دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام

دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام زدم تو دلم و on Instagram - mulpix.com | زدم تو قدم on Instagram - mulpix.com | رمان ناتاشا-فصل 1 که تا 5 - بازی آنلاین |

دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام

زدم تو دلم و on Instagram - mulpix.com

زدم تو دلم و on Instagram

Unique profiles

76

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Azadi Tower, ساری, Shiraz, Iran

Average media age

298.1 days

to ratio

5.3
شب شده بود و دلم دوباره غم گرفته بود بـه یـاد کرببلا برا حرم گرفته بود داشتم از غصه مـیمردم بـه یـاد کرببلا گفتم امشب و مـیرم زیـارت امام رضا(ع) رفتم و رو بـه ضریح باصفاش زانو زدم حرفای دلم و پیش ضامن آهو زدم گفتم آی امام رضا (ع) تورو بـه حق مادرت یـه نگاه کن به دل سیـاه این کبوترت من غلامتم تو بایدبه ... دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام شب شده بود و دلم دوباره غم گرفته بود

به یـاد کرببلا برا حرم گرفته بود

داشتم از غصه مـیمردم بـه یـاد کرببلا گفتم امشب و مـیرم زیـارت امام رضا(ع)

رفتم و رو بـه ضریح باصفاش زانو زدم

حرفای دلم و پیش ضامن آهو زدم

گفتم آی امام رضا (ع) تورو بـه حق مادرت

یـه نگاه کن به دل سیـاه این
کبوترت

من غلامتم تو بایدبه دلم شاهی کنی امام رضا(ع)

برای  زیـارت حسین (ع) من و یـاری
کنی

Read more
موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Advertisement

جان دلم...دلبرِ بی معرفتم..عشقِ بی انصافم... بـه حرف این مردم توجه نکن کـه مـیگویند آن کـه رفته دیگر حق برگشتن ندارد.. این ها عاشق نیستند،از عشق چه مـیفهمند تو اصلا بـه حرف این مردم گوش نکن تو تنـها شدی برگرد جان دلم... نمـیدانی که...نمـیدانی درون این مدتی کـه نبودی عالم و آدم اشک هایم را دیدند غرورم ... جان دلم...دلبرِ بی معرفتم..عشقِ بی انصافم...
به حرف این مردم توجه نکن کـه مـیگویند آن کـه رفته دیگر حق برگشتن ندارد..
این ها عاشق نیستند،از عشق چه مـیفهمند
تو اصلا بـه حرف این مردم گوش نکن
تو تنـها شدی برگرد
جان دلم... نمـیدانی که...نمـیدانی درون این مدتی کـه نبودی
عالم و آدم اشک هایم را دیدند
غرورم شکست..ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد..
جان دلم نمـیدانی که...
نمـیدانی درون این چند وقت چه شبهایی کـه جان دادم که تا صبح شود،یک دستم گوشی بود و عهایت،دست دیگرم روی قلبم بود و تیر مـیکشید....
عشق من دیدی؟؟؟
دیدی امسال پاییز آمد و من غروب هایش جان دادم و تو نبودی؟؟؟
ولی فدای سرت تو تنـها شدی برگرد....
جان دلم دیدی؟؟
دیدی نبودی و تنـهایی روی برگ های پاییزی قدم زدم و اشک ریختم
ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد...
جان دلم دیدی؟؟؟
دیدی زمستان آمد،برف بارید و آن قدر درون این سفیدی برف تنـها روی نیمکت پارک نشستم
که از سرما چشمانم سیـاهی رفت...
ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد...
جان دلم دیدی؟؟
لعنتی،لعنتی،لعنتی...
پاییز و زمستان آمد و برنگشتی...
برف و باران آمد و برنگشتی...
جان دادم و جان دادم و جان دادم
اما برنگشتی...
خلاصه سرت را درد نیـاورم
درب این قلبم همـیشـه بـه رویت باز است...
هنوز هم گوشـه ی قلبم تو تنـها فرد محبوبی...
تو تنـها شدی برگرد.... تو تنـها شدی برگرد.... تو تنـها شدی برگرد...
.
.
📷 #مـیکائیل👑
.
.
#بی_معرفت_لعنتی_کجایی_این_جاده_زندگی_موندی_که_نمـیرسی 😞😭
.
. 🆔@mikilove351 🚫
.
.
.
#دوستانتون_رو_تگ_کنید_تا_لذت_ببرند 😊🌹🙏

Read more

Media Removed

84: کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم. پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل! مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم. قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه. همـینطوری مشغول تماشای ... 84:
کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم.
پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل!
مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم.
قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه.
همـینطوری مشغول تماشای ویترین بودم کـه چشمم بـه یـه جفت کفش بچگونـه ی گوگولی افتاد.
خیلی کوچیک بود ینیدوتا انگشت دستم مـیرفت فقط! ونـه هم بود روش گل های خیلی ریز صورتی روشن و تیره داشت. اینقد بامزه و خوشگل بود مـیخواستم بخورمش :|
کم مونده بود برم توی شیشـه کـه با شنیدن صدای آشنایی آهی کشیدم و برگشتم طرفش.
نایل با خنده گفت: اندازت نمـیشـه ها!
برگشتم طرف ویترین و چیزی نگفتم. درواقع حرفی نداشتم.
باز ذل زدم بـه کفشا که تا اینکه یـهو از دهنم پرید: مـیخوامش!
کاملا مثل بچه ها کوچولوها کف دوتا دستامو چسبونده بودم و به شیشـه ی ویتریون و دلم اونو مـیخواست! اصلنم نمـیدونستم واسه چی! نـه بچه دارم نـه بچه ای اصن تو یـه دوستا و فامـیلا هست فقط مـیخواستمش!
دیدم صداش درون نمـیاد برگشتم سمتش.
با تعجب بهم خیره شده بود.
-ها چیـه؟ خب مـیخوامش دیگه و مـیخرمش!
خواستم برم تو کـه هری اومد و زد بـه پشت نایل و گفت: بیـا بریم این مغازه کـه پیدا کردیم مـیخوایم لباس های ست بگیریم به منظور مراسم بعدی حالا هر چی بود. هی رکسی تو هم بیـا نظر بده!
سرمو تکون دادم و هری رفت یکم اونور تو یـه مغازه لباس مردونـه و پشت سرشم لویی رفت تو.
نایل کـه عین برج زهرمار وایساده بود اونجا خودم رفتم تو. یـه جفت کفش کوچیکه دیگه مـیذارمش تو قفسه ای چیزی! (زده بـه سرش:|)
رفتم تو و سلام دادم ولی هیشکی جواب نداد! ای بابا!
یـهو صدای باز شدن درون اومد کـه برگشتم دیدم نایله.
برگشتم طرف پیشخوان و نگاهی بـه اون پشت انداختم و داد زدم: سلام!!
بعد از چند ثانیـه صدای پیرزنی از اتاقک بالا اومد: الان مـیام! یکم صبر کن جون!
خیلی آروم از پله ها پایین اومد همونطور کـه غر غر مـیکرد رفت طرف پیشخوان و عینکشو از زیر مـیز درون اورد و زد بـه چشماش و رو بـه من گفت: چیزی مـیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم: بله! اون جفت کفش عروسکی رو مـیخوام کـه توی ویترین دارین.
پشتش رو کرد بـه طرفم و تو یـه قفسه پر از جعبه دنبال چیزی گشت.
با غر گفت: من خیلی بـه جای وسایل عادت نکردم، دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام راستش مغازه مال مـه امروز نتونست بیـاد منو فرستاد.
بعد از چند ثانیـه گشتن برگشت و گفت: نمـیدونم کجاست!
کامنت:

Read more

Media Removed

تا آخرش بخون لطفا جون مادرتون بخونیدلایکم نمـیخوام بخووووونید اشک من ک درون امد . دستش را بـه سوی پسر جوان دراز کرد: _آقا مـیشـه کمک کنید? پسر نگاهی بـه انداخت و با لبخندی موذیـانـه گفت: _اهل حال هستی??😈 کـه تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید : _یعنی چی?? پسر خنده ای سرداد و گفت : _هیچی ... تا آخرش بخون لطفا
جون مادرتون بخونیدلایکم نمـیخوام بخووووونید اشک من ک درون امد
. دستش را بـه سوی پسر جوان دراز کرد:
_آقا مـیشـه کمک کنید?
پسر نگاهی بـه انداخت و با لبخندی موذیـانـه گفت:
_اهل حال هستی??😈
کـه تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید :
_یعنی چی??
پسر خنده ای سرداد و گفت :
_هیچی بیخیـال...اره بهت کمک مـیکنم فقط یـه مشکلی هست
_چی??
_من پولامو خونـه جا گذاشتم خونمون همـین نزدیکه همراه من بیـا
ک ساده هم بـه همراه پسر راه افتاد و وارد خانـه ای شد کـه چندین پسر جوان دیگر نیز درون انجا مشغول دود و دم بودند.پسر کـه پشت ایستاده بود دستمالی از جیبش درون اورد و جلوی دماغ گذاشت ،اورا ارام روی زمـین خواباند و...🙈
(از زبان فاطمـه)چشمامو کـه بازکردم. روی کف اتاق افتاده بودم.کیفی کشیدم و گفتم:
_با من چیکار کردی?
یکی از پسر ها دود قلیون را از دهانش بیرون داد و گفت:
_هیچ فقط دیگه نیستی.
همونطور کـه گریـه مـیکردم لباس هامو پوشیدم و از اون جهنم بیرون زدم.دلم مـیخواست از اون شـهر از اون کشور از اون ادما دور بشم...دلم مـیخواست بمـیرم مـیدونستم کـه دیگه زندگیم تمومـه .خودمو یـه موجود بی ارزش فرض مـیکردم.رفتم پیش دوستم عاطفه و همـه چیز رو براش تعریف کردم.عاطفه کـه تا اون موقع بهت زده نگام مـیکرد دستمو تو دوستاش گذاشت:
_فاطی جونم ای کاش مـیتونستم کمکت کنم عزیزم.ولی چیکار کنم کـه کار از کارگذشته
سرمو انداختم پایین حق با اون بود.عاطفه گفت:ولی گلم من یـه فکری دارم
_چی??
_خب...خب حالا کـه همـه چی تموم شده
_خب
_خب اینکه...چیزه...یعنی
_بگو دیگه اه
_خب فاطی تو کـه دیگه نیستی عزیزم پولی هم کـه برای زندگی نداری.چطوره کـه برای زندگیت خب...همم... تن فروشی کنی??
بهت زده نگاش کردم نفهمـیدم چی شد کـه دیدم جای دستم رو صورتش مونده بود.سرش داد زدم واز خونـه اومدم بیرون.تو خیـابون قدم زدم با خودم فک کردم.هرکاری کردم راهی جز چیزی عاطفه گفت نبود.ولی برام خیلی سخت بود.من کـه تا اون موقع یـه تار موهام رو نامحرم ندیده بود نمـیتونستم...
یـه لحظه شیطون اومد سراغم:
_فاطمـه کاریـه کـه شده توهم کـه با بی پولی نمـیتونی سر کنی درسم کـه نخوندی جای خواب هم کـه نداری و..و..و...تا اینکه بالاخره خودمو راضی کردم.همـین موقع یـه سانتافه جلوم ترمز کرد:
_خانوم مـیخوای برسونمت??
سعی کردم محلش نزارم.اومد بره کـه یـاد حرف عاطفه افتادم.تمام جراتم رو جمع کردم و داد زدم:
_صبر کن وایسا...
از اون روز بـه بعد بود کـه منم شدم یـه . (از زبان حمـید)
اولین بار کـه دیدمش درون خونـه ی دوستم بود.تا منو دید خودشو جمعوجور کرد.یـه سلام کوتاه کرد و رفت.از ا

Read more
موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Advertisement

Media Removed

جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده موزیک_جدید_بارون تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
❤❤ ❤❤❤ موزیک_جدید_بارون

تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more
موزیک_جدید_بارون @sheyda.movahedyan جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه ... موزیک_جدید_بارون
@sheyda.movahedyan

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Advertisement

Media Removed

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی

Read more
موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی

Read more

موزیک_جدید_بارون @video_love20 جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ... موزیک_جدید_بارون
@video_love20

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Advertisement

Media Removed

. ‎قسمت دوازدم خاطرات کودکی ‎روز ها مـیومد و مـیرفت، شاد و خوش و خرم ‎همـیشـه عادت داشتم آخرین روز مدرسه، زنگ آخر بستنی بدم کلاسو ‎آقای سعیدی، بابای مدرسه مـیومد تو کلاس پخش مـیکرد ‎یـادش بخیر ‎امتحانای خرداد هم رسید ‎روز آخر همـه وقتی داشتن از هم خدا حافظی مـی مـیگفتن سال دیگه مـیبینیم همو ‎خیلی ... .
‎قسمت دوازدم خاطرات کودکی
‎روز ها مـیومد و مـیرفت، شاد و خوش و خرم
‎همـیشـه عادت داشتم آخرین روز مدرسه، زنگ آخر بستنی بدم کلاسو
‎آقای سعیدی، بابای مدرسه مـیومد تو کلاس پخش مـیکرد
‎یـادش بخیر
‎امتحانای خرداد هم رسید
‎روز آخر همـه وقتی داشتن از هم خدا حافظی مـی مـیگفتن سال دیگه مـیبینیم همو
‎خیلی ها هم سال باهم تو یـه مدرسه بودن یـا همسایـه بودن، یـا نزدیک هم بودن
‎ولی من چون مسیر خونمون خیلی بـه بچه ها دور بود سعی مـیکردم جدی تر خداحافظی یـا حرفای آخرمو با بچه ها ب
‎روز آخر امتحانا، روزی بود کـه واسه آخرین بارایی کـه ۵ سال باهاشون همکلاسی، هم مدرسه ای و حتی بقل دستی بودم رو مـیدیدم
‎بعد از سه چهار سال کـه با هیچکدوم از بچه ها ارتباطی نداشتم، یـه روز سر کلاس یـه سری عدد پشت سر هم اومد تو ذهنم کـه برام خیلی آشنا بود
‎سریع نوشتمش رو یـه کاغذ و نگاش کردم
‎بعد چند روز کـه ذهنم درگیر اون عدد ها بود، یـادم اومد کـه شماره تلفن خونـه علیرضا ایناس. علیرضا جاهد
‎سریع زنگ زدم و یـه حال و احوال پرسی ای کردیم
‎یکی دو سال بعد هم سه چهارتا که تا از بچه هارو همزمان تو فیسبوک پیدا کردم
‎امـین و علی گوهری کـه دوقلو بودن و امـید استکی و نوید جهانبانی
‎امـین و علی کـه تحویلمون نگرفتن
‎نوید هم روز افتتاحیـه نمایشگاهم ، سال ۱۳۹۱ ، مرداد ماه اومد پیشم
‎هیچ فرقی نکرده بود این پسر، مثه همون روزا دبستانمون بود
‎خیلی خوشحال شدم کـه دیدمش
‎و اما امـید
‎امـید، امـید، امـید
‎یـه روز زنگ زدم و قرار گذاشتیم کـه ببینیم همو
‎سال ۹۲ بود فکر کنم
‎با همون استایل همـیشگی و مخصوص خودش، طرز حرف زدن ۱۰ سال بزرگ تر از خودش
‎یـه صبح که تا عصری با هم بودیمو گفتیم و خندیدیم
‎علیرضا هم کـه دقیقا ۵ سالی مـیشـه قراره یـه روز برنامـه بچینیم و ببینیم همو
اینا تموم خاطرات من بود از دوره دبستانم
‎دلتنگ بچه های اون دورانم
‎دلم مـیخواد ببینمشون
‎اما ترجیح مـیدم تلاش نکنم کـه ببینمشون
‎آدما تو سال ها تغییر مـیکنن
‎دلم نمـیخواد خدایی نکرده تصویری کـه از اون روزا دارم بهم بریزه
‎دلتنگ اون دورانم
‎اما هیچوقت نمـیخوام برگردم بـه اون روزا
‎ممنونم کـه این همـه وقت منو این پرت و پلاهامو تحمل کردین
‎هر خاطره ای کـه مـیذاشتم، لحظه بـه لحظه نگاه مـیکردم کـه ببینم چه کامنت هایی گذاشتین براش ‎خاطرات دوران راهنماییم شاید طولانی بشـه
‎خیلی چیزا فرق کرد تو دوران راهنمایی
‎اگه دوس داشتین ، بگید که تا یواش یواش شروع کنم بـه نوشتن و پیدا عهای بیشتر به منظور خاطرات ‎مرسی کـه هستین ❤ ‎ #خاطرات_كودكي_سهراب_ادهمي

Read more

Media Removed

جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم جز ... جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی

Read more
موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Advertisement

موزیک_جدید_بارون کلیپ_طراحیـها جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی ... موزیک_جدید_بارون
کلیپ_طراحیـها

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Advertisement

Media Removed

____________ (ورق بزنيد) #پس_از_باران . پرده رو كنار زدم ديدم آفتاب شده چه آفتابي ياد سبزي ها افتادم قند تو دلم آب شد رفتم ببينم درون چه حالن، انقدر كه ناز داشتن كم كم داشتم فكر ميكردم نكنـه اصلا بذرها رو اشتباهي كاشتيم اما ديدم بـه به ، بالاخره دلبركانم جوانـه زدن. ، ، عكس ها بـه ترتيب سومي: ... ____________
(ورق بزنيد)
#پس_از_باران
.
پرده رو كنار زدم ديدم
آفتاب شده چه آفتابي
ياد سبزي ها افتادم
قند تو دلم آب شد
رفتم ببينم درون چه حالن،
انقدر كه ناز داشتن كم كم داشتم فكر ميكردم نكنـه اصلا بذرها رو اشتباهي كاشتيم😄
اما ديدم بـه به ،
بالاخره دلبركانم جوانـه زدن.
،
،
عكس ها بـه ترتيب
سومي: رُزماري
چهارمي نعناع
پنجمي:آويشن ،
كه البته اين ها قديمي هستن.
و عكس آخر كه جوانـه ريحون هست و من بيشتر از هر كدومشون منتظر همين بودم.🌱
.
بقيه تقسيم بندي ها هم
نپرسيد، كه اصلا يادم نمياد چي كاشتم😅
______________

Read more

Media Removed

هیچی نگفت ، انگار توی گوش یک جسد سیلی زدم . بلند شدم و رفتم بـه سمت درون اتاق ، بغض کرده بود و گفت : مـیشـه نری ؟ برگشتم بـه سمتش ، تیغ توی دستم بود و با لحن طلبکارانـه ایی گفتم : مـیفهمـی داری چی مـیگی ؟ فکر منو کردی ؟ فکر پدر و مادرتو چی ؟ اینـهمـه آدم توی این دنیـا بـه این بیماره مبتلان ، همشون مـیکشن خودشون رو ؟ با دست راستش ... هیچی نگفت ، انگار توی گوش یک جسد سیلی زدم . بلند شدم و رفتم بـه سمت درون اتاق ، بغض کرده بود و گفت : مـیشـه نری ؟
برگشتم بـه سمتش ، تیغ توی دستم بود و با لحن طلبکارانـه ایی گفتم : مـیفهمـی داری چی مـیگی ؟ فکر منو کردی ؟ فکر پدر و مادرتو چی ؟ اینـهمـه آدم توی این دنیـا بـه این بیماره مبتلان ، همشون مـیکشن خودشون رو ؟ با دست راستش کـه مـیلرزید اشکشو پاک کرد . دلم سوخت . رفتم نزدیکش ، نشستم نزدیک ویلچرش .
به صورتش نگاه کردم ، بـه چشم های قرمزش بـه گونـه های پف کردش کـه قرمز شده بودن ، سکوت کرده بودیم .بعد از چند لحظه گفت : چرا من ؟ مگه چیکار کردم کـه این جوری گرفتار شدم ، مـیگنی کـه خودشو بکشـه جهنمـیه ، من چه گناهی کردم کـه هم توی این دنیـا ساکن جهنمم هم توی اون دنیـا . غرورشو حس مـی کردم وقتی موقع گفتن این جملات بهم نگاه نمـی کرد .دوباره گریـه کرد و کلماتی کـه مـیخواست بگه زیر صدای گریـه اش گم شد.
یک ادم هر چه قدر هم درون گرا باشـه بالاخره یک روزی ، یک گوشـه ایی ، تمام مشکلاتش رو بالا مـیاره ، یـا توی تنـهایی خودش یـا جلویی کـه بهش اعتماد داره .
دکتر پرسید : بالاخره تو رو دوس داشت و حتما بهت اعتماد هم داشته .
چشمامو ریز کردم و گفتم : اینو نمـی دونم کـه هری کـه ما رو دوس داره بهمون اعتماد هم داره یـا نـه ! ولی من انگار باران رو توی قرار اخر شناختم ، همون روز ، کاش همـه ی قرار هامون قرار اخر بود .
دوس داشتم زمان رو نگه دارم و به حرف هاش گوش بدم ، همـه چیز ساکن بود .آه بلندی کشید و ادامـه داد : کاش مـیتونستم بدون استفاده از این چرخ های لعنتی بیـام سمتت ، مثل قبلا ، بدون هیچ ترسی بهت وابسته تر شم ، سرمو انداختم پایین و اروم گفتم : اهووم !
با لحن طلبکارنـه ایی پرسید : بعد چرا نمـی زاری این زندگی رو تموم کنم ! من چند شبه دارم تلاش مـی کنم اما دستام مـیلرزه و موفق نشدم .
#محمدرضا_حسین_پور
#قسمت_یـازدهم
(بخش دوم)
#_باران

Read more

Media Removed

. . . ی بسیجی اومد گفت این حکمـ چیکار کنمـ؟ گفتم برو لباساتو عوض کن بفرستمت خط گفت ببخشید یک سوال دارمـ!!! گفتمـ ؛ بگو!؟ گفت ؛ ببخشید ـ کجاست؟؟؟؟؟؟ گفتمـ:ـ مـیخوای چیکار؟ گفت:مـیخوامـ غسل" شـهـــــــــــادت "کنمـ. تو دلمـ زدمـ زیر خنده گفتمـ نِگا نیومده مـیخواد بره من کـه چند ... .
.
.
ی بسیجی اومد گفت این حکمـ چیکار کنمـ؟
گفتم برو لباساتو عوض کن
بفرستمت خط
گفت ببخشید یک سوال دارمـ!!!
گفتمـ ؛ بگو!؟
گفت ؛ ببخشید ـ کجاست؟؟؟؟؟؟
گفتمـ:ـ مـیخوای چیکار؟
گفت:مـیخوامـ غسل" شـهـــــــــــادت "کنمـ.
تو دلمـ زدمـ زیر خنده
گفتمـ نِگا نیومده مـیخواد بره من کـه چند سال تو مـهمترین وشلوغ ترین موقعیت های منطقه رفتمـ هیچیمـ نشده و…… دلشو نشکوندم گفتم اونجاست
رفت
از حموم اومد بیرون دیدم یک لباس خوشگل پوشیده یک چفیـه هم انداخته .
از دور گفتمـ:غسل کردی؟
گفت؛ آره
.
(توی منطقه ای بودیم کـه خیلی عقب بود نـه دشمن دید داشت نـه دیدبان و نـه گلوله زن هاشون)

یکدفعه یک خمپاره خورد جلوش .
دویدمـ سمت دود
شدت انفجار انقدر زیـاد بود
تیکه تیکه شده بود
.
تیکه هاشو جمع کردمـ
ریختمـ تو گونی فرستادمـ برا خانوادش...
.
.
درِباغ "شـهــــــــــادت" باز است!!!
.
به هر کی... هرچی توی این دنیـا مـیدن
از حواس جمعی مـیدن.
راوی:سردار وفایی
.
.
.
شادی روح رفیق و همراه شـهیدمون
صلوات+وعجل فرجهمـ

Read more

Media Removed

بابايي جونم مرسي، مرسي كه تو و بهم عشق بي اندازه داديد که تا معيارم براي شناخت ادمـها قلبهاشون باشـه نـه صفرهاي حسابشون... مرسي كه هميشـه كنارم بوديد حتي وقتي اشتباه كردم... هميشـه رفيق و همدم بوديد...بهترين همبازي بچه گي و نوجووني م... بهترين مشاور و حامي جواني م...بهترين الگوي زندگي پاك و شرافتمندانـه...شما ... بابايي جونم مرسي، مرسي كه تو و بهم عشق بي اندازه داديد که تا معيارم براي شناخت ادمـها قلبهاشون باشـه نـه صفرهاي حسابشون... مرسي كه هميشـه كنارم بوديد حتي وقتي اشتباه كردم... هميشـه رفيق و همدم بوديد...بهترين همبازي بچه گي و نوجووني م... بهترين مشاور و حامي جواني م...بهترين الگوي زندگي پاك و شرافتمندانـه...شما بهترينِ آنچه ميتونستيد بوديد براي من، بهتون افتخار ميكنم، بـه هردوتون...خيلي عاشقتم ِ خوبم...مرسي مخصوص باباا كه براي سبا هم پدري كردي...مرسي كه دوچرخه سواري يادش دادي... كه مواظبمون هستي...كه نگذاشتي دل سبا بلرزه ...تو سختي و شادي حواست بهر دومون هست...❤️ خيلي مخلصم فرمانده❤️. پ.ن ١: عكس حاج خانم بدون اجازه خودش و براي اولين بار درج شده، فاميلاي عزيزم لطفا نگيد😂❤️. پ. ن ٢: با افتخار ميگم مخلصم فرمانده چون يك پادگان از بابا حساب ميبردن اما من هر اتيشي دلم ميخواست ميسوزوندم و بابام با لبخند حمايت ميكرد. پ.ن ٣: با بچه هاتون حرف بزنيد😍😊 با عشق با تفاهم درون مورد همـه چيز... رازِ رفاقت ما اين بود... من بدون ترس ميتونم با والدينم حرف ب❤️ پ.ن٤ : عاشقتم ي @sabamehhhh دلتو گره زدم بـه اسمون ❤️❤️❤️ #پدر #مادر #عشق #مادرو #پدرو #خانواده #روزپدر #موفقيت_شخصى #آرامش

Read more

Media Removed

قشنگ ترین گُلِ نازِ دنیـا روز اولی کـه دیدمت با خودم گفتم ... وای کـه هیچوقت از این خانوم رفیق درون نمـیاد ... با خودم گفتم: چقدر بـه قولِ پویـا تیشتان پیشتانِِ و هر جا نشسته بودی راهم و کج مـی کردم و یـه وَر دیگه مـی شستم ... وای گُلِ ناز خانوم الان دیگه چند که تا از دوستای صمـیمـی ترم توی کار مثل متین و محمدرضا مـی دونن ... قشنگ ترین گُلِ نازِ دنیـا
روز اولی کـه دیدمت با خودم گفتم ... وای کـه هیچوقت از این خانوم رفیق درون نمـیاد ... با خودم گفتم: چقدر بـه قولِ پویـا تیشتان پیشتانِِ و هر جا نشسته بودی راهم و کج مـی کردم و یـه وَر دیگه مـی شستم ... وای گُلِ ناز خانوم الان دیگه چند که تا از دوستای صمـیمـی ترم توی کار مثل متین و محمدرضا مـی دونن چقدر دوستت دارم و همـیشـه پُشت سَرت گفتم: چقدر این با معرفتِ چقدر دوسش دارم ولی امشب دیگه مـی خوام درون شب تولدت بهت بگم، دوستت دارم بخاطر درس هایی کـه تو این سه ماه هر روز ازت یـاد گرفتم ... بخاطر صبوریت، بخاطر پشتیبانیت، بخاطر همدلیت، بخاطر مـهربونبت، بخاطر غرور و دانایت، بخاطر گذشتت، و شاید که تا امروز کَسی نمـی دونـه روزی کـه کلافه بودم و خیلی خسته و نمـی دونم چرا دلم و زدم بـه دریـا و باهات تماس گرفتم و گفتم؛ گِلِ ناز جان یـه م فکر مـی کنی لزومـی بـه حضورم هست ؟! مـیشـه یـه آدم خیلی بهتر و برای این نقش معرفی کنم و نذاشتی حرفم تموم بشـه گفتی؛ چی مـی خوای بری ؟! نـه ... بچه ها ناراحت مـیشن... نـه ... آنقدر عجیب بود بزرگواری حرفات کـه شرمنده شدم ... و هر جا کَم آوردم یـادِ حرفات افتادم و قویتر شدم ... ِ بوی خوش جنوب سرزمـینت برازنده ی توست... حق بر این بود کـه شبِ تولدت قدر شناست باشم و بعد از سه ماه بهت بگم کـه چقدر برام عزیزی کـه چقدر دوستت دارم تولدت مبارک نازنین هزاران بهار زنده باشی
Photo by: @@rouzi_shut

Read more

Media Removed

.تا آخرش بخونيد آدمو تکون مـیده . . . - نمـی دانم دوستت داشتم یـا نـه؟ گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود. گفتی برو! انگار محکم تر از همـیشـه بود. مـهربانیت رنگ باخت.گفتم بـه خاطر یک موجود خاکی رهایم مـی کنی؟ سکوت کردی. گفتی برو! فریـاد زدم نگاهم کن… نگاهم نکردی. نمـی دیدمت دلم نمـی خواست آدمت ... .تا آخرش بخونيد آدمو تکون مـیده .
.
.
- نمـی دانم دوستت داشتم یـا نـه؟
گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود.
گفتی برو! انگار محکم تر از همـیشـه بود.

مـهربانیت رنگ باخت.گفتم بـه خاطر یک موجود خاکی رهایم مـی کنی؟
سکوت کردی. گفتی برو!
فریـاد زدم نگاهم کن… نگاهم نکردی.
نمـی دیدمت دلم نمـی خواست آدمت را هم ببینم. تکان مـی خورد و سخن مـی گفت انگار.
همـه بـه خاک افتادند و سجده اش د.
گفتی جانشین من هست خلیفه است…
روزی کـه از من خواستی بـه غیر از توسجده کنم ، بـه آن تلی از خاک کـه کم‌کم تبدیل بـه گل مـیشد، من نمـیدانستم جنس آبی کـه این خاک را گل مـیکند چیست. نمـیدانستم آب عشق چیست، آب روح چیست؟ از آن بـه من ننوشانده بودی، آخر جنس من از آتش بود و من برتر بودم!
من … سوختم .به خاک نیفتادم.چیزی تمام بدنم را فشرد. نمـیتوانستم به منظور یک مشت گل زانو ب.ایستادم.محکم و مقتدر ایستادم.
گفتی زانو بزن. نتوانستم.فریـاد زدم. این همان آدم خاکی توست کـه ستم خواهد کرد. سرکش و طغیـانگر خواهد شد،
تنگ چشم و حریص ناسپاس و مجادله گر .این آدم توست؟…
باز سکوت …آرام زمزمـه کردی خلیفه است.
…وای خلیفه خلیفه خلیفه چقدر خندیدم!خلیفه ای کـه دروغ مـی گوید خلیفه ای کـه گناه مـی کند. خندیدم و طعنـه زدم
یک خلیفه گناهکار!…
گفتی نخوت تورا بلعیده است.
خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!
نمـی دانم دوستت داشتم یـا نـه؟ قرن ها از آن روز مـی گذرد و من ساکن زمـینم.
بین همـه این آدمـهای خاکی تو! بین همـه دروغها و حرص هایشان.بین فراموش کاری های گاه و بیگاه و نادانی هایشان!
بین همان ها کـه مـی خواهند نبودنت را ثابت کنند یـا نادیده ات بگیرند.همان ها کـه گاهی فقط گاهی بـه سراغت مـی آیند.و من از شوق لبریز مـی شوم
من ابلیس فرزند آتش!از ذلت این عنصر خاکی لذت مـی برم. از این کـه امـیدهایت را نامـید مـی‌کنند شادی مـی کنم.و دلم به منظور لغزش‌هایشان پر مـی زند.
وتو! با همـه قدرت و بزرگی ات زیـاده گویی‌هایشان را مـی بخشی هنوز توبه مـی پذیری و باران مـی‌بارانی و مـهربانانـه سر فرازش مـی کنی.
عجب از او کـه مـهربانی‌ات را مـی بیند و ستم مـیکند و عجب از تو کـه ستمش مـی‌بینی و مـهربانی مـی کنی…
و من هنوز از این کـه زشتی‌هایشان را نادیده مـی گیری آتش مـی خورم و برای نابودی‌اش قسم مـی خورم. به منظور سر گشتگی‌اش لحظه شماری مـی کنم…
منم ابلیس!

Read more

Media Removed

. از خدا کـه پنـهان نیست بعد چرا از شما پنـهان باشـه. از چند روز پیش مادرِ بچه‌ها پاش‌رو کرده تو یـه لنگه کفش کـه یـالا حالا کـه رییس بانک مرکزی عوض شده همـه چی ارزون مـیشـه حتما با هم بریم استانبول مگه ما از همسایـه روبه‌رویی چیمون کمتره. مـیگم: زن شتر درون خواب بیند نُقل ونبات. اولا یـارو عوض شده کـه شده بـه تو چه. همسایـه ... .
از خدا کـه پنـهان نیست بعد چرا از شما پنـهان باشـه. از چند روز پیش مادرِ بچه‌ها پاش‌رو کرده تو یـه لنگه کفش کـه یـالا حالا کـه رییس بانک مرکزی عوض شده همـه چی ارزون مـیشـه حتما با هم بریم استانبول مگه ما از همسایـه روبه‌رویی چیمون کمتره. مـیگم: زن شتر درون خواب بیند نُقل ونبات. اولا یـارو عوض شده کـه شده بـه تو چه. همسایـه ما رفته خارج من‌رو سننـه. اون دلاله و پول داره. مگه حالیت نیست کـه با 200 تومنی کـه به مواجب ما اضافه شده، مرگِ موش هم بـه ما نمـیدن کـه لااقل فکرِ سفرِ آخرتمون باشیم. اوقاتِ تلخمون‌رو مثل همـیشـه تلخ‌تر کرد. گرونیِ سکه و ارز و کوفت و زهرمار رو انداخت گردنِ من کـه مثلا از جوونیم هم بی‌عرضه بودم و اگر معلم نشده بودم حالا پیشِ درون همسایـه آبرویی داشتیم. حرفِ حساب جواب نداشت. از خونـه زدم بیرون. الان روی صندلی یک پارک نشستم دور برم جوون‌هایی هستند کـه با دیدنشون دلم مـیسوزه. همـه مشغولند و دود و دمـی راه انداخته‌اند. مـیخوام هوار ب. اما نمـیتونم. دچار تیکِ عصبی مـیشم و یـه چشمم مـی‌پَره. روبه‌رویم ی نشسته درون کنارِ یک مرد، هر دو رنجور و دردمند. نگاه‌مان باهم گره مـی‌خورد، ک با چشم‌های قشنگش چشمکی حواله‌ام مـی‌کند. یـاللعجب اشتباه نمـی‌کنم! سن وسالم یـادم مـیره. مـیرم توی عالمِ هپروت، فکر مـی‌کنم یعنی هنوز خاطرخواه دارم؟ لبخند مـی‌زند، من هم شنگول مـیشم. کمـی بعد کنارم مـی‌نشیند. مـی‌گوید: بابام جان، اهلی هستی؟ گیج و منگ گفتم: اهلی؟ باز مـی‌پرسد: اهلِ تَلخَکی هستی؟ خیـالت تخت تنـها چیزی کـه گرون نشده، همـین متاع ماست. وقتی هاج واج، چهار دست و پا توی گِل وامونده شده بودم، تازه مـی‌فهمد کـه با چه هالویی طرف شده. اخم مـی‌کند و مـی‌گوید: تو کـه عرضه هیچی رو نداری بعد چرا چشمک مـیزنی، فکر مـیکنی زنده‌ای؟ و رفت پیش پسره و من هم کـه برای بار دوم بی‌عرضه خطابم کرده بودند، رفتم توی دوره خوشِ جوونی کـه باشتاب گذشت. .

جوون بودم و مثل همـه جوونای اون دوره شاد و سرخوش و بی‌خیـالِ روزگار. یک روز وقتی از سرِ کار برمـی‌گشتم، توی اتوبوسِ دو ریـالی شرکتِ واحد چشمم افتاد بـه یک خانمـی کـه داشت نگاهم مـی‌کرد. سرخ شدم، داغ شدم و مغزم از کار افتاد. فهمـید و با یـه لبخند کوچولو، دیوانـه‌ام کرد. مـی‌خواستم جوابش رو بدم، اما کو آن دلِ شیر. ترس امانم را بریده بود.
.
یـادِ کرک‌های پشتِ لبم افتادم و فکر کردم مرد شدم. دلم قُرص شد، گرچه خجالت مـی‌کشدم اما یواشکی بـه خودم گفتم، بادا باد اگر جوابم‌رو داد باهاش ازدواج مـی‌کنم. بعد بـه سرعتِ برق یک چشمکِ جانانـه بهش زدم و با لرزه‌ای کـه به جونم افتاده بود منتظرِ جوابش شدم.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇

Read more

Media Removed

روزی کـه جوابای کنکور اومد و معلوم شد کـه قبول شدم بابام بهم گفت فردا شب شام باهم مـیریم بیرون،دوتایی! فرداش از صبح لباسامو آماده کردم و لاک زدم و نزدیکای ساعت هفت موهامو بافتم و نشستم رو مبل دم درون بابا رسید و قشنگترین کت و شلوارشو پوشید و رفتیم تقریبا بهترین رستورانِ شـهرو رزرو کرده بود وقتی رسیدیم ... روزی کـه جوابای کنکور اومد و معلوم شد کـه قبول شدم
بابام بهم گفت فردا شب شام باهم مـیریم بیرون،دوتایی!
فرداش از صبح لباسامو آماده کردم و لاک زدم و نزدیکای ساعت هفت موهامو بافتم و نشستم رو مبل دم درون بابا رسید و قشنگترین کت و شلوارشو پوشید و رفتیم تقریبا بهترین رستورانِ شـهرو رزرو کرده بود
وقتی رسیدیم راهنماییمون سمت مـیزمون، روی مـیز یـه عالمـه گل بود و یـه کیک کـه روش نوشته بود:
م مبارکه!حالم خیلیییییی خوب بود،رفتم توو بغلش و محکم بوسش کردم و گفتم مرسی مرسی مررررسی
نشستیم سر مـیز و بابا شروع کرد بـه حرف زدن،گفت:خیلی خوبه کـه رشته ای کـه دوس داری توو دانشگاهی کـه دوس داری قبول شدی از حالا اتفاقای جدیدی توو زندگیت مـیفته از حالا دیگه تو خودتی و خودت
دانشگاه مث مدرسه نیست کـه کلاست جدا باشـه از پسرا توو دانشگاه ممکنـه یـه پسر بغل دستت بشینـه یـا لازم باشـه توو محوطه باهاش راجع بـه درست حرف بزنی من خیـالم از تو راحته بعد سعی کن طوری رفتار کنی کـه خیـال خودت هم راحت باشـه
گفت ممکنـه توو دانشگاه ازی خوشت بیـاد و دلت براش بره اما حتما سعی کنی یـادت بمونـه کـه توو دانشگاه فقط حتما حواست بـه درس باشـه کـه زحمتات هدر نره...و خیلی حرفای دیگه آخرم یـه دستبند بهم هدیـه داد کـه روش نوشته بود دوست دارم...
توو اون سالهایی کـه توو دانشگاه بودم اون دستبند همـیشـه توو دستم بود و هروقت دلم مـیلرزید بـه دستبندم نگاه مـیکردم و مـیگفتم:منم دوست دارم بابا...
شاید همـین کارای بابا باعث شد کـه هر اتفاقی کـه مـیفتاد و بهش مـیگفتم و هیچ وقت هیچی رو ازش مخفی نمـیکردم
الان اینجایی کـه نشستم رو بـه روم یـه و پسر نشستن کـه ه داره راجع بـه مقدار ی کـه مـیخوره و مست نمـیشـه و اتفاقایی کـه توو شمال کـه دانشگاهشـه، براش مـیفته مـیگه اینکه چه جوری باباشو مـیپیچونـه و با پسرا توو شمال مـیگرده
این آقایی هم کـه باهاشـه بهش گفت:
یـه کیش بریم باهم،هتل بگیریم یـا خونـه؟
ه گفت هتل کـه حتما حتما بگیریم چون حتما به بابام مدارکشو نشون بدم
پسره هم گفت باشـه رزرو مـیکنیم نشون بده بعد کنسل مـیکنیم...
حالم یـه جوریـه،دارم فکر مـیکنم بچه شون درون آینده چه جوری مـیپیچونتشون
به بابام فکر مـیکنم کـه چقدر راهشو درست رفت و به خودم کـه آیـا مـیتونم مادری بشم کـه بچه م بهم دروغ نگه یـا نـه؟
#آریـانامـیر
#کیک_تولد_سفارشات_کیش
#کیک_ونـه
#کیک #کیف #رژلب #لاک
#کیک_فوندانت
تلفن ثبت سفارش واتساپ
09173683236

Read more

Media Removed

مـیدانی ، روزی کـه ماجرای عشق تو را بـه مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!! اصلأ بگذار از اول برایت بگویم... قبل از اینکه حرفی ب موهایم را باز کردم و روی شانـه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را کـه باز مـیکنی انگار چندسال بزرگتر مـیشوی...مـیخواستم وقتی از عشق تو مـیگویم بزرگ باشم ... بعد از آن دو استکان چای ... مـیدانی ، روزی کـه ماجرای عشق تو را بـه مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!!
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی ب موهایم را باز کردم و روی شانـه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را کـه باز مـیکنی انگار چندسال بزرگتر مـیشوی...مـیخواستم وقتی از عشق تو مـیگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر مـیفهمـید بزرگ شدنم را باور نمـیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنـهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب مـیشد و نمـیدانستم از کجا حتما شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم مـیگذرد ، نـه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را بـه موهایم دوخت ، انگار کـه حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
+"عشق" چیز عجیبی ست کم ، انگار کـه جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش....
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق کـه باشی حتما از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
دستی بـه موهای کوتاهش کشید و ادامـه داد :
عاشقی به منظور بعضی ها فقط از دست هست ...
برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر مـیکنم زنـها بیشتر از دست مـیدهند...
گاهی موهایشان را ، کـه مبادا تار مویی درون غذا معشوقه ی شان را بیـازارد ...
گاهی ناخن های دستشان را ، کـه مبادا تمـیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانـه با بوی غذا عوض مـیکنند
دستشان را مـیسوزانند و آخ نمـیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
+"گاهی نمـیخرند ، نمـیپوشند، نادیده مـیگیرند کـه معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامـه دار تر مـیشود وقتی زنـها حس مادری را تجربه مـیکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی کـه در زبان نمـیگنجد..
کم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش بـه سرت بیـاید از پا درون مـی آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو بـه روی آینـه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر بـه من نمـی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم مـیخواست کوچک خانواده بمانم ، به منظور بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود !!
.

Read more

Media Removed

Marda inaaaaan بعد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو بـه حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال کـه گذشت کمبود بچه رو بـه وضوح حس مـی کردیم. مـی دونستیم بچه دار نمـی شیم. ولی نمـی دونستیم کـه مشکل از کدوم یکی از ماست اولاش نمـی خواستیم بدونیم با خودمون ... Marda inaaaaan
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...
ما همدیگرو بـه حد مرگ دوست داشتیم.
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.
اما چند سال کـه گذشت کمبود بچه رو بـه وضوح حس مـی کردیم.
مـی دونستیم بچه دار نمـی شیم.
ولی نمـی دونستیم کـه مشکل از کدوم یکی از ماست
اولاش نمـی خواستیم بدونیم
با خودمون مـی گفتیم
عشقمون واسه یـه زندگی رویـایی کافیـه
بچه مـی خوایم چی کار؟
در واقع خودمونو گول مـی زدیم

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم
تا اینکه یـه روز علی نشست رو بـه رومو گفت
اگه مشکل از من باشـه
تو چی کار مـی کنی؟
فکر نکردم که تا شک کنـه کـه دوسش ندارم
خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم بـه خاطر تو رو همـه چی خط سیـاه بکشم
علی کـه انگار خیـالش راحت شده بود یـه نفس راحت کشید و از سر مـیز بلند شد و راه افتاد
گفتم:تو چی؟ گفت:من؟
گفتم:آره… اگه مشکل از من باشـه… تو چی کار مـی کنی؟
برگشت…زل زد بـه چشام…گفت: تو بـه عشق من شک داری؟
فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمـی کنم

با لبخندی کـه رو صورتم نمایـان شد
خیـالش راحت شد کـه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره
گفتم:پس فردا مـی ریم آزمایشگاه
گفت:موافقم…فردا مـی ریم
و رفتیم… نمـی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه مـی جوشید
اگه واقعا عیب از من بود چی؟
سر خودمو با کار گرم کردم که تا دیگه فرصت فکر بـه این حرفارو بـه خودم ندم
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم
بهمون گفتن جواب که تا یک هفته دیگه حاضره
یـه هفته واسمون قد صد سال طول کشید
اضطرابو مـی شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید

با این حال بـه همدیگه اطمـینان مـی دادیم کـه جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مـهم نیست
بالاخره اون روز رسید
علی مثل همـیشـه رفت سر کار و من خودم حتما جواب ازمایشو مـی گرفتم
دستام مثل بید مـی لرزید
داخل ازمایشگاه شدم
علی کـه اومد خسته بود
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
منم زدم زیر گریـه…فهمـید کـه مشکل از منـه
اما نمـی دونم کـه تغییر چهره اش از ناراحتی بود

یـا از خوشحالی
روزا مـی گذشتن و علی روز بـه روز نسبت بـه من سردتر و سردتر مـی شد

تا اینکه یـه روز کـه دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود
بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری مـی کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مـهناز…مگه گناهم چیـه؟
من نمـی تونم یـه عمر بی بچه تو یـه خونـه سر کنم
دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همـه جوره منو دوس داری
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… بعد چی شد؟
گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان مـی بینم نمـی تونم… نمـی کشم
نخواستم بحثو ادامـه بدم… پی یـه جای خلوت مـی گشتم که تا یـه دل سیر گ

Read more

Media Removed

جمعه ها شعرِ من انگار تو را مـی خواند قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای ... جمعه ها شعرِ من انگار تو را مـی خواند
قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند

چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما
پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند

جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل
دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند

هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر
چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند

مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای قدمت
کوچه بعد کوچه و بازار تو را مـی خواند

هر زمان از غم تو تکیـه بـه دیوار زدم
باز دیدم درون و دیوار تو را مـی خواند

کربلا ، شام ، نجف ، تربت اعلای بقیع
جمکران، درون طلب یـار تو را مـی خواند

باز هم جمعه و صد حرف بـه دل مانده و من
شعرّ با حالت اقرار تو را مـی خواند
#امام #انتظار #جمعه #بقیع #آخرین #مسافر #جمکران #

Read more

Media Removed

#خاطرات_یک_راننده_تاکسی #نخبگان_علمـی #تلخ #حکومت_اسلامـی #بیکاری امروز اتفاقی عجیب برام رخ داد، و عجیب تر از اون اتفاق، اطلاعاتی بود کـه از اینترنت درون موردش گرفتم! لوکیشن: خیـابان....سعادت آباد، مسافر اینترنتی #کارپینو، جوان، خوش پوش، خوش بَر و بالا، مقصد مـیدون توپخونـه، ابتدای ... #خاطرات_یک_راننده_تاکسی

#نخبگان_علمـی
#تلخ #حکومت_اسلامـی
#بیکاری

امروز اتفاقی عجیب برام رخ داد،
و عجیب تر از اون اتفاق،
اطلاعاتی بود کـه از اینترنت درون موردش گرفتم!
لوکیشن:
خیـابان....سعادت آباد،
مسافر اینترنتی #کارپینو،
جوان، خوش پوش، خوش بَر و بالا،
مقصد مـیدون توپخونـه،
ابتدای ناصرخسرو،
تو مسیر کم کم سر صحبت از موسیقی بـه تحصیلات و اشتغال کشیده شد.
حسم مـی‌گفت مسافر جوان دچار مشکل روحی باشـه،
تند تند حرف مـیزد،
سر رشته کلام از دستش خارج مـیشد،
کارت دانشجویی ارشد دانشگاه سراسری و رشته
👈مـهندسی شیمـی نفت!
نخبه بود،
و از دوستان دیگر نخبه اش مـی‌گفت کـه دچار #بیماری_روحی شدن،
بعلت اینکه درون حکومت ما #آقازاده های #بیسواد فلان #سردار_رانتخوار جایگاه علمـی این بچه های پاک و باهوش رو #غصب د.
دلم گرفت،
به مقصد رسیدیم گفت مـیشـه منتظر بمونی منو برگردونی؟
قبول کردم،
وقتی برگشت کیسه ای دارو دستش بود،
یک آمپول 👈(پتیدین) و ملحقات تزریق،
و شروع کرد بـه توضیح کـه من اینو مـی آرامش مـیگیرم و اجازه خواست که تا تو ماشینم #تزریق کنـه،
پذیرفتم و تزریق کرد،
و ادامـه داستان آنقدر تلخ بود کـه نمـیتونم بنویسم،
خون بازی و ...
پس از پیـاده شدنش کنجکاو شدم درون مورد ماده تزریق شده بـه کنکاشی م و سریع زدم بغل،
یـه چای به منظور خودم ریختم و تو جستجوگر دنبال دارو گشتم و این خلاصه اونـه،
مـینویسم که تا بدونید کـه این #حکومت چه بر سر نخبگان علمـی #شریف و دیگر دانشگاهها مون آورده.
و چگونـه جایگاه این عزیزان رو بـه #حرامزاده های بی اصل و نصب خود سپرده اند.
👇👇
شایددرکل ایران فقط ۱۰۰نفر این مقاله رابخوانند
کسانی کـه یـا خود پتیدین مصرف مـی کنند
یـا یکی از بستگان انـهاازاین ماده استفاده مـیکند
ولی به منظور من این ۱۰۰ نفر از هزاران معتادبه مواد #مخدر دیگر مـهمترند.
زیرا پتیدین را اکثرا افرادی با #درجه_هوشی_بالا و #تحصیلکرده درجامعه ایران مصرف مـیکنند،
که سرمایـه بزرگی به منظور جامعه هستندومن بـه شخصه احترام زیـادی به منظور انـها قائل هستم و وجودانـها را درجامعه کنونی ایران،
بسیـار با اهمـیت تر از دیگران مصرف کنندگان
مواد مخدر مـیدانم.
👈ترک پتیدین درکسی کـه به استفاده از آن
گرفتار شده باشدتقریبا #غیرممکن است,
زیرا این افراد،علاوه بر اینکه
#دانش و #بینش کافی
نسبت بـه ضرر مواد مخدر دارند,
این ماده را بـه عنوان یک ماده معتاد کننده نمـی شناسند،
مصرف کننده گان پتیدین اعتقاد دارند
این ماده بـه انـها #انرژی و #روحیـه کار مـیدهد
ونسبت بـه موادمخدر دیگر هیچ ضرری ندارد
و چه بهتر انسان مصرف کننده #پت باشد
تا مواد مخدر دیگر!
👈جراح مغز اعصابی کـه #ریتالین و پتیدین مصرف مـی کرد!

Read more

Media Removed

٬ اول سلام امـیدوارم کـه تو این روزای سخت حال همـه خوب باشـه راستی کـه روزای سختی رو مـی گذرونیم و به تنـها چیزی کـه مـیشـه امـید داشت خدا هست و لاغیر ( بماند کـه خیلیـا از اونم ناامـید شدن و حالشون خیلی خرابه ) با این حال امـیدوارم هرطوری هست تو این روزای سخت خودمون رو حفظ کنیم نـه اینکه حفظ کنیم کـه این روزا تموم مـیشـه ... ٬
اول سلام
امـیدوارم کـه تو این روزای سخت حال همـه خوب باشـه راستی کـه روزای سختی رو مـی گذرونیم و به تنـها چیزی کـه مـیشـه امـید داشت خدا هست و لاغیر ( بماند کـه خیلیـا از اونم ناامـید شدن و حالشون خیلی خرابه )
با این حال امـیدوارم هرطوری هست تو این روزای سخت خودمون رو حفظ کنیم نـه اینکه حفظ کنیم کـه این روزا تموم مـیشـه و روزای خوب مـیاد ( ایشالا کـه بیـاد) ولی حفظ کنیم کـه قوی تر شیم کـه چاره ای جز قوی تر شدن نداریم ! ( البته سخته شوخی هم نداریم )
دوم : خیلیـا مرتب دایرکت و کامنت مـی دن و یـه جورایی تیکه مـی ندازن کـه تو خیلی لاکچری هستی و مرفه بی دردی و از درد مردم چیزی نمـی فهمـی و از این جور صحبتا ! ضمن اینکه حتما بگم این دوستان کلا ما رو با یـه عده دیگه اشتباهی گرفتن ؛ واقعا سوال برام پیش اومده کـه مگه من عماشین و ویلا و از این ادوات لاکچری پرت کردم تو اینستا کـه اینا دچار همچین توهمـی شدن ؟! اگه عکسی از یک کشوری و جایی گذاشتم کـه قشنگ بـه نظر مـی رسه اونجا کـه مال من نیست کـه قشنگه ! مال خداست !
سوم : با این حال دلم نیـامد بـه اونایی کـه دوست دارن تو این وضعیت خراب اقتصادی یـه حرکتی بزنن و حداقل وضعشون خراب تر از اینی کـه هست نشـه توصیـه ای نکنم ! البته کـه من خودم شاگردم و چیز زیـادی بلد نیستم ولی چون خیلیـا تو دایرکت مرتب سوالای اینطوری مـی پرسن دوست دارم اون چیزایی کـه بلدم رو درون طبق اخلاص بذارم و تقدیم کنم امـید کـه شاید واسه یکی دو نفر مفید واقع بشـه ... چهارم (اصل مطلب )
خب بریم سر اصل مطلب
چه کار کنیم ؟! اولین چیزی کـه همـه ما حتما بلد باشیم مخصوصا تو این وضعیت بد اقتصادی
حفظ پولی هست کـه داریم بعد از اون ایجاد منبع درآمد و بعد از اون رشد سرمایـه هایی هست کـه بدست آوردیم
حالا اینا چطوری ممکنـه ؟
خیلی راحت نیست اگه راحت بود همـه پولدار مـی شدن
فقط حتما یکم دقیق تر نگاه اطرافمان یم
خب چی مـیبینیم ؟!
یـه عالمـه مـهندس و فوق لیسانس بیکار؟!
اره دقیقا درسته
خب یـه سوال
آدمای فنی بیکار هم مـی بینیم ؟! لوله کش بیکار
برق کار بیکار ؟
(البته اونایی کـه کارشون خوبه )
چرا همـه ما عادت کردیم سریع و بدون هزینـه بـه اه بزرگ تو زندگی برسیم
چرا انتظار داریم دیگران برا ما کاری ن؟!
زیـاد حرف زدم
ولی برنامـه دارم بحث راه بندازم کنار هم یکم بیشتر فکر کنیم
مخصوصا درون مورد مسایل اقتصادی
چون آینده هممون گره خورده بهش . تو پستای بعدی بیشتر توضیح مـی دم
پس فعلا یـا علی

Read more

Media Removed

تا تهش بخون بابا پول مـیخوام! بابا لباس مـیخوام! بابا کتاب مـیخوام! بابا موتور مـیخوام! بابا ماشین مـیخوام! بابا مـیخوام برم مسافرت ،‌ پول بده! بابا پول به منظور شـهریـه دانشگاه! بابا زن مـیخوام! بابا...! بابا...! بابا...! . . . ولی یک مرتبه هم نگفتم: بابا! همـین کـه پیشم هستی برام ... تا تهش بخون
بابا پول مـیخوام!
بابا لباس مـیخوام!

بابا کتاب مـیخوام!

بابا موتور مـیخوام!

بابا ماشین مـیخوام!

بابا مـیخوام برم مسافرت ،‌ پول بده!

بابا پول به منظور شـهریـه دانشگاه!

بابا زن مـیخوام!

بابا...! بابا...! بابا...!
.
.
.
ولی یک مرتبه هم نگفتم:

بابا! همـین کـه پیشم هستی برام کافیـه... بابا! بودن درون کنار تو به منظور من یک دنیـاست!

همـیشـه بهش نق زدم! از نداشته هام و از چیزایی کـه دلم مـیخواست

ولی هیچوقت ازش نپرسیدم:

بابا! تو از من چی مـیخوای؟؟؟ ***
بچه کـه بودم ﺍﺯﻡ ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ: ﺑــﺎﺑــﺎتو ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎنتو؟! من مـیگفتم: هر دوتاشونو!! اصرار مـی و مـیگفتن : نـه! یکی رو بیشتر دوست داری!!! اون یکی کدومـه؟؟؟ ﻣﻨــﻢ با شرم و خنده و زیر لبی ﻣﯿﮕﻔﺘـﻢ : ﻣﺎﻣﺎﻧــمو!!! ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭﻡ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ ﺗﻠخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ . . .
شاید هم خجالت ميكشيد ﺟﻠــﻮی ﻫﻤﻪ!!! اما ﺍلاﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﻢ ﭘــﺪﺭ چقدر زحمت مـیکشید ﻭ خسته ميشد
ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ... ***
گاهی دلم مـیخواهد بـه بعضی ها بگویم

باش حتی اگر من دیگر نباشم! و پـــــــــــــــــــــدرم یکی از آنـها بود...
(بابا,دوست دارم......،.ببخش

Read more

Media Removed

. . من آدم, تنـهایی زندگی نیستم چون یک زن نـه بـه معنای جنس ضعیف و شکننده.. نـه! من حتی اگر قدرتمندترین شخص مملکت هم باشم کـه سرنوشت مردم کشورمم دستم باشـه، باز دلم مـی خواد یک جاهایی مرد, من دستم رو بگیره و بگه نترس، غصه ی چی و مـی خوری؟ درست مـیشـه، درستش مـی کنیم.. نتونستیم، من هستم. همـین .. من ... .
.
من آدم, تنـهایی زندگی نیستم
چون یک
زن نـه بـه معنای جنس ضعیف و شکننده..
نـه!
من حتی اگر قدرتمندترین شخص مملکت هم باشم کـه سرنوشت مردم کشورمم دستم باشـه،
باز دلم مـی خواد یک جاهایی مرد, من دستم رو بگیره و بگه نترس، غصه ی چی و مـی خوری؟ درست مـیشـه، درستش مـی کنیم..
نتونستیم، من هستم.
همـین .. من اگر محکم ترین زنی هم باشم کـه تو اطرافت مـی شناسی،
باز یـه جاهایی، یـه وقتهایی هست کـه دلم یـه تکیـه گاه مردونـه مـی خواد.
من آدم, تنـها ایستادن نیستم
نـه کـه نخوام باشم،
اون خالقی کـه من
و
تو
رو خلق کرده
به تموم این حس ها بـه تموم خواستن ها خووب فکر کرده
الکی کـه نیست
روز رو شب
و شب رو بـه صبح رسوندن
تو تموم سالهای عمرت
تک و تنـها
حرف نیست
اسمش زندگیـه
اسمش زنده گیـه
من بلدش نیستم تنـهایی
از پس, همـه ش بربیـام..! #پلینجیک
دوستان این غذا باکویی هست و شبیـه همون کرپ گوشت سبزیجات خودمونـه مواد داخلش سلیقه ای هست کـه من پیـازو سیر رنده شده ادویجات و گوشت چرخکرده و شویت(جعفری یـا گشنیز)زدم و تنـها تفاوتش اینـه بعد رول یـا لقمـه دوباره سرخ مـیشـه نکته بعدیشم درمواد کرپ ۱ ق چ خ پودخمـیرمایع زده مـیشـه درون پلینجیک مراحل پخت استوری کردم براتون هایلات مـیکنم و برای رسپی دقیق کرپ رو این هشتک بزنید
#کرپ_شبنم
#پلینجیک_شبنم
واینکه اخر سرخش کنید مـیشـه پلینجیک مورد دیگه مـیشـه کرپ کـه مـیتونید همنطور رول شده بخورید یـا پنیر برزید فر بدید که تا پنیر اب شـه بعد سرو کنید

Read more

Media Removed

من دلم وقتی شکست کـه به موندش عادت کردم.تا آخرموندش روباور کردم.دلم وقتی شکست کـه یکی جاموبراش پرکرد و من فقط خودموبه اون راه زدم.دلم وقتی شکست کـه بود و نبودم براش مـهم نبود.خیلی سخته ندونی بایدبری کـه به عشق جدیدش برسه یـابمونی ونزاری جاتوبگیرن. سخت ترازاون باور اینکهی کـه به نظرت فرشته بودبه ... من دلم وقتی شکست کـه به موندش عادت کردم.تا آخرموندش روباور کردم.دلم وقتی شکست کـه یکی جاموبراش پرکرد و من فقط خودموبه اون راه زدم.دلم وقتی شکست کـه بود و نبودم براش مـهم نبود.خیلی سخته ندونی بایدبری کـه به عشق جدیدش برسه یـابمونی ونزاری جاتوبگیرن.
سخت ترازاون باور اینکهی کـه به نظرت فرشته بودبه بدترین شکل ممکن دلتوبشکنـه و دیگه حتی گریـه هاتم براش مـهم نباشـه.
خیلی سخته بدونی عشقت ناراحته امابودن تومث قبل دیگه باعث خندش نمـیشـه و تسکین نیست.
خیلی سخته تو واس عشقت پست بزاری و اون نبینـه.و اون به منظور دیگه ای پست بزاره و تو ببینی.
خیلی سخته عکسشوبزاری پروفایلت وهویتتوپشتش قایم کنی امانتونی بپرسی مخاطب عپروفایلش کیـه
خیلی سخته بیـادپستتوبخونـه دیرترازهمـه یـهخندبزنـه و به خودش بگه حرف دلمـه اما به منظور دیگه........
خیلی سخته..........(شماادامـه بدین )

Read more

Media Removed

‎حس‌هایی کـه نمـی‌شود نوشت ۶ • ‎"هیچ وقت از یـه جلسه ورزشی کـه رفتی پشیمون نمـیشی" ‎ این جمله‌ی تلگرامـی مـی‌خواد بگه درون هیچ شرایطی، هیچکس، هرگز از ورزش پشیمون نشده. از گریـه ن چطور؟ * ‎روزهای پرتشویشی مـی‌‌گذرونم. شبیـه این روزها رو درست ده سال پیش، وقتی یـه دانش‌آموز پیزوریِ علوم انسانیِ ... ‎حس‌هایی کـه نمـی‌شود نوشت
۶

‎"هیچ وقت از یـه جلسه ورزشی کـه رفتی پشیمون نمـیشی"
‎ این جمله‌ی تلگرامـی مـی‌خواد بگه درون هیچ شرایطی، هیچکس، هرگز از ورزش پشیمون نشده.
از گریـه ن چطور؟
*
‎روزهای پرتشویشی مـی‌‌گذرونم. شبیـه این روزها رو درست ده سال پیش، وقتی یـه دانش‌آموز پیزوریِ علوم انسانیِ مدرسه فرهنگ بودم تجربه کردم. تمام هم و غمم این بود کـه توی المپیـاد قبول بشم و به نظرم این، همون اتفاقی بود کـه مـی‌تونست زندگیم رو از این رو‌ بـه اون رو ه و از من آدمِ خوشبختی بسازه. به منظور رسیدن بـه چیزی کـه به نظرم ارزنده‌ترین هدف دنیـا بود، خودم رو بـه آتش و آب مـی‌زدم. بولدزوری بودم کـه بی‌وقفه درس مـی‌خوند و جلو مـی‌رفت. ۱۷ساله‌م بود و ‌ دست چپ و راستم رو از هم نمـی‌شناختم. توی تهران بی سر وتهی افتاده بودم کـه فقط یـه چیز ازش مـی‌خواستم: مدال. یـه مدال طلا
‎این روزهای ۲۷سالگیم بـه شدت خودمو یـادِ هاجر ۱۷ ساله مـی‌ندازه؛  سمج و کلافه با نگاه مستقیم. این روزا چیزهایی رو بـه خاطر مـیارم کـه خیلی وقتِ پیش از یـاد بودمشون، نمازخونـه‌ی خوابگاهِ المپیـاد ، حیـاط دراندردشتش، بوی خرخونی بچه‌های زیست و نجوم،  پیشونی‌های پر از جوش، جوش‌های استرس و بلوغ با هم.
‎ یـاد لحظه‌هایی مـی‌افتم کـه با ساعت‌ها و دقیقه‌ها دست بـه یقه بودم به منظور طولانی‌تر شدن، به منظور کش اومدن به منظور بیشتر بیدار موندن، به منظور بیشتر کار . حرفی کـه مـی‌خوام ب اینـه: توی همون دقیقه‌ها، لحظه‌هایی بود کـه عمـیقا گریـه‌م مـی‌گرفت و دلم مـی‌خواست بخزم یـه گوشـه. اما با یـه حساب کتاب سرانگشتی، مـی‌دیدم ۵دقیقه گریستن، ممکنـه نیم ساعت از زمان مفیدم رو از بین ببره. قید گریـه رو مـی‌زدم و برمـی‌گشتم سرِ کارم

چند روزه کـه وسط حرف زدن، وسط راه رفتن، موقع تاکسی گرفتن،موقع خوابیدن، دلم مـی‌خواد بخزم یـه گوشـه و پنج دقیقه‌ی ناقابل گریـه کنم ولی با یـه حساب سرانگشتی مـی‌بینم نـه، نمـی‌صرفه. بـه کرختی و خواب‌آلودگی و دماغِ قرمز و چشم پف کرده‌ی بعدش نمـی‌ارزه. بیخیـال مـیشم و گریـه رو عین تیغ ماهی‌سفید قورت مـیدم.برمـی‌گردم سر کارم

از اینجا کـه نگاه مـی‌کنم مـی‌بینم توی ۱۷سالگیم چه تلاطم بیخودی داشتم.
چند وقت پیش زاده‌م کـه از کلاس کاراته برگشته بود، گفت اون مدالتو مـیدی بـه من؟ گفتم مال تو. گفت نمـی‌خوایش؟ گفتم دیگه نـه.

حیفِ گریـه‌هایی کـه خفه‌شون کردیم. اونام حق دارن بـه گردن دقیقه‌ها و آرزوها.

#حسها
نقاشی ِ @amandaoleander

Read more

Media Removed

سال 2008 : سه روز بعد : داستان از نگاه جاستین : سلنا : جاستین وقتی دارم حرف مـی حتما بهم گوش بدی جاستین : اگه ندم ؟ سلنا سرخ شد و با عصبانیت گفت : تو .. تو ..ت...ت..تو چطور جرات مـیکنی اینطوری با من حرف بزنی من دوس تم .. جاستین : آره اما زور زورکی سلنا : آقا پسر زورزورکی !! دوباره یـاد آوری مـیکنم ... سال 2008 :
سه روز بعد :
داستان از نگاه جاستین :
سلنا : جاستین وقتی دارم حرف مـی حتما بهم گوش بدی
جاستین : اگه ندم ؟
سلنا سرخ شد و با عصبانیت گفت : تو .. تو ..ت...ت..تو چطور جرات مـیکنی اینطوری با من حرف بزنی من دوس تم ..
جاستین : آره اما زور زورکی
سلنا : آقا پسر زورزورکی !! دوباره یـاد آوری مـیکنم که تا یک ماه دیگه قرار داد بستیم کـه باهم باشیم یـادته نـه ؟؟
جاستین : اون جلوی دوربین ها بود و سل من تو این دو سال جلو دوربین یـه دوس پسر خوب واست بودم من هیچ اشتباهی نکردم
سلنا : اشتباه نکردی ؟؟ این همـه آبرو ریزی کردی درسته ؟؟ اصلا نمـیفهمم دقیقا هدف تو و زرافه چی بود کـه اونجوری رفتار کردید .. اونقدر صورتاتون نزدیک بود و دستاتونو تو موهای هم قفل کرده بودید .. نمـیدونم شاید این فقط حرف رسانـه ها باشـه اما مـیدونی دارن پشت سرتون چیـا مـیگن ؟
جاستین : وا تقصیر من چیـه اون موهامو کشید ..........
داشتیم همـین طور بحث مـیکردیم کـه صدای درون اومد سلنا از رو کاناپه ی جفتم بلند شد و رفت درو باز کنـه .. مـیدونم که تا در باز بشـه هوای سرد تو مـیاد دیگه چیکارش مـیشـه کرد هر سال نزدیک کریسمس اینجوریـه بعد از رو کاناپه بلند شدم و رفتم رو صندلی راحتیـه نزدیک شومـینـه نشستم و شعله اش رو زیـاد کردم .. چه آرامش خوبی که تا قبل از بازگشت سلنا برپاس.. تو حال خودم بودم که
تیلور : بربری فک کنم تو دیگه اماده ی خوردنی حسابی پخته شدی حالا باشو بزار من اونجا بشینم .. یخ بستم من
وا این کـه خانم لرس اینجا چیکار مـیکنـه ؟؟ سریع از سرجام پا شودم و به تیلور زل زدم سرتا پاش خیس بود یـه پالتوی بافتنی تنش بود و موهای بلندش کاملا خیس شده بود با دستاش خودشو بقل کرده بود و داشت مـیلرزید تغیر رنگ داده بود و آبی شده بود درون کل موش آب کشیده بود منم مات و مبهوت بهش زل زده بودم
تیلور : اگه هیز بازیت تموم شد و خوب منو دیدی مـیتونم بشینم
جاستین: هیز بازی ؟ موش کوچولو تو چی داری کـه من بخوام اون طوری نگات کنم ؟ فقط از حالت خیسیت متعجبم درون ضمن تو خونـه ی من چیکار داری ؟؟ تازشم باشـه بابا دلم واست سوخت بیـا بشین
تیلور یـه لبخند ملیح زد و نشست و از تو کیفتش تبلتش رو درون اورد و داد بـه من
من : این دیگه چیـه ؟
تی : متن آهنگمون
من : واقعا اینقدر زود نوشتی ؟
تی : من همـیشـه رو حرفی کـه مـی هستم
سال 1986 :
داستان از نگاه زین :
نایل دستمو گرفت و سمت دیوار کشیدم و با تعجب یـه برگه رو از رو دیوار کند و گفت :
نایل : داداش باورت نمـیشـه
زین : اون چیـه ؟
نایل : این همون س !!
زین : کدوم ه ؟
نایل برگه رو بـه من داد و گفت : ...

Read more

Media Removed

م تعریف مـی‌کنـه که تا قبل از به‌دنیـا اومدن برادرم من بی‌نـهایت بچه‌ی ساکتی بودم؛ «پیش مـی‌اومد من چندین ساعت سرم تو آشپزخونـه گرم باشـه و تو بی سر و صدا یـه گوشـه واسه خودت با اسباب بازیـات مشغول بودی. حتی بعضی وقتا مـی‌اومدم سراغت ببینم کجایی مـی‌دیدم همونجا کنار وسایلت خوابت». بعدتر هم همـین بود. ... م تعریف مـی‌کنـه که تا قبل از به‌دنیـا اومدن برادرم من بی‌نـهایت بچه‌ی ساکتی بودم؛ «پیش مـی‌اومد من چندین ساعت سرم تو آشپزخونـه گرم باشـه و تو بی سر و صدا یـه گوشـه واسه خودت با اسباب بازیـات مشغول بودی. حتی بعضی وقتا مـی‌اومدم سراغت ببینم کجایی مـی‌دیدم همونجا کنار وسایلت خوابت». بعدتر هم همـین بود. خیلی وقتا کـه با برادر و پسر عموم مشغول نبودم ساعت‌ها تو حال خودم با خودم حرف مـی‌زدم و بازی مـی‌کردم. حتی یـادمـه سوم دبستان‌ یـه‌روز کـه با تیکه گچ سفید کنار حیـاط مدرسه داشتم حرف مـی‌زدم مدیرمون کـه قد بلند و ابروهای پهنی داشت و اسمش شبنم بود منو بـه ش نشون داد و یـه چیزی‌ با تمسخر گفت و هر دوتاشون خندیدن. حالا الان بیست و اندی سال از اون روزا مـی‌گذره من هنوز بـه خودم مـیام مـی‌بینم چند ساعته پشت فرمون، پای لپ‌تاپ و کتاب، توی کافه و مـهمونی و سر کلاس درس من با خودم مشغولم. هیچ‌باورش نمـی‌شـه اما من صدای اشیـا رو مـی‌شنوم. من مـی‌تونم با همـه چیزایی کـه دهن ندارن ساعت‌ها حرف ب. واسه همـینم اینجا بیشتر از اینکه عکسای خودمو بذارم عاز درون و‌ دیوار و تیرتخته‌است. دلم مـی‌خواد یـه چیزی از بعضی معاشرت‌ها بمونـه کـه بعدتر به‌خاطر بیـارمشون.

Read more

Media Removed

جونم تو قوى ترين زن دنيا بودى .. از تو چيزهاى خيلى زياد ياد گرفتم، مـهم ترينش قلب پاك داشتن ودروغ نگفتن .. بهم ياد دادى حسودنباشم .. اينكه براى تصميم هام از هيچى نترسم دلم بسپرم بـه دل دنياى كه بى رحمـه ... از تو جنگيدن ياد گرفتم ، ياد گرفتم زن يك نيمش زن باشـه و يك نيمش مرد.. خوشگلم من از تو نترسيدن ... جونم تو قوى ترين زن دنيا بودى .. از تو چيزهاى خيلى زياد ياد گرفتم، مـهم ترينش قلب پاك داشتن ودروغ نگفتن .. بهم ياد دادى حسودنباشم .. اينكه براى تصميم هام از هيچى نترسم دلم بسپرم بـه دل دنياى كه بى رحمـه ... از تو جنگيدن ياد گرفتم ، ياد گرفتم زن يك نيمش زن باشـه و يك نيمش مرد.. خوشگلم من از تو نترسيدن ياد گرفتم ازت ممنونم كه هميشـه بهم ميدون دادى واسه تصميم گرفتن درست يا غلط زندگى واسه ى آزاد بودن .. من همـه شجاعت ،جسارت ودل بـه دريا زدنم رو از تو دارم .. ولى جونم با اين همـه قدرتى كه بـه من دادى بعضى وقتا بچه اى مى شم كه دلش بغل ش مى خواد ، دلش نوازش مى خواد مثل اون موقع ها كه شيطونى مى كردم هر روز از مدرسه بهت زنگ ميزدن 🙈 تو عاشق صداى خنده هاى من بودى ، بهم مى گفتى مى خندى چشمات يك خط مى شـه 😆 جونم ديدنت آرزوم شده 😞 خيلى خستم مغزم خواب رفته جسمم بيداره 😞 دلم مى خواد صبح از خواب بيدار بشم تو بغلت باشم صفت بازوت بگيرم بگم كوچولو بغل مى خواد😢 ٢ روز ديگه تولدت هست و ٢٣ سال مى شـه كنارم نيستى روز تولدت منو تنـها گذاشتى 😔😢 الان بيشتر از هميشـه دلم مى خواهدت ... اى كاش بهشت شماره تلفن داشت بهت زنگ مى زدم مى گفتم بيا خونـه دلم برات تنگ شده 😔 # #_قشنگم #دلتنگتم #روحت_شاد #😔 #💔 #🌹

Read more

Media Removed

#bighanoon #mehrdadnaeimi یـه مدتی بود خیلی تنبل شده بودم. تنبلی واژه‌ی کوچیکیـه به منظور توصیف اون دوره‌ی تاریخی از زندگیم. رسما هیچ کاری نمـی‌کردم. صبح که تا شب روی مُبل فقط فیلم تماشا مـی‌کردم. ریشام شده بود اندازه ابوبکر بغدادی. و زیـاد نشده بود چون حتی حوصله‌ی غذا خوردن هم نداشتم! که تا اینکه یـه روز ... #bighanoon #mehrdadnaeimi
یـه مدتی بود خیلی تنبل شده بودم. تنبلی واژه‌ی کوچیکیـه به منظور توصیف اون دوره‌ی تاریخی از زندگیم. رسما هیچ کاری نمـی‌کردم. صبح که تا شب روی مُبل فقط فیلم تماشا مـی‌کردم. ریشام شده بود اندازه ابوبکر بغدادی. و زیـاد نشده بود چون حتی حوصله‌ی غذا خوردن هم نداشتم! که تا اینکه یـه روز یکی از همکلاسی‌های قدیمم (به اسم نیلوفر) کـه مرتبا جویـای احوالاتم بود، بهم زنگ زد و گفت: «یـه راه خیلی خوب پیدا کردم کـه با تنبلی محض مـی‌تونی درون هفت روز ده مـیلیون پول دربیـاری. پایـه‌ای؟»
.
گفتم: «پایـه‌ام ولی تنبلی محض یعنی درون چه حد؟ لازم نیست هیچ کاری م؟» نیلوفر: «یعنی حتی لازم نیست تو بیـای جایی… اونا مـیان خونـه‌ت»
.
گفتم: «نیلوفر جان واقعا منو اینجور آدمـی شناختی؟ واقعا بـه من مـیاد از اون کارا م؟ شرم بر تو»
.
نیلوفر: «نـه بابا. ببین یـه گروه دانشمند هستن کـه ده مـیلیون تومن مـی‌دن بـه داوطلبی کـه حاضر بشـه یک واکسن روی اون آزمایش بشـه. این واکسن درمان پاچه‌گشادی و تنبلیـه… تابحال روی هیچ آدمـی آزمایش نشده ولی موش‌ها واکنش مثبتی داشتن و یـهو از تنبلی دراومدن و صبح که تا شب و گاهی حتی شب که تا صبح ورجه وورجه مـی‌! من تو رو بهشون معرفی کردم! دو که تا دانشمند مـیان خونـه‌ت واکسن مـی‌زنن و هفت روز هم مـی‌مونن که تا تو رو دقیق زیر ذره‌بین بگیرن»
.
قبول کردم و نتیجه این شد:
روز اول: کل روز رو بـه بهانـه اینکه واکسن زدم خوابیدم… به منظور اولین بار از خوابیدن خسته شدم.
روز سوم: امروز یـه خونـه ت اساسی کردم. من فکر مـی‌کردم خودم تنبلم، ولی این دانشمندا رسما عین کوآلا مـی‌مونن. اون آقاهه کـه اینقدر تنبله زیرش خزه رشد مـی‌کنـه! خانومـه هم اسمش امـیلی هست و یـه لپ‌تاپ گذاشته جلوش هی چیز مـیز تایپ مـی‌کنـه مـی‌خنده. بنظرم داره تلگرام‌بازی مـی‌کنـه… من این نسل جوون رو نمـی‌فهمم اصلا. چیـه همش لپ‌تاپ و گوشی بـه دست؟ سی بار براشون چایی آوردم فقط! عصر هم نشستم این کلیدر محمود دولت‌آبادی رو بخونم ببینم بالاخره چیـه… چه ستایشی داره از کار و طبیعت و زندگی. زودتر از چیزی کـه فکر مـی‌کردم تمومش کردم. بقیـه شب رو نشستم پایـان‌نامـه دکترای امـیلی رو براش نوشتم.
روز پنجم: دیروز صبح کـه رفته بودم کوه، روی نوک قله از امـیلی خواستگاری کردم. متاسفانـه جواب رد داد، تصمـیم گرفتم امروز از نیلوفر خواستگاری کنم. به منظور همـین دیروز رفتم جاده کرج و کارخونـه بـه گِل نشسته‌ی پدربزرگ فقیدم رو دوباره راه‌اندازی کردم. بالاخره ازدواج خرج داره.... عصرش هم یـادم افتاد یـه روزی دلم مـی‌خواست فیلمنامـه‌نویس بشم. یـه‌کم به منظور دلم وقت گذاشتم و هجده که تا فیلمنامـه
.

بقیـه درون کامنت اول 👇👇

Read more

Media Removed

مادر بزرگ مـیگفت عزیزم عاشق شو، خاطره بساز ، دیوانگی کن، خاطره هایی کـه تا هفتادسالگی هم پاک نشن از تنِ ذهنت.... روزهای بارانی دست عشقتو بگیرو بکش تو کوچه بعد کوچه های شـهر، بدون چتر و بعد بی هوا هی ببوسش و بگو دوسش داری بـه جای کادوهای یـهویی و پست عاشقانـه هاتون یـهویی بهم بگید دوستت دارم و همدیگه رو انقدر ... مادر بزرگ مـیگفت عزیزم
عاشق شو، خاطره بساز ، دیوانگی کن، خاطره هایی کـه تا هفتادسالگی هم پاک نشن از تنِ ذهنت.... روزهای بارانی دست عشقتو بگیرو بکش تو کوچه بعد کوچه های شـهر، بدون چتر و بعد بی هوا هی ببوسش و بگو دوسش داری بـه جای کادوهای یـهویی و پست عاشقانـه هاتون یـهویی بهم بگید دوستت دارم و همدیگه رو انقدر محکم بغل کنید که تا نفس کم بیـارید...
مـی گفتم مادربزرگ نکنـه با پدربزرگ.....
مادر بزرگ با چادرش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم مـی خواست عاشقی کنم ولی نشد ننـه. اونقده دلم مـی خواست ... دلم پر مـی کشید کـه حاجی بگه دوست دارم و نگفت .... گاهی وقتی آهنگی پخش مـیشد
یواشکی کهی نبود، زیر چادر چند که تا بمـی زدم.
آی مـی چسبید.
مـیگفت: بچهنکردیم ، جوونی هم نکردیم.
یـهو پیر شدیم .... بـه چشمـهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم .
گفتم: مادر جون حالا ببزن، بذار خالی شی
گفت:حالا کـه دستام دیگه جون ندارن؟
از ما گذشت....
اونوقت فهمـیدم
شايد عشق نيست کـه دنیـا را مـی چرخاند،
اما عشق آن چیزی هست که چرخش جهان را زیبا و ارزشمند مـی کند...

Read more

Media Removed

بلافاصله از #پرستار پرسیدم کـه #پسره یـا #ه؛وقتی بهم گفت ه؛سرم رو برگردوندم و زدم زیر ؛ گریـه؛گفتم: خیلی خب؛ خوشحالم کـه ه؛ امـیدوارم کـه خُل باشـه؛ واسه این‌که بهترین چیزی کـه یک # تو این #دنیـا مـی‌تونـه باشـه، همـینـه، یک خُلِ خوشگل... #فیتز_جرالد... #مریم_بانو نوشت : بـه نظرم یکی از ... بلافاصله از #پرستار پرسیدم کـه #پسره یـا #ه؛وقتی بهم گفت ه؛سرم رو برگردوندم و زدم زیر ؛ گریـه؛گفتم: خیلی خب؛ خوشحالم کـه ه؛ امـیدوارم کـه خُل باشـه؛ واسه این‌که بهترین چیزی کـه یک # تو این #دنیـا مـی‌تونـه باشـه، همـینـه، یک خُلِ خوشگل... #فیتز_جرالد... #مریم_بانو نوشت :

به نظرم یکی از اشتباهات رایجی کـه #مـهربان_مادرم درون تربیت من داشت این بود کـه همـیشـه مـی گفت : تو زیـاد #_مـهربونی نیستی؛ من اما همـیشـه مـهربون بودم فقط دلم نمـی خواست زود ببخشم؛ دلم نمـی خواست بـه شعورم توهین شـه؛ فقط همـین...
بعد اینکه دیروز موندیم زیر #بارون پشت و پهلومون رو سرما زده انگار و من که تا امروز نمـی دونستم کـه کلیـه درد انقدر بده؛ بدها...
#دور_همـی_زنانـه هم داریم و " واگویـه ی امروز که تا عصر هم مـیشـه این #جمله_ی_گهربار کـه " از هر قد ادب و شعوری کـه داره انتظار داشته باش و غمـین مباش "

#ع:

رویـا هم مـی بافیم و انقدر رفتیم تو نقشمون کـه احساس مـی کنیم لگد هم مـی زنـه😊🙈
لگد😊...
#جهان_و_هر_چه_در_او_هست_رو_دوست_مـی_دارم...
یـه کوچولو هم دلم گرفته...

Read more

Media Removed

. ادب...عشق...هنر...انسانیت...تفاوت...شرافت...آزادی...استقلال...زندگی...طبیعت...معاشرت...تعامل...اصالت...خودشناسی...رشد...بزرگی...اعتماد‌به‌نفس...حرمت...احترام...فردیت و وجودم... اینـها آموزه‌های تو بـه من درون این چندین سال زندگانی‌ام است... درون چند سالی کـه ک ... .
ادب...عشق...هنر...انسانیت...تفاوت...شرافت...آزادی...استقلال...زندگی...طبیعت...معاشرت...تعامل...اصالت...خودشناسی...رشد...بزرگی...اعتماد‌به‌نفس...حرمت...احترام...فردیت و وجودم...
اینـها آموزه‌های تو بـه من درون این چندین سال زندگانی‌ام است...
در چند سالی کـه ک کوچک و خامـی بودم و سالهاست قد کشیدنم را ، بالارفتن پله‌های زندگی‌ام را بـه تماشا نشستی...در قدم بـه قدم با کلامت ، نگاهت ، اخم و غضبت ، آرامشت ، دادرس احوال پریشانم بودی ؛ نشانگر مسیر و جاده‌های درست اما سخت برایم بودی...تو آن ارزنده استادی کـه سرت سلامت باد ؛ امروز کـه یکی از عزیزان و دوستانت از کنارمان پرکشید ؛ صبح با شنیدن خبر باز ته دلم خالی شد ، درست مثل زمانی کـه خبر رفتن آقای کیـارستمـی را هم شنیدم دو ناراحتی بـه دلم آوار شد دیگر ندیدن آن بزرگوار و خالی شدن دور و اطرافت از رفقای گرمابه و گلستانت و مبادا زبونم لال نبودن خودت...امروز هم باز ترسیدم ، تمام هر شلوغی و دغدغه‌ی جاری را بعد زدم و به دیدارت آمدم چون مـیدانم امثال تو کم‌اند...آنـهایی کـه هر جمله‌شان درس هست و هر رفتارشان درست هست و من از نفس کشیدن کنار تو لذت مـیبرم جزو دقایق عمر نیست چنان باکیفیتی...چنانی کـه انگار درون یک تاریخ اصیل قدم برمـیدارم...
تا زمانی کـه باشم نمـیگذارم گلدانت از گل خالی بماند این از رسوم خوشایندیست کـه تو یـادم دادی...
#موبیلم_گرافی #گلنویس
۱۳۹۷/۰۵/۰۶

Read more

Media Removed

"پنجره فولاد" منتشر شد (لطفا ورق بزنید و همـینجا کلیپ رو ببینید) هرکی یـه جوری عاشقی مـی کنـه من توی هر شرایطی یـادتم هیشکی مث من بـه تو وابسته نیس من گره ی پنجره فولادتم دستمو وقتی رو م مـی ذارم غیر تو یعنی توو دلم ندارم تموم غصه هامو یـادم مـیره پامو کـه توی این حرم مـی ذارم ترجیع: روی لبم اذن ... "پنجره فولاد" منتشر شد (لطفا ورق بزنید و همـینجا کلیپ رو ببینید)

هرکی یـه جوری عاشقی مـی کنـه
من توی هر شرایطی یـادتم
هیشکی مث من بـه تو وابسته نیس
من گره ی پنجره فولادتم

دستمو وقتی رو م مـی ذارم
غیر تو یعنی توو دلم ندارم
تموم غصه هامو یـادم مـیره
پامو کـه توی این حرم مـی ذارم

ترجیع:
روی لبم اذن ه
هرچی بگی مـیگم قبوله
عاشق گنبد طلاتم
خودت مـیدونی خاک پاتم

عشق تو از سرم زیـاده
مـیام حرم پای پیـاده
قرار من با تو همـیشـه
ورودی باب الجواده
... گنبد تو وقتی کـه روبرومـه
بغض تموم شـهر توو گلومـه
اگه یـه لحظه بی تو زنده باشم
واسه همـیشـه کار من تمومـه

لطف تو با من کار هر بارته
ضامن بیـا شدن کارته
یـه فرقی با شاهای عالم داری
که این همـه گدا توو دربارته

به هر دری زدم واسه دیدنت
یـه بار واسه همـیشـه راهم بده
دلم مـیلرزه کافیـه بخونم
آمدم ای شاه پناهم بده

هنوزم عبچگیمو دارم
که پای ایوون طلا گرفتم
چقد رو سنگای حرم دویدم
تا توی این زندگی پا گرفتم

دلایی کـه دخیل پنجره ت شن
محاله بعد از این دیگه بپوسن
به خیلی جاها دستشون مـی رسه
اونا کـه پای این درو مـی بوسن

صف مـیکشن به منظور دیدن تو
دور ضریحت همـه ی زائرا
نوشته های روی دیوار و در
شعر مـیشن رویشاعرا

النگوهاشو مادرم درون آورد
یکی یکی توی ضریحت انداخت
فقط بـه عشق تو کنج اتاقش
با عکسای ضریح تو حرم ساخت

با اینکه سنگینـه بار گناهم
دلم کنار تو سبک تر مـیشـه
اینو همـه کبوترا مـی دونن
هر کی بیـاد حرم کبوتر مـیشـه

Read more

Media Removed

برام نوشته گلشید بین همـه زن ها، مخصوصا ایرانی ها، یـه نفر رو بخوام براش ارزش قائل باشم تویی، کـه البته به منظور تو هم نیستم! چون تو خدا رو قبول داری. خدایی کـه نیست! این پیغام یکی از چند صد دایرکتی کـه روزانـه مـیاد برام اومده! این یکی من رو برد تو فکر اول اینکه بر سر این زن چی اومده کـه برای هم جنس خودش نمـیتونـه ارزش ... برام نوشته گلشید بین همـه زن ها، مخصوصا ایرانی ها، یـه نفر رو بخوام براش ارزش قائل باشم تویی، کـه البته به منظور تو هم نیستم! چون تو خدا رو قبول داری. خدایی کـه نیست!
این پیغام یکی از چند صد دایرکتی کـه روزانـه مـیاد برام اومده! این یکی من رو برد تو فکر
اول اینکه بر سر این زن چی اومده کـه برای هم جنس خودش نمـیتونـه ارزش قائل باشـه!
دوم اینکه مشکلش با خدا یـا بهتر بگم، با خدای من چیـه؟
درسته! هیچ علمـی تو دنیـا که تا به حال نتونسته وجود خدا رو ثابت کنـه!
ولی من شخصا ته ته دلم دوست دارم باور کنم خدا هست! من نمـیگم آدم با خدایی ام، ولی خدا رو تو تمام ثانیـه های زندگیم کنار خودم حس مـیکنم و از اینکه خدا با منـه همـه وجودم قر مـیده از خوشحالی!
موقعی کـه خوشم کمتر و مواقع ناراحتی بیشتر! از اینکه حس مـیکنم یکی، یـه چیزی، یـه نیرویی، یـه انرژی ( هرچی هرچی) چهار چوب حواسش بـه منـه حس امنیت مـیکنم! وقتی عصبیم سرش داد مـی، فقط گوش مـیده. جواب داد من رو با داد نمـیده. وقتی خوشحالم ناراحت داد هایی کـه من زدم نیست، منتی برام نداره. مـیذاره حس کنم خودم ساختم همـه خوشی هامو. هرچند کـه برای ناراحتی هام اون رو مقصر مـیدونم. من خدا یـا این نیرو رو دوست دارم، چون حس تنـهایی رو از من گرفته.
همـه جا برام هست.
شما مـیگید گفتگوی درون، من مـیگم گفتگو با خدا.
خلق خدا من رو از خدای خودم ترسونده کـه خدای خودم هیچوقت تو تنـهایی هامون ترسناک نبوده.
جدا از اون، من به منظور همـه آدم های دنیـا ارزش قائلم!
مردهای زندگیم، پدر و برادر و همسر و فامـیل و دوست همشون برام ارزشمندند. ولی اگر یـه مرسی بزرگ بخوام بـه خدا بگم اینـه: 🍃🌱که خدا جونم مرسی من رو زن آفریدی.
مرسی بـه من این همـه قدرت و ارزش دادی!
و اینکه من به منظور تمام زن های دنیـا، مخصوصا ایرانی ها ارزش خیلی خیلی زیـادی قايلم کـه با این همـه سختی، انقدر قوی هستند.
من کـه عددی نیستم، ولی بـه اندازه خودم پشت همـه زن ها، مخصوصا زن های ایرانی هستم و مـیدونم و مطمـینم کـه طولی نمـیکشـه هممون پشت هم مـی ایستیم و برای هم بیشتر از قبل ارزش قائلیم.
خواستم بگم دلم به منظور زنی کـه نمـیتونـه همجنس خودش رو ارزشمند بدونـه کبابه.
بزنید قدش کـه ما که تا ابد پشت همـیم🙌🏻

Read more

Media Removed

. آقا مثل این کـه بعضی‌ها کلاً قضیـه رو اشتباه متوجه شدن. طرف نوشته درسته پوشش مناسب نبوده و بد واکنش نشون داده ولی مامور نباید اونطوری باهاش رفتار کرد! . شما دوست داری چادر بذاری، روسری بذاری، شال بذاری یـا هر شکلی کـه مـی‌خوای لباس بپوشی خب بپوش، دمتم گرم. بـه خدا منِ آیدین نـه خیره نگات مـیکنم نـه بهت ... .
آقا مثل این کـه بعضی‌ها کلاً قضیـه رو اشتباه متوجه شدن.
طرف نوشته درسته پوشش مناسب نبوده و بد واکنش نشون داده ولی مامور نباید اونطوری باهاش رفتار کرد!
.
شما دوست داری چادر بذاری، روسری بذاری، شال بذاری یـا هر شکلی کـه مـی‌خوای لباس بپوشی خب بپوش، دمتم گرم. بـه خدا منِ آیدین نـه خیره نگات مـیکنم نـه بهت گیر مـیدم کـه چرا چادر گذاشتی! اصن بـه من چه؟ تو آزادی هر جوری کـه سلیقته باشی.
ولی اینو بفهمـین کـه الان حتما بگیم تویی کـه دوست داری جین و آستین‌کوتاه بپوشی و شال و روسریم نذاری و این مدلی بیـای بیرون، خب تو هم هر چی مـیخوای بپوش. بابا بـه خدا من پسرم ولی مریضی ندارم کـه نگات کنم و تحریک بشم که! اصن بـه من و امثال من چه کـه تو چی مـی‌پوشی؟ من درون آینده واسه همسر خودمم حق ندارم تعیین کنم! آره ممکنـه اون بگه آیدین دوست دارم فلان تیپو بزنی، منم بگم دوست دارم فلان تیپو بزنی ولی بـه خدای چیزی رو بهی تحمـیل نمـیکنـه!
.
خانومای محترم! شما حق ندارین بگین دوست ندارم شوهرم بیرون کار کنـه. دوست ندارم شوهرم عطر تلخ بزنـه. دوست ندارم شوهرم پیراهن بدن‌نما بپوشـه. دوست ندارم شوهرم بلند بخنده!
آقایون! شما هم عیناً همـینطور.
.
شاید باورتون نشـه ولی بـه شوهر اون خانومم ربطی نداره لباس پوشیدنش چه برسه بـه تویی کـه مامور پلیسی.
.
مـیدونی ایی کـه مشکل اخلاقی دارن تو جامعه، چند درصدشون بی‌حجابن و چند درصد باحجاب؟ ۵۰٪! بـه خدا نـه متره نـه معیـاره. هر چند مـیدونم از نظر تو آدامس جویدن خانوما هم مشکل اخلاقیـه.
.
دیگه دلم بـه حال طرز تفکر تو نمـی‌سوزه.
دلم بـه حال خودم مـی‌سوزه کـه هر بار با هر کدوم از رفیقای م کـه تو خیـابون قدم زدم ترسیدم کـه یـه بخواد درون مورد خصوصی‌ترین مسائلم بهم گیر بده.
از شمایی کـه باعث شدی از وطنم ناامـید بشم نمـی‌گذرم. همـه‌ مـیدونن چقد ایرانو دوست داشتم و دارم. تویی کـه فکر مـیکنی لباس پوشیدن بقیـه بهت ربط داره، یـا بیماریتو درمان کن، یـا خیلی پستی.
.

Read more

Media Removed

آدم چهل و ششم | زنى بـه نام سحر "آى اسماعيل ، آى اسماعيل من ، امروز ششمين روزى هست كه از تو نوشته اى نداشتم ، گمان نمى كردم ننوشتن تو براى من چه ها خواهد كرد ، اما اين چنين شد ، شش روز بى هيچ هوايى ، نوشتن تو براى من هوا بود درون اين وانفسا ، صبح ها كه از پنجره چوبى اتاقم بـه خيابان روزولت نگاه مى كنم مى بينم ، نـه ! مدتهاست ... آدم چهل و ششم | زنى بـه نام سحر "آى اسماعيل ، آى اسماعيل من ، امروز ششمين روزى هست كه از تو نوشته اى نداشتم ، گمان نمى كردم ننوشتن تو براى من چه ها خواهد كرد ، اما اين چنين شد ، شش روز بى هيچ هوايى ، نوشتن تو براى من هوا بود درون اين وانفسا ، صبح ها كه از پنجره چوبى اتاقم بـه خيابان روزولت نگاه مى كنم مى بينم ، نـه ! مدتهاست باور كرده ام هيچ چيز عوض نشده هست و فقط تعداد همـه چى بالا رفته ، ماشين ها ،آدم ها ، فقط همين ، نـه ، فقط اين نيست ، آسمان اين شـهر گواهى مى دهد كه عشق من بـه تو که تا كجاها كه بالا نرفته ، اسماعيل من ، مرا ببخش كه همچون نرون درون قلعه خود نشستم و گمان بردم كه هواى من كه تويى ، تمامى ندارد ، آن از روزمره گى هايت نوشتن كه مرا وا مى داشت بـه آدميت ، بـه قول تو عاشقيت ، من بزرگ شدم درون عاشقيت با تو ، آموختم بگريم درون شادى و بخندم درون رنج نـه اينكه چون سيل روان باشم همچون آدم ها ، مگر مى شود آدم درون رنج بخندند ؟تاب وظيفه چقدر هست بر گُرده ى يك آدم ؟ آدم هست ديگر هر چه آدم تر ناشنواتر بـه جهان و بيناتر بـه آدم ، آرى تو بـه من آموختى اسماعيل من ، بـه من آموختى چگونـه منزه باشم درون شكست ، مگر نـه اينكه درون اين جاى جهان ايستاده بوديم و ثقل جهان را مى جستيم درون دشوارى وظيفه ، اما مگر اين منِ كريه خودخواه گذاشت ؟ نگذاشت که تا امروز كه برايت بنويسم بالاخره بعد از سالها ، پاسخ دهم بـه هواى زندگيم ، صبح كه ديدم از تو نوشته اى ندارم بـه خيابان زدم ، بـه محل قديمى ، بـه جاى ِ اول آغاز شدنمان ، گفتم شايد آمده اى كه هواى لاينقطع نوشتن قطع شده ، خودت بـه جاى نوشتن سر رسيده اى ، تنـها چند قدم که تا در قديمى خانـه تان مانده بود ، مردى حيرت زده از لاى درون بيرون آمد ، سلامم را نشنيد ، از جمله ام تنـها اسم تو را شنيد بـه گمانم ، دستش را بـه ديوار زد كه نخورد بـه زمين ، گفت اسماعيل را آورده اند ، آورده اند ؟ تو را شش روز پيش همسايه تان پيدا كرده بين كورسوى نور خيابان و طلوع خورشيد ، همين ، اسماعيل ، اسماعيل من ، آرزو بـه دلم ماند كه برايت ننوشتم ، آرزو بـه دلم ماند
سحر تو | نامـه يكم پ . ن : آى آدم ها

Read more

Media Removed

با شـهر دل آمدی و شـهر دلم را تسخیر کردی ای عاشقان خواندی ، جوشیدی و بی خود شدم درون هوای تو درون رستاخیزی کـه دیگر بی تو بـه سر نمـی شود جردن را که تا کافه نادری گز کردم مرثیـه عاشقانـه ام را که تا نت آخر غیر مجاز خواندم اما یکی نبود جز صدای تو حتی پرنده بی پرنده . هیس !!!! . دلم پره . کی فکرشو مـی کرد من ترسوترین مسافر ... با شـهر دل آمدی و شـهر دلم را تسخیر کردی
ای عاشقان خواندی ، جوشیدی و بی خود شدم درون هوای تو درون رستاخیزی کـه دیگر بی تو بـه سر نمـی شود
جردن را که تا کافه نادری گز کردم مرثیـه عاشقانـه ام را که تا نت آخر غیر مجاز خواندم
اما یکی نبود
جز صدای تو
حتی پرنده بی پرنده .

هیس !!!! .
دلم پره
.
کی فکرشو مـی کرد من ترسوترین مسافر درون یکی از هفت شنبه های بیمار درون ساعت بیست و پنج شب از اتاق یخ زده ام بیرون ب با یـه پیکان قراضه ، به منظور حس تاریخ ؛ بـه کوچه ملی پرواز کنم
از تیمارستان که تا سینما چمدون بـه دست باتو حرفای شخصی زدم
در کافه های بهشت و رویـایت چای نوشیدم و ساعت های فراموشی ام را با 😢
چرا کـه آدم یـه جاهایی رو مجبوره
حالا منـه بلاتکلیف و خاطرات مبهم آن روز ها کـه در پایتخت دود و گوگرد مثل یـه فیلم کوتاه گذشت .
امروز کـه ساعتا خوابن دل خوشم بـه نوستالژی هایی کـه به من هدیـه کردی
بی شک تو نقش اول این عاشقانـه ای
که هنوز دلم واسه تو تنگ مـیشـه.
اگه عاشقت نبودم
پا نمـی داد این ترانـه

پ.ن : دوستت دارم جانان جان .
.
#رضا_یزدانی #درهم #آلبوم #دهم #رونمایی #درجه_یک #شعر #موسیقی

Read more

Media Removed

. بـه تو نگاه کردم بـه جزئیـات زیبایی‌ات رج‌های مرموز گردنت نفسهایت کـه مـیخانـه را مـه آلود کرده بود قطره‌های عرق کـه از مـیان موهایت مـی‌لغزیدند و در پیراهنت گم مـی‌شدند آرزو کردم، کاش پیراهن زاده شده بودم اما نـه من "مسحور زیبایی" زاده شدم. نوزده هجده هفده نـه دیگر نمـی‌توانستم دلم را جمع کردم ... .
به تو نگاه کردم
به جزئیـات زیبایی‌ات
رج‌های مرموز گردنت
نفسهایت کـه مـیخانـه را مـه آلود کرده بود
قطره‌های عرق کـه از مـیان موهایت مـی‌لغزیدند
و درون پیراهنت گم مـی‌شدند
آرزو کردم، کاش پیراهن زاده شده بودم
اما نـه
من "مسحور زیبایی" زاده شدم.
نوزده
هجده
هفده
نـه دیگر نمـی‌توانستم
دلم را جمع کردم
نزدیک شدم
و درون گوشت فریـاد زدم: - " مـی‌توانم ببوسمت؟"
و تو مرددّ نگاه کردی
همـین برایم کافی بود (منتظر نماندم پای کلمات بـه مـیان بیـاید)
چونان گرگی حریص
انگشتانم بـه موهای وحشی‌ات شدند
لبهایم بـه گلویت شدند
و دلم،
دلم مات مانده بود.

نُه
هشت
هفت
هفت ثانیـه بـه تحویل سال مانده بود
هفته ثانیـه بـه لبهای تو.
و من تمامبودم
از گذرگاههای گلویت بالا آمدم
به گونـه‌ات رسیدم
که بهشت زمـین بود
و بعد
لبهایت
لبهایت
لبهایت کـه بود
و آرامش بود
و فراموشی بود
نمـی‌دانم چقدر طول کشید
بیست و پنج ثانیـه یـا بیست و پنج ساعت؟
اما ایمان آوردم بـه معراج
که مـی‌توان درون بیست و پنج ثانیـه
بسیـار دید
بسیـار دید
...

حالا بـه شـهر خودم برمـی گردم
کنار کلکین نشسته‌ام
طیّاره تکان مـی‌خورد
خلبان مـی‌گوید - " بـه توده‌ی ناگهانی مِه برخورد کرده‌ایم"
لبخند مـی‌
چرا کـه مـی‌دانم
این مـه، از نفسهای ماست
هنگام عشقبازی.

شاید هرگز تو را نبینم
اما غمگین نیستم
چرا کـه دریـافته‌ام
دوست داشته باشم اما اصرار نکنم
عشق بورزم اما وابسته نشوم.
چشمانم را مـی‌بندم
و خاطره‌ی آن شب را مرور مـی‌کنم :
به تو نگاه کردم
به جزئیـات زیبایی‌ات... .

#الیـاس_علوی
@elyasalavi

Read more

Media Removed

آقا ما یـه روز رفتیم مدرسه دیدیم این رفیق مشتیمون داره اهنگ شوگرمنو مـیخونـه همش رو اون تیکه ی "من نیستم اهل نصیحت وقتی کـه ترک تحصیلم"اینقد خوند رفت رو مخم بهش گفتم اه گا...یدی مارو بابا تو مواظب باش خودکارت تموم نشـه نمـیخواد ترک تحصیل کنی بهم هیچی نگفت اخر چن روز بد هروقت مـیخواستم گوگل چیزی سرچ کنم ... آقا ما یـه روز رفتیم مدرسه دیدیم این رفیق مشتیمون داره اهنگ شوگرمنو مـیخونـه همش رو اون تیکه ی "من نیستم اهل نصیحت وقتی کـه ترک تحصیلم"اینقد خوند رفت رو مخم
بهش گفتم اه گا...یدی مارو بابا تو مواظب باش خودکارت تموم نشـه نمـیخواد ترک تحصیل کنی
بهم هیچی نگفت
اخر چن روز بد هروقت مـیخواستم گوگل چیزی سرچ کنم بین جستوجو های پیش فرضش هی مـینوشت "دانلود اهنگ نکنی باور"هیچی دیگه دو روز گذشت هی این اومد هی اومد اخر ریده شد تو عصابم رفتم دانلود کردم
نوشته بود zedbazi Ft behzadleito
خب زدبازیو ک همشونو مـیشناسم اما اون اقا بزیـه دیگه کیـه؟؟؟
پلی کردم وقتی رسیدم بـه ورس بهزاد همـینجور دهنم باز مونده بود
زنگ زدم دوستم گفتم واااااای دوستت عاشق شد گفت چیشده؟
گفتم این پسره چه خوش صداسسس
دوستم:کی؟؟؟
من:بابا همـین لیتو دیگههه
دوستم:اها خب احمق این همونیـه ک داشتم شعرشو مـیخوندم دیگههه
من:خاک تو سرممم من چقد تو دلم بـه خانندش فش داددددم......
از چن روز بعد از گوش اهنگ فن پیجو ساختیم و با عشق و ذوق شروع کردیم و تا الان درون خدمت شماییم
😻😻😻

Read more
... گروه سرود #بچه های_آباده ، اسم آشنایی کـه دهه شصتی ها را بـه دوران جنگ مـی برد. بـه دورانی کـه پدر ها جبهه رفته بودند و مادر ها برایشان « قصه بابا» را تعریف مـی د. سرود زیبای "رضا رضا" یکی از اجراهای ماندگار این گروه هست صوت کامل این سرود را درون کانال #عقیق بشنوید • دوست دارم نگات کُنم؛ تو هم منو ... ...
گروه سرود #بچه های_آباده ، اسم آشنایی کـه دهه شصتی ها را بـه دوران جنگ مـی برد. بـه دورانی کـه پدر ها جبهه رفته بودند و مادر ها برایشان « قصه بابا» را تعریف مـی د.

سرود زیبای "رضا رضا" یکی از اجراهای ماندگار این گروه است
صوت کامل این سرود را درون کانال #عقیق بشنوید

دوست دارم نگات کُنم؛ تو هم منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
قربون صفات بِرَم؛ از راه دوری اومدم
جای دوری نمـی ره اگه بـه من نگاه کنی
دل من زندونیـه؛ تویی کـه تنـها مـی تونی
قفسُ وا کنیُ؛ پرنده رو رها کنی
مـی شـه کُنج حرم ات گوشـه ی قلب من باشـه
مـی شـه قلب منُ مثل گنبد طلا کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چی مـی شـه
این دل غریبه رو با دِل ات آشنا کنی
دوست دارم تو ایوون مقصوره ات از صبح که تا غروب
من با تو صفا کنم؛ تو هم منو دعا کنی
دلمو گره زدم بـه پنجرت دارم مـی رم
دوست دارم که تا من مـیام زود گره ها رو وا کنی
دوست دارم کـه از حالا که تا صبح محشر همـیشـه
من رضا رضا بگم تو هم منو صدا کنی
حسرت زیـارت جد تو مونده بر دلم
چی مـی شـه اگه منو راهی کربلا کنی
یـا علی موس الرضا مـی شـه بـه من نگاه کنی
اونقده رضا مـی گم که تا دردمو دوا کنی

Read more

Media Removed

‌ داشتم اون لحظه عمـیگرفتم و هی غر مـی‌زدم تو دلم کـه چرا سهم ما انقدر از آسمون کمـه. چند قدم رفتم بالاتر دیدم نـه بابا، چه آسمونی. حالا اینکه آدم اصرار داره وایسه زیر سقف بگه من سهمـی از آسمون ندارم یـه چیزیـه کـه قابل پیگیریـه. حرکت کن از جات لامصب، اختیـار داری، پا داری، توان داری. ‌ پ.ن۱: زیر پل سیدخندان، ...
داشتم اون لحظه عمـیگرفتم و هی غر مـی‌زدم تو دلم کـه چرا سهم ما انقدر از آسمون کمـه. چند قدم رفتم بالاتر دیدم نـه بابا، چه آسمونی. حالا اینکه آدم اصرار داره وایسه زیر سقف بگه من سهمـی از آسمون ندارم یـه چیزیـه کـه قابل پیگیریـه. حرکت کن از جات لامصب، اختیـار داری، پا داری، توان داری.

پ.ن۱: زیر پل سیدخندان، بـه تاریخ امروز، موبایلی، البته موبایل واقعی.

0.3s, f1.7, ISO50

پ.ن۲: "روز جهانی عکاسی" رو بـه عکاسا تبریک نگین. روز جهانی عکاسی به منظور همـه‌ست، مثل روز جهانی شکلات مـیمونـه، یـا روز جهانی بوسه، به منظور همـهایی کـه یـا عمـی‌بینن یـا عمـی‌گیرن، هممون درون معرضش هستیم و ازش لذت مـی‌بریم. بعد روز جهانی عکاسی (نـه عکاس) بـه هممون مبارک.

Read more

Media Removed

واسه نوشتم ؛ - بـه نظرت ممکنـه برنده شم؟ نوشت ؛ - تو همـین الانشم برنده ای. همـین کـه الان اونجایی، یعنی برنده ای!.. یـه لبخندی مـیاد گوشـه لبم، دلم اروم مـیشـه و به این چند روز فکر مـیکنم. بـه چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش کـه انقدر صفحه‌ی #ماکوگرام رو سرچ کرده بودم کـه نتایج رو ببینم کـه تاپ سرچ اینستاگرامم شده ... واسه نوشتم ؛ - بـه نظرت ممکنـه برنده شم؟
نوشت ؛
- تو همـین الانشم برنده ای. همـین کـه الان اونجایی، یعنی برنده ای!..
یـه لبخندی مـیاد گوشـه لبم، دلم اروم مـیشـه و به این چند روز فکر مـیکنم.
به چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش کـه انقدر صفحه‌ی #ماکوگرام رو سرچ کرده بودم کـه نتایج رو ببینم کـه تاپ سرچ اینستاگرامم شده بود.
به‌ پنج شنبه‌ش کـه تو اتوبان قزوین-رشت نتایج جشنواره رو دیدم و با دیدن اسم خودم که تا مـیتونستم بالا پایین پ و جیغ زدم..
به شنبه‌ای کـه وقتی دیدم ممکنـه نتونم مرخصی بگیرم و همراه شم بغضم گرفت و واسه حسام نوشتم این سفر رو بـه هر قیمتی مـیرم، حتی بـه قیمت بیکار شدنم!.. و‌ وقتی اروم شدم راه چاره پیدا کردم و مرخصیمو گرفتم..
به شب قبل سفر کـه وقتی داشتم کوله‌مو جلوی چشمای نگرون جمع مـیگردم دلم مثل سیر وسرکه مـیجوشید کـه من کم حرف خجالتی چطوری با ۷۰ نفر ادمـی کـه حتی یـه نفرشونم نمـیشناسم همسفر بشم...
به دوشنبه کـه رسیدیم ماکو و توی اتوبوس بـه سمت منطقه آزاد وقتی قرار شد هرکسی خودشو معرفی کنـه، همـینطوری کـه از انتهای اتوبوس رزومـه بچه‌ها رو تو سفر و گردشگری مـیشنیدم، بـه حسام پیـام دادم و نوشتم ؛ حسام، اینا خیلی خفنن. همـه‌شون دست کم ۱۰ سال سابقه سفر دارن و‌نصف دنیـارو دیدن، من با یـه سال سابقه ایرانگردی اینجا چیکار مـیکنم؟.. بـه این چند روز کـه تونستم همـه جاهایی کـه تو لیستم نوشته بودم رو ببینم، با یـه عالمـه ادم جدید ارتباط برقرار کنم، دوستای خوبی پیدا کنم و کلی تجربه جدید بـه دست بیـارم. با زاویـه دیگه‌ای از گردشگری اشنا بشم و مسیر درست تری رو پیدا کنم...
یـا بـه الان، کـه شب اخر اقامت‌مون تو روستاست، کـه مسابقه تموم شده، من توی اتاق نشستم و این پست رو مـینویسم، صدای بچه‌ها از توی حیـاط خونـه اقاسهرابی مـیاد و من بـه این فکر مـیکنم کـه این سفر چقدر منو بزرگ کرد، چقدر بهم اعتماد بـه نفس داد و چقدر بهم درس داد.
به این فکر مـیکنم کـه اگه من هنوز نصف دنیـارو نگشتم، تور لیدر نیستم و اطلاعات زیـادی هم ندارم، ولی توی این یک سال، تموم تلاشم و کردم کـه به جایی برسم کـه تو این لحظه اینجا باشم، کـه دیده بشم، کـه فرصت داشته باشم کنار ادمای بزرگی باشم کـه قبل این سفر، فقط اسمشو‌ن رو‌شنیده بودم، کـه هم کلام شدن باهاشون، شنیدن تجربه‌هاشون از سفر برام رویـای دور و بعیدی بود...💫
من سعی کردم همون صحرای همـیشگی باشم. نـه خط اضافه‌ای بنویسم و نـه کمتری. مرسی ازتون کـه همراهم بودین، کـه خوندین نوشته‌هامو و کمک کردین کـه به اینجا برسم..
م راست مـیگه، من #برنده ام ❤️ فارغ از هر نتیجه‌ای.
.
#ماکو_نامـه_صحرا
#صحرا_مـیره_سفر

Read more

Media Removed

. اول صبح با کلی خستگی کـه از دیروز جا مونده بود از تخت خوابم پا شدم و رفتم سمت گوشی کـه ببینمـی پیـام فرستاده یـا نـه!؟ با یـه چشمـی کـه به زور باز شده چند باری رمز گوشی رو اشتباه زدم که تا بلاخره قفلش باز شد ، خب هیچ خبری نیست...! تو دلم گفتم: خب هیچکسی اول صبح کـه یـادت نمـیکنـه کـه دلت خوشـه ها... گوشی رو گذاشتم ... .
اول صبح با کلی خستگی کـه از دیروز جا مونده بود از تخت خوابم پا شدم و رفتم سمت گوشی کـه ببینمـی پیـام فرستاده یـا نـه!؟
با یـه چشمـی کـه به زور باز شده
چند باری رمز گوشی رو اشتباه زدم
تا بلاخره قفلش باز شد ،
خب هیچ خبری نیست...!
تو دلم گفتم: خب هیچکسی اول صبح کـه یـادت نمـیکنـه کـه دلت خوشـه ها...
گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم دو لقمـه صبحونـه خوردم و سریع لباسامو پوشیدم کـه راهی کار بشم...
از خونـه زدم بیرون و ضبط ماشین خود بـه خود آهنگ نصف و نیمـه ای کـه دیشب موقع برگشتن بـه خونـه گوش مـیدادم رو پخش کرد: (سیـاه چشمون قسم خوردی کـه جز مال من نباشی ، قسم خوردی کـه اینجور غافل از حال من نباشی...) هوا اول صبحی بعد از چند روز عالی بود ولی یـه چیزی برام کم داشت ، یـه چیزی مثل یـه تماس یـا یـه پیـام ازی کـه منتظرشم...
یـه چیزی کـه روزمو بسازه که تا آخر شب ، ولی خب خبری نبود ، سر کار رسیدم سرم خلوت بود یـه چند بار عکسشو نگاه کردم و طاقت نیوردم و
_ پیـام دادم کـه : سلاااام صبحت بـه خیییییر
_زودی جواب داد: سلااااام چقدر حلال زاده همـین الان داشتم برات پیـام مـیفرستادم
_گفتم : مقسییییی جانا (برا دلبری "ر" رو "ق" مـیگم بهش...)
_گفت: هنوز زبونت گیر مـیکنـه؟
_گفتم: ما همـیشـه جلو شما لکنت زبون مـیگیریم...
_گفت: نفرمایید استاد واژه
_گفتم مـیفغمایم : صبح دل انگیزیست با شما...
پیـام داد ، پیـام دادم ، آخر با روزت پر از شادی و تشکر تموم شد ، ولی تازه برا من یـه شروع بود شروع یـه روز خیلی خوب کـه یـه آدم مـهربون برام ساخت ..
خیلی دلم مـیخواد همـیشـه یـهی حداقل یـه روز همـه ی آدمارو بسازه طوری کـه تموم اون روز لبخند رو لباشون باشـه
طوری کـه وقتی بـه هم برسیم با کلی لبخند سلام علیک کنیم و آخرش با لبخند خداحافظی کنیم ، آرزوی همـه آدما مگه چیـه جز یـه روز خوب و عالی و به دور از اخم و بد خلقی و ناراحتی، همـه ما روز خوب یـهی هستیم اگه یـادش کنیم ، یـادش کنیم با یـه پیـام صبح بـه خیر با یـه تماس اول صبح کـه "عزیزم روزت بـه خیر" باور کنید آرزوی آدما همـینـه یـه روز خوش با اونی کـه دوستش دارن ، همـین....
.
.
.

#سعید_هلیچی
______

Read more

Media Removed

. . مـی‌بینی لیلی... مـی‌بینی بی مروت؟ این همون دعای تیربنده کـه تو باغ تنباکو با دستای حنا بسته‌ت بستی بـه جفت کنده‌ی بازوهام...و حالا خون داره روش پُلُق پلق بیرون مـیزنـه ...یـادته گفتی از بی‌بی عطیـه گرفتی از رمالای پاکستانی یـاد گرفته کارش محکمـه ؟ یـادته بازوم رو‌ماچ کردی؟ یـادته خیسی مارو پاک کردم ... .
.
مـی‌بینی لیلی... مـی‌بینی بی مروت؟ این همون دعای تیربنده کـه تو باغ تنباکو با دستای حنا بسته‌ت بستی بـه جفت کنده‌ی بازوهام...و حالا خون داره روش پُلُق پلق بیرون مـیزنـه ...یـادته گفتی از بی‌بی عطیـه گرفتی از رمالای پاکستانی یـاد گرفته کارش محکمـه ؟ یـادته بازوم رو‌ماچ کردی؟ یـادته خیسی مارو پاک کردم گفتی پاکش کنی تیر مـی خوری؟ یـادته گفتمت: مجبورم لیلی، تو گفتی تو دلم شترا ماغ مـیکشن سرم مثه موتور آب خان پُک‌پُک که تا بیوم خروسخون مـیکوبه؟ گفتم صبور باش همـین بار تریـاک رو رد کنم برمـیگردم با پولش بالای دهگاه اتاق مـیسازم چارصدوپنج سفید مـیخرم با ضبط دیسک خور مـیریم زیـارت کوهشاه؟ مـیریم جازموریـان رانندگی یـادت مـیدم... یـادمـه مثه ا ذوق کردی گونـه‌هات گل انداخت هوا بوی انبه ی زیـادرس گرفت...تو ملتفتی لیلا کـه من تریـاک فروش نبودم ... سال سیـاهی بود پارسال ...گاوامون مرده زاییدن ..آفت افتاد بـه جالیز خیـاری برکت از گندمـی رفت دونـه هاش عین ماش نر سنگ شد... مجبور شدم لیلی...دلم قرص تو بود کـه مـیشی ... قاسم مـیرفت از قشم مـی‌آورد من ولی خدا پیغمبر حالیم بود گفتم دوبار تریـاک رد کنم همـینکه قسطای بانک رو بدم دوتا اتاق بسازم کفایته ... بار اول رد شد ... بار دوم لباسم لیچ خونـه... تشنمـه ... از گدار کـه پیچیدم تیرو تفنگم زدم بـه خاکی، چهارصدپنج نو رو ‌رگبار ...چاک صخره ای پناه گرفتم شب بشـه ... دیر یـا زود پیدام مـیکنن لیلا ...... قرار بود مردت شم ... لامروت‌ها یـادگرفتن مـیشاشن روی گلوله‌هاشون شلیک مـیکنن تیربند بی‌اثر مـیشـه ...نمـی خواستم قصه اینجوری تموم شـه ... کامران رو ببخش ...من خیلی دوس...
(صدای رگبار آمد عقربی سیـاه شتابان زیر سایـه سنگی خزید)
بسمـه تعالی
از گشت مرزی پاسگاه شماره ۱۳ خاتون آباد
به: ستاد فرماندهی نیروی انتظامـی استان(چه فرقی دارد)
پیوست : دارد
احتراما پیرو دستور اکید آن مقام فرماندهی مبنی بر برخورد قاطع با قاچاقچیـان مواد مخدر بـه استحضار مـیرساند بعد از قریب بـه سه ماه کار دقیق اطلاعاتی یکی از قاچاقچیـان منطقه بـه نام کامران فرامرزی طی یک عملیـات تعقیب و‌گریز درون منطقه شیطانکوه بـه هلاکت رسید. از نامبرده یک خودروی چهارصد و‌پنج سفید کـه متعلق بـه خانمـی بـه نام لیلابامری هست ، یک مشک مواد مخدر (تریـاک)به وزن تقریبی بیست کیلو گرم و یک قبضه سلاح شکاری روسی مجوز دار کشف و ضبط گردیده است. جنازه وی بـه سردخانـه شـهرستان شیخ آباد منتقل و بعد از انجام مراحل قانونی تحویل خانواده وی گردید. مراتب جهت استحضار تقدیم مـیگردد... .
.
ادای دینی بـه برادرم منصور علیمرادی
#خون

Read more

Media Removed

بخونین یکم زیـاد حرف زدم بعد مدتها نمـیدونم ۹۶ چیشد چجوری گذشت زیـاد خوب نبود بـه هر دلیلی. خیلیـا نبودن و در نبودشون لحظه لحظه این سال گذشت نمـیگم خیلیـام کنارم بودن چون نبودن جز ۳.۴ که تا رفیق کـه خودشون مـیدونن کیـارو مـیگم ۲تاشون کـه ۷روز دیگه عقدشونـه و منم عکاسشون مـیرن دنبال زندگیشون و مطمئنان ... 📷بخونین یکم زیـاد حرف زدم بعد مدتها👇👇👇👇👇👇
نمـیدونم ۹۶ چیشد
چجوری گذشت
زیـاد خوب نبود بـه هر دلیلی.
خیلیـا نبودن و در نبودشون لحظه لحظه این سال گذشت نمـیگم خیلیـام کنارم بودن چون نبودن
جز ۳.۴ که تا رفیق کـه خودشون مـیدونن کیـارو مـیگم
۲تاشون کـه ۷روز دیگه عقدشونـه و منم عکاسشون
مـیرن دنبال زندگیشون و مطمئنان مثل قبل کنارم نیستن تو تنـهایی هام.
یکیم کـه سربازیـه و خیلی مونده تموم شـه تموم شـه فاصله زیـاده
یـه رفیق گل دیگمم کـه دوره ازم
یعنی جدیدا دور شدیم
شاید ۲ماه اخر سال بشـه بهش گفت خوب(بهتر) شایدم نـه
پا تو راهی گذاشتم کـه حتی شروعش یکی از ارزوهای کوچیکم بود کـه منجر بـه رسیدن ارزو بزرگم مـیشـه.
منم‌مثل خیلیـا تو زندگیم سختی کشیدم این پستم ساعتای اخر سال نوشتم کـه بدونین اگه استوری پر انرژی مـیزارم اگه مـیگم‌مـیخندم اگه ذوق دارم رو یـه سری عکسا و حرفا دلیل بـه خوش بودنم‌نیست بـه بیکار بودنم نیست نـه اتفاقا انقدری درگیرم کـه حتی خودتون دیدین گاهی غذام درون روز یـه بیسکویته فقط دلم‌مـیخواد بدونم هستنایی کـه مـیشـه از حال هم خبر داشت شماها خیلی جاها نجاتم دادین خییلییی حالمو خوب کردین خیلی زیـاد. یـه وقتایی تو دلم مـیگفتم بیخیـال اینستا اینم یـه روز دیگه تو چشم نیست همـین ۲هزار نفری کـه مـیبیننت دیگه نمـیبینن ولی بخودم‌ مـیگفتم حتی اگه اینم باشـه مـهم الانـه من واسه ۲روز دیگ زندگی‌نمـیکنم واسه دیروز زندگی نمـیکنم واسه الانـه بعد همـینکه الان هستن و حرف مـیزنیم (خدایـا شکرت)
نمـیخوام بیشتر بنویسم حرف زیـاده
ولی خلاصه کنم واستون
ساله ۹۷ اگه بخوایم مثل ۹۶ نمـیشـه
بیـاین بازم با کنار هم بودن حال همو خوب نگهداریم 💙

سال ۹۷ رو بـه تک تکتون تبریک مـیگم
دوستون دارم حتی اگه ازم بدتون بیـاد

امـین کیـانی نیـا

Read more

Media Removed

‌ واقعا دود از کنده بلند مـیشـه ‌ ‌ ساعت ۶:۳۰ تلفنم زنگ مـیخوره آیدینـه، مـیسد کال مـیشـه ولی بیدار مـیشم، درواقع ۶ با زنگ موبایلم بیدار شدم و دوباره خوابم. با بدن‌درد مـیشینم رو تخت تو دلم مـیگم "عجب خریتی کردم گفتم امروز صبح زود بریم عکاسی، دیروز از صبح شرکت، بعدم ۳ که تا ۸ کلاس و پیـاده رفتن که تا خونـه و نیمـه ...
واقعا دود از کنده بلند مـیشـه


ساعت ۶:۳۰
تلفنم زنگ مـیخوره آیدینـه، مـیسد کال مـیشـه ولی بیدار مـیشم، درواقع ۶ با زنگ موبایلم بیدار شدم و دوباره خوابم.
با بدن‌درد مـیشینم رو تخت تو دلم مـیگم "عجب خریتی کردم گفتم امروز صبح زود بریم عکاسی، دیروز از صبح شرکت، بعدم ۳ که تا ۸ کلاس و پیـاده رفتن که تا خونـه و نیمـه گرمازده شدن" واقعا درون لحظه پشیمون بودم و گفتم، "آخه کی این موقع صبح مـیره پارک عکاسی"

ساعت ۶:۴۰
زنگ مـی‌ بـه آیدین:
سلام من بیدارم، دارم مـیام.

ساعت ۷:۳۰ پارک نیـاوران
شروع کردیم بـه عکاسی و تقریبا فریم‌هایی کـه مـی‌خواستیم رو گرفتیم. یـه آقایی کـه به نظرم ۳۰ سالی از من بزرگ‌تر بود اومد کنارمون، گفت:
"مزاحم عکاسیتون نمـیشم، یکم این کنار نرمش مـیکنم"
تو دلم گفتم، "با توجه بـه سنش احتمالا یکم نرمش‌های متداول مـیان‌سال‌ها رو انجام مـیده و دیگه پیچیده‌ترینش شاید پنج دقیقه درجا زدن باشـه" درواقع بعدش یکم از خودم بدم اومد. چون دور و ورم رو نگاه کردم دیدم من فکر مـیکردم این موقع صبح همـه خوابن و بی‌حال. یـه تعداد خوبی خانم و آقای مـیان‌سال و پیر و جوان داشتن خیلی سفت ورزش مـی‌. اصولی، حرفه‌ای، با انرژی.

همـین‌طوری کـه داشتم فکر مـی‌کردم یـهو انگار یـه منظره‌ای حباب فکرم رو ترکوند، درواقع چشمام یـهو فوکرد و دیدم سه چهار دقیقست کـه زل زدم بـه هند‌استند این آقا، کل مدتی کـه فکر مـی‌کردم برعرو دستهاش ایستاده بود، بدون اینکه لحظه‌ای تعادلش بهم بخوره.

آدم مـیره تو فکر، خیلی اراده و فکر و جسم آماده‌ای مـی‌خواد، خیلی همت و پشتکار مـیخواد، خیلی امـید بـه زندگی مـی‌خواد، اول صبح بری پارک هنداستند بزنی اونم تو سنی کـه همـه بـه بهانـه بچه‌داری و نوه‌داری قطر شکمشون رو توجیـه مـی‌کنن.

ساعت ۱۴:۰۰
ناهارمو خوردم و نوشتن این کپشن هم تموم شده، دارم بـه این فکر مـیکنم کـه از فردا، هر روز صبح زود بیدار شم و مثل این آقا دنیـارو ببینم، سخته، ولی زورمو مـی‌. حتما دوباره صبح‌ها ورزش کنم، چون باور دارم جریـان زندگی و روحیم با ورزش خیلی رو‌به‌راه‌تره.

#motivation #life #inspiration #will #target #healthylifestyle #healthy

Read more

Media Removed

بازهم انتخابش قهوه بود و منم مثلِ همـیشـه زمان زیـادی گذشت که تا تصمـیم گرفتم چیزی سفارش ندم.حق داشت عصبی شـه کـه چرا همـیشـه کلِ زمانی و که باهمـیم و صرف نگاه بـه یـه تیکه کاغذ مـیکنم و به جای اون من غر زدم کـه خسته نشدی از این موجود تلخِ زشت؟ یـهو گفت:یـه کاغذ بده. توی کیفم‌ دنبال دفترچه‌م گشتم اما نبود. +نیست. چشماش ... بازهم انتخابش قهوه بود
و منم مثلِ همـیشـه زمان زیـادی گذشت که تا تصمـیم گرفتم چیزی سفارش ندم.حق داشت عصبی شـه کـه چرا همـیشـه کلِ زمانی و که باهمـیم و صرف نگاه بـه یـه تیکه کاغذ مـیکنم و به جای اون من غر زدم کـه خسته نشدی از این موجود تلخِ زشت؟
یـهو گفت:یـه کاغذ بده.
توی کیفم‌ دنبال دفترچه‌م گشتم اما نبود.
+نیست.
چشماش و ریز کرد و گفت نیست؟
مگه مـیشـه.تو بدون اون دفترچه‌ی سفیدِ گل‌گلی جایی نمـیری.
از توجهش عصبانی شدم و گفتم نیست‌.مـیبینی کـه نیست.
از اون لبخندای کجِ مزخرفش کـه من عاشقشون بودم زد و رو بـه کافه‌چی گفت: ببخشید جناب مـیشـه برامون کاغذ بیـارید؟
کاغذ و خودکار و گذاشت جلوم : بنویس.
+چی بنویسم؟
_یـه شعر کـه مخاطبش من باشم
یعنی بین این همـه آدم کـه براشون مـینویسی من هیچ سهمـی ندارم؟
مخاطبات نباید بدونن یـه رفیق خوشتیپِ مو فرفری هم داری؟
دلم مـیخواست داد ب و بگم : لعنتی اخه مگه من که تا حالا جز تو برایی نوشتم ؟
اما با پررویی گفتم : تو کـه شعرخیز نیستی.باید اینقدر خوب و متفاوت باشی کـه وقتی مـیبینمت از انگشتام شعر بچکه.
دوتایی مثله دیوونـه ها خندیدیم.و گفت باشـه ننویس و از اون چشمکهای زشت تر از لبخندش کـه من مـیمـیرم براشون زد..
آره...
نمـیخواستم وقتی کنارمـه براش بنویسم.
چون مـیدونستم با اولین کلمـه راز دلم و فاش مـیکنم
خوب آخه سخته از گردی چشماش بنویسم و از برق جذابِ نگاش نـه!
از موهای فرفریِ زشتش بنویسم‌ و از موهای خودم کـه تشنـه‌ی دستای اونن نـه!
سخته بخوام از تمام رخی بنویسم کـه تمام وقتا غرق نیم رخش بودم
خوب سخته از زیبایی‌هاش بنویسم و از...
از...
خودت بگو سخت نیست از یـه درخت تو فصلِ بهار بنویسی اما ...
اما از شکوفش نـه؟ .
. ☑ #مـیکائیل💕
.
.
#شمابگیدسخت_نیست😊😞
.
. 🆔@mikilove351 📷
.
.
#دوستای_خوبتون_رو_تگ_کنین🌹🙏

Read more

برای چهارمـین سال و شاید آخرین بار روز سال تحویـا این رو مـیذارم. این پونزده ثانیـه کـه برای من یـادآور خیلی خیلی خیلی چیزای مـهم توی زندگیـه منـه نود و شیش از اولش معلوم بود کـه معمولی نیست. نود و شیش عجیب بود. خوبی داشت ولی بعد از یـه عالمـه سختی. تلخی داشت. یـه تلخی خیلی بزرگ. شاید این حالِ بغض طوره این چند روز ... برای چهارمـین سال و شاید آخرین بار روز سال تحویـا این رو مـیذارم. این پونزده ثانیـه کـه برای من یـادآور خیلی خیلی خیلی چیزای مـهم توی زندگیـه منـه
نود و شیش از اولش معلوم بود کـه معمولی نیست. نود و شیش عجیب بود. خوبی داشت ولی بعد از یـه عالمـه سختی.
تلخی داشت. یـه تلخی خیلی بزرگ. شاید این حالِ بغض طوره این چند روز هم واسه همون باشـه
ولی نود و شیش یـه چیز خیلی مـهم تر داشت : اینکه داریم بزرگ مـیشیم
دلم مـیخواد تو نود و هفت هیچ خانواده ای بخاطر زلزله یـا هرچی توی چادر نباشـه
دلم مـیخواد توی نود و هفتی داغ جَوون نبینـه
دلم مـیخواد توی نود و هفت امـید و خنده جای اینـهمـه یـاس و استرس و فکر خیـال رو گیره
دلم مـیخواد هواپیمایی نیوفته. سانچی غرق نشـه
دلم مـیخواد پدر و مادراتون صحیح و سالم بالا سرتون باشن و کیف کنید از داشتنشون. اونایی هم کـه از دست امـیدوارم خدا صبر و امـید اضافه بهشون بده.
دلم مـیخواد دیگه هوا کدر نباشـه و مثل این چند هفته ی اخیر باشـه
دلم مـیخواد فحش ندیم، کل کل نکنیم، فکر و ذهنمون بدبختیـه هم نوعمون نباشـه
دلم مـیخواد حال هوای همـه تون مثل حال و هوای تجریش باشـه نزدیکای عید. بگیم و بخندیم و بیم و غریبه و آشنا برامون فرقی نکنـه.
خیلی حرف زدم و خیلی چیزای خارج از ذهنی مـیخواستم
و خیلی اهم بتدایی بود ادبیـاتم. معذرت مـیخوام
شاید با امسال بتونی کل سالهای زندگیت رو بسازی.
#بخندیم
#ببخشیم
#بسازیم
#عجب_هشتگایی

Read more

Media Removed

#افسانـه_اى_به_نام_ميثم . للحق عكس نوشت : من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود #آدم آورد بـه اين دِيرِ خراب آبادم.. . #مربی تند و سختگیری کـه با #صلابت اش بـه رزم آوران #درس #ایستادگی و #استقامت داد و آنان را درون تنور #آموزش خود به منظور مقاومتی سخت آبدیده کرد. و آنگاه کـه آنان از خستگی و مشقت فعالیت روزانـه ... #افسانـه_اى_به_نام_ميثم
.
للحق عكس نوشت : من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود
#آدم آورد بـه اين دِيرِ خراب آبادم..
.
#مربی تند و سختگیری کـه با #صلابت اش بـه رزم آوران #درس #ایستادگی و #استقامت داد و آنان را درون تنور #آموزش خود به منظور مقاومتی سخت آبدیده کرد.
و آنگاه کـه آنان از خستگی و مشقت فعالیت روزانـه خویش آرمـیده بودند #مالک وار بر بستر آنان حاضر مـی شد و آنگونـه کـه نفهمند بر پاهای خسته آنان بوسه مـی زد...
.
پدرم و او درون پادگان امام حسين(ع) مربى تاكتيك بودند و رفاقتى داشتند بس عجيب...
تا اينكه درون ٢٤ اسفند ماه سال ٦٣ او پدر را تنـها گذاشت و در شرق دجله با اصابت موشك جنگنده ى دشمن آسمانى شد..
.
و پدر ماند و داغ از دست رفيق و همسنگر عزيزتر از برادرش...
.
روزها گذشت...
.
و درون #٤مرداد ماه سال ٦٤ يعنى كمتر از ٦ ماه از رفتن بهترين دوست پدرم خداوند فرزندى بـه او داد...
و او نيز نام فرزند را بـه ياد مردى از جنس آسمان " #ميثم" نـهاد...ياحق.
.
.
پانوشت : از خداوند هميشـه خواسته ام که تا وقتى پدرم صدايم ميكند با ديدن من ياد يكى از بهترين بندگان خدا بيُفتد...
.
.
دلنوشت :
هوا حوالی مرداد و دست من سرد است
زدم بـه کوه و کمر،بسکه شـهر نامرد است
زدم بـه کوه و کمر،برف مـی خورم دیگر
که از تمام محل،حرف مـی خورم دیگر
چقدر فاصله ها را ورق زدن که تا تو
چقدر حسرت یک شب قدم زدن با تو
منم کـه آینـه از آه من خبر دارد
تویی کـه از تو دلم دست بر نمـیدارد
من از عشیره ی دلدادگان رسوایم
خدا کجاست ببیند چقدر تنـهایم...
خدا کجاست ببیند کـه از تو دور شدم..
من عاشقم،که بدون اراده کور شدم
هنوز درون طلب خنده هات مـی مـیرم
جسارت است،ولی من برات مـی مـیرم...
.
.
كاملاً بى ربط : چه كسى خواهد ديد...؟
غم پنـهان نگاهِ منِ #مردادي را...
.
.
#aynaammar
#اين_عمار
#أين_عمار
#شـهيد
#شـهيد_ميثم
#مرتضى_شكورى
#تولد
#ميلاد
#۳۳سالگی
#من_مردادي_ام
#گناه_كلاغ_چيست_وقتي_ميخواهد_چهچه_بزند_صداي_غار_غار_از_گلويش_خارج_ميشود
#اللهم_ارزقنا_شـهادت
#به_نزد_يار_چو_ما_پست_بي_بها_نشود
#اين_نيز_بگذرد
#پيشوني_قراره_مارو_كجا_بشوني
#پس_كي_ديگه_موقعشـه
#ى_چنين_ميانـه_ميدانم_آرزوست
#سردارگرام

Read more

Media Removed

. امروز صبح، طبق عادتِ معهود تو تخت قبل پاشدن، گوشیو چک کردم که تا ویندوزم بیـاد بالا و آماده بشم بیـام سر کار‌. اولین چیزی کـه دیدم، ویدیوی ری‌اکشنِ رونالدو بود. هرچی فک کروم کـه به چی و چرا حتما به ایرانیـا ری‌اکشن نشون بده، فکرم بـه جایی نرسید که تا اون ویدیویی رو دیدم کـه ایرانیـا زیر اتاق بازیکنای پرتغالی سر ... .
امروز صبح، طبق عادتِ معهود تو تخت قبل پاشدن، گوشیو چک کردم که تا ویندوزم بیـاد بالا و آماده بشم بیـام سر کار‌. اولین چیزی کـه دیدم، ویدیوی ری‌اکشنِ رونالدو بود. هرچی فک کروم کـه به چی و چرا حتما به ایرانیـا ری‌اکشن نشون بده، فکرم بـه جایی نرسید که تا اون ویدیویی رو دیدم کـه ایرانیـا زیر اتاق بازیکنای پرتغالی سر و صدا مـی‌کنن که تا نتونن استراحت کنن و بازی رو ببازن!!
یـاد حرف اون شبم بـه نیما افتادم (شبی کـه مراکش رو بردیم)، بهش گفته بودم وقتی این شادیـای جمعی رو مـی‌بینم، بیشتر دلم مـی‌گیره، چون بلد نیستیم و آخرش آشوب مـی‌شـه و پلیس.. بعد تو دلم گفتم فقط ایرانـه کـه باید پلیس بیـاد جمعمون کنـه.
ولی نشون دادیم تو روسیـه هم پلیس حتما جمعمون کنـه!!!
دارم فک مـی‌کنم هرچی سرمون مـیاد حقمونـه بابا. اصلا حق نداریم بگیم عدالت نیست؛ وقتی انقدر آدم‌های بدی هستیم؛ همـینـه کـه هست اصن!
[دلار همچین ارزونم نبود وقتی این همـه ایرانی رفتن روسیـه..]
باید بقیـه رو خراب کنیم که تا بتونیم خودمون رو بکشیم بالا انگار.
تمام این مدت داشتم مـی‌گفتم ما خیلی تیم خوش‌شانسی داریم؛ درون مقابل بهترین‌های جهان بازی کردیم. اهمـیتی هم نداره برد و باخت، وقتی یکی غوله تو فیلد خودش و ما باهاش حتی هم‌بازی مـی‌شیم؛ چه افتخاریـه.
امروز دارم بـه این فک مـی‌کنم، بچه‌ها چجوری حتما با تیمـی روبرو بشن کـه مردمشون سعی شب قبل مُخِلِ آسایششون بشن تا..
ای بابا چی بگیم؛ چی بگیم؟
صبح زنگ زدم بـه نیما مـی‌گم فیلم رو دیدی؟
مـی‌گه: اصن انگار لیـاقتمون باخته!
گوشی رو قط مـی‌کنیم؛ اون با ناراحتی مـی‌ره سر جلسه امتحان و من با ناراحتی مـیام سر کار.
و این روزگار جوونیِ ماست کـه با تاسف و اندوه مـی‌گذره..
.
قصه‌ی این گیلاس رو خیلی زود مـی‌گم!
.
[پ.ن: بچه‌ها یـه چیزی بگم؟ اینکه این کار یـه روش مرسوم تو فوتباله، چیزی از قبحش کم نمـی‌کنـه. رفتار، رفتار زشتیـه.
و اینکه من بـه بقیـه مردم کشورای دیگه کاری ندارم الآن، دارم مردم خودمون رو مـی‌گم. با فیلمـها‌یی کـه با افتخار از خودشون پخش . (که اگه این‌کارم نمـی‌، مـی‌رفتن پیج یـارو..)
انقدرم تعداد این افراد بالاست کـه واقعا هرچقدر هم گفته مـی‌شـه، فایده‌ای نداره انگار.]

Read more

Media Removed

♫♫♫ از چی بگم از حالم خودم از فردام دست بردار منو تو این حال خودم بذار و برو دست بردار از تو نـه از خودم پُرم تو این حال خوبم ترکم کن دنیـا خارم کرد دنیـا قانعم کردم دنیـا .. درکم کن هنوزم مـیشـه بخشید همون مریض و گیج و جنگی نبود غریب و نیش و زخمـیش نزد دلارو حرف تحقیر نکرد هنوزم مـیشـه بخشید منو منی کـه که پست ... ♫♫♫
از چی بگم از حالم خودم از فردام دست بردار
منو تو این حال خودم بذار و برو دست بردار
از تو نـه از خودم پُرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیـا خارم کرد دنیـا قانعم کردم دنیـا .. درکم کن
هنوزم مـیشـه بخشید همون
مریض و گیج و جنگی نبود
غریب و نیش و زخمـیش نزد
دلارو حرف تحقیر نکرد
هنوزم مـیشـه بخشید منو
منی کـه که پست و لغزیدمو
منی کـه حرف خالیمو
همـین امشب مـی ریشمو
مـی خیلی بده واسه مرد بگن حرف زد و عمل نکرد مـی
خیلی بده کـه نباشـه دو قرون ه حرف زخم مـی
اما بدون حرفو باز مردم مـیزنن
پس تیریپی نی با خدا تو بیـا و مشتی باش
هرچند ما پیچیدیم و رفتیم و زدیمو نگشتیم باش
هرچند کـه دلمون یـه دست نبود و یجوری چربی داشت
اما بالاسری آبرو دار و بدون لنگ نذاشت
ما کـه رسوای عالمـیم چندچندیم باش
این روزا خاموشم سردم بی حسم لمسم مـیترسم
جونی نیست انگار نوری نیست حتی از سایم مـیترسم
راهی نیست تکیـه گاهی نیست ای خدا خستم مـیفهمـی
مـیرم من آره مـیرم من حتی از مرگم مـیترسم
ببین چه تنـهام غروبه فردام
عذابو بردار و ببین ببین چه تنـهام
دریـا دریـا دریـا
بیـا و دریـاب
لیلا لیلا لیلام
تویی بـه والله
درست ، تنـهام فردام خودم دلم زیرخاک
اما حرفام رزمام صدام رسد از زیر خاک
دلم غوغا غوغا زدم هربار فریـاد
مـیشم اونی کـه تو مـیخوای از فردا فردا فردا
اما حرفام لفضام دروغ شرمسار شرمسار
الله الله الله
تو کـه مـیبخشی این بارها
اما این زنـها مردا رفقا داشیم بابا
رفقا مادر بابام
بگذریم بابا
ما کـه گذشتیم حاج آقا
الله الله الله

Read more

نمـی دونم شماها هم اینطوری هستید یـا نـه کـه مثلا یک هو یک چیزی تو دلت بیـاد و فکر کنی یک جوابی بود کـه منتظرش بودی بشنوی ! گاهی یک هو جوابی مـیاد یک هو تو دلت و یکی مـیگه خودشـه خودشـه ..همـینـه جوابت ! از دوتاش مـیخوام کمـی بگم اولی مال همـین سفر چند وقت قبلم بـه نجف بود کـه یک شبی از قبل اذان صبح رفته بودم حرم ... زیر قبه ... نمـی دونم شماها هم اینطوری هستید یـا نـه کـه مثلا یک هو یک چیزی تو دلت بیـاد و فکر کنی یک جوابی بود کـه منتظرش بودی بشنوی !
گاهی یک هو جوابی مـیاد یک هو تو دلت و یکی مـیگه خودشـه خودشـه ..همـینـه جوابت !
از دوتاش مـیخوام کمـی بگم
اولی مال همـین سفر چند وقت قبلم بـه نجف بود کـه یک شبی از قبل اذان صبح رفته بودم حرم ... زیر قبه خیلی با امام علی حرف زدم با زبون دل خودم ... خیلی خواستم اگر مـیتونـه برام کارهایی کنـه و اگر خوب نمـیتونـهی کـه نمـیتونـه برش حرجی هم نیست ... بماند بعد یکی دو ساعتی دعا زیر قبه نزدیک های اذان صبح بود اومدم تو صحن که تا به صفوف نماز بپیوندم یکی انگار تو دلم گفت ببین تو نماز قضاهات رو بخون بقیـه اش با من علی ! .. نمـیدونم خیـال بود یـا حرف آقا ولی عجیب چسبید یـه گوشـه دلم ! بماند کـه چون یک کوه نماز قضا دارم و حتی شمار سالهاش از دستم خارجه خیلی شده برام شبیـه یک کار سخت کـه مدام همتنبلی مـیکنم یک روز مـیخونم و ده روز و یک ماه نـه ! اما امـیدوارم خدا کمکم کنـه و بتونم و بخونم و بقیـه اش هم با علی !
اما بعدی دیشب ..
از اون شبا بود
کلا یکی گندی زد بـه اعصابم ک نگم ! حالم عالی بود خراب کرد ! بعد کمـی مشاجره ! بعد سر و صداهای یکی کـه مریض بود بعد دیگه همـه چی اروم شد خواستم بخوابم که تا چشم بستم باز اتفاقی افتاد کـه مجبور شدم از جام بلند شم و بعد دیدم خوب نیم ساعت مونده دیگه بـه اذان صبح برم نماز قضا بخونم و دو سه رکعت آخر نماز شب چی مـیشـه خوب بخونم بد نیست ..
خلاصه وسط همـین نمازها
یک هو حس کردم خدا بهم یک جوابی داد کـه ذهنم هم بهش که تا امروز نرسیده بود یک دعایی کـه سالها مـیکردم و حس مـیکردم جواب نگرفتم ! توی چند که تا جمله کوتاه حس کردم کاملا بهم جواب داده شده و دعاهام اتفاقا مستجاب هم شده اونم بـه بهترین شکل ممکن شاید !! همونی کـه همـیشـه دعا مـیکردم و از خدا بهترین ها رو مـیخواستم ! دیدم انگار چندین ساله اصلا مستجاب شده منتها بـه جوری کـه من اصلا نمـیفهمـیدم !
الانم نمـی تونم بگم خیـالات بود نمـیتونمم صد درون صد بگم جوابم بود اما گوشـه ذهنم چیزهایی باز شد کـه تا امروز بهشون هیچ توجهی اینجوری نداشتم !
و نتیجه اینجوری مـیگیرم !
گاهی دعاهات عینا مستجاب شده اما فقط تو حواست نیست ! تو حواست پرت پرته اما خدای شنوا و بینا حواسش حسابی هست و بهترین و درست ترین ها رو برات رقم مـیزنـه و در بهترین حالت ها مستجاب مـیکنـه چون خودش بهترینـه و از کوزه همان تراود بـه اصطلاح کـه در اوست !
مثلا به منظور شفایی دعا مـیکنی و فوت مـیکنـه ! حال اونکه بهترین شفا براش حتما اون بوده ! تصور کن درون درد و بیماری کـه کشید پاک پاک شد !
و الله اعلم

Read more

🖤 • • بابایی جونم ی سال از یـهویی رفتنت گذشتا • ی ساله کـه نـه صدام زدی بگی فاطی بگم ها جانم • نـه بـه اسم صدات زدم ممد و بگی من ممدم ؟بگم هاااا من ایجوری دوس دارم صدات ب • بابایی یـه سال شد کـه شکمتو فشار ندادم بگم واویلا این چی توشـه برم چاقو بیـارم و پاره اش کنم و بعدم با نخ سوزن بخیش ب تو هم بگی یعنی دلت ... 🖤


بابایی جونم ی سال از یـهویی رفتنت گذشتا

ی ساله کـه نـه صدام زدی بگی فاطی بگم ها جانم

نـه بـه اسم صدات زدم ممد و بگی من ممدم ؟بگم هاااا من ایجوری دوس دارم صدات ب

بابایی یـه سال شد کـه شکمتو فشار ندادم بگم واویلا این چی توشـه برم چاقو بیـارم و پاره اش کنم و بعدم با نخ سوزن بخیش ب تو هم بگی یعنی دلت مـیاد؟!
بگم هااااا تازه هر چی بدرد نخوره از شکمتم برات بیرون مـیارم کوچیکش مـیکنم دلتم بخواد تو هم بگی تقصیر ته غذاهای خوشمزه درست مـیکنـه شکمم بزرگ شده

ی ساله برات قهر نکردم تو هم شب که تا نازم نکشی بوسم نکنی از دلم درون نمـی آوردی نمـیخوابیدی

ی ساله کـه صبح از خواب بیدار شدم بهم نگفت کـه دیشب تو باباتو اذیت کردی سر بـه سرش گذاشتی ولی بابات آروم قرار نداشت گفت شاید حرفی زده ناراحت شدی مـیبوسیدت تو خواب و من ذوق مرگ مـیشدم

ی ساله کـه تو دیگه موقع هایی کـه خوابم سنگین مـیشد چاره ام نمـیکرد نماز صبح بیدارم کنـه نیومدی بالا سرم با بوس و ناز بگی بابا فاطی جان پاشو نماز صبحت بخون بعد دوباره بگیر بخواب

بابا ی ساله برام ترانـه بابا نخوندددددددی و من جلو داداشا ذوق مرگ بشم کـه داری برام مـیخونی و بگم چقد گناه دارین بابا براتون نمـیخونـه😭😭😭 •
هیچوقت روز آخر رفتنت کـه چقد آروم بودی یـادم نمـیره

لحظه ای کـه اومدم تو سرد خونـه تمام صداهای دورو برمو برا خودم خفه کردم تنـها گوشامو گذاشتم رو قلبت کـه بفهمم واقعا این دکترای احمق راست مـیگن ؟؟بخدا کـه مثه همـیشـه کـه سرم مـیذاشتم رو قلبت نفست تو گوشم پیچید اما همـه گفتن کـه تو دیگه نیستی ..

بخدایی کـه تو رو برد تو آسمونا همون شب که تا صبح بیدار بودم کـه از بیمارستان خبر بیـارن بگن تو زنده ای

حتی لحظه آخری کـه خواستن بزارنت تو قبر باز سرم گذاشتم رو قلبت شاید زنده شدی •
و عمـیق بوس پیشونیت کردم بازم باورم نمـیشد کـه تو دیگه نیستی

وچقد تلخه اون لحظه ای کـه گفتم آخه چطور دلت مـیاد بابامو خاک کنی چطور دلت مـیاد رو بابام رفیقته خاک بریزی با چ نگاه تلخ و غم انگیزی رفیقت بهم نگاه کرد وسرش انداخت پایین😭

بخدا رسمش نبود اینقد زود تنـهامون بزاری بری

تا کی حتما بگم ی سال دیگه هم گذشت ؟

بابا کی روزی مـیرسه باز هم باهم تو اون دنیـا کنار هم باشیم 😞😞😞 •
کاش این ی سال همش خواب باشم و تو واقعا باشی ...

Read more

Media Removed

. امروز روزهای رفته ی سال 96 را ورق زدم.. . چه روزهایی کـه دلم مـی‌خواست که تا ابد تمام نشوند و چه روزهایی کـه هر ثانیـه اش بـه اندازه یک سال گذشت. . چه فکرها کـه آرامم کرد و چه فکرها کـه روحم را آزرد. چه لبخندها کـه بی‌اختیـار بر لبانم نشست. چه اشک‌ها کـه بی‌اراده از چشمانم سرازیر شد. . چه آدم‌هایی کـه بهم امـید ... . امروز روزهای رفته ی سال 96 را ورق زدم.. .

چه روزهایی کـه دلم مـی‌خواست که تا ابد تمام نشوند و چه روزهایی کـه هر ثانیـه اش بـه اندازه یک سال گذشت.
.

چه فکرها کـه آرامم کرد و چه فکرها کـه روحم را آزرد. چه لبخندها کـه بی‌اختیـار بر لبانم نشست. چه اشک‌ها کـه بی‌اراده از چشمانم سرازیر شد.
. چه آدم‌هایی کـه بهم امـید دادند و چه آدم‌هایی کـه دلم را شکستند.
.
چه چیزهایی کـه فکرش را هم نمـی‌کردم و شد! و چه چیزهایی کـه تلاش کردم، انتظار کشیدم، امّا نشـــد....
. چه آدم‌هایی رو کـه شناختم و چه آدم‌هایی کـه فهمـیدم هیچگاه نمـی‌شناختمشان!
.

و چه عزیزانی کـه در این سال از دست دادیم ..... .

کاش ارمغان روزهایی کـه گذشت آرامشی باشد از جنس خدا، آرامشی کـه هیچگاه تمام نشود....🙏 پروردگارا درون همـین ساعاتِ ابتدای سال، از تو راحتی و آسایش مـی جویم برایی کـه روزگار برایش دشوار شده🙏
.

در همـین لحظه ازت مـیخوام روزها و شبهای نود و هفتمون رو مملو از معجزه ی عشق کنی🙏 .

از ته دل ازت مـیخوام تو سال جدید خواسته های دلمون با حکمتِ تو یکی بشـه و برامون اتفاق بیفته هر چیزی کـه الان آرزوش رو داریم🙏 .

حضرتِ عشق ، به منظور آدمـهای تنـها بهترین همدم رو قرار بده🙏 .
و ازت مـیخوام بـه دلی نندازی مـهر آدمـی رو کـه سهمش نیست...🙏
.

خدای بزرگ از صمـیم قلب ازت مـیخوام تو سالی کـه مـیاد با مرگِ عزیزانمون ما رو امتحان نکنی🙏
.

و خدای عزیز اتفاقهای خوب بذار تو تقویمِ 97 برامون🙏
تو سالی کـه مـیاد حتماً به منظور هممون شبهای ناامـیدی و تنـهایی هم داره؛ ازت مـیخوام معجزه وار تو اون شبها دستمون رو بگیری و همـه چیز درست بشـه، درست تو همون لحظه ایی کـه حتی فکرشم نمـی کنیم🙏
.

خدایـا، آخر دعاهام مثل همـیشـه ازت مـیخوام با قدرتِ بی نـهایتِ خودت دست ظلم و زور رو از کشور من کوتاه کنی🙏
.
و بیش از پیش کمکمون کنی بخوانیم، بفهمـیم، درک کنیم و قضاوت نکنیم..🙏
.

آمـین یـا رب العالمـین... #هفت_سين
#نوروز
#ایران
#pink

Read more

Media Removed

از صبح بدو بدو و پشت هم کار و جلسه بود. فهمـیدم تو ماه آینده دو که تا سفر دیگه کاری دارم، گیج شدم. گیج این همـه فشردگی کارها روی هم. ساعت ۵/۵ بعد از طهر زدم بیرون. حین رانندگی تلفنی با دوست قدیمـی حرف زدم. رفتم گوشت چرخ کرده بخرم به منظور شام. ۶ رسیدم خونـه، سریع با لباس بیرون رفتم آشپزخونـه مشغول پختن شام شم. درون ... از صبح بدو بدو و پشت هم کار و جلسه بود.
فهمـیدم تو ماه آینده دو که تا سفر دیگه کاری دارم، گیج شدم. گیج این همـه فشردگی کارها روی هم.
ساعت ۵/۵ بعد از طهر زدم بیرون.
حین رانندگی تلفنی با دوست قدیمـی حرف زدم.
رفتم گوشت چرخ کرده بخرم به منظور شام.
۶ رسیدم خونـه،
سریع با لباس بیرون رفتم آشپزخونـه مشغول پختن شام شم.
در ماشین ظرفشویی رو کـه باز کردم کـه ظرف های شسته شده رو دربیـارم. دیدم قرص ماشین سر و مر گنده سر جاشـه و ظرف ها شسته نشده و من موندم و کلی ظرف کثیف تو ماشین و تو سینک ظرفشویی.
اومدم با دست ظرف ها رو بشورم کـه نمـیدونم چی شد، آب زد بالا و کلا داستان شدن لوله و این حرف ها.
دیدم با این اوصاف نمـیشـه شام درست کرد!
به علی تلفن زدم شام یـا بخر، یـا همون نون پنیر همـیشگی!
تا علی بیـاد، رفتم تو پیج نجمـه جون، سوال های لایو امشب( بـه وقت ایران) رو آماده کنم کـه علی مـیاد نون پنیرمون رو بخوریم و حداقل یـه ساعتی باهم صحبت کنیم. علی اومد، با یـه بغل کار با خودش کـه باید فردا تحویل بده و مقداری خرید.
خریدها رو جا دادم تو یخچال.
تلفن زدیم صاحبخونـه کـه لوله سینک خرابه!
حالا نمـیدونیم اصلا کی خونـه هستیم کـه بگیم بیـان درست کنند.
قوز بالاقوز
جفتمون حال نون پنیر خوردن هم دیگه نداشتیم.
گفتم علی دلم تنگ شده. بیـا حرف برنیم.
گفت فردا موقع دویدن
الان یک ماهی مـیشـه علی قراره برام پیتزای مورد علاقه ام رو درست کنـه. قسمت نمـیشـه.
فردا صبح بـه وقت اینجا، بعد از لایو با نجمـه جون، یکی از مـهمترین جلسه های کاری امسال رو دارم.
علی گفت لایو رو کنسل کن خب! گفتم بعد از لایو انرژیم بیشتره.
به دوست هام مسیج دادم آخر هفته ببینمتون.با دلخوشی های کوچیک آخر هفته ای، این روزهای تابستون رو سر مـیکنیم.
شما چه خبر؟
من دارم مـیرم که تا موقع خواب آشپزخونـه منفجر شده رو تمـیز کنم.
سوال خاص دیگه ای از نجمـه جون نداشتید؟

Read more

Media Removed

(جنون قسمت هفتم) چشام داشت از حدقه مـیزد بیرون.یـهو فکری از ذهنم گذشت.سرکارم گذاشتن,حتما ماجرای اون م زیر سر ایناس,باید زودتر مـی فهمـیدم.به طرف مجتبی رفتم و گفتم:خجالت نمـی کشین.چرا دیگه خونوادمو نگران مـی کنید؟هرچی داد و بیداد مـی کردمـی جوابم و نمـیداد.مجتبی کـه اشک تو چشاش مـیدرخشید سرشو ... (جنون قسمت هفتم)

چشام داشت از حدقه مـیزد بیرون.یـهو فکری از ذهنم گذشت.سرکارم گذاشتن,حتما ماجرای اون م زیر سر ایناس,باید زودتر مـی فهمـیدم.به طرف مجتبی رفتم و گفتم:خجالت نمـی کشین.چرا دیگه خونوادمو نگران مـی کنید؟هرچی داد و بیداد مـی کردمـی جوابم و نمـیداد.مجتبی کـه اشک تو چشاش مـیدرخشید سرشو مـیون دستاش گرفت-سعید آروم پرسید:چی شد؟مجتبی آه سردی کشید و گفت:دارن مـیان تهران-مثل جرقه رو آتیش پ وسط و داد زدم دیوونـه ها چکار مـی کنید؟محمد اشکهاشو پاک کرد و در حالی کـه پا مـیشدگفت:من مـیرم بیمارستان‌.مجتبی دستشو گرفت و گفت:صبر کن همگی با هم مـیریم.-خدایـا اینا چی مـی گن؟زانوهام قدرت نگه داشتن و و نداشتن,دلم بد جوری شور مـیزد.داد زدم چرا یکی بـه من نمـیگه چی شده؟فقط من غریبه ام؟سعید صورتش و توی دستاش پنـهون کرد و گفت:باورم نمـیشـه...کاش حالش خوب بشـه...علی حیفه.از ترس بـه دیوار تکیـه دادم.مگه مـیشـه من؟من کـه اینجام.حول برم داشت نکنـه من مُردم.از ترس زبونم بند اومده بود و عین بید مـیلرزیدم.پس ه چی؟اونکه منو مـی‌دید.قوت قلبی گرفتم-حتما دارن باهام از این شوخیـای بی مزه کـه مد شده مـی‌کنن.آره تلفنی کـه زدن هم الکی بوده.برای اینکه تلافی کنم خیز برداشتم و یـه سیلی محکم زدم تو صورت سعید اما انگار نـه انگار.بیشتر لجم گرفت و ایندفه محکمتر زدم اما اصلا هیچ عکس‌العملی نشون نداد.ترس همـه وجودم و در بر گرفت.با لکنت گفتم:بچه ها شوخی خوبی نیستا!لطفا تمومش کنید بعد با قهر از خونـه زدم بیرون و رفتم سمت خونـه ه.در باز بود.رفتم داخل...همـه جا تاریک بود.از راه آسفالته گذشتم,از دیدن نوری کـه از شیشـه های کوچیک و مربعی بـه بیرون مـی تابیداخمم باز شد و از پله ها بالا رفتم و چندتا تقه بـه در زدم... ادامـه دارد
باسپاس بیکران از همراهی شما دوستان گلم(مـهرا)

Read more
#شعر_شیرازی هی صبح شد و باز بـه اميد تو شُو شد هی از چيش من اشك بـه ياد تو ولو شد من لِـبدی مَـفلوك و تو بشكن بالو بنداز شفتش نميدم از حركاتت دلم اُو شد دل دُشتم و جز دل چی چی دشتم كه ز مردم يی عمر قايم كرده بودم، باز چپو شد جِـر دادی و شِـر كردی و پيوند و پوكوندی ای اَرقِـه مالونديش و خودت گفتی يهو شد گفتم ... #شعر_شیرازی
هی صبح شد و باز بـه اميد تو شُو شد
هی از چيش من اشك بـه ياد تو ولو شد

من لِـبدی مَـفلوك و تو بشكن بالو بنداز
شفتش نميدم از حركاتت دلم اُو شد

دل دُشتم و جز دل چی چی دشتم كه ز مردم
يی عمر قايم كرده بودم، باز چپو شد

جِـر دادی و شِـر كردی و پيوند و پوكوندی
ای اَرقِـه مالونديش و خودت گفتی يهو شد

گفتم يله شم تو شاچراغ تيرشـه ببندم
تا بلكه حاليم شـه كه چطو شد كه ايطو شد

پلكيدم و پلكيدم و افسوس ...ها بله
تا مَشت شدی شيره ی جونم روِ رو شد

در هر كِـر و هر سوك تو رو هی جار زدم من
يعنی كه بدون تو دلم غرق اَلُو شد

من شاپركم، بچه ی فلك از بـه چلُـوندُم
دل له شد و بازيچه واسی دس بچو شد

ديشو چغليت كرد سمندر، كاكو سی كن
ئی بسه زبون از غم عشق تو قَـدُو شد

شاعر:بيژن سمندر،شيراز،قريه سعدی،۶ بهمن ۱۳۴۲
اجرا: استاد شیرازی
ویژه برنامـه جشن سبز غوره با
جمعه ۱۹ مرداد،خانـه باغ ایرانی
مدیر برنامـه: آژانس هورنور فارس
@Hoornoor.travel.shiraz
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
👈به کانال فرهنگی هنری شـهرراز درون تلگرام بپیوندید
video: @mehdi_shahoseini
عکسهای زیبا از استان پهناور فارس را درون پیج زیر ببینین👇
@fars_nature
@fars_nature
@fars_nature
#شیراز #شـهرراز #تابستان #طبیعت #شیرازی #فارس #پارس #تهران #اصفهان #مشـهد #تبریز #اهواز #کرج #بوشـهر #ایرانگردی
#shiraz #shahr_raz #shirazi #fars #photo #nature #persian #photography #art #iranian_photography #tourist

Read more

Media Removed

آین آلبوم شامل گوشـه ای از روزهای قشنگیـه کـه بخاطر حضورت به منظور ما رقم خورد.حضور پررنگ ،قوی،پرصلابت و شوخت. شاید از نگاه همـه تمام ناراحتی و تاسف من درون قبال نبودن ابدیت فقط بـه یـه فاتحه ختم شـه و ابراز تسلیت بـه خانوادت ولی دل سنگ از نبودت خون شده چه برسه بـه من و پونـه و کنعانی کـه تو این هشت ماه رفاقتمون پررنگ ترین ... آین آلبوم شامل گوشـه ای از روزهای قشنگیـه کـه بخاطر حضورت به منظور ما رقم خورد.حضور پررنگ ،قوی،پرصلابت و شوخت.
شاید از نگاه همـه تمام ناراحتی و تاسف من درون قبال نبودن ابدیت فقط بـه یـه فاتحه ختم شـه و ابراز تسلیت بـه خانوادت ولی دل سنگ از نبودت خون شده چه برسه بـه من و پونـه و کنعانی کـه تو این هشت ماه رفاقتمون پررنگ ترین اتفاق زندگیمون بودی.حضور تو و سحرتو زندگیمون خیلی یـهویی و تاثیر گذار بود .اینو فقط ما پنج نفر درک مـیکنیم.از پونـه ای کـه همـیشـه مـیگفت علی انسان ترین آدمـیه کـه تو زندگیم دیدم.پونـه ای کـه مـیدونم صدها بار از من بیشتر دوسش داشتی و از روز اول با شوخی هات همـیسه خنده رو لباش مـیاوردی و شادش مـیکردی.پونـه ای کـه همـیشـه از عشق بین تو سحر لذت مـیبرد مـیگفت مگه مـیشـه یـه زن اینقدر از شوهر راضی باشـه و خوب بگه و من همـیشـه بهت حسودیم مـیشد.یـا از کنعانی کـه با تو تو اوج بود و عشق مـیکرد.به عشق دوچرخه سواری باتو بـه آخر هفته و با هم بودنمون فکر مـیکرد‌کنعانی کـه انتخاب اولش به منظور بیرون رفتن شما بودین علی رغم اینکه از باباش هم بزرگتر بودین.کنعانی کـه سحرو عمو علی گفتنش از روی عشق بود نـه عادت و یـا از منی کـه وقتی پونـه اولین بار گفت چرا اینقدر علی رو دوست داری گفتم همـیشـه تو حسرت یـه داداش بزرگتر بودم کـه بهش تکیـه کنم.منی کـه همـیشـه بـه سحر مـیگفتم من عاشق علی هستم.وقتی کـه مـیبینمش انرژی مثبتش منو سیراب مـیکنـه.مـیگفتم علی تکه گمشده من تو رفاقتم بود.منی کـه وقتی بهت گفتم علی چرا اینقدر بهم لطف و محبت مـیکنی منی کـه تازه رفیقت شدم تازه اونم اگه واقعا اسمم رفیق باشـه واسه اینکه تنوز تو رفاقت هیچ کاری واست نکردم بهم مـیگفتی من تو زندگیم سختی زیـادکشیدم .دوست دارم وقتی کـه مـیتونم جلوی اون سختی هارو واسه تو بگیرم اینکارو واسه داداش کوچیکم انجام بدم.واسه اون رازی کـه بین من و تو بود من روزها هنگ بودم از این همـه معرفتت. واسه هر کاری دوست داشتم باهات م کنم.اخ کـه به دلم موند کـه واسه آخرین بار وقتی بهت زنگ زدم تو همـین روز لعنتی بود .بهم گفتی فردا خوب مـیشم مـیشینیم گپ مـیزنیم درموردش .وقتی رفتی تو دلم موند ولی وقتی فهمـیدم کـه مـیدونستی درون مورد چی مـیخوام باهات حرف ب کمـی آروم شدم.چنان بهم قوت قلب مـیدادی کـه واسه هیچ تصمـیمـی نترسیدم.چقدر سیگار کشیدنم عذابت مـیداد.هنوز وقتی پیـامـهاتو تو گوشیم مـیبینم کـه واسم جایزه گذاشتی واسه ترک سیگار بغضم مـیترکه.واسه تک تک تیکه کلامات کـه شده بخشی از زندگیمون حتی درون نبودت دلم تنگ مـیشـه.واسه مـهندس گفتنت .واسه کل کل های آلمان و آرژانتینت. بقیـه درون کامنت اول

Read more

Media Removed

سلام عرض شد 🤩خوبید چند سال بود همش دلم مـیخواست کباب کوبیده ب ولی انگار طلسم شده بود و جور درنمـیومد بلاخره طلسم شکسته شد یـه مقدار گوشت به منظور خونـه خریده بودم ازش جدا کردم گفتم من حتما ب که تا آماده بشـه نصف شب شد چون درگیر همبرگر درست م بودم 🤪یکم تناسب رعایت نشد تو سایز و هم زدمولی به منظور اولین ... سلام عرض شد 🤩خوبید
چند سال بود همش دلم مـیخواست کباب کوبیده ب ولی انگار طلسم شده بود و جور درنمـیومد بلاخره طلسم شکسته شد یـه مقدار گوشت به منظور خونـه خریده بودم ازش جدا کردم گفتم من حتما ب که تا آماده بشـه نصف شب شد چون درگیر همبرگر درست م بودم 🤪یکم تناسب رعایت نشد تو سایز و هم زدم😁ولی به منظور اولین بار بـه نظرم خیلی خوب بود 😉😝
خلاصه جاتون خالی نتیجه این شد کـه بهتر از این نمـیشد 😋
.
دستور اضافه شد 👇👇
یـه توضیحی بدم درون اصل این هست مخلوط گوشت و قلوه گاه رو مـیریزن و از اونجایی کـه این قسمت همـیشـه درون دسترس نیست من بـه این صورت درست کردم مطمـین باشید خوب مـیشـه منم تجربه اول بود
من مخلوطی از گوشت و و دمبه به منظور چرب و خوش طعم شدنش زدم چون گوشت ام بدون چربی ب
صدو پنجاه که تا دویست گرم گوشت ی + هفتصد گرم گوشت + صد گرم دنبه+یـه کف دست نـه بیشتر نون بربری کـه من اول خیس دادم که تا نرم بشـه و آبش رو کشیدم و با چرخ گوشت چرخ کردم بعدش اندازه دویست گرم که تا دویست و پنجاه گرم پیـاز رو با همون چرخ گوشت چرخ کردم و ریختم تو پارچه ی حریر (پارچه ی تمـیز هروی مـیشـه)آبش رو حسابی چلوندم و مواد اضافه کردم ..
آب پیـاز رو هم نگه داشتم به منظور سیخ کشیدن
بهش نمک و یـه ق چ کوچیک جوش شیرین و ادویـه کباب کوبیده کـه از عطاری خ رو‌ اضافه کردم کـه خیلی خوشبو مـی‌کنـه و ورز دادم که تا یکدست بشـه ..
دستم رو بجای آب زدم تو آب پیـاز و اول یکم بـه سیخ زدم و اندازه یـه مشت گوشت برداشتم زدم بـه سیخ خوب‌با دستم مرتبش کردم و در آخر چند خط انداختم روش (دیگه مطمـینا دیدید و مـیدونید منظورم چیـه)
بعد سیخ ها رو تو سینی ردیف کردم و گذاشتم تو سوال به منظور استراحت
من یـه ساعت استراحت دادم بعد کباب کردم.
.
.
نکات
من برام پیش نیومد از سیخ بیـافته یـا خراب بشـه ولی که تا اونجایی کـه شنیدم گوشت نباید خیلی کم چرب یـا پرچرب باشـه
حتما وقتی روی منقل مـیزارید مرتب پشت رو کنید که تا هم خوب بپزه هم فیبشـه
شنیده بودم آب پیـاز هم خوشمزه مـی‌کنـه هم بـه نریختنش کمک مـی‌کنـه منم بجای اینکه آب بـه دستم ب دستم رو بـه آب پیـاز آغشته مـیکردم .
تجربه ی کباب زن خانواده امون اینـه کـه خیلی زیـاد ورز هم لاستیکی مـی‌کنـه کباب رو
من طبق همـین دستور و مقدار پیش رفتم و از نتیجه رضایت کامل داشتم بعد اونایی کـه مثل من مـی‌ترسیدند ویـا...حتما امتحان کنن .
.
.
با مقدار کم هم مـیتونید درست کنید کافیـه گوشت رو با یـه کم گوشت کوشت ی (مثل من از گوشت سهمـیه خورشتی استفاده کنید) با یـه چهار انگشت نون و ...مخلوط کنید
@ashpazi.sahar

Read more

Media Removed

(جنون قسمت هشتم) چندتا تقه بـه در زدم.پروانـه درون و باز کرد و با لبخند ملیحی سلام کرد...بدون هیچ حرفی پرسیدم:تو منو مـی بینی؟لبخند زد طوری کـه سفیدی دندوناش پیدا شد و با سر تایید کردبعد از جلو درون کنار رفت و گفت:بفرمائید.با خودم گفتم:درست حدس زدم,همش شوخی بوده...ازش تشکر کردم و داشتم برگشتم کـه صدام کرد-علی ... (جنون قسمت هشتم)
چندتا تقه بـه در زدم.پروانـه درون و باز کرد و با لبخند ملیحی سلام کرد...بدون هیچ حرفی پرسیدم:تو منو مـی بینی؟لبخند زد طوری کـه سفیدی دندوناش پیدا شد و با سر تایید کردبعد از جلو درون کنار رفت و گفت:بفرمائید.با خودم گفتم:درست حدس زدم,همش شوخی بوده...ازش تشکر کردم و داشتم برگشتم کـه صدام کرد-علی آقا...با خودم گفتم:دوباره شروع کرد.برگشتم اما بـه صورتش نگاه نمـی کردم.دوباره گفت:لطفا صبر کن.قدمـی بـه عقب برداشتم و گفتم:فقط مـی خواستم از چیزی مطمئن بشم کـه شدم,ببخشیدکه مزاحمتون شدم.خظ-بالحن غمناکی گفت:از چی مطمئن شدی بنده خدا؟جواب دادم:هیچی.چندتا از دوستام یـه شوخی مسخره راه انداختن . تظاهر مـی کنن من و نمـی بینن...مـی خوان فک کنم مُردم.دوباره برگشتم کـه با جمله ای کـه شنیدم سر جا خشکم زد.-شوخی ن,اونا واقعا نمـیتونن ببیننت.با وحشت برگشتم و با چشای از حدقه بیرون زده بهش زل زدم-یعنی چه؟نکنـه توام همدستشونی؟آهی کشید و گفت:نـه...منم مثل توام...در حالی کـه از ترس چونم مـیلرزید و نفسم بالا نمـی اومد گفتم:دروغه!شما مـی خواین من و سکته بدین؟به سمتم اومد و گفت:کل زندگی مـیتونـه یـه دروغ بزرگ باشـه اما مرگ...وسط حرفش پ و داد زدم:من زندم...مگه نمـی بینی؟با آرامشی کـه بیشتر اعصابم و بهم مـی‌ریخت,رفت و روی اولین پله نشست.آه سردی کشید و جواب داد:البته وضعیت تو هنوز معلوم نیست...دو که تا پله پایین رفتم کـه بتونم صورتشو ببینم و پرسیدم:چطور؟گوشـه چشمـی بهم انداخت-تو بـه کما رفتی و معلوم نیست زنده مـی مونی یـا نـه.احساس کردم دیگه رو پاهام بند نیستم.سرم گیج مـیرفت.با حالت نا امـیدی کامل همونجا نشستم.افکارم اونقدر بهم ریخته بود کـه نمـی فهمـیدم چی درسته و چی نادرست.با صدایی کـه به سختی از گلوم خارج مـیشد,پرسیدم:جسدم کجاست؟اومد کنارم نشست و گفت:بیمارستان‌...قبلا فیلمایی مثل این دیده بودم.قطره اشکی آروم از گونم پایین چکید.بیشتر دلم بحال آقاجون و عزیز سوخت کـه روزی کـه مـی اومدم با چه امـید و آرزویی نگام مـی...آقاجونم به منظور اینکه من بتونم بیـام دانشگاه ماشینش و چندتا از النگوای عزیز فروخت.خداجونم آخه چرا؟یـهو یـه جرقه تو ذهنم زده شد.یـه چیزی درست نبود.رو کردم بـه پروانـه و پرسیدم:پس چرا یـادم نمـیاد,چه اتفاقی برام افتاده.چطوری بـه کما رفتم؟نکنـه امروز کـه مـهمون تو بودم یـه بلایی سرم اوردی؟چشای پر اشکش و که دیدم سکوت کردم کـه گفت:امروز از پله ها افتادی.یـادت نیست؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم: اونکه مال چهارروز پیشـه.سرم ضربه خورد اما چیزیم نشد.خنده تلخی کرد و گفت:نـه فقط چند ساعته... ادامـه دارد
باسپاس از شما خوبان(مـهرا)

Read more

Media Removed

بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم.. بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه. همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی ) دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه. رفتم ... بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم..
بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه.
همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی 😍 😍 😍)
دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه.
رفتم بالا سرش و اروم گفتم:
_ لئووو پاشو دیگه ساعت پنج و نیمـه. 😏
_باشـه..یـه ربع دیگه.. 😏
_نـههههه همـین الان پاشو...حوصلم سر رفته مـیخوام بریم بیرون. 😝 _کجا بریم اخه؟ 😏
_من چمـیدونم حالا یـه جارو پیدا مـیکنیم..تو پاشو فقط! 😁
من رفتم بـه آلیسا زنگ زدم و شماره نیمارم از لئو گرفتم و بهشون گفتم بیـان خونـه ما که تا بریم بیرون..تقریبا نیم ساعت بعد رسیدن..نیمار یـه تیشرت نایک قرمز پوشیده بود با شلوار لی و کلاه کپ..آلیس هم یـه لباس شیک آبی و مشکی پوشیده بود با شلوار آبی روشن با کفشای مشکی با رژ بنفش و سایـه آبی.
منم رفتم حاضر شدم..یـه شلوار لی روشن پاره پوره پوشیدم با یـه تیشرت طوسی کـه روش نوشته های مشکی داشت و با کفشای سفید و موهامم از بالا بستمو یـه رژ صورتی پرنگ و سایـه مشکی زدم با عطر خوشبو(جوووون 💋 😜 )
_ لئو هم یـه تیریپ مشکی و سفید زد و خلاصه همـه سوار مازراتیش شدیم و رفتیم 😘
لئو گفت:
_خب حالا کجا بریم؟
_من گفتم :نمـیدونم ولی خیلی دلم هوس یـه شـهر بازی کرده. 😘
_آلیسا گفت وای آره منم خیلی دلم مـیخواست برم ولی وقت نشد.
_پس بررررریم! 😁
ماشینو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو شـهر بازی.. لئو بیلیت هارو گرفت و خفن ترین وسیله هاشو سوار شدیم و آلیسا کـه کلا عاشق این چیزا بود گفت تونل وحشت هم بریم....من اولاش یـه خورده مـیترسیدم ولی بعدش عادت کردم..خیلی حال داد..تو تونل وحشت اینقدر جیغ زده بودم کـه صدام گرفته بود نیمارم همش مسخره بازی درون مـیاورد کـه منو بترسونـه..بعدش یـه چند که تا سلفی از خودش و با ما انداخت.. 😜😝
اخر سر پشمک خریدیم و بستنی و آبمـیوه خوردیم و حسابی اینور و اون ور رفتیم..
شب کـه شد همون جا تو رستورانـه شـهر بازی شام خوردیم...همـه چیز برگر سفارش دادیم با سیب زمـینی و نوشابه....یـه خورده حرف زدیم و شامو تموم کردیم و نیمار شام رو حساب کرد و بعدش رفتیم آلیسا و نیمارو رسوندیم خونشون و خظی کردیم..
شب رسیدیم خونـه و خسته و کوفته خوابیدیم.
#نظر لطفا!
ما با نظراتتون خيلى انرژى ميگيريم و اگر هم مشكلى درون داستان ديديد يا انتقادى داريد حتما بـه ما بگيد😉
@mahasal_mh
@mehrnoosh.j.m
#Dreamandlove__mahasal

Read more

Media Removed

91: داد زدم: چی؟!؟!؟!؟! اونم داد زد: ایرلند!!!!!! طوری کـه انگار نشنیدم دستمو گذاشتم کنار گوشم و خم شدم و گفتم: چی چی؟!؟!؟! اونم نامردی نکرد و خم شد و توی گوشم بلند داد زد: ایرلننندددد!!!!!!!!!! صداش تو گوشم سوت زد و سریع دستمو گرفتم روی گوشم. آخ آخ آخ! گوشم رسما ترکید! اومد جلو و گفت: خوبی؟ همونطور ... 91:
داد زدم: چی؟!؟!؟!؟!
اونم داد زد: ایرلند!!!!!!
طوری کـه انگار نشنیدم دستمو گذاشتم کنار گوشم و خم شدم و گفتم: چی چی؟!؟!؟!
اونم نامردی نکرد و خم شد و توی گوشم بلند داد زد: ایرلننندددد!!!!!!!!!!
صداش تو گوشم سوت زد و سریع دستمو گرفتم روی گوشم.
آخ آخ آخ! گوشم رسما ترکید!
اومد جلو و گفت: خوبی؟
همونطور کـه انگشتم رو کرده بودم تو گوشم گفتم: اگه مـیزان آسیب دیدگی بـه پرده ی گوشم رو فاکتور بگیریم... آره خوبم تو خوبی؟ :)
خندید و گفت: خب مسخره بازی رو ول کن برو وسایلت رو جمع کن!
با اخم نگاش کردم و گفتم: نایل تو شوخیت گرفته؟
جدی گفت: نـه واقعا به منظور جفتمون بلیط گرفتم. نیگا!
بعدم از توی جیبش دوتا بلیط دراورد و انداخت روی مـیز.
یکیش رو برداشتم و خوندمش.
با تعجب گفتم: چی؟! امروز؟! برو بابا!
بعدم بلیط رو انداختم سر جاش.
نایل چشاشو چرخوند و گفت: بیخیـال دیگه!
نفسمو بیرون دادم و سعی کردم کنترل خودمو حفظ کنم و گفتم: ببین! تولدته، خب مبارک باشـه اومدی هم گفتم. قرار بود باهم باشیم آره ولی چون تو گفتی مـیری ایرلند قرار شد بعدا جشن بگیریم، با اینکه من خیلی دوست دارم همـین امشب باشـه و باهم باشیم ولی... نمـیشـه! سورپرایزم کردی واقعا هم ممنون... اما من نمـیتونم بیـام!
پکر گفت: آخه چرا؟
یکم این پا و اون پا کردم و گفتم: نمـیام دیگه ولش کن!
کلافه گفت: که تا دلیل منطقی نیـاری ول کنش نیستم!
دستی بـه صورتم کشیدم. آخه دلیل من فقط به منظور خودم منطقیـه! مـیدونم اگه بگم قبول نمـیکنـه بعد نمـیگم! :/ بـه جاش پا فشاری مـیکنم!
داد زدم: ننننممممـیییییـااااااااامممممم!!!!!!
خیلی خونسرد گفت: مگه دست خودته؟!
-آره پاهای خودمـه مـیتونم نیـام!!!
چشاشو ریز کرد و گفت: الان نشونت مـیدم!
بعدم اومد طرفم.
اخم کردم و گفتم: چی کا...
ولی نذاشت حرفمو کامل ب و یـهو بلندم کرد و منو عین گونی انداخت رو شونش! :|
داد زدم: بذارم زمـیییین!
خندید و رفت سمت پله ها و گفت: کـه پاهای خودته؟ خودم مـیبیرمت!
چندتا مشت زدم رو کمرش و جیغ زدم: بابا دلم شد بذار منو زمـیییینننن!!!
ولی اصن انگار نـه انگار دارم هنجرمو پاره مـیکنم! :/
اما من تسلیم نمـیشم!
رسید بـه اتاقم کـه قبل از اینکه برهپاهامو باز کردم و گذاشتم کنار درون و مانع رفتن بـه اتاق شدم!
داد زدم: نمـیااااام ناااییللل اصن راه نداااررهههه!!!
حالا اون هل مـیداد و منم محکم تر پاهامو ثابت نگه مـیداشتم!
داد زد: ول کن پاتو الان مـیشکنـه!!
محکم تر پامو نگه داشتم و گفتم: بهتر! اونوقت نمـیریم!
کامنت:

Read more

Media Removed

همـه قصه از اونجایی شروع شد کـه صبح یکشنبه بود من دلم آشوب بود مرداد ماه داغ هم كه حال دل من هر لحظه بدتر ميكرد طبق عادت يكشنبها اريو بايد بيرون ميبردم و قبل از بيرون رفتن از عادل خداحافظي كرديم نميدونستم چه چيزي قرار درون اون تاريخ درون اون يكشنبه اشوب وار رخ بده ساعات ٤طبق عادت هميشـه قبل از تمرين بـه عادل زنگ ... همـه قصه از اونجایی شروع شد کـه صبح یکشنبه بود من دلم آشوب بود مرداد ماه داغ هم كه حال دل من هر لحظه بدتر ميكرد طبق عادت يكشنبها اريو بايد بيرون ميبردم و قبل از بيرون رفتن از عادل خداحافظي كرديم نميدونستم چه چيزي قرار درون اون تاريخ درون اون يكشنبه اشوب وار رخ بده
ساعات ٤طبق عادت هميشـه قبل از تمرين بـه عادل زنگ زدم از اونجايي كه جواب نداد شايد برأي اولين بار از جواب نبيشتر از هميشـه نگران شدم همچنان حال دلم خراب بود نميدونم چرا اون روز بيش از ١٠ بار بـه عادل زنگ زدم که تا ساعت ٥ شد و پيش خودم گفتم ديگه امكان نداره که تا ٨ كه تمرين تموم بشـه جوابگو باشـه اما همچنان دلواپس و نگران😞
به خونـه برگشتم و وقتی درون باز کردم دیدم عادل حواس پرت من تلفن همراهشو رو جاکفشی جا گذاشته بود یـه کم آروم شدم اما با گذشت دقایقی نگرانی بـه سراغم آمد مثل اینکه این آشوب دست از سر من برنمـیداره ساعت دقیق یـادم نیست اما بین ۷ که تا ۷:۳۰ عصر بود با صدای زنگ گوشی دلم و قلبم ریخت اما نمـیدونستم چه چیزی درون انتظارم بود انور خط عادل بود گفت کجایی گفتم خونـه دارم مـیام خونـه قبل از اینکه بگم خداحافظ قطع کرده بود
من فقط که تا برسه خدا خدا مـی‌د صدا صدای همـیشگی نبود دلواپسی من از صبح حتما بی دلیل نبود کنار اریو دراز کشیدم کـه با بغل ش کمـی آروم بشم تلگرام بـه طبق عادت باز کردم پیـام آمده بود خبر دیدی خبر چه خبری لینک زدم
عادل غلامي از تيم ملي اخراج شد😱😰
باور نميكردم منتظر بودم عادل بِه خونـه برسه مگر ميشـه عادل هنوز بـه خونـه نرسيده چطور ممكن بود متهم بـه قتل هم قبل از إعدام برايش دادگاه تشكيل ميدهند.
اما بايد مثل هميشـه قوي باشم آنقدر گريه كردم كه مبادا جلو عادل كم بيارم هميشـه من بـه اون تكيه كردم الان زماني كه اون نياز بـه شونـه قوي داره براي تكيه كردن عادل رسيد بينمون جز نگاه هيچ چيز ديگه رد و بدل نشد گفتم عادل جان گوشي جا گذاشتي خبر ديدي گفتم چه اتفاقي افتاد اما جز سكوت چيزي از عادل نشنيدم سكوتي كه بلندترين فريادها من ازش شنيدم وقتي خبر ديد تعجب تو صورتش نمايان شد بهش نگفتم افرين بـه تو بلكه گفتم تو نبايد أين كار ميكردي حتی خطا از تو هم بود يا نبود حتما مـی ایستادی همونطور کـه همـیشـه گفتن تو به منظور این پست (سرعتی)کوتاهی اما تو بـه دنیـا نشون دادی كه هوش واليبالي مـهمتر از قد اما من ميدونستم كه تو وقتي عصباني هستي محيط ترك ميكني ان شب براي من و تو طولانيترين شب عمرمون بود و اينكه اون ١ ماهو نيم چه سخت بـه ما گذشت و حالا امروز تو خسته هستي اما هميشـه اماده من بـه تو و تصميم تو احترام ميزارم
با غيرترين 🙏🏻❤️💪🏻

Read more

Media Removed

جمعه هفته قبل به منظور شرکت تو رویداد صبح خلاق تهران و شنیدن صحبت های رضا غیـابی عزیز روانـه تهران شدم. رویداد از لحاظ برگزاری خیلی شسته رفته و دلنشین بود درون عین سادگی و جا داره بـه تیم برگزارکننده ش خسته نباشید بگم. مضمون سخنرانی این ماه رویداد «تشویش» بود و رضای عزیز سخنرانی و صحبت های جالبی داشت از تجربه ... جمعه هفته قبل به منظور شرکت تو رویداد صبح خلاق تهران و شنیدن صحبت های رضا غیـابی عزیز روانـه تهران شدم.
رویداد از لحاظ برگزاری خیلی شسته رفته و دلنشین بود درون عین سادگی و جا داره بـه تیم برگزارکننده ش خسته نباشید بگم.
مضمون سخنرانی این ماه رویداد «تشویش» بود و رضای عزیز سخنرانی و صحبت های جالبی داشت از تجربه شخصی خودش رو با ما درمـیون گذاشت و هم چیزای جالبی شنیدیم و از منظر شخصی تر و صمـیمـی تر با نگرش های رضا آشنا شدیم.
همـه این ها بـه کنار من چند ماه اخیر رو درون یکی از بزرگترین «تشویش» ها و سردرگمـی های زندگیم بودم. فردای رویداد هم کـه مـیخواستم برگردم رشت توی برف و بسته شدن جاده ها گیر کردم و تا نیمـه مسیر رفتیم و اتوبوس مجبور شد برگرده تهران و حدود ۱۸ ساعت تو اتوبوس گیر بودیم بعد از اون هم با چالش اینکه که تا باز شدن جاده ها چه غلطی کنم و کجا بمونم زیر این برف و کار و زندگیم چی مـیشـه روبرو شدم.
قسمت سخیلی زود حل شد بـه لطف دوستای خیلی خوبم خونـه شاهین @shahinmoradi1370 و لیلا @leila.mp68 رفتم.
کل مدتی کـه تهران بودم غر غر مـیکردم و مشوش بودم کـه چقد همـه چی از ریل خارج شده.
سه شنبه کـه تونستم برگردم رشت. درون حال خستگی جسمـی و ذهنی فکر کردم با خودم دیدم اوضاع اونقدرا بد نبود و نیست چه قبل گیر تو تهران برا چهار روز چه تو همون چند روز.
فهمـیدم باوجود چیزی کـه فکر مـیکردم خلافش و واقعا تنـها نیستم تو مشکلات و دوستای خوبی دارم کـه مـیشـه تو سختیـا بهشون اتکا کرد و منم حتما بیشتر بـه دیگران عشق بورزم.
بعد فک کردم کـه وضعیت شغلی و آزادی کاری و همکارا و سازمانی رو کـه باهاشون کار مـیکنم رو جدا دوست دارم. مسیر پروژه هامم اگر خودم رو از نظر قلبی مطمئن کنم و دلم قرص شـه هموار مـیشـه.
حرف رضا هم تاثیر گذار بود نـه اینکه قبلاً نشنیده بودم این حرفو ولی اینکه دوباره بشنویش اونم ازی کـه صداش قرصه و خیلیـا بـه چشم الگو بهش نگاه مـیکنن موثر مـیکرد تکرار این حرف رو که: شما هیچوقت ازی عقب نیستین مسیر زندگی تو مختص توعه نباید از نرسیدن بـه یـه چیزایی ناامـید شی و فک کنی از رویـه زندگی عقب افتادی، زندگی هر رویـه خاصی داره کـه خودت رقمش مـیزنی.
خلاصه گیر افتادن تو برف با تمام حرف هایی کـه زدم خیلی مزخرف بود ولی بعدش باعث شد کمـی از سردرگمـی درون بیـام، کمـی کمتر حسرت بخورم و نامـیدانـه بـه روز های آینده نگاه کنم و حرکت رو از سر بگیرم!

پ.ن: جالبه بدونین آشنایی من با شاهین و لیلا اینطوری بود کـه یـه بار کـه شاهین بـه رشت هیچهایک کرده بود من تو خیـابون دیدمش و بهش گفتم اگه دوست داره مـی‌تونـه یـه شب مـهمون ما باشـه.

Read more

Media Removed

مگه اسمـه من عشقِ تو نبود؟؟؟ حتی دوستامونم بهم مـیگفتن : عشقِ فلانی. بعد چرا این روزا همـه دیوونـه صدام مـیکنن فقط تو حتما بهم بگی دیوونـه اونم وقتایی کـه دندونام و جفت مـیکنم و سرم و تند تند بـه چپ و راست تکون مـیدم لا بهصدای خندهات بگی دیووووونـه ترین وای کـه چه حالی مـیده درست مثلِ همون بوس هول هولکی‌ ها‌. بعضی ... مگه اسمـه من عشقِ تو نبود؟؟؟
حتی دوستامونم بهم مـیگفتن : عشقِ فلانی.
پس چرا این روزا همـه دیوونـه صدام مـیکنن
فقط تو حتما بهم بگی دیوونـه اونم وقتایی کـه دندونام و جفت مـیکنم و سرم و تند تند بـه چپ و راست تکون مـیدم
لا بهصدای خندهات بگی دیووووونـه ترین وای کـه چه حالی مـیده درست مثلِ همون بوس هول هولکی‌ ها‌.
بعضی آدما هم بهم مـیگن روانی.
خوب تو بگو
حق ندارم ب زیر گوشِ این لعنتی کـه انگشتشو تو فر موهام مـیچرخونـه؟؟
مدیر شرکت و یـادته؟؟ مـیگفتم آدم خوبیـه؟؟؟
اخراجم کرد لعنتی .اصا دلم خواست پروندهاشو پاره کنم
مرتیکه خجالت نمـیکشـه وقتی صبحا مـیرم تو دفتر بهم مـیگه صبح بخیر
یـا اون کارمند مخابرات دیشب وقتی براش بوق زدم بهم گف:(شب بخیر مـهندس)
منم سر صبحی وقتی حواسش نبود چرخ دستیشو هل دادم
چرا این آدم ها نمـیفهمن فقط تو حتما بهم شب و صبح بخیر بگی.
هر روزم چند نفر و تو صفحه‌های مجازی بلاک مـیکنم و دوستام و هم دیگه دوست ندارم
چه دلیلی داره برام کامنت بذارن عالی❤
یـا اینکه شبیـه تو حرف بزنن
بهم بگن بمون برام
یـا آهنگایی و که تو مـیفرستادی و بفرستن
حتی یکیشون بـه هم مـیگه :(اصلا حوصله سر بر نیستم ) آخه یعنی چی این حرف ؟؟من خیلی ام آدم خسته کننده ای هستم فقط واسه تو اینجوری نیستم. همشونم مـیخوان با بقیـه برام فرق کنن روانی اونان کـه نمـیدونن کله دنیـا رو با یـه چشم مـیبینم و فقط تویی کـه از همشون جدات کردم
اصا بـه اونا چه کـه قشنگ مـیخندم.
چقد یـه دستی تایپ سخته
بذار برم با این چاقو اون لعنتی و که دیشب بهم گفت : حیف چشای خوشگلت نیست کـه گریـه مـیکنی و بکشم مـیام اما تقصیرِ خودم بود نباید بهش مـیگفتم کـه قلیون نکشـه
اون جمله مخصوص توِ ولی درون هر صورت نمـیتونم نکشمش
حتما فردام مـیخواد بگه: وقتی چش غره مـیری جذاب تری.آره حتما حتما بکشمش اما صبر کن برمـیگردم و بازم برات مـیگم کـه وقتی نیستی چقد آدما اذیتم مـیکنن شاید اگه بدونی زود تر برگردی .
.
.

نویسنده: #مـیکائیل💕 .
. 🆔@mikilove351 📷
.
.
.
#دوستان_اگرمارولایق_کامنت_ولایک_زیباتون_مـیدانیدپس_کوتاهی_درحق_مانکنید 😊🙏🌷

Read more

Media Removed

بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه. سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا. "مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه ... بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا.
"مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه بـه غذا کـه توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یـا مـیخوای بخوابی؟!
گفتم یـه دیقه بیـا بشین کنارم
بالشت رو تکیـه دادم بـه دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنـه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید بـه سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد کـه خیلی شبا که تا خواسته حرف بزنـه من سرم رفته تو گوشی و لا بهحرفاش وقتی یـه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی کـه دنیـای امروز....دنیـای شلوغ امروز از یـادمون... واسه یـه آدمایی کـه اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یـه ذره عوض بشـه حاضرن تحملمون کنن یـا نـه...!؟
کلی وقت مـیذاریم و کلی حرف مـیزنیم کـه خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری کـه هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت که تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یـه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی کـه کنارشون نشستی و حرف نمـیزنی و بغلشون نمـیکنی داری حسرت جمع مـیکنی به منظور وقتی کـه نداریشون.
#ناشناس
#چل_تیکه #عینک #بند_عینک #دستساز #بندعینک_دستساز #ایده #خلاق #جدید #هنری #اکسسوری #شیک #خاص #هدیـه #فروش_عمده

Read more

Media Removed

#یکی دیگر ارمعان حرم عشق . . دلنوشته ای از یک دوست ؛ از کابوس‎ها خسته شده‎ام! ای کاش یکبار بیـاید و برای همـیشـه بیدارم کند ... . ساده‎اش این هست که حسین شاکری جوانی ایرانی بود کـه در بصره زندگی مـی‎کرد و آژانس هواپیمایی داشت، بـه فتوای مراجع عالیقدر تشیع لباس رزم پوشید و پس از چند ماه عکاسی، دست ... #یکی دیگر ارمعان حرم عشق
.
.
دلنوشته ای از یک دوست ؛
از کابوس‎ها خسته شده‎ام!
ای کاش یکبار بیـاید و برای همـیشـه بیدارم کند ...
.
ساده‎اش این هست که حسین شاکری جوانی ایرانی بود کـه در بصره زندگی مـی‎کرد و آژانس هواپیمایی داشت، بـه فتوای مراجع عالیقدر تشیع لباس رزم پوشید و پس از چند ماه عکاسی، دست بـه اسلحه شد، آخرش هم اینکه درون سامرا بـه شـهادت رسید و در وادی السلام بـه خاک سپرده شد.
اما حسین و داستانش بـه همـین سادگی‎ها نبود، حسین زنگ خطری بود به منظور نسلی کـه به‎خاطر بیـاورند دفاع از حرم فرض است. نسلی کـه امروز خیلی هایشان مسافر سامرا شده‎اند.
یک
«خانـه پدربزرگم است، درون را مـی‎شکند و تو مـی‎آید، همـه را بـه رگبار مـی‎بندد و از تیر‎ها دوتا سهم ما مـی‎شود؛ یکی پشت ساق چپم مـی‎خورد و یکی روی ران سمت راستم. خون زیـادی از من مـی‎رود ولی درد ندارم...». از خواب پریده‎ام و دارم خواب عجیبم را یـادداشت مـی‎کنم، دهانم خشک شده و تمام تنم خیس عرق است. بـه تلفن همراهم نگاه مـی‎کنم، عشـهید حسین شاکری روی صفحه هست که دارم خرما و ارده درون دهانش مـی‎گذارم. ساعت روی عهنوز بـه سه نرسیده اما من اینقدر خسته‎ام کـه فکر مـی‎کنم هنوز همان دوازدهی هست که خوابیده‎ام. که تا نماز چیزی نمانده است، نمـی‎خوابم.
دو
«... همونطور کـه داشتم مـی‎زدم نگاه کردم بـه عاباالفضل (علیـه‎السلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر مـی‎کنم! دیگه پا تو روضه ت نمـی‎ذارم! این همـه آدم اینجوری معطل یـه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم کـه نمـی‎بریمون؟» فرقش با همـه دفعاتی کـه در مورد کربلا صحبت مـی‎کنم این هست که دو روز دیگر به منظور اولین‎بار کربلا مـی‎روم: «یکهو فردا اعلام کـه مرز زمـینی بازه، اینقدر گریـه کردم! تو هم نگران نباش، درست بخوای جوری بهت مـی‎بخشـه کـه باور نمـی‎کنی...». از اینجای فایل صوتی را هیچ نمـی‎تواند رمزگشایی کند، چیزی هست بین حرف و گریـه!
سه
«کجایی بعد تو؟ مردم و زنده شدم که تا پیدات کردم». چشمم بـه اولین حسین شاکری عمرم مـی‎افتد. با 175 سانتیمتر قد و صورتی گندمـی کـه به سیـاهی مـی‎زند، مو‎هایی بـه راست شانـه کرده و کوتاه، لبخندی حکاکی شده رویو بدنی ورزیده اما نسبتا سبک، با نگاهی کـه برق دارد.
طوری بغلم کرده و به ‎اش فشارم مـی‎دهد کـه تعجب مـی‎کنم. راه مـی‎افتیم به‎سمت حرم حضرت عباس (علیـه‎السلام). شب عاشوراست، دور که تا دور حرم پر هست از انواع و اقسام عزاداری! حرم چشمم را گرفته اما حسین ذوق دارد و من این ذوقش را نمـی‎فهمم، دلم شور مـی‎زند.

ادامـه دارد......

Read more

Media Removed

...! . . بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه. سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا. "مادرم یـه ادویـه ... ...!
.
.
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا.
"مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه بـه غذا کـه توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یـا مـیخوای بخوابی؟!
گفتم یـه دیقه بیـا بشین کنارم
بالشت رو تکیـه دادم بـه دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنـه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید بـه سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد کـه خیلی شبا که تا خواسته حرف بزنـه من سرم رفته تو گوشی و لا بهحرفاش وقتی یـه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی کـه دنیـای امروز....دنیـای شلوغ امروز از یـادمون... واسه یـه آدمایی کـه اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یـه ذره عوض بشـه حاضرن تحملمون کنن یـا نـه...!؟
کلی وقت مـیذاریم و کلی حرف مـیزنیم کـه خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری کـه هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت که تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یـه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی کـه کنارشون نشستی و حرف نمـیزنی و بغلشون نمـیکنی داری حسرت جمع مـیکنی به منظور وقتی کـه نداریشون.
.
.
#عادل_دانتیسم
@adel_dantism

Read more

Media Removed

بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش. وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه. سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا. "مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه ... 🔸
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم بـه مادرم و گفتم به منظور ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونـه که تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی کـه توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم اما سوال نداشت و مـیدونستم ناهار نخورده و منتظر منـه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونـه و نشستیم بـه غذا.
"مادرم یـه ادویـه ای مـیزنـه بـه غذا کـه توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یـا مـیخوای بخوابی؟!
گفتم یـه دیقه بیـا بشین کنارم
بالشت رو تکیـه دادم بـه دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنـه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید بـه سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد کـه خیلی شبا که تا خواسته حرف بزنـه من سرم رفته تو گوشی و لا بهحرفاش وقتی یـه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی کـه دنیـای امروز....دنیـای شلوغ امروز از یـادمون... واسه یـه آدمایی کـه اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یـه ذره عوض بشـه حاضرن تحملمون کنن یـا نـه...!؟
کلی وقت مـیذاریم و کلی حرف مـیزنیم کـه خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری کـه هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت که تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یـه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی کـه کنارشون نشستی و حرف نمـیزنی و بغلشون نمـیکنی داری حسرت جمع مـیکنی به منظور وقتی کـه نداریشون.
❤️😌
ماني

Read more

Media Removed

. صبح قبل از اینکه از خواب پا شم، خواب یـاس رو دیدم. یعنی حدوداً یکی دو ساعت پیش. یـاس چند سال پیش ازدواج کرده. یـادم نیست چطور و از کجا بهم آدرس داد کـه رفته بودم خونـه‌شون. شوهرش رو هم دیدم کـه با مردی کـه یـه بار تو بیداری اتفاقی توی عدوتایی پروفایل یـاس جایی دیده بودم فرق داشت؛ بـه هر حال تو خواب مرد خوب و ... .
صبح قبل از اینکه از خواب پا شم، خواب یـاس رو دیدم. یعنی حدوداً یکی دو ساعت پیش.
یـاس چند سال پیش ازدواج کرده.
یـادم نیست چطور و از کجا بهم آدرس داد کـه رفته بودم خونـه‌شون.
شوهرش رو هم دیدم کـه با مردی کـه یـه بار تو بیداری اتفاقی توی عدوتایی پروفایل یـاس جایی دیده بودم فرق داشت؛ بـه هر حال تو خواب مرد خوب و خونگرمـی بود.
گفتم مـی‌دونی چند ساله ندیدمت؟ گفت از اون سال کـه از تهران اومده بودی و اومدی خونـه‌مون. گفتم نـه چند سال بعدش، روز کنکور هم دیدمت. تو حیـاط کـه خیلی نشناختیم.
خلاصه بـه ناهار رسیدیم و من با خودم درون جدل بودم کـه چطوری بگم نمـی‌تونم غذاهاتون رو بخورم چون گیـاهخوارم کـه یـه لحظه فهمـیدم دارم خواب مـی‌بینم و نزدیکه ساعتم زنگ بزنـه. زور زدم تو همون دنیـا بمونم و کاملاً بیدار نشم و یواشکی و یـه چشمـی زنگ ساعتمو جلوجلو قطع کنم که تا بیدارم نکنـه اما بـه هر حال نشد و از اونجا جدا شدم و دیدم یـه وری توی رختخوابمم و خبری از یـاس و خونـه‌اش نیست.
یـاس همکلاسی سه سال دوره‌ی ابتدایی‌ام بود کـه اینجا بودم و بعدش کـه برگشتم تهران، که تا چند سال بعد هم درون ارتباط بودیم ولی بعد دیگه خبری از هیچ کدوممون نشد.
یـهو دلم براش تنگ شد. یـاس توی خواب خوشبخت بود کـه امـیدوارم توی بیداری هم همـینطور باشـه.
.

Read more

Media Removed

. قسمت اول: اعجوبه‌ای به‌نام ویدا هر کاری کردم ولی مرغ ویدا فقط یـه پا داشت؛ «نـه نـههه نـههههه». همسایـه‌مون بود، از همبازی‌های بازی‌های مجاز دوران کودکی. پا بـه پای هم بزرگ شدیم البته از یـه جایی بـه بعد اون دیگه بزرگ نشد، فقط من بـه قد و سنم اضافه مـیشد ولی اون دچار یـه «وقوف عرفانی» شد. نـه بـه قدش اضافه مـی‌شد ... .
قسمت اول: اعجوبه‌ای به‌نام ویدا
هر کاری کردم ولی مرغ ویدا فقط یـه پا داشت؛ «نـه نـههه نـههههه». همسایـه‌مون بود، از همبازی‌های بازی‌های مجاز دوران کودکی. پا بـه پای هم بزرگ شدیم البته از یـه جایی بـه بعد اون دیگه بزرگ نشد، فقط من بـه قد و سنم اضافه مـیشد ولی اون دچار یـه «وقوف عرفانی» شد. نـه بـه قدش اضافه مـی‌شد نـه بـه سنش! با همـه این‌ها من عاشقش بودم به منظور رسیدن بهش حتی سربازی هم رفته بودم ولی اون حتی اجازه نمـی‌داد برم خواستگاریش. هر چقدر هم اصرار مـی‌کردم کـه خب بذار بیـام خواستگاری کـه حداقل بتونی بعدا بـه شوهر آینده‌ات پز بدی کـه غیر از اون خواستگار دیگه‌ای هم داشتی، قبول نمـی‌کرد. خانواده‌اش هم همچین از من خوششون نمـیومد. یعنی از وقتی کـه فهمـیدن من از عمد سیم تلفشون رو قطع مـی‌کردم کـه به این بهونـه بیـام خونـه‌شون که تا سیم رو وصل کنم، علیـه‌ام گارد گرفتن، گاردشون هم خیلی بسته بود! من حتی به‌خاطر ویدا موتور خ و تک چرخ زدن رو یـاد گرفتم. هر وقت از کنارش رد مـی‌شدم با دست شکل قلب رو درمـی‌آوردم، تازه با تیغ هم رو دستم اسمش رو حک کردم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد کـه ویدا تحت تاثیر قرار بگیره و از موضع اصولیش عقب‌نشینی ه. حرفش حرف بود، یک کلام «نـه». روزها مـی‌گذشتن با این تفاوت کـه دیگه بـه قدم اضافه نمـی‌شد، ویدا هم همچنان تو وقوف عرفانیش بـه سر مـی‌برد. رقیب عشقیم، سالار پسر دایی ویدا هم ازدواج کرده بود ولی ویدا هنوز هم مخالف وصلتمون بود «جیک جیک‌های عاشقانـه» من هم فقط بـه درد بابام مـی‌خورد که تا اینکه م یـه روز بهم گفت «ویدا مـیخواد یـه تکون اساسی بـه خودش بده». از خوشحالی برق از چشمام پرید بیرون وگفتم «مـیخواد بره باشگاه؟» م گفت: «نـه خنگ خدا، ویدا مـیخواد امسال تو کنکور شرکت کنـه» برقی کـه از چشمام پریده بود دیگه برنگشت، چشمام تار شدن، دنیـا دور سرم چرخید. دانشگاه، پسرای تحصیل کرده، جزوه، عشق درون یک نگاه، ازدواج دانشجویی و... همـه‌‌شون جلو چشمای بی برقم رژه رفتن. بدتر از این دیگه نمـی‌شد دل رو زدم بـه دریـا و یـه روز کـه داشت از کلاس کنکور برمـی‌گشت تو کوچه جلوش رو گرفتم و گفتم: «از کی که تا حالا بـه فکر ادامـه تحصیل افتادی؟ مگه من شرط داشتن تحصیلات عالیـه رو کرده بودم؟» یـه لبخندی زد سر که تا پام‌رو برانداز کرد قند تو دلم آب شد بعد از 18 سال اولین بار بود کـه بهم لبخند مـی‌زد کـه یـهو گفت «برو بابا» و به راهش ادامـه داد. پشت سرش راه افتادم صدام‌رو خش‌دار کردم یـه بغضی انداختم تو گلوم و گفتم «ویدا من تو رو مـیخوام» برگشت و گفت .

بقیـه درون کامنت اول

Read more

Media Removed

دارم بـه سه ماه قبل فكر ميكردم وقتي جلسه پشت جلسه ميذاشتم که تا طرح و ايده ي برنامـه كامل مشخص بشـه همون روزها كه مشكلات فرمول يك هم زياد تر شده بود اما من ايستادم دارم بـه شبهاي فكر ميكنم كه از استرس برنامـه نخوابيدم و كسي نديد و نفهميد دارم بـه روزهاي فكر ميكنم كه از خانواده ام گذشتم که تا لحظه هاي شادي رو براي ... دارم بـه سه ماه قبل فكر ميكردم
وقتي جلسه پشت جلسه ميذاشتم
تا طرح و ايده ي برنامـه كامل مشخص بشـه
همون روزها كه مشكلات فرمول يك هم زياد تر شده بود اما من ايستادم
دارم بـه شبهاي فكر ميكنم كه از استرس برنامـه نخوابيدم
و كسي نديد و نفهميد
دارم بـه روزهاي فكر ميكنم كه از خانواده ام گذشتم که تا لحظه هاي شادي رو براي مردم بسازم
خسته شدم
اما كم نياوردم
حالا وقتي ميبينم كه سال تحويل شادي رو براي مردم رقم زدم خوشحالم
وقتي پيام ها ي محبت اميز مردم رو ميخونم
اميد تو دلم تقويت ميشـه
روز اول با خودم شرط كردم
اگر هدف رضاي خدا و لبخند مردم هست
بجنگ و تلاش كن
راستش
وقتي ديدم اسمم جز مجريان برنامـه هاي نوروزي نيست
كمي غمگين شدم
گفتم اسمم هم اگر مي بود كه انصراف ميدادم
چون من رقابتي با كسي ندارم
رقيب اصلي من خود من است
ولي اينكه كساني باشند كه قدر زحمت هاي تو را بدانند چيز مـهمي است
اينكه كساني بـه خاطر تلاش هاي تو و شب بيداري هاي تو برنده باشند اما حتي قدر تلاش تو را ندانند چيز مـهمي است
در همين فكر ها بودم
كه ياد حرف خودم افتادم
رضايت خدا
لبخند مردم
بيخيال كه اسم من درون ليست مجريان نيست
بيخيال كه حتي نخواستند ببينند
مـهم لبخند و شادي مردم بوده
كه اميد دارم محيا شده باشـه
من جايزه ام از شادي و لبخند مردم گرفته ام
همينكه درون كوچه و خيابان مرا ميببند و تشكر ميكنند برايم كافي ايست
خدا بـه لبخند مردم سرزمينم بركت دهد

Read more

دقيقا پارسال چنين روزي اولين شيمي درماني من شروع شد. يادمـه تمام صبح با پديده آهنگ بلند گذاشته بوديم و مييديم و اشك ميريختيم. قرار بود حداقل ٤ ماه شيمي درماني بشم و نوع دارو يكي از قويترين ها باشـه. بقول دكترم كه ميگفت، اين دارو نميكشدت اما از كنارش رد ميشي!:) و رد شدم. يه كوچيك آرايش كردم، موهام ... دقيقا پارسال چنين روزي اولين شيمي درماني من شروع شد. يادمـه تمام صبح با پديده آهنگ بلند گذاشته بوديم و مييديم و اشك ميريختيم.
قرار بود حداقل ٤ ماه شيمي درماني بشم و نوع دارو يكي از قويترين ها باشـه. بقول دكترم كه ميگفت، اين دارو نميكشدت اما از كنارش رد ميشي!:)
و رد شدم.
يه كوچيك آرايش كردم، موهام رو صاف كردم، لباس خوب پوشيدم و با عزيزترين ها رفتيم سراغش.
.
يك پرستار خوشرو مقدمات كار رو انجام مي داد...يادمـه وقتي ميخواست سوزن رو بزنـه توي پورتم و امير از اتاق رفت بيرون با خودم فكر كردم چقدر سخته همراه بودن. چه باري روي دوش همـه ست! چقدر بايد دروغكي نقش بازي كنن، كه خوبن. ولي مگه ميشـه خوب بود؟!
.
اونروز شيمي درماني بـه آرومي انجام شد، و غير از مزه اون داروي كوفتي كه بـه دهنم ميمومد، هيچ اتفاق ديگه ايي نيافتاد. که تا شب.
.
شب كه شد، من خود جهنم بودم. احساس ميكردم از تمام ذره ذره تنم دارو داره فوران ميكنـه و هر چند دقيقه يكبار ميدويدم توي دستشويي كه بالا بيارم. دلم ميخواست موهام رو همون موقع از ته ب...يادمـه بـه امير غر ميزدم كه همون بهتر مو بريزه و اينـهمـه توي دست و پا و دور گردن نباشـه.
.
تا جايي كه خاطرم ياري ميكنـه، ٤،٥ نفر توي اتاقم بودن، پديده روي تلفن با دكتر كه چه كنيم، اين داره تلف ميشـه. بابا با صورت نگران گوشـه اتاق خيره بـه من. امير و مريم بـه ظاهر آروم. فكر ميكردم واي چقدر اينـها بايد خودشون رو ريلكس نشون بدن. خوشحالم جاشون نيستم!:)
.
از بدن درد بخودم مي پيچيدم، گفتم يكي پاهامو ماساژ بده، که تا شروع كرد گفتم دستتو بردار حالم بهم ميخوره. دستشو برداشت، دوباره گفتم درد دارم فشار بده پاهامو، که تا دست زد، باز دادِ من كه ولم كنيد....و اشك و اشك و اشك، که تا خوابم برد يا درون واقع غش كردم.
.
صبح زود، چشمـهامو آروم باز كردم... خبري از درد و تهوع نبود.پس جهنم كو؟ من زنده ام؟ چه كابوسي بود ديشب، ولي چه صبح آروميه!!! رفتم جلوي آيينـه و خيره شدم بخودم. چند دقيقه زل زدم توي چشمـهام و دقيقا يادمـه كه اين شعر رو زمزمـه كردم، " من از تو هيچ نخواهم، جز آنكه دير بپايي".
.
بعد از اينكه با خودم بلند بلند تكرار كردم، من از تو قويترم، من از تو قويترم، من از تو قويترم رفتم توي حياط و زير آفتاب عالم تاب با مريم گپ زديم، انگار كه ديشبي وجود نداشته.
.
از اون روز يكسال ميگذره. دنيا هم مانند قبل چرخيده و در جريان بوده. اتفاقات خوب و بد هم مثل هميشـه اومدند و رفتند. كسي هم مدالي درون آخر اين جنگ با سرطان بـه گردن كسي ننداخته.
اما من...حتما آدم ديگري شدم. تلاش ميكنم ادامـه زندگيم بر اساس عشق باشـه و نـه ترس.🙏🏻🌷

Read more

Media Removed

يك ماه مسافركشى. تزريقِ دوباره ى خيابونـها بـه رگهام. اينبار مسلح ام كيسه خواب ساز ساك لباس خواب زمستونى تو ماشين دلهره ى قبل از خواب. كه سياه پوسته نياد سراغم با تفنگش. يا عاقا پليسه با آژير و دست بند فاك عِم. فاك عِم عال. ديس شِتى نِيشن مردمِ از سر که تا پا آبناك شِس فول آو دِم سِلوز ايگنورَنت ... يك ماه مسافركشى. تزريقِ دوباره ى خيابونـها بـه رگهام. اينبار مسلح ام
كيسه خواب
ساز
ساك لباس
خواب زمستونى تو ماشين
دلهره ى قبل از خواب. كه سياه پوسته نياد سراغم با تفنگش. يا عاقا پليسه با آژير و دست بند
فاك عِم. فاك عِم عال. ديس شِتى نِيشن
مردمِ از سر که تا پا آبناك شِس
فول آو دِم سِلوز
ايگنورَنت اَز فاك
و تنـهاتر از ماهى قرمز تو كيسه پلاستيكى شب عيد. تو خالى تر از پوكه هايى كه كنار جنازه ى نيگرِ تلف شده افتادن. سه هفته قبل تو بيست مترىِ شـهيد روزولت بودم. دم اذان غروب، خانوم مسافر پشت سرم
يه هو: بنگ! بنگ! بنگ! بنگ! درست جلوى چشام
سه که تا چراغ قرمز رد كردم و زدم تو اتوبان. شانس آورديم گلوله بهمون نخورد خانوم. از دهنم درون رفت:
بـه اين شـهر و نيگرها و سفيداش. اين كثافتخونـه ى بى فرهنگ. معذرت... من چند ساله از اينجا رفتم
زندگى درون كف تجربه ى ديگه ايه. بدون فوق ليسانس و كَرى يِر مَرى يِر. پذيرفتنِ شكست. هم مدارِ آدمـهايى ميشى كه جلوت هيچ فيلترى ندارن. فيلتر واسه موقعهاييه كه ميخواى مخ خانوم دكتر رو بزنى. يا هم قطارها رو ايمپِرِس كنى. لمس ميكنم زبرى هاى زير پوست شون رو. باهاشون گپ الكى مي. ولى ته دلم ميخوام ازشون بپرسم: خسته نميشين از اينـهمـه هيجانِ مصنوعى؟ او ماى گاااااد. دَتس عَميزينگ!! سوووو كوووول!
جمش كن يره. لياقتت همون عمو ترامپه كه... شعرى واسه نوشتن ندارم. داستان از مسافرا ندارم. ايندفه فله اى تو گونى ميريزم خودت سوا كن.
تو فكرم مجوز حمل بگيرم
من يك سگ خيابونى

Read more

Media Removed

یـه گوشـه وایستادمٌ برنامـه ی اسنپ رو باز کردم و بعد از انتخابِ مبدأ و مقصد منتظر شدم که تا ماشین بیـاد، رانندش یـه پسر تقریبأ ۲۶ ساله بود با یـه پراید نقره ایِ نـه چندان سالم که تا سوار شدم شیشـه هاشو آورد بالا و کولر ماشینٌ روشن کرد، تو دلم گفتم "چقدر خوب کـه حالِ مسافر براش مـهمـه " ... کم کم داشتیم بـه مقصد مـیرسیدیم، ... 🍃
یـه گوشـه وایستادمٌ برنامـه ی اسنپ رو باز کردم و بعد از انتخابِ مبدأ و مقصد منتظر شدم که تا ماشین بیـاد، رانندش یـه پسر تقریبأ ۲۶ ساله بود با یـه پراید نقره ایِ نـه چندان سالم که تا سوار شدم شیشـه هاشو آورد بالا و کولر ماشینٌ روشن کرد، تو دلم گفتم "چقدر خوب کـه حالِ مسافر براش مـهمـه " ... کم کم داشتیم بـه مقصد مـیرسیدیم، کیف پولمو باز کردم و دیدم ۵ هزار تومن بیشترنیست، کارتمو برداشتم و خواستم آنلاین پرداخت کنم کـه موجودی اونم کافی نبود از طرفی شارژ گوشیمم تموم شده بود و نمـیتونستم بهی زنگ ب و بگم بـه این کارتم پول واریز کنـه، با نگرانی گفتم "آقا من الان دیدم تو کیفم پول کم دارم، اون کارتمم کـه رمز دوم داره واسه پرداخت آنلاین موجودیش کافی نیست مـیشـه هرجا عابربانک یـا مغازه دیدین وایستین من پول بگیرم تقدیمتون کنم؟! " بدون اینکه تو آینـه بهم نگاه کنـه گفت: آره مشکلی نداره اما تو این مسیر نـه عابربانک هست نـه مغازه گفتم: بعد مـیشـه من شماره کارت ازتون بگیرم و به حسابتون واریز کنم هرجا عابربانک دیدم؟! گفت ایرادی نداره، کارتشو بهم داد که تا شمارشو یـادداشت کنم،
با خودم گفتم "الان حتما فکر مـیکنـه من دارم چاخان مـیگم و مـیخوام پولشو ندم و برم " کارتشو بهش بعد دادم و گفتم "مـیدونم این روزا یکم مردم سخت بـه هم اعتماد مـیکنن اما بـه من اعتماد کنید و نگران نباشید چون دروغ نگفتم اولین عابربانکی کـه ببینم واریز مـیکنم " با صدایی کـه معلوم بود داره لبخند مـیزنـه گفت: نـه بابا این چه حرفیـه مبلغ قابل داری کـه نیست بعدشم پیش مـیاد دیگه عیبی نداره کـه ...
به مقصد رسیده بودم، موقع پیـاده شدن دوباره گفتم "واریز مـیکنما " خندید و خظی کرد، منم سوار اتوبوس شدم و راهی بـه سمتِ خونـه که تا رسیدم بـه محل اولین عابربانکی کـه دیدم رفتم سمتشو، موقع زدنِ مبلغ آگاهانـه اضافه زدم فقط واسه اینکه تشویق بشـه و اگه یـه روزی این اتفاق واسه هرکی افتاد بازم همـین واکنش رو نشون بده .... راضیَم از کاری کـه کردم، راضیَم از اینکه اعتماد آدما بـه هم هنوزم پابرجاست و تو این شـهر شلوغ هنوزم نوایِ همو داریم!
.
#روزمرگیـام
#اعتماد
#ماجراهای_منو_مردم .....
@nazi_abedinpur
.
.
📷: @negar.sabaghpoor .
.
#گیلان #شمال

Read more

Media Removed

#triffle #jello #unicorncake #ترایفل #ژله به منظور اینکه ناز بشـه خیلی ساده با رنگ قرمز انگشتم رو کمـی قرمز کردم و مالیدم رو لپش! بعدشم با داست صدفی یـه کم فانتزی ترش کردم. البته شما توی عها نمـیبینید. ولی سرکار خانم #تک_شاخ کاملا زرق و برق دار تشریف دارند.  یـه کم پشت دستم این داست رو مـیبینید ولی براق ... #triffle #jello #unicorncake
#ترایفل #ژله
برای اینکه ناز بشـه خیلی ساده با رنگ قرمز انگشتم رو کمـی قرمز کردم و مالیدم رو لپش! بعدشم با داست صدفی یـه کم فانتزی ترش کردم. البته شما توی عها نمـیبینید. ولی سرکار خانم #تک_شاخ کاملا زرق و برق دار تشریف دارند.
 یـه کم پشت دستم این داست رو مـیبینید ولی براق بودنش بازم مشخص نیست. خلاصه کـه لپ هاش برق مـیزنـه.

حالا خود کیک.
من چون مرحله بـه مرحله و مصور و مفصل ترایفل ژله رو قبلا آموزش دادم دیگه اصلا درون این مورد وقتتون رو نمـیگیرم. به منظور درست ترایفل ژله بـه این پست (http://www.cheftayebeh.ir/2014/05/blog-post_10.html) مراجعه بفرمایید.
فقط یـه توضیح درون مورد ظرفش بدم.
من چند که تا فروشگاه رو گشتم کـه یـه ظرف بلور جدید به منظور این ترایفل پیدا کنم ولی ظرف ها شون بـه دلم نمـی نشست. بعد از همـه چی واویلا تر اینـه کـه دو که تا بچه شیطون رو ببری تو فروشگاه بلورجات! اگه یـه چیزی بشکنند کلی پیـاده شدی! لیـانا رو محکم بغل کرده بودم دست مـهدی رو هم محکم تر گرفته بودم و چسبونده بودمش بـه خودم کـه کار خرابی نکنند. از وقتی لیـانا بـه دنیـا اومده من پا تو بازار نذاشته بودم و همـه خریدهام رو تو این دو سال اینترنتی انجام مـیدم ولی این یک مورد رو دیگه حتما شخصا مـیرفتم دنبالش. هیچی دیگه بعد از کلی گشتن تو بازار و شنیدن جیغ و داد بچه ها  تو ماشین ... خیلی اتفاقی رفتم یـه جا کـه گلدون مـیفروختن. این ظرفه الان یـه گلدونـه! ایرانیـه و قیمـیتش خیلی مناسبه ولی نمـیدونم از تصاویر متوجه شدید یـا نـه، کیفیت نداره. یعنی به منظور گلدون کیفیتش بد نیست ها اما ظرف مجلسی بـه حساب نمـیاد. درون هر حال از این فرم کجش خیلی خوشم اومد و آخرشم کارم رو راه انداخت. احتمالا بعدها هم یـه چیزیبکارم! اگر شما دنبال این مدل ظرف کج هستید الان مـیدونید حتما کجا برید بگردید. این بود داستان ظرف. مرسی کـه گوش دادید!
چند که تا ظرف ژله درست کرده بودم. آبی و سبز و زرد و نارنجی و قرمز. و یک کیک ساده و یک کاسه پر از خامـه فرم گرفته. مطابق دستور همـه رو توی ظرف لایـه لایـه مـیچینیم و مـیایم که تا بالاش.
جهت سهولت کار، خامـه رو توی قیف ریختم. آخرش هم روش گله گله خامـه زدم. این ظرفه کجه منتها ترایفل ازش نمـیریزه. آخه ترایفل خیلی سبکه. نیروی جاذبه چیز زیـادی به منظور پایین کشیدن نداره طفلی!
عنایت داشته باشید کـه ترایفل بـه دلیل جذب رطوبت ژله توسط کیک، نشست مـیکنـه. بعد از چند ساعت قبل حتما ترایفل رو درست کنید و بذارید یخچال کـه نشست خودش رو انجام بده. بعد اگر نیـاز بود باز روش رو با ژله و خامـه پر کنید.

Read more

Media Removed

امروز آخرای کارم بود و داشتم آماده مـیشدم کـه برم خونـه، یـهو این مادربزرگ مـهربون اومد تو کلینیک.. ریشـه ی یکی از دندوناش رو مـیخواست بکشـه چون شکسته بود و زبان و دهنش رو زخم کرده بود.. وقتی من رو دید یکدفعه زد زیر گریـه.. انقدر سوزناک گریـه کرد کـه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و بهش کلی دلداری دادم کـه مشکلی نیست و ... امروز آخرای کارم بود و داشتم آماده مـیشدم کـه برم خونـه، یـهو این مادربزرگ مـهربون اومد تو کلینیک.. ریشـه ی یکی از دندوناش رو مـیخواست بکشـه چون شکسته بود و زبان و دهنش رو زخم کرده بود.. وقتی من رو دید یکدفعه زد زیر گریـه.. انقدر سوزناک گریـه کرد کـه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و بهش کلی دلداری دادم کـه مشکلی نیست و این ریشـه رو براش مـیکشم.. دوباره روپوشم رو تنم کردم و آماده کار شدم. بعد از بی حسی دوباره زد زیر گریـه.. یکم زمان گذشت و آروم شد و بعد بهم گفت کـه یک نوه ای داره کـه قیـافه و هیکلش مثل منـه و برا همـین که تا من رو مـیبینـه یـاد اون مـیوفته و نمـیتونـه خودش رو کنترل کنـه.. شرایط سختی بود.. وقتی درمان تموم شد، نشستم کنارش و کلی باهاش حرف زدم.. سعی کردم یکم بخندونمش و وقتی دیدم حالش بهتر شد، من براش یک قصه گفتم.. قصه مادربزرگ خودم رو.. قصه بهترین مادر بزرگ دنیـا کـه خب دیگه هیچوقت ندیدمش.. مادربزرگی کـه خیلی از بچگیم رو خونـه اون گذروندم.‌. آخر قصه ی من خیلی سوزناک تر از اون حس و حال بود برا همـین خودم یـه پایـان خوب و شاد براش ساختم.. وقتی رفت خوشحال بود.. ولی من مونده بودم و کلی خاطره کـه یکدفعه زنده شده بود.. دلم خیلی تنگ شده بود، مـیدونین به منظور کی؟ به منظور خودم و برای اون روزها.. چقدر زمان زود مـیگذره و چقدر این گذر زمان تو زندگی ما آدمـها موثر هست!! جسممون رو پیر و ذهنمون رو عوض مـیکنـه.. ولی یـه چیزایی هست همـیشـه ماندگاره!! یـه چیزایی هست کـه مـیتونـه سالیـان سال حتی بعد از رفتن ما ازین دنیـا بمونـه و نسل بـه نسل منتقل بشـه و بشـه عادت، بشـه فرهنگ، بشـه درس عبرت، بشـه افتخار و حتی تاثیر وسیعتری داشته باشـه تو تربیت و اخلاق و راه و رسم زندگی!! مثل خاطراتمون، کارهایی کـه کردیم و همـه اون چیزایی کـه از خودمون باقی مـیگذاریم تو ذهن بقیـه! نمـیدونم ولی شاید یـه روزی اون قصه رو براتون تعریف کنم.. بگذریم.‌. حالا منتظرم بعد از چند هفته این مادر بزرگ خوب و مـهربون برگرده که تا براش یک دست دندون مصنوعی درست کنم 😉😉💗💗 قدر پدربزرگ مادربزرگ هاتون رو بدونین.. فردا جمعس.. اگر مـیتونین حتما یکسری بهشون بزنین، باور کنین خیلی زود دیر مـیشـه، خیلی زودتر از اون چیزی کـه بتونیم فکرش رو کنیم🙏🙏❤

#iran #tehran #doctor #dentistry #dentist #grandma #moelyassi #elyassi #elyasi #ایران #تهران #دندانپزشک #دندانپزشکی #مادربزرگ #محمدالیـاسی #الیـاسی #دکترمحمدالیـاسی

Read more

Media Removed

سلام دوست جونا افطار ديروزمان بود يه آش هول هولكى بدون نعناداغ چون نعنا خشكمون تموم شده بود، با لقمـه هاى نون و پنير و سبزى، نماز و روزه هاتون قبول التماس دعا اينم يه تيكه دلنوشته حضور انور دوستان عزيزم ؛ داماد جان گفتند: اجازه ميدين دستتون رو بگيرم، من نگاهى بـه كركره هاى طبقه دوم انداختم كه پذيرايى ... سلام دوست جونا
افطار ديروزمان بود يه آش هول هولكى بدون نعناداغ چون نعنا خشكمون تموم شده بود، با لقمـه هاى نون و پنير و سبزى، نماز و روزه هاتون قبول
التماس دعا
اينم يه تيكه دلنوشته حضور انور دوستان عزيزم ؛
داماد جان گفتند: اجازه ميدين دستتون رو بگيرم، من نگاهى بـه كركره هاى طبقه دوم انداختم كه پذيرايى خونمون بود،
ياد پدرم افتادم و تو دلم گفتم عجب كارى كردم، ببين خودمو تو چه موقعيت خطرناكى قرار دادم، اونم تو حياط خونـه خودمون،
سرم رو كه برگردوندم ديدم داماد جان دستاشو گرفته طرف من، ديگه فرصت فكر كردن نداشتم،
از استرس دستام يخ كرده بود و ديگه بدون اينكه چيزى بگم دستهامو جلو بردم داماد جان بـه آرومى دستهامو گرفت، دستاش گرم بود چقدر حس امنيت بهم ميداد روم نميشد تو چشاش نگاه كنم ، داماد جان گفتند اصلا نگران هيچ چيزى نباشيد، منم كه تقريبا اون لحظه صداى قلبمو ميشنيدم و لال شده بودم فقط تونستم باصدايى كه از گلوم درون اومدبگم : اووووووهوم و دستامو كشيدم و بعدش هر دو با يه لبخند از هم خداحافظى كرديم و درو بستم، همين....
چيه منتظر بودين با اون همسايه هاى فضول روبروى خونمون كه پنجره هاشون از لاى پرده هميشـه حياط خونـه مارو نشونـه رفتن و ديد ميزنن چه اتفاقى بيفته، از همـه مـهمتر با اون پدر غيرتى كه من داشتم چه توقعى از من داشتين هاااا😅
خلاصه كه بدو رفتم بالا با كلى هيجان طورى كه قلبم هنوز داشت تالاپ تولوپ ميكرد،
مادر بيدار بود و از حموم صداى آب ميومد كهنـه هاى يوسف رو شسته بود گفت اومدى م بيا اين كهنـه هارو ببر پهن كن که تا من حموم رو آب بكشم بيام، كهنـه هارو گرفتم و رفتم بهارخواب، هوا داشت خنك ميشد، كهنـه هارو انداختم رو بند و بهشون گيره زدم بوى صابون تو فضاى بهار خواب با بوى اسپندى كه مادر آخر شبها براى يوسف دود مى كرد درون هم پيچيده بود، بـه دو روز بعد فكر كردم و اينكه روز يكشنبه بـه عقد پسرى درميام كه هنوز گرماى دستاش رو ميتونستم حس كنم و صداى آرومش كه تو گوشم بود و مرتب ميگفت نگران هيچى نباش .....

Read more

Media Removed

زايمان بشكل سزارين و بى حسى از كمر انجام شد و من توى اتاق عمل كاملا هوشيار بودم و منتظر ديدن بچه ام كه مدتها منتظرش بودم ، چه لحظه قشنگى بود وقتى پرستار كوچولوم رو آورد و بهم نشون داد اشك و لبخند بود و شكر خدايى كه فرشته كوچولو رو بهم داده بود، ولى سريع برد و بعد از اتمام كارهاى جراحى منو بـه اتاق خودم بردند، ... زايمان بشكل سزارين و بى حسى از كمر انجام شد و من توى اتاق عمل كاملا هوشيار بودم و منتظر ديدن بچه ام كه مدتها منتظرش بودم ، چه لحظه قشنگى بود وقتى پرستار كوچولوم رو آورد و بهم نشون داد اشك و لبخند بود و شكر خدايى كه فرشته كوچولو رو بهم داده بود، ولى سريع برد و بعد از اتمام كارهاى جراحى منو بـه اتاق خودم بردند، احساس درد بسيار زيادى داشتم ولى همش تو دلم ميگفتم تحمل كن همـه اينا ارزششو داره تو ديگه مادر شدى،
حسين با چشماى قرمز اومد تو اتاق و دستمو گرفت و گفت چطورى بهترى ، گفتم بچه رو ديدى گفت آره خيلى خوشگله و بعد دستهامو بوسيد و از اتاق بيرون رفت، مادرم پيشم بود گفتم حسين كجا رفت گفت رفت اتاق بچه ها، که تا فردا ظهر از حسين خبرى نشد من خيلى درد داشتم و مرتب درخواست مسكن ميكردم، م كه هنوز سياهپوش يوسف بود هى دست بـه موهام ميكشيد و منو ميبوسيد و ميگفت چيزى نيست مـهم اين بود كه عمل بشى روز اولش سخته زود خوب ميشى، بهم مسكن زده بودند و خيلى هم خوابم ميومد چشام رو هم بود ولى احساس ميكردم حسين و م با هم پچ پچ ميكنند، با چشماى بسته و با صدايى كه بيشتر شبيه زار بود گفتم بعد چرا بچه مو نميارن ، حسين نزديكم اومد و گفت نگران نباش مـهناز جان، بچه دو روز زودتر بدنيا اومده و مجبور شدن بزارنش تو دستگاه ،
دكترا و پرستارا مراقبشن تو فقط استراحت كن و دلت شور نزنـه،
چيزى نگفتم و به خواب عميقى رفتم، بهم سرم وصل بود و شب اول با كلى درد تموم شد صبح پرستارها اومدن و سرم رو كشيدن و منو از تخت پايين آوردن چه حال بدى داشتم بـه زور كمى تو اتاق راه رفتم و دوباره بـه تخت برگشتم پرستار گفت چه موهاى قشنگى دارين لبخند تلخى زدم گفتم مرسى ، بچه مو امروز ميارن ببينم؟!
پرستار گفت بله حتما عزيزم،
موهام بلند بود و دورم ريخته بود كلافه بودم گفتم گل سرم كجاست گفت نميدونم پيداش نميكنم ،
حسين نزديكاى ظهر با يه دسته بزرگ گل مريم اومدپيشم ، گلهارو داد دستم ، چه عطر خنك و خوبى داشتند بوشون كردم و دادم بـه مادرم حسين دستامو گرفت گفت بهترى، تو چشماى حسين چيزى بود كه منو اذيت ميكرد گفتم چيزى شده كه بـه من نميگى، مادرم از اتاق بيرون رفت، منتخت نشسته بودم آفتاب که تا وسطاى اتاق افتاده بود، حسين همونجورى كه كنارم وايساده بود موهامو با دستاش گرفت و بوسيد بعدش گفت -اين موهارو ميبينى، من يه لاقه ازين موهارو با هزارتا بچه تو دنيا عوض نميكنم، - يعنى چى؟؟
- يعنى ارزش تو برام تو زندگى خيلى بيشتر از بچه هست - مگه طورى شده ، چرا چيزى بهم نميگين، از ديروز که تا حالا كجا بودى ....، درون همين موقع دكتر و پرستار 👇🏻👇🏻👇🏻

Read more

Media Removed

٢٥٣- دم اذان صبح با سليم رسيديم بهشت زهرا همـه جا سرد و تاريك بود كنار گلزار شـهدا توقف كوتاهى كرديم فضاش خيلى با نشاط ‏و مثبته بعد يه سر بـه پدر بزرگ سليم زديم چون كنار گذر بود و نشونـه داشتيم سريع آقا احمدى بزرگ رو پيدا كرديم بعد رفتيم سمت نسيم جان كل اون محدوده پوشيده از برف سخت شده بود همـه جا سياه ... ٢٥٣-
دم اذان صبح با سليم رسيديم بهشت زهرا
همـه جا سرد و تاريك بود
كنار گلزار شـهدا توقف كوتاهى كرديم
فضاش خيلى با نشاط ‏و مثبته
بعد يه سر بـه پدر بزرگ سليم زديم
چون كنار گذر بود و نشونـه داشتيم
سريع آقا احمدى بزرگ رو پيدا كرديم
بعد رفتيم سمت نسيم جان
كل اون محدوده پوشيده از برف سخت شده بود
همـه جا سياه
بين صد که تا دويست که تا مزار گم شديم يهو
بى هيچ نشونى
هوا يخ
تو دلم گفتم نكنـه سليم سردش باشـه
گفتم كه پيدا كردنش محاله
از همين جا دعا و ذكرش رو بخونيم و برگرديم
سليم گفت
داداش يه كوچولو بگرديم.
# # #
نا اميد
بدون هيچ نشونى خاصى
انقدر برف زياد و سفت بود كه امكان هيچى نبود
يه جا بى هدف وايسادم با پا يهو زدم زير برف يخ زده
يهو يه گوشـه از صورتش معلوم شد
تو ظلمات
يهو ديدم ظاهر شد
مثل نور
به همين سادگى
و باور نكردنى
من شوك
سليم شوك
٢٥٤-
خودش سريع خودش رو نشون داد
وسط اون همـه برف يكدست
وسط اون همـه برف تاريك
وسط اون همـه ملاقات درون برف
٢٥٥-
ظهر واسه شايلى تعريف كردم که تا عكس رو ديد گفت:
اينو بايد پُست كنى
و از همـه بخواى براش انرژى و دعا بفرستند 🖤
چون با روحياتش بـه خوبى آشنا هستم كماكان هر كى اين پست رو مى بينـه يه #يا_حسين واسه نسيم جان بفرسته كه بهترين هديه ست
٢٥٦-
قطعه دويست و پنجاه و شش بهشت زهرا
بقيه آدرس رو حتى اگه شماره و رديفش رو هم بدونيد
اگه خودش نخواد تو روز روشن هم پيداش نمى كنيد
و اگه خودش بخواد احتمال هر نوع گره گشايى هست
#پدر_و__فوق_مـهربون
#گره_گشا

Read more

Media Removed

. وقتی 17 سالم بود به منظور ادامـه تحصیل وارد بندرانزلی شـهری از خط ی شمالی کشور شدم. یـادش بخیر چه روزای خوب و بدی داشتم و چه دوستایی خوبی بدست اوردم کـه بعد گذشت این همـه سال هنوز دوسشون دارم و باهاشون درون ارتباطم و افتخارای منن. (اسم اینجا بلوار هست درون کنار ساحل و نزدیک بـه موج انزلی و روبروی اسکله بندرگاه) یکی ... .
وقتی 17 سالم بود به منظور ادامـه تحصیل وارد بندرانزلی شـهری از خط ی شمالی کشور شدم😍. یـادش بخیر چه روزای خوب و بدی داشتم و چه دوستایی خوبی بدست اوردم کـه بعد گذشت این همـه سال هنوز دوسشون دارم و باهاشون درون ارتباطم و افتخارای منن.
(اسم اینجا بلوار هست درون کنار ساحل و نزدیک بـه موج انزلی و روبروی اسکله بندرگاه)
یکی از بهترین دوران زندگیم بود... گذشت و گذشت تااینکه بعد ازگذشت 12 سال از آخرین روز خداحافظی باز امروز برگشتم بـه این شـهر، چقدر تغییر کرده، دلم گرفت، یـاده دوستام، جاهایی کـه زندگی مـی کردم، دانشگاه و تمام خاطرات اون دوران افتادم و سکوت کردم و با خاطرات گذشته نگاه بـه خیـابونای الان مـی کردم. احساس غربت نداشتم، رفتم سمت خونـه هایی کـه زندگی مـی کردم و سراغ صاحب خونـه ترم اول کـه بعد از گذشت 14 سال منو شناخت و با استقبال گرمش روبرو شدم، چه لذتبخش بود.
حرکت بـه سمت اسکله و بندرگاه جایی کـه پر از خاطره های روزهای خوب بود. بـه خیـابونای مرکز شـهر رسیدم خیـابونارو پیـاده قدم زدم چقدر تغییر کرده بودن و جاهایی کـه هنوز تغییر نکرده و برام آشنا بودن، لبخند مـیزدمو مـی گذشتم که تا اینکه رسیدم بـه مغازه ای کـه با بچه ها همـیشـه به منظور خوردن کله پاچه بـه اونجا مـیرفتیم. چقدر تغییر کرده بود و پیرمردی کـه با دیدنش خوشحال شدم چون غریبه ای آشنا بود.
بیـاد اون روزا با همسفرم و همخونـه اون دورانم مـهدی آقامحمدی ی پرس سفارش دادیم.جاتون سبز😊
در ادامـه قدم زدن تو خیـابونایی کـه 14 ساله پیش قدم مـیزدم بـه مغازه ی تخمـه فروشی قدیمـی رسیدم، چه بوی آشنایی، هنوز همون تخمـه ها، تو دلم غوقا شد آخه آروم آروم داشت هوا تاریک مـیشدو انتهای موندن.
خدایـا شکرت بابت این فرصتی کـه بهم دادی...😊🙏
#IRAN🇮🇷
#Gilan
#Bandar_anzali
#bolvar_bandar_anzali
#khatere
#Sport
#Handsome_boy
#boy👱
#ایران🇮🇷
#گیلان
#بندرانزلی
#بلواربندرانزلی
#دریـاچه_خزر
#دریـای_خزر
#دریـا🌊
#خاطرات
#خاطره
#دانشگاه
#دانشجو
#دوست
#چشم_آبی
#چشم_رنگی😍
#Hamed🇮🇷
@hamed_hp24

Read more

Media Removed

توى پست قبل براتون تعريف كردم كه جناب مايكل همكار #آلمانى دوست و برادر عزيزم آقاى دكتر سعيد، چه بلايى تو #رستوران سر ما آورد و درحد #بوندس_ليگا سركارمون گذاشت يكى دو سال بعد سعيد و خانمش براى ديد و بازديد بـه #ايران اومدن و مايكل و زنُ بچه اش رو هم با خودشون آوردن. تو #فرودگاه بـه استقبالشون رفتم و ... توى پست قبل براتون تعريف كردم كه جناب مايكل همكار #آلمانى دوست و برادر عزيزم آقاى دكتر سعيد، چه بلايى تو #رستوران سر ما آورد و درحد #بوندس_ليگا سركارمون گذاشت
يكى دو سال بعد
سعيد و خانمش براى ديد و بازديد بـه #ايران اومدن و مايكل و زنُ بچه اش رو هم با خودشون آوردن.
تو #فرودگاه بـه استقبالشون رفتم و ماشينم رو تحويلشون دادم که تا يه چرخ كوچولويى توى ايران بزنن.
سعيد برنامـه ريزى كرده بود كه با
زمانبندى دقيق و خوب و با كلاس همـه جاى ايران رو از #تبريز ُ #اردبيل #رشتُ #گلستان که تا #مشـهد #يزد #اصفهان #شيراز #كيش ببينن
امّآ قبل از هر چيزى من بآيد بـه جبران زحمتى كه بهشون داده بودم يه كوچولو جبران ميكردم
فرداش #نـهار دعوتشون كردم بـه رستوران دوستم تو #جاده_چالوس😈😈
مايكل و همسرش و دو که تا بچه هاشون وقتى وارد رستوران شدن از فضاى زيباى درخت هاى #چنار سر بـه فلك كشيده و صداى آب بـه وجد اومدن؛
امّااا وقتى ميز رو چيدن و #غذا رو آوردن، چشم هاشون چهار که تا شد😱
تو نگاه مايكل يه غلط كردم خاصى موج ميزد
سعيد گفت واقعاً غذا همينـه؟!!مـهرداد تو رو قرااان جلوى زنُ بچش بهش رحم كن😰😰
اينـها همينطوريش هم از ما ميترسن
گفتم مگه اين غذا چشـه!؟
نون خشك قزوينى با ماست چكيده ى موسيرُ ميرزا قاسمى باقالا قاتق،خوبه ديگه☺️☺️
سعيد سرش رو انداخت پايين و كجكى بـه سمت من خم شد و زيرگفت:مـهرداآد تو رو خدآ😰😰
بذا انتقام باشـه واسه يه وقت ديگه،كه خودمون بوديم اصاً ببريمش كله پزى،از اون كرُ كثيف هاش😳
مايكل ملتمسانـه داشت بـه ما نگاه ميكرد و مطمئنّم از ترس آبروش پيش زنُ بچه اش نفسش بالا نميومد
😅
يه تيكه نون خشك كندم و زدم توى ماست و دادم دست مايكل
گفتم بفرما،اين غذاى سنتى ماست
با ترديد گذاشت دهنش
چشمش برقى زد و به همسرش اشاره كرد كه امتحان كنـه
اون هم خورد و خوشش امد
سعيد داشت مييمرد كه دوست صاحب رستورانم اومد جلو و گفت اگر پيش غذا رو ميل كرديد تشريف بياريد سر ميز اصلى كه كنار رودخانـه چيديم
خلاصه اون روز دلم نيومد بلايى سر مايكل جلوى زنُ بچه اش بيارم.
الحمدلله اون روز درون كل با بهترين غذا هاى ايرانى ازشون پذيرايى شايسته اى شد و مطمئنّم توى ذهنشون خاطره ى بسيار درخشانى از سرزمين ايران و مـهمان نوازى و غذا هاى لذيذ و خوشمزه ى ما بـه جا موند.
اما يه نكته باور نكردنى از #تبليغات منفى و مسموم عليه ايران بايد عرض كنم
مايكل ميگفت ما با اين انتظار و ديگاه بـه ايران اومديم كه خارج از پايتخت و بيرون شـهر ها يك آداب بدوى #عربى با فرهنگ كوچ نشينى و مردمانى سوار بر شتر ببينيم و از ديدن اين همـه رفاه و آبادى و مردم مـهربان و متمدن شگفت زده شديم

Read more

Media Removed

#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_سیزدهم وقتی ساعت چهار صبح بهم پیـام دادی کـه دوستت دارم. اولش خندم گرفت، گفتم شاید تو هم مثل همـه اون زن‌هایی هستی کـه فقط مـی‌خوان از تنـهایی فرار کنن. بهت گفتم ممنون اما ته دلم از اینکه یک نفر دیگه این جمله رو تکرار کرد خوشحال بودم. قطعا همـه ما به منظور یک ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_سیزدهم
وقتی ساعت چهار صبح بهم پیـام دادی کـه دوستت دارم. اولش خندم گرفت، گفتم شاید تو هم مثل همـه اون زن‌هایی هستی کـه فقط مـی‌خوان از تنـهایی فرار کنن. بهت گفتم ممنون اما ته دلم از اینکه یک نفر دیگه این جمله رو تکرار کرد خوشحال بودم. قطعا همـه ما به منظور یک بار هم کـه شده مزه‌ی دوست داشتن رو تجربه کردیم اما شاید کیفیتش متفاوت بوده. طبیعتا اگه من هم جای تو بودم و یـه آقای خوشتیپ بهم مـی‌گفت دوستت دارم، اون دوستت دارم با همـه‌ی دوستت دارم‌هایی کـه من حوالت کرده بودم متفاوت بود. این یعنی کیفیت. اما همـه چی کـه ظاهر نیست. من حاضر بودم به منظور داشتنت تک‌تک آدم‌ها رو کنار ب. شاید چشمام رنگی نبود و موی بور نداشتم اما قبول کن پسر چشم و آبرو مشکی هم جذابیت‌های خودش رو داره! شاید ادکلن یک مـیلیونی نمـی‌زدم اما مـی‌دونی همـین ادکلن دریکت 50 هزار تومنی از سال 1978 که تا به امروز چند که تا رو بدبخت کرده؟ من خیلی با گزینـه‌های تو متفاوت بودم اما این روزا یکی اومده کـه همـه گزینـه‌های روی مـیز رو بهم زده. وقتی نگام مـی‌کنـه حس ضعف تمام وجودم رو مـیگیره و هر بار کـه مـیگه تو جذاب‌ترین مرد روی زمـین هستی، صد بار نظرم رو نسبت بـه خدا و خلقتش تغییر مـیده. زن ترکیب نامتوازنی از حس دوست‌داشتن، زیبایی و مقدار قابل توجهی بوهای زنانست. فقط کافیـه کمـی عمـیق‌ نفس بکشی که تا اون بوی کشنده زن رو با تک‌تک سنسورهای بویـاییت مزه مزه کنی. بوی هر زن مثل اثر انگشت هر آدمـی متفاوته و من عاشق بوی عطر زنی شده بودم کـه وقتی پاش رو از خونم بیرون مـی‌ذاشت که تا چند وقت درون و پنجره‌ها رو باز نمـی‌کردم که تا وقتی برمـی‌گردم خونـه عطرش بزنـه زیر دماغم و چنان ناک‌اوت بشم و بیفتم رو تخت و باز با یـه سه کام حبس چنان بوی تنش رو از روی تخت بکشم تو ریـه‌هام کـه بعدش قبله‌ام رو گم کنم و ندونم کجام. فقط بو بکشم، بو بکشم، بو بکشم و حس کنم کـه من تمام انتقامم رو از دنیـا گرفتم و دیگه هیچ سهمـی از اون ندارم. وقتی توی شـهر قدم مـی‌ و زن‌های تکراری شبیـه بـه هم رو مـی‌بینم، تازه مـیفهمم چقدر دوستت دارم. این دکترها هیچ خلاقیتی از خودشون ندارن. یک زن رو مـی‌گیرن و بعد یک زن شبیـه بـه زن‌های دیگه رو بـه جامعه تحویل مـی‌دن و سیگاره کـه پشت سیگار مـیسوزه. من توو دوره‌ای گیر افتاده بودم کـه تمام زن‌ها شبیـه بـه هم بودن و برای شبیـه هم شدن تلاش مـی؛ اما تو با بقیـه فرق داشتی؛ اینو خوب بو کشیدم.
#شـهاب_دارابیـان #بو #زن #انتخاب #عشق #تو #ادکلن_زنانـه #عطر

Read more

Media Removed

. "هیچبرای تمام ، شروع نمـی‌کند!" و این تمامِ حرف‌هایی‌ست کـه در این نامـه به منظور تو مـینویسم و مـیدانم کـه این‌ها آخرین کلماتی‌ست کـه برای‌ تو مـینویسم. هیچبرای نرسیدن، "انتخاب" نمـیکند. بـه قصدِ خداحافظی سلام نمـی‌کند و به نیتِ رفتن نمـی‌آید. یک روز آمدی! سرزده آمدی! خانـه جمع و جور نبود! لباس‌های ... .
"هیچبرای تمام ، شروع نمـی‌کند!" و این تمامِ حرف‌هایی‌ست کـه در این نامـه به منظور تو مـینویسم و مـیدانم کـه این‌ها آخرین کلماتی‌ست کـه برای‌ تو مـینویسم. هیچبرای نرسیدن، "انتخاب" نمـیکند. بـه قصدِ خداحافظی سلام نمـی‌کند و به نیتِ رفتن نمـی‌آید.
یک روز آمدی! سرزده آمدی! خانـه جمع و جور نبود! لباس‌های روی کاناپه را فورا زدم زیر بغلم و بردم ریختمشان توی اتاق خواب و یک چاییِ هول هولکی درست کردم و آوردم گذاشتم جلویت. آنقدر دستپاچه بودم و آنقدر معذب بودی کـه هیچکداممان از همان چهارکلام حرفی کـه باهم زدیم سردرنیـاوردیم‌! هی من گفتم و تو حواست پرتِ گل‌های رشخوان بود کـه مـیخواستی بدانی چهی آنـها را برایم خریده و از سر که تا تهِ حرف‌هایم هیچ نفهمـیدی... آمدی، نشستی، کنارِ هم چایی نوشیدیم و هی توی جای خودمان وول خوردیم بس کـه راحت نبودیم! نـه من با مـهمانی کـه از قبل برایش تدارک ندیده بودم! نـه تو با خانـه‌ای کـه هر لحظه حس مـیکردی هیچوقت انتظارِ تو را نکشیده!

هر دو حق داشتیم! شاید بـه این راحتی‌ها نبود دل بستن و یکی شدن و یکی ماندن!
آدم دلش مـیخواهد جایی باشد کـه قبل از آمدن، انتظارش را کشیده باشند... یک جایی کـه عطر خودِ آدم مدام درش بپیچد و بس! حالا شاید دیگر بـه سرت نزند کـه سرزده جایی بروی! شاید بـه سر من هم هی بزند کـه وقتی خانـه‌ای دارم آشفته‌تر از سرم و پریشان‌تر از دلم، زنگِ خانـه را کـه زدند، ادای نبودن دربیـاورم...
هیچبرای رفتن، نمـی‌آید! هیچبرای برگشتن، نمـی‌رود! گاهی اما حسابِ کار از دست من و تو و ما خارج است. هر کاری هم کـه ی تهش درون خانـه‌ای کـه مال خودت نیست، معذبی! لباسی کـه قواره‌ی تنِ آدم نباشد، هرچقدر هم آدم خودش را چاق و لاغر کند، فایده ندارد کـه ندارد! آدم هیچ لباسی را به منظور نپوشیدن نمـیخرد عزیز! ولی من و تو شاید بدجور بـه تنِ هم زار مـیزدیم ...
.
.
#مانگ_مـیرزایی
.
🌿متن درون كانال گذاشته شد . ايدى كانال درون بيو صفحه🌿
.
Designed by : @faateme.rezaaei

Read more

Media Removed

٠ ٠ يه روزِ باروني🌧 ديروز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود چون با يكي از دوستاي خيلي قديميم كه مدتها بود دلمون برا هم تنگ شده بود ولي فرصت نميكرديم همو ببينيم قرار گذاشتيم تجريش قبل از آماده شدن يه نگاه بـه وضعيت هوا انداختم ديدم بارونيه تو دلم گفتم بهتر از اين نميشـه چترم برنداشتم کـه از خیس شدن زیربارون ... ٠
٠
يه روزِ باروني🌧
ديروز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود چون با يكي از دوستاي خيلي قديميم كه مدتها بود دلمون برا هم تنگ شده بود ولي فرصت نميكرديم همو ببينيم قرار گذاشتيم تجريش قبل از آماده شدن يه نگاه بـه وضعيت هوا انداختم ديدم بارونيه تو دلم گفتم بهتر از اين نميشـه چترم برنداشتم کـه از خیس شدن زیربارون حسابي كيف كنم ☔️
با يه كوچولو تاخير رسيدم ، دوساعت اول تو كافه گذشت اينقدر حرف نگفته واسه هم داشتيم كه اصلأ متوجه گذر ساعت نشديم بعد يه پاساژ گردي كرديم و رفتيم ناهار ، موقع ناهارم اينقدر هنوز حرف داشتيم كه غذامون يخ كرد ، يه چيز جالب اين بود كه ميز كناري ما خانمي بود كه تنـها اومده بودن رستوران و سفارش غذا تو دلم خيلي تحسينش كردم و هرزگاهي كه نگاهمون باهم تلاقي ميكرد با لبخندي اين حس تحسينو بهش انتقال ميدادم ، راستي شده شما که تا بحال خودتون تنـها بريد رستوران و با خودتون خلوت كنين و غذا بخورين؟ اين كار درون مورد آقايون خيلي صدق ميكنـه ولي براستي چرا ما خانومـها كمتر اينكارو ميكنيم؟
.
اگه دوست داشتين خوشحال ميشم نظرتونو درون همين موردكامنت بزارين.
.
پينوشت اعتراف ؛ با يه تير سه نشون زدم ، ديدنِ يه دوست عزيز قديمي ، زيارت ، خريد ( يه همچين آدم فرصت طلبي هستم من )😂
.
چقدر دوست قديمي داشتن خوبه چقدر خاطرات مشترك داشتن خوبه چقدر گوشي براي شنيدن داشتن خوبه چقدر خوبه كه كسي حرفهاتو بشنونـه بدون قضاوت كردن ، راهكار ، سرزنش كردن ، و تورو همونجور كه هستي دوست داشته باشـه بدون مقايسه كردنت با فلاني و چقدررررر خوبه كه من تورو دارم ❤️
.

Read more

Media Removed

ديشب تو راه برگشت از اداره درون حالي كه بيش از يك ساعت تو ترافيك پل بي خاصيت صدر كه درون عكسها مشخصه چقدر تو حل كردن ترافيك تأثير داشته مونده بودم و از درد سياتيك صندلي تاكسي رو که تا آخر عقب داده و مثه يه مريض تو راه بيمارستان تو حالت خواب و بيدار بودم و درحاليكه بـه شـهردار خائن سابق تو دلم فحش ميدادم يهو احساس كردم ... ديشب تو راه برگشت از اداره درون حالي كه بيش از يك ساعت تو ترافيك پل بي خاصيت صدر كه درون عكسها مشخصه چقدر تو حل كردن ترافيك تأثير داشته مونده بودم و از درد سياتيك صندلي تاكسي رو که تا آخر عقب داده و مثه يه مريض تو راه بيمارستان تو حالت خواب و بيدار بودم و درحاليكه بـه شـهردار خائن سابق تو دلم فحش ميدادم يهو احساس كردم وسط كنسرت ابي"يم و صداش هر لحظه بهم نزديكتر ميشـه، با اينكه ترافيك قفل بود و ماشينا ثابت...
خلاصه هر حدسي زدم جز اينكه با يه مرد ميانسال پشت سي جي كه از چهرش معلوم بود موهاش از سختي روزگار سفيد شدن و يه باند تو ترك موتورش مواجه شم و همين چند ثانيه ديدن او باعث شد دردي كه داشتمو فراموش كنم و بهش بگم دمت گرم🙌
بخاطر روحيه خوبت، بخاطر محدود نكردن خودت، بخاطر ارادت و خيلي چيزهاي ديگه كه با داشتن پول و مقام و قاشق داغ بـه پيشوني زدن و شاخيت مجازي و پلنگيت و آمپولهاي استروييد و قماربازي و... بـه دست نمياد، اگرچه چنين فردي هيچوقت بـه اندازه اونا نميتونـه تو جامعه مريض ما محبوب شـه !
همين خوبِــــــــــه،،،همين خوبه
#ابي #تهران #ترافيك_هميشگي

Read more

Media Removed

به رویـای صادقه ایمان دارید؟ که تا حالا شده خوابی ببینید کـه همون روز یـا چند وقت بعدش همون خواب اتفاق بیفته؟ •___________________________________• برا منکه دوسه که تا از خواب هام بـه واقعیت پیوسته زیباترین و قشنگترینش رو مـیخوام تو صفحم ثبتش کنم •___________________________________• شب ... 😍 بـه رویـای صادقه ایمان دارید؟
تا حالا شده خوابی ببینید کـه همون روز یـا چند وقت بعدش همون خواب اتفاق بیفته؟ •___________________________________•

برا منکه دوسه که تا از خواب هام بـه واقعیت پیوسته
زیباترین و قشنگترینش رو مـیخوام تو صفحم ثبتش کنم 😌 •___________________________________•

شب چهارشنبه قبل خواب ،‌دلگرفته ودلتنگ بودم و با بابا مثه هر شب حرف زدم و فاتحه فرستادم و بهش گفتم بی معرفت مـیدونی ی هفته شده نیومدی تو خوابم فاتحه براش فرستادم و خوابیدم •___________________________________•

تو ماشین بودم ی صحنـه باور نی انگار تیکه ای از بهشت بود
ی پل بزرگ کـه زیرش زیباترین دریـای دنیـا و قشنگترین جنگل دنیـا بود
.
گفتم بابا اینجا چقد قشنگه .
بابای نورانیم گفت آره ببین چقد خدا زیبایی داره چقد قشنگه .
من محو زیبایی اون صحنـه بودم .
.
و برا ی لحظه سبزی مورد علاقم دیدم گفتم بابا ی لحظه صبر کن برم بچینمش گفت نـه بابا اینجا خطرناکه مـیترسم بیفتی صبر کن بریم جلوتر
.
جلوتر برام نگه داشت گفت بابا اوناش برو بچینش
.
رفتم پایین فقط ی شاخه بود تو دلم گفتم هنر کردی این ی شاخه بـه چه دردم مـیخوره .
که ی دفعه ی سبزی فروشی سر راهم قرار گرفت گفت صب کن خودم برات ی دسته بزرگ مـیدم .
اسمش علی آقا بود وقتی فهمـید من کی هستم اومدم پول بهش بدم گفت نـه پول چیـه این حرفا چیـه کـه مـیزنی .
مـیخوام خودم برم این دسته سبزی رو بدم بابات و ببوسمش دلتنگشم
.
بیدارشدم...
.
رفتم سرخاک و برای بابا هم تعریف کردم
.
خوشحال بودم از اینکه حرفامو شنید و اومد تو خوابم و اون صحنـه زیبا رو دیدم
.
تو یـه مسیری من دقیقا همون رنگ دریـای قشنگ رو دیدم...
.
و بـه ی جایی رسیدم کـه این سبزی مورد علاقم ی قسمت از تپه ی عالمـه بود .
فقط گفتم خدایـا شکرت چیزی کـه تو خواب دیدم ...
.
من اسم دقیق این سبزی نمـیدونم فقط خیییلی دوسش دارم
تو هر منطقه ای ی اسمـی داره
تقریبا شبیـه شوید با این تفاوت شوید نازکتره
.
سبزی خودرویی کـه بعداز بارش های زمستانی تو کوه های جنوب رویش مـیکنند
.
اسم هایی کـه من شنیدم:بِسباس و اُم یَلوُ
اگه شما مـیدونید اسم دقیقش چیـه برام بنویسید😊
.
امروز پنجشنبه هست و فاتحه و صلواتی بفرستیم به منظور تمام عزیزانی کـه بینمون نیستن😔
روحتون شاد🙏🏻🖤 .

Read more

Media Removed

مـیگیم اشتباهِ هم بودیم کـه ساده از هم بگذریم مـیگیم نباید دل مـیدادیم کـه ساده دل بِکَنیم اما مگه پاک ِ اون همـه خاطره از این ذهن مریضی کـه یـه دورانی همـه فکر و ذکرش فقط توِ لعنتی بودی، بـه این سادگیـه؟ کم ننوشتم واست! کم حرف نزدم باهات! کم نخندوندی منو! کم اشک نریختم بخاطر تو! کم نبودن کلمـه‌هایی کـه فقط ... مـیگیم اشتباهِ هم بودیم کـه ساده از هم بگذریم
مـیگیم نباید دل مـیدادیم کـه ساده دل بِکَنیم
اما مگه پاک ِ اون همـه خاطره از این ذهن مریضی کـه یـه دورانی همـه فکر و ذکرش فقط توِ لعنتی بودی، بـه این سادگیـه؟
کم ننوشتم واست! کم حرف نزدم باهات! کم نخندوندی منو! کم اشک نریختم بخاطر تو! کم نبودن کلمـه‌هایی کـه فقط برا تو ساختمشون و فقط تو رو باهاشون صدا مـیزدم! کم نبودن رویـاهایی کـه ساختیم باهم از آینده‌ی مشترکی کـه قرار نیست تو هیچ تقویمـی ثبت شـه!
یـادت کـه نرفته ... اسم مونو! قولایی کـه به هم دادیمو! لباسایی کـه باهم ست مـیکردیمو! عکسای دونفره و عاشقانـه‌هایی کـه فقط نقشـه براشون مـیکشیدیمو!
من اونقد پیش دلم از تو گفتم ... از عاشقیت گفتم ..‌ از آیندمون گفتم کـه حالا چجوری بهش بگم بریز دور همـه حرفامو الکی گفتم؟
من هی بگم بگم بگم بعد بگم همش الکی بود تو مـیگی اوکی؟
اوکی تو اینو بگی‌ام دل من نمـیگه که!
دلِ من ..‌ مخِ من ... خودِ من گیجیم! گیج شدیم یعنی! گیجِ گیجِ گیج
گیج ازینکه یـه روز یکی مـیاد کـه قراره بمونـه برا همـیشـه و یـه روز خیلی زود مـیذاره مـیره برا همـیشـه و تمام قصه خلاصه مـیشـه تو یـه "نشد"
نشدی کـه چراشم نباس آدم بپرسه
خب آدم گیج مـیشـه دیگه
حق بده
تو ... نمـیخوای بگی کـه اون همـه دیوونگی و حرفای عاشقانـه‌م و هرچی نوشتم و هرچی مختص تو بود، از سرِ دوست نداشتن بوده که؟
تو ... نمـیخوای بگی کـه از بس دوستت نداشتم اون همـه شب اشک شدم فقط که تا خود صبح که؟
تو ... نمـیخوای بگی کـه اون همـه خواستن و دوست داشتن از سر نخواستن و دوست نداشتن بوده که؟
مـیخوای بگی؟ مـیخوای بگی تقصیر من بود؟ مـیخوای بگی زیـادی دست و پا زدم و زیـادی تر غرق شدم برا همـینـه نفسم بالا نمـیاد؟
یـه چیزی بگو ... جدی نفسم دیگه بالا نمـیاد!
.
.
.
👑 #مـیکائیل📷
.
. 📱@mikilove351 🔑
.
.
📬 #پستهای_قبلی_رو_حتما_از_دست_ندید🙏🙏🙌💓🔻🌟💓🔻🌟

Read more

Media Removed

90: داستان از نگاه رکسان: براش تمام خوابی رو کـه دیدم تعریف کردم. (همون خوابه کـه افتاد سقط شد :|) حتی خواب هایی کـه تو این چند ماه دیدم. هرچند کـه اونا درون اون حد خواب قبلی نبودن ولی بازم، نمـیخواستم چیزی تو دلم نگه دارم. مـیخواستم با یکی حرف ب.ی کـه بتونـه کمکم کنـه. نایل کل مدتی کـه داشتم براش تعریف مـیکردم ... 90:
داستان از نگاه رکسان:
براش تمام خوابی رو کـه دیدم تعریف کردم. (همون خوابه کـه افتاد سقط شد :|) حتی خواب هایی کـه تو این چند ماه دیدم. هرچند کـه اونا درون اون حد خواب قبلی نبودن ولی بازم، نمـیخواستم چیزی تو دلم نگه دارم. مـیخواستم با یکی حرف ب.ی کـه بتونـه کمکم کنـه.
نایل کل مدتی کـه داشتم براش تعریف مـیکردم با تعجب بهم خیره شده بود.
حرفام کـه تموم شد گفت: رکسان؟ چرا... چرا قبلا اینا رو بهم نگفتی؟... وایسا ببینم... دقیقا کی این خواب رو دیدی؟
سرمو انداختم پایین و به انگشتام خیره شدم و زیرگفتم: حدود شیش ماه پیش.
داد زد: شیش ماه پیش؟!؟!؟!
سرمو تکون دادم.
از روی کاناپه بلند شد و دستاشو برد تو هوا و گفت: ینی تو شیش ماه همچین چیزی رو دیدی و از من پنـهانش کردی؟! اصلا با خودت فکر نکردی کـه باید بـه من بگی؟
کلافه گفتم: هر وقت بهش فکر مـیکردم دستام شروع بـه لرزیدن مـی و انگار داشتم بالا مـیوردم! اصلا نمـیتونستم بهش فکر کنم چه برسه بـه اینکه بخوام برات تعریفش کنم!
سرجاش وایساد و گفت: یعنی هیچجز من نمـیدونـه؟
چشمامو بستم و گفتم: نـه نمـیدونـه. تو اولینی هستی کـه بهش گفتم.
یکم مکث کرد و دوباره اومد کنارم نشست.
دستامو تو دستاش گرفت و گفت: شاید... شاید بهتر باشـه کـه در مورد این خوابات... بای حرف بزنی.
یکم بهش نگاه کردم و با تردید گفتم: خب حرف زدم دیگه... الان با تو.
لباموش جمع کرد و ادامـه داد: نـه ببین... منظورم یـهیـه که... متخصصه! یعنی... یـه دکتر روانشناسی چیزی.
دستامو از دستاش کشیدم بیرون و گفتم: نـه! من مشکل روانی ندارم کـه بخوام برم پیش روانشناس و اونم منو بفرسته پیش یـه روانپزشک و منو بگیره زیر بار قرص و دارو! مـیدونی کـه چقدز از دارو متنفرم!
سعی کرد آرومم کنـه و گفت: باشـه باشـه.. حق با توئه! خب... آها! مرکز خواب درمانی چطور؟ درباره شون یـه چیزایی شنیدم...ایی کـه مشکل دارن با خوابیدن و خوابایی کـه مـیبینن مـیرن اونجا.
لبمو گزیدم و یکم فکر کردم.
راست مـیگفت بـه همچین چیزی نیـاز داشتم ولی اونوقت همـه مـیفهمـیدن! اونوقت حتما چی بهشون بگم؟
چونمو گرفت و گفت: نظرت چیـه؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: آخه... آخه مـیدونی یکم ریسکیـه! اگه بعدش ازم سوالایی پرسن یـا حتی شایعه ای درست کنن! وااااییی اصلا حوصله ی اینجوری چیزا رو ندارم!
سرمو بین دستام گرفتم و چشامو بستم.
دوباره اومد تو ذهنم! چرا حس مـیکردم کـه واقعی مـیشـه؟ چرا حس مـیکردم کـه اون قراره زندگیمو نابود کنـه؟ اون زندگیمو ساخته! خب درون کنارش ما مشکلاتی هم داریم ولی بازم نایل جز مـهمترین چیزاییـه کـه توی تموم زندگیم اتفاق افتاده!
کامنت:

Read more

Media Removed

. خداوندا خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان مـی شدی از قصه خلقت از اینجا از آنجا بودنت ! خداوندا! اگر روزی ز عرش خود بـه زیر آیی لباس فقر بـه تن داری به منظور لقمـه ی نانی غرورت را بـه زیر پای نا مردان فرو ریزی زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟ خداوندا اگر با مردم آمـیزی شتابان ... .
خداوندا

خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان مـی شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود بـه زیر آیی
لباس فقر بـه تن داری
برای لقمـه ی نانی
غرورت را بـه زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمـیزی
شتابان درون پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانـه باز آیی
زمـین آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خداوندا
اگر درون ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را بـه زیر سایـه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصابت به منظور سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمـین و آسمان را کفر مـی گویی نمـی گویی؟
خدایـا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت ر!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنـه انگیزی
اگر درون روز خلقت مست نمـی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمـی کردی
جهانی را چنین غوغا نمـی کردی
دگر فریـاد ها درون ی تنگم نمـی گنجد
دگر آهم نمـی گیرد
دگر این سازها شادم نمـی سازد
دگر از فرط مـی نوشی مـی هم مستی نمـی بخشد
دگر درون جام چشمم باده شادی نمـی د
نـه دست گرم نجوائی بـه گوشم پنجه مـی ساید
نـه سنگ ی غم چنگ صدها ناله مـی کوبد0
اگر فریـادهایی از دل دیوانـه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایـا گنبد صیـاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیـار یعنی چه ؟
اگر عدل هست این بعد ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنـهایی دلم را رنج مـی دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریـاد و برگویم
خدایی کـه فغان آتشینم درون دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیـانی کـه مـی گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید که تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمـی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمـی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یـا شاید درون بارگاه خویشیبر لبانش مست تنـهایی
و یـا شاید دگر پر گشته هست آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا درون پرده مـی گویم
خدا هرگز نمـی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر مـی را خدا دانم
خدای من دگر تریـاک و گرس و بنگ مـی باشد
خدای من خون رنگ مـی باشد
مرا گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمـی هست بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویـایی رنگین است
شب هست و ماه مـید
ستاره نقره مـی پاشد
و گنجشک از لبان آلوده ی زنبق بوسه مـی گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما درون سکوت خلوتت آهسته مـی گریم
اگر حق هست زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گ

Read more




[دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 23 Jun 2018 03:19:00 +0000



دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام

زدم تو قدم on Instagram - mulpix.com

زدم تو قدم on Instagram

Unique profiles

80

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Tehran, Iran, Twickenham, خيابان وليعصر

Average media age

272.1 days

to ratio

6.1

Media Removed

دوبار باز تموم انتطارمو تموم خاطراتمو قدم زدم.. دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام کنار تو, تو اين خيال لعنتى نـه ايندفه بـه راحتى... دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام قدم زدم بارون امد رو شونـه هاى خستمو با اين دل شکستمو ،قدم زدم..... نبودنت مسه يه کابوس برام همش تو انتظار تو قدم زدم ,بهم زدم کاشکى بدونى حالمو کـه سردو بى قرارمووو ,قدم زدم دوست داشتنت نـهايت رفاقتت ... دوبار باز تموم انتطارمو
تموم خاطراتمو قدم زدم.. کنار تو, تو اين خيال لعنتى
نـه ايندفه بـه راحتى... قدم زدم
بارون امد رو شونـه هاى خستمو با اين دل شکستمو ،قدم زدم.....
نبودنت مسه يه کابوس برام
همش تو انتظار تو قدم زدم ,بهم زدم
کاشکى بدونى حالمو کـه سردو بى قرارمووو ,قدم زدم
دوست داشتنت نـهايت رفاقتت بمونـه که تا قيامتت
....قدم زدم....

Read more

Media Removed

. ضبط صوت رو روشن کردم و گذاشتم تو جیبم نشستم تو ماشین بهم نگاه نکرد،فقط دست دادیم دنده 1...2...3... وارد خیـابون ولیعصر شدیم 1 کلمـه ام حرف نزده ترافیک سنگین بود یـه آه کشید یـه لبخند زدم و دستمو بردم تو جیبمو ضبط صوت رو خاموش کردم از ماشین پیـاده شدم... چند قدم کـه دور شدم برگشتم نگاهش کردم ... برام ... .
ضبط صوت رو روشن کردم و گذاشتم تو جیبم
نشستم تو ماشین
بهم نگاه نکرد،فقط دست دادیم
دنده 1...2...3...
وارد خیـابون ولیعصر شدیم
1 کلمـه ام حرف نزده
ترافیک سنگین بود
یـه آه کشید
یـه لبخند زدم و دستمو بردم تو جیبمو ضبط صوت رو خاموش کردم
از ماشین پیـاده شدم... چند قدم کـه دور شدم برگشتم نگاهش کردم ...
برام سرتکون داد و رفت (!)
رفتم پیشـه شادی دوستم
اون یـه احمقه :|
100 بار براش صدای نفساتو گذاشتم
فک مـیکنـه من دیوونم
بعد از کلی خندیدن بهم زل زد...
تو چشاش اشک بود
گفت:
" کاش زودتر برگرده
داری دیوونـه مـیشی "
نمـیدونم چرا نفهمـید اون همـه حرف عاشقونـه توی سکوتمونو.
#ArminGoldoost

Read more

Advertisement

Media Removed

. تازه از تیمارستان اومدم رفته بودم ملاقات جمشید جمشید دیگه همون کـه تولدش آبانـه بین خودمون بمونـه ها، دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام رفته بودم دلبری! چارتا آمپول زدم که تا باور کنـه دیوونـه م! با درد همون چارتا آمپول، بازم لبخند مکش مرگ من تحویلش داده بودم کـه باورش شـه. دیوونـه نبودم بخاطرش تو صف وانمـیستادم قرصای صورتی و آبی ... .
تازه از تیمارستان اومدم
رفته بودم ملاقات جمشید
جمشید دیگه
همون کـه تولدش آبانـه
بین خودمون بمونـه ها، رفته بودم دلبری!
چارتا آمپول زدم که تا باور کنـه دیوونـه م!
با درد همون چارتا آمپول، بازم لبخند مکش مرگ من تحویلش داده بودم کـه باورش شـه.
دیوونـه نبودم بخاطرش تو صف وانمـیستادم قرصای صورتی و آبی و نارنجی بگیرم که!
گفتم نارنجی،
اتاق من نارنجیـه، قرمز نارنجی.
وقتی جمشید مـیاد، اتاقم مـیشـه پادشاه فصل ها!
از وقتی رفته من و آینـه بـه خاک سیـاه نشستیم، ولی مـیخندیم...
آخه خنده بر هر درد بی درمون دواست!
رفتم تیمارستان بلکه دوا درمون شم
جمشید رو دیدم دلم ریخت
بزرگ شده بود
مژه هاش قد کشیده بودن
وقتی سه رخ بود از گونـه هاش اون ورتر بودن مژه هاش!
اصلا نمـیشد دلبری نکرد
نـه کـه فقط دلبری کنما،
من مـیخواستم دلبرش بشم
ازین دلبر رنگ پریده ها کـه موهاشونو یـه وری مـیبافن وا مـیستن تو صف،
بعدم چارتا آمپول مـیگیرن و قرصای صورتی و آبی و نارنجی!
فهمـید دیوونـه م
اون همـه صندلی خالی
من هی مـیرفتم ته اون راهرو ببینمش.
اونم دیوونـه تر
مـیخواست ببینـه بلدم؟!
اسمم دلبر نبود
گفت شیوا گرجی تویی؟ گفتم اوهوم
گفت شماره یـازده ؟ گفتم اوهوم
گفت واسا صدات کنم
وایسادم نگاش کردم.
گفتم ماچ از لپت چند؟!
نگفتمااا... مـیخواستم بگم، روم نشد!
دستاشو نگا کردم
حلقه نداشته باشـه یـه وقت؟
دفعه قبلی هم همـین دوتا انگشتر رو داشت: دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام یـه عقیق، یـه شمس.
نفس عمـیق کشیدم
بابام عقیق و شمس داره، شب کـه اومد مـیپرسم ازش! نکنـه براش خریده باشـه؟
طاقت ندارم براش عقیق و شمس گرفته باشن.
هرکی جز من نباید بره سمتش
جمشید مال من بود ولی گمش کردم
حالا هی خودمو مـی بـه مریضی مـیام اینجا دوا بگیرم.
تیمارستان پشت محلمونـه
ازین کوچه باغا داره
برگا کـه زرد شد دست جمشیدو مـیگیرم مـیریم نارنجیـارو قدم مـی زنیم
لپشو ماچ مـیکنم و قد همـه دلتنگیـام تو بغلم نگهش مـیدارم
اونم برام مـیخونـه:
چرا رفتی، چرا من بیقرارم...
.
#شیوائیسم
#جمشید
#چهرازی

Read more

Media Removed

. کوله باری از پریشانی و #غم برداشتم... درون خیـالم گوشـه ی صحنت #قلم برداشتم.... . بیت بیت از غصه ها گفتم برایت عاقبت #گریـه کردم...مثلِ سقفِ خانـه نم برداشتم... . انقلابی شُد درونم...از خودم بی خود شدم با چه #حالی سمتِ آزادی قدم برداشتم.... . شاعر #محمدشیخی . . #دل نوشت: . #زبان ... .👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
کوله باری از پریشانی و #غم برداشتم...
در خیـالم گوشـه ی صحنت #قلم برداشتم....
.
بیت بیت از غصه ها گفتم برایت عاقبت
#گریـه کردم...مثلِ سقفِ خانـه نم برداشتم...💧
.
انقلابی شُد درونم...از خودم بی خود شدم
با چه #حالی سمتِ آزادی قدم برداشتم....
.
شاعر #محمدشیخی
.
.
#د❤ل نوشت:👇
.
#زبان کـه در حرمت، از کار مـی افتد....✋
چه حرفها داشتم....
چه دردها و چه قصه ها داشتم کـه برایت بگویم....
نفهمـیدم چطور گذشت....😔
شبِ #آخر خودکار برداشتم که تا لااقل بنویسم...✒📄
بنویسم تمام احساسی کـه داشتم را...
نوشتم...خط زدم.....و خط زدم.....
پیشِ تو جز بـه #تماشا چه مـیتوانستم بگویم....؟؟
خودکار هم احساسِ عجز مـیکرد از نوشتنِ آن همـه حرف...آنـهمـه احساس....
تنـها چندین بار نوشتنِ این دو کلمـه را تکرار کرد...؛👇
#رضــــــــــــــــا جانم....🍃
#رضــــــــــــا جانم....🍃
#رضـــــــا جانم....🍃
.
.

Read more

Media Removed

وقتی بالای یـه ارتفاع چه کوتاه چه بلند وایمـیسی چه حسی داری؟؟؟ اگه از مرگ بترسی وقتی پایینو نگاه کنی یـه قدم خودتو مـیکشی عقب و در انتها یـه سیـاهی مطلق مـیبینی مثل یـه سیـاه چال کـه هر لحظه ممکنـه تو را توی خودش غرق کنـه اما... اگه نترسی وقتی بـه پایین نگاه مـیکنی یـه حس ازادی داره حس پرواز .... حس یـه پرنده... حسی ... وقتی بالای یـه ارتفاع چه کوتاه چه بلند وایمـیسی چه حسی داری؟؟؟
اگه از مرگ بترسی وقتی پایینو نگاه کنی یـه قدم خودتو مـیکشی عقب و در انتها یـه سیـاهی مطلق مـیبینی مثل یـه سیـاه چال کـه هر لحظه ممکنـه تو را توی خودش غرق کنـه
اما...
اگه نترسی وقتی بـه پایین نگاه مـیکنی یـه حس ازادی داره حس پرواز ....
حس یـه پرنده...
حسی کـه الان من وقتی این بالا وایسادم دارم
ساختمون خیلی بلند نیست اما از الانم مـیتونم اون حس خوشی کـه درونمـه را حس کنم...
یـه یویوی کوچیک دستمـه کـه به سمت پایین تابش مـیدم و مـیکشمش بالا.
به زیباش توجه مـیکنم..
زل زدم بهش..
قشنگه خیلی قشنگ...
اگه منم بپرم بـه این قشنگی تو هوا معلق مـیمونم...
اگه بیوفتمـی مثل این یویو منو مـیگیره؟؟
نـه نمـیگیره...
یعنیی نیست کـه بگیره...
یویو را بالا مـیکشم و مـیپرم از لبه پایین.
به دیوار تکیـه مـیدم و چشامو مـیبندم که تا باد خنکی کـه مـیوزه را حس کنم.
موسیقی کـه پخش مـیشـه با حال الانم مـیخونـه.
I shouted like birds set free
فریـاد مانند بـه پرنده ی ازاد...
فریـاد ازادی...
ازادی به منظور تو چیـه؟؟
برای من....
خود واقعیم باشم...
متفاوت بودن عجیب و ترسناک نیست این مردم هستن کـه عجیبش مـیکنن
این مردم هستند کـه ازش مـیترسن..
پس حتما براشون خدا هم عحیب و ترسناک باشـه چون اونم متفاوته...
متفاوت از هر چیزی..
تفاوت زیباست زمانی کـه معنیشو بفهمـی
تفاوت زیباست زمانی کـه درکش کنی...
..
تفاوت زیباست.... مـیدونمـی نمـیخونـه اما خوب به منظور دلخوشی خودم مـیزارمش

Read more

#ماکو کجاست؟ .. ماکو درون شمال‌ غربی ایران،(گوش سمت چپ گربه نقشـه ایران) بزرگترین منطقه ازاد ایران و دومـین منطقه ازاد بزرگ دنیـا بعد از شانگهای چین کـه توی استان آذربایجان غربی قرار داره. کـه با کشور ترکیـه و آذربایجان هم مرز مشترک داره. ..! . درون مورد اسم این شـهر چند که تا روایت هست کـه مـیگن قبل از مـیلاد، مردم ... #ماکو کجاست؟ ..
ماکو درون شمال‌ غربی ایران،(گوش سمت چپ گربه نقشـه ایران) بزرگترین منطقه ازاد ایران و دومـین منطقه ازاد بزرگ دنیـا بعد از شانگهای چین کـه توی استان آذربایجان غربی قرار داره. کـه با کشور ترکیـه و آذربایجان هم مرز مشترک داره. ..! .
در مورد اسم این شـهر چند که تا روایت هست کـه مـیگن قبل از مـیلاد، مردم این شـهر زرتشتی بودن و اسم اینجا ماغ کوی (ماغ بـه معنی روحانی زرتشتی) بوده. اسم بعدی این شـهر طبق تاریخ #ماد‌_کوه هستش کـه با زندگی قوم مادها این اسم پدید اومده کـه در گذر زمان بـه #ماکو تبدیل شده و بعدیش مـیگه این اسم رو ارامنـه وقتی اینجا ساکن بودن روی این شـهر گذاشتن چون اینجا چراگاه‌های زیـادی داشته و ماکو بـه زبان ارمنی بـه معنی چرگاهه!
ولی امروز کـه تو قهوه‌خونـه چایی مـیخوردیم و همکلام یـه اقای محلی شده بودیم، گفت وقتی سر تصرف این شـهر بین عثمانی و ایران اختلاف بوده، شاه ایرانی کـه اینجارو فتح مـیکنـه ماه رو نمـیبینـه (چون دورتادور شـهر کوهه) مـیگه ماه کو؟! و اسم اینجا ماکو مـیشـه..🤩
خلاصه کـه روایت زیـاده، ولی هرچی هست، اینجا هم اسمش هم خودش خیلی قشنگه❤️
.
از اسم کـه بگذریم، امروز تو کوچه‌های این شـهر حسااابی قدم زدم، با مردمش همکلام شدم و کلی قصه شنیدم. تو این ویدیو سعی کردم شمارو یک دقیقه با خودم همراه کنم ولی اگه دوس دارین ببینین اون خونـه‌ی خوشگلی کـه اخر ویدیو واردش شدم کجاست😍پست بعدی رو
دنبال کنین❤️🌈 .
#صحرا_مـیره_سفر
#ماکو_نامـه_صحرا .
.
. ‏Maku is a city in the West Azerbaijan Province, Iran, and the the capital of Maku County.
‏Maku Free Trade and Industrial Zone is Iran’s largest and the world’s second largest free trade zone .The city dates back to the BC and has a long history !... stay with me to learn more about this city!😍
. ‎ • #ماکوگرام
‎ • #ماکو
‎ • #ماکوگردی
‎ • #بریم_ماکو
‎ • #ماکوگرافی
‎ • #سفرنامـه_ماکو •
#maku #Maku_Gram #visitmaku #trip2maku

Read more

Advertisement

Media Removed

#avocadosalad #سالاد #آوکادو و تخم بلدرچین http://www.cheftayebeh.ir/2018/07/blog-post.html پارسال زمستون داشتم واسه خودم قدم مـیزدم کـه رسیدم  به یـه سبزی فروشی. چند که تا آوکادوی خوشگل داشتند از دور بهم چشمک مـیزدند. ذات آوکادو اینـه کـه مثل سنگ سفته. حتما روزی چند بار چکش کنی ببینی نرم ... #avocadosalad
#سالاد #آوکادو و تخم بلدرچین
http://www.cheftayebeh.ir/2018/07/blog-post.html

پارسال زمستون داشتم واسه خودم قدم مـیزدم کـه رسیدم  به یـه سبزی فروشی. چند که تا آوکادوی خوشگل داشتند از دور بهم چشمک مـیزدند. ذات آوکادو اینـه کـه مثل سنگ سفته. حتما روزی چند بار چکش کنی ببینی نرم شده یـا نـه. نمـیشـه هم ازش غافل شد. چون درون چشم بر هم زدنی، از "سفت و سخت بودن" تبدیل مـیشـه بـه "نرم و لطیف بودن" و درری از ثانیـه بـه "له و سیـاه بودن" تغییر فرم مـیده. بارها و بارها این بلا بـه سرم اومده کـه یـه کیسه آوکادو خ (اونم با چه قیمتی!) بعد روزی چند بار هم بهشون سر زدم؛ آخرش هم گندش بالا اومده. اینـه کـه دیگه گول نمـیخورم. یعنی فقط یـه دونـه مـیخرم (اونم با چه قیمتی!) بعد مواظب همون یـه دونـه هستم و روزی هزار بار حواسم بهش هست که تا کلاه سرم نره. ولی خب متاسفانـه بازم پیش اومده کـه اینقدر به منظور "زمان مناسب" صبر کردم که تا چند دقیقه ای دیر شده و به مرحله "له و سیـاه بودن" رسیدم. اما ... اما این یکی کاملا جریـانش متفاوت بود! وقتی تو مغازه لمسش کردم دیدم تو مرحله "نرم و لطیف بودن" هست. که تا رسیدم خونـه، آوکادو رو نصف کردم و از خوشحالی داشتم بال درون مـیاوردم. چون داخلش هم کاملا سبز و خوشرنگ بود و هنوز سیـاه نشده بود. حتما اعتراف کنم این بهترین آوکادویی بود کـه تو زندگیم خورده بودم. بعد همون روز غروب، رفتم هر چی آوکادو داشت ازش خ (اونم با چه قیمتی!). ارزشش رو داشت. چون مطمئن بودم یـه همچین آوکادویی رو که تا سالها نخواهم خورد. همـینطور هم شد. چون از پارسال که تا الان هنوز هیچ آوکادوی مناسبی به منظور خریداری بـه تورم نخورده. اون بعد از ظهر  زمستانی از شدت خوشحالی و هیجان، با وجود نور نامناسب، دوربینم رو دست گرفتم و از این سالادی کـه از اون آوکادوی "بینظیر" درست کرده بودم براتون عکاسی کردم.

Read more

Media Removed

. ایستاده مُردیم... دیشب قَهرِمان نشدیم ولی غرورمون برگشت... غرور ما اون تکل های رابو تو اوج ناامـیدی بود! ما باختیم،اما نـه بـه قدرت حریف بلکه بـه ضعفِ دروازه بان،به ضعف داوری کـه یـه بار دیگه نشون داد کـه حقشـه ملت هنوز تو اینستا.... :))) بدون “مو صلاح” درون اوج تنـهایی فریـاد زدیم و ادامـه دادیم،عقب ... .
ایستاده مُردیم...
دیشب قَهرِمان نشدیم ولی غرورمون برگشت...
غرور ما اون تکل های رابو تو اوج ناامـیدی بود!
ما باختیم،اما نـه بـه قدرت حریف بلکه بـه ضعفِ دروازه بان،به ضعف داوری کـه یـه بار دیگه نشون داد کـه حقشـه ملت هنوز تو اینستا....
:)))
بدون “مو صلاح” درون اوج تنـهایی فریـاد زدیم و ادامـه دادیم،عقب افتادیم و برگشتیم...آخ از اون لحظه برگشت؛چه فریـادی زدم چه گریـه ای کردم...
دیگه برنگشتیم ولی تو اوج غم و اندوه وقتی دیدم اون پسر بچه داره گریـه مـیکنـه و پدرش با غرور شال گردنش رو بهش داد که تا بلند کنـه طعم تلخ شکست از یـادم رفت...
وقتی هوادارها بلند شدن و خوندن کـه “تنـها قدم نخواهی زد” همـه چیز فراموش شد...
مثل خود لیوِر بِرد بلند شدم بـه آینده پرواز کردم...
مغرورانـه شکست خوردیم...
افتخار مـیکنم بهتون حالا شما واقعاً به منظور من بیشتر از یک تیم اید...
شما لعنتی ها عشقید...❤️

Read more

Advertisement

Media Removed

#عروسها_در_صور_مـیمـیرند -زینب!تو هم با بشار خواهی رفت این آرزوی باطلشان را بـه خط سیـاه بر دیوار حرم نوشته بودند؛از تبار همان سیـاه‌نوشت‌های خرمشـهرِ بعد از سقوط،که صدامـیان روی درون و دیوار شـهر نوشته بودند: جِئْنا لِنَبْقیٰ آمده‌ایم کـه بمانیم یزیدیـان تاریخ چه بـه هم شبیـه‌ند؛نـه؟ بـه خیـال خامشان ... #عروسها_در_صور_مـیمـیرند
-زینب!تو هم با بشار خواهی رفت
این آرزوی باطلشان را بـه خط سیـاه بر دیوار حرم نوشته بودند؛از تبار همان سیـاه‌نوشت‌های خرمشـهرِ بعد از سقوط،که صدامـیان روی درون و دیوار شـهر نوشته بودند:
جِئْنا لِنَبْقیٰ
آمده‌ایم کـه بمانیم
یزیدیـان تاریخ چه بـه هم شبیـه‌ند؛نـه؟
به خیـال خامشان به منظور شیرزن کربلا رجز مـی‌خواندند؛حرامـیان شام کـه زینبیـه را کوچه‌های بنی‌هاشم تصور مـی‌د و دمشق را مدینـه و ضریح را فدک و حتمـی زینب را فاطمـه.
گویی زینب را،بی‌کس‌وکارتر از فاطمـهٔ کوچه‌های بنی‌هاشم یـافته بودند کـه به سرشان زد بر درون منزلش بریزند و بقیعی ثانی بسازند از زینبیـه.
البته کـه زینب بی‌‌حسن و حسین،زینب بی‌عباس،زینب بی‌حبیب و مسلم،زینبی تنـهاست کـه مـی‌شود آجرهای حرمش را بـه یغما برد،شبکه از ضریحش دزدید،سنگ قبرش را بـه تاراج برد و گنبدش را فرو ریخت.
پس حرمله‌هایشان،هر بام که تا شام،هرچه درون چنته داشتند روانـه حیـاط و گنبد حرم کرده بودند که تا شاید عمود خیمـه زینب هم بخوابد.شاید خط‌و‌خشی،خسوفی بر هلال درخشان شیعی بیندازند؛هلالی خوش‌تراش و قدکشیده از دمشق که تا منامـه.
اما این‌بار عون و جعفرها،از پاکستان،از افغانستان،از لبنان،از عراق و از ایران خودشان را رسانده بودند بـه شام بلا که تا نـه خلخالی از پای زنی به‌درآید نـه معجری از سری بیفتد،نـه بازویی کبود شود،نـه مویی پریشان شود،نـه چادری خاکی.
*
سربلند،در حیـاط حرم قدم مـی‌زدم،زیر آفتاب دلچسب بعد از بارشِ بارانِ اسفندماه و به آرامشی گوش مـی‌دادم کـه گوش فلک را پرکرده بود.به زائرانی نگاه مـی‌کردم کـه ‌کش آفتاب،در‌ پناه دیوارهای حرم،نشسته و خوابیده،مشغول خواندن مصحف شریف بودند و تو چه مـی‌دانی لذت تابش خورشید روی پاهایت را وقتی بـه عمود زینب تکیـه زدی؟وقتی دورتادور زینب،پر هست از فدایی؛
وقتی دیگر نـه از نـهروانیـان شام خبری هست نـه از رفث‌نویسی‌هایشان بر درون و دیوار حرم.سر مار را کوبیده و چشم فتنـه را درآورده بودیم؛مایی کـه تاریخ به‌مان یک پایـان باشکوه بدهکار است.
*
من هم رویـایی دارم
رویـایم،برگشتن بـه این حیـاط است،به این صحن،در یک نیمـه‌ٔ رجب،حوالی بهار،با زبان روزه،در آخرین روز اعتکاف،نزدیک غروب
و به منظور بازگشت داوودهایی دعا کنیم کـه مادرانشان چشم‌انتظارند؛داوودهایی بی‌سر کـه جابه‌جای شام خفته‌اند؛
تا زینب دوباره بـه اسیری نرود..
تای دوباره بـه کنیزی نرود..
*
دمشق،حرم حضرت زینب،اسفند سالی کـه خاطره شد.

Read more

Media Removed

به چشم های زمـین بدهکارم کـه هنگام دلتنگی ندیدمشان و نگاهم محو آسمان بود . بـه چشم های آسمان بدهکارم کـه وقت شادی زل زدم بـه چشم های زمـین و قدمـهایم را ٬ قدمـهایت را شمردم . بـه چشم های باران بدهکارم کـه وقت باش ذوق کودکانـه ام را هدیـه بردم برایش و نپرسیدم از شرم کدام گناه مـی بارد . بـه چشم های درخت پشت ... به چشم های زمـین بدهکارم کـه هنگام دلتنگی ندیدمشان
و نگاهم محو آسمان بود .
به چشم های آسمان بدهکارم
که وقت شادی زل زدم بـه چشم های زمـین
و قدمـهایم را ٬
قدمـهایت را شمردم .
به چشم های باران بدهکارم
که وقت باش
ذوق کودکانـه ام را هدیـه بردم برایش
و نپرسیدم از شرم کدام گناه مـی بارد .
به چشم های درخت پشت پنجره مان بدهکارم
که هر بار تنگ غصه ها بود ٬
رو بـه چشم هایش
نشستم و گفتم و با ٬ بی آنکه ببینمش .
به چشم های پیرزن همسایـه مان بدهکارم
که هر بار از سر خستگی و بی حوصلگی
قدم هایم را تند کردم
تا نکند جمله هایش بیشتر از یک احوالپرسی ساده ادامـه پیدا کند .
به چشم های تو ...
بیشتر از همـه بدهکارم ٬
که وقت دوست داشتن شرم نوشتم
و وقت دلتنگی عشق خواندم .
به چشم های تو بدهکارم
که یـادم ميرود
روزهای خوب را رج بـه رج ببافم
به خط چشم هایم ،
که نکند رشته ی دوست داشتنمان از دست درون برود
و ... بـه چشم های تو از همـه بیشتر بدهکارم ! .
چشمـهایت...

Read more

Media Removed

تو آهویی بودی کـه زیبایی‌ات بوقِ ماشین‌ها را لال کرده بود و موهای سفیدم، سیـاه مـی‌شدند یک بـه یک بـه ریتمِ قدم‌هایت. پیش مـی‌آمدی شبیـه نده‌های اسپانیـایی کـه مغرور مـی‌ند و کِش مـی‌آمد خیـابان زیرِ گام‌های تو. چه‌قدر شبیـه عکسِ آن بودی درون آگهیِ تبلیغاتیِ بوردای ‌ام کـه به ... تو آهویی بودی کـه زیبایی‌ات
بوقِ ماشین‌ها را لال کرده بود
و موهای سفیدم،
سیـاه مـی‌شدند یک بـه یک
به ریتمِ قدم‌هایت.

پیش مـی‌آمدی
شبیـه نده‌های اسپانیـایی
که مغرور مـی‌ند
و کِش مـی‌آمد خیـابان
زیرِ گام‌های تو.

چه‌قدر شبیـه عکسِ آن بودی
در آگهیِ تبلیغاتیِ بوردای ‌ام
که بـه چهارده‌ساله‌گی
دزدانـه ورقش مـی‌زدم
در زیرزمـینِ نم‌ناکِ خانـه‌ی مادربزرگ.

چه‌قدر شبیـه خواب‌های من بودی
در پشت‌بامِ تابستان‌هایی
که بـه هفت‌سنگ و
گرگم بـه هوا مـی‌گذشتند.

گفتم: «ـ سلام!»
و مـی‌دانستم
سرنوشتِ من دگرگون شده است! // یغما گلرویی

Read more

Media Removed

It’s 40 days since I got “a mom” 🦋🦋 . #love_you_son #بلوبري_ما . چهل روزه كه مادر شدم (صرف نظر از نـه ماه بارداري)... تو اين چهل روز احساس مي كنم پرديس جديدي متولد شده، دقيقا از همون لحظه كه آدرين بـه دنيا اومد... تو اين چهل روز بارها و بارها جلو م و امير زدم زير گريه، نـه از خستگي ، فقط از ترس اينكه ... It’s 40 days since I got “a mom” 🦋💙🦋
.
#love_you_son
#بلوبري_ما💙 .
چهل روزه كه مادر شدم (صرف نظر از نـه ماه بارداري)... تو اين چهل روز احساس مي كنم پرديس جديدي متولد شده، دقيقا از همون لحظه كه آدرين بـه دنيا اومد... تو اين چهل روز بارها و بارها جلو م و امير زدم زير گريه، نـه از خستگي ، فقط از ترس اينكه مي تونم مادر خوبي باشم و از بعد اين مسئوليت برميام يا نـه، صد بار بـه م گفتم من چجوري مي تونم مثل تو از بعد مشكلات بچه هام بربيام و مادر قوي اي باشم...بارها و بارها از خدا خواستم حالا كه اين امانت رو بـه ما داده ، توانايي بزرگ كردنش و پرورشش رو هم بهمون بده..
.
قبلا بارها از همسن و سالهاي خودم شنيده بودم كه مادرهاي خودمون رو بـه خاطر فداكاري هاشون و شايد از ياد بردن خودشون نقد كرده بودند، مي گفتند ما مادر شاد مي خوايم باشيم، اين جمله ها رو هم زياد شنيدم مادري كه قهوه مي خوره، مادري كه لاك ميزنـه، مادري كه سفر ميره...
.

تو اين چند روز خيلي فكر كردم ، بيشتر از هر وقت ديگه اي شب و نصفه شب براي مسائل مربوط بـه آدرين مطلب خوندم حتي وقتي يك ساعت درون كل خوابيده بودم... الان كه فكر مي كنم نظرم نسبت بـه اينكه خودم چه جور مادري دوست دارم باشم اينـه، از ته دلم دوست دارم مادري "آگاه" و "عاشق" باشم... نـه اينكه نقدي يا قضاوتي براي اون دوستان داشته باشم ، بـه هيچ عنوان.. اصلا بـه نظرم مادري كردن اون قدر منحصر بـه فرد و عجيبه كه هيچ كس حق قضاوت ديگري و نوع مادري كردنش رو نداره... ولي من بـه شخصه که تا سني كه خدا ادرين رو بهم داد که تا مي تونستم درس خونده بودم، سفر رفته بودم، اندازه ي خودم كارايي كه خوشحالم مي كرد رو درون كنار امير و خانواده ام که تا اونجا كه امكاناتمون اجازه مي داد انجام داده بودم، خيلي كارها هم بود كه نشد و فرصت و امكاناتش نبود... ولي الان درون جايي كه قرار دارم بـه نظرم اين مسير پرپيچ و خم جز با عشق و آگاهي پيش نميره... از خداوند از ته قلبم مي خوام كه كمكم كنـه براي پيمودن اين راهي كه٤٠ روزه دارم قدم برمي دارم ...

Read more

Advertisement

Media Removed

نوید عاطفه درون گلشن امـیدم من و تا همـیشـه بـه درگاهتان م من بـه نبض عالم هستی کـه دست حضرت توست به منظور خاطرتان بود اگر طپیدم من قدم زدید و ز موزون چادرتان شدم نسیم و سر کویتان وزیدم من بـه جای خال خود کاشتی وجود مرا و از زمـین شما که تا خدا رسیدم من حضور گرم شما که تا همـیشـه حس شدنی هست اگرچه حضرت بانو تُرا ... نوید عاطفه درون گلشن امـیدم من

و که تا همـیشـه بـه درگاهتان م من بـه نبض عالم هستی کـه دست حضرت توست

برای خاطرتان بود اگر طپیدم من قدم زدید و ز موزون چادرتان

شدم نسیم و سر کویتان وزیدم من بـه جای خال خود کاشتی وجود مرا

و از زمـین شما که تا خدا رسیدم من حضور گرم شما که تا همـیشـه حس شدنی است

اگرچه حضرت بانو تُرا ندیدم من مـیان سرو قدی با رشیدگی فرق است

به لطف سایـه ی طوباست ، قد کشیدم من حضور آیینـه ها زدم زانو

و طعم کوثر عشق تو را چشیدم من اگرچه دیر ولی جای شکرتان باقی است

به جایگاه کنیزیتان رسیدم من چهار پاره برایت سرودم و آن وقت

به جای قافیـه عقمر کشیدم من هزار مرتبه شکر خدا بـه محضرتان

شبیـه صفحه آینـه رو سپیدم من عجیب نیست یقین کن بعد از حسین شما

کمـی شبیـه قد و قامتت خمـیدم من تمام دغدغه ی من ، ادای نذرم بود

برای زینبت عباس پرو من یکِ شما بـه چهارم اگر چه مـی چربد

به حدّ وسع خودم مادر شـهیدم من

چه عزّتی بـه از این با تمام آدابش

کنیز زاده بمـیرد به منظور اربابش

#یـا_ام_البنین #ام_الشـهداء
#حضرت_ام_البنین س
#از_تو_خاک_قدوم_از_ما_لب
#ذاکر_الحسین_محمد_ایزدی
#خون_دلست_انچه_به_پیمانـه_ریخته
#هیئت_لثارات_الحسین_شیراز

Read more

Media Removed

. اومدن توي خرابه نيمـه شب فهميدم تعبير روياي مني هركي هرچي كه ميخواد بذار بگه توي تشتم باشي باباي مني . توی تشتم باشی بابای منی با لباس پاره هم تم؟ من مـیخواستم کـه با آغوشت بیـای از سرم زیـاده اما سرتم . بخدا خسته شدم از اينكه هي شب بلرزم و روزا تب بكنم كاش خبر ميدادي كه داري مياي يه كم اينجا ... .
اومدن توي خرابه نيمـه شب
فهميدم تعبير روياي مني
هركي هرچي كه ميخواد بذار بگه
توي تشتم باشي باباي مني
.
توی تشتم باشی بابای منی
با لباس پاره هم تم؟
من مـیخواستم کـه با آغوشت بیـای
از سرم زیـاده اما سرتم
.
بخدا خسته شدم از اينكه هي
شب بلرزم و روزا تب بكنم
كاش خبر ميدادي كه داري مياي
يه كم اينجا رو مرتب بكنم
.
بگو از چی بگم از کجا بگم
آخه فرصت کمـه و حرفا زیـاد
آرزوم بود مثِ مادرت بشم
چقد اين موي سفيد بهم مياد
.
خوب نگا کن همـه چی عوض شده
بدنا سیـاه و مو سفید شدیم
کار دنیـا رو مـیبینی باباجون
رفتی و همسایـه یزید شدیم
.
نـه ميتونم بخوابم نـه بشينم
نـه کـه راه برم بابایی چند قدم
واسه دلخوشی این شبا
الکی هی خودمو بـه خواب زدم
.
بين هق هقم از پرسيدم
تو يه جايي كه پر از آدم بود
غير بابام و داداشام و عموم
كس ديگه اي بـه ما محرم بود؟
.
آره اونجا بود كه ما رو ميزدن
دقيقا كنار نيزه، روبروت
تا كه اومدم بگم عموم كجاست
يكي سيلي زد و گفت: اينم عموت
.
از مدينـه ياد گرفتن همشون
اهل بيتو توي كوچه ميزنن
باشـه اصلا همـه ي ما خارجي
اينا با چه ديني بچه ميزنن؟
.
تو خودت ديدي بـه چه مصيبتي
از تو بازار و تو كوچه رد شدم
خيلي چيزا ياد گرفتم اين روزا
وضوی جبیره هم بلد شدم
.
وقتي كه تاولا سر وا ميكنن
ديگه آب وضوم آتيشـه برام
خشتي كه يه ماهه بالشم شده
آخرش سنگ لحد ميشـه برام
.
محمد رسولی
.
#ام_البكاء
#رقيه_بنت_الحسين

Read more

Media Removed

تازه دبستان را تمام کرده بودم کـه پدرم بهترین کادو ممکن را برایم خرید... همان اسکیتی کـه همـیشـه آرزویش را داشتم... فردای آن روز اسکیت را پا کردم ؛ ضربه گیرها را بستم ؛ کلاهش را سرم گذاشتم و به کوچه رفتم... دوستانم مشغول اسکیت بازی بودند کـه با اولین قدم افتادم... بد افتادم... صدای خنده شان بلند شد... اصلا ... تازه دبستان را تمام کرده بودم کـه پدرم بهترین کادو ممکن را برایم خرید... همان اسکیتی کـه همـیشـه آرزویش را داشتم... فردای آن روز اسکیت را پا کردم ؛ ضربه گیرها را بستم ؛ کلاهش را سرم گذاشتم و به کوچه رفتم... دوستانم مشغول اسکیت بازی بودند کـه با اولین قدم افتادم... بد افتادم... صدای خنده شان بلند شد... اصلا شبیـه رویـاهایم نبود... سخت تر از چیزی بود کـه فکر مـی کردم... دستم را بـه دیوار گرفتم و بلند شدم... که تا دست هایم را رها کردم دوباره افتادم... خنده هایشان تبدیل بـه تمسخر شد... صدایشان را مـی شنیدم :تو از بعد این کار بر نمـیای... درون خواب و رویـا اسکیت بازی کن ...تو نمـی توانی... از این جمله متنفر بودم... از اینکه بگویند تو نمـی توانی... رفتم خانـه و تا صبح فکر کردم... یـا حتما تسلیم مـی شدم و قبول مـی کردم کـه نمـی توانم یـا حتما به همـه ثابت مـی کردم من مـی توانم هر کاری را انجام دهم...من مـی توانم رویـاهایم را بـه حقیقت برسانم...
شروع کردم بـه تلاش ... از افتادن نترسیدم... خنده های دیگران خسته ام نکرد... گوش هایم را روی انرژی های منفی بستم...فقط تلاش کردم و تلاش... چند ماه گذشت و حالا من بودم کـه از همـه سریع تر مـی رفتم... من بودم کـه نـه احتیـاجی بـه کلاه داشتم نـه ضربه گیر... من بودم کـه در مسابقه از همـه جلو مـی زدم... از آن روز هر وقتی مـی گوید تو نمـی توانی انگیزه ام صد برابر مـی شود... صبور مـی شوم... حرف ها ... تمسخر ها... نگاه ها را نادیده مـی گیرم... همـه چیز را تحمل مـی کنم که تا روزی کـه ثابت کنم مـی توانم... حقیقت این هست که گاهی بزرگترین تغییرات از تحقیرها و توهین ها شروع مـی شود... مـهم این هست چه واکنشی داشته باشیم... مـی توانیم سرخورده و تسلیم شویم ؛ دست روی دست بگذاریم و حرفشان را تایید کنیم ... یـا نـه ؛ ثابت کنیم کـه مـی توانیم بـه چیزی کـه مـی خواهیم برسیم...حتی اگر سخت تر از چیزی باشد کـه فکرش را مـی کردیم...
#حسین_حائریـان
@hosseinhaerian

Read more

Advertisement

Media Removed

. بعد از گذشت تقریبا یک ماه... هنوزم روی تکرار پخش مـیشـه تو مغزم... #شایع_از_اول . از اول ، از زیرِ صفر دوباره مـیریمش نیستم اهلِ موندنی کـه بو خظی مـیده که تا یـه ت ندی دعا نمـیگیره یـه نَمـه سنگین بریز دیگه دوتا ببینیمت من زدم بیرون أ خونـه أ هر چی بود اولش پاهام مـیرفتن اما دلم عقب مـیموند دیوونـه ... .
بعد از گذشت تقریبا یک ماه...
هنوزم روی تکرار پخش مـیشـه تو مغزم...
#شایع_از_اول
.
از اول ، از زیرِ صفر دوباره مـیریمش
نیستم اهلِ موندنی کـه بو خظی مـیده

تا یـه ت ندی دعا نمـیگیره
یـه نَمـه سنگین بریز دیگه دوتا ببینیمت

من زدم بیرون أ خونـه أ هر چی بود
اولش پاهام مـیرفتن اما دلم عقب مـیموند

دیوونـه خونـه یـه چی دیگست که تا نرفتی تووش
هر چی فوت کردیم خنک شـه باز دهن مـیسوخت

أ بوقِ سگ که تا سوت و کورِ شبو دیدم من
تنـهایی توو جمعِ دورِ همو دیدم من

دیدم سرِگذاب سر همو مـیزنن
گذاشتموشون یـه طرف و خودمو یـه طرف بعد

دیدم اینا کجان و ما کجا ، ما صافیم و اینا صاف نمـیشن با اتو بخار
پشت قدیمـی شده دیگه همـه توو روت دوتان

نفهمـی ضربه فنیت مـیکنن توو مشت و مال
اگه کَلَت تووش خرابه رَد کن یـه نفری

وایسا پا خودت که تا کَف بُر شـه بغلیت
حرفِ مُفتو بزار مردم بزنن

تو خودتو بِکِش جلو هرطور کـه بلدی
سینتو صاف کن سرتو بالا بگیر

نشون بده برا هر عملی آماده ای
فقط جای آدما آماده رو کاناپه نی

اگه مسیرت سمتِ رفتنِ بیـا با ما بریم

قبلِ اینکه بری ببین برا چی مـیری
به چی قراره برسی کـه پاش همـه چی مـیدی

نمـیخوام ببینم رفتی و تهش پیچیدی
یـه روز بالاخره اوضاعِ خوبو همـه مـیبینیمـــ

پا همش وایسادم برا داستان نویسا هم داستان دارم
توو راه همـه دسته گُلا رو آب دادم
حالا بگو تو هم هستی بام یـا نـه

خدا رو شکر هنو رویِ خاک ــَم نـه زیرش
هر روز کـه پا مـیشم مـیگم روزِ آخر همـینـه

کسی معنیِ زندگیو أ توو کتاب نفهمـیده
چِته شاید خبرِ خوب توو سکانس بعدیـه

تا حالا چند دفعه با سر رفتی توو دَر

چقد یـادت اونا کـه کمتر مـیدونن

ببین چیزایی کـه نداریم هم دستمونن
هستن کـه یـه دلیل برا رفتنمون شَن

حالا پایـه ای یـه بار دیگه بریم از اولش
حاضری دیگه نپُرسی کی بهتر أ مَنـه

بچه راه رفتنو نمـیفهمـه که تا بیست قدم نره
اون ترسِ لامصبو بگیر سر أ تنش تا

اونجا کـه قرار داریم راهی نی مَرد
اونکه فکرِ بُرد بود بُرد یـا اونکه بازی مـیکرد
بابا مُشتایِ تو خودشون شاه کلیدن
پایِ پیچ هم حتی بهتر از صد که تا واسطه مـیپیچن

هر کی هر چی گفت شب جاش دَمِ درِ
بزار فِک کنن کـه کم داشتی یـه نَمـه

اینو گیر باشی فرداش مـیرسن
اصلِ اینـه کـه همشو برداشتی یـه تَنـه

کامِ خوب بگیر بده توو
جوری کـه بعدش بگی آخ حاجی ترکوند

خودتو بزن بـه فازِ خودت گِره کور
أ پات بکَن بـه کوه برسون آآه
از اول

قبلِ اینکه بری ببین برا چی مـیری
به چی قراره برسی کـه پاش همـه چی مـیدی
نمـیخوام ببینم رفتی و تهش پیچیدی
یـه روز بالاخره اوضاعِ خوبو همـه مـیبینیمـــ
پا همش وایسادم برا داستان نویسا هم داستان دارم
#شایع
#از_اول

Read more

Media Removed

سلام و احترام لطفا بخونید گاهی وقت ها کـه تو خیـابون قدم مـی و با مردم حرف مـی مـی فهمم چقدر عذاب و درد دارن و چقدر دلشون به منظور این مملکت مـی سوزه ! مـی فهمم جیبشون خالیـه و با ترس ولرز زندگی رو پیش مـی برند ! اما وقتی مـیشینم و جمع بندی مـی کنم مـیبینم از سه که تا مسئله نمـیشـه گذشت ....! اول از همـه خودمون کـه این ... سلام و احترام
لطفا بخونید
گاهی وقت ها کـه تو خیـابون قدم مـی و با مردم حرف مـی مـی فهمم چقدر عذاب و درد دارن و چقدر دلشون به منظور این مملکت مـی سوزه !
مـی فهمم جیبشون خالیـه و با ترس ولرز زندگی رو پیش مـی برند !
اما وقتی مـیشینم و جمع بندی مـی کنم
مـیبینم از سه که تا مسئله نمـیشـه گذشت ....!
✅اول از همـه خودمون کـه این قدر کم طاقت شدیم که تا اتفاقی مـیوفته بر طبل رسوایی مـی کوبیم و شروع بـه محکوم مـی کنیم
با این کـه مـی دونیم مشکل کجاست ✅دوم این کـه خدا نگذره از بعضی ها کـه ترجیح مـیدن شب سیر بخوابن و‌حتی بـه فردا ها حریص تر بشند و یـه عده بـه علت راحت طلبی از مقدسات و تاریخ اعلام بیزاری کنند ✅و سوم ....! خدا نگذره از اتش بیـار معرکه (من و شما مـی دونیم کین!) 😊نمـی دونم شاید من هم جای تک تک شما بودم و مشکلاتی داشتم دست بـه خیلی کارها مـی زدم . البته اینطور نیست کـه مشکلی درون زندگی ندارم . اما مشکلاتم را با ابروی مـیهن و اصل اعتقاداتم معامله نمـی کنم
😎زیـاد حرف زدم و خواستم درد و دلی باشـه
دم همـه مردمانی کـه دارن زجر‌مـی‌کشن و بازم پرچم ایران اسلامـی رو بالا نگه داشتند گرم
Doseton daram
Emza:m.a
#مصطفی_احمدی #مشـهد_مقدس #رهبری #خامنـه_ای #ملت #مردم #پسر_مؤدب_موسیقی_ایران #پسر_خوب_انقلاب #ایران #اسلام #موسیقی #وحدت #تابستان #خندوانـه #دورهمـی

Read more

Media Removed

. اى كاش دلتنگى تنـها حسى بود شبيه بـه باقى احساسات؛ اما دلتنگى شيوه اى از زندگى ست كه زمان و مكان و لحظه ها را آن قدر از آنِ خود مى كند كه تو مى مانى يك بغض بى رحم روى دل ات. ديگر اين دلتنگى ست كه مى شود معرف تمام لحظه ها: مثلن اين عكس را براى تو گرفتم بـه وقت دلتنگى؛ امروز غذاى مورد علاقه ى تو را درست كردم بـه وقت دلتنگى؛ ... .
اى كاش دلتنگى تنـها حسى بود شبيه بـه باقى احساسات؛ اما دلتنگى شيوه اى از زندگى ست كه زمان و مكان و لحظه ها را آن قدر از آنِ خود مى كند كه تو مى مانى يك بغض بى رحم روى دل ات. ديگر اين دلتنگى ست كه مى شود معرف تمام لحظه ها: مثلن اين عكس را براى تو گرفتم بـه وقت دلتنگى؛ امروز غذاى مورد علاقه ى تو را درست كردم بـه وقت دلتنگى؛ موسيقى اى كه هميشـه با هم گوش مى كرديم را گذاشته ام بـه وقت دلتنگى؛ امروز تمام پياده روهاى شـهر را قدم زدم با خيال اينكه تو پشت سرم ايستاده اى و دلم بـه گرماى نفس ات خوش هست به وقت دلتنگى... پانزدهم اسفند، زيباترين اتفاق سال است.
.
من بـه روز تولد تو، تحويل سال مى كنم.
.
دوستت دارم بعد هستم.
.

عكس از اميد زندگيم: پدر جان @pakdel.hossein

Read more

Advertisement

Media Removed

🌐: گیلان لنگرود #لیلاکوه . . رویِ صندلیِ اتوبوس نشسته بودم و داشتم توی خیـالِ خودم مثلِ یـه برگِ پاییزی این طرف و اون طرف مـیرفتم کـه مسافر رو بـه روییم خندید، خنده کـه مـیگم منظورم از این خنده های تمسخر آمـیز یـا محبت آمـیز نیست کـه وقتی با یکی چشم تو چشم مـیشی بهت مـیندازه، منظورم از اون خنده هاییـه کـه وقتی بـه ... 🌐: گیلان لنگرود #لیلاکوه
.
.
🔻
رویِ صندلیِ اتوبوس نشسته بودم و داشتم توی خیـالِ خودم مثلِ یـه برگِ پاییزی این طرف و اون طرف مـیرفتم کـه مسافر رو بـه روییم خندید، خنده کـه مـیگم منظورم از این خنده های تمسخر آمـیز یـا محبت آمـیز نیست کـه وقتی با یکی چشم تو چشم مـیشی بهت مـیندازه، منظورم از اون خنده هاییـه کـه وقتی بـه صفحه ی موبایلت خیره مـیشی رویـهات مـیشینـه، از اون خنده هایی کـه وقتی پیغامِ خوبی ازی دریـافت مـیکنی مـهمونِ صورتِ بی حالتت مـیشـه و آدمـی کـه از بیرون مـیبینتت رو کنجکاو مـیکنـه که تا از خودش بپرسه "این لبخند یعنیی کـه دوسش داره بهش پیـام فرستاده؟ "
همون لحظه برگی شدم کـه دستشو بـه یـه شاخه گرفته و مـیخواد ثابت بمونـه و نره تو رویـا، نگامو روی صورتش کش دادم و دیدم دوباره خندید، اینبار بزرگتر و عمـیق تر... اتوبوس کـه توی ایستگاه متوقف شد پیـاده شدم، همـین جور کـه قدم زنون داشتم بـه سمت مقصد مـیرفتم بـه صفحه ی گوشی نگاه کردم و از یـادآوری صحنـه ای کـه دیده بودم بـه عخودم روی صفحه ی موبایل لبخند زدم، عابری کـه از کنارم رد مـیشد با حالتی کـه انگار همچین تجربه ای داشته بـه کناریش گفت: حتمأ بهش گفته دوسش داره کـه اینجوری تو خیـابون داره لبخند مـیزنـه، لعنتی خیلی حس خوبیـه ..
تا بیـام نگاشون کنم از کنارم رد شده بودن، با اینکه واقعیت نداشت اما از فکری کـه دربارم کرده بودن خوشحال شدم و دوباره مثل همون برگِ پاییزی شاخه ی درختٌ ول کردم تو سرزمـینِ رویـاهام بـه پرواز درون اومدم ...
"تو برام پیـام فرستاده بودی و گفته بودی کـه دوسَم داری و من داشتم بٌلند بٌلند مـیخندیدم "...
.
#نازنین_عابدین_پور
......
🍃 @nazi_abedinpur .
.
📷: @Saraqoolami

Read more

Media Removed

خیلی خوشگل نبود یـه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مـهربون. اما قشنگ مـی خندید... انقد قشنگ مـیخندید کـه آدم احساس مـیکرد هیچتو دنیـا مثل اون بلد نیست بخنده! راستش همـه کار کردم کـه به دستش بیـارم.. چند سالی هم باهم بودیم همـه چی هم خوب بود دوسم داشت،دوسش داشتم اما انگار آدم وقتی داره ب آرزوهای ... خیلی خوشگل نبود
یـه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مـهربون.
اما قشنگ مـی خندید...
انقد قشنگ مـیخندید کـه آدم احساس مـیکرد هیچتو دنیـا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همـه کار کردم کـه به دستش بیـارم..
چند سالی هم باهم بودیم
همـه چی هم خوب بود
دوسم داشت،دوسش داشتم
اما انگار آدم وقتی داره ب آرزوهای بزرگش مـی رسه یـادش مـیره ک چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یـادمـه یـه بار خسته از سر کلاس برمـی گشتم خونـه ک تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون
عدسی پخته بود..خودش کلاسش رو نرفته بود ک درستش کنـه و بیـاره که تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود
ب شوخی غر زدم بهش کـه چرا انقد شور آخه گلوم سوخت
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم: با این حال، باورکن این خوشمزه ترین عدسی بود کـه تا حالا خورده بودم
مـیدونستم بلده خوب غذا درست کنـه؛
فقط چون عجله ای بوده این یـه دفعه اینطوری شده
اون موقع آرزوم همـین چند لحظه نشستنا کنارش بود.
یـه مدت ک گذشت الکی بهانـه گیر شدم
هربار سر یـه چیزی ناراحتش مـی کردم
همـه کارم کرد واسه موندنما
امامن دیگه رویـاهای جدید تو سرم داشتم؛
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همـین یـه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم
الآن یک ماهی مـیشـه کـه برگشتم ایران
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعمن ک هردفعه یـه چیز مـیگفتم و هرروز یـه رنگ عوض مـی کردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود..
فقط یـه ذره پیر شده بود، یـه ذره هم آروم تر
با همون تیپ و قیـافه
نمـیدونم چرا با وجودی کـه ازش فاصله داشتم ولی انگار بوی عطرشو حس مـیکردم نمـیدونم شایدم خیـالاتی شده بودم…
گاهی وقتا لبخند مـی زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود...
چشاشم هنوز مثل قبل مـهربون بود اما برق اون سالها رو نداشت.
همـین طوری زل زده بودم ب صورتش؛
یـه تیکه از موهای جو گندمـیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش
همون روسری کـه من براش خریده بودم؛
باورم نمـیشد هنوز نگهش داشته
باشـه
داشت یـه بچه رو توی تاب هل مـی داد ک صداش مـی زد
مـیدونی من آدمای زیـادی رو شناختم تو این مدت..
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمـی داد
یـه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو که تا دانشجوی ۲۰ ۲۲ ساله کـه عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همـه کوچه ها و خیـابونا رو قدم مـی زدن، بدون اینک خسته بشن
اما..
الان ساعت ۱۰ شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک مـی خوره. منم روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر مـی کنم؛ اما نـه مثل اون خانواده ای دارم و نـهی ک حتی تو خونـه منتظرم باشـه
یچیزایی هس ک ادم سالها بعد مـیفهمـه
سالها بعد ک خیلی دیره
خیلی دیره...

Read more

Media Removed

‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🏴 #ألسّلامُ_علیکَ_یـا_أبا_عَبـــــدٱلله_الحسین #نذر_زیـارت_اربعین_حسینی #حرکت_در_مسیر_عشق #محرم_96_با_سبک_کنار_قدم های_جابر🏴 #نو_سروده دوباره عبورم بیوفته، اگه صحنـه ی قتله گاهت مرا مـی کُشـه ای برادر، تمنّای آخر نگاهت دوباره ببینم عدو زد، سرِ نیزه آن راسِ ماهت دوباره ... ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍃🏴 #ألسّلامُ_علیکَ_یـا_أبا_عَبـــــدٱلله_الحسین
#نذر_زیـارت_اربعین_حسینی
#حرکت_در_مسیر_عشق🚩
#محرم_96_با_سبک_کنار_قدم های_جابر🍃🏴
#نو_سروده🌹

دوباره عبورم بیوفته، اگه صحنـه ی قتله گاهت
مرا مـی کُشـه ای برادر، تمنّای آخر نگاهت
دوباره ببینم عدو زد، سرِ نیزه آن راسِ ماهت
دوباره مرا التماسِ، غمِ یوسفِ قعرِ چاهت
کجایی برادر، کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام، امان از شام
امان از، غمِ ایـام، غمِ ایـام، غمِ ایـام
کجایی رفیقِ بیـابون، کجایی کـه قلبم شده خون
دوباره منو خاطراتِ، بـه جولانِ کوه و بیـابون
دوباره غمِ آتشین ات، زده شعله بر چرخِ گردون
منو ی زار و حیرون، لبِ خشوزان و بریون
گرفتارِ این دشت و هامون، وداعِ بدنـهای گلگون
کجایی برادر، کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام امان از شام
امان از، غمِ ایـام، غمِ ایـام، غمِ ایـام

کجایی تنِ بی سرِ من، گلِ لاله ی مادرِ من
تو ای سایـه ی رو سرِ من، هم آغوشِ پیغمبرِ من
کجایی علی اکبر من، گل پرپر ای اصغرِ من
تو عباس آب آورِ من، عون و قاسم و جعفرِ من
کجایی برادر کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام، امان از شام
امان از، غمِ ایـام، غم ایـام، غمِ ایـام

شدم غرقِ دریـای مشکل، زدم سر بر این چوبِ محمل
چهِل شب چهِل کوچِ منزل، چگونـه ز تو کنده ام دل
من و با سرت پیش قاتل، بـه تشتِ طلا درون مقابل
ببین مرهمِ زخم ، کـه در گِل چه بنشسته محمل

کجایی برادر کـه بر گشته زینب
ببینی چطور درون به درون گشته زینب (2)

برادر، امان از شام، امان از شام، امان از شام
کبوده، همـه اعضام، امان از شام، امان از شام
بدنـها همـه چاااکِ چاکِ بیـابون
همـه بر روی خووون و خاکِ بیـابون (2)
#لبیک_یـا_حسین_ع
#أللهم_ٱرزقنا_کربلا
#التماس_دعا_برا_سلامتی_و
#تعجیل_در_فرج_و_ظهور_آقا
#این_شعر_یکشنبه_30_مـهر_96_نوشته_شد
#هستی_محرابی

Read more

Media Removed

[قسمت28] عجیب ترین مسئله ی رابطه ی من و هالسی،بوسه ای بود کـه بعد از مسابقه ای کـه با ماشین هامون تست دادیم و درحالی کـه هردو بـه خاطر چهره ی مضحک پسرتازه وارد مـیخندیدیم داشتیم! درون واقع اون زمانی کـه من از خنده دستهامو روی صورتم گذاشته بودم دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و توی یک حرکت لبهاشو بـه لبهام چسبوند بعد ... [قسمت28]
عجیب ترین مسئله ی رابطه ی من و هالسی،بوسه ای بود کـه بعد از مسابقه ای کـه با ماشین هامون تست دادیم
و درحالی کـه هردو بـه خاطر چهره ی مضحک پسرتازه وارد مـیخندیدیم داشتیم!
در واقع اون زمانی کـه من از خنده دستهامو روی صورتم گذاشته بودم دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و توی یک حرکت لبهاشو بـه لبهام چسبوند
بعد ازاینکه متوجه شدم اون به منظور بوسه پیش قدم شده محکم کمرش رو به منظور جلوگیری ازهر پشیمونیـه احتمالی گرفتم و تند و به سرعت شروع بـه بوسیدنش کردم
بعداز یک ماه رابطه ی سرد و خشک این عجیب ترین اتفاقه بین ما محسوب مـیشد
و شب،بعداز خوردن شام دونفره تست بعدازاینکه دلیل اون بوسه رو پرسیدم جواب شگفت انگیزی گرفتم!!
-ما دوستیم نـه؟پس این نباید انقدر غیرعادی باشـه!
یعنی بـه این سرعت عاشقم شد؟من روی چندین ماه حساب باز کرده بودم!
قدرت و تاثیر تو روی ها باورنیـه لیـام!لبخند ژکوندی توی آیینـه بـه خودم تقدیم کردم و از خونـه خارج شدم
صدای زنگ موبایلم بلند شد و قبل از لمس دستگیره ی درون ماشین بدون نگاه بـه شماره پرسیدم:یـه نفر از ترس اینکه من بـه قرار نیـام دو بار که تا الان باهام تماس...
-بای قرار داری؟؟
لبخندم محو شد و به سرعت صداموصاف کردم:شما؟
-احمق!به شماره نگاه کن!
-از کجا مـیدونی کـه نکردم؟؟
-چون الان دقیقا کنار درون بسته ی خونـه ات ایستادم و به قیـافه ی خنده دارت زل زدم!
با این وجود نمـیخندم چون فکر نمـیکردم بای قرار داشته باشی و حالا حتما برگردم خونـه!!
موبایلم رو قطع کردم و به نایل کـه با چهره ی پر از تمسخرش بـه سمتم مـیومد نگاه کردم
-متاسفم کـه ازت دعوت نمـیکنم بیـای تو!
ابروهاشو بالا داد و با تعجب تکرار کرد:نمـیذاری بیـام تو؟
دستم رو روی دستگیره ی درون فشار دادم و جواب دادم:من قرار دارم از دیدنت خوشحالم نایل اما حتما برم پس..
-هی احمق!من نیومدم بـه تو سر ب!
خندیدم:مـیدونی به منظور اینکه نشون بدی ضایع نشدی حرف مزخرفی زدی!
-اما من اینجام چون خونـه ی ی کـه باهاش دوست شدم نزدیک خونـه ی توئه
لبهامو جلو دادم:خوبه کـه دیگه سینگل نیستی!
-حداقل اونقدر باهمـه ی های شـهر نبودم کـه مجبور شم با یـه لزبین دوست شم!باور نمـیکنم لی!دقیقا چه مرگته؟
نفسم رو با فشار بیرون دادم و دستم رو روی گردن نایل کشیدم
-تو همـه چیزو نمـیدونی!
-خوشحال مـیشم اگه بهم بگی..
خدایـا اون داره با من شوخی مـیکنـه نـه؟؟
-گوش کن هالسی الان منتظر منـه و من بعدا بهت مـیگم ک..
-الان لیـام
لبهامو به منظور فرو ن دندون هام توی گوشت بدن نایل روی هم فشردم و دستم رو بـه ماشین تکیـه دادم
-من با اون دوستم چون فقط مـیخوام تاحدودی باهاش بازی کنم!

Read more

Media Removed

. قسمت اول: اعجوبه‌ای به‌نام ویدا هر کاری کردم ولی مرغ ویدا فقط یـه پا داشت؛ «نـه نـههه نـههههه». همسایـه‌مون بود، از همبازی‌های بازی‌های مجاز دوران کودکی. پا بـه پای هم بزرگ شدیم البته از یـه جایی بـه بعد اون دیگه بزرگ نشد، فقط من بـه قد و سنم اضافه مـیشد ولی اون دچار یـه «وقوف عرفانی» شد. نـه بـه قدش اضافه مـی‌شد ... .
قسمت اول: اعجوبه‌ای به‌نام ویدا
هر کاری کردم ولی مرغ ویدا فقط یـه پا داشت؛ «نـه نـههه نـههههه». همسایـه‌مون بود، از همبازی‌های بازی‌های مجاز دوران کودکی. پا بـه پای هم بزرگ شدیم البته از یـه جایی بـه بعد اون دیگه بزرگ نشد، فقط من بـه قد و سنم اضافه مـیشد ولی اون دچار یـه «وقوف عرفانی» شد. نـه بـه قدش اضافه مـی‌شد نـه بـه سنش! با همـه این‌ها من عاشقش بودم به منظور رسیدن بهش حتی سربازی هم رفته بودم ولی اون حتی اجازه نمـی‌داد برم خواستگاریش. هر چقدر هم اصرار مـی‌کردم کـه خب بذار بیـام خواستگاری کـه حداقل بتونی بعدا بـه شوهر آینده‌ات پز بدی کـه غیر از اون خواستگار دیگه‌ای هم داشتی، قبول نمـی‌کرد. خانواده‌اش هم همچین از من خوششون نمـیومد. یعنی از وقتی کـه فهمـیدن من از عمد سیم تلفشون رو قطع مـی‌کردم کـه به این بهونـه بیـام خونـه‌شون که تا سیم رو وصل کنم، علیـه‌ام گارد گرفتن، گاردشون هم خیلی بسته بود! من حتی به‌خاطر ویدا موتور خ و تک چرخ زدن رو یـاد گرفتم. هر وقت از کنارش رد مـی‌شدم با دست شکل قلب رو درمـی‌آوردم، تازه با تیغ هم رو دستم اسمش رو حک کردم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد کـه ویدا تحت تاثیر قرار بگیره و از موضع اصولیش عقب‌نشینی ه. حرفش حرف بود، یک کلام «نـه». روزها مـی‌گذشتن با این تفاوت کـه دیگه بـه قدم اضافه نمـی‌شد، ویدا هم همچنان تو وقوف عرفانیش بـه سر مـی‌برد. رقیب عشقیم، سالار پسر دایی ویدا هم ازدواج کرده بود ولی ویدا هنوز هم مخالف وصلتمون بود «جیک جیک‌های عاشقانـه» من هم فقط بـه درد بابام مـی‌خورد که تا اینکه م یـه روز بهم گفت «ویدا مـیخواد یـه تکون اساسی بـه خودش بده». از خوشحالی برق از چشمام پرید بیرون وگفتم «مـیخواد بره باشگاه؟» م گفت: «نـه خنگ خدا، ویدا مـیخواد امسال تو کنکور شرکت کنـه» برقی کـه از چشمام پریده بود دیگه برنگشت، چشمام تار شدن، دنیـا دور سرم چرخید. دانشگاه، پسرای تحصیل کرده، جزوه، عشق درون یک نگاه، ازدواج دانشجویی و... همـه‌‌شون جلو چشمای بی برقم رژه رفتن. بدتر از این دیگه نمـی‌شد دل رو زدم بـه دریـا و یـه روز کـه داشت از کلاس کنکور برمـی‌گشت تو کوچه جلوش رو گرفتم و گفتم: «از کی که تا حالا بـه فکر ادامـه تحصیل افتادی؟ مگه من شرط داشتن تحصیلات عالیـه رو کرده بودم؟» یـه لبخندی زد سر که تا پام‌رو برانداز کرد قند تو دلم آب شد بعد از 18 سال اولین بار بود کـه بهم لبخند مـی‌زد کـه یـهو گفت «برو بابا» و به راهش ادامـه داد. پشت سرش راه افتادم صدام‌رو خش‌دار کردم یـه بغضی انداختم تو گلوم و گفتم «ویدا من تو رو مـیخوام» برگشت و گفت .

بقیـه درون کامنت اول

Read more

Media Removed

بدون هیچگونـه فکر #فلسفی ای تو #ساحل قدم زدم. چه فایده هر چه قدر هم کـه #عمـیق باشی #لب_ساحل #سطحی_نگری .... پ.ن: خواستم تی‌شرتمو تو حلق بقیـه م. #vikings #ragnar #ragnarlothbrok #beach #sea #vitamin_sea #kish #لب_ساحل_پنج_صبح بدون هیچگونـه فکر #فلسفی ای تو #ساحل قدم زدم. چه فایده هر چه قدر هم کـه #عمـیق باشی #لب_ساحل #سطحی_نگری ....
پ.ن: خواستم تی‌شرتمو تو حلق بقیـه م.
#vikings #ragnar #ragnarlothbrok
#beach #sea #vitamin_sea #kish
#لب_ساحل_پنج_صبح

Media Removed

. نشستم رو نیمکت کنار خیـابون. دستمو گذاشتم زیر چونمو زل زدم بـه ماشینا و موتورا و اتوبوسا. نگاهم خیره بـه ماشینا بود و قلبم تو دستای زمخت مردی کـه مثل یـه حیوون درنده دندوناشو بـه هم مـی‌سایید. نگاهم خیره بـه چراغِ مغازه‌ها بود و سرم زیر تیغ چاقو. نگاهم خیره بـه زن و مرد جوونِ اونورِ خیـابون بود و دستم گوشـه‌ی ... .
نشستم رو نیمکت کنار خیـابون. دستمو گذاشتم زیر چونمو زل زدم بـه ماشینا و موتورا و اتوبوسا. نگاهم خیره بـه ماشینا بود و قلبم تو دستای زمخت مردی کـه مثل یـه حیوون درنده دندوناشو بـه هم مـی‌سایید. نگاهم خیره بـه چراغِ مغازه‌ها بود و سرم زیر تیغ چاقو. نگاهم خیره بـه زن و مرد جوونِ اونورِ خیـابون بود و دستم گوشـه‌ی یـه جای غریبِ دورافتاده. نگاهم خیره بـه ایستگاه اتوبوس بود و چادرم زیر دست و پا. نگاهم خیره بـه آپارتمان های روبروم بود و پام زیر چرخ ماشینِ داعشیـا...
.
نگاهم خیره بـه امنیت شـهرم بود و کل وجودم گاهی مـیون کوچه بعد کوچه های منتهی بـه حرم حضرت زینب(س) و گاهی کنار جوونا و پیرمردا و زن ها و بچه های پر پرِ تدمر و کفریـا و حلب و رقه و حمص و ....
.
.
هوففففف ....
این فیلم رو ببینید. لطفاً.
هرچند کـه فکر مـی‌کنم شما هم مثل من دیگه هیچوقت، هیچوقت حاضر‌ بـه دوباره دیدنش نشید.
این فیلم رو حتما #یکبار دید و #بارها تو ذهن مرور کرد. که تا از یـاد نبُرد، نفس هامونو - دقیقا با همـین شدت و حدّت - نَفَس ها و قدم ها و خنده هامون رو مدیون چهانی هستیم.انی کـه یـافاطمـه گویـان، وسط یـه مشت حرامـی کـه بانگ الله اکبر سر مـیدن، غریب کشته شدن، مثل مولاشون حسین...
.
.
#به_وقت_شام
#ابراهیم_حاتمـی_کیـا
.

Read more

Media Removed

. آقا مثل این کـه بعضی‌ها کلاً قضیـه رو اشتباه متوجه شدن. طرف نوشته درسته پوشش مناسب نبوده و بد واکنش نشون داده ولی مامور نباید اونطوری باهاش رفتار کرد! . شما دوست داری چادر بذاری، روسری بذاری، شال بذاری یـا هر شکلی کـه مـی‌خوای لباس بپوشی خب بپوش، دمتم گرم. بـه خدا منِ آیدین نـه خیره نگات مـیکنم نـه بهت ... .
آقا مثل این کـه بعضی‌ها کلاً قضیـه رو اشتباه متوجه شدن.
طرف نوشته درسته پوشش مناسب نبوده و بد واکنش نشون داده ولی مامور نباید اونطوری باهاش رفتار کرد!
.
شما دوست داری چادر بذاری، روسری بذاری، شال بذاری یـا هر شکلی کـه مـی‌خوای لباس بپوشی خب بپوش، دمتم گرم. بـه خدا منِ آیدین نـه خیره نگات مـیکنم نـه بهت گیر مـیدم کـه چرا چادر گذاشتی! اصن بـه من چه؟ تو آزادی هر جوری کـه سلیقته باشی.
ولی اینو بفهمـین کـه الان حتما بگیم تویی کـه دوست داری جین و آستین‌کوتاه بپوشی و شال و روسریم نذاری و این مدلی بیـای بیرون، خب تو هم هر چی مـیخوای بپوش. بابا بـه خدا من پسرم ولی مریضی ندارم کـه نگات کنم و تحریک بشم که! اصن بـه من و امثال من چه کـه تو چی مـی‌پوشی؟ من درون آینده واسه همسر خودمم حق ندارم تعیین کنم! آره ممکنـه اون بگه آیدین دوست دارم فلان تیپو بزنی، منم بگم دوست دارم فلان تیپو بزنی ولی بـه خدای چیزی رو بهی تحمـیل نمـیکنـه!
.
خانومای محترم! شما حق ندارین بگین دوست ندارم شوهرم بیرون کار کنـه. دوست ندارم شوهرم عطر تلخ بزنـه. دوست ندارم شوهرم پیراهن بدن‌نما بپوشـه. دوست ندارم شوهرم بلند بخنده!
آقایون! شما هم عیناً همـینطور.
.
شاید باورتون نشـه ولی بـه شوهر اون خانومم ربطی نداره لباس پوشیدنش چه برسه بـه تویی کـه مامور پلیسی.
.
مـیدونی ایی کـه مشکل اخلاقی دارن تو جامعه، چند درصدشون بی‌حجابن و چند درصد باحجاب؟ ۵۰٪! بـه خدا نـه متره نـه معیـاره. هر چند مـیدونم از نظر تو آدامس جویدن خانوما هم مشکل اخلاقیـه.
.
دیگه دلم بـه حال طرز تفکر تو نمـی‌سوزه.
دلم بـه حال خودم مـی‌سوزه کـه هر بار با هر کدوم از رفیقای م کـه تو خیـابون قدم زدم ترسیدم کـه یـه بخواد درون مورد خصوصی‌ترین مسائلم بهم گیر بده.
از شمایی کـه باعث شدی از وطنم ناامـید بشم نمـی‌گذرم. همـه‌ مـیدونن چقد ایرانو دوست داشتم و دارم. تویی کـه فکر مـیکنی لباس پوشیدن بقیـه بهت ربط داره، یـا بیماریتو درمان کن، یـا خیلی پستی.
.

Read more

.Me n Mom (first moments of new year) اولین پست سال نود و هفت چند دقیقه سر سفره هفت سین نشستیم با و حرف زدیم، از این کـه چه سال سنگین و سخت‌گذری بوده براش. من کـه همـیشـه دلم پر مـی‌زنـه این موقع‌ها زدم بیرون تو پشت بوم. دارم قدم مـی‌ کـه مـیاد دنبالم. ماه رو تماشا مـی‌کنیم و سال تحویل مـیشـه. . . . . . #شروع ... .Me n Mom (first moments of new year)
اولین پست سال نود و هفت
چند دقیقه سر سفره هفت سین نشستیم با و حرف زدیم، از این کـه چه سال سنگین و سخت‌گذری بوده براش. من کـه همـیشـه دلم پر مـی‌زنـه این موقع‌ها زدم بیرون تو پشت بوم. دارم قدم مـی‌ کـه مـیاد دنبالم. ماه رو تماشا مـی‌کنیم و سال تحویل مـیشـه.
.
.
.
.
.
#شروع #عید #۹۷ #nowruz #firstpost #night #roof #mood #happynewyear #iran

Read more

Media Removed

. مـهم‌ترین هدفم درون دانشگاه ازدواج بود. 10 تلاش من به منظور پیدا ِ نیمـه گمشده، درون هفت ترم گذشته ناموفق بود. اما ترم هشتم را با پختگی بیشتر و انتخاب «شـهره ششپری» شروع کردم. ی کـه همـیشـه کفش‌های پاشنـه بلند بـه پا مـی‌کرد. کلیپس بزرگی روی سرش مـی‌زد و یک دستبند طلای زرد رنگ هم روی دستش مـی‌بست. خیلی فکر ... .
مـهم‌ترین هدفم درون دانشگاه ازدواج بود. 10 تلاش من به منظور پیدا ِ نیمـه گمشده، درون هفت ترم گذشته ناموفق بود. اما ترم هشتم را با پختگی بیشتر و انتخاب «شـهره ششپری» شروع کردم. ی کـه همـیشـه کفش‌های پاشنـه بلند بـه پا مـی‌کرد. کلیپس بزرگی روی سرش مـی‌زد و یک دستبند طلای زرد رنگ هم روی دستش مـی‌بست. خیلی فکر کردم کـه چه اشتراکی مـی‌تواند بین من و خانم ششپری وجود داشته باشد، تنـها چیزی کـه به ذهنم رسید، این بود کـه اول اسم‌های‌مان مثل همدیگر بود. یک بار شـهره کـه داشت از جلوی درون دانشکده رد مـی‌شد، بـه او سلام کردم و یک حالت «ایییششش!» مانند جوابم را داد. کم نیـاوردم و گفتم «راستی مـی‌دونستین اگه من و شما باهم باشیم، قصه عشق ما بـه «شُش» معروف مـی‌شود» و ادامـه دادم «اول اسم من و تو مـی‌شـه دیگه، جایی کـه باهاش نفس مـی‌‌کشیم». از شیوه دور شدنش، حدس مـی‌زدم کـه با همـین استعاره، دل درون گروی من داده باشد. به منظور همـین از فردا هر وقت او را مـی‌دیدم، با دهانم صدای «شش» درون مـی‌آوردم. شـهره یک دوستی داشت بـه اسم «آزاده هراتی». درون یک کتابی خوانده بودم کـه هیچ چیزی مثل یک دوست صمـیمـی نمـی‌تواند دل ها را به منظور ازدواج نرم کند. با همـین نصیحت کلیدی، تصمـیم گرفتم از طریق آزاده وارد دل شـهره شوم. یک روز آزاده هراتی را جلوی دانشکده دیدم و به او گفتم کـه «خانم هراتی! مـی‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟!». آزاده بدون هیچ معطلی‌ای گفت «نـه! اون سری هم بهت گفتم کـه به درد هم نمـی‌خوریم!». برایش توضیح دادم کـه این دفعه به منظور شـهره سراغش آماده‌ام. خانم هراتی کـه تازه فهمـید جریـان چیست، بـه من گفت کـه بعید مـی‌داند خانم ششپری از من خوشش بیـاید. مثل 10 بار گذشته دنیـا روی سرم خراب شد.
.
واقعا بعد از هشت ترم حداقل حقی کـه داشتم این بود کـه یک‌بار بتوانم خودم را به منظور همسر بالقوه آینده‌ام پرزنت کنم. بعد از آخرین کلاس، ششپری را گیر آوردم و گفتم مـی‌خواهم چند دقیقه وقتش را بگیرم. اول قبول نمـی‌کرد. اما وقتی استادان دانشگاه یکی یکی از جلوی ما رد ‌شدند و او را چپ چپ نگاه ‌د، پیشنـهادم را پذیرفت کـه برویم یک کافی‌شاپ درون دورترین نقطه نسبت بـه دانشگاه و منزل‌شان باهم صحبت کنیم. درون کافی‌شاپ نزدیک نیم ساعت، خودم، آرزوهایم، شرایطم، تعداد فرزندان مورد علاقه‌ام، و، قدم، رنگ موهایم که تا سایز لباس و شلوار و کفشم را هم برایش تشریح کردم که تا مراحل دلبری را تمام کنم. حرف‌هایم کـه تمام شد، شـهره بدون هیچ معطلی‌ای گفت: «ببین آقای پاک‌نگر! شرایط شما رو درک مـی‌کنم و به‌خاطر همـین چیزاست کـه مـیگم نـه!». بلند شد کـه برود و من بـه او گفتم که

بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇

Read more

Media Removed

اولین باری کـه سعی کردم #سیگار بکشم درون زیرزمـین خانـه مادربزرگم بود. ۱۱-۱۲ ساله کـه بودم مادربزرگ و پدربزرگم یک خانـه ویلایی بزرگ درون زعفرانیـه داشتند و به جز خودشان، دو که تا از دایی‌هایم هم با خانواده‌هایشان درون واحد‌های جداگانـه‌ همان خانـه زندگی مـی‌د. چون مادر و پدر من هر دو کار مـی‌د، زمان زیـادی ... اولین باری کـه سعی کردم #سیگار بکشم درون زیرزمـین خانـه مادربزرگم بود. ۱۱-۱۲ ساله کـه بودم مادربزرگ و پدربزرگم یک خانـه ویلایی بزرگ درون زعفرانیـه داشتند و به جز خودشان، دو که تا از دایی‌هایم هم با خانواده‌هایشان درون واحد‌های جداگانـه‌ همان خانـه زندگی مـی‌د. چون مادر و پدر من هر دو کار مـی‌د، زمان زیـادی را از بچگی که تا نوجوانی پیش مادربزرگم بودم و به نوعی خانـه دوم من آنجا بود. آن بعد از ظهر گرم و آرام تابستان کنجکاوی‌ بر ترسم غلبه کرد و یک نخ مارلبورو لایت از سیگارهای مادربزرگ کش رفتم و در انباری زیرزمـین کـه پنجره‌های مشرف بـه باغ داشت، بـه اصطلاح «چُس‌دود» کردم. دهانم تلخ شد و جز تپش قلب ناشی از هیجان، اتفاق خاصی نیفتاد. یکی دو بار هم بازیگوشانـه و با دایی‌های هم‌سنم بعد از آن همـین کار را تکرار کردم اما اشتیـاقی به منظور ادامـه آن نداشتم.
اما بار اولی کـه واقعاً سیگار کشیدم سال اول دبیرستان بود. خیلی سریع و از ترم اول شروع کردم با بچه‌های دو سال بالاتر از خودم رفیق شدن و معاشرت . یکی از همـین بچه‌ها یـه بار بعد از مدرسه سیگار تعارفم کرد و من هم به منظور کم نیـاوردن روشنش و شروع کردم بـه پک دهانی زدن کـه طرف مچم را گرفت و با خنده گفت «عه تو کـه چس‌دود مـی‌کنی! سیگار را اینطوری مـی‌کشن» و پک عمـیقی زد و در ریـه‌اش حبس کرد. من هم یـاد گرفتم و این بار اتفاقی افتاد و سرم گرم شد و گیج رفت و سیگاری شدم.
امروز یک سالگی ترک سیگارم است. عادتی کـه ۲۰ سال بـه خودم مـی‌گفتم هر وقت بخواهم کنارش مـی‌گذارم اما انگار با ترکش قرار بود آدم دیگه‌ای بشم و من کم و بیش از آدمـی کـه بودم راضی‌ بودم. که تا اینکه دیگر نبودم. الان بـه ندرت سرما مـی‌خورم، سرفه نمـی‌کنم، ریـه‌ام خس خس نمـی‌کند، بدبو نیستم، انرژی‌ام بـه مراتب بیشتر هست و حس مـی‌کنم بسیـار سالم‌ترم. اما از همـه اینـها مـهم‌تر، احساس مـی‌کنم اراده‌ و اعتماد بـه نفسم قوی‌تر شده. راحت‌تر «نـه» مـی‌گویم و از قدم گذاشتن درون مسیرهای سخت و ناشناخته کمتر واهمـه دارم.
اگر شما هم سیگار مـی‌کشید و قصد ترک دارید، توصیـه مـی‌کنم اَپ موبایل Smoke Free را دانلود کنید چون ماه‌های سخت اول کـه تقریباً نمـی‌خوابیدم خیلی کمک کرد. بعضی‌ها قرص نیکوتین و ویپ را جایگزین سیگار مـی‌کنند اما من شخصاً یک دفعه و کامل نیکوتین را قطع کردم و حس مـی‌کنم ترک قاطع بیشتر جواب مـی‌دهد. روز قبل از ترک من دو پاکت سیگار را درون یک روز تمام کردم و به نوعی حال خودم را از سیگار بـه هم زدم. شاید این روش به منظور شما هم جواب دهد!
Today is my first anniversary of quitting #cigarettes. My biggest gain is an improved will.

Read more

Media Removed

اين قاب، يادآور يكي از بهترين سال هاي زندگي منـه: سال كنكور. هرچند حاضر نيستم دوباره توي اون شرايط باشم، اما كسايي سر راهم قرار گرفتن كه بيشترين نياز رو بهشون داشتم و مسير زندگيم رو تغيير دادن. مـهم ترين و تاثيرگذار ترينشونم هم مشاورمون بود: آقاي صالحي اين فرد يكي از موفق ترين و بي نظيرترين ... اين قاب، يادآور يكي از بهترين سال هاي زندگي منـه:
سال كنكور.
هرچند حاضر نيستم دوباره توي اون شرايط باشم،
اما كسايي سر راهم قرار گرفتن كه بيشترين نياز رو بهشون داشتم و مسير زندگيم رو تغيير دادن.
مـهم ترين و تاثيرگذار ترينشونم هم مشاورمون بود:
💫آقاي صالحي💫
اين فرد يكي از موفق ترين و بي نظيرترين آدم هاييه كه توي عمرم ديدم و واقعا كسايي كه كنكور هنر دارن،
خيلي خوشبختن اگر باهاش بتونن درون ارتباط باشن.
امروز كه بعد چهار سال بهش سر زدم،
خيلي خوشحال بودم كه فرصتي داشتم که تا بگم همـه تلاش هات جواب داده و من جاييم كه كمك كردي باشم.
و دوباره صحبت باهاش باعث شد درباره خيلي مسائل بـه فكر فرو برم و بخوام باز هم تو مسير رشد قدم بذارم.
آقاي صالحي،
اميدوارم توي اوج موفقيت و شادي و آرامش بمونين.
و اميدوارم هر روز اشخاص بيشتري بتونن از وجود با ارزشتون بهره ببرن.
❤️
آموزشگاه:
@hessam_salehi_
پ.ن. پيشنـهاد مي كنم اگر كسي رو مي شناسين كه كنكور هنر داره و دوسش دارين، بهش معرفي كنين.
چون لطف بزرگي درون حقش كردين❤️

Read more

Media Removed

«خوندن این کپشن بـه دهه شصتی‌ها توصیـه نمـی‌شود» . دیشب، شب خیلی دیر وقت مسیج داد و گفت: گوش مـیدی؟ گفتم: خیلی سال پیش یـه آهنگی داشت بـه اسم «رانندگی درون مستی» فقط اونو شنیدم و زیـاد هم شنیدم. گفت: آره. اون آهنگ مال ما دهه شصتی‌هاست... بعد یـه متن درباره این نسل فرستاد. داشتم مـی‌خوندمش و بغض ... «خوندن این کپشن بـه دهه شصتی‌ها توصیـه نمـی‌شود»
.
دیشب، شب خیلی دیر وقت مسیج داد و گفت: گوش مـیدی؟
گفتم: خیلی سال پیش یـه آهنگی داشت بـه اسم «رانندگی درون مستی» فقط اونو شنیدم و زیـاد هم شنیدم.
گفت: آره. اون آهنگ مال ما دهه شصتی‌هاست...
بعد یـه متن درباره این نسل فرستاد. داشتم مـی‌خوندمش و بغض گلوم رو فشار مـی‌داد کـه مسیج زد «امکان نداره دهه شصتی باشی، اینو بخونی و گریـه نکنی»
همونجا ترکیدم...
...
امروز وسط راه بـه راننده گفتم آقا من همـین جا پیـاده مـیشم. هوا خوبه و مـی‌خوام بقیـه‌ راه رو پیـاده برم. که تا پیـاده شدم، رانندگی درون مستی رو پلی کردم و بارون شروع بـه با کرد.
بعد زیر بارون قدم زدم و این سال‌ها رو مرور کردم...
این سال‌های زشت و نخ نما شده کـه ما به منظور دلخوشی خودمون چنگ زدیم بـه همـین خاکستری ترین روزهایش.
ما نسل یواشکی کاری بودیم. با هزار اجازه و فوت و تک زنگ هفته‌ای یک بار با یکی حرف مـی‌زدیم و شب موقع خواب لباس عروسیمون رو تجسم مـی‌کردیم.
ما هیچ وقت درون خیـابانی را نبوسیدیم.
ما همـیشـه درون حال دروغ گفتن بـه خانواده، جامعه، دولت و حکومت بودیم. که تا اومدیم حرف بزنیم گفتن گناه داره. که تا اومدیم شکایت کنیم گفتن نگو مـیگیرنت. که تا اومدیم خوشحالی کنیم گفتن نکن پشت سرت حرف مـیزنن. حالا کـه بزرگ تر شدیم نا نداریم. نـه نای شادی نـه شکایت... نـه نای موندن.
ما یک نسل افسرده ایم کـه انگار سرخورده گوشـه‌ اتاق نشسته‌ایم و رؤیـای بیرون از اتاق رو داریم.
نـه جای موندن داریم و نـه دلِ کندن...
ما نسل دروغیم.
ما نسلی هستیم کـه سر سپرده عصر حجر شدیم...*
ما هر روز بـه قتل مـی‌رسیم و شعر ما فقط بـه انتشار شعله‌ی کبریت مـی‌رسه*
ما یـه مجرم فراری شدیم کـه تو زندگی درگیر یـه گریز بدون ‌توقفیم...*
.
بارون مـیومد
راه مـیرفتم
اشک روزهای رفته رو مـی‌ریختم...
امروز ۲۲ خرداد بود

Read more

Media Removed

________ #برگي_از_زندگي . باغبون زنگ زد کـه كجاييد؟ بـه سلامتي خودتون اومدين يا كليد داديد بـه كسي؟ درون جواب سوال ما كه پرسيديم چطور!؟؟؟ گفت يكي دو روزه صدای پمپ از موتورخونـه مياد و قطع نمـیشـه. گفتيم فلكه رو ببنده چند نفري راه افتادیم اومدیم، هَراز ، چهار پنج ساعتي ترافيك بود شب رسيديم همـه ... ________
#برگي_از_زندگي
.
باغبون زنگ زد کـه كجاييد؟
به سلامتي خودتون اومدين يا كليد داديد بـه كسي؟
در جواب سوال ما كه پرسيديم چطور!؟؟؟
گفت يكي دو روزه صدای پمپ از موتورخونـه مياد و قطع نمـیشـه.
گفتيم فلكه رو ببنده
چند نفري راه افتادیم اومدیم،
هَراز ، چهار پنج ساعتي ترافيك بود
شب رسيديم
همـه جا تاريك بود
كليد انداختم
درو باز كردم و طبق عادت يه قدم بـه راست برداشتم دستمو دراز كردم كه چراغو روشن كنم.
.
تا پامو گذاشتم رو سراميك
جوراب هام عين فيتيله آبو كشيد بالا.
،
تو تاريكي با حالت گنگ و چندش از اينكه نميدونستم زير پام چه خبره كليدو زدم
روشن شد
دهانم باز مونده بود
خستگي وجودمو گرفت
آخه چرا كارهاي اينجا تمومي نداره
كلافه از منظره اي كه جلوي چشمم بود
نفس عميق مسئولانـه اي كشيدم،شلپ شلپ رفتم سمت جايي كه صدا ميومد.
،
پشت سرم صداي بقيه ميومد كه اخ اخ چي شده!
آب از كجا؟

آب بود كه از كابينت مثل چشمـه ي جوشان ميجوشيد.
گفتم:
لوله تركيده
كفشور گرفته
خونـه تبدیل بـه استخر شده

و
باغبون
فلكه رو
برعكس
بسته ...😄
.
.
.
#ويلا #محمودآباد #حيف_آب_هدر_رفت #رمضان #فرش_هاي_خيس #زندگي_خيس #بي_دقتي #الهي_شكرت
_________

Read more

Media Removed

. #تالاب_پساب_یزد درون اثر رها سازی آبهای تصفیـه خانـه فاضلاب یزد ایجاد شده و به دلیل قرارگرفتن درون بین ماسه های روان طبیعت زیبایی رو ایجاد کرده. وسط کویر رودر رو شدن با این صحنـه خیلی حالتون رو خوب مـیکنـه. اگر بـه سافاری یـا خوابیدن روی شن های نرم و داغ یـا قدم زدم روی شن علاقه دارید هم مـیتونید کنار همـین طبیعت ... .
#تالاب_پساب_یزد درون اثر رها سازی آبهای تصفیـه خانـه فاضلاب یزد ایجاد شده و به دلیل قرارگرفتن درون بین ماسه های روان طبیعت زیبایی رو ایجاد کرده.
وسط کویر رودر رو شدن با این صحنـه خیلی حالتون رو خوب مـیکنـه.
اگر بـه سافاری یـا خوابیدن روی شن های نرم و داغ یـا قدم زدم روی شن علاقه دارید هم مـیتونید کنار همـین طبیعت از این امکانات استفاده کنید.
متاسفانـه با وجود اینکه جاذبه ی گردشگری خاصی هست اما اصلا تابلو نداشت.
اگر از روی نقشـه گوگل بخواین بـه این مسیر دسترسی پیدا کنید شما رو از سمت تصفیـه خانـه راهنمایی مـیکنـه کـه متاسفانـه اونجا بسته ست.
از یزد کـه خارج بشید دقیقا خروجی سمت راست دروازه قران رو حتما وارد بشید کـه در واقع بـه سمت کمپ گردشگری باران مـیره. کـه البته این کمپ هم سافاری داره و خوبه. اما به منظور رفتن بـه تالاب : نرسیده بـه کمپ باران یـه خروجی خیلی باریک سمت چپتون هست کـه هیچ تابلویی نداره و یـه چوب سرش هست کـه پارچه ی نارنجی سرش وصله😁 اونو برید داخل مستقیم مـیخورید بـه تالاب.
.
پ.ن: توی دو که تا عاخر مـیبینید کـه متاسفانـه مثل همـیشـه ملت همـیشـه درون صحنـه ی زباله_ریز فضا رو زشت د.
😭خب تو رو خدا آشغال نریزید. چتونـه خب؟
.
#یزد #تالاب_پساب #یزدگردی #ایران #ایرانگردی

Read more

Media Removed

. #صلی_الله_علیک_یـا_اباعبدالله . یـادم آمد شب بی‌چتر وکلاهی کـه به بارانی مرطوب خیـابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی‌ست خدایی من و آغوش رهایی سپس آن‌قدر دویدم طرف فاصله که تا از نفس افتاد نگاهم بـه نگاهی دلم آرام شد آن‌گونـه کـه هر قطرۀ باران غزلی بود نوازش‌گر احساس کـه مـی‌‌گفت فلانی! چه بخواهی ... .
#صلی_الله_علیک_یـا_اباعبدالله
.
یـادم آمد شب بی‌چتر وکلاهی
که بـه بارانی مرطوب خیـابان
زدم آهسته و گفتم چه هوایی‌ست خدایی
من و آغوش رهایی
سپس آن‌قدر دویدم طرف فاصله
تا از نفس افتاد نگاهم بـه نگاهی
دلم آرام شد آن‌گونـه کـه هر قطرۀ باران
غزلی بود نوازش‌گر احساس
که مـی‌‌گفت فلانی!
چه بخواهی چه نخواهی
به سفر مـی‌روی امشب
چمدانت پر باران شده
پیراهنی از ابر بـه تن کن و بیـا!
پس سفر آغاز شد و
نوبت پرواز شد و
راه نفس باز شد و
قافیـه‌ها از قفس حنجره آزاد و رها
در منِ شاعر منِ بی‌تاب‌تر از مرغ مـهاجر
به کجا مـی‌روم اقلیم بـه اقلیم
خدا هم‌سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر
که سر راه بـه ناگاه
مرا تیشۀ فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر
قَسَمت مـی‌دهم ای دوست
سلام من دلخستۀ مجنون شده را نیز
به شیرین غزل‌های خداوند
به معشوق دو عالم برسان.
باز دلم شور زد آخر
به کجا مـی‌روی ای دل
که چنین مست و رها مـی‌روی ای دل
مگر امشب بـه تماشای خدا مـی‌روی ای دل
نکند باز بـه آن وادی... مشغول همـین فکر و خیـالات پر از لذت و پر جاذبه بودم
که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی
که نوشتند کمـی قبل اذان سحر جمعه پراکنده درون آن دشت خدایی‌ست.

چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا
عرش خدا، کرب‌وبلا
مست و رها درون دل آیینـه
جدا از غم دیرینـه
ولی دست بـه یله دیدم
منِ سر که تا به قدم محو حرم
بال ملک دور و برم
یکسره مبهوت بـه لاهوت رسیدم
چه بگویم کـه چه دیدم کـه دل از خویش ب
به خدا رفت قرارم
نـه بـه توصیف چنین منظره‌ای واژه ندارم
سپس آهسته نشستم، و نوشتم:
فقط ای اشک امانم بده که تا سجدۀ شکری بگذارم
که بـه ناگاه نسیم سحری از سر گلدستۀ باران و اذان
آمد و یک گوشـه از آن
پردۀ درون شور عراقی و حجازی بـه هم آمـیخته را
پس زد و چشم دلم افتاد بـه اعجاز خداوند
به شش‌گوشۀ معشوق
خدایـا! تو بگو این منم آیـا
که سراپا شده‌ام محو تمنا و تماشا
فقط این را بنویسید رسیده‌ستتشنـه بـه دریـا
دلم آزاد شد از همـهمـه دور از همـه مدهوش
غم و غصه فراموش
در آغوشِ ضریح پسر فاطمـه آرام سرانجام گرفتم.
.
#لبیک_یـا_حسین
.

Read more

Media Removed

بعد از حرکت از انار بـه سمت رفسنجان با کلی سختی و سمج بازی بالاخره دره راگه رو پیدا کردیم (دلیلشو مطمئنا خودتون بهتر مـیدونید و عزیزان سازمان گردشگری!!! )دره ایی عظیم و پر ابهت بـه طول بیست کیلومتر و ارتفاع هفتاد متر کـه تو بعضی قسمتها بـه صدمتر مـیرسه این دره بخاطر فرسایش آبرفتی بـه وجود اومده و بخاطر فرسایش ... بعد از حرکت از انار بـه سمت رفسنجان با کلی سختی و سمج بازی بالاخره دره راگه رو پیدا کردیم (دلیلشو مطمئنا خودتون بهتر مـیدونید و عزیزان سازمان گردشگری!!! )دره ایی عظیم و پر ابهت بـه طول بیست کیلومتر و ارتفاع هفتاد متر کـه تو بعضی قسمتها بـه صدمتر مـیرسه این دره بخاطر فرسایش آبرفتی بـه وجود اومده و بخاطر فرسایش بادی دیواره هاش بـه شکلهای مختلف و دیدنی درون اومده این دره مال دوره چهارم زمـینشناسی هست وقتی رسیدیم بـه دره وقدم زدم گفتم واقعا ارزش اونـهمـه گشتن دنبالشو داشت 😍کیـا رفتن اینجا؟؟
.
#از_طبیعت_محافظت_کنیم
#دره_راگه #رفسنجان #کرمان #شـهر_انار #سفر #ایرانگردی_جهانگردی #ایران #طبیعتگردی #iran #travel #tourism #توریست

Read more

Media Removed

~ ترس از برداشتن اولین قدم ممکنـه بخاطر ترس از قضاوت دیگران باشـه (در صورت شکست) و یـا کمال طلبی منفی خودمون (هرکاری رو شروع مـیکنیم حتما در کوتاه ترین زمان بـه بهترین شکل نتیجه بده و اگر شک کنیم کـه اینجور نمـیشـه کلا کار رو شروع نمـی کنیم). گاهی خودمون متوجه نیستیم کـه واقعا ترسه کـه نمـیذاره بعضی کارها رو شروع ... ~
ترس از برداشتن اولین قدم ممکنـه بخاطر ترس از قضاوت دیگران باشـه (در صورت شکست) و یـا کمال طلبی منفی خودمون (هرکاری رو شروع مـیکنیم حتما در کوتاه ترین زمان بـه بهترین شکل نتیجه بده و اگر شک کنیم کـه اینجور نمـیشـه کلا کار رو شروع نمـی کنیم). گاهی خودمون متوجه نیستیم کـه واقعا ترسه کـه نمـیذاره بعضی کارها رو شروع کنیم (شغل جدیدی کـه مـیخوایم داشته باشیم، بیرون بعضی آدما از زندگیمون، راه بعضی آدما بـه زندگیـامون یـا یـادگرفتن هنر جدیدی کـه مدت‌هاست بی دلیل خاصی داریم بـه تعویقش مـیندازیم)
این مدت با خیلی از آدما درباره این موضوع حرف زدم. آدمایی کـه مـی ترسیدن، آدمایی کـه دل رو مـیزدن بـه دریـا، و یـا آدمایی کـه در خلوت و به دور از قضاوت دیگران کارهاشون رو شروع مـی و وقتی بـه جای خوبی مـی‌رسید با خیـال راحت (از دست قضاوت‌ها!) عمومـیش مـی‌. لزوما ما همـیشـه از یک الگو پیروی نمـی‌کنیم و ممکنـه راجع بـه کارای مختلف هرکدوم ازین شیوه‌ها رو درون پیش بگیریم. اما امسال تصمـیم گرفتم جای این فکرها، جای حرف زدن از برنامـه هام و انجام ندادنشون، جای ترس از خوب نشدنش، شکست خوردن یـا فکر دیگران، شیرجه برم تو دل کار. بـه همـین سادگی، شیرجه برم و فقط بـه گرفتن نفس بعدی فکر کنم. بنظرم یـه کار شکست خورده، خیلی بهتر از کاریـه کـه هرگز شروع نشده!

Read more

Media Removed

. اسمش را هیچ وقت نفهمـیدم . توی محل عبدل صدایش مـی د جنون فوتبال داشت . از جنونش یک چیزی مـی گویم یک چیزی مـی شنوید. نـه فقط جنون فوتبال جنون دروازه بانی ... چه شبها کـه دونفری وزنـه بـه پایمان مـی بستیم و مـی دویدیم درون چمن آب داده و سنگین. بوی چمن آب داده زیر پره های بینی مان مـی خورد و در نفس نفس دویدن و گرم از ... . اسمش را هیچ وقت نفهمـیدم . توی محل عبدل صدایش مـی د جنون فوتبال داشت . از جنونش یک چیزی مـی گویم یک چیزی مـی شنوید. نـه فقط جنون فوتبال جنون دروازه بانی ... چه شبها کـه دونفری وزنـه بـه پایمان مـی بستیم و مـی دویدیم درون چمن آب داده و سنگین. بوی چمن آب داده زیر پره های بینی مان مـی خورد و در نفس نفس دویدن و گرم از آرزوهایمان مـیگفتیم اعتراف مـیکرد، اعتراف هایی مثل گیر دلش پیش ی کـه من هیچگاه ندیدمش وعبدل مـی گفت اسمش خاطره است... دویدن و گرم کـه تمام مـی شد نوبت تمرین با توپ بود... فوتبالی ها بهتر مـی دانند توپ تنبل مال فوتسال هست و روی چمن کار بردی ندارد... ولی ما با توپ تنبل تمرین مـی کردیم روی چمن. بـه سنگینی توپ تنبل اضافه کنید خیس شدن توپ را ، عبدل مـی ایستاد توی دروازه و من پشت هیجده قدم ضربه کاشته مـی زدم... هنوز شیرجه های خوش قوس و استایل عبدل را درون خاطر دارم.. چنان خیز برمـی داشت کـه تو گویی یوزی جوان بـه قصد تیـهویی معصوم ... بـه توپ بـه چشم دشمن و به دروازه بـه چشم ناموس نگاه نمـی کرد قاعده ها را بـه هم ریخته بود... توپ را انگار هدهدی مـی دید و دروازه انگار دروازه جهنم بود... بـه سمت توپ کـه شیرجه مـی زد بـه قصد نجات پرنده بود کـه وارد دروازه آتش نشود ... فوتبالیدنش انگار فلسفه داشت. دوست داشت پیشرفت کند دوست داشت برود توی مس کرمان و سنگربانی کند دوست داشت قرار داد ببندد و برود سراغ خاطره شویش شود... مثل خیلی از رفاقت ها یک جایی بـه جبر شغل پدر رفاقتمان چاک خورد... من رفتم سی خودم و عبدل سی خودش ... سالها از او بی خبر بودم ....مدتی بعد اسماعیل بـه لطف شبکه های اجتماعی پیدایم کرد زلفی گره زدیم و خاطره بازی ها شروع شد یکی یکی آدمـهای مشترکمان لود مـی شدند و دانسته هایمان را از آن آدمـها مجدد مرور مـی شد که تا اینکه رسیدیم بـه عبدل ... آه کشید و گفت درون تصادفی مخچه اش ضربه خورده بعد خوب شده خوب کـه یعنی بدنش سالم بوده ولی نمره چشمـهایش رفته روی هشت و تقریبا نمـی بیند... گفتم بعد فوتبال؟ ... گفت : دروازه بان یک تیم خیبر بود بعد ضعیفی چشمـهایش با عینک مخصوص توی دروازه مـی ایستاد شوتها را خوب مـی گرفت و کرنر ها را هم خوب مشت مـی کرد. ولی چندباری توی دفع دوم ها عینکش افتاده بود و گل خورده بود و مربی هم عذرش را خواسته بود...بعد اسماعیل مکثی کرد و گفت : معتاد شد... جمله اش مثل پتکی بود توی سرم... عبدل؟ اعتیـاد؟ تکلیف آن همـه آرزو؟ خاطره ؟ عبدل یک استعداد بود کـه سرنوشتش جور دیگری رقم خورد؟ راستی شما چند عبدل دور و برتان مـی شناسید؟

Read more

Media Removed

. شش یـا هفت سال پیش کوله‌ام رو برداشتم کـه برم یـه گوشـه‌ای و با خودم خلوت کنم. هر از گاهی آدم نیـاز داره سنگ‌هاش رو با خودش وا ه و بشینـه فکر کنـه ببینـه با زندگی چند چنده. طبیعتا اینجور وقت‌ها هم زمان‌هایی نیست کـه خوشحال و شاد باشی. حتما یـا یـه بلایی سرت اومده یـا خودت یـه بلایی سر خودت آوردی. یـه روستایی هست ... .
شش یـا هفت سال پیش کوله‌ام رو برداشتم کـه برم یـه گوشـه‌ای و با خودم خلوت کنم. هر از گاهی آدم نیـاز داره سنگ‌هاش رو با خودش وا ه و بشینـه فکر کنـه ببینـه با زندگی چند چنده. طبیعتا اینجور وقت‌ها هم زمان‌هایی نیست کـه خوشحال و شاد باشی. حتما یـا یـه بلایی سرت اومده یـا خودت یـه بلایی سر خودت آوردی.
یـه روستایی هست بـه اسم چهار افرا کـه اومدم اینجا. با خودم یکی دو کتاب داشتم، یک لپ‌تاپ کـه روش چندتا فیلم بود و یکم نون و غذا. طبیعتا اینترنتی هم وجود نداشت.
احتمالا ممکنـه فکر کنید کـه طرف ده روز رفته، عزلت اختیـار کرده و بعدش برگشته یـه آدم دیگه شده.
نـه‌تنـها اینطور نبود کـه صد روز دیگه هم اگر مـی‌موندم هیچ غلطی نمـی‌کردم. وقتی برگشتم با تصمـیم‌هایی کـه گرفتم بدتر گند زدم. دلیلش هم این بود کـه مسئله‌ای کـه باهاش روبرو بودم رو از جای اشتباهی داشتم حل مـی‌کردم و اصلا نفهمـیده بودم صورت مسئله چیـه. البته بهتره بگم فهمـیده بودم صورت مسئله چیـه اما جرات حل ش رو نداشتم.
الان کـه بعد این همـه سال کـه دارم تو تک خیـابون این روستا قدم مـی‌ و احساس مـی‌کنم آدم بالغ‌تری شده‌ام، بـه خود اون موقعم مـی‌خندم و به این فکر مـی‌کنم کـه حل مسائلی کـه تو زندگی باهاشون روبرو مـی‌شیم گاهی نیـاز بـه اخذ تصمـیم‌های شجاعانـه داره. ترس فقط باعث مـی‌شـه اشتباهات احمقانـه را با قدرت بیشتری مرتکب بشیم!

#مرورگر #خودآگاهی #خودشناسی #تجربه

Read more

Media Removed

زمستان بود. جان مـی‌کندم درون نیویورک نویسنده شوم، سه یـا چهار روز بودبه غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد که تا بالاخره بگویم: مـی خوام مقدار زیـادی ذرت بو داده بخورم و خدای من، مدت‌ها بود غذایی این همـه بـه دهانم مزه نکرده بود... هر تکه از آن و هر دانـه مثل یک قطعه استیک بود. آن‌ها را مـی جویدم و راست مـی‌افتاد توی ... زمستان بود. جان مـی‌کندم درون نیویورک نویسنده شوم، سه یـا چهار روز بودبه غذا نزده بودم.

فرصتی پیش آمد که تا بالاخره بگویم: مـی خوام مقدار زیـادی ذرت بو داده بخورم و خدای من، مدت‌ها بود غذایی این همـه بـه دهانم مزه نکرده بود...
هر تکه از آن و هر دانـه مثل یک قطعه استیک بود. آن‌ها را مـی جویدم و راست مـی‌افتاد توی معده‌ام.
معده‌ام مـی‌گفت: "متشکرم، متشکرم".
مثل آن کـه توی بهشت باشم همـینطور قدم مـی زدم کـه سر و کله دو نفر پیدا شد، یکیشان بـه آن یکی گفت: "خدای بزرگ"
طرف مقابل پرسید: چه شده؟
اولی گفت: آن یـارو را دیدی کـه ذرت مـی‌خورد؟ وحشتناک بود!
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟ من کـه توی بهشت سیر مـی‌کنم!
گاهی بـه همـین راحتی با یک کلمـه، یک جمله، یـه حالت چهره مـی توانیم مردم را از بهشت خودشان بکشانیم بیرون و این واقعا بی رحمانـه ترین کار است!

سرمان را مـی‌کنیم تو زندگی ِیکی کـه اصلا بـه ما مربوط نیست، کاری با ما ندارد و از ما چیزی نپرسیده، نخواسته ... دهنمان را باز مـی‌کنیم و از بهشت شخصیش مـی‌رانیمش!

#شاعری_با_یک_پرنده_آبی
چارلز_بوکوفسکی
#مجتبی_ویس

Read more

Media Removed

حسّ‌و حال همـه‌ی ثانیـه‌ها ریخت بـه هم شوق یک رابطه با حاشیـه‌ها ریخت بـه هم گفته بودم بهی عشق نخواهم ورزید آمدیّ‌و همـه‌ی فرضیـه‌ها ریخت بـه هم! روح غمگینِ تـــو درون کالبدم جا خوش کرد سرفه کردی‌و نظام ریـه‌ها ریخت بـه هم درون کنـــار تــــو  قدم  مــــی‌زدم‌و دور و بـــرم چشم‌ها پُر خون ... حسّ‌و حال همـه‌ی ثانیـه‌ها ریخت بـه هم

شوق یک رابطه با حاشیـه‌ها ریخت بـه هم

گفته بودم بهی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ‌و همـه‌ی فرضیـه‌ها ریخت بـه هم!

روح غمگینِ تـــو درون کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی‌و نظام ریـه‌ها ریخت بـه هم

در کنـــار تــــو  قدم  مــــی‌زدم‌و دور و بـــرم

چشم‌ها پُر خون شد، قرنیـه‌ها ریخت بـه هم

روضه‌خوان خواست کـه از غصه‌ی ما یـاد کند

‌ها پــاره شد و مرثیـه‌ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادرکُشــی افتاد بـه راه

شـهر از وحشت نرخ دیـه‌ها ریخت بـه هم

بُغض کردیم‌و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه‌ها ریخت بـه هم . .

من کـه هرگز بـه تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده‌ی ما ریخت بـه هم؟

@omidsabbaghno
@amirazimiofficial

#امـید_صباغ_نو
#امـیر_عظیمـی
#دست_خط : #محمدروحانی
#خوشنویسی_با_خودکار
#خوشنویسی
#نستعلیق
#نستعلیق_شکسته
#شعر

Read more

Media Removed

قطره های بارون بیرحمانـه دارن مـیبارن. انقدر شدید فرود مـیان کـه برگ درختام از صدای مـهیب فرودشون مـیلرزن و به زمـین مـیوفتن. سریع لباس پوشیدم و زدم بیرون.سعی کردم بـه حرفهای م گوش ندم من بهش احتیـاج دارم... بـه یـه ارامش.. توی خیـابون قدم مـی و اینبار بارون و رعد و برقشـه کـه به تن من لرزه مـیندازه. لرزه ... قطره های بارون بیرحمانـه دارن مـیبارن.
انقدر شدید فرود مـیان کـه برگ درختام از صدای مـهیب فرودشون مـیلرزن و به زمـین مـیوفتن.
سریع لباس پوشیدم و زدم بیرون.سعی کردم بـه حرفهای م گوش ندم
من بهش احتیـاج دارم...
به یـه ارامش..
توی خیـابون قدم مـی و اینبار بارون و رعد و برقشـه کـه به تن من لرزه مـیندازه.
لرزه ای کـه توی بند بند وجودم رخنـه مـیکنـه و زمانی کـه به خودم مـیام مـیبینم اشکام هستن کـه دارن همراه با بارون مـیریزن.
اشک مـیریزم و حتی دلیلش را هم حس نمـیکنم من فقط ارامش مـیخوام و تنـها راه دست یـابی بهش را درون این راه مـیبینم.
من مدتهاست کـه خاموش شده ام..
خودم..
احساسم...
چشمام...
تنـها چیزی کـه داره فعالانـه کار مـیکنـه بدنمـه کـه هنوزم دلیل اینکه گذاشتم فعالیتش ادامـه پیدا کنـه را نمـیفهمم.
سرمو بلند مـیکنم و اجازه مـیدم بارون رد اشکامو بشوره.
سرمو دوباره پایین مـی اندازم و فکرمـیکنم.
چرا من؟؟
چی شد کـه این شد؟؟
من نمـیخواستم و نخواهم خواست.
ذهنم داشت سر خالقش فریـاد مـیزد.
اون را متهم مـیدونست.
اون را مسبب این اتفاقات مـیدونست.
اگه سوالی بود کـه تو ذهنم همـیشـه برام مبهم بود همـین سوال بوده "چرا من؟؟؟؟"
اما کی بود کـه بتونـه جوابشو بده؟؟
من نیـاز دارم بـه یـه جواب...
جوابی کـه ارامشم را بهم برگردونـه...
جوابی کـه زندگی را بهم برگردونـه...
اما کی مـیخواد جواب بده؟؟؟ اینم قسمت دوم.چون گفتید دو قسمت نوشتم اما هیچ نـه قبلی را مـیخونـه نـه اینو.به هر حال ازم خواسته بودید و منم گذاشتم.کاورشم کار خودمـه و عکسش مرتبط با این دو قسمته.

Read more

Media Removed

پست قبلي حسابي از حاج زنبور خودمون و طايفش و عقلشونو بـه به هاشون تعريف دادم.كه خدايي هم جاتعريف داشتن..شاگرد اولاي هندسه..امشب ميخام شاگرددوم رو معرفي كنم يحشرههه اي بگي نگي ترسناكككك كه باكمي غلط نتونست رتبه يك بشـه...جناببب عنكبوتتتت....بله اينم استاد ساختن پنج ضلعيه..ديدين ديگه حالا چرا ... پست قبلي حسابي از حاج زنبور خودمون و طايفش و عقلشونو بـه به هاشون تعريف دادم.كه خدايي هم جاتعريف داشتن..شاگرد اولاي هندسه..امشب ميخام شاگرددوم رو معرفي كنم يحشرههه اي بگي نگي ترسناكككك كه باكمي غلط نتونست رتبه يك بشـه...جناببب عنكبوتتتت....بله اينم استاد ساختن پنج ضلعيه..ديدين ديگه حالا چرا اول نشدد واسه اينـه كه اگه لطف كنيدو ي ضلع اين پنج ضلعي خراب كنيد اونم ميشنيه و نگاتون ميكنع و زير لبش ميگه اخه مشكل داري نـه وجدانن مشكل داري.ديكه بيچاره نميتونـه اون ضلعي روكه شوما خراب كرديد بسازه فقط باغرولند نـهايتش اونجا رو پرميكنـه نـه اينكه بلدم باشـه ها نـه غريزيه....واسه همينم بهش رتبه دوم ميديم....اما ضعيفامون و بامزه هاي كلاسمون بلهههه فردي و دوستانششش..يادتون اومد(عاشق دستمال گردن قرمزشم)(( بدجور خنگن اي دانشمنداي محترم هم بيشتر اينارو ...كردن) مورجه هارو هركار كردن بيشتر از شمارش اعداد جيزي ياد نگرفتن...البته اينم درنوع خود اي ول داره والاععع ماشاگردداريم هنوز تو جمع و منـها گير داره .تازه با دستم ميشماره اگه دستاش بگيرن خوديگه باطل باطله... والا دانشمنداگفتن كه مورجه ها برا اندازه گيري مسافتاشون و جهت يابياشون قدماشونو ميشمارن تصوركنيد ما هم اينكارو كنيم..عدد كم مياريمم...توگردن دانشمندا....ميدونيد ججور اينو فهميدن؟؟؟ نخندينا ...اومدن براپاهاي يعده از مورجه ها كفش بلند و يعدشون كفش كوتاه ساختن(وجدانن جوك باحالترازاين شنيده بوديد) ميگن ماركشم نايك بوده..اقا خلاصه يعده از مورجه هاي فيلم شده توسط حضرات دانشمند با پاهاي خودشون از لونشون زدن بيرون و رفتن دنبال روزي ..بعد واسه برگشتتشون گرفتنشون كفشارو بزور كردن پاشون گفتن حالا بريد خونتون ..خب جي شدبنظرتون؟!! بله سراز ناكجا اباد درون اوردن بيجاره ها هنوز دارن دنبال خونشون ميگردن...وجدانن اي دانشمندا رو بايد جكاركرد...بعدشم فهميدن كه اگه كفشارو از پاي اي بدبختا دربيارن و بذارنشون سر جاي اول خودشون ميتونن برن و بركردن و گمم نشن...يعني ميشمارن جن قدم و درجه جهتي اومدن بعد همينو برميگردنننن..بعد من که تا ي ادرس ده بار نرم و بيام و صدتا نشونـه نذارم نميتونم حفظ كنم..خاستم بگم روش خوبيه خاستين بريد كلاس خصوصي. با فِرِدي حرف زدم اكي داده

Read more

Media Removed

فنجان کمر باریک را لبریز از چای تازه دم کرد و روی قالیچه ی لاکی رنگ دستانش را چندین بار آرام ، کوبید ! بیـا بنشین کنارم ! مو های سپیدش را با شانـه ی انگشتانش آرام کرد و به آرامـی بـه هم بافت ! عینکش کـه چشمانش را بزرگ‌تر نشان مـیداد و من را چندین برابر بزرگ‌تر مـیدید ، نشاند روی صورتش ! گفت : مـی دانی شاعر چه مـی گوید ؟ ... فنجان کمر باریک را لبریز از چای تازه دم کرد و روی قالیچه ی لاکی رنگ دستانش را چندین بار آرام ، کوبید ! بیـا بنشین کنارم ! مو های سپیدش را با شانـه ی انگشتانش آرام کرد و به آرامـی بـه هم بافت ! عینکش کـه چشمانش را بزرگ‌تر نشان مـیداد و من را چندین برابر بزرگ‌تر مـیدید ، نشاند روی صورتش ! گفت : مـی دانی شاعر چه مـی گوید ؟
پیش از من و تو لیل و نـهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا کـه قدم نـهی تو بر روی زمـین
آن مردمک چشم‌نگاری بوده است!
با لبخند نگاهم را بـه عینک ته استکانی اش دوختم ! لبخند زدم گفت : چایت را بنوش ، عاشقی کن و ایـام را بسپار بـه او ! این گلدان را ببین !؟ گل از راه بـه در شده اش را !!!! هر کجا کـه مـی خواهی راحت را کج کن ! مسیر خورشید را پیدا کن ! گل مـی دهی ! #متين_فرحبخش #شکوفه_خانوم_من

Read more

Media Removed

. دیروز حین پیـاده شدن از تاکسی فهمـیدم کیف پولم نیست همـه ی جیب هایم را گشتم نبود کـه نبود دسته گلی کـه برای تو گرفته بودم روی ماشین گذاشتم، که تا دقیق تر بگردم راننده های پشت سر مدام بوق مـی زدند کـه برو آقا برو راه را بند آوردی افسر همـیشـه لاغر هم از کجا ، نمـی دانم ولی یک مرتبه سبز شد پیرمرد را جریمـه ... .
دیروز حین پیـاده شدن از تاکسی
فهمـیدم کیف پولم نیست
همـه ی جیب هایم را گشتم
نبود کـه نبود
دسته گلی کـه برای تو گرفته بودم
روی ماشین گذاشتم،
تا دقیق تر بگردم
راننده های پشت سر مدام بوق مـی زدند
که برو آقا برو راه را بند آوردی
افسر همـیشـه لاغر هم
از کجا ، نمـی دانم
ولی یک مرتبه سبز شد
پیرمرد را جریمـه ای سنگین کرد
بی نوا بـه اجبار کنار زد
ترمز دستی را کشید
بیرون آمد و از ته دلش التماس
که من زن و بچه دارم ننویس
جان مرتضی علی بی خیـال ِ این بار شو
طبق معمول بی فایده تر از بی فایده بود
حالا او چند برابر کرایـه ای کـه من نداشتم
بدهکار بود و من
مات و مبهوت کـه چه کاری حتما کرد
کمـی دور و اطرافش قدم زدم
گفتم بـه خدا من نمـی خواستم این طور شود
من با نامزدم قرار دارم حتما بروم
آدرسی ، چیزی ، بدهی
هر چقدر بگویی برایت مـی فرستم
خنده ای تلخ زد و گفت
تقصیر تو نیست
هر وقت روی دست بلند مـی کنم
این طوری مـی شود
باز خدا را شکر یک کشیده بیشتر نزدم
این را گفت و سوار ماشینش شد
ماشینی کـه دسته گلی زیبا را
با خودش بـه خانـه مـی برد

رسول ادهمـی

Read more

Media Removed

Hi, Now let's learn the right usage of RUN INTO ( meet unexpectedly & bump into something ) """"""""""""""""""""""""" Hi David , guess who I ran into while I was walking along the river? سلام ديويد،حدس بزن با چه كسي ملاقات كردم وقتي كه درون امتداد رودخانـه قدم مي زدم٠ Well Ali, how can I guess? I am ... Hi, Now let's learn the right usage of RUN INTO ( meet unexpectedly & bump into something ) """""""""""""""""""""""""
Hi David , guess who I ran into while I was walking along the river? سلام ديويد،حدس بزن با چه كسي ملاقات كردم وقتي كه درون امتداد رودخانـه قدم مي زدم٠ Well Ali, how can I guess? I am not a mind reader. Who did you run into? خوب علي،چطوري حدس ب٠من كه علم غيب ندارم٠ چه كسي را ملاقات كردي؟ Oh man you can't believe it,I ran into my previous English teacher who was running there. اوه پسر باورت نميشـه،من معلم قبلي زبان انگليسي را ملاقات كردم كه آنجا داشت ميدويد٠ By the way,what's that bruise on your forehead? Have you had a fight? راستي ،آن كبودي روي پيشونيت چيه؟ دعوا كردي؟ No,I haven't. Actually ,as I was jogging to catch the bus, I ran into a telephone pole. نـه دعوا نكردم٠ درون واقع،زمانيكه كه داشتم آهسته ميدويدم که تا به اتوبوس برسم ،با تير تلفن برخورد كردم Such a thing happened to me a fortnight ago. I ran into a phone box while I was driving to work. دو هفته قبل چنين اتفاقي برا من افتاد٠من زدم بـه يه كيوسك تلفن وقتيكه بـه سمت اداره رانندگي ميكردم٠ So you have already experienced a kind of head on collision with a phone booth too. بعد تو هم يه جورايي تصادف شاخ بـه شاخ با كيوسك تلفن را تجربه كردي٠ Incidentally,you were not on speaking term with Fred.Have you reconciled? ضمنا تو با فرد قهر بودي.آشتي كردي؟ Not yet,he is to some what a stubborn guy. نـه هنوز او قدري آدم يه دنده ايه٠ I know what you mean but you're advised not to give him a cold shoulder. منظورت را متوجه ام ولي بـه شما توصيه ميشـه بهش كم محلي نكني٠ I've always tried to respect him. هميشـه سعي كرده ام بهش احترام بزارم٠
""""""""""""""""""""""""""
توضيح ؛ درون مكالمـه فوق بـه كاربرد ( ران اينتو ) بـه معني برخورد يا ملاقات كردن اشاره شده است٠ نكته قابل ذكر استفاده از مفعول بعد از ان و ضمنا اين فعل قابل جدا شدن نيست٠ """"""""""""""""""""""""""
Those followers who are interested in perfecting their speaking, can text on telegram or call admin 09126783301

Read more

Media Removed

، بحران چیـه ! بحران یعنی همـین وضعیتی کـه توشیم ! دیگه لازم نیست به منظور تعریف کنیم کـه بحران چه شکلیـه و وقتی صحبت از بحران مـی کنیم دقیقا از چی حرف مـی زنیم ! حداقل وقتی مـی گیم طوفان همـه درک مـی کنن. خیلی از آدما وقتی کـه دریـا آرومـه با غرور از شجاعت و دلیریشون حرف مـی زنن ادعا مـی کنن کـه خیلی آدمای با تجربه ای هستن ... ،
بحران چیـه !
بحران یعنی همـین وضعیتی کـه توشیم !
دیگه لازم نیست به منظور تعریف کنیم کـه بحران چه شکلیـه و وقتی صحبت از بحران مـی کنیم دقیقا از چی حرف مـی زنیم ! حداقل وقتی مـی گیم طوفان همـه درک مـی کنن.
خیلی از آدما وقتی کـه دریـا آرومـه با غرور از شجاعت و دلیریشون حرف مـی زنن
ادعا مـی کنن کـه خیلی آدمای با تجربه ای هستن
سرد و گرم روزگار رو چشیدن و دریـای طوفانی براشون یـه روز عادیـه کـه راحت از پسش بر مـیان
ولی درست وقتی دریـا طوفانی مـیشـه از ترس چنان بـه خودشون منقلب مـی شن کـه انگار نـه انگار اینا همـین آدمای پر مدعای با تجربه و خفن بودن !
اشکال نداره حداقل یـاد مـی گیریم ما مثه اونا نباشیم
دریـای طوفانی از ما دریـا نورد قوی مـی سازه
چند بار کـه افتادیم تو دریـا و مجبور شدیم برا نجات جون خودمون با تمام وجود تلاش کنیم و دست و پا بزنیم مـی فهمـیم طوفان بای شوخی نداره
و طوفان حرف حالیش نیست .
باید بجنبی وگرنـه آب کـه رفت تو گلوت راه برا خفه شدنت بازه.
پیشنـهاد چیـه ؟
چه کار کنیم؟
جلیقه نجات جور کنیم !
چیزی رو یـاد بگیرید کـه کمتری بلد باشـه
با سرعت بیشتر قدم بردارید تلاش کنید
چی یـاد بگیریم ؟
برنامـه نویسی پیشنـهاد منـه
تا مـی تونید برنامـه نویسی یـاد بگیرید
سخته
اگه آسون بود همـه پولدار مـی شدن ازش
شما هم اگه پیشنـهادی دارید برا دوستاتون بنویسید
یـادتون باشـه هنگام طوفان حتما به همـه کمک کنید
بعدا کـه طوفان تموم شد
قهرمان باشید
قهرمان واقعی
نـه اون جو گیر احمقی کـه مردم رو له مـی کنـه کـه به قایق نجات برسه
غافل از اینکه یکی مثه خودش طناب رو پاره کرده کـه دست اونم بهش نرسه !
راستی بعد از طوفان رنگین کمانش خیلی قشنگه
دووم بیـارید
تند حرف زدم ببخشید

یـا حق
__________________________________________
پ.ن : وقت کردید دو پست قبلی رو هم بخونید

Read more

Media Removed

بعد از سه هفته، جمعه رو تو خونـه مي‌گذرونم و به كارهاي ريز و درشت سر و سامان مي‌دم. گمونم كل اين ماه رو تهران بمونم و تا آخرش كارهاي عقب‌افتاده‌ام رو تموم كنم. يكي از كارهاي ريز امروز خالي كردن عكس‌هاي موبايلم بود كه زيادي طول كشيد؛ از بس كه با ديدن هرعكس دقيقه‌ای رفتم بـه اون حال و هوا و با جزئيات مرورش ...
بعد از سه هفته، جمعه رو تو خونـه مي‌گذرونم و به كارهاي ريز و درشت سر و سامان مي‌دم. گمونم كل اين ماه رو تهران بمونم و تا آخرش كارهاي عقب‌افتاده‌ام رو تموم كنم. يكي از كارهاي ريز امروز خالي كردن عكس‌هاي موبايلم بود كه زيادي طول كشيد؛ از بس كه با ديدن هرعكس دقيقه‌ای رفتم بـه اون حال و هوا و با جزئيات مرورش كردم.
به اين عكس كه رسيدم، يادم افتاد اولين ه بادوم فصل رو از درخت چيدم و خوردم، اولين كارگاه ادويه‌سابی رو ديدم، تو كوچه‌باغ‌ها‌ی خراشـه قدم زدم و ...
دلتنگ سمانـه هم شدم كه اين عكس رو گرفته 💜 @samane.jaafari
شما جمعه رو چه مي‌کنید؟

Read more

Media Removed

. يه چند روزي رو تو جزيره ي لاوان بوديم بعد با قايق حركت كرديم بـه سمتِ جزيره ي "مارو" يا "شيدوَر"، يه جزيره ي كوچيك كه مساحتش تقريبن ١كيلومتر هست و در شرق لاوان قرار گرفته مارو يه جزيره ي كاملن صاف هست بدون هيچ آدمي و حتا هيچ درختي، از همين جهت بسيار تميز و آبي بسيار شفاف داره وقتي رسيديم، وسايل رو كنارِ ... .
يه چند روزي رو تو جزيره ي لاوان بوديم بعد با قايق حركت كرديم بـه سمتِ جزيره ي "مارو" يا "شيدوَر"، يه جزيره ي كوچيك كه مساحتش تقريبن ١كيلومتر هست و در شرق لاوان قرار گرفته
مارو يه جزيره ي كاملن صاف هست بدون هيچ آدمي و حتا هيچ درختي، از همين جهت بسيار تميز و آبي بسيار شفاف داره
وقتي رسيديم، وسايل رو كنارِ دريا گذاشتيم، همـه پريدن تو آب و من هم بخاطر حساسيت پوستي بـه آب نمك(عرق سوز) همچنان بيرون آب موندم و دور جزيره قدم زدم و يه جاهاي باحالي رو كشف كردم
آب واقعن مثه شيشـه بود و ميشد از همون بيرون دسته هاي ماهي و لاك پشت و مرجان هارو تماشا كرد
#مارو #شيدور #جزيره_شيدور #خليج_فارس #سفر
#persiangulf #shidvar #shidvar_island #travel #beach

Read more

Media Removed

_ از شدت عصبانیتش ذوق و ھیجان کشف از ذھنم فاصلہ گرفت, صورتم رو جمع کردم : بخدا اگہ دیگہ یہ کلمہ حرف زدم. آرمان: بھتر.. . که تا خود شرکت دیگہ نگاھشم نکردم. فقط گہ گداری از شیشہ ی پنجرہ حالتهاشو از نظر مـیگذروندم. عجیب ھنوزم عصبی بودن. جلوی شرکت پیـاده شدیم و من چشمم بہ اسم بزرگ ساختمان خیرہ موند، کی ... _
از شدت عصبانیتش ذوق و ھیجان کشف از ذھنم فاصلہ گرفت, صورتم رو جمع کردم : بخدا اگہ دیگہ یہ کلمہ حرف زدم.
آرمان: بھتر.. .
تا خود شرکت دیگہ نگاھشم نکردم. فقط گہ گداری از شیشہ ی پنجرہ حالتهاشو از نظر مـیگذروندم. عجیب ھنوزم عصبی بودن.
جلوی شرکت پیـاده شدیم و من چشمم بہ اسم بزرگ ساختمان خیرہ موند، کی فکرشو مـیکرد مدیریت این ساختمان, بابای من, سر دستہ ی انقلابی ھای ھند باشہ. کی فکرشو مـیکرد ھمہ از این موضوع خبر داشتہ باشن بجز من. آرمان, آمـیتا, حتی . ھمـه بدونن کـه ما چرا کشورو ترک کردیم الا من.. .
ذھنم درگیرتر از ھمـیشہ بہ خودش مـیپیچید کہ فشار دستش دور بازوم ذھنم رو خالی کرد.
آرمان: مـیخوای که تا صبح اینجا وایسی ؟ من اصلا حوصلہ ندارما.
زویـا: حوصلہ اتو چیکار دارم, خوبہ خودت دنبال من راہ افتادی.
آرمان: من ؟ من دنبال تو راہ افتادم یـا تو کہ ... .
حرص توی صورتش نشستہ بود.
مـهلت ندادم ادامـه بده و پاهام رو روی کولم گذاشتم. ازش سریع فاصلہ گرفتم و بہ داخل ساختمان دویدم.
آرمان: بچه وایسا.. ای خدا...ندووو زویـا... کف اینجا سرامـیکہ.
اھمـیت ندادم و پاھام رو روی سرامـیکھا بہ سمت آ سر دادم. قدم ھاش ھمراہ با بلندی صداش تندتر شدہ بود.
آرمان: ندو بھت مـیگم.
ھنوز از توجہ اش نسبت بھم لذت مـیبردم, مخصوصا کہ مـیدونستم به منظور پنھون این حس چقدر سختی مـیکشہ.
روبہ روی آ سرعتم رو کم کردم کہ دستم رو سمت خودش کشید.
بہ فاصلہ کمـی از نوک بینی اش روبہ روش ایستادہ بودم و نفس ھام نامنظم شدہ بود.
چشم از نگاھھای سرد آبی چشمھاش بر نداشتم. بـه گمانم ترسیده بودم.
آرمان: اینجا زمـین بازی نیست کہ واسہ خودت لی لی مـیکنی. ھرطرف رو ماکت ھای سنگی گذاشتن.
تن امو سمت ماکت ھا چرخوند.
آرمان: مـیبینی؟ بہ ھرکدوم از اینا بخوری مـیدونی چی مـیشہ؟
نگاھم بین ماکتھای ساختمانی مـیچرخید اما ذھنم درگیر برخورد تنِ اش با کمرم شده بود.
تلاشی به منظور فاصلہ گرفتن ازش نکردم، فقط چشمـهام رو ازش گرفتم.. .
تہ دلم مـیدونستم ناخواستہ بہ قلب اش اجازہ این فاصلہ ی بی اجازه رو صادر کرده.
با صدای دکمـه ی ا قفل بدنش از هم باز شد و سریع خودشو عقب کشید .
سمت ا قدم برداشت : بیـا .. .

Read more

Media Removed

قدم از قدم بردار باز تنـها بگذرونو همراه باش توو بازاری مرد بمون کـه تووش پرچمـه نامرد بالاس همـه هرچی مـیخوان بگن اینم پشته خستگیـات ببند خیلی أ این روزا ممکنـه مثِ امروز مزه سیگار بدن منم مثِ تو موندم وقتی ساختمشون و منو سوزوندن رفتن و روم درون و کوبوندن نمـی کشیدم اما خودمو کشوندم زدم ... قدم از قدم بردار باز

تنـها بگذرونو همراه باش

توو بازاری مرد بمون که

تووش پرچمـه نامرد بالاس

همـه هرچی مـیخوان بگن

اینم پشته خستگیـات ببند

خیلی أ این روزا ممکنـه

مثِ امروز مزه سیگار بدن

منم مثِ تو موندم

وقتی ساختمشون و منو سوزوندن

رفتن و روم درون و کوبوندن

نمـی کشیدم اما خودمو کشوندم

زدم توو خیـابونایی که

اصاً نمـی دونستم تهش کجا بود

منم مثله تو خاطره هام

تنـها مـی گذشت توو برفو بارون اه

موهام رو بـه سفید شدنو
منی کـه فقط مـیتونم

خدارو با تنـهاییم رفیق کنمو

بذارین بـه حاله خودم برین

نپرس ازم چرا انقد یـه دنده ای

Read more

Media Removed

. قدم قدم بـه عشق تو توو کوچه های مشـهدم قدم قدم دوباره با دلی شکسته اومدم قدم قدم رسیدم و دوباره این درو زدم تو محشری تو شمس عشقی و دلا رو مـیبری تو محشری تو وارث شکوه نام حیدری تو محشری برا همـه یـه عمره سایـه سری تو محشری مـهمون تم یـه عمره مست آب سقاخونـه تم مـهمون تم اسیر اون نگاه عاشقونـه تم مـهمون ... .
قدم قدم
به عشق تو توو کوچه های مشـهدم
قدم قدم
دوباره با دلی شکسته اومدم
قدم قدم
رسیدم و دوباره این درو زدم

تو محشری
تو شمس عشقی و دلا رو مـیبری
تو محشری
تو وارث شکوه نام حیدری
تو محشری
برا همـه یـه عمره سایـه سری
تو محشری

مـهمون تم
یـه عمره مست آب سقاخونـه تم
مـهمون تم
اسیر اون نگاه عاشقونـه تم
مـهمون تم
یـه کفترم کـه جلد بوم خونـه تم...
.
ءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءء

نماهنگ شمس عشق
تقدیم بـه محضر #علی_ابن_موسی_الرضا علیـه السلام ❤️
.
کاری از: گروه هم آوایی #صفیرعشق
@safire.eshgh.band
شعر : #قاسم_صرافان
آهنگسازی و تنظیم : #امـیدرهبران
سرپرست گروه: #هادی_فرنیـا

#فایل_صوتی_وتصویری_درکانال_تلگرام_وسروش
.
.

Read more

Media Removed

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی

Read more

Media Removed

‌ داشتم اون لحظه عمـیگرفتم و هی غر مـی‌زدم تو دلم کـه چرا سهم ما انقدر از آسمون کمـه. چند قدم رفتم بالاتر دیدم نـه بابا، چه آسمونی. حالا اینکه آدم اصرار داره وایسه زیر سقف بگه من سهمـی از آسمون ندارم یـه چیزیـه کـه قابل پیگیریـه. حرکت کن از جات لامصب، اختیـار داری، پا داری، توان داری. ‌ پ.ن۱: زیر پل سیدخندان، ...
داشتم اون لحظه عمـیگرفتم و هی غر مـی‌زدم تو دلم کـه چرا سهم ما انقدر از آسمون کمـه. چند قدم رفتم بالاتر دیدم نـه بابا، چه آسمونی. حالا اینکه آدم اصرار داره وایسه زیر سقف بگه من سهمـی از آسمون ندارم یـه چیزیـه کـه قابل پیگیریـه. حرکت کن از جات لامصب، اختیـار داری، پا داری، توان داری.

پ.ن۱: زیر پل سیدخندان، بـه تاریخ امروز، موبایلی، البته موبایل واقعی.

0.3s, f1.7, ISO50

پ.ن۲: "روز جهانی عکاسی" رو بـه عکاسا تبریک نگین. روز جهانی عکاسی به منظور همـه‌ست، مثل روز جهانی شکلات مـیمونـه، یـا روز جهانی بوسه، به منظور همـهایی کـه یـا عمـی‌بینن یـا عمـی‌گیرن، هممون درون معرضش هستیم و ازش لذت مـی‌بریم. بعد روز جهانی عکاسی (نـه عکاس) بـه هممون مبارک.

Read more

Media Removed

قدم زدم تو خاطرات... @dayan_tori @dayan_rz #dayan_rz @amir_iglesias قدم زدم تو خاطرات...
@dayan_tori
@dayan_rz
#dayan_rz
@amir_iglesias

Media Removed

[قسمت32] صدای نامفهومـی بـه گوشم مـیرسید صدایی مثل زنگ تلفن! چشمـهامو بعداز برخورد شدید نور با فحش باز کردم و بدون نگاه بـه کنارم و لود اتفاقات افتاده نگاهی بـه ساعت انداختم از روی تخت بلند شدم و بالاخره متوجه ی خالی بودنش شدم!اون کجاست؟ با تصور اینکه الان هالسی یکی از لباسهای منو مثل فیلمـهای ... [قسمت32]
صدای نامفهومـی بـه گوشم مـیرسید
صدایی مثل زنگ تلفن!
چشمـهامو بعداز برخورد شدید نور با فحش باز کردم و بدون نگاه بـه کنارم و لود اتفاقات افتاده نگاهی بـه ساعت انداختم
از روی تخت بلند شدم و بالاخره متوجه ی خالی بودنش شدم!اون کجاست؟
با تصور اینکه الان هالسی یکی از لباسهای منو مثل فیلمـهای رمنس پوشیده و بعد از ورودم بـه اشپزخونـه با مـیز چیده شده رو بـه رو مـیشم وارد دستشویی شدم و با لبخند توی ایینـه بـه خودم چشمک زدم
-تو بالاخره با اون کردی!تو خفن ترین پسری هستی کـه تابه حال روی زمـین وجود داشته لیـام!!
بعد از شستن صورتم از دستشویی خارج شدم و تی شرت جدیدی پوشیدم
عجیب بود کـه بویی کـه نشون دهنده ی صبحانـه باشـه حس نمـیشد اما تصمـیم گرفتم بـه این فکرکنم کـه صبحانـه ای کـه در انتظارمـه از قبل اماده شده!
از اتاق خارج شدم و بعد از اماده چند کلمـه بـه سمت اشپزخونـه قدم برداشتم
و درون نـهایت نـه تنـها با اشپزخونـه ی خالی،بلکه با خونـه ی خالی و مـیزی کـه به نظر نمـیرسید پراز صبحانـه باشـه رو بـه رو شدم!!
وات د فاک؟قبل از ورود دوباره ام بـه اتاق به منظور پیدا موبایلم بـه ساعت نگاه کردم ساعت 10ونیم صبح رو نشون مـیداد و تا جایی کـه به یـاد داشتم امروز پیست تعطیل بود بعد دقیقا اون کدوم جهنمـی رفته؟بعد ازشبی کـه ما باهم رابطه داشتیم!
موبایلم رو روشن کردم و با سیل عظیمـی از پیـام ها و مـیس کال های نـه تنـها دوستهای خودم بلکه تقریبا تمام افراده پیست مواجه شدم!
بدون مکث شماره ی جولی رو گرفتم و روی تخت نشستم چندثانیـه طول کشید که تا جواب بده و وقتی جواب داد اصلا طوری کـه انتظارش رو مـیکشیدم نبود!
-کدوم گوری هستی لیـام؟حتی خدمـه ی پیست هم باهات تماس گرفتن!
-چه خبرشده؟
-مـیتونی توضیح بدی کـه به چه دلیل لعنتی ای الان تست و اماده ی مسابقه نیستی؟
-مسابقه؟
چشمـهای درشت شده ام رو از روی تخت بهم ریخته روی لباس های دیشبم کـه هنوز هم روی زمـین بود قفل کردم
همـه چیز مثل تکه های پازل کنارهم قرارمـیگرفت و من هرلحظه بیشتر بـه حماقت خودم پی مـیبردم!
لبهامو جوری کـه شک داشتم زخم نشده بین دندونـهام فشار دادم و با سرعتی کـه تا بـه حال تجربه اش نکردم حاضر و از خونـه خارج شدم!
قسم مـیخورم کـه اون هرزه رو قبل از شروع مسابقه با ماشینم زیر مـیگیرم!!

Read more

Media Removed

. یـه عآخرم از سفر قبلیم بذارم. از کشور طفلی و قشنگم یکی از فوق العاده ترین جاهایی کـه دیدم کـه متاسفانـه تو عاصلا زیباییش مشخص نیست. یـه گودال خیلی بزرگ وسط زمـین. آذربایجان غربی. امشب حرکت مـیکنیم سمت تبریز. خب حتما اعتراف کنم کـه تو قدمِ اول سفر رفتن یعنی بستن کوله گند زدم و کم آوردم😐🤦‍♀️ نتونستم به منظور ... . یـه عآخرم از سفر قبلیم بذارم. از کشور طفلی و قشنگم😣 یکی از فوق العاده ترین جاهایی کـه دیدم کـه متاسفانـه تو عاصلا زیباییش مشخص نیست. یـه گودال خیلی بزرگ وسط زمـین. آذربایجان غربی. امشب حرکت مـیکنیم سمت تبریز. خب حتما اعتراف کنم کـه تو قدمِ اول سفر رفتن یعنی بستن کوله گند زدم و کم آوردم😐🤦‍♀️ نتونستم به منظور یـه سفر طولانی با کوله کم لباس بردارم طبق معمول و این خیلی خیلی بدِ از نظر من ضعفِ خودمـه 😐 ولی خب این اولین سفر این مدلیمـه و انگار حتما اذیت شم و تو شرایط سختتر قرار بگیرم که تا یـاد بگیرم🤷‍♀️

Read more

Media Removed

. حسّ و حال همـه ی ثانیـه ها ریخت بـه هم شوق یک رابطه با حاشیـه ها ریخت بـه هم گفته بودم بهی عشق نخواهم ورزید آمدیّ و همـه ی فرضیـه ها ریخت بـه هم! روح غمگینِ تو درون کالبدم جا خوش کرد سرفه کردی و نظام ریـه ها ریخت بـه هم درون کنار تو قدم مـی زدم و دور و برم چشم ها پُر خون شد، قرنیـه ها ریخت بـه هم روضه خوان خواست کـه ... .
حسّ و حال همـه ی ثانیـه ها ریخت بـه هم
شوق یک رابطه با حاشیـه ها ریخت بـه هم

گفته بودم بهی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیـه ها ریخت بـه هم!

روح غمگینِ تو درون کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریـه ها ریخت بـه هم

در کنار تو قدم مـی زدم و دور و برم
چشم ها پُر خون شد، قرنیـه ها ریخت بـه هم

روضه خوان خواست کـه از غصّه ی ما یـاد کند
ها پاره شد و مرثیـه ها ریخت بـه هم

پای عشق تو برادر کُشی افتاد بـه راه
شـهر از وحشت نرخ دیـه ها ریخت بـه هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیـه ها ریخت بـه هم
.
.
من کـه هرگز بـه تو نارو نزدم حضرت عشق
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت بـه هم؟!
__________________
#امـید_صباغ_نو
از کتاب #مـهرابان
چاپ پنجم
#انتشارات_فصل_پنجم

Read more

Media Removed

‎پاییز زیبای من ‎پاییز ای پادشاه فصل ها و رنگ ها ‎من با تو آغاز شده ام ‎و هرسال با تو منتظر شروعی دوباره ام ‎رنگهای زیبایت را بپاش بر ورق زندگی ام ‎و ببار که تا تازه شوم ‎چرا کـه تابستان، سخت تن مرا سوزانده هست ‎پاییز زیبای من ‎چرا امسال حزین آمده ای؟ ‎تو شروع منی مگذار پایـان یـابم ‎من تو را با عشق و عشق را ... ‎پاییز زیبای من
‎پاییز ای پادشاه فصل ها و رنگ ها
‎من با تو آغاز شده ام
‎و هرسال با تو منتظر شروعی دوباره ام
‎رنگهای زیبایت را بپاش بر ورق زندگی ام ‎و ببار که تا تازه شوم ‎چرا کـه تابستان، سخت تن مرا سوزانده هست ‎پاییز زیبای من
‎چرا امسال حزین آمده ای؟ ‎تو شروع منی مگذار پایـان یـابم ‎من تو را با عشق و عشق را با تو مـیشناسم
‎مگذار آمدنت عشق را ببرد ‎که دیگر ترانـه پاییز نخواهم خواند ‎پاییز زیبای من
‎مـی دانی امسال تابستان هم یک ماه عاشق شده بود؟
‎وگرنـه تابستان کجا و کافه پاییز کجا
‎من چشم انتظار آمدن تو قدم زدم خیـابانی را
‎که بـه هوای پاییزی تو درون تابستان هم آذر بود
‎امسال ۱۳ ماه دارد تابستان هم آذر داشت! ‎پاییز زیبای من
‎منم. من. آذردخت تو
‎دردانـه ات، ته تغاری ات
‎مپسند بر من این سرما را ‎دردانـه بازیگوشت تب کرده
‎پهن کن لحاف آتشین رنگت را ‎و مرا تنگ درون آغوش بکش پاییز زیبای من!

Read more

Media Removed

#قدم از قدم بردار باز #تنـها بگذرونو همراه باش تو بازاری #مرد بمون کهپرچمـه #نامرد بالاس همـه هرچی مـیخوان بگن اینم پشته خستگیـات ببند خیلی از این روزا ممکنـه مثله امروز مزه #سیگار بدن منم مثله تو موندم وقتی ساختمشون و منو سوزوندن رفتن و روم درون و کوبوندن نمـی کشیدم اما خودمو کشوندم زدم ... #قدم از قدم بردار باز
#تنـها بگذرونو همراه باش
تو بازاری #مرد بمون که
توش پرچمـه #نامرد بالاس
همـه هرچی مـیخوان بگن
اینم پشته خستگیـات ببند
خیلی از این روزا ممکنـه
مثله امروز مزه #سیگار بدن
منم مثله تو موندم
وقتی ساختمشون و منو سوزوندن
رفتن و روم درون و کوبوندن
نمـی کشیدم اما خودمو کشوندم
زدم تو خیـابونایی که
اصلا نمـی دونستم تش کجا بود
منم مثله #تو خاطره هام
#تنـها مـی گذشت تو برفو بارون
موهام رو بـه #سفید شدنو
اوضام کـه یـه ریز تو همو
منی کـه فقط مـیتونم
خدارو با تنـهاییم #رفیق کنمو
بذارین بـه حاله خودم برین
نپرس ازم چرا انقد یـه دنده ای
یـه #صبر ازم مونده فقط
بیـا اونم ازم بگیر

#black #& #white #selfie #god #tnx #for #everything

Read more

Media Removed

جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده موزیک_جدید_بارون تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
❤❤ ❤❤❤ موزیک_جدید_بارون

تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم جز ... جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی

Read more
موزیک_جدید_بارون کلیپ_طراحیـها جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی ... موزیک_جدید_بارون
کلیپ_طراحیـها

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

چهارشنبه پنج آوریل خانومـها آقایون معرفی مـیکنم،سه که تا از های همسایـه هامون..از آخر اون پشت«مـیا»..اون کوچولوهه کـه عشق منـه و‌ مـیا هست «پیج» و این جلویی کـه لپ هاش از عزده بیرون «لوتر».اینـها سه که تا از هفت هشت که تا کوچولوهایی هستن کـه در همسایگی ما زندگی مـیکنن و چون کوچه ما تهش فضای سبز و باغ ... چهارشنبه پنج آوریل🍒 خانومـها آقایون معرفی مـیکنم،سه که تا از های همسایـه هامون..از آخر اون پشت«مـیا»..اون کوچولوهه کـه عشق منـه و‌ مـیا هست «پیج» و این جلویی کـه لپ هاش از عزده بیرون «لوتر».اینـها سه که تا از هفت هشت که تا کوچولوهایی هستن کـه در همسایگی ما زندگی مـیکنن و چون کوچه ما تهش فضای سبز و باغ و رودخونـه هست و ماشین نمـیتونـه رد بشـه،برای بازی بچه ها امن هست و این بچه ها عصر کـه از مدرسه مـیان از خونـه های اطراف مـیان و ته کوچه و کنار فضای سبز روبروی خونـه ما جمع مـیشن و با هم بازی مـیکنن💕 داستانی کـه من با اینـها دارم و مـیخوام براتون تعریف کنم برمـیگرده بـه یکسال و نیم پیش..ولی قبلش یـه خاطره کوچولو از ایران و دوران بچگی براتون بگم..ما تو خونـه قدیمـی مون وقتی ده دوازده سالم بود یـه گربه تو محله مون بود کـه احتمالا از بس اهالی محل باهاش خوب بودن از شش کیلومتری آدمـها هم رد نمـیشد و فقط روی دیوار مـی دیدیمش..تا اینکه یـه روز درون عالم بچگی تصمـیم گرفتم هرجور شده از رو دیوار بیـارمش پایین و بهش نزدیک بشم و نازش کنم!!! خلاصه شروع کردم هرروز براش غذا گذاشتن تو حیـاط و قدم بـه قدم بهش نزدیک شدن که تا بالاخره باهام دوست شد و اجازه مـیداد نازش کنم و اقامتش توی خونمون و ماجراهای بعدش کـه حتی زایمان هم تو خونمون کرد و داستان خیلی خیلی جالب رفاقتش با مادرم و کلی داستانـهای باحال دیگه کـه حالا یـه روز براتون تعریف مـیکنم..ولی داستانم با این بچه ها از یکسال و نیم پیش اینجوری شروع شد کـه یـه روز کـه از خونـه اومدم بیرون و مـیخواستم برم سرکار، همـینکه نشستم تو ماشین(که همونجا هم پارکش مـیکنم)، یـه دونـه شکلات رو باز کردم بخورم کـه همـین پیج رو دیدم...صداش زدم و یکی هم دادم بـه اون...فردای اون روز دوباره همـینکه از خونـه زدم بیرون و نشستم تو ماشین دیدم پیج دوید اومد و اینبار با ش به منظور شکلات..خلاصه همـینطور هر روز تعداد بچه ها زیـادتر مـیشد که تا به ده که تا هم رسیده الان..از اون روز بـه بعد دیگه همـیشـه موقعی کـه مـیرم خرید یـه بسته آبنبات هم مـیخرم به منظور اینـها و مـیزارم تو ماشین..این آبنباتها ارزونـه، مثلا خرجش هفته ای سه چهار پونده، ولی تقریبا هرروز، که تا مـیام مـی شینم تو ماشین یـه صف شبیـه همـین جلو درون ماشین از این بچه ها جلو‌ درون ماشین تشکیل مـیشـه کـه با هرکدومشون یـه شوخی و بگو بخند و یـه آبنبات بهشون مـیدم و مـیرن..ارزشش رو‌داره..اینقدر همون چنددقیقه کـه باهاشون هستم لذتبخشـه کـه نگوووو💕 روزم با خنده وعشق و محبت شروع مـیشـه و این خودش یـه دنیـا مـی ارزه... اصلا من نمـی دونم تو این دنیـا چیزی بهتر از عشق و محبت هم وجود داره بنظر شما؟

Read more

Media Removed

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

دوروز پیش نزدیک هشتاد کیلومتر رکاب زدم، شمردم دوروز پیش۶۳ که تا کامـیون بوق زدن برام و چنتا سواری کـه چراغ و خدا قوت گفتن،ناهارم کـه یدونـه سیب زمـینی آب پز بود وسط راه با نون خوردم و اضافه نون هارو هم برا پرنده های بیـابون ریز کردم،تو یـه معدن سنگی کـه معلوم نبود کی رو سنگاهاش نقاشی کشیده قدم زدم،دوروز پیش ... دوروز پیش نزدیک هشتاد کیلومتر رکاب زدم، شمردم دوروز پیش۶۳ که تا کامـیون بوق زدن برام و چنتا سواری کـه چراغ و خدا قوت گفتن،ناهارم کـه یدونـه سیب زمـینی آب پز بود وسط راه با نون خوردم و اضافه نون هارو هم برا پرنده های بیـابون ریز کردم،تو یـه معدن سنگی کـه معلوم نبود کی رو سنگاهاش نقاشی کشیده قدم زدم،دوروز پیش دوچرخه ام دوبار افتاد،دوروز پیش راهم رو به منظور اینکه بـه یک کارگر کـه وسط بیـابون داشت بیل مـیزد شکلات بدم کج کردم،چوپانان رو از بالای کوهی کـه مشرف بـه شـهر بود تو غروب تماشا کردم و روی رملهای کویر به منظور اولین بار راه رفتم و دراز کشیدم و پفیلا با شیر کم چرب خوردم،به مادرم کـه گوشیش خاموش بود زنگ زدم و جوابی نشنیدم، دنبال ردپای مار و عقرب روی ماسه ها گشتم و از سایـه ام روی بوته های کویری عگرفتم،موقع اذان از یـه ماشین خواستم که تا مسجد جامع منو برسونـه و و بعد نماز بـه پسر معلول پشت خودم لبخند زدم، تو راه برگشت بـه امامزاده هم از ی پیرمرد کـه جلو درون خونش نشسته بود خواستم که تا فردا صبح اجازه بده داخل خونشو ببینم،بعدش کـه رسیدم امامزاده رفتم گوجه هارو شستم کـه غذا درست کنم و بخوابم....
ولی ای کاش یکی...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
#سفر #سفرنامـه #دوچرخه #ایران #جاده #کویر #مصر #عکاسی #عکاسی #iran #adventure #road #adventurers #photography #photo #travel #trip # people #portrait #instagram #instamood #instadaily #photoofday #roozdaily

Read more
موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more
موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more
موزیک_جدید_بارون @sheyda.movahedyan جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه ... موزیک_جدید_بارون
@sheyda.movahedyan

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

موزیک_جدید_بارون @video_love20 جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ... موزیک_جدید_بارون
@video_love20

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ
#samanjalili
#samanjalili
#samanjalili_سامان_جلیلی

Read more

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

موزیک_جدید_بارون جای خالی من برات عادت شده یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام یـا حتما رفتن تورو باور کنم یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه بگو ... موزیک_جدید_بارون

جای خالی من برات عادت شده
یکی اینجا به منظور تو بی طاقت شده
تورو حس مـیکنم توی تنـهاییـام
بی تو از زندگی چی مـیتونم بخوام
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
این خونـه بی تو زندونـه واسه ی منـه دیوونـه
بگو اسمشو چی مـیتونم بذارم
جز تو کی دردمو مـیفهمـه چرا این همـه بی رحمـه
آخه خاطره هایی کـه با تو دارم
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو
نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

مسیریو کـه با تو قدم زدم
بعد تو هر دفعه اشتباه اومدم
واسه اینکه هوات بیوفته از سرم
باید چند بار از این خیـابون بگذرم
یـا حتما رفتن تورو باور کنم
یـا کـه دنیـامو با تو خاکستر کنم
یـا کـه زندونی تو و این خونـه شم
یـا تو تنـهاییـام بی تو دیوونـه شم
وقتی کـه بارون مـیباره شونـه هام تورو کم داره
تو خیـابونا تنـهایی پرسه زدم
بس کـه دلم با تو درگیره نمـیدونـه کجا مـیره
به هوای تو که تا ته شـهر اومدم
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو دلم داغونو نمـیخوام عشق بدون اونو
ببار بارونو

ترانـه سرا : شـهرام جلیلی

ترانـه شعر آهنگ سامان جلیلی بارون

@samanjalili_music
@samanjalili_music
@samanjalili_music
#samanjalili_music
#سامان_جليلي #ستاره_پاپ

Read more

Media Removed

84: کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم. پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل! مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم. قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه. همـینطوری مشغول تماشای ... 84:
کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم.
پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل!
مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم.
قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه.
همـینطوری مشغول تماشای ویترین بودم کـه چشمم بـه یـه جفت کفش بچگونـه ی گوگولی افتاد.
خیلی کوچیک بود ینیدوتا انگشت دستم مـیرفت فقط! ونـه هم بود روش گل های خیلی ریز صورتی روشن و تیره داشت. اینقد بامزه و خوشگل بود مـیخواستم بخورمش :|
کم مونده بود برم توی شیشـه کـه با شنیدن صدای آشنایی آهی کشیدم و برگشتم طرفش.
نایل با خنده گفت: اندازت نمـیشـه ها!
برگشتم طرف ویترین و چیزی نگفتم. درواقع حرفی نداشتم.
باز ذل زدم بـه کفشا که تا اینکه یـهو از دهنم پرید: مـیخوامش!
کاملا مثل بچه ها کوچولوها کف دوتا دستامو چسبونده بودم و به شیشـه ی ویتریون و دلم اونو مـیخواست! اصلنم نمـیدونستم واسه چی! نـه بچه دارم نـه بچه ای اصن تو یـه دوستا و فامـیلا هست فقط مـیخواستمش!
دیدم صداش درون نمـیاد برگشتم سمتش.
با تعجب بهم خیره شده بود.
-ها چیـه؟ خب مـیخوامش دیگه و مـیخرمش!
خواستم برم تو کـه هری اومد و زد بـه پشت نایل و گفت: بیـا بریم این مغازه کـه پیدا کردیم مـیخوایم لباس های ست بگیریم به منظور مراسم بعدی حالا هر چی بود. هی رکسی تو هم بیـا نظر بده!
سرمو تکون دادم و هری رفت یکم اونور تو یـه مغازه لباس مردونـه و پشت سرشم لویی رفت تو.
نایل کـه عین برج زهرمار وایساده بود اونجا خودم رفتم تو. یـه جفت کفش کوچیکه دیگه مـیذارمش تو قفسه ای چیزی! (زده بـه سرش:|)
رفتم تو و سلام دادم ولی هیشکی جواب نداد! ای بابا!
یـهو صدای باز شدن درون اومد کـه برگشتم دیدم نایله.
برگشتم طرف پیشخوان و نگاهی بـه اون پشت انداختم و داد زدم: سلام!!
بعد از چند ثانیـه صدای پیرزنی از اتاقک بالا اومد: الان مـیام! یکم صبر کن جون!
خیلی آروم از پله ها پایین اومد همونطور کـه غر غر مـیکرد رفت طرف پیشخوان و عینکشو از زیر مـیز درون اورد و زد بـه چشماش و رو بـه من گفت: چیزی مـیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم: بله! اون جفت کفش عروسکی رو مـیخوام کـه توی ویترین دارین.
پشتش رو کرد بـه طرفم و تو یـه قفسه پر از جعبه دنبال چیزی گشت.
با غر گفت: من خیلی بـه جای وسایل عادت نکردم، راستش مغازه مال مـه امروز نتونست بیـاد منو فرستاد.
بعد از چند ثانیـه گشتن برگشت و گفت: نمـیدونم کجاست!
کامنت:

Read more

Media Removed

EdaMe tu Cm Aval ساعت حدود 1 شبه همـه رفتن و فقط منو تو موندیم ... لباس رسمـی خستم کرده و از کتو کول افتادم کرواتو باز مـیکنم بعدش یقه پیراهنو ... تو با یـه لباس عروس نباتی کـه خیلی دوسش داشتیو بالاخره خریدیش دقیقا زیره نور یک هالوژن زرد کـه درخشندگی لباستو چند برابر مـیکنـه جلوم واستادی و نگام مـیکنی ... ... ☺ EdaMe tu Cm Aval
ساعت حدود 1 شبه
همـه رفتن و فقط منو تو موندیم ...
لباس رسمـی خستم کرده و از کتو کول افتادم
کرواتو باز مـیکنم بعدش یقه پیراهنو ...
تو با یـه لباس عروس نباتی کـه خیلی دوسش داشتیو بالاخره خریدیش دقیقا زیره نور یک هالوژن زرد کـه درخشندگی لباستو چند برابر مـیکنـه جلوم واستادی و نگام مـیکنی ... منم تو چشات نگا مـیکنم و مثل همـیشـه مـیگم آدمـیزاد ندیدی نـه؟ ...
جواب نمـیدی... دلیلشو هیچوت نفهمـیدم... مـیگم گوجه یـه چیزی بگو؟ ... معمولا هروقت بـه اسم گوجه صدات مـیکردم جوابمو مـیدادی... چون اسمـی بود کـه از همون اول گذاشته بودم روت ... اما بازم نـه... تصمـیم مـیگیرم اول من بغلت کنم... مـیام جلو اروم
قدم دومو کـه بر مـیدارم صدای آرایشگری کـه سر شب موهامو مدل دومادی کوتاه مـیکرد تو گوشم مثل بمب صدا مـیکنـه... " داداش زیـاد صمـیمـی نیستیم باهم کـه راحت حرفمو ب ولی خیلی احمقی واقعا ... چه دلیلی داره خودتو جای دوماده امشب جا بزنیو حسشو تجربه کنی؟ "
 این حرفاش یـه دور تو مغز چرخید... با خودم مـیگم بیخیـال ... قدم سومو بعدش چهارمو بر مـیدارم...
الان دقیقا دوتا چشم مشکی با ابرو کشیده و یـهکوچولو جلو صورتمـه... بازم ساکتی کـه ...
دستمو مـیزارم رو صورتت و اون یکی دستمو مـیبرمموهاتو مـیگم... شبی کـه مـیخواستیم رسیده ... تموم شده همـه مـهمونا رفتن... دیگه ترسی نیس دعوایی نیس دروغی نیس ، الان تو خونـه خودمون لامصب باورت مـیشـه بهم رسیدیم؟؟ دقیقا مثل چند سال پیش تو اولین قرارمون تو پروما خیس عرق مـیشم از شوق و خوشحالی... لبای کوچولوت یکم مـیخنده :)
چشامو مـیبندمو دستامو دور کمرت مـیگیرمو مـیخوام اندازه تموم سال هایی کـه بغلت نکردم ، بغلت کنم ... دستام بـه هم رسید ولی هرچی دستامو بهم نزدیک مـیکنم چیزی بینشون احساس نمـیشـه... ولی بوی عطرت هنوز مـیاد کـه ... مجبورم چشامو باز کنم
لعنتی مثل سیـاهی تو شب گم شدی کـه ... مثل خاک ریختی از بین دستای حلقه شدم... یـادم مـیاد کـه عادت دارم :) عادت دارم بـه یـهویی غیب شدنت ... مـی تو گوش خودم ... یکم هوشیـار شدم ... جلوم یـه آینس کـه تصویر خودم توشـه با یـه آرایشگر... " علی جان اینم مدلی کـه مـیخواستی... دومادی زدم واست.. چقدم بت مـیاد :) "
حالا مـیفهمم همش یـه خوایـه 10 دقیقه ای بود رو صندلی ارایشگاه کـه ریشـه خوابم از همـه نامردیـا و نبودنای تو آب مـیخوره :) دستمزد آرایشگرو مـیدمو اونم مـیگه داداش خوشبخت شی... هیچی نمـیگم فقط چند ثانیـه همـه چیزو تار مـیبینم بخاطر اشکی کـه جلو دیدمو گرفته ... مـیام بیرون از ارایشگاه...
یکم قدم مـی ... رسیدم اولین سوپر مارکت کـه اسمش آراد... خشک مـیشم چند ثانیـه ...

Read more

Media Removed

#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_سیزدهم وقتی ساعت چهار صبح بهم پیـام دادی کـه دوستت دارم. اولش خندم گرفت، گفتم شاید تو هم مثل همـه اون زن‌هایی هستی کـه فقط مـی‌خوان از تنـهایی فرار کنن. بهت گفتم ممنون اما ته دلم از اینکه یک نفر دیگه این جمله رو تکرار کرد خوشحال بودم. قطعا همـه ما به منظور یک ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_سیزدهم
وقتی ساعت چهار صبح بهم پیـام دادی کـه دوستت دارم. اولش خندم گرفت، گفتم شاید تو هم مثل همـه اون زن‌هایی هستی کـه فقط مـی‌خوان از تنـهایی فرار کنن. بهت گفتم ممنون اما ته دلم از اینکه یک نفر دیگه این جمله رو تکرار کرد خوشحال بودم. قطعا همـه ما به منظور یک بار هم کـه شده مزه‌ی دوست داشتن رو تجربه کردیم اما شاید کیفیتش متفاوت بوده. طبیعتا اگه من هم جای تو بودم و یـه آقای خوشتیپ بهم مـی‌گفت دوستت دارم، اون دوستت دارم با همـه‌ی دوستت دارم‌هایی کـه من حوالت کرده بودم متفاوت بود. این یعنی کیفیت. اما همـه چی کـه ظاهر نیست. من حاضر بودم به منظور داشتنت تک‌تک آدم‌ها رو کنار ب. شاید چشمام رنگی نبود و موی بور نداشتم اما قبول کن پسر چشم و آبرو مشکی هم جذابیت‌های خودش رو داره! شاید ادکلن یک مـیلیونی نمـی‌زدم اما مـی‌دونی همـین ادکلن دریکت 50 هزار تومنی از سال 1978 که تا به امروز چند که تا رو بدبخت کرده؟ من خیلی با گزینـه‌های تو متفاوت بودم اما این روزا یکی اومده کـه همـه گزینـه‌های روی مـیز رو بهم زده. وقتی نگام مـی‌کنـه حس ضعف تمام وجودم رو مـیگیره و هر بار کـه مـیگه تو جذاب‌ترین مرد روی زمـین هستی، صد بار نظرم رو نسبت بـه خدا و خلقتش تغییر مـیده. زن ترکیب نامتوازنی از حس دوست‌داشتن، زیبایی و مقدار قابل توجهی بوهای زنانست. فقط کافیـه کمـی عمـیق‌ نفس بکشی که تا اون بوی کشنده زن رو با تک‌تک سنسورهای بویـاییت مزه مزه کنی. بوی هر زن مثل اثر انگشت هر آدمـی متفاوته و من عاشق بوی عطر زنی شده بودم کـه وقتی پاش رو از خونم بیرون مـی‌ذاشت که تا چند وقت درون و پنجره‌ها رو باز نمـی‌کردم که تا وقتی برمـی‌گردم خونـه عطرش بزنـه زیر دماغم و چنان ناک‌اوت بشم و بیفتم رو تخت و باز با یـه سه کام حبس چنان بوی تنش رو از روی تخت بکشم تو ریـه‌هام کـه بعدش قبله‌ام رو گم کنم و ندونم کجام. فقط بو بکشم، بو بکشم، بو بکشم و حس کنم کـه من تمام انتقامم رو از دنیـا گرفتم و دیگه هیچ سهمـی از اون ندارم. وقتی توی شـهر قدم مـی‌ و زن‌های تکراری شبیـه بـه هم رو مـی‌بینم، تازه مـیفهمم چقدر دوستت دارم. این دکترها هیچ خلاقیتی از خودشون ندارن. یک زن رو مـی‌گیرن و بعد یک زن شبیـه بـه زن‌های دیگه رو بـه جامعه تحویل مـی‌دن و سیگاره کـه پشت سیگار مـیسوزه. من توو دوره‌ای گیر افتاده بودم کـه تمام زن‌ها شبیـه بـه هم بودن و برای شبیـه هم شدن تلاش مـی؛ اما تو با بقیـه فرق داشتی؛ اینو خوب بو کشیدم.
#شـهاب_دارابیـان #بو #زن #انتخاب #عشق #تو #ادکلن_زنانـه #عطر

Read more

Media Removed

هفت حرف عاشقی باز شاعرانـه شبی درون درونم تجلی یـافته شب گزینش گلواژه واژه ای از جنس عشق و ایمان از جنس امـید و پایمردی باز درون لابلای خوش ترین واژگان کتاب هستی بـه دنبال واژه ای بودم که تا به تصویر کشم تو را تو را کـه از بند بند حروفت، درس زندگی آموختم ای معشوق ابدی "الف" از "آزادی و آزادگی" برایم گفت "سین" ... 💙🌟🌟💙
هفت حرف عاشقی
باز شاعرانـه شبی درون درونم تجلی یـافته
شب گزینش گلواژه
واژه ای از جنس عشق و ایمان
از جنس امـید و پایمردی
باز درون لابلای خوش ترین واژگان کتاب هستی
به دنبال واژه ای بودم که تا به تصویر کشم تو را
تو را کـه از بند بند حروفت، درس زندگی آموختم ای معشوق ابدی
"الف" از "آزادی و آزادگی" برایم گفت
"سین" مشق "سرسختی" ام داد
"ت" برایم از "تاب و تعصب" نگاشت
از "قاف" نامت "قایقی" ساختم و در ژرفای آبی بیکرانت با تو زیستم....
با "لام" "لعنت" فرستادم بر حسودان و دژخیمانت ای همـیشـه جاودان
"الف"را سر لوحه زندگی ام نـهادم چون از "ایثار" برایم سرود
و "لام" آخر، "لحظات تلخ و شیرینی" را برایم تداعی کرد کـه در کنارت و به عشقت درون کرانـه های همـیشـه آبی ات قدم زدم و به یـادت قلم زدم...
جاوید باد نامت
ای "استقلال"
این هست هفت حرف عاشقی...💙🌟🌟💙

Read more

Media Removed

_مـیدونی،دلتنگی چیـه؟ _نـه! دلتنگی،یعنی یـه جایی دارم، بلند بلند مـیخندم، یـهو بیـای تو ذهنم... یـادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عهاته! بعد یـهو،تمامـهام جمع مـیشـه،چشام پر اشک مـیشـه! _دیگه چی؟ دارم درس مـیخونما!از اون درس سختا! بعد،شروع کنم بـه گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم ... _مـیدونی،دلتنگی چیـه؟
_نـه!
دلتنگی،یعنی یـه جایی دارم، بلند بلند مـیخندم، یـهو بیـای تو ذهنم...
یـادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عهاته!
بعد یـهو،تمامـهام جمع مـیشـه،چشام پر اشک مـیشـه!

_دیگه چی؟

دارم درس مـیخونما!از اون درس سختا!
بعد،شروع کنم بـه گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم دارم اسم تو مـینویسم!که یـه چیز،از اون بالا مـیخوره رو اسمت و اسمتو خیس مـیکنـه!

_عجب!

یـه وقتایی ام،دارم مثل آدم زندگی مـیکنم!آهنگ شاد گوش مـیدم!مـیم!
اما،
یکی از حرفای احساسی ات،مـیاد جلو چشمام!یـاد سلیقه و علایق ات مـیفتم!یـاد بهونـه هات!دیر خوابیدن هات!تنـها بودن هات دردات!!خاطره هات...!
بعد مـییبنم،همـینجوری ساعت ها،زل زدم یـه جا و دارم مـیلرزم!
_چه سخته!
سخت اونجایی که،دارم بی تو،با همـه ی فراموش هات دارم قدم مـی!ولی اون شـهردار و مغازه دار لعنتی،یکی از اسماتو،از روز نبودنت،هی گذاشتن همـه جا!
همـه جا رو کـه نگاه مـیکنم،مـیبینم تویی!
حتی،همـه رو وقتی مـیبینم مـیگم این یکی دیگه خودشـه!
اینا بـه کنار،
حتی وقتی مـیبینم،یکی دست عشقشو گرفته و جای رژاش روشـه!
وسط خیـابون،هی مـیریزم تو خودمو و هی داد مـی!هی تو رو,مـیخوام…

_دیگه بدتر از اینم هست؟

اره،موقع هایی کـه انلاینی ولی با من حرف نمـیزنی!
باید برم دنبال بهونـه!تا سر صحبت باهات باز کنم!
اخه،تایپ ت یعنی حواست الان بـه منـه…!
_من کـه نمـیفهمم چی مـیگی!

بعضی وقتا تو درک نمـیکنی که
من چی مـیگم…!
دلتنگی یعنی چی!

تو،دلتنگی هاتو،یـه روزی مـیون گودی دستای من جا گذاشتی!
ولی من اونا رو بزرگ کردم!
.
.
📷 #مـیکائیل💕 .
👑@mikilove351 .
.
.
#پستهای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن💖💖😍😍👑👑✋ #پستای_قبلمم_ببین👌

Read more

Media Removed

#یـادداشت‌هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشد #شماره_یـازده هیچ وقت از مردنی ناراحت نشدم؛ اما وقتی بـه این فکر مـیکنم کـه دیگه قراره نبینمش، گوشـه چشمم مـیپپره. یـاد اون روزی مـیفتم کـه بهش گفتم تمومش مـیکنیم اما هیچ وقت نباید همو ببینیم. بردمش قبرستون، یک سنگ قبر بی‌نام بهش نشون دادم و گفتم از این بـه بعد فکر ... #یـادداشت‌هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشد
#شماره_یـازده
هیچ وقت از مردنی ناراحت نشدم؛ اما وقتی بـه این فکر مـیکنم کـه دیگه قراره نبینمش، گوشـه چشمم مـیپپره. یـاد اون روزی مـیفتم کـه بهش گفتم تمومش مـیکنیم اما هیچ وقت نباید همو ببینیم. بردمش قبرستون، یک سنگ قبر بی‌نام بهش نشون دادم و گفتم از این بـه بعد فکر کن مردم،هر وقت دلت برام تنگ شد بیـا اینجا و برای اون همـه سال جنگیدنمون فاتحه بخون. مـیگم جنگیدن، واقعا جنگیدم؛ سه شیفت مثل سگ کار مـیکردم کـه آب  تو دلش تکنون نخوره و همـه چی عین خونـه باباش باشـه اما اون. این روزا هر وقت توو تنـهایی بـه بن‌بست مـی‌خورم بـه اون فکر مـی‌کنم.بعدش همـین چهاراه ولیعصر رو مـی‌گیرم بـه سمت انقلاب و انقدر تو تنـهایی قدم مـی‌ کـه تو تنـهایی خودم گم مـی‌شم. نفسم بند مـیاد بـه چهاراه مـی‌رسم، مـیدونم اگه بـه هر سمتی برم بـه اندازه تمام سنگفرش‌های ولیعصر ازش دور مـیشم. گلفروش سمت چپ رو نشون مـیده و من اشتباهی مـیپیچم راست که تا یـادم بره چند بار منو پیچوندی و دست تو دست پیچیدی تو ولیعصرو همون جا بود کـه حس کردم تمام ماشین‌ها،ایستادن و بهم زل مـیزنن و دارن همـه اون روزایی رو کـه دست تو دست ولیعصر رو مـیرفتیم و نگاهمون مـی‌ رو تلافی کنن. همش از خودم سوال مـی‌کنم چی شد کـه انقدر پیـاده باهات راه اومدم که تا راه بیفتی و یـادت بره تاتی‌تاتی ات تو تک‌تک خیـابون‌های تهرون رو. حالم عجیب غریبه. سیگار درمـیارم. ده بار فندک لعنتی رو مـی اما روشن نمـیشـه کـه نمـیشـه. همـیشـه وقتی بـه یکی احتیـاج داری یـه بیلاخ مجلسی جلوت مـیگیره و این یعنی همـیشـه حتما برای کوچک‌ترین چیزها بجنگی. از بچگی قفل بودم رو مورچه‌ها، یکهو بـه خودم مـیومدم و مـی‌دیدم سه ساعته دارم بهشون نگه مـی‌کنم. از قصد هر گوشـه خونـه شیرنی مـیریختم کـه سر و کلشون پیدا بشـه. بعد زیر ذره‌بین نگاهشون مـیکردم.همشون درست مثل تو بودن. هیچ احساسی نسبت بـه هم نداشتن. حتی یـه بوس ساده. یک روز کفری شدم. پیش خودم مـی‌گفتم کـه این همـه تلاش به منظور چی؟ شما کـه قرار نیست عاشق بشید بعد چرا مـی‌خوایید زنده بموندید. گالن نفت رو برداشتم ریختم تو لونشون وهمشون رو آتیش زدم. م چهار روز نذاشت از خونـه بیـام بیرون. اما ارزشش رو داشت. من بـه زندگی مسخره بدون عشق پایـان دادم. اما محاسباتم اشتباه بود. اونا همون زندگی رو دوست داشتن. این روزا هرکی مـیاد سمتم یک گالن چهارلیتری دستش گرفته و فقط بـه این نیت مـیاد کـه آتیشم بزنـه. هیچنمـیدونـه بعد از مرگ چه اتفاقی مـیفته اما من
مطمئنم همـه اون مورچه آدم‌هایی شدن کـه این روزا زندگم رو جهنم . م راست مـیگفت مکافات خونـه همـین دنیـاست. #شـهاب_دارابیـان

Read more

Media Removed

صنم : یـهو چشمامو وا کردم !! دکترا بالای سرم بودنو دستگاه شک دستشون بود . صدا هارو مبهم مـیشنیدم . یـاد زیـا کوچولو افتادم کـه از پیشم رفت یـهو انگار بهم برق 220 ولتی وصل کرده باشن از جا پردیدددددم !! صنم : دکتر ؟؟؟؟؟؟؟؟ م ؟ بچم ؟؟؟؟ بگین کـه حالش خوبههههههه !!! دکتر سرشو تکون دادو با تاسف پایین انداخت ... صنم :
یـهو چشمامو وا کردم !! دکترا بالای سرم بودنو دستگاه شک دستشون بود . صدا هارو مبهم مـیشنیدم . یـاد زیـا کوچولو افتادم کـه از پیشم رفت یـهو انگار بهم برق 220 ولتی وصل کرده باشن از جا پردیدددددم !! صنم : دکتر ؟؟؟؟؟؟؟؟ م ؟ بچم ؟؟؟؟ بگین کـه حالش خوبههههههه !!!
دکتر سرشو تکون دادو با تاسف پایین انداخت و آروم گفت : متاسفم هوا بهش نرسیده واسه همـینم نتونستیم نجاتش بدیم
دیگه چیزی جز صدای هق هقای بلندم نمـیشنیدم خدایـااااااا تنـها امـید زندگیمو ازم گرفتی .. یـهو اسد آمد داخل اتاق دستمو تو دستش محکم کردو گفت : صنم آروم باش . تو و آهیل هنوز خیلی جوونین دوباره بچه دار مـیشین گریـه نکن .. نککککن -ا ... س ... د ... اون بچ..ه م ... ا ... ل تو بود نـه آهییییل .. اون ثمره عشقمون بود اون تنـهاااا یـادگاریم از رابطمون بود
اسد اشکاش مـیومد . صورتش خیلی بهم ریخته شد و رفت
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
1 سال بعد :
صنم :
تو این یـه سال اسد رو ندیدم و همچنان با غم ازدست بچمون زندگی مـیکردم !! بغضی کـه هر شب سخت تر از شب قبل مـیشکست عادت کرده بودم ، آهیل خیلی سعی مـیکنـه بهم نزدیک شـه اما من نمـیزارم !! آهیل امشب مسافرت کاریـه .. رو مبل نشسته بودم و تو خودم بودم کـه یکی زنگ درو زد درو باز کردم اما دیدن اون صحنـه غیر قابل باااااااور بووووود !! اسد بود .. چقدر شکسته و داغون شده بود بوی الکلو حس مـیکردم اومد نزدیکم . هر قدمـی کـه به سمتم مـیومد باعث مـیشد من یـه قدم برم بـه عقب ..به دیوار برخورد کردم اومد و نزدیک گوشم زمزمـه کرد : صنم تو .. تو دلت برام تنگ نشده ؟
-چرا شده .
-عاشقتم -(سکوت)
اسد برگشتو داشت مـیرفت اما من نمـیتونم دوباره از دستش بدم .. نمـیتونم !! بغلش کردم .. برگشت سمتم .. بـه پشت برگشتم .. موهامو کنار زدم و آروم گفتم : بند لباسمو باز کن .. یبار دیگه بهم ثابت کن متعلق بـه توئم . فقط تو

Read more
_مـیدونی،دلتنگی چیـه؟ _نـه! دلتنگی،یعنی یـه جایی دارم، بلند بلند مـیخندم، یـهو بیـای تو ذهنم... یـادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عهاته! بعد یـهو،تمامـهام جمع مـیشـه،چشام پر اشک مـیشـه! _دیگه چی؟ دارم درس مـیخونما!از اون درس سختا! بعد،شروع کنم بـه گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم ... _مـیدونی،دلتنگی چیـه؟
_نـه!
دلتنگی،یعنی یـه جایی دارم، بلند بلند مـیخندم، یـهو بیـای تو ذهنم...
یـادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عهاته!
بعد یـهو،تمامـهام جمع مـیشـه،چشام پر اشک مـیشـه!

_دیگه چی؟

دارم درس مـیخونما!از اون درس سختا!
بعد،شروع کنم بـه گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم دارم اسم تو مـینویسم!که یـه چیز،از اون بالا مـیخوره رو اسمت و اسمتو خیس مـیکنـه!

_عجب!

یـه وقتایی ام،دارم مثل آدم زندگی مـیکنم!آهنگ شاد گوش مـیدم!مـیم!
اما،
یکی از حرفای احساسی ات،مـیاد جلو چشمام!یـاد سلیقه و علایق ات مـیفتم!یـاد بهونـه هات!دیر خوابیدن هات!تنـها بودن هات!لوس بودن هات!نامرد بودنات!
بعد مـییبنم،همـینجوری ساعت ها،زل زدم یـه جا!! دارم مـیلرزم!
_چه سخته!
سخت اونجایی که،دارم بی تو،با همـه ی فراموش هات دارم قدم مـی!ولی اون شـهردار و مغازه دار لعنتی،اسم تو رو،از روز نبودنت،هی گذاشتن همـه جا!
همـه جا رو کـه نگاه مـیکنم،مـیبینم تویی!
حتی،همـه رو شبیـه تو مـیبینم!
اینا بـه کنار،
حتی وقتی مـیبینم،یکی دست عشقشو گرفته و جای رژاش روشـه!
وسط خیـابون،هی مـیریزم تو خودمو و هی داد مـی!هی تو رو,مـیخوام…
_دیگه بدتر از اینم هست؟
اره،موقع هایی کـه انلاینی ولی با من حرف نمـیزنی!
باید برم دنبال بهونـه!تا سر صحبت باهات باز کنم!
اخ،تایپ ت یعنی حواست الان بـه منـه…!
_من کـه نمـیفهمم چی مـیگی!
تو هیچ وقت نمـیفهمـی،
من چی مـیگم…!
دلتنگی یعنی چی!
چی بـه سر من،اورده!

تو،دلتنگی هاتو،یـه روزی مـیون گودی دستای من جا گذاشتی!
ولی من اونا رو بزرگ کردم!
مـیفهمـی؟
_ن…
_فرق من با تو،تو همـینـه… :)
.
.
.
👑 #مـیکائیل✅
.
.
📱@mikilove351 📷

Read more

جان دلم...دلبرِ بی معرفتم..عشقِ بی انصافم... بـه حرف این مردم توجه نکن کـه مـیگویند آن کـه رفته دیگر حق برگشتن ندارد.. این ها عاشق نیستند،از عشق چه مـیفهمند تو اصلا بـه حرف این مردم گوش نکن تو تنـها شدی برگرد جان دلم... نمـیدانی که...نمـیدانی درون این مدتی کـه نبودی عالم و آدم اشک هایم را دیدند غرورم ... جان دلم...دلبرِ بی معرفتم..عشقِ بی انصافم...
به حرف این مردم توجه نکن کـه مـیگویند آن کـه رفته دیگر حق برگشتن ندارد..
این ها عاشق نیستند،از عشق چه مـیفهمند
تو اصلا بـه حرف این مردم گوش نکن
تو تنـها شدی برگرد
جان دلم... نمـیدانی که...نمـیدانی درون این مدتی کـه نبودی
عالم و آدم اشک هایم را دیدند
غرورم شکست..ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد..
جان دلم نمـیدانی که...
نمـیدانی درون این چند وقت چه شبهایی کـه جان دادم که تا صبح شود،یک دستم گوشی بود و عهایت،دست دیگرم روی قلبم بود و تیر مـیکشید....
عشق من دیدی؟؟؟
دیدی امسال پاییز آمد و من غروب هایش جان دادم و تو نبودی؟؟؟
ولی فدای سرت تو تنـها شدی برگرد....
جان دلم دیدی؟؟
دیدی نبودی و تنـهایی روی برگ های پاییزی قدم زدم و اشک ریختم
ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد...
جان دلم دیدی؟؟؟
دیدی زمستان آمد،برف بارید و آن قدر درون این سفیدی برف تنـها روی نیمکت پارک نشستم
که از سرما چشمانم سیـاهی رفت...
ولی فدای سرت،تو تنـها شدی برگرد...
جان دلم دیدی؟؟
لعنتی،لعنتی،لعنتی...
پاییز و زمستان آمد و برنگشتی...
برف و باران آمد و برنگشتی...
جان دادم و جان دادم و جان دادم
اما برنگشتی...
خلاصه سرت را درد نیـاورم
درب این قلبم همـیشـه بـه رویت باز است...
هنوز هم گوشـه ی قلبم تو تنـها فرد محبوبی...
تو تنـها شدی برگرد.... تو تنـها شدی برگرد.... تو تنـها شدی برگرد...
.
.
📷 #مـیکائیل👑
.
.
#بی_معرفت_لعنتی_کجایی_این_جاده_زندگی_موندی_که_نمـیرسی 😞😭
.
. 🆔@mikilove351 🚫
.
.
.
#دوستانتون_رو_تگ_کنید_تا_لذت_ببرند 😊🌹🙏

Read more

Media Removed

آدم چهل و ششم | زنى بـه نام سحر "آى اسماعيل ، آى اسماعيل من ، امروز ششمين روزى هست كه از تو نوشته اى نداشتم ، گمان نمى كردم ننوشتن تو براى من چه ها خواهد كرد ، اما اين چنين شد ، شش روز بى هيچ هوايى ، نوشتن تو براى من هوا بود درون اين وانفسا ، صبح ها كه از پنجره چوبى اتاقم بـه خيابان روزولت نگاه مى كنم مى بينم ، نـه ! مدتهاست ... آدم چهل و ششم | زنى بـه نام سحر "آى اسماعيل ، آى اسماعيل من ، امروز ششمين روزى هست كه از تو نوشته اى نداشتم ، گمان نمى كردم ننوشتن تو براى من چه ها خواهد كرد ، اما اين چنين شد ، شش روز بى هيچ هوايى ، نوشتن تو براى من هوا بود درون اين وانفسا ، صبح ها كه از پنجره چوبى اتاقم بـه خيابان روزولت نگاه مى كنم مى بينم ، نـه ! مدتهاست باور كرده ام هيچ چيز عوض نشده هست و فقط تعداد همـه چى بالا رفته ، ماشين ها ،آدم ها ، فقط همين ، نـه ، فقط اين نيست ، آسمان اين شـهر گواهى مى دهد كه عشق من بـه تو که تا كجاها كه بالا نرفته ، اسماعيل من ، مرا ببخش كه همچون نرون درون قلعه خود نشستم و گمان بردم كه هواى من كه تويى ، تمامى ندارد ، آن از روزمره گى هايت نوشتن كه مرا وا مى داشت بـه آدميت ، بـه قول تو عاشقيت ، من بزرگ شدم درون عاشقيت با تو ، آموختم بگريم درون شادى و بخندم درون رنج نـه اينكه چون سيل روان باشم همچون آدم ها ، مگر مى شود آدم درون رنج بخندند ؟تاب وظيفه چقدر هست بر گُرده ى يك آدم ؟ آدم هست ديگر هر چه آدم تر ناشنواتر بـه جهان و بيناتر بـه آدم ، آرى تو بـه من آموختى اسماعيل من ، بـه من آموختى چگونـه منزه باشم درون شكست ، مگر نـه اينكه درون اين جاى جهان ايستاده بوديم و ثقل جهان را مى جستيم درون دشوارى وظيفه ، اما مگر اين منِ كريه خودخواه گذاشت ؟ نگذاشت که تا امروز كه برايت بنويسم بالاخره بعد از سالها ، پاسخ دهم بـه هواى زندگيم ، صبح كه ديدم از تو نوشته اى ندارم بـه خيابان زدم ، بـه محل قديمى ، بـه جاى ِ اول آغاز شدنمان ، گفتم شايد آمده اى كه هواى لاينقطع نوشتن قطع شده ، خودت بـه جاى نوشتن سر رسيده اى ، تنـها چند قدم که تا در قديمى خانـه تان مانده بود ، مردى حيرت زده از لاى درون بيرون آمد ، سلامم را نشنيد ، از جمله ام تنـها اسم تو را شنيد بـه گمانم ، دستش را بـه ديوار زد كه نخورد بـه زمين ، گفت اسماعيل را آورده اند ، آورده اند ؟ تو را شش روز پيش همسايه تان پيدا كرده بين كورسوى نور خيابان و طلوع خورشيد ، همين ، اسماعيل ، اسماعيل من ، آرزو بـه دلم ماند كه برايت ننوشتم ، آرزو بـه دلم ماند
سحر تو | نامـه يكم پ . ن : آى آدم ها

Read more

قرار بود شبهای زیـادی را که تا صبح بیدار بمانیم ستاره ها را بشماریم ساحل را قدم بزنیم نیمـه های شب کـه نسیم‌ خنک از دریـا وزید سرمایی بودن مرا بهانـه کنیم و آتش روشن کنیم و از هم اگر ناراحتی ای داریم درون آتش بسوزانیم قرار بود فخر بفروشیم بـه دریـا تو موج موهایم را کـه زیباتر از امواج اوست و من قلبت را کـه وسیع ... قرار بود شبهای زیـادی را که تا صبح بیدار بمانیم
ستاره ها را بشماریم
ساحل را قدم بزنیم
نیمـه های شب کـه نسیم‌ خنک از دریـا وزید سرمایی بودن مرا بهانـه کنیم
و آتش روشن کنیم
و از هم اگر ناراحتی ای داریم درون آتش بسوزانیم
قرار بود فخر بفروشیم بـه دریـا
تو موج موهایم را کـه زیباتر از امواج اوست
و من قلبت را کـه وسیع تر از تمام امپراطوری اوست
و طلوع خورشید را کـه دیدیم درون آغوش هم بـه خواب رویم
خواستم بگویم
امشب را تنـها صبح کردم
ستاره شمردم
اتاقم را قدم زدم
نسیم خنک کـه از پنجره‌ی سمت جنگل امد خودم را با پتو پوشاندم
غم از تو درون دلم خواهد ماند
چون کـه بلد نیستم آتش بسازم
و اینک درون انتظار طلوع خورشید
برایت مـی‌نویسم کـه بدانی من وفای بـه عهد کرده ام و
حالا نوبت توست.
پای آخرین قرارمان بمان.
مـیشود یک شب دیگر را تو بـه یـادم سحر کنی؟
.
.
📷 #مـیکائیل⭐
.
. 🆔 @mikilove351 🌎
. .
#پیشنـهادوانتقادهاتون_دایرکت_پذیرامـیباشم_باکمال_مـیل_پاسخگوهستم 😊

Read more

Media Removed

. قرار بود به منظور یک خواننده عزیزی من توضیح بدم کـه اینی کـه در لایو با گلشید گفته بودم برنامـه بلند مدت نریزید منظورم چیـه. و اینکه مـیگم فقط دائم از خودتون بپرسید بهترین قدم "بعدی" چیـه چطور ممکنـه؟ چطور مـیتونیم قدم بعدی رو تعیین کنیم وقتی نمـیدونیم کجا مـیخواهیم بریم؟ ‌در جوابش من دوتا نکته بـه ذهنم مـیرسه ... .
قرار بود به منظور یک خواننده عزیزی من توضیح بدم کـه اینی کـه در لایو با گلشید گفته بودم برنامـه بلند مدت نریزید منظورم چیـه. و اینکه مـیگم فقط دائم از خودتون بپرسید بهترین قدم "بعدی" چیـه چطور ممکنـه؟ چطور مـیتونیم قدم بعدی رو تعیین کنیم وقتی نمـیدونیم کجا مـیخواهیم بریم؟
‌در جوابش من دوتا نکته بـه ذهنم مـیرسه کـه البته خودم هم درون حین زندگی دارم راجع بهشون فکر مـیکنم:
۱. جهت رو تعیین کنیم اما راه رو نـه
۲. هدفمون حتما این باشـه کـه چه‌جور آدمـی مـیخواهیم بشیم نـه اینکه دقیقا چی مـیخواهیم بشیم.
اون نکته شماره یک جمله‌ایـه کـه من شنیدم و به نظرم درست اومد:
Have a direction not a plan
جدای از اتفاقات زندگی کـه قابل پیش‌بینی نیست, اگر آدم نسبت بـه مسیر تعصب داشته باشـه عملا ممکنـه مسیرهای بهتر رو از دست بده. بعد درون تعیین جهت نکته مـهم اینـه کـه اصل جهت از درون حتما بیـاد نـه از بیرون. مثلا من فکر مـیکنم اینی کـه مـیگیم فلان شغل رو دوست دارم به منظور اینـه کـه تصویری کـه از خودمون درون اون شغل مـیبینیم رو دوست داریم. مثلا من سالها گیر داده بودم کـه مـیخوام برم سازمان ملل یـا بانک جهانی کار کنم و به هر دری زدم و نشد. درون صورتیکه الان اگه اون پانته‌آی بیست و هفت ساله رو ببینم مـیگم ببین تو درون واقع اینـها رو مـیخواهی:
- نزدیکی بـه قدرت
- تاثیرگذاری کلان
- کار با آدمـها
- احساس اهمـیت و مشارکت
برو ببین چه مشاغل دیگه‌ای درون دنیـا اینـها رو دارند چون هر شغلی اینـها رو بـه تو بده شغل رویـایی تو هست فارغ از اینکه عنوانش چی باشـه. و مـهمتر از اون ببین درون کار الانت مـیتونی چه تغییراتی بدی کـه این المانـها رو ایجاد کنی.
سخن آخر هم اینکه اونوقت اگر انسان یک سری نیـاز داره کـه در انتخاب شغل حتما در نظر بگیره (مثل تامـین مالی, احساس اهمـیت و کار با آدمـها) درکنارش یک سری ارزش شخصی هم حتما به عنوان معیـار سنجش داشته باشـه کـه دست بـه هرکاری نزنـه. درون واقع ارزشـها (مثل درستکاری, رشد...) چراغ راه هستند و نیـازها قطب‌نما.
اینـها جوریـه کـه من دو سال اخیر راجع بـه شغل فکر مـیکنم و باعث شده آرامشم خیلی بیشتر بشـه و در نتیجه راحتتر و بهتر و با بازدهی بسیـار بالاتر هم جلو مـیرم.
امـیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم. خیلی خوشحال مـیشم نظر شما رو هم بشنوم. #تلاشـهایتان_را_دنبال_کنید
#نکات_تربیت_تجربه

Read more

Media Removed

. یـه چاقو کش توی مشـهد بود کـه به دو علت بهش مـی گفتند #رضا_سگه یک: سگ خرید و فروش مـی کرد. دوم مـی گفتند رضا توی دعوا مث سگ پاچه مـی‌گیره. کلا قبل از غذا خوردن حتما دعوا مـی کرد و چاقو مـی کشید ،تا غذا بهش بچسبه. یـه روز کـه داشت مـی‌رفت کوه سنگی مشـهد که تا دعوا کنـه و غذایی بخوره، متوجه شد یـه ماشین داره تعقیبش مـی‌کنـه. ... .
یـه چاقو کش توی مشـهد بود کـه به دو علت بهش مـی گفتند #رضا_سگه
یک: سگ خرید و فروش مـی کرد. دوم مـی گفتند رضا توی دعوا مث سگ پاچه مـی‌گیره. کلا قبل از غذا خوردن حتما دعوا مـی کرد و چاقو مـی کشید ،تا غذا بهش بچسبه.
یـه روز کـه داشت مـی‌رفت کوه سنگی مشـهد که تا دعوا کنـه و غذایی بخوره، متوجه شد یـه ماشین داره تعقیبش مـی‌کنـه. یـه کم قدم هاش رو بلندتر برداشت اما دید ماشین هنوز داره دنبالش مـیاد. زیر چشمـی نگاه کرد، دید روی ماشین آرم ستاد جنگهای نامنظم نصب شده و راننده اش هم دکتر مصطفی چمران است
به روی خودش نیـاورد و رفت. دکتر چمران پیـاده شد و چند قدم شونـه بـه شونـه باهاش راه رفت ، اما رضا بـه روی خودش نیـاورد. چمران مچ دستش رو گرفت و چند قدم دیگه کنارش راه رفت، اما رضا انگار نـه انگاری دستش رو گرفته، همـینجور رفت. که تا اینکه یـهو چمران مچ دست رضا رو فشار داد ، یعنی وایسا.
رضا ایستاد و زل زد توی چشمای دکتر چمران
چمران بهش گفت: خیلی مردی؟
رضا گفت: بر و بچ اینجوری مـیگن
چمران گفت: اگه مردی بیـا بریم جبهه
خلاصه کمـی حرف زدند و رضا راضی شد بیـاد جبهه
مدتي بعد دکترچمران توی اتاق نشسته بود و کارهايش را انجام مـی‌داد کـه يک‌دفعه صدای داد و بیداد شنيد.
بعد از چند دقيقه رزمنده‌ها رضا رو با دست‌ِ بسته آوردند و انداختند جلو چمران و گفتند:
آقاي چمران اين کيه آورديد جبهه؟
رضا کـه عصبانی بود شروع کرد بـه فحش‌های رکیک دادن! شـهيد چمران هم سرش پايين بود، هيچی نمـی‌گفت و کار خودش رو انجام مـی داد‌.
رضا کـه از خونسردی و بی توجهی چمران عصبانی شده بود، خطاب بـه او گفت: هی کچل! با توأم!
شـهيد چمران با مـهربانی سرش را بالا آورد و گفت: بله عزيزم! چی شده آقا رضا؟
رضا از این برخورد دکتر چمران شوکه شد
چند دقیقه سکوت کرد و بعد بـه چمران گفت: «ميشـه دو که تا فحش بهم بدی؟! يه چيزی بـه من بگو. يه کشيده‌ای، تنبیـهی! تو رو خدا اينجور ولم نکن»
شـهيد چمران: چرا؟
رضا جواب داد: «من يک عمر بـه هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. فحش داده‌ام، فحش شنيدم. اگه زدم، خوردم... که تا حالا نشده بود بهی فحش بدم و بهم بگه عزیزم و بهم خوبی کنـه.»
شـهيد چمران گفت: «اشتباه فکر مـی‌کنی. یـه خدا اون بالاست، کـه من و تو هر چی بهش بدی مـی‌کنیم، با خوبی بهمون جواب مـیده و آبرو بهمون داده... منم گفتم بذار يه بار کـه يکی بهم فحش داده بگم بله عزيزم که تا يک کم مثل خدا بشم.»
آقا رضا جا خورد. مـیگن رفت توی سنگرش و شروع کرد زار زار گريه .
اذان شد. آقا رضا کـه توبه کرده بود، ایستاد که تا اولين نماز عمرش رو بخونـه.
موقع قنوت صدای گريه‌اش بلند بود.
وسط نماز بود کـه خمپاره ای اومد و رضا شـهید شد...

Read more

Media Removed

. وقتی 17 سالم بود به منظور ادامـه تحصیل وارد بندرانزلی شـهری از خط ی شمالی کشور شدم. یـادش بخیر چه روزای خوب و بدی داشتم و چه دوستایی خوبی بدست اوردم کـه بعد گذشت این همـه سال هنوز دوسشون دارم و باهاشون درون ارتباطم و افتخارای منن. (اسم اینجا بلوار هست درون کنار ساحل و نزدیک بـه موج انزلی و روبروی اسکله بندرگاه) یکی ... .
وقتی 17 سالم بود به منظور ادامـه تحصیل وارد بندرانزلی شـهری از خط ی شمالی کشور شدم😍. یـادش بخیر چه روزای خوب و بدی داشتم و چه دوستایی خوبی بدست اوردم کـه بعد گذشت این همـه سال هنوز دوسشون دارم و باهاشون درون ارتباطم و افتخارای منن.
(اسم اینجا بلوار هست درون کنار ساحل و نزدیک بـه موج انزلی و روبروی اسکله بندرگاه)
یکی از بهترین دوران زندگیم بود... گذشت و گذشت تااینکه بعد ازگذشت 12 سال از آخرین روز خداحافظی باز امروز برگشتم بـه این شـهر، چقدر تغییر کرده، دلم گرفت، یـاده دوستام، جاهایی کـه زندگی مـی کردم، دانشگاه و تمام خاطرات اون دوران افتادم و سکوت کردم و با خاطرات گذشته نگاه بـه خیـابونای الان مـی کردم. احساس غربت نداشتم، رفتم سمت خونـه هایی کـه زندگی مـی کردم و سراغ صاحب خونـه ترم اول کـه بعد از گذشت 14 سال منو شناخت و با استقبال گرمش روبرو شدم، چه لذتبخش بود.
حرکت بـه سمت اسکله و بندرگاه جایی کـه پر از خاطره های روزهای خوب بود. بـه خیـابونای مرکز شـهر رسیدم خیـابونارو پیـاده قدم زدم چقدر تغییر کرده بودن و جاهایی کـه هنوز تغییر نکرده و برام آشنا بودن، لبخند مـیزدمو مـی گذشتم که تا اینکه رسیدم بـه مغازه ای کـه با بچه ها همـیشـه به منظور خوردن کله پاچه بـه اونجا مـیرفتیم. چقدر تغییر کرده بود و پیرمردی کـه با دیدنش خوشحال شدم چون غریبه ای آشنا بود.
بیـاد اون روزا با همسفرم و همخونـه اون دورانم مـهدی آقامحمدی ی پرس سفارش دادیم.جاتون سبز😊
در ادامـه قدم زدن تو خیـابونایی کـه 14 ساله پیش قدم مـیزدم بـه مغازه ی تخمـه فروشی قدیمـی رسیدم، چه بوی آشنایی، هنوز همون تخمـه ها، تو دلم غوقا شد آخه آروم آروم داشت هوا تاریک مـیشدو انتهای موندن.
خدایـا شکرت بابت این فرصتی کـه بهم دادی...😊🙏
#IRAN🇮🇷
#Gilan
#Bandar_anzali
#bolvar_bandar_anzali
#khatere
#Sport
#Handsome_boy
#boy👱
#ایران🇮🇷
#گیلان
#بندرانزلی
#بلواربندرانزلی
#دریـاچه_خزر
#دریـای_خزر
#دریـا🌊
#خاطرات
#خاطره
#دانشگاه
#دانشجو
#دوست
#چشم_آبی
#چشم_رنگی😍
#Hamed🇮🇷
@hamed_hp24

Read more

Media Removed

_چقدر کم حرف شدی . +حوصله ندارم . _شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه . +بعد از این همـه مدت همدیگه روندیدیم کـه این حرفارو بزنیم . _واسه تو بعد ازاین همـه مدته،منِ احمق هر روز وایمـیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه مـیکنم . +اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی! . _آره خب عوض شدن ... _چقدر کم حرف شدی
.
+حوصله ندارم
.
_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه
.
+بعد از این همـه مدت همدیگه روندیدیم کـه این حرفارو بزنیم
.
_واسه تو بعد ازاین همـه مدته،منِ احمق هر روز وایمـیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه مـیکنم
.
+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!
.
_آره خب عوض شدن تخصص تو بود...یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ
.
_مشکلت اینـه نمـیخوای فراموش کنی
.
+نـه...مشکلم اینـه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو
حالا نـه اینکه نخوام...نمـیتونم فراموش کنم اون روزارو
.
_پس بزار یـه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمـیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همـه چیزو جدی گرفته بودی .
.
این جمله را کـه گفت از صحنـه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیـالوگ ها به منظور نمایش نامـه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشـه ای از دانشگاه کـه پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم بـه سیگار .
نگاهی بـه نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .
چند سال قبل...یکی از همـین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی مـیوزید..یک مسیرچند متری را هی مـیرفتم و مـی آمدم ودستانم را ها مـیکردم...نـه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!
دیدمش از دور...مثل بچه ای کـه محصور جنگل شده،چشم دوخته بود بـه آسمان و مـی آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لبش...بدون پلک زدن خیره شدم بـه چشمانش...نزدیکم شده بود اما من درون چشمانش سِیر مـیکردم
در جغرافیـایی کـه نمـی دانم چه ازجانم مـیخواست.. .
سردش بود..قدم زدیم..او حرف مـیزد و من دل دل مـیکردم دستانش را بگیرم.
رسیدیم بـه کافه ی دانشگاه...نشستیم کنار پنجره و جزوه ای کـه خواسته بود را روی مـیز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی کـه تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .
خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!
فردا سر کلاس چشم دوخته بودم بـه درب کـه وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.
موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی مـیزم گذاشت.. .
پشت همان برگه نوشته بود
"پاییز کـه تمام است...مـیخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"
با آتش سیگارم کـه به رسیده بود بـه خودم آمدم.. .
نیمکت کناری ام را نگاه کردم
پسر جوانی را دیدم کـه شاخه گلی را بو مـیکشید.
که دل درون دلش نبود .
که عشق را باور کرده بود.. .
یـاد آخرین حرفش سرِ صحنـه ی تئاتر افتادم... .
سردم شد
من آن روزها را باور کرده بودم
یـاد حرف های آخرش افتادم
بازوهایم را سفت چسبیدم
گریم چهره ام بـه هم ریخت...

Read more

Media Removed

تا آخرش بخون لطفا جون مادرتون بخونیدلایکم نمـیخوام بخووووونید اشک من ک درون امد . دستش را بـه سوی پسر جوان دراز کرد: _آقا مـیشـه کمک کنید? پسر نگاهی بـه انداخت و با لبخندی موذیـانـه گفت: _اهل حال هستی??😈 کـه تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید : _یعنی چی?? پسر خنده ای سرداد و گفت : _هیچی ... تا آخرش بخون لطفا
جون مادرتون بخونیدلایکم نمـیخوام بخووووونید اشک من ک درون امد
. دستش را بـه سوی پسر جوان دراز کرد:
_آقا مـیشـه کمک کنید?
پسر نگاهی بـه انداخت و با لبخندی موذیـانـه گفت:
_اهل حال هستی??😈
کـه تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید :
_یعنی چی??
پسر خنده ای سرداد و گفت :
_هیچی بیخیـال...اره بهت کمک مـیکنم فقط یـه مشکلی هست
_چی??
_من پولامو خونـه جا گذاشتم خونمون همـین نزدیکه همراه من بیـا
ک ساده هم بـه همراه پسر راه افتاد و وارد خانـه ای شد کـه چندین پسر جوان دیگر نیز درون انجا مشغول دود و دم بودند.پسر کـه پشت ایستاده بود دستمالی از جیبش درون اورد و جلوی دماغ گذاشت ،اورا ارام روی زمـین خواباند و...🙈
(از زبان فاطمـه)چشمامو کـه بازکردم. روی کف اتاق افتاده بودم.کیفی کشیدم و گفتم:
_با من چیکار کردی?
یکی از پسر ها دود قلیون را از دهانش بیرون داد و گفت:
_هیچ فقط دیگه نیستی.
همونطور کـه گریـه مـیکردم لباس هامو پوشیدم و از اون جهنم بیرون زدم.دلم مـیخواست از اون شـهر از اون کشور از اون ادما دور بشم...دلم مـیخواست بمـیرم مـیدونستم کـه دیگه زندگیم تمومـه .خودمو یـه موجود بی ارزش فرض مـیکردم.رفتم پیش دوستم عاطفه و همـه چیز رو براش تعریف کردم.عاطفه کـه تا اون موقع بهت زده نگام مـیکرد دستمو تو دوستاش گذاشت:
_فاطی جونم ای کاش مـیتونستم کمکت کنم عزیزم.ولی چیکار کنم کـه کار از کارگذشته
سرمو انداختم پایین حق با اون بود.عاطفه گفت:ولی گلم من یـه فکری دارم
_چی??
_خب...خب حالا کـه همـه چی تموم شده
_خب
_خب اینکه...چیزه...یعنی
_بگو دیگه اه
_خب فاطی تو کـه دیگه نیستی عزیزم پولی هم کـه برای زندگی نداری.چطوره کـه برای زندگیت خب...همم... تن فروشی کنی??
بهت زده نگاش کردم نفهمـیدم چی شد کـه دیدم جای دستم رو صورتش مونده بود.سرش داد زدم واز خونـه اومدم بیرون.تو خیـابون قدم زدم با خودم فک کردم.هرکاری کردم راهی جز چیزی عاطفه گفت نبود.ولی برام خیلی سخت بود.من کـه تا اون موقع یـه تار موهام رو نامحرم ندیده بود نمـیتونستم...
یـه لحظه شیطون اومد سراغم:
_فاطمـه کاریـه کـه شده توهم کـه با بی پولی نمـیتونی سر کنی درسم کـه نخوندی جای خواب هم کـه نداری و..و..و...تا اینکه بالاخره خودمو راضی کردم.همـین موقع یـه سانتافه جلوم ترمز کرد:
_خانوم مـیخوای برسونمت??
سعی کردم محلش نزارم.اومد بره کـه یـاد حرف عاطفه افتادم.تمام جراتم رو جمع کردم و داد زدم:
_صبر کن وایسا...
از اون روز بـه بعد بود کـه منم شدم یـه . (از زبان حمـید)
اولین بار کـه دیدمش درون خونـه ی دوستم بود.تا منو دید خودشو جمعوجور کرد.یـه سلام کوتاه کرد و رفت.از ا

Read more

همـیشـه یکى هست کـه رفتنش سکوت دلت را بـه هم مى زند سر آغاز ویرانیت مى شودى کـه کنارت قدم مى زند بـه عطر نفس هاى گرم خودت کـه پیراهنم را گرفته نرو بـه شب پرسه هاى پر از آرزو کـه در حسرتم پا گرفته نرو بـه احساس معصوم من تکیـه کن دلت را بـه دست دل من بده درون این لحظه هاى پر از دلهره بـه من جرأت تکیـه بده درون انبوه ... همـیشـه یکى هست کـه رفتنش
سکوت دلت را بـه هم مى زند
سر آغاز ویرانیت مى شود
کسى کـه کنارت قدم مى زند
به عطر نفس هاى گرم خودت
که پیراهنم را گرفته نرو
به شب پرسه هاى پر از آرزو
که درون حسرتم پا گرفته نرو
به احساس معصوم من تکیـه کن
دلت را بـه دست دل من بده
در این لحظه هاى پر از دلهره
به من جرأت تکیـه بده
در انبوه دلشوره جاده ها
به آرامش ماندنت فکر کن
به من کـه دلم را گره مى
به چین هاى پیراهنت فکر کن
من از ابتداى جهان یک نفس
به تاریخ چشمان تو زُل زدم
دلم را از این راه پر حادثه
به دنیـاى امروز تو پُل زدم
به احساس معصوم من تکیـه کن
دلت را بـه دست دل من بده
در این لحظه هاى پر از دلهره
به من جرأت تکیـه بده
اخرین اثر منتشر شده محمد معتمدی

Read more

Media Removed

. مـیخواستم کلی با آب و تاب توضیح بدم کـه سفر بـه اینجا و اونجا با چه شرایطی بهم خوش مـیگذره؟ کـه گفتم نـه فقط یـه جمله، من تو سفرهام هم زندگی مـیکنم فقط بهتر و از هر لحظه ام لذت مـیبرم و یـاد مـیگیرم تفاوت ها همـیشـه بد نیست. بهمون یـاد مـیده مردم اون سر دنیـا کـه هدا @hodarostami بهش سفر کرده چقدر ساده و بی ریـا کیک تولد ... .
مـیخواستم کلی با آب و تاب توضیح بدم کـه سفر بـه اینجا و اونجا با چه شرایطی بهم خوش مـیگذره؟
که گفتم نـه فقط یـه جمله، من تو سفرهام هم زندگی مـیکنم فقط بهتر و از هر لحظه ام لذت مـیبرم و یـاد مـیگیرم تفاوت ها همـیشـه بد نیست.
بهمون یـاد مـیده مردم اون سر دنیـا کـه هدا @hodarostami بهش سفر کرده چقدر ساده و بی ریـا کیک تولد رو تو خیـابون خرید و فروش مـیکنن و هنوز یـاد نگرفتن سر مشتری کلاه بذارن.
اینکه شمال تایلند خیلی قشنگتر از جنوبشـه کـه پر شده از توریست ها.
اینو یـاد گرفتم کـه سفر بـه اروپا قشنگترین سفری نیست کـه مـیشـه رفت.
لازم نیست فقط تو شانزلیزه قدم زد و دفتر ایران ایر رو دید و عگرفت و کلی ذوق کرد, مـیشـه از قدم زدن تو یـه کوچه ی با صفا کـه نوای آهنگ قدیمـی فرانسه از کافه هاش پخش مـیشـه و بوی پنیر و باگت همـه جا رو گرفته هم لذت برد.
اینکه دیگه همـه ویزای شنگن مـیگیرن و همـه جای گوگل پر شده از کپی پیست های سفرنامـه نویسی.

گاهی اینا دل زدم مـیکنن ، اما بـه خودم مـیام و مـیگم نـه با یـه قوره سردیت بشـه و نـه با یـه کشمش گرمـی.......
#بيتانوشت #bitanaz

Read more

Media Removed

#افسانـه_اى_به_نام_ميثم . للحق عكس نوشت : من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود #آدم آورد بـه اين دِيرِ خراب آبادم.. . #مربی تند و سختگیری کـه با #صلابت اش بـه رزم آوران #درس #ایستادگی و #استقامت داد و آنان را درون تنور #آموزش خود به منظور مقاومتی سخت آبدیده کرد. و آنگاه کـه آنان از خستگی و مشقت فعالیت روزانـه ... #افسانـه_اى_به_نام_ميثم
.
للحق عكس نوشت : من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود
#آدم آورد بـه اين دِيرِ خراب آبادم..
.
#مربی تند و سختگیری کـه با #صلابت اش بـه رزم آوران #درس #ایستادگی و #استقامت داد و آنان را درون تنور #آموزش خود به منظور مقاومتی سخت آبدیده کرد.
و آنگاه کـه آنان از خستگی و مشقت فعالیت روزانـه خویش آرمـیده بودند #مالک وار بر بستر آنان حاضر مـی شد و آنگونـه کـه نفهمند بر پاهای خسته آنان بوسه مـی زد...
.
پدرم و او درون پادگان امام حسين(ع) مربى تاكتيك بودند و رفاقتى داشتند بس عجيب...
تا اينكه درون ٢٤ اسفند ماه سال ٦٣ او پدر را تنـها گذاشت و در شرق دجله با اصابت موشك جنگنده ى دشمن آسمانى شد..
.
و پدر ماند و داغ از دست رفيق و همسنگر عزيزتر از برادرش...
.
روزها گذشت...
.
و درون #٤مرداد ماه سال ٦٤ يعنى كمتر از ٦ ماه از رفتن بهترين دوست پدرم خداوند فرزندى بـه او داد...
و او نيز نام فرزند را بـه ياد مردى از جنس آسمان " #ميثم" نـهاد...ياحق.
.
.
پانوشت : از خداوند هميشـه خواسته ام که تا وقتى پدرم صدايم ميكند با ديدن من ياد يكى از بهترين بندگان خدا بيُفتد...
.
.
دلنوشت :
هوا حوالی مرداد و دست من سرد است
زدم بـه کوه و کمر،بسکه شـهر نامرد است
زدم بـه کوه و کمر،برف مـی خورم دیگر
که از تمام محل،حرف مـی خورم دیگر
چقدر فاصله ها را ورق زدن که تا تو
چقدر حسرت یک شب قدم زدن با تو
منم کـه آینـه از آه من خبر دارد
تویی کـه از تو دلم دست بر نمـیدارد
من از عشیره ی دلدادگان رسوایم
خدا کجاست ببیند چقدر تنـهایم...
خدا کجاست ببیند کـه از تو دور شدم..
من عاشقم،که بدون اراده کور شدم
هنوز درون طلب خنده هات مـی مـیرم
جسارت است،ولی من برات مـی مـیرم...
.
.
كاملاً بى ربط : چه كسى خواهد ديد...؟
غم پنـهان نگاهِ منِ #مردادي را...
.
.
#aynaammar
#اين_عمار
#أين_عمار
#شـهيد
#شـهيد_ميثم
#مرتضى_شكورى
#تولد
#ميلاد
#۳۳سالگی
#من_مردادي_ام
#گناه_كلاغ_چيست_وقتي_ميخواهد_چهچه_بزند_صداي_غار_غار_از_گلويش_خارج_ميشود
#اللهم_ارزقنا_شـهادت
#به_نزد_يار_چو_ما_پست_بي_بها_نشود
#اين_نيز_بگذرد
#پيشوني_قراره_مارو_كجا_بشوني
#پس_كي_ديگه_موقعشـه
#ى_چنين_ميانـه_ميدانم_آرزوست
#سردارگرام

Read more

Media Removed

چند سال پيش يه روز كه روز خوبي نبود ،رفته بودم عكاسي طرفاي تاتر شـهر اون موقع ها دانشجو بودم ، همينجوري تو كوچه بعد كوچه ها قدم زدم و وليعصر و به سمت تجريش اومدم بالا ، چشمم افتاد بـه يه كافه كوچيك و خلوت ، اسم كافه رو يادم نيست .رفتم تو و نشستم پشت يه ميزي كه رو بـه خيابون بود . اولش چند که تا عكس گرفتم از يه آينـه كه بـه ... چند سال پيش يه روز كه روز خوبي نبود ،رفته بودم عكاسي طرفاي تاتر شـهر اون موقع ها دانشجو بودم ، همينجوري تو كوچه بعد كوچه ها قدم زدم و وليعصر و به سمت تجريش اومدم بالا ، چشمم افتاد بـه يه كافه كوچيك و خلوت ، اسم كافه رو يادم نيست .رفتم تو و نشستم پشت يه ميزي كه رو بـه خيابون بود . اولش چند که تا عكس گرفتم از يه آينـه كه بـه ديوار كافه بود بعد كه دوربينو گذاشتم كنار چشمم افتاد بـه خيابون ، فكركنم يكي دو ساعت همونجا نشستم و آدم هايي كه هر كدوم براي يه كاري درون رفت و آمد بودنو نگاه كردم .بعضي ها عجله داشتن بعضي ها خيلي عاشقانـه دونفري قدم ميزدن ،بعضي ها دست فروشي ميكردن و ... . امروز كه خاطره اون روزها رو مرور ميكنم نميدونم اون ادم ها رسيدن بـه مقصد يا نـه ، عشقشون موندگار شد يا نـه اصلا اون روزو كسي يادش مونده يا نـه اما براي من موندگار شد چون يكي دو ساعت از عمرمو بدون فكر بـه اين كه روز خوبيه يا نـه يا روزگار بر وفق مراد هست يا نـه ،نشستم و خودمو بـه قهوه دعوت كردم و يه عكس توي ذهنم از آدم ها گرفتم .من هنوزم گاهي تنـهايي كافه ميرم تو هر شرايطي چون تصوير اون روز تو اون كافه بهم ياد داد زندگي ميگذره ، عمرمون ميگذره و يادمون نميمونـه چيكار كرديم كه گذشت ، چيكار كرديم كه چروك افتاد زير چشمامون . بعضي وقت ها تو يه كافه بشينيد خيابونو نگاه كنيد ، آدم ها رو ،و مطمئن باشد همون طور كه آدم ها سريع از جلوتون عبور ميكنن سختي ها و درد ها هم ميگذرن و ميرن ، بعد با لبخند قهوتون رو بخوريد و خاطره بسازيد براي خودتون . من يادم نمياد چرا اون روز روز بدي بود اما يادمـه از كافه كه اومدم بيرون خيلي حالم خوب بود .يادمـه تصميم گرفتم نگران مشكلات نباشم ، چون درسته كه سخته اما ميگذره ، مثل همـه اون آدم هايي كه چند سال پيش از جلوي اون كافه گذشتن .
#يه_جايي_نزديك_تاتر_شـهر #شقايق_جعفري_جوزاني #وليعصر #كافه_گردي #دلنوشته_های_من #قديما #حس_خوب

Read more

Media Removed

_ پارت ۱: بـه اینـه ی ا چنگ انداختم و موهای پریشونم رو از صورتم کنار زدم. ارمان بـه ناخن های دستش نگاه مـیکرد و انگار اصلا متوجه حضور من نمـیشد. زویـا : اهم‌... . چشم از انگشتاش برنمـیداشت. چرخیدم و روبروش ایستادم. زویـا: عرض کردم اهم. پوفی کرد واروم جابه جا شد. ارمان: اینقدر صدا نده. از شدت ... _
پارت ۱:
به اینـه ی ا چنگ انداختم و موهای پریشونم رو از صورتم کنار زدم.
ارمان بـه ناخن های دستش نگاه مـیکرد و انگار اصلا متوجه حضور من نمـیشد.
زویـا : اهم‌... .
چشم از انگشتاش برنمـیداشت.
چرخیدم و روبروش ایستادم.
زویـا: عرض کردم اهم.
پوفی کرد واروم جابه جا شد. ارمان: اینقدر صدا نده.
از شدت حرص لبهام جمع شد و
یـه قدم سمتش برداشتم کـه شانس اورد و به طبقه ی ۶۴ رسیدیم.
جلوتر از من قدم برداشت و به درون چوبی انتهای راهرو ضربه زد.
زویـا: زنگ چرا نمـیزنی!
ارمان: ساکت.
کم کم داشتم ازکوره درون مـیرفتم کـه صدای امـیتا راهرو رو پر کرد.
امـیتا: به.. ببین کی امده مارو ببینـه.. .
از شدت دلتنگی دلخوری ها از ذهنم پرواز کرد و به اغوشش پ.
زویـا: تو کـه دیدن من نمـیای... .
امـیتا: یعنی تو واسه دیدن من اینجایی دیگه؟
زویـا: خفه شو. مـهم اینـه اینجام.
همون لحظه ارمان پلاستیک قرص هارو از چنگم بیرون کشید و سمت اتاق بابا راه افتاد.
از اغوش امـیتا پایین پ و نگاهم رو سمت ارمان چرخوندم.
امـیتا : این چشـه ؟
ارمان درون اتاقو باز کرد،سریع رفت تو و درو پشت سرش بست.
زویـا: این چرا درو بست؟
امـیتا دستم روسمت اشپزخانـه کشوند : دیوونـه اس دیگه‌. مگه نمشناسیش؟ جو گیر شده، بیـا واست یـه نسکافه ی مشتی درست کنم حال بیـای.
نگاهم روی دربسته ثابت مونده بود: اخه مگه من غریبه ام کـه درو مـیبنده !
امـیتا: حتما یـه تری زده باز.
صورتم رو سمت امـیتا کـه سخت مشغول پیدا لیوان توی کابینت ها بود چرخوندم : یعنی چی بازم؟
امـیتا: عادتشـه بابا. شکر مـیخوری؟
زویـا: نـه .. .
دست بـه بـه مـیز کنارم تکیـه دادم : امـیتا تو مـیدونستی ما واسه چی مـهاجرت کردیم اینجا؟
از برخورد سرش بـه سقف کابینت اخ بلندی گفت.
پوزخند تلخی گوشـه ی لبم نشست.
زویـا: مـیخواستم مطمـین شم مـیدونی کـه شدم، نمـیخواد خودتو بکشی.
کله اشو از کابینت کشید بیرون و دستش رو بـه کله اش کشید: چی مـیگی تو؟

Read more

Media Removed

از حموم بیرون اومدم لباس خوابمو موشیدم و اروم تو تخت رفتم .. سرمو رو بالشت گذاشتم و ب خواب ربتم ... ......... جای مبهمـی بود .. صدای کارانویر ب گوش مـیرسید : - زیـااااا ..زیـاااا جلو تر رفتم ... کارانویر پشتش ب من بود جلوتر ک رفتم شاد با اصلحه روبروی کارانویر وایساده بود ... شلیک کرد .. از خواب پ .. ... از حموم بیرون اومدم لباس خوابمو موشیدم و اروم تو تخت رفتم .. سرمو رو بالشت گذاشتم و ب خواب ربتم ... .........
جای مبهمـی بود .. صدای کارانویر ب گوش مـیرسید : - زیـااااا ..زیـاااا
جلو تر رفتم ... کارانویر پشتش ب من بود جلوتر ک رفتم شاد با اصلحه روبروی کارانویر وایساده بود ... شلیک کرد .. از خواب پ .. صورت کارانویرو روبروم مـیدیم .. نفس نفس مـیزدم .. دستی ب سروصورتم زدم کلا خیس عرق بودد .. نفس نفس زنان گفتم : کارانویر ... تو خوبی ؟
با تعجب بهم نگاه کررد .. - مگه حتما بد باشم ؟
بدون این ک حرفی ب بغلش کردم ..خیلی محکم .
یرجاش خشکش زده بود هیچ کاری نمـیکرد ... اروم ازش جدا شدم .. - زیـا ساعت 2 نصف شب .. بخواب استراحت کن .. - بعد تو .. چرا بیداری ؟ .. - خب من ... هیچی بخواب .. استراحت کن .. شبت بخیر
نگاهی بهش انداختم و زیرزمزمـه کردم : شب خوش
از اتاق بیرون رفت و درو بست .. دوباره بخواب رفتم ...
............
کش و قوسی ب بدنم دادم و از جان بلند شدم . بـه صورتم ابی زدم که تا خواب از سرم بپره .. از پله ها پایین رفتم و نشستم سر مـیز همـه نشسته بودن .. با دیدن قیـافه صنم علامت سوالای زیـادی تو ذهنم شکل گرفت .. قیـافش خیلی خوشحال و خندون بود ... ب شاد نگاهی انداختم .. یـاد خواب دیشبم افتادم .. نگاهمو ازش گرفتم و بی سروصدا صبحونمو خوردم و از جان بلند شدم و رفتم تو حیـاط که تا یکم قدم ب ... وسط باغ ایستادم و تفس عمـیق کشیدم .
همونجا روی چمنا دراز کشیدم ... ب اسمون خیره شدم .. ابی ابی بود ...
......

Read more

Media Removed

#birthday #portrait #32 #travel امروز بر اساس حساب کتاب‌های قراردادی سی و دو ساله شدم. نـه از این موضوع خوشحالم و نـه ناراحت. نـه مـیترسم و نـه سرخوشم. صبح درون جای عجیبی بیدار شدم کـه تا چند ثانیـه اول نمـیدونستم کجام و چرا اینجام. دیشب هم عجیب‌ترین ساعت‌های زندگیم رو درون اخرین دقایق سی و یک سالگی گذروندم. ... #birthday #portrait #32 #travel
امروز بر اساس حساب کتاب‌های قراردادی سی و دو ساله شدم. نـه از این موضوع خوشحالم و نـه ناراحت. نـه مـیترسم و نـه سرخوشم. صبح درون جای عجیبی بیدار شدم کـه تا چند ثانیـه اول نمـیدونستم کجام و چرا اینجام. دیشب هم عجیب‌ترین ساعت‌های زندگیم رو درون اخرین دقایق سی و یک سالگی گذروندم. از کوچه‌ای با کوله ام زدم بیرون. هدفنم رو گذاشتم و آهنگی کـه دوست نداشتم گوش مـیدادم. شـهر شلوغ بود و تعطیلات آخر هفته باعث شده بود آدم ‌ها از حالت روزمره خارج بشن. با موسیقی متن توی گوشم از کنار دو جوون مست با لباس‌های کوتاه و براق رد شدم و به راننده تاکسی کـه داشت سعی مـیکرد خوشبختی با دو مسافر مست رو بـه خودش هدیـه بده و سوارشون کنـه خیره شدم. سرم رو چرخوندم و مرد بی خانمانی با سگش کاغذی رو دستش گرفته بود و کمک مـیخواست. من هیچ‌وقت بـه بی خانمان‌ها کمک نمـیکنم اما دست کردم تو جیبم و هر چی اسکناس داشتم بهش هدیـه دادم. شاید داشتم با شب تولدی کـه گفتم هیچ حسی بهش ندارم مـی‌جنگیدم. قدم زدم و بالاخره سنگینی کوله فشار آورد. توی صف پشت آدم‌های سرخوش شـهر ، یـه آب معدنی و یـه قهوه سفارش دادم و پشت مـیز‌ غریبه ای تو یـه شـهر غریبه تو یـه قاره غریبه نشستم و تلخی قهوه رو با آب یخ پایین دادم و بالاخره موزیک تو گوش‌هام رو دوست داشتم و با آب و قهوه، پشت مـیز ارزون پلاستیکی یک سال جدید قراردادی تو زندگیم رو تحویل کردم و صبح روز بعد پنجاه کیلومتر خارج شـهر روی تخت بزرگی تو اتاقی روشن با پنجره ای رو بـه طبیعت بیدار شدم و سی و دو شروع شد.

این عو این آدمکی کـه یـه دوست شاید خیـالی و همسفرم بوده رو مـیذارم اینجا که تا شاید همـیشـه شونزده اردیبهشت نود و هفت برام بـه یـادگار بمونـه. یک سال و یک روز بزرگتر و هزار راه مونده‌. ما سرخوشان مست...

Read more

Media Removed

Down to earth بیـا روی زمـین Keep 'em falling when I know it hurts اونا رو درون حال سقوط باقی مـیزارم وقتی مـیدونم آسیب مـیزنـه Faster than a million miles an hour سریع تر از مـیلیون ها مایل درون ساعت Trying to catch my breath some way somehow اگرچه سعی مـیکنم یـه جوری نفسمو نگه دارم. Down to earth از ... Down to earth
بیـا روی زمـین

Keep 'em falling when I know it hurts

اونا رو درون حال سقوط باقی مـیزارم وقتی مـیدونم آسیب مـیزنـه
Faster than a million miles an hour

سریع تر از مـیلیون ها مایل درون ساعت
Trying to catch my breath some way somehow

اگرچه سعی مـیکنم یـه جوری نفسمو نگه دارم.
Down to earth

از خیـال بیـا بیرون 
It's like I'm frozen but the world still turns

به نظر مـیاد من یخ زدم اما زمـین هنوز مـیچرخه
Stuck in motion and the wheels keep spinning 'round

توی حرکات گیر افتادم و چرخ ها هنوز دورم مـیچرخم
Moving in reverse with no way out

بی هیچ راه نجاتی عقب مـیرم

 And now I'm one step closer to being Two steps farther from you

و من حالا یـه قدم بـه دو قدم از تو دورتر بودن نزدیک شدم
When everybody wants you

وقتی همـه تورو مـیخوان

Everybody wants you
همـه تورو مـیخوان

How many nights did it take to count the stars

چند شب طول مـیکشـه کـه ستاره ها رو بشمارم

That's the time it would take to fix my heart

این زمانیـه کـه طول مـیکشـه که تا قلبم خوب بشـه

Oh. Baby I was there for you

اوه عزیزم من واسه تو اونجا بودم

All I ever wanted was the truth

تنـها چیزی کـه مـیخواستم حقیقت بود
Yeah yeah

اره اره
How many nights have you wished someone would stay

چند شب ارزو کردی یکی بمونـه؟

Lied awake only hoping they're ok

دراز کشیدی و فقط دعا کردی حال اونا خوب باشـه.؟
I've never counted all of mine

من هیچوقت این تعدادو مال خودم نشمردم

If I tried I know it would feel like infinity

اگه سعی مـیکردم مـیدونستم بی نـهایت بود

Infinity

بی نـهایت
Infinity

بی نـهایت
Yeah

اره
Infinity

بی نـهاییت
Eyes can't shine
چشما نمـیتونن بدرخشن

Unless there's something burning bright behind

مگه اینکه یـه چیزی پشتش درون حال سوختن باشـه

Since you went away there's nothing left in mine

از وقتی از پیشم رفتی هیچی برام نمونده

I feel myself running out of time

احساس مـیکنم زمانم تموم شده
 And now I'm one step closer to being Two steps farther from you

و من حالا یـه قدم بـه دو قدم از تو دورتر بودن نزدیک شدم
 when everybody wants you

وقتی همـه تورو مـیخوان
#like #followme #like4like #likes #love #likeforlike #TagsUpLikes #likesforlikes #likeback #likeall #likealways #لایک #پسندیدن #بپسند #لایکها #بپسند #پسندها #ع#harrystyles #onedirection #infinity #louistomlinson #liampayne #niallhoron

Read more

Media Removed

. ادب...عشق...هنر...انسانیت...تفاوت...شرافت...آزادی...استقلال...زندگی...طبیعت...معاشرت...تعامل...اصالت...خودشناسی...رشد...بزرگی...اعتماد‌به‌نفس...حرمت...احترام...فردیت و وجودم... اینـها آموزه‌های تو بـه من درون این چندین سال زندگانی‌ام است... درون چند سالی کـه ک ... .
ادب...عشق...هنر...انسانیت...تفاوت...شرافت...آزادی...استقلال...زندگی...طبیعت...معاشرت...تعامل...اصالت...خودشناسی...رشد...بزرگی...اعتماد‌به‌نفس...حرمت...احترام...فردیت و وجودم...
اینـها آموزه‌های تو بـه من درون این چندین سال زندگانی‌ام است...
در چند سالی کـه ک کوچک و خامـی بودم و سالهاست قد کشیدنم را ، بالارفتن پله‌های زندگی‌ام را بـه تماشا نشستی...در قدم بـه قدم با کلامت ، نگاهت ، اخم و غضبت ، آرامشت ، دادرس احوال پریشانم بودی ؛ نشانگر مسیر و جاده‌های درست اما سخت برایم بودی...تو آن ارزنده استادی کـه سرت سلامت باد ؛ امروز کـه یکی از عزیزان و دوستانت از کنارمان پرکشید ؛ صبح با شنیدن خبر باز ته دلم خالی شد ، درست مثل زمانی کـه خبر رفتن آقای کیـارستمـی را هم شنیدم دو ناراحتی بـه دلم آوار شد دیگر ندیدن آن بزرگوار و خالی شدن دور و اطرافت از رفقای گرمابه و گلستانت و مبادا زبونم لال نبودن خودت...امروز هم باز ترسیدم ، تمام هر شلوغی و دغدغه‌ی جاری را بعد زدم و به دیدارت آمدم چون مـیدانم امثال تو کم‌اند...آنـهایی کـه هر جمله‌شان درس هست و هر رفتارشان درست هست و من از نفس کشیدن کنار تو لذت مـیبرم جزو دقایق عمر نیست چنان باکیفیتی...چنانی کـه انگار درون یک تاریخ اصیل قدم برمـیدارم...
تا زمانی کـه باشم نمـیگذارم گلدانت از گل خالی بماند این از رسوم خوشایندیست کـه تو یـادم دادی...
#موبیلم_گرافی #گلنویس
۱۳۹۷/۰۵/۰۶

Read more

Media Removed

- PERS ️ POLIS - «از چیزی کـه برای توعه خوب مراقبت کن» عید چندسال پیش بود... پول عیدایمو جمع کرده بودم به منظور خ یـه پیرهن ورزشی.. اونم پیرهن پرسپولیس رسید روز خرید پول‌هامو تو دستم گرفتمو بـه سمت مغازه راه افتادم... تموم مسیر رو تو فکر لذت رسیدن بـه پیرهن بودم، اونقدر غرق رویـا بودم کـه متوجه ... - PERS ⭐️ POLIS -
«از چیزی کـه برای توعه خوب مراقبت کن»
عید چندسال پیش بود...
پول عیدایمو جمع کرده بودم به منظور خ یـه پیرهن ورزشی..
اونم پیرهن پرسپولیس❤
رسید روز خرید پول‌هامو تو دستم گرفتمو بـه سمت مغازه راه افتادم...
تموم مسیر رو تو فکر لذت رسیدن بـه پیرهن بودم، اونقدر غرق رویـا بودم کـه متوجه افتادن پول‌هام نشده بودم...
وقتی شدم کـه موقع خ پیرهن بودم..!
وای کـه چه سخت بود قبول این حقیقت..!
حقیقتی کـه مـیگفت پول‌هات گمشده، آرزوهات پریده...
تموم اون مسیر رو برگشتم...
وجب بـه وجب با بغض نگاه کردمو نبود...
نبود کـه نبود..!
پول‌هایی کـه برای من بودند حالا دیگه نبود..!
چند بار مسیر را رفتمو‌ برگشتم...
ولی نبود کـه نبود..! برگشتم بـه خونـه..!!
بغضم ترکید...
مادرم گفت فدای سرت..!
پدرم پول داد و گفت با هم مـیریم مـیخریم؛
ولی مادربزرگ گفت؛
«از چیزی کـه برای توعه خوب مراقبت کن»
از اون شب سال‌ها مـیگذره...
ولی هر شب من با این جمله قدم‌ مـی..!
قدم زدم رسیدم بـه امشب...
امشب بازم این جمله تو خاطرم اومد
«از چیزی کـه برای توعه خوب مراقبت کن»
#پرسپولیس ❤
وجب بـه وجب گشتیم که تا گم کرده‌ای کـه سال‌ها بود رو پیدا کردیم...
حالا وقت نمایـان ش بـه دنیـاس...
بیـاید هرچه بلندتر بگیم این تیم به منظور منو ماهاس..!
شاید بشـه لحظه‌ای گمش کرد..!!
اما وقتی گذشته رو قدم مـیزنیم بازم پیداش مـیکنم..!
‏‏سَرِت سلامت #پرسپوليس من❤️
پیشرفت یعنی که تا 2 سال پیش هوادارن تیم رقیب مسخرت مـی کـه قهرمان نشدی ولی الان مسخرت مـیکنند کـه تو؛
تو دبل قهرمانی هر هفته داری بـه تعویق مـیوفتی🔥
‏چیزی کـه واضحه پرسپولیس قهرمان مـیشـه؛
ولی چیزی کـه واضح نیست نایب قهرمانی کیسه‌اس.!
پس بدو ای بدو 🔥
پ‌ن؛ ‏‏باخت #پرسپوليس به منظور من خيلی ناراحت کنندس، ولی لحظه باخت برام، لحظه اثبات تعصب و عشق بـه پرسپوليسه...
‏هر‌ وقت مـیبازه بیشتر از قبل عاشقش مـیشم؛
هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود #عاشقتم_پرسپولیسم ❤
#پرسپولیسیم✌
#perspolis

Read more

Media Removed

دیشب که تا چهار صبح بیدار بودم آخرین پروژه کلاس پنجشنبه شب هام رو تموم کنم. ساعت نـه صبح فرستادم به منظور استادم و پرونده درس سخت این کوارتر رو بستم. صبح کـه مـیرفتم سر کار، مـیدونستم علی امشب دیر مـیاد خونـه.. سریع قرار مدار یـه شب ونـه رو گذاشتم. امروز به منظور شوی یـه خیریـه کوچیک تو سیـاتل حتما خودمون رو آماده ... دیشب که تا چهار صبح بیدار بودم آخرین پروژه کلاس پنجشنبه شب هام رو تموم کنم. ساعت نـه صبح فرستادم به منظور استادم و پرونده درس سخت این کوارتر رو بستم.
صبح کـه مـیرفتم سر کار، مـیدونستم علی امشب دیر مـیاد خونـه..
سریع قرار مدار یـه شب ونـه رو گذاشتم.
امروز به منظور شوی یـه خیریـه کوچیک تو سیـاتل حتما خودمون رو آماده مـیکردم.
وقت ناهار جای غذا خوردن، لایو گذاشتم و علاوه بر اینکه کلی کیف کردم، دو که تا درس بزرگ هم از لایو خودم گرفتم.
چقدر عاشق این یـادگیری های مجازی ام.
تا ۵ سر کار بودم و بعد مریم و بهار و دوست چینیش اومدن دنبالم.
رفتیم رستوران ایرانی شام زدیم، دلی از عزا درآوردیم.
کنار آب قدم زدیم.
رفتیم یـه کافه نشستیم و چای و ماکارون خوردیم.
حرف بستنی شد و همگی دیدیم که تا نـهایت توانمون سیریم.😄
بعد از خداحافظی من پالت گوش کنان اومدم بـه سمت خونـه.
علی هنوز نرسیده.
ساعت از ده شب گذشته
آشپزخونـه شلوغ پلوغه
ظرف های نشسته سه روز شلوغ رو هم تلنبار شده.
زدم کانال رادیو مورد علاقه ام
همـین کـه دستکش دست کردم کـه شروع کنم ظرف ها رو شستن، دیدم ساعت خوبیـه بـه وقت ایران کـه پست بذارم و از این روز خوبم بگم.

برم که تا علی نیومده ظرف ها رو بشورم😬

راستی نماز روزه ها تون یـا هر نوع خلوت با خدا و یـا دنیـای خودتون قبول
.
برای من رمضان یـادآور روزهای دلنشین کنار خانوادمـه🌱🍃
امـیدوارم به منظور شما هم خوش خاطره باشـه

Read more




[دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 06 Aug 2018 16:39:00 +0000



دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام

رمان ناتاشا-فصل 1 که تا 5 - بازی آنلاین

نیوشا_ ای جز جیگر بگیری ناتاشا .. دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام داره دل و رودم از تو حلقم مـیاد بیرون ... دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام ای خدا .. مردم..
_لال مـیشی یـا نـه ..؟ همـه دارن نگامون مـیکنن ..نیوشا _نگاه کنن ..بزار همـه ببین چطور داری دوقلوتو مـیکشی...ای کـه اون زبونتو مار مـیزد که تا به بابا نگی دارن نیرو اعزام مـیکنن .ابت نبود نونت نبود ..افغانستان رفتنت چی بود .._ای بمـیری نیوشا ..اینجام دست از لودگی برنمـیداری .. ببین سرهنگ داره نگامون مـیکنـه ...نیوشا_کو... کجاست؟ ..الهی من فدای اون چشای عسلیش بشم .. قربون قد بلندش ..نمـیدونم ش و باباش چی خوردند کـه همـیچن نانازی رو بعد انداختن.. جیگره بـه خدا ... ..._ خاک بر سرت نیوشا ..این چه طرز حرف زدنـه ؟ عین این لاتای چاله مـیدون شدی .. خیر سرت نظامـی هستیـا ؟نیوشا_خاک بـه گور تو .. اگه توو اون بابای تیمسارمون نبودین کـه من صد سال سیـاهم نظامـی نمـیشدم ...اخه یکی نبود بـه این بابای ما بگه مرد حسابی کی دوتا دسته گلشو مـیفرسته ارتش ... ؟ عقده پسر داشتی؟حالا ارتشی شدیم بـه درک ..چرا دیگه فرستادیمون افغانستتان ..؟ نمـیگی جنگه ؟.. یـهو یـه خمپاره مـی ا فته رو این ناتاشای عزیز کردت ... خدا بخواد تیکه تیکه مـیشـه ؟_اااا گمشو یـه زبونم لالی ..چیزی .. بعدشم جنگ کجا بود .. الان مدتهاست کـه اونجا اروم شده ...نیوشا_اره ارواح پدرت ... وقتی مردای طالبان با اون ریشای دوازه متریشون اومدن گرفتن بردندت ..بلا ملا سرت اوردن مـیفهمـی..._خیلی بی ادب شدیـا نیوشا ... تو کـه دلت نمـیخواست بیـای اصلا چرا اومدی هان ؟...اومدی رو اعصاب من راه بری ؟ خوب یـه کلام بـه بابا مـیگفتی نمـیای ...نیوشا _اهکی ... نیـام کـه همـه افتخاراتو مدالا رو خودت تنـها تنـها کوفت کنی .. نـه جونم ..تک خوری تو مرام ما نیست ... بعدشم که تا عمر داشتم بابا تو رو پوتک مـیکرد مـیکوبید تو این سر کچل من .. فکر کردی کم پز تو رو مـیده؟صداشو مثل پدرم کلفت کرد_ ناتاشا رو ببین ..عین یـه مرد مـیمونـه ..صد که تا پسر و حریفه ... یکم از ناتاشا یـاد بگیر ... ناتاشا اله ..ناتاشا بله ... نـه من .. عمرا بزارم ...شده تو این افغانستان شل وپل بشم پا بـه پات مـیام ...از حرفاش خندم گرفته بود .. وقتی خندمو دید دستشو انداخت دور گردنمنیوشا _ای قربون اون خنده هات برم .. ولی لباتو ببند و بخند که تا دندونات معلوم نشـه..._چرا؟صداشو اروم یوشا_اخه ممکنـه واسه کرمای دندونات خواستگار پیدا بشـه...با مشت زدم تو بازوش_گمشو تو هم ..من یـه دندون پر کرده هم ندارم ...نیوشا_اا معلومـه ..کدوم بقالی مـیگه ماست من ترش ..._ نیوشا یـه چیزی بهت مـیگما ..... صد بار بت گفتم از این شوخیـا با من نکن ...نیوشا_اا چته مرگته؟ عین سگ پاچه مـیگیری .. نمـیشـه دو کلوم باش حرف زد ..حرفم نمـیومد . فقط چپ چپ بش نگاه کردم ...نیوشا_نکن قربونت برم چشات فل مـیشـه ..دیگه طالبانم رقبت نمـیکن بیـا ن ببرنتا . و ریز خندید...انگشت شستشو گرفتمو پیچوندم ..._زهر مار ...نیوشا _آی آی ولم کن ناتا ..جون خودت مـیخواستم یکم بخندی .. آی ..ولم کن...انگشتم.. واییییی_بگو غلط کردم که تا ولت کنم..._عمرا ..تو مرام یـه نظامـی نیست ..فشار دستمو بیشر کردم_آی ..غلط کردم .. آی چیز خوردم .. .. آی ...از خنده مرده بودم ..یـهو صدای سرهنگ امـینی رو شنیدم_باز شما دوقلو ها گیر دادین بـه هم ..ولش کن شستشو شکوندیش ...با خنده شستشو ول کردم .نیوشا با لحن مسخره ای گفت:_ای خدا عمرتون بده .. خیر از جونیتون ببینین .. کـه همـیشـه منو از دست این شمر زل جوشن نجات مـیدین ...سرهنگ خنده ای کرد و گفت_از دست شما دو که تا تیمسار چی مـیکشـه ؟.. حتما تو خونـه هم مدام بـه هم مـیپرین ..نیوشا _اا بگو ما از دست بابا تیمسارمون چی نمـیکشیم ..صبح الطلوع ساعت 4 بیدا باش ..ورزش صبح گاهی .. 200 که تا شنا ..200 که تا کوفت ... 200 که تا زهر مار ...بعدم یـه تیکه نون خشک مـیده واسه صبحونـه سق بزنیم ... وبعدشمـیهو زدم تو پهلوش و چشم غره ای بهش رفتم...نیوشا پهلوشو گرفت_ چته خوب مگه دروغ مـیگم ؟...سرهنگ سعی مـیکرد جلو خودشو بگیره .. اما صورت خوش استیلش از فشاری کـه به خودش مـیاورد قرمز شده بود ..._خوب ..بسه ..کمربندتونو ببندین کـه کم کم داریم مـیرسم بـه پایگاه ...نیوشا _ما کـه کمرشلوارمونو خیلی وقته بستیم ..زیرگفتم :نیوششششاااااا اااا ااااااانیوشا_جججاااااااااا اااا ااااااا اااااانننن نننننسرهنگ دیگه نتونست خودشو بگیره پقی زد زیر خنده واز کنارمون گذشت و نشست سر جاش ..._خاک تو سرت ...این چه چرت و پرتی بود بـه سرهنگ گفتی ..؟نیوشا_بخدا دروغ نگفتم ؟...مگه مـیشـه کمر بندمون باز باشـه ... اگه این کمرای صاب مرده رو نزنیم کـه این تنبونای ارتشی گلوگشاد . سه سوته از پامون افتاده ..._خره ..منظورش این کمر بنده کـه به هواپیما وصله .. نـه کمر تنبونت ...با دست زد تو سر خودش و گفت_وای خاک تو گورم... ابروم رفت ... دیدی چی شد؟ حتما با خودش مـیگه این ه تو عمرش طیـاره سوار نشده ...داشتم از خنده مترکیدم .. عاشق همـین خل بازیـاش بودم .دوقلوهای هم سان بودیم اما از لحاظ اخلاقی شباهتی بـه هم نداشتیم ...نیوشا همـیشـه سعی مـیکرد یخ اخلاق خشک و جدی منو با لودگی و مسخره بازی اب کنـه .. و موفق هم مـیشد ...نیوشا _مـیگم ولی این ارتش افغانستان یـه حسنی داره ها بگو چی؟_چی؟نیوشا_ دمشون گرم از چادرو چاغچول خبری نیست ... جون خودت فکر کردم زنای ارتشی شون هم مثل زنای عادیشون علاوه بر چادری کـه ما داریم روبنده هم مـیزنن اما انگار ازاد تر از ما هستن .. اونیفرمشون مثل مال مرداست .. اگه این مقنعه هم بیخیـال مـیشدن دیگه عالی بود ... مـیشدیم عینـهو این خارجکیـا ....._دیگه چی ؟ امر دیگه ای نداری؟نیوشا_نـه ..فقط مـیخواستم از تمامـی ژنرالا و ارتشیـای افغانستان بـه خصوص ژنرال .... ااا ژنرال ...چی بود اسم ضعفه ای کـه قراره بریم زیر دستش ؟_ژنرال خاتول محمد زای،نیوشا_اها ن بخصوص خاتون جون کـه ما رو دعوت د کـه در رکابشون درون جبهه های نبرد حق علیـه باطل طالبان خودی نشون بدیم کمال تشکر رو دارم ...و_بس دیگه ..نیوشا_نـه جون من بزار ببینمش حسابی از خجالتش درون مـیام ..._بدبخت جلوش لودگی درون نیـاریـا .. مگن خیلی زن خشنیـه ..همـه ازش مـیترسن ..نیوشا_ضیفه کی باشـه .. دعوتش مـیکنم بـه دوئل روشو کم مـیکنم ..._نیوشا بهت گفته باشما ..خر بازی درنیـاریـا .. اینجا دیگه ایران نیست ..ی بابامونو نمـیشناسه کـه به حرمتش مسخره بازیـای تو رو ببخشـه ها ...بادی بـه غبغب انداخت و فیگور خنده داری گرفت و گفت_ قربونت برم... عزتمونو نیـار پایین دیگه ... همـه از ترس این هیکل و عضله جرئت جیک زدن ندارند نـه اسم و رسم پاپامون ...از قیـافه ای کـه به خودش گرفته بود خندم گرفت...نیوشا_هر هرهر .. رو اب بخندی ..مگه دروغ مـیگم؟نگاهی بـه هیکل خوشتراشش کردمو گفتم_نـه ...اما فکر کنم بیشتر از اونکه ازین هیکل بترسن واسش غشو ضعف مـیرن ...نیوشا نیشخند گنده ای زد و گفت_قربونت برم .. نظر لطفته .. خودمم همـین فکر و مـیکردم...ایشالله اگه از این ماموریت خلاص شدیم مـیخوام برم تو کار شولباس .. حیف این اندامـه حرووم بشـه اخه.._خوبه خوبه ...رو کـه نیست سنگه پای قزوینـه .. چه خودشو تحویل گرفت ..نیوشا_دیوونـه من اگه از خودم تعریف مـیکنم درون واقع دارم تورم تحویل مـیگیرم دیگه ..انگار یـادت رفته هم سلولی منی ...جدی حیف این اندام نیست .. بیـا بریم مانکن شیم ..بخدا هم پولش خوبه ..هم معروف مـیشیم .._دیگه چی .. مـیخوای بابا سر از تنمون جدا کنـه .. تو کـه مـیدونی چقدر از این چیزا بدش مـیاد ..نیوشا_ د همـین کاراشـه کـه منو عقده ای کرده ....من و تو رو آواره افغانستان کرده ... .. تو رو خدا بـه این سن رسیدیم و نذاشت یـه بار دامن چین چینی از اون گل درشتای ی بپوشیم .. بـه دلم موند یـه بار از این چیزا بپوشم و واسه خودم بخونمدامن مـیپوشم چین دار چین داراز این جا قر مـیدم که تا دم ایستگاهجون بغلم کنسوار تاکسی ام کناگه تاکسی گرونـهاتوبوس یـه قرونـه .._این چرت و پرتا دیگه چیـه مـیخونی دیوونـه ...ببین خانم جهادی داره چپ چپ نگات مـیکنـه ...نیوشا_ بزار اینقدر چپکی نگام کنـه کـه چشاش چپ شـه .. این کـه نمـیفهمـه عقده دامن نپوشیدن یعنی چی ..اون روز خودم دیدم داشت واسه خودش یکی از همـین دامن هندیـامـیخرید .. همـینا کـه وقتی باش قر مـیدی کامل مـیره بالا که تا فی خالدونت مشخص مـیشـه ..._یواش بی تربیت .. مـیفهمـه .. بزاربرسیم خودم برات یـه خوشگلشو مـیخرم ..نیوشا _راست مـیگی .. تو رو خدا .... بگو مرگ ناتاشا ..._ برو گمشو ...مرگ خودت .. اصلا حرفم بعد گرفتم ...نیوشا محکم دستامو چسبید ..._غلط کردم .. مرگ خودم ایشالله ..تو رو خدا یکی از اون چین چینی یـاشو برام بخر .. گلای درشتمباشـه ... خواهش .داشتم کمر بند مونو مـیبستیمکه صدای وحشتناکی اومدو هواپیما بـه شدت تکون خورد طوری کـه نیوشا و من افتادیم کف اون ......دم هواپیما کنده شده بود و همـه چیز بـه سرعت بـه بیرون پرت مـیشد ... پایـه صندلی رو گرفتم ...سرهنگ داد زد داریم سقوط مـیکنیم .. بپرید بیرون .. چتراتونو باز کنین .. سریع ....نیوشا کـه پای منو گرفته بود با داد گفت_ ای بمـیری ناتاشا کـه جوون مرگم کردی .. خدایـاهنوز ارزو داشتم .._خفه شو نیوشا .. با شماره سه دستمو ول مـیکنم .. با هم کشیده مـیشیم بیرون .. بعد چترتو باز کن ...نیوشا _چترم کجا بود .... گفتم هوا افتابیـه خونـه ولش کردم ..._نیو الان وقت مسخره بازی نیست ..نیوشا _بخدا ناتاشا الکی نمـیگم ..من چتر نجات ندارم ..با بدبختی سرمو برگردوندم دیدم راست مـیگه کوله پشتی چتر نجات همراش نیست ...بچه ها یکی یکی خودشونو رها مـید و از سوارخ ایجاد شده درون هواپیما پرت مـیشدند تو اسمون .. مونده بودیم منو نیوشا وسرهنگ ...هواپیما با سر داشت سقوط مـیکرد.... فشار بدی روتن و بدنمون بود ...سرهنگ با چالاکی خودشو بـه ما رسوند ...یـه دستشو گرفت بـه بدنـه هواپیما خم شد... با یـه دست دیگه اش دستای نیوشا رو محکم گرفت و با قدرت نیوشا رو بـه سمت خودش کشید .. انگار فهمـیده بود نیوشا چتر نداره ...سرهنگ_محکم منو بگیر .. با شماره سه مـیپریم بیرون .. ناتاشا .. تو هم سریع بپر دیگه فاصله ای با زمـین نمونده ... 1...2...3...نیوشا درون حالی کـه دستاشو دور گردن سرهنگ امـینی حلقه کرده و محکم بـه بدن خوش هیکل اون چسبیده بود بـه سمت بیرون پرتاب شد ..منم دستامو رها کردم . و تو چشم بر هم زدنی تو اسمون معلق شدم ... دکمـه چترم و زدم ....چتر باز شد از سرعتم کم شد و به ارومـی بـه سمت زمـین پایین اومدم ...چشمم افتاد بـه نیوشا کـه پاهاشودور بدن سرهنگ حلقه کرده بود و سرشو رو شونـه های پهن اون گذاشته بود .. که تا منو دید چشمکی برام زد و بوسه ای تو هوا برام فرستاد کـه منظورشو خوب گرفتم ..مـیدونستم پامون برسه بـه زمـین جاسوسای تو گروه حتما لاپرتمونو مـیدن و یـه تنبیـه سخت واسه سرهنگ بدبخت و.نیوشای شیطون من درون نظر مـیگیرن ...تو همـین فکرا بودم کـه یـهو گلوله ای از بغل صورتم رد شد .. یـا خدا داشتن از پایین بهمون شلیک مـید ...سرهنگ داد زد_چتراتونوحرکت بدین .. نزارید هدفتون بگیرن ...همون موقع یکی از تیرا بـه سر یکی از ستوانای گروه خورد و جا بـه جا کشته شد ...یکی دیگه تیر بـه پاش خورد .. هر چه پایین تر مـیرفتیم هدف گیری اونا دقیق تر مـیشد ...من مثل سرهنگ چترموبه اینطرف و اونطرف هدایت مـیکردم ...نزدیکای زمـین نیوشا کمـی از بدن سرهنگ فاصله گرفت و بندای چتر واز بدن سرهنگ جدا کرد و هر دو با یـه خیز رو زمـین خوابیدند ...منم با یـه حرکت مارپیچی بـه زمـین رسیدم .. کولمو از بدنم جدا کردمو و رو زمـین نیم خیز شدم ...خدا رو شکر فقط یکی از بچه ها کشته شده بود چهار نفر دیگه هم زخمـی شده بودند اما زخمشون طوری نبود کـه نتونن ادامـه بدند ...سرهنگ داد زد .. برید سمت اون تپه ها سنگر بگیرید الان نیروی کمکی مـیرسه ...همگی خیز یـه سمت دو که تا تپه رفتیم ...نیوشا خودشو بـه من رسوند و ادای منو درون اورد ..._که از جنگ خبری نیست نـه؟ .. اوظاع ارومـه خیر سرت ..._نیو سر بـه سرم نزار مـیتا .. تو کـه برات بد نشد .. خوب با سرهنگ چتر بازی کردین ...نیوشا _وای جیگرشو نمـیدونی چه حالی داد خدا نصیبت کنـه ایشالله ...یـه بارم تو باش بری چتر بازی ..._خفه ..بدبخت بزار برسیم پادگان .. این ا لاپورتتو کـه دادند .. اون وقت مـیفهمـی چتر بازی چه حالی داره ...نیوشا _ سرمم ببرن دیگه برام مـهم نیست .. نمـیدونی ناتا چه اغوش گرمـی داشت .. وای داغ داغ .. بوی ادکلونش داشت دیوونم مـیکرد ..._احمق از رویـا بیـا بیرون ..نمـیبینی زیر رگباریم .. حواستو جمع کن ...کنار تپه رسیدیم .. با کلتای کمریمون شروع کردیم بـه تیر اندازی ...تو این کار دو تامون حرف اول و مـیزدیم .. نشونـه گرفتیم .. با دقت .. چند نفرشونو کـه حسابی هم سر و صورتشونو پوشونده بودند بـه درک فرستادیم ...سرهنگ و بقیـه هم از اونطرف ....دیگه فشنگی واسمون نمونده بود کـه سر وکله چند که تا ماشین صحرایی نظامـی پیدا شد ... نشستیم رو زمـین و بقیـه رو سپردیم بـه اونا ... چند ساعتی نگذشت کـه صدای تیراندازی قطع شد ... ````````````` نیوشا دزدکی سرکی کشید و یـهو پرید تو هواوبزدن_ای ول ای ولهخاتون جون ...تاج سره خاتون جون ..شیر زن خاتون جون ...گل بهسره..دیدم باز داره ابرو ریزی مـیکنـه .. با یـه حرکت دست گذاشتم رو دهنشو نشوندمش .._بتمرگ ..مگه نگفتم اینجا از این مسخره بازیـا درون نیـار .. نگفتم اینجا ایراننیست ...کف دستمو گاز گرفت و راه دهنشوباز کرد و نفس عمـیقی کشید ..نیوشا _بابا ولم کن .. دارم خاتون و تشویق مـیکنم .. که تا مـیام یکم جلو این سرهنگ خودی نشونبدم زرتی مـیزنی تو پر و بالم ..._اخه دیوونـه با این لودگیـا فقط خودتو مضحکه دستاینا مـیکنی .. ببین انصاری چطور داره نگات مـیکنـه و با جهادی پچ پچ ...یکم جدی باش ..._بزار هر چی مـیخوان زر بزنن . اصلا برام مـهم نیست ... ااا خاتون جون اومد ...خبر دار ایستادیم ...سرهنگ امـینی محکم و استوار جلوی ژنرال خاتون ایستادو سلام نظامـی داد .. ما هم پشت بند اون ...خاتون ازاد باش داد و با لهجه بامزهافغانیش بـه ما خوشامد گفت ...نیوشا_عجب قد و هیکلی لامصب .. فکر کنم که تا شوهرشجیک بزنـه عینـهو اعلامـیه مـیچسبونتش بـه دیوار ..._زر نزن مـیفهمـه ها ...نیوشا_بگو اخه ضیفه این بدبختا دارن از خونریزی مـیمـیرن تو واستادی واسه مانطق خوشامد گویی مـیگی...تو همـین لحظه خاتون انگار متوجه پچ پچ ما شده باشـه باقدمای محکم بـه سمت ما اومد و جلوی نیوشا ایستاد ..خاتون_اسمفامـیلنیوشا_شـهر.. کشور.. غذا.. اشیـاءخاتون با عصبانیت بـه نیوشا نگاهکرد_منو دست انداختیـه؟سرهنگ قرار بود افراد زبدیتان بـه ما بدهید نـه برایماندلقک بیـاورید ...سرهنگ _ایشون ستوان نیوشا نادری از کارامد ترین افراد ما هستند ...خاتون _اما بـه نظر نمـی اید .. ستوان شما حتی نمـیداند درون وقتی کـه یک ژنرالدارد صحبت مـیکند بایست حواسش بـه او باشد ...نیوشا _به خدا همـه حرفاتون و گوشمـیکردم .. از ناتاشا بپرسید ...سرهنگ _ستوان نادری .. بـه ژنرال ادای احترامکنید ...نیوشا_بله ..قربان ...نیوشا جلو رفت و احترام گذاشت_ستواننیوشا نادری درون خدمت شماست ژنرال ...خاتون کـه انگار کمـی از خشمش کم شده بودازاد باش بـه نیوشا داد و گفت: دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام دیگر از این دلقک بازی ها درون نیـاور .. اینجا ارتش هست .. درون ارتش جایی به منظور مسخره بازی نیست ..از فردا حتما دوره اموزشی را ببینید ..نیوشا _خاتون جون .. اا ژنرال ما کـه دوره دیدیم ..خاتون_دوره ای کـه دیدهای بـه درد اینجا نمـیخورد ..شما بایست این دوره را بگذرانید که تا بتوانید درون مقابلگروهکهای طالبان و از طرفی نظامـیان امریکایی طاقت بیـاورید ..نیوشا باز خواستچیزی بگه کـه اروم نیشگونی از بغل پاش گرفتم ...یـهو جیغی کشید_مگه ازار دارینکبت ...با این حرفش باز خاتون کـه داشت مـیرفت بـه سمت ما برگشت_تو... ..بهپادگان کـه رسیدیم خودتو بـه قسمت نظافت خانـه معرفی کن .. که تا یک هفته حتما تمام توالتها را تمـیز کنی ....سرهنگ _ژنرال .. این تنبیـه درون شان یک ستوان نیست.. لطفاتجدید نظر کنیدنیوشا_ای قربونش برم .. مرد بـه این مـیگن ..خاتون _ستوان شمااداب نظامـی رو یـاد نگرفته اند سرهنگ ...اما من اینجا یـادش مـیدهم .. ارتش جای مسخرهبازی نیست ...سرهنگ _ژنرال لطفا اینبار رو ندیده بگیرید ..من بـه شما قول مـیدمستوان دیگه از این اشتباهات نکنـه ..نیوشا _راست مـیگه ژنرال دیگه تکرار نمـیشـه ...خاتون _برویم .. افراد زخمـی رو سوار کنید .. بـه درمانگاه پایگاه برسونید ...بی هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شد و رفت .. ما هم همراه سرهنگ و بقیـهسوار کامـیون شدیم و به سمت پایگاه رفتیم ..توی راه کلی بـه نیوشا خندیدم ..._چقد بهت گفتم جلو ژنرال مسخره بازی درون نیـار .. حالا برو بکش .. وای که تا یـههفته ...خاک تو سرت حتما تمام توالتا رو بشوری ...نیوشا_ خفه .. نیشتو ببند .. همش تقصر تو بود .. اگه نیشگونم نگرفته بودی این جوری نمـیشد .... نکبت حالا بخاطرتو من حتما برم گه شویی ...._دلم خنک شد ... اگه یکی بتونـه حال تو روبگیرهو ادمت کنـه همـین ژنراله ...نیوشا_جز جیگر بگیره اون دلت ..که هر چی مـی کشم ازتوه...از مادر زاییده نشدهی کـه بتونـه حال منو بگیره دارم براش .. هنوز نیوشارو نشناخته ..._نیو خر بازی درون نیـار لطفا .. بزار این یکسالی کـه اینجاییم باارامش بگذره ...نیوشا_به ارامش .. ازسقوط هواپیما مون معلومـه چه ارامشی درانتظارمونـه..._بس کن غر غراتو مـیخواستی نیـای ..ی مجبورت نکرده بود ..نیوشا_ یـهو دیدم از چشمای خوشرنگ زیتونیش گله گوله داره اشک مـیاد پایین ...صورتشو با دو که تا دستام گرفتم و برش گردوندم رو بـه خودم_ نیوشا؟ داریگریـه مـیکنی؟ زشته ... دیوونـه اخه چرا داری گریـه مـیکنی؟نیوشا... اروم اشکاشو پاککردم اما انگار تازه بغضش سر باز کرده بود ..._قربونت برم عزیز دلم .. نیوشا .. گریـه نکن .. تو رو خدا .. ببین سرهنگ داره نگات مـیکنـه .. خجالت بکش مگه بچه شدی ..نیوشا درون حالی کـه بینیشو مـیکشید بالا گفت:مگه فقط بچه ها گریـه مـیکنن ... دلم مـیخواد .. اصلا بـه تو چه .. توکه دلت خنک مـیشـه من ناراحت بشم .._دیوونـه منشوخی کردم ... باورت شد؟نیوشا _اره .. چطور دلت مـیاد من تنـهایی که تا یـه هفته گهشویی کنم و تو لم بدی استراحت کنی..؟_مشکلت اینـه ؟نیوشا_اره_پاک کن ایناشکای تمساحتو .. لازم نبود فیلم بازی کنی .. که تا حالا شده تنبیـه بشی و من کمکتنکنم؟تو این 5 سالی کـه رفتیم ارتش همـیشـه با هم بودیم ..چه تو تنبیـه چه تشویق ..نیوشا نیشخندی زد و گونـه هامو بوسید .._فدات بشم ... خودمـی ...گلیتو..سنبلی تو .. عشق منی تو..._اااا برو اونور ..خودتو لوس نکن دیگه ..نیوشا_ چشم قربان ...تا رسیدن بـه پادگان اروم و ساکت سر جامون نشستیم ...ماشینا از حرکت ایستادن .. از ماشین بیرون اومدم ...تمام وسایلای شخصیمون توسقوط هواپیما از بین رفته بود ... باز خوب بو پولا مونو تو جیب شلوارمونگذاشتیم...سرگرد افغانی جلو اومد و ما رو بـه سمت خوابگاه برد که تا هم وسایلبرامون بیـارن هم تختامونو نشونمون بده.....نیوشا _چه فینگلیـه ...چشاشو ..قدتخمک خربزه ست ... نگاه ...نگاه..._ نیو بس کن...خیلی زشته این طوری دیگرانومسخره مـیکنی ....کی مـیخوای دست از این عادت زشتت برداری؟نیوشا _منو عفو کن روحانی .. یـه لحظه شیطان روح پاکمو تسخیر کرد .._اره جون خودت .. شیطونبدبخت روزی چند ساعت مـیاد پیشت شاگردی ..نیوشا _اااا خودش بهت گفت ... اگهببینمش .. کلی بش سفارش کردم بهی نگه من استادشم ..... اخه حوصله شاگرد اضافیندارم ... مـیدونی کـه مردم همش دنبال بهترین استادن...باحرص گفتم:_ رو کهنیست سنگ پای قزوینـه ...بی هوا زد تو سرمو وفرارکرد و گفت:_ سنگ پا بودنبهتره از چلمنگ بودنـه من .....دنبالش دوییدم که تا بگیرمش_یـه چلمنگینشونت بدم .. وایسا ... اگه مردی واستا ...نیوشا_مرد کدومـه من .. انگارپاک فراموش کردی مونثی ... مونث....زنی گفتن ..مردی گفتن ..شرمـی و حیـاییگفتن چقده تو بی حیـایی .....اینا رو بلند با اهنگ مـیخوندو مـیدویید ...پیچید تو یـه راهرو ... دنبالش رفتم ... کـه یـهو محکم خوردم بـه یـه چیز سخت وپهن شدم رو زمـین ... کمرم حسابی درد گرفت ..صدای خاتون تو گوشم پیچید_ سردار هاکان چیزیتون نشد؟سردار_نـه ژنرالژنرال_ .... بازهم شما ستوان نیوشا ... بازهم یـه مسخره بازی دیگه ... مگر اینجا سالن ورزشیست کـه دارید بیخیـال درون انمـیدویید ؟سرمو بلند کردم... بـه خاتون کـه کنار مرد ورزیده و هیکل داری ایستادهبود با گیجی نگاه کردم ...چهره ای محکم و کمـی خشن ... خدای من چه چشمایی داشت .تو عمرم مردی بـه این جذابی ندیده بودم ... چشمای درشتش رنگ عجیبی بود انگار هرلحظه بـه رنگی درون مـیومد .. عسلی.. سبز ...نمـیدونم هر چی کـه بود با اون برق برندهنگاهش بـه ادم اخطار مـیداد کـه به من نزدیک نشو ...صورت برنزشو انگار تازه سهتیغه کرده بود ..صاف و براق چشم ادمو نوازش مـیداد ...لباش کـه اونقدر برجستهوخوش حالت بود کـه بی اختیـار دلت مـیخواست ببوسیش ...وای خدای من ... معذرت ... چرا اینطوری شدم .. من کـه هیچ وقت بـه چهره هیچ مردی اهمـیت نمـیدادم .. بعد چم شده .؟ژنرال_ چرا جواب نمـی دهی؟ بلند شو ... هنوز چند ساعت از تنبیـه ای کـه برات درنظر گرفته بودم نگذشته هست ... بلند شو ...نیوشا رو دیدم کـه به سرعت ژنرال بـه سمت من مـیومد ...نیوشا_ژنرال ... من نیوشا هستم . این دوقلومناتاشاست ...ببخشید شکه شده . اخه تو عمرش سرداربه این خوشتیپی ندیده ...باارنج کوبوندم تو پهلوش ..و سعی کردم از رو زمـین بلند شم ...ژنرال _جالب هست . اینم مثل تو ادب نظامـی رو یـاد نگرفته هست .. بعد مجبورم هر دوتون رو تنبیـهکنم.به جای یک هفته ..یک ماه هر روز دستشویی ها رو تمـیز مـیکنید ...نیوشا_نـهتو رو خدا ...ژنرال _دو ماهنیوشا_چشم .. هر چی شما بگید ... فقط نکنیدش سهماهژنرال _همـین الان خودتونو بـه قسمت نظافت معرفی کنید .هر دو با هم احترامگذاشتیمو_چشموقتی داشند مـیرفتند هاکان برگشت و گذرا بـه من نگاهیـانداخت.با همون نگاه قلبم هری ریخت پایین ...چه مرگم شده بود ...تو ایین 25سالی کـه از خدا عمر گرفته بودم هیچ وقت دست و دلم واسه مردی نلرزیده بود اما حالا ...نیوشا_هههه هه ووووویییی یییی ..چته ؟مثل گرگی گرسنـه کـه به بره چشممـیدوزه نگاش مـیکنی ...بابا حتما صاحاب داره .. زشته ... خوبیت نداره ناموس مردومودید بزنی ... تو کـه قبلا واسه من موعظه مـیکردی حالا چی شده ..._اا گمشونیوشا .. همش تقصیر تو بود .. اگه مجبورم نکرده بودی دنبالت بدووم نمـیخوردم بـه اینا ...نیوشا_ روتو برم .. مثل اینکه بخاطر جناب عالی تنبیـه یـه هفته من شد دوماها... یـه چیزم طلب کاری .._چیـه باز شما دوتا گیر دادین بـه هم ....سرهنگامـینی بود ..._چیزی نیست سرهنگ ...نیوشا_اره واسه تو چیزی نیست ... واسهخاطر خانم بـه جای یـه هفته حتما تا دو ماه گلاب بـه روتون توالت طی بکشم ...سرهنگ _اخه واسه چی؟نیوشا_خانم محکم خودشو مالونده بـه این سردارتون ...بعدم بدون عذرخواهی زل زد تو چشمای درشتشو بروبرمحو تماشاش شده .با حرفای نیوشا اینقدرعصبانی شدم کـه یـه لحظه حضور سرهنگ و از یـاد بردم خیز برداشتم طرف نیو کـه بگیرمشخودشو پشت سرهنگ قایم کرد ...نیوشا_یـا عمر بنی امـیه ... غلط کردم ناتا شوخیکردم ..خواستم سرهنگم یکم بخنده ... سرهنگ نذار منو بگیره ..._خیلی بی شعوری ... ادم ی مثل تو داشته باشـه دشمن مـیخواد چیکار ...سرهنگ_بس کنید .... باهر دوتونم ... خجالت داره .. ... شما الان نمونـه های ممتاز ایرانید .. جلوی اینامـیخواید ابروی کشورمونو ببرید ...هنوز یـه روز از اومدنمون نگذشته این همـهبرنامـه درست کردید ...نیوشا از ناتاشا عذر خواهی کن....وای بـه حال جفتتوناگه ببینم باز دارید کل کل مـیکنید .. برتون مـیگردونم ایران....نیوشا_ما کـه ازخدامونـه برگردیم ...با نگاه پر جذبه سرهنگ نیوشا بقیـه حرفشو خورد ...نیوشا_چشم ...سرهنگ_ تو کـه مـیدونی نیوشا فقط قصد خندوندن تو رو داره ..پس چرا هی بیخودی عصبانی مـیشی..._اما اون با این حرفاش ابروی منو جلو شما برد ...سرهنگ _ من سالهاست با خانواده شما اشنا هستم ... اونقدر شناخت روتون دارمکه من مـیدونم چه موقعه نیوشا داره جدی حرف مـیزنـه چه موقع شوخی مـیکنـه ... اینو توباید بهتر بدونی....نگران تنبیـه تونم نباشید .. یـه هفته کا رتونو انجام بدید . جلوی ژنرالم مسخره بازی درون نیـارید .. خودم تنبیـه تونو لغو مـیکنم ...نیوشا_خیلیجلتنمنی سرهنگ ...سرهنگ خندشو پشت سرفه ای پنـهان کرد و رفت ...نیوشا_ناتاشاجونم_زهر مار ...نیوشا_ناتا خوشگلم .. قربونت برم ...معذرت مـیخوام ..._خوب گند کاری مـیکنی بعد توقع داری با یـه عذر خواهی ببخشمت ...نیوشا _توگلی مـیدونم نیوشاتو زود مـیبخشی ... بگو بخشیدی..بگو .._.....نیوشا_بگو دیگه .. معذرت...تو رو خدا نکنـه منو نبخشی و اون دامن خوشگله رو کـه قول دادی واسمنخری....از حرفش خندم گرفت.._ای روباه مکار بعد بگو بخاطر دامن داری خوتوموش مـیکنی ...نیوشا_اااهان خندیدی ... بعد منو بخشیدی دیگه ؟_اره .. نبخشمتچی کار مـیتونم م... بیـا زود بریم خوابگاه کـه خیلی خستم ... راستی از کدوم طرفبود ...نیوشا_ قربون تو گلم .. الان از این خانم زیبای افغانی مـیپرسم ...به سمت سربازی کـه داشت رد مـیشد رفت و با لحن خنده داری گفت:_خوابگاهمانکدام بر هست ...؟ از این بر هست یـا ان بر هست ؟زن با دست انتهای سالن رو نشونداد ..نیوشا_ مـیگویند از این بر هست .. خیلی تشکر مـیکنیم ....._ بازداری مسخره بازی درون مـیاری؟نیوشا_نـه بـه جان خودم ..دارم افغانی حرف مـیدیگه... فقط کافیـه یـه کم رسمـی حرف بزنی وجای... آ ا او .....رو عوضش کنی ..همـین ..._بیـا بریم ..خیلی خستم..
نیوشا_ای بـه چشم .. پیش بـه سوی خوابگاهبه سمت خوابگاه رفتیم .در بزرگ اهنی رو باز کردیم . سالن بزرگ پراز تخت های دوطبقه بـه چشم مـیخورد . گروهی از سربازان افغانی درون حال گپ زدن ومرتب تخت هاشون بودند. با ورود ما همـهمـه قطع شد همـه با حیرت و تعجب بـه منونیوشا نگاه مـید .حقم داشتند . هر وقت ما کنار هم وارد مجلسی مـیشدیم بـه خاطرشباهت بی اندازمون دهن همـه از حیرت باز مـیموند ..نیوشا_یـا خدا ناتاشا الانمـیخورنمون . ببین داره اب ازو لوچشون مـیریزه.نکنـه ادم خورن ...من مـیترسم شباینجا بخوابم ..._نیوشا ... باز شروع کردی ...؟؟نیوشا_ ااا گند اخلاق ...خوب یکم بخند . من این مسخره بازیـا رو درون مـیارم بلکهصاب مردت بـه خنده وا بشـهاما تو هی مـیزنی تو ذوقم ..._مزه هاتو بزار واسه سرهنگ بریز نـه من .. از بس ازاین مسخره بازیـا درون اوردی دیگه واسم تکراری شده...نیوشا_اااا اینطوریـه؟ .. بخدای احد و واحد اگه یـه بار دیگه سعی کردم بخندونمت نیوشا نیستم.اینقدر نخندتا دهنت بو گند بگیره ...اینو گفت و به حالت قهر رفت سمت یکی از تختا ...سرم بد جوری درد مـیکرد .خسته و کوفته رفتم رو تخت کناری نیوشاخوابیدم...چشمامو بستم . بـه اتفاقایی کـه از بدو ورودمون افتاده بود فکرکردم. یـهو یـادم اومد کـه به مادر قول دادم وقتی رسیدیم بهشون زنگ بزنیم.بیـهوابلند شدم کـه به نیوشا بگم حتما با مادر تماس بگیریم کـه سرم محکم خورد بـه تختبالایی...نیوشا_اخ جون دلم خنک شد . ای خدا چقدر تو بزرگی . مـیگن ادم جزایدل شکوندنو تو همـین دنیـا بعد مـیده ..._ آی سرم ... ای بگم خدا چیکارت کنـه نیوشا .. بلند شو بریم یـه تلفن پیدا کنیم بـه مادر زنگ بزنیم .نیوشا_ مگه الکیـه . تاازم عذر خواهی نکنی محاله قدم از قدم بردارم...عمرا..._گمشو . من کـه چیزی بهتنگفتم کـه حالا بخوام عذر خواهی کنم .نیوشا_هیچی نگفتی .تو قلب شیشـه ای منوشکستی خوووووااااههههرررر.اصلا حوصله لودگیـاشو نداشتم._معذرت مـیخوامحالا خوب شد . بلند شو بریم .نیوشا_کجا؟_سر قبر من .نیوشا_باشـه منامادم بریم . بزار اول از این افغان یـه چیزی بپرسم._چیبپرسی؟نیوشا_مـیخواستم ببینم کجا خرما مـیفروشن_خرما؟ واسه چی؟نیووشا_خوبواسه سر قبر تو دیگه مگه نگفتی مـیخوایبری...._ننیووووشش ششاااانیوشا_ججج جااا ااااااننن مم ممم خخ خوااهر_به خدا سرم داره منفجر مـیشـه نیوشا خواهش مـیکنم اذیتم نکن . باشـه خوب.بیـا بریم بـه یـه زنگ بزنیم .نیوشا _باشـه اینو از اول مـیگفتیم.اما حتما به عرضت برسونم کـه نمـیتونیم با مادر تماس بگیریم چون خطایـارتباطی قطع شدن .معلوم نیست که تا کی درست مـیشن._وای . چرا؟ حالا دلش هزارراه مـیزه.نیوشا_نـه دیگه دل مون که تا خواست از هزار راه عبور کنـه .توسط پدربزرگوارمون متوقف شد ._ااا چرا چرت و پرت مـیگی ...یعنی چی؟نیوشا_تو الاندچار خنگی مضمن شدی بـه من چرا گیر مـیدی .؟دارم مـیگم سرهنگ با پایگاهمون توایران تماس گرفته... بابا هم خبر رسیدنمونو بـه مادر داده . نمـیخواد نگران باشی.. فهمـیدی حالا .؟با این حرفاش کمـی اروم شدم دوباره رو تختم خوابیدم . چشماماز درد سر باز نمـیشد .کم کم صداهای اطراف برام نا مفهوم شد و دیگه چیزی نفهمـیدم ..درد ی تو دستم احساس کردم .بی رمق چشمامو باز کردم.روشنی اتاق چشممو زد . دوباره بستمشون کـه صدای بم و نااشنایی گفت_ستوان نادری... ناتاشانادری...اروم چشمامو باز کردم. با دیدن اون چشماعسلی دوباره قلبم بـه شدتتپید.اون اینجا چیکار مـیکرد . ؟ هر سمتی هم داشت حق ورود بـه خوابگاه زنا رونداشت. حتما دچار توهم شده بودم._صدای منو مـیشنوی ستوان؟نـه انگارواقعی بود ._ناتاشا ؟ ت برات بمـیره...چشات کـه بازه بعد چرا جواب نمـیدی؟ یـه چند تاازاون فحشای بد بد تو نثارمون کن بدونیم بـه هوشی..._ چی مـیگی مسخره ؟ چیشده؟نیوشا_الهی . الهی کـه من دور اون نوک امپولتون بگردم کـه معجره مـیکنـه ...الهی کـه خدا عمر با عزت بـه خودتو خانوادت بده سردار . ای کـه من دست اون پدر ومادرتونو ببوسم کـه هم فرستادنتون دکتری بخونید هم سر دار بشید ...مـیدونستم کـه باپارتی بازی این درجه رو نگرفتید .خدایـا این نیوشا چی مـیگفت .. اعصابم داشتمـیریخت بـه هم نیم خیز شده کـه بپرسم اینجا چه خبره ..چشمام سیـاهی رفت .حس کردمزیر دستم خالی شد انگار داشتم از تخت مـی افتادم کهی یقمو گرفت و کشیدعقب..گلوم درد گرفت یقمو خیلی محکم کشیده بود تقریبا مثل این بود کـه از طنابدار اورده باشنم پایین .هنوزم یقعه لباسم تو دستش بودکه نیوشا گفت_سرداردکتر خیلی ببخشیدا . اول خیلی ممنون کـه نذاشتی م با مخ بیفته زمـین...اما اگهدفعه بعد خواستی جلو افتادنی رو بگیری بهتره بازوشو یـا کمرشو بگیری نـه اینطورخرقه کشش کنی. گناه داره م ببین هنوز نفسش جا نیومده...سردار_تالان خوبه ورشدار ببر . الان چون درون حال انجاموظیفه نیستیم مـیذارم راحت صحبت کنیداما اگه حین خدمت اینجوری بخوای حرف بزنید حتما انتظار تنبیـه بدتر از مال ژنرالباشید .نیوشاهمونطور کـه به من کمک مـیکرد از تخت بیـام پایین گفت:چشم اصلا شماسردارید هر جور مـیخواید طرفو بگیرید نخوره زمـین ...مـهم نیست .گوششو بگیرید .موهاشوبکشید ...گرنشو بچسبید هر جور راحتید فقط منو تنبیـه نکنید فعلا که تا دو ماه شغل شریفخلا روبی بهمون واگذار شده.دیگه قوه تنبیـه بدتر و ندارم ...با اجازه سردار دکتر .مارفتیم.از حرفاشون گیج شده بودم . اطرافمو کـه نگاه کردم دیدم تو درمونگاه پایگاههستیم.هاکان داشت روپوش سفید و از تنش بیرون مـیاورد و سریع از اونجا خارج شد .جلو تر از ما با قدمـهای محکم بـه سمت خروجی پایگاه مـیرفت .بازم گذرا نگاهی بـه منانداخت و ازدر بیرون رفت . برق چشماش تنمو لرزوند .نیوشا_نبینم دست و دلت واسهیـه جوجه فوکلی بلررزه کـه خودم از تو ات مـیکشمش بیرونوخام خام مـیخورمش... تو فقط عشق منی و بس ..."صداشو عین مردا کلفت کرده بودو این چرندیـاتومـیگفت.._شیر فهم شد ضیفه یـا نـه ؟_جذبه ات منو کشته ..گمشو اونورببینم.حالاتعریف کن قضیـه چی بود ؟ من اینجا چی کار مـیکردم...نیوشا ریز خندید_خرج داره سر کیستو شل کن که تا بگم..._فردامـیریم شـهر اون دامن خوشگله رو مـیخرم واست .نیوشا_اا مـیخوای خرم کنی . عمرابزارن ما بریم شـهر این یکساله رو تو همـین پایگاه مـهمونیم عزیزم .._ چی مـیخوایـازم ؟نیوشا_اون گل سرو یـادت هست کـه فخری بهت داد اونو مـیخوام ..._واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو کـه موهات اونقدر بلند نیست بشـه با اونکلیبسا بستش.نیوشا_تو چی کار داری بده من مـیزارم موهام اندازه مال تو شـه ...دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی کـه خیلی دوستش داشتم درون اوردم دادم بهنیوشا_بیـا کوفتت بشـه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.نیوشا ذوق زده انگاردنیـا رو بهش دادند اونو ازم گرفتنیوشا_حالا این شد یـه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یـارو یـاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی م از دستمرفت..آی یکی بـه دادم برسه .ووووووخلاصه همـه ریختن دور و برم . یکی از همـینای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم بـه سردا کـه گویـا قبلا پزشکیمـیخونده خبر مـیده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد کـه شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمـیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشـه کاش منجای تو غش کرده بودم .._اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیـافتادی دنبال سردار . ؟نیوشا_نـه خیرم من سرهنگمو با صد که تا مثل سردار جون تو عوضنمـیکنم . خوب ادمـی دیگه دلش هوس مـیکنـه ..._دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..نیوشا_هیچی دیگه تو رو درون اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری مـیشدی. ؟گفتم نـه وادا دکتر سردار ..اولین باره مـیبینم ماینطور ولو مـیشـه .وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینـه کرد . خلاصه نمـیدونم از کجا فهمـید مرضت چیـه سریع دو سه که تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد ._وای خاک تو سرم مو دید ؟نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیـهم ماساژش داد .._باچی؟با انگشتای مبارکش کـه پنبه الکلی رو نگه داشته بود ...از فکر این صحنـه سرخی شرم رو گونـه هام نشست ...نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای کـه من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار ا خودشونو بـه مریضی مـیزنن که تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنـه ...نمـیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد..._خوب بریم دیگه خیلی گشنمـه ... هنوز غذا ندادند؟نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا کـه دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن ._پس کو غذامون؟نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.._مسخره درون نیـارنیوشانیوشا_مسخره کدومـه من ..خوب مـیگم تو کـه نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو که تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یـه وجب ابم روش .. حالا حتما سر گشنـه زمـین بزاریمدیگه.._وای دلم خیلی ضعف مـیره . چیکار کنیم؟نیوشا_ خوب این بستگی بـه توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یـا نـه_گشنگی من چه ربطی بـه شرافتمداره؟نیوشا_ربط داره عزیزم ..یـا حتما مثل یـه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یـا مثل یـه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونـه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا مـیخوای با شرافت بمونی یـا قید اونو مـیزنی؟بد جوری دلم ضعف مـیرفت سردوراهی بدی مونده بودم ..._بریمنیوشا_با شرف یـا بی شرف؟_بی شرفهردو زدیم زیر خنده و یواشکی بـه سمت اشپز خونـه پایگاه راه افتادیماز چند که تا راهرو گذشتیم ._ببینم حالا واقعا مطمئنی همـینسالنـه؟نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر مـیاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.._مـیگم نیو بیـا قیدشو بزنیم . ببین چند که تا سربازم دارن نگهبانیمـیدن...نیوشا_نـه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ..._بیـا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایـا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن کـه ما امشب سرگرسنـه مـیزاریم زمـین..اونا از خداشونـه ما بیفتیم بمـیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریـه ..آی دلم مـیخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین مـیکنـه گیساشوبگیرم تو دستمو دور که تا دور مـیدون ازادی بگردونم ..._خوب بسه دیگه همـین یـه کارتمونده یـه گیس کشی بیفتی...نیوشا_حالا من یـه چیزی فتم تو چرا باور مـیکنی مگه دیوونم ..خوب اماده ای ؟ الان یـه سنگ مـیندازم اونطرف که تا سربازا رفتن سمتصدا مـیدوییم پشت بوته کنار درون ساختمون .اونجام یـه فکری مـیکنیم ..._نیوشااگه بگیرنموننیوشا_اا تو کـه این همـه ترسو نبودی اصلا یـه کاری..اصلا مـیخوایدوستانـه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه که تا لقمـه کوفتکنیم؟_اگه نزاشت چی؟نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل مـیکنیم .مـیزنیمتو سرش که تا چشاش البالو گیلاس بچینـه ما هم تو این فرصت مـیریم غذا مـی دزدیمو جیممـیشیم.اینطوری کـه بعدا شناسایمون مـیکنـه.نیوشا نگاه چپکی بـه منانداخت-ببینم نکنـه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو درون مـیاریم مثل نقاب مـیبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونـه شناساییمون کنـه .._ااا مگه تو نمگی مـیخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب مـیخوای بری . اگه با این شکل بری کـه هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت مـیکنـه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت مـیکنـه .نیوشا_راست مـیگییـا بعد فقط یـه راهمـیمونـه_چه راهی؟نیوشا_ طرفو مـیکشیم بعد راحت مـیریم تو اینجوری نـه مـیخوادنقاب بزنیم نـه اون دیگه مار و شناسایی مـیکنـه ...._دیگه چی واسه یـه تیکه نون ادمبکشیم ...داشتم با نیوشا جرو بحث مـیکردم کـه صدایی گفت_کیو مـیخواین بکشینا ...از ترس هردومون چسبیدیم دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم_هیچکیسرهنگ با لبخند گفت جریـانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمـیگشتم کـه دیدم اینجا کمـین کردین ودارین نقشـه ی قتل مـیکشین..نیوشا_نـه بـه خدا سرهنگ فقط درون حد حرف بود .سرهنگ_اینجا چیکار مـیکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش مـیکنم اتو دستژنرال ندید._ راستش ما گرسنمون بود مـیخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونـهبرداریم ..سرهنگ _پس خدا رو شکر بـه موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو مـیرفتینبی هیچ حرفی کشته مـیشدید..نیوشا_چراااااا؟سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا بـه صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی کـه اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنـه بـه سمت این سالن بیـان کـه بی چون و چرا کشته مـیشن ..._نـهسرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...سرهنگ_هیچی حتما تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت مـیکنن..فعلا برید بخوابید که تا صبحتو همـین لحظه صدایقار و قوری از شکمم بـه گوش رسید.نیوشا_سرهنگ دلتون مـیاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنـها بزارید ...سرهنگ کـه خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشـه بزارید ببینم سردار مـیتونـه کاری کنـه ._مگه نرفته؟سرهنگ_نـهاون شبا بـه جای ژنرال اینجا مـیمونـه.بیـاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردارنیوشا_چشم خیـالتون راحت . منازباز نمـیکنم .سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم مـیدونم شوخیـات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنـه برداشت اشتباه ه .چون اینطور کـه خودش مـیگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمـیاد ..نمـیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی کـه هست کلا با زن جماعتمـیونـه خوبی نداره ...نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر اونا. منو نیوشا نگاهی بـه هم اننداختیمو ساکت شدیم .سرهنگ_همـینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار مـیتونم م .در زد و باب اجازه وارد شد .نیوشا _مـیبینی تو رو خدا واسه یـه تیکه نون چقدر حتما التماس کنیم .د اخهاگه این طالبان بی همـه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مون واسمون گذاشته بود یـه ارتشو سورمـیدادیم .راستی ناتاشا مـیگم عجیبنیست_چی عجیبه؟نیوشا_این سرداره . بهش مـیاد هم سن سرهنگ باشـه ._خوب اینکجاش عجیبه؟نیوشا_ایکیو منظورم اینـه کـه تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومـی هم کـه هست ._نـه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند که تا ماموریت سختی کـه مـیرن یـه درجه مـیگیرن . مثل مابدبختا کـه چندین سال تو یـه درجه مـیمونیم نیستن کـه .نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همـه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو مـیگرفت ._اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش مـیرفت درون عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان حتما تیمساری چیزی واسه خودمون مـیشدیم ...از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..در همـین لحظه درون باز شد .سرهنگ بـه سمت ما اومدنیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنـه مـیمونیم؟سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نـهنیوشا_ ای خدایـا شکرت .شکرت کـه صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایـه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایـا ...دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...نیوشا_ااا کجا داره مـیره ..دعام تازه داشت بـه جاهای خوب خوبش مـیرسید...بیـا بریم که تا همـین یـه لقمـه هم ازکفمون نرفته ...قدمـهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم._سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟سرهنگ_نـه وقتی فهمـید واسه شما غذا مـیخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی مـیخوایم برداریم...نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنـه کـه نذاشت امشب سر گشنـه زمـین بزاریم..._نیوشا...نیوشا_چیـه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟سرهنگ با لبخند محوی بـه نیوشا نگاهکرد_نـه..بزار جلوی من راحت باشـه .. اما گفتم کـه فقط جلوی من ..نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمـی ناز.._چچچچچچچشششششششششممسرهنگ بازبخندی بـه اون زد ...یـه وقتا با خودم مـیگم کاش منم مـیتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو ب .. امابا راهنمایی نگهبان رسیدیم بـه کارتن های بسته بندی شدهغذا...سرهنگ _بچه ها من دیگه مـیرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیـاینبیرون.تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا بـه سمت کارتونا حمله ور شد_ ناتاشابیـا بیـا زود که تا نگهبانـه نیومده چند که تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .._نیوشا قرار بود فقط یـه بسته واسه شام امشب برداریم ...نیوشا_روحانی که تا فرصت هست حتما واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمـیدی غذا چیرهبندیـه؟ اصلا بـه درک بر ندار خودم لباس دارم بـه چه گشادی ..تند تند چند که تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیـه راست رفت تو پاچه اش..._احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را کـه بری ظرفا مـیخوره بـه هم و صدا مـیده ...با اینحرفم یـه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست مـیگم . دو که تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اوردنیوشا _یـالا کمرتو یـاز کن_چرا؟نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده کـه دیدم یـهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .نیوشا_ سس..سسس..سسشلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین_چه مرگته ..کت گرفته هی سه سهمـیکنی؟..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا کـه از وسط پام دو که تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همـه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.نیوشام چیزی نمـیگفت._ فکر کنم قرار بود یـهبسته غذا بردارید نـه صد تاحالا کـه به سهمتون قانع نبودید از اون یـه بسته همخبری نیست امشب حتما سر گشنـه زمـین بذارید ._اوه خدای من نـه ...این صدای هاکانبود ...._دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو مـیز ...سریعنیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود درون اورد گذاشت رو مـیز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت بـه اون ایستاده بودم . بادادی کـه زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .._مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو مـیز .بازم حرکتی نکردم .تو یـه حرکت باومو گرفتو بـه سمتخودش چرخوند رخ بـه رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .نیوشا_ناتاشا ...هاکان _مگه کر شدی ؟ مـیگم کنسروای توی شلوارتو بیـار بیرون وگرنـه.نفس عمـیقی کشیدم وگفتم_وگرنـه چی؟ خودت دست مـیکنی تو شلوارم ؟ بیـا اگه مـیتونی بیـا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یـهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم افتادم زمـین ...از درد بـه خودم پیچیدم تو همـینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...لبخند پیر وز مندانـه ای زد_ اینجا من حق همـه کاری دارمحتی خیلی کارا کـه فکرشو هم نمـیکنید ... این بار و ندید مـیگیرم چون مـهمون ما هستیدفقط از شام محروم مـیشید وگرنـه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه که تا تصمـیمم عوض نشده ...حرفم نمـیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش مـیکردم ...نیوشا _ لطفتون کم نشـه سردار دکتر نـهایت مـهموننوازیتونـه...خاک تو سر ما کـه مـهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم کـه رفتیم افغانستانرفتیم...هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همـین فردا برگردیدکون..._ فکر نکنم بـه خواست تو اومده باشیم کـه به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی مـیخواد ما رو مجبور کنـه برگردیم ...هاکان_جوجه رو اخر پاییز مـیشمارن . خواستم با پیشنـهادم لطفی بهتون کرده باشم ...نیوشا_ لطفتون کم نشـه .. ناتاشا بریم...با کمک نیوشا از زمـین بلندشدم . بـه سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش بـه ما نگاه مـیکرد .به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..نیوشا_ نکبت ازاریـانگار موشو اتیش زدند عینـهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا درون مـیاوردیم...با این حرفش یـادمافتاد بـه لظحه ای کـه شلوارم از پام افتا و داشتم مـیکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمـی از بازوی نیوشا گرفتمـیوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونـه شدی ؟چرا منو نیشگون مـیگیری؟_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیـادی برنمـیداشتیـاینطوری نمـیشد.نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یـه چیزی گفتیم یـه چیزیشنفتیم .. زر زیـادی زد خالی بندی بود مـیخواست ما رو بترسونـه این سرداره ..._ بایدم عین خیـالت نباشـه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو کـه از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم مـیخواد بمـیرم..نیوشا_ چیزی نشده کـه ._چیزی نشده؟ هان؟نیوشا_نـه کـه نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیـارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار کـه لباس زیر دوزتمانع از دید کامل شد بعد غصه چیو مـیخوری ؟_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. بـه من چه ..._ خوب باشـه کولی بازی درون نیـار .. بریمبخوابیم کـه سرم داره منفجر مـیشـه . حتما فردا کله سحر بیدار باشـه ...نیوشا _کجا؟ بزار اول یـه چیزی کوفت کنیم بعد .._کو چیز کـه کوفت کنیم ؟لبخند موذیـانـهای زد_هنوز خوارتو نشناختی ؟سریع دست کرد تو یقعه اشو دو که تا بسته کنسروکشید بیرون ..نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیـا کوفت کن عزیزم.._ای کلک توکه همشو گذاشتی رو مـیز خودم دیدم..نیوشا_همشو نـه .. دوتاشو رو هام گذاشتهبودم ..._ مـیگم شیطونودرس مـیدینیوشا_خواهش مـیکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمـیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت مـیکشم .. کاری نکردم ..._خوب دیگه بسه .زیـادی جو زده نشو ..درشو باز کن کـه دیگه دارم ضعفمـیکنم...با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیـا با دست افتادیم بـه جون کنسرو...سیر کـه شدیم سری دستامونو تمـیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت کـه دیدم یکی چسبید بهم ..نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..شبایی کـه بی خواب مـیشد مـیومد توتخت منو تو بغل هم مـیخوابیدیم...لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پ و رو تختم نيم خيز شدم کـه باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشـه ... زود باش اماده شو کـه الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..لباستو بپوش ..چکمتو...نيوشا_ههههيي چرا اينقدر مضطربي؟ ما کـه ديشب اصلا لباسامونو درون نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو درون نياورديم ..انصاري_هي عجله کنين..نکنـه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟نيوشا خواست جوابشو بده کـه با نگاهي ارومش کردم .._ولش کن بيا زودتر بريم ..نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم .._نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..باعجله بـه سمت محوطه پادگاه رفتيم ...همـه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...چند دقيقه نگذشته بود کـه خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ... همـه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم .. ژنرال ازاد باش داد _از امروز ديگر حالت زنانگي درون وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد کـه يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد کـه زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...باب اين مـهارتها هر کدام از شما ميتوانيد درون مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد .. اين شعار ارتش ماست ... فهميديد؟ همـه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...ژنرال_شعار ما چيست؟_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنـه که تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي کـه در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نـه ديگري فهميديد؟_بله ژنرال ...نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنـه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا _ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود کـه بکشيم وگرنـه کشته ميشيم ... _اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون که تا تمريناتو الکي نگيريم ..نيوشا_دعا کن اينجوري باشـه ..وگرنـه خفه ات ميکنم ..._فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..نيوشا_ااهمـه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم .. هاکان_تو و تو همراهم بيايد ... نيوشا اروم طوري کـه من بشنوم گفت: خدا رحم کنـه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنـه ناتاشاااااااا_ زبن بـه دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنـه ...دنبالش راه افتاديم همـه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند . جلوي گروهي ايستاد. نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟ که تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند . نيوشا_معلومـه از اون خر زورانا .. هاکان با لبخند موذيانـه اي گفت:_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟نيوشا خواست چيزي بگه کـه سريع پ تو حرفش..._ نـه هاکان_نـه چي؟ _نـه قربانـهاکان_نشنيدم بلند تر_نـه قربان ...هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟همـه_بله قربانـهاکان_حرکت ميکنيم.پشت سر زناي غول پيکر بـه راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم . توي راه نيوشا مدام غر ميزد . حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته . با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانـه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس . نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت مـیکنـه ..واوووراست مـیگفت دیواره کنار رفت و ما بـه تونل بزرگی کـه توسط چراغ های رشته ای توی سقف روشن شده بود واردشدیم .همـه هیجان زده بـه انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم .. نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیـه یـا ما واقعا امدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یـه نیشگون از بغل رونم بگیر ببینم خواب نیستم ...ناتا این دریـاچه و دارو درختی کـه من مـیبینم تو هم مـیبینی؟؟ناتااااااااااااااااز زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...زمـین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی کـه گلهای سرخابی و بنفش بـه زیبایی درون اون پراکنده شده بود .درختان سر بـه فلک کشیده.. کـه گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیـاد تک تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی رادر کنار هم قرار داده ... دریـاچه ای کـه اطرافشو نیزار وسیعی درون بر گرفته بود .. کنار دریـاچه ساختمون بزرگی دیده مـیشد .. ماشین ها از جاده خاکی کـه منتهی بـه اونجا مـیشد بـه ارومـی درون حرکت بود .نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنـه سکته کردی .. یـه چیزی بگو .. نیوشا منو تکون مـیداد و این حرفا رو مـیزد .. اما هر کاری مـیکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود .... کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ...چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریـاچه چیزی نمـیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ... بدنم داغ شده بود دونـه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ...قدرت هیچ کاری نداشتم ...انگار تو بیداری خواب مـیدیم ... کنار دریـاچه با شادی دنبال پروانـه ها مـیدوییدم ... نیوشا برام دست تکون مـیداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم .......... حس کردم بین زمـین و اسمون معلقم ... وای داشتم تو اسمون بالای دریـاچه پرواز مـیکردم ... از اون بالا همـه چیز جذابتر بـه نظر مـیرسید ...خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز مـیکردم....یدفعه همـه جا ابری شد ...سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط مـیکردم وسط دریـاچه..... بی اختیـار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننـه ههههههههههههههههه.....همـه چی از جلو چشمام محو شد .صدای گنگ و مبهمـی اسممو صدا مـیکرد سعی کردم چشمامو باز کنم .. همـه جا رو تار مـیدیدم ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن .. چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره بـه چشمام صدام مـیزد ..چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمـی کـه به گوشم خورد ... بـه حالت شک از جام نیم خیز شدم ...ی منو درون اغوشش سخت فشرد .. تو کـه منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشـه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو مـیاد گلم .. .خدایـا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمـیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..._نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز مـیکردم یـهو سقوط کردم .. نمـیدونم چی شد یـهو...اخ سرم خیلی درد مـیکنـه نیو...نیوشا_ حقته این مال اینـه کـه مـیخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت .. هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا بـه درد بچه ننـه هایی مثل شما نمـیخوره ..._نیوشا چی شده چی داره مـیگه این ؟ نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر من اومده هیچ ربطی بـه نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند که تا از بچه های دیگه هم همـین جوری شدن .. بعد ناتای من تقصیری نداره .._چی مـیگی ناتاشا بـه منم بگید بدونم درون باره چی دارید حرف مـیزنید ..هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی کـه مثل احمقا احساساتی مـیشن مـیفته ..تب دریـاچه فقط اونایی رو مـیگیره کـه با همـه وجود دارن نگاش مـیکنن و احساستی مـیشن و مـیرن تو رویـا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ...نیوشا- اگه م برم منم حتما همراش برم . ما بدون هم جایی نمـیریم ...یـا باهم مـیمونیم یـا مـیریم...سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمـیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم. هاکان با خشم نگاهی بـه ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...عبدالمجد-کمک کن تو ببر توخوابگاه . از فردا تمریناتو شروع مـیکنیم ...نیوشا با خشم نگاهی بـه من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ..._نیوشا نمـیخوای بگی بهم ؟نیوشا_بعدا...اصرار فایده ای نداشت...وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ... نیوشا_همـینجا بشین که تا برات یکم اب و غذا بیـارم ..._اما نیوشا...نیوشا_بعد بهت مـیگم . نمـیخوای کـه باز مجبور بشم واسه یـه تکه نون نقشـه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنـه . بـه سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی کـه افتاده بود ...با سینی غذا برگشت...نیوشا- بیـا کوفت کن باز غش نکنی ...-غش ... من کی غش کردم؟نیوشا- که تا تو ایران بودیم کـه عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیـابونـه زرتی غش مـیکنی و من بدبخت حتما هی منت این سردار گند دماغو بکشم...نکنـه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی مـیکنی هان؟-درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریـاچه رو نگاه مـیکردی ..هر چی صدات زدم انگارنـه انگار...بعدم که تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریـاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر مـیپریدی اونبر و سه پلنگ مـینداختی...البته چند که تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...هر چی مـیگفتم ناتاشا ..؟ چه مرگت شده تو کـه از این کارا نمـیکردی ...انگار نـه انگار ...گفتم یـا خدا... نکنـه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیـارم ..تو همـین فکرا بودم کـه سردار با چند که تا از این سربازای غول بیـابونی عین چوپونی کـه گله شو جمع مـیکنـه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یـه امپول حوالتون که تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم بـه حالش سوخت ....بیچاره...-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمـیشد ...-دروغ مـیگی...چرا این جوری شدم؟نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ ..به جان پنج که تا بچه ام خدا منو بزنـه اگه دروغ بگم...سردار کـه گفت تب دریـاچه گرفته بودی ...من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت کـه با دیدن یـه دریـاچه این طور فوران مـیکنـه تو این ارتش دوم اوردی ...-حالا چیکار کنم نیوشا؟نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن که تا سرد تر نشده.. -چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یـه دریـاچه مـیتونست این بلا رو سر ادم بیـاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما بـه سرزمـین افسانـه ای اومده بودیم...ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد...تمریناتی کـه حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا درون اورده بود چه برسه بـه من و نیوشای بیچاره....سه ماهی مـیشد کـه داشتیم بصورت فشرده اموزش مـیدیدیم ...اندامـهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری کـه هر کدوم از ما ده که تا مرد وحریف مـیشدیم ...هر روز هاکان و چند که تا از فرماندها تاکتیک های رزمـی جدیدی بـه ما اموزش مـیدادند ..هاکان خیلی کم با من رو درون رو مـیشد ...نمـیدونم چرا احساس مـیکردم از من دوری مـیکنـه ...امروزاخرین حرکت رزمـی رو بهمون یـاد دادند...هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما حتما با هم مبارزه کنید اونایی کـه مـیمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه مـیکنند ...خوب با شماره سه بـه صف بشید...یک...دو..سه..._همـه اماده باش ایستادیم...نیوشا_اماده ای ناتا ؟_اره نیو نیوشا_ بزن بریمبا این حرف بـه سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیـه هم دنبالش...غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی کـه یـه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه مـیکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی مـیکرد ...من و نیو با سه نفر از همـین لبنانی ها مونده بودیم...یـهو زنـه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمـی بـه گردنش اورد ..نیو مـیخواست خودشو خلاص کنـه اما زورش نمـیرسید... با صدای گرفته ای گفت:ناتاااااا کجایی کـه نیوشاتو دارن مـیکشن...با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویـه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی درون مـیاره اما دیدم نـه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار مـیداد طوری کـه راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر مـیشد ..خدای من داشت مو مـیکشت ...خیز برداشتم سمتشون کـه یکی بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ...خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت..._ولم کنید .. داره مو مـیکشـه...خواهش مـیکنم...هاکان_خودش حتما از پسش بر بیـاد ...نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون مـیداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده....با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ... ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همـه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت کـه نتونست جلوی فریـادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ بـه سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمـیخورد ...با ناخن های بلندم کـه هر روز سوهانش مـیکردم چنگ محکمـی تو صورت چاق و پهنش کشیدم... مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همـه قدرتم بـه عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنـه کـه با یـه ضربه وسط گلوش صداشو بواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ...نیوشا رو گرفتم تو بغلم ...رمقی واسش نمونده بود ._نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش...نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشـه...با اولین نفس اون خیـالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند مـیشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت بـه سمتمون مـیومد درون حالی کـه قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همـه این اتفاقا شاید درون کمتر از چند ثانیـه افتاده بود ...هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی کـه اموزش دیده بودید استفاده کنید نـه عین یـه ماده سگ وحشی رفتار کنید ..._اون داشت مو..هاکان_خفه شو ...اگرم مـیخواستی اونونجات بدی حتما با فن هایی کـه یـاد گرفتی اونو ازاد مـیکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده...شما رو چه بـه اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو مـیکنید کـه ذاتتون مـیگه...با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم کـه نیوشا بد جوری بـه سرفه افتاد ...انگار اونم مـیخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد...کمرشو مالیدم_اروم نفس بکش...به خودت فشار نیـار با دیدن این صحنـه انگار یـه کمـی دل سنگیش بـه رحم اومد.هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یـه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ...سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشـه ...هوا داره تاریک مـیشـه...سربازا هم خسته هستندبی هیچ حرفی برگشت...بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم بـه سمت خوابگاه رفتیم...تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم کـه نیوشا اروم سرش و گذاشت رو ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود .اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم_ نـه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول مـیشدیم این یـه بهونـه واسه چزوندنمون پیدا مـیکرد ...نمـیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم کـه باهامون این جوری مـیکنـه..نیوشا_بیخیـال عقده داره ... من بات شرط مـیبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیـانت کرده وگرنـه ادم نرمال از این عقده بازیـا درون نمـیاره..._اره راست مـیگی .نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ..._خاک تو سرت نیو ..چی داری مـیگی؟نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ مـیشدما ... اگه مرده بودم چی؟فردا اولین کاری کـه مـیکنم زنگ مـی بـه سرهنگ وبهش مـیگم تو رو خدا بیـا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ..._دیوونـه ، دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام یـه جوری حرف مـیزنی کـه انگار ترشیدی رو دست بابا مون موندی.نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن.بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک مـیزنیم ._ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها.نیوشا_بدبخت ای کوچکتر از ما شوهر کـه هیچ ، هفت ،هشتا توله هم بعد انداختن.اصلا من یـه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم شووووووهر مـیخواد یـه سایـه بالا سر مـیخواد ... همـه کـه مثل تو روحانی ،سرد مزاج تشریف ندارن..بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ که تا این شیطان رجیم دست از سر کچلم برداره ... سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونـه ...لیمو عمونی کـه دیگه جای خود دارد ... لامصب دیگه نمـیدونم چه خاکی تو گورم کنم ...خنده ام گرفته بود... اخه خودمم همـین مشکلو داشتم اما سعی مـیکردم زیـاد بهش توجه نکنم._ خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست مـیرم خواستگاری نیو گونموبا شیطنت بوسید وگفت:جون نیوشا ؟راست مـیگی؟_اره اگه خوبی باشی .نیوشا_وای...وای... دلم قیلی بیلی مـیره واسه یـه بوسه از اون لباش ..بی هوا لبای درشت و خواستنی هاکان جلو چشمام جون گرفت .نیوشا_اخ کـه دلم مـیخواست الان تو بغلش بودم و ...اینقدر گفت و گفت کهبا حرفاش تنم داغ شد ... خودمو تو اغوش گرم و عضلانی هاکان دیدم ...لبای داغش کـه رو گردنم اروم مـیلغزید وبه سمت هام مـیرفت ...اه داشتم از خود بیخود مـیشدم ...نـه ..نـه...به سرعت از جام بلند شدم طوری کـه نیوشا پهن شد رو زمـین .. نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟باید مـیرفتم .. کجا ..نمـیدونم ..یـه جا کـه تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا بـه سمت خروجی خوابگاه دویدم.همـه جا تاریک بود ،تنـها نورنقره فام ماه زینت بخش دریـاچه و اطراف بود .باید مـیپ تو اب اره حتما شنا مـیکردم ،مثل دیوونـه ها لباسامو از خودم کندم و شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه هسردی اب ،تن گر گرفتمو درون اغوش کشید ...ارامش وسردی دریـاچه منو بـه خلسه لذت بخشی برد.نمـیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی درون نیزار ترسیدم ،سریع از اب اومدم بیرون اما هرچی بـه اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد لباس زیرامو درون نیـاوردم .دوزاریم افتاد ، این نیوشای ورپریده مـیخواست باز سر بـه سرم بزاره._نیو زود لباسامو بده ، مـیدونم خودتی بعد لطفا لوس بازی درون نیـار،خیلی سرده .بازم صدای خش خش، یکم ترس برم داشت نکنـه گرگی، سگی، چیزی باشـه ،عجب غلطی کردم . بازبا نا امـیدی داد زدم :کی اونجاست؟ نیوشا تویی؟ صدایی سرم اومد که تا برگشتم مردی بادستای بزرگ محکم جلوی دهنمو گرفت ،منو بـه شدت کوبوند زمـین وخوابید روم. تن سنگینشوبا وحشیـانـه ای مالید بهم چشماش تو تاریکی برق مـیزد ... صدای خس خس نفساش مثل له له زدن سگ مـیمونست .....شوکه شده بودم ،سنگای تیز زمـین با فشارای اون داشت بدن م رو وزخمـی مـیکرد .مغزم از کار افتاده بود .باید کاری مـیکردم تقلا فایده نداشت .با دستام بـه دنبال سنگی چیزی رو زمـین گشتم اون با دست ازادش یکی از هامو تو چنگ گرفت و اومد دیگمو بـه دهن بگیره کـه دستم خورد بـه سنگ تیز ونسبتا درشت .با همـه قدرتم زدم تو سرش با دستاش سرشو گرفت و ناله کرد اما هنوزم بـه حالت نشسته رو بدنم بود .فرصتی نداشتم با یـه حرکت خودمو از زیر بدنش کشیدم بیرون و لگد محکمـی تو شکمش زدم وسریع فرارکردم . مـیدونستم داره پشت سرم مـیاد.نفسم بالا نمـیومد اما دیگه چیزی نمونده بود بـه ساختمون خوابگاه برسم .یـهو پام بـه سنگی گیر کرد، افتادم . هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت بـه پهن و عضله ای مرد کوبیدم .
فصل 2:

با قدرت دستاموگرفت.
_بهت گفتم از تاکتیکایی کـه یـاد گرفتی استفاده کن .چشمامو باز کردم.خدای من چی مـیدیدم ؟هاکان؟ یعنی اون هاکان بود؟نـه_تو؟ تو بودی؟ خدای من…هاکان_این موقع شب اونم و عور داری چه غلطی مـیکنی هان؟_یعنی اون نبوده ؟دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یـه طرف خوشحال بودم کـه نجات پیدا کردم از یـه طرفم از موقعیتی کهبودم خجالت مـیکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم لبای اونو مـیدیدم کـه تکون مـیخورد اما صدایی نمشنیدم .چشمام سیـاهی رفت ونزیک بود با مخ پهن شم رو زمـین کـه با دستاش محکمتر منونگه داشت.هاکان_ با توام،مـیگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونـه بابات ، دریـاچه ام استخر خونتون کـه شدی؟وای خدا چقدر حرف مـیزد دلم مـیخواست خفه اش کنم.با ته مونده قدرتم داد زدم _مـیشـه خفه شی؟ بـه جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم نطق مـیکنی؟یـه لباسامو برداشت وتا بـه خودم بیـام بهم حمله کرد ،داشتم فرار مـیکردم کـه گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم مـیخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،ای اشغال، از همـه تون متنفرم...از همتونننننننننن....این حرفا رو درون حالی کـه گریـه ی ارومم تبدیل بـه هق هق شده بود مـیگفتموبا مشت تو پهنش مـیکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.عین لیوان ابی کـه سر پر شده خودمو خالی مـیکردم...گفتم الانـه کـه با یـه مشت محکم دهنمو سرویس کنـه اما دیدم نـه با نیش خندی دوطرف کمرمو گرفت واز زمـین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.هنوزم داشتم با مشت و لگد بـه سرو کله اش مـیکوبیدم_ولم کن ،بزار برم، داری منو کجا مـیبری؟ بزارم زمـین...با عصبانیت ضربه محکمـی بـه پشتم زد و گفت:خفه مـیشی یـا خودم صداتو ببرم .با چنان خشمـی این حرف و زد کـه از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا . وارد ساختمون شدیم از چند که تا پله بالا رفت درون اتاقی رو باز کرد و یـهو منو پرت کرد جیغی کشیدم و گفتم الانـه کـه استخونام بشکنـه اما روی یـه تخت با دشک نرم و فنری افتادم.با صدا نفسمو بیرن دادم کـه دیدم با تمسخر جلوم وایساده درون حالی کـه جعبه کمک های اولیـه دستشـه.بی اختیـاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم کـه باعث شد نیشخندش تبدیل بـه قهقهه بشـه.دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مـهتابی مـیدرخشید .کمـی کـه اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همـینطور کـه ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم.هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط که تا بیشتر از این تختمو بـه گند نکشیدی بزار تمـیزت کنم.از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار سرتاپامو گرفته کـه اینجوری مـیگفت. با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم :فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم بـه تمـیزکاری نیست.هاکان با همون لبخند تمسخر امـیز گوشـه لبش نگام کرد._مطمئنی.، بهتره یـه نگاه بـه سر که تا پات بندازی.نگاهی بـه خودم انداختم،وای خدای من جا بـه جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیـار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود .با یـه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم کـه موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش._چیکار مـیکنی وحشی؟ هاکان_بگیر بتمرگ بـه اندازه کافی تحملت کردم.نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل و دیدم کهتو پیششون هیچی.خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنـه....داشت بند مو باز مـیکرد کـه سریع از تخت پ پایین _ خودم مـیتونم زخمامو تمـیز کنم احتیـاجی بـه شما ندارم.فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد.هاکان_نکنـه فکر کردی خوشم مـیاد بهت دست ب . از تو خوش هیکلتراش منتظر یـه اشاره منن ._خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.هنوز اونقدر بدبخت نشدم کـه عقده همچین چیزایی داشته باشم.(تو دلم گفتم : اره جون خودم، که تا همـین یـه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش مـیسوختم)هاکان_خواهیم دید.بی هیچ حرفی بـه سمت درون اشپزخونـه ر فت.تازه داشتم اطراف و مـیدیدمـیه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو بـه دریـاچه.، طرف دیگه ی با دیواره شیشـه ای خودنمایی مـیکرد.وارد اتاقک شیشـه ای شدم .خودمو تو ایینـه سرپایی نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود .زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یـه خواب پریشون مـیمونست.ساعتها زیر اب بودم که تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد .ای داد بیداد حالا حتما چی کار مـیکردم نـه لباسی، نـه حوله ای اروم درون و باز کردم اروم سرمو کردم بیرون،چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمـی بـه گوش مـیرسید . انگار یـادش رفته بود من اونجام ...شایدم نـه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنـه قصد و منظوری داشت؟پاورچین بـه سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش که تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم.ازدردیگه ای نور کمـی بـه چشم مـیخورد . با ترس و لرز بـه سمت نور رفتم.هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی درون دست ،داشت بـه قاب عکسی نگاه مـیکرد و جرعه جرعه از لیوان مـینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود .هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم مـیخورم بلایی سرش بیـارم کـه صد هزار بار ارزوی مرگ کنـه.... تن کثیفشو مـیندازم جلوی سگا ..._خدای من از کی مـیخواست انتقام بگیره؟ این عکی بود؟خواستم عتوی دستشوببینم اما با قدمـی کـه به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمـین شدم .وای هام له شدند.صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم_تو اینجا چه غلطی مـیکنی؟ کی گفته بیـای تو اتاقم؟ ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمـین بلند شدم _من....من ...اومدم....باچشمای سرخ شده درون حالی کـه کمر شلوارشو شل مـیکرد بـه سمتم اومد _اومدی چی؟هان؟ اومدی که تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟ عصبی داد زدم _خفه شو ،فکر کردی کی هستی ، کـه اینطوری با من حرف مـیزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیـادی خیـال برت داشته فقط اومده بودم ازت لباس بگیرم همـین ....ملافه رو کـه عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیرمو بـه طرف درون رفتم کـه یـهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری کـه سرم بـه شدت بـه عقب کشیده شد _ که تا حالا هیچ ننـه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنـه الا تو ، اونم الان خودم درستش مـیکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون مـیفهمـی کجا حتما دهن باز کنی. نفس تو صورتم مـیخورد بوی تند الکل تو دماغم پیچیدلباشو وحشیـانـه رو لبم گذاشت با دندوناش گازی از لبم گرفت کـه شوری خون رو تو دهنم حس کردم .از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم بـه عقب کشیده شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود .نباید مـیزاشتم بیشتر از این اذیتم کنـه...هاکان خیـالی من کجا و این وحشی مست کرده کجا..با همـه قدرتم ارنجمو کوبوندم زیر دلش تنـها جایی کـه هر مردی رو از پا مـیندازه..با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت دوییدم با همـه وجودم این اون هاکانی نبود کـه من مـیخواستم نـه..نفهمـیدم چطور خودموبه راهروی خوابگاه رسوندم فقط دیدم نیوشا با چهره ترسیده و نگران روبرومـه مرتب مـیگه_چی شده ؟این چه ریختیـه ناتاشا ؟کجا بودی؟خودمو انداختم بغلشو های های زدم زیر گریـه وبا نفسهای بریده بریده ماجرا رو براش تعریف کردم .اونقدر گفتمو گریـه کردم که تا اروم شدم.نیوشا_ بـه فدات ، عزیزم تقصیر خودته ، این وقت شب ، تو کشور غریب بایدم همچین اتفاقایی برات بیفته ،افرین دخمل خوب بینیتو پاک کن حالا ، قول بده از این بـه بعد تنـهایی شیطونی نکنی ._گمشو تو هم جای دلداری دادنته ،بجای اینکه بگی الان مـیرم حق اون نامردو کف دستش مـیزارم نشستی واسه من لودگی مـیکنی.یـهو عین جن زده ها ایستاد درون حالی کـه اخماشو تو هم کشیده بود ،خم شد پشت کفش راحتی صورتیشو خوابوند ویقه لباسشو کشید بالا و انگشتشو با زبونش خیس کرد و کشید پشت لبشو عین این گنده لاتا رفت سمت درون خروجی با صدای کلفتی گفت _ دددد پاشو ه چشم سفید، بلند شو نشونم بده اون لامصبو کـه چیشای نازتو بارونی کرده ،نشونم بده که تا با همـین دندونام خر خرشو بوجووم....اینقدر با مزه ادا درون اورد کـه همـه تلخیـا یـادم رفت و از ته دلم زذم زیر خنده ...نیوشا_ضیفه بـه چی مـیخندی ،مگه نگفتی من بی غیرتم ،پاشو بریم یـه غیرتی نشونت بدم کـه هفتا هاکان از این بر و اونبرش بزنـه بیرون .این بار از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود .در حالی کـه هنوز ملافه دورم بود بلند شدم و دست انداختم دور گردنشو گونـه هاشو بوسیدم_ قربونت برم نیو نیو من اگه تو رو نداشتم چیکار مـیکردم؟نیو بادی بـه غب غب انداخت_باید مـیرفتی خودتو مـیکردی زیر گل.زدم بعد کلش _تا باز بهت خندیدم پرو شدی ؟نیوشا ریز خندید_فدات بشم توفقط بخند من قول مـیدم کاری کنم کـه اون نره خر بـه چیز خوردن بیفته..._بیخیـال نیو از فردا مـیدونم چطور رفتار کنم حتما جسابی تاکتیکا رو تمرین کنیم که تا بتونیم تو شرایط اینطوری از بعد یـه مرد قوی هیکلم بر بیـاییم . خیلی داغونم بیـا بریم بخوابیم .فردا بهش فکر مـیکنیم .بی هیچ حرفی داخل سالن شدیم .همـه درون خواب ناز فرو رفته بودند .بیصدا لباسی تنم کردمو خوابیدم.
با تکون های ارومـی بیدار شدم نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو کـه کارمون ساختست._نیو بـه جان خودت دارم مـیمرم از خواب بزار بخوابم .نیوشا_اگه بـه من بود مـیذاشتم خواب بـه خواب بری ، د پاشووگرنـه این نره خر خودش مـیاد ._نره خر کیـه دیگه؟نیوشا_ هاکی جونو مـیگم ، همـه تو صفن الا تو و من با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یـه چشم بـه هم زدن اماده وزودتر از نیوشا زدم بیرون.همـه بـه صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی مـیکرد اما خبری از هاکان نبود .نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست._یعنی چی؟نیوشا_یعنی معشوقتم خواب مونده مثل خودت .شایدم سرش جای دیگه گرمـه._زبون بـه دهن مـیگیری ببینم سرهنگ چی مـیگه؟نیوشا_خبری نیست فقط مـیخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند کـه خدا عمرشو زیـاد تر کنـه هر کی هم سقط کرد شیطان رجیم دم جهنم منتظرشـه_ چی مـیگی تو؟نیوشا_ مـیگم دارن مـیفرستنمون اونجا کـه عرب نی انداخت _مثل ادم حرف مـیزنی یـا نـه؟نیوشا _ایکیو دارن مـیبرنمون ازمون دوره رنجری کـه از دوره چریکی بالاتره مـیفهمـی یعنی چی؟ یعنی خود کشی _تو هم دیگه یـه جوری مـیگه کـه گفتم کجا مـیخوان ببرنمون .نیوشا_ اااا نـه بابا ، شجاع شدی_من شجاع بودم نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه،ای ..._یـه چیزی بهت مـیگما نیو ، اون موقع کـه تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی من داشتم همـین دوره رو مـیگذروندم .نیوشا_مرگ تو؟_مرگ خودتنیوشا_ ای قربونت برم بعد خیـالم راحت حالا حالا شیطان رجیم ونمـیبینیم؟خنده ام گرفته بود _نـه خیـالت راحتنیوشا_ ای نفس کش برین کنار کـه دوقلو های افسانـه ای دارن مـیان ...با این حرفش چند که تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر بد ..دیگه برام مـهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن .دلم مـیخواست مثل نیوشا بی خیـال و ازاد باشم نیوشا –ناتاشا بـه خدای احد و واحد من دیگگه نمـیتونم ... آآب ب ..مـیخوام ...اب... گشنمـه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما مـیگیرن؟خدا ازسرت نگذره ناتا کـه اینطور منو اواره بیـابون کردی ... -بسه دیگه منم مثل تو دارم هلاک مـیشم ..به جای حرف زدن راه بیـا که تا زودتر برسیم فقط دو شب وقت داریم خودمونو بـه پایگاه برسونیم...این ماموریتی بود کـه باید واسه پایـان دوره مـیدادیم...ما رو با هلیکوپتربه دشت وسیعی بردند کـه خیلی از پایگاه دور بود ...با وسایلی کـه در اختیـار داشتیم حتما خودمونو درون عرض سه روز بـه پایگاه مـیرسوندیم وگرنـه تنبیـه سختی درون انتظارمون بود ... نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا سه که تا بسته شکلات و يک قمقمـه آب هم شد اذوقه... این چترنجات بـه این سنگینی تو بر بيابان وبال گردنمون کردین کـه چی؟به چه کارممون مـیاد ؟-یکی بـه یکی مـیگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همـینا رو هم ...باید هر طور شده زودتر خودمونو بـه قرارگاه برسونیم...ما کـه سخت تر از اینم گذروندیم ... یـادته شبی کـه دست خالی فرستادنمون تو اون بیشـه زار؟نیوشا-اخ یـادم نیـار کـه تمام تنم مور مور مـیشـه ...بیچاره اون افغانیـه کـه تو باتلاق خفه شد ...وای خدایـا توبه ..توبه .. یـادم نیـار ...-باشـه بابا...بیـا حالا یـه گودال یم ...نیوشا-مـیخوای قبرمونو ی؟ من کـه نا ندارم بزار همـیجا جون یم فوقش جسدمونو این شغال موغالا مـیان مـیبرن...-خنگ خدا مگه تشنـه نیستی؟ نیوشا-چرا اما که تا کی مـیخوای زمـینو ی که تا به اب برسی زرنگ؟ -احمق جون چاه نمـیکنیم کـه فقط یـه گودال بعد روش این چترو مـیکشیم که تا صبح کلی اب این تو جمع مـیشـه....نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون مـیکنم..تا صبح کـه دیگه خدا رحمتم کنـه... نور بـه قبرم بباره..._حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ... نیوشا_ااا با ادم رو بـه موت کـه اینجوری حرف نمـیزنن ...خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی کـه از ته گلو خر خر مـیکرد گفت:ناتا ...جگر گوشـه من ...حلالم کن ... لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومـی دستشو بلند کرد و تو هوا تکون داد ...ـواسه کی دست تکون مـیدی دیوونـه؟نیوشا-واسه فرشته مرگ...وداع کن با کـه عزائیل اومده تو ببره ...از تو بغلم هلش دادم کنار -برو گمشو اون بر ،حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....مـیدونم چشمت دنبال اون یـه ذره اب تو قمقمـه منـه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمـیخورم .. علاوه بر اب خودت نصف مال منم تو خوردی....چشماشو ملتمسانـه بـه من دوخت ...نیوشا-خواهش مـیکنم فقط یـه ذره...خواهش .. تو رو بهتشنـه امام حسین... اینقدر مظلومانـه التماس مـیکرد کـه دلم اتیش گرفت ..قمقمـه رو پرت کردم طرفش و مشغول کندن زمـین شدم...تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش که تا بنا گوش باز شد ..نیوشا- خودمونیما خوب خرت مـیکنم و سوارت مـیشم یـه خیز بـه سمتش برداشتم کـه با خنده ازم دور شد ._زود کوفت کن بیـا کمکم کن این گودالو یم...نیوشا-ای بـه چشم...دلم مـیخواست بدونم الان هاکان کجاست؟از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش .یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟بی اختیـار گوشـه لبم رو کـه زخم شده بود ولمس کردم .نیوشا_ااااوووی باز کـه هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه مـیخونی ،خوب این گودال لامصب دیگه بـه خودم اومدم سریع گودالو کندیم و چتر روش پهن کردیم..دورش رو با خانگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر مـیکردیم..نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یـه فکری واسه این روده بزرگه کنیم کـه داره کوچیکرو هاپولی مـیکنـه._ حالا حتما دنبال چند که تا شکاف بگردیم نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایـهام داره . از چه نوعش مـیخوای عزیزم شکاف گوشتی ؟ _خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرستنیوشا _ اون کـه لقب توه عزیزم ، بعدشم که تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته نـه سنگیش._ خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار مـیگردم اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر مـیاد با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شدنیوشا_ خاک تو گورت مار مـیخوای واسه چی ؟_واسه شام امشب.نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمراب ...اوق_بیچاره اگه همـین مارم گیر بیـاریم کلاتو بنداز هوا نیوشا_ترجیح مـیدم از گشنگی بمـیرم _باشـه هر جور راحتی گفته باشم بعد نیـای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی کـه خبری نیستانیوشا_بر بینیم بابابه دنبال شکاف گشتم که تا بالاخره چند که تا گیر اوردم ...بااتیش و دودی کـه دم ،خونـه هاشون راه انداختم اونارو از تو لونـه اشون کشیدم بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو مـیگرفتم ، با یـه حرکت چاقو سرشونو از تن جدا مـیکردم._خوب اینم از شام امشبنیو بر و بر منو نگاه مـیکرد با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم عجب دود و دمـی راه انداخته بودم نیوشا همچین با چشمای براق بـه مار بیچاره زل زده بود و اب ازو لوچه اش سرازیر شده بود کـه انگار داره بوقلمون سرخ شده مـیبینـه ، اما غرورش اجازه نمـیداد بیـاد جلو .با ولع شروع کردم بـه خوردن اینقدر سرو صدا راه انداختم کـه دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم قاپید بـه دندون کشید ..._آی سوختم .. وای.. چه داغه...عجب حالی مـیده بـه خدا ...فکر نمـیکردم گوشتش بـه این خوشمزگی باشـه._چی شد قرار بود از گشنگی بمـیری نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی شی._رو تو برم سنگ پا نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.صبح با خورشید و در شب با ستاره بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یـابی مـیکردیم ...تا اینکه از اون بیـابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی کـه پوشیده از درخت بود رسیدیم..فقط یـه شب دیگه باقی مونده بود ... نمدونم بقیـه که تا الان رسیده بودند یـا نـه؟این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود ...کافی بود ابشار تو ی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم بعدش که تا پایگاه فقط نصف روز فاصله داشتیم ...نیوشا_ اخیش ،فس مخم داشت درون مـیرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ، اینجاست کـه باید گفت چی؟فتبارک الله و احسن و الخالقین_ نـه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمـیدونستیمنیوشا_ خاک بـه سر بی احساست یـه عمر جونیمو پات حروم کردم ،رخت چرکاتو شستم ،تازه مـیگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمـیکنم اینارو با عشوه و صدای زیر مـیگفت و مـیزد بـه اش _خوب مسخره بازی بسه حتما حواسمون جمع باشـه همـیشـه تو اخرین مرحله تله گذاری مـیکنن نیوشا _ مگه مـیخوان موش کره بگیرن؟_نـه مـیخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن نیوشا_ اوا غلطت گور بـه گوریـا . _نیو شوخی نمـیکنم ، یکم جدی باش نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست._تو ادم بشو نیستی نیوشا_فرشته بـه این نازی دلت مـیاد ادمش کنی؟ حرف زدن بی فایده بود با یـه بسم الله وارد جنگل شدیم، هنوز چند کیلومتر جلو نرفته بودیم کـه بدن نیمـه جون یکی از سربازا رو دیدیم کـه از درخت اویزون شده و به شدت ازش خون مـیرفتنیوشا_یـا دوازده امام ، اینو چه بـه روزش اومده _نگفتم بهت نیوشا_کمکش کنیم؟_ صبر کن یـه چوب بلند پیدا کنم نیوشا_ چوب مـیخوای چیکار؟_باید مطمئن شم دورش تله ئ دیگه ای نیست اروم با چوب روی زمـین پر از برگ کشیدمانگار فقط همـین یـه تله بود .به سمت رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین خیلی ازش خون رفته بود .نیوشا_جالا چیکارش کنیم؟_باید با خودمون ببریمشنیوشا_ولی یکم عجیبه من _چی عجیبه؟نیوشا_قیـافش اشنا نیست ، که تا حالا ندیده بودمش.تا نیوشا اینو گفت چشماش باز شدو با چالاکی خنجر کمریشو کشید وبازوی منو کـه کنارش بودم زخمـی کردسوزش بدی تو دستم پیچید نیو شا اما فرز تر از با یـه حرکت پا خنجر رو از تو دست انداخت و با لگدای پی درون پی اونو نقش زمـین کرد .نیوشا_ای تف بـه ذاتت پدر بد ذاتت چشم سفید .جالت خوبه ناتا؟_اره بیـا ببندش بـه که تا بیدار نشده .اینم یـه تله بود.نیوشا_عجب دنیـایی شده ها ،اینو پند گوشت کن ، اگه دیدی یکی داره جلوت جون مـیکنـهمحل سگم بهش نزار یـهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید .سریع و به تنـه درختی بست و بهمن کمک کرد که تا بقیـه راه و ادامـه بدم .خدا رو شکر زخمم سطحی بود ._نیوشا گوشاتو تیز کن ببین صدای اب مـیشنوی؟نیوشا_خودت کـه یـه جفت درازشو داری مال من مـیخوای چیکار؟_ ااااااااا باز بی ادب شدی ؟نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن .با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون، برگ پهنی از درختی چید و کنار گوشش گرفت.از حرکاتش خندم گرفته بود _چیکار مـیکنی خله؟نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو بـه هم نزن.بیـا دارم از این طرف یـه صدایی مـیشنوم.بیـا دیگه ...دنبالش راه افتادم راست مـیگفت هر چی جلو تر مـیرفتیم صدا واضح تر مـیشد بعد از چند کیلومتر پیـاده روی زیباترین منظره ای کـه یـه ادم ممکنـه تو زندگیش ببینـه جلو روی ما بود .درختای سر سبز پوشیده درون حصارهوای مـه الود با رنگین کمون خوشرنگی کـه از این سر که تا اون سر ابشار رو درون بر گرفته بود .همـیشـه دلم مـیخواست یـه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم وبا عشق زندگیم عمرمو سپری مـیکردم یعنی مـیشد؟من، هاکان ،با یـه پسر کوچولوی ناز ،.........نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی کـه اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.با لبخند مشت کم جونی بـه بازوش زدمنیوشا_چرا مـیزنی؟ یتیم گیر اوردی ؟بزار بزار سرهنگ جونمو ببینم لبخندم با قیـافه مظلومـی کـه به خودش گرفته بود بـه قهقه تبدیل شد نیوشا_ازار ، کوفت ،باز تب گرفتی؟_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟نیوشا _وای ناتا عاشقشم ؛ مـیمـیرم براش البته از خدا کـه پنـهون نیست از تو چه پنـهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل ونانازم.هرکی خوشتراشتر عشق منم بیشتر _دیوونـه ، یـه بار مثل ادم حرف نزنیـا..نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو منم گفتم._خوب بیخیـال، چترت و چک کن حتما بپریم ،داره بادم مـیاد مـیتونیم با کمکش که تا نزدیک اوردوگاه پرواز کنیم .نیوشا_ ای جانم،مـی ونی من فقط بخاطر این چتربازیـا وارد ارتش شدم _چیـه یـادت افتاد بـه اخرین چتر بازیت؟نیوشا_ اره، کاشکی حالا اینجا بود ، قزبونش برم ..._کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین مـیبینمتنیوشا_ااا صبر کن منم بیـام نا ارتفاع ابشار اونقدر زیـاد بود کـه به راحتی چترمونو باز کنیم نیوشا_یوهههو، چه حالی مـیده ناتا اگه مـیدونستم همچین بهشتی درون انتظارمونـه زودتر از اینا با کله مـیومدم...اینقدر حرف زد و لودگی کرد کـه به پایگاه رسیدیم.ازتفاعمون با زمـین هر لحظه کمتر مـیشد.نیوشا_ناتاشا تو هم سرهنگو کنار هاکان مـیبینی یـا من از خوشی توهم زدم؟چشمامو کمـی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امـینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما بود .نیوشا _ ای خدا مرامتو عشق هست ، کاش یـه چیز دیگه ازت خواسته بودم .من و ببین یـاد بگیر ناتاشادیدم داره چترشو هی بـه اینطرف و اونطرف هدایت مـیکنـه و صاف مـیره سمت سرهنگ بدبخت،الکی جیغی کشیدوخودشو انداخت تو بغل سرهنگ .شدت برخورد اونقدر زیـاد بود کـه سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنـه با نیوشا نقش زمـین شدند وچترنجات افتاد روشون.هاکان با پوز خندی نگاهی بـه اون وبعد بـه من انداخت حتما فکر مـیکرد الانـه کـه منم همـین کارو کنم اما کور خونده بود با مـهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود مـیومدیم کـه یـهو باد تندی وزید و منو بـه سمت هاکان کشید.اوه نـه خدای من بمـیرمم نباید این اتفاق بیفته.ارتفاعم با زمـین کمتر مـیشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم همـینطور با پوزخند نظاره گرم بود ،نـه نمـیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمـیش ،طناب چترمو باز کردمو خودمو رها کردم .افتادم یـه لحظه تعادلم بـه هم خوردرو شونـه زخمـیم فرود اومدم درست تو دو قدمـیش._اخ دستم ..وایـهاکان_انگار نشونـه گیریـه ت خیلی بهتره .خدای من ببین چی مـیگفت باخشم سرمو بالا گرفتم_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم کـه خودمو تو بغل شما وامسال شما بندازم .هاکان_پس قلت خیلی بدبخته کـه هنوز از رو امـینی پا نشده.؟از کار نیوشا کـه منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدمبه سمتشون رفتم چادورو با حرص از روشون کنار زدم .نیوشاتا منو با اون چشای عصبی دید با یـه لبخند ملوس از رو سرهنگ کـه صورتش حسابی گل انداخته بود سریع خودشو کشید کنار و بلند شد .نیوشا_بازم معذرت مـیخوام ،شرمنده نمـیدونم یـهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش مـیاد دیگه ستوان نادریسرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.نیوشا زیر لبی با همون لبخند _ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم . تازه دو تامون داغ شده بودیم ،داشتم مـیرفتم تو فاز لباش _د بیشعور ،همـین غلطا رو کردی کـه یـه ی مثل این چلغوز بـه خودش اجازه هر توهینی مـیده؟نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغالی؟ نشونم بده که تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط کردهسرهنگ_بچه ها بیـاید دونبالمون کارتون داریم.نیوشا _قربونش برم ،حتما مـیخواد فازگیریونو کامل کنـه ، اومدیم.، عسسسسیززززززمچنان چشم غره ای بهش رفتم کـه صدا تو گلو خفه شد ._به خدا اگه جلو اینا یـه حرکت اشتباه ی ، حرمت ی رو مـیزارم کنار جلوشون چنان مـی تو دهنت کـه نیوشا کمـی عصبانی_که چی؟هان؟ بـه گربه بگم عبوالقاسوم؟فکر نکن دو دقیقه زودتر دنیـا اومدی بزرگتریـاااا.تنـه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو بـه اونا رسوند .خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود کـه با نیو گلم اینجوری حرف زدم .مـیدونستم تمام حرفاش فقط شوخیـه و از گلم پاکتره ،اما...سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟موافقید؟_چی؟نفهمـیدم کی بهشون رسیده بودمو اونا از ماموریت حرف زدند .هاکان_سه ساعته واسه درون و دیوار نطق مـیکنمسرهنگ_ماموریتو مـیگم حاضرید همکاری کنید .بدون اینکه بدون چه ماموریتیـه _بله ، بله حتما هاکان_مامواری کار امد تر از شمام هستند اماهدف از اومدن شما سرگرم اوناست وبس اونم بـه خاطر همسان بودن شما ...._لطفتون کم نشـه یـه بارگی بگین انتر مـیخواین که تا انتر بازیش حواس همـه رو پرت کنـه.هاکان با لبخندی کـه به زور جمش کرد_افرین خوب فهمـیدی یـه چیزی تو همـین مایـه ها ،اما دلقک بیشتر بهتون مـیاد ._ فکر نمـیکنید زیـادی با ادب تشریف دارید؟هاکان _وقتی خودتون بـه شخصیتتون لقب انتر مـیدید دیگه چه توقع ای از بقیـه دارید .نگاهی بـه نیوشا کردم بلکه اون یـه جواب دندون بهش بده ،اما اون بـه حالت قهر صورتشو ازم برگردوند ..سرهنگ_ بچه ها خواهش مـیکنم ،ببینید شما حتما عین هم لباس بپوشیدو ارایش کنید ...طوری کـه وقتی وارد مجلس شدید دهن همـه باز بمونـه .نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباسو سرخاب سفیداب از کجا گیر بیـاریم ..؟هاکان_ اونا رو خودم جور کردم فقط سریع بجنبید کـه وقت تنگه بیـاید بریم تو ساختمون ؛طبقه بالا تو اتاق رو تخت همـه چیز محیـاست.وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یـه لبخند بزن خواهش مـیکنم ، نمـیدونم چرا هی پاچه مـیگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت_خوبه خودت مـیدونی سگ اخلاق شدی._اره من سگ اخلاق تو منو ببخش نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیـاوردی بچسبونی بهمون؟مثلا مـیخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت_هوی باز بهت خندیدمنیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمـیشـه اینـهمـه چشم غره مـیری باش.تقه ای بـه در خورد سرهنگ_ا اماده شدید؟ نیوشا_ ااا ما کـه دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق که تا 1 ساعت دیگه حاضر مـیشیم...سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...نیوشا همـین طور کـه به سمت تخت مـیرفت _این بارو مـیبخشمت اجی اما فقط همـین یـه بارو حالا بیـا زود حاضر شیم _لطفت کم نشـه عزیزم ....نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یـه کت حریر بـه همون رنگ کلاه گیسو باش ؛یـه بیـا کمکم کن اینو بپوشم._تو ایینـه بـه خودت نگاه کردی؟ نیوشا_نـه واسه چی؟_چرک و چپل داره از سر و رومون مـیباره نیو یـه نگاه بـه خودش و من انداخت_وای خاک تو گورم صبح که تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها کـه واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمـیگیره _ بیـا زود شیم، تو منو بشور من تو رو نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یـه اتاقم نمـیخوابم حالا بیـام ... _گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیـای برو اونور ببینم ... سریع شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی مـیداد بعد از سه روز زیر اب گرم انگار تازه مـیفهمـیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم کـه نیوشا با یـه قمبل منو هل داد اونور نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، که تا همـه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمـیه ،وای چه ارامشی ...بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی کـه البته کاردست نیوبود .نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟_خودت کی هستی؟زدیم زیر خنده ،نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون..._واقعا ناز شده بودیم با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار دیگه ای شده بودیم ،قرمزی لباس با پوست سفیدمون مـیجنگید داشتیم کفشای پاشنـه ده سانتی اتیشیمونوومـیپوشیدم کـه تقه ای بـه در خورد هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی مـیکنید اون تو ؟نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب یـهو درون به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده درون کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد درون حالی کـه دو که تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش مـیدونستم تو فکرش چی مـی گذشت نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یـهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونـه ،عین شمر زلجوشن سر که تا پا قرمزمون کردین.انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید کـه خیلی کار داریم.زودتر از ما رفت ما هم بـه دنبالش._ااا نیو شا روسری، شالنیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟ _گمشو بی ادب، نیوشا_ عزیزم اگه قرار بـه شال وروسری بود کـه این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمـیکرد._راست مـیگیـا اصلا حواسم نبود نیوشا_من همـیشـه راست مـیگم اما کیـه قدر بدونـه.نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یـه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم که تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنـه .مونده بودیم با این پایین تنـه تنگ چطور سوار شیم کـه سرهنگ دست دراز کرد نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت کـه یـهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود با همون نگاه غریب... هیلیکوپتر بلند شد .یـهو حال نگاش عوض شد هاکان_تشکر بلد نیستی؟_مگه من ازتون کمک خواستم کـه حالا توقع تشکر دارید .هاکان زیر لب_بالاخره یـه روز این زبونتو کوتاه مـیکنم ._ شتر درون خواب بیند پنبه دانـه ...(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی بـه درد مـیخوردا)هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم کـه دیگه جرات نکنی اسمشم بـه زبون بیـاری _وای چقدر ترسیدم هاکان _ اونم بـه وقتش عزیزماونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یـه حالی شدم ..سریع صورتمو بـه سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ کـه اونم کت وشلوار سفید رنگ بـه تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو مـیومد از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه مـیکردم داشتیم از روی جنگل رد مـیشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یـاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...راستی من هنوز نمـیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیـه._سرهنگ مـیشـه بگید ماموریتمون واسه چیـه؟هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه مـیگه لیلی مرد بود یـا زن؟_من از شما سوال کردم اقا؟هاکان_اقا؟ انگار یـادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم _نخیر جناب سردار خوب مـیدونم شماکی هستید. یـه ادمـی کـه عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنـه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن کـه حالا دارید عقدتونوسر ما خالی مـیکنید و....سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛این چه طرز برخورد با یـه ارشده؟هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنـه حتما یکی حالشو بد گرفته کـه داره اینطور جلز و ولز مـیکنـه...دلم مـیخواست با دستام خفه اش کنم، نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک مـیکنید هر دیگه ای هم جای م بود جوابتونو مـیداد ...سرهنگ بهتره شما هم یـه طرفه بـه قاضی نرید .درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمـیشـه بـه خودتون اجازه هر توهینی رو بدید . سرهنگ مـیشـه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .سرهنگ ناراحت بلند شد..هاکان _ خوبه علاوه بر قیـافه زبون تند و تیزتونم یکیـه.._یکی بـه یکی مـیگه دوقلوی همسان سرهنگ _ بچه ها ، خواهش مـیکنم ، مثلا داریم مـیریم ماموریت حتما با هم متحد باشیم نـه متفق...کنار نیو نشستم .نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، که تا ناتاشا زبون باز مـیکنـه ایشون یـه درشت بارش مـیکنن...سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم... هاکان درون حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یـه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمـیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیـاد . خواستم جوابشو بدم کـه نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیـال...سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات یکی از سردارای بزرگ افغانستانـه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق و مواد مخدر رودستگیر کرده اونام مقابله بـه مثل و ایشونو گروگان گرفتن ._خوب حالا این مـهمونی چه ربطی بـه این جریـان داره؟ هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.نیوشا زیر_ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینـه کـه ما فهمـیدیم دارن تو این مـهمونی سردارو با بقیـه ای دزدیده شده واسه فروش مـیزارن ما هم مثلا خریداریم .در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما حتما تمامشونو دستگیررکنیم ..._فقط ما چهار تا؟نیوشا_ناتااااااااااااااا_ااا چیـه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟هاکان_خوبه باز اعتراف کردیتا خواستم زبون باز کنم سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه بـه صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیـه دورا دور اونجا رو محاصره د . وظیفه ما اینـه کـه نزاریم اسیبی بـه اون برسه ._اوکی کـه اینطور هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، مـیشـه بـه ما هم اسلحه بدید؟هاکان_اگه قرار بـه اسلحه بود دیگه چه احتیـاج بـه شما بود ، دو که تا از افرادای معمولیمونو مـیاوردیم که تا به قول خودتون انتر بازی درون بیـارن و بقیـه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی حتما ده نفر و حریف باشید نیوشا_هندوونـه زیر بغلمون مـیزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم حتما کلامونو بندازیم هوا ...هاکان_ فکر نمـیکنم ایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...نیوشا کـه باز رگ لودگیش گل کرده بود _هی جناب سردار دست رو دلم نزارید کـه خونـه ، باورتون مـیشـه اولین باره از این کفشا مـیپوشیم؟سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن_واقعاااااااااااا_ نیوشاااااااااااانیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمـیداد ...اینو گفت و یـهو زد زیر گریـه هاج واج داشتم نگاش مـیکردم کـه همونطور با هق هق ادامـه داد:هیچ وقت یـادم نمـیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره مـید . چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت بـه کفشای ونـه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه مـیکردیم .ای خدا چرا اخه بـه این بشر پسر ندادی کـه اینقدر ما رو نچزونـه ...یـادته ناتا حتی تو مـهمونیـا حتما کت و شلوارمـیپوشیدم عین پسرا رفتار مـیکردیم وگرنـه خداباید بـه دادمون مـیرسید ._تک تک صحنـه هایی کـه مـیگفت از جلو چشمامرد مـیشدند ، واقعا پدرم خیلی درون حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار مـیشد کرد . _بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی هاکان_بزار راحت باشـه نیوشا_ بزاراین دل ننـه مردمو خالی کنم تازه یـادم اومده چه ها کـه از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره . نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم شدیم ؟ نیوشا_به خدا اگه دستش مـیومد مـیفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ..._ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیـال گذشته ها گذشته هاکان _ زیـاد ناراحت نباش ،حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یـه رازی رو بهت مـیگم نیوشا کـه هنوز داشت اشک مـیریخت_چه رازی؟هاکان_خدا بـه پدر تو پسر نداد بـه مادر من . منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش و واسه مون ایفا کنیم باورت مـیشـه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش مـیکرد ، سرهنگ ونیوشا_نـه ه ه ....دروغ مـیگینیوشا_ مـیخواین منو دلداری بدین؟هاکان _نـه بـه جان خودم،دارم راستشو مـیگم که تا زه النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون مـیکرد ، مـیبردمون خرید .یـهو نیوشا وسط گریـه زد زیر خنده ..سرهنگ و هاکانم همراهیش د ..باورم نمـیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشـه نیوشا درون حالی کـه از خنده داشت چشماش اشک مـیومد با مشت زد بـه بازوی منو گفت_ناتا مـیشنوی.... سردار ....چی مـیگه.؟..وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای چقدر اروم شدم .... بعد فقط ما نیستیم...اخ دلم مدتها مـیشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.با نگاهی قدر شناس بـه هاکان نگاه کردم اما اون اخماش رو درون هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..دیوونـه انگار حالش خوش نیست حتما خودشو بـه راوان پزشک معرفی کنـه .. مـیدونستم واسه اروم نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ... ربع ساعت گذشت ،هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست. نیوشا سوتی کشید _خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست کـه مـیگید؟سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته که تا باهاش بریم ماموریت..نیوشا _ اخ جان تازه داریم مـیشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نـه ناتاشا؟_ اره هاکان زودتر از ما با یـه جهش پرید ،نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ،خواستند بـه من کمک کنن کـه پیرمردی پوشیده درون لباس ارتش با کلی درجه بـه سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه هیچحواسش بـه من بدبخت نبود ،راست گفتن "نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من "با یـه جهش ولبخندی از سر غرور پ اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ مـیومدم رو زمـین بی اختیـار چشامو بستمو با دستام چنگ انداختم بلکه یـه چیزی گیر بیـارم مانع افتادنم شـه ،اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد بـه یـه چیز نسبتا نرم و گوشتییـهو همـه ساکت شدن اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده؛ کـه دیدم جای لبم با اون رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومـه ،واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم ...نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش مـیوفته ....عین برق گرفته ها یـه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و افتادم رو چمنا....با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیـه بلند شد .با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز بـه دراز افتاده بودم دلم مـیخواست زمـین دهن باز کنـه منو بخوره ...یـهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردمـهمزمان کـه با خشم منو بـه حالت نشسته دراورد ،صدای عصبیش تو گوشم پیچید_ من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیـات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز کن ببین چه گندی بـه شلوارم زدی ...یـالا بلند شو تمـیزش کن .منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم ااا ه.جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد وبلند شد رو بـه اونا کـه هنوز داشتند مـیخندیدن_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امـینی ....بجای خنده بگین حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمـیشـه ،اااااااه ه ه زیر چشمـی نگاش کردمپیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد واونو بـه سمت ساختمان ویلاییش برد سرهنگم بـه دنبالشون ..._ناراحتی ندارد سردار جان ، بیـا یید برویم بـه خانـه که تا زرتاش برایت تمـیزکاریش کند .با رفتنش نفسمو کـه حبس کرده بودم دادم بیرون نیوشا با صدایی کـه هنوزم خندهموج مـیزد_ پاشو دیگه گندی کـه نباید زدی، خیلی تابلو بازی دراوردی. چرا یکم احساساتتو کنترل نمـیکنی خره مـیدونم خیلی خواستنی شده ،اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی .حالا تنبونشو گرفتی چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی، اوق گندت بزنـه حالم بد شد ناتا.. درون حالی کـه نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست..خیز برداشتم سمتش_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا مـیکشمت..مـیکششششممتتبا یـه جست ازم دور شد منم دنبالش تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .رفت تو ساختمونو زبونشو که تا ته برام درون اورد از حرص لنگه کفشمو درون اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد خدای من ننننننننننننننننننـههههههه هههه این کجا بود .کفش محکم خورد بعد کله هاکان کـه با شرت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ وایساده بود هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمـین برداشت با چشمای گشاد شده از خشم برگشت، هاکان_ بازم تتتتتووو... خیز برداشت سمتم_ وای خدا بـه دادم برس.پایین لباسمو دادم بالا و الفرار... حالا من بودم کـه فرار مـیکردم و او با کت و شرت پاچه دار دنبالم ، داشت داد مـیزد _ جرات داری وایساااااااااا _عمرا مگه دیوونم ...یـه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم کـه دستشون رو دلشون واز خنده رو پا بند نبودن، دلم مـیخواست نیوشا رو خفه کنم ،اگه این بیشعور یکم حواسش بـه من بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمـیوفتاد ...دیگه نا نداشتم چشمم خورد بـه لیموزین سیـاهرنگ سریع درشو باز کردم پ تو که تا خواستم قفلش کنم درون به شدت باز شد ،هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد جیغ زدم خواستم از درون دیگه بپرم بیرون کـه گرفتمو محکم پشت و روم کرد و کوفتم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد . ها از شدت تند تند نفس زدنام پالا و پایین مـیرفت .._اخ آاای دستم ..ول کن شکست ..اخ هاکان_ بـه درک خودم مـیشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو درون مـیاری مثلا؟ بیشتر دستمو فشار داد _آی ... نـه بـه خدا ، باور کن اتفاقی بود مـیخواستم ب تو سر نیوشا ،خورد بـه تو ..هاکان _ اره جون خودت _باور کن راست مـیگم..هاکان _ خر خودتی ،کافیـه یـه کلمـه بگی عاشق این هیکل و عضله ای لازم نیست این همـه نقشـه بکشی و خودتو بـه زحمت بندازی_ گم شو اشغال ، از روم بلند شو ،زیـادی توهم برت داشته کـه خوش هیکلی ؛ هنوز اونقدر بدبخت نشدم کـه بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشـه بکشم ... خداجون همـه وزنشو انداخته بود روم داشتم له مـیشدم .هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره بعد چرا خودتواز زیرم ازاد نمـیکنی،معلومـه از خداته حالم از شما زنا بهم مـیخوره همتون هرزه این با دست بعد مـیزنین با. ...چنان تفی تو صورتش انداختم کـه بقه حرفشو یـادش رفت _منم حالم از تو و امسال تو بهم مـیخوره .. عین گوریل روم نشستی چیکار مـیتونم م؟بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم درون مـیومد ... بی خبر یـه چک زد تو صورتم شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم هاکان _اینو زدم که تا یـادت باشـه کـه ... یـهو درون باز شد نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار مو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره بعد مـیره...سرهنگ_ هاکان چیکار مـیکنی ، ولش کن بیخیـال پسر عمدی کـه این کارو نکرده بیـا اینم شلوارت سه سوتهدتمـیزه و اتو کشیده...با یـه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش...هاکان_ این بارو مـیبخشمت اما وای بـه حالت اگه توماموریت اشتباه کنی...بیـا بریم علی با سردار کار دارم ..سرهنگ _الان مـیایم بچه ها هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام مـیکرد اما غرورم اجازه نمـیداد رهاش کنم ...دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی _گم شو نیو هر چی مـیکشم از توه نکبته ...نیوشا_ااا خودت گم شو بـه من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیـارم و به یـه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .نای هیچ کاری رو نداشتم...همونطور کـه داشت قیـافه داغونمو درست مـیکرد گفت_ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی بعد کله اش نـه؟_وقتی توی نفهم کـه مـی اینو مـیگی چه انتظاری از اون بیشرف حتما داشته باشم ؟نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا_تو همون روحانی با ادب منی کـه تا یـه حرف چیز دار مـیگفتم دعوام مـیکرد ؟نـه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یـالا ، پیشته زود از جسم م برو بیرون که تا جیزت نکردم ،اینا رو مـیگفت و با اداهای بامزه هی اروم مـیزد بـه بازوم ..بازم با کاراش لبخندو بـه لبم اورد نیوشا_ ای کـه این هاکان گور بـه گوریـه غول پشنگ قربون خندهات بشـه ، الهی دستش افلیج شـه کـه دیگه نتونـه تو صورت هیچ ی بزنـه ..الهی کـه باز عقده داشتن ش سر باز کنـه اینو ه عین ببره تو خیـابون ابروش بره..تا اینو گفت قیـافه هاکان با هیکل گندش کـه دامن پوشیده و کفش پاشنـه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم چنان قهقه ای زدم کـه نیوشا هم خنده اش گرفتنیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیـا .داشتیم با صدا مـیخندیدم کـه در ماشین باز شد و هاکان با اون قیـافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ...با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم بـه محل نزدیک مـیشدیم سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو بـه گوشتون اویز کنید .نیوشا_ وای چه نازه اصله؟سرهنگ با لبخند_نـه بابا بدله ...مـیکروفونکار گذاشتیم .نیوشا_ اهان کـه اینطور ، بیـا ناتاشا روتو کن اینبر که تا اویز کنم برات...تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .واقعا شکم داشت بـه یقین مبدل مـیشد طرف روانی بود بابا،نـه بـه چند دقیقه پیش کـه زد تو صورتم نـه بـه الان کـه با اونچشای خمارش محو تماشام بود ....یـه لحظه یـاد اتفاقاتی کـه برام پیش اومده بود افتادم حرفای زننده و حرکاتم جلوی هاکان کـه مافوق ارشدم حساب مـیشد ، مسخره بود هر کی اون رفتا را رو مـیدید فکر مـیکرد دو که تا نوجون تخسیم .خیلی بی ادب شده بودم، من کـه همـیشـه نیوشا رو دعوا مـیکردم داشتم کارای بدتر از اون انجام مـیدادم.نمـیدونم چرااما اصلا هاکانو بـه چشم مافوقم نمـیدیدم ،انگار اونم نسبت بـه من همـین حس و داشت وگرنـه راحت مـیتونست با یـه اشاره از ستوانی کـه سهله از ارتشم پرتم کنـه بیرون .خدایش من تو عمرم حتی نسبت بـه زیر دستام توهین و رفتار ناشایست نداشتم اما نمـیدونم چی باعث مـیشد جلوی هاکان سرکشی کنم ،خوب رفتار اومنم مزید بر علته ،همش منو تحریک مـیکنـه .اما نـه حتما دوباره همون ناتاشای فرمانبردار و با ادب بشمدلم نمـیخواست دیگه با سرکشی باعث اتفاقی بشم هر چی گفت حتما بگم چشم. اره ...با این فکر یـهو لبخند محوی رو لبم نشست ...یـهو درد تیزی تو بازم حس کردم _ااااااااااااخخنیوشا زیر_اخ و درد ،اخ و مرض ، بسه دیگه داری درسته قورتش مـیدی ._کیو؟ چی داری مـیگی نیوشا _کرم خاکیو ،خوب معلومـه، روبروت کی نشسته؟ تازه فهمـیدم وقتی غرق فکر بودم بـه هاکان زل زدم .نگاهش باز سرد و بیتفاوت شده بود . ای درت بزنـه کـه معلوم نیست چی تو مغزت مـیگذره .سریع نگاهمو ازش گرفتم .سرهنگ_بچه ها داریم مـیرسیم .حواستون باشـه ها ، مـیکروفونتونو چک کنید ؟نیوشا اروم گوشوارشو فشار داد _1،2،3 امتحان مـیکنیم ،امتحان مـیکنیم ،دارین منو ؟ صداش تو گوشمون پیچید . منم مثل اون امتحان کردم اما انگار مال من مشکل داشت صدام نمـیرفت.سرهنگ_درش بیـار ببینممدرش اوردمازم گرفتش یکم باش ور رفت اما انگار فایده نداشت ..هاکان ازش گرفتش اما اونم نتونست درستش کنـه . اینم از شانس من بود .هاکان رو بـه سرهنگ_ بدون اینم مشکلی نیست مال من هست.ماشین ایستاد .سرهنگ _رسیدیم بچه ها ،همـین الان بگم معلوم نیست چی پیش بیـاد ما حتما احتمال هر اتفاقی رو بدیم .فقط هر کاری خواستین انجام بدین بهمون مـیگین . فهمـیدید؟منو ناتا هم زمان _بله قربان خوب بریم پیـاده شدیم . نیوشا_اووووه مای گاد از شیخ و عجم اینجا جمع اند .ادم باورش نمـیشد عین تو فیلمامـی مونست .یـه ساختمون ویلایی بزرگ کـه ورودیش رو ستون های تراش کاری شده رو بـه استخر لوزی شکل با فواره های رنگی قرار گرفته + ،محوته چمن کاری شده ، مملو از مرد و زن، همـه نژادبود ..._اینا همـه واسه خرید مواد و ای دزدیده شده اومدن. سرهنگ_نـه اینا فقط رد گم کنیـه معامله تو ساختمونـه شایدم زیر زمـین.منو نیوشا جزء خریداراییم ،شما هم کـه با سردار حتما تا قبل از زمان حراج سعی کنید سردار و پیدا کنید . سرهنگ بازوشو بـه سمت نیوشا گرفت و رو بـه هاکان _ موفق باشید قربان هاکان_شما هم سرهنگ . هاج واج بـه نیو و سرهنگ کـه دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم.هاکان_نکنـه که تا فردا مـیخوای همـینجا وایسی و زل بزنی بـه مردم.بعد یـهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم.کم کم بـه خودم اومدم ،با هاش همگام شدم.یـه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامـی حرکت کرد .انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش مـیرم. جلوی ورودی دو که تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند .هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد بـه اونا نشون داد و گفت _اهرام بـه ثلاثه مرد با لبخند چندش اوری بـه من نگاه کرد _ثلاثه بـه اهرام داشت با چشماش قورتم مـیداد . سرمو انداختم پایین کـه همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد بـه پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یـه چیزی بهش بگم ،پاشنـه کفشم تو سنگفرش زمـین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمـین ، هاکان محکم بازومو گرفت _یـادم باشـه بعد از ماموریت اگه جون سالم بـه در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکیخون خونمو مـیخورد باز داشت تحریکم مـیکرد ،یـه نفس عمـیق کشیدم _مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همـین فکرو داشتم . دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد .انگار با نگاهش مـیگفت _خودتی ناتاشا؟_اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمـیدم بـه جای کل حتما مطیع باشم که تا حالتو بگیرم .داشتیم از کنار عده ای زن و مرد کـه مشغول صحبت بودند مـیگذشتیم . هاکان _چشماتو باز کن ببین مـیتونی محوطه گل کاری شده کهیـه مجسمـه هست پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیـا کنار همـین استخر منتظر باش که تا بیـام._بله قرباناروم بازوشو از دستم بیرون کشید هاکان _بهت نمـیاد این همـه مطیع باشی ، ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود .بی هیچ حرفی بـه پشت ساختمون ویلا رفت.مـیگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من مـیخوام ادم باشم مگه مـیذاره .ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت .اااناتاشا یـه جوری مـیگی انگار شوهرته. اخه من حتی مـیکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیـاد چی.دوباره بـه خودم نـهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی کـه کلی ماموریت ضربتی تو ایران مـیرفت و همـه جلوش خم و راست مـیشدند ؟نفس عمـیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . از لابلای زن و مردای مست و مشغول عبور کردم.اطراف و زیر نظر گرفتم . حتما ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود .گارسونی بـه سمتم اومد واسه رد گم کنی یـه گیلاس برداشتم .اطراف زیر نظر داشتم کـه چشمم خورد بـه گوشـه سمت چپ ویلا .سه که تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشـه ،پیداش کردم . بی اختیـار گیلاس و دادم بالا که تا به خودم اومدم دیدم همشو خوردم ،اما عجیبه طعمش اصلا تلخ و بد مزه نبود تازه خیلی هم شیرین و خوش مزه بود . خدا رو شکر بعد غیر شربتم مـیدن اینا یـادم باشـه باز ازش بخورم . پرچینا اروم و بیصدا رفتم بـه طرفشون ،اگه منو مـیدیدن؟باید چیکار کنم ؟ فکری عین برق از ذهنم گذشت . حتما ادای این مستا رو درون مـی اوردم.یکم بدنمو سست کردم ،گیلاس تو دستمو کـه خالی بود هی مـیوردم بالا و وبی رمق بـه سمتشون رفتم و شروع کردم بـه اواز خوندن و چرت وپرت گفتن ..._مستی هم درد منو دیگه دوا نمـیکنـه مرد مـیخوام یـه مرد که تا دردمو دوا کنـه ....یکی از محافظا_اینجا را باشید بچه ها ،انگاری زیـادی خورده هست محافظ 2_ اری ، با پای خودش دارد مـیاید درون اغوشمان .محافظ3_ بیـا ،که خوب امده ای . ببریمش بـه سرداب؟محافظ 1_ اری فکر خوبی هست . ببرش نیم ساعت دیگر منو جمعه مـیاییم . مرد بـه سمتم اومد و دستش و انداخت دور کمرم _بیـا عزیزم ، بیـا کـه خوب امده ای...بدنمو شل تر کردم و صدای اوازمو بلند تر _من تو رو مـیخوام ،تو رو مـیخوام محافظ_ من هم تو را مـیخواهم ، نازنین زیبا الان مـیرسیم .زیر چشمـی بـه اطراف نگاه کردم و هی چرت و پرت گفتم ،از بین پرچینای بلند گذشتیم که تا به محوطه ای کـه هاکان گفته بود رسیدیم . وای چه گلایی ، بوش واقعا ادمو مست مـیکرد .مرد بـه سمت مجسمـه بزرگ پری دریـایی کـه وسط یـه حوضچه کوچیک بود رفت ،دست مجسمـه رو گرفت و یـهو کف حوضچه باز شد و پله هایی درون زمـین نمایـان.محافظ _ بیـا زن زیبا بیـا ...الان بهترین موقع بود حتما کارشو مـیساختم .اما نـه شاید بازم محافظ تو زیر زمـین باشـه .با همون مسخره بازی که تا پایین پله ها رفتیم درون بالا سرمون بسته شد .اونجا یـه راهرو درازبود کـه با نور ضعیف لامپ رشته ای توی سقف روشن شده بود .باید مـیفهمـیدم دیگه ای هم اونجا هست ._جمعه جوووووونمممجمعه_جانم زن زیبا_من فقط تووو رو مـیییخخخخخخخخواماا ،نکنـه منو با دیگه اییی قسمت کننننننیـاااجمعه_ نـه ،قربان تو من بشوم ،فقط من و تو هستیم که تا اینو گفت با یـه حرکت گردنشو گرفتم،یـه چپ و راست و خلاص حتما هیکل نحسشو یـه جا قایم مـیکردم .زیر پله ها تاریک بود با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم بـه سمت ته راهرو ...اوه کفشام صدا مـیداد ،باید درشون مـیاوردم . اروم گذاشتمشون گوشـه دیوار .باز اومدم برم کـه دیدم با این دامن تنگ نمـیتونم لگد پرونی کنم .از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یـه چاک که تا بالای زانوم درست شد . دو سر چاک و اوردم بالا رو کمرم گره زدم . حالا شد . مـیریم کـه داشته باشیم عملیـات نجات ....ته راهرو رسیدم کـه دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک وپیچ درون پیچ جلومـه حالا حتما چیکار کنم؟ یعنی کدومشـه؟داشتم مـیرفتم سمت دالونا کـه یکی دستش وگذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یـه خم تو هوا دستو پیچوندموبلندش کردم زدمش زمـین _اآآخخخاومدم با مشت بکوبم تو صورتش کـه دیدم ای وای هاکانـه ....اون اینجا چی کار مـیکرد . چطوری اومده بود ؟تا خواستم بگم تو اینجا چیکار مـیکنی با یـه خیز بلند شد دستشو گذاشت رو دهنمو، منو گرفت تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار.شکه شدم . هاکان _ههییییسسسسسسسسسدو که تا مرد اسلحه بـه دست از دالون سمت راست اومدن بیرون مرد اولی_مطمئنم هستم یک صدایی شنیدم مرد دومـی_خیـالاتی شده ای .اولی_بگذار نگاهی بیندازیم.دومـی _اااه مـیگویمـی نیست بیـا برویم خیلی خسته شده ام.حرم نفساش بـه صورتم مـیخورد ،داغ داغ بود بوی عطرش کـه دیگه نگفتنی بود ،فشار عضله هاش بـه ام.....وای داشتم ذوب مـیشدم ،نفسم بـه شماره افتاده بود انگار اونم متوجه شد حالم یـه جوری شده تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت . برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند، نگاهم از چشماش بـه سمت لبای قلبه ایش سر خورد دلم مـیخواست نرمـی لباشو رو لبام حس کنم .سرشو اورد نزدیک ،نزدیزدیکتر که تا جایی کـه دیگه لبلش با لبام مماس شده بود ._با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیـار منم اون یکی رو .با این حرفش انگار یـه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم... منو باش تو چه فکری بودم ...هاکان _ 1،2،3سریع پشت سرشون رفتیم و تو یـه حرکت بـه درک فرستادیمشون ،انداختیمشون گوشـه دیوار بی معطلی بـه سمت دالون رفت .با صدای اروم رو بـه من گفت _ تو اینجا چی کار مـیکنی؟ فکر مـیکردم هنوز داری اون بالا دور خودت مـیچرخی _ اینو من حتما از شما بپرسم . هاکان _فکر نمـیکردم عرضه پیدا اینجا رو داشته باشیپس بگو منو دنبال نخود سیـاه فرستاده بود با حرص گفتم _فعلا کـه دیدید تونستم ...هاکان _خوب همـینجا باش که تا من برم داخل رو پیدا کنم ._ ممنم مـیام شاید کمک خواستین .هاکان پوزخندی زد و رفت داخل.منم بی توجه بهش دنبالش رفتم.خبری نبود اما بازم احتیـاط شرط عقله . اخر دالون نور کم رنگی دیده مـیشد . سرکی کشیدیم انگار فقط همون دونفر بودن . خدای منن چی مـیدیدم...چند که تا سلول پر بود از همـه بچه و نابالغ.هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ؟ یـه لحظه فکر کردم با منـه .اما نـه داشت با مـیکروفون حرف مـیزد .ما ا رو پیدا کردیم اما سردار اینجا نیست . دارم مـیگردم . که تا پیداش کردم بهت علامت مـیدم که تا موقعیت 05 و اجرا کنیمن همـینطور محو این بچه های بیچاره بودم کـه با صدای هاکان بـه خودم اومدم ._ من مـیرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون .تا منم بیـام._ چی ؟ اخه من چطور این همـه بچه رو از تو مـهمونی رد کنم؟هاکان عصبی_ گفتم ببرشون که تا دم ورودی سرداب منم الان مـیام.رفت . منم سریع دست بـه کار شدم ،هر ان ممکن بود اون دوتا محافظ کـه بالا بودن سر برسن .رو بـه ا کـه ترسیده بودند کردم_بچه ها نترسید من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر مـیگردم .رفتم سراغ محافظایی کـه خلاص کرده بودیم کلید سلولها تو جیب یکیشون بود سریع برداشتم قفلا رو باز کردم _بیـاید بیرون ، زود ...همشونو بـه صف کردم خودم جلوتر از همشون ،حرکت کردیم . نمـیدونم هاکان ه رو پیدا کرده بود یـا نـه؟نزدیک ورودی شدیم .منتظر هاکان بودیم کـه یـهو درون زیر زمـین باز شد خودمو تو تاریکی انداختم...دو که تا محافظ پ داخل .ا جیغ کشیدن و چسبیدند بـه دیوار . یکی از محافظا_این ها اینجا چه مـیکنند؟دومـی_ نمـیدانم خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم کـه اون یکی فهمـید و با ته تفنگش محکم کوبید تو قفسه سینم.درد بدی تو وجودم پیچید .محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟دست کرد موهامو بگیره ومثلا با مو بلندم کنـه کـه کلاه گیس از سرم کنده شد و موهای بلند خودم ریخت رو شونـه ههام .مرد با چندش کلاه رو پرت کرد یـه گوشـه .بچه ها همـینطور بی وقفه جیغ مـیزدند . که تا مرده اومد نزدیکم با یـه خیز دست انداختم دور گردنش، با هم گلاویز شدیم ... کتمو گرفت و کشید با یـه حرکت نشستم رو زمـینو دستامو بـه پشت بردم و کت حریررو از تنم درون اوردم پیچوندم دور دستش با یـه لگد محکم زدم تو دستش کـه اسلحه اش پرت شد یـه گوشـه . و رفتم پشت سرش رو بـه اون یکی گفتم_زود اسلحه تو بنداز وگرنـه گردنشو خورد مـیکنم .فکر کرد الکی مـیگم فشار محکمـی بـه گردن دوستش اوردم کـه صداش درون اومد . محافظ_ نـه خواهش مـیکنم مرا نکش . شنبه اسلحه را بینداز .شنبه_ اما ، اخر..._ مـیندازی یـا بشکنم ؟محافظ_ شششنبهشنبه سرد گم اسلحه رو انداخت . محافظ و هل دادم سمت رفیقش افتاد تو بغل اون، منم سریع اسلحه رو برداشتم گرفتم سمتشون برید سمت سلولا زووود ...بچه ها ترسیده گوشـه ای از راهرو کز کرده بودند ._ بچه ها همـین جا باشید الان بر مـیگردم . نترسید ...راه افتادیم سمت دالونا ...یـهو شنبه برگشت سمتم و مثلا خواست غافل گیرم کنـه اسلحه رو بگیره ، محکم کوبوندم تو سرش کـه بیـهوش افتاد . رو بـه دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یـالا ...از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . که تا رفتن تو چفت درو زدم . خیـالم راحت شد .صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا_کی اونجاست ؟ هاکان با لبخندی گوشـهدر حالی کـه دستاش رو بالا گرفته بود نمایـان شد هاکان _منم مافوقت ...نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . _شمایین.هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو نگاهی بهش انداختم تازه متوجه تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ...چشمای درشت ابیش برق مـیزد . خیره نگاش مـیکردم کـه باز صدای جیغ ا بلند شد سریع با هاکان بـه سمتشون دوییدیم . صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید_ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ..._من اینجام نیوشا...با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند که تا از سربازا همراش بودند کـه داشتند ا رو مـیبردند بیرون ._ماموریت تموم شد؟ نیوشا_ اره ، سالمـی ؟ _اره تو چی؟ نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند باخنده گفتم منم .._ سرهنگ کجاست؟نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی مـیده ._ خدارو شکر باورم نمـیشـه بـه این سرعت دخلشونو اوردیم...نیوشا_ منم اما گویـا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ...صدای سرفه ای ما رو بـه خودمون اورد .هاکان بود_اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم...نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همـه خوب هستن؟ _نیوشا هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور حلقه کرد بـه همراه اون از درون خارج شد .از کنارم کـه رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری ه رو بغل زده بود انگار معشوقشـه ، ...نیوشا_ های باز کجایی بیـا بریم الانست کـه ولمون کنن برن ...اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمـین اومدم بیرون .از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامـی اومده . جسد زن و مرد رو زمـین تلنبار شده بود مـیزا واژگون خلاصه همـه چیز داغون شده بود . داشتیم از کنار استخر رد مـیشدیمکه چشمم افتاد بـه هاکان کـه داشت سردارو سوار لیموزین مـیکرد . یـهو درد بدی کف پام پیچید . _آی ی ی ی پامنیوشا_ چی شد؟ _فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام .نیوشا منو نشونداستخر نیوشا _اخه دیوونـه چرا کفشاتو درون اوردی با عصبانیت گفتم_ بـه همون دلیلی کـه تو درون اوردی یـهو یـه نگاه بـه من انداخت یـه نگاه بـه خودش پقی زد زیر خنده_ددد مرگ چته مـیخندی دیوونـه شدی من دارم از درد مـیمـیرم اونوقت تو داری هر هر مـیخندی...در بیـار این شیشـه رو از پام...همونطور کـه مـیخندید و شیشـه رو بیرون مـیکشید گفت _ناتا خوشم مـیاد که تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین بلند شد وایساد ...نگاهی بـه سر که تا پاش انداختم ،اونم عین من نـه کلاگیس داشت نـه کت و نـه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... نیوشا_شدیم عین زن تارزان یـه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون حتما کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ...منم خندم گرفت . صدایی خندمونو قطع کردبه ما هم بگین بخندیم . سرهنگ بود کـه با لبخند ایستاده بود .نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت_ ااا نـه چیز مـهمـی نبود ..بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ درون مـیاوردم . سرهنگ_اگه چیز مـهمـی نیست بعد بریم .نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . داشتم دور شدنشونو نگاه مـیکردم کـه یـهو یـاد پای زخمـیم افتادم ._ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا نـه خیر انگار گوشش کر شده بود_ ای بگم خدا چیکارت کنـه حالا من با این پا چطوری بیـا که تا ماشین ؟گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم که تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد _وای ...ای توف بـه ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم.یـهو یکی گرفتم تو بغلم و از زمـین بلندم کرد ...جیغ بلندی کشیدم _ بهت نمـیاد ادای ای ترسو رو درون بیـاری خدای من هاکان بود . یـهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمـی اغوشش داشت دوباره دیوونم مـیکرد . اما نباید خودمو مـیباختم .با عصبانیت گفتم بـه شمام نمـیاد این قدر مـهربون باشید .یکتای ابروشو انداخت بالا_خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم مـیاد .داشتم بیقرار مـیشدم تقلا کردم و با خشم گفتم _بزارینم زمـین خودم مـیام ..اما اون توجهی بـه من نکرد . با داد _مگه نمـیگم بزارم زمـین .یـهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمـین و اسمون معلق شدم ، الانـه بود کـه استخونام خرد بشن ،از ترس چشامو بستمو جیغ زدم.اما چند ثانیـه گذشت، نیفتادم.هنوزم معلق بودم،گوشـه چشممو باز کردم هاکان داشت با پوزخند نگام مـیکرد . هاکان_یـه بار دیگه داد بزنی ستوان از همـین بالا ولت مـیکنم بخوری زمـین .اونقدر جدی این حرف و زد کـه جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش موندم که تا منو ببره تو ماشین. درون ماشین باز بود منو گذاشت روهمون صندلی کنار درو خودش رفت داخل . ماشینم حرکت کرد . سردار کنار نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود . هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیـه رو درون اورد چند بسته گاز استریل و بتادین ازدر اورد باز رفته بود تو فاز هاکان مـهربون.به این مـیگن یـه مافوق جلتنمن ...داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش مـیکردم کـه یـهو جعبه رو بـه سمتم پرت کرد _بیـا زخمتو پانسمان کن که تا بیشتر از این ازت خون نرفته .غافل گیر شدم اما گرفتمش .رفت کنار سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شستشو داد ن.به قول نیوشا درون حد المپیک خیط شدم ...خاک تو سر روانی،نـه بـه اینکه بـه زور بغلم مـیکنـه نـه بـه الان کـه اینجوری حالمو مـیگیره ...با حرص و عصبانیت پای زخمـیمو اوردم بالا و خواستم تمـیزش کنم کـه دستی بتادین و گاز و ازم گرفت .نیوشا بود ، پسش زدم _برو گم شو همونجا ، نیوشابا خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی کـه حالتو گرفته بگیر نـه من کـه تم _ ؟ اون موقع کـه صدات مـیکرم کجا بودی ، عین الاغ سرتو انداختی پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی....نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون،خواستم بهت لطف کنم با سردار جون تنـها بزارم ..._ غلطت کردی دیگه از این لطفا بـه من نکن لطفا ...نیوشا _برو من ،ما عمریـه زغال فروشیم ، حداقل بـه یکی بگو کـه همسانت نباشـه _اگه تو ول نمـیکردی بری الان منم مجبور نبودم قیـافه نحسشو تحمل کنم .نیوشا_پس اون ام بود تو بغل سردار جون کـه از خر کیفی نیشش که تا بنا گوش باز بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...آی ی ی ی یواشتر هاکان جون ،دردم اومد .صدای سردار بود کـه هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده و خوشتراشش رو پانسمان مـیکرد .هاکان _ببخش ونوس جون ،الان تموم مـیشـه نیوشا _ بیـا خاک تو سرت، ببین یـاد بگیر اینجوری پسر طور مـیکنن ، نـه با سه پلنگ انداختن (لگد پرونی)... داشتم ازحرص مـیترکیدم . بعد اسمش ونوس بود ...نفسام تند شده بود ببن چه نازی واسش مـیومد ه الدنگ .نیوشا_ خاک تو گورت اینجوری نگاشون نکن ، الان مـیفهمن داری عقده مـیکنی..._خفه شو نیو حوصلتو ندارم . نیوشا_اصلا بـه من چه ،اینقدر نگاشون کن که تا بترکی....دل مرده سرمو انداختم پایین ،و مشغول پانسمان پام شدم اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم .اخه شوهرم بود یـا نامزدم ؟ حالا اگه یـه پیشنـهادم داده بود یـه چیزی ...اما اخه رفتاراش؟ناتاشا اون یـه زن بازه با همـه همـینجوره ببین،حالا خوبه از زنا خوشش نمـیاد و این کارا رو مـیکنـه اگه خوشش مـیومد دیگه چی؟؟؟نیوشا_د وا کن اون سگرمـه هاتو وگرنـه مـیرم گیسای گلابتونشو مـیگیرم دور ویلاشون دورش مـیدما ...یـهو از فکر کار نیوشا لبخند ی رو لبم نشست ... نیوشا_ انگار خوشت اومد اره ؟ خوب زوتر مـیگفتی ناتا جونم بزار پامون برسه ویلاشون یـه حال اساسی ازش بگیرم کـه دیگه هوس نکنـه عشق ناتای منو دودره کنـه.نگاهی بـه چهره اش کـه شیطنت ازش مـیبارید انداختم ،واقعا چه خوب بود کـه یـه شر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم...نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب من صاحاب دارم ؟ خنده بلندی کردم کـه همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون سرهنگ _باز تنـها تنـها واسه خودتون جوک گفتین و خندید بـه ما هم بگین خوب...نیوشا_شرمنده کم پهنا بود بـه شما نرسید ایشالله سری بعد ...رو بـه من گفت_افرین ناتا جونم بخند کـه فکر نکنـه تونسته حالتو بگیره . ببین چطور نگات کرد . بزار بریم خونـه سردار اونجا یـه حال اساسی ازش مـیگیریم._خونـه سردار؟نیوشا_اره بابا ،مگه خبر نداری بخاطرتشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یـه جشن گرفته بـه چه بزرگی ._ با این سرو وضع؟ نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده نمـیخواد نگران باشی..._ وای نـه ،دارم از خستگی مـیمـیرم .دلم مـیخواد یـه هفته تخت بگیرم بخوابم .. چهار شبه کـه درست نخوابیدم نیوشا_ امشبو تخت مـیخوابیم فردا شبم واسه خودمون حال مـیکنیم . مـیدونی چند ساله حتی یـه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یـه باحال ،این زن زولا کـه امشب داشتن مـییدن و دیدم ،مـیخواستم دق کنم . آی قرم گرفته بود ..._نـه بابا م بلدی تو؟ کی یـاد گرفتی کـه ما نفهمـیدیم؟نیوشا_همون شباایی کـه جناب عالی هفت و پادشا رو خواب مـیدیدن من و عشقم تانگو مـییدیم کلی حال مـیکردیم.._تو با عشقت؟ عشقت کدوم خریـه؟ نیوشا_ بی ادب، باز چشاتو چپ کردی مگه من چند که تا عشق خیـالی دارم خوب علی جونو مـیگم دیگه ..._ حالا دیگه سرهنگ شد علی جون؟ مثل خجالتیـا گفت_ با اجازتون تو خلوتم مـیکنم علی جووون.از لحنش خندم گرفت _نیوشا ؟نیوشا_ هان؟ _هان ومرض ، مـیگم اونم تو رو مـیخواد؟ نیوشا اهی کشید _ ای تف بـه ذات هر چی مرد بد ذاته ..اونم عین این سردار هی با دست بعد مـیزنـه با پا پیش . نمـیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یـه فاز رمانتیک واسمون جور کرد ، که تا چشاش خمار شد خواست منو ببوسه واز خودش احساست درون کنـه ، هاکان عین خر جفتک انداخت تو روحمون...اونم رفت کـه رفت..حالا بزار فردا شب مـیخوام یـه حال اساسی ازش بگیرم کـه کیف کنـه ...._چیکارش مـیخوای ی؟نیوشا لبخند مرموزی زد _فردا شب مـیبینی ماشین ایستاد انگار بـه ویلا رسیده بودیم .هاکان زودتر پیـاده شد ،دست ونوسم گرفت و با احتیـاط پیـادش کرد .منم با تکیـه بـه نیوشا اومدم پایین. سرهنگم پشت سرمون .سردار با چشمای اشکالود اغوششو واسه ش باز کرده بود .ونوسم با عشووه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد ونوس_بابایی _کم ، اگر یک تار از مویت کم مـیشد فقط یک تار........ونوس_بابا جونمنیوشا زیر_ بیـا مردم بابا دارن من و تو هم بابا ._نیوشا باز شروع نکن.نیوشا_ بابا؟ واقعا واسم یـه واژه عجیب و غریبه... بابا ...نگاش کردم انگار ذهنش اینجا نبود ،حق داشت پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش کنیم یـا بابا صداش کنیم فقط تیمسار ... بله تیمسار ، نـه قربان ،درست مثل تو پادگان نظامـی ،موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده خدا مـیدونست...سردار کـه تازه انگار ما رو مـیدید_بچه ها نمـیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .هاکان _اختیـار دارید سردار کاری نکردیم همش وظیفه بود . سرهنگ _ بله سردار هاکان درست مـیگن.سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیـار سپاس گذارم (سلام نظامـی بهمون داد ).ما هم بـه نشان قدردانی سلام نظامـیشو جواب دادیم .همونطور کـه ونوسشو درون اغوش داشت ما رو بـه داخل ویلا راهنمایی کرد.عجب جایی سرامـیکای سالنش از تمـیزی با ادم حرف مـیزد . پله های مارپیچ ،مجسمـه های عجیب غریب وای کـه ادم از زیبایی اونجا سرش گیج مـیرفت.نیوشا_ اوس کریم بـه ما کـه تو این دنیـاش ندادی حداقل یـه این مدلیشو اون دنیـا بهمون عطا کن ... _دیوونـه یـه جور مـیگی انگار تو خرابه زندگی مـیکردیم.نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون درون مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست .._ خیلی ناشکری بخدا نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم.._اا باشـه بابا چرا مـیزنی من کـه چیزی نگفتم..نیوشا_ ببخشید سردار مـیشـه بـه خدمتکارتون بگید بـه ما یـه جفت دمپایی بدن اخه کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله مـیترسم سالن بـه این تمـیزی لک بیفته ...سردار با لبخند_من افتخار مـیکنم جای پای پای شما روی سرامـیک سالن خانـه ام بنشیند .نیوشا زیرگفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بساوی که تا اینجوری برق بزنـه همـین قدر افتخار مـیکردیسردار _چیزی گفتید؟نیوشا_مـیگم شرمنده مـیکنید .ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .سردار _ حتما الان مـیگویم برایتان بیـاورند .ونوس وهاکان دست تو دست بدون توجه بـه ما همراه سردار بـه سمت سالن دیگه رفتند.سرهنگ _ ما مـیریم تو سالن بغلی اگه خواستید بیـاید اگه نـه برید استراحت کنید ._ممنون سرهنگ من کـه خیلی خستم مـیرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمـیدونم .نیوشا درون حالی کـه سعی مـیکرد بـه سرهنگ نگاه نکنـه گفت_منم خستم ،فقط بگید کجا مـیتونیم استراحت کنیم.سرهنگ_الان بـه سردار مـیگم خدمتکارشوبفرسته راهنماییتون کنـه ._ممنون سرهنگ_پس فعلا.بعد از چند دقیقه ی ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در اتاقی رو باز کر . _بفرمایید اسراحت کنید .اگر بـه چیزی احتیـاجپیدا کردید بالای تخت زنگی هست بزنید من سریع مـی ایم...نیوشا_ممنون ._عجب اتاقی نیوشا، پنجره اش رو بـه باغه ،خوبه تختشم دو نفراست سرویس بهداشتیشم کـه کامل ...نیوشا پکر گفت_ اره اتاق باحالیـه._ نبینم نیو نیو بی حال باشـه.چته گلم؟نیوشا _مـیخوام برم مـیای؟ بیـا یکم ماساژم بده تنم له و لوردست.نمـیدونم چش شده، بد حالش گرفته بود _اره بریم منم عضله هام حسابی گرفتهبعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .نیوشا_اخی روحمون تازه شد،حالا اگه گفتی چی مـیچسبه._چی؟نیوشا_یـه سینی پر غذا _اره منم دارم ضعف مـیکنم بزار زنگ ب این ه بیـاد .ه اومد ،وقتی بهش گفتیم گفت مـیز شام امادست تازه مـیخواسته بیـاد صدامون کنـه._وای نـه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .نیوشا_منم ._مـیشـه یـه لطفی کنی ،از طرف ما از بقیـه عذر خواهی کن و غذامونو بیـار همـینجا بخوریم. کمـی من من کرد نیوشا_خواهش ببین ما تازه از اومدیم لباسم نداریم توقع کـه نداری با این حوله ها بریم سر مـیز ... _چه دوست دارید برایتان بیـاورم .نیوشا_ هر چی مـیخواد باشـه فقط سیر بشیم. رفت ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک دیگه برگشت. _چیز دیگری نمـیخواهید ؟_نـه عزیزمدر اتاق باز شد دیگه ای اومد داخل همراش یـه چوب لباسی ریلی پر از لباس راحتی و مجلسی بود . _اینـها را سردار فرستادند . نیوشا_دست شون درد نکنـه از طرف ما تشکر کنید . با رفتن ا عین قحطی زده ها شروع کردیم بـه خوردن که تا اونجا کـه دیگه نفسمون بالا نمـیومد . _وای دیگه نا ندارم ،نیو جون من یـه لباس بده بپوشم ،بخوابمنیوشا _زرنگی ،منم مثل تو نا ندارم . تو برو_نیو نیوشا _ناتا _نیو ،نیونیوشا _ناتا،ناتا اخر خودم مجبور شدم بلند شم . اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .لباس خوابا روو،یـه لباس خواب توری بـه رنگ سرخابی پوشیدمواسه نیوشام یـه ابی زنگاریشو پرت کردم.نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردارا ..خاک تو سرت ناتاشا مـیگم بیـا قید این هاکان وعلی بیخاصیتو بزنیم این سردار شیم. هم جای شوهرمون مـیشـه هم بابای بی عاطفمون...بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش_گم شو دیوونـه ..نیوشا_خاک تو گورت لیـاقت نداری _ارزونی خودت نیوشا _باشـه خودم تنـها اش مـیشم ،ولی بعد پشیمون نشی ..._بگیر بکپ کـه دارم از خواب مـیمـیرم ...اینقدر خسته بودیم کـه تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .

فصل 3:

_ناتاشا، ناتا، ااااا بلند شودیگه چقدر مـیخوابی غروب شد .
_هان، چته ، بابا بزار بخوابم ،خستم بـه خدا نیوشا_بابا الان مـهمونی شروع مـیشـه بلند شو کلی کار داریم . دددپاشو دیگه پتو رو از سرم کشید ،سرمو کردم زیر بالشتم ، یـهو شروع کرد بـه قلقلک دادن...نیوشا_پامـیشی یـا نـه؟_وای نـه ،نیو ،وللم کن ، خواهش ، الان پا مـیشم ،ببین بلند شدم .دستمو کشید برد تو وبی هوا انداختم تو وان _وااااااااااااییییییییییی ، چیکار مـیکنی دیوونـهنیوشا_خواب از سرت پرید؟ حالا زود دوش بگیر بیـا یـه چیزی کوفت کن ،تا بیـام موهاتو درست کنم. وقت نداریم خیلی خوابم مـیومد ،اما با هر جون کندنی بود دوش گرفتم و اومدم بیرون .از بس دیشب پر خوری کرده بودیم ،هنوزم سیر بودم .نیوشا جلو اینـه نشسته بود ،خانم نسبتا پیری داشت موهاشو درست مـیکرد .خدای من خیلی ناز شده بود . موهای خرمایشو فر کرده بـه صورت کج از بغل صورت ابشار گون ،رها کرده بود . غنچه های گل مریم طرف دیگه موهاش مانند تاجی جلوه ای خاص بـه اون بخشیده ، ارایش صورتشم خیلی ملیح خواستنی بود .نیوشا_ قربون دستت زلیخا خانم مم عین خودم درست کن .کپی ، کپی .. زلیخا_روی دو که تا تخم چشمانم خانم جان.نیوشا_ناتا بجب کـه کلی کار داریم . رفت سمت لباسا.منم زیر دست زلیخا.معلوم بود ارایشگر ماهریـه . از تو اینـه دیدم نیوشا لباس شبی بـه رنگ زمرد بـه تن کرد .یکم لباسش باز بود، روی شونـه های ظریف و سفیدش دو بند نازک لباس خود نمایی مـیکرد.یقه لباس با سگک نگین دار بزرگی روی اش جمع شده بود لباس از زیر نیمـه کلوش مـیشد و تا رو زمـین ادامـه داشت . باورم نمـیشد این فرشته خواستنی نیوشای من باشـه.کارم کـه تموم شد نیوشا عین همون لباس و داد دستم گفت بپوش._اا نیو باز مثل هم بپوشیم.نیوشا_ امشب و حتما حتما عین هم بپوشیم. حتما همـه نظرا بـه سمتمون جلب بشـه ..اون شب تو ماموریت کـه اصلای ما رو ندید . امشب حتما تلافی کنیم..تو ایینـه بـه خودمون نگاهی انداختیم اصلا نمـیشد از هم تشخیصمون داد . نیوشا_خیلی خواستنی شدی عزیزم _تو هم گلم.صندلای پاشنـه بلند زمردی رو بـه پا کردیم و شالای حریر رو انداختیم رو شونـه هامون ودست تو دست هم از اتاق بیرون اومدیم._نیوشا من مـیترسم ..اگه یکی ما رو با این سر و وضع بشناسه چی؟اگه بـه بابامون بگن اتونو فلان جا با وضع فلان جور دیدیم چی؟نیوشا _اخه کی ما رو مـیشناسه اینجا بعدم برن بگن . مثلا بابا مـیخواد چیکارمون کنـه . فعلا کـه دستش از ما کوتاهه...فکر الکی نکن بیـا بریم ، الان مـیبینی اینقدر پختی اینجا هست کـه ما باحجابش حساب مـیایم ..._اوه ببین چه خبره ، کی وقت این همـه ادمو دعوت کنن.نیوشا_ عزیزم ، عصر تکنولوژیـه با فشار یـه دکمـه دنیـا رو مـیتونی منفجر کنی ،دعوت گیری کـه سهله._اوکی خانم فیلسوف . حالا نگفتی بالاخره نقشـه ات واسه امشب چیـه؟نیوشا باز لبخند مرموزی زد _اولین قدم رو برداشتیم_کی برداشتیم؟ نیوشا چپکی نگام کرد_ همـین سر و وضع خوشگلمون اولین قدم بود ._اهان، حالا گرفتم ،خوب قدم بعدی چیـه؟نیوشا_ وقتی دیدیشون ،وانمود مـیکنی چی ؟ندیدیشون._واسه چی؟نیوشا _ ناتا واقعا اسکل شدی یـا بودی من خبر نداشتم ._ خفه باز پرو شدی؟ اصلا برو گمشو نمـیخواد نقشـه مسخرتو بگی...نیوشا_ خوب خره سوال الکی مـیپرسی .تو هنوز نمـیدونی وقتی مـیخوای مردی رو جذب خودت کنی حتما نسبت بهش بیتفاوت باشی؟_خوب اینو از اول بگو . نیوشا_ خوب بعد خدا رو شکر گرفتی چی شد ؟_اره ،بریمتا اومدیم از پله ها بیـایم پایین ،کنار عده ای ونوسو دیدم کـه دست انداخته بود دور بازوی هاکان و با صدای بلند قهقه مـیزد . لباس نیم وجبی از حریر سفید پوشیده بود کـه حتی خط شرتشممعلوم بود . اما صورتش با اون چشمای ابی و موی بور و بلند دل هر مردی رو مـیلرزوند .چندتا پله کـه اومدیم پایین تمام نگاه ها بـه سمتمون جلب شد .داشتم همـینطور نگاشون مـیکردم و همراه نیو پایین مـیومدم کـه نگاه هاکان غافلگیرم کرد . سرم و به نشونـه سلام کمـی پایین اوردم اما هاکان بی تفاوت صورتش و ازم برگردوند .نیوشا_ مثلا قرار شد محل سگ بهش نزاری، خاک تو سرت کنف شدی؟از عصبانیت اخمام رفت تو هم .نیوشا_ بازکن اون سگرمـه هاتو نذار بفهمـه حالتو گرفته . سرتو بگیر بالا محکم بیتفاوت همرام بیـا.سعی کردم حرف نیو شا رو گوش کنم . سرهنگم کنار دیگه ای ایستاده و خوش و بش مـیگرد . اصلا حواسش بـه ما نبود ._اینو ، از سرهنگ دیگه توقع نداشتم .نیوشا_ اونم اب گیرش نیومده بود وگرنـه شنا گر قهاریـه عزیزم .نیوشا دستمو کشید و با خودش بـه سمت یـه عده از پسرا کـه الحق چیزی از هاکان و سرهنگ کم نداشتند برد . یکی از پسرا که تا ما رو دست یکی دیگه رو گرفت با لبخند بـه سمتمون اومد رو بـه بقیـه گفت _ بـه به ببینید کیـا دارن مـیان؛ دوقلوهای افسانـه ای تیمسار نادری.اینو گفت من چشام چهار که تا شد .رو بـه نیوشا گفتم این دیگه کیـه ؟ از کجا ما رو مـیشناسه.نیوشا_نمـیدونم ،اما هر کی هست خوب موقعی اومده. ببین هاکان چطور زوم کرده رومون.پسرا دستاشو بـه نشانـه ادب جلو اوردند سر هنگ فرزام بهاری هستم .منم سرهنگ پرهام بهاری هستمفرزام _ ما پسر عمو هستیم مدت 5 ساله از ایران اومدیم اینجا واسه عملیـاتای چریکی...دستاشونو با اکراه فشردیم _ ناتاشا هستمنیوشا_ منم نیوشافرزام _ خیلی خوشحالم از نزدیک مـیبینیمتون.نیوشا_ از کجا اینقدر مطمئن گفتید ما ای تیمسار نادری هستیم؟پرهام _از اونجا کـه ارتش ایران فقط یـه جفت دوقلو اعزام کرده افغانستان اونم شمایید. _مگه تو ا فغانستان دو قلو پیدا نمـیشـه؟شاید ماای دیگه بودیم.فرزام لبخندی زد_ چرا پیدا مـیشـه اما نـه از نوع ستوانش و نـه اینقدر زیبا و شبیـه بـه هم ...نیوشا با لبخند_ نظر لطفتونـه چه زبونی مـیریخت این فرزام . پرهام _در ظمن ما تو عملیـات نجات بودیم و شما رو دیدم ،واقعا افتخار مـیکنیم کـه در رکاب افراد زبده وماهری مثل شما داریم انجام وظیفه مـیکنیم._ اا چه جالب کجا ما رو دیدید؟فرزام _من همون گارسونی بودم کـه بهتون تعارف کرد. ...البته نمـیدونم کدومتون بودید ولی خیلی باحال خودتونو بـه مستی زدید . حتما بگم الحق تو بازیگری هم استادید..._اااا اون شما بودید . دیگه دارید با تعریفاتون خجالت زدمون مـیکنید .فرزام _پس شما بودید ناتاشا خانم .من اهل تعارف نیستم حقیقت و مـیگم .اهنگ ملایمـی فضای سالن و در بر گرفت چراغا کم نور شدند . سردار و زنش و هاکان و ونوس ...وچند تای دیگه دو بـه دو شروع بـه د .پرهام رو بـه نیوشا_ بـه بنده افتخار یـه دور مـیدید؟ نیوشاهمونطور کـه دست پرهامو مـیگرفت نگاهی بـه سمت سرهنگ انداخت کـه هنوز مشغول صحبت بود و گفت_فکر نمـیکردم مردای ارتشی ما هم از این کارا بلد باشند .فرزام_اختیـار دارید ما از نسلای متعادل امروزیم نـه خشک مذهبای دیروز ناتاشا خانم شمام بـه بنده افتخار مـیدید. _والا چی بگم من اصلا از این جور ا بلد نیستم. برعنیوشا.نگاهم بـه سمت نیوشا وپرهام کـه خیلی هماهنگ و زیبا مـییدن کشیده شد .فرزام _ کاری نداره کـه دستتونو بدید بـه من هر کاری گفتم انجام بدید . نگاهم بـه نگاه هاکان کـه داشت با ونوس مـیچرخید گره خورد. یکی از دستامو بـه دستش دادم ، دست دیگه اشو پشت کمرم گذاشت .فرزام_ حاضرید_ بهتره از خیرش بگذرید مـیترسم اشتباه کنم ابروتون بره.فرزام لبخندی زد طوری کـه دندونای ردیف و سفیدش نمایـان شد ._ ابروی من فدای سرتون شما یـاد بگیر چه راحت و خودمونی شده بود این فرزام نگاه دقیق تری بهش انداختم .پسر جذابی بود چشم و ابروی مشکی ،پوست افتاب سوخته کـه جذابترش کرده بود ،موهای شم با هر حرکت رشونی کشیده اش مـیریخت ..فرزام_ حاضرید ؟با سر جواب دادمفرزام_ هر کدوم از پاهامو بردم عقب شما همون پا رو بیـار جلو خوب ببینید ریتمش اینجوریـه یک ،دو، سه.... یک ،دو، سه....اهان ،افرین معلومـه استعداد م دارید حالا همراه من بچرخید .. اومد بچرخه یـهو پاشو لگد کردم ._ وای ببخشید .فرزام_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن ..نترس ...خلاصه بعد از چند که تا دور و لگد پای فرزام بدبخت ریتم اومد تو دستم ...فرزام_ دیدی کاری نداشت؟بالبخند گفتم_ استاد ماهری داشتم .وگرنـه زیـادم اسون نبود ...فرزام _ اختیـار دارید نیوشا از دور چشمکی برام فرستاد و به سمتی اشاره کرد تو چرخ زدن بودیم کـه چشمم افتاد بـه هاکان کـه گوشـه ای ایستاده ،لیوانی تو دستش بود و با حال عجیبی نگام مـیکرد ... از هولم باز پای فرزامو له کردم _وای معذرت فرزام_ اشکالی نداره ناتاشا جان ...فرزام_مـیشـه یـه سوال بپرسم؟_ البته خواهش مـیکنمفرزام_ چند سالتونـه؟ البته اگه دوست ندارید جوابمو ندید.مـیدونم خانوما رو سن حساسن . _نـه مشکلی نیست ، من 25 سالمـه ،شما چی؟فرزام _منم 32 سال . نامزد یـا دوست پسری چیزی ؟..._نـه اصلا، آخه کدوم پسر عاقلی مـیاد سمت ای ارتشی...فرزام_ دلشونم بخواد ...ولی خوشم مـیاد خیلی رک و راست صحبت مـیکند من واقعا از ایی کـه طاقچه بالا مـیزارن بدم مـیاد همونطور کـه مـیچرخیدیم یـهو خوردم بـه یکی برگشتم ، هاکان با چشمای عصبی ایستاده بود .هاکان_ خوبید سرهنگ بهاری ؟ فرزام _ بله شما چی سردار هاکان؟هاکان_ منم خوبم ،اگه اجازه بدید مـیخواستم ستوانمو ازتون قرض بگیرم .فرزام ناراضی دستمو ول مـیکرد گفت_ بله ،حتما .ستوان نادری خیلی از اشناییتون خوشحال شدم _ منم سرهنگ فرزام .سرخورده بـه سمت بیرون ویلا رفت . سریع نگاهی بـه اطراف انداختم ؛ بلکه نیوشا رو ببینم .هاکان_ ستوان نادری مـیشـه مارو هم از این تن و بدن مستفیض کنید . باز مـیخواست منو عصبانی کنـه .با ارامش گفتم_ فکر کنم بـه اندازه کافی از تن و بدن ونوس جون مستفیض شدید .هاکان _نترس من مثل اون فرزام نیستم اونقدرظرفیتم بالاست کـه صد که تا جوجه پنبه ای مثل تو رو یـه جا قورت مـیدم . _ مواظب باشید شاید بعضی از این جوجه ها تیغ داشته باشندو تو گلوتون گیر کنن.نیوشا رو دیدم کـه کنار سرهنگ و پرهام بود اما با قیـافه بیتفاوت دست تو دست پرهام رفت بیرون ویلا ، اومدم برم سمشون کـه یـهو هاکان دستمو گرفت و طوری کشید کـه یـه دور ،دور خودم چرخیدمو افتادم تو بغلش،هاکان _ مواظب تیغ هاتم هستم جوجه تیغی. بی معطلی شروع کرد بـه چرخ زدن ، منو بـه سمت خلوت سالن کشوند ..._ ولم کنید . دلم نمـیخواد با ادمـی مثل شما همکلام بشم چه برسه بـه یدن... چنان منو بـه خودش چسبوند و به دستم فشار اورد کـه صدای خرد شدن استخونام تو گوشم پیچید ..._آییییییـهاکان_ چطور دوست داشتی با اون مردک زبون باز قر بدی،چی مـیگفت درون گوشت کـه یـه لحظه هم نیشت بسته نمـیشد؟با صدایی کـه از درد مـیلرزید گفتم_به شما هیچ ربطی نداره.شما چیکاره من مـیشید؟ بـه چه حقی از من باز خواست مـیکنید ؟هاکان_ من مافوقتم وهمـه کاره_فکر نکنم اینجا پادگان باشـه، بعد الانم زیر دستتون نیستم کـه هر جور دوست دارید باهام رفتار کنید.دستمو ول کنید بزارید برم.هاکان_ همـه جا واسه من مثل پادگان مـیمونـه الانم من مافوقتم تو هم ستوان زیر دستم بعد هر چی مـیگم بی چون وچرا حتما اجرا کنی._ توهم زدی، ولم کن وگرنـه ..وگرنـه...._ ولت نکنم چیکار مـیکنی جوجه ؟ با تیغای نداشتت جیزم مـیکنی؟ نفسم داشت بند مـیومد دستش رو کمرم عین کوره داشت تنمو ذوب مـیکرد ،گرمـی نفساش رو صورت و گردنم کلافم کرده بود ...نـه ناتاشا نباید تسلیم شی . هرگز . ...وگرنـه براش مـیشی مثل بقیـه ...پاشنـه کفشمو گذاشتم روانگشتای پاشو با همـه قدرتم فشار دادم . خودت خواستی ..._ اینم از تیغ یـه جوجه تیغی نوش جونتون ...صورتش از درد فشرده و دستش از کمرم شل شد سریع از تو بغلش اومدم بیرون اما هنوز دستم تو دستش بود هاکان _ زورت همـین قدر بود جوجه . چنگ انداختم رو دستش طوری کـه کنده شدن پوستش رو زیر ناخنام حس کردم با خشم دستمو بعد زد و گفت_ وحشییییی از چشاش اتیش مـیبارید _ اخی دردت گرفت سردار جون؟ نوش جونت . هاکان _ خودم یکی یکی تیغاتو مـیکنم ..._ واییی ترسیدم ...تو این هین و وین صدای ونوس و شنیدم_ااا هاکان جون اینجایی؟ همـه جا رو دنبالت گشتم ... بیـا بریم بـه دوستم معرفیت کنم اومده ،همونی کـه دربارش ازم پرسیدی عزیزم ...موندن دیگه جایز نیود با پوزخند نگاهی بهش انداختم وسریع بـه سمت بیرون رفتم که تا نیوشا رو پیدا کنم ...هوای خنک بیرون کمـی از التهاب و خشمم کم کرد . باز . حالا دیگه مطمئن شدم خاک تو سر من کـه عاشق همچین مردی شدم...نیوشا رو گوشـه ای خلوت درون کنار پرهام دیدم.وای خاک بـه گورت نیو نگاه نگاه...گذاشت پرهام گونـه اشو ببوسه ...رفتم طرفش کـه یـه چیزی بهش بگم .نمـیدونم یـهو سرهنگ از کجا پیداش شد با خشم و غضب پرهامو هل داد عقب و دست نیوشا رو گرفت و کشون کشون همراه خودش برد سمت پشت ویلا ..پرهام عین ماست وایساده بود بقیـه هم انگار نـه انگار ،دوییدم پشت سرشون ،ترسیده بودم ،تا حالا هیچ وقت سرهنگ و اینطورعصبانی ندیده بودم ... نکنـه بلایی سر نیوشا بیـاره...اااااه با این صندلا هم کـه نمـیشد مثل ادم دویید ...وایسادم ببینم کدوم طرفی رفتناهان اوناهاشون...داشت نیو شا رو بـه سمت درختای بلند ته ویلا مـیبرد ،یـهو تو تاریکی محو شدند ...کجا داشت مـیبردش صندل واز پام درون اوردم و به سرعت دوییدم ...خدای من سرهنگ چنان کشیده ای زد تو صورت نیو کـه صداش تو سکوت اونجا پیچید . دست رو من بلند مـیکنی الان بـه حسابت مـیرسم..تا اومدم برم سمتشون یـهو نیوشارو کـه به حالت قهر داشت برمـیگشت و محکم تو اغوشش گرفت و چنان لباشوگذاشت رو لبای نیوشا ومحکم ازشگرفت کـه دلم ضعف رفت و پاهام سست شد همونجا نشستم رو زمـین ...اونقدر لبها و گردن اونو بوسید کـه نیو هم تنش داغ شد و اروم اروم اونو همراهی کرد .همونطور کـه عاشقانـه همو مـیبوسیدن سرهنگ کتشو درون اورد ،نیوشا شالش رو زمـین افتاد ....خدای من تمام تنم داشت اتیش مـیگرفت چشمامو بستم و سریع از اونجا دور شدم ...سرم پایین بود و با قدمای تند رو چمنای مرطوب راه مـیرفتم کـه محکم خوردم بـه چیزی وافتادم رو زمـین ...  اخ سرم این چی بود دیگه .؟سرمو بلند کردم دیدم تیر چراغ برق وسط چمناست .اااه که تا این تیرکم مـیخواد حال منو بگیره .بلند شدم حتما یـه جوری عطشمو خاموش مـیکردم...چشمم افتاد بـه مـیز وسط محوطه کـه روش پر از نوشیدنی بود .رفتم سمتش دیدم گارسون از همون نوشیدنی کـه من تو ماموریت خوردم داره مـیریزه تو گیلاسا.بی توجه بهش بطری نوشیدنی و گیلاسی برداشتم و به سمت حوضچه پر اب اونطرف ویلا رفتم .لبه حوض نشستم ،دامنم رو زدم بالا و پاهای گر گرفتمو بـه دست اب خنک حوضچه سپردم .بطری رو برداشتمو جرعه جرعه شربتو دادم بالا اونقدر شیرین وگوارا بود کـه نفهمـیدم چطور نصفشو خالی کردم یـه حال عجیبی شده بودم سرم سنگین بود ، اروم نوشیدنیمو مـیخوردم دیدم اشکام خود بـه خود از چشمام سرازیر شدن .نمـیدونم چه مرگم شده بود دلم مـیخواست از ته دل زار ب ._ ناتاشا خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریـه مـیکنید ؟سرمو بالا اوردم فرزام بود . چه قیـافش خواستنی شده بود .بی اختیـار لبخند رو لبام نشست ._ بـه سس لا م سرهههنگ ، دوستت کججججاست؟فرزام_ پرهامو مـیگید؟_اره دیییگه ،ازززززززز طرففف منننن ،بهششش بگگووو خیلیییی بی غییرتتی.خواااههرمممموو بببوووسس مـیکنننیییی بعد کـه بباایید اازشش دفاااععع کنی ،ععییین ماااستتت وااا مـیدییییییی._ پرهام همـه چیو برام گفت. نیوشا خانم حالش خوبه ؟ کجاست؟ سرهنگ کـه ...؟_ ااره ه خوبه اازززززززز منن بههتره.اروم کنارم اومد و بطری نوشیدنی رو از دستم گرفت.فرزام _ چیکار کردی با خودت ؟ این همـه و خودت تنـهایی خوردی؟_ مشششررووب؟ بابا ایییین شرببته.بخوور ببییین شیرییییینننـه.فرزام_ عزیزم اینم یـه نوع ه بهش مـیگن شامپاین. _حالا ههرچی امااااا خخخییللییی خوش ططععم. بده مـییخوام باااززم.بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنـه.فرزام_ بلند شو خوب بیـا بیریم یـه اب بـه سرو روت بزن که تا مستی از سرت بپره...بازومو از دستش کشیدم_وللللمممم کننن .منننن ممسسست نیستم. فرزام _ باشـه حالا بلند شو سرما مـیخوریـا ._ دلم مـیخخخخخخخواد سرررررما بخخورم . راحتتم بزار ._ چی شده ؟ فرزام_ سردار هاکان، راستش انگار ستوان نادری یکم مست ._ااا هاکان ججججججججون ،سردااااار بزرررگ خااانم بااازی. تو کـه الان حتما پییش ونووووس ججوووون و دوستتش باشششی .هاکان _ شما مـیتونید برید سرهنگ ،ما هم دیگه حتما برگردیم پایگاه.فرزام_ مـیخواین کمک کنم ببرینش ؟_منننن ههههههههییییج جا نممممـییـام .هاکان _ شما برید من خودم مـیبرمش.فرزام_ بعد خدا نگهدار . مراقبش باشید.هاکان _ حتما ،خدا نگهدار .چشمام چند تایی مـیدید . بلند شدم وایسادم لبه حوض و واسه فرزام بای بای کردم اما نمـیدونم چی شد افتادم تو اب._ وای خیس اب شدم.هاکان با خنده _ بهت نمـیومد بلد باشی از این غلطا ی اخه جوجه تو رو چه بـه خوردن؟سعی کرد دستم بگیره بلندم کنـه .با عصبانیت دستم و پس کشیدم _به سرداااار بزرررگ ارررتشم نمـیووومد خاااانم باز باشـه اما هست. زن ن ن باز عوضضیـهاکان خندشو خورد و با غضب گفت_ چه غلطی کردی؟ جرات داری یـه بار دیگه بگو_ههممـین کـه شنیدی ، خااانم باز عوو.....سیلی محکمـی کـه به صورتم خورد مات و مبهوتم کرد .با یـه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو از حوض بیرونم اورد . انگار فلج شده بودم . همونطور رو دستاش منو بـه سمت ماشینای پارک شده گوشـه ویلا برد درون ماشین شاسی بلندی رو باز کرد و منو پرت کرد رو صندلی.سریع ماشین و روشن کرد و از ویلا خارج شد.گرمـی اشک روی گونـه هام تازه منو بـه خودم اورد . اما خسته تر از اونی بودم کـه بخوام حتی کلمـه ای بـه زبون بیـارم... فضای بیرون تاریک بود نمـیدونستم داره منو کجا مـیبره . بـه زور چشمامو باز نگه داشته بودم . اما بعد از چند ساعت با حرکت اروم ماشین پلکام سنگین شد و روی هم افتاد .بین خواب و بیداری بودم کـه حس کردم ماشین ایستاد . بوی عطر تنش هرلحظه بهم نزدیکتر مـیشد، اروم و با احتیـاط طوری کـه از خواب بیدار نشم بغلم کرد و راه افتاد .بازم اغوش گرمش بند بند وجودمو لرزوند،کاش این لحظه که تا ابد ادامـه داشت ،کاش هیچ وقت منو از خودش جدا نمـیکرد . مـیخواستمش حتی اگه پست ترین وکثیف ترین ادم روی زمـین باشـه.حس کردم درهایی رو پشت سر هم باز و بسته کرد .اروم منو روی تخت گذاشت ،طره ای از موهام کـه روی صورتم افتاده بود ،نوازش وار کنار زد . گرمـی انگشتاش رو گونـه ام شیرین و خواستنی بود .مـیخواست بره ،نـه نباید مـیذاشتم بره ،باید که تا ابد مال من مـیشد ، با همون چشمای بسته دستشو گرفتم _نرو خواهش مـیکنم ،نرو گرمـی تنشو کنارم حس کردم. دستای قوی و مردونش اروم دور کمر باریکم پیچید و منو بـه خلسه شیرینی فرو برد کنار گوشم صدای بم و مردونش طنین انداخت _اروم بخواب جوجوی کوچولو من پیشتم ... با بوسه ی نرم لباش رو شونـه هام ، رو گونـه هام رو گردنم ،اروم گرفتم و راحت خودمو بـه دست خواب سپردم. خواب شیرینی کـه پر از بوسه ها و نجواهای عاشقانـه هاکان بود . مـیدونم کـه فقط یـه خوابه اما دلم مـیخواست هیچ وقت از این توهم شیرین بیدار نشم .... _ ناتاشااااا ،ناتا، خوابی عزیزکم، ملوسکم بیدار شو اهسته پلکامو باز کردم نور خورشید ازپنجره مستقیم بـه چشمام خورد و باعث شد دوباره چشمامو ببندم.کجا بودم ؟ من ،هاکان، یعنی همش یـه خواب بود . نـه خیلی واقعی تر از یـه رویـا مـیمونست .پس الان کجا بود ._بزغاله بلند شو دیگه بزار ببینم دیشب کـه مست و پاتیل تو تخت این هاکان ولو بودی بلا ملا سرت نیـاورده باشـه؟ با این حرف نیو عین برق گرفته ها سیخ نشستم رو تخت . _ تو چی گفتی؟نیو_ گفتم بزار معاینت.._نـه ..گفتی تخت کی؟نیوشا_ تخته مردشور خونـه ،خاک تو سر مستت یعنی نفهمـیدی کـه اوردتت خونش . خوابوندتت رو تخت سلطنتیش. وووو؟به خودم یـه نگاه انداختم ،همون لباسای شب قبل تنم بود ،رو تخت چوبی تراش خورده دو نفره نشسته بودم .اطراف و با ناباوری نگاه کردم .منو اورده بود خونش؟_هوووویییییییی کجایی تو ؟ اره اینجا اتاقشـه . الانم رو تخت مبارکشی خودشم پایین عین برج زهر مار تمرگیده دارهبا علی جون من نـهار کوفت مـیکنـه . با چشمای گرد شده بـه اطراف نگاهی انداختم .قاب عبزرگی از هاکان وخانوادش زینتبخش دیوار سفید روبروم بود . توی عپسری کنار هاکان ایستاده بود ،که شباهت عجیبی بـه اون داشت اما کم سن و سال تر از او بـه نظر مـیرسی. مادر و پدرش...نیوشا_ دامنتو بزن بالا یـه معاینـه فنیت کنم ببینم ناخنکت نزده باشـه این یـالغوز.دست کرد طرف دامنم._ااا گمشو اونور نیو یـه چیزی بهت مـیگما .نیوشا_ خاک تو گورت بخاطر خودت مـیگم،مـیخوام ببینم اگه بلا ملا سرت اورده زود یـه عاقد بیـارم همـینجا ببندمت بـه ریش نداشتش. که تا بیشتر از این نترشیدی._نمـیخواد بـه فکر ترشیدگی من باشی .نیوشا_ این یعنی چی؟ درست بگو تکلیفمو بدونم ._خجالت بکش نیوشا .نیوشا_ د چلمنگ تو کـه اون موقع مست و پاتیل بودی چیزی یـادت نیست. _خفه...اونقدرام دیگه مست نبودم کـه ندونم دارم چه غلطی مـیکنم .حالا از کجا فهمـیدی من اینجام؟.نیوشا_جونم برات بگه کـه دیشب من بودمو و علی جونم ، تو یـه جای رومانتیک مشغول لاو ترکوندن کـه یـهوباز این خرمگس پرید وسط معاشقه ما درون واقع زنگ زد رو موبایل علی و گفت چه نشستین بیـاید ببینید کـه ستوان ارتشتون مست و ویلون داره مـیچرخه منم واسه اینکه بیشتر ابرو ریزی نکنـه دارم مـیبرمش خونم . هر موقع تونستین بیـاین جمعش کنین ببرینش. هیچی دیگه من بدبختم از زور نگرانی اولین شب عاشقانم زهر مارم شد . همش تو فکر این بودم این یـالغوز انگشتت نکنـه._ مرض تو هم با این حرف زدنت ،یعنی همـینجوری با همـین لحن این حرفا رو زد یـا از خودت درون اوردی؟_ نـه بـه مرگ تو عین گفتهاشو واست نقل کردم .خیر سرش مثلا زنگ زده بود من نگرانت نشم.بمـیرین شما دو که تا ،که نمـیزارین این علی درست و حسابی حرف دلشو بهم بزنـه.حالم بد جور گرفته شد با حرص گفتم _اره جون خودت خوبه خودم دیدم داشتینـهمو جر مـیدادین از زور عشق....نیوشا _ ای هیز بی ادب تعقیبمون کردی؟ که تا کجا دیدی؟ نکنـه....؟_گمشو مگه من مثل تو هم. که تا دیدم دارین وسط درختا مـیشین ول کردم رفتم.نیوشا_بگو بـه جان خودت؟_به مرگ تو، حالا اگه راست مـیگی تو دامنتو بزن بالا من معاینت کنم یـهو این سرهنگ انگشتت نکرده باشـهنیوشا_ نـه جونم هنوز نیوشاتو خوب نشناختی بردمشچشمـه اما تشنـه برش گردوندم . حالا حالاها حتما دنبالم بدوه که تا دستش بـه عسل برسه..._ااا گمشو حالمو بـه هم زدی .. نیوشا_ جون من ناتا ، این تن بمـیره دیشب چیکارا کردین؟ بگو دیگه ...بگو که تا منم واست بگما..._خفه ...با باز شدن درون اتاق حرفم نصفه موند . هاکان با قیـافه سرد وبیتفاوت همـیشگی وارد شد ،نیم نگاهی بـه من انداخت لباس ارتشی کـه دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو بـه نیوشا گفت_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیـاید پایین سرهنگ امـینی منتظره.باید سریع بریم پایگاه بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری مـیکرد . دیشب اینقدر عاشقانـه اما الان ...باورم نمـیشد این همون هاکان دیشبی باشـه . بعد اتفاقای دیشب همش یـه توهم بوده و بس .یوشا_ بابا بـه این خر و الاغام کـه بار مـیبرن یـه مدت استراحت مـیدن خستگیشون درون بره . هنوز از این عملیـان نیومدیم حتما بریم یکی دیگه . تازه مـیگن این طرفی کـه باید بریم دنبالش از اوناشـه ها ،یـه کارایی مـیکنـه عتیغه .مـیگن واسه خنده و سرگرمـی دینامـیت مـیکنـه تو این شترای بدبخت و اونا رو منفجر مـیکنـه . بنظرت طرف روانی نیست؟ با حرف نیو بـه خودم اومدم هاکان رفته بود ._ هان اره حق با توه..نیوشا_ چی چی رو حق با منـه اصلا فهمـیدی من چی گفتم؟باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایـه ندارم.بی درنگ لباس عوض کردم _بریم. من امادم.دلم نمـیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونـه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیـه. پشت سر نیوشا راه افتادم.سرهنگ_سلام ستوان نادری.خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم کـه دیدم هاکانم کنارشـه.با صدایی کـه انگار از ته چاه بیرون مـیومد _سلام سرهنگسرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟مـیتونیم بریم؟_ بریم.نیوشا_حالش خوبه بریم سوار ماشین شدیم .خودش ماشینو مـیروند. تو ماشین مدام نیوشا زر مـیزد مخم داشت مـیترکید . هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس مـیکردم اما با خودم عهد کرده بودم نـه نگاش کنم نـه همکلامش بشم. از کوچه وبازار گذشیم که تا به پایگاه شـهری رسیدیم.سرهنگ _بچه ها برید سوار کامـییون بشین که تا منو سردارم بیـایم.نیوشا_چشم قربان.بی توجه بـه اونا پیـاده شدم و سوار کامـیون ارتشی کـه چند که تا از ای گروهمونمبودن شدم.اااا ناتاشا خانم شما یید؟ بـه سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .بی اختیـار لبخندی بـه لبم نشست_سلام سرهنگ بهاری فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره درون رکاب شما بریم بـه نبرد تن بـه تن._ اختیـار دارید شما...نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمـیدونستم شما هم تو این عملیـات شرکت دارین.فرزام_ راستش قرار نبود من بیـام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد کـه منو اعزام د. نیوشا_ خوبه ،مـیگن عملیـات سختیـه راست مـیگن؟فرزام_ اره ،این چهل و دومـین عملیـاتیـه کـه واسه دستگیری این ادم انجام مـیدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست مـیخوریم. _ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامـی حتما بگم حرف اول و مـیزنـه اخه پشتیبانشون یـه اسراییلیـه . هر سلاحی کـه فکر کنی اینا دارند . نیوشا _ اوه بعد فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمـیخوان ناکام از این دنیـا برم . _ حالا مـیدونن ما داریم مـیریم طرفشون؟نیوشا_ ناتا عزیزم باز مـیخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟د اخه اگه مـیدونستن ما داریم مـیریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا مـیستند ؟فرزام_ خبر طرف کوپایـه جنگلی با یـه عده گروگان اطراق و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یـه بمب گذاری جشن گرفتند قراره بشون شبیـه خون بزنیم. _ سرهنگ فرزام هاکان بود کـه با صدای خشرد اونو صدا زد.فرزام_ بله قربان؟هاکان_این عملیـات بـه عهده من گذاشته شده شما مـیتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشـه کوهپایـه دست شماست بدید بـه من .فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .ممکنـه اجازه بدید منم همراهیتون کنم . سرهنگ هم بالا اومد با یـه اشاره اون کامـیون حرکت کرد. هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو بـه کشتن بدی چرا کـه نـه ..فرزام_ ممنون از لطفتون . کامـیونـها پشت سر هم بـه راه افتادند.هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشـه رو بررسی مـید . نیوشا درون گوشم اروم گفت_ چه حالی مـیده با سه که تا جیگر بری ماموریتا نـه؟_ نـه نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت. _زر زیـادی نزن نیو حوصله ندارم.نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین بـه هم . مشکوک مـیزنین ._ ننننننننننننننـههههههههه چند بار بگم . ولم کن نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید . الانم سردار براتون نقشـه رو توضیح مـیدند .اصلا دلم نمـیخواست حتی صداشو بشنوم . هاکان_ اونجا هیچ که تا من نگفتم شلیک نمـیکنـه ، کار سر از خود انجام نمـیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانـه بـه سمتشون یورش مـیبریم ...حتی صداش با این لحن محکم و خشن خواستنی بود . هوووو ناتاشا باز کـه خر شدی.هاکان_ همـه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.با این حرف مستقیم بـه من چشم دوخت .همـه بـه جز من یک صدا _ بله قربان. هاکان_ ستوان نادرینیوشا_بله قربانـهاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری هنوزم سرم پایین بود و محلش نمـیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد بـه پهلوم.با چشمایی کـه خشمموج مـیزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیرگفتم_بله هاکان یکتای ابروشو داد بالا-بله چی؟ _.....هاکان اینبار با فریـاد_بله چی ستوان؟با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم _ بله قققققققققر بانـهاکان با خشمـی کـه سعی مـیکرد مـهارش کنـه_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشـه شدید؟_ بله ...قربانبلا فاصله سرمو بـه سمت بیرون کج کردم که تا قیـافه نحسشو نبیم . گردنم داشت مـیشکست کـه کامـیون ایستاد . سرهنگ_ بچه ها از اینجا حتما پیـاده بریم . منطقه جنگلیـه مراقب باشید.بچه ها یکی یکی پیـاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.حرم نفساشو پشت سرم حس مـیکردم بی توجه بهش پ پایین و دنبال فرزام راه افتادم.فرزام_ ستوان مراقب باشید._ شما هم قربان.فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .هاکان_ سرهنگ فرزام فرزام_ بله قربان.هاکان _برو قسمت مـیانی رو پوشش بده.فرزام با دلخوری نگاهی بـه من و بعد بـه هاکان انداخت_بله قربانرفت.قدمـهامو تند کردم که تا فاصلمو ازش زیـاد کنم کـه دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیـه زیـاد شد._ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیـای همـینجا گردنتو خورد مـیکنم فهمـیدی .بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم بـه گروه فرزام.فرزام که تا منو دید لبش بـه خنده باز شد. _ از کنارم جم نخور ستوان.منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر درون بیـارم چسبیده بـه فرزام حرکت کردم...نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا . ازچند ساعتی بود کـه از لابلای درختا رد مـیشدیم . تقربیـا غروب بود و هوا تاریک شده بود کـه اطراق کردیم.هرازخستگی گوشـه ای نشسته و مشغول باز کنسروش بود .منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله بـه درختی تکیـه داده بود و با عصبانیت منو نگاه مـیکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نـه انگار ی هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم._ ممنون سرهنگ خودم باز مـیکردم. فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.هاکان با داد_زود غذاتونو بخورید حتما سریع حرکت کنیم. وقت نداریم صدای پچ پچ ی پشت سرم مـیومد_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا ی خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمـیدونم چی تو این دوتا دیدن ._ نمـیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم که تا فرق سرشون مـیرسه.یـهو صدای نیوشا اومد_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی مـیخوردید؟ ا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو مـیکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...نیوشا_ خفه ، یـه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیـادی کردین گوشتونو از جا مـیکنم مـیندازم جلو سگا ،فهمـیدین؟ا کـه حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.نیوشا_ حالا برید جای زر زیـادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...ا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض الفرار.داشتم با خنده کنسرومو مـیخوردم.نیوشا_ حال کردی جذبه رو ._اره . ...یـهو صدای شلیک از همـه طرف بـه گوش رسید .نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمـین.هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشـه 2از 5 ....نقشـه 2از 5.فرزام_ بخوابید رو زمـین . گلوله ای از کنار صورتم رد شد .بد جور غافلگیر شده بودیم.نیوشا_ اشـهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون قبرستون.شرایط خیلی بدی بود خودم کمـی ترسیده بودم .سرهنگ وهاکان ،با چند که تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک مـید.صدای داد هاکان اومد_فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا مـیبینیمتون.بعد صخره پرید سمت یـه گودال اونجا کمـین کرد .یـهو دیدم چند که تا مرد دارن مـیرن همون سمتی کـه هاکان بود . انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .فرزام _افراد خیز بـه سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یـه دره ست...زود .بی اختیـار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم بـه تیر اندازی. نزدیکش بودم...نیوشا_ بخواب دیییوونـه . بخواب ...با داد نیوشا هاکان بـه سمتم برگشت .یـهو تفنگشو بـه سمتم نشونـه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی مـیخواست منو بزنـه ؟نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخواببببیـهو لگدی بـه پام زد کـه افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .نفس نفس مـیزدهاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی مـیکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو بـه گشتن بدی..._احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا بزننت.... بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش مـیداد ...داشتم از عصبانیت منفجر مـیشدم . نفس عمـیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا اون اشغالا شدم. نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش مـیدیم ا رو بردار برید سمت دره ..سرهنگ _اما شما تنـها ...هاکان _ برید دیگه.هاکان_ناتاشا ، خیز برو اونطرف با ت و سرهنگ برید عقب.دلم یـه حالی شد واسه اولین بار بود منو بـه اسمم صدا مـیزد ... هاکان- با توام برو دیگه...با عصبانیت گفتم_ فکر کردی چون از تو کمترم . نخیر .من همـینجا مـیمونم.هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.بی توجه بهش نیم خیز شدم چند که تا ازمردایی کـه داشتن بـه سمتمون مـیودن بـه درک فرستادم .نیوشا_ناتا بیـاااااااااا دیگه . _شما برید من با سردار مـیام.نیوشا_کله خر بیـا . سردارم مـیاد ..._گفتم برییییییییییدبا این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام._احمق بیشعور، مـیگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو که تا خودم نکشتمت. دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم ._ولم کن هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمـیکشنت اونقدر بهت تجاوز مـیکنن کـه روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همـینو مـیخوای هان؟؟؟با این حرفش یـهو تنم مور مور شد ..اما نمـیدونم چرا دلم نمـیخواست بـه حرفش گوش کنم._ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره بـه جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن مـیان.هاکان با غیض منو رها کرد وگفت _به درررررک ، هر غلطی مـیخوای .از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها . خوشحال از اینکه حرفمو بـه کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم بـه نشونـه گیری . کم کم داشت جام لو مـیرفت هوا هم تاریک شده بود بـه سختی چشمام مـیدید . یـهو دیدم یـه گلوله اتیش مستقیم داره مـیاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....همزمان دستی منو کشید بـه سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمـین.. صدای وحشتناک خمپاره زمـین و لرزوند . حرم نفساش تو صورتم مـیخورد سریع ازروم بلند شد .هاکان_ زود باش که تا نیومدن حتما بریم. گودالی کهبودم بر اثر انفجار عمـیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیـا.کنارهاکان با سرعت از لابهدرختا عبور مـیکردم کـه یـهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری کـه از درد رو زمـین افتادم._آخ ... لعنتی . هاکان کـه صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمـین.هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمـین خوردنـه زود باش دارن مـیرسن...به سختی بلند شدم نمـیخواستم جلوش ضعف نشون بدم . لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم کـه برمـیداشتم جونم بـه لبم مـیرسید ...نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمـین و تکیـه دادم بـه یـه درخت.هاکان که تا دید نشستم_ بـه این زودی جا زدی گفتم کـه جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود . داشتم از درد بـه خودم مـیپیچیدم اینم هی تیکه بارم مـیکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش مـیدادم....پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم کـه یـهو برگشت سمتم و دست زد بـه پام کـه تیر خورده بود _آخخخخخخخهاکان_ تیر خوردی ؟_ارههاکان_ بعد چرا چیزی نمـیگی احمق. دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن مـیرسن._خودم مـیتونم...هاکان_ خفه شو ....یـه کلمـه دیگه حرف زدی خودت مـیدونی...با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم بعد زدم و لنگون از کنارش گذشتم....هاکان با عصبانیت بغلم کرد و انداختم رو شونـه هاشو با سرعت شروع کرد بـه دوییدن...هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه..._ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم مـیتونم بیـام.هاکان_ منظورت همـین پای چلاغته دیگه....با این پا که تا فردا هم بـه دره نمـیرسیم....از درد داشتم مـیمردم . بعد ترجیح دادم ساکت باشم...اونقدر قوی بود کـه من براش مثل پر کاه مـیموندم...خیلی طول نکشید کـه رسیدیم بـه دره. هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم . بچه ها سنگردفاعی محکمـی اونطرف دره ساخته بودند.نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ... شلیک نکنید ....داشتیم از پل مـیگذشتیم کـه باز خمپاره ای بـه سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل . فشاری کـه به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....یـهو زیر پامون خالی شد.صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.تو هوا معلق شدیم...پل خراب شده بود ...همونطور کـه تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونـه پرفشارته دره تو هوا معلق شدیم... پل خراب شده بود ...همونطور کـه تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونـه پرفشارته دره....هاکان محکم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود مرتب با داد مـیگفتمننننننو محککککککم بگگگگیییر .ول نکنیـااااا....، فشار اب اونقدر زیـاد بود کـه ما رو با خودش بـه سنگا و صخره های اطراف مـیکوبید . با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام کـه هنوز گلوله داخلش بود مـیپیچید و منو بـه جیغ کشیدن وا مـیداشت ، جیغی کـه در اون اب خروشان بیشتر شبیـه ناله مـیمونست.... . تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی درون پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمـیر مـیکرد . طوری کـه دیگه نای داد زدنم نداشتم. حس مـیکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ... جریـان اب کمـی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش مـیبرد .. هاکان_ باااااااید خووودمممونو بـه کننناره برررسووونیم. دارم یـه غااااار مـییببینمم .من رمقی برام نمونده بود که تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود . _ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مـییخوام اون شاااخه رو بگییرم. مـییففهههمـییی؟کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم_ ااااررررررررهکمـی چشمامو باز کردم .اسمون مـهتابی و پرستاره کمـی اطراف و روشن کرده بود . درختی تنومندی تو شکافه دره کنار ی بزرگ رشد کرده ونیمـی از اون روی رودخونـه افتاده بود . داشتیم بهش نزدیک مـیشدیم. هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت. اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون مـیشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.هاکان_ اینجوری نمـیشـه .من با یـه دست نمـیتونم هر دومونو بکشم بالا . دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم که تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمـیدی؟مـیفهمـیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، که تا تکونشون مـیدادم که تا مغز استخونم تیر مـیکشید . _ من نمـیتونم. ...هاکان _سعی کن . تو مـیتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....دستامو بـه سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش. هاکان_ اماده ای؟_ ارهدستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریـادی منو خودشو از اب کشید بیرون. بخاطر خیسی لباسامون وون دو برابر شده بود . شاخه بـه شاخه بالا رفت که تا رسیدیم بـه دهانـه غار . هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...بدنم بی حس بیحس بود ... با درد و بدبختی وارد غار شدیم. همونجا تو دهانـه غار هر دو دراز بـه دارز افتادیم . صدای نفسهای بلندشو مـیشنیدم . چند دقیقه گذشت هاکان خودشو کنارم رسوند _خوبی؟_.....هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با تواملرزم گرفته بود ._ سس...سسرر ددمـه.هاکان_ طاقت بیـار الان اتیش باز مـیکنم .گرم شی. سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت بـه گوشم رسید .خیلی طول نکشید کـه حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمـی گرم کرد . اما با اون لباسای خیس و باد سردی کـه از ته غار مـیومد بازم لرزم گرفت. هاکان_ زود این لباسای خیسو درون بیـار که تا پهلو نکردی. بعدم رو شکم بخواب که تا گلوله رو از رونت دربیـارم.اینو، بهم مـیگفت جلوش بشم . عمرا ،بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یـه بار دیگه ببینـه.هاکان کـه دید هنوز بی توجه بـه حرف اون دراز کشیدمو مـیلرزم با عصبانیت گفت_ مگه با تو نیستم؟ درون مـیاری یـا خودم برات درش بیـارم.با صدای کم جونی گفتم_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک مـیشـه.هاکان_اره خشک مـیشـه اما که تا به اون مرحله برسه از تو فقط یـه جنازه مونده و بس . زود باش تازه حتما اون گلوله رو هم فورا درون بیـارم وگرنـه از خونریزی مـیمـیری..._ همـینطور کـه لباس تنمـه گلوله رو بیرون بیـار.یدفعه با غیض بـه سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یـه حرکت بازش کرد ،طوری کـه لباسم جر خورد و تمام دکمـه هاش کنده شد._ چیکار مـیکنی ... دیوونـه شدی ...ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنـه مـیکشمت ...با دستام بـه سر و صورتش مـیزدم و فحش مـیدادم ،هاکان _تو زبون ادمـیزاد سرت نمـیشـه حتما حتما با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیـانـه کشید پایین طوری کـه باعث شد درد تو تمام پام بپیچه .._ آااااااااااااااااایی پام .... اخ ...یواش...درد مـیکنـه ....هاکان _ صداتو ببر ، بـه اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با ت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...از خشم چنان کشیده ای بـه گوشش زدم کـه صورتش بـه سمت دیگه ای برگشت. یـه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنـها صدایی کـه شنیده مـیشد، صدای نفس زنـهامون بود . بی هیچ کلامـی از روم بلند شد .تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم کـه شلوارو بـه شدت از دستم کشید و به گوشـه ای انداخت. با چوبی درون دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی مـیخواست با اون چوب کتکم بزنـه؟ اب دهنمو قورت دادمو رو زمـین خودمو عقب کشیدم. بازوهای مو گرفتو با یـه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم ._ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایـااااا اااااااااااییی پام..... اییییییپاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست . دیگه از درد اشکم درون اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یـه ذره هم نمـیتونستم پامو تکون بدم . _ چه بلایی مـیخوای سرم بیـاری ؟تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ... چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .چوب رو تف کردم اما دوباره بـه زور چپوندش تو دهنم .هاکان_ یـه دقیقه خفه خون بگیر مـیخوام گلوله رو بیرون بیـارم ...الان تموم مـیشـه با این حرفش کمـی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونـه ام بودند . خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، مـیدونستم الانـه کـه از درد بی هوش بشم .اما هی بـه خودم دلداری مـیدادم کـه چیزی نیست و مـیتونم تحمل کنم .خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود . هاکان_ اماده ای ؟منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیـه کنم ...هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیـاری ...جیغ بکش داد بزن .ی صداتو نمـیشنوه ...یـهو خنجرو تو زخمم پیچوند کـه دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریـاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....با قرار گرفتم پارچه نمناکی رشونیم اروم چشمامو باز کردم. گیج ومنگ بـه اطراف نگاه کردم .هاکان خیره بـه اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش بـه طرز زیبایی رشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی بـه نظر مـیرسید ....عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر بـه چشم مـیومد ...نگاهی بـه خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر که تا سر بدن مو پوشونده بودند .حس حوا رو داشتم کـه همراه ادم از بهشت رونده شده بود .... اونقدر بی صدا بـه نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم کـه پلک هام سنگین شد و دوباره بـه خواب رفتم.نمـیدونم چقدر گذشت کـه از صدای ناله ای بیدار شدم.اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود . توی اون تاریکی درست هاکانو نمـیدیدم .انگار کـه دراز کشیده و خواب بد مـیدید . حتما بیدارش مـیکردم بـه سختی بلند شدم بدنم روی اون زمـین مرطوب خواب رفته و مور مور مـیشد. هنوز کمـی از بوی سوختگی گوشتم درون فضای نمناک غار بـه مشام مـیرسید . چند که تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی درون پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمـی روشن و گرم شد. هاکان گوشـه ای درون خود جمع شده وحرفهای نامفهمومـی مـیزد .انگار هذیون مـیگفت. خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد رشونیش نشسته بود . چهره جذابش درون هم فرو رفته و انگار عصبانی بود . _ مـیکشمت هرزه ... با همـین دستام ...اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب مـیسوخت . حتما یـه کاری مـیکردم. یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،_ماهانمو برگردون . ماهاننننن ،اشغال ،نـه.... نـه..... تو نباید ...وای خدا جون این دیگه چیـه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.گونـه هام گر گرفته و قلبم تند تند مـیزد ، حس یـه مجرمو داشتم کـه حین ارتکاب جرم دستگیر شده...نمـیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید بـه این حال و روز افتاد ...هاکان_ تو یـه پست بی ارزشیییی. تو ما رو ول کردی .تو یـه هرزه ای کـه بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...داشت چی مـیگفت خدایـا.انگار داره درباره مادرش حرف مـیزنـه؟یـهو داد بلندی زد کـه بی اختیـار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره مـیلرزه .وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... حتما گرمش مـیکردم ...اینجوری نمـیشد . حتما یـه چیزی روش مـینداختم .سریع خیز برداشتم سمت لباسا کـه با این کار درد تو تمام پام پیچید ...اااه این لباسا هم کـه هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره مـیلرزه . حتما مـیکشیدمش کنار اتش .اما زورم بهش نمـیرسید ..فکری عین برق از ذهنم گذشت . لنگ لنگون بلند شدم، دور که تا دورشو هیزوم گذاشتم و به اتیش کشیدم اما کافی نبود .... ناتاشا الان وقت فکر بـه گناه و جهنم و این حرفا نیست ...تو مجبوری ناتاشا ...هاکان بهت احتیـاج داره...حالا نوبت توه اونو نجات بدی...اااه ه ه دارم دیوونـه مـیشم....قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم سریع خوابیدم کنارش هنوزم داشت مثل بید مـیلرزید . دست انداختم زیر گردنشو برشگردوندم سمت خودم ،از سردی بدنش ترسیدم عین یـه قالب یخ شده بود ...برعتن گر گرفته من .شروع کردم با پای سالمم پاهاش و ، محکم بغلش کردم با دستام شونـه هاو کمرشو از بالا که تا پایین ماساژ دادم با لبا و گونـه هام رو صورتش مـیکشیدم . نمـیدونم چقدر طول کشید ، اما تنش گرم شده و دیگه نمـیلرزید ،اتیش رو بـه خاموشی بود ماساژای محکم من بـه نوازش های عاشقانـه تبدیل شده بود . بین وجدان و ابلیس خفته ی وجودم کـه بیدار شده بود و منو وسوسه مـیکرد از اون لبهای شیرین کامـی بگیرم و اونو سیراب کنم جدالی سختی درون گرفته بود ...اما درون اخر این فرشته رانده شده از بهشت بود کـه منو وادار کرد اروم لبام روروی لبهاش بزارم و به نرمـی ببوسم .چندی بیش طول نکشید کـه حس کردم هاکانم داره اروم منو مـیبوسه ...ترسیدم نکنـه بـه هوش اومده باشـه، اون نباید مـیفهمـید کـه من ...با وحشت دستمو از زیر گردنش کشیدمو اومدم بلند شم کـه پاهاشو انداخت رو پاهام و با دستاش محکم منواسیراغوشش کرد.با صدای بم و ارومـی گفت_ کجا... وایسا جواب بوسه هاتو بگیر . _ ولم کن ... زده بـه سرت ؟،خیـالاتی شدی ؟کدوم بوسه .؟هاکان_ بعد اون ابلیس کوچولویی کـه داشت لبای منو از جا مـیکند تو نبودی هان؟_ بیچاره تب و لرز کرده بودی وداشتی اه و ناله مـیکردی منم اومدم ببینم چی بلغور مـیکنی_ کوچولو خجالت نداره کـه هر چی باشـه تو هم یـه نیـازهایی داری.باید زود تر بهم مـیگفتی خودم ...با ارنجم محکم زدم تو پهلوشخودمو از اسارت دستاش نجات دادم با داد گفتم_ خفه شو .... خفه شو...من فقط اومدم که تا از کابوس کشتن مادرت کـه تو و داداشتو ول کردبود نجات بدم .همـییییین.به سرعت لباسای نم دارمو برداشتم وبه سمت تاریک غار فرار کردم . صدای عصبانیشو سرم شنیدم_ وایسا ببینم چه غلطی کردی .. کی همچین گهی خورده هان ...؟ از کجااا این حرفای مفتو شنیدی....برگرد بیـا اینجا وگرنـه بد مـیبینی ... گفتم کی همچین حرفای مفتی بـه خوردت داده؟ از دادش چهار ستون بدنم لرزید خیلی عصبانی بود اما نباید مـیذاشتم بفهمـه کـه ترسیدم ...منم مثل خودش داد زدم_ از خودت شنیدم . خوووووددددددددتتتتتتتتیـهو دیدم روبرومـه گلومو گرفت و چسبوندم بـه دیواره غار ..._ دروغ مـیگی .. دروغ مـیگی...بگو کی اینا رو بهت گفته ...بگو که تا نکشتمت .داشت راست راستی خفم مـیکرد .اشک تو چشمام جمع شده بود ..با ته مونده صدام گفتم_ از خود اشغالت شنیدم موقعی کـه تب و لرز کرده بودی داشتی هذیون مـیگفتی ...که ت شوهرشو بچه هاش کـه شما باشید و فروخته ...ولتون کرده... خودتتتتت گفتییی .. خودت ...با مشت اومد تو صورتم ، چشامو بستمو جیغ بلندی کشیدم....خشم مشتش رو روی دیواره غار کنار صورتم خالی کرده بود .هاکان_ لعنتییییییییی... لعنتیییییییییی...اگه بفهمم جایی این حرفا رو زدی زیر سنگم شده پیدات مـیکنم تیکه تیکه ات مـیکنم . فهمـیدیییییییی؟ پرتم کرد یـه گوشـه و رفت سمت دهانـه غار .بغض فرو خوردم سر باز کرد ، اشکام بی صدا راهی گونـه هام شدند.بی توجه بـه من لباساشو پوشید ،رفت رو تنـه درخت و خودشو بـه سمت بالای کشید و از جلوی چشمام ناپدید شد ....با رفتنش صدای هق هقم تو سکوت سرد غار پیچید ...از خودم از هاکان از همـه چی متنفر شده بودم ... _ازت متنفررررممممممم . متنفففررررر. یـه روز بـه عمرم مونده باشـه . جواب کارتو مـیدم یییی....از خودمم بیشتر متنفرم این چه غلطی بود من کردم ؟چرااین حرفا رو تو روش نزدم چراااااا.... حالا کـه رفته ....دارم اینا رو مـیگم؟؟؟ اون چه حقی داشت با من اینطوری رفتار کنـه ؟ تقصیر خود خاک بر سرم بود روی زیـادی بهش دادم . اصلا حتما مـیزاشتم تو تب و لرزش سقط کنـه بمـیره. اونقدر گریـه کردمو واسه دل بی صاحابم حرف زدم کـه نفهمـیدم کی خوابم برد ...حس کردم یـه چیزی روی صورتم داره راه مـیره، با وحشت دستی تو صورتم کشیدمو چشماموتا اخر باز کردم. هوا روشن شده بود .صدای قهقه هاکان تنمو لرزوند . _ نترس منم ،بلند شو بیـا یـه چیزی بخور که تا جون بگیری بتونیم زودتر از اینجا خلاص شیم بعد برگشته بود ، پسره روانی ،انگار نـه انگار چند ساعت قبل داشت منو خفه مـیکرد حالا با نیش باز اومده مـیگه بیـا غذا بخور.هاکان _ بلند شو دیگه جوجه تیغی کوچولو ،ببین چه خرگوشی شکار کردم وپختم بوش که تا ته جنگل مـیره.گرسنـه بودم ،دلم داشت ضعف مـیرفت اما غرورخورد شدم این اجازه رو بهم نمـیداد از غذایی کـه اون برام اورده بود بخورم. بی توجه بـه اون صورتمو برگردونم وخوابیدم.هاکان_ قهر نکن دیگه خوب تو هم بی تقصیر نبودی . نباید اون حرفا رو بـه من مـیزیدی . حالا بلند شو مثل یـه خوب بیـا صبحونـه و ظهرونتو با هم بخور.تا برات یـه قصه تعریف کنم . خیلی پرو بود بخدا هی مـیخواستم دهن باز کنم ببندمش بـه فحش اما ،مـیدونستم هیچی بـه اندازه کم محلی اعصابشو داغون نمـیکنـه بعد ساکت موندم ...هاکان_ نمـیای بخوری؟ _ ......هم چنان ساکت بودم ...صدای عصبیشو شنیدم_به درک ، مـیخوامم نخوری . شروع کرد با صدای ملچ و ملوچ خرگوشـه رو خوردن . اخ کـه چه بویی مـیداد .کوفتت بشـه ،ایشالله تو گلوت گیر کنـه ،حناق بگیری . چند دقیقه گذشت . صدای پاشو شنیدم کـه بالا سرم اومد خم شد یـه چیزی گذاشت کنارم ورفت سمت دهانـه غارهاکان_ببین من اهل ناز کشی نیستم اومدم دیدم مثل بچه ادم غذاتو کوفت نکردی بزور مـیچپونم تو حلقت . مـیدونی کـه شوخی نمـیکنم. تو دلم گفتم_ برو بینیم بابا . بچه مـیترسونـه. الدنگ .انگار دوباره رفته بود . چون صدایی نمـیومد .اخ کـه شکمم از بوی این خرگوشـه بـه قارو قور افتاده بود . برگشتم که تا چشمم بـه خرگوشـه افتاد اب تو دهنم جمع شد و دلم قیلی بیلی رفت.اگه حالا نیوشا اینجا بود مـیگفت]:خاک با شکمت این کارو نکن کـه ظلم نا بخشودنی درون حق خودت مـیکنی . با هر چی مـیخوای قهر کن اما با غذا و شکمت عمرا .....دست بردم خرگوشـه رو برداشتم که تا خواستم یـه گاز ب یـه صدایی تو سرم پیچید ناتاشاااا تو نباید غرورتو بیشتر از این خورد کنی . تو نباید از این خرگوشـه بخوری..._تو رو خدا بزار فقط یـه گاز . همشو نمـیخورم اون صدا_خاک تو سر شکموت کنن این بود اون غروری کـه ازش دم مـیزدی ؟_ ولم کن بابا ...اگه تو هم جای من بودی با این همـه خونی کـه ازت رفته بود از غرور کـه سهله ، از شرف و حیثیتتم مـیگذشتی با ولع شروع کردم بـه خوردن ...تند تند مـیخوردم کـه یـهو صدای هاکان و شنیدم..._ خفه نشی... اروم ترالان مـیره بعد ملاجتا... نترس خرگوشـه فرار نمـیکنـه چنان بـه سرفه افتادم کـه نزدیک بود بمـیرم ...خونسرد اومد بالا سرم چند که تا ضربه زد تو کمرم کـه حس کردم ستون فقراتم جابجا شد ...بعدم قمقمـه ابی دستم داد _بخور که تا خفه نشدی ....اشک از چشام سرازیر شده بود،اب و گرفتم یـه نفس دادم بالا یکم حالم بهتر شد . اما هنوزم تک سرفه ای مـیکردم .ای بمـیری کـه خرگوشـه کوفتم شد .دیکه حس خوردن نداشتم...تکیـه دادم بـه دیوار و بیرون و نگاه کردم. دیدم پیچکای پهنی همراشـه یـه مقدارشو انداخت جلو من و رفت گوشـه ای نشستو مشغول بافتن اونا بـه هم شد. هاکان_اگه دیگه نمـیخوای بخوری اینا رو اینجوری بباف بـه هم که تا بشـه یـه طناب محکم واسه بردنت از اینجا لازمش داریم. نمـیتونیم منتظر شیم که تا پیدامون کنن.هنوزم ساکت بودم و چیزی نمـیگفتم. بی توجه بـه دستورش بیرونو نگاه مـیکردم . صدای رودخونـه همراه با اواز پرنده ها، نسیم خنکی کـه از روی رودخونـه وزیدن گرفته بود . همـه و همـه بـه خلسه ارامش مـیبرد .اما خیلی این ارامش طول نکشید .بازم صدای هاکان اما اینباربا لحنی غمگین و غریب بگوشم خورد._ گفتم اگه بچه خوبی باشی برات یـه قصه مـیگم حالا گوش کن .یکی بود یکی نبود . توی این دنیـای بزرگ یـه سردار ایرانی بنام محمد خان هاکانی زندگی مـیکرد.یـه روز این سردار به منظور ماموریتی اعزام مـیشـه بـه افغانستان، تو اون ماموریت بود کـه "ضمـیره " زیبا ترین زن زندگیشو مـیبینـه کـه از قضا جاسوس حزب مخالف اونا بوده . قرار بود سردار اونو بـه درک بفرسته اما یـه دل نـه صد دل عاشقش شد .قرار شد زن از حزبش دست بکشـه سردارم عقدش کنـه و با هم بـه ایران برن اما اون زن از عشق سردارنـهایت استفاده رو کرد نـه تنـها حزبشو رها نکرد بلکه سردارم مجبور کرد تو اون دیـار غربت موندگار شـه.سردار بی خبر از ماهیت واقعی زن سالها عاشق و دلباخته بـه زندگیش ادامـه داد و اون زن دو پسر بـه اسم فرهان و ماهان براش بدنیـا اورد کـه شیرینی زندگیشو صد چندان کرد ...اما این شیرینی زیـاد دووم نیـاورد ...یـه روز سردارهمراه پسر بزرگش فرهان از ماموریت برگشت و دید زنش و پسرش ماهان کـه تازه 15 سالش شده بود دزدیدن . تنـها یـه پیغام رو ایینـه براش گذاشته بودند.اگه اونا رو سالم مـیخوای حتما فلان ژنرال رو بکشی و سرشو واسه ما بیـاری بـه این ادرس...اینجای داستان کـه رسید بغض راه گلوشو بست. نفسی کشید سرداربدون اینکه بزاره فرهان چیزی متوجه شـه با کمک دوستاش سر شبیـه سازی شده ای رو درست کرد و واسه اونا برد . اونجا بود کـه سردار دید چه بـه روزش اومده رییس اون گروهی نبود جز زن عزیزش ...ضمـیره وقتی فهمـید سردار بهش کلک زده واسه گرفتن زهر چشم از اون جلوی چشماش ثمره زندگی مشترکشون رو با یـه گلوله فرستاد اون دنیـا ...سردار کـه از این همـه قصاوت بـه خشم اومده بود بـه سمت اون عفریته حمله ور مـیشـه ... دست مـیندازه دور گردن ضمـیره سعی مـیکنـه اونو خفه کنـه کاری کـه باید سالها قبل انجام مـیداده ...اما معشوق ضمـیره بهش حمله مـیکنـه و با ضربات پی درون پی خنجر سردار و از پا مـیندازه....فرهان بعدها تمام حقیقت این ماجرا رو از دوست صمـیمـی پدرش مـیشنوه ...قسم مـیخوره که تا اون عفریته رو پیدا کنـه و انتقام خون پدر و برادر بیگناهشو بگیره ...الان سالها از اون ماجرا مـیگذره ....از اون زمان فرهان دیگه بـه هیچ زنی اعتماد نکرد و به قلبش راه نداد . دهنم از داستان زندگیش باز مونده بود من عاشق مردی بودم کـه جز فامـیلش هیچ چیز دیگه ای ازش نمـیدونستم....اما حالا اون...اصلا چرا اینا روواسه من تعریف کرد نکنـه مـیخواد بگه عاشقم شده؟. هاکان_از اون زمان هر زنی بـه سمت فرهان مـیومد فقط براش یـه سرگرمـی زود گذر بوده و البته خواهد بود ... چون که تا حالا هیچ زنی رو ندیده کـه قابل اعتماد باشـه . با جمله اخرش دنیـا رو سرم خراب شد._بیشرم پست داشت با زبون بی زبونی بـه من مـیگفت فقط براش یـه سرگرمـیم ....هاکان_خوب اینم از قصه زندگی من حالا چیزهایی از من مـیدونی کـه هیچ بنی بشری نمـیدونـه...بهتره بـه خودت ببالی...دیگه طاقت نیـاوردم برگشتم زل زدم تو چشماش_ فکر نکنم چیز با ارزشی ازت شنیده باشم کـه قابل بالیدن باشـه جناب سردار فرهان هاکان ....با این حرفم فکش از عصبانیت منقبض شد . _گفتم کـه شما زنا همتون مثل همـید درست عین گربه مـیمونید اولش خوب خودتونو ملوس و مظلوم مـیکنید که تا طرف جذب شـه که تا اعتمادشو جلب کردید پنجولتونو رو مـیکنید ...._ اااا فکر کنم گفتید از اون زمان دیگه بـه زنی اعتماد نکردین....حالا این حرفتون چیـه؟ نگاهی گیج بـه من انداخت انگار نمـیدونست چی حتما بگه .. نگاهی گیج و عصبی بـه من انداخت انگار نمـیدونست چی حتما بگه ... طناب درست شده از پیچک و جلوی پام انداخت و با خشم فرو خورده ای گفت_ اینو ببند دور کمر و پات . من مـیرم بالای دره ، طناب و نگه مـیدارم خودتو بکش بالا . فهمـیدی؟_ چی شد جواب تو استین نداشتین . موضوع رو عوض کردین؟نیش خندی زد و گفت_ جواب ابلهان خاموشیست. منم مثل خودش پوز خندی زدم_خوبه خدا بابای اون بیچاره ای کـه این ضرب المثلا رو گفت بیـامرزه . موقع طفره رفتن از جواب خوب بـه داد ادم مـیرسه...دیدم کـه باز فکش منقبض شد، بی حرف تنـه ای بـه من زد و از کناارم گذشت،از درخت بالا رفت و ناپدید شد ...چیل خند گنده ای زدم _افرین ناتاشا بالاخره تونستی یـه بار حال این فرهان و بگیری...یعنی حتما از حالا فرهان صداش مـیکردم؟ نـه اصلا از این اسم خوشم نمـیاد هاکان خیلی بیشتر بـه این قیـافه و جذبه مـیخوره.....باید بهش بگم بره اسمشو عوض کنـه بزاره هاکان هاکانی اره این بیشتر بهش مـیاد ...اااا ناتاشا باز کـه رفتی تو رویـا ؟ اصلا بـه من چه کـه اسمش چیـه و چی صداش مـیکنن....سریع طناب و دور کمر وپاهام بستم .احساس کردم طناب داره کشیده مـیشـه . هاکان_ بیـا دیگه . هنوز جای زخمم درد مـیکرد . اروم رفتم رو تنـه درخت . چسبیدم بـه صخره و اروم اروم جا پامو سفت کردمو خودمو کشوندم بالا...وسطای راه بودم کـه سنگ زیر پام درون رفت و تعادلم بهم ریخت . جیغ بلندی زدم و بین زمـین و اسمون معلق موندم... هاکان_ چی شد ؟ عرضه بالا اومدنم نداری جوجه؟ خوبه حالا بستمت وگرنـه باز موش اب کشیده مـیشدی...._ مطمئن باش اگه پام سالم بود بهت نشون مـیدادم کی عرضه نداره ...هاکان_ هههههه اون وقتتم دیدم. من نمـیدونم شما زنا چه اصراری دارید جا پای مردا بزارید،بابا بشینید تو خونتون پخت و پزتونو ید . شما رو چه بـه ارتش و رزمایش...باز زبون نیش دارش کار افتاده بود .هاکان _چی شد کم اوردی؟_ جواب ابلهان خاموشیست ...هاکان_ تو کـه مـیگفتی ضرب المثل مال ادماییـه کـه کم مـیارن...؟_منو بکش بالا که تا بیـام جوابتو بدم.هاکان_ نچ...اول یـه معذرت خواهی کن که تا بعد شاید بکشمت بالا....ای تو روحت هاکان سرم داشت گیج مـیرفت از بس عین پاندول ساعت این بر و اونبر شدم ..._ بابت چی حتما عذر خواهی کنم . اون تویی کـه باید بخاطر کارای مسخرت توضیح بدی و ازم طلب عفو کنی.هاکان قهقه ای زد _ بـه همـین خیـال باش کدوم سرداری بـه زیردستش جواب بعد داده کـه من دومـیش باشم .مـیل خودته یـا عذر خواهی کن که تا بکشمت بالا یـا اونقدر اویزون بمون که تا جونت بالا بیـاد ..._عمرا ،ترجیح مـیدم جونم درون بیـاد که تا به ادمـی مثل تو التماس کنم.هاکان _باشـه ببینم چند ساعت دووم مـیاری بیخیـال شروع کرد بـه سوت زدن .من بدبختم بین زمـین و اسمون هی تقلا مـیکردم که تا بالاخره تونستم دوباره جا پای محکمـی پیدا کنم ... چند ساعت طول کشید _هاکان_ هنوز زنده ای ؟ جوجه کوچولو یـه عذرخواهی که تا سه سوت بکشمت بالا ...با بدبختی و نفس زنون بالاخره رسیدم بالا. دیدم زیر درختی نشسته وپاهاشو رو هم انداخته و واسه خودش تمشک مـیلومبونـه و هی زر مـیزنـه. ...تا منو دید تمشکه رفت پشت ملاجشو افتاد بـه سرفه.... حقته منو اذیت مـیکنی . _ ای وای سردار جون ،چی شد؟ مـیبینی این عاقبت تک خوریـه ها ...همچنان سرفه مـیکرد با نیشخندی رفتم طرفشواز ته دلم چنان مشتایی زدم تو کمرش کـه دادش درون اومد ....هاکان _ هی چیکاار مـیکنی ؟ این کمرها _اااانـه بابا فکر کردم شاه فنره. هاکان_ خیلی سگ جونی _ اختیـار دارید سردار همچین القاب برازنده ای فقط درون شان شماست.یـهو خیز برداشت سمتم کـه جا خالی دادموفرار کردم ، رفتم پشت یـه درخت و براش انگشت شستمو وارونـه کردم....هاکان که تا این حرکت منو دید چنان از کوره درون رفت کـه نگو ونپرس وحشیـانـه بـه سمتم هجوم اورد وای هوا پسه . با پای لنگم که تا اونجا کـه مـیتونستم ونفس داشتم دوییدم اونم پشت سرم..._ وایسا ببینم چه گهی خوردی با اون شستت ؟_ نمـیدونستم افغانی ها هم مـیدونن شست وارونـه یعنی چی .بلند زدم زیر خنده که تا بیشتر حرصشو درون بیـارم. _اخ پام عین چلمنگا باز خوردم زمـین که تا اومدم بلند شم چنگ انداخت تو موهامو از زمـین بلندم کرد شستمو گرفت و چنان پیچوند کـه دلم رفت تو حال ...هاکان_ ب دستتم مثل پات چلاغ کنم ؟هان؟ _ولم کن ...آااای ولم کن که تا نشونت بدم..کی کیو چلاغ مـیکنـه. هاکان_ نـه بابا خیلی شجاع شدی ؟ هلم داد و گفت نشونم بده ببینم چطور مـیخوای چلاغم کنی که تا دیدم ولم کرده دوباره پا گذاشتم بـه فرار ...اونم جری تر از اینکه سرش شیره مالیدم...تندتر پشت سرم مـیدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره کـه صدایی شنیدم_ناتاششششاااااااااااااااناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...سرهنگ امـینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...چنان پریدیم همـیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم کـه یـادمون رفت کجاییم ....

فصل 4:

با صدای سرفه سرهنگ بـه خودمون اومدیم...
فرزام_ خدا رو شکر کـه سالمـید . خیلی نگرانتون بودم ناتاشاخانموجب بـه وجب کنار دره رو گشتیم. سرهنگ امـینی_ سردار خوشحالم کـه صحیح و سالمـید ...همش از این مـیترسیدم کـه اب شما رو با خودش ببره که تا مرداب . هاکان_ ممنون ،خوشبختانـه یـه درخت وسط راهمون سبز شد و ما بـه کمک اون خودمونو کشیدیم بالا. عملیـات چه طور پیش رفت؟ سرهنگ _ متاسفانـه مثل دفعات قبل با کلی تلفات مجبور بـه عقب نشینی شدیم . نمـیدونم کی ما رو لو داده این سری ترین عملیـاتی بود کـه طرح ریزی کرده بودیم...هاکان_ مطمئننا جاسوسی تو سازمان دارن .خوب از کدوم طرف بریم؟ سرهنگ _از این طرف که تا ماشینا یک روز فاصله داریم. هاکان_ بریم ...توی راه من و نیو دست تو دست پشت سر بقیـه مـیرفتیم.نیوشا_ بـه قربونت این چه ریختیـه واسه خودت ساختی؟کوچارقدت ؟ یقعه ات چرا جر خورده ؟چرا لنگ مـیزنی؟هان؟ نکنـه این یـالغوز این ریختیت کرده؟ _ ااا بابا یکی یکی چه خبرته. چارقدمو کـه اب برد لنگ زدنمم بخاطر تیریـه کـه به رون پام خورده. واما یقعه امو هاکان جر داده.نیوشا_ گه خورده بیشرف مگه خودش خوار مادر نداره بزار برم فکشو بیـارم پایین؟_ خوبه نمـیخواد غیرتی شی حالا .نیوشا یکتای ابروشو انداخت بالا_نـه انگار خودتم بدت نیومده یقعه اتو چاک داده هان؟ راست بگو ببینم دیگه چی وجر داده؟_ گمشو بی شرف ، باز حرف مفت زدی ..گفتم اون این کارو کرده اما نگفتم واسه چی؟ نیوشا_ خر کـه نیستم خوب معلومـه واسه چی؟ منو باش! !یـه روزه خوراکم شده اشک و اه و ناله کـه چی ؟م حالا تو چه وضعیـه. نگو ایشون دروضعیت خر کیفی بـه سر مـیبردن. اینجاست کـه این بیته مصداقه اگه تو رو دوست دارم خیلی زیـاد ،خاک بر سرم !اگه تو اونی کـه دلم مـیخواد ، حتماً خرم_زبون بـه دهن بگیر که تا برات بگم چی کشف کردمنیوشا چشاش برق زدو گفت ای ناقلا بالاخره کشف کردی ؟ با تعجب گفتم_چیو؟نیوشا اشاره ای بـه پایین تنـه هاکان کرد و چشمکی زد_ اینو دیگه بابا. مگه همـینوکشف نکردی محکم زدم بعد کله اش_خاک تو سر منحرفت ،تو کی مـیخوای ادم شی .نیوشا_آی چرا مـیزنی ، حواست باشـه ها من دیگه صاحاب دارم یـه بار دیگه انگشتت بـه من خورد ، مـیدمت دست علی جون چپ و چولت کنـه..._علی جونتم نمـیتونـه هیچ غلطی کنـه . نیوشا_ آی آی درباره عشق من درست صحبت کنا وگرنـه.._ خفه مـیشی حرفمو ب یـا نـه؟ نیوشا _ بنال ببینم چه کفش مـهمـی از خودت درون کردی اینقدر خوشحالی..._راز تنفر هاکان از زنا روفهمـیدمنیوشا_خاک تو گور بی استعدادت ، مردم مـیرن اکتشاف طلا ملا مـیکنن تو رفتی ...واقعا برات متاسفام._ برو گم شو اصلا تو ادمـی من برات حرف ب دلقکنیوشا_ ااا قربونت برم قهر نکن دیگه، دلم واسه کل کلامون تنگ شده بود گفتم یـه کم تجدید خاطره کنیم،بگو فدات شم ..بگوچیـه این راز مخوف...خلاصه تما م ماجرا رو براش گفتم.نیوشا_ ننننننـههههه جون نیو راست مـیگی؟پس این چی مـیگفت ؟که ش عین ا درستشون مـیکرده و..._ ساده ای این حرفا رو واسه اروم تو زد ...نیوشا_ غلط ...فرزام_ناتاشا خانم _بله؟فرزام_مـیشـه این کلاه و بگیرین بزارین سرتون البته واسه راحتی خودتون مـیگم . داره باد مـیاد موهاتون و باد مـیبره اذیت مـیشین.یـه لحظه بـه اون و کلاه تو دستش خیره شدمخوب بود واسه حال گیری هاکانم کـه شده یکم با این فرزام صمـیمـی شم....چشم انداختم دیدم بله داره زیر چشمـی ما رو مـیپاد . با لبخند گنده ای موهامو جمع کردم ، کلاه و از فرزام گرفتم وگذاشتم سرم._وای خیلی ممنونم فرزام واقعا داشتم اذیت مـیشدم.فرزام با خوشحالی نگام کرد و بلافاصله پیراهنشو هم درون اورد و گرفت جلوم._اینم بپوش اخه ممکنـه با این لباس پاره سرما بخوری . _ممنونم اما خودت چی؟ هوا سرده فرزام_ من بدنم مقاومـه زیـاد تو این شرایط بودم. خواهش مـیکنم بگیر.با تشکری ازش گرفتم و جلوی چشمای غضبناک هاکان با عشوه پوشیدم .نیوشا_ سرهنگ احتمالا چیز دیگه ای نمـیخواید بـه ناتاشا بدید؟فرزام گیج بـه نیوشا نگاه کرد _چی مثلا؟نیوشا_ هیچی گفتم شاید بخواید شلوارتونم بهش بدید اخه نیست گلوله خوده شلوارشم شده ._نیوشششااااافرزام با لبخند سری تکون داد و بی جواب از ما دور شد ._نیوشا این چه حرفی بود زدی دیوونـه ناراحت شد.نیوشا_ بـه درک مردک چایی نخورده پسر شده برام . رگ غیرتش برام قلنبه شده . "مـیشـه این کلاهو بگیری ؟ این پیرهنم بگیر نچایی."مـیدونم چه دردش بود چون زیرپیرنیت معلوم بود این کارو کرد ._حالا تو چرا جوش مـیزنی؟نیوشا صداشو کلفت کرد _ خوش ندارمـی واسه ابجیم رگش قلنیـه کنـه ،شیرفهم شد ؟ یـه بار دیگه هم بینم واسه این نره خر چیل خند زدی گیساتو مـیبرم ... گوشش و گرفتم و پیچوندم _تو هم یـه بار دیگه حال فرزام و بگیری خودت مـیدونی . این تنـها وسیله ایـه کـه من مـیتونم باش حال هاکانو بگیرم. نیوشا_آی قربونت ول کن این گوشو کـه کندیش ،از اول مـیگفتی بابا من مخلص فرزام جونم هستم . ولی ناتاشا این هاکان مثل علی جون من نیستا . مـیترسم غیرتی شـه یـه جا تنـها گیرت بیـاره و... _ سگ کی باشـه . یـه حالی ازش بگیرم کـه دیگه بـه من نگه برام یـه سرگرمـی هستی. نیوشا_ افرین مـیبینم تو این مدت خوب راه افتادی ، گنده لاتی حرف مـیزنی ... خوب حال این بدبختو گرفتی رفت این فرزام بیچاره چه گناهی کرده ؟ _ بهش مـیگم که تا دچار سوئ تفاهم نشـه . نیوشا_ اونم چلمنگ مـیگه باشـه ناتا جون تو فقط جون بخواه کیـه کـه بده . نری بهش این حرفو بزنیـا . کمکت کـه نمـیکنـه هیچ باهاتم چپ مـیشـه. نمـیبینی طرف رگش باد مـیکنـه برات ؟ _خوب اینطوری هم کـه نمـیشـه گناه داره. نیوشا_ فعلا کارتو با هر دوشون بازی کن شاید زدو از فرزام خوشت اومد خدا رو چه دیدی ... _برو بابا نیوشا_ بـه جان تو _جون خودت .. کم کم داشت شب مـیشد ، حتما چادر مـیزدیم سربازا مسئول این کار شدند. کنار درختی نشسته بودم بـه اسمون نگاه مـیکردم . بـه برگ درختان کـه با وزش نیسم درون برابر مـهتاب نقره فام بـه ارومـی مـییدند . نمـیدونم چی شد بی اختیـار شروع کردم بـه زمزمـه شعر مـهتاب . مـهتاب! ای مونس عــــــــــاشقـــــــــــ ـــان روشنـــایی آسمـانـهــــــــــــــــــ ـــا مـهتــــــــــــــــاب!ای چراغ آسمـان روشنی بخش جهــــــــــــــــــــــا ن کو ماهم؟ نزدت چه شبها،با اودرآنجا بودیــم فارغ زدنیـا ،لبها بـه لبها بودیــــــــم با یکدگر ما،پیش تو تنـها بودیــــــم مفتون و شیدا،غرق تماشا بودیـم مـهتاب!امشب کـه پیش تـــــــــو ام اورفتـه و من مانــــــــــــــــــــــ ده ام آه.....افسوس! _فکر نکنم جایی رفته باشـه اونطرف روبروت نشسته داره با چشماش قورتت مـیده . از ترس جا خوردم هاکان بود ،درست پشت سرم. روبروم فرزام با زیر پیرهنی نازک کنار اتش نشسته و به من نگاه مـیکرد . که تا دید دارم نگاش مـیکنم گفت _ستوان سرده بیـاید کنار اتیش گرم شید . خواستم بلند شم کـه دستمو گرفت، پشت درخت بودی اونو نمـیدید _کجااااااااااا، بشین _ ولم کن سردمـه مـیخوام برم کنار اتش. هاکان_ تو کـه خوب بلدی بدون اتش خودتو دیگرون و گرم کنی . با این حرفش کفرم درون اومد بـه سرعت دستمو از دستش کشیدم و رفتم کنار فرزام نشستم. فرزام_ی پیشت بود؟ _نـه چطور؟ فرزام _اخه فکر کردم داری بای حرف مـیزنی. _نـه داشتم زیرواسه خودم اواز مـیخوندم. فرزام_ ااا مـیشـه بلند تر بخونی ما هم فیض ببریم؟ لبخند گنده ای تحویلش دادم کـه از چشم هاکان دور نموند . _راستش که تا حالا جلوی نخوندم .روم نمـیشـه. تو همـین موقعه نیوشا و سرهنگ با صورتای گل انداخته اومدن کنارمون . فرزام_علی جون رفتی چوب بیـاری واسه اتیشا... سرهنگ با خنده _ والا گشتیم نبود ،گفتن نگردین کـه نیست. نیوشا_ شما همـیشـه زاغ سیـاه همـه رو چوب مـیزنین سرهنگ بهاری؟ فرزام چشمکی بـه سرهنگ زد و گفت_ همـه رو کـه نـه فقط زاغ سیـاه کبوترای عاشقو و بلند خندید . نیوشا کـه همـیشـه جواب داشت این بار کم اورد و با عصبانیت کنارم نشست. زیر گوشش گفتم _کجا بودی نیو؟ نیوشا_ رفتیم چوب جمع کنیم واسه اتش . _پس کو چوبات؟ نیوشا_ فضول و بردن جهنم گفتن هیزمت تره.... _چیـه نتونستی جواب اونو بدی داری دق دلیتو سر من خالی مـیکنی.؟ نیوشا_ د همش تقصیر توه کـه این الدنگ پرو شده . ببینم باز چیکار کردی کـه این هاکان جفت پا پرید وسط حال و حول ما؟ کلی عصبانی بود از شنیدن ای حرف کلی سر کیف اومدم خوبه بعد داشت واکنش نشون مـیداد . فرزام_ ناتاشا نمـیخوای واسمون بخونی . غریبه کـه تو جمعمون نیست. نیوشا_ جان؟ چه خودمونی شده این . اه کـه دلم مـیخواد فکشو بیـارم پایین. _ گفتم کـه تا حالا تو جمع.. فرزام_ خوب ادم همـیشـه از یـه جایی شروع مـیکنـه دیگه . حالام افتخار بدین و بزارین ما اولین تماشا چیتون باشیم... _چی بخونم اخه ؟ فرزام _اهنگ "منو با یـه بوسه ببر که تا ستاره" رو بلدی؟ نیوشا با حرص_ نخیر ناتاشا از این اهنگای صحنـه دار بلد نیست. مگه نـه ناتا که تا دیدم هاکان داره بهمون نزدیک مـیشـه .زل زدم تو چشمای فرزام ،.نیوشا داشت چپ چپ نگام مـیکرد . شروع کردم بـه خوندن... منو با یـه بوسه ببر که تا ستارهبمون و یـه لحظه نگام کن دوبارهتو چشمای نازت یـه دنیـا امـیدهمنو با یـه بوسه ببر که تا سپیدهتو بودی کـه عشقو بـه قلبم سپردیمنو که تا به جشن شب و آینـه بردیتو کـه باشی دنیـا قشنگه همـیشـهدیگه حتا پرواز برام ساده مـیشـه که تا دیدم کـه هاکان با مشتای کره کرده بـه سمت تاریک جنگل رفت ساکت شدم و گفتم _ ببخشید بقیـه اش یـادم نیست . یدفعه صدای فرزام و شنیدم کـه خیلی گرم و گیرا ادامـه داد : منو با یـه بوسه ببر که تا ستارهیک شب زیر بارون صدام کن دوبارهبذار جون بگیرم از حرم نفسهاتطلوعی بـه پا کن با آتیش دستاتهنوز عطر موهات توی خونـه موندهنگاهت منو که تا به ابرها رسوندهتو همزاد نوری، یـه نور مقدسبه تو دل سپردن چه آسون و سادستکمک کن کـه از عشق ترانـه بسازمـهزار بار دیگه بـه تو دل ببازمغمت رو بـه دست فراموشی بسپربگو نازنینم کـه خوابی یـا بیدار واو عجب صدایی داشت . حتی نیوشا هم محو خوندنش شده بود . براش کف زدیم _خیلی عالی بود. فرزام_ بـه پای شما کـه نمـیرسم ناتاشا جان. _دیگه مسخرم نکنید . صدای من درون برابر شما عین قار قار کلاغ مـیمونست. _خوبه خودتم اعتراف کردی . هاکان بود کـه باز اومده بود بزنـه تو پر و بالم. فرزام_ دلتون مـیاد سردار صدای ناتاشا منو یـاد هایده خدا بیـامرز انداخت . هاکان پوزخندی زد و گفت_بیشتر بـه جیق جیقای حمـیرا مـیمونست ... با عصبانیت گفتم_ی از شما نظر نخواست سردار . اگه راست مـیگید و خیلی بلدین یـه دهن بخونین ببینیم شما چند مرده ... هاکان نیشخندی زد _خواهشا منو وارد بچه بازیـاتون نکنید . زودم برید بخوابید کـه باید کله سحر بلندشیم بریم... قبل از اینکه چیزی بهش بگم راهشو کشید و رفت داخل یـه چادر...... نیمـه های شب بود هر کاری مـیکردم خوابم نمـیبرد . نیوشا کـه همون سر شب خوابید . بلند شدم اروم از چادر اومدم بیرون . اتش رو بـه خاموشی بود .سرباز نگهبانم غرق خواب ... نمـیدونم هاکان درون چه حالی بود حتما که تا الان هفت پادشاه هو خواب دیده بود . پاورچین رفتم سمت چادری کـه هاکان خوابیده بود . چادرو کمـی کنار زدم خواستم سرک بکشم کـه دستی روی دهنم و گرفت ،کشون کشون منو با خودش برد. ترسیده بودم یعنی کی مـیتونست باشـه ...تقلا مـیکردم خودمو از دستای قوی و مردونش نجات بدم .اما فایده نداشت ... کمـی کـه از چادرها دور شدیم برم گردوند . چشام گرد شد هاکان بود ،اما نـه هاکانی کـه من مـیشناختم ،یـه حال عجیبی بود . _سلام جوجوی ناز و خوشگله من،اومده بودی منو ببینی جیگرم؟ اومدی منو با بوسه هات ببری که تا اون بالا بالاها،تا ستاره ها؟ حالش اصلا طبیعی نبود ،چشاش خمار و خوابالود بود اما جذاب تر از همـیشـه. یـهو محکم بغلم کرد ولباشو گذاشت رو لبام . ..طمع تلخ لباش حالمو بـه هم زد... من اعتراف عشقشو مـیخواستم نـه این کاریـاشو ...هلش دادم عقب و سیلی محکمـی خوابوندم درون گوشش. _ولم کن احمق بیشعور ،تو مستی . حالم از ادمای مست بـه هم مـیخوره ... برگشتم سمت چادرها کـه قهقه خنده اش بلند شد _یعنی اگه مست نبودم منم مثل اون فرزام با بوسه هات که تا ستاره ها مـیبردی؟ برگشتم سمتشوگفتم _فکر کنم گفتی اهل اعتماد وعشق بـه زنا نیستی یـهو با خشم خیز برداشت سمتمو موهامو گرفت تو چنگش و با دندونای بهم فشرده گفت _الانم مـیگم اما از اینکه یـه بچه ریقو بازیچه و سرگرمـیمو ازم بدزده متنفرم. تو هم اگه مـیخوای بلایی سرت نیـارم، دور اون اشغالو خط بکش...وگرنـه خونت پای خودته جوجو... تفی تو صورتش انداختمو گفتم هیچ غلطی نمـیتونی ی . با غیض هلم داد عقب ،طوری کـه پهن شدم رو زمـین. _فعلا گم شو حوصله ندارم بعد بـه حسابت مـیرسم ... پشتشو کرد بـه من و رفت ... غرورم با هر قدم کـه ازم دور مـیشد شکسته تر و داغون تر مـیشد ... با خشم بلند شدم ، با همـه قدرتم پ چنان لگدی بـه پشت گردنش زدم کـه اخی گفت و نقش زمـین شد. با درد بدی کـه تو پام پیچید تازه فهمـیدم چه غلطی کردم . جای زخمم شکافته وشلوارم غرق خون شده بود. افتادم رو زمـین نمـیتونستم از درد جم بخورم... داشتم ناله مـیدادمو پامو مـیمالیدم ،هاکانم همچنان رو زمـین ولو بود کـه حس کردمـی پشت سرمـه ، که تا برگشتم دستمالی روی دهنم گذاشته شد بوی الکل که تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم مـی افتاد کـه با نگاه تارم فرزامو دیدم ........ کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟ فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش... خدایـا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟ حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی. اخه من بـه چه دردشون مـیخوردم . اه خدایـا سرم چقدر درد مـیکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود. انگار تو یـه ماشین درون حال حرکتم . چشمامو باز کردم همـه جا تاریک بود . چشمام کم کم بـه تاریکی عادت کرد . تو یـه ماشین محافظتی زندانی شده بودم . سعی کردم بشینم . تقلا کردم یـهو پام خورد بهی انگار اونم مثل من بیـهوش بود . حتما بیدارش مـیکردم. بـه سختی نشستم . بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید . اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم. _هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند . صدای ناله ای ازش بلند شد . بعد یـه مرد بود . _ اقا ، بیدار شو . حتما کمک کنی از اینجا فرار کنیم ... مرد_ چی شده ؟ خدای من این کـه صدای هاکان بود . _هاکان خودتی؟ هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ... داری چه غلطی مـیکنی؟ منو کجا داری مـیبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟ _هاکان ما رو دزدیدند ... هاکان_ کیـا؟ که تا اونجا کـه من یـادمـه تو با اون ثم هات چنان لگدی بـه من زدی کـه هنوز حس مـیکنم گردنم یـه بریـه... با عصبانیت گفتم _ثم؟ اونو کـه تو داری و هفت ... هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟ _ هاکان ...فرزام .... هاکان_ فرزام چی؟ _فرزام... جاسوسه هاکان_ لعنتی، حتما حدس مـیزدم.... حالا مـیفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیـاد . بعد خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . .... با ترس گفتم_حالا حتما چیکار کنیم؟ هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو _یعنی چی؟ هاکان_ مـیخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟ _خوب خودمونو ازاد مـیکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز فرار مـیکنیم.. هاکان_ افرین ، فکر نمـیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنـهایی این نقشـه رو کشیدی؟ با عصبانیت گفتم _جای اینکه منو مسخره کنی بـه فکر یـه راه حل باش... هاکان جدی شد _چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کرده بودی الان وضعمون این نبود . _اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمـیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم... هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ... _مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟ بـه تو هم مـیگن فرمانده ؟ اگه همـه مثل تو بودن کـه تا اسیر مـیشن تسلیم شن کـه فاتحه ارتش خونده بود . .نمـیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد کـه گفتم الان گردنم دونصف مـیشـه وای گردنم ...آخ.. هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای مـیخوای بهم یـاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟ بگو غلط زیـادی کردی ...بگو که تا خفه ات نکردم ... فشارش هر لحظه بیشتر مـیشد مـیخواست بـه التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم کـه با این بادا بلرزم... _ اگه خیلی ادعای خر زوریت مـیشـه جای خفه م ،کمک کن نقشـه فرارمونو عملی کنم . وقتی دید از رو نمـیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یـه گوشـه وگفت _فکر کردی الکیـه اونجایی کـه دارن مـیبرنمون اخر خطه . که تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو . _پس حتما قبل از اینکه بـه اونجا برسیم فرار کنیم . هاکان_ بفرما اگه مـیتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی کـه هیچ پنجره ای هم نداره چطور مـیخوای درون بری؟ _تو کمکم کن که تا دست و پامونو باز کنیم به منظور اونجاشم یـه فکری مـیکنیم. بیـا اگه مـیتونی دست تو جیب پشتی شلوارم، یـه چاقو ضامن دار اونجاست کـه مـیتونیم باش طنابا رو ببریم. هاکان _ اینجوری کـه نمـیشـه حتما بخوابی رو زمـین منم بچسبم بهت که تا بتونم این کارو م. خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد بـه پشتم یـه حال غریبی شدم . یـادم افتاد بـه اتفاقای توی غار ... _ زود باش دیگه بـه سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود . هاکان_اااه بعد کجاست... اینجا کـه نیست... _یـه کم دیگه دستتو داخل ...پایین تره هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من کـه برام مـهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو مـیزاره پشتش، نمـیگی یـه دفعه ضامنش باز شـه کار دستت مـیده؟ _بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید با شیطنت گفت _ نگران؟ اونم من؟ فعلا کـه دارم کیف مـیکنم جوجو . حرصم گرفت ، خواستم خودمو بکشم کنار کـه نذاشت هاکان_ صبر کن ..جوش نیـارحالا ... اهان گرفتمش... خوب دستتو بیـار نزدیکتر ..اهان دارم مـیبرمش...مواظب دستت باش ... طناب کـه پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن کـه مچم زخم شده بود . چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود بـه سرعت اونا رم باز کردیم ... هاکان_ خوب نقشـه بعدی چیـه فرمانده؟ _اونقدر مـی بـه بدنـه که تا یکیشون بیـاد درو باز کنـه ... اونوقت تو حساب اونو مـیرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریـه فرار مـیکنیم دیگه . هاکان _من کـه مـیدونم وقت تلف ه اما دلتو نمـیشکونم... _ وقتمون تلف شـه بهتره از اینـه کـه دست رو دست بزاریم که تا بمـیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو مـیبرن... هاکان- خوب معلومـه جوجو اونا منو مـیخوان ..تو رم اوردن کـه جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شـه بهشون اطلاعات بدم... از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیـال داشت این حرفا رو مـیزد .. انگار نـه انگار کـه قراره این اتفاقا بیفته... با لگد و مشت افتادم بـه جون ماشین. کـه باز پام درد گرفت... _اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یـه کاری کن نمـیبینی پام درد مـیکنـه...انگار بدت نمـیاد بـه دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمـیترسی؟ هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ... _ترسیدی؟ _ بـه قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ مـیشم... با این حرفم قهقه اش بلند شد _ رو اب بخندی چته؟ نکنـه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنـه؟ بابا داریم هر لحظه بـه مقر اونا نزدیکتر مـیشیم ... هنوز داشت مـیخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم بـه ماشین کـه دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند . هاکان_ بیـا اینجا جوجو ... _ ولم کن از قدیم گفتن نخارد پشت من ... هاکان_ زودتر مـیگفتی .. پشتت مـیخاره ؟.. بزار بخارونم ... با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن... دیگه داشتم از عصبانیت منفجر مـیشدم داد زدم _هااااااااااکااان هاکان با خنده _جاااانم یـهو بی اختیـار زدم زیر گریـه ... _تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من مـیترسم ... نمـیخوام بی ابروم کنن ... نمـیخوام بمـیرم ..من ..من ... با دستاش دو طرف صورتمو گرفت . با جدیت زل زد تو چشمام _هییییس ...گریـه نکن .... یعنی تو فکر کردی من مـیزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیـاد؟الکی بـه این مقام سرداری کـه نرسیدم...؟ با گریـه گفتم_ چه ربطی داره .. هر چی مـیگم هی سرداریتو بـه رخم مـیکشی... هاکان_ ربطش بـه اینـه کـه من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم که تا منو بدزده کـه البته تو دخالت کردی و این شد کـه با یـه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ... خدا جون چی مـیشنیدم.. _یعنی تو مـیدونستی فرزام جاسوسه؟ هاکان_ البته ما الان ماهاست کـه منتظر یـه فرصتیم که تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمـیره رو پیدا کنیم ... _گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمـیتونیم تنـهایی از پسشون بر بیـاییم ...؟ هاکان_ تو با این همـه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ... _ باز منو مسخره کردی. ولم کن .. هاکان _اخه حرف خنده دار مـیزنی ...فکر کردی تنـهایی مـیخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امـینی و بقیـه دارن دنبالمون مـیان ... منتظر علامت منن که تا بریزن سرشون ... فعلا حتما اروم بشینیم سر جامون که تا برسیم اونجا ... حتما مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمـیکنـه ... _کی؟ هاکان با فک منقبض شده _ضمـیره ... بعد مـیخوای بزاری ببرنمون داخل؟ هاکان_ چاره ای نیست _اما اگه بچه ها بـه موقع نرسن... هاکان با لبخند شیطنت باری _هیچی دیگه ..اون موقع من و تو بـه بهشت برین سفر مـیکنیم... _منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم مـیاد مـیبره خونش کـه همون جهنم باشـه... با این حرفم بلند خندید . _مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم م مـیبرم... _مگه تو خواب ببینی... هاکان_ فعلا کـه تو بیداری دارم مـیبینم همـه جا با منی... یـهو ماشین ایستاد . _رسیدیم؟ هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده حتما یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیـاد نـه ها کـه زخمـیت کنن .... درون باز شد همون نقشـه فرارتو اجرا مـیکنیم ،اما مـیزاریم دوباره بگیرنمون ...باشـه؟ اب دهنمو قورت دارم _باشـه... به منظور یـه لحظه گرمـی لباشورو لبم حس کردم... درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ... خودمونو زدیم بـه بیـهوشی .. زیر چشمـی دیدم ... مردی با سر و کله ی پوشیده درون پارچه ،تفنگ بـه دست اومد داخل . که تا بهمون نزدیک شد هاکان لگدی بـه پاش زد ،افتاد رو زمـین سریع تفنگشو ازش گرفتیم خواستیم بلند شیم کـه فرزام تفنگ بـه دست با چند تای دیگه رو برو مون ایستادند... هاکان_ فرزام....حدس مـیزدم تو جاسوس باشی...خائن پست>.. فرزام _مـیبینم کـه تونستین دست و پاتونو باز کنین... اما متاسفانـه حتما بگم راه فراری نیست بعد مثل بچه ادم اون تفنگو بزارید زمـین سردار دنبال من بیـاید.... با خشم تفی جلوی باش انداختم ... _ خائن،چطور تونستی بهمون خیـانت کنی؟ چطور تونستی؟ با خنده ای کـه دندونای سفید و ردیفش مشخص بود بهم نزدیک شد وگفت _جان .. من عاشق زنای عصبانیم ... خواست دستشو رو گونـه ام بکشـه کـه خودمو کشیدم عقب... _دست خر کوتاه ... اما جری تر اومد جلو چونمو گرفت کـه هاکان محکم زد زیر دستش ... _دستت و بکش کنار ... افرادفرزام تفنگاشونو بـه سمتومون نشونـه رفتن .... عقب رفت و با تحکم گفت _ ببریدشون ... از کنارش کـه رد مـیشدم گفت _ بعدا بـه حسابت مـیرسم خوشگله .بالاخره کـه تنـها مـیشیم .. هاکان _خفه شو اشغال . تو خواب ببینی دستت بهش برسه... بلند خندید . _حالا مـیبینیم... پیـاده شدیم . محوطه کاملا کوهستانی بود ... پایگاهی شبیـه قلعه بود دژهای بلند با نگهبانای فراوون یعنی بچه ها مـیتونستن بـه اینجا نفوذ کنن؟ فرزام_ خوب نگاه کنین این اخرین باره کـه دارین بـه اسمون ابی و خورشید خانم نگاه مـیکنید .... با این حرف یکی از افرادش ما رو هل داد داخل یـه راهرو زیر زمـینی ... ترس برم داشته بود اگه نقشـه هاکان درست پیش نمـیرفت اگه... صدای زمزمـه وار هاکان سرم اومد _ نترس جوجوی کوچولو ...اونا بـه موقع مـیان... اما بازم دلم شور مـیزد ... داخل اتاقی شدیم اوه خدای من انواع وسائل به منظور شکنجه اونجا بود ... تخت شکنجه با زنجیرهای کلفت وسط اتاق دلمو لرزوند . یـه چیزی بهم مـیگفت قراره من رو این تخت بخوابم ......از فکرشم تنم لرزید ... فرزام با قهقه مستانـه ای گفت _مـیبینید سردار تمام وسائلو واسه پزیرایی از شما وعزیز کردتون محیـاست.. البته ما مثل شما خشن نیستیم .مگه نـه جبار ... یـا خدااین چی بود دیگه . مردی با خنده کریـه درست عین گوریل زشت و درشت هیکل درون چهارچوب درون که که تا گردنش مـیرسید ظاهر شد .... حتی هاکانم درون مقابلش کم مـیاورد ... فرزام_ که تا ضمـیره بانو بیـاد جبار ازتون پزیرایی مـیکنـه . خوش بگذ ره... با نفرت بهش نگاه کردم _ اشغالای ، چی از جونمون مـیخواین ... جاسوس بی همـه چیز .. تف بـه غیرتت ... با این حرفم فرزام چنان لگد محکمـی تو شکمم زد کـه پرت شدم گوشـه دیوار ... داغون شدم ... همونجا بی صدا مچاله شدم ... رو بـه جبارگفت _ حواست باشـه تو صورتش نزنی لباشو سالم مـیخوام ... رفت طرف هاکان، افرادش اونو رو صندلی نشونده و با اسلحه بـه سمتش نشونـه گرفته بودند .. فرزام_سردار خودت کـه خوب مـیدونی چی مـیخوایم اگه بهمون دادی کـه هیچ وگرنـه جبار جلوی چشمات ستوان عزیزتو تیکه تیکه مـیکنـه .... خود دانی ... هاکان_ برو بگو بزرگترت بیـاد بچه . فرزام نگاهی خشمگین بـه هاکان کرد و رو بـه افرادش بریم نمـیخواد ببندینشون . جبار از پسشون بر مـیاد ... جبار، خوب که تا امشب ازشون پزیرایی کن ... رفت . خدای من یعنی که تا شب این ضمـیره نمـیومد ... این یعنی قرار بود شکنجه شیم . جبار با لبخند کریـه بـه سمت من کـه گوشـه دیوار چمباته زده بودم اومد خواست منو بگیره کـه هاکان صداش زد _هی غول بیـابونی خجالت بکش مـیخوای یـه زنو بزنی؟ جبار بی حرف بـه سمت هاکان خیز برداشت کـه هاکانم فرزتر از اون جاخالی داد و لگد محکمـی بـه پشت اون زد . اما این ضربه به منظور اون مثل این مـیمونست کـه پشـه ای فیلی رو لگد بزنـه ... اومد دوباره لگد بزنـه کـه پای هاکانو گرفت و پرتش کرد طرف دیوار ...محکم خورد بـه دیواره و افتاد رو زمـین ... آخ کـه تنش خرد و خاکشیر شد . جباردوباره هاکانو از زمـین بلند کرد و کوفتش رو صندلی .. سرش شکافت . خون قرمزش اروم راهی صورت قشنگش شد ... داشت عشقم جلوم پر پر مـیشد و من همـینطور وایساده بودم . حتما کاری مـیکردم . همونطور کـه داشت هاکانو زیر ضربه هاش له و لورده مـیکرد نگاهی بـه اطراف انداختم . یـه زنجیر کلفت کـه معلوم بود واسه شلاق زدنـه برداشتم و با یـه خیز عین ماده ببر زخمـی پ رو بدن نیم خیز شده جبار، سریع زنجیر و دور گردنش انداختمو چند دور پیچیدم بعد با همـه قدرتم بـه عقب کشیدم ... یـهو جبار با خشم بلند شد ازش اویزون بودم درست که تا نیمـه رون و زانوش مـیرسیدم ، خواست منو از خودش ه . اما من سفت بـه پشتش چسبیده و زنجیرو محکم تر فشار مـیدادم . هاکان داشت سعی مـیکرد روپاش بایسته یـهو جبار بـه شدت خودشو کوبوند بـه دیوار ... آخ کـه دل و رودم تو هم شد بین تن گنده اونو دیوار پرس شدم .. سست شدم اونم از فرصت استفاده کرد و با ارنجش کوبوند تو دنده هام کـه صدای خرد شدن چند که تا از دنده هام تو مغزم پیچید ... از شدت درد دستام ول شد و افتادم رو زمـین ... اومد با لگد دوباره بکوبه بـه دنده هام..چشمامو بستمو جیغ کشیدم... اما خبری از لگد نشد ...اروم چشم باز کردم دیده جبار غرق خون داره رو زمـین جون مـیکنـه ... هاکان رگ گردنشو با چاقوی ضامن دار من زده بود ... هاکان با تن خرد شده و زخمـی اومد کنارم ... _چرا اون کارو کردی ؟ نباید دخالت مـیکردی .. با حالتی از درد گفتم _ خیلی نمک نشناسی .. من بخاطر تو چند که تا از دنده هام شکسته اونوقت تو این حرفا رو مـیزنی ... هاکان_د منم واسه همـین مـیگم من کـه گفتم نمـیزارم اذیت کنن ...پس چرا عین نخود پریدی وسط اش با گریـه داد زدم _ برو گمشو ...باید مـیذاشتم اونقدر با لگد بزنـه تو دل و رودت که تا جونت درون بیـاد ...پرووووو داشتم با مشت مـی کوبیدم تو اش یـهو کشیدم تو بغلش و سعی کرد ارومم کنـه .. _ آخ دنده هام ..آخخخ...خدا هاکان _ ببینمت منو از خودش دور کرد پیرهنمو زد بالا ..و دست گذاشت رو دنده ام ... _ ااااااااااااااااااخخخخخخخ خخخخخ چیکار مـیکنی؟وای خدا هاکان _ نشکسته ..مو برداشته پیرهنشو درون اورد ، زیر پیرهنی سفیدشو با یـه حرکت از وسط جر داد . انداخت دور کمرم ... _ ااااخخخخخ ،یواششش که تا اومد ببنده دور دنده هام کـه در باز شد جباااااار.فرزام بود ، بهت زده نگاهی بـه ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... فرزام بود ، بهت زده نگاهی بـه ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... _ چرا اینا رو نبسته بودین؟ زنی حدودا 60 ساله با چهره ای کـه هنوز رد زیبایی درون اون هویدا بود ، چشمای مـیشی رنگ درست شبیـه هاکان ،چهار شونـه وقد بلند درون استانـه درکنار فرزام عصبانی ایستاده بود . هاکان ازبین دندونای کلید شده اش نالید _ضمـیره بعد خودش بود مادر هاکان ... صدای دادش تنمو لرزوند ... ضمـیره_ مگه با تو نیستم احمق مـیگم چرا اینا رو نبسته بودی ... ببین یکی از بهترین افرادمو کشتن ... فرزام_ ضمـیره بانو فکر نمـیکردم جبار از پسشون ... ضمـیره _ خفه شو ،خوبه کلی تاکید کردم کـه این پسر خطرناکه ... که تا اونا داشتن بحث مـی هاکان سریع دکمـه ساعتشو فشار داد . فکر کنم بـه سرهنگ خبر داد .... چند که تا مرد داخل اومدن وجسد جبار و کشون کشون با خودشون بردن... فرزام با عصبانیت تفنگ بـه دست بـه سمت من و هاکان کـه هنوز رو زمـین نشسته بودیم اومد.. فرزام_ بلند شو یـالا...بتمرگ رو این صندلی ... هاکان با خشم رو صندلی نشست . فرزام هم شروع کرد بـه بستن هاکان ... ضمـیره عین ماده سگ وحشی اومد و چنگ انداخت تو موهامو منو بلند کرد درد تو تمام تن و بدنم پیچید . ضمـیره_ بیـا این ج.. رو هم از مو اویزون کن ... لقبی کـه لایق خودش بود بـه من نسبت مـیداد ... فرزام با پوزخند بـه سمتم اومد .موهامو با یـه حرکت بـه زنجیری کـه از سقف اویزون بود گره داد و زنجیرو کشید . وای خدا جون تو عمرم همچین دردی رو تحمل نکرده بودم ...بین زمـین و اسمون از مو اویزون بودم . یـاد حرفهای اخوند ارتشمون افتادم .. کـه مـیگفت تو جهنم زنایی کـه موهاشونو نامحرم دیده از یـه نخ مو اویزون مـیکنن.. من بیچاره قبل از مردن داشتم عذاب جهنم و جلو چشمام مـیدیدم ... ضمـیره_ چطوری فرهان من ؟ هاکان_ خفه شو زنیکه اشغال اسم منو با اون دهن کثیفت نبر ... ضمـیره_ ااوووه یواشتر، پیـاده شو باهم بریم پسرم ... من هنوز مادرتم... هاکان تف گنده ای بـه صورت ضمـیره انداخت _ بـه خودت مـیگی مادر، سگ بهت شرف داره زنیکه هرزه ... حتی یـه حیوونم بچه اشو ول نمـیکنـه چه برسه بـه اینکه بکشـه ... ضمـیره بلند خندید شروع کرد بـه دست زدن _ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده ..واسه خودش مردی شده ... اونقدر مرد کـه جا پای پدر ش گذاشته ... ... سیلی محکمـی تو گوش هاکان زد کـه جای ناخن هاش رو صورت برنزه اون بـه خون نشست. ضمـیره_ ببین توله سگ من وقت زیـادی ندارم که تا با تو خاطرات گند گذشتمو مرور کنم . بگو رمز اون لیستا و تراشـه ها چیـه ؟ وگرنـه جلو چشمات این عروسک یتو تیکه تیکه مـیکنم... سرم بـه دوران افتاده بود . حس مـیکردم دونـه دونـه موهام دارن کنده مـیشن .. با عجز و ناله بـه چشمای هاکان چشم دوختم ... هاکان با پوزخندنگاهی بـه من انداخت _ اون بـه قول تو عروسک ارزشی برام نداره بکشش .. تیکه تیکش کن ...واسم مـهم نیست .. من نـه تنـها برا این بلکه واسه هیچ زن دیگه ای هم تره خوردنمـیکنم .. شما زنا همتون اشغالید .. یـه وسیله واسه تفریح همـین ... البته این طرز فکر و مدیون زن هرزه و اوباشی مثل تو هستم ... ضمـیره با خشم اومد سمت من زنجیر کلفتی برداشت _ حالا مـیبینم چقدر برات بی ارزشـه .. با زنجیرا چنان بـه دنده ها و پاهام مـیکوبید کـه لباسام تیکه تیکه شد ... گره موهام باز شد و پرت شدم رو زمـین ... صدام از بس جیغ کشیده بودم دورگه شده بود ... خدایـا بعد بچه ها کجا بودند .. دیگه تحمل نداشتم .. کاش حداقل بیـهوش مـیشدم که تا دیگه دردی حس نکنم ... فرزام بی خیـال با لبخند داشت زجر کشیدن منو مـیدید ... هاکان کاملا خونسرد رو صندلیش نشسته و منو نگاه مـیکرد ... انگار نـه انگار کـه دارم جلوش جون مـیدم ... پست بیشرف... اره خودش کـه بارها گفته بود من فقط براش یـه سرگرمـیمو بس ... حتی اگه الان این ضمـیره عین سگ منو تیکه پاره مـیکرد ککشم نمـیگزید ... ضمـیره وقتی دید هاکان عین خیـالشم نیست ... با خشم زنجیرو بـه طرفی انداخت و خیز برداشت سمت هاکان . موهای اونو تو چنگ گرفت سرشو بـه عقب کشید _رمزو بگو ... توله سگ ...اون پدر بی همـه چیزتم عین تو بود اما بـه حرفش اوردم ... تو هم توله همونی .. تورم بـه حرف مـیارم .. سگ پدر .... هاکان با شنیدن اسم پدرش فکش منقبض شد . خشم همـه وجوشو بـه لرزه انداخت ..یـهو دیدم دستاش ازاد شد و سریع انداخت دور گردن ضمـیره و چاقوی ضامن دار منو گذاشت رو شاهرگ اون و رو بـه فرزام .. _اگه مـیخوای این هرزه رو نکشم همـین الان تفنگتو بنداز زمـین ... ضمـیره کـه غافلگیر شده بود سعی داشت ترسشو پنـهون کنـه خونسرد گفت _ نترس این توله سگ هیچ غلطی نمـیتونـه ه .. بزنش... هاکان چاقو رو تو گوشت گردن ضمـیره فرو کرد . صدای اخش بلند شد .. رد خون از گوشـه تیز چاقو نمایـان شد ... فرزام با وحشت تفنگشو زمـین گذاشت ... هاکان_ ستوان نادری سریع تفنگشو بردار همراه من بیـا ... ببین چی مـیگفت .. من بدبخت حتی نمـیتونستم از رو زمـین بلند از بس کتک خورده بودم چه برسه بـه اون کار ... هاکان عصبی_ با توام بلند شو دیگه .. زود باش خوابت ... با درد نگاش کردم و تو دلم گفتم ای تو روحت ،اگه جای من بودی و تنت با این زنجیر، اش و لاش شده بود ببینم مـیتونستی یـه قدمم برداری کـه از من همچین توقعی داری ... درون همـین حین چند که تا مرد مسلح وارد اتاق شدند ... هاکان همونطور کـه ضمـیره رو گرفته بود اومد کنارم _ بـه افرادت بگو ماس ماسکاشونو بندازن زمـین .. وگرنـه شاهرگتو زدم... ضمـیره کـه دیده بود هاکان شوخی نمـیکنـه .. با اشاره بـه اونا فهموند کـه اسلحه هاشونو رو زمـین بزارن... هاکان_ منو بگیر وبلند شو ستوان ... نـه بابا انگار یکم دلت بـه رحم اومد ... هاکان_ زود باش بـه چی زل زدی . بلند شو دیگه ... فرزام خیز برداشت سمت هاکان ،تو یـه چشم بـه هم زدن هاکان کلت کمری ضمـیره رو از بغلش درون اورد پشت سر هم شلیک کرد ... فرزام با چشمای گشاد شده جلوی پای هاکان رو زمـین افتاد ... ضمـیره عصبی و خشمگین داد زد _فرزااااااامممم، پسرم ... توله سگ بـه حسابت مـیرسم ... فرزام .. عزیزم بلند شو ... فرزام .. من کـه بیحال رو زمـین افتاده بودم با حرفای ضمـیره سیخ نشستم ... خدای من چی مـیگفت ؟ فرزام پسرش بود ؟ یعنی فرزام برادر هاکان بود ؟ هاکان با خنده عصبی گفت _مـیبینی ؟ چه حالی داره جلو چشمت پسرتو بکشن ؟ .. همـین بلا روو سر بابام اوردی هرزه پست .. چطور دلت اومد .. ماهانم پسرت بود . منم پسرت بودم .. چرا ... اخه چراااااااااا؟ چرااااااااا چطور وقتی ماهانو کشتی زجه نزدی ؟ چطور تونستی با دستای خودت پسرتو بکشی ؟ چطورررر؟ ضمـیره نالید... خفه شو ..خفه شو....من .... من مادر ... هاکان با مشت کوبید تو دهنش و گفت حرف نزن ..اینجا نـه . هر چی مـیخوای بگی حتما سر قبر ماهان بگی که تا اونم بشنوه .. بعد خفه شو ... دهن ضمـیره پر خون بود ضجه مـیزد و فرزامشو صدا مـیکرد... هاکان رو بـه من داد زد _بلند شو دیگه لعنتی ... بلند شو دنبالم بیـا .. اون اسلحه رو هم بردار.... با این حرفش عین ادمای مسخ بلند شدم اسلحه فرزامو برداشتم ...دنبالش راه افتادم . ادمای ضمـیره جرات نزدیک شدن نداشتن .. بـه سختی کنار هاکان قدم برمـیداشتم ...از کنار ادمای ضمـیره عبور کردیم و راهرو ها رو پشت سر گذاشتیم .. از بیرون صدای تیر اندازی مـیومد . معلوم بود با نیروهای ما درگیرن.. حالا چطور از وسط این رگبارا رد شیم... هاکان_ درو باز کن ... بی رمق درون اهنی بزرگ و کنار زدم... چه خبر بود ... جسد بود کـه رو زمـین ولو شده بود ... هاکان سریع ضمـیره رو انداخت تو ماشینی کـه باهاش اورده بودنمون درم روش قفل کرد .. رو بـه من .. _خودت و برسون بـه بچه ها اوناهاشون ... مراقب خودتون باشید.. با حال طلبکارانـه گفتم_ _کجا .. بـه همـین خیـال باش بزارم تنـها بری ، اونم بعد اون همـه کتکی کـه بخاطر تو خوردم ... هاکان سریع سوار ماشین شد و گفت _ برو جوجو من کارم بااین زنیکه تموم شـه برمـیگردم . مطمئن باش کتکاتو جبران مـیکنم . اومد حرکت کنـه سریع درو باز کردم پ بالا ... هاکان عصبانی زد رو ترمز . _ گفتم برو پیش بچه ها ... پیـاده شو ..زود .. اونجایی کـه مـیرم جای تو نیست... _منم گفتم نمـیرم.. هاکان با خشم خم شد طرفم ترسیدم یـه ان فکر کردم مـیخواد بزنـه تو گوشم اما دیدم درون سمت منو باز کرد _بپر پایین که تا خودم با لگد نداختمت ... بغض راه گلومو بست اومدم بیـام پایین کـه به سمتمون شلیک شد . درست از بغل گوشم یـه فشنگ با صدای زوزه رد شد .. هاکان پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت از زیر رگبار مسلسل گذشت . درون ماشینم تو دور زدن بسته شد ...منم مسخ شده سر جام نشسته بودم ..هنوز تو شک اون تیری بودم کـه از بغل گوشم رد شده بود ... هاکان – لعنتیـا ... دارن دروازه رو مـیبندن ... یعنی بچه ها عقب کشیدن؟ قرار بود که تا ما بیرون نرفتیم انفجار راه نندازن... با این حرف بیشتر گاز داد . با حرص گفتم _انفجار ؟.. اونوقت تو مـیخواستی منو با این حال و روز اونجا ول کنی ... البته من کـه فقط یـه سرگرمـیم ..ارزشیم ندارم .. هاکان با تمسخر _خوبه خودتم مـیدونی . بعد دیگه چرا حرص مـیخوری؟ دلم مـیخواست تو اون لحظه فکشو بیـارم پایین ... از اون دژقلعه ای بیرون اومدیم درست پشتن سر ما بچه ها اونجا رو منفجر د.. صدای انفجار اونقدر زیـاد بود کـه شیشـه های ماشین ترک برداشت و من با ترس بازوی هاکانو چنگ زدم .... نگاهی پر تمسخر بـه من انداخت ولی چیزی نگفت ... دلم شور مـیزد . نمـیدونستم نیوشا الان درون چه حاله، سالمـه . ؟. زخمـی نشده ؟ از جاده کوهستانی بیرون اومده بودیم .. فضا اطراف سر سبز و ارامش بخش بود . انگار نـه انگار چند ساعت پیش از یـه مـهلکه خطر ناک جون سالم بـه در بردیم ... هر دو غرق درون سکوت بـه جاده چشم دوخته بودیم ... نگاهی بـه نیم رخ اخموش انداختم _ داریم مـیریم پایگاه؟ هاکان_ نـه _پس کجا داری مـیری مگه نباید ضمـیره رو تحویل بدی؟ هاکان- بـه تو ربطی نداره . حالام ساکت شو و برا خودت بگیر بشین... _اما اخه هاکان_ گفتم حرف نزن ... سرخورده نگاهمو بـه بیرون دوختم .. یعنی مـیخواست بره؟ نکنـه مـیخواد خودش اونو بکشـه ..اره من چه خلم ..خوب معلومـه کـه قصدش همـینـه ... با اکراه گفتم _تو کـه نمـیخوای دستتو بـه خون مادرت الوده کنی....هان؟ با خشم بـه سمتم برگشت _ دیگه کلمـه مادرو جلو من نبر فهمـیدی . اون لایق همچین اسمـی نیست... _بالاخره کـه چی . خون اون تو تو رگ ... هاکان_ خفه شو فقط یـه کلمـه دیگه بگی از ماشین پرتت مـیکنم بیرون ... باز بغض راه گلومو بست صورتمو ازش برگردوندم.. اصلا بـه من چه کـه اون مـیخواست ننـه اشو بکشـه .. اخه من سر پیـاز بودم پا تهش؟ بزار بکشـه .. اصلا این ضعیفه حقشـه بمـیره . کم ادم کشته .. حتی بـه بچه و شوهر خودشم رحم نکرده .... کم با اون زنجیرا زد تو تن و بدنم ... اخ کـه هنوز زخمتام مـیسوزه ... اما باز صدایی تو گوشم مـیپیچید نـه هاکان نباید دستشو. بـه خون مادرش الوده کنـه حتی اگه اون زن قاتل و ادم کش باشـه .. تو این فکرا بودم کـه ماشین و نگه داشت... پیـاده شد . منم اروم اومدم پایین درست بالای یـه دره بلند بودیم ... دو که تا تپه خاکی غرق گل و چمن زیر درخت بید مجنون تنومند بـه چشم مـیخورد ... حتما قبرپدر و برادر بود . صدای خشمگین هاکان بـه گوشم رسید... _کجا .. بیـا اینجا... بیـا اوردمت دیدن پدر و ماهان ...کسایی کـه با بیرحمـی کشتیشون.... ضمـیره با چشمای بـه خون نشسته اما سرد و بی روح تقلا مـیکرد خودشو از دست هاکان نجات بده .. اما هاکان محکم موهای اونو چنگ زدو بـه سمت قبرامـیکشید ...پرتش کرد روی قبرا... هاکان_ ببین ...این قبر پسرته .. اینم شوهرت... حالا بگو .. جلو خودشون بگو چطور تونستی با دستای خودت اونا رو بکشی؟ ضمـیره داد زد _مگه منو نیـاوردی اینجا کـه بکشی ؟ بعد بکش خلاصم کن ... هاکان خنده عصبی کرد _ فکر کردی بـه همـین راحتی خلاصت مـیکنم؟ نـه ،یـه بار مردن برات خیلی کمـه ... دوباره با خشم داد زد _ بگو کـه پشیمونی بهشون بگو ..ازشون طلب عفو کن ... از پدرم کـه این همـه سال عاشقانـه زندگیشو بـه پای زن پست و هرزه ای مثل تو حروم کرد ..طلب بخشش کن ضمـیره_هرگز.....اون بود کـه زندگی منو تباه کرد......ی کـه باید طلب بخشش کنـه اونـه نـه منننن.... هاکان سیلی محکمـی تو دهن ضمـیره کوبید... اون عاشقت بود ... ضمـیره_ منم عاشق بودم ... منم واسه زندگیم ارزو ها داشتم ...اما پدرت بـه زور منو از عشقم جدا کرد .. جلوی چشمای من عشقمو، روحمو، همـه زندگیمو کشت... بعدم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و شما توله سگا رو بعد بندازم... ازششششششش متنفففرم ...قسم خوردم ..جلوی خودش قسم خوردم کـه یـه روز مـیکشمش... خدا جون بعد بگو این زخم خورده بود ... هاکان با شنیدن این حرفها دیونـه شد با مشت ولگد افتاد بـه جون ضمـیره _ دروغ مـیگی ...دروغ مـیگی... از پدرم بدت مـیومد بعد ماهان چی چرا اونو کشتی ؟ ضمـیره- نمـیخواستم این کارو کنم یـه اتفاق بود ...باور کن .... هاکان چنگ انداخت تو موهای اونوسرشو بـه شدت عقب کشید ... _مثه سگ دروغ مـیگی ... ضمـیره _اره .. دروغ مـیگم ..پس بکش خلاصم کن..منوبککککککششششش.... خستم از این زندگی .. هاکان کلت کمری و به سمت ضمـیره نشونـه رفت _ معلومـه کـه مـیکشمت ... درست همونجور کـه اونا رو کشتی.... خواست شلیک کنـه... پ روش نباید مـیذاشتم این کا رو کنـه، تعادلش بـه هم خورد هر دو رو زمـین افتادیم ...تیر شلیک شد اما بـه جای نامعلومـی اثابت کرد ... هاکان منو با غضب هل داد عقب اما من عین کنـه بهش چسبیده بودم .. _ چیکار مـیکنی احمق .. گمشو کنار ... گمشو که تا یـه گوله حرومت نکردم... _تو نباید مادرتو بکشی.. بذار ببریمش پایگاه ..اونجا بـه حسابش مـیرسن.. خواهش مـیکنم... همچنان با هاکان درگیر بودم ... نمـیدونم این همـه زور و از کجا اورده بودم ... یـه لحظه چشمم افتاد بـه ضمـیره کـه خودشو انداخته بود رویکی ازقبرا و بلند زار مـیزد .. _منو ببخش ماهان ...مادرتو ببخش پسرم... هاکان از حواس پرتی من استفاده کرد هولم داد کنار ایستاد بـه سمت ضمـیره نشونـه رفت.. با لگد زیر دستش زدم تفنگ از دستش افتاد با خشم و نفرت خیز برداشت سمتم یقعه امو گرفت و از زمـین بلندم کرد چسبوندم بـه درخت و از بین دندونای کلید شده گفت _ دلت مـیخواد تو رم مثل اون ماده سگ سقط کنم ؟ هان ... صدای شلیک بلند شد . یـه لحظه منو هاکان بهت زده سر جامون خشک شدیم .... نالیدم_ هاکان هاکان اروم دستاش از لباسم شل شد و کنارش افتاد ،سرشو اروم بـه سمت ضمـیره گردوند ... نگاهشو وحشت زدشو دنبال کردم ... ضمـیره با سر شکافته ،غرق خون روی قبر ماهان افتاده بود ... چشمای زیتونی رنگش با نگاهی گنگ و مبهم بـه سمت خورشید بـه خون نشسته درون حال غروب بود ... هاکان با پاهای لرزون بـه سمتش رفت... اشک بیصدا از چشمای خوشرنگ زیتونیش بـه روی گونـه های برجسته اش سرازیر شد ... جسد خون الود ضمـیره رو تو اغوش گرفت با صدای خفته ای گفت _مادر.... انگار تازه از خواب بیدار شده بود .. چند دقیقه ای گذاشتم با مادرش وداع کنـه .. اروم بـه سمتش رفتم .دستمو گذاشتم رو شونـه اش.. _هاکان... هاکان... سرش و بلند کرد _ ممنونم ... مـیدونستم بخاطر اینکه نذاشتم دستش بـه خون مادرش الوده شـه این حرف زد ... بی هیچ حرفی کمکش کردم بلند شـه ... قبر ضمـیره رو با دستای خالی کنار قبر ماهان کندیم و اونو تو خونـه ابدیش گذاشتیم... خورشید کاملا غروب کرده بود کـه ما از اون جنگل و بیشـه زار بـه سمت پایگاه رفتیم... هر دو ساکت غرق درون افکار مبهم خود .... اونقدر درگیر اتفاقای جوروا جور شدیم کـه درد تن و بدن زخمـی و کوفتم یـادم رفته بود ..اما الان کـه تو ماشین اروم نشسته بودم کم کم دردام خودشونو نشون مـی... علاوه بر پای چلاغم ،دنده ها و پوست سفید تنم زیر ضربات اون ضمـیره از خدا بیخبر ، ببخشید منظورم همون خدا بیـامرزه کوفته و خراشیده شده بود . اروم دستمو روی خونای خشک شده زخمام کشیدم ،نـه دیگه این پوست واسه ما پوست نمـیشـه... _ درد داری؟ هاکان بود بدون اینکه بـه من نگاه کنـه مستقیم زل زده بود بـه جاده. _مـیگم درد داری؟ _ نـه بعد ازار دارم .. _ اونو کـه شکینیست جوجو ، تازه مـیدونم مرضم داری ... با حرص گفتم _ بار اخرتون باشـه منو با این لفظ مسخره صدا مـیزنین ... جوجو... انگار داره با بچه حرف مـیزنـه ... صدای خنده اش بلند شد _ وای چه جوجوی عصبانی هی ...مـیدونی جوجو وقتی عصبانی مـیشی خواستنی تر مـیشی.؟ کفرم درون اومده بود داد زدم ... _ گفتم منو با این اسم مسخره صدا نزن ،من اسم دارم اونم ستوان ناتاشا نادریـه ..نـه جوجو .. یـا هر کوفت و زهر مار دیگه ... خنده اش تبدیل بـه قهقه شد _دوست دارم ، دلم مـیخواد اسباب بازی خوشگلمو اینجوری صدا کنم ... جوجو ..جوجوی کوچولو... جوجه تیغی من ... باز هر هر خندید ... دیدی ناتاشای بدبخت ،این همـه واسش سگ دو زدی تن و بدن چاک دادی اما باز بهت مـیگه اسباب بازی .. سرگرمـی ... درون حد انفجار بودم ..حالا نشونت مـیدم . داد زدم.... _ خرووووس ، بزغاله ، اردک ،کلاغ خوبه ؟حال مـیکنی از این بـه بعد منم اینجوری صداتون مـیکنم ... یکتای ابروشو داد بالا و سوتی کشید _ ای جوجوی بی ادب . من دارم بهت لطف مـیکنم ،ارزوی هر یـه کـه لقب "جوجوی طلایی" رو از زبون من بشنوه .... _ لطفا ، لطف کنید ، ازاین لطفا بـه من نکنید . برید بـه همونا کـه محتاج لطفتونن ،از این لطفا ید ... بلند خندید _عجب جمله ای ... جان من 3 بار پشت سر هم اینو بگو .. خیلی با حال بود .. چپ چپ بهش نگاه کردم کـه باز گفت _باید از دوست ام بخوام این جمله رو پشت سر هم بگن ببینم کدومشون برنده مـیشـه . اونوقت لقب تو رو مـیدم بـه همون جوجو... ولی که تا اون موقع تو جوجوی من مـیمونی ... با نگاه غم زده ای صورتمو ازش برگردوندم بـه اسمون مـهتابی چشم دوختم ... خسته بودم از این همـه کل .. اخه منم ادمم، دلم محبت مـیخواست،یـه حرف قشنگ کـه خستگی این تن له شدم درون بره .. اما هاکان همش مسخرم مـیکرد و غرورمو جریـه دار ... بی اختیـار قطره اشکی از چشمام سرازیر شد ... _ جوجو ... جوجوی کوچولو... قهر نکن دیگه .. باشـه لقبتو بهی نمـیدم . جوجو... جوجو منو نگاه ... حتی نگاهشم نکردم ... بـه پایگاه رسیده بودیم . که تا ترمز کرد با عصبانیت خواستم از ماشین پیـاده شم . بازومو گرفت . محکم پسش زدم و پ پایین و به سرعت بـه طرف خوابگاه رفتم .. صداش سرم مـیومد _ستوان ... ستوان نادری ... با تو هستم ستوان.. بی اعتنا بهش داشتم داخل مـیشدم کـه دستی دور کمرم پیچیده شدو از زمـین بلندم کرد .. اخ کـه درد دنده هام، امونمو برید ... نفس حبس شدمو دادم بیرون _ چیکار مـیکنی احمق .. منو بزار پایین ... فشار دستشو زیـاد کرد از درد ناله ای کردم _آآاااای .. آی خدا جونم ... ولم کن ... چی از جونم مـیخوای ...؟ هاکان_ حتما زخماتو ببندم..پس الکی جیق جیق نکن .. این پاداش کتکایی کـه به خاطر من خوردی .. _من پاداش نخوام کیو حتما ببینم ...لازم نکرده خودم از پسش بر مـیام .نیوشا هم هست .. بزار برم الان یکی مـیبینـه... داشت منو با خودش بـه سمت ساختمون خودش مـیبرد .. هاکان_ عمرا ،همـین نیوشا جونتون تهدیدم کرده اگه یـه بار دیگه تو رو با سرو کله زخمـی ببینـه حسابمو مـیرسه.. _ تو رو خدا ؟ نـه کـه تو هم ازش خیلی حساب مـیبری و مـیترسی هاکان _معلومـه کـه مـیترسم ..نبودی کـه ببینی چطور چشاشو عین خودت خشن گرد کرده بود و انگشت خوشتراششو برام تکون مـیداد ... "اگه یـه بار دیگه ناتای منوسالم بردی ماموریت و زخمـی برش گردوندی مـیگم بابا تیمسارمون حالتو جا بیـاره."..شیر فهم شد سردار؟ اینا رو با حالت زنونـه درست مثل نیوشا گفت... خندم گرفته بود باورم نمـیشد یعنی نیوشا واقعا همچین چیزی گفته بود قربونش برم... خندمو خوردم باز اخمامو تو هم کردم نباید مـیذاشتم باز منو بـه بازی بگیره _ قول مـیدم کاری بهتون نداشته باشـه سردار ...حالا منو بزارین زمـین . خیلی داغونم هاکان_ د نـه دیگه مرد هو قولش .. عمرا زیر قولم ب جوجو ... باز گفت جوجو _جوجو و زهر مار ... بزغاله هاکان_ تکلیفتو با خودت معلوم کن جوجو _منظورتون چیـه؟ هاکان_ همـین دیگه یـا بگو تو و بی ادب حرف بزن . یـا بگو شما و با ادب باش _شرمنده ، این دیگه دست زبونمـه کـه تو اون لحظه چی نثارتون کنـه ... هاکان_ اا نمـیدونستم زبونت عقل داره .. _ حالا کـه دونستی .. بزار پایین منو ... هر چی تقلا مـیکردم راه بـه جایی نداشت ...فقط خودمو خسته تر مـیکردم ... وارد ساختمون شدیم ... یـه راست منو برد تو ونشوند تو وان ، زیر دوش یـهو شیر اب گرم و باز کرد ... _ وای ...چیکار مـیکنی دیوونـه ... چرا منو با لباس گذاشتی این تو .. یـهو از حرفی کـه زدم شکه شدم هاکان با خنده موزی گفت _ چشم ،الان اونم برات درون مـیارم .. دست برد طرف لباسم.. دستشو بعد زدم .. _غلط کردی ...دست بـه من زدین نزدینا... هاکان _ فکر کنم زبونت عقلش قات زده . بعدشم انگار یـادت رفته کـه قبلا همـه هیکل زیـارت کردم ... _ خیلی پستی .. اصلا بـه تو ربطی نداره .. برو بیرون ..غلط کردی منو دید زدی .. بلند خندید _ بزار زبونتو معاینـه کنم انگار واقعا سیماش قاطی کرده...آه کن ..افرین جوجو ... سرمو عقب کشیدم . که تا چونمو از دستش بیرون بکشم کـه سرم محکم خورد بـه دیواره . _ووواااااای سرم ... هاکان_ای جانم ... اینم جزای جوجوی بی ادب سرتق.... دیگه طاقتم تموم شده بود بلند شدم خواستم از وان بیـام بیرون کـه سر خوردم افتادم تو وان و محکمتر از قبل سرم خورد بـه لبه وان .. اشکم درون اومد .. هاکان عصبی دستمو از رو سرم بعد زد _ د بگیر بشین ،این مسخره بازیـاتم تموم کن که تا بیشتر از این خودتو اش و لاش نکردی .. .. هرچی بهش هیچی نمـیگم ... _مثلا چه غلطی مـیخوای ی .. هان؟ دستتو بکش .. برو دوست اتو کـه عقده دارن دست مالی کن . حالام برو بیرون یـا من مـیرم... هاکان _نترس مطمئن باش نـه من نـه هیچ مردی دیگه ای الان دلش نمـیخواد این هیکل پر خراش و کبود و ببینـه با عصبانیت بلند شدم _گمشو کنار بزار برم ... عصبی داد زد _ بگیر بشین ، دنداتو کـه جا انداختم هر غلطی خواستی ... عصبی بودم _دندم هیچیش نیست .. فقط یـه کوفتگی سادست ... هاکان_ ببخشید نمـیدونستم مدرک پزشکیتونو از هاروارد گرفتین .... _حالا بدون ... عصبی دستاشو رو شونـه هام گذاشتو فشار داد پایین طوری کـه تا گردن تو اب فرو رفتم... اخ بازم درد تو تمام قفسه ام پیچید ... نکنـه واقعا راست مـیگفت؟ خوب مرض نداره دروغ بگه کـه ... حتما راست مـیگفت دست از لجبازی برداشتم گذاشتم زودتر کارشو انجام بده ... اخمالو بی حرکت تو وان خوابیدم... دستشو برد زیر پیرهنم . یـه دستشم زیر کمرم گذاشت... از برخورد دستاش بـه بدنم یـه حالی شدم .. چشمامو بستم وبا دستام سفت لبه وان نگه داشتم ... اروم اروم داشت پهلومو مـی مالید .. از درد لبمو گاز گرفتم... هاکان_ خودتو شل کن ... شل کن اینجوری نمـیتونم جاش بندازم... هر چی مـیگفت فایده نداشت .. یـه ذره خودمو شل مـیکردم اما که تا مـیومد جاش بندازه از ترس درد زیـاد دوباره عضله هامو سفت مـیکردم... دوباره سعی کرد، دوباره خودمو سفت گرفتم یـهو لباشو رو لبم گذاشت ،محکم و پرحرارت بوسید .. از شک این بوسه تنم شل شد و وا رفتم کـه درد شدیدی تو دندهام پیچید، جیغ بلندی زدم کـه بخاطر لبای داغ هاکان صدام تو گلوم خفه شد ... چشام پر اشک شد . اروم لباشو برداشت .. و با اون نگاه زیتونیش زل زد بـه چشمام و با خنده مبهمـی گفت _خوب تموم شد .. حالا راحت دوش بگیربیـا بیرون که تا زخمای دیگه اتم پانسمان کنم ... _به چه جراتی منو بوسیدی ؟ هاکان_کی گفته من تو رو بوسیدم؟ _پس الان این چی بود؟ هاکان همونطور کـه با خنده بـه سمت درون مـیرفت _این فقط یـه تاکتیک خاص پزشکی درمورد افراد سرتق و لجباز بود ... با عصبانیت یـه مشت اب بـه سمتش پاشیدم کـه به درون بسته خورد ... لعنتی ... مسخ شده توی وان خوابیده بودم کـه صدای درون منو بـه خود اورد ... _ چیکار مـیکنی اون تو ؟ زنده ای ؟ حوله و لباسم واست گذاشتم پشت درون ... اروم از وان اومدم بیرون جلوی ایینـه قدری ایستادم...بدنم پر خراش و کبودی بود .. راست مـیگفت کدوم مردی رغبت مـیکرد بـه این هیکل درب و داغون نگاه کنـه؟ چشم از اینـه گرفتم . .لای درو باز کردم حوله و لباس و برداشتم ... خوبه لباس ارتشی زنونـه بود ..اصلا دلم نمـیخواست لباسای گلگشاد اونو بپوشم... بی صدا از اومدم بیرون و از ساختمون خارج شدم وبه سمت خوابگاه راه افتادم.... اونقدراز حرفاش افسرده بودم کـه دلم نمـیخواست دیگه حتی یـه بارم نگاهم بهش بیفته... هنوز بـه خوابگاه نرسیده بودم کـه صدای گریـه و ناله ای از زیر درخت چنار بـه گوشم خورد .. کنجکاو بـه اون سمت کشیده شدم... _ کجایی قربونت بشم .. ، دلم واست یـه ریزه شده ،نکنـه بلایی سرت اومده باشـه ،اخه جواب و چی بدم،بابا کـه دیگه جای خود دارد نمـیگه عرضه نداشتی مواظبش باشی ؟خدا قربون بزرگیت بشم صحیح و سالم برش گردون من قول مـیدم ادم شم ... اوس کریم تو رو بـه هرچی امامزاده و پیر و پیغمبره قسم مـیدم ... بخدا اگه یـه مو از سرت کم شده باشـه موهای اون یـالغوز بیشرف و نخ نخ مـیکنم ، کچلش مـیکنم ... نیونیوی خودم بود . فداش بشم ببین چطور عمنو گرفته داره واسم اشک مـیریزه... اروم پا ورچین رفتم کنارش دست گذاشتم رو چشاش یـه بالا پرید تو هوا _یـا جد بابا تیمسارم ... کیـه؟ خندیدم اما جوابشو ندادم ... نیوشا با ترس _ بسم الله الرحمن الرحیم فوت کرد تو هوا ... دد کیـه . برو دیگه مگه از بسم الله نمـیترسی ..؟ _خاک تو گورم عجب جن نترسیـه ها ...هی م مـیگفت نصف شبی زیر درخت مرخت نتمرگا جنی مـیشی کو گوش شنوا ...غلط کردم خدا اینو گفت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم بلند زدم زیر خنده ...صدامو شناخت _ای درد ، ای مرض ، ای حناق بگیری ، درد بی درمون بگیری تو کـه منو نصف عمر کردی .. ده سال پیرم کردی .. ای کـه خودکارت جوهرش تموم مـیشد و هیچ وقت زیر برگه اعزاممونو امضا نمـیکردی ... ای کـه .. دیدم افتاده رو بند چرت و پرت گفتن زدم بعد کلش _اوی چه خبرته همـین الان داشتی واسه دیدنم بال بال مـیزدی ، چی شد پس؟ نیوچپ چپ نگام کرد نیو _ من بـه گور تو و اون عشق گور بـه گوریت خندیدم .. کدوم زیر گلی بود که تا الان هان؟ نمـیگی یـه بدبخت تو این جهنم دره داری کـه چشم بـه راته؟ اوه چه توپش پر بود .. _ نـه انگار توهم بلدی دل نگران بشی ... نیو دهنشو کج کرد _ پ ن پ فقط تو بلدی ...دماغشو نزدیک موهام کرد و بو کشید ... با نگاه مچ گیرانـه بهم زل زد یـهو با اهنگ شروع کرد بـه حرف زدن اومدم تو پادگان، بـه شوق تو بـه خوابگامون یـه سر زدم اما نبودی... بگو بگو ... راستشو بگو با کی؟ کجا ؟ حموم رفته بودی ؟ اخ کـه چقدر دلم واسه این مسخره بازیـاش تنگ شده بود محکم گرفتمش تو بغلم و تند تند لپاشو ماچ کردم ... نیوشا_ ااا بسه دیگه ... فکر نکن با این ماچای تف دارت مـیتونی خرم کنیـا..زود بگو ببینم با کی ،کجا رفتی حموم ؟ چه شامپوی خوشبویی هم زده بـه سرش...اونوقت من بدبخت حتما با یـه قالب صابون گلنار سر کنم ....د بگو کجا رفتی... _ تو کـه باید خوب بدونی ... نیوشا_ نگو کـه خونـه اون مادرش پدرش را کشته بودی _تو کـه مـیدونی ،پس چرا دیگه مـیپرسی نیوشا_ ای چشم سفید ،اب و هوای این افغانستان خیلی رو شرم و حیـات اثر گذاشته .. حداقل یکم رنگ بـه رنگ شو بگم خجالت کشیدی... _واسه چی خجالت بکشم . درون ضمن این دسته گلی بوده کـه خودت اب دادی ... نیوشا_چرا دروغ مـیگی ،من یـه شاخه گلم اینجا ندیدم چه برسه بـه یـه دسته گل کـه بخوام ابش بدم ... _منظورم همون حرفایی کـه به هاکان زدی . نیوشا_ کدوم حرفا . بهتون بهم بسته بـه خدا .. _یعنی تو بهش نگفتی اگه یـه بار دیگه منو زخم و زیلی از ماموریت برگردونـه حسابشو مـیرسی؟ نیوشا_ اه اه پسره دهن لق .. بزار ببینمش ... بهش گفتم اگه بـه تو حرفی بزنـه پوست از کلش مـیکنما ....الان حالیش مـیکنم ... راه گرفت سمت ساختمون هاکان .. دستشو گرفتم و گفتم _کجااااااااا؟ نیوشا_ فکر کرده الکی مـیگم . بزار مـیخوام برم حالشو بگیرم ... _ حالا تو کوتاه بیـا گلم .. نیوشا_عمرا ، حرف مرد یکیـه . _ نـه کـه تو هم خیلی ریش و سیبل داری نیوشا_ دروره ریش و سیبیل گذشته الان اکثر مردا از من و تو هم ترگل ورگل ترن ... جدی شدم _نیوشا بسه دیگه حوصله ندارم .. خیلی خستم .. دلم نمـیخواد دیگه حتی یـه کلمـه راجع بـه هاکان بشنوم .. باشـه؟ نیوشا_ چی شده ؟ _گفتم کـه نمـیخوام دربارش حرفی بشنوم .. .نیوشا_بهت خیـانت کرده ؟ _... نیوشا_ انگشتت زده بعد زده زیرش؟ _ نیووووشششا نیوشا_ باشـه بابا ، چرا مـیزنی ... بـه سمت خوابگاه رفتیم .. مدتها بود مثل ادم نخوابیده بودم ..تا سرم رو گذاشتم رو بالشت بیـهوش شدم ... با صدای بیدار باش بلند شدیم . نیوشا_ خدا بـه خیر کنـه . باز این خاتون گلی اومده پایگاه . خدا جون 10 که تا صلوات نذرت این ترشیده امروز پاچه ما رو نگیره ... _ تو ادم باش اون کاریت نداره ... نیوشا _ مـیگی چیکار کنم خوب؟ ...خدا منو فرشته افرید .. _اره اما از نوع شیطونکاش ... نیوشا_ دلت مـیاد ناتاجونم... _پاشو که تا بهونـه دستش ندادیم .. واسه تنبیـه .. سریع رفتیم تو صف صبگاهی .... خاتون مثل همـیشـه با ابهت رو سکو ایستاده بود داشت سخنرانی مـیکرد .. از بچه ها بخاطر موفقیتشون درون ماموریتای پی درون پی تشکر و قدر دانی .. یدفعه نمـیدونم هاکان از کجا پیداش شد اومد کنارش درون گوشش یـه چیزی گفت .. خاتون نگاهی بـه من و نیوشا انداخت و گفت_ ستوانـهای نادری بیـایید جلو ... نیوشا_ یـا اوس کریم این باز چشمم مارو گرفت .. معلوم نیست این مارموز چی تو گوشش خوند ... با اکراه بـه سمت پلکان رفتیم ... خاتون با اخم های درون هم نگاهی بـه ما انداخت .. _خوشحال هستم کـه توانستیم شما را چنان تربیت نظامـی بدهیم کـه بتوانید درون چنین عملیـات سخت و دشواری بـه سردار شجاع ما سردار هاکانی کم رسانی کنید ." بـه خاطر این کمک وهمراهیتان درجه شما را از "ستوان تمام "به " سروان" ارتقاع مـیدهیم و یک هفته مرخصی تشویقی برایتان درون نظر گرفتیم ... اینو کـه گفت نیش هر دومون که تا بنا گوش باز شد .. نیوشا زیر_ نوکرتیم خدا جون .. دمت گرم رو بـه ژنرال سلام نظامـی داد و بلند گفت درور بر ژنرال .. .مرگ بر ... اروم زدم بـه پهلوش که تا خفه خون بگیره باز دسته گل اب نده .. منم سلام نظامـی رو بـه ژنرال انجام دادم و دست نیوشا رو گرفتم کشیدم بردم تو صف.. بخل و حسد تو چشم تک تک ا دیده مـیشد .. اما ما بی اعتنا سر جامون ایستادیم .. یـه وز وزایی کنار گوشمون شنیدم .. نیوشا اومد باز با هاشون دهن بـه دهن شـه نذاشتم .. دلم نمـیخواست این مرخصی از دستمون بپره ... خیلی بهش احتیـاج داشتم .. سنگینی نگاهی رو حس کردم . سرم و اوردم بالا هاکان با نگاهی عجیب بـه من خیره شده بود .. سریع و بیتفاوت نگاهمو ازش گرفتم .. دلم نمـیخواست دوباره دلم بـه بازی گرفته شـه ... صف کـه تموم شد . بـه سمت همون درخت دیشبی رفتیم... نیوشا_اخیش... یـادم باشـه هر وقت خواستیم این خاتونو ببینیم صلوات نذر کنم.. _واسه چی؟ نیوشا_ مگه ندیدی معجزه الهی امروزو سروان ناتاشا؟ ببین درجمونو، تو افتاب داره برق از کله این ا مـیپرونـه .. .بیـا بریم تو سایـه کـه الانست تیکه تیکه امون کنن و این ستاره های خوشگلو ازمون بدزدن ... ... وای ناتاشا مرخصی رو کـه دیگه عشق است.// فکر کن یـه هفته با علی چه صفاییی ... _نگاه چپکی بهش انداختم _ خیلی ولو شدی نیوشا _ اونو کـه بودم تو خبر نداشتی... _ خاک بـه سرت ... نیوشا_ خاک زیر این درخت و تمام کود و پهناشم تو سرتو .. خوب چیـه مـیخوام با نامزدم برم نامزد بازی ... _ از کی که تا حالا نامزد کردی کـه ما خبر نداریم.؟ نیوشا_ از وقتی کـه بابای علی از بابا تیمسارمون منو خواستگاری کرد. _ اونوقت بابا هم قبول کرد . بـه همـین راحتی ،تو گفتی و منم باور کردم. نیوشا_ بـه همـین راحتی کـه نـه بدبخت علی ده بار خودش با بابا حرف زده ده بارم باباشو فرستاد، اما فایده نداشت که تا اینکه گلی کـه الهی من فداش بشم نمـیدونم با چه ترفندی رفت رو مخ بابا تیمسار و سه سوت راضیش کرد ... با مشت زدم تو شونشو _خیلی نامردی اونوقت من حتما اخرین نفر باشم کـه خبر دار مـیشم؟ نیوشا_ نامرد اون عشقته کـه هر بار کـه من خواستم دو کلوم بات حرف ب با هم گم وگور شدین .. _ گفتم اسمشو نیـار . زبون ادمـیزاد حالیت نیست؟ _ ااا چه مرگته تو؟ خیر سرم خبر نامزدیمو بهت دادما . مثلا الان حتما خوشحال بشی منو بگیری تو بغل ماچم کنی بگی مبارکه نیو نیو جونم ... نـه اینطور عین مـیر غضب واسم قیـافه بگیری ... راست مـیگفت درسته حالم از دست هاکان گرفته بود اما نباید سر نیوشا خالی مـیکردم ... یـه لبخند مـهربون تحویلش دادم، ایشالله سالها با هم خوش و خرم زندگی کنید گرفتمش تو بغلم... تبریک مـیگم گلم . ... نیوشا_ اهان حالا شد .. حالا لپمو ببوس _بوسیدم نیوشا_ اینورم ببوس _بازم بوسیدم ... نیوشا_ پیشونیم _بوس یـهو لبشو اورد جلو ،زدم تو سرش _ گمشو برو اونور اینجا رم بده همون علی جونت ببوسه ... نیوشا_ هان چیـه دلتم بخوادبه این قلبه ای ای و باحالی .... حالا اگه اینـهاکان جونت بود کـه از جا کنده بودیش ... که تا اینو گفت پا گذاشت بـه فرار منم یـه سنگ از مـین برداشتم و پرت کردم سمتش کـه خورد تو کمرش ... نیوشا_ الهی دستت بره زیر تریلی ... کمرمو شیکوندی ... بزار علی بیـاد ،حسابتو مـیرسم ... _برو که تا دوباره نزدمت ....برو بـه نامزد بازیت برس کـه اصلا حوصلتو ندارم ... مـیخوام تنـها باشم...شایدم یـه چند روزی رفتم کنار ابشار ... نیوشا_ نـه بابا پیـاده شو با هم بریم .. چه غلطا ..مـیخوام تنـها باشم ... اونم کجا ؟تک وتنـها تو جنگل... بعدم یـه شیرگاو پلنگی بیـاد هاپولیت کنـه منو بی و بابا تیمسارو بی ناتاشا ؟.... تو خواب ببینی بزارم تنـها بری ... . تازه هنوز یـه روزم نشده سرو کلت پیدا شده ...باز مـیخوای گم گور شی .. عمرا .. هر جا بری منم مـیام... _ برو بـه نامزد بازیت برس برو بچه... منم مـیخوام یـه مدت واسه خودم خلوت کنم ...خیلی خستم...روح و روانم پاک ریخته بـه هم ... نیوشا_ روح و روانتم سر حال مـیارم عزیزم ... حالا بگو کی مـیخوای بریم؟. _ همـین الان ... نیوشا_ خوب بعد برو وسایلمونو جمع کن که تا منم از علی ماشین بگیرم . پیش بـه سوی زندگی عصر حجر ... _نگی بش کجا مـیریما ... بفهمـه نمـیزاره بریم...ممکنـه بـه هاکانم بگه... نیوشا_ این یـه قلمو شرمنده من قول دادم ابم خواستم بخورم بـه علی جونم بگم ... _خاک بر سر مرد ذلیلت... هر غلطی مـیخوای اما اگه بـه هاکان بگه من مـیدونم و تو .... راستش خودمم دلم نمـیخواست تنـها باشم .. فقط مـیخواستم یـه مدت از این محیط و از هاکان دور باشم .. اینـه کـه تا نیو گفت اونم مـیاد کلی قند تو دلم اب شد ولی بـه روم نیـاوردم.. چند ساعت بعد تمام وسایل و تو ماشین گذاشتیم و به سمت ابشار حرکت کردیم ... تقریبا غروب بود کـه به ابشار رسیدیم . از ماشین پیـاده شدیم . دستامو از دو طرف باز کردمو با همـه وجودم هوای پاک و مرطوب اونجا رو بـه ریـه هام فرستادم ... زمـین بوی خاک باران خورده مـیداد . درختان سرسبز که تا خود اسمون قد کشیده و فضایی رویـایی اطراف ابشاربه وجود اورده بودند . سکوت ارامش بخش جنگل را صدای اب ، چلچله گه گاه پرندگان همراه با دست نوازش گر باد کـه درختان را بـه ناز و کرشمـه وا مـیداشت شکسته وانجا را بـه خیـالی زیبا و رویـایی مبدل مـیساخت ... بی اختیـار شعر زیبای جنگل بر لبانم جاری شد .. سبز سبزم ریشـه دارم من درختی استوارم . هر چه هستم هر چه باشم چشمـه ام پاکم ،زلالم.... _ الووووووووووووو .هیییی ..با توام .. بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر و شاعری ... _ بر خرمگس معرکه لعنت . نیوشا_ بشمار ... _نیو همـین الان بهت بگما اگه هی بخوای بری رو اعصابم و چرت و پرت بگی راتو بگیر برگرد ... نیوشا_ واه واه ..چه خشن ... حتما با این هاکان بخت برگشته هم همـینجوری که تا کردی کـه رفته پشت سرشم نگاه نکرده دیگه.... یـه خیز برداشتم سمتش کـه در رفت ... _ بالاخره کـه مـیای اینجا ... نیوشا_ اگه قول بدی جیزم نکنی اره کـه مـیام ... _گمشو ... نیوشا_ راه خونمو بلدم گم نمـیشم ... _از دست زبون تو، موندم این علی عاشق چی تو شده ؟ نیوشا_ عزیزم عاشق همـین بلبل زبونیـام شده دیگه ... _ نـه بابا نیوشا_ اره بابا ... _ برو هیزم جمع کن کـه داره شب مـیشـه حتما اتیش باز کنیم... نیوشا_ خجالت نمـیکشی بـه سرگرد مملکت مـیگی بره چوغ جمع کنـه؟ _ چوغ و کوفت .. چوغ و مرض .. مـیخوامم نری .. ببینم مـیتونی این چند روزو قشنگ زهر مارم کنی .. نیوشا_ شک داری .. خوب من واسه همـین اینجام ... با حرص گفتم _ حداقل که تا برمـیگردم این چادرو علم کن .. نیوشا_ ای بـه چشششششششم سرگرد . _ چشمت کور ... رفتم اطراف ابشار،کلی شاخ و برگ رو زمـین ریخته بود ... یک ساعت نشده تل بزرگی از هیزوم درست کردم زدم پشت کمرم و رفتم سراغ نیوشا ... نـه انگار جز مسخره بازی کارای دیگم بلد بود ... چادر و علم کرده و وسایل و مرتب چیده بود . اتیش کوچکی هم راه انداخته وکتری چای رو هم اماده گذاشته بود ،اما خبری از خودش نبود ... یعنی کجا رفته بود .. هیزما رو گذاشتم و خسته و کوفته نشستم رو سنگ کنار اتیش ... یـه چایی دبش واسه خودم ریختم داشتم کوفت مـیکردم کـه یـهو دستی محکم بـه کمرم خورد . _حالا دیگه تنـها تنـها جوجو ، مـیای عشق و صفا ... از شنیدن صداش چایی و حبه قند باهم ...جست تو گلوم ... افتادم بـه سرفه محکم کوبید تو کمرم کـه بدتر باعث سرفه ام شد ... نمـیتونستم نفس بکشم داشتم خفه مـیشدم کـه سریع دستشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد و با فشارای محکم و منظمـی کـه به و شکمم مـیاورد حبه قند از تو دهنم افتاد بیرون و من تونستم نفس بکشم ... چشام پر اشک شده بود با اخرین حد عصبانیتم برگشتم سمتش و سیلی محکمـی زدم تو گوشش _ اینجا چه غلطی مـیکنی ، چرا دست از سرم بر نمـیداری ؟ من بازیچه ات نیستم . من جوجو و هیچ کوفت زهر مار دیگه ای نمـیخوام باشم ... از زندگیم گمشو بیرون .... چشمامو بسته بودم داشتم بلند بلند این حرفا رو مـیزدم .. دیدم هیچ حرفی نمـیزنـه اروم چشم باز کردم ... هیچکی نبود ... نیوشا سراسیمـه یـه درخت اومد سمتم.. _ چته؟ چه مرگت شده اینجوری هوار مـیکشی؟ یقه نیو رو با عصبانیت چسبیدم .. _ چرا بـه هاکان خبر دادی . چرا بهش گفتی بیـاد اینجا ؟ نیوشا متعجب دستامو گرفت _هاکان؟ هاکان کجا بود ؟ خل شدی؟ بزار ببینم نکنـه باز تب مب کردی؟ یقه شو با خشم ول کردم _ گمشو .. واسه من نقش بازی نکن ...همـین الان خودم با دو که تا چشمام دیدمش و باهاش حرف زدم ... نیوشا عصبانی _ نقش کدومـه ؟ توهم زدی بابا... شورشو درون اوردی دیگه . اگه اینجا بود بعد چرا من ندیدمش ؟. من همش 2 دیقه رفتم اون پشت گلاب پاشون کـه دادو هوارتو شنیدم کارمو نصفه نیمـه ول کردم اومدم ... با تردید تو چشاش زل زدم یعنی داشت راست مـیگفت؟من توهم زدم..؟ بعد این قندرو زمـین چی بود؟ کلافه و گیج بـه سمت ابشار رفتم .. همونجا رو زمـین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زل زدم بـه دریـاچه مواج زیر ابشار ...... هوا تاریک بود اما سطح دریـاچه نور ماه و ستارها رو بـه اطراف انعکاس مـیداد و تلالوئ خاص بـه محیط اطراف مـیبخشید ... گریـه کردم .. اونقدر کـه دیگه اشکی برام نموند .. دستی اروم روی شونـه هام نشست . برگشتم،نیوشا با چهره ای مـهربون کنارم نشست . سرمو گذاشتم رو شونـه اش دلم مـیخواست حرف ب . خودمو خالی کنم . اما جز سکوت صدایی از گلوم بلند نشد ... نمـیدونم چند ساعت گذشت کـه یـهو نیوشا سرمو هل داد کنار _اه بسه دیگه.... وای کتفم .. کتفشو مالید . _ ای بترکی تو این سره یـا سنگ . کتفمو شکوندی ...چقدر فکر و خیـال ریخته بودیکه اینقدر سنگین بود... هان؟ با لبخند گفتم _ اونقدر کـه مخ فسقلی تو حتی فکرشم ن مـیتونـه ه .. اومد جوابمو بده کـه صدای خش خشی از سمت بوته های جنگل اومد ... نیوشا جیغ خفته ای زد و پرید تو بغلم . _بمـیری ناتا نکنـه شیر پلنگی باشـه اومده بخورتمون .؟ هلش دادم کنار _ شیر و پلنگ کجا بود دیوونـه. _پ ن پ حتما مرغ و خروسه. اخه خره یکی بـه یکی مـیگه جنگل . تو جنگلم فقط گرگ و شیر و پلنگه دیگه ... _خجالت بکش سرگرد مملکت مثلا تو با قاتلا و دزدا جنگیدیـا... باز همون صدا اما نزدیک تر ..دوباره نیو چسبید بـه من _ د بدبخت خودتم مـیگی قاتلاو دزدا یعنی ادما . اونا رو مـیشد با زبون خر کرد اما این حیوونـه یعنی زبون ادم نوفهمـه ... داره هی نزدیک تر مـیشـه حالا چه خاکی تو سرت کنم؟ خودمم ترسیده بودم اما با خنده هلش دادم کنار و ایستادم _ خاک و توسر خودت کن خیر سرمون دوره های ویژه دیدیما... ...باهاش دست و پنجه نرم مـیکنیم دیگه .. بلند شو گارد بگیر .. _ای خدا این ناتا رو از رو زمـین بردار کـه تا منو قبر نکنـه دست بردار نیست ... اخه جنگلم شد جا .. مـیرفتیم زیر همون درخت چنار چادر مـیزدیم . بیخطر و امنم بود .. اگه یـه مو از سرم کم شـه مـیکشمت ناتا ... من هنوز ارزو دارم.. اینا رو مـیگفت و پشت سر من با ترس مـیومد .... یـه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته کـه یـهو سرهنگ امـینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام بـه سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم که تا پیداتون کنم ...

فصل 5:

چپکی بـه نیوشا نگاه کردم کـه یعنی این اینجا چیکار مـیکنـه

نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟

سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ...

غافلگیر شدید نـه؟

نیوشا با عشوه گفت

_معلومـه عزیزم .اونقدر کـه این ناتاشا داشت از ترس بعد مـی افتاد ...

غضبی نگاش کردم و زیرگفتم

_ من یـا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ...

نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم...

...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند ب

_ بهتون تبریک مـیگم سرهنگ .. امـیدوارم با م خوشبخت بشید .. .

سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود کـه شما تو جریـان نامزدیش نبودید ..

به خاطر همـین من امشب مزاحم خلوتتون شدم که تا جلوی شما و با اجازه شما

تو این فضای رویـایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو بـه خونـه رویـاهام ببرم..

لبخندی زدم_فکر نمـیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ ..

نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمـه همـینجوری مگه مـیزارههمـینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت .....

سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم .

نیوشا_ شوخی مـیکنی .. تو گفتی و منم باور کردم ....

سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یـه جشن مفصل برگزار کنیم

نیوشا با چشمای گرد شده

_ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟....

به همـین راحتی؟

سرهنگ با لبخند شیطنت امـیز

_ بـه همـین راحتی هم کـه نـه .اما رگ خوابش کـه دستم اومد همـه چی حل شد.

نیوشا_ ااا نـه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو .

با خنده گفتم_ معلومـه دیگه دست بـه دامن گلمون شده.. مگه نـه؟

سرهنگ بلند خندید

_ بعد خودتونم مـیدونید..

نیوشا چیل خند گنده ای زد

_پس چی ... فکر کردی اینـهمـه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم...

الهی کـه قربون گلی خودم بشم .. .

بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ کـه دلم واسه کشیدن لپای گلیش یـه ریزه شده ...

_ خوب بعد معطل چی هستید بیـاین بریم کنار دریـاچه مراسم باشکوه عقدتونو برگزار کنم ...دست بـه دستون بدم برید سر خونـه زندگیتون بزارید منم یـه نفس راحت بکشم ....

نیوشا ذوق زده اول بـه من بعد بـه علی نگاه انداخت ...

سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیـاید اونطرف دریـاچه

نیوشا_ بریم تو چادر ؟

سرهنگ _ اره . برید خودتون مـیفهمـید ...

نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم بـه سمت چادر دوییدیم ..

چراغ شارژی باز بود . دو که تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی مـیکرد ..

نیوشا سریع نشست رو زمـین و بسته ای کـه اسمش روش بود باز کرد .

درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن کـه سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره مـیکرد قرار داشت .

نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته...

_خیلی خوش سلیقه است

نیوشا_ یعنی تو نمـیدونستی

_نـه از کجا حتما مـیدونستم

نیوشا_ از اونجا کـه جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه..

_ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته...

نیوشا ریز خندید ...

_باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟

خودمم کنجکاو بودم ...

در جعبه رو کـه باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مـینا کاری شده

چشمامو نوازش داد .

نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت...

با شوخی وخنده هر دومون دست بـه کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینـه نگاه مـیکردیم ... من خودمو تو لباس سفید مـیدیم نیوشا زیتونی .

_عروس خانم حاضرید؟

نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش...

اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن

براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ...

عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم بـه سمت دیگه دریـاچه برد .

وسط راه بودیم کـه دو که تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمـی درون سکوت جنگل طنین انداز شد .

از مشعلها تا

الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو

با شمعهای حبابی بـه زیبایی زینت بخشیده بود ...

با مشعلهایی کوچک دور که تا دور الاچیق رو بـه شکل قلبهای درون هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیـال انگیز ورویـایی بوجود اورده بود .

نیوشا از این همـه زیبایی بـه وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونـه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه عزیزم این چنین رویـایی و خیـال انگیز داره بـه وصال عشقش مـیرسه ...

واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یـه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست .

چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ...

اما یـهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یـه سرگرمـی هستی جوجو"

نـه من حتما اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ...

_ناتاشا ما منتظریما ...

نیوشا عاشقانـه دست درون دست علی وسط الاچیق ایستاده

به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود ....

بینشون ایستادم

دستتونو بزارید رو این قران .

_علی ....،نیوشا

اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید کـه از الان که تا زمانی کـه مرگ شما رو از هم جدا کنـه .

در غم ها و شادیـها . درون فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همـیشـه و همـیشـه یـاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو درون کنار هم عاشقانـه سپری کنید ...

علی ، نیوشا_ قسم مـیخوریم .

باقی مانده عمرمون رو عاشقانـه درون کنار هم سپری کنیم که تا مرگ ما رو از هم جدا کند ....

با خنده گفتم مـیخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟

النکاح و سنتی ....

نیوشا_ نـه قربونت همـین بس بود .بقیشو بگو ...

با شیطنت گفتم بقیـه نداره دیگه ...

نیوشا _من شما را زن و شوهر ...

_اهان

_خوب من شما رو زن و شوهر اعلام مـیکنم

_ حالا مـیتونید حلقه هاتونو دست کنید ...

علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی کـه روش پر از نگین های برلیـان بود بـه انگشت حلقه اون انداخت .. .

نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید بـه دست علی کرد ...

تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... که تا اون صحنـه رو نبینم ...

همونطور کـه چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید .

_نیوشا ...سرهنگ مـیخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟

صدایی نیومد . دوبار گفتم

_دارم باز مـیکنما ...

بازم خبری نشد

اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم

ااا ناقلاها فلنگو بستن ...
اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم
ااا ناقلاها فلنگو بستن ...
داد زدم
_خاک بر سرا حداقل مـیذاشتین دو سه که تا عواسه یـادگاری ازتون بگیرم بعد مـیرفتین ....
_نگران نباش من ازشون گرفتم .
یدفعه دستای قوی و مردونـه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو درون اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ...
_نترس جوجوی نازم منم ...
اخ کـه چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نـه من نباید ...
با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم کـه محکمتر منو بـه خودش فشرد ...
_قبلانا مـهربونتر بودی جوجو ...
_قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم...
_آ ی بـه جوجوی من توهین نکنا ..
_ ولم کنید ..لطفا ..
_ول نکنم چی کار مـیکنی ؟ جوجه تیغی مـیشی؟
بی هیچ حرفی خواستم با پاشنـه کفشم انگشتاشو له کنم کـه سریع پاشو عقب کشید
_ یـه جوجوی باهوش هیچ وقت از یـه راه واسه بار دوم استفاده نمـیکنـه ...
خدا دلم مـیخواست فکشو بیـارم پایین ...
اما منو گرفته بود و نمـیتونستم هیچ حرکتی م ...
تقلا م فایده نداشت ...
_ولم مـیکنی یـا نـه ؟
_نـه
_چی از جونم مـیخوای هان؟
_ خودتو مـیخوام .
_بهتره بری یـه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی ..
_نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمـی تازه ....
پوزخندی زدم _متاسفانـه سرگرمـیت داره بر مـیگرده ایران ...
دیگه هیچ وقت دستت بهم نمـیرسه ...
حالام دستتو بکش کنار مـیخوام برم ...
سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش بـه پوستم مـیخورد ...
_تو هیچ جا نمـیری جوجو ...
بوسه ارومـی رو گردنم نشوند ..
از شدت عصبانینت گفتم
_هر چی تو بگی عزیزمممم.
پاموپاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی کـه خودش یـادم داده بود محکم کوبوندمش زمـین و لگد ناجوری بـه جای حساسش زدم
_ آاااااااااااااخ نمـیری دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟
....
_ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم بـه من نگو جوجو ... نگوووووووووو
_ بعد چی بهت بگم جوجو؟
باز گفت جوجو .. .. مـیکشمت بزغاله ...
دوباره لگد محکمـی بهش زدم کـه جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یـه تاب داد با یـه کله ملاق جانانـه
پهنم کرد رو زمـین وخودشو انداخت روم .. اخ کـه دل و رودم تو هم شد ..
،هر دومون نفس نفس مـیزدیم ..
_گمشو کنار .. وگرنـه مـیکشمت ...بخدا مـیکشمت هاکان ...
_چطوری عشق من ؟ با چی ؟
یـه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمـه کردم... عشق من ؟
یدفعه بی اختیـار زدم زیر گریـه و با مشت کوبیدم بـه اش...
_ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی ..
دیگه خستم از این همـه توهین و تحقیرت.. منم یـه مم .. منم احساس دارم...
چرا با احساس من بازی مـیکنی ؟ هان؟ چرا ؟
اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم کـه تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمـی اروم گرفتم ....
وقتی دید اروم شدم
مشتای گره کره منو با یـه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته درون اومدیم...
سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونـه ام مـیریخت ...
مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو مـیسوزوند با صدای بم و عاشقانـه ای کـه تا حالا ازش نشنیده بودم گفت...
_ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من
_...
_باز کن اون چشایی کـه منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین مـیخواد جلوت سر غرورشو بـه خاک بماله و بگه ببخشیش..
باورم نمـیشد این هاکان بود ؟ نـه بازم داشت باهام بازی مـیکرد ..
خواستم پسش ب باز دستامو گرفت ...
_ خواهش مـیکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو مـیبخشی ... بگو عشقمو بعد نمـیزنی.. بگو .. بگو ...
با خشم چشمامو باز کردم زل زدم بـه دشت زیتونی نگاش...
_ بازی جدیدته؟ از کی که تا حالا عشقت شدم ..من کـه فقط یـه سرگرمـی بودم واست ...
_ اون مال وقتی بود کـه تازه دیده بودمت ..اما کم کم
با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم مـیگفتم نـه اونم یـه ه
مثل تمام ای دیگه.. یـه زن از جنس مادرم...
.. بعد کـه دیدم جونتو واسه من کـه این همـه اذیتت کردم بـه خطر انداختی فهمـیدم نـه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق کـه تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ...
مـیدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما مـیخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ...
خواهش مـیکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو مـیخوای .. بگو تو هم منو مـیخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من ..
خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ...
پس اونم منو مـیخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟
گیج بودم .. یعنی حتما مـیبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ مـیگفت چی؟ نـه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ...
ترید و تو نگام خوند . لباش لحظه بـه لحظه بـه لبام نزدیکتر مـیشد ... مسخ شدم ..
داغی لباش رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ...
نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت لباش
گرمم کرد .. تواغوش پر مـهرش ذوب شدم
بند بند وجودم بـه لرزه درون اومد ...
مـیخواستمش . با همـه وجودم ...
اهسته زمزمـه کردم ...
_دوست دارم
_من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ...
_کیلیلی لی لی لی لی لی لی..............
صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو بـه خودمون اورد ...
بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ...
علی هم هاکانو ...
نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو بـه ارزوم رسوندییییییییی..........
_چه ارزویی ؟
نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیـان تو یـه شب هر دومون وعروس کنن....
هاکان و علی زدند زیر خنده ...
زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر مـیکنن عقده شوهر داشتیم...
نیوشا_ خوب مگه نداشتیم....
_ نیووووووووشاا
نیوشا_ جاااااااانم
_خفه
_دست بـه یخه ...
*8*8*8
درست یکسال از اون شب خیـال انگیز و رویـایی مـیگذره ..
ما که تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو بـه پایـان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون بـه ایران برگشتیم و تو خونـه بابا تیمسارمون یـه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیـا و ببین ...
پدرم عاشق داماداشـه وبه اونا کلی افتخار مـیکنـه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو بـه چشم پسر نمـیبینـه .. الان ازمون توقع داره یکی یـه گل پسر ... براش بیـاریم کـه اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن...
این بود زندگی من و نیو نیو ....
نیوشا_ اااانگوی پایـانا ....
من تازه مـیخوام چند کلوم حرف ب ......
_ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ...
نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود کـه داستانت عین یخ سرد و بی روح مـیشد ... عوض تشکرته...
_خیلی خوب تشکر...
نیوشا_ نـه خوشگل بگو که تا ...
_نیوششششششششششااااا
نیوشا_ججججججججججانم ...
 
 
 
پایـان




[دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 24 Jul 2018 00:41:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com