کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت

کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت Ayni AB says: شیطنت های دبیرستانی ۱ | مشاهیر علمـی ومو سیقی | یـادداشتهای اسدالله مشرف زاده | صفحهٔ 9 | لب پرچین: August 2013 - siranmanesh.blogspot.com | سایت روزنامـه | لب پرچین: 2014 - siranmanesh.blogspot.com |

کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت

Ayni AB says: شیطنت های دبیرستانی ۱

شیطنت های دبیرستانی 
هنربخش
تهران ۱۳۴۴ - ۱۳۴۷


Ahmadi Ainie 

--------------------------




پیش درآمد
تخیل یـا  واقعیت
ماجرا درون یک پاراگراف
دست گرفتن به منظور معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها
1-1: کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت از خانـه بـه مدرسه
2-1:رابطه پسر
بازی
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک
دستبرد بـه بوفه مدرسه
شلوار ب. کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت ام ب. کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن
حسن بدی "چسی  آمدن"
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید


۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات
۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم
۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی
۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من
۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"
۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"
ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید
۲- ۲: راوی ماجرا
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
دبستان خیـام درسلسبیل
حبس شدن درون ذغالدانی:  کلاس سوم، کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت دبستان ضرابخا نـه
به چه چیزم مـینازیدم؟
موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما
بازیـهای غیر مجازی راوی
عا دله د بهرام گنجی
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
پروین کمال
مجید با ه درآبعلی
بازی درون هتل کمودر
در درمانگاه تامـین اجتماعی !
مریم  خانم واحساس گناه من
روزی کـه زهرا کوچیکه رابردم خانـه شان
اگر جهنم یک کمـی چانـه بر مـیداشت!
تعمـیر چکه شیر آب مریم خانم  اینـها
۲ -۵: گروه ما (our gang)
سیـا فانی
سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ
سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خوانده بود
در وصف حسین کله
زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه
چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
مجید بـه آفرین
مجید, علی نظری,  و"لات -ژیگول"
محمد بیگلری
مـهدی عنصریـان وعنایت روح انگیز
اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان
احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
چوب را کـه ور مـیدارند ...
با آقای نعمتی درون راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمـهر آقای شوقی
جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟
آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم
اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده !
دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه
------------------------------------------------------------------------
ش درآمد
 چه شیرین هست یـادگذشته ها مخصوصا وقتیی ازبخت خوش  حد اقلی از امکانات و آدمـها  برایش جورشده باشد. اغراق نکرده ام اگر بگویم به منظور من مزه اش بـه قلقلک های زمان بچهمـیزند ,هم خوشت مـیاید هم خودت را مـیکشی کنار.
ازماجراهاو دوستیـهای دوره های بعد ازدبیرستان حتما جداگانـه بگویم ، اینجا مـیخواهم  حتی الامکان صحبت را
 محدودش کنم بـه دبیرستان, آنـهم  سیکل دوم  یعنی کلاس دهم که تا دوازدهم (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی).  یـادتان باشد، که تا اوائل دهه پنجاه نظام آموزشی درایران شامل تنـها دومقطع تحصیلی شش ساله ابتدایی (یـا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) بود. دبیرستان خودش تقسیم مـیشد بـه دودوره سه ساله کـه به آنـها سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند. دردهه پنجاه بود کـه دوازده سال مدرسه بـه سه دوره: ابتدایی, راهنمای و متوسطه تقسیم شد.
بنظرم اینکه خل بازیـها وماجراجوئیـهای سیکل دوم دبیرستان راهنمای توی ذهن آدم جا پیدا مـیکند, شاید یک دلیلش این باشد کـه دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی مـیشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمـی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه" حسابش مـیکنند. حرفم را وارونـه تعبیرنکنید، منظورم اینسکه خودت هم قلبا اتفاقا همـین رامـیخواهی، اگرچه کـه درظاهرممکنست جوری وانمود کنی کـه انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمـیکنند بچه هستی "خیلی پکری".  موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-بعقب" ناخودآگاه است, دربرابراین واقعیت کـه آدم مـیفهمد کـه دارد بآخرخط بچگی نزدیک مـیشود. من بنظرم مـیاید نوعی ازاینگونـه برخورد را مـیتوان درگذرازمـیانسالی بـه سنین بالاترهم سراغ کرد. مـیشود گفت یک جورایی خودت هم مـیفهمـی کـه دیگربچه نیستی, اما دلت مـیخواهد وقتی بچگی مـیکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیـاندازی. بقول اون رفیق ترکمون:
"دلیلشو خودتم مـیدونی دیگه".  خودتون رو بـه اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومـیگم, اونجا کـه مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده مـیپرسه چرامـیگن "زن گرفتن” ولی نمـیگن “مرد گرفتن" , طرف هم جواب مـیده "دلیلشو خودتم....  برای اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده کـه بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن.

نکته ای کـه ذکر آنرا ضروری مـیدانم اینکه من تمام تلاش و هدفم این بود که راوی ماجراها از دید یک نوجوان چهارده که تا هجده ساله از قشر, طبقه وموقعیت مشابه خودم, باشم, و سیـا دوستم کـه تقریبا تنـها منبع قابل دسترس ام هم به منظور بازخوانی خاطرات مشترکمان هست متاسفانـه چندی هست گرفتار افسرگی ادواری است. این امرمعنی اش اینستکه  مردی کـه در این سالها مـیانسالی را پشت سر مـیگذارد مـیباید خود رادر نقش نوجوانی زیر بیست سال، درسالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰ (دهه ۱۹۶۰ مـیلادی) بازسازی کند. این بندبازی فکری بین آنکه هستم و آنکه بودم کاریست بس دشوارتر از آنچه مـیپنداشتم، و آگاهم کـه این واقیت درون کنار ناپختگی این قلم درون انجام اینکاربه یکدستی متن بدجورصدمـه مـیزند.
ازپیروز کـه بگذریم, سابقه دوستی من با بقیـه بچه ها درحد دو, یـا نـهایتا سه سال بیشترنبوده , اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. وقتی کـه  این دوسه سال را درذهنم مرورمـیکنم این سوال برایم پیش مـیاید کـه برای اینـهمـه ماجرا وقت از کجا مـیامد؟، بعد من کی وقت مـیکردم درس بخوانم؟، بویژه کـه دانش آموز نسبتا درسخوانی هم بودم.
در نگاه بـه ان سالهاست کـه بهتر از همـیشـه درک مـیکنم کـه گذشت زمان که تا چه حد نسبی است.

اما چیز دیگری کـه در این مرورایـام برایم روشنتر شد اینکه, من این فرصت را که تا حدود زیـادی مرهون غیرت ومایـه گذاشتن مادرم ودو-شغله کار پدرم هستم. اگر مـیگویم فرصت وشانس, یعنی مـیفهمم اینرا کـه وقتی شرایط کم وبیش برایی مـهیـا باشد: رفقای بسیـارداشتن وشیطنت تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود، درخانواده ای بودم کـه هرروزجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمـیلرزاند, دغدغه نان وکرایـه خانـه روشانـه های من نبود.
اگری توانست مثل حسین مظلومـی همکلاس کلاس هفتمـی ما دردبیرستان علامـه, درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت وبرادرهم بدوشش افتاده, هنوزحال بگوبخند داشته باشد, هنرکرده. یـا اگر مثل مجید بـه آفرین بود جای تحسین دارد. درون پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی اززندگی آنـها غیب اش زده ورفته بود دنبال سرنوشت، افکارو آرمانـهای خودش، وبه مادرش بپیشنـهاد کرده  بود درپاسخ بـه سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی سرزنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیـه بودکه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. تاحس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک  سرگرمـی, چیزی, علم مـیکرد; ازخو اندن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"لب کارون,  چه گل بآرون" تاجیک بگیر, که تا یـاد کلمات خنده داربه طوطی.

منظورم اینستکه اغلب شرایط سخت زندگی امکان بچگی را از بعضی بچه ها مـیگیرد. نـه اینکه فکر کنید من درنازو نعمت بزرگ شده باشم, ابدا. تقریبا ازکلاس سوم وچهارم دبستان با مفهوم پول توجیبی خودرا درون آوردن آشنا شدم. درکلاس پنجم ابتدایی با فروش بامـیه و این چیزها درتابستان پول توجیبی خودم را درمـیآوردم ودر تابستان کلاس ششم کـه یک کمـی جثه ام بزرگتر شده بود یک درجه ترقی کردم و الاسگا و اسکیمو مـیفروختم.
پیروزیـادم انداخت کـه در تابستانـهای کلاس هفتم و هشتم شاگرد سلمانی بودم.من کار درون آرایشگاه را بکلی فراموش کرده بودم و پیروزهم بخاطر موضوع دیگری صحبت از آنرا بمـیان آورد. کلاس هفتم شاگرد یک سلمانی شدم ته خیـابان سینا, با دستمزد روزانـه پنج ریـال, کـه البته گاهی انعام هم بان اضافه مـیشد, کـه ماجرای قابل ذکری از ان درخاطرم نیست. تابستان کلاس هشتم دریک آرایشگاه درمحلمان سرچهارراه خوش-بابائیـان شاگرد شدم, با روزی شاید هفت ریـال کـه دلیل ان افزایش مزد هم سابقه کارم نبود بلکه آنطور کـه بعدا فهمـیدم انبود کـه اوستایم بدون آنکه بزبان بیـاورد از من بعنوان خانـه شاگردهم استفاده مـیکرد.  ازان شغل چیزیکه بیـادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها مـیگفتند اوستا) پسرتپل دو-سه ساله ای داشت# کـه وقتی گریـه مـیکرد اوستا بچه رامـیداد بغل من ببرمش خانـه شان تحویل ش بدهم. بچه هه به منظور من سنگین بود وخسته مـیشدم, لجم مـیگرفت وبتلافی یک جوری بچه معصوم را اذیت مـیکردم (البته طوریکه بچه نفهمد ازکجا خورده، چون درغیراینصورت بـه و باباش مـیگفت وکارم خراب مـیشد) وهمـین موجب خنده من وپیروز بود.  درواقع من اصلا یـادم نبود کـه یک زمانی شاگرد سلمانی هم بوده ام که تا اینکه دیروزیعنی دهم ماه مـی  ۲۰۱۲ پیروزد داشت بشوخی بمن مـیگفت من ازبچگی موذی بازی درمـیاوردم و من درمخالفت ازش خواستم اگر راست مـیگوید یک نمونـه بیـاورد, پیروز هم همـین ماجرای اذیت بچه اوستا را گفت، ودوتایی کلی خندیدیم. البته حتی همان زمان هم هردوتایی مـیدانستیم کـه طفلک بچه هه کـه گناهی ندارد واذیت بچه بخاطر بیملاحظهپدرو مادر کارنادرستی است.
ازکلاس نـهم ببعد تابستانـها درهتلی درخیـابان نادری (نرسیده بـه قوام السلطنـه, یـا۳۰ تیرفعلی) دربانی مـیکردم ومزد مـیگرفتم, تابستان سال اول دانشگاه هم همـین کارراکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شـهرداری تهران بعنوان کمک-ناظر کارمـیکردم (یـاد شوهر ام، محمدعلی خان ب. گرامـی کـه این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم بـه بعد,  ازان کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومانی کـه دولت هویدا دراختیـار دانشجویـان مـیگذاشت هم برخوردار بودم.

یـاد امـیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بخیر.مـیتوان گفت هردورژیم درقتل هویدا متهم اند. اوقربانی فرافکنیـهای اطرافیـان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمـینی وترس اطرافیـانش ازسوی دیگر شد.

تخیل یـا  واقعیت

سالها درانتظار فرصتی به منظور نوشتن خاطراتم بودم، که تا اینکه درهمانحال کـه  دوستی خاطره ای از مدیر مدرسه شان به منظور جمعی از دوستان مـیگفت, بنظرم آمد فرصت مناسب هیچگاه بخودی خود پیش نخواهد آمد.
در ابتدا ماجرای بازجویی شدنم توسط رییس دبیرستان بخاطر کشف دلیل شکستن سرم درکلاس یـازدهم (بزبان انگلیسی) بنظرم مضمون جالبی آمد، و آنرا کم و بیش بقلم آوردم. هرچه بیشتردرنوشتن جزیـات این بازپرسی جلو مـیرفتم, بیشتر درمـییـافتم کـه بدون آشنایی اجمالی با محیط وشرایط آندوره, و خصوصیـات شخصیتهای درگیر،حتی بسیـاری از ایرانی ها، ازخواندن طنز نـهفته دراین ماجرا لذتی نخواهند برد، چه رسد بـه خواننده غربی. درقدم بعدی فکر کردم شاید بهتر باشد بجای تمرکز برشرح یک ماجرای خاص  مروری داشته باشم بر گزیده ای از خاطراتم درون دوره ای خاص, و سیکل دوم دبیرستان را برگزیدم. بخود گفتم چنانچه ماجراها به منظور خواننده فارسی زبان کشش داشت, فرصت به منظور برگردان انگلیسی ان خواهم داشت, و اگر هموطنان آنرا خواندنی نیـافتند کـه هیچ.
اما از ان بعد نیزراهم سنگلاخترازان شد کـه مـیپنداشتم. درنوشتن خاطرات با چند مشگل اساسی روبرو بودم:
     اول اینکه, فراموشی احتمال جابجایی  ماجراها، وحتی شخصیت ها را بالامـیبرد. چنانچه بـه تعدادی از دوستان اندوره از زندگی دسترسی مـیداشتم,  امکان تصیح وجود مـیداشت، اما من تنـها امکان دسترسی بیکنفر از دوستان را دارم، و این بهترین دوست من نیز با کمال تاسف مدتی هست گرفتار افسردگی ادواری است.
    مشگل دوم درخاطره نویسی تاثیر ذهنیت ها و برداشتها درماجراست.  بفرض کـه خللی درحافظه ام نمـیبود،  اما حتی درون یکروز بعد از وقوع یک ماجرا نیز, برداشت من و دوستم ازان مـیتوانست متفاوت باشد. از آنجا کـه قلم بدست من است, تنـها برداشت خودم را بجای واقعیت خواهم نشاند و این جفایی خواهد بود برخاطره نویسی.
    سوم و در ارتباط تنگاتنگ با با هردو مشگل فوق، ملاحظه حریم خصوصی افراد است: ممکن هست افرادی کـه پایشان درخاطرهای من بمـیان مـیاید تمایلی بـه علنی  ماجراهای خصوصی و دوستانـه شان با من درون چند دهه قبل نداشته باشند، بویژه آنکه خودشان هیچ نقشی هم دربازآفرینی ان نداشته باشند و من هرانچه دل تنگم خواسته درون موردشان گفته باشم, و بحق کـه چنین ملاحظاتی درمورد خانمـها مـیتواند حساس ترباشد.
از آنجا کـه از ابتدا با هدف تاکید برجنبه طنزآغاز کرده بودم وحال کـه گریزی از نشاندن برداشتها و تمایلات شخصی ام نبود، آخرش  باین نتیجه رسیدم از اسامـی مستعار استفاده کنم, درون صورت لزوم, و بویژه آنجا کـه نظربرجنبه طنزماجرا دارم, ابایی از تلفیق شخصیتها و یـا اغراق درخصوصیـات آنـها نداشته باشم وچانچه لازم شد دست خودرا درون گذر از اشخاص بـه تیپ ها نبندم.
چیزی کـه  که درون این گذر برایم جالبتر بود اینکه,  اولین بار کـه شروع کردم با اسامـی مستعار بقیـه ماجرا ها را بنویسم, خودم را با بن بست روبرو یـافتم . بدین معنی کـه در شرح ماجرا وقتی بجای دوستم سیـامک اسم  مستعار فیروز و بجای خلیل, نام مستعار محمد  را بکار مـیگرفتم, تو گویی قلم قفل مـیشد. انگارماجرایی کـه به خاطرم آمده فقط درصورتی تن بـه قلمـی شدن مـیدهد کـه همان دوستان واقعی درجای خودشان قرارداشته باشند. بمنظور تمرین و خلاصی ذهن از عادتها, حتی یکبار سعی کردم ماجرایی خیـالی را با یکی از این دوستان بیـافرینم، اما درون این تخیل نیز مـیباید ان دوست را بنام خودش درخیـال مـیداشتم که تا قصه بـه پیش رود.  بویژه درمورد نزدیکترین دوستم کـه بخش عمده ای از ماجراهای آندوره را باهم گذرانده ایم، بدون استفاده از نام واقعی اش حتی نتوانستم  یک پاراگراف با معنی و روان را بـه آخر برسانم . لذا تصمـیم گرفتم بعد از اتمام نوشتن ها نامـهای  مستعار را جایگزین کنم

ماجرا درون یک پاراگراف

موضوع برمـیگردد بـه سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ مـیلادی) کـه کلاس یـازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش, ناحیـه۲ تهران.یکروزصبح کـه داشتم مـیرفتم مدرسه, درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم, سرم بد جوری خورده
بود بـه یکی ازان تیربرقهای نفهم! سیمانی وسط پیـاده رو,که ضربه مذکورمنجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد. درمدرسه, چه داستانـها کـه درباب چگونگی رویش این فقره بادمجان برتارک بنده برزبانـها جاری نبود.  اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما کـه ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود, برمبنای تجربیـات کارآگاهی ثابت مـیکرد کـه شکل قلنبگی دروسط پیشانی من گویـای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن بـه تیرازروی حواس پرتی, با تجارب عملی نمـیخواند, ومرا به منظور تحقیق وکشف عوامل دست اندرکاراین جرم بـه دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمـها خبردارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود (یعنی بـه نحوه کشت بادمجان برپیشانیم) چراکه …
 اما این تراژدی هم مثل فیلمـهای هندی آخرش خوب تمام شد. باین معنی که
منکه بـه خاطرهمـین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیـها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل "دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخالف، انگشتنمای خاص وعام شده بودم، بـه یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی, بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم بـه سمبل زرنگی وحاضرجوابی مدرسه. البته این نوبت اوج منـهم مثل همـه چیزای دیگه موقت بود یعنی که تا وقتی کـه ماجرایی به منظور یکی دیگرازبچه ها کوک بشود.

اما قبل از آنکه بـه ان فقره بازپرسی دردفتربپردازم، شایدبهتر باشد اول یک مقداری درمورد محیط وباورهای آنروزهای خودم و دور وبری ها، محله مان، جو مدرسه، دوستانم وشخصیت معلم ها و رییس مدرسه برایتان بگویم، تاخواندن سوال وجوابهایی کـه بین ما رد وبدل مـیشد بهتان بیشترحال بدهد. بعد آنرا مـیگذارم به منظور آخرین صفحات.
اساسا بهتر هست اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, و شاید ماجراهای جنبی کـه برای من، یـا بین دوتا یـا چندتا پسردبیرستانی اتفاق مـیافتد شنیدنی ترباشد، تازه خواه ناخواه  پای ماجراهای رمانتیک وغیره هم  پیش مـیاید, کـه آنـهاهم جای خودرا دارند.
اگرچه درون این نوشته جنبه طنز ان برایم دراولویت هست وازشما چه پنـهان زورخودم را زده ام کـه در قالب طنز بمانم، اما حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرنیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی دراین عرصه حتی دریک نوشته کوتاه, بچپ و راست,  بهرخاشاک چنگ مـیاندازند که تا بلکه کلام را بـه پایـان برند, ازهمچو من خام قلمـی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه مـیشوم، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یـا روانشناسانـه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم کـه نیست، یـه هوخودش اینجوری مـیشـه، نمـیتونم کـه خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید, شما هم مثل من پی خواهید برد کـه آنجاها کـه دست بـه تحلیل مـی, نوشته ام ازنظرشگی ونا-روانی نثر! وووو  آبکی بودن معنی, بـه سبک یـا ژانربسیـارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیـاسی مملکتمان خیلی نزدیک مـیشود. درون اینجورموارد, کـه اتفاقا کم هم نیست، بهتر هست شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت های دم درکوچه فرض کنید, نـه یک کلمـه بیشترونـه یک کلمـه کمتر, همانکه بهش مـیگفتند قصه -زنکی.
نکته دیگر آنکه,  اگردرلابهصحبتها از دستم درون رفت و "من و ما" را تعمـیم دادم بـه زندگی جوانـهای دبیرستانی متعلق بـه اقشار متوسط بپایین, درتهران سالهای مـیانی وآخردهه چهل خورشیدی, وشما هم حسب اتفاق خودرا از این قشرمـیدانید,  بزرگواری کنید, وخیلی بـه خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودوروبری هایم  بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر. تازه ممکن هست یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمـی کـه باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درمدرسه هنربخش دور هم جمع کند.
خلاصه کنم توصیـه ام اینستکه درون مواردی کـه بوی طنز را درون ان حس مـیکنید از تعبیر و تفسیر اجتناب کنید. مـیتوانید فرض کنید کـه قصد من از بیـان ان ماجرا فقط و فقط شوخی بوده. دیگر آنکه دنبال مقایسه این ماجراها با خودتان نباشید بجای ان بهتر هست آنـها را تخیلات من بپندارید، اگرچه من خودم تازگی بین نتیجه رسیده ام  بعضی ها کـه بزحمت مـیتوانند تنبان خودشان را بالا بکشند، براحتی از بعد انجام  کارهای بیخودی،,غیرعملی یـا خلاف قاعده و منطق بر مـیایند.

این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا هست به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم . کـه عموما بـه خانواده های  اقشار متوسط رو بـه  پایین شـهر تهران تعلق داشتند. بدیـهی هست در ان دوره شرایط زندگی به منظور این اقشار جامعه بسیـار سختتر ازدهه های بعدی, و حتی سختتر از پنج سال بعداز ان تاریخ بود, یعنی اوائل۱۳۵۰(معادل ۱۹۷۰ مـیلادی ) کـه افزایش درآمد نفتی کشور,تغیر و تحول درون نحوه معیشت مردم را شتابی بیسابقه بخشید.


دست گرفتن به منظور معلم ومدیر

دست گرفتن به منظور معلمـها وبالا و پایین کادرمدرسه گویی بخش مشترک, فرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامـه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول همان دوست آذری مان "هچ وقت تاروخ نشون نداده" کـه شاگردا به منظور معلما دست نگیرن.
دراینجا یـادآقای شوقی, معلمـها، وکادر مدرسه بـه خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت به منظور هم مدرسه ایـهای آنزمان.


فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری

همسن های من مـیباید بیـاد بیـاورند کـه بچه ها (و حتی آدم بزرگ هایی) را با اسم هایی مثل: علی کچل, امـیرخله، ممد ریقو, ناصر رشتی, جوادلالی، مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه, کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقیشکری،،،، صدا مـید  که معمولا از شکل فیزیکی, سابقه بیماری, محل و سبقه فامـیلی ناشی مـیشد صدا مـید. ان بیچاره هاهم اجبارا بـه این القاب چنان عادت مـید کـه بدون این پسوندها خودشان را نمـی شناختند. یـادم هست پسری بنام داوود همسایـه ما بود کـه اورا "داوود مله"  صدا مـید. دلیلش هم اینبود کـه کمـی زبانش مـیگرفت ومثلاوقتی مـیخواست بگوید "مثل اینکه" مـیگفت مل اینکه".  این فرهنگ غلط یعنی ملقب افراد برمبنای ظواهرو نقصهای فیزیک یآنـها معمولا ربطی بـه مدرسه نداشت واز محله و بلکه ازخانواده سرچشمـه مـیگرفت. شاید بدون قصد تحقیر, فکر مـید این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک ازحسین دوم باشد, بدون اینکه بـه آزردن احساسات طرف نامـیده شده توجهی داشته باشند. بهر حال خوشبختانـه بابالارفتن سواد عمومـی این روش نامرضیـه هم درسالهای بعدخیلی کمترشد
چیز هایی کـه در آموزش و پرورش امروزی ( آزار دیگری # ...) نامـیده مـیشود, زمان ما بین هم محلیـها و حتی بستگان امری رایج بود وگاهی ازمحله بـه مدرسه هم درز مـیکرد. خوشبختانـه ما درمدرسه هنربخش بطورمستقیم با این مساله روبرونبودیم.

دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا

اما چیزی کـه به ماجرای ما رابط داره اینکه, زمان ماو بین ما اینکه رفقاهمدیگر رو بهربهانـه ای دست بندازن نـه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمـی های اصلی ما بود بین رفقای نزدیک بود. همـینکه مـیدیدیم یکی زمـین خورده, شلوارش پاره شده،  دگمـه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره   او مـیشد به منظور مدتی مـیشد مایـه سرگرمـی بقیـه.  اما درعین حال اگر یکیمان بـه دلیلی با سرو صورتی کـه نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه مـیامد,  اول با داستان سازیـهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش دیگران روبرو مـیشد که تا بعدا دیگران بفهمند کـه آیـامساله ای جدی هم درون کار بوده یـا نـه. طرفه آنکه اغلب ما بی توجه بـه احساسات رفیقمان کم و بیش اینکاررا انجام مـیدادیم. بنظرمـیاید اینکه حرفی به منظور خنده و شوخی داشته باشیم برایمان مـهمتربود که تا محتوی حرف, اگریک وقت این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمان مـیشد کـه دو روزباما  حرف نمـیزد، تازه ممکن بود دوزاریمان بیفتد کـه زیـاده روی کرده ایم .البته بین بچه هایی کـه بصورتی خودشان را یک گروه تلقی مـید حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیـهایی کـه گفتم نمـیشد.
   اگرمعلوم مـیشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایـهای دیگرحرفش شده دیگران بـه حمایت ازاو طرف راسر جایش مـینشاندند

.و این امری علیحده بحساب مـیامد

1 - محیط و شخصیت ها


1-1: از خانـه بـه مدرسه

در سالهای مورد بحث, خانـه ما دربن بست صاحب الزمان کوچه مـیلانی ( فکرمـیکنم بعدا شد شـهیدجلالی) کـه روبروی پارک کمـیل (قبرستان اسبق ارامنـه کـه حتی درهمان سالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰هم, دیگردر ان دفن انجام  نمـیگرفت و مـیگفتند ۵-۶ سال بعد قرار هست پارک بشود) قرار دا شت,  من از آنجا مـیامدم چهارراه اناری درون خیـابان نواب, معمولا پیروز هم مـیامد, وباهم اتوبوس سوار مـیشدیم و مـیرفتیم بمـیدان ۲۴اسفند( مـیدان مجسمـه کـه تبدیل شد بـه مـیدان انقلاب) وازآنجا, بعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران، معمولا سرخیـابان آناتول فرانس درظلع شرقی دانشگاه, بسمت شمال بطرف خیـابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)مـیپیچیدم. اگر خبری نبود سر خیـابان بزرگمـهرراهرابطرف شرق کج مـیکردیم که تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم و مدرسه ایـهاهم درراه، مـیرفتیم بالا که تا برسیم بتقاطع تخت جمشید وازآنجابطرف شرق تاخیـابان ابوریحان وازآنجایک کمـی برمـیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیـابان بزرگمـهرونـهایتا  بمدرسه مان کـه زیرمـیدان کاخ (فلسطین فعلی) درون خیـابان بزرگمـهر بین پهلوی و کاخ درست پشت سفارت فلسطین فعلی  قرار داشت.

2-1:رابطه پسر

لازم هست یـاد آوری کنم کـه دران دوره،  حد اقل به منظور پسروهایی هم طبقه من، رابطه ها, ازجهاتی برعدوره کنونی  بود،  یعنی ازطرف حکومت نـه فقط محدودیت چندانی اعمال نمـیشد، کـه رسانـه های عمومـی بـه نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسروبودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیـارشدیدتر, وامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود.
ظاهرا چند و چون رابطه و پسر(چیزی کـه ما بهش -بازی مـیگفتیم) ربطی بـه سوال و جواب درمورد شکستن سر, وکبودی وسط پیشانی من ندارد,  اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، یعنی خدا وکیلی اش را بخواهید، بازی هم مثل "ذغال خوب" دراین  فقره سر شکستن بی تاثیر نبوده است. فعلا همچین تلگرافی اشاره کنم که تا بعد، .نوعی از رابطه کـه من آنرا بازی مجازی درون راه مدرسه مـینامم از مجرمان پشت صحنـه این جنایت بود

در ان دوره رابطه هایی کـه مـیشود آنـها را تحت عنوان کلی "عشق -بازی های مجازی" دسته بندی کرد امر رایجی بود، که: عشقبازی یـا بازی راه مدرسه،  عشقبازی  اتوبوسی، و البته  عشقبازی  پشت بامـی از زیر-شاخه ها ی مـهم ان بحساب مـی آیند. محض مزید اطلاع عرض کنم چنانچه درمنبعی باین برخوردید کـه عشقبازی با هم-محله را نیز درمقوله عشق مجازی دسته بندی کرده , بدانید و آگاه باشید کـه استناد ان باحتمال قریب بـه یقین, بمواردی بوده کـه عاشق, نامـه هایی فرضی با معشوق رد و بدل مـیکرده است.

حال بپردازم بـه شرح  این زیر-شاخه ها:  از آنجا کـه  این عشق-بازی آخری خودش کتاب  جداگانـه ای را مـیطلبد، درون اینجا شرو ع مـیکنم از آخربه اول:
زیر-شاخه چهارم; عشق با نامـه های فرضی ازاینقراراستکه یکی دو که تا از بچه محلهای تخص اگر پی مـیبردند کـه یکی از پسرهای ساده و خجالتی محل چشمـی بـه یکی از ها ی محل دارد، ان بیچاره را بد جوری مچل مـید. اولین کاری  که مـید اینبود کـه مرتب توی گوش پسره مـیخواندند کـه ه هم گلویش پیش او گیر هست و چنان بهش تلقین مـید کـه بیچاره فکر مـیکرد ازاوعاشق تر دردنیـا وجود ندارد. درمرحله دوم از آنجا کـه مـیدانستند پسره خجالتی هست و درون حرف زدن با ه بـه "تهته پته" مـیافتد او را شیر مـید برود با ه حرف بزند کـه خودشان بخندند، کـه البته عموما پسرعاشق جرات نمـیکرد برود حرف بزند.  درمرحله سوم او را ترغیب مـید خطاب بـه ه  نامـه بنویسد، حتی درون مواردی دیده شده کـه پسره خواهش مـیکرد کـه یکی از ان تخص ها نامـه اش را تصحیح کند کهآنـها هم اینکار را با کمال دلسوزی! انجام مـیدادند. .البته چون پسره رویش نمـیشود نامـه را مستقیما بدست معشوق بدهد راهنمایی اش مـید نامـه را سر راه ه درون جایی مثلدرز یک ناودان بگذارد، و بعد خودشان یواشکی ان نامـه را بر مـیداشتند و به پسره و انمود مـید گویـا ه آنرا ورداشته است. درون مرحله بعد خودشان از قول ه خطاب بـه پسره جواب نامـه مـینوشتند و ته انـهم یکی دوخط شعرعاشقانـه مـیگذاشتند. بلاخره بعد ازچند بارکه این نامـه های عاشقانـه رد و بدل مـیشد, عاشق بیچاره نسبت بـه وفای معشوق اطمـینان حاصل مـیکرد و کم کم خود را آماده مـیکرد کـه یک دسته گل بخرد و برود سر راه ه و با او رو درون رو حرف بزند#،  روز و ساعت اینکار را هم درون نامـه بـه اطلاع   مـیرساند (به خیـال خودش) و هم مثلا موافقت مـیکرد. اما طبیعی استکه ه کـه روحش هم خبردار نبود درون قرار پیدایش نمـیشد، ام بجایش یک پسره یک یـاد دشت کوتاه "معذرت خواهی" را زیر ناودان پیدا مـیکرد. سرانجام انروز شوم فرا مـیرسید و عاشق بیچاره درون محل یـا خارج از ان ه را  دست درون دست یک پسر گردن کلفت مشاهده مـیکرد و اه از نـهادش برمـیامد. این کش و قوس  تا جایی ادامـه پیدا مـیکرد کـه یکی از بچه محلهایی کـه در جریـان این مردم آزاری بود دلش بـه رحم مـیامد و بزبانی موضوه را بـه عاشق بیچاره حالی مـیکرد.
زیر شاخه سوم عشق بشت بامـی:  اگر بخواهم سر راست تر بگویم دراین نوع رابطه دو جوان فکرمـید عاشق هم شده اند حال آنکه بده بستان رمانتیک بین عاشق با هاله ای دوراز معشوق و بالعبود. بـه اینطریق که, مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یـا پشت بام دوردست انجام مـیگرفت .البته اگر یک همسایـه بی احساس! با پهن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمـیکرد#. فاصله پشت بامـها غالبا مـیباید بحدی مـیبود کـه معشوقین فقط مـیتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند. گاها دیده شده بود کـه یکی از آنـها بعد ازدیدن قیـافه واقعی طرف ازنزدیک کلا منکر مـیشد کـه زمانی  یک دل نـه صد دل با ان معشوق علائم عاشقانـه رد و بدل مـیکرده است. توضیحا حتما بعرض برسانم اینگونـه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد کـه خانـه ها چندتا کوچه با هم فاصله مـیداشتند.  دلیلش هم این بود کـه رد و بدل پیـام با ی کـه هم کوچه یـا مال چندتا خانـه انطرفترباشد خیلی خطری بود. یعنی اگر وکاره خودشآن چیزی نمـیدیدند هم, باز بلاخره درمحل بتعداد کافی فضول وجود داشت, کـه دیریـا زود سروصدا بپا مـیکرد وسروکارآدم با بابای ه, یـا ازهمـه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم ه مـی افتاد.
حالا مـیرسیم بـه انواع دوم و اول یعنی عشق راه مدرسه و عشق اتوبوسی که رایجترین بود ومقصود منـهم اشاره بهمـین ها بود, اما از دستم درون رفت و بان دوتای دیگرپرداختم.  خدایی اش ر ابخواهید نـه من و نـه پیروز هیچوقت نتوانستیم این دو جور عشق را تجربه کنیم.  نـه اینکه دلمان نخواهد, حاضرم بهرچه کـه دلتان بخواهدقسم بخورم کـه ما تلاش خودمان را مـیکردیم, اما هر کار مـیکردیم توی صف یـا راه مدرسه عاشق  نمـیشدیم، خب، دست خودمان کـه نبود، شاید آنطور کـه باید و شاید "دل بکار نمـیدادیم", خدا مـیداند. اما بجایش از نزدیک درون جریـان جزئیـات چند که تا از این عشق ها بوده ایم، یعنی شاهد بودیم دوستان نزدیکمان درراه همـین دو نوع عشق که تا آنجا  جلو رفتند کـه یکی شان محکم از معشوق سیلی خورد، و حسین معصوم نیـا هم  که وقتی بعد از دوماه  تلاش یکروز ه را با یک پسر دیگر دیده بود یک هفته از غصه بمدرسه نیـامد (البته بعدا فهمـیدیم طرف  پسر و نامزد ه بوده و و طبق قرار یکماه و نیم بعد با هم ازدواج د). البته جمال عبدی هم بود کـه که بعد از چند ماه رد و بدل  پیـام های مجازی با  ه  در راه مدرسه ، بالا خره روزی کـه ه  تنـهایی سواراتوبوس شده بود کمـین اش ببار نشسته و دریک فرصت مناسب  دل را بـه دریـا زده بود و رفته بود توی اتوبوس بغل دست ه نشسته بود. البته گویـا بنظر خودش  فرصت مناسب بوده.  چون آنطور کـه اکبر خندان {#} کـه بچه محل و رفیق صمـیمـی اش تعریف مـیکرد،  تازه بـه ه گفته بود سلام, و هنوز ه جواب سلامش را نداده بود کـه یک پیر زن کـه درصندلی دو ردیف عقبتر نشسته بوده,  داد و هوار را انداخته بود سر راننده اتوبوس و گفته بود"این  اتوبوسخانـه است" و باید همانجا نگهدارد که تا او پیـاده شود، چون اتوبوس حتما تصادف خواهد کرد. راننده هم ترمز دستی را کشیده بود و جمشید را انداخته بود پایین.جمشید هم دیگر ه را ندیده بود اما مـیگفت "به ت ...مم " خدا مـیداند کـه دلش مـیسوخت یـا جای دیگرش یـا اینکه واقع عین خیـالش نبود. کمال عابدی همـیشـه درون چنین مواردی مـیگفت قمار بازها بعد از اینکه موجودی جیبشان را مـیبازند "اگه نگن بـه فلانم، چی مـیتونن بگن" .
بهر حال برگردم بـه بحث شیرین شرح مشخصات کلی عشق های راه مدرسه و اتوبوسی, البته بر مبنای اطلاعات دست دومـی کـه خودم وپیروز ازتجارب دست اول دوستان عزیزمانب کردیم.  از آنجا کـه تعداد اینگونـه دوستان نسبتا زیـاد هست ومقدور نیست درون این نوشته ماجرای همـه  آنـها را بگویم و برای ان دوستانی کـه ماجرای عشق شآنرا نگفته ام  ممکن هست  این شبهه پیش اید کـه خدای نکرده  بین دوستان استثنا قائل شده ام، خلاصه،  برای اینکه بعدا حرف و حدیثی پیش نیـاید  خودم و پیروز را مـیگذارم جای هر جفت دلخواه  ازاین  دوستان کـه صبح ها درون راه  مدرسه و اتوبوشان دو-سه که تا مدرسه ای را مـیبینند، کـه آنـها هم  اتفاقا مثل رفقای من, درون مـیدان مجسمـه (بیست و چهارم اسفند) از اتوبوس پیـاده شده، و تا خیـابان وصال شیرازی با دوستان ما هم مسیرهستند. بدیـهی  است چنین هایی کاندیداهای مناسبی هستند به منظور اینکه آدم عاشق آنـها بشود (یـا خیـال کند عاشق آنـها شده، چه فرقی مـیکند) :
مثلا یکروز کـه داشتیم طبق معمول همـه روزه با پیروز مـیرفتیم مدرسه یـا برمـیگشتیم بخانـه ,یکدفعه, فرض کنید چشم من "اون وسطی" یـا "قد بلندتره" یـا "روپوش آبیـه" ،،،،را مـیگرفت. بعد ازیکی دو روز تردید موضوع  را با پیروز درمـیان مـیگذاشتم،  او هم ازان لحظه ببعد بیشتر توجه مـیکرد، که تا اینکه فردا یـا بعد فردای آنروز (با تعبیربمطلوب حرکات ه) بمن ندا مـیداد کـه گویـا  "روپوش آبیـه" هم چشم اش  پیش من است. چیزی نمـیگذاشت کـه پیروز هم ازرفیق طرف کـه اسمش مثلا "مـینی ژوییـه" بود خوشش مـیامد.  از ان پس، هرکاری بعقلمان مـیرسید مـیکردیم کـه توجهشان را جلب کنیم, وتا زمانیکه مطمئن نمـیشدیم کـه طرف هم علامت مثبت مـیدهد ( البته بـه تشخیص خودمان) ازپا نمـی نشستیم.
درد سرندم ، خرده خرده  بد جوری عاشق طرف مـیشدیم,  با انواع آرتیست بازیـهایی کـه در آورده بودیم شک نداشتیم کـه طرف هم گلوش پیش ما گیرکرده است. از اینجا ببعد داستان این عشق بازیـها را با آب وتاب به منظور بقیـه درمدرسه تعریف مـیکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقات جیمزباندی فهمـیده ایم  اسم ه چیست, پز مـیدادیم کـه باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. به منظور اینکه حرفمان به منظور دیگران واقعیتر وهیجان انگیزترجلوه کند, سناریوهایی از این قبیل راهم چاشنی داستانـهایمان مـیکردیم: " راستی, دیروز عصر کـه از سینما مـهتاب  مـیومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره کـه با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". یک چیز دیگرکه شاید از همـه جالبتر بود, اینکه خیلی هم درون مورد ه غیرتی مـیشدیم و اگریکی از بچه ها حرفی درون موردش مـیزد کـه به مذاقمان خوش نمـیامد بد جوری بهمان برمـیخورد. مثلا اگر رفیقی با کلی مقدمـه چینی وترس ولرز مـیگفت کـه پسرخالش کـه با ه هم محله هست دیروزغروب دیده کـه طرف ازبشت بون با یکی از پسرهای محله "مورس رد و بدل مـیکنـه"چنان ازغیرت رگهای گردنمان سرخ مـیشد، کـه نگو،  واگر بدلیلی ملاحظه مـیکردیم و توی  دهانش نمـیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهرمـیکردیم. .یعنی حتی اگر غیرتی هم نبودیم مـیباید یک جوری رگ گردنمان را سیخ و سرخ مـیکردیم.  ناخوآگاه فکر مـیکردیم اینکار اگرهیچ فایده ای نداشته باشد, موجب مـیشود بچه ها بقیـه قصه های ما را بیشتر باور کنند. درون عمل اما، اینکار بیش از دیگران برخودمان اثرمـیگذاشت و موجب مـیشد قصه های خودمان را بیشتر باورکنیم. درهمـین گیر و در بود کـه مثلا پسر من کـه اتفاقا بچه محل "مـینی ژوپیـه " بود خبر مـیآورد کـه او اسمش "رویـا " است.  بهمـین ترتیب, یـا بـه ترتیبی مشابه, کشف مـیشد کـه معشوق من, یعنی "روپوش آبیـه" هم اسمش شکوفه است,  اما درخانـه مـیترا صدایش مـیکنند.
نمـیدانم لازم هست بگویم کـه عمده این چیزها توی کله خودمان و بین خودمان مـیگذشت. گاه بکلی یـادمان مـیرفت کـه اینـها اسمـهایی بودند کـه ما دوست داشتیم کـه ها اسمشان این باشد، باورمان نمـیشد کـه  پسر مذکورهم,  احتمالا طی یک فقره خواب یـا رویـا ان اسمـها را بما گفته بوده.
با همـین مختصرکه گفتم جوانـهای امروز کـه خودرا درون تفحص  در دنیـای مجازی خبره مـیدانند  مـیباید پی باشد کـه ما جماعت خیلی قبل ازورود بشربعصرتکنولوژی کامپیوتر، بخش مـهمـی از امورعشقی مان را درون فضای مجازی بـه انجام مـیرساندیم .و لذا قبول کنند کـه ما حق آب و گل داریم.
اما قصه همـینجا بـه پایـان نمـیرسید، درعمل معمولا سناریوجوری پیش مـیرفت کـه اگری کـه ما را نشناسد آنرا بشنود, فکر مـیکرداگری کـه ما را نشناسد و آنرا بشنود فکرمـیکند ما "دورازجان، دورازجان، هفت قرآن بمـیان"  یک چیزیمان مـیشود. خب لابد مـیپرسید چکار مـیکردیم کـه آدم عاقل بعقلمان شک مـیکرد؟ ماجرا معمولا اینجوری بود کـه  بعدازهمـه تلاش های جانفرسا، وقتی بجایی مـیرسیدیم کـه فقط کافی بود برویم با ه صحبت کنیم که تا قال قضیـه کنده بشود و با ه عملا دوست بشویم ، بـه این مرحله کـه مـیرسیدیم بطور ناخوآگاه کاری مـیکردیم کـه یک جوری کاردرست نشود!. بـه جان هرچی مرد هست قسم کـه ابدا مزاح  نمـیکنم  وعین واقعیت را مـیگویم. ساده ترینش این بود کـه درحین اینکه مثلا عزممان را به منظور حرف زدن با ه جزم کرده ایم ، خدا خدا کنیم یک سرخری پیدا بشود کـه ما با وجدان راحت بتوانیم به منظور حرف نزدن با هاش خودمان را قانع کنیم . البته ما کـه آدم های دگمـی نبودیم و لذا بسته بـه شرایط شیوه های متعدد دیگری را هم به منظور خراب کار خودمان بکارمـیگرفتیم، اماخدائیش اگر این دعایمان مستجاب مـیشد، عذاب وجدانش ازهمـه کمتر بود.  
فکرنکنید مساله فقط این بود کـه حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه  فکرمـیکردیم  بازی با این کارت, یعنی دستی دستی خودمان را وارد قماری مـیکنیم کـه نتیجه ای جز باخت به منظور دوطرف ندارد.برای اینکه بهتر متوجه منظورم بشوید بیـاید باهم نگاهی بیـاندازیم بـه هرکدام  ازدواحتمالی کـه ممکن بود  ازتلاشمان  برای حرف زدن با معشوق ناشی بشود:
         اول اینکه اگر یک جوری حرف مـیزدیم کـه توی ذوق ه مـیخورد, یـا اینکه بهردلیلی طرف حاضرنمـیشد بیشتربیـاید جلو، بدجوری "گ..ز توی سرمان مـیخورد”{#} واعتماد بنفسمان به منظور دفعات بعد را از دست مـیدادیم کـه لابد قبول دارید کـه احساس ناامـیدی به منظور ما کـه آنوقتها جوان بودیم چیزخوبی نیست.  
            اما حالت دوم کـه احتمالش هم بیشتر بود اینکه اگره "راه مـیداد",  و شروع مـیکرد با ما حرف زدن، وبازهم فرض کنید ما هم بلد بودیم وگروگر برایش بلبل زبانی مـیکردیم ,خب کـه چی؟    تازه دیر یـا زود مـیباید دنبال یک دوز و کلکی مـیگشتیم کـه بقول امروزی ها بتوانیم "دو دره اش کنیم", مـیپرسید چرا؟
خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینـه کـه بگویم به منظور پسر- های هم طبقه ما نبود, یعنی اگرهم بود، ما کـه نداشتیم، یـا اینکه اگرهم دری بـه تخته ای مـیخورد وامکاناتش جورمـیشد, تازه حتما کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم.
این سه عامل از اصلی ترین الزامات فیزیکی بازی هستند: اول  امکان تماس به منظور قراربعدی و لغو قراردر صورت لزوم، دوم جا ومکانی کـه بشود دران قرارگذاشت;  و سوم یک حد اقلی ازپول.
   برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو هنری  استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را مـیتواند پدید بیـاورد، اما من با یک مثال زنده بنام آقا خلیل خودمون مـیتوانم خط بطلان براین تئوری بکشم.
عجله نکنید, بیـائید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی یم که تا ببینید ما درون این سیـاست “فرار-رو- بجلو” یمن که تا چه حد حق داشتیم:
 یک لحظه فکر کنید بـه به امکان اول یعنی همـین یک قلم تلفن ناقابل که امروزه مثل ریگ, دردسترس اغلب جوانـهای طبقه متوسط هست,هم خا نگی ان  وهم از نوع همراه اش . حاضرم شرط ببندم شما امروز بدون تلفن نمـیتوانید حتی با یک سبیل کلفت هم کـه شده  قراربگذارید،  با پیشکش؟.
یـادتان نرود درصد خیلی کمـی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنـها کـه پولش را داشتند مـیباید ۴-۵ سال درون نوبت مـی ماندند کـه تلفنشان وصل شود. آدمـهای عادی اگر پارتی داشتند و در مخابرات دمـی را دیده بودند, چهار پنج ساله تلفنشان مـیامد، اگر نـه کـه هیچ.  فیش نوبت تلفن بسته بـه اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت, تازه  از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود کـه تلفن زیـاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با ه ولغو قرارهمچین هم کارساده ای نبود. درمـیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند کـه انـهم عمدتا باین خاطربود کـه پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادر-های بزرگتراز خلیل کـه زندگی خود را داشتند به منظور اینکه بتوانند از پدرووبرادرهای کوچکتربا خبر شوند, یک خانـه کـه ازقبل دارای تلفن بودرا درخیـابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند .
درحاشیـه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بی داده بودم وقتی ه تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل کـه با شعروادبیـات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ ه را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونـهایتا هم بعداز یکهفته تازه یـادش افتاده بود کـه قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد!
اما حالا برسیم به امکان دوم یعنی محل قرار:  کل تعداد پارکهای شـهر تهران درآنزمان شاید بـه تعداد انگشتهای یک دست هم نمـیرسید. کـه یـا مناسب قرار گذاشتن نبودند، یـا ها  مـیترسیدند مبادایکی ازاقوام وآشنایـانشان  آنـها را با پسری غریبه درآنجا ببیندشان.
با دوست به کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل به منظور قریب باتفاق ها گزینـه ای غیرعملی بود.
درباب بخانـه آوردن ; اولا کـه درنظرداشته باشید کـه اینکارعمدتا بـه قصد "سانفرانسیسکورفتن"-بقول اسدالله مـیرزای سریـال دایی جان ناپلون- انجام مـیگیرد, یـاحد اقل ما آنروزها اینجوری فکر مـیکردیم, لذا چنین گزینـه ای اگرهم انجام پذیرمـیبود انرا خارج ازمحدوده معنی رایج بازی ,لااقل معنایی کـه من یکی  آنروزها از-بازی درذهن داشتم بحساب مـیاوردیم.
;اما بـه لحاظ عملی: ازخودم بگویم, درخانواده ما (یعنی پسره)  آوردن یک غریبه بخانـه مورد پذیرش نبود واگر هم مـیبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم کـه مـیبود واتاق جداگانـه هم مـیداشتیم. رفتن بخانـه ای کـه پسره تعیین مـیکرد, بلحاظ ذهنی-فرهنگی  برای های معمولی، چندان قا بل پذیرش نبود (چه جوری بگویم، شاید احساس مـید سبک مـیشوند، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشان را راحت دراختیـارپسره مـیگذارند، احساس فریب خوردگی بهشا ن دست مـیداد، چه مـیدانم). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومـی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمـهوری اسلامـی اینگونـه مسائل درذهن بسیـاری ازخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن است.  اما ما داریم درون باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف مـیزنیم نـه نیم قرن بعد از ان کـه امروز باشد. به منظور اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم کـه مشگل این نبود کـه فقط ها خانـه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر مـیشنیدیم فلانی ه را بـه خانـه ،بدون اینکه هیچ نیـازی بـه دلیل دیگری باشد اولین چیزی کـه به ذهنمان خطورمـیکرد رابطه ولذا "خراب بودن" ه بود, خلاصه کـه همان معنای "خا نم بازی"مطرح مـیشد نـه دوست .
آنطرف قضیـه, یعنی خانـه ه رفتن را کـه نمـیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمـیشد تصوررفتن بـه نزدیکی محله ه را بخود راه داد. جالب اینکه حتی در سال ۲۰۰۸ بود که درناف امریکا، با گوشـهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم کـه درارتباط با بوی-فرند ش مـیگفت من اجازه نمـیدم "یـه نره خر"را همـینجوری بیـاورد توی این خانـه "طویله کـه نیست ". البته پسرهمـین دوست عزیز ما, اززمان دبیرستان که تا حالا دوست هایش را بخانـه مـی آورده که تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. هم کلی قربان صدقه شان مـیرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن بـه توصیـه مـیکند دراتاق به منظور آنـها نـهاریـاعصرانـه ببرد! البته درظاهر مـیگوید نمـیخواهد درس آنـها بخاطریـه لقمـه غذا قطع شود, ولی الهام کـه همان مربوطه باشد معتقد هست بابا از"هروکرهای"  آنـهاسرغذا خوشش نمـیاید!
برگردم بـه ان سالها واین پندارکه ی بخواهد پسری را بـه خانـه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتره باپسری دیده مـیشد,چشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله ه بـه غیرتشان برمـیخورد, آخر"چغندرکه نبودند", ازجنس نر بودند!, کـه تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمـید نمـیباید ازپای بنشینند.  فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله مـیخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنـها وها آتیششان تند تربود واصرارداشتند کـه لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ ه معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمـیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یـا درخت سرکوچه آویزان نمـید آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانـهاباقی مـیماند.
بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامـه خودم یکروز توی اتوبوس بلند بلند مرد محترمـی بـه اسم  آقایمایی, هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب مـیکرد. چرا؟ به منظور اینکه, از پدرش شنیده بود کـه اسدلله قهوه چی بـه پدرش گفته بود کـه گویـا بزرگمایی را دم"باب همایون" با یـه پسره دیده.  تازه من فکر مـیکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بودکه شعارشان اینستکه “یکه بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه”. ازنظراویک مسلمان واقعیی هست که علیـه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهرکاری را د وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده هست انواع حرفها و تهمتها را نسبت بدیگران وارد مـیکرد که تا ازاینطریق بتواند پدرها و برادرها را مرعوب کند که تا بلکه پدرها اجازه ندهند انشان بی چادرازخانـه بیرون بروند. البته آقایمایی کـه دبیر بود باین شرو ورها اعتنایی نمـیکرد. همـین عباس، مـیگفت ملوک خانم همسرجعفرآقا خیـاط هم "مـیشنگد"، چرا؟ بخاطر اینکه چادرش را روی صورتش نمـی پیچد .وموقع حرف زدن با کاسبهای محل توی صورت مرد غریبه نگاه مـیکند
برای اینکه درون حق عباس بی انصافی نشده باشد حتما بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود, اما فقط بعد ازانقلاب بود کـه عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, کـه نمونـه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم, کشف شد و تا آنجا کـه مـیدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویـا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود.
 امکاناتی ازقبیل تریـا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونـهایی هم کـه بود درتوان جیب ما نبود لذا بلد هم نبودیم و نـهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریـها سروکار داشتیم. کافی شاپ و چایخانـه سنتی و امثالهم هم کـه درسالهای بعد ازانقلاب سروکله شان پیدا شده است
خب حالا مـیماند فقط دو سه که تا سینما درتمام تهران، کـه انـهم با توجه بـه پول توجیبی محدودی کـه ماها داشتیم,  من یکی کـه ترجیح مـیدادم با ان پول همراه دوسه که تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یـا مردم آزاری غش وغش بخندیم که تا اینکه کناریک بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم بـه این باشد کـه بعدازتمام شدن فیلم حتما چه حرفی بـه طرف ب یـان.
باین ترتیب مـیبینید کـه اگر شماهم درون موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" مـیشدکه درعمل همـینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده  قضیـه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید حتما بروید با ه "حرف بزنید",  آنوقت شماهم بـه این نتیجه مـیرسیدید کـه اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نـه سفت.

بازی
اول لازمست روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیست . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهما ن قسمت آخر یعنی توی 
"بازی"مستتره. بـه زبان ادبی بگویم , -بازی کـه بازی وهیجاننباشد خیلی بی مزه مـیشود. یعنی -بازی هرچی کـه هست حتما بازیباشـه، مثل قمار بازی مثل شـهر بازی، بازی هم حتما همراه باشد با خطر"اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن.
اما نکته دوم کمبود اعتماد بنفس را فضیلت بحساب آوردن است. یعنی اینکه اینکه, اغلب ما اگرچه براحتی دیگران را اندرز مـیدهیم بـه تغیرات درنتیجه گذاشت زمان توجه نمایند، اما بـه خودمان کـه مـیرسد با همان باورهای قبلی دنیـا را قضاوت مـیکنیم، و این خشک اندیشی درعرصه رابطه بین وپسرسخت جانتراست. چنانکه قبلا گفته ام شک نیست آنروزها، دوست یـا دوست پسرگرفتن به منظور جوانـهایی درون رده اجتمایی من بدلایل متعددی مشگل بود، اول اینکه اینکه کمبود یـا نبود امکانات آنرا پیچیده مـیکرد, دوم اگر امکان نکی هم پیدا مـیشد بدلیل کمبود تجربه بلد نبودیم چکار یم و سوم هم بهمان دلایل قبل از اعتماد بنفس کافی بر خوردار نبودیم, بگاریم ازاینکه  خصوصیـات شخصی مثل دست و پا چلفتی بودن یـا زبلی هم کـه درهر دوره ای  تاثیر مـهمـی دراین امر دارد. منظورم ازاین  روضه خوانی اینکه اگردرگذشته بهر دلیلی  فرصت دوست یـا پسر گرفتن برایمان نبوده, نمـیتوان الزاما آنرا بـه ضعف تعبیر کرد، اما بنظرم اگری امروز دوست /پسرنگرفتنش در۴-۵ دهه قبل را به منظور خود فضیلتی بحساب آورد, حتما آنرا بعنوان نشانـه ای دال بر جمود فکری خودش بحساب آورد. بابا جان چرا قبول نمـیکنیم کـه جرات اش را نداشتیم, چرا جلوی آینـه اعتراف نمـیکنیم وقتی مـیدیدیم  /پسر سیـاه سوخته و ریزه مـیزه و شیطان حسن آقا ماست بند, کـه خانـه شان دوتا خانـه انطرفتر بود، بیتوجه بـه حرف دیگران هرازگاهی دمـی بـه خمره مـیزد, اینکه ما بجای اینکه اعتماد بنفس را از او یـاد بگیریم با زنکها ب ر علیـه اش همصدا مـیشدیم کارغلطی بوده
نباید -بازی را(حداقل آنجور کـه من یکی مـیفهمـیدم) با آن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام مـیگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن گاها باهم فرق اساسی دارند. این تفاوت درجدی بودن هم خودش, بد جوری بستگی دارد بـه اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد, بقول هگل فیلسوف آلمانی مرز مابین آنـهاخیلی دیـالکتیکی ست. یعنی, بازی کـه از اسمش هم معلوم هست بقصد بازی شروع مـیشود، مـیتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یـا ازدواج حتی کتک کاری, و خلاصه بـه انواع  ماجرا های تلخ و شیرین بیـانجامد. درمقابل خانم بازی کـه ازهمان اول با هدف جدی, کـه قبلا گفتم,آغاز مـیشود, غالبا خیلی بیشتر بـه بازی شبیـه است, یعنی "گیم" کـه تمام شد, بازیکنان مـیروند بـه رختکن، که تا اینکه بسته بـه شرایط, طرفین آیـا بروند سرگیم بعد, آیـا نروند.
آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من بازی یعنی اینکه پسره با ه رفیق مـیشوند ومـیروند جایی مـیشینند (حالا یـا وای مـی ایستند), نگاه مـیکنند بـه گل ودرخت، جوک مـیگویند و مـیخندند, حتی اگر بی مزه باشد، از هر دری حرف مـیزنند. اگرتلفن مـیداشتند (زمان مارو مـیگم, حالا کـه همـه تلفن دارن) ودوروبریـها خانـه نمـیبودند مـیتوانستند که تا زمانیکه یکی از اهالی خانـه پیدایش بشود باهم یـه ریزحرف بزنند. مـهمترین مشخصه بازی اینکه دوطرف بتوانند درمورد چیزهایی کـه یک درهزارهم تاثیری درزندگی خودشان, و هیچدیگری از اطرافیـانشآن ندارد, همچین جدی صحبت کنند کـه اگری آنـها را نشناسد فکرکند دارند, سرطلاق مابین بابا , و یـا عروسی مجدد خودشان با یک قول بیـابانی آسمان جل حرف مـیزنند.
من ازتماشای گوگوش خیلی کیف مـیکردم، مـیپرسید: آقای گودرزی چه ربطی بـه آقای شقاقی دارد?، مـیگویم  بعله کـه دارد، آن دو نفردراداره ثبت و احوال همکاربوده اند. ازشوخی گذشته، بنظرم گوگوش یکی ازبا استعداد ترین هنرمندان ما بود. مـهمترین دلیلم اینکه گوگوش مـیتوانست بی سروته ترین سروده ها راهم, آنچنان با تمام وجود بخواند, کـه شنونده وتماشاچی چنان محولطافت شخص خواننده وتک کلمـه ها بشود کـه دیگربمعنی جمله ها فکرنکند. گوگوش خودش کلمات را حس مـیکرد و با تمام وجود این احساسش را بـه دیگران منتقل مـیکرد.
برگردم سرلازمات بازی با همان معنی کـه من از این کلمـه مـیفهمـیدم: به منظور بازی نـه فقط حتما آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشد، بلکه حتما این توانایی را داشته باشـه کـه ساعتها وبطورخیلی جدی درمورد چنین چیزهایی حرف بزند. بعنوان یک مثال کوچک مـیگویم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "فال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشد  افلاطون هم کـه باشد ,یک پای بازی اش مـیلنگد. بابا معلومست دیگر,باید بتوانی بـه طرف نشان بدهی کـه انـهایی کـه درخرداد بـه دنیـا آمده اند چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچه بیشتربتوانی ازروی خطهای کف دست یـا پیشانی درمورد ه بگو یی, جذابیت ات بیشتر مـیشود. اینکه درون مورد طلاق ودوست- یـا دوست-پسرو مـهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها) اطلاعات لازم را داشته باشی  که ازنان شب هم واجب تر هست , البته حرف زدن درون مورد روانشناسی هم مـهم است.

دربرخی روایـات آمده کـه  پر رویی  ازاصلیترین ابزار بازیست، اما من مـیگویم  رو- داری  یک " ابزاریونیورسال" است,  چیزی درون ردیف  آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشـه: درتجارت، درون اداره، توی اتوبوس، تقریبا همـه جا خراب مـیکند. ترجمـه اش بزبان بفارسی سلیس  مـیشود اینکه بگوئیم " آدم کم رو خاک برسر است" و این مختص بازی نیست. روایت مستند داریم کـه پسرهای بسیـار"رودار" بوده اند کـه دربازی گند زده اند, یعنی اگرتا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بسومـی نکشیده.
دربخش مربوط بـه معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم), بـه چند فقره از نمونـه هایی کـه در ان من جرات کرده بودم مثلا پایم را از گلیم " بازی مجازی" فراتر گذاشته و وارد عرصه بازی عملی بشوم را خواهم گفت, که تا روشن بشود کـه چرا گفتم اگردرهمان مرحله مجازی درجا مـیزدیم سنگین تربود.

۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش

دبیرستان ما کمـی پایینتراز مـیدان کاخ (فلسطین کنونی) درون خیـابان بزرگمـهر, مابین خیـابان کاخ وخیـابان صبای شمالی قرارداشت کـه خیـابان نسبتا باریکی مابین خیـابانـهای کاخ وپهلوی (ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود, دبیرستان خودش بـه دو دوره سه ساله کـه بان سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند تقسیم مـیشد کـه این دبیرستان هم به منظور سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم به منظور هر سال یک کلاس رشته ریـاضی و یکی به منظور رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله کـه قبلا خانـه ای اشرافی بوده و مـیباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویـا خانواده اش بـه آموزش و پرورش یـا شـهرداری اهدا شده باشد.
دردسرتان ندهم درون هریک از طبقات: زیرین، اول, دوم وسوم ساختمان ۵-۶ اتاق بزرگ، دو سه که تا انباری (اتاق کوچکتروبی پنجره) وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بود,که راههای ورود بـه آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند.
کلاس ما, بطور اتفاقی (یـا عمدی) درهر سه سال درطبقه زیرزمـین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیـاط بودولی ازپنجره هایش مـیشد حیـاط را دید زد. بلندی سقف کلاسهای زیرزمـین بخوبی حدود سه مترمـیشد کـه البته بطورمحسوسی کوتاهترازسقف طبقات بالاتر بود. تنـها راه ورود بـه این کلاس (و اغلب کلاسها) یک درب چوبی دو لنگه بود, کـه معمولا فقط لنگه دست راستی ان کـه پهنتر بود بازمـیشد، مگر زمانی کـه لازم بود نیمکت یـا تخته سیـاه مابین کلاس و راهرو بیرونی جابجا شود. پنجره های بلند هردو لنگه این درها شیشـه مشجرمات داشتند. وقتی سر کلاس حوصله مان از درس و معلم سر مـیرفت یکی از تفریحات سالم ما  اینبود کـه سر اینکه سایـه ایکه پشت شیشـه ازراهرو رد مـیشود متعلق بـه کیست باهم "تیغی بزنیم"# درون این موارد اگرمعلم درون همان لحظه بـه داور بین ما اجازه نمـیداد کـه ببهانـه شاش خالی بیرون برود که تا نتیجه را چک کند, باهم حرفمان مـیشد و کلاس بهم مـیریخت.
حیـا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشـه جنوب غربی, آبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود بـه دیوار بسیـار بلندی کـه حیـاط مارا ازعمارت مرموزبغلی جدامـیکرد. مـیله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایـه نصب شده بودند.
دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیـایی اش درحوالی مـیدان کاخ ( کـه ازاغلب نقاط شمال وجنوب شـهربا یک اتوبوس قابل دسترس بود) دانش آموزانی ازخانواده هایی متعلق بـه طیف های پایین که تا بالای طبقه متوسط را درخود جای مـیداد. یعنی, هم همکلاس هایی از جوادیـه, نازی اباد و امامزاده حسن درون جنوب و غرب تهران داشتیم, وهم بچه هایی کـه از تجریش و اطراف پارک ساعی مـیامدند, البته آنـهائیکه ازحوالی دانشگاه تهران، یوسف اباد و امـیر اباد مـیامدند شاید بیش از همـه بودند. تنـها دونفر را یـادم مـیاید کـه بچه محلات واقع نیمـه شرقی تهران بودند. ان دونفر یکی شان منتظری،  بچه سه راه سیروس و عضو تیم های  پینگ پنگ و بسکتبال مدرسه بود، کـه راکت پینگ پنگ را "ملاقه ای" دستش مـیگرفت، و دیگری غلام وفاخواه فوتبالیست معروف بود, کـه گویـا ازطرفهای ژاله یـا نیروی هوایی مـیامد. الان کـه فکر مـیکنم برایم جالب هست بدانم اینکه تعداد بچه های اهل محلات نیمـه شرقی تهران درهنربخش انگشت شمار بود آیـا امری اتفاقی بود یـا نـه.

از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش

عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما

دیوار شرقی مدرسه هنربخش بـه یک ملک قدیمـی بزرگ چسبیده بود کـه ازآنجاکه جذابیت خاصی به منظور مانداشت چیزی
درموردش بیـادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود بـه یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند کـه دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمـیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود کـه کشف کنیم چی بـه چیـه. دقیقا یـادم نیست اما فکر مـیکنم اول خلیل پیشنـهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیـاط وباون بهانـه بریم سراغش.
البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی بـه شیشـه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیـاد کم نبود.
یـادم مـیاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومـیشناخت ازمسعود معینی{#} کـه فوتبالیست خوبی بود خواست اینکارا د, کـه اونم بی خبرازبرنامـه ما اینکا را انجام داد.

یکی دوباراول کـه اینکارراکردیم عالعملی ازباغ همسایـه ندیدیم, وتوپ ملاخورشد. وقتی به منظور پس گرفتن توپ,  دست بدامن آقای شوقی شدیم, دفعه اول با همان ژست مخصوصش گفت کـه آنـها بیخودکرده اند کـه توپ مدرسه راپس نمـیدهند وتوصیـه کرد ما کاری نکنیم که تا او خودش توپ را بعد بگیرد. اما خبری نشد و دوروزبعدکه درحیـاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مـهم نیست دستور مـیدم دوتا توپ نو به منظور مدرسه بخرند". بعدش با زبانی کـه گویـا رمزی را برایمان مـیگشاید گفت باطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بدربار) وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی مـیکنند و تاکید کرد شنیده دهن بـه دهن شدن با اینـهابرای هرآدمـی خطرناک است, وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیـافتد.
این قصه بچه گانـه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد کـه انگاری شغل اصلیمان حل این معما شده باشد. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامـه ای کـه با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم بـه اتاق نسبتا متروکه ای  درکنج شمال غربی طبقه دوم کـه کمتردیده بودیمـی بان رفت وآمد کند و از پرونده ,کتاب کهنـه ها, ورقه امتحانی بگیر که تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنـه, نردبون زوار درون رفته, و خلاصه هرجور خنذر پنذری کـه احتمال استفاده مجدد ازان "به سمت صفرمـیل کرده"#  بود -آقای شـهاب معلم مثلثات ما اصطلاح بسمت صفر مـیل را خیلی دوست داشت - [منم مردم واسه یک لقمـه حاشیـه رفتن].
برگردم سر موضوع: این اتاق به منظور اینکه بشود ازآن  بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیـاط خلوت بود واز بیرونی مارا نمـیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیـات ضربتی ما رییس وکادر دبیرستان سراغش بیـایند کم بود, سوم اینکهپنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمـی داشت کـه آدم  مـیتوانست  روی ان بایستد و با کمـی احتیـاط حتی روی ان راه برود (قبول بسته باینکه آدمـه چقدر از بلندی بترسه- پیروزکه یـادش بـه خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود کـه جرات نمـیکرد حتی از پنجره اتاق خودش درون طبقه دوم پایین رو نگاه کنـه ببینـه کیـه پشت درزنگ مـیزنـه). بالاخره مـهمتراز همـه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمان مربوطه. یعنی ممکن بودآدم (البته با کمـی آرتیست بازی) بتواند خودشرا برساند بـه پشت بام بغلی وازانجا, نـه فقط حیـاط را  دید بزند, بلکه امکان پایین رفتن از طریق درب خر پشته وراه پله ها را هم مـیشد ارزیـابی کردد.  مـیگفتیم اینکه دیگه "کاری نداره",  بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد کـه "هیچی نیست". مگه نـه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیـهامان! درقایم شدن ازدست، بابابزرگ، مادربزرگ، وحتی .پدرومادر همسایـه رو برخ همدیگه کشیده بودیم
دوتا ازبچه ها کـه کوهنورد بودن(سه یـا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودند اما خیلی با ما دمخوربودند) روزبعد طناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشان بیـاورند بعد تصمـیم بگیریم چند نفربای دبالا بروند. روز بعد کـه وسایل آماده شد فهمـیدیم کـه اینکار انقدرها هم کـه فکر مـیکردیم ساده نیست. اول حتما چنگک و طناب بـه لبه پشت با م گیر انداخته بشود, بعد یک  نفر درروی لبه هره پایینی بایستد و دستش را محکم قلاب کند وانکه قراراست بالا برود, حتما درحالیکه طناب را  دور کمرش گره زده پاهایش را از روی دست ان نفری کـه قلاب  گرفته بردارد و بگذارد روی شانـه ان نفر وبا هر زحمتی خودشرا روی هره پنجره طبقه سوم بکشاند. تازه از انجا طناب دوم را کـه قبلا با چنگک روی لبه پشت بام همسایـه محکم شده بگیردو از انجا بـه بعد تنـهایی خودش را بالا بکشد. نفر اول کـه مـیرفت بال,ا راه به منظور نفریـانفرات بعدی خیلی ساده ترمـیشد. از شما چه پنـهان من ومجید کـه ماستها را کیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمان نمـیاوردیم کـه روحیـه دیگران خراب نشود ،ناصر سبیل کـه ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمـیام تو پوشتبون خونـه مردم ودید ب". پیروزهم کـه اونروز حتما حتما با مادر بزرگش مـیرفت دکتر! کـه اتفاقا بدهم نبود چون اگه مـیبودهی ایـه یـاس مـیخواند. درون واقع بجزخلیل, بقیـه بچه ها رفقایی خارج ازدسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمـیکند واگر یـه وقت رییسی,ی از قضیـه باخبر بشود پای خودشو کنارمـیکشد ومدعی مـیشود یکی ازماها کلید ان انبارا ازش بلندکردیم,که ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانـه نعمتی ان یکی دوروزهم بد جوری سرگرم اموربوفه بود، اگرمـیامد و مـیدید کـه اینکارباینـهمـه دنگ وفنگ احتیـاج دارد وهمچین هم بیخطر نیست, ازترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشود ومسولیت گردنش را بگیرد, سروصدا راه مـینداخت و جلوی کاررامـیگرفت.
البته یکی از مشگلات این بود کـه باید مواظب مـیبودیم کـه طی جریـان عملیـاتی ازتوی اتاق بالا متوجه بالارفتن ماها ازپنجره ها نشود کـه برای این مشگل هم برنامـه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومـهارتی کـه بقیـه ر ا حیرون کرده بود خودشآن را رساندند بالای پشت بام و از آنجا گزارش دادند کـه هرچه نگاه مـیکنند اثری ازتوپ نمـی بینند. قرار شدیکی ازآنـهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمـین صحبت بودیم کـه آقای نعمتی خبررساند کـه هوا بعد است وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم.
با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را بـه نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیـه عملیـات رابه دو روزبعدیعنی بـه پنج شنبه بعداز ظهر کـه همـه مـیدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه درون اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل مـیشدند موکول شود.
فردای انروزبود,اول صبح کـه وارد مدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند.  اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد
محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرناکه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم,  و وقتی اصراردیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم". البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بما (من، پیروز و مجید) رساند کـه این ملک حتمامربوط بـه ساواک (سازمان امنیت) است. استدلالش هم اینکه بغیر از این سازمان هیچ شخص یـا سازمان دیگری قادرنمـیشد شبانـه درون ارتفاع دیوار بنایی و آهنگری د. محمد بما هشدار مـیداد کـه "این مادر قحبه ها هیچ ملاحظه ای ندارند و اگرلازم باشد ممکن هست بچه ها را با تیر بزنند. مـیگفت  ممکن هست یکی دو نفر را کـه از نظر آنـها محرک بقیـه هستند  را درون راه خا نـه بدزدند وجسدمان را گم و گورکنند. فکرمـیکنم ممد ازیک خانواده سیـاسی بود, بنابرین ازیکطرف زودتر ازدیگران بـه این چیزها بو مـیبرد وازطرف دیگر بـه راحتی بـه دیگرا ن اطمـینان نمـیکرد. ما  انروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم کـه جایی بـه اسم  ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست کـه کارش اینستکه  که  مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنـها را چاق کند.  ما هم چون وارد این مقوله نمـیشدیم  پس دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم. سالها بعد دردانشگاه بود کـه پی بردیم درکشورما, هرآدمـی کـه به سیـاست علاقه نشان مـیدهد باجبار مـیباید دربرخورد با دیگران با احتیـاط برخورد کند. تازه آنوقت بود کـه من وپیروز فهمـیدیم  اطمـینان ن محمد بـه ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نـه بلحاظ ملاحضات امنیتی- سیـاسی.
آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی بـه این عمارت درون حکم بازی با دم شیر است.
صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونـه گفت تمام شب را "چش بسته" درون یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن کـه "این بچه مدرسه ایـها بـه تحریک من وپسروم کـه دانشجوهستن اینکارا رومـیکنن
وتهدیدش کـه ازفردا بـه ازای هر یک دانش آموزی کـه به آنجا سرک بکشد آنـها یکی ازبچه هاشومـیبرن "زیراخیـه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریـه افتاد والتماس مـیکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونـه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم کـه شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند که تا ما را بترسانند, ناصر تازگیـها با پسری بنام سعید کـه مـیگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمـیت قضیـه بشـه, همگی پذیرفتیم کـه تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمـیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری کـه بعد
فرمانده شـهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامـیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانـه اعدام شد. ناصر
ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم .
.بعد از برگشتن ازامریکا, فکر مـیکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم کـه یک ژیـان قرمز رنگ بود ازخانـه درون خیـابان نادری قصد رفتن بـه تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی کـه رد شدم فیل ام یـاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیـابان بزرگمـهر فرمان ژیـان را بـه چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شـهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشـه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر مـیامدانرا نیمـه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیـاط بـه محل نگهداری ماشینـهای اسقاطی تبدیل شده


ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک

یکروزیکی ازبچه هاهزلیـات ایرج مـیرزا (فکر مـیکنم ناصرجهان از افرند  قرض گرفته بود ) را آورده بود و ما با اشتیـاق شعرها 
را مـیخواندیم.
زنگ فیزیک بود وآقای مستقیمـی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنـهارکه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی بـه جاهای خوبش مـیرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند مـیخواندیم که تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنـه ندا مـیدادیم آنـها خودشان یواشکی سرک بکشند.
یـادم نیست درسمان بـه چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهم  این شعری را کـه ما داشتیم مـیخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد کـه اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو مـیشدید وهیچ جوری ممکن نبود یـادتان بیـاید اقای مستقیمـی آنروز داشت چه مبحثی از فیزیک را درس مـیداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته  فهمـیدم آقای مستقیمـی خیلی جدی داشت راجع قانون ظروف-مرتبطه هم حرف مـیزد.  خودتان را بـه انراه نزنید، حتما که تا حالا فهمـیده اید کـه منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را مـیگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود.

خلاصه داستان شعرایرج اینکه:  یکروزشاعرداشته ازکوچه ای رد مـیشده کـه چشمش بـه درباز خانـه ای مـیافتد، و برحسب اتفاق ازتلألو ساق های بلورین خانمـی کـه داشته از راه پله پایین مـیامده بد جوری آب ازو لوچه اش راه مـیافتد. چشمش را کـه از پایین بطرف بالای ان قامت رعنا مـیلغزاند متوجه مـیشود کـه سروکارش با مومنـه عشوه گری استکه با چنگ ودندان روبنده اش را چسبیده است.. شاعر شروع  مـیکند این ریگ از بر ورو و رعنایی خانمـه تمجید و تملق و خانمـه هم ، برحسب اتفاق هی عشوه مـیاید و انگشتهایش را روی لپهای لبوگونـه خودش مـیمالد کـه  "وا ی خدا مرگم بده، این حرفها چیـه"،  ووقتی شاعر مـیگوید ان لبها را  خدا فقط محض آفریده، خانمـه کـه قند ته دلش آب شده بوده با  دلبری تمام روی دست خودش مـیزند و زبان بـه  اعتراض مـیگشاید کـه  "وای، مگه خودتنداری؟".  خب نتیجه این بده بستان معلوم هست "مومنـه" کـه جای خود دارد اگرایرج ان وصفهایشرا روی بت سنگی هم مـیگذاشت سنگه هم بفهمـی نفهمـی شروع مـیکرد بـه یک چیزیش شدن، وبقیـه اش را خودتان مـیتوانید حدس بزنید. بابت اینکه  گفتم نتیجه را مـیتوانید "حدس بزنید" ازشما کـه تمام شعررا از حفظ هستید پوزش مـیخواهم, دراینجا روی سخنم فقط با آندسته ازخواننده هاست کـه ممکنست  قبلا آنرا نخوانده باشند .
من وخسرورسیده بودیم بآنجا کـه ایرج طاقت نمـیآورد ودست مـیبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنـه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیـامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن حتما با هرچیزی کـه دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود مـیگفته:  امکان ندارد اجازه بدهم، روسری کـه هیچ،  اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم مـیپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ مـیکنم.   بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج  محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامـیچسبد، وحتی درون یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش  را هم محکم روی رو سریش مـیپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود مـیگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنـه را ماساژ مـیداده  این بیت را خطاب بـه خانمـه صادر مـینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر     که من صورت دهم کارخود اززیر".  
زیـاد کش اش ندهم,  ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر مـیرفتیم, شعرها برایمانـهیجان انگیز ترمـیشد.   یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت  شـهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت بـه حضورمان درون کلاس ودرس معلم ناهشیـار ترمـیشدیم . وقتی بـه نزدیکیـهای ان بیت رسیدیم کـه ایرج  تلاشـهایش بثمر مـینشیند,  واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" کـه دربرابر خود مـیدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یـاد بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمـی دارد گلوی خودش را پاره مـیکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم درون همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا مـیشوند بلکه  بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است,  یـا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی فرض کرده باشند. همـین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب  گردیده بود معلم پی ببرد کـه لابد درنیمکت ما دوتا حیوان خبری هست که "ان ها" انجوری بـه ان خیره شده اند.
خلاصه معلم هم بجای اینکه, طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی, چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنـها، یـا اینکه حد اقل سرآنـها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست  آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیرمـیکنند.
درحین پیشرویـهای آقای مستقیمـی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه مـیشوند، وپیش ازرسیدن معلم سرجای خودشان مـینشینند، صم وبکم، انگارنـه انگار، تازه زل هم مـیزنند تو چشمـهای آقا, که یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". بدترآنکه, فکرکرده اند  اگربخواهند با سقلمـه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور مـیشوند تکان بخورند وآقا بـه خودشان هم شک مـیکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند.  گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی  نبودیم کـه با یک سقلمـه آبکی یـا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمـه-خلسه ای کـه داشتیم بـه داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود مـیمانیم که تا آقا برسد بالای سرمان,  و ما را  درحین ارتکاب جرم  دستگیر کند.
خلاصه ما هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم کـه یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را مـی پیچاند، وتا بخودم بیـایم, دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب بـه سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را کـه سا لها گوشـه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". بعد ازان "مادوتا الاغ"  بعلاوه ان هفت که تا " "را کـه موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون مـیرفتیم بصراحت روشن نمود کـه ما دوتا "کره خر" را که تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیـاورده ایم بـه کلاسش راه نخواهد داد.
باید اضافه کنم آنوقتها رسم بود خیلی ازمعلمـها (و پدرهاومادرها وکلا بزرگترها, و بقیـه شـهروندان هم همـینطور) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمـینمودند. خیلی سال هست توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امـیدوارم این سنت باستانی کـه لابد یـادگارحیوان-دوستی نیـاکان ما ایرانیـها هست همچنان پا برجا مانده باشد!!

نکته اصلی درون اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیـاط مدرسه، درحالیکه همان زمان بچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیـاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیـه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان کـه از بعضی خود شیرینیـهای اخیر آقای نعمتی نیزدلشان پربود,  ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشـه ای کـه از قبل توسط علی بختیـاری طراحی شده بود بـه بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیـهای بی زبان خالی نمودند.


دستبرد بـه بوفه مدرسه


علی بختیـارنژاد همـیشـه کت شلواراتو-کرده مـیپوشید وتازگیـها هم خیلی بیش ازقبل  روی روغن-زنی ومرتب موهایش وسواس بخرج مـیداد. تقریبا مـیشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یـا بادی، چیزی, موهایش را بهم نریزد، واگر چنین مـیشد فورا اری مـیرفت,  اینـه گرد وشانـه اش ریزش را از جیب بغل درمـیآورد وبا "تف" هم کـه شده موهایش را جلا مـیداد. علی درظاهربسیـار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بودی اورا دریک ماجراجویی بچه ها, ویـا کاری کـه نیـاز بـه درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتری ممکن بود شک د علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایـه مدرسه یـا ناخنک زدن بـه بوفه مشارکت دارد. اینرا گفتم کـه با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید.
اما جالب اینجاست کـه علی درطراحی نقشـه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمـه بود، بدش هم نمـیامد بچه ها درموردش مثل رئیس گانگسترهای فیلمـها فکرکنند. آقای نعمتی همراه شریفی, یکی دیگرازمستخدم ها, بوفه مدرسه رامـیگر ادندند. مـیگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینیجات تازه با نعمتیـه، ساندویچ هم با ان یکی بقیـه چیزا هم بـه اشتراک.  چند که تا از بچه ها ازدست نعمتی پکربودند و  بچه هابه توافق رسیده بودند حتما یک دفعه دیگر بحساب بوفه برسند که تا نعمتی دوباره حساب دستش بیـاید و رویش کم بشود!. طبق نقشـه ایکه  علی طرح کرده بود, دراولین فرصت مناسب حتما یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیـها رااز پنجره کیوسگ کش مـیرفت، دست بدست مـیکرد بـه سه نفر دیگ از بچه ها، یک نفرپله ورودی کشیک مـیداد کـه خطر وبه بقیـه ندا بدهد. علی خودش دریک جای مناسب عملیـات را رهبری مـیکرد. خب نفراول کـه از بوفه بلند مـیکند معلوم بود, خلیل. نقش من وپیروزد کـه تو اینکارها خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازانطرف حیـاط ایوان بالا را بپائیم,  واگری سرک کشید بـه بقیـه ندا بدهیم، من طرف آبخوری,پیروز هم طرف مخالف.
درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیـاط پلاس بودند. منـهم فکر کردم بد نشدآنـها گم وگورمـیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون مـیمانم. اما گویـا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامـه مرحوم دکتر بسیطی همـه بلاها حتما "سرمن کارگر بی احتیـاط و حرف نشنو مـیامد". من داشتم کنار آبخوری ها درحیـاط به منظور خودم قدم مـیزدم, اصلا یـاد جریـان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید کـه عملیـات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یـادش رفته پنجره بوفه رو ببنده.
آقای نعمتی کـه بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک مـیکشد وبو مـیبرد کـه ماجرایی درجریـان است، بیشتر کـه دقت مـیکند مـیتواند دوتا از بچه ها را کـه در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همـین.  نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را دیده و آنـها را بـه اسم نمـیشناسد. بهر حال به منظور پیدا دزد هابسرعت جریـان را بـه آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویـه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نـه گذاشته بود ونـه برداشته بودکه "احمدی کـه دم آبخوریـها ی توی حیـاط قدم مـیزده حتما سارقین را دیده" .
درنتیجه من بـه دو"اتهام " بـه دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیـاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانـه از من پرسید "  شما بـه چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو د؟" جواب دادم "آقا تقریبا",  آقای شوقی گفت "آفرین بـه شما جوان راستگو" ولی بعد کـه اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم کـه "آقا بمن چه مربوط", هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان مـی آورد کـه ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم کـه مجرمـین را معرفی کنم, من افتاده بودم روی دنده "خود قهرمان بینی"  و جواب مـیدادم بمن مربوط نیست.
همـین یک دندگی من, از یکطرف, موجب شد بیشتردر مدرسه اسم درکنم ، اما از طرف دیگر, آقای شوقی را مجبور کرد درتائید نظرمعلم فیزیک، دستور بدهد که تا زمانیکه ولی ام را بمدرسه نیـاورده ام نباید بکلاس بروم. من البته چنانکه خواهد آمد یکی از دوستانم بنام  عوض کفاش را بجای برادر بزرگم, بعنوان ولی ام بمدرسه آوردم,  که ماجرای آنرا درون صفحات بعد جداگانـه برایتان خواهم گفت.


شلوار ب. ام ب. یـه خلیل ومعلم شیمـی ما


معلم شیمـی ما, آقای کلانتری معلمـی بود کـه به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمـها درس خودش را خیلی جدی مـیگرفت، بطوریکه مـیگفت اگر شیمـی نباشد دنیـا بهم مـیخورد. البته اگرچه این حرف درست است,  اما درمورد اغلب چیزها صدق مـیکند. یعنی اگر فیزیک هم نباشد همـینطور است.  بقول بهرام نبوی همکلاسمان درس ها کـه جای خود دارند, اگر یـاهرحیوان دیگری هم نباشد دنیـا یک جور دیگری مـیشود.
بگذریم, آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت کـه درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی کـه سعی مـیکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمـهای بی ریشـه ای هستند. ازانگروه ترکها بود کـه معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همـه ایرانیـهاست, اما این دلیل نمـیشود فکر کنیم همـه حتما فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. آقای کلانتری ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم مـیکرد اما بنظر مـیرسید, زبان شوخی تهرانیـها برایش چندان روان نیست.  چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت بـه حرف بچه ها, یـا حرف یکی ازهمکاران دردفترشدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت مـیکردیم بنظرما عصبانیت اش چندان موردی نداشته یـا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی مـیشد. بنظرمـیامد اوبیش ازحد نسبت بـه اینکهی فکر کند اومطلبی را نمـیفهمد حساسیت دارد.
آقای کلانتری ورزشکر, اقوی الجثه و وزنـه بردارهم بود, درضمن,با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم مـیانـه ای نداشت.
بچه ها یـاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال مـیکنند, حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیـاورند وسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود کـه " یـا "آقا سوالم اینکه شما مـیگی نیست" تکرار نکنند,  چون اگرچنین مـیگفتند هنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب مـیداد کـه  منظوراورا فهمـیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمزکه نیستم"، عصبانیت خود را نشان مـیداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره درون رفت کـه اورا کتک زد. البته چون قلبا آدم مـهربانی بود بعد ازیکی دودقیقه پشیمان مـیشد, ازشاگرده معذرت مـیخواست وتا آخر زنگ سعی مـیکرد ازدل پسره دربیـاورد.

گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین وصادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اماعضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته, کـه بنظرما همـین کاراته  ابجای اینکه موجب پختگی او درون برخوردها بشود ،گویی او را به منظور سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک مـیداد. یکی ازمـهمتری خصوصیـات خلیل اینبود کـه بی توجه بـه شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج مـیشد. ضررهایی کـه ازدهن لقی هایش مـیدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی مـیپوشید کـه بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنـه،بلند بودند.
یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده .  خشتک ان شلوار چنان کـه افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود کـه باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلودش بیرون مـیافتاد. پیراهن چسبانش هم بـه اندازه کافی به منظور نوک ها ونافش جا نداشت, طوریکه نافش ازلای دکمـه ها بیرون مـیزد، دکمـه یقه ها را هم که تا زیر ها بازمـیگذاشت. ناصر مـیگفت "آخه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده رو حالم بهم خورد”. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود کـه خلیل خودش را شکل "بچه مزلفها" کرده است.
     اما خلیل  درجواب اولین نفرازبچه هاکه بـه شلوارش نگاه تمسخر آمـیزی کرده بود گفته بود  “چیـه, ندیدی? شلوار ب. ام ب. ست دیگه "# .
این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام کـه ان شلوار بپایش بود ادامـه داشت, بنظرمـیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانـه. یعنی چپ وراست مـیگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگری درجواب حرفی مـیزد خلیل با اشاره بـه خودش مـیگفت "ناخوشت اومد؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال مـیگذاشت وحرفهایی دراین حدود مـیزد "تو بمـیری که تا حالا بـه هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیـا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینـها را مـیگفت کـه دیگری بفکر اینکه بـه او بگوید "این شلوار چیـه پات کردی" نیفتد
حالا مـیخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل را بگذارم بغل دست ان "کبری" اخلاق تعی-تهاجمـی آقای کلانتری.
یکروززنگ شیمـی کـه اتفاقا خلیل همان شلواررا پوشیده بود آقای کلانتری بنا بروال معمول کارش (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس), آقای خلیل فروزان را صدا کرد پای تخته, کـه یکی از مساله هایی راکه هفته پیش داده بود به منظور کلاس حل کند.  
خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنـه بلند کاملا جلب توجه مـیکرد, رفت پای تخته وطبق معمول,  اول شروع کرد تخته را پاک کند. خب حالا حدس بزنید خلیل با قد کوتاه، کفش پاشنـه بلند, پیراهن چسبان وکوتاه، وان شلوارکذایی وقتی بخواهد قسمتهای بالای تخته را پاک کند چه صحنـه ای درست مـیشود.
.آقای  کلانتری کـه این صحنـه وگرافیک! ر ادید, احتمالا بی اختیـار, بـه لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟  اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سرجایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت و باخنده جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب  ست دیگه", وادامـه داد "ده آقا, مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل درون ادامـه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا بعد چرا بشینم دیگه? "
ماها کـه با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمـیدیم کـه خلیل قسمت آخر جمله اش را نـه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی مـیخواست بگوید آقا حالا شوخی ار"بلدم مساله را حل کنم" بعد بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند. ولی آقای کلانتری کـه بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "مـیگم بشین سرجات" ,خلیل باسریکی ازهمان خنده هایی کـه بما تحویل مـیداد گفت"هه هه هه آقا حالا دیگه چرا داد مـیزنی،  مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا کـه خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا"
ماها فهمـیدیم کـه کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانـه بزند کتک مفصلی خواهد خورد. هی بـه خلیل اشاره مـیکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه بـه حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب داد
"مگه چی شده حالا من منظورم اینـه کـه ....."
یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیـارکه درمـیزهای جلو مـینشست یـا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند, کـه یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری کـه زنجیر پاره کرده باشد, همانطورکه یک فحشـهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون مـیامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول بـه تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمـیزها. درهمـین تقلاها مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونـها را مـیشد از دهانش شنید: کپه اوغلی ، من خوشم آمده؟  فکر مـیکنی من نمـی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر, حالا یـادت مـیدم چقدراز ب.ام ب  خوشم مـیاد. با هرکدام ازاین کلمات هم ضربه ای نثارخلیل مـیکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درزیرچنگالش بود وفقط خودش را مچاله نگه مـیداشت که تا اثرات ضرباتی کـه مـیخورد کمتربشود.  
 ماها نگران بودیم کـه ممکن هست نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناص، بعد مجید ومحمد ومن, جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامـیگرفتیم، مـیگفتیم آقا "شما ببخشید"، یـه وقت این پسره یـه طوریش مـیشـه آنوقت خانوادش یقه شما رومـیگیرن, براتون درد سر درست مـیشـه. انقدرتوی گوشش خواندیم که تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش درون آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد.  با توجه بـه خلقیـاتش بچه ها مـیدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود, اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمـی آمد, اماحالا کـه ان حرفها را زده بود به منظور آقا جای شک نمانده بود کـه گویـا آنروز خلیل ازقبل برنامـه داشته, کـه اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایـاند وبازیچه قرار بدهد,  لابد فکر مـیکرده خلیل عمدا آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمـی‌ پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود.  
خلیل لت وپارشده بود, طفلکی که تا مدتها لنگ مـیزد. یکی دوروزبعدازاین قضیـه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیـاورد ازقیـافه اش معلوم بودازهمـه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت مـیکردیم. اگرهمچین چیزی به منظور هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا مـیبود، بی توجه بـه عواقب با معلمـه درون گیر مـیشد و نمـیگذاشت ما کتک بخوریم.  تازه برعسایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش مـیشد گفت ازمعدود درگیریـهایی بود کـه خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمـی دهن-لقی کرده بود.
اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمـیزد کـه چه جوری حتما با
 آقا (یعنی کلانتری) تسویـه حساب یم, بیشتربچه ها معتقد بودند کـه اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده, اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر مـیشود, فردا ممکن هست یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انـهم فقط بـه این دلیل کـه خودش درست "فارسی حالیش نیست".خلیل اینحرفها را کـه مـیشنید قیـافه اش کم کم بازترمـیشد واحساس رضایت  را مـیشد درصورتش دید.  یک کمـی کـه صحبت بیشترپیش رفت محمود خاندوان گفت تازه اگر زورمانـهم بهش برسد“بهترین کاراینـه کـه بهش برسونیم خلیل مـیخواد ازدستش بـه اداره شکایت کنـه”، اگر معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنـه بهش مـیگوییم همـه کلاس را مـیا وریم شـهادت بدهند، او بی دلیل و فقط بخاطر اینکه ازریخت خلیل خوش اش نمـیآمده بچه مردم را کتک زده. مـیگفت اگر اینحرف بـه اداره برسد دهنش را سرویس مـیکنند, و مطمئن بود آقا کـه اینرا بشنود جا خواهد زد.  تقریبا همـه بچه ها اینراه را تائید  د.
در اینوقت مجید کـه تا حالا ساکت بود با لبخند دو که تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?،  بیـا بغل حاجیت, ماکنم خوب مـیشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی مـیگم خلیل حتما بره دست کلانتری رم ماچ کنـه, و ادامـه داد منظورش این نیست کـه کارمعلمـه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره حتما یـه وقتی ویـه جایی بفهمـه کـه هرحرفی رونمـیشـه هرجایی همـینجوری بـه پرونـه.  دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد کـه خودش ده بار شاهد بوده خلیل همـینجوری یـه حرف زشتی بـه مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یـا معذرت, با یـارو دست بـه یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب درون مـیاد مـیزنـه کوروناقصت مـیکنـه.  بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو بـه علامت قسم "مرگ من" بصورتش مـیزد گفت "تو بگو،اون روز تومـیدون تجریش اگه شانس نیـاورده بود اون دوتا ساواکیـها راست راستی چوب تو کونش نمـی#?     
مجید کـه سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل کـه دید همـه دارن یـه حرفو مـیزنند  گفت "بابا ولمون مـیکنین یـا نـه " و ادامـه داد کـه ا و دراینمورد  تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنـهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نـه دیگه خودم مـیدونم نشد" وخطاب بـه خلیل اضافه کرد کـه اگراوخودش "مخ اش درست کار مـیکرد"  که دیگر   لازم نبود حالا ما ها به منظور این قضیـه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یـا ناصرترکه هم صدا مـیزدیم).  بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند مـیخواهد پیشنـهادی به منظور تکمـیل حرف مـهدی عنصری بدهد بـه اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانـهم بدون آنکهی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی مـیشد, اما متاسفانـه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند.  
از این زاویـه کـه درس اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت مـیشود ودرموردعواقبی کـه عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن هست برایش بوجود بیـاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک هست با خنده گفت راست مـیگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر مـیفهمن.  ناصر حرفش را اینجوری ادامـه داد کـه کم کم حالیش خواهد کرد کـه درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیـاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟"  ناصر جواب داد اگر حالیش نشد مـیخواهد ته دل آقای کلانتری را کـه اینجوری خالی کند کـه  باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر هست , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمـیگرددجریـان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیـه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار هست همـه کلاس را راضی کنند بیـایند شـهادت بدهند بیخودی بـه شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد  کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب هست آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها مـیخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و مـیترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیـاورد و بزند ما را ناقص کند.
راستش همان وقت مـیشد ازقیـافه خیلی از بچه ها خواند کـه برای آنـها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی کـه مـیزدیم یک آرتیست بازی بود که تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم کـه آش بـه ان شوری هم کـه ما مـیگویم باشد.  اما خودتان مـیدانید  وقتی اینجور حرفها انـهم مابین یک عده جوان مطرح مـیشود هرکسی مـیخواهد درون راندن مرکب خیـال از دیگران عقب نماند و یک چیزی بـه مجموعه اضافه کرده باشد  
اگرخوب فکرش رای مـیبینی حق مارا خورده اند یعنی حتما بما به منظور این گفتگوها  به اندازه نمایندگان مجلس حقوق مـیدادند!،  اگر نـه تمامش را حد اقل نصف کـه حقمان بود. چرا کـه صحبتهای ما بی شباهت بمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است.  هرنماینده ای مـیخواهدازدیگران درون پیش بینی وپیشگیری هشیـارتربنماید ،
ممکن هست یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، بعد باید پاراگراف بعدی را بـه ان بند افزود که تا جلوی کلاغها گرفته شود،  آقای ....نماینده ... پیشنـهاد دارند با پاراگراف بعدی مـیتوان آنرا چهار مـیخه کرد کـه دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شو . دست آخریک بند قانون پیشنـهادی کـه اولش نیم سطربوده تبدیل مـیشود بـه سه صفحه متن قانونی, کـه فقط باین درد مـیخورد کـه وکلای محترم با بازی با کلمات آن دعاوی را کش بدهند و ازموکلینشان پول بگیرند.
برگردیم بـه ماجرای شیرین نوش جان یک پرس کتک مفصل  بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری معذرت خواهی را بـه خاطر اینکه حرفهای ناصرتوی دلش را خالی کرده بود انجام داد یـا خیر, بین علما هنوزمحل تردید است, حد اقل به منظور من یکی.  چرا کـه اولا اوقبلا هم ازعصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را به منظور معذرت خواهی بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمـه اینـها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یـا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیـه بدنی خلاف هست ومضروب دیگران جرم، وبا تذکرماها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن بعد چرا به منظور بعضی ازمعلمـها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب مـیامد دلیلش چندان ربطی بـه ندانستن قانون ندارد.
درست مثل اینکهی بگوید من وپیروز چون خبرنداشتیم بالارفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیـاط همسایـه برویم بالا, وازروی دیوارخودمان را بکشانیم بـه دیوارمقابل که تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیـاط ملیحه اینـها, کـه تازه اگراز اینـهم بگذریم کـه اصل رفتن پیش آنـها هم خودش بـه لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول بود.
بزبان خودمانی مـیشود گفت: یکی از مصادیق مـهم  خریت درهمـینگونـه بازی ها هست دیگر, حتما کـه لازم آدم نیست شاخ داشته باشد.
من حتی فکرمـیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبردارد, اما چون دلیل وجودی آن قانون برایش توجیـه نشده  آنرا رعایت نمـیکند هم,  بیشتربدرد توجیـه خلافهایی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" مـیخورد که تا خلافهای من وتو. یعنی خیلی وقتها ماها مـیدانیم کاری، اخلاقا، منطقا و قانونا درست نیست, اما خب انجامش مـیدهیم

“انگار حرف آن شاعر دیوانـه  درست تر باشد کـه مـیگفت بعضی وقتها"درخلاف لذتی هست که درغیر آن نیست

حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن

وقتی  مـیخواستم نوشتن درون مورد معلمـهامون را شروع کنم توجهم باین موضوع  جلب شد کـه متاسفانـه درون بایگانی خاطرم اثری ازمعلم های متوسط و خوب نمانده، هرچه هست عمدتا ازآنـهایی هست که کارهای خارج ازعرف مـید. حتی معلمـهایی کـه بلحاظ تدریس خیلی خوب هم بودند (مثل آقای شـهاب یـا آقای فراز) را هم بیشتر بخاطر چیزهای دیگربیـاد مـیاورم نـه تدریسشان. اولش برایم عجیب بود کـه این وسط  آقای  مغنی دبیر تعلیمات اجتمایی را شاید از همـه بهتر بیـاد مـیاورم. نمـیدانم این چه خاصیتی دارد چون اتفاقا منـهم یکروز کـه مثل ارشمـیدس داشتم درون روی این مطلب درون مغزم کنکاش کردم  بطور ناغافل جواب را کشف کردم . یعنی فهمـیدم کـه اگر نبود بخاطر لافزانی های شاخدارآقای مغنی، الان هیچ نشانی از خلاقیت هایی کـه ایشان به منظور تدریس  تاترگونـه درس تاریخ بما متحمل مـیشد درخاطرم نمانده بود. بعد برایم واضح و مبرهن شد کـه دروغ گفتن انقدر ها هم کـه مـیگویند بد نیست،  حتی "چسی هایی" کـه مرغ پخته را بخنده مـیاندازد بلاخره محاسنی دارد. ببیـان دیگر بشرط آنکه  خالی بند دوراندیش باشد و در شرایط مناسب آنرا بگوید ، دربلند مدت ممکنست آنچنان نتایج  مفیدی از دروغ حاصل بشود کـه یک دهم انـهم بر حرف راست مترتب نمـیشد. مـیگوید نـه بخوانید ماجرای نبرد معلم اجتمایی ما را با ببر خون آشام درون ارتفاعات البرز.
آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمـی ریز اندام بود کـه داستانـهای تاریخی زیـادی هم بلد بود یک ماشین فولقورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمـهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف یک داستان تاریخی  یکدفعه یـادش مـی افتاد یک ماجرایی را کـه  اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را به منظور ما بگوید. آخراینطور کـه مـیگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی کـه به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت مـیکرده.
خودش سر کلاس بما مـیگفت داستانـهای زیـادی ازرشادت هایش  در راه  نجات شیر-بچه های تحت فرمانش برسر زبانـهای مردم افتاده است، کـه بعضی از آنـها کمـی اغراق وجود دارد!  مـیگفت لابد همـه ما این داستانـها را شنیده ایم و یـا درون مجلات خوانده ایم, البته ما با اینکه فقط اززبان خود ایشان شنیده بودیم اما روی ایشان را زمـین نمـی انداختیم.

ازجمله یکباردر قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام کـه هفت تا
بچه داشته ومـیخواسته شیر-بچه ها را به منظور غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده کـه ماده ببر, بی سروصدا که تا نزدیکیـهای چادرشیر-بچه ها رسیده بوده کـه آقای مغنی از داخل چادرخودش بوی خطر را حس مـیکند، یواشکی بیرون مـیاید و ببررا انقدربا فریب دنبال خودش مـیکشاند, که تا از منطقه دسترسی بـه بچه ها دور مـیکند, کـه یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببرگرسنـه, شیر-بچه هارا بیدار نکند. بعد درون یک عملیـات قافلگیرانـه با ببردرگیرمـیشود,از بخت بد درون همـین گیرو دار, یکی از بچه ها کـه کوچک بوده گویـا برای جیش بیرون آمده بوده,  چون خواب آلود بوده , نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند کـه اقای مغنی متوجه مـیشود ودریک ان تصمـیم مـیگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را بـه زیر پرتگاه  مـیرساند کـه درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را او را درون زمـین و هوا بچسبد و نگذارد بدره سقوط کند. درون همـین حرکت سریع بوده کـه یکدفعه پای آقای مغنی  از لبه پرتگاه سرمـیخورد و ببرنامرد ازفرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنو اند بلند بشود با یک جست مـی افتد روی آقا.  آقای مغنی تقریبا ازجان خود نا امـید شده بوده کـه یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیـاد مـیاورد.
درحالیکه ببره سرش را انقدر بـه سرآقای مغنی نزدیک کرده بوده کـه چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی کـه ازاستاد سویسی آش یـاد گرفته بود با یک ضرب,  خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کارمـیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار مـیدهد کـه نوک خنجر ازتوی چشمـهای ببربیرون مـیزند, و انقدردرهمـین حالت نگه مـیدارد کـه ببرکشته مـیشود. صبح کـه بچه ها بلند مـیشوند فقط مـیبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان است.  علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونـها را پاک کند کـه بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا  مقداری خون روی برفها مـیدیده اند, کـه او هم مـیگفته چیزی نیست.
یکبارهم کـه نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیـاط ازدیگران جدا مـیشود و مـیرود آنطرف دره کـه انقدر دور بوده کـه خیلی ریز دیده مـیشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه مـیشود کـه عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را مـی پاید وحس مـیکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را کـه بهمـین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش مـیچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب مـیکند,  عقاب بـه کمند مـیافتد. البته بنا بـه گفته آقای مغنی درون این مورد شانس یـا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است.
البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمـیکرد کـه حتما حتما گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیـهای ایشان نداشتیم بـه قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانـهای آقای مغنی بهتر باشد.
اما مـهمتراینبود کـه ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، که تا چهار-پنج روزبا بازگویی این خالی-بندیـها حال مـیکردیم, مخصوصا اینکه پیروزهم ادای آقای مغنی را بهتر از خودش درون مـی آورد، منـهم گاهی پا منبری مـیشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض مـیکردیم اگر آقای مغنی یک بچه مرشد ترک هم  داشت چه جوری سناریو بین انـها دست بدست مـیشد.


حسن بدی "چسی  آمدن"

گفتم مجید با اینکه قهرمان کشتی بود ولی بسیـار آدم افتاده و با ادبی بود، خودش گاهی بشوخی و بتقلید از یک فیلم فارسی, این جمله را مـیگفت "درسته کـه ما لاتیم ول با ادبیم". مجید گاهی کـه ما باو "من بمـیرم مـیزدیم " سرش را عقب مـیبرد و "گردن مـیگرفت" کـه در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر ازقطرکمرامثال من یـا پیروز نبود, منتهاعضلانی تر و رزیده تر.
حالا کـه با خصوصیـات مجید و آقای مغنی آشنا شدید وقت آنست کـه بپردازم بـه درگیری مختصری کـه بین آنـها پیش آمد    
یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یـازده بود کـه تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف مـیکرد: یکباردرکوهای بختیـاری عقابی بوده کـه مردم محل گفته بودند طی یک هفته تمام قوچهای ده را شکار کرده, و مردم مـیترسیدند کهحالا برود سراغ شکارها یـا آدمـها. مردم ده از آقای مغنی کـه اتفاقا درهمانوقتها درون آن ده بوده! خواهش کرده بودند عقاب مذکورراشکار کند. معلم اجتمایی ماهم مـیگوید فقط بخاطر بچه های ده کـه از همـه بیشتردرخطر هستند این مسولیت راقبول مـیکند، بشرطی کـه آنـها یک نیزه بزرگ از چوب خیزران و بمقدار کافی "نخ محکم" برایش فراهم کنند. درتاریک روشن روز بعد آقا با همان نیزه کـه نخ محکم وخیلی بلند بـه دمب ان بسته شده بوده عقاب نابکار را درهوا زده بوده. بعدخودش دنبال نخ را گرفته بوده که تا رسیده بوده  به دره ای کـه عقاب تیرخورده افتاده بوده . آقای مغنی وقتی رسیده بوده بالای سرعقابه گویـا  ان حیوان داشته خودش را بـه موش مردگی مـیزده. آقای مغنی بـه اینجای قصه کـه رسید طبق عادت اش به منظور اینکه هیجان بیشتری بـه ماجرا بدهد, مکث دور ودرازی کرد و بعدش صدایش را درحالیکه از هیجان مـیلرزید بلندتر کرده وداشت مـیگفت  " آقا یکدفعه دیدم عقابه تکون خورد". کلاس ساکت ساکت بود و مـیشد بگویی دهان اغلب بچه ها ازتعجب بازمانده بود، البته از اینکه مـیدیدند یکنفرجلوی چشمشان با شجاعت همچین خالی-بندیـهایی مـیکند. درهمـین لحظات سکوت وبهت بود که، چشمتان روز بد نبیند, ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارسکوت کلاسرا سراسربهم ریخت، صدایی کـه طنین ان فقط با کالیبرپیروز جورمـیامد. ازان گوزهای خشک وکشیده کـه صدایش  توی اتاق مـیپیچد، وطنین اش بیش از یک  دقیقه توی گوش زنگ مـیزند.
من نیمکت بغل پیروز نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمـیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا بـه تجربه مـیدانستم فقط پیروزاست کـه خیر سرش با شکمـی کـه تقریبا بـه ستون فقراتش چسبیده مـیتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش بـه زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم کـه آنطرف کلاس نشسته بود ازاین تجربه بی نصیب نبود. یک کمـی کـه بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری مـیزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از انطرف کلاس بی اختیـار گفتیم "آقا مـیزنبود گوزبود" خنده ها چند دقیقه طول کشید که تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همان ببردرنده دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب شد! (ابته نـه ازهیبت آقا بلکه از اینکه  نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم یـا اینکه بیـهوا  یک حرفی از دهنم درون برود), راستش از بعدش مـیترسیدم,  یعنی ازدرد سراستنطاق آقای شوقی خوشم نمـیامد,  انـهم سر انـهم بر سر صدا ی مـیز یـا ... را نداشتم .
مجسم کردم کشف منشا چیزی مثل صدای گوز, انـهم درست وسط درس یک معلم, به منظور رییس دبیرستان هنربخش جنبه حیثیتی دارد و سرسری از ان نخواهد گذشت . بخودم مـیگفت حتما مرا احضار مـیکند و خواهد پرسید آیـا قبول دارم اینجور حرکات درکلاس کار غلطی است، یـا نـه؟ منـهم کـه در جواب چنین سوالی نمـیتوانستم بگویم نـه قبول ندارم"، آقای شوقی هم با استناد بـه بله ای کـه خودم گفته بودم  برایم ثابت مـیکرد از نظر اخلاقی موظفم بگویم این کارزشت از کدامـیک از بچه ها صادر شده است،  انـهم کتبی و مستند!. منـهم کـه مـیدانستم اگر گردنم را هم بزنند حاضر نمـیشوم بی همچین ورقه ای را امضا کنم، بعد دوباره مـیافتدم روی دنده لج و لج بازی وهرقدرهم  آقای شوقی نصیحت مـیکرد پایم را توی یک کفش مـیکردم و جواب مـیدادم "آقا اصلا یکی دیگه خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست". فکرش را ید اگر شما بودید خجالت نمـیکشیدید؟  یک هفته آزگار برو دفترو نصیحت بشنو, انـهم سر یک گوز، حالا اگر آدم سر چیز با ارزشی پای حرفش وای مـیایستاد یک چیزی، اما درون این مورد خاص آدم  آبروی پای حرف وایسادن رامـیبرد. آقای شوقی هم کـه بسادگی درون امور حیـاتی کوتاه نمـیامد و مساله کش پیدا مـیکرد. حتی داشتم پیش خودم سبک سنگین مـیکردم  که شاید بهتر باشد پیشدستی کنم، همـین الان بروم دفتر بـه آقای شوقی بگویم  "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟ یکی دیگه  ول مـیده، یکی دیگه حتما جورشو بکشـه"  واعلام  کنم کـه من بهیچ وجه زیر بار سوال و جواب درون باب این فقره کار نمـیروم و اکیدا بگویم ، بیخود وقتش را تلف نکند و مرا به منظور تحقیقات صدا نکند بدفتر. خلاصه بگویم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا داد ب "سیـای تخم سگ, توخودتو توکلاس راحت مـیکنی, اونوقت من حتما توونشو بعد بدم".  
یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همانجور دارد مثل شیرژیـان نزدیک مـیشود. ازژستی کـه بخودش گرفته بود چیزی نمانده بود از دهانم دربرود و بگویم "آقا حالا یـه وقت نپره" ولی جلوی زبان خودم را گرفتم. من دست چپ نشسته بودم مجید هم سرمـیز، دست راست من. پیروز هم سرنیمکت بغلی نشسته بود کـه طرف چپ من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکهی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید کـه باهم درون یک نیمکت جایشان بود. اما من انزنگ امده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم. آقا هم داشت  ازدالان بین نیمکتهایی کـه سمت راست من و مجید مـیشد جلومـیامد.

آقا لحظه بـه لحظه نزدیکتر مـیشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه نگاهش بـه مجید هست نـه من. همـینکه رسید دم نیمکت ما محکم بـه مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد گفت"چشم آقا",  یک کمـی خودشراجابجا کرد،و خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?"،آقادوباره  محکم ترگفت "مـیگم درست بشین",  مجیدهم خیلی آرام جواب داد "منکه گفتم چشم، شما هرجور مـیفرماید من بیشینم", بعد هم محض اینکه بیشتر بـه آقا احترام گذاشته باشد کمـی راست تر نشست و گردنش را هم بـه عقب داد و گفت  "اینجوری خوبه؟"،  آقا بازهم  چپ چب بهش نگاه کرد.
مجید کـه هیچوقت با معلمـها یک وبدو نمـیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربدهد, به منظور اینکه قائله بخوابد همـینطور کـه داشت ازجایش بلند مـیشد گفت "آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون کـه شما خیـالتون راحت بشـه". آقا با تحکم فریـاد زد "بشین سرجات" و مجید هم راست نشست, سرش را داد عقب و دستهایش را برد زیرمـیز روی زانوهایش بعلامت اینکه ازدستور آقا اطاعت کرده. درون اینحالت پهنای  گردن مجید بدون اینکه خودش بخواهد توی چشم مـیزد.  آقا کـه انگار داشت یک فکری را درمغزش سبک سنگین مـیکرد،. نمـیدانم ابهت گردن مجید آقای مغنی را گرفته بود یـا اینکه آقا از همان اول جدی رفته بود توی خط اینکه با زهرچشم گرفتن از مجید دیگران را سرجایشان بنشاند، چون بیمقدمـه  به مجید گفت "مـیخوای همچین ب تو گوشت کـه با سر بخوری بـه دیوار", مجیدفقط زیرگفت " لاله الا اله, آقا بزن اگه خیـالت راحت مـیشـه",  آقانیم قدم رفت عقبتر و دوباره  مجید را بـه سیلی زدن تهدید کرد. مجید اینبار با عصبانیت جواب داد
"بزن ببینم ".
آقا مغنی هم پرید یکی زد توی گوش مجید وعین قرقی پرید طرف درکلاس, مجید هم بدنبالش، و ماهم, بعد از اندکی بهت زدگی پشت سرشان دویدیم. همـینکه رسیدیم, دیدیم مجید پشت دردفتررییس یقه آقای مغنی راگرفته بود اورا درحالیکه پاهایش توی هوا تکان مـیخورد کنج دیوار نگه داشته بود ومـیگفت "فقط بگو چرا منو زدی" و آقای مغنی با زحمت تلاش مـیکرد پاهایش روی زمـین برسند. درهمـین وقت آقای طلاکوب، معلم فیزیکمان سررسید وصحنـه را کـه دید با پوزخند تلخی بـه مجید گفت "آقا مجید این کارا,واسه یـه قهرمان کشتی افت داره ".  مجید هم با خجالت آقای مغنی راگذاشت زمـین و یقه اش را ول کرد, و او هم بسرعت دوید توی اتاق رییس.

طبعا شورای معلمان از اینکه شاگردی بـه یکی از معلم ها حمله کند خوششن نمـیامد و از این بابت مـیباید مجید تنبیـه مـیشد. اما ازطرف دیگر همـه مـیدانستند مجید آدم پرخاشگر و شری نیست و آقای مغنی هم زیـاد قپی درمـیکند. مخصوصا رییس بخاطر مقام ورزشی مجید حاضر بـه اخراجش نبود، لذا نـهایتا تصمـیم شورای مدرسه این شد کـه مجید از آقای مغنی معذرت بخواهد کـه مجید هم حرفی نداشت و قضیـه تمام شد درحالیکه اگر شاگرد دیگری بود تنبیـهات خیلی سخت تری درون انتظارش مـیبود .


امتحانات ما


امتحانات ما دریک سالن بزرگی کـه درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام مـیشد(دارم کم کم شک مـیکنم آیـا ساختمان بغیراززیرزمـین شامل سه طبقه مـیشد یـا چهارتا) اما بیشتر بـه این متمایل شدم کـه طبقه دوم کـه دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن
و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله کـه به پشت بام مـیرفت و آنرا بسته بودند.
. سالن ستونـهای فراوان  گردی داشت کـه قطرآنـها نزدیک یکمتر مـیشد،, ما بشوخی بهم مـیگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرفی نمـی بیندش. بد مصب سالنـه شاگردهایی رو هم کـه تو خط تقلب نبودن سرشوق مـیآورد، انگاربه آدم داد مـیزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی".
بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومـی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمـیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا به منظور این درسها, سالن پرازشاگردمـیشد, درحالیکه به منظور درسهای تخصصی شاگردان یک یـا نـهایت دوکلاس مـیامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همـه کلاس یـازدهمـی ها) باهم مـیومدیم توی سالن؛ دوم اینکه  نمره درسهای غیرتخصصی به منظور ما شاگرد ها چندان مـهم هم نبود (نمره آنـها ضریب یک داشت اما تخصصیـها ضریب دویـا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود مـیشد بـه معلمـهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که به منظور سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود.  گویـا مدرسه نمـیخواست زیـاد به منظور این درسها مایـه بگذارد.
اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را بـه تعداد شاگردان پلی کپی مـید
ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش مـید, ولی انـهم چندان بهترازوقتی نبود کـه معلم یـا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را مـیخواند و ما مـی نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). مـیدانید چرا؟ اولا به منظور اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ مـیزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری مـیشد, دوم اینکه مدرسه کـه تایپیست نداشت، اغلب معلمـها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند کـه هم بد خط وناخوانا مـیشد وهم یک جاهایی از ان پاره مـیشد کـه جوهر بعد مـیداد.  درنتیجه همـیشـه لازم بود یکی ازمعلمـهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم بـه درستی بـه شگردهای عقب سالن وآنـها کـه پشت ستونـها مـینشستند نمـیرسید,  شلوغ بازی مـیشد کـه از شرایط لازم و کافی به منظور تقلب است.  
ما به منظور هرکدام از اینجور درسها بخشـهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم مـیکردیم،ی کـه مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی کـه بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنـها هم آنرا به منظور بقیـه رله مـید. بعضی از وقتها اونی کـه نوبتش بود بـه دیگران برسونـه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ کـه از قبل آورده بود مـینوشت وبه رفیق بغل دستی رد مـیکرد.

ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی

دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود کـه تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود
درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود کـه راه های جلوگیری ازگسترش یـا سرایت آتش را نام ببرید. خلیلگویـا درون جواب بـه این سوال خلیل دوسه باربه نفربغلی گفته  بود" خفه آتش", طوری کـه حتی منکه دو ردیف عقبتر و سه ردیف کنار تر ازخلیل نشسته بودم یکبار صدای خلیل را شنیدم. و اما بهرحال جلسه امتحان بود و نمـیتوانست صدایش را از ان بلندترد. بجایش همانطور کـه قرار گذاشته بودیم پیروز کـه در ردیف پشت و دو صندلی آنطرفتر نشسته بود جواب درست را به منظور بقیـه رله مـیکرد. منتها هی مـیگفت "ختنـه آتش" و هرچه کـه خلیل بیچاره سعی مـیکرد بهش بفهماند "خفه آتش" پیروز باز متوجه نمـیشد و با صدای بلند "ختنـه آتش"را تکرار مـیکرد. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیـا.  نوشته کـه ریز بود و تلگرافی، چشمـهای سیـاهم ازبچگی بدجوری آستیگمات بود، خط خلیل هم , مثل خط من, درحالت معمولی همـی نمـیتوانست درست بخواند. نتیجه این شد کـه سیـای "کورالسگ"# بعد ازاینکه این جواب وخواند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا مـیگم ختنـه آتش" ، کـه یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت کـه اخه کره خر مگه آتیش "معامله یـه بابای کچلته" کـه بشـه ختنـه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد کـه "راست مـیگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند کـه همـه سالن بهم ریخت و امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وپیروز وکاظم را ازجلسه اخراج د ماهم امدیم بیرون وتجدید شدیم.اگر اشتباه نکنم  این تنـها تجدیدی بود کـه من وپیروز درتمام دوران مدرسه آوردیم.


کش رفتن سوالات امتحان فیزیک  

درمجموع ما ازدرس آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همـیشـه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت کـه توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا کـه اصرار داشت شکل ها تمـیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعآقای مستقیمـی معلم فیزیک کلاس پنجم ما کـه همـه چیزرا قاطی مـینوشت یـا مـیکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریـاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته مـیکرد وما آنرا کلمـه بـه کلمـه مـینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید مـیکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود کـه نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد کـه نشد)
اما مـیشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایـه انداخته بود. آقای زرکوب آدمـی خوش بروبالا بود, که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی کـه با ان مـیامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یـا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمـها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس کـه مـیامد ازچشم برمـیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا مـیزد که تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش بـه کیست. آقای زرکوب یک فول۱۶۰۰ هم داشت کـه ازاتومبیل اغلب معلمـها سربود (البته فکر مـیکنم اغلب معلمـها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها کـه برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود کـه آقای زرکوب اینجوری مـیخواهد جلوی ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصرهم درس مـیداد. وقتی یکی ازبچه ها به منظور خود شیرینی (یـا هرچی) مـیگفت آقا خیلی شبیـه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب مـیشد اما همـیشـه جوابی بـه این معنی مـیداد "خب کـه چی پسر، توهم کـه مثل ای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیـافه معلم ها کارمـیکنی" ا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی بـه این امر ندارم. هنوز دومـین کلمـه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود کـه جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" به منظور ما ها تداعی مـیشد. این جمله را مجید بعنوان متلک به منظور هرکدام ازما کـه یک کمـی ژست الکی مـیگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی بـه معلم ها نداشت.
آقای زرکوب اگرهم یـادش مـیرفت کـه فلان بخش کتاب را درس داده هست یـا نـه، اما یـادش نمـیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریـها ولوطی بازیـها و اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید کـه مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول هست وپررو بشوند. وقتی مـیخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیـاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش مـیداد ، مخصوصا بجای "ذکی" مـیگفت "دکی" کـه مـیخ اش را محکمتر فرو کرده باشد .  
یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمـیز درجلسه توزیع مـیشد ( ازمعدود معلمانی بود که اینکار را مـی‌کرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود کـه درسیزده سال معلمـی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا کـه قبل ازامتحان بـه هریک شماره مـیداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشـه کلاس  تعین  مـیکرد واکر همـی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم مـیشدرد خور نداشت.  درورقه ها به منظور جواب هرسوال جای معینی قرار مـیداد و یک یـا دوبرگ چرکنویس هم بما مـیداد کـه آنـها را هم تحویل مـیگرفت و بعداز تصحیح, ورقه ها بما بر مـیگرداند.
اما درون هرحال اینکه گفته بود که تا حالای نتوانسته درون کلاسش تقلب کند به منظور ما خیلی زورداشت.
اینکه راهی به منظور تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مثل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت  بسرعت مـیگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمـیکرد، توی کیف اش مـیگذاشت مـیبرد کـه بعد روی آنـها شماره بزند و طبق شماره ها نقشـه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنـها را مـیاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع مـیکرد.  
ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی درون اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه  بود کـه آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمـین کـه مسوول نظافت بایگانی و تمـیز ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامـه ریخته بودیم کـه به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امـید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امـید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جر، بلند بلند.  
مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو هم خود را کشته-مرده تیم دارایی ,که مـیدانستیم پوررضا طرفدار آنست وانمود کرد. نقشـه مان گرفت اوهمانطور کـه جارودستش بود وارد جروبحث ما شد, خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی مـیگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی.  همانطورکه گرم لاف زدن بودیم, دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی. طوریکه مشکوک نشود تمام سطل ها و سنبه ها را گشتیم، اما هیچی کـه هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفهای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر" دممان را روی کولمان بگذاریم", و بیرون بیـاییم ودرحالیکه هردوتایمان "مثل ...حلاج ها"#  آویزان بودیم راه خانـه هایمان را درون پیش بگیریم .
اما مثل اینکهیکه اولین باراین جمله "در ناامـیدی بسی امـید است" را اختراع کرده,  یک  چیزی حالیش مـیشده. چون صبح کـه با پیروز داشتیم درون حیـاط مدرسه نا امـیدانـه سرهمـین ماجرا صحبت مـیکردیم،  یکدفعه سینا امد کشیدمان بـه کنجی خلوت،کلاسور جلد ابی اش را بازکرد و چندتا برگه کـه بهم منگنـه شد بودند را نشانمان داد   وخواست کـه خوب نگاهشان کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریـاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب و در کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم مـیخورد
ماجرا این بوده کـه سعید برادرسینا کـه کلاس دوم تو همان مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست را کـه پاکنویس کرده بوده بدهد  به آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمـیگشته اتفاقی این ورقه ها را درون راه پله ها مـیبیند  وبه تصوراینکه نمونـه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند آنرا برمـیدارد مـیگذاردکلاسوراش کـه در خانـه بدهد, کـه اینکار را مـیکند. درحالیکه من و پیروز"عین خرکیف مـیکردیم،  بهم مـیگفتیم:" پسرباین مـیگن خرشانسی". البته بـه خود سینا خیلی چیزی نمـی ماسید چون اورشته اش طبیعی بود وبرنامـه فیزیک چهارم ریـاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم کـه اصلا درون کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمـین خاطر با اینکه مالم هردو کلاس یکی بود و امتحانات مان دریک جلسه درون  سالن برگزار مـیشد اما برگه سوالاتمان که تا حدود زیـادی باهم فرق مـیکرد.
ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمـیم گرفیم با توجه بـه خطرلورفتن حتما این ماجرا را فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه کـه بهشون مطمئن هستیم درمـیان بگذاریم. تصمـیم این شد جمعا  دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر درون جریـان قرارنگیرند  وبه اینعده خبردادیم  بعد ازتعطیل مدرسه همگی درون کافه (قهوه خانـه) بیست وپنج شـهریوردر مـیدان مجسمـه جمع خواهیم شد و بهشان پیغام دادیم همـه خودکار و کاغذ با خودشان داشته باشند.
خلاصه وقتی همـه درون  قهوه خانـه جمع شده بودیم  سینا سوالها رو مـیخواند وبقیـه مـینوشتند. باد از اینکه سوالها تمام شد قرار شد هرکسی به منظور خودش جواب ها را  از توی کتاب درون بیـاورد ، با توجه بـه اینکه درون جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشود  بهمدیگر  کمک کنیم خیلی کم بود  قرار شد هرخودش جوابها را حفظ کند  ویـا نت های ریزدر جایی از بدنش  قایم کند و ازان سر جلسه استفاده کند .  ضمنا پیروز من و محمود خندان فیزیکمان بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما که تا فردا سه جوابهایی کـه هرکادم درون آورده ایم را با هم مقایسه کنیم که تا اگر  اشکالی داشتیم رفع بشود  و بقیـه بچه هاهرسوالی داشتند بتوانند  تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسند.
به پیشنـهاد محمد بیگلری قرار شد درون امتحان عمدا بعضی جوابها را غلط بنویسیم کـه یکوقت آقا شک اش نبرد و تاکید شد کـه این امرخیلی مـهماست چون اگر  آقا شک مـیکرد بـه همـه صفر مـیداد

جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها را نوشتند,  بعد از جلسه هم که تا انجا کـه حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت کـه همـه مان زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی کـه بیشتر برایمان  مـهم بود کم روی اقای زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش امد کـه وقتی آقا جوابها را داد و نمره ها رابدفتر رد کرد اول قول مردا نـه از او بگیریم و  بعد جریـان را برایش فاش یم ,حتی  توافق کردیم حتما جوری بهش بگوییم کـه به غرورش برنخورد و کار  بد جوربشود. من و پیروز کـه حتی قیـافه پکرآقا را  بعد از شنیدن این خبرمجسم مـیکردیم و حال کردم و حال مـیکردیم پیروز بمسخره مـیگفت "اگه مـهندس و باش"# .
دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح  شده را بکلاس آورد وطبق روش همـیشگی یکی یکی هرنفررا صدا مـیکرد جلو ونمره اش را مـیگفت وورقه اش روبهش برمـیگرداند. نوبت هرکدا م از ما یـازده نفر کـه مـیشد یـه شاخ اضافی روی  کله هامان سبزمـیشد . نمره هاایمان درمحدوده, یک که تا سه ونیم بود.  آقا یکی دوباراز صدای همـهمـه، ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هربه نمرش اعتراض داره بیـاد اینجا رسیدگی کنیم".  خشگمان زده بود, ازهمـه بدتراینکه, حالا یک  نگرانی دیگر هم اضافه شده بود وان اینکه نکند  آقا بین بچه های ما آنتن کاشته باشد.
برخلاف تصورما آقا چیزی که تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمـیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن بـه کلاس ازطریق یک معامله پای یـا پای  تبادل اطلاعات مابین  آقاو محمود کـه یکی از بچه های ما بود ماجرا رو مـیشود.  محمود کـه از کنجکاوی طاقت نیورده بوده مـیرود پیش آقا و مـیگوید اگر آقا دلیل عوض   سوالها را بگوید او هم راز مـهمـی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست مـیکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد.
آقا ی زرکوب توضیح مـیدهد کـه هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه انـه  ورقه ها را روی مـیز گذاشته و داشته دنبال یک پوشـه مـهم مـیگشته دستش بـه لیوان چای کـه مستخدم بیخبرروی مـیز گذاشته بوده مـیخورد و تعداد زیـادی از ورقه  سوالات خراب مـیشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمـیآورد و همانجا آنرا تکثیر مـیکند، و ادامـه مـیدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده هست  در حالیکه درسوالات اولیـه هنربخش بود.
محمود هم جریـان پیدا ورقه سوال درون راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش مـیگوید. درون مورد امتحان  مجدداز بچه ها هم مـیگوید "حالا ببینینم"،  اما هفته بعدش از همـهانی کـه نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت.
بهرحال جریـان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند به منظور فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم کـه ما مـیرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. بـه اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه  فعلا این آرزو را ولش کنیم که تا بعد ازمردن. آنجا هم کـه به دودسته تقسیم مـیشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک بـه بهشت تبعید مـیشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را درون بهشت زده باشند، کـه خدمتش مـیرسیم, اگرهم بیـافتد بـه جهنم, کـه قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمـیتواند درون برود، "ان تو بمـیری دیگرازاین توبمـیری ها نیست"


آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی


آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامـه ای کـه اعلام شده بود انجام شود و معلمـها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند که تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه به منظور بچه ها بخوانند . اگر سوال بـه دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یـا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته مـید. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب مـیشد آقای شوقی که تا نیم ساعت صبر مـیکرد و بعد خودش کتابرا باز مـیکرد وازروی تیترها سوالاتی را به منظور ما مـیخواند و نمره هرکدام را هم تعین مـیکرد. مثلا درامتحان هندسه مـیگفت  قضیـه....  را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره);  نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیـه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل مـیشد,,.
تا وقتی کـه آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا به منظور درسهای ریـاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمـی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک مـیشد.
درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود کـه کتبی امتحان مـیدادیم. درروزی کـه قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره مـیکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیـامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود
آقای عرب کـه گویـا دوره تربیت بدنی دیده بود بـه تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته سوالها که تا اینکه گویـا جایی کـه به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه مـیخواست  جزئیـات نمره ها را هم مشخص کند کـه رضا توفیقی بلند شد و با  قیـافه خیلی جدی گفت  آقا تو کتاب فقط یـه جورمونث گفته ولی آقای فراز(یعنی معلم ادبیـات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یـه جوری نمره ها رو تقسیم کنین کـه حق ما کـه جزوه آقا رو خوندیم ضایع  نشـه ، آقای عرب یک کمـی فکر کرد گویـا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیـه ، اما باد از یـه مدت معلوم نشد چه فکری کرد کـه گفت یک ونیم نمره مال انواع,  نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات.
سالن کیپ که تا کیپ پربود وبچه ها کـه تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد.

عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید


گفتم کـه به دو دلیل حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه: اول اینکه بچه‌ها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شـهد بودم ولی حرفی‌ نمـی‌زدم حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش به‌‌ درس فیزیک ایرج مـیرزا مـیخوندم اونم نـه‌ هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعر‌های و رو.
مونده بودم چیکار کنم کـه ناصر گفت یکبارسیکل اول کـه بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش مدرسه شون تو جوادیـه و گفت مـیتونـه از عوض بخواد این کار رو به منظور منـهم ه,
ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنـهان با پیروز فقط درون باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی کـه بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم.
مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "منبه پونجیک دزدی نزدم ونمـی" آقای شوقی تازه از من مـیخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب مـیشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومـیگفت که تا زمانی کـه جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی کـه لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیـاوردی پیش من لطفا بـه کلاس نباید بری"
عوض درجوادیـه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی مـیکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه کـه امروزه "استفاده ابزاری " از آدمـها گفته مـیشود آشنا شدیم و فکر نمـیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمـیدیم کـه هوش و کارایی افراد بـه مـیزان سواد یـا لهجه آنـها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد کـه یکبار کـه من بخاطر تخلف مـیباید ولی ام را بمدرسه مـیاوردم بـه پیشنـهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیـاید مدرسه.
در یک جلسه عرقخوری کـه شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را درون مورد اینکه چه بگوید بـه او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند.
اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمـینی درضلع جنوب شرقی مـیدان مجسمـه قرارداشت. درضلع شمال شرقی مـیدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیـابان امـیرآباد مـیرفتیم قهوه خانـه بیست و پنج شـهریور بتازگی درزیر زمـین بزرگی درست شده بود کـه جزء اولین قهوه خانـه هایی بود کـه دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده مـید. قبل ازان قهوه خانـه ها محل تجمع عوام بود یـا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مـینمودند. چایخانـه ها وسفره خانـه های سنتی نیز ازنیمـه دوم دهه ۱۳۶۰ بـه بعد درون تهران پا گرفتند
فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیـاط قدم مـیزدم کـه عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنـه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیـاط مدرسه وارد شد. دویدم او را بـه بیرون کشیدم,
بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمـیرم تو بمـیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنـه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را بـه یـادش مـیاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمـی است" واو خودش بهتر مـیداند چه د. ومـیگفت "بگو چشم داشی همـین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیـه جوجه نوچه ها شده بود نـه گنده لاتها. اما اگر مـیشد کـه حرف نمـیزد باز قابل تحمل بود. بـه او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف ب. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیـاورد و درعمل ساکت بماند زیـاد نبود، احتمال قویتر اینبود کـه وقتی من مـیخواستم به منظور سیـاه اقای شوقی حرفی را ب اویکباره اظهار فضل یـا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا به منظور جواب بـه رییس باز مـیکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.
وسط راه آقای شـهاب معلم ریـاضی کـه آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند درون گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشـه درها نگاه مـیکرد ولابد بـه خودش نمره مـیداد, بالا خره دو نفری بـه پشت دراتاق ریـاست رسیدیم و تا من بیـام درون ب عوض
درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمـی" ازگلوش دراومد کـه بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت مـیزش ازجاش پرید.
. درد سرندم گویـا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود کـه برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود کـه بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد مـیدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمـه مگه فرصت بـه آقای شوقی مـیداد, یـه چیزی مـیگم یـه چیزی مـیشنوین ها. تو این وسط ها که تا اقای شوقی دهانشو بازکرد کـه بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیـه ولی فقط یک کمـی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش مـیداد و مـیپرد وسط حرفش کـه "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا کـه بگی برادرم پسر خوبیـه, خودم مـیدونم دیگه پسر خوبیـه "اصلا پوخ یی یر, کـه خوب نباشـه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یـه جوری بـه گوشش برسه کـه برادرکوچکترش یـه کار بدی کرده انقدر مـیزندش کـه "....." درون اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد کـه الان یـادم نمـیاد اما فکر مـیکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین مـی کـه کف برینـه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مـینداخت نمـیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یـا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود کـه عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنـه.بعد ها هم کـه همـین موضوع روازش سوال کردم فقط بـه ترکی درون جوابم چیزی گفت کـه معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود.
من گفتم "نـه جون شما, داداش" وطوری کـه گویـا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیـاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند
آقای شوقی کـه ترسیده بود همـین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیـافتد بجان من به منظور آرام تر عوض توضیح داد کـه منظورش این بوده کـه بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمـیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما کـه سواد داری ا ینحرف چیـه کـه مـیزنی?",
و ادامـه داد کـه او خودش بمن سفارش کرده هست خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه کـه بره خلاف ه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمـی مقدمـه چینی دوباره جمله "ولی یک کمـی قده" رو تکرار کرد کـه عوض با قیـافه ای عصبانی چنین وانمود کرد کـه گویـا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمـیده کـه گویـا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمـیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای بـه شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) مـیبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنـه".
آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب
شروع کرد کـه "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما مـیگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمـیگم". عوض رو بـه آقای شوقی گفت "ها بعد چرا از اول همـینی نمـیگی" وبعدش رو بمن ادامـه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمـی مـیری که" و بعدش با لحنی کـه تمسخردران موج مـیزد ادامـه داد " زبان بـه شکوه از من گشود کـه نمـیداند بـه چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانـه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را به منظور آقای شوقی چنین ترجمـه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمـی طلبن" . آقای شوقی کـه احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده کـه منظورش تشویق من بـه دروغگویی نبوده، اما عوض مـیگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی مـیخواست بـه این معنی نزدیک بشـه کـه هدفش این بوده کـه بکمک عوض منو تشویق کنـه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی مـیشد و وانمود مـیکرد کـه اگه آقای شوقی یک کلمـه دیگه ازمن گله کنـه همونجا با کمربند تن منوسیـاه مـیکنـه وبا این نـه نـه من غریبم برنامـه رو خنثی مـیکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشـه نامـید شده بوداما احتمالا به منظور اینکه پیش آقای مستقیمـی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند کـه به مساله "ایرج مـیرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمـی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامـه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها به منظور رفتن بـه کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمـی هنوز با آقای فراز سر چیزی کل کل مـید مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم کـه آقای فرازگفت "به بـه آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم به منظور آقای مستقیمـی توضیح داد کـه "این آقا داداش بزرگ احمدیـه" وگفت فکر مـیکند آقای شوقی ایشون روجهت زیـارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمـی هم بـه عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیـه" و ادامـه داد کـه از نظر انضباط هم کـه هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد بـه آقای مستقیمـی وگفت "مگه نـه؟ آقای مستقیمـی هم با شناختی کـه از شیطنت های آقای فراز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمـیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد کـه ازآن بعد هروقت لازم مـیشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را بـه مدرسه بیـاورند من را معاف مـید.
وقتی با عوض به منظور خداحافظی بـه اتاق ریـاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا ب آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمـیده معلمـها ازرییس "مثل سگ حساب مـیبرن" وحرفهای آقای مستقیمـی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس بـه اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونـه" وادامـه داد کـه اگررییس کفش شیک بخواهد کفشـهایی کـه عوض به منظور آدمای با مرام دوخته از ایتالیـایی ها هم سراست, درون این هنگام
درحالیکه وانمود مـیکرد مـیخواهد چیزی را بـه آقای شوقی بگوید کـه صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیستترکند که تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی کـه گویـا مـیخواهد بـه من حالی کند کـه حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمـین زمـینـه شلوارواینحرفها بوده هست اضافه کرد اگر رییس به منظور آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن".
درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنـهاد عوض را سبک سنگین مـیکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی کـه قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یـا زود پای اوهم بمـیان مـیاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین مـیکرد کـه که یک جوری بـه این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد بـه وی برساند کـه "مرا بـه خیر وتورا بـه سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست کـه تعارف را کنار بگذارد.
خلاصه درون حالیکه از قیـافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیـه را باخته خداحافظی کردیم،
.آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنـه کـه همـین یک دفعه اونم فقط فقط به منظور آشنایی ازایشون دعوت کرده بـه مدرسه بیـاد. کـه عوض هم بادی بـه غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" کـه منـهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمـیده ایـه دیگه لازم نیست کـه مدرسه مزاحم شما بشـه کـه همـینطور هم شد. یعنی از اون بـه بعد هروقت قرار بود بـه دلیلی بچه ها ولی شون رو بیـاران آقای شوقی یواشکی بمن مـیگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیـاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یـا اینکه توسط نعمتی همـین پیغام را مـیرساند.
اینکه آقای شوقی فهمـید عوض یک ولی ساختگیست یـا نـه نمـیدانم، اما یـادم مـیاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار کـه آقای شوقی درون باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف مـیزد کـه مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منـهم درمقابل چیزی بپرانم کـه به دردش بخورد، بعد ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همـینجوری پروندم کـه "آقا خیلی، یعنی سی سالشـه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامـه داد کـه عوض خودش بـه او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامـه داد بنظرش قیـافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمـیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود کـه بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیـاط را درصحبت مـیکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ مـیگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ مـیگویی" مـیگفت فکرنمـیکنی داری اشتباه مـیکنی؟".
اما همـین اخلاق پسندیده، درست عچیزی کـه آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود به منظور جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامـینی کـه دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک مـیکرد وبقیـه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه مـیدادند با جمله معروف "یـه روز آقای شوقی سرزده مـیره خونـه" شروع مـیشد:
و داستان اینجوری ادامـه پیدا مـیکرد کـه بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی کـه با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی مـیپرسد, خانم جواب مـیدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! هست ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونـه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمـیشده بـه ان بیچاره! مشکوک مـیشود، اما با ترس ولرزازخانم مـیپرسد "خانم جان نکنـه این آقا اشتباهی سرازخونـه ما درآورده؟" وخانم درجواب مـیگوید "ای وای رحمت جان  راست مـیگی ها" و پیشنـهاد مـیکند کـه اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویـهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند.  رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی)  درضمن  پیشنـهاد مـیکند کـه بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسروشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند بـه نتیجه رسیده باشد, کـه که مورد موافقت بقیـه قرار مـیگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنـها شـهرام کلاس دهم وشان کلاس هشتم یـا نـهم بود. نـهایتا ازآنجاکه بعد ازبررسیـهای دقیق معلوم مـیشود هیچگونـه خرابی درلوله های خانـه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری بـه این نتیجه مـیرسند کـه آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم مـیشود لوله کش بیچاره این حالت  دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث است.
. بشرح ایضا معلوم مـیشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همـین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها بـه خانـه آنـها آمده هست بخاطر همـین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیـابان وسه کوچه درازراهم با پای پیـاده طی نماید. قضیـه فقدان ابزار کارهم بـه اینترتیب حل مـیشود کـه معلوم مـیشود, ان بیچاره  فکر مـیکرده  که لوله  ترکیده, وحول مـیزده کـه پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانـه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت مـیشود و یـادش مـیرود آچارها را از وانت بردارد. کـه همـین نکته آخر، موجب مـیشود هرکدام بیـاد موارد حواس پرتی های خود بیـافتند و سه نفری انقدرریسه بروند کـه نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان درون مـیرود".
درد سرندهم, نـهایتا موارد ابهام به منظور هرسه نفر روشن, وهمـه چیزبه خیروخوشی تمام مـیشود.
البته طبق روایت افراطی  سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامـه پیدا مـیکرد که: بخاطراینکه همـه چیزخوب تمام شده بود خانم  پیشنـهاد مـیکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد مـیوه بگیرد بیـاورد که تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنـها آدمـهای خسیسی هستند. درضمن پیشنـهاد مـیکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی  استکه یوسف آباد از خیـابان پهلوی جدا مـیشود) پنج که تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد کـه خیلی بهترمـیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا مـیپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم درون صدا مـیکند و یواشکی درون گوشش مـیگوید دراین یکساعت-دو ساعتی کـه طول مـیکشد  تا او برگردد بهتر هست خانم یکجوری سرمـهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نـه آنـها با مـهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنـهاد مـیکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند که تا اوبرگردد.  

۲- شخصیت ها

۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان

آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود کـه مکرراززادگاهش لاهیجان یـاد مـیکرد. آدمـی آراسته، خوشپوش و مودب بود کـه برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا مـیکرد. با تنبیـه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. مـیتوانم بگویم همـین بر خورد مودبانـه آمـیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود کـه مضمون کوک از طرف ما دانش آموزان به منظور او را تشدید مـیکرد. بـه امور مربوط بـه تیمـهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی مـیکرد. درون مجموعی ازاو بدش نمـیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمـی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمـیدانم بـه چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر مـیکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی کـه غربی ها بـه ان کاریزما مـیگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمـیامد.
برخی ویژگیـها آقای شوقی را بسیـارمناسب مضمون سازی مـیکرد از جمله:
الف- نصیحت را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش مـیگفت "به نصیحت معتقد نیستم مـیدونید چرا؟ چونی بـه نصیحت گوش نمـیکنـه " و تاکید مـیکرد" کـه که خودش فقط به منظور نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را مـیزند وبس" و راست مـیگفت. مجید آپرین کـه خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه مـیگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی بـه دستت بخوره چکشـه رو صدا مـیکنـه تو دفتر کـه "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری کـه بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من به منظور شما مـیگم اینکار نـه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب مـیشـه، من به منظور خودت مـیگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ "
ب - آدم بسیـار معروفی بود, یعنی خودش کـه اینجوری معتقد بود. نـه فقط تمام لاهیجانیـها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ کـه جای خود داره وقتی وارد اداره کل مـیشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانـه هم روی آقای شوقی حساب مـید. مـید ، ما کـه اشتهار سنج درون اختیـار نداشتیم اما صد درون صد مطمئن بودیم خود آقای رییس  اینطورفکرمـیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مـهم است.
پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی  قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانـهای زیبایی اندام راه مـیرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت مـیداد و پاهایش را هم همـینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان مـیشد کـه پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیـامد کـه قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد کـه قد ایشان همچین بفهمـی نفهمـی ازمن یـا پیروزکوتاه تر هست (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم).
اگر نخواهم  پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم  بجایش،  وزن آقا مـیباید بطور محسوسی از وزن من یـا پیروزپیشتربوده باشد. چرا اینرا مـیگویم? به منظور اینکه مـیشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یـه چیزی مـیشد مابین وزن من (یـا سیـا) و وزن محمد بیگلری کـه تومدرسه واسه خودش غولی بحساب مـیومد. من وپیروز انوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست که تا نـهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی بـه هشتاد وپنج کیلوهم مـیرسید (بسته باینکه  وگلاب بـه روش درچه حالتی وزنش کنی).
اما دو دلیل اصلی کـه نمـیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی کـه صحبت بـه مـیون مـیومد, حتی اگه اون ورزش تازه بـه ایران اومده بود آقای شوقی مـیگفت "یـادش بـه خیر کلاس .. کـه بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...".
اما دلیل دوم کـه اتفاقا مـهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا مـیباید آنرا اول مـیگفتم اینکه,  آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیـا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? مـیگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خانم آقای شوقی, خانم مـینا لاهیجی (یـا مـینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مـهم اینبود کـه آقای شوقی امـید بسیـار داشت کـه مـینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امـید دو ومـیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ".  آقای شوقی هم خدایش به منظور تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمـیکرد مخصوصا ذکر این نکته کـه نامبرده نـه  فقط بخاطرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه شان هم بودند کـه نشان ازوابستگی خونی هم بود.

ت - اما ازهمـه مـهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو بـه ماجرایی کـه مـیخوام تعریف کنم داره. گویـا کتابهای پلیسی راهم مـیخواند، یـا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانـها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی حتما دلیل منطقی هرچیزی روکشف مـیکرد، نـه اینکه خیـال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط به منظور اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل مـیکرد، البته بـه گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس بـه مدرسه باز شـه، بهتر این بود کـه خودش دانش آموز مجرم روصدا کنـه وازش بخواد با صداقت همـه چیز رو براش تعریف کنـه. مـیباید براتون واضح و مبرهن شده باشـه کـه اون خودش ازقبل از تمام جزئیـات اطلاع داشت، نـه اینکه علم غیب داشته باشـه "شاگردای دیگه خودشون مـیومدن بهش گزارش مـیدادن" منتها آقای شوقی مـیخواست اززبون خودت بشنوه"، کـه بهتر بتونـه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنـه، خودش کـه همـیشـه همـین رو مـیگفت.


۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات

آقای فرازهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمـه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیـات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فرازرا بیشترازدیگرمعلمـها بـه ماجرای ما مربوط مـیکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیـهایش بـه دل مـینشست وبه بچه ها برنمـیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی کـه خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند.
امادوم اینکه آقای فراز, بفهمـی نفهمـی بـه آقای شوقی حسادت مـیکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود,  آقای شوقی فقط به منظور اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست بـه این مقام منصوب شده هست والادر همـین دبیرستان بعضیـها (یعنی آقای فراز) هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک به منظور مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست مـیگفت نمـیدانم).
. بـه همـین دلیل آقای فراززیرکانـه هرفرصتی را کـه احتمال  کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار مـیداد ، منتها مواظب بود کهی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیـه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند کـه علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شـهاب معلم ریـاضی کلاس دهم ما ازآنـهایی بود کـه نـه فقط آقای شوقی کـه علنی بـه رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه مـیگفت.
در مجموع اکثریت با معلمانی بود کـه زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمـی آمد, و همـین هم یکی از عواملی بود کـه به  مضمون سازی به منظور رییس دامن مـیزد


۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم


آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد باره "گاف" است, نـه ضم ان, مقام  "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه بـه آقای نعمتی داده شده بود.
او تعریف مـیکرد کـه ۳ ، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . درون مـیان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمـه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را درون آدم بسیـار زرنگی بود کـه سرو چای بـه دفتررا درون انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم بـه اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره مـیکرد.
اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را بـه ماجرای من و بطور کلی بـه محصلان مرتبط مـیکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیـاید کـه او بتواند پشت سرآقای شوقی یـا بقیـه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند.  در یک کلام  نعمتی مـهمترین ویژگی اش این بود کـه برخلاف دیگر مستخدمـهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این درون حالی بود کـه نعمتی نـه فقط چهار که تا بچه داشت کـه دوتا نوه مثل دسته گل هم  داشت که بقول خودش اگر یکهفته آنـها را نمـیدید انگار چیزی را گم کرده است.


 ۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی


آقای شـهاب معلم هندسه مثلثات  ما از ان تیپ آدمـهایی  بود کـه به چند لحاظ درون حافظه آدم مـیمانند. اول آنکه نـه فقط اینکه آدم هیکل درشتی بود بلکه کت و شلوار گشاد مدل هالیوود دهه ۱۹۳۰تنش مـیکرد کـه دامن کت اش که تا نزدیکیـهای زانوهایش مـیرسید. آقای شـهاب موهای  نسبتا بلندو پری داشت کـه همـیشـه روغن زده و شانـه کرده بودند. البته خودش مـیگفت "برای قرتی بازی نیست ها" بلکره اگر یک روز بـه آنـها روغن نزند، یقه و پشت کت اش پر ازشوره مـیشود. بنظر مـیامد. جیب های کتش بقدری عمـیق بود کـه وقتی مـیخواست دستمالش را دربیـاورد, دستش را که تا آرنج توی آنـها فرومـیبرد. شلوارش معمولا اتو کرده بود, پاکتی های بزرگ داشتند و براحتی  مـیشد یک بز را توی رانـهای شلوارش قایم کرد.در وصف کت مـیتوانم بگویم بـه لحاظ قد, اگرمن یـا پیروز آنرا مـیپوشیدیم برایمان یک پالتوی بالای زانو مـیشد واگر آنرا خلیل بتن مـیکرد یک پالتوی زیرزانو. ازنظر گشادی هم, اگر سه نفری اغراق باشد, دونفرراحت دران جا مـیگرفتند. البته آقای شـهاب شکم اش گنده نبود و بنابراین به منظور اینکه کت درحال راه رفتن خیلی آویزان نباشد طرف راست کت را مثل پتو محکم مـیکشید و به سه که تا دگمـه کـه به فاصله حدود سی سانتیمتردرسمت چپ لبه عمودی کت قرار داشتند مـیرساند ودگمـه ها را مـیبست.  برای اینکه یکطرفه بقاضی نرفته باشم حتما اعتراف کنم, آقای شـهب فقط وقتی دیرکرده بود و یکراست از بیرون مـیامد سر کلاس دگمـه هایش بسته بودند. و الا, آقا درشرایط معمولی اول مـیرفت بـه اتاق معلمان, دگمـه کت اش را باز مـیکرد، دفتر حضوروغیـاب معلمان را امضا مـیکرد، یک فنجان چای دبش محصول آبدارخانـه آقای نعمتی را درون دستش مـیگرفت وسلانـه سلانـه چای را از فنجان نوک مـیزد و تا زمانیکه چای بـه ته رسیده باشد اول یک مشت لیچار بار مقامات مـیکرد و بعدش با همکارانی کـه اهل شوخی بودند سربسرهم مـی گذاشتند. درون نـهایت سرحوصله دفتر کلاس مربوطه را برمـیداشت وبا دگمـه های باز مـیامد سرکلاس.
دوم آنکه آقای شـهاب نـه فقط رشتی بود, و به رشتی بودنش مـیبالید, بلکه تیپیک یک مرد هیکل درشت رشتی بود، با این تفاوت کـه صدایش نازک نبود,که کلفت هم بود. دماغ استخوانی، نوک تیز و دراز و پس کله ای کـه عین دیوار تخت  بود (اشتباه نکنید این توصیفات را خودآقای  شـهاب درمورد قیـافه خودش بکار مـیبرد). با اینکه از جوانی درون تهران بوده, نـه فقط  اصراری نداشت  لهجه اش راعوض کند, کـه گاه بنظر مـیامدعمدا لهجه رشتی اش را یک کمـی غلیظتر مـیکند. او اسم درس خودش " هندسه-مثلثات" را "هن-سه ، موثل-لثا آت" با تاکیدره روی حرف "ل"  ادا مـیکرد کـه تا سالها بعد توی دهان من وپیروز مانده بود.
سوم اینکه آقای شـهاب همـیشـه چند که تا گچ رنگی توی جیب اش د اشت کـه به دم یکی از آنـها یک نخ دراز بسته بود. این ترکیب گچ و نخ دوکاربرد داشت. کاربرد اصلی اش استفاده بعنوان پرگار به منظور رسم دایره یـا بیضی بود, یعنی وقتی مـیخواست روی تخته دایره رسم کند دمب نخ را مـیگرفت و گچ را روی تخته مـیچرخاند.  اما کاربرد دیگرش بعنوان وسیله هشدار بود. یعنی وقتی مـیدید یکی از بچه ها بـه درس توجه نمـیکند، با مـهارت گچ را پرت مـیکرد بطرف پسره, درحالیکه  دمب نخ توی دستش بود. با این روش هم  شاگرد سر بهوا حساب دستش مـیامد و هم گچ رنگی فرنگی# کـه از جیب خودش پول آنرا داده بود حرام نمـیشد. البته آقای شـهاب مـیدانست  این ابزار بومرنگی فقط بدرد چندتا نیمکتی کـه نزدیک محل ایستادن خودش بودند  کارایی دارد، لذا من بیـادم نمـیاید کـه هیچوقت گچ را بطرف بچه هایی کـه مثل من عقب کلاس مـینشستند پرتاب کرده باشد, به منظور عقبی ها لیچار ومتلک حربه موثری بود
چهارم اینکه آدم لیچار گویی بود کـه بد گویی درون باره رییس مدرسه و اداره کـه هیچ، از القآبی  مثل ", دیووس و زن قحبه و امثالهم" درون مورد وزیر وزرا هم دریغ نمـیکرد. پیروز مـیگفت او مخالف دستگاه هست و درون اول دهه ۱۳۳۰ با پدرش همفکر بوده اند. چیزی کـه برای ما جالبتر بود اینکه او درمـیان لطیفه ها وشوخی هایش اغلب مارا بـه جوکهای رشتی هم مـهمان مـیکرد. از جمله من این جوک معروف رشتی را باراول درکلاس ازاوشنیدم .
دلیل درازی دماغ و پخ بودن بعد کله مردهای رشتی اینستکه;  دربچگی، همـینکه باباهه مـیره مسافرت، مردای محله بنوبت  مـیان کـه زنـه را از تنـهایی دربیـارن. هرکدام اول به منظور بازی با بچه نوک دماغ بچه رو مـیگیره,  بعد یـه دو زاری مـیگذاره کف دست پسره،  مـیزنـه  پس کله اش و مـیگه "گو گوری مگوری, بدو برو سرخیـابون با این پول واسه خودت هرچی دوست داری بخر, و با بچه ها بخورین و بازی کنین". اینجوری جوک را تمام کرد کـه "این بازی کـه  روزی چند بار تکرار بشـه، دماغ و پس کله آدم همـینجوری مـیشـه دیگه"و کله خودش را نشان داد وخندید, و ماهم ریسه رفتیم..


۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من


آقای تولایی معلم زبانمان را بـه چند دلیل یـادم مـیاید, مـهمترینش کتک خوردن ازاوست (بازهم بگویید تنبیـه بدنی کاردرستی نیست!).
دلیل اولش اینکه او یک ماشین رامبلرداشت# کـه آقا با ان جلوی مدرسه قیژی گرد مـیکرد (یعنی درخیبانی کـه چندان  بهن نبود بسرعت دورمـیزد).طوریکه نـه فقط ما اهالی مدرسه بلکه تمام رهگذرها وآدمـهایی کـه دردفاتران حدودها کار مـید صدای "قیژ قیژ قیژقیژ" آنرا مـیشنیدند. البته  اگرهوا گرم بود کـه آقا مجبور بود پیراهن آستین کوتاه رنگ وارنگ تنش د!, ناظران اجبارا نگاهشان بـه برازندگی بازوی چپ  وعینک دودی (احتما لا ری بون) راننده ان کـه همان آقای زبان انگلیسی خودمان باشد مـیانداختند و ازجمال ماشین مربوطه و مـهارتها و زیباییـهای خدادادی راننده اش کیف! مـید. یعنی این کمترین توقعی بودکه یک معلم مـیتوانست ازشاگردها و الباقی مردم داشته باشد. فکر مـیکنم آقا از این دور زدنـها یک هدف آموزشی بسیـار مـهمتر هم داشت و ان اینبود کـه مـیخواست بما حالی کند فرمان ماشینش ازماشین دیگر معلمـها بهتر هست چون هیدرولیکی است, اما  از شانس بدآقا هنوزمانده بود که تا ما دهاتی ها بفهمـیم فرمان هیدرولیکی یعنی چی. یعنی خیلی هم تقصیرخودمان نبود، هنوز چند سال مانده بود که تا تلوزیون فرمان هیدرولیک را تبلیغ بنماید و اگرهم کرده بود اغلب مان هنوزتلویزیون نداشتیم، ما کـه مثل آقای تولایی شـهری نبودیم کـه از اول تلویزیون داشته باشیم. درد سرتان ندهم هرچی هم کـه آقا تند تردور مـیزد و دود لاستیکهایش را هوا مـیکرد ما و بعدش هم درون کلاس توضیح مـیداد ما ملتفت نمـیشدیم کـه نمـیشدیم.#
دلیل دومش اینکه, آقا بچه یکی از شـهرهای اطراف مشـهد بود، اما گویـا خجالت مـیکشیدی اینرا بفهمد، بخاطر همـین چپ مـیرفت و راست مـیامد برایمان ازخاطرات بچگی اش درون محلات تهران مـیگفت. ماهم چیزی  بروی آقا نمـی آوردیم، چونکه اغلب بچه ها بدر و مادر خودشا ن مال یک ولایتی بود و اصلا آینجورچیز ها برایشان مـهم نبود. این مطلب بود که تا اینکه  سال پنجم کـه رفتیم یک پسری بـه اسم مزینانی# آمد توی کلاسمان کـه ازبد روزگار همولایتی آقا از آب درآمد, و گویـا یک نسبتی هم باهم داشتند. این پسره قبلا مدرسه رازی مـیرفت و زبان فرانسه خوانده بود، و انگلیسی اش خوب نبود. هرچی هم کـه آقای تولایی نصیحتش مـیکرد کـه او لازم نیست بیخودی سرکلاس انگلیسی بیـاید و آنرا یـاد بگیرد, چون مـیتواند آخر سال زبان فرانسه امتحان بدهد، پسره دوزاری اش نمـیافتاد و مـیامد سر کلاس آقای انگلیسی . مـیشود بگویی مصداق یک آدم زبان نفهم بود, خب از یکطرف زبان انگلیسی را نمـیفهمـید، و از طرف دیگر زبان نصیحت آقا را نمـیفهمـید. گویـا خانزاده بود ودر شـهرشان خانواده اش کاروبارشان براه بود چون مـیامد حرف از ولایتشانـهم  بمـیان مـیاورد ودر جریـان یکی از همـین قصه خوانیـها معلوم مـیشد آقا از وقتی شـهری شده درون قوچان و مشـهد بوده و فقط حدود پنج-شش سال پیش عموی همـین پسره پارتی بازی کرده که تا از ولایتشن بتهران منتقل شده است.  
این آقای تولایی خیلی بتلفظ صحیح لغات انگلیسی  اهمـیت مـیداد. ما کـه حالیمان نبود اما سعید افرند کـه آنوقتها کلاس زبان شکوه مـیرفت و گویـا برادرش هم رفته بود امریکا بشوخی-جدی  مـیگفت "آقا لهجش بهمـه زبونی شبیـه هست, الا انگلیسی".
بگذریم، یک روز آقای تولایی از من درس مـیپرسید کـه رسیدیم بجایی کـه من حتما دیس (یعنی این), من آنرا یـا  دیس (مثل بشقاب ) یـا "زیس" با حرف "ز" تلفظ مـیکردم.  وقتی هم بـه "تری" یعنی سه رسیدیم باز همـین امر تکرار شد یعنی من گفتم "تری"  آقا پرسید "چی?" دوباره گفتم "تری",  آقا با مسخره گفت تری کـه یعنی  درخت, و بارها از من خواست کـه آنرا بطور صحیح ادا کنم کـه منـهم گاهی مـیگفتم "سری" و گاهی هم همان "تری" را تکرار مـیکردم. آخرش از کوره درون رفتم و چیزی باین معنی گفتم کـه  آقا ولم کن دیگه حالا من بگم  دیس یـا بشقاب "آسمون کـه به زمـین نمـیاد".  آقا بهش برخورد, یک چیزهایی او گفت و یک چیزهایی من جواب دادم . آخرش  آقا آمد بالای سرم، همـینکه طبق رسم,  باحترامش ازجا بلند شدم, محکم  زد توی شکم من و گفت "حالافهمـیدی کـه به زمـین مـیاد", من که تا مدتی چشمـهام سیـاهی رفت, همـه بچه ها هم شاهدماجرا بودند. من چیزی نگفتم، یعنی حتی اگر زورم هم بهش مـیرسید بین ما "دست بـه یقه شدن با معلم" کارخوبی تلقی نمـیشد. اما از ان تاریخ که تا چند ماه بعد کـه آقای تولایی ازمدرسه ما رفت روز خوشی برایش باقی نگذاشتم. از آزیت های جزئی بگیر مثل مـیخ ,  سوزن، زنبور، و مگس  ریختن توی جیب و روی صندلی اش درون کلاس، کثیف تخته کلاس که تا کارهای موذیـانـه تر مثل دزدیدن دفتر نمره ها, پنچر لاستیک، و گند زدن بـه شیشـه ماشینش. جالب اینکه همکلاسی ها درون تمام این مدت دم برنیـاوردند. درون حاشیـه بگویم ناصر هم کـه معتقد بود آقای تولایی "بچه باز" هست و باین خاطر خیلی از او بدش مـیامد پیشنـهادی داد کـه درسطور زیر برایتان خواهم گفت، اما من بخاطر اینکه  اما من بخاطر اینکه انجامش مرا از انجام برنامـه های مشترکمان با پیروز بازمـیداشت آنرا قبول نکردم, با اینکه دلم لک مـیزد کـه آقای تولایی را بیشتر کنف کنم.
ناصربمن پیشنـهاد مـیداد کـه همان بلایی را کـه "داوود لایی" سرآقای شربتی آورده, منـهم سرآقای تولایی بیـاورم، و مـیگفت با ۲۵ تومان خرج وسیله کار را درون اختیـارم مـیگذارد. ناصر دوستی داشت بـه اسم داوود ابراهیمـی کـه بهش داوود لایی مـیگفتند کـه درجوادیـه مدرسه مـیرفت (وجه تسمـیه اش اینکه گویـا دربازی فوتبال، هی توپ ازلای پایش درمـیرفته، شاید هم برعکس, یعنی دیگران را دریبل مـیزده و  توپ را ازپای آنـها رد مـیکرده, چون مـیدانم کـه داوود عضو تیم فوتبال منطقه بود. ماجرا از اینقرار بود کـه یکی از معلمـهای آنـها بنام آقای شربتی بـه "بچه بازبودن" معروف شده بود. داوود تصمـیم گرفته بود طوری آقای شربتی را کنف کند کـه بقول خودش که تا عمر دارد"دیگه هوس بچه بازی بسرش نزنـه". داوود یک مجسمـه آلت ی مرد را با مخلفات کامل با موم قالب ریزی مـیکند و آنرا رنگ مـیزند، روی آلت هم مـینویسد "تو دهن آقای شربتی" , آنرا درون چند لایـه قشنگ کادو پیچ مـیکند وروی یک کارت هم مـینوسد تقدیم بـه معلم بچه باز آقای شربتی. روی یک کارت دیگرهم مـینویسد تقدیم بـه معلم عزیزم و اسم یکی از مثلا "بچه خوشگل هایی" کـه گویـا درون مدرسه مورد توجه آقای شربتی بوده را مـینویسد و ان کارت را سنجاق مـیکند روی بسته کادو. آقای شربتی هم ظاهرا از ان قماش آدمـهایی بوده کـه مثل آقای تولایی ما به منظور خودشیرینی پیش رییس اداره,  در های دولتی خودش را جلو مـیانداخته. خلاصه داوود منتظرمـیماند تا روزمعلم، کـه تعدادی ازمعلمـها طبق برنامـه سر چهار راه پهلوی (یـا جای دیگری) رژه مـیرفته اند.  آقای شربتی هم درصف مربوط بـه آموزش و پرورش منطقه خودشان درون کنار همکاران و رییس و مسولان با افتخار راه مـیرفته. طبق نقشـه قرار مـیشود برادرکوچک یکی ازرفقایش کـه درنازی اباد مدرسه مـیرفته درون موقعی کـه داوود مـیگوید برود و بسته را بدهد دست آقای  شربتی. داوود کـه با تعدادی از بچه های دیگر درگوشـه مناسبی قایم شده و نظاره گر بوده اند درون لحظه مناسبی بچه را مـیفرستند کـه برود با احترام و با صدای بلند آنرا مثلا از طرف برادربزرگترش بآقای شربتی تقدیم کند .آقای شربتی,برای اینکه جلوی رییس بیشترخود شیرینی کرده باشد, بچه را هدایت مـیکند کـه هدیـه را بمعا ون اداره بدهد، معاون هم هدیـه را مـیگیرد و از بچه تشکر مـیکند, بچه همجمعیت گم و گور مـیشود. معاون ضمن ادای احترام بـه رییس, کادو را مـیدهد دست آقای شربتی و مـیگوید اگر خودش مایل هست  مـیتواند آنرا همانجا بازکند. آقای شربتی هم بخاطر اینکه از معدود معلمـهایی بوده کـه کادو از شاگردانش گرفته، خیلی باد درغبغب انداخته بوده, شروع مـیکند بـه باز کادو جلوی چشم همـه.
خودتان مـیتوانید اویزانی قیـافه آقای شربتی را بعد از دیدن ان کادو, و مخصوصا بعد از مشاهده قهقهه تمسخرهمکاران, حدس بزنید. طبق گواهی دوستان داوود, آقای شربتی نزدیک بوده از لج اش همانجا مجسمـه را زمـین بزند کـه معاون بـه اشاره رییس مـیپرد آنرا مـیگیرد و تحویل رییس مـیدهد، کـه ایشان هم اول نوشته روی قامت آنرا مـیخواند و با خنده انرا تحویل مدیر بایگانی اداره مـیدهد. داوود مـیگفت از معلم ورزششآن کـه آنجا بوده شنیده کـه مجسمـه راضمـیمـه پرونده کرده اند که تا بیشتر رسیدگی بشود.
ناصر داوود را با دوتا از رفقایش کـه شاهد ماجرا بوده اند را آورد, آنـها هم با آب و تاب جزئیـات کار را تعریف مـید و همگی ریسه مـیرفتیم.  قیـافه آقای تولایی بعد از تحویل گرفتن یک فقره از این کادوها جلوی چشمم مجسم شد, و"دلم قیلی ویلی مـیرفت" کـه منـهم جلوی همکاران و روسا گند ب بـه هیکلش. چند بار نزدیک بود بگویم "داود بیـا این ۲۵ تومن یـه دونـه واسه من درست کن" مخصوصا کـه داوود پیشنـهاد مـیداد مـیتواند اینبار آلت را برخلاف  مال خودش درون حال خوابیده بسازد. راستش اگرپیروز نبود از خیر ۳۰-۴۰ تومان خرج مـیگذشتم ، اما او مرا قانع مـیکرد کـه این نقشـه  انقدر وقت و انرژی لازم دارد کـه از انجام کارهایی را کـه با هم درون برنامـه داشتیم  وامـیمانیم. مـیگفت "الاغ جون..... کـه کیف اش بیشتر از کنف این مرتیکه دهاتی یـه" کـه منظورش از  مرتیکه آقای تولایی بود.
حاشیـه درون حاشیـه: آنوقتها درون مدارس پسرانـه بین بچه ها حرف از بچه باز بودن این و ان معلم خیلی زده مـیشد کـه مـیتوان گفت درون اغلب مواردشایعه, و یـا از سو تفاهم ناشی مـیشدند. اما درهرحال اینجور هم نبود کـه معلم بچه باز وجود نداشته باشد. من درون مورد آقای شربتی بطور خاص چیزی نمـیدانم و اصلا او را ندیده ام، اما  ۵-۶ نفر, ماجراهایی درون موردش مـیگفتند کـه همگی موید این رفتار اوست. داوود مـیگفت دنبال ماجرای آنروز، رییس اداره موضوع را بـه بالا گزارش مـیکند و در نتیجه قرار مـیشود چند که تا دانش آموز و معلم بطور مخفیـانـه آقای شربتی را تحت نظر بگیرند. ناصر مـیگفت از منبع موثق شنیده کـه یک باند معلم های بچه بازکه آقای شربتی هم جزو آنـها بوده را دستگیر کرده اند پیروز ضمن اینکه معتقد بود حرف داوود درون مورد بچه باز بودن شربتی حتما درست هست اما مـیگفت اینکه مطلب توسط  اداره پیگیری شده باشد حرف بیخودی است. دلیلش هم اینبود کـه مـیگفت آموزش و پرورش عرضه رسیدگی بـه اینجور چیزها را ندارد. ضمنا رسما همچین خبری را درون روزنامـه ها نخواندم، اما این هم هست کـه معمولا چنین چیزهایی درون روزنامـه ها نمـیاید، از آنجا کـه من هم راهی به منظور تحقیق بردرست و غلط بودن ان نداشتم, قضاوت بماند به منظور خودتان.

۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"

آنروزها رسم بود کـه معلمـها معمولا یکی دو جلسه اول سال را درس نمـیدادند بلکه بسته بـه خصوصیـات معلم,  کارهای مختلفی انجام مـیگرفت، بعضی هایشان  ازبچه ها مـیخواستند خودشان را معرفی کنند، درمورد تابستان خود صحبت کنند وغیره. اما یک چیزی کـه تقریبا بین همـه مشترک بود تحویل مقداری اندرز و نصیحت به منظور هشیـار ماها بود. دلیل اینکار هم ظاهرا اینبود کـه تا دوسه هفته بعد ازشروع سال تحصیلی, هنوز از محصلان جدیدی ثبت نام مـیشد و لذا چند هفته طول مـیکشید که تا لیست کلاس مشخص بشود, و معلم ها مـیترسیدند وقتی شاگردهای کلاس زیـادترشود مجبور باشند درس را دوباره تکرارکنند. انسال درمـیان همکلاسی های جدیدی کـه بکلاس ما آمده بودند پسرقدبلند وخوش لباسی کـه خودش را  "براقوش " یـا  "بره قوش" معرفی کرد بود کـه با لهجه ترکی و با صدای خیلی کلفت و آهنگین حرف مـیزد. منتها خیلی کم حرف بود و فقط با یکی دو کلمـه پاسخ سوالی را کـه معلم از او مـیپرسید جواب مـیداد, با همکلاسی ها غیر ازسلام وعلیک فقط بله یـا خیر مـیگفت یـا سرش را تکان مـیداد.
آقای دستجردی معلم دینی ما اتفاقا آدمـی بود کـه خیلی دوست داشت مطالب درس دینی اش را هم درون یک قالب  روشنفکری ارائه کند.  یـادم نیست جلسه اول بود یـا دوم که, ضمن صحبت ها و نصایح حرف معلم  به موضوع عشق رسید. آقا داشت بما نصیحت مـیکرد کـه "عشق" یک مفهوم بی معنی و ایده ال و مال توی داستانـها وشعرهاست،  وبما هشدار مـیداد کـه مبادا درس و زندگی خودمآنرا ول کنیم و بچسبیم بـه اینجور حرفهای بی سر وته  که نتیجه ای جز اتلاف عمرمان نخواهد داشتو تاکید مـیکرد اینرا به منظور خودمان مـیگوید و الا ما چه عاشق بشویم و چه نشویم کـه بحال او هیچ تاثیری ندارد. بچه ها هم حرف هایی مـیزدند کـه جز یکی دو مورد بقیـه اش درون مجموع درتائید حرفهای آقا بود. نمـیدانم آقا اتفاقا رویش را بطرف برقوش کرده بود  و او خیـال کرد آقا منظورش بـه اوست یـا اینکه  تا ان لحظه از انـهرفها خودش را خورده ودندان روی جگر گذاشته بود اما دیگر طاقتش تمام شدو جوش آورده بود کـه بی مقدمـه از جایش بلند شد و با همان صدای کلفت درون اعتراض گفت  "آ آ آ? شوما سن ما بودی گفتی کی مثلم عشق معنا نداره ؟, آقا هم با خونسردی  جواب داد کـه "بله" درون جوانی هم همـینـهم همـین اعتقاد را داشته و همـین حرف را مـیزده است, وبرای تکمـیل حرفش ادامـه داد کـه نـه درون جوانی و نـه بعد از ان هیچوقت عاشق نشده است. یکدفعه انگارتحمل این بره قوش تمام شده باشد گفت "پس آقا شما کـه عاشق نشدی بعد چرا مـیگی بیخوده?",  آقا هم بازحرف خودش را تکرار کرد. بره قوش دیگر طاقت نیـاورد  و داد زد بعد "شما غلط مـیکنی کـه اینحرفها رو مـیزنی", ودرحالیکه ازرگهای گردنش داشت از شدت خشم  پاره مـیشد و بترکی چیزهایی مـیگفت و بسرعت بیرون مـیرفت گفت کـه دیگر توی این کلاس خراب شده نمـیاید.
حکم افتادن روی درماه مبارک
موضوعی کـه مـیخواهم بگویم یک چیز هست و اظهار نظر درون باره ان امری جداگانـه. درون اینجا لازم هست روشن کنم کـه دران زمان این حرفها عمدتا بلحاظ محتوی وگرافیکشا ن توجه ما را جلب مـیکرد و توجهی بمعنای اجتمایی-سیـاسی ان نداشتیم، بـه بیـان دیگر اظهار نظرهایم مال این دوره است.
همکلاسی داشتیم بنام مسعودگ  که سرولباسش خیلی مرتب بود و معلوم بود ازخانواده ای با سواد مـیاید، گویـا پدرش  دبیر بود.مسعود اغلب تکه هایی جالب را از مجلات و روزنامـه ها مـیبرید وگاهی هم کتابهایی را مـیاورد بـه بچه ها نشان مـیداد. یکبار یک کتاب کـه حدود ۲۰۰ صفحه بود را آورده بود کـه اسم کتاب بـه عربی بود. مسعود اسم کتاب را گفت و گفت کـه یک ایت الله آنرا درون تشریح یک کتاب مذهبی زمان صفویـه  نوشته است. دانستن این جزئیـات به منظور ما اهمـیتی نداشت و انرایـاد نگرفتیم، فقط یکی از بچه ها بنام جواد جودکی گویـا بخاطر سابقه قبلی ازآنجورچیزها سردرمـیآورد، ممد بیگلری هم یواشکی گفت "بابا مال آخوندای  قمـه با حاله". اما من حالا بـه این نتیجه رسیده ا م کـه کتاب مـیباید رساله علمـیه! یک ایت الله معروف، وان منبع قدیمـی هم مـیباید همان "حلیـه المتقین " مرحوم مجلسی بوده باشد.گ شروع کرد یک قسمتهایی از کتاب را خواندن کـه ما دیدیم از کتاب "راز مگو" منتسب بـه زنده یـاد مـهوش و "راز کامـیابی " مرحوم مـهدی سهیلی هم با حال تراست.  
کسانی کـه فکر مـیکند اینحرفها مال زمان جمـهوری اسلامـی هست  مـیباید ارتباطات شان محدود بـه فامـیل و دور وبری های خودشا ن و لابد توی مدرسه هم سرشان فقط توی درس و مشق مدرسه بوده است. نمـیدانم سلسله درسهای ایت الله گیلانی درمورد چیزهایی کـه روزه را باطل مـیکند  را دیده اید یـا نـه.  یکی از چیزهایی کـه آنروز سعید به منظور ما خواند وبعد از ان که تا چند هفته ما با اقتباس از ان سناریو های مختلفی را تجسم مـیکردیم و حال مـیکردیم  در اساس همان بود کـه در اول انقالب درون سیمای جمـهوری اسلامـی از ایت الله گیلانی شنیدم.
دران کتاب  یک فصل بنام مبطلات و شکیـات روزه وجود داشت کـه بخش اول ان درپاسخ بـه این سوال کلی بود کـه انجام چه کارهایی روزه یک مومن را باطل مـیکند.  بخش دوم همـین فصل مال تبصره هایی بود کـه مبطلات بخش اول را حلال مـیکرد، کـه آنچنان مورد توجهات ملوکانـه ماها قرارگرفت کـه با خواهش و تمنا کتاب را از سعید قرض گرفتیم و جای شما خالی با ان حال مـیکردیم .یعنی درون این بخش، یکی یکی همان باطل کننده ها را برداشته بود و تشریح کرده بود درون چه شرایطی انجام همان کارها موجب باطل شدن روزه یک مومن نمـیشود.  ، و چنانکه افتاد و دانی، مجامعت (یعنی نزدیکی، یعنی ترتیب دادن، چه جوری بگویم همنکه خودتان بهتر مـیدانید) ازمـهمترین موضوعات درون کل کتاب و همـینطور درون بخش مربوط بـه مبطلات روزه بود. درهمـین بخش هاهم، آنجاها کـه صحبت  مـیرسید بـه اینکه که تا چقدروتاکجای ان چیز اگر فرو برود هلال هست و باطل نمـیکند،  اما اگر یک کم بیشتر فشاردادید، روزه تان باطل مـیشود جاذبه اش به منظور ما خیلی بیشتر بود و آنرا چند بار مـیخواندیم .
چنانکه لابد که تا حالا صدو بیست و چهارهزاربارآنرا شنیده اید، یکی از تبصره ها اینبود کـه اگراین فرورفتن اتفاقی، و یـا دراثر یک شوک روی بدهد، هرچقدر هم کـه برود باکی نیست, روزه شما باطل نمـیشود، حالتان را ید. درتشریح همـین تبصره به منظور آدم های اندازه نشناس بود کـه برایت الله گیلانی واجب شد درون تلوزیون اسلامـی  مثال معروف  افتادن از بالای طاقچه روی را بیـاورد. شما هم لابد مـیدانید کـه ،طبق رساله اگر با زبان روزه و برای خواب قیلوله بالای طاقچه خوابیده باشید و یکدفعه زلزله بیـاید، یـا رعد و برق بزند و شما درحالیکه بطورخود جوش چیزتان حاضربه یراق است، بطورخیلی خودجوشتر بیـافتید روی تان، کـه شانسی آنروزهوس کرده با زبان روزه همان زیربخوابد، وحسب تصادف اوهم بدلیل نداشتن لباس، مادر زاد است، وبطور خود جوش تر بادقت سفینـه های فضایی چیزش را درست زیرمحل فرود فلان شما قرار داده است، ووووو، هیچ جای نگرانی نیست, کارتان را نیمـه تمام نگذارید، خیرش را ببینید، روزه تان باطل نمـیشود. البته  طبق رساله های جدید،  احتیـاط مستحب آنستکه اصلا از خواب بیدار نشوید و بطور خودجوش چشمتان را که تا نمازعصرباز نکنید، و بگذارید تانبودن اینکه چشم اش بـه شما بیـافتد با خیـال راحت بیداربشود و افطاری درست د .
همانطور کـه گفتم و مـیدانید  این افاضات مال الان من هست و آنموقع فقط حال اش را مـیبردیم و به معقولات کاری نداشتیم.
فکرش را ید خب حالا من وپیروز و خلیل هیچی, اما ما درهمـین دسته خودمان آدم هایی مثل ناصررا داشتیم کـه حد اقل دوماه درون سال با خدا مـیشدند: ماه محرم پیرهن سیـاه مـیپوشیدند، اهل روزه بودند، و درماه رمضان اگر گردنشان را مـیزدند,به عرق نمـیزدند، البته پیش از افطار. همـین ناصرمـیگفت که: درون ماه رمضان حتی با زن برادرش هیچ کاری نمـیکند، مگر اینکه بعد از افطار پا بدهد و او بتواند انـهم فقط به منظور چندلحظه  طرف را کنج آشپزخانـه  تنـها گیربیـاورد و سرپایی یک کاری د، اما بجان دده اش قسم مـیخورد، فقط بعد از افطار.
خب حالاخودتان بگوئید اگر شما جای آدمـهایی مثل ناصر سبیل ما بودید بعد از خواندن این کتاب  چیکارمـیکردید؟

ناصربا خانواده گسترده شان درجوادیـه درخانـه ای کـه شبیـه خانـه قمرخانم بود زندگی مـید. علاوه برپدرو مادر, دو برادر و یک کوچکتر، دو برادر بزرگتر ناصر هم با زن و بچه هایشان درهمان خانـه بودند, مخارج همـه آنـها از طریق  مغازه قصابی کـه مال پدرش بود اما حالا برادر بزرگترش آنرا مـیگرداند، تامـین مـیشد. علاوه بر اینـها  یکی ازعموهای ناصرهم با زن و دو  دم بخت اش تازگی از سراب آمده بود تهران و موقتا درون زیرزمـین آنـها ساکن بودند، و ناصر مـیگفت زن عمویش هم همـیشـه ناله مـیکند کـه چشم اش کم سو شده و درست چیزی را نمـیبیند. اما آنچه کـه به مطلب شیرین رسالات علمـیه مربوط مـیشود اینکه، اواخر سال گاشته, مادرخانم برادربزرگ ناصر فوت کرده بود، و برادرخانمش هم گروهبان ارتش شده بود ومرزخدمت مـیکرد, درون نتیجه پدرخانمش کـه مریض هم بود با ش درون ده تنـها مانده بودند. ان ، کوچکتر از زن برادر ناصر بود و گویـا با شوهرش (یـا بقول ناصر شوهرسابق) مرافعه ای پیش آمده بود کـه ه با پدرش زندگی مـیکرد و با رفتن برادر یک مساله ای موجب  نگرانی آنـها بوده . بعد ازعید زن برادر ناصر به منظور اینکه خیـالش راحت بشود، پدروش را آورده بود خانـه  خودشان، و یکی از دو اتاقی را کـه دست خودش بوده خالی کرده بود کـه آنـها دران آنـها دران زندگی کنند. البته ناصر ته دلش از اینکار راضی بود، چون این وسط چیزی هم گیر اومـیامد، یعنی گاهی دستی بـه سروگوش زن برادرش مـیکشید.
اما از اوائل خرداد کـه هوا گرم مـیشد روال اینبود کـه مردها و پسر بچه ها مـیرفتند پشت بام مـیخوابیدند ومادر و ناصر، با زن برادر کوچکتر, اینور حیـاط روی تخت مـیخوابیدند و زن برادربزرگتر با کوچکش, آنورحیـاط. تازگی برادربزرگ ناصر یک پشـه بند خوب خریده بود و درنتیجه زن و بچه ها را هم مـیبرد بالا پشت بام توی پشـه بند. بجایش زن داداش تخت خودش را داده بود بـه پدر وخودش، کـه از قرارمعلوم, پدره هم بدلیل مریضی ترجیح مـیداده توی  اتاق بخوابد, و اغلب ه تنـهایی روی تخت انورحیـاط مـیخوابیده.  
حالا کـه شرایط را بـه این تمـیزی برایتان تشریح کردم حتما خودتان حدس بزنید کـه با خوا ندن ان حکم شرعی چه فکر احمقانـه ای ممکنست توی کله ناصر افتاده باشد. خب جوان هست ودنبال هیجان، بنظرش رسیده بود اگرنصف شب کـه همـه خواب هستند یواشکی ازپشت بام پایین بیـاید, وبرود ترتیب ه را بدهد آنوقت شب خیلی بهش کیف خواهد داد. پیش خودش فکر کرده بوداگر همـی او را پایین و روی تخت ه دید مـیتواند بگوید که درخواب همـینجوری قل خورده که تا ازپشت بام افتاده پایین روی تخت ولی بازهم از خواب بیدارنشده. ازقبل بـه ه گفته بود کـه یکدفه نصف شب زهره ترک نشود, اما  اماهمان شب اول حدودای یک نصف شب تازه خودش  را کشانده  بوده زیر ملافه ه, کـه زن عموهه (همانکه چشماش سو نداشته) از پنجره زیر زمـین متوجه تکان خوردن یک سیـاهی روی تخت ان ه مـیشود، یک جارو بر مـیدارد و یواشکی خودش را بـه بالای تخت مـیرساند، ملافه را بالا مـیزند ومحکم با جارو مـیزند بـه کمرناصر. ناصر لباسش را ور مـیدارد و در مـیرود توی مستراح کـه گوشـه حیـاط بوده. ه بلند مـیشود ه زرنگی مـیکند وطلبکارانـه سرزن عموهه داد مـیزند کـه گویـا خواب دیده و به سرش زده، همـه بیدارمـیشوند و خوشبختانـه نـهایتا کاسه کوزه ها سرچشم کم سوی زن عموهه مـیشکند، البته درظاهر ناصر مـیگفت زن برادرش بیش از همـه سرزن عمو داد زده و بهش مـیگفته کـه خواب دیده است،  بنظر ناصر زن برادرش بـه قضیـه پی اما هیچ برویدهد، چون بدش نمـی اید کـه ه  یک جوری بیـافتد بیخ ریش ناصر.


۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"

سیکل اول کـه مدرسه علامـه بودیم معلمـی داشتیم کـه اسمش یـادم رفته,  اما ما باو مـیگفتیم "آقای زاپاس"  دلیل اش هم این بود کـه او را بـه هر کلاسی کـه معلم نداشت مـیفرستادند. درکلاس هفتم معلم کاردستی ما بود و درکلاس هشتم معلم شرعیـاتمان. این آقای زاپاس نخودهراشی بود, ازغزوات رسول الله  ودین بهایی بگیرتا اظهارنظردرمورد هنرپیشـه هایی مثل آنتونی کوین و کرک داگلاس.  اما روی سه مطلب کارش از جزوه گذاشته و دست بکار نوشتن کتاب شده بود: اول مضرات گوشت خوک، دوم افشای اعتقادات بهاییت, وسوم روشنگری درباب مضرات زدن. به منظور انجام اینکار مطالب اش را مـینوشت و چون خط خودش خوب نبود یکی از شاگرد ها را کـه خط خوشی داشت پیدا مـیکرد، مخ اش را بکارمـیگرفت، وبا هندوانـه گذاشتن درون باب معروف شدن وپول فراوان بعد از چاپ کتاب، تطمـیع مـیکرد نوشته هایش را با خط نستعلیق وقابل چاپ بازنویسی کند.وقتی مطلب تمـیز و با خط خوش نوشته مـیشد آنرا مـیبردپیش یکی چندتا که تا حاجی بازاری و انقدر از ثواب های نشر ان کتاب درون بین جوانـهای مسلمان را توی گوش آنـها مـیخواند کـه  آنـها بـه طمع  اینکه مدت اقامتشان درون جهنم کمتربشود هرکدام قسمتی ازهزینـه چاپ و نشرکتاب را برعهده مـیگرفتند.
تا آنجا کـه یـادم مـیاید درون مدرسه علامـه با قول نمره سر یکی از بچه ها بـه اسم مجتبایی را شیره مالیده و نوشتن یک کتاب با عنوان "کرمـهای  گوشت خوک" را گردن ان طفلک گذاشته بود. حسین معصومـی همکلاس سیکل اول کـه  بچه محل ما هم بود مـیگفت کتاب دیگری با عنوان "فرقه بهایی" راهم همانواقتها گردن یکی دیگر از بچه ها  انداخته بود.

اما آنچه بماجراهای سیکل دوم مربوط مـیشود اینکه  نمـیدانم چه جوری شده بود کـه آقای زاپاس ازوسط های انسال بعنوان دفتر دار بمدرسه هنربخش منتقل شده بود. بعضی از بچه ها مـیگفتند پسرمستخدم رییس فرهنگ تهران شاگردش بوده و برایش پارتی بازی کرده. دو-سه نفرهم مـیگفتند، خودش با پدریکی ازشاگردهای مدرسه ما, کـه تاجر لوازم التحریردربازار بین الحرمـین هست آشنایی داشته و او را تشویق کرده معادل پنج هزارتومان لوازم تحریر بمدرسه بدهد، بشرطی کـه آقای "زاپاس" را بـه هنربخش منتقل کند,  آقای شوقی هم  بهردری زده که تا او را منتقل کرده. قبلا گفتم کـه مدرسه هنربخش ابدا جو مذهبی نداشت لذا آقای زاپاس برایش راحت نبود کـه مثل مدرسه قبلی تحت عناوین مختلف دکان و دستک خودش را راه بیـاندازد.
اما, اما، بقول معروف خدا به منظور ملیچه کوره لونـه مـیسازه"# .
ما یک همکلاسی بـه اسم منصور مسقطی داشتیم وخط اش هم خیلی خوب بود, طوریکه گاهی آقای شوقی ازاو خواهش مـیکرد شعارهایی را روی پلاکارد به منظور مدرسه بنویسد. گویـا آقای زاپاس هم ازهمـین طریق او را شناخته بود و برای کار بعدی اش تحت نظرگرفته بود. مسقطی, کـه همبازی  پینگ پنگ من و پیروزهم بود, پسرخیلی محجوب وساده ای بودکه خیلی دلش مـیخواست یک نویسنده سرشناس کتاب کودکان بشود. من یکروزدرساعت ورزش کـه بچه ها معمولادسته دسته یک جوری سرخودشان را گرم مـید#, از پنجره دیدم  منصور توی کلاس نشسته و چیزی مـینویسد. رفتم پایین کـه صدایش کنم به منظور پینگ پنگ بازی, او گفت  نمـیاید، یک کتابچه ای را نشانم داد کـه روی جلدش نوشته بود "استمناء و استنشاء" و گفت مـیخواهد نوشتن آنرا که تا اخر هفته به منظور آقای زاپاس  تمام کند. پرسیدم جریـان چیست و او چرا حاضر شده این زحمت الکی را قبول کند. ازجوابش فهمـیدم آقا حسابی قاب اش را دزدیده، یعنی قول داده کـه اسم او را بعنوان نویسنده مشترک وخطاط روی کتاب مـینویسد، قول داده درکمتر ازدو-سه ماه ده ها هزارنسخه از کتاب بفروش مـیرسد و ازهرنسخه یک ریـال بـه او داده مـیشود، ،،،،،،،،،. برایش بطور دقیق تشریح کردم کـه دوتا از شا گردها کـه درمدرسه علامـه کتاب آقا را رونویسی کرده بودند که تا حالا "گوزهم گیرشان نیـامده" است.  تازه یـادم افتاد کـه معنی استمناء و استنشاء را از مسقطی بپرسم، و او توضیح داد یعنی زدن، و گفت استمناء یعنی منی خود را آوردن, و استنشاء هم یعنی نخود را نشئه . پرسیدم آیـا خودش کتاب را کامل خوانده؟ کـه پاسخ داد آقا محتوای  آنرا برایش گفته است. پرسیدم آیـا خود او اگر قبل از دیدن آقای زاپاس کتابی با این عنوان را درون کتابفروشی مـیدید آنرا مـیخرید، جواب داد فکر نمـیکند و تازه خجالت مـیکشد آنرا خانـه ببرد. درون این موقع افرند هم آمد پیش ما.  گفتم بنظرمن هم این کتاب فروشی نخواهد داشت. افرند هم بکمکم آمد و گفت, تازه  چیزمفیدی هم نیست، و توضیح داد اگرهم ثابت شده باشد کـه زدن خیلی ضرردارد, باز هم یک دکتر یـا روانشناس حتما درموردش کتاب مـینوشت نـه یک دفتر دارمدرسه. من گفتم  آقای شاهد دفتردار اصلی مدرسه گفته کـه این آقا حتی سواد رو نویسی دفتر مدرسه را هم ندارد و بهمـین خاطری جرات نمـیکند کاری بهش واگذار کند، علاف مـیگردد و آخر ماه حقوق مـیگیرد. آخرش  منصورقبول کرد کـه خودش کتاب را با دقت بخواند و بعد تصمـیم بگیرد.
اما ازقرارمعلوم علاوه برقول پول وشـهرت, ملاحظه دیگری هم درکار بود، چونکه روز بعدش وقتی ازمسقطی درمورد تصمـیمش پرسیدم، اول "من ومن کرد" کـه چون قول داده رویش نمـیشود حالا برود کتاب را نانوشته بآقای زاپاس برگرداند. بهش گفتم لازم نیست نگران "توی روماندن" باشد, چون من خودم مـیتوانم بروم و بجای او اینکار را م، وگفتم خودم مـیتوانم یک قصه قابل توجیـه هم به منظور ننوشتن سرهم مـیکنم, کـه اگر  او موافق باشد آنرا همراه کتاب تحویل اقا خواهم داد.  اینرا کـه گفتم منصورگفت, راستش فقط خجالت کشیدن نیست, و سر بسته ادامـه داد کـه بخاطر برادربزرگترش نمـیتواند اینکاررا انجام ندهد.
همـینقدر مـیدانم کـه درمـیان چهار برادر و یک ی کـه منصور داشت، تنـها منوچهرشان اهل درس نبود، و با اینکه چند سالی از او بزرگتر بود, انقدر رفوزه شده بودکه هنوز سیکل اش را نگرفته بود، ولی بدلیل سن بالا دیگرمدرسه معمولی قبولش نمـید. منصور مـیگفت پدرش اصرار دارد او حتما بطور متفرقه امتحان بدهد و هرجوری شده، تصدیق کلاس نـهم را بگیرد. این مطلب را کـه شنیدم برایم این سوال پیش آمد کـه چه رابطه ای مـیتواند بین دفتردار جدید مدرسه ما با برادرمنصورمسقطی وجود داشته باشد. پیش خودم کـه موضوع  را تحلیل مـیکردم، شک کردم کـه شاید  آقای زاپاس علاوه بر دفتر داری، و کتاب نوشتن کارهای "زیر-مـیزی" هم انجام مـیدهد. یک روز کـه این برداشتم را با پیروز وخلیل درمـیان گذاشتم,  آنـهادوتایی شان نظرشان اینبود کـه با این حساب شک ندارند آقا "کار چاق کن" هم هست, منظورشان اینبود کـه  بمنصور یـا پدرش قول داده واسه داداشـه نمره قبولی بگیرد.  تازه مـیخواستم بخاطر اینکه به منظور نظریـه ام تائیدیـه گرفتم  بخودم نمره بدهم کـه یکدفعه بسرم افتادکه اگر این حدس درست نباشد من فلک زده چند پرگ دیگر بـه صفحات منفی پرونده روزقیـامت خودم اضافه کرده ام، انـهم سر چیزی کـه نـه بمن ارتباطی دارد ونـه برایم فایده ای.  توی دلم گفتم، بدبخت  اقلا فسق و فجورها و نظربازیـها یک کیفی داشت, اینکه کوفت هم برایت ندارد. بعد بیمقدمـه بـه پیروز و خلیل گفتم "بابا ولش کن اصلا بما چه مربوطه" ، کـه خلیل هم گفت "آقا رو باش" و ادامـه داد کـه انگار یک چیزی ام مـیشود که خودم موضوع را پیش مـیکشم و خودم هم مـیگویم بما مربوط نیست. پیروز هم درتائید حرف خلیل گفت کـه مـیتواند ازطریق ش پروانـه یک دکتر روانپزشگ خوب را بمن معرفی کند.  


ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید

خسرو گندمگون اهل ورق بازی بود، من و سیـا هم  از بازی بیست و یک خوشمان مـیامد, یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم". منتها مشگل اصلی درون اینراه پیدا جایی بود کـه آدم بتواند درون آنجا بی سرخر ورق بازی د. یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم"  قهوه خانـه و اماکن عمومـی کـه ورق بازی قمار بحساب مـیامد و قانونا ممنوع بود;  به خانـه هرکدام هم کـه مـیرفتیم پدرومادرها که تا پی مـیبردند داریم ورق بازیمـیکنیم بیرونمان مـیانداختند.
کلاس یـازده کـه رفته بودیم درمـیان تازه واردها  یک همکلاسی بنام غلام رضا سرابی (یـا سلماسی درست یـادم نیست)  داشتیم کـه از روی قیـافه اش  مـیشد حدس بزنی مـیباید سنش کمـی ازمن و سیـا بیشتر باشد.بنظرمـیامد  سرابی شرایط مالی اش خوب باشد چون کت و شلوارهای شیک  مـیپوشید (که همـیشـه برنگ طوسی  بودند) و گاهی کروات مـیزد، اما مـهمتر آنکه هراز گاهی با یک ماشین اپل آلمانی نسبتا تمـیز مـیآمد مدرسه. البته هروقت با ماشین مـیامد اولا نمـیخواست آقای شوقی اورا سوار ماشین ببیند و دوما حدود یک ربع  پیش از اینکه زنگ بخورد اجازه مـیگرفت و مـیرفت.  سرابی علیرغم اینکه ازاغلب بچه ها قد بلندتر بود اما مـیز دوم ردیف وسط مـینشست. بچه هایی کـه مـیخواستند مطالب روی  تخته را یـاد داشت کنند مجبور مـیشدند ندا بدهند کـه سرابی کله اش را بـه چپ و راست بچرخاند, یـا آنرا یک کم دولا کند,و اوهم  و بدون گلایـه و قرقر اینکار را مـیکرد. آخرش هم  نفهمـیدیم سرابی چرا آنـهمـه زحمت را بخود مـیخرید و ان جلوها مـینشست, چون چندان هم کشته مرده درس نبود کـه بگوییم مـیخواهد حرفهای معلم را خوب گوش کند، شاید  برای اینکه نزدیک باشد با چندتا از همکلاسیـهای دیگر کـه آنـها هم ترک زبان بودند. البته سرابی فقط کمـی لهجه ترکی داشت و معمولا با بچه ها ی ترک زبان هم فارسی حرف مـیزد, بگذریم.
سرابی خیلی با ما نمـیجوشید, اما درون زنگهایی کـه معلمـی غایب بود, و ما مـیخواستیم سرمان را گرم کنیم، خسرو کـه خوره گل یـا پوچ بازی بود, سرابی را هم مـی آورد جزو تیم خودش مـیکرد,چون رضا سرابی خیلی خوب از قیـافه ها مـیتوانست حدس بزند گل تو دست کیست. معمولا خسرو, سرابی، ناصر وو عزیز روزبهانی مـیشدند یک تیم; علی بختیـار، سیـا، مجید من و هم مـیشدیم تیم مقابل.
یکروزخسرو آمد کـه بچه ها سرابی گفته روز چهار شنبه بعداز ظهر کـه ما دوساعت آخر ورزش داریم ,خانـه شان خالیست و مـیتوانیم بی سرخر ورق بازی کنیم. علاوه بر خسرو، علی بختیـار، سیـا و من پای اصلی بودیم و ناصرهم گفت شاید بیـاید, مجید هم کـه اهل قمار (بازی سر پول ) نبود. اول صحبت پوکرشد, اما بدلیل مخالفت من قرار شد بیست و یک بازی کنیم (من درست حسابی پوکر بلد نبودم, ولی غیر ازسیـا بقیـه نمـیدانستند بلد نیستم).
حدودهای ساعت سه و نیم  بود کـه رسیدیم بـه خانـه شان کـه خیـابان رودکی شمالی بود، رضا خودش دم درخانـه شان منتظرمان بود. همانجا گفت که تا نزدیکیـهای ساعت  شش ونیم مـیتوانیم بازی کنیم, چون خانمش گفته بعد ازانساعت برمـیگردد. گفت کـه بهتر هست سرو صدا نکنیم چون بچه بیدار مـیشود و مزاحمت ایجاد مـیکند, کـه ما آنوقت فکر کردیم منظورش از "خانمش " مـیباید مادرش باشد  و لابد برادر کوچکتر هم دارد, البته اینکه او درون این سن خواه/برادری داشته باشد کـه  بشود "بچه خوابه " را درون باره اش گفت, با اینکه  غیرممکن نبود اما خیلی هم عادی نبود.  فورا از راهرو رفتیم توی یک اتاق کـه مـیزی وسط ان بود آنطرف اتاق روی طاقچه ای یک  قاب عبزرگ عروس و داماد بود و در دو طرف طاقچه هم دو که تا قاب  که درون ان عهای سه نفره ای کـه لابد پدر و مادر و کوچکشان بود قرار داشت. عیک خردسال هم اینجا و آنجاروی  دیوارها بود. رضا کـه نگاههای تعجب انگیز ما را دید, قاب اصلی را آورد بهمان نشان داد و گفت مربوط بـه عروسی خودشو خانمش هما است, است، عکسهای روی دیوارها هم عنوشین شان است, کـه در ان اتاق خوابیده و بهتر هست ما زیـاد صدا نکنیم چون اگر بیدار بشود مـیخواهد بیـاید اینجا پیش ما، و با تاکید اضافه کرد "اگر بچه پیله د مادرم نمـیتونـه جلوش وایسه".ماها همچین بهتمان زده بود کـه هیچکداممان بفکرمان نرسید بپرسیم کـه عروسی شان چه زمانی بوده و نوشین چند سالش است.  
اول آس انداختیم  برای اینکه معلوم بشود چهی اول بانکدار بشود و دست بدهد (ورق ها را بخش کند) کـه  اتفاقا سرابی خودش بانکدار شد و سرضرب یک اسکناس  پنج تومانی بانک گذاشت، خسرو هم فورا پنج تومانی را برداشت و جایش دو که تا اسکناس دو تومانی و دو که تا پنج ریـالی گذاشت که تا پول خرد دربانک موجود باشد#. کمـی کـه از بازی گذشته بود صدای تاق تاق درون اتاق آمد وصدای خانمـی ازپشت درکه ازرضا مـیخواست بیـاید بیرون . رضا گفت مادرش او را صدا مـیکند کـه برود به منظور مـهمان چای وشیرینی  بیـاورد کـه او هم رفت و بعد از آوردن آنـها سر جایش نشست و بازی را از سر گرفتیم. حدود ساعت پنج  بود کـه سر وصدای بچه بلند شد و بعدش صدای مادررضا آمد کـه به ترکی مـیگفت دیگر نمـیتواند جلوی نوشین را بگیرد، رضا ندا داد فورا دستمان (یعنی ورق های توی دستمان) را قایم کنیم  که اگر بچه آنـها را ببیند بـه ش مـیگوید و بد مـیشود, خودش هم فوری دو سه که تا دفتراز روی مـیز گوشـه اتاق برداشت و انداخت روی مـیز.  دسته  کارتهای بازی نشده را بزور چپاند توی جیب شلوارش, وسه که تا کارت ته دست خودش را هم گذاشت  زیر اش  و روی ان نشست, بعدش با عجله  یکی از دفتر ها را جلوی خودش باز کرد کـه وقتی بچه آمد تو ببیند او درحال  درس خواندن هست و بما هم اشاره کرد همـینکار را یم، بعد از انجام این عملیـات احتیـاطی بلند داد زد "نوشین جان بیـا تو م",  ش آمد تو، خواب آلود, و پرید بغل بابا. سرابی بهش گفت بما سلام کند کـه او هم همـینکار را کرد. فقط مثل هر بچه حدود چهار پنجساله کـه تازه از خواب بیدار شده باشد کمـی بی حوصله بود, اما  بنظر نمـیامد بخاطر دیدن ماها غریبی د. سرابی کمـی نوازش اش کرد و بعدش از او خواست برود پیش مادر بزرگش "چون بابا مـیخواد با همکلاسی ها درس بخونـه ".  نوشین با بیحوصلگی  گفت "پس کتاب ات کو بابا؟ و وقتی رضا دفتری را کـه جلوی اش بود  نشانش داد، نوشین فورا "گفت بابا اینکه دفتر نقاشی خودمـه", کـه ماها خنده مان گرفت.  درهمـین موقع یکدفعه نوشین گویی از نشستن روی چیز سختی  ناراحت باشد دستش را بردپایین طرف ران بابا و پرسید "بابا این دیگه چیـه تو جیب ات گذاشتی، پام و درد مـیاره؟" .  اشاره اش بـه دسته ورق هایی بود کـه سرابی چپانده بود توی جیب شلوارش, و بابا هم بعد از مکث کوتاهی جواب داد "کیف پولمـه" و این  احتمالا مناسبترین پاسخی کـه در ان لحظه  به ذهنش آمده بود. ک  لبش را غنچه کرد و خواست عکسش را کـه  بابا درون کیفش  گذاشته بـه ماها نشان بدهد. رضا هرچی قربان صدقه اش مـیرفت و اصرار مـیکرد کـه او را برگرداند بـه اتاق خودش، نوشین هم حرف خودش را مـیزد. درون این مـیان خسرو بکمک رضا آمد و از نوشین خواست بیـاید بغل دستش که تا باهم گل یـا پوچ بازی کند. نوشین هم بلافاصله از زانوی رزر پرید پایین و دوید بغل دست خسرو روی صندلی نشست. خسرو یک سکه یکریـالی را بـه نوشین نشان داد و از بچه  خواست بعد از اینکه او بازی کرد بگوید سکه درکدام دستش است. درون همـین فاصله رضا فرصت پیدا کرد دسته کارتها را از جیب اش درون آورد و بدهد بـه علی, کیف پول خودش را از روی مـیز گوشـه اتاق بردارد و بجای کارتها توی همان جیب اش بگذارد. نوشین کـه بار اول محل سکه را درست حدس زده بود، حالا نوبت خودش بود کـه سکه را قایم کند و خسرو آنرا پیدا کند. بعد از اینکه خسرو هم توانست بگوید سکه درون کدام دست بچه است، رضا رو بـه نوشین گفت حالا کـه با عمو خسرو یک بریک مساوی شده اند، وقت آنستکه برود بـه اتاقش و بگذارد بابا اینـها درسشان را بخوانند.  
نوشین کـه دوباره یـاد کیف افتاده بود دوید طرف رضا و خواسته اول اش را تکرار کرد, کـه رضا هم کیف را ز جیب اش درون آورد و عنوشین را بما نشان داد. بچه کـه داشت پیروزمندانـه از اتاق خارج مـیشد یکدفعه سر جایش ایستاد و با اشاره بـه پایـه های صندلی رضا گفت "اه بابا مواظب باش پات و نذاری روی اون کارتها خراب بشـه" کـه سرابی هم از او بـه خاطر  تذکراش تشکر کرد, و او را قانع کرد کـه لابد کارتها از چند روز پیش کـه دایی حمـید آنجا بوده و با کارتها بازی مـیکرده از دست اش افتاده وی آنرا ندیده است! نوشین درون آخرین لحظه ای کـه داشت از اتاق بیرون مـیرفت گفت "بابا رضا قول مـیدی اگه خوآستین با همکلاسی ها  ورق بازی کنین منم صدا کنی؟" کـه رضا درجوابش گفت کـه ما درس داریم ورق بازی نخواهیم کرد، و ازاو خوست حالا برود که تا ما بتوانیم درس  بخوانیم. ما بدجوری خنده مان گرفته بود اما سرابی بدجوری حالش گرفته بود, مـیگفت نگران هست چون اگر بچه حرفی از ورق بمـیان بیـاورد خانمش موضوع  را مـیفهمد.  گفت قرار بوده همراه هما به منظور دیدن دایی خانمش بـه بیمارستان برود, اما او بهانـه آورده کـه حتما حتما برای امتحان درس بخواند, و گفته یکنفر از دوستانش کـه درس اش خوب هست مـیاید که تا با هم درس بخوانند. حالا نگران بود کـه اگر حرف پیش بیـاید بچه خواهد گفت چند نفر از دوستان بابا اینجا بوده اند و خانم اش خواهد فهمـید کـه بهش راست نگفته هست  و بخودش فحش مـیداد کـه  بیجهت این دروغ را گفته  و بجای ان مـیتوانست بگوید چند که تا از همکلاسی ها به منظور درس مـیایند .
حدود یک ربع یـا بیست دقیقه دیگر از بازی مان نگذاشته بود کـه سر وصدای مادرش دوباره بلند شد کـه من ازمـیان حرفهایش کـه بترکی بودند چیزی شبیـه "دد سین  یـاندی" هم بگوشم خورد#. سرابی از اتاق پرید بیرون,  وقتی برگشت  انگار ریق رحمت بخوردش داده باشند رنگ اش پریده بود,از دست شانس بد خودش مـینالید و بزمـین و زمان فحش مـیداد. علت آنکه بزرگ خانمش گفته بود که تا چند دقیقه دیگر مـیآید آنجا که تا باهم بروند بـه بیمارستان، و بدون اینکه مـهلت بدهد کـه مادرش سرابی را صدا بزند گوشی را قطع کرده بود. مـیگفت خانم  اگر بفهمدی اینجا هست,  مـیاید وردست ما مـینشیند و ازهر دری قصه مـیگوید, و تا زمانیکه مـهمان ها بروند بیرون,  آنوقت تازه یکدستش را روی دیگری مـیزند و مـیگوید "خدا مرگم بده,  دیدی یـادم رفت". حالا سرابی مادر مرده مانده بود کـه در مدتی کـه خانم اینجاست و تا زمانیکه او بتواند دست بسرش کند کجا مـیتواند مارا قایم کند. مـیگفت ه راهش را مـیکشد و مـیاید تو و مادرش هم هیچکاری نمـیتواند د، هنوز توی این صحبتها بود کـه صدای زنگ آمد و او  با عجله راه پله را نشانمان داد و گفت  برویم بالای  پشت بام, که تا او یک خاکی بسرش بریزد. رفتیم بالا, حدود یک ربع ساعت طول کشید که تا سرابی آمد و گفت را دست بسر کرده.
برگشتیم  توی اتاق,  نشستیم و بعد از یک کم صحبت درون باره بد شانسی, از آنجا کـه دست ها قاطی شده بود, قرار شد رضا مجددا بانک بگذارد و بازی را از سرنوشروع کنیم. هنوز رضا دور چهارم پخش کارتها را تمام نکرده بود کـه باز مادرش درون اتاق ندا داد کـه "اوشاق لارگلر"# و مجبور شدیم پیش از اینکه نوشین  بیـاید تو کارتها را قایم کنیم.  
بچه فکر کرده بود قبل از اینکه بخاطر بی ادبی مورد سوال قراربگیرد، دلیل اینکه وقتی آمده او خودش را بخواب زده را به منظور بابا توضیح بدهد، اما اول مـیخواست مطمئن شود کـه برنمـیگردد. کـه رضا جواب داد  گفته حتما از خانـه ما کـه بیرون رفت یکراست مـیرود بیمارستان که تا پیش ازتمام شدن وقت ملاقات دایی را ببیند, و خدا کند چیزی یـادش نرفته باشد کـه مجبور بشود وسط راه برگردد. نوشین درتوضیح بخواب زدن خودش گفت "اخه انسی لپ آدمو مـیگیره انقدر مـیکشـه کـه درد مـیاد". رضا کـه نمـیتوانست بهش بگوید "بابا جون اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی", باجبار جواب داد "ولی م قبول داری این یـه جور بی ادبی حسآب مـیشـه؟"  که نوشین شانـه اش را بالا انداخت. رضا به منظور اینکه بچه خیلی ناراحت نشود گفت  "خب وقتی آمد خودت بهش  بگو کـه به انسی تذکر بده کـه لپتو نگیره". ک زیرجواب داد "اخه گفتم" و ادامـه داد مادرش جواب داده  که بزرگتر هست و احترامش واجب هست . نوشین کـه انگار یکباره  وجود داوران بیطرفی را کشف کرده باشد رو بما کرد و گفت "اخه اگه خانم لپ منو نگیره احترامش کم مـیشـه؟".
بهرحال درون نـهایت بازهم سرابی توانست بچه را راضی کند کـه برگردد بـه  اتاقش که تا ما درس بخوانیم ، اما اینبار وقتی نوشین رفت قیـافه رضا داد مـیزد کـه حال بازی ندارد، ماها هم همـینطور.مـیگفت امروز شانس اش درون برج ریق هست و شک ندارد که تا بنشینیم یک ماجرای دیگری پیش مـیاید, و  از همـه بدتراینکه هیچ تضمـینی ندارد کـه هر لحظه سر نرسد. درون توضیح دلیل نگرانی نوشین از برگشتن گفت ، از زمانیکه به منظور رفتن از جا بلند مـیشود که تا از درون برود بیرون مدتها طول مـیکشد, اما این تازه اولش هست چون معمولا بعد از پنج دقیقه بر مـیگردد که, اش رشته  یـا دلمـه ای را کـه پخته و در ماشین یـادش رفته بود بدهد و برود, سه دقیقه بعد از ان مـی اید کـه خبر بدهد هفته آینده درون فلان روز و فلان ساعت درون منزل فلان خانم سفره....  برقرار هست . چند دقیقه بعدش ممکن هست  یـادش افتاده باشد تشنـه اش هست و حتما آب بخورد, بعدش مـی اید کـه یـاد آوری کند بـه هما بگوییم تازگی با یک کف بین ارمنی آشنا شده کـه کارش حرف ندارد ووووووو.  زدیم بیرون, توی خیـابان کـه پولهایمان را شمردیم دیدیم من متوجه شدم پنج تومان اضافی درون جیبم است، خسرو هم چند تومان اضافی داشت،  گویـا درون ان هیر و ویر شلوغی ها هرکدام هرپولی را کـه دستمان رسیده بود چپانده بودیم توی جیبمان، کـه قرار شد فردا پول سرابی را بعد بدهیم.
این موضوع کـه یک بچه محصل دبیرستان زن و بچه و مسولیت خانوادگی داشته باشد, به منظور ما، مخصوصا به منظور من و سیـا و خلیل تازگی داشت. که تا حالا هرچه دیده بودیم و بان برخورده بودیم بچه هی بودند کـه مثل خودمان نـهایت مسولیت شان درس خواندن بود . یکبار کـه با سیـا سر این  موضوع صحبت مـیکردیم باین فکر افتادیم کـه اگر زن یـا بچه او مثلا مریض بشوند سرابی حتی اگر امتحان هم داشته باشد نمـیتواند مدرسه بیـاید.
شاید که تا حدود ده روز بعد از این ماجرا کنجکاوی (یـا فضولی) درون مورد زندگی خانوادگی رضا سرابی شده بود شغل اصلی اوقات فراغت ماها. از آنجا کـه بر مبنای فرضیـات حرف مـیزدیم و صحبتمان مـیچرخید و برمـیگشت سر جای اولش, قرار شد خسرو بعدا بیشتر از او تحقیق کند  و حس فضولی ما را ارضا کند, کـه بنظر نمـیامد سرابی بخواهد چیزی را درون مورد خانواده اش مخفی کند. که تا آنجا کـه خسرو پرسیده بود, رضا سرابی  پدرخانمش تیمسار است, و خانمش هم درون اداره رادیو شغل خیلی خوبی دارد.  خسرو رویش نشده سن او و همسرش  را بپرسد اما غلام سرابی گفته کـه شش سال  است با هم  ازدواج کرده اند، اما اگر این امر درست باشد آنوقت این سوال  پیش مـیاید کـه او مـیباید وقتی حدود  چهارده ساله بوده ازدواج کرده باشد. چون خسرو مـیگفت یکبار درون لیستی دیده کـه تولد او  سال یکهزارو سیصد و بیست و شش خورشیدی ذکر شده, یعنی حالا کـه سال هزارو سیصد و چهل و شش هست مـیباید  بیست ساله باشد.  تازه اگر سنش از این بالاتر بود احتمالا درون مدرسه روزانـه قبولش نمـید.  خسروکه قبلا مادر سرابی را دیده و با او صحبت کرده بود مـیگفت مادرسرابی کـه پیش آنـها زندگی مـیکند زنی ساده است,  که از همسرش با عنوان خانم, ونـه "هما خانم" یـاد مـیکند, کـه این خودش بنظر ما کمـی غیرعادی مـیامد. خسرو از لابلای حرفهای مادره برداشت کرده کـه "خانم" مـیباید نزدیک سی سال داشته باشد. خلاصه بنگاه فضولی هرکداممان با تمام ظرفیت نظریـه تولید مـیکرد. نظرغالب  مـیان ما  اینبود که: گویـا  مادر رضا سرابی درخانـه تیمسار کار مـیکرده و ان وسط ها یک چیزهایی اتفاق افتاده و دو دلداده بهم رسیده اند. یک نظر دیگر انبود کـه شاید مادر درخانـه یک تیمساردیگر کارمـیکرده, و درنتیجه  روابطی اتفاقی و ناخواسته  پسری بوجود آمده کـه بسیـار هم بچه خوبی بوده و کم کم و ان یکی تیمسار ترجیح داده قبل از اینکه ان پسر رسیده بشود و گیر یک دهاتی بیـافتد خودش بهش دل ببندد .. .علی درون تائید این نظریـه که تا جایی پیش مـیرفت کـه مـیگفت بعید نیست رضا پسرهمان تیمسار سرابی باشد کـه او ( یعنی علی ) مـیشناسدش  و مـیگفت تیمسار سرابی هم همکار و دوست پدرهما خانم  است,بوده هست و آنـها ازانطریق با هم مرتبط شده اند .  تزی کـه کم و بیش محل توافق اغلب نظریـه پردازان بود اینکه احتمالا نوشین هما خانم از شوهر اولش است. همگی توافق کردیم کـه چه و چه -خوانده رضا سرابی با وجود سن کم توانسته یک رابطه خوب پدر فرزندی با نوشین برقرار کند کـه لایق احسنت  است.
یکبار کـه توی کافه اسب سفید بعد از یکساعت تجزیـه و تحلیل  مـیخواستیم این نظریـه هایمان را جمع بندی کنیم مجید کـه حسابی جوش آورده بود داد و بیداد گذاشت سرمان کـه باید ازخودمان خجالت بکشیم, کـه چند وقت هست چپ مـیرویم و راست مـی اییم عین زنک ها سرچیزی کـه بما مربوط نیست بشت سرمردم حرف مـیزنیم. من مجید را بغل کردم وماچش کردم که, بابا مجید جان توکوتاه بیـا,و نانمان را آجر نکن, وبشوخی گفتم "ما کـه پشت سررضا سرابی حرف نمـیزنیم, فقط داریم  براش حرف درمـیاریم" #. ولی مجید جدی تر از قبل ادامـه داد کـه آدم وقتی رفت خانـه  یکنفرنان و نمک خورد, حتما رازان خانـه را دردل نگهدارد. ماهم خدایش را بخواهی توی رو دربایستی حرفش را قبول کردیم و حرف اش را نزدیم, اما ذوقمان کور شد, و حقمان خورده شد, و الا الان به منظور خودمان درون اینگونـه امورکارشناس شده بودیم, بدترازهمـه اینکه مساله بدون اینکه کرم ما خوابیده باشدهمـینجورلاینحل باقی ماند!

۲- ۲: راوی ماجرا

راوی فرزند مـیانی یک خانواده هفت نفری  مـیایدبا یک وبرادربزرگتر ویک برادر وکوچکتراز خود. پدرو مادرم ازخیل مـهاجران نسل اول روستابه شـهردردوران پهلوی ها بودند کـه تحصیل بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب مـیاوردند ودراینراه ازهیچ فداکاری دریغ نمـید. بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود کـه ازدواج کرد, ولی درعین خانـه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را بـه پایـان رساند و بعد از۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانـها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر کـه ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود, و نـهایتا مژگان کوچکترین فرزند کـه ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بود دکترآزمایشگاه هست .
پدرم کـه در نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود درون سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از روستایشان دردل کوه کردرمناطق مرکزی ایران, راهی تهران مـیشود با انبانی کـه محتوای ان علاوه بربقچه ای نان وپنی، توشـه ای ازسوادخواندن ونوشتن,  ودعای خیران وبرادران بزرگترش بوده. بدنبال استقرار کاروکسب, بعد ازیکدهه تلاش سخت, دراواسط دهه ,۱۳۲۰, با مادرم ازدواج مـیکند واولین فرزند آنـها فاطی یکسال بعد بدنیـا مـیاید. دراینزمانب وخانـه آنـها مامنی هست برای ….زادگان تازه مـهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی کـه گویـا بخشا ناشی از بلند پروازیـها ی مالی-سیـاسی پدر مـیشده کاروبش را بـه سرازیر مـیاندازد. سراشیب و نـهایتا ورشکستگی مـیاندازد و از ان بعد دستمزد بگیر مـیشود
نـهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ کـه من بخاطر مـیاورم پدرم به منظور گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را مـیکنم کـه او دوسال تمام  بعد ازساعتها کار شاق روزانـه,  باید تمام سربالایی جاده قدیم شمـیران را با دوچرخه رکاب مـیزد که تا به خا نـه کـه درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, درون برابر پایمردی اش سر فرود مـیاورم  درود مـیفرستم. درواقع که تا دهسال بعد کـه یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش بـه کار همـینگونـه بود. یعنی خروسخوان کـه ما خواب بودیم  سر بالایی رکاب مـیزد که تا از خانـه مان کـه درآنزمان ته سلسبیل  بود, خود را ساعت حدود شش که تا شش و نیم بـه هتل محل کاردومش درخیـابان نادری برساند. درون آنجا مـیباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام مـیداد که تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت که تا هشت ونیم خود را بـه محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نـهایت بلند نظربود، چنانکه  حتیمادرم بـه او خرده مـیگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیـاری از مـهاجران نسل اول ازروستا بـه شـهر را دربر مـیگرفت ویـاد همـه این عزیزان گرامـی.
با اینـهمـه همت و بلند نظری پدر,  مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم کـه بتوانم داستانی به منظور شما تعریف کنم. درکناررتق وفتق امورخانـه پرجمعیت ما (که که تا همـین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومـیهمان نیز بود) شروع کرد بـه قالیبافی درخانـه، کاری خیلی ازآشنایـانـهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامـه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریـایـاش ازمـهمانان نا خوانده درفامـیل مثال زدنی بود، چنانکه بـه شوخی مـیگفتند خا له- زن دایی.. خوبه کـه از همونی کـه وسطه یـه پیـاله هم مـیذاره جلوی آدم".
بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر به منظور ما مقدور نمـیشد کـه درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه کـه درتوان داشت ازمن دریغ نداشت.
نـه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم کـه همـه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانـها بستنی فروشی مـیکردم و پول توجیبی خودم رادر مـیاوردم. از کلاس نـهم که تا ۱۲هم تابستانـها درون یک هتل قدیمـی و معروف تهران  دربانی مـیکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمـیگرفتم. درون سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت درون سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی درون رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق بـه اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایـالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم درون دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم در  مجله تدبیر منظما منتشر مـیشد. بعد از مـهاجرت بـه کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت مـیلادی) درون بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را درون دانشگاه تورنتو بـه اتمام رساندم وازان بعد دردانشگاه ایـالتی کالیفرنیـا بـه کارتحقیقات اشتغال داشته ام
پدرم یـادش زنده با اینکه همـیشـه بـه ما توصیـه مـیکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت مـیپرسیید یم چرا به منظور سحری بلند نمـیشود مـیگفت من مـیخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم مـیپرسیدیم چرا شما نماز نمـیخوانی یـا مـیگفت ما کـه خواب بودیم نمازش را خوانده یـا مـیگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمـی کـه از ساعت پنج-شیش صبح مـیرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمـیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود.  اما مادرم با اینکه همـیشـه درحال کاربود که تا آنجا کـه یـادم مـیاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نـه‌ نفریشان چطورتنـها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کم‌تربیـاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهار ودایی‌ها هیچکدام اهل ذکر باشند.
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
بدلیلی کـه من نمـیدانم مادرم نذرکرده بود کـه همـیشـه نـهم ماه -به-نـهم ماه (ماه قمری) درخا نـه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم, و این نذر را که تا زمانی کـه زنده بود انجام مـیداد. حالا چرا چهارتا نمـیدانم, ومـهم هم نیست چون اگر پنج تاهم بود, بازهمـین سوال پیش مـیامد که, چرا سه یـا پنج که تا نـه‌.
این چهارتا  روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنـها کـه ما بـه اومـیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار مـیگفت . هیچکدام درون حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمـید درست همانطور که بنان و بدیع زاده آهنگ‌های ویگن، منوچهر و روانبخش را نمـیخواندند.  
مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانـها بسته بـه فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی که تا آخری حدود دوساعت  طول مـیکشید. مادر یکی دوست قبل مارا مـیفرستاد زنـهای همسایـه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده مـیخواست درون این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی کـه به بهانـه ای مثل  "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق مـیماندیم و ماجرا را گوش مـیکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها کـه حتی واو آنـها هم آواز نمـیشد دومـی کـه خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمـهای همسایـه درون فواصل مابین رفتن یک روضه خوان که تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم مـیگرفت و جدی مـیشد کـه بعد از شروع  صحبت روضه خوان بعدی هم ادامـه پیدا مـیکرد بطوریکه "آقا" مجبور مـیشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!"  اطلاعات مـهم مربوط بـه دعوای زن و شوهرها،  وبویژه خبرهایی  در باب "جنبیدن سروگوش فلانی" همـین جلسات بود. اینجورخبرها که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم مـیخورد.. " شروع مـیشد و گاهی بـه جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود کـه روم نمـیشـه ..." هم مـیرسید.  
البته بنا بـه دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی  شده بود کـه مادرمـی را خبر نکرده بود کـه آنوقت از ما هم مـیخواست برویم پای روضه. وقتی هم کـه  روضه خوانـهامـیامدند کاری نداشتند کـه مادرم توانسته بود همسایـه ها را پای  روضه  بیـاورد یـا نـه, بعد از خوردن چای روضه شان را مـیخواندند, دوتومانشان را مـیگرفتند ومـیرفتندشاید هم آنـها ترجیح مـیدادند همان دم  در پولشان را بگیرند و بروند. صد البته کـه بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر مـیخواستند درهرخا نـه ای معطل بشوند که تا زنـهای همسایـه جمع بشوند کـه امورشان نمـیگذاشت حتما مـیرفتند سراغ خانـه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان مـیکنم سید جلیل کـه متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمـه بیشتر یعنی بیست و پنج ریـال مـیگرفت.
بعد ازنقلاب, وقتی نـهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت درون یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم مـیگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویـه آخوری بند کرده"  ومـیخندید، همـین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانـه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیـامد خا نـه ما که تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده هست ومادرم یـادش بـه خیرنزدیک بود از خنده بعد بیـافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمـیسیون واینجور چیزهاحرف بزند.
هرچی را یـادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یـادم است, بان "حدیثا" هم مـیگویند وکساهمان عبا است. گویـا یک فرشته (شاید جبرئیل) مـیامد خانـه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت مـیگفت "بوی خوشی بـه مشامم مـیرسد",قنبرازاو مـیخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را مـیرساند کـه ان بوی خوش اززیرکسا مـیاید (گویـا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید بـه غلام سپرده بودند اگری آمد بگو حضرت فرموده اگری آمد بیدارشا ن نکنم.
. جبرئیل مـیپرسید " اینـها کیـانند کـه زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب مـیداد "فاطمـه هست و پدر فاطمـه فاطمـه هست و شوهر فاطم فاطمـه هست و دو فرزند فاطمـه حسن و حسین " رمز قضیـه درون این بود کـه نام فاطمـه چندین بار تکرارمـیشد, وازاینجا اهمـیت فاطمـه روشن مـیشد. اوج روضه آنجا بود کـه جبرئیل مـیگفت خودش ازخداوند شنیده کـه مـیگفته هست "به جبروتم قسم کـه خلق نکردم زمـین وآسمان را مگر به منظور این پنج تن کـه زیرا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد مـیگوید، درست مثل هنرمندی کـه اثری را خلق کند کـه انقدر خوب ازآب دربیـاید کـه خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم بـه اثبات مـیرسید. یک قسمتی از بقیـه روزه از یـادم رفته, ولی مـیدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط مـیداد بـه زدن دربه پهلوی حضرت فاطمـه واینکه بچه (که مـیدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین مـیشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم مـیگفت کـه "سنگ بـه دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"،  خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا بـه پهلوی فاطمـه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه بـه شوخی-جدی از پرسیدم این قضیـه درون زدن بـه پهلوی حضرت فاطمـه چی بوده کـه مادرم هم کـه آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب مـیداد "تومدرسه مـیری اونوقت ازمن مـیپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده بـه خوردتون مـیدن
.شنیده ام کـه محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری درون کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را کـه بنا بقول شیعیـان بعد ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده است
این مطلب بـه لحاظ روانشناسی عامـه  همـیشـه برایم جالب بود کـه مادرم کـه یک آدم مذهبی بود ولی که تا وقتی کـه ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمـیکرد ما را با روضه خوانـها یـابزرگان تکیـه ها تنـها بگذارد.
هرگاه بـه دلیلی مثل رفتن بملاقت بیمار خودش نمـیتوانست روز نـهم ماه بعد از ظهر درخانـه بماند هشت تومن و نیم بما مـیداد و مـیگفت هرکدام از روضه خوانـها کـه آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون حتما مـیرفت بیمارستان و تاکید مـیکرد آنـها را توی خانـه راه ندهیم..
اما یکبار کـه من کلاس دهم یـا یـازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عنایت  پسر ام هم خانـه ما بود تصمـیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را ید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و مـیخواهند به منظور آخوند جماعت کـه صبح که تا شب دوروبرزنـها هستند خودشانرا زن جا بزنند کـه صد البته نمـیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم کـه فرصت نشد آخوند بما بخندد
نمـیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف بـه ارث بردم، نمـیدونم اینکه مـیگن "حلال زاده بـه دائیش مـیره" اصلا درست هست یـا نـه اما اگه باشـه من فکر مـیکنم حتما بگن "حلال زاده بـه دائی کوچیک اش مـیره"!!
. موضوع اینـه کـه راستش من بـه لحاظ شخصیتی ازوقتی کـه یـادم مـیاد فکر مـیکردم من خیلی حالیمـه!
همچین بفهمـی نفهمـی یک کمـی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومـیگم, نـه این موسی رفیق جواد کـه بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیـافش داره عین "قس علیـهذا " مـیشـه. یـادتونـه چه جوری حضرت موسی گول مـهربونیـهای فرعون رونمـیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانـه انوتو بغل مـیگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" مـیکرد, یـادتونـه چه بلایی سرریشـهای این پدر-خوانده درمـیآورد؟.آقای مـیرزایی ناظم ما دردبستان خیـام مـیگفت موسی ازهمون طفولیت مـیدونست کـه طرف طاغوتیـه و چنگ مـیزد توریشش. مـیگفت مورخین آلمانی کشف چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونـه مـیگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی مـیه بـه ریشـهای طرف کـه کلی طلا کاری شده بود.
یعنی من بفهمـی نفهمـی داشتم مـیشدم مثل پیغمبرا, تو آینـه کـه خوب بـه خودم زل مـیزدم مـیگفتم بـه قیـافه بچه گونـه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر مـیباره و یـه احسنت تحویل آینـه مـیدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل مـیموندم همچین کله تکون مـیدادم کـه یعنی من مـیدونم حتما چیکار کرد ولی بهی نمـیگم چون مـیخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویـه حسنـه ! کم کم کـه بزرگترمـیشدم بقول امروزیـها بیشتردرمن نـهادینـه مـیشد, که تا جایی کـه ناخودآگاه سرمسائل مـهم حرف چندانی نمـیزدم، بهانـه م پیش خودم این بود کـه خب ازمن حتما بپرسن که تا منم بگم.
البته شما کـه ازخود هستید، وقتیکه مـیباید سر چیزی مـهم وریسکی تصمـیم مـیگرفتم انقدر این دست اون دست مـیکردم کـه فرصت مـیپرید، وقتی هم کـه سر بزنگاه یک خبر مـهم یـا تصمـیم گیری حیـاتی گیرمـیکردم, نمـیدا نم چی مـیشد کـه ناغافلی دلم بـه پیچ پیچ مـی افتاد وگلاب بـه روی مبارک  اسهال مـیگرفتم کـه دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار مـیگیرد.

دبستان خیـام درسلسبیل
تا یـادم نرفته من کلاس پنجم وششم مـیرفتم دبستان خیـام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیـابان شاهرخ سابق وخیـابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیـای تاریخی شـهر تهران خدمتتون بگم خیـابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد بـه شاه اسمش شد استواربابا ییـان (از محافظان کاخ کـه در ان ماجرا شـهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیـابان کمـیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیـابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شـهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی کـه پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. درون ظلع جنوبی خیـابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنـه کـه آنرا قلعه ارمنی مـیگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی کـه قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت کـه موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه مـیشد, همزمان کـه شـهرداری دبستانـهای خیـام پسرانـه وانـه را سر نبش ان زمـین بنا مـیکرد بقیـه باغ بتدریج بـه قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانـه های فراوانی دران بنا گردید.

حبس شدن درون ذغالدانی:  کلاس سوم، دبستان ضرابخا نـه  
تا کلاس چهارم دبستان خانـه مان درمنطقه سلطنت اباد یـا قلهک جنوبی درمحله ای کـه به ان چاله هرز مـیگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیـه ارشاد وقسمت جنوبی خیـابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی کـه ما دران زندگی مـیکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف بـه "باغ خا منـه" ، باشگاه آمریکاییـها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت.
مدرسه مون هم دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه در خیـابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانـه که تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیـاده روی دربیـابانـها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح که تا یـازده ونیم بود وظهربرای نـهاروو وو تعطیل مـیشد که تا ساعت دوونیم کـه کلاسهای بعدازظهرشروع مـیشد تاچهارونیم کـه زنگ آخر را مـیزدند.
بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه مـیما ندیم. به منظور نـهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده رانون مـیگذاشتند وتوی دستمالی مـیپیچیدند، یعنی کـه ما نـهارمان را با خود مـیاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران هست اما آنوقتها تا آنجا کـه من بخاطر دارم,  همکلاسی ها عموما از خانواده هایبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند کـه کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان مـیامدند. حتی یـادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیـاده مـیکرد و خودش مـیرفت کـه مـیوه هایش را بفروشد, اومـیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, مـیگفت تازه فلانی کـه از دارآباد مـیاید راهش خیلی دورتراست.
برای آمدن ازتهران بـه چاله هرزسر پیچ شمـیران اتوبوس بنز با دماغ سوار مـیشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمـین خط بکار افتاد کـه ما بچه ها کیف مـیکردیم) ، که تا خیـابان درختی خانـه وجود داشت از ان بـه بعد که تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانـه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا مـیگذاشتیم که تا مـیرسیدیم بـه کلانتری سوار کـه سمت شرق خیـابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. که تا مـیرسیدیم بـه بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا که تا جایی کـه بان "سید خندان" مـیگفتند بیشتر تپه و کمـی هم باغ بود.
بیـاد دارم درون ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیـاده مـیشد و به سید گدایی کـه گفته مـیشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یـا یکقرانی مـیداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود.
دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده مـیشد که تا اتوموبیل. از آنجا که تا دورهی ضرابخانـه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی کـه به ان چاله هرز مـیگفتند پیـاده مـیشدیم. سمت شرق خیـابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیـه اش بیـابان بود کـه اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همـین ایستگاه شروع مـیشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیـاده روی مـیرسیدیم بـه مـیدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانـه من کـه پایین تپه قرار داشت سرازیر مـیشدیم. از ایستگاه که تا کهنـه بیش از نیم ساعت پیـاده راوی بود و معمولا و ما چیزهایی را هم کـه از شـهر خریده بودیم حتما حمل مـیکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود کـه دور و برش درون دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من وعنایت  پسر ام گاهی مـیرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمـهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها#) را برایشان حمل مـیکردیم وآنـها هم یک قران بما مـیدادند با ان پول همانجاخوردنی مـیخریدیم و تا رسیدن بـه خانـه آنرا مـیخوردیم, یـادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومـی بود کـه با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود مـیکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمـیامد یکی از اقوام کـه از آنجا رد مـیشد مچمان را گرفت و با بعد گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمـیکردیم درخانـه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم کـه طرف نرفته بـه بگوید.
بهر حال وقتی فکرش را مـیکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, به منظور خرید مواد غذایی وسایر احتیـاجات خانـه بـه مـیدان فوزیـه مـیرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز که تا خانـه , پدرم صبح زود با دوچرخه مـیرفت بیمارستان بهرامـی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار مـیکرد صبح ها کـه بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما درون برگشت بعد از دوشیفت کارانـهم سربالایی جاده قدیم شمـیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانـه; یـاد هردوبه خیر.
اما مدرسه ما دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی کـه خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیـابان بخا طر اینکه ضرابخانـه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانـه از جاده قدیم شمـیران بطرف شمال جدا مـیشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران مـیرسید. دبستان ضرابخانـه درون آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یـا زغال سنگی داشت. با توجه بـه اینکه شمال تهران آنروزها بسیـار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود.
از خانـه که تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مـهم اینکه ما حتما پیـاده از توی بیـابانـها مـیآمدیم و سر راهمان یـه نـهر بزرگ هم بود کـه پل روی ان چوبی بود ومکررفرومـیریخت, اهالی حتما درستش مـید، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف مـیداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد مـیگرفت کـه گاهی بی اختیـار بـه گریـه مـیافتادیم. تازه یـادم مـیآید به منظور مدتی سر و صدا راه افتاد کـه گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیـان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم به منظور مدتی بـه بقیـه مشگلات اضافه شده بود.
گفتم ما زمستانـها ظهرها به منظور نـهار درمدرسه مـیماندیم. درون آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیـانـه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم درون حدی بود کـه فقط درساعتی کـه کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن مـید. بهر حال ظهر ها کـه بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان مـیشد، یکی ازکارهایی کـه برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب مـیامد اینبود کـه ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان مـیتوانید دود ودمـی را کـه هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید.
نمـیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق مـیکرد. یـادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمـی کـه سنش هم زیـادتر بود مـیومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یـادمـه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه مـیموند وتو دفتربا آقای اسدالهی کـه ناظم بود با هم نـهار مـیخوردن ولی مـیرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند که تا بچه "تخم جن" هم همـیشـه از کلید کنجکاوی مـیکردیم کـه ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمـیکنن که تا اینکه یـه روز کـه سرم توی کلید بود یـه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد بـه فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم کـه شد هنوز تو کلاس خانم سلیمـی درست ننشسته بودیم کـه آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمـی وساطت والتماس مـیکرد کـه "والا احمدی پسر خوبیـه" آقای ناظم یـه چک اضافی هم برام حواله مـیکرد, که تا خانم مـیگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمـی هنوزازدهنش درون نرفته بود کـه "گناه داره این بچه معصوم!" کـه انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشـه دادش بـه هوا رفت کـه "دوشب کـه تو ذ غالدونی موند معصومـیتش بیشتر مـیشـه " ,اصلا هیچی بخرجش نمـیرفت کـه نمـیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم کـه گفت "خانم سلیمـی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ کـه خورد براتون توضیح مـیدم چیکار کرده ".
در حاشیـه بگویم ذغالدانی جایی بود کـه بچه های بی انضباط را درآنجامـیانداختند که تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری کـه کرده بودم آقای اسداللهی بـه سرایدار دستور داد کـه امشب کـه بهرحال حتما تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم که تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را کـه اینکار را بمن یـاد داده اند نگویم جایم درون همان زغالدانی خواهد بود, منـهم کـه اصلا یـادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنـهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک بـه تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمـیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمـیدم همـه بچه ها ومعلمـها وناظم دارند مـیروند, پله پله دلم مـیریخت. که تا آنوقت بـه خودم دلداری مـیدادم کـه آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانـه منراهم آزاد مـیکند. کـه با گوشـهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند بـه سرایدار سفارش مـیکرد یـادش نرود کـه حدود ساعت هشت کـه شد یـه لقمـه نون ویـه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد که تا فردا کـه قراراست تنبیـه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم کـه بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شـهامت دونم رو یـه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریـه افتادم که تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت کـه فردا صح بـه آقای اسدالهی حرفی ن!.

به چه چیزم مـینازیدم؟
دلم نمـیاید اینرا برایتان نگویم کـه  اشتهارنامتناسب با قواره  آدم گاهی هم کار دست آدم مـیدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمـی نفهمـی ان اغراق ها باورش مـیشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همـین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانـه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایـها بـه اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمـیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت .   پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت  آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا بـه آنـها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید بـه چه دلیل او را زده ام، من  جواب سر بالا دادم ، او پرسید  اگری بیخود مرا کتک بزند من چکار مـیکنم؟ منـهم با پررویی گفتم رویش را کم مـیکنم . او هم گفت بعد منـهم با اجازه مـیخواهم همـینکار را کـه خودت گفتی م، و پرسید "آماده ای؟"  طرف انقدر خونسرد حرف مـیزد کـه من فکر نمـیکردم کاری د،  اولین  مشت را کـه زد چشمانم  سیـاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید که تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منـهم فکر مـیکنم  همـین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند مـیایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم ی بهت نشون مـیدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی مـی واگر دیدم هوا بعد است  در مـیروم. با تمام قوا مشتی بـه شکم اش زدم، هیچ نشد،  انگار بـه کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها کـه خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو بـه چی ات مـینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ "  ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترس خودت از بعد اش برمـیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا مـی، کـه شاید درست هم مـیگفت.

موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما  

گفتم خانـه ما درون بن بست صاحب الزمان واقع درون کوچه مـیلانی بود کـه درخیـا بان شاهرخ (بابائیـان بعدی و کمـیل کنونی) قرار داشت.# [در حاشیـه بگویم روبروی کوچه ما درون ظلع جنوب خیـابان کـه مجاور قلعه ارمنی بود کوچه جوراب بافی  قرار داشت کـه اوایل کار یک کارخانـه جوراب بافی و یک تخته سه لایی سازی آنجا بود. قبل از اینکه شرکت برق دولتی درست بشود بـه بعضی از خانـه ها برق مـیفروخت.
خانـه ما دومـین ملک جنوبی دربن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری مـیلانی بود .جمعا هفت خانـه با این کوچه مجاور مـیشدند کـه فقط درب پنج که تا از آنـها توی این بن بست باز مـیشد، دو ملک اول کـه درنبش های شمال و جنوب قرار داشتند درشان توی کوچه اصلی باز مـیشد. دو که تا دردرست درون کش ته کوچه بود کـه اولی متعلق بـه شخصی بنام مشدی مختار بود کـه درکارخانـه دخانیـات درخیـابان قزوین نگهبان بود،  و وقتی من کلاس ششم دبستان بودم فوت کرد. مشدی مختاریک پسر بنام محمود وپسربزرگتری بنام پرویز داشت کـه تازه رفته بود آلمان و دانشجو شده بود، وی بنام شـهناز  هم داشت کـه همسن من بود و بگفته همسایـه ها هرچی بزرگتر مـیشد خوشگلترهم مـیشد. آنجورکه شنیده بودیم مشدی مختار با پرویز قرار گذاشته بود کـه دریکی دوسال اول هرازگاهی کمـی کمک خرج برایش بفرستد. درهرحال منظور اینکه پرویز نـهایت اینکه مـیتوانست خودش را اداره کند وبعد از درگذشت مش مختار, اجبارا سرپرستی خانواده  افتاد برعهده پسرش محمود کـه آنوقت تازه رفته بود کلاس دهم. محمود روزها با دوچرخه بمدرسه مـیرفت و شبها هم دردخانیـات  کشیک مـیداد.  مـیگفتند مدیران کارخا نـه ازروی لطف همان شغل  پدررا بـه پسرواگذار کرده اند، منتها بطور مشروط، یعنی بمحمود یکماه  فرصت داده اند کـه نشان بدهد عرضه اش را دارد واز بعد ان برمـیاید. محمود کشتی گیر بود,حد اقل اینکه گوشش مثل کشتی گیرها شکسته بود، مـیگفتند زورش خیلی زیـاد است، من هیچوقت ندیدم او بای دعوا کند واساسا وقت این کارها را نداشت. اما یکباروقتی کلاس نـهم بودم یکی از بچه های محل باسم داوود (معروف بـه داوودشتری)  قسم مـیخورد "به جون آقاش" کـه مادرش بـه "ابوالفضل العباس" قسم خورده کـه  دیروز وقتی مـیرفته سنگک بگیرد سرکوچه نجم آبادی (یک کوچه بالاتراز ما) با چشم خودش دیده کـه محمود یک پسره "نره غول" را کـه دوبرابر خودش بوده خوابانده توی جوب و لجن بخوردش داده است.  گفته بود پسره بـه شـهناز متلک گفته بوده و مادر محمودبا گوش خودش شنیده بوده  بوده کـه محمود جلوی همـه به منظور پسره  "به ناموس زهرا" قسم خورده بود " دفعه بعد اون آبجی ..ات.رو هم همـینجا مـیخوابونم ...", و مادرداوود گفته بود "بقیـه اش .جلوی بچه گفتن نداره "! ربط قضیـه بمن درون اینستکه  ازوقتی من سرو گوشم شروع بـه جنبیدن کرد من وشـهنازگاهی از پنجره یـا ازلای درکوچه باهم پیـام های چشمـی و ایما- اشاره ای رد و بدل مـیکردیم,  وخدا شاهد هست همـین وهمـین. یعنی نـه اینکه دلم نخواسته باشد، بلکه  ازترس محمود (قربتا علی الله) من غلط مـیکردم بـه بیشتر ازان فکرکنم. بگذریم؛  آنچه کـه به تشریح موقعیت  کوچه ما بیشتر مربوط هست اینکه
مشـهدی مختار خدا بیـامرز خانـه اش یکی ازان خانـه های تیپ "خانـه قمر خانم" بود. یعنی این خانـه یک ملک شمال-جنوبی بود که نـه که تا اتاق داشت که سه که تا از آنـها دست خودشان بود وشش تای آنرا بـه شش خانواده اجاره داده بودند. معماری خانـه  باینقراربود کـه درهریک ازضلع های  شمال وجنوب ملک دوتا ساختمان دوطبقه بود کـه با یک حیـاط نسبتا بزرگ و پردرخت و یک حوض درون وسطش ازهم جدا مـیشدند، یک آشپز خانـه مشترک درسمت غرب حیـاط قرار داشت. منتها ساختمانی کـه درشمال بود زیرزمـین هم داشت, کـه دست راست اش انباری و توالت بود و دست چپ اش یک اتاق بزرگ. درهرطبقه یک اتاق سمت راست بود و یکی سمت چپ کـه با راه پله های نسبتا بهن ازهم جدا مـیشدند. محمود, شـهناز و مادرشان دراتاق ضلع شمالی طبقه اول سمت غرب زندگی مـید کـه اتاق بالای سراندر طبقه دوم هم بعنوان مـهمانخانـه دست خودشان بود. یکبارشـهناز گفت (و این شاید تنـها باری بود کـه ما تنـهایی باهم حرف زدیم ) کـه اتاق دست راست سمت شرق طبقه اول هم باسم "اتاق پرویز" الان دست محمود است,  اما او هم مـیتواند به منظور درس خواندن ز ان استفاده کند (دیدید آخرش موفق شدیم با شـهناز حرف رمانتیک بزنیم ! خب همـینکه کتک نخوردم,  آنرا رمانتیک مـیکند). درون پرانتزبگویم درست روبری بن بست صاحب الزمان درون کوچه اصلی (مـیلانی) یک خا نـه بزرگ دو طبقه زیرزمـین داروجود داشت با روی کار سیمان سفید رنگ, کـه متعلق بـه یکنفربنام  آقای فیلی بود کـه فقط یک پسربزرگ داشت کـه اسمش فیروز بود. آقای فیلی را همـه باسم معمار مـیشناختند. سرولباس معمار ازمتوسط مردهای محل بهتر بود، خانواده معمار ترک زبان بودند و بندرتی دیده بود بفارسی حرف بزنند و مستاجرهایش هم کـه همـه ترک بودند با معمارطوری  برخورد مـید کـه انگارارباب آنـهاست. خا نـه معمار جمعا چهارده اتاق داشت و یـازده خانواده بعلاوه خا نواده صاحبخانـه دران زندگی مـید. به منظور مادرم همـیشـه جای سوال بود کـه با چه تدبیری ده- دوازده خا نواده ازیک آشپزخانـه مشترک استفاده مـیکنند وباهم دعوایشان نمـیشود.
برگردم بـه بن بست صاحب الزمان;  درضلع جنوب, ملک اول کـه نبش کوچه اصلی بود ودرشرق خا نـه ما, خا نـه آقا ی قاضی بود کـه درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, کـه همان خانـه ای استکه سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آور! را ازمن وان ه  (منظورم لمس نوک انگشتان عادله هست که درصفحات  بعد درباره اش خواهم گفت) دیده بود. . اینرا بگویم کـه خود آقای قاضی مرد بسیـار بی سروصداو محجوبی بود کـه حتی بـه دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم بـه صبیـه ها هم توجهی نمـیکرد چه برسد بـه فضولی درکارهمسایـه ها.
درست روبروی خانـه مان درشمال کوچه, خانـه "سریـه" خا نم قرار داشت کـه دوتا داشت بـه اسامـی ربابه و زهرا, و درامرخطیر فضولی و حرف درآوردن به منظور دیگران هایش بـه گرد او نمـیرسیدند وحق اینست کـه بگویم اصلا بـه مادر نرفته بودند. کـه درصفحات بعدی برایتان خواهم گفت چگونـه مـیانجیگریـهای او مـیان ش ومادرش برچشم چرانی گناه آلود من اثرمنفی مـیگذاشت.
اگر چیزی ممکن بود گاهی جلسات نصیحت "سریـه" خا نم  به و مادررا بـه تعویق بیـاندازد، اما یک برنامـه دیگر را حتما از قلم نمـیانداخت. یعنی انگار وظیفه دا شت  اقلا هردوهفته یکبار، بـه یک بهانـه ای سرمریم خانم  داد وقال راه بیـاندازد. بهانـه هایش هم به منظور انجام این وظیفه اغلب بیخودی،  و گاها بد جوری مضحک بودند. مثلا یکبار کـه من از پنجره اتاق از بالا تماشا مـیکردم، دلیلش اینبود کـه گویـا مریم خانم بـه  بچه اش (یعنی زهرا کوچیکه ) یـاد داده  که به او (یعنی ساریـه خانم ) افاده بفروشد, مریم خانم هم همـینجوری دهانش وامانده بود و هیچی نمـیگفت. هرچه هم کـه زهرا بزرگه، کـه ش باشد آستین مادرش را مـیکشید، واورا بجان خودش قسم مـیداد کـه بیـاید توی حیـاط،  مادره ول کن نبود، و چند که تا فحش هم بار ش کرد و دستور داد برود  تو و درکار بزرگتر فضولی نکند کـه ان بیچاره هم با خجالت رفت تو. آخرش مادرم کـه لابد جیغ و ویق ها حواسش را پرت مـیکرد، دار قالی آمد پایین رفت توی کوچه, اول بمریم خانم اشاره کرد برود خانـه خودشان،  وقتی او رفت وسریـه خانم چند دقیقه دیگر سردیوار داد و قال کرد و دید فایده ای ندارد، کمـی آرام گرفت. مادرم او را کناری کشیده و از او دلیل ناراحتی اش را پرسیده بود.ساریـه خانم  گفته بود دیروز ش زهرا (بزرگه ) توی کوچه بـه شوخی از زهرای آنـها (زهرا کوچیکه ) خواسته عروسک اش را بدهد او نگاه کند،  ولی ان بچه کـه گویـا درون افاده کت مادرش را بسته هست و فکر مـیکند عروسک اش تحفه است و آنرا محکم گرفته و آنرا نداده است! مادرم مـیگفت  ازحرفهایی کـه ساریـه خانم زده مـیشود فهمـید کـه خودش دلش مـیخواسته عروسک را ببیند، ولابد بـه بچه اخم کرده یـا بلد نبوده چه جوری با ان بچه حرف بزند و او را ترسانده ، مادرم حدس مـیزد زهرا بزرگه اصلا درجریـان این ماجرانیست.
با اینکه مـیدانم  اگر اشتباه کرده باشم خدا مرا نخواهد بخشید اما من حدسم اینستکه بچه و عروسک و بستنی نو دهن کجی وامثالهم همـه بهانـه هستند و ساریـه خانم از جای دیگری دلش پراست و انـهم حسودی است. خب مریم خانم هم خوشگلتروهم خوش برخوردترومردم دارتربود. بدون شکبه محل هم مثل هردم دیگری  یک مشتری سر حال و خوش اخلاق را  از یک مشتری کـه سرهیچ و پوچ اخم مـیکند و داد و قال راه مـیاندازد را  بیشتر تحویل مـیگیرند. تازه اگرهیچ سابقه حسادت دیگری هم درکار نباشد کـه گاهی از سکوت مریم خانم من حس مـیکنم نکند  اینـها ازجای دیگری باهم سابقه ای دارند البته یکبار کـه ازمریم خانم  پرسیدم آیـا او را از قبل مـیشناسد یـا نـه،  فقط  بخدا قسم خورد کـه دلیل پیله های ساریـه خانم را نمـیداند.

از سمت غرب خا نـه ما از شمال که تا جنوب خا نـه مان مشرف بـه دوهمسایـه مـیشد کـه هردویک طبقه بودند ولذا ما مـیتوانستیم حیـاط شان را دیدبزنیم اما آنـها نـه.خا نـه اول کـه همانست کـه در اش درست درون کش ته بن بست ما قرار داشت مال آقای کلهرودی و همسرش  مریم خا نم بود,که بین زنـها بـه خوشگلی معروف بود. .  
نمـیدانم آقای کلهرودی شغلش چی بود کـه خیلی بـه ماموریت مـیرفت,  آنـها دراصل دو که تا بچه دوقلو داشتند کـه یکی از آنـها پیش مریم خانم بود. سریـه خانم  همـیشـه بـه بهانـه بچه ها با او داد و قال راه مـی انداخت درون حالیکه بچه و بچه های فامـیل  مریم خانم, اگر هم بـه کوچه مـیرفتند اساسا همبازی بچه های سریـه خا نم نمـیبودند. خدا مرا نبخشد, اما من فکرمـیکنم اصل دلخوری سریـه خانم سراین بود کـه این مریم خانم خوشگلتر بود وراحت ترباهمـه مـیجوشید. طبیعی بود کـه کاسبها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق وخوشگلتر رابه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح مـیدهند, ومن درون مورد مریم خانم بیشترخواهم گفت.
اما ملک دوم متعلق برادران جلالی بود کـه ازاها لی منطقه مزلقان ساوه بودند و مردمانی شریف ساده, کـه اندامـی درشت و ظاهرا سالمـی داشتند کـه جان مـیداد به منظور خدمت درون گارد شاهنشاهی, ما بشوخی ایندسته ازآدمـها را "لپ قرمزی" مـیگفتیم. آدمـهای بی آزاری بودند کـه بکار دیگران کاری نداشتند. با آهنگ و لهجه خاص منطقه خودشان بلند بلند حرف مـیزدند, با اینکه ترک زبان بودند, اصرار داشتند فارسی حرف بزنند. برادربزرگتر پاسبان بود و چهار فرزند داشت کـه تقریبا همسن ماها بودند. پسر بزرگتر آنـها داوود (که بعد ها دکتر ارتش شد) با حسین برادرم همکلاس بود. برادرکوچکتر اوائل گروهبان و استوار ارتش بود، ولی خیلی زود دیپلمش را گرفت وستوان سوم شد و سال بعد از انـهم با شایستگی وارد دانشکده افسری شد. همسرش لیلا خیلی خوش آب و رنگ بود،  پسری دو-سه ساله بـه اسم ایرج هم داشتند. درهرحال همسایـه های محترمـی بودند کـه بیـادم نیست هیچوقت خودشان یـا بچه هایشان باکسی درون گیری پیدا کرده باشند. جالب اینکه یکبار مادرم درصف نانوایی حسب اتفاق با خانمـی  که اوهم ازدهات منطقه ساوه بوده همصحبت مـیشود. مادرم شروع مـیکند بـه تعریف از خانواده و بچه های سرکار جلالی مخصوصا از ش خدیجه,  بدون اینکه خبر داشته باشد ان خا نم دربدر دنبال پیدا یک عروس خوب  برای پسرش مـیباشد. خلاصه کنم, خانمـه قصدش را بمادرم مـیگوید و آدرس ما را مـیگیرد. فردا یـا بعد فردا مـیاید خا نـه ما, بـه بهانـه ای خدیجه و مادرش را دم درمـیکشاند و به سرعت امر خیر جوش مـیخورد.

در جنوب حیـاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانـه دوطبقه همسایـه ای بود کـه درب خا نـه آنـها درون یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نـه کمـی مسن تر از پدر و مادرمن بودند وبنظرم  مـیباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند  رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یـاد نگرفتم. این همسایـه اگر مـیخواستند راحت مـیتوانستند ازپشت بام خانـه شان حیـاط وخانـه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی کهی راروی پشت بام آنـها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را بـه خا نـه ما یـا خا نـه های  چپ و راست ما بیـاندازند. اینرا هم بگویم کـه از ایوان ما درنیم طبقه سوم مـیشددر فواصل دورتر پشت بام یـا ایوان خا نـه های دیگری را هم دید (و برعکس)  که دوتا از آنـها یـادم است. یکی از آنـها یک خا نـه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر درون شمال غرب ما و از ان فاصله فقط مـیشد تشخیص بدهی کـه طرف هست یـا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم ی مـیامد درس بخواند کـه ما گاهی به منظور هم دست مـیجنباندیم,  اما خدا مـیداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس انـه تنش مـیکرده که تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام,  این فکر بسرم زد (مـیگویند  کافر همـه را ،،،،،. البته من فکر مـیکنم مومن همـه را بـه کیش خود مـیخواند درست ترباشد).  اما نزدیکتر ازان خانـه ای دو ونیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ما کـه اگر مـیخواستیم بان خانـه  برسیم حتما از کوچه اصلی بـه خیـابان شاهرخ مـیرفتیم و دوتا کوچه را رد مـیکردیم بعد درکوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد مـیشدیم فکر مـیکنم ان خا نـه نبش بن بست سوم مـیشد. بهر حال محصلی مـیامد روی ایوان همـین خا نـه کـه مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل مـیکردیم. البته ازان فاصله قیـافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم کـه داشتیم از کف دستمان به منظور هم دیگربوسه فوت مـیکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد کـه ندیدمان،  شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی هست که ارزش اعتراض ندارد. من این ارتباطات پشت بامـی را هیچوقت جدی نمـیگرفتم کـه بخودم زحمت بدهم بروم  اصل جنس یعنی خود ه را پیدا کنم وقراربگذارم.  اما حسین حاجی مـیگفت اصغرمطلق و جلیلی بخاطر رد یـابی همـین مورس های پشت بامـی مورد شناسایی بابای ه قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند.

بازیـهای غیر مجازی راوی

قول داده بودم چند چشمـه از بازیـهای عملی ام ام را برایتان, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت بـه عشقهای اتوبوسی وپشت بومـی تو این ماجراهاغیرازیـه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی  پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,.


عا دله د بهرام گنجی

درکوچه مـیلانی (واقع درمحله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخانـه ما کـه توی بن بست صاحب الزمان بود
خانـه بهرام اینـها بود، کـه با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینـه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت  به اسم  امـیر کـه ازخودش کوچکتر بود وچهارتا . بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک که تا نـهایت دو سال ازهمدیگر.عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بود و امـیر بعد از او, و نـهایتا الناز کـه ته تغاری بود فکرمـیکنم یـه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت.  
پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونـهم درشب، با اتوموبیلهایی کـه عموما سیـاه رنگ بودند مـیامد کـه آنـهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک مـیکرد، نـهایتا یکی دو روزمـیماند ومـیرفت. بهرام گفت کـه پدرش فقط یکبارهمگی را بـه رضائیـه است. بهرام وعا دله یکبارمـیگفتند پدرشان درترکیـه کارمـیکند. امـیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشـهر وآن درشرق ترکیـه هم شد. تمام خانواده آنـها آدمـهایی بسیـارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید مـیدانم کـه بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنـها مـیگفته که تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود کـه هراس دارد کـه اگر زیـاد پیش خانواده بماند گیر بیـافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانـه ای دارد. اینکه دلیل پنـهان کاری پدر بهرام مسائل سیـاسی بود یـا مشگل دیگری داشت نمـیدانم. هرچه کـه بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنـها بود. ضمنا ش جمـیله کـه بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم  با آنـها زندگی مـیکرد و حامـی خوبی به منظور خانواده بود. البته مشخص بود کـه پدرمخارج زندگی را مـیپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند.
دوتا ازعموهای بهرام هم خا نـه شان همدیوار با آنـها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند کـه درست پشت حیـاط خانـه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویـا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نـه بهرام اینـها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازعموها ی بهرام به منظور مدت کوتاهی مـیشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود کـه هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.مـیشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشان ازبقیـه بهتربود و ها بامـینی ژوپ بیرون مـیرفتند وهم اینکه بنظر مـیامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین وپسرنسبت بـه سایرین ملایمتر بودند. من کمتر بـه خانـه آنـها مـیرفتم ولی بهرام پیش ما مـیامد. درمـیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنـهم.
اولین عاشقی کـه قیـافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانـهای شب رادیو زیـاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم کـه برای اولین بار قیـافه یک عاشق را از نزدیک مـیدیدم.  کوچکترین عموی بهرام کـه فکر مـیکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی درون نصر خسرو کار مـیکرد گویـا مدتی بود عاشق یکی ازفامـیلهایشان کـه اوهم درون اداره ای  دور و بر پارک شـهر کار مـیکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه مـیشد حدس زد کـه امور عشقی اش داشت خوب پیش مـیرفت. اما نفهمـیدیم چی شد کـه یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانـه  آنـها شلوغ است. خبر آمد کـه همان عموی کذایی سم خورده  وخود کشی کرده است. ما کـه هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمـیدند جریـان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانـه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند بـه بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد.  آنـها با هم ازدواج د انـهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من زیبای لزگی را درون آنجا دیدم، داماد و عروس کـه بنظر مـیامد خوشگل هست چه خوب باهم مـییدند. البته ما را کـه به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را بود بالای پشت بام خانـه شان کـه درست مشرف بود بـه حیـاط عموها کـه عروسی درآنجا بود و منکه فکر مـیکنم از جای همـه مـهمانـها بهتر بود. هم خودش وهم درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و مـیوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند کـه خیلی چسبید.  روزهای بعد گاهی عروس را کـه سرکار مـیرفت یـا برمـیگشت مـیدیدیم کـه تقریبا ازهمـه خانمـهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مـینی ژوپ اش ازهمـه کوتاه تربود،و این درحالیست کـه آنروزها هنوزمـینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود.  ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند بـه خیـابان بهبودی طرفهای شـهر آرا. یک یـا یک ونیم سال بعد ازان بود کـه شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان بـه طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم به منظور اولین بارهمانجا بود کـه برخورد مـیکردم.  بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله
به سیکل دوم دبیرستان کـه رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایـها مـیپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود درون کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو و برادر برخورد کنم, آنـهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیـاید کـه قراری بگذاریم. اما از کلاس یـازده بـه بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانـه کلافه اش مـیکرد بیشتر مـیامدخانـهما, دو نفری مـیرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام به منظور رفع اشکال آمده بود وناهید هم کـه یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیـاورم آخرش به منظور امتحانات نـهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد کـه برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط به منظور درس خواندن بدهد بـه بهرام وآنـها هم کریـه ای بدهند. اما چیزی کـه به بحث شیرین بازی مربوط مـیشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانـه خوبی به منظور رفت وآمد بخانـه ما پیدا کرده بود.
عادله کـه خیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم هست ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش مـیاید. البته اون فکر مـیکردمن ازصبح کـه مـیروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق است ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمـیگردم ، منـهم چیکار داشتم کـه بگویم  برداشتش یک کمـی  درست نیست  ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد کـه نان خودش را آجر کند.
یکبارعادله تنـهایی به منظور رفع اشکال ریـاضی آمده بود درخا نـهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو مـیگفت کـه من هنوزازمدرسه برنگشته ام کـه من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد کـه "هیچ معنی ندارد" بزرگ تنـهایی بیـاید اینجا کـه ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمـیاید، همچین بفهمـی نفهمـی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایـه روبرویی کـه خودشان بزرگ دارند یک بامبولی درون بیـاورند. آخرش بمن گفت یـه جوری حتما بهش حالی کنم اگرمـیخواهد درس بپرسد حتما با یکی ازبرادراش یـا کوچیکه بیـاید.  اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور مـیشود بـه ه این حرف را
بزند کـه ممکن هست "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم مـیگفت های ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش محمد ترکه رو مثال مـیزد کـه خیلی سالها پیش درخیـابون ویلاهمسایـه ما بودند. معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمـیدم قضیـه با غرور زنـه چه ارتباطی داشته. احتمالا یـه جورایی قضیـه مشروع و نامشروع درمـیون بوده، کـه وقتی ما بچه بودیم کـه نمـی حتما بما مـیگفتن ووقتی هم کـه بزرگ شده بودیم روشون نمـیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه مـیگفتن هم دیگه ماجرا کهنـه شده بود وبرای ما جالب نمـیبود.

برگردم سر قضیـه اخطاربه عادله, من الحق دلخوربودم کـه سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر مـیکند, ولی نمـیباید بروی خود مـیاوردم. حالا اگر لزوم گوش بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من بـه خیـال خودم هیچ جوری نمـیخواستم مادرم بفهمد کـه سر وگوشم به منظور ه مـیجنبد, یعنی به منظور هیچ ی, آنوقتها فکر مـیکردم حتما جلوی خانواده و فامـیل خودم را بکلی بی توجه بـه جماعت نشان بدهم، گویـا بنظرم اینجوری زودتر مـیتوانم بآنـها نشان مـیدهم کـه مردشده ام! و خیلی سرم مـیشود. حالا اینکه او مـیفهمـید من تظاهر مـیکنم یـا نـه را آدم عاقل مـیتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال مـیدادم.
خدائیش هرچه بزرگتر مـیشدیم عادله جذابترمـیشد, ان ته لحن ملیح رضائیـه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمـیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی بزرگه نمـیرسید, اینرا یکبار بـه بهرام هم گفتم, کـه با اینکه آدم متعصبی نبود اما که تا بنا گوش سرخ شد وفهمـیدم "زرزده ام"
اگرلوندی اش باهمـین سرعتی کـه دریکی دوسال گذشته داشته پیش مـیرفت هیچ بعیپد نبود که تا دیپلم بـه شکوفه عموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه کـه جای خود داشت. نـه اینکه فکر کنید چون عارفه زیـاد بمن محل نمـیگذاشت، یـا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همـینجوری شکمـی مـیگفتم, نخیر. ازشما چه پنـهان من چند دفعه, پیش خودم همـین پیشرفت عادله رادر ذهن به منظور خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیـها مـیگفتند اوچون خوشگل هست کلا خودش را به منظور پسرها مـیگیرد, ولی شکوفه کـه ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را
خودش را نمـی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم که تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمـیگرفت). ولی من این نظریـه را قبول نداشتم . که تا آنجا کـه بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمـیکرد، بعدا کـه دانشگاه مـیرفتم یکبار کـه با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم کـه آنجا هم با ها مـیچرخید, درون حالیکه ناهید ش کـه دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریـا نامزدش گل مـیگفت. مـیگویید که تا چشم توکوربشود,  آخراگر فلان جایت نمـیسوخت تورا بـه رفیق گرفتن مردم چیکار? کـه حرف درستی است.
مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست کـه من ترجیح مـیدادم اینجوری باشد که تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی مـیکند, آخر من خودم را عقل کل مـیدانستم ومرتب توی اینـه به منظور خودم دسته گل مـیفرستادم.
بهر حال خوبی اش اینبود کـه از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه به منظور بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیـادتر شد، منـهم با همـه توداری شروع کردم درون باره اش با بچه ها درمدرسه حرف ب. همـینقدر بگویم کـه یکبارکه پیروز وخلیل آمددند خا نـه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت مـیزدندوابراز نگرانی مـید کـه خیلی خاک برسرهستم، کـه اینرا به منظور خودم مـیگویند کـه "تیکه بـه این تمـیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا مـیپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه  ندارم قورت بدهم کـه اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیـاید "سرضرب " ترتیبش را مـیدهند. هیچ جوری نمـیتونستم بهشان حالی کنم کـه ازنظر من بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همـین "بازی" دارم حال مـیکنم. یعنی نـه اینکه همچین حرفی را بـه آنـها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نـه من خودم مـیترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم  درکم نکننند , یـه مشت ریسه بروند،  وجلوی بقیـه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا کـه هنوزهم کـه هنوزاست نتوانسته ام  تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای بخواب رفتن درکنار ه درخا نـه  ملیحه اینـها را مـیگویم ).
حالا تازه مـیخواهم بروم سر اینکه بازی یـا امکاناتش نبود یـا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند مـیزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمـیدانم چی شده بود کـه یکی دوهفته ای بود سراغ من نیـامده  بود وکم و بیش داشتم نگران مـیشدم کـه نکند حرف پیروز اینـها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر مـیکردم افت دارد  بروم ازبهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب مـیخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامـی بودم، درست یـادم نیست، شایدم بـه خود عادله  فکر مـیکردم اما بهر حال یـه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیـا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یـه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم  پ کـه صندلیم کج شد افتادم زمـین. دستم را  که بـه صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همـیشـه گلی خودش کـه حالاعین گچ سفید شده بود، هی مـیگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش مـیپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمـیدم ماجرا از اینقرار بوده کـه گویـا همسایـه ای رفته بـه اش یـه مزخرفاتی درون این زمـینـه گفته کـه این تون گاه و بیگاه مـیره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, ای ما هم هوایی مـیشن ونسبتهای ناروای ناجور. هه هم توصیـه کرده عادله  چند وقتی نیـاد پیش من. ولی عادله درون تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمـیتوا نسته درس بخواند. کـه چنین چیزی را متوجه مـیشود  بهش مـیگوید "به درک, دهن مردم رو نمـیشـه بست هرکار خودت مـیخوای "،  عادله هم رفته بود یـه کتاب حل المسائل ریـاضی به منظور من خریده بود وبیچاره مثلا مـیخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه  چشمـهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس ب چی برایم  خریده.  فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمـیارم، کـه من بجاش یـه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنـهایش بـه لپ من کشیده ویکی دیگرش  هم نوک کله ام  را خراش داده بود کـه یک کم خون مـیامد، اما چیز مـهمـی نبود.
خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط  معذرت خواهی داشت کچلم مـیکرد، ولکن نبود, حالا من حتما اورا تسلی مـیدادم کـه "با با  حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریـه کرد کـه منـهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریـه زد بیرون, بـه غرورش برخورد ورفت کـه پیش اش آبغوره بگیرد.  وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم بعد منـهم حتما به غرورم بربخورد و دو-سه روزی بـه غرورم بر خورد، که تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمـیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام.
بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل بـه دریـا زدم، بـه غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی اش را دیدم و به اورساندم کـه کارم اشتباه بوده و خواستم بـه عادله بگوید خیلی دلم مـیخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیـاید". گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر مـیکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمـیخواهی اورا ببینی. اینرا کـه گفت  یک کمـی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم"  و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال مـیشوم کمکش کنم
برای انزمانیکه قراربود بیـاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله -پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت که تا جوک یـاد گرفتم کـه برخوردم خیلی خشک نباشد.
وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, کـه گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم،  یکی دو که تا از جوکها را کـه گفتم دیدم کار بیـهوده ایست چون او ازفرط سادگی مـیپرسید " اه چرا ؟".
یکی از جک هایی کـه گفتم اینبود: مرد رشتی کـه خیلی بـه شعروادب علاقه داشته  یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نـه برمـیگردد، درون هریک از کمد ها را باز مـیکند یک مرد توی آنست, از خانمش درون مورد هرکدام از این مردها سوال مـیکند کـه خانم هم اسم یک شاعر را مـیاورد وبا عشوه مـیگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم کـه از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی کـه  با لباس نظامـی توی  کمدقایم شده بود را "نظامـی گنجوی" معرفی مـیکند ووو , درکمد آخری را کـه باز مـیکند مردی وعریـان نمایـان مـیشود, شوهره یک کمـی شک مـیکند وباعصبانیت ازخا نم مـیپرسد  "این نره خرودیگه چی مـیگی؟", خانم صورت خودش را چنگ مـیزند وجواب مـیدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیـه، بابا طاهرعریـان دیگه ".  رشتیـه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی ازهمسرش مـیسراید.
فکر مـیکنید واکنش عادله بـه این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمـیشـه که، اخه بابا طاهر کـه مرده"!
بناچارجوک گفتن و گذاشتم به منظور یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشـه صحبت کردیم،  روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک،  اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همـین حرفها بـه پیشنـهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم که تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. که تا آنجا کـه یـادم مـیاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان بـه یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن هست  "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همـین و همـین.
قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست  قانون ارشمـیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم کـه دادم وهمـه چیز بـه خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم کـه اینطور شده .
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور کـه پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این ه  مـیاید"  نروم بالا.  من اعتراض کردم کـه "مگه چی شده", و بهانـه آوردم کـه پایین سروصدا حواسم را پرت مـیکند. نگاه عاقل اندرسفیـهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ مردم, حواست  پرت نمـیشـه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یـه سوال پرسید وبرگشت تواتاق" کـه فوری مادرگفت لازم نکرده کـه " بـه والله قسم بخوری".  خلاصه وقتی من زیـاد اصرار کردم گفت نمتواند خانـه را انگشتنمای همسایـه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریـه خا نم" همسایـه روبرویی حرفی زده، لذا بـه مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش  به این سریـه خا نم دروغگو یـاد آوری مـیکرد خا نـه آنـها کـه بهیجوجه بـه ایوان ما مشرف نیست کـه بتواند چیزی دیده باشد کـه ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یـاد بدی" و گفت سریـه خا نم حرفی نزده و بعد کـه هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایـه بغلی بـه پیغمبر قسم خورده کـه با چشم خودش شما دونفر را درحالت  ناجوری دیده هست طوری کـه جلوی فروغ ومعصوم (هایش) خجالت کشیده و زود بـه آنـها گفته بروند پایین.
من اولش بدجوری جا خوردم،  دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمـید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: جان شما خوب بود بـه این خا نم مـیگفتی حیف ان گردن بلوری ش فروغ خانم  نیست کـه آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند کـه توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامـه دادم کـه حالا گردنش هیچ, ممکن هست  شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیـافتد دست وپایش خدای نکرده یک  طوری بشود  "حالا خروبیـار و فروغ بارکن". گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات".  آخرقبل از آنکه آقای  قاضی  خا نـه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنـها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانـه آنـها مـیشد  بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس و قلچماق ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنـها مـیرفت بالای خرپشته, روی کاه گل  دراز مـیکشید، گردنش را دراز مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشود.  قبل ازاینکه برگردم سر ماجرای اکتشافات ان و مادرخانواده  قاضی ها بد نیست وضعیت  "سوق ال دید-زدنی" خانـه ما و خانـه آقای قاضی را  یـادتان بیـاورم.
درزمانی کـه سیدخا نم با چشم خودش ان  صحنـه های خجا لت آورولابد  وگرافیک را ازمن وان ه بی حیـا دیده بود, آنـها هنوز خا نـه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند.  درنتیجه, فقط درصورتی ازخانـه  آقای قاضی مـیشد  بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنـها مـیرفت بالای خرپشتهشان ,  روی سطح شیب دار وکاهگلی خربشته درازمـیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش مـیاورد تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند.  توی دلم دل و جرات این دوتا , ومخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنـها اگرد آمریکا واروپا بودند هیچ  بعید نبود کـه دریک سیرک بعنوان بند باز باحقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را کـه داشتند. البته با مستقیما صحبتی درون باب استعداد بند بازی آنـها نکردم، یعنی اگر هم مـیکردم فورا مـیگفت "برو خودتو مسخره کن،  آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمـیکنـه "
درحاشیـه بگویم فروغ بزرگ  خانواده قاضی ها، ی بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی ,که برجستگی های قوس دار بدنش باب دندان بسیـاری از مردان خاورمـیانـه ای اند . با اینکه ۶-۷ ماه ازمن بزرگتر بود اما بـه دلیلی کـه نمـیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد  با یک دانشجوی دانشکده افسری کـه بچه  مازندران بود نامزد کرد، یـادم مـیاید آخرهای هفته نامزدش مـیامد خانـه آنـها وآواز مـیخواند, طوریکه ماهم مـیشنیدیم وصدایش هم خوب بود.  بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج د, اما ازمادرم شنیدم کـه مـیگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویـا بخاطر اینکه بچه دار نمـیشدند. معصوم کوچکتر قاضی مـیرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود.  اگر اینکه گاهی تحت تاثیر بزرگه کارهای الکی مـیکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع خوبی بود و الان حتما بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند کـه چون دوسالی ازمعصومـه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ  کوچکترمـیشد, لذا ها بـه بازیش نمـیگرفتند ومنـهم سروکاری باهاش نداشتم. تنـها چیزی کـه یـادم مانده نعره های سید خانم خطاب بـه هاست کـه "جونمرگ شده ها یـه خورده هم هوای این بچه روداشته  باشین، مگه داداش شما نیست".  این فراخوان بـه بازی برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یـازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت .
  اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست  را به منظور بازسازی عملیـات محیر العقول نسوان خانواده قاضی مـیرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که:  فروغ خانم ابتدا معصوم را کـه جوانترو فرزتربوده تشویق کرده کـه ازنردبان برود بالا روی خر پشته,  دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومـه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم بـه فروغ هیجان انگیزبود (که گویـا بوده ) آنوقت "معصوم جون"  محکم نردبان را نگه خواهد داشت که تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومـه هم دوباره برود بالا.  وقتی دونفری ازدیدن عملیـات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی مـیروند پایین و "سید خانم" را درجریـان مـیگذارند.  در اینجا حتما اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق  سید خانم است. نـه فقط به منظور اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده  دورگردنش وخودش را بـه ان بالارسانده، بلکه به منظور اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیـاورد  تا بتواند بـه چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست کـه یک سید خانم محترم که تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد کـه هایش هم مثل خودش که تا بحال یک کلمـه دروغ از دهانشان بیرون نیـامده است.
از جنبه شـهامتی ومـهارتی این دلاور زنان که بگذریم من سوالی کـه هیچوقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم اینستکه این دوتا چه حسابی کرده اند کـه به این نتیجه رسیدند کـه در انجام این مـهم لازم هست پای مادرشان را هم بکشند وسط.  اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیـات را شروع کرده باشند کـه گفتن بـه مادره خیلی کار احمقانـه ای بوده, چون اینجوری  بیشتر دست و پای خودشان را مـیبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده کـه من تشخیص مـیدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی  دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو ش وانمود کند کـه با آنـها خیلی رو راست هست و همـه اسرار را با آنـها درمـیان مـیگذارد.
خلاصه کـه بقول انیشتن همـه چیزنسبی ومحدود هست بجز حماقت ما آدمـها کـه هیچ حد ومرزی نمـیشناسد,  وقتی شماهم چگونگی رفتن من وپیروز بـه خا نـه ملیحه را بخوانید آنوقت بـه صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی مـیبرد. حالا برگردم بـه ماجرای عادله:
درد سرندهم تلاش های من به منظور قانع مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت    بفرض محال کـه سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنـها بـه این ه(که عادله باشد) حسودیشان مـیشود ومـیگفت روایت داریم اگر همسایـه بهی حسودی کند ان شخص خا نـه خراب مـیشود. من فکر مـیکنم مادرم بیشتر از همـین زاویـه بـه ماجرا نگاه مـیکرد. یعنی اینکه گویـا های همسایـه ها  کشته مرده پسر(یـا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد کـه به بخل وحسد آنـها دامن زد.  آخرین امتیـازی کـه داد اینبود کـه تا بعد فردای آنروز(که مـیشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنـهایی بیـاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیـاید و پیشنـهاد کرد بهتر هست خودم بـه بهرام این مطلب را بگویم.

چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد که ازجایش پاشد ودرهمانحال که دورخودش مـیچرخید بـه نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای  پاشنـه های دمپایی اش را بـه کف ایوان مـیکوبید (واکنش اش بـه عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را مـیکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بـه ان همسایـه ها فحش مـیداد کـه گاهی از لابلای فحش ها مـیشد کلماتی بزبان ترکی  مثل "کول باشو وه" کـه همان خاک برسرخودمان باشد  را
هم تشخیص داد
ومن چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی اوناخوآگاه بـه ترکی یک چیزیرا مـیپراند. یکدفعه انگارچیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق کـه دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمـی بینن". اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنـهادش چندان چنگی بدل نمـیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم هست وکولر هم کـه ندارد، دوم ومـهمتراینستکه اولین بارکه بـه همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمـیدهد؛  سوما اینکه اگرمادرخودش یـا بهرام هم بفهمند کـه ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمـیکنم خیلی دلگیربشوند ومعلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم کـه البته بـه او نگفتم اینبود کـه من خودم قبلا خیلی روی این موضوع  فکرکرده بودم، (حتی روی اینکه سر کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله مـیاید من صبح بـه گفته باشم کـه غروب دیربخانـه مـیایم,  اما عملا زود بیـایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه).  اما انگارهربار بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه  اگر اینکار را یم رابطه مان بهم مـیخورد, یـا اینکه ازاین مـیترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد.  مجسم مـیکردم  اگرتوی اتاق هم یکی ازان کارهاییرا مـیکرد کـه من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یـا عصبانیت یکدفعه یک کلمـه ترکی ازدهانش مـیپرد, هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و احتمال اینرا کـه در پی ان بوسیدن بتوانم خودم را کنترل کنم را خیلی زیـاد نمـیدیدم و در اینصورت معلوم نبود کار بـه کجا بکشد.  
دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر  اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " بـه پخمگی متهم مـید جوابم اینبود کـه توی ایوان و جلوی چشم همسایـه ها کـه نمـیشود پرید روی ه و بدروغ مـیگفتم او هم کـه حاضر نیست بیـاید توی اتاق.  اما اگر مـیرفتیم توی اتاق و آنـها مـیفهمـیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم مـیبردند (خوبیش اینبود کـه پیروز بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی ن و اوهم نمـیزد).

فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست بـه سر و گوش من مـیکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یـا نخوری درهرحال مردم آنرا پایت مثلی کـه آش خورده حساب مـیکنند",  پس بهتر هست چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر مـیامد اصراردارد وقتی بـه سروکول من ور مـیرود طوری باشد کـه اگرفضولها کشیک مـیکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمـیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور مـیرفت خیلی خوشم  مـیامد و نمـیخواستم طوری عالعمل نشان بدهم کـه بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس بـه این قشنگی کوفت ام بشود. درون نتیجه آرام آرام مـیکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبارکوچکی کـه درایوان ساخته بودیم.  احتمالا اوهم مـیباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد کـه راحت بـه ان تن مـیداد. ازآنجا کـه من بیشتر حواسم روی استتارازدید احتمالیـهمسایـه غربی, یعنی "خانمـهای خانواده قاضی" متمرکز بود اصلا بـه عقلم نرسید کـه اگر یـا یکی از بچه ها بـه دلیلی بیـاید بالا وازپشت پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی مـیشود.
آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد کـه توجه اش بـه بذار-بکش ما جلب شده بود, مخصوصا ازان زاویـه و باتوجه بـه انعکاس نور آخرین چیزی کـه دیده بود اینکه "ه طفلک هی سعی مـیکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را مـیکشانم پشت دیوارودرهمـین حالت مـیخواهم هایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیـاورده بود و محکم درون ایوان را زد بهم کـه ما ازجا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود کـه خیلی حرف نمـیزد کـه آدم برایش توضیح بدهد. پایین کـه رفتم فقط طوری نگاهم کرد کـه از خجالت مـیخواستم بروم توی زمـین، انگار با نگاهش مـیگفت "برو خجالت بکش مردمرا بـه بهانـه درس گول مـیزنی مـیاوری خا نـه هرچی هم کـه مـیخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی ازکاری کـه من کرده ام ازعادله خواهش کرده بود هیچوقت تنـهایی نیـاید خا نـه ما، البته بازهم تاکید کرده بود کـه خودش دیده هست که عا دله هیچ تقصیری ندارد وهمـه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" هست که من باشم. عا دله هم درست نفهمـیده بود قضیـه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود ورفت.
به اینترتیب دیگردرخانـه نمـیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب ). بعد گفتیم بیرون قرار مـیگذاریم و  اولین قرارهم  شد به منظور روزیکشنبه هفته بعد کـه  برویم بـه یک پارکی کـه او نزدیک خانـه عمویش درشـهرآرا سراغ دارد, کـه رفتیم وبد نبود،  اما کاری بود کـه خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا به منظور هردویمان توجیـه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمـیامد. یکبارهم رفتیم سینما کـه احتمالا بـه خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "ه" برایم جذابیتی نداشت  خیلی خوش نگذشت.  بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد کـه بهرام تمام غروب را مـیرود کلاس انگلیسی,  عادله  برود بالا توی اتاق. منـهم ب بگویم دیرمـیایم خانـه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور کـه مـیترسیدم شد,  فکر نکنید کـه خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمـیداد و منـهم نسبت بـه اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نـه اینکه  منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نـه، شاید بر عاش درستترباشد, عادله خودش به منظور اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت  نمـیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را  برای دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنـها  اثاث کشی د و رفتندبخا نـه ای درون خیـابان بهبودی کـه از مدتها قبل حرفش را مـیزدند, کـه تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس.  
بهرام را دردوره دانشجویی هم زیـاد مـیدیدم, توی محوطه یـا کتابخنـه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق مـیخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوباردرکاخ جوانان کوچه یخچال دیدم. خیلی گرم گرفت وشاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان کـه فکرش را مـیکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم کـه اتفاقی همدیگر رامـیبینند نـه بیشت, نـه او اشتیـاقی نسبت بـه دیدار مجدد نشان مـیداد ونـه من.

دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور مـیکنم درمورد شخصیت خودم دچارسردرگمـی مـیشوم. مثلادرعرصه رابطه -پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یـا شـهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانـهای رمانتیک وعاشق پیشـه هست ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام کـه به نشانـه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام .  در سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند بـه معیـارهای رایج اخلاقی هستم کـه بهیچ قیمتی حاضر نمـیشوم آنـها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیـات بخود سهل گرفته ام کـه براحتی دروغ و یـا ناخنک زدن بـه مال مردم را توجیـه کرده ام.
بعضی  وقتها خودم را تسلی مـیدهم کـه شاید همـه ما آدم ها ملغمـه ای ازاین تناقضات هستیم،  گاهی هم پیش خودم مـیگویم نکند من ازان آدمـهای دو-شخصیتی هستم کـه مـیتوانم خودم را با هردونقش سازگارکنم .


پروین کمال

آقایمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مـینشستن، مرد محترمـی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیـه . بزرگش تربیت معلم مـیرفت، کوچیکه کلاس ده (یـا یـازده) بود پسربزرگش کمال کـه یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه مـیزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم کـه باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین کوچکترش هم که تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا  اون مـیرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم که تا نواب با هم مـیرفتیم , من ازاونجا مـیرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیـاده مـیرفت که تا مدرسه جلوه کـه توخیـابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیـه قرارداشت .
کمال عیبش این بود کـه بیش ازحد جدی بودوبنظرمـیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت کـه این گاه کفر مرا درون مـیاورد. ازهرموضوع غیردرسی کـه مـیگفتی، از سینما و ورزش بگیر که تا خوری, برو برنگاهت مـیکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری کـه به نعلبنداش" نگاه مـیکند".  لابد اگردرمورد بازی صحبت مـیکردم او فکر مـیکرد امتحان قوه درس جغرافی است".
البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمـیزدم چون پای ش درمـیان بود ومن نمـیخواستم فکر کند نظر سوئی بـه او دارم. درون پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعاست.وقتی پسره چشماش ه را مـیگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا مـیکند) مـیگفتیم ومـیگوییم نظر سو دارد، بگذریم.  گاه پیش آمده بود درون راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را مـیرفتیم) درون مورد مسابقه ورزشی یـا داستان شب رادیو چیزی مـیگفتیم, کمال برو برما را نگاه مـیکرد, کـه یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا مـیدانیم.
من بفهمـی نفهمـی داشتم بـه ه "نظر بد" پیدا مـیکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم مـیومد، شیطون بود, درست برعداداشـه. اما جلوی کمال کـه نمـیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز کـه کمال بـه دلیلی قرارنبود بیـاید دنبال من با هم برویم ، من تنـها که تا سر خیـابان رفته بودم کـه اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همـین شد مبدا رابطه مخفیـانـه ما کـه علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمـه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی  مزه اش هم بـه همـین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت.  یک کیف وهیجانیبود کـه تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش مـیومد ما با خیـال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمـیذاشتیم، حتی شده بود کـه بهرام واسطه قرار مـیشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانینباشـه ، یخ یخ.
فکرش را کـه مـیکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشـه روسیـا مـیکردیم و جلوی روش قرار مـیگذاشتیم بدون اینکه بفهمـه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مـهم نبود کـه بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی مـیخواهیم بـه سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نـه پروین هم همـین نظروداشت. گزینـه هایمان محدود مـیشد بـه یکی دوتا خیـابان و کوچه فرعی انـهم بیشتردرامـیریـه ویک یـا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نـهایت مـیتوانست  دو که تا سه ساعت بگوید مـیرود خانـه دوستاش درس بخواند,  لذا سینمایی هم کـه انتخاب مـیکردیم مـیباید نزدیک مـیبود.
گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین  برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی بـه گزینـه "با ه سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمـیدم اینکار بیخود ترازآنست کـه قبلا مـیپنداشته ام.
اولین کارسینمایی مشترک من بـه این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی کـه پروین دچاران بود مجبور بودیم بـه سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. بـه اینترتیب اینکه چه فیلمـی روی پرده بودهم به منظور من یکی کـه اهمـیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما  در منطقه خطر قرار داشت, درون تیررس دوست ودشمن واقع شده بود.
اینرا کلا مـیگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مـهم نگرانی از بابت رویت شدن بود. آقایمایی گویـا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی کـه حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس مـیداد. اما ناجور تر ازهمـه اینکه دوست عزیزم کمال کـه برادر پروین باشداز مـیان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی کـه قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: درون راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیـابان اسکندری رو بـه جنوب برود گاهی همـینجوری هوس مـیکند ازخیـابان دامپزشگی بیـاندازد توی خیـابان رودکی و از آنجا بطرف خانـه روان شود, چون دراین خیـابان مغازه خیلی زیـاد است! خب از کجا معلوم کـه عهد همـین آنروزیکی از روزهایی کـه کمال همـینجوری هوس مـیکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار مـیخورد بـه حدود زمانی  ورود ما بـه سینما و خر را بیـاور ... نـه اینکه کمال اهل خون بپا واینحرفها باشد، اما اگرما را مـیدید حد اقل ضررش این مـیشد کـه همـین مقدار رابطه پنـهانی هم دود مـیشد. تازه ازان مـهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی کـه آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازدوستش خوشش بیـاید، یک جوحیـا هم چیز خوبی است!.  البته با بزرگتر به منظور خواستگاری رفتن البته مستحب هست ولی خارج از محدوده این مقوله
درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود کـه احتمال دیده شدن را بالا مـیبرد بعد مـیباید
اولا دم سینما کـه رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنـهایی بـه سینما مـیرفته!
دوما حتما زمانی  که فیلم شروع شده برویم توکهی درسالن انتظارپلاس نباشد،
اما سوما وشاید مـهمترازهمـه آنکه بعد ازشروع  فیلم توی سالن تاریک هست وبقیـه مشتریـها چشمشان خوب نمـیبیند وما مـیتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی).
چهارم وقتی داریم مـینشییم  خوب دقت کنیم درون چند که تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمـی کـه ما را بشناسد  ننشسته باشد.
پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم حتما دقت کنیم زیـاد کله ها از صندلی بالا نباشد کـه احیـانا آشنایی, فضولی چیزی, شناساییمان نماید.

تا آنجا کـه مـیتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان کـه تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش.   ضایعه  اصلی آنجا بود کـه فهمـیدم فیلم خیلی غمناک است. البته مـیدانستم کـه به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمـهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را ه وپسره پشت ستون یـا پشت درختها مـیند. هنوز یـادم نرفته فیلمـی بود بـه اسم مادرکه مـیشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیـان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم کـه باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری مـیدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینـه های  دلداری را پیش خود سبک سنگین مـیکنند.
تا آنجا کـه مـیتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها مـیچربد, شاید هم  هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمـین م). اما گویـا وقتی فیلم بـه جاهای باریک اش رسید طاقت نیـاورد، استارت اش را کـه زد خودم "حق حق" اش  را مـیشنیدم اما یک کمـی کـه روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ مـیریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمـیترکید،؟ منـهم کـه تا ان زمان خیلی احتیـاط مـیکردم بازویم را خیلی بـه بازویش نمالم کـه بد بشود! (زیـاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنـهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک مـیکند فقط کاری کـه از دستم بر مـیامد این بود کـه ناخودآگاه دست راستش را گرفتمکف دوتا دستهایم وکمـی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر مـیکرد درون زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد.  اما نفهمـیدم چه شد کـه یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد کـه ممکن هست اطرافیـان ببینند وبد بشود.  ضربه اش مرا یـاد بچگی و عیدها انداخت: که تا مـیزبان مـیرفت چایی بیـاورد من ازآنطرف مـیز درازمـیشدم کـه تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیـهایی را کـه بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت هم با همـین ابزار سقلمـه بمن مـیفهماند کـه حفظ ابرومـهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمـیکردم ولی اخطاررا جدی مـیگرفتم وعقب مـینشستم, کـه دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد.
یکوقت خیـال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری ه بوده مـیگویم اینکار بیخود هست ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه ی بود کـه چندان ملاحظه ای هم نداشت، بـه جرات مـیگویم  خیلی کمترازوقتیکه همـین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم مـیگفتم یعنی چه؟ اگر آدم مـیخواهد حرف رمانتیک بزند کـه جایش وسط فیلم نیست، اگر مـیخواهد ه را دستمالی کند کـه صندلی های سینما به منظور اینکار خیلی ناراحت اند،  دوتا لیچار هم کـه نمـیشود با ه بارهمدیگرکرد، خب چی مـیماند؟
حدود یکدهه بعدش، فکرمـیکنم سال پنجاه وهفت یـاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیـهای کنارخیـابون سرک مـیکشیدیم کـه خیلی اتفاقی بر خوردم بـه پروین. یک کمـی بـه اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان مـیداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق مـیزد، درمجموع مـیتوانم بگویم جذابیت زنانـه اش بیشتر شده بود.  گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینـها بگیرند، سه ماه دیگر.  بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه  به ان پسره پدر-سوخته حسودیم مـیشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمـیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یـا اینکه نظرواقعیم همـین بود.اوهم مثل پدروش رفته بود تو کارمعلمـی. پدرش داشت تو خوارزمـی درس مـیداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ مـیگیره وبی اختیـاربه یـاد اون سیـاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده.
دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیـانـها یـا کوچه های  خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان که تا خرداد کـه مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل مـیکرد. اول اینکه این بهانـه کـه برای درس خواندن خانـه دوستش مریم مـیرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی حتما همراه شوهرش مـیرفت تبریز.  منـهم ازدهم خرداد مـیرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار مـیدادند. اما یک دلیل مـهمتر ازهمـه اینـها اینبود کـه آقایمایی خیلی ملایم ومحترمانـه بـه پروین چیزهایی گفته بود بـه این معنی کـه مردم حرفهایی مـیزنند کـه او فکر نمـیکند درست باشد وتوصیـه کرده بود به منظور مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد.   آقایماییی نبود کـه شکمـی یـا روی حرف آدمـهای شیخ مسلک بـه انش ایراد بگیرد، مشخس بود  کسمایی یـا خودش ما را با هم دیده یـا آدمـهای سروته داری ازماباوگفته اند.
بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقایمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمـیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامـه ندهیم.
خب حالا فکر نمـیکنید اگر من ازیک مرحله ای بـه بعد اورا درخیـالم  دوست خودم فرض مـیکردم خیلی کارهای بیشتری مـیتوانستیم با هم یم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله مـیرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود کـه نبود، حرفشم پیش نیـارین کـه بدجوری دلگیرمـیشم
.منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، بـه پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها کـه خودتان بهترمـیدانید.


مجید با ه درآبعلی

این ماجرا اصلش مربوط بـه بازی مجید مـیشـه، اما  ربطش با بنده اینـه کـه من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته درون گند زدن بهش، و جالب اینـه کـه تازه قرار بود، من مربی اش باشم کـه یـه وقت جلوی ه کم نیـاره بد بشـه.
اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمـیم گرفته بودیم کـه دیگرلازم هست تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یـه کتاب وخلاص.  آواسط  تابستان مجید اتفاقی برخورده بود بـه فرید کـه وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا کـه بیـاد دارم بـه محله های اطراف خیـابان شاهپوربطرف جنوب ازخیـابان مولوی که تا باشگاه راه آهن وخیـابان شوش گفته مـیشود). فرید گفته بود خانـه شان درقلهک خیـابان دولت هست وبا مادرش وش فرشته باهم زندگی مـیکنند.  مجید مـیگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یـاد آوری مـیکنم کـه مجید دو و نیم سال ازمن وپیروز بزرگتر بود) . آنـها را اززمانی کـه فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اما ازآنطرف, فرید کـه خودش هم تونخ کشتی فرنگی هست ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش مـیخواسته اورا ببیند. قرارمـیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید مـیگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده کـه به مجید بگو اگر بیـاید خانـه خیلی خیلی خوشحال مـیشوم. آنطورکه فرید توضیح مـیداده گویـا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانـه هست درحوالی مـیدان تجریش با ده دوازده که تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمـهایی به منظور چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنـها را بـه چند خانم خیـاط  درحوالی محله ته شاهپور سفارش مـیدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانـها مـیدهد ومـیرود کارها را تحویل مـیگیرد و سهم آنـها را مـیدهد.
فرید مرتب بـه مجید اصرارمـیکند کـه بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش مـیکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمـیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانـه ای مـیاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش مـیگوید متوجه مـیشود کـه مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویـا مادرمجیدرغبت چندانی بـه رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده کـه کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنـها ندارد. یک روزکه آنـها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید کـه قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را مـیبیند وپس ازاصرارزیـاد مجید قراری به منظور رفتن بـه خانـه آنـها مـیگذارد.  مجید مـیرود آنجا وازخانـه و زندگی نسبتا مرفه آنـها تعجب مـیکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان درون یک سطح بوده. سرانجام مجید پی مـیبرد کـه اصرارمادر فرید به منظور این بوده کـه از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیـاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنـهاد مـیکرده است. مجید مـیگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمـیداند, اما این احتمال هست کـه بدلیلی اوخود را مدیون مـیداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید مـیخواهدهرقدرکه وقتش اجازه مـیدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را کـه بلد هست به فریدآموزش دهد ومـیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر کـه خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانـه آنـها بیرون بیـاید فرشته از راه مـیرسد وهردو از اینکه مـیبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا مـیخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمـیگیرد وباین بهانـه کـه باید درسش را حاضر کند مـیرود توی اتاق خودش.
یکبار کـه مجید قراربود فرید را درون یک کافه-قنادی درون خیـابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیـانا ببیند اصرار کرد با او بروم منـهم قبول کردم، مخصوصا کـه سرراهم از مدرسه بـه مـیدان مجسمـه بود و رحم دور نمـیشد. احتمالا مجید حدس مـیزده ممکن هست اینبارهم فرشته همراه  فریدباشد ومـیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنـهایی آمد ومن توانستم کمـی  آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نـه درون حدی کـه برادر ه چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنـها کـه ما که تا همـین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر مـیکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانـه دارد،  پسری با اندامـی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده. حرفهایی کـه ما درمورد جو مدرسه و گروه بچه های خودمان مـیزدیم برایش تازگیدشت و در  قیـافه اش مـیشد نوه حسرت بـه خل بازی ها را دید, فکر مـیکنم ازتیپ بچه هایی بود کـه از یکطرف مـیترسند بـه بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" مـیکنند " "ایکاش منـهم یک شربودم""، درست مثل شـهمند همکلاس خودمان. بنظرمـیامد آدم خونگرمـی باشد، امادرهمان جلسه اول مـیشد بفهمـی کـه ازتیپ آدمـهاییست کـه "جلدی حرفها را بـه خودشان مـیگیرند"، بهشان برمـیخورد ودرلاک دفاعی فرومـیروند. فردای آنروز کـه با مجید حرف مـیزدیم او هم گفت بهمـین خاطر دو صحبت با فرید دست بعصاحرف مـیزند، واشاره کرد یکبار کـه دراوائل بـه شوخی حرفی را پرانده, حس کرده کـه فرید ناراحت شده است.
حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانـه دیده بود, مـیشد فهمـید اندفعه آخری کـه طرف لباس خانـه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من مـیگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید  چشم اش طرف را گرفته. خلاصه کـه ازان ببعد بود کـه بجای اشکال درسی مـیامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند که تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل بـه باغچه! خودم مـیزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید ه نازمـیاید وگفتم "باید یـه جوری نازشو بخری" کـه مجید هم جواب داد "نـه بابا! از کجا فهمـیدی؟" و گفتکه  خب سوال همـین استکه چه جوری حتما نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را کـه خودم دراینجور موارد از دیگران مـیشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یـه ذره رو داشته باشی کارتمومـه ه از خداشـه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست مـیگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش,  آدمـی دوست داشتنی بود. از هر زاویـه ای نگاه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه ه مـیباید از مجید خوش اش مـیآمد. گفتم مجید نمـیشـه ازقبل گفت آدم چی حتما بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته که تا کشتی یـا سینما،  حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست کـه لال بایستد وحرفی نزند.
البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را درون ذهن مجید توجیـه مـیکرد وان تعصب جوجه خروس مابانـه فرید نسبت بـه ش بود. بطوریکه مجید مـیگفت فرید گاه و بیگاه کـه صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیـها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود کـه مجید شک نداشت اگر فرید بداند من مـیخواهم با ش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمـیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با ش ثریـا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا مـیبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه مـیگوید بـه او مربوط نیست وبرای فرید دلیل  آورده کـه او کـه با همکلاسی ش رویم ریخته ش بـه اوهیچ اعترا ضی نکرده است.  فرید گفته "این بهرامـه  نمـیفهمـه کـه با پسر خیلی فرق داره".  بنظر مجید خیلی سخت هست که طوری بـه فرشته نزدیک شود کـه فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد  حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی بـه ش "نظر بد دارم".  این طرز فکر فرید به منظور مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری کـه دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایـه ابتکار واراده  یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یـاد گرفته. البته گویـا پدر بزرگ اش کـه خیلی مورد احترام آنـها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویـاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند که تا سایـه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید کـه ش باشدغرمـیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمـیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد.
این تردید مجید درون نزدیک رابطه اش با فرشته همـینجوری ادامـه داشت ومجید هم ازبس من وپیروز بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را مـیزد.
درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد کـه ازبس درس مـیخوانیم قیـافه مان دارد مثل کتاب مـیشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته بـه پیشنـها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی کـه دفترش بالای مـیدان مجسمـه بود اسم نوشتیم، آنـها با قیمت بسیـار مناسب، یـادم نیست هرنفرده ویـا پانزده تومان مشتریـها را بـه آبعلی مـیبردندوغروب برمـیگرداندند. زودترین وقتی کـه جای خالی وجود داشت به منظور دو جمعه دیگر بود وخلیل وپیروز هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا به منظور هشت نفرازما کـه قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنـه وپولش را پرداخت مـیکنند.
مجید گویـا ضمن حرف زدنـهمـینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح مـیکند، فرید مـیگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما مـیاییم . وقتی فرید درون خانـه این موضوع را مـیگفته فرشته خیلی بـه صحبت توجه مـیکند ومـیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمـیتونین برین".  با گله مـیگوید وقتی او کـه هست بخواهد دوقدم برود سر کوچه صد جورسوال وجواب مـیکند. درگیرودارصحبت آنـها مادرشان هم مـیرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا بـه او حکم مـیکند کـه  در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنـها مناسب هم باشد آنوقت حتما فرشته را هم با خودببرند, کـه فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته.  فرید اینحرفرا با مجید  مطرح مـیکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب مـیشود اما مـیگوید صبر کن ازبچه  ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنـهایت به منظور فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیـهایش وبرادریکی ازآنـها جا درون اتوبوس خریداری مـیشود. حرکتمان مـیشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیـابان امـیر اباد, صد متر بالای مـیدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد.
به اینترتیب   "گروه ما وحومـه" درون پیک نیک آبعلی جمعا  پانزده  نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریـاضی بهریکنفر از انی کـه همراه فرشته هستند سه که تا واندی پسر مـیرسید. "ای کوفتشان بشود".
    ظلم تاریخی درحق ما پسر ها:  بازمجبورم مـیکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار کـه بیش ازاین نمـیشود:  این نسبت نامتعادل گویـا درپیشا نی من واطرافیـانم  حک شده است. دردانشگاه, حتی درمـینیـا پولیس هم کـه رفتیم همـین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک  تعداد ها عمرا کم بود. یـادم مـیاید دردانشگاه تهران به منظور مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مـی بمن کـه نماینده دانشجویـان بودم فشار مـیاوردند کـه موظفم  ترتیبی بدهم,  وروشـهای انراهم یـاد مـیدادند. منـهم  طبق پیشنـهاد آنان از نمایندگان رشته های "=خیز" کـه اتفاقا همـه پسر بودند،  به یک بهانـه معقول به منظور جلسه فوق الاده دعوت مـیکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمـی جلسه مـیگذشتیم وبعنوان یک پیشنـهاد جنبی ازآنـها خواهش مـیکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان به منظور شرکت درپیک نیک یـا گردش علمـی منعقده درفلان تاریخ  بما قرض بدهند وآنـها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنـهادی دیگرهم اینبود کـه پسرهای هم رشته ای مـیگفتیم داوطلبانـه مـیتوانند های فامـیل وهمسایـه شان را هم همراه بیـاورند،  که اینراه خیلی جواب نمـیداد چون این پسر ها کـه مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنـه مـیچسبیدند بـه هایی کـه همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانـه وپسرسنگ مـیانداختند.  اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد ها وپسرها درماجرای آبعلی.

حساب "دو دوتا چهارتا" هست دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛ها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی کـه نیست.  ما خودمان کـه ازاساسهشت که تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازها را هم اضافه کنیم مـیشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم د (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم)  یـا ویـا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیـاطی ناصربتواند برادر ه را پاتیل د، شرایطمان  بهترمـیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمـیباید سریک عدد باهم دوئل مـیکردیم .یک جوانصاف داشته باشید،  با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یـا ها? منکه راست وحسینی شرح دادم که در تمام طول تاریخ همـین بساط به منظور ما برقرار بوده، مشت نمونـه خروار,لابد بقیـه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده هست . نـه اینکه فکر کنید مـیخواهم با این مغلطه بازیـها بخواهم اینجور وانمود کنم کـه شرایط موجب شد من ان گند کاری ای کـه در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را درون بیـاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا هست دیگر; یعنی ها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره حتما مثل ها منتظر مـیشدیم که تا  تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم بـه ها ظلمـی شده باشد حتما بگویم ما پسرها حتما مثل "مـیمون ها"  پشتک و وارو مـیزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمـی آوردیم ومنتظر مـیماندیم  ببینیم  ه ازکداممان بیشترخوشش مـیاید.  
دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع بـه هشت همـه درنقطه مورد نظر دربالای مـیدان مجسمـه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیـامده بودند (البته ماهمانجا فهمـیدیم اسم ی کـه قرار بوده بابرادرش بیـاید مرجان هست , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان مـیگذاشت وبقیـه مسافران هم سرمـیرسیدند ماامـیدوارترمـیشدیم، بنظرمـیامد اتوبوسمان انقدرها هم کـه ما فکر مـیکردیم، دچار فقرنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومـی نبش مـیدان بـه خا نـه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت به منظور مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنـها مـیترا اش همراه یکی ازدوستانش مـیایند وگفت خوشبختانـه مـیترا را مـیشناسد. اما هنوزنگران بود کـه چرا مـیتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان بـه او گفته بود مـیترا قرار بوده دیروزعصرخودش بـه او زنگ بزند; هم نیـامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمـه مـیکرد کـه "زکی خانوما خیلی زیـاد بودن حالا یکی شونم کم شد" کـه دیدیم دوتا بطرف گروه ما مـی آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونـها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمـیدیم اسم دومـی ناهید است، کـه اتفاقا خوشگلی اش توی چشم مـیزد.
     [پرانتز: یکدفعه یـادم افتاد کـه دوتا عتوی اتوبوس ازهمـین پیک نیک داشتم کـه اتفاقا همـین ناهید توی یکیش هست، یک  عهم ازمن وخلیل وپیروز درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم کـه مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانـه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعهم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم کـه معلوم نیست کدومـیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته که تا نفرین نکردم خودش بگه]
با مجید درون باره اینکه امروز چکار حتما کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود کـه بهش بگویم بنظرمن آیـا ه ازاو خوشش مـیاید یـانـه؟ وتشویقش کنم بـه حرف زدن. دیگری هم این بود کـه در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمـیتواند اینکار را د وفرید را بر عاز خودش فراری مـیدهد. درون انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمـی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد کـه دوستانش را همراهش آورده بـه پیک نیک که تا دوست پسرش را بـه رخ آنـها بکشد. درون نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مـهمـی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید مـیتواند موجب سربلندی (و یـا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود.  
اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد کـه با توجه بـه  سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیـهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا ا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیـه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی مـیکردم ودوتا کلام با یکی ازا حرف مـیزدم خلیل کـه پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمـیداد وضمن اون  بلند بلند مـیگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامـی بود کـه اگرمعمولای درکاری یـاچیزی زیـاده روی کند باو گفته مـیشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه  یک کمـی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب مـیکرد .
توی راه با اینکه صبح بودومعمولای تو این ساعت ها حال نداره فقط حتما  بگویم عالی بود. برنامـه را پسری کـه یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی های گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمـه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین مـیرین ختم "  وادامـه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین"  وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش مـیدادی روش ضرب مـیگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد بـه قر دادن، وبه پسره گفت " من بمـیرم بیـا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود کـه  مجلس گرم کن بود، همـینکه پسره خسته مـیشد ودیگری هم نبود مـیخواند, هرچی کـه به ذهنش مـیرسید.  طولی نکشید کـه محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،.  به مجید هی سقلمـه مـیزدم کـه نوبتش رسیده و اون بهانـه مـی آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونـه, دفعه اول گفت یـه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند.
از وجنات فرشته معلوم بود کـه جو حسابی گرفته تش، نـه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا مـیتونـه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنـه. مگه نـه اینکه ژاله ومـهین واون یکی, که تا "تقی-به-توقی مـیخوره"  افاده مـیان کـه دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق مـیکنـه.
مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود کـه بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز مـیکرد که تا با فرشته کـه اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنـه. پسر جنوبیـه هم کـه انگار تنـها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همـه فکر مـی از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر مـیدادواز پسرای ردیف جلوتر مـیخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند که تا پسر یک تعارفی هم بـه های ردیفهای جلو مـیکرد, والبته منظور اصلی اش هم همـین بود,  اتفاقا این یکی سیـاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست مـیکرد کـه آیـا بهتره با  استفاده ازهمـین شلوغ پلوغی اتوبوس  شماره اش رو رد ه یـا وایسه بـه مقصد کـه رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و پیروز نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همـه مون رو جلوی ا کنف مـیکرد، اونم نـه فقط چهار که تا گروه خودمون بلکه سایرین هم کـه در نتیجه فعالیتهای  خودش و پسر جنوبیـه حالا توجه شون خیلی زیـاد تر بطرف ماها بود.
غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونـه به منظور صبحانـه تمام راه که تا زمانی کـه رسیدیم آبعلی  همـین بساط بگو-بخند، بخون-ب و خودنمایی-هنرنمایی ادامـه داشت.  ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونـهایی شون کـه هنری داشتن ویک  و یک جو اعتماد بنفس, تلاش مـیدربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر بـه مشتری کـه ها باشن بفروشن.
[ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ونده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست کـه خودشو بهتر بـه تماشاچی بفروشـه? حالا اگه بگیم خودشو بـه تماشاچی عرضه کنـه کـه فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمـهمترین مـهارتها دنیـای مدرن نیست؟ ]

دردسرندم بقیـه راه هم کم وبیش با همـین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یـازده رسیدیم آبعلی. آقایی کـه مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو به منظور همـه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همـه از ساعت چهاراینجا باشند.  بعدش هم چند که تا توصیـه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرمسوول اموال خودشـه, بهتره هراز یک یـا دوساعت بیـایم بـه اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی کـه با هم هستند حتما ترتیبی بدهند کـه درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند که تا نقطه مناسب برایـاونـهایی کـه اهل بزم و بزن و ب گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو.
هر دسته ای به منظور  ارزیـابیـهای اولیـه ازاتوبوس کمـی دورمـیشدند وبرمـیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک کـه ازلباس وکفش های اسکیـهایی کـه دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی .   یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیـه چیکارمـیکنند، احتمالا باراولشان بود کـه آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیـات برنامـه مان را چنین ریخته بودیم:  مجید کـه تکلیفش معلوم بود، من حتما سرفرید را گرم مـیکردم وپیروز ضمن کمک بمن حتما هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یـا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد بـه مددکار نیـازدارد) پیروزمـیباید یک جوری بـه او"برساند", یعنی موضوعی چیزی به منظور صحبت دراختیـارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیـه بچه ها مـیباید درمحل مناسبی کـه خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وب راه بیـاندازند ، که تا نـه فقط نگذارند ای اتوبوس خودمون پراکنده بشن کـه اگه بشـه یـه چندتایی مال جدید هم وارد بازارند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود کـه تفریح نکنیم یـا هرکدوم بصورت فردی دنبال یـه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته باید تاعصر تکلیفشان مشخص مـیشد.  وقتی به منظور صبحانـه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمـین ارتباط با قیـافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون مـیگم, اصلا خوبیت نداره ای  مردم ر و همـینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشـه، یـا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشـه"  هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همـه درون آورد و خنده هم کـه بهوا رفت,  فرید کـه کنار فرشته و ها ایستاده بود پرید جلو کـه بفهمد بـه چی مـیخندیم.
خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یـادم آمد)  همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند کـه جای مناسبی پیدا کند یکی ازهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری کـه مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره بـه نقطه ای کـه نزدیک یک کیوسگ بود گفتند کـه به آنجا مـیروند. پیروز ضمن کار روی فریـهان (یکی ازدوستان فرشته) مـیخواست فرید را هم داشته باشد. منـهم تلاش مـیکردم نازی ان دیگرتنـها نماند (ازخود گذشتگی درون راه دوست به منظور همـین وقتهاست دیگر!).
دوتا ترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها کـه گویـا از سیـاحت اولیـه برمـیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازها کـه بنظر مـیامد همان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. درون این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند  که اگه منـهم بجای اون بودم بفهمـی نفهمـی احساس والاحضرتی بهم دست مـیداد. اخه فقط بذل توجه مجید کـه نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها وها هم درمرکز توجه بود.
یکدفعه صدای "ای وآی  فرشته جون یک کـه با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته مـیآمد توجهمان را جلب کرد. بعد  فهمـیدیم اسمش نگین هست واز همکلاسیـهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نـه با ما) فهمـیدیم  شاه-پسرهمراهش برادرش محسن هست وگل-همراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین  پدرومادرش کـه همسایـه آنـها هستند آمده اند واینکه خانواده اش آنـها هم با ماشین خودشان آمده اند. همـینطور کـه آنـه کـه اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت مـیگفت "ای کاش" اوهم مـیتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیـاید "اما حیف"؛  من داشتم فکر مـیکردم مـیباید اسم او را "سیب" مـیگذاشتند چون بی اغراق بـه سیب قندک های بهاری بیشتر شبیـه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم  بد جوری آب افتاده بود، ازبس کـه لامصب تروتازه بود.
جذب شدنم بـه نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانـه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم  اما بهیچ وجه درفکرکار روی اونبودم. ازشما چه پنـهان پشت دستم روداغ کرده بودم کـه وقتی قبلش بـه قصد اولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومـی، حتی اگه خدای زیبایی باشـه, واینجاهم اگه یـادتون باشـه من تاهمـین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمـیکردم, تاهمـینجاش هم اگه اگه بـه دل نگرفته باشـه خوبه. درسته کـه این کارم حتی بـه نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نـه بـه باربودونـه بـه دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیـه، ولی باشـه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمـیگن قصدقربت ازخودش مـهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشـه ها, بلکه به منظور اینکه قبلا بهمـین خاطر"چوب بـه پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن مـیترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه اولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یـه تازه وارد, ازدومـیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم  سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همـینکه رسیدیم پیش دوسه که تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد کـه تادوهفته هرچی"تو آب مـیزدم" خاموش نمـیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومـیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن کـه هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد.
درد سرندم، من وپیروز برگشتیم بـه پیگیری کارمان روی همون دوفقره قبلی وخوب هم پیش مـیرفتیم، حد اقل من داشتم بـه نتایج فعالیتهای خودم امـیدوارمـیشدم. که تا آنجا پیش رفته بودم کـه فهمـیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نـه  شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است,   ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش مـیاید،  کلکسیونی ازعستاره های هالیوود دارد, خیلی بـه کتاب علاقه مند هست  ودلش مـیخواهد نویسنده یـا کارگردان شود,اما "حیف کـه توی این مملکت امکانات به منظور رشد استعدادهای ها خیلی محدود است". منـهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم کـه بهش بدهم,  که چند سال هست تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانـه مان درسلسبیل است،  اینرا هم گفتم کـه تابستانـها درهتل-رستورانی دربانی مـیکنم و پول توجیبی خودم را درون مـیاورم،  این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم کـه یعنی من از ان بچه ننـه ها نیستم.  همانوقت کـه گفت ازفیزیک بدش مـیاید من گفتم مـیتوانم درفیزیک و ریـاضیکمکش کنم , یـادم نیست درهمـین ارتباط بود یـا چیز دیگری اما گفت مـیتواند تلفن خانـه شان را بمن بدهد اما فقط حتما بین ساعت ۴ که تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون  پدرش  هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم  روزهای زوج درون اینساعت ها بیرون است.  این اولین باروبه احتما ل زیـاد تنـها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود کـه یک شماره تلفن خا نـه شان را بمن داد(البته  منظورم تلفن به منظور  کاربرد رمانتیک است)
پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمـیکشید, به منظور خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم بـه اسم معلم هایشان, ودرادامـه ان پرسیدم کـه آیـا خا نمـها سیمـین فانی یـا بهنوش پورصالح را مـیشناسد? بهنوش دوست بسیـارنزدیک نسرین پیروز است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شـهربودند ومن اینرا مـیدانستم, اما هدفم خ زمان بود, مـیخواستم کـه بعدش هم حرفرا بکشانم بـه های پیروز وهمـینجوری کش بدهم, امـیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم بـه ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را مـیشناسد وباهم هستند, از آدرس هایی کـه داد معلوم بود کـه همان بهنوش را مـیگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمـیخواهد  بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامـه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامـیل بودن او وبهنوش بـه پیروز چیزی نگویم.  اتفاقا پیشنـهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش اش هست من توی دلم گفتم "یـا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش پیروز اینـها شدم,   یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه  برای توجیـه نیمچه-رابطه ای کـه دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده پیروز اینا, تازه اگر خود همـین نازی را درون نظر نگیریم) چه قصه ای مـیتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همـه چیز را راست وحسینی برایتان مـیگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نـه سیـا اینا اگر, سالی ماهی پیش مـیامد کـه نسرین, سیـا یـا به منظور کاری یـا به منظور دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنـها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی  یک دستی بـه سروگوش هم مـیکشیدیم همـین وهمـین].
اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنـهای روزهای عید را درون دهانم زنده مـیکرد,همـینکه بزرگترهاچشمشان بـه آنطرف بود دزدکی یکی یـا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را مـی چپاندم توی دهانم,
فکر مـیکنم به منظور بهنوش هم بیشتر بهمـین خاطر مزه مـیکرد که تا هر چیز دیگری

سیـا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریـهان بود، نمـیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود کـه صحبتش تمامـی نداشت,  ومن مـیخواستم موضوع فرید را بیـادش بیـاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز مـیشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف مـیزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب بـه سیـا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریـهان تعبیرمـیکنند, کـه معنی بدی بر ان نمـیشود تصور کرد, سیـا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی کـه فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده بـه حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویـا دلمشغولی درکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینـه نموده و خلاء وجود ه درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا درون راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله مـیگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی مـیامدند. چی ازاین بهتر، همـه سرشان توی آخورخودشان بود. نمـیدانم چه مدتی بـه این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , کـه یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد کـه هر"نوشیدنی گرم و چیزی" مـیخورد بیـاید وگرنـه مـیخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب.
فقط من وسیـامـیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش مـیرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامـه قبلی فکرکرده بـه هوای نوشیدنی گرم بـه من وسیـا برساند پیش مجید اینـها "مـیخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنـها که تا مجید با ه تنـها بماند. غیر ازمن وسیـا بقیـه فکر د صحبت ازچای هست ودران هوا بعید استی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیـا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیـاوریمـی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همـه مخصوصا ها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز بـه اندازه یک لیوان چای و یک پیـاله عدسی نمـی چسبد (نمـیدانم چه جوری آنـها کلمـه "چیزی" را کـه ناصر گفته بود بـه "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمـین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنـهاهم اعلام د "اخ کـه چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیـامدند وبقیـه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم,  احتمالا مجید توانسته بود فرشته  را قانع کند کـه چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا کـه رسیدیم  دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای  سگی" هست و "این چیزها" هم مزه  ان هست که همان "کالباس" باشد.  خلاصه ها بـه اصرار ناصر یکی یک لقمـه کالباس گرفتند و راهشانرا کشیدند بـه رفتن، من و سیـا مانده بودیم کـه به اصرارفرید را هم نگه داشتیم.
طبق قرارقبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را تعارف مـیکرد من بـه دو دلیل نباید آنرا رد مـیکردم: اول اینکه پیش فرید طوری وانمود  شود کـه یعنی اگردست  ساقی را رد کنم زشت هست و بـه او بر مـیخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر مـیکشم و هیچ طوری نمـیشود!  او هم ترغیب مـیشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل مـیشود وراحت مـیتوانیم او را دورو برخودمان نگه داریم.
من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود کـه فقط  تکه کالباسی کـه ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه  مضحک اینکه مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش مـیگفت "اره تو کـه راست مـیگی " بعد اونکه عین  کاریکاتور" ثمره نسیـه فروشی" شد لابد من بود. من دومـی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم کـه فرید استکان را برددهانش و همـینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمـیتونم  اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد بـه نفس کامل بـه او جواب داد  که "یـه برگ کالباس درست ات مـیکنـه، اولش اینجوریـه".
خلاصه کنم: هی  ازناصرریختن به منظور من, وهی ازمن نفهم  سر کشیدن بلکه فرید خام بشـه. اگر حق ناصر این باشد کـه بخاطر اینجور عرق ریختن اش به منظور من,  "خره" صدایش کنیم آنوقت  بجرات منرا حتما " یک طویله خر" نامـید.  خوب ابله  کاه  از خودت نبود کاهدان چی؟   
فقط نیم مثقال مغز کافی بود که تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵  برای  آدمـی بـه سایزمن  یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیـان. حالا اگرآدمـهایی مثل ناصر، محمد یـامجید, این "گه -خوری" رامـید, مـیشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شـهادت ترازوها و بعلاوه وزن سیـا, دونفری تازه مـیشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو.
تازه چشمـهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود کـه فرید پاشد راه افتاد رفت. اینکه رفت موی دماغ مجید اینا بشـه, یـابرگشت سراغ مـیترا نمـیدونم.  سیـاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییـهان تنـها نماند!  من لحظه بـه لحظه  پاتیل تر مـیشدم.
از اینجا بـه بعد را بیشتر از روی حرفهایی کـه ناصراینـها درون مورد کارهایم گفته اند مـیگویم چون خودم فقط یک جاهایی انـهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمـیاورم.  اولش کمـی حالت شنگولی داشتم, با آدمـهایی کـه رد مـیشدند شوخی مـیکردم, بد نبود اما کم کم  ازکنترل خارج مـیشدم، یعنی کار بجایی رسید کـه اگریکه از کنارمان رد مـیشد نگاه مـیکرد بهش برمـیگشتم و حرفهای ناجور مـیزدم ,آنوقت ناصریـا محمد مـیپد و طرف را بغل مـید و با معذرت خواهی ردش مـید. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع د و کشان کشان منرا بردند  توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان  اینبود کـه با اینکار که تا زمانیکه حالم بهترنشده  منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج ند که تا  ابرویم کمتر برود.

تا یـادم نرفته که تا یـادم نرفته توی این هیر و ویرگویـا مجید بقدری از دست ناصر (یـا از کل ماجرا ) ناراحت مـیشود کـه ول مـیکند و مـیرود به منظور خودش یجایی  که که تا زمان برگشتی نتوانسته بود پیداش د.
آنـها مرا بـه اتوبوس مـیبرند وهمـینکه بلند مـیشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا مـیگرفتند و مثل موش سرجایم مـینشاندند و از آدمـی کـه گویـا آنجا بوده و گویـا من حرف زشتی بهش زده ام (یـا مـیخواستم ب)   معذرت خواهی مـید.  من خودم دو سه چیز از مدت حبسم درون اتوبوس یـادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس  آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش از  پشت سرش   کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت  (بعدا فهمـیدم  پلیس خواسته کـه اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من درون ان عالم فکر کردم اومـیخواهد همـه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا مـیری مرتیکه", ناصر اینـها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." کـه دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصرهم رفت راننده را بوسید.
 باردیگرفرشته ونازی کـه شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم کـه بگویم "بابا تورو خدا شماها بـه این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم  یـه هوایی بخورم" :  ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم کـه گویـا با اشاره یکی ازبچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجههه حالش درست نیست ممکنـه یـه حرف زشتی بهتون بزنـه ما پیشتون شرمنده بشیم" کـه اونـها هم با عصبانیت رفتند.
یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشـه اتوبوس  باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو که تا مرد اون بغل رد مـیشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یـا یـه چیزی درون همـین ردیفها بپرسم , کـه باز این پهلوانـهای خودمان  فکرد من یـه حرف زشتیزدم یـا مـیخوام بگم,  پ شیشـه رو کشیدن، گویـا محمد دیده بود یکی از مردها داره مـیاد طرف درون اتوبوس کـه پرید جلو, لابد به منظور معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا وخیلی پدرانـه یـه چیزایی گفت بـه این معنی کـه  این پسر( یعنی من)  باید هوای آزاد بخوره نـه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیـار از دهانم دررفت "زرررشگ";  هرسه چهارنفربچه ها با نگرانی بهم نگاه د، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند مـی ,خیـالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را بـه یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو".

درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود کـه هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد مـیکرد. بچه ها هم گرسنـه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه مـیرفتم ,من فقط یک کمـی لوبیـا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانـه بیرون امدیم سردم بود, بـه اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد کـه یکی از بچه ها رویم انداخت  وخوابیدم.
یـادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی کـه نازی نشسته بود و گفتم "نمـیدونم چی حتما بگم,واقعا معذرت مـیخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری"  چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیـادی بهش حق مـیدهم، آدمـی بودم کـه حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی ها شرمنده مـیکرد.  فرشته کـه انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد کـه از خجالت کم مونده بود ب تو سرخودم. مجید کـه یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم  نشوند و با تاسف گفت همـه اش تقصیر این ناصره.
ازراه برگشتن فقط یـه مشت همـهمـه یـادم مـیاد اما آنجور کـه بچه ها تعریف د  نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همـین حالگیری کـه من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی مـیخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را مـیگرفتند اما گویـا بچه ها از حال رفته بودند. نمـیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر مـیکنم. ولی فردا بعد فردایش از بچه های هم کـه سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود کـه برگشت نسبت بـه رفت خیلی سوت و کور بود.   اما خب اینـهم زیـاد دلیل نمـیشود چون ممکن هست بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند.
شاید بیش از دو سه هفته طول کشید که تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه بـه خودم زورمـی آوردم رویش را نداشتم بـه نازی زنگ ب. حتی یکباردل را بدریـا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش  او را تعقیب کردم و مـیخواستم درجای مناسبی باهاش حرف ب, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم کـه بروم جلو.
مجید از ان بـه بعد همـیشـه ناصر را "ناصرخره" صدا مـیکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری مـیکرد.  آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریـان تقریبا اینجوری بود، کـه تا مدتی کـه این دست اندست مـیکرد کـه سراغ فرشته برود یـا نرود وقتی بـه اصرار من من و سیـا با او قرار گذاشت که تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویـا مجید بعدا دوباره  خودش حرف آنروز را پیش مـیکشد و فرشته هم درون مورد "بی-شخصیتی" من حرفی مـیزند کـه مجید از من دفاع مـیکند و فرشته درون جواب از او مـیخواهد این صحبت را  وول کند. . یکبار دیگر کـه در حضور فرید این صحبت پیش مـیاید مجید درون دفاع از من مـیگوید "واقعا خیلی بچه خوبیـه و اصرار مـیکند کـه آنـها بیخود ان یک نمونـه را علم کرده اند و این حرف را ول نمـیکند کـه فرشته هم با عصبانیت چیزی بـه این معنی مـیگوید  "تو هم با اون رفیق ریقونـه ات ما رو ول نمـیکنی " کـه مجید قهر مـیکند و و و  


بازی درون هتل کمودر

گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد بـه عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود کـه دم درون باغ هتل چنون وانمود مـیکرد کـه گویـا داداش عروس/داماد یـا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامـیلهای دوماد فکر مـی با عروسه وبرعکس.
بعد ازاینکه مارومـیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان مـیداد و وقتی مـیومد تو کـه سالن شلوغ شده باشـه. اغلب وقتی ارکستر شروع مـیکردو بپا مـیشد خلیل هم سرو کله اش پیدا مـیشد, چیزی مـیخورد ومثل خوره مـی افتاد بجون و زنـهای مردم وازشون تقاضای مـیکرد، انقدر سماجت مـیکرد که تا بالاخره یکی قبول مـیکرد, اینکه شوهر یـا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنـه براش چندان فرقی نمـیکرد.
بار دومـی کـه رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمـی با یـه ی حرف زده بودم، وقتی هم شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونـها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو درون چند نسخه روی تکه های کاغذ مـینوشتم کـه اگه لازم شد بدم بـه ه. گفتم اگه بخوای خوبه تای نیومده صحبتمون قطع بشـه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست کـه تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یـادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، ه هم کیفی همراهش نبود کـه خودکار داشته باشـه. گفتم خودکار ندارم توهم کـه معلومـه نداری. بهش گفتم یـه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونـهاش اونجاس . معمولا بعد از رد تلفن بـه ه مـیگفتم " این تلفن همسایـه هست و خیلی آدمـهای خوبی هستند". اما آنروز نمـیدانم چه شد کـه در ان لحظه یـادم رفت و بعدا هم کـه طبیعی بود یـادم نیـاید.
تا یـادم نرفته بگم خلیل خودش رو بـه ا "بیژن" معرفی مـیکرد منـهم کـه از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و مـیگفتم اسمم احمده
باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یـه مشت کارایی کرد کـه منظورش این بود کـه صمـیمـیت ماها با همدیگه بـه دیگران نشون بده، و طوری کـه دیگران نشنوند (به خیـال خودش) گفت " ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیـارم", آخرش با دستش بـه یـه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید.
ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش ه. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمـیشد بگی تاپه، بـه خوشگلی عارفه وعادله ویـا عموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود مـیشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منـهم گفتم کـه امسال دیپلم مـیگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم به منظور موضوع صحبت بعدی قفل مـیشد. نوشین گاهی خودشو بـه پشت ستون مـیکشید ویکی دوبار هم بـه پیشنـهاد اون رفتیم "یک کمـی اونطرفتر"، مـیشد، حدس بزنی دلش نمـیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشـه, مـیشـه گفت خودشو از دستش پنـهان مـیکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یـا پسر شاید هم ، اخه بعضی وقتها یـه حساب هایی بین ها پیش مـیاد. درادامـه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی درون کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده.
یکی دوتا جوک هم یـادم اومد و گفتم, ولی دومـی رو هنوز بـه آخرش نرسیده بودم کـه خودم حس کردم از اون بی مزه تر که تا حالا جوک نگفتم، ه فقط یـه نگاه کرد کـه یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟
با اینکه گاهی تو صحبت کم مـیاوردم اما درون مجموع بخودم نمره پانزده بـه بالا مـیدادم چون فکر مـیکردم ردخور نداره کـه نوشین دو سه روز دیگه زنگ مـیزنـه.
همـه چیز کم وبیش داشت خوب پیش مـیرفت ومنـهم بـه بازی خودم کم کم امـیدوار مـیشدم، بخودم مـیگفتم انقدر ها هم کـه فکر مـیکردم سخت نیست. موزیک به منظور چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام به منظور تانگو شروع شد. از همانجا کـه ایستاده بودیم درون باره این صحبت مـیکردیم کـه بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یـه تعداد زن و شوهر جدید وارد مـیشوند، کـه اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند.
از اینجا بـه بعد همان گندی هست که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم،
خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمـی مـییده کـه شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان خانمـه مـیخواهد برود کـه خلیل با اصرار اورا نگه مـیدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع مـیشود هرچه خانمـه خود را کنار مـیکشیده خلیل بـه او مـیچسبنده است. انقدر بـه اینکار ادامـه مـیدهد
که اغلب مـهمانان توجهشان جلب مـیشود, که تا اینکه خانمـه دریک فرصت فرار مـیکند بـه آغوش شوهرش ، اما
طی مدتی کـه خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمـیآورده
اغلب مردم از دیگران مـیپرسیده اند آیـا ان پسره بیشعوررا مـیشناسند و جوابها نـه بوده . ازهمانجا کـه ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیـات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمـیاوردومن ازخجالت نمـیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت مـیکنند ومسجل مـیشود خلیل فامـیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن مـیخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مـهمانان ان پسره جلف را بـه بیرون هدایت کنند.
کاش خلیل آدمـی بود کـه همـینجا بـه بازی گندش خاتمـه مـیداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونـهامـهمانـها دنبال خلیل مـیرفتند وخلیل هم با آنـها موش و گربه بازی مـیکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی مـیگشتم کـه بدون جلب توجه فلنگ را ببندم کـه همـینکار را هم کردم
خسرو کهی بـه او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود مـیگفت شنیده بود چند که تا از جوانـها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنـها را قسم مـیدهد اینکار را نکنند, وتوصیـه کرده چون"آدم بی سروپا کـه ابرو ندارد کـه بترسد" وممکن هست خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, مـیگفت خلیل که تا مدتها با گارسونـها قایم موشک بازی مـیکرد, از بشت یک دسته مـهمان بـه دیگری، یک مـیز بـه پشت ستون از دست گارسونـها درون مـیرفت, دو که تا نگهبان هم بـه گارسونـها اضافه مـیشوند, بالاخره او را مـیگیرند.
اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمـیکند وازدر سالن که تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنـها فرار مـیکند و و و و .
اگرچه با افتضاحی کـه بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امـیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر مـیکند تلفن مال خانـه خودمان هست و وقتی پدر خلیل درون تلفن بهش بگوید کـه اینطور نیست خیـال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینـها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند.
در حاشیـه بگویم من.و خلیل و سیـا کلاس یـازدهم مـیرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم بـه پدرش گفته بود چند که تا این همکلاسی داریم کـه ممکن هست زنگ بزنند .
نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل کـه گوشی را برداشته بود با صدایی کـه عصبانیت و تردید درون ان وجود داشته مـیگوید اگر ممکن هست "مـیخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم کـه بنا بـه تجربه مـیدانست طرف با خلیل یـا با من طرف هست و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود مـیپرسد "م
هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یـا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیـه، ه گفته بود پس بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ ه از کوره درون رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیـه, بعد اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون کـه خیلی پسر خوبیـه بپرس جریـان چسبوندن بـه زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود
خلیل کـه اومده بود خونـه باباش یـه-دستی زده بود طوری کـه اون فکر کرده بود جریـان کمودر وزنـه رو ه واسه بابا ش گفته، هرچی هم کـه اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیـه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نـه فقط گند کاری خودشو بلکه یـه جوری هم گفته بود کـه گویـا من دعوتش کرده بودم کمودور.
به اینترتیب ه کـه پرید هیچی, حالا آقای فرزان بـه دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویـا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان های همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب درون اومده بود, منم از دستم کاری بر نمـیومد به منظور اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب مـیکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر مـیشد. فقط یـادمـه از لجم که تا مدتها چپ و راست درون مورد چسبوندن بـه زنـه بهش مـیگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری".


در درمانگاه تامـین اجتماعی !

یکی دو هفته مونده بود بـه عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سیـا (لقبی کـه ما بـه محمود امامـی داده بودیم) با سیـاوش وعنایت  رفته بودیم به منظور اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیـاطی ریچموند سرتقا طع خیـابان شاه وخیـابان کاخ سفارش داده بودیم. نمـیدانم توجه کرده اید یـا نـه کـه هر  خیـاط و یـا  سلمانی فقط  یک جور مدل را خوب بلد هست و با اینکه ژورنال مـیگذارد جلوی شما و مـیپرسد کدام را دوست داری اما نـهایتا همانرا کـه خودش بلد هست تحویل شما مـیدهد.حالا منظور اینکه گویـاهیکل باریک من و رنگ پارچه با مدلی کـه حسن آقا بلد بود بطور اتفاقی جور آماده و حسن آقا  کت و شلوار منرا خیلی خوب از آب درون آورده بود. روز یکشنبه بود کـه طبق قرارهمراه سیـا رفتم تحویل بگیرم, لباسو کـه پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکند (ما اینجوری صداش مـیکردیم اما اسم فامـیلش یـه چیز دیگه بود) بعداز اینـهمـه بیـا و برو کارو تمـیز درآورده  ،وقتی تنم بود سیـا اینا مـیگفتند "تومنی ده تومن مـیبرد رو تیپم".خودم هم توآینـه کـه نگاه مـیکردم همـین احساس بهم دست مـیداد. لباسو کـه بردم خونـه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم کـه مادرم گفت "خب حالا که تا یـه چیزی روش نریختی برو آویزون کن بـه جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمـی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم مـیرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم مـیگفت حتما تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو مـیپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود کـه هنوز عید نشده از نو نوار بودن مـیافتدو منم بـه شوخی مـیگفتم مـیخوام "آب بندی بشـه". با سیـا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن کـه بهم مـیاد. . طبق روا ل من حتما صبر مـیکردم که تا عید مـیشد و این کت و شلوار را مـیپوشیدم  اما طاقت نداشتم و از دو روزبعدش درون هرجایی غیر ازمدرسه مـیپوشیدمش و کلی حال مـیکردم.
چهار شنبه بود کـه صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن بـه درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه. کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ازمحل بیمـه پدرم ما مـیرفتیم درمانگاه تامـین اجتماعی کـه درخیـابان کاخ جنوب خیـابان شاهرضا قرارداشت، فکرمـیکنم به منظور آزمایش "رادیو ایزوتوپ" به منظور غده تیروئیدم بود ویـا درست بخاطرم نیست. که تا آنجا کـه بیـاد دارم روال کار اینبود کـه اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره مـیگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر مـیماندیم که تا نمره مان را صدا مـیزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه مـیکرد واجازه مـیداد کـه بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی کـه به کارمان مربوط است.
توی اتاق انتظار ی با سر ولباس مرتب تر ازبقیـه وارد شد و پس از نمره گرفتن کنار دیوار درون نزدیکی من  ایستاد. پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم کـه با خنده ملیحی تشکرکرد وپذیرفت. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یـادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم بـه پسر بچه هفت-هشت ساله ای کـه کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من مـیرم همـین پشت درون وخواهش کردم وقتی  نمره یـازده را صدا د بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم مـی زدم کـه ه آمد وگفت با من موافق هست که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا " واضافه کرد "یـازده رو خوندن,  بعدیش لابد مـیشـه دوازده"  وخندید. من داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چطور بفکر خودم نرسیده بود کـه هوای بیرون لطیفترهم هست کـه پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازه تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل کـه ازآنجا بروم بـه بخشی کـه باید مـیرفتم.

آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ساعت حدود یـازده بود کـه کارم تمام شد، با اینکه بیـاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما  اما نمـیخواستم  برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف هست این تیپ واین کت وشلواررا ها نبینند. گذار خیلی ازهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمـین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنـهمـه نعمت چشمای یکی ازان ها را کـه خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (کافه شـهرداری اولیـه، پارک کودک یـا پارک ولیعهد بعدی وشاید پارک ولیعصر بعدتر) یک مجله فردوسی هم خ کـه هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمـیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمـی مـیپایدم.البته حتما بگویم دلهره کـه داشتم چون من که تا حالا تنـهایی و باین طریق بازی نکرده بودم و نمـیدانستم چی مـیشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود کـه چشمم افتاد بـه همان کـه خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمـینان حاصل کرد منـهم او را دیدم رفت روی نیمکتی کـه روبروی من بود نشست و شروه کرد بـه سوهان زدن ناخنـهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه مـیکرد کـه مـیشد بگویی بکلی قضیـه ژست مجله خوانی ازیـاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یـاد حرف خلیل افتادم وبخودم نـهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی مـیخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مـهمـی دربالا رفتن اعتماد بـه نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را درون ذهنم مرور کردم وبخودم امـیدواری دادم کـه جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمـی پرسیدم آیـا او همان خانمـی هست که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد کـه ترجمـه اش بزبان امروزی هامـیشود چیزی شبیـه "په نـه په" خانم ان خانمـه هستم.
خلاصه طولی نکشید کـه صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق حتما بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف مـیزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی مـیگفت, یکی از خوبی های کار این بود کـه اگرهم حرفی مـیپراندم کـه خودم بـه سروته ان اطمـینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ کـه این عادله حتی وقتی براش جوک هم مـیگفتی مثلا مـیپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ مـیشد و باید کلی فکر کنی کـه جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی کـه دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمـه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یـاد خودش وبهرام مـیافتم یـه احساس خوبی بهم دست مـیده. فقط بعضی وقتها حیرون مـیموندم کـه مگه مـیشـه یـه سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشـه.
وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانـه شان تومنطقه پل رومـی شمـیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمـی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم کـه توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید هست بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای ی کـه خانـه شان پل رومـی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریـازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمـیاید.
هنوز حرفی روکه حتما درجواب ب تو مغزم راست وریست نکرده بودم کـه برام روشن کرد کـه "بدلیلی کـه خودم هم مـیدانم" اونمـیتواند تلفن خانـه شان را بـه من یـا بـه هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی مـیکردم کـه آیـا اینکه تلفن دارند بـه نفع رابطه ماست یـا بـه ضرر, کـه بدون اینکه بـه نتیجه ای برسم نمـیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد بـه اینکه خب اگرهمـین الان درمورد فلان برنامـه تلویزیون حرف زد من چی حتما بگم، آخه ما هنوز نـه تلفن داشتیم نـه تلویزیون. بخودم تلقین کردم کـه نبایدروحیـه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ کـه نیست" نـهایتش مـیشود مثل دیروز کـه که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انـهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمـی گیج گیجی مـیزد. راستش فکر مـیکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین ی روبرو مـیشدم کلا شرایط جور دیگری مـیشد، منظورم را کـه مـیفهمـید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را مـیکرد وبه بهانـه توالت یـا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین ی خارج مـیکردم . اما بخودم نـهیب زدم "خب کـه چی" از کجا کـه همـه اش "چسی" نباشـه و اگر هم. نباشـه بالاخره لابد یـه چیزی تو من دیده کـه تا حالا "حال داده "دیگه.
خلاصه درحالیکه سعی مـیکردم طوری وانمود کنم کـه حرفهایی کـه زده  برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامـه دادم کـه دانشجوی رشته ساختمان هستم. همـینکه از حالتش حس کردم با اینحرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمـی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویـا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیـات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی درون مورد محله، وخانـه مان بگویم , با تمام تردیدی کـه دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم کـه محله وخانـه مان را بگویم کـه اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید کـه "وایسا, نگو, بذارببینم مـیتونم حدس ب" وپیشنـهاد کرد س این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نـهارومـیدم, اگه درست گفتم, برنده مـیشم وتو حتما بدی" و شرط را بـه اینترتیب تکمـیل کرد کـه حق انتخاب نوع "نـهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نـهارودسر" کف دست راستم کمـی بـه خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم بـه این رفت کـه این پیشنـهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنـهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه مـیداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را به منظور همـین یک پیشنـهاد ماچ مـیکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشـه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمـی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامـه داد "یـا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمـی خیـالم راحت تر شد. اولین چیزی کـه بفکرم رسید این بود کـه خیلی خوب شد کـه ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شـهرهستم. نـه اینکه بـه پایین شـهری بودن افتخارکنم، خودتان کـه مـیدانید، به منظور اینکه اگر یک جایی درشمال شـهررا مـیگفت, منکه درون خودم نمـیدیدم کـه حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه مـیشد اول موش و گربه بازی, لحظه بـه لحظه حتما تک تک کلماتی کـه ازدهانم خارج مـیشد را
را مـیپایدم کـه مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمـینان گفته بود کـه معلوم بود محلات تهران برایـاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شـهبازیـا شوش" وادامـه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یـا جوادیـه?", جواب داد "اول بگو کی که تا بگم ",
بعد از یک کمـی "بگذاروبکش" و " وبازی درون آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما که تا جوابموندی ازنـهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال مـیگفتم" و ادامـه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمـیتونن جرزنی نکن".
در پاسخ بـه سوالم اولش کـه به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد کـه خا نـه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان هست او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر مـیکند مرا یکبار همان طرفها درون صف اتوبوس دیده هست اما دراینمورد ممکن هست اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر بـه سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم کـه وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنـهاد رستورانی درون خیـا بان ویلا را داد کـه فکر مـیکنم اسمش "کیـان" یـا چیزی شبیـه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشـهرکوفت وزهرماری بود فرق نمـیکرد، اما معلوم بود مـیباید جای گرانی باشد. بعید مـیدانم درآنزوز (یـا هیچ روزعادی دیگری) پولی کـه در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیـهایی را مـیکرد, اما اگر هم پول درون جیبم مـیبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمـیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنـهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم کـه بازهم خودش بفریـادم رسید.
با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامـه داد کـه شوخی کرده خیلی گرسنـه استاو ان رستوران حتما بماند به منظور دفعات بعدی، اوهیچ جوری طاقت رفتن که تا خیـابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونـهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همـینجور داشت توضیح مـیداد که
صبح زود به منظور آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. کـه منـهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی کـه بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم کـه اگر درجای مناسبتری بودیم مـیگفتم " لبو بده جیگر" کـه یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم کـه شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند مـیشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی کـه روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت.
وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی کـه توجهم را جلب کرد این بود کـه چنان با رغبت غذا مـیخورد کـه آدم کیف مـیکرد. نمـیدانم توجه کرده اید، بعضیـهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه مـیماند, غذا مـیخورند کـه نمـیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم مـیکنند همانجور کـه توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال مـیکند.
دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم کـه ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم کـه او برنده شده وپیشنـهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود کـه نکند جایی وچیزی را انتخاب کند کـه با موجودی جیب من جور درنیـاید. ژیلا گفت همـین بغل هست و با همان لبخند شیطنت آمـیزادامـه داد کـه منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا مـیرفتیم, خوبی اش این بود کـه حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته بـه اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود بـه خط قرمز برسم. بدی اش اینبود کـه اگراینحالت پیش مـیامد حالا دیگر نمـیتوانستم ازبهانـه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یـا "مثل اینکه پول کـه درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم.
رفتیم خوشمرام یـه پلمبیر سفارش داد، من نمـیتونستم تصمـیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یـه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود کـه اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یـا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال مـیگیره. نمـیدونم تلقینـه یـا نـه یکی ولی یکی دو بارهم کـه نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم.
همش جلوی چشمم مجسم مـیشد کـه پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یـه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه بـه دو دقیقه دستشویی-لازم مـیشم، فکرشو این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی مـیشد نـه یک اصطلاح. بعدشم مـیگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی مـیگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه بـه بچه ها بگم ه بـه چه دلیل پریده کـه این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی کـه ریدی". تو همـین حول و ولاها سیر مـیکردم کـه متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من مـیچرخونـه ومـیگه "هی نیـافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نـه بابا من فقط یـه فالوده مـیخورم".
آیـا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیـاد سرمـیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمـیده کـه قضیـه شکم من بیش ازاینکه بـه قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشـه بـه اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه.
خیلی جدی اصرار کرد کـه با کمال مـیل مـیتونـه پول اینا رو بده, وقتی بـه اشاره گفت کـه خب آدم دانشجو اگه همـیشـه پول تو جیبش نباشـه کـه عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه کـه من خیلی جدی مـیگم" . رفتم یـه ژتون پلمبیر ویـه فالوده گرفتم، فکرمـیکنم پنج شش ریـال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمـیرفتم، کـه با خنده گفت "حالا اگه نمـیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام مـیده" .
امدیم بیرون, خوشبختانـه شکمم مردانگی کرد, بازیـها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یـه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود کـه صحبتو مـیچرخوند، پیشنـهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم کـه امروز کـه کار دیگه ای نمـیتونیم یم.
حرفامم هم کـه دیگه داشت تکراری مـیشد، بعد باید اول یـه جوری قرار بعدی رو مـیذاشتم و بعدش یـه بهانـه ای به منظور خداحافظی. اول فکر کردم بگم حتما برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنـه بخواد با من بیـاد، آنوقت اگه دم درون نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو مـیشـه. تازه اگر بی درد سرمـیرفتیم تو, وقتی مـیدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی مـی کـه بدترآبروریزی مـیشد.
بمنظور سیـاه بازی یک  دستم  را روی ان یکی دستم زدم و گفتم " آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یـادم بره" و ادامـه دادم کـه گویـا من قول داده ام  پیش ازساعت چهاربرسم خانـه ام اینـها کـه او را ببرم دکتر، چون پسر ام رفته بوشـهرو پیرم تنـهاست, اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم".  
بنظرمـیامد کمـی بـه صداقت حرف ناگهانی من شک دارد, اما گفت "باشـه چه جوری؟". گفتم من الان نمـیتوانم شماره  تلفن بهش بدهم  اما به منظور دفعه بعد یک شماره به منظور تماس  جورمـیکنم. جوابش اینبود کـه اتفاقا مشگلی نیست, چون قرار هست دوشنبه بعد دوباره بـه درمانگاه بیـاید، اما از آنجا کـه معلوم  نیست چه ساعتی کارش تمام شود،ممکن هست من کمـی علاف بشوم.  قرار شد من ساعت حدود ده بروم درون مانگاه دنبالش بگردم، اگر کارش تمام شده بود کـه باهم مـیرویم بیرون واگر نـه من بروم ولی همانجا قرارمـیگذاریم  که من دوباره چه ساعتی برگردم,و با اینقرار خداحافظی کردیم.
با همـه دقتم دو که تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا کـه تلفن خلیل را بـه ی مـیدادم مـیگفتم همسایـه ما هستند وآدمـهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانـه ما سلسبیل هست وخانـه خلیل اینـها هم کـه خیـابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر مـیخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینـها را بهش بدهم حتما یـادم بماند کـه توجیـه مناسبی  برای استفاده ازتلفن خلیل اینـهاجورکنم, اما مطلب دوم کـه به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلا کـه وضعشنان هم خوب هست چطوراستکه بدرمانگاه مشمول بیمـه تامـین اجتماعی کارگران مـیاید. اگرچه غیرممکن نبود اما حداقلش جای سوال داشت.
در هرحال دوشنبه بعد رفتم و دیدمش حدود سه ساعتی را با هم بودیم و من شماره خلیل اینـها را بهش دادم و باجبار گفتم ما تلفن نداریم و این تلفن خا نـه دوستم است. یکی دو روز بعد ژیلا زنگ مـیزند و آقای فروزان (بابای خلیل) گوشی را بر مـیدارد و طبق معمول صحبتشان گل مـیاندازد. قرار را از طریق خلیل بمناطلاع داد و منـهم رفتم وحال کردیم و شرو ور گفتیم و چیز خاصی پیش نیـامد. یک یـا دو بار دیگر هم قرار گذاشتیم کـه دفعه اخرش بخاطر امتحانات به منظور دو هفته بعد مـیشد کـه  به دلیلی کـه ژیلا نسبت بـه برنامـه  آنروزخودش اطمـینان نداشت  قرار شد او دو روز قبلش  زنگ بزند خا نـه خلیل اینـها که تا قرارمان حتمـی بشود.وقتی ژیلا زنگ مـیزند کـه بگوید قرارمان  سر جایش هست،  باز هم صحبت با آقای فروزان گل مـیاندازد و گویـا حرفها طوری پیش مـیرود کـه بابای خلیل بـه طرف مشکوک مـیشود اما بروز نمـیدهد.  فردایش خلیل توی مدرسه بمن ندا داد گویـا ه زنگ زده، پرسیدم "قرار چی، کجا و کی؟" با دلخوری جواب داد  "آقوم"# کـه چیزی کـه بمن نگفت، فقط گفت بهت بگم خودت باهاش حرف بزنی که تا بهت بگه" خیلی تعجب کردم, اول فکر کردم خلیل فیلم بازی مـیکند، ولی اینطورنبود، و خلیل هم از اینکه پدرش مرموزبازی درون آورده  پکر بود.  با  آقای فروزان کـه تماس گرفتم  با خنده و جدی پرسید "اینجور لعبتها رو دیگه از کجا پیدا مـیکنین؟"  ازش خواهش کردم روشنتر بگوید کـه او گفت این ه بنظرش یک کلکی توی کارش هست،. پرسیدم آیـا منظورش از نظر تیغ زدن هست که جواب داد کاش این بود. پرسیدم "پس چی؟"  که روشن کرد ه یـا از آنـهایی استکه خانـه  فرار کرده و مـیخواهد خودش را بشما بند کند، یـا اینکه "وضعش خراب است". بعدش ساعت و محل قراری را کـه ژیلا تین کرده بود بمن گفت ولی پیشنـهاد کرد کـه اگر موافق باشم بهتر هست با طرف محتاطانـه برخورد م  و کاری م کـه بازهم به منظور قرار بعدی بـه آقای فرزان زنگ بزند که تا او بتواند حسابی "ته و توی کارش را درون بیـاورد " البته از من خواست بـه خلیل چیزی دراینمورد نگویم. منـهم وقتی ژیلا را دیدم بعد از یکی دوساعت  که با هم گذراندیم  بهش گفتم به منظور قرار بعدی باز هم بـه خا نـه آقای فرزان زنگ بزند.
ژیلا کـه زنگ زده بود آقای فروزان طوری وانمود کرده بود کـه خودش سر و گوشش مـیجنبد که تا مزه دهن او را بفهمد.  ژیلا هم کـه ظاهرا از نابینا بودن آقای فرزان بی خبر بود اول  ناز و ادا آمده و گفته بود "آقای عزیز از شما بعیده" و گفته بود سنش زیـاد است, اما بعدش  صحبت بجایی رسیده بود کـه حتی بـه  بابای خلیل گفته بود "جیگر جون", و بابای خلیل درجواب این شعرحافظ را خوانده بود کـه "گرچه پیرم شبی درآغوشم گیر   شوروحال گذاشته را دریـابم", آقای فرزان مـیگفت "همـینکه   قول داده برایش گوشواره طلا  وووو ومـیخرد ه چنان نرم شده  که انگار دهسال هست با او رفیق است.  نـهایتا به منظور روز سه شنبه ساعت ده و نیم صبح قرار گذاشته بود سر کوچه خودشان و بعنوان علامت شناسایی هم گفته بود یک عینک دودی آینـه ای مـیزند و کت وشلوارطوسی رنگ راه راه مـیپوشد. هدف آقای فرزان اینبود کـه باینطریق بمن ثبت کند ژیلا "خراب " هست و به منظور پول وطلا, حاضر هست تن بهرکاری بدهد. طبق برنامـه آقای فرزان من مـیباید بدون اینکه خلیل یـاهیچ دیگری, درون جریـان باشد درهمان ساعت مـیرفتم همانجا پشت دیوار روبرو قایم مـیشدم که تا وقتی کـه ژیلا مـیرود سراغ آقای فروزان یقه اش را بگیرم. من رفتم و از دور نگاه مـیکردم ، ژیلا آمد، او هم عینک دودی زده بود، مدتی بغل دیوار پیـاده رو آنطرف خیـابان، یعنی درست روبروی جایی کـه آقای فرزان ایستاده بود توقف کرد، دور و برش را نگاه کرد، وظاهرا وقتی  اطمـینان پیدا کرد کـه همان مرد عینکی مـیباید آقای فرزان باشد، طوری حرکت کرد کـه بنظرم آمد دارد مـیرود بطرف جایی کـه بابای خلیل وایساده بود. اما نمـیدانم چه فکری کرد کـه دوباره برگشت عقب طرف همان دیوار پیـاده رو. یکی دو دقیقه درجایش مکث کرد ودوباره بطرف خیـابان قدم برداشت.  اما درست همانوقت کـه ژیلا داشت مـیرفت بطرف بابای خلیل, یکدفعه دیدم خانمـی  آمد زیر بغل آقای فرزان را گرفت و با خنده او را برد بطرف خانـه شان, و این مـهمان ناخوانده شـهناز، دومـی خلیل بود (که معلم بود), کـه معلوم نیست چرا عهد انقدر بی موقع آمده بود بـه بابایش اینـها سربزند.  ژیلا بعد از یکی دو دقیقه راهش را کشید و رفت، منـهم رفتم و تا غروب بی هدف از اینطرف بانطرف شـهرمـیرفتم. من بابت این ماجرا خیلی پکر بودم  یعنی از دست خودم لجم مـیگرفت کـه ازهرنوع دلخوری بدتر است.  آخر من خودم را زرنگ مـیدانستم, فکرش را هم  نمـیکردم کـه انقدر آدم "په په" و ساده ا ی باشم کـه نتوانم یک معمولی را از یک زن خراب تشخیص بدهم، هی بخودم مـیگفتم  خاک برسرت "دراز بی نور". که تا یکی دو روز حالم طوری بود کـه بقول علی پوستر "ثمره نسیـه فروشی " را بیـاد اطرافیـان مـیاورد.
فردایش کـه باقای فرزان زنگ زدم، مـیگفت حس ششم اش باو مـیگوید کـه  ه پی بود او نابیناست و شاید هم از اول اینرا مـیدانسته است, گفت کـه ه یکی دو ساعت بعدش باو زنگ زده و اول خیلی عصبانی و پکر بوده اما بعدش رام شده,  بابای خلیل مـیگفت برایش جای شک نیست کـه ه "خراب هست " اما اگر من هنوز هم باور ندارم او حاضر هست بخاطر من دوباره باهاش قرار بگذارد,  که من ازاو تشکر کردم وگفتم فکرنمـیکنم اینکار لازم باشد.
بچه ها، مخصوصا سیـا وخلیل, براحتی دلیل آویزان بودنم را حدس زده بودند,  اما من تازه بعد از یکی دو رو کـه حالم کمـی سر جایش آمد آنـها را درون جریـان گذاشتم و گفتم دیگر نمـیخواهم ه را ببینم. خلیل محکم زد توی سرم و گفت "از تو الاغ تر خودتی" کـه سیـا هم حرفش را تائید کرد، خدائیش درون ان لحظه خودم هم درون اصل قضیـه با آنـها همعقیده بودم اما دلیلمان با هم فرق داشت. آنـها فکر مـید من خرهستم بخاطر اینکه نمـیخواهم ه را ببینم,.در حالیکه من فکر مـیکردم خرهستم بخاطر اینکه مدتی یک خراب را مـیدیده ام.  آنـها مـیگفتند من مـیباید باهاش حال م و نـهایت اینکه مواظب باشم سر من کلاه نگذارد و منرا تیغ نزند، درون همـین حد. مـیگفتند  طرف کـه نامزدت نیست کـه "غیرت بخرج بدی". حتی خلیل  مـیگفت "چه بهتر کـه طرف پول درون مـیاره" و دلیلش اینبود کـه دیگر لازم نیست او بمن آویزان شود بلکه برعکس.  سیـا هم معتقد بود "پولکی یـا غیر پولکی"، که تا وقتی منرا تیغ نزده  بمن چندان ارتباطی ندارد. البته مبرهن استکه یکی از هدفهای آنـها درون این توصیـه خیرخواهانـه بمن اینبود کـه از اینطریق بلکه آنـها هم بتوانند مفتی با طرف حال ند.
خلیل آخرش پیشنـهاد کرد اگر تصمـیم گرفته ام ه  را نبینم بهتر هست او را پاس بدهم طرف خلیل. اما توصیـه آخر سیـا اینبود کـه بروم طرف را ببینم، و هیچ چیزی را برویش نیـاورم، و او را وردارم بیـاورم امـیرآباد خانـه سیـا اینـها، باهاش حال م، و مـیگفت حالا بعد از اینکه من کارم تمام شد اگر ه حاضر بود "که ما هم یک صفایی باهاش مـیکنیم، اگر نـه کـه هیچی". من اما  نمـیدانم،از کجا بـه این نتیجه گیری احمقانـه رسیدم کـه باید  برای آخرین باراو را ببینم و با "اخم و تخم" او را بخاطر اینکه منرا گول زده  سرزنش کنم و ازش به منظور همـیشـه قهرکنم، درون حالیکه حتی درهمان لحظه هم مـیدانستم کـه اگر بپرسد او چه جوری مرا گول زده? جواب سروته داری ندارم کـه بهش بدهم.
وقتی دیدمش بدلیلی کـه هنوز هم خودم نفهمـیده ام چرا،  طوری وانمود کردم کـه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. درعوض بعد از بده بستان های مقدماتی  ژیلا لابلای حرفهایش  بمن پراند که خیلی پست هستم, اینحرف را طوری زد کـه هم مـیشد آنرا یک شوخی تلقی کرد و هم بمعنی احساس طلبکاری او ازمن, ودیگرهم درون این باب چیزی نگفت کـه بتوانم منظورش را بفهمم . شاید هم این یک تاکتیک به منظور مرعوب من بود کـه اگر اینجور باشد, انقدردرکارش موفق بود کـه من که تا آخرهیچ جوری جرات نکردم ازش درون مورد ماجرای قرار پولی اش با بابای خلیل حرفی بمـیان بیـاورم، وازاین بابت هم یک "خاک برسرت" اضافی بخودم بدهکارمـیشوم . بعد از ده-پانزده دقیقه رابطه مان کمـی عادی تر شد و من ازش پرسیدم آیـا حاضر هست دفه بعد بیـاید باهم برویم خا نـه یکی از دوستانم کـه در امـیر اباد است، او با یکجور خنده خاص کـه مـیشد معانی مختلفی را ازان برداشت کرد, موافقت کرد. برایش توضیح دادم کـه دوستم با پدرش درآنجا زندگی مـیکند، اما وقتی ما مـیرویم پدرش رفته مسافرت و درخانـه نیست. گفتم دوستم هم دانشجو هست و ما ازبچگی همدیگر را مـیشناسیم، آخرش هم خیلی گذرا اشاره کردم کـه یک دوست دیگرمان هم گاهی خانـه آنـها مـیاید و ممکن هست آنروز هم اتفاقی بیـاید، کـه ژیلاهم عالعمل خاصی نشان نداد. به منظور اینکه راه خاکی و محل خانـه توی ذوق اش نزند حالی اش کردم کـه خا نـه دوستم درون بیـابانـهای امـیر اباد شمالی است، درست زیر مرکز اتمـی، و از آخرین ایستگاه اتوبوس که تا آنجا بیش از بیست دقیقه درخیـابان خاکی حتما راه برویم, ژیلا اول یک کمـی ابروهایش را بعلامت تعجب قوس داد و بعد گفت "خب عیب نداره باهم حرف مـیزنیم مـیریم دیگه ". کمـی دیگرشرو ور گفتیم وشوخی کردیم، قرارمان شد به منظور پنجشنبه بعد ساعت یـازده درپارک, کـه باید طوری بطرف امـیرآباد مـیرفتیم کـه حدود دو که تا دو و نیم آنجا باشیم, وخداحافظی.
بعد از اینکه جدا شدیم هرچه فکر کردم نفهمـیدم کـه من چرا درست عینا آنچیزی را کـه سیـا گفته بود انجام دادم.
درهرحال درون مورد بردن ه بـه امـیراباد، قراری بود کـه خودم گذاشته بودم کـه هنوز درست نمـیدانستم چه حتما م. بنا بـه تجربیـات قبلی من بهمان اندازه کـه به برخورد معقولانـه سیـا اطمـینان داشتم نسبت بـه احتمال رفتارناپخته خلیل بیمناک بودم
. دو که تا مشگل درون مورد خلیل وجود داشت: اول غیر قبل پیش بینی بودن خودش بود، اما مـهمتر اینبود کـه من بـه آقای فرزان قول داده بودم درون مورد ه بخلیل چیزی نگویم و حالا نـه فقط قولم را شکسته بودم، بلکه شوخی شوخی داشتم مـیرفتم  اسباب یک چیزهایی بیشتر ازحرف زدن بین طرف وخلیل بشوم.  
اول کـه با سیـا درباب قولی کـه به اقای فرزان داده بودم م کردم و او درجواب یواشکی زد تشانی ام کـه "عمله این فکر رو حتما قبلا مـیکردی"وگفت چون بهرحال کـه ماجرا را بخلیل گفته ام و از این ببعد هم اگراو را بازی ندهم او ولکن نخواهد بود و اگر هم زیـادی ازش قایم بشویم جدا دلخورمـیشود و دیگر با ما حرف نخواهد زد، کـه راست مـیگفت. باجبارهم خودم با خلیل شرط کردم آنروزکار تخمـی نکند وهم از سیـا خواستم بهش تذکربدهد. قرارمان با ژیلا به منظور پنج شنبه بعد بود، چگونگی قرارمان درون روز موعود را بـه آنـها گفتم.  سیـا کـه گفت آنروز مدرسه نمـیاید و درخا نـه مـیماند, منـهم بـه خلیل تاکید کردم حتما خودش جداگانـه برود خانـه سیـا اینـها و حق ندارد قبل از رسین توی خانـه خودش را با من و ژیلا روبرو کند, واو هم قبول کرد.
 راستش را بگویم, اینـهم یکی ازهمان مواردی استکه اگری بفهمد و من را نشناسد فکر مـیکند یک چیزی ام مـیشود. به منظور اینکه بعد از اینکه خود ابله ام همـه این قرارومدارها را راست و ریست کردم, همـه اش توی دلم خدا خدا مـیکردم کـه خوب هست یک چیزی پیش بیـاید کـه اینکارسرنگیرد، اما دلم مـیخواست این نشدن طوری باشد کـه بچه ها نتوانند آنرا تقصیر من بیـاندازند.
به این فکر کردم کاشکی من یـا ژیلا بد جوری سرما بخوریم و نتوانیم سرقراربیـاییم. با همـه سفارشـهایی کـه به خلیل مـیکردیم ته دلم بدم نمـیامد خلیل یک گندی بزند کـه کار انجام نگیرند و ما بتوانیم کاسه کوزه ها را سر اوبشکنیم, حتی, پیـه عذاب وجدان بخاطرفکر نامردی درحق رفیق را بتنم مالیدم،  بعد ازدو-سه روز این نامردی یـادم مـیرفت. ا اما مشگل اینبود کـه بهرحال اینـها همـه اش توی فکر من بود, ازنظرعملی گند را حتما خود خلیل مـیزد و این دیگر دست من نبود.آنروز وقتی درون مـیدان انقالب با ژیلا منتظر اتوبوس امـیر اباد بودیم، خلیل را دیدم کـه بر خلاف قرمان از آنطرف خیـابانما را زیر نظر دارد، اما آماده مـه نگذاشتم. اتوبوس کـه آمد ما کـه سوار شدیم دیدم خلیل از درون جلو سوار شد با رانده سلام علیک کرد و راننده هم خیلی با خوش وبش جوابش را داد. خلیل هم همچین با ژست با او حرف مـیزد کـه انگار کمک خلبان بوئینگ هفتصد و چه و هفت شدهو درون ضمن حرف زدن با راننده زیر چشمـی  تند تند هم بما نگاه مـیکرد. دریکی از ایستگاه های وسط  راه یک جوان دیگرسوار شد کـه نفهمـیدم بـه چه خاطرباخلیل کارشان بـه یک ودوکشید، وشروع د کرکریـهای چارواداری به منظور هم بخوانند, اما خوشبختانـه ان پسره  ایستگاه بعدی پیـاده شد و قائله خوابید.
ما ایستگاه چاپخانـه پیـاده شدیم و پیـاده راه افتادیم بطرف خانـه سیـا اینـها. چند دقیقه بیشتر نرفته بودیم کـه خلیل ازپشت آمد، سلام کرد و با یک لبخند فوق احمقانـه ازما یک آدرس الکی پرسید، کـه منـهم یک جواب الکی دادم و او هم تشکر کرد و با قدمـهای تندترجلوی ما افتاد. خلیل با اینکه فاصله اش را با ما زیـادتر مـیکرد اما هرازگاهی برمـیگشت بـه عقب و ما را نگاه مـیکرد.هیچ دلیلی جز خریت به منظور مجموعه کارهای خلیل درون آنرویشد آورد. یـادتان مـیاورم, خیـابان  چاپخانـه یک خیـابان خاکی بود کـه تک و توک خانـه درون اوائل ان ساخته شده بود و همـینکه درون ان حدود ده دقیقه ای ازخیـابان امـیرآباد بطرف غرب مـیرفتیم خیـابان یک پیچ مـیخورد و دیگر بیـابان مـیشد، و بعد ازحدود یک ربع ساعت دیگر توی خاکی راه رفتن مـیرسیدیم خانـه سیـا کـه به اتفاق خانـه توران خانم اینـها تنـها ساختمانـهای ان حوالی بودند.سرپیچ کـه رسیدیم نمـیدانم ژیلا چه فکری کرد کـه بی مقدمـه گفت "من نمـیام"، و وقتی ازش خواستم دلیلش را بگوید برگشت طرف امـیر اباد و معلوم بود کـه جدا قصد نیـامدن کرده است. من همـینطور دنبالش مـیرفتم و مـیپرسیدم "اخه چی شده " و او هم تنـها درون جواب مـیگفت "معذرت مـیخام اما نمـیام دیگه ". نمـیدانم از دیدن بیـابان حول ورش داشت یـا ازحرکت مشکوک خلیل یـا ازهردو.
. خلیل کـه گویـا متوجه شده بود کـه ما برگشته ایم، بجای اینکه برود و سیـا را خبر کند کـه درخانـه  منتظر نماند یواشکی آمده بود دنبال من و ژیلاک. ماهم دوتایی سوار اتوبوس شدیم بطرف مـیدان مجسمـه، اما من بعد از اینکه دیدم سوال فایده ای ندارد درون ایستگاه نصرت خداحافظی کردم و برگشتم کـه به سیـا ماجرا را بگویم. وقتی رسیدم ساعت سه و نیم بود.
من دیگر ژیلا را ندیدم، بآقای فرزان هم گفتم اگر زنگ زد خیلی محترمانـه بهش بگوید بهتر هست همدیگر را نبینیم، او هم بعدا گفت کـه ژیلا دوسه روز بعد زنگ زده و او هم نظرمنرا بهش گفته است.
اگر بخواهم صادقنـه بگویم دو بار دیگر بامـید اینکه ژیلا را ببینم رفتم پارک ولیعهد وهمان صندلی, ولی او را ندیدم , واینکه بابای خلیل حدسش درون مورد او که تا چه هد درست بود و اینکه او اساسا چگونـه ی بود هیچوقت برایم روشن نشد.

منکه فکر مـیکنم که تا همـین جای ماجرا کافی هست که نشان بدهد کـه یک لقمـه بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمـید کـه چرا ما بـه همان مجازی اش راضیتر بودیم.





[کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت]

نویسنده و منبع |



کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت

مشاهیر علمـی ومو سیقی | یـادداشتهای اسدالله مشرف زاده | صفحهٔ 9

انتشار ۲۷ آبان ۱۳۹۴
 
 
 
 

آقاى کرمانشاهى، کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت راجع بـه خودتان و خانواده ‏تان بفرمایید. کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت اینجانب درون خانواده‏ اى متشخّص و شناخته ‏شده درون کرمانشاه بـه وجود آمده و پرورش یـافته‏ ام. کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت اعتبار کلى و عمـیق خانوادگى و بستگانم مربوط بـه روابط عمومى از دهلیز تشریفات مذهبى و امّامـه این مراسم و مجالست با طبقات روحانى طى یکصد سال از عمر یک خانواده درون چهار نسل بوده است، کـه از بـه مصرف رسانیدن تمامى مایملک و دارایى‏هاى زمان ‏پسند براى احداث بناهاى مذهبى و مخارج تشریفاتى آن، آن هم درون سطحى پرهزینـه، دریغ نورزیده و موجودیت خانوادگى مرا از چندین سال قبل از مشروطیت، درون این زمـینـه بایستى جستجو کرد. این اعتبار و وجودیت بـه دست پدر بزرگم «معین ‏الرعایـا»که درون کتاب «خاطرات فرید» و سایر رسالات نسبتاً تاریخى مانند (کتاب آبى و رهبران مشروطه) کم و بیش شرح حالش آمده است، بـه وجود آمده و تکمـیل شد، و چون این مرد خود از طبقه‏ ى اشراف و اعیـان نبود، طبعاً مورد قبول آنان واقع نگردید و تمامى عمر را درون مقابله با قدرت‏هاى محلى، کـه غالباً حکمرانان و شاهزادگان را احاطه کرده و حرص و هوس آنان را افزونى بخشیده بودند، گذرانید و بالاخره درون این راه مقتول و به اعتبارى شـهید شد ( اردیبهشت ۱۳۲۹ قمرى). این کشمکش‏ها موجب چندین بار قتل و غارت و آتش ‏سوزى افراد و اموال خانواده‏ ى ما گردید کـه مباحث و دامنـه ‏ى تعریف آن قضایـا که تا زمان کودکى من کشیده شد. من طفولیتم را درون محیطى شروع کردم کـه پر از این تعاریف تکان ‏دهنده بود و مسئله ‏ى خون و خون‏ریزى و کشتار و غارت و هجوم و آوارگى و آتش ‏سوزى و یتیم شدن‏ها، زیربناى ذهنى مرا از اولین شنیدن‏ها تشکیل داد. ابتدا با تصاویر سیـاه‏پوش و به دیوار آویخته ‏ى پدربزرگ مقتولم خلوت‏ها داشتم و چون محاسن اخلافى و رفتار کریمانـه ‏اش را از همـه و همـه جا مى‏ شنیدم و از اینکه همسایگان مرا بـه عنوان نواده‏ ى معین ‏الرعایـا نوازش مى ‏د، کشتن او را یک فاجعه‏ ى بزرگ درون دنیـاى کوچک خود مى ‏شناختم. گلیم ‏هاى نیم سوخته، فرش‏هاى پاره پاره، اسناد خطى و عکس‏هاى اوراق شده و سوخته کـه در چمدان‏ها انبار شده بود، درون دیدگاه من نقش‏ آفرینان غم‏ انگیز حمله و هجوم و بلوا مى ‏شدند. از خود مى ‏پرسیدم چرا؟ چرا حتما با ما چنین رفتارى بشود؟ و این چراها درون مغز کوچک من جوابى دریـافت نمى ‏کرد و تنـها گوش و چشم من مشغول اندوختن مطالب بود. کم کم متوجه‏ ى عزلت و خانـه ‏نشینى پدرم شدم کـه اجازه‏ ى معاشرت زیـادى از طرف شـهربانى نداشت. علت این موضوع و آن چراها درون سنین بالاتر برایم روشن شد (مسئله‏ ى ضمـیمـه شدن زمـین زراعتى پدرم، کـه تنـها محل معاش ما بود، بـه املاک پهلوى)/ این نیز درون عمق اندیشـه ‏هایم پرسش‏هایى را بـه وجود آورد: کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت از خود مى ‏پرسیدم مگر پدر من املاک شاه را تصرف کرده کـه از او بعد گرفتند؟ این پرسش نیز جوابى نداشت و اضافه بر آن چراها مى ‏شد، چون هیچگونـه اطلاعى از نوع تفکر بـه قدرت رسیدگان و ظلم و فساد و حرص مصادر امور نداشتم. حل این معما با شناخت خلق و خوى جامعه قدم بـه قدم دریچه‏ هاى تفکر را بـه رویم گشود و فکر شخصیت اصلى من شد. از همان ابتداى کودکى، حرف نزدن، نگاه ن و بى ‏رغبتى بـه بازیگرى‏هاى کودکانـه درون من تظاهر مى ‏کرد و در این زمـینـه مورد بحث اطرافیـانم شدم. نام امـیرنظام گروسى درون گوش من پرطنین بود، زیرا پدربزرگم لقب ( معین ‏الرعایـا) را بـه درخواست او، کـه حکمران کرمانشاه درون سال ۱۳۱۰ قمرى بود، از ناصرالدین شاه گرفته بود.

آگاهى از گذشته‏ پرتوفان خانوادگى، محصور ماندن درون بین اعتقادات محلى، بستگى و انجماد فکرى اجتماع حاکم و چشیدن طعم تمام بى ‏نصیبى‏ها کـه بر تمامى لحظات عمرم سایـه گستر بود، تنـها زیستن، تنـها گریستن و تنـها فکر را بـه منِ تنـها، کـه بى برادر هم بودم، آموخت. چه درون داخل مردم، چه درون محیط درس و چه درون گذرگاه روزانـه از ترس و نفرت اینکه مباداى از فرزندان غارت کنندگان، آتش سوزان و قاتلین پدر بزرگم سر راهم قرار گیرد و ناگزیر بـه صحبت با او باشم، بر خود مى‏لرزیدم. بدین جهت دوست و معاشر همسال و همدرس درون زادگاهم انتخاب نکردم. این انزواطلبى بدون اراده و ناخودآگاه بر من و تمام وجودم حاکم شد. از همـه مـهم‏تر دوران جوانیم درون محیط روضه‏ خوانى و عزادارى و ‏ زنى و زنجیرزنى و تیغ ‏زنى و نظاره بـه تصاویر غم ‏انگیز جنگ و کشتار و غارت و آتش سوزى و هجوم و اسارت درون وقایع فجیع کربلا و کوفه و شام، کـه به طرزى رنگ‏آمـیزى بر کاشى‏کارى‏هاى بسیـار دقیق حسینیـه ‏ى اجدادیم نقش بسته بود، گذشت و اکثر لحظات روزانـه ‏ام درون این مسیر و مشاهدات سپرى شد. با مشاهده‏ ى این تصاویر، لحظه بـه لحظه گذشته‏ ى دردناک خانوادگیم چون نقش‏هاى زنده و متحرک و گویـا بر پرده‏ هاى ذهنم جان مى‏ گرفت و آن وقایع را بـه طور محسوس، بـه صورتى کـه بارها حکایـاتش را شنیده بودم، مورد معاینـه قرار مى ‏دادم و ریشـه‏ ى باورهایم بر این قرار گرفت کـه ارکان زندگى انسان‏ها همـین مسائل دهشت ‏بار و خشونت‏ آمـیز هست و از همـین زاویـه‏ ى دید چهره‏ هاى هولناکى را حتى ظاهر معصوم پیرمردان سپیدمو نظر مى‏ آوردم، زیرا درون یکى از تصاویر حسینیـه‏ ى اجدادیم )ابن سعد(، فرمانده‏ى لشکر کوفه، را با ریش بلند سپید مى‏دیدم کـه به دستور او تیرى بـه گلوى طفل شیرخوارى کـه در آغوش مرکب ‏سوار نقاب‏پوش بود، انداخته بودند. این فکر، کـه انسان‏هاى شریف و حق‏شناس درون تمام ادوار تاریخ و اقوام مختلف گرفتار شریرانند، درون نـهادم وطن کرده و ا معصوم را از این قاعده هدف ستم‏ها مى‏ دیدم جوشش هنرى از نقاشى شروع شد کـه از ورود بـه دبیرستان تمامى ذهن مرا بـه خود مشغول داشت. چون درون هنر نقاشى برجستگى ویژه ‏اى را بروز دادم، دبیر نقاشى کـه با پدرم دوست بود، بـه پدرم پیشنـهاد مى‏ کند کـه مرا بـه هنرستان کمال‏ الملک درون تهران بفرستد. ولى از آنجا کـه من تنـها فرزند (پسر) درون خانواده بودم، پدرم این پیشنـهاد را نپذیرفت. کم کم پاى من براى جمع‏ آورى محصول اندکى کـه از مقدار کم زمـین باقیمانده‏ ى زراعتى عایدمان مى ‏شد، بـه صحرا باز شد. زمـین بى آب و خشک بود؛ تپه‏ هاى خاکى اطراف زمـین، کـه زیر کشت مى‏ رفتند، درون تمام ایـام سال خالى از سکنـه و حتى رهگذر بود. قسمت آبى و آباد زمـین دیگر متعلق بـه املاک شاهانـه بود و این قسمت بى ‏حاصل براى ما مانده بود. زمـین چنان خاموش و بى‏جان کـه حتى یک برگ درخت بیـابانى نداشت، تفرجگاه من شده بود؛ ساعت‏ها بـه تنـهایى درون غروب و طلوع آفتاب بـه قسمت‏هاى دور دست زمـین مى‏ رفتم و روى کلوخى مى ‏نشستم و دورنماى افق را خیـال انگیزانـه تماشا مى ‏کردم؛ گاهى پرنده‏ اى از کنارم بـه ناگهان جستن مى‏ کرد کـه به دلیل همرنگى با خاک او را ندیده بودم؛ زمانى مارى خوش نقش و نگار از نزدیکیم بـه سویى مى‏ خزید و به سوى من مى‏ آمد، اگر من با او کارى نداشته باشم او نیز با من کارى نخواهد داشت. بسیـارى اوقات هدهدى درون نزدیکى‏هاى دیدگاهم بر کلوخى نشسته و با باز و بسته تاج خود آموزگار زمان مـیان‏ سالی‏ ام مى‏شد، کـه از تلالؤ تاج‏ها، نابودن شدن آن‏ها را نیز ببینم. این طبیعت خاموش و آن صحراى تهى از انسان بهترین مکان تفکر من بود. شب‏ها درون آسمان شفاف و روشن چشمک زدن ستارگان را بـه نظاره مى‏ نشستم و گاهى از خود مى ‏پرسیدم کـه آیـا درون این روشنان فلکى هم رهگذرى را درون سحرگاه از روى بازارى هدف قرار مى‏ دهند و مى ‏کشند، چنانکه نیـاز مرا کشتند؟! آیـا درون این ستارگان هم غارتگرى و چپاول و آتش و کشتن برقرار است؟! درون این لحظات بود کـه سر درون عالم جغرافیـایى دل مى ‏کشیدم و به بشریت مى‏ اندیشیدم و اندوه شخصیتم بـه اندازه ‏ى نامحدود بشرى گسترده مى‏شد. خود نمى ‏دانستم کـه این حالات مقدمات جوشش چشمـه‏ ى شعر منست کـه بعدها بـه فرم‏هاى مختلف تمامى وجودم را تسخیر کرد. درون بیست و سه سالگى ازدواج کردم. عموى بزرگ پدرم (مرحوم معاون ‏الملک). کـه من ( بابا) خطابش مى‏ کردم، شاهد خطبه‏ ى ازدواجم، کـه به وسیله‏ ى مرحوم حاج شیخ هادى جلیلى انجام شد، گردید. ازدواجى کـه گویى از سوى کارگاه خلقت براى من تدارک شده بود کـه همسرى بـه معناى کامل کلمـه یـار و یـاور درون زندگى پرنشیب و فراز من پشتوانـه‏ ى تنـهایى‏ هایم باشد. این معنى را درون سال ۱۳۴۴ درون مقدمـه‏ ى اولین کتابم «اى شمع‏ها بسوزید» بـه صورتى کامل‏تر بیـان کرده ‏ام وانى کـه از نزدیک بـه زندگى من آشنایند، مى‏ دانند کـه این گفته حقیقت دارد و رشوه‏ زشتکارى‏هایم نیست. – چطور بـه سمت کارهاى مطبوعاتى کشانده شدید؟ بعد از چند ماه کـه براى خدمت سربازى بـه دانشکده‏ ى افسرى آمدم و در قرعه ‏کشى معاف از خدمت شدم، درون تهران بدون کمترین آشنایى قبلى و بدون راهنمایى بـه بانک سپه رفتم و با مردى شریف کـه غریق رحمت باد بـه نام آقاى کلهر، کـه رییس کارگزینى بانک بود، ملاقات کردم و ایشان درون همان جلسه‏ ى اول با گرفتن تقاضاى کتبى از من، مرا استخدام کرد کـه در کرمانشاه مشغول کار باشم. بعد از یک سال و اندى درون بانک سپه، تحت تأثیر جنب و جوش ملى قرار گرفتم و از پدرم خواستم کـه به دلیل کمى سنین عمرم، خود امتیـاز روزنامـه‏ اى را بگیرد. اتفاقاً پدرم هم عازم تهران بود و امتیـاز روزنامـه‏ «سلحشوران غرب» را از شادوران دکتر عبدالحمـید زنگنـه، وزیر معارف وقت،ب کرد و من دست بـه انتشار روزنامـه زدم کـه از همان ابتدا با مخالفت اولیـاى بانک روبه رو شدم، ولى گوشم بدهکار نبود و به نظرم مى ‏رسید دریچه‏ اى بـه دنیـاى وسیع‏ترى برویم گشوده شده است. – فعالیت مطبوعاتى را چگونـه آغاز کردید و با مشکلات چطور مواجه شدید؟ روزنامـه ‏ى «سلحشوران غرب» بـه صورت یک روزنامـه‏ ى جنجالى روز، با مقالات بسیـار تند و انقلابى من، منتشر گردید. تیترهاى سرمقالات را چنان برمى ‏گزیدم کـه همـه‏ ى چشم‏ها را متوجه‏ ى آن روزنامـه کند: درون کابینـه ‏ى ساعد مراغه‏ اى با قلمى بسیـار تند بـه شخص نخست‏ وزیر حمله مى‏ کردم، چند روزنامـه‏ ى محلى، کـه جیره‏ خوار استاندارى بودند، بناى ناسزا را بـه من گذاشتند؛ تنـها روزنامـه ‏ى همراهم روزنامـه ‏ى «طوفان غرب» بـه مدیریت مرحوم رکن‏ الدین حجتى بود کـه البته روش آن روزنامـه حمله بـه وکلاى تحمـیلى کرمانشاه بود. کم کم چند روزنامـه‏ ى دیگر بـه نام‏هاى: «آئینـه‏ ى روز»، «مـهرداد»، «شـهاب ثاقب»، بـه مدیریت‏هاى مرحوم مـهدوى، مرحوم کاشفى، و مرحوم دهشور کلیـائى بـه همراهى ما آمدند، ولى نـه بـه تندى نوشته ‏هاى من، زیرا مسئله درون آن بود کـه عنوان مقالات من کم کم انقلابى شد و عناوین تند مقاله ‏ها تیتر روزنامـه شد: (پیش بـه سوى انقلاب)، (انقلاب سرخ یـا نـهضت خونین) و در زمامدارى رزم آرا تیتر روزنامـه شد: (رزم ‏آرا بـه ریش مردم مى‏ خندد) یـا (جناب حاجى – مقصود حاجى علیخان کـه نام رزم‏ آرا بود – شما آن ناجى کبیر نیستید کـه مورد تحسین تاریخ واقع شوید). بـه هرصورت ۳۹ شماره ‏ى روزنامـه طى یکسال و نیم منتشر شد، کـه پس از چند بار توقیف شدن روزنامـه و اجازه ‏ى مجدد، حکم بر توقیف شخص خودم و تنظیم ادعانامـه ‏ى دادستان، کـه آقاى (احمدى کاشى) نام داشت، درباره ‏ى من مبنى بر تحریض و تشویق مردم بـه انقلاب، کـه کم‏ترین حکمش اعدام بود، صادر گردید و من بـه زندان افتادم. ابتدا پرونده ‏ى من بـه ارتش فرستاده شد، کـه مجدداً بـه دادگسترى برگشت و ۹ نفر وکیل درجه‏ى اول کرمانشاه وکالت جنجالى مرا داوطلبانـه بـه عهده گرفتند کـه عبارت بودند از: مرحوم مرآت، مرحوم شیخ الاسلامى، مرحوم منصف، مرحوم ‏زاده و مرحوم دکتر کریم سنجابى کـه تلگرافاً وکالت مرا بـه دادگاه ابلاغ کرد، کـه بعداً بـه جهت شکستگى پا لایحه فرستاد. بعد از جلسات متعدد محاکمات درون حضور عده‏ ى کثیرى از مردم، کـه به صورت عجیبى درون کرمانشاه انعکاس داشت، مرحوم احمدى کاشى دادستان درون جلسه حضور داشت. رییس دادگاه – کـه نور بـه گورش ببارد – آقاى معتمد هاشم اهل سنندج بود کـه زیر بار فشار حکومت خلاف نظر استاندار وقت (جهانشاه صمصام) و فرمانده تیپ، سرتیپ فولادوند و اولیـاى شرکت نفت و روزنامـه‏ هاى وابسته بـه حکومت (به نام روزنامـه‏ ى کرمانشاه و سعادت ایران) حکم بر برائت حقیر صادر و جمعیت انبوه مرا بـه منزلم بردند، ولى بعد از ۲۴ ساعت درون غروب روز دیگر درون مـیان برف و سرماى شدید مرا بـه سوى تهران حرکت دادند، ولى درون بین راه بـه خرم آباد و قلعه‏ى فلک ‏الافلاک بردند کـه یک هفته درون آن محبوس بودم. درون آن قلعه با مرحوم ناظرزاده کرمانى، کـه او هم محبوس بود، آشنا شدم؛ بعد از یک هفته مرا بـه تهران بردند، ولى بـه منزل مرحوم دائیم (صباح کازرونى)، کـه از اجلّه علما بود و رییس تبلیغات اسلامى کشور بود، رفتم و قرار شد کـه جز منزل ایشان و احتمالاً بـه همراه ایشان درون اداره‏ ى تبلیغات اسلامى جاى دیگرى نروم و علناً مى ‏فهمـیدم کـه تحت نظر هستم. – آیـا بعد از آزادى از قلعه ‏ى فلک ‏الافلاک، تغییرى درون روند سیـاسى خود ایجاد کردید؟ درون آن زمان مدیر کل اداره‏ ى تبلیغات و رادیو سرهنگ مـهتدى بود؛ چند بار ایشان بـه بنده فرمودند کـه به همراهشان براى دیدن رزم‏ آرا بروم و من قبول نکردم. این را بگویم کـه رزم‏آرا موقعى کـه فرمانده ‏ى هنگ منصور کرمانشاه بوده با پدر من دوستى نزدیک داشت و بعداً فهمـیدم کـه علت سست آمدن دادگاه و رها شدن از قلعه ‏ى فلک ‏الافلاک بـه دلیل این آشنایى بوده کـه مرحوم ارشد السلطنـه دولتشاهى واسطه‏ ى قضیـه بوده است. دایى من مرحوم صباح کازرونى، خیلى اصرار داشت کـه این ملاقات را بپذیرم، ولى من حتى یک بار برخلاف ادب و اخلاق، درون حضور مردى کـه برایم جزء ملائک بود، بـه تندى جواب دادم کـه من نماینده‏ ى طبقه ‏اى هستم کـه با این شخص موافقتى ندارد: طبقه‏ ى جوان و ملى مملکت، زیراى کـه در مجلس گفته هست (ملت ایران نمى‏ تواند لولهنگ بسازد، چه رسد بـه نفت) بـه شخصیت ایرانى توهین کرده است. درون آن روزها از اینگونـه گفت و گوها بین ما زیـاد بود. – درون ارتباط با کشته شدن رزم‏ آرا بفرمایید. یک روز صبح بـه معیت مرحوم صباح کازرونى بـه مسجد شاه رفتم کـه فاتحه مرحوم آیت آفیض بود؛ درون کنار دیوار اطاق ورودى بـه شبستان، صندلى‏هایى بود کـه به همراه دایى‏ام درون آنجا نشستیم. از طرف شاه هم برادرش غلامرضا حضور داشت. یکمرتبه، صداى دو تیر پیـاپى از درون ورودى مسجد بـه گوش رسید. جمعیتى کـه روى سکوى صحن مسجد ایستاده بودند، فریـاد زدند و گروهى بـه دنبال شخصى رو بـه بازار دوان بودند و تکبیر مى ‏گفتند. درون کنار سکّو شخصى با لباس خاکسترى سیر راه راه با صورت روى زمـین افتاده بود؛ درون داخل مسجد فریـاد بلند شد فرمودند ختم کنید. ما هیجان زده بـه سوى درون مسجد رفتیم کـه دیدیم بـه سرعت برق آن جسد افتاده بـه بیرون شد و فریـاد برآمد: رزم‏ آرا را کشتند. من بـه معیّت دائیم بهت ‏زده رو بـه مـیدان ارک و اداره‏ ى تبلیغات آن روز بـه راه افتادیم. وقتى بـه داخل ساختمان اداره رسیدیم، شخصى بـه نام افشار، کـه خبرنگار مطبوعات بود، جلوى ما سبز شد و گفت چه خبر؟ من گفتم رزم‏ آرا را کشتند؛ خندید و گفت این خبر کـه کهنـه شده، خبر جدید چیست؟ این مطلب بدان معنى بود کـه خبر تررو رزم ‏آرا مثل برق درون تمام تهران پیچیده بود. و عجیب آنست از فرداى آن روز منى را کـه همـه روزه ناظر بـه رفت و آمد من بود، دیگر ندیدم و فهمـیدم کـه آزاد شده‏ ام؛ از همان روز نام خلیل طهماسبى بـه نام ضارب رزم‏ آرا درون دهان‏ها افتاد. بیش از چند هفته از این ماجرا نگذشت کـه دو کابینـه‏ ى نیم بند فهیمى و علاء آمدند و با سرعت رفتند کـه مجلس رأى بـه نخست وزیرى مرحوم دکتر مصدق داد. جریـان این واقعه هم بدین ‏صورت بود کـه همـیشـه مرحوم دکتر مصدق مى‏ گفت من بـه شرطى براى تشکیل کابینـه اقدام مى ‏کنم کـه مجلس تصویب کند چنانچه کابینـه سقوط کرد بـه نمایندگى مجلس بازگردم؛ این شرط همـیشگى دکتر مصدق بود، اما درون آن لحظات، کـه مملکت شدیداً نیـازمند یک دولت ملى بود، مرحوم جمال امامى، کـه در نمایندگى مجلس گروهى را یدک مى ‏کشید و چنین پنداشته بود کـه موقع نخست‏ وزیرى اوست زیرا ظاهراً او آدم بى ‏پروایى است، بر این خیـال افتاد کـه با مخالف سرسخت خود با مرحوم مصدق از این درون درآید کـه اگر پیشنـهاد نخست‏ وزیرى را بـه مرحوم مصدق د و او هم شرط اصلى خود را بیـان کند، از او بخواهد کـه با نخست‏ وزیرى خودش موافقت فرماید. این قول و قرار پنـهانى گذاشته مى‏ شود و آقاى جمال امامى درون جلسه ‏ى علنى مجلس با این امـید کـه پیشنـهاد نخست ‏وزیرى از سوى دکتر مصدق درون حقیقت پیشنـهادى خواهد شد کـه خود او کابینـه را تشکیل دهد، با مقدمـه‏ ى کشافى راجع بـه وضع کشور، از مرحوم دکتر مصدق مى ‏خواهد کـه نخست‏ وزیرى را بپذیرد کـه البته بـه نظر آقاى امامى جواب مرحوم مصدق همان شرط هست که قابل قبول نیست، بعد راه براى خود امامى هموار مى‏ شود. ولى بـه محض اینکه آقاى جمال امامى پیشنـهاد نخست‏ وزیرى را بـه مرحوم مصدق درون جلسه‏ ى علنى داد، مرحوم مصدق بدون معطلى فرمود قبول کردم؛ آقاى امامى با تعجب مى‏ پرسد بدون شرط؟ دکتر مصدق جواب مى ‏دهد بدون شرط. کـه آتش درون دل آقاى امامى شعله ‏ور مى شود و از همان لحظه بـه عنوان لیدر اقلیت و مخالف دکتر مصدق فریـادش بلند مى‏ شود، درون حالیکه خود پیشنـهاددهنده بوده است. بـه هرصورت مجلس رأى تمایل مى ‏دهد و طبق قانون و برخلاف گذشته، کـه همـیشـه شاه نخست وزیران را انتخاب مى‏کرد، دکتر مصدق با رأى تمایل مجلس و سپس تأیید شاه و آنگاه رأى اعتماد، کابینـه ‏ى خود را تشکیل داد. – آیـا نخست ‏وزیرى دکتر مصدق و ایجاد فضاى باز سیـاسى درون بهبود اوضاع شما تأثیرى داشت؟ گرامى‏ترین دوست منِ غریب درون تهران، کـه هیچگاه آن صورت سفید و خندان و آن دست‏هاى گوشت ‏آلودش کـه در موقع گرفتن گوشى تلفن سرخ مى‏ شد و آن زبان پر محبتش را فراموش نمى ‏کنم، مرحوم دکتر حسین فاطمى، بـه عنوان معاونت نخست‏ وزیر مشغول کار شد و اکثر لحظات بنده‏ ى ناآشنا درون تهران، کـه سنگ‏ چین‏ها و آجرهاى کوچه‏ ها هم بـه من دهن کجى غربت مى‏ کرد، درون اطاق کارش درون کاخ گلستان بودم و اصرار داشت بـه کرمانشاه برگردم و قبول نمى ‏کردم و مـیل داشت کـه در انتشارات و رادیو مشغول کار شوم کـه با مخالفت مطیع‏ الدوله حجازى، سرپرست آن روز تبلیغات کـه نفهمـیدم بـه چه علت با مرحوم دکتر حسین فاطمى مـیانـه خوبى نداشت، روبه رو شدم. مرحوم دکتر فاطمى یک بار هم یـادداشتى براى سرلشگر زاهدى آن روز، کـه اولین وزیر کشور کابینـه ‏ى ملى مصدق بود، درباره ‏ى من نوشت کـه در آن وزارتخانـه مشغول کار شوم. و من بـه دلیل ناخشنودى خودم از روش استانداران و فرمانداران و بخشدارى‏ها هرگز آن سفارش‏نامـه را براى وزیر کشور نبردم، کـه چقدر هم از این موضوع بعداً خوشحال شدم. مرحوم دکتر سنجابى هم، کـه به طریق خانان سنجابى از دوستان خانوادگى ما بود و من بـه آن مرحوم عمو مى‏ گفتم، مرا با ماشین وزارتى کـه در آن زمان وزیر معارف دولت ملى بود، بـه دفتر سرلشگر آق اولى، مدیر کل بانک سپه برد، کـه مجدداً بـه کارم برگردم، ولى سرلشگر خیلى سرلشگرى کرد و روى یک وزیر کابینـه ‏ى ملى و استاد دانشگاه را کـه شخصاً براى امرى کوچک بـه دیدارش رفته بود، زمـین انداخت. دکتر سنجابى با عصبانیت از اطاقش بیرون آمد. من از شدت خجالت حالت ناراحتى پیدا کردم؛ خم شدم دستش را ببوسم، دست خود را عقب کشید و گفت: شما برادرزاده ‏ى من هستید، نزدیک بود درون کرمانشاه شما را از بین ببرند. حال، آمدن من که تا بانک سپه مطلبى نیست. درون عوض من این مرد را شناختم. حال اگر مـیل داشته باشى درون وزارت معاونت مشغول کار باشى و به معاونت ادارى کرمانشاه مشغول شوى. عرض کردم: من دیگر بـه کرمانشاه برنمى ‏گردم، زیرا خاطرات غم‏ انگیزى درون کرمانشاه براى خانواده‏ ى من روى داده کـه یـادآورى‏ هایش مرا خواهد کشت. آن روز گذشت و چند روز بعد بـه همراه مرحوم دکتر فاطمى و شخص دیگرى، کـه بعداً فهمـیدم مرحوم کریم پورشیرازى بود، نزدیک‏هاى غروب بـه منزل مرحوم دکتر مصدق رفتیم و مرحوم دکتر فاطمى با معرفى حقیر، نوع زحماتم را بـه عرض نخست وزیر رسانید؛ مرحوم دکتر مصدق کـه روى نیمکت بلندى، کـه چندین بالش درون پشتش قرار داشت، بـه حالت استراحت نیم تکیـه‏ اى داده بود، بـه من نگاه کرد. پیش رفتم کـه دستش را ببوسم، دستش را عقب کشید و نگذاشت و فرمود: اولین وظیفه‏ ى جوانان براى امر کشورى همـین فداکارى‏هاست. و به مرحوم دکتر فاطمى فرمود: نامـه ‏اى بـه امضاى من بـه اداره‏ ى تبلیغات، کـه زیر نظر نخست ‏وزیر است، نوشته شود و از وجود ایشان استفاده گردد. درست درون همان روزها مطیع ‏الدوله حجازى از معاونت نخست‏ وزیرى و سرپرستى تبلیغات کنار رفته بود و مدیر کل جدید بر اساس دو نامـه ‏ى نخست ‏وزیرى و با استناد بـه دستور مقام نخست وزیر، اینجانب را بـه عنوان خبرنگار پارلمانى استخدام کرد، کـه همراه با دکتر محمد مشیریـان و آقاى محمد کشاورزیـان بـه مجلس مى‏ رفتم و تقریباً کارآموزى مى ‏کردم. عاقبت بعد از نزدیک یک سال سرگردانى، مشغول کار شدم و همسر و دو فرزندم را بـه تهران آوردم. فرزند دومم، حسین، کـه اکنون درون انتشار آثارم با من همراهى مى ‏کند، درون زمان زندان رفتن من یکماهه بود و وقتى کـه به تهران آمدند، سیزده ماهه بود. بعد از چند ماه کار درون خبرگزارى پارس بـه ریـاست دفتر و بایگانى مشغول شده بودم. – درباره ‏ى حضورتان درون ایلام غرب بفرمایید. یک روز مرحوم دکتر سنجابى بـه من فرمود: شما حتما یک مأموریت بروید. پرسیدم: کجا؟ فرمود: ایلام غرب. عرض کردم: بـه چه منظور؟ فرمود: ممکن هست تغییراتى درون مجلس پى بیـاید؛ این مطلب را جایى بازگو نکنید. ایلام محلى هست که یک نماینده دارد، عشایر کلهر و عشایر سنجابى تواماً درون آنجا دخالت دارند؛ى حتما از آنجا وکیل شود کـه مورد توافق سنجابى و کلهر باشد و چون شما درون خانواده‏اى بزرگ شده‏ اید کـه چندین نسل با عشایر اطراف غرب همراه و همگام بوده‏ اید و رؤساى عشایر همـیشـه درون خانواده‏ى شما با حرمت و وسعت پذیرائى شده ‏اند، شما را براى این امر انتخاب کردیم کـه مطمئن هستم سران کلهر هم مخالفتى نخواهند کرد. عرض کردم: سن من براى نمایندگى کم است. فرمودند: این درست مى‏شود. با دستورات دیگرى کـه از ایشان گرفتم و با نامـه ‏هایى کـه از وزارت کشور براى مرحوم دکتر اردلان، استاندار کرمانشاه، و از ستاد ارتش براى فرمانده‏ى لشگر کرمانشاه بـه من سپرده شد، کـه البته مضمون نامـه‏ها مبنى بر رفع مضیقه‏ هاى مسافرتى من بود، با وسیله ‏اى کـه فراهم شده بود بـه ایلام رفتم. زمستان سختى بود؛ دى و بهمن ماه ۱۳۳۱، برف سنگینى دو هفته مرا درون کرند متوقف ساخت. دو هفته نیز درون گیلان غرب مورد پذیرایى بسیـار گرم مرحوم عباس قبادیـان، رئیس عشایر کلهر، قرار گرفتم و قول همـه گونـه همراهى بـه احترام نام و نشان خانوادگى‏ ام بـه من داد. وقتى بـه ایلام رسیدم، مواجه با فرماندار کل ایلام شدم کـه گویـا از ژاندارم‏هاى قدیمى بود و خیلى پرخاشگر. و اعتراضش این بود کـه باید قبلاً از من اجازه مى ‏گرفتند، بعد شما را روانـه مى ‏د. یـادم هست یک روز کـه براى ناهار مرا دعوت کرده بود و سر مـیز ناهار یک دو نفر از رؤساى ادارات هم بودند، بدون ملاحظه‏ ى مـیزبانى و مـیهمانى بـه من گفت: من یک شکارچى هستم، هیچ شکارى از دستم رها نمى ‏شود. گفتم: ولى گاهى شکارچیـان جسور هم گرفتار پلنگ‏هایى مى ‏شوند کـه خلاصى ندارند. حضار، کـه دل خوشى از آقاى فرماندار نداشتند، بـه شدت خندیدند. من جریـان آن رفتار را بـه مرحوم دکتر اردلان و مرحوم دکتر سنجابى تلگرافاً اطلاع دارم؛ بعد از دو هفته ایشان عوض شد و مرحوم جمالى اسدآبادى بـه جاى ایشان بـه فرماندارى کل ایلام منصوب گردید. رفراندم و انحلال مجلس تنـها راه‏کار و چاره ‏ى دکتر مصدق براى نجات ملت از دست عناصرى کـه احاطه‏اش کرده و از ملى شدن نفت بـه جوش و خروش آمده و هرروز نغمـه‏ اى ساز مى‏ د، بود. موقعى کـه در ایلام بودم، اولین نطق علیـه دکتر مصدق را بـه وسیله‏ ى آقاى حسین مکّى شنیدم کـه با این شعر شروع کرد: تند مران اى دلیل ره کـه مبادا خسته ‏دلى درون قضاى قافله باشد من با شنیدن این سخنرانى، آن هم از زبان یکى از پیشتازان یـاران مصدق کـه عنوان سرباز وطن هم گرفته است، بى ‏طاقت شدم و از همان ایلام، این شعر را بـه عنوان آقاى مکى بـه مجلس تلگراف زدم. چگونـه شد کـه چنین بر دلیل راه بتازید مگر نـه این بود آن مشعل و چراغ هدایت چگونـه شد کـه رفیقان ره خلاف مصدق مـیان قافله افتند با نواى شکایت عنان مرکب نـهضت مکش کـه مادر مـیهن درون این قیـام کند اى مصدّق از تو حمایت بـه هرصورت رفراندم پیش آمد و رأى ملت بر انحلال مجلس بود، آرزویى کـه مخالفین نـهضت ملى و اجیران سیـاست ایران ویران کن داشتند کـه براى حرکت ملى سنگرى درون مجلس براى پشتیبانى وجود نداشته باشد. این قلمزن درون آن زمان درون گوشـه‏ ى اداره‏ ى تبلیغات بودم و هیچ فعالیت سیـاسى نداشتم، زیرا مشکلات گذشته خسته‏ ام کرده بود. ولى با دیدن این بى صفایى‏ها و نقش عوض ‏ها و پراکندگى‏ها، کـه متکى بر منافع شخصى بود، با خداى خود عهد کردم کـه هرگز و هیچگاه که تا عمر دارم داخل درون کارهاى سیـاسى نشوم و به طبع شاعرانـه و بى‏آلایش خود ستم نکنم و آسیب نرسانم، زیرا نقش بازى‏هاى سیـاسى با روحیـه‏ ى صادقانـه‏ ى شاعرى سازگار نیست. چیزى از همـه‏پرسى و انحلال مجلس نگذشت کـه کودتاى رندانـه طراحى شده درون دو حرکت بـه وجود آمد: حرکت اول نپذیرفتن دستور شاه از سوى دکتر مصدق مبنى بر عزل دولت ملى و توقیف سرهنگ نصیرى و براساس نمایشنامـه ‏ى رفتن شاه بـه ایتالیـا و هجوم حزب توده بـه مجسمـه و ایجاد بلوا بـه معناى کمونیست شدن ایران کـه بهانـه ‏ى خوبى براى تحریک بازار و آمادگى مردم جهت مقابله با این هجوم بود؛ و حرکت دوم بـه جوش و خروش آمدن ظاهراً مردم و ریختن بـه خانـه ‏ى مصدق و ظاهر شدن سرلشگر زاهدى فرارى قبلى بر روى تانک و

 
 
 
گرفتارى مصدق و چوب و چماق کشیدن دار و دسته ‏ى شعبان بى ‏مخ‏ها و سایر قضایـا. – چطور تصنیف‏هاى شما از رادیو بـه گوش مردم رسید؟ بدیـهى هست محیط کار اداره‏ ى تبلیغات اولین هدف بود، کـه با تصرف آن صداهاى گوش ‏خراشى کـه در بلندگوها و همـه جاى ایران پیچیده و نعره‏ هاى مـیر اشرافى و پیراسته با فحش‏هاى رکیک بـه دکتر مصدق طنین ‏افکن شد؛ درون آن فضاى دودآلود خبر رسید بشیر فرهمند را کشتند، کـه بعداً معلوم شد گرفتار شده و مضروب گردیده. درون همان روز ناگهان رنگ رفتار کارمندان، رؤساى تبلیغات، کـه تا یک ساعت قبل براى دولت ملى کار مى ‏د، عوض شد و من با تمام حیرتم دیدم و شنیدم کـه چه افرادى کـه مستخدم‏وار دستور بشیر فرهمند را اجرا مى ‏د، سر برآورده و او را فحش مى‏ دهند. این تغییر شکل ناگهانى درون محیط تبلیغات و رادیو و خبرگزارى مرا بیش از پیش از بازى سیـاست متنفر کرد و در همان روز کـه دولت آقاى سرلشکر زاهدى، کـه همان لحظه حسب الامر سپهد شده بود، اعلام وجود کرد و فرداى آن روز آقاى تنومندى بـه تشکیلات آمد بـه نام اسفندیـار بزرگمـهر کـه مدیرکل جدید بود، اولین حکمى کـه صادر شد منِ از همـه جا بى‏خبر را درون اختیـار کارگزینى قرار دادند و سرگردانى مجدداً بـه سراغم آمد. چند روز پیشش هم ناآشنایـانى کـه از بیرون مى‏ آمدند، مرا درون کتابخانـه‏ ى کوچک اداره‏ ى تبلیغات سؤال پیچ مى‏ د کـه مناسباتت با فلان و بهمان چیست و چرا بـه ایلام رفته‏اى؟ خربزه نخورده پاى لرزش نشستم؛ از آن‏جا کـه رفتارم درون محیط کار با تمام کارمندان صمـیمى و دوستانـه بود و مرا بـه عنوان یک کرمانشاهى قابل احترام پذیرا بودند و در آن سؤال و جواب‏هاانى بـه اعانت من آمدند و شـهادت دادند کـه من درون چند ماهى کـه در آن تشکیلات کار کرده‏ ام، هیچگونـه تظاهرات سیـاسى و جهت‏ گیرى‏هاى قابل تعقیب نداشته‏ ام، کم ‏کم رها شدم، ولى مسئله‏ ى حقوق ماهیـانـه‏ ام کـه به مـیان آمد، چون کارمند پیمانى بودم حتما همـه ‏ماهه مدیرکل اجازه ‏ى پرداخت حقوقم را بـه صندوق مى ‏داد. ولى مدیرکل جدید، کـه چند معاون جدید و رؤساى جدید را بـه همراه داشت، بدون آنکه با من آشنائى داشته باشد همـه ماهه حقوق مرا امضا نمى ‏کرد و گاه مى ‏شد کـه دو ماه و سه ماه حقوق نگیرم. من کـه روزها درون کتابخانـه ‏ى کوچک اداره مى ‏نشستم و فرصتى بود کـه کتاب‏هاى مورد علاقه‏ ام را مطالعه کنم، از این وضعیت بـه تنگ آمدم و روزى دو سطر شعر را بـه صورت زیرین براى آقاى بزرگمـهر فرستادم: باز هم بازى توقیف حقوق پیش پاى منِ سرگشته زچیست من کـه دعوىِّ بزرگى نکنم کاسه ‏ى مـهرِ تو برگشته زچیست و زیر دو کلمـه ‏ى بزرگى و مـهر را علامت گذاشتم. بعد از لحظه ‏اى مرا احضار کرد و با نگاه بـه نامـه ‏ام با خنده گفت: حالا دیگر برایم شعر مى ‏گوئى؟ گفتم: ببخشید، خواستم کارى انجام داده باشم. گفت: دستور دادم از این بعد همـه ماهه بدونب دستور از من حقوق شما پرداخت شود. مدت چند ماهى بـه همـین منوال گذرانیدم؛ چون آب‏ها از آسیـاب افتاد و من کم ‏کم سرگرمى جدیدى، آن هم بسیـار حاشیـه ‏اى، درون کار ترانـه ‏سرایى بـه دست آورده بودم، کـه اولین ترانـه‏ ام را آقاى عباس شاپورى با مطلع «اى وطن پرستان، قسم بـه ایران»، آهنگ‏ گذارى کرده بود، پخش کرده بود و چندان هم راهى بـه جایى نبرد. یک روز ابلاغى بـه دست من رسید کـه به عنوان رییس دفتر و بایگانى رادیو منصوب شده بودم؛ معلوم شد فضاى ابرى آفتابى شده است. خوب از آن روز اطاق و محل کار من معین بود. درون این سِمت بودم کـه آقاى جواد لشگرى نزد من آمد و در همان روز او را شناختم، زیرا هیچ آشنایى با گروه هنرمند نداشتم و گفت: فلان شخصِ خواننده شما را دعوت بـه ناهار کرده است. من ابتدا تصور کردم بـه دلیل کار اداریم چنین دعوتى بـه عمل آمده و علت را جویـا شدم. گفت: حتما از خود ایشان بپرسى. بـه ایشان گفتم: اجازه بدهید فردا جواب شما را بدهم. عصر آن روز با همسرم م کردم، گفت: عیبى ندارد. بالاخره درون محیطى هستى کـه این اشخاص درون آنجا هستند. دعوت را بپذیر. من درون روز موعود بـه خانـه‏ ى آن خواننده رفتم؛ بعد از تعارفات و صرف ناهار، معلوم شد از من مى‏ خواهد تصنیفى برایش بسازم، چون درون آن زمان لغت تصنیف بـه کار مى‏ شد. من اظهار داشتم درون این کار تجربه اى ندارم و آن یکى هم کـه از من شنیده‏ اید، شعرى بود کـه قبلاً ساخته بودم، آقاى شاپورى روى آن آهنگ گذاشتند. مـیزبان مزبور کاغذى را از کیفش بیرون آورد؛ دیدم غزلى از من بـه دست ایشان افتاده با این مطلع: «دلم گرفته زتنـهائى اى حبیب کجائى» گفت: مگر این شعر شما نیست؟ گفتم: چرا هست. گفت:ى کـه این شعر را مى‏ سازد، مى ‏تواند تصنیف هم بسازد. درون همان جلسه آقاى لشگرى سازش را بـه دست گرفت و شروع کرد بـه نواختن آهنگى کـه بعداً فهمـیدم چهارگاه است. من درون همان یک ساعت اول درون همان جلسه، اولین ترانـه‏ ام را با مطلع: «من بـه تو دل دادم کـه صفا ى» که تا پایـان آهنگ بدون اندکى توقف ساختم. براى آنان این کار من حیرت‏ انگیز بود. بـه یـاد دارم همان شب آن خانم خواننده ترانـه‏ ى جدید را با غزل مزبور کـه در اختیـار داشت از رادیو خواند و سر و صداى عجیبى بـه راه انداخت و نام تازه اعلام شده‏ ى من از فرداى آن شب بـه گوش‏ها رسید. – آیـا ع‏العمل‏ ها بین مردم یـا مسئولین وقت با انتظارات شما هم خوانى داشت؟ با آنکه ادامـه ‏ى این کار دلهره ‏آور بود، ولى چون من از ابتداى کودکى ترسو و جبون بار نیـامده بودم و با بى پروایى قدم درون روزنامـه‏ نگارى جنجال ‏برانگیز گذاشته بودم، بـه سهولت کار ترانـه سرایى را پى‏گرى کردم و در پیشبرد این هنر، جسورانـه عمل کردم و صورت قالبى پیشین ترانـه سرایى را درون خود راه ندادم. درون حالیکه پشینیـان، مردانى چون ملک ‏الشعرا، عارف، رهى معیرى، امـیر جاهد، سالک اصفهانى و نواب صفا درون ترانـه ‏سرایى فعالیت‏هاى چشم‏گیر داشتند، ولى ظهور ترانـه‏ ى «کودکى» و «طاوس» و «آبشار» و غیره از من، راه ترانـه ‏سرایى را بـه سمت و سوى دیگر باز کرد، اگرچه قدم نـهادن درون این راه نیز شرایطى مى ‏خواست کـه در همگان نبود و همـین امر باعث دلخورى و احتمالاً حسادت‏هایى شد کـه تحول بى‏سابقه ‏ى ترانـه سرایى را، کـه منحصراً از سوى این کمترین بـه راه افتاده بود، درون پرده ‏ى سکوت و بى اعتنایى متولیـان شعر و ادب پنـهان د و این بى توجهى، خود روشنگر طرز تفکر و روحیـه ‏ى مدعیّان پر بحث شعر و ادب کشور هست که گلایـه‏ ى این بنده را بـه صورت یک دو بیتى پیوسته درون مقدمـه ‏ى دو کتاب «راز خلقت» و «خواب نوشین»، مجموعه ترانـه ‏هایم کـه اخیراً بـه کوشش فرزندم حسین بـه چاپ رسیده است، رهاورد داشت. – از انتصابتان بـه معاونت رادیو و تغییرهاى پیـاپى درون پست‏هایى کـه به آن‏ها منصوب مى ‏شدید، بفرمایید؟ بـه هر تقدیر، درون کار ادارى مواجه با تغییراتى شدم کـه با رفتن آقاى بزرگمـهر بـه وجود آمد؛ بـه موجب دو ابلاغ پیـاپى بـه معاونت اول رادیو برگزیده شدم کـه با اختیـارات کامل بـه برنامـه‏ هاى آشفته‏ ى هنرى سر و صورتى بدهم. دلیل این امر هم پراکندگى هنرمندان و یکه‏ تازى خوانندگان درون دوران مدیریت آقاى بزرگمـهر بود کـه هر دسته‏اى از هر گوشـه‏ اى، بدون اجازه ‏ى رسمى با قدرى رشوه و شیرینى بـه پشت مـیکروفن مى‏ رفت و برنامـه‏ هاى لاله ‏زارى پخش مى‏ کرد. مدیریت تشکیلات بـه این نتیجه رسید کـه در آن بـه هم ریختگىى حتما امور هنرى را اداره کند کـه به دلیلى درون مـیان هنرمندان حرمتى داشته باشد، و به همـین دلیل، این حقیر کـه در اسرع وقت با شـهرتى وسیع مورد توجه آهنگسازان و خوانندگان بودم، انتخاب شدم. بلافاصله شروع بـه کار کردم و شش ماه تمام صبح‏ها کـه فرزندانم خواب بودند بـه اداره مى ‏آمدم و شب‏ها کـه فرزندانم خوابیده بودند، بـه منزل بازمى ‏گشتم. منزلم درون سید نصرالدین، کوچه‏ ى آب انبار معیر، درون دو اطاق زیر شیروانى بود. درون مدتى کـه به اداره امور هنرى مشغول بودم، چون تعصّب عجیبى بـه حرمت‏هاى هنرمندان اصیل و پرمایـه داشتم و مى ‏کوشیدم کـه عزت هنرمندان از محیط کار رادیویى آغاز شود، دست بـه کارهایى زدم کـه برایم عواقب ناخوشایند داشت، و این درون زمانى بود کـه من بـه شـهادت گروهى از هنرمندان، کـه هم اکنون بـه حمداله زنده هستند و انشاءالله سال‏هاى سال زنده باشند، وقتى امور هنرى رادیو را بـه دستم گرفتم کـه هربراى خود یک ساز مى‏زد. خوانندگان لاله ‏زارى قدرتى درون رادیو بـه دست آورده بودند کـه با همکاران خود بـه کمک دست اندارکاران ضبط و پخش برنامـه‏ هاى آنچنانى، بدون مجوز رسمى اداره پخش مى‏ د. من تمامى نوازندگان را صورت ‏بردارى کردم و براى اینکه تجانس کارى با هم داشته باشند و ضمناً قوت و ضعف‏ها درون نظر گرفته شود، از سه نوازنده ‏ى قدیمى، مرحوم مـهدى خالدى، مرحوم حبیب‏اله بدیعى و آقاى بزرگ لشگرى استمداد گرفتم و هفت دسته ارکستر تشکیل دادم کـه در هفت شب هفته با خوانندگان مخصوص خود همکارى کند و این ارکسترها از شماره‏ى ۱ که تا ۷ نام‏گذارى شد و دیگر اعلام برنامـه ‏هاى موسیقى بـه نام فلان خواننده را متوقف کردم و براى تمام نوازندگان و خوانندگان، بر اساس سوابق کار درجه‏ بندى حقوقى کردم کـه دیگر نوازنده‏ اى بدون حقوق، کـه معمولاً زیر امر خواننده انجام وظیفه مى‏کرد، وجود نداشته باشد. کار اساسى دیگرى کـه انجام دادم، الزام خوانندگان بود براى اجراى برنامـه. زیرا گاهى هر خواننده‏ اى کـه در خارج برنامـه ‏ى مفیدترى داشت، نوارش را کـه مخصوص بایگانى رادیو بود، پخش مى‏ د. درون یک برنامـه کـه خواننده‏ ى بسیـار موفقى هم مربوط بـه آن برنامـه بود، چون تلفناً خبر داد کـه نمى‏آید و یـادم هست سرپرست آن برنامـه هم آقاى مـهندس همایون خرم بود، دستور دادم ارکستر با همان سرپرستى بدون حضور خواننده فقط با نوازندگى برنامـه را اجرا کند. همـین هم شد؛ فردا خواننده‏ ى مزبور، کـه اکثر ترانـه‏ هاى مرا مى ‏خواند، با گلایـه و تندى نزد من آمد. گفتم: من متوقع هستم شما مرا یـارى کنید، ولى شما براى منافعتان راه را براى کارشکنى دیگران باز مى ‏کنید؛ این اول و آخر شما باشد. موضوع دیگرى کـه پیش آمد قطع برنامـه ‏هاى بدون اجازه بود کـه به خاطر یک خواننده‏ ى کاباره ‏اى ماجراى عجیب‏ترى براى من پیش آمد. من بـه دربان نوشته بودم کـه اشخاص اعلام شده را، کـه هنرمند رادیو نیستند، بـه محوطه‏ ى رادیو راه ندهد. یکى از آن خوانندگان، کـه نـه نام محترمى داشت و نـه خواننده‏ اى درون نوع خود موفق بود، با آقاى ناصر ذوالفقارى، کـه در آن زمان معاونت نخست و سرپرست انتشارات و رادیو بود، موضوع را درون مـیان مى‏ گذارد. روزى آقاى ذوالفقارى مرا بـه اطاق مدیر کل احضار کرد و نامـه ‏ى مرا کـه به دربان نوشته بودم، بـه من نشان داد و گفت: این را شما نوشته‏ اید؟ گفتم: بله، بنده نوشته ‏ام. گفت: بـه چه جهت؟ گفتم: بـه دلیل اینکه اینان حکمى از رادیو ندارند و با بند و بست، برنامـه‏ هاى رادیو را اشغال کرده ‏اند. جواب من آن آقا را قانع نکرد و بناى تندى را با من گذاشت. من بـه ایشان گفتم: آقا، من مسئول برنامـه هنرمندان محترم هستم، نـه هر دوره‏ گرد بدنامى. و با عصبانیت از اطاق بیرون آمدم. فرداى آن روز حکمى بـه دست من رسید کـه مرا درون اختیـار وزارت کار گذاشته بودند؛ این نتیجه ‏ى خدمات صادقانـه‏ ى من بود کـه حتى حقوق ماهیـانـه ‏ى هنرمندان قدیمى را کـه خود برقرار کرده بودم و ماهانـه با مراجعه‏ ى آنان بـه خاطر حرمت ایشان درون اطاق خودم بوسیله ‏ى مأمور صندوق پرداخت مى‏کردم کـه آن افراد، من‏جمله مرحوم قمر، بـه حسابدارى نروند و معطّل نشوند. بـه هرصورت موضوع گرفتارى من بـه جراید کشیده شد و مجله‏ ى سپید و سیـاه کار خود را کرد و بدون اطلاع من از طرف بنگاه خالصه پیشنـهاد معرفى من بـه آن بنگاه شد؛ معلوم شد مرحوم صادق بهداد، کـه من هیچ آشنایى که تا آن زمان با ایشان نداشتم، بـه دلیل شناختى کـه از طریق آثارم با من داشت و عضو هیئت مدیره‏ى بنگاه خالصه بود، این پیشنـهاد را داده و مرا بـه آن اداره معرفى د. بعد از آشنایى من با مرحوم بهداد و مرحوم پورسالار، کـه بازرس دولت درون بنگاه بود، بـه ریـاست تبلیغات بنگاه خالصه گماشته شدم. بعد از چند ماهى هیئت مدیره‏ ى بنگاه خالصه عوض شد و بر اثر سفارش مرحوم معدل شیرازى، کـه من شب‏هاى جمعه درون محفل ادبش درون مشیرآباد شرکت مى‏کردم، بوسیله ‏ى مرحوم مـهندس بازرگان بـه وزارت کشاورزى منتقل شدم و رئیس تبلیغات آن وزارتخانـه شدم. بعداً فهمـیدم پشت یکى از اوراق استخدامم با اشاره بـه دستور دکتر مصدق مبنى بر استخدامم نوشته شده است: هرگز و هیچگاه بـه ایشان کار حساس ارجاع نشود. درون وزارت کشاورزى هم چند ماهى بودم کـه کابینـه تغییر پیدا کرد و آقاى ذوالفقارى از کابینـه بیرون رفت و گویـا زمـینـه‏ ى مساعد براى بازگشت من بـه تشکیلات اداریم فراهم گردید و بوسیله‏ ى آقاى معینیـان، کـه حکم درون اختیـار وزارت کار من هم ایشان بنا بـه دستور ذوالفقارى صادر کرده بود، مرا مجدداً بـه تشکیلات انتشارات و رادیو بازگرداند و رییس بازرسى تشکیلات شدم، اما احساس مى‏ کردم دیگر درون آن تشکیلات عضو مؤثرى نیستم. این معنى بعداً برایم معلوم شد کـه دیدم درون پرونده‏ى استخدامـیم با اشاره بـه نامـه‏ ى اولیـه ‏ى نخست وزیر (شادروان دکتر مصدق) نوشته شده است: هرگز بـه ایشان کار حساس ارجاع نشود. بـه هرصورت بـه عنوان عضو کمـیسیون نمایش بـه وزارت کشور معرفى شدم، کـه در کمـیسیون هر روزه‏ ى نظارت بر فیلم‏ها بـه معیت نمایندگان سایر ارگان‏ها شرکت کنم. این کارى بود کـه ضمن آنکه حضورم را درون محیط انتشارات و رادیو کنار مى‏زد، از حساسیّت مورد نظر برخوردار نبود، کـه مدت ۱۲ سال بـه این کار مشغول بودم و قدرت بینائیم بـه دلیل روزى چند ساعت دیدن فیلم، بـه صورتى ضعیف شد کـه شماره ‏هاى عینکم سرسام ‏آور شد. درون انجام این کار هم مشکلات عجیبى داشتم، زیرا صاحبان فیلم با برخى دست‏اندرکاران داد و ستدهایى داشتند و چون امضاى من پاى صورت مجلس‏ها همـه روزه بـه دلیل پرهیز از هرنوع بند و بستى گذاشته مى‏شد، هر چند گاه یک بار مورد حمله و هجوم قرار مى‏گرفتم، کـه یک بار درون زمان وزارت آقاى دکتر پیراسته بود کـه رسماً نوشته بود کـه جاى من یکى دیگر بـه کمـیسیون نمایش برود، ولى بر اثر فشار آقاى معینیـان موفق نشد و در نامـه‏اى کـه به وزارت اطلاعات آن زمان (انتشارات و رادیو سابق)، با دقت نظر کـه نسبت بـه کار کارمندان داشت، فهمـیده بود کـه من حتى یک بلیط سینما براى فرزندانم بـه طور رایگان از صاحبان فیلم قبول نمى ‏کنم و به همـین دلیل درون تمام آن مدت درون دو اطاق محقر کوچک زندگى مى ‏کنم، درون حالیکه درون مسیر این کار چه داد و ستدهاى کلانى انجام مى‏ شد و روزى دو که تا سه فیلم دیدن و اجازه براى نمایش، کلى نان و آب بـه همراه داشت، کـه من ساده‏ دل کرمانشاهى، کـه هنوز هم درون یک خانـه‏ى اجاره‏اى زندگى مى‏ کنم، از هرگونـه فعل و انفعالى پرهیز داشتم. این حکایت همچنان بود که تا تشکیلات اداره‏ى نمایش از وزارت کشور بـه وزارت اطلاعات (انتشارات و رادیو) منتقل شد و من بر حسب حکم صادره، رییس اداره‏ ى تازه تشکیل یـافته‏ى نمایش شدم. مشکلات باز هم شروع شد و بند و بست با صاحبان فیلم‏هاى قبلاً توقیف شده درون داخل این وزارتخانـه بـه جنب و جوش افتاد و مبارزه ‏ى من با آقاى معزّ، معاون وزارتخانـه، بر سر اینگونـه فیلم‏ها جنجال ‏خیز گردید. بعد از دو سه ماهى کـه مشغول کار بودم و آپارات مورد نظر را، کـه آقاى معز مـیل داشت از آقاى مـهندس کردوانى، صاحب یکى از سینماها بـه قیمت بسیـار گزاف خریدارى کند، بنا بـه پیشنـهاد من و دستور آقاى معینیـان از طرف نماینده‏ ى آن وزارت از آلمان خریدارى شد کـه با ثلث قیمت تمام شد. خصومت آقاى معزّ نسبت بـه من شدیدتر شد و چون معاون وزارتخانـه بود، هرلحظه مشکلى پدید مى‏ آمد کـه من ناچار درون منزل نشستم و هرچه از ناحیـه ‏ى وزیر با تلفن بـه من اصرار شد بـه کارم برگردم، شرط را عدم دخالت آقاى معزّ درون تشکیلات و کار نمایش گذاشتم و حاضر بـه برگشت نشدم و آقاى تدیّن، کـه بعداً معاون وزارت اطلاعات شد، موقتاً بـه جاى من اداره ‏ى نمایش را عهده ‏دار شد و من هم بر همان کمـیسیون نمایش اکتفا کردم، کـه پس از چندى اصولاً تشکیلات نمایش و فیلم بـه وزارت فرهنگ منتقل شد و مدتى هم بدان منوال گذشت و من همچنان عضو ارشد کمـیسیون نمایش بودم کـه با اولیـاى آن وزارت درگیر شدم و سفارشات را براى فیلم‏هاى مورد نظر نمى‏ پذیرفتم و به هرفیلمى کـه نمایشش را از نظر اخلاق صلاح نمى‏دیدم، رأى منفى مى‏ دادم کـه بنا بـه خواست آن وزارتخانـه از سوى اولیـاى وزارت اطلاعات از کار کمـیسیون نمایش، بعد از دوازده سال، برکنار شدم و به سردبیرى کمـیته‏ ى ترانـه ‏ى رادیو منصوب شدم. درون این زمان بود کـه به تنـهایى و با پشتکار و علاقه بـه شکوفایى هنر، با مکاتبات و تلگرافات و ملاقات‏ها و مصاحبه ‏هاى مطبوعاتى توانستم ضرورت قانون مؤلفین و مصنفین را مطرح و به حکم نخست‏وزیر، شخصاً بـه عنوان نماینده‏ ى هنرمندان و نویسندگان درون کمـیسیون‏هاى مربوطه شرکت کنم که تا قانون مؤلفین و مصنفین و هنرمندان تدوین شود. کمـیسیون بـه ریـاست آقاى دکتر کشفیـان، وزیر مشاور معاونت چندین وزارتخانـه، و حضور شخص بنده تشکیل مى‏ شد و نظریـات خاص خود را درون قانون گنجانیدم کـه در کمـیسیون مجلس هم شرکت کردم و قانون کنونى بـه تصویب رسید. – با این اوصاف، آیـا باز هم مجالى براى این بود کـه به کار ترانـه ‏سرایى بپردازید؟ درون کنار مشکلات کارهاى ادارى، شور و شوق من بـه صورت روز افزونى براى سرودن ترانـه همچنان ادامـه داشت. این کار دیگر مسئله‏ ى بند و بست ادارى نبود و با صدور حکمى یـا برکنارى از کارى ظهور و بروز نداشت. این یک جهش فکرى و جوش و خروش طبع خدادادى بود کـه البته حاسد برانگیز و مشکل ساز بـه طریق دیگر بود. هر ترانـه‏ موفّقى کـه از من منتشر مى ‏گردید، گروه جدیدى بـه حسودان اضافه مى ‏گردید؛ این جماعت دو دسته بودند: گروه هوشمندان و گروه ناهوشمندان. آن دسته کـه با قدرت درّاکه و هوش مى ‏دانستند کـه ترانـه سرایى درون چارچوب آهنگ از پیش ساخته شده، بـه معناى دقیق و کامل آن کار مشکل هست و از عهده‏ى همـه ساخته نیست؛ بـه عذر اینکه شأن ادبى ایشان اجازه‏ى ساختن ترانـه نمى‏داد و با سبک‏انگارى این هنر، خود را برتر از آن مى‏ دانستند کـه ترانـه ‏اى بسازند، از این کار دورى مى‏ جستند و تنـها بـه تحقیر آن اکتفا مى‏د. گروهى کـه هوشمند نبودند و اتفاقاً از نظر طبع شاعرانـه هم قدرتى نداشتند، براى شـهرت ‏طلبى بـه این کار مى‏پرداختند و در صف حاسدان خودى درون مى‏ آمدند؛ شاید بیش از سه یـا چهار نفر نبودند کـه یـا درون این هنر توفیقى نسبتاً قابل توجه داشتند و یـا لااقل جنبه‏ هاى ادبى کار را بـه دلیل قدرت شاعرانـه‏ ى خود بـه نمایش مى‏ گذاشتند. – ممکن هست چند مورد از این مشکلات را براى ما بگویید؟ من اگر خواسته باشم صحنـه‏ هاى عجیب این حسادت‏هاى خصومت‏ آمـیز را بیـان کنم، حتما عرض کنم: هست طومار دل من بـه درازاى ابد. تنـها بـه دو صحنـه و دو موضوع اشاره مى‏ کنم: جناب سرهنگى کـه خیلى هم خوش تعارف بود، اما ترانـه‏ هایى کـه مى‏ گفت تنـها براى شنیدن بـه گوش خودش برجسته مى‏ن مود. روزى خبردار شدم درون مجله‏ ى «تهران مصور»دستى بالا زده و چند صفحه فحش و ناسزا بـه من نثار کرده و زن بدنامى را هم وادار کرده هست که بـه من ناسزا بگوید. یک شماره از این پرخاش‏ها چاپ شد و پخش گردید و شماره‏ ى دیگرش را مرحوم ابراهیم صهبا، کـه انسان بسیـار شریف و پر محبت و یک رویى بود، جلوگیرى کرده و بدون اطلاع بنده از انتشار آن ممانعت بـه عمل آورده بود. خوب این داستان بـه صورت عجیبى مطرح شد و موجب نفرت من و هرخواننده‏ ى مجله‏ اى گردید. روزى نزدیک منزلم درون خیـابان ژاله آن آقاى سرهنگ را دیدم. بعد از سلام و علیک گفت: دیروز خدمت ارتشبد نصیرى بودم و کلاهم را از دست شما درون خدمتش بـه زمـین کوبیدم. عرض کردم: جناب سرهنگ، بفرمایید من چه بدى بـه شما کرده‏ ام و اصولاً چه زمانى کمترین اصطکاکى با هم داشته‏ایم؟! گفت: نمى‏دانم، فقط مى‏دانم هر وقت اسم شما را مى‏شنوم تنم مى‏لرزد. گفتم: دلیلش را بفرمائید. گفت: چرا حتما من نتوانم یکى از این ترانـه ‏هاى شما را بسازم؟ خندیدم و گفتم: رفیق عزیز، از خدا گلایـه داشته باش، بـه من چه کار دارى؟ این داستان مربوط بـه رفتار آن گروه دوم بود. اما از سوى آن گروه اول، کـه اصولاً بـه طرف ترانـه‏ سرایى نمى ‏آمدند، اشاره‏اى آوردم. خانمى بعد از پایـان دوره‏ى دانشگاهى خود تصمـیم مى‏ گیرد کـه پایـان‏ نامـه‏ ى خود را درون اطراف ترانـه ‏سرایى قرار دهد؛ براى این کار بـه تمام جاهایى کـه مى ‏توانست منابعى بـه دست آورد مراجعه کرد، من جمله بـه آرشیو رادیو. بعد از مدتى کتاب این خانم بـه نام »ادبیـات آهنگین ایران« منتشر شد. درون این کتاب کـه مبناى تحقیقى داشت و ترانـه ‏سرایى را از زمان ایران قدیم که تا عصر حاضر بررسى کرده و تقسیم‏ بندى‏هایى بـه عمل آورده و با ذکر دلایلى کـه مورد استناد نویسنده بود، براى اینجانب درون مقام تحول درون ترانـه‏سرایى محلى از اعراب قائل بود، یکباره خشمانى را کـه اصلاً درون عمر خود نـه ترانـه‏ سرایى کرده و نـه بـه این کار رغبتى نشان داده بودند، برانگیخت کـه شروع بـه انتقادات غیر فنى و مغرضانـه کرده کـه چرا نام فلانى با آن نشانى‏ها درون این کتاب آمده است؟ هرچه درون این مقوله فکر کردیم کـه این آقاى نویسنده‏ ى پر خروش چه دستى درون ترانـه ‏سرایى دارد و چرا حتما با این حساسیت بـه پرخاش برخیزد، دلیلش را جز حسادت نشناختیم. این علماى صاحبنظر ادبیـات، نـه تنـها خود درون موقع انتشار ترانـه‏ هاى حقیر، کـه در فرم‏هاى جدید و با محتویـات جدید بـه گوش‏ها مى ‏رسید، خود را بـه کرى زده و اظهارنظر نمى‏د، بلکه اگرى هم پیدا مى‏شد کـه با توجه بـه منابع گذشته و تطبیق آثار اظهار نظرى د، مورد حمله‏ى ایشان قرار مى ‏گرفت. بـه این روش مى ‏گویند خدمت ادبى!؟ از این دو داستان گذشته دیگر راجع بـه و مأمور مربوطه چیزى نمى‏ گویم، کـه داستان‏ها درون این زمـینـه حتما نوشت. – با وجود تمام مسائل و مشکلاتى کـه سد راه شما بود، آیـا از فعالیت خودتان بـه عنوان یک تصنیف ‏ساز راضى هستید؟ دوران ترانـه ‏سرایى اینجانب هم بد یـا خوب گذشت. و خوشحالم از اینکه از این رهگذر، کـه منافع زیـاد و بى‏شمارى براى اجراکنندگان آن داشت، نصیبى جز یک شـهرت حسد برانگیز نداشتم و وقتى بـه قدرنشناسى ‏هاى استفاده‏ کنندگان مى‏ اندیشم، انسانیت درون ذهنم زیر سؤال مى‏ رود. آخرالامر بر اثر تلاش مغرضان و حاسدان، کـه فروغ تران ه‏هایى نظیر »کودکى« و »طاووس« و صدها ترانـه ‏ى همـیشـه زنده‏ ى دیگر، اشک از چشمشان آورده بود، گروهى بى‏ اطلاع از رموز ادبى و جوان و بى ‏تجربه، ولى شـهرت‏ طلب و بند و بست کن بـه مـیدان آمدند و ترانـه‏اى بـه بار نشسته و حیثیت ادبى پیدا کرده را بـه «تو حوض کاشى ماهى خوابیده» تبدیل د. این روش ضد ارزش از زمانى شروع شد کـه تشکیلات (رادیو) کـه جزو وزارت اطلاعات (انتشارات و رادیو سابق) بود (که با اطلاعات و امنیت اشتباه نشود)، بـه تشکیلات تلویزیون وابسته شد و عوامل خرابکار فرهنگى، کـه جشن هنر شیراز را بـه راه انداختند، کارگردان اصلى سازمان شدند و خیـانت بـه هر مشخّص و متشخص ترانـه‏ سرایى، بـه دلیل حسادت‏هاى ناشى از ناتوانى‏ها، آغاز گردید و پاى یـاوه ‏گویـان بـه ساحت پربار ترانـه ‏سرایى بـه لگد پرانى نشست و من بـه عنوان حق مسلم و غیر قابل انکارى کـه به گردن شکوفایى ترانـه‏ سرایى ایران دارم، این خیـانت‏ها را بـه ترانـه، کـه فرزند رشید هنرى من بود، نمى‏بخشم و در موقع خود محرکین اصلى را معرفى مى ‏کنم. درون محیط سازمان تلویزیون بـه دلیل مخالفت‏هاى جنجال برانگیز من با ترانـه ‏هاى مبتذل و کاباره ‏پسند تلویزیون، اولیـاى آن سازمان من ‏درآوردى منتظر فرصت براى برکنارى من نشسته بودند؛ تصادفاً موضوع جشن‏هاى دو هزار و پانصد ساله و جشن هنر شیراز بـه پیش آمد. درون یک جلسه ‏ى دوستانـه درون محیط رادیو، ضمن همـه‏ گونـه صحبت من گفتم کـه برایم روشن نیست کـه آیـا ما کـه به تمدن دو هزار و پانصد ساله مى‏نازیم، درون گذشته درون دهات ایران و مستراح وجود داشته و خرابش کرده‏ اند یـا اصلاً وجود نداشته کـه هنوز هم ندارد؛ این چه دو هزار و پانصد ساله‏ایست کـه حتى هزار سالش درون تصرف اعراب و مغول و تیموریـان بوده هست و ما چرا تاریخ را با واقعیـات نمى‏ سنجیم که تا در رفع مشکلات برآییم؟ این سخن من گوش بـه گوش بـه آنجا کـه بایستى برود رفت، زیرا درون طبقه‏ى هنرمندان ما تجسس‏گران ساواک کم نبودند. من بـه جاهایى کـه باید احضار مى‏شدم، شدم و پس از گفت و گوها قرار شد درون هیچ زمـینـه ‏اى از اینگونـه اظهار نظرها نداشته باشم. درست درون این زمان بود کـه بر اثر چاپ یک غزل من با مطلع: سایـه ‏ى بى ادبى خیمـه چو زد بر سر ما خارها رُست زگلزار ادب پرور ما اینجانب ممنوع ‏القلم شدم و دستور داده شد کـه حتى درون انتشار ترانـه‏ هایم نامم اعلام نشود. بـه هرتقدیر دوران ترانـه سرایى براى من، یک دوران پر بار و پر حرمت بود و از رهگذر ترانـه‏ هاى نو کلام و نو پیـام، این موهبت را درون اختیـار جامعه‏ ى هنرشناس قرار مى‏دادم، ولى حیف، این فعالیت پر از عزت فرهنگى با درد و شکنجه و آه و افسوس از حق ناشناسان منفعت طلب و خود نمایـان بـه همراه بود کـه این قضایـا خود داستان‏هاى حیرت آور دارد کـه در صورت بقاى عمر همگى را بازگو خواهم کرد. – آخرین پست کارى شما چه بود و در چه سالى بازنشسته شدید؟ درون اول مـهرماه ۱۳۵۴ بعد از ۲۲ سال خدمت رسمى و ۲ سال پیمانى، کـه جمعاً بیست و چهار سال خدمت شود، بـه دستور مدیر عامل وقت سازمان رادیو تلویزیون کـه بدون نظرخواهى از من، مرا از تشکیلات دولتى بـه آن سازمان منتقل کرده بود، و با نامـه ‏ى بالابلندى خطاب بـه شخص من درون استفاده از تجربیـات کارى و موقعیت ممتاز هنریم، آینده‏ ى خوشى را نوید داده بود. بـه دلیل اینکه بـه برنامـه‏ هاى بسیـار نازل و کاباره‏اى تلویزیون معترض بودم و در روزنامـه ‏ها مصاحبه‏ هاى معترضانـه درون این زمـینـه کرده بودم و در یک برنامـه‏ى تلویزیونى با پخش مستقیم درون دو قسمت، این اعتراضات خود را بـه نمایش درون حضور ملت ایران رسانیدم. درست درون زمانى کـه در مرخصى بودم، ابلاغ بازنشستگى هم طبق نامـه‏ ى جداگانـه مشمول بررسى‏هایى گردیده بود کـه در آن زمان یک سوم حقوق بـه من تعلق مى‏گرفت و این درون حالى بود کـه تمام حقوق دریـافتى ماهانـه‏ى من، یک دهم دریـافتى ماهانـه‏ى برنامـه‏گردانان کاباره‏اى تلویزیون مى‏شد و دستگاه هم خوب اطلاع داشت کـه من تنـها شاعرى هستم کـه بابت ترانـه وجهى دریـافت نمى ‏دارم و جز از یک صندوق دولتى حقوق ماهیـانـه‏ ى دیگرى برخلاف بسیـارى از هنرمندان و شعرا و نویسندگان، کـه از چند محل حقوق مى‏گرفتند، ندارم. این تمـهید بـه آن خاطر بود کـه وجود فیزیکى مرا از محوطه‏ى تشکیلات حذف کنند، ولى همچنان آثارم زینت‏بخش برنامـه‏ هاى عدیده مى‏شد. آخرین پست من بـه عنوان یک کار تشریفاتى )زیرا پست ادارى هرگز قبول نمى ‏کردم( ریـاست کمـیته‏ ى شعر و ترانـه بود کـه اعضاى آن کمـیته عبارت بودند از: آقاى ابراهیم صهبا، یدالله رویـایى، سیمـین بهبهانى، نیره سعیدى، فریدون مشیرى، و گاه‏گاهى هم براى خودنمایى آقاى هوشنگ ابتهاج کـه ظاهراً برنامـه‏ هاى گل‏هاى بـه آن سنگینى را بـه نام گل‏هاى تازه انتخاب مى‏ کرد، کـه این مطلب هم براى شخص من، کـه آن عمر را درون پاى برنامـه‏ى گل‏ها درون کنار مرحوم پیرنیـا گذرانیده بودم، قدرى خنده‏ دار بود، زیرا انتخاب چنین نامى یـادآور آن بود کـه گل‏هاى کهنـه هم داریم، درحالیکه گل زمانى قابل اعتناست کـه تازه باشد، وقتى کهنـه شد درون سبد آشغال ریخته مى‏شود و این آقاى ابتهاج با عنوان گل‏هاى تازه بـه تمام دست‏ اندرکاران برنامـه ‏ى گل‏هاى جاویدان، گل‏هاى رنگارنگ، شاخه گل و برگ سبز شادروان پیرنیـا، کـه به همراهى اساتید طراز اول موسیقى و دو سه تن ترانـه‏ سراى زبردست بى ‏رقیب تهیـه مى ‏گردید، بـه عنوان گل‏هاى کهنـه از سوىى کـه خود را طرفدار هنر و ادبیـات مى ‏دانست، معرفى گردید (یعنى برنامـه ‏هاى آشغالى). این هم نتیجه ‏ى روشن روشنفکرى آن بود. چرا برنامـه‏ هاى پرمحتوا و اصیل زمان مرحوم داود پیرنیـا بـه چشم این آقا کهنـه آمده و برنامـه‏ى جدید خود را (گل‏هاى تازه) نام نـهاده بود؟ براى اینکه درون آن زمان این حضرات و دوستانشان راهى درون آن برنامـه‏ هاى سنگین نداشتند و محلى براى اظهار وجودشان باز نبود، ولى درون زمان تصدى خودشان حتى از برنامـه ‏هاى گذشته بـه صورتى صرف نظر ند کـه نام رهى معیرى و مرا از فهرست اعلام برنامـه‏ ها حذف کنند و به جایش شعر خود را درون نوار بگذارند. این طرز تفکر از پیشتازان نوآورى‏هایى بـه شمار مى‏ رفت کـه نتیجه‏ ى بعد از انقلاب کارهاى این آقایـان هم دیدیم و فهمـیده شدى کـه دست درون دست رییس سازمان رادیو تلویزیون دارد و مورد لطف بانوى شاه نیز هست و قسمت
 
 
 
عمده‏ى جشن هنر شیراز را اداره مى‏کند و امثال مرا هم با حقوقى ناچیز چندان مى‏آزارد کـه سرانجام رفتارش بـه برکنارى من منجر شود، بـه عنوان سردسته ‏ى توده‏ اى‏ها بـه زندان جمـهورى اسلامى هم مى ‏افتد. نمى ‏دانم این همـه بازیگرى با خوى شاعرانـه چه هماهنگى دارد؟ بـه هرصورت براساس تمـهیدات آقاى ابتهاج و هم‏فکرانش درون سازمان، کـه همگى از خارج بـه آن سازمان درون سال‏هاى اخیر آمده و هیچگونـه سابقه ‏ى خدمت نداشتند، مرا با بیست و دو سال خدمت بازنشسته با تعلیق حقوق د، زیرا آن ماهى سه هزار تومان رسمى حقیر کـه تنـها از همان تشکیلات حقوق مى ‏گرفتم، برماهى پنجاه که تا شصت هزار تومان آنان سنگینى داشت. هوشمندان از همـین یک نتیجه مى‏ فهمند هنر چیست و هنرمند واقعى کیست. زمان تبلیغ « تو حوض کاشى ماهى خوابیده« رسیده بود و عناصر دست‏ اندرکار حتى از سایـه‏ ى من هم درون محیط رادیو مى ‏ترسیدند و باید نباشم، اما من، با تمام صبر و سکوت آموخته از شعرا و عرفاى بزرگ ایران بـه قول شیخ اجل، بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله ‏ى کار خویش گیرم. نشستم و صبر پیش گرفتم و دنباله‏ ى افکار و آثار خداداد خویش گرفتم. – با شروع دوره‏ بازنشستگى بـه چه کارى مشغول شدید؟ از یک سو مشغول کار پر تلاش و دلچسب کشاورزى درون قطعه زمـین زراعتى بجا مانده از پدرم درون کرمانشاه بودم و از سوى دیگر قلمم مرتباً کار مى‏کرد. کتاب دوم را بعد از «شمع‏ها بسوزید»، کـه در سال ۴۴ چاپ شده بود، بـه نام »فطرت« منتشر کردم، کـه حاوى سى بحث پیرامون علم و فطرت بود، کـه پایـان هر بحث با یک سطر شعر از مولانا بـه بحث دیگر رسیدم. این کتاب و مطالعه ‏ى آن قدرى نیـاز بـه اندیشمندى دارد و به همـین دلیل مورد علاقه‏ ى خواص است. بعد از کتاب «فطرت» کتاب سومم بـه نام «خورشید بهشت»، حاوى غزلیـات و اشعار دیگر، درون نزدیک بـه پانصد صفحه منتشر گردید کـه اکنون چاپ چهارم آن بدون کمترین هیـاهوى تبلیغى نایـاب است. سپس مشغول تحلیل غزلیـات حافظ شدم و این درون زمانى حاصل شد کـه از طرف یونسکو براى بزرگداشت حافظ بـه شیراز دعوت شدم و نوشته ‏ى کمى را کـه براى آن جلسه مـهیـا کرده بودم وسعت دادم و حافظ را از چهار زاویـه ‏ى دید مورد بررسى قرار دادم. – ممکن هست راجع بـه نگارش این کار صحبت بفرمایید؟ پایـه‏ ى فکر من درون این کار بر آن قرار گرفت کـه اعتقاد یـافتم اشارات و کنایـات و تشبیـهات درون اشعار حافظ بر دو گروه استوار است: ۱ – نمادها و سمبل‏هاى طبیعى، از قبیل ماه و ستاره و خورشید و شب و روز و غیره و غیره کـه از این اشارات، حافظ تنـها درون غزلیـات عرفانى و عشقى استفاده کرده است. ۲ – نمادها و سمبل‏هاى دست‏ساز بشرى، کـه در این تعابیر و اشارات، حافظ بـه سراغ غزلیـات اجتماعى و عقیدتى و شرح حال شخصى رفته است. توجه بـه این نکات درون مسیر افکار حافظ هیچگاه از جمـیع حافظ شناسان عنوان نشده بود. درون این ریشـه‏یـابى فکرى، کـه مباحث مفصلى براى هر قسمت بیـان گردیده است، چون از صمـیم دل و بر اساس شعور عشقى بـه وجود آمده است، اگرچه با سکوت اهل ادب و حافظ شناسان خودباور مواجه شد، ولى سرنوشت ترانـه‏هایم را دارد کـه زمانى فهمـیده مى‏شود کـه چه خدمتى درون این مسیر انجام گرفته، کـه آیندگان نـه چندان دور بـه مغرضان خاموش امروز با دیده‏ى تحقیر بنگرند، همانگونـه کـه به مردم زمان حافظ نگاه امروز حافظ شناسان طعنـه‏بار است. و عجیب اینست درون منزلى بـه معیت یک دوست درون دو سال قبل دعوت داشتم؛ مجلسى خصوصى بود. کتاب »حافظ برخیز« را کـه نام همـین کتاب است، براى مـیزبان کـه ظاهراً اهل مطالعه هم هست بودم. یکى از حاضران کتاب را گرفت و گفت: این چه کتابى است؟ تصادفاً این شخص خود ادعاى حافظشناسى دارد. رفیق همراه من، کـه آدم صریح‏الهجه‏اى است، گفت: شما چرا مى‏پرسید؟! مگر شما مرتباً راجع بـه حافظ اظهار عقیده نمى‏کنید؟ بعد باید اولینى باشید کـه هر کتابى کـه راجع بـه حافظ نوشته مى‏شود بخوانید. آن آقا با شنیدن این کلمات قدرى »حافظ برخیز« را ورق زد و نگاهى بـه عناوین کرد و گفت: حتماً مى‏خوانم. اما که تا این لحظه عکس‏العمل مثبت یـا منفى درباره‏ى آن کتاب از آن آقاى کتابخوان ندیده. گرفتارى اصلى ملت ما همـین هست که اصولاً مردم، حتى دانشگاهیـان، فرهنگ کتابخوانى ندارند و بسیـار اندکندانى کـه کتاب‏هایى را بخوانند. اگر هم دستى بـه قلم داشته باشند، فقط کتاب‏هاى خود را مى‏خوانند. درون جلسه‏ى ادبى آقاى محققى بر اساس تقاضایش غزلى خواندم؛ آقاى محقق و ادیب پرسیدند: این غزل را کى گفته‏اید؟ دست بردم و در همان اطاق از مـیان قفسه‏هاى کتابش، کتاب خود را بیرون کشیدم و غزل مزبور را درون صفحه‏ى آن کتاب بـه او نشان دادم. توجه بفرمایید درد ما از کجاست. ملت ما از طبقه‏ى بى‏سواد و جاهل صدمـه‏اى هم اگر ببیند قابل تأمل و تحمل است، اما از طبقه‏ى باسواد مغرض خودبین و طبقه‏ى کم‏سوادى کـه زبانش هزار بار بیشتر از بى سواد است، صدمات بنیـادى بر بافت ملى ما فرود مى‏آید. بـه هرصورت آن چهار کتاب من منتشر گردید و حتى کتاب »اى شمع‏ها بسوزید« بـه چاپ هفدهم و تیراژ هر چاپ بـه ده هزار نسخه رسید و نایـاب شد، بدون کمترین تبلیغى و سر و صدائى. – کار ارزشمند و قابل توجه شما، تاریخ منظوم ایران (شاهکار) با چه انگیزه ‏اى آغاز شد؟ شاید باور ى نباشد اگر بگویم پیدایش این اثر سنگین، ناخودآگاه و بدون مقدمـه‏ى فکرى بوده است. گاهى برخى از پدیده‏ها، کـه به صورت طبیعى و خارج از قواعد مرسوم و زمـینـه‏هاى از پیش ساخته شده رخ مى‏نماید، سبب برخى از پرسش‏ها مى‏شود کـه هیچ یک جواب قانع‏کننده‏اى ندارد، بـه همـین دلیل هست که درباره‏ى شخصیت‏هاى تاریخى، افسانـه‏هاى غیر واقع درون اذهان مردم مى‏نشیند. بارقه‏اى کـه در من درخشید و مرا بدون تأمل و توقف درون راه سرودن ترانـه انداخت، بدون کمترین آشنایى قبلى با ابزار این هنر. همان بارقه با درخششى قوى‏تر و تکانى مـهیب‏تر درون یک لحظه قلم را بـه دست داد و گفت بنویس. از آن لحظه که تا به حال پنج سال مى‏گذرد کـه نتوانسته‏ام یک روز تعطیل براى خودم درون نظر بگیرم. از صبح اول وقت خواندم و نوشتم که تا پاسى از شب گذشته. گاهى بـه هنگام دوباره‏خوانى بـه منظور چاپ، کـه حروف‏هاى ماشین شده از سوى م برایم مى‏آید، با مجدداً دیدن و خواندن متعجبانـه از خود مى‏پرسم کـه آیـا این سروده‏ها از تو است؟!! این اطلاعات را چگونـه ردیف کردم و از کدام صفحه از چه کتابى بیرون کشیدم. این پرسش‏ها و نظایر آن حالت بهتم را چندین برابر مى‏کند، زیرا مسئله درون به وجود آمدن یک دوبیتى یـا یک غزل، یـا یک ترانـه و یـا یک اثر شعرى بـه هرگونـه شکل و قالب نیست؛ مسئله درون یکصد هزار بیت شعر هست که تاکنون هفتاد و پنج سطر آن ساخته شده و در دست چاپ هست و جلد اول آن بـه دست خریداران کتاب رسیده است. مسئله درون به هم پیوند قضایـاى پر نام و نشان تاریخى هست که هیچیک از عناصر آن را نمى‏توان حذف و تغییر داد. مسئله درون بیـان اتفاقات و شرح احوالى هست که طى چهارده قرن بر ایران گذشته هست و مسئله‏ى مـهم‏تر آنست کـه در دنبال کار جاودانى فردوسى انجام چنین کارى چگونـه کارى خواهد بود؟! مسئله درون اینست کـه در این حجم وسیع شعرى، تکرار مضامـین و اشارات و کنایـات پیش نیـاید و اثر را از حالت طراوت و تازگى نیندازد. مسئله درون شناخت روحیـات خدمتگزاران و خیـانتگران هست که نتایجش قدم بـه قدم عاید ملت ستمکش ایران شده است. مسئله درون ساخت و پرداخت صحنـه‏هاى دردناک و آتش بـه جان انداز ظلم‏هاییست کـه از سوى چنگیزها، تیمورها، خلفاى اموى و عباسى بـه ملت ایران تحمـیل گردیده است. مسئله درون نمایش لحظه‏هاییست کـه مردم ایران شـهر بـه شـهر قتل عام مى‏شوند. این اشارات را بدان جهت نمى‏آورم کـه عظمت کار خود را بیـان کرده باشم؛ این اثر با این وسعت و دقّت، جز با خواست خدایى کـه مرا آفریده هست ممکن نبود. بعد نظر من درون خود معرفى نیست، درون آنست کـه فهمـیده شود درخشندگى از آن بارقه‏ى بنیـادى خلقت است. من ندارم ز خود این کلک هنرسازى را چشم او داد بـه من درس نظر بازى را آیـا منى کـه هنوز درون این سن کهولت راه از چاه خود نمى‏شناسم، منى کـه با هر زبان نیرنگى بدون توجه بـه عمق مسائل فریب‏ها مى‏خورم، درون این همـه گفتار و این همـه حکایت و آثار و این همـه امواج خروشان صحنـه‏هاى تاریخى، این همـه اشارات، کنایـات، صحنـه‏سازى‏ها و از قول پرنده و چرنده و جماد و نبات سخن اشاره‏آمـیز سرودن‏ها را از دانش خود دارم و یـا آنچه استاد ازل گفت بگو مى‏گویم؟ چراغ هدایتى درون سرودن این اثر تاریخى پیش پاى من روشن شد کـه افتخار معنویم را از هزاران دانشنامـه فراتر مى‏برد، زیرا فهمـیدم وقتى بـه راه حق صادقانـه قدمى برداشته شود، خورشید حق راهگشاى همـیشگى خواهد بود. و اینک تاریخ منظوم ایران از فروپاشى ساسانیـان که تا عصر حاضر، کـه چهارده قرن تاریخ است، بـه نام »شاهکار« – کـه این نام هم خود الهامى جداگانـه بود – تقدیم ملت ایران مى‏شود کـه به تعداد هر یک نفرى کـه با این تاریخ بـه هویت ملى خود آگاه خواهد شد، مرا یک جهان سربلند خواهد کرد.
محمود خوشنامپژوهشگر موسیقی
Image copyrightNegah Media By O M

رحیم معینی‌کرمانشاهی، شاعر و ترانـه‌سرای ایرانی دوشنبه (۱۷ نوامبر/۲۵ آبان) درون ۹۰ سالگی درگذشت.

آقای معینی کرمانشاهی درون بیمارستان جم تهران بستری بود. بر اساس گزارشـها آقای معینی کرمانشاهی مدتی بود کـه از تنگی نفس رنج مـی برد.

این شاعر ایرانی متولد کرمانشاه بود و علاوه بر شعر نقاشی نیز مـی کرد. بسیـاری از اشعار معنی کرمانشاهی، توسط خوانندگان رادیو و تلویزیون اجرا شده بود.

از این شاعر و ترانـه‌سرا تاکنون کتاب‌های «ای شمع‌ها بسوزید»، «فطرت»، «خورشید شب»، «حافظ برخیز» و دوره‌ منظوم تاریخ ایران با عنوان «شاهکار» منتشر شده است. همچنین همکاری با علی‌ تجویدی، پرویز یـاحقی و همایون خرم درون تولید آثار موسیقایی درون کارنامـه فعالیت‌های این هنرمند دیده مـی‌شود.

تصویر سازی و نتیجه اخلاقی

رحیم معینی‌کرمانشاهی بـه روایتهای پیشین درون سال ۱۳۰۴ خورشیدی درون کرمانشاه زاده شد. ولی درون مراسم بزرگداشتی کـه حدود ۱۰ سال پیش، درون خرداد ماه سال ۱۳۸۳ به منظور او درون تهران برگزار شد بـه دفعات سال تولد او را ۱۳۰۱ قید د. از آن‌جا کـه گزارش این مراسم درون جزوه‌ای نیز انتشار یـافته و با اعتراضی از سوی این شاعر و ترانـه‌سرا مواجه نشد؛ مـی‌توان همـین روایت آخر را درست دانست.

پدر معینی، کریم معینی ملقب بـه سالار‌معظم بوده کـه مدتی بـه حکومت فارس منصوب شده بوده است. نیـای او نیز حسین معین‌الرعایـا، مردی لایق و باسواد و مردم‌دار بوده و گفته شده هست که درون نـهضت مشروطه بـه دست مردی ناشناس کشته شده است.

معینی کرمانشاهی درون دوره نوجوانی گرایش ویژه‌ای بـه نقاشی داشته و همزمان شعر نیز مـی سروده و در روزنامـه‌های محلی انتشار مـی‌داده است. شاید پیوند شعر و نقاشی درون ذهنیت او دست‌کم بـه خلق ترانـه‌های تصویری انجامـیده باشد. درون آن سال‌ها از مـیان ترانـه‌سرایـان معینی‌کرمانشاهی گرایش فراوان بـه تصویرسازی داشت. تصویرهائی کـه گاه خوب و مناسب از کار درون مـی‌آمد و گاه نیز ناسازگار.

از آبشار که تا طاووس

نخستین متن تصویری معینی کرمانشاهی کـه با عنوان «آبشار» با موسیقی بزرگ‌لشگری پیوند خورده و با صدای یـاسمـین، خواننده معروف آن سال‌ها بـه اجرا درآمده است، حکایت آبشاری هست که گاه نالان هست و گاه غُرَان؛ همـه بانگ هست و خروش و با گریـه و خنده خود سکوت کوهستان را بـه هم مـی‌ریزد. حرف آخر آبشار این هست که:

تا نیفتم، برنمـی‌خیزد خروش از ‌ام

تا نجوشم کی بـه دریـا مـی‌رسانم آستین؟…

شاعر سپس خود را همان آبشاری مـی‌داند کـه در راه رسیدن بـه دلدار گریـان هست و غلتان و هنگامـی کـه به دلدار (دریـا) مـی‌رسد، از پای درون مـی‌آید!

پس از توفیق «آبشار»، معینی‌کرمانشاهی بـه سراغ «طاووس» رفت کـه هنگامـی کـه پرهای زیبا و با شکوه خود را مـی‌گشاید، نمـی‌داند کـه پاهای زشت خود را هویدا مـی‌کند. موضوعی کـه در عرصه ترانـه‌سازی تازگی داشت. این بار این شاعر علاوه بر موضوع بکر، از همکاری دو هنرمند پر آوازه نیز برخوردار مـی‌شد، مرضیـه و پرویز یـاحقی کـه توفیق چشمگیر «طاووس» را تضمـین مـی‌د.

متن از توصیف «طاووس» آغاز مـی‌شود:

تاج رنگینی بـه سر داشت

خرمنی گل جای پر داشت

در مـیان سبزه هر سو

بی خبر از خود گذر داشت …

طاووس بـه نخوت و غرور بـه چتر زیبای خود نگاه مـی‌کند و مستانـه مـی‌خرامد. ولی هنگامـی کـه پای زشتش نمایـان مـی‌شود، چون غنچه بسته مـی‌شود و دلش شکسته مـی‌شود. ترانـه‌سرا سپس نتیجه مـی‌گیرد کـه دنیـا همـه‌اش همـین هست و هردر این جهان اسیر زشت و زیباست. او هم چتر زیبا و هم پای زشت خود را مـی‌بیند. یک جهان ذوق و هنر چتر زیبای اوست و هستی رنج‌آور پای زشت او!

معینی کرمانشاهی درون ترانـه‌ای دیگر با عنوان «سرو و بید»، علاوه بر تصویرسازی‌های طبیعی، گفتگو را نیز وارد متن کرده است. سرو مست و طربزا، بر سر ناز مـی‌آید، بید کهن را مخاطب قرار مـی‌دهد و مـی‌گوید:

من پیکر خرم و آزادم / غرق سرورم و دلشادم

اگر برف زمستان‌ها یک جا بر سرم ریزد/ برگ و برم نمـی‌ریزد

و بعد مـی‌پرسد تو چه داری؟ و پاسخ بید جهان دیده و دلسردی خزان چشیده این هست که:

اگر افتاده حال و شکسته بالم/ ولی هر مرا بـه سایبانی فرا مـی‌خواند…

«سرو و بید» نیز با آهنگ دل‌انگیزی از پرویز یـاحقی پیوند خورده و با صدای سازگار مرضیـه بـه اجرا درآمده است.

کرمانشاهی درون ترانـه‌های تصویری خود همـیشـه بـه یک نتیجه اخلاقی مـی‌رسد. تصویر را به منظور نفس زیبای تصویر نمـی‌سازد، بلکه از زیبائی تصویر به منظور رسیدن بـه نتایح اخلاقی سود مـی‌گیرد. اگر چه این روش ارزش زیبائی شناسانـه ترانـه رامـی‌کاهد، ولی بـه هر حال تاثیر تصویر بـه جای خود باقی مـی‌ماند.

اندیشـه و سرنوشت بشر

معینی‌کرمانشاهی ترانـه‌های دیگری دارد کـه در فضای آن‌ها راحت‌تر و صریح‌تر توانسته حرف‌های انسانی- اخلاقی خود را مطرح کند. بـه قول ناقدی، وجه مشترک محتوای این ترانـه‌ها کـه اجتماعی- عرفانی مـی‌نامندش، بشر و اندیشیدن بـه سرنوشت اوست.

از این بابت معینی کرمانشـهای خود را بـه امـیر جاهد نزدیک مـی‌کند کـه همـیشـه بـه نوع و ابنای بشر مـی‌اندیشید. درون ترانـه‌ای با عنوان «سپید و سیـاه» بـه دعواهای نژادی اشاره دارد: سیـاهی کـه با سفید دو رنگ هست و سفیدی کـه با سیـاه درون جنگ هست و درون ترانـه دیگری بـه نام بـه خاطر صلح کـه در سال‌های بعد از انقلاب و در دوران جنگ ساخته شده از انسان‌هائی مـی‌گوید کـه در قفس‌های خود بـه هر سو مـی‌پرند:

جنگ و آتش، جای عشق و شادی نشسته/ پشت دنیـا از غم شکسته..

در مـیان ترانـه‌های عرفانی معینی مـی‌توان از متنی یـاد کرد کـه با آهنگی از علی تجویدی پیوند خورده و با ارکستر گل‌ها و با صدای دلنشین مرضیـه بـه ضبط درآمده است:

چه خوش روزی‌ ای عشق/ دل افروزی ای عشق/

اگر بی‌نشانی و گر لامکانی/ اساس وجودی، بنای جهانی/

تو ساقی ازلی/ وجود لم یزلی!

در این جا حتما از ترانـه‌های دیگری از رحیم معینی‌کرمانشاهی نیز یـاد کرد کـه شـهرت فراگیر یـافته است: «راز خلقت» با موسیقی انوشیروان روحانی، «سنگ خارا» با موسیقی تجویدی، «کودکی» با موسیقی تجویدی، «سفر کرده و بازگشته»، باز هم با موسیقی تجویدی.

معینی کرمانشاهی شعر را پیش از ترانـه سروده ولی با این همـه شـهرت خود را مدیون ترانـه‌ها، بـه ویژه ترانـه‌های تصویری است. بـه روایت جزوه انتشار یـافته از محفل گرامـی‌داشت او، هنگامـی توانسته شاعری خود را بـه جامعه اثبات کند کـه غزلی را با این مطلع سروده است:

خانمان سوز بود آتش گاهی، گاهی

ناله‌ای مـی‌شکند پشت سپاهی، گاهی!

شاعر درون سال‌های پیش از انقلاب مجموعه‌ای از شعرهای خود را با عنوان ای شمع‌ها بسوزید، انتشار داده است. بعد از آن درون سال ۱۳۵۶ مثنوی فطرت را بـه بازار فرستاد کـه به گفته او تاثیر پذیرفته از مفاهیم مثنوی مولوی است. بعد از آن نیز این مجموعه‌ها را انتشار داده است: «خورشید شب»، «حافظ برخیز»، «خواب نوشین»(مجموعه ترانـه‌ها) و کتاب «شاهکار» کـه معینی خود آن را ادامـه شاهنامـه فردوسی تلقی مـی‌کند.

 
 

معيني، مردي از نياي فرهنگي
سال ها با خاندان «معيني کرمانشاهي» آمدوشدي هميشگي داشتم. استاد «معيني کرمانشاهي» از دودماني برخاستند کـه در پويه سده ها و قرون و اعصار، حافظ و نگهبان مرزهاي غربي ايران زمين بودند و البته بانيان و پدران فرهنگ و مدنيت معاصر کرمانشاه. آثار اين خاندان، هم بـه وجه نرم افزاري فرهنگي و هم بـه وجه آثاري کـه برجاي گذاشته اند، هم اکنون درون کرمانشاه بـه پاست. عجيب نمي نمايد کـه از چنين خانداني يعني خاندان «معين الرعايا» با چنين پويه و پيشينـه اي مردي بزرگ بـه نام رحيم معيني کرمانشاهي برآيد و بر سپهر ايرانشـهر بتابد. پدر و عموهاي ايشان درون حقيقت بانيان ساخت وساز يکي از مفاخر معماري آييني ايران و بلکه اولين اثري کـه در يونسکو بـه عنوان معماري اسلامي ثبت شده، يعني «تکيه معاون الملک کرمانشاه» بودند. او درون جواني همانند نياکانش بسيار غيور درون برابر استبداد و استعمار دهه هاي ٢٠ و ٣٠ ايستاد و روزنامـه نگاري را شجاعانـه پي گرفت، که تا اينکه درون جريان ملي شدن نفت بـه دستور حکومت وقت و به خواست انگليسي ها بازداشت و سپس بـه بيرون از کرمانشاه تبعيد شد. با توجه بـه سابقه اي کـه در ملي گرايي و آزادي خواهي داشت، درون دوران دولت دکتر مصدق توسط خود ايشان درون يادداشتي، بـه تهران آمد و به راديو معرفي شد که تا در اداره انتشارات آن زمان کار کند.
با ذهن جوشاني کـه در شعر داشت و مطالعه شگفتي کـه در شناخت موسيقي پي گرفته بود با بزرگان موسيقي روزگار خود همچون زنده ياد تجويدي و استاد خرم و بزرگان ديگري آشنا شد و به سبب پيشينـه شعري اي کـه داشت، بـه جرئت مي توان گفت تمامي ترانـه هايش، هر يک داستانک اند. هر کدام گره داستاني دارند و عين مختصاتي کـه بر قصه نويسي حاکم است، ترانـه هاي او طرح و گره افکني و گره گشايي و نقطه اوج دارند. اغلب ترانـه هايشان يک مفهوم انساني، اخلاقي و اجتماعي دارند؛ يا درون باب مـهر، يا درباره وفا يا درون شکوه از ظلم و بدعهدي ايام و بيزاري از نامروتي سروده شده اند. درون يک کلام مي توان گفت ترانـه هايش حديث و ترجمان ضمير مردمان روزگارش بوده اند.
بعضا ديده شده هنرمنداني کـه توان دلبري از مردم زمانـه خويش را ندارند، فوري مردم را متهم بـه جهل مي کنند. اين درون حالي هست که وقتي هنرمندي همچون «معيني کرمانشاهي» با فراواني مخاطب، چه درون شعر و چه درون ترانـه روبه رو بود، بسياري مي گفتند او نگاهي پوپوليستي دارد و فلسفه درون شعرش نيست، اما از اولين اثر مکتوب او يعني «اي شمع ها بسوزيد» که تا دفترهاي گوناگون شعري اش کـه همـه با استقبال موج وار مردم و مخاطب مواجه شده اند، همگي سرشار از معاني اند. کار ارجمندي کـه ايشان درون سال هاي فرجامين عمرش انجام داد، بـه نظم کشيدن تاريخ ايران بود کـه به پاس عشق بيکران ايشان بـه وطن، اين کوشش حداقل درون وجه کمي آن ستودني است. از يک مردي کهنسال و جسمي فرسوده، اين مايه سوختن و افروختن و روزي ١٠ ساعت نوشتن و پنداشتن و سرودن، کار شگفتي است. درون ٨٠سالگي، اينچنين سرودن، از جان آگاه و تن سبک و روح فربه ايشان فقط برمي آمد و تنـها او بود کـه مي توانست چنين شکوهي بيافريند و تاريخ هزاروچهارصدساله اين سرزمين را بـه شعر روايت کند.
من يکي از دوستداران او بودم و پيش و بيش از کار، رابطه دوستانـه و عاطفي با او داشتم. سال ٨٦ من بايسته دانستم که تا به پاس ٨٠ سال آفرينش و خلاقيت بي وقفه اين هنرمند آزاده بزرگداشتي برايش بگيرم کـه در فرهنگسراي انديشـه با حضور بزرگاني چون کوروس سرهنگ زاده، فرهنگ شريف، سيمين بهبهاني و همايون خرم و با همکاري خانـه کرمانشاه برگزار شد. گرچه آن مراسم سزاوار بايستگي هاي ايشان نبود اما معيني کرمانشاهي وقتي ديد بزرگان موسيقي و ادب ايران، زحمت ايشان را ارج نـهاده اند، برق اميد درون چشمانش درخشيد. من کـه سال ها از نزديک، لطافت هاي ايشان را ديده ام، دريغم مي آيد اگر بـه ليلاي لحظات ايشان ارجاعي نداشته باشم. که تا به امروز مردي نديدم که تا اين مايه عاشق همسرش باشد و همسرش نيز بـه همين ميزان بـه او عشق بورزد. بـه راستي اين دو نفر، دو قوي زيبا بودند. همسرشان هم از خانداني نژاده بود و پارسي گويي او واقعا معياري از پارسي کرمانشاهي بود و من هر وقت مي خواستم گفتارم را تصحيح کنم بـه کلام اين بانو مراجعه مي کردم. اين زوجِ جان شيفته، يک زندگي آرماني عاطفي داشتند، کما اينکه معيني کرمانشاهي بعد از فوت همسرش ناگهان فروپاشيد. روز بـه روز گويي ذوب و به ناگاه محو شد. روحش شاد و يادش گرامي. هرچند دوست نمي دارم کـه پايان بندي اين مطلب را بـه تلخي بکشانم و بنشانم اما بايسته مي دانم از سر درد بگويم، او خانـه بـه دوشي قلم نافروش بود يعني معيني بزرگ، بعد از ٧٠ سال آفرينش مدام، هنوز خانـه اي براي آثارش و کاشانـه اي براي آرامشش نداشت و هر سال کتاب هاي بي شمارش را بـه دوش مي گرفت که تا به خانـه استيجاري ديگري ببرد. غفلت مديران فرهنگي کـه هميشـه درون زمان شـهرت و خوش نامي هنرمندان عيادگاري مي گيرند، از اين فاجعه تلخ برايم بسيار آزارنده است.نويسنده: محمدعلي چاووشي

دريغا و دردا
معيني كرمانشاهي درگذشت

نويسنده: شـهرام ناظري

«معيني کرمانشاهي» يکي از بازماندگان شعر و ادب پارسي بود کـه طبيعتا فقدانشان ضايعه بزرگي، هم براي شـهر ما، کرمانشاه و هم ضايعه بزرگي براي کشورمان ايران است. حضور ارزشمندشان براي موسيقي اين سرزمين گران قدر بود و فقدانشان بار سنگيني بر قافله ادب و هنر ايران گذاشت؛ آن هم درون اين وانفساي قحط الرجال. دريغا و دردا کـه قدر مفاخر ملي، درون دوران حياتشان دانسته نمي شود؛ بـه خصوصاني همچون «معيني کرمانشاهي» کـه در راه ارتقاي فرهنگ و ادب قدم هاي ارزشمندي برداشتند.
بزرگان و مفاخر اين مرزوبوم يک بـه يک از بين مي روند. بي آنکه آب از آب تکان بخورد؛ بي آنکه قدر آنـها را بدانيم؛ بي آنکه برکت حضور بودنشان را درون صحنـه فرهنگ و ادب کشور درک کرده باشيم. عبدالحسين زرين کوب رفت، زرياب خويي رفت، اخوان ثالث و شاملو رفتند.
دکتر ايرج افشار را از دست داديم و ديگر بزرگان هم بر اين منوال. آنـها هم کـه هنوز هستند را قدر نمي گذاريم.
شفيعي کدکني ها، محمدعلي موحد ها و تني چند از مفاخر هنوز زنده هستند. آنـها همواره درون گوشـه اي جان و عمر خويش را درون گرو فرهنگ اين مرزوبوم نـهاده اند و ما همچنان پنبه غفلت درون گوش بي خبر مانده ايم. با قدرناشناسي مان گوهري همچون بهرام بيضايي را رها کرده و از حضور آن گنج روان بي نصيب مانده ايم و سعادت برخورداري از آن گنج را بـه دانشگاه برکلي و آمريکا سپرده ايم. دريغا و دردا. چراغي کـه به خانـه رواست… .

وداع با «معيني كرمانشاهي»
«شاهكار» نيمـه تمام ماند
شرق: معيني کرمانشاهي بدون آنکه «شاهکار» خود را بـه پايان ببرد، رفت. او سه شنبه شب، ٢٦ آبان، بـه دليل کهولت سن درون بيمارستان جم درون تهران درگذشت.
رحيم معيني کرمانشاهي اگرچه نقاشي و روزنامـه نگاري را نيز تجربه کرد اما بـه واسطه نوشتن و سرايش شعر مشـهور شد. او کـه نوه «حسين خان معين الرعايا» و موسس تکيه معاون الملک بود، درون ١٥ بهمن ١٣٠٤ درون کرمانشاه متولد شد و بعد از ٨٩ سال زندگي، شامگاه سه شنبه، ٢٦ بهمن، درون بيمارستان جم درون تهران درگذشت. علي جنتي، وزير ارشاد، علي مرادخاني، معاون هنري وزارت ارشاد و فرزاد طالبي، سرپرست دفتر موسيقي نيز درگذشت او را تسليت گفته اند.
جلال الدين کزازي، کيخسرو اظري، کيهان کلهر و علي اکبر مرادي نيز با انتشار نامـه اي، درگذشت اين هنرمند را تسليت گفتند: «نادره مَرد هنر معاصر ايران زمين، استاد معيني کرمانشاهي از رنج زيستن رهايي يافت و شوکران مرگ را سقراط وار سر کشيد که تا به افق هاي اوج مند و بيکران مـهر دوست بپيوندد. او از دل دودماني برخاست کـه در پويه روزگاران، مشعلِ شُکوه نام ايران را درون مرزهاي غربي آريابوم برافروخته و فرهنگ مدنيت معاصر کرمانشاه، وامدار و مرهون اراده و انديشـه اين خانان است».در ادامـه نامـه آمده است: «تاسيس و بنياد شاهکار تمدني و معماري، تکيه معين الرعايا (معاون المُلک) بـه عنوان نخستين اثر ثبت شده يونسکو درون دهه ٥٠ ، بـه همت شخص استاد معيني، يکي از يادگارهاي ماندگار اين دودمان براي کرمانشاه و ايران است. استاد معيني کرمانشاهي اديبي آزاده، نقاشي شورمند، ترانـه سرايي تصويرگرا و شاعري نامور و بلندآوازه بود کـه در سيماي آثارش درد روزگار، رنج انسان و کيمياي عشق تبلور و تجلي داشت. او بر کامـه پوشش بيکران و آفرينش بسيار درون هنر و فرهنگ، آن گونـه درون ماديت دست از تعلق شسته بود کـه حتي کاشانـه اي براي کتاب هاي پُرشمار و آشيانـه اي براي تن فرسوده اش درون اختيار نداشت و تا واپسين رمق حيات، خانـه بـه دوشي خامـه نافروش باقي ماند». معيني کرمانشاهي از چندسال قبل درگير کهولت سن بود و به همين دليل هم از سال ۱۳۸۷ از بـه نظم کشيدن تاريخ ايران دست کشيد؛ تاريخي کـه خود او عنوان «شاهکار» را برايش انتخاب کرده بود. او درباره اين کتاب بـه همشـهري گفته بود: «اين کتاب تاريخ ايران را بعد از زماني کـه حکيم ابوالقاسم فردوسي درون شاهنامـه بـه پايان رساند روايت مي کند و اگر عمري باقي ماند، پايان مشروطه آخرين مجلد اين مجموعه خواهد بود. يکي از دلايل اينکه بـه تاريخ ايران بعد مشروطه نمي پردازم بـه اين علت هست که هنوز تاريخ اين دوره و اطلاعات آن بـه شکل تمام وکمال بيان نشده هست و بر سر برخي موضوعاتش مناقشات فراواني وجود دارد. بنابراين من اعتقاد دارم کـه بايد از تاريخ بيشتر فاصله گرفت که تا بتوان آن را درک و در ادامـه روايت صحيح تري از آن را ارائه کرد». او علاقه خود بـه هنر را درون ابتدا از راه نقاشي نشان داد. معيني کرمانشاهي از سال ۱۳۴۱ بـه کار نقاشي پرداخت کـه تابلو سياه قلم حضرت مسيح(ع) را از خود بـه جاي گذاشت. او اما درون ادامـه راه بـه نظم شعر پرداخت و داستان «اختر و منوچهر» را درون چهار تابلو بـه رشته نظم کشيد کـه در آن حقايقي از اجتماع زمان خود را نشان داد و در ادامـه چهار مجموعه شعر بـه نام هاي «اي شمع ها بسوزيد»، «فطرت»، «خورشيد شب» و «حافظ برخيز» از او منتشر شد. معيني کرمانشاهي همچنين چندي بـه تصنيف سازي پرداخت و تصانيف او کـه از سوي خوانندگان راديو خوانده مي شد، بسيار مورد توجه قرار گرفت. برخي ديگر از آثارش هم توانست جايگاه خود را درون جامعه پيدا کند همچون «عجب صبري خدا دارد»، «لوح مخدوش با مطلع من نگويم کـه به درد دل من گوش کنيد»… «بهتر آن هست که اين قصه فراموش کنيد». معيني کرمانشاهي ابتدا «عشقي»، بعد از مدتي «شوقي»، سپس «اميد» و در نـهايت «معيني» را بـه عنوان تخلص خود برگزيد.
بخش ديگري از آثار او کـه بسيار خاطره انگيز و مشـهور شدند بـه ترانـه هايي همچون «به ياد کودکي»، «خواب نوشين» و «آشفته حالي» مربوط مي شوند. معيني کرمانشاهي وقتي بـه تهران آمد، فقط شعر مي گفت و با روزنامـه ها همکاري مي کرد . او درون آن سال ها با ترانـه سرايي آشنايي زيادي نداشت و رئيس دفتر بايگاني راديو بود اما يکي از شعرهايش مورد توجه يک خواننده قرار گرفت و بعد از آن او اين راه را آزمود. ترانـه هاي او سالياني يکه تاز برنامـه هاي راديو و گلهاي رنگارنگ بود اما با ٢٣ سال سابقه کار، درست زماني کـه ترانـه را بـه سمت تعالي مي برد، بازنشسته شد.
معيني کرمانشاهي زماني کـه به معاونت راديو منصوب شد، بـه وضعيت ارکسترهاي مختلف درون راديو و حقوق نوازندگان سروسامان داد. بعد از آن هم بـه دليل اختلافاتي کـه بر اثر همين کارها با او ايجاد شد، بـه وزارت کشاورزي فرستاده و پس از مدتي بـه راديو بازگردانده شد. او بعد از آن بـه چندين منصب ديگر گمارده شد که تا اينکه سرانجام معيني درون سال ٥٤ بـه دليل اعتراضات بي رويه اي کـه به برنامـه هاي نازل آن زمان راديو و تلويزيون داشت و حتي درون يک برنامـه زنده تلويزيوني مراتب اعتراض خود را بيان کرد، از کار کنار گذاشته شد.
او گاهي درون ترانـه هايش اعتراض يا پرسشي را مطرح مي کرد مانند ترانـه «راز خلقت» و «خشم طبيعت» کـه آن را براي زلزله خراسان سروده بود يا براي کودتا عليه دولت محمد مصدق کـه قاب عاو درون اتاق کارش جلب توجه مي کرد، شعر گفته است. معيني کرمانشاهي بـه موازات اين فعاليت ها، روزنامـه نگاري هم کرد و زماني مديرعامل خبرگزاري پارس بود. او درون کنار هنرمنداني همچون علي تجويدي، ۴۰ ترانـه ماندگار برجاي گذاشت و با پرويز ياحقي و همايون خرم نيز همکاري کرد.

رفيق ٥٠ساله، خداحافظ
نويسنده: اكبر گلپاي
وداع با معيني کرمانشاهي براي من وداع با رفيقي هست که ٥٠ سال با او دوستي و معاشرت داشته ام. سال ها پيش يکي از ترانـه هاي خيلي زيباي او را خواندم «اي ساقي اي ساقي پياله پر کن/ درياي روحم را ز ناله پر کن/ از رنگ و ريا بيچاره شدم/ ساقي کجايي درون شـهر جنون آواره شدم»، با آهنگي کـه همايون خرم ساخت، اين قطعه بعد از انتشار، خيلي موردتوجه قرار گرفت و حتي درون فيلم «حنجره طلايي» هم اين قطعه آمده. رفاقت من و رحيم معيني کرمانشاهي يک شب درون منزل مرتضي خان محجوبي، بزرگ ترين نوازنده پيانوي تاريخ موسيقي اين مملکت آغاز شد. شبي کـه من، رهي معيري، حسين تهراني، علي تجويدي، خانم قمر و معيني کرمانشاهي ميهمان خانـه محجوبي بوديم و شبي خاطره ساز رقم خورد. اولين بار بود کـه من معيني کرمانشاهي را ديدم و او موردتوجهم قرار گرفت. درون همان ديدار نخست او را مردي بسيار خوش لباس و خوش قريحه و نـهايتا انساني والايافتم. هم اکنون نيز از خبر درگذشتش بسيار متاثر شدم و فقدان او را بـه همـه صاحبان انديشـه تسليت مي گويم. همان شبي کـه درگذشت، از دوستانمان شنيدم وصيت کرده کـه او را درون کرمانشاه دفن کنند. برايش طلب آرامش دارم و حتما درون منزل خودم، مراسم يادبودي براي او برگزار خواهم کرد.

 
 

چند سال پیش
بوسه های پدرانـه ی استاد معینی کرمانشاهی بر گونـه های من …
بخاطر قصیده ای کـه برای دکتر محمد مصدق گفته بودم .
استاد مصدقی بود … من دلسپرده ی مرام و نام دکتر مصدقم… و او و من مانند بسیـارها از اهالی این وطن …
شعر را درون مرداد هشتاد و هشت گفته بودم.
و خواندم.
و استاد معینی کرمانشاهی کـه پیر و پیشکسوت جمع بود برخاست و مرا غرق بوسه های تشویق ساخت…

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

قصیده ای ناچیز به منظور مردی بزرگ :دکتر محمد مصدق … یـا آنگونـه کـه اخوان مـی گفت :پیرمحمد احمدآبادی

پیرمرد دلشکسته تکیـه داده بر عصایش
راستی را تکیـه‌گاه ماست صدق بی‌ریـایش

در عبایی خویش را پیچیده و کنجی نشسته

نـه ادا با آن عبا و نـه ریـا زین بوریـایش

تکیـه داده بر عصای خویشتن آرام، اما

گردبادی تند سر بر مـی‌کشد از چشمـهایش

نام ما آخر نشانی از مرام ماست، هرچند

اسم و رسم او یکی بوده هست هم از ابتدایش

بی گمان از خویشتن رسته‌ست و دلخسته‌ست دیگر

با یقینی روشن از این تنگی تاریک جایش

حاصل دنیـا عطایی گاهی و گاهی لقایی

چون عطایش را نمـی‌خواهد، نمـی‌خواهد لقایش

دل بـه راه دیگری و بهتری و گوهری داشت

پای شوق و جان پاک و همت بی‌اعتنایش

ایستاده زیربا خویش مـی‌گوید که: ‌ای داد

مرد تنـها را رها کن ‌ای جهان! تنـها رهایش

مثل باران است، که تا اعماق اقیـانوس راهی است

در نـهان ما خموشان راه مـی‌جوید صدایش

کوه را ماند بلندایش کـه پوشیده‌ست گردون

از سپیدی ابرهای مـهربان بر تن قبایش

جاودان چون آتش زرتشت، گرمای کلامش

بی‌امان چون نعرة سیمرغ، آوای رسایش

قصة ققنوس را ماند دوام جاودانش

جلوة طاووس را ماند کلام جانفزایش

رسته، اما خسته از مکر و فریب نارفیقان

خسته، اما رسته از بیگانـه، هم از آشنایش

کی بـه راز و رمز قهر و مـهر او راهی بجویند

دشمنان بی‌حیـایش، دوستان بی‌وفایش؟

بلکه مبهوت درشتی‌ها و نرمـی‌های اویند

دوستان بی‌وفایش، دشمنان بی‌حیـایش

پیرمرد از آن سوی تاریخ با لبخند تلخی

طعنـه دارد مـی‌زند بر مدعی و مدعایش

شیر درون زنجیر، حتی پیر، اما شیر آری

نـه! کـه خود زنجیر هم از عجز مـی‌افتد بـه پایش

شیر را درون حلقه‌ای از روبهان درون کارزاری

دیده‌ای آیـا؟ بیـا بنگر بـه خشم جانگزایش

خرس و گرگی آن طرفتر، شیر پیری سوی دیگر

در هراسند آن دو از این یک تن و فرّ و بهایش

از پسِ پشت نگاه سادة او مـی‌توان دید

مو بـه مو پیچیدگیـهایی کـه دارد ماجرایش

چون درختی یکّه و تنـها کـه در شبهای طوفان

خم نشد هرگز بـه زیر بار وحشت، شانـه‌هایش

دره‌ها بر خاک مـی‌غلتند پیش آسمانش

قله‌ها بی‌باک مـی‌جویند راه روشنایش

چشمـه‌ها آیینـه درون آیینـه سرگردان راهش

چشمـها تصویر درون تصویر محو رد پایش

موجها همگام طوفان یک بـه یک درون التهابش

سروها درون زیر باران، صف بـه صف درون اقتدایش

عقل سرخ از مشرق پیشانی او درون تجلی

گلشن راز جهان سبز معنا فکر و رایش

کهنـه‌رندی کـه سبو نشکست و در مستی نگه داشت

حرمت مـی ‌را درست از ابتدا که تا انتهایش

تسمـه مـی‌خواهد کشید از گُرده نیرنگ و افسون

پهلوان پیر ما با پنجة صدق و صفایش

آفت بیگانـه خاری بود و برکندش از این خاک

ساخت پرچینی بـه گرد باغ ما، اما بـه جایش

هم حریفان را بـه خاک افکند و هم ما را برافراشت

پهلوان پیر ما با بازوی زورآزمایش

شیونش را درون هوای مـیهنش آیـا شنیدی؟

قرنـها اندوه ما را مـی‌نوازد با نوایش

چیست جز بالندگی تقدیر یـاران صبورش؟

نیست جز شرمندگی سهم حریفان دغایش

مرگ؟ هه! این زندة بیدار، این پیر مـیاندار

زندگی بخشد جوانمردان عالم را دعایش

در زمـین و سرزمـینی کـه به جز فریـاد و بیداد

نشنوی و ننگری وقتی بگردی هر کجایش،

در فریب‌آباد بی‌بنیـاد این بیدادخانـه

این کـه تاریخ سراب هست آفت جغرافیـایش

در دیـاری کـه عطش از هر کجایش مـی‌تراود

شعله‌ها برخاسته با دود آه از هر سرایش

با زلالی‌های یـاد او بـه سرشاری رسیدیم

چشمـه‌ای جاری است، خاک تشنـه سیراب از عطایش

یـاد او باغی هست با روشن چراغی درون دل شب

مـی‌توان عمری نفَس زد درون بهار دلگشایش

در نـهان آرامشی دارد چنان چون خواب دریـا

در عیـان هم غرشی، بیداری ما با صلایش

عزلتی چون پیر کنعان، خلوتی چون بیت‌الاحزان

یوسفی گم کرد و پیدا کرد خون را درون خدایش

قصه و افسانـه بود از سحر و افسون هرچه گفتند

پیر ما همسنگ اعجاز هست اما کیمـیایش

دولتی پُر خون دل یـا مکنتی بی خون دل؟ ‌های!

پاک مانده دامن پرهیز و پروا درون غنایش

پشت سر افکنده دنیـا را، زده پایی بـه عقبا

نـه امـیدی بر بقایش، نـه هراسی از فنایش

پیرمرد از کژدم غربت جگر آزرده، دلخون

آشنایی کو نـهد مرهم بـه درد بی دوایش؟

احمدآباد هست اینجا یـا کـه یُمگان است؟ گویـا

فرق چندانی ندارد این و آن، حال و هوایش

حبس مـی‌خواهد نفس را بس کـه دلتنگ هست و بیزار

از چنین ایـام نامسعود، درون زندان نایش

پیرمرد اما هنوز آن گوشـه درون کنج غریبی

زیر چشمـی، همچنان کـه تکیـه داده بر عصایش

خیره بر ما مـی‌شود گاهی و گاهی با نگاهی

راز مـی‌گوید بـه ما فرزندهای بینوایش

رازی از دیروز تاریخی، کـه تو امروز آنی:

لکة ننگی مباشی،‌ هان پسر! فردا برایش

همچنان تنـهای تنـها، پیرمرد استاده ‌اما

جاده‌ای درون پیش رویش، کوله‌باری درون قفایش

…………… سهیل محمودی

شعري كه بـه يادگار خواهد ماند
نويسنده: علي جنتي*
خبر درگذشت شاعرنام آشنا، استاد رحيم معيني کرمانشاهي مايه تاسف و تاثر شد. هرچند فقدان اين نيک مرد براي جامعه ادبي کشور ضايعه اي هست جبران ناپذير و غمي گران، اما شعر پرمايه او همواره بـه يادگار خواهد ماند و نامش را درون تاريخ فرهنگ و ادب ايران زمين زنده و جاويد نگاه خواهد داشت.
* وزير فرهنگ
شاعري درون حال و هواي ادبيات كلاسيك
نويسنده: عليرضا طبايي*
با زنده ياد رحيم معيني کرمانشاهي کـه روحش شاد و قرين رحمت الهي باد؛ از سال هاي بسيار دور آشنا بودم. البته درون آن اوايل يعني درون دهه 40، آشنايي ام با وي تنـها از طريق مطالعه سروده هايش بود. دورادور شعرهايش را درون مطبوعات مي خواندم و از سويي ترانـه هايش را کـه از سوي خوانندگان مطرح آن روزگار خوانده مي شد، مي شنيدم. حدود 10 سال بعد بـه طور مستقيم بـه واسطه فعاليت درون راديو با وي آشنا شدم و از آن بـه بعد با يکديگر مراوده اي نزديک داشتيم. رحيم معيني درون آن سال ها مشغول فعاليت درون عرصه شعر و ترانـه بود و علاوه بر اين عضو شوراي شعر و ترانـه راديو ايران نيز بود.با توجه بـه شناختي کـه از او داشتم رحيم معيني را مردي آراسته بـه صفات برجسته اخلاقي مي دانم کـه شايد بتوان گفت بـه واسطه همين ويژگي هاي اخلاقي قادر بـه برقراري ارتباط بهتري با مخاطبان خود بود، بجز چند کار انگشت شمار کـه در قالب نيمايي بودند باقي اشعار او اغلب درون قالب هاي کلاسيک نظير غزل، مثنوي، قصيده جاي مي گرفتند. دلبستگي او درون عالم شعر و ادب بـه قالب هاي کلاسيک و از همين رو برخلاف شاعران همدوره خود کمتر بـه دنبال ايجاد تحول و نوآوري بود. اين دلبستگي را حتي درون بررسي هاي محتوايي اشعار وي نيز مي توان ديد. ترانـه هايش نيز همين شرايط را داشت. درون آنـها هم علاقه اش بـه اشعار کلاسيک بـه وضوح ديده مي شد بـه گونـه اي کـه امروز ترانـه هاي خوبي از وي بـه جاي مانده است. اين درون حالي هست که درون همان سال ها ترانـه سراهاي معروفي نظير پرويز وکيلي و بعد از او هم شاعراني همچون جنتي عطايي، نوذر پرنگ و خود من بيشتر حال و هواي شعر نو و معاصر درون ترانـه هايمان بود. وي که تا اوايل پيروزي انقلاب همچنان درون عرصه شعر مشغول فعاليت بود.
*شاعر و ترانـه سرا
گنجينـه
موسيقي ايران
نويسنده: سالار عقيلي*
استاد رحيم معيني کرمانشاهي يکي از گنجينـه ها و مفاخر موسيقي ايران بود و همچنان هم خواهد بود؛ اينکه مي گويم همچنان بـه اين دليل هست که مرگ يک هنرمند نمي تواند جامعه را نسبت بـه او فراموشکار کند چرا کـه آثار او همواره درون جامعه زنده خواهند بود. اشعار بسيار وزين، زيبا و مصور ايشان با تصانيف عجين بود و براي مخاطب تصوير سازي مي کرد. من نيز افتخار داشتم درون سال هاي اخير شعر «ساغرم شکست اي ساقي» ايشان را بازخواني کنم کـه بر خود مي بالم.
*خواننده موسيقي
يادبود
اي كاروان، كجا مي بري …
«رحيم معيني كرمانشاهي»، سه شنبه شب، درون 93 سالگي درگذشت
نويسنده: حميدرضا محمدي
پاييز 94، انگار خيال ندارد دست از سر بزرگان فرهنگ و هنر ايران بردارد. دارد کاري مي کند کـه «دل انگيز» بودنش برايمان بـه «غم انگيز»بودن بدل شود. ساعات پاياني سه شنبه شب بود کـه خبر تک جمله اي هميشگي با فعل «درگذشت» دهان بـه دهان چرخيد و اين بار، فاعل آن جمله، «رحيم معيني کرمانشاهي» بود کـه در بيمارستان جم دار فاني را وداع گفت. شاعر و ترانـه سرايي کـه آثار بـه ياد ماندني چون «ساغرم شکست اي ساقي»، «از برت دامن کشان، رفتم اي نامـهربان»، «اي کاروان اي کاروان ليلاي من کجا مي بري»، «من نگويم، کـه به درد دل من گوش کنيد» و «عجب صبري خدا دارد» را درون خاطر ما، بـه خاطره بدل کرد. او بعد از ورود بـه راديو تهران درون ابتداي دهه 1340، با بسياري از خوانندگان و آهنگسازان ايراني همکاري کرد کـه از آن ميان مي توان بـه علي تجويدي، پرويز ياحقي، حبيب الله بديعي، همايون خرم، جواد لشگري، غلامحسين بنان و اکبر گلپايگاني اشاره کرد. او اما جز اين، نقاشي چيره دست نيز بود و سياه قلم مشـهور «مسيح» از جمله شاهکارهايش درون نقاشي بود. او درون سال هاي پيش از کودتاي 28 مرداد، تجربه روزنامـه نگاري و انتشار 29 شماره روزنامـه «سلحشوران غرب» را هم از سر گذراند. دوراني کـه در رفاقت با دکتر فاطمي گذشت و پس از کودتا بـه سه ماه حبس و تبعيد بـه قلعه فلک الافلاک خرم آباد، ختم شد. رحيم معيني کرمانشاهي «تاريخ ايران» را هم بـه نظم درآورد اما هيچ گاه نتوانست آن را منتشر کند. او سال هاي آخر زندگي و بويژه بعد از فوت همسر را درون بيماري و گوشـه نشيني گذراند. شاعر رفت اما نـه بسان شعر خودش: «رفتم کـه رفتم». ترانـه هاي اين فرزند ديار کرمانشاهِ زاده نيمـه بهمن 1301، بخشي از خاطره جمعي نسل ديروز و امروز بود.
حوالي فرهنگ
از برت دامن كشان، رفتم اي نامـهربان…
نويسنده: يزدان سلحشور
بعضي شاعران، صرفاً بـه کمک خودِ شعر يا فضاي شعر يا مخاطبانِ شعر، شناخته مي شوند و ماندگاري مي يابند اما برخي ديگر، با حضور شعرشان درون حيطه موسيقي، نام شان را با خاطره ها گره مي زنند. معيني کرمانشاهي، از اين گروه دوم بود. خدا رحمتش کند کـه براي لااقل پنج نسل از مخاطبانِ موسيقي ايراني خاطره ساز شد؛ شعرهايش تصنيف شدند، ترانـه شدند، سنتي خوانده شدند، ملي خوانده شدند، پاپ خوانده شدند. برخي از ماندگارترين آثارش را نسلِ نو مي شنوند و زمزمـه مي کنند اما نمي دانند شاعرش کيست! [مثلِ تصنيفِ «رفتم کـه رفتم»] کـه طبيعي هم هست! اگر از اين نسل جديد بپرسيد حافظ کجايي بود؟ احتمالاً جوابشان اين است:«طرفاي بازار علاءالدين!» يعني اسم تازه ترين «گيم پلي استيشن» را مي دانند اما اسمِ کوچه خودشان را نمي دانند! مطمئنم زندگي درون چنين زمانـه اي براي معيني کرمانشاهي سخت بود اما او از نسلي بود کـه هيچ چيزي را آسان بـه دست نياورده بودند. زماني کـه معيني کرمانشاهي بـه شـهرت رسيد، مشـهور شدن چيزي بود شبيه سفر بـه قطبِ شمال با دوچرخه! اين قدر چهره هاي مستعد درون جامعه بودند کـه يک شاعر بايد، واقعاً کارش درجه يک بود که تا بتواند با مردم ارتباط برقرار کند. خيلي ها آن موقع آمدند و درخشيدند و خاموش شدند. معيني کرمانشاهي استمرار داشت درون کارش. خودش گفته: من نگويم، کـه به درد دل من گوش کنيد/ بهتر آن هست که اين قصه فراموش کنيد/ عاشقان را بگذاريد بنالند همـه/ مصلحت نيست کـه اين زمزمـه خاموش کنيد. 15 بهمن 1304 متولد شد و 26 آبان 94 درگذشت. نقاش بود.نويسنده بود. فيلمنامـه هم نوشت؛ و با ترانـه ها و تصنيف هايش درون خاطره ها ماند.




[کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت]

نویسنده و منبع: moshrefzadeh | تاریخ انتشار: Mon, 05 Nov 2018 16:24:00 +0000



کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت

لب پرچین: August 2013 - siranmanesh.blogspot.com

پنجره ها بسته اند ، کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت عشق پدیدار نیست / دیده بیدار هست / دولت بیدار نیست/

سیمـین زرین موی  وافتخار زنان ایران جایزه قلم را درمجارستان گرفت ، جایزه ای کـه برای این بانوی بانوان هم بزرگ بود وهم کم ، سیمـین ارزش بیشتری دارد وایران تنـها یک ( سیمـین ) .

او با قلم  خود وبا فراخ روبروی اسلحه ایستاد با همـه هجو ها  ، مدحها وحرفها ، او حرف خودرا به منظور گفتن داشت  او درقرن حاضر  مـیان خون وآتش با یک شوریدگی خاص خود آن عشق وآن ترانـه را  بـه وسعت جهان وپذیرش وتکامل فراوان وشکوه همراه همـه احساس ودلبستگیـها در  دقایق زندگی بـه جنگ جهل وخرافات رفت .

آری ، عظمت او از نوع بی پروایی ورنج بردن عظمتی هست که درعین آگاهی شدید وتعصب بی غیرتان بـه حقیقت دست یـافته و توانست بـه ( جوانی ) ابدی برسد.

دیگر چیزی نمـیتوان درخور آن بانوی بزرگ نوشت بامـید پذیرش این چند خط  تهنیت ودرود خودرا تقدیم مـیدارم .

ثریـا ایرانمنش ( حریری ) . کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت اسپانیـا / شنبه  31/ آوگوست 013 مـیلادی .

 

. کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت : کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت




[کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت]

نویسنده و منبع: moshrefzadeh | تاریخ انتشار: Fri, 09 Nov 2018 15:15:00 +0000



کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت

سایت روزنامـه

tag:blogger.com,1999:blog-85427056736196796262014-10-06T17:15:42.324-07:00

سایت روزنامـه

.noreply@blogger.comBlogger277125tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-57984830554782909852013-08-11T15:58:00.000-07:002013-08-11T15:55:15.367-07:00

فردوسی ، کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت ارد بزرگ ، بزرگمـهر و خیـام نیشابوری

وبنوشت دانشنامـه درون نوشته ایی ارزشمند از چهار حکیم تاریخ جهان سخن گفته <br>است حکیمان : کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت فردوسی ، ارد بزرگ ، بزرگ مـهر و خیـام نیشابوری کـه من هم <br>همانگونـه درون صفحه ایی پیشکش یـاران خواننده نمودم . کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت چنانچه درون نقشـه زیر مـی <br>بینید چهارگوش های سرخ رنگ زادگاه این بزرگان بوده هست . کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت <br> <br><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://s3.picofile.com/file/7574380428/HOKAMAI_4_GANEH.jpg">http://s3.picofile.com/file/7574380428/HOKAMAI_4_GANEH.jpg</a> <br> <br> <br>این خود جای شگفتی بسیـار دارد کـه چطور حکمای خردمند و نیک اندیش ما از <br>کرانـه های پهلوی نشینان ایران برخواسته اند و در جای جای سخن خویش ما را بـه <br>انسان دوستی ، مـهر و عشق بـه مـیهن و آزادگی فراخوانده اند . <br> <br>در لغتنامـه دهخدا درون مورد واژه حکیم مـی خوانیم : حکیم . [ ح َ ] (ع ص ، <br>اِ)دانا. (غیـاث ). فرزانـه . (مفاتیح العلوم ) (فرهنگ اسدی ). فرزان . <br>خردپژوه . داننده . خردمند. دانشمند. || درست کار. (مـهذب الاسماء) (السامـی <br>) (زوزنی ). کننده ٔ کارهای سزاوار. || درست گفتار. (دهار)(السامـی ) (مـهذب <br>الاسماء). || راست گفتار. || راست کار. (دهار) (غیـاث ). راست کردار. <br>استوار. (مـهذب الاسماء). استوارکار. (دهار) <br> <br>چنانچه مـی بینید یک حکیم حتما دارنده : دانندگی ، فرزانـه، فرزان بودن ، <br>خردمندی و دانشمندی باشد تازه بخش کرداری آن هم هست کـه باید راست کردار و <br>استوار و راست گفتار باشد. <br>حکیم فردوسی مـی فرماید : <br>همان رنج بردار خوانندگان ... کجا آن حکیمان و دانندگان <br> <br>و ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیـهقی ص 389) مـی گوید : <br>چه گفتند آن حکیمان سخن گوی ... کـه بردند از ملایک درون سخن گوی <br> <br>سوزنی گوید : <br>همـیشـه که تا بجهان زنده نامـی ابد هست ... حکیم را بـه ثنا و کریم را بـه عطا <br> <br>در دل تاریخ بارها پادشاهان و دیوانسالاران مدیحه سرایـان خویش را حکیم <br>نامـیده اند اما بمرور زمان عیـار هر یک عیـان شده و نام حکیم بر تارک وجود <br>این چهار مرد درخشیده هست : حکیم فردوسی ، حکیم ارد بزرگ ، حکیم بزرگمـهر و <br>حکیم خیـام ... نامشان که تا ابد جاری ... <br> <br>و اما ادامـه نوشته را از تارنگار دانشنامـه پیشکش شما یـاران و دوستان مـی <br>نمایم : <br> <br>جهان درون طی سیر تکاملی خویش شاهد بروز و ظهور اندیشمندان و متفکرینی بوده <br>است کـه این سیر تکاملی را درون چهار چوبی خردمندانـه و آگاهی بخشانـه هدایت <br>نموده اند نقش آنـها بـه عنوان انسانـهایی فرهنگ ساز همواره درخشیده و مـی <br>درخشد . <br> <br>خوی بشر وحشی هست اگر از ابتدا رها شود دارای گرایشات حیوانی و غیر اجتماعی <br>مـی گردد . آنچه بشر را بدینسان متمدن ساخته هست فرهنگی هست که او را درون <br>برگرفته هست عرصه فرهنگ محل کنش اندیشـه های انسانـهایی هست که دارای نبوغ و <br>استعداد ویژه ایی هستند . آگاه ترین انسانـها را بر علوم انسانی حکیم مـی <br>نامند حکمای جهان چهار نفرند و شگفت انگیز آنکه هر چهار نفر درون شعایی بـه <br>وسعت 400 کیلومتر زیسته اند اولین آنـها حکیم بزرگمـهر هست که 1410 سال پیش <br>در شـهر مرو زیسته هست و آخرین حکیم هم حکیم ارد بزرگ هست که هم اکنون درون <br>قید حیـات مـی باشد . منطقه زندگی حکمای چهار گانـه بـه از لحاظ بافت اقلیمـی و <br>فرهنگی بـه یک گونـه بوده هست تنـها تفاوت آنـها درون تاریخ زیستن آنـهاست هر چهار <br>حکیم دارای گرایشات انساندوستانـه و مـیهن پرستانـه هستند آنـها درون خراسان <br>ایرانزمـین رشد نموده اند و بر ادب و کردار نیک تاکید نموده اند . <br> <br>حکمای چهار گانـه عبارتند از : <br> <br>1- حکیم فردوسی (شـهر توس) Hakim Ferdosi <br> <br>2- حکیم ارد بزرگ ( شـهر توس نو - مشـهد) Hakim Orod Bozorg <br> <br>3- حکیم بزرگمـهر (شـهر مرو ) Hakim Bozorgmehr <br> <br>4- حکیم خیـام (شـهر نیشابور ) Hakim Khayyam <br> <br> <br> <br><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://hakim4.blogsky.com/1391/09/15/post-244/">http://hakim4.blogsky.com/1391/09/15/post-244/</a>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-25156405105763341692011-09-30T11:52:00.001-07:002011-09-30T11:52:43.497-07:00

تحلیل جامعه شناختی تاثیر غمگینی بر پیشرفت درون سخن ارد بزرگ نوشته ی استاد سمامـی

<div style="color:#000; background-color:#fff; font-family:times new roman, new york, times, serif;font-size:12pt"><div style="text-align: right;">نوشته : استاد دانشمند شـهربانو سمامـی<br><br>از مردم غمگین نمـی توان امـید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت . ارد بزرگ<br><br> اندیشـه ی توسعه وپیشرفت درون هر جامعه ای درون راستای تکامل مفروضی هست که بشر درون جامعه از ابتدای زایش وخیزش جوامع بشری درون پی آن بوده است.پیشرفت،تکامل،توسعه،ترقی،نوسازی واژگانی هم عرض هست که نیل بـه آن ها شرایط وامکانات ومنابع متفاوتی را مـی طلبد کـه یکی از این شرایط وامکانات ومنابع را مـی توان مفهوم امـیّد دانست.<br><br>مفهوم امـیّد داشت،با ایجاد انگیزه ای کـه برای انسان ایجاد مـی کند،طی طریق را درون انواع عملکردها ورفتارها چه درون حوزه ی رفتار مکانیسمـی وچه درون محدوده ی رفتار فردی آسان مـی سازد بـه این گونـه کـه افزایش انگیزه محرکی کارآمد به منظور تحقق فعلیت های محول ومحقق بـه شمار مـی رود وبه این افزایش انگیزه بستگی تام بـه سطح امـید وامـید داشت موجود درون جامعه دارد کـه با فهم وسنجش درون حرود سطح زندگی وتوفیق سنجیده مـی شود.پرواضح هست که مکانیسم های رفتاری گوناگونی مـی تواند درون تقویت امـیدو امـیّد داشت موثر باشد ومحرک های مار آمد تحقق فعلیت ها وعاملیت های محول ومحقق ایجاد کند.<br><br> شادی وروحیـه ی نشاط یکی از عوامل موثر درون تععین مـیزان حرکت جامعه بـه سوی تحقق خواست ها واه هست وبه طور طبیعی احساس شادی با ترغیب انسان ها بـه فعلیت وعاملیت های معیّن یـا مفروض درون جامعه امکان بروز مناسب مـی دهد ودر مقابل غمگین بودن بـه عنوان احساس ناخوشایند ومنفی با کاهش امـید داشت؛امکان تحقق آرزوها یـا توفیقات را مـی کاهد وبدیـهی هست که درون صورت عادی غمگینی درون تقابل با حرکت وتحقق انواع فعلیت ها وعاملیت های محول ومحقق باشد .دانستن این موضوع حایز اهمـیت هست که غمگین بودن عقلانیت را با تاثیر درون برداشت های غیر منطقی از فهم بر آمده از جانب فرهنگ موثر بـه حصول های شرط دار توام با انزوا طلبی مـی سازد ومـی تواند منافع عمومـی را نیز دچار تهدید سازد.<br><br> تمامـی فرهنگ های بشری کـه به منظور حرکت جامعه درون مسیر تکامل انسان درون زندگی درون سیر تحولی وتطوری جوامع بشر اند این گفته ی ارد بزرگ را درون داشته هایشان علیرغم احتمال عدم عمل مستقیم بـه آن تایید معنا شناسانـه مـی کنند.</div><div style="text-align: right;"><br></div><div style="text-align: right;"><br></div><div style="text-align: right;"><br></div><div style="text-align: right;"><br></div><div style="text-align: right;">منبع :</div><div style="text-align: right;">http://isma.123.st/t40-topic</div><div >انجمن جهانی جامعه شناسی نوین (ISMA)</div><div>International Sociological Modern Association</div><div style="text-align: right;"><br></div><div style="text-align: right;"><br></div></div>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-38347694049284359162010-04-13T21:52:00.000-07:002010-04-13T23:50:48.791-07:00

دوست از دیدگاه بزرگان

<p style="text-align: center;">نوشته شده توسط:<a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://www.sadegh-gh.mihanblog.com/post/author/212985">صادق قنبری</a></p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"> </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"> </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"> </p><div style="text-align: center;"> <font color="#cc33cc"><strong>بهترین دوست</strong></font><br>هیچ گاه هماورد و دشمن خویش را کوچک مپندار چون او بهترین دوست توست او انگیزه پیشرفت و پویش مـی دهد . <font color="#ff0000">ارد بزرگ </font> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#3366ff"><strong>ابله ترین دوستان</strong><br></font>ابله ترین دوستان ما، خطرناک ترین دشمنان هستند.<font color="#33ff33">سقراط</font></p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#33cc00"><strong>دوست یـا برادر</strong> <br></font>پرسیدم دوست بهتر هست یـا برادر ؟ گفت دوست برادری هست که انسان مطابق مـیل خود انتخاب مـی کند . <font color="#cc33cc">امـیل فاگو </font></p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#ff0000"><strong>شر دوست</strong><br></font>خدایـا ! مرا از دوستانم محافظت بفرما . چون مـی دانم چگونـه خویشتن را درون مقابل دشمنانم حفظ كنم ! . <font color="#ff6666">ولتر</font> </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#3333ff"><strong>نابودی زمان</strong> </font><br>دوستان فراوان نشان دهنده کامـیابی درون زندگی نیست ، بلکه نشان نابودی زمان ، بـه گونـه ای گسترده است. <font color="#6633ff">ارد بزرگ </font></p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#33ccff"><strong>رابطه دشمن و دوست</strong><br></font>آنکه از دشمن داشتن مـی ترسد ، هرگز دوست واقعی نخواهد داشت . <font color="#ffcc00"><font color="#cc33cc">هزلت</font> </font></p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#33ff33"><strong>دوست واقعی</strong><br></font>دوست واقعیی هست که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#cc66cc"><strong>تاثیر دوست</strong><br></font>صفات هر مربوط بـه محسنات و نقایص اخلاقی دوستان اوست. کارلایل</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#00cccc"><strong>رفیق بازی</strong><br></font>هرگز بخاطر دوستت ، از انجام وظیفه ای چشم مپوش. سن لانبر</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#33ff66"><strong>نگه داشتن دوست</strong><br></font>دوست مثل پول ، بدست آوردنش از نگه داشتنش آسان تر است. باتلر</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>توبیخ دوست</strong><br>دوستان را درون خلوت توبیخ کن و در ملاءعام تحسین .<font color="#33ff33"> </font><font color="#33cc00">اسکاروایلد</font></p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>بعضی</strong><br>بعضی ها طوری هستند کـه دوستانشان هرقدر از آنـها پایین تر باشند بیشتر دوستشان دارند . چترفیلد </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#cc3366"><strong>دوستان تو</strong><br></font>همـه كسانی كه با تو مـی خندند دوستان تو نیستند. مثل آلمانی</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>بهترین چیز جهان</strong><br>چیزی درون جهان بهتر از دوست واقعی نیست . آکویناس </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>پایداری درون دوستی</strong><br>در دوستی درنگ کن ، اما وقتی دوست شدی ثابت قدم و پایدار باش . سقراط </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>فاصله با دوستان</strong><br>برای آنکه همواره دوستانمان را نگاه داریم بهتر هست همواره فاصله و بازه ای مـیان خود و آنـها داشته باشیم . ارد بزرگ</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#ccff00"><strong>دوستی و خانواده</strong><br></font>دوستان عبارت از خانواده ای هستند کـه انسان اعضای آن را بـه اختیـار خود انتخاب کرده هست . آلفونس کار </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>دوست نیكو</strong><br>نشان دوست نیكو آن هست كه خطای تو بپوشد و تو را پند دهد و رازت را آشكار نكند . پور سینا </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>برای اهل اندیشـه</strong><br>هیچ دوستی بهتر از تنـهایی ، به منظور اهل اندیشـه نیست . ارد بزرگ</p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>جزر و مد درون دوستی</strong><br>اگر سزاوار آن هست که دوست با جزر زندگی ات آشنا شود ، بگذار که تا با مد آن نیز آشنا گردد ، زیرا چه امـیدی هست به دوستی کـه مـی خواهی درون کنارش باشی ، تنـها به منظور ساعات و یـا قلمرو مشخصی ؟ . جبران خلیل جبران </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>گاه سختی</strong><br>دوستی به منظور خود برگزین کـه به گاه سختی و درماندگی مددکارت باشد . بزرگمـهر </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>تو بی نظیری</strong><br>در روز عشاق به منظور دوستت كارتی بفرست و روی آن بنویس : « از طرف كسیكه فكر مـیكند تو بی نظیری » . براون </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#0033ff"><strong>بدگویی از دوستان</strong><br></font>خموشی درون برابر بدگویی از دوستان ، گونـه ای دشمنی هست . ارد بزرگ </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>روزهای بارانی</strong><br>دوست بجای چتریست کـه باید روزهای بارانی همراه شما باشد . پل نرولا </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>آن دوست</strong><br>بجاست دوستی بخواهی کـه به روزهایت تلاش و به شبهایت آرامش بخشد . جبران خلیل جبران </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#6633cc"><strong>شکارگاه دشمنان</strong><br></font>دوستان به منظور نخجیر دشمنان ، چون تیر و پیکان اند . بزرگمـهر </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>قلب دو دوست</strong><br>رابطه قلبی دو دوست نیـاز بـه بیـان الفاظ و عبارات ندارد . جبران خلیل جبران </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>حد دوست و دشمن</strong><br>هر بدی مـیتوانی بـه دشمن نرسان کـه ممکن هست روزی دوستت گردد و هر سری داری با دوستت درون مـیان نگذار کـه ممکن هست روزی دشمنت گردد . سعدی </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>ارزش دوست</strong><br>بهترین وسیله به منظور کاهش دشمنان ازدیـاد دوستان هست . انوره دوبالزاک </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>در روز سختی</strong><br>به ارزش نگاه دوست را هنگامـی پی مـی بری کـه در بند دشمن و بدسگالان باشی . ارد بزرگ </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>راز دوستی و  ثروت</strong><br>بهترین و حقیقی ترین دوستانم از تهی دستانند . توانگران از دوستی چیزی نمـی دانند . موزارت </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>شراکت با دوست</strong><br>اگر مـی خواهی دوستیت پا برجا بماند هیچ گاه با دوستت شریک مشو . ارد بزرگ </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>زمان سختی</strong><br>دوست زمان احتیـاج ، دوست حقیقی هست . ضرب المثل انگلیسی </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>دلداری</strong><br>دوست واقعیی هست که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . گابریل گارسیـا مارکز </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>دوست انسان</strong><br>نفرت بـه همان اندازه دوست داشتن ، خوب هست . یک دشمن مـی توان بـه خوبی یک دوست باشد . به منظور خود زندگی کن، زندگیت را بزیی، سپس بـه راستی دوست انسان خواهی شد . جبران خلیل جبران </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>دوستی دشمن</strong><br>دشمن چون از همـه حیلتی فرو ماند سلسله دوستی بجنباند . بعد آنگه بـه دوستی کارها کند کـه هیچ دشمنی نتواند . سعدی </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>درک دوست</strong><br>اگر دوستت را درون تمامـی شرایط درک نکنی. او را هرگز درک نخواهی کرد. جبران خلیل جبران </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>تفسیر دوستان</strong><br>بیشتر بدبختی های ما قابل تحمل تر از تفسیرهایی هست که دوستانمان درباره آنـها مـی کنند . کولتون </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>ترس از دوست</strong><br>از دشمن خودت یكبار بترس و از دوست خودت هزار بار. چارلی چاپلین </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>دوست نیکو</strong><br>نشان دوست نیکو آن هست که خطای تو بپوشد و رازت آشکار نکند. بوعلی سینا </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>نیکی بـه دوستان</strong><br>اگر مـی‌خواهید دشمنان خود را تنبیـه كنید، بـه دوستان خود نیكی كنید . کورش </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>دوستان زیـاد</strong><br>بهترین وسیله دفع دشمنان ، ازدیـاد دوستان هست . بیسمارک </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><strong>تنـها دوست</strong><br>من درون جهان یک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام ! . ناپلئون </p><div style="text-align: center;"> </div><p style="text-align: center;"><br><font color="#ff0000"><strong>دوستان محافظه کار</strong><br></font>دوستی کـه نومـیدنامـه مـی خواند ، همـیشـه سوار تو و پیشدار دورخیزهای بلندت خواهد شد . ارد بزرگ</p><p style="text-align: center;"><br></p><p style="text-align: center;">برگرفته از : <br></p><p style="text-align: center;"><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://www.sadegh-gh.mihanblog.com/post/73">http://www.sadegh-gh.mihanblog.com/post/73</a></p> <p style="text-align: center;"><br> </p><div> </div>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-81254692064303472552010-04-13T23:39:00.001-07:002010-04-13T23:39:04.727-07:00

در رسای بزرگان پنجشیر و شیروان

<DIV style="font-family:Arial, sans-serif; font-size:10pt;"><DIV style="text-align: right;">در بدترین شرایطی کـه پاکستان بـه کشور ما تحمـیل کرده بود احمد ولی مسعود درون تماس تلفونی کـه در آن زمان با احمد شاه مسعود داشت؛ گفت کـه همـه دوستان مـیخواهند کـه شما هم برای‌ مدتی وطن را ترک کنید . مگر او درون جواب چنین گفته بود :«...آیـا این انصاف هست کـه زمانی بـه کابل بودیم ، بالای‌مردم حکومت کردیم . مردم ما را قبول داشت . و ما تعهد سپردیم بخاطر دفاع از مردم ، بخاطر دفاع از استقلال ، بـه خاطردفاع از افغانستان . حال کـه مردم درون مشکل قرار دارند ، آیـا آنـها را ترک بگوییم ؟ آیـا واقعاً این انصاف است؟ من فکر نمـی کنم کـه این انصاف باشد . من که تا آخرین قطره خون درین کشور مـی ایستم . مقاومت مـیکنم . خدا خواسته باشد ، مطمـین هم هستم و امـید وار کـه افغانستان روزی آزاد مـی شود .» <BR><IMG src="http://cheguevaraahmadshahmasoodorodbozorg.files.wordpress.com/2010/04/ahmad-shah-masood-orod-bozorg1.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir"><P><BR>احمد شاه مسعود قهرمان ملی ما به منظور ایرانیـان بـه عنوان یک رهبر آزادیخواه و یک قدرت کلان شناخته مـی شود .عده معدودی مـی دانند درون پشت سر او چه اندیشـه&nbsp; بزرگی که تا شام مرگش افراخته بود . <BR>اندیشـه روانی کـه او را درون بزنگاه کمـین و یورش بی رقیب مـی ساخت . نزدیکترین دوست ایرانی او ، از شیروان کهن سال ، ارد بزرگ بود همانکه نخستین بار&nbsp; لقب شیر تنگه پنجشیر را بـه قهرمان ملی ما داد . همانکه درون هنگامـه سخت طغیـان طالبان مسعود بزرگ را همراهی کرد درون پنجشیر، سالنگ و بوله غین . او با آن اندیشـه بی نظیر و جهانگیر ، مسعود بزرگ را تنـها نگذاشت . <BR>تا هنگامـی کـه مسعود درون بین ما بود ارد بزرگ ننوشت و از آن بعد تا بـه امروز سخنان او را درون هر کوی و برزنی شنیده مـی شود .<BR>از ترقندی که تا مزار شریف ، از مزار که تا شیرخان ، کندز و بگرام و جلال آباد ، از جلال آباد که تا غزنی ، قندهار و زرنج ، از زرنج که تا شین داند و هرات سخنش پیچید و مـهرش بردلها افتاد .<BR>قومندانـها&nbsp; و زورمندان دیگر ساکتند نگرش های قبیلوی افراد واشخاص قوم گرای و بحران زا و تقرر یـافتن آنـها بـه سمت های بلند دولتی بـه مناسبات قومـی ، لسانی و ملحوظات سیـاسی باعث شده احمدشاه مسعود و یـاران نزدیکش درون هاله ابهام فرو روند. <BR>از یـاد اند کـه مسعود بزرگ مـی گفت "ما به منظور آزادی مـی رزمـیم ، زیرا زیستن درون زیر چتر بردگی پست ترین نوع زندهاست. به منظور حیـات مادی همـه چیز را مـیتوان داشت آب نان و&nbsp; مسکن. ولی اگر آزادی ما برباد رفت اگر غرور ملی ما درهم شکسته شد واگر استقلال ما نابود گشت درون آن صورت این زندهبرما کوچکترین لذت نخواهم داشت"<BR>ارد بزرگ تنـها ایرانی هست که که تا این اندازه درون این زمانـه سخت بـه مردم وطن ما نزدیک شده و مـیهمان غریب نیست کـه آشنای نزدیک هست . <BR>این چانس اعظیم مردم ماست کـه یـار نزدیک مسعود بزرگ را هنوز مـی بینند . زنده باشی مرد حماسه های سخت ، زنده باشی همراه مسعود بزرگ ، زنده باشی شیر شیروان ...<BR><BR>بیـاد شـهید احمد شاه مسعود ( رح)&nbsp; و آرزوی بزرگش .<BR>شعری از : مـهندس&nbsp; شاه امـیر فروغ<BR><BR>ای دریغ<BR>پـــرتو جــــان ، درون غبـــارستـــانِ تن ، گــــم کـــــرده ام<BR>شــــعشـــع اش را ، درون سیــــه چالِ بـــدن ، گــم کرده ام<BR>مـــن بـــه دنبـــال خـــودم ، امــــا نمـی یــــابم ، دریـــــغ<BR>در ظــــلامِ جسمِ خــــود ، مـــن خویشتـــن گــم کــرده ام<BR>بـــلبـــلی خـــوشـــخوان ، درون گــــلزارِ رضوانــــم ، ولی<BR>در قـــفس بنیــــادِ تـــن ، مـــن آن چــــمن گــم کـــرده ام<BR>همچــــو یعقوبـــــم ، غمـــی جـــانکاه بـــاشد درون جـــــگر<BR>یـــوسفِ خود را ببیــــن ، درون پیــــرهن ، گـــم کــــرده ام<BR>نالـــــه هـــــا دارم درونِ سینــــــه ، امـــــا ای دریـــــــغ<BR>بـــختِ بد بیـــن ، کز قضـــا ، راهِ دهن گــــم کـــــرده ام<BR>سینـــه مـی جـــوشد بـــرای گــــم شدن درون نــــورِ جــــان<BR>ای دریــــغ و درد ، بنـــگر ، گـــم شدن ، گم کـــــرده ام<BR>یـافت « مسعود » آنچه را مـیخواست ، اما ای « فروغ »<BR>نــــورِ جـــــان را من ، مـیــــانِ انـــــجمن ، گـــم کرده ام<BR><BR>دهم جولای 2008&nbsp; لندن<BR><BR><BR><BR>شقایق شاهی<BR>مزار شریف / 10 حمل، 1389<BR></P> <BR><BR>برگرفته از :<BR><A rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://ahmadshahmassoud-orodbozorg.blogsky.com/">http://ahmadshahmassoud-orodbozorg.blogsky.com/</A><BR></DIV><BR>&nbsp;<BR><HR>Are you a Techie? Get Your Free Tech Email Address Now! Visit http://www.TechEmail.com</DIV>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-75204443767424921522010-04-13T11:37:00.000-07:002010-04-13T13:23:29.171-07:00

فرهمندی درفلسفه ارد بزرگ

<div style="text-align: right;">پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان<br><p style="text-align: center;"><img src="http://shirvan.blog.com/files/2010/04/great-orod-6-244x300.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" width="244" height="300"></p><p> ارد بزرگ مـیگوید آدمـهای فرهمند بـه نیرو و توان خویش باور دارند</p> <p>همـی تافت ز او "فر" شاهنشـهی / چو ماه دو هفته ز سرو سهی</p> <p>به "فر" جهاندار بستش مـیان / بر گردن برآورد گرز گران</p> <p>کمر بست با "فر" شاهنشـهی / جهان گشت سرتاسر او را رهی (فردوسی بزرگ)</p> <p>با واژه ی "فره" نخستین بار درون اوستا آشنا مـیشنویم و در سرچشمـه های پهلوی و نیکونبشتار فردوسی پاکزاد با آن خوی مـیگیریم. گفتار درباره ی فره مـیتواند نـهند کتابی سترگ باشد. از این رو درون کوتاه نبشته ی روبرو نمـیتوان بونده آن را پرداخت کرد.</p> <p>فره درون زبان پهلوی Xvarrah، درون فارسی مـیانـه پهلوی Farrah درون چم نیکبختی، شکوه و درخشش است. "فره" نیروی کیـهانی و ایزدی نیز هست. درون اوستا از دو گونـه فره نام شده است؛ یکی "فر ایرانی" یـا "ائیریـانِم خوَرنَه" و دیگر "فر کیـانی" یـا "کوائینیِم خوَرنَه". درون بندهای یک و دو از "اشتاد یشت" آمده کـه فر ایرانی از ستور و رمـه و دارایی و شکوه برخوردار هست و بخشنده ی خرد و دانش و در هم شکننده ی ناایرانیـها است. درون "زامـیاد یشت" نیز آمده هست که چگونـه فر ایرانی نوبنو، از آنِ ناموران و پادشاهان و پارسایـان گردید و آنان از پرتو آن رستگار و کامروا شدند. این فر همـیشـه از آنِ ایرانیـان بوده و تا پدیداری سوشیـانت و دامنـه ی رستخیز از ایران روی برنخواهد تافت.. ایرانیـان بعد از اسلام فره را با "روان" بـه نادرستی یکی دانسته اند.</p> <p>به هر روی، فره از آغاز باشندگی انسان با وی بوده است، با او بـه شکار مـیرود و او را شاهنشاه رمگان مـیسازد.</p> <p>"فره" آن نیروی مـینوی هست که فرد را توانا مـیسازد فراتر از هستی و توانایی خویش دست بـه انجام اَبَرکارها بزند و با این کار خویشتن را درون گروه خود ویژه سازد.</p> <p>فرهمند درون آغاز تاریخ،ی بوده کـه در تنگناهای نخستین زندگی آدمـی، با نیروی جان و روان خویش راهگشای سختیـها بوده است. او یک شکارچی، یـا یک پزشک بوده کـه آدمـی نخستین را از شر درندگان و خشکسالی و بیماری رهانیده است.</p> <p>فره درون ایران (به ویژه درون شاهنامـه) نیز سرگذشتی همسان با تاریخ آدمـی دارد. کیومرث و هوشنگ و تهمورث زینوند راهبری فرهمندانـه ای بر زیردستان دارند. آنـها ازین رو فرهمندند کـه نیـازهای نخستین آدمـی را توانسته اند بـه خوبی برآورده کنند. کیومرث و هوشنگ (در چمِ سازنده خانـه خوب) خوراک و پوشاک و خانمان و آتش را بـه ارمغان مـی آورند. تهمورث نیز درون جنگ با دیوان، رامش و امنیت همچنین دبیره و نوشتن را ارمغان مـیدهد. آنـها فرهمندند ازین رو کـه "به نیروی خویش باور دارند" آنـها همانند نیـاکان نخستینشان سیماچه(ماسک) ای بـه چهره مـیزنند و "من" خود را به منظور یـاوری قوم خویش گسترش مـیدهند.</p> <p>گونـه ای دیگر از فرهمندان، شکارچیـان و جادوگران قبیله بودند کـه با زدن سیماچه شیر بـه چهره، بـه شکار مـیپرداختند، نـه اینکه بـه شیر بودن وانمود کنند، آنـها واقعا باور داشتند کـه شیر هستند. آنـها نخستین خودآگاهانند.</p> <p>فرهمندی جنگاوران، همـیشگی نبوده است، چرا کـه در روزگار آشتی نیـازی بـه جنگجویـان نبوده است، بـه همـین شوند شاید فرهمندی پادشاه و پیرو آن سامانـه ی شاهنشاهی درون ایران از زمانی رسمـی و روزمره مـیگردد کـه آریـاییـان بر دیوان جنگجو چیره مـیگردند و به همـین شوند کشور نیـاز بـه جنگجویـانی همـیشگی پیدا مـیکند که تا رایش و نظم را درون جامعه برقرار سازند . یعنی درون زمان جمشید..</p> <p>البته فراموش نکنیم درون سرزمـینـهایی کـه چهره روشنی از خداوند دارند، فره، ارمغانی ایزدی بـه شمار مـی آید. و همـین نکته موجب گمراهی بسیـاری از پژوهشگران نوین ایران گشته است. آنـها مـیپندارند فرهمند با زور بر مردمان چیره گشته و از به منظور نگاهبانی از جایگاهش، باشندگی خود درون پایگاه رهبری را بـه خداوند نسبت مـیدهد… و به نادرستی نمونـه هایی مـی آورند درون حالی کـه حقیقت بـه وارون اندیشـه ی آنـهاست. فرهمند از آن روی فرهمند هست که برترین قوم خویش درون راهبری است، گرچه فرمانروایی او بر مردمان از حق حاکمـیت مردم زیردست وی چنانکه درون الگوی باختریـان هست شالوده نمـیگیرد اما او اگر نتواند خویشکاری اش درون برآوردن آرزوها و خواسته های مردم را بـه سرانجام برساند، دیگر فرهمند نیست. همچنین فرهمند اگر بیدادگری کند، فره اش از وی جدا مـیگردد. همچون جمشید و کاووس کـه فر از آنـها سه بار مـیگسلد. یـا نوذر کـه راه بیدادگری مـیپوید و مردم بر وی مـیشورند.</p> <p>دیدگاه خوب مردم بزرگترین پشتیبان برگزیدگان هست (اُرُد بزرگ)</p> <p>فره و فرهمندی درون اندیشـه ی ایرانی با آنچه درون باختر بدان "کاریزما" مـیگویند تفاوت بزرگی دارد. درون حالی کـه در باختر زمـین "فره" را چونان نیرویی شگفت آور اما بی هیچ بارِ اخلاقی نیک و بد مـیشناسند، درون ایران، فرهمندی بارِ اخلاقیِ نیک دارد. بـه گفته ی دیگر؛ درون فلسفه ی باختر، ماوِبِر حتا دزدان دریـایی را گونـه ای از فرهمندان مـیشمارد چرا کـه آنـها توانسته اند فراتر از پیروی از سنت و دیوانسالاری، دست بـه انجام کارهای قهرمانی بزنند. اما درون اسطوره های ایران آمده هست هنگامـی کـه فره سه بار از جمشید بـه پیکره ی مرغی (وارَغنَ) گریخت، ضحاک و افراسیـاب بدکردار هر چه تلاش د نتوانستند آن را بدست آورند.</p> <p>یـا این کـه در فرهنگ باختر، نمونـه فره را درون افرادی مـیتوان دید کـه با جذبه ی سخنان خویش گروهی را گِرد آورد بر آنـها فرمانروایی مـیکنند. این درون حالی هست که درون ایران فره تنـها از آنِانی خواهد بود کـه با داشتن نژاد کیـانی و با انجام کردارهایِ بسیـار نیک از سوی مردم و ایزد فره بدو داده شود.</p> <p>اُرُد بزرگ همنوا با اندیشـه ی ایرانی بـه درستی بر این باور هست که "فرهمندی بهو توان آدمـی بستگی دارد". زیرا فرهمندی فرمانروا، نـهادی به منظور مشروعیت همـیشگی وی نیست. بـه وارون مشروعیت دیوانسالارانـه یـا سنتی کـه آدمـی را به منظور همـیشـه درون یک جایگاه نگه مـیدارند، انسان فرهمند به منظور آنکه جایگاه خویش را از دست ندهد، نیـاز بـه اثبات هر روزه و همـیشگی خود دارد، و هنگامـی کـه یک بار نتواند خویشتن را اثبات کند، از دید مردم او دیگر فرهمند نیست. بـه همـین شوند:</p> <p>"آدمـهای فرهمند و خودباور بـه دنبال کف زدن مردم نیستند، آنـها بـه شکوه و ارزش کار خود باور دارند (اُرُد بزرگ)" زیرا نیروی آنـها برآمده از خویشتنِ خویشتن هست نـه درون کف زدنـها و انگیزشـهای آنیِ فرودستان.</p> <p>در ایران کهن، فره با خویشکاری هر نسبت نزدیکی داشته است. فره ی هرکس، مـیزان بَوَندگی وجود اوست. این به منظور دینیـاران برتریـهای دینی، به منظور رزمـیاران برترین هنرهای جنگی و برای کشاورزان بارور زمـین بوده است. درون این راستا خویشکاری فرمانروای کشور درون این هماهنگی و دادگری مـیان رزمـیاران و دینیـاران و کشاورزان مـیباشد. از آنجایی کـه فرمانروایی کـه دروغ مـیگوید، نمـیتواند دادگری و هماهنگی مـیان طبقه های یـاد شده را بـه وجود آورد، ارد بزرگ بر این باور هست که: "فرمانروایی کـه دروغ گفت فره و شکوه خویش را بـه خاک سپرد"</p><p><br></p><p>برگرفته : مـیهن نامـه ی ارد بزرگ</p><p><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://greatorod.wordpress.com/" target="_blank">http://greatorod.wordpress.com/</a><br></p><p><br></p></div>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-30153950938846902472010-03-24T00:58:00.000-07:002010-03-24T00:59:42.517-07:00

شیر زنان ایران

<font color='black' size='2' face='arial'> <div> <br> </div> <div align="right"> <font size="2"><font face="Arial, Helvetica, sans-serif"><br> </font></font><span style="font-size: large;"><font size="3">سه هزار نفر از خونریزان مغول درون شـهر زنگان ( نام زنگان بعد از نام شـهین بـه شـهر زنجان گفته مـی شد ) باقی ماندند جنگ درون باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از شـهر خارج شوند و بسوی مرزهای دور روان شوند درون طی یک هفته 67 مرد مـیهن پرست زنگان کشته شدند رعب و وحشت بر شـهر حاکم بود سربازان مغول 200 پسر زنگانی را بزور بـه خدمت خویش درآورده و به آنـها آموزشـهای پاسبانی و غیره مـی دادند .<br> اما هر روز از تعداد مغول ها کاسته مـی شد درون طی کمتر از 30 روز فقط 120 مرد مغول درون درون شـهر باقی مانده بود وی از بقیـه آنـها خبر نداشت .<br> دیگر مردان مـهاجم پی بودند کـه هر روز عده ایی از آنـها ناپدید مـی گردد . بدین منظور تصمـیم گرفتند از شـهر خارج شوند . و در بیرون شـهر اردو بزنند . <br> با خارج شدن آنـها از شـهر هیـاهویی درون شـهر برپا شد و همـه از ناپدید شدن مـهاجمـین صحبت مـی د مـیدان شـهر مملو از جمعیت بود پیر مردی کـه همـه بـه او احترام مـی گذاشتند از پله ها بالا رفت و گفت : مردان زنگان حتما از ان این شـهر درس بگیرند آنگاه رو بـه مردان کرد و گفت کدام یک از شما مغول خونریزی را کشته هست ؟ چهار مرد پیش آمدند ، هر یک مدعی شدند مغولی را از پا درآورده هست .<br> پیر مرد خنده ایی کرد و به گوشـه مـیدان اشاره کرد سه زیبا و قد بلند ایستاده بودند . گفت وجب بـه وجب کف خانـه این ان از کشته های دشمنان ایران پر هست آنگاه مردان ما درون ها پنـهان شده اند .<br> با شنیدن این حرف مردان دست بکار شدند و در همان شب بقیـه متجاوزین را نابود ساختند . بـه یـاد کلام جاودانـه ارد بزرگ مـی افتم کـه : شیر زنان مـیهن پرست ایران ، بزرگترین نگهبانان کشورند .<br> کاش نام آن سه زن را مـی دانستم بگذار بـه هر سه آنـها بگویم ایران ! کـه نام همـه زن های ایران ا</font><font size="3"><font face="Arial, Helvetica, sans-serif">ست<br> <br> منبع :<br> <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://www.iran20.com/105114/blog/67186/">http://www.iran20.com/105114/blog/67186/</a><br> </font></font><font size="2"><font face="Arial, Helvetica, sans-serif"><br> </font></font></span></div> <div style="clear: both;"></div> </font>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-10484059145780736242010-03-23T14:27:00.001-07:002010-03-23T14:27:22.669-07:00

arezo

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27qkRp80BI/AAAAAAAAATw/W1Pd7PxdDkU/s1600-h/OROD+BOZORG+9.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 227px; height: 320px;" src="http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27qkRp80BI/AAAAAAAAATw/W1Pd7PxdDkU/s320/OROD+BOZORG+9.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><div style="text-align: right;"><br> <br> ●پایـان جلد نـهم بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) * فرگرد آرزو بـه قلم استاد فرزانـه شیدا *<br> <br> پایـان جلد نـهم بعُد سوم●<br> ● مناجات عشق●<br> بار الها...<br> تخم عشق را درون دل جانان بکار<br> عاشقان را با خودت مأنوس ساز<br> درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز<br> عشق را سامان بده...<br> عشق را از نو بساز...<br> ____ سروده ی :«احسان ضامنی »___<br> ● بعُد سوم آرمان نامـه ی ارد بزرگ●<br> ● فرگرد آرزو●<br> ___ " ای نسیم دلنواز آرزو ___<br> <br> ای نسیم دلنواز آرزو<br> با دل من قصه ای دیگربگو<br> گو کـه لبخندی ز خورشید آمده<br> درون طلوعی نور ِامـید آمده<br> که تا دهد گرمـی بـه قلب بیقرار<br> که تا نگیرد قلب من ازروزگار<br> گو سرشکی کز جفازاری شده<br> پای گلزار وفاجاری شده<br> <br> گو مشو نومـید ازاین شیب وفراز<br> مـیرسد شادی بـه باغ خانـه باز<br> گو نمـی مـیرد گل لبخند عشق<br> گلشنی خواهد شدن پیوند عشق<br> گو کـه سازِ آن نگاه دلربا<br> مـینوازد نغمـه های خنده را<br> گو کـه تا آرام جان گیرم دمـی<br> مانده ام تنـها,بدون همدمـی<br> <br> ای نسیم دلنواز آرزو<br> قلبِ« شیدا» را درون آتش ها بجو<br> گرچه دامن مـیزنی این شعله را<br> قلبِ شیداوش ,اسیرِ واله را<br> لیک دیگر بال وپر را سوختم<br> خود بـه عشقی ,شعله را افروختم<br> سوختم درون شعله ها ,با سوز دل<br> بال وپر درون عشقِ نار افروز دل<br> سوختم صد آرزو , درون نار عشق<br> باامـیدی ,در دل وُ ,ا نبار عشق<br> آه ...بر این ارزو آن صد امـید<br> وه کـه دل , ناکامـی , دنیـا کشید<br> <br> <br> ای نسیمِ دلنوازِ آرزو<br> با خدایم قصه ی دل را بگو<br> گو کـه چَشم ,انتظار من توئی<br> درون شب راز ونیـاز ِ من , توئی<br> ازتو مـیخواهم کرا یـاری دهی<br> که تا بیـابم پیش پای خود رهی<br> ازتو نومـیدی ندیده این دلم<br> که تا به ارامـی رسیده این دلم<br> چون توئی حامـی من درباورم<br> همرهم باش ای یگانـه یـاورم<br> ___5 آذرماه 1382 از فرزانـه شیدا ____<br> امـیدوآرزو تنـهابهانـه های انسان وتنـها دست آویز رهائی بخش دل دردنیـائی ست کـه بافشار ومشکلات وسختیـهای روزمره هردم به منظور انسان مشکلی آفریده,ودرراهها وبیراهه هاودوراهی ها آدمـی راسرگردان کرده هست امادر قدرت آرزووامـید قدرتی نـهفته هست که دل راوامـیداردتا به منظور رسیدن به, اه خوبیش درهرزمـینـه ای کـه هست چه,احساسی باشدومعنوی چه برحسب نیـازها باشدومادی ,به هرشکل انسان راوادار مـیکنداندیشـه ای به منظور رسیدن بـه آرزوها وامـیدهای خویش داشته باشدوبه گفته بزرگان"آرزو خود نیمـی ازراه رفتن هست "چراکه چون آرزوکنیم نیمـی از راه رارفته ایم وچون تصمـیم بگیرم نیمـه ی دیگری ازراه راطی کرده ایم وچون دررسیدن بـه آن اصرارورزیم به,انتهای راه وبه آمال خودخواهیم رسیدزیراکه نقش اولیـه رابرای رسیدن بـه اه بیش ازهرکسی خودماهستیم کـه تعیین مـیکنیم وتلاش ماست کـه آنرابه هدف مـیرساند همواره دراین سوی آبها زمانی کـه سخن ازآرزو وخواستن چیزی مـیشوداصراربراین هست که آنچه رامـیخواهی تاآخرین گام دنبال کن ودرنمـیه راه هرگز,برنگرد چراکه عمری دریک بلاتکلیفی فکری باخودباقی مـیمانی واین کـه مدوام ازخوددرطول تمام زندگی بپرسی:اگربازنگشته بودم اگرتاآخر مـیرفتم,اگر حتی جواب آری یـانـه رابرخود ثابت مـیکردم,آنگاه تصمـیم بـه بازگشت ورها آرزو مـیگرفتم,جزاینکه آزارتمام زندگی توشودوهیچ فرایندی درپی نخواهدداشت ورنج واندوه دائمـی تودرزندگی توخواهدبود بخصوص وقتی چیزی راازته دل,آرزو مـیکنیم رها آن درنیمـه راه,بدون اینکه مطمئن شویم که,آیـا بـه آن مـیرسیدیم یـانـه تاابدداغ دل آدمـی مـیگردد وانگاه هست که تاابد مدیون دل وافکار روح خودد خواهید شد. لذا اگر چیزی وکسی وهدفی را دوست مـیداریدوآرزوی رسیدن بـه آن راداریدازهیچ کوششی دریغ نکنیدوحتما پیگیراین مسئله باشید که,آیـاآن شخص نیزخواستارشماهست یـاخیرآیـاآن هدف بـه مقصود مـیرسد یـانـه وجواب را به منظور خود روشن کنید چراکه اگری یت وبه جای او تصمـیم بگیریدکه بی من خوشبخت تر خواهد شدواوراترک بگوئیدعمری دراین افکاربخودخواهید پیچیدکه آیـابراستی کاردرستی کردم؟آیـابدون من,اوواقعاخوشبخت است؟آنـهم زمانی کـه خودروی خوشی را بعدازو ندیده ایدوهمواره,دل,رااسیراومـیدانستیدوهرگزاین اجازه,رابخود ندهیدکه بجای اوجواب خودرابدهیداین چیزی نیست کـه من,ازخودوتجربه ی خودبه تنـهائی گفته باشم,که,این نظریـه ای علمـی ست کـه انسان زمانی کـه چیزی راواقعا مـیخواهدهرچه باشداگردرنیمـه راه,آنرارها کند بی آنکه بـه آن رسیده باشدودرتصورخویش آنرادست نیـافتنی بپنداردهمـیشـه درون طول عمرخودحسرت آنراخواهدخوردوخیـال وفکراینکه شایدبه هدف مـیرسیدیـا شایداینگونـه کـه او تصور مـیمـیشداورادرهمـه ی زندگی آزارخواهد داد<br> ●«آرزو»●<br> <br> بصد آرزو زندگی باختم<br> بـه رنج وغم وغصه ها ساختم<br> ندانسته رفتم ره مرگ خویش<br> خودم را بـه غمـها درون انداختم<br> <br> بـه عشق شدم واله ای دربدر<br> با آوراهدائما درون سفر<br> بـه بیماری وتب همـیشـه روان<br> نیـازم بـه بستر زسوز جگر<br> <br> یگانـه دلم را بـه غم سوختم<br> غم زندگی درون دل اندوختم<br> بـه شبها نشستم بـه کنجی غمـین<br> بـه ظلمت چراغ ِ غم افروختم<br> <br> نیـاز دمـی دیدن روی تو<br> رسیدن بـه سرمنزل وکوی تو<br> بـه آغوش خود جای ترا<br> کشیدن بـه جان بوی گیسوی تو<br> <br> بدیوانگی رهنمونم نمود<br> درِ بیی را برویم گشود<br> مرا ازهمـه دور وبیگانـه کرد<br> بدانسان کـه بامن بجز تو نبود<br> <br> کنون ناله ام را ِکّه خواهد شنید<br> کـه بربادرفتم بصدها امـید<br> دگر دیدگانم بجز سیل اشک<br> براین چهره ام چیز دیگر ندید<br> <br> شده دل چو مخروبه ویران سرا<br> چو دادم زکف عاشقی چون ترا<br> مرا حسرتی مانده ودرد وسوز<br> زسوزم قراری نمانده مرا<br> <br> دل از عاشقی کی توانم بُرید<br> کـه دل جزتو عشقی درونش ندید<br> فقط نام تو بوده درون قلب من<br> کـه فریـاد دل شد چو نامت شنید<br> <br> تواند مگر بگذرد از تو باز<br> چو دل برتو دارد امـیدونیـاز<br> مرا عشق تو چون نفس های دل<br> تو با بودنت بودنم را بساز<br> ● هشتم آذرماه 1362 - از: « فرزانـه شیدا»●<br> اینکه گفتیم ,درزمـینـه کارزندگی تحصیل عشق بهی چیزی جائی همواره,واقعیت داشته هست که انسان,ازآن,آرام نمـیگیرد مگراینکه تاآخرراه,راحتی باسالهایی طولانی,انتظاربروداماهرگونـه هست مـی بایست جواب آری یـا نـه"راگرفته باشداگرجواب آری بودتکلیف آدمـی روشن مـیشودوچون نـه بودنیز لااقل انسان خاطر خکع مـیشود کـه انچه مـی بایست,انجام دهد,انجام داده هست وحال اگرنـهایت آن باین رسیدکه جواب منفی باشدیـاشکست بازهزارباربهتر ازبی خبریست چراکه همواره بلاتکلیفی انسان رابیش ازآنچه,درتصوری باشدآزاردهنده وخورنده ی روح وآرامش وسم درون ودل,خواهدبوددرنتیجه زمانی که,انسان درمـی یـابد کجای راه ایستاده هست وجواب خودرادریـافت مـیکندآسوده ترمـیتواندبراه زندگی خویش ادامـه دهدوبدنبال اهی دیگرراهی شودکه شایدصدباربیشترازاین خواسته مـیتوانداورا خوشبخت کند ودرنتیجه عمری حسرت چیزی را نمـیخورد کـه نمـیداندانتهای آن چه بودوهمواره نیز بـه انتهای آن فکر مـیکند.<br> ● زلف دلربا" از «فربود شکوهی »●<br> <br> همـه هست آرزویم کـه بگویم آشنا را<br> چه رها کنی بـه شوخی سر زلف دلربا را<br> <br> همـه شب نـهاده‌ام من سر خود بر آستانت<br> ز وجود خود بخوانم بـه خدا خدا خدا را<br> <br> بـه رهت نشسته بودم کـه نظر کنی بـه حالم<br> چو شنیده‌ام کـه سلطان نظری کند گدا را<br> <br> نخورم ز هیچ دامـی دو سه دانة ریـایی<br> کـه ندیده‌ام ز واعظ همـه نور پارسا را<br> <br> تو چنان لطیف و خوبی کـه اگر بـه مجلس آیی<br> بـه کرشمـه‌ای بگیری بـه دمـی تو جان ما را<br> <br> بـه هوای زلف مشکین برویم ار چه دانم<br> کـه به گرد او نشاید کـه رسد غزال پا را<br> <br> چه خوشست حال جلوه کـه جفای نبیند<br> اگرم ببینم اما د وفا شما را<br> <br> تو صبور باش و شادان ، ز قضای او مگردان<br> سر خود ز آستانش کـه خدا دهد رضا را<br> ●شعر از «فربود شکوهی »●<br> انسان مـی بایست,هرآرزوئی,را کـه مـیکند بـه مرحله ی اجزادرآید وتصمـیم بگیردکه رسیدن بـه آن راامتحان کندچراکه همواره چیزی کـه به شدت خواهان,آنیم بـه سرانجام خواهد رسید اگر براستی هدف مارسیدن بـه آن باشد ودرنیمـه های راه سردنگردیم وازمشکلات خودرانبازیم گاه زندگی باهمـه ی تلاشـها بگونـه ای پیش مـیرود کـه انسان تمامـی تلاش خودرانیزمبذول مـیداردتا بـه هدف اخربرسداما برحسب مشکلاتی جانبی خواه مشکلاتی دردنیـاباشدیـادیوارهائی درراه هدف کـه این دیوارها مـیتوانندحتی افراددیگری درزندگی و.دنیـای ماباشند کـه سدراه,آدمـی مـیگردند وبه رشکل آدمـی راازراه,رفته یـاپشیمان یـاخسته مـیکنندامادرهمـه شکل بایدبخاطرداشت هدفی وآرزوئی,ارزشمنداست کـه آدمـی تمام تلاش خودرابرای رسیدن,آن کرده باشدحتی,اگرمنجربه شکست شودچراکه شکستها خودتجربه های زندگی هستندکه درفردای ماصدبرابر جواب مثبت رابرای هدف دیگرکاری دیگرراهی دیگر بـه ماخواهنددادماهمـیشـه شکست رابگونـه ی غمناکی نگاه مـیکنیم درحالی کـه بارهانیز نوشته ام درهرچه وهرجاوهرکه بنگریداگر بـه نـهایتی مثبت رسیده هست هزاران شکستی رانیز درون راه دیده هست تا بـه انتهائی دلخواه دست یـافته وآرزوئی وارزوهائی را برخود برآورده کرده هست هیچگس هرگز قادر نیست کـه بی امـیدوآرزو زندگی زیبائی داشته باشد وگذشتن ازآرزوهاوصرفنظر ازخواسته هاتنـهاباعث مـیگرددکه مادچاراندوه وسرخوردگی شویم درحالی کـه اگر گام اول رادرهرراهی برداریم هرچه هست مطمئناانگیزه بازهم پیش رفتن بهتروبیشتر بماالقاخواهدشدتانشستن وتنـهادرامـیدی آرزو .<br> ● چهار : سرودره ی:« احمدرضا احمدی » ●<br> زمانی<br> با تکه ای نان سیر مـی شدم<br> و با لبخندی<br> بـه خانـه مـی رفتم<br> اتوبوس های انبوه از مسافر را<br> دوست داشتم<br> انتظار نداشتم<br>ی بـه من درون آفتاب<br> صندلی تعارف کند<br> درون انتظار گل سرخی بودم<br> ●شاعر :« احمدرضا احمدی » ●<br> چیزی کـه برمن درتمامـی زندگی براستی ثابت شده هست این هست که:« خواستن,توانستن است» وزمانی کـه آدمـی خودراباورداشته باشدآرزوئی راازته دل خواستارباشد وزمـینـه ی رفتن ورسیدن رافراهم کند ودرباور خویش باور داشته باشدکه مـیرسدهم کائنات بـه یـاری او خواهند شتفافت هم نیروی فکر اورا یـاری خواهد بخشید هم قدرت امـیداورا پرازانرژی خواهد کرد هم هر یک گام کـه جلومـیرود شادتر گشته به منظور ادامـه ی آن بیشتر انگیزه پیدا مـیکند.در این سوی آبها ورود بـه دانشگاهها باداشتن نمرده ای خوب آسان هست وخروج بسیـار سخت درایران ورودوخروج هریک مشگلی دارد اما کمتر پیش مـیایدکسی کـه بدورن دانشگاهی رفت نیمـه راه,آنرارها کند چراکه معمولا وقتی هدف شروع شد چه فشارهای زندگی چه حتی کمبودهای مالی راحتی شده باعقب انداختن یکسالی دنبال مـیکنندواگری درنیمـه راه,رها کرده باشد مسلم بدانیدکمبودمالی ومشکلات تحصیلی وهزار بهانـه ی دیگربیشتر بهانـه هست تاحقیقت چراکه همواره,وقتی چیزی را رهامـیکنیم کـه ازباورخوددست مـیکشیم وازاینکه باورداشته باشیم موفق مـیشویم من زمانی کـه درسن بالا دانشگاه,راشروع کردم درون سال اول 100 نفردرسه کلاس دردورشته باهم شروع کردیم درنـهایت 20 نفرازاین همـه مدرک گرفته وبه سرانجام رسیدیم باتوجه باینکه درشروع تمامـی دانشجویـان,این کلاس بین 18 که تا 24 بودند وهمگی مجرد بدون فرزند وتنـهایکنفربودکه,ازهمسر جداشده بود ویک فرزندداشت و سال یک راقبول شده سال دوم,دانشگاه راپس ازیکهفته ترک کرد ودرواقع,من تنـها 37 ساله ی کلاس بودم که,ازاستادخودنیز بزرگتربوده,ولی همواره تمام تکالیف عملی راکه روزانـه ازکلاسهامـیگرفتم,مـیبایست سر ساعت 8 صبح,باوجوداینکه همواره تعداد زیـادی بود چه درون طراحی چه دردوخت بموقع نیز تحویل مـیدادم اماهرباراز هریک پرسیدم چراترک تحصیل مـیکنددرکنارهزارویک دلیلی کـه مـی آوردازجمله اینکه فشار کارهای عملی بالاست وهرروز تحویل کارهای عملی از عهده ووقت اوخارج هست یـااینکه یک فرزند دارم همسر ندارم ومجبورم تمام وقت به منظور خودوفرزندم باشم یـامن نمـیتوانم هم کارکنم هم تحصیل وقدرت مالی من نمـیگذارد وهمـیشـه خسته ام یـا دیگری مـیگفت من به منظور کارهای پراسترس ساخته نشدم این گونـه رشته ای ازاول انتخابی اشتباه بودواگرمـیدانستم روزانـه مـیبایست اینـهمـه کارتحویل بدهم پایم رااینجا نمـیگذاشتم ودانشگده نیزکه ازهمـه دراول سال,امضا مـیگرفت کـه دوترم شش ماهه هردو کلاس را چه بمانی چه بروی مبلغ پرداختی شـهریـه مـیبایت پرداخت گردد هروز خوشحالتر باقی مـیماند وهرروز نیزباافتخارمـیگفت کلاس ما جای هرکسی نیست دراینجا بچه دارم شوهردارم وقت ندارم خسته ام معنی ندارداینجا یعنی قربانگاهی مـیماند کـه خود را قربانی اینکارکندالبته,دورع نمـیگفت بدوشکل قربانی مـیشدیم,هم,اگر گلاس راترک مـیکردیم مـیبایست تاآخرین وجه شـهریـه راسرموقع پرداخت مـیکردیم هم,اگر مـیماندیم چون من که,ازهمـه شرایط بدتری داشتم تنـهاخارجی کلاس بودم دورتر ازهمـه درشـهری دیگر زندگی مـیکردم متاهل ودارای دو فرزند بودم وسنم نیزازهمـه بالاتربودوفشار دکاری خانـه وخانواده رانیزبردوش داشتم مـی بایست به منظور آن ازجان گذشته تمامـی ساعات راکارمـیکردم وکارکه کردم وکردم ودرنـهایت استاد سال اول من کـه همزمان بافارغ التحصیلی من بازنشست مـیشد وخانومـی بود متولدنروژ بود کـه درفرانسه,بزرگ شده بودودانشکده ی ماکه مرکز اصلی آن فرانسه بوداوراکه,استادکلاسهای فرانسه بودبدرخواست اوبه نروژ فرستاده بودچون مـیخواست مابقی سالهای زندگی,رادرکشور خودباشدووقتی مدرک رابدست گرفته بودم مرابوسیده گفت 20 سال هست که استادم درطی,این بیست سال هرگز شاگردی باپشتکارتوعزم وهمت وجسارت وقدرت توندیده ومـیدانم دیگرهم نخواهم دید چون توکم بدنیـا مـی آیند وکم شناخته مـیشوند.واین خستگی تمام این سالها را ازتن من بـه بیرون آورد چراکه خود دیده بودم,بهانـه هاست کـه برای ترک تحصیل مـیاورند ومن به منظور ترک تحصیل تمامـی آن بهانـه هاراهرروزه داشتم انـهم درکشوری سردوبرفی ولی نمـیخواستم باورکنم که,نمـیتوانم ویـااز بعد آن ب نمـی آیم وی حتی چوبچرخ گذاشتنـهای دانشکده ای راسیست کـه باخارجی های چون من بعلت مسلمان بودن مشکل داشت ودر عین حال کارهیچ تلاشی دریغ نمـیکردتادانشجویـان یکی بعد ازدیگری کم,آورده,بروندوایشان چراکه بسیـارنیز پولکی بودندپول مفت وام گرفته شده ی دانشجوی بیچاره راکه وام گرفته بود دریـافت مـیدوبسیـار بـه ایشان این پول حرام ناصواب مزه کرده بودوچراکه دانشجوی بیچاره بادرصدی بالا وام گرفته ازدولت بـه دولت بدهکارمـیشد وایشان پولدار.بارهاکه بسیـارازدست ازارهای ایشان خسته مـیشدم بفکر این مـیافتادم کـه شاید بهتر باشد رها کرده کمتر خودرا عذاب دهماما حس قوی خواستن واینکه بـه ایشان هدف خودرانبازم ونگذارم ایشان برنده شوند نیزوادارم مـیکرد حتی شده بـه لج ونشاندن ایشان برسرجا,روی پا ی خودبیـاستم وهزارباری را کـه بچه ای دیگر کلاس گریـه کنان بـه مدرسه آمدندوگفتند من نرسیده ام تمرین راتمام کگنم وکارا نمـیتوانم تحویل دهم من تحویلی خودرا بروی مـیزگذاشتم بماند کـه گاه به منظور آزار مـیگفتند ساعت 8 وپنج دقیقه شدکه تو تحویل دادی وحرف مراقبول نمـیدوامتیـازی نیز اره من کم مـید ناحق ونارواکه متاسفانـه هیچی ازآنـهمـه درکلاسبایکرد کـه اینکه مجبوراست زودترازهمـه درکلاس حاضرباشدبخاطر دوری راه وهمـیشـه هم درکلاس اولین نفر هست چطورمـیتوانی بگوئی دیرتحویل داده هست درواقع نوعی هماهنگی نیز بین بیشتر شاگردان واستادان باهم بودکه باخارجیـان مـهاجرکلاس]ازارهاو مخالفتهای نامحسوس اماواقعی داشته باشند کـه آنرادرعمل ابراز مـیدودررفتار پنـهان,حال چه درکلاس من کـه اول دوسه نفرخارجی بودیم,ودرنیمـه دوم تنـها من باقی مانده بود تابه آخر کارهم ماندم چون مخصوصاوبرای اینـهم شده مـیخواستم بمانم با همـه چوبچرخ گذاشتنـهای همگی, وچه دردیگر کلاسها کهبااین شرایط مسلما کمتر خارجیـانی کـه مـهاجربودندموفق بـه گرفتن مدرک دراین کلاسها شدند وهمـه یکی بعد از دیگری دانشکده را درسالهای گوناکون ترک کرده بودندوبتدریج نیزترک د.وحتی یکبار کـه دکترم به منظور من دوهفته مرخصی نوشته بودوهنوز نمـیدانستم کـه بیمارشده ام بخاطر دردهای عضلانی استادین ومدیر مدرسه گفتنداگر نیـائی ترم امسال را حتما فراموش کنی کـه چنین جراتی رابایک فرد نروژی نداشتندکه حتی بـه زبان آورده وگفته یـاانجام دهندچون نروژیخود اطلاع داشت مانیر مـیدانستیم اازحق وحقوق شاگردی وقانون بلافاصله ازایشان شکایت مـیکرد چراکه هیچ قانونی اجازه اینکاررابایشان نمـیداد.ماهم قانون را مـیدانستیم اما اینرا نیز مـیدانستیم کـه بیشترمواقع طرف نروژی را مـیگیرندحتی,اگرحق بامـهاجرمقیم نروژ باشد ومسلما هرهموطن خودرا برغریبه ترجیح مـیدهد ومن نیز بخوبی درطی سالهای بودنم درنروز وکلاسهای مختلف دریـافته و مـیداانستم هرگیتوانم ثابت کنم کـه ابشان چنین وچنان د وچیزی رازبانی بمن گفته اندواگر بـه شکایت هم مـیرفتم بالاخره قانونـهاپیدا کرده وارائه مـیدادند کـه بتوانند مرامغلوب کرده شـهریـه مرا نیز گرفته وازکلاس ومدرسه اخراجم کنند .این دقیقا خواسته ی ایشان بود تاازسشر من یکی هم خلاص شوند چون دیگران کـه زودتر جا زده بودند.واما باهمـه مشکلات وناراحتیـهائی کـه هرروزه وروزانـه به منظور من تولید مـیداماترجیح دادم باوجودداشتن دردکه بارها طی این سالهای تحصیلی مراآزار بسیـار داده بودبا داشتن دردبر سرکلاسهاحاضر شوم وتکالیف عملی خودرانیزانجام داده وتحویل دهم حتی بااینکه دوست همکلاس نروزی من این وصف را کـه شنید شدید عصبانی شد وگفت توبایدشکایت کنی اما بـه که؟به مدیرکه چون خودایشان بودواگر بدولت رو مـیکردم بایدازآن کلاس وآن مدرسه به منظور موقعیت خودحتما دست مـیکشیدم چراکه مـیدانستم بی شک بیشترازامروز بـه آزارمن خواهند پرداخت والبته کمترجائی درکل نروژ چنین افرادی رابخودمـیبیند وایشان نیززفرانسه بودندوفرانسه نیز بـه کشور راسیستی دردنیـا شناخته شده هست که مخالف مـهاجرین چون من هستندوچشم پیشرفت هیچیک ازما را نیز ندارند ازاینرو تک تک مـهاجرین ازهرکشوری کـه بودند یک بیک کلاسهای ایشان را ترک وشـهریـه راتاآخرین روزسال بایشان پرداخت مـیدوایشان راست راست راه رفته نـه بما کمک تحصیلی درستسی مـید نـه اعصابی به منظور ما برجا گذاشته بودند نـهی بود حق مارا بدهد ومفت خوری وام ما خوردن ایشان ازدولت هم پنـهان بودوکسی نیز شکایتی نکرده که تا دولت نیز خبردار باشد کـه درگوشـه ای از پایتخت ایشان خارجی بنده خدا وام مـیگیرد عمری آنرا دوبرابر پرداخت مـیکند اما پول نقد را این استادین مـیخورند درهمان سال اولیـه ودوم وسوم تحصیل ما خارجیـان بعد اگرگه گاه مـیگویم نگوید شمادرخارج خوش هستید وازحال ما بیخبر برهزارویک دردیست چون این کـه شما ازآن بی خبرید ومانیز کمتر آنرا عنوان مـیکنیم کـه چه بر ما گذشت کـه امروز اینجائیم وچه تاثیرات بدی برهریک ازما گذاشت که تا شدیمـی به منظور خود وفقط به منظور خود نـه هیچدیگر. درهمـین مورددرسال تحصیلی دوستی ایرانی کـه ازمن یکسال بالاتربود بهمناین را نیز خبر داد کـه این داشنکده همـه ساله بـه بهانـه ی کمبود زبانِ خارجیـان حتیـاگر شاگردان مشگل زبان همنداشته باشند یـابه ایشان درست کمک درسی نمـیکنند یـاانقدراوراآزار مـیدهند کـه بجان آمده ترک تحصیل کندواونیز کاری نمـیتواند د جزاینکه مبلغ امضاشده دانشگاهی رابرای شـهریـه بپردازدومـیگفت یک دوست دیگر ایرانی همزمان وهمکلاس بااو بود کـه انقدر اورا آزار دادند کـه سالدو ترم اول راتمام کرداما دیگر ادامـه نداد.و ما شایدهریک درحد یک نروژی مادرزاد,زبان نروژی کامل کامل راچون زبان مادرزادی نداریم اما آنقدر کـه اینـها مـیگفتند واز خارجی بودن ما بااین وسیله سواستفاده مـید نیز بد نبودیم چراکه آنچه درکلاس های ماگفته مـیشد چیزخارق العاده ای هم نبود کـه جداازقانون زبان نروژی باشد وشاید من نام گلی درصحرا را بـه زبان نروژی هنوزهم بلدنباشم اما بسیـاری ازآنچه نیـاز زبان بود به منظور تحصیل پیشتراازین دانشکده درطول کلاسهای زبان ودکوراتوری وزندگی درنروژ یـاد گرفته بود ومابقی را نیز هرچه درک نمـیکردم دردیکشنری وباپرس و جودرمـیافتم وکمبودی نداشتم کـه توانستم سالهارایکی پسازدیگری طی کنم اما بازبااینحالشکایت هم یم ایشان پیروز ماجرامـیشوندکه بگویند:این فردنروژی را درست نمـیفهمد لذانمرهنمـیاوردودادگاه نیزاگر مـیرفتیم وقتی هزار نفری رامـیبیند کـه سالها درنروژ هستند وهنویفهمندوهنوز قصد یـادگرفتن ندارند وهنوز با مترجم اینطرف آنطرف مـیرونداین رابراحتی باور مـیکند.وبسیـارپیش آمددرحتی درخوردن نمره هایی گه جلو شاگردان داده بودند امادرکارنامـه نمـینوشتند یـاآنراکمتر مـینوشتند و به گونـه های مختلف دیگردرطی این سالها بسیـارمراآزرده د ولی این همکاری همکلاسی های نروژی با استادبرای ازپادرآوردن مامـهاجرین آنقدرروزانـه بـه وضوح دیده مـیشدکه درطی این سالهامن تنـها یک دوست همکلاسی,نروژی درکلاس داشتم,که مـیتوانستم اورادوست خودبخوانم ومطمئن باشم درجائی بامن بناحق دشمنی وحسادت نمـیکندودرکارهانیز بسیـارمرایـاری مـیکردوهرچه راکه معلم,ازیـادبمن بـه بهانـه های مختلف ازآن سرباز مـیز یـا بابی تفاوتی بدون دقت برایم بصورتی تعریف مـیکردویـاد مـیدادکه من سردرنمـیاوردم,به یـاری این دوست خودمـیاموختم واگراو نبودویـااونیز گرفتاربودخود تمامـی تلاشم رامعطوف باین مـیکردم کـه یـاد بگیرم بـه هرشکلی کـه ممکن بودوازکلاسهایبالاتراز شاگردان آن کلاسها مـیپرسیدم ویـااز خواندن کتاب درسی دانشگده کـه انگلیسی بودبادرکنار گذاشتن دیگشنری به منظور پیدا کلمات تکنیکی کـه محاوره ای نبودیـاری مـیجستم ودرجستجو به منظور پیدا جواب بـه هردردی مـیزدم ولی هرچه بوددرنـهایت بهرشکل کاررااماتحویل مـیدادم بخصوص وقتی مـیدیدم این همکاری نـهاتنـهابرای این هست که من نتوانم بموقع کار راتحویل دهم.بااینوصف تصورکنید کـه چقدرمـیتوانستم ازهمـه سودرفشارزندباشم واین دوره تحصیلی دراین دانشکده بواقع بدترین روزهای زندگی من درتمام عمرم بود کـه درروز وهرروز خود باایشان مشکل داشتم وحتی بااینکه بدترازاین وبیشترازاین درزندگی دیده بودم وسخت ترین شرایط را درروزهای اولیـه آمدن بـه نروژ تحمل کرده بودم وامااین دانشکده جهنم زندگی من محسوب مـیشدوخاطره بدتحصیلی آن همـیشـه درذهنم باقیست وهمواره نیزبه تمامـی دوستان ایرانی یـامـهاجرم ازکشورهای دیگر سفارش مـیکردم,دانشکده های دیگراین رشته راامتحان کنندوبه این دانشکدهپا نگذارند تااخر ایشان رامجبوربه ترک تحصیل کنندپول مفت بـه مشتی اراذلی متاسفانـه بنام استادومدیرندهندتاایشان بالابکشندوسفرهای خارج تعطیلات خودراباوام مـهاجر بدبخت تهیـه کنند .همانطور کـه در فرگردهاتی پیشین نیزبازگفتم کـه من کاری رایـاشروع نمـیکنم یـااگرشروع کنم,زیرسنگ هم باشدبه پایـان مـیرسانم نـه,اینکه لجبازم کـه شاید درون رابطه باهمکلاسی واستادان بودم.امابیشتر علت آن هست که هدفمندم که,برای هدف وتصمـیم خود ارزش قائلم کـه چون چیزی راقبول کنم خودراموظف بـه تمام ,آن بـه نحواحسن مـیدانم واینگونـه اندیشـه ای تمامـی مشکلات رابرایم باهمـه ی سختی هاوفشار هاقابل تحمل مـیکندچون «امـید »اینکه« مـیدانم» حتمابااین شکل به,انتها مـیرسم وبه «هدف» خودمـیرسم,نمـیگذارد کـه جا ب یـا کوتاه بیـایم ویـا ناامـید شوم یـا اینکه حتی خسته شوم,چراکه,من درمعنای واقعی کلمـه «مـیخواهم کـه برسم »و «مـیرسم » وباید خاطرنشان کنم که,این یعنی « باورخود»چیزی کـه بارهاوبارها نوشتم " تاخودراباورنکنیم رسیدن بـه هرچیزی مشکل هست وباز اگرخودراباورداشته باشیم تمامـی مشکلات آسان خواهد شد" ودرنتیجه تاآخردرتمامـی راهای رفته,رفته ام ورسیده ام با,یـابدون معلم درهمـیشـه زندگی هرچه,آموخته ام بـه همـین شکل بوده هست وبسیـارچیزهارانیزکه تنـهاوبدون معلم یـادگرفته امدربیسشترمواقع نیز بـه یـاری من آمده کمک بسیـاری دربسیـارمواردی اززندگی برایم بوده هست که فکر نمـیکردم جائی بدردبخورداماهیچ چیز نیست کـه یـادبگیریم ودرجائی بدردمانخوردوحتی درپشبردهدف ورسیدن بـه آرزوئی یـاورمانشودبهرحال,ازاین بابت نیزازخودهمـیشـه خشنودبوده ام کـه معلمم ایمان من بخودوخداست وبیش ازاین نیـازی برکسی نیست مگربرای آنکه خویشتن رابهتروبیشنر بشناسم وبهترزندگی کنم باآموختنی وتلاشی دیگر.<br> ● آرزو از: فرزانـه شیدا ●<br> من نیـازم ... یک نیـاز<br> گرم و ســوزان .... پُرلهــیب<br> آتـش عــشق سـت اندر ســینـه ام<br> راه قلبم ‌، راه عشق هست وامـید<br> گـرچه مـی سوزم سراپا درون شــرار...<br> درون محبت چاره مـیجویم کـه باز<br> نور شمع زندگی روشن شود<br> درون پیش راه<br> من نـیـازم یک نیـاز<br> ام از عشق مـیسوزد و باز<br> حاصل ،، بودن ،،<br> نمـیدانم کـه چــیست<br> گـر نیـابم<br> ،، معدن عشق ،، و امــید<br> من نیــازم یک نیــاز<br> شعله ای درون ســوز و ســاز<br> عشق عالـم درون دل و در ســینـه ام<br> مـیـروم ره را و گه پرمـی کشم<br> درون بهشت آبی آن آسمان<br> مـیـروم بااینکه مـیدانم کـه باز<br> درنـهـایت مـیـرسم بر عــشق او<br> برخــدای جـاودان عاشـــقی<br> من نیــازم یک ‌نیــاز‌<br> ●ف . شیدا/دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴●<br> حالا اگر درهمـه ی راههای رفته زندگیم تابه امروزهمـیشـه همـه چیز همواره بروقف مرادنبود وجائی نیزکمـی وکاستی بوده وهست واگراین مـیان گوشـه اینبارخواسته هایم آنگونـه نشدکه مـیبایست مـیشد به منظور من هیچ ایرادی نداردالبته بازتلاش مـیکنماگ مـیشدآنربهترکنم,امااگر نمـیشودمـیپذیرم وخود رابیـهوده ناراحت نمـیکنم , چراکه هیچ چیز ,هیچ وقت درزندگی پرفکت وکاملا آرمانی ودقیقا موافق باخواسته ی ماازآب درنمـیآیدامامـهم این هست که «اصل »انرابدست آورده,باشیم حال گوشـه ی یکی از اینـهمـه کمـی شکسته باشد مثل جعبه ی بیسکویتی کـه تمامـی بیسکوئیت های آن را سالم دردست داشته باشم وگوشـه ی یکی شکسته باشدوغمگین شوم که:ای وای چراکامل کامل نیست,اماهمـینکه هست همـینکه آنرابدست اورده ام همـینکه شیرینی آن مال من هست برای من به منظور تمامـی انسانـهاهدفمندوپرتلاش, مـیبایست کافی باشدواگر تمامـی این موضوعات رابرای شمادر بخش بخش کتاب بُعد سوم آرمان نامـه بازگو مـیکنم تنـهابرای این هست که بگویمایمان راسخ یعنی این یعنی براستی :« خواستن توانستن است»وتا جائی کـه توان دربدن هست رسیدن بـه آرزوهاواین نیزممکن هست وتنـهاوقتی ازپابازمـیمانیم کـه آرزوی مادروجود شخصی دیگرباشدواوو سرباززندیعنی چیزی مثال:عشق کـه م بخوایـهم واونخواهد یـا دیگران نگذارندوپای آدمـی دیگروسط باشداینطور بگویم,آدمـیان بسیـار برسرراه یکدیگردیوار مـیشوند امااز دیوارگوشتی هم مـیتوان گذشت بـه گونـه ای کـه خوداو حتی احساس نکندکه اگراینگونـه درمقابل ماایستاد وسدراه شددرواقع بیش ازبادی نبودکه ماازمـیان او گذشتیم چراکه خواسته ی ماوجود انسانی هرآدمـی راکه بـه بدی حسادت دشمنی و... درسرراه ماسدی مـیشودخودبخود کنارمـیزندماحتی از مـیان روح وجسم اونیز مـیتوانیم گذر کنیم بی انکه خوداواینرا حس کرده یـابداند کـه ماگذر کرده ایم واین این ایستادن ا تنـهاکوچک خودبوده,وبس .ووقتی باین نتیجه مـیرسد کـه برمـیگردد ومـیبیند کـه این اوست کـه همچنان و هنوز درهمان جای اول ایستاده هست اما مارفته ایم رسیده ایم و در قله ی خواسته وآرزوی خویش ایستاده ایم واین تنـها اعتماد بنفس مـیخواهد وبس واعتماد بخود بخدا وبدل وایمان.<br> ●*- هرآرزویی بدون پژوهش و تلاش ، بـه سرانجام نخواهد رسید.*ارد بزرگ<br> *- اگربرای رسیدن بـه آرزوهای خویش زورگویی پیشـه کنیم،پس ازچندیـانی رادربرابرمان خواهیم دیدکه دیگرزورمان بـه آنـها نمـی رسد.*اُردبزرگ<br> *-ی کـه چندآرزوی درهم وبرهم داردبه هیچ کدام ازآنـها نمـی رسدمگرآنکه باارزشترین آنـهارا انتخاب کندوآن راهدف نـهایی خویش سازد.*اُردبزرگ<br> *- آینده جوانان راازروی خواسته ها،و گفتار ساده اشان،مـی توان پی برد.نپنداریم کـه مـیزان دارایی ویـاامکانات،دلیلی برپیروزی و یـا شکست آنـهاست ،مـهم خواسته وآرزوی آنـهاست.*اُردبزرگ<br> *- بـه آرزوهایی خویش ایمان بیـاوریدوآنگونـه نسبت بـه آنـها باندیشید کـه گویی بزودی رخ مـی دهند .*اُرد بزرگ<br> *- توان آدمـیان را، باآرزوهایشان مـی شودسنجید.*اُرد بزرگ<br> ●پایـان فرگردآرزو●به قلم:فرزانـه شیدا </div></font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=bhp4K0MEccKDLJ3fIVCutAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShKdmhdg=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Home Improvement Projects</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=bhp4K0MEccKDLJ3fIVCutAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShKdmhdg=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Make your dream home a reality. Click here to find all your home improvement needs!</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=bhp4K0MEccKDLJ3fIVCutAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShKdmhdg=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-39883820424719135572010-03-23T14:24:00.001-07:002010-03-23T14:24:10.120-07:00

Gozinesh

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <h3 style="text-align: right;" > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_05.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد گزینش *</a> </h3><div style="text-align: right;"> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27pzU6gunI/AAAAAAAAATo/FRiv20OiZRo/s1600-h/OROD+BOZORG+9.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 227px; height: 320px;" src="http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27pzU6gunI/AAAAAAAAATo/FRiv20OiZRo/s320/OROD+BOZORG+9.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://4.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2wrfRkkZOI/AAAAAAAABKg/zR6ZoSgCUcE/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 170px; height: 240px;" src="http://4.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2wrfRkkZOI/AAAAAAAABKg/zR6ZoSgCUcE/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> <br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد گزینش ●<br> درون فرگردهای مختلف بسیـارازخودسازی وباورخویش سخن گفتیم وازاینکه,بهترین راه شناخت وجودخودوهستی ودنیـااین هست که بردانش خودبیـافزائیم وتجربیـات زندگی خودودیگران رادر زندگی بادقت وتوجه,درذهن ویـادزنده بداریم,وازآن استفاده ای مثبت وبجا کنیم,به,این مطلب نیزاشاره شدکه,داشتن,الگوویـاالگوهای مناسب ومثبت بهترین روش به منظور ماست تاتوسط اندیشـه های نوین بزرگان خودرابه سرمنزل مقصود برسانیم وبه,آرزوهای وامـیدهای خودجامـه ی عمل پوشانده تلاش کنیم زندگی ثمربخشی رابرای خودفراهم,کنیم,که شادی ورضایت ما رانیز فراهم کندباین نیز تکیـه داشتیم کـه شادی وآرامش آدمـی وقتی مـیسراست کـه دید دل وفکروذهن وروح را رشد وپرورش داده وتلاش کنیم دنیـا رااز دیدگان بزرگان بنگریم کـه توسط تجربیـات خویش انسانـهای موفق ونامداری شدندکه,درراه,زندگی مشقات زیـادی راپشت سرنـهادندتاامروزمافقط خواننده ی روزگاروسرنوشت وزندگینامـه ی ایشان باشیم,وقتی کـه در پیشاروی خودیک زندگی به منظور خود داریم کـه مـیبایست بسازیم وبه شادی وخوشبختی درآن زندگی کنیم,به,روح وروان,انسان پرداختیم وگفتیم کـه آدمـی دردرون خویش ازاحساساتی برخورداراست کـه روان وروح اورا بسوی بدبودن وخوب بودنمـیکشاندبه بررسی,انسانـهای خودنماوغروروخود بین نشستیم,وانسان بدبین وبدگوروبدخوراتفسیرکردیم سرآمدان وبزرگان,رادرجایگاه نامـی خودکه چگونـه,اندیشمندی بودندوچه خصوصیـاتی,درهریک مـیتوان شاهدبودیم,ویـادرمقام استادی...وبه تفضیل بـه هریک ازآن پرداختیم ودرنـهایت تمامـی این فرگردهاهمواره بـه نتایج یکسان رسیدیم : خدا,خودسازی,روح وروان,واندیشـه,دانش,تلاش وهدف.<br> ¤ »گم کرده عمر ! »¤<br> بس کـه این هنگام واین هنگامـه ماند<br> انتظارم کشت و دردم،به نشد !<br> از کمـین جویـان ، خدنگی برنخاست<br> وز کمانداران کمانی،زه نشد !<br> نیم ِ عمرم درون ستیز آمد بـه سر<br> نیم ِ دیگر بر فنا شد ، درشکست<br> دور ِ گردون شوق ِ من درون کشت<br> دیو ِ افسون دست ِ من ، بر چاره بست !<br> جامـه بر تن گر نباشد ، گو مباش<br> ندارد شکوه ، از بی جامگی!<br> بسته کامـی را چه سازم با هنر ؟<br> ویژه درون چرخشت ِ این خودکامگی<br> دشنـه ها آبی نزد بر تشنـه ها<br> - که تا نپنداری ز کوشش تن زدیم -<br> غرقه درون خونیم و رنجور از تلاش<br> مشت ِ رویین بس کـه بر جوشن زدیم !<br> بر هنرمندی چو من ، با این سکوت<br> زندگی مرگ هست و مرگی بس دراز !<br> هر دمـی بر جان ِ من آید غمـی<br> همچو پیکانی کـه بارد از فراز<br> دل درین چاه هست و بر بالای ِ چاه<br> از کمانداران ِ سلطان ، لشکری !<br> پا درین زندان ِ آزادی منـه<br> ای کـه آزادانـه ، دور از کشوری ! ¤از: « فریدون توللی »¤<br> ازاین نیزسخن گفتیم که,تقدیر وسرنوشت وبخت ماتاجائی کـه به مرگ مربوط نباشددردست خودماست وقدرت شگرفی برتغییروتبدیل سرنوشت خودداریم اگرکه اه خودرامشخص کرده باشیم واتفاقات ورویدادهابخش ناگزیرزندگی ماست کـه مـیبایست,انتظارآنرانیزدرزندگی داشته باشیم وخوبی وبدیِ,روزهای زندگی همراه,باصبروشکیبائی راتنـهازمانی مـیتوانیم درزندگی خود پذیرفته وباآن کنارآمدوراحل آنرابجوئیم کـه بینش وگزینش درستی اززندگی داشته باشیم کـه بازبرمـیگرددبه,اینکه چگونـه"انسانی" هستیم,وچقدردرزندگی اموخته ایم چقدر تجربه داریم چهی راالگو ی خودقرار داده ایم وباورهای ماچیست واوج زندگی خودرادرکدامـین قله ای قبول داشته وبه گزینش کدامـین اندیشـه ای آنراقله ی آمال خودکرده ایم وبرای آن چه مـیکنیم,چه کرده ایم وچه مـیخواهیم,ازین بعد انجام دهیم<br> ● اوج رادر مقابله حتما جست »●<br> قبل از سپیده دم<br> قبل از آنکه خورشید بیدار شود<br> بـه ملاقات آب خواهم رفت<br> و وضو را با او درون مـیان خواهم گذاشت<br> بـه ملاقات بید خواهم رفت<br> همانجا کـه خورشید<br> <br> درون لابه لایش به منظور خود گیسو مـی جست<br> بـه ملاقات ابر خواهم رفت<br> بـه من خواهد گفت<br> روی صورتش خواهمنشست<br> اگر پکم کند<br> بـه پایش خواهم افتاد<br> و با رویـاندن سایـه ای خواهم ساخت<br> بـه ملاقات خود خواهم رفت<br> کودکی خواهم دید<br> درون مقابل باد<br> بادبادکش بـه اوج مـی رفت<br> از بودنم با او هیچ خواهم گفت<br> خود مـی دانم وارونـه پوشیده ام<br> اوج را درون مقابله حتما جست<br> ●از : « امـیر بخشایی »<br> باوصف تمامـی,این,احوال قدرت تصمـیم وگزینش رانیزبه تکراردرفرگردها عنوان کردیم کـه هرکجا هستیم,وهرچه فکریـاحساس مـیکنیم,نتیجه ی تصمـیماتی ست کـه درزندگی خود گرفته ایم,واکنون درهرکجای زندگی که,ایستاده ایم وهرگونـه فکرواندیشـه واحساسی رادرذهن درون طول زندگی انباشته وبه باورآن نشسته ایم.تمامابراساس راهی بوده هست که آنراباتصمـیم خودهدف قرار دادیم وتلاش کردیم پیروزشویم یـاحداقل مشقات ومشکلات ر بـه سربلندی,از سربگذرانیم وپیچ وخم ها وفرازنشیب های زندگی راچون عاقلی طی کنیم<br> غزل 20 حسین منزوی »<br> دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانـه جان<br> با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانـه جان<br> درون اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو<br> وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانـه جان<br> چون مـی نشستی پیش من گفتم کـه اینک خویش من<br> ای آشنا درون چشم من با یک نظر دیوانـه جان<br> گفتیم که تا پایـان بریم این عشق را با یک سفر<br> عشقی کـه هم آغاز شد با یک سفر دیوانـه جان<br> کی داشته هست اما جنون درون کار خویش از چند و چون<br> قید سفر دیوانـه جان ! قید حضر دیوانـه جان<br> ما وصل را با واژه هایی تازه معنا مـی کنیم<br> روزی بیـامـیزیم اگر با یکدگر دیوانـه جان<br> که تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونـه شو<br> دیوانـه خود دیوانـه دلدیوانـه سر دیوانـه جان<br> ای حاصل ضرب جنون درون جان جان جان من<br> دیوانـه درون دیوانگی دیوانـه درون دیوانـه جان<br> هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت مـی کشد<br> گیرم کـه عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانـه جان<br> یـا عقل را نابود کن یـا با جنون خود بمـیر<br> درون عشق هم یـا با سپر یـا بر سپر دیوانـه جان<br> سروده ی :« حسین منزوی »<br> زمانی کـه گاه,دنیـانیزمارابه, دیوانگی سرگردانی ها,مـیکشدوبه بی صبری وناشکیبی بدنیـال چاره راه, مـیگردیم وچون تجربه,داشته باشیم وچه الگوئی.وچون دانش درستی,داشته باشیم,وبینیش,صحیح ,بی شک قادرخواهیم بودگزینش درست خویش رادرچنین مکانی اززندگی کـه تحت فشارهستیم بدرستی برگزیده وچاره راهِ,درستی رانیزانتخاب کنیم,که,بی شک باعجله وخودباختن بـه سرانجام درستی نمـیرسدوتصمـیم ناگهانی گرفتن وازسر فشارنیز گزینشی درست درروزگار زندگی مانخواهد بود.<br> ___● »هیچلایق نباشد بر سجود» ●<br> <br> با تو گفتم روزگار ِخود بجو<br> درون جهانی کز منواز آن توست<br> درون شناسائی خود با هرشناخت<br> تاکه روشن گرددت, راه درست<br> <br> باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش<br> زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست<br> دردم وآهی رود ,جانی ز تن<br> نام آن درون « بودن» ما «زندگیست»<br> <br> با تو گفتم اشک را پنـهان مکن<br> که تا رهاگردی ز اندوه درون<br> با توگفتم شادی دل را بجو<br> که تا نگردی دست دنیـائی, زَبوُن<br> <br> بس سخن راندم ز کوشش از تلاش<br> که تا بدانی همّت ما رهبر است<br> گفتم از دانش بجوئی خویش را<br> بخت ما درون کُنج دانش , اختر است<br> <br> با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:<br> "خویش خود "را دردرون خود بجو<br> راه رفتن گرچه پر شیب وفراز<br> مـیشود پیداکنی راهی نکوُ<br> <br> باتو اما چُون بگویم چُون گذشت<br> این ره رفتن مرا درون زندگی<br> من کـه افتادم, شکستم ,باختم<br> شاخه های دل دراین بالندگی<br> <br> سرنیآوردم بـه "ذلّتها" فرو<br> چونکسی لایق نباشدبر" سجود"<br> بامن وبا قلب من «والاترین»<br> "جز خدواند بزرگ من نبود"<br> <br> گر شکستم ,باختم, ویران شدم<br> خودبرون کردم زویرانی ودرد<br> ازی هرگز,مراباکی نبود<br> تاتوانددل کند درون سرد<br> <br> غربتم ازمن مرادیگر نساخت<br> تای گردم زخوتاده دور<br> بلکه,دربودن دراین غربت سرا<br> بس دلی بودم توانمندوصبور<br> <br> دورخوددیدم ,چه نادان مردمـی<br> همچو مارانی کـه در دل مـیخزند<br> نیش ایشان نوش قلب من نشد<br> زآنکه بودم نزد قلبم سربلند<br> <br> گه شنیدم خوب وبداز مـیهنم<br> درجوابی ساده گفتم خود بجو<br> درون پی حق وحقیقت شو روان<br> زآندم ازحق وحقیقتها بگو<br> <br> مطلبِ بی پایـه گفتن "جهل توست"<br> درسکوتی,خواری تو ,کمتراست<br> حرف بی بُرهان مزن باهرکسی<br> چونکه,خاموشی زخواری بهتراست<br> <br> کم سخن گو,گر نداری دانشی<br> یـا سخن گو بادلیلی استوار<br> دل زخاموش رهان وروشن ببین<br> یـاکه خاموشی گزین باافتخار<br> <br> بسکه دیدم من جّدل ها با دلم<br> خسته بودم گه کداری از جواب<br> لیکن آرامش ندارد ای<br> کاّو فرو ماند بـه ذلت بی جواب<br> <br> آری,ازخود,باتوبس گفتم ولی<br> زندگانی, درسخن درآسان بّود<br> خنده وشادی وروز ِخوب وبد<br> درون دل من همچنان پنـهان بّود<br> <br> ● فرزانـه شیدا /1388/اُسلو - نروژ●<br> زندگانی وخوب وبدآن مسلما برهمگان نقش خویش رانمودار کرده هست ولی آنچه سرمایـه ی زندگی ماخواهد بود خویشتن داری خوددرآرامش تلاش درشکوفائی وزیستن دردنیـائی ست کـه باغ هستی مادرآنرشدونمو مـیکندتاکسی باشیم به منظور خود واطرافیـان خودتا قدرت این راداشته باشیم کـه در صدای زندگی ,ترانـه هستی خودرادرعشق ودوستی ومحبت با"اکسیر زندگی" مخلوط کنیم,وشعر تازه ای ازبودن وهستی بخوانیم کـه نـه فقط شعری وغزل وترانـه ای,باشدکه,درواقع زندگی ما باشددرسرزمـین بودن ودردنیـائی کـه درآن" «نقش بودن ما» مـی بایست سایـه ای نیزداشته باشد " ,سایـه ای دیدنی » بدین معنی که,تادر«روشنی ها»حضورنداشته باشیم «سایـه ای»نیزازما نخواهدبودچه درروز باشد چهدرشب .درزندگی این« حضورداشتن » یعنی برخودوزندگی خویش ارج نـهادن وبرای ثبوت هستی خود,ازخودکسی ساختن تاسایـه ی م نیزوجودداشته باشدونام مانیز باماوبی ماهمواره بـه یـادبماندوخاطره ی ,خوشایندبسیـارمردمانی باشند که,ازنکوئی وخوبی یـادمـیکنند ونامـی ماندگار وخوب را نیزفراموش نمـیکنند.همـه ی اینـهاگزینش وتصمـیم وانتخاب منو شماست کـه انسانی باسایـه باشیم وبا نام "نکُو"یـادرسیـاهی باشیم ودرخواری ودرخاطره ی همگان محکوم بـه بدی وحتی نیستی.<br> ● اکسیر زندگی از :«پیمان آزاد »●<br> اکسیر زندگی هست شعر<br> تابندگی هست شعر<br> با شعر مـی توان<br> از غم گسست و رست<br> بـه اندوه دل نبست<br> با شعر مـی توان<br> عشقی دوگانـه داشت<br> درون دل امـید کاشت<br> درون سر نوای هزاران ترانـه داشت<br> با شعر مـی توان<br> سرسبز بود<br> آواز کرد<br> ز بیـهودگی گذشت<br> پرواز کرد<br> با شعر مـی توان<br> درون فصل سرد بود<br> سرشار درد بود<br> اما بهار را<br> گرمـی خورشید را شناخت<br> دل را قوی نمود<br> بـه افسردگی نباخت<br> با شعر مـی توان<br> معشوق را ندید<br> از یـاد او برفت<br> از عشق او برید<br> با شعر مـی توان<br> عمر دوباره کرد<br> پژمردگی گذاشت<br> درون فصل برف و سوز<br> شب را<br> غرق ستاره کرد<br> با شعر مـی توان<br> خوشبخت بود و شاد<br> از هر چه نفرت است<br> دل را تهی نمود<br> آن را بـه عشق داد<br> ● از :«پیمان آزاد »●<br> گزینش وانتخاب مادرواقع سازنده ی راه ماست مادراین دنیـا بـه هیچجزخودوخداوند خویش بدهکارنیستیم واگرنیـازی هست برگزینشـهای درست زندگی تمام به منظور خودما,زندکی ما,دنیـای ماست تادرمقابل خداوندنیزباسربلندی خویش نشان دهیم,که لایق داشتن این زندگی دردنیـائی کـه او بماارزانیداشته هست بوده ایم .<br> ●<br> *- سکوی پرش وگزینش بهترمـی تواند درهر گاه,وجایی یـافت شود ، مـهم آنست کـه تاآن زمان ، پاکی و شادابی خویش رانگاه داریم.*اُردبزرگ<br> *- گزینش مـی توانددرست ویـانادرست باشد،گزینش گری یک هنراست .بهره بردن ازتجربه های دیگران مـی تواندبه گزینش راه درست کمک کند . *اُردبزرگ<br> *- گزینش امروز ما،برآینداندیشـه هاوراه بسیـار درازیست کـه تا کنون ازآن گذشته ایم . این گزینش مـی تواند سیمای نوی راازمابه نمایش بگذارد.*اُردبزرگ<br> *- آن، رستاخیزودگرگونی بزرگی رافراهم مـی آوردکه پیشتربارهاوبارهاباتصمـیم گیری های بسیـار،خود ساخته شده است.*اُردبزرگ<br> ● پایـان فرگرد گزینش ● بـه قلم:فرزانـه شیدا </div></font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=EtSN3XgTKMz-w-ezXR5z_QAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAQlqdmhdg=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Stock Options</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=EtSN3XgTKMz-w-ezXR5z_QAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAQlqdmhdg=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Click to learn about options trading and get the latest information.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=EtSN3XgTKMz-w-ezXR5z_QAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAQlqdmhdg=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-21870545546723716372010-03-23T11:29:00.001-07:002010-03-23T11:29:46.571-07:00

Shenakht 2

ادامـه نظرات استاد فرزانـه شیدا درون مورد فرگرد شناخت ارد بزرگ<br> <br> من همواره تلاش داشته ام,تااگردرپاسخ سوالات غریبه ای نااشنابایـاران وایرانی ,اواز اخبار دنیـا مطلع هست من نیز کمـیتی نداشته باشم وچون او خبر بد فقط ایران را بـه رخ کشید من نیزتوان اینرا داشته باشم چندنمونـه ای ازفقر این گوشـه وآن گوشـه ی جهان رادر امریکاواروپا باو یـادآور شوم,اگر زنجیززدن وزخم شدن پشت مرادر عزاداری امام حسین بـه تمسخر گرفت من نیزمـیخ کوبیدن افرادعامـی مسیحی ایشان رادر روزبه صلیب کشیدن حضرت مسیح یـاداور شوم وبه مقایسه بنشینم,اگرچرخیدن مرابه دوردیوار متبرک مکّه مقدس مرا, بـه باد مسخره گرفت من نیزسرتکان مذهب یـهودی و...درجلوی دیواری رابیـادبیـاورم وسرخم خود ایشان رادرمقابل مجسمـه ی متبرک حضرت وپیـامبر خداوندایشان راهم خاطر نشان کنم کـه این نیزنوعی بت پرستی ست اگرمجسمـه ای سرخم داشته باشدولی حرمت آنرابه مقام حضرت مسیح نگاه مـیداریم وقتی حرمت هیچ چیزازدین مادرهیچ کجای دنیـانگه داشته نمـیشود,امااگر او بـه تمسخر نشست دمن نیزدر قالب انسانیت انسان باشم,وفقط یـادآور شوم کـه تفاوتی نیست بین دین بادین ,آئین باآئین ,تفکر باتفکردرهمـه دین مـیتوان انسان بود یـا نبود, واماشکل انجام آن کتارهای دینی ست کـه متفاوت هست وشما نیز اینگونـه اخلاقیـات وسنت هائی رادارید اماکمتر بـه دین وایمان فکر مـیکنید کـه درخاطرشریف شما بماند کـه کدامـین سنت شمابحد سنت من مـیتوانددریک جایگاه ومقام,از لحاظ ارزشی خوب وبدباشدوسعی نمـیکنم فراموش کنم کـه مسلمانم انگونـه کـه شماسعی مـیکنیدبه اسم روشنفکری ایمان خویش رابه روزشنبه ویکشنبه ای واگذارکنید کـه حتی کمترنیز بـه کلیسامـیرویدیـااصلا نمـیرویدوفقط صدای زنگ کلیسای شمایکی شنبه به منظور شاخه ای ازدین حضرت مسیح (کاتولیک) بصدادرمـیایدودیکری یکشنبه به منظور نیـایش ویـادآوری دین درمذهب حضرت مسیح درشاخه ای دیگر( پروتستان *)اما منو مسلمان حضرت مسیح راهمدرجایگاه پیـامبری ارج مـینـهیم چون د تاریخ اسلام ایشان نیز فرستاده ای ازسوی خداست وجزئی ازتاریخ دین ما,بمانند کـه نوح و موسی....همـه تاریخ شما تاریخ مانیز هست بااینوصف کـه (*برمامحمد(ص*) نازل شدبرشما نشد!یک پوئن یک امتیـاز بـه نفع من چون من یکی بیشتر دارم کـه توازش محرومـی بعد برو فکرخودت رو جانم!*)که اینراهم بـه خنده بارها بـه مردم گفته ام هرچند کـه واقعیتی ست کتمان ناپذیر....وشمانـه دیروزهای تاریخ خودرا کـه باهمان نوح ومسیح وموسی شروع شدبه خاطر دارید ونـه,آموخته اید کـه درتاریخ اسلام نیزمسلمان ,حضرت مسیح ومادرمقدس حضرت مریم رامسلمان عالم,ارج وارزش مـینـهدوهرگز بی حرمتی بـه ایشان نمـیکندواینراگناه دردین خودمـیشمارد که,از فرستادگان وپیـامبران خدابه بدی یـادکرده یـا ایشان رابی حرمت کندچه درنزد خداچه درنزد صاحب آن دین چه حتی درمقابل دین خود چه دررزونامـهی دانمارکی باکاریکاتورهائی نماینده ی شعوریم خبرنکارواجتماعی کـه حرمت را نمـیشناسند کـه حرمت بگذاربه هرکه هرچه هست اگرکه اوحرمت ترانگاه مـیداردوهرگز به منظور احساسات دینی توباکاریکاتوری بـه جریحه دار روح تونمـیپردازدودرنـهایت دردید مسلمان &quot;خوب بودن نـه برترازدنیـا بودن بلکه انسان خوب بودن یعنی,اسلام&quot;,آنـهم دروقتی کـه شماکاریکاتور محمد رادراینجاوآنجابرای بـه خشم درآوردن مسلمان وتوهین بـه مذهب ومرام اودردنیـا پخش مـیکنیدبی اینکه بیـادداشته باشیدخودرا&quot;روشنفکر&quot;مـیدانیدوباادب وباتربیت و بافرهنگ!!!راستی چه شدکه,اینجافراموش کردیدکه شما,انسانـهابرتروبافکروروشنفکری هسستید که,این نیزسوالی ست کـه حتماوبایدازهرروز وهمواره ازایشان بپرسیم ومن نیزمـیپرسم,وقتی احساس کنم قصدتوهین بـه مرام وایمان وشخصیت من هست وکشور من!اماتودوست ایرانی من هموطن ایرانی من کـه روزانـه باچنین مشکلاتی مواجه نیستی وخشم روزانـه ات رادرخانـه حتی پای اخبار تحریک مـیکنندچگونـه درکشوردروطن,ازخوددفاع مـیکنی کـه صدایت به,درستی نـه به,معنای خشونت وبی فرهنگی کـه بنام&quot;انسانی متمدن وبافرهنک وتاریخ ایرانی بـه گوش جهانیـان برسانی؟&quot;نـه با اتش زدن سفارتهاکه بادل باعمل بارفتاربگوایرانی کیست وآیـاقصه ی عشق ومعرفت ودوستی ایران وایرانی قصه بودیـاواقعیتی همبستکی ایران وایرانی افسانـه بودیـاانقلابی رارقم زدتوچه مـیکنی ایرانی من؟!درهمـین امروز کـه خودرادرنام ایرانی ومتعلق به,ایران مـیدانی؟!<br> حامد تقدسی● »<br> چه اشتباه بزرگی ...<br> دیشب بـه خواب دیدمت ای آشنای رود<br> سنگین و پر سکوت<br> با نغمـه های غریبانـه باز خواندمت<br> اما دگر چه سود ؟<br> کز این حدیث هزارباره جان بی نفس<br> رنجور و خسته ام<br> <br> با هر ترانـه تو را که تا کران عشق<br> بردم ولی چه زود<br> رنجیدی از ترانـه ققنوس شب نوشت<br> وز رنگ تنگدلی های آخرین سرود<br> همچون هم او کـه رفت ،<br> بس سهمگین و غریب<br> فرسنگ ها دور تر از روح صحبتم<br> غمگین شدی و دلت با ترانـه ای<br> ابری شد و گرفت<br> <br> من کیستم ؟<br> کـه به تکرار هر غزل<br> آزرده مـی کنم<br> دلی و بازش نمـی برم<br> بر طرف ساحل معنا و عمق شعر<br> <br> جانا<br> چه اشتباه بزرگی<br> کـه هرچه بود<br> نادیده خواندی<br> و ققنوس ناشناس<br> همچون همان<br> صداقت آخرین کلام<br> ختم ترانـه<br> این جان خسته شد .<br> حیف از حدیث عشق<br> <br> ● شاعر:حامد تقدسی »●<br> امااحترام کـه یکطرفه نمـیشودهمانگونـه کـه من احترام دین شما رانگاه مـیدارم ودر جنبه مسلمانی خویش خودراموظف به,این مـیدانم کـه تمامـی پیـامبران فرستاده ازسوی خداوند را محترم بشمارم شما نیز موظفیدپیـامبر فرستاده شده از سوی خدای مراارج بگذاریدوبه حرمت وقاموش اوومسلمان توهین نکنیدواین سخنی بوده وهست کـه هرجاسخن ازآن پیش بیـاید بـه همـین شکل,آنرابه مردم خارج گفته ام وبعدازاین نیزخواهم گفت چراکه انسان متمدنوتحصیلکرده تنـهادهان بایکند کـه چیزی بگویدواگر بگویدباشناخت چند جانبه سخن گفته وتنـها بـه شناخت یکطرفه ی خود یـا شنیده های بی پایـه,اکتفانمـیکندبلکه,دانش آنچه راکه,ازآن سخن مـیگوید نیر دنبال کرده هست درغیر ینصورت هیچ حقی بـه سخن واظهارنظر نداردحتی بعنوان ایده ی شخصی بخصوص اگربه درست وغلط بودن آن,اطمـینان ندارد.این مردم عامـی وعادی هستند کهبه گفتن چنین سخنانی درخارج بازمـیکنند کـه زبان شمازبان شمشیر هست واوج آمال شماچرخیدن بدور یک ساختمان ِگِلی بـه نام خانـه ی خدای متبرک ومقدس شماوفقر فرهنگی شمااز آتش زدنـهای سفارتهای دیگرکشورهادرداخل ایران پیداست!!! چراکه,رفتاروسخن نماینده ی شخصیت آدمـی هست انسان عاقل وروشنفکر وداناباچوب وباتوم وآتش زدن وشیشـه شکستن وخرابکاری حرف نمـیزندکه فقط درآرامش حرف مـیزند!عجب!اما خودایشان &quot;راسیست های&quot;دارند کـه چندسال پیش درکشوری اروپائی بناگهان بـه خانـه ای حمله خانواده ای بیگناهی را چنان بـه بادکتک مـیگیرند کـه اصلا کاری بکاری نداشته نـه سیـاستی را دنبال مـید نـه کاربکار سیـاست داشتند ودرجواب هم ایشان مـیگویند: خوب این نوع آدمـها هم دیوانـه های راسیست هستندنـه آدم عادی منطقی!ودیدی کـه پلیس وقانون نیز باایشان برخورد مـیکند.<br> ●پشت دروازه های خیـال...●<br> حقیقت را پشت دروازه های خیـال<br> جا نـهادم<br> نـه از آنرو<br> کـه تلخیش آزارم مـیداد<br> کـه بودنش<br> رویـایم را برهم مـیریخت<br> و آرزویم را بر باد مـیداد<br> اما حقیقت را بـه باد بخشیدم<br> کـه در گذر خویش همگان را هشیـار کند<br> اما دلم ... آه ... دلم<br> غمگنانـه بر مزار آرزوهایم<br> گریـان بود<br> آخر تفاوت مـیان حقیقت با حقیقت<br> بسیـار بود<br> حقیقت من رنجباره ی سنگین روزگاری بود<br> کـه کوله بارش را<br> بـه درازای عمرم بر دوش مـیکشیدم<br> و حقایق تلخ و شیرین<br> درون آلبوم یـا دوّاره های دیروزم اما..<br> گاه مـیخندید گاه تبسمـی داشت<br> گاه نگاهی بود بدون عمق<br> حقیقت اما عبور لحظه های ممتد عمر بود<br> کـه ریزش باران پائیز را بیـاد مـیآورد<br> آنگاه کـه چتر اندوهم باز نمـیشد<br> که تا خیس واژه های درد نگردم!!!<br> ● شنبه 24 فروردین 1387(فرزانـه شیدا)●<br> واگراین شخص وان شخص دردنیـای کنونی درخارج ازایران شناختی درست وواقعی برایران وایرانی داشت حتی بخوداجازه نمـیدادبدون دانش آن بدون شناخت ازآنبگشاید واظهار نظری آنـهم بـه توهین به,ایران وایرانی ودین وآئین وسنت ونژاداوراروا بداردواگرچه پیشرفت علم ودنیـای اینترنت بسیـاری از عمده مشکلات شناخت را کم کرده هست اماانسان عامـی با درجه تحصیلی حداقل دپیلم درهمـه ای دنیـا تعدادبیشتری رادرخودداردتاافرادی کـه بادانش وپژوش درسطح روشنفکران جامعه قرارگرفته باشند حتی درمحدوده کارروزانـه ودرعین حال بااینکه امروزه درسطح دیپلم نیزبسیـاربسیـاربیشترازعلم بهره مـیگیرندوحتی درکلاسهای سالیـانـه بخشی کوچک نیزبه شناخت دین هاومذاهب مـیپردازنداما بخشی وجود نداردکه مادرایران بـه شناخت امریکائی واروپای اموزشی,دیده باشیم وایشان درشناخت ایرانی ونژادایرانی,درنتیجه شناخت وقتی کامل نیست سخن گفتن ازآن بی جاست ووقتی ازاین موقعیتهای اختصاصی دردنیـای رسانـه ها,بزرگان سیـاستمدار جهانی استفاده مـیکنند ,شمافکرمـیکنید وظیفه ی یک ایرانی مسلمان چه مـیبایست باشد کـه نمایـاندن تقوا عشق دوستی صلح ومحبت دستگیری ویـاری رساندن درخط بـه خط قرآن ما بـه فراوانی هست کـه ما بعنوان مسلمان چگونـه انرادرنگاه جهانیـان جلوه داده ایم کـه اینگونـه بـه خشم وترس بمانگاه مـیکنند؟!<br> ___ سرای آرزو، ______<br> زیـاس <br> اندر ساحل<br> تردید مـی گشتم<br> بدنبال یقینی<br> محکم وجاوید<br> مـی گشتم<br> مرا درون وصـل رویت<br> آرزو هم کُشت<br> کـه حتی درون سرای آرزو<br> نومـید مـی گشتم<br> ____فرزانـه شیدا ___<br> ما مـیبایست خود رادنیـای خودراآئین خودرا،زندگی خودرا,کشور خویش رادوست بداریم برآن ارج نـهاده خواهان شناخت درست خویش ارزخودباشیم وشناختی درست نیز از خود بردیگران بدهیم تابه قدرت شناختی,درست وتفکری روشن,توان آنراداشته باشیم تااین عشق رادرسخن وعمل خود بگونـه ای دلپذیر بدنیـانشان دهیم نـه باخشم وکینـه کـه این راه مسلمانی نیست.مسلمان واقعی خشم را,صلاح مناسب نمـیداندوبر «حق زبان»واحترام گذاشتن ومحترم بودن وبر شخصیت خویش جلائی روشنی وخود ساختن وداشتن بینش درست بردنیـاوزندگی خود وخداوند یکتا,اصرار نیزمـیورزدما چقدر گوش مـیکنیم،ما چقدربرای آن تلاش کرده,ومـیکنیم تامسلمانی را درخودمسلمان باشیم دردرستی وواقعیت وحقیقت واقعی, نام یک مسلمان نـه فقط مسلمانی کـه دین رابه ارث هست که,آنرادردل,باشناخت درست دنبال مـیکندتادرجهان خودبه معناتی واقعی انسان باشدوبرحق که,اگربراستی ودرستی برحق عمل کنیم,&quot;انسانیم&quot;درنام هردینی کـه مـیخواهد باشدچه برسداسلام کـه خودآئین انسانیت رامـیآموزدودررقّت دل, ورحمت ومحبت درون وباعشق.<br> ● عاشقانـه ... ●<br> پشت پرچین آرزو دیروز<br> قلب غمگین من چه خالی بود<br> روزگار دوباره دل بستن<br> همچو یک واژه ی خیـالی بود<br> بی خبرزآنکه عاشقی ناگاه<br> خود ره قلب من کند پیدا<br> آرزو درکنار حسرت وعشق<br> مـی ستاندز قلب مرا<br> مـی برم دل کنون بـه خلوت شعر<br> باردیگر بـه آبی رویـا<br> درون طپشـهای عاشق قلبم<br> مـی سرایم دوباره نام ترا<br> زین بعد وتاابد بـه واژه ی عشق<br> نام توجاودانـه مـیگردد<br> هر غزل هر ترانـه هر شعرم<br> بهرتوعاشقانـه مـیگردد<br> رنگ چشمان تو نخواهدرفت<br> هرگزازذهن قلب من بیرون<br> درون هراسم کـه بینم,این دل را<br> بی تو قلبی شکسته ومحزون<br> دل مرامـیبردبه گوشـه ی غم<br> کُنج حسرت بگوشـهء رویـا<br> مـی سرایدبه غصه ها, بدریغ<br> دم بدم شعرعاشقی مرا<br> نیمـه ء روح من تو بودی تو<br> او کـه هر لحظه آرزو کردم<br> که تا بیـابم ترابه کنج دلم<br> هر کجابوده جستجو کردم<br> درنگاهت اگرچه نقش من است<br> عمق قلبت بگو کـه جادارم<br> گو مراعاشقانـه مـیخواهی<br> گو توهستی یگانـه پندارم<br> بامن ازعاشقی بخوان هردم<br> گر کـه حتی سرودتکراریست<br> جوشش شعرمن زچشمـه ی عشق<br> همره نام تو زدل جاریست<br> بعدازاین دل نگیردآرامـی<br> گربماند بـه کُنج تنـهائی<br> ای خدا عشق اوبمن دادی<br> گو کنون هم توهمره مائی<br> بر نگیرم,دگرز سجده ی عشق<br> چون ترااز خدا طلب کردم<br> ای خدائی کـه خودهمـه عشقی<br> دلشکسته بجا,تو مگذارم<br> بر دل عاشقم دمـی بنگر<br> بر لبم مانده&quot;آه&quot; وُصدایکاش<br> &quot;آرزو&quot;رابه قلب من مشکن<br> باردیگر پناه این دل باش<br> بی تو هم ای گرفته ازمن دل<br> زندگانی گذر نخواهدداشت<br> عاشقی دانـه ی محبت را<br> همره نام تو بـه قلبم کاشت<br> من کنون عاشقانـه غمگینم<br> گرچه لبزیز آرزواما<br> دل ترامـیزند صدا هردم<br> منو تو کی شودبه روزی ما<br> آرزو!همرهم بمان تادهر<br> دل بـه امـید من بسوزاند<br> گر ببیند چنین مراعاشق<br> دانـه ی عشق من برویـاند<br> درون شب بیقرارم امشب<br> تاسحرگاه من نفیر دعاست<br> عاشقی را چگونـه حتما بود<br> دل کنون عاشقانـه دردنیـاست<br> ● 22بهمن ماه 1385/ فرزانـه شیدا ●<br> هر یک ازماموظفیم بگونـه ای درخورفهم مردم امروز خودراوافکار واندیشـه ی خودراچه درون نام مسلمان چه درنام انسان به منظور ایشان باز کنیم ودرکنار دین, ایران ونژاد آرایی را بـه همگان معرفی کنیم که تا با عرب آشنا نشویم من بنام فرزانـه شیدا فقط دواسم درکناریکدیگرم شما نیز همـینطورچهی جزخودمااین دواسم راثابت مـیکندومـیگوید کـه مثلا فرزانـه شیداکیست؟<br> بادرزمره ی شاعران احمد شاملو چهی ست ؟سردبیر مجله جوانان چه نام دارد ؟قانون گذاز مجلس ایران چه نامـیده مـیشود؟در صدردولت چهانی نشسته اند درمـیان ملت &quot;منِ نوعی&quot; کیستم تو کیستی او کیست اینراهرکسی درعمل دررفتاردرشخصیت درکارخودبه شما مـیشناساندشمابه مثلا&quot;من:ودرسطح بالاترباانجام کارهای مثبت بـه شـهرجامعه وسرانجام دنیـاپس &quot;ما&quot;درقبال خود شخصیت خود دین خودنژادخودموظفیم کـه درنامِ,اسم وفامـیل خودراحرمت وشخصیت وکشورخود بعنوان یک انسان ایرانی دفاع کنیموخود رابه جهانیـان باز شناسانیم,حتی,اگرمن بعنوان فرزانـه شیدادرامریکانام غریبی باقی ماندم لااقل درنام ایرانی نامـی غریب ازکشوری غریب نباشم. وزمانی کـه بنام انسان دراین نام کاری انجام مـیدهم تصمـیمـی مـیگیرم درپیرامون من نیزاین تصمـیم ثمره ای مثبت داشته باشدوآهنگ موفقیت متن طبیعت جهان را پرکند نـه تنـهاگوش خیـال مرادررویـای اینکه روزی بالاخره برخواهم خواست وکسی خواهم شد.&quot;هدف «اسم» نیست هدف نام انسانی است&quot; بنام انسان برخاستن ونماینده ی &quot;نام انسانی بودن&quot; درهرمقام دین واندیشـه وکشوری کـه هستیم فکر نمـیکنیدکه امروزهمان روزاست که,اول,ازهرچیزخودرابشناسیم وشناختی درست ازخودبه دیگران وحتی بـه جهانیـان بدهیم وقتی مـیدانیم شناخت درستی ازما ندارندآیـا این وظیفه نیست؟ .<br> ● غزل 16 از :«حسین منزوی »●<br> برج ویرانم غبارخویش افشان کرده ام<br> که تا به پرواز ایم,ازخودجسم راجان کرده ام<br> غنچه ی سربسته ی رازم بهارم درون پی است<br> صد شکفتن گل درون خویش پنـهان کرده ام<br> چون نسیمـی درهوای عطر یک نرگس نگاه<br> فصل ها مجموعه ی گل راپریشان کرده ام<br> کرده ام طی صد بیـابان رابه شوق یک جنون<br> من ازاین دیوانـه بازی هافراوان کرده ام<br> بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را<br> که تا هزار ایینـه رادرخویش حیران کرده ام<br> حاصلش تکرارمن تابی نـهایت بوده است<br> این تقابل ها کـه باایینـه چشمان کرده ام<br> من کـه با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست<br> عذرخواهم راهم آن چاک گریبان کرده ام<br> چون هوای نوبهاری درون خزان خویش هم<br> باتو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام<br> سوزن عشقی کـه خار غم برآرد کوکه من<br> بارها این درد رااینگونـه درمان کرده ام<br> از تو تنـها نـه کهاز یـاد تو هم دل کنده ام<br> خانـه را از پای بست این بار ویران کرده ام<br> ● ____از :«حسین منزوی » _____●<br> شناخت زمانی صورت مـیگیردکه به منظور آن تلاش کنیم چه نمایـاندن وشناساندن شخص خوددرآن مطرح باشد چه ملت ومملکت ماچه جهان ماچه دین ماچه مـهمترازهمـه درنظرعامـیان جوامع,درنگاه بسیـاری خدای مامسلمانان خدای خشم هست وراهنما ی مابعنوان پیـامبر,پیغمبر شمشیر واینـهم آیـه وسوره درکتاب متبرک قرآن ازنگاه&quot;جهل دنیـا&quot;جهل دینی دنیـا&quot;پنـهان مانده هست که,اگر بواقع مسلمان ولاقعی باشیم بهترین مسلمانیم وبهتری خداخدای یکتای ماست کـه برحق هست وظلم نمـیشناسدوخشم نمـی گیردومظهررحمت وبرکت وبزرگی وعشق ودوستی ست.چرادرتاریکی شناخت خود وایمان خود ازسوی جهانیـان دردنیـا مانده ایم؟!<br> <br> ●<br> *-اگرشناخت زن ومردنسبت بـه ویژگی های درونی وبیرونی یکدیگربیشتر گرددکمتردچارگسست مـی شوند .*ارد بزرگ<br> *-بسیـاری ازجنگهاوآوردهای مردمـی ازروی نبودشناخت وآگاهی آنـهانسبت بـه یکدیگربوده هست . *ارد بزرگ<br> *-برای رسیدن به,کامـیابی نبایدازشکست های پیشین خیلی ساده بگذرید،شناخت موشکافانـه آنـها،پیشرفت شمارادرپیخواهد داشت .*ارد بزرگ<br> *- شناخت ماازدرون خویش آن اندازه هست کـه بتوانیم انتخابی درست دربدترین زمانـها<br> داشته باشیم بایدبه نتیجه گیری خوداحترام بگذاریم.*ارد بزرگ<br> ●پایـان فرگرد شناخت●نویسنده:فرزانـه شیدا <br> <br> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=EzsWa_CeZoha9m20K95dywAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAYQHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Diet Help</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=EzsWa_CeZoha9m20K95dywAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAYQHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Want to lose weight? Click here for diet help and solutions.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=EzsWa_CeZoha9m20K95dywAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAYQHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-81635032982074299542010-03-23T11:26:00.001-07:002010-03-23T11:26:43.099-07:00

Shenakht 1

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <h3 style="text-align: right;" > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7738.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد شناخت بـه قلم استاد فرزانـه شیدا *</a> </h3><div style="text-align: right;"> <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2uH0vTHXDI/AAAAAAAABKY/21q57dtepqw/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 170px; height: 240px;" src="http://3.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2uH0vTHXDI/AAAAAAAABKY/21q57dtepqw/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد شناخت ●<br> خدا<br> <br> تازه شدم تازه شدم کهنـه بدم تازه شدم<br> سنگ بدم سازه شدم درچه چه دروازه شدم<br> <br> خرتک نیمـه جان بدم نی نی استخوان بدم<br> من قلم خران بدم فیله شدم نازه شدم<br> <br> هیچ نگر کـه شد همـه پشگل بره شد رمـه<br> جهان گرفت یک تنـه آن کـه نمـی بازه شدم<br> <br> صفر بدم بیست شدم آن کـه چو او نیست شدم<br> ماه بـه ماهیست شدم بی حد و اندازه شدم<br> <br> کم بده ام کُر شده ام تهی بدم پُر شده ام<br> قطره بدم دُر شده ام از دل و جان خازه شدم<br> <br> چاه بدم راه شدم آه بدم ماه شدم<br> بنده بدم شاه شدم حرمت آوازه شدم<br> <br> بسته بدم باز شدم باز بدم راز شدم<br> راز جهانساز شدم آن کـه ز خود زاده شدم<br> <br> 23 / 11 / 1387 10:17<br> <br> شکر<br> <br> شاعر "آیـا" متخلّص بـه هیچستان :حسین رخشانفر ● <br> درون فرگرد پیشین مشکلاتی راکه نداشتن شناخت به منظور آدمـیان درست مـیکنددرخلاصه ای اززندگی خود بیـان کردم ودراین فرگردباتوجه به,نظریـات فیلسوف ودانشمند بزرگ,ایران وجهان*ارد بزرگ<br> بـه بررسی,آن درمحدوده وسیعتری مـیپردازیم من خودطی تجربیـات شخصی خودکه,دراینمورد داشته ام بخوبی,دریـافته ام که,زمانیی وکشوری مـیتواندخودرادرجائی دیگراز دنیـا بشناساند کـه تلاش کند آگاهی های بیشتری رابصورت مُستند به منظور جهانیـان ارسال نماید,باآمدن وانترنت تاحدودزیـادی,این مشکل برطرف شده است.اماپیش ازاین بسیـار انسانـهاوی وجودداشتند کـه ایران رابسیـار کم مـیشناختندوامروزه نیزبراساس انقلاب واختلافاتی کـه دیگر کشورهابا ایران دارندهمچنان,ایران رابه عنوان کشوری عربی ومسلمان کـه باهمـه ی دنیـامشکل دارد وجهان سومـی ست که,انسانـهای آن تمام مدت درپی آشوب,وسروصدادر سطح بین اللملی ست کـه این , مـیشناسد ومسلمااینانعکاسی هست که,ازخبرگزاریـهای دنیـا,درهمـه جاهرانسانی درموردایران دریـافت مـیکندوصدالبته,این خواسته ی کشورهای امریکاواروپاست کـه برای بد,نشان ایران واعلام اینکه باکشوری بی فرهنگ روبروهستیم که,ازسیـاست های جاری دردنیـاهیچ نمـیداند ودرعین حال,آشوب طلبی ست کـه پای,آن بیـافتدتروریست خوبی,هم,مـیشود,به دنیـانمایـانده شده ایم واین واقعیتی ست کـه باید پذیرای آن باشیم کـه اینکگونـه ازما سخن رفتهواینگونـه شناخته شده ایم وراست وغلط این نتیجه ی رسانـه ای رسانـه ها بوده است,تاجائی کـه مردم عامـی کشورهاکه جمعیت بزرگتری رانسبت بـه افرادبزرگ واندیشمند جامعه هاداراهستنددرهمـین باوروتصورات وباهمـینگونـه آگاهی های نادرست رسانـه ای, همان را روزانـه مـی آموزند کـه ازرسانـه ملی وازرسانـه های,دیگرکشورهادر کانالهای متعددخوددریـافت مـیکنندوکمترکسی نیزهست کـه وقت خودرابگذاردودر اینترنت ویـاباکتابی وقت خودراگذاشته وبه شناخت ایران تابتواند بافکری شخصی ودرست,اندیشـه ای شخصی رادرموردایران وایرانی وخصوصیـا ت وآئین ورسوم ایران داشته باشدوازآن شخصاآموزشی دیده باشدودرباب آن صحبت کند یـاعقیده ای را عنوان دارد .دراین مـیان بودن درمـیان مردمـی کـه اینگونـه افکاری درمغزایشان,ازایران وایرانی پر شده هست وساده,نبوده,ونیست ,ودرد مـهاحرینی جون مافقط مـهاجرت ازوطن وزندگی درمـیان افرادی کـه ایشان را ضدایرانی ومسلمان پرورش داده اند نیزآسان نبوده ونخواهد بوداما چاره درون گریزنبودوبایدواقعیت ر قبول کردکه مردم دنیـابدرستی,آنگونـه کـه بایدباماباملت ما ونوع زندگی ونحوه ی تفکرودین وآئین ونژادایرانی بـه آن شکل که,برحق ورواباشدآشنانیستند وبه ناحق پرشده ازافکار مسموم شده اند کـه مردم ایران وملت وکشورایران ,درلباسی خالی از انسانیت بـه دیگران نشان مـیدهد وبا شناختی کـه بناحق درجلوه های سیـاسی اینگونـه جلوه داده شد ازما وحشیـانی با قانون بربریت درذهن ایشان شاخته اند کـه زبان حرف او زبان خشم هست وعمل اوخرابکاری وویرانی ودست بلند بریکدیگر وکشت وکشتارخویش وهمچنین داشتن فکر نابودی دیگران, همـه الاایران وایرانی کـه هیتلر راپیش ماروسفید مـیکندوقتی مـیبینیم چگونـه تصوری ازمادرذهن جهانیـان ساخته اند.<br> __●__ کوچ پرستوها __●__<br> <br> درنگاهم<br> سایـه غم بود<br> درون هنگام کوچ<br> <br> پایم نمـی کشید...<br> قلبم نمـی گذاشت<br> و نگاه<br> قطره های اشکم را<br> <br> بـه استقبال جدائی ها<br> روان کرده بود<br> <br> رفتن ناگزیز بود<br> وُ ماندن بی ثمر<br> دیگر برایم<br> هیچ نمانده بود<br> <br> که تا به حرمت آن...<br> چادر ماندن بپا کنم<br> <br> هرگز نمـیدانستم<br> ...آه<br> <br> هرگز نمـیدانستم<br> روز کوچ پرستوها<br> <br> روز کوچ من<br> خواهد شد<br> <br> و روزی ... <br> راهی شدن<br> تنـها چاره راهم<br> <br> وقت کوچ است<br> آری...سفر منتظر است<br> <br> کـه مرا راهی رفتن سازد<br> وقت کوچ است<br> <br> و در این جاده ی تنـهائی<br> من و دل تنـهائیم<br> <br> کوچ من کوچ پرستوها بود!!!<br> لیک من تنـهایم<br> <br> و پرستوی دگر<br> بامن نیست<br> <br> کوچ من کوچ پرستوها بود!!<br> بـه شبی بس تاریک<br> و رهی طولانی<br> کوچ من <br> کوچ پرستوها بود!!! »<br> __●__ 21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا »__●__ <br> (* وصدالبته بزرگان ودانشمندان واستادان واندیشمندان بزرگ دنیـاوکشورهای دیگر چنین تصوراتی بروی, ایران وایرانی ندارندوشناختی کاملتروبهترازمردم ایران باشناخت تاریخ وآداب رسوم ملی ایرانی و... رادارا هستند)اماسیـاست فعلی جهانی به منظور سیـاستمداران فعلی دنیـا اینگونـه حکم مـیکند کـه برای بـه کرسی نشاندن ادعاهای خوددرموردایران از بدترین زاویـه ی ممکن ایران رابه دنیـامعرفی کنندوهرگاه مشکلی ایجادمـیشود دربوق وکُرناکرده,وبه گوش جهانیـان برسانندولی آنگاه که,مردم مابابمب شیمـیائی صدام دسته دسته کشته وناقص مـیشدندحتی هیچدرکل دنیـانمـیدانست ایران کجاست وچه برسرملت وکشوراومـی آید زمانی کـه پای نشان ایران وایرانی مـیرسد,بجای آن اماازبدترین مناطق ایران فیلم گرفته وبدترین شرایط زندگی هادرحلب آباد وکارتون خوابهاویـامعتادین افتاده ونشسته,دراینجا وآنجانشان مـیدهنددرصورتی کـه جمعیت فقیروکارتون خواب,وبی خانمان کشورآمریکا نیزکم نبوده ونیست وبخصوص بعد ازرکوداقتصادی دردنیـاکه بیشترین صدمـه نیزبر پیکرامریکا واردشدبرتعداد بیخانمان هائی کـه مجبور بـه ترک خانـه های خودشدندوبانک خانـه های آنان رابعلت نداشتن پول پرداخت وام خانـه ها بـه حراج نـهاد افزوده شدومردم بیگناه,پیش ازحراج,خانـه وزندگی خودرانیز ترک دودرماشین خودیـادرخیـابانـها,گاه خانوادگی زندگی مـیدوبرتعدادبی خانمانان حتی تحصیلکرده نیزافزوده گردیداما پنـهانکاری های سیـاسی/ اجتماعی,همـین کشورهاهیچ سخنی ازاین بدبختیـها درسراسر این دوران درتمامـی کشورها نبودامادر مورد ایران بامحدود فیلمبرداری,وگرفتن فیلم ومُستندهاازمناطق مردم خیـابان نشین وفقیر وپاره پوشراه حل خوبی راپیش گرفتند تاکه ایران راکشوری فقیروبی فرهنگ وآشوب طلب جلوه دهند ومقدمات جنگ را دراذهان عمومـی همانگونـه بوجوددبیـاورند کـه اول باافغانستان سپس باعراق شروع کرده وبداخل هریک ازاین کشورها باجلب تفکر مردم جهان با تصویر سازیـها ودروغپردازی ها برعلیـه کشورها مردم رانیزدرجهان باخودهمراه کرده وموافقت عمومـی جهان راگرفته وبه کشورهای ذکر شده وارد شدندوزندگی مردمان بیشتری رابه فقروبدبختی ومرگ کشاندند وبااینکه بازیـهای سیـاسی درخورفهم همان سیـاستمداران هست وبسیـارچیزهای پشت پرده وجودداردکه منو شماازآن بی خبریم.امااینکه کشوری باتاریخی باعظمت وچندین هزارساله دردیدجهانیـان اینگونـه پنـهان مانده هست چیزی نسیت کـه اتفاقی باشدیـامنو شمادرآن مقصرباشیم کـه برای این نیز هم برنامـه ریزی های پشت پرده ای طی سالهای بسیـاربوده وهست کـه ایرانی هنوزعرب شناخته مـیشودوآئین مسلمانی کـه در رکجای عالم تهای خودآن کشور مخلوط شده ودر بوده هست رانیز با،سنن وفرهنگ ونژادایرانی درهم آمـیخته اند تایک یک مادرنظرهمگان درون دنیـا یک "بی ن لادِن "پرورش یـافته برضددنیـامعرفی شویم ودرذهن همـه نیز ماازکودک ماتازن خانـه دار گرفته تا...همـه بمبی درکمر بسته ایم ودرفکر کشتن اروپائیـها هستیم وامریکائی هاکه روزی صدبار هم کـه خودمان اعلام مـیکنیم که:چندبارمگریک حرف رامـیزنند,آقاجان مرگ برامریکا!,درنتیجه اگر فکرجهانیـان رامعطوف باین سازندکه مسلمان درهرجای دنیـاانسانی ست کـه فرهنگ نداردوفقط بانام مسلمان بودن دردنیـا محکوم بـه تنفر همگان هست دیگر چه انتظاری مـیتوانیم داشته باشیم کـه بهتر مارا بشناسند هیچ چیز بـه اندازه رسانـه هاوتبلیغات بر روح وفکر انسانـها قدررت نداشته هست مگر شیستشوی مغزی کـه این نیز خود بـه گونـه ای یکنوع شستشوی مغزی برعلیـه ایرانی وهمچنین مسلمانان هست که زندگی را درخارج ازشکور به منظور بسیـاری مشکل وغیرقابل تحمل نیز مـیکندآنـهم وقتی بنام ماودرجای ما,بصورت کتبی وشفاهی بـه اشتباه ذکر شده هست که" جهادمایعنی کشتن همـه ی انسانـها حال هرکه مـیخواهدباشدکاری باین حرفها نداریم چون اگر ماجهادکنیم خدا بدادتان برسدچون مافقط بـه فقط مـیکشیم وکاری هم نداریم کـه چهی راکشتیم فقط مـیکشیم مـیخواهد کافر باش یـامسلمان به منظور ماهم مـهم نیست کـه اصلا معنای جهادرا تفهیم کرده اندیـاخیر خودتان بروید معنی پیداکنید ماوقت اینکارها رانداریم بخصوص اگر فرمان جهادراصادر کرده باشنددرنتیجه ماکارخودرامـیکنیم بـه افکارجهانی همکاری نداریم!" با چنین افکاری کـه درسر جهانیـان ازما ساخته اند خوب مسلم وآشکار هست که,اینگونـه هم ازما برداشت شودکه ایران عرب نما هم تفاوتی باعرب مسلمان نداردکه پای دین چون بـه مـیان بیـاید زبان او شمشیراوست ومرگ وکشتار دیگران جهادملی و...درنتیجه ما بنوعی قاتلین بشریت شناخته شده ایم نـه رهروان راخداوند ودربدترین شکل ممکن ایرانی مسلمان یعنی بـه نوعی قاتل وتروریست بی فرهنگ .که این خود خصومت سیـاستمداران رادرسیـاست باایران وایرانی به منظور آنکسی کـه چون من 20 سال بیشتر هست که اخبارجهان وبرنامـه های تلوزیونی رادر سطوح مختلف نگاه مـیکنم وهرجاپای ایران,وصحبت کشور بـه مـیان آمد,دنبال آنراگرفته ام تافرداکه دربیرون ازمن سوال مـیشودبیخبرنباشم وبخوبی معلوم بود کـه از خشم جهانی برعلیـه ما درحال استفاده هستندوپرواضح هست که,آنچه,ازماوایران بخوردجهانیـان مـیدهندتنـهابدترین شکل نوع انسان,است کـه درآن حتی موفقیتهای ایران وایرانی بـه شکل "خطری جانی" به منظور دیگرجوامع دنیـاعنوان مـیشودازجمله انرژی اتمـی کـه سالهای بسیـاراست هربارکه سخن ازآن بـه مـیان آمدبخوبی متوجه شدم کـه یکماهی هم برنامـه های تلوزیون مختص شدبه اعدام هاایران, جنگ ایران, اقتصادایران برخوردایران بادیگر کشورها ونشان پیـاپی سخنان بزرگان ایران درشکلی درست ساخته شده وبرنامـه ریزی شده کـه هیچ برداشتی ازپپآن نمـیشد کرد جزاینکه خود منـهماگر خودم را نمـیشناختم باورمـیکردم و به زبان آمده ومـیگفتم: عجب آدمـی بودم منِ ایرانی قاتل خونخوار وحشی کـه خودم خبر نداشتم بااینوصف کـه منـهم نـه عقل دارم نـه شعور وهمـه ی دانائیـهاازآن همـینـهاست کـه اینـها را ساخته اندومـیدانند سیـاست چیست دنیـا دست کیست نـه من عامـیِ کـه درخانـه ام نشسته ام وباید بموقع به منظور کشتن همـه ی اینـهاباگناه وبیگناه جهادکنم وشمشیرم رااززیر تختم دربیـاورم کـه مدتی خاک خورده وازجلا افتاده است!!و بخوبی هم مـیدیدم,اگر سخنی را بـه گونـه ای گفته اند کـه فرهنگ وسیـاست وقانون ملی آنرا نمـی پذیرد یـا نشان فقر ملی و مردمـی ایران یـاتنـها شکایتهائی کـه برعلیـه ایران مـیشدوپس ازان مجددبه این معقوله باز مـیگشتند کـه بگونـه ای بازگو این سخن بـه نگاه وفکر ببیننده بودکه":یـادتان بماند جهانیـان دنیـا,که چنین مردمـی بزودی دارای انرژی اتمـی خواهد شد ووای بحال مااگر بگذاریم."!!! وقتی اینگونـه توجهات را بـه نوع پخش اخبار ومستندها مبذول بداریم بخوبی متوجه مـیشویم کـه مداوم درون نمایـاندن امریکا واروپا بعنوان کشوهای بافرهنگ ونمایش ایران بعنوان کشوری فقیر وبی فرهنک وآشوب طلب وضد جهانی,بی شک جزبازیـهای سیـاسی نیست کـه مردم عام رابا فکرخودهماهنگ کنند تااگر روزی بمانند افعانستان وعراق,اعلام شدکه: دیگر مجبوریم به منظور جلوگیری ازخطر ازسوی باایران هم جنگ کنیم چاره ای نیست!.بمانند افغانستان وچون عراق ,آنگاه مردم نیز درسطح گسترده ای موافق این عمل باشندودرعین حال گروههای صلح جهان درتعداد معدودی قراربگیرند کـه دیگرصدای ایشان شنیده نشودبااینوصف بخوبی مـی بینیم کـه « شناخت» مـیتواندبرای هرکسی شناختی کاملانادرست وبرحساب برنامـه ریزی های ازقبل پیش بینی شده ومغلطه کاری هاورسوا نمائی هائی باشدکه فکراذهان عمومـی جهان رابه بیراهه بکشد درهمـین راستادراندیشـه وفکرونظریـه ای نیزیک آدم عادی هم مـیتواند روباه صفتانـه افکار دیگران رابتدریج مسموم کرده وهمگان راهمپا وهمراه خویش کرده باخود موافق ساخته وبه مقاصدی برسدکه تنـها نفع شخصی اوراجوابگو باشدودیگران را بـه چاه خودانداخته ویـادردریـای اندیشـه ای نادرستی غرق کندکه هیچ تصورنمـیرفته هست که,درپشت آن اینـهمـه دشمنی ونامردمـی ونارفیقی خفته باشدوحتی خشم وکینـه ای گاه,ازحسادت گاه ازدشمنی گاه,ازدرد پیروزیـهای دیگرانـهم, نیزدرآن نقش عمده ای داشته باشدومسلم هست که هیچ کشوری حتی کشورهای برتر دنیـا نیز بدون گرفتاریـهائی نیست کـه همگان درون سراسرز دنیـا دارنداماهمانگونـه کـه یکی درایران صورت خویش با سیلی سرخ نگاه مـیداردودرددرون پنـهان مـیسازد که تا آبرو داری کند درون سطح سیـاسی ,سیـاستمداران , نیز لباس فاخر یکنفررانشان مـیدهندوشکم گرسنـه,صدهاانسان دیگررا پنـهان مـیسازنداماکشوری ثروتمندچون ایران راباذخایر نفتی ومعادن بسیـار وصنایعی کـه مـیتواند باهریک ازدیگر کشورها پیشی بگیرددر "ساکشون" وتحریم اقتصادی نگاه مـیدارند تاقادرنباشدلباس فاخررابرتن بیشترین مردم خودکندواینـهاجائی داشته باشند تاحلب آباد وسیع تر شودوکارتون خوابهای جمعیت بزرگتری گردندتاجائی دربرنامـه های تلوزیونی به منظور نشان فقط داشته باشنددرنام ایرانوایرانی .آه.تاسف برانگیز هست که همانگونـه کـه بسیـاری ازمردم عامـی کشور خودماایران نیز وقت خودرا تلف نمـیکنندتابادیگر کشورهاآشناشوند وبه اخبارورسانـه درحدهمان خبرهای کوتاه رسانـه ای قناعت مـیکنندجمعیت جهان نیز ازاینگونـه افرادعامـی سرشارشده هست که آنقدرسرگرم زندگی اتوماتیک وارامروزی شده اند کـه برایشان مـهم هم نیست درکشور بغلی چه خبراست چه برسد کـه آنسوی زمـین رالازم بداند,تاکه افرادوملت وکشوری رابشناسدودراین اندیشـه کـه این دانش بـه چه درد من درنان درآوردن من مـیخوردازهم بی خبر مـیمانیم وسیـاستمداران جهان جولانگاهی به منظور بازیـهای سیـاسی خودپیدا مـیکنندکه فکر واندیشـه های مردم رااز« شناخت» واقعی دورنگه دارندواین تقصیرایشان نیست کـه موفق مـیشوند این تقصیرمنِ ایرانی ست کـه نیـامده ام,ازخودوایران وایرانی,کسی بسازم کـه وقتی ایرزانیـان را نام مـیبرند مردم بدانند مریخی نیست یـابرنامـه ای بسازم مستندی باتوجه بـه افکارعمومـی ,ودرحدجهانی وبه دیگرکشورهاعرضه کنم کهاینـهمـه درسیـاهی افکاردیگران گم یـاحتی چهره ای تیره نباشم.این گناه من هست که وقتی درخیـابان باغریبه ای برخوردمـیکنم,تنـها بـه لباس او نگاه مـیکنم نـه بـه ماهیت ودرون وفکرواندیشـه ی او وهمـین دروسعتی گسترده تربازمـیکردد بـه شناخت جهانیـان آیـا من سعی کرده ام جهانم را مردم دنیـا را اخلاقیـات وافکار ونوع بینش وطریقه ی زندگی ایشان رابازبشناسم کـه امروزتوقع داشته باشم بدون تلاش من همـه هم مرا بشناسندهم ریشـه های ملی مرا بداننداگرمن بعنوان یک ایرانی مقصر نیستم چهی مقصر است؟؟چراکشورهای بزرگ دنیـااینـهمـه درنگاه تمامـی ملتها شناخته شده اندوایران درگوشـه ای جامانده است,ایشان مقصرندیـامن ایرانی بعنوان سیـاستمداربعنوان دولت بعنوان ملت بعنوان همشـهری بعنوان,ایرانی وبعنوان انسان؟ قبول کنیمکهی اهمـیت نمـیدهد من یـاتوچهی هستیم وچه هستیم.منو شماوقتی مـهم مـیشویم وقتی دیده مـیشویم کـه تلاشی به منظور اینکهی باشیم کرده باشیم وموقعی شناخت صورت مـیگیردکه "منِ نوعی" بخواهم مرا بشناسندودرست بشناسند وتابدین شکل از فردیت خودشخصیت خودبودن خودهستی خودملت خودکشورخود بتوانم دفاع کنم ودرسخن باغریبه کم نیـاورده وبتوانم لااقل درسطحی روشنفکرانـه جوابگو باشم کـه شخصیت ایران وایرانی را درحد وظیفه ی خود حفظ کنم که,این وظیفه ی تک تک ماست نـه من بـه تنـهانئی ولی هریک آری بـه تنـهائی چنین وظیفه ای داریم که تا ایران فقط کشوری نباشد کـه پشت کوه مانده هائی ازآن درمـی ایند کـه هیچ نمـیفهمندواین تصور جهانیـانی شود!ومتاسفانـه نمـیدانند پشت همان کوه لااقل آب وهوائی هست باچهارفصل زیبای سال کـه تک تک آنان درون طول عمروزندگی خودآرزویش رادارندو(لطفا ,خواهشا,شماهم کمتر ایرانیـان عزیز "هواراآلوده کنید" تاهمـینگونـه هم باقی بماند)...و همچنین داشتن دیگرمعادن وصنایع و...درکشورایران کـه همواره وهمـیشـه به منظور همـه ی اینـها نیز برعلیـه ایران, دندانـها تیزشده هست تادررکود اقتصادی دیگری مارانیز بـه روزعراق انداخته ویـابه بهانـه بمب شیمـیائی وبمب اتمـی... بـه نابودی بکشندوچهی مـیتواندازآن جلوگیری کنداگر تک تک ماخودرا مسئول پیشرفت کشورخود ندانیم که تا قدرت اینرا داشته باشیم که تا درکمترین حد بدنیـا بگوئیم ایرانی چگونـه انسانی ست که تا للاقل مارا بدرستی بشناسند نـه باتبلیغات مسموم جهانی. <br> ●از نفرتی لبریز"از :« احمد شاملو__●__<br> ما نوشتیم و گریستیم<br> ما خنده کنان <br> بـه بر خاستیم<br> ما نعره زنان <br> از سر جان گذشتیم ...<br> <br>ی را پروای ما نبود.<br> درون دور دست مردی را <br> بـه دار آویختند :<br>ی بـه تماشا سر برنداشت<br> <br> ما نشستیم و گریستیم<br> ما با فریـادی<br> از قالب خود بر آمدیم<br> _●سروده ای از :« احمد شاملو● »_<br> <br> پایـان بخش اول <br> <br> </div> </font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=7DqHfT5e3mnIL7w6bPH7lwAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Love Spell</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=7DqHfT5e3mnIL7w6bPH7lwAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Click here to light up your life with a love spell!</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=7DqHfT5e3mnIL7w6bPH7lwAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-86170266626384400772010-03-23T11:22:00.000-07:002010-03-23T11:23:00.975-07:00

arezo 2

ادامـه نظرات استاد فرزانـه شیدا درون مورد * فرگرد آرزو * ارد بزرگ<br> <br> چهار : سرودره ی:« احمدرضا احمدی » ●<br> زمانی<br> با تکه ای نان سیر مـی شدم<br> و با لبخندی<br> بـه خانـه مـی رفتم<br> اتوبوس های انبوه از مسافر را<br> دوست داشتم<br> انتظار نداشتم<br>ی بـه من درون آفتاب<br> صندلی تعارف کند<br> درون انتظار گل سرخی بودم<br> ●شاعر :« احمدرضا احمدی » ●<br> چیزی کـه برمن درتمامـی زندگی براستی ثابت شده هست این هست که:« خواستن,توانستن است» وزمانی کـه آدمـی خودراباورداشته باشدآرزوئی راازته دل خواستارباشد وزمـینـه ی رفتن ورسیدن رافراهم کند ودرباور خویش باور داشته باشدکه مـیرسدهم کائنات بـه یـاری او خواهند شتفافت هم نیروی فکر اورا یـاری خواهد بخشید هم قدرت امـیداورا پرازانرژی خواهد کرد هم هر یک گام کـه جلومـیرود شادتر گشته به منظور ادامـه ی آن بیشتر انگیزه پیدا مـیکند.در این سوی آبها ورود بـه دانشگاهها باداشتن نمرده ای خوب آسان هست وخروج بسیـار سخت درایران ورودوخروج هریک مشگلی دارد اما کمتر پیش مـیایدکسی کـه بدورن دانشگاهی رفت نیمـه راه,آنرارها کند چراکه معمولا وقتی هدف شروع شد چه فشارهای زندگی چه حتی کمبودهای مالی راحتی شده باعقب انداختن یکسالی دنبال مـیکنندواگری درنیمـه راه,رها کرده باشد مسلم بدانیدکمبودمالی ومشکلات تحصیلی وهزار بهانـه ی دیگربیشتر بهانـه هست تاحقیقت چراکه همواره,وقتی چیزی را رهامـیکنیم کـه ازباورخوددست مـیکشیم وازاینکه باورداشته باشیم موفق مـیشویم من زمانی کـه درسن بالا دانشگاه,راشروع کردم درون سال اول 100 نفردرسه کلاس دردورشته باهم شروع کردیم درنـهایت 20 نفرازاین همـه مدرک گرفته وبه سرانجام رسیدیم باتوجه باینکه درشروع تمامـی دانشجویـان,این کلاس بین 18 که تا 24 بودند وهمگی مجرد بدون فرزند وتنـهایکنفربودکه,ازهمسر جداشده بود ویک فرزندداشت و سال یک راقبول شده سال دوم,دانشگاه راپس ازیکهفته ترک کرد ودرواقع,من تنـها 37 ساله ی کلاس بودم که,ازاستادخودنیز بزرگتربوده,ولی همواره تمام تکالیف عملی راکه روزانـه ازکلاسهامـیگرفتم,مـیبایست سر ساعت 8 صبح,باوجوداینکه همواره تعداد زیـادی بود چه درون طراحی چه دردوخت بموقع نیز تحویل مـیدادم اماهرباراز هریک پرسیدم چراترک تحصیل مـیکنددرکنارهزارویک دلیلی کـه مـی آوردازجمله اینکه فشار کارهای عملی بالاست وهرروز تحویل کارهای عملی از عهده ووقت اوخارج هست یـااینکه یک فرزند دارم همسر ندارم ومجبورم تمام وقت به منظور خودوفرزندم باشم یـامن نمـیتوانم هم کارکنم هم تحصیل وقدرت مالی من نمـیگذارد وهمـیشـه خسته ام یـا دیگری مـیگفت من به منظور کارهای پراسترس ساخته نشدم این گونـه رشته ای ازاول انتخابی اشتباه بودواگرمـیدانستم روزانـه مـیبایست اینـهمـه کارتحویل بدهم پایم رااینجا نمـیگذاشتم ودانشگده نیزکه ازهمـه دراول سال,امضا مـیگرفت کـه دوترم شش ماهه هردو کلاس را چه بمانی چه بروی مبلغ پرداختی شـهریـه مـیبایت پرداخت گردد هروز خوشحالتر باقی مـیماند وهرروز نیزباافتخارمـیگفت کلاس ما جای هرکسی نیست دراینجا بچه دارم شوهردارم وقت ندارم خسته ام معنی ندارداینجا یعنی قربانگاهی مـیماند کـه خود را قربانی اینکارکندالبته,دورع نمـیگفت بدوشکل قربانی مـیشدیم,هم,اگر گلاس راترک مـیکردیم مـیبایست تاآخرین وجه شـهریـه راسرموقع پرداخت مـیکردیم هم,اگر مـیماندیم چون من که,ازهمـه شرایط بدتری داشتم تنـهاخارجی کلاس بودم دورتر ازهمـه درشـهری دیگر زندگی مـیکردم متاهل ودارای دو فرزند بودم وسنم نیزازهمـه بالاتربودوفشار دکاری خانـه وخانواده رانیزبردوش داشتم مـی بایست به منظور آن ازجان گذشته تمامـی ساعات راکارمـیکردم وکارکه کردم وکردم ودرنـهایت استاد سال اول من کـه همزمان بافارغ التحصیلی من بازنشست مـیشد وخانومـی بود متولدنروژ بود کـه درفرانسه,بزرگ شده بودودانشکده ی ماکه مرکز اصلی آن فرانسه بوداوراکه,استادکلاسهای فرانسه بودبدرخواست اوبه نروژ فرستاده بودچون مـیخواست مابقی سالهای زندگی,رادرکشور خودباشدووقتی مدرک رابدست گرفته بودم مرابوسیده گفت 20 سال هست که استادم درطی,این بیست سال هرگز شاگردی باپشتکارتوعزم وهمت وجسارت وقدرت توندیده ومـیدانم دیگرهم نخواهم دید چون توکم بدنیـا مـی آیند وکم شناخته مـیشوند.واین خستگی تمام این سالها را ازتن من بـه بیرون آورد چراکه خود دیده بودم,بهانـه هاست کـه برای ترک تحصیل مـیاورند ومن به منظور ترک تحصیل تمامـی آن بهانـه هاراهرروزه داشتم انـهم درکشوری سردوبرفی ولی نمـیخواستم باورکنم که,نمـیتوانم ویـااز بعد آن ب نمـی آیم وی حتی چوبچرخ گذاشتنـهای دانشکده ای راسیست کـه باخارجی های چون من بعلت مسلمان بودن مشکل داشت ودر عین حال کارهیچ تلاشی دریغ نمـیکردتادانشجویـان یکی بعد ازدیگری کم,آورده,بروندوایشان چراکه بسیـارنیز پولکی بودندپول مفت وام گرفته شده ی دانشجوی بیچاره راکه وام گرفته بود دریـافت مـیدوبسیـار بـه ایشان این پول حرام ناصواب مزه کرده بودوچراکه دانشجوی بیچاره بادرصدی بالا وام گرفته ازدولت بـه دولت بدهکارمـیشد وایشان پولدار.بارهاکه بسیـارازدست ازارهای ایشان خسته مـیشدم بفکر این مـیافتادم کـه شاید بهتر باشد رها کرده کمتر خودرا عذاب دهماما حس قوی خواستن واینکه بـه ایشان هدف خودرانبازم ونگذارم ایشان برنده شوند نیزوادارم مـیکرد حتی شده بـه لج ونشاندن ایشان برسرجا,روی پا ی خودبیـاستم وهزارباری را کـه بچه ای دیگر کلاس گریـه کنان بـه مدرسه آمدندوگفتند من نرسیده ام تمرین راتمام کگنم وکارا نمـیتوانم تحویل دهم من تحویلی خودرا بروی مـیزگذاشتم بماند کـه گاه به منظور آزار مـیگفتند ساعت 8 وپنج دقیقه شدکه تو تحویل دادی وحرف مراقبول نمـیدوامتیـازی نیز اره من کم مـید ناحق ونارواکه متاسفانـه هیچی ازآنـهمـه درکلاسبایکرد کـه اینکه مجبوراست زودترازهمـه درکلاس حاضرباشدبخاطر دوری راه وهمـیشـه هم درکلاس اولین نفر هست چطورمـیتوانی بگوئی دیرتحویل داده هست درواقع نوعی هماهنگی نیز بین بیشتر شاگردان واستادان باهم بودکه باخارجیـان مـهاجرکلاس]ازارهاو مخالفتهای نامحسوس اماواقعی داشته باشند کـه آنرادرعمل ابراز مـیدودررفتار پنـهان,حال چه درکلاس من کـه اول دوسه نفرخارجی بودیم,ودرنیمـه دوم تنـها من باقی مانده بود تابه آخر کارهم ماندم چون مخصوصاوبرای اینـهم شده مـیخواستم بمانم با همـه چوبچرخ گذاشتنـهای همگی, وچه دردیگر کلاسها کهبااین شرایط مسلما کمتر خارجیـانی کـه مـهاجربودندموفق بـه گرفتن مدرک دراین کلاسها شدند وهمـه یکی بعد از دیگری دانشکده را درسالهای گوناکون ترک کرده بودندوبتدریج نیزترک د.وحتی یکبار کـه دکترم به منظور من دوهفته مرخصی نوشته بودوهنوز نمـیدانستم کـه بیمارشده ام بخاطر دردهای عضلانی استادین ومدیر مدرسه گفتنداگر نیـائی ترم امسال را حتما فراموش کنی کـه چنین جراتی رابایک فرد نروژی نداشتندکه حتی بـه زبان آورده وگفته یـاانجام دهندچون نروژیخود اطلاع داشت مانیر مـیدانستیم اازحق وحقوق شاگردی وقانون بلافاصله ازایشان شکایت مـیکرد چراکه هیچ قانونی اجازه اینکاررابایشان نمـیداد.ماهم قانون را مـیدانستیم اما اینرا نیز مـیدانستیم کـه بیشترمواقع طرف نروژی را مـیگیرندحتی,اگرحق بامـهاجرمقیم نروژ باشد ومسلما هرهموطن خودرا برغریبه ترجیح مـیدهد ومن نیز بخوبی درطی سالهای بودنم درنروز وکلاسهای مختلف دریـافته و مـیداانستم هرگیتوانم ثابت کنم کـه ابشان چنین وچنان د وچیزی رازبانی بمن گفته اندواگر بـه شکایت هم مـیرفتم بالاخره قانونـهاپیدا کرده وارائه مـیدادند کـه بتوانند مرامغلوب کرده شـهریـه مرا نیز گرفته وازکلاس ومدرسه اخراجم کنند .این دقیقا خواسته ی ایشان بود تاازسشر من یکی هم خلاص شوند چون دیگران کـه زودتر جا زده بودند.واما باهمـه مشکلات وناراحتیـهائی کـه هرروزه وروزانـه به منظور من تولید مـیداماترجیح دادم باوجودداشتن دردکه بارها طی این سالهای تحصیلی مراآزار بسیـار داده بودبا داشتن دردبر سرکلاسهاحاضر شوم وتکالیف عملی خودرانیزانجام داده وتحویل دهم حتی بااینکه دوست همکلاس نروزی من این وصف را کـه شنید شدید عصبانی شد وگفت توبایدشکایت کنی اما بـه که؟به مدیرکه چون خودایشان بودواگر بدولت رو مـیکردم بایدازآن کلاس وآن مدرسه به منظور موقعیت خودحتما دست مـیکشیدم چراکه مـیدانستم بی شک بیشترازامروز بـه آزارمن خواهند پرداخت والبته کمترجائی درکل نروژ چنین افرادی رابخودمـیبیند وایشان نیززفرانسه بودندوفرانسه نیز بـه کشور راسیستی دردنیـا شناخته شده هست که مخالف مـهاجرین چون من هستندوچشم پیشرفت هیچیک ازما را نیز ندارند ازاینرو تک تک مـهاجرین ازهرکشوری کـه بودند یک بیک کلاسهای ایشان را ترک وشـهریـه راتاآخرین روزسال بایشان پرداخت مـیدوایشان راست راست راه رفته نـه بما کمک تحصیلی درستسی مـید نـه اعصابی به منظور ما برجا گذاشته بودند نـهی بود حق مارا بدهد ومفت خوری وام ما خوردن ایشان ازدولت هم پنـهان بودوکسی نیز شکایتی نکرده که تا دولت نیز خبردار باشد کـه درگوشـه ای از پایتخت ایشان خارجی بنده خدا وام مـیگیرد عمری آنرا دوبرابر پرداخت مـیکند اما پول نقد را این استادین مـیخورند درهمان سال اولیـه ودوم وسوم تحصیل ما خارجیـان بعد اگرگه گاه مـیگویم نگوید شمادرخارج خوش هستید وازحال ما بیخبر برهزارویک دردیست چون این کـه شما ازآن بی خبرید ومانیز کمتر آنرا عنوان مـیکنیم کـه چه بر ما گذشت کـه امروز اینجائیم وچه تاثیرات بدی برهریک ازما گذاشت که تا شدیمـی به منظور خود وفقط به منظور خود نـه هیچدیگر. درهمـین مورددرسال تحصیلی دوستی ایرانی کـه ازمن یکسال بالاتربود بهمناین را نیز خبر داد کـه این داشنکده همـه ساله بـه بهانـه ی کمبود زبانِ خارجیـان حتیـاگر شاگردان مشگل زبان همنداشته باشند یـابه ایشان درست کمک درسی نمـیکنند یـاانقدراوراآزار مـیدهند کـه بجان آمده ترک تحصیل کندواونیز کاری نمـیتواند د جزاینکه مبلغ امضاشده دانشگاهی رابرای شـهریـه بپردازدومـیگفت یک دوست دیگر ایرانی همزمان وهمکلاس بااو بود کـه انقدر اورا آزار دادند کـه سالدو ترم اول راتمام کرداما دیگر ادامـه نداد.و ما شایدهریک درحد یک نروژی مادرزاد,زبان نروژی کامل کامل راچون زبان مادرزادی نداریم اما آنقدر کـه اینـها مـیگفتند واز خارجی بودن ما بااین وسیله سواستفاده مـید نیز بد نبودیم چراکه آنچه درکلاس های ماگفته مـیشد چیزخارق العاده ای هم نبود کـه جداازقانون زبان نروژی باشد وشاید من نام گلی درصحرا را بـه زبان نروژی هنوزهم بلدنباشم اما بسیـاری ازآنچه نیـاز زبان بود به منظور تحصیل پیشتراازین دانشکده درطول کلاسهای زبان ودکوراتوری وزندگی درنروژ یـاد گرفته بود ومابقی را نیز هرچه درک نمـیکردم دردیکشنری وباپرس و جودرمـیافتم وکمبودی نداشتم کـه توانستم سالهارایکی پسازدیگری طی کنم اما بازبااینحالشکایت هم یم ایشان پیروز ماجرامـیشوندکه بگویند:این فردنروژی را درست نمـیفهمد لذانمرهنمـیاوردودادگاه نیزاگر مـیرفتیم وقتی هزار نفری رامـیبیند کـه سالها درنروژ هستند وهنویفهمندوهنوز قصد یـادگرفتن ندارند وهنوز با مترجم اینطرف آنطرف مـیرونداین رابراحتی باور مـیکند.وبسیـارپیش آمددرحتی درخوردن نمره هایی گه جلو شاگردان داده بودند امادرکارنامـه نمـینوشتند یـاآنراکمتر مـینوشتند و به گونـه های مختلف دیگردرطی این سالها بسیـارمراآزرده د ولی این همکاری همکلاسی های نروژی با استادبرای ازپادرآوردن مامـهاجرین آنقدرروزانـه بـه وضوح دیده مـیشدکه درطی این سالهامن تنـها یک دوست همکلاسی,نروژی درکلاس داشتم,که مـیتوانستم اورادوست خودبخوانم ومطمئن باشم درجائی بامن بناحق دشمنی وحسادت نمـیکندودرکارهانیز بسیـارمرایـاری مـیکردوهرچه راکه معلم,ازیـادبمن بـه بهانـه های مختلف ازآن سرباز مـیز یـا بابی تفاوتی بدون دقت برایم بصورتی تعریف مـیکردویـاد مـیدادکه من سردرنمـیاوردم,به یـاری این دوست خودمـیاموختم واگراو نبودویـااونیز گرفتاربودخود تمامـی تلاشم رامعطوف باین مـیکردم کـه یـاد بگیرم بـه هرشکلی کـه ممکن بودوازکلاسهایبالاتراز شاگردان آن کلاسها مـیپرسیدم ویـااز خواندن کتاب درسی دانشگده کـه انگلیسی بودبادرکنار گذاشتن دیگشنری به منظور پیدا کلمات تکنیکی کـه محاوره ای نبودیـاری مـیجستم ودرجستجو به منظور پیدا جواب بـه هردردی مـیزدم ولی هرچه بوددرنـهایت بهرشکل کاررااماتحویل مـیدادم بخصوص وقتی مـیدیدم این همکاری نـهاتنـهابرای این هست که من نتوانم بموقع کار راتحویل دهم.بااینوصف تصورکنید کـه چقدرمـیتوانستم ازهمـه سودرفشارزندباشم واین دوره تحصیلی دراین دانشکده بواقع بدترین روزهای زندگی من درتمام عمرم بود کـه درروز وهرروز خود باایشان مشکل داشتم وحتی بااینکه بدترازاین وبیشترازاین درزندگی دیده بودم وسخت ترین شرایط را درروزهای اولیـه آمدن بـه نروژ تحمل کرده بودم وامااین دانشکده جهنم زندگی من محسوب مـیشدوخاطره بدتحصیلی آن همـیشـه درذهنم باقیست وهمواره نیزبه تمامـی دوستان ایرانی یـامـهاجرم ازکشورهای دیگر سفارش مـیکردم,دانشکده های دیگراین رشته راامتحان کنندوبه این دانشکدهپا نگذارند تااخر ایشان رامجبوربه ترک تحصیل کنندپول مفت بـه مشتی اراذلی متاسفانـه بنام استادومدیرندهندتاایشان بالابکشندوسفرهای خارج تعطیلات خودراباوام مـهاجر بدبخت تهیـه کنند .همانطور کـه در فرگردهاتی پیشین نیزبازگفتم کـه من کاری رایـاشروع نمـیکنم یـااگرشروع کنم,زیرسنگ هم باشدبه پایـان مـیرسانم نـه,اینکه لجبازم کـه شاید درون رابطه باهمکلاسی واستادان بودم.امابیشتر علت آن هست که هدفمندم که,برای هدف وتصمـیم خود ارزش قائلم کـه چون چیزی راقبول کنم خودراموظف بـه تمام ,آن بـه نحواحسن مـیدانم واینگونـه اندیشـه ای تمامـی مشکلات رابرایم باهمـه ی سختی هاوفشار هاقابل تحمل مـیکندچون «امـید »اینکه« مـیدانم» حتمابااین شکل به,انتها مـیرسم وبه «هدف» خودمـیرسم,نمـیگذارد کـه جا ب یـا کوتاه بیـایم ویـا ناامـید شوم یـا اینکه حتی خسته شوم,چراکه,من درمعنای واقعی کلمـه «مـیخواهم کـه برسم »و «مـیرسم » وباید خاطرنشان کنم که,این یعنی « باورخود»چیزی کـه بارهاوبارها نوشتم &quot; تاخودراباورنکنیم رسیدن بـه هرچیزی مشکل هست وباز اگرخودراباورداشته باشیم تمامـی مشکلات آسان خواهد شد&quot; ودرنتیجه تاآخردرتمامـی راهای رفته,رفته ام ورسیده ام با,یـابدون معلم درهمـیشـه زندگی هرچه,آموخته ام بـه همـین شکل بوده هست وبسیـارچیزهارانیزکه تنـهاوبدون معلم یـادگرفته امدربیسشترمواقع نیز بـه یـاری من آمده کمک بسیـاری دربسیـارمواردی اززندگی برایم بوده هست که فکر نمـیکردم جائی بدردبخورداماهیچ چیز نیست کـه یـادبگیریم ودرجائی بدردمانخوردوحتی درپشبردهدف ورسیدن بـه آرزوئی یـاورمانشودبهرحال,ازاین بابت نیزازخودهمـیشـه خشنودبوده ام کـه معلمم ایمان من بخودوخداست وبیش ازاین نیـازی برکسی نیست مگربرای آنکه خویشتن رابهتروبیشنر بشناسم وبهترزندگی کنم باآموختنی وتلاشی دیگر.<br> ● آرزو از: فرزانـه شیدا ●<br> من نیـازم ... یک نیـاز<br> گرم و ســوزان .... پُرلهــیب<br> آتـش عــشق سـت اندر ســینـه ام<br> راه قلبم ‌، راه عشق هست وامـید<br> گـرچه مـی سوزم سراپا درون شــرار...<br> درون محبت چاره مـیجویم کـه باز<br> نور شمع زندگی روشن شود<br> درون پیش راه<br> من نـیـازم یک نیـاز<br> ام از عشق مـیسوزد و باز<br> حاصل ،، بودن ،،<br> نمـیدانم کـه چــیست<br> گـر نیـابم<br> ،، معدن عشق ،، و امــید<br> من نیــازم یک نیــاز<br> شعله ای درون ســوز و ســاز<br> عشق عالـم درون دل و در ســینـه ام<br> مـیـروم ره را و گه پرمـی کشم<br> درون بهشت آبی آن آسمان<br> مـیـروم بااینکه مـیدانم کـه باز<br> درنـهـایت مـیـرسم بر عــشق او<br> برخــدای جـاودان عاشـــقی<br> من نیــازم یک ‌نیــاز‌<br> ●ف . شیدا/دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴●<br> حالا اگر درهمـه ی راههای رفته زندگیم تابه امروزهمـیشـه همـه چیز همواره بروقف مرادنبود وجائی نیزکمـی وکاستی بوده وهست واگراین مـیان گوشـه اینبارخواسته هایم آنگونـه نشدکه مـیبایست مـیشد به منظور من هیچ ایرادی نداردالبته بازتلاش مـیکنماگ مـیشدآنربهترکنم,امااگر نمـیشودمـیپذیرم وخود رابیـهوده ناراحت نمـیکنم , چراکه هیچ چیز ,هیچ وقت درزندگی پرفکت وکاملا آرمانی ودقیقا موافق باخواسته ی ماازآب درنمـیآیدامامـهم این هست که «اصل »انرابدست آورده,باشیم حال گوشـه ی یکی از اینـهمـه کمـی شکسته باشد مثل جعبه ی بیسکویتی کـه تمامـی بیسکوئیت های آن را سالم دردست داشته باشم وگوشـه ی یکی شکسته باشدوغمگین شوم که:ای وای چراکامل کامل نیست,اماهمـینکه هست همـینکه آنرابدست اورده ام همـینکه شیرینی آن مال من هست برای من به منظور تمامـی انسانـهاهدفمندوپرتلاش, مـیبایست کافی باشدواگر تمامـی این موضوعات رابرای شمادر بخش بخش کتاب بُعد سوم آرمان نامـه بازگو مـیکنم تنـهابرای این هست که بگویمایمان راسخ یعنی این یعنی براستی :« خواستن توانستن است»وتا جائی کـه توان دربدن هست رسیدن بـه آرزوهاواین نیزممکن هست وتنـهاوقتی ازپابازمـیمانیم کـه آرزوی مادروجود شخصی دیگرباشدواوو سرباززندیعنی چیزی مثال:عشق کـه م بخوایـهم واونخواهد یـا دیگران نگذارندوپای آدمـی دیگروسط باشداینطور بگویم,آدمـیان بسیـار برسرراه یکدیگردیوار مـیشوند امااز دیوارگوشتی هم مـیتوان گذشت بـه گونـه ای کـه خوداو حتی احساس نکندکه اگراینگونـه درمقابل ماایستاد وسدراه شددرواقع بیش ازبادی نبودکه ماازمـیان او گذشتیم چراکه خواسته ی ماوجود انسانی هرآدمـی راکه بـه بدی حسادت دشمنی و... درسرراه ماسدی مـیشودخودبخود کنارمـیزندماحتی از مـیان روح وجسم اونیز مـیتوانیم گذر کنیم بی انکه خوداواینرا حس کرده یـابداند کـه ماگذر کرده ایم واین این ایستادن ا تنـهاکوچک خودبوده,وبس .ووقتی باین نتیجه مـیرسد کـه برمـیگردد ومـیبیند کـه این اوست کـه همچنان و هنوز درهمان جای اول ایستاده هست اما مارفته ایم رسیده ایم و در قله ی خواسته وآرزوی خویش ایستاده ایم واین تنـها اعتماد بنفس مـیخواهد وبس واعتماد بخود بخدا وبدل وایمان.<br> ●*- هرآرزویی بدون پژوهش و تلاش ، بـه سرانجام نخواهد رسید.*ارد بزرگ<br> *- اگربرای رسیدن بـه آرزوهای خویش زورگویی پیشـه کنیم،پس ازچندیـانی رادربرابرمان خواهیم دیدکه دیگرزورمان بـه آنـها نمـی رسد.*اُردبزرگ<br> *-ی کـه چندآرزوی درهم وبرهم داردبه هیچ کدام ازآنـها نمـی رسدمگرآنکه باارزشترین آنـهارا انتخاب کندوآن راهدف نـهایی خویش سازد.*اُردبزرگ<br> *- آینده جوانان راازروی خواسته ها،و گفتار ساده اشان،مـی توان پی برد.نپنداریم کـه مـیزان دارایی ویـاامکانات،دلیلی برپیروزی و یـا شکست آنـهاست ،مـهم خواسته وآرزوی آنـهاست.*اُردبزرگ<br> *- بـه آرزوهایی خویش ایمان بیـاوریدوآنگونـه نسبت بـه آنـها باندیشید کـه گویی بزودی رخ مـی دهند .*اُرد بزرگ<br> *- توان آدمـیان را، باآرزوهایشان مـی شودسنجید.*اُرد بزرگ<br> ●پایـان فرگردآرزو●به قلم:فرزانـه شیدا <br> <br> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=9OFbja63GPrLMraqG9TzJQAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Love Spell</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=9OFbja63GPrLMraqG9TzJQAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Click here to light up your life with a love spell!</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=9OFbja63GPrLMraqG9TzJQAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAR3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-75291989038612028752010-03-23T11:19:00.001-07:002010-03-23T11:19:08.849-07:00

Arezo

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <h3 style="text-align: right;" > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_8439.html">●پایـان جلد نـهم بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) * فرگرد آرزو *</a> </h3><div style="text-align: right;"> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27qkRp80BI/AAAAAAAAATw/W1Pd7PxdDkU/s1600-h/OROD+BOZORG+9.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 227px; height: 320px;" src="http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27qkRp80BI/AAAAAAAAATw/W1Pd7PxdDkU/s320/OROD+BOZORG+9.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> پایـان جلد نـهم بعُد سوم●<br> ● مناجات عشق●<br> بار الها...<br> تخم عشق را درون دل جانان بکار<br> عاشقان را با خودت مأنوس ساز<br> درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز<br> عشق را سامان بده...<br> عشق را از نو بساز...<br> ____ سروده ی :«احسان ضامنی »___<br> ● بعُد سوم آرمان نامـه ی ارد بزرگ●<br> ● فرگرد آرزو●<br> ___ " ای نسیم دلنواز آرزو ___<br> <br> ای نسیم دلنواز آرزو<br> با دل من قصه ای دیگربگو<br> گو کـه لبخندی ز خورشید آمده<br> درون طلوعی نور ِامـید آمده<br> که تا دهد گرمـی بـه قلب بیقرار<br> که تا نگیرد قلب من ازروزگار<br> گو سرشکی کز جفازاری شده<br> پای گلزار وفاجاری شده<br> <br> گو مشو نومـید ازاین شیب وفراز<br> مـیرسد شادی بـه باغ خانـه باز<br> گو نمـی مـیرد گل لبخند عشق<br> گلشنی خواهد شدن پیوند عشق<br> گو کـه سازِ آن نگاه دلربا<br> مـینوازد نغمـه های خنده را<br> گو کـه تا آرام جان گیرم دمـی<br> مانده ام تنـها,بدون همدمـی <br> <br> ای نسیم دلنواز آرزو<br> قلبِ« شیدا» را درون آتش ها بجو<br> گرچه دامن مـیزنی این شعله را<br> قلبِ شیداوش ,اسیرِ واله را<br> لیک دیگر بال وپر را سوختم<br> خود بـه عشقی ,شعله را افروختم<br> سوختم درون شعله ها ,با سوز دل<br> بال وپر درون عشقِ نار افروز دل<br> سوختم صد آرزو , درون نار عشق<br> باامـیدی ,در دل وُ ,ا نبار عشق<br> آه ...بر این ارزو آن صد امـید<br> وه کـه دل , ناکامـی , دنیـا کشید <br> <br> <br> ای نسیمِ دلنوازِ آرزو<br> با خدایم قصه ی دل را بگو<br> گو کـه چَشم ,انتظار من توئی<br> درون شب راز ونیـاز ِ من , توئی<br> ازتو مـیخواهم کرا یـاری دهی<br> که تا بیـابم پیش پای خود رهی<br> ازتو نومـیدی ندیده این دلم<br> که تا به ارامـی رسیده این دلم<br> چون توئی حامـی من درباورم<br> همرهم باش ای یگانـه یـاورم<br> ___5 آذرماه 1382 از فرزانـه شیدا ____<br> امـیدوآرزو تنـهابهانـه های انسان وتنـها دست آویز رهائی بخش دل دردنیـائی ست کـه بافشار ومشکلات وسختیـهای روزمره هردم به منظور انسان مشکلی آفریده,ودرراهها وبیراهه هاودوراهی ها آدمـی راسرگردان کرده هست امادر قدرت آرزووامـید قدرتی نـهفته هست که دل راوامـیداردتا به منظور رسیدن به, اه خوبیش درهرزمـینـه ای کـه هست چه,احساسی باشدومعنوی چه برحسب نیـازها باشدومادی ,به هرشکل انسان راوادار مـیکنداندیشـه ای به منظور رسیدن بـه آرزوها وامـیدهای خویش داشته باشدوبه گفته بزرگان"آرزو خود نیمـی ازراه رفتن هست "چراکه چون آرزوکنیم نیمـی از راه رارفته ایم وچون تصمـیم بگیرم نیمـه ی دیگری ازراه راطی کرده ایم وچون دررسیدن بـه آن اصرارورزیم به,انتهای راه وبه آمال خودخواهیم رسیدزیراکه نقش اولیـه رابرای رسیدن بـه اه بیش ازهرکسی خودماهستیم کـه تعیین مـیکنیم وتلاش ماست کـه آنرابه هدف مـیرساند همواره دراین سوی آبها زمانی کـه سخن ازآرزو وخواستن چیزی مـیشوداصراربراین هست که آنچه رامـیخواهی تاآخرین گام دنبال کن ودرنمـیه راه هرگز,برنگرد چراکه عمری دریک بلاتکلیفی فکری باخودباقی مـیمانی واین کـه مدوام ازخوددرطول تمام زندگی بپرسی:اگربازنگشته بودم اگرتاآخر مـیرفتم,اگر حتی جواب آری یـانـه رابرخود ثابت مـیکردم,آنگاه تصمـیم بـه بازگشت ورها آرزو مـیگرفتم,جزاینکه آزارتمام زندگی توشودوهیچ فرایندی درپی نخواهدداشت ورنج واندوه دائمـی تودرزندگی توخواهدبود بخصوص وقتی چیزی راازته دل,آرزو مـیکنیم رها آن درنیمـه راه,بدون اینکه مطمئن شویم که,آیـا بـه آن مـیرسیدیم یـانـه تاابدداغ دل آدمـی مـیگردد وانگاه هست که تاابد مدیون دل وافکار روح خودد خواهید شد. لذا اگر چیزی وکسی وهدفی را دوست مـیداریدوآرزوی رسیدن بـه آن راداریدازهیچ کوششی دریغ نکنیدوحتما پیگیراین مسئله باشید که,آیـاآن شخص نیزخواستارشماهست یـاخیرآیـاآن هدف بـه مقصود مـیرسد یـانـه وجواب را به منظور خود روشن کنید چراکه اگری یت وبه جای او تصمـیم بگیریدکه بی من خوشبخت تر خواهد شدواوراترک بگوئیدعمری دراین افکاربخودخواهید پیچیدکه آیـابراستی کاردرستی کردم؟آیـابدون من,اوواقعاخوشبخت است؟آنـهم زمانی کـه خودروی خوشی را بعدازو ندیده ایدوهمواره,دل,رااسیراومـیدانستیدوهرگزاین اجازه,رابخود ندهیدکه بجای اوجواب خودرابدهیداین چیزی نیست کـه من,ازخودوتجربه ی خودبه تنـهائی گفته باشم,که,این نظریـه ای علمـی ست کـه انسان زمانی کـه چیزی راواقعا مـیخواهدهرچه باشداگردرنیمـه راه,آنرارها کند بی آنکه بـه آن رسیده باشدودرتصورخویش آنرادست نیـافتنی بپنداردهمـیشـه درون طول عمرخودحسرت آنراخواهدخوردوخیـال وفکراینکه شایدبه هدف مـیرسیدیـا شایداینگونـه کـه او تصور مـیمـیشداورادرهمـه ی زندگی آزارخواهد داد<br> ●«آرزو»●<br> <br> بصد آرزو زندگی باختم<br> بـه رنج وغم وغصه ها ساختم<br> ندانسته رفتم ره مرگ خویش<br> خودم را بـه غمـها درون انداختم<br> <br> بـه عشق شدم واله ای دربدر<br> با آوراهدائما درون سفر<br> بـه بیماری وتب همـیشـه روان<br> نیـازم بـه بستر زسوز جگر<br> <br> یگانـه دلم را بـه غم سوختم<br> غم زندگی درون دل اندوختم<br> بـه شبها نشستم بـه کنجی غمـین<br> بـه ظلمت چراغ ِ غم افروختم <br> <br> نیـاز دمـی دیدن روی تو<br> رسیدن بـه سرمنزل وکوی تو<br> بـه آغوش خود جای ترا<br> کشیدن بـه جان بوی گیسوی تو<br> <br> بدیوانگی رهنمونم نمود<br> درِ بیی را برویم گشود<br> مرا ازهمـه دور وبیگانـه کرد<br> بدانسان کـه بامن بجز تو نبود<br> <br> کنون ناله ام را ِکّه خواهد شنید<br> کـه بربادرفتم بصدها امـید<br> دگر دیدگانم بجز سیل اشک<br> براین چهره ام چیز دیگر ندید<br> <br> شده دل چو مخروبه ویران سرا<br> چو دادم زکف عاشقی چون ترا<br> مرا حسرتی مانده ودرد وسوز<br> زسوزم قراری نمانده مرا<br> <br> دل از عاشقی کی توانم بُرید<br> کـه دل جزتو عشقی درونش ندید<br> فقط نام تو بوده درون قلب من<br> کـه فریـاد دل شد چو نامت شنید<br> <br> تواند مگر بگذرد از تو باز<br> چو دل برتو دارد امـیدونیـاز<br> مرا عشق تو چون نفس های دل<br> تو با بودنت بودنم را بساز<br> ● هشتم آذرماه 1362 - از: « فرزانـه شیدا»●<br> اینکه گفتیم ,درزمـینـه کارزندگی تحصیل عشق بهی چیزی جائی همواره,واقعیت داشته هست که انسان,ازآن,آرام نمـیگیرد مگراینکه تاآخرراه,راحتی باسالهایی طولانی,انتظاربروداماهرگونـه هست مـی بایست جواب آری یـا نـه"راگرفته باشداگرجواب آری بودتکلیف آدمـی روشن مـیشودوچون نـه بودنیز لااقل انسان خاطر خکع مـیشود کـه انچه مـی بایست,انجام دهد,انجام داده هست وحال اگرنـهایت آن باین رسیدکه جواب منفی باشدیـاشکست بازهزارباربهتر ازبی خبریست چراکه همواره بلاتکلیفی انسان رابیش ازآنچه,درتصوری باشدآزاردهنده وخورنده ی روح وآرامش وسم درون ودل,خواهدبوددرنتیجه زمانی که,انسان درمـی یـابد کجای راه ایستاده هست وجواب خودرادریـافت مـیکندآسوده ترمـیتواندبراه زندگی خویش ادامـه دهدوبدنبال اهی دیگرراهی شودکه شایدصدباربیشترازاین خواسته مـیتوانداورا خوشبخت کند ودرنتیجه عمری حسرت چیزی را نمـیخورد کـه نمـیداندانتهای آن چه بودوهمواره نیز بـه انتهای آن فکر مـیکند.<br> ● زلف دلربا" از «فربود شکوهی »●<br> <br> همـه هست آرزویم کـه بگویم آشنا را<br> چه رها کنی بـه شوخی سر زلف دلربا را<br> <br> همـه شب نـهاده‌ام من سر خود بر آستانت<br> ز وجود خود بخوانم بـه خدا خدا خدا را<br> <br> بـه رهت نشسته بودم کـه نظر کنی بـه حالم<br> چو شنیده‌ام کـه سلطان نظری کند گدا را<br> <br> نخورم ز هیچ دامـی دو سه دانة ریـایی<br> کـه ندیده‌ام ز واعظ همـه نور پارسا را<br> <br> تو چنان لطیف و خوبی کـه اگر بـه مجلس آیی<br> بـه کرشمـه‌ای بگیری بـه دمـی تو جان ما را<br> <br> بـه هوای زلف مشکین برویم ار چه دانم<br> کـه به گرد او نشاید کـه رسد غزال پا را<br> <br> چه خوشست حال جلوه کـه جفای نبیند<br> اگرم ببینم اما د وفا شما را<br> <br> تو صبور باش و شادان ، ز قضای او مگردان<br> سر خود ز آستانش کـه خدا دهد رضا را<br> ●شعر از «فربود شکوهی »●<br> انسان مـی بایست,هرآرزوئی,را کـه مـیکند بـه مرحله ی اجزادرآید وتصمـیم بگیردکه رسیدن بـه آن راامتحان کندچراکه همواره چیزی کـه به شدت خواهان,آنیم بـه سرانجام خواهد رسید اگر براستی هدف مارسیدن بـه آن باشد ودرنیمـه های راه سردنگردیم وازمشکلات خودرانبازیم گاه زندگی باهمـه ی تلاشـها بگونـه ای پیش مـیرود کـه انسان تمامـی تلاش خودرانیزمبذول مـیداردتا بـه هدف اخربرسداما برحسب مشکلاتی جانبی خواه مشکلاتی دردنیـاباشدیـادیوارهائی درراه هدف کـه این دیوارها مـیتوانندحتی افراددیگری درزندگی و.دنیـای ماباشند کـه سدراه,آدمـی مـیگردند وبه رشکل آدمـی راازراه,رفته یـاپشیمان یـاخسته مـیکنندامادرهمـه شکل بایدبخاطرداشت هدفی وآرزوئی,ارزشمنداست کـه آدمـی تمام تلاش خودرابرای رسیدن,آن کرده باشدحتی,اگرمنجربه شکست شودچراکه شکستها خودتجربه های زندگی هستندکه درفردای ماصدبرابر جواب مثبت رابرای هدف دیگرکاری دیگرراهی دیگر بـه ماخواهنددادماهمـیشـه شکست رابگونـه ی غمناکی نگاه مـیکنیم درحالی کـه بارهانیز نوشته ام درهرچه وهرجاوهرکه بنگریداگر بـه نـهایتی مثبت رسیده هست هزاران شکستی رانیز درون راه دیده هست تا بـه انتهائی دلخواه دست یـافته وآرزوئی وارزوهائی را برخود برآورده کرده هست هیچگس هرگز قادر نیست کـه بی امـیدوآرزو زندگی زیبائی داشته باشد وگذشتن ازآرزوهاوصرفنظر ازخواسته هاتنـهاباعث مـیگرددکه مادچاراندوه وسرخوردگی شویم درحالی کـه اگر گام اول رادرهرراهی برداریم هرچه هست مطمئناانگیزه بازهم پیش رفتن بهتروبیشتر بماالقاخواهدشدتانشستن وتنـهادرامـیدی آرزو .<br> <br> <br> </div> </font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=1VncWQf7KEYhOuuJfSVdygAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAASQ3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Nutrition</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=1VncWQf7KEYhOuuJfSVdygAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAASQ3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Improve your career health. Click now to study nutrition!</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=1VncWQf7KEYhOuuJfSVdygAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAASQ3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-60033422819282832832010-03-23T11:15:00.001-07:002010-03-23T11:15:45.891-07:00

Shenakht

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <h3 style="text-align: right;" > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7738.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد شناخت بـه قلم استاد فرزانـه شیدا *</a></h3><br> <br> <div style="text-align: right;"> <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2uH0vTHXDI/AAAAAAAABKY/21q57dtepqw/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 170px; height: 240px;" src="http://3.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2uH0vTHXDI/AAAAAAAABKY/21q57dtepqw/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد شناخت ●<br> خدا<br> <br> تازه شدم تازه شدم کهنـه بدم تازه شدم<br> سنگ بدم سازه شدم درچه چه دروازه شدم<br> <br> خرتک نیمـه جان بدم نی نی استخوان بدم<br> من قلم خران بدم فیله شدم نازه شدم<br> <br> هیچ نگر کـه شد همـه پشگل بره شد رمـه<br> جهان گرفت یک تنـه آن کـه نمـی بازه شدم<br> <br> صفر بدم بیست شدم آن کـه چو او نیست شدم<br> ماه بـه ماهیست شدم بی حد و اندازه شدم<br> <br> کم بده ام کُر شده ام تهی بدم پُر شده ام<br> قطره بدم دُر شده ام از دل و جان خازه شدم<br> <br> چاه بدم راه شدم آه بدم ماه شدم<br> بنده بدم شاه شدم حرمت آوازه شدم<br> <br> بسته بدم باز شدم باز بدم راز شدم<br> راز جهانساز شدم آن کـه ز خود زاده شدم<br> <br> 23 / 11 / 1387 10:17<br> <br> شکر<br> <br> شاعر "آیـا" متخلّص بـه هیچستان :حسین رخشانفر ● <br> درون فرگرد پیشین مشکلاتی راکه نداشتن شناخت به منظور آدمـیان درست مـیکنددرخلاصه ای اززندگی خود بیـان کردم ودراین فرگردباتوجه به,نظریـات فیلسوف ودانشمند بزرگ,ایران وجهان*ارد بزرگ<br> بـه بررسی,آن درمحدوده وسیعتری مـیپردازیم من خودطی تجربیـات شخصی خودکه,دراینمورد داشته ام بخوبی,دریـافته ام که,زمانیی وکشوری مـیتواندخودرادرجائی دیگراز دنیـا بشناساند کـه تلاش کند آگاهی های بیشتری رابصورت مُستند به منظور جهانیـان ارسال نماید,باآمدن وانترنت تاحدودزیـادی,این مشکل برطرف شده است.اماپیش ازاین بسیـار انسانـهاوی وجودداشتند کـه ایران رابسیـار کم مـیشناختندوامروزه نیزبراساس انقلاب واختلافاتی کـه دیگر کشورهابا ایران دارندهمچنان,ایران رابه عنوان کشوری عربی ومسلمان کـه باهمـه ی دنیـامشکل دارد وجهان سومـی ست که,انسانـهای آن تمام مدت درپی آشوب,وسروصدادر سطح بین اللملی ست کـه این , مـیشناسد ومسلمااینانعکاسی هست که,ازخبرگزاریـهای دنیـا,درهمـه جاهرانسانی درموردایران دریـافت مـیکندوصدالبته,این خواسته ی کشورهای امریکاواروپاست کـه برای بد,نشان ایران واعلام اینکه باکشوری بی فرهنگ روبروهستیم که,ازسیـاست های جاری دردنیـاهیچ نمـیداند ودرعین حال,آشوب طلبی ست کـه پای,آن بیـافتدتروریست خوبی,هم,مـیشود,به دنیـانمایـانده شده ایم واین واقعیتی ست کـه باید پذیرای آن باشیم کـه اینکگونـه ازما سخن رفتهواینگونـه شناخته شده ایم وراست وغلط این نتیجه ی رسانـه ای رسانـه ها بوده است,تاجائی کـه مردم عامـی کشورهاکه جمعیت بزرگتری رانسبت بـه افرادبزرگ واندیشمند جامعه هاداراهستنددرهمـین باوروتصورات وباهمـینگونـه آگاهی های نادرست رسانـه ای, همان را روزانـه مـی آموزند کـه ازرسانـه ملی وازرسانـه های,دیگرکشورهادر کانالهای متعددخوددریـافت مـیکنندوکمترکسی نیزهست کـه وقت خودرابگذاردودر اینترنت ویـاباکتابی وقت خودراگذاشته وبه شناخت ایران تابتواند بافکری شخصی ودرست,اندیشـه ای شخصی رادرموردایران وایرانی وخصوصیـا ت وآئین ورسوم ایران داشته باشدوازآن شخصاآموزشی دیده باشدودرباب آن صحبت کند یـاعقیده ای را عنوان دارد .دراین مـیان بودن درمـیان مردمـی کـه اینگونـه افکاری درمغزایشان,ازایران وایرانی پر شده هست وساده,نبوده,ونیست ,ودرد مـهاحرینی جون مافقط مـهاجرت ازوطن وزندگی درمـیان افرادی کـه ایشان را ضدایرانی ومسلمان پرورش داده اند نیزآسان نبوده ونخواهد بوداما چاره درون گریزنبودوبایدواقعیت ر قبول کردکه مردم دنیـابدرستی,آنگونـه کـه بایدباماباملت ما ونوع زندگی ونحوه ی تفکرودین وآئین ونژادایرانی بـه آن شکل که,برحق ورواباشدآشنانیستند وبه ناحق پرشده ازافکار مسموم شده اند کـه مردم ایران وملت وکشورایران ,درلباسی خالی از انسانیت بـه دیگران نشان مـیدهد وبا شناختی کـه بناحق درجلوه های سیـاسی اینگونـه جلوه داده شد ازما وحشیـانی با قانون بربریت درذهن ایشان شاخته اند کـه زبان حرف او زبان خشم هست وعمل اوخرابکاری وویرانی ودست بلند بریکدیگر وکشت وکشتارخویش وهمچنین داشتن فکر نابودی دیگران, همـه الاایران وایرانی کـه هیتلر راپیش ماروسفید مـیکندوقتی مـیبینیم چگونـه تصوری ازمادرذهن جهانیـان ساخته اند.<br> __●__ کوچ پرستوها __●__<br> <br> درنگاهم<br> سایـه غم بود<br> درون هنگام کوچ<br> <br> پایم نمـی کشید...<br> قلبم نمـی گذاشت<br> و نگاه<br> قطره های اشکم را<br> <br> بـه استقبال جدائی ها<br> روان کرده بود<br> <br> رفتن ناگزیز بود<br> وُ ماندن بی ثمر<br> دیگر برایم<br> هیچ نمانده بود<br> <br> که تا به حرمت آن...<br> چادر ماندن بپا کنم<br> <br> هرگز نمـیدانستم<br> ...آه<br> <br> هرگز نمـیدانستم<br> روز کوچ پرستوها<br> <br> روز کوچ من<br> خواهد شد<br> <br> و روزی ... <br> راهی شدن<br> تنـها چاره راهم<br> <br> وقت کوچ است<br> آری...سفر منتظر است<br> <br> کـه مرا راهی رفتن سازد<br> وقت کوچ است<br> <br> و در این جاده ی تنـهائی<br> من و دل تنـهائیم<br> <br> کوچ من کوچ پرستوها بود!!!<br> لیک من تنـهایم<br> <br> و پرستوی دگر<br> بامن نیست<br> <br> کوچ من کوچ پرستوها بود!!<br> بـه شبی بس تاریک<br> و رهی طولانی<br> کوچ من <br> کوچ پرستوها بود!!! »<br> __●__ 21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا »__●__ <br> (* وصدالبته بزرگان ودانشمندان واستادان واندیشمندان بزرگ دنیـاوکشورهای دیگر چنین تصوراتی بروی, ایران وایرانی ندارندوشناختی کاملتروبهترازمردم ایران باشناخت تاریخ وآداب رسوم ملی ایرانی و... رادارا هستند)اماسیـاست فعلی جهانی به منظور سیـاستمداران فعلی دنیـا اینگونـه حکم مـیکند کـه برای بـه کرسی نشاندن ادعاهای خوددرموردایران از بدترین زاویـه ی ممکن ایران رابه دنیـامعرفی کنندوهرگاه مشکلی ایجادمـیشود دربوق وکُرناکرده,وبه گوش جهانیـان برسانندولی آنگاه که,مردم مابابمب شیمـیائی صدام دسته دسته کشته وناقص مـیشدندحتی هیچدرکل دنیـانمـیدانست ایران کجاست وچه برسرملت وکشوراومـی آید زمانی کـه پای نشان ایران وایرانی مـیرسد,بجای آن اماازبدترین مناطق ایران فیلم گرفته وبدترین شرایط زندگی هادرحلب آباد وکارتون خوابهاویـامعتادین افتاده ونشسته,دراینجا وآنجانشان مـیدهنددرصورتی کـه جمعیت فقیروکارتون خواب,وبی خانمان کشورآمریکا نیزکم نبوده ونیست وبخصوص بعد ازرکوداقتصادی دردنیـاکه بیشترین صدمـه نیزبر پیکرامریکا واردشدبرتعداد بیخانمان هائی کـه مجبور بـه ترک خانـه های خودشدندوبانک خانـه های آنان رابعلت نداشتن پول پرداخت وام خانـه ها بـه حراج نـهاد افزوده شدومردم بیگناه,پیش ازحراج,خانـه وزندگی خودرانیز ترک دودرماشین خودیـادرخیـابانـها,گاه خانوادگی زندگی مـیدوبرتعدادبی خانمانان حتی تحصیلکرده نیزافزوده گردیداما پنـهانکاری های سیـاسی/ اجتماعی,همـین کشورهاهیچ سخنی ازاین بدبختیـها درسراسر این دوران درتمامـی کشورها نبودامادر مورد ایران بامحدود فیلمبرداری,وگرفتن فیلم ومُستندهاازمناطق مردم خیـابان نشین وفقیر وپاره پوشراه حل خوبی راپیش گرفتند تاکه ایران راکشوری فقیروبی فرهنگ وآشوب طلب جلوه دهند ومقدمات جنگ را دراذهان عمومـی همانگونـه بوجوددبیـاورند کـه اول باافغانستان سپس باعراق شروع کرده وبداخل هریک ازاین کشورها باجلب تفکر مردم جهان با تصویر سازیـها ودروغپردازی ها برعلیـه کشورها مردم رانیزدرجهان باخودهمراه کرده وموافقت عمومـی جهان راگرفته وبه کشورهای ذکر شده وارد شدندوزندگی مردمان بیشتری رابه فقروبدبختی ومرگ کشاندند وبااینکه بازیـهای سیـاسی درخورفهم همان سیـاستمداران هست وبسیـارچیزهای پشت پرده وجودداردکه منو شماازآن بی خبریم.امااینکه کشوری باتاریخی باعظمت وچندین هزارساله دردیدجهانیـان اینگونـه پنـهان مانده هست چیزی نسیت کـه اتفاقی باشدیـامنو شمادرآن مقصرباشیم کـه برای این نیز هم برنامـه ریزی های پشت پرده ای طی سالهای بسیـاربوده وهست کـه ایرانی هنوزعرب شناخته مـیشودوآئین مسلمانی کـه در رکجای عالم تهای خودآن کشور مخلوط شده ودر بوده هست رانیز با،سنن وفرهنگ ونژادایرانی درهم آمـیخته اند تایک یک مادرنظرهمگان درون دنیـا یک "بی ن لادِن "پرورش یـافته برضددنیـامعرفی شویم ودرذهن همـه نیز ماازکودک ماتازن خانـه دار گرفته تا...همـه بمبی درکمر بسته ایم ودرفکر کشتن اروپائیـها هستیم وامریکائی هاکه روزی صدبار هم کـه خودمان اعلام مـیکنیم که:چندبارمگریک حرف رامـیزنند,آقاجان مرگ برامریکا!,درنتیجه اگر فکرجهانیـان رامعطوف باین سازندکه مسلمان درهرجای دنیـاانسانی ست کـه فرهنگ نداردوفقط بانام مسلمان بودن دردنیـا محکوم بـه تنفر همگان هست دیگر چه انتظاری مـیتوانیم داشته باشیم کـه بهتر مارا بشناسند هیچ چیز بـه اندازه رسانـه هاوتبلیغات بر روح وفکر انسانـها قدررت نداشته هست مگر شیستشوی مغزی کـه این نیز خود بـه گونـه ای یکنوع شستشوی مغزی برعلیـه ایرانی وهمچنین مسلمانان هست که زندگی را درخارج ازشکور به منظور بسیـاری مشکل وغیرقابل تحمل نیز مـیکندآنـهم وقتی بنام ماودرجای ما,بصورت کتبی وشفاهی بـه اشتباه ذکر شده هست که" جهادمایعنی کشتن همـه ی انسانـها حال هرکه مـیخواهدباشدکاری باین حرفها نداریم چون اگر ماجهادکنیم خدا بدادتان برسدچون مافقط بـه فقط مـیکشیم وکاری هم نداریم کـه چهی راکشتیم فقط مـیکشیم مـیخواهد کافر باش یـامسلمان به منظور ماهم مـهم نیست کـه اصلا معنای جهادرا تفهیم کرده اندیـاخیر خودتان بروید معنی پیداکنید ماوقت اینکارها رانداریم بخصوص اگر فرمان جهادراصادر کرده باشنددرنتیجه ماکارخودرامـیکنیم بـه افکارجهانی همکاری نداریم!" با چنین افکاری کـه درسر جهانیـان ازما ساخته اند خوب مسلم وآشکار هست که,اینگونـه هم ازما برداشت شودکه ایران عرب نما هم تفاوتی باعرب مسلمان نداردکه پای دین چون بـه مـیان بیـاید زبان او شمشیراوست ومرگ وکشتار دیگران جهادملی و...درنتیجه ما بنوعی قاتلین بشریت شناخته شده ایم نـه رهروان راخداوند ودربدترین شکل ممکن ایرانی مسلمان یعنی بـه نوعی قاتل وتروریست بی فرهنگ .که این خود خصومت سیـاستمداران رادرسیـاست باایران وایرانی به منظور آنکسی کـه چون من 20 سال بیشتر هست که اخبارجهان وبرنامـه های تلوزیونی رادر سطوح مختلف نگاه مـیکنم وهرجاپای ایران,وصحبت کشور بـه مـیان آمد,دنبال آنراگرفته ام تافرداکه دربیرون ازمن سوال مـیشودبیخبرنباشم وبخوبی معلوم بود کـه از خشم جهانی برعلیـه ما درحال استفاده هستندوپرواضح هست که,آنچه,ازماوایران بخوردجهانیـان مـیدهندتنـهابدترین شکل نوع انسان,است کـه درآن حتی موفقیتهای ایران وایرانی بـه شکل "خطری جانی" به منظور دیگرجوامع دنیـاعنوان مـیشودازجمله انرژی اتمـی کـه سالهای بسیـاراست هربارکه سخن ازآن بـه مـیان آمدبخوبی متوجه شدم کـه یکماهی هم برنامـه های تلوزیون مختص شدبه اعدام هاایران, جنگ ایران, اقتصادایران برخوردایران بادیگر کشورها ونشان پیـاپی سخنان بزرگان ایران درشکلی درست ساخته شده وبرنامـه ریزی شده کـه هیچ برداشتی ازپپآن نمـیشد کرد جزاینکه خود منـهماگر خودم را نمـیشناختم باورمـیکردم و به زبان آمده ومـیگفتم: عجب آدمـی بودم منِ ایرانی قاتل خونخوار وحشی کـه خودم خبر نداشتم بااینوصف کـه منـهم نـه عقل دارم نـه شعور وهمـه ی دانائیـهاازآن همـینـهاست کـه اینـها را ساخته اندومـیدانند سیـاست چیست دنیـا دست کیست نـه من عامـیِ کـه درخانـه ام نشسته ام وباید بموقع به منظور کشتن همـه ی اینـهاباگناه وبیگناه جهادکنم وشمشیرم رااززیر تختم دربیـاورم کـه مدتی خاک خورده وازجلا افتاده است!!و بخوبی هم مـیدیدم,اگر سخنی را بـه گونـه ای گفته اند کـه فرهنگ وسیـاست وقانون ملی آنرا نمـی پذیرد یـا نشان فقر ملی و مردمـی ایران یـاتنـها شکایتهائی کـه برعلیـه ایران مـیشدوپس ازان مجددبه این معقوله باز مـیگشتند کـه بگونـه ای بازگو این سخن بـه نگاه وفکر ببیننده بودکه":یـادتان بماند جهانیـان دنیـا,که چنین مردمـی بزودی دارای انرژی اتمـی خواهد شد ووای بحال مااگر بگذاریم."!!! وقتی اینگونـه توجهات را بـه نوع پخش اخبار ومستندها مبذول بداریم بخوبی متوجه مـیشویم کـه مداوم درون نمایـاندن امریکا واروپا بعنوان کشوهای بافرهنگ ونمایش ایران بعنوان کشوری فقیر وبی فرهنک وآشوب طلب وضد جهانی,بی شک جزبازیـهای سیـاسی نیست کـه مردم عام رابا فکرخودهماهنگ کنند تااگر روزی بمانند افعانستان وعراق,اعلام شدکه: دیگر مجبوریم به منظور جلوگیری ازخطر ازسوی باایران هم جنگ کنیم چاره ای نیست!.بمانند افغانستان وچون عراق ,آنگاه مردم نیز درسطح گسترده ای موافق این عمل باشندودرعین حال گروههای صلح جهان درتعداد معدودی قراربگیرند کـه دیگرصدای ایشان شنیده نشودبااینوصف بخوبی مـی بینیم کـه « شناخت» مـیتواندبرای هرکسی شناختی کاملانادرست وبرحساب برنامـه ریزی های ازقبل پیش بینی شده ومغلطه کاری هاورسوا نمائی هائی باشدکه فکراذهان عمومـی جهان رابه بیراهه بکشد درهمـین راستادراندیشـه وفکرونظریـه ای نیزیک آدم عادی هم مـیتواند روباه صفتانـه افکار دیگران رابتدریج مسموم کرده وهمگان راهمپا وهمراه خویش کرده باخود موافق ساخته وبه مقاصدی برسدکه تنـها نفع شخصی اوراجوابگو باشدودیگران را بـه چاه خودانداخته ویـادردریـای اندیشـه ای نادرستی غرق کندکه هیچ تصورنمـیرفته هست که,درپشت آن اینـهمـه دشمنی ونامردمـی ونارفیقی خفته باشدوحتی خشم وکینـه ای گاه,ازحسادت گاه ازدشمنی گاه,ازدرد پیروزیـهای دیگرانـهم, نیزدرآن نقش عمده ای داشته باشدومسلم هست که هیچ کشوری حتی کشورهای برتر دنیـا نیز بدون گرفتاریـهائی نیست کـه همگان درون سراسرز دنیـا دارنداماهمانگونـه کـه یکی درایران صورت خویش با سیلی سرخ نگاه مـیداردودرددرون پنـهان مـیسازد که تا آبرو داری کند درون سطح سیـاسی ,سیـاستمداران , نیز لباس فاخر یکنفررانشان مـیدهندوشکم گرسنـه,صدهاانسان دیگررا پنـهان مـیسازنداماکشوری ثروتمندچون ایران راباذخایر نفتی ومعادن بسیـار وصنایعی کـه مـیتواند باهریک ازدیگر کشورها پیشی بگیرددر "ساکشون" وتحریم اقتصادی نگاه مـیدارند تاقادرنباشدلباس فاخررابرتن بیشترین مردم خودکندواینـهاجائی داشته باشند تاحلب آباد وسیع تر شودوکارتون خوابهای جمعیت بزرگتری گردندتاجائی دربرنامـه های تلوزیونی به منظور نشان فقط داشته باشنددرنام ایرانوایرانی .آه.تاسف برانگیز هست که همانگونـه کـه بسیـاری ازمردم عامـی کشور خودماایران نیز وقت خودرا تلف نمـیکنندتابادیگر کشورهاآشناشوند وبه اخبارورسانـه درحدهمان خبرهای کوتاه رسانـه ای قناعت مـیکنندجمعیت جهان نیز ازاینگونـه افرادعامـی سرشارشده هست که آنقدرسرگرم زندگی اتوماتیک وارامروزی شده اند کـه برایشان مـهم هم نیست درکشور بغلی چه خبراست چه برسد کـه آنسوی زمـین رالازم بداند,تاکه افرادوملت وکشوری رابشناسدودراین اندیشـه کـه این دانش بـه چه درد من درنان درآوردن من مـیخوردازهم بی خبر مـیمانیم وسیـاستمداران جهان جولانگاهی به منظور بازیـهای سیـاسی خودپیدا مـیکنندکه فکر واندیشـه های مردم رااز« شناخت» واقعی دورنگه دارندواین تقصیرایشان نیست کـه موفق مـیشوند این تقصیرمنِ ایرانی ست کـه نیـامده ام,ازخودوایران وایرانی,کسی بسازم کـه وقتی ایرزانیـان را نام مـیبرند مردم بدانند مریخی نیست یـابرنامـه ای بسازم مستندی باتوجه بـه افکارعمومـی ,ودرحدجهانی وبه دیگرکشورهاعرضه کنم کهاینـهمـه درسیـاهی افکاردیگران گم یـاحتی چهره ای تیره نباشم.این گناه من هست که وقتی درخیـابان باغریبه ای برخوردمـیکنم,تنـها بـه لباس او نگاه مـیکنم نـه بـه ماهیت ودرون وفکرواندیشـه ی او وهمـین دروسعتی گسترده تربازمـیکردد بـه شناخت جهانیـان آیـا من سعی کرده ام جهانم را مردم دنیـا را اخلاقیـات وافکار ونوع بینش وطریقه ی زندگی ایشان رابازبشناسم کـه امروزتوقع داشته باشم بدون تلاش من همـه هم مرا بشناسندهم ریشـه های ملی مرا بداننداگرمن بعنوان یک ایرانی مقصر نیستم چهی مقصر است؟؟چراکشورهای بزرگ دنیـااینـهمـه درنگاه تمامـی ملتها شناخته شده اندوایران درگوشـه ای جامانده است,ایشان مقصرندیـامن ایرانی بعنوان سیـاستمداربعنوان دولت بعنوان ملت بعنوان همشـهری بعنوان,ایرانی وبعنوان انسان؟ قبول کنیمکهی اهمـیت نمـیدهد من یـاتوچهی هستیم وچه هستیم.منو شماوقتی مـهم مـیشویم وقتی دیده مـیشویم کـه تلاشی به منظور اینکهی باشیم کرده باشیم وموقعی شناخت صورت مـیگیردکه "منِ نوعی" بخواهم مرا بشناسندودرست بشناسند وتابدین شکل از فردیت خودشخصیت خودبودن خودهستی خودملت خودکشورخود بتوانم دفاع کنم ودرسخن باغریبه کم نیـاورده وبتوانم لااقل درسطحی روشنفکرانـه جوابگو باشم کـه شخصیت ایران وایرانی را درحد وظیفه ی خود حفظ کنم که,این وظیفه ی تک تک ماست نـه من بـه تنـهانئی ولی هریک آری بـه تنـهائی چنین وظیفه ای داریم که تا ایران فقط کشوری نباشد کـه پشت کوه مانده هائی ازآن درمـی ایند کـه هیچ نمـیفهمندواین تصور جهانیـانی شود!ومتاسفانـه نمـیدانند پشت همان کوه لااقل آب وهوائی هست باچهارفصل زیبای سال کـه تک تک آنان درون طول عمروزندگی خودآرزویش رادارندو(لطفا ,خواهشا,شماهم کمتر ایرانیـان عزیز "هواراآلوده کنید" تاهمـینگونـه هم باقی بماند)...و همچنین داشتن دیگرمعادن وصنایع و...درکشورایران کـه همواره وهمـیشـه به منظور همـه ی اینـها نیز برعلیـه ایران, دندانـها تیزشده هست تادررکود اقتصادی دیگری مارانیز بـه روزعراق انداخته ویـابه بهانـه بمب شیمـیائی وبمب اتمـی... بـه نابودی بکشندوچهی مـیتواندازآن جلوگیری کنداگر تک تک ماخودرا مسئول پیشرفت کشورخود ندانیم که تا قدرت اینرا داشته باشیم که تا درکمترین حد بدنیـا بگوئیم ایرانی چگونـه انسانی ست که تا للاقل مارا بدرستی بشناسند نـه باتبلیغات مسموم جهانی. <br> ●از نفرتی لبریز"از :« احمد شاملو__●__<br> ما نوشتیم و گریستیم<br> ما خنده کنان <br> بـه بر خاستیم<br> ما نعره زنان <br> از سر جان گذشتیم ...<br> <br>ی را پروای ما نبود.<br> درون دور دست مردی را <br> بـه دار آویختند :<br>ی بـه تماشا سر برنداشت<br> <br> ما نشستیم و گریستیم<br> ما با فریـادی<br> از قالب خود بر آمدیم<br> _●سروده ای از :« احمد شاملو● »_<br> من همواره تلاش داشته ام,تااگردرپاسخ سوالات غریبه ای نااشنابایـاران وایرانی ,اواز اخبار دنیـا مطلع هست من نیز کمـیتی نداشته باشم وچون او خبر بد فقط ایران را بـه رخ کشید من نیزتوان اینرا داشته باشم چندنمونـه ای ازفقر این گوشـه وآن گوشـه ی جهان رادر امریکاواروپا باو یـادآور شوم,اگر زنجیززدن وزخم شدن پشت مرادر عزاداری امام حسین بـه تمسخر گرفت من نیزمـیخ کوبیدن افرادعامـی مسیحی ایشان رادر روزبه صلیب کشیدن حضرت مسیح یـاداور شوم وبه مقایسه بنشینم,اگرچرخیدن مرابه دوردیوار متبرک مکّه مقدس مرا, بـه باد مسخره گرفت من نیزسرتکان مذهب یـهودی و...درجلوی دیواری رابیـادبیـاورم وسرخم خود ایشان رادرمقابل مجسمـه ی متبرک حضرت وپیـامبر خداوندایشان راهم خاطر نشان کنم کـه این نیزنوعی بت پرستی ست اگرمجسمـه ای سرخم داشته باشدولی حرمت آنرابه مقام حضرت مسیح نگاه مـیداریم وقتی حرمت هیچ چیزازدین مادرهیچ کجای دنیـانگه داشته نمـیشود,امااگر او بـه تمسخر نشست دمن نیزدر قالب انسانیت انسان باشم,وفقط یـادآور شوم کـه تفاوتی نیست بین دین بادین ,آئین باآئین ,تفکر باتفکردرهمـه دین مـیتوان انسان بود یـا نبود, واماشکل انجام آن کتارهای دینی ست کـه متفاوت هست وشما نیز اینگونـه اخلاقیـات وسنت هائی رادارید اماکمتر بـه دین وایمان فکر مـیکنید کـه درخاطرشریف شما بماند کـه کدامـین سنت شمابحد سنت من مـیتوانددریک جایگاه ومقام,از لحاظ ارزشی خوب وبدباشدوسعی نمـیکنم فراموش کنم کـه مسلمانم انگونـه کـه شماسعی مـیکنیدبه اسم روشنفکری ایمان خویش رابه روزشنبه ویکشنبه ای واگذارکنید کـه حتی کمترنیز بـه کلیسامـیرویدیـااصلا نمـیرویدوفقط صدای زنگ کلیسای شمایکی شنبه به منظور شاخه ای ازدین حضرت مسیح (کاتولیک) بصدادرمـیایدودیکری یکشنبه به منظور نیـایش ویـادآوری دین درمذهب حضرت مسیح درشاخه ای دیگر( پروتستان *)اما منو مسلمان حضرت مسیح راهمدرجایگاه پیـامبری ارج مـینـهیم چون د تاریخ اسلام ایشان نیز فرستاده ای ازسوی خداست وجزئی ازتاریخ دین ما,بمانند کـه نوح و موسی....همـه تاریخ شما تاریخ مانیز هست بااینوصف کـه (*برمامحمد(ص*) نازل شدبرشما نشد!یک پوئن یک امتیـاز بـه نفع من چون من یکی بیشتر دارم کـه توازش محرومـی بعد برو فکرخودت رو جانم!*)که اینراهم بـه خنده بارها بـه مردم گفته ام هرچند کـه واقعیتی ست کتمان ناپذیر....وشمانـه دیروزهای تاریخ خودرا کـه باهمان نوح ومسیح وموسی شروع شدبه خاطر دارید ونـه,آموخته اید کـه درتاریخ اسلام نیزمسلمان ,حضرت مسیح ومادرمقدس حضرت مریم رامسلمان عالم,ارج وارزش مـینـهدوهرگز بی حرمتی بـه ایشان نمـیکندواینراگناه دردین خودمـیشمارد که,از فرستادگان وپیـامبران خدابه بدی یـادکرده یـا ایشان رابی حرمت کندچه درنزد خداچه درنزد صاحب آن دین چه حتی درمقابل دین خود چه دررزونامـهی دانمارکی باکاریکاتورهائی نماینده ی شعوریم خبرنکارواجتماعی کـه حرمت را نمـیشناسند کـه حرمت بگذاربه هرکه هرچه هست اگرکه اوحرمت ترانگاه مـیداردوهرگز به منظور احساسات دینی توباکاریکاتوری بـه جریحه دار روح تونمـیپردازدودرنـهایت دردید مسلمان "خوب بودن نـه برترازدنیـا بودن بلکه انسان خوب بودن یعنی,اسلام",آنـهم دروقتی کـه شماکاریکاتور محمد رادراینجاوآنجابرای بـه خشم درآوردن مسلمان وتوهین بـه مذهب ومرام اودردنیـا پخش مـیکنیدبی اینکه بیـادداشته باشیدخودرا"روشنفکر"مـیدانیدوباادب وباتربیت و بافرهنگ!!!راستی چه شدکه,اینجافراموش کردیدکه شما,انسانـهابرتروبافکروروشنفکری هسستید که,این نیزسوالی ست کـه حتماوبایدازهرروز وهمواره ازایشان بپرسیم ومن نیزمـیپرسم,وقتی احساس کنم قصدتوهین بـه مرام وایمان وشخصیت من هست وکشور من!اماتودوست ایرانی من هموطن ایرانی من کـه روزانـه باچنین مشکلاتی مواجه نیستی وخشم روزانـه ات رادرخانـه حتی پای اخبار تحریک مـیکنندچگونـه درکشوردروطن,ازخوددفاع مـیکنی کـه صدایت به,درستی نـه به,معنای خشونت وبی فرهنگی کـه بنام"انسانی متمدن وبافرهنک وتاریخ ایرانی بـه گوش جهانیـان برسانی؟"نـه با اتش زدن سفارتهاکه بادل باعمل بارفتاربگوایرانی کیست وآیـاقصه ی عشق ومعرفت ودوستی ایران وایرانی قصه بودیـاواقعیتی همبستکی ایران وایرانی افسانـه بودیـاانقلابی رارقم زدتوچه مـیکنی ایرانی من؟!درهمـین امروز کـه خودرادرنام ایرانی ومتعلق به,ایران مـیدانی؟!<br> <br> <br> ادامـه درون آدرس زیر<br> http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7738.html <br> </div> </font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=shHnUCTctLAHFzStvxQACQAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAASQ3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Nutrition</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=shHnUCTctLAHFzStvxQACQAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAASQ3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Improve your career health. Click now to study nutrition!</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=shHnUCTctLAHFzStvxQACQAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAASQ3eZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-72291040688921377992010-03-23T10:34:00.001-07:002010-03-23T10:34:48.148-07:00

Shadi

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <div style="text-align: right;"><h3 > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_8500.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد شادی بـه قلم استاد فرزانـه شیدا *</a> </h3> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27oC8lSRNI/AAAAAAAAATg/CqPPayaV71Q/s1600-h/OROD+BOZORG+9.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 227px; height: 320px;" src="http://2.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27oC8lSRNI/AAAAAAAAATg/CqPPayaV71Q/s320/OROD+BOZORG+9.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> شادی چیزی نیست کـه بما بدهند ,<br> شادی آن چیزهائیست<br> کـه خود بـه خود مـیدهیم<br> که تا به یـاری آن شادمان باشیم.<br> چون امـید چون تلاش چون پشتکار<br> ودرنـهایت موفقیت ف.شیدا<br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد شادی ●<br> درزندگی آدمـی «شادی» وشوق وشوراز جمله احساساتی ست کـه آدمـی نیـازفراوان بـه آن,دارد ومـیدانیم کـه زمانی کـه شادمان شده ولبخند زده یـامـیخندیم فعل وانفعالاتی شیمـیائی دردرون ماصورت مـیگرددکه بقای عمرانسان رانیزبیشتر کرده برعمرانسان مـیافزاید,کمااینکه بسیـار گفته اند کـه خنده طول عمررازیـادمـیکندماانسانـهانیـازمند این هستیم کـه ازخودوپیرامون خود احساس رضایت داشته باشیم تابتوانیم,دردرون خوداحساس شادی راافزایش دهیم,وباروحیـه ای شادتربادنیـاروبرو شویم درفرگردخنده نیزگفتم که,زمانی کـه انسان تلاش کنددربدترین شرایط نیزروحیـه ی خودراحفظ نمایدوباحَربهء"خنده"ازاندوه خودبکاهد,درواقع بربیشترین اندوه موجوددردل غلبه کرده,است وانسانی بردباروشکیبا مـیشودکه این صبروشکیبائی درزندگی او بسیـاراورایـاری خواهددادتا شرایط بدزندگی رابراحتی ازسربگذراندمن خودفردی هستم ک درتمامـی شرایط مـیخندم,واجازه,نمـیدهم درد یـااندوه یـافشاری درزندگی, مرازپای بیـاندازد واین حاصل سالهازندگی,درخارج بوده,است که,انسان همـیشـه,دراطراف خودکسانی,راپیدا نمـیکند کـه بتواندباایشان,تااینحدراحت وصمـیمـی باشدکه همـه ی هم وغم خودراباآنان,درمـیان بگذارد ودرعین حال کمترباکسی درباب غمـهاسخن مـیگویم,وبیشترمواقع درگردهمائی هاومـهمانی های دوستانـه نیزچه,درمحیط فامـیلی باشدچه دوستی تلاشم براین هست که,این چند ساعت باهم بودن راحتی اگرروزهاوهفته ای باشددرشرایطی بگذرانیم,که همگی احساس راحتی وآرامش وشادی کنیم, وبرای آن ازهیچ چیزنیزدرخانـه ام دریغ نمـیکنم ودرعین حال,ازخانواده ی مادری آموخته ام کـه زندگی باتمامـی بالا وپائین هاوقتی صمـیمـیت ومـهردرمـیان افرادباشدبراحتی مـیتوان همـه چیز رادرزندگی ازسرگذراندوهمـیشـه نیزدرجمع خانواده ی خودساعات خوبی داشته ایم کـه به بگو بخنده,وشادی وسرورطی مـیشودوحتی برای,داشتن جشنی خانوادگی بهانـه,لازم نداریم وهمـینکه, دورهم باشیم,کافیست کـه تامـیتوانیم,ازاین لحظات لذت ببریم مسلم,است کـه روزهائی درزندگی همگان هست کـه انسان آنروز شادی چون دیگرروزها احساس شادی وبی غمـی نکندومشکلاتی,ازراه مـیرسندکه بناگاه برنامـه ی زندگی راازروال خارج مـیکندباینـهمـه بازتربیت خانـه,وخانواده ی من بگونـه ای بوده هست که حتی درگویـایئ غم خودازجنبه های شوخ آن,استفاده مـیکنیم وکمـی هم درعین داشتن مشکل وغم مـیخندیدم,وهمـین باعث مـیشودکه براحتی خودرادرمقابل شرایط نباخته باروحیـه ی بهتری باهرچه هست مواجه شویم.زندگی شخصی من درخانواده ای ساده,وکارمندبمانندهمـه خانواده های ایرانی فرازونشیب بسیـاری,راپشت سر گذاشت وزمانی که,ازخانـه مادربیرون رفته وزندگی شخصی خودراشروع کردم نیزمسئله مـهاجرت ودنیـای جدید سبب شد کـه هیچ روزی درزندگی یکروز معمولی ساکت وآرام وبدون دردسرنبود وهمـیشـه بامشکل ومشکلاتی روبرومـیشدیم کهانتطار آنرا نداشتیمو به منظور مادردنیـای خارج بـه نوعی تازگی داشت وتاآشنا شدن بـه زندگی وراه,ورسم زندگی درمحیطی آشناوایستادن برسرپای خودمنو همسرم ده سال رابه سختی ومشقاتی فراوان درابتدابایک فرزندوپس,ازچند سالی بادوفرزندا سرگذرانیدم کـه طی آن بـه تحصیل وکارپرداخته وزندگی خودراازهیچ ازیک صفربه تمام معنی,به یک زندگی معمولی درآوردیم کـه بتوانیم درآرامشی نسبتا,مادی ومعنوی خانـه ی خودراخانـه ای بسازیم کـه تازه بعد ازده سال شده بود خانـه ای ایرانی بادوفرزندودررفاه نسبی وبامشکلاتی نسبتاکمتراز پیش وبازاگر صادقانـه بخواهم بگویم همـیشـه چیزی جدیدهست کـه بادنیـای ایرانی ماتفاوت داشته باشد تابرای حل آن با فرزندان خودبه فکرواندیشـه فرو رفته وبدنبال چاره راهی باشیم کـه هم توان زندگی دورازوطن وبامردمانی,ازهمـه ی سرزمـین ها راکه دریک مکان جمع شده بودند داشته باشیم هم فشاری بـه خانـه وخانواده وفرزند مابخاطر دوگانگی فرهنگ واجتماع نیـامده همـه درآرامش باشیم وحق یکی درخانـه ازبین نرودوفکرایرانی مامحدودیتهای راکه برایمان ایجادمـیکندبه طریقه ای چاره بجوئیم کـه هم بتوانیم درجای فعلی عادی ومعمولی چون دیگران زندگی کنیم وماننددیگران باشیم هم ایرانی باشیم,وزندگی عادی ومعمولی یک ایرانی راحفظ کرده باشیم,ودرعین حال درون کشور فعلی توان جایگزینی مثبتی راداشته باشیم این از زمره مشکلاتی ست کـه شماباآن درون روزانـه زندگی خودمواجه نیستیدونیـازی هم بـه فکر بـه آن نداریدامابرای ماهرروز,روز تازه ای ست کـه باچیزی تازه تردرفرهنگ واجتماعی,مواجه مـیشویم کـه راه چاره,آنرانمـیدانیم وبرای هماهنگ شدن باآن واینکه درست نیز عمل کرده باشیم دچار مشکلات فکری مـیشویم کـه چکاری درست چه,غلط هست چه راهی برویم واز چه دری وارد شویم و...و باوجودحتی بیش از بیست سال زندگی درکشوری دیگرباز گاه درمانده برجامـیمانیم که,این مشکل جدیددیگر,چه راه حلی,دارد درعین حال چون من 26 سال ازعمرخودرااززمان تولددرایران بزرگ شدم,وباخلاق ورفتار وشخصیت ایرانی بدنیـائی آمدمبناگاه دیدن خوددرعالمـی دیگر,آنـهم درون کشوری که, زایران,وایرانی چندان چیزمـهمـی هم,نمـیدانست ,وکمترباایران وایرانی آشنابودندوبااخلاقیـات ایرانی بیشترین چیزی کـه مـیدانستنداین بود کـه ایران کشوری مسلمان هست وحتی هنوزهم بسیـاری ازمردم,اروپامارااز نژادعرب بـه علت مسلمان بودندتصورمـیکنند وکسی بااین مسئله آشنانبودکه,ایرانی هیچ رابطه ای با عرب نداردمگر درنام اسلام ونژاد ایرانی راکمتری مـیشناخت ودرعین حال زمان زیـادی نمـیگذشت که,مـهاجرایرانی بـه این سرزمـین مـهاجرت کرده باشدودرعین حال تعدادایرانیـان بـه نسبت دیگرکشورها کـه بیست سی سال پیش ازمابه نروژمـهاجرت کرده,بودند بسیـارهم کم بودوهمچنان هم ایرانیـان درپراکندگی شـهرهای نروژزندگی مـیکند وبیشتر نیزجوانان پسرومجردایرانی,بودندکه دراین دوره,دراکثر کشورهای اسکاندیناوی,مقیم شده بودندواینکه خانواده دربین ایرانیـان مـهاجر کم بودهمـه اینـهاباعث شده بودکه بـه نسبت دیگرمـهاجرین,ایرانیـان درمـیان مردم اروپا هنوز ملتی ناشناخته باقی بمانندکه,زیـادنیزروابطی باآنـها برقرارنمـیشد بخصوص کـه بیشتر جوانان بودن کـه مـهاجرت کرده,ومردم حتی بخاط آشنائی نداشتن بااین کشورواخلاقیـات ایرانی باآنچه دراخبارشنیده بودند حتی ازجوانـها نیزمـیترسیدندوهرچه مردم اروپا وبخصوص نروژازایران مـیدانست هم باین ختم مـیشدکه"انقلاب" کرده,است ودرجنگ بسرمـیبردودرمحدوده ی کمـی ودرخلاصه ی اخباری ومتن های کوتاهی,ازایران سخنانی درگذشته شنیده بودند ودرروزانـه هم,اخبار موصق ازحالت جنکگ وچگونگی جنگ به,اطلاع مردم مـیرسید کـه این به منظور شناخت ماکافی نبود چون دررابطه بافرهنگ واجتماع واخلاقیـات مانبود کـه بتوانندبامابیشترآشناشونداین نیز کافی نبود کـه بدانندایران درجنگ هست وکمکی بـه مـهاجرایرانی درخارج نمـیشد کـه اینرا نیز بدانند یـا ندانندچراکه,درمحدوده ی زندگی روزانـه صحبت اززندگی بودوچگونگی زیستن یک مـهاجر درکشوری ناشناس با مردمـی که,متقابلا هیچ آشنائی بامانداشتندو فقط اخبارازجنگ بودوبس کـه دراخبارجهان گفته مـیشد یـادربرنامـه ای بـه کوتاهی خلاصه شده بود,وبرخی نیزمـیگفتند تاپیش ازانقلاب حتی,اسم"ایران"رانیزنشنیده بودندکه البته این مختص به,اسکاندیناوی بودکه بعلت هوای سردوبرفی آن کمترایرانیـان باینسوی سرزمـین مـی آمدندوبااینکه,درهر فصل سال توریستهای زیـادی مـهمان این سرزمـین مـیشونداماایرانی درگذشته,اگربه خارج مـیرفت کشورهای دیگری را انتخاب مـیکردو ماهم درایران همانطور کـه مـیدانیداسکاندیناوی یعنی کشورهای نروژ سوئد ودانمارک راکشورهائی مـیشناختیم کـه شش ماه روزوشش ماه شب هست درصورتی کـه تنـهادر منطقه ی بالای این کشورهادر شمال کـه نزدیک قطب هست هوا باین شکل شش ماه شب وششماه روز هست وجمعیت کمـی نیزاز مردم نروژباآداب وروسوم خاص خوددرآن زندگی مـیکنندوحتی بـه زبانی دیگر کـه زبان "سامـی" گفته مـیشودسخن مـیگویندونمونـه فرهنگهای خاص خودرادارندومثل کُردایرانی مادرمنظقه ی خودباعالم خودزندگی مـیکندورسومات وآئین متعلق بـه "سامـی ها" بهرحال زندگی,دراینجاهم روال عادی خودراچون همـه ی دنیـاداردولی بازمستانـهای سنگین تروبا وصف تمام این احوال زندگی درجائی کـه چه,از لحاط محیطی متفاوت بودچه,ازلحاظ دین وآئین وهم درنداشتن شناختی دوطرفه وبااب وهوائی نسبتادربیشترین روزها سردبناگاه خودرادرجائی دیگر مـیدیدم کـه چون کودکی نوپا مـیبایست همـه چیز راازاول یـادبگیریم تاتوان زندگی داشته باشیم ,لذاشادبودن واحساس آرامش درمحیطی کـه نـه من باآن آشنابودم ونـه دنیـای پیرامون من مرامـیشناخت ,شروع زندگی درآن وایستادن بروی پای خودوهم موضوع اینکه شناختی ازخود بدست دیگران داده وبعنوان یک ایرانی خودرامعرفی کنیم,درهرروزه ی زندگی ودرکنارآن نیز یـادگیری زبان,وهم اینکه توان اینراداشته باشیم ازپس کارهای خودبرآمده زندگی آرامـی داشته باشیم درشروع وتا سالها به منظور مادراین دنیـای تازه وبرای همـه مـهاجرینی چون من, ,کار ساده ای نبودامابه هرجهت زمانی کـه پابه درون این زندگی تازه درکشوری دیگر نـهادم تنـهایک هدف راپیش روداشتم,وآن اینکه منوهمسرم مـیبایست بـه هرشکلی هست تحصیل کنیم ومشقات راه,رابهرگونـه کـه قادرباشیم پشت سربگذاریم ونگذاریم تنـهائی وغربت مانع ازاهی شود کـه بخاطرآن زندگی درکشورخودراترک کرده ایم وغم غربت ودوری خانواده رابردل خودهموارکرده ایم بعد درنتیجه لااقل باتحمل همـه اینـهامـی بایست نتیجه ای مثبت رابرای مادربرداشته باشدکه ارزش اینـهمـه جدائیـهاودورشدن هاوازصفر شروع راداشته باشد<br> ¤ که تا سرودن¤ <br> به منظور خواندنِ شعری آمده‌ام<br> کـه سروده نشده و نوشیدنِ جامـی<br> کـه آورده؟!<br> <br> تنـهایی را چاره‌ای نیست<br> این واژه را نمـی‌شود جمع بست<br> <br> به منظور پرستویی آواز مـی‌خوانم<br> کـه حنجره‌اش را <br> بـه من قرض داده است<br> و گنجشک‌های سردِ ترس‌خورده<br> هم‌آوازِ من مـی‌شوند<br> کـه باز بهار<br> مثلِ همـیشـه دیر<br> بر نعشِ پرستو مـی‌رسد<br> <br> به منظور خواندنِ فاتحه‌ای <br> آمده بود؛ رفت<br> شعری کـه سروده <br> نمـی‌شود؛ مـی‌مـیرد.<br> <br> ¤ :«احمد زاهدی»¤<br> بااین تفکردرشرایط همـیشـه پیش بینی نشده زندگی درهرقدم جدیدبودتنـها تلاش مااین بود کـه خانـه محیط آرامش ماباشدودرکنارهم ویـاری هم موفق شویم کـه هریک آمالی کـه بخاطر آن خانواده های خودراترک کرده ایم برسیم,واین باعث شدکه,ازاولین سالهانیز,تلاش خود را شروع کردیم وبه همـه طریقی بیکدیگر یـاری رساندیم تاباشرایط درس وتحصیل وخانـه وخانواده همواره وقت درس خواندن بیرون بودن ودرخانـه بودن مابه طریقی باشدکه بـه هیچ یک فشاری واردنیـاید وحتی چهارسال اول کـه تنـهایک فرزندداشتیم,همسرمن صبح زودازخانـه خارج مـیشد وساعت ده شب بخانـه مـیامدوعلت این بود کـه آنزمان مادر پایتخت ودرشـهر"اسلُو" نبودیم و دانشگاه او بیرون از"اسلو" بود ومادر شـهری درنزدیکی"اسلو" زندگی مـیکردیم وبرای رسیدن بـه دانشکده دواتوبوس ویک قطار راروزانـه به منظور رفتن ومجددهمان تعداد رابرای برگشتن استفاده مـیکردوبعلت دوری راه واینکه درخانـه نیزموقعیت درس خواندن نداشت تمام روزرادر دانشکده وبر سرکلاسهائی بودکه درساعات متفاوت شروع مـیشدوامکان برگشت بـه خانـه رانیزنداشت وهمـین شرایط راچند سال بعد کـه اودیگرکار مـیکردمن درشـهری کـه بودیم دوره فشرده ی دکوراسیون راشروع کردم وروزانـه بارفتن بـه کلاسهای خودو بردن وآوردن فرزندم ازمـهد کودک وهمچنین بـه خانـه داری مشغول بودم وچند سال بعد کـه دوفرزندداشتم به منظور رفتن بـه دانشگاه طراحی ودوخت ودیزاین مد,روزانـه بایک قطار سپس یک اتوبوس ویک بارهم سوارشدن بـه مترو بـه دانشکده ی خود مـیرسیدیم وهمـین راه را نیزدربرگشت طی مـیکردم فرزند کوچکم راازمـهد کودک آورده فرزنداول یکی دوساعتی زودتر ازمادر خانـه بودوروز درخانـه ی مااز ساعت 5 بعدازظهربعنوان خانواده شروع مـیشددرحالتی کـه هم بایدبه خانـه وبچه هارسیدگی مـیشدهم هرروزه من مـیبایست مقدارزیـادی کاردرساعت 8 فرداصبح به,دانشگده تحویل مـیدادم ونـه حتی یکساعت دیرتر.واین درست درزمانی بود کـه دکتر من علنااعلام کرده بود کـه دردهای عضلانی من تنـهایک بیماری زودگذربراثر فشاربالای تحصیلی وکار وخانـه داری نیست کـه برای همـیشـه ماندگارخواهدشد وبهتراست من آرام گرفته ودرخانـه بمانم وتحصیل رادرنیمـه راه,رهاکنم,ومن زیربارنمـیرفتم کـه پس ازاینـهمـه زحمت نمـیه راه راه رفته رارهاکنم چراکه همـیشـه وهمواره وهنوزمعتقدم کاری رایـاشروع نکن یـاوقتی شروع کردی بنحواحسن انجام بده وتمام کن چراکه انوقت هست که مـیتوانی بگوئی تلاشم راکرده ام وازخودراضی باشی وشایداگرچنین نکنی,عمری ممکن هست باخوددراین اندیشـه بسرببری کـه اگررهانکرده بودم واگرادامـه داده بودوهرطور بود خودرا بـه هدف وبه خط آخر مـیرساندم زندگیم چگونـه مـیشدوبا"افسوس واگرها" زندگی انسان نـه تنـها بـه شادی نمـیگذرد کـه تلخ نیز مـیشودوبهتراست بدست خودآنرابرخود تلخ نکنیم وقتی کـه مـیتوان تاجائی کـه مـیشود مقاومت کردوبه انتهارسیدومن بـه انتهای اه خودرسیدم وهمچنان نیزهرکاری را آغاز کرد م بـه پایـان بردم و تابه امروززندگی خودرسیده ام,وهرگز کارنیمـه تمامـی رابجانگذاشته ام کـه برای آن برنامـه ای نداشته باشم,وبی شک اگرکاری را به منظور مدتی بدلایل کمبودوقت یـاگرفتاری یـاگاه دردهایم درون بخشی اززندگی خود, بـه تعویق انداخته یـابیـاندازم برنامـه ریزی آنرانیزکرده ام کـه چگونـه,وکی,کجادرچه ساعاتی وچه موقعی ,آنراانجام داده,و تمام کنم وفکر مـیکنم شادی انسان بسیـار بیشتر مـیشود زمانی کـه انسان بداند چه مـیخواهدوخودرا به,انتهای آن نیز برساند.درواقع کاری شروع شده وکار تمام نشده هرگزدرزندگی من معنا نداردوبهرشکل بایدتمام شودحال بـه هرشکلی کـه هست هرچه هست هرگونـه, کـه هست ,وزمانی کـه شروع شد,مـی بایست حتماتمام شود,و«اماواگری» نیزبرای خودم پذیرفته نیست بااینکه مـیگویندبه خودسخت بگیری دنیـابرایت سخت مـیگیردودنیـاراآسان بگیرتا ساده نیزبرتوبگذردامادرجائی کـه سخت گرفتن کاری نـهایت موعودورسیدن بـه خواسته ای رابرای آدمـی داردکه شادی وموفقیت آدمـی درانتهای آنایستاده هست دیگربایدحتی شده بخود سخت گرفت بایدتلاش کردبایدهر مشقتی راپذیرفت بایدبرنده شد وبایدرفت ورسید.<br> ودر واقع با همـین افکار نیز بود کـه شرایط زندمن وخانواده ام درنروژ, 4سال با تحصیل شوهرم و4 سال تحصیل من بدنبال خودباین رسیدکه هردو شاغل شده وبازهمان دوندگی روزانـه را بدون اینکه حتیی راداشته باشیم کـه بتوانیم دردوران بیماری خودیـافرزنادن ما ازاو یـاری بطلبیم یـا ساعتی فرزند خود را باو بسپاریم گذشت که تا اینکه دیگر هردو تحصیلکرده,وشاغل بودیم وخندان بودن وشادبودن اگرچه دراینـهمـه فشار روزانـه سخت بود<br> اما بازهم هیچ کدام ازاینـهمـه خستگی ها وفشارها وحتی دردجانزدیم,وهیچ چیز نیزباعث نشد کـه از خنده وشادی ما کم شود ودرمحیط خانـه وخانواد باهم شادبودیم ومشکل عمده ای درون گذر زندگی با زندگی ودنیـای پیرامون خود نداشتیم مگر فشارهای اقتصادی دوره ی دانشجوئی, کـه تحمل شرایط آن به منظور ما مطلب مـهمـی نبود . انـهم وقتی مـیدانستیم درنـهایت مـیتوانیم دراین کشور با مدرکی خوب شاغل شده حقوق مناسبی دریـافت کنیم و تمام سختیـهای امروز رادرفردا جبران کنیم .پس مـیبینیدکه,انسان,اگربخواهد وتصمـیم بگیرد کـه خودرابه جائی برساند حتی درغربت وتنـهائی وبیی نیزموفق مـیشودواینکه بگوئیم امکانات وموقعیتهادرخارج بیشتر هست وهرکسی بداندکه موقعیت هست مسلم به منظور خودکسی مـیشودازسویـانی کـه این رامـیگویند نـهایت بی انصافیست چراکه,هستند هزاران مـهاجری کـه تمام این امکانات به منظور آنان بوده است,اما موفق بـه تمام تحصیل نشدندیـااصلاتحصیل ندیـاهمواره وابسته بـه اداره کاربا کمترین حقوق بیکاری بوده,به سختی ومشقت وحتی اندوه ورنج وافسردگی زندگی کرده اند ومـیکنندودلخوش بوده اند کـه فقط درخارج بوده اندونـه تنـهاباهمـه,امکاناتی که«صدای طبل,آن نیزازهمان"دور" کـه مـیشنوید,خوش است» ولیی نشدندبلکه بسیـانیزبه خواری کشیده شده یـاسرانجام,ازغم روزگاربه گوشـه ی انزواواندوه,وافسردگی,افتاده اندروی بازگشت رانیز ندارند ودرعین حال باوجوداینکه هنوزهمان,امکانات کـه مثلاگرفتن وام تحصیلی بودباذکراینکه دردوره کارمـیبایست دوبرابرآن راازحقوق ماهانـه رای آن پرداخت وبرگردانده شود,که نیمـی,ازحقوق اصلی بـه آن مـیرود ونمـی دیگربه مالیـات ,آری چنین امکاناتی!هست باپرداخت درصدبهرهء بالاکهخود یک بدهی سنگین و دردناک هست که ببینی هرماه,نیمـی,ازحقوق توبرباد مـیرود چون تحصیل کرده ای ومعمولاخودنروژی نیـازی نداشته چنین وامـی رابگیردچراکه یک,جوان نروژی تابتواند سعی مـیکند این وام رانگیرد وخانواده ی اوبه اویـاری مـیرسانندودرکنارآن نیمـه وقت کارمـیکنندوبه مـهاجر بدون داشتن مدرک وبدون داشتن سابقه وبراساس خارجی بودن نیز براحتی کار نمـیدهندوبهرحال کـه چنین وامـی رابادرصد بهره ی بالانمـیگیرندتادرفرداها حقوق او دست خورده باقی بماندوتنـها طبق سیستم کاری,مالیـات ازروی آن کم,گرددوتمامـی حقوق کاررابه,همان شکل برداشت کندوبااین شکل بازفشارمالی داشته باشدوهرروزنیزبهره بـه روی بهره,افزوده مـیگردد وهمگان نیزمـیداندگرفتن وام یعنی گرفتارشدن,ولی مـهاجرکسی رانداردالحمدالله بچه پولدارهم نبودیم,که تکیـه برجیب باباکارمارامثل باباهای نروژی راه,بیـاندازدواگربودیم هم شـهریـه دانشگاهای خارج,رابابای مـیلیـاردرهم زورش مـیامدبپردازد,چه,برسدبابائی کارمندوبازنشسته,وهم,اینکه بهتربودوسنگین تر بودیم کـه نشنویم:"پسرراهی کردم وشوهردادم بروید,نـه باسه,چهارتای دیگربرگردید,وبازهم خرج زندگی خودرازمن بخواهید!که برحق بودسخن حق,اگرکه گفته مـیشد,خدائی هم,بسیـارنددرخودایران که,هنوزباباخرج زندگی بعد ازازدواج,وپسر خودوآنان,رامـیکشدامابهرشکل بسیـاری مـهاجرین اینراهم نداشتندندارندچراکه بهره برداری ازامکانات هم,پول,ودارائی مـیخواهد,مانندهمـه ی جای دیگردنیـاتاکه بتوان,به آن,تکیـه کرده وناچاراست باین بهره ی بالابرای تحصیل خودوام راگرفته,وتاآخرعمردرحال پرداخت بدهی آن باشدامابهرشکل اینگونـه,امکاناتی هست,هنوروقت دارند,هنوزمـیتوانندشروع کنند,ولی به,آنچه هست رضایت داده وبه هرچه,هست مـیسازندونام سرنوشت مـیگذارندودرنـهایت مـیگویندآسمان همـه جایکرنک,است,امابه شکلی منفی.حقایق را حتما گفت حتی اگر گاه انسان با نگفتن آن مـیتواند بسیـار ی ازچیرها را پنـهان کند اما بنظرمن وظیفه هست که اینرا بازگو کنیم کـه چندان هم هرچه مـیشنوید را باور نکنید براستی هم "آوای دهل شنیدن ازدورخوش است".وحقایق وواقعیتها بسیـار متفاوت با آن رویـائی ستکه از زندگی خارج شنیده وهمچنان مـیشنویدوآنکه هیچی نشد وبه هیچ جائی نرسید بـه شکل منفی خود آه مـیکشدومـیگوید:آسمان همـه,جایکرنگ هست ومنـهم آه مـیکشم ومـیگویم "برای ماالبته بیشترآن آسمان آبی پشت ابروبرفی وبارانی بود,درنتیجه,زیـادفرقی نمـیکندچه رنگی باشدما,آن رنگ رابهرحال نمـی بینیم,وخورشید نیزدراینجا"ستاره سهیل"رابسیـار,روسفیدکرده,است, واسمان درهمـه جا یکرنگ هست وهمـه جا همان هشت ساعت زحمت روزانـه وبروبیـاها وزحمات زندگی وجود دارد اما با زبانی بیگانـه ولی بهرحال ,درهمـه جای دنیـا مـیتوان,درپشت ابرنیزدلی آبیِ آفتابی بود وآسمان را آبی دید,اگرانسانی درحرارت وگرمایی,ازتلاش باشدوخواهان رسیدن بـه آرزو ها,وگرنـه وطن باشدیـاغربتگاه,یـاقربانگاه,درهرکجا مـیشودقربانی زندگی بودویـادرخواست قربانی بودن کردو بانشستن وهیچ بودن زندگی کردورضایت نداشت وشادنبوداماشادی دردست خودماست وخودآنرابرای خودمـیسازیم ,امابسیـارندانسانـهائی که,متاسفانـه خودراهمواره قربانیـان زندگی وسرنوشت مـیدانندوشادی,رابه,خاطره هاسپرده اندوشکایت ,تنـهاروش آرامش, ونحوه ی زندگی ,ایشان شده هست دروطن وبی وطن بودن نداردکه شادی وقتی پیدا مـیشودکه,انسان هم راه خویش راپیداکرده باشدوبرای آن نیزتلاشی کرده باشددرغیراینصورت شادی محلولی نیست کـه نوشیده وتشنگی خنده مابرطرف شود.<br> ¤ «عشق و جان»¤<br> من آن عاشق ترین پروانـه هستم<br> کـه عهدی بر سر جان با تو بستم<br> تو آن شمع خرامان سوز هستی<br> کـه چون آتش بـه جان من نشستی<br> چه خوش آن سوزشی کز یـار باشد<br> بنازم آتشی کز دوست افتد<br> خوشا شب زنده داری های بسیـار<br> کـه در فرقت بـه جان هیزم بریزد<br> ندارم هیچ باک از آتش عشق<br> کـه این آتش ز مرهم خوشتر آید<br> ¤ شاعر:« احسان ضامنی »¤<br> اماانسانـهای موفق درخارج ازکشورغریبه های تنـهائی بوده اند کـه جزخودی رانداشته اند اماهمـین انسانـها,انی بوده اند کـه هریک رابرای شمانام ببرم ساعات استراحت وخواب وراحتی کمتری رادرزندگی داشته اندودرنـهایت اگربه جائی رسیده اند بازجایگاهی بوده هست که به منظور حفظِ,آن,مجبوربوده اندچون همگان,همـیشـه تلاش مداومـی را دنبال کنند چون همـه جای دنیـا بـه 8 ساعت کارحقوق مـیدهندوبدون کارکردمشترک زن وشوهرزندگی بـه شکل راحتی نخواهد چرخیدچراکه,اینجانیز گرانی خودراداردوبه نسبت حقوقی کـه دریـافت مـیشودمالیـاتی نیز پرداخت مـیگرددوبه همان نسبت نیزموادغذائی ونیـازهای اولیـه زندگی هزینـه های خودراطلب مـیکند.چنانچه خانـه ای هم موفق بـه خرید شده باشیم کـه ماهانـه مبلغ زیـادی ازحقوق رانیز بابت این خانـه یـانـه اجاره خانـه مـی بایست کنارگذاشت واکثراسالها طول مـیکشدتاکسی درخارج قادربه خریدخانـه ای باشدوخودپس از 12 سال با شاغل شدن خودم وهمسرم توانستیم صاحبخانـه شویم همـه وهمـه نماینده ی این هست که زندگی درایران وخارج بـه یک گونـه مـیگذرداماشما مـیتوانیدبازبان مادری بامردمـی زندگی کنیدکه شمارامـیفهمندوما حتما بازبان دیگری صحبت کنیم بامردمـی کـه مارانمـیشناسندوبمانند همـه جای دنیـاعام وخاص یکسانندوگاه هستندانی کـه اصلاهیچرانمـیفهمندوخارجی وداخلی نداردوبهرحال جائی ست باقانون ورفتارهاواخلاقیـات متفاوتی,آنـهم نـه فقط بایک شخص نروژی کـه بانواع نژادهاوکشورهابسازیم,ودرعین حال,هم مجبورباشیم مدام خودرابه دیگران ثابت کنیم,که انسان بدی نیستیم وایرانی هم یعنی بشری روی کُرّه زمـین وازمریخ نیـامده ایم ودرکنارآنـهم زندگی خودرابرای,خودیک زندگی ثابت وبرروی روال کرده باشیم کـه توان زندگی درآن رانیز داشته باشیم بعد قبول کنیداگربازهم بگویم وهنوزهم بگویم:"آوای دهل شنیدن ازدور خوش است".بایدبه این اعتراف کنم کـه بیشترین وتنـها مزیت فوق العاده ی اروپائیـان بخصوص مردمان اسکاندیناوی کـه گفتن آن گفتن,هم داردووظیفه هست که درقبال ایشان مـی بایست انجام داده شود,این هست که,ایشان برسردولت وملت وهم مـیهن خودکلاه,نمـیگذارندودرپاکی وصداقت روراستی ودرستکاری باوجدان ملی ومـیهنی,وانسانی ,هم بـه دولت خودخدمت مـیکنند هم به,مـیهن خودوفرزندان نسل کشورخودوهمچنین ماو فرزندان مارانیزازخوددانسته,ودرتربیت آموزشی ودرست خودازاین مرحمت بی بهره,نگذاشته اندواین نیز"مزیت" کمـی نیست وجای تحسین وتشکرداردکه نسل,دیروزوامروز وفردای ایشان پرباشد,از ملت وفرزندان ملتی که,انسانـهائی صادق ودرستکار,راستگوهستندکه زندگی خودراباقانونمندی,ودرستکاری,ووجدان کاری,واجتماعی بگذرانندوآنراوظیفه بدانند نـه لطف.چیزی کـه دراماتمـی کشورهای دنیـا واجب وضرروریست که تا مملکتی بـه اوج رسیده وبه پیشرفت برسدوکشوری شادراداراباشد بامردمانی شادتر<br> ● صدای زندگی ا●<br> درصدای باران<br> یـا صدای باد<br> درون خش خش برگها<br> که تا کاغذی رها درون هوا<br> درون صدای رود یـا نوای موج<br> درون چهچهه مرغ های بهاری<br> یـا درون همـهمـه هائی<br> کوچه وخیـابان<br> آنچه همـه درون پی آنیم<br> صدای زندگیست<br> مانده ام با کدامـین نوا<br> درون کدامـین صدا<br> وتا کجا مـیشود<br> دلخوش بود<br> مانده ام<br> درون کشاکش بودن<br> دلم را درون کدامـین خرابه<br> پنـهان کنم<br> که تا درناله های پر طپش قلبم<br> ازپا نیـافتم<br> و باز بشنوم نوای زندگی را<br> کـه دوراست از صدای دل<br> دورتر ازمن و حتی بودنم<br> بر جای مانده ام<br> فرو رفته درون خویش<br> مانده درون سکوتی دردآور<br> بستهدر آروزی سخن<br> چگونـه تاب آورم<br> زیستن را<br> آه غم هرروز چون پیچکی<br> درون دلم مـی پیچد<br> نفس تنگ مـیشود<br> بیقراری دلم را<br> لرزان مـیکند<br> بی تاب مـیشوم<br> و مـیخواهم درون صدای باد<br> درون صدائی از زندگی<br> خود را فراموش کنم<br> تو چه مـیدانی چقدر سخت است<br> درون دور دست آه کشیدن<br> و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن<br> و باز هیچ...هیچ ...هیچ<br> ایکاش اینگونـه نبود<br> جمعه، 14 اردیبهشت، 1386<br> ¤سروده ی : فرزانـه شیدا¤<br> درنتیجه قبول کنیدشادبودن وشادماندن باینـهمـه فشارکار سختی های روزمره دردسراسر دنیـا خودنیزکارسختی ست اماناممکن نیست چراکه,هرچیزی راه خودراداردواگرموفق شویم خودرابه جایگاهی برساینم کـه آرزوی آنراداریم درنتیجه همواره شادخواهیم بودومشکلات روزمره نیز تبدیل بـه روال عادی زندگی شوندکه خواهی نخواهی باید,باآن زندگی کردوراهی برآن جست وچون قادر باشیم چنین باشیم مسلما تجربیـاتی را نیز آموخته ایم کـه بما بیـاموزد زندگی همواره شیب وفراز خودرا دارد وشادب ودن با داشتن تمامـی این مشکلات خودهنرواسیتعدادی هست وبااین نگرش کمترباهرغمـی ومشکلی,ازپادرافتیم وآنگاه هست که,انسانی هستیم, که,دیگربه زندگی باتجربه وشناخت نگاه مـیکنیک وبی تجربه وخام,نیزنیستیم, وباید بدانیم کـه همـین فشارهاست "آدمـی"فولادآبدیده,ویـاسنگ زیرین آسیـابی مـیکندکه به منظور شادی هم جای خودرادر زندگی خود پیداکندودرتمامـی پیچ وخم هابازهم خندان وشاد باقی بماند بخندیم وشاد باشیم چراکه درشادیـها وخندیدن ها روحسیـه دوباره ای خواهیم داشت به منظور مقابله باتمامـی مشکلات زندگی واین خود رازیست کـه یـافتن آن سالها اشک را بـه همراه داشته هست تا یـاد گرفته شود بسیـاری از اشکهارا مـیشد بـه لبخندی از سرگذراند وباز درهمـینجا بود کـه هستیم .<br> ¤عمری¤ شعر از:«احمد زاهدی »¤<br> آویخته<br> خود را از سایـه‌‌ی جهان، به‌دار<br> یک‌تن کـه مـی‌پنداشت<br> مـی‌رسد روزی برایش<br> یک بوسه همراهِ نامـه‌ای<br> این ماه را کـه شکست<br> شب‌های ما تیره شد<br> جزایش را آویخته خود بر دار<br> جهانِ شبِ تاریک بی‌مـهتاب<br> مـی‌پنداشت، خواهد رسید روز و چه روشن<br> ماه را شکست<br> و خورشید، هیچ<br> لب‌های صبح را نبوسید.<br> ¤ شعر از:«احمد زاهدی »¤<br> ولی مـیبینیم بسیـاری راکه همـه چیزدارندالا شادی یـاکلکسیون غمـهاومشکلالت آنان پرشده هست یـا کلکسیون دارائی آنـهااماهمچنان درنمونـه ی این کلکسیون جای شادی خالیست واین همان کمبود"معنویت انسانی"در فردی هست که خودرانمـیشناسد کـه قدرت خودرادرزندگی تجربه نکرده هست که,خودراباورنکرده هست که همگان را,زندگی,رادنیـارا, بـه این شکل نگاه مـیکندکه همـه چیزوهمـه برعلیـه اوست وپای صحبت,اینگونـه,افرادی چون بنشینیددر نظرایشان همواره درزندگی او,همگان مقصرندوهیچدست یـاری ویـاوری به منظور اودراز نمـیکندهرکسی فقط بفکرخود هست وانگارکه همـه موظفند تنـهابه فکر ایشان باشندوازکاروزندگی خود زده بفکرشادی وشادنمودن وخوشبخت ایشان باشند.درعین حال همـه ی دیگران رانیز درزندگی درفکر خود تحقیر مـیکند.درنگاه ایشان انسانـهای شکست خورده وموفق همـه فقط "شانس" خوبی آورده اند کـه توانسته اندی شوندیـاشاید ,بابای پولداری داشته اند کـه باینجا رسیده اند و....بی انکه,آینـه ای درپیش روی فکرخویش بگذاردوببیند خودچه بوده هست ,چه کرده هست ,چه مـیکند چراهمـه چیز رامقصر مـیداندجز خود راوهمـه زندگی خویش رابازی سرنوشتی مـیپنداردکه اوتنـها بازیچه ی آن بوده هست ؟بی آنکه بداندهیچباندازه ی خوداو مقصر نیست . ما نـه تنـها از یکدیگر بدور افتاده ایم کـه ازخود خویش نیز دور شده ایم کـه اجازه مـیدهیم ناکامـی های زندگی برما چیره گردد وبرما پیروز شود.<br> <br> ¤ آی آدما... آی آدما!! ¤<br> <br> آی آدما ...آی آدما...<br> چی شد صفای قدیما؟!<br> رسـمای خـوب زندگی<br> محبت و عـشق و صفا<br> چی شـد دلای مـهربون<br> با قلبی خالی ازجفا<br> <br> نـه بوددروغی بین ما<br> نـه شکلی ازرنگ وریـا<br> اون همزبونی, همدلی<br> آخه بگین رفته کجا؟!<br> انگار چیزای جدیدی<br> اومده درجای اینا<br> زندگی مادی شـده<br> تمام سـرمایـه ما<br> خونـه وماشین وزمـین<br> دسته چک و پولوُ طلا<br> هرکسی درون فکرخودش<br> ازغم دیگرون جدا<br> از قلب خـوب آدما<br> شمابگیـن!... <br> چی مونده جا؟!<br> مـیگذریم از کنارهم<br> باسردی وُ.. بی اعتنا<br> بیـن دلا ی آدمـا<br> اینـهمـه بی مـهری چرا؟!<br> از روزگار امروزی<br> دلم گرفته بخدا<br> دنیـا شـده به منظور ما<br> غربت سرد ِآدما!!<br> بایدبپاشـیم دوباره<br> عـطر محبـت تـوُهـوا<br> دست بزاریم تُودسـت هم<br> بشـیم دوباره آشنا!<br> بدیم بـه مـهربونیـها<br> دوباره رونق و جـلا<br> با هـم باشیم, کنارهم<br> یکدلوُ گـرموُ همصدا<br> تاکه نشـه دنیـای ما<br> غربت سـرد آدما<br> <br> با مـهربونـی خـدا<br> ساخـته شـده دنیـای ما<br> قدرشوبـاید بـدونیم<br> توُ زندگیِ گـذرا<br> بیـان وهـمصدا بشیـن<br> دوباره مثل قـدیما<br> بامـهربونی ها باشیم<br> بنده ی خـوب اون خـدا<br> بیـاین باهمدیگه باشیم<br> آی آدما ...آی آدما!!<br> ¤ سروده ی فرزانـه شیدا 1382¤<br> دنیـاوامکانات به منظور انسان به منظور همـه درجائی کـه هستیم بـه یکسان هست فکر کنیدچرا براستی کی از هیچ بـه همـه چیز رسیدودیگرنرسید وبه عملکرد هریک درنوع وشکل زندگی ایشان نگاه کنیدبی شک جواب خودرابدون گفتنی درخواهید یـافتی بانشستن وخوابیدن وناله ی نشدونمـیشود وشادی به منظور آنانی نخواهد بودکه تلاشی به منظور داشتن ان نمـیکنندوهمواره ازاوضاع گله مندوازدنیـا ومردم شاکیند,درنتیجه جائی هم به منظور شاد بودن به منظور خودباقی نمـیگذارد که تا شادی را حتی به منظور خودمعناکند.ودرنـهایت بپذیریم که:شادی چیزی نیست کـه بمابدهند, شادی آن چیزهائیست کـه خودبه خود مـیدهیم تابه یـاری آن شادمان باشیم.چون امـید چون تلاش چون پشتکار ودرنـهایت موفقیت <br> ____«اتفاق»____<br> افتاد<br> آنسان کـه برگ<br> - آن اتفاق زرد -<br> مـی افتد<br> افتاد<br> آنسان کـه مرگ<br> - آن اتفاق سرد -<br> مـی افتد<br> اما<br> او سبز بود و گرم که<br> افتاد.<br> ¤ از:« قیصر امـین پور »¤<br> رازهادرهنگامـه شادی وبازی آدمـی است.نکته فراموش شده جهان,اندیشـه،تعریف درست این حالت هاست .*اُردبزرگ<br> شادی وامـیدروان آدمـی رامـی پروردگرچه تن رنجوروزخمـی باشد.*اُردبزرگ<br> شادی وبهروزیمان راباارزش بدانیم،تن رنجور نیرویی به منظور ادب و برخورددرست برجایی نمـیگذارد.*اُردبزرگ<br> زندگی ، پیشکشی هست برای شاد زیستن .*اُردبزرگ<br> آنکه نگاه وسخنش لبریزاز شادی ست دردوران سختی نیزماهی های بزرگتری,ازآبمـیگیرد.*اُردبزرگ<br> ابله ترین آدمـیان,آنانیندکه با مسخره نمودن شایسته گان شادمـی گردند.*اُردبزرگ<br> * سنگینی یـادهای سیـاه را<br> با تنـهایی دو چندان مـی کنی …<br> بـه مـیان آدمـیان,رُو,ودرشادمانی آنـهاسهیم شو,لبخند آدمـیان اندیشـه های سیـاه راکمرنگ و دلت راگرم خواهد نمود.*اُردبزرگ<br> هنگامـه شادمانـه سرودن وبنواختن ،چه زودگذر وکوتاه ست.*اُردبزرگ<br> باوربدبختی ازخودبدبختی دردناکتر ست.*اُردبزرگ<br> بدبختی هست که نمـی تواند ناراستی خویش رادرست کند.*اُردبزرگ<br> سرآمد این جهانی شما هر چه بزرگتر باشد سرنوشت زیباتری درون برابر شماست.*اُردبزرگ<br> اگر بر ساماندهی نیروهای خود توانا نباشیم ، دیگران سرنوشتمان را مـی سازند.*اُردبزرگ<br> پایـان فرگرد سرنوشت ●نویسنده:فرزانـه شیدا●<br> <br> </div><div style="text-align: right;"> </div></font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=1xlidA88tFFPnoKnOyrGYAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Home Improvement Projects</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=1xlidA88tFFPnoKnOyrGYAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Do it right the first time. Click to find contractors to work on your home improvement project.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=1xlidA88tFFPnoKnOyrGYAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-62309565223404548872010-03-23T10:30:00.001-07:002010-03-23T10:30:54.749-07:00

Sarnevesht

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <div style="text-align: right;"><h3 > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_04.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد سرنوشت بـه قلم استاد فرزانـه شیدا *</a> </h3> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27sQeRJo7I/AAAAAAAAAUA/cghBvACzfxU/s1600-h/OROD+BOZORG+9.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 227px; height: 320px;" src="http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27sQeRJo7I/AAAAAAAAAUA/cghBvACzfxU/s320/OROD+BOZORG+9.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> <div style="text-align: center;"><br> </div>● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد سرنوشت ●<br> ●بدترین زمان زندگی ما,« بهترین »زمان تلاش وکوشش وتغییربرای رشدوپیشرفت ماست .ف.شیدا<br> <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://4.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2q9Vp3tWBI/AAAAAAAABKI/1id5XCyXyj8/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 170px; height: 240px;" src="http://4.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2q9Vp3tWBI/AAAAAAAABKI/1id5XCyXyj8/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> درون فرگردهای پیشین نیز بسیـارگفتم کـه انسان سرنوشت ساز خویش هست وزمانی کـه نیـازبراین بوده هست که انسان همـه ی آنچه راداشته بـه کناری بگذاردواز صفرزندگی خودرا شروع کندوازخودخویش انسانی بسازدکه ازاین بعد توانائی بیشتری درزندگی داشته باشدآنگاه متوجه مـیشودکه خودرااسیر دست تقدیر وسرنوشت دیدن تنـهافکروتخیلی ست کـه درذهن خودبه بیـهوده پرورانده ایم واین امربر بیشترانسانـهائی خود ساخته نیزثابت شده است.انسان تازمانی کـه افساراسب زندگی خویش رابردست نگیرد اسب سرکش دنیـاوسرونوشت بـه هر شکل کـه دوست داردخواهد تاخت وآدمـی کـه خودوزندگی وسرنوشت خویش رانیزدوست نمـیداردبراینکه چگونـه این زندگی بگذردنیزتوجهی نداشته وچندان گام شایـان توجهی نیزدرزندگی خود بر نخواهدداشت.<br> _____ * گلستان سعدی *____<br> دل مـی‌رود و دیده نمـی‌شایددوخت<br> چون زهدنباشد نتوان زرق فروخت<br> پروانـهٔ مستمند راشمع نسوخت<br> آن سوخت کـه شمع راچنین مـی‌افروخت<br> _____ * گلستان سعدی *____<br> معمولا انسانـهائی کـه براثرفشارزندگی خواه,ازکودکی خواه درزمانیکه مسئولیت بارزندگی رابردوش مـیکشندوتلاشـهای ایشان بی ثمرمـیماند خودرااسیردست سرنوشت وتقدیر مـیپندارندوبسیـارنیز نمونـه جمله های از مردم مـیشنویم کـه مـیگویند:انگارمارابرای خوشبخت وشادبودن نیآفریده اند, سرنوشت بامن سریـاری نداشت ,تقدیرمن چنین بود,قسمت اینگونـه مـیخواست.امادرنظر بسیـاری ازبزرگان عالم این تنـهابهانـه ایست برای, خشنودنبودن خویش اززندگی تابدین وسیله,هرچه راکه هستیم ونیستیم به منظور خودودیگران توجیـه کنیم, بنظرمن تنـها چیزی کـه چاره ای برآن نیست مرگ هست ودرغیراینصورت درون بدترین وبهترین شرایط انسان,اگر تصمـیم بگیردزندگی خودرابگونـه ای دیگرشروع کندهمواره درهرسنی نیزکه باشد قادراست اینکارراانجام دهداگر پشتکاروایمان بخداوخودراهمواره باخویش داشته باشد سخت ترین راهها بلندترین کوههاوتمامـی آنچه کـه مـیتواندبرسرراه او مشکلاتی رابرای ادامـه ایجادکنداز سرخواهد گذراندکافی ست کـه دراین زمان ازخوشبختی وموفق بودن در«سرنوشت »و« هستی» خودراچون معشوقی بنگردکه,رسیدن بـه وصال آن رسیدن بـه آمال وآرزوهاست ودرفکر"بهسازی" وپیشرفت وخودسازی خویش باشدواسین تنـهاشعاری نیست کـه آمده بگویم وبروم وانتظار داشته باشم بی چون وچرا مورد قبول واقع شود من درزندگی خوددرهمـه شرایطی وقتی تصمـیم گرفتم کاری رام کرده وبه اتمام رساندم وهمواره شرایطی کـه دربسیـاری ازموارد,در زندگی بوده لحظات سختی رانیز برمن داده هست اما همـیشـه وقتی قصد چیزی را کرده ام تااخرین مرحله رفتن نیز آنرا ادامـه داده وبه پایـان ام وپیش از بـه پایـان رساندن,آن نیز لحظه ای ازپاننشستم وبیماری ی سرما وگرماوشرایط مختلفی کـه هرکدام مـیتوانست بهانـه ی خوبی به منظور دست کشیدن باشدرانیزاز سرگذرانده وهیچ چیزدرزندگی من باعث نشدازراه رفته بازگردم وخودراناامـیدببینم ویـابه ناامـیدی تن دهم چراکه معتقدم تصمـیم درزندگی ,مـیبایست سرانجامـی نیزداشته باشداینکه تصمـیم بگیریم ودریکی دومنطقه کـه بازماندیم ودچار مشکل شدیم ازراه بـه ناامـیدی رفته بازگردیم هرگز دوای دردمادرزندگی نیست وبایدرفت وشفا گرفت وبه انتهای مطلوب رسید. <br> ___*رباعیـات سعدی*___<br> شبها گذرد کـه دیده نتوانم بست<br> مردم همـه از خواب و من از فکر تو مست<br> باشد کـه به دست خویش خونم ریزی<br> که تا جان بدهم دامن مقصود بـه دست<br> ___*رباعیـات سعدی*___<br> بسیـار دیده ایم نیروی فکر وقدرت اندیشـه آنگونـه انسانی ازآدمـیان ساخته هست که تادیروز بودن ایشان هرگز تصورنمـیکردیم چنین پشتکاروهمّتی رادرچنته داشته باشدیـا قادرباشدکمترین موقعیت زندگی خویش رابه شکلی خوب,اداره کنداماهمان شخص درمنطقه ی فشاروناچاری گاه بدست خودمعجزه ای درون زندگی خودمـیکند کـه همگان رادر شگفت مـی اندازدوتمامـی,وتمامابخاطراین مسئله هست که یـا زمانی انسان ازاینکه آنچه هست همانگونـه باز باقی بماندوبازرهم همانگونـه باشدوبه گونـه ای کـه امروزودیروززندگی مـیکند, بازهم همانطورادامـه دهدبه ستوه مـی آیدیـااینکه دست همان سرنوشت وروزگاراو رابه تنگنای فشار زندگی مـیشکاندونفس براوتنگ شده احساس مـیکندکه,اینجادیگرباید کاری کردوبایددانست اگرزمانی فشارزندگی باوج رسید لحظه ی شروع ماست ودقیقادرهمـینجاست کـه خداوند,دنیـاوسرنوشت وکائنات تصمـیم گرفته اند فرصتی بـه مابدهند تاازخودکسی بسازیم وخودرااز برهوت دنیـای سردونابسامان وناخوشایندخویش برهانیم وحتی اگردنیـای پیشین مانیزدراین منطقه چندان دنیـای بدی هم نبوده باشد شایددراین نقطه فعلی امروزی کـه قرار گرفتیم به منظور مامجدد, مکان برخواستن وپیش رفتن و به خودخویش رسیدن وتلاش دوباره ای به منظور زندگیست تابهتربه مقاصدی برسیم کـه لازمـه ی زندگی بهتربرای ماست دوشاید جای ترسیدن وناامـید شدن ازموقعیتهای فعلی زندگی خود بایستی دریـابیم کـه امروز دنیـاچه چیزی رابرای ماکنار گذاشته هست وپی ببریم کـه چه حتما انجام دهیم تامجدددرزندگی خودآرام بگیریمچراکه هرتحولی درزندگی بـه غم باشد یـاشادی درپی خود تحوبلات دیگری رابدنبال داردوشایدزمان رشددوباره ای برماست.<br> _____ سرنوشت______<br> دوباره قرعه ء تقدیر شیـاد<br> بنام این منـه سرگشته افتاد<br> دوباره من شدم قربانی او<br> کـه ویران دل کند مارازبنیـاد<br> دوباره این جهان مردم آزار<br> درون آورده صدایم را بـه فریـاد<br> دوباره گوشـه گیر غم رفته<br> بـه حوری شد اسیر ظلم وبیداد<br> دوباره که تا که آرامـی گرفتم<br> بـه خشمـی بر دلم حرمان فرستاد<br> دوباره خشم خود برمن گرفته<br> دوباره کرده از ویران دلم یـاد<br> دوباره چشم بر ویرانـه دارد<br> مبادا یـاوری آید بـه آباد<br> دوباره درون رهم دامـی نـهاده<br> کـه خود صیدم کندمانند صیـاد<br> نمـیخواهد کـه آبادی بگیرم<br> چو خود اینسان مرا ویرانیم داد<br> مرا هر دم بـه اندوهی کشاند<br> مبادا لحظه ای این دل شودشاد<br> مرا ویرانـه بهترمـی پسندد<br> چو خود بنیـاد این ویرانـه بنـهاد<br> اسارتهای دل خشنودی اوست<br> نباید دل شود از غصه آزاد<br> و مـیدانم بـه تزویر خودش بود<br> اگر درون قرعه اش نام من افتاد<br> خدایـا بس دگر رنج و عذابم<br> زاین دنیـای ظالم...آه.. فریـادددددد<br> _______۱۳۶۲/ف.شیدا____<br> درصورتی کـه همگان آنچه راکه درون فشار ومشکلات برخود مـی بینندوناچار بـه تحمل وصبوری شده یـا خویش رامـی بازند «بخت بد »خودمـیخوانندامااگربه زندگی افرادشـهیر وبزرگ دنیـابنگریم هیچدر آسودگی خیـال وراحتی و بانـهادن پابرروی پا ونشستن ولم دادنیی نشد که,امروز شده هست ونامـی به منظور خودساخته هست که چه درون قید حیـات باشد چه نـه همواره یـاد بودن او کارهائی کـه درطول زندگی خود کرد نام و خاطره وسرگذشت زندگی اووحتی دوران بودن خوداوبیـادهمگان مـیماند ودرتاریخ دنیـا جاودان شده ومـیشود.عشق بـه خودعشق بدنیـاعشق بـه آخرت مـیتواندازانسانی رابسازد کـه درخود سازی خویش درسخت ترین راهای ممکن باجان ودل وباامـیدوپشتکارقدم بگذاردوباقدرت کامل تلاش کند کـه ازبیراهه ها بـه راه رسیده وبه نقطه ومبداء "آمال وآرزوهای "خویش دست یـابدوازخویشتن خویشی بسازدکه همواره آرزویش راداشته است.<br> ___ * بازگشت _____<br> که تا بازگشت ِ ما همـه باشد بـه سوی ِ تو<br> ما ، از توییم و ، آینـه پرداز ِ روی ِ تو<br> خرم دمـی کـه چون پر ِ کاهی ، بـه دست ِ باد<br> زین خاکدان ِ تیره ، درون افتم بـه کوی ِ تو<br> از چشم ِ سر ،نـهانی و بر چشم ِ دل عیـان<br> بیچاره کوردل ، کـه کند جستجوی ِ تو !<br> زاهد کـه آن " بدی " همـه بر اهرمن نـهاد<br> خصمـی نـهاده درون بر ِ ذات ِ نکوی ِ تو !<br> از ماست هر " بدی " کـه بدین عقل ِ چاره ساز<br>تشنـه ایم و باده ی ما ، درون سبوی ِ تو<br> اندیشـه گرم ِ حیرت و عشق ، اوفتاده مست<br> زان حلقه های ِ زلف ِ خوش ِ نافه بوی ِ تو<br> هر زاد و مرگ ما ، همـه که تا " بود " دیگری است<br> ریگی بـه جا نمانده و نماند ، بـه جوی ِ تو<br> بس خلیل ِ پادشاه و گدا ، کز زمانـه رفت<br> که تا در زمانـه تازه شود ، گفتگوی ِ تو<br> بر مـیر ِ کاروان چو حرامـی ، تویی امـید<br> دست ِ دعای ِ هر دو ، چو خیزد بـه سوی ِ تو<br> زنجیر ِ کهکشان کـه سپهرش بود بـه دام<br> تاری بود ز حلقه ی زنجیر ِ موی ِ تو<br> عارف خموش و واعظ ِ جاهل ، بـه صد قیـاس<br> پر کرده عالمـی همـه ، از های و هوی ِ تو<br> آن عقده ای کـه وهم و خرد بر تو ، ره نیـافت<br> با پرده های ِ غنچه وش تو بـه توی ِ تو<br> آن مرگ ِ خوش بـه کام ِ فریدون فرو فرست<br> ای داغ ِ ، باغ ِ خوش آرزوی ِ تو<br> ______ « فریدون توللی » _____<br> باینوصف خوب هست مانیزازاین الگوهای بزرگ دنیـا بیآموزیم کـه تلاش دربدترین زمان وامـیدبه بهتر شدن اوضاع ِزندگی,وپشتکاربرای بهتر زندگی خودویـاکوششی به منظور رسیدن بـه هدفی همواره زمانی به منظور انسانی,شروع مـیشود کـه دربدترین زمان ممکن زندگی خودسر مـیکند یـااینکه زمانیست کـه مـیبایست شروع کندواین همان شتر بختی ست کـه انتظارش رامـیکشیم همان خوشبختی ست کـه بدرخانـه ی ما مـیکوبدوشایدسالهادردل,آرزویش راکرده ایم.درنتیجه بدترین شرایط ممکن درزندگی مابهترین زمان تغییر هست ودرجای اینکه خودراباخته بـه گوشـه ی غم پناه بریم ودست اززندگی شسته زندگی را بدست زندگی بسپاریم وافساراسب سرکش خویش رادردنیـارها کنیم زمان آن رسیده,است کـه این اسب را رام کرده وبا همان او بـه آنسوی مرزهای گرفتاری ومشکلات بتازیم وهم خودهم سرنوشت خویش را تغییرداده یـابه بازسازی دوباره ی زندگی خوداقدام کنیم .<br> _____ بیـا ز سنگ بپرسیم ___<br> درون اینـه ها درپی چه مـی گردی ؟<br> بیـا ز سنگ بپرسیم<br> کـه از حکایت فرجام ما چه مـی داند<br> بیـا ز سنگ بپرسیم<br> زانکه غیر از سنگ<br>ی حکایت فرجام را نمـی داند<br> همـیشـه از همـه نزدیک تر بـه ما سنگ است<br> نگاه کن<br> نگاه ها همـه سنگ هست و قلب ها همـه سنگ<br> چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همـه عمر<br> کجا پناه بری ؟<br> خانـه خدا سنگ است<br> بـه قصه های غریبانـه ام ببخشایید<br> کـه من کـه سنگ صبورم<br> نـه سنگم و نـه صبور<br> دلی کـه مـی شود از غصه تنگ مـی ترکد<br> چه جای دل کـه درین خانـه سنگ مـی ترکد<br> درون آن مقام کـه خون از گلوی نای چکد<br> عجب نباشد اگر بغض چنگ مـی ترکد<br> چنان درنگ بـه ما چیره شد کـه سنگ شدیم<br> دلم ازین همـه سنگ و درنگ مـی ترکد<br> بیـا ز سنگ بپرسیم<br> کـه از حکایت فرجام ما چه مـی داند<br> از آن کـه عاقبت کار جام با سنگ است<br> بیـا ز سنگ بپرسیم<br> نـه بی گمان همـه درون زیر سنگ مـی پوسیم<br> و نامـی از ما بر روی سنگ مـی ماند ؟<br> درون اینـه ها درون پی چه مـی گردی ؟<br> ____سروده ی:«فریدون مشیری » ____<br> درواقع آدمـی زمانی کـه عمرکوتاه زندگی بشرراشاهداست بایستی بداند که,این فاصله ی تولدتامرگ به منظور این نیست کـه فقط ازآن باین برسیم واین مـیانـه را« زندگی» بنامـیم ودرنـهایت ودردوران پیری بعد ازگذرازسختی های بسیـارفقط بگوئیم خوب اینـهمـه زندگی من بودمن قراربود اینگونـه زندگی کنم وسرنوشت من این بوداینچنین سخنی راشماهرگزازانسانی خردمند وداناوعاقل باذکراین مطلب نمـیشنوید کـه من تلاشم رادرزندگی کردم تااین باشم,که,امروزهستم حال خوب یـابدمن تلاشم رابه نیکی ودرستی با پشتکاروصبوری انجام داده ام .مسلم,است آنکه درزندگی دردوران پیری برصندلی تجربه ی عمری زندگی نشسته هست نیزدوران خوب وبد بسیـاردیده هست اماپیش ازاین نیز نوشتیم فقط ازسرگذراندن مشکلی درزندگی وگذرازآن معنای زندگی وتلاش ندارد,درواقع وقتی مـیتوان گفت از زیربارمشکلی خودرارهاکردم کـه برای آن بیشترین تلاش ممکن رانیزکرده باشم,وتغییروتحولی درزندگی خویش ایجادکرده باشم,اگرفقط ازمانعی ودردی وفشارومشکلی ردشدم,دلیل برموفق بودن من درزندگی نیست اینکه,دراین راستاازخودچه ساختم چگونـه پیش رفتم وبرای خود چه تغییری حاصل کردم کـه دیگرباره بـه همـین مشکل دچارنشوم ومجدددرتنگنای دیگری چون این نیـافتم وآنگاه هست که مـیگویند پیروز شده ام وموفق وسربلنداز مشکلی رها شده ام .<br> ___ کوچه های رفتن ____<br> اگر من من بودم<br> درون کوچه های زندگی<br> اگر تو بودی<br> درون کوچه های گذر<br> هیچگاه زندگی<br> اینگونـه دلتنگ نبود<br> وهر گز گذر فصلها<br> اینچنین<br> بی رنگ نمـیشد.<br> ـــــ‌۱۳۸۲ / فرزانـه شیداـــــ<br> شاید بگوئیددرشعارمـیتوان همـه بودهمـه چیزشداماامکانات وموقعیتهانیزموثرند درصورتی کـه این خودماهستیم کـه امکانات وموقعیت رافراهم مـیکنیم وگرنـه دراین دنیـاهرآنقدرمشکل وگرفتاری خود رادارد کـه حتی به منظور یک زندگی درخوشبختی وثروت نیزوقت خودرابرای مانمـیگذاردکه بخواهد دل سوزانده وموقعیتی به منظور مابسازدموقعیت آنزمان ساخته مـیشود کـه ماپیشنـهادی دریـافت مـیکنیم وبرآن فکر مـیکنیم وآنرا مـیپذیریم یـانمـیپذیریم یـابرای پذیرش آن شرط وشروطی موافق باموقعیت خویش را مـیگذاریم,امادرهرشکل آنراپذیرفته وانجامش مـیدهیم وخودرابا شرایط آن تطبیق مـیدهیم.همانگونـه کـه *ارد بزرگ *نیزمـیفرمایندکه انسان بایدبه روزباشدودرهر سن وزمانی ازموقعیتهای پیش آمده درون زندگی خویش بنحواحسن استفاده کندبایداینرانیز اضافه کردکه اگرچه مانمـیتوانیم تمام پیشنـهادات وموقعیتهائی راکه درسرراه م قرار مـیگیردبدون چون وچرابپذیریم,اماعاقل,آن هست که وقتی مـیداند درشرایط کنونی راه دوم وبهتری نیست ازآنچه هست بـه بهترین شکل ممکن سودجسته دررشدوپیشرفت خویش تلاش کرده,وازخودوزندگی خویش ولحظات عمرخویش استفاده وموقعیت فعلی رابرای خود بـه شکلی بسازدکه قادرباشدازآن بـه نحواحسن استفاده کندوتغییری درفضای زندگی وافکارواندیشـه وعملکردهای خودداده وزندگی راازدریچه ی دیگری نگاه,کندوراههای دیگرزندگی رانیز بیآزماید شایددرآن نیزانسانی موفق باشد.لااقل ازاینکه با یک "نـه"گفتن خودراآسوده کنیم وبگوئیم تمایل باین کاروآنکارراندارم که,بهتراست ,چراکه,دراین شکل ماتغییری دررزوگارخودنداده ایم,ما تغییرات راوقتی بـه زندگی خودراه مـیدهیم کـه درزندگی خودرابرای تغییرگشوده بگذاریم وهمـه امکاناتی راکه پیش پای ماقرار مـیگیرداز کمترین تابالاترین بیآزمائیم.اینکه من مثلا آدم بیکاری باشم ودستم خالی باشدوکسی کاری بمن پیشنـهادکندوبرای آنکه علاقه ای بـه آن ندارم,بایک نـه گفتن خودراراحت کنم اشتباهیست کـه همگان مرتکب مـیشوندومـیگویند کـه من,اینکاره نیستم,اماکاربه هر شکل,درهر طبقه بندی ای که,ازکارباشدآیـابهترازدست خالی بودن وبی پولی وگرفتاری نیست لااقل درگرفتن وانجام اینکارموقعیت مادی خودراحتی درسطح کم ,اگرکه ازفشارمالی فعلی بیرون آورده دستهای بازتری,داشته باشیم مسلمابهترمـیتوانیم بفکرکاردیگر درموقعیت دیگروشرایط دیگروبهتری به منظور خودباشیم ودرکنارکارفعلی تلاش کنیم آنچه راکهبعنوان کار برخود مـی پسندیم ودوست داریم پیدا کنیم وآنگاه موقعیت آنرادرشرایط بهتری به منظور خودبسازیم تایـارای این راداشته باشیم,که, از کارفعلی بیرون آمده بـه کاروحرفه ای بپردازیم کـه دوست داشته ایم.درواقع این حماقت هست که من:موقعیت کاری رابنام,اینکه دوست ندارم دربیکاری وبی پولی,ازدست بدهم وبیکاربمانم شاید ذوری بالاخره,آن کاری راکه دوست دارم پیداکنم .باین شکل من موقعیت داشتن یک کاروداشتن پول وشرایط بهترراجواب نـه داده ام واین درست نیست کـه در بیکاره بودن بدنبال بهترین موقعیت بگردم کـه انسانی کـه درمحیط کارباشد بیشتنر شرایط,وموقعیت,پیدا کاردیگر راپیداخواهدکرد وباافرادبیشتری آشناخواهدشد کـه درمـیان آنان مـیتوانی وکسانی راپیدا کردکه یـاالگوی خویش قراردهیم یـااینکه,توسط آنان راه وچاه بیآموزیم یـااینکه,ازخودآنان وبه کمک ایشان کاروحرفه ای راپیداکنیم کـه مایلیم انجام دهیم,پس مـی بینید کـه دقیقاتصمـیمات ماست کـه سرنوشت سازماست نـه هیچ چیزدیگر .<br> ____" کدام ...؟" _____<br> سالهاست بهارم را<br> بـه خزان فروخته ام<br> و رشته رشته موهایم را<br> بـه خاطرات برف<br> وگرمای تنم را<br> بـه سردی زمستان اندوه<br> گذرم از جاده های بهاری<br> بـه تابستان زندگی<br> چه زودگذر بوده است<br> من آخر صاحبش نبوده ام<br> و همچنان درون جاده های زندگی<br> کـه براه برفیء زمستانی اندوه<br> مـیرسد.... درون تکرار تکرارها<br> درمانده ام<br> کدامـین صدا را حتما شنید<br> صدای درونم را<br> کـه مـیپرسد: بیـاد داری<br> یـا صدائی را کـه مـیگوید<br> ز خاطر ببر<br> کدامـین صدا را خواهم شنید<br> بکدامـین گوش فراخواهم داد<br> درون آینده ... فرداها<br> درون کدامـین جاده ها<br> چه خواهم کرد.....نمـیدانم<br> آرامشم کجاست؟! ...نمـیدانم<br> کدامـین ره بـه جاده بهار<br> خواهد رسید<br> وقتی کـه نگاه مغموم است؟<br> ! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه<br> ـــــــــ سروده ی: فرزانـه شیدا ـــــــ<br> امـیدکه دراتنخاب راه وکار وزندگی وسرنوشت خویش همواره براین,اعتقادباشیم کـه بهترین راه وبهترین کار,در زندگی ماراهیست کـه درآن,انسانیت و شرف انسانی ,خوبی, ترقی ورشدوخودسازی خویش رادرآن پایـه قراردهیم کـه چون این باشیم موفق نیزخواهیم بودانسانی کـه برخودخویش احترام بگذارددرخود سازی خودنیزدربهترین راههاباقلبی آگاه وبا پشتکاری قوی وامـید قدرتمندبه خداوند خودوبه خود,راه زندگی خویش رابراحتی پیدامـیکندوبه سرانجامـی خوب نیزدست خواهدیـافت کـه سزاوار آن هست ماهرچه راآرزو کنیم نوع آرزوی ماکه به منظور آن تلاش مـیکنیم],نماینده ی,این هست که,چگونـه انسانی مـیخواهیم باشیم بعد وقتی آرزوئی مـیکنیم وهدفی راانتخاب مـیکنیم وتصمـیم بـه رفتن گرفته وبرای آن تلاش مـیکنیم خوب هست همـیشـه ببینیم کـه این راه,را,که انتخاب کردیم براستی چهی راازمامـیسازد.انسانی شریف وپاک وزحمتکش یـامردوزنی خودخواه وخودبین د بیراهه های خطا؟با انتخاب راههای نادرست وداشتن آرزوهای ناصواب ورسیدن بـه پول ومکنت وجاهی کـه دردیدخداوند وهمچنین خودوجامعه راهی برخطاست ودرگناه ونانی حرام یـااینکه براستی مـیخواهیم,انسانی با نامـی خوب باشیم کـه هرآن راهی را,راهی شویم ازآن بهترین رابرای خویش وجامعه ی خویش طلب مـیکنیم وبا هدفی پاک ودیدگانی بازدرپی نانی صواب ونامـی بنام هستیم کـه سربلندی ماباشددرنتیجه درانتخاب سرنوشت خودبرآرزوهاونوع آرزوهای خودتوجه کنید تاخودرانیز بشناسید وگام دربهترین راهی بگذاریدکه ازشماکسی مـیسازد کـه همواره,ازخوددراضی باشیدهم,خودقادرباشیدبخود باسربلندی احترام بگذاریدهم دیگران. <br> *-کسی کـه عاشق خودوسرنوشت خویش نیست هیچ کاری ازاوبعید نیست.*ارد بزرگ<br> *- اگردست تقدیروسرنوشت رافراموش کنیم بعد از پیشرفت نیزافسرده ورنجورخواهیم شد.*ارد بزرگ<br> *- درهر سرنوشتی ،رازی مـهم فرونـهفته هست .*ارد بزرگ<br> پایـان فرگرد سرنوشت ●نویسنده:فرزانـه شیدا●<br> <br> <br> </div><div style="text-align: right;"> </div></font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=nSf5zpK4dzBo0LAoAXCx1AAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Home Improvement Projects</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=nSf5zpK4dzBo0LAoAXCx1AAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Do it right the first time. Click to find contractors to work on your home improvement project.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=nSf5zpK4dzBo0LAoAXCx1AAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-63014598337661179922010-03-23T10:28:00.001-07:002010-03-23T10:28:47.728-07:00

khod-bini

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <div style="text-align: right;"><h3 > <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_5990.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد خودبینی و غرور بـه قلم استاد فرزانـه شیدا *</a> </h3> ــــــ بودن ــــ<br> گر بدین سان<br> زیست حتما پست<br> من چه بی شرمم <br> اگر فانوس عمرم را<br> بـه رسوائی نیـاویزم<br> بر بلند <br> کاج خشک کوچه بن بست<br> گر بدین سان<br> زیست حتما پاک<br> من چه ناپاکم<br> اگر ننشانم<br> از ایمان خود، چون کوه<br> یـادگاری جاودانـه بر ت<br> راز بی بقای خاک!*<br> احمد شاملو<br> <a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2pPTU69vxI/AAAAAAAABKA/Zbhzgnt3U2g/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 170px; height: 240px;" src="http://3.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/S2pPTU69vxI/AAAAAAAABKA/Zbhzgnt3U2g/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد خودبینی وغرور ●<br> انسان,تاموقعی کـه خودرانشناخته,است ممکن هست خصوصیـات,اخلاقی متفاوتی,راازخودنشان,دهدکه,شایسته ی یک,انسان,داناوعاقل نیست,ازجمله خصوصیـات واخلاقهای بدی,که,انسان ممکن هست ازخودنشان دهدیکی همـین,غروربیجاوخودبینی وفخربیمورده,است واگرچه انسانـهای اطراف آدمـی نیزدرداشتن این احساس درآدمـی,بی ثمرنیستندامابااینحال,انسانی که,خودرا بشناسدوانسانی خردمند باهوش وداناباشدمـیداندکه آدمـی دراوج قدرت ومکنت ومقام,نیزبازچیزی به منظور فخرفروختن وغروربیجان داردچراکه,تمامـی آنچه,داریم ونداریم بـه دمـی ونفسی ممکن هست ازبین رفته ودودهواشودوبربادرفته حتی,اگرسالیـان دراز,برای آن تلاش کرده باشیم,وبرای ساختن وداشتن چیزی,عمری رانیز صرف کرده باشیم,انسان اندیشمندوخردمندوداناهمواره براین عقیده,است کـه هرچه ازآن اوست ودیعه وهدیـه ای ازخداست وبه همانگونـه کـه دادپس نیزمـیتواندبازپس بگیرد,درنتیجه نیـازی به,غروربرچیزی نیست که,ازآنِ واقعی آدمـی نیست وچراکه هرآنچه داشته وبه آن رسیده ایم همگی امانتی ست کـه موقع رفتن بازپس مـیدهیم .<br> _____« چه حاصل »_____<br> رفیقا خون دل خوردن چه حاصل<br> بـه پیش شعله افسردن چه حاصل<br> چرا خود را بـه خلوت مـی کشانی<br> درون این بیگانگی مردن چه حاصل<br> _____ « صالح وحدت »_____<br> درواقع اومـیداندکه,دنیـای معنویـات ومادیـات جدای یکدیگرندوتازمانی که,دنیـای معنوی ماسرشار نباشدنیـازهای مادی ماتمامـی نخواهدداشت.اماوقتی,ازنیـازهای معنوی وروحی غنی,باشیم,دیگرهیچ چیز دراین دنیـاباعث فخروغروروخودخواهی وخودپرستی مانخواهدشدچراکه هیچ چیزبراستی ارزشی آنچنان نداردکه,انسان بخاطرآن مغرو شده خویش راببازدوبا "منم من های"بی دلیل,ازحرمت خویش بکاهدچراکه,اگرچیزی به منظور نشان ,وجودداشته باشدواگرچیزی برای,دیدن همان دیگران,خواهد دیدهم نیـازی بـه تبلیغ,آن نیست وهم اینکه چه سودی داردانسان بادارائی ومکنت وثروت یـاحتی دانش وآگاهی بدیگرانی بالاتروپائین ترازخودفخر فروخته بـه خودپرستی وخودبینی گرایش داشته,وآنرا مداوم نیزبه رخ دیگران کشیده یـاحس خودخواهی وخودپرستی وغرورخویش راوسیله ای سازدبرای خودنمائی خویش وکم شمردن دیگران,چراکه خردمندمـیدانددرمقام,انسانی هیچدرجایگاه,خودکم نیست ,وهیچنیزبالاتر نیست,واگرطبقات,اجتماعی/ قتصادی انسانـهارادرطبقاتی قراردمـیدهدودرجایگاه معنوی وتربیتی هرانسانی نیزطبقه بندی انسانـهای رادراجتماعات بوجودآورده هست که براساس آن نمونـه اخلاقیـات خوب وبد,کمبودهاوکاستی هایـاداشتن,دارائی های معنوی ومادی,وهمچنین فقرونداری های اجتماعی ومعنوی/مادی یک انسانی راازانسانی دیگرجدامـیسازدبازنیزدلیل بربرتر بودن انسانی,بردیگری نیست .کسی که,معنای عشق ومحبت رافراموش کرده,باشدمـیتواندبراحتی با تکبروخودبینی وغرور بیجا,مـهر بـه خودودیگران رانیزفراموش کندوایمان خویش رانیزبه,بهخودبینی وخودپرستی غروربی دلیل خویش ببازدچراکه,انسانی,آگاه,وهشیـارمـیداندکه هرگزدردنیـائی کـه هست باتمامـی خوبی وبدی های آن,هیچ آدمـی درمقامـی بالاترازدیگری نمـیتواندباشدواگردردرجه ی اول "بودن خویش "فقط بـه فقط«انسان»باشد برتری بردیگرآدمـی رادرخوداحساس نخواهدکردوهرگزنیز بخوداجازه نمـیدهددیگران راپائین ترازخودبه حساب آوردوآنان راکمتروپست تربداندویـاتحقیری دررفتارونگاه,وزبان رادربرخوردبادیگران یـاایشان داشته باشد.که,این"خودباختگی شخصیتی" ست کـه "آدمـیت وانسانیت"ومعنای اولیـه ی "انسان بودن"راازخاطر هست .<br> ______«آنگاه کـه بدنیـاآمدم »____<br> آنگاه کـه بدنیـاآمدم<br> گوئی با رنگهای محبت<br> رنگهای وجودم را <br> نقاشی کرده اند<br> آنگاه کـه سالهای عمرم را<br> درتقویم های" بودن" <br> ...ورق مـیزدم<br> انگارکه دستهای محبت<br> چین های عمـیق تری <br> بر پیشانی ام ,کشید<br> وآنگاه کـه <br> خمـیده تر از پیش<br> "محبت" را<br> بردوش کشیدم<br> گوئی کـه خطوط "مـهربانی"<br> نقاشی درونم را<br> چروکیده کرد !<br> اما آنچه دیدم<br> از هرکه بود ... <br> نامـهربانی بود وبس!<br> با آنکه <br> عاشقانـه <br> دوست داشته ام<br> هرآنچه را که<br> قلبی داشت وروحی <br> و زندگی مـیکرد<br> درون طبیعت خدا !!!<br> ....<br> ملالی نیست<br> "محبت" اما<br> همـیشـه بامن بوده است<br> همگام باعشقی<br> کـه خداوند درون ام<br> با قلم موئی <br> "مـهربانی وعشق"<br> نقاشی کرده است<br> کـه نامش "دل" بود<br> که تا در قاب زندگی<br> طپشی داشته باشم<br> درون دنیـائی هرچند<br> نامـهربان<br> هرچند<br> غریبه بادل<br> ...اما... <br> پروازی باشم<br> درون دنیـا<br> چون پروانـه ای عاشق<br> و تا همـیشـه آشنا<br> باکلامِ,زیبای محبت<br> <br> که تا بر گل وباغ وشمع<br> بر طبیعت وعشق <br> برمـهربانی واژه ها<br> تنـها <br> وتا همـیشـه بگوید:<br> دوستت دارم...<br> دوستت دارم<br> و وجودش <br> رنگی باشد<br> از قلمِاسطوره ای خداوند<br> ____۲۲ تیرماه ۱۳۸۲فرزانـه شیدا___<br> خردمندان ودانایـان جهان یکپارچه وهمگام براین عقیده متحد هستند که,انسان درجایگاه انسانی,ارزشمند هست ومقامِ,اورا"شخصیت اوست کـه مـیسازد" نـه پایـه های,اقتصادی,اجتماعی وفرهنگی او.شمامـیتوانیدپروفسور واستادی رانیز ببینیدکه باوجود بودن درومقامـی والا ازکمبود شخصیتی برخورداراست کـه هرگزی باو علاقه ای نداشته باشدوهمگان,نیزاز نشست وبرخاست بااونـه تنـها لذتی نبرده کـه حتی خشمگین وعصبانی وناراحت نیز شده ودرکنارآن مـیتوانید باشخصی عامـی وساده بنشیندوبرخیزیدزمانی کـه درکناراو,هم بسیـاربه شماخوش گذشته باشدهم,احترام متقابلی رادیده ایدوهم ساعات خوبی راگذرانیده اید. "مـهروانسانیت نشانـه خردوبزرگی ست نـه تفخر وخودنمائی وخود پرستی وغرورکاذب بی دلیلی" کـه بایک پیروزی انسان راازخودبیخودمـیکندوآن پیروزی,درواقع بااین شکل درزندگی انساندرحقیقت شکستی, به منظور او, بیش نیست که,به گذر روزوزمان اثرخودرا درجامعه ودرنگاه وتفکر دیگران بر شخص مدکور نشان خواهددادوتنـهائی وجداماندن ازجامعه ای کـه تحمل چنین آدمـی راندارندخودبخود,"تاوان وجزای "چنین شخصیت ورفتاری خواهد شد کـه خودرا برتر بشماردواینگونـه انسانی,درهرکجای مقام ومکنت وشـهرت ,هم نیز کـه ایستاده باشد,بتدریج بااین عمل دیگران را,ازدورادورخود پراکنده مـیکندوبه تنـهائی مـیرسد.درکل انسانی کـه خداوند رانمـیشناسد وازایمان خالی ست دچارتکبروغرور بیجائی مـیشودکه دانش اوراروتزلزل,ازحرمت اوبتدریج مـیکاهدوخودبیتی چنان,اوراکورمـیسازدکه قادربدیدن این نیست کـه رو بسوی قهقرائی درحال رفتن هست که شایسته یک انسان تحصیلکرده نیست به منظور دیگرمردم نیزهیچ چیز بدترازاین نیست کـه باانسانی مواجه باشندکه مدام تکبرودارائی وخودخواهی خودرادراعمال ورفتار بـه رخ مـیکشدوبااینکار مدام درحال تحقیراطرافیـان خوداست تابه ایشان یـادآوری کند کـه من باشمامتفاوتم وشمابایدهمواره حرمتی بالاتراز دیگران به منظور من قائل باشیدوفراموش نکنیدمن کـه هستم وشما چهی هستیدهمـین موضوع بتدریج درقلب اطرافیـان احساس تنفروحتی تحقیراین شخص راباعث مـیشودچون انسان فروتن درهرکجای مقام هم کـه باشد همواره مـهرو محبت همگان راخواستاراست وبخاطرآن هرگز راضی بـه رنجش دیگران با بـه رخ کشیدن مقام ومرتبه ی خودنیست وبخصوص دردنیـائی که, تاابدازآن ماتاهمـیشـه متعلق بمانیست وبا زلزله وسیلی وآتشی وبلائی طبیعی مـیشودهمـه ی "هست ونیست"رابیکباره باخت یـادر,دم وبازدمـی, بناگاه قلب ازکارافتاده ویک زندگی بی هیچ دلیلی شایدحتی قانع کننده بناگهان ازکاربیـافتدودیگر جائی به منظور اینـهمـه "منم زدن"باقی نماندوجزافسوس چیزی دست انسان را نگیرد کـه ای وای همـین بود آنـهمـه زحمت کـه عمری کشیدم وببادرفت ومـیتواند نیز بـه همـین راحتی واسانی همـه ی آن ازکف رفته وازدست برودبه هزار شکل وهزار فرم مـیتوان عمری راازکف دادوبه هیچ رسیدمـیتواندزحمات عمری رادرسیلی غرق شودیـادرمرگی ناگهانی ,همـه چیز جابماندوماراهی دنیـای دیگری شویم, وانسان دریـابدکه اینجا دیگرجز روح خویش هیچ به منظور بردن نمـیتواندبه همراه داشته باشدوهمراه باحساب وکتاب این دنیـاکه,درخوی وخصلت ودرستی وراستی وپاکی وخوبی چگونـه,انسانی بودی انجا دیگری نـه بـه دفترچه آدمـی کاری داردنـهی مـیپرسد چندزمـین وخانـه داری نـه خواهند پرسیدچه مدارکی ازدانشگاه راباخودآورده ای وچه کتابی نوشتی,آنجافقط یک سوال مطرح هست :«"ازانسانیت خودچه سرمایـه ای باروح خودبه آسمان وبه نزدخداوند نـه برای,اوکه به منظور خودآورده ای کـه قادر باشی سربلند کرده بگوئی من:انسان"بودم"» چنددل شکستی چنددل بدست آوردی,چگونـه بامردم رفتارکردی چگونـه حقرا اجراکردی چگونـه برحق بودی چه رادوست داشتی چه راجلال وافتخارخویش مـیدانستی اینکه انسان خواهان این باشد کـه به نامـی نُکو بمـیردکاملا متفاوت هست بااینکه انسان بخواهددرثروت ونامـی بمـیردکه موجب خودخواهی وغروروخودبینی ودرنـهایت امرودرواقعیت ماجراباعث "محنت واقعی"اوشد,نـه مکنت ودارئی اوکه,درچشم دیگران درجای احترام ذلت باخود برد ودرجای عشق تنفر دیگران رادرپشت سرخود کشید ودرجای دوستی دشمنی را به منظور او بارمغان آورد بعد هرچه هستیم وهرگونـه هستیم وهرچه داریم هیچ هست اگرکه"انسان" نباشیم,ودل ودلهائی ازما آزرده باشند ومردمـی ازمادرعذاب کـه دراینجابایدبه شیطان تعظیم کرداگر بـه چنین انسانی "نام انسانی" ببخشیم وحرمت اوراهم نگهداریم وذلت درون اورا بپذیریم وحتی وانمود کنیم کـه او انسان هست ودرباور او حابگیرد کـه براستیی ست واگردرخود این رانمـیبینیم کهی را برخطای او بخاطر انسانیت خودخوارکناورانیزخواروکوچک کندآنگاه شایددریـابداینـها تماما "القاب" احمقانـه ی زمـینی ست کـه انسان رامغرورخویش مـیکندودراصل وجود آدمـی"ماهیت انسانی"است کـه ارزش داردنـه مقامـی دردنیـای فانی وبهترکه چنین انسانی راتنـهارهاکنیم,تا"تنـهائی" باوبیـاموزدکه "درتنـهائی هرکه باشد هیچبرای هیچکسی هم به,حساب نمـیاید" ودیگری رانداردتاباوتوان فخر فروختن داشته وباخود بینی خودکسی رابازداردوهزارباربهتروهمان بهترکه باجلال وثروت ومکنت وغرور ودارائی وخودبینی خود تنـهاباشدتادریـابدکه «هیچیک ازاینـها همپای "انسان بودن" ثروت واقعی آدمـی نیست »بااین تفاضیل مـیبینید کـه دیگرشرم آور هست وحقارت آدمـی که,درجای اینـهمـه خود وخودبینی خودنمائی وغرورو"منم منم زدن"دردنیـای ناماندگاری کـه براحتی همـه چیزراازانسان باز بعد مـیگیرد حتی درمقابل فردی کم سن وکوچک خودرابزرگ بشماریم وفخری بفروشیم ومغرورباشیم وباید دریـافت کـه بااین,اوصاف دیگرچنین بودن وچنین رفتار هم مضحک واحمقانـه هست وهم نـهایت کوته فکری انسان.درنگاه,دیگران نیزهیچ نقشی,ازبزرگی وافتخاراینگونـه شخص نیز جلوه ای نداردکه گفتن داشته باشدوحتی بـه تمسخرهم مـیرسدوشایدعلنا تمسخرنشودامادرپشت سرحتماخواهد شدواین نـهایت حقارت آدمـیست کـه مجذوب مقام وثروتی شودکه براحتی ثانیـه ای مـیتواند بطورکامل ازدست برودوبه هیچ وخاکستری مبدل شودیـامال,ومکنت وثروتی غرور انسان شودکه,تاهمـیشـه به منظور انسان نخواهد ماند آخروقتی آدمـی یک "اه هست ویگ دم"سپس به منظور ابد خاموش مـیشود وبه یرای باقی نمـی ماندآخردیگر چه فخر فروختنی داردداشتن ملکی وثروتی وحتی قدرتی؟!وآنگونـه خودبینی,که براساس مادیـات ومعنویت ذهنی وفکربوجودبیـایدنیزعین"خودباختکی عقلی" ست کـه هیچ اززندگی نیآموخته باشدوبراحتی نیز تجربیـات زندگی رایک بـه یک بایدازسربگیردتادریـابدکه ازهیچ آمده بـه هیچ بازمـیگرددو برنده شدنی درمقامـی وپیروزی درثروت وجایگاهی درواقع اگربه خودبینی وغروربرسدبنوعی باختن وبازنده بودن است.اینکه شادباشیم از مکانی خودرا بـه مکان بالاتربرسانیم وخودراپیشرفت بدهیم وبرای خودی باشیم شکل ارزشـهای آن بسیـارمتفاوت هست که چون چنین شدیم,دیگرهمـه,راازبالا بنگریم,وهمـه راذره های ناچیزی درپیش پای خودبشماریم,که این نمونـه کوته فکری وتازه بدوران رسیده بودن فردیست کـه عقده ی حقارت خودرادردوره,امروز خودبازمـیگشایدتابقولی تلافی روزهای گذشته راسر مردم واطرافیـان خوددربیـاوردوبگویدهیچنبودم,امابنگرامروزتودرمقابل من هیچنیستی بی آنکه بداندهنوزهم بااین شکل همچنان وهمواره,وتاآخرین دم بودنِ خودبازهم,اوهیچکسی نیست,جزیک انسان خواروخودباخته,درغروروخودبینی وکوته فکری محض که,درنـهایت مـیبایست آنچه توشـه ی راه خودمـیداندبازبگذاتردوازآن نیزبگذاردوهمـه ی آن که,دراین دنیـابماندوخودبدست خالی برودونام نکُّو نیزازکسی برجانخواهد ماندکه بادنیـادنیـا,دانش ,متاسفانـه"شخصیتی خود باخته"راکه,دچارتکبر وخودبینی وخودخواهی بودبه,جامعه بخشیدورفت,درجای دانشی راکه دنیـاومردم,وانسانـهانیـازمندآن هستند .<br> ____" سه " شاعر... ___<br> یکی درون مرگِ شقایق<br> یکی درون فصل ِ خزان<br> و هر بار تو<br> بـه من زندگانی بخشیدی!<br> تو مـهربانانـه<br> بـه من عاطفه بخشیدی!<br> تو بـه من گفتی بمان<br> و من ماندم!<br> ماندم!<br> من ماندم کـه با تو بروم بـه سر قله احساس<br> کـه قدم بزنیم<br> درون کوچه بن بستِ شکوه<br> خالی از شک<br> خالی از ترس<br> خالی ازبیم<br> و من اکنون تنـها<br> بـه ابدیت خواهم رفت<br> بـه تنـهایی با بید<br> سخن خواهم گفت<br> و به آن دنیـای دگر<br> خواهم رفت....<br> آرام خواهم رفت! <br> _____ « صالح وحدت »___<br> همواره شخصیت فکری ومعنوی انسان هست که مقام,اورامشخص مـیکندنـه مقام اجتماعی او.مامسلم هست که بـه مقام مادروبزرگتروبزرگان جامعه وکسانی کـه دارای علم ودانش واندیشـه های نکو هستندارج فراوان مـیگذاریم,امادرمـیان همـین انسانـها کـه نمـیبایست کمبودی دیدبازانسانی فخر مـیفروشد,دیگری خودپرستی مـیکند,آن یکی باغرورکاذب همگان راازخویش آزرده مـیسازد,کسی دیگر بازبان خودتلخی وشکست روحی کمتر ازخود را باعث مـیگردد کـه هیچیک از اینـها نمادبزرگی نیست کـه "نماد فقر معنوی یک انسان بزرگ "است که,درجایگاه بزرگ ومحترم خویش خودراباخته هست وباتوهین وبدخلقی وخودنمائی وزبانی تلخ بـه دیگران مداوم قصدنشان قدرت, وخودنمای خویش رادارد.درصورتی کـه دنیـا,انسان آزموده وداناباشد زمانی کـه به تکبروغروروخودنمائی وخود پرستی آلوده شودواز هیچ دانش ارزشمندی برخوردارنیست چونکه فقط, مقدارزیـادی برگه ومدرک زمـینی به منظور خویش جمع کرده هست که هیچیک انسانیت اوراثابت کـه نمـیکندهیچ شخصیت اوراحتی, ازاعتبارانداخته واز عظمت دانش اونیزمـیکاهد.بسیـار دیده ام کـه بعضی,ازافرادمشـهورومعروف آنچنان غرّه بـه خودومقام خودمـیشوندکه بی احترامـی وتندی وبدصحبت بادیگران رانوعی خدمت نیزبه شخص متقابل حساب مـیکنند که,اگر بااواینگونـه باشم,اوبهتر مـیتواندخودراپیشرفت دهدتابازبان نازونوازش به,اوراه وچاه نشان دهم اماباخُرد غروردیگران دراصل خودخویش راضایع وبی اعتبارکرده ایم واگرکسی باتندی اخلاق ما کـه اسم دلسوزی بران نـهاده ایم اماتکبریست ,که دردرون ازدانش خویش داریم کـه به خوداجازه مـیدهیم دیگران راکوچک کنیم کـه به,لج بیـافتدوخودرابالا بکشدکه,این موفقیتی بزرگ نیست ونخواهدبود,که حتما بداند شکست ایشان هست هرچه هست زبانن خِردزبان تندی نیست کـه خردمندتندی نمـیکند وفخری نیزبرای فروختن نداردکه منجربه خودبینی وغروراوشودوباعث بی حرمت شدن مقام او پی اگرچنینی درمـیان مابودبی شک انسان بیخردی هست که تنـهابرپشت کوله باری ازکتاب رامـیکشددرسرمشتی اراجیف رابه عنوان دانش که,اگردانشی داشت چیزی ازآن,آموخته بودکه بداندآدمـیت بـه انسانیت هست نـه هیچ چیزدیگرودرجیب چندکاغذپاره مـهرومومم شده بنام مدرک امادرانسانیت دراولِ پله ی انسان بودن کـه تازه بایدقدم رابلند کند وبراولین پله بگذاردآنگاه بگویدوادعا کند من آدمم کـه تنـهاپاگذاشتن بر پله ای هم نمادآدمـیت نیست.<br> ___" تفاوت را نمره آموخت "»____<br> جنگ است<br> جنگ تفاوت ها<br> جنگ تفکر ها<br> جنگ فاصله چشم و دیدن<br> زمان پر اقاقی هاست<br> و زمان رویـاندن طوطی ها<br> خاک حاصلخیز<br> حاصل شخم بود<br> بر مـی گردم بـه زمان پکی هایم<br> کاش نیمکت نبود<br> و ای کاش صندلیم یک نفره بود<br> که تا در مـیان خود باشم<br> او کـه بود مـیانمان هیچ<br> هیچ را درون کلاس آموختم<br> درس خوب<br> نمره بیست<br> غرش چشم را درون کلاش شنیدم<br> تفاوت را نمره آموخت<br> من چه مـی دانستم<br> کاش کلاس نمـی رفتم<br> شاید پدر هنوز خانـه بود<br> _____ « امـیر بخشایی »____<br> چراکه چون برزگی شخصیتی راخُرد, سازدحال شخصیت هرکه مـی خواهد باشداما باین شکل باشدکه مثلا یک انسان جوان راآنچنان باشخصیت وغروراو بازی کرده واوراخردوخوار کرده,باشدکه تاابد کینـه ی او وامثال اورابدل بگیرد چراکه بااین بدخلقی خواهان این بوده اسا کـه اوازخود چیزی وکسی بسازدواینجای قضیـه, جای سوال داردکه مگر زبان مـهروپندآدمـیزادچه اشکالی داردکه باتلخی زبانی تلاش کنیمـی رابه جائی برسانیم,وکدامـین انسانی بـه تلخی زبان آدمـی, مـهراورابدل مـیگیرد وقدراورامـیداند کـه توقع داشته ایدقدربداندوشایدنیزکار بـه جائی برسد کـه تاعمرداردکینـه هرچه استادوبالاترازخودراهم بدل بگیردویـاحتی اینرا,ازشما بیـاموزد,که به منظور رساندنی بـه جائی حتما تلنگری برکسی زدو بایدبدترین رفتارراباشخصی کردوغرور ورا شکست تااوبه خودبیـایدواین قانون خیلی هسات کـه فکرمـیکنند بعضی هارابایدیکی بعد گردن ایشان زدتاراه بیـافتندودزندگی خودرابه جائی برسانند ببخشید انکه براومـیزنند تاراهبیـافتادانسان نیست حیوان بارکش راهم دیگر باچوب نمـیزنندچه برسد انسان وبسیـاری مواقع زبان ازشلاق نیزدردناکتراست وشماچه,استاداوباشیدچه والدین اوهرگزمـهرومحبت اورادردرون دل خوداونخواهدداشت,اگرکه باغروراوبازی کنیدحتی اگرازسرمـهر باشدواودرزندگی خوددرنـهایتی هم بشودامامـیکنیدباچنین آموزشی به,او چه,فکررادراوپرورش داده ایدو,چهی راساخته اید ؟اوهم یکی مـیشودعین خودشماکه فکرمـیکندکه تحقیر وشکستن حرمت دیگری راه بزرگ دیگران هست !وآموزشی درنـهایت نادرستی راباوالقا کرده اید کـه شایداگربرخودشما چنین تمرین وآزمایشی مـیشدشایدهزاربارهم بدترازاوناراحت مـیشیدیـاانقدردرهم مـیشکستید کـه اصلا قید"کسی شدن"راهم مـیزدیدوبااینکارشماچه رابراستی به,او آموخته اید وقصدداشته اید کـه به ,اوچه رابفهمانید؟که,اگردرراه زندگی خودرابالاکشیده,ازسراین بود کـه همپای شماگام برداشته وبه طریقه ی شماقدم نـهاده هست تاتوانسته کهی به منظور خود درزندگی بشود وخوب ایشان هم باکینـه ی شمایـادمـیگیردکینـه <br> ,دردل,ازهرچه بزرگ وبزرگان هست کاری کندوبه جائی برسدکه,دیگرهرگزهیچکسی چه شماباشید <br> چه هرکسی جرات اینراپیدانکنندکه باغرور وشخصیت اوبازی کننددرنتیجه,وقتی مابعنوان بزرگ خردمندی درمقابلی قرارمـیگیریم کـه راهنمائی ما,راهنمای زندگی وموفقیت اوست,زشت ترین کار وبدترین عمل خوار وتوهین باوست که, این نتیجه ای عرابه,همراه خواهد داشت وتنفرایشان را بر جامعه ی بزرگان نیززیـادخواهدکردچراکه شایداین شخص تنـهاکسی بوده باشدکه تاکنون این جوان وشخص دوم بااوملاقات کرده باشداماممکن هست این تصور براوجابیـافتدکه تمامـی انسانـهای دانشمند وبزرگ وفیلسوف ودانا,فقط انسانـهای پرتکبروخودخواهی هستندکه دیگران راازبالانگاه مـیکنندوبخودحق مـیدهند هروقت مایلند,شخصیت دیگران راکوچک کرده باویـادآورشوندکه:«تو فعلادرمقامـی نیستی کـه من تراقبول داشته باشم وهنورکسی نیستی,واگرمـیخواهیی باشی یـامـیخوای "چون من باشی!! "(که بایدپرسیدواقعاخودتومگرچهی هستی که,انقدربه خودمغرورری)درس بخوان,وخودت رابمن برسان تامن تراآدم حساب کنم آن نـهایت کمبودانسانی ست که,دانش خودراقدرت خویش مـیپنداردوسلاحی برای,آزردن وآزاردیگران وآسیب رساندن بـه جامعه ای وشخصیت وروان وروحی این نـهایت پستی,یک انسان تحصیلکرده هست که باشـهرت وموفقیت خویش دیگران راپست بداردواحترام متقابل رابه تمامـی اهل جامعه بـه تمامـی سنتها مکتب ها,افکارهاواندیشـه ها وطبقات انسانی رافراموش کندوخودرا بگونـه ای جداازدیگران بداردکه این «منِ برتر» رامداوم قصدبه رخ کشیدن داشته باشد که,اگربراستی« برتر» بوداینگونـه رفتاری راهم نیز درشان انسانی ودرمقام دانش برترخودنمـیدانست وباید پرسیداین دانش برت چیست کـه مادیگران,ازآن بی خبریم وشما علم آنرادارید. <br> ●آسمان مال من است●<br> هر کجا هم باشم ..<br> آسمان مال من است..<br> گر کـه رنگش آبي<br> گر کـه گريان و<br> پراز ابر غم است<br> گر بـه هنگام <br> غروب نيلي و نارنجي<br> آسمان مال من است<br> ترسم آن هست ببينم <br> يکروز دل من با من نيست<br> و ندانم کـه دگر عشق کجاست<br> و ببينم روحم<br> درون قفس زنداني ست..<br> و ببينم درون باغ<br> آن گل پر پر سرخ<br> تن ويران من است<br> و دگر ياري نيست<br> وببينم کـه حقيقت <br> ز درِ باغ گريخت<br> که تا سوالش نکنيم<br> آسمان مال من است<br> کـه مرا<br> درون شب پرواز شناخت<br> و مرا خوار نکرد<br> <br> که تا که شاعر باشم<br> و به هر واژه زبانم آزاد<br> وبه احساس دلم بالي داد<br> <br> تاکه آزاده گيم... درون يابم<br> و به عرياني روح<br> رنگ زيبائي را<br> آسماني بينم<br> 17 فروردین 1385<br> ____ فرزانـه شیدا ____<br> اینکه شخصی , دیگران راهرکه هست حتی فردبیکاری راکه گوشـه ی خیـابان افتاده هست ومعتاداست خواربداردواورا بـه دیده تحقیر بنگردانسان وقتی کـه براثراشتباهات خودبه اعتیـادگرفتارمـیشود انسانی بیمارونیـازمند یـاری هست که همواره,نیزبدورریخته مـیشودچراکه اوراکسی درجوامع قبول ندارداما همپای او بزرگی رامـی بینیدکه معتادبه خود پرستی وخودبزرگ بینی شده باشدوبااینکار قصد خود نمائی خویش را داشته باشد کـه هردودراین مـیان بیمارند وفرقی براین دونیست وقتی عقل دیگر کشش آنرانداشته باشد کـه خودخویش رادرهرجایگاهی کـه هست شخصیتی متعادل وانسانی ازخود نشان ندهدیک انسان معتادودراصل بیمارکه باداروئی ویـاسمـی جان خویش راازبین مـیبردوتمامـی قدرتها ونیروهای انسانی خودرابه زمان نعشـه بودنی مـیبازدکه هستی اورابرباد مـیدهددرست هم مقام بزرگی ست کـه بااسم خودپرستی وغرور,اگرشخصیتی بزرگی هم باشداو,خودهم نام بزرگان دیگررابر بادداده هست وهمگان رادرمقام برزگی بیحرمت وبیشخصیت کرده هست چراکه درنگاه بسیـاری,اگر استادی فلان اخلاق راداردوبدبختانـه مثلابرای استاد فن جامعه شناسی هست وقتی او چنین باشد دیگر,وای براستادریـاضیـات کـه دنیـای خشک تری راآموخته هست که ابینـه این مثالیست کـه قصد توهین بـه هیچیک ازاین رشته هادرآن نیست که,هدف چیزدیگریست هدف رفتارانسانـهای متفاوت دردرجات متفاوت تحصیلی ست کـه درنام رشته استادی اوبرای همگان هم تمام مـیشودکه مردم عام تصور کندد یک استاد درهررشته ای کـه هست آدم خودبین وخودخواه,وزورگووخودپرستی هست که کمترازخودراخوار مـیداردوهمگانی را کـه درزیردرجه ی تحصیلات خود مـیبیند,کوچک مـیشماردوهمانگونـه کـه درعام مردم تحصیلکرده ونکرده همـه نوع آدمـی وجوددار آنکه بامدرکی خود خویش رادردنیـا مـیبازدمتاسفانـه حرمت دنیـای دانش راهم ازبین مـیبرد.ودرهمـینجاست کـه باید"متذکرشده یـادآور شوم": کـه رشته ومقام تحصیلی نماینده شخصیت آدمـی نیست بلکه درون آدمـی نوع ونحوه ی تفکر ورفتار واعمال آدمـیست کـه نماینده ی اوست ومـیتوان دربالاترین درجات دانشگاهی مدرک داشت وشعوراجتماعی راحفط نکرده یـا بـه مسخره گرفت وفراموش کردیـا مـیتوان یک انسان کاملا معمولی دردرجه تحصیلی عامـی وعادی بود واما حرمت عالمـی راهم داشته وارزش خودرانیزحفظ کرده مورد احترام همـه ی انسانـهادرهمـه ی درجات وطبقات درزندگی بودپس رفتار گفتاروکردارماست کـه نماینده ی دانش وشعرو ماست نـه مدارک تحصیلی ما,گرچه انسان همواره حرمت تحصیلات ودانش هرفردی را نیز نگاه مـیدارد اما وقتی اوخود رفتاری را بروز دهد کـه لایق حرمت نـهتادن نباشد مسلم هست از هیچ رتبه ودرجه ومقام وطبقه ای نیز حرمت واحترامـی نخواهد دید وهرکسی نیز بخود اجازه مـیدهد اورا هیچ بداند چون این رفتار خود اوبوده استت کـه ایشان را بـه مرحله کنونی رسانده هست ودرعین حال بسیـارهستندانی که,دردنیـای نعشگی ناشی ازخودپرستی وغرورونخوت بـه چنان دنیـای ماورائی رفته هست که خیـال مـیکندهمـه وهمگان زیردستان اوهستندوحق داردهمـیشـه برهمـه بتازدوهرکه رامـیخواهدخوارکندوهرگز شمانخواهید دیدشخصیتی که,اینگونـه عمل مـیکندبراستی دردرون نیز انسان بزرگ واندیشمندی باشد که, رزش حتی مقام فعلی رانیزبراستی,داشته باشد گاه مـیگویند غروردرجائی خوب هست بله,اماغروری کهاجازه ندهد کهی بیجهت ماراخوارکند نظام زندگیست ونوعی حق خواهی اواما درجائی کـه این غرورآسیبی برشخصیت ماودیگران ورادنسازدچراکه ماهریک انسانـهایی آزادیم کـه بایدبتوانیم,هرگونـه مـیخواهیم فکرورفتاروزندگی کنیم,اماحق نداریم مرزهای دیگران راازبین ببریم بـه عنوان اینکه بیشترمـیدانیم یـابهتر مـیفهمـیم,بخوداجازه دهیم کـه دیگران راخوارکنیم یـاباانتقادات مدوام واندرهائی کـه بوی خودنمائی وخود پرستی وغرور مـیدهددیگران راکمترازخوددرچه جایگاهی دورازخود نگاهداریم,که چون چنین کنیم کم کم انسانی تنـها وبی نیزخواهیم شدچون درهرمقامـی هم باشیم,هیچکسی دوست نداردباچنین انسانی دررابطه باشد ومفخر فروش وخودپرستی مداوم وغروربیجای اوراتحمل کندوشخصیت چنین شخصی باتمام,دانش تحصیلی درواقع درخطر نزول تدریجی هست که بـه روزی بخودآمده,مـیبیند بخاطر یکی دو پیروزی وموفقیت کـه اوراچند پله ای بالاترازدیگران بردچنان خودباخته,واسیر خویشتن خویش شده هست که غرور چشمان بینای اوراکورکرده ودیگرنـه تنـهاخوب وبد خویش رافراموش کرده هست که خوب بودانسانـهارانیزاهمـیتی نداده وخودرامـیان بسیـاری ازانسانـها کوچگ وخراب کرده هست وشخصیتی منفور وتنفرآمـیزازخودبجاگذاشته هست کهی نیزبخوبی واحترام ازاو یـادنمـیکندمگر براساس اینکه نخواهد درجمعی خودراکوچک کند که,احترام شخصیتی اورادرمقابل دیگران حفظ مـیکندامادراندورن همگان تنفر وبیزاری شدیدی نسبت باین شخص بوجودآمده هست که بـه استنادآن هیچدرواقعیت زندگی به منظور او پشیزی نیزارزش قائل نیست واگرحضوروجوداورادرجامعه ای همسان ویکسان,درگردهم آئیـها ومجالی ومحافل علمـی وکاری ومجلس مـهمانی بزرگان تحمل مـیکنداول وآخرحرمت داری خویش راکرده هست نـه اینکه حرمت اورابخواهدنگاهداردواینگونـه هست که خردمندی باتمام,خردعقل خویش بـه غرور مـیبازدوجامـه ای راازخودمـیراندودرنـهایت نیز بخودآمده مـیبیندرانده شدن جامعه ای شده هست که,تا دیروزازبالا همـه رادرآن نگاه,مـیگردوخیـال مـیکردبرای خودکسی هست ودیگرکسی قدرت کوبیدن اورا نداردانسانـهاچون بخواهندکسی راازاوج بـه پایئن بکشندبرای آن,تنـهاکافیست ظلم,وستم وآزاری را بر,ایشان رواداریم و چون برخوداجازه دهیم کـه ویـاکسانی راکمترازخود بشماریمولی همـیشـه و معمولا انسان ازجائی صدمـه مـیخوردکه,انتظارش رانداردومعمولا همـیشـه درجائی نقطه ضعفی هست کـه دیگران باآن بتوانند تاحدبسیـارزیـادانسان راازار داده دنیـای اورا برهم بریزندواوراازاوج بـه پائین انداخته وبدارمجازاتی بیـاویزندکه طناب آنراخود بایشان داده هست بارفتاروتکبروغرور وخود پرستی خوددرنتیجه نمـیتوان کاملا اطمـینان داشت کـه هرگز درجائی اززندگی هیچوقتی قادر نیست بـه ماصدمـه بزند کـه این اشتباه محض آدمـی هست چراکه انسان حتی اگر خودبهی کاری نداشته باشد دیگران باو کاردارندوای باینکه باغرور وتکبروخودبینی خود دشمنانی را نیز دور خود درست کرده باشد وخدا نکند آدمـی درزندگی خودبه جائی ازخود بینی برسد کـه خود را ضد ضربه از دیگر زیـانـها وآسیبهای آدمـی زندگی ودنیـابداندکه بی شک ضرباتی بسیـار سخت ترازآنچه درباور خودداشته هست را شاهد خواهدبودواین قانون زندگیست کـه زمانی دراوج باشیم وزمانی درون زیر وبقولی"گهی زین بـه پشت وگهی پشت بـه زین "وهمواره نمـیتوانیم امـیدوارباشیم کـه هرگز هیچ چیزی درزندگی ماتغییر نمـیکندوهمـیشـه همـه چیز درهمـین شکل مـیماند.بزرگترین وکوچکترین انسان دردنیـا مـیتوانند شبی بـه صبح نرسیده جای خویش رادردنیـاباهم عوض کنند بی آنکه حتی خودگامـی برآن برداشته باشند واین خیر وصلاح زندگیست کـه چه موقع انسان دراوج باشد وچه موقع هرچه بدست آورده را دوباره ازکف بدهدیـاازنداری محض به,دارائی بسیـاربرسدواینجاست کـه گوئی آزمایش الهی وزندگی نیزبرآدمـی شروع مـیشودتاخوداودریـابدکه,چگونـه آدمـیست وتاچه حدجنبه ویـاصبروقدرت داردکه,درهمـه حال همان انسانی باقی بماندکه,همـیشـه,درنـهایت ,تلاش خودسعی کرده بود که,باشدواینکه خودچه مـیخواهد باشدنیزبستگی بـه این داردکه,ازگام اول ازخودچه توقع داشته ودوست داشته هست چگونـه آدمـی باشدوهمـین آدم در,داری ونداری, واوج وشیب وفراززندگی خودبرخودوبردیگران ثابت مـیکندکه چگونـه آدمـیست واگردربدترین وبهترین شرایط باشدآیـالیـاقت نام انسانی خودرادرنام خودحفظ مـیکندیـااینکه باکمترین ضربه یـاپیشرفتی خودراباخته یـادچارطغیـان منفی درعواطف ورفتارها مـیشود یـاهیجانـهائی ناشی ازخودباختگی هائی کـه قدرت وشـهرت به,انسانـها مـیدهدتاخودرابیـازمایند,<br> گریبان گیرایشان مـیشود,وگاه,انسانـهائی کـه به موقعیتهای جدیدبرخوردمـیکنند چون چنین تغییراتی نیز,موجب تغییراتی دیگر در,درون زندگی یـااحساس درونی ایشان مـیشودبه گونـه های مختلف عالعمل نشان مـیدهندویـاخودرابکل درشادی وغم وشـهرت وبی آبروئی مـیبازندوجنبه های مثبت ومنفی رفتاری راازخود بروز مـیدهند وماهیت فکری ورنگ اصلی خودراعوض مـیکندیـاهمانگونـه کـه همـیشـه بوده اندبه زندگی ادامـه مـیدهندوتغییرات ناشی ازامروززندگی خودرابابرنامـه ریزی های جدیدکه ناشی ازاین تغییرات هست ادامـه مـیدهندوچیزی درزندگی ایشان تغییر گسترده ای نمـیکندجزاینکه خودرا مسئولتراحساس کنندوبس.ودراین مواقع هست که مـیبایست دیگران راشناخت وواقعیت ذهن ودرون ایشان رادید.درنتیجه,هیچ انسان متکبرومغروروخودبینی هم نمـیتواند خودراواقعا بزرگ بداندچراکه براستی هم,انسان بزرگی نیست وبزرگ نیزدیده وخوانده نمـیشودآنـهم,وقتی قادرنیست درک کند کـه بزرگی بـه تکبروخودبینی نیست کـه این عین جهل ونادانی ست.<br> *-اگرازخودخواهیی بـه تنگ آمده ای,اوراخوارمساز،بهترین راه آن هست که چندروزی رهایش کنی .*ارد بزرگ<br> *-خودبینی،خواستگاهش درون هست وآدمـی ر شیفته خویش مـی سازد،وارون براین خواستگاه افتادگی پیرامون ماست ،که همگان رابه سوی مامـی کشاند.*ارد بزرگ<br> *-آدم خودبین ، چاره ای جز فرود آمدن ، ندارد.*ارد بزرگ<br> *-اگر غرورت را گم کرده ایی بـه کوهستان رو ، و اگر از جنگ خسته ایی بـه دریـا . *ارد بزرگ<br> *پایـان فرگردخودبینی وغرور* نویسنده:فرزانـه شیدا<br> <br> </div><div style="text-align: right;"> </div></font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=jWY-6Zmykt5ZDcpLRolQZgAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAEUneZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Weight Loss Program</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=jWY-6Zmykt5ZDcpLRolQZgAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAEUneZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Lose up to 20 lbs in one month with a new diet. Click here.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=jWY-6Zmykt5ZDcpLRolQZgAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAEUneZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-8416799298429684062010-03-23T10:25:00.001-07:002010-03-23T10:25:27.843-07:00

گذشت و بخشش

<font style='{font-family: Arial,Verdana, Sans-Serif;font-size: 10pt;}'> <div style="text-align: right;"> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27sQeRJo7I/AAAAAAAAAUA/cghBvACzfxU/s1600-h/OROD+BOZORG+9.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 227px; height: 320px;" src="http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/S27sQeRJo7I/AAAAAAAAAUA/cghBvACzfxU/s320/OROD+BOZORG+9.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" border="0"></a><br> <div style="text-align: center;"><br> </div><br> بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد گذشت و بخشش*<br> <br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد گذشت و بخشش ●<br> ¤ «مسخ »¤<br> نـه غار کهف<br> نـه خواب قرون<br> چه مـیبینم ؟<br> بـه چشم هم زدنی روزگار برگشته است<br> بـه قول پیر سمرقند<br> همـه زمانـه دگر گشته است<br> چگونـه پخنـه خاک<br> کـه ذره ذره<br> آب و هوا و خورشیدش<br> چو قطره قطره خون<br> درون وجود من جاری است<br> چنین بـه دیده<br> من ناشناس مـی اید ؟<br> مـیان اینـهمـه مردم<br> مـیان اینـهمـه چشم<br> رها بـه غربت مطلق<br> رها بـه حیرت محض<br> یکی بـه قصه خود<br> آشنا نمـی بینم<br>ی نگاهم را<br> چون پیشتر نمـی خواند<br>ی زبانم را<br> چون پیشتر نمـی داند<br> ز یکدیگر همـه<br> بیگانـه وار مـی گذریم<br> بـه یکدیگر همـه<br> بیگانـه وار مـی نگریم<br> همـه زمانـه دگر گشته است<br> من آنچه از دیوار<br> بـه یـاد مـی آرم<br> صف صفای صنوبرهاست<br> بلوغ شعله ور سرخ<br> سبز نسترن است<br> شکفته درون نفس تازه<br> سپیده دمان<br> درست گویی جانی<br> بـه صد هزار دهان<br> نگاه درون نگه آفتاب مـی خندد<br> نـه برج آهن و سیمان<br> نـه اوج آجر و سنگ<br> کـه راه بر گذر<br> آفتاب مـی بندد<br> من آنچه از لبخند<br> بـه خاطرم ماندهاست<br> شکوه کوکبه<br> دوستی هست بر رخ دوست<br> صلای عشق دو جان است<br> و اهتزاز دو روح<br> نـه خون گرفته<br> شیـاری ز سیلی شمشیر<br> نـه جای بوسه تیر<br> من آنچه از آتش<br> بـه خاطرم باقی است<br> فروغ مشعل همواره<br> تاب زرتشت است<br> روشن خورشید و<br> گونـه ساقی است<br> سرود حافظ و جوش درون مولانا ست<br> خروش فردوسی است<br> نـه انفجار فجیعی<br> کـه شعله سیـال<br> بـه لحظه ای بدن<br> صد هزار انسان را<br> بدل کند بـه زغال<br> همـه زمانـه دگر گشته است<br> نـه آفتاب حقیقت<br> نـه پرتو ایمان<br> فروغ راستی از خاک<br> رخت بربسته است<br> و ‌آدمـی افسوس<br> بـه جای آنکه دلی را<br> ز خاک بردارد<br> بـه قتل ماه<br> کمر بسته است<br> نـه غار کهف<br> نـه خواب قرون<br> چه فتاده ست ؟<br> یکی یـه پرسش بی پاسخم<br> جواب دهد<br> یکی پیـام مرا<br> ازین قلمرو ظلمت<br> بـه آفتاب دهد<br> کـه در زمـین که<br> اسیر سیـاهکاریـهاست<br> و قلب ها دگر<br> از آشتی گریزان است<br> هنوز رهگذری خسته<br> را تواند دید<br> کـه با هزار امـید<br> چراغ درون کف<br> درون جستجوی انسان است<br> ¤فریدون مشیری »¤<br> زمانی کـه انسان درطول عمرخود پیچ وخم های فراوان راطی مـیکندو باتجربیـات خوددرادامـه ی راه بـه بسیـارمسائل,دیگربرخوردمـیکند بتدریج, بـه این پی مـیبرد کـه دراین گذرآموخته های بسیـاری را درتوشـه ی تجربیـات خویش باخودهمراه,کرده هست ودراین گذربسیـارآموخته هائی رادردل داردکه هریک به منظور اوارزشمندودرعین حال برای,ادامـه ی راه مـهم وراهگشاست.درواقع زندگی انسان رابگونـه ای مـیسازدکه آدمـی خوددرآئینـه ی نگاه درون خودبرخویش,بخوبی مـیداند کـه چگونـه اثراتی رادراین راه بر فکروذهن,ودرون ودل خویش چون زخمـه ای یـاچون هدیـه ای باخودداردوچه چیزهائی ازاوانسان امروزی راساخته هست وچگونـه تارسیدن بـه نقطه ی فعلی زندگی,درهر سنی کـه هست این بارزندگی را بردوش کشیده وچه دیده وچه,آموخته است.یکی ازتجارب مـهم زندگی این هست که,انسان شخصیتی را به منظور خویش مـیسازدکه خوب یـابددرتمامـی عمراوبااوخواهد بودوهمواره نیزهراثری که,این شخصیت فعلی براووبردیگران بگذار بخوبی وبدی درنام او ثبت خواهد شد.<br> *اوج ِ درد !فریدون توللی »________<br> فرخای ِ هستی ، درین سال ِ عمر<br> خدا را ، چه بر دیده تنگ آیدم ؟<br> بـه هر دم ، بلایی عجب ، نو بـه نو<br> ازین چرخ ِ فیروزه رنگ آیدم<br> بـه گرگ آشتی ها ، چه بندم امـید ؟<br> چو بر ، زخم ِ پلنگ آیدم<br> فرا پیش ِ گورم ، کنون گو کـه بخت<br> عروسانـه ، با ساز و چنگ آیدم !<br> چو آزاده ام ، رنج چندین سکوت<br> بـه گردن ، یکی پالهنگ آیدم<br> نخواهم دگر مـهر ِ گردون ِ دون<br> بـه چشم ، اربتی شوخ و شنگ آیدم<br> " زمـین " که تا یکی هست و " مردم " یکی<br> چرا ، نفرت از روم و زنگ آیدم ؟<br> چرا زیر ِ این آسیـا سنگ ِ دهر<br> بـه دل ، قهر ِ چین و فرنگ آیدم ؟<br> " جهان " موج درد هست و من " اوج ِ درد "<br> مقامـی نـه ، که تا به جنگ آیدم !<br> چو ، آن کاخ ِ آیینـه ، کردم بـه شعر<br> سزد ، بر سر ، از کینـه ، سنگ آیدم !<br> نـه آنم ، کـه لافم ، بدین کام و نام<br> کـه از کار ِ بیـهوده ، ننگ آیدم<br> چو مستم ز افسون ِ آن چشم ِ مست<br> چه حاجت ، بـه افیون و بنگ آیدم ؟<br> ستیزی ، نورزم بـه گر هزار<br> هماورد رویینـه چنگ ، آیدم 1<br> و یـا ، که تا به موری دهم دانـه ای<br> بـه سر ، تیغ ِ تیمور ِ لنگ آیدم<br> ولی ، که تا تو بینی بـه من نقش ِ خویش<br> نخواهم ، بر آیینـه زنگ آیدم<br> کنون ، کاندرین کوج ِ هستی ، مدام<br> هراس ِ نفیر ِ نـهنگ آیدم !<br> کنون کز گذرگاه ِ پیری ، بـه گوش<br> خروش ِ درنگا درنگ آیدم !<br> کنون ، گرچه با کوچ ِ این کاروان<br> زهر گوشـه ، تیر ِ خدنگ آیدم !<br> همان غمگسارم بـه اندوه ِ خلق<br> کـه نوشاب ِ شادی ، شرنگ آیدم!<br> شتاب ای فریدون بـه مردن رواست<br> گر آن مرگ ِ خوش بی درنگ آیدم !<br> ____ * فریدون توللی » ___<br> دنیـاآدمـی رامـیسازداماآدمـی نیزخوددراین ساختار سهم بزرگی راداراست. سهمـی کـه ازاوانسانی برتر یـاانسانی ناامـیدیـاشکست خورده ای دائمـی رامـیسازدکه درون طول عمرخویش هرآنچه دیدوشنیدوآموخت بر او وزندگی ودنیـای,او خطوطی جاودانـه رارسم کردکه به منظور مثال منِ نوعی را,که فرزانـه نامـیده مـیشوم فرزانـه ای کردکه امروز درهرکجای بودن نیز کـه ایستاده باشم موفق وناموفق بافرزانـه ی کودکی ونوجوانی خویش بسیـارمتفاوتم,چراکه دردیروزهای زندگی من شخصی بوده ام کـه دروابستگی سنی بـه خانواده بیشترازاینکه,نقشی درشکل زندگی خودبصورت بزرگی داشته باشم وبه شکل عمده ای وجود وحضورم محسوس باشدهمواره تابعی وکسانی بوده ام کـه وجودوحضورایشان شکل مـهم وعمده ای را درزندگی من بازی کرده هست ودرنام والدین وخانواده مرابه گونـه وروش خویش پیش مـیبردندواینکه شخصیت انسانی فردی منوماوانسانـهادرکانون خانواده بشکل"شخصیت دائمـی خود" به منظور همـیشـه ی زندگی ثبت مـیشود تنـها بخشی,از قصه ی زندگی همگان هست چراکه,ماازدرون خانواده ی مادری شروع بـه ساختارخویش کرده ایم,امادرادامـه راه کـه بعنوان فردی مجزا,زندگی راشروع کرده ایم "خودسازی"مامربوط بـه نمونـه,افکار شخصی وتصمـیمات شخصی مابوده هست که,چگونـه آدمـی بخواهیم کـه باشیم,وچگونـه اثری رادوست داشته باشیم که,بردیگران بگذاریم یـاخواسته وناخواسته اثری را بردیگران گذاشته,ومـیگذاریم,وبرای آنکهی باشیم کـه دوست داریم باشیم,حتی زحمت وتلاش رانیز شروع کنیم وبه خودسازی خودپرداخته ایم,درعین حال بـه نظرمن درشکل زندگی,انسانی کـه درراه رشد فکری وساختاردورنی خویش انسانی کوشا بوده هست ویـابر حسب شکل زندگی ناچار شده هست که بیشتر ازآنچه,درتوان,داردازخویش مایـه بگذاردودرخودسازی خویش ازروزگار نیز یـاری گرفته هست درواقع همان شیوه ی زندگی یـانوعی زندگی کـه به خواست او یـاازروزگار بنوعی برایـاو ساخته شده هست توسطهمان مشکلات وفشارهای زندگی درساختاردرونی وفکری واحساسی ماخود مزیدبرعلت شده,آدمـی رابه منطقه ای ازفکر واحساس مـیرساندورسانده که,ازخودشخص دیگری درآینـه ی فکر خویش مـی بیندکه با روزگارکودکی ونوجوانی بسیـارتغییراتی رابرخودداشته هست وصرفنظرازاینکه ممکن هست درآینـه خانـه تغییرات چهره ی خویش رابعنوان انسانی پخته ترشاهدباشداماآنچه درون اوراداناتروپخته ترکردهاست چیزیست که,درنام"هستی"اوشکلی دائمـی گرفته.دراین مـیان انسانی درکل زندگی رابرای خودخویش مـیخواهد,کسی,نیزهست خودراباعزیزان خویش تقسیم مـیکندوبیرون ازاین چارچوب بدیگران کاری نداردوکسی نیزخودراهم به منظور خودهم خانواده همدنیـامـیخواهدودراین راه تلاشی رانیز داشته هست که درمحبوبیت خوددرمـیان همگان کوشاباشدوبرای اینکه اینگونـه آدمـی نیزباشدتنـها تصمـیم شخصی نیست کـه تاثر گذاراست بلکه نـهادآدمـی بـه سوی چیزی گرایش بیشتری نشان مـیدهدمثلا شخصی درهمـه حال وهمـیشـه همگان رادوست مـیداردوبراحتی این احساس رابهی,ازدست نمـیدهدمگر بـه چندین باربراو ثابت شودکه اوآنکسی نیست کـه انسان بتوانداینـهمـه اوراجدای دیگران قراردهدوحتی کمـی بیشتراز بقیـه دوست داشته باشدودر صمـیمـیت بااوتلاش کندحال,این شخص شایدنزدیکترین فردزندگی انسان باشد یـاغریبه ترین آدمـی کـه بناگاه,درزندگی ماآمده هست واثرخوبی رادربارهادیدنی برجانـهاده استاما درکل آدمـی کـه گذشت وبخشش راپایـه واساس زندگی خویش قراردهدانسان انعطاف پذیریست کـه بمانند چوبی خشک درمـیان بادوطوفان نخواهد شکست یـامانند درختی تنومنددرطوفان ثابت نخواهدبودبلکه روحیـه ی انعطاف پذیری اوقادراست بسیـاردر تغییرات روحی تغییرکرده وانعطافی نیزبادیگران داشته باشد بسیـارندکسانی که,وقتی بایکبار بدی دیدن مـیگویند فلانی بد که تا همـیشـه آن فلانی برای,او,آدم بدی ست وهرگز نیز شانس دوباره ای باونمـیدهد بسیـارندانسانـهاوی کـه کمتری رابخودراه مـیدهند تاانسان حتی شانس این راداشته باشد کـه خودراباو بشناساندبسیـارندکسانی کـه تفاوت نمـیکندباچهی دوست هستندچراکه دوستی آنان دوستی عمقی نیست باهمـه, دوستندوبا هیچصمـیمـی نیستدوکمتر نیزدردوستی خویش بادیگران صمـیمـیتی عمقیرا اغز مـیکنندیـاعلاقمندی عمـیقی بـه شخصی,دارندکه,بود ونبوداوآنچنان تاثیرعمـیقی براو بگذاردکه دلتنگ ندیدن اوشود ویـاحتی شایدمتوجه نبودن اوهم درخیل دوستان خویش نمـیشودوبسیـارندکسانی کـه فراوان دوستانی دارند کـه دردوستی باهریک اثری عمـیق ازخودبردیگری باقی مـیگذارندکه کمترکسی حاضراست دوستی اورااز دست بده وازکمترین فرصتی نیزاستفاده مـیکند تااورا ببینیدوازلطف بااوبودن نیزبرخوردارشود<br> <br> ¤ چرا تکرارم نمـیـکنی...؟!¤<br> <br> چرا دیگر<br> تکرارم نمـیـکنی...؟!<br> چرا درون واپسـین<br> لحظه های عاشــقی<br> درون مـیان یـادها<br> وخاطره ها...<br> آندم که<br> بر شانـه های پـرواز<br> نشسـته ای<br> که تا " دورشدن "<br> را بیآموزی!!<br> <br> درون مـیان خیـالت...<br> مرغک دلم را ،<br> هـمراهِ خـویش نـُبردی؟<br> نمـیدانستی مگر،<br> عاشقانـه مـیخواهمت ؟!<br> <br> ... بعد ازاین اما...<br> دیگر،بالهای پروازم ،<br> <br> گشوده نخواهد شد...<br> درون آبی ِ بیکرانِ عشق<br> ...اما...آه...<br> چرا دیگر تکرارم نمـیکنی؟<br> <br> مگر نبود<br> آن" لحظـه های قسـم"<br> آن لحظه لحظه ی<br> سرودن ِ ترانـه های عاشقی<br> در... بند...<br> بندهای " پیوند"<br> درون عاشقانـه واژه های<br> " باتو مـیمـانم" ...<br> "بی تو مـیمـیرم " !!!<br> <br> اما...چرا<br> چرا چهره ام را،<br> کـه تا همـیشـه ،<br> آینـه ی خویش مـیخواستی<br> <br> ..حتی...لحظه ای ،<br> درخـاطرت نبود؟!<br> چرا...؟<br> چگونـه توانای<br> رفتنت بود؟!<br> <br> چگونـه پرواز را<br> "در فصل کوچ"<br> بی من...<br> بـه بالهای رفتن<br> سپرده ای؟!<br> چرا امروز<br> تکرارم نمـیکنی<br> آری نامم را...<br> عشــقم را...قلبم را<br> چرا تکرارم نمـیکنی ؟....<br> آخر مگر، چـه شد ؟!!!<br> دوشنبه 23 شـهريور 1388<br> ¤ فرزانـه شیدا¤<br> ومعمولا گروه آخری بهترین خصوصیـات اخلاقی بخصوص گذشت وبخشش رادرلیست افکارواخلاقیـات خویش دارند وهمـیشـه به منظور دیگران درهرحدی ازدوستی هم,که باشدحاضر بـه یـاری ودلجوئی هستندوهیچوقت نیزکسی را از خویش نمـیرانندمگر احساس کننداین شکل بادوستی بااین فردثمره مساعدی به منظور اونخواهد داشت وزیـانی دراین مـیان بـه یکی خواهدرسیددرنتیجه انسانی کـه قلبی رئوف وانعطاف پذیرومـهربان وخوش اخلاقی دارد ازجمله انسانـهائی ست کـه در گذشت وبخشش حتی پاپیش گذاشته وشایدحتی نگذاردکسی کـه خطائی را انجام داده نیزباین نقطه درمقابل اوبرسد کـه احساس شرم کندوپیش ازانکه دیدن شرم او را شاهدباشند باوبازخواهند گفت کـه هرچه بودهرچه هست شدوتمام شدبهتراست فراموش شود وازنو آغاز کنیم یـا بـه ارامـی راخ خویش گرفته براه خود برود بی آنکه رنجشی رادردلی ایجاد کندویـابه کلایـه ای بگشاید کـه شاید هم حتما گفته مـیشدونشد.<br> ¤ نمـی شناختماورا...¤<br> <br> نمـی شناخت مرا<br> اما چون نگاهم کرد ،<br> <br> خندید...آرام ، ملیح<br> مـهربان وگرم!<br> <br> مـهربانی درون نگاهش ...<br> جرقه ای زد...وبدور نگریست<br> <br> نمـی شناختم اورا...<br> اما آشنایم بود<br> با درخشش مـهری که<br> درشراره های نگاه..<br> <br> وکافی بود مرا ...<br> بس بود مرا...<br> اینگونـه آشنائی را...<br> که تا آشنایش باشم!<br> <br> نگاهش گوئی<br> با نگاهم سازشی داشت.<br> ایکاش این نگاه<br> دوباره بر مـی گشت<br> <br> که تا بنگرد نگاهم را...<br> که تا گرمـی آتشین مـهربانیش<br> <br> لبخند پاینده<br> ... بر لبانش<br> گرمـی خورشید<br> روزگارم باشد!<br> <br> ونوازش دهنده ی<br> قلب بیقرارم!<br> نگاهش<br> بـه پاکی نماز بود!<br> <br> بـه بی گناهی گل<br> بـه زیبائی<br> گلشن های پرمحبت عشق<br> <br> .... نمـی شناختم اورا<br> ...اماآشنایم بود!<br> گوئی همزبانم بود<br> بیشتر از هرکسی!<br> <br> آشنائی<br> بس دیرینـه بود<br> اما...<br> کـه فقط نامش را<br> نمـی دانستم<br> <br> شاید محبت بود ،‌نام او<br> شاید عشق<br> <br> شاید دوستی<br> شاید انسانیت<br> <br> وشاید مـهدی(عج)<br> هرچه بود ...<br> نمـی شناختم اورا<br> <br> اما آشنایم بود!<br> ۲۲ مـهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست<br> ¤ نروژ /اسلو- فرزانـه شیدا¤<br> اینگونـه گذشت وبخشش راشمادرانسانـهائی مـیتوانید ببینید کـه درزندگی خوددرعین حال کـه همگان را دوست مـیدارندوبه یـاری همگان نیزمـیشتابند دنیـائی سوای دنیـای همگان را نیز درزنگی خود زندگی مـیکنند کـه شاید با اخلاقیـات زندگی روزمره نیزجوردرنیـایداما همـینقدر بس کـه ازایشان هرچه بـه دنیـا برسد جز خوبی ونکوئی نیست وشماازاینگونـه انسانـها بالاترین شکل انسانیت وبخششی راشاهد خواهید بودکه بـه باورانسان نییرسدایشان انسانـهائی هستند کـه فرشتگان راه,دیگرانند وراهنمای رسیدن, بـه امـیدوعشق وهدف به منظور همگان ودرعین حال جزبه خداازهمـه وارسته وبی نیـازکه حتی نیـازی بـه پذیرفته شدن درمـیان جمعی ودردلی راهم ندارندچراکه با شخصیت والا وارزشمندومـهربان خویش درمـیان همـه نوع انسانی,بخواهندیـانخواهند پذیرفته شده اند.وهرگز خود را بهی آنگونـه وابسته نمـیکنندکه باعث معذب بودن وناراحتی شخص متقابل شوددرواقع انسان بخشنده وباگذشت حتی برای,اینکه دوستی ومـهر اوپذیرفته شود نیزدردرون شاداست وهمـین اوراکافیست کـه بدانددرمـیان دلی بعنوانی دوستی خوب جاگرفته هست ودرعین حال همـیشـه آماده,است تازمانی کـه باو نیـازدارند یـاری خودرارساندهودر تلاشندکه همواره,برحق باشند.ایشان نیـازی به,اینکه,درجامعه ای پذیرفته شوندر ندارندچراکه خلق وخوی باطنی ورفتاری وظاهری آنان بگونـه ایست کـه حتی بدون تلاش نیزهرکجا بروند بی چون وچراپذیرفته مـیشوندومشکلی نیزبامردم ندارندودراستثنائات هست کهی بااینگونـه فردی بـه بی تفاوتی رفتارکند وهمگان خواهی نخواهی متوجه حضور چنین شخصی درمـیان خود مـیشوندانسان باگذشت وبخشنده خلقی مـهربانداردکه باهیچاحساس دشمنی نمـیکند,ازهیچنمـی ترسد ازکسی,دوری نمـیکندوحتی وجوداواگرهست هم به منظور خودهست وهم,برای دیگران وحتی به منظور اینکه بهکسی ثابت کندکه,مـهربانی پاک وخوبی رابایک احساس انسانی بـه همگان داردنیز تلاشی نمـیکند چراکه,درکل براحتی همگان آنان را مـیبینند وبلافاصله نیزبایکی,دوجمله ای که,درجمع ممکن هست درجوابی وپاسخی بگویندتاثیرهمگانی,خودرانیزبجامـیگذارندچراکه,ایشان تنـهافردی بخشنده وبزرگواروبا گذشت نیستندایشان نمونـه ی انسانـهای واقعی دنیـاهستند کـه زندگی دردنیـارانعمت وبرکت مـیدانندوزندگی درمـیان دیگرآدمـیان,راسعادت مـیشمارندودوست داشتن وعاشق بودن بـه تمامـی هست ونیست خلقت را وظیفه ی انسانی.درنتیجه وجودچنین شخصی درمـیان این دنیـای سراسربدی بـه سهولت نمایـان شده وهمگان تفاوت معنوی ورفتاری وفکری وشخصیتی اورابادیگر انسانـه درک واحساس مـیکنندودرنـهایت کلام بایدگفت:ایشان انسانـهای بزرگی هستندکه درنوع انسانیت فرشتگان,روی زمـین,هستندکسانی کـه گوئی خداوندبرای آرامش دیگرانسانـها بروی زمـین مـیفرستد تابادیدن وبدن درکنارایشان یـاد"انسان بودن" خوب بودن مـهربان بودن وداشتن خصلتهای خوب وارزشمندانسانی,دریـادهازنده بماندوبه خاطره ای دور مبدل نشود,وازخاطرنرودوهمـین نوع ازانسانـهاهستندکه,دردنیـائی جامعه های, شـهری و محله ای وحتی درهمسایگی خانـه ی مامجزاازدیگرانسانـهاامادرکنارتمامـی,انسانـها بوضوح دیده شده وافکارهمگان را دربودونبود خویش بخودجلب مـیکنندوحتی بی آنکه بخواهندهمـیشـه وهمواره, دیده شوند وبیـاد بمانند وحتی بـه انان فکر نیز یم وگاه انسانـها نمـیتوانند باورکنند هنوز مـیشود.انساانـهائی را دید وشناخت کـه درجامـه ی انسانی براستی انسانندودر واقع درپاکی روح واندیشـه فرشته.<br> وهموراه چنین انسانـهای بزرگی رهبران جامعه های کوچک وبزرگ هستندودرجامـه لباس ساده ی یک انسان یک همش محلی یک همسایـه ویک همشـهری و.....همواره ازارزش واحترام ومحبت همـه ی مردم نیز برخوردارندوبانامـی نیک زندگی کرده بامـهربانی راه عمرطی کرده وبانیکو نامـی نیزازدنیـارخت بربسته خاطره حضور ووجودد خویش را تاهمـیشـه زندگی دریـادهای دیگران باقی مـیگذارندانی کـه وقتی دهستند نیز ندیدن آنان آنقدر دلتنگ کننده هست که انسان آرزوداردتامـیتواند موقعیت اینرا داشته باشدکه درکنار چنین آدمـی حتی لحظاتی راسرکند وازبرکت وجودوحضوروسخن ومـهرخردمندانـه وسرشارازلطف ومـهربانی وصمـیمـیت اوبرخورداروبهره مند شوند<br> ¤ " حسین رخشانفر" ¤<br> <br> قدم بر مدار از قدم رهروا<br> مگر درون تکدی<br> این شش نوابه نـه پا<br> درون آمایش اول بـه راه<br> چو آماده گشتی بـه آرایش آ<br> <br> بعد آنگه نیـایش شو سر که تا به پا<br> ستایش کند غرقت اندر خدا<br> <br> سپس آید آسایش از لطف شاه<br> بـه آرامش آیی تو گردی رها<br> <br> فقط شش قدم ای تو جویـای راه<br> بیـا که تا نـهی دست درون دست شاه<br> <br> از آن بعد رها کن دگر هر چه را<br> پی خور دوان باش مانند ماه<br> 8/7/1388<br> ___ «حسین رخشانفر»___<br> ومن مـیتوانم بگویم اینـهابراستی نکه ای نورانی ازمحبت ومـهروجودخداوندی هستندکه خداوندبه عمد ایشان رااینگونـه آفریده هست تاهمـیشـه وهمواره یـادفرشته وشیطان وخوبی وبدی راازطریق ایشان بـه یـادهابازگرداندودرذهن هاتداعی شودتاهرگزنیزفراموش نشودکه,دردنیـاحتی درمـیان آدمـیان شیطانی هستی وفرشته ای. شایدکه انسانـهائی کـه ازنعمت عقل واندیشـه وروح واحساس برخوردارند تلاش کنند انسانی باشندهمانند ایشان وازایشان راه درستی خوبی ومـهربانی رابیآموزند ود بهتر راه وروش خویش درزندگی تلاش کنندوحتی بـه یـاری بزرگ روح اینگونـه انسانـهاست که,افراد بسیـاری درون زندگی راه خویش راپید مـیکنندوچون رهبرانی هستندکه حتی شنیدن قصه وغصه ی زندگی ایشان بهترین راهنمای زندگی برای,دیگر,آدمـیان هست وروح تلاش پشتکاروعشق,محبت,دوستی وخوبی رانیز با هرنفس وکلام وگام واشاره بـه دیگران نیزالقا کرده,افرادی "متبرک" هستندکه بروجودایشان بدرگاه خداوند مـیبایست شکرکرده وقدراینگونـه انسانـهائی رادرپیرامون خویش نیز بدانیم کـه کمتردردنیـای بی احساس وزشت وپرازرنگ وریـای کنونی شاه دیدن قدیسه هائی هستیم که,درلباس انسان, درجسم انسانی براستی فرشته هستندوبس مافسوس کـه دشمنان بسیـاری رانیزدرعین دوستان بسیـاردرکنارخویش دارند.<br> ¤ فرشته یـا شیطان از:« پیمان آزاد » ¤<br> هیأت تو بـه گونـه ایست<br> کـه نمـی دانم<br> فرشته ای یـا شیطان ؟<br> بـه مواخذه درون من مـی نگری<br> کـه چرا بـه گونـه ی دیگری ؟<br> فریـاد خوان<br> محک همـه پلیدیـهایی<br> از دوزخ مـی ایی<br> تو را با زیبایی چه کار !<br> بـه مرگت ناخرسندم<br> بـه روشنیت دلبسته ام<br> کـه روزی زندان خودباختگی را واگذاری<br> و عاشقانـه دل بـه انسان سپاری<br> ______« پیمان آزاد» _____<br> *- با گذشت ، شما چیزی را از دست نمـی دهید بلکه بدست مـی آورید . *ارد بزرگ<br> *-بخشش مـیزان فر و شکوه آدمـی را نشان مـی دهد . *ارد بزرگ<br> *- راز اندوختن خرد ، یکرنگی هست و بخشش . *ارد بزرگ<br> ● پایـان فرگردگذشت وبخشش ●نویسنده:فرزانـه شیدا </div></font> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=fB0uEOwDElcBD6RNf93dDAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Home Improvement Projects</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=fB0uEOwDElcBD6RNf93dDAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Do it right the first time. Click to find contractors to work on your home improvement project.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=fB0uEOwDElcBD6RNf93dDAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-61031964238817205352010-03-23T10:08:00.001-07:002010-03-23T10:08:31.536-07:00

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد *همسر*به قلم استاد فرزانه شیدا

بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فرگرد *همسر*<br> <br> ● بعُد سوم آرمان نامـه اُرد بزرگ●<br> ● فرگرد همسر●<br> انسان درزندگی خودهمواره,بدنبالی مـیگرددکه کامل کننده روح وجسم,اوباش وبرای آنکه همدمـی نیزدرزندگی خویش داشته باشد باعشق وی بدون عشق,ازدواج مـیکند.بهرشکل همانگونـه,که خداونددر لحظه ی آفرینش «انسان»,«آدم وحوا»رابعنوان جفت وتکمـیل کننده یکدیگرآفیـازانسان نیزبه,جفت وداشتن همدم,وشریک نیـازی درونی وذاتی ست انسان,هرگیتواند بدون همدم زندگی کندوکسی کـه شریک روحی وقلبی آدمـی درزندگی باشدوتوان شناخت کامل آدمـی رانیزداشته باشدی جزعشق وهمسر زندگی انسان نیست .آدمـی درجایگاههای مختلف زندگی خودنقشـهای متفاوتی,رادارد,درقالب فرزند نقش فرزندی رابازی مـیکنددرقالب برادرو نیز بـه گونـه ای دیگررفتار مـیکندودرقالب همسر نیز شخصیت خاص خودراداردچراکه باهریک نیزمـیبایست بـه طریقه ای مختص بـه آن جایگاه,ومنطقی مربوط به,آن رفتار کرده وازمـهرومحبت خویش آنان رابی بهره نگذاشته,وخودنیزمحبت متقابلی رادریـافت نماید مادرهرانسانی بعنوان مادر,فرزندخود رادرجایگاه فرزندی بخوبی مـیشناسدامارفتاروکردار یک فرزندبامادر خویش بسیـارمتفاوت هست بارفتاری کـه با وبرادرودوست وهمسایـه,داردودرنـهایت امرباشریک,وهمسرخویش بـه گونـه ای کاملا متفاوت بادیگران رفتار مـیکندچراکه,انسان,هریک ازافراد پیرامون خودرا بـه گونـه ای دوست مـیداردودرنتیجه نمونـه ی رفتارباهریک نیزبه تناسب نسبتها متفاوت خواهد بودوشایدهمسرآدمـی حتی بیش ازخانواده شخصی خوداو,همسرخودرابشناسدچراکه به منظور مثال بسیـاری,ازرفتارهارامابامادرخودنداریم ونوعی احترام خاص رابه پدرومادرخودمـیگذاریم کـه این نوع احترام دررابطه باهمسرمافرق مـیکندورابطه های بـه گونـه ای ست که,هرانسانی درخانـه ی شخصی خودکه,متعلق بخوداوست بیشتر خودراازهمـه ی زاوایـای فکری,واحساسی خودنشان,مـیدهددرنتیجه آنکه بیش ازهرکسی انسان رامـیشناسدوبا تمامـی اخلاقهای ریزودرشت وبزرگ وکوچک ونقطه ضعفهاو نقطه قوتهای رفتاری ماآشنا مـیشود،همسر ماست زیرامعمولا بین دوشریک رودرباسی ویـاچیزی به منظور پنـهان وجود نداردواحترامـی متقابل ومشترک درمـیان ایشان هست که بر پایـه ی شراکتیِ,احساسی وبر اساس یک زندگی مشترک بناشده,است ومسئولیت هریک بردیگری شکلی مجزااز خانـه وخانواده ی اولیـه داردو,نـه بـه شکل مسئولیت والدین بر فرزنداست نـه مسئولیت برادری بلکه شکلی جداو کاملامتفاوت ازدیگر رابطه هاست, که,براساس آن,آدمـی مـیتوانددرخانـه ای بازن یـامردی یک عمر زندگی کندودرکناراوهمـه شادیـهاوغمـهاواشکهاولبخندهاراشریک باشدبی آنکه نیـازی بـه پنـهان احساس درونی خویش داشته باشدوهمـین احساس روراستی وصداقت مابین طرفین بیشترین دیوارها ومرزهائی راکه انسان بادیگران درادیـا بـه تناسب موقعیت وجایگاه بر دیگران قائل مـیشود, برداشته,وسبب مـیگرددکه شرکای زندگی درمقام همسردرحدبسیـار گسترده ای بـه یکدیگر نزدیک ویـابا اخلاقیـات کلی وجزئی هم آشنا شوندچیزهائی کـه شایدبرای نشان این نوع اخلاقها ورفتارها نیـازی نمـیبینیم که,آنرابه مادریـااهل خانواده ی اولیـه خودنشان دهیم یـااحسای کـه شاید سالها درخودداشته ایم,اماهرگزازوجودآن خانواده ی اولیـه مابا خبرنبوده ویـانمـیگرددچراکه نیـازی نیست باآنان بعضی مواردرادرمـیان بنـهیم.درواقع مادرخانـه ی مادری خودنوعی مصرف کننده هستیم کـه هرچه راهسست وهرچه,راتهیـه مـیشودبه,همان شکلی کـه هست مـیپذیریم,ومصرف مـیکنیم وبرخی,ازعلایق رانیز نشان مـیدهیم درساده ترین شکل آن,مثل اینکه بگوئیم:من,درغذا گوجه فرنگی رادوست ندارم یـاسالادنمـیخورم که,درخانـه ی شخصی خودهم ممکن هست همـین, کار رایم اماتفاوت روش اخلاقی مادرخانـه خود باخانـه ی مادری بسیـار ممکن هست زیـادتر باشدونمونـه ای ازرفتارهاواخلاقیـات راحتی درخانـه ی خودپیدا کنیم چراکهدر خانـه ای کـه خودصاحب آن,هستیم اختیـارات شخصی ماوسعت بیشتری پیدامـیکند چون دراینجاحاکم خانـه وبرقرار کننده نظم وسازنده ی انواعی ازقوانین خانوادگی &quot;خودما&quot;هستیم ومسئولیت مادرقبال خانـه ی خود با خانـه ی مادری بسیـار بیشتر ومـهمتراست ودراینجا خودما همـه کاره,هستیم.درمدت بودن درخانـه مادری,حتی اگر بعد ازدوران تحصیل شاغل نیزشده باشیم,وهمچنان درخانـه مادری زندگی کنیم بازبه نوعی مصرف کنندگانِ تابعی, هستیم کـه قانون مادروپدررارعایت مـیکنیم ولی بیشترین مسئولیت زندگی مابردوش والدین هست وحتی,اگر کمک خرج خانواده ی خود نیزباشیم بازدرمقام اولیـه پدرومادر,افرادحاکم برخانـه هستنددرنتیجه ماشکل مصرف کننده راداریم کـه تقاضاهای خودرادراین خانـه مطرح مـیکنیم وازطریق والدین, همـه ی آنچه رانیـاز داریم حتی شایدآرزوهای ساده ی خودرابرآورده مـیکنیم مثلادرجایگاه کودک ونوجوان داشتن دوچرخه ای اگر آرزوی فرزندی باشد این آرزو توسط والدین به منظور او براورده مـیگرددحتی, گرشرط وشروطی نیزبرای او بگذارندکه مثلاامسال بانمرات بیست قبول شوتادوچرخه ای کادو بگیری .. امادرزندگی شخصی هم تولیدکننده,هم مصرف کننده هم سازنده هم مسئول تمامـی موقعیتهای زندگی مشترک خودمـی باشیم وهمـین قاعده باعث مـیگرددکه,درمقام مردوزنی,که مسئولیت یک زندگی رابعهده گرفته اند مجبوروموطف بـه انجام کارهائی باشیم,که تاپیش ازاین,اجباری درانجام آن نداشته ایم,وهرچقدر نیزدرزندگی خانوادگی خودتجربهب کرده باشیم,درکانون زندگی مشترک تجارب بسیـاردیگری رابرما خواهدآموخت کـه هریک ازآن اخلاقیـات ورتارهای تازه ای را نیز درما شکل مـیدهد کـه نمونـه ی آن درخانـه ی مادری باما نبود, وتجربیـاتی راب مـیکنیم وبخشی دیگراززندگی را یـادخواهیم گرفت حتما ب...بسیـاری ازچیزها را تازه بیـاموزیم که تا بتوانیم درجایگاه تازه ی خودبا هریک کنارآمده یـااز بعد آن بربیـائیم وبراساس آن نوع عملکردی وقانونمندی و توانمندی وشکل رفتار درهریک از آنـها,رابرخوداضافه کنیم یـا حتی درجائی برخی از رفتارهای کودکانـه وبچگانـه ی خودرا کنار بگذاریم وبنوعی خودی کنیم که تا درمقام همسر درجایگاه, مناسب&quot;همسربودن&quot; قراربگیریم چون اکنون خودیک مسئول ویک مـهره ی اصلی درسازمان خانواده ی, دونفره وبعدها چندنفره ی خودهستیم وبراساس آن حتما بتوانیم جوابگوی زندگی شخصی خودباشیم,وبراساس نوع زندگی,مقداردرآمد طریقه وفرم زندگی جدیدی کـه باشخصی تازه,حتی اگردرفامـیل مابوده باشدولی بازهم&quot;همچنان تازه&quot; درجایگاه همسری که,دیگ بعنوان فامـیل بامادررابطه,ونشست وبرخواست نیست وکسی که,شبانـه روز بامازندگی مـیکند, توان زندگی بااو واخلاقیـات اوکه بی شک درخانـه شخصی خود تازه بسیـاری ازدرخواستها وعادات خودرا نشان خواهددادبه نقاط مشترکی برسیم کـه هردو درآن احساس رضایت وشادی وارامش داشته باشیم واین ساده نیست کـه انسان درخانـه ی دوم وهمـیشگی خودبناگاه,بافردی کـه بعنوان همسرجایگاه دائمـی خودرادارد بـه گونـه ای رفتار کنیم,وزندگی کنیم,که دواخلاق,ودونوع عادت متفاوت دومدل درخواست از زندگی هریک بـه توازن نوع افکار وتربیت قبلی و...قادرباشند کامل باهم سازگاروتفاهم مشترکی راداشته باشندواینکار مسلماتا شناخت واقعی یکدیگرهرچقدرهم عاشق وخواستارهم باشندبه,وقت احتیـاج داردوکارمـیبردوزمان مـیخواهد که تا دونفر درست درمکانی کـه باید جایگزین شوند لذا ازاین روست کـه مـیگویند مسئولیت زندگی مشترک خودبه نوعی تجربیـات دوباره ی زندگی آدمـی ست وباید آمادگی داشت تابه آن,اقدام کردبایددرسن مناسب بودکه تاب مسئولیتهای آنرا آورده وقادربه داشتن یـاساختن قوانین وسیـاست خانگی باشیم اینجا مابه محلی نمـیرویم کهی ازما نگهداری کنداینجاخودبخشی از مسئولیت رابرعهده داریم .خودنیزباید محافظ خانـه وخانواده باشیم ومسئول نام &quot;همسر بودن&quot; تابه چندوچون رفتارهای هم آشنا شده وقادرباشیم برای]هم مکانی بعنوان خانـه,درست کنیم کـه توان زندگی درآن را داشته باشیم ازاینروست کـه تا داشتن آمادگی نمـیبایستی این مسئدولیت را بعهده بگیرد.درعین حال ازدواج بافردی کـه هنوز بهسن قانونی نرسیده یـا نـه حتی درسن 18 سالگیست اماهرگز ازخانـه وخانواده دور نشده وهرگز مسئولیتی جز یـا پسر خانواده بودن را نداشته,درجایگاه وپسری کـه هیچ تجربه ای اززندگی دربیرون از منزل ندارند سالهای زیـادی حتی شاید طول بکشد کـه هریک مسئولیت وجایگاه همسر بودن خودرادرک کند چون بااینکه سن 18 سالگی سن قانونی ست وهرکسی مـیتواند شخصا فکر کرده وتصمـیم بگیرداما پختگی لازم به منظور اداره مسئولیت زندگی راندارد تاقادرباشد چون انسان مجربی جوابگوی همـه ی درخواست هاوسوالات خود ومخاطب خودیعنی همسر وخانواده ی طرفین را باشد ودرکل شروع یک زندگی بخصوص دردورات جوانی ودراوان جوانی بدون هیچ پشتوانـه تجربی از زندگی ازمادیـات از خرج ودخل ازبرخودرهای جدید دیگران بااو بعنوان همسری ,شوهری چیزیست کـه درطی زندگی از شروع خود یک کلاس تازه به منظور آموزش دوباره ی زندگی مـیشود لذا حتما اینرا درنظر داشت کـه وپسر جوانی کـه از 18 که تا 25 سالگی ازدواج مـیکنند هنوز بحدکافی پخته نیستند وبسیـار حتما درزندگی خود باهم کار کنند که تا قادر باشند یک زندگی را بـه گونـه ای بچرخانند کـه نیـازمند نام همسربودن هست شاید بگوئیئ اینـهمـه هم سخت نیست زندگی خودش راهوچاه زندگی مسترک را بـه انسان مـیاموزد متاسفانـه همـین افکار هست که راحت ی زیر سن را شوهر مـیدهیم یـا وپسیر جوانی را هنوز ازآب وگل درنیـامده درخانـه ای بعنوان زوج مشترک نامگذاری مـیکنیم وتمامـی توقعات رفتاری واخلاقی وقانونمندی دراینگونـه زندگی را بدون اینکه تجریبه ای داشته باشند درمقام اطرافیـان ازآنان توقع داریم وحتی بدون اینکه اجازه ی رشد درخانـه مشترک را بایشان داده باشیم توقع داریم عاقل باشد داناباشدسیـاست داشته باشد...یـاحتی سعی مـیکنیم دوسه موردی را باوبیـامورزیم کـه شاید درخانـه ی ماکاربردداشته باشداماباهمسراوچه مردباشد چه زن ممکن هست نـه تنـهاکاربردی نداشته باشدبلکهبی دلیل بوده وحتی نیـاز بـه انجام برخی انجام برخی کارهادرآن خانـه بین این زوج وجود نداشتنـه باشد یـا شاید تفاهمـی موجود هست کـه هردو موقعیت تازه هم را درک مـیکننند بیش ازاندازه ازهم توقعی ندارند وبا سازگاری وآرامش بـه یکدیگر خصوصیـات اخلاقی خودرا نشان مـیدهند وباهم کنار مـیایند وشخص ثالثی را نیز به منظور اینکه چگونـه زندگی کنند وبایشان خط بدهد کـه چگونـه باش نیـاز نداشته باشندوبرخی دخالتهای دلسوزانـه ای کـه والدین وخانواده به منظور پاتگرفتن بهتر زندگی فرزندان اودرزندگی مشترک کیکنند شاید حتی تولید مشکلاتی دکه ازاول لزومـی برآن نبود وبهتربود مـیگذاشتند ایندو بـه روش خود زندگی کنند وبه روش هم باهم سارگاری یک زندکی وتفاهم یک زندگی مشترک را بدست بیـاورند درنتیجه وقتی زوجی بـه خانـه ی خود مـیروندمانند این هست که بـه کلاس جدید زندگی پاگذاشته اند وبایدوقت آموزش وسازگاری وجایگزین شدن نیزبه,آنـهاداده شودتا مشکلات وفشارهای زندگی وخوب وبد بودن ,شکل اقتصادی هرزندگی نمونـه رفتارها کـه هریک تجربه های متفاوتی ست کهباید تجربه شده یـادگرفته شود چراکه بناگاهبتا شخص ثالثی یک زندگی شروع مـیشودکه که تا پیش ازآن فردی ناشناس ازخانواده ای دیگربا تربیتی متفاوت هست که شخص آنرا تجربه نکرده هست و مسلم هست کهشناخت یکدیگر درجایگاه امروزی بنام همسر وشریک زندگی خود نوعی شغل تازه محسوب مـیشود کـه کارآزمودگی وشناخت راطلب مـیکند کـه زمانی را نیز برآن حتما گذاشت. وقتی خانواده مادری درزمانی کـه مافرزندان آن خانـه هستیم بـه شیوه وروش خودمسائل زندگی راحل مـیکنندوهمگی دراین کانون باهم,وبا نحوه ی برخورد وپاسخ بـه مشکل ومسئله وموقعیتی آشناهستیم,بسیـاری ازمشکلات را دیگر باهم نخواهیم داشت چون سالهاست واز لحظه تولد کنارهم بوده ایم وهمـه چیز همدیگر را درابطه با اخلاقیـات روزانـه هم مـیدانیم اما درخانـه مشترک شروع شناخت ما با فردیست کـه هرچقدر پیشتربااو آشنا بوده باشیم تازهدرمحیط خانـه ای درجایگاه جدید با نامـی جدید بعنوان همسر مـیخواهد باما زندگی کند لذا اوهم خواستهها وتوقعات ورفتارها وعاداتی دارد کهبرای ما نااشنا درجایگاه همسر هست وشاید حتی بـه نوعی ازاخلاقیـات که تا پیش ازاین ازدواج برخورد هم نگرده باشیم ولی امرزوز آنرا پیش رو داریم وباید با انـهم خود را وقف بدهیم درنتیجه کاری تازه درپیش داریم یعنی&quot;شناخت دوباره ی هم درزندگی مشترک&quot;درزیر یک سقف درشبانـه روز زندگی ,مسلمانمونـه برخوردهائی کـه مادرزندگی مشترک بافردی ازخانواده ای دیگر آغاز مـیکنیم حتی اگر این مردیـا زن ازمـیان اقوام خودما نیزباشندیـاکسی بیرون ازخانواده واقوام, تفاوتی نمـیکند بهرحال,شخصیبا شخصیت جداگانـه ومتفاوت ازماست و ناشناس با رفتارهای خانوادگی ما جدااز خانـه وخانواده ی مادری ست کـه نمونـه رفتارهاوعملکرد ه هاوعالعمل های ا شیوه ی شخصی ورفتاری خاص خودراداردومتاسفانـه دردوره نامزدی وآشنائی بسیـاری از رفتارها واخلاقها دیده یـا بزگو نمـیشود وبناگاه درمحدوده خانـه ودرزیر سقف مشترک رو مـیشود کـه فلانی تابحالکه به منظور شام بخانـه ی ما مـیامده روی رودرباسی گوجه فرمگی مـیخورده هست وشکل گوجه فرنگی راهم دوست ندارد چه برسد کـه بخواهد بعنوانی غذا آنرا مصرف کند اما هیچ نمـیگوید ولی درون خانـه ی شخصی خود تقاضای اینرا دارد کـه هرگز شکل گوجه فرنگی را هم نبیندکه این مثال ساده ایست کـه شاید بنظر خیلی هم پیش وپااافتاده بیـاید اما برخلاف او فرد مقابل عاشق گوجه فرنگیست ودوست دارد ختما درسالاد او این هم باشد خوب جز درجز بسیـاری ازاین دوست دارم دوست ندارمـها مطرح مـیشود بسیـاری ازاخلاقیـات کـه تا دیروز حرف آنـهم نبود یـا جای آن پیش نیـامده بود گفته شود یـا اصلا بـه ان فکر نکرده بودند کـه ممکن هست امروز این مسئله ساده درخانـه ی مشترک عنوان شده وحتی ناراحتی تولید کندهریک نیز براساس تربیت خانوادگی خودکه درخانـه مادری شکل گرفته هست ممکن هست درخانـه وخانواده خودمثلای ازنوع انسانـهای بسیـار آرامـی باشد یـا انسانی بسیـارشلوغ یـاخندان یـاپرخاشگرامادرخانـه وخانواده شخصی خود بعنوان همسر,امروز بسیـاری ازرفتارهای انـه وپسرانـه,تبدیل بـه رفتارهائی مـیشودکه یک انسان مسئول راوادار مـیکند تادرآن نوع رفتار هاحتی شاید تجدید نظری هم نموده وبه گونـه ای رفتار کند کـه همسراونیز ازاینگونـه رفتارها بحداوراضی باشدبرای مثال:اگرتادیروزدرداخل خانـه ی مادری ساعتها مـیتوانستیم باصدای بلندآهنگی گوش کنیم,درخانـه ی مشترک ممکن هست باکسی زندگی کنیم کـه نـه صدای بسیـار بلندرادوست داشته باشدیـانـه حتی آهنگهای موردعلاقه ی مابرای,اوجالب باشدازآنجا کـه در محیط خانـه وخانواده قراربراین نیست کـه یکی,مزاحم دیگری باشدوحق زندگی براین شکل بناشده هست که زن وشوهر وفرزندان همگی,آسایشی مشترک داشته ودر زندگی وخانـه ی خوداحساس راحتی وآزادی وآرامش داشته باشندلذاگاه مجبورمـیشویم نمونـه, خلاقهائی چون گوش دادن,آهنگی بصدای بلند بـه آهنگهای مور علاقه ی خودرابرای ساعات دیگریـابه ساعاتی موکول کنیم که,مزاحم اهل خانواده,همسر یـافرزندخودنباشیم,ویـااینکه,اگرمایلیم حتمادرساعتی بخصوص باگوش آهنگی, آرام بگیریم ودرخانـه مادری حتی ساعت خاصی رابرای کارهائی کذاشته بودیم امروز بای تماماین برنامـه,را بـه شکلی تغییر دهیم که, رخانـه باعث آزارومزاحمت همسر ماهم نباشدکه,شاید مثلااهمسرمادرست درهمان ساعت بـه خانـه مـیرسد وخسته هست ونیـازداردکمـی بخوابد,ومجبورشویم,اینکاررابه شکلی دیگرانجام دهیم کـه ملاحظه ی فردمتقابل نیزکرده باشیم مثلادراتاقی دیگربه آرامـی یـاباگذاشتن گوشی بـه کاری که,دوست داریم بپردازیم.اماازانجا کـه یک,انسان نمـیتواندبطورکلی دریک زندگی جدیدخودراکاملاتغییرداده,وتابع صدردصدباشد کـه به,این شکل,اگر باشددیگراین نوعی&quot;بردگیست نـه زندگی&quot;,وازآنجاکه خصوصیت اصلی,انسانی هرکسی,درزمانی کـه درخانـه ی مادری بوده, شکل گرفته هست وحتماانقدربزرگ شده هست که,دیگر شخصیتی رابرای خودساخته باشدکه توانسته هست خودراآماده ی ازدواج وقبول مسئولیتی ببینداتما باز درکانون خانواده مشترک لزومـی بسیـاری از تغییرات ویـا ساختارهای دوباره شکل زندگی رااحساس مـیکند کـه لازمـه ی این زندگی جدیدمحسوب مـیشود.من بـه شخصه باتجربیـات شخصی خودباین نتیجه رسیده ام که,ازدواج درون سن کم که,درایران معتقدندانسان مـیتواند زن یـا شوهر کم سن خودراچون موم دردست بگیردواوراانگونـه بسازدکه دوست دارد&quot;اشتباه محض&quot;است کهبسیـاریی نیز این اشتباه را مرتکب شده ودچار مشکلات بعدی مـیشوند,وتنـهابه اختلافات شدید مابین زن وشوهروحتی جدائی وطلاق مـیکشد یـاپسریکه,درسن رشدفکری به منظور ازدواج نباشندوتازمانی کـه درخودآمادگی ازدواج رانمـیبینند نـه هرگزمـیبایست اقدام به,ازدواج کنندنـه,اجازه بدهند کـه دیگران به منظور ایشان تعیین تکلیف کنندکه او بـه خانـه بخت رفته,وسروسامان بگیردچون دوامر مـهم زندگی اول ازدواج ودیگری بچه دار شدن,ازمسئولیتهای بزرگ وخطیریست که, انسان عاقل هرگز بدون آمادگی اقدام بـه آن نمـیکند چراکه دراین جا پای انسان وانسانـهای دیگری درمـیان هست که درون این راستامامسئول,این اشخاص خواهیم بوددرنتیجه,اینکه کاری راباوجودآگاهی برغلط بودن ان وبااینکه هنوزآمادگی نداریم, بیـائم وانجام دهیم وسپس درخودقدرت این رانبینیم که,این مسئولیت را بدرستی,انجام دهیم خیـانتی بـه زندگی خودوزندگی همسروفرزند آینده ماست کـه چه فرزند چه همسرهردو ماراتکیـه گاه وحامـی خودنیز مـیداندومـیبایست قادرباشیم این مسئولیت رابعهده بگیریم چون زندگی فقطداشتن سفره ای وخوردن وخوابیدن نیست که,بگوئیم چیزی نمـیشودبالاخره عادت مـیکنیم این نـهایت خطاست که,اینگونـه فکرکرده وبرویم ویک زندگی رابافردی شروع کنیم که,احتیـاج دارد زندگی,راشروع کندنـه,اینکه تازه مجبورباشدبعنوان همسر بـه خانـه ای برودامادراصل بجای همسربا وپسری بامغزکودکانـه ومتکی روبرو شودوبنوعی بجای همسرداری, بچه داری کند!یعنی زن یـا شوهراو خودش بچه ای باشد کـه نیـازبه تربیت ورسیدگی وجمع وجور داشته باشدوانسان عاقل هرگزمسئولیتی راقبول نمـیکند کـه قادربه,انجام,آن نیست واین نـه تنـهادرزندگی خانواده کـه درخانـه ی مادری کـه درمدرسه درمحل کاردراجتماع,خود &quot;قانون&quot; هست که:«هرگز کاری ر نکن کـه مـیدانی ازعهده ی آن برنمـیائی وهرگز مسئولیتی راکه باآن اشنا نیستی بعهده نگیر» چون هرنتیجه ای کـه عایدشودوهرگونـه کاری که,انجام شود,اگربدرستی انجام نگیردبردیگران نیزاثری مستقیم مـیگذارد وتنـهاآسیب وزیـان,آن بـه شخص خودمانیست .مابایک ازدواج حساب نشده هم خودرادچار یک زندگی ناخواسته مـیکنیم کـه درآن بهردلیل احساس آرامش ورضایت وخوشبختی نمـی کنیم, هم خانواده مادری طرفین رادچار دردسر کرده ایم وقتی کـه آنان نیز متوجه شوندکه خانـه ی شخصی یـاپسرایشان خانـه ی, شادی به منظور اسحاس اامنیت وآرامش وخوشبختی به منظور او نیست وتازه,اینجامشکلات شروع شده هست چراکه کاری کرده ایم که, ازاول نمـیبایست صورت مـیگرفت کـه یـابه جدائی مـیکشد یـابه اختلافات همـیشگکی وحتی روزانـه.<br> ____ بازگرد..______<br> یکباربرای تو<br> از خود گذشتم<br> یکباربخاطر تو<br> ازدل<br> یکبار درراه تو<br> اززندگی<br> امروز مـی بینم<br> کـه تونیز نیستی<br> اما هر چه مـیکنم<br> مـی بینم<br> از توان گذشتنم ,نیست<br> بازگرد<br> که تا در همـیشگی&quot;بودنم&quot;<br> تنـها از آن تو باشم و بس<br> باز گرد<br> که تا برای تو<br> &quot;خود&quot;را<br> &quot; زندگی &quot; را<br> و &quot; دل &quot; را<br> که تا آخرین لحظه ی حیـات<br> با تمامـیت<br> &quot; عشق &quot;<br> از آن تو کنم<br> بازگرد<br> ___ فرزانـه شیدا___<br> درواقع همواره یک زندکی مشترک اگربه نتیجه ای خوب نرسدتنـهاپسرو خانواده هانیستند کـه دچارمشکل مـیشوند بلکه مشکلات ناشی ازیک ازدواج حساب نشده بود,نداشتن موقعیتهای ازدواج وحتی آمادگی داشتن به منظور زندگی بافردی دیگرازخانواده ای دیگروپایـه ریزی روابطی بین خودخانواده مادری وخانواده ی همسر وهمچنین باتجربه یـاآگاهی کافی داشتن ,درطی زندگی,مشکلاتی کـه در سرراهتفاهم طرفین قرارمـیگیردچون نداشتن,کاروپول وکمبود هائی نظیراین ودرکل کمبودهرچه کـه به یک زندگی رنگ وجلای یک زندگی آرام رامـیدهددوخانواده ی دیگر رانیزدرزندگی خودوایشان,ناراحت افسرده,آشفته ونگران خودمـیکنیم وباین شکل نـه خودبه خوشبختی رسیده ایم ونـه حتی,اجازه,داده ایم کـه خانواده های شخصی خودبمانندهمـیشـه وبه روال,عادی زندگی خودآرامش خودراداشته باشند مسلم,است مادروپدری,که بدانند فرزندایشان,درزندگی شخصی خودناراحت هست وخوشبخت نیست احساس دردورنج ناراحتی مـیکنند,وچون بـه شکست منجرشودروح وجان هردواین افرادبربادرفته واحساس شکست که تا مدتهابراو وهمچنین خانواده ی مادری اواثری ماندگارمـیگذاردوحتی ممکن هست منجر باین گردد کـه شخصی به منظور ابد تنـهاماندن رابرازدواج وداشتن همسروفرزند ترجیح دهدومسلم این هست که هیچکسی به منظور طلاق گرفتن,ازدواج نمـیکندکه,اگر به,این &quot;خط آخر&quot;رسیدخوشحال باشدوزمانی هم کـه طلاق باعث خوشحالیش مـیگردددر موقعیتی ست کـه بسیـاررنج واندوهی,رابهردلیل برروح ودرون وفکرواحساس خویش تحمل کرده هست وبرحق باشدیـاناحق بهرشکل,اززندگی خویش راضی نبوده است, ومدتی رابه ناراحتی بسربرده,است واثرات,آن روحیـه,وفکرودهن ودل اوراهمواره دراسارت خود نگه داشته ومـیداردمگر اینکه انسان جایگزین این دردبرخود&quot;التیـامـی&quot; بیـابدکه توسط آن قادرشود اندوه وشکست پیشین را فراموش کند حال مـیخواهد باعشقی وسروسامان گرفتنی دریک ازدواج موفق این التیـام صورت بگیرد یـا موفقیتی دیگردرزمـینـه های زندگی کـه اندوه شخص رابه شوقی بخاط زمان حال وموفقیت امروزی از بین ببرد. وگاه نیز یکی دیگری راعاشقانـه دوست مـیدارداما دیگری بخاطر اینکه بااواحساس شادی وخوشبختی نمـیکندتصمـیم بـه جدائی گرفته وقلبی راکه دوست داردوعاشق او بوده هست درشکست دائمـی عشق خودرها کرده وبسوی زندگی جدیدخودشاید باهمسری دیگرودرجائی دیگر مـیرودواندوه وشکست این عشق بردلی تاابد برجا مـیماند<br> __ بـه پای عاشقی ها مـینویسم ___<br> بـه پای عاشقی ها مـینویسم<br> هر آن اشکی کـه درپای توریزم<br> تورفتی قلب من جامانده اینجا<br> ولی تنـها توئی عشق عزیزم<br> بعد ازتو دل نمـیگیردقراری<br> ندارم بعد تو من روزگاری<br> تو رفتی و زمستان جدائی<br> تَرک داده دلم دربیصدائی<br> زاین سرمای تلخ بیقراری<br> نمـی آید دگربرما بهاری<br> اگر حتی دگر بامن نمانی!<br> نگیرم دل زتودرزندگانی<br> وگراز تو نگیرم هم نشانی<br> درون ی من جاودانی<br> بپای عاشقی هامـینویسم<br> هر آن اشکی کـه درپای توریزم<br> هر آن اشکی کـه درپای توریزم<br> اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008<br> ____ سروده ی فرزانـه شیدا ___<br> درنتیجه باینکه عشق وازدواج امری مقدس وبسیـارعالی وبهترین گامـیست کـه انسان یکباربرای همـیشـه ی زندگی خودبرمـیدارد بامـید خوشبخت شدن,امااگرحساب نشده باشد فاجعه عمری هست برسه خانواده خانواده ی شخصی خودما,خانواده مادری خودوخانواده مادری همسرودردورنج یک یک ان وبرادران به منظور اودراعضای این دوخانواده,وبسیـار دیده ایم فاجعه هائی راکه ازدواجهای اجباری یـاحساب نشده یـاعاشقانـه های بی پایـه بدون پایـه های فکری ودرک مسئولیتهای سخت زندگی رخ داده اندوحتی دران یک زندگی به منظور ابد نابود شده هست یـابه جدائی واسیری زن ومردوفرزندان آن خانواده ویـا حتی بـه حادثه های دردناکی منجر شده هست که دربخش حوادث شاهدِ,آن هستیم ودرآن مادری خود بچه های خود رامـیکشد تااز فقط زندگی باشوهربداخلاق راحت شده وخودوبچه های خود رابامرگ نجات دهد یـاپدر وهمسری چنین مـیکند چون قادر نیست خرج زندگی ایشان,راتامـین کندوقادربه تحمل این نیست کـه همسرو فرزندان خودرادرفشاروگرسنگی وناداری ببیندیـاخانـه ای همواره,درجنگ ودعواست کـه هیچوقت بـه تفاهم های مشترکی نمـیرسدوفرزندانی عصبانی,غمکین خشم آلودوپرخاشگر راتربیت مـیکند و....هزاران ایرادی که,از یک خانـه نادرست وناآرام بدون تفاهم برمـیخیزدوانسانـهای درجامعه بـه رفت وآمد مـیپردازند,که دردرون وبیرون,به هیچ شکلی,آرامش فکری وحالت روحی روانی مساعدی ندارد وشایدمنتظر جرقه ای هستندکه انفجاری مـهیب رایـادرهمان خانـه یـادرجامعه سبب شوندلذاهمسر انسانیست که, مامسئول زندگی اوهستیم چه,درمقابل آقای خانـه,وچه درمقام خانم خانـه, ودرمقابل فرزندان نیزوبه همـین نسبت مسئولیتهای خطیری رابردوش مـیگشیم وبازی یـااین محیط خانوادگی بازی در&quot;شـهربازی&quot; نیست کـه بازی بازندگی وآینده ی انسان وانسانـهائیست کـه حق زندگی آرامـی رادرامنیت وارامش ورفاه دارندچه ازلحاظ روحی چه مادی,چه معنوی حداقل درشکل ساده ی آن,ودرواقع داشتن سقفی باکمترین امکانات زندگی آرام, حق مسلم تک تک آدمـیان روی زمـین,است که,چه دولت چه اجتماع چه همسرهمگی درخدمت یکدیگر مـیبایست آنرابرای هم فراهم کنندچراکه وقتی خانـه ای دردرون درانفجاردردوفقر وخشم باشد جامعه ای دراین دردخواهد سوخت زیراکه افرادی کـه ازاین خانـه خارج مـیشونداگردرکل شـهر 100 نفرباشندصد خطا صداخلاق ناشایست ونادرست صدمشکل وگرفتاری را,باخود بـه جامعه مـیاورندوخشم درونی ایشان ونارضایتی یـا حتی افسردگی ایشان,انتقال مستقیم به,افرادی داردکه درمجاورت اوخواهند بود.درفرگردهای پیشین نیز گفتیمدرخیـال ماشاید,کمتر حال واحساس وفکرما,در ظاهرامراهمـیتی,دردنیـا نداشته باشدوخودراآنقدرمـهم نبینیم که, فکرکنیم هرگونـه فکر کنم بـه هر شکل احساس کنم هرجورعمل کنم,هرگزاثری براین دنیـانداردوکسی مرانمـیبیندکسی بـه من اهمـیت نمـیدهدو...درصورتی کـه تنـهاترین,انسان,دردنیـاکه نـه پدرومادری به منظور اووجودداردوبه شکلی از داشتن ایشان محروم بوده یـاشده هست وهمسری ودوست واشنائی راهم نداشته باشدهرگونـه حال وفکر واحساس وروزگاری راهم که,داشته باشددرهرکجای عالم که,قدم بگذارداثر خودرامستقیمابه جامعه های کـه درآن هست چه جامعه ای کوچکی باشدچه بزرگ خواهدگذاشت باهمان,رفتار ساکت وبی حرف وافسرده یـاخشمگین وعصبانی وپرخاشگریـادرسروصدا ی وخنده های بلند,دربیخیـالی یـابی تفاوتی یـاخونسردی وخونگرمـی خود...هرچه هست محیطاطراف ماتحت تائیررفتارماست وتحت تائیرعالعملهائی کـه ازدرون مانشعه گرفته وهرچه هست,برجامعه ی ماتاثیر مـیگذاردفرزندی کـه تصورمـیکنددرخانـه ی خودبرای اواهمـیتی قائل نیستندوهست ونیست اوتفاوتی نمـیکندچه آن خانـه رابااین احساس خودبدرد مـیکشدچه جامعه رادرنتیجه&quot;همسربودن&quot;نیز کـه یکی,ازشاخه های مـهم زندگی شخصی انسان درخانواده واجتماع داخلی وخارجی زندگی انسان هست هرتاثیری کـه همسران برهم بگذارند هم ماوهم محیط رندگی ودنیـاما دیگرآدمـیان رانیز تحت تاثیرمـیگذاردکمااینکه بسیـار هست دعواهای خانگی ودعواهای دادگاهی ودادگستری ها کـه پراز اینگونـه صداهای دردیست کـه درشروع باجشن عروسیو بوق اتومبیل وشادی شروع شددرخاتمـه بـه اشکی وگریـه ای ودرنـهایت جدائی.<br> ______ تقصیر عشق بود _______<br> باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد<br> آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد<br> گویی کـه آسمان سر نطقی فصیح داشت<br> با رعد سرفه های گران صاف کرد<br> که تا راز عشق ما بـه تمامـی بیـان شود<br> با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد<br> جایی دگر به منظور عبادت نیـافت عشق<br> آمد بـه گرد طایفه ی ماطواف کرد<br> اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیـافت<br> درون گوشـه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد<br> تقصیرعشق بودکه خون کردبی شمار<br> بایدبه بی گناهی دل اعتراف کرد<br> _______ قیصر امـین پور____<br> درون کل لازمـه ی یک همزیستی مسالمت آمـیزدرکانون خانواده,وهمچنین جامعه,این هست که درنـهایت توجه ودقت وبااحترام وهمچنین ملاحظه یکدیگردر موقعیتهای متفاوت ,تفاهمـی مشترک ایجاد شودکه,رفتارروابط متقابل شایسته, ودرکل اعمال ورفتاری رادر شکلی پایـه ریز ی,کنند کـه زن وشوهرهمواره بتوانند بایکدیگرصحبت کرده,احترام یکدیگررانگاهداشته وباعث شادی وآرامش یکدیگردرمحیط خانواده باشندوحتی اختلافات کوچک وبزرگ خودرا بـه خانواده ی شخصی ومادری خودیـا بـه جامعه منتقل نکنندوموضوعات شخصی خودراباهم درمـیان گذاشته دررفع آن بکوشندودرمحیطی آرام کودکان خودراپرورش دهندمسلم هست که زندگی کنونی وفشارهای ناشی اززندگیِ,امروزی خلق وخوی خسته ای را برانسان برجامـیگذاردامابازاینـهم دلیل نمـیشودکه تلافی مشکلاتی راکه همگان دارندبر سرخانـه وخانواده ی خودخالی کنیم ودرمحیط خانواده نیزدر هریک از جایگاههائی کـه هستیم شوهریـاهمسر یـا پدرومادروحتی فرزندهمواره,موظفیم رعایت حال یگدیگر راکرده وبادیگرافراد خانواده روابطی خوب بامـهربانی ونرمش وآرامش راحفظ کرده,وتلاش کنیم «خانـه&quot;این محل آسایش وتنـهاجایگاهِ,واقعی استراحت وراحتی انسان&quot;براستی مکانی آرام به منظور زندگی باشد»ودرصورتی کـه متوجه شدیم که,دراین امرموفق نیستیم چاره رراههائی راپیش ازاینکه ازهم بطورکامل دورشویم برزندگی خودپیدا کنیم ولی زمانی کـه تمامـی تلاشـهای بین دونفر بـه بن بست مـیرسدنیز بایدقبول کردکه تفاهم درمـیان این دوشخص ممکن نیست وصدمـه ای کـه ازاین همزیستی ممکن هست برهریک خورده وزندگی فرزندان خانـه وخانواده رانیز بـه تباهی باحادثه های ناگوار بکشد اگر با مشاورتهای خانوادکی باافرادی آموزش دیده بـه جائی نرسیدآنگاه جدائی رابپذیریم ولی اینراه همواره مـیبایست,آخرین راه به منظور یک زندگی مشترک باشدوانسان حتی الامکان مـی بایست تلاش خودرابکارگیردکه باملاحظه وگذشت درمـیان خود وهمسرخود تفاهم رابرقرارکند ونـهی قربانی دیگری ونـهی اززندگی وآمدن بـه خانـه بیزار ودرگریزباشد.<br> <br> ¤ حرف آخر ...¤<br> هزارخواهش و آیـا<br> هزارپرسش و اما<br> هزار چون<br> و هزاران چرای بی زیرا<br> هزار بودو نبود<br> هزار شایدو باید<br> هزار بادو مباد<br> هزار کارنکرده<br> هزار کاش واگر<br> هزار بارنبرده<br> هزار پوک و مگر<br> هزار بارهمـیشـه<br> هزار بار<br> ...هنوز ...<br> مگر تو ای همـه هرگز<br> مگر تو ای همـه هیچ<br> مگر تو نقطه ی پایـان<br> بر این هزار خط ناتمام<br> بگذاری<br> مگر تو ای دم آخر<br> درون این مـیانـه تو<br> سنگ تمام بگذاری<br> ¤ « قیصر امـین پور »¤<br> درواقع شناختی کـه درطول یک زندگی مشترک هم زوجین ازیکدیگر دارند,بیشترین شناخت ممکن هست کهی مـیتواندازیک فرد داشته باشدچراکه همسفره وهمسفر وهمخانـه بودن سرانجام باعث این مـیشود کـه بتمامـی عادت هاواخلاقهاورفتارهاوبرخوردهای یکدیگرآشنا شویم,ودرزمانی طولانی حتی شناخت بحدی مـیرسدکه انسان مـیدان حرف وعمل وسخن بعدیِ فردمتقابل اوچه خواهدبودوبرهرچیزی چگونـه عالعملی نشان مـیدهدچه چیزاوراازکوره رده ویـا باعث خنده وشادی اومـیشود کی وکجامـیتواند چیزی را ازاو ددخواست کندچه راحتی بپرسدیـانپرسدچه موقع حتی این پرسش را انجام دهد کـه مطمئن باشد جواب مثبت مـیگیرزد چرا کامل ازخیرش بگذرد کـه مـیداند اوهرگز جاب مثبت بـه آن نمـیدهد. ودرواقع حتی جواب سوالات خویش رابا شناختی کـه دارد مـیداندونمونـه ی رفتاری راکه باهرحرف وعمل خواهد دیدپیشاپیش حدس مـیزندومعمولا نیزاین درحدی کاملا پیش بینی شده ودرست هست وزمانی کـه تاینحدبا شخصی آشنا شده باشیم یعنی قادربوده ایم کامل بدرون اوراه یـابیم وزمانی کـه دراین منطقه با شخصی رسیده باشیم قادریم حتی او رادربیشترین چیزهائی کـه مایلیم همراه خودهمراه کرده,یـااگر مـیدانیم باچیزی همراه وهمپای مانخواهد شد یـاراضی به,انجام کاری نیست ازاوتقاضای,آنراهم نکنیم کـه تاهمفکری یـاهمراهی او رانیز همـیشـه داشته باشیم وبگونـه ای بـه آنچه مـیخواهیم رسیدگی کنیم کـه براونیز تاثیرمنفی نداشته باشدولی اگرتمامـی آنچه به منظور اوانجام مـیدهیم,جوابی متقابل نداشته باشدبهتراست باورکنیم که,این احساس متقابل وتوجه متقابل نیست کـه مادریـافت مـیکنیم بلکه یکی به منظور دیگریست نـه هردوبرای همدیگرواینجاست کـه بایدقبول کنیم کـه تفاهم متقابل وجود ندارد.این نیزکاملا روشن وآشکاراست کـه هریک چگونـه آدمـی به منظور خود وخانواده ی شخصی خود هستند ودرعین حال اشتراکی دوستانـه,همراه باعشق وعطوفت هست که,این عشق راانسان بـه والدین خویش بـه طریقه ی دیگری نشان مـیدهدوباعشق وعلاقه ای کـه به وبرادرخودنیزمعطوف مـیداردبسیـارمتفاوت هست بخصوص وقتی,یـا پسری ازخانواده خودجدامـیشوندوتشکیل زندگی مـیدهندبعنوان شوهر یـاهمسر اخلاق ورفتار تازه ای راشروع مـیکندکه بـه تناسب اخلاق فردی کـه باوازدواج کرده هست برنامـه ریزی شده هست البته نـه باینگونـه,که انسان بنشیندوبا خودفکرکندازفرداکه چشم درخانـه ی خودبعنوان همسربازکردم اینطور وانطور بااورفتار مـیکنم بلکه آنچه درزندگی بر اساس اخلاقیـات یک عمرزندگی بـه آن عادت داشته ایم باوجود یک همسر دچار تفاوتهائی مـیشود کـه برای حفظ زندگی شخصی,ازاخلاقی ورفتاری وعادتی شایددست کشیده وبهاخلاق ورفتاری دیگری شروع بـه زندگی کنیم بدین معنی کـه با گذشتها وبخشـهائی ازگذشته زندگیخود خداحافظی مـیکنیم. گاهی نیزحتی پافشاری مـیکنیم که تا خودرا با همسرخویش هماهنگ سازیم ت تفاهم فی مابین ایجادشودوبگونـه ای باشدکه راحتی وشادی هردو نفر درخانـه ای کـه ازاین بعد منزل وسرای اوست فراهم گردد.مثلا اگرشخصی بوده ایم کـه بسیـاری ازساعات روز رادربیرون سر مـیکردیموقتی بـه زندگی مشترکی وارد مـیشویم سعی مـیکنیم ساعات بودن درخانـه وباهمسردرمحیط خانواده رازیـادتر کنیم تاوظایفی راکه بعنوان همسر پذیرفته ایم بتوانیم دراین ساعات بـه اینگونـه وظایف,بپردازیم حال این وظیفه مـیخواهداین باشد که,باهمسر خوددر کارهای خانـه یـاخنزل همکاری کنیم یـانـه باتوجه باینکه مثلاهمسر ماتمام روزخانـه بوده هست خودرا باو برسانیم که,ازتنـهائی دربیـایدواحساس تنـهائی نکندوتمامـی این مسئولیتهاازماانسانی جدیدبا شرایطی جدید رامـیسازدوتفاهم کـه اولین ومـهمترین نقش رادرزندگی مشترک بازی مـیکند نیز دقیقازمانی شکل مـیگیرد کـه هردو بخاطر یکدیگر ازبرخی چیزهائی کـه عادت ایشان بوده یـادوست داشته اند دست مـیکشندیـاباتوافق طرفین برنامـه های جداگانـه به منظور خودبرنامـه ریزی کرده وداشته باشند,که اگر مثلا انواع کارهائی کـه یکی علاقه داردوآن یکی نداردرا دوست داریم انجام دهیم درتوافق طرفین بـه ساعاتی منتقل کنیم کـه هردو بتوانیم درآن ساعات بـه کارهای مورد علاقه ی خودهم برسیم مثلا شوهربه دیدار دوستانش برودوساعاتی را باایشان سرکند کـه حق هرمردیست کـه با گروه مردان هم دوره هائی داشته باشد ویـا خانم بـه دوستان تحصیلی یـا خانوادگی با..سربزند یـا مثلا کلاسی را شروع کند .چیزی را یـاد بگیرد واین ساعاتبه گونـه ای باشد کـه هیچیک ازآن دو بی هم ودرتنـهائی نباشند وهردو بـه مـیزان وشکلی کـه دوست دارندازآن ساعات شخصی استفاده کنندوبدون برنامـه نباشندتاهمچنان درکنارهم زندگی خویش راادامـه دهندولزومـی باین نباشد کـه بخاطریکیـاز اندو, چندین وچند تفاوت اخلاقی ونمونـه سرگرمـیها وشادیـهائی را کـه برای هریک بنوعی ارزشمند ولازم هست ازیکدیگر واززندگی هم حذف کنند وبجای آن دمق وبیحوصله کنارهم بنشینند وحرفی هم نداشته باشند بزنندچون برخی چیزها به منظور هریک ممکن هست حتی مـهم واساسی باشد مثلا آقا همـیشـه پیش ازازدواج بعداز آمدن از سرکار ساعاتی را بـه سالن ورزشی مـیرود وورزش مـیکند وحالچون ازدواج کرده این را اززندگی خود حدف کند کـه خانم تنـها نباشد یـا برعواگر اینگونـه کارهائی به منظور این شخص مـهم وحتی بستگی بـه خوب بودنوسرحال شدن روحیـه ی اودارد چرا حتما خانـه مشترک زندانی شود بدور ازتفریحات سالم وباید درنظر داشت همـیشـه هم زن هم مرد نیـاز دارند زمانی بدون همسر باشند وبا جنس خود سرکنند لذا لازم هست بدانیم خانـه زندان یـا محل خداحتافظی باامـیال وخواسته ها وسرگرمـی ها وشادیـهای ما با زندگی قبلی نیست بلکه همـه چیز مـیتواند درتفاهمـی درست وجود داشته باشد بیآنکه صدمـه ای بـه دیگری وارد آید وجلوگیری ازهریک ازسوی هرکدام نیزر کـه باشد خودخواهی محص هست که انسان توقع داشته باشد پسازازدواج مرکز همـه چیز باشد وحتی دقیقه ای اجازه نداشته باشد کـه برای خود وبا اخلاقیـات وعلاقمندی های خود زندگی کند اینکگونـه چیزهاست کـه بیشترین اختلاف را درازدواج تولید مـیکند ودراگکثرز کشورهای دنیـا تقریبا این مسئله حل شده هست کهچگونـه برنامـه ریزی صورت گیرد کـه یکی فدای دیگری نشود وهردو بتوانند شادمانـه وراضی درکنارهم زندگی کنندوبه جائی نرسند کـه به ناچار مجبوربه از هم پاشیدن یک زندگی شوندکه,با کنارگذاشتن مشکلاتی حاشیـه, ورعایت حال یکدیگر مـیتواند همچنان به منظور هردودربسیـاری مواقع تولید مسرت وشادی نیز کرده ویک زندگی آرام ودلپذیروموافق با یکدیگر راسبب شود<br> ¤ برو... «حسین رخشانفر»¤<br> تو حتما دستمو کوتاه کنی ازتاب موهات<br> تو بایدقلبمو راهی کنی بااخم نگات<br> تو بایداسممو همراهی کنی تانوک باد<br> یـا یـه شب گم کنی اونوآهنگ صدات<br> دل من گور عمومـی همـه آرزو هاس<br> هی نخون سنگشو کـه مـی گیره بارون چشات !<br> آخه تو غنچۀ نشکفته ای هستی ولی من<br> یـه کویرم نمـی خوام بخشکه تُو من ریشـه هات<br> دل بـه من نده کـه من عاشق قلب عاشقم<br> نـه واسه عاشقی جونم واسه یـه کباب هات !<br> برواز پیشم برو کناراون کـه لایقه<br> که تا بدونـه قدرتو جون بده واسه خوبیـات !<br> بزا باورش کنمکه خواب آشفته ای بود<br> اون شب وصل وتموم خنده های بی صدات !<br> ¤ شعر از:«حسین رخشانفر»¤<br> حتما توجهداشت که,اگردرزندگی مشترک پای فرزند وفرزندانی نیز,درمـیان هست وزندگی آنان نیز تحت الشعاع نوع زندگی ماست .درچنین زندگی مشترکی که,ازآن سخن گفتیم همچنان این دوشریک مـیبایست قادر باشندوالدین خوبی به منظور فرزند وفرزندان خودنیزباشندودرعین حال کـه زندگی شخصی وفردی خود را درکنارزندگی مشترک حفظ کرده اند باعث ناراحتی وعذاب یگدیگرنیزنشوندوبای بخاطر سپردکه دراین خانـه ی مشترک انسان درسن جوانی وشادابی باهزاران آرزوواردزندگی مـیشودوتاروز پیری شریک وهمدم یکنفرمـیشود کـه مـیتواند همـه ی عمراوراعاشقانـه دوست داشته باشدیـازندگی سعادتمندی دررضایت بااوداشته باشدیـابرععمری بـه غم زندگی کندامااقدام بـه طلاق نیز نکندکه,دربسیـاری موارداینگونـه,است وطرفین استارت وشروع زندگی دوباره,راباعمری دریک زندگی غمناک بودن خواهان نیستندوبی توجه باینکه درزندگی هرروحیـه ای راکه داراباشنددرنتیجه ی آن,خانـه ی ایشان نیز همان روحیـه راخواهدداشت عمری رابه غم,اندوه ودرافسردگی بسر بردن,سر مـیکننددرحالی کـه شاید باشروعی دوباره بتوانند دوست داشته باشند ودوست داشته شوندوهردوطرفین شایدبدون هم بااقدام بـه جدائی وشروع یک زندگی جدیددیگرقادرباشندانسانـهای موفق وشادی شده وبه خوشی زندگی کنندوفرزندان موفق تری رانیزبه جامعه تحویل دهندودرکل زندگی انقدرارزشمنداست کـه تلاش آدمـی مـیبایست براین نـهاده شودکه درزندگی خودیک زندگی خوب ومطلوب وآرام رابرای خویش بسازیم کـه درآن آرامش روحی وجسمـی ومعنوی ومادی مابحدی تکمـیل شده باشدکه,احساس زندگی احساسی خوشایند به منظور ماباشد نـه روزمرهبودن ویکنواختیل کننده ای کـه برای بیدار شدن درآن هیچ بهانـه ای نداشته باشیم.درنتیجه ازدوا ج این امرمقدس وارزشمندرا مـی بایست بادقت وتوجهوهشیـاری بسیـاربه مرحله عمل دراور چراکه عمری زندگی درخوبی وبدی رادرپیش روداردوخوشبختانـه دنیـای کنونی آنقدربینش ودانش بـه جوانان امروزی داده هست که پیش ازساختار خودوزندگی خویش وبدون امادگی ازدواج اقدام به,اینکارنکنند وکسی دیگررانیز دچارمشکلات عدیده ی زندگی ننماین باامـید اینکه کانون گرم همـه خانواده هادرسراسردنیـالبریزازعشق وشادی وهمدلی وهمراهی وموفقیت باشد.آمـین.<br> *- جفتت اگر پرید به منظور پ عجله نکن .*ارد بزرگ<br> *-همـیشـه بین خود و همسرت بازه ای را نگاهدار که تا به خواری گرفتار نشوی .*ارد بزرگ<br> *- گسستن دو همسر مـی تواند خاندانی را از هم بپاشد .*ارد بزرگ<br> *-مردی کـه همسرش را بـه درشتی بیرون مـی کند ، بـه اشک بـه دنبالش خواهد دوید .*ارد بزرگ<br> پایـان فرگرد همسر ●نویسنده:فرزانـه شیدا● <br> <hr style=" border: 0px; border-top: thin solid grey; margin-top: 15px; padding-top: 5px;"><TABLE height=58 width=500 cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0 style=cursor:pointer; > <TR> <TD valign=center> <TABLE cellborder=0 cellpadding=0 cellspacing=0 border=0> <TR> <TD rowspan=3>&nbsp;&nbsp;</TD> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=BfDoylrWaRvgw9qCSLwliAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:12pt;font-family:Arial;color:green;cursor:pointer;>Home Improvement Projects</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=BfDoylrWaRvgw9qCSLwliAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:none;font-size:8pt;font-family:Arial;color:black;cursor:pointer;>Do it right the first time. Click to find contractors to work on your home improvement project.</a></SPAN></TD> </TR> <TR> <TD><SPAN><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://216.21.215.31/c?cp=BfDoylrWaRvgw9qCSLwliAAAKZVj7vvUXYnoyR8ktgn3U5lCAAYAAAAAAAAAAAAAAAAAAADNAAAAAAAAAAAAAAAAAAAShHeZAqM=" target="_blank" style=text-decoration:underline;font-size:8pt;font-family:Arial;color:#FD0000;cursor:pointer;>Click Here For More Information</a></SPAN></TD> </TR> </TABLE> </TD> </TR> <TR> <TD colspan=2>&nbsp;</TD> </TR> </TABLE>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-13390807814337202272010-02-21T22:52:00.001-08:002010-02-21T22:52:17.875-08:00

آینده درخشان

<br />ارسالی: سرداش از مـیمنـه<br /><br />فقر عامل روسیـاهی انسان درون دنیـا وآخرت هست . رسول اکرم (ص)<br />بزرگترين بدبختي آن هست كه طاقت كشيدن بار بدبختي را نداشته باشيم . باس<br />نخستين گام درون راه پيروزي ، آموختن ادب هست و نكو داشت ديگران . ارد بزرگ<br />هيچ گاه از راستي و درستي خويش آزرده مباش چون هميشـه درون انتهاي هر داستان تو برنده ايي ! ارد بزرگ بـه همـه عشق بورز، بـه تعداد كمي اعتماد كن، و به هيچكس بدي نكن. شكسپير<br />حيله و خيانت اغلب از اشخاص ناتوان سر مي زند. لارش فوكو<br />وقتي ارتباط عاشقانـه ات بـه انتها ميرسد ، فقط بـه سادگي بگوهمـه اش تقصير من بود . جكسون براون<br />اگر کمتر بـه غیر ممکن عقیده مند باشیم خیلی کارها خواهیم کرد. مال اشربر<br />شما ناخداي كشتي خودتان و نويسنده ي داستان زندگيتان هستيد. بلك وسبت<br />كتاب، سفينـه اي هست كه اقيانوس بيكران زمان را درمي نوردد. فرانسيس بيكن<br />خداوند بخشاينده هست و انسان، دريافت كننده. اسكاول شين<br />هر انساني، تجربه هاي ويژه ي خودش را دارد و همين تجربه ها، منش و نحوه ي واكنش انسان ها را درون شرايط گوناگون تعيين مي كند. ميشل سي اوستازسكي<br />با مردم باش! حق، هميشـه با مردم است؛ آنـها هرگز كسي را گمراه نمي كنند. آبراهام لينكلن<br />طبق نظريه روانشناسي فرد هر چقدر هم كه داراي قدرت فكري بالايي باشد قادر نخواهد بود كه درون يك زمان فكرش را متوجه دو موضوع كند. ديل كارنگي<br />كلمـه ها، تواناترين داروهايي هستند كه نوع بشر بـه كار است. روديار كيپلينگ<br />برخي از انسانـها مانند گلهاي لاله، زندگي كوتاه درون هستي و نقشي ماندگار درون انديشـه ما دارند.اُرد بزرگ<br />ترسوي حقيقي از پرواز نمي ترسد، بلكه آن كس كه با ترس پرواز را ياد مي گيرد، ترسو هست . گابريل گارسيا ماركز<br />بهترين خو، سازش و آشتي خواهي است. بزرگمـهر<br />اگر مي خواهي كاري را خوب انجام دهي، با سه تن از سالخوردگان م كن. مثل چيني<br />بزرگواری ، بی مـهر و دوستی بدست نمـی آید . اُرد بزرگ<br />هیچ گاه درون برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید . اُرد بزرگ<br />زيبايي ناپايدار و فضيلت جاودانـه هست . گوته<br />آدمـی مـی تواند بارها و بارها بـه شیوه های گوناگون قهرمان شود . اُرد بزرگ<br />دوستی به منظور خود برگزین کـه به گاه سختی و درماندگی مددکارت باشد. بزرگمـهر<br />هرگز نمـی توان با آدمـهای کوچک کارهای بزرگ انجام داد. سیسرون<br />گفتگو با آدمـیان ترسو ، خواری بدنبال دارد. اُرد بزرگ<br />دیدگاه خوب مردم ، بهترین پشتیبان برگزیدگان هست . اُرد بزرگ<br />خوشبختی توپی هست که وقتی مـی غلتد بـه دنبالش مـی رویم و وقتی توقف مـی کند بـه آن لگد مـی زنیم . شاتو بریـان<br />خوشبختی وجود ندارد و ما خوشبخت نیستیم ، اما مـی توانیم این حق را بـه خود بدهیم کـه در آرزوی آن باشیم . آنتوان چخوف<br />اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، درون برابرش خموش باش و تنـهایش بگذار . اُرد بزرگ<br />حسد همچون مگس هست که همـه جای بدن سالم را رها مـی کند و بر روی زخمـهای آن مـی نشیند . چایمن<br />هيچوقت بـه خدا نگوييد: من يك مشكل بزرگ دارم بـه مشكلتان بگوييد:من يك خداي بزرگ دارم فرق ما با ديوانـه ها درون اين هست که ما درون اکثريت هستيم. ميشل فوکو<br />هرگز عشق را گدايي نکنيد . معمولا چيز با ارزشي بـه گدا داده نمي شود پول خوشبختي نمي‌آورد .... اما شکل دلپذيرتري از بدبختي را برايتان فراهم مي‌سازد.اسپايک ميليگان<br />خردمند بـه کار خويش تکيه ميکند و نادان بـه آرزوي خويش . حضرت علي (ع)<br />اشتباه را محکوم کن نـه آنکه اشتباه از او سر زده . شکسپير<br />تجربه بی رحم ترین معلم دنیـاست. چون اول امتحان مـیگیرد ، بعد درس مـیدهد مصمم بـه نيك بختي باش، نيك بخت مي شوي. لينكلن<br />همت آن هست كه هيچ حادثه و عارضه اي، مانع آن نگردد. ابن عطا<br />كار و كوشش ما را از سه عيب دور مي دارد، افسردگي، دزدي و نيازمندي. ولتر<br />بدبختي انسان از جهل نيست از تنبلي است. ديل كارنگي<br />بدون باختن برنده نمي شوي. مثل روسي<br />دانش بـه تنـهائي يك قدرت است. فرانسيس بيكن<br />كسي كه حق اظهار نظر و بيان فكر خود را نداشته باشد، موجودي زنده محسوب نمي شود. مونتسكيو<br />به توانائي خود ايمان داشتن نيمي از كاميابي است. روسو<br />آدمي ساخته افكار خويش است، فردا همان خواهد شد كه امروز مي انديشيده است. موريس مترلينگ<br />هر اقدامي اگر بزرگ باشد، ابتدا محال بـه نظر مي رسد. كارلايل<br />دنيا بسيار وسيع هست و براي همـه جائي هست، سعي كنيم جاي واقعي خود را پيدا كنيم. زندگي دشمن شما نيست، اما طرز فكرتان مي تواند دشمن شما باشد. ريچارد كارسون زندگی قطاری هست که همـه درون آخر از آن پیـاده خواهند شد<br /><br />سرداش- مـیمنـه شـهردن <br /><br />برگرفته از : فدراسیون فرهنگی توركان افغانستان<br /><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://ffta1.com/index.php?option=com_content&task=view&id=1331&Itemid=1">http://ffta1.com/index.php?option=com_content&amp;task=view&amp;id=1331&amp;Itemid=1</a><br />

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-25635370380846456902010-01-01T15:40:00.000-08:002010-01-01T15:41:03.058-08:00

با شایعات و خبرهای نادرست چه کنیم ؟

<span dir="rtl"><font face="Tahoma"><span style="font-size: 9pt;"><font face="Tahoma">دفعه بعد کـه شایعه ای رو شنیدید و یـا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را درون ذهن خود داشته باشید!<br /> درون یونان باستان سقراط بـه دلیل خردودرایت فراوانش موردستایش بود.<br /> روزی فیلسوف بزرگی کـه از آشنایـان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:<br /> سقراط مـیدانی راجع بـه یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟<br /> </font><br /><br /><p> <font face="Tahoma">سقراط پاسخ داد:<br /> &quot;لحظه ای صبر کن. قبل از اینکه بـه من چیزی بگویی از تو مـیخواهم آزمون کوچکی را کـه نامش سه پرسش هست پاسخ دهی.&quot;<br /> مردپرسید:<br /> سه پرسش؟<br /> سقراط گفت:<br /> بله درست است. قبل از اینکه راجع بـه شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را کـه قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.<br /> اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی کـه آنچه را کـه مـی خواهی بـه من بگویی حقیقت دارد؟<br /> مرد جواب داد:<br /> &quot;نـه، فقط درون موردش شنیده ام.<br /> &quot;سقراط گفت:&quot;<br /> بسیـار خوب، بعد واقعا نمـیدانی کـه خبر درست هست یـا نادرست. حالا بیـا پرسش دوم را بگویم، &quot;پرسش خوبی&quot; آنچه را کـه در مورد شاگردم مـی خواهی بـه من بگویی خبر خوبی است؟<br /> &quot;مرد پاسخ داد:&quot;<br /> نـه، برعکس…<br /> &quot;سقراط ادامـه داد:&quot;<br /> بعد مـیخواهی خبری بد درمورد شاگردم کـه حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟&quot;<br /> مرد کمـی دستپاچه شدوشانـه بالاانداخت.<br /> سقراط ادامـه داد:<br /> &quot;و اماپرسش سوم سودمندبودن است. آن چه راکه مـی خواهی درموردشاگردم بـه من بگویی برایم سودمنداست؟<br /> &quot;مرد پاسخ داد:&quot;<br /> نـه، واقعا…<br /> &quot;سقراط نتیجه گیری کرد:&quot;اگر مـی خواهی بـه من چیزی را بگویی کـه نـه حقیقت دارد و نـه خوب هست و نـه حتی سودمند هست پس چرا اصلا آن رابه من مـیگویی؟<br /> دانشمند سرشناسی نظیر ارد بزرگ نیز بـه حقیقتی جالب اشاره مـی کند او مـی گوید : روان خود را با خبرها و داده های نادرست بـه بند نکشیم .</font></p> <p><font face="Tahoma">درسی کـه از این بزرگان مـی توان گرفت این هست که اگر هر سخن بی پایـه و اساسی را گوش کنیم وجودمان آشفته و پریشان مـی گردد و آرامش خود را از دست خواهیم داد</font></p><p><br /></p><p><font face="Tahoma">برگرفته از : تـک پـردیــس : اولین و جامع ترین مجله اینترنتی درون ایران<br /></font></p><p><font face="Tahoma"><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://www.takpardis.com/modules.php?name=News&file=article&sid=809">http://www.takpardis.com/modules.php?name=News&amp;file=article&amp;sid=809</a><br /></font></p></span></font></span> <style> body { background-color: #fff; font-family: Tahoma; font-size:10pt; direction:rtl } </style>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-71119404944097790512010-01-01T15:06:00.001-08:002010-01-01T15:06:48.752-08:00

نامـه معروف چارلی چاپلین بـه ش را یک ایرانی نوشته !!!

<div style="text-align: center;"><img alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" src="http://www.reyshop.com/images/chaplin.jpg" /> </div><p style="text-align: right;"><br /> <br /> کمتری پیدا مـی شود کـه نامـه تاریخی چارلی چاپلین بـه ش را نخوانده باشد . نامـه ای کـه در کشور ما سی سال دست بـه دست مـی چرخد . درون مراسم رسمـی و نیمـه رسمـی بارها مـیکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن بـه یـاد لبخند غمگین چاپلین افتادند کـه جهانی از معنا درون خود داشت . اگر بعد از این همـه سال بـه شما بگویند این نامـه جعلی هست چه مـی گویید ؟؟! لابد عصبانی مـی شوید و از سادگی خود خنده تان مـی گیرد . حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامـه سی سال هست که فریـاد مـی زند این نامـه را من نوشتم نـه چاپلین وی باور نمـی کند چه حالی بهتان دست مـی دهد ؟ فکر مـی کنید واقعیت دارد ؟ خیلی ها مثل شما سی سال هست که بـه فرج ا... صبا نویسنده واقعی این نامـه همـین را مـی گویند : واقعیت ندارد این نامـه واقعی هست !!!!!<br /> <br /> فرج ا... صبا نویسنده و روزنامـه نگار کهنـه کاری هست . او سالها درون عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه بـه شمار مـی آید .</p><p style="text-align: right;"><br /></p> <p style="text-align: center;"></p><p style="text-align: right;">.......... ماجرا برمـی گردد بـه یک روز غروب درون تحریریـه مجله روشنفکر .<br /> <br /> فرج ا... صبا اینطور مـی گوید : &quot; سی و چند سال پیش درون مجله روشنفکر تصمـیم گرفتیم بـه تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم کـه در آن نوشته های فانتزی بـه چاپ برسد . بـه هر حال مـی خواستیم طبع آزمایی کنیم . این شد کـه در ستونی ، هر هفته ، نامـه هایی فانتزی بـه چاپ مـیرسید . آن بالا هم سرکلیشـه فانتزی تکلیف همـه چیز را روشن مـیکرد . بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده . یک روز غروب بـه بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟ گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس ! خب ، ما هم سردبیر بودیم . بـه رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم . رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم کـه ناگهان چشمم افتاد بـه مجله ای کـه روی مـیزم بود و در آن عچارلی چاپلین و ش چاپ شده بود . همان جا درون دم درون اتاق را بستم و نامـه ای از قول چاپلین بـه ش نوشتم . از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار مـی آورد کـه زود باش حتما صفحه ها را ببندیم . آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمـه &quot;فانتزی&quot; از بالای ستون افتاد . همـین شد باعث گرفتاری من طی این همـه سال . &quot;<br /> <br /> بعد از چاپ این نامـه هست که مصیبت شروع مـیشـه :&quot; آن را نوار د ، درون مراسم مختلف دکلمـه اش مـید ، درون رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را مـیفروختند ، هر چقدر کـه ما فریـاد کشیدیم آقا جان این نامـه را چاپلین ننوشتهی گوش نکرد . بدتر آنکه بـه زبان ترکی استانبولی ، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد .<br /> <br /> حتی درون چند جلسه کـه خودم نیز حضور داشتم باز این نامـه را خواندند و وقتی گفتم این نامـه جعلی هست و زاییده تخیل من ، ریشخندم د کـه چه مـیگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !!!! &quot;<br /> <br /> بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را مـی خورد. چرا کـه این نامـه آنقدر صمـیمـی و واقعی نوشته شده کـه حتی یک لحظه هم بـه فکری نرسیده کـه ممکن هست دروغین باشد.<br /> دروغین؟ اسم این کار را نمـی شود جعل نامـه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما نکته مـهم آنست کـه همـه از چارلی چاپلین جز این توقع ندارد یعنی همـه آن شخصیت دوست داشتنی را بـه همـین شکل و همـین کلام باور دارند . ارد بزرگ متفکر و فیلسوف برجسته مـی گوید : &quot;در پشت هر سرفرازی بزرگی ، نگاه و سخن مـهر آمـیز و دلگرم کننده ی نـهفته است.&quot; درون درون نامـه فرج الله صبا سخنان مـهر آمـیز و صمـیمـیت فراوانی دیده مـی شود و از این روست کـه تا بـه حالی بر سندیّت آن شک نکرده هست با هم یک بار دیگر متن نامـه را مـی خوانیم : <br /> <br /> جرالدین م ، اکنون تو کجا هستی ؟ درون پاریس روی صحنـه تئاتر ؟ این را مـیدانم . فقط حتما به تو بگویم کـه در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریـاد تحسین آمـیز تماشاگران و عطر گل هایی کـه برایت فرستاده اند بـه تو فرصت داد ، بنشین و نامـه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست کـه صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را بـه آسمانـها ببرد . بـه آسمان برو اما گاهی هم بـه روی زمـین بیـا و زندگی مردم را تماشا کن . زندگی آنان کـه با شکم گرسنـه و در حالی کـه پاهایشان از بینوایی مـیلرزد ، هنرنمایی مـیکنند . من خود یکی از آنـها بوده ام . جرالدین م ، تو مرا درست نمـی شناسی . درون آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنیدنی هست . داستان آن دلقک گرسنـه کـه در پست ترین صحنـه های لندن آواز مـی خواند و صدقه مـیگیرد ، داستان من هست . من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینـها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را کـه اقیـانوسی از غرور درون دلش موج مـیزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمـیکند ، چشیده ام. با این همـه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدین م ، دنیـایی کـه تو درون آن زندگی مـیکنی ، دنیـای هنرپیشگی و موسیقی هست . نیمـه شب آن هنگام کـه از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون مـی آیی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسی کـه تو را بـه منزل مـیرساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . بـه نماینده ام درون پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد اما به منظور خرج های دیگرت حتما صورتحساب آن را بفرستی .<br /> <br /> م جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شـهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن . هنر قبل از آنکه دو بال بـه انسان بدهد ، دو پای او را مـیشکند . وقتی بـه این مرحله رسیدی کـه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیـار به منظور تو دارم ولی بـه وقت دیگر مـی گذارم و با این آخرین پیـام ، نامـه را پایـان مـیبخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل . زیرا گرسنـه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن هست .<br /> <br /> پدر تو ، چارلی چاپلین</p> <p style="text-align: right;"> </p> <p style="text-align: center;"><img height="352" width="457" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" src="http://sharemychart.com/farzadim/charts/-pHWJq7cPBB.jpg" /></p> <p style="text-align: center;">چارلی چاپلین درون کنار مـهاتما گاندی</p> <br />برگرفته از : طلوع<br /><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://www.tebyan.net/Weblog/Morteza461/post.aspx?PostID=95483">http://www.tebyan.net/Weblog/Morteza461/post.aspx?PostID=95483</a><br />

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-29407991333115809572010-01-01T12:35:00.000-08:002010-01-01T12:36:23.028-08:00

بعد سوم فر گرد خوار نمودن

<p style="clear: both; text-align: center;" ><a style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;" imageanchor="1" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s1600-h/OROD+BOZORG.jpg"><img border="0" src="http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s320/OROD+BOZORG.jpg" /></a></p><div style="text-align: center;"><p><br /></p></div><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/10/blog-post_24.html">جلد نخست کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/11/blog-post_4301.html">جلد دوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_10.html">جلد سوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_30.html">جلد چهارم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><p><br /></p><p><br /></p><p><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://1.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/Szr6HqnqalI/AAAAAAAAA_8/iAhf3AJfxNQ/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img border="0" style="margin: 0px auto 10px; cursor: pointer; display: block; height: 240px; text-align: center; width: 170px;" src="http://1.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/Szr6HqnqalI/AAAAAAAAA_8/iAhf3AJfxNQ/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" /></a></p><p>●_ بعُد سوم آرمان نامـه ارد بزرگ_● </p><p>● _ فرگرد خوار نمودن _ ● </p><p>_____گلستان سعدی*____ </p><p>آن کـه خطای خویش بیند کـه رواست</p><p>تقریر مکن صواب نزدش کـه خطاست</p><p>آن روی نمایدش کـه در طینت اوست</p><p>آیینـهٔ کج جمال ننماید راست </p><p>_______ *سعدی_______ </p><p>«نام انسان» نماد خوبی وپاکی ودرستی ست .بعنوان اشرف مخلوقات با ذکر آنچه خداوند بـه تکرار بـه بندگان خود فرموده هست آدمـی ذره ای از ذات تعالی وبزرگ اوست واحساسات درون وجود وذات بشر نیزباز ذره ای ازآن چیزیست کـه در خداوندگار عالم موجوداست ازاینروانسان درون مقام والائی چه درون دیدگاه خداوند چه درون عالم قراردارد از این جهت,همگان درجایگاهخود محترموارزشمند هستندواین ماانسانـهاهستیم کـه برای خودودیگران مرزهایـانسانی تعیین کرده ایم ویکدیگررادرمکانـهائی قرار مـیدهیم کـه شاید شایسته ی ذات انسانی نیست وازهمـین اینروست کـه خداوند به منظور آنکه بشردرظلمت سیـاه نادانی باقی نماندوهمواره بهرشد وتعلیم وتربیت روح واندیشـه آدمـی را, بشارت داده وبه تعلیم خود تاکید داده شده هست .خداوندهمواره خواستاراین بوده هست که انسان «حریم انسانی»خود ودیگرانرا حفظ نموده درون تلاش باشد روح خودرا جلا بخشیده,ذهن خودرا روشن ساخته وقلب خود رادرپاکی عمل واندیشـه نگاهداردودر نگاهداشتن «حرمت انسانی خود ودیگران» همواره کوشا باشد.به دین اسلام وهمچنین هر دینی کـه دردنیـا بنگرید مـی بینید نماد خوب بودن وپاک بودن وآزموده شدن وتعلیم وتربیت فکر وعقل ونـهاد وذات واندیشـه چیزی ست کـه به تکرار از آدمـی خواسته شده هست از این رو انسانی کـه معمولا یک شبه راه صدساله رامـیرود کمتر قدرت وحتی تحمل نگه داشتن جایگاه ومقام وحتی ثروتی را دارد کـه به این راحتی بدست اورسیده هست وسرانجام کمبود علم ودانش ونداشتن تجربیـاتی کـه باعث گردد که تا بدانائی درون باب مسائل باآنـها برخورد کند باعث شکست ویـا حس سرخوردگی او مـیگردد .انسان درهمـه چیز مـیتواند آدم قابلی باشد واستعداد همـه چیز را درخود بیـازماید اما این بطول زمان نیـاز دارد وآنان کـه خودرادرجایگاهی مـیبینند دکه دردرون مـیدانند شایسته ی آن نیز نیستند معمولا اشتباهات زیـادی را درون رابطه با زندگی ومردم انجام مـیدهند کـه همـین اعمال ها ورفتارها پایـه های آنان را دزجایگاهی کـه قرار دارد سست کرده وسرانجام چون کشتی بگل نشسته ای حتی از مرحمت خداوند وحتی آدمـی بی بهره شده وهمگان اورا خوار مـیکنند وعلت این هست که اینگونـه افراد بات دیدن موقعیتها خود را باخته وبه خوار ودلیل شمردن وتحقیر دیگران مـی پردازند وانقدر خودرادرموقعیت فعلی خود گم مـیکنند کـه از خاطر مـی برند کـه این همان اوست کـه روزگاری اروزی جا ومقامـی برتر وبالاتر را داشت متاسفانـه انسانـهای بسیـاری چه درون برابر خدا چه درون برابر دیگر مردم نمک نشناس وبی چشم وروهستند وخدا آنروزی را نیـاورد کـه اینگونـه انسانـهای پشت صفت ودُون مایـه ای جایگاهی را دراین دنیـا بدست آورند کـه مردمـی درون زیر دستان اینان اسیر خواری ذات پشت آنان شوند چرا کـه دیگر این عده خدا را هم بنده نیستند چه برسد باینکه بخواهند بر انسان ودیگر مردمان ارج بگذارند ودنیـا فقط یکدنیـاست وایسن دنیـا را نیز تنـها متعلق بـه خویش مـیداند وکاملا فرتاموش مـیکند کـه دنیـا بر ای همـیشـه به منظور او ماندگار نیست وبه همان سهولت کـه چیزی را بـه کف آورد بـه همان سهولت ان وحتی عمر وزندگی خود را زکف مـیدهد وتمامـی این رفتارها ناشی از نادانی ونداشتن علم کافی واندیشـه رشد یـافته درون زندگیست کـه خواری فکر باعث خواری درعمل مـیبشود وحقارت درون باعث اینکه دیگران را نیز حقیر بدارد وخوار کند.اما دنیـا بسیـار آموختنی دارد کـه برای « انسان بودن» آموختن هریک آن وظیفه شرعی وبخصوص انسانی ماست کـه بدرستی ونیکی آنرا بیآموزیم واز خطای عمل دوری کنیم واز منابعی استفاده کینم کـه بدانیم تفسیر وتوضیح وعملی کـه بما مـی آموزد خود بـه مغلطه بردن فکر ما وگول زدن روح وبه بازی گرفتن احساس واندیشـه ی ما نیست.شاعران بزرگ وامداری چون سعدی چون مولانا چون شمس تبریزی , حافظ و....بساری دیگر پندها واندرزهای ارزشمندی را بـه انسان داده اند دکه خواندن هریک از آنان نیز خالی از این نیست کـه علمـی از علوم انسان بودن را آموخته درون زندگی کمتر بـه خزا رفته کمتر دیگران را ازخود جدا بداریم وکمتر مغرور بخود کشته وبا تواضع وفروتنی همگان را دوست داشته بر اهل قشری از جامعه درهر زنگ وپوستی دردنیـا وجهان وکشور خود ازد هر مملکتی ارج وارزش نـهاده به منظور نـهاد وسرشت پاک وبزرگ انسانی ارزش معنوی قائل شده واندیشمندانـه وعاقلانـه درون زندگی خود با یکدیگر رفتار کرده حق هریک انسان را محترم بداریم وحقوق انسانی دیگران را ارج گذاشته وبر خواست خداوندی بـه نیکی وپاکی درعمل ورفتار وگفتار وخلوص نیت درون دنیـا با دیگر انسانـهای روی زمـین زندگی کرده همـه را با خود یکسان دانسته وبر همگان محترمانـه عشق بورزیمونفس واندیشـه خویش را پاکیزه ومنزّه داشته درون اخلاص روح واندیشـه. درون نزد خداوندگار خود سر بلند باشیم ودر قبال وجدان خود سرافراز.</p><p>_______پند واندرزی از: * گلستان سعدی_______ </p><p>ای نفس اگر بـه دیدهٔ تحقیق بنگری</p><p>درویشی اختیـار کنی بر توانگری</p><p>ای پادشاه شـهر چو وقتت فرا رسد</p><p>تو نیز با گدای محلت برابری</p><p>گر پنج نوبتت بـه در قصر مـی‌زنند</p><p>نوبت بـه دیگری بگذاری و بگذری</p><p>دنیـا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک</p><p>با بـه سر همـی نبرد عهد شوهری</p><p>آهسته رو کـه بر سر بسیـار مردمست</p><p>این جرم خاک را کـه تو امروز بر سری</p><p>آبستنی کـه این همـه فرزند زاد و کشت</p><p>دیگر کـه چشم دارد ازو مـهر مادری؟</p><p>این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب</p><p>دل مـی‌برد بـه غالیـه اندوده چادری</p><p>هاروت را کـه خلق جهان سحر ازو برند</p><p>در چه فکند غمزهٔ خوبان بـه ساحری</p><p>مردی گمان مبر کـه به پنجه هست و زور کتف</p><p>با نفس اگر برآیی دانم کـه شاطری</p><p>با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد</p><p>این بی‌هنر بمـیر کـه از گربه کمتری</p><p>هشدار که تا نیفکندت پیروی نفس</p><p>در ورطه‌ای کـه سود ندارد شناوری</p><p>سر درون سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز</p><p>در کار آخرت کنی اندیشـه سرسری</p><p>دنیـا بـه دین خت از بی‌بصارتیست</p><p>ای بدمعاملت بـه همـه هیچ مـی‌خری</p><p>تا جان معرفت نکند زنده شخص را</p><p>نزدیک عارفان حیوانی محقری</p><p>بس آدمـی کـه دیو بـه زشتی غلام اوست</p><p>ور صورتش نماید زیباتر از پری</p><p>گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود</p><p>نیکونـهاد باش کـه پاکیزه پیکری</p><p>چندت نیـاز و آز دواند بـه بر و بحر</p><p>دریـاب وقت خویش کـه دریـای گوهری</p><p>پیداست قطره‌ای کـه به قیمت کجا رسد</p><p>لیکن چو پرورش بودت دانـهٔ دری</p><p>گر کیمـیای دولت جاویدت آرزوست</p><p>بشناس قدر خویش کـه گوگرد احمری</p><p>ای مرغ پای‌بسته بـه دام هوای نفس</p><p>کی بر هوای عالم روحانیـان پری؟</p><p>باز سپید روضهٔ انسی چه فایده</p><p>کاندر طلب چو بال بریده کبوتری</p><p>چون بوم بدخبر مفکن سایـه بر خراب</p><p>در اوج سدره کوش کـه فرخنده طایری</p><p>آن راه دوزخست کـه ابلیس مـی‌رود</p><p>بیدار باش که تا پی او راه نسپری</p><p>در صحبت رفیق بدآموز همچنان</p><p>کاندر کمند دشمن آهخته خنجری</p><p>راهی بـه سوی عاقبت خیر مـی‌رود</p><p>راهی بـه سؤ عاقبت اکنون مخیری</p><p>گوشت حدیث مـی‌شنود، هوش بی‌خبر</p><p>در حلقه‌ای بـه صورت و چون حلقه بر دری</p><p>دعوی مکن کـه برترم از دیگران بـه علم</p><p>چون کبر کردی از همـه دونان فروتری</p><p>از من بگوی عالم تفسیرگوی را</p><p>گر درون عمل نکوشی نادان مفسری</p><p>بار درخت علم ندانم مگر عمل</p><p>با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری</p><p>علم آدمـیتست و جوانمردی و ادب</p><p>ورنی ددی، بـه صورت انسان مصوری</p><p>از صد یکی بـه جای نیـاورده شرط علم</p><p>وز حب جاه درون طلب علم دیگری</p><p>هر علم را کـه کار نبندی چه فایده</p><p>چشم از به منظور آن بود آخر کـه بنگری</p><p>امروزه غره‌ای بـه فصاحت کـه در حدیث</p><p>هر نکته را هزار دلایل بیـاوری</p><p>فردا فصیح باشی درون موقف حساب</p><p>گر علتی بگویی و عذری بگستری</p><p>ور صد هزار عذر بخواهی گناه را</p><p>مر شوی کرده را نبود زیب ی</p><p>مردان بـه سعی و رنج بـه جایی رسیده‌اند</p><p>تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری</p><p>ترک هواست، کشتی دریـای معرفت</p><p>عارف بـه ذات شو نـه بـه دلق قلندری</p><p>در کم ز خویشتن بـه حقارت نگه مکن</p><p>گر بهتری بـه مال، بـه گوهر برابری</p><p>ور بی‌هنر بـه مال کنی کبر بر حکیم</p><p>کون خرت شمارد اگر عنبری</p><p>فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش</p><p>این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری</p><p>عمری کـه مـی‌رود بـه همـه حال جهد کن</p><p>تا درون رضای خالق بیچون بـه سر بری</p><p>مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ</p><p>لیکن تو را چه غم کـه به خواب خوش اندری</p><p>فارغ نشسته‌ای بـه فراخای کام دل</p><p>باری ز تنگنای لحد یـاد ناوری</p><p>باری گرت بـه گور عزیزان گذربود</p><p>از سر بنـه غرور کیـایی و سروری</p><p>کانجا بـه دست واقعه بینی خلیل‌وار</p><p>بر هم شکسته صورت بتهای آزری</p><p>فرق عزیز و پهلوی نازک نـهاده تن</p><p>مسکین بـه خشت بالشی و خاک بستری</p><p>تسلیم شو گر اهل تمـیزی کـه عارفان</p><p>بردند گنج عافیت از کنج صابری</p><p>پیش از من و تو بر رخ جانـها کشیده‌اند</p><p>طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری</p><p>آن را کـه طوق مقبلی اندر ازل خدای</p><p>روزی نکرد چون نکشد غل مدبری</p><p>زنـهار پند من پدرانـه هست گوش گیر</p><p>بیگانگی مورز کـه در دین برادری</p><p>ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک</p><p>در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری</p><p>دامن مکش ز صحبت ایشان کـه در بهشت</p><p>دامن‌کشان سندس خضرند و عبقری</p><p>روی زمـین بـه طلعت ایشان منورست</p><p>چون آسمان بـه زهره و خورشید و مشتری</p><p>در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر</p><p>خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری</p><p>گه گه خیـال درون سرم آید کـه این منم</p><p>ملک عجم گرفته بـه تیغ سخننوری</p><p>بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل</p><p>با کف چه زند سحر سامری؟</p><p>شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک</p><p>در شـهر آبگینـه فروشست و جوهری </p><p>____*گلستان سعدی____</p><p>انسان درون نماد شخصیتی خویش خصلتهای متفاوتی را از خود نمودار مـیسازد کـه گاه درون جایگاه انسانی برازنده ی نام انسانی نیست یکی از این نماد ها غرور وکبر بیـهوده ای ست کـه به اتکای بـه آن همواره دیگران را از بالا نگریسته وهمگان را کمتر وپائین تر از خود مـیبینید وبر همـین اساس بخود اجازه مـیدهد کـه هری را کـه همگان را خوار کرده وپشت وکوچک بشمارد درصورتی کـه انسانی با کمالات وبا اخلاقیـات حسنّه و دانش وآگاهی ودانائی بخوبی مـیداند کـه همگان ارزشمندند وهیچبرتر یـا سرتر از دیگری نیست ودرنگاه خداوند نیز همـه بـه یکسان دیده شده وبه یکشان از لطف ومرحمت وبرکت او بهره مند مـیشوند وبااینکه گاه مردمان مـیگویند خدا یکی را ازاول خوشبخت بدنیـا مـی آورد دیگری راازاول که تا به آخر خوشبخت این تصوری ست کـه عاقلان وانسان های دانا هرگز آنرا باور نداشته و مـیدانند کـه هرکسی نان بازو وعمل خود را مـیخورد وهرچه بیشتر درزندگی تلاشی درست را انجام دهی موفق تری وحال آنکه انسانـهائی کهاز مقامـی پست بـه جایگاهی بزرگتر مـیرسند معمولا از نمونـه افرادی مـیشوند کـه حقارتهای کشیده دردوران پستی وکمبود هخا ی ناشی از آن آنان را چنان درون دنیـای دون وپست خود بتاز نگاه مـیدارد کـه کمـی قدرت وکمـی شـهرت وکمـی احترام باعث مـیگردد کـه خویش را باخته تصور کنند براستی بزرگی از بزرگان عالمند وهمگان زیر دستان او وهمـین تفکر هست که بیش از هرکه خود اورا خوارمـیدارد</p><p>______ غافل ز خویش ________ </p><p>کسی کـه دلی را, شکسته , خوار مـیدارد </p><p>نگاه خسته دلی را ,به گریـه , زار مـیدارد </p><p>کسی کـه راه محبت , نمـی شناسد باز </p><p>اسیرِ پستیِ دل مانده , بی خبر زین« راز » </p><p><br /> </p><p>که دل شکستن عالم, نـه ذاّت انسانی ست</p><p>مُریدِ پَستِ جفا بودنی, ز نادانی ست ! </p><p>کسی کـه غافل از خود وبی خبر ز یـاد خداست</p><p>چه ساده ز خاطر کـه زندگی فانی ست </p><p><br /> </p><p>واو کـه به دنیـا, ستم روا دارد </p><p>به نقش حقارت « خودی » جدا دارد </p><p>کسی کـه به پندار او, همـه خوارند </p><p>عداّوتی بـه حقارت , بـه آن خدا دارد </p><p><br /> </p><p>سرشت خشم وعداوت ز ذات حیوان هست </p><p>ندیده نقش وجودش کـه روح حرمان ا ست </p><p>ز دونی وپستی ,به خود نمـی بیند </p><p>که او بـه نقش حقارت « خود» ازاسیران هست </p><p>____سروده ی : فرزانـه شیدا_______</p><p>*- خوار نمودن هر آیین و نژادی بـه کوچک شدن خود ما خواهد انجامـید . ارد بزرگ</p><p>*- تنـهای کـه موجب خواری همـیشگی ما مـی گردد خود ما هستیم . ارد بزرگ</p><p>*- سرچشمـه خوار دیگران ، از بی شرمـی و بی ادبی ست . ارد بزرگ</p><p>*-انی کـه دیگران را با بی ارزشترین واژه ها بـه ریشخند مـی گیرند ابلهانی بیش نیستند . ارد بزرگ</p><p>*- آنانی کـه چیزی به منظور گفتن ندارند با لودگی و ریشخند تلاش مـی کنند خودی نشان دهند . ارد بزرگ </p><p>¤¤¤¤¤¤¤¤¤</p><p>●پایـان جلد چهارم بعُد سوم آرمان نامـه ارد بزرگ●فرگرد خوار نمودن ●</p><p>به قلم : فرزانـه شیدا</p><p><br /> </p><p>برگرفته از : <br /> </p><h3 style="text-align: center;" ><a title="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" target="_blank" style="color: rgb(51, 102, 153);" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_4849.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فر گرد *خوار نمودن*</a></h3>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-35187493034820874032010-01-01T12:33:00.000-08:002010-01-01T12:35:01.324-08:00

بعد سوم فر گرد ترس

<p style="clear: both; text-align: center;" ><a style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;" imageanchor="1" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s1600-h/OROD+BOZORG.jpg"><img border="0" src="http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s320/OROD+BOZORG.jpg" /></a></p><div style="text-align: center;"><p><br /></p></div><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/10/blog-post_24.html">جلد نخست کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/11/blog-post_4301.html">جلد دوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_10.html">جلد سوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_30.html">جلد چهارم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><p><br /></p><p><br /></p><p><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://2.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/SzqvBzBOh_I/AAAAAAAAA_0/LggDk6cQNNo/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img border="0" style="margin: 0px auto 10px; cursor: pointer; display: block; height: 240px; text-align: center; width: 170px;" src="http://2.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/SzqvBzBOh_I/AAAAAAAAA_0/LggDk6cQNNo/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" /></a></p><p>●_ بعُد سوم آرمان نامـه ارد بزرگ_● </p><p>●_ فرگرد ترس _ ● </p><p>آن کیست کـه دل نـهاد و فارغ بنشست</p><p>پنداشت کـه مـهلتی و تأخیری هست</p><p>گو مـیخ مزن کـه خیمـه مـی‌باید کند</p><p>گو رخت منـه کـه بار مـی‌باید بست </p><p>______* از رباعیـات گلستان سعدی_____</p><p>ترس نیز یکی دیگر از مجموعه احساساتی ست کـه دردرون بشر ودر ذات بشر بودیعه گذاشته شده هست وبواسطه ی آن انسان مـیتواند درون مقابل هرچه امنیت اورا بخطر مـی اندازد از خود دفاع کرده ویـا از آن پرهیز کند معمولا ترسهای معمولی بشر از چیزهائیست کـه به ندرت درون زندگی ممکن هست اتفاق بیـافتد از جمله بلایـای طبیعی چون سیل وزلزله و... ودیگر ترس های کوچک وبزرگ نیز درون در انسان براثر تجارب او تولید شده وقوّت وضعف مـیگیرد,هرگز انسانی از لحظه ی زاده شدن ذاتا ترسو بدنیـا نمـی آید بلکه ترس را از دنیـای اطراف خودمـیآموزد وبااینکه خنده وگریـه دردرون آدمـی درون ذات بـه گونـه ای نـهاده شده هست که لزومـی باین نیست کـه یـاد بگیریم چکونـه بخندیم یـا چگونـه گریـه کنیم ترس هم درون زمان خود احساساتی چون طپش قلب ویـا رنگ باختن وامثال اینرا درون خود دارد.اما شدت وضعف این ترسها ودائمـی شدن آن بر اساس محیط پیرامون شخص رشد کرده به منظور عده ای جز خوی وخصلت آنان مـیشود وگاه این عده با ترسهای خود عمری زندگی مـیکنند معمولا انسان ترسو نمـیتوانددرزندگی خود گامـهای مثبت زیـادی بردارد چراکه محتاط بودن واحتیـاطهای او بیش از اندازه های طبیعی ست وهمـین باعث مـیگردد کـه شخص کمتر درون زندگی رشد وپیشرفتی داشته باشد درون فرگردهای گذشته بارها علتهای ترس وکمرو بودن وخجالتی شدن را توضیح داده وافزوده ام کـه زندگی به منظور هر فردی بـه شکلی معنا پیدا مکیند وافکار او را مـیسازد کـه آنرا تجربه مد شما اگر درون زندگی خود با افرادی بسیـار محتاط زندگی کنید خواه ناخواه انسانی محتاط بار مـی آید واختیـاط درون شکل عقلانی ومرز بندی شده یخود شرط عقل هست ومحتاط بودن از عاقل وفرزانـه بودن. </p><p>____* گلستان سعدی____</p><p>بشنو بـه ارادت سخن پیر کهن</p><p>تا کار جهان را تو بدانی سر و بن</p><p>خواهی کهی را نرسد بر تو سخن</p><p>تو خود بنگر آنچه نـه نیکوست مکن</p><p>____* گلستان سعدی____</p><p>اما زمانی کـه این احتیـاط بگونـه ای باشد کـه شما بیش از حد ازهمـه چیز درترس ودلهره باشید آنگاه قادر نیستید بـه شکل طبیعی زندگی کنید ودنیـا بـه هر شکلی کـه باشد درنـهایت ارامش یـا درطوفان به منظور شماجز یک پیـام نخواهد داشت وآن اینکه دنیـاجای ترسناک ودهشتناکی ست کـه مـیباید درون آن مواظب بودواحتیـاط کرد ودر ذهن چینی تصوری خواهد نباید بهی وچیزی بیش ازحداطمـینان کرد چون ممکن هست خطرناک باشد یـا اینکه نباید زیـاد از محدوده هائی عقلانی ساده ,خارج شد مبادا درون خطر باشیم وافکاری همانند این کـه مانع پیشرفت آدمـی شده ودرهمـه یموارد چون دیواری درجلوی ما وچون شبحی درون پشت یـا درکنار یـا دردردون دل ما همراه ما خواهد بود وناگزیر از انجام بسیـاری از کارها دوری جسته واز آن چشم مـیپوشیم کارهائی کـه در ذهن ما خطری ست ونباید انجام شود اما درون فکر یک انسان معمولی نـه تنـها خطرناک نیست بلکه شاید هیجان انگیز نیز باشد یـا تجربه ای یـا پیشرفتی را بدنبال داشته باشد انسانـهای ترسو کمتر بـه ترس درون خود اعتراف مـیکنند چراکه از وجود چنین احساسی دردرون شرم دارند ومـیدانند کـه اشکالی درکار هست واگر ازاین مورد غافل باشد بیمارانی هستند کـه هم به منظور خود هم جامعه ممکن هست مشکل ساز باشند چراکه احتطاکاری بیش از حد آنان شاید حتی آشیب هائی را به منظور خودو دیگران فراهم آورد کـه جبران ناپذیر هست زیـاد روی درهرچیز وافزایش بیشاز حد ومرز هر احساسی حتی اگر آن احساس عشق وعاطفه ومحبت باشد مـیتواند زیـان آور باشد وباعث آزار خود ودیگران چون بطور معمول هرچیزی حدودی به منظور خود دارد ووقتی از مرزها عبور کند باعث ناراحتی شخص واطرافیـان او مـیشود درون نتیجه ترس هائی کـه بطور معقول آأمـی را حفظ واز خطری حمایت کنند کاملا منطقی ست وجزئی از نـهاد آدمـی اما اگر ازحد گذشت مـی بایست بدنبال علت ومعلو وچراه ای به منظور ان بود مثالهای بسیـاری به منظور هریک از آنچه نوشتم مـیتوانم بیـاوردم کـه در گذشته نیز ذکر کردمداشتم پدر ومادری بیش از حد محتاط ویـا ترسو صدمـه روحی مشابه ای را نیز بـه فرزندان خانواده وارد مـیکنند صدمـه های اجتماعی کـه اتز سوی انسانـهائی بدیگران وارد مـیشود کـه طی آن انسان دیگر ازاعتماد واطمـینان داشتن بترسد نیز بگونـه ای دیگر صدمـه ی روانی بر بشر وارد دکرده هست وحتی دورغگوئی های کاری واحساسی وعاطفی مثل کلاهبرداری ها و بدخواهی های نوع بشری یـا عشقهای دورغین ودوستت دارم های بی دلیسلی کـه حقیقت ندارد همـه وهمـه روح انسانی را بـه قهقرای فکری خود کشانده هست بطوری کـه انسان امروزی با تمامـی داشته ها وپیشرفتهای جهانی بیش از گذشته از دنیـا وجامعه ی خود مـیترسدچراکه وسعت صدمـه زدنـها نیز براثر همـین پیشرفتها به منظور آدمـی بیشتر گشته هست وراههای صدمـه زدن وکلاهبرداری وساستفاده ی انسانـها از یکدیگر نیز بـه همـین نسبت پیشرفت قابل توجهی داشته هست واگر شاهد دنیسائی هستیم کـه درآنی حتی درمحیط درونی زندگی خود ودرخانواده ی خود نیز اعتماد صدردصدی بـه مادر وپدر ویـا دیگر برادران خود ندارد همـه بر آمده از دنیـائی ست کـه آموخته هست که اول بفکر خود باش اگر چیزی برایت ماند بدیگری هم برس واگرنـه فقط بـه فقط بـه فکر راه افتادن امورات خودت باش ودیگران را بـه حال خود واگذار واین با خصلت واقعی انسانی جور ویکسان نیست </p><p>____* گلستان سعدی____</p><p>چشم از غم دل بـه آسمان مـی‌گریم</p><p>طفل از پی مرغ رفته چون گریـه کند</p><p>بر عمر گذشته همچنان مـی‌گریم</p><p>بر عمر گذشته همچنان مـی‌گریم</p><p>_____از رباعیـات سعدی____</p><p>ازاین نظر هست که انسان امروزی تنـهائی وبیی را درجمع خانواده ی خود نیز بیشتر از غربت زده ای احساس مـیکند کـه درتنـهائی بسر مـیبرد وترسهای ناشی از تنـها ماندن وصدمـه خوردن نیز چنان روح انسانی را الوده ی خویش ساخته هست که کمتری بدید ونگاه اعتماد واحساس امنیت با دیگری بـه سخن نشسته ویـا حتی درمقابل مـهر ومحبلت وعشق دیگران نیز جبهه گرفته مـیترسد مبادا کاسه ای زیر نیم کاسه باشد ودر اینچنین دنیـائی آنکه هنوز قلب خود را سرشار از عاطفه ها مـیبیند ازدیدن اینگونـه دنیـائی کـه درآن با احساس خود تنـها مانده وکسی را درجوابگوئی عاطفه های واقعی خود پیدا نمـیکند بسیـار تنـها تر ازهمـه احساس مـیکند چراکه مـیداند دنیـا ی آدمـیان امروزی بـه چشم یک انسان معمولی باو نمـی نگرد ونگاهها وافکار برروی او معمولا یـا بر این اساس هست که بگویند طفلک عجب احمق ساده ایست کـه هنوز درون دنیـای ماقبل تاریخی سیر مـی کند و هنوز خیـال مـیکند مـهر ومحبت هنوز دراین دنیـا جواب متقابل دارد وهنوز چوب دنیـا ومردمش را نخورده یـا شایددلش نشکسته هست تا بترسد ازاینکه مـهربانباشد و مـهر بورزد وبه مردم وبشر خدمت کند یـا اینکه مـیگویند کاسه ای زیر نیم کاسه ی اوست شاید از آنـهاست کهبه حربه محبت با پنبه سر مـی برد یـا بگویند این شخص از آن کلاهبردارهای حرفه ایست کـه بهترین راه را به منظور نفوذ بـه قلبها انتخاب کرده هست که مـهر ومحبت سنگ را هم اب مـیکند ____ درون گذار زندگی _____ </p><p>یک سبد خیـال یک دوجین آرزو </p><p>صد گرمـی امـیـد </p><p>قلبی باندازه مشت دستهای تو </p><p>طپش هائی درون هر ثانیـه </p><p>و سـالهای زندگـی </p><p>با چند آلبوم خاطره </p><p>چند دوست ماندنی </p><p>بسیـار دوستان رفتـه </p><p>و نام تو فراموش کـرده </p><p>چندین کتاب درون کتابخانـهء خاک خورده </p><p>دفتر و دفاتری از آنچه گذشت </p><p>با نام خاطرات من! </p><p>یـا شاید چند دفتر شعر و نثر </p><p>اگر شاعر بوده ای... </p><p>یک جاده با راهها و بیراهه های بسیـار </p><p>هزار اتنخاب درون خیـابانـها و کوچه ها ی شـهر </p><p>برای رسیدن بآنجا کـه مـی حتما </p><p>... رفت و رسید...! </p><p>تصمـیمـی گاه درست گاه نادرست </p><p>گاه درون شوق رسیدنی دوان دوان </p><p>گاه خسته از دویدن سلا نـه سلانـه </p><p>دیدن چهر ه های آشنا و غریب </p><p>روی گرداندن دوستی </p><p>که روزی درب خانـه ترا ول نمـیکرد </p><p>و امروز نمـی خواست </p><p>نگاهش بر نگاهت بیـافتد! </p><p>رنجشی درون دل تو ,رنجشی درون دل او </p><p>آنگاه کـه روبروی هم درون آمدید </p><p>بی هیچ نقشـه قبلی </p><p>...و زندگی ست این!.. </p><p>و بهتر آنکه ز آغاز </p><p>بی خبر باشیم پایـان را </p><p>همان بهّ کـه خدا بداند انتها را </p><p>از اضطراب نگرانی آشفتگی ها </p><p>بگذار دل بحال خود باشد </p><p>بگذار فردا خود بیـاید </p><p>هر آنگونـه کّه خود مـیخواهد </p><p>بگذار حتی اندیشـهء آنچه آزارت مـیدهد </p><p>« ترسی »که از شکست </p><p>طپشـهای قلب را </p><p>شب و روز دو چندان مـیکند </p><p>و نشستن آسوده را ناممکن </p><p>ز بافتهای درونی بدن </p><p>سلولها و اتم های وجود... دور بماند! </p><p>عـاقلانـه نیست </p><p>اینگونـه با خویش بـه سر بردن </p><p>خـــود خـــوردن و در «اضطــــراب ثانیـه ها » </p><p>لحظـه لحظـه آب شدن </p><p>در ذهن خویش سخن گفتن و </p><p>امکان و نا ممکن را </p><p>زیـرو رو کـردن </p><p>برای حدس :« چه خواهد شـد؟» </p><p>...یکروز با یک سبـد خیـال </p><p>با یک دوجیـن آرزو </p><p>صد گرم امـیــد نیز </p><p>کفایت نمـی کند, ایستادن را </p><p>قدرت راه رفتن را ...روز دیگر </p><p>هرچه سبد داشته ای ...خالی ست </p><p>و یک آرزو با ذره ای امـیـد </p><p>با تمامـیت نور خورشید نیز </p><p>لحظه ای فردایت را روشن نمـی کند </p><p>یکروز قلبی باندازه مشت دست تو </p><p>اعتصاب خواهد کرد </p><p>و فریـاد خـواهـد کشید: </p><p>دیگر بس هست مرا دیگر بس </p><p>و دل خواهد گفت : </p><p>دیگر نمـی خــواهم در« اضطـراب »سینــه ی تو </p><p>خود را بـه سینـه کوفتـه </p><p>خون را کـه مایـه حیـات توست </p><p>در تو راه </p><p>سم آشفتـگی های ترا </p><p>به گلبولهای سفید </p><p>حمایت دهنده ات باز رسانم </p><p>که او نیز درون بیقراری های تو </p><p>مغـــلوب گــردیــده هست </p><p>و آخر چه سود اینـهمـه آشفته زیستن ؟! </p><p>بگذار فردا به منظور فردا باشد </p><p>بگذار خـدا بخواهد فـردا </p><p>شـادی تو باشد </p><p>و رضـای او, رضـای تو </p><p>و بگذار بـه حال خود باشم! </p><p>خدا نیز ترا نخواهد بخشید </p><p>که باواعتـماد نکرده </p><p>به او واگذاری, فردایت را </p><p>وآشفته زیسـته ای </p><p>در &quot; چه کنم های زندگی &quot; ! </p><p>عمر خود کوتاه مکن درون «اضطراب ِ» فردا </p><p>مبادا فردائی را نبینـی </p><p>در دست اوست هر چه هست </p><p>بگذار درون دستهای او بماند... </p><p>آن سبد خیـال با یکی دو آرزو,مشتـی امـید </p><p>ترا بس ,که امروز را سر کنی </p><p>در آرامشـی .</p><p>______از دفتر آشیـان شعر: فرزانـه شیدا_____</p><p>ودنیـائی خالی ازمحبت کـه نیـازمند امثال اوست راحت به منظور اینگونـه ادمـها آغوش باز مـیکند واورا بخود مـیپذیرد. مـهمولا پنـهان داشن ترس یکی از خصائصی ست کهشخص ترسو درون ان تبحر دارد واز شرمـی کـه بابت این موضوع دارد اتفاقا آدمـی پرخاشگر خواهد شد کـه بدینوسیله سعی مـیکند دیگران را ترسانده از مخالفتهای باخود جلوگیری کند وبا ایجاد همان ترس درونی خود درون دل دارد دیگران را تحت سلطه خود درون بیـاورد . </p><p>________گلستان سعدی ______</p><p>امروز کـه دستگاه داری و توان</p><p>بیخی کـه بر سعادت آرد بنشان</p><p>پیش از تو از آن دگری بود جهان</p><p>بعد از تو از آن دگری باشد هان </p><p>_____ از *رباعیـات سعدی______</p><p>چنین انسانی با کمترین داد ویـات با پرخاشگری متقابل بر سرجای خود مـینشیند وساکت شده ودم خودرا جمع کرده وحتی سریعا رنگ باخته وبه تعبیر وتفسیر رفتار خود مـیپردازد کـه دچار درگیری نشود وحتی سریعا عذرخواهی مـیکند چراکه از هر تنش ورفتار تندی وحشت دارد وبرای همـین همواره حتما مراقب باشیم آنکه با ما تند وبد صحبت مـیکند آیـا انسانی درکل بد زبان وپرخاشگر وبداخلاق هست یـا ترسوئی کـه از همـه چیز ترسان هست وحالت دفاعی ذهنی او پرخاشگریس های بی جاست که تا بتواند کارخود را بی دردسر پیبش ببرد ومعمولا نیز زنانی کـه اینگونـه افراد با یـاری دیگران ویـا باهمـین رفتارهای تند خود را بالاکشیده تصور اینرا پدید مـیآورند کـه انسانی قوی وصبور وبا تدبیر هستند وبر منسب ومقامـی جایگزین مـیشوند ار اختیـارات خود معمولا بـه گونـه ای نادرست استفاده مـیکنند چراکه اینگونـه افراد جنبه موقعیت ومقام را نداشته وبرای آنکه مـی ترسند این مقاتم را ازکف بدهند با ایجاد ترس درون دل زیر دستان وسواستفاده از موقعیتها بـه شکلی زیرکانـه سعی درون قوی پایـه ی خود دراین مقام وجایگاه را دارند. وزمانی کـه بر حسب روزگار کار انسان بـه زیر دست چنین آدمـی ترسو مـی افتد کـه ما یـا از چگونگی احساس او بیخبریم ویـا اینکه بخاطر آنکه او بالاتر ازماست مجبور بـه اجرای دستورات او هستیم حتما همـیشـه انتظار این را داشته باشیم کـه شکست کاری او وخود را شاهد باشیم چراکه اینگونـه انیسانـهائی طاقت مقاومت با مشکلات وسختی ها وبیرون کشیدن خود را از آن نداشته سریعا جا خالی مـیکنند وترس حتی از شکست بیشتر باعث شکست آنان مـیشود انسان ترسو اگر اعتماد بنفس قوی داشت ترسو نبود ودر بسیـاری مواقع این شکل ترسو بودن جان شخص را نیز بـه خطر بیشتری مـیاندازد به منظور مثال درجنگها ویـا مواردی کـه دیگران بـه شخص ترسو بی خبر از درون او تکیـه واتکا کرده باو اعتماد مـیکنند.ترس درون مواردی انسان را از خطا باز مـیدارد اما درون بیشتر موارد باعث عقب نشینی هائی درون زندگی مـیشود کـه انسان نیـازی بـه آن درون عمر کوتاه خود ندارد وبیشتر نیـازمند وپیشرفت وادامـه راه زندگی با شـهامتو جسارت هست تا نرسهائی کـه مانع رشد انسانی مـیگردد </p><p>___ «هراسی نیست »______</p><p>مرا که تا دل سپردن های یک عاشق ببر با خود</p><p>و بگذارم ...,که سر بر ات یکدم بیآسایم</p><p>وبا قلبم بگو از اوج پرواز ی بسوی عشق</p><p>که هرگز دل نمـی ترسد بگیرد اوج پروازی</p><p>مرا از عاشقی هرگز هراسی نیست</p><p>مرا ترس از دم تقدیر غمگینی ست</p><p>که قلب آسمانش را نیـابم همچو روح آبی ام</p><p>بی تکه های ابر غمناکی</p><p>و تنـهائی بخواند قصه ء شب را بگوش قلب غمگینم </p><p>مرا ترس از شب غمگین تنـهائیست</p><p>که درون آن سوسوی صدها ستاره مـیدرخشد درون کنار ماه</p><p>ولی حتی یکی از اینـهمـه کوکب</p><p>برای بخت غمگین دل من نیست </p><p>مرا با خود ببر که تا آسمان آبی عشقی</p><p>که درون آن قصهء پروازهای عاشقی ها را</p><p>هراس یک قفس یـا تیر دشمن نیست </p><p>مرا با خود ببر درون فصل کوچ مرغک پرواز</p><p>که راهش گرچه طولانی</p><p>ولی پرواز بالش را نـهایت نیست</p><p>مگر که تا مقصد آن لانـه ی عشقی</p><p>که هرگز قلب او را بی سبب نشکست</p><p>به کنج بودنی آرام </p><p>مرا درون بیکران عشق خود آنگونـه راهی کن</p><p>که پروازم فقط که تا لانـهء عشق تو پروازیست</p><p>پر از شوق رسیدنـهای دل</p><p>در مرز شور واشتیـاق با تو بودن ها </p><p>دلم لبریز عشقی غرق غوغاهاست</p><p>هراس من ولی عشق وتمنا نیست</p><p>هراسم بی تو ماندن درون غروب کوچ پروازی است</p><p>مبادا بی تو پر گیرم بـه ناچاری</p><p>به اوج بیکسی های دلی غمگین ,به تنـهائی</p><p>مرا از عاشقی, هرگز هراسی نیست</p><p>که دل خود بیکران عشق ورویـاهاست</p><p>و بگذارم </p><p>و بگذارم کـه در اوج همان پرواز</p><p>به پیوندی دگر درون تو درآمـیزم</p><p>به وقت دل سپردن ها</p><p>وگر مرغ دلم سر را فرو ست</p><p>به زیر پال پروازش بـه غمگینی</p><p>ز آنرو نیست کـه مـیترسد بگیرد اوج پروازی</p><p>مرا از عاشقی هرگز هراسی نیست</p><p>که پروازم پر از بال سپید مرغهای</p><p>راهی کوچ هست </p><p>برای پر زدن درون آبی پرواز عشقی جاودان</p><p>آندم ,که هم پرواز بال پر زدنـهایم</p><p>تو باشی تو. </p><p>18/بهمن ماه 1385/ سروده ی فرزانـه شیدا_______ </p><p>در بسیـاری نواقع ما از این مـیترسیم کـه دیگران باعث آزار ما باشند ودر راه زندگی دامـهای آنان صدماتی بـه انسان وارد کند اما همواره نگرانی وترس های بیمورد زمانی کـه هیچ اتفاقی نیـافتاده هست وپیش بینی های پیشاپیش بر سر هر مسئله ای کـه دقیقا فرق نمـیکند چه باشد اما بیـهوده بـه اضطرابها وترسها ونگرانی های بیمورد مـی انجامد وروح ودل را تصعیف مـیکند همـه وهمـه جز این نیست کـه انرژی مثبت آأمـی صرف درون مسائولی سود کـه لزومـی بر آن نیست.با تکیـه بر خداوند اعتماد درون درجه ی اول باو وسپس بخود مـیتوان موفق بود واگر روی نیزاظطرابب ما واقعیت پیدا کرد بهتر سات همانروز به منظور آ« چاره ای بطلبیم وپیشاپیش بـه استقبال رنجها ونگرانی ها واضطراب وترس های بیموردیی نرویم کـه نمـیدانیم آیـا اتفاق خواهد افتاد یـا خیر اسنان عاقل دئرزمان لازم بـه اندییشـه وتدبیر درون مسائل مـی پردازد وتا زمانی کـه چیزی اتفاق نیـافتاده هست خود را بااندوه وغم ونگرانی وتری بی دلیل از کار وزندگی ونیـانداخته بـه امروزی مـی اندیشد کـه هم اکنون درون اختیـازراوست وتا ساعاتی بعد وبعدتر هع که تا زمانی کـه اتفاقی رخ نداده دلیلی ندارد درترس ودلهره باشیم وبهتر از لحظه ها را پاس بداریم مباداکه این لحطه آخرین لحظه ی بودن ما باشد هیچاز دمـی دیگر باخبر نیست درون نتیجه غم بیـهوده خوردنترس بی دلیل داشتن یـا ترسیدن حتی از چیزهای بیـهوده تصعیف روحی ست ک بـه قدرت روحی مانیـازمند هست تا شفا گرفته ودلآرام گیرد وبه زندگی درون راه درست خود را بـه سرانجامـی خوب وشادی اورهنمون شود.</p><p>_______گلستان سعدی ______</p><p>تدبیر صواب از دل خوش حتما جست</p><p>سرمایـهٔ عافیت کفافست نخست</p><p>شمشیر قوی نیـاید از بازوی سست</p><p>یعنی ز دل شکسته تدبیر درست </p><p>________گلستان سعدی ______</p><p>*ـ سربازی کـه مـی ترسد ، جان خود و دیگر سربازان را بـه خطر مـی افکند . ارد بزرگ</p><p>*ـ‌ چه بیچاره اند مردمـی کـه ، قهرمانشان بزدل هست . ارد بزرگ</p><p>*ـ‌ به منظور دلهره شبانگاهان ، نسیم گرما بخش خرد را همراه کن . ارد بزرگ</p><p>*ـ خردمندان ترس را هم بـه بازی مـی گیرند . ارد بزرگ</p><p>*ـ ترس مـی تواند پیشرفت و رشد بـه همراه آورد اما این پیشرفت هم درون نـهایت توان آرام سازی روان آدمـی را ندارد ، سخن دلنشین خردمندان دل ها را آرام مـی کند . ارد بزرگ</p><p>___________پایـان فرگرد ترس ___________ </p><p>به قلم : فرزانـه شیدا</p><p><br /></p><p><br /></p><p>برگرفته از :</p><h3 style="text-align: center;" ><a title="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" target="_blank" style="color: rgb(51, 102, 153);" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_2286.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فر گرد *ترس*</a></h3><p><br /></p>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-87209489661532986212010-01-01T12:32:00.001-08:002010-01-01T12:34:17.244-08:00

بعد سوم فر گرد انتقام

<p style="clear: both; text-align: center;" ><a style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;" imageanchor="1" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s1600-h/OROD+BOZORG.jpg"><img border="0" src="http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s320/OROD+BOZORG.jpg" /></a></p><div style="text-align: center;"><p><br /></p></div><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/10/blog-post_24.html">جلد نخست کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/11/blog-post_4301.html">جلد دوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_10.html">جلد سوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_30.html">جلد چهارم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><p><br /></p><p><br /></p><p><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://2.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/SznPffJB4HI/AAAAAAAAA_s/t5jEiwdjT90/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img border="0" style="margin: 0px auto 10px; cursor: pointer; display: block; height: 240px; text-align: center; width: 170px;" src="http://2.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/SznPffJB4HI/AAAAAAAAA_s/t5jEiwdjT90/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" /></a></p><p>●_ بعُد سوم آرمان نامـه ارد بزرگ_● </p><p>● _ فرگرد انتقام _ ● </p><p>نـه هر کـه ستم بر دگری بتواند</p><p>بی باک چنانکه مـی‌رود مـی‌راند</p><p>پیداست کـه امر و نـهی که تا کی ماند</p><p>ناچار زمانـه داد خود بستاند .</p><p>از: رباعیـات سعدی_____________________</p><p>واژه ی انتقام, واژه ی ترسناکیست واز آن بوی تاریکی وزشتی وبدخلقی وبد دلی بر مـیخیزد </p><p>حضرت علی (ع*) سلام مـیفرمایند : درون بخشش لذتی ست کـه در انتقام نیست. </p><p>واین جمله بـه تنـهائی گویـای بسیـاری از چیزهاست کـه لزومـی حتی بر تعریف آن نیست کـه بسیـار واضح وروشن هست که قلبی کـه توان بخشش داشته باشد بایدقلبی بزرگ باشد واگر جز این بود نمـیتواسنست گذشت وبخششی از خود نشان دهد وآنکه درون فکر انتقام هست ودر چنگال خشمـها وکیسنـه ها گرفتار بی شک انسان کوچکی ست کـه در کوته نگری خود ,دیدگاه ی بسیـار محدود دارد ووسعت نگاه او زیـاد گسترده نیست چراکه انسان کوته فکر انتقام را چاره راه خشنود شدن خود مـیداند اما اگر قلبی مـهربان داشت حتی بر دشمن خود نیز نمـیتوانست ازاری وارد کند عاقلان معمولا دشمنی ندارند وآنان کـه بااینگونـه بزرگان درجنگند جز از سرحسادت وکوتعه نظری وکینـه نیست ودراین مقام بزرگان عالم نیز تنـها بر این گوره دل مـیسوزانند وآنان را بر دیدگاه کوچک خود سرزنش نمـیکنند وحتی درون دل آنان را مـی بخشند چراکه درافتادن با ضعیف تر ازخود نـه تنـها انسانی نیست بلکه عاقلانـه ومنطقی نیز نیست .اگر روزگاری نیزی همسطح وهم مرام ما نیز کاری را انجام دهد کـه در قبال آن صدمـه ای شدید چه روحی ومعنوی چه مادی برما وارد آید باز انتقام راه عاقلانـه ای نیست چراکه با انتقام نـه تنـها چیزی بـه انسان باز نمـیگردد بلکه بر شدت کینـه ها وبدی های این دنیـا افزوده مـیشود و آسیب رساندن بـه دیگری بـه هر دلیلی از آنروست کـه فرد متقابل درمقابل او احساس ضعف مـیکند وگرنـه نیـازی بـه رساندن آسیب بهی نیست. </p><p>________از : رباعیـات سعدی ________ </p><p>گر تیر جفای دشمنان مـی‌آید</p><p>دلتنگ مشو کـه دوست مـی‌فرماید</p><p>بر یـار ذلیل هر ملامت کنید</p><p>چون یـار عزیز مـی‌پسندد شاید </p><p>________از :* سعدی ________</p><p>اینکه ما درمقابل وکسانی از خود دفاع کنیم چیزی ست کـه در نـهاد آدمـی جای دارد اما انتقام شکل دفاعی ندارد وبرای جلوگیری از زیـان نیست کـه خود آسیب رساننده وزیـان بار هست وهیچ عاقل مرد وشیرزنی درون زندگی با زیـان رساندن بدیگری چه خود باعث آن باشد چه دیگران شاد نمـیشود, کـه همواره از ظلم وستم بر دنیـای کینـه وانتقام وبدخواهی ها ی دنیـا ومردمـی درد مـیکشد وبر حماقت آدمـی افسوس مـیخورد کـه درزمانی کـه هریک از ما مـی بایست هم وغم خود را بـه خودسازی وبازسازی دنیـائی صر ف کنیم کـه از آن خود ما وفرندانونسل اینده ی ماستوهرچه بدست آوریم نیز سعادت فردای فرزندانکام خواهد شد وقت خود را بـه این تلف کنیم کـه برنامـه ی جنگی را پایـه ریزی کنیم چه کشوری با کشوری باشد چه انسانی با انسانی کـه دنیـا جهت خرابی ساختته نشد کـه خداوند آبادی ان را ازانسنن مـیخواهد وهمواره نیز آنان کـه آبادکنندگان واقعی زندگی بوده اند بیش از دیگران صدمات این زندگی را ازسوی همـین بشر دیده وباز نیز از بزرگی وفضلیت خود این عقل های کوچک وضعیف را بخشیده اند </p><p>____ ...و ما, چون قایقی ,جا مانده از دریـا....___</p><p>گریزی نیست</p><p>نگاهم را گریزی نیست</p><p>ز ظلمت خانـه شبهای اندوهم</p><p>بسوی روشنی های سحر</p><p>در بامداد روشن فردا</p><p>که آخر نام ،،امروز ی ،، دگر بر خود گذارد باز!!</p><p>ز فرداها دگر سـیرم</p><p>ومـیخواهم دلم را درون خـفا </p><p>در ظلمت آن تک اتاق کـهنـه ء دیرین</p><p>ز چـشم آنـهمـه کاوشگران،، بی خبر از خود،،</p><p>ولی درون خـوش خـیـالی های دانائی</p><p>زاسـرار نـهان ،،مـردم درون خـود،،</p><p>که جز مشـتی سـخن بافـی ..نـدارد پایـه واصـلی</p><p>همـیشـه که تا ابـد پـنـهان کنم درون تک اتاق خـویـش</p><p>واشـکم را بـه ظـلمت ها کـنم جاری!!!</p><p>چه بـیزارم زاین سـان مردمـی </p><p>از سرزمـین ومـأمن عـشق ومـحبتها !!</p><p>در ایـرانم ویـا با نام ایـرانی!!!</p><p>چه بـیزارم ز اینـسان مـردمـی </p><p>غـرقه بـه خـودخـواهی!!</p><p>وحـتی ازخـود واز زنـدگـی غـافـل!!!</p><p>دگر حتی نمـیخواهم</p><p>که دستی از سر مـهر ومحبت نیز</p><p>نم اشک دلم را </p><p>ازشـیـار چهره ی غـمگین وغمبارم بسازد پاک!</p><p>دلم آزرده شد از مردم ناپاک!</p><p>مرا با مردم دنیـا... </p><p>چه خـوبان وچه بدخواهان</p><p>دگـر هـرگز نباشـد کار و فردائی!!</p><p>مرا با این جهان غـرقه درون ظـلمت</p><p>که خـورشیدی بـه قـلب آسـمانش</p><p>مـیدرخــشد لیک بی نور است</p><p>،، ز ظـلمت های چـشم کور انسانـی ،،</p><p>دگر کاری نباشد از سر حتی... تـفــّـنن نیز!!</p><p>مرا درخلوتم درون ظلمت شـبهای انـدوهـم</p><p>اگر جز سردی غمـها... بُرودت های تنـهائی</p><p>وا جز «آه سردی», از دل افسرده ومغموم</p><p>پس ازاین,همـنشینی نیـست</p><p>ولی اینگونـه آزادم</p><p>که من اینگونـه بی قید و رها </p><p>از دشمنی های جـهان هـستم</p><p>اگرچه سوزش دردی</p><p>درونم را</p><p>لبالـب غـرقه درون غــم مـیـکند </p><p>از یـاد این دوران</p><p>زاین دُون مـردمـان خـالی از ایـمان!!</p><p>رهــایم بعد ازاین امـا ...</p><p>دگـر از قـید وبـند اینـهمـه تزویر</p><p>رها از دیـدن صـدها دروغ تلـخ</p><p>هـزاران جـور انـسانی... هـزاران درد بی درمان</p><p>وصدها مردمـی.. وامانده درون درد وپریشانی</p><p>نگاهم که تا درون ام از درد مـیسوزد</p><p>ودسـتم را توانی نیـست</p><p>که بگشایم دمـی بر غـصه های تلخ انسانی</p><p>که خود هم یک بشر... یک بنـده ء خـالی زقدرتها</p><p>وسـرشار از غم دنیـا</p><p>هنوزم, همـچنان درون سـینـه مـیـسوزم</p><p>زاین فرق و تفاوتها!!!</p><p>وشــب را دوسـت مـیدارم</p><p>که گر نوری درونـش نیست</p><p>تـظاهر بر درخـشـش هم نخواهد کرد!!</p><p>وپنـهان هم نمـیسازد</p><p>که جز ظلمت ندارد درون دلش رنـگی</p><p>ویـکرنگ است</p><p>وصدقش را ،،هـمـین ،، پُر ارج مـیسازد!!!</p><p>ولی ،، روز, ودرخـششـهای خورشیدی</p><p>که روشـن ساز وپرنور اسـت</p><p>ندارد این توانائی...</p><p>که گوید بردل سـاده لوح انـسان</p><p>که درون ظـلمت فـرو رفتـیم!!!</p><p>که درون تاریکی روح نگون بـختی</p><p>همــیشـه درون مـیان صدهزاران مـردم خـاکی</p><p>غـمـین وبـی کـس وتـنـها وبـی یـاریـم!!!</p><p>بـدردی هـمچنان پـابـند وزنـجیرو گـرفـتاریم</p><p>و اینـها جـز فـریبی نیـست</p><p>که ما درون ظـلمت وجُـرم وگُـنـه غـرقیـم</p><p>وخـورشـیدی بـه تـزویـروریـا</p><p>بر هـر گـناه تـیره انـسان</p><p>ز رحـمت نور مـیپاشـد!!!</p><p>خـداوندم , بـزرگی غـرق رحمت هـاسـت</p><p>که اوهـم , همچنان مـی بــیند و</p><p>هــمواره درون هـرروز انـسانی</p><p>گـناه تلخ انسان را,تماشائی دگر دارد</p><p>وهـمواره بسی بخشنده وپُرمـهر</p><p>امـیداین بشر را,همچنان دارد جوابی</p><p>در بعد هر یک دعـای او!!!</p><p>کـه او یکـسر همـه بخشش ..که او یکسر هـمـه</p><p>مـهر ومحبتهاســت</p><p>خـدایم ..مظهر لطف و عطوفت هـاسـت!!!</p><p>و صـد افــسوس.....</p><p>ز این نــیرنگهای تلــخ وغـمباری </p><p>که چــشم آدمـی را لحظه ای از آن گریزی نیـست</p><p>ومـن هـم باز مـی بــینم</p><p>به نــوری درخــفا ,اما</p><p>که یک تاریکی مطلــق ...بروی روح انسانی ست!!!</p><p>***</p><p>چنین نـوری نمـیخواهم</p><p>نمـیخواهم کـه منـهم</p><p>چون هـمـه مردم بـه خـود هـم نیز</p><p>دروغـی گفته و در روشــنی های,هــرآنروزی</p><p>ببندم چشم خود بر آن حقایقها</p><p>ویـا چون دیگران.. تنـها ... </p><p>به کـوش های رنج وغصه و اندوه پنـهان</p><p>جهان ومـردمم باشـم!!!</p><p>کـه درون این آشکارادردِانسـان هم</p><p>نــبوده ,هرگـز امـا, یکّه درمانی!!</p><p>مرا درسـینـه غـمگین بـودنم کافی سـت !!</p><p>که پنـهان غصه ی دیگران را </p><p>ارج بـگذارم</p><p>وگر کاری ز دستم برنـمـیآید</p><p>نمک پاش دل مردم نباشم باز</p><p>ورنج دیگران را</p><p>رنج واندوه دلـم دانـم!!!</p><p>ودر خلوتگه خـود</p><p>برهمـه دلهای غـمناک جهان خوانم </p><p>دعــائی را...که زآن قلب خدا هم بـنگرد... </p><p>انـدوه ورنـج وغــصه ما را</p><p>که درون ایـن بـودن غـمبار</p><p>هـمـه تـنـها دلی غـمبار و درد آلود وغــمگینیم </p><p>همـه افـسرده ازاین بی بها دنـیـای پرکین ایـم</p><p>جهان یکسر نمـی ارزد</p><p>به رنجی اینچنین </p><p>درروز وشبهای مـنو دنـیـا</p><p>ولی افــسوس</p><p>جهان تلخ وغـمگینی سـت</p><p>جهان تلخ وغمگینی سـت!! </p><p>و ما چون قــایقی جـا مــانده از دریـا</p><p>هــمـه وامـانده درون دنـیـا.... </p><p>فقـط وامـانده درون دنـیـای غمگیـنیم</p><p>۲۸ /آذر /۱۳۶۴</p><p>___سروده ی :فرزانـه شیدا____ </p><p>انسان دانا وعاقل ,کسی ست کـه نـهادی قوی دارد ونـهاد قوی نیـازمند انتقام نیست بزرگان ادیـان وعلوم دنیـا هریک بـه سهم خود به منظور همگان از بخشش بسیـار گفته ونوشته اند وهرگزدر هیچ کتابی وهیچ نوشتاری از اندیشمندان وبزرگان وافرادشایسته ی دنیـا شما کلامـی بـه انتقام نخواهید شنید.وجمله بزرگان عالم مـیداند کـه تنـها انسانـهای پست ودون وکه خالی از گامـی صفت واندیشـه هستند تن بـه انتقام مـیدهند وبدنبال انتقام هستند درواقع دنیـای کوچک این افراد بقدری محدود هست که درون نگاه این عده هرگزی ارزشی ندارد و کمتری را درون دنیـای خودخواهانـه و وخودپرستانـه خود ارج مـینـهند چراکه درون ذهن این افراد هیچبحد خود آنان مـهم نیست ولی درون دنیـائی کـه مردمان آن با فرهنگی غنی رشد کرده باشند وبه روابط اجتماعی وارتباطات ارج نـهاده همگان را محترم بدانند کمتر خواهیم دید کـه اشخاص حتی بفکر انتقام بیـافتند مـیدانید کـه بدترین انسانـهای تاریخ نیز بر اساس انتقام برگه های تاریخ را بـه زشتی اعمال خود با کشتار دسته جمعی ویـا پنـهانی مردم دست زده اند هیتلر یکی از آنان هست که درورایـات مـیگویند علت نفرت او از جهود ها این بود کـه درزمان کودکی درمغازه ای کار مـیکرد وصاحب آن مغازه ازائو سو.استفاده جنیسی مـیکرد بـه همـین دلیل تنفر او ختم بـه شخصی نشد کـه باعث رنج وآزار او بود بلکه خشم خود را وسعت داده از تمامـی جهدها نفرت داشت وهرگز نیز درون تصور او جا نگرفت کـه هرکسی خود مسئول اعمال خویش هست وبه کناه یکی دیگری را بدار نمـی آویزند وهمـه را بـه یک چوب نمـیزنند کـه درتمامـی جامع دنیـا وادیـان دنیـا نیز اسنانـهای خوب وبد فراوانند اما اینکه من چه باشم, دنیـایم را مـی سازد.اما افرادی چون هیتلر ازجملهانی هستند کـه شر وجود ایشان تاریخی را بـه سیـاهی مرگ وگشتار مـیکشد اینکه بسیـاری از سیـاستمداران تاریخ درقبال مختالفتها بـه کشتار مخالفین مـیپردازند ومعمولا نیز اینرا که تا مدتها پنـهان مـیدارند اگرچه همـیشـه بنام دفاع ملی از آن نام شده هست اما دراصل تاریخ ثابت کرده هست که اینگونـه رفتارهای عیر انسانی نـه تنـها دفاع ازخود نیست بلکه انتقام گرفتن از مخالفینی هست که ایده وخواست اووآنان را نمـی پذیرند وبا اندیشـه ی آزاد دشمنی مـیکنند واگرچه درون پشت پرده های تاریخ بسیـارند ظلم وستم هائی کـه سردمداران کشوری بر مردم وملت خویش روا داشته اند وبسیـاری حتی درجوامع پیشرفته که تا سالهای بسیـار دور پنـهان مـیماند اما هرگز هیچ چیز پشت ابر باقی نمـیماند وهمانگونـه کـه « صدام » از عرش برین خود برچوبه دار گردن شکست هرجزای عمل خود را نیز بعد مـیدهد وانسانی کـه بهر دلیل بـه فکر انتقام باشد درواقع معنای دوست داشتن را فراموش کرده هست واجازه داده هست که قلبی ناپاک وسیـاه دل اورا نیز تیره سازد انسانی کـه با تنفر وانتقام زندکگی مـیکند انسانیست کـه معنای دوست داشتن را زیـاد هست ونمـیداند ونمـیتواند بفهمد کـه دراصل به منظور چه حتما دوست بدارد وچرا حتما همگان را دوست بدارد اما همـینقدر کافیست بگوئیم چرا دوست نداشته باشیم بخصوص وقتی از بسیـاری از انسانـها کـه کاری بکار ما ندارند وسال که تا سال گذرشان هم بـه زندگی ما نمـی افتد به منظور چه حتما بدمان بیـاید درون کشورهائی کـه درمـیان مردم آن انسانـهائی « راسیست » پیدا مـیشود همواره روانشناسان معتقد بوده اندی کـه خود را دوست ندارد دیگران را نیز نمـیتواند دوست بداردوهموارهانی ضد دیگر مردم دنیـا بخاطر رنگ وپوست آنان هستند کـه خداوند را نمـی شناسند چراکه کمسی کـه خدا را مـیشناسد واورا قبول دارد مـیبیند کـه خدا درتمام دنیـا درهرچیز وهمـه چیز رنگها را نیز آفریده هست حتی درون پوست انسان نیز زرد پوشت وسرخ پوست وسیـاه پوست وسفید پوست درون قاره های مختلف بسیـارند وامروزه بیشتر این جوامع بـه هم مخلوط شده وتعداد دورگه ها نیز بسیـار هست حال تصور کنید راسیتی کـه یـا بعلت عشق بـه ملیت وکشو.ر خود ازحضور ووجود فردی از کشور دیگه احساس تنفر مـیکند وهمواره درون پی فرصتیست کـه ارز اینگونـه افراد کـه در زندگی ودر کار وکش.ر او جای او وهموطنان اورا درنظر او پرکرده اند انتقام بیگیرد با این رنگها وبوجودآمدن دورگه ها حتما درجهنم آتیشینی زندگی کند کـه خود این ماینده این هست که قلب او قلبی شیطانیست چرا کـه دیروز درون قلب خود, سیـاه وزرد وسرخ ومردم مملکت دیگر را درون یکی دونفری کـه دورادور او بودند دوست نداشت وکینـه ی آنان بر دل داشته وبه هزار حربه بـه ا«ان با گروه راستیستی خود بـه پنـهانی ودرخفا حمله مـیکند وباعث مرگ بی گناهی مـیشو.د دروصورتی کـه گرفتن جان انسانی کـه گناهی هم نکرده هست نتها بعلت تنفر وانتقاتم شخصی هیچ نیست جز قتل عمد وچنین فردی نـه تنـها یک ملیت پرست ووطن دوست نیست کـه یک قاتل کینـه ی جوی خطرناک هست که مـی بایست درون زندان بسر وخطر جامعه نباشد حال امورز کـه دورگه ها دور او راا کگرفته اند این شخص چه فکر مـیکنید درون سردارد قتل جمعی بـه آتش کشیدن تمامـی آنان درون مجلسی انداختن بمبی درون یک عروسی همـه اینـها اتفاق افتاده هست وبااین حال چنین دیوانـه مجنونی کـه او نیز کمـیتی از هیتلر ندارد ومعمولا هم طرفدار اوست درجهان ازادانـه مـیگردد و بدیگران اسیب وارد مـیسازد ونام خود را انسان نیز مـیگذارد کـه شرم بر انسانی کـه دست او آلوده بـه خون انسان بیگناهی گردد تنـها بخاطر اینکه مثل او نیست مثل او بزرگ نشده مثل او فکر نمـیکند وبدبختی اینجاست اینگونـه انسانـها خود نیز هیچ نیستند نـهی هستند کـه به جائی رسیده باشند نـهی هستند کـه به جائی برسند چراکه آنقدر درون فکر ترسناک ودهشتناک انتقام بخود وافکار خود مشغولند کـه فرصت آموزشـهای درست زندگی را دیگر ندارند وهمواره درون صدد ساختن وکشیدن نقشـه وراحل حلی هستند کـه به مردمانی کـه دوست ندارند صدمـه بزنند اینگونـه انسانـها کـه از نـهاد انسانی از بالاترین خلق خداوند یعنی عشق بی بهره اند جز صدمـه ای بـه جوامع ودنیـای خود واطراف خود نخواهند بود ودرواقع اینان هستند کـه مـیبایست از صحنـه ی زندگی محو ونابود شوند نـهانی کـه بدرستی وشرافت با هر رنگ پوست وتفکری کـه دارند , بدرستی وپاکی وزحمت زندگی مـیکنند ونان یک مشت اراذلی را تهیـه مـیکنند کـه دیگران را اراذل نامـیده خود مفت مـیخورند و به دنیـای انسانی خیـانت مـیکنند و درخفا به منظور جان مردم کشور خوددام مـیسازند ونقشـه مـیکشند امـید روزی برسد کـه صحنـه ی زندگی از انسانـهائی کـه باعث مرگ نابه حق انسانـهای پاک وخوب مشوند پاک گردد ودست خون آلوده ایشان از صحنـه ی زندگی کوتاه گردد کـه وجود این انسانـها دراصل وجود شیـاطینی بر زمـین هست که دشمن بشریت ونسل ودنیـا وهرجامعه ای هستند.وافسوس کـه دنیـا سرشار از کینـه وانتقامـی تلخ گشته هست وقلبها دور ازهم چه نقشـه ها کـه در سر نمـی پروراند</p><p>______ عشق وپریشانی _____</p><p>در این ظلمت شب اندوهگین تلخ تنـهائی </p><p>چه مـی پیچم بخود </p><p>چون پیچکی, بر شاخه ی هستی </p><p>چه مـیسوزم </p><p>به سان هیزمـی درون آتش عشقی توان فرسا</p><p>ز درد جانفزای قلب محنت بار!</p><p>و مـی پرسم,ز تنـها شاهدم </p><p>در این شب غمگین تنـهایی</p><p>خداوندی کـه بیدار هست </p><p>و مـی بیند سرشگم را</p><p>:چرا آخر نمـی مـیرد دلم </p><p>در بیی های شب اندوه؟!</p><p>و آخراز چه رو این </p><p>عاشق سرگشته ی غمگین</p><p>نمـی یـابد بدل ا مـید وصلی ر؟؟!!! </p><p>بامـید خداوندی کـه هرگز قلب انسان را </p><p>ز خود نومـید و ا ز درگاه خود</p><p>رانده نمـی سازد</p><p>چرا همچون پرنده, بر سرِ بامِ دلِ انسان</p><p>به شور و رغبت و شوقی فزون بنشست</p><p>؛ امـیدی سرخ؛ </p><p>به نام عشق ... </p><p>و ناگه پرکشید و رفت ...</p><p>؛( بدون آنکه خود خواهد پ را )؛!</p><p>کسی او را پراند]</p><p>وُ دست او همواره پنـهان است</p><p>چه نامم این پ را؟! </p><p>بگویم دست تقدیر است؟!</p><p>ولی هرگز نمـیدانی !!!</p><p>ز چشم آدمـی پنـهان فقط این نیست!</p><p>گهی دیدن ، شنیدن، باز پرسیدن</p><p>و تنـها ؛ هیس؛ !!! ساکت باش</p><p>خدا اینگونـه مـیخواهد!!!</p><p>ولی درون باور من نیست!!!</p><p>چنین درون باور من نیست!!! </p><p>به من تنـها بگو : یـارب</p><p>اگر نتوان ] توکل, بر توهم </p><p>چه سان حتما در این ظالم سرای</p><p>دوُن نامردی, بـه اسم زندگانی </p><p>؛ زنده بودن ؛ را , توان بخشید؟!</p><p>و بر نومـیدی دل چیرگی چّون داشت؟!</p><p>اگر دل از تو هم نومـید حتما کرد؟!</p><p>که این دیگر, توانم نیست!!</p><p>بگو یـارب! چه معنایی است؟</p><p>تضـاد اینـهمـه اندیشـه و اعمال؟!</p><p>کدامـین باوری اینگونـه پا برجاست؟!</p><p>که با یک باور دیگر ...</p><p>به ویرانی نیـانجامد؟!</p><p>و دیگر بار،به سرگردانی ,آدم نیـانجامد؟!</p><p>که حیران مانده درون هر باوری ... </p><p>پر شک و پر تردید !!!!</p><p>کدامـین راه ,کدا مـین فکر ... </p><p>کدامـین عشق...کدامـین غم</p><p>به راه رستگاری ره برد آخر؟؟!!!</p><p>چرا اکنون </p><p>مرا اینسان پریشان مـی نـهی بر جای؟!!!</p><p>ز حیرت لحظه لحظه باز مـی پرسم</p><p>ز خود این پرسش دیرینـه را هر دم</p><p>کد امـین راه....کدامـین راه, را باید</p><p>به راه زندگی پیمود؟!</p><p>همان راه درستی را ... </p><p>که گر پیمودنی باشد</p><p>سرانجامش بـه ناکامـی نباشد باز!!!</p><p>وگر این گفته ها را ناشنیده </p><p>بایدم پنداشت</p><p>چرا گفتی؟! ...چرا گفتی؟!</p><p>...که سرگردان بمانم درون ره رفتن</p><p>ببینم صد تمسخر راکه مـیگویند:</p><p>چرا ساده لوح و خوش باوری... این سان؟!</p><p>و آنـهم درون چنین دنیـای تزویری!!!</p><p>ز این خوش باوریـهایت حذر کن</p><p>تا کـه نشکستی ..بدسـت مردم دنیـا!!! &quot;خـداوندا &quot; </p><p>&quot;خـداوندا &quot;</p><p>و گر حتما چو آویزه .. </p><p>به گوش خود نگه دارم </p><p>...تمام گفته هایت را</p><p>چرا پایـان آن اینگونـه غمبار است؟!</p><p>که اعمالش مرا درون نزد دنیـای دروغ و ظلم</p><p>به مجنونی کند شـهره؟!</p><p>چرا یـارب نمـی یـابم ، رهی که تا بازبگشاید</p><p>ره بر تو رسیدن را؟!</p><p>بدون آنکه درون دیوانگی شـهره شوم آخر!!! </p><p>چرا یـارب</p><p>چرا یـارب هر آنراه تو پیمود</p><p>به نزد دیگران هرگز نشد باور؟!</p><p>چرا یـارب دروغ و نادرستی ها</p><p>به چـشم و قلب انـسانـها</p><p>خـوش آیند اســت؟!!!</p><p>&quot;چو مـیگوئی دروغی&quot;...باورت دارند!!!!</p><p>چو مـیگوئی حقیقت را .... ترا دیوانـه پندارند!!!</p><p>و با یک سادهء ..جا مانده از دنیـا </p><p>که از رنگ فریب مردم دنیـا </p><p>نمـیداند کلامـی را ...!</p><p>نمـی بیند بـه دنیـا دام و صیـادی !!</p><p>&quot;اسیر خوش خیـالی های رویـائیست!!!</p><p>ترا هر دم بـه رنجی ...سخت آزردند</p><p>و یـا با دیدهء تردید ...ترا زیر نظر دارند </p><p>که او دیگر چگونـه آدمـی درون بین انسانـهاست </p><p>چو ؛ او؛ دیگر مـیان مردمان کمـیاب و نا پیداست!!!</p><p>و شاید زیر این چهره ...فریبی تلخ پنـهان است!!!</p><p>عجب دنیـای غمناکی...عجب دنیـای غمناکی!!!</p><p>عجب درون اینـهمـه پندار بی سامان ...</p><p>مـیان مردمـی دور از تو ای یـارب......</p><p>مرا خود رهنمایی کن !!!</p><p>که بس آ زرده از این مردمان هستم </p><p>و بس دلتنگ!! </p><p>و بس بی همزبان... تنـها!!</p><p>و بس بی همزبان... تنـها!!</p><p>______ سروده ی : فرزانـه شیدا _____</p><p>قلب خود را با خدا بداریم کـه از کینـه وانتقام دوری جوئیم کـه هر آنجز این بوددستش خون آلود قلبها وجانـهخائی ست کـه مخالف او هستند .امـید خداوند خود درون دنیـا انسانـها را پاس بدارد وآدمـی نیز آنقدر درون زندگی خود بـه زشد فکری برسد کـه بداند کینـه وانتقام هم پایـه وهم ارزش با مقام بلندانسانی نیست. وآنکه چنین هست وچنین اندیشـه مـیکند واینگونـه رفتار مـیکند </p><p>درمقام انسانی این « نام انسان» براو حرام هست وحرام باد. </p><p>____ از رباعیـات گلستان سعدی_____</p><p>هربه نصیب خویش خواهند رسید</p><p>هرگز ندهند جای پاکان بـه پلید</p><p>گر بختوری مراد خود خواهی یـافت</p><p>ور بخت بدی سزای خود خواهی دید</p><p>_______از :* سعدی ________</p><p>اگر هنجارهای سرزمـینـها نیرومند باشند انتقام هم گم مـی شود . ارد بزرگ</p><p>مـیوه کشتن ، کشته شدن هست . ارد بزرگ</p><p>_* تاراج و شورش هیج گاه بهانـه تاراج و شورش دیگر نیست . ارد بزرگ</p><p>_* هنگام گسست و ب از همـه چیز ، مـی توانی بسیـاری از نداشته ها را درون آغوش کشی . ارد بزرگ</p><p>_ * گذشت را مـی توان درون مورد آدمـها بـه کار گرفت اما حتما دانست این درس از آن آدمـهاست نـه کشورها ، سکوت درون مقابل وحشی گری دشمن هیچگاه درست نیست . ارد بزرگ</p><p>_* فرمانروایـان اگر خویی صوفیـانـه داشته باشند همواره دشمنان سرزمـین خویش را افزون نموده و گستاخ تر مـی کنند . ارد بزرگ</p><p>_* نادانی و پستی یک نفر درون گذشته ، نمـی تواند مـیدان انتقام از خاندان او باشد . ارد بزرگ </p><p>_ ●_ پایـان فرگرد انتقام _ ●_ </p><p>_ ●_ بـه قلم فرزانـه شیدا_ ●_Farzaneh Sheida</p><p>F. Sh - f sheida</p><p><br /></p><p><br /></p><p><br /></p><p>برگرفته از :</p><h3 style="text-align: center;" ><a title="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" target="_blank" style="color: rgb(51, 102, 153);" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_29.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فر گرد *انتقام*</a></h3><p><br /></p>

.noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8542705673619679626.post-9434356136704914162010-01-01T12:32:00.000-08:002010-01-01T12:33:29.475-08:00

بعد سوم فر گرد بخت

<p style="clear: both; text-align: center;" ><a style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;" imageanchor="1" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s1600-h/OROD+BOZORG.jpg"><img border="0" src="http://3.bp.blogspot.com/_ti3qVL-711c/SuNA9m_jm8I/AAAAAAAAAK4/oSdjtow2RME/s320/OROD+BOZORG.jpg" /></a></p><div style="text-align: center;"><p><br /></p></div><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/10/blog-post_24.html">جلد نخست کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/11/blog-post_4301.html">جلد دوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_10.html">جلد سوم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><h3 style="text-align: center;" ><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_30.html">جلد چهارم کتاب آرمان نامـه ارد بزرگ بـه قلم فرزانـه شیدا</a></h3><p><br /></p><p><br /></p><p>هر صبح بـه روی لاله شبنم گیرد </p><p>*بالای بنفشـه درون چمن خم گیرد </p><p>انصاف مرا زغنچه خوش مـی آید </p><p>کاو دامن خویش* فراهم گیرد* </p><p>* خیـام*</p><p>* بالا = قدم وقامت- * فراهم= گرد آمده , جمع شده</p><p><a rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://4.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/Szl-qU1nbdI/AAAAAAAAA_k/dwPtFYnjGmQ/s1600-h/OROD_BOZORG.jpg"><img border="0" style="margin: 0px auto 10px; cursor: pointer; display: block; height: 240px; text-align: center; width: 170px;" src="http://4.bp.blogspot.com/_CExrwSk1Q0Q/Szl-qU1nbdI/AAAAAAAAA_k/dwPtFYnjGmQ/s320/OROD_BOZORG.jpg" alt="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" /></a></p><p>●_ بعُد سوم آرمان نامـه ارد بزرگ_● </p><p>● _ فرگرد بخت _● </p><p>کم کن طمع از جهان و *«مـی زی» خرسند </p><p>وز نیک وبد زمانـه بگشل پیوند </p><p>مّی درون کف وزلف دلبری گیر کـه زود </p><p>هم بگذرد ونماند این روزی چند. </p><p>* ____خیـام ____« مـی زی» » *زندگی کن</p><p>در طی تمامـی فرگردهای پیشین از زندگی وسرنوشت وبخت وتقدیر آدمـی بسیـار سخن گفتیم وهمانگونـه کـه در بارها نوشته ام , از دیدگاه من بسیـاری از آنچه درون زندگی به منظور ما اتفاق مـی افتذد بر اساس گامـها ئی ست کـه با ددیدگاه واندیشـه وباور خود وبر اثر تصمـیماتی ست کـه بر اساس اینگونـه افکار برداشته وبسوی جلو پیش مـیرویم ومسلم هست که خطا یـا درست همـیشـه پیروز نیستیم و.همـیه نیز شکست خورده باقی نمـیمانیم طی سالهای زندگی خود آنگونـه کـه در اکثر زندگی ها غریب واشنا دیده ام انسان درون دوره ی زندگی خود زمانی را درون پستی وزمانی را درون بلندی زندگی مـیگذراند وبه هرگونـه شروع کند شکل آن دردوره ی بعدی تغییر مـیکند . زندگی وچرخه ی زندگی بدست خداست ودر بسیـاری از قانون های طبیعت وجهان درگردش سیـارات وزمـین وآسمان اوست کـه فرمان مـیدهد.اما همانگونـه کـه بارها گفته ام عقلی کـه خداوند بـه انسان اعطا فرموده هست این قدرت را بما مـیدهد کـه خود آزماینده ی بخت خود باشیم او زمـین وزمان را به منظور ما درگزدش انداخته وروزی مارا درهمـین طبیعت درشکل ساده اما باارش خود بما داده هست دیگر این ما هستیم کـه ازاین ذره واتم وهرآنچه درون ذرات وجود طبیعت ودنـهاد وهستی دیدنی وندیدنی طبیعت برجاست چگونـه استفاده کنتیم ودرکجا بخت خود را بیآزمائیم واینکه دوران زندگی خود را ازشیب بـه فراز یـا برعنیز عامل اصلی خود ما هستیم کـه کدامـین بختی را به منظور خوشبخت بودن خود انتخاب مـیکنیم . افسانـه ها وقصه های زندگی ما درون دست خود ماست وبخت مانیز بـه همچنین: </p><p>____ آینـه..._____</p><p>آینـه...اینگونـه غمگین دیده بر چشمم مدوز</p><p>من کجا گفتم کـه یک عاقل و یـا فرزانـه ام ؟!</p><p>گرچه مـیسوز د دلم همواره درون « شیدا شدن »</p><p>من هنوزم یک دل دیوانـه ی دیوانـه ام !!!</p><p>با من ازدنیـا مگو , قید جهان را ,زد دلم</p><p>قلب غمگین مانده جاو دفتر و پیمانـه ام</p><p>گوشـه ی تنـهائیم خوش بادو یـاد و خاطره</p><p>بعدازاین، بازندگانی هم دگرِ، بیگانـه ام</p><p>روح مادر آسمان گشته رها .. بی قید و بند</p><p>باغ عشقی گر ببینی من درون آن پروانـه ام</p><p>گربه خلوت سر کشیدی درون پی ِ « شیدا دلی»</p><p>شعله ی سوزان شمع روشن آن خانـه ام</p><p>من نمـیگویم چه بودم یـا چه سان خواهم شدن</p><p>خواهد آمد روزگاری بشنوی افسانـه ام</p><p>____ فرزانـه شیدا_____</p><p>مـیگویندکه: « گهی زین بـه پشت وگهی پشت بـه زین». </p><p>دنیـا همـین هست همـیشـه یکسان نیست همـیشـه بروقف مراد نیست همـیشـه نیز غمناک و در سراشیبی شکستها نیست وهمواره درپیج وخم ها وفراز ونشیبهای آن بوده وخواهد بود کـه برای پخته تر شدن منو شما , شکل گرفت وروزهای شادی وغم را برایمان فراهم آورد اما بـه نتیجه ها نیز حتما توجه داشت واینکه دگرباره تکرار غم نکنیم وتکرار خطا واگر برنده وموفق بوده ایم تلاش را بیشتر کنیم چراکه بیشتر نیز مـیتوان ج وشاد تر شد حال درهرچه مـیخواهد باشد موفقیت آنسان را روحیـه ای شاد مـی بخشد واین حق ماست کـه روحیـه ی خود را درون پیچ وغم زندگی درون شادیـها ببینیم </p><p>_____ طفلی تو_____</p><p>وقتی مجـبور بشـی راهــتو بگــیری</p><p>بری وتـٌو خـلوتت آروم بمــیــری</p><p>مـــثه پروانـه بشــی تو پیله ی غم</p><p>نــتونی پر بــکشی تـو ی اســـیری </p><p>بدونــی کـه زندگــیت راهی درازه</p><p>مـثه گـهگشـون بشی تُّـو راه شـیری</p><p>بـدونی کـه زندگـیت آخـر ِ خـطــه</p><p>توی غــصه پادشــا تــو غـم وزیری</p><p>بــدونی بـه عاشــقی راهی نداری</p><p>بدونی تـو باخـتـنا« تـو» بی نظیری</p><p>دیگه رفــتن واسـه تو چه مــعنی داره؟</p><p>بسـکه از رفــتنٍ بیـهوده تو ســیری </p><p>تا بیـاد و« زنـدگی » معـنائی بگـیره</p><p>دیگه سـودی نداره ؛ چون دیگه پـیری!</p><p>طـفلی تو چه ساده این عمرتو باخـتی</p><p>فکر مـیکردی کـه یـه پا خـودت مّـدیری!</p><p>طـفلی تو کـه پای عاشــقی نشســتی</p><p>گرچـه تو کشــور عاشــقی سفــیری</p><p>اما دیدی کـه چه آسون، همـه ی قلبتو باختی</p><p>ثروتت محبـتت بود ولی آخـرش فــقیری</p><p>گرچه راحتی ندیدی طـفلی تو چه ساده باختی</p><p>همـه ی راههارو رفتی روز وشـب سختی کشیدی</p><p>اما آخرنمـیدونم واسه چی تو زنده هــستی</p><p>تو کـه از عالم وآدم همـه جور رنجی رو دیدی! </p><p>نمـیخوای یـه بار بپرسی: که تا کجا صـبر وتحـمل؟!</p><p>بگـو یکبار صاف وساده ؛ تو آخه کجارسیدی؟</p><p>بودنــت فقط بهونـه س کـه بگی زندگی کردی</p><p>اماامـروز تو مـیدونی ؛دیگه بدجوری بّریدی</p><p>دیگه حوصــله نداری ؛ بگی زندگی قشنگه</p><p>یـابگی:« درون شب تارت» ,باز مـیاد « روز سـپیدی»!!!!</p><p>____ ف.شیدا/ یکشنبه 14 تیر 1388_______ </p><p>امادر زندگی چهی به منظور شادی وموفقیت ما تلاشی خواهد کرد بی آنکه خود دراین مـیان سودی ببرد چهی مـیبایست جز ما به منظور ما گامـی بسوی بهتر شدن ها بردارد دقیقا «هیچ» , هیچجز من به منظور من وتو به منظور تو نیست. وار احدی نیز نمـی حتما توقع داشت کـه برای راحتی وسهولت زندگی ما خود را بـه دردسر بی آندازد در.واقع وقتی خود به منظور خود کاری نمـیکنیم چه توقعی از دیگران داریم ازآن گذشته چرا مـی بایست ما درون زندگی نیزاز آنچه داریم غافل شده , برآنچه نداریم افسوس خورده, بر آنچه هست, بی اعتنا باشیم؟ بر آنچه نیست فقط آه بکشیم ؟بی آنکه به منظور داشتن ونداشتن همـه اینـها« این » , «خود ما » بوده و هستیم کـه هر راهی را رفته ایم وامروز بهرکجا رسیده ایم نتیجه گامـهای خود ماست اما هرگاه بد مـیشود , گناه را بـه گردن شانس وبخت ومقدرّات وحتی گاه دیگران مـیاندازیم وهرچه خوب بود وبه موفقیت آنگاه مـیگوئیم :ه به منظور آن ,کلی زحمت کشیده ایم !درصورتی کـه همـیشـه وواقعا حتما کلی زحمت کشید وبسیـار بخود زحمت دادوتلاش کرد وعرق ریخت وزمان صرف کرد وحوصله بـه خرج داد که تا اینکه « داشته ها را داشت وبدست آورد ونداشته ها را ننیز درون تلاش بدست آوردن بود».از شادی وغم گرفته کـه از معنویـات هست تا مادیـات زندگی کـه پول وملک واملاک هست همـه وهمـه اگر داریم مـیبیـاست درون داشتن آن بکوشیم اگر نداریم به منظور بدست اوردن آن کوشا باشیم اگر ارزوی چیزی را داریم به منظور رسیدن بـه آن بخت وخوشبختی تلاش کنیم اما اینکه بخت را چیزی وکسی بدانیم کـه از جائی بالاخره سراغ ما هم مـی اید یـا جائی بما لج مـیکند وزندگیمان را بـه نابودی مـیکشد فقط بـه فقط خودگول زدنی بچه گانـه هست ووقتی نمـیخواهیم باور کنیم کـه بد کردیم واشتباه رفتیم متوسل بـه چنین گفته ها وافکار مـیشویم بیـائید سعی کنم فقط خودرا علت وعامل بدانیم وآنچه خود کرده ایم را معلول کارهائی کـه کرده ایم آنگاه مـی بینید کـه در زندگی ما هیچدرخوبی وبد هستی ما مقصر نیست واین ما هستیم کـه داشته را بیشتر کرده وافزوده یـا ازدست داده ایم یـا نداشته ای را بدست آورده وشادی حتی مجدد از دست داده ایم </p><p>________ *خیـام*_________</p><p>در گوش دلم گفت فلک پنـهانی:</p><p>« حکمـی کـه قضا بوّد زمن مـیدانی؟ </p><p>در گردش خویش اگر مرا دست بدُی </p><p>خود را برهانمـی ز سرگردانی»* خیـام </p><p>___________________ </p><p>بدین معنی کـه بسیـار دیده ام انسانـهای دارائی را کـه تنـها اراده مـید هرچه را مـیخواستند خریداری کرده وبدست مـی آوردند اما دوره این نیز به منظور آنان بسر رسیده ودوره سخت زندگی ورکود نیز بـه آنان فشار خویش را بـه شکل خود مـیگذارد ودرکنار آن نیز بسیـار وبسیـار دیده ام کـه افرادی کـه در زندگی درون اوائل زندگی درون فشارهای مادی ومعنوی ودقیقا بعلت همان فشارها ومشکلات زندگی بوده اند دردوره بعدی بـه صعود کوهی کـه تاکنون به منظور رسیدن بـه قله ی آن بسیـار تقلا کرده وکمتر نتیجه دیده بوده اند رسیده اند ومعتقدم خداوند اینگونـه فراز ونشیبها را درزندگی به منظور این بـه آنسانـهای خود مـیدهد کـه آنکه سختی کشیده وبسیـار تقلا نیز کرده هست سرانجام خوبی را داشته باشد وانکه بـه دارائی زیـاد سشاهد زجر بسیـاری بوده وتنـها بخود اندیشیده هست وهمواره درتصور این بوده کـه همـین کـه دارم همـیشـه هست وکمتر نخواهد شد دوره ی تلخ حویش را آغاز مـیکند که تا دریـابد کـه زندگی همـیشـه درون یک روی سکه باقی نمـیماند </p><p>__________________</p><p>گر چه غم ورنج من درازی دارد </p><p>عیش وطَرب تو سرفرازی دارد </p><p>بر هردو مکن تکیـه کـه دوران فلک </p><p>در پرده ی راز هزار بازی دارد* خیـام. </p><p>____________________</p><p>ما درروز وشب تغیییر طبیعت را شاهدیم طلوع وغروب ,زجر ومد دریـا ها , تغییر فصول سال ع تغییر شکل درخت وگل وحتی فرسایش کوهها درون طی سالها درون کوهساران با بارش برف وباران وسائیدن شدن سنگ درون اثر آب ویخ وروانی آبها ویـا حتی ریزش سنگها ,فرسایش صخره های مـیان دریـا و..... واین خود گواه براین هست که زندگی همـیشـه بیک گونـه نیست وبرای انسان نیز روزهای سرد وگرم وروزهای تغییر بسیـار خواهد بود ازاین جهت هست که بخت را مـی بایست همـیشـه درون راه زندگی خود با هوشیـاری خود بیآزمائیم وچون بـه نتیجه ی مثبت رسیده وپیروز شدیم درون حفظ آن بکوشیم ودرابعاد وسیعتری بـه آزمایش بخت خود بنشینیم وهمواره نیز نوشته ام کـه بخت شتری نیست کـه ااز درخانـه ی شما بگذرد یـا بر درون خانـه ی شما بنشیند بخت زمانی رخ مـینماید کـه تو درتلاش زندگی آنرا بـه گونـه های مختلف بـه شکلهای مختلف درون راههای مختلف بیآزمائی وهرگز از برداشتن گامـهای اولیـه شک وتردید بخود راه ندهی .در بازار بورس وسهام, زمانی کـه پای سرمایـه ای محدود درمـیان هست ارگ با مشاورین سهام صحبت کرده باشید معمولا معتقدند کـه اگر این سرمایـه تنـها دارائی شماست بهتر هست در راه سهام وبورس وخرید برگه هخای بها دار کـه نرخ آن بالا وپائین مـیشود نروی واین سرمایـه را کـه بی شک بعد انداز سالهای زندگی توست درون جائی بکار بری کـه اگر و=موفق همم نبود لااقل پتاکباخته نشود معمولا خرید سهام وبورس متعلق بـه تاجران ومتمولینی هست که از دست مبلغی از سرمایـه ی خود را درون یک سهام درون جای دیگر وسهامـی دیگر جبران مـیکنند یـا آنکه انقدرها تاثیر شایـان توجهی درون زندگی آنان نمـیگذارد اما به منظور مردمـی کـه با حقوق وکاری معمولی زندگی گذرانده وآنچه را کـه توشـه ای به منظور مبادای خود جمع وپس انداز کرده اند حکم مرگ وزندگی را دارد بسیـار خطاست کـه با سهام وبورس آن را بـه خطر بیـاندازند چراکه خرید سهام وبورس وامثال اینـها درست بـه منزله ی قمار پولی ست کـه در بردآن هیچ تضمـینی وجود ندارد وشانس وبخت هم دراین آنگونـه کـه همـه مـی پندارند کارساز نیست چراکه اینگونـه ریسک ها به منظور افرادی نیست کهدر محدوده ی زندگی خود با مغازه ای امورات خود را مـیگذرانند یـا درون شرکتی کار کرده یـا کارمند دولتی هستند درواقع ریسکهای بسیـاری درون زندگی هست کـه انجام آن همدر جای خود مـی بایست زمالنی صورت گیرد کـه شخص اطلاعات کافی درآن مورد رابدست آورده باشد درنتیجه درون مسائل بورس وسرمایـه گذاری های اینچنینی معمولا بـه افراد عام پیشنـهاد مـیشود کـه به یکباره تمام هستی خود را بپای اینگونـه ریسکها نریزند چون شاید هیچ چیز بدون بی حساب وکگتاب تر از دنیـای بوروس وسهام نباشد, چراکه اینگونـه سرمایـه گزاری ها بستگی بـه اقتصاد جهانی دارد وبیک شـهر ویک منطقه ویک کشور نیز مربوط نمـیشود کـه بتوان ثبات آنرا مطمئن بود بعد اگر از افراد عامـی هستیم چرا این مبلغ را به منظور خرید طلا وسکه کـه انرا نقدا دریـافت کنیم بکار نبریم اگر کـه این وسع واین قدرت را داریم کـه مـیتوانیم سهامـی را خریده و با برگه ای بـه خانـه بیـائیم وانرا گوشـه ای بگذاریم چرا آنرا بلافاصله تحویل نگیریم ودرخانـه ویـا دربانک به منظور اطمـینان خاطر نگذاریم کهلااقل بعد انداز ما از بین نرفته باشد واگر مایلیم باا آن کار کنیم حتما درون راهی باشد کـه پیش ازشما دیگران آنرا رفته وبه موفقیت رسیده باشند بااینکه من بارها نوشته ام ریسک درون زندگی لازم هست اما حماقتهای تجاری وکارهای خطر زای بدون فکر هرگز مد نظرم نبوده هست اینکه شیب بردارم کـه از دره ای بپرم کـه مـیدانم پرنده ام کلی حتما بال بزند که تا آز آ« دره بگذرد وپای یکمترو ودومتری من چنین دورخیزی را محال هست که بتواند انجام دهد بـه کشتن من خواهد بود نـه شجاعت من وشـهامت ریسک من. </p><p>________*خیـام*_______</p><p>مشکل اسرار اجل را نگشاد </p><p>یکقدم از« نـهاد » بیرون ننـهاد </p><p>من مـینگرم ز مبتدی که تا استاد </p><p>« عجز » هست به دست هرکه از مادرزاد </p><p>________*خیـام*_______</p><p><br /> </p><p>انسان عاقل مـیداند کـه اگر حتما اگر مجبور استاگر واقعا مـی بایتست این دره را بگذراند لااقل مـی بایست موقعیت گذر از آنرا به منظور خود فراهم کند حال شده کوه را دور بزند یـا با طنابی اگر ممکن بود بـه آنسوی کوه لنگری وچیزی پرتاب کند اما هرچه هست او « خود» را بی دلیل پرتاب نمـیکند.در ورزش های جدید کنونی دیده ایم بسیـاری بدون داشتن هیچ وسیله ای از روی بلندای کوهی بدرون دره ای کـه انتهای آن آبی ست پریده وهیجان آنرا « پروازانسانی خود »مـینامند اما این افراد به منظور مردن نیز خود را آماده کرده اند ومـیدانند اگر خطای کوچکی دراین پرش انجام شود کـه به سنگی درون نیمـه راه اصابت کنند یـا بنماگاه باد تغییر پیدا کند وبر آنان چیره شود مرگ آنان حتمـی هست این هست که قانونا این ورزش درون دنیـای ورزشی ممنوع هست ومعمولا آنکه اینکاررا انجام مـیدهد درمقابل چشم قانون گذاران اینچنین کاری را نمـیکند حتی دیده ایم عده ای با دست خالی وحتی بودن کفش با کیسه ای آهک ویـا اراد از برجی بـه بالا مـیروند وحتی موفق هم مـیشوند اما درون انتهای کار اورا دستگیر مـیکنند کـه با جان خود بازی کرده حتی بااینکه تماشاگران بسیـاری نیز داشته هست وچرا اینکارا مـیکنند چونکه وجود او نـه تنـها سرمایـه ی ملی یک کشور محسوب مـیشد بلکه اگر خدای ناکرده اتفاقی به منظور او بیـافتد جمع تماشاگران نیز دچار شوکهای روحی واندوه مـیشوند واین به منظور کشورهای غربی بسیـار مـهم هست که درکوچه وخیـابان مردم وکودکان شاهد چه نوع چیزهائی باشند وحتی اگری بخواهد با یک وسیله ی موسیقی درگوشـه خیـابان آهنگنوازد مـی بایست با دولت وپلیس هماهنگ کرده درست درجائی بیـاستد کـه آنـها تعیین کرده اند ازاین لحاظ کـه مراقب او نیز به منظور حفظ سلامتی تاو باشند وگروه پلیس پیـاده آگاه باشد درهرکجا چه کانی ایستاده اند ودر حفط امنیت آنانن بکشود چرا کـه هم ممکن هست انسان معتادی باشد کـه ازاین راه کمـی پول جمع مـیکند وممکن هست انسانـهای نااهلی باعث آزار او شوند یـا ممکن هست توریستی از کشو.ر دیگری باشد کـه حفظ جان او آبروی ملی آن کشور تلقی مـیشود بااین تفاضیل چطور ما انسانـها به منظور ازامـیش بخت خود دست بـه هرکاری مـیزنیم بدون اینکه عاقبت آنرا درون نظر گرفته باشیم ویـا اطلاعات دقیقی از آنچه انجام مـیدهیم داشته باشیم ؟ گاه فشار زندگی آدمـی را مجبور بکاری مـیکند کـه صد البته انسان شریف وکاری هرگز کار ناصواب نمـیکند ومنظور کارهائیست کـه انسان از فشار مالی بسوی آن مـیرود مثلا همـینگونـه ریسکها کـه نام شد وشخص مـیگوید یکبار سرمایـه ام را اینجا مصرف مـیکنم شاید بخت یـاری کرد ومنـهم یکشبه تاجر شدم مشکل درهمـین جاست آنان کـه مـیخواهند راه پرتلاش سالهای زندگی دیگران را یک شبه طی کنن و همواره از دیگران عقب تر افتاده وحتی گاه قدرت دوباره برخاستن از زمـینی راا نخواهند داشت کـه وقتی کـه در بلندای پله های رفتن تلاش د کـه چهارتا یکی مسیر راطی کرده ودرنـهایت بـه زمـینی را بدست اوردند کـه درشروع روی آن ایستاده بودند دراخر برروی آن افتاده بودند .ما دیده ایم وهزارباره نیز دیده ایم آنکه بـه بدست آوردن پولی راحت وساده وبدون دردسر علاقه داشته یـااکنون درون پشت مـیله هاست کـه خدا انشالله هرچه زودتر همـه ی اسیران را آزاد نماید کـه هرکه درون پشت مـیل هاست درخطای انسانی خود بـه اسیر گشته هست ویـا بـه خطای انسانی یک انشان دیگر جور اورا این شخص بعد مـیده وفراموش نکنیم نعمت آزادی درون زندگی خود را بـه بختهائی نفروشیم کـه انتهای آنان بـه ناکجا آباداست و« عرب »هم حوصلبه ندارد درون آنجا « نی» بیـاندازد.!چراکه عاقل مـیداند کجا حتما سنگی انداخت کـه به هدف بخورد واینکه بگوئیم حالا سنگی مـی اندارم ببینم چه مـیشود حتما همـیشـه جائی آیمنگونـه سنگی را پرتاب کرد کـه نتیجه ی آن نال باختگی ما ویـا ازیبین رفتن زندگی ما وسرمایـه وهستی ما نباشد. بخت را وقتی مـی یـابی کـه تلاشس درست را با پشتکاری عمـیق وجدی شروع کرده باشی وئدرهمـه جا بخت تو بـه انتظار توست اگر کـه بدانی به منظور رسیدن بـه آن کدامـین راه درست تر هست ومشکلهای کمتری را درون ناهمواری ها برایت خواهد داشت. بیـارها گفته وباز مـیگویم دنیـا وزندگی وبخت وتقدیرما اول واخر بدست خود ماست وکائنات زملانی باما همراهی مـیکنند کـه گامـی بسو.ی خوشبختی برداری وسعی کنی بخت خود را بدرستی شناسائی کرده وپیدا نمائی.</p><p>¤¤¤¤¤¤¤ </p><p>*ـ همای بخت بر شانـه ات نخواهد نشست مگر آنکه شانـه ای بـه گستره و پهنای کوهستان داشته باشی ارد بزرگ</p><p>ـ*بخت همچون مرغی درون گوش ما زمزمـه مـی کند و ما را با خود بـه سوی مـی کشاند کـه باورش را هم نمـی کردیم . *ارد بزرگ</p><p>ـ*بخت آدمـی بـه گذشتگان ، آیندگان و جهان کهکشان ها گره خورده هست .* ارد بزرگ</p><p>ـ*زندگی و بخت درون یکدیگر تنیده شده اند که تا جایی کـه گاهی بر این باور مـی شویم : بخت ما درون دست خود ماست ! . *ارد بزرگ</p><p>ـ*چهره و کردارمان مـی تواند نمای بخت مان نیز باشد .*ارد بزرگ</p><p><br /> </p><p>ـ* همای بخت بر شانـه ات نخواهد نشست مگر آنکه شانـه ای بـه گستره و پهنای کوهستان داشته باشی *ارد بزرگ </p><p>¤¤¤¤¤¤¤ </p><p>پایـان _● فرگرد بخت </p><p>به قلم : فرزانـه شیدا_●</p><p><br /></p><p><br /></p><p>برگرفته از :</p><h3 style="text-align: center;" ><a title="کشیدن نقاشی سبد مـیوه از روبرو وپشت سایت روزنامـه mimplus.ir" target="_blank" style="color: rgb(51, 102, 153);" rel="external nofollow" href="https://mimplus.ir/external.php?url=http://b4armannameh.blogspot.com/2009/12/blog-post_8996.html">بعُد سوم (آرمان نامـه ارد بزرگ) فر گرد *بخت*</a></h3><p><br /></p>

.noreply@blogger.com0




[کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت]

نویسنده و منبع: moshrefzadeh | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 03:18:00 +0000



کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت

لب پرچین: 2014 - siranmanesh.blogspot.com

روز های جشن آیـاد واطراف تو خاموش ،ی نیست که تا حمایلی بیـاندازد بر دوش تو !

درحال حاضر تمثال وشمایل وبازار رواج دارد ، کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت دیگر شبها چراغ یقینی نیست وکسی آوازدل ترا نمـیشنود  اگر مـیل بـه سخن گفتن داری درهمـین جا بنشین وبا خود بگوی  دیگر غوغای سخن دلان درون باغ نیست  حتما نجوا ها  رابگوش برسانی آهسته آهسته ، همسایـه تودرگوشش پنبه فرو که تا صدای ترا نشنود  بلی نادر جان نادر پور بیخود نبود درسن شصت سالگی سکته کردی  وقلبت ویران شد اما آن دکتر قلابی کـه سعدیـه را بنا نـها هنز روی لمبرگینی اش سوار است

چون دانستی دیگر جهان تمام مـیشود ودیگر سخن تو خریداری ندارد ودلت رای بـه نوازش درنخواهد آورد موهایت سپید شده بودند از همـه مـهمتر جیب تو خالی بود ، شاعری کـه کار نشد ! حتما سر گرم بازار بود  سوادگری تجارت خریدار دارد ما درمـیانشان نیستیم .

آه کـه چقدر دتنگم آنـه درچنین شبهایی کـه همـه آشفته حال گرد هم مـیگردند ومن مشغول نخ ریسی وبافتنی هستم وشکر مـیکنم کـه دستها وچشمانم هنوز کار مـیکنند که تا بتوانم ببافم وبدوزم ، بعد از قلم ومداد وکاغذ نخ وسوزن همـیشـه بامن همراه بوده اند .

حال درمـیان سرمای زمستان ویخبندان بازار گلها رواج دارد موسم گل نیست  وزنبور عسل خاموش بانتظار بهار هست .

دیگر همدمـی نیست وهمکلامـی نیست دل بهانـه مـیگیرد وآواز مـیخواند :

نـه دلداری دارم / نـه غمخواری دارم / پریشانی حسرت نصیبم / پشیمانی دوراز حبیبم /

آه ای  روزهای واپسین ، هرچه کردم بی ثمر بود هر چه دادم بی اثر بود امروز هرچه دارم وهرچه ندارم پیشکش مـیکنم بـه او کـه مرا خلق کرد به منظور خنده خود ..

ثریـا ایرانمنش / اسپانیـا / 31 دسامبر 2014 /

. کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت . کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت : کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت




[کشیدن نقاشی سبد میوه از روبرو وپشت]

نویسنده و منبع: moshrefzadeh | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 03:18:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com