غزل شمارهٔ ۱۱۰۱: متن آهنگ مدر غم پرورم اگر نظّاره گل مـیتوان کرد
اگر نظّاره گل مـیتوان کرد****وطن درون چشم بلبل مـیتوان کرد
درین محفل ز یک مـینا بضاعت****به چندین نغمـه قلقل مـیتوانکرد
عرقواری گر از شرم آب گردم****به جام عالمـی مل مـیتوانکرد
نظر بر خویش وا محال است****اگرگویی تغافل مـیتوان کرد
چو صبح این یک نفس گردی کـه داریم****اگر بالد تجمل مـیتوان کرد
به هر محفلکه زلفش سایـه افکند****ز دود شمع کاکل مـیتوان کرد
شـهید حسرت آن گلعذارم****ز زخم خنده برگل مـیتوان کرد
به هر جا سطری از زلفش نوبسند****قلم از شاخ سنبل مـیتوان کرد
درین گلشن اگر رنگست و گر بوست****قیـاس بال بلبل مـیتوان کرد
اگر این هست عیش خاکساری****ز پستی هم تنزل مـیتوانکرد
محیط بیخودی منصور جوش است****به مستی جزو را کل مـیتوان کرد
ازین بیدانشان جان بردنی هست****اگر اندک تجاهل مـیتوان کرد
تردد مایـهٔ بازار هستیست****اگر نبود توکل مـیتوان کرد
پر آسان هست ازین دریـا گذشتن****ز پشت پا اگر پل مـیتوان کرد
دهان یـار ناپیداست بیدل****به فهم خود تأمل مـیتوان کرد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲: ناتوانی درون تلاش حرص بهتانم نکرد
ناتوانی درون تلاش حرص بهتانم نکرد****قدردانیـهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن****بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام****نیستی درون خانـهٔ آیینـه مـهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنـهانمـیروم چونبویگل****شرم هستی درون لباس رنگ عریـانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست****سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست****عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام****گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود****آه از این چشمـی کـه واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیـا امـیدهاست****جبهه آسان مـیکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانـه بیدل هرچه برهم چید حرص****یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳: دورگردون که تا دماغ جام عیشم تازهکرد
دورگردون که تا دماغ جام عیشم تازهکرد****پیکرم چون ماه یکسر طٔ خمـیازه کرد
گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشانیکشد****چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازهکرد
رونق شام و سحر پر انفعال آماده است****چهرهٔ زنگی بـه خون زین بیش نتوان غازه کرد
شـهرت صبح از غبار رفته بر باد هست و بس****سرمـهگردیدن جهانی را بلند آوازهکرد
سر مویی برون زین خانـه نتوانست رفت****وقف هر دیوار اگر چون شانـه صد دروازهکرد
خاکگردیدن یقینم شدعرقکردم ز شرم****این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازهکرد
بیدل اینجا ذره که تا خورشید لبریز غناست****ساغر ما را فضاما غافل از اندازه کرد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴: حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانـهکرد
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانـهکرد****قلقل این شیشـه رفتار مرا مستانـهکرد
با رطوبتهای پیری برنیـامد پیکرم****از نم این برشکال آخرکمانم خانـهکرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست****ازتکلف موی چینی را نباید شانـهکرد
پیش از ایجاد امتحان سختجانیـهای عشق****تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانـه کرد
خانمانسوز هست فرزندی کـه بیباک اوفتد****اعتماد مـهر نتوان بر چراغ خانـه کرد
حسن درون هر عضوش آغوش صلای عاشق است****شمع سر که تا ناخن پا دعوت پروانـه کرد
عالمـی ز لاف دانش ربط جمعیتگسیخت****خوشـه را یک سر غرور پختگی ها دانـه کرد
هیچیـارب جنون مغرور خودبینی مباد****آشناییـهای خویشم از حیـا بیگانـه کرد
صد جنون مستی هست در خاک خرابات غرض****حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانـه کرد
تاگشودم چشم یـاد بستن مژگان نماند****عبرت این انجمن خواب مرا افسانـه کرد
عمرها بیدل ز شم خلق پنـهان زفستفم****عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانـه کرد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵: بی فقر آشکار نگردد عیـار مرد
بی فقر آشکار نگردد عیـار مرد****بخت سیـه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است****جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد
دنیـا ز اهل جود بـه خود ناز مـیکند****زن بیوه نیست که تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار****بیغیرتیست آنچه نباید بـه کار مرد
در عرصهایکه پا فشرد غیرت ثبات****کهسار را بـه ناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است****در پنبه زار حیز نیفتد شرار مرد
بیش هست عزم شیر بـه بلند شاخ****بر خصم بیسلاح دلیریست عار مرد
جز صافی آینـهٔ مدعا نبود****هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد
ایثجا بـه آب تیغ بـه خون غوطه خوردن است****آیینـه که تا کجا شود آیینـهذار مرد
گندم بـه غیر آفت آدم چه داشتهست****یـارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد
آنجا کـه چرخ دون کند امداد ناکسان****حیز از فشار خصیـه برآرد دمار مرد
برگشته هست بسکه درین عصر طور خلق****نامردی زنی کـه نگردد سوار مرد
بیدل زمانـه دشمن ارباب غیرت است****ترسم بـه دست حیز دهد اختیـار مرد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶: عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد
عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد****رعشـهٔ پیری مبادا ریزد آبروی مرد
تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق****صبح نومـیدی مخندان از کمـین موی مرد
گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال****سرنگونی کم وبالی نیست درون ابروی مرد
بند بند آخر بـه رنگ مو دوتا خواهد شدن****در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد
هرچه از آثار غیرت مـیتراود غیرتست****جوهر شمشیر دارد موج ز ی مرد
بهر این نقش نگین گر خاتمـی پیدا کنی****لافتی الا علی بنویس بر بازوی مرد
شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند****خوی شود هرگه تنزل برد ره درون خوی مرد
از ازل موقعشناسان ربط الفت دادهاند****آینـه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد
آلت او خصیـهای خواهد تصور کرد و بس****در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد
هیچنگسیخت بیدل بند اوهامـی کـه نیست****آسمان عمریست مـیگردد بهجستوجوی مرد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷: پیکرم چون تیشـه که تا از جان کنی یـاد آورد
پیکرم چون تیشـه که تا از جان کنی یـاد آورد****سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد
لب بهخاموشی فشردم نالهجوشید ازنفس****قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد
در شـهادتگاه بیباکی کم از بسمل نیام****بشکنم رنگیکه خونم را بـه فریـاد آورد
هوش که تا گیرد عیـار رنگی از صهبای من****شیشـهها مـیباید از ملک پریزاد آورد
بسکه درون راهتکمـین انتظارم پیرکرد****مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد
چون پر طاووس مـیباید اسیر عشق را****کز عدم گلدستهواری نذر صیـاد آورد
تحفهٔ ما بیبران غیر از دل صد چاک نیست****شانـه مـیباشد رهآوردیکه شمشاد آورد
عشق را عمریست با خلق امتحان همت است****عالمـی را مـیبرد مجنون کـه فرهاد آورد
از تغافل های نازش سخت دور افتادهایم****پیش آن نامـهربان ما را کـه در یـاد آورد
تا سپند ما نبیند انتظار سوختن****چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد
انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیـاج****یک عرقوارم برون زین خجلتآباد آورد
بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش****مـیبرد با خویش آخرهرچه را باد آورد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸: پای طلب دمـیکه سر از دل برآورد
پای طلب دمـیکه سر از دل برآورد****چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایـه خاک مال تلاش فسردهام****کو همتی کـه پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشـهایستکه هرگه نموکند****چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یـار****این نامـه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شـهیدان تیغ عشق****آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه درون جگر از ترزبانیام****ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی کـه غیرت لیلی درد نقاب****مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن هست غم خلق هرزه چند****گوهرمحیط را بـه چه ساحل برآورد
بنیـاد این خرابه بـه آبی نمـیرسد****تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بیست****دستیکه مطلب ازسایل برآورد
بیدل نفسگر از درون ابرام بگذرد****عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹: زین شیشـهٔ ساعت کـه مـه و سال برآورد
زین شیشـهٔ ساعت کـه مـه و سال برآورد****گرد عدم فرصت ما بال برآورد
عمری ز حیـا زحمت اوهام کشیدیم****ما را خم دوش مژه حمال برآورد
زین وضع پریشان کـه عرقریز نمودیم****آیینـهٔ ما آب ز غربال برآورد
چون آبله درون خاک ادبگاه محبت****باید سر بی گردن پامال بر آورد
جز خارق معمدان ریش و فش شیخ****آدم خرییکرد ، متن آهنگ مدر غم پرورم دم ویـال برآورد
بر اهل فنا خرده مگیرید کـه منصور****باگردن دیگر سر اقبال برآورد
در صافی دل شبههٔ تحقیق نـهان بود****چون زنگ نماند آینـه تمثال برآورد
سودی کـه من اندوختم از هیچ متاعی****کم نیست کـه از منت دلال برآورد
آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست****از جیب من این قافله دنبال برآورد
طاووس من از باغ حضور کـه خبر یـافت****کز رنگ من آیینـه پر و بال برآورد
فریـاد کـه راز تب عشقت بنـهفتم****چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد
تا کی بـه رقم تازه کنم شکوهٔ احباب****خشکی زدماغ قلمم نال برآورد
بیدل علم از معنی نازک نتوان شد****موچینی ما را همـه جا لال بر آورد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰: عملی کـه سر بـه هوا خم از همـه پیکرت بهدر آورد
عملی کـه سر بـه هوا خم از همـه پیکرت بهدر آورد****نـه چو مو جنون هار سر قدم از سرت بهدر آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضاماات****که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت بهدر آورد
بهگداز عشوهٔ علم و فن درون پیر مـیکده بوسه زن****که ز قد عالم وهم و ظن بـه دو ساغرت بهدرآورد
به قبول و رد، مطلب سبب کـه غرور چرخ جنون حسب****به دری کـه خواندت از ادب ز همان درت بـه در آورد
ز خیـال الفت خانمان بـه در آ کـه شحنـهٔ امتحان****نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت بهدر آورد
به وقار اگر نـه سبکسری حذر از غرور هنروری****که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت بهدر آورد
اثر وفا ندهد رضا بـه خمار نشئهٔ مدعا****نگهیکهگردش رنگ ما خط ساغرت بهدر آورد
ز طوافکعبهکه مـیرسد بـه حضور مقصد آرزو****من و سجدهٔ بعد زانویی کـه سر از درت بـه در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بدنت نشان****مگر آنکه جامـهٔ رنگ ما عرق از برت بهدر آورد
من بیدل از خم طرهات بهکجا روم کـه سپهر هم****سر خود بـه خاک عدم نـهد کـه ز چنبرت بهدر آورد؟
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱: ز دنیـا چهگیرد اگر مردگیرد
ز دنیـا چهگیرد اگر مردگیرد****مگر دامن همت فردگیرد
خجل مـیروم از زیـانگاه هستی****عدم که تا چه از من رهآوردگیرد
عرق دارد آیینـه از شرم رنگم****بگو که تا گلاب از گل زرد گیرد
تنآسان اقبال بخت سیـاهم****حیـا بایدم سایـه پرورد گیرد
عبث لطمـهفرسای موت و حیـاتم****فلک تاکیام مـهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر مـیهراسد****مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون****کم ازپاست دستیکه نامردگیرد
ز بس یأس درون هم شکستهست رنگم****گر آیینـهگیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل****دماغی کـه بوی دل سرد گیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲: اگر بـه افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
اگر بـه افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد****شکوه درونش هر دو عالم بـه یک دل جمع تنگگیرد
جو شمع کاش از خیـال شوکت طبیعت غافل آب گردد****که سر فرازد بـه اوج گردون و راه کام نـهنگ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیـا ورق سیـه هست و رفتن****درین خم نیل جامـهٔبجز سیـاهی چه رنگگیرد
گهر نیام که تا درین محیطم بود بـه عرض وقار سودا****حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل****کجاست دامن فرصت اینجا کـه با تو گویم درنگ گیرد
ز حرف طاقتگداز لعلت دمـی بـه جرات دچار گردم****که همچو یـاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازیکه ازلطافت****حنایدستشسیـاهی آرد چو شمع اگر گل بهچنگ گیرد
ز چنگ آفت کمـین گردون کجا رود چه چاره سازد****پی رمـیدن گم هست آنجاک ه راه آهو ، پلنگ گیرد
ز تیره طبعان وقت بگسل مخواه ننگ وبال بز دل****ازبنکه بینی نقوش باطل خوشست آیینـه زنگگیرد
درین جنونزار فتنـه سامان بـه شعله کاران کذب و بهتان****مجوش چندان کـه عالمـی را نفس بـه دود تفنگ گیرد
مدم بـه طبع درشت ظالم فسون تاثیر مـهربیدل****هزار آتش نفس گدازد کـه آب خشکی ز سنگ گیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳: دمـی کـه تیغ تو خون مرا بحل گیرد
دمـی کـه تیغ تو خون مرا بحل گیرد****هجوم ناز سراپای من بـه دل گیرد
کجاست اشک کـه در عالم خیـال توام****هزار آینـه با جلوه متصل گیرد
مزاج عاشق و آسودگی بـه آن ماند****که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد
به حیرت هست نگاه ادب سرشت وفا****که شمع خلوت آیینـه مشتعل گیرد
بهار عمر و طراوت زهی خیـال محال****مگر حیـا عرض از طبع منفعل گیرد
کسی برد چو نگه لذت شناسایی****که نقش خویش بـه هر جلوه مضمحل گیرد
خوشمکه نالهام امروز خصم خودداریست****چو سرو که تا به کی آزادگی بـه گل گیرد
کفیل وحشت هر ذرهام چو شور جنون****کسی کـه نگذرد از خود مرا خجل گیرد
ز شرم ِ بیدلی خویش آب مـیگردم****مباد آینـه پیش تو نام دلگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴: که تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد****آهنگ جنون دامن آداب نگیرد
عاشق کـه بنایش همـه بر دوش خرابی ست****چون دیده چرا خانـه بـه سیلاب نگیرد
بر پای توگر باز شود دیده مخمل****چون آینـه هرگز خبر از خواب نگیرد
چون ریگ روان درون سفر دشت توکل****باید قدح آبله هم آب نگیرد
بیکینـهام از خلق بـه رنگیکه چو یـاقوت****مو از اثر آتش من تاب نگیرد
درویشی من سرخوش صهبای تسلی است****ساحل قدح از گردن گرداب نگیرد
زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت****ازتیغ اجل که تا بهگلو آب نگیرد
غفلت بهکمـین دم پیریست حذرکن****کزپرتو صحبت بـه شکر خواب نگیرد
آخربهگهر محو شود پیچ وخم موج****تا چند دل از عالم اسباب نگیرد
بیدل بـه عبادتکدهٔ عجزپرستی****جز نقشکف پای تو محراب نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵: گر شوق پی مطلب نایـاب نگیرد
گر شوق پی مطلب نایـاب نگیرد****سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد
با تشنـه لبی ساز و مخور آبی از این بحر****تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد
آن دل کـه تپیدن فکند قرعهٔ وصلش****حیف هست که آیینـه بـه سیماب نگیرد
محتاج کریمان نشود مفلس قانع****سرچشمـهٔ آیینـه زبحرآب نگیرد
صیّاد اسیران محبّت خم ابروست****ماهی این بحر بـه قلاب نگیرد
از نور هدایت نبرد بهره سیـهبخت****چون سایـه کـه رنگ از گل مـهتاب نگیرد
دل مست جنون هست بگویید خرد را****امروز سراغ من بیتاب نگیرد
از بس بـه مراد دو جهان دست فشاندم****گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد
منظور حیـا ضبط نگاهیست و گر نـه****سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد
در حلقهٔ خامش نفسان درون دل باش****تا هیچکست نکته درون این باب نگیرد
ہنیـاد تو که تا چند شود سدّ ره عمر****بیدل کف خاکی ره سیلاب نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶: بـه محفلیکه فضاما قدح بـه دست نگیرد
به محفلیکه فضاما قدح بـه دست نگیرد****خمار اگر عسس آید برون کـه مست نگیرد
بساز با دل خرسندی از جهان تعین****که چون کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد
به رنگی آینـه پردازده کـه تا بـه قیـامت****جریدهات چو عدم نقش هرچه هست نگیرد
گشاد دستو دل هست انجمنطرازی مشرب****این قدح بهکف آستینپرست نگیرد
دگر امـید چه دارد بـه صیدگاه تخیل****کسی کـه ماهی بحر گمان بـه شست نگیرد
کجاست جز سر تسلیم ما بـه راه محبت****فتادهای کهش جز غبار دست نگیرد
به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت****که غیر عقدهٔ دل رشته چون گسست نگیرد
ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن****چه ممکن استکه دل درون جهان پست نگیرد
سیـه مکن ورق امتحان آینـه بیدل****که مشق خامـهٔ سعی نفس نشست نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷: من آن غبارم کـه حکم نقشم بـه هیچ آیینـه درنگیرد
من آن غبارم کـه حکم نقشم بـه هیچ آیینـه درنگیرد****اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم بـه بر نگیرد
نشد ز سازم بـه هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان****جز این کـه یـارب درون این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این گرانی کـه دارد امروز ز رخت چندین خیـال دوشم****چو کشتیام پای رفتنی کـه اگر محیطم بـه سر نگیرد
به راه یأسی هست سعی گامم کـه گر بـه لغزش رسد خرامم****کسی جز آغوش بینشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
دل از فسون امل طرازی بـه جد گرفتهست هرزهتازی****مباد شرم نفسگدازی عنان این بیخبر نگیرد
نگاه غفلت کمـین ما را کنار مژگان نشد مـیسر****تپد بـه خون خفته خوابناکی کـه سایـهاش زیر پر نگیرد
چو موج عمریست بیسر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا****چه ممکن هست اینکه رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیرد
خوشا غنامشربی کـه طبعش بـه حکم اقبال بینیـازی****ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچهگیرد اثر نگیرد
اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی****گلیکه تعمـیر رنگ دارد چراش درون آب زر نگیرد
دلیکه بردند آب نازش بـه آتش عشق کن گدازش****چو شیشـه بر سنگ خورد سازشکسیش جز شیشـهگر نگیرد
گذشت مجنون بـه وضع عریـان چو ناله و آه از این بیـابان****تو هم بـه آن رنگ دامن افشان کـه چین دامن کمر نگیرد
قبول سرمایـهٔ تعینکمـینگه آفت هست بیدل****چوشمع خاموش ترک سر گیر کـه تا هوایت بـه سر نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸: تدبیر عنان من پر شور نگیرد
تدبیر عنان من پر شور نگیرد****هر پنبه سر شیشـهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم****چینی کـه به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم****برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیـاهیست کـه صدسال****در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نـه محیطم****معیـار کمالمـی از دور نگیرد
محرومـی شوق ارنی سخت عذابیست****جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریـانی از اسباب جهان مغتنم انگبار****تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است****چندان ببر این تاک کـه انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست****نام تو همان بـه کهگور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن****انصاف قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست****مـه که تا به کمالش نرسد نور نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹: اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد****ز چشمک ذره جام گیرم بـه آن شکوهی کـه جم نگیرد
در آن دبستان کـه سعی گردون بـه حک دهد خط کهکشانش****کسی ز قدرت چه وانگارد کـه دست خود را قلم نگیرد
درین قلمرو کف غبارم بـه هیچهمسری ندارم****کمال مـیزان اعتبارم بس هست اگر ذره کم نگیرد
ز عرصهٔ اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن****گر آمد و رفتن نفسها بـه باد تیغ تو دم نگیرد
نفس بـه خمـیازه مـیگدازی بـه ساز نقش نگین ننازی****که نام اقبال بی نیـازی لبی کـه ناید بهم نگیرد
نصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن****حذر کـه باد دماغت آخر بـه رنج نفخ شکم نگیرد
به این درشتی کـه طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش****چو سنگ درکارگاه مـیناگر آب گردد کـه نم نگیرد
نرفته از خود ندارد امکان بـه معنی رفتگان رسیدن****که خاک ناگشته درین ره سراغ نقش قدم نگیرد
گزیده اقبال همت ما فروتنی عرصهٔ نیـاز****که منت سربلندی آنجای بـه دوش علم نگیرد
خیـال نامحرم گریبان دواند ما را بـه صد بیـابان****چه سازم آواره درون دل کـه راه دیر و حرم نگیرد
دل هست منظور بینیـازی ز غفلت آزردهاش نسازی****.کسیکزان جلوه شرم دارد شکست آیینـه کم نگیرد
اگر بنازم بـه زور همت نیام خجالت کش غرامت****کشیدهام بار هر دو عالم بـه پشت پایی کـه خم نگیرد
ندارد این مکتب تعّین کدورت انشاتری چو بیدل****به صفحهگرنام او نویسم بجز غبار از رقم نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰: فسردگیـهای ساز امکان ترانـهام را عنان نگیرد
فسردگیـهای ساز امکان ترانـهام را عنان نگیرد****حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نیام خجالتکش کدورت****چو آینـه دست بینیـازان ز هر چه گیرد زبان نگیرد
سماجت هست اینکه عالمـی را بـه سر فکندهست خاک ذلّت****سبک نگردد بـه چشم مردمـی کـه خود را گران نگیرد
ز دست رفتهست اختیـارم بـه پارسایی کشیده کارم****به ساز وحشت پری ندارم کـه دامنم آشیـان نگیرد
به غیر وحشت بـه هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان****ز صید مطلب سراغ کم گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایـهٔ تعیّن کـه کاروان متاع همّت****به چارسویی کـه خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ که تا رسد کمندت بـه کنگر قصر بینیـازی****به نردبانـهای چین دامنی ره آسمان نگیرد
اگر بـه عزم گشاد کاری ز گوشـه گیران مباش غافل****که تیر پرواز را نشاید دمـی کـه بال از کمان نگیرد
کج هست طور بنای عالم تو نیز سرکن بهکجادایی****که شـهرت وضع راستیها چو حلقهات بر سنان نگیرد
درآتش عشق که تا نسوزی نظر بـه داغ وفا ندوزی****که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتادهای را ز خاک بردار و یـا مبر نام استطاعت****کسی چهگیرد ز ساز قدرتکه دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی بـه فکر هستی مپیچ بیدل****که همّت آیینـهٔ تعلٌق بـه دست دامنفشان نگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱: دل بـه خرسندی اگر ترک هوس مـیگیرد
دل بـه خرسندی اگر ترک هوس مـیگیرد****کام عشرت ز نشاط همـهمـیگیرد
نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار****عبرت از بال هما بال مگس مـیگیرد
زندگی شبههٔ هستیستکه مانند حباب****هر کـه هست آینـهای پیش نفس مـیگیرد
بگذر از فکر اقامت کـه به هر چشم زدن****کاروان صورت آواز مـیگیرد
از ودیعت سپریـهای فلک یـاس مسنج****به تو این سفله چه دادهست کـه پس مـیگیرد
التقات ضعفا پایـه ی اقبال رساست****شعله هست آتش اگر دامن خس مـیگیرد
سرمـه رنگ هست غبار گذر خاموشان****ای نفس ناله نگردی کـه عسس مـیگیرد
قطع امـیدکن از عمر کـه مری****شاهبازی ست کـه چون صبح نفس مـیگیرد
ناله باب هست در آن شـهر کـه ما قافلهایم****سودها مفت رفیقی کـه مـیگیرد
طالب بیخبری باشکه درون دشت طلب****رفتن ازخویش سراغ همـه مـیگیرد
بیدل این دامگه از صید تماشا خالیست****مفت چشمـی کـه نگاهی بـه قفس مـیگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲: غنا مفت هوسگر نام آسودن نمـیگیرد
غنا مفت هوسگر نام آسودن نمـیگیرد****غبار دامنافشان سحر دامن نمـیگیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش****حنا بوسدکف دستیکه دست من نمـیگیرد
دلی دارم ادب پروردهٔ ناموس یکتایی****که از شرم محبت خرده بر دشمن نمـیگیرد
ز تشویش علایق رستهگیر آزادطبعان را****عنان آب دام سعی پرویزن نمـیگیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک مـیخواهد****کسی جز رشته آب از چشمـهٔ سوزن نمـیگیرد
حضور عافیتگر مقصد سعی طلب باشد****چرا همّت ره از پا درافتادن نمـیگیرد
ضعیفی درون چه خاک افکنده باشد دام من یـارب****که صیٌاد از حیـا، عمریست نام من نمـیگیرد
تواضعکیش همّت را چه امکان هست رعنایی****خم دوش فلک بار سر و گردن نمـیگیرد
دم پیری ز فیض گریـه خلقی مـیرود غافل****در این مـهتاب شیری هست و روغن نمـیگیرد
قماشی از حیـا دارد قبای نازکاندامـی****که بوی یوسف ازشوخی بـه پیراهن نمـیگیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن کند بیدل****تحیر آتشی دارد کـه جز درون من نمـیگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳: نـه هستی از نفسهایم شمار ناله مـیگیرد
نـه هستی از نفسهایم شمار ناله مـیگیرد****عدم هم از غبار من هم عیـار ناله مـیگیرد
نمـیدانم دل آزردهام یـا شو ق مایوسم****که هرجا مـیروم راهم غبار ناله مـیگیرد
بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان****نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله مـیگیرد
عرق گل کردهام از شرم مطلب لیک استغنا****همان چون موج اشکم آبیـار ناله مـیگیرد
نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من****نیستانـها درون آتش خار خار ناله مـیگیرد
اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل****دو عالم شوخی یک نیسوار ناله مـیگیرد
ادب هرچند محو سرمـه گرداند غبارم را****جنون شوق راه انتظار ناله مـیگیرد
فنا مشکل کـه گردد پردهدار ناکسیـهایم****خس من آتش از رنگ بهار ناله مـیگیرد
شکست ساز هم آهنگها دارد درون این محفل****چوکامل شد خموشی اشتهار ناله مـیگیرد
نمـیدانم کـه را گم کرده هست آغوش امـیدم****که حسرت عالمـی را درون کنار ناله مـیگیرد
ز خاکسترگذشت افسانـهٔ داغ سپند من****هنوزم آرزو شمع مزار ناله مـیگیرد
فلکتازیست بیدل ترک وضع خویشتن داری****که هررفت از خود اعتبار ناله مـیگیرد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴: راه فضاما ما هم درون ازل حیـا زد
راه فضاما ما هم درون ازل حیـا زد****تا چشم باز کردیم مژگان بـه پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد****برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بینصیبی هست از غیرت فسردن****دست کـه دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت****گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است****جام هوس نباید بر طاق کبریـا زد
تا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست****چون بند نی ضعیفی صد تکیـه بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست****راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس درون طبایع بیشکوه فلک نیست****ساغر دمـی کـه بی مـی گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر****از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیـابان عمریست هرزه تازیم****در خواب ناز بودیم بر خاک ما کـه پا زد
آیینـه درون حقیقت تنبیـه خودپرستی است****با دل دچارگشتن ما را بـه روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان****دستی کـه سودم از یـأس بر گل تپانچهها زد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵: چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمـیسازد
چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمـیسازد****به چشمت اشک را همگوهر نایـاب مـیسازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن****که هرجا رشتهٔ سازیست با مضراب مـیسازد
درین مـیخانـه فرش سجده حتما بود مستان را****که موج باده از خم که تا قدح محراب مـیسازد
جنون کن درون بنای خانمان هوش آتش زن****همـین وضعت خلاص از کلفت اسباب مـیسازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی****که دود از صحبت آتش بـه پیچ و تاب مـیسازد
چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم****خیـال او نفس درون ٔ من آب مـیسازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد هست اعضایم****تب پهلوی من از بوریـا سنجاب مـیسازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم****تریـهای هوس کشت مرا سیراب مـیسازد
به هجران ذوق وصلی دارم و بر خویش مـیبالم****در آتش نیز این ماهی همان با آب مـیسازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم وا****نگاه بیدماغان بیشتر با خواب مـیسازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی کیمـیاسازی****که اجزای غرور خلق را آداب مـیسازد
تواضعهای ظالم مکر صیـادی بود بیدل****که مـیل آهنی را خم شدن قلاب مـیسازد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶: نفس با یک جهان وحشت بـه خاک و آب مـیسازد
نفس با یک جهان وحشت بـه خاک و آب مـیسازد****پرافشان نشئهای با کلفت اسباب مـیسازد
چو آل دودی کـه پیدا مـیکند خاموشی شمعش****زخود هرتسلی شد مرا بیتاب مـیسازد
دل آوارهام هرجا کند انداز بیتابی****فلک را خجلت سرگشتگی گرداب مـیسازد
به هرجا عجزم از پا افکند مفت هست آسودن****غبار از پهلوی خود بستر سنجاب مـیسازد
ز مریام گمراهی دل کم نمـیگردد****نمک را دیدهٔ غفلت پرستم خواب مـیسازد
تواضع های من آیینـهٔ تسلیم شد آخر****هلال اینجا جبین سجده از محراب مـیسازد
دل بینشئهای داری نیـاز درد الفت کن****گداز انگور را آخر ناب مـیسازد
دماغ حسرت اسباب مـیسوزی از این غافل****که اجزای ترا هم مطلب نایـاب مـیسازد
سحر ایجاد شبنم مـیکند من همگمان دارم****که شوقت آخر از خاکسترم سیماب مـیسازد
به رنگ شمعگرد غارت اشک هست اجزایم****چکیدنـها بـه بنیـاد خودم سیلاب مـیسازد
چنین کز عضو عضوم موج غفلت مـیدمد بیدل****چو فرش مخملم آخر طلسم خواب مـیسازد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷: چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس مـیسازد
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس مـیسازد****صدف را بیگهرگشتنکف افسوس مـیسازد
تعلقهای هستی با دلت چندان نمـیپاید****نفس را یک دو دم این آینـه محبوس مـیسازد
چه سازد خلق عاجز که تا نسازد با گرفتاری****قفس را بیپریـها عالم مانوس مـیسازد
فلک بر شش جهت واکرده هست آغوش رسوایی****خیـال بیخبر با پرده ناموس مـیسازد
به گمنامـی قناعت کن کـه جاف بیحیـا طینت****به سرها چرمـی مـیکشد که تا مـیسازد
تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر****فلک زین رنگ چندین نغمـهها محسوس مـی سازد
نفس زیر عرق مـیپرورد شرم حباب اینجا****به پاس آبرو هر شمع با فانوس مـیسازد
خموشی ختمگفتوگوستبربند و فارغ شو****همـین یک نقطه کار درس صد قاموس مـیسازد
چهسحر هست اینکه افسونکاریمشاطهٔ حیرت****به دستت مـیدهد آیینـه و طاووس مـیسازد
به یـاد آستانت گر همـه چین بر جبین بندم****ادبمـیکند ایجاد و وقف بوس مـی سازد
فغان بیوجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل****برهمنزادهای درون دیر ما ناقوس مـیسازد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸: که تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد****تمثال گرفت آینـه درون دست و به درون زد
همت بـه سواد طلبت گرد جنون داشت****نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیـاسود غبارم چه توانکرد****بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم****هر لاله کـه دیدم شبیخونم بـه نظر زد
زین ثابت و سیـار سراغم چه خیـال است****گردیدن رنگم بـه در چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری****خمگشتن این نخل بـه صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد****آبی کـه به رو مـیزدم آتش بـه جگر زد
بییـاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم****تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم****چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود****حیرتزدهام دامن این خیمـه کـه بر زد
فریـاد کـه رفتیم و به جایی نرسیدیم****صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر****تمثالگلی بودکه آیینـه بـه سر زد
دشنامـی از آن لعل شنیدم کـه مپرسید****مـیخواست بـه سنگم زند آخر بـه گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد بـه غارت****آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زد
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹: حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد****چو شیشـه دلکهکشد تیغ از مـیانش و لرزد
قیـامت هست بر آن بلبلی کـه از ادب گل****پر شکستهکشد سر ز آشیـانش و لرزد
به هر نفس زدن از دل تپیدن هست پرافشان****چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
به وحشتیاست درین عرصه برقتازی فرصت****که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد
به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم****چو مفلسی کـه شود گنج زر عیـانش و لرزد
اگر بـه خامـه دهم عرض دستگاه ضعیفی****ز ناله رشتهکشد مغز استخوانش و لرزد
ز سوز ی من هر کـه واکشد سر حرفی****چو نبض تبزده برخود تپد زبانش و لرزد
به عرصهای کـه شود پرفشان نـهیب خدنگت****فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد
خیـال چین جبینت بـه بحر اگر بستیزد****به تن ز موج دود رعشـه ناگهاناش و لرزد
گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیـایت****چو شبروی کـه کند بیم پاسبانش و لرزد
شکستهرنگی عاشق اگر رسد بـه خیـالش****چو شاخگل برد اندیشـهٔ خزانش و لرزد
غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود****به خاک نیزکند یـاد آستانش و لرزد
حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد****چو رشته تاب خورد خامـه درون بنانش و لرزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰: زبان بهکام خموشی کشد بیـانش و لرزد
زبان بهکام خموشی کشد بیـانش و لرزد****نگه ز دور بـه حیرت دهد نشانش ولرزد
نگه نظاره کند از حیـا نـهانش و لرزد****زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد
چه شوکت هست ادبگاه حسن را کـه تبسم****ببوسد ازموجگهر دهانش و لرزد
قلم چگونـه دهد عرض دستگاه توهم****که فکر مو شود ازحیرت مـیانش و لرزد
دمـیکه آرزوی دل بـه عرض شوق توکوشد****گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
خیـال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت****برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
نظربه طینت بیتاب عاشق اینـهمـه سهل است****که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد
عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت****که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد
بود ترحم عشقت بـه حال ناکسی من****چو مشت خس کـه کند شعله امتحانش و لرزد
به محفل تو کـه اظهار مدعاست تحیر****نفس درون آینـه پنـهان کند فغانش و لرزد
به وصل وحشتم از دل نمـیرود چه توان کرد****که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
به عافیت نیام ایمن ز آفتی کـه کشید****چون آن غریق کـه آرند بر کرانش و لرزد
ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل****چو عآب نـهد سر بر آستانش و لرزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱: روزی کـه قضا سر خط آفاق رقم زد
روزی کـه قضا سر خط آفاق رقم زد****گفتم بـه جبینم چهنوشتندقلمزد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش****سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
چون مو بـه نظر سخت نگونسار دمـیدیم****فواره این باغ بـه غربال علم زد
ساز طرب محفل اقبال شکست است****جامـیکه شنیدی تو قلک بر سر جم زد
زین خیره نگاهی کـه شـهان راست بـه درویش****پیداست کـه بر چشم یقین گرد حشم زد
واعظ بـه تکلف ندهی زحمت مستان****از باده نخواهدساغر بـه قسم زد
صد شکر کـه چون صبح نکردیم فضاما****با ما نفسی بود کـه بر آینـه کم زد
خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل****دل کرد جنونی کـه نفس که تا به عدم زد
فریـاد کـه یک سجده بـه دل راه نبردیم****کوری همـه را سر بـه در دیر و حرم زد
اقبال عرق کرد ز سامان حبابم****تا بـه شـهرت زند از شرم بـه نم زد
یـارب دم پیری بـه چه راحت مژه بندم****بی سایـه شد آن گوشـهٔ دیوار کـه خم زد
بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت****دستی کـه ز دامان تو مـی خواست بهم زد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲: جام غرور کدام رنگ توان زد
جام غرور کدام رنگ توان زد****شیشـه نداریم بر چه سنگ توان زد
.از هوسم واخرید عذر ضعیفی****آبلهبوسی بـه پای لنگ توان زد
قطره محال هست بی گهر دل جمعت****سست مگیر آن گره کـه تنگ توان زد
نقش نگینخانـهٔ هوس اگر این است****گل بـه سر نامـها ز ننگ توان زد
و دهل مایـهٔ شعور ندارد****دنگ نـهای چند دنگ دنگ توان زد
بس کـه شکستند عهدهای مروت****بر سر یـاران پرکلنگ توان زد
چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن****آینـه باش آنقدر کـه زنگ توان زد
دور چه ساغر زندی بـه تخیل****خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد کـه مـیکشد ز کف ما****گربهگریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زته پا****سر بـه هوا که تا کجا شلنگ توان زد
بیدل از اندوه اعتبار برون آ****تا پری این شیشـهها بـه سنگتوان زد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳: آنکه ما را بـه جفا سوخته یـا مـیسوزد
آنکه ما را بـه جفا سوخته یـا مـیسوزد****نتوان گفت چرا سوخته یـا مـیسوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن****که بـه یک برق ادا سوخته یـا مـیسوزد
تاکی ای آینـه زحمتکش صیقل باشی****خانـهات برق صفا سوخته یـا مـیسوزد
تپشی چند کـه در بال و پر شعلهٔ ماست****ذوق پرواز رسا سوخته یـا مـیسوزد
نفهمـید کـه چون شمع درون این محفل وهم****عالمـی سر بـه هوا سوخته یـا مـیسوزد
نور انصاف گر این هست که شاهان دارند****سایـه درون بال هما سوخته یـا مـیسوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون****در سویدا همـه را سوخته یـا مـیسوزد
من و آهی کـه اگر سرکشد از جیب ادب****از سمک که تا به سما سوخته یـا مـیسوزد
مشت آبی کـه درین دیر توان یـافت کجاست****هرچه دیدیم چو ما سوخته یـا مـیسوزد
تاکی از لاف کند گرم دماغ املت****نفسی چند کـه واسوخته یـا مـیسوزد
شش جهت شور سپندی است ندانم بیدل****دل آواره کجا سوخته یـا مـیسوزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴: دل مپرسید چرا سوخته یـا مـیسوزد
دل مپرسید چرا سوخته یـا مـیسوزد****هرچه شد باب وفا سوخته یـا مـیسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من مـیبینم****خانـهٔ آینـهها سوخته یـا مـیسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیـهات****از شرر سنگ کجا سوخته یـا مـیسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است****برق تصویر کـه را سوخته یـا مـیسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان****هرکه گردید جدا سوخته یـا مـیسوزد
برق سودای تو درون پرده اندیشـهٔ ما****چه داند کـه چها سوخته یـا مـیسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص****خرمن عمر ترا سوخته یـا مـیسوزد
ساز هستی کـه حریفان نفسش مـیخوانند****تا شود گرم نوا سوخته یـا مـیسوزد
ای شرر ترک هوس گیر کـه تا دم زدهای****نفس هرزه درا سوخته یـا مـیسوزد
کیست پرسد ز نمکداناو بیدل****کز چه زخم دل ما سوخته یـا مـیسوزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵: تو شمشیر حقی هر ز غفلت با تو بستیزد
تو شمشیر حقی هر ز غفلت با تو بستیزد****همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
به هرجا درون رسد آوازهٔ ظفر جنگت****همـهگر شیر باشد زهرهاش چونآب مـیریزد
غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی****حسود از بیپر و بالی بـه دوش رنگ بگریزد
ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت****به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیـه بیزد
دعای بیدلان از حق امـید این اثر دارد****که یـارب آتش از بنیـاد اعدای تو برخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶: بـه این عجزم چه ز خاک حیـاپرورد برخیزد
به این عجزم چه ز خاک حیـاپرورد برخیزد****مگر مشتی عرق از من بهجای گرد برخیزد
مگو سهلاست عاشق را بـه نومـیدی علمگشتن****چها زپا نشیند که تا یک آه سرد برخیزد
بهمقصد برد شور یک صد کاروان محمل****مباش از ناله غافل گر همـه بی درد بر خیزد
خیـال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم****مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد
در آن وادی کـه دامان تصرف بشکند رنگم****چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد
ازین دام تعلق بسکه دشوار هست وارستن****تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد
اگر این هست نیرنگ اثر زخم محبت را****نفس از چون صبحم قفسپرورد برخیزد
بقدر اعتبار آیینـه دارد جوهر هرکس****ز جرات گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد
ز املاک هوس دل نام کلفت مزرعی دارم****چو زخم آنجا همـهگر خندهکارم درد برخیزد
ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل****گریبان مـیدرم چندان کـه از من گرد برخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷: چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد****جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه وا آسان نیست زبن خوابی کـه من دارم****ز صیقل آینـه پاها خورد که تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم مـیباشد****چه امکان هست از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی****که آتش درون نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندانسرا که تا کی بـه خون خفتن****دل بیمدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد****کنم گردی کـه دور از من بـه صد فرسنگ برخیزد
فلک درون گردش هست از وهم ممکن نیست وارستن****مگر از پیش چشم این کاسههای بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن****قیـامت صور بندد بر صدا که تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن که تا ننگ خفّت کمکشد همت****که هر مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل****رگ گردن چو برخیزد بـه عزم جنگ برخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸: چوگوهر قطرهام تاکی بـه آب افتدکه برخیزد
چوگوهر قطرهام تاکی بـه آب افتدکه برخیزد****زمانی کاش درون پای حباب افتد کـه برخیزد
جهانیگشت از نامحرمـی پامال افسردن****به فکر خودی زین شیخ و شاب افتد کـه برخیزد
به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان****مبادا سایـهای درون آفتاب افتد کـه برخیزد
ز تقوا دامن عزلتگرفت وخاک شد زاهد****مگر چون شور مستی درون افتدکه برخیزد
بهحشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمـینگری****مباد این خر مکرر درون خلاب افتدکه برخیزد
فسون شیشـه ما را ازپری نومـیدکرد آخر****بهرویمحالاست ایننقابافتدکه برخیزد
تحمل خجلت خفت نمـیچیند درین محفل****سپند ما چرا دراضطراب افتد کـه برخیزد
درپن صحرا عروج ناز هرگردیست دامانی****سر ما هم بـه فکر آن رکاب افتد کـه برخیزد
حیـا مشکل کـه گیرد دامن رنگ چمن خیزش****چوگل هرچند این آتش درون آب افتدکه برخیزد
ز لنگرداری رسم توقع آب مـیگردم****خدایـا بختمن چندان بـه خواب افتدکه برخیزد
نـهان درون آستین یأس دارم چون سحر دستی****غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد
نمو ربطی ندارد با نـهال مدعا بیدل****مگر آتش درین دیر خراب افتدکه برخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹: چه غفلت یـارب از تقریر یأس انجام مـیخیزد
چه غفلت یـارب از تقریر یأس انجام مـیخیزد****که دل که تا وصل مـیگوید زپیغام مـیخیزد
خیـال چشم او داری طمع بگسل ز هشیـاری****که اینجا صد جنون از روغن بادام مـیخیزد
چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت****که از طرز خرامش گردش ایـام مـیخیزد
ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف مـیلرزم****که توفان شفق آخر ز قعر شام مـیخیزد
ز بزم مـیپرستان بیتوقف بگذر ای زاهد****که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام مـیخیزد
کرم درکار تست ای بیخبر ترک فضاماکن****که از دست دعا برداشتن ابرام مـیخیزد
نـه اشک اینجا زمـینفرساست نی آهی هوا پیما****غبار بیعصاییـها بـه این اندام مـیخیزد
سخن درون پرده خونسازی بـه است از عرض اظهارش****که از تحسین این بیدانشان دشنام مـیخیزد
جنون آهنگ صید کیست یـارب مست بیتابی****که چون زنجیر، شور از حلقههای دام مـیخیزد
عروج عشرت هست امشب ز جوش خم مشو غافل****که صحن خانـهٔ مستان بـه سیر بام مـیخیزد
نفس سرمایـهای بیدل ز سودای هوس بگذر****سحر هم از سر این خاکدان ناکام مـیخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰: بهار حیرتست اینجا نـهگل نی جام مـیخیزد
بهار حیرتست اینجا نـهگل نی جام مـیخیزد****ز هستی که تا عدم یک دیدهٔ بادام مـیخیزد
خروش فتنـه زان چشم جنون آشام مـیخیزد****که جوش الامان از جان خاص و عام مـیخیزد
دلیل شوق نیرنگ تماشای کـه شد یـارب****که آب از آینـه چون اشک بیآرام مـیخیزد
چه امکانست صید خاکساران فنا ****به راه انتظار ما غبار از دام مـیخیزد
بهطوف مدعا چون ناله عریـان شو کـه عاشق را****فسردنـها ز طوف جامـهٔ احرام مـیخیزد
هوای پختگی داری کلاه فقر سامانکن****که از تاج سرافرازان خیـال خام مـیخیزد
ز نادانی حباب باده مـینامند بیدردان****به دیدار تو چشم حیرتی کز جام مـیخیزد
نفس درون دل شکستم شعله زد دود دماغ من****هوا درون خانـه مـیدزدم غبار از بام مـیخیزد
رمـیدن برنمـیتابد هوای عالم الفت****چو جوش سبزه گرد این بیـابان رام مـیخیزد
درین مزرع کـه دارد ریشـه از ساز گرفتاری****اگر یک دانـه افتد بر زمـین صد دام مـیخیزد
دماغ جادهپیمایی ندارد رهرو شوقت****شرر اول قدم از خود بـه جایگام مـیخیزد
ر بس درون آرزوی مـی سرا پا حسرتم بیدل****نفس که تا بر لبم آید صدای جام مـیخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱: بـه این ضعفی کـه جسم زارم از بستر نمـیخیزد
به این ضعفی کـه جسم زارم از بستر نمـیخیزد****اگر بر خاک مـیافتد نگاهم برنمـیخیزد
غبار ناتوانم با ضعیفی بستهام عهدی****همـهگر که تا فلک بالم سرم زین درون نمـیخیزد
نفسعمریستاز دلمـیکشد دامنچهنازست این****غبار از سنگ اگر خیزد بـه این لنگر نمـیخیزد
به وحشت دیدهام جون شمع تدبیر گران خوابی****کزین محفل قدم که تا برندارم سر نمـیخیزد
فسردن سخت غمخواریست بیمار تعین را****قیـامت گر دمد موج از سرگوهر نمـیخیزد
به درویشی غنیمت دار عیش بیکلاهی را****که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمـیخیزد
چنین درون بستر خنثی کـه خوابانید عالم را****کهگردی هم بـه نام مرد ازین کشور نمـیخیزد
ز شور مجمع امکان بـه بیمغزی قناعتکن****که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمـیخیزد
ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم****خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمـیخیزد
ز شرم ما و من دارم بهشتی درون نظرکانخا****جبین گر بیعرقشد موجش ازکوثر نمـیخیزد
خطی بر صفحهٔامکانکشیدم ای هوس بس کن****ز چین دامن ما صورت دیگر نمـیخیزد
به مردن نیز غرق انفعال هستیام بیدل****ز خاکم که تا غباری هست آب از سر نمـیخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲: نشئه دودی هست که از آتش مـی مـیخیزد
نشئه دودی هست که از آتش مـی مـیخیزد****نغمـه گردیست کـه ازکوچهٔ نی مـیخیزد
ازنو خط او گر سخن ایجادکنم****جام را مو بـه تن از موجهٔ مـی مـیخیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر****ازکمان بهر شکستن رگ وپی مـیخیزد
پیشتاز هست خروس نفس از وحشت عمر****گرد جولان همـه را گرچه ز پی مـیخیزد
چه خیـالست بـه خون که تا بهگلو ننشیند****هرکه چون شیشـه رگ گردن وی مـیخیزد
دل اگر آیینـهٔ انجمن امکان نیست****اینقدر نقش تحیر ز چه شی مـیخیزد
عالمـی سلسله پیرای جنون هست اما****گردباد دگر از وادی حی مـیخیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد****جوهر از آینـه با مصقله کی مـیخیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل****دود از طبع نفس موسم دی مـیخیزد
بیدل از بس بـه غم عشق سراپا گرهم****از دلم ناله بـه زنجیر چو نی مـیخیزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳: تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد****زآغوش رککل شوخی موجگهرریزد
به آهنگ نثار مقدمگلشن تماشایت****چمن درون هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد
گریبانچاکیی دارند مشتاقان دیدارت****کهکر اشکی بهعرضآرند صد توفالا سحر ریزد
رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی****به جای خون مگر رنگگداز نیشتر ریزد
غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی****بگو که تا نالهاش بردارد و جای دیگر ریزد
به ناموس وفا درون پردهٔ دل آب مـیگردم****مبادا حسرت دیدار چون اشکم بـه در ریزد
به صورت گر تهیدستم بهمعنی گنجها دارم****که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد
تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنـه****ز عنقا آشیـان برتر نـهد رنگی کـه پر ریزد
توان سیر تنکسرمایـه گیـهای جهان ****که هرجا گرد شامـی بشکند رنگ سحر ریزد
چو اشک شمع نقد آبرویی درون گره دارم****کهتا درون پردهاستآباست چون رپزد شرر ریزد
کلاه عزت افلاک فرش نقشپاگیرد****چو بیدل هرکه از راهتکفخاکی بهسر ریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴: وداع کلفتم که تا گل کند چاک جگر ریزد
وداع کلفتم که تا گل کند چاک جگر ریزد****شب از برچیدن دامان گریبان سحر ریزد
نیام فرهاد لیک از دلگرانی کلفتی دارم****که بار نالهٔ من بیستون را از کمر ریزد
در این گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم****که سرتا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد
مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل****کف خون هست اگر این رنگها بر یکدگر ریزد
جهان را اعتباری هست که تا نیرنگ مشتاقی****چو چشم آید بـه هم ناچار مژگان از نظر ریزد
سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را****همان بهتر کـه این آتش بـه بنیـاد اثر ریزد
محبت کشته را سهل هست اشک از دیده افشاندن****که عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد
هوس پیمایی آمادهست اسباب ندامت را****حذر آن شیوه کز بیحاصلی خاکت بـه سر ریزد
به انداز خرامش کبک اگر دوزد نظر بیدل****خجالت درون غبار نقش پایش بال و پر ریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵: خرد بـه عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد
خرد بـه عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد****چو حیز تیغ حریف آورد بـه چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد****قیـامتی کـه بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانـهٔ امکان بـه وحشتیست کـه گردون****کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط کـه موجش****ز جیب خود بـه در آرد سر نـهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن هست رهایی****مگری قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم بـه قید عالم صورت****چو مؤمنی کـه دلش گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمـیدهٔ عاشق بهانـهجوست بـه رنگی****که شیشـهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتادهست عمر نعل درون آتش****بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نـهادهست روم بـه خانـهٔ چشمم****که اشک آبله بندد بـه پای لنگ و گریزد
رمـیدنیست ز شور زمانـه رو بـه قفایم****چو کودکی کـه سگی را زند بـه سنگ و گریزد
مخوان بـه موج گهر قصهٔ تعلق بیدل****مباد چون نفس از دل شود بـه تنگ و گریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶: مباش غره بـه سامان این بنا کـه نریزد
مباش غره بـه سامان این بنا کـه نریزد****جهان طلسم غبارست ازکجا کـه نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی****عرق دمـی شود آیینـهٔ حیـا کـه نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم****همانقدر دم تیغت تنکنما کـه نریزد
قدح بـه خاک زدیم از تلاش صحبت دونان****نداشت آن همـه موج آبروی ما کـه نریزد
بهگوش منتظران ترانـهٔ غم عشقت****فسانـهٔ شبخون دارد آن صدا کـه نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم****کسیکجا برد این دانـه زیر پا کـه نریزد
به باد رفتم و بر طبعنخورد غبارم****دگر چه سحرکند خاک بیعصا کـه نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینـه اشکی****گرفتم از مژهاش برکف دعا کـه نریزد
خمـید پیکرم از انتظار و جان بهآمد****قدح بـه یـاد توکج کردهام بیـا کـه نریزد
به این حنا کـه گرفته هست خون خلق بـه گردن****اگر تو دست فشانی چه رنگها کـه نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل****مباد خون ارزد بـه این بها کـه نریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷: بـه گرمـی نگه از شعله تاب مـیریزد
به گرمـی نگه از شعله تاب مـیریزد****به نرمـی سخن از گوهر آب مـیریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن****چو برگ گل ز نقابش گلاب مـیریزد
صبا بـه دامن آن زلف که تا زند دستی****غبار شب ز دل آفتاب مـیریزد
صفای خاطر ما آبیـار جلوهٔ اوست****کتان شسته همان ماهتاب مـی ریزد
به عالمـی کـه کند عشق صنعتآرایی****چمن ز آتش و گلخن ز آب مـیریزد
ز موجخیز غناکوه و دشت یک دپاست****خیـال تشنـهلب ما سراب مـیریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل****که لغزش مژهها رنگ خواب مـیریزد
بجو ز خاکنشینان سراغ گوهر راز****که نقد گنج ز جیب خراب مـیریزد
ذخیره دل روشن نمـیشود اسباب****که هرچه آینـهگیرد درآب مـیریزد
زمام کار بـه تعجیل نسپری بیدل****که بال برق شرار از شتاب مـیریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸: بـه هرکجا مژهام رنگ خواب مـیریزد
به هرکجا مژهام رنگ خواب مـیریزد****گداز شرم بـه رویم گلاب مـیریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر****که هر نفس ورقی زین کتاب مـیریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند****نفس برآتش آیینـه آب مـیریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم****هنوز قامت پیری رکاب مـیریزد
گلی کـه رنگ دو عالم غبار شوخی اوست****چو غنچه خون مرا درون نقاب مـیریزد
خوشم بـه یـاد خیـالیکهگلبن چمنش****گل نظاره درون آغوش خواب مـی ریزد
گداز دل بـه نم اشک عرض نتوان داد****محیط آب رخی از سحاب مـیریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست****شکست رنگ سحر، آفتاب مـیریزد
مخور ز شیشـهٔ گردون فریب ساغر امن****که سنگ رفته بـه جای مـیریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم****چو اشک رنگ بنای من آب مـیریزد
به حرفمگشا که تا توانی ای بیدل****که آبروی نفس چون حباب مـیریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹: خطی کـه بر گل روی تو آب مـیریزد
خطی کـه بر گل روی تو آب مـیریزد****به سایـه آب رخ آفتاب مـیریزد
زبان نکهتگل ازسوال خود خجل است****لبت ز بسکه بـه نرمـی جواب مـیریزد
فلک زخون شفق آنچه شب بـه شیشـه کند****صباح درون قدح آفتاب مـیریزد
به هرچه دیده گشودیم گرد وبرانیست****دلکه رنگ جهان خراب مـیریزد
خیـال تیغ نگاه تو خون دلها ربخت****به نشئهای کـه ز مـینا مـیریزد
بیـا کـه بیتوام امشب بـه مژهها****نگه ز دیده چوگرد ازکتاب مـیریزد
دمـی کـه از دم تیغت سخن رود بـه زبان****به حلق تشنـهٔ ما حسرت آب مـیریزد
به گریـه منکر تردامنان عشق مباش****که اشک بحر ز چشم حباب مـیریزد
شکنج حلقهٔ دامـی کـه جیب هستی تست****اگر ز خویش برآیی رکاب مـیریزد
تو ای حباب چه یـابی خبر ز حسن محیط****که چشم شوخ تو رنگ نقاب مـیریزد
درین محیط زبس جای خرمـی تنگ است****اگر بـه خویش ببالد حباب مـیریزد
بر آتش کـه نـهادند پهلوی بیدل****که جای اشک شرر زبنکباب مـی ریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰: باز اشکم بـه خیـالت چه فسون مـیریزد
باز اشکم بـه خیـالت چه فسون مـیریزد****مژه مـی افشرم آیینـه برون مـیریزد
هرکجا مـیگذریگرد پر طاووس است****نقش پایت چقدر بوقلمون مـیریزد
چه اثر داشت دم تیغ جفایتکه هسنوز****کلک تصویر شـهیدان تو خون مـیریزد
عبرت از وضع جهانگیر کـه شخص اقبال****آبرو بر درون هر سفلهٔ دون مـیریزد
عافیتساز ترددکده دانش نیست****مفتگردیکه بـه صحرای جنون مـیریزد
جام که تا شیشـهٔ این بزم جنون جوش مـیاند****خون دل اینـهمـه بیرون و درون مـیریزد
در دبستان ادب مشق کمالم این است****که الف مـیکشم و حلقهٔ نون مـیریزد
سر بیسجده عرق بست بـه پیشانی من****مـیام از شیشـهٔ ناگشته نگون مـیریزد
بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو****وسعت ازتنگی این خانـه برون مـیریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱: چاکوت فقرم رنگ خنده مـیریزد
چاکوت فقرم رنگ خنده مـیریزد****بخیـه بیبهاری نیست گل ز ژنده مـیریزد
در دماغ پروانـه بال مـیزند اشکم****قطرههای این باران پر تپنده مـیریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنـهاری ست****این غبار بر هر خاک خط کشنده مـی ریزد
ریشـه درون هوا داربم تاکجا هوس کاریم****دانـهٔ شرر درون خاک نارسنده مـیریزد
باغ ما چمن دارد درون زمـین خاموشی****غنچه باش و گل مـیچین گل بهخنده مـیریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس****کاین درشتی طبعت از چه رنده مـیریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد****گر همـه فلکتازست بالکنده مـیریزد
نامـهگر بـه راه افکند عذرخواه قاصد باش****بالها چو شمع اینجا از پرنده مـیریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامـیست****هر عرقکه ما داریم این دونده مـیریزد
پاس آبرو که تا خون فرق نازکی دارد****این بـه تیغ مـیریزد آن بـه خنده مـیریزد
جز حیـا نمـیباشد جوهر کرم بیدل****هرچه ریزشی دارد سرفکنده مـیریزد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲: بـه طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد****نزد آن مژه بـه بلندیی کـه ز گرد سرمـه دعا رسد
تک و پوی بیـهده یک نفس درون انفعال هوس نزد****به محیط مـی رسدم شنا عرقی اگربه حیـا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام****پر صبح مـیکشم از بغل همـه گر نفس بـه هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نـه بهار دیدم و نی خزان****همـه جاست نشئه بـه شرط آنکه دماغها بـه وفا رسد
نـه زمـین بساط غبار ما نـه فلک دلیل بخار ما****به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه بـه ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم کـه درین زیـانکدهٔ ستم****نرسد بـه تهمت بستگی ز دری کـه نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی****مژه برهم آورد از حیـاکه ای بـه قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا کـه سحاب مزرعهٔ وفا****به فتادگی شکند عصا کـه فتادهای بـه عصا رسد
به دعایی ازعاجزان نگشودهای درون امتحان****که زآبیـاری یک نفس سحری بـه نشو و نما رسد
به کمـین جهد تو خفته هست الم ندامت عاجزی****مدو آنقدر بـه ره هوس کـه به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من****در صبر مـی آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان بـه بهار مـیکشد از خزان****تو خیـال بیدل اگر کنی زتو بگذرد بـه خدا رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳: بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد****ما خود نمـیرسیم مگرعجزما رسد
هر شیوهای کمـینگر ایجاد رتبهایست****شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسد
فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست****پیریست فطرتیکه بـه قد دوتا رسد
ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است****کم نیست ا بنکه سعی نگه که تا به پا رسد
در وادیی کـه منزل و ره جمله رفتنیست****اندیشـه رفته هست ز خود که تا کجا رسد
آیینـه را بـه قسمت حیرت قناعتیست****زین جوش خون بس هست که رنگی بـه ما رسد
تا گرد ما و من بـه هوا نیست پر فشان****بیدل بـه کنـه ذره رسیدن کرا رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴: همّت از گردنکشی مشکل بـه استغنا رسد
همّت از گردنکشی مشکل بـه استغنا رسد****برخم تسلیم زن که تا سر بـه پشتپا رسد
تا ز مستی تردماغی انفعال آماده باش****آخر از صهبا خمـی برگردن مـینا رسد
فطرت آفتهاکشد که تا نقش بربندد درست****اامان جام شکست از شیشـه بر خارا رسد
غافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش****قاصد او مـیرسد هرجا دماغ ما رسد
عالمـی را بیبضاعت کرد سودای شعور****نقدی از خود کم کند هربه وارسد
راحت آبادی کـه وحشت بانی آثار اوست****گرکسی که تا پای دیوارش رسد صحرا رسد
نور شمع عزتم اما درون این ظلمتسرا****عالمـی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسد
همچو بوی غنچه از ضعفیکه دارم درون کمـین****امشبم گر جان رسد برنفس فردا رسد
پیکرم چون شمع از ننگ زمـینگیری گداخت****سر بـه ره مـیافکنم که تا پا بـه خواب پا رسد
هنان زین چمن رفتند من هم بعد از این****بشکنم رنگیکه فریـادم بـه آن گلها رسد
غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است****بیتأمل نیست ممکن بـه این انشا رسد
خودسری بیدل چه مقدار آبیـار وهمـهاست****سرو زین اندام مـیخواهد بـه آن بالا رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵: دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد
دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد****بس هست نالهٔ ماگر بهگوش ما برسد
به خاک منتظرانت بهارکاشتهاند****بیـا ز چشم دهیم آب که تا حنا برسد
کسی بـه مـی نکند چارهٔ خمار وفا****پیـامـی از تو رسد قا دماغ ما برسد
سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند****صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسد
تمامـی خط پرگار بیکمالی نیست****دعا کنید سر ما بـه نقش پا برسد
ز آه بیجگر چاک بهره نتوان برد****گشودنیست درون خانـه که تا هوا برسد
ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم****که رفته رفته بـه آن طرهٔ دوتا برسد
ستمکش هوس نارسای اقبالم****به استخوان رسدم کار که تا هما برسد
دماغ شکوه ندارم وگرنـه مـیگفتم****به دوستان ز فراموشیام دعا برسد
به عالمـیکه امل مـیکشد محاسن شیخ****کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد
زکوشش استکه دستت بـه دامنی نرسد****اگر دراز کنی پا بـه مدعا برسد
چنین کـه صرف طمع کردی آبرو بیدل****عرق کجاست اگر نوبت حیـا برسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶: سراغت از چمن کبریـا کـه مـیپرسد
سراغت از چمن کبریـا کـه مـیپرسد****به وهم گرد کن آنجا ترا کـه مـیپرسد
معاملات نفس هر نفس زدن پاکست****حساب مدت چون و چرا کـه مـیپرسد
جهان محاسب خویش هست زاهدان معذور****خطای ما ز صواب شما کـه مـیپرسد
کرم قلمرو عفو هست رنج یأس مکش****بهکارخانـهٔ شرم از خطا کـه مـیپرسد
گرفتهایم همـه دامن زمـینگیری****ره تلاش بـه این دست وپاکه مـیپرسد
دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست****فتادگی بلدیم از عصا کـه مـیپرسد
درین حدیقه چو شبم نشستهایم همـه****سراغ خانـهٔ خورشید که تا که مـیپرسد
به حال پیکر بیجانگربستن دارد****مرا دمـیه توگشتی جداکه مـیپرسد
غبار دشت عدم سخت بیپر و بال است****اگر تو پا نزنی حال ما کـه مـیپرسد
جواب خون شـهیدان تغافلت کافیست****جبین مده بـه عرق از حیـا کـه مـیپرسد
دمـیده ششجهت اقبال آفتاب ازل****ز تیرهروزی بال هما کـه مـیپرسد
چه عالی و چه دنی از خیـال غیر بریست****غم معاملهٔ سر ز پا کـه مـیپرسد
ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم****به خنده گفت برو یـا بیـا کـه مـیپرسد
چه نسبت هست به خورشید ذره را بیدل****به عالمـیکه تو باشی مراکه مـیپرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷: کیست کز جهد بـه آن انجمن ناز رسد
کیست کز جهد بـه آن انجمن ناز رسد****سرمـهگردیم مگر که تا به تو آواز رسد
درخور غفلت دل دعدایی ماست****همـه محویمگر آیینـه بـه پرداز رسد
حذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی****که مبادا سر حرفت بـه لبگاز رسد
ما و من آینـهدار دو جهان رسواییست****هستی آن عیب نداردکه بـه غمّاز رسد
سر بـه جیب از نفس شمع عرق مـیریزد****یعنی آب هست نوایی کـه به این ساز رسد
حشر آتش همـهجا آینـهٔ سوختن است****آه از انجام غروری کـه به آغاز رسد
هستیام نیستی انگاشتنی مـیخواهد****ورنـه آن رنگ ندارم کـه به پرواز رسد
خاکساری اثر چون و چرا نپسندد****عجز بر هرچه زند سرمـه بـه آواز رسد
مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل****سحر مشکل کـه به کیفیت اعجاز رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸: جایی کـه شکوهها بـه صف زیر و بم رسد
جایی کـه شکوهها بـه صف زیر و بم رسد****حلوای آشتی هست دو لبگر بـه هم رسد
پوشیدن هست چشم ز خاک غبارخیز****زان سفله شرمکن کـه به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریـهای فطرت است****خط بینسق شود چو بـه اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیـارکمال دماغگیر****تا مـیوه آفتاب نخورده هست کم رسد
ناایمنی بـه عالم دل نارسیدن است****آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان****هرجا رسد خیـال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست****باور مکن کـه نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی بـه حسرت وصل اضطراب چیست****بنشین دمـی کـه قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین هست لاف مرد****چون نمکشیدبرآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست****ما را ز بخشش تو کـه داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست****معنی بـه خط ز جاده شق قلم رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹: سحر طلوع گل دعا کـه مراد اهل همم رسد
سحر طلوع گل دعا کـه مراد اهل همم رسد****دلسرد مردهٔ حرص را همـه دود آه و الم رسد
هوس حلاوه حرص و کد سحر و گل دگر آورد****که دم وداع حواس کمر و کلاه و علم رسد
دل طامع و گلهٔ عطا، دم گرم و سرد سوالها****که دهد مراد گدا مگر مدد دوام کرم رسد
سر حرص و مصدر دردسر مسراگلگهر دگر****که هلاک حاصل مال را همـه دم ملال درم رسد
سر و کار عالم مرده دم هوس مطالعه کرد کم****که علوّ گرد هوا علم همـه درون سواد عدم رسد
دل ساده ی هوس و هوا همـه را مسلم مدعا****ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسد
که دهد مصالح کام دل کـه دمد دگر گل طالعم****سحر اردمد رمد آورد عسل ار دهدهمـهسمرسد
رگ و هم علم و عمل گسل مگسل حلاوه درد دل****که مراد اگرهمـهدلرسددلدردوحوصلهکم رسد
رمطور مصرعبیدلم دمو دود سلسلهام رسا****کمک د و عالم امل دمد کـه سراسر علمم رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰: که تا ز عبرت سر مژگان بـه خمـیدن نرسد
تا ز عبرت سر مژگان بـه خمـیدن نرسد****آنجه زیر قدم تست بـه دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همـه افسانـه شمار****دیدنی نیست کـه آخر بـه شنیدن نرسد
ای طرب درون قفس غنچه پرافشان مـیباش****صبح ما رفت بـه جایی کـه دمـیدن نرسد
نخل یأسیم کـه در باغ طربخیز هوس****ثمر ما بـه تمنای رسیدن نرسد
بیطلب برگ دو عالم همـه ساز هست اما****حرص مشکلکه بـه رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است****صفحه آتش زن اگر مشق پ نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی****بهگمان فلک افسونکشیدن نرسد
جوهری لازم آیینـهٔ عریـانی نیست****دامنوت دیوانـه بـه چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر****هر چه بر رنگ تند جز بـه پ نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست****آه اگر نامـهٔ عاشق بـه د نرسد
بیدل افسانـهٔ راحت ز نفس چشم مدار****این نسیمـی هست که هرگز بـه وزیدن نرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱: همـه راست زین چمن آرزو، کـه به کام دل ثمری رسد
همـه راست زین چمن آرزو، کـه به کام دل ثمری رسد****من و پرفشانی حسرتی کـه ز نامـه گل بـه سری رسد
چقدر ز منت قاصدان بگدازدم دل ناتوان****به بر تو نامـهبر خودم اگرم چو رنگ پری رسد
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر****برویم درون پیات آنقدر کـه به ما ز ما خبری رسد
شرر، طبیعت عاشقان بـه فسردگی ندهد عنان****تب موج ما نبری گمان کـه به سکتهٔ گهری رسد
بهکدام آینـه جوهری کشم التفاتی از آن پری****مگر التماسگداز من بـه قبول شیشـهگری رسد
به تلاش معنی نازکم کـه درین قلمرو امتحان****نرسم اگر من ناتوان سخنم بـه موکمری رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآکزین همـه دام و دد****عفف سگی بـه سگی خورد، لگد خری بـه خری رسد
به چنین جنونکدهٔ ستم ز تظلم توکراست غم****به هزار خون تپد از الم کـه رگی بـه نیشتری رسد
همـه جاست شوق طربکمـین ز وداع غنچهگلآفرین****تو اگر ز خود روی اینچنین بـه تو از تو خوبتری رسد
به هزارکوچه دویدهام بـه تسلّیی نرسیدهام****ز قد خمـیده شنیدهام کـه چو حلقه شد بـه دری رسد
زکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر****چه قیـامت هست بر آن هنرکه بـه همچو بیهنری رسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲: که تا ز چمن دماغ را بوی بهار مـیرسد
تا ز چمن دماغ را بوی بهار مـیرسد****ضبط خودم چه ممکن هست نامـهٔ یـار مـیرسد
گوش دل ترانـهام مـیکدهٔ جنون کنید****ناله بـه یـاد آن نگه نشئه سوار مـیرسد
شوخی وضع چشم وگشت بـه کثرتم سبب****زین دو سه صفر بیادب یک بـه هزار مـیرسد
چند بهاین شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن****ازگل و لاله عمرهاست خنده بـه بار مـیرسد
گردن سعی هر نـهال خم شده زیر بار حرص****با ثمر غنا همـین دست چنار مـیرسد
ماتم فرصت نفس رهبر هیچمباد****صبح بـه هرکجا رسد فگار مـیرسد
تا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست****بعد شکست ساز ما زخمـه بـه تار مـیرسد
درس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست****گرسخنت بلند شد که تا سر دار مـیرسد
باعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگیست****اینکه تو مـیزنی نفس دل بـه فشار مـیرسد
پایـهٔ فرصت طرب سخت بلند چیدهاند****تا بـه دماغ مـیرسد نشئه خمار مـیرسد
برتب و تاب کر و فر ناز مچین کـه تا سحر****شمع بـه داغ مـیکشد فخر بـه عار مـیرسد
پای شکسته تاکجا حق طلب کند ادا****دست فسوس هم بـه ما آبلهدار مـیرسد
آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب****مژده بـه دوستان برید بیدل زار مـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳: زبرگردون آنچه ازکشت تو و من مـیرسد
زبرگردون آنچه ازکشت تو و من مـیرسد****دانـه که تا آید بـه پیش چشم خرمن مـیرسد
زبن نفسهاییکه از غیبت مدارا مـی کنند****غره ی فرصت مشو سامان رفتن مـیرسد
انتظار حاصل این باغ پر بیدانشیست****ما ثمر فهمـیدهایم و بار بستن مـیرسد
این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست****خامشی بر پرده چون گردد بـه شیون مـیرسد
نور خورشید ازل درون عالم موهوم ما****ذره مـیگردد نمایـان که تا به روزن مـیرسد
رفته رفته بدر مـیگردد هلال ناتوان****سعی چاک جیب ما آخر بـه دامن مـیرسد
با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست****چرب و نرمـی کن اگر نانت بـه روغن مـیرسد
درکمـین خلق غافلگر همـین صوت و صداست****آخر اینکهسار سنگش بر فلاخن مـیرسد
دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش****معرفت اینجا بـه خود هم بعد مردن مـیرسد
مقصد سعی ترددها همـین واماندگیست****هرکه هرجا مـی رسد که تا نارسیدن مـیرسد
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ****اندکی که تا سرگران شد خم بهگردن مـیرسد
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار****دست قدرت کی بـه این برج مثمن مـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴: آه بـه درد عجز هم کوشش ما نمـیرسد
آه بـه درد عجز هم کوشش ما نمـیرسد****آبلهگریـه مـیکند اشک بـه پا نمـیرسد
نغمـهٔساز ما و من تفرقهٔ دل هست و بس****تا دو دلش نمـیکنیبه صدا نمـیرسد
چند بـه فرصت نفس غره ی ناز زیستن****در چمنی کـه جای ماست بوی هوا نمـیرسد
تنگی ایننـه آسیـا درون پی دورباش ماست****ما دو سه دانـهایم لیک نوبت جا نمـیرسد
خنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست****تا نگذاردش عرق گل بـه حیـا نمـیرسد
سخت ز همگذشتهٔم زحمت نالهکم دهید****بر پیکاروان ما بانگ درا نمـیرسد
مقصد بی بر چنار نیست بـه غیر سوختن****دست بـه چرخایم لیک دعا نمـیرسد
سایـه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است****سر بـه زمـین فکنده را هیچ بلا نمـیرسد
در تو هزار جلوه هست کز نظرت نـهفتهاند****ترک خیـال و وهم کن آینـه وانمـیرسد
قاصد وصل درون ره هست منتظرپیـام باش****آنچه بهما رسیدنیست که تا بهکجا نمـیرسد
کوشش موج و قطرهها همقدم هست با محیط****هرکه بـه هر کجا رسد از تو جدا نمـیرسد
عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند****بنده بـه خود نمـیرسد که تا به خدا نمـیرسد
ربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست****زخم جدایی دو تار جز بـه قبا نمـیرسد
بر درکبریـای عشق بارگمان و وهم نیست****گر تو رسیدهای بـه او بیدل ما نمـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵: که تا گرد ما بـه اوج ثریـا نمـیرسد
تا گرد ما بـه اوج ثریـا نمـیرسد****سعی طلب بـه آبلهٔ پا نمـیرسد
توفان نالهایم و تحیر همان بجاست****آیینـه جوهرت بـه دل ما نمـیرسد
عشق ازگداز رنگ هوس آب است****بیخس نـهال شعله بـه بالا نمـیرسد
گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق****این یک نفس خیـال بـه صد جا نمـیرسد
عبرت نگاه عالم انجام شمع باش****هرجا سریست جز بـه ته پا نمـیرسد
پی خون شدن سراغدلت سخت مشکل است****انگور مـی نگشته بـه مـینا نمـیرسد
عرفان نصیب زاهد جنتپرست نیست****این جوی خشکمغز بـه دریـا نمـیرسد
از باده مگذرید کـه این یک دو لحظه عمر****تا انفعال توبهٔ بیجا نمـیرسد
دیوانگان هزارگریبان دریدهاند****دست هوس بـه دامن صحرا نمـیرسد
بیدل غریب ملک شناسایی خودیم****جزماکسی بـه بیکسی ما نمـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶: کار دلها باز از آن مژگان بـه سامان مـیرسد
کار دلها باز از آن مژگان بـه سامان مـیرسد****ریشـهٔ تاکی بـه استقبال مستان مـیرسد
اشک امشب بسمل حسن عرق توفان کیست****زبن پر پروانـه پیغام چراغان مـیرسد
از بهار آن خط نو رسته غافل نیستم****مدتی شد درون دماغم بوی ریحان مـیرسد
آب مـیگردد دل از بیدستوپاییهای اشک****در کنارم از کجا این طفل گریـان مـیرسد
سطر چاکی از خط طومار مجنون خواندنیست****قاصد ما نامـه درون دست از گریبان مـیرسد
بیمحبت درون وطن هم ناشناساییست عام****بهر یک دل براهن بـه کنعان مـیرسد
بس کـه بر تنگی بساط عشق امکان چیدهاند****صد گریبان مـیدرّد که تا گل بـه دامان مـیرسد
فرصت تمـهید آسایش درون این محفل کجاست****خواب ها رفته ست که تا مژگان بـه مژگان مـیرسد
دل بـه آفت واگذار و ایمن از توفان برآ****بر کنار این کشتی از هول نـهنگان مـیرسد
قطع کن از نعمت الوان کـه اینجا چرخ هم****مـینـهد صد ریزه برهم که تا به یک نان مـیرسد
حاصل غواص این دریـا پشیمانی بس است****وصل گوهر گیر اگر دستت بـه دامان مـیرسد
در کمند سعی نیکی چین کوتاهی خطاست****تا بـه هر دامن کـه خواهی دست احسان مـیرسد
خاکساری درون مذاق هیچمکروه نیست****منّت این وضع بر گبر و مسلمان مـیرسد
پیشـه بسیـار هست بیدل بر خموشی ختم کن****سعی درون علم و عمل اینجا بـه پایـان مـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷: هرگز بـه دستگاه نظر پا نمـیرسد
هرگز بـه دستگاه نظر پا نمـیرسد****کور عصاپرست بـه بینا نمـیرسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست****هر صاحبنفس بـه مسیحا نمـیرسد
گل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیـافت****افسوس جبههای کـه به آن پا نمـیرسد
این هست اگر حقیقت نیرنگ وعدهات****ماییم و فرصتی کـه به فردا نمـیرسد
از نقش اعتبار جهان سخت سادهایم****تمثال بـه آینـهٔ ما نمـیرسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ****جایی رسیدهایم کـه عنقا نمـیرسد
ما را چو سیل خاک بـه سر هست و بس****تا آن زمان کـه دست بـه دریـا نمـیرسد
آسودهاند صافدلان از زبان خلق****ازموج مـی شکست بـه مـینا نمـیرسد
یک دست مـیدهد سحر و شام روزگار****هیچ آفتی بـه این گل رعنا نمـیرسد
در گلشنی کـه اوست چه شبنم کدام رنگ****یعنی دعای بویگل آنجا نمـیرسد
رمز دهان یـار ز ما بیخودان مپرس****طبع سقیم ما بـه معما نمـیرسد
زاهد دماغ توبه بـه کوثر رساندهای****معذور کاین خیـال بـه صهبا نمـیرسد
آخر بـه رنگ نقش قدم خاک گشتن است****آیینـه پیش پا وکسی وانمـیرسد
بیدل بـه عرض جوهر اسرار خوب و زشت****آیینـهای بـه صفحهٔ سیما نمـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸: نشئهٔگوشـهٔ دل از دیر و حرم نمـیرسد
نشئهٔگوشـهٔ دل از دیر و حرم نمـیرسد****سر بـه هزار سنگ زن درد بهم نمـیرسد
آنچه ز سجدهگلکند نیست بـه ساز سرکشی****من همـه جا رسیدهام نی بـه قلم نمـیرسد
نیستکسی ز خوان عدل بیشربای قسمتش****محرم ظرف خود نـهای بهر تو کم نمـیرسد
راحت نمـیشود زحمت دوش آگهی****خوابی اگر بـه پا رسد بر مژه خم نمـیرسد
دعوی نفس باطل هست رو بـه حقش حوالهکن****مدعی دروغ را غیر قسم نمـیرسد
تشنگی معاصیام جوهر انفعال سوخت****بسکه رساست دامنم جبهه بـه نم نمـیرسد
غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن****نامـهٔ سیـاه نیست که تا به رقم نمـیرسد
دوری دامن تو کرد بس کـه ز طاقتم جدا****تا بـه ندامتی رسم دست بـه هم نمـیرسد
هستی و سعی پختگی خامـی فطرت هست و بس****رنج مبرکه این ثمر جز بـه عدم نمـیرسد
هیچ مپرس بیدل از خجلت نارساییام****لافم اگر جنون کند که تا برسم نمـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹: صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون مـیرسد
صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون مـیرسد****عید مردم گو برو عید من اکنون مـیرسد
بعد از اینم بیدماغ یـاس نتوان زیستن****دستگاه عیش جاوید من اکنون مـیرسد
مـیروم درون سایـهاش بنشینم و ساغرکشم****نونـهال باغ امـید من اکنون مـیرسد
آرزو خواهدکلاه ناز برگردون فکند****جام مـی درون دست جمشید من اکنون مـیرسد
رفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دویی****صاحب اسرار توحید من اکنون مـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰: هوس تعین خواجگی بـه نیـاز بنده نمـیرسد
هوس تعین خواجگی بـه نیـاز بنده نمـیرسد****رگ گردنی کـه علم کنی بـه سر فکنده نمـیرسد
ز طنین غلغلهٔ مگس بـه فلک رسیده پر هوس****همـه سوست باد بروت و بس کـه به پشم کنده نمـیرسد
ز ریـاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزهتک****که بـه غیر حسرت مزبله بـه دماغگنده نمـیرسد
پی قطع الفت این و آن مددی بـه روی تنک رسان****که بـه تیغ که تا نزنی فسان بـه دم برنده نمـیرسد
زهوس قماشی سیم و زر، بـه جنون قبای حیـا مدر****که تکلفات لباسها، بـه حضور ژنده نمـیرسد
همـه راست ناز شکفتنی، همـه جاست عیش دمـیدنی****من ازاین چمن بـه چه گل رسم کـه لبم بـه خنده نمـیرسد
مگراز فنا رسد آرزو، بـه صفای آینـه مشربی****که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمـیرسد
به عروج منظرکبریـا، نرسیدهگرد تلاش ما****تو ز سجده بال ادبگشا، بـه فلک پرنده نمـیرسد
به پناه زخم محبتی من بیدل ایمنم از تعب****که دوباره زحمت جانکنی بـه نگینکنده نمـیرسد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱: بـه امـید فنا تاب وتب هستیگوارا شد
به امـید فنا تاب وتب هستیگوارا شد****هوای سوختن بال و پر پروانـهٔ ما شد
فکندیم از تمـیز آخر خلل درکار یکتایی****بدل شد شخص با تمثال که تا آیینـه ییدا شد
زبان حال دارد سرمـهٔ لافکمال اینجا****نفس دزدید جوهر هر قدر آیینـهگویـا شد
ز عرض جوهر معنی بـه وجدان صلح کن ورنـه****سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد
حذر کن از قرین بد کـه در عبرتگه امکان****به جرم زشتی یک رو هزار آیینـه رسوا شد
به هندستان اگر این هست سامان رعونتها****توان درون مفلسی هم چیره کلکی بست و مرنا شد
سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن****غم اینجا ساغری دارد کـه باید داغ صهبا شد
خیـال هرچه بندی شوق پیدا مـیکند رنگش****ز بس جاکرد لیلی درون دل مجنون سویدا شد
گشاد غنچه درون اوراق گل خواباند گلشن را****جهان درون موج ناخن غوطه زد که تا عقده ام واشد
به خاموشی نمک دادم سراغ بینشانی را****نفس درون دزدیدن صفیر بال عنقا شد
تأمل پیشـه کردم معنی من لفظ شد بیدل****ز صهبایم روانی رفت که تا آنجاکه مـینا شد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲: ز تنگی منفعلگردید دل آفاق پیدا شد
ز تنگی منفعلگردید دل آفاق پیدا شد****گهر از شرم کمظرفی عرقها کرد دریـا شد
ز خود غافلگذشتی فال استقبال زد حالت****نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بیتماشایی****فسونـهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن****خوشا دیوانـهای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمـیدند این غفلت سوادان معنی صنعی****نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیـاط خود مشو غافل****سلامت سخت مـیلرزد بر آن سنگی کـه مـینا شد
درینمـیخانـهخواهیسبحهگردالخواه ساغرکش****همـینهوشی کـه ساز تستخواهد بیخودیـها شد
به نومـیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم****درین ویرانـه چونشمعم همانواماندگیپا شد
نشد فرصت دلیل آشیـان پروانـهٔ ما را****شراری درون فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا مـی کند بیدل****به خاموشی نفسها سوخت مریم که تا مسیحا شد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳: صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد
صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد****به سر خاکی فشاند آیینـه کاین تمثال پیدا شد
زیـارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن****ز قید نقش رستم خانـهٔ آیینـه پیدا شد
ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم****گریبان تأمل صرف دامنگشت صحرا شد
چراغ برق تحقیقی نمـیباشد درین وادی****سیـاهیکرد اینجا گر همـه خورشید پیدا شد
ز تمثال فنا تصویر صبح آواز مـیآید****که درون آیینـهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد
ز یمن عافیت دور هست ترک وضع خاموشی****زبان بال تپشـها زد اگر یک حرف گویـا شد
به قدر ناز معشوقست سعی همت عاشق****نگاه ما بلندی کرد که تا سرو تو رعنا شد
دماغ درد دل داری مـهیـای تپیدن شو****به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد
عروجم بینشانی بود لیک از پستی همت****شرار من فسردن درون گره بست و ثریـا شد
سر و برگ تعلق درون ندامت باختم بیدل****جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴:ی معنی بحر فهمـیده باشد
کسی معنی بحر فهمـیده باشد****که چون موج برخویش پیچیده باشد
چو آیینـه پر ساده هست این گلستان****خیـال تو رنگی تراشیده باشد
کسی را رسد ناز مستی کـه چون خط****به گردیـار گردیده باشد
به گردون رسد پایـهٔ گردبادی****که از خاکساری گلی چیده یـاشد
طراوت درون این باغ رنگی ندارد****مگر انفعالی تراویده باشد
غم خانـهداریست دام فریبت****گره بند تار نظر دیده باشد
درین ره شود پایمال حوادث****چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
به وحشت قناعت کن از عیش امکان****گل این چمن دامن چیده باشد
ز گردی کزین دست خیزد حذر کن****دل درون این پرده نالیده باشد
ندارم چو گل پای سیر بهارت****به رویم مگر رنگ گردیده باشد
جهان درون تماشاگه عرض نازت****نگاهی درون آیینـه بالیده باشد
بود گریـه دزیدن چشم بیدل****چو زخمـی کـه او آب دزدیده باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵: پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد
پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد****ز پیات دویدنی داشت بـه رهی چکیده باشد
ز نگاه سرکشیدن بـه رخت چه احتمال است****مگر ازکمـین حیرت مژه قدکشیده باشد
تب وتاب موج حتما ز غرور بحر دیدن****چه رسد بـه حالم آنکسکه ترا ندیده باشد
به نسیمـی از اجابت چمن حضور داریم****دل چاک بال مـیزد سحری دمـیده باشد
به چمن زخون بسمل همـه جا بهارناز است****دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد
دل ما نداشت چیزیکه توان نمود صیدش****سر زلفت از خجالت چقدر خمـیده باشد
چه بلندی و چه پستی چه عدم چه ملک هستی****نشنیدهایم جاییکه آرمـیده باشد
بمو زبر هستیما چو خروشساز عنقاست****شنو ازکسیکه او هم زکسی شنید باشد
ز طریق شمع غافل مگذر درین بیـابان****مژه آب ده ز خاری کـه به پا خلیده باشد
غم هیچندارد فلک غروپیما****به زبان مدبری چند گله مـی تپیده باشد
به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است****مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد
همـهسراغ مطلب بـه دری رساند و نازید****من و ناز نیمجانی کـه بهرسیده باشد
به هزار پرده بیدل ز دهان بینشانش****سخنی شنیدهام من کهی ندیده باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶: آن فتنـه کـه آفاقش شور من و ما باشد
آن فتنـه کـه آفاقش شور من و ما باشد****دل نام بلایی هست یـارب بهکجا باشد
بابد بـه سراب اینجا از بحر تسلی بود****نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد
راحتطلبی ما را چون شمع بـه خاک افکند****این آرزوی نایـاب شاید تنـه پا باشد
گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی****آن جلوه کـه ناپیداست حتما همـه جا باشد
بیپیرهن از یوسف بویی نتوان بردن****عریـانی اگر باشد درون زبر قبا باشد
نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا****غرق عرق شرمـیم ما را چه صدا باشد
کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن****بگذار کـه این پرواز درون بال هما باشد
اندیشـهٔخودبینی از وضع ادب دور است****آیینـه نمـیباشد آنجا کـه حیـا باشد
با طبع رعونتکیش زنـهار نخواهی ساخت****باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد
اشکیکه دمـید از شمع غیرت تهپایش ریخت****کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد
تحقیق ندارد کار با شبهه تراشیـها****در آینـهٔ خورشید تمثال خطا باشد
اجزای جهان کل کیفیت کل دارد****هر قطره کـه در دریـاست باشد همـه که تا باشد
هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل****بالقوهٔ حاجتها درون دست دعا باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷: بـه که چندی دل ما خامشی انشا باشد
به کـه چندی دل ما خامشی انشا باشد**** قافلهٔ بینفسیـها باشد
تا کی ای بیخبر از هرزهخروشیـهایت****کف افسوس خموشیگویـا باشد
گوشـهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد****گرد آسوده همان دامن صحرا باشد
بر دل سوختهام آب مپاش ای نم اشک****برق این خانـه مباد آتش سودا باشد
نارسایی قفس تهمت افسرده دلیست****مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد
طلبافسرده شود همت اگرتنگ فضاست****تپش موج بـه اندازهٔ دربا باشد
یـارب اندیشـهٔ قدرت نکشد دامن دل****زنگ این آینـه ترسم ید بیضا باشد
بگدازید کـه در انجمن یـاد وصال****دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد
نسخهٔ جسم کـه بر هم زدن آرایش اوست****کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد
شعلهها زیرنشین علم دود خودند****چه شود سایـهٔ ما هم بـه سر ما باشد
تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل****من و چشمـی کـه به حیرانی خود وا باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸: که تا در آیینـهٔ دل راه نفس واباشد
تا درون آیینـهٔ دل راه نفس واباشد****کلفت هر دو جهان درون گره ما باشد
صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم****خنده وگریـهٔ ما از همـه اعضا باشد
گامـها بسکه تر از موج سراب هست اینجا****نیست بیخشکیگر همـه دریـا باشد
جلوه مفت هست تودرحق نگه ظلم مکن****وهم گو درون غم اندیشـهٔ فردا باشد
زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ****شاید این پرده نقاب چمنآرا باشد
پشت و رویی نتوان بست بر آیینـهٔ دل****گل این باغ محال هست که رعنا باشد
مژهای گرم توان کرد درون این عبرتگاه****بالش خوابیگر پر عنقا باشد
سعی واماندگیام کرد بـه منزل همدوش****گره رشته ره آبلهٔ پا باشد
به گشاد مژه آغوش یقین انشا کن****جلوه که تا چند بـه چشمتومعما باشد
عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست****خون این شیشـه مگر درون رگ خارا باشد
بی زبانیست ندامتکش آهنگ ستم****کف افسوس خموشیگویـا باشد
دل نداریم و همان بارکش صد المـیم****زنگ سهل هست اگر آینـه از ما باشد
بیدل آیینـه ی مشرب نکشد کلفت زنگ**** صافیست درون آن بزم کـه مـینا باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹: چرامنکر بیطاقتیـهای درا باشد
چرامنکر بیطاقتیـهای درا باشد****دلی دارد چه مشکل گر بـه دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفسسوزی****پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص صید مطلب راحت از زحمت نمـیداند****به چشم دامگرد بال مرغان توتیـا باشد
ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان****سحر فرش هست در هرجا غبار آسیـا باشد
زبان خامشان مضرابگفتوگو نمـیگردد****مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیـهوده دارد پرفشانیـهای ناز اینجا****تو مـیگنجیو بس کر، درون دل عشاق جا باشد
چه امکانست نقش این و آن بندد صفای دل****ازین آیینـه بسیـار هست گر حیرتنما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امـید دیداری****تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل کـه تاثیر نگاهت سرمـه افشاند****شکست شیشـه همچون موج گوهر بیصدا باشد
به چندین شعله مـیبالد زبان حال مشتاقان****که یـارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردیست دلرا اینقدرها رنگگردانی****گر این آیینـه خون گردد بـه یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل****چو قامت حلقهگردد ساغر دور فنا باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰: زشوخی چشم منتاکی بـه روی غیرواباشد
زشوخی چشم منتاکی بـه روی غیرواباشد****نگه حتما به خود پیچد اگرصاحب حیـا باشد
تصور مـیتپد درون خون تحیر مـیشود مجنون****چه ظلم هست اینکه دور از تو با خود آشنا باشد
ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن****که دارد دست شستن گر همـه آب بقا باشد
سراغ جلوهای درون خلوت دل مـیدهد شوقم****غریبم خانـهٔ آیینـه مـیپرسمکجا باشد
ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی****به اندوهکجی خون شو اگر تیرت خطا باشد
مژه هرجا بهم یـابی نگاهی خفته هست آنجا****نـهشامت بیسحر جوشد نـهزنگتبیصفا باشد
چه امکانست خم بردارد از بنیـاد عجز من****اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد
ز بس چونگل تنکد برک عشرت ما را****اگر رنگی پر افشاند شکست کار ما باشد
به غیر از ناله سامانی ندارد خانـهٔ وحشت****کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد
ندارد هیچآگاهی از سعی گداز من****همان بیرنگ مـیسوزد نفس درهرکجا باشد
پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی****سحر هر سو خرامد چشم شبنم درون قفا باشد
تاملکن چه مغرور اقامت ماندهای بیدل****مبادا درون نگین نامـیکه داری نقش پا باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱: تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد****ندارد برگ راحت هر کـه را درون دیده خس باشد
ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مـهیـا کن****کسوف آفتاب آیینـهٔ عرض نفس باشد
درین محفل حیـا کن که تا گلوی ناله نخراشی****نفس هم کم خروشی نیست گر فریـادرس باشد
نمـیگیرد بـه غیر از دست و تیغ و دامن قاتل****مرا درکوچههایزخم رنگخون عسس باشد
چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت****نگاه عاجزان را سایـهٔ مژگان قفس باشد
نبالیدیم بر خود ذرهای درون عرض پیدایی****غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد
به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن****مقیم خانـهٔ آیینـه حتما بینفس باشد
چه لازم تنگ گیرد آسمان ارباب معنی را****شکخما همان مضمورنکه نتوان بست بس باشد
مکن ساز اقامت که تا غبار خویش بشکافی****نفس پر مـیفشاند شاید آواز باشد
شکست رنگ امـیدیست سر که تا پای ما بیدل****ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲: مرا این آبرو درون عالم پرواز بس باشد
مرا این آبرو درون عالم پرواز بس باشد****که بال افشاندنم خمـیازهٔ یـاد قفس باشد
به منزل چون رسد سرگشتهای کز نارساییـها****بیـابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد
تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن****که چون اشک یتیمان درون دویدن بینفس باشد
در این محفل خجالت مـیکشم از ساز موهومـی****کمال عشق من ای کاش درون خورد هوس باشد
گلی پیدا نشد که تا غنچهای نگشود آغوشش****در اینگلشن ملال از مـیوههای پیشرس باشد
به داغ آرزویی مـیتوان تعمـیر دل ****بنای خانـهٔ آیینـه یک دیوار بس باشد
امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی****نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد
ضعیفان دستگیر سرفرازان مـیشوند آخر****به روز ناتوانیـها عصای شعله خس باشد
ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر****همان فریـاد حسرت بادهٔ جام باشد
به دل هم که تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل****مبادا سیر این آیینـه درون راهت قفس باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳: صبحی کـه گلت بـه باغ باشد
صبحی کـه گلت بـه باغ باشد****گل درون بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند****گو آینـه بیتو داغ باشد
ای سایـه نشان خویش گم کن****تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش****گرآرزوی فراغ باشد
مردیم بـه حسرت دل جمع****این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست****آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل بـه امـید وصل شادیم****گو طوطی بخت زاغ باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴: که تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد****باید مـیان یـاران ما و شما نباشد
بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است****عببنبیند که تا بیحیـا نباشد
با هرکه هرچهگوبی سنجیده بایدتگفت****تا کفهٔ وقارت پا درون هوا نباشد
ابرام بینیـازان ذلتکش غرض نیست****گر درون طلب بمـیرد همت گدا نباشد
از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید****نقشیکه جوشد ازپا جز زیر پا نباشد
در پایت آنچه ریزد که تا حشر برنخیزد****خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد
شمع بساط ما را مفت نفسشماری ست****این یک دو دمتعلق آتش چرا نباشد
حرف زبان تحقیق بینشئهٔ اثر نیست****درکیش راستیها تیر خطا نباشد
چون موی چینی اینجا اظهار سرمـه رنگست****انگشت زینـهاریم ما را صدا نباشد
خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل****بیگانـهاش مفهمـیدگو آشنا نباشد
بیرون این بیـابان پر مـی زند غباری****ای محرمان ببینید امـید ما نباشد
شیرینی آنقدر نیست درون خواب مخمل ناز****مژگان بهم نچسبد که تا بوریـا نباشد
فطرت نمـیپسندد منظور جاه بودن****تا استخوان بـه مغز هست باب هما نباشد
در مجلسی کـه عزت موقوف خودفروشیست****دیگرکسی چه باشدگر مـیرزا نباشد
در صحبتی کـه پیران باشند بیتکلف****هرچند خنده باشد دنداننما نباشد
جز عجز راست ناید از عاریتسرشتان****دوشی کـه زیر بار هست خم که تا کجا نباشد
گرد دماغ همت سرکوب هر بناییست****قصر فلک بلند استگر پشت پا نباشد
در محفلیکه احباب چون و چرا فروشند****مگشا زبان کـه شاید آنجا حیـا نباشد
بیدل همان نفسوارما را بـه حکم تسلیم****باید زدن درون دل هر چند جا نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵: محبت ستمگر نباشد نباشد
محبت ستمگر نباشد نباشد****وفا زحمتآور نباشد نباشد
دل جمع مـهریست برگنج اقبال****اگرکیسه پر زر نباشد نباشد
شکوهی کـه دارد جهان قناعت****به خاقان و قیصر نباشد نباشد
دلی مـیگدازم بـه صد جوش مستی****مـیام گر بـه ساغر نباشد نباشد
در افسردنم خفته پرواز عنقا****چو رنگم اگر پر نباشد نباشد
هوس جوهر تربیت نیست همت****فلک سفلهپرور نباشد نباشد
چه حرف هست لغزش بـه رفتار معنی****خطی گر بـه مسطر نباشد نباشد
به جایی کـه باشد عروج حقیقت****اگر چرخ و اختر نباشد نباشد
چنان باش فارغ ز بار تعلق****که بر دوش اگر سر نباشد نباشد
یقینی کـه از شبههٔ دوربینی****لب یـار کوثر نباشد نباشد
به خویش آشنا شو چه واجب چه ممکن****عرض را کـه جوهر نباشد نباشد
پیـامـیست این اعتبارات هستی****که هرجا پیمبر نباشد نباشد
از آن آستان خواه مطلوب همت****که چیزی بر آن درون نباشد نباشد
ز اعداد خلق آن چه وامـیشماری****اگر واحد اکثر نباشد نباشد
اثر نامدارست ز آیینـه مگذر****گرفتم سکندر نباشد نباشد
چه دنیـا چه عقبا خیـالست بیدل****تو باش این و آن گر نباشد نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶: عشق هرجا ادبآموز تپیدن باشد
عشق هرجا ادبآموز تپیدن باشد****خون بسمل عرق شرم چکیدن باشد
مزرع نیستی آرایش تخم شرریم****آفت حاصل ما عرض دمـیدن باشد
شوق مفت هست که درون راهی مـیپوییم****منزل مقصد ما گو نرسیدن باشد
موج این بحر تپش بسمل سعی گهر است****رنجها درون خور راحت طلبیدن باشد
اشک چندی گره دیدهٔ حیران خودیم****تا نصیب کـه به راه تو دویدن باشد
صید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم****طرهٔ شاهد این بزم خمـیدن باشد
حیرت و لذت دیدار خیـالیست محال****هر کـه آیینـه شود داغ ندیدن باشد
کلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر****گل آزادی این باغ نچیدن باشد
رفتهام از خود و تهمتکش آسودگیام****حیرت آینـهام کاش تپیدن باشد
پیکرم مانی صورتکدهٔ نومـیدیست****بیرخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد
بسمل شوق مرا از اثرکوچهٔ زخم****تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشد
هرقدر زین قفس وهم برآیی مفت است****ناله کم نیست اگر مـیل رمـیدن باشد
چشمبندیست بهار گل بیرنگی عشق****دیدن یـار مبادا کـه شنیدن باشد
از دلیران جنون جرأت یأسم بیدل****چون نفس تیغ من ازخویش ب باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷: رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد****طبع سلیم فضل هست ارث پدر نباشد
غفلت بهانـه مشتاق خوابت فسانـه مایل****بر دیده سخت ظلم هست گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذاربد****نگشاید این گره را دستی کـه تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم****این حلقه شبهه دارد بیرون درون نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی****کانجا ز بیکسیـها خاکی بـه سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینـها****تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرمقدار مال و جاه است****آدم نمـیتوان گفت آنرا کـه خر نباشد
در یـاد دامن او ماییم و دل تپیدن****مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیـات تاکی درون کیسهٔ توهم****آهی کـه ما نداربم گو درون جگر نباشد
آن بـه که برق غیرت بنیـاد ما بسوزد****آیینـهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما****شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم****فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸: مکتوب شوق هرگز بینامـهبر نباشد
مکتوب شوق هرگز بینامـهبر نباشد****ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت گردون****در فهم پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را درون آتش تاکی خیـال پختن****آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید****بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامـهٔ تجلی****ای بیخودان ببینید دل جلوهگر نباشد
ما را بـه رنگ شبنم که تا آشیـان خورشید****باید بـه دیده رفتنگر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر****شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش****افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینـه خانـهٔ دل آخر بـه زنگ دادیم****زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی بـه خلق روکن خواهی خیـال او کن****در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل****این جوهر چکیدن آبگهر نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹: هرچند بـه حق قرب تو مقدور نباشد
هرچند بـه حق قرب تو مقدور نباشد****بر درددلی گر برسی دور نباشد
آثار غرور انجمن آرای شکست است****چینی طرب مجلس فغفورنباشد
بر شیشـهٔ قلقل هوس ما مگذاربد****آن پنبهکه مغز سر منصور نباشد
پیغام وفا درگره سعی هلاک است****غمنامـهٔ ما جز بـه پر مور نباشد
ای مست قناعت مگشا کف بـه دعا هم****تا دست تو خمـیازهٔ مخمور نباشد
از بست و گشاد درون تحقیق مـیندیش****چشم و مژه سهل هست دلتکور نباشد
یـاران غم دمسردی ایـام ندارند****باید خنکیـهای توکافور نباشد
بگذر ز مقامات و خیـالات فضاما****داغ ارنی جز بـه سر طور نباشد
در وادی تحقیق چه حرف هست سیـاهی****گر حایل بینایی ما نور نباشد
نقد دل و پا مزد تردد چه خیـال است****این آبله سر برکف مزدور نباشد
ما سوختگان برهمن قشقهٔ شمعیم****در دیر وفا صندل و سندور نباشد
بر هم زدن الفت دلها مپسندید****دکان حلب خوشـهٔ انگور نباشد
بیدل زشروعلق بـه جنون زن****گو خانـهٔ زنجیر تو معمور نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰: راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد
راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد****در مردمک سیـاهی نور هست غش نباشد
یـاران بـه شرم کوشید کان رمز آشنایی****بیپرده نیست ممکن بیگانـهوش نباشد
تا از نفس غباریست حتما زبان کشیدن****در وادی محبت جز العطش نباشد
بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت****تا انگبین شمعت انگشت چش نباشد
بر تختهٔ من و ما خال زیـاد وهمـیم****بازبچه عدم را این پنج و شش نباشد
خواهی بـه دیر کن ساز خواهی بـه کعبه پرداز****هنگامـهٔ نفسها بیکشمکش نباشد
از شیشـهٔ تعین ایمن نمـیتوان زیست****در طبع ما گدازیست هر چند غش نباشد
از ضعف بییـها بر خاک سجده بردیم****بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشد
حیف هست دست منعم درون آستین شود خشک****این نان نمک ندارد که تا پنجهکش نباشد
زاهد ز عیش رندان پر غافل هست بیدل****فردوس درون همـینجاست گر ریش و فش نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱: هرچند دل از وصل قدحنوش نباشد
هرچند دل از وصل قدحنوش نباشد****رحمـی کـه زیـاد تو فراموش نباشد
حرفی کـه بود بیاثر ساز دعایت****یـارب بـه زبان ناید و در گوش نباشد
جاییکه بهگردش زند انداز نگاهت****چندان کـه نظرکار کند هوش نباشد
آنجا کـه ادب قابل دیدارپرستیست****وا مژگان کم از آغوش نباشد
در دیر محبت کـه ادب آینـهدارست****خاموش بـه آن شعله کـه خاموش نباشد
گویند بـه صحرای قیـامت سحری هست****یـارب کـه جز آن صبح بناگوش نباشد
خلقیست خجالتکش مخموری و مستی****این خمکده را غیر عرق جوش نباشد
سر که تا قدم وضع حباب هست خمـیدن****حمال نفس جز بـه چنین دوش نباشد
بیدل چه خیـال هست کمال تو نـهفتن****آیینـهٔ خورشید نمد پوش نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲: وضع فلک آنجا کـه به یک حال نباشد
وضع فلک آنجا کـه به یک حال نباشد****رنگ من و تو چند سبکبال نباشد
تا وانگری رفتهای از دیدهٔ احباب****آب آن همـه زندانی غربال نباشد
گردن نفرازی کـه در این مزرع عبرت****چون دانـه سری نیست کـه پامال نباشد
دل را نفریبی بـه فسونـهای تعین****آرایش این آینـه تمثال نباشد
عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم****شرمـی کـه لبت تشنـهٔ تبخال نباشد
از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد****در قحط وفا جرم مـه و سال نباشد
امروز گر انصاف دهد داد طبایع****منتظر مـهدی و دجال نباشد
ای آینـه هر سو گذری مفت تماشاست****امـید کـه آهیت بـه دنبال نباشد
دامان کری گیر و نوای همـه بشنو****تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد
خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش****هرچند بـه دست تو زر و مال نباشد
در هرکف خاکی کـه فتادیم فتادیم****پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد
تر مـیکند اندیشـهٔ خشکی مژهام را****مغز قلم نرگس من نال نباشد
آزادگی و سیرگریبان چه خیـال است****بیدل سر پرواز ته بال نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳: هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد
هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد****در عرض بیحیـایی آیینـه کم نباشد
پیش از خیـال هستی حتما در عدم زد****این دستگاه خجلتکاو یک دو دم نباشد
موضوعوت جود دامنفشانیی هست****در بند آستینها دست کرم نباشد
از خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر****کانجا ز خوردنیـها غیر از قسم نباشد
حیف هست ننگ افلاس دامان مردگیرد****تا ناخنیست درون دست بیدرم نباشد
غفلت هزار رنگ هست در کارگاه اجسام****چون چشم خواب پا را مژگان بهم نباشد
بیانتظار نتوان از وصل کام دل برد****شادی چه قدر دارد جاییکه غم نباشد
روزیدو، اینتب و تابباید غنمـیت انگاشت****ای راحت انتظاران هستی عدم نباشد
دل داغ سرنوشت هست از انفعال تقدیر****تا سرنگون نگردد خط درون قلم نباشد
در عرصهای کـه بالد گرد ضعیفی ما****مژگان بلند کم از علم نباشد
از ما سراغ ما کن وهم دویی رها کن****جاییکه ما نباشیم آیینـه هم نباشد
هر دم زدن درون اینجا صدکفر و دین مـهیـاست****دل معبد تماشاست دیر و حرم نباشد
از شاخ بید گیرید معیـار بیبریـها****کاین بار برندارد دوشی کـه خم نباشد
عمریست گوهر ما رفتهست از کف ما****این آبله ببینید زیر قدم نباشد
وحشتکمـین نشستهست گرد هزار مجنون****مگذار پا بـه خاکم که تا دیده نم نباشد
چو عمر رفته بیدل پر بینشان سراغم****جز دست سوده ما را نقش قدم نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴: اگر تعین عنقا هوس پیـام نباشد
اگر تعین عنقا هوس پیـام نباشد****نشان خود بـه جهانی برم کـه نام نباشد
چه لازم ست بـه دوشم غم آدا فکند****حق بقا دونفس خجلت هست و وام نباشد
حیـا ز ننگ خموشی کدام نغمـه کند سر****به صد فسانـه گر سخن تمام نباشد
دو دم بـه وضع تجدد خیـال مـیگذرانم****خوشم بـه نشئه کـه جمعیت دوام نباشد
حجابجوهر دل نیستجزکدورتهستی****چراغ آینـه روشن بـه وقت شام نباشد
دل هست باعت هستی کجاست نشئه چه مستی****دماغِ باده کـه دارد دمـیکه جام نباشد
هوس تپد بـه چه راحت نفس دمد ز چه وحشت****در آن مقامکه صیـاد و صید و دام نباشد
کسی ندید ز هستی بـه غیر دردسر اینجا**** این خم وهم ازکجاکه خام نباشد
چه ممکن هست که آغوش حرصها بهم آید****درتن جسراحث خمـیازه التیـام نباشد
دل از شکایت افلاس بـه که جمع نمایی****زبان بـه کام تو بس گر جهان بـه کام نباشد
جدا ز انجمن نیستی بـه هرجه رسیدم****نیـافتمکه مـی ساغرش حرام نباشد
کدام عمر و چه فرصتکه دل دهی بـه تماشا****به پای اشک نگه مـیدود خرام نباشد
نـهگوشـهایست معین نـه منزلیست مبرهن****کسی کجا رود از عالمـی کـه نام نباشد
به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را****وداع وهم من و ما هوای بام نباشد
خروش درد شنو مدعای عشق همـین بس****در الله الله ما جای حرف لام نباشد
اگر ز ملک عدم که تا وجود فهم گماری****بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵: گر بوی وفا را نفس آیینـه نباشد
گر بوی وفا را نفس آیینـه نباشد****این داغ دل ااماست کـه در نباشد
صد عمر ابد هیچ نیرزد بهگذشتن****امروز خوشی هست اگر دینـه نباشد
لعل تو مبراست ز افسون ****این پستهٔ تر مصرف لوزینـه نباشد
تکرار مبندید بر اوراق تجدّد****تقویم نفس را خط پارینـه نباشد
بر شیخ دکانداری ریش هست مسلم****خرس این همـه سوداگر پشمـینـه نباشد
زاهد بـه نظر مـیکند از دور سیـاهی****این صبح قیـامت شب آدینـه نباشد
لبکم شکند مـهر ودیعتکدهٔ راز****گر تشنـهٔ رسوایی گنجنیـه نباشد
از دل چو نفس مـیگذری سخت جنونیست****ای بیخبر این خانـهٔ آیینـه نباشد
گر حرف وفا سکته فروشد بـه تامّل****در رشتهٔ الفت گره کینـه نباشد
چون صبح اگریک نفس از خویش برآیی****تا بام فلک پیچ و خم زینـه نباشد
بیدل حذر از آفت پیوند علایق****امـید کـه در دلق تو این پینـه نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶: دل انجمن محرم و بیگانـه نباشد
دل انجمن محرم و بیگانـه نباشد****جز حیرت ادراک درین خانـه نباشد
در ساز فنا راحت عشاق مـهیـاست****بالین وفا بیپر پروانـه نباشد
بیکسب صفا صید معانی چه خیـال است****تا سنگ بود شیشـه پریخانـه نباشد
چون شانـه کلید سر مویی نتوان شد****تا ٔ چاکت همـه دندانـه نباشد
دل زانوی فکرش همـه چشم هست که مـینا****چندانکه خمد بیخط پیمانـه نباشد
بیساخته حسنیست کـه دارم بـه کنارش****مشاطهٔ شوق آینـه و شانـه نباشد
افسون چه ضرور هست به عزم مژه بستن****در خواب عدم حاجت افسانـه نباشد
بر اوج مبر پایـه اقبال تعین****تا صورت رفتار تو لنگانـه نباشد
ابرام هوس مـیکشدت بر درون دونان****شاهی اگر این وضع گدایـانـه نباشد
وحدت چهخیـال هست توان یـافت بهکثرت****چون ریشـه دوانید نمو، دانـه نباشد
عالم همـه محملکش کیفیت اشک است****این قافله بیلغزش مستانـه نباشد
دلگرد جنون مـیکند امروز ببینید****در خانـهٔ ما بیدل دیوانـه نباشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷: خیـال نامد!ری که تا کیت خاطرنشین باشد
خیـال نامد!ری که تا کیت خاطرنشین باشد****چهلازم سرنوشتتچون نگین زخم جبین باشد
درین وادی بـه حیرت هم مـیسر نیست آسودن****همـهگر خانـهٔ آیغغهگردی حکم زین باشد
طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ****که سرسبزی نبیند دانـه که تا زیر زمـین باشد
به خود پیچیدن ما نیست بیانداز پروازی****کمند موج ما را یکنفس گرداب چین باشد
بهقدر جهد معراجیست ما را ورنـه آتش هم****به راحت گر زند خاکسترش بالانشین باشد
به حیرت رفته هست از خویش اگر شمعست اگر محفل****نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد
غباری نیست از پست و بلند موج دریـا را****حقیقت .بینیـاز ز اختلاف کفر و دین باشد
پی قتلم چه دامن برزند شوخی کـه در دستش****هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشد
ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم****جگر خون گشت و گفت احوال مشتاقان چنین باشد
فرو رو پر خاک ای سرگران نشئهٔ خست****ز قارون نام هم کم نیست بر روی زمـین باشد
محال هست اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد****سحر گر صد فلک بالد همان آه حزین باشد
ندارم نشئهٔ دیگر بـه هر سرگشتگی بیدل****چوگردابم درینمحفل خطساغر همـین باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸: بپرهیز از حسد که تا فضل یزدانت قرین باشد
بپرهیز از حسد که تا فضل یزدانت قرین باشد****که مرحوم هست آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو درون جوش خط افزونی حسناست خوبان را****زبانکفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم****بهپیش شعلهکی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایـانم بـه رنگ سایـه از جیب سیـهروزی****چه باشد رنگ من یـارب اگر آیینـه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفتهام از دل****من و نقدی کـه بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت هست رمز پردهٔ امکان****مثال خوب و زشت آبینـه را نقش نگین باشد
در آن مزرعکه حسنت خرمنآرای عرقگردد****به پروین مـیرساند ریشـه هر خوشـهچین باشد
نسیم از خاککویتگر غباری بر سرم ریزد****بهکام آرزویم حاصل روی زمـین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی****دل عاشق چرا از طعنـهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیـا گواراکن****چراغ خانـهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی بـه سودنـها نمـیارزد****مکن کاری کـه انجامش ندامتآفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل****که هر جا غنچه گردیدی گلت درون آستین باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹: وداع سرکشیکنگر دلت راحتکمـین باشد
وداع سرکشیکنگر دلت راحتکمـین باشد****چو آتش داغ شد جمعیتش نقش نگین باشد
ز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیرد****ز خواب مـی کشان مـینا چرا اندوهگین باشد
نگاهی گر رسد که تا نوک مژگان مفت شوخیها****در این محنتسرا معراج پروازت همـین باشد
لب دامن نگردید آشنای حرف اشک من****چو شمعم سلک گوهر وقف گوش آستین باشد
گرفتاری بـه حدی دلنشین هست اهل دولت را****که که تا انگشتشان درون حلقهٔ انگشترین باشد
سراغ عافیت احرام مرگم مـیکند تلقین****مگر آن گوهر نایـاب درون زیر زمـین باشد
به قدر زخم دل گل مـیکند شور جنون من****پر پرواز شـهرت نام را نقش نگین باشد
چه امکانست سر از حلقهٔ داغت برآوردن****سپند بزم ما را ناله هم آتشنشین باشد
در این معبد، فنا را مایـهٔ توقیر طاعت کن****که چون خاکت دو عالم سجده وقف یک جبین باشد
گرت شمعیست دامن زن وگر کشتیست برق افکن****محبت جز فنای ما نمـیخواهد یقین باشد
اشارت مـیکند بیدل خط طرف بناگوشش****که هرجا جلوه ی صبحیست شامش درون کمـین باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰: جمعیت از آن دلکه پریشان تو باشد
جمعیت از آن دلکه پریشان تو باشد****معموری آن شوق کـه وبران تو باشد
عمریست دل خون شده بیتاب گدازیست****یـارب شود آیینـه و حیران تو باشد
صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم****آن روزکه درون سایـهٔ دامان تو باشد
داغمکه چرا پیکر من سایـه نگردید****تا درون قدم سرو خرامان تو باشد
عشاق بهار چمنستان خیـالند****پوشیدگی آیینـه عریـان تو باشد
هر نقش قدم خمکده عالم نازیست****هرجا اثر لغزش مستان تو باشد
نظاره ز ن بـه ن نپرداخت****پیداست کـه حیران تو حیران تو باشد
مپسند کـه دل درون تپش یأس بمـیرد****قربان تو قربان تو قربان تو باشد
سر جوش تبسمکده ناز بهار است****چینیکه شکنپرور دامان تو باشد
در دل تپشی مـی خلد از شبههٔ هستی****یـاربکه نفس مژگان تو باشد
بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر****کو آینـه که تا صفحهٔ دیوان تو باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱: ما راکه نفس آینـه پرداخته باشد
ما راکه نفس آینـه پرداخته باشد****تدبیر صفا حیرت بیساخته باشد
فرداست کـه زیر سپر خاک نـهانیم****گو تیغ تو هم بـه سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیـال است****مو که تا به کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد****ماری بـه هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما بـه فنا هم نتوان برد****خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز****یـاد کـه در اندیشـهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم****این آینـهای نیست کـه نگداخته باشد
از شرم نثار تو بـه این هستی موهوم****رنگی کـه ندارم چقدر باخته باشد
بیدل بـه هوس دامنت ازکف نتوان داد****ای کاشی قدر تو نشناخته باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲: چشمـی کـه بر آن جلوه نظر داشته باشد
چشمـی کـه بر آن جلوه نظر داشته باشد****یـارب بـه چه جرات مژه برداشته باشد
هر دلکه ز زخم تو اثر داشته باشد****صد صبحگل فیض بـه بر داشته باشد
عمریست دکان نفس سوختهگرم است****ازآه من آیینـه خبر داشته باشد
با پرتو خورشید کرم سهل حسابیست****گر شبنم ما دامن تر داشته باشد
دل توشـهکش وهم حبابست درین بحر****امـید کـه آهی بـه جگر داشته باشد
جا بر سر دوش استکسی راکه درین بزم****با ما چو سبو دست بـه سر داشته باشد
ازتیغ نگاهت دل آیینـه دو نیم است****هرچند ز فولاد سپر داشته باشد
ما را بـه ادبگاه حضورت چه پیـام است****قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد
از وحشت ما بر دل نیست غباری****یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد
ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت****جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد
ناکام فسردیم چو خون درون رگ یـاقوت****رنگی ندمـیدیمکه پر داشته باشد
بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان****جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳: محو طلبت گردی اگر داشته باشد
محو طلبت گردی اگر داشته باشد****آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد
دل آیـهٔ فتحی هست ز قرآن محبت****زیر و زبر زخمـی اگر داشته باشد
از شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است****هر چند کـه یـاقوت جگر داشته باشد
ما و من وحدتنگهان غیرتویی نیست****این رشته محالست دو سر داشته باشد
آن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست****از بیخبریـها چه خبر داشته باشد
چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است****چون آینـهگر پاس نظر داشته باشد
از طینت ظالم نتوان خواست مروت****شمشیر کجا آب گهر داشته باشد
امروز دم کر و فر خواجه بلند است****البته کـه این سگ دو سه خر داشته باشد
سوز دلم از گریـه چرا محو نگردید****بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد
سیلاب سرشکم همـه گر یک مژه بالد****تا خانـهٔ خورشید خطر داشته باشد
افسانـهٔ هنگامـهٔ اوهام مپرسید****شامـیکه ندارم چه سحر داشته باشد
بیدل من و آن ناله از عجز رسایی****در نقش قدمگرد اثر داشته باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴: مشتاق تو گر نامـهبری داشته باشد
مشتاق تو گر نامـهبری داشته باشد****چون اشک هم از خود سفری داشته باشد
از آتش حرمان کف خاکستر داغیست****گر شام امـیدم سحری داشته باشد
چون شمع بود سربه دم تیغ سپردن****گر نخل مرادم ثمری داشته باشد
آیینـه مقابل نکنی با نفس من****آه هست مبادا اثری داشته باشد
غیر از عرق شرم مقابل نپسندد****هستی اگر آیینـهگری داشته باشد
عمریست کـه ما گمشدگان گرم سراغیم****شایدکسی از ما خبری داشته باشد
آرایش چندین چمن آغوش بهار است****هر که یک زخم دری داشته باشد
ای اهل خرد منکر اسرار مباشید****دیوانـهٔ ما هم هنری داشته باشد
ما محو خیـالیم ز دیدار مپرسید****سامان نگه دیدهوری داشته باشد
مفت طرب ما چمن سادهدلیـها****گر حسن بـه آیینـه سری داشته باشد
امـید ز عاشق نکند قطع تعلق****گر آه ندارد جگری داشته باشد
بیدل دل افسرده بـه عالم نتوان یـافت****هر سنگکه بینی شرری داشته باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵: هر بـه رهت چشم تری داشته باشد
هر بـه رهت چشم تری داشته باشد****در قطره محیط گهری داشته باشد
با ناله چرا این همـه از پای درآید****گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس****نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینـهٔ آغوش بهار است****چشمـی کـه به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک****دانم کـه نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوشپرستی چه خیـال است****این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی بـه مثالی****این آینـه شاید دگری داشته باشد
جز برق درون این مزرعه نیست کـه امروز****بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانـه تسلینفس عبرت ما نیست****این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض کـه عام استمطرب ما را****خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همـه گر یکدل بیمار برآید****مشکل کـه ز من خستهتری داشته باشد
چشمـیست کـه باید بـه رخ هر دو جهان بست****گر رفتن از این خانـه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن****آن کـه ز هستی اثری داشته باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶: از نامـهام آن شوخ مکدر شده باشد
از نامـهام آن شوخ مکدر شده باشد****مرزاست بـه حرف فقرا تر شده باشد
دی نالهٔ گمکرده اثر منفعلم کرد****این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد
آرایشو دهل از خواجه عجب نیست****خرسی بـه خروش آمده و خر شده باشد
از طینت زنگی نبرد غازه سیـاهی****سنگ محکی که تا بهکجا زر شده باشد
ازکسب صفا باطن این تیرهدلی چند****چون سایـه بـه مـهتاب سیـهتر شده باشد
ز!هد خجل از مجلس رندان بـه در آمد****در خانـهٔ این مسخره شده باشد
خفّتکش همچشمـی اقبال حباب است****بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد
بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید****این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد
رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی****صحرا بـه ازان خانـهکه بی درون شده باشد
زبن باغ هوس نامـه بـه آن گل نتوان بزد****هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشد
تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت****آیینـه اگر سد سکندر شده باشد
منسوب دو چشم هست نگاهی کـه تو داری****تا هرچه توان دید مکرر شده باشد
ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم****دامن مکش از ما همـه گر تر شده باشد
کوبند دل گمشده منظور نگاهیست****آیینـهٔ ما عالم دیگر شده باشد
ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم****بیدل بـه خیـالت چه مصور شده باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷: آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد****پیداست چراغان هوس گل شده باشد
این جاه و حشم مایـهٔ اقبال طرب نیست****دردسر گل گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکشانداز ترقیست****در ریشـهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه بـه سامان ****برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش گذشتن****گر زیر قدم آبلهای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله کوه است****اینجا چه صداهاکه نـه قلقل شده باشد
خلقی بـه عدم دود دل و داغ جگر برد****خاک همـه صرفگل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریـا چه خیـال است****این جزو کـه گمگشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقیست چمنساز طبایع****انگور بـه هر خُم کـه رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست****بویگل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدحگردش آن چشم بـه رنگیست****ترسم نگه یـار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش****شادمکه اسیر خم کاکل شده باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸: تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد
تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد****که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابیست رنگ بهار سرشکم****بدانم بـه پای کـه غلتیده باشد
طرب مفت دلگرهمـه صبح شبنم****زگل گریـه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت****همان بـه که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی****چه فهمـیده باشدکه فهمـیده باشد
چو موج گهر بـه که از شرم دریـا****نگاه تو درون دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی****اگر باده با شیشـه جوشیده باشد
من و یأس مطلب دل و آه حسرت****دعا گو اثر مـیپرستیده باشد
نفسسازی آهنگ جمعیتتکو****سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین دشت وحشت من آن گردبادم****که سر که تا قدم دامن چیده باشد
حیـاپرور آستان نیـازت****دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی****به خواب عدم حیرتی دیده باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹: خلوتسرای تحقیق کاشانـهٔ کـه باشد
خلوتسرای تحقیق کاشانـهٔ کـه باشد****در بسته ششجهت باز این خانـهٔ کـه باشد
گردوندربن بیـابان عمریست بیسروباست****این گردباد یـارب دیوانـهٔ کـه باشد
بنیـاد خلق امروز گرد خرابه دیدی****تا مسکن تو فردا وبرانـهٔ کـه باشد
برالفت نفسها بزم هوس مچینید****سیلاب یک دو دم بیش همخانـهٔ کـه باشد
ای دور از آشنایی تاکی غم جدایی****آنکسکه هرچه هست اوست بیگانـهٔ کـه باشد
بالطبع موشکافان آشفتگی پرستند****با زلف کار دارد دل شانـهٔ کـه باشد
دل درون غم حوادث بی نوحه نیست یکدم****درد شکست ازین بیش با دانـهٔ کـه باشد
خلقی بـه دور گردون مخمور و مست وهم است****این خالی پر از هیچ پیمانـهٔکه باشد
رنگم بـه این پر و بالکز خود رمـیدنش نیست****گرد تو گر نگردد پروانـهٔ کـه باشد
بیدل صریرکلکتگر نیست سحرپرداز****صور قیـامت آهنگ افسانـهٔ کـه باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰: نیـام تیغ عالمگیر مستی موج مـی باشد
نیـام تیغ عالمگیر مستی موج مـی باشد****خدنگ دلنشین نغمـه را قندیل نی باشد
به دل غیر از خیـال جلوهات نقشی نمـییـابم****به جز حیرتکسی درون خانـهٔ آیینـه کی باشد
ز باغ عافیت رنگ امـیدی نیست عاشق را****محبت غیر خون گشتن نمـیدانم چه شی باشد
ز الفت چشم نگشایی بـه رنگ و بوی این گلشن****که مـیترسم نگاه عبرتآلودی ز پی باشد
گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت****که ننگ پاست طی بساطی را کـه طی باشد
به بادی هم نمـیسنجم نوای عیش امکان را****به گوشم که تا شکست استخوان آواز نی باشد
ندارد از حوادث توسن فرصت عنانداری****نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد
توان از یک تغافل صد دهان هرزهگو بستن****چه لازم رغبت طبعت بـه طشت پر ز قی باشد
جنونجوش هست امشب مجلسکیفیت مستان****مبادا چشم مستی درون قفای جام مـی باشد
ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه مـیگیرد****هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد
قفسفرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو****که مـیداند زمان رخصت پرواز کی باشد
نیـابی جز امل شیرازهٔ سختیکشان بیدل****مدار ستخوان درون بندبند خلق پی باشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱: درون این خرابه نـه دشمن نـه دوست مـیباشد
در این خرابه نـه دشمن نـه دوست مـیباشد****به هرچه وارسی آنجاکه اوست مـیباشد
به رنج شبهه مفرسا کـه حرف مکتب عشق****در آن جریده کـه بیپشت و روست مـیباشد
غم جدایی اسباب مـیخورد همـه****همـیشـه نان تعلق دو پوست مـیباشد
تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست****دماغ آبله آماس دوست مـیباشد
ز بسکه نسخهٔ تحقیق ما پریشان است****نظر بهکاشغر و دل بـه خوست مـیباشد
غبار معبد تقوا بـه باده ده کانجا****کمال صدق و صفا که تا وضوست مـیباشد
تو لفظ مغتنم انگار، فکر معنی چیست****که مغزها همـه محتاج پوست مـیباشد
جبین ز سجده ندزدی کـه سربلندی شرم****به عالمـیکه زمـین روبروست مـیباشد
ز تازهرویی اخلاق نگذری بیدل****بهار که تا اثر رنگ و بوست مـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲: نگه درون شبههٔ تحقیق من معذور مـیباشد
نگه درون شبههٔ تحقیق من معذور مـیباشد****سراب آیینـهام آیینـهٔ من دور مـیباشد
من و ساز دکان خودفروشیها، چهحرفاست این****جنون این فضاما درون سرمنصور مـیباشد
عذابی نیست گر از خانـهپردازی برون آیی****جهانی از غم طاق و سرا درگور مـیباشد
چه دارد آگهی غیر از قدحپیمایی حاجت****به قدر چشم وا نگه مخمور مـیباشد
معاش جاه بیعاجزکشی صورت نمـیبندد****برات رزق شاهان بر دهان مور مـیباشد
علاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن****کفن این زخمـها را مرهم کافور مـی باشد
حذر از گوشـهٔ چشمـی کزین یـاران طمع داری****نگاه اینجا چراغ خانـهٔ زنبور مـیباشد
سراغ یک نگاه آشنا از نمـییـابم****جهانچوننرگسستان بیتو شـهر کور مـیباشد
در آن وادی کـه من دارم جنون شعلهپروازی****اگر عنقاست محتاج پر عصفور مـیباشد
ترنگی نیست کز شوقت نپیچد درون دماغ من****سر عشاق چینی خانـهٔ فغفور مـیباشد
ندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی****ز موسی پرس آوازیکه شمع طور مـیباشد
خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش****مـی و مـینا همان یک دانـهٔ انگور مـیباشد
عبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی****پری که تا نیست پیدا شیشـه هم مستور مـیباشد
سیـاهی ریخت بر آیینـهٔ ادراک ما بیدل****چراغ محفل تحقیق را این نور مـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳:بیصرفه نوا جهل سبق مـیباشد
لب بیصرفه نوا جهل سبق مـیباشد****خامـه شایـان عرق درون خور شق مـیباشد
با ادب باش کـه در انجمن یکتایی****دعوی باطلت اندیشـهٔ حق مـیباشد
بلبلان قصه مخوانید کـه در مکتب عشق****دفترگل پر پروانـه ورق مـیباشد
هرکجا غیرت حسن انجمنآرای حیـاست****خجلت از آینـهداران عرق مـیباشد
در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب****سکتهٔ وضع رضا سد رمق مـیباشد
جوع و همـه جا پرده درون دلکوبیست****نغمـهٔ دهر ز قانون نـهق مـیباشد
خون ما مغتنم گرد سر تمکین گیر****چترکوه از پر طاووس شفق مـیباشد
سنگ هم درکف اطفال ندارد آرام****دور مجنون چقدر سست نسق مـیباشد
ورق جود کریمان جهان برگردید****نان محتاج کنون پشت طبق مـیباشد
بیدل از خلق جهان عشوهٔ خوبی نخوری****غازهٔ چهرهٔ این قوم بـه حق مـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴: نقش نیرنگ جهان جوهر رم مـیباشد
نقش نیرنگ جهان جوهر رم مـیباشد****صفحهٔ آینـه تمثال رقم مـیباشد
یـاس انگشتنما را ندهی شـهرت جاه****موی ماتمزده بر فرق علم مـیباشد
ربط احباب درون این بزم ندامتخیزست****دستها درخور افسوس بـه هم مـیباشد
نتوان شد سبب چاکگریبانکسی****پشت ناخن خم از اندوه قلم مـیباشد
هرکجا حکم قضا ممتحن تدبیر است****سپر بیخردان تیغ دو دم مـیباشد
رمز تنزیـه حرم فکر برهمن نشکافت****صمد هست آنکه هیولای صنم مـیباشد
به خیـال دهنتگر نرسم معذورم****مدعا اندکی آن سوی عدم مـیباشد
طاقت خلق بجز عذر طلب پیش نبرد****پا درون این مرحله بیآبله کم مـیباشد
هستی منفعلم بیعرق جبهه نخواست****بر سرم خاک زمـینی هست که نم مـیباشد
کف افسوس سراغی هست زکیفیت عمر****فرصت رفته بـه این نقش قدم مـیباشد
هرچه آید بـه نظر زان سرکو سجدهکنید****سنگ و دیوار درون کعبه صنم مـیباشد
رگ گردن بـه حیـا راست نیـاید بیدل****تا ته پاست نظر بر مژه خم مـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵: پیر خمـیازهکش وضع جوان مـیباشد
پیر خمـیازهکش وضع جوان مـیباشد****حسرت تیر درون آغوش کمان مـیباشد
نوبهار چمن عمر همـین خاموشیست****گفتگو صرصر تمـهید خزان مـیباشد
غفلت از منتظر وصل خیـالی هست محال****چشم اگر بسته شود دل نگران مـیباشد
رهبر عالم بالاست خیـال قد یـار****خضر این بادیـه چون سرو جوان مـیباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان ****موج جزو بدن آب روان مـیباشد
چه خیـالیست نوایی ز تمنا نکشیم****که نفس رشتهٔ قانون فغان مـیباشد
سخت دور هست ازین دامگه آزادی ما****مژه از بیخبری بالفشان مـیباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد****سنگ درکارگه شیشـهگران مـیباشد
سر تسلیم سبکمایـه بـه بیقدریـهاست****جنس ما را بـه کف دست دکان مـیباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم****گل این باغ ز رنگینقفسان مـیباشد
کج ادایـانـه بـه ارباب مطالب سرکن****راستی بر دل ین قوم سنان مـیباشد
چشم که تا واکنی از خویش برون تاختهایم****صورت آیینـهٔ دامن بـه مـیان مـیباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل****هرچه درون دل بهآب همان مـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶: راحت دل ز نفس بالفشان مـیباشد
راحت دل ز نفس بالفشان مـیباشد****آب این آینـه چون باد روان مـیباشد
شعلهها رنگ بـه خاکستر ما باخته است****شور پرواز درن سرمـه نـهان مـیباشد
سادگی جنس چو آیینـه دکانی داریم****زینت ما بـه متاع دگران مـیباشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع****موج اینگوهر خونگشته زبان مـیباشد
حایلی نیست بـه جولانگه معنی هشدار****خواب پا درون ره ما سنگنشان مـیباشد
بیگهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست****تا نم آب بگو شستگران مـیباشد
کینـهٔ خصم بداندیش ملایمگفتار****نیش خاری هست که درون آب نـهان مـیباشد
ایمن از فتنـه نگردی بـه مدارای حسود****آب تیغ آفت قعرش بهکران مـیباشد
تیرهبختی نفسی از طلبم غافل نیست****سایـه دایم ز پی شخص روان مـیباشد
ذوق خود بینی ما که تا نشود محو فنا****نتوان یـافت کـه آیینـه چسان مـیباشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل****تیغ کین را سخن سخت فسان مـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷: دماغ وحشتآهنگان خیـالآور نمـیباشد
دماغ وحشتآهنگان خیـالآور نمـیباشد****سر ما طایران رنگ زبر پر نمـیباشد
خیـال ثابت و سیـار که تا کی خواند افسونت****سلامت نقشبند طاق این منظر نمـیباشد
خیـالش درون دل هست اما چه حاصل غیر نومـیدی****پری درون شیشـه جز درون عالم دیگر نمـیباشد
به سامان جهان پوچ تسکین چیدهایم اما****به این صندل کـه ما داریم دردسر نمـیباشد
حواس آواره افتاده هست از خلوتسرای دل****وگرنـه حلقهٔ صحبت برون درون نمـیباشد
بلد از عجز طاقتگیر و هر راهی کـه خواهی رو****خط پیشانی تسلیم بیمسطر نمـیباشد
زترک مطلب نایـاب صید بینیـازی کن****دل جمعی کـه مـیخواهی درین کشور نمـیباشد
کدورتگر همـه باد هست بر دل بار مـیچیند****نفس درون خانـهٔ آیینـه بیلنگر نمـیباشد
سواد هر دو عالم شسته هست اشکی کـه من دارم****رواج سرمـه درون اقلیم چشم تر نمـیباشد
مروتسختمخمور هست در خمخانـهٔ مطلب****جبین هیچاینجا عرق ساغر نمـیباشد
جنون فطرتی درون دارد نبض امکان را****همـه گر پا بـه گردش آوری بیسر نمـیباشد
تأمل بیکمالی نیست درون ساز نفس بیدل****اگر شد رشتهات لاغر گره لاغر نمـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸: بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمـیباشا
بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمـیباشا****زمـین خانـهٔ خورشید جز گردون نمـیباشد
شکست کار دنیـا نیست تشویش دماغ من****خیـال موی چینی درون سر مجنون نمـیباشد
کمند همتم گیرایی دارد کـه چون گردون****سر من نیز از فتراک من بیرون نمـیباشد
به دامان قیـامت پاک نتوان کرد مژگانم****نم چشمـی کـه من دارم بـه صد جیحون نمـیباشد
که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود****کمم چندانکه از من هیچافزون نمـیباشد
دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم****به طور اهل معنی سکته ناموزون نمـیباشد
سواد راستبینی ست ای بیخبر روشن****خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمـیباشد
به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن****عبارت جز گریبانچاکی مضمون نمـیباشد
حذر کن از شکفتن که تا نبازی رنگ جمعیت****جراحتها جز آغوش وداع خون نمـیباشد
درین عبرت فضا که تا کی بساط کر و فرچیدن****زمانی بیش گرد سیل درون هامون نمـیباشد
زر و مالآنقدر خوشترکهخاکشکم خوردبیدل****تلاشگنج جز سرمنزل قارون نمـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹: بی زنگ درین محفل آیینـه نمـیباشد
بی زنگ درین محفل آیینـه نمـیباشد****آن دلکه تهی باشد ازکینـه نمـیباشد
هر جلوه کـه در پیش هست گردش بـه قفا دریـاب****فردایی این عالم بیدینـه نمـیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت بـه چه پیوندد****دروت عریـانی این پینـه نمـیباشد
حیف هست کشد فرصت دردسر مخموری****در هفتهٔ مـیخواران آدینـه نمـیباشد
یک ریش بـه صد کوثر ارزان نکنی زاهد****در چارسوی جنت پشمـینـه نمـیباشد
یـاران مژه بردارید مفت هست فلکتازی****این منظر حیرت را یک زینـه نمـیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست****تقویم بهار اینجا پارینـه نمـیباشد
هر گوهر ازین دریـا دارد صدف دیگر****دل درکف دلدار هست در نمـیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند****چون نسخهٔ اشعارت گنجینـه نمـیباشد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰: دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد
دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد****سر درون ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم کـه دلی داشت گره بر سر مژگان****درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد
ما را بـه بساطیکه توچون فتنـه نشستی****برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شد
چون سایـه بـه خاک قدمت جبههٔ ما را****یک سجده بـه صد شکر ادا شد چه بجا شد
این دیده کـه حسرتکده شوق تماشاست****ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شد
از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود****امشب نگه چشم حیـا شد چه بجا شد
چشمت بـه غلط سوی دل انداخت نگاهی ***تیریکه ازان شست خطا شد چه بجا شد
بر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر****خط سیـه انگشتنما شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم****چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشد
جگری بر سر هر اشک فشاندیم****حق نمک گریـه ادا شد چه بجا شد
گردیکه بـه امـید تو دادیم بـه بادش****آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد
چون سایـه سر راه دو رنگی نگرفتیم****روز سیـه ما شب ما شد چه بجا شد
زین یکدو نفس عمر مـیان من و دلدار****گیرم کـه اداهای بجا شد چه بجا شد
بیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت****چون اشگکنون بیسر وپا شد چه بجا شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱: دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد****جایش بـه همـین آینـه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش بـه جنون زد ز تبسم****آن پیرهن وهمقبا شد چه بجا شد
گرد نفسی چند کـه در شکستیم****تعمـیر دل یأس بنا شد چه بجا شد
آن ناله کـه صد صور قیـامت بـه نفس داشت****پیش نگهت سرمـهنوا شد چه بجا شد
چون سرو علم کرد مرا بیبری من****دست تهی انگشتنما شد چه بجا شد
احسان و کرم گرچه ندارد غم تمـییز****آن لطفکه درون کار گدا شد چه بجا شد
دل قطره ی اشکی شد و غلتید بـه پایت****این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد
ازب صفا شد بـه دلم کشف معانی****آیینـهام اندیشـهنما شد چه بجا شد
زلفش کـه به خورشید فشاندی سر دامان****ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو****پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
در سادهدلی عرض تمنای تو دادیم****بیمطلبی اندبشـه نما شد چه بجا شد
عمری بـه هوا شبنم ما هرزهدویکرد****آخر ز حیـا آبلهپا شد چه بجا شد
آن چشم کـه بستیم ز نظاره ی امکان****امروز بـه دیدار تو واشد چه بجا شد
دل مـیتپد امروز بـه امـید وصالت****در خانـهٔ ایینـه هوا شد چه بجا شد
در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود****بیدل نفس آیینـهٔ ما شد چه بجا شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲: جگری آبله زد تخم غمـی پیدا شد
جگری آبله زد تخم غمـی پیدا شد****دلی آشفت غبار المـی پیدا شد
صفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشت****خیرگی کرد نظرها رقمـی پیدا شد
نغمـهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود****ناله دزدید نفس زیر و بمـی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست****صف بیتابی دل را علمـی پیدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر****گر غبارم بـه هوا رفت نمـی پیدا شد
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ****خاک رهگشتم و نقش قدمـی پیدا شد
رشک آن برهنم سوخت کـه در فکر وصال****گمشد ازخویش و ز جیب صنمـی پیدا شد
فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست****مژه برهم زدنیکرد رمـی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماست****زندگی زیر قدم دید خمـی پیدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است****بینفس بود اگر صبحدمـی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود****خبر از خویش گرفتم عدمـی پیدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل****مشق بیکاری ما را قلمـی پیدا شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳: صیـاد بینشانی پرواز رنگ ما شد
صیـاد بینشانی پرواز رنگ ما شد****آن پر کـه داشت عنقا صرف خدنگ ما شد
روزی کـه اعتبارات سنجید نقد ذرات****رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد
کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق****راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد
در فکر دل فتادیم راحت ز دست دادیم****صافی کدورت انگیخت آیینـه زنگ ما شد
حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت****رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد
در وادی املها کوشش نداشت تقصیر****کمفرصتی قدم زد که تا عذر لنگ ما شد
رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت****هر سبزهای کـه گل کرد زین باغ بنگ ما شد
اندوه بیدماغی درهم شکست ما را****مـینا تهی شد از مـی چندانکه سنگ ما شد
دل بود ما را آن سوی نیستیها****افسانـهٔ قیـامت چندی درنگ ما شد
گر فهم راز کردیم یـا چشم باز کردیم****بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد
چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل****مژگان گشودن آخر کام نـهنگ ما شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴: بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد
بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد****لآستان او بـه یـاد آمد جبیبم آب شد
تا قیـامت برنمـیآیم ز شرم ناکسی****داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد
عجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم****آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد
حرص پهلوها تهیکرد ازحضور بوریـا****در خیـالخوب مخمل عالمـی بیخواب شد
آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار****صنع تصحیفی هست گر بواب ما نواب شد
تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست****با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شد
گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد****فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایـاب شد
دانـه مـهری بود بر طومار وهم شاخ و برک****دل ز جمعیتگذشت و عالم اسباب شد
زندگی گر عبرت آهنگ همـین شور و شر است****چون نفس نتوان بـه ساز ما و من مضراب شد
خاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم****در پی این دانـه چندین آسیـا بیآب شد
جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف****پیش ما بود آنچه ما را درون نظر ناباب شد
قامتت خمگشت بیدل ناگزیر سجده باش****ناتوانی هر کجا بیپرده شد محراب شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵: ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد
ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد****اکنون بـه چه امـید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند****زان خطکه غبار نفسش زبر و زبر شد
مردم همـه درون شکوهء بیکاری خویشند****سرخاری این طایفه هنگامـهٔ گر شد
در خامـهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت****کاخر خط پیشانی ما اینـهمـه تر شد
تمثال بـه آن جلوه نمودیم مقابل****ای بیخردان آینـهداری چه هنر شد
افسانـهٔ خاموشی منکیستکه نشنید****گم شد از قافله چندانکه خبرشد
یـاران نرسیدند بـه داد سخن من****نظمم چه فسون خواند کـه گوش همـه کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست****سرها همـه پا بود کـه پاها همـه سر شد
گستاخیام از محفل آداب بر آورد****گردیدن منگرد سرش حلقهٔ درون شد
فریـاد کـه از دل بـه حضوری نرسیدم****شب بودکه درون خانـهٔ آیینـه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است****کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آنکه بـه تسلیم جبین سود****هرچند کـه تیغش بـه سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر****خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمنآرایی فردوس کـه دارد****سر درون قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان****هر قطره کـه در فکر خود افتاد گهر شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶: اینقدر نمـیدانم صیدم از چه لاغر شد
اینقدر نمـیدانم صیدم از چه لاغر شد****کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد
حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم****فلس ماهیـان یکسر دیده سمندر شد
کافو نونلبی وا کرد، حسنوعشق شورانگیخت****احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومـیدی محو بود آفتها****آررو فضاما کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی ای جنون تأمل چیست****دور، دور بیباکیست شیشـه وقف ساغر شد
هرچه با جنونپیوست زکمـین آفت رست****پاسبان خود گردید خانـهای کـه بی درون شد
خواب گل درون این گلشن تهمت خیـالی بود****رنگ پهلوییگرداند که تا امـید بستر شد
راحت آرزوییـها داغ کرد محفل را****رنگها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیـا سخت عبرتآلودست****خاک گشت سر درون جیب قطرهای کـه گوهر شد
آه بر درون دونان آخر التجا بردیم****تشنـهکام مـیمردیم آبرو مـیسر شد
بیلدل این تغافلها جرم خست نیست****احتیـاجها شورید گوش دوستان کر شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷: مژده ای ذوق وصال آیینـه بیزنگار شد
مژده ای ذوق وصال آیینـه بیزنگار شد****آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
خلق آخر درون طلب واماندگی اظهار شد****بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد
سایـهوار از سجده طی کردم بساط اعتبار****کوه و دشت از سودن پیشانیام هموار شد
غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست****غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
حسن درون خورد تغافل داشت سامان غرور****بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد
عالمـی را الفت رنگ از تنزه بازداشت****دستها اینجا بـه افسون حنا بیکار شد
در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم****خانـه از سامان اسباب هوس بازار شد
از وجود آگه شدیم اما بـه ایمای عدم****چشمکی زد نقش پا که تا چشم ما بیدار شد
رنج هستی اینقدر از الفت دل مـیکشم****ناله را درون نی گره پیش آمد و زنار شد
ننگ خست توأم بیدستگاهی بوده است****رفت که تا ناخن گشاد پنجهام دشوار شد
خجلت غفلت قویتر کرد بر ما رفع وهم****سایـه که تا برخاست از پیش نظر دیوار شد
محو او حتما شدن که تا وارهیم از ننگ طبع****خار از همرنگی آتش گل بیخار شد
بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانـه کرد****بسکه مرکز بر خیـال پوچ زد پرگار شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸: نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد
نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد****گردش این سبحه که تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد این محفل تحیر نغمـه بود****قلقل مـینا بـه طبع زاهد استغفار شد
صفحهای درون یـاد آن برق نگاه آتش زدم****شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد
زانخندان بـه خاکم آرزوها خفته است****چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل****تنگی این کوچهام چون نی خرامافشار شد
جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت****تا نفس درشکستم راه دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت****بال و پر که تا فالی از خمـیازه زد منقار شد
شور دلهای گرفتار از اثر نومـید نیست****در خم آن زلف خواهد شانـه موسیقار شد
آرزو درون دل شکستم خواب راحت موج زد****موی این چینی بـه فرقم سایـهٔ دیوار شد
از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم****جرأتی لغزید درون دل خواب پارفتار شد
مشت خاکم که تا کجاها چید خشت اعتبار****کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانـهٔ هستی گرفت****چشم مـیپوشم کنون گرد نفس بسیـار شد
جام درون خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست****در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹: شب کـه از شور شکست دل اثر پرزور شد
شب کـه از شور شکست دل اثر پرزور شد****همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمـین اعتبار****خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص مـیشود****ربط مصرع بر هم هست آنجا کـه حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس مـیکند****شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین درون دیدهها دارد اثر****آب درون آیینـه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد****موی چینی جوهر آیینـهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی مـیساختم****بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد****مشت خونم جون مجنون مـیزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم****بیش ازین نتوان بـه سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام****آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰: هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد****رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمـیدارد دل اهل صفا****صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند****دیدهٔ احباب بر من خانـهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی مـیسوختند****یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شد
دل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید****بس کـه مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بیتعمـیریی صرف بنای کاینات****دل خرابیکرد کاین ویرانـهها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست****بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست****از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد
زبن همـه حسرتکه مردم درون خمارن مردهاند****جمع شد خمـیازهای چند و دهان گور شد
آبله بیسعی پامردی نمـیآید بـه دست****ربشـهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب****هرکه شب مـی خورد خواهد صبحدم مخمور شد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱: فکر نازک عالمـی را سرمـهٔ تقریر شد
فکر نازک عالمـی را سرمـهٔ تقریر شد****موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد
موجها که تا قطره زین دریـا بـه بیباکی گذشت****گوهر ما را ز خودداری گذشتن دیر شد
آب مـیگشتیمکاش از ننگ بیدردی چو کوه****کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد
در جناب کبریـا جز نیستی مقبول نیست****خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد
صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت****حلقهها عمری بـه هم جوشید که تا زنجیر شد
نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیـاه****صبح ما زین شام درون زنگی شیر شد
آدمـی چندان بـه مـهمانخانـهٔ گردون نماند****این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد
در عدم از ما و من پر بیخبر مـیزبستیم****خواب ما را زندگی هنگامـهٔ تعبیر شد
کوهها از شرم خاموشی بـه پستی ساختند****سرمـه گردیدن بـه یـاد آمد بم ما زیر شد
طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشـه کرد****ناتوانی مو دمـید و کلک این تصویر شد
زین همـه اسباب بیرون که تا کجا آیدی****چین دامان بلندم خار دامنگیر شد
قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت****بر درون دل حلقه زد اکنون کـه بیدل پیر شد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲: که تا دل دیوانـه واماند از تپیدن داغ شد
تا دل دیوانـه واماند از تپیدن داغ شد****اضطراب این سپند از آرمـیدن داغ شد
هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت****اینگل محرومـی از درد نچیدن داغ شد
مـی دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم****نادویدنـها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش****برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما****چون شرر این دانـه از شوق دمـیدن داغ شد
از جنونپیمایی طاووس بیتابم مپرس****پر زدم چندان کـه در بالم پ داغ شد
محو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش****برمژه هرقطره اشکم که تا چکیدن داغ شد
عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست****شعله هم اینجا بـه جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینـه آخر فال حیرت مـیزند****آنقدر از پا نشستم کارمـیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد****انچه درون دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
نالهای کردم بـه گلشن بیدل از شوق گلی****لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳: آگاهی دل انجمن اختلاف شد
آگاهی دل انجمن اختلاف شد****عکسش فروگرفت چو آیینـه صاف شد
کام و زبان بـه سرمـهاش از خاک پرکند****گویـایییکه تشنـهٔ لاف وگزاف شد
بر چینیات مناز کـه خاقان بـه آن غرور****چندی بـه سر نیـامده مویینـهباف شد
مـیل غذاست مرکز بنیـاد زندگی****پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنیام ز دیر و حرم کرد بیخودی****برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر بـه ناله دعوی طاقت نرفت پیش****لب بستنم بـه عجز دوام اعتراف شد
پیریگره ز رشتهٔ جان سختیام گشود****قد خمـیده تیشیـهٔ خاراشکاف شد
مردان بـه شرم جوهر غیرت نـهفتهاند****تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمـیده نِه قدم کهکمالات راستی****ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز کـه خواهد گشاد لب****مـیدان همکشیدن اهل مصاف شد
بیدل بـه چارسوی برودت رواج دهر****گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴: بـه کدام فرصت ازین چمن هوس از فضاما اثر کشد
به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضاما اثر کشد****شبیخون بـه عمر خضر که نفس سحر کشد
نشد آن کـه از دل گرم بـه تسلیی کشدم هوس****بتپم درآینـه چون نفسکه زجوهرم ته پر مـیکشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزهخرامـیام****مگرم تأمل نقش پا مژهای بـه پیش نظر کشد
دل آرمـیده بـه خون مکش زتلاش منصب و عزتی****که فلک بـه رشتهٔگوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
زفصیح وفا بیـان بـه حدیثکین ندهی زبان****ستم هست حنظل اگر کشی بـه ترازوبی کـه شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم****که چو موجم آبلههای پا غم انفعالگهرکشد
زکمال طینت منفعل بـه چه رنگ عرض اثر دهم****مگر از حیـا عرقی کنم کـه مرا ز پرده بـه در کشد
به حدیقهای کـه شـهید او کشد انتظار مراد دل****چو سحر نفس دمد از کفن کـه شکوفهای بـه ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بینمـی منما تری****که مباد سعی جبین من بـه فشار دامن تر کشد
نظری چو دانـه دربن چمن بـه خیـال ریشـه شکستهام****بنشینم آنـهمـه درون رهت کـه قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت مـیکشی ز دماغ بیدل ما طلب****که چو شمع ازهمـه عضو خود قدح آفریند و درکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵: جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد
جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد****آینـه درون مقابلم گر بکشی نفس کشد
هرزهدر هست گفتگو ورنـه تأمل نفس****پیش برد ز کاروان هر قدمـی کـه پس کشد
سنگ ترازوی وقار مـیل شکست نکرد****ننگ عدالت هست اگرکوهکم عدس کشد
آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم****حیفکه ناز سرکشی گردن ما بـه خس کشد
عهد وفاق بستهایم با اثر شکست دل****محمل یـاسما بساست نالهٔ این کشد
تا کی از استخوان پوچ زحمت بیحلاوتی****کاش مصور هوس جای هما مگسکشد
رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیـال کیست****جیبفلک درد سحر که تا نفس از قفسکشد
عیبو هنر شعور تست ورنـه درین ادبسرا****بیخبری چه ممکن هست آینـه پیش د
بیدل ازین ستمکده راحت گمان مبر****دیده ز خس نمـیکشد آنچه دل ازنفسکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶: از غبارم هرچه بالا مـیکشد
از غبارم هرچه بالا مـیکشد****سرمـه درچشم ثریـا مـیکشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست****فکر امروزم بـه فردا مـیکشد
تا خرد باقیست صحرای جنون****دامن از آلایش ما مـیکشد
خوابناکان مـیرمند از آگهی****سایـه ازخورشید خود را مـیکشد
سخت بیرنگ هست نقش مدعا****عالمـی تصویر عنقا مـیکشد
خون دل بیپرده هست از انفعال****سرنگونی مـی ز مـینا مـیکشد
عقل گو خون شو کـه تفتیش جنون****یک جهان شور از نفس وامـیکشد
ما گرانجانان ز خود وامـیکشیم****کوه از دامن اگر پا مـیکشد
تر زبانی خفت عقلست و بس****صد شکست از موج دریـا مـیکشد
محمل رنگ از شکستن بستهاند****بسکه بار درد دلها مـیکشد
عالمـی را مـیبرد حسرت فرو****این نـهنگ تشنـه دریـا مـیکشد
زرپرستی مـیکند دل را سیـاه****آخر این صفرا بـه سودا مـیکشد
بار ما بیدل بـه دوش عاجزیست****سایـه را افتادگی ها مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷: هرکه حرفی از لبت وامـیکشد
هرکه حرفی از لبت وامـیکشد****از رگ یـاقوت صهبا مـیکشد
بسکه مخمور خیـالت رفتهایم****آمدن خمـیازهٔ ما مـیکشد
نازش ما بیکسان بر نیستیست****خار و خس از شعله بالا مـیکشد
شوق که تا بررساند نالهای****گرد دل دامان صحرا مـیکشد
مـیرویماز خویشوخجلت مـیکشیم****ذوق آغوش کـه ما را مـیکشد
عشق خونخوار از دم تیغ فنا****دست احسان بر سر ما مـیکشد
خودگدازی ظرف پیدا است****اشک دریـاها بـه مـینا مـیکشد
عمرها شد پای خوابآلود من****انتقام از سعی بیجا مـیکشد
نی نشان دارم نـه نام اما هنوز****همت من ننگ عنقا مـیکشد
مـیگریزم از اثرهای غرور****اشک هر جا سرکشد پا مـیکشد
محو عشق ازکفر و ایمان فارغست****خانـهٔ حیرت تماشا مـیکشد
بیدل از لبیـاقوسم مپرس****عشق درگوشم نواها مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸: شوق دیداری کـه از دل بال حسرت مـی کشد
شوق دیداری کـه از دل بال حسرت مـی کشد****تا بـه مژگان مـیرسد آغوش حیرت مـیکشد
بیرخت تمـهید خوابم خجلت ارام نیست****لغزش مژگان من خط بر فراغت مـیکشد
از عرق پیمایی شبنم پر هست آغوش صبح****همت مخمورم از خمـیازه خجلت مـیکشد
هرکجاگل مـیکند نقش ضعیفیـهای من****خامـهٔ نقاش موی چشم صنعت مـیکشد
ای نـهال گلشن عبرت بـه رعنایی مناز****شمع پستی مـیکشد چندانکه قامت مـیکشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است****تخم این مزرع بـه جای پشـه آفت مـیکشد
زور بازویی کـه داری انفعالی بیش نیست****ناتوانی انتقام آخر ز طاقت مـیکشد
بگذر از حرص ریـاستها کز افسون هوس****گرهمـه قاضی شوی کارت بـه رشوت مـیکشد
بندگی شاهی گدایی مفلسی گردنکشی****خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت مـیکشد
چرخ را از سفلهپرورخواندنننگ نیست****تهمت کمهمتیـها تیر همت مـیکشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ****دوش خم از هرچه برداری ندامت مـیکشد
کوه هم دارد بـه قدر ناله دامن چیدنی****محمل تمکین هربنیـاد خفت مـیکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن****عالمـی را دار از چاه مذلت مـیکشد
ای شرر که تا چند خواهی غافل ازخود تاختن****گردش چشم هست مـیدانیکه فرصت مـیکشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل کـه در صحرای عشق****پا بـه دفع خار زآتش بار منت مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹: عریـانی آنقدر بـه برم تنگ مـیکشد
عریـانی آنقدر بـه برم تنگ مـیکشد****کز پیکرم بـه جان عرق رنگ مـیکشد
آسان مدان بـه کارگه هستی آمدن****اینجا شرر نفس ز دل سنگ مـیکشد
فکر مـیان یـار ز بس پیکرم گداخت****نقاش مو ز لاغریام ننگ مـیکشد
سامان زندگی نفسی چند بیش نیست****عمر خضر خماری ازین بنگ مـیکشد
زاهد خیـال ریش رها کن کزین هوس****آخر تلاش شانـه بـه سر چنگ مـیکشد
با هیچمجوش کـه تمثال خوب و زشت****رخت صفای آینـه بر زنگ مـیکشد
ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر****باریست زندگی کـه خر لنگ مـیکشد
خلقی بـه گرد قافلهٔ فرصتی کـه نیست****چون صبح تلخی شکری رنگ مـیکشد
خون شد دل از عمارت حرصی کـه عمرهاست****زین کوهسار دوش نگین سنگ مـیکشد
خامش نوای حسرت دیدار نیستم****در دیده سرمـه گر کشم آهنگ مـیکشد
از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع****نقش خیـال نیز همان دنگ مـیکشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن****معنی فشار قافیـهٔ تنگ مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰: مد بقا کجا بـه مـه و سال مـیکشد
مد بقا کجا بـه مـه و سال مـیکشد****نقاش رنگ هرچه کشد بال مـیکشد
واماندگی بـه قافلهٔ اعتبار نیست****پیش هست هرچه شمع ز دنبال مـیکشد
نگسستنیست رشتهٔ آمال زیر چرخ****چندینکلاوه مغزل این زال مـیکشد
سنگ همـه بـه خفت فرسودگی کم است****قنطار رفتهرفته بـه مثقال مـیکشد
از ریش و فش مپرس کـه تا قید زندگیست****زاهد غم سلاسل و اغلال مـیکشد
خشکی بـه طبع خلق ز شعر ترم نماند****فطرت هنوز از قلمم نال مـیکشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهیست****صیقل بـه دوش آینـه تمثال مـیکشد
موقعشناس محفل آداب حسن باش****ننگ خطست مو کـه سر از خال مـیکشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمـیشود****پیری ز قد خم شده خلخال مـی کشد
بیمایـهٔ غنا نتوان شد حریف فقر****ادبار نیز همت اقبال مـیکشد
بیدل تلاشگر مرو وادی جنون****تب مـیکند گر آبله تبخال مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱: حرص پیری شیأالله از خروشم مـیکشد
حرص پیری شیأالله از خروشم مـیکشد****قامت خم طرفه زنبیلی بـه دوشم مـیکشد
عبرت حالکتان پُر روشن هست از ماهتاب****غفلتی دارم کـه آخر پنبه گوشم مـیکشد
شرمسار طبع مجبورم کـه با آن ساز عجز****انتقام از اختیـار هرزهکوشم مـیکشد
معنیخاصی ز حرف و صوت انشایست****گفتگوآخربهآن لعل خموشم مـیکشد
سرخوش پیمانـهٔ یـاد نگاهکیستم****رنگ گرداندن بـه کوی مـیفروشم مـی کشد
فرصت هستی درین مـیخانـه پُر بیمـهلت است****همچو مـی خم که تا بهساغر دو جوشممـیکشد
آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است****آرزو برتخت شاهی خرقهپوشم مـیکشد
زبن همـه شوریکه دارد کارگاه اعتبار****اندکی افسانـهٔ مجنون بـه هوشم مـیکشد
نقش پای رفتگان صفرکتاب عبرت است****دیده هر جا حلقه مـییـابد بـه گوشم مـیکشد
بر کـه بندم بیدل از غفلت خطای زندگی****کم گناهی نیست گر دوشم بـه دوشم مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲: باز دامان دل آهنگ چه گلشن مـیکشد
باز دامان دل آهنگ چه گلشن مـیکشد****نالهای که تا مـیکشم طاووسگردن مـیکشد
بسکه استحقاقگرد بیپر و بالم رساست****هرکه دامان تو مـیگیرد سوی من مـیکشد
بیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن****خامـهٔ تصویر بادام تو روغن مـیکشد
ناله اندوه گرانی برنمـیدارد ز دل****سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن مـیکشد
شمع این محفل نیام اما بـه ذوق تیغ او****تا نفس دارم سری دارم کـه گردن مـیکشد
پیرو سعی تجرد درنمـیماند بـه عجز****رشته از هر پیرهن خود را بـه سوزن مـیکشد
اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست****آتشآلود هست آن آبی کـه آهن مـیکشد
تنگ بر دیوانـه شد دشت و در از عریـانتنی****کیست فهمد بیگریبانی چه دامن مـیکشد
ماهی دریـای وهمـیم آه از تدبیر پوچ****مغز آماج خدنگ و پوست جوشن مـیکشد
عمرها شد سرمـهسایکارگاه عبرتیم****خاکساری انتقام ما ز دشمن مـیکشد
سایـهرا بیدل ز قطع دشت و در تشویش نیست****محمل تسلیم دوش آرمـیدن مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳: بار ما عمریست دوش چشم حیران مـیکشد
بار ما عمریست دوش چشم حیران مـیکشد****محملاجزای ما چون شمع مژگان مـیکشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی****کزغرورطاقت آسودن بـه جولان مـیکشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یـاران نـهایم****سایـه باری دارد اما هرآسان مـیکشد
هیچدر مزرع امکان قناعتپیشـه نیست****گر همـه گندم بود خمـیازهٔ نان مـیکشد
صلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشایست****تیر درون کیش هست و خلق از پیکان مـیکشد
دوری انس هست استعداد لذتهای خلق****طفل مـیبرد ز شیر آندمکه دندان مـیکشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگیست****مفت نقاشیکزین تصویر دامان مـیکشد
وحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، کـه شمع ***پا ز دامن تاکشد سر از گریبان مـیکشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است****گاه حیرت داغم از قدی کـه مژگان مـیکشد
مـیروم از خویش و جز حیرت دلیلجهد نیست****وحشتم درون خانـه ی آیینـه مـیدان مـی کشد
جسمگرشد خاک بیدل رفع اوهام دوییست****شخص از آیینـهگم چه نقصان مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴: چو شمع هیچبه زیـانم نمـیکشد
چو شمع هیچبه زیـانم نمـیکشد****در خاک و خون بـه غیر زبانم نمـیکشد
دارد بـه عرصهگاه هوس هرزهتاز حرص****دست شکستهای کـه عنانم نمـیکشد
سیرشکبشـهرنگی منکم زسرمـه نیست****عبرت چرا بـه چشم بتانم نمـیکشد
تصوبر خودفروشی لبهای خامشم****جز تخته هیچ جنس دکانم نمـیکشد
ناگفته بـه حدیث جفای پریرخان****این شکوه که تا به مـهر دهانم نمـیکشد
شمشیربرق جوهرآهم اما چه سود****از خودگذشتنی بـه فسانم نمـیکشد
شـهرت نواست ساز زمـینگیریام چو شمع****هرچند خار پا بـه سنانم نمـیکشد
مشت خسی ستمکش یأسم کـه موج هم****از ننگ ناکسی بـه کرانم نمـیکشد
در پردهٔ ترنگ پریخیز نغمـهایست****دل جز بـه کوی شیشـه گرانم نمـیکشد
چون تیشـه پیکر خم من طاقتآزماست****مفت مصوری کـه کمانم نمـیکشد
رخت شرار جسته ندانم کجا برم****دوش امـید بار گرانم نمـیکشد
بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم****افسوس دست من ز حنا نم نمـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵: رفته رفته این بزرگیـها بـه بازی مـیکشد
رفته رفته این بزرگیـها بـه بازی مـیکشد****زنش زاهد هر طرف آخر درازی مـیکشد
اندس که تا از حساب آنسوگذشتی رفتهای****دل نفس درون کارگاه شیشـهسازی مـیکشد
نی ی دارد این محفل نـه دور ساغری****مست که تا مخمور یکسر خودگدازی مـیکشد
خلق درکار هست تا پیش افتد از دست امل****وهم مـیدانـها بـه ذوق هرزه تازی مـیکشد
مـیهمان عبرتی زین گرد خوان غافل مباش****آب و نان اینجا بـه باما و به رازی مـیکشد
تا نفس باقست با آلایش افتادست کار****دیده که تا دل زحمت رخت نمازی مـیکشد
شمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن****هر سر اینجا آفت گردون فرازی مـیکشد
پاس آب رو غنیمت دان کـه گل هم درون چمن****ازکمآبی خجلت رنگ پیـازی مـیکشد
صورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن****بیدل این تصویرکلک بینیـازی مـیکشد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶: همچو مـینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
همچو مـینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد****پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
بس کـه در یـادت بـه چندین رنگ حسرت سوختم****چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد
کوه تمکینی بـه این افسردگیـها حیرت است****بس کـه زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم****تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
پیکرم درون جستوجویت رفت همدوش نفس****رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد
در شکنج پیریام هر مو زبان نالهای است****از خمـیدنـها سراپایم طرف با چنگ شد
آنقدر واماندهام کز الفتم نتوان گذشت****اشک هم درون پای من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آیینـهات مـیگون دمـید****دود هم از شعلهٔ حسن تو آتشرنگ شد
کسب آگاهی کدورتخانـه تعمـیر هست و بس****هر قدر آیینـه شد دل زیر مشق زنگ شد
هیچحسرتکش بیمـهری خوبان مباد****آرزو بشکست ما را که تا دل او سنگ شد
بیدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم****بس کـه یـاد آشیـان کردم قفس هم تنگ شد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷: کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد
کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد****مـه نو دمـید و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شد
به صفای جلوه نساختی حق کبریـا نشناختی****به خیـال آینـه باختی کـه جمال رفت و مثال شد
سحری گذشتی از انجمن سر آستین بـه هوا شکن****ز شمـیم سایـهٔ سنبلتگل شمع ناف غزال شد
چو نفس مرا ز سر هوس بـه هوا رسیده ز جیب دل****گرهی ز رشته گشودهای کـه شکست و بال شد
به ترانـهٔ من و مای ز نوای دل چه اثر برد****مزهٔ حلاوت این شکرزازل ودیعت لال شد
ز تلاش نازکی سخن گهر صفا بـه زمـین مزن****خجل هست جور چینیی کـه به مو رسید و سفال شد
ز غبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برآ****حذر از تلاش دو موییات کـه هجوم رستم زال شد
به دل گداخته کن طرب کـه در این سراب جنون تعب****چو عقیق بر لبتشنگان جگر آب گشت و زلال شد
ستم هست جوهر غیرتت بـه فسردگی فشرد قدم****بکش انفعال سیـهدلی اگر اخگر تو زگال شد
سحر غناکدهٔ حیـا بـه نفس نمـیبرد التجا****چه غرض بـه طبع توبال زد کـه تبسم تو سوال شد
نفسی زدی و جهان گرفت اثر ترانـهٔ ما و من****که شکست شیشـهٔ محفلت کـه صدا بـه رنگ خیـال شد
ز حضور غیبت کامـها همـه راست زحمت مدّعا****تو چه بیدل از همـه قطع کنکه وقوع رفت و محال شد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸: دل شـهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
دل شـهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد****قلقل بـه لبشیشـه شکستن م شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد****بالی نگشودم کـه نـه چاک قفسم شد
فریـاد زگیرایی قلاب محبت****هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم****شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم بـه نوایی رسم از ساز سلامت****دل زمزمـه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن****چون شمع گشاد مژه درون دیده خسم شد
بر هرخس و خاری کـه در این باغ رسیدم****شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم درون عرق شمع فرورفت****یـارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد****این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹: روز سیـهم سایـه صفت جزو بدن شد
روز سیـهم سایـه صفت جزو بدن شد****آسوده شو ای آینـه زنگار کهن شد
شبنم بـه چه امـید برد صرفهٔ ایجاد****چشمـی کـه گشودم عرق خجلت من شد
نشکافتم آخر ره تحقیقگریبان****فرصت نفسی داشتکه پامال سخن شد
تدبیر، علاج مرض ذاتینیست****از شیشـه شدن سنگ همان توبهشد
حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی****بردیم درون آن بزم چراغی کـه لگن شد
تنزیـه ز آگاهی ما گشت کدورت****جان بود کـه در فکر خود افتاد و بدن شد
جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم****تار نفس از بسکه جنون یـافت کفن شد
شب درون خم اندیشـه ی گیسوی تو بودم****فکرم گرهی خورد کـه یک نافه ختن شد
چون اشک بـه همواری ازین دشت گذشتم****لغزیدن پا راه مرا مـهره زدن شد
گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت****خاکم بـه سرافشاند بـه حدیکه وطن شد
بیدل اثریای از یـاد خرامش****طاووس برون آگه خیـال تو چمن شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰: که تا پری بـه عرض آمد موج شیشـه عریـان شد
تا پری بـه عرض آمد موج شیشـه عریـان شد****پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد
جلوهاش جهانی را محو بیخودیـها کرد****آینـه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شد
خاک من بـه یـاد آورد چهره عرقناکش****هچو ٔ طاووس درون عدم چراغان شد
کوشش زمـینگیرم برعروج بینش تاخت****خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شد
وحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت****تا قفس زدم آتش نالهای پرافشان شد
انفعال هستی را من عیـار افسوسم****دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شد
امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت****آبگینـهام آخر از شکست سندان شد
زین چمن بـه هر رنگم سیر آگهی مفت است****داغ لاله همکم نیستگر بهار نتوان شد
سازگردنافرازی رنج هرزهگردی داشت****سر بـه جیب دزدیدم پا مقیم دامان شد
داغ درد شو بیدل کز گداز بی حاصل****اشکها درین محفل ریشخند مژگان شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱: ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد
ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد****سوخت پرفشانیها کاین قفس گلستان شد
عالم از جنون منکردکسب همواری****سیل گریـه سر دادم کوه و دشت دامان شد
خامشی بـه دامانم شور صد قیـامت ریخت****کاشتم نفس درون دل، ریشـهٔ نیستان شد
هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد****غنچه که تا گل این باغ بهر من گرببان شد
بر صفای دل زاهد اینقدر چه مـینازی****هرچه آینـه گردید باب خود فروشان شد
عشق شکوه آلودست که تا چه دل فسرد امروز****سیل مـیرود نومـید خانـهای کـه ویران شد
جیب اگر بـه غارت رفت دامنی بـه دست آرپم****ای جنون بـه صحرا زن نوبهار عریـان شد
جبریـان تقدیریم قول و فعل ما عجز است****وهم مـیکند مختار آنقدر کـه نتوان شد
برق رفتن هوش هست یـا خیـال دیداری****چون سپند از دورم آتشی نمایـان شد
چین نازپروردهست گرد وحشتم بیدل****دامنیگر افشاندم طرهای پریشان شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲: رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد
رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد****سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
به ذوق جلوهٔ او از عدم که تا سر برآوردم****چو توفان بهار از هرکف خاکمگریبان شد
خموشی را زبانـها مـیدهد اعجاز حسن او****به چشمش سرمـه که تا بر خویشتن بالید مژگان شد
بقدر شوخی خطش سیـاهی مـیکند داغم****ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد
طبیعت موج همواری زد از نومـیدی مطلب****بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد
حجاباندیش خورشید حضور کیست این گلشن****که گل چون صبح درون گرد شکست رنگ پنـهان شد
به روی غیر درون بستم ز رنج جستجو رستم****چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد
بهار صد گلستان مشربم از تازهروییـها****چو صحرایم گشاد جبه طرحانداز دامان شد
زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم****که خواهد بوریـا هم بهر فریـادم نیستان شد
درین حرمانسرا قربی بـه این دوری نمـیباشد****منی درون پرده مـیکردم تصور او نمایـان شد
به مژگان بستنی کوته کنم افسانـهٔ حسرت****حریف انتظار مطلب نایـاب نتوان شد
سراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل****که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریـان شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳: قیـامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد
قیـامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد****ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد
به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده مـیگردد****جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایـان شد
ندانم درون شکست طرهٔ مشکین چه پردازد****که گر دامن شکست آیینـهدار کج کلاهان شد
چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن****اگر سر که تا قدم حیرت شوی آیینـه نتوان شد
حیـا سرمایگیـها نیست بیسامان مستوری****نگه درون هر کجا بیپرده شد محتاج مژگان شد
تحّیر معنیی دارد کـه لفظ آنجا نمـیگنجد****چو من آیینـه گشتم هرچه صورت بود پنـهان شد
بهاری درون نظر دارم کـه شوخیـهای نیرنگش****مرا درون پردهٔ اندیشـه خون کرد وگلستان شد
عدمپیمایی موج و حباب ما چه مـیپرسی****همانچینشکستاین شیشـهها را طاق نسیـان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی****دماغ وقت سودا خوش کـه آشفت و بیـابان شد
چو شبنم ساغر دردم بـه آسانی نشد حاصل****سراپایم ز هم بگداخت که تا یک چشمگریـان شد
سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان****تو دل درون پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر که تا پای من بیدل****غبارم گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴: مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد****چشم مـیپوشم کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانـهٔ امکان چه علم و کو عمل****سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویـا نشد
زآن حلاوتها کـه آداب محبت داشتهست****خواستم نام لبش گیرماز هم وانشد
گر وفا مـیکرد فرصتهایب اعتبار****از هوس من نیز چیزی مـیشدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نمـیباید شمرد****سر ب منفعل گردید و یـار ما نشد
دل بـه رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد****شکر کن ای ناله پروازت قفسفرسا نشد
بهر صید خلق درون زهد ریـایی جان مکن****زین تکلف عالمـی بیدین شد و دنیـا نشد
قانعان از خفت امداد یـاران فارغند****موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد
از دل دیوانـهٔ ما مجلسآرایی مخواه****سنگ سودا سوخت اما قابل مـینا نشد
آتش فکر قیـامت درون قفا افتاده است****صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
خاک ناگردیده رستن از شکست دل کراست****موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد
با زبان خلق کار افتاد بیدل چاره چیست****گوشـه گیریهای ما عنقا شد و تنـها نشد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵: مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد****قاصد نشد مـیسر دل خون شد و روان شد
دل بیرخ تو هیـهات با ناله رفت درون خاک****واسوخت این سپندان چندانکه سرمـهدان شد
کردم بـه صد تأمل بنیـاد عجز محکم****این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال حتما کشید بر دوش****این یک نفس بضاعت صد ناقهکاروان شد
شمع بساط ما را درون کارگاه تسلیم****هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما****گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال درون خلق پر آبرو ندارد****بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمـیتوان داد****دریـاد حتما مشغول آشیـان شد
دل درون خیـال دیدار آیینـه خانـهای داشت****تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید****همعناننیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید****هرچند جمله باشیم چیزی نمـیتوان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی****باری بـه عرض تمثال آیینـه مـهربان شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶: عید هست غبار سر راه تو توان شد
عید هست غبار سر راه تو توان شد****قربانی قربان نگاه تو توان شد
امـید شـهید دم شمشیر غروریست****بسمل ز خم طرف کلاه تو توان شد
باید همـه تن دل شد و آشفت و جنونکرد****تا محرم گیسوی سیـاه تو توان شد
تسلیم ز آفات جهان باک ندارد****در جیب خودم محو پناه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس بـه دامن****کو بخت کـه پامال گیـاه تو توان شد
سهل هست شفاعتگری جرم دو عالم****گر قابل یک ذره گناه تو توان شد
بیدل دل ما طاقت آیـات ندارد****تاکی هدف ناوک آه تو توان شد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷: پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد
پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد****چونکمان خانـهٔ بیبام و درم تنگ نشد
الفت دل نـه همـین حایل عزم نفس است****آبله پای کـه بوسید کـه او لنگ نشد
بیصفا محرمـی خویش چه امکان دارد****سنگ که تا شیشـه نشد آینـهٔ سنگ نشد
بیخبرسوخت نفس ورنـه درین مکتب وهم****صفحهای نیستکز آتش زدن ارژنگ نشد
دل هر ذره بـه صد چشم تماشا جوشید****دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشد
صوف و اطلس ز کجا پینـه بر اندام تو دوخت****بر هوس جامـهٔ عریـانی اگر تنگ نشد
شبنم صبح دلیل هست که درون عالم رنگ****تا نفس آب نشد آینـه بیزنگ نشد
گوش بر زمزمـهٔ ساز سپندیم همـه****داغ شد محفل و یک نغمـه بـه آهنگ نشد
درگریبان عدم نیز رهی داشت خیـال****آه ازبینفسیـها نی ما چنگ نشد
هرچه یوشید جهان غیرکفن یمن نداشت****ماتمـی بود لباسی کـه به این رنگ نشد
با خیـالات بجوشیدکه درون مزرع وهم****بنگ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸: گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد
گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد****آرزو برهم نزد بالیکه دل بسمل نشد
دام محرومـی درین دشت احتیـاط آگهیست****وای بر صیدیکه از صیـاد خود غافل نشد
دل بـه راحت گر نسازد با گدازش واگذار****گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بیـابانی کـه ما را سر بـه کوشش دادهاند****جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است****داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد
گرچه رنگ این دو آتشخانـه از من ریختند****از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد
اعتبار اندیشگان آفتپرست کاهشند****هیچکسبیخودگدازی شمع این محفل نشد
عافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگیست****حیف پروازیکه آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دویی درون وصل نتوان یـافتن****بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشد
نیگداز دل بهکار آمد نـه ریزشـهای اشک****بیتومشت خاک من برباد رفت وگل نشد
در لباس قطره نتوان تلخی دریـاکشید****مفت آن خونیکه خاکستر شد امّا دل نشد
غیرمن زین قلزم حیرت حبابیگل نکرد****عالمـی صاحبدلاست امّاکسی بیدل نشد
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹: از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد****جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد
با لباس فقرم از آلایش دنیـا چه باک****این نمد هرگز بـه آب آینـه سنگین نشد
ازقبول خلق نتوان زحمت منتکشید****ای خوش آنسازی کـه قابل نغمـهٔ تحسین نشد
سفله را بیدستگاهی خضر ره راستیست****این پیـاده کجروی نگرفت که تا فرزین نشد
صافی هم نمـیگردد علاج بدگهر****تیغ قاتل را وداع زنگ رفعکین نشد
دست برداربد از رنگ نشاط این چمن****شبنمـی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
صبح تیغش که تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز****همچو شمعم تلخی جان باختن شیرین نشد
در بهار صنعتآباد معانی رنگ و بو****چون زبان من بـه یک انگشت گلچین نشد
شوخی باد خزان سرمایـهٔ اکسیر داشت****نیست زین گلشن پر کاهی کـه او زرین نشد
خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود****رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد
بسکه آزاد هست بیدل از عبارات دویی****ناله هم این مصرع برجسته را تضمـین نشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰: چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد
چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد****ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
از ازل مغز سر من پنبهٔگوش من است****بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد
در محیطیکاستقامت صید دام موج بود****گوهر بیطاقت ما محرم تمکین نشد
بیلبت از آب حیوان خضر خونـها مـیخورد****تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد
ناز هستی درون تماشاخانـهٔ دل عیب نیست****کیست درون سیر بهار آیینـهٔ خودبین نشد
بیجگر خوردن بهار طرز نتوان تازهکرد****غوطه که تا در خون نزد فطرت سخن رنگین نشد
چشم زخمم که تا به روی تیغ او واکردهاند****از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد
بسکه ما را عافیت آیینـهدار آفت است****آشیـان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد
داغم از وارستگیـهای دعای بیاثر****کز فسون مدعا زحمتکش آمـین نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد****بیخبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نیست****ز اختلاط سنگ پرواز شرر سنگین نشد
هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم****همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱: پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد
پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد****اطاقه هست دم ماکیـان چو واژون شد
در اهل مزبلهب کمال کناسیست****نباید اینـهمـه مقبول عالم دون شد
جنون حرص بعد از مرگ نیز درکار است****هزار گنج ته خاک ملک قارون شد
فسانـهٔ تو اگر موجد عدم نشود****مبرهن هست که لیلی نماند و مجنون شد
بهگفتگو مده ازکاف حضور جسیت****عنان گسست چو از دانـه ریشـه بیرون شد
حصول آبلهپا مزد بیسر و پاییست****کفیل اینگهرم سعیکوه و هامون شد
عروج عالم اقبال بیخودی دگر است****بهگردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد
نوای ساز رعونت قیـامتانگیز است****به خدمت رگ گردن نمـیتوان خون شد
بهار غیرت مرد آبیـاری خون داشت****عرق چکید بـه کیفتی کـه گلگون شد
زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید****که که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد
بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام****چه ظلم رفت کـه مجنون نشد فلاطون شد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲: حیرتکفیل پر زدنگفتگو نشد
حیرتکفیل پر زدنگفتگو نشد****شادم کـه آب آینـهام شعلهخو نشد
مردیم تشنـه درون طلب آب تیغ او****آخر ز سرگذشت و نصیبگلو نشد
افسوس نالهای کـه به کویش رهی نبرد****آه از دلی کـه خون شد و در پای او نشد
آسایشم بـه راه تو یک نقش پا نبست****جمـیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد
عمریست خدمتخاموش مـیکنم****ای بخت ناز کن کـه نفس هرزهگو نشد
بیقدر نیست شبنم حیرت بهار عشق****نگداخت دل کـه آینـهٔ آبرو نشد
اشیـا مثال آینـهٔ بینشانیند****نشکفت ازین چمن گل رنگی کـه بو نشد
وهم ظهور سر بـه گریبان خجلت است****فکری نداد رو کـه سر ما فرو نشد
بیگانـه هست مشرب فقر و غنا زهم****ساغر نگشت کشتی و مـینا کدو نشد
بیدل چو شمع ساخت جبین نیـازما****با سجدهای کـه غیر گدازش وضو نشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳: آهی بـه هوا چتر زد و چرخ برین شد
آهی بـه هوا چتر زد و چرخ برین شد****داغی بـه غبار الم آسود و زمـین شد
بشکست طلسم دل و زد محبت****پاشید غبار نفس و آه حزین شد
نظاره بـه صورت زد و نیرنگ کمان ریخت****اندیشـه بـه معنی نظری کرد و یقین شد
آن آینـه کز عرض صفا نیز حیـا داشت****تا چشمگشودیم پریخانـهٔ چین شد
غفلت چه فسون خواند کـه در خلوت تحقیق****برگشت نگاهم ز خود و آینـهبین شد
گلکرد ز مسجودی من سجده فروشی****یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد
عنقاییام از شـهرت خودگشت فزون تر****آخر پیگمنامـی من نقش نگین شد
دل خواست بـه گردون نگرد زیر قدم دید****آن بود کـه در یک نظر انداختن این شد
هر لحظه هواییست عنانتاب دماغم****رخشی کـه ندارم بـه خیـال اینـهمـه زین شد
از عالم حیرانی من هیچ مپرسید****آیینـه کمند نگهی بود کـه چین شد
وقت استکه بر بیکسی عشق بگرییم****کاین شعله ز خار و خس ما خاکنشین شد
در غیب و شـهادت من و معشوق همانیم****بیدل تو بر آنی کـه چنان بود و چنین شد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴: شب حسرت دیدار توام دام کمـین شد
شب حسرت دیدار توام دام کمـین شد****هر ذره ز اجزای من آیینـهنگین شد
خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد****دل سفرخت بـه رنگیکهکبابم نمکین شد
عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است****چون چشم شررخانـهٔ من خانـهٔ زین شد
برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت****صد ناله تمنا نفس بازپسین شد
زنداز نیرنگ خیـالم چه توانکرد****رحم هست بر آن شخصکه او آینـهبین شد
انکار نمود آنچه ز صافی بـه در افتاد****جوهربهرخآینـه روشنگرچین شد
موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست****چون سایـه نباید کلف روی زمـین شد
ازبس بسه ره حسسرت صیـاد نشستم****وحشت بـه تغافل زد وپروازکمـین شد
گر هیچ نباشد بـه تپش خون شدنی هست****ای آینـه دل شو کـه نخواهی بـه ازین شد
بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد****جزگرد خیـالیکه نـه آن بود و نـه این شد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵: زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد
زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد****از فلک صبح مگر شیر بدوشد
آربشکر و فر دونان همـه پوچست****زان پوست مجو مغز کـه از آبله جوشد
تحقیق ز تمثال چهگل دسته نماید****حیف استی درون طلب آینـه کوشد
جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند****آب ز سرچشمـهٔ خورشید ننوشد
درکیسهٔ ما مایـه خیـال هست درم نیست****دریـا گهر راز بـه ماهی چه فروشد
یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل****حرفی کـه توان گفت مگر پنبه نیوشد
بیدل بـه حیـا چاره افلاس توانکرد****عریـانی اگر جامـه ندارد مژه پوشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶:ی کـه نیک و بد هوشیـار و مست بپوشد
کسی کـه نیک و بد هوشیـار و مست بپوشد****خدا عیوب وی از چشم هر کـه هست بپوشد
به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن****حذر کنید از آن آستین کـه دست بپوشد
بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق****غبار نیست کـه چشمت دمـی کـه جست بپوشد
تلاش موج جنون هست نارسیده بـه گوهر****عیوب آبلهپایـان همـین نشست بپوشد
کمال پر نگشاید بـه کارگاه دنائت****هوا بلندی خود درون زمـین پست بپوشد
ترحمـی هست به نخجیر اگر کمانکش ما را****سزد کـه چشم بـه وقت گشاد شست بپوشد
حیـا بـه ضبط نگه مانع خیـال نگردد****گمان مبر ره شوق آنکه چشم بست بپوشد
ز وهم جاه چه موهاست درون دماغ تعیّن****غرور چینی این انجمن شکست بپوشد
گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت****لب تو زاهد اگر عیب مـیپرست بپوشد
به طعن بیدل دیوانـه سر نیـایی****مباد کفش ز پا برکند بـه دست بپوشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷: رضاعت از برم چندانکه گردم پیر مـیجوشد
رضاعت از برم چندانکه گردم پیر مـیجوشد****چو آتش مـیشوم خاتر اما شیر مـیجوشد
ندارد مزرع دیوانگان بیناله سیرابی****همـین یک ریشـه از صد دانـهٔ زنجیر مـیجوشد
دلم ممبادا نقش بندد شکل بیدادت****زموی چینی اینجا خامـهٔ تصویر مـیجوشد
چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیـه رویی****عرق از سنگ اگربیپردهگردد قیر مـیجوشد
تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم****ز هرجایی کـه جوشد خار دامنگیر مـی جوشد
نفسسوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی****به این خوابی کـه دارم پا زدن تعبیر مـیجوشد
سراغ عافیت خواهی بـه مـیدان شـهادت رو****که صد بالین راحت از پر یک تیر مـیجوشد
در این صحرا شکارافکن خیـال کیست حیرانم****که موج گل با خون هر نخجیر مـی جوشد
ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که سرتاپای من چون سایـه یک شبگیر مـیجوشد
مگر از جوهر یـاقوت رنگ هست این گلستان را****که آب و آتشگل پر ادب تاثیر مـیجوشد
دماغ آشفتهٔ خاصیت، پنجاب وکشمـیرم****که بوی هر گل آنجا با پیـاز و سیر مـیجوشد
بهربط ناقصان بیدل مده زحمت ریـاضت را****بهم انگورهای خام درون خم دیر مـیجوشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸: نـه تنـها از قدح مستی و از گل رنگ مـیجوشد
نـه تنـها از قدح مستی و از گل رنگ مـیجوشد****نوای محفل قدرت بـه صد آهنگ مـیجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد****اگر درون گردش آیی خانـه با فرسنگ مـیجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل****که این حیرتفزا از های تنگ مـی جوشد
در این صحرا کـه یکسر بال طاووس هست اجزایش****غباری گر بـه خود بالد همان نیرنگ مـیجوشد
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹: حال دل از دوری دلبر نمـیدانم چه شد
حال دل از دوری دلبر نمـیدانم چه شد****ریخت اشکی بر زمـین دیگر نمـیدانم چه شد
از شکست دل نـهتنـها آب و رنگ عیش ریخت****نالهای هم داشت این ساغر نمـیدانم چه شد
باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم****سوختم چندانکه خاکستر نمـیدانم چه شد
صفحهٔ آیینـه حرتجوهر اینعبرت است****کای حریفان نقش اسکندر نمـیدانم چه شد
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم****این زمان آن چرخ و آن اختر نمـیدانم چه شد
دوش درون طوفان نومـیدی تلاطم کرد آه****کشتی دل بود بیلنگر نمـیدانم چه شد
در رهت از همت افسر طراز آبله****پای من سر شد برتر نمـیدانم چهشد
از دمـیدن دانـهٔ من کوچهگرد بیکسیست****مشت خاکی داشتم بر سر نمـیدانم چه شد
بیدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس****پهلویی گردانده ام بستر نمـیدانم چه شد
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس****قطره دریـاگشت پیغمبر نمـیدانم چه شد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰: حاصلم زبن مزرع بیبر نمـیدانم چه شد
حاصلم زبن مزرع بیبر نمـیدانم چه شد****خاک بودم خون شدم دیگر نمـیدانم چه شد
ناله بالی مـیزند دیگر مپرس از حال دل****رشته درون خون مـیتپدگوهر نمـیدانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند****در بهشت آتش زدم کوثر نمـیدانم چه شد
محرم عجز آشناییـهای حیرت نیستیم****اینقدر دانمکه سعی پر نمـیدانم چه شد
بیش ازبن درون خلوت تحقیق وصلم بار نیست****جستجوها خاک شد دیگر نمـیدانم چه شد
مشت خونی کز تپیدن صد جهان امـید داشت****تا درت دل بود آنسوتر نمـیدانم چه شد
سیر حسنی دآشتم درون حیوتآباد خفال****تا شکست آیینـهام دلر نمـیدانم چه شد
دی من و صوفی بـه درس معرفت پرداختیم****او رقمکمکرد و من دفتر نمـیدانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است****تا چو اشک از پا فتادم سر نمـیدانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست****آنچه بیخود داشتم درون بر نمـیدانم چه شد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱: ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد****محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است****اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است****جنونتراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود****اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد****به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست****ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد درون غم واماندگی بـه باد روی****چو شمع آنـهمـه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست****تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همـه سر که تا قدم دل آری بار****ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضاما نیست****اگر بـه باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلیکه درون اقران موافقتسنجی است****کم زیـاده سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمـیکهگسست اتفاق رشتهٔ عهد****دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است****رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲: باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد****خون خورد صد شعله که تا داغی بـه سامان بشکفد
آببار ما ادبکاران گداز جرأت است****چشم ما مشکل کـه بر رخسار جانان بشکفد
بیدماغی فرصتاندیش شکست رنگ نیست****گل بـه رنگ صبح بابد دامنافشان بشکفد
تنگنای عرصهٔ موهوم امکان را کجاست****اتفدر وسعتکه یک زخم نمایـان بشکفد
در شکست من طلسم عیش امکان بستهاند****رنگ آغوشیکشد که تا اینگلستان بشکفد
مـهرورزی نیست اینجا کم ز باد مـهرگان****چاک زن جیب وفا که تا طبع یـاران بشکفد
وضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد****داغ دل یـارب بـه رنگ ناله عریـان بشکفد
قابل نظارِِهٔ آن جلوهگشتن مشکل است****گرهمـه صد نرگسستان چشم حیران بشکفد
هیچ تخمـی قابل سرسبزی امـید نیست****اشک بایدکاشتن چندان کـه توفان بشکفد
زبن چمن محروم دارد چشم خوابآلودهام****بیبهارینیست حیرتکاش مژگان بشکفد
در گلستانی کـه دارد اشک بیدل شبنمـی****برگ برگش نالهٔ بلبل بـه دامان بشکفد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳: وحشتم گر یک تپش درون دشت امکان بشکفد
وحشتم گر یک تپش درون دشت امکان بشکفد****تا بـه دامان قیـامت چین دامان بشکفد
اشک مژگانپرورم از حسرتم غافل مباش****نالهاندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی کـه از پرواز شوق****غنچهٔ دل درون برم که تا کوی جانان بشکفد
مـیتوان با صد خیـابان بهشتم طرح داد****یک مژه چشمـی کـه بر روی عزیزان بشکفد
تا قیـامت درون کف خاکی کـه نقش پای اوست****دل تپد، آیینـه بالد گل دمد، جان بشکفد
هستی جاوبد ریزدگل بـه دامان عدم****یک تبسموار اگر آن لعل خندان بشکفد
گلفروشان جنون را دستگاهی لازم است****غنچهٔ این باغ ترسم بیگریبان بشکفد
نالهها از کلفت بیدردی دل آب شد****یـارب این گلشن بـه بخت عندلیبان بشکفد
نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم****مـیکند سایل عرق که تا دست احسان بشکفد
بر دل مایوس بیدل پشت دستی مـیگزم****غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴: بـه یـاد آستانت هرکه سر بر خاک مـیمالد
به یـاد آستانت هرکه سر بر خاک مـیمالد****غبارش چون سحر پیشانی افلاک مـیمالد
گهر حل مـیکند یـا شبنمـی درون پرده مـیبیزد****حیـا چیزی بر آن رخسار آتشناک مـیمالد
امل افسون بیباکیست درون عبرتگه امکان****بقدر ریشـه مستی آستین تاک مـیمالد
سخن بیپردهکمگوییدکاین افسانـهٔ عبرت****به گوشی که تا خورد اولبیباک مـیمالد
به ذوق سدره و طوبی تو هم دندان بـه سوهان زن****امل کام جهانی را بـه این مسواک مـیمالد
صفایدامن صبح و نم شبنم چه ننگ هست این****فلک صابون همـین بر خامـههای پاک مـیمالد
دربنگلشن ز وضع لاله وگل سیر عبرتکن****که یک مژگان گشودن بر ضد چاک مـیمالد
سیـهچشمـیست امشب ساقی مستانکه نیرنگش****به جام هرکه اندازد نظر تم یـاک مـیمالد
به چندین زنگ ازآن نقش قدم گل مـیتوان چیدن****به رفتارت پر طاووس رو بر خاک مـیمالد
مشو از امتیـاز خیر و شر طنبور این محفل****که عبرت گوش هر درخور ادراک مـیمالد
مگر سعی ندامت هم دلی انشاکند بیدل****نفس دستی بـه صد امـید برگ تاک مـیمالد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵: سپند بزم تو که تا بیقرار گردد و نالد
سپند بزم تو که تا بیقرار گردد و نالد****تپیدن از دل من آشکار گردد و نالد
هزارکعبه و لبیک محو شوقپرستی****کهگرد دل چونفس یکدوبارگردد و نالد
چه نغمـهها کـه ندارد ز خود تهی شدن من****به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالد
ز ساز جرات عشاقگل نکرد نوایی****مگر ضعیفی این قوم تارگردد و نالد
من و تظلم الفت کدام دوست چه دشمن****ستم رسیده بـه هردچار گردد و نالد
چو طایری کـه دهد آشیـان بـه غارت آتش****نفس بهگرد من خاکسارگردد و نالد
به گریـه خو مکن ای دید ه کز چکیدن اشکی****دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد
هزار قافله شور بـه چنگ امـید****چه باشد اینـهمـه یک نالهوارگردد و نالد
ز روزگار وفا چشم دارم آنهمـه فرصت****که سختجانی من کوهسارگردد ونالد
در آتش افکن وترک ادب مخواه ز بیدل****سپند نیست کـه بیاختیـار گردد و نالد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶: اگر سور هست وگر ماتم دلمایوس مـینالد
اگر سور هست وگر ماتم دلمایوس مـینالد****درین نـه دیر کلفت خیز یک ناقوس مـینالد
ندارد آسیـای چرخ غیر از دور ناکامـی****همـه گر رنگ گردانی کف افسوس مـینالد
درین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی****به چندین زیر و بم نومـیدیی محبوس مـینالد
فروغ شمع دیدی ، فهم اسرار خموشان کن****بقدر رشته اینجا پرده فانوس مـینالد
پی مقصد قدم ننـهاده حتما خاک گردیدن****درای سعی ما چون اشک پر معمـینالد
به خاموشی ز افسون شخنچینان مباش ایمن****نگه بیش از نفس درون دیدهٔ جاسوس مـینالد
غرض هیچ و تظلم کوب عرض بی مغزی****عیـار فطرت یـاران گرفتم مـینالد
چنین لبریز نیرنگ خیـال کیست اجزایم****که رنگم که تا شکست انشا کند طاووس مـینالد
وفا مشکل کـه خواهد خامشی از ساز مشتاقان****نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس مـینالد
زخود رفتیم اما محرم ما نشد بپدل****درای محمل دل سخت نامحسوس مـینالد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷: دل باز بـه جوش یـارب آمد
دل باز بـه جوش یـارب آمد****شب رفت و سحرنشد شب آمد
اشک از مژه بسکه بیاثر پخت****رحمم بـه زوال کوکب آمد
بی روی تو یـاد خلد کردم****مرگی بـه عیـادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم****جانی کـه نبود برآمد
مستان خبریست درون خط جام****قاصد ز دیـار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم****دیوانـهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیـا مجویید****اخلاق کجاست منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر****هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن رسم بـه گوشی****هرگام بـه پیش منآمد
راجت درب نیستی بود****از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق****آیینـه بـه دست من شب آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸: ز هستی قطعکن گر مـیل راحت درون نمود آمد
ز هستی قطعکن گر مـیل راحت درون نمود آمد****چو حیرت صاف ما درون دست که تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمـیخواهد****شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
چه دارد سیر امکان جز امـید خاک گردیدن****درین حرمانسرا هرعدم مشتاق بود آمد
ز وضع زندگی طرفی نبستم جز بـه نومـیدی****چه سازم این ندامتساز پر عبرت سرود آمد
به این عجزیکه درون بنیـاد سعی خویش مـیبینم****شوم گر سایـه از دیوار نتوانم فرود آمد
ندانم دامن زلف کـه از کف دادهام یـارب****صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد
گرانست از سماجتگر همـه آب بقا باشد****به مجلس چون نفس برنباید زود زود آمد
ز هستی که تا نگشم منفعل آهم نجست از دل****عرق آبی بـه رویم زد کـه این اخگر بـه دود آمد
ز استغنا چو بیدل داشتم امـید تشریفی****گسستن از دو عالموتم را تار و پود آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹: نتوان بـه تلاش از غم اسباب برآمد
نتوان بـه تلاش از غم اسباب برآمد****گوهر چه نفس سوخت کـه از آب برآمد
غافل نتوان بود بـه خمخانـهٔ توفیق****ز آن جوش کـه دردی ز مـی ناب برآمد
خواه انجمنآرا شد و خواه آینـه پرداخت****از خانـهٔ خورشید همـین تاب برآمد
نیرنگ نفس شور دو عالم بـه عدم بست****در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد
ای دیدهوران چارهٔ حیرت چه خیـال است****آیینـه عبث طالب سیماب برآمد
از ساحل این بحر زبان مـیکشد آتش****کشتی بـه چه امـید ز گرداب برآمد
بیش از همـه درون عالم غیرت خجلم کرد****آن کار کـه بیمنت احباب برآمد
این دشت ز بس منفعل کوشش ما بود****خاکی کـه بر آن دست زدیم آب برآمد
زین باغ بـه کیفین رنگی نرسیدیم****دریـا همـه یک گوهر نایـاب برآمد
پیدایی او صرفهٔ موهومـی ما نیست****با سایـه مگوییدکه مـهتاب برآمد
زان گرمـی نازی کـه دمـید ازکف پایش****مخمل عرقیکردکه از خواب برآمد
بیدل چو مـه نو بـه سجودکه خمـیدی****کامروز چراغ تو ز محراب برآمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰: عالم همـه زین مـیکده بیـهوش برآمد
عالم همـه زین مـیکده بیـهوش برآمد****چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی****سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی بـه زبان آمده صد جلدکتابست****عنقا بـه خیـال کـه فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست****آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینـه جمعیت دلهاست****موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت****پیش ازکفن این جلوه سیـهپوش برآمد
این دیر خرابات خیـالیست کـه اینجا****تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست****دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست****نتوان بـه خیـالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد درون طلب اما****آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمـهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم****فریـاد کـه ساز همـه خاموش برآمد
دیدیم همـین هستی ما زحمت ما بود****سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنـهٔ افسانـهٔ هستی****زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱: تمام شوقیم لیک غافلکه دل بـه راهکه مـیخرامد
تمام شوقیم لیک غافلکه دل بـه راهکه مـیخرامد****جگربه داغکه مـینشیند نفس بـه آهکه مـیخرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیـازی****نفس بـه جیبت غبار دارد ببین سپاهکه مـیخرامد
اگرنـه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما****به پردهٔ چاک اینکتانـها فروغ ماهکه مـیخرامد
غبار هر ذره مـیفروشد بـه حیرت آیینـهٔ تپیدن****رم غزالان این بیـابان پی نگاهکه مـیخرامد
ز رنگگل که تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی****دراینگلستان ندانم امروزکه کجکلاه کـه مـیخرامد
اگر امـید فنا نباشد نوید آفتزدای هستی****به این سر و برگ خلق آواره درون پناه کـه مـیخرامد
نگه بـه هرجا رسد چوشبنم زشرم مـیباید آبگشتن****اگر بداندکه بیمحابا بـه جلوهگاه کـه مـیخرامد
به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی****نگشتی آگه کـه در دماغت هوای جاه کـه مـیخرامد
مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل****وگرنـه آن برق بینیـازی پی گیـاه کـه مـیخرامد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲: ز ابرام طلب نومـیدیام آخر بـه چنگ آمد
ز ابرام طلب نومـیدیام آخر بـه چنگ آمد****دعا از بس گرانی کرد دستم زیر سنگ آمد
ز سعی هرزهجولان رنجها بردم درین وادی****ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد
به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یـا رب****که انداز خرامم درون نظر پر نیمرنگ آمد
تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم****که از طوفش نگه که تا سوی من آمد خدنگ آمد
به استقبالم از یـاد نگاه کافرآیینش****قیـامت آمد، آشوب پری آمد فرنگ آمد
غباری داشتم درون خامـهٔ نقاش موهومـی****شکست از دامنش گلکرد و تصویرم بـه رنگ آمد
به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم****که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد
به احسانـهای بیجا خواجه مـینازد نمـیداند****که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمد
شکست دل نمـیدیدم نفس گر جمع مـیکردم****به رنگ غنچه این مشتم بـه خاطر بعد جنگ آمد
به یـاد نیستی رو که تا شوی از زندگی ایمن****به آسانی برون نتوان ز کام این نـهنگ آمد
دو روزی طرف با دل هم ببستم چون نفس بیدل****بر این تمثال آخر خانـهٔ آیینـه تنگ آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳: شبم آهی ز دل درون حسرت قاتل برون آمد
شبم آهی ز دل درون حسرت قاتل برون آمد****سرش از ید بالافشانتر از بسمل برون آمد
چهسازد عقل مسکینکر نپوشدکسوت مجنون****که لیلی هرکجا بیپرده شد محمل برون آمد
ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمـیدن****سخنصد پیش پا خورد اززبانکز دل برون آمد
به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمـی دارد****چراغانکرد آن پروانـهکز محفل برون آمد
سراغ عافیتگم بود درون وحشتگه امکان****طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد
رهایی نیست از هستی بغیر از خاککردیدن****از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد
به کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را****دل از خود جمع عقده مشکل برون آمد
ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن****حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد
دماغ خاکساری هم عروج نشئهای دارد****من امـیدی دماندم که تا نـهال از گل برون آمد
که دارد طاقت همچشمـی ظرف حباب من****محیط ازخود تهی گردید که تا بیدل برون آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴: فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد
فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد****ورق لاله بـه یک نقطه چه رنگین آمد
جرأت سعی دماغ تپشآرایی کیست****پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمد
چون دو ابرو کـه نفس سوختهٔ ربط همند****تیغ او زخم مرا مصرع تضمـین آمد
عافیت مـیطلبی بگذر از اندیشـهٔ جاه****شمع را آفت سر افسر زرین آمد
تلخکامـیست ز درک من و ما حاصل کوش****بیحلاوت بود آنکه سخنچین آمد
صفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت****هرکه شد محرم این آینـه خودبین آمد
سایـه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند****رفتم از خویش ندانم بـه چه آیین آمد
هرکسی درون خور خود نشئهٔ راحت دارد****خار پا را ز گل آبله بالین آمد
در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریـاب****عالمـی رفت بـه بیرنگی و رنگین آمد
صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس****دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد
بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم****سایـه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵: گل بـه سر، جام بـه کف آن چمن آیین آمد
گل بـه سر، جام بـه کف آن چمن آیین آمد****مـیکشان مژده بهار آمد و رنگین آمد
طبعم از دست زبانسوز تبی داشت چو شمع****عاقبت خامشیام بر سر بالین آمد
نخل گلزار محبت ثمر عیش نداد****مصرع آه همان یأس مضامـین آمد
حیرتم بیاثر از انجمن عالم رنگ****همچو آیینـه ز صورتکدهٔ چین آمد
حاصل این چمن از سودن دستم گل کرد****به کف از آبلهام دامن گلچین آمد
هیچاز غم اسباب نیـامد بیرون****بار نابستهٔ این قافله سنگین آمد
چه خیـالست سر از خواب گران برداریم****پهلوی ما چو گهر درون ته ی بالین آمد
چون نفس سر بـه خط وحشت دل مـیتازیم****جاده درون دامن این دشت همان چین آمد
باز بیروی تو درون فصل جنون جوش بهار****سایـهٔ گل بـه سرم پنجهٔ شاهین آمد
خون بـه دل خاک بـه سر، آه بهاشک بـه چشم****بیجمال تو چهها بر من مسکین آمد
بیدل آسودهتر از موج گهر خاک شدیم****رفتن از خویش چه مقدار بـه تمکین آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶: ز تخمت چه نشو و نما مـیدمد
ز تخمت چه نشو و نما مـیدمد****که چون آبله زیرپا مـیدمد
عرق درون دم حاجت از روی مرد****اگر شرم دارد چرا مـیدمد
به حسرت نگاهی کـه این جلوهها****ز مژگان رو بر قفا مـیدمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست****نگاه اندکی نارسا مـیدمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد****نفس بیعرق بیحیـا مـیدمد
فسونی کـه تا حشر خواب آورد****بهگوشم نی بوریـا مـیدمد
به ترک طلب ربشـه دارد قبول****بروگر بکاری بسیـا مـیدمد
ز خود حتما ای ناله برخاستن****کزین نیستان یک عصا مـیدمد
معمای اسم فناییم و بس****همـین نفس مطلق ز ما مـیدمد
به رنگ چنار از بهار امـید****بس هست اینکه دست دعا مـیدمد
ز بیاتفاقی چو مـینا و جام****سر و گردن از هم جدا مـیدمد
به عقبا هست موقوف مزد عمل****کجا کاشتند از کجا مـیدمد
دو روزی بچینید گلهای ناز****ز باغی کـه ما و شما مـیدمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمـیست****ازین بام چندین هوا مـیدمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷: پر مفلسم بـه من چه نوا مـیتوان رساند
پر مفلسم بـه من چه نوا مـیتوان رساند****جایی نرفتهام کـه دعا مـیتوان رساند
دورم ز وصل یـار بـه خود هم نمـیرسم****یـاران مرا دگر بـه کجا مـیتوان رساند
پوشیده نیست آنـهمـه گرد سراغ من****چشمـی چو آبله ته پا مـیتوان رساند
یـار از نظر چو مصرع برجسته مـیرود****فرصت بدیـههجوست مرا مـیتوان رساند
ای ساکنان مـیکده ننگ ترحم است****ما را اگر بـه خانـهٔ ما مـیتوان رساند
نقش خیـال عالم آب هست خوب و زشت****کز یک عرق دماغ حیـا مـیتوان رساند
شام و سحر کمـینگه حُسن اجابت است****آیینـهای بـه دست دعا مـیتوان رساند
در عالمـیکه ضبط نفس راهبر شود****بیمرگ بنده را بـه خدا مـیتوان رساند
بیمغزی هوس الم جاه مـیکشد****مکتوب استخوان بـه هما مـیتوان رساند
پیکرده هست گم بـه چمن خون بیدلان****آبی بـه باغبان حنا مـیتوان رساند
گل درون بغل بـه یـاد جمال تو خفتهایم****از خاک ما چمن بـه جلا مـیتوان رساند
ما بوالفضول کعبه و بتخانـه نیستیم****این یک دماغ درون همـه جا مـیتوان رساند
عهدی نبستهایم بـه فرصت درین چمن****از ما سلامگل بـه وفا مـیتوان رساند
بیدل دماغ ناز فلک پر بلند نیست****گرد خود اندکی بـه هوا مـیتوان رساند
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸: بـه هرجا باغبان درون یـاد مستان تاک بنشاند
به هرجا باغبان درون یـاد مستان تاک بنشاند****بگو که تا بهر زاهد یک دو که تا مسواک بنشاند
به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند****گهر را ضبط خود درون عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایـام حتما خون دل خوردن****مگر صهبا خمار وهم این تریـاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نـهد برروی زخمگل****ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشاند
درینگلشن نـهال ناله دارد نوبر داغی****گل ساغر تواند چید هرتاک بنشاند
خیـال طرهٔ حور هست ز!هد را اگر بر سر****ز بهر زلف حوران شانـه از مسواک بنشاند
دمـی چون صبح مـیخواهم قفس بر دوش پروازی****چونگل تاکی سپهرم درون دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیـال غیر، رخت از مـی بندد****شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمـیام بیتابیام دارد تماشایی****مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازشکرد از مکرش مباش ایمن****کمان چون تیر را درون برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانـه نبود ز آسیـا غیر از پریشانی****غبار خاطرم کیگردش افلاک بنشاند
اگر از موج گوهر مـیتوان زد آب بر آتش****عرق هم گرمـی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمـییـابم****ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر مـی درون رنگ و از خود برنمـیآیم****مرا این آرزو که تا کی گریبان چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری****مبادا گوهرم درون عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد بـه ضبط گریـهٔ عاشق****غبار عالمـی از دیده ی نمناک بنشاند
طربخواهی نفس درون یـاد مژگانش بهدل بشکن****تواند جام مـی برداشت هرتاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر****برون چون زنگت از آیینـهٔ ادراک بنشاند
به شوخی مشکل هست از طینتم رفع هوس بیدل****مگر آب از حیـا گشتن غبار خاک بنشاند
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹: اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند****صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال هست یـا رب دود سودای محبت را****که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس مـیپوشم بـه ستر عجز مـیکوشم****که مـیترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایـه پردازد غم هستی****مگر برخیزم ازخود که تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را****که آتش مـیشود آبی کـه بسیـار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان****کز انگشت شـهادت صورت زنـهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامـهٔ باطل****که حرف حق چو منصور از زبانـها دار جوشاند
دل هر دانـه مـیباشد بـه چندین ریشـه آبستن****گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا****صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیـامت مـیبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل****حیـا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر****مگر خاکستر از آیینـهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل****چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰: دل بـه قید جسم از علم یقین بیگانـه ماند
دل بـه قید جسم از علم یقین بیگانـه ماند****کنج ما را خاک خورد از بسکه درون ویرانـه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد****درکمند الفت یک ریشـه چندین دانـه ماند
در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد****چون کمان حلقه چشم ما بـه راه خانـه ماند
شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت****عالمـی زین انجمن بر درون زد و دیوانـه ماند
مدتی مجنون ما بر وهم وظن خط مـیکشید****طرح آن مسطر بـه یـاد لغزش مستانـه ماند
در خراباتی کـه از شرم نگاهت دم زدند****شورمستی خول شد وسربرخط پیمانـه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت****زان همـه خوابیکه من دیدم همـین افسانـه ماند
شوخ چشمان را ادب درون خلوت دل ره نداد****حلقهها بیرون درون زین وضع گستاخانـه ماند
دل فسرد و آرزوها درون کنارش داغ شد****بر مزار شمع جای گل پر پروانـه ماند
آخرکارم نفس درون عالم تدبیر سوخت****هرسر موییکه من تک مـیزدم درون شانـه ماند
حال من بیدل نمـیارزد بـه استقبال وهم****صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱: طالعم زلف یـار را ماند
طالعم زلف یـار را ماند****وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنـه هست ورنـه سپهر****کاسهٔ زهر مار را ماند
نفس من بـه این فسرده دلی****دود شمع مزار را ماند
بسکه بیدوست داغ سوختنم****گلخنم لالهزار را ماند
خار دشت طلب ز آبلهام****مژهٔ اشکبار را ماند
نقش پایم بـه وادی طلبت****دیدهٔ انتظار را ماند
عجزم از وضع خود سری واداشت****ناتوانی وقار را ماند
یـار درون رنگ غیر جلوه گر است****هم چو نوری کـه نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب****شانـه و زلف یـار را ماند
عزلت آیینـهدار رسواییست****این نـهان آشکار را ماند
نیک درون هیچ حال بد نشود****گل محال هست خار را ماند
با دو عالم مقابلم د****حیرت آیینـهدار را ماند
مایـهٔ بیغمـی دلی دارم****که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پیداست****بیدل خاکسار را ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲: موجگل بیتو خار را ماند
موجگل بیتو خار را ماند****صبح شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام****نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینـه از تماشایش****نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس****عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن****ٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیـا****محو فخریکه عار را ماند
شـهرت اعتبار تشـهیرست****معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر****نگهت لالهزار را ماند
مـیکشندت ز خلق خوش باشد****جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است****عمر برق شرار را ماند
مژه وای نمـیارزد****همـه عالم غبار را ماند
محو یـاریم و آرزو باقیست****وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریـهآلودم****زخم خون درکنار را ماند
سایـه را نیست آفت سیلاب****خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم****نیست رنگیکه یـار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما****رگ ابر بهار را ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳: دلدار رفت و دیده بـه حیرت دچار ماند
دلدار رفت و دیده بـه حیرت دچار ماند****با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
خمـیازه سنج تهمت عیش رمـیدهایم****مـی آنقدر نبود کـه رنج خمار ماند
از برگگل درین چمن وحشت آبیـار****خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند
یـاسم نداد رخصت اظهار نالهای****چندن شکست دل کـه نفس درون غبار ماند
آگاهیم سراغ تسلی نمـیدهد****از جوهر آب آینـهام موجدار ماند
غفلت بـه نازبالش گل داد تکیـهام****پای بـه خواب رفتهٔ من درون نگار ماند
آنجا کـه من ز دست نفس عجز مـیکشم****دست هر!ر سنگ بـه زیر شرار ماند
باید بـه فرصت طربم خون گریستن****تمثال رفت وآینـه تهمت شکار ماند
یعقوبوار چشم سفیدی شکوفهکرد****با من همـین گل از چمن انتظار ماند
بیدل از آن بهار کـه توفان جلوه داشت****رنگم شکست و آینـهای درون کنار ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۴: رفتیم و داغ ما بـه دل روزگار ماند
رفتیم و داغ ما بـه دل روزگار ماند****خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند
از ما بـه خاک وادی الفت سواد عشق****هرجا شکست آبله دل یـادگار ماند
دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت****اینگوهر آبگشت و همان خاکسار ماند
وضع حیـاست دامن فانوس عافیت****از ضبط خود چراغ گهر درون حصار ماند
مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا****دستی نداشتم کـه بگویم ز کار ماند
زنـهار خو مکن بهگرانجانی آنقدر****شد سنگ نالهای کـه درین کوهسار ماند
فرصت نماند و دل بـه تپش همعنان هنوز****آهو گذشت و شوخی غبار ماند
هرجا نفس بـه شعلهٔ تحقیق سوختیم****کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند
پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود****مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند
نگذاشت حیرتم کـه گلی چینم از وصال****از جلوه که تا نگاه یک آغوشوار ماند
خودداریام بـه عقدهٔ محرومـی آرمـید****در بحر نیز گوهر من برکنار ماند
مژگان ز دیده قطع تعلق نمـی کند****مشت غبار من بـه ره انتظار ماند
بیدل ز شعلهای کـه نفس برق ناز داشت****داغی چو شمع کشته بـه لوح مزار ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵: از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند
از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند****گرد رنگی یـادگارم زان بهار ناز ماند
پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم****تا پری درون شوخی آمد شیشـه از پرواز ماند
کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است****امتیـازی دامن وحشتگرفت و باز ماند
شمع یکرنگی ز فانوس خموشی روشن است****نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتیـاز گوشـهگیری دام راه مباد****صید ما از آشیـان درون چنگل شـهباز ماند
حلقهٔ سرگشتگی دارد بـه گوش گردباد****نقشپاییهمگر از مجنون بهصحرا باز ماند
کیست درون راهت دلیل کاروان شوق نیست****ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند
داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یـافتن****جلوه خلوتپرور و نظاره بیرونتاز ماند
تا بـه بیرنگیستسیر پرفشانیـهای رنگ****یـافت انجام آنکه سر درون دامن آغاز ماند
صیقل تدبیر برآیینـهٔ ما زنگ ریخت****شعلهٔ این تیغ آخر درون دهانگاز ماند
یـاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلیست****باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶: درون گلستانی کـه چشمم محو آن طناز ماند
در گلستانی کـه چشمم محو آن طناز ماند****نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند****یک جهان انجام خجلتپرور آغاز ماند
نغمـهها بسیـار بود اما ز جهل مستمع****هرقدر بیپرده شد درون پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت****چشمـها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت تسلیخانـهٔ جمعیت است****بیخیـالی نیست آن آیینـه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است****شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینـهٔ من سوخت شرم جلوهاش****حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر مـیکند اجزای من****یـارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد****برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی بـه عرض آوردن است****عهرجا محو شد آیینـه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت****عالمـی انجامـها طیکرد و در آغاز ماند
یـار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش****با من از هر جلوهای آیینـهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینـهٔ دیدار بود****با سواد سرمـه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی بـه عرض آوردهام****بخیـهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیـهبختان مپرس****روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷: شوق که تا محمل بـه دوش طبع وحشتساز ماند
شوق که تا محمل بـه دوش طبع وحشتساز ماند****بال عنقا موج زدگردی کـه از ما باز ماند
نیست جز مـهر زبان موج تمکین گهر****دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند
چشم واکردیم دیگر یـاد پیش و پس کراست****فکر انجام شرار و برق درون آغاز ماند
کی حریف وحشت سرشار دل گردد سپند****این از کاروان ما بـه یک آواز ماند
وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم مـیکند****در گره گم گشت تار ما ز بس بیساز ماند
هیچاز خجلت دیدار مژگان برنداشت****آینـه دور از تماشا یک نگاه انداز ماند
شمع یکسر اشک و آه خویش با خود مـی برد****هم بـه زیرپای ما ماند آنچه از ما باز ماند
در خزان سیر بهارم زبن گلستان کم نشد****رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز ماند
از فرامشخانـهٔ عرض شرر جوشیدهام****گرد بالی داشتم درون عالم پرواز ماند
صفحهٔ دل تیرهکردم بیدل ازمشق هوس****بسکه برهم خورد این آیینـه از پرداز ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸: از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند
از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند****بوی این گل از ضعیفی درون طلسم رنگ ماند
سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد****شعلهٔ ما چون نفس درون دام این نیرنگ ماند
از حیـا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت****آب شد آیینـه اما حیرتش درون چنگ ماند
سنگ راه هیچتحصیل جمعیت مباد****قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند
در خرابات هوس که تا دور جام ما رسید****بیدماغی از و نکبتی از بنگ ماند
عجز طاقت درون طلب ما را دلیل عذر نیست****منزلیکوتا نباید سر بـه پای لنگ ماند
منت سیقل مکش دردسر اوهام چند****عمعدوم هست اگر آیینـه ات درون زنگ ماند
آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسودهام****همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند
نیست تکلیف تپیدنـهای هستی درون عدم****آرمـیدن مفت آن سازیکه بیآهنگ ماند
نام را نقش نگینـها بال پرواز رساست****ما ز خود رفتیم اگر پای طلب درون سنگ ماند
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو****منزل آسودگی ازما بـه صد فرسنگ ماند
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹: رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند****گوش ما باز شد امروز کـه آواز نماند
واپسی بین کـه به صد کوشش ازین قافلهها****بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت مـیباید****آشیـان درون ته بال هست چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود****خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مـینای غرور****عرقی ریخت کـه مـی درون قدح راز نماند
با همـه نفی سخن شوخی معنی باقیست****بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت****پردهٔ غیر هجومغماز نماند
سایـه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد****هرچه ما آینـهکردیم بـه پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد بـه سنگ****سعی لغزید بـه دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار هست اما****شوق ما زنگ زد آیینـهٔگداز نماند
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰: گر آیینـهات درون مقابل نماند
گر آیینـهات درون مقابل نماند****خیـال حق و فکر باطل نماند
نـه صبحیست اینجا نـه بامـیست پیدا****کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند
همـینپوست مغز هست اگر واشکافی****خیـال هست لیلی چو محمل نماند
نم خون عشاق اگر شستهگردد****حنا نیز درون دست قاتل نماند
ز دانش بـه صد عقده افتاده کارت****جنونگرکنی هیچ مشکل نماند
نخواهی بـه تاب نفس غره بودن****که این شمع آخر بـه محفل نماند
نشان گیر ازگرد عنقا سراغم****به آن نقش پاییکه درگل نماند
برد شوق اگر لذت نارسیدن****اقامت درون آغوش منزل نماند
مجازآفرین هست مـیل حقیقت****کرم گرکند ناز سایل نماند
نفس عالمـی دارد امّا چه حاصل****دو دم بیش پرواز بسمل نماند
جهان جمله فرش خیـال هست امّا****ز صیقل گر آیینـه غافل نماند
دل جمع دارد چه دنیـا چه عقبا****چوگوهر شدی بحر و ساحل نماند
در این بزم ز آثار اسرارسنجان****چه ماند اگر شعر بیدل نماند
. متن آهنگ مدر غم پرورم . متن آهنگ مدر غم پرورم
[متن آهنگ مدر غم پرورم]نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 02 Jan 2019 05:42:00 +0000