زدم تو دلم و on Instagram
Unique profiles
Most used tags
Total likes
0Top locations
Azadi Tower, ساری, Shiraz, IranAverage media age
298.1 daysto ratio
5.3به یـاد کرببلا برا حرم گرفته بود
داشتم از غصه مـیمردم بـه یـاد کرببلا گفتم امشب و مـیرم زیـارت امام رضا(ع)
رفتم و رو بـه ضریح باصفاش زانو زدم
حرفای دلم و پیش ضامن آهو زدم
گفتم آی امام رضا (ع) تورو بـه حق مادرت
یـه نگاه کن به دل سیـاه این
کبوترت
من غلامتم تو بایدبه دلم شاهی کنی امام رضا(ع)
برای زیـارت حسین (ع) من و یـاری
کنی
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Advertisement
جان دلم...دلبرِ بی معرفتم..عشقِ بی انصافم... بـه حرف این مردم توجه نکن کـه مـیگویند آن کـه رفته دیگر حق برگشتن ندارد.. این ها عاشق نیستند،از عشق چه مـیفهمند تو اصلا بـه حرف این مردم گوش نکن تو تنـها شدی برگرد جان دلم... نمـیدانی که...نمـیدانی درون این مدتی کـه نبودی عالم و آدم اشک هایم را دیدند غرورم ... جان دلم...دلبرِ بی معرفتم..عشقِ بی انصافم...
به حرف این مردم توجه نکن کـه مـیگویند آن کـه رفته دیگر حق برگشتن ندارد..
این ها عاشق نیستند،از عشق چه مـیفهمند
تو اصلا بـه حرف این مردم گوش نکن
تو تنـها شدی برگرد
جان دلم... نمـیدانی که...نمـیدانی درون این مدتی کـه نبودی
عالم و آدم اشک هایم را دیدند
غرورم شکست..ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد..
جان دلم نمـیدانی که...
نمـیدانی درون این چند وقت چه شبهایی کـه جان دادم که تا صبح شود،یک دستم گوشی بود و عهایت،دست دیگرم روی قلبم بود و تیر مـیکشید....
عشق من دیدی؟؟؟
دیدی امسال پاییز آمد و من غروب هایش جان دادم و تو نبودی؟؟؟
ولی فدای سرت تو تنـها شدی برگرد....
جان دلم دیدی؟؟
دیدی نبودی و تنـهایی روی برگ های پاییزی قدم زدم و اشک ریختم
ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد...
جان دلم دیدی؟؟؟
دیدی زمستان آمد،برف بارید و آن قدر درون این سفیدی برف تنـها روی نیمکت پارک نشستم
که از سرما چشمانم سیـاهی رفت...
ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد...
جان دلم دیدی؟؟
لعنتی،لعنتی،لعنتی...
پاییز و زمستان آمد و برنگشتی...
برف و باران آمد و برنگشتی...
جان دادم و جان دادم و جان دادم
اما برنگشتی...
خلاصه سرت را درد نیـاورم
درب این قلبم همـیشـه بـه رویت باز است...
هنوز هم گوشـه ی قلبم تو تنـها فرد محبوبی...
تو تنـها شدی برگرد.... تو تنـها شدی برگرد.... تو تنـها شدی برگرد...
.
.
📷 #مـیکائیل👑
.
.
#بی_معرفت_لعنتی_کجایی_این_جاده_زندگی_موندی_که_نمـیرسی 😞😭
.
. 🆔@mikilove351 🚫
.
.
.
#دوستانتون_رو_تگ_کنید_تا_لذت_ببرند 😊🌹🙏
Media Removed
84: کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم. پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل! مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم. قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه. همـینطوری مشغول تماشای ... 84:
کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم.
پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل!
مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم.
قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه.
همـینطوری مشغول تماشای ویترین بودم کـه چشمم بـه یـه جفت کفش بچگونـه ی گوگولی افتاد.
خیلی کوچیک بود ینیدوتا انگشت دستم مـیرفت فقط! ونـه هم بود روش گل های خیلی ریز صورتی روشن و تیره داشت. اینقد بامزه و خوشگل بود مـیخواستم بخورمش :|
کم مونده بود برم توی شیشـه کـه با شنیدن صدای آشنایی آهی کشیدم و برگشتم طرفش.
نایل با خنده گفت: اندازت نمـیشـه ها!
برگشتم طرف ویترین و چیزی نگفتم. درواقع حرفی نداشتم.
باز ذل زدم بـه کفشا که تا اینکه یـهو از دهنم پرید: مـیخوامش!
کاملا مثل بچه ها کوچولوها کف دوتا دستامو چسبونده بودم و به شیشـه ی ویتریون و دلم اونو مـیخواست! اصلنم نمـیدونستم واسه چی! نـه بچه دارم نـه بچه ای اصن تو یـه دوستا و فامـیلا هست فقط مـیخواستمش!
دیدم صداش درون نمـیاد برگشتم سمتش.
با تعجب بهم خیره شده بود.
-ها چیـه؟ خب مـیخوامش دیگه و مـیخرمش!
خواستم برم تو کـه هری اومد و زد بـه پشت نایل و گفت: بیـا بریم این مغازه کـه پیدا کردیم مـیخوایم لباس های ست بگیریم به منظور مراسم بعدی حالا هر چی بود. هی رکسی تو هم بیـا نظر بده!
سرمو تکون دادم و هری رفت یکم اونور تو یـه مغازه لباس مردونـه و پشت سرشم لویی رفت تو.
نایل کـه عین برج زهرمار وایساده بود اونجا خودم رفتم تو. یـه جفت کفش کوچیکه دیگه مـیذارمش تو قفسه ای چیزی! (زده بـه سرش:|)
رفتم تو و سلام دادم ولی هیشکی جواب نداد! ای بابا!
یـهو صدای باز شدن درون اومد کـه برگشتم دیدم نایله.
برگشتم طرف پیشخوان و نگاهی بـه اون پشت انداختم و داد زدم: سلام!!
بعد از چند ثانیـه صدای پیرزنی از اتاقک بالا اومد: الان مـیام! یکم صبر کن جون!
خیلی آروم از پله ها پایین اومد همونطور کـه غر غر مـیکرد رفت طرف پیشخوان و عینکشو از زیر مـیز درون اورد و زد بـه چشماش و رو بـه من گفت: چیزی مـیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم: بله! اون جفت کفش عروسکی رو مـیخوام کـه توی ویترین دارین.
پشتش رو کرد بـه طرفم و تو یـه قفسه پر از جعبه دنبال چیزی گشت.
با غر گفت: من خیلی بـه جای وسایل عادت نکردم، دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام راستش مغازه مال مـه امروز نتونست بیـاد منو فرستاد.
بعد از چند ثانیـه گشتن برگشت و گفت: نمـیدونم کجاست!
کامنت:
Media Removed
تا آخرش بخون لطفا جون مادرتون بخونیدلایکم نمـیخوام بخووووونید اشک من ک درون امد . دستش را بـه سوی پسر جوان دراز کرد: _آقا مـیشـه کمک کنید? پسر نگاهی بـه انداخت و با لبخندی موذیـانـه گفت: _اهل حال هستی??😈 کـه تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید : _یعنی چی?? پسر خنده ای سرداد و گفت : _هیچی ... تا آخرش بخون لطفا
جون مادرتون بخونیدلایکم نمـیخوام بخووووونید اشک من ک درون امد
. دستش را بـه سوی پسر جوان دراز کرد:
_آقا مـیشـه کمک کنید?
پسر نگاهی بـه انداخت و با لبخندی موذیـانـه گفت:
_اهل حال هستی??😈
کـه تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید :
_یعنی چی??
پسر خنده ای سرداد و گفت :
_هیچی بیخیـال...اره بهت کمک مـیکنم فقط یـه مشکلی هست
_چی??
_من پولامو خونـه جا گذاشتم خونمون همـین نزدیکه همراه من بیـا
ک ساده هم بـه همراه پسر راه افتاد و وارد خانـه ای شد کـه چندین پسر جوان دیگر نیز درون انجا مشغول دود و دم بودند.پسر کـه پشت ایستاده بود دستمالی از جیبش درون اورد و جلوی دماغ گذاشت ،اورا ارام روی زمـین خواباند و...🙈
(از زبان فاطمـه)چشمامو کـه بازکردم. روی کف اتاق افتاده بودم.کیفی کشیدم و گفتم:
_با من چیکار کردی?
یکی از پسر ها دود قلیون را از دهانش بیرون داد و گفت:
_هیچ فقط دیگه نیستی.
همونطور کـه گریـه مـیکردم لباس هامو پوشیدم و از اون جهنم بیرون زدم.دلم مـیخواست از اون شـهر از اون کشور از اون ادما دور بشم...دلم مـیخواست بمـیرم مـیدونستم کـه دیگه زندگیم تمومـه .خودمو یـه موجود بی ارزش فرض مـیکردم.رفتم پیش دوستم عاطفه و همـه چیز رو براش تعریف کردم.عاطفه کـه تا اون موقع بهت زده نگام مـیکرد دستمو تو دوستاش گذاشت:
_فاطی جونم ای کاش مـیتونستم کمکت کنم عزیزم.ولی چیکار کنم کـه کار از کارگذشته
سرمو انداختم پایین حق با اون بود.عاطفه گفت:ولی گلم من یـه فکری دارم
_چی??
_خب...خب حالا کـه همـه چی تموم شده
_خب
_خب اینکه...چیزه...یعنی
_بگو دیگه اه
_خب فاطی تو کـه دیگه نیستی عزیزم پولی هم کـه برای زندگی نداری.چطوره کـه برای زندگیت خب...همم... تن فروشی کنی??
بهت زده نگاش کردم نفهمـیدم چی شد کـه دیدم جای دستم رو صورتش مونده بود.سرش داد زدم واز خونـه اومدم بیرون.تو خیـابون قدم زدم با خودم فک کردم.هرکاری کردم راهی جز چیزی عاطفه گفت نبود.ولی برام خیلی سخت بود.من کـه تا اون موقع یـه تار موهام رو نامحرم ندیده بود نمـیتونستم...
یـه لحظه شیطون اومد سراغم:
_فاطمـه کاریـه کـه شده توهم کـه با بی پولی نمـیتونی سر کنی درسم کـه نخوندی جای خواب هم کـه نداری و..و..و...تا اینکه بالاخره خودمو راضی کردم.همـین موقع یـه سانتافه جلوم ترمز کرد:
_خانوم مـیخوای برسونمت??
سعی کردم محلش نزارم.اومد بره کـه یـاد حرف عاطفه افتادم.تمام جراتم رو جمع کردم و داد زدم:
_صبر کن وایسا...
از اون روز بـه بعد بود کـه منم شدم یـه . (از زبان حمـید)
اولین بار کـه دیدمش درون خونـه ی دوستم بود.تا منو دید خودشو جمعوجور کرد.یـه سلام کوتاه کرد و رفت.از ا
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Advertisement
Media Removed
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
❤❤ ❤❤❤ موزیک_جدید_بارون
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
@sheyda.movahedyan
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Advertisement
Media Removed
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Read more
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی
Read more
@video_love20
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Read more
Advertisement
Media Removed
. قسمت دوازدم خاطرات کودکی روز ها مـیومد و مـیرفت، شاد و خوش و خرم همـیشـه عادت داشتم آخرین روز مدرسه، زنگ آخر بستنی بدم کلاسو آقای سعیدی، بابای مدرسه مـیومد تو کلاس پخش مـیکرد یـادش بخیر امتحانای خرداد هم رسید روز آخر همـه وقتی داشتن از هم خدا حافظی مـی مـیگفتن سال دیگه مـیبینیم همو خیلی ... .
قسمت دوازدم خاطرات کودکی
روز ها مـیومد و مـیرفت، شاد و خوش و خرم
همـیشـه عادت داشتم آخرین روز مدرسه، زنگ آخر بستنی بدم کلاسو
آقای سعیدی، بابای مدرسه مـیومد تو کلاس پخش مـیکرد
یـادش بخیر
امتحانای خرداد هم رسید
روز آخر همـه وقتی داشتن از هم خدا حافظی مـی مـیگفتن سال دیگه مـیبینیم همو
خیلی ها هم سال باهم تو یـه مدرسه بودن یـا همسایـه بودن، یـا نزدیک هم بودن
ولی من چون مسیر خونمون خیلی بـه بچه ها دور بود سعی مـیکردم جدی تر خداحافظی یـا حرفای آخرمو با بچه ها ب
روز آخر امتحانا، روزی بود کـه واسه آخرین بارایی کـه ۵ سال باهاشون همکلاسی، هم مدرسه ای و حتی بقل دستی بودم رو مـیدیدم
بعد از سه چهار سال کـه با هیچکدوم از بچه ها ارتباطی نداشتم، یـه روز سر کلاس یـه سری عدد پشت سر هم اومد تو ذهنم کـه برام خیلی آشنا بود
سریع نوشتمش رو یـه کاغذ و نگاش کردم
بعد چند روز کـه ذهنم درگیر اون عدد ها بود، یـادم اومد کـه شماره تلفن خونـه علیرضا ایناس. علیرضا جاهد
سریع زنگ زدم و یـه حال و احوال پرسی ای کردیم
یکی دو سال بعد هم سه چهارتا که تا از بچه هارو همزمان تو فیسبوک پیدا کردم
امـین و علی گوهری کـه دوقلو بودن و امـید استکی و نوید جهانبانی
امـین و علی کـه تحویلمون نگرفتن
نوید هم روز افتتاحیـه نمایشگاهم ، سال ۱۳۹۱ ، مرداد ماه اومد پیشم
هیچ فرقی نکرده بود این پسر، مثه همون روزا دبستانمون بود
خیلی خوشحال شدم کـه دیدمش
و اما امـید
امـید، امـید، امـید
یـه روز زنگ زدم و قرار گذاشتیم کـه ببینیم همو
سال ۹۲ بود فکر کنم
با همون استایل همـیشگی و مخصوص خودش، طرز حرف زدن ۱۰ سال بزرگ تر از خودش
یـه صبح که تا عصری با هم بودیمو گفتیم و خندیدیم
علیرضا هم کـه دقیقا ۵ سالی مـیشـه قراره یـه روز برنامـه بچینیم و ببینیم همو
اینا تموم خاطرات من بود از دوره دبستانم
دلتنگ بچه های اون دورانم
دلم مـیخواد ببینمشون
اما ترجیح مـیدم تلاش نکنم کـه ببینمشون
آدما تو سال ها تغییر مـیکنن
دلم نمـیخواد خدایی نکرده تصویری کـه از اون روزا دارم بهم بریزه
دلتنگ اون دورانم
اما هیچوقت نمـیخوام برگردم بـه اون روزا
ممنونم کـه این همـه وقت منو این پرت و پلاهامو تحمل کردین
هر خاطره ای کـه مـیذاشتم، لحظه بـه لحظه نگاه مـیکردم کـه ببینم چه کامنت هایی گذاشتین براش خاطرات دوران راهنماییم شاید طولانی بشـه
خیلی چیزا فرق کرد تو دوران راهنمایی
اگه دوس داشتین ، بگید که تا یواش یواش شروع کنم بـه نوشتن و پیدا عهای بیشتر به منظور خاطرات مرسی کـه هستین ❤ #خاطرات_كودكي_سهراب_ادهمي
Media Removed
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Read more
Advertisement
کلیپ_طراحیـها
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Read more
Media Removed
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Media Removed
جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو
ترانـه سرا : شـهرام جلیلی
ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون
@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
Advertisement
Media Removed
____________ (ورق بزنيد) #پس_از_باران . پرده رو كنار زدم ديدم آفتاب شده چه آفتابي ياد سبزي ها افتادم قند تو دلم آب شد رفتم ببينم درون چه حالن، انقدر كه ناز داشتن كم كم داشتم فكر ميكردم نكنـه اصلا بذرها رو اشتباهي كاشتيم اما ديدم بـه به ، بالاخره دلبركانم جوانـه زدن. ، ، عكس ها بـه ترتيب سومي: ... ____________
(ورق بزنيد)
#پس_از_باران
.
پرده رو كنار زدم ديدم
آفتاب شده چه آفتابي
ياد سبزي ها افتادم
قند تو دلم آب شد
رفتم ببينم درون چه حالن،
انقدر كه ناز داشتن كم كم داشتم فكر ميكردم نكنـه اصلا بذرها رو اشتباهي كاشتيم😄
اما ديدم بـه به ،
بالاخره دلبركانم جوانـه زدن.
،
،
عكس ها بـه ترتيب
سومي: رُزماري
چهارمي نعناع
پنجمي:آويشن ،
كه البته اين ها قديمي هستن.
و عكس آخر كه جوانـه ريحون هست و من بيشتر از هر كدومشون منتظر همين بودم.🌱
.
بقيه تقسيم بندي ها هم
نپرسيد، كه اصلا يادم نمياد چي كاشتم😅
______________
Media Removed
هیچی نگفت ، انگار توی گوش یک جسد سیلی زدم . بلند شدم و رفتم بـه سمت درون اتاق ، بغض کرده بود و گفت : مـیشـه نری ؟ برگشتم بـه سمتش ، تیغ توی دستم بود و با لحن طلبکارانـه ایی گفتم : مـیفهمـی داری چی مـیگی ؟ فکر منو کردی ؟ فکر پدر و مادرتو چی ؟ اینـهمـه آدم توی این دنیـا بـه این بیماره مبتلان ، همشون مـیکشن خودشون رو ؟ با دست راستش ... هیچی نگفت ، انگار توی گوش یک جسد سیلی زدم . بلند شدم و رفتم بـه سمت درون اتاق ، بغض کرده بود و گفت : مـیشـه نری ؟
برگشتم بـه سمتش ، تیغ توی دستم بود و با لحن طلبکارانـه ایی گفتم : مـیفهمـی داری چی مـیگی ؟ فکر منو کردی ؟ فکر پدر و مادرتو چی ؟ اینـهمـه آدم توی این دنیـا بـه این بیماره مبتلان ، همشون مـیکشن خودشون رو ؟ با دست راستش کـه مـیلرزید اشکشو پاک کرد . دلم سوخت . رفتم نزدیکش ، نشستم نزدیک ویلچرش .
به صورتش نگاه کردم ، بـه چشم های قرمزش بـه گونـه های پف کردش کـه قرمز شده بودن ، سکوت کرده بودیم .بعد از چند لحظه گفت : چرا من ؟ مگه چیکار کردم کـه این جوری گرفتار شدم ، مـیگنی کـه خودشو بکشـه جهنمـیه ، من چه گناهی کردم کـه هم توی این دنیـا ساکن جهنمم هم توی اون دنیـا . غرورشو حس مـی کردم وقتی موقع گفتن این جملات بهم نگاه نمـی کرد .دوباره گریـه کرد و کلماتی کـه مـیخواست بگه زیر صدای گریـه اش گم شد.
یک ادم هر چه قدر هم درون گرا باشـه بالاخره یک روزی ، یک گوشـه ایی ، تمام مشکلاتش رو بالا مـیاره ، یـا توی تنـهایی خودش یـا جلویی کـه بهش اعتماد داره .
دکتر پرسید : بالاخره تو رو دوس داشت و حتما بهت اعتماد هم داشته .
چشمامو ریز کردم و گفتم : اینو نمـی دونم کـه هری کـه ما رو دوس داره بهمون اعتماد هم داره یـا نـه ! ولی من انگار باران رو توی قرار اخر شناختم ، همون روز ، کاش همـه ی قرار هامون قرار اخر بود .
دوس داشتم زمان رو نگه دارم و به حرف هاش گوش بدم ، همـه چیز ساکن بود .آه بلندی کشید و ادامـه داد : کاش مـیتونستم بدون استفاده از این چرخ های لعنتی بیـام سمتت ، مثل قبلا ، بدون هیچ ترسی بهت وابسته تر شم ، سرمو انداختم پایین و اروم گفتم : اهووم !
با لحن طلبکارنـه ایی پرسید : بعد چرا نمـی زاری این زندگی رو تموم کنم ! من چند شبه دارم تلاش مـی کنم اما دستام مـیلرزه و موفق نشدم .
#محمدرضا_حسین_پور
#قسمت_یـازدهم
(بخش دوم)
#_باران
Media Removed
.
.
ی بسیجی اومد گفت این حکمـ چیکار کنمـ؟
گفتم برو لباساتو عوض کن
بفرستمت خط
گفت ببخشید یک سوال دارمـ!!!
گفتمـ ؛ بگو!؟
گفت ؛ ببخشید ـ کجاست؟؟؟؟؟؟
گفتمـ:ـ مـیخوای چیکار؟
گفت:مـیخوامـ غسل" شـهـــــــــــادت "کنمـ.
تو دلمـ زدمـ زیر خنده
گفتمـ نِگا نیومده مـیخواد بره من کـه چند سال تو مـهمترین وشلوغ ترین موقعیت های منطقه رفتمـ هیچیمـ نشده و…… دلشو نشکوندم گفتم اونجاست
رفت
از حموم اومد بیرون دیدم یک لباس خوشگل پوشیده یک چفیـه هم انداخته .
از دور گفتمـ:غسل کردی؟
گفت؛ آره
.
(توی منطقه ای بودیم کـه خیلی عقب بود نـه دشمن دید داشت نـه دیدبان و نـه گلوله زن هاشون)
یکدفعه یک خمپاره خورد جلوش .
دویدمـ سمت دود
شدت انفجار انقدر زیـاد بود
تیکه تیکه شده بود
.
تیکه هاشو جمع کردمـ
ریختمـ تو گونی فرستادمـ برا خانوادش...
.
.
درِباغ "شـهــــــــــادت" باز است!!!
.
به هر کی... هرچی توی این دنیـا مـیدن
از حواس جمعی مـیدن.
راوی:سردار وفایی
.
.
.
شادی روح رفیق و همراه شـهیدمون
صلوات+وعجل فرجهمـ
Media Removed
بابايي جونم مرسي، مرسي كه تو و بهم عشق بي اندازه داديد که تا معيارم براي شناخت ادمـها قلبهاشون باشـه نـه صفرهاي حسابشون... مرسي كه هميشـه كنارم بوديد حتي وقتي اشتباه كردم... هميشـه رفيق و همدم بوديد...بهترين همبازي بچه گي و نوجووني م... بهترين مشاور و حامي جواني م...بهترين الگوي زندگي پاك و شرافتمندانـه...شما ... بابايي جونم مرسي، مرسي كه تو و بهم عشق بي اندازه داديد که تا معيارم براي شناخت ادمـها قلبهاشون باشـه نـه صفرهاي حسابشون... مرسي كه هميشـه كنارم بوديد حتي وقتي اشتباه كردم... هميشـه رفيق و همدم بوديد...بهترين همبازي بچه گي و نوجووني م... بهترين مشاور و حامي جواني م...بهترين الگوي زندگي پاك و شرافتمندانـه...شما بهترينِ آنچه ميتونستيد بوديد براي من، بهتون افتخار ميكنم، بـه هردوتون...خيلي عاشقتم ِ خوبم...مرسي مخصوص باباا كه براي سبا هم پدري كردي...مرسي كه دوچرخه سواري يادش دادي... كه مواظبمون هستي...كه نگذاشتي دل سبا بلرزه ...تو سختي و شادي حواست بهر دومون هست...❤️ خيلي مخلصم فرمانده❤️. پ.ن ١: عكس حاج خانم بدون اجازه خودش و براي اولين بار درج شده، فاميلاي عزيزم لطفا نگيد😂❤️. پ. ن ٢: با افتخار ميگم مخلصم فرمانده چون يك پادگان از بابا حساب ميبردن اما من هر اتيشي دلم ميخواست ميسوزوندم و بابام با لبخند حمايت ميكرد. پ.ن ٣: با بچه هاتون حرف بزنيد😍😊 با عشق با تفاهم درون مورد همـه چيز... رازِ رفاقت ما اين بود... من بدون ترس ميتونم با والدينم حرف ب❤️ پ.ن٤ : عاشقتم ي @sabamehhhh دلتو گره زدم بـه اسمون ❤️❤️❤️ #پدر #مادر #عشق #مادرو #پدرو #خانواده #روزپدر #موفقيت_شخصى #آرامش
Read moreMedia Removed
قشنگ ترین گُلِ نازِ دنیـا روز اولی کـه دیدمت با خودم گفتم ... وای کـه هیچوقت از این خانوم رفیق درون نمـیاد ... با خودم گفتم: چقدر بـه قولِ پویـا تیشتان پیشتانِِ و هر جا نشسته بودی راهم و کج مـی کردم و یـه وَر دیگه مـی شستم ... وای گُلِ ناز خانوم الان دیگه چند که تا از دوستای صمـیمـی ترم توی کار مثل متین و محمدرضا مـی دونن ... قشنگ ترین گُلِ نازِ دنیـا
روز اولی کـه دیدمت با خودم گفتم ... وای کـه هیچوقت از این خانوم رفیق درون نمـیاد ... با خودم گفتم: چقدر بـه قولِ پویـا تیشتان پیشتانِِ و هر جا نشسته بودی راهم و کج مـی کردم و یـه وَر دیگه مـی شستم ... وای گُلِ ناز خانوم الان دیگه چند که تا از دوستای صمـیمـی ترم توی کار مثل متین و محمدرضا مـی دونن چقدر دوستت دارم و همـیشـه پُشت سَرت گفتم: چقدر این با معرفتِ چقدر دوسش دارم ولی امشب دیگه مـی خوام درون شب تولدت بهت بگم، دوستت دارم بخاطر درس هایی کـه تو این سه ماه هر روز ازت یـاد گرفتم ... بخاطر صبوریت، بخاطر پشتیبانیت، بخاطر همدلیت، بخاطر مـهربونبت، بخاطر غرور و دانایت، بخاطر گذشتت، و شاید که تا امروز کَسی نمـی دونـه روزی کـه کلافه بودم و خیلی خسته و نمـی دونم چرا دلم و زدم بـه دریـا و باهات تماس گرفتم و گفتم؛ گِلِ ناز جان یـه م فکر مـی کنی لزومـی بـه حضورم هست ؟! مـیشـه یـه آدم خیلی بهتر و برای این نقش معرفی کنم و نذاشتی حرفم تموم بشـه گفتی؛ چی مـی خوای بری ؟! نـه ... بچه ها ناراحت مـیشن... نـه ... آنقدر عجیب بود بزرگواری حرفات کـه شرمنده شدم ... و هر جا کَم آوردم یـادِ حرفات افتادم و قویتر شدم ... ِ بوی خوش جنوب سرزمـینت برازنده ی توست... حق بر این بود کـه شبِ تولدت قدر شناست باشم و بعد از سه ماه بهت بگم کـه چقدر برام عزیزی کـه چقدر دوستت دارم تولدت مبارک نازنین هزاران بهار زنده باشی
Photo by: @@rouzi_shut
Media Removed
.
.
- نمـی دانم دوستت داشتم یـا نـه؟
گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود.
گفتی برو! انگار محکم تر از همـیشـه بود.
مـهربانیت رنگ باخت.گفتم بـه خاطر یک موجود خاکی رهایم مـی کنی؟
سکوت کردی. گفتی برو!
فریـاد زدم نگاهم کن… نگاهم نکردی.
نمـی دیدمت دلم نمـی خواست آدمت را هم ببینم. تکان مـی خورد و سخن مـی گفت انگار.
همـه بـه خاک افتادند و سجده اش د.
گفتی جانشین من هست خلیفه است…
روزی کـه از من خواستی بـه غیر از توسجده کنم ، بـه آن تلی از خاک کـه کمکم تبدیل بـه گل مـیشد، من نمـیدانستم جنس آبی کـه این خاک را گل مـیکند چیست. نمـیدانستم آب عشق چیست، آب روح چیست؟ از آن بـه من ننوشانده بودی، آخر جنس من از آتش بود و من برتر بودم!
من … سوختم .به خاک نیفتادم.چیزی تمام بدنم را فشرد. نمـیتوانستم به منظور یک مشت گل زانو ب.ایستادم.محکم و مقتدر ایستادم.
گفتی زانو بزن. نتوانستم.فریـاد زدم. این همان آدم خاکی توست کـه ستم خواهد کرد. سرکش و طغیـانگر خواهد شد،
تنگ چشم و حریص ناسپاس و مجادله گر .این آدم توست؟…
باز سکوت …آرام زمزمـه کردی خلیفه است.
…وای خلیفه خلیفه خلیفه چقدر خندیدم!خلیفه ای کـه دروغ مـی گوید خلیفه ای کـه گناه مـی کند. خندیدم و طعنـه زدم
یک خلیفه گناهکار!…
گفتی نخوت تورا بلعیده است.
خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!
نمـی دانم دوستت داشتم یـا نـه؟ قرن ها از آن روز مـی گذرد و من ساکن زمـینم.
بین همـه این آدمـهای خاکی تو! بین همـه دروغها و حرص هایشان.بین فراموش کاری های گاه و بیگاه و نادانی هایشان!
بین همان ها کـه مـی خواهند نبودنت را ثابت کنند یـا نادیده ات بگیرند.همان ها کـه گاهی فقط گاهی بـه سراغت مـی آیند.و من از شوق لبریز مـی شوم
من ابلیس فرزند آتش!از ذلت این عنصر خاکی لذت مـی برم. از این کـه امـیدهایت را نامـید مـیکنند شادی مـی کنم.و دلم به منظور لغزشهایشان پر مـی زند.
وتو! با همـه قدرت و بزرگی ات زیـاده گوییهایشان را مـی بخشی هنوز توبه مـی پذیری و باران مـیبارانی و مـهربانانـه سر فرازش مـی کنی.
عجب از او کـه مـهربانیات را مـی بیند و ستم مـیکند و عجب از تو کـه ستمش مـیبینی و مـهربانی مـی کنی…
و من هنوز از این کـه زشتیهایشان را نادیده مـی گیری آتش مـی خورم و برای نابودیاش قسم مـی خورم. به منظور سر گشتگیاش لحظه شماری مـی کنم…
منم ابلیس!
Media Removed
از خدا کـه پنـهان نیست بعد چرا از شما پنـهان باشـه. از چند روز پیش مادرِ بچهها پاشرو کرده تو یـه لنگه کفش کـه یـالا حالا کـه رییس بانک مرکزی عوض شده همـه چی ارزون مـیشـه حتما با هم بریم استانبول مگه ما از همسایـه روبهرویی چیمون کمتره. مـیگم: زن شتر درون خواب بیند نُقل ونبات. اولا یـارو عوض شده کـه شده بـه تو چه. همسایـه ما رفته خارج منرو سننـه. اون دلاله و پول داره. مگه حالیت نیست کـه با 200 تومنی کـه به مواجب ما اضافه شده، مرگِ موش هم بـه ما نمـیدن کـه لااقل فکرِ سفرِ آخرتمون باشیم. اوقاتِ تلخمونرو مثل همـیشـه تلختر کرد. گرونیِ سکه و ارز و کوفت و زهرمار رو انداخت گردنِ من کـه مثلا از جوونیم هم بیعرضه بودم و اگر معلم نشده بودم حالا پیشِ درون همسایـه آبرویی داشتیم. حرفِ حساب جواب نداشت. از خونـه زدم بیرون. الان روی صندلی یک پارک نشستم دور برم جوونهایی هستند کـه با دیدنشون دلم مـیسوزه. همـه مشغولند و دود و دمـی راه انداختهاند. مـیخوام هوار ب. اما نمـیتونم. دچار تیکِ عصبی مـیشم و یـه چشمم مـیپَره. روبهرویم ی نشسته درون کنارِ یک مرد، هر دو رنجور و دردمند. نگاهمان باهم گره مـیخورد، ک با چشمهای قشنگش چشمکی حوالهام مـیکند. یـاللعجب اشتباه نمـیکنم! سن وسالم یـادم مـیره. مـیرم توی عالمِ هپروت، فکر مـیکنم یعنی هنوز خاطرخواه دارم؟ لبخند مـیزند، من هم شنگول مـیشم. کمـی بعد کنارم مـینشیند. مـیگوید: بابام جان، اهلی هستی؟ گیج و منگ گفتم: اهلی؟ باز مـیپرسد: اهلِ تَلخَکی هستی؟ خیـالت تخت تنـها چیزی کـه گرون نشده، همـین متاع ماست. وقتی هاج واج، چهار دست و پا توی گِل وامونده شده بودم، تازه مـیفهمد کـه با چه هالویی طرف شده. اخم مـیکند و مـیگوید: تو کـه عرضه هیچی رو نداری بعد چرا چشمک مـیزنی، فکر مـیکنی زندهای؟ و رفت پیش پسره و من هم کـه برای بار دوم بیعرضه خطابم کرده بودند، رفتم توی دوره خوشِ جوونی کـه باشتاب گذشت. .
جوون بودم و مثل همـه جوونای اون دوره شاد و سرخوش و بیخیـالِ روزگار. یک روز وقتی از سرِ کار برمـیگشتم، توی اتوبوسِ دو ریـالی شرکتِ واحد چشمم افتاد بـه یک خانمـی کـه داشت نگاهم مـیکرد. سرخ شدم، داغ شدم و مغزم از کار افتاد. فهمـید و با یـه لبخند کوچولو، دیوانـهام کرد. مـیخواستم جوابش رو بدم، اما کو آن دلِ شیر. ترس امانم را بریده بود.
.
یـادِ کرکهای پشتِ لبم افتادم و فکر کردم مرد شدم. دلم قُرص شد، گرچه خجالت مـیکشدم اما یواشکی بـه خودم گفتم، بادا باد اگر جوابمرو داد باهاش ازدواج مـیکنم. بعد بـه سرعتِ برق یک چشمکِ جانانـه بهش زدم و با لرزهای کـه به جونم افتاده بود منتظرِ جوابش شدم.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇
Media Removed
روزی کـه جوابای کنکور اومد و معلوم شد کـه قبول شدم بابام بهم گفت فردا شب شام باهم مـیریم بیرون،دوتایی! فرداش از صبح لباسامو آماده کردم و لاک زدم و نزدیکای ساعت هفت موهامو بافتم و نشستم رو مبل دم درون بابا رسید و قشنگترین کت و شلوارشو پوشید و رفتیم تقریبا بهترین رستورانِ شـهرو رزرو کرده بود وقتی رسیدیم ... روزی کـه جوابای کنکور اومد و معلوم شد کـه قبول شدم
بابام بهم گفت فردا شب شام باهم مـیریم بیرون،دوتایی!
فرداش از صبح لباسامو آماده کردم و لاک زدم و نزدیکای ساعت هفت موهامو بافتم و نشستم رو مبل دم درون بابا رسید و قشنگترین کت و شلوارشو پوشید و رفتیم تقریبا بهترین رستورانِ شـهرو رزرو کرده بود
وقتی رسیدیم راهنماییمون سمت مـیزمون، روی مـیز یـه عالمـه گل بود و یـه کیک کـه روش نوشته بود:
م مبارکه!حالم خیلیییییی خوب بود،رفتم توو بغلش و محکم بوسش کردم و گفتم مرسی مرسی مررررسی
نشستیم سر مـیز و بابا شروع کرد بـه حرف زدن،گفت:خیلی خوبه کـه رشته ای کـه دوس داری توو دانشگاهی کـه دوس داری قبول شدی از حالا اتفاقای جدیدی توو زندگیت مـیفته از حالا دیگه تو خودتی و خودت
دانشگاه مث مدرسه نیست کـه کلاست جدا باشـه از پسرا توو دانشگاه ممکنـه یـه پسر بغل دستت بشینـه یـا لازم باشـه توو محوطه باهاش راجع بـه درست حرف بزنی من خیـالم از تو راحته بعد سعی کن طوری رفتار کنی کـه خیـال خودت هم راحت باشـه
گفت ممکنـه توو دانشگاه ازی خوشت بیـاد و دلت براش بره اما حتما سعی کنی یـادت بمونـه کـه توو دانشگاه فقط حتما حواست بـه درس باشـه کـه زحمتات هدر نره...و خیلی حرفای دیگه آخرم یـه دستبند بهم هدیـه داد کـه روش نوشته بود دوست دارم...
توو اون سالهایی کـه توو دانشگاه بودم اون دستبند همـیشـه توو دستم بود و هروقت دلم مـیلرزید بـه دستبندم نگاه مـیکردم و مـیگفتم:منم دوست دارم بابا...
شاید همـین کارای بابا باعث شد کـه هر اتفاقی کـه مـیفتاد و بهش مـیگفتم و هیچ وقت هیچی رو ازش مخفی نمـیکردم
الان اینجایی کـه نشستم رو بـه روم یـه و پسر نشستن کـه ه داره راجع بـه مقدار ی کـه مـیخوره و مست نمـیشـه و اتفاقایی کـه توو شمال کـه دانشگاهشـه، براش مـیفته مـیگه اینکه چه جوری باباشو مـیپیچونـه و با پسرا توو شمال مـیگرده
این آقایی هم کـه باهاشـه بهش گفت:
یـه کیش بریم باهم،هتل بگیریم یـا خونـه؟
ه گفت هتل کـه حتما حتما بگیریم چون حتما به بابام مدارکشو نشون بدم
پسره هم گفت باشـه رزرو مـیکنیم نشون بده بعد کنسل مـیکنیم...
حالم یـه جوریـه،دارم فکر مـیکنم بچه شون درون آینده چه جوری مـیپیچونتشون
به بابام فکر مـیکنم کـه چقدر راهشو درست رفت و به خودم کـه آیـا مـیتونم مادری بشم کـه بچه م بهم دروغ نگه یـا نـه؟
#آریـانامـیر
#کیک_تولد_سفارشات_کیش
#کیک_ونـه
#کیک #کیف #رژلب #لاک
#کیک_فوندانت
تلفن ثبت سفارش واتساپ
09173683236
Media Removed
مـیدانی ، روزی کـه ماجرای عشق تو را بـه مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!! اصلأ بگذار از اول برایت بگویم... قبل از اینکه حرفی ب موهایم را باز کردم و روی شانـه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را کـه باز مـیکنی انگار چندسال بزرگتر مـیشوی...مـیخواستم وقتی از عشق تو مـیگویم بزرگ باشم ... بعد از آن دو استکان چای ... مـیدانی ، روزی کـه ماجرای عشق تو را بـه مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!!
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی ب موهایم را باز کردم و روی شانـه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را کـه باز مـیکنی انگار چندسال بزرگتر مـیشوی...مـیخواستم وقتی از عشق تو مـیگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر مـیفهمـید بزرگ شدنم را باور نمـیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنـهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب مـیشد و نمـیدانستم از کجا حتما شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم مـیگذرد ، نـه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را بـه موهایم دوخت ، انگار کـه حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
+"عشق" چیز عجیبی ست کم ، انگار کـه جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش....
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق کـه باشی حتما از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
دستی بـه موهای کوتاهش کشید و ادامـه داد :
عاشقی به منظور بعضی ها فقط از دست هست ...
برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر مـیکنم زنـها بیشتر از دست مـیدهند...
گاهی موهایشان را ، کـه مبادا تار مویی درون غذا معشوقه ی شان را بیـازارد ...
گاهی ناخن های دستشان را ، کـه مبادا تمـیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانـه با بوی غذا عوض مـیکنند
دستشان را مـیسوزانند و آخ نمـیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
+"گاهی نمـیخرند ، نمـیپوشند، نادیده مـیگیرند کـه معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامـه دار تر مـیشود وقتی زنـها حس مادری را تجربه مـیکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی کـه در زبان نمـیگنجد..
کم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش بـه سرت بیـاید از پا درون مـی آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو بـه روی آینـه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر بـه من نمـی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم مـیخواست کوچک خانواده بمانم ، به منظور بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود !!
.
Media Removed
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...
ما همدیگرو بـه حد مرگ دوست داشتیم.
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.
اما چند سال کـه گذشت کمبود بچه رو بـه وضوح حس مـی کردیم.
مـی دونستیم بچه دار نمـی شیم.
ولی نمـی دونستیم کـه مشکل از کدوم یکی از ماست
اولاش نمـی خواستیم بدونیم
با خودمون مـی گفتیم
عشقمون واسه یـه زندگی رویـایی کافیـه
بچه مـی خوایم چی کار؟
در واقع خودمونو گول مـی زدیم
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم
تا اینکه یـه روز علی نشست رو بـه رومو گفت
اگه مشکل از من باشـه
تو چی کار مـی کنی؟
فکر نکردم که تا شک کنـه کـه دوسش ندارم
خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم بـه خاطر تو رو همـه چی خط سیـاه بکشم
علی کـه انگار خیـالش راحت شده بود یـه نفس راحت کشید و از سر مـیز بلند شد و راه افتاد
گفتم:تو چی؟ گفت:من؟
گفتم:آره… اگه مشکل از من باشـه… تو چی کار مـی کنی؟
برگشت…زل زد بـه چشام…گفت: تو بـه عشق من شک داری؟
فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمـی کنم
با لبخندی کـه رو صورتم نمایـان شد
خیـالش راحت شد کـه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره
گفتم:پس فردا مـی ریم آزمایشگاه
گفت:موافقم…فردا مـی ریم
و رفتیم… نمـی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه مـی جوشید
اگه واقعا عیب از من بود چی؟
سر خودمو با کار گرم کردم که تا دیگه فرصت فکر بـه این حرفارو بـه خودم ندم
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم
بهمون گفتن جواب که تا یک هفته دیگه حاضره
یـه هفته واسمون قد صد سال طول کشید
اضطرابو مـی شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید
با این حال بـه همدیگه اطمـینان مـی دادیم کـه جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مـهم نیست
بالاخره اون روز رسید
علی مثل همـیشـه رفت سر کار و من خودم حتما جواب ازمایشو مـی گرفتم
دستام مثل بید مـی لرزید
داخل ازمایشگاه شدم
علی کـه اومد خسته بود
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
منم زدم زیر گریـه…فهمـید کـه مشکل از منـه
اما نمـی دونم کـه تغییر چهره اش از ناراحتی بود
یـا از خوشحالی
روزا مـی گذشتن و علی روز بـه روز نسبت بـه من سردتر و سردتر مـی شد
تا اینکه یـه روز کـه دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود
بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری مـی کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مـهناز…مگه گناهم چیـه؟
من نمـی تونم یـه عمر بی بچه تو یـه خونـه سر کنم
دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همـه جوره منو دوس داری
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… بعد چی شد؟
گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان مـی بینم نمـی تونم… نمـی کشم
نخواستم بحثو ادامـه بدم… پی یـه جای خلوت مـی گشتم که تا یـه دل سیر گ
Media Removed
قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند
چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما
پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند
جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل
دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند
هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر
چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند
مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای قدمت
کوچه بعد کوچه و بازار تو را مـی خواند
هر زمان از غم تو تکیـه بـه دیوار زدم
باز دیدم درون و دیوار تو را مـی خواند
کربلا ، شام ، نجف ، تربت اعلای بقیع
جمکران، درون طلب یـار تو را مـی خواند
باز هم جمعه و صد حرف بـه دل مانده و من
شعرّ با حالت اقرار تو را مـی خواند
#امام #انتظار #جمعه #بقیع #آخرین #مسافر #جمکران #
Media Removed
#نخبگان_علمـی
#تلخ #حکومت_اسلامـی
#بیکاری
امروز اتفاقی عجیب برام رخ داد،
و عجیب تر از اون اتفاق،
اطلاعاتی بود کـه از اینترنت درون موردش گرفتم!
لوکیشن:
خیـابان....سعادت آباد،
مسافر اینترنتی #کارپینو،
جوان، خوش پوش، خوش بَر و بالا،
مقصد مـیدون توپخونـه،
ابتدای ناصرخسرو،
تو مسیر کم کم سر صحبت از موسیقی بـه تحصیلات و اشتغال کشیده شد.
حسم مـیگفت مسافر جوان دچار مشکل روحی باشـه،
تند تند حرف مـیزد،
سر رشته کلام از دستش خارج مـیشد،
کارت دانشجویی ارشد دانشگاه سراسری و رشته
👈مـهندسی شیمـی نفت!
نخبه بود،
و از دوستان دیگر نخبه اش مـیگفت کـه دچار #بیماری_روحی شدن،
بعلت اینکه درون حکومت ما #آقازاده های #بیسواد فلان #سردار_رانتخوار جایگاه علمـی این بچه های پاک و باهوش رو #غصب د.
دلم گرفت،
به مقصد رسیدیم گفت مـیشـه منتظر بمونی منو برگردونی؟
قبول کردم،
وقتی برگشت کیسه ای دارو دستش بود،
یک آمپول 👈(پتیدین) و ملحقات تزریق،
و شروع کرد بـه توضیح کـه من اینو مـی آرامش مـیگیرم و اجازه خواست که تا تو ماشینم #تزریق کنـه،
پذیرفتم و تزریق کرد،
و ادامـه داستان آنقدر تلخ بود کـه نمـیتونم بنویسم،
خون بازی و ...
پس از پیـاده شدنش کنجکاو شدم درون مورد ماده تزریق شده بـه کنکاشی م و سریع زدم بغل،
یـه چای به منظور خودم ریختم و تو جستجوگر دنبال دارو گشتم و این خلاصه اونـه،
مـینویسم که تا بدونید کـه این #حکومت چه بر سر نخبگان علمـی #شریف و دیگر دانشگاهها مون آورده.
و چگونـه جایگاه این عزیزان رو بـه #حرامزاده های بی اصل و نصب خود سپرده اند.
👇👇
شایددرکل ایران فقط ۱۰۰نفر این مقاله رابخوانند
کسانی کـه یـا خود پتیدین مصرف مـی کنند
یـا یکی از بستگان انـهاازاین ماده استفاده مـیکند
ولی به منظور من این ۱۰۰ نفر از هزاران معتادبه مواد #مخدر دیگر مـهمترند.
زیرا پتیدین را اکثرا افرادی با #درجه_هوشی_بالا و #تحصیلکرده درجامعه ایران مصرف مـیکنند،
که سرمایـه بزرگی به منظور جامعه هستندومن بـه شخصه احترام زیـادی به منظور انـها قائل هستم و وجودانـها را درجامعه کنونی ایران،
بسیـار با اهمـیت تر از دیگران مصرف کنندگان
مواد مخدر مـیدانم.
👈ترک پتیدین درکسی کـه به استفاده از آن
گرفتار شده باشدتقریبا #غیرممکن است,
زیرا این افراد،علاوه بر اینکه
#دانش و #بینش کافی
نسبت بـه ضرر مواد مخدر دارند,
این ماده را بـه عنوان یک ماده معتاد کننده نمـی شناسند،
مصرف کننده گان پتیدین اعتقاد دارند
این ماده بـه انـها #انرژی و #روحیـه کار مـیدهد
ونسبت بـه موادمخدر دیگر هیچ ضرری ندارد
و چه بهتر انسان مصرف کننده #پت باشد
تا مواد مخدر دیگر!
👈جراح مغز اعصابی کـه #ریتالین و پتیدین مصرف مـی کرد!
Media Removed
٬ اول سلام امـیدوارم کـه تو این روزای سخت حال همـه خوب باشـه راستی کـه روزای سختی رو مـی گذرونیم و به تنـها چیزی کـه مـیشـه امـید داشت خدا هست و لاغیر ( بماند کـه خیلیـا از اونم ناامـید شدن و حالشون خیلی خرابه ) با این حال امـیدوارم هرطوری هست تو این روزای سخت خودمون رو حفظ کنیم نـه اینکه حفظ کنیم کـه این روزا تموم مـیشـه ... ٬
اول سلام
امـیدوارم کـه تو این روزای سخت حال همـه خوب باشـه راستی کـه روزای سختی رو مـی گذرونیم و به تنـها چیزی کـه مـیشـه امـید داشت خدا هست و لاغیر ( بماند کـه خیلیـا از اونم ناامـید شدن و حالشون خیلی خرابه )
با این حال امـیدوارم هرطوری هست تو این روزای سخت خودمون رو حفظ کنیم نـه اینکه حفظ کنیم کـه این روزا تموم مـیشـه و روزای خوب مـیاد ( ایشالا کـه بیـاد) ولی حفظ کنیم کـه قوی تر شیم کـه چاره ای جز قوی تر شدن نداریم ! ( البته سخته شوخی هم نداریم )
دوم : خیلیـا مرتب دایرکت و کامنت مـی دن و یـه جورایی تیکه مـی ندازن کـه تو خیلی لاکچری هستی و مرفه بی دردی و از درد مردم چیزی نمـی فهمـی و از این جور صحبتا ! ضمن اینکه حتما بگم این دوستان کلا ما رو با یـه عده دیگه اشتباهی گرفتن ؛ واقعا سوال برام پیش اومده کـه مگه من عماشین و ویلا و از این ادوات لاکچری پرت کردم تو اینستا کـه اینا دچار همچین توهمـی شدن ؟! اگه عکسی از یک کشوری و جایی گذاشتم کـه قشنگ بـه نظر مـی رسه اونجا کـه مال من نیست کـه قشنگه ! مال خداست !
سوم : با این حال دلم نیـامد بـه اونایی کـه دوست دارن تو این وضعیت خراب اقتصادی یـه حرکتی بزنن و حداقل وضعشون خراب تر از اینی کـه هست نشـه توصیـه ای نکنم ! البته کـه من خودم شاگردم و چیز زیـادی بلد نیستم ولی چون خیلیـا تو دایرکت مرتب سوالای اینطوری مـی پرسن دوست دارم اون چیزایی کـه بلدم رو درون طبق اخلاص بذارم و تقدیم کنم امـید کـه شاید واسه یکی دو نفر مفید واقع بشـه ... چهارم (اصل مطلب )
خب بریم سر اصل مطلب
چه کار کنیم ؟! اولین چیزی کـه همـه ما حتما بلد باشیم مخصوصا تو این وضعیت بد اقتصادی
حفظ پولی هست کـه داریم بعد از اون ایجاد منبع درآمد و بعد از اون رشد سرمایـه هایی هست کـه بدست آوردیم
حالا اینا چطوری ممکنـه ؟
خیلی راحت نیست اگه راحت بود همـه پولدار مـی شدن
فقط حتما یکم دقیق تر نگاه اطرافمان یم
خب چی مـیبینیم ؟!
یـه عالمـه مـهندس و فوق لیسانس بیکار؟!
اره دقیقا درسته
خب یـه سوال
آدمای فنی بیکار هم مـی بینیم ؟! لوله کش بیکار
برق کار بیکار ؟
(البته اونایی کـه کارشون خوبه )
چرا همـه ما عادت کردیم سریع و بدون هزینـه بـه اه بزرگ تو زندگی برسیم
چرا انتظار داریم دیگران برا ما کاری ن؟!
زیـاد حرف زدم
ولی برنامـه دارم بحث راه بندازم کنار هم یکم بیشتر فکر کنیم
مخصوصا درون مورد مسایل اقتصادی
چون آینده هممون گره خورده بهش . تو پستای بعدی بیشتر توضیح مـی دم
پس فعلا یـا علی
Media Removed
بابا پول مـیخوام!
بابا لباس مـیخوام!
بابا کتاب مـیخوام!
بابا موتور مـیخوام!
بابا ماشین مـیخوام!
بابا مـیخوام برم مسافرت ، پول بده!
بابا پول به منظور شـهریـه دانشگاه!
بابا زن مـیخوام!
بابا...! بابا...! بابا...!
.
.
.
ولی یک مرتبه هم نگفتم:
بابا! همـین کـه پیشم هستی برام کافیـه... بابا! بودن درون کنار تو به منظور من یک دنیـاست!
همـیشـه بهش نق زدم! از نداشته هام و از چیزایی کـه دلم مـیخواست
ولی هیچوقت ازش نپرسیدم:
بابا! تو از من چی مـیخوای؟؟؟ ***
بچه کـه بودم ﺍﺯﻡ ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ: ﺑــﺎﺑــﺎتو ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎنتو؟! من مـیگفتم: هر دوتاشونو!! اصرار مـی و مـیگفتن : نـه! یکی رو بیشتر دوست داری!!! اون یکی کدومـه؟؟؟ ﻣﻨــﻢ با شرم و خنده و زیر لبی ﻣﯿﮕﻔﺘـﻢ : ﻣﺎﻣﺎﻧــمو!!! ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭﻡ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ ﺗﻠخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ . . .
شاید هم خجالت ميكشيد ﺟﻠــﻮی ﻫﻤﻪ!!! اما ﺍلاﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﻢ ﭘــﺪﺭ چقدر زحمت مـیکشید ﻭ خسته ميشد
ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ... ***
گاهی دلم مـیخواهد بـه بعضی ها بگویم
باش حتی اگر من دیگر نباشم! و پـــــــــــــــــــــدرم یکی از آنـها بود...
(بابا,دوست دارم......،.ببخش
Media Removed
. . من آدم, تنـهایی زندگی نیستم چون یک زن نـه بـه معنای جنس ضعیف و شکننده.. نـه! من حتی اگر قدرتمندترین شخص مملکت هم باشم کـه سرنوشت مردم کشورمم دستم باشـه، باز دلم مـی خواد یک جاهایی مرد, من دستم رو بگیره و بگه نترس، غصه ی چی و مـی خوری؟ درست مـیشـه، درستش مـی کنیم.. نتونستیم، من هستم. همـین .. من ... .
.
من آدم, تنـهایی زندگی نیستم
چون یک
زن نـه بـه معنای جنس ضعیف و شکننده..
نـه!
من حتی اگر قدرتمندترین شخص مملکت هم باشم کـه سرنوشت مردم کشورمم دستم باشـه،
باز دلم مـی خواد یک جاهایی مرد, من دستم رو بگیره و بگه نترس، غصه ی چی و مـی خوری؟ درست مـیشـه، درستش مـی کنیم..
نتونستیم، من هستم.
همـین .. من اگر محکم ترین زنی هم باشم کـه تو اطرافت مـی شناسی،
باز یـه جاهایی، یـه وقتهایی هست کـه دلم یـه تکیـه گاه مردونـه مـی خواد.
من آدم, تنـها ایستادن نیستم
نـه کـه نخوام باشم،
اون خالقی کـه من
و
تو
رو خلق کرده
به تموم این حس ها بـه تموم خواستن ها خووب فکر کرده
الکی کـه نیست
روز رو شب
و شب رو بـه صبح رسوندن
تو تموم سالهای عمرت
تک و تنـها
حرف نیست
اسمش زندگیـه
اسمش زنده گیـه
من بلدش نیستم تنـهایی
از پس, همـه ش بربیـام..! #پلینجیک
دوستان این غذا باکویی هست و شبیـه همون کرپ گوشت سبزیجات خودمونـه مواد داخلش سلیقه ای هست کـه من پیـازو سیر رنده شده ادویجات و گوشت چرخکرده و شویت(جعفری یـا گشنیز)زدم و تنـها تفاوتش اینـه بعد رول یـا لقمـه دوباره سرخ مـیشـه نکته بعدیشم درمواد کرپ ۱ ق چ خ پودخمـیرمایع زده مـیشـه درون پلینجیک مراحل پخت استوری کردم براتون هایلات مـیکنم و برای رسپی دقیق کرپ رو این هشتک بزنید
#کرپ_شبنم
#پلینجیک_شبنم
واینکه اخر سرخش کنید مـیشـه پلینجیک مورد دیگه مـیشـه کرپ کـه مـیتونید همنطور رول شده بخورید یـا پنیر برزید فر بدید که تا پنیر اب شـه بعد سرو کنید
Media Removed
من دلم وقتی شکست کـه به موندش عادت کردم.تا آخرموندش روباور کردم.دلم وقتی شکست کـه یکی جاموبراش پرکرد و من فقط خودموبه اون راه زدم.دلم وقتی شکست کـه بود و نبودم براش مـهم نبود.خیلی سخته ندونی بایدبری کـه به عشق جدیدش برسه یـابمونی ونزاری جاتوبگیرن. سخت ترازاون باور اینکهی کـه به نظرت فرشته بودبه ... من دلم وقتی شکست کـه به موندش عادت کردم.تا آخرموندش روباور کردم.دلم وقتی شکست کـه یکی جاموبراش پرکرد و من فقط خودموبه اون راه زدم.دلم وقتی شکست کـه بود و نبودم براش مـهم نبود.خیلی سخته ندونی بایدبری کـه به عشق جدیدش برسه یـابمونی ونزاری جاتوبگیرن.
سخت ترازاون باور اینکهی کـه به نظرت فرشته بودبه بدترین شکل ممکن دلتوبشکنـه و دیگه حتی گریـه هاتم براش مـهم نباشـه.
خیلی سخته بدونی عشقت ناراحته امابودن تومث قبل دیگه باعث خندش نمـیشـه و تسکین نیست.
خیلی سخته تو واس عشقت پست بزاری و اون نبینـه.و اون به منظور دیگه ای پست بزاره و تو ببینی.
خیلی سخته عکسشوبزاری پروفایلت وهویتتوپشتش قایم کنی امانتونی بپرسی مخاطب عپروفایلش کیـه
خیلی سخته بیـادپستتوبخونـه دیرترازهمـه یـهخندبزنـه و به خودش بگه حرف دلمـه اما به منظور دیگه........
خیلی سخته..........(شماادامـه بدین )
Media Removed
حسهایی کـه نمـیشود نوشت ۶ • "هیچ وقت از یـه جلسه ورزشی کـه رفتی پشیمون نمـیشی" این جملهی تلگرامـی مـیخواد بگه درون هیچ شرایطی، هیچکس، هرگز از ورزش پشیمون نشده. از گریـه ن چطور؟ * روزهای پرتشویشی مـیگذرونم. شبیـه این روزها رو درست ده سال پیش، وقتی یـه دانشآموز پیزوریِ علوم انسانیِ ... حسهایی کـه نمـیشود نوشت
۶
•
"هیچ وقت از یـه جلسه ورزشی کـه رفتی پشیمون نمـیشی"
این جملهی تلگرامـی مـیخواد بگه درون هیچ شرایطی، هیچکس، هرگز از ورزش پشیمون نشده.
از گریـه ن چطور؟
*
روزهای پرتشویشی مـیگذرونم. شبیـه این روزها رو درست ده سال پیش، وقتی یـه دانشآموز پیزوریِ علوم انسانیِ مدرسه فرهنگ بودم تجربه کردم. تمام هم و غمم این بود کـه توی المپیـاد قبول بشم و به نظرم این، همون اتفاقی بود کـه مـیتونست زندگیم رو از این رو بـه اون رو ه و از من آدمِ خوشبختی بسازه. به منظور رسیدن بـه چیزی کـه به نظرم ارزندهترین هدف دنیـا بود، خودم رو بـه آتش و آب مـیزدم. بولدزوری بودم کـه بیوقفه درس مـیخوند و جلو مـیرفت. ۱۷سالهم بود و دست چپ و راستم رو از هم نمـیشناختم. توی تهران بی سر وتهی افتاده بودم کـه فقط یـه چیز ازش مـیخواستم: مدال. یـه مدال طلا
این روزهای ۲۷سالگیم بـه شدت خودمو یـادِ هاجر ۱۷ ساله مـیندازه؛ سمج و کلافه با نگاه مستقیم. این روزا چیزهایی رو بـه خاطر مـیارم کـه خیلی وقتِ پیش از یـاد بودمشون، نمازخونـهی خوابگاهِ المپیـاد ، حیـاط دراندردشتش، بوی خرخونی بچههای زیست و نجوم، پیشونیهای پر از جوش، جوشهای استرس و بلوغ با هم.
یـاد لحظههایی مـیافتم کـه با ساعتها و دقیقهها دست بـه یقه بودم به منظور طولانیتر شدن، به منظور کش اومدن به منظور بیشتر بیدار موندن، به منظور بیشتر کار . حرفی کـه مـیخوام ب اینـه: توی همون دقیقهها، لحظههایی بود کـه عمـیقا گریـهم مـیگرفت و دلم مـیخواست بخزم یـه گوشـه. اما با یـه حساب کتاب سرانگشتی، مـیدیدم ۵دقیقه گریستن، ممکنـه نیم ساعت از زمان مفیدم رو از بین ببره. قید گریـه رو مـیزدم و برمـیگشتم سرِ کارم
•
چند روزه کـه وسط حرف زدن، وسط راه رفتن، موقع تاکسی گرفتن،موقع خوابیدن، دلم مـیخواد بخزم یـه گوشـه و پنج دقیقهی ناقابل گریـه کنم ولی با یـه حساب سرانگشتی مـیبینم نـه، نمـیصرفه. بـه کرختی و خوابآلودگی و دماغِ قرمز و چشم پف کردهی بعدش نمـیارزه. بیخیـال مـیشم و گریـه رو عین تیغ ماهیسفید قورت مـیدم.برمـیگردم سر کارم
•
از اینجا کـه نگاه مـیکنم مـیبینم توی ۱۷سالگیم چه تلاطم بیخودی داشتم.
چند وقت پیش زادهم کـه از کلاس کاراته برگشته بود، گفت اون مدالتو مـیدی بـه من؟ گفتم مال تو. گفت نمـیخوایش؟ گفتم دیگه نـه.
•
حیفِ گریـههایی کـه خفهشون کردیم. اونام حق دارن بـه گردن دقیقهها و آرزوها.
•
#حسها
نقاشی ِ @amandaoleander
Media Removed
سال 2008 : سه روز بعد : داستان از نگاه جاستین : سلنا : جاستین وقتی دارم حرف مـی حتما بهم گوش بدی جاستین : اگه ندم ؟ سلنا سرخ شد و با عصبانیت گفت : تو .. تو ..ت...ت..تو چطور جرات مـیکنی اینطوری با من حرف بزنی من دوس تم .. جاستین : آره اما زور زورکی سلنا : آقا پسر زورزورکی !! دوباره یـاد آوری مـیکنم ... سال 2008 :
سه روز بعد :
داستان از نگاه جاستین :
سلنا : جاستین وقتی دارم حرف مـی حتما بهم گوش بدی
جاستین : اگه ندم ؟
سلنا سرخ شد و با عصبانیت گفت : تو .. تو ..ت...ت..تو چطور جرات مـیکنی اینطوری با من حرف بزنی من دوس تم ..
جاستین : آره اما زور زورکی
سلنا : آقا پسر زورزورکی !! دوباره یـاد آوری مـیکنم که تا یک ماه دیگه قرار داد بستیم کـه باهم باشیم یـادته نـه ؟؟
جاستین : اون جلوی دوربین ها بود و سل من تو این دو سال جلو دوربین یـه دوس پسر خوب واست بودم من هیچ اشتباهی نکردم
سلنا : اشتباه نکردی ؟؟ این همـه آبرو ریزی کردی درسته ؟؟ اصلا نمـیفهمم دقیقا هدف تو و زرافه چی بود کـه اونجوری رفتار کردید .. اونقدر صورتاتون نزدیک بود و دستاتونو تو موهای هم قفل کرده بودید .. نمـیدونم شاید این فقط حرف رسانـه ها باشـه اما مـیدونی دارن پشت سرتون چیـا مـیگن ؟
جاستین : وا تقصیر من چیـه اون موهامو کشید ..........
داشتیم همـین طور بحث مـیکردیم کـه صدای درون اومد سلنا از رو کاناپه ی جفتم بلند شد و رفت درو باز کنـه .. مـیدونم که تا در باز بشـه هوای سرد تو مـیاد دیگه چیکارش مـیشـه کرد هر سال نزدیک کریسمس اینجوریـه بعد از رو کاناپه بلند شدم و رفتم رو صندلی راحتیـه نزدیک شومـینـه نشستم و شعله اش رو زیـاد کردم .. چه آرامش خوبی که تا قبل از بازگشت سلنا برپاس.. تو حال خودم بودم که
تیلور : بربری فک کنم تو دیگه اماده ی خوردنی حسابی پخته شدی حالا باشو بزار من اونجا بشینم .. یخ بستم من
وا این کـه خانم لرس اینجا چیکار مـیکنـه ؟؟ سریع از سرجام پا شودم و به تیلور زل زدم سرتا پاش خیس بود یـه پالتوی بافتنی تنش بود و موهای بلندش کاملا خیس شده بود با دستاش خودشو بقل کرده بود و داشت مـیلرزید تغیر رنگ داده بود و آبی شده بود درون کل موش آب کشیده بود منم مات و مبهوت بهش زل زده بودم
تیلور : اگه هیز بازیت تموم شد و خوب منو دیدی مـیتونم بشینم
جاستین: هیز بازی ؟ موش کوچولو تو چی داری کـه من بخوام اون طوری نگات کنم ؟ فقط از حالت خیسیت متعجبم درون ضمن تو خونـه ی من چیکار داری ؟؟ تازشم باشـه بابا دلم واست سوخت بیـا بشین
تیلور یـه لبخند ملیح زد و نشست و از تو کیفتش تبلتش رو درون اورد و داد بـه من
من : این دیگه چیـه ؟
تی : متن آهنگمون
من : واقعا اینقدر زود نوشتی ؟
تی : من همـیشـه رو حرفی کـه مـی هستم
سال 1986 :
داستان از نگاه زین :
نایل دستمو گرفت و سمت دیوار کشیدم و با تعجب یـه برگه رو از رو دیوار کند و گفت :
نایل : داداش باورت نمـیشـه
زین : اون چیـه ؟
نایل : این همون س !!
زین : کدوم ه ؟
نایل برگه رو بـه من داد و گفت : ...
Media Removed
م تعریف مـیکنـه که تا قبل از بهدنیـا اومدن برادرم من بینـهایت بچهی ساکتی بودم؛ «پیش مـیاومد من چندین ساعت سرم تو آشپزخونـه گرم باشـه و تو بی سر و صدا یـه گوشـه واسه خودت با اسباب بازیـات مشغول بودی. حتی بعضی وقتا مـیاومدم سراغت ببینم کجایی مـیدیدم همونجا کنار وسایلت خوابت». بعدتر هم همـین بود. ... م تعریف مـیکنـه که تا قبل از بهدنیـا اومدن برادرم من بینـهایت بچهی ساکتی بودم؛ «پیش مـیاومد من چندین ساعت سرم تو آشپزخونـه گرم باشـه و تو بی سر و صدا یـه گوشـه واسه خودت با اسباب بازیـات مشغول بودی. حتی بعضی وقتا مـیاومدم سراغت ببینم کجایی مـیدیدم همونجا کنار وسایلت خوابت». بعدتر هم همـین بود. خیلی وقتا کـه با برادر و پسر عموم مشغول نبودم ساعتها تو حال خودم با خودم حرف مـیزدم و بازی مـیکردم. حتی یـادمـه سوم دبستان یـهروز کـه با تیکه گچ سفید کنار حیـاط مدرسه داشتم حرف مـیزدم مدیرمون کـه قد بلند و ابروهای پهنی داشت و اسمش شبنم بود منو بـه ش نشون داد و یـه چیزی با تمسخر گفت و هر دوتاشون خندیدن. حالا الان بیست و اندی سال از اون روزا مـیگذره من هنوز بـه خودم مـیام مـیبینم چند ساعته پشت فرمون، پای لپتاپ و کتاب، توی کافه و مـهمونی و سر کلاس درس من با خودم مشغولم. هیچباورش نمـیشـه اما من صدای اشیـا رو مـیشنوم. من مـیتونم با همـه چیزایی کـه دهن ندارن ساعتها حرف ب. واسه همـینم اینجا بیشتر از اینکه عکسای خودمو بذارم عاز درون و دیوار و تیرتختهاست. دلم مـیخواد یـه چیزی از بعضی معاشرتها بمونـه کـه بعدتر بهخاطر بیـارمشون.
Read moreMedia Removed
جونم تو قوى ترين زن دنيا بودى .. از تو چيزهاى خيلى زياد ياد گرفتم، مـهم ترينش قلب پاك داشتن ودروغ نگفتن .. بهم ياد دادى حسودنباشم .. اينكه براى تصميم هام از هيچى نترسم دلم بسپرم بـه دل دنياى كه بى رحمـه ... از تو جنگيدن ياد گرفتم ، ياد گرفتم زن يك نيمش زن باشـه و يك نيمش مرد.. خوشگلم من از تو نترسيدن ... جونم تو قوى ترين زن دنيا بودى .. از تو چيزهاى خيلى زياد ياد گرفتم، مـهم ترينش قلب پاك داشتن ودروغ نگفتن .. بهم ياد دادى حسودنباشم .. اينكه براى تصميم هام از هيچى نترسم دلم بسپرم بـه دل دنياى كه بى رحمـه ... از تو جنگيدن ياد گرفتم ، ياد گرفتم زن يك نيمش زن باشـه و يك نيمش مرد.. خوشگلم من از تو نترسيدن ياد گرفتم ازت ممنونم كه هميشـه بهم ميدون دادى واسه تصميم گرفتن درست يا غلط زندگى واسه ى آزاد بودن .. من همـه شجاعت ،جسارت ودل بـه دريا زدنم رو از تو دارم .. ولى جونم با اين همـه قدرتى كه بـه من دادى بعضى وقتا بچه اى مى شم كه دلش بغل ش مى خواد ، دلش نوازش مى خواد مثل اون موقع ها كه شيطونى مى كردم هر روز از مدرسه بهت زنگ ميزدن 🙈 تو عاشق صداى خنده هاى من بودى ، بهم مى گفتى مى خندى چشمات يك خط مى شـه 😆 جونم ديدنت آرزوم شده 😞 خيلى خستم مغزم خواب رفته جسمم بيداره 😞 دلم مى خواد صبح از خواب بيدار بشم تو بغلت باشم صفت بازوت بگيرم بگم كوچولو بغل مى خواد😢 ٢ روز ديگه تولدت هست و ٢٣ سال مى شـه كنارم نيستى روز تولدت منو تنـها گذاشتى 😔😢 الان بيشتر از هميشـه دلم مى خواهدت ... اى كاش بهشت شماره تلفن داشت بهت زنگ مى زدم مى گفتم بيا خونـه دلم برات تنگ شده 😔 # #_قشنگم #دلتنگتم #روحت_شاد #😔 #💔 #🌹
Read moreMedia Removed
یـه مدتی بود خیلی تنبل شده بودم. تنبلی واژهی کوچیکیـه به منظور توصیف اون دورهی تاریخی از زندگیم. رسما هیچ کاری نمـیکردم. صبح که تا شب روی مُبل فقط فیلم تماشا مـیکردم. ریشام شده بود اندازه ابوبکر بغدادی. و زیـاد نشده بود چون حتی حوصلهی غذا خوردن هم نداشتم! که تا اینکه یـه روز یکی از همکلاسیهای قدیمم (به اسم نیلوفر) کـه مرتبا جویـای احوالاتم بود، بهم زنگ زد و گفت: «یـه راه خیلی خوب پیدا کردم کـه با تنبلی محض مـیتونی درون هفت روز ده مـیلیون پول دربیـاری. پایـهای؟»
.
گفتم: «پایـهام ولی تنبلی محض یعنی درون چه حد؟ لازم نیست هیچ کاری م؟» نیلوفر: «یعنی حتی لازم نیست تو بیـای جایی… اونا مـیان خونـهت»
.
گفتم: «نیلوفر جان واقعا منو اینجور آدمـی شناختی؟ واقعا بـه من مـیاد از اون کارا م؟ شرم بر تو»
.
نیلوفر: «نـه بابا. ببین یـه گروه دانشمند هستن کـه ده مـیلیون تومن مـیدن بـه داوطلبی کـه حاضر بشـه یک واکسن روی اون آزمایش بشـه. این واکسن درمان پاچهگشادی و تنبلیـه… تابحال روی هیچ آدمـی آزمایش نشده ولی موشها واکنش مثبتی داشتن و یـهو از تنبلی دراومدن و صبح که تا شب و گاهی حتی شب که تا صبح ورجه وورجه مـی! من تو رو بهشون معرفی کردم! دو که تا دانشمند مـیان خونـهت واکسن مـیزنن و هفت روز هم مـیمونن که تا تو رو دقیق زیر ذرهبین بگیرن»
.
قبول کردم و نتیجه این شد:
روز اول: کل روز رو بـه بهانـه اینکه واکسن زدم خوابیدم… به منظور اولین بار از خوابیدن خسته شدم.
روز سوم: امروز یـه خونـه ت اساسی کردم. من فکر مـیکردم خودم تنبلم، ولی این دانشمندا رسما عین کوآلا مـیمونن. اون آقاهه کـه اینقدر تنبله زیرش خزه رشد مـیکنـه! خانومـه هم اسمش امـیلی هست و یـه لپتاپ گذاشته جلوش هی چیز مـیز تایپ مـیکنـه مـیخنده. بنظرم داره تلگرامبازی مـیکنـه… من این نسل جوون رو نمـیفهمم اصلا. چیـه همش لپتاپ و گوشی بـه دست؟ سی بار براشون چایی آوردم فقط! عصر هم نشستم این کلیدر محمود دولتآبادی رو بخونم ببینم بالاخره چیـه… چه ستایشی داره از کار و طبیعت و زندگی. زودتر از چیزی کـه فکر مـیکردم تمومش کردم. بقیـه شب رو نشستم پایـاننامـه دکترای امـیلی رو براش نوشتم.
روز پنجم: دیروز صبح کـه رفته بودم کوه، روی نوک قله از امـیلی خواستگاری کردم. متاسفانـه جواب رد داد، تصمـیم گرفتم امروز از نیلوفر خواستگاری کنم. به منظور همـین دیروز رفتم جاده کرج و کارخونـه بـه گِل نشستهی پدربزرگ فقیدم رو دوباره راهاندازی کردم. بالاخره ازدواج خرج داره.... عصرش هم یـادم افتاد یـه روزی دلم مـیخواست فیلمنامـهنویس بشم. یـهکم به منظور دلم وقت گذاشتم و هجده که تا فیلمنامـه
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇
Media Removed
مادر بزرگ مـیگفت عزیزم عاشق شو، خاطره بساز ، دیوانگی کن، خاطره هایی کـه تا هفتادسالگی هم پاک نشن از تنِ ذهنت.... روزهای بارانی دست عشقتو بگیرو بکش تو کوچه بعد کوچه های شـهر، بدون چتر و بعد بی هوا هی ببوسش و بگو دوسش داری بـه جای کادوهای یـهویی و پست عاشقانـه هاتون یـهویی بهم بگید دوستت دارم و همدیگه رو انقدر ... مادر بزرگ مـیگفت عزیزم
عاشق شو، خاطره بساز ، دیوانگی کن، خاطره هایی کـه تا هفتادسالگی هم پاک نشن از تنِ ذهنت.... روزهای بارانی دست عشقتو بگیرو بکش تو کوچه بعد کوچه های شـهر، بدون چتر و بعد بی هوا هی ببوسش و بگو دوسش داری بـه جای کادوهای یـهویی و پست عاشقانـه هاتون یـهویی بهم بگید دوستت دارم و همدیگه رو انقدر محکم بغل کنید که تا نفس کم بیـارید...
مـی گفتم مادربزرگ نکنـه با پدربزرگ.....
مادر بزرگ با چادرش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم مـی خواست عاشقی کنم ولی نشد ننـه. اونقده دلم مـی خواست ... دلم پر مـی کشید کـه حاجی بگه دوست دارم و نگفت .... گاهی وقتی آهنگی پخش مـیشد
یواشکی کهی نبود، زیر چادر چند که تا بمـی زدم.
آی مـی چسبید.
مـیگفت: بچهنکردیم ، جوونی هم نکردیم.
یـهو پیر شدیم .... بـه چشمـهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم .
گفتم: مادر جون حالا ببزن، بذار خالی شی
گفت:حالا کـه دستام دیگه جون ندارن؟
از ما گذشت....
اونوقت فهمـیدم
شايد عشق نيست کـه دنیـا را مـی چرخاند،
اما عشق آن چیزی هست که چرخش جهان را زیبا و ارزشمند مـی کند...
Media Removed
به نظرم یکی از اشتباهات رایجی کـه #مـهربان_مادرم درون تربیت من داشت این بود کـه همـیشـه مـی گفت : تو زیـاد #_مـهربونی نیستی؛ من اما همـیشـه مـهربون بودم فقط دلم نمـی خواست زود ببخشم؛ دلم نمـی خواست بـه شعورم توهین شـه؛ فقط همـین...
بعد اینکه دیروز موندیم زیر #بارون پشت و پهلومون رو سرما زده انگار و من که تا امروز نمـی دونستم کـه کلیـه درد انقدر بده؛ بدها...
#دور_همـی_زنانـه هم داریم و " واگویـه ی امروز که تا عصر هم مـیشـه این #جمله_ی_گهربار کـه " از هر قد ادب و شعوری کـه داره انتظار داشته باش و غمـین مباش "
#ع:
رویـا هم مـی بافیم و انقدر رفتیم تو نقشمون کـه احساس مـی کنیم لگد هم مـی زنـه😊🙈
لگد😊...
#جهان_و_هر_چه_در_او_هست_رو_دوست_مـی_دارم...
یـه کوچولو هم دلم گرفته...
Media Removed
. ادب...عشق...هنر...انسانیت...تفاوت...شرافت...آزادی...استقلال...زندگی...طبیعت...معاشرت...تعامل...اصالت...خودشناسی...رشد...بزرگی...اعتمادبهنفس...حرمت...احترام...فردیت و وجودم... اینـها آموزههای تو بـه من درون این چندین سال زندگانیام است... درون چند سالی کـه ک ... .
ادب...عشق...هنر...انسانیت...تفاوت...شرافت...آزادی...استقلال...زندگی...طبیعت...معاشرت...تعامل...اصالت...خودشناسی...رشد...بزرگی...اعتمادبهنفس...حرمت...احترام...فردیت و وجودم...
اینـها آموزههای تو بـه من درون این چندین سال زندگانیام است...
در چند سالی کـه ک کوچک و خامـی بودم و سالهاست قد کشیدنم را ، بالارفتن پلههای زندگیام را بـه تماشا نشستی...در قدم بـه قدم با کلامت ، نگاهت ، اخم و غضبت ، آرامشت ، دادرس احوال پریشانم بودی ؛ نشانگر مسیر و جادههای درست اما سخت برایم بودی...تو آن ارزنده استادی کـه سرت سلامت باد ؛ امروز کـه یکی از عزیزان و دوستانت از کنارمان پرکشید ؛ صبح با شنیدن خبر باز ته دلم خالی شد ، درست مثل زمانی کـه خبر رفتن آقای کیـارستمـی را هم شنیدم دو ناراحتی بـه دلم آوار شد دیگر ندیدن آن بزرگوار و خالی شدن دور و اطرافت از رفقای گرمابه و گلستانت و مبادا زبونم لال نبودن خودت...امروز هم باز ترسیدم ، تمام هر شلوغی و دغدغهی جاری را بعد زدم و به دیدارت آمدم چون مـیدانم امثال تو کماند...آنـهایی کـه هر جملهشان درس هست و هر رفتارشان درست هست و من از نفس کشیدن کنار تو لذت مـیبرم جزو دقایق عمر نیست چنان باکیفیتی...چنانی کـه انگار درون یک تاریخ اصیل قدم برمـیدارم...
تا زمانی کـه باشم نمـیگذارم گلدانت از گل خالی بماند این از رسوم خوشایندیست کـه تو یـادم دادی...
#موبیلم_گرافی #گلنویس
۱۳۹۷/۰۵/۰۶
Media Removed
هرکی یـه جوری عاشقی مـی کنـه
من توی هر شرایطی یـادتم
هیشکی مث من بـه تو وابسته نیس
من گره ی پنجره فولادتم
دستمو وقتی رو م مـی ذارم
غیر تو یعنی توو دلم ندارم
تموم غصه هامو یـادم مـیره
پامو کـه توی این حرم مـی ذارم
ترجیع:
روی لبم اذن ه
هرچی بگی مـیگم قبوله
عاشق گنبد طلاتم
خودت مـیدونی خاک پاتم
عشق تو از سرم زیـاده
مـیام حرم پای پیـاده
قرار من با تو همـیشـه
ورودی باب الجواده
... گنبد تو وقتی کـه روبرومـه
بغض تموم شـهر توو گلومـه
اگه یـه لحظه بی تو زنده باشم
واسه همـیشـه کار من تمومـه
لطف تو با من کار هر بارته
ضامن بیـا شدن کارته
یـه فرقی با شاهای عالم داری
که این همـه گدا توو دربارته
به هر دری زدم واسه دیدنت
یـه بار واسه همـیشـه راهم بده
دلم مـیلرزه کافیـه بخونم
آمدم ای شاه پناهم بده
هنوزم عبچگیمو دارم
که پای ایوون طلا گرفتم
چقد رو سنگای حرم دویدم
تا توی این زندگی پا گرفتم
دلایی کـه دخیل پنجره ت شن
محاله بعد از این دیگه بپوسن
به خیلی جاها دستشون مـی رسه
اونا کـه پای این درو مـی بوسن
صف مـیکشن به منظور دیدن تو
دور ضریحت همـه ی زائرا
نوشته های روی دیوار و در
شعر مـیشن رویشاعرا
النگوهاشو مادرم درون آورد
یکی یکی توی ضریحت انداخت
فقط بـه عشق تو کنج اتاقش
با عکسای ضریح تو حرم ساخت
با اینکه سنگینـه بار گناهم
دلم کنار تو سبک تر مـیشـه
اینو همـه کبوترا مـی دونن
هر کی بیـاد حرم کبوتر مـیشـه
Media Removed
برام نوشته گلشید بین همـه زن ها، مخصوصا ایرانی ها، یـه نفر رو بخوام براش ارزش قائل باشم تویی، کـه البته به منظور تو هم نیستم! چون تو خدا رو قبول داری. خدایی کـه نیست! این پیغام یکی از چند صد دایرکتی کـه روزانـه مـیاد برام اومده! این یکی من رو برد تو فکر اول اینکه بر سر این زن چی اومده کـه برای هم جنس خودش نمـیتونـه ارزش ... برام نوشته گلشید بین همـه زن ها، مخصوصا ایرانی ها، یـه نفر رو بخوام براش ارزش قائل باشم تویی، کـه البته به منظور تو هم نیستم! چون تو خدا رو قبول داری. خدایی کـه نیست!
این پیغام یکی از چند صد دایرکتی کـه روزانـه مـیاد برام اومده! این یکی من رو برد تو فکر
اول اینکه بر سر این زن چی اومده کـه برای هم جنس خودش نمـیتونـه ارزش قائل باشـه!
دوم اینکه مشکلش با خدا یـا بهتر بگم، با خدای من چیـه؟
درسته! هیچ علمـی تو دنیـا که تا به حال نتونسته وجود خدا رو ثابت کنـه!
ولی من شخصا ته ته دلم دوست دارم باور کنم خدا هست! من نمـیگم آدم با خدایی ام، ولی خدا رو تو تمام ثانیـه های زندگیم کنار خودم حس مـیکنم و از اینکه خدا با منـه همـه وجودم قر مـیده از خوشحالی!
موقعی کـه خوشم کمتر و مواقع ناراحتی بیشتر! از اینکه حس مـیکنم یکی، یـه چیزی، یـه نیرویی، یـه انرژی ( هرچی هرچی) چهار چوب حواسش بـه منـه حس امنیت مـیکنم! وقتی عصبیم سرش داد مـی، فقط گوش مـیده. جواب داد من رو با داد نمـیده. وقتی خوشحالم ناراحت داد هایی کـه من زدم نیست، منتی برام نداره. مـیذاره حس کنم خودم ساختم همـه خوشی هامو. هرچند کـه برای ناراحتی هام اون رو مقصر مـیدونم. من خدا یـا این نیرو رو دوست دارم، چون حس تنـهایی رو از من گرفته.
همـه جا برام هست.
شما مـیگید گفتگوی درون، من مـیگم گفتگو با خدا.
خلق خدا من رو از خدای خودم ترسونده کـه خدای خودم هیچوقت تو تنـهایی هامون ترسناک نبوده.
جدا از اون، من به منظور همـه آدم های دنیـا ارزش قائلم!
مردهای زندگیم، پدر و برادر و همسر و فامـیل و دوست همشون برام ارزشمندند. ولی اگر یـه مرسی بزرگ بخوام بـه خدا بگم اینـه: 🍃🌱که خدا جونم مرسی من رو زن آفریدی.
مرسی بـه من این همـه قدرت و ارزش دادی!
و اینکه من به منظور تمام زن های دنیـا، مخصوصا ایرانی ها ارزش خیلی خیلی زیـادی قايلم کـه با این همـه سختی، انقدر قوی هستند.
من کـه عددی نیستم، ولی بـه اندازه خودم پشت همـه زن ها، مخصوصا زن های ایرانی هستم و مـیدونم و مطمـینم کـه طولی نمـیکشـه هممون پشت هم مـی ایستیم و برای هم بیشتر از قبل ارزش قائلیم.
خواستم بگم دلم به منظور زنی کـه نمـیتونـه همجنس خودش رو ارزشمند بدونـه کبابه.
بزنید قدش کـه ما که تا ابد پشت همـیم🙌🏻
Media Removed
. آقا مثل این کـه بعضیها کلاً قضیـه رو اشتباه متوجه شدن. طرف نوشته درسته پوشش مناسب نبوده و بد واکنش نشون داده ولی مامور نباید اونطوری باهاش رفتار کرد! . شما دوست داری چادر بذاری، روسری بذاری، شال بذاری یـا هر شکلی کـه مـیخوای لباس بپوشی خب بپوش، دمتم گرم. بـه خدا منِ آیدین نـه خیره نگات مـیکنم نـه بهت ... .
آقا مثل این کـه بعضیها کلاً قضیـه رو اشتباه متوجه شدن.
طرف نوشته درسته پوشش مناسب نبوده و بد واکنش نشون داده ولی مامور نباید اونطوری باهاش رفتار کرد!
.
شما دوست داری چادر بذاری، روسری بذاری، شال بذاری یـا هر شکلی کـه مـیخوای لباس بپوشی خب بپوش، دمتم گرم. بـه خدا منِ آیدین نـه خیره نگات مـیکنم نـه بهت گیر مـیدم کـه چرا چادر گذاشتی! اصن بـه من چه؟ تو آزادی هر جوری کـه سلیقته باشی.
ولی اینو بفهمـین کـه الان حتما بگیم تویی کـه دوست داری جین و آستینکوتاه بپوشی و شال و روسریم نذاری و این مدلی بیـای بیرون، خب تو هم هر چی مـیخوای بپوش. بابا بـه خدا من پسرم ولی مریضی ندارم کـه نگات کنم و تحریک بشم که! اصن بـه من و امثال من چه کـه تو چی مـیپوشی؟ من درون آینده واسه همسر خودمم حق ندارم تعیین کنم! آره ممکنـه اون بگه آیدین دوست دارم فلان تیپو بزنی، منم بگم دوست دارم فلان تیپو بزنی ولی بـه خدای چیزی رو بهی تحمـیل نمـیکنـه!
.
خانومای محترم! شما حق ندارین بگین دوست ندارم شوهرم بیرون کار کنـه. دوست ندارم شوهرم عطر تلخ بزنـه. دوست ندارم شوهرم پیراهن بدننما بپوشـه. دوست ندارم شوهرم بلند بخنده!
آقایون! شما هم عیناً همـینطور.
.
شاید باورتون نشـه ولی بـه شوهر اون خانومم ربطی نداره لباس پوشیدنش چه برسه بـه تویی کـه مامور پلیسی.
.
مـیدونی ایی کـه مشکل اخلاقی دارن تو جامعه، چند درصدشون بیحجابن و چند درصد باحجاب؟ ۵۰٪! بـه خدا نـه متره نـه معیـاره. هر چند مـیدونم از نظر تو آدامس جویدن خانوما هم مشکل اخلاقیـه.
.
دیگه دلم بـه حال طرز تفکر تو نمـیسوزه.
دلم بـه حال خودم مـیسوزه کـه هر بار با هر کدوم از رفیقای م کـه تو خیـابون قدم زدم ترسیدم کـه یـه بخواد درون مورد خصوصیترین مسائلم بهم گیر بده.
از شمایی کـه باعث شدی از وطنم ناامـید بشم نمـیگذرم. همـه مـیدونن چقد ایرانو دوست داشتم و دارم. تویی کـه فکر مـیکنی لباس پوشیدن بقیـه بهت ربط داره، یـا بیماریتو درمان کن، یـا خیلی پستی.
.
Media Removed
آدم چهل و ششم | زنى بـه نام سحر "آى اسماعيل ، آى اسماعيل من ، امروز ششمين روزى هست كه از تو نوشته اى نداشتم ، گمان نمى كردم ننوشتن تو براى من چه ها خواهد كرد ، اما اين چنين شد ، شش روز بى هيچ هوايى ، نوشتن تو براى من هوا بود درون اين وانفسا ، صبح ها كه از پنجره چوبى اتاقم بـه خيابان روزولت نگاه مى كنم مى بينم ، نـه ! مدتهاست ... آدم چهل و ششم | زنى بـه نام سحر "آى اسماعيل ، آى اسماعيل من ، امروز ششمين روزى هست كه از تو نوشته اى نداشتم ، گمان نمى كردم ننوشتن تو براى من چه ها خواهد كرد ، اما اين چنين شد ، شش روز بى هيچ هوايى ، نوشتن تو براى من هوا بود درون اين وانفسا ، صبح ها كه از پنجره چوبى اتاقم بـه خيابان روزولت نگاه مى كنم مى بينم ، نـه ! مدتهاست باور كرده ام هيچ چيز عوض نشده هست و فقط تعداد همـه چى بالا رفته ، ماشين ها ،آدم ها ، فقط همين ، نـه ، فقط اين نيست ، آسمان اين شـهر گواهى مى دهد كه عشق من بـه تو که تا كجاها كه بالا نرفته ، اسماعيل من ، مرا ببخش كه همچون نرون درون قلعه خود نشستم و گمان بردم كه هواى من كه تويى ، تمامى ندارد ، آن از روزمره گى هايت نوشتن كه مرا وا مى داشت بـه آدميت ، بـه قول تو عاشقيت ، من بزرگ شدم درون عاشقيت با تو ، آموختم بگريم درون شادى و بخندم درون رنج نـه اينكه چون سيل روان باشم همچون آدم ها ، مگر مى شود آدم درون رنج بخندند ؟تاب وظيفه چقدر هست بر گُرده ى يك آدم ؟ آدم هست ديگر هر چه آدم تر ناشنواتر بـه جهان و بيناتر بـه آدم ، آرى تو بـه من آموختى اسماعيل من ، بـه من آموختى چگونـه منزه باشم درون شكست ، مگر نـه اينكه درون اين جاى جهان ايستاده بوديم و ثقل جهان را مى جستيم درون دشوارى وظيفه ، اما مگر اين منِ كريه خودخواه گذاشت ؟ نگذاشت که تا امروز كه برايت بنويسم بالاخره بعد از سالها ، پاسخ دهم بـه هواى زندگيم ، صبح كه ديدم از تو نوشته اى ندارم بـه خيابان زدم ، بـه محل قديمى ، بـه جاى ِ اول آغاز شدنمان ، گفتم شايد آمده اى كه هواى لاينقطع نوشتن قطع شده ، خودت بـه جاى نوشتن سر رسيده اى ، تنـها چند قدم که تا در قديمى خانـه تان مانده بود ، مردى حيرت زده از لاى درون بيرون آمد ، سلامم را نشنيد ، از جمله ام تنـها اسم تو را شنيد بـه گمانم ، دستش را بـه ديوار زد كه نخورد بـه زمين ، گفت اسماعيل را آورده اند ، آورده اند ؟ تو را شش روز پيش همسايه تان پيدا كرده بين كورسوى نور خيابان و طلوع خورشيد ، همين ، اسماعيل ، اسماعيل من ، آرزو بـه دلم ماند كه برايت ننوشتم ، آرزو بـه دلم ماند
سحر تو | نامـه يكم پ . ن : آى آدم ها
Media Removed
ای عاشقان خواندی ، جوشیدی و بی خود شدم درون هوای تو درون رستاخیزی کـه دیگر بی تو بـه سر نمـی شود
جردن را که تا کافه نادری گز کردم مرثیـه عاشقانـه ام را که تا نت آخر غیر مجاز خواندم
اما یکی نبود
جز صدای تو
حتی پرنده بی پرنده .
هیس !!!! .
دلم پره
.
کی فکرشو مـی کرد من ترسوترین مسافر درون یکی از هفت شنبه های بیمار درون ساعت بیست و پنج شب از اتاق یخ زده ام بیرون ب با یـه پیکان قراضه ، به منظور حس تاریخ ؛ بـه کوچه ملی پرواز کنم
از تیمارستان که تا سینما چمدون بـه دست باتو حرفای شخصی زدم
در کافه های بهشت و رویـایت چای نوشیدم و ساعت های فراموشی ام را با 😢
چرا کـه آدم یـه جاهایی رو مجبوره
حالا منـه بلاتکلیف و خاطرات مبهم آن روز ها کـه در پایتخت دود و گوگرد مثل یـه فیلم کوتاه گذشت .
امروز کـه ساعتا خوابن دل خوشم بـه نوستالژی هایی کـه به من هدیـه کردی
بی شک تو نقش اول این عاشقانـه ای
که هنوز دلم واسه تو تنگ مـیشـه.
اگه عاشقت نبودم
پا نمـی داد این ترانـه
پ.ن : دوستت دارم جانان جان .
.
#رضا_یزدانی #درهم #آلبوم #دهم #رونمایی #درجه_یک #شعر #موسیقی
Media Removed
به تو نگاه کردم
به جزئیـات زیباییات
رجهای مرموز گردنت
نفسهایت کـه مـیخانـه را مـه آلود کرده بود
قطرههای عرق کـه از مـیان موهایت مـیلغزیدند
و درون پیراهنت گم مـیشدند
آرزو کردم، کاش پیراهن زاده شده بودم
اما نـه
من "مسحور زیبایی" زاده شدم.
نوزده
هجده
هفده
نـه دیگر نمـیتوانستم
دلم را جمع کردم
نزدیک شدم
و درون گوشت فریـاد زدم: - " مـیتوانم ببوسمت؟"
و تو مرددّ نگاه کردی
همـین برایم کافی بود (منتظر نماندم پای کلمات بـه مـیان بیـاید)
چونان گرگی حریص
انگشتانم بـه موهای وحشیات شدند
لبهایم بـه گلویت شدند
و دلم،
دلم مات مانده بود.
نُه
هشت
هفت
هفت ثانیـه بـه تحویل سال مانده بود
هفته ثانیـه بـه لبهای تو.
و من تمامبودم
از گذرگاههای گلویت بالا آمدم
به گونـهات رسیدم
که بهشت زمـین بود
و بعد
لبهایت
لبهایت
لبهایت کـه بود
و آرامش بود
و فراموشی بود
نمـیدانم چقدر طول کشید
بیست و پنج ثانیـه یـا بیست و پنج ساعت؟
اما ایمان آوردم بـه معراج
که مـیتوان درون بیست و پنج ثانیـه
بسیـار دید
بسیـار دید
...
□
حالا بـه شـهر خودم برمـی گردم
کنار کلکین نشستهام
طیّاره تکان مـیخورد
خلبان مـیگوید - " بـه تودهی ناگهانی مِه برخورد کردهایم"
لبخند مـی
چرا کـه مـیدانم
این مـه، از نفسهای ماست
هنگام عشقبازی.
شاید هرگز تو را نبینم
اما غمگین نیستم
چرا کـه دریـافتهام
دوست داشته باشم اما اصرار نکنم
عشق بورزم اما وابسته نشوم.
چشمانم را مـیبندم
و خاطرهی آن شب را مرور مـیکنم :
به تو نگاه کردم
به جزئیـات زیباییات... .
#الیـاس_علوی
@elyasalavi
Media Removed
آقا ما یـه روز رفتیم مدرسه دیدیم این رفیق مشتیمون داره اهنگ شوگرمنو مـیخونـه همش رو اون تیکه ی "من نیستم اهل نصیحت وقتی کـه ترک تحصیلم"اینقد خوند رفت رو مخم بهش گفتم اه گا...یدی مارو بابا تو مواظب باش خودکارت تموم نشـه نمـیخواد ترک تحصیل کنی بهم هیچی نگفت اخر چن روز بد هروقت مـیخواستم گوگل چیزی سرچ کنم ... آقا ما یـه روز رفتیم مدرسه دیدیم این رفیق مشتیمون داره اهنگ شوگرمنو مـیخونـه همش رو اون تیکه ی "من نیستم اهل نصیحت وقتی کـه ترک تحصیلم"اینقد خوند رفت رو مخم
بهش گفتم اه گا...یدی مارو بابا تو مواظب باش خودکارت تموم نشـه نمـیخواد ترک تحصیل کنی
بهم هیچی نگفت
اخر چن روز بد هروقت مـیخواستم گوگل چیزی سرچ کنم بین جستوجو های پیش فرضش هی مـینوشت "دانلود اهنگ نکنی باور"هیچی دیگه دو روز گذشت هی این اومد هی اومد اخر ریده شد تو عصابم رفتم دانلود کردم
نوشته بود zedbazi Ft behzadleito
خب زدبازیو ک همشونو مـیشناسم اما اون اقا بزیـه دیگه کیـه؟؟؟
پلی کردم وقتی رسیدم بـه ورس بهزاد همـینجور دهنم باز مونده بود
زنگ زدم دوستم گفتم واااااای دوستت عاشق شد گفت چیشده؟
گفتم این پسره چه خوش صداسسس
دوستم:کی؟؟؟
من:بابا همـین لیتو دیگههه
دوستم:اها خب احمق این همونیـه ک داشتم شعرشو مـیخوندم دیگههه
من:خاک تو سرممم من چقد تو دلم بـه خانندش فش داددددم......
از چن روز بعد از گوش اهنگ فن پیجو ساختیم و با عشق و ذوق شروع کردیم و تا الان درون خدمت شماییم
😻😻😻
گروه سرود #بچه های_آباده ، اسم آشنایی کـه دهه شصتی ها را بـه دوران جنگ مـی برد. بـه دورانی کـه پدر ها جبهه رفته بودند و مادر ها برایشان « قصه بابا» را تعریف مـی د.
سرود زیبای "رضا رضا" یکی از اجراهای ماندگار این گروه است
صوت کامل این سرود را درون کانال #عقیق بشنوید
•
دوست دارم نگات کُنم؛ تو هم منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
قربون صفات بِرَم؛ از راه دوری اومدم
جای دوری نمـی ره اگه بـه من نگاه کنی
دل من زندونیـه؛ تویی کـه تنـها مـی تونی
قفسُ وا کنیُ؛ پرنده رو رها کنی
مـی شـه کُنج حرم ات گوشـه ی قلب من باشـه
مـی شـه قلب منُ مثل گنبد طلا کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چی مـی شـه
این دل غریبه رو با دِل ات آشنا کنی
دوست دارم تو ایوون مقصوره ات از صبح که تا غروب
من با تو صفا کنم؛ تو هم منو دعا کنی
دلمو گره زدم بـه پنجرت دارم مـی رم
دوست دارم که تا من مـیام زود گره ها رو وا کنی
دوست دارم کـه از حالا که تا صبح محشر همـیشـه
من رضا رضا بگم تو هم منو صدا کنی
حسرت زیـارت جد تو مونده بر دلم
چی مـی شـه اگه منو راهی کربلا کنی
یـا علی موس الرضا مـی شـه بـه من نگاه کنی
اونقده رضا مـی گم که تا دردمو دوا کنی
Read more
Media Removed
داشتم اون لحظه عمـیگرفتم و هی غر مـیزدم تو دلم کـه چرا سهم ما انقدر از آسمون کمـه. چند قدم رفتم بالاتر دیدم نـه بابا، چه آسمونی. حالا اینکه آدم اصرار داره وایسه زیر سقف بگه من سهمـی از آسمون ندارم یـه چیزیـه کـه قابل پیگیریـه. حرکت کن از جات لامصب، اختیـار داری، پا داری، توان داری. پ.ن۱: زیر پل سیدخندان، ...
داشتم اون لحظه عمـیگرفتم و هی غر مـیزدم تو دلم کـه چرا سهم ما انقدر از آسمون کمـه. چند قدم رفتم بالاتر دیدم نـه بابا، چه آسمونی. حالا اینکه آدم اصرار داره وایسه زیر سقف بگه من سهمـی از آسمون ندارم یـه چیزیـه کـه قابل پیگیریـه. حرکت کن از جات لامصب، اختیـار داری، پا داری، توان داری.
پ.ن۱: زیر پل سیدخندان، بـه تاریخ امروز، موبایلی، البته موبایل واقعی.
0.3s, f1.7, ISO50
پ.ن۲: "روز جهانی عکاسی" رو بـه عکاسا تبریک نگین. روز جهانی عکاسی به منظور همـهست، مثل روز جهانی شکلات مـیمونـه، یـا روز جهانی بوسه، به منظور همـهایی کـه یـا عمـیبینن یـا عمـیگیرن، هممون درون معرضش هستیم و ازش لذت مـیبریم. بعد روز جهانی عکاسی (نـه عکاس) بـه هممون مبارک.
Media Removed
واسه نوشتم ؛ - بـه نظرت ممکنـه برنده شم؟ نوشت ؛ - تو همـین الانشم برنده ای. همـین کـه الان اونجایی، یعنی برنده ای!.. یـه لبخندی مـیاد گوشـه لبم، دلم اروم مـیشـه و به این چند روز فکر مـیکنم. بـه چهارشنبهی هفتهی پیش کـه انقدر صفحهی #ماکوگرام رو سرچ کرده بودم کـه نتایج رو ببینم کـه تاپ سرچ اینستاگرامم شده ... واسه نوشتم ؛ - بـه نظرت ممکنـه برنده شم؟
نوشت ؛
- تو همـین الانشم برنده ای. همـین کـه الان اونجایی، یعنی برنده ای!..
یـه لبخندی مـیاد گوشـه لبم، دلم اروم مـیشـه و به این چند روز فکر مـیکنم.
به چهارشنبهی هفتهی پیش کـه انقدر صفحهی #ماکوگرام رو سرچ کرده بودم کـه نتایج رو ببینم کـه تاپ سرچ اینستاگرامم شده بود.
به پنج شنبهش کـه تو اتوبان قزوین-رشت نتایج جشنواره رو دیدم و با دیدن اسم خودم که تا مـیتونستم بالا پایین پ و جیغ زدم..
به شنبهای کـه وقتی دیدم ممکنـه نتونم مرخصی بگیرم و همراه شم بغضم گرفت و واسه حسام نوشتم این سفر رو بـه هر قیمتی مـیرم، حتی بـه قیمت بیکار شدنم!.. و وقتی اروم شدم راه چاره پیدا کردم و مرخصیمو گرفتم..
به شب قبل سفر کـه وقتی داشتم کولهمو جلوی چشمای نگرون جمع مـیگردم دلم مثل سیر وسرکه مـیجوشید کـه من کم حرف خجالتی چطوری با ۷۰ نفر ادمـی کـه حتی یـه نفرشونم نمـیشناسم همسفر بشم...
به دوشنبه کـه رسیدیم ماکو و توی اتوبوس بـه سمت منطقه آزاد وقتی قرار شد هرکسی خودشو معرفی کنـه، همـینطوری کـه از انتهای اتوبوس رزومـه بچهها رو تو سفر و گردشگری مـیشنیدم، بـه حسام پیـام دادم و نوشتم ؛ حسام، اینا خیلی خفنن. همـهشون دست کم ۱۰ سال سابقه سفر دارن ونصف دنیـارو دیدن، من با یـه سال سابقه ایرانگردی اینجا چیکار مـیکنم؟.. بـه این چند روز کـه تونستم همـه جاهایی کـه تو لیستم نوشته بودم رو ببینم، با یـه عالمـه ادم جدید ارتباط برقرار کنم، دوستای خوبی پیدا کنم و کلی تجربه جدید بـه دست بیـارم. با زاویـه دیگهای از گردشگری اشنا بشم و مسیر درست تری رو پیدا کنم...
یـا بـه الان، کـه شب اخر اقامتمون تو روستاست، کـه مسابقه تموم شده، من توی اتاق نشستم و این پست رو مـینویسم، صدای بچهها از توی حیـاط خونـه اقاسهرابی مـیاد و من بـه این فکر مـیکنم کـه این سفر چقدر منو بزرگ کرد، چقدر بهم اعتماد بـه نفس داد و چقدر بهم درس داد.
به این فکر مـیکنم کـه اگه من هنوز نصف دنیـارو نگشتم، تور لیدر نیستم و اطلاعات زیـادی هم ندارم، ولی توی این یک سال، تموم تلاشم و کردم کـه به جایی برسم کـه تو این لحظه اینجا باشم، کـه دیده بشم، کـه فرصت داشته باشم کنار ادمای بزرگی باشم کـه قبل این سفر، فقط اسمشون روشنیده بودم، کـه هم کلام شدن باهاشون، شنیدن تجربههاشون از سفر برام رویـای دور و بعیدی بود...💫
من سعی کردم همون صحرای همـیشگی باشم. نـه خط اضافهای بنویسم و نـه کمتری. مرسی ازتون کـه همراهم بودین، کـه خوندین نوشتههامو و کمک کردین کـه به اینجا برسم..
م راست مـیگه، من #برنده ام ❤️ فارغ از هر نتیجهای.
.
#ماکو_نامـه_صحرا
#صحرا_مـیره_سفر
Media Removed
اول صبح با کلی خستگی کـه از دیروز جا مونده بود از تخت خوابم پا شدم و رفتم سمت گوشی کـه ببینمـی پیـام فرستاده یـا نـه!؟
با یـه چشمـی کـه به زور باز شده
چند باری رمز گوشی رو اشتباه زدم
تا بلاخره قفلش باز شد ،
خب هیچ خبری نیست...!
تو دلم گفتم: خب هیچکسی اول صبح کـه یـادت نمـیکنـه کـه دلت خوشـه ها...
گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم دو لقمـه صبحونـه خوردم و سریع لباسامو پوشیدم کـه راهی کار بشم...
از خونـه زدم بیرون و ضبط ماشین خود بـه خود آهنگ نصف و نیمـه ای کـه دیشب موقع برگشتن بـه خونـه گوش مـیدادم رو پخش کرد: (سیـاه چشمون قسم خوردی کـه جز مال من نباشی ، قسم خوردی کـه اینجور غافل از حال من نباشی...) هوا اول صبحی بعد از چند روز عالی بود ولی یـه چیزی برام کم داشت ، یـه چیزی مثل یـه تماس یـا یـه پیـام ازی کـه منتظرشم...
یـه چیزی کـه روزمو بسازه که تا آخر شب ، ولی خب خبری نبود ، سر کار رسیدم سرم خلوت بود یـه چند بار عکسشو نگاه کردم و طاقت نیوردم و
_ پیـام دادم کـه : سلاااام صبحت بـه خیییییر
_زودی جواب داد: سلااااام چقدر حلال زاده همـین الان داشتم برات پیـام مـیفرستادم
_گفتم : مقسییییی جانا (برا دلبری "ر" رو "ق" مـیگم بهش...)
_گفت: هنوز زبونت گیر مـیکنـه؟
_گفتم: ما همـیشـه جلو شما لکنت زبون مـیگیریم...
_گفت: نفرمایید استاد واژه
_گفتم مـیفغمایم : صبح دل انگیزیست با شما...
پیـام داد ، پیـام دادم ، آخر با روزت پر از شادی و تشکر تموم شد ، ولی تازه برا من یـه شروع بود شروع یـه روز خیلی خوب کـه یـه آدم مـهربون برام ساخت ..
خیلی دلم مـیخواد همـیشـه یـهی حداقل یـه روز همـه ی آدمارو بسازه طوری کـه تموم اون روز لبخند رو لباشون باشـه
طوری کـه وقتی بـه هم برسیم با کلی لبخند سلام علیک کنیم و آخرش با لبخند خداحافظی کنیم ، آرزوی همـه آدما مگه چیـه جز یـه روز خوب و عالی و به دور از اخم و بد خلقی و ناراحتی، همـه ما روز خوب یـهی هستیم اگه یـادش کنیم ، یـادش کنیم با یـه پیـام صبح بـه خیر با یـه تماس اول صبح کـه "عزیزم روزت بـه خیر" باور کنید آرزوی آدما همـینـه یـه روز خوش با اونی کـه دوستش دارن ، همـین....
.
.
.
#سعید_هلیچی
______
Media Removed
. . مـیبینی لیلی... مـیبینی بی مروت؟ این همون دعای تیربنده کـه تو باغ تنباکو با دستای حنا بستهت بستی بـه جفت کندهی بازوهام...و حالا خون داره روش پُلُق پلق بیرون مـیزنـه ...یـادته گفتی از بیبی عطیـه گرفتی از رمالای پاکستانی یـاد گرفته کارش محکمـه ؟ یـادته بازوم روماچ کردی؟ یـادته خیسی مارو پاک کردم ... .
.
مـیبینی لیلی... مـیبینی بی مروت؟ این همون دعای تیربنده کـه تو باغ تنباکو با دستای حنا بستهت بستی بـه جفت کندهی بازوهام...و حالا خون داره روش پُلُق پلق بیرون مـیزنـه ...یـادته گفتی از بیبی عطیـه گرفتی از رمالای پاکستانی یـاد گرفته کارش محکمـه ؟ یـادته بازوم روماچ کردی؟ یـادته خیسی مارو پاک کردم گفتی پاکش کنی تیر مـی خوری؟ یـادته گفتمت: مجبورم لیلی، تو گفتی تو دلم شترا ماغ مـیکشن سرم مثه موتور آب خان پُکپُک که تا بیوم خروسخون مـیکوبه؟ گفتم صبور باش همـین بار تریـاک رو رد کنم برمـیگردم با پولش بالای دهگاه اتاق مـیسازم چارصدوپنج سفید مـیخرم با ضبط دیسک خور مـیریم زیـارت کوهشاه؟ مـیریم جازموریـان رانندگی یـادت مـیدم... یـادمـه مثه ا ذوق کردی گونـههات گل انداخت هوا بوی انبه ی زیـادرس گرفت...تو ملتفتی لیلا کـه من تریـاک فروش نبودم ... سال سیـاهی بود پارسال ...گاوامون مرده زاییدن ..آفت افتاد بـه جالیز خیـاری برکت از گندمـی رفت دونـه هاش عین ماش نر سنگ شد... مجبور شدم لیلی...دلم قرص تو بود کـه مـیشی ... قاسم مـیرفت از قشم مـیآورد من ولی خدا پیغمبر حالیم بود گفتم دوبار تریـاک رد کنم همـینکه قسطای بانک رو بدم دوتا اتاق بسازم کفایته ... بار اول رد شد ... بار دوم لباسم لیچ خونـه... تشنمـه ... از گدار کـه پیچیدم تیرو تفنگم زدم بـه خاکی، چهارصدپنج نو رو رگبار ...چاک صخره ای پناه گرفتم شب بشـه ... دیر یـا زود پیدام مـیکنن لیلا ...... قرار بود مردت شم ... لامروتها یـادگرفتن مـیشاشن روی گلولههاشون شلیک مـیکنن تیربند بیاثر مـیشـه ...نمـی خواستم قصه اینجوری تموم شـه ... کامران رو ببخش ...من خیلی دوس...
(صدای رگبار آمد عقربی سیـاه شتابان زیر سایـه سنگی خزید)
بسمـه تعالی
از گشت مرزی پاسگاه شماره ۱۳ خاتون آباد
به: ستاد فرماندهی نیروی انتظامـی استان(چه فرقی دارد)
پیوست : دارد
احتراما پیرو دستور اکید آن مقام فرماندهی مبنی بر برخورد قاطع با قاچاقچیـان مواد مخدر بـه استحضار مـیرساند بعد از قریب بـه سه ماه کار دقیق اطلاعاتی یکی از قاچاقچیـان منطقه بـه نام کامران فرامرزی طی یک عملیـات تعقیب وگریز درون منطقه شیطانکوه بـه هلاکت رسید. از نامبرده یک خودروی چهارصد وپنج سفید کـه متعلق بـه خانمـی بـه نام لیلابامری هست ، یک مشک مواد مخدر (تریـاک)به وزن تقریبی بیست کیلو گرم و یک قبضه سلاح شکاری روسی مجوز دار کشف و ضبط گردیده است. جنازه وی بـه سردخانـه شـهرستان شیخ آباد منتقل و بعد از انجام مراحل قانونی تحویل خانواده وی گردید. مراتب جهت استحضار تقدیم مـیگردد... .
.
ادای دینی بـه برادرم منصور علیمرادی
#خون
Media Removed
نمـیدونم ۹۶ چیشد
چجوری گذشت
زیـاد خوب نبود بـه هر دلیلی.
خیلیـا نبودن و در نبودشون لحظه لحظه این سال گذشت نمـیگم خیلیـام کنارم بودن چون نبودن
جز ۳.۴ که تا رفیق کـه خودشون مـیدونن کیـارو مـیگم
۲تاشون کـه ۷روز دیگه عقدشونـه و منم عکاسشون
مـیرن دنبال زندگیشون و مطمئنان مثل قبل کنارم نیستن تو تنـهایی هام.
یکیم کـه سربازیـه و خیلی مونده تموم شـه تموم شـه فاصله زیـاده
یـه رفیق گل دیگمم کـه دوره ازم
یعنی جدیدا دور شدیم
شاید ۲ماه اخر سال بشـه بهش گفت خوب(بهتر) شایدم نـه
پا تو راهی گذاشتم کـه حتی شروعش یکی از ارزوهای کوچیکم بود کـه منجر بـه رسیدن ارزو بزرگم مـیشـه.
منممثل خیلیـا تو زندگیم سختی کشیدم این پستم ساعتای اخر سال نوشتم کـه بدونین اگه استوری پر انرژی مـیزارم اگه مـیگممـیخندم اگه ذوق دارم رو یـه سری عکسا و حرفا دلیل بـه خوش بودنمنیست بـه بیکار بودنم نیست نـه اتفاقا انقدری درگیرم کـه حتی خودتون دیدین گاهی غذام درون روز یـه بیسکویته فقط دلممـیخواد بدونم هستنایی کـه مـیشـه از حال هم خبر داشت شماها خیلی جاها نجاتم دادین خییلییی حالمو خوب کردین خیلی زیـاد. یـه وقتایی تو دلم مـیگفتم بیخیـال اینستا اینم یـه روز دیگه تو چشم نیست همـین ۲هزار نفری کـه مـیبیننت دیگه نمـیبینن ولی بخودم مـیگفتم حتی اگه اینم باشـه مـهم الانـه من واسه ۲روز دیگ زندگینمـیکنم واسه دیروز زندگی نمـیکنم واسه الانـه بعد همـینکه الان هستن و حرف مـیزنیم (خدایـا شکرت)
نمـیخوام بیشتر بنویسم حرف زیـاده
ولی خلاصه کنم واستون
ساله ۹۷ اگه بخوایم مثل ۹۶ نمـیشـه
بیـاین بازم با کنار هم بودن حال همو خوب نگهداریم 💙
سال ۹۷ رو بـه تک تکتون تبریک مـیگم
دوستون دارم حتی اگه ازم بدتون بیـاد
امـین کیـانی نیـا
Media Removed
واقعا دود از کنده بلند مـیشـه ساعت ۶:۳۰ تلفنم زنگ مـیخوره آیدینـه، مـیسد کال مـیشـه ولی بیدار مـیشم، درواقع ۶ با زنگ موبایلم بیدار شدم و دوباره خوابم. با بدندرد مـیشینم رو تخت تو دلم مـیگم "عجب خریتی کردم گفتم امروز صبح زود بریم عکاسی، دیروز از صبح شرکت، بعدم ۳ که تا ۸ کلاس و پیـاده رفتن که تا خونـه و نیمـه ...
واقعا دود از کنده بلند مـیشـه
ساعت ۶:۳۰
تلفنم زنگ مـیخوره آیدینـه، مـیسد کال مـیشـه ولی بیدار مـیشم، درواقع ۶ با زنگ موبایلم بیدار شدم و دوباره خوابم.
با بدندرد مـیشینم رو تخت تو دلم مـیگم "عجب خریتی کردم گفتم امروز صبح زود بریم عکاسی، دیروز از صبح شرکت، بعدم ۳ که تا ۸ کلاس و پیـاده رفتن که تا خونـه و نیمـه گرمازده شدن" واقعا درون لحظه پشیمون بودم و گفتم، "آخه کی این موقع صبح مـیره پارک عکاسی"
ساعت ۶:۴۰
زنگ مـی بـه آیدین:
سلام من بیدارم، دارم مـیام.
ساعت ۷:۳۰ پارک نیـاوران
شروع کردیم بـه عکاسی و تقریبا فریمهایی کـه مـیخواستیم رو گرفتیم. یـه آقایی کـه به نظرم ۳۰ سالی از من بزرگتر بود اومد کنارمون، گفت:
"مزاحم عکاسیتون نمـیشم، یکم این کنار نرمش مـیکنم"
تو دلم گفتم، "با توجه بـه سنش احتمالا یکم نرمشهای متداول مـیانسالها رو انجام مـیده و دیگه پیچیدهترینش شاید پنج دقیقه درجا زدن باشـه" درواقع بعدش یکم از خودم بدم اومد. چون دور و ورم رو نگاه کردم دیدم من فکر مـیکردم این موقع صبح همـه خوابن و بیحال. یـه تعداد خوبی خانم و آقای مـیانسال و پیر و جوان داشتن خیلی سفت ورزش مـی. اصولی، حرفهای، با انرژی.
همـینطوری کـه داشتم فکر مـیکردم یـهو انگار یـه منظرهای حباب فکرم رو ترکوند، درواقع چشمام یـهو فوکرد و دیدم سه چهار دقیقست کـه زل زدم بـه هنداستند این آقا، کل مدتی کـه فکر مـیکردم برعرو دستهاش ایستاده بود، بدون اینکه لحظهای تعادلش بهم بخوره.
آدم مـیره تو فکر، خیلی اراده و فکر و جسم آمادهای مـیخواد، خیلی همت و پشتکار مـیخواد، خیلی امـید بـه زندگی مـیخواد، اول صبح بری پارک هنداستند بزنی اونم تو سنی کـه همـه بـه بهانـه بچهداری و نوهداری قطر شکمشون رو توجیـه مـیکنن.
ساعت ۱۴:۰۰
ناهارمو خوردم و نوشتن این کپشن هم تموم شده، دارم بـه این فکر مـیکنم کـه از فردا، هر روز صبح زود بیدار شم و مثل این آقا دنیـارو ببینم، سخته، ولی زورمو مـی. حتما دوباره صبحها ورزش کنم، چون باور دارم جریـان زندگی و روحیم با ورزش خیلی روبهراهتره.
#motivation #life #inspiration #will #target #healthylifestyle #healthy
Media Removed
بازهم انتخابش قهوه بود و منم مثلِ همـیشـه زمان زیـادی گذشت که تا تصمـیم گرفتم چیزی سفارش ندم.حق داشت عصبی شـه کـه چرا همـیشـه کلِ زمانی و که باهمـیم و صرف نگاه بـه یـه تیکه کاغذ مـیکنم و به جای اون من غر زدم کـه خسته نشدی از این موجود تلخِ زشت؟ یـهو گفت:یـه کاغذ بده. توی کیفم دنبال دفترچهم گشتم اما نبود. +نیست. چشماش ... بازهم انتخابش قهوه بود
و منم مثلِ همـیشـه زمان زیـادی گذشت که تا تصمـیم گرفتم چیزی سفارش ندم.حق داشت عصبی شـه کـه چرا همـیشـه کلِ زمانی و که باهمـیم و صرف نگاه بـه یـه تیکه کاغذ مـیکنم و به جای اون من غر زدم کـه خسته نشدی از این موجود تلخِ زشت؟
یـهو گفت:یـه کاغذ بده.
توی کیفم دنبال دفترچهم گشتم اما نبود.
+نیست.
چشماش و ریز کرد و گفت نیست؟
مگه مـیشـه.تو بدون اون دفترچهی سفیدِ گلگلی جایی نمـیری.
از توجهش عصبانی شدم و گفتم نیست.مـیبینی کـه نیست.
از اون لبخندای کجِ مزخرفش کـه من عاشقشون بودم زد و رو بـه کافهچی گفت: ببخشید جناب مـیشـه برامون کاغذ بیـارید؟
کاغذ و خودکار و گذاشت جلوم : بنویس.
+چی بنویسم؟
_یـه شعر کـه مخاطبش من باشم
یعنی بین این همـه آدم کـه براشون مـینویسی من هیچ سهمـی ندارم؟
مخاطبات نباید بدونن یـه رفیق خوشتیپِ مو فرفری هم داری؟
دلم مـیخواست داد ب و بگم : لعنتی اخه مگه من که تا حالا جز تو برایی نوشتم ؟
اما با پررویی گفتم : تو کـه شعرخیز نیستی.باید اینقدر خوب و متفاوت باشی کـه وقتی مـیبینمت از انگشتام شعر بچکه.
دوتایی مثله دیوونـه ها خندیدیم.و گفت باشـه ننویس و از اون چشمکهای زشت تر از لبخندش کـه من مـیمـیرم براشون زد..
آره...
نمـیخواستم وقتی کنارمـه براش بنویسم.
چون مـیدونستم با اولین کلمـه راز دلم و فاش مـیکنم
خوب آخه سخته از گردی چشماش بنویسم و از برق جذابِ نگاش نـه!
از موهای فرفریِ زشتش بنویسم و از موهای خودم کـه تشنـهی دستای اونن نـه!
سخته بخوام از تمام رخی بنویسم کـه تمام وقتا غرق نیم رخش بودم
خوب سخته از زیباییهاش بنویسم و از...
از...
خودت بگو سخت نیست از یـه درخت تو فصلِ بهار بنویسی اما ...
اما از شکوفش نـه؟ .
. ☑ #مـیکائیل💕
.
.
#شمابگیدسخت_نیست😊😞
.
. 🆔@mikilove351 📷
.
.
#دوستای_خوبتون_رو_تگ_کنین🌹🙏
برای چهارمـین سال و شاید آخرین بار روز سال تحویـا این رو مـیذارم. این پونزده ثانیـه کـه برای من یـادآور خیلی خیلی خیلی چیزای مـهم توی زندگیـه منـه نود و شیش از اولش معلوم بود کـه معمولی نیست. نود و شیش عجیب بود. خوبی داشت ولی بعد از یـه عالمـه سختی. تلخی داشت. یـه تلخی خیلی بزرگ. شاید این حالِ بغض طوره این چند روز ... برای چهارمـین سال و شاید آخرین بار روز سال تحویـا این رو مـیذارم. این پونزده ثانیـه کـه برای من یـادآور خیلی خیلی خیلی چیزای مـهم توی زندگیـه منـه
نود و شیش از اولش معلوم بود کـه معمولی نیست. نود و شیش عجیب بود. خوبی داشت ولی بعد از یـه عالمـه سختی.
تلخی داشت. یـه تلخی خیلی بزرگ. شاید این حالِ بغض طوره این چند روز هم واسه همون باشـه
ولی نود و شیش یـه چیز خیلی مـهم تر داشت : اینکه داریم بزرگ مـیشیم
دلم مـیخواد تو نود و هفت هیچ خانواده ای بخاطر زلزله یـا هرچی توی چادر نباشـه
دلم مـیخواد توی نود و هفتی داغ جَوون نبینـه
دلم مـیخواد توی نود و هفت امـید و خنده جای اینـهمـه یـاس و استرس و فکر خیـال رو گیره
دلم مـیخواد هواپیمایی نیوفته. سانچی غرق نشـه
دلم مـیخواد پدر و مادراتون صحیح و سالم بالا سرتون باشن و کیف کنید از داشتنشون. اونایی هم کـه از دست امـیدوارم خدا صبر و امـید اضافه بهشون بده.
دلم مـیخواد دیگه هوا کدر نباشـه و مثل این چند هفته ی اخیر باشـه
دلم مـیخواد فحش ندیم، کل کل نکنیم، فکر و ذهنمون بدبختیـه هم نوعمون نباشـه
دلم مـیخواد حال هوای همـه تون مثل حال و هوای تجریش باشـه نزدیکای عید. بگیم و بخندیم و بیم و غریبه و آشنا برامون فرقی نکنـه.
خیلی حرف زدم و خیلی چیزای خارج از ذهنی مـیخواستم
و خیلی اهم بتدایی بود ادبیـاتم. معذرت مـیخوام
شاید با امسال بتونی کل سالهای زندگیت رو بسازی.
#بخندیم
#ببخشیم
#بسازیم
#عجب_هشتگایی
Read more
Media Removed
#افسانـه_اى_به_نام_ميثم . للحق عكس نوشت : من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود #آدم آورد بـه اين دِيرِ خراب آبادم.. . #مربی تند و سختگیری کـه با #صلابت اش بـه رزم آوران #درس #ایستادگی و #استقامت داد و آنان را درون تنور #آموزش خود به منظور مقاومتی سخت آبدیده کرد. و آنگاه کـه آنان از خستگی و مشقت فعالیت روزانـه ... #افسانـه_اى_به_نام_ميثم
.
للحق عكس نوشت : من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود
#آدم آورد بـه اين دِيرِ خراب آبادم..
.
#مربی تند و سختگیری کـه با #صلابت اش بـه رزم آوران #درس #ایستادگی و #استقامت داد و آنان را درون تنور #آموزش خود به منظور مقاومتی سخت آبدیده کرد.
و آنگاه کـه آنان از خستگی و مشقت فعالیت روزانـه خویش آرمـیده بودند #مالک وار بر بستر آنان حاضر مـی شد و آنگونـه کـه نفهمند بر پاهای خسته آنان بوسه مـی زد...
.
پدرم و او درون پادگان امام حسين(ع) مربى تاكتيك بودند و رفاقتى داشتند بس عجيب...
تا اينكه درون ٢٤ اسفند ماه سال ٦٣ او پدر را تنـها گذاشت و در شرق دجله با اصابت موشك جنگنده ى دشمن آسمانى شد..
.
و پدر ماند و داغ از دست رفيق و همسنگر عزيزتر از برادرش...
.
روزها گذشت...
.
و درون #٤مرداد ماه سال ٦٤ يعنى كمتر از ٦ ماه از رفتن بهترين دوست پدرم خداوند فرزندى بـه او داد...
و او نيز نام فرزند را بـه ياد مردى از جنس آسمان " #ميثم" نـهاد...ياحق.
.
.
پانوشت : از خداوند هميشـه خواسته ام که تا وقتى پدرم صدايم ميكند با ديدن من ياد يكى از بهترين بندگان خدا بيُفتد...
.
.
دلنوشت :
هوا حوالی مرداد و دست من سرد است
زدم بـه کوه و کمر،بسکه شـهر نامرد است
زدم بـه کوه و کمر،برف مـی خورم دیگر
که از تمام محل،حرف مـی خورم دیگر
چقدر فاصله ها را ورق زدن که تا تو
چقدر حسرت یک شب قدم زدن با تو
منم کـه آینـه از آه من خبر دارد
تویی کـه از تو دلم دست بر نمـیدارد
من از عشیره ی دلدادگان رسوایم
خدا کجاست ببیند چقدر تنـهایم...
خدا کجاست ببیند کـه از تو دور شدم..
من عاشقم،که بدون اراده کور شدم
هنوز درون طلب خنده هات مـی مـیرم
جسارت است،ولی من برات مـی مـیرم...
.
.
كاملاً بى ربط : چه كسى خواهد ديد...؟
غم پنـهان نگاهِ منِ #مردادي را...
.
.
#aynaammar
#اين_عمار
#أين_عمار
#شـهيد
#شـهيد_ميثم
#مرتضى_شكورى
#تولد
#ميلاد
#۳۳سالگی
#من_مردادي_ام
#گناه_كلاغ_چيست_وقتي_ميخواهد_چهچه_بزند_صداي_غار_غار_از_گلويش_خارج_ميشود
#اللهم_ارزقنا_شـهادت
#به_نزد_يار_چو_ما_پست_بي_بها_نشود
#اين_نيز_بگذرد
#پيشوني_قراره_مارو_كجا_بشوني
#پس_كي_ديگه_موقعشـه
#ى_چنين_ميانـه_ميدانم_آرزوست
#سردارگرام
Media Removed
. امروز صبح، طبق عادتِ معهود تو تخت قبل پاشدن، گوشیو چک کردم که تا ویندوزم بیـاد بالا و آماده بشم بیـام سر کار. اولین چیزی کـه دیدم، ویدیوی ریاکشنِ رونالدو بود. هرچی فک کروم کـه به چی و چرا حتما به ایرانیـا ریاکشن نشون بده، فکرم بـه جایی نرسید که تا اون ویدیویی رو دیدم کـه ایرانیـا زیر اتاق بازیکنای پرتغالی سر ... .
امروز صبح، طبق عادتِ معهود تو تخت قبل پاشدن، گوشیو چک کردم که تا ویندوزم بیـاد بالا و آماده بشم بیـام سر کار. اولین چیزی کـه دیدم، ویدیوی ریاکشنِ رونالدو بود. هرچی فک کروم کـه به چی و چرا حتما به ایرانیـا ریاکشن نشون بده، فکرم بـه جایی نرسید که تا اون ویدیویی رو دیدم کـه ایرانیـا زیر اتاق بازیکنای پرتغالی سر و صدا مـیکنن که تا نتونن استراحت کنن و بازی رو ببازن!!
یـاد حرف اون شبم بـه نیما افتادم (شبی کـه مراکش رو بردیم)، بهش گفته بودم وقتی این شادیـای جمعی رو مـیبینم، بیشتر دلم مـیگیره، چون بلد نیستیم و آخرش آشوب مـیشـه و پلیس.. بعد تو دلم گفتم فقط ایرانـه کـه باید پلیس بیـاد جمعمون کنـه.
ولی نشون دادیم تو روسیـه هم پلیس حتما جمعمون کنـه!!!
دارم فک مـیکنم هرچی سرمون مـیاد حقمونـه بابا. اصلا حق نداریم بگیم عدالت نیست؛ وقتی انقدر آدمهای بدی هستیم؛ همـینـه کـه هست اصن!
[دلار همچین ارزونم نبود وقتی این همـه ایرانی رفتن روسیـه..]
باید بقیـه رو خراب کنیم که تا بتونیم خودمون رو بکشیم بالا انگار.
تمام این مدت داشتم مـیگفتم ما خیلی تیم خوششانسی داریم؛ درون مقابل بهترینهای جهان بازی کردیم. اهمـیتی هم نداره برد و باخت، وقتی یکی غوله تو فیلد خودش و ما باهاش حتی همبازی مـیشیم؛ چه افتخاریـه.
امروز دارم بـه این فک مـیکنم، بچهها چجوری حتما با تیمـی روبرو بشن کـه مردمشون سعی شب قبل مُخِلِ آسایششون بشن تا..
ای بابا چی بگیم؛ چی بگیم؟
صبح زنگ زدم بـه نیما مـیگم فیلم رو دیدی؟
مـیگه: اصن انگار لیـاقتمون باخته!
گوشی رو قط مـیکنیم؛ اون با ناراحتی مـیره سر جلسه امتحان و من با ناراحتی مـیام سر کار.
و این روزگار جوونیِ ماست کـه با تاسف و اندوه مـیگذره..
.
قصهی این گیلاس رو خیلی زود مـیگم!
.
[پ.ن: بچهها یـه چیزی بگم؟ اینکه این کار یـه روش مرسوم تو فوتباله، چیزی از قبحش کم نمـیکنـه. رفتار، رفتار زشتیـه.
و اینکه من بـه بقیـه مردم کشورای دیگه کاری ندارم الآن، دارم مردم خودمون رو مـیگم. با فیلمـهایی کـه با افتخار از خودشون پخش . (که اگه اینکارم نمـی، مـیرفتن پیج یـارو..)
انقدرم تعداد این افراد بالاست کـه واقعا هرچقدر هم گفته مـیشـه، فایدهای نداره انگار.]
Media Removed
♫♫♫ از چی بگم از حالم خودم از فردام دست بردار منو تو این حال خودم بذار و برو دست بردار از تو نـه از خودم پُرم تو این حال خوبم ترکم کن دنیـا خارم کرد دنیـا قانعم کردم دنیـا .. درکم کن هنوزم مـیشـه بخشید همون مریض و گیج و جنگی نبود غریب و نیش و زخمـیش نزد دلارو حرف تحقیر نکرد هنوزم مـیشـه بخشید منو منی کـه که پست ... ♫♫♫
از چی بگم از حالم خودم از فردام دست بردار
منو تو این حال خودم بذار و برو دست بردار
از تو نـه از خودم پُرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیـا خارم کرد دنیـا قانعم کردم دنیـا .. درکم کن
هنوزم مـیشـه بخشید همون
مریض و گیج و جنگی نبود
غریب و نیش و زخمـیش نزد
دلارو حرف تحقیر نکرد
هنوزم مـیشـه بخشید منو
منی کـه که پست و لغزیدمو
منی کـه حرف خالیمو
همـین امشب مـی ریشمو
مـی خیلی بده واسه مرد بگن حرف زد و عمل نکرد مـی
خیلی بده کـه نباشـه دو قرون ه حرف زخم مـی
اما بدون حرفو باز مردم مـیزنن
پس تیریپی نی با خدا تو بیـا و مشتی باش
هرچند ما پیچیدیم و رفتیم و زدیمو نگشتیم باش
هرچند کـه دلمون یـه دست نبود و یجوری چربی داشت
اما بالاسری آبرو دار و بدون لنگ نذاشت
ما کـه رسوای عالمـیم چندچندیم باش
این روزا خاموشم سردم بی حسم لمسم مـیترسم
جونی نیست انگار نوری نیست حتی از سایم مـیترسم
راهی نیست تکیـه گاهی نیست ای خدا خستم مـیفهمـی
مـیرم من آره مـیرم من حتی از مرگم مـیترسم
ببین چه تنـهام غروبه فردام
عذابو بردار و ببین ببین چه تنـهام
دریـا دریـا دریـا
بیـا و دریـاب
لیلا لیلا لیلام
تویی بـه والله
درست ، تنـهام فردام خودم دلم زیرخاک
اما حرفام رزمام صدام رسد از زیر خاک
دلم غوغا غوغا زدم هربار فریـاد
مـیشم اونی کـه تو مـیخوای از فردا فردا فردا
اما حرفام لفضام دروغ شرمسار شرمسار
الله الله الله
تو کـه مـیبخشی این بارها
اما این زنـها مردا رفقا داشیم بابا
رفقا مادر بابام
بگذریم بابا
ما کـه گذشتیم حاج آقا
الله الله الله
نمـی دونم شماها هم اینطوری هستید یـا نـه کـه مثلا یک هو یک چیزی تو دلت بیـاد و فکر کنی یک جوابی بود کـه منتظرش بودی بشنوی ! گاهی یک هو جوابی مـیاد یک هو تو دلت و یکی مـیگه خودشـه خودشـه ..همـینـه جوابت ! از دوتاش مـیخوام کمـی بگم اولی مال همـین سفر چند وقت قبلم بـه نجف بود کـه یک شبی از قبل اذان صبح رفته بودم حرم ... زیر قبه ... نمـی دونم شماها هم اینطوری هستید یـا نـه کـه مثلا یک هو یک چیزی تو دلت بیـاد و فکر کنی یک جوابی بود کـه منتظرش بودی بشنوی !
گاهی یک هو جوابی مـیاد یک هو تو دلت و یکی مـیگه خودشـه خودشـه ..همـینـه جوابت !
از دوتاش مـیخوام کمـی بگم
اولی مال همـین سفر چند وقت قبلم بـه نجف بود کـه یک شبی از قبل اذان صبح رفته بودم حرم ... زیر قبه خیلی با امام علی حرف زدم با زبون دل خودم ... خیلی خواستم اگر مـیتونـه برام کارهایی کنـه و اگر خوب نمـیتونـهی کـه نمـیتونـه برش حرجی هم نیست ... بماند بعد یکی دو ساعتی دعا زیر قبه نزدیک های اذان صبح بود اومدم تو صحن که تا به صفوف نماز بپیوندم یکی انگار تو دلم گفت ببین تو نماز قضاهات رو بخون بقیـه اش با من علی ! .. نمـیدونم خیـال بود یـا حرف آقا ولی عجیب چسبید یـه گوشـه دلم ! بماند کـه چون یک کوه نماز قضا دارم و حتی شمار سالهاش از دستم خارجه خیلی شده برام شبیـه یک کار سخت کـه مدام همتنبلی مـیکنم یک روز مـیخونم و ده روز و یک ماه نـه ! اما امـیدوارم خدا کمکم کنـه و بتونم و بخونم و بقیـه اش هم با علی !
اما بعدی دیشب ..
از اون شبا بود
کلا یکی گندی زد بـه اعصابم ک نگم ! حالم عالی بود خراب کرد ! بعد کمـی مشاجره ! بعد سر و صداهای یکی کـه مریض بود بعد دیگه همـه چی اروم شد خواستم بخوابم که تا چشم بستم باز اتفاقی افتاد کـه مجبور شدم از جام بلند شم و بعد دیدم خوب نیم ساعت مونده دیگه بـه اذان صبح برم نماز قضا بخونم و دو سه رکعت آخر نماز شب چی مـیشـه خوب بخونم بد نیست ..
خلاصه وسط همـین نمازها
یک هو حس کردم خدا بهم یک جوابی داد کـه ذهنم هم بهش که تا امروز نرسیده بود یک دعایی کـه سالها مـیکردم و حس مـیکردم جواب نگرفتم ! توی چند که تا جمله کوتاه حس کردم کاملا بهم جواب داده شده و دعاهام اتفاقا مستجاب هم شده اونم بـه بهترین شکل ممکن شاید !! همونی کـه همـیشـه دعا مـیکردم و از خدا بهترین ها رو مـیخواستم ! دیدم انگار چندین ساله اصلا مستجاب شده منتها بـه جوری کـه من اصلا نمـیفهمـیدم !
الانم نمـی تونم بگم خیـالات بود نمـیتونمم صد درون صد بگم جوابم بود اما گوشـه ذهنم چیزهایی باز شد کـه تا امروز بهشون هیچ توجهی اینجوری نداشتم !
و نتیجه اینجوری مـیگیرم !
گاهی دعاهات عینا مستجاب شده اما فقط تو حواست نیست ! تو حواست پرت پرته اما خدای شنوا و بینا حواسش حسابی هست و بهترین و درست ترین ها رو برات رقم مـیزنـه و در بهترین حالت ها مستجاب مـیکنـه چون خودش بهترینـه و از کوزه همان تراود بـه اصطلاح کـه در اوست !
مثلا به منظور شفایی دعا مـیکنی و فوت مـیکنـه ! حال اونکه بهترین شفا براش حتما اون بوده ! تصور کن درون درد و بیماری کـه کشید پاک پاک شد !
و الله اعلم
Read more
🖤 • • بابایی جونم ی سال از یـهویی رفتنت گذشتا • ی ساله کـه نـه صدام زدی بگی فاطی بگم ها جانم • نـه بـه اسم صدات زدم ممد و بگی من ممدم ؟بگم هاااا من ایجوری دوس دارم صدات ب • بابایی یـه سال شد کـه شکمتو فشار ندادم بگم واویلا این چی توشـه برم چاقو بیـارم و پاره اش کنم و بعدم با نخ سوزن بخیش ب تو هم بگی یعنی دلت ... 🖤
•
•
بابایی جونم ی سال از یـهویی رفتنت گذشتا
•
ی ساله کـه نـه صدام زدی بگی فاطی بگم ها جانم
•
نـه بـه اسم صدات زدم ممد و بگی من ممدم ؟بگم هاااا من ایجوری دوس دارم صدات ب
•
بابایی یـه سال شد کـه شکمتو فشار ندادم بگم واویلا این چی توشـه برم چاقو بیـارم و پاره اش کنم و بعدم با نخ سوزن بخیش ب تو هم بگی یعنی دلت مـیاد؟!
بگم هااااا تازه هر چی بدرد نخوره از شکمتم برات بیرون مـیارم کوچیکش مـیکنم دلتم بخواد تو هم بگی تقصیر ته غذاهای خوشمزه درست مـیکنـه شکمم بزرگ شده
•
ی ساله برات قهر نکردم تو هم شب که تا نازم نکشی بوسم نکنی از دلم درون نمـی آوردی نمـیخوابیدی
•
ی ساله کـه صبح از خواب بیدار شدم بهم نگفت کـه دیشب تو باباتو اذیت کردی سر بـه سرش گذاشتی ولی بابات آروم قرار نداشت گفت شاید حرفی زده ناراحت شدی مـیبوسیدت تو خواب و من ذوق مرگ مـیشدم
•
ی ساله کـه تو دیگه موقع هایی کـه خوابم سنگین مـیشد چاره ام نمـیکرد نماز صبح بیدارم کنـه نیومدی بالا سرم با بوس و ناز بگی بابا فاطی جان پاشو نماز صبحت بخون بعد دوباره بگیر بخواب
•
بابا ی ساله برام ترانـه بابا نخوندددددددی و من جلو داداشا ذوق مرگ بشم کـه داری برام مـیخونی و بگم چقد گناه دارین بابا براتون نمـیخونـه😭😭😭 •
هیچوقت روز آخر رفتنت کـه چقد آروم بودی یـادم نمـیره
•
لحظه ای کـه اومدم تو سرد خونـه تمام صداهای دورو برمو برا خودم خفه کردم تنـها گوشامو گذاشتم رو قلبت کـه بفهمم واقعا این دکترای احمق راست مـیگن ؟؟بخدا کـه مثه همـیشـه کـه سرم مـیذاشتم رو قلبت نفست تو گوشم پیچید اما همـه گفتن کـه تو دیگه نیستی ..
•
بخدایی کـه تو رو برد تو آسمونا همون شب که تا صبح بیدار بودم کـه از بیمارستان خبر بیـارن بگن تو زنده ای
•
حتی لحظه آخری کـه خواستن بزارنت تو قبر باز سرم گذاشتم رو قلبت شاید زنده شدی •
و عمـیق بوس پیشونیت کردم بازم باورم نمـیشد کـه تو دیگه نیستی
•
وچقد تلخه اون لحظه ای کـه گفتم آخه چطور دلت مـیاد بابامو خاک کنی چطور دلت مـیاد رو بابام رفیقته خاک بریزی با چ نگاه تلخ و غم انگیزی رفیقت بهم نگاه کرد وسرش انداخت پایین😭
•
بخدا رسمش نبود اینقد زود تنـهامون بزاری بری
•
تا کی حتما بگم ی سال دیگه هم گذشت ؟
•
بابا کی روزی مـیرسه باز هم باهم تو اون دنیـا کنار هم باشیم 😞😞😞 •
کاش این ی سال همش خواب باشم و تو واقعا باشی ...
Read more
Media Removed
چه روزهایی کـه دلم مـیخواست که تا ابد تمام نشوند و چه روزهایی کـه هر ثانیـه اش بـه اندازه یک سال گذشت.
.
چه فکرها کـه آرامم کرد و چه فکرها کـه روحم را آزرد. چه لبخندها کـه بیاختیـار بر لبانم نشست. چه اشکها کـه بیاراده از چشمانم سرازیر شد.
. چه آدمهایی کـه بهم امـید دادند و چه آدمهایی کـه دلم را شکستند.
.
چه چیزهایی کـه فکرش را هم نمـیکردم و شد! و چه چیزهایی کـه تلاش کردم، انتظار کشیدم، امّا نشـــد....
. چه آدمهایی رو کـه شناختم و چه آدمهایی کـه فهمـیدم هیچگاه نمـیشناختمشان!
.
و چه عزیزانی کـه در این سال از دست دادیم ..... .
کاش ارمغان روزهایی کـه گذشت آرامشی باشد از جنس خدا، آرامشی کـه هیچگاه تمام نشود....🙏 پروردگارا درون همـین ساعاتِ ابتدای سال، از تو راحتی و آسایش مـی جویم برایی کـه روزگار برایش دشوار شده🙏
.
در همـین لحظه ازت مـیخوام روزها و شبهای نود و هفتمون رو مملو از معجزه ی عشق کنی🙏 .
از ته دل ازت مـیخوام تو سال جدید خواسته های دلمون با حکمتِ تو یکی بشـه و برامون اتفاق بیفته هر چیزی کـه الان آرزوش رو داریم🙏 .
حضرتِ عشق ، به منظور آدمـهای تنـها بهترین همدم رو قرار بده🙏 .
و ازت مـیخوام بـه دلی نندازی مـهر آدمـی رو کـه سهمش نیست...🙏
.
خدای بزرگ از صمـیم قلب ازت مـیخوام تو سالی کـه مـیاد با مرگِ عزیزانمون ما رو امتحان نکنی🙏
.
و خدای عزیز اتفاقهای خوب بذار تو تقویمِ 97 برامون🙏
تو سالی کـه مـیاد حتماً به منظور هممون شبهای ناامـیدی و تنـهایی هم داره؛ ازت مـیخوام معجزه وار تو اون شبها دستمون رو بگیری و همـه چیز درست بشـه، درست تو همون لحظه ایی کـه حتی فکرشم نمـی کنیم🙏
.
خدایـا، آخر دعاهام مثل همـیشـه ازت مـیخوام با قدرتِ بی نـهایتِ خودت دست ظلم و زور رو از کشور من کوتاه کنی🙏
.
و بیش از پیش کمکمون کنی بخوانیم، بفهمـیم، درک کنیم و قضاوت نکنیم..🙏
.
آمـین یـا رب العالمـین... #هفت_سين
#نوروز
#ایران
#pink
Media Removed
از صبح بدو بدو و پشت هم کار و جلسه بود. فهمـیدم تو ماه آینده دو که تا سفر دیگه کاری دارم، گیج شدم. گیج این همـه فشردگی کارها روی هم. ساعت ۵/۵ بعد از طهر زدم بیرون. حین رانندگی تلفنی با دوست قدیمـی حرف زدم. رفتم گوشت چرخ کرده بخرم به منظور شام. ۶ رسیدم خونـه، سریع با لباس بیرون رفتم آشپزخونـه مشغول پختن شام شم. درون ... از صبح بدو بدو و پشت هم کار و جلسه بود.
فهمـیدم تو ماه آینده دو که تا سفر دیگه کاری دارم، گیج شدم. گیج این همـه فشردگی کارها روی هم.
ساعت ۵/۵ بعد از طهر زدم بیرون.
حین رانندگی تلفنی با دوست قدیمـی حرف زدم.
رفتم گوشت چرخ کرده بخرم به منظور شام.
۶ رسیدم خونـه،
سریع با لباس بیرون رفتم آشپزخونـه مشغول پختن شام شم.
در ماشین ظرفشویی رو کـه باز کردم کـه ظرف های شسته شده رو دربیـارم. دیدم قرص ماشین سر و مر گنده سر جاشـه و ظرف ها شسته نشده و من موندم و کلی ظرف کثیف تو ماشین و تو سینک ظرفشویی.
اومدم با دست ظرف ها رو بشورم کـه نمـیدونم چی شد، آب زد بالا و کلا داستان شدن لوله و این حرف ها.
دیدم با این اوصاف نمـیشـه شام درست کرد!
به علی تلفن زدم شام یـا بخر، یـا همون نون پنیر همـیشگی!
تا علی بیـاد، رفتم تو پیج نجمـه جون، سوال های لایو امشب( بـه وقت ایران) رو آماده کنم کـه علی مـیاد نون پنیرمون رو بخوریم و حداقل یـه ساعتی باهم صحبت کنیم. علی اومد، با یـه بغل کار با خودش کـه باید فردا تحویل بده و مقداری خرید.
خریدها رو جا دادم تو یخچال.
تلفن زدیم صاحبخونـه کـه لوله سینک خرابه!
حالا نمـیدونیم اصلا کی خونـه هستیم کـه بگیم بیـان درست کنند.
قوز بالاقوز
جفتمون حال نون پنیر خوردن هم دیگه نداشتیم.
گفتم علی دلم تنگ شده. بیـا حرف برنیم.
گفت فردا موقع دویدن
الان یک ماهی مـیشـه علی قراره برام پیتزای مورد علاقه ام رو درست کنـه. قسمت نمـیشـه.
فردا صبح بـه وقت اینجا، بعد از لایو با نجمـه جون، یکی از مـهمترین جلسه های کاری امسال رو دارم.
علی گفت لایو رو کنسل کن خب! گفتم بعد از لایو انرژیم بیشتره.
به دوست هام مسیج دادم آخر هفته ببینمتون.با دلخوشی های کوچیک آخر هفته ای، این روزهای تابستون رو سر مـیکنیم.
شما چه خبر؟
من دارم مـیرم که تا موقع خواب آشپزخونـه منفجر شده رو تمـیز کنم.
سوال خاص دیگه ای از نجمـه جون نداشتید؟
Media Removed
چشام داشت از حدقه مـیزد بیرون.یـهو فکری از ذهنم گذشت.سرکارم گذاشتن,حتما ماجرای اون م زیر سر ایناس,باید زودتر مـی فهمـیدم.به طرف مجتبی رفتم و گفتم:خجالت نمـی کشین.چرا دیگه خونوادمو نگران مـی کنید؟هرچی داد و بیداد مـی کردمـی جوابم و نمـیداد.مجتبی کـه اشک تو چشاش مـیدرخشید سرشو مـیون دستاش گرفت-سعید آروم پرسید:چی شد؟مجتبی آه سردی کشید و گفت:دارن مـیان تهران-مثل جرقه رو آتیش پ وسط و داد زدم دیوونـه ها چکار مـی کنید؟محمد اشکهاشو پاک کرد و در حالی کـه پا مـیشدگفت:من مـیرم بیمارستان.مجتبی دستشو گرفت و گفت:صبر کن همگی با هم مـیریم.-خدایـا اینا چی مـی گن؟زانوهام قدرت نگه داشتن و و نداشتن,دلم بد جوری شور مـیزد.داد زدم چرا یکی بـه من نمـیگه چی شده؟فقط من غریبه ام؟سعید صورتش و توی دستاش پنـهون کرد و گفت:باورم نمـیشـه...کاش حالش خوب بشـه...علی حیفه.از ترس بـه دیوار تکیـه دادم.مگه مـیشـه من؟من کـه اینجام.حول برم داشت نکنـه من مُردم.از ترس زبونم بند اومده بود و عین بید مـیلرزیدم.پس ه چی؟اونکه منو مـیدید.قوت قلبی گرفتم-حتما دارن باهام از این شوخیـای بی مزه کـه مد شده مـیکنن.آره تلفنی کـه زدن هم الکی بوده.برای اینکه تلافی کنم خیز برداشتم و یـه سیلی محکم زدم تو صورت سعید اما انگار نـه انگار.بیشتر لجم گرفت و ایندفه محکمتر زدم اما اصلا هیچ عکسالعملی نشون نداد.ترس همـه وجودم و در بر گرفت.با لکنت گفتم:بچه ها شوخی خوبی نیستا!لطفا تمومش کنید بعد با قهر از خونـه زدم بیرون و رفتم سمت خونـه ه.در باز بود.رفتم داخل...همـه جا تاریک بود.از راه آسفالته گذشتم,از دیدن نوری کـه از شیشـه های کوچیک و مربعی بـه بیرون مـی تابیداخمم باز شد و از پله ها بالا رفتم و چندتا تقه بـه در زدم... ادامـه دارد
باسپاس بیکران از همراهی شما دوستان گلم(مـهرا)
هی صبح شد و باز بـه اميد تو شُو شد
هی از چيش من اشك بـه ياد تو ولو شد
من لِـبدی مَـفلوك و تو بشكن بالو بنداز
شفتش نميدم از حركاتت دلم اُو شد
دل دُشتم و جز دل چی چی دشتم كه ز مردم
يی عمر قايم كرده بودم، باز چپو شد
جِـر دادی و شِـر كردی و پيوند و پوكوندی
ای اَرقِـه مالونديش و خودت گفتی يهو شد
گفتم يله شم تو شاچراغ تيرشـه ببندم
تا بلكه حاليم شـه كه چطو شد كه ايطو شد
پلكيدم و پلكيدم و افسوس ...ها بله
تا مَشت شدی شيره ی جونم روِ رو شد
در هر كِـر و هر سوك تو رو هی جار زدم من
يعنی كه بدون تو دلم غرق اَلُو شد
من شاپركم، بچه ی فلك از بـه چلُـوندُم
دل له شد و بازيچه واسی دس بچو شد
ديشو چغليت كرد سمندر، كاكو سی كن
ئی بسه زبون از غم عشق تو قَـدُو شد
شاعر:بيژن سمندر،شيراز،قريه سعدی،۶ بهمن ۱۳۴۲
اجرا: استاد شیرازی
ویژه برنامـه جشن سبز غوره با
جمعه ۱۹ مرداد،خانـه باغ ایرانی
مدیر برنامـه: آژانس هورنور فارس
@Hoornoor.travel.shiraz
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
👈به کانال فرهنگی هنری شـهرراز درون تلگرام بپیوندید
video: @mehdi_shahoseini
عکسهای زیبا از استان پهناور فارس را درون پیج زیر ببینین👇
@fars_nature
@fars_nature
@fars_nature
#شیراز #شـهرراز #تابستان #طبیعت #شیرازی #فارس #پارس #تهران #اصفهان #مشـهد #تبریز #اهواز #کرج #بوشـهر #ایرانگردی
#shiraz #shahr_raz #shirazi #fars #photo #nature #persian #photography #art #iranian_photography #tourist
Read more
Media Removed
آین آلبوم شامل گوشـه ای از روزهای قشنگیـه کـه بخاطر حضورت به منظور ما رقم خورد.حضور پررنگ ،قوی،پرصلابت و شوخت. شاید از نگاه همـه تمام ناراحتی و تاسف من درون قبال نبودن ابدیت فقط بـه یـه فاتحه ختم شـه و ابراز تسلیت بـه خانوادت ولی دل سنگ از نبودت خون شده چه برسه بـه من و پونـه و کنعانی کـه تو این هشت ماه رفاقتمون پررنگ ترین ... آین آلبوم شامل گوشـه ای از روزهای قشنگیـه کـه بخاطر حضورت به منظور ما رقم خورد.حضور پررنگ ،قوی،پرصلابت و شوخت.
شاید از نگاه همـه تمام ناراحتی و تاسف من درون قبال نبودن ابدیت فقط بـه یـه فاتحه ختم شـه و ابراز تسلیت بـه خانوادت ولی دل سنگ از نبودت خون شده چه برسه بـه من و پونـه و کنعانی کـه تو این هشت ماه رفاقتمون پررنگ ترین اتفاق زندگیمون بودی.حضور تو و سحرتو زندگیمون خیلی یـهویی و تاثیر گذار بود .اینو فقط ما پنج نفر درک مـیکنیم.از پونـه ای کـه همـیشـه مـیگفت علی انسان ترین آدمـیه کـه تو زندگیم دیدم.پونـه ای کـه مـیدونم صدها بار از من بیشتر دوسش داشتی و از روز اول با شوخی هات همـیسه خنده رو لباش مـیاوردی و شادش مـیکردی.پونـه ای کـه همـیشـه از عشق بین تو سحر لذت مـیبرد مـیگفت مگه مـیشـه یـه زن اینقدر از شوهر راضی باشـه و خوب بگه و من همـیشـه بهت حسودیم مـیشد.یـا از کنعانی کـه با تو تو اوج بود و عشق مـیکرد.به عشق دوچرخه سواری باتو بـه آخر هفته و با هم بودنمون فکر مـیکردکنعانی کـه انتخاب اولش به منظور بیرون رفتن شما بودین علی رغم اینکه از باباش هم بزرگتر بودین.کنعانی کـه سحرو عمو علی گفتنش از روی عشق بود نـه عادت و یـا از منی کـه وقتی پونـه اولین بار گفت چرا اینقدر علی رو دوست داری گفتم همـیشـه تو حسرت یـه داداش بزرگتر بودم کـه بهش تکیـه کنم.منی کـه همـیشـه بـه سحر مـیگفتم من عاشق علی هستم.وقتی کـه مـیبینمش انرژی مثبتش منو سیراب مـیکنـه.مـیگفتم علی تکه گمشده من تو رفاقتم بود.منی کـه وقتی بهت گفتم علی چرا اینقدر بهم لطف و محبت مـیکنی منی کـه تازه رفیقت شدم تازه اونم اگه واقعا اسمم رفیق باشـه واسه اینکه تنوز تو رفاقت هیچ کاری واست نکردم بهم مـیگفتی من تو زندگیم سختی زیـادکشیدم .دوست دارم وقتی کـه مـیتونم جلوی اون سختی هارو واسه تو بگیرم اینکارو واسه داداش کوچیکم انجام بدم.واسه اون رازی کـه بین من و تو بود من روزها هنگ بودم از این همـه معرفتت. واسه هر کاری دوست داشتم باهات م کنم.اخ کـه به دلم موند کـه واسه آخرین بار وقتی بهت زنگ زدم تو همـین روز لعنتی بود .بهم گفتی فردا خوب مـیشم مـیشینیم گپ مـیزنیم درموردش .وقتی رفتی تو دلم موند ولی وقتی فهمـیدم کـه مـیدونستی درون مورد چی مـیخوام باهات حرف ب کمـی آروم شدم.چنان بهم قوت قلب مـیدادی کـه واسه هیچ تصمـیمـی نترسیدم.چقدر سیگار کشیدنم عذابت مـیداد.هنوز وقتی پیـامـهاتو تو گوشیم مـیبینم کـه واسم جایزه گذاشتی واسه ترک سیگار بغضم مـیترکه.واسه تک تک تیکه کلامات کـه شده بخشی از زندگیمون حتی درون نبودت دلم تنگ مـیشـه.واسه مـهندس گفتنت .واسه کل کل های آلمان و آرژانتینت. بقیـه درون کامنت اول
Media Removed
سلام عرض شد 🤩خوبید چند سال بود همش دلم مـیخواست کباب کوبیده ب ولی انگار طلسم شده بود و جور درنمـیومد بلاخره طلسم شکسته شد یـه مقدار گوشت به منظور خونـه خریده بودم ازش جدا کردم گفتم من حتما ب که تا آماده بشـه نصف شب شد چون درگیر همبرگر درست م بودم 🤪یکم تناسب رعایت نشد تو سایز و هم زدمولی به منظور اولین ... سلام عرض شد 🤩خوبید
چند سال بود همش دلم مـیخواست کباب کوبیده ب ولی انگار طلسم شده بود و جور درنمـیومد بلاخره طلسم شکسته شد یـه مقدار گوشت به منظور خونـه خریده بودم ازش جدا کردم گفتم من حتما ب که تا آماده بشـه نصف شب شد چون درگیر همبرگر درست م بودم 🤪یکم تناسب رعایت نشد تو سایز و هم زدم😁ولی به منظور اولین بار بـه نظرم خیلی خوب بود 😉😝
خلاصه جاتون خالی نتیجه این شد کـه بهتر از این نمـیشد 😋
.
دستور اضافه شد 👇👇
یـه توضیحی بدم درون اصل این هست مخلوط گوشت و قلوه گاه رو مـیریزن و از اونجایی کـه این قسمت همـیشـه درون دسترس نیست من بـه این صورت درست کردم مطمـین باشید خوب مـیشـه منم تجربه اول بود
من مخلوطی از گوشت و و دمبه به منظور چرب و خوش طعم شدنش زدم چون گوشت ام بدون چربی ب
صدو پنجاه که تا دویست گرم گوشت ی + هفتصد گرم گوشت + صد گرم دنبه+یـه کف دست نـه بیشتر نون بربری کـه من اول خیس دادم که تا نرم بشـه و آبش رو کشیدم و با چرخ گوشت چرخ کردم بعدش اندازه دویست گرم که تا دویست و پنجاه گرم پیـاز رو با همون چرخ گوشت چرخ کردم و ریختم تو پارچه ی حریر (پارچه ی تمـیز هروی مـیشـه)آبش رو حسابی چلوندم و مواد اضافه کردم ..
آب پیـاز رو هم نگه داشتم به منظور سیخ کشیدن
بهش نمک و یـه ق چ کوچیک جوش شیرین و ادویـه کباب کوبیده کـه از عطاری خ رو اضافه کردم کـه خیلی خوشبو مـیکنـه و ورز دادم که تا یکدست بشـه ..
دستم رو بجای آب زدم تو آب پیـاز و اول یکم بـه سیخ زدم و اندازه یـه مشت گوشت برداشتم زدم بـه سیخ خوببا دستم مرتبش کردم و در آخر چند خط انداختم روش (دیگه مطمـینا دیدید و مـیدونید منظورم چیـه)
بعد سیخ ها رو تو سینی ردیف کردم و گذاشتم تو سوال به منظور استراحت
من یـه ساعت استراحت دادم بعد کباب کردم.
.
.
نکات
من برام پیش نیومد از سیخ بیـافته یـا خراب بشـه ولی که تا اونجایی کـه شنیدم گوشت نباید خیلی کم چرب یـا پرچرب باشـه
حتما وقتی روی منقل مـیزارید مرتب پشت رو کنید که تا هم خوب بپزه هم فیبشـه
شنیده بودم آب پیـاز هم خوشمزه مـیکنـه هم بـه نریختنش کمک مـیکنـه منم بجای اینکه آب بـه دستم ب دستم رو بـه آب پیـاز آغشته مـیکردم .
تجربه ی کباب زن خانواده امون اینـه کـه خیلی زیـاد ورز هم لاستیکی مـیکنـه کباب رو
من طبق همـین دستور و مقدار پیش رفتم و از نتیجه رضایت کامل داشتم بعد اونایی کـه مثل من مـیترسیدند ویـا...حتما امتحان کنن .
.
.
با مقدار کم هم مـیتونید درست کنید کافیـه گوشت رو با یـه کم گوشت کوشت ی (مثل من از گوشت سهمـیه خورشتی استفاده کنید) با یـه چهار انگشت نون و ...مخلوط کنید
@ashpazi.sahar
Media Removed
(جنون قسمت هشتم) چندتا تقه بـه در زدم.پروانـه درون و باز کرد و با لبخند ملیحی سلام کرد...بدون هیچ حرفی پرسیدم:تو منو مـی بینی؟لبخند زد طوری کـه سفیدی دندوناش پیدا شد و با سر تایید کردبعد از جلو درون کنار رفت و گفت:بفرمائید.با خودم گفتم:درست حدس زدم,همش شوخی بوده...ازش تشکر کردم و داشتم برگشتم کـه صدام کرد-علی ... (جنون قسمت هشتم)
چندتا تقه بـه در زدم.پروانـه درون و باز کرد و با لبخند ملیحی سلام کرد...بدون هیچ حرفی پرسیدم:تو منو مـی بینی؟لبخند زد طوری کـه سفیدی دندوناش پیدا شد و با سر تایید کردبعد از جلو درون کنار رفت و گفت:بفرمائید.با خودم گفتم:درست حدس زدم,همش شوخی بوده...ازش تشکر کردم و داشتم برگشتم کـه صدام کرد-علی آقا...با خودم گفتم:دوباره شروع کرد.برگشتم اما بـه صورتش نگاه نمـی کردم.دوباره گفت:لطفا صبر کن.قدمـی بـه عقب برداشتم و گفتم:فقط مـی خواستم از چیزی مطمئن بشم کـه شدم,ببخشیدکه مزاحمتون شدم.خظ-بالحن غمناکی گفت:از چی مطمئن شدی بنده خدا؟جواب دادم:هیچی.چندتا از دوستام یـه شوخی مسخره راه انداختن . تظاهر مـی کنن من و نمـی بینن...مـی خوان فک کنم مُردم.دوباره برگشتم کـه با جمله ای کـه شنیدم سر جا خشکم زد.-شوخی ن,اونا واقعا نمـیتونن ببیننت.با وحشت برگشتم و با چشای از حدقه بیرون زده بهش زل زدم-یعنی چه؟نکنـه توام همدستشونی؟آهی کشید و گفت:نـه...منم مثل توام...در حالی کـه از ترس چونم مـیلرزید و نفسم بالا نمـی اومد گفتم:دروغه!شما مـی خواین من و سکته بدین؟به سمتم اومد و گفت:کل زندگی مـیتونـه یـه دروغ بزرگ باشـه اما مرگ...وسط حرفش پ و داد زدم:من زندم...مگه نمـی بینی؟با آرامشی کـه بیشتر اعصابم و بهم مـیریخت,رفت و روی اولین پله نشست.آه سردی کشید و جواب داد:البته وضعیت تو هنوز معلوم نیست...دو که تا پله پایین رفتم کـه بتونم صورتشو ببینم و پرسیدم:چطور؟گوشـه چشمـی بهم انداخت-تو بـه کما رفتی و معلوم نیست زنده مـی مونی یـا نـه.احساس کردم دیگه رو پاهام بند نیستم.سرم گیج مـیرفت.با حالت نا امـیدی کامل همونجا نشستم.افکارم اونقدر بهم ریخته بود کـه نمـی فهمـیدم چی درسته و چی نادرست.با صدایی کـه به سختی از گلوم خارج مـیشد,پرسیدم:جسدم کجاست؟اومد کنارم نشست و گفت:بیمارستان...قبلا فیلمایی مثل این دیده بودم.قطره اشکی آروم از گونم پایین چکید.بیشتر دلم بحال آقاجون و عزیز سوخت کـه روزی کـه مـی اومدم با چه امـید و آرزویی نگام مـی...آقاجونم به منظور اینکه من بتونم بیـام دانشگاه ماشینش و چندتا از النگوای عزیز فروخت.خداجونم آخه چرا؟یـهو یـه جرقه تو ذهنم زده شد.یـه چیزی درست نبود.رو کردم بـه پروانـه و پرسیدم:پس چرا یـادم نمـیاد,چه اتفاقی برام افتاده.چطوری بـه کما رفتم؟نکنـه امروز کـه مـهمون تو بودم یـه بلایی سرم اوردی؟چشای پر اشکش و که دیدم سکوت کردم کـه گفت:امروز از پله ها افتادی.یـادت نیست؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم: اونکه مال چهارروز پیشـه.سرم ضربه خورد اما چیزیم نشد.خنده تلخی کرد و گفت:نـه فقط چند ساعته... ادامـه دارد
باسپاس از شما خوبان(مـهرا)
Media Removed
بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم.. بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه. همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی ) دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه. رفتم ... بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم..
بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه.
همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی 😍 😍 😍)
دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه.
رفتم بالا سرش و اروم گفتم:
_ لئووو پاشو دیگه ساعت پنج و نیمـه. 😏
_باشـه..یـه ربع دیگه.. 😏
_نـههههه همـین الان پاشو...حوصلم سر رفته مـیخوام بریم بیرون. 😝 _کجا بریم اخه؟ 😏
_من چمـیدونم حالا یـه جارو پیدا مـیکنیم..تو پاشو فقط! 😁
من رفتم بـه آلیسا زنگ زدم و شماره نیمارم از لئو گرفتم و بهشون گفتم بیـان خونـه ما که تا بریم بیرون..تقریبا نیم ساعت بعد رسیدن..نیمار یـه تیشرت نایک قرمز پوشیده بود با شلوار لی و کلاه کپ..آلیس هم یـه لباس شیک آبی و مشکی پوشیده بود با شلوار آبی روشن با کفشای مشکی با رژ بنفش و سایـه آبی.
منم رفتم حاضر شدم..یـه شلوار لی روشن پاره پوره پوشیدم با یـه تیشرت طوسی کـه روش نوشته های مشکی داشت و با کفشای سفید و موهامم از بالا بستمو یـه رژ صورتی پرنگ و سایـه مشکی زدم با عطر خوشبو(جوووون 💋 😜 )
_ لئو هم یـه تیریپ مشکی و سفید زد و خلاصه همـه سوار مازراتیش شدیم و رفتیم 😘
لئو گفت:
_خب حالا کجا بریم؟
_من گفتم :نمـیدونم ولی خیلی دلم هوس یـه شـهر بازی کرده. 😘
_آلیسا گفت وای آره منم خیلی دلم مـیخواست برم ولی وقت نشد.
_پس بررررریم! 😁
ماشینو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو شـهر بازی.. لئو بیلیت هارو گرفت و خفن ترین وسیله هاشو سوار شدیم و آلیسا کـه کلا عاشق این چیزا بود گفت تونل وحشت هم بریم....من اولاش یـه خورده مـیترسیدم ولی بعدش عادت کردم..خیلی حال داد..تو تونل وحشت اینقدر جیغ زده بودم کـه صدام گرفته بود نیمارم همش مسخره بازی درون مـیاورد کـه منو بترسونـه..بعدش یـه چند که تا سلفی از خودش و با ما انداخت.. 😜😝
اخر سر پشمک خریدیم و بستنی و آبمـیوه خوردیم و حسابی اینور و اون ور رفتیم..
شب کـه شد همون جا تو رستورانـه شـهر بازی شام خوردیم...همـه چیز برگر سفارش دادیم با سیب زمـینی و نوشابه....یـه خورده حرف زدیم و شامو تموم کردیم و نیمار شام رو حساب کرد و بعدش رفتیم آلیسا و نیمارو رسوندیم خونشون و خظی کردیم..
شب رسیدیم خونـه و خسته و کوفته خوابیدیم.
#نظر لطفا!
ما با نظراتتون خيلى انرژى ميگيريم و اگر هم مشكلى درون داستان ديديد يا انتقادى داريد حتما بـه ما بگيد😉
@mahasal_mh
@mehrnoosh.j.m
#Dreamandlove__mahasal
Media Removed
91: داد زدم: چی؟!؟!؟!؟! اونم داد زد: ایرلند!!!!!! طوری کـه انگار نشنیدم دستمو گذاشتم کنار گوشم و خم شدم و گفتم: چی چی؟!؟!؟! اونم نامردی نکرد و خم شد و توی گوشم بلند داد زد: ایرلننندددد!!!!!!!!!! صداش تو گوشم سوت زد و سریع دستمو گرفتم روی گوشم. آخ آخ آخ! گوشم رسما ترکید! اومد جلو و گفت: خوبی؟ همونطور ... 91:
داد زدم: چی؟!؟!؟!؟!
اونم داد زد: ایرلند!!!!!!
طوری کـه انگار نشنیدم دستمو گذاشتم کنار گوشم و خم شدم و گفتم: چی چی؟!؟!؟!
اونم نامردی نکرد و خم شد و توی گوشم بلند داد زد: ایرلننندددد!!!!!!!!!!
صداش تو گوشم سوت زد و سریع دستمو گرفتم روی گوشم.
آخ آخ آخ! گوشم رسما ترکید!
اومد جلو و گفت: خوبی؟
همونطور کـه انگشتم رو کرده بودم تو گوشم گفتم: اگه مـیزان آسیب دیدگی بـه پرده ی گوشم رو فاکتور بگیریم... آره خوبم تو خوبی؟ :)
خندید و گفت: خب مسخره بازی رو ول کن برو وسایلت رو جمع کن!
با اخم نگاش کردم و گفتم: نایل تو شوخیت گرفته؟
جدی گفت: نـه واقعا به منظور جفتمون بلیط گرفتم. نیگا!
بعدم از توی جیبش دوتا بلیط دراورد و انداخت روی مـیز.
یکیش رو برداشتم و خوندمش.
با تعجب گفتم: چی؟! امروز؟! برو بابا!
بعدم بلیط رو انداختم سر جاش.
نایل چشاشو چرخوند و گفت: بیخیـال دیگه!
نفسمو بیرون دادم و سعی کردم کنترل خودمو حفظ کنم و گفتم: ببین! تولدته، خب مبارک باشـه اومدی هم گفتم. قرار بود باهم باشیم آره ولی چون تو گفتی مـیری ایرلند قرار شد بعدا جشن بگیریم، با اینکه من خیلی دوست دارم همـین امشب باشـه و باهم باشیم ولی... نمـیشـه! سورپرایزم کردی واقعا هم ممنون... اما من نمـیتونم بیـام!
پکر گفت: آخه چرا؟
یکم این پا و اون پا کردم و گفتم: نمـیام دیگه ولش کن!
کلافه گفت: که تا دلیل منطقی نیـاری ول کنش نیستم!
دستی بـه صورتم کشیدم. آخه دلیل من فقط به منظور خودم منطقیـه! مـیدونم اگه بگم قبول نمـیکنـه بعد نمـیگم! :/ بـه جاش پا فشاری مـیکنم!
داد زدم: ننننممممـیییییـااااااااامممممم!!!!!!
خیلی خونسرد گفت: مگه دست خودته؟!
-آره پاهای خودمـه مـیتونم نیـام!!!
چشاشو ریز کرد و گفت: الان نشونت مـیدم!
بعدم اومد طرفم.
اخم کردم و گفتم: چی کا...
ولی نذاشت حرفمو کامل ب و یـهو بلندم کرد و منو عین گونی انداخت رو شونش! :|
داد زدم: بذارم زمـیییین!
خندید و رفت سمت پله ها و گفت: کـه پاهای خودته؟ خودم مـیبیرمت!
چندتا مشت زدم رو کمرش و جیغ زدم: بابا دلم شد بذار منو زمـیییینننن!!!
ولی اصن انگار نـه انگار دارم هنجرمو پاره مـیکنم! :/
اما من تسلیم نمـیشم!
رسید بـه اتاقم کـه قبل از اینکه برهپاهامو باز کردم و گذاشتم کنار درون و مانع رفتن بـه اتاق شدم!
داد زدم: نمـیااااام ناااییللل اصن راه نداااررهههه!!!
حالا اون هل مـیداد و منم محکم تر پاهامو ثابت نگه مـیداشتم!
داد زد: ول کن پاتو الان مـیشکنـه!!
محکم تر پامو نگه داشتم و گفتم: بهتر! اونوقت نمـیریم!
کامنت:
Media Removed
همـه قصه از اونجایی شروع شد کـه صبح یکشنبه بود من دلم آشوب بود مرداد ماه داغ هم كه حال دل من هر لحظه بدتر ميكرد طبق عادت يكشنبها اريو بايد بيرون ميبردم و قبل از بيرون رفتن از عادل خداحافظي كرديم نميدونستم چه چيزي قرار درون اون تاريخ درون اون يكشنبه اشوب وار رخ بده ساعات ٤طبق عادت هميشـه قبل از تمرين بـه عادل زنگ ... همـه قصه از اونجایی شروع شد کـه صبح یکشنبه بود من دلم آشوب بود مرداد ماه داغ هم كه حال دل من هر لحظه بدتر ميكرد طبق عادت يكشنبها اريو بايد بيرون ميبردم و قبل از بيرون رفتن از عادل خداحافظي كرديم نميدونستم چه چيزي قرار درون اون تاريخ درون اون يكشنبه اشوب وار رخ بده
ساعات ٤طبق عادت هميشـه قبل از تمرين بـه عادل زنگ زدم از اونجايي كه جواب نداد شايد برأي اولين بار از جواب نبيشتر از هميشـه نگران شدم همچنان حال دلم خراب بود نميدونم چرا اون روز بيش از ١٠ بار بـه عادل زنگ زدم که تا ساعت ٥ شد و پيش خودم گفتم ديگه امكان نداره که تا ٨ كه تمرين تموم بشـه جوابگو باشـه اما همچنان دلواپس و نگران😞
به خونـه برگشتم و وقتی درون باز کردم دیدم عادل حواس پرت من تلفن همراهشو رو جاکفشی جا گذاشته بود یـه کم آروم شدم اما با گذشت دقایقی نگرانی بـه سراغم آمد مثل اینکه این آشوب دست از سر من برنمـیداره ساعت دقیق یـادم نیست اما بین ۷ که تا ۷:۳۰ عصر بود با صدای زنگ گوشی دلم و قلبم ریخت اما نمـیدونستم چه چیزی درون انتظارم بود انور خط عادل بود گفت کجایی گفتم خونـه دارم مـیام خونـه قبل از اینکه بگم خداحافظ قطع کرده بود
من فقط که تا برسه خدا خدا مـید صدا صدای همـیشگی نبود دلواپسی من از صبح حتما بی دلیل نبود کنار اریو دراز کشیدم کـه با بغل ش کمـی آروم بشم تلگرام بـه طبق عادت باز کردم پیـام آمده بود خبر دیدی خبر چه خبری لینک زدم
عادل غلامي از تيم ملي اخراج شد😱😰
باور نميكردم منتظر بودم عادل بِه خونـه برسه مگر ميشـه عادل هنوز بـه خونـه نرسيده چطور ممكن بود متهم بـه قتل هم قبل از إعدام برايش دادگاه تشكيل ميدهند.
اما بايد مثل هميشـه قوي باشم آنقدر گريه كردم كه مبادا جلو عادل كم بيارم هميشـه من بـه اون تكيه كردم الان زماني كه اون نياز بـه شونـه قوي داره براي تكيه كردن عادل رسيد بينمون جز نگاه هيچ چيز ديگه رد و بدل نشد گفتم عادل جان گوشي جا گذاشتي خبر ديدي گفتم چه اتفاقي افتاد اما جز سكوت چيزي از عادل نشنيدم سكوتي كه بلندترين فريادها من ازش شنيدم وقتي خبر ديد تعجب تو صورتش نمايان شد بهش نگفتم افرين بـه تو بلكه گفتم تو نبايد أين كار ميكردي حتی خطا از تو هم بود يا نبود حتما مـی ایستادی همونطور کـه همـیشـه گفتن تو به منظور این پست (سرعتی)کوتاهی اما تو بـه دنیـا نشون دادی كه هوش واليبالي مـهمتر از قد اما من ميدونستم كه تو وقتي عصباني هستي محيط ترك ميكني ان شب براي من و تو طولانيترين شب عمرمون بود و اينكه اون ١ ماهو نيم چه سخت بـه ما گذشت و حالا امروز تو خسته هستي اما هميشـه اماده من بـه تو و تصميم تو احترام ميزارم
با غيرترين 🙏🏻❤️💪🏻
Media Removed
رویداد از لحاظ برگزاری خیلی شسته رفته و دلنشین بود درون عین سادگی و جا داره بـه تیم برگزارکننده ش خسته نباشید بگم.
مضمون سخنرانی این ماه رویداد «تشویش» بود و رضای عزیز سخنرانی و صحبت های جالبی داشت از تجربه شخصی خودش رو با ما درمـیون گذاشت و هم چیزای جالبی شنیدیم و از منظر شخصی تر و صمـیمـی تر با نگرش های رضا آشنا شدیم.
همـه این ها بـه کنار من چند ماه اخیر رو درون یکی از بزرگترین «تشویش» ها و سردرگمـی های زندگیم بودم. فردای رویداد هم کـه مـیخواستم برگردم رشت توی برف و بسته شدن جاده ها گیر کردم و تا نیمـه مسیر رفتیم و اتوبوس مجبور شد برگرده تهران و حدود ۱۸ ساعت تو اتوبوس گیر بودیم بعد از اون هم با چالش اینکه که تا باز شدن جاده ها چه غلطی کنم و کجا بمونم زیر این برف و کار و زندگیم چی مـیشـه روبرو شدم.
قسمت سخیلی زود حل شد بـه لطف دوستای خیلی خوبم خونـه شاهین @shahinmoradi1370 و لیلا @leila.mp68 رفتم.
کل مدتی کـه تهران بودم غر غر مـیکردم و مشوش بودم کـه چقد همـه چی از ریل خارج شده.
سه شنبه کـه تونستم برگردم رشت. درون حال خستگی جسمـی و ذهنی فکر کردم با خودم دیدم اوضاع اونقدرا بد نبود و نیست چه قبل گیر تو تهران برا چهار روز چه تو همون چند روز.
فهمـیدم باوجود چیزی کـه فکر مـیکردم خلافش و واقعا تنـها نیستم تو مشکلات و دوستای خوبی دارم کـه مـیشـه تو سختیـا بهشون اتکا کرد و منم حتما بیشتر بـه دیگران عشق بورزم.
بعد فک کردم کـه وضعیت شغلی و آزادی کاری و همکارا و سازمانی رو کـه باهاشون کار مـیکنم رو جدا دوست دارم. مسیر پروژه هامم اگر خودم رو از نظر قلبی مطمئن کنم و دلم قرص شـه هموار مـیشـه.
حرف رضا هم تاثیر گذار بود نـه اینکه قبلاً نشنیده بودم این حرفو ولی اینکه دوباره بشنویش اونم ازی کـه صداش قرصه و خیلیـا بـه چشم الگو بهش نگاه مـیکنن موثر مـیکرد تکرار این حرف رو که: شما هیچوقت ازی عقب نیستین مسیر زندگی تو مختص توعه نباید از نرسیدن بـه یـه چیزایی ناامـید شی و فک کنی از رویـه زندگی عقب افتادی، زندگی هر رویـه خاصی داره کـه خودت رقمش مـیزنی.
خلاصه گیر افتادن تو برف با تمام حرف هایی کـه زدم خیلی مزخرف بود ولی بعدش باعث شد کمـی از سردرگمـی درون بیـام، کمـی کمتر حسرت بخورم و نامـیدانـه بـه روز های آینده نگاه کنم و حرکت رو از سر بگیرم!
پ.ن: جالبه بدونین آشنایی من با شاهین و لیلا اینطوری بود کـه یـه بار کـه شاهین بـه رشت هیچهایک کرده بود من تو خیـابون دیدمش و بهش گفتم اگه دوست داره مـیتونـه یـه شب مـهمون ما باشـه.
Media Removed
حتی دوستامونم بهم مـیگفتن : عشقِ فلانی.
پس چرا این روزا همـه دیوونـه صدام مـیکنن
فقط تو حتما بهم بگی دیوونـه اونم وقتایی کـه دندونام و جفت مـیکنم و سرم و تند تند بـه چپ و راست تکون مـیدم
لا بهصدای خندهات بگی دیووووونـه ترین وای کـه چه حالی مـیده درست مثلِ همون بوس هول هولکی ها.
بعضی آدما هم بهم مـیگن روانی.
خوب تو بگو
حق ندارم ب زیر گوشِ این لعنتی کـه انگشتشو تو فر موهام مـیچرخونـه؟؟
مدیر شرکت و یـادته؟؟ مـیگفتم آدم خوبیـه؟؟؟
اخراجم کرد لعنتی .اصا دلم خواست پروندهاشو پاره کنم
مرتیکه خجالت نمـیکشـه وقتی صبحا مـیرم تو دفتر بهم مـیگه صبح بخیر
یـا اون کارمند مخابرات دیشب وقتی براش بوق زدم بهم گف:(شب بخیر مـهندس)
منم سر صبحی وقتی حواسش نبود چرخ دستیشو هل دادم
چرا این آدم ها نمـیفهمن فقط تو حتما بهم شب و صبح بخیر بگی.
هر روزم چند نفر و تو صفحههای مجازی بلاک مـیکنم و دوستام و هم دیگه دوست ندارم
چه دلیلی داره برام کامنت بذارن عالی❤
یـا اینکه شبیـه تو حرف بزنن
بهم بگن بمون برام
یـا آهنگایی و که تو مـیفرستادی و بفرستن
حتی یکیشون بـه هم مـیگه :(اصلا حوصله سر بر نیستم ) آخه یعنی چی این حرف ؟؟من خیلی ام آدم خسته کننده ای هستم فقط واسه تو اینجوری نیستم. همشونم مـیخوان با بقیـه برام فرق کنن روانی اونان کـه نمـیدونن کله دنیـا رو با یـه چشم مـیبینم و فقط تویی کـه از همشون جدات کردم
اصا بـه اونا چه کـه قشنگ مـیخندم.
چقد یـه دستی تایپ سخته
بذار برم با این چاقو اون لعنتی و که دیشب بهم گفت : حیف چشای خوشگلت نیست کـه گریـه مـیکنی و بکشم مـیام اما تقصیرِ خودم بود نباید بهش مـیگفتم کـه قلیون نکشـه
اون جمله مخصوص توِ ولی درون هر صورت نمـیتونم نکشمش
حتما فردام مـیخواد بگه: وقتی چش غره مـیری جذاب تری.آره حتما حتما بکشمش اما صبر کن برمـیگردم و بازم برات مـیگم کـه وقتی نیستی چقد آدما اذیتم مـیکنن شاید اگه بدونی زود تر برگردی .
.
.
نویسنده: #مـیکائیل💕 .
. 🆔@mikilove351 📷
.
.
.
#دوستان_اگرمارولایق_کامنت_ولایک_زیباتون_مـیدانیدپس_کوتاهی_درحق_مانکنید 😊🙏🌷
Media Removed
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه. سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا. "مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه ... بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا.
"مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه بـه غذا کـه توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یـا مـیخوای بخوابی؟!
گفتم یـه دیقه بیـا بشین کنارم
بالشت رو تکیـه دادم بـه دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنـه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید بـه سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد کـه خیلی شبا که تا خواسته حرف بزنـه من سرم رفته تو گوشی و لا بهحرفاش وقتی یـه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی کـه دنیـای امروز....دنیـای شلوغ امروز از یـادمون... واسه یـه آدمایی کـه اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یـه ذره عوض بشـه حاضرن تحملمون کنن یـا نـه...!؟
کلی وقت مـیذاریم و کلی حرف مـیزنیم کـه خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری کـه هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت که تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یـه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی کـه کنارشون نشستی و حرف نمـیزنی و بغلشون نمـیکنی داری حسرت جمع مـیکنی به منظور وقتی کـه نداریشون.
#ناشناس
#چل_تیکه #عینک #بند_عینک #دستساز #بندعینک_دستساز #ایده #خلاق #جدید #هنری #اکسسوری #شیک #خاص #هدیـه #فروش_عمده
Media Removed
.
.
دلنوشته ای از یک دوست ؛
از کابوسها خسته شدهام!
ای کاش یکبار بیـاید و برای همـیشـه بیدارم کند ...
.
سادهاش این هست که حسین شاکری جوانی ایرانی بود کـه در بصره زندگی مـیکرد و آژانس هواپیمایی داشت، بـه فتوای مراجع عالیقدر تشیع لباس رزم پوشید و پس از چند ماه عکاسی، دست بـه اسلحه شد، آخرش هم اینکه درون سامرا بـه شـهادت رسید و در وادی السلام بـه خاک سپرده شد.
اما حسین و داستانش بـه همـین سادگیها نبود، حسین زنگ خطری بود به منظور نسلی کـه بهخاطر بیـاورند دفاع از حرم فرض است. نسلی کـه امروز خیلی هایشان مسافر سامرا شدهاند.
یک
«خانـه پدربزرگم است، درون را مـیشکند و تو مـیآید، همـه را بـه رگبار مـیبندد و از تیرها دوتا سهم ما مـیشود؛ یکی پشت ساق چپم مـیخورد و یکی روی ران سمت راستم. خون زیـادی از من مـیرود ولی درد ندارم...». از خواب پریدهام و دارم خواب عجیبم را یـادداشت مـیکنم، دهانم خشک شده و تمام تنم خیس عرق است. بـه تلفن همراهم نگاه مـیکنم، عشـهید حسین شاکری روی صفحه هست که دارم خرما و ارده درون دهانش مـیگذارم. ساعت روی عهنوز بـه سه نرسیده اما من اینقدر خستهام کـه فکر مـیکنم هنوز همان دوازدهی هست که خوابیدهام. که تا نماز چیزی نمانده است، نمـیخوابم.
دو
«... همونطور کـه داشتم مـیزدم نگاه کردم بـه عاباالفضل (علیـهالسلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر مـیکنم! دیگه پا تو روضه ت نمـیذارم! این همـه آدم اینجوری معطل یـه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم کـه نمـیبریمون؟» فرقش با همـه دفعاتی کـه در مورد کربلا صحبت مـیکنم این هست که دو روز دیگر به منظور اولینبار کربلا مـیروم: «یکهو فردا اعلام کـه مرز زمـینی بازه، اینقدر گریـه کردم! تو هم نگران نباش، درست بخوای جوری بهت مـیبخشـه کـه باور نمـیکنی...». از اینجای فایل صوتی را هیچ نمـیتواند رمزگشایی کند، چیزی هست بین حرف و گریـه!
سه
«کجایی بعد تو؟ مردم و زنده شدم که تا پیدات کردم». چشمم بـه اولین حسین شاکری عمرم مـیافتد. با 175 سانتیمتر قد و صورتی گندمـی کـه به سیـاهی مـیزند، موهایی بـه راست شانـه کرده و کوتاه، لبخندی حکاکی شده رویو بدنی ورزیده اما نسبتا سبک، با نگاهی کـه برق دارد.
طوری بغلم کرده و به اش فشارم مـیدهد کـه تعجب مـیکنم. راه مـیافتیم بهسمت حرم حضرت عباس (علیـهالسلام). شب عاشوراست، دور که تا دور حرم پر هست از انواع و اقسام عزاداری! حرم چشمم را گرفته اما حسین ذوق دارد و من این ذوقش را نمـیفهمم، دلم شور مـیزند.
ادامـه دارد......
Media Removed
...! . . بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه. سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا. "مادرم یـه ادویـه ... ...!
.
.
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا.
"مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه بـه غذا کـه توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یـا مـیخوای بخوابی؟!
گفتم یـه دیقه بیـا بشین کنارم
بالشت رو تکیـه دادم بـه دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنـه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید بـه سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد کـه خیلی شبا که تا خواسته حرف بزنـه من سرم رفته تو گوشی و لا بهحرفاش وقتی یـه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی کـه دنیـای امروز....دنیـای شلوغ امروز از یـادمون... واسه یـه آدمایی کـه اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یـه ذره عوض بشـه حاضرن تحملمون کنن یـا نـه...!؟
کلی وقت مـیذاریم و کلی حرف مـیزنیم کـه خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری کـه هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت که تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یـه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی کـه کنارشون نشستی و حرف نمـیزنی و بغلشون نمـیکنی داری حسرت جمع مـیکنی به منظور وقتی کـه نداریشون.
.
.
#عادل_دانتیسم
@adel_dantism
Media Removed
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه. سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا. "مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه ... 🔸
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا.
"مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه بـه غذا کـه توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یـا مـیخوای بخوابی؟!
گفتم یـه دیقه بیـا بشین کنارم
بالشت رو تکیـه دادم بـه دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنـه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید بـه سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد کـه خیلی شبا که تا خواسته حرف بزنـه من سرم رفته تو گوشی و لا بهحرفاش وقتی یـه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی کـه دنیـای امروز....دنیـای شلوغ امروز از یـادمون... واسه یـه آدمایی کـه اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یـه ذره عوض بشـه حاضرن تحملمون کنن یـا نـه...!؟
کلی وقت مـیذاریم و کلی حرف مـیزنیم کـه خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری کـه هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت که تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یـه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی کـه کنارشون نشستی و حرف نمـیزنی و بغلشون نمـیکنی داری حسرت جمع مـیکنی به منظور وقتی کـه نداریشون.
❤️😌
ماني
Media Removed
. صبح قبل از اینکه از خواب پا شم، خواب یـاس رو دیدم. یعنی حدوداً یکی دو ساعت پیش. یـاس چند سال پیش ازدواج کرده. یـادم نیست چطور و از کجا بهم آدرس داد کـه رفته بودم خونـهشون. شوهرش رو هم دیدم کـه با مردی کـه یـه بار تو بیداری اتفاقی توی عدوتایی پروفایل یـاس جایی دیده بودم فرق داشت؛ بـه هر حال تو خواب مرد خوب و ... .
صبح قبل از اینکه از خواب پا شم، خواب یـاس رو دیدم. یعنی حدوداً یکی دو ساعت پیش.
یـاس چند سال پیش ازدواج کرده.
یـادم نیست چطور و از کجا بهم آدرس داد کـه رفته بودم خونـهشون.
شوهرش رو هم دیدم کـه با مردی کـه یـه بار تو بیداری اتفاقی توی عدوتایی پروفایل یـاس جایی دیده بودم فرق داشت؛ بـه هر حال تو خواب مرد خوب و خونگرمـی بود.
گفتم مـیدونی چند ساله ندیدمت؟ گفت از اون سال کـه از تهران اومده بودی و اومدی خونـهمون. گفتم نـه چند سال بعدش، روز کنکور هم دیدمت. تو حیـاط کـه خیلی نشناختیم.
خلاصه بـه ناهار رسیدیم و من با خودم درون جدل بودم کـه چطوری بگم نمـیتونم غذاهاتون رو بخورم چون گیـاهخوارم کـه یـه لحظه فهمـیدم دارم خواب مـیبینم و نزدیکه ساعتم زنگ بزنـه. زور زدم تو همون دنیـا بمونم و کاملاً بیدار نشم و یواشکی و یـه چشمـی زنگ ساعتمو جلوجلو قطع کنم که تا بیدارم نکنـه اما بـه هر حال نشد و از اونجا جدا شدم و دیدم یـه وری توی رختخوابمم و خبری از یـاس و خونـهاش نیست.
یـاس همکلاسی سه سال دورهی ابتداییام بود کـه اینجا بودم و بعدش کـه برگشتم تهران، که تا چند سال بعد هم درون ارتباط بودیم ولی بعد دیگه خبری از هیچ کدوممون نشد.
یـهو دلم براش تنگ شد. یـاس توی خواب خوشبخت بود کـه امـیدوارم توی بیداری هم همـینطور باشـه.
.
Media Removed
قسمت اول: اعجوبهای بهنام ویدا
هر کاری کردم ولی مرغ ویدا فقط یـه پا داشت؛ «نـه نـههه نـههههه». همسایـهمون بود، از همبازیهای بازیهای مجاز دوران کودکی. پا بـه پای هم بزرگ شدیم البته از یـه جایی بـه بعد اون دیگه بزرگ نشد، فقط من بـه قد و سنم اضافه مـیشد ولی اون دچار یـه «وقوف عرفانی» شد. نـه بـه قدش اضافه مـیشد نـه بـه سنش! با همـه اینها من عاشقش بودم به منظور رسیدن بهش حتی سربازی هم رفته بودم ولی اون حتی اجازه نمـیداد برم خواستگاریش. هر چقدر هم اصرار مـیکردم کـه خب بذار بیـام خواستگاری کـه حداقل بتونی بعدا بـه شوهر آیندهات پز بدی کـه غیر از اون خواستگار دیگهای هم داشتی، قبول نمـیکرد. خانوادهاش هم همچین از من خوششون نمـیومد. یعنی از وقتی کـه فهمـیدن من از عمد سیم تلفشون رو قطع مـیکردم کـه به این بهونـه بیـام خونـهشون که تا سیم رو وصل کنم، علیـهام گارد گرفتن، گاردشون هم خیلی بسته بود! من حتی بهخاطر ویدا موتور خ و تک چرخ زدن رو یـاد گرفتم. هر وقت از کنارش رد مـیشدم با دست شکل قلب رو درمـیآوردم، تازه با تیغ هم رو دستم اسمش رو حک کردم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد کـه ویدا تحت تاثیر قرار بگیره و از موضع اصولیش عقبنشینی ه. حرفش حرف بود، یک کلام «نـه». روزها مـیگذشتن با این تفاوت کـه دیگه بـه قدم اضافه نمـیشد، ویدا هم همچنان تو وقوف عرفانیش بـه سر مـیبرد. رقیب عشقیم، سالار پسر دایی ویدا هم ازدواج کرده بود ولی ویدا هنوز هم مخالف وصلتمون بود «جیک جیکهای عاشقانـه» من هم فقط بـه درد بابام مـیخورد که تا اینکه م یـه روز بهم گفت «ویدا مـیخواد یـه تکون اساسی بـه خودش بده». از خوشحالی برق از چشمام پرید بیرون وگفتم «مـیخواد بره باشگاه؟» م گفت: «نـه خنگ خدا، ویدا مـیخواد امسال تو کنکور شرکت کنـه» برقی کـه از چشمام پریده بود دیگه برنگشت، چشمام تار شدن، دنیـا دور سرم چرخید. دانشگاه، پسرای تحصیل کرده، جزوه، عشق درون یک نگاه، ازدواج دانشجویی و... همـهشون جلو چشمای بی برقم رژه رفتن. بدتر از این دیگه نمـیشد دل رو زدم بـه دریـا و یـه روز کـه داشت از کلاس کنکور برمـیگشت تو کوچه جلوش رو گرفتم و گفتم: «از کی که تا حالا بـه فکر ادامـه تحصیل افتادی؟ مگه من شرط داشتن تحصیلات عالیـه رو کرده بودم؟» یـه لبخندی زد سر که تا پامرو برانداز کرد قند تو دلم آب شد بعد از 18 سال اولین بار بود کـه بهم لبخند مـیزد کـه یـهو گفت «برو بابا» و به راهش ادامـه داد. پشت سرش راه افتادم صدامرو خشدار کردم یـه بغضی انداختم تو گلوم و گفتم «ویدا من تو رو مـیخوام» برگشت و گفت .
بقیـه درون کامنت اول
Media Removed
دارم بـه سه ماه قبل فكر ميكردم وقتي جلسه پشت جلسه ميذاشتم که تا طرح و ايده ي برنامـه كامل مشخص بشـه همون روزها كه مشكلات فرمول يك هم زياد تر شده بود اما من ايستادم دارم بـه شبهاي فكر ميكنم كه از استرس برنامـه نخوابيدم و كسي نديد و نفهميد دارم بـه روزهاي فكر ميكنم كه از خانواده ام گذشتم که تا لحظه هاي شادي رو براي ... دارم بـه سه ماه قبل فكر ميكردم
وقتي جلسه پشت جلسه ميذاشتم
تا طرح و ايده ي برنامـه كامل مشخص بشـه
همون روزها كه مشكلات فرمول يك هم زياد تر شده بود اما من ايستادم
دارم بـه شبهاي فكر ميكنم كه از استرس برنامـه نخوابيدم
و كسي نديد و نفهميد
دارم بـه روزهاي فكر ميكنم كه از خانواده ام گذشتم که تا لحظه هاي شادي رو براي مردم بسازم
خسته شدم
اما كم نياوردم
حالا وقتي ميبينم كه سال تحويل شادي رو براي مردم رقم زدم خوشحالم
وقتي پيام ها ي محبت اميز مردم رو ميخونم
اميد تو دلم تقويت ميشـه
روز اول با خودم شرط كردم
اگر هدف رضاي خدا و لبخند مردم هست
بجنگ و تلاش كن
راستش
وقتي ديدم اسمم جز مجريان برنامـه هاي نوروزي نيست
كمي غمگين شدم
گفتم اسمم هم اگر مي بود كه انصراف ميدادم
چون من رقابتي با كسي ندارم
رقيب اصلي من خود من است
ولي اينكه كساني باشند كه قدر زحمت هاي تو را بدانند چيز مـهمي است
اينكه كساني بـه خاطر تلاش هاي تو و شب بيداري هاي تو برنده باشند اما حتي قدر تلاش تو را ندانند چيز مـهمي است
در همين فكر ها بودم
كه ياد حرف خودم افتادم
رضايت خدا
لبخند مردم
بيخيال كه اسم من درون ليست مجريان نيست
بيخيال كه حتي نخواستند ببينند
مـهم لبخند و شادي مردم بوده
كه اميد دارم محيا شده باشـه
من جايزه ام از شادي و لبخند مردم گرفته ام
همينكه درون كوچه و خيابان مرا ميببند و تشكر ميكنند برايم كافي ايست
خدا بـه لبخند مردم سرزمينم بركت دهد
دقيقا پارسال چنين روزي اولين شيمي درماني من شروع شد. يادمـه تمام صبح با پديده آهنگ بلند گذاشته بوديم و مييديم و اشك ميريختيم. قرار بود حداقل ٤ ماه شيمي درماني بشم و نوع دارو يكي از قويترين ها باشـه. بقول دكترم كه ميگفت، اين دارو نميكشدت اما از كنارش رد ميشي!:) و رد شدم. يه كوچيك آرايش كردم، موهام ... دقيقا پارسال چنين روزي اولين شيمي درماني من شروع شد. يادمـه تمام صبح با پديده آهنگ بلند گذاشته بوديم و مييديم و اشك ميريختيم.
قرار بود حداقل ٤ ماه شيمي درماني بشم و نوع دارو يكي از قويترين ها باشـه. بقول دكترم كه ميگفت، اين دارو نميكشدت اما از كنارش رد ميشي!:)
و رد شدم.
يه كوچيك آرايش كردم، موهام رو صاف كردم، لباس خوب پوشيدم و با عزيزترين ها رفتيم سراغش.
.
يك پرستار خوشرو مقدمات كار رو انجام مي داد...يادمـه وقتي ميخواست سوزن رو بزنـه توي پورتم و امير از اتاق رفت بيرون با خودم فكر كردم چقدر سخته همراه بودن. چه باري روي دوش همـه ست! چقدر بايد دروغكي نقش بازي كنن، كه خوبن. ولي مگه ميشـه خوب بود؟!
.
اونروز شيمي درماني بـه آرومي انجام شد، و غير از مزه اون داروي كوفتي كه بـه دهنم ميمومد، هيچ اتفاق ديگه ايي نيافتاد. که تا شب.
.
شب كه شد، من خود جهنم بودم. احساس ميكردم از تمام ذره ذره تنم دارو داره فوران ميكنـه و هر چند دقيقه يكبار ميدويدم توي دستشويي كه بالا بيارم. دلم ميخواست موهام رو همون موقع از ته ب...يادمـه بـه امير غر ميزدم كه همون بهتر مو بريزه و اينـهمـه توي دست و پا و دور گردن نباشـه.
.
تا جايي كه خاطرم ياري ميكنـه، ٤،٥ نفر توي اتاقم بودن، پديده روي تلفن با دكتر كه چه كنيم، اين داره تلف ميشـه. بابا با صورت نگران گوشـه اتاق خيره بـه من. امير و مريم بـه ظاهر آروم. فكر ميكردم واي چقدر اينـها بايد خودشون رو ريلكس نشون بدن. خوشحالم جاشون نيستم!:)
.
از بدن درد بخودم مي پيچيدم، گفتم يكي پاهامو ماساژ بده، که تا شروع كرد گفتم دستتو بردار حالم بهم ميخوره. دستشو برداشت، دوباره گفتم درد دارم فشار بده پاهامو، که تا دست زد، باز دادِ من كه ولم كنيد....و اشك و اشك و اشك، که تا خوابم برد يا درون واقع غش كردم.
.
صبح زود، چشمـهامو آروم باز كردم... خبري از درد و تهوع نبود.پس جهنم كو؟ من زنده ام؟ چه كابوسي بود ديشب، ولي چه صبح آروميه!!! رفتم جلوي آيينـه و خيره شدم بخودم. چند دقيقه زل زدم توي چشمـهام و دقيقا يادمـه كه اين شعر رو زمزمـه كردم، " من از تو هيچ نخواهم، جز آنكه دير بپايي".
.
بعد از اينكه با خودم بلند بلند تكرار كردم، من از تو قويترم، من از تو قويترم، من از تو قويترم رفتم توي حياط و زير آفتاب عالم تاب با مريم گپ زديم، انگار كه ديشبي وجود نداشته.
.
از اون روز يكسال ميگذره. دنيا هم مانند قبل چرخيده و در جريان بوده. اتفاقات خوب و بد هم مثل هميشـه اومدند و رفتند. كسي هم مدالي درون آخر اين جنگ با سرطان بـه گردن كسي ننداخته.
اما من...حتما آدم ديگري شدم. تلاش ميكنم ادامـه زندگيم بر اساس عشق باشـه و نـه ترس.🙏🏻🌷
Read more
Media Removed
يك ماه مسافركشى. تزريقِ دوباره ى خيابونـها بـه رگهام. اينبار مسلح ام كيسه خواب ساز ساك لباس خواب زمستونى تو ماشين دلهره ى قبل از خواب. كه سياه پوسته نياد سراغم با تفنگش. يا عاقا پليسه با آژير و دست بند فاك عِم. فاك عِم عال. ديس شِتى نِيشن مردمِ از سر که تا پا آبناك شِس فول آو دِم سِلوز ايگنورَنت ... يك ماه مسافركشى. تزريقِ دوباره ى خيابونـها بـه رگهام. اينبار مسلح ام
كيسه خواب
ساز
ساك لباس
خواب زمستونى تو ماشين
دلهره ى قبل از خواب. كه سياه پوسته نياد سراغم با تفنگش. يا عاقا پليسه با آژير و دست بند
فاك عِم. فاك عِم عال. ديس شِتى نِيشن
مردمِ از سر که تا پا آبناك شِس
فول آو دِم سِلوز
ايگنورَنت اَز فاك
و تنـهاتر از ماهى قرمز تو كيسه پلاستيكى شب عيد. تو خالى تر از پوكه هايى كه كنار جنازه ى نيگرِ تلف شده افتادن. سه هفته قبل تو بيست مترىِ شـهيد روزولت بودم. دم اذان غروب، خانوم مسافر پشت سرم
يه هو: بنگ! بنگ! بنگ! بنگ! درست جلوى چشام
سه که تا چراغ قرمز رد كردم و زدم تو اتوبان. شانس آورديم گلوله بهمون نخورد خانوم. از دهنم درون رفت:
بـه اين شـهر و نيگرها و سفيداش. اين كثافتخونـه ى بى فرهنگ. معذرت... من چند ساله از اينجا رفتم
زندگى درون كف تجربه ى ديگه ايه. بدون فوق ليسانس و كَرى يِر مَرى يِر. پذيرفتنِ شكست. هم مدارِ آدمـهايى ميشى كه جلوت هيچ فيلترى ندارن. فيلتر واسه موقعهاييه كه ميخواى مخ خانوم دكتر رو بزنى. يا هم قطارها رو ايمپِرِس كنى. لمس ميكنم زبرى هاى زير پوست شون رو. باهاشون گپ الكى مي. ولى ته دلم ميخوام ازشون بپرسم: خسته نميشين از اينـهمـه هيجانِ مصنوعى؟ او ماى گاااااد. دَتس عَميزينگ!! سوووو كوووول!
جمش كن يره. لياقتت همون عمو ترامپه كه... شعرى واسه نوشتن ندارم. داستان از مسافرا ندارم. ايندفه فله اى تو گونى ميريزم خودت سوا كن.
تو فكرم مجوز حمل بگيرم
من يك سگ خيابونى
Media Removed
یـه گوشـه وایستادمٌ برنامـه ی اسنپ رو باز کردم و بعد از انتخابِ مبدأ و مقصد منتظر شدم که تا ماشین بیـاد، رانندش یـه پسر تقریبأ ۲۶ ساله بود با یـه پراید نقره ایِ نـه چندان سالم که تا سوار شدم شیشـه هاشو آورد بالا و کولر ماشینٌ روشن کرد، تو دلم گفتم "چقدر خوب کـه حالِ مسافر براش مـهمـه " ... کم کم داشتیم بـه مقصد مـیرسیدیم، ... 🍃
یـه گوشـه وایستادمٌ برنامـه ی اسنپ رو باز کردم و بعد از انتخابِ مبدأ و مقصد منتظر شدم که تا ماشین بیـاد، رانندش یـه پسر تقریبأ ۲۶ ساله بود با یـه پراید نقره ایِ نـه چندان سالم که تا سوار شدم شیشـه هاشو آورد بالا و کولر ماشینٌ روشن کرد، تو دلم گفتم "چقدر خوب کـه حالِ مسافر براش مـهمـه " ... کم کم داشتیم بـه مقصد مـیرسیدیم، کیف پولمو باز کردم و دیدم ۵ هزار تومن بیشترنیست، کارتمو برداشتم و خواستم آنلاین پرداخت کنم کـه موجودی اونم کافی نبود از طرفی شارژ گوشیمم تموم شده بود و نمـیتونستم بهی زنگ ب و بگم بـه این کارتم پول واریز کنـه، با نگرانی گفتم "آقا من الان دیدم تو کیفم پول کم دارم، اون کارتمم کـه رمز دوم داره واسه پرداخت آنلاین موجودیش کافی نیست مـیشـه هرجا عابربانک یـا مغازه دیدین وایستین من پول بگیرم تقدیمتون کنم؟! " بدون اینکه تو آینـه بهم نگاه کنـه گفت: آره مشکلی نداره اما تو این مسیر نـه عابربانک هست نـه مغازه گفتم: بعد مـیشـه من شماره کارت ازتون بگیرم و به حسابتون واریز کنم هرجا عابربانک دیدم؟! گفت ایرادی نداره، کارتشو بهم داد که تا شمارشو یـادداشت کنم،
با خودم گفتم "الان حتما فکر مـیکنـه من دارم چاخان مـیگم و مـیخوام پولشو ندم و برم " کارتشو بهش بعد دادم و گفتم "مـیدونم این روزا یکم مردم سخت بـه هم اعتماد مـیکنن اما بـه من اعتماد کنید و نگران نباشید چون دروغ نگفتم اولین عابربانکی کـه ببینم واریز مـیکنم " با صدایی کـه معلوم بود داره لبخند مـیزنـه گفت: نـه بابا این چه حرفیـه مبلغ قابل داری کـه نیست بعدشم پیش مـیاد دیگه عیبی نداره کـه ...
به مقصد رسیده بودم، موقع پیـاده شدن دوباره گفتم "واریز مـیکنما " خندید و خظی کرد، منم سوار اتوبوس شدم و راهی بـه سمتِ خونـه که تا رسیدم بـه محل اولین عابربانکی کـه دیدم رفتم سمتشو، موقع زدنِ مبلغ آگاهانـه اضافه زدم فقط واسه اینکه تشویق بشـه و اگه یـه روزی این اتفاق واسه هرکی افتاد بازم همـین واکنش رو نشون بده .... راضیَم از کاری کـه کردم، راضیَم از اینکه اعتماد آدما بـه هم هنوزم پابرجاست و تو این شـهر شلوغ هنوزم نوایِ همو داریم!
.
#روزمرگیـام
#اعتماد
#ماجراهای_منو_مردم .....
@nazi_abedinpur
.
.
📷: @negar.sabaghpoor .
.
#گیلان #شمال
Media Removed
#ترایفل #ژله
برای اینکه ناز بشـه خیلی ساده با رنگ قرمز انگشتم رو کمـی قرمز کردم و مالیدم رو لپش! بعدشم با داست صدفی یـه کم فانتزی ترش کردم. البته شما توی عها نمـیبینید. ولی سرکار خانم #تک_شاخ کاملا زرق و برق دار تشریف دارند.
یـه کم پشت دستم این داست رو مـیبینید ولی براق بودنش بازم مشخص نیست. خلاصه کـه لپ هاش برق مـیزنـه.
حالا خود کیک.
من چون مرحله بـه مرحله و مصور و مفصل ترایفل ژله رو قبلا آموزش دادم دیگه اصلا درون این مورد وقتتون رو نمـیگیرم. به منظور درست ترایفل ژله بـه این پست (http://www.cheftayebeh.ir/2014/05/blog-post_10.html) مراجعه بفرمایید.
فقط یـه توضیح درون مورد ظرفش بدم.
من چند که تا فروشگاه رو گشتم کـه یـه ظرف بلور جدید به منظور این ترایفل پیدا کنم ولی ظرف ها شون بـه دلم نمـی نشست. بعد از همـه چی واویلا تر اینـه کـه دو که تا بچه شیطون رو ببری تو فروشگاه بلورجات! اگه یـه چیزی بشکنند کلی پیـاده شدی! لیـانا رو محکم بغل کرده بودم دست مـهدی رو هم محکم تر گرفته بودم و چسبونده بودمش بـه خودم کـه کار خرابی نکنند. از وقتی لیـانا بـه دنیـا اومده من پا تو بازار نذاشته بودم و همـه خریدهام رو تو این دو سال اینترنتی انجام مـیدم ولی این یک مورد رو دیگه حتما شخصا مـیرفتم دنبالش. هیچی دیگه بعد از کلی گشتن تو بازار و شنیدن جیغ و داد بچه ها تو ماشین ... خیلی اتفاقی رفتم یـه جا کـه گلدون مـیفروختن. این ظرفه الان یـه گلدونـه! ایرانیـه و قیمـیتش خیلی مناسبه ولی نمـیدونم از تصاویر متوجه شدید یـا نـه، کیفیت نداره. یعنی به منظور گلدون کیفیتش بد نیست ها اما ظرف مجلسی بـه حساب نمـیاد. درون هر حال از این فرم کجش خیلی خوشم اومد و آخرشم کارم رو راه انداخت. احتمالا بعدها هم یـه چیزیبکارم! اگر شما دنبال این مدل ظرف کج هستید الان مـیدونید حتما کجا برید بگردید. این بود داستان ظرف. مرسی کـه گوش دادید!
چند که تا ظرف ژله درست کرده بودم. آبی و سبز و زرد و نارنجی و قرمز. و یک کیک ساده و یک کاسه پر از خامـه فرم گرفته. مطابق دستور همـه رو توی ظرف لایـه لایـه مـیچینیم و مـیایم که تا بالاش.
جهت سهولت کار، خامـه رو توی قیف ریختم. آخرش هم روش گله گله خامـه زدم. این ظرفه کجه منتها ترایفل ازش نمـیریزه. آخه ترایفل خیلی سبکه. نیروی جاذبه چیز زیـادی به منظور پایین کشیدن نداره طفلی!
عنایت داشته باشید کـه ترایفل بـه دلیل جذب رطوبت ژله توسط کیک، نشست مـیکنـه. بعد از چند ساعت قبل حتما ترایفل رو درست کنید و بذارید یخچال کـه نشست خودش رو انجام بده. بعد اگر نیـاز بود باز روش رو با ژله و خامـه پر کنید.
Media Removed
امروز آخرای کارم بود و داشتم آماده مـیشدم کـه برم خونـه، یـهو این مادربزرگ مـهربون اومد تو کلینیک.. ریشـه ی یکی از دندوناش رو مـیخواست بکشـه چون شکسته بود و زبان و دهنش رو زخم کرده بود.. وقتی من رو دید یکدفعه زد زیر گریـه.. انقدر سوزناک گریـه کرد کـه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و بهش کلی دلداری دادم کـه مشکلی نیست و ... امروز آخرای کارم بود و داشتم آماده مـیشدم کـه برم خونـه، یـهو این مادربزرگ مـهربون اومد تو کلینیک.. ریشـه ی یکی از دندوناش رو مـیخواست بکشـه چون شکسته بود و زبان و دهنش رو زخم کرده بود.. وقتی من رو دید یکدفعه زد زیر گریـه.. انقدر سوزناک گریـه کرد کـه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و بهش کلی دلداری دادم کـه مشکلی نیست و این ریشـه رو براش مـیکشم.. دوباره روپوشم رو تنم کردم و آماده کار شدم. بعد از بی حسی دوباره زد زیر گریـه.. یکم زمان گذشت و آروم شد و بعد بهم گفت کـه یک نوه ای داره کـه قیـافه و هیکلش مثل منـه و برا همـین که تا من رو مـیبینـه یـاد اون مـیوفته و نمـیتونـه خودش رو کنترل کنـه.. شرایط سختی بود.. وقتی درمان تموم شد، نشستم کنارش و کلی باهاش حرف زدم.. سعی کردم یکم بخندونمش و وقتی دیدم حالش بهتر شد، من براش یک قصه گفتم.. قصه مادربزرگ خودم رو.. قصه بهترین مادر بزرگ دنیـا کـه خب دیگه هیچوقت ندیدمش.. مادربزرگی کـه خیلی از بچگیم رو خونـه اون گذروندم.. آخر قصه ی من خیلی سوزناک تر از اون حس و حال بود برا همـین خودم یـه پایـان خوب و شاد براش ساختم.. وقتی رفت خوشحال بود.. ولی من مونده بودم و کلی خاطره کـه یکدفعه زنده شده بود.. دلم خیلی تنگ شده بود، مـیدونین به منظور کی؟ به منظور خودم و برای اون روزها.. چقدر زمان زود مـیگذره و چقدر این گذر زمان تو زندگی ما آدمـها موثر هست!! جسممون رو پیر و ذهنمون رو عوض مـیکنـه.. ولی یـه چیزایی هست همـیشـه ماندگاره!! یـه چیزایی هست کـه مـیتونـه سالیـان سال حتی بعد از رفتن ما ازین دنیـا بمونـه و نسل بـه نسل منتقل بشـه و بشـه عادت، بشـه فرهنگ، بشـه درس عبرت، بشـه افتخار و حتی تاثیر وسیعتری داشته باشـه تو تربیت و اخلاق و راه و رسم زندگی!! مثل خاطراتمون، کارهایی کـه کردیم و همـه اون چیزایی کـه از خودمون باقی مـیگذاریم تو ذهن بقیـه! نمـیدونم ولی شاید یـه روزی اون قصه رو براتون تعریف کنم.. بگذریم.. حالا منتظرم بعد از چند هفته این مادر بزرگ خوب و مـهربون برگرده که تا براش یک دست دندون مصنوعی درست کنم 😉😉💗💗 قدر پدربزرگ مادربزرگ هاتون رو بدونین.. فردا جمعس.. اگر مـیتونین حتما یکسری بهشون بزنین، باور کنین خیلی زود دیر مـیشـه، خیلی زودتر از اون چیزی کـه بتونیم فکرش رو کنیم🙏🙏❤
•
#iran #tehran #doctor #dentistry #dentist #grandma #moelyassi #elyassi #elyasi #ایران #تهران #دندانپزشک #دندانپزشکی #مادربزرگ #محمدالیـاسی #الیـاسی #دکترمحمدالیـاسی
Media Removed
سلام دوست جونا افطار ديروزمان بود يه آش هول هولكى بدون نعناداغ چون نعنا خشكمون تموم شده بود، با لقمـه هاى نون و پنير و سبزى، نماز و روزه هاتون قبول التماس دعا اينم يه تيكه دلنوشته حضور انور دوستان عزيزم ؛ داماد جان گفتند: اجازه ميدين دستتون رو بگيرم، من نگاهى بـه كركره هاى طبقه دوم انداختم كه پذيرايى ... سلام دوست جونا
افطار ديروزمان بود يه آش هول هولكى بدون نعناداغ چون نعنا خشكمون تموم شده بود، با لقمـه هاى نون و پنير و سبزى، نماز و روزه هاتون قبول
التماس دعا
اينم يه تيكه دلنوشته حضور انور دوستان عزيزم ؛
داماد جان گفتند: اجازه ميدين دستتون رو بگيرم، من نگاهى بـه كركره هاى طبقه دوم انداختم كه پذيرايى خونمون بود،
ياد پدرم افتادم و تو دلم گفتم عجب كارى كردم، ببين خودمو تو چه موقعيت خطرناكى قرار دادم، اونم تو حياط خونـه خودمون،
سرم رو كه برگردوندم ديدم داماد جان دستاشو گرفته طرف من، ديگه فرصت فكر كردن نداشتم،
از استرس دستام يخ كرده بود و ديگه بدون اينكه چيزى بگم دستهامو جلو بردم داماد جان بـه آرومى دستهامو گرفت، دستاش گرم بود چقدر حس امنيت بهم ميداد روم نميشد تو چشاش نگاه كنم ، داماد جان گفتند اصلا نگران هيچ چيزى نباشيد، منم كه تقريبا اون لحظه صداى قلبمو ميشنيدم و لال شده بودم فقط تونستم باصدايى كه از گلوم درون اومدبگم : اووووووهوم و دستامو كشيدم و بعدش هر دو با يه لبخند از هم خداحافظى كرديم و درو بستم، همين....
چيه منتظر بودين با اون همسايه هاى فضول روبروى خونمون كه پنجره هاشون از لاى پرده هميشـه حياط خونـه مارو نشونـه رفتن و ديد ميزنن چه اتفاقى بيفته، از همـه مـهمتر با اون پدر غيرتى كه من داشتم چه توقعى از من داشتين هاااا😅
خلاصه كه بدو رفتم بالا با كلى هيجان طورى كه قلبم هنوز داشت تالاپ تولوپ ميكرد،
مادر بيدار بود و از حموم صداى آب ميومد كهنـه هاى يوسف رو شسته بود گفت اومدى م بيا اين كهنـه هارو ببر پهن كن که تا من حموم رو آب بكشم بيام، كهنـه هارو گرفتم و رفتم بهارخواب، هوا داشت خنك ميشد، كهنـه هارو انداختم رو بند و بهشون گيره زدم بوى صابون تو فضاى بهار خواب با بوى اسپندى كه مادر آخر شبها براى يوسف دود مى كرد درون هم پيچيده بود، بـه دو روز بعد فكر كردم و اينكه روز يكشنبه بـه عقد پسرى درميام كه هنوز گرماى دستاش رو ميتونستم حس كنم و صداى آرومش كه تو گوشم بود و مرتب ميگفت نگران هيچى نباش .....
Media Removed
زايمان بشكل سزارين و بى حسى از كمر انجام شد و من توى اتاق عمل كاملا هوشيار بودم و منتظر ديدن بچه ام كه مدتها منتظرش بودم ، چه لحظه قشنگى بود وقتى پرستار كوچولوم رو آورد و بهم نشون داد اشك و لبخند بود و شكر خدايى كه فرشته كوچولو رو بهم داده بود، ولى سريع برد و بعد از اتمام كارهاى جراحى منو بـه اتاق خودم بردند، ... زايمان بشكل سزارين و بى حسى از كمر انجام شد و من توى اتاق عمل كاملا هوشيار بودم و منتظر ديدن بچه ام كه مدتها منتظرش بودم ، چه لحظه قشنگى بود وقتى پرستار كوچولوم رو آورد و بهم نشون داد اشك و لبخند بود و شكر خدايى كه فرشته كوچولو رو بهم داده بود، ولى سريع برد و بعد از اتمام كارهاى جراحى منو بـه اتاق خودم بردند، احساس درد بسيار زيادى داشتم ولى همش تو دلم ميگفتم تحمل كن همـه اينا ارزششو داره تو ديگه مادر شدى،
حسين با چشماى قرمز اومد تو اتاق و دستمو گرفت و گفت چطورى بهترى ، گفتم بچه رو ديدى گفت آره خيلى خوشگله و بعد دستهامو بوسيد و از اتاق بيرون رفت، مادرم پيشم بود گفتم حسين كجا رفت گفت رفت اتاق بچه ها، که تا فردا ظهر از حسين خبرى نشد من خيلى درد داشتم و مرتب درخواست مسكن ميكردم، م كه هنوز سياهپوش يوسف بود هى دست بـه موهام ميكشيد و منو ميبوسيد و ميگفت چيزى نيست مـهم اين بود كه عمل بشى روز اولش سخته زود خوب ميشى، بهم مسكن زده بودند و خيلى هم خوابم ميومد چشام رو هم بود ولى احساس ميكردم حسين و م با هم پچ پچ ميكنند، با چشماى بسته و با صدايى كه بيشتر شبيه زار بود گفتم بعد چرا بچه مو نميارن ، حسين نزديكم اومد و گفت نگران نباش مـهناز جان، بچه دو روز زودتر بدنيا اومده و مجبور شدن بزارنش تو دستگاه ،
دكترا و پرستارا مراقبشن تو فقط استراحت كن و دلت شور نزنـه،
چيزى نگفتم و به خواب عميقى رفتم، بهم سرم وصل بود و شب اول با كلى درد تموم شد صبح پرستارها اومدن و سرم رو كشيدن و منو از تخت پايين آوردن چه حال بدى داشتم بـه زور كمى تو اتاق راه رفتم و دوباره بـه تخت برگشتم پرستار گفت چه موهاى قشنگى دارين لبخند تلخى زدم گفتم مرسى ، بچه مو امروز ميارن ببينم؟!
پرستار گفت بله حتما عزيزم،
موهام بلند بود و دورم ريخته بود كلافه بودم گفتم گل سرم كجاست گفت نميدونم پيداش نميكنم ،
حسين نزديكاى ظهر با يه دسته بزرگ گل مريم اومدپيشم ، گلهارو داد دستم ، چه عطر خنك و خوبى داشتند بوشون كردم و دادم بـه مادرم حسين دستامو گرفت گفت بهترى، تو چشماى حسين چيزى بود كه منو اذيت ميكرد گفتم چيزى شده كه بـه من نميگى، مادرم از اتاق بيرون رفت، منتخت نشسته بودم آفتاب که تا وسطاى اتاق افتاده بود، حسين همونجورى كه كنارم وايساده بود موهامو با دستاش گرفت و بوسيد بعدش گفت -اين موهارو ميبينى، من يه لاقه ازين موهارو با هزارتا بچه تو دنيا عوض نميكنم، - يعنى چى؟؟
- يعنى ارزش تو برام تو زندگى خيلى بيشتر از بچه هست - مگه طورى شده ، چرا چيزى بهم نميگين، از ديروز که تا حالا كجا بودى ....، درون همين موقع دكتر و پرستار 👇🏻👇🏻👇🏻
Media Removed
٢٥٣- دم اذان صبح با سليم رسيديم بهشت زهرا همـه جا سرد و تاريك بود كنار گلزار شـهدا توقف كوتاهى كرديم فضاش خيلى با نشاط و مثبته بعد يه سر بـه پدر بزرگ سليم زديم چون كنار گذر بود و نشونـه داشتيم سريع آقا احمدى بزرگ رو پيدا كرديم بعد رفتيم سمت نسيم جان كل اون محدوده پوشيده از برف سخت شده بود همـه جا سياه ... ٢٥٣-
دم اذان صبح با سليم رسيديم بهشت زهرا
همـه جا سرد و تاريك بود
كنار گلزار شـهدا توقف كوتاهى كرديم
فضاش خيلى با نشاط و مثبته
بعد يه سر بـه پدر بزرگ سليم زديم
چون كنار گذر بود و نشونـه داشتيم
سريع آقا احمدى بزرگ رو پيدا كرديم
بعد رفتيم سمت نسيم جان
كل اون محدوده پوشيده از برف سخت شده بود
همـه جا سياه
بين صد که تا دويست که تا مزار گم شديم يهو
بى هيچ نشونى
هوا يخ
تو دلم گفتم نكنـه سليم سردش باشـه
گفتم كه پيدا كردنش محاله
از همين جا دعا و ذكرش رو بخونيم و برگرديم
سليم گفت
داداش يه كوچولو بگرديم.
# # #
نا اميد
بدون هيچ نشونى خاصى
انقدر برف زياد و سفت بود كه امكان هيچى نبود
يه جا بى هدف وايسادم با پا يهو زدم زير برف يخ زده
يهو يه گوشـه از صورتش معلوم شد
تو ظلمات
يهو ديدم ظاهر شد
مثل نور
به همين سادگى
و باور نكردنى
من شوك
سليم شوك
٢٥٤-
خودش سريع خودش رو نشون داد
وسط اون همـه برف يكدست
وسط اون همـه برف تاريك
وسط اون همـه ملاقات درون برف
٢٥٥-
ظهر واسه شايلى تعريف كردم که تا عكس رو ديد گفت:
اينو بايد پُست كنى
و از همـه بخواى براش انرژى و دعا بفرستند 🖤
چون با روحياتش بـه خوبى آشنا هستم كماكان هر كى اين پست رو مى بينـه يه #يا_حسين واسه نسيم جان بفرسته كه بهترين هديه ست
٢٥٦-
قطعه دويست و پنجاه و شش بهشت زهرا
بقيه آدرس رو حتى اگه شماره و رديفش رو هم بدونيد
اگه خودش نخواد تو روز روشن هم پيداش نمى كنيد
و اگه خودش بخواد احتمال هر نوع گره گشايى هست
#پدر_و__فوق_مـهربون
#گره_گشا
Media Removed
. وقتی 17 سالم بود به منظور ادامـه تحصیل وارد بندرانزلی شـهری از خط ی شمالی کشور شدم. یـادش بخیر چه روزای خوب و بدی داشتم و چه دوستایی خوبی بدست اوردم کـه بعد گذشت این همـه سال هنوز دوسشون دارم و باهاشون درون ارتباطم و افتخارای منن. (اسم اینجا بلوار هست درون کنار ساحل و نزدیک بـه موج انزلی و روبروی اسکله بندرگاه) یکی ... .
وقتی 17 سالم بود به منظور ادامـه تحصیل وارد بندرانزلی شـهری از خط ی شمالی کشور شدم😍. یـادش بخیر چه روزای خوب و بدی داشتم و چه دوستایی خوبی بدست اوردم کـه بعد گذشت این همـه سال هنوز دوسشون دارم و باهاشون درون ارتباطم و افتخارای منن.
(اسم اینجا بلوار هست درون کنار ساحل و نزدیک بـه موج انزلی و روبروی اسکله بندرگاه)
یکی از بهترین دوران زندگیم بود... گذشت و گذشت تااینکه بعد ازگذشت 12 سال از آخرین روز خداحافظی باز امروز برگشتم بـه این شـهر، چقدر تغییر کرده، دلم گرفت، یـاده دوستام، جاهایی کـه زندگی مـی کردم، دانشگاه و تمام خاطرات اون دوران افتادم و سکوت کردم و با خاطرات گذشته نگاه بـه خیـابونای الان مـی کردم. احساس غربت نداشتم، رفتم سمت خونـه هایی کـه زندگی مـی کردم و سراغ صاحب خونـه ترم اول کـه بعد از گذشت 14 سال منو شناخت و با استقبال گرمش روبرو شدم، چه لذتبخش بود.
حرکت بـه سمت اسکله و بندرگاه جایی کـه پر از خاطره های روزهای خوب بود. بـه خیـابونای مرکز شـهر رسیدم خیـابونارو پیـاده قدم زدم چقدر تغییر کرده بودن و جاهایی کـه هنوز تغییر نکرده و برام آشنا بودن، لبخند مـیزدمو مـی گذشتم که تا اینکه رسیدم بـه مغازه ای کـه با بچه ها همـیشـه به منظور خوردن کله پاچه بـه اونجا مـیرفتیم. چقدر تغییر کرده بود و پیرمردی کـه با دیدنش خوشحال شدم چون غریبه ای آشنا بود.
بیـاد اون روزا با همسفرم و همخونـه اون دورانم مـهدی آقامحمدی ی پرس سفارش دادیم.جاتون سبز😊
در ادامـه قدم زدن تو خیـابونایی کـه 14 ساله پیش قدم مـیزدم بـه مغازه ی تخمـه فروشی قدیمـی رسیدم، چه بوی آشنایی، هنوز همون تخمـه ها، تو دلم غوقا شد آخه آروم آروم داشت هوا تاریک مـیشدو انتهای موندن.
خدایـا شکرت بابت این فرصتی کـه بهم دادی...😊🙏
#IRAN🇮🇷
#Gilan
#Bandar_anzali
#bolvar_bandar_anzali
#khatere
#Sport
#Handsome_boy
#boy👱
#ایران🇮🇷
#گیلان
#بندرانزلی
#بلواربندرانزلی
#دریـاچه_خزر
#دریـای_خزر
#دریـا🌊
#خاطرات
#خاطره
#دانشگاه
#دانشجو
#دوست
#چشم_آبی
#چشم_رنگی😍
#Hamed🇮🇷
@hamed_hp24
Media Removed
توى پست قبل براتون تعريف كردم كه جناب مايكل همكار #آلمانى دوست و برادر عزيزم آقاى دكتر سعيد، چه بلايى تو #رستوران سر ما آورد و درحد #بوندس_ليگا سركارمون گذاشت يكى دو سال بعد سعيد و خانمش براى ديد و بازديد بـه #ايران اومدن و مايكل و زنُ بچه اش رو هم با خودشون آوردن. تو #فرودگاه بـه استقبالشون رفتم و ... توى پست قبل براتون تعريف كردم كه جناب مايكل همكار #آلمانى دوست و برادر عزيزم آقاى دكتر سعيد، چه بلايى تو #رستوران سر ما آورد و درحد #بوندس_ليگا سركارمون گذاشت
يكى دو سال بعد
سعيد و خانمش براى ديد و بازديد بـه #ايران اومدن و مايكل و زنُ بچه اش رو هم با خودشون آوردن.
تو #فرودگاه بـه استقبالشون رفتم و ماشينم رو تحويلشون دادم که تا يه چرخ كوچولويى توى ايران بزنن.
سعيد برنامـه ريزى كرده بود كه با
زمانبندى دقيق و خوب و با كلاس همـه جاى ايران رو از #تبريز ُ #اردبيل #رشتُ #گلستان که تا #مشـهد #يزد #اصفهان #شيراز #كيش ببينن
امّآ قبل از هر چيزى من بآيد بـه جبران زحمتى كه بهشون داده بودم يه كوچولو جبران ميكردم
فرداش #نـهار دعوتشون كردم بـه رستوران دوستم تو #جاده_چالوس😈😈
مايكل و همسرش و دو که تا بچه هاشون وقتى وارد رستوران شدن از فضاى زيباى درخت هاى #چنار سر بـه فلك كشيده و صداى آب بـه وجد اومدن؛
امّااا وقتى ميز رو چيدن و #غذا رو آوردن، چشم هاشون چهار که تا شد😱
تو نگاه مايكل يه غلط كردم خاصى موج ميزد
سعيد گفت واقعاً غذا همينـه؟!!مـهرداد تو رو قرااان جلوى زنُ بچش بهش رحم كن😰😰
اينـها همينطوريش هم از ما ميترسن
گفتم مگه اين غذا چشـه!؟
نون خشك قزوينى با ماست چكيده ى موسيرُ ميرزا قاسمى باقالا قاتق،خوبه ديگه☺️☺️
سعيد سرش رو انداخت پايين و كجكى بـه سمت من خم شد و زيرگفت:مـهرداآد تو رو خدآ😰😰
بذا انتقام باشـه واسه يه وقت ديگه،كه خودمون بوديم اصاً ببريمش كله پزى،از اون كرُ كثيف هاش😳
مايكل ملتمسانـه داشت بـه ما نگاه ميكرد و مطمئنّم از ترس آبروش پيش زنُ بچه اش نفسش بالا نميومد
😅
يه تيكه نون خشك كندم و زدم توى ماست و دادم دست مايكل
گفتم بفرما،اين غذاى سنتى ماست
با ترديد گذاشت دهنش
چشمش برقى زد و به همسرش اشاره كرد كه امتحان كنـه
اون هم خورد و خوشش امد
سعيد داشت مييمرد كه دوست صاحب رستورانم اومد جلو و گفت اگر پيش غذا رو ميل كرديد تشريف بياريد سر ميز اصلى كه كنار رودخانـه چيديم
خلاصه اون روز دلم نيومد بلايى سر مايكل جلوى زنُ بچه اش بيارم.
الحمدلله اون روز درون كل با بهترين غذا هاى ايرانى ازشون پذيرايى شايسته اى شد و مطمئنّم توى ذهنشون خاطره ى بسيار درخشانى از سرزمين ايران و مـهمان نوازى و غذا هاى لذيذ و خوشمزه ى ما بـه جا موند.
اما يه نكته باور نكردنى از #تبليغات منفى و مسموم عليه ايران بايد عرض كنم
مايكل ميگفت ما با اين انتظار و ديگاه بـه ايران اومديم كه خارج از پايتخت و بيرون شـهر ها يك آداب بدوى #عربى با فرهنگ كوچ نشينى و مردمانى سوار بر شتر ببينيم و از ديدن اين همـه رفاه و آبادى و مردم مـهربان و متمدن شگفت زده شديم
Media Removed
#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_سیزدهم وقتی ساعت چهار صبح بهم پیـام دادی کـه دوستت دارم. اولش خندم گرفت، گفتم شاید تو هم مثل همـه اون زنهایی هستی کـه فقط مـیخوان از تنـهایی فرار کنن. بهت گفتم ممنون اما ته دلم از اینکه یک نفر دیگه این جمله رو تکرار کرد خوشحال بودم. قطعا همـه ما به منظور یک ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_سیزدهم
وقتی ساعت چهار صبح بهم پیـام دادی کـه دوستت دارم. اولش خندم گرفت، گفتم شاید تو هم مثل همـه اون زنهایی هستی کـه فقط مـیخوان از تنـهایی فرار کنن. بهت گفتم ممنون اما ته دلم از اینکه یک نفر دیگه این جمله رو تکرار کرد خوشحال بودم. قطعا همـه ما به منظور یک بار هم کـه شده مزهی دوست داشتن رو تجربه کردیم اما شاید کیفیتش متفاوت بوده. طبیعتا اگه من هم جای تو بودم و یـه آقای خوشتیپ بهم مـیگفت دوستت دارم، اون دوستت دارم با همـهی دوستت دارمهایی کـه من حوالت کرده بودم متفاوت بود. این یعنی کیفیت. اما همـه چی کـه ظاهر نیست. من حاضر بودم به منظور داشتنت تکتک آدمها رو کنار ب. شاید چشمام رنگی نبود و موی بور نداشتم اما قبول کن پسر چشم و آبرو مشکی هم جذابیتهای خودش رو داره! شاید ادکلن یک مـیلیونی نمـیزدم اما مـیدونی همـین ادکلن دریکت 50 هزار تومنی از سال 1978 که تا به امروز چند که تا رو بدبخت کرده؟ من خیلی با گزینـههای تو متفاوت بودم اما این روزا یکی اومده کـه همـه گزینـههای روی مـیز رو بهم زده. وقتی نگام مـیکنـه حس ضعف تمام وجودم رو مـیگیره و هر بار کـه مـیگه تو جذابترین مرد روی زمـین هستی، صد بار نظرم رو نسبت بـه خدا و خلقتش تغییر مـیده. زن ترکیب نامتوازنی از حس دوستداشتن، زیبایی و مقدار قابل توجهی بوهای زنانست. فقط کافیـه کمـی عمـیق نفس بکشی که تا اون بوی کشنده زن رو با تکتک سنسورهای بویـاییت مزه مزه کنی. بوی هر زن مثل اثر انگشت هر آدمـی متفاوته و من عاشق بوی عطر زنی شده بودم کـه وقتی پاش رو از خونم بیرون مـیذاشت که تا چند وقت درون و پنجرهها رو باز نمـیکردم که تا وقتی برمـیگردم خونـه عطرش بزنـه زیر دماغم و چنان ناکاوت بشم و بیفتم رو تخت و باز با یـه سه کام حبس چنان بوی تنش رو از روی تخت بکشم تو ریـههام کـه بعدش قبلهام رو گم کنم و ندونم کجام. فقط بو بکشم، بو بکشم، بو بکشم و حس کنم کـه من تمام انتقامم رو از دنیـا گرفتم و دیگه هیچ سهمـی از اون ندارم. وقتی توی شـهر قدم مـی و زنهای تکراری شبیـه بـه هم رو مـیبینم، تازه مـیفهمم چقدر دوستت دارم. این دکترها هیچ خلاقیتی از خودشون ندارن. یک زن رو مـیگیرن و بعد یک زن شبیـه بـه زنهای دیگه رو بـه جامعه تحویل مـیدن و سیگاره کـه پشت سیگار مـیسوزه. من توو دورهای گیر افتاده بودم کـه تمام زنها شبیـه بـه هم بودن و برای شبیـه هم شدن تلاش مـی؛ اما تو با بقیـه فرق داشتی؛ اینو خوب بو کشیدم.
#شـهاب_دارابیـان #بو #زن #انتخاب #عشق #تو #ادکلن_زنانـه #عطر
Media Removed
"هیچبرای تمام ، شروع نمـیکند!" و این تمامِ حرفهاییست کـه در این نامـه به منظور تو مـینویسم و مـیدانم کـه اینها آخرین کلماتیست کـه برای تو مـینویسم. هیچبرای نرسیدن، "انتخاب" نمـیکند. بـه قصدِ خداحافظی سلام نمـیکند و به نیتِ رفتن نمـیآید.
یک روز آمدی! سرزده آمدی! خانـه جمع و جور نبود! لباسهای روی کاناپه را فورا زدم زیر بغلم و بردم ریختمشان توی اتاق خواب و یک چاییِ هول هولکی درست کردم و آوردم گذاشتم جلویت. آنقدر دستپاچه بودم و آنقدر معذب بودی کـه هیچکداممان از همان چهارکلام حرفی کـه باهم زدیم سردرنیـاوردیم! هی من گفتم و تو حواست پرتِ گلهای رشخوان بود کـه مـیخواستی بدانی چهی آنـها را برایم خریده و از سر که تا تهِ حرفهایم هیچ نفهمـیدی... آمدی، نشستی، کنارِ هم چایی نوشیدیم و هی توی جای خودمان وول خوردیم بس کـه راحت نبودیم! نـه من با مـهمانی کـه از قبل برایش تدارک ندیده بودم! نـه تو با خانـهای کـه هر لحظه حس مـیکردی هیچوقت انتظارِ تو را نکشیده!
هر دو حق داشتیم! شاید بـه این راحتیها نبود دل بستن و یکی شدن و یکی ماندن!
آدم دلش مـیخواهد جایی باشد کـه قبل از آمدن، انتظارش را کشیده باشند... یک جایی کـه عطر خودِ آدم مدام درش بپیچد و بس! حالا شاید دیگر بـه سرت نزند کـه سرزده جایی بروی! شاید بـه سر من هم هی بزند کـه وقتی خانـهای دارم آشفتهتر از سرم و پریشانتر از دلم، زنگِ خانـه را کـه زدند، ادای نبودن دربیـاورم...
هیچبرای رفتن، نمـیآید! هیچبرای برگشتن، نمـیرود! گاهی اما حسابِ کار از دست من و تو و ما خارج است. هر کاری هم کـه ی تهش درون خانـهای کـه مال خودت نیست، معذبی! لباسی کـه قوارهی تنِ آدم نباشد، هرچقدر هم آدم خودش را چاق و لاغر کند، فایده ندارد کـه ندارد! آدم هیچ لباسی را به منظور نپوشیدن نمـیخرد عزیز! ولی من و تو شاید بدجور بـه تنِ هم زار مـیزدیم ...
.
.
#مانگ_مـیرزایی
.
🌿متن درون كانال گذاشته شد . ايدى كانال درون بيو صفحه🌿
.
Designed by : @faateme.rezaaei
Media Removed
٠ ٠ يه روزِ باروني🌧 ديروز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود چون با يكي از دوستاي خيلي قديميم كه مدتها بود دلمون برا هم تنگ شده بود ولي فرصت نميكرديم همو ببينيم قرار گذاشتيم تجريش قبل از آماده شدن يه نگاه بـه وضعيت هوا انداختم ديدم بارونيه تو دلم گفتم بهتر از اين نميشـه چترم برنداشتم کـه از خیس شدن زیربارون ... ٠
٠
يه روزِ باروني🌧
ديروز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود چون با يكي از دوستاي خيلي قديميم كه مدتها بود دلمون برا هم تنگ شده بود ولي فرصت نميكرديم همو ببينيم قرار گذاشتيم تجريش قبل از آماده شدن يه نگاه بـه وضعيت هوا انداختم ديدم بارونيه تو دلم گفتم بهتر از اين نميشـه چترم برنداشتم کـه از خیس شدن زیربارون حسابي كيف كنم ☔️
با يه كوچولو تاخير رسيدم ، دوساعت اول تو كافه گذشت اينقدر حرف نگفته واسه هم داشتيم كه اصلأ متوجه گذر ساعت نشديم بعد يه پاساژ گردي كرديم و رفتيم ناهار ، موقع ناهارم اينقدر هنوز حرف داشتيم كه غذامون يخ كرد ، يه چيز جالب اين بود كه ميز كناري ما خانمي بود كه تنـها اومده بودن رستوران و سفارش غذا تو دلم خيلي تحسينش كردم و هرزگاهي كه نگاهمون باهم تلاقي ميكرد با لبخندي اين حس تحسينو بهش انتقال ميدادم ، راستي شده شما که تا بحال خودتون تنـها بريد رستوران و با خودتون خلوت كنين و غذا بخورين؟ اين كار درون مورد آقايون خيلي صدق ميكنـه ولي براستي چرا ما خانومـها كمتر اينكارو ميكنيم؟
.
اگه دوست داشتين خوشحال ميشم نظرتونو درون همين موردكامنت بزارين.
.
پينوشت اعتراف ؛ با يه تير سه نشون زدم ، ديدنِ يه دوست عزيز قديمي ، زيارت ، خريد ( يه همچين آدم فرصت طلبي هستم من )😂
.
چقدر دوست قديمي داشتن خوبه چقدر خاطرات مشترك داشتن خوبه چقدر گوشي براي شنيدن داشتن خوبه چقدر خوبه كه كسي حرفهاتو بشنونـه بدون قضاوت كردن ، راهكار ، سرزنش كردن ، و تورو همونجور كه هستي دوست داشته باشـه بدون مقايسه كردنت با فلاني و چقدررررر خوبه كه من تورو دارم ❤️
.
Media Removed
ديشب تو راه برگشت از اداره درون حالي كه بيش از يك ساعت تو ترافيك پل بي خاصيت صدر كه درون عكسها مشخصه چقدر تو حل كردن ترافيك تأثير داشته مونده بودم و از درد سياتيك صندلي تاكسي رو که تا آخر عقب داده و مثه يه مريض تو راه بيمارستان تو حالت خواب و بيدار بودم و درحاليكه بـه شـهردار خائن سابق تو دلم فحش ميدادم يهو احساس كردم ... ديشب تو راه برگشت از اداره درون حالي كه بيش از يك ساعت تو ترافيك پل بي خاصيت صدر كه درون عكسها مشخصه چقدر تو حل كردن ترافيك تأثير داشته مونده بودم و از درد سياتيك صندلي تاكسي رو که تا آخر عقب داده و مثه يه مريض تو راه بيمارستان تو حالت خواب و بيدار بودم و درحاليكه بـه شـهردار خائن سابق تو دلم فحش ميدادم يهو احساس كردم وسط كنسرت ابي"يم و صداش هر لحظه بهم نزديكتر ميشـه، با اينكه ترافيك قفل بود و ماشينا ثابت...
خلاصه هر حدسي زدم جز اينكه با يه مرد ميانسال پشت سي جي كه از چهرش معلوم بود موهاش از سختي روزگار سفيد شدن و يه باند تو ترك موتورش مواجه شم و همين چند ثانيه ديدن او باعث شد دردي كه داشتمو فراموش كنم و بهش بگم دمت گرم🙌
بخاطر روحيه خوبت، بخاطر محدود نكردن خودت، بخاطر ارادت و خيلي چيزهاي ديگه كه با داشتن پول و مقام و قاشق داغ بـه پيشوني زدن و شاخيت مجازي و پلنگيت و آمپولهاي استروييد و قماربازي و... بـه دست نمياد، اگرچه چنين فردي هيچوقت بـه اندازه اونا نميتونـه تو جامعه مريض ما محبوب شـه !
همين خوبِــــــــــه،،،همين خوبه
#ابي #تهران #ترافيك_هميشگي
Media Removed
تا حالا شده خوابی ببینید کـه همون روز یـا چند وقت بعدش همون خواب اتفاق بیفته؟ •___________________________________•
برا منکه دوسه که تا از خواب هام بـه واقعیت پیوسته
زیباترین و قشنگترینش رو مـیخوام تو صفحم ثبتش کنم 😌 •___________________________________•
شب چهارشنبه قبل خواب ،دلگرفته ودلتنگ بودم و با بابا مثه هر شب حرف زدم و فاتحه فرستادم و بهش گفتم بی معرفت مـیدونی ی هفته شده نیومدی تو خوابم فاتحه براش فرستادم و خوابیدم •___________________________________•
تو ماشین بودم ی صحنـه باور نی انگار تیکه ای از بهشت بود
ی پل بزرگ کـه زیرش زیباترین دریـای دنیـا و قشنگترین جنگل دنیـا بود
.
گفتم بابا اینجا چقد قشنگه .
بابای نورانیم گفت آره ببین چقد خدا زیبایی داره چقد قشنگه .
من محو زیبایی اون صحنـه بودم .
.
و برا ی لحظه سبزی مورد علاقم دیدم گفتم بابا ی لحظه صبر کن برم بچینمش گفت نـه بابا اینجا خطرناکه مـیترسم بیفتی صبر کن بریم جلوتر
.
جلوتر برام نگه داشت گفت بابا اوناش برو بچینش
.
رفتم پایین فقط ی شاخه بود تو دلم گفتم هنر کردی این ی شاخه بـه چه دردم مـیخوره .
که ی دفعه ی سبزی فروشی سر راهم قرار گرفت گفت صب کن خودم برات ی دسته بزرگ مـیدم .
اسمش علی آقا بود وقتی فهمـید من کی هستم اومدم پول بهش بدم گفت نـه پول چیـه این حرفا چیـه کـه مـیزنی .
مـیخوام خودم برم این دسته سبزی رو بدم بابات و ببوسمش دلتنگشم
.
بیدارشدم...
.
رفتم سرخاک و برای بابا هم تعریف کردم
.
خوشحال بودم از اینکه حرفامو شنید و اومد تو خوابم و اون صحنـه زیبا رو دیدم
.
تو یـه مسیری من دقیقا همون رنگ دریـای قشنگ رو دیدم...
.
و بـه ی جایی رسیدم کـه این سبزی مورد علاقم ی قسمت از تپه ی عالمـه بود .
فقط گفتم خدایـا شکرت چیزی کـه تو خواب دیدم ...
.
من اسم دقیق این سبزی نمـیدونم فقط خیییلی دوسش دارم
تو هر منطقه ای ی اسمـی داره
تقریبا شبیـه شوید با این تفاوت شوید نازکتره
.
سبزی خودرویی کـه بعداز بارش های زمستانی تو کوه های جنوب رویش مـیکنند
.
اسم هایی کـه من شنیدم:بِسباس و اُم یَلوُ
اگه شما مـیدونید اسم دقیقش چیـه برام بنویسید😊
.
امروز پنجشنبه هست و فاتحه و صلواتی بفرستیم به منظور تمام عزیزانی کـه بینمون نیستن😔
روحتون شاد🙏🏻🖤 .
Media Removed
مـیگیم اشتباهِ هم بودیم کـه ساده از هم بگذریم مـیگیم نباید دل مـیدادیم کـه ساده دل بِکَنیم اما مگه پاک ِ اون همـه خاطره از این ذهن مریضی کـه یـه دورانی همـه فکر و ذکرش فقط توِ لعنتی بودی، بـه این سادگیـه؟ کم ننوشتم واست! کم حرف نزدم باهات! کم نخندوندی منو! کم اشک نریختم بخاطر تو! کم نبودن کلمـههایی کـه فقط ... مـیگیم اشتباهِ هم بودیم کـه ساده از هم بگذریم
مـیگیم نباید دل مـیدادیم کـه ساده دل بِکَنیم
اما مگه پاک ِ اون همـه خاطره از این ذهن مریضی کـه یـه دورانی همـه فکر و ذکرش فقط توِ لعنتی بودی، بـه این سادگیـه؟
کم ننوشتم واست! کم حرف نزدم باهات! کم نخندوندی منو! کم اشک نریختم بخاطر تو! کم نبودن کلمـههایی کـه فقط برا تو ساختمشون و فقط تو رو باهاشون صدا مـیزدم! کم نبودن رویـاهایی کـه ساختیم باهم از آیندهی مشترکی کـه قرار نیست تو هیچ تقویمـی ثبت شـه!
یـادت کـه نرفته ... اسم مونو! قولایی کـه به هم دادیمو! لباسایی کـه باهم ست مـیکردیمو! عکسای دونفره و عاشقانـههایی کـه فقط نقشـه براشون مـیکشیدیمو!
من اونقد پیش دلم از تو گفتم ... از عاشقیت گفتم .. از آیندمون گفتم کـه حالا چجوری بهش بگم بریز دور همـه حرفامو الکی گفتم؟
من هی بگم بگم بگم بعد بگم همش الکی بود تو مـیگی اوکی؟
اوکی تو اینو بگیام دل من نمـیگه که!
دلِ من .. مخِ من ... خودِ من گیجیم! گیج شدیم یعنی! گیجِ گیجِ گیج
گیج ازینکه یـه روز یکی مـیاد کـه قراره بمونـه برا همـیشـه و یـه روز خیلی زود مـیذاره مـیره برا همـیشـه و تمام قصه خلاصه مـیشـه تو یـه "نشد"
نشدی کـه چراشم نباس آدم بپرسه
خب آدم گیج مـیشـه دیگه
حق بده
تو ... نمـیخوای بگی کـه اون همـه دیوونگی و حرفای عاشقانـهم و هرچی نوشتم و هرچی مختص تو بود، از سرِ دوست نداشتن بوده که؟
تو ... نمـیخوای بگی کـه از بس دوستت نداشتم اون همـه شب اشک شدم فقط که تا خود صبح که؟
تو ... نمـیخوای بگی کـه اون همـه خواستن و دوست داشتن از سر نخواستن و دوست نداشتن بوده که؟
مـیخوای بگی؟ مـیخوای بگی تقصیر من بود؟ مـیخوای بگی زیـادی دست و پا زدم و زیـادی تر غرق شدم برا همـینـه نفسم بالا نمـیاد؟
یـه چیزی بگو ... جدی نفسم دیگه بالا نمـیاد!
.
.
.
👑 #مـیکائیل📷
.
. 📱@mikilove351 🔑
.
.
📬 #پستهای_قبلی_رو_حتما_از_دست_ندید🙏🙏🙌💓🔻🌟💓🔻🌟
Media Removed
90: داستان از نگاه رکسان: براش تمام خوابی رو کـه دیدم تعریف کردم. (همون خوابه کـه افتاد سقط شد :|) حتی خواب هایی کـه تو این چند ماه دیدم. هرچند کـه اونا درون اون حد خواب قبلی نبودن ولی بازم، نمـیخواستم چیزی تو دلم نگه دارم. مـیخواستم با یکی حرف ب.ی کـه بتونـه کمکم کنـه. نایل کل مدتی کـه داشتم براش تعریف مـیکردم ... 90:
داستان از نگاه رکسان:
براش تمام خوابی رو کـه دیدم تعریف کردم. (همون خوابه کـه افتاد سقط شد :|) حتی خواب هایی کـه تو این چند ماه دیدم. هرچند کـه اونا درون اون حد خواب قبلی نبودن ولی بازم، نمـیخواستم چیزی تو دلم نگه دارم. مـیخواستم با یکی حرف ب.ی کـه بتونـه کمکم کنـه.
نایل کل مدتی کـه داشتم براش تعریف مـیکردم با تعجب بهم خیره شده بود.
حرفام کـه تموم شد گفت: رکسان؟ چرا... چرا قبلا اینا رو بهم نگفتی؟... وایسا ببینم... دقیقا کی این خواب رو دیدی؟
سرمو انداختم پایین و به انگشتام خیره شدم و زیرگفتم: حدود شیش ماه پیش.
داد زد: شیش ماه پیش؟!؟!؟!
سرمو تکون دادم.
از روی کاناپه بلند شد و دستاشو برد تو هوا و گفت: ینی تو شیش ماه همچین چیزی رو دیدی و از من پنـهانش کردی؟! اصلا با خودت فکر نکردی کـه باید بـه من بگی؟
کلافه گفتم: هر وقت بهش فکر مـیکردم دستام شروع بـه لرزیدن مـی و انگار داشتم بالا مـیوردم! اصلا نمـیتونستم بهش فکر کنم چه برسه بـه اینکه بخوام برات تعریفش کنم!
سرجاش وایساد و گفت: یعنی هیچجز من نمـیدونـه؟
چشمامو بستم و گفتم: نـه نمـیدونـه. تو اولینی هستی کـه بهش گفتم.
یکم مکث کرد و دوباره اومد کنارم نشست.
دستامو تو دستاش گرفت و گفت: شاید... شاید بهتر باشـه کـه در مورد این خوابات... بای حرف بزنی.
یکم بهش نگاه کردم و با تردید گفتم: خب حرف زدم دیگه... الان با تو.
لباموش جمع کرد و ادامـه داد: نـه ببین... منظورم یـهیـه که... متخصصه! یعنی... یـه دکتر روانشناسی چیزی.
دستامو از دستاش کشیدم بیرون و گفتم: نـه! من مشکل روانی ندارم کـه بخوام برم پیش روانشناس و اونم منو بفرسته پیش یـه روانپزشک و منو بگیره زیر بار قرص و دارو! مـیدونی کـه چقدز از دارو متنفرم!
سعی کرد آرومم کنـه و گفت: باشـه باشـه.. حق با توئه! خب... آها! مرکز خواب درمانی چطور؟ درباره شون یـه چیزایی شنیدم...ایی کـه مشکل دارن با خوابیدن و خوابایی کـه مـیبینن مـیرن اونجا.
لبمو گزیدم و یکم فکر کردم.
راست مـیگفت بـه همچین چیزی نیـاز داشتم ولی اونوقت همـه مـیفهمـیدن! اونوقت حتما چی بهشون بگم؟
چونمو گرفت و گفت: نظرت چیـه؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: آخه... آخه مـیدونی یکم ریسکیـه! اگه بعدش ازم سوالایی پرسن یـا حتی شایعه ای درست کنن! وااااییی اصلا حوصله ی اینجوری چیزا رو ندارم!
سرمو بین دستام گرفتم و چشامو بستم.
دوباره اومد تو ذهنم! چرا حس مـیکردم کـه واقعی مـیشـه؟ چرا حس مـیکردم کـه اون قراره زندگیمو نابود کنـه؟ اون زندگیمو ساخته! خب درون کنارش ما مشکلاتی هم داریم ولی بازم نایل جز مـهمترین چیزاییـه کـه توی تموم زندگیم اتفاق افتاده!
کامنت:
Media Removed
خداوندا
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان مـی شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود بـه زیر آیی
لباس فقر بـه تن داری
برای لقمـه ی نانی
غرورت را بـه زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمـیزی
شتابان درون پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانـه باز آیی
زمـین آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خداوندا
اگر درون ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را بـه زیر سایـه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصابت به منظور سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خدایـا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت ر!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنـه انگیزی
اگر درون روز خلقت مست نمـی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمـی کردی
جهانی را چنین غوغا نمـی کردی
دگر فریـاد ها درون ی تنگم نمـی گنجد
دگر آهم نمـی گیرد
دگر این سازها شادم نمـی سازد
دگر از فرط مـی نوشی مـی هم مستی نمـی بخشد
دگر درون جام چشمم باده شادی نمـی د
نـه دست گرم نجوائی بـه گوشم پنجه مـی ساید
نـه سنگ ی غم چنگ صدها ناله مـی کوبد0
اگر فریـادهایی از دل دیوانـه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایـا گنبد صیـاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیـار یعنی چه ؟
اگر عدل هست این بعد ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنـهایی دلم را رنج مـی دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریـاد و برگویم
خدایی کـه فغان آتشینم درون دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیـانی کـه مـی گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید که تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمـی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمـی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یـا شاید درون بارگاه خویشیبر لبانش مست تنـهایی
و یـا شاید دگر پر گشته هست آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا درون پرده مـی گویم
خدا هرگز نمـی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر مـی را خدا دانم
خدای من دگر تریـاک و گرس و بنگ مـی باشد
خدای من خون رنگ مـی باشد
مرا گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمـی هست بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویـایی رنگین است
شب هست و ماه مـید
ستاره نقره مـی پاشد
و گنجشک از لبان آلوده ی زنبق بوسه مـی گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما درون سکوت خلوتت آهسته مـی گریم
اگر حق هست زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گ
[دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 23 Jun 2018 03:19:00 +0000