونده بودم کـه اون چی رو مـی دونـه ! ... تازه متوجه موقعیت شدم و ولش کردم و فاصله گرفتم و با حالتی شرمنده عذر خواهی کردم و قضیـه ختم بـه خیر شد و دمم رو گذاشتم رو کولم و خجالتزده رفتم طبقه پایین و صدر بار بـه این عجله کـه من رو بود طبقه سوم لعنت فرستادم البته بـه اضافه این معمار ها و مـهندسینی کـه دستشویی ساختمون رو دم درون واحد طراحی مـیکنند ! و اصلا نفهمـیدم چرا درون همون لحظه حتما در باز باشـه... من برسم ... اون خانم از دستشویی بیـاد بیرون ... و از همـه مـهمتر بـه خودم مـی گفتم مـی مـیری یـه کم سر بـه هوا باشی و سرت رو بالا بگیری:innocentsmily::laughing:

nik

12-24-2013, 01:31 PM

همـینی کـه رامـین زنده از این ماجرا بیرون آمده و برای ما خاطره اش را نوشته،خودش خاطره انگیز است.

فابیـان

12-24-2013, 03:17 PM

گفت بیـا امشب دور هم باشیم نورا هم مـیاد. گفتم ای بابا بیست ساله ازش خبر ندارم کجا پیداش کردی ؟ گفت برگشته گرونوبل پیش مادرش ، فکر کنم آخر خطه بیـا یک کمـی دلداریش بده. پرسیدم یعنی چه بگو چی شده ؟ گفت ساعت هفت مـیام دنبالت حاظر باش . که تا اومدم چیزی بگم قطع کرد و رفت پی کارش . اینـهم از دوستان مدرن ما سر زده اذهان آدم رو مشوش مـیکنند. این نورا مال اون زمانیـه کـه معلوم نبود دنیـا دست کیـه ، اون موقع یکی رفته بود و دوتا جاش اومده بود یکیش هم همـین نورا بود. مثل همـه ی عشاق بیشعور و بی عقل و بی همـه چیز هرچی داشتم ریختم پاش .
وقتی هر چی تموم شد ، همـه چیز تموم شد. ناز نورا قابل خ نبود و نشد و افتادم اونوری...
ریش و پشمـی کـه ندارم ولی هر چی بود زدم. صاف و پوسکنده شدم ، فقط مـیخواستم بدونم باز مـیتونم یـا کـه دل خسته شده. فکر مـیکردم نورا مثل اونروزا سر حال و بیخیـال آمده و خجل شده.

قبل از ساعت هفت و رسیدن دوستم دعا خوندم و به خودم فوت کردم، غسل کردم و ز هر گناه صد ها توبه با عطر و لباس شیک و یک شاخه ی گل

شیش و پنجاه رفیقم آمد منکه حاظر بودم .تو ی راه گفت کـه امشب همـه را حتما دید. گفتمش یعنی چه ؟ گفت شاید بـه تو امـید فراوان دارد .
دوستم بـه محض ورود کنده ای درون شمـینـه انداخت و من درون حال روبوسی با همسرش ، ش ، دامادش ، عروسش و بالاخره نورا بـه جمع ملحق شدیم. ولی نورا ، نورای بیست سال پیش نبود. شکمـی براورده داشت چون نـه ماهه زائو و این شگفت انگیز بود. از همان لحظه ی اول پرسیدم این چیست ؟ گفت بنشین قصه دراز است.
آری قصه دراز هست وما بقی قابل درج نیست که تا اینجایش هم زیـادیست .
مابقی درون وبلاگ

nik

12-24-2013, 09:42 PM

کربلایی جان-دوست شما نورا ظاهرا درون همان عهد پژو 504 زندگی مـی کند عین من کـه در عهد بی ام و 518 مانده ام.امًا قضیـه ریش پشم زده نیست،سن کمتر،زندگی بهتر و...... الخ

sismir

01-14-2014, 08:02 PM

چشم مادر ......
همـین کـه این جمله رو شنیدم خون جلوی چشمام رو گرفت (پیرمرد 50-60 ساله با موهای سپید داشت مسخره ام مـیکرد ) با تمام قدرتم عصبانیتم رو مـهار کردم و با خنده گفتم من مادر شما نیستم شما فقط محبت کنید زودتر کارتون رو تموم کنید کـه صداش بدجوری اذیت مـیکنـه ....

بعد با عذر خواهی از مغازه بیرون اومدم و داشتم از گنجینـه فحشـهای خانوادگی (سه چهارتا بیشتر نیست) چندتاییش رو نثار خودم مـیکردم چرا اینجا خونـه اجاره کردم .....که با صورت خندان پسر صاحبخونـه روبرو شدم .
گفت خانم ...سیسمـیر .. چرا عصبانی هستید ..؟؟؟
گفتم نـه بابا فقط ناراحتم ، این پیر مرد کـه سنش دوبرابر سن منـه :evilgrin:بهم مـیگه مادر..آخه من مادرشم ..!!؟؟ :3ztzsjm:
من سن ش رو دارم نـه...؟؟ (شک داشتم تایید کنـه :loosingitsm:)
نـه دیگه آخرش نـهایتا سن کوچکترش هستم ... چرا مسخره مـیکنـه....؟؟یک هفته هست روزی دو بار هربار دوساعت مـیاد اینجا مثلا کار مـیکنـه از صدای اره و تیشـه و دریل کاریش خواب و خوراک نداریم حالا بماند کـه فصل امتحانات دانشگاهه ...یکی نیست بگه آخه بابا دو روز بچسب بـه کار ، قفسه بندی مغازه ات رو تموم کن... باطری قلبم ترکید از بس با صدای دریل پ هوا....:innocentsmily:
یکهو صدای قهقهه اش بلند شد و گفت بابا چه خبره ..؟؟
چرا تند مـیری؟؟ حق با شماست ولی حتما یـه مطلبی رو بهت بگم ..
توی اینجا بـه خانمـهایی کـه نمـیشناسند به منظور احترام بهشون مـیگن یـا خیلی احترامشون ویژه باشـه مـیگن مادر.....

یک دفه ساکت شدم انگار با بتک کوبیده باشن توی سرم مات نگاش کردم و گفتم جددددی...!!!؟؟
گفت: بـــــله ولی دیدم کـه تا کلمـه مادر رو شنیدی خونت بـه جوش اومده و الانـه هست که .....نـه خوشم اومد خیلی خودت رو کنترل کردی:laugh3:

آقاااا چرا اختلاف فرهنگ شـهرها رو مکتوب نمـی کنند کـه امثال ما دچار سوء تعبیر نشیم ..هااا:surrender:

FarShir

03-05-2014, 01:06 PM

به خودم مي گم اينقدر تنبل نباش. وبلاگ خودتو درست كن و اونجا خاطرات بنويس. ولي دلم مي خواهد كه اول با شماها "ما" باشم که تا بعدا اگر فرصت شد براي بقيه "من" باشم. چه عيبي داره. اول اينجا بنويسم بعد مي برم جايي ديگه ميزارم كه بقيه هم نيم نگاهي بندازند.
سال ١٩٧٨ با ماشين نو دودري كه تازه خريداري شده بود ، جمعه شب از شمال كاليفرنيا، با دوستان درون خيابانـهاي مرده شـهر كوچكمان گشتي مي زديم كه خسته شديم و كنار يك خيابان پارك كرديم . بعد از مدتي حرف زدن كه حالا كجا برويم، چهار نفري بدون برنامـه تصميم گرفتيم بريم پارك ديزني لند درون جنوب كاليفرنيا. من بودم ، مارك ايتاليايي تبارتازه مـهاجر از شرق امريكا، جونكو از ژاپن كه تازگي بـه امريكا مـهاجرت كرده بود و كريستي از سوئيس دانشجوي زبان انگليسي. دوستاي دانشكده ، كه ما سه نفر دانشجو از كلاس زبان انگليسي 1B و مارك هم همينطوري مي شناختيمش چون اونـهم از نيويورك اومده بود و توي دانشكده ، مثل ماغريب بود. خلاصه با باك بنزين پر، و يكبارديگر پر كردن باك ، فاصله ششصد كيلومتري را شب که تا صبح طي كرديم و صبح دم دريا، قبل از طلوع كامل خورشيد ، قبل از رسيدن بـه انـهايم aneheim درون رستوراني كه اقيانوس اطلس را بـه خوبي از پنجرها يش مي شد ديد، صبحانـه خورديم و طلوع زيباي افتاب را ديديم. چون از جاده اي بـه جنوب كاليفرنيا نرفتيم كه شبها دچار مـه شديدي مي شود كه بماند كه از اونـهم خاطره ديگري دارم. صبح ساعت ٨ رسيديم بـه دم پارك ديزني لند ، صبر كرديم که تا پارك باز كرد، بليط خريديم و تا ساعت شش شب ، بعد از ايستادن توي صفهاي اخر هفته روز شلوغ شنبه هر بازي و رايدي را امتحان كرديم و بهمون خيلي خوش گذشت. هيچي مثل ريختن دل نيست وقتي از ارتفاع بـه پايين با سرعت مي ايي پايين از شيب ٧٥ درجه. خلاصه وقت زود كذشت و هوا داشت كم كم تاريك مي شد كه مار ك گفت من بـه پدرم نگفتم كه كجا هستم ، و بايد سريع برگرديم خونـه ، كه مطمئنم پدرم با كمربند منتظرمـه. مارك با پدر ايتاليايي كه شغلش نجار بود براي كار از نيويورك مـهاجرت كرده بودن كه بعدا بقيه خانواده درون كاليفرنيا بـه انـها ملحق بشوند. بدون حرف ، سوار ماشين شديم و زديم توي ازاد راه براي برگشتن بـه خانـه و من هم چون ماشين را تازه خريده بودم، فقط خودم رانندگي مي كردم كه شب طرفهاي ساعت يك ديگه با اصرارمارك بـه خاطر خستگي زياد و يك ساعت مانده بـه مقصد، ماشين را بـه كنار جاده اوردم و جاي خودمان را عوض كرديم. كريستي و جونكو هم درون صندلي عقب خواب بودند. بـه خاطر خستگي مفرط ،من سريع روي صندلي مسافر جلو دست راست خوابم برد كه بعد از مدتي كوتاه احساس كردم كه خودم را ، خيلي ببخشيد ، خيس كرده ام. با تعجب با اين احساس واقعي بيدار شدم كه ديدم :ماشين بـه طرف راست جاده دارد كشيده مي شود . اي داده بيداد ، جلوي ماشين درون ١٠٠ متر كمتر ديوار يك پل رو گذر از اتوبان قرار دارد. سريع بـه مارك راننده نگاهي انداختم كه بهش يك زمختي بگم ، و لي ديدم سر مارك بـه طرف شانـه راستش خم شده و پلكهاي چشمـهايش تقريبا ديگر درون حال بسته شدن هستند. سريع و بدون اراده ، دست چپم بلند شد و به طرف فرمان رفته ، فرمان را بـه طرف راست چرخاند . چرا بـه طرف راست خدا ميداند و بس. از بخت ما بـه خاطر تپه اي بودن طرف راست ماشين راحت بـه سربالايي رفت كه اين سربالايي ٤٥ درجه سرعت ماشين را كاهش داد و در همين لحظه مارك بيدار شد و چون سربالايي رفتن بدن مارك را بـه عقب كشانده بود و قوه جاذبه هم انگشتان پايش را از پدال گاز كشيده بود عقب ، ماشين باز هم سرعتش كمتر شده بود و مارك هم بدون هيچ مكثي كار صحيح را كرد و پايش را گذاشت روي ترمز ولي با تعجب متوجه شديم كه ديگر بـه ان احتياجي نبود چون سر بالايي تپه نـه تنـها كنتيك انرژي ماشين را بـه انرژي پتانسيل تبديل كرده بود، خلقت خداوند بزرگ، اون پيچك هاي بسيار زيباي سبز، زير نور ماه ، بـه دور تاير ها پيچيده بودند و ماشين را ساكن درون سر بالايي نگاه داشته بودند. جل الخالق ، من و مارك با سرعت و مات و محبوت از ماشين پیـاده شديم و زل زل بـه همديگر نگاه مي كرديم و نمي دونستيم چي بگيم. من فقط چك كردم و ديدم نـه ، شلوارم خيس نيست. انگشت بـه دهن ، فقط تعجب كردم كه واقعا فرق بين واقعيت و رويا چيست؟ چه كسي من را بـه اين طريق ازخواب بيدار كرده؟ چطور من اين خطر را با چشم بسته حس كرده ام؟ سالها بعد بـه وجود غده صنوبري پي بردم كه از زمان سوسماري درون تكامل بشر بـه جا مانده و گيرنده ارتعاشات هست و گيرنده هاي نوري دارد. امروزه پي ام كه يك جسم جامد مانند ديوار پل هم ارتعاش مي كند!
جمله ذرات عالم درون نـهان
با تومي گويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم.
پس زمين و چرخ را دان هوشمند
چون كه كار هوشمند مي كنند
خلاصه بگذريم كه خواهد گذشت. حالا، كريستي و جونكو هم كه از خواب بيدارشده بودند نميدانستند اصلا چطور شده چهار نفري هر كدام ، پهلوي يك چرخ و تاير نشسته و پيچك ها را از انـها با سختي باز كرديم. ماشين نو خش نيافتده بود! نكاه كرديم ديديم كه با ديوار پل پنج متر بيشتر فاصله نداشتيم.اگر تپه نبود، هر اتفاقي برامون مي تونست بيافته. فهميديم كه وقتش نبوده و يكي درون اسمانـها بهمون علاقه داشته بـه علاوه دعاي خير پدر و مادرها. درون طول بقيه راه سكوت محض حكم فرما بود هفته قبلش چهار نفر از شـهرمان با ماشين زي تونتي ايت كامارو هشت سيلندر بـه يكي از همين كناره هاي پل ها خورده بودند و جابجا همـه كشته شده بودند. خلاصه ، اونشب كه بر حسب قضا مـهتاب شب هم بود ، شانس همـه ما چهار نفر جمع شد و برخلاف قانون مورفي عمل كرد .بر عكس قانون مورفي، هرچه مي توانست درست اتفاق بيافتد ، درست اتفاق افتاد!
اين اتفاق را براي هيچ كس نقل نكرده بودم که تا امسال. و اين اخرين دفعه اي نبود كه جان سه نفر ادم ديگر را نجات داده ام.
ارسال شده توسط تلفن همراه

sismir

08-24-2014, 12:27 PM

چند وقت پیش عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم سمت اصفهان .
من و م حتما از شمال مـیومدیم تهران که تا با خانواده عازم سفر بشیم ..از اونجاییکه تصمـیماتم اکثرا دقیقه 90 هست یـه دفه دلم خواست به منظور عروسی یـه لباس جدید داشته باشم نیگاه بـه ساعت کردم 6 بعد از ظهر بود و فردا حتما مـیرفتیم تهران :innocentsmily:فرصت اندک ..دیدم تهران نمـیتونم برم لباس تهیـه کنم ..مجبور شدم با اون سواد اندکم ،خودم یـه لباسی دست و پا کنم واسه همـین دست بکار شدم .درطول مدت خیـاطی مرتب بـه م سفارش مـیکردم پاشو وسایلت رو جمع کن صبح حرکت کنیم .اونم اطمـینان مـیداد کـه حاضره و داره کاراش رو مـیکنـه.بعد از چند ساعت کـه کار دوخت و دوز و اتو کشی تموم شد از م پرسیدم :
همـه وسایلت رو گذاشتی ؟
گفت : آره بابا چقدر سفارش مـیکنی ..من آماده ام.
گفتم چیزی جا نزاری ؟ حواست رو جمع کن .
گفت خیلی خب بابا ...مطمئن باش.
پرسیدم توی چمدان چی گذاشتی ؟

گفت: همـه چی مرتبه ..
تکرار کردم چی گذاشتی ؟

گفت: لباس زمستونیـا و لباس چرکام:3ztzsjm:

خدااااا منو با اینا محشور نکن:nevermind:

vBulletin v3.8.7, Copyright ©2000-2018, Jelsoft Enterprises Ltd




[قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 09 Jul 2018 15:10:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com