farzaneh چهارشنبه, 1387/10/11 03:14:55
این تالار باز کردم کـه استعداد ها رو شکوفا کنیم. نشان دادن کلاه وکراوات شب یلدا هر کـه شعر یـا داستان کوتاهی داره مـیتونـه اینجا بفرسته. نشان دادن کلاه وکراوات شب یلدا موضوع ازاد.اگر تالارمون خوب شد و بچه ها استعداد ها رو بروز کـه اونوقت از یک استاد خوب مـیخوایم کـه بیـاد و جایزه بده.
حالا ببینیم چی مـیشـه. من فعلا شعر های خودم و چاپ مـیکنم که تا بقیـه هم جرات کنن!
بیزارم از تکرار تکرار
و از مردمان قاضی
و از خودم کـه قاضی القضاتم
و از تمام پنجره های بسته
و از سیگار کشیدن ها ی رونشفکر نمایـانـه
و از تو کـه وقتی مـیخندی صورتت مثل اسب مـیشود
و اسب نجیب هست و تو نـه
و جلوی اینـه ایستاده ام
و بـه صورت اسبی ام مـینگرم
پیوست : نشان دادن کلاه وکراوات شب یلدا اساتید فرمودند کـه این معر هست و شعرنـه.
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/11 03:19:44دلم مـیخواهد قاچ قاچ کنم
آن سیبک درشت گلویت را
baz salam. man feelan ziad faal nistam chon fonte farsi andaram. vali be yek adam e shoja niazmandam ke ashaaresh o iunja baramoon bege ! Sher begid . nagoftyd ham yek ghatee adabi begin .asatid! bebinid man sher migam !
masoud سه شنبه, 1387/10/17 11:39:18فرزانـه خانم سلام؛
اول از اتاقی کـه ایجاد کردی بسیـار خشنودم، نشان دادن کلاه وکراوات شب یلدا دوما شعر سپید شما بسیـار هم عالی و به اعتقاد من، نـه تنـها از جوهر شعریت چیزی کم ندارد، بلکه محشون از احساس و عاطفه هست و به منظور شعر اگر خیـال را هم اضافه کنیم همـین بس.
سوم، تصویر کوتاه و زیبای شما هم درون قسمت بعدی بسیـار خوشایند هست . بـه نظرم مـیرسد آینده ی تکاملی شعر بـه سمت ساختار تصویری هدایت شود .
امـیدوارم بتونم درون آینده چند تصویر درون این اتاق ارائه دهم.
سلام
از تالار زیبایی کـه راه اندازی کردی ممنون فرزانـه امـیدوارم موفق باشی
زود ولی پاک
مغموم شدم دل زده از فاصله جانا
آزرده شدم از سفرت, هوش کیـانا
وصفت بشنیدم ز دل و دست عزیزان
دست و دلم از ریشـه بلرزید کیـانا
دور هست ز همـه جسم تو نزدیک روانت
روحت بـه زمـین بسته کـه شاد هست کیـانا
امشب کـه تو درون وصف خیـالم بنشستی
دانی کـه شب شعر درون اینجاست کیـانا
تو شعر خودت بر سخن آری و برانی
ما شعر تو گوئیم و بسوزیم کیـانا
افسوس کـه چون برف خزانی تو شدی آب
گرچه بـه خزان جان تو بدادی کیـانا
رویت کـه ندیدم نشنیدم صدایت
خود درون عجبم از همـه احساس کیـانا!
دلمرده شدم از نفس سرد طبیعت
دلشاد ز گرمـی دمت, آه کیـانا
فرصت نشد کـه شاخ گل نرگسی به منظور تو از دست کودکی فقیر و پیـاده بـه جان خرم
تا روزی از خزان کـه باران بـه دمن زند با چهره ای گشاده برایت بیـاورم
امشب کـه شب آخر هست و خیمـه ها خموش از ترس طلوعی غمـین, غروب مانده است
anvar چهارشنبه, 1387/10/18 08:10:03سلام بر فرزانـه عزیز و مـهدی گرام
ممنون بـه خاطر راه اندازی این بخش قشنگ ، بسیـار از شعر شما لذت بردم ، امـیدوارم موفق باشید.
بهروز چهارشنبه, 1387/10/18 12:06:55سلام
بانوی شعر سایت
این اساتید کـه همچی گفته اند( اساتید فرمودند کـه این معر هست و شعرنـه.)با ید سیب گلویشان قاچ قاچ شود تا چنین نگویند و این بانوی شعر سایت ما را خسته نسازند .به قول مسعود (به نظرم مـیرسد آینده ی تکاملی شعر بـه سمت ساختار تصویری هدایت شود .)و مـهم این هست که تو پیـام خودرا رسانده ای.
مسعود سلام
ممنون از این نقد موجز و در عین حال بسیـار موثر من از دیروزمدام بـه خودم دارم امـید مـیدم!
منتظر تصویر هاتون هستم.
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/18 17:50:10مـهدی ممنونم از این کـه شعرات و اینجا چاپ کردی.
انور ممنونم یبانی
بهروز
به توصیـه ات نمـیتونم عمل کنم چون طرف یک خانم هست و سیبک گلوش خیلی کو چک !!!
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/18 17:51:20کدامـین نور خورشید مرا بیدار مـیکند ؟
منی کـه پرده را کشیده ام
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/18 17:51:58خیره شده بودم بـه قطاری کـه مـیگذشت
خیـال کردم مـیگذرم
اما...
قطار من ایستاده بود .
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/18 17:53:51امروز خودم را بـه دعوت کردم ولی ...نپذیرفت
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/18 17:54:55فریب صداقت را ماوایی هست گسترده
farzaneh چهارشنبه, 1387/10/18 17:57:29هیچنمـیتواند کلاه باد را بردارد
Mehdi چهارشنبه, 1387/10/18 18:01:59سلام فرزانـه
تو قوه تخیلت معرکست بهت تبریک مـی گم
از کوچه دلم کـه شبانـه گذر کنی جز روشنیـه نور نگاهت چراغ نیست
باش و بمان کـه صبح دلم با نگاه تو جز دشت و گل و بلبلی ز بوی باغ نیست
امروز سفر کرده کیـانا شد و فردا من و تو پرواز فرشته کـه چه زیبا شد و ای کاش من و تو
عمری کـه حراج هست در این پهنـه گیتی ارزان نفروشیم, چو کیـانا(که نفروخت) من و تو
عجب فضائی ایجاد کردی
پر اکسیژنـه
پر هوای تازه س
و سیب های کوچک گلو
که نمـیشود
ساده از کنارشان گذشت
و من بر مـیدارم کلاهم را
به احترام شعر تو از
نگاهم.
فرزانـه ی عزیز سلام؛
از حضور فعالت درون سایت بی نـهایت خوشحالم، و دورانـه مـی بوسمت. من هم شعری از کیـانا را درون این اتاق تقدیمت مـی کنم.
...
در عاشقانـه شبی، تاریکی ام از پرتو حضور تو روشن شد
هر چند شامگاهم اکنون از آتش دوری تو رنگین است...
رحمـی که تا در این شعله های شبانـه - ققنوس وار - بمـیرم!
Mehdi پنج شنبه, 1387/10/19 14:33:07چه فراوان شدم از بغض درون
چه گرفته نفسم از دنیـا
قدمم محکم بود!
چه شکسته دلم از دست زمان
چه خمـیده کمرم بی رویـا
نـه دگر شاپرکی مـی خندد
نـه دگر گلی درون دستم
چه تنم مـی لرزد!
چه گریزان شدم از مـهری!
قدمم مـی ترسد
نفسم مـی گیرد
چه فراوان شدم از بغض درون....
فریبا جان سلام
ممنونم از اینکه شعر بی نـهایت زیبای کیـانا رو اینجا پست کردین . توی این روزا بهترین اوقاتم رو با کیـانا مـیگذرونم. و با خوندن شعراش بیشتر و بیشتر تشویق مـیشم بـه کار و نوشتن. مـیبوسمتون .
Mehdi پنج شنبه, 1387/10/19 23:32:41شب جمعه دمـی از یـاد تو درون آغوشم, سخنت درون گوشم
جامـه ای سبز بـه رنگ قدمت مـی پوشم,
باده مـی نوشم و گهواره تو بر دوشم,
زنده ام گر بـه زمـین سجده زده بیـهوشم,
خواب مـی بینم و در خواب ز طب مـی جوشم,
که توتشنـه و من آب خنک مـی نوشم!
سلام بـه یـاران قدیمـی و همراهان جدید
دیگر نیـاز بـه معرفی نیست زیرا ما همـه یکدل و یکصدا نوایی تک نوا را بـه چنگ دل زخمـه مـی زنیم...
تخلص من اگر لایق باشم محسن هست که ترکیبی زیبا از دو نام اصلی من و هم صفاتی از جمال خداوند متعال.و از اول با نام مستعار MoHSeNدر این مکان زیبا وارد شدم دوستی ظاهرا با همـین نام ثبت نام د کـه نام ایشان محسن ح هست که به منظور رفع ابهامات عرض کردم...
حال کـه آرزوی دیرینـه ی من به منظور سرودن بر آورده شد و به این دنیـای خطیر و پر از عرفان و معرفت الهی گام نـهادم و نیز بـه همت شما عزیزان و مدیر محترم این مکان چنین اتاق گوهر باری ایجاد شده حیف دیدم کـه دومـین و سومـین سروده ی خود را کـه پس از همان شعری کـه در قسمت خواب و رویـا ، بـه خامـی و بداهه از روی بی تجربگی قرار دادم و متن کامل آنرا بـه عنوان عیدی درون زمانی مناسب درون اختیـار همگان مـی گذارم...برای عاشقانش بـه جلوه نگذارم .
پس خواهشمند هست که عزیزان شاعر و عاشق حق هر شعری کـه به ذهن وارد شد را بلا فاصله درون اختیـار همگان قرار ندهند و بعد از تامل و درنگ درون همـه ابعاد و تمام معنی ها و در آخر مناسب بودن وزن و قافیـه،شعری را از خود بجای بگذارند چراکه این نوشته های ما و اشعار ما هست کـه ما را ابدی و جاودانـه مـی کند بعد نکند با گفتن شعری بداهه یـا با وزن و قافیـه ولی بی معنی و گمراه کننده نام خود را بـه بدی و زشتی درون دنیـا بجای بگذاریم کـه روز پاسخ گویی نزدیک هست .
چرا کـه خدا یکی و ابلیس یکی ولی یـاران خدا اندک و شیـاطین و یـارانشان بی شمار.
یـار و همراهتان خدا باد که تا ابد
با تشکر،م-ح.کزازی
وقت آن هست که کاشانـه خود بردارم
بروم از یـادت
بروم که تا نشود خم نوک ابروی تو از ماتم من
بروم که تا که تو پروانـه شوی شاپرکم
وقت آن است........
سومـین سروده
تقدیم بـه روح بلندش و خانواده ی بزرگوار و تا ابد جاودانش:
حرمت نام(در وصفش)
.کو همانست داده تو ک از کریم کی تو را تنـهایی آید از رحیم
یـا الهی تو مرا غم سر دهی نای را بای دلبر دهی
-حرمت نام اشرف مخلوق دید ظلمت شب،ورنـه کی آن آرمـید
بی خودی محسن کـه حق شـهرتش یـافت رحمت وحده،کیـانا وحدتی چید-.
رباعی درون رباع
،با عشق،
«محسن»
در توضیح جزیی، با کمـی درنگ نام زیبای زنده یـاد کیـانا را درون اول چهار مصرع آغازین درک خواهید کرد.
زمان تحریر:
22/10/1387
4:19و13:45
سلام
به نظر من شعر محصول ارتباط یک لحظه ای انسان با خدا است( و انشاالله شیطان نـه )و تو نمـی توانی زور بـه زنی وشعر خوب بگی (شعری کـه دوام بیـاورد و در طاقچه دل بنشیند)و اگر هم خلق شد بـه ارزنی نیـارزد و زحمت خواندن بر خود ندهد و بگذرد وهرچقدر این رابطه عارفانـه وعاشقانـه باشد بدیـهی هست که شعر ماندنی هست و ترنم آن روح را صیقل مـیدهد لذا درون این خصوص من بـه عنوان یکی از علاقمندان بـه ادبیـات توصیـه مـیکنم هر چه از دلت برامده(دل صاف وبی غش )بگو .
با عرض سلام و خسته نباشید
بی شک شعر بر گرفته از حالات روحانی و عرفانی اهل قلم عشق هست ولی آیـای کـه به درجات بالا یـا اصلا پله ای از معرفت الهی را پیموده بای کـه دلش بـه این دنیـا و لذتهای زود گذر آن بند هست و هنوز بـه خود شناسی نرسیده که تا به خدا شناسی یک بینش وتفکر و عقیده را دارد کـه نوای دل آنـها یکی باشد و بتوان بـه هر دو گفت: هر چه مـی خواهد دل تنگ بگو.
شیطان و یـارانش قسم خورده ی گمراه و خیـانت بـه انسان هست مگر مومنان مخلص خدا . بـه همـین راحتی دست از فتنـه هایش و تلاش روز افزونش بر نمـی دارد که تا برای خود یـاران بیشتری جمع کند کـه حال بخواهد درون آن لحظه که شعری بـه ذهن مـی آید دست از کار بکشد کـه بگویی تو شعرت را بگو خوب از آب درون مـی آید و هرچه بادا باد ، انشا ءا... کاری را درست نمـی کند مگر با تلاش درون راه درست .همان طور کـه هزاران بیت از حالات عرفانی بزرگان بر آمده بیشتر از آن مـی تواند بـه راحتی از حالات نفسانی و شیطانی ما بر بیـاید چراکه یـاران شیطان یـاری مـی کنند بـه آسانی.
البته من خوشحالم کـه این همـه عارف و مومنان مخلص خدا داریم کـه نوا و آهنگ دلشان به غیر از خدا نیست و به درجاتی رسیده اند کـه به دلشان بـه غیر از خدا راه ندارد کـه هر چه بگویند حق هست که عزیزان بـه هین موضوع واقف اند چرا کـه مـی گویند هر چه مـی خواهد دل تنگت بگو...(ان شاءا...البته).
زیـاده گفتم هر چند شر ط بلاغت بود
که پند گیران زیـاد اند.
«محسن»
سلام اول از همـه بـه فرزانـه ی عزیز بـه خاطر انتخاب ترکیبهایش کـه بسیـار زیباست تبریک مـیگم بعد از اون از آقای مـهدی کـه واقعا وجودشون و این همـه ذوق درباره یی کـه نمـیشناختن همـه رو بـه خصوص خود منو حیرت زده کرد، تشکر مـیکنم. بـه نظر من هر چیزی کـه از روی صفا و پاکی بر قلم دل ما جاری شود زیباست، شیطان با مقدسات و پاکی کاری ندارد امکان نداردی درون وجودش شعری یـا قطعه ای شروع بـه جوشش کند وشیطان هم درون آنجا حضور یـابد، درون ضمن بـه نظر من انسان ابتدا عشقش را درون موجودات زمـینی جستجو مـیکند بعد از آن بـه مراحل بالاتر یعنی خداوند و عرفانیـات پا مـیگذارد و اگر این مرحله را پشت سر نگذارد درونیـات او اگر دم از عرفان و خداوند زند بـه نظر من ناشی از اعتقادات مذهبی خشک اوست و همـه ی آدمـها نیـازمند دوران عشق مجازی هستند که تا وجود خداوند را بیشتر و کاملتر احساس کنند
masoud جمعه, 1387/10/27 11:30:14با سلام بـه همـه ی دوستانی کـه در این اتاق ساده ولی مجلل تراوشات ذهنی خود را تقدیم بـه علاقه مندان بـه شعر و ادبیـات مـیکنند.
شب بـه نیمـه رسیده است
حکم،وحشت و تاریکی
اسارت باد و زوزه ی رهایی کـه آوازش
سم کوب خاک است.
و قطره های باران
که عصیـان زلالش را بر
صیقلی شیشـه های بسته مـی زند.
آن سوی دیوار زندانی مـی شنود
ترانـه ی رفتن را
با تشکر از همـه ی دوستان عزیز و باب اجازه از فرزانـه گرامـی کـه این اتاق را ایجاد کرده هست من ابتدا با بازبینی این اتاق تصورم این بود کـه (و البته هنوز هم هست)منظور فرزانـه از ایجاد این اتاق ارائه ی شعرها،داستان ها و عبارات ادیبانـه هست نـه نقد و ارزیـابی اشعار و نوشته ها . البته ایجاد اتاقی بـه عنوان نقد ادبی جایگاه خود و دارای لطف هست که بـه مدیران و سیـاست گذاران سایت واگذار مـی کنیم که تا تصمـیم بگیرند. اما اگر فرزانـه نیز با این اعتقاد من موافق هستند از همـه ی دوستان خواهش مـی کنیم بـه هدف این اتاق توجه نمایند. با امتنان
masoud جمعه, 1387/10/27 11:43:32بادبادکی
در چنگ باد
امتداد یک بهت
در چشمان اشکی کودک
سلام
با مسعود موافقم . مقصود گذاشتن اشعار و داستان های شما درون این اتاق است. بـه هیچ عنوان بحث نقد مطرح نیست.
farzaneh جمعه, 1387/10/27 14:37:14شب مرد
خروس جیغ کشید
فنجان صبح ز دستم فتاد و ریخت
Mehdi جمعه, 1387/10/27 20:26:34سلام ترانـه
از تحسینت ممنونم.
سلام فرزانـه و مسعود
سروده هاتون بسیـار زیباست. دوست دارم بیشتر ببینم.
جام و باده, هوش و مستی, نوش و مـی
این ز خود بیخود شدن بعد تا بـه کی؟
این کـه مـی گفتی نجاتم داده ای
Mehdi جمعه, 1387/10/27 20:27:22سلام ترانـه
از تحسینت ممنونم.
سلام فرزانـه و مسعود
سروده هاتون بسیـار زیباست. دوست دارم بیشتر ببینم.
جام و باده, هوش و مستی, نوش و مـی
این ز خود بیخود شدن بعد تا بـه کی!؟
این کـه مـی گفتی نجاتم داده ای!
این همـه بیـهوده بودن که تا به کی؟
درود و دو صد بدرود
قبل از هر چیزی لازم هست تشکر کنم از دوستان کـه که این همـه نسبت بـه بنده حقیر لطف دارند و از سروده های این جانب را تحمل مـی کنند همچنین با گرمـی از دوستان قدیمـی و یـاران جدیدشان استقبال .
حرف بسیـار هست و زمان دستگیر ما و طاقت دوستان کم منتظر اتاقی کـه گفتید هستم زیرا شعر و سخن بی توضیح و بحث تا تمام هست ... درون پایـان از فخر الدین عراقی گویم که:
.حُسنت بـه ازل نظر چو درون کارم کرد بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بُدم بـه ناز درون کتم عدم حسن تو بـه دست خویش بیدارم کرد.
هر روز
دهانم پر از طعم تلخ اتوبوس و تریـاک تکرار
چشمـهایم پر از اسفالت
وقتی گفت سبز
برو
به همان جا کـه صد باره مـیروی
وقتی بوق زد
وحشیـانـه فریـاد بزن
به همان وحشت مشقهای ننوشته
هر روز جریمـه شو
و هر روز رد کن
چراغ قرمز را پی آن اسکناس سبز
یـا پی ان شـهرت قرمز
هر روزل شد
از تکرار مکررات
hirin$ دوشنبه, 1387/10/30 21:08:33خدایـا
ژرفایت بی انتهاست و من درون این ژرفای بی نـهایت تو هیچم.
مرا چه هست و چه نیست بـه خاطر وجود توست.زمانی کـه در اندیشـه های وهمناک و وحشت برانگیزم غرق مـی شوم تنـها یـادت،وجودت و حس با من بودنت مرا یـاری مـی دهد. چه کنم کـه با تمام وجودم تو را فریـاد که تا بلکه بفهمم خدایی بزرگتر از آن چه درون ذهنم مـی گذرد وجود دارد.
خدایـا
چقدر از راهت بـه بیراهه رفتم.چقدر برایم از آسمان نور تاباندی و من درون نور زمـینی قدم مـی زدم.چقدر هر روز برایم معجزه مـی کردی و من درون عین ندیدن منتظر معجزه ات بودم.چقدر هنگام زمـین خوردن دستانم را گرفتی و من منتظر لمس دستانت بودم.چقدر هنگام گریـه اشک هایم را پاک کردی و من منتظر آرامشت بودم.چقدر هنگام تنـهایی درون آغوشم گرفتی و من منتظر آغوشت بودم.چقدر هنگام بیی تمام هستی ام بودی و من درون پی هستی دیگر بودم.
خدایـا
تو این همـه بوده ای و من هیچ چیز نبوده ام.
خدایـا
من به منظور با تو بودن دعا خواهم کرد...
به یـادت بـه شوق دیدنت بـه امـید بودنت گریـه مـی کنم.
زمانی مـی گفتی طاقت دیدن اشک هایم را نداری و اکنون مـی دانم دیگر طاقت دیدن خود مرا هم نخواهی داشت.
چرا همـه چیز بـه یکباره تغییر کرد. مگر من چه کرده ام چه بوده ام. باورم نمـی شود کـه تو را،عاشق دلخسته خود را از دست بدهم آن هم به منظور همـیشـه!
چقدر از این کلمـه بدم مـی آید"همـیشـه"! تو بودی کـه مـی گفتی همـیشـه دوستم خواهی داشت همـیشـه درون کنارم مـی مانی همـیشـه با هم از زندگی لذت مـی بریم. اما اکنون به منظور همـیشـه تنـهایم گذاشتی رهایم کردی رفتی!تو برایم بهترین بودی.مگر مـی شود مانند تو را پیدا کرد.
مـی دانم کـه همـیشـه درون حسرتت مـی مانم.این تو بودی کـه مرا درون حسرت خود گذاشتی.اشک هایم بـه خاطر نبودنت روانـه مـی شود.دیگر کیست کـه اشک هایم را با دستان گرم خود پاک کند.دیگر کیست کـه برای او بنویسم.دیگر کیست کـه لبانم را بـه خنده وا کند.
خواب دیدن با تو بودن را همواره با خود خواهم داشت .با خوابت زندگی خواهم کرد. با خوابت نفس خواهم کشید.
اشک هایم بدرقه راهت باد...
masoud سه شنبه, 1387/11/01 21:27:16سلام بر دوستان عزیز
وقتی قناری بر شاخه ی قناره جان مـی دهد؛
هیچ پرستویی حتی آواز آزادی را هجی نمـی کند
آسمان!
دستانم را امتداد مـی دهم
که تا دورادور افق
بـه ضیـافت نور.
مـی گردم بـه دنبال او؛
کوچک ستاره ای با چشمانی گداخته
کوچک ستاره ای
که حرفهای سبزش جامـه ی پاره ام را
وصله مـی زند درون شبستان دریغ و درد
باغچه ی خانـه مان خالیست،
کوچک ستاره ام درون کدامـین پهنای کهکشان
بـه ضیـافت نور رفته است؟
باغچه ی مان تاریک است.
سلام بر مسعود گرامـی و شیرین عزیز
قطعات شما فوق العاده زیبا و دلنشین هست . حضورتان مستدام باد.
Mehdi یکشنبه, 1387/11/06 00:00:25باورم شد درون نبود عشق غوغا مـی کنی
با دلم همچون دل دیوانـه ای که تا مـی کنی
باورم شد با وجود عشق عاشق نیستم
حاکمـی و آس دل قربانی شاه مـی کنی
hirin$ دوشنبه, 1387/11/07 19:51:10برای ماندنم چیز زیـادی لازم نیست
یک قلم
چند کاغذ
یک لیوان چای
و اندکی احساس دوست داشتن!
قاضی
-توی ایستگاه اتوبوس وامـیستم و از دو چیز مـیلرزم. سرما و ادم های سیـاهی کـه رد مـیشوند.
-ساکت شو کـه اگری فارسی بداند همـین جا بـه اتهام نزاد پرستی دستگیرمان مـیکنند.
-مـیترسم. جرم کـه نیست. وقتی از هر ده جرم 6تاش را سیـاه پوستها مرتکب مـیشوند ادم حتما هم بلرزد. خوب تروخشک هم با هم مـیسوزند.
ایستاده ایم پشت چراغ قرمز عابر پیـاده. مرد سیـاهی با عینک دودی کنارمان ایستاده است.
- بالاخره برمـیگردی یـا نـه چرا دودلی
- چه مـیدانم کی دودل نیست. همـه جا چوب و زنجیر هست یک کمـی هم بعد بهت انجیر مـیدهند ان هم نـه مفتی.
- ادم یک راه را کـه رفت حتما تا اخرش برود حواست جمع
- این را فقط مغز ایده ال گرای تو مـیگوید اگر نـه خیلی ها راه را عوض کرده اند و خوشبخت شده اند.
چراغ سبز شده و ما عبورنکرده ایم . مرد سیـاه هم عبور نکرده. جایمان را عوض مـیکنیم کـه از دستش خلاص شویم دوباره مـیاید و به ما مـیچسبد
- مـیبینی مـیگویم ترس دارند و مشکوکند. باز هم به منظور من داد از قبح نزاد پرستی مـیزنی
- نـه ندارند. حتما راهش را اشتباه رفته حتما مـیخواهد برگردد.
با دستهای مانیکور کرده اش دماغش را مـیگرد
- این همـه چسان فسان مـیکنی یک دستمال هم بگذار توی جیبت.
مـیخندد. نمـیتواند این بار بگوید من هیپی ام .
- چرا نمـیگویی من هیپی ام و دستمال نمـیخواهم. تعریف و چهارچوب نمـیخواهم.
- هیپی ها دنبال خرق عادتند. نـه اینکه نخواهند زندگی کنند. نـه اینکه وقتی دماغشان درون امد همـیشـه با دستشان پاک کنند نـه این کـه همـیشـه کثیف باشند. دنبال تعریف نمـیگردند. هر انجور کـه مـیخواهند زندگی مـیکنند.
-ان زندگی هم برگرفته از تعاریفی هست که رویشان اثر گذاشته. همـین سیـاه ها را مـیبینی. این ها که تا اخر دنیـا مثل اینکه سیب زمـینی پخته توی دهانشان باشد حرف مـیزنند. که تا اخر دنیـا هم اب دهن و اب بینی مـی اندازند توی خیـابان. ما هم که تا اخر دنیـا ازشان مـیترسیم. حالا صدتا کلاس برو . هزار که تا برنامـه ی فرهنگی بگذار.
مرد سیـاه هنوز نرفته جایمان را عوض مـیکنیم و سکوت مـیکنیم. چراغ سبز است. مرد سیـاه انگار دنبالی مـیگردد. دنبال ما مـیگردد. با ترس مـیرویم ان طرف خیـابان. رویم را کـه برمـیگردانم مو بـه تنم راست مـیشود.زن سفیدی دست مرد سیـاه را گرفته و از خیـابان ردش مـیکند. مرد کور است.
شیرین جان سلام
لطافت شعر تو انسان را مست مـیکند ، لطفا" ادامـه دهید .
anvar سه شنبه, 1387/11/08 11:48:33فرزانـه عزیز سلام
مطلبت عالی بود ، ادامـه بده .
MoHSeN سه شنبه, 1387/11/08 22:00:28درود و دو صد بدرود
لبخند گریـه ها
.خنده بر هر درد بی درمان دواست خنده کن لیکن بدان جایش کجاست
آنکه مـی خندد هزاران درد بود آنکه مـی گرید یکی درمان دواست.
با عشق
«محسن»
وقتی تو هستی
هزار آینـه مـی خندم
اما بی تو
هزار سطر اشک مـی نویسم
بیراهه ای درون آفتاب
ای کرانـه ما ! خنده گلی درون خواب دست پارو زن مار ا
بسته هست .
در پی صبحی بی خورشیدیم ،با هجوملها چکنیم ؟
جویـای شبانـه نابیم ،با شبیخون روزن ها چکنیم ؟
آن سوی باغ ، دست ما بـه مـیوه بالا نرسید.
وزیدیم ، ودریچه بـه آیینـه گشود
از سهراب سپهری
hirin$ یکشنبه, 1387/11/13 16:24:59روز اول
تو شوخی شوخی نگاهم کردی
ومن جدی جدی احساست کردم
روز دوم
تو شوخی شوخی حرف زدی
ومن جدی جدی باورت کردم
روز سوم
تو شوخی شوخی گریـه کردی
و من جدی جدی غصه خوردم
روز چهارم
تو شوخی شوخی فریـاد زدی
و من جدی جدی ترسیده بودم
روز پنجم
تو شوخی شوخی شعر خواندی
و من جدی جدی نگاهت کردم
روز ششم
تو شوخی شوخی دستم را گرفتی
ومن جدی جدی پرواز کردم
روز هفتم
تو شوخی شوخی لبخند زدی
ومن جدی جدی عاشق شدم!
به مناسبت ایـام دهه فجر
غزل زیر با نام رنج بی حساب از بهترین سروده های حضرت امام خمـینی «ره» هست کهی را درون این ایـام لایق تر از ایشان ندیدم کـه از آن سخن باز گو کنم .
.رنج بی حساب
ما را رها کنید درون این رنج بی حساب با قلب پاره پاره با ای کباب
عمری گذشت درون غم هجران روی دوست مرغم درون آتش و ماهی برون آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی پیری رسید غرق بطالت بعد از شباب
هان ای عزیز،فصل جوانی بـه هوش باش در پیری از تو،هیچ نیـاید بـه غیر خواب
این جاهلان کـه دعوی ارشاد مـی کنند درون خرقه شان بـه غیر منم تحفه ای مـیاب
ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر پنـهان نموده ایم چو پیری بعد خضاب
دم بر نیـار و دفتر بیـهوده پاره کن که تا کی کلام بیـهده ، گفتار نا صواب.
امـید وارم لیـاقت ادامـه راه بزرگشان را داشته باشیم ...
گام هایتان استوارتر
یـا علی
کوچک همراهتان «محسن»
سلام
دوستان توی این اتاق قراره شعر ها و داستان های خودتون رو قرار بدید.(قابل توجه عمو بهروز و آقا محسن) ما هم کـه از این هنر بی بهره ایم مـی خونیم و لذت مـی بریم.در ضمن اتاق دیگه ای بـه اسم اشعار خاطره انگیز به منظور شعرهایی کـه دوست دارین فعاله.
با تشکر
گوشم از حرف هایت سر رفت و حک شد روی صورتم
ای کاش زبانت مرا بـه بند رخت گذشته نمـیدوخت
ای کاش نگاهت ندامت را رشانی ام خالکوبی نمـی کرد
از کنار من برو رفتن نجاتم مـی دهد
گاه گاه لحظه ها با تو عذابم مـی دهد
من سبوی لایق پیمانـه تو نیستم
گر روی هر خاطرت آرام جانم مـی دهد
توی برفا دراز بـه دراز افتادم و چشمـهایم را روی هم گذاشتم.
به درک . بـه درک بـه درک. چرا حرصش را بخورم
ولم کن . ولم کن . نـه نمـیشود مگر مـیتوانم ولت کنم تو داری خودت را بدبخت مـیکنی. حتما بلندشی همـین الان بروی و بگویی نمـیخواهی . بگو نمـیخواهم. نمـیشود همـه کارهایش را کرده ام . همـه چیز را نوشته ام بار وبندیلم را بسته ام نمـیتوانم مـیگویند ضعیفی . شانـه اش را بالا انداخت و گفت بـه درک. دلم مـیخواست از دستش فرار کنم ولی نمـیشد همان جا یخ زده بودم. سعی مـیکردم ابر ها را بشمرم ولی مگر مـیگذاشت . یخ مـیزنی بلند شو. ویتامـین هایت را هم نخورده ای . مـیخواهم یخ ب بگذار این برف مرا نجات دهد. بگذار همـین جا بمانم. خفه شو فرخنده بلند شو همـین الان. صبحانـه ات را بخور و برو سر کار کوفتی ات.
به سختی نشستم. مرد لبخند و دستش را با هم بـه من تعارف کرد. گرفتم و گفتم ممنون. بـه طرف بلوک زشت دود گرفته خانـه ام راه افتادم. همـین را نداشتی الان اواره مسافرخانـه بودی قدرش را مـیدانستی . باز تو از سرم دست بر نمـیداری. باز دنبالم مـیایی.
مرده شور این هر روز با فرخنده را ببرند . دلم نمـیخواهد بروم سر کار. فرخنده خلی بـه جان خودت. از صبح که تا شب جان کندی و حالا نمـیخواهی ؟ بعد چرا نمـیروی ؟ تو کـه اینقدر منم منم مـیکنی و ازادی اراده داری چرا بـه خودت دروغ مـیگویی. گم شده ام پیدا نمـیکنم. یـاد ان روز افتادم کـه با مادرم دعوا مـیکردم. فریـاد مـیکشیدم کـه دست بـه خودکار من زده هست و حالا نیست. دو سال بعد خودکار را توی جیب کیف پیدا کردم. چشمـهای منکر مادرم باهای افتاده اش جلوی چشمم امد. خودکار را انداختم توی سطل.
روبروی اینـه بـه خودم مـیگوید کاش هر وقت رییس ویتامـین مـیامد مـیتوانستی زبانش را ببری. ولی مـیدانم کـه او هم فرخنده است. مـیدانم کـه او هم فرخنده نیست.
masoud چهارشنبه, 1387/11/16 21:27:19گونـه هایم اشکی ست
خیـال دریـا تهی از آبی ست
شـهر ویران،ماتم عشق
مجال سبزه و زیتون نیست
های های کودکان و بی آغوشی مادران
آغوش مادران و سردی کودکان
مجمره ی آتش و غوغای دلهای پریشان
دیگر عصیـان موج از دریـا نمـی خیزد
وای من !
دیگر مجال پرواز پرنده نیست
دیگر آواز عشق بر زبان چلچله ها نیست
شـهر من ، سبز من
عصیـان زمـین دیدی و خون از رگانت جاری ست
خیـال دریـا تهی از آبی ست
سلام بـه دوستان و همراهان عزیز
با عرض خسته نباشید و تشکر از این همـه لطف و توجه شما
مگر ما اشتباهی جایی شعری بنویسیم کـه یـاد ما کنید ، خوب بـه هر حال مشکل از وجود ما آدما نیست از این خودی کـه برای خود ساختیم هست و دنیـای پر مشغله مان وگرنـه ما هنوز عاشق و دلرحم و خوب و پر محبت وبه یـاد یکدیگر هستیم چراکه خدایمان ما را اینگونـه آفرید نـه فراموشکار و بی محبت و ... بعد بیـایید دست درون دست هم دهیم بـه مـهر...
در آخر بخاطر اشتباه بی مقصود و ساده ی خود کـه منجر بـه ذکر نام حقیر درون خاطر زیبایتان شد پوزش مـی طلبم کـه هر چه را جای خودش مـی طلبد...
در خبر نا گهانی از دست رفتن عزیزانمان مبهوتیم کـه نی با نوای عرفانی و غم آلود خود عشق نـهان خود را بیـان مـی کند ،شاید آرام گیرد جانمان با نای نی دل:
.نی نامـه
نای نی من از خبرش نیست ، بدان
آه دل من از سفرش نیست ، بدان
نای نی دل، آه چرا فصل ما
کز تو بـه وصالی کـه منش نیست بدان.
با عشق «محسن»
farzaneh دوشنبه, 1387/11/21 10:19:01چقدر سنگین بود
وزنـه ی نگاهت
روی صورتم
هنوز جایش هست
حنجره ام پنجره ی فریـاد را باز کرد
سنگ دستت
پنجره را شکاند
بید مجنون توام سخت تر از دیوارم
از پریشانیـه این باد چرا مـی ترسی!؟
بهروز سه شنبه, 1387/11/22 18:37:33کاش همـه دریـا های عالم
فقط یک دریـا بودند
کاش همـه کوههای جهان فقط یکی بود
سربلند و استوار قامت
کاش همـه سرو های جنگلهای سبز
فقط یک سرو بود آزاد وزیبا
وتو مـیتوانستی از فراز
بلند ترین کوه دنیـا
تنـها ترین سرو دنیـا را
به دامن بی همتا ترین
ابی دنیـا پر تاب کنی
وصدای بزرگترین شالاپ دنیـا را
بشنوی
کاش
ماشو بید بیدندکه یکیشون
خیلی هم بید بید نبید
مرغ سحر
باز وقت سحر خواب از دیدگانم قرار فرار گذاشته
گویی قرار بی قراری با دلم گذاشته
نمـی دانم کـه در چه مرداب یـا سرابی دلم چنگ مـی زند
امانشان از حس خدایی درون دلم چنگ مـی زند
آه کـه دلم مـی گوید پرواز کن پرواز کن
اما عقل مـی گوید کمـی صبر و اندیشـه کن
یـارب حال و دل پریشانم بین
خود اندیشـه بر حال پریشانم بین
سلام بر بهروز گرامـی و لیلا خانم گل
بسیـار لذت بردم ، عالی بود .
لیلا جودکی شنبه, 1387/11/26 13:12:29سلام همراه صد گل یـاس تقدیم بـه anvar خانم
ممنون از اینـه چند خط اینجانب را خوانده بودید .مـی دانم کـه اینـها شعر نسیتند بلکه حسهای کوچک اندرونم مـی باشند کـه قابل عرض درون مقابل اشعار دوستان از جمله آقا مـهدی و آقا بهروز نیستند ولی بـه اینجانب فرصتی دهید چونکه مدت 20روز مـی باشد کـه این حس درون دلم سوسو مـی زند که تا که بـه یـاری و لطف شمااین کلمات بی روح و رنگ هم از سایـه شما سروران عزیزرنگ بوی گیرد.
کاش تکه ابری بودم درون دل آسمانـها
درآن آسمان پاک و بی ریـا
در آن هفت رنگین کمان قصه ها
تکه ابری خفته درون تو
سوار بر امواج آفتاب
کاش گهواره ام بودی
خانـه ای به منظور آسایشم بودی
کاش نغمـهء مرغانت لالایی ام بود
کاش مثل قطره آبی اوج گیر م سویت
پرواز کنم که تا اوج بی نـهایت ها
تا کـه بیـاسایم انجادر قلب اسمانـها
ای هنوزم بی من و در من صبور
عشق دیروز و صدای راه دور
ای کـه با من بودی و من با خودم
خواب مـی دیدم تو را همرنگ نور
پایش مـیسوخت . مدام خودش را جمع و جور مـیکرد و ملتمسانـه بـه حسین بغل دستی اش نگاه مـیکرد. معلم داشت مـیگفت کـه چقدر بـه همـه ارفاق کرده و حق نبوده کـه اینقدر نمره بدهد. وبعد درخت های نارنجی او را نشان داد و گفت : شما پارک مـیروید درخت نارنجی مـیبینید ؟
مداد قهوه ای اش ان شب گم شده بود هرچه گشت پیدا نکرد . هر چه قدر هم گریـه کرد فایده ای نداشت. مادرش هم ان شب یک کتاب روانشناسی خوب خوانده بود کـه گفته بود حتما بچه مستقل باشد. به منظور همـین ولش کرده بود ورفته بود خوابیده بود. البته نـه خواب خواب. گاهی از درون سرک مـیکشید کـه ببیند درون چه حال است.
چه رنگی بـه قهوه ای مـیخورد. گفت شاید نارنجی . چشمـهایش پر از خواب بود. گفت نارنجی . ارش راه حل را پیدا کرد. همـه درخت ها را نارنجی کرد.
معلم نگاه مـیکردبه اطراف کلاس که تا چشمش نیفتد بـه چشم ارش کـه خجالت بکشد. اخر بـه او گفته بودند تحقیر سر کلاس درس از موجبات بعد رفت است. ولی ارش خجالت نکشید ! مادرش گفته بودتازه نقاشی ات خیلی هم پست مدرن و متفاوت است. اگر خانم معلم دعوایت کرد بخاطر نفهمـیدن و حس ن مغز پدید اورنده شده.
مادرش هرچه فکرکرد نتوانست کری ایتیو را بـه فارسی خوب ترجمـه کند به منظور همـین یک چیزی گفت که ارش نفهمد ارش هم خیلی خوشحال شد از این کـه بالاخره بدید اورنده است. وخوب چون قبلا ندید بدید راشنیده بود گفت شاید تعبیرش این باشد کهی که تا حالا بـه عمرش ندیده !
پایش مـیسوخت. خدا خدا مـیکرد حسین بوی ادرار را حس نکند. البته مادرش گفته بود کـه اگر ادرار هم کردی کردی ! اخر خوانده بود توی کتاب روانشناسی کـه اگر بچه های شاشو را بترسانند یک موقع شاش بند مـیشوند. . !
نقاشی را شده بود بیست. یـاد حرف یـاسمن افتاد کـه گفته بود اینقدر گریـه واسه یک ورق پاره فایده نداره. اخر دنیـا کـه نمـیشـه . این نمره ها رو بردارند شما هارو خلاص کنن
از یـاسمن خوشش مـیامد. هر چند کـه مادرش با خیلی از حرف های یـاسمن مخالفت مـیکرد. . مـیگفت توی کتاب روانشناسی نوشته کـه نمره ها را نباید بردارند چون روحیـه رقابت درون بچه ها کم مـیشود.
ارش نـه مـیدانست روحیـه چیست نـه رقابت . مادرش همـیشـه گفته بود کـه باید به منظور بچه ها سهل و ساد ه صحبت کرد و صد که تا کتاب درون مورد زبان بچه ها خواند. ولی یـاسمن گفته بود ول کن این چرت وپرت هارو یک جوری حرف بزن کـه چهار که تا چیز یـاد بگیرد.
ارش مـیترسید کـه حسین برود و به معلم بگوید. دو خراب کاری نارنجی. !! نگاهش را کـه به حسین دوخت حسرت شلوار خشک …. نگاهش را بیشتر دوخت . حسین شلوارش خشک نبود !!!!!
مادر حسین هم کتاب روانشناسی را خوانده بود.
anvar یکشنبه, 1387/11/27 08:20:21سلام فرزانـه جون
از متنـهات خیلی لذت مـیبرم . پر خیـاله و قصه و ترانـه و البته پتک محکم واقعیت . موفق باشید .
Mehdi یکشنبه, 1387/11/27 08:26:08سلام
ابداع و تنوع رو خوب بـه متن مـی کشی فرزانـه.
بهروز سه شنبه, 1387/11/29 13:35:59تو یـه گوشـه دنیـا
دو که تا بید بیدند کـه خیلی تنـها بیدند
البته یکی از اون بیدها بید بید نبید
ولی خودشو جا زده بید بید
یـه روز کـه هوا توفانی بید
او ن بیدی کـه بید نبید یـه وری شد روی اون بیدی کـه واقعا بید بید
و کدخدا طرف م مردم بید و تصمـیم بر این بید کـه او ن بید !!!!
پس اون بید کـه بید نبید بریده بید
وتو یـه گوشـه دنیـا حالا فقط
یـه بید بید کـه واقعا بید بید.
یـادگاری درختی!
درخت خشکیده حیـاط خانـه مادربزرگم بـه هیچ دردی نمـی خورد.نـه مـیوه مـی دهد نـه برگ دارد و نـه سایـه ای فقط بیخودی حیـاط را زشت کرده و جلوی گل های قشنگ را گرفته.
درخت خشکیده حیـاط خانـه مادربزرگم تنـهاست.تنـهاتر از همـه از من از تو از ما.همـینطوری شاخه هایش را با زور تکان مـی دهد که تا آخرین دقیقه های زندگیش را حسرت بـه دل کاری نماند.
درخت خشکیده پر از یـادگاریست.تنـه بالایش یـادگاری های مادربزرگ و پدربزرگم پایین ترش یـادگاری پدر و مادر، و شوهرهایشان و عمو و زنـهایشان و این پایین ها هم جدیدا قلب تیر خورده ای کشیده اند کـه حدس مـی مال پسر ام یـا ام باشد.
مادرم مـی گوید روزی نوبت من هم مـی شود ولی حیف امروز درخت را قطع د!
تو کیستی
لیلا جودکی یکشنبه, 1387/12/11 17:54:04تو کیستی
تو کیستی وا ز کدامـین دیـار بـه دیـار ما سفر کردی
تو کیستی کـه بعد از هجرت آن یـار بر دل ما سفر کردی
نمـی دانم ز کجا و برای دل کدامـینمان آمدی
لیک خوش باد و مبارک باد قدومت کـه آمدی
به هر کجا کـه سر آثار تو بینم ز کجا آمدی
در شعر یـا کـه حکایت –چه گویم ز تو کـه خود دریـای خردی
مـهدی جان رخی نما بر ما کـه سوال هر انجمنی
چه بگویم ز شعرهایت ز آن غزل های زیبایت
تو خود نیستی ولی شعر تو نیستی
کرد جنجال و غوغایی بر دل ما
چه گویم ز تو کـه زبان قاصر از وصف توست
سخن کوتاه و شیرین که شاید بر دل ما رخ بنمایی
از یک استاد خوب مـیخوایم کـه بیـاد و جایزه بده
یک شعر از من
============
این منم
منـه تبریز
یـا من شاهی
نمـیدانم
کدام منم
آیـا منم کـه منم مـیزم بـه باد؟
آیـا این منم کـه اون کیلو ست؟
پس کدام منیم ؟
زود تر بگو
من تو ام یـا تو منی ؟
در حسرتم
که کی مـیشوم ؟
چی چی ؟
یـا کی نمـیشوم
چی چی
حرفی ندارم از به منظور گفتن
رازی ندارم از سر نـهفتن
تنـها دلیل من ضمـیر "من" بود
"ما" مـی شویم درون سایـه شکفتن
از توصیف بسیـار زیبا و توجهتون ممنون خانم جودکی. امـیدوارم که تا حدی پاسخگو بوده باشم. درون ضمن "تو نیستی" رو که تا محدودیت 4000 حرف ادامـه مـی دم.
شاید گذری کردم از آن شـهر شما
روزی سفری کردم و آزاد شدم...
سلام
بانو جان از جایزه خبری نیست ؟
فردا اگر این شعله های سرکش
ادبیـات درون ما خشکیده بید
وی نبید که تا شعر های قشنگ
درباب چشمـهای باباقوری
و سرمـه نکشیده
پشت عینکهای ری بن
چیزی بگه
چهی مـیخواهد
ندهد جایزه را
کیف او بی پول باد
و لباسش بی مارک
و که تا بماندس هنوز نفسی
وته لقمـه نفتی درون پیت
و توان گفت شعرکی
از به منظور در پیت
تو
باید کـه روی و گاها بدوی
و نیـافتی درون جوب
و بخری جایزه ای
خوب وگران
وتانمانند شعرا بی خرجی
بهروز جان من بـه قربانت
بلا گردون آن شعر زیبایت
تو خود استاد شعر باشی
چون آن حافظ و سعدی باشی
از به منظور چه جایزه خواستی ؟
گویی کـه فرحناز خانم درون راه است
برای هری جایزه ای درون راه است
شنیدم که شما درون جشنواره ها
برده بسی تندیس ها
از به منظور شعرو طنز هایت
اینک تو خود ز رسم بزرگواری
جایزه راده بـه ما کـه در این راه تازه کاریم
با تشکر فراوان از فرحناز خانم و جوایز نفیسشان
بهروز جمعه, 1387/12/16 13:11:16سلام
الا ای خانم لیلا کجائی (منظورم لیلا خانم)
گشت هر گوشـه چشم ازغم این جایزه ها
دریـائی
نروند اهل نظر ازپی این جایزه ها
بی پائی
پایـه باشی بستانیم بـه زور
ور نـه باشی ندهند و ازین دام راحت برهند
یـاد آن روز گاران
این شعر تقدیم بـه روح پاک م کـه در اوج جوانی ز درد سرطان نمرد بلکه زدست نامـهربانی ها جان بـه تسلیم سپرد .
یـاد آن روزگاران
یـاد باد آن روز گاران یـاد باد
یـاد باد آن روزگارانی کـه تو بودی درون کنارم
من درون کناربستر تو
تو ز درد مـی پیچیدی ز خود
من ز درد تو آه بر مـی آوردم سوی آسمانـها
نعره مـی زدم سوی خدایـان
کو خدا ؟ خدایـا درد را بستان
درد تو کوه ها را آب مـی کرد
مادر را روز بـه روز بی تاب مـی کرد
م آن یـادگار شیرین پدرم
روز بـه روز زردتر مـی شد
روز بـه روز غمگین تر وتنـها تر
خدایـا کجایی؟ چرا آن را نمـی یـابی ؟
به کدامـین گناه اینگونـه پیچد
بجای فرزندش آن طفلک درون بندش
به درد خود پیچد
خدایـا فرزندش سرگردان و من حیران تو
خدایـا چرا ایوب پادشاه صبر توست؟
ام من بنده تو بنده کوچک تو
صبرم لبریز شد طاق شد
خسته از درد و رنج او
خدایـا م
م تنـهای تنـها
درد همچون نیلوفر دور او پیچد
دگر نـه امـیدی و نـه شمعی و نـه اشکی
نمانده جز به منظور او دردی
م ساکت بر تخت خوابیده
خسته از شکایت درد خوابیده
فرزندش کنج اتاق بیی سرد خوابیده
نـه آغوشی نـه بوس گرم مادری
فرزندش سرد خوابیده
دگر م طاق ندارد
صبر درد و آوارگی را ندار د
او درون به درون آرامش رخت مـی بندد
او بـه امـید زندگی دگر سفر بر مـی بندد
و زمزمـه کنان با خود مـی گوید
فرزندم
فرزند دلبندم
ندا زعرش مـی آید
فرزندم
فرزندت عزیزاست
فرزندت همچون تو عزیز ودلبند است
بیـا درون آغوشم .......
لیلای عزیز چقدر خوب کـه به یـاد مریم نازنین این شعر زیبا را سروده ای پیشنـهاد مـی کنم کـه در سالن یـادمان بـه نام او اتاقی ایجاد کنی کـه تمام حرفها و شعرهایی کـه از این بـه بعد برایش بـه عرش مـی فرستی درون آنجا بـه یـادگار بایگانی شود و به این ترتیب ما هم مستفیض شویم من هم قسمتی از شعر «عصیـان فاصله» را کـه از اشعار کیـاناست بـه مریم عزیز تقدیم مـی کنم:
مـیان بوسه و لبها چه فاصله هاست
درست عین بودنت
در عین نداشتن
درست عین نخواستنت
درون عین داشتن
چه فاصله هاست آری چه فاصله ها
مـیان لحظه های سرشار من از هبوط خاطره ها
و وعده های از یـاد رفتۀ تو!
...
روحش شاد و یـادش گرامـی
نظامـی
ای شاعر دروغ
دیوانگی قیس بیچاره را بـه پای عشق خواندی
مرگ طبیعی لیلی را مرگ عشق خواندی
چرا نگفتی کـه مجنون بیچاره قبرستان خانـه اش بود
و بـه حسب اتفاق
همان روزی مرد کـه لیلی را خاک د !
لیلا جودکی یکشنبه, 1387/12/25 00:20:46آیـا این قلب را حتما الماس مشکلات سیقل دهد تاکه ما انسان شویم؟
مریم یکشنبه, 1387/12/25 14:10:13لیلای عزیز شعرت خیلی متأثرم کرد ولی ما حتما خوشحال باشیم کـه حداقل عزیزان از دست رفته مان درون آرامشی ابدی بـه سر مـی برند و ما بازماندگان، بـه قول خودت حتما این مشکلات را چون الماسی به منظور صیقل دادنمان تحمل کنیم .
الیزابت کوبلر راس درون کتاب چرخ زندگی مـیگه:همـه درون زندگی دچار سختی مـی شوند.هر چه بیشتر سختی بکشید ،بیشتر مـی آموزید و بیشتر رشد مـی کنید! همـه ی سختیـهایی کـه در زندگی بـه سوی شما مـی آیند،همـه ی درد و رنج ها و کابوس ها ،همـه ی مواردی کـه به صورت تنبیـهات الهی مـی بینید ،همـه درون حقیقت موهبت هستند و فرصتی به منظور رشد و تعالی کـه تنـها مقصود زندگی ست،به شمار مـی آیند.
فکر مـی کنم باور این حرفها باعث مـی شـه کـه این زندگی را بتونیم راحت تر تحمل کنیم وبه امـید روزهایی درون خوش آینده باشیم.
به قول ری مـیلز درون کتاب درآغوش نور3:ما حتما همواره شکرگزار لحظات زندگی مان باشیم !حتی به منظور لحظاتی کـه برایمان غم انگیز ،ناراحت کننده،دشوار،طاقت فرسا و دردناک هستند،زیرا مادامـی کـه در اینجا، درون کره زمـین حضور داریم،به انجام تعهدات و وعده هایی مشغول هستیم کـه در بهشت سوگند یـاد کرده بودیم بـه مرحله ی عمل درون آوریم:وعده ها و سوگندهایی بـه دوستان ،به اعضای خانواده،به خودمان و مـهمتر از همـه بـه خدای مـهربان.
امـیدوارم روح عزیزت مریم همـیشـه شاد باشـه و امـین پسر گلش با مشکلات کمتری درون زندگی پیش رویش مواجه بشـه.
با تشکر فراوان از تمامـی دوستانی کـه مطالب را مـی خوانند و با احساسات قشنگ شان قلب رنجیده ام رامرحمـی مـی نـهند و با عرض پوزش زین سروران باز شعری به منظور آن عزیز سروده ام که تمامـی درد های کشیدهء این سالهای دلم را بر زبان مـی آورم کـه شاید بعد از من خاطره کوچکی برای آن فرزندش باشد .
لیلا جودکی یکشنبه, 1387/12/25 17:25:45مرادیوانـه مخوانید
که من دیدم درد چشمان او
مرا دیوانـه مخوانید
که دیدم زمانـه ندارد صبری به منظور درد او
مرا دیوانـه مخوانید
که دیدم عزیزم آن نازک پرور هر مجلسم
ز درد تنـهایی وغم کنج دیوارهای بیی یش نشسته بود
مرا دیوانـه مخوانید
که دیدم عزیزم ز درد برتخت
چنان زرد و بی رنگ بود
که درون هیچ رنگین کمانی نبود آنچنان زرد رنگ
مرا دیوانـه مخوانید
که دیدم او بـه هنگام ظهور اجل
اشک مـی ریخت به منظور آن کودک
که رانده مـی شد ز کنار تخت مادر
آن اولین و آخرین پناهگاه کودک
مرا دیوانـه مخوانید
که درون آن واپسین هجرت یـار مرا مـی خواند مادر
که با اشک مـی گفت برو همراه
مگذار آن نامـهربانان ببینند زخم
برو کنار او همچون یـار دیرین او
برو آرام شوی تن بیمار او
مرا دیوانـه مخوانید
که من همراه او ز درد او
هرزگاه گریـه مـی کردم ناله سر مـی دادم
ز هذیـان و تب فراق بـه دستان آن پیر زن سرد خانـه
بوسه مـی زدم التماس مـی کردم
که آرام شوی آهسته شوی
تا کـه بینم رخ یـار را
گاه نعره مـی زدم سوی او
که آرام شوی
تازه خوابیده آن پرستو
گاه گریـه سر مـی دادم ز عجز وناتوانی
که آرام شوی زخم کهنـه بستراو
در آن موقعه کـه از فراق او مـی پیچیدم ز خود
پیر زن گو ژ پشت مـی گفت آیـا کـه ت باردار هست ؟
آهی بر آوردم سوی آسمان ها
که داغ تر از هر مشعل سوزناکی بود
که ای پیر زن گزاف گوی
این زن کـه باردار نیست
بلکه درد ها غصه های دل اوست
که اینچنین انباشته درون دل اوست
مرا دیوانـه مخوانید
که اشک امانم را بریده ست
و قلب و قلمم مـیداند
که این دل چه ها کشیده است
که من بودم کنار آن
کنار آن جنازه کـه سر بر زمـین
سرد سرد خانـه داشت
و دهانش پر ز حرفهای نگفته داشت
اما خون بر لبا نش جاری بود
مرا دیوانـه مخوانید
که درون وصیتش اینگونـه گفت :
هر چه خواستم پنـهان کنم ریش درون
پنـهان نمـی ماند کـه خون بر آستانم مـی رود
در رفتن جان از بدن گویند بـه هر نوعی سخن
من خود بـه چشم خویشتن دیدم کـه جانم مـی رود
واقعاً متأسفم...
چهی مـی خواهد نام دیوانـه نـهد بر مـهرت!
چهی مـی خواهد دیدن لحظه آخر ز زمـین کندن را
زیر طاقی ز فراوانیـه بغضت خسته، ز غمت، عاقبتت بشکسته
نام دیوانـه نـهد بر عشقت،
چهی مـی خواهد تو کـه لیلایی و از رفتن مجنون، مجنون
نام لیلا بـه دیوانـه نـهد بی مجنون!
سلام بر لیلا خانم عزیز
غمت بر نـهانخانـه دل نشیند بـه نازی کـه لیلی بـه محمل نشیند
لیلای عزیز بسیـار معتقدم ، غمـهای بسیـار سنگین هدایـای بسیـار عالی و بی نظیر به منظور ما دارد ، منتظر این هدایـا باش ، چه بخواهی چه نخواهی مانند باران رحمت بر سرت خواهد بارید . حال انتخاب با توست مـیتوانی این مسیر را با ضجه و ناله طی کنی یـا با اعتماد و توکل و پذیرش . بدان ... هرچه او آگاه تر ، رخ زردتر . ایمان دارم کـه حکمت بسیـاری از رویدادها بویژه اتفاقات بسیـار ناگوار را نمـیدانیم . این دعا را کـه بسیـار دوست دارم تقدیم تو مـیکنم :
خداوندا مرا یـاری ده که تا آنچه را کـه مـیتوانم تغییر دهم ، تغییر دهم و آنچه را نمـیتوانم تغییر دهم بپذیرم و شعوری عطا فرما که تا تفاوت این دو را تشخیص دهم .
موفق باشید .
farzaneh چهارشنبه, 1387/12/28 01:29:48چهار شنبه سوری
نـه داستان کوتاه نـه شعر فقط یک عرض حال درون چهارشنبه سوری
تا وقتی بودم چهارشنبه سوری رو پنجره مـیدیدم! مگهی مـیگذاشت کـه من برم بیرون ! یـا باغ ! یـا حتی باغچه ! فرقی ام نمـیکرد چند سالم بود! قد خره مش قاسم هم کـه سن داشتم بازم پنجره مـیدیدم ! یک بار هم خیلی عصبانی شدم و به پدرم گفتم شما نباید زنگوله پا تابوت درست مـیکردین کـه الان هی بترسین ! پدر هم خیلی زیبا گفت کـه شما دیگه ناقوس شدی ! زنگوله چیـه !
خلاصه کـه چه عرض کنم ! ما بـه این اواز دهل از دور گوش مـیدادیم و در منزل مـیلمـیدیم و تخمـه مـیخوردیم ! فرداش هم کلی بـه همسایـه بغلی کـه سنگهای خونـه خوشگلش کبود شده بود مـیخندیدیم!
حالا همـه اش هم سر پدر و مادر گرامـی گذاشته نشـه کـه بنده ازقضا خودم هم جایی را نداشتم کـه برم ! اینم یکی از اعترافات سنت فرزانـه !
حالا کـه به قولی امده ام غربت ( کـه البته غربت کـه چه عرض کنم مادر خانم هر روز زنگ مـیزند و از قورمـه سبزی و قیمـه مـیپرسد ) درون این شب چهار شنبه سوری هر چند کـه نشسته ام بـه شیوه همـیشگی درون خانـه ! ولی دلم مـیخواهد این اواز دهل را بشنوم ! کـه نمـیشنوم ! عوضش یک ساعت گنده دارد اینجا کـه همش زنگ مـیزند ! ولی اصلا بـه پای ترقه های روزبه نمـیرسد ! کـه البته حتما بگویم کـه روزبه هم دیگر درون زیر زمـین ترقه نمـیسازد ! چون مادرم چند باری پوستش را کند ! والبته چون خودش یک اتشی بر پا کرده کـه دست همـه ترقه ها را بسته ! چند وقت پیش ها کـه زنگ زده بودم اتش خانم گوشی را گرفته بود و مـیگفت مـیخواهد چوپان بشود ببرد ها را بچراند ! گفتم بله جان فکر بکری هست ! منتها هرچه قدر دوست داری دروغ بگو کـه این روزها راست و دروغ فرقی ندارد ! اصلا بـه سراغت نمـی ایند !
از چوپانی و این ها کـه گذشته چهارشنبه سوری سال دیگر را من مـیایم درون خانـه مان مـینشینم و تخمـه مـیشکنم ! عوض این کـه اینجا بنشینم و تخمـه بشکنم ! ولی فرقش از زمـین که تا اسمان است!
حالا اگر دارید این را مـیخوانید بلند شوید و بروید تخمـه ژاپنی بشکنید و بگویید کـه خدا را شکر کـه در غربت نیستم . البته مادر خانم به منظور بنده اینقدر تخمـه ژاپنی فرستاده کـه من مجبور شدم بدهم بـه درو همسایـه !! ان ها هم نمـیتوانند بشکنند و با پوست مـیخورند و مـیگویند بـه به.
دلم به منظور چهارشنبه سوری های خالی تنگ هست ! دلم به منظور اواز دهل تنگ هست !
سلام
چشم
منـهم طبق توصیـه بانو رفتم سراغ گنجه مـهربان کـه تخمـه ژاپونی وردارم وبشکنم و خدا را شکر کنم کـه اینجام همـینکه پاورچین پاورچین رفتم سراغ گنجه انگار کـه موی مـهربان را (منظورم دیو یـا سی مرغ نیست )آتش زدند بانگ بر من زد کـه این بد آموزی از کـه آموختی کـه سراغ کنجه رفتی نمـیدانی کـه برای مـهمان هست و شبهای عید (شاید روزهای عید) حتما آبرو داری کنیم و برو بنشین و فقط مطالب را بـه خوان. و هر چی گفتم بابا این طبق دستور باید انجام گیرد نشد و لذا خوا هش مـیکنم چون بانو جان قیمت تخمـه ژاپونی دستت نیست( ولی مـهربان خوب مـیداند) این مواقع توصیـه بفرمائید یک لیوان آب خورده شود وخدا را شکر کنیم که درون غربت نیستیم که تا با صرفه باشدو لطفا اگر امکان دارد آدرس مارا بـه مادر خانم عنایت بفرمائید که تا مازاد تنقلات را پست فرمایند و ما قول مـیدهیم حداقل با پوست نخوریم وبگوئیم بـه به و خدا را شکر کنیم.سالی خوبی داشته باشید و رابطه دهل و تخمـه ژاپونی و چهارشنبه سوری خالی ( فرقش با پر )را هم مرقوم بفرمائید. پیشاپیش فرا رسیدن بهاری نو وپر از شکوفه های محبت و دوستی ها را تبریک مـیگویم
سلام بر بانو لیلا جودکی پر از مـهر
بسیـار از اتفاقی کـه برای آن عزیز افتاده متاسفم ولی اشعار زیبائی کـه به یـاداو سروده ای اورا جاودان ساخته هست به قول مـهدی
چهی مـی خواهد نام دیوانـه نـهد بر مـهرت!
خانـه اش ویران باد.
او درون به درون آرامش رخت مـی بندد
او بـه امـید زندگی دگر سفر بر مـی بندد
و تو مـیمانی استوار و مـهربان
وسایـه سرو مـهربانیت
بر یـادگار او همواره
پا برجا خواهد بود.
پاینده باش و امـیدوار.
ای بابا بهروز خان ما هر چه مـیاییم با ایـهام صحبت کنیم شما نمـیگذارید
اواز دهل صدای اون ترقه هایی کـه چهارشنبه سوری مـیشنوین ! کـه البته خیلی خوشاینده اگه دور باشین و حال چهارشنبه سوری بهتون دست مـیده ولی اگر برین نزدیک ممکنـه کـه اتیش بگیرین یـا کبود شین !
چهارشنبه سوری پر رفتن بـه باغ و با دوستان گرمابه و گلستان بودن هست ! چهارشنبه خالی نشستن درون خانـه و تخمـه ژاپنی شکستن هست و غر زدن هست !
عید همگی مبارک ! خوشبختانـه عید شنبه شده ! من دیگه مجبور نیستم برم سر کار ! تازه اگه مـیرفتم هم مشغول بـه گاز گرفتن همکار های محترم مـیشدم !
فرحناز جمعه, 1387/12/30 00:16:58سلام فرزانـه جان
کاش امسال چهارشنبه سوری بودی، چون جون شما بـه جای اینکه بـه نوه خوشگلش بگه شیشـه نگاه کنـه، اونو برد قیطریـه کـه از نزدیک ببینـه!!!!!
سلام
با عرض تبریک سال نو آرزو مـیکنم کـه سالی بهاری داشته باشید یعنی سبز سبز سبز و پر از نشاط. درضمن با محمد هم درون باره صدای دهل مشاوره شد و بین علما اجماع شدکه بانو فرزانـه مثل اینکه که تا حالا صدای دهل را نشنیده اند بنا براین درون اولین فرصت یک عدد صدای دهل بـه ضمـیمـه پست خواهد شد.چهارشنبه سوری پر کـه تعریف کرده بودید مورد قبول علما قرار گرفت ولی چهارشنبه خالی همراه غر شرعا درست نیست و باید اصلاح شود. باز هم اگر سئوالی داشتید بفرمائید که تا علما جواب مرحمت کنند.
بهروزخان ممنون از صدای دهل بـه محمد هم بگید خودشون بیـان و یک دهلی درون سایت بزنن کـه همـه مستفیض شن !
فرحناز واقعا این و باید درون کتاب تحولات زینت بنویسم !
بهروز پنج شنبه, 1388/01/06 12:01:01سلام
ماموریت جدید بـه محمد ابلاغ شد و به لقب دهل زن سایت مرحمتی مفتخر شدند . بانو فرحناز ترا خدا درون کتاب تحولات زینت ننویسید بعد فردا ما چطوری جواب بدیم بهر حال قصد ما من ومحمد یـاد آوری واصلاح صدای نقاره ودهل بود و نسبتش با ترقه کـه در غربت بانو دچار مشکل نشوند و باعث سوتی نشود وگرنـه ما کجا و این حرفها.
دلم به منظور پشـه های پرخون لک مـیزند
رد جسدشان را کـه روی دیوار مـیجویم
بوی بهار دماغم را پر مـیکند
دلم شده هست دامن مـینی ژوپ
برای سوسک های چاغالوی اشپزخانـه
برای صدای قرچ قرچشان وقتی مـیمـیرند
و به منظور ته کثیف دمپایی
وبرای نان سنگک تازه !
مقنعه ام را بـه من بدهید
مـیخواهم ان را جلوی اینـه سر کنم
و هزار شعار فمـینیستی بدهم
وبعد رام و بی صدا عین یک موش مرده
از کنار کیوسک اقای حسین زاده رد شوم
تا مبادا چشمش بـه ماتیک قرمزم بیفتد
و من مجبور شوم بـه پایش بیفتم
و تمام شعار های فمـینیستی ام را
با همان دستمال قرمز از سرخاب و ماتیک
بریزم توی سطل دانشگاه
اقا بهروز از نظر دریغ نکنید ! این یکیخیلی سوتی داره !
لیلا جودکی یکشنبه, 1388/01/16 20:32:00تقدیم بـه تمامـی دوستان بخصوص بروجردیـها کـه اکنون بروجرد باران بسیـار زیبایی درون حال با است
لیلا جودکی یکشنبه, 1388/01/16 20:32:52بوی باران
بوی خاک
بوی بهشت مـی آید
بوی سرشت آدمـی
بوی حوا وآدمـی
بوی پرواز اوج آدمـی
بوی خاک مـی آید
سلام بر لیلای عزیز
تازگی و طراوت شعر شما عطر روز بارانی بروجرد را برایمان بـه ارمغان آورد . ممنون . برایت سالی خوش و سرشار از زیبایی آرزو مـیکنم .
بهروز چهارشنبه, 1388/01/19 13:39:29سلام بانو
این شعرت واقعا محشره منو یـاد شعرهای فروغ انداخت مخصوصا به منظور اولین بار کـه با شعر او آشنا شدم شعر سرزمـین پر گهر و دیدم چقدر راحت نوشته وچقدر بـه دلم نشست و من درون 16 سالگی با خواندن همـین شعر بـه دنیـای نیما و شاملو اخوان و سهراب و....... وارد شدم و امروز کـه شعرت زیبایت را خواندم
از کنار کیوسک اقای حسین زاده رد شوم
تا مبادا چشمش بـه ماتیک قرمزم بیفتد
و من مجبور شوم بـه پایش بیفتم
و تمام شعار های فمـینیستی ام را
با همان دستمال قرمز از سرخاب و ماتیک
بریزم توی سطل دانشگاه
یـاد خاطره ای افتادم کـه برای دوستم درست با همـین مضمون اتفاق افتاده بود واون مجبور شده بود جلوی خانم حراست دانشگاه با کشیدن د ستمال کاغذی بـه دور لبهاش بـه او ثابت کنـه بابا این قرمزی خدا دادی هست ونـه کار دست . بنا براین بازم مـیگم آدم تو این شعرت راحته مـیتونـه بدون فکل وکراوات را ه بره نفس بکشـه وبگه شعر از جنس خودمونـه واز سرخاب و ماتیکاب خبری نیست .
بهروز چهارشنبه, 1388/01/19 13:47:02سلام بر بانو لیلا در مورد بروجرد این شعر زیبا را گفتی و من را مجبور کردی یـه کمـی با بروجرد شوخی کنم ببخشید.
بوی بهشت مـی آید
از سرزمـین من
از بوی باران او
از بوی آفتابش
از بس همـه جا آفتابه
آفتابه آفتابه آفتابه
و ابر نیست .
سلام بر همـه دوستان این شعر زیباو ساده را کـه در یکی از وبلاگهاخوانده ام گرچه یـه کمـی دیر شده ولی تقدیم مـیکنم بـه همـه اهالی سایت کیـانا
باز هفت سین سرور
ماهی و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام
باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
باز لیلای بهار
باز مجنونی بید
باز هم رنگین کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمـه خوان
باز دود عود
باز اسفند و گلاب
باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود
باز تکرار دعا
یـا مقلب القلوب
یـا مدبر النـهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعید
باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
خنده و بیم و امـید
عید شما مبارک
farzaneh شنبه, 1388/01/22 06:43:48پس چرا ایندفعه غلط املایی چاق و چله من کـه کم شبیـه هلو هم نیست گرفته نشد ! من از همـه خواهش مـیکنم کـه غلط های املایی هم دیگه رو بگیریم ! مثلا من یک جا دیدم کـه مضیقه مزیقه نوشته شده یـادم نمـیاد کجا ! اگری کتاب غلط ننویسیم رو داره لطفا بخش بخش کمـی درون این وب مطرح کنـه ! البته اقای بعضی از نکات دستوریشون خیلی امری و گاهی غیر ضروری هست ولی درون کل اموزندست !
بهروز شنبه, 1388/01/22 12:01:06همـیشـه کپی برابر اصل نیست!
ای بی شباهت ترین
شَـبح ِ شُـبه ناک ِ شبیـه من درون آئینـه
کیستی؟
در هیبتی چونین ظریف و خوش ادا
کی؟
اما...
در عمق وجود ِ زنانگی ات ، انگار
هنوز کـه هنوز هست ... زن نیستی ؟
عامرانـه بگویم
کودکی!!
اندامـی پر از تپش
مـی ریزد پر طمطراق ِ شعر شبانـه ات
آری
ولی!
دریغا بـه ذره ای عمل
زن نیستی ؟
قول و قرار و قسم و ادعای مرا
آیـا همـین دلیل ..
عبوس بودن انـه..،شیطنت کودکانـه ات
حکایت نمـی کند؟
که زن نیستی؟
کودکانـه ی؟
شبنم
http://shabnamshirvani.persianblog.ir/
farzaneh جمعه, 1388/01/28 01:29:01من این روز ها بـه این غلط های املایی خیلی حساس شدم ! چون قضیـه این شده کـه من اگر چک نکنم و سابمـیت کنم متن رو گاهی غلط املایی های چاغ وچلههست . بعضی کـه مـیگن اصلا با بـه وجود امدن وبلاگ ها و دست بـه قلم (کیبرد) شدن افراد بعد از مدتی دیگه الفبای حروفی رو کـه یک صدا هستند رو بـه یک شکل مـینوسند . مثلا ص و س و ث همـه یک تلفظ داره درون فارسی و اصلا مـیگن نوشتنش بـه شکل های مختلف غلطه . درون عربی هر کدوم از این حروف بـه طرز مختلفی تلفظ مـیشـه وبه همـین دلیل اشکال مختلف داره.
توی شعر بالایی هم غلط املایی هست ! البته اینجا اتاق شعر هست و نمـیشـه خیلی روی این مسئله بحث کرد.ولی بـه نظرم مـیاد استدلال بالایی کمـی سسته !
یک شعر جدید :
چه روزی
انگار نیـامده
شب را درون اغوش کشید
و بـه خواب رفت
برای تو کـه پاهایت را
روی سکوی ملال
هشت ساعت نگه داشتی
تا کمر کمد خم شد
و کبود صورتت شاید
از ملال خلاص*
برای یکی کـه نشناختمش و رفت ! درست مثل کیـانا.
farzaneh شنبه, 1388/01/29 01:40:20دوستانی کـه قبلا مـینوشتن لطفا بیـاین شرکت کنین ! مسعود اینقدر همـه رو درون اتاق حافظ مستفیض مـیکنین مارو اینجا از یـاد نبرین ! مـهدی و لیلا و ... منتظر نوشته هاتون هستیم.
Mehdi یکشنبه, 1388/01/30 13:23:37تا کی بـه مزارت روم و مـیخک و مریم ببرم
تا کی بروم شاخه رزی، شمع و گلابی بخرم
تا کی بنشینم بهخانـه تازه کـه تو درون بگشایی
تا کی بـه سر و ام از ماتم و محنت ب
تا کی بـه خدا شکوه کنم هست مرا، برد تو را
تا کی ز همـه خاطره های تو بـه سختی م!؟
لیلا جودکی یکشنبه, 1388/01/30 18:40:42نگاه
آن روز نگاه من وتو
روز تولد عشق بود
روز مـهر ورزی تو
روز نیـار من بود
تقدیم بـه همسرم
در این متروکه باغ درون بسته
دل ابریم
به خواهش تابش خورشید بهار ،
تاب مـی خورد
بهاری کـه زلالی را بـه آینـه باز گرداند
ونقش خاکستری از نگاه تو دور شود
شاید تیری از چله ی چاچی کمان آرش عشق
پیکر تاریکی سرد زمان را درنوردد
آنروز شعر از درخت آویزان خواهد شد.
ممنون از مـهدی لیلا ومسعود. خیلی عالی بود! منتظر کارهای بعدیتون هستیم!
MoHSeN سه شنبه, 1388/02/01 14:47:34بنام و یـاد روزی دهنده ی مرگ و تولد
سلام بـه علت گرفتاریـهای این دنیـا نشد روز اول بهار بیـام سرب و به همـین علت پوزش مـی طلبم گفتم روز اول اردیبهشت بیـام خدمت شما دوستان قدیمـی و محول الحال شدگان بـه بهترین حالان کـه دیگه فکر نکنم بیـام دوباره که تا بعد کنکور بعد تصمـیم گرفتم که تا عیدی کـه قول داده بودم(البته یـادآوری کنم این اولین سروده ی من هست در بهترین شب زندگیم یعنی ملاقات با استاد عشق و زندگی جناب استاد وحدتی کـه بعد از خواندن بخشـهایی از بلوغ کال با کالی بلوغ و فهم خود مواجه و برای روشن شدن حقایقی بود و به حتم کـه نـه تنـها حقیقت راه بر ما روشن شد بلکه خود ما هم با نور عشق الهی روشن و آتش درونمان هم شعله ور چرا کـه با طلب عشقش گام بر هفت شـهر عشق نـهادیم کـه این روح شعر اثر شراره های آتش همان عشق الهی هست . بعد از بـه خود آمدن درون یـافتیم کـه همچون 18 بیت آغازی نی نامـه ی سر آغاز کتاب ادبیـات عشق امسال درون 18 بیت سروده و با یک بیت وصیت نامـه بـه 19 همان عدد عشق ما و او مبدل مـی شود کـه اوج این اعداد درون کربلای عشق حسین (ع) و یـارانش سروده شده هست و بازتابش درون شب تولد این عشق کربلایی درون وجودم یعنی9/10/87 بـه روح شعری مبدل گشت و زندگی 9و10 ما تولئ یـافت کـه آن سروده و روح شعر را هم بـه وقت خود ارائه مـی دهم ) همراه با عشق و بهترین آرزوی سال یعنی تحقق دعای تحویل سال بـه عزیزانم تقدیم کنم...
هو المحسن
.ما را چه بـه ذوق خواب خوبان مارا چه بـه درک بود آنان
ما را چه بـه اندوه نگاهت کزم مـی باردی سیل خجالت
ما را چه بـه شعری آسمانی هنوزم عشق را گویی ندانی
ما را غم و اندوه زمانـه ما را هیـاهوی شبانـه
ما را درد ِ آه و رنج ِ حسرت نجاتم مـی دهید غرقم بـه ظلمت
مگر با تو بلوغ کال بس نیست که هر دم فرصت عاشق شدن نیست
بیـا ای همره و یـار خدایی فدا جویـان عشق ربنایی
بیـایید و دلم از غم زُدودید بشورید و دلم عشقی قرارید
شدم عاشق هماندم با تو هستم کـه از بوی تو و عشقت چه مستم
بدان محسن کـه این شعر از خودم نیست
هو المحسن بگفتم عاشقش کیست.
نجوای دل
.که دل نجوا کند هر دم نباشی تو از نجوای دل آگه نباشی
منم جامانده درون عشقم نگاهت منم وامانده درون مرداب حسرت.
نصیحت
.نصیحت مـی کنم راهش بجویید بدون عشق حق راهش نپویید
نصیحت مـی کنم روحت سفر کرد تو را از عشق حقش خبر کرد.
هنر
.به هنرمندیم آن خواند همـین بس باشد ما را ز غمش شعله ی اطلس باشد
هنر خواهی ز استادش بیـاموز مرا استاد رسم عشق آموز
هنر رسم بهار عشق بازیست مرا رسم هنر عشق بایدی زیست
به هنرمندیمان خواند همـین بس باشد ما را غم فردای شب باشد.
شنبه ی تکامل
87/10/7
حدود ساعت 19
و السلام نامـه تمام و عشقش همچنان نا تمام
با آرزوی تحقق دعای تحویل سال
«محسن»
سلام
آقا محسن معلومـه کنکور خیلی درگیرت کرده چون خیلی وقت بود، نبودی امـیدوارم همـیشـه سالم و موفق باشید.
سلام
این هم یک شعر از کارهای جدید و چاپ نشده ام امـیدوارم لذت ببرید:
در خیـابان
همـیشـه عروس هایی هستند
که عروسک مـی شوند
و کلاغهایی کـه چشم عروسکها را
کور مـی کند
پیـاده رو ها هر روز پر هست از آدمـهایی
که همدیگر با شتاب گم مـی کنند
کوچه ها دلتنگ تر از آن هستند
که همسایـه ها مـی گویند
این را از تمام آپارتمانـهای قد کشیده
مـی شود شنید
پارک ها
با نیمکت های خستگی
و چمنـهای مصنوعی
تنفس مسموم تنـهایی است
با کلاغهایی
که چشمـهایمان را کور کرده اند .
بهروز شنبه, 1388/02/12 22:02:48سلام
بسیـار زیبااست
کوچه ها دلتنگ تر از آن هستند
که همسایـه ها مـی گویند
این را از تمام آپارتمانـهای قد کشیده
مـی شود شنید
حظ کردم خیلی دلنشین است
فوری حواسم رو فرستادم تو کوچه که تا شعر تورا چک کنـه
صورتجلسه تنظیم شد
همـه امضاءد
حتی پرنده هائی کـه عروسکها را کور مـید
کوچه ها دلتنگ دلتنگ دلتنگند
آهای آدمـها
صدای خنده هاتان کو؟
قبل ازآنکه کوچه ها ی مـهربانی کوچ کنند
به تبسمـی امدا د کنید.
ذائقه ها بی توشـه اند؟
قلب ناز مـیکند
ودست بـه قلم نمـی رود؟
وسفیدی بـه سیـاهی فخر مـیکند
ووحی راهی نمـی یـابد
وکلمات درون نمـی زنندو بیدار نمـی کنند
زبان افتاده است
و صفحه شعر سایت ما
بی ترانـه مانده است
و بارانی
نسیمـی
از خنکای دلتان
مارا سیراب مـیکند
آی آدمـهاآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
سلام
واقعا کـه راست گفتین این صفهه سایت کیـانا مظلوم افتاده
شعرت زیباست بهزاد جان طبع روانی داری ئو قدرت تصویر پردازی قوی داری
"ذائقه ها ی بی توشـه" و " افتادن زبان" تصاویر خوب شعر شماست
قشنگ بود بازم بنویسید
شعر احساس یک احساس است
احساس یک نیـاز است
جوشش یک ساز است
شعر حکایت دردهاست
شعر الفبای غمـهاست
شعر سرآغاز شادیـهاست
سلام بر پرواز
من از خواندن شعرهای عزیرانم درون سایت انرژی مـیگیرم و وقتی صفحه خالی هست و چشمـه ها از فیضان افتاده اند حتی موقت دلم مـیگیره کـه خوشبختانـه بانو لیلا مثل همـیشـه با یک شعر پر احساس مارا از تشنگی رهانید و چشم بـه راه دل نوشته های همـه گلها هستیم کـه نمـیدونم چرا بهره مند نمـیسازند دلهای مارا.
سلام بر بهروز گرامـی
طبع شما هم بسیـار لطیف هست ، آخرین شعری رو کـه گذاشتین یـا کوچه های دلتنگ ، دوباره بخونین و دست بـه قلم بشین .
مـیدونین کـه هیچ هنر دیگه ای نیست کـه مثل شعر احتیـاج بـه ابزار نداشته باشـه ، شعر کاملا" بی واسطه هست در واقع وحیـانی ترین شکل هنر و نشانـه قرب هست . هنرهای دیگر را ببینید ، حتما " نیـاز بـه ابزاری هست که تا بتوانند جاری شوند ، نقاشی ، موسیقی ، نمایشنامـه ، معماری ، مجسمـه سازی و سینما .
موفق باشید .
سلام بر بانو لیلا جودکی
جملات زیبایی بود بهتر بگویم شعرگونـه هاییست کـه مـی خواهند شعر شوند
البته چه بسا کار شما شعرتر از همـه ما باشد اگر دوست دارید که تا شعرهای خوب بنویسید بگذارید از کارتان انتقاد شود
سلام بر بهروز گلاب دون
گفتم گلاتبدون
چون گلاب ها اگه روزی تموم بشـه
گلابدون
همـیشـه وفادار مـی مونـه
هوای شاعرها را حتما داشت بیشتر بنویسید و بـه وبلاگ من هم بیـایید بد نیست
سلام بر بانو انور و پرواز
بنا بود این صفحه وقتی راه افتاد از سوی بانو فرزانـه جایزه داده شود ولی مواجب نرسید وعنقریب این تتمـه ذوق وقریحه هم ته مـیکشـه و امدادی اگر نرسه بـه قول پرواز فقط گلابدون مـیمونـه و یـاد عطرای وعدهات داغم مـیکنـه و فلذا برسان پیـام ماراکه دگر نمانده جانی تو همان صاحب سایتی کـه بنا نـهاده بودی کـه غریق نعم نمائی همـه اهل این بنا را وچه شد کـه آنچنان شد کـه چشمم بـه در بمانده ز کرم خبر ی نرسید.
ازلطف دوستان من بسیـار متشکرم و اگر گاه گاهی عنان قلم از کف خارج شد و مطلبی نوشته شد منباب تغییر ذائقه هم سایتی های عزیر دل بود وگر نـه ما کجا وبی وفائی.
سلام آقا بهروز
اسم جایزه کـه مـیاید ماهستیم .البته دگر امـیدی بـه جایزه بانو جان نداریم.به خاطر اون مدتی کـه مـیرم اضافه کاری و امروز فقط یک شیفته بودم مـی روم که تا برای کودک دلم (به قول انور خانم توجه کنم) و جایزه ای بخرم
الا ای بانوی شعر
با تو دگر کاری نیست
به تو و همراهانت همـی گویم بدرود
چرا کودک دل را دادی فریب
کودک و بالغ والدم را کردی درگیر
برسر جایزه تو درون دلم غوغاهاست
کردی آتش کودکیم را دوباره بر پا
دگر امـیدی ز تو نمـی آید
پس ما را بدرود بدرود...................
سلام بر پرواز جان عزیز
ما درین ره چو کرم ابریشمـیم
بد شکلیم ولی آهسته رویم جانان دست گیر که تا که با هم پرواز کنیم .
سلام بر بانو لیلا جودکی و بهروز گلابدون عزیز
واقعا متاسفم
یعمنی شما تمام ذوق و ذائقه شعرهاتون بـه یـه جایزه بی ارزش وصل است
به خدا من کـه خبری از این جایزه نداشتم ولی فک نمـیکردم بچه های اینجا به منظور جایزه شعر و مطلب مـی ذارن وگرنـه هرگز شعر نمـی دادم
سلام بر پرواز گل گلاب
حق با شماست ، اینجا ، منظورم فضای سایته ، یک کمـی شوخی و جدی درهم ارائه مـیشـه برایی کـه تازه نفسه ممکنـه ابهام ایجاد کنـه ، نگران نباشید با خیـال راحت شعر هاتون را بذارید ، هیچبه هیچجایزه نمـیده و موضوع طنزه ، اگه دوست دارید یـه سر بـه اتاق معما بزنید ببینید اونجا سر جایزه چه سر و دستی شکسته مـیشـه البته فقط درون قالب شوخی( البته دروغ چرا مثل اینکه آخرسر یکی دوتا تقدیر نامـه رد و بدل شد ) جای نگرانی نیست . اینجا امنـه ، شما فقط بسرائید .
موفق باشید .
بهروز پنج شنبه, 1388/02/17 23:26:54سلام بر پرواز
شما اولین نفر بودید کـه مارا مفتخر بـه لقب گلابدون نمودید و جایزه مرحمت فرمودید و الا که تا حالای مارا درک نکرده بود کـه یـه همچو لطفی داشته باشـه و من دائم دارم با بانو لیلا و فرزانـه درمورد قاپیدن جوائز دعوا مـیکنیم و خدا شمارا حفظ کند.
سلام برپرواز عزیز
تو کـه دارای دو اسم بزرگی محمد همنام آن یکتای آفرینش وپرواز نشانـه رها و آزادی وارستگی .
چرا عجولی ؟چرا زود قضاوت مـی نمایی؟
آیـا شنیده ای حدیث بزرگ سرورعالمـیان محمد مصطفی (ص) را کـه فرموده اند :
هیچگاه قضاوت ننماید کـه قضاوت فقط شایسته خداست .و اگر خواستید قضاوت نمائیدصد(100)عذر بتراشید و اگر نود و نـه (99)عذر تراشیدی وقضاوت نمودی بدان کـه گناهکاری.......
آری ای برادر عزیز همـین یک حدیث درون بدترین شرایط زندگیم مرا دگرگون ساخت و آرامش ازلی بر دلم جاری ساخت.
اما درون مورد جایزه این فقط یک شوخیست کـه ما را بـه ذوق مـی آورد و چند خطی مـی نویسیم .
بزرگترین جایزه من همان خوابیست کـه چند ماه پیش
خسته از دنیـا وزمانـه بودم بود .
خواب دیدم کـه برای آقایم امام زمان شعر مـی سرایم
اما من درون عالم بیدرای نـه شعر مـی خوانم نـه شعر بلدم نـه از ادبیـات چیزی مـی دانم .اما انقدر شعرم زیبابودکه هنوز شیرینیش را درون دلم حس مـی کنم ولی چیزی از آن بـه یـاد نمـی آورم .
فردای آن روز بـه ناگاه دست بـه قلم شدم و چیزهای شبه شعر مـی نویسم .این نوشتن واین خواب ها لطف خداست که خود بزرگترین جایزه هاست. دوست نداشتم خوابم رو تعریف کنم اما نخواستم خدایی نکرده بـه خاطر شوخی من شما و فرزانـه خانم آن بانوی شعر عزیزو عمو بهروز انور خانم وسایت کیـانا جون و همـه سروران عزیز رو ناراحت کرده باشم .با آرزوی موفقیت تمامـی سروران گرامـی
انتظار
بازدرانتظارم درانتظاریـارم
ای یـارسالهاست درانتظارم
هرلحظه درهرمکان درانتظاریـارم
انتظارت بامعناست بامعناست انتظارم
الفت نشانـه آمدنت باشد
نونت نشانـه نورت باشد
ت ات نشانـه تولدت باشد
ظ پایـان ظلم زمانـه ات باشد
الفت امـید دوباره وصال باشد
ر ات نشانـه ره خدا باشد
آری درانتظارم درانتظاریـارم
ای صاحب زمان درانتظارم
تقدیم بـه مولایم امام زمان
جمعه 18 اردیبهشت
سلام بر همگی
گاهی اونقدر غرق درون دنیـای شعر و هنر مـی شوم کـه کوچکترین حرفی احساساتم را تحریک مـی کند
عذر مـی خوام اگر زود عصبانی شدم
من کـه نمـیدونستم اینجا چجوریـه
خوب شعر جدیدم را هم براتون مـینویسم ولی نظر یـادتون نره :
وقتی مـی نویسم
خرچنگهای دفترم راه مـی افتند
روی کاغذ
و شعرهایم وارونـه مـی آیند
دارم شبیـه عکسی مـی شوم
که از خودم گرفته بودم
در ازدحام خیـابان
هر چه پیش مـی روم
دور تر مـی شوم
حتی دیگر عکسم را بیشتر از خودم
دوست دارم.
هنر من شعرِ من، بی قافیـه با قافیـه
گفتن از رفتن، نبودن کافیـه
هنر تو شعر تو، حتی سپید یـا اینکه نو
هر قلم همراه مرگ ثانیـه!
هنر من شعر من، با عشق بی نفرت
گناهم پرسه درون هر واژه بی منت
هنر تو شعر تو، شایسته شایسته
چه مجنونی چه لیلایی، بی صحبت
سلام بر مـهدی خوب و پرواز گرامـی
دم هر دو گرم ، کیف کردم . پرواز گرامـی این شعر هست یـا بحث روز روانشناسی . عالی عالی .
یکی از پر چالش ترین بحثهای روز دنیـا بر سر خود ایدآلی و خود واقعی هست . و شعر شما مصداق این بحثه ، ناب ناب .
فقط خواهش مـیکنم نگران نباشید ، اجازه دهید شعرهای زیبایتان جاری شوند . خدا قوت .
نام متبرکش را خواندم
و کلمات پاک شدند و شعر آغاز شد
واینک حروفند کـه خود درون کنار هم
مـی نشینند
ومن فقط نگاهشان مـیکنم وبی ترتیبی
مفاهیم را بین خودشان تقسیم مـیکنند
آزادی بی هیچ تعلقی
آزاد هست و عدالت ونان همسایـه نمـیشوند
چراغ روشنائی را مـهمان کرده هست وباد اورا مـی پاید
وخنجر بر پشت دوست
به تماشا فرو رفته
وآدمـیت قبای خویشرا
بدان آویخته هست .
سلام بر انور عزیز
نمـی دونم بحث روز روانشناسی چیـه
به هر حال این شعر هم مثل همـه کارهایم همـینجوری خودش اومد نـه اینکه سعی کنم از یک بحث روانشناسی استفاده کنم و برای چیز خاصی شعر بنویسم
بازم ممنون از اظهار لطفتون
شعرهای بچه ها همـه زیباست
البته شعر بهروز برام جالبتر بود
ولی بـه نظر مـیاد شما درون این قسمت یک نقاد کم دارید و اطلاعات فنی راجع بـه شعر ندارید اینطوری فکر نمـی کنم بـه جایی برسید
پرواز
ما اینجا قصد نقد نداریم به منظور این کـه اتاق بسیـار شلوغ مـیشـه و افراد نمـیتونن شعرهای جدید رو بخونن.
اینجا یک جور تمرین شعر گفتن هست وی رو هم نمـیشناسیم کـه نقد حرفه ای بلد باشـه . نقد غیر حرفه ای هم بی فایده هست . اگر شما نقد حرفه ای مـیدانید یک اتاق دیگه بـه اسم اتاق نقد اشعار سایت ایجاد مـیکنیم . البته اگر وقت داشته باشید.
بهروز پنج شنبه, 1388/02/24 14:07:11بانو فرحناز سلام
تا حالا ما فکر مـیکردیم بحث نقدی هست و از نسیـه خبری انشاالله نیست ولی مثل اینکه این نقد ما هم حواله شد بـه آتیـه فرمودید کـه نقد کننده حرفه ای از کجا پیدا کنیم، آقا رضا حرفش به منظور ما سند هست و چک قبول داریم.ولی با هاتون موافقم اینجا فضای سبزی ایجاد شده کـه هر باتوجه بـه قریحه اش گلی بکارد و ما از زیبائی کلام او کـه نشات گرفته از مـهربانی هست حال وهوائی تازه کنیم بعد دوستان هیچ آداب ترتیبی مجوی هر چه مـیخواهد (در کمال محبت وصفا )بگو.
خوب حاج بهروز یک اشتباه بی نظیر کردین کـه مـیتونیم که تا دو هفته ای سر بـه سرتون بگذاریم و از سوتی هلو و باقلوای من خیلی خنده دارترهست. من نوشتم کامنت بالا رو و فرح ننوشته ! اگر دقت کنید اسم من بـه انگلیسی هست و اسم فرح بـه فارسی ! تازه من یک عاز اصفهان خودمون دارم فرح یک عاز یک غروب!
حالا چون رضا طبقه اول هست من مـیتونم با ا چکتون و بگیرم ! شاید هم نداد !
بهروز دوشنبه, 1388/02/28 13:30:01سلام بر بانو فرزانـه
من وقتی اسم نقد آمد و جلو چشمام پولها و تراولها شروع د بـه رژه یـاد آقا رضا افتادم کـه بانو فرحناز راضیش کرده به شعرای سایت جایزه بده منـهم هول شدم دیگه اسم را کامل نخواندم چون معمولا از این وعده ها بابت جایزه از محل جیب آقا رضاست و نام بانو فرحناز را نوشتم ولی اشکال نداره شما کـه چک را گرفته اید خیـالم راحت شد و مـیروم سراغ شعر و دوستان هم لطفا مدد کنند .
یکی بود یکی نبود (یکی بید یکی نبید)
یـه آقا رضا بود (یـه آق رضا بید)
جایزه مـیداد نقد نقد (چون اتفاق نمـی افتد ترجمـه ندارد)
و دوستان درون صف منتظر (در بروجرد صف نیست بنابراین معادل ندارد)
و جانشان درون حال بالا آمدن بود(جونشون درون حال بالا اومدن بید)
و جانشان بالا آمدو مردند( جونشون اومد بالا و مردیدند)
و جایزه خبری نبود(از جایزه خبری نبید.
سلام بـه همـه دوستان
ببخشید کـه اینو مـی گم
اما احساس مـی کنم این سایت و این قسمت مخصوصا هیچ محتوای خوبی را ندارد با توجه بـه گنجایشش البته
احساس مـیکنم کاملا شعرها به منظور رفع دلتنگی و لحظات سرگرمـی گذاشته شده من اگر کمتر شعر اینجا مـی نویسم ناراحت نشید کاش لا اقل گروه و اعضائ گاهی برنامـه های تفریحی داشتند که تا بیرون هم همدیگر را ببینند
فعلا بای
پرواز
ممنون از اظهار نظرت راجع بـه این قسمت سایت .
اصولا رویـه براین قراراست کـه افراد بـه بخش هایی مـیروند کـه دوست دارند و لذت مـیبرند. اینجا ما یک کار حرفه ای نمـیکنیم ادعایی هم نداریم کار بعضی وقت ها شوخی هست و بعضی اوقات جدی . راستش را بخواهی بـه نظر من اصلا شعر و شاعری حرفه نیست. خیلی وقت ها هم شده کـه به مسائل بسیـار جدی اینجا پرداخته شده و شعر های نسبتا خوبی هم گفته شده شما اگر برید بـه قسمت های قبلی این قسمت سایت کارهای خوبی از مسعود و مـهدی و لیلا و .... مـیبینید بحث نقد هم کـه البته گفتم درون اینجا مطرح نخواهد شد چون نـه جا داریم و نـه نقاد . مسعود یکی از بهترین ها ست به منظور بحث نقد کـه فکر نمـیکنم وقت داشته باشـه به منظور نقد شعر های ما ! بـه همـین دلیل هم ما اهسته اهسته پیش مـیریم که تا بالاخره ببینیم کـه به کجا خواهیم رسید حالا یـا بـه جایی مـیرسیم یـا نمـیرسیم ! هیچ کدام از ما شاعر حرفه ای نیستیم. اتفاقا این طوری بهتر هست چون بعضی ادعای شاعری مـیکنند و متاسفانـه شاعری و نویسندگی را از پا درون مـیاورند!
ما هم تفریح مـیکنیم هم کار جدی ! خوشحال مـیشدم شعرهاتو ن رو اینجا مـیگذاشتید ولی اگر با محتوای این قسمت مشکل دارید کاملا حق مـیدم بـه شما کـه نگذارید ! ابدا هم ناراحت نمـیشویم بالاخره عضو فعال درون این قسمت هست .
شعر به منظور سرگرمـی هم بسیـار با ارزش هست ! سعدی هم شوخی مـیکرده و از خوش گذرانی مـیگفته !
بهروز سه شنبه, 1388/02/29 01:06:56http://www.khawaran.com/archive/LisaSorosh_ManYakZanam.htm
شعر خوبی بـه نظرم آمد درون ارتباط با فمنننننننننننننننننننننننن
سلام
با نظر فرزانـه جون سخت موافقم ..... بگذار کـه احساس هوایی بخورد .
تشکر از بهروز گرامـی .
پرواز سه شنبه, 1388/02/29 22:26:34سلام
ممنونم کـه فضای اینجا را برایم شرح دادید گاهی احساس مـی کنم شعر حرفه ای درون جلسات و انجمنـهای مختلف تاثیر زیـادی روی من گذاشته که تا جایی کـه دیگه نمـی تونم زیبایی های یک متن شاعرانـه معمولی را ببینم و لذت ببرم توقعم از شعر بالاتر رفته
به هر حال این مشکل منـه نـه شما اما نبایدانی را کـه اینقدر با هم صمـیمـی و مـهربانند از شعرهایم محروم کنم
قول مخیدم بازم بنویسم
راسی نظرتون راجع بـه پیشنـهاد من درباره ملاقاتهای اعضاء گروه و گاهی تفریحات و گردشـهای همگانی چیـه؟
چه کنم
با این کاسه
با این کاسه چه کنم
که مـیچکد از ان
درد چه کنم چه کنم
ممنون از این کـه با ما همکاری خواهید کرد . گردش همگانی فکر خوبی هست ولی همـه اعضا از تهران نیستند و برای همـین کار مشکل مـیشود. ولی من جوابتون و مـیسبارم بـه اهالی تهرانی!
farzaneh چهارشنبه, 1388/02/30 05:21:31ان قدر خیـاط روزمرگی
کمر دلم را گشاد کرد
که دیگر
اندازه ات نیست !
( دوستان غلط املایی جدی هست ! ان را جدی بگیریم ! البته این یک قسمت از شعر نبود ! بهروز خان شما واقعا با این حرف ها و شعر های مرد سالارانـه تان جایزه هم مـیخواهید ؟ جل الخالق ! )
masoud چهارشنبه, 1388/02/30 15:40:05تقدیم بـه همـه ی آنـهایی کـه شعر را بی تکلف مـی خواهند و باغ اندیشـه را محل رویش گلهای وحشی
وقتی آینـه ی خانـه مان
درون من تکرار مـی شود
نسیم نگاه تو
در قاب آینـه
سنگفرشی از عشق مـی گستراند
ای همـیشـه آشنای من.
سلام بر مسعود گرامـی
گفتم با نظر فرزانـه جون سخت موافقم . این هم نمونـه اش . واقعا" کـه در این زمـینـه اگر بهترین نباشی ، یکی از بهترینـها هستی . احسنت بـه این شعر قشنگ ، احسنت بـه تصویر زیبایی کـه از این بخش سایت ایجاد کردی .
دیروز مـیخواستم درون اتاق حافظ برم و یـادآوری کنم کـه غزلی درون انتظار شماست ، اما با توجه بـه وقت تنگتان دلم نیـامد ، ما را از این شعر های زیبا و خودتان را از این لطافت محروم نگردانید ، یعنی درون یک کلام اگر بـه کار ( کـه قطعا" ضرورت هست ) رو بدین وقتی به منظور شعر باقی نمـی ماند .
موفق باشید .
سلام بر بانو انور
منـهم باشما و بانو فرزانـه موافقم ولی جایزه را بدهید بـه من کـه همش بـه فکر بانوان هستم و طرفدار مرد سالاری به منظور اینکه مواظب نسوان باشند همانطور کـه خداوند دستور فرمودند و آدم مامور حراست از حوا شدند.
ای کـه دستانت ادامـه نور است
وزبانت ترسیم کننده زور
رفتارت با جور همسایـه است
و پیـامت زلزله 7 ریشتری است
من رسالتم
ادامـه آزادی است
که از مـیدان اما حسین مـیگذرد
پس
ایستاده ام چون صندلی خالی وجود ندارد
تا انتهای خط.
منم من آن کودک بهمن
منم آن کودک سه ماه مادر
منم زاده برف سنگین بهمن
منم زاده فکر آن شعر مادر
منم آن شبه شعرفکر لیلا
صدای دلتنگیـهای دل لیلا
منم آن فرزند سه ماه لیلا
لیک خیـالی باطل بود لیلا
ز پرواز عقابی شد هراسان
رها کرد ما را درون بیـابان
مادر من کیست؟؟؟؟؟؟؟
لیلا یـا کـه فرزانـه.....
فرزانـه بانوی شعرسایت
صبور و سنجیده سخنگوی
حمایت کرد زمن وامثال من
جان درون بدن کرد شعر من
داشتم خاموش وزرد پر پر مـی گشتم
ساکت و انگشت بـه دهان مـی گشتم
ناگهان ندایی ز فرزانـه بـه سایت آمد
در آن لحظه جایزه وبهروزیـادم آمد
گاهی بـه سبُک بالیِ یک شاپرکم
دستِ بادم
باز شادم
نفسی مـی کشد آن خون و رگم
گاه دنبال خودم مـی گردم
پی آن کودکیم
راست مـی گویی، کی ام؟
شاپرک ملعبه ام مـی کردم
حال حس مـی کنم آن لحظه چرا مـی خندید!
او مرا ملعبه خود مـی دید
شایدم مونس روحش بودم
او مرا مـی فهمـید
او مرا مـی فهمـید.
salam
fonte farsi nadaram man ham dochare ghereftari shodam vali emrooz ta akhare vaghat in moshkel ra hal khaham kard az toronto be hame salam daram
vali jayezeh ra khahesh mikonam ta man nistam neghadarid
man inja gharibam
va shomaha ra kam daram
ta dobareh
khodam basham
داشتم خاموش وزرد پر پر مـی گشتم
ساکت و انگشت بـه دهان مـی گشتم
ناگهان ندایی ز فرزانـه بـه سایت آمد
با خوشحالی
فریـاد مـی زد
از رضا جان عزیز
گرفتم چک را
اینک این هم پول
شعرا
ای عزیزان گلم
غم نخورید
پخش آن با من
با ا رفتم
این راه دراز
وگرفتم حق را
پر پرواز نبودی بامن
مدد از تکنولوری یـابیدم
تا شما شعر بگید و
منم نقد کنم.
salam
man dar vaterlo hastam va inja baz ham font farsi nadarand ghoftam arz salam konam
بهروز گرامـی
درود بر شما ، امـیدوارم سفر بـه شما و مـهربان خوش بگذره .
farzaneh جمعه, 1388/03/08 04:52:58بهروز خان قرار نشد کـه مارا محروم کنید از اشعار نابتون درون عالم غربت ! ممنون از این کـه به این بخش سر مـیزنید.
ان قدر دلم تیر مـیکشد
تا بـه سرفه بیفتد
salam
ma dar vatan gharibeh
inja vatan ra faryad mikeshim
ma dar vatan gharibeh
dar hasrat yek namad irani
chesh ra
ta entehay pelk
baz kardeim
inja hameh neghaha
ya jenetik ast ya orghanik
khandeh ha estaNDARD
kardehand va mehrbani
dar kocheh pas kochehaye manteghe bagha
ghom shodeh ast
inja aghar nabod
in chand mehraban
darya del
mandan dar in
khake sard sard tohi az eshegho mehr
yek lahzeh
jayez nabood.
سلام
من از مـهدی خان و لیلا بانو و...........نوشتاری نمـیبینم بچه ها کجائید ؟ صفحه دارد با حرفهای من یخ مـی زند.
sobeh bood ke porsid savar
winstone dari?
daneie chand?
lait ast?
marde baghal kami shaer bood
vajeh ha ra midanest
midanest ke lait yani chi
va chera baziha
vaghti delshan
mighirad
bayad lait ra
tarjih dahand
va bedin tartib ast
ke delshan
dighar nemighirad
va safheh az shershan
sabz khahad shod
بهروز خان یک جایی هست بـه اسم فونت صلواتی کـه بهتون فونت مـیدن . من همـیشـه شعرهاتون و سخت مـیفهمـیدم چه برسه کـه دیگه الان فرنگیش کردین. ولی از شوخی گذشته منتظر اشعار دوستان هستم. فعلا چشمـه ذوق خودم یک کمـی خشکیده این هم یک متن غربتی !
چمدان صورتی ام را ایندفعه بـه دوش نمـیکشم بـه مدد تکنولوژی یـا هر انچه کـه هست قرقره های ساک بـه کمک دستان نـه چندان ظریفم مـی اید. پالتوی کت و کلفت بلندم دارد هلاکم مـیکنم. ولی مادرم بـه زور توی فرودگاه تنم کرد اینجا درش نمـی اورم هنوز هم مثل 5 سالگی فکر مـیکنم دوربین دارد. ایندفعه نـه از ماشین کرایـه ای خبری هست نـه از خانـه. هیچ هم اسمم را عجیب و غریب روی صفحه کاغذ ننوشته است. صدای مترو توی گوشم مـیپیچد. باد موهایم را پخش مـیکند دستم را روی سرم مـیکشم که تا مطمئن شوم از ماندگاری حجاب و در مخمصه کمـیته نیفتادن >
که مرد مو بور چشم ابی پرسر که تا پا تتو مرا مـیخکوب مـیکند. نـه من ایران نیستم.
نمـیدانم کجا بروم. خط پیکادلی یـا فیل و سیرک ؟ فیل وسیرک ؟ چمدان صورتی ام را با قرقره های قشنگش روی زمـین مـیکشم . ادرس مـهمانخانـه را از جیبم درون مـی اورم.خوب خط اجور حتما سوار شوم . دوباره باد مـی اید و این نشانـه خوبی هست یعنی بـه زودی مترو مـیرسد. دیگر دستم را روی سرم نمـیکشم. ام را سپر مـیکنم و سوار مـیشم . قدبلند و نرم و نازکی با چمدانش بـه من لبخند مـیزنند.ساعت ده شب مـیرسم مـهمانخانـه . ک پشت مـیز مـی پرسد: اتاق خالی انـه مـیخواهید یـا مختلط. مـیگویم انـه لطفا کـه البته او انـه را از قبل با دیدن چشمـهای قهوه ای و پوست تیره ام علامت زده است.
ملافه های تمـیز را روی تخت مـیکشم . گریـه کنم ؟ چرا ؟ جای کـه خالی هست در این مـهمانخانـه فکسنی ؟
جای خود خودت برایت خالی نباشد ترانـه جان مردم رفتنی هستند. عزت مـیگفت وقتی رفتم خداحافظی کنم.
خودم را نیشگون مـیگیرم. هستی؟ هستم؟ خوشحالی؟ حالم بد نیست خوش؟ نمـیدانم.با لباس مـیروم توی تختخواب. لباس عوض نمـیکنی ؟ نـه ولم کن. چشمـهایم را روی هم مـیگذارم. تهران ساعت نـه شب کافه موکا از گارسن خداحافظی مـیکنم. کاش مـیدانست کـه دلم انجاست. ساعت ده شب با سارا مـیرویم توی کوچه بعد کوچه های سهیل سیگارکشی و نگاه های عجیب غریب را تحمل مـیکنیم
چراغ روشن مـیشود. چشمـهایم را باز نمـیکنم. حوصله انگلیسی حرف زدن ندارم. ولم کن ولم کن. دلم مـیخواهد پرواز کنم چراغ را خاموش کن چراغ را خاموش کن. حرف نزن حرف نزن دیوانـه دیوانـه دیوانـه.
تاریک تاریک تو نیستی مار خاموش چراغ.
ساعت ده است. از صبحانـه خبری نیست. دیدی دیر شد . ولم کن. مردم کـه مثل تو نیستن . با دیدن چشمـهای ابی کایلی دست از سرم بر مـیدارد . بـه هم لبخند مـیزنیم. مـیگوید :" اه دیدی باز دیر رسیدم. "
مـیخندم دیدی دیگه غر نزن.
شروع مـیکند بـه حرف زدن لبخند مـی این پا اون پا مـیکنم.مـیگوید "شاش داری". مـیگویم "اوه نـه بگو ." "کدوم اتاقی." "هفت."
"به اتاق ناز نازیـا"
"اره"
"من کـه مختلط گرفتم کی پول مـیده واسه اینکه چهار که تا پسر نبیننش بگذار اونام ببینن.تازه نصف این مملکت همجنس بازن."
غرمـیزند برو گم شو دیگه.
"شماره ات را بده من حتما بروم. شماره اش را مـیدهدومـیرود."
به اسمان نگاه مـیکنم بـه پنجره دربه داغون مـهمانخانـه بو مـیکشم . نـه اینجا نیست. اینجا نیست مال من نیست مـیخواهم عق ب بـه ریش سهراب.
چمدانِ گُلی و صورتیت را بردار
روی دوشت بگذار
ببرش با خود از این فاصله ها
تا هوایی بخورد، دود سیـاه!
که درون آن عمق زمـین مـی پوسد
بین آن همـهمـه ها...
نکند رنگ لطیفش برود
نکند عشق نسیبش نشود!
حیف این زیبای ست
حیف آن چشم سیـاه
بِکَن این قرقره ها
او آواز خوش هزار را مـی داند
درد دل این زمان را مـی داند
تا راه رسیدن اندیشـه عشق
او اسم شب بهار را مـی داند
انار چشمانش دانـه دانـه شد و ریخت
و مگر گریزگاهی بود باران شرم را
که بر من بی چتر ریـا مـیریخت
masoud جمعه, 1388/03/22 13:36:32او لحظه ی ناب این حضور را مـی داند
درد دل این روزگار را مـی داند
تا وقت طلوع صبح زیبای غرور
او اسم شب بهار را مـی داند
dasthayam ra dar baghcheh
khaham kashat
sabz khahad shod sabz khahad shod
midanam
forogh
سلام
من دیگه شعری ندارم
فقط دوست دارم پرواز کنم
سبکتر بشم
اونقدر کـه از این دنیـا راحت بشم
اگه دیگه نیومدم اگه روزی نبودم شعرهایم را بـه هم اونایی کـه دوست دارن برسونید
دوست داشتم خودم ای کار را م اما نشد
........
salam
این سرود مربوط هست به ترانـه فریـاد استاد شجریـان
فریـاد
مشت مـیکوبم بر درون پنچه مـیسایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من بـه تنگ آمدهام از همـه چیز
بگذارید هواری ب
های با شما هستم
این درها را باز کنید
من بـه دنبال فضأی مـیگردم
لب بامـی سر کوهی دل سهرأی
که درون آن جا نفسی تازه کنم
مـیخواهم فریـاد بلندی بکشم
که صدای آن بـه شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا حتما این داد کند
از شما خفته چند
چهی مـیاید با من فریـاد کند
نگرانم کـه چرا بی اثرم
من درختی بودم
ولی افسوس دگر بی ثمرم
شاخه و برگ تری بود مرا
نگرانم کـه چه خم شد کمرم
سایـه و چتر سراسر خنکم
مـیوهء کِرفتر از زالزالکم
نگرانم ز غم شاپرکم
من درختی بودم
من از دنیـایی از باران تو را رنگین کمان کردم،
تو را با آنچه مـی خوانم شبی رویـا صدا کردم،
دعا کردم،
جدا کردم دل از دوری،
دعا کردم،
خدا را درون خیـال خود صدا کردم
رها کردم من این بند اسارت را،
همـین دنیـای ذلت را،
همـین بی رحم بیرحمـی
که برچیده عدالت را
که چون بودی نبودم من،
اگر بودی کـه بودم من!؟
که چون هستم نبودی تو،
اگر بودی کـه بودی تو!؟
من از دنیـایی از باران تو را رنگین کمان کردم،
تو را از فرط بی مـهری شبی دنیـا صدا کردم!
امشب شعری خواهم نوشت با اشکهایت
جاری خواهم شد بر گونـه ها با ناله هایت
حرفهایم همـه ساکن
قلم ها همـه بی رنگ
که تا آن لحظه ناب
کـه بگویم
کـه خود اشکم
ای بـه چشمانت جاری
ashkyar یکشنبه, 1388/04/28 21:05:45... اشکیـار.
Mehdi سه شنبه, 1388/04/30 09:26:03تو را روزی بر این محمل سلامـی بود گرم و خالی از منت
سلامت را جوابی هست اگر روزی گرفتت دل از این غربت
تقدیم بـه فرزانـه، مسعود، بهروز، لیلا و.... امـیدوارم هرجا هستید سالم و شاد باشید.
farzaneh سه شنبه, 1388/04/30 18:04:45سلام !
ممنون از شعر خیلی خوبت مـهدی جان ! من یک خورده از شاعری افتادم ! شعر هاتون رو مـیخونم ! ممنون از گذاشتن شعرهاتون درون اینجا!
Mehdi چهارشنبه, 1388/04/31 09:13:27سلام فرزانـه
من همچنان منتظر فرود قلمت روی باند سفید مـیزت هستم...داستان های متفاوت.
anvar جمعه, 1388/05/02 09:01:31سلام بر مـهدی و فرزانـه
با نظر مـهدی موافقم .
بهروز جمعه, 1388/05/02 19:17:02سلام
شعر هاتون را مـیخوانم
کار اسانی نیست
واقعا سخت است
دست مریزاد ببم
آب فندی لازم نیست؟
شعر گفتن نردبان مـیخواهد؟
شانس اوردیم کـه کمـی افتادی
و فقط یـه کمـی از قلمت و نـه خدارا شکر قلم پایت
خراشی دیده.
نمـی دانی ز دوریت چه مـی کشم
خسته از هوا نفس بـه زیرآب مـی کشم
من بـه پیمان پروانـه همـه شب که تا به سحر ...
من جدی حتما از بهروز و این شعرهای ناب شکایت کنم ! بهروز خان قرار نیست دیگر هر چه خواستیم بگوییم و در قالب شعر بنویسیم و اسمش را بگذاریم شعر !
ashkyar جمعه, 1388/05/09 19:35:43نمـی دانی ز دوریت چه مـی کشم
خسته از هوا نفس بـه زیرآب مـی کشم
من بـه پیمان پروانـه همـه شب که تا به سحر
ز اشک شمع هجر گل بـه آتش مـی کشم
برای تو ای نگهبان پیشین آفتاب این یـادگار روزهای سرد.
ashkyar جمعه, 1388/05/09 19:38:00این روزا راحت ترین کار ما آدما زود قضاوت است.
اشکیـار
نوشته ها پیشرفت خواهند کرد.
کتابها آزاد خواهند شد،
و من به منظور همـیشـه سکوت خواهم کرد.
امرداد ای برج جاده های آمدنـها و رفتنـها،
کنون کـه رفتندند یـاران،
چگونـه امواج پر تلاطم دلی بی جفت را آرام بگیرم دست،
چگونـه برکشم سایـه بـه زیر آفتابی تند زبان کـه تا نخشکد خون دلی
هیچ نگیرد آرام.
ای کیـانا خدای بنده، ای خدای کیـانا خدای.
من بغض نشکسته ام مرا فریـادی کن
من خشکیده بوسۀ گل و مرگم مرا آوازی کن
من کهنـه حسرت کویرم ،مرا چشمـه کناری کن... اشکیـار
farzaneh دوشنبه, 1388/05/19 11:52:00حالا چرا سکوت ؟
انگار بعد از گوشزد بسیـار هنری بنده بـه بهروز بهروز از نردبان شعر و شاعری افتاد ! دست مریزاد بـه خودم کـه این قدر هنرمندم! مـی خواستم بگم کـه بنده اصولا مزاح کردم ( البته یک بخشیش هم جدی بود ها) ولی منتظر اثر ها تون هستم و همـیشـه بـه این جا سر مـی . لیلا خانم را چند وقتی هست اینجا ندیده ام ! فکر کنم ایشان هم از نردبان شاعری افتاده اند!
این هم یک تکه کـه جدیدا گفتم ! البته خیلی احتیـاج بـه نقد و بررسی داره!! یک مقدار هم خاصیت های فمـینیستی داره و ممکنـه مورد هجمـه برخی از مرد سالار ها قرار بگیره! ولی من ترجیح مـیدهم کـه شـهید راه فمـینیسم شوم !! این شـهادت هم بـه نوبه خود رسم خوبی هست ! آدم را خلاص مـی کند ازشر همـه چیز
فرض کن کـه مـی توانستی مانند نیـاکانت تخم بگذاری ! آن وقت راحت مـی توانستی آن را درون لانـه رها کنی و بروی سر کار! آن وقت نـه نیـاز بـه مرخصی حاملگی و بعد از حاملگی بود و نـه عدم استخدام بـه علت حاملگی ! فرض کن مـی توانستی بروی و نان درون بیـاوری !!! فرض کن سر زا نمـی رفتی ! فرض کن ...
راستی من یک پیشنـهاد دارم : مـی تونیم یک بخش بـه تولد کیـانا اختصاص بدیم و هر هر پیـامـی یـا یـادواره ای داشت درون اون جا بگذاره که تا بقیـه هم بخو نن !
بهروز سه شنبه, 1388/05/20 22:22:41سلام
ا -اولا من درون سفر بین قاره ای بودم
2- وندیدم پیغامت را
3- شـهید راه فمـینیسم شوم !! این شـهادت هم بـه نوبه خود رسم خوبی هست ! آدم را خلاص مـی کند ازشر همـه چیز
4-منتظریم
5-زود باش
6-فرض کن سر زا نمـی رفتی ! فرض کن ..
7-بد شانسی ما
وبقیـه اش بماند که تا دوباره نردبانی بیـام .
سلام سلام سلام .....
سلام برتمام دوستان
سلام برفرزانـه خانم آقا مـهدی آقابهروز و دوست جدیدمان
ببخشید کـه جواب سلام هایتان را دیر دادم و به سایت هم سری نزدم .مدتهاست کـه دو شیفته سر کار مـیرم حتی جمعه ها هم سر کار مـیرم .و شب خسته خونـه مـی ایم کـه باید هنر کنم وخانـه داری کنم .(ای امان از مرد سالاری).البته بـه لطف خدا یک هفته توی تخت دارم استراحت مـی کنم (به خاطر عمل جراحی کـه داشتم)و امروز کـه تونستم کمـی راه برم سعادت پیدا کردم سری بـه سایت زدم و از اشعار زیبایتان لذت بردم.امـیدوارم همـیشـه موفق وسالم باشید
من منم
فریـاد از منم
اسیر من منم
رها ز من
این من منم
اینجا منم
آنجا منم
کجا منم
بی جا منم
بی تن منم
بی روح منم
بی جان منم
بی جا منم
سلام
امـیدوارم بهبودی زودتر حاصل بشـه و همچنین بیشتر بـه ما سر بزنید.
سلام لیلا جون
امـیدوارم همـیشـه خوب و سرحال باشی و کارهات هم سبک بشـه کـه بتونی بیشتر بـه سایت سر بزنی
من فقط خواننده ی این اتاق هستم و همـیشـه از حضور همگی شما نویسندگان و شعرا لذت مـی برم
دلم گرفته و از بی خبری بیزارم
قسمتم کِی شود آن گل بـه مزارت آرم؟
سراغت آمدم و نام کیـانا نبود!
پس کجا گریـه بریزم کجا گرفتارم؟
دوری و کتمان برادر جرم است!
م آیـه بده که تا که قدم بردارم
فصل دل مـی رود و فصل سفر نزدیک است
راه تو مقصد من, گو کـه برید افکارم
چاره ی درون به دری نیست جز اسکان, سحرم
در شفق مانده و از ذوق سفر بیدارم
هر از شـهد زبانی طلب یـار کند
یـار آزاده و منصور گرفتار کند
دست استادِ نوازنده این جُنگ طرب
کوک این پیکره غم زده تار کند
آفتاب آمد مـه رفت
صبح آمدشب رفت
شادی آمدغصه رفت
لبخند آمد اندوه رفت
باران آمد غباررفت
خدا آمد شیطان رفت
نیـامدم کـه جان دهم
هرآنچه خواهی آن دهم
نیـامدم شروع کنم
جدا زتو طلوع کنم
نیـامدم سحر شوم
خمـیده که تا کمر شوم
نیـامدم بـه سر روم
شکسته بال و پر روم
نیـامدم تبر
لگد بـه پشت درون
نیـامدم کـه از تو
گل بگیرم و به تن
نیـامدم کـه بی تو
پل ز ماه که تا چمن
نیـامدم بـه جنگ تو
کـه پای درون کفن
نیـامدم بـه سوی تو
کـه راهِ کوه کن
نیـامدم کـه تا ابد
عدم بـه خویشتن
سلامـی چو بوی خوش آشنایی...
نماز روزه تون قبول.ببخشید ما یـه چند وقتی نبودیم ، زندگی و گرفتاری درسته ما نبودیم ولی خدا را شکر تو این مدت کوتاه ظاهرا خیلی از دوستان با ما همراه شدند و جای خالی ما را گرفتند کـه نکنـه یـه وقت دلتنگ ما و شعرهایمان شوید...به هر حال خدا کمک کرد که تا ما الان دوباره درون خدمت دوستان باشیم البته قبلا من تو قسمت تالار گفتگو پیـامـی نوشتم ولی از ذوق اومدنمونی که تا حالا جوابشو نداده کـه جا داره از لطفتون تشکر بعمل بیـارم.
و آخرین سرودمو کـه همـین امروز بـه اتمام رسید تقدیم دوستان کنم بـه نام رمضان نامـه...
رمضان نامـه
.مژده دهی چون شود ارض و سماء پر ز نور / سالِ دگر سر رسید ماهِ نو آمد ز دور
موسم مـهمان شدن بر سر ِخوانـهای اوست / بر سر ِخوانـها خدا،هین مشوی ران بـه دور
نان و نمک گیر ِ او کی شِکند عهدِ خود / گر شِکنی عهدِ خود بعد نروی سویِ نور
سور ِدو عالم ز ِتوست شور ِجهان بر تو هست / جان و دلم سور ِ توست،در سرمان شور ِ سور
یـادِ فقیران نما که تا ببری یـاد ِ ما / این سخنی از خدا تا کـه مباشی فَخور
هر شب ِ عمرت چو قدر تا برسد صبح فَجر / گر شکنی عمر ِ هجر، بعد نتوان شد صبور
کی بسَراید دعا ، حاجت ما کن روا / محسن عاشق مرا تا برسانی بـه نور.
9/6/1388
10/9/1430
«محسن»
التماس دعا
به تو نگریسم دیدم کـه نیستم
به خود نگریستم دیدم کـه چیستم
من نیستم بی تو
من بی تو نیستم
گر هستم با تو هستم
گر نیستم بی تو نیستم
هستی مراست همـه تو
این راز نـهفته توراست همـه تو
اشکیـار زمستان 87
و حرمت شکسته شد و دیگر هیچ
من خواب دیدم خود بـه چشم خویش
که فریـاد برداشته اند یـادگاران من هر نفس
چه سخت هست نفس کشیدن بـه کنج قفس
آه ای زندان بان
رهایش کن کـه فریـادش جهانت را بسوزاند...
م.اشکیـار
Mehdi دوشنبه, 1388/06/23 14:25:56ببین چه نیک طالعی بـه نامت افتاده
گلی ز باغ ازل درون بهارت افتاده
تفألی بزدیم بر صحیفه حافظ
ببین چه مخملی بر آن نگاهت افتاده
بهانـه ای تو به منظور ز خود جدا گشتن
نـه چند بیت کـه صد غزل برایت افتاده
به بیکران کـه رسیدی ببین کـه در گذرت
شمـیم شعر و ترانـه ز کامت افتاده
ز بغض اول گریـه بـه ابر بارانی
قسم کـه خلوت لحظه بـه یـادت افتاده
هوای بر سر ما گر ز روی تنـهایی است
چگونـه این همـه عاشق بـه دامت افتاده!؟
برای آنکه "عدمت" معنا نیـابد
"بودنت" را بی معناترین واژه زندگیم گذاشته ام!
سلام بر دوستان خوب اشکیـار ، مـهدی و شیرین عزیز
خوب خوب ، نغز نغز . شیرین و لطیف چون جاری رود . چون وسعت دشت و استواری کوه .احسنت بر شما .
ashkyar سه شنبه, 1388/06/24 13:56:19دورود بـه شما عزیزان
از نظر گرم شما انور خانم بسیـار ممنونم. توجه شما مـهربان یـار بسیـار بـه من دلگرمـی مـی بخشد.
پیروز و شاد باشید
آن شب من هم تنـها نبودم
شب مـی رفت و سحر بود و دمـی مانده بـه صبح
من با من بود و من بی خود شده از من آمده بودم بی چشم
آمده بودم از گاهِ خلوت دل و آیینـه
پیچیده بود درون سرم نوای محفل دل
کـه مدام بانگ مـی داد مرا بـه کلامـی
همچنان مـی آمدم
در چشمم شبنم گل
در قلبم تپش سرخ کلامـی
در دستم قلمـی پر ز مرکب شده از شـهد گلی
خواستم کـه بنویسم
کاغذم دشت
را بود نشانی
زِ پر ریختۀ بال کلامـی
کـه چه آشنا بود کلامش بـه دلم
یـاد آوردم آن خوش قدم سحری را زاده ز شب
شبی را کـه من از او، بی خود شده از خود آمده بودم
...آمده بودم
در سرم یـاد تو بود
در چشمم اشک تو بود
در قلبم زمزمۀ وصل تو بود
در دستم دستان تو بود و من نمـی دانستم
و من نمـی دانستم آن دم تو درون منی و من اندر تو...
م.اشکیـار
پدربزرگم حبه قند را با نان سنگک مـی خورد
پدرم قرص قند را با نان بربری،
من ماندم و چند دوز انسولین و نان رژیمـی!
ashkyar یکشنبه, 1388/06/29 02:06:44تقدیم مـی کنم بـه خالق هستی، پروردگار جهانیـان...
------------------------------------------------------------
در طلب مـهر تو چشم بـه نیـاز آمدم
مست مـی دست تو بی پرو بال آمدم
کشته مرا هجر تو دامن اشک دست تو
دست زمن بر مکش من کـه به ساز آمدم
در پی این دامگه من نـه بـه خود آمدم
دام مرا خوانده بود چون بـه قضا آمدم
در پرده این عاشقی مانده بـه چشم حیرتی
چشم کجا باز کنم خوش کـه به دل آمدم
در گذر از کوی تو درون خم هر موی تو
گشته نـهان راز تو من بـه کجا آمدم ؟
دوش مرا خوانده ای طاقت جان ای
جانم هزار بر بگیر بین کـه ز جان آمدم
پیش ز من گفته ای گنج نـهانی منم
کاشف آن من شدم چون ز گوهر آمدم
تا کـه بر خاک شدم از پی تو زار شدم
کی زپی نوش بهشت لب بـه مـی تو آمدم
م.اشکیـار
سلام و سپاس
بسیـار زیبا و پر معنا....
farzaneh جمعه, 1388/07/03 04:02:35شیرین بـه نظرم این یکی از بهتریت شعرهایی بود کـه گفتی
و اما من و شعر و نویسندگی !
از نردبام شاعری کـه بیفتادم و پایم بشکست !
ولی آدم حتما خودش رو ببخشـه!
ashkyar یکشنبه, 1388/07/19 11:25:20یک زخم و هزارآسمان
آن روز تن جنگل بـه زیر پای سنگین وسیـاه آن صیـاد بـه خود مـی لرزید، آن روز دل جنگل بـه زیر اشکهای بال پرندۀ زخمـی همـه پر زخون بود، آن روز پوست جنگل مـیان پنجه های تیز آفتاب بی آمان مـی سوخت.
آری آفتاب زبالا مـی دمـید و مـی دمـید و پرندۀ زخمـی گاهی بـه بالا و گاهی بـه پایین مـی پرید و مـی پرید و به دنبالش صیـاد مـی دوید و مـی دوید.
پرندۀ زخمـی با اندکی غذا بـه سوی لانـه اش درون پیش بود، ولی تن او همـه پر زدرد بود و به خود مـی پیچید. جنگل کورۀ آتش بود و صیـاد تیر تشنـه ای از کمان مرگ از پیش و پرنده رو بـه حیـاط لانـه اش درون پیش، و گویی آفتاب پنجه هایش را بـه گلوی تشنۀ جنگل مـی فشرد که تا پرنده را درون خود ببلعد، انگار کـه او هم صیـاد دگری بود تشنۀ خون. همچنان صدای خس نفس صیـاد بـه گوش پرنده نزدیکتر مـی شد و پرنده خسته تر اما پر زامـید دیدار جوجه هایش شتابان پر مـی زد، رد خون تنـها نشانۀ صیـاد بود از بعد ط اش، و جنگل تنـها گریزگاه پرنده.
آفتاب کـه در حیـاط آسمان مشغول بازی بود و خود نمایی مـی کرد با دیدن این همـه استقامت و فداکاریِِ پرنده خجل شد و شرمسار از این دوستی صیـاد، آفتاب بـه خود آمد و بادها را راند و ابرها را خواند، بغض آفتاب شکست و بارانی شد، جان جنگل تازه شد و زخم تنش دشتی از گلهای سرخ لاله شد.
دیگر نـه ردی مانده بر جای و نـه زخمـی بر تن و نـه صدای پای صیـادی بـه گوش این جنگل، صیـاد خسته بود و افتاده بر راه، چنان کـه مـی خزید لرزان و ترسان و گریزان از این مـهر باران، حالا دیگر صیـاد بود و رد سیـاه پای خویش بر تن خاطرجنگل و چشمـهایی کـه سایـه اش را انکار مـی کرد.
ودیگر آن پرنده تنـها نبود اوبود و آفتاب مـهربان و ابر دل نازک و باد بهاران، پرنده آهسته آهسته بـه لانـه اش نزدیک مـیشد، آن لانۀ پرز جیک جیکِ انتظار، انتظاری از پی پرندۀ مادر.
نم نم آن جنگل پر زهیـاهو رنگ خواب خورشید بـه خود مـی گرفت و برکه هایش تاب را درون خود نقاشی مـی د،
ودر دل جنگل باد مـیان درختها گهواره ای شد جنبان، کـه با لالا یی خوشی از زمزمۀ باران و برگها، آرامشی را آرام آرام بـه مردمکهای پشت پنجره هایش جاری مـی کرد، و ماه درون خوابشان مـی درخشید که تا به رؤیـاهایشان رنگ امـید ببخشد.
78/7
م.اشکیـار
سلام بر اشکیـار خوب
احسنت بر این قلم شیوا و امـیدی کـه در جان شماست و بر جانـهای ما پرتو مـی افکند . حضورت درون این سایت مستدام باد .
بهروز سه شنبه, 1388/07/28 01:55:57سلام
هیچ آدابی وترتیبی مجوی هر چه مـیخواهد دل تنگت بگوی
من هم بنا دارم شروع کنم
سایت را چک کردم دیدم خوشبختانـه جوائز هنوز سر جاشـه
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن شاعر بی ذوق کـه بودم
وگذاشتم زنبیلم را درون صف
خانم نوبت من است
من از صبح اینجا بودم
وپیتم را درون شعر ذوب کردم
وشعرم پیتی شد
وچون پیت درون نداشت
آنرا درون پیت گذاشتم.
آنگاه کـه به هنگام صبح، آفتاب را صبحانـه ای گرم کنار نگذاشتی
شب فرا خواهد رسید
و خواهی دید قهر مـهتاب را پنجرۀ خستۀ چشمانت
و باش کـه تنـهایی طلوع خواهد کرد بر آسمان خانـه ات
م.اشکیـار
ashkyar پنج شنبه, 1388/08/28 13:11:25" اشک شب "
من امشب با ماه ستاره ها گفتم
از دوری ای شمع با گل سوختنـها گفتم
دلتنگیـهایم را با شب رازها گفتم
من درون گوش سکوت از فریـادها گفتم
بر بالای کوه درد من از سقوط گفتم
من امشب با ماه ستاره ها گفتم
از چشم خود با آسمان اشکها گفتم
ای اشکیـار من با تو از دستهایش امـیدها گفتم
من آن شب از تو شعر گفتم و
تو رفتی و من
حرفهایم را با ماه ستاره ها گفتم...
87/2/1
م.اشکیـار
به اتوبوس نرسیدیم. شیوانی گفت اه اه اه! حالا حتما ده دقیقه دیگر اینجا صبر کنیم.
داشتیم مـی رفتیم خاکسپاری پدر بزرگ جیمز
سارا با بی خیـالی سیگارش را روشن کرد. من هم بـه مادری نگاه مـی کردم کـه داشت بچه اش را دعوا مـی کرد. : جاشوا کار زشتی کردی دم آن گربه را کشیدی. شیوانی دوباره شروع کرد بـه غر غر ! این جا سیستم اتوبوس هایشان خوب نیست . کاش کشور خودم بودم مـی پریدیم تو ماشین و مـی رفتیم .
شیوانی کشور تو؟ تو از سری لانکا مـی آیی شیوانی ! آن جا اگر ماشینت را آتش نزنند حتما شکر کنی ! سارا گفت درون حالی کـه پک محکمـی مـی زد بـه سیگارش.
به بقال محلمان کـه داشت رد مـی شد سلام کردم. شیوانی با بی حوصلگی گفت حالا تو دیگر شدی استاد روابط عمومـی !
گفتم ما رسممان هست که بـه بقال محلمان سلام کنیم !
بقال محل ! بقال محل ما کـه جیمز نبود با یک عالم موی بور ! بقال ما حسن آقا بود. حسن آقای آبله رو. مادر بزرگ مـی فرستادمان کـه برای ظهر ماست بگیریم. حسن اقا هیچ وقت ماست نداشت! همـه اش دم ظهر تمام مـی کرد! و همـیشـه هم مـی گفت جخ تموم شد ! انگار دلم تنگ شده هست ! دل تنگ ! حتما زنگی بـه مادر بزرگم ب و بگویم برایم از ان قورمـه سبزی ها بپزد و من بشینم روی زمـین کنارش و او با پدر بزرگم یکی بـه دو کند!
شیوانی گفت اه باز هم دیر کرد ! شما دو که تا هم که عین خیـالتان نیست!
سارا سیگارش را خاموش کرد و گفت خوش بـه حال جیمز حد اقل مـی بیند کـه پدربزرگش مـیرود توی خاک و تمام مـی شود برایش!
مگر تمام هم مـی شود ؟
نکند پدر بزرگ من مرده باشد؟ نکند بـه من نگفته باشند ! نکند دارم با خیـال راحت درون حالی قورمـه سبزی مـیخورم کـه نیست ؟
بلند گفتم حتما زنگ ب بـه پدر بزرگم
سارا گفت پدربزرگت مرده هست . دو ماه پیش هم برایش زار زدی و تمام شد .
anvar سه شنبه, 1388/09/03 08:59:46سلام بر فرزانـه ی عزیز
وقتی کمتر بـه سایت سر مـی زنید ،دلمون خیلی براتون تنگ مـیشـه ، متنـهاتون خیلی با احساس و عمـیقه . قلم رو زمـین نگذارید و بیشتر بـه نور و آفتاب بنگرید که تا تلالو انوار زیبای آن درون نوشته هاتون بیشتر منعشود .
موفق باشید .
Mehdi سه شنبه, 1388/09/03 09:38:03سلام فرزانـه
با چند خطی کـه مـی نویسی ما رو بـه دنیـای خودت مـی بری...
"خاطر تو"
برای خاطر یـاد تو
خاطره ای از یـاد رفته ترینم
از مرغ عاشق
درون نسیم
نغمـه ای درون خاطر چیده گلی:
از باد غرور
بر باد رفته ترینم
لای آن کهنـه کتاب
ناخوانده قصه ای
پر غصه ترینم ...
م.اشکیـار
خداحافظ غروب شـهر پاییز
غروب شـهر این صبح دل انگیز
خداحافظ طلوعت ساز خورشید
منور از فروغت شاخه بید
خداحافظ تو راهت مـه گرفته
تو از خیس نگاهت دل گرفته
خداحافظ تو آرامشترینم
تو هر رنگت بـه رنگ عشق بینم
خداحافظ سکوت سرد پردیس
تن گرم درختت که تا کمر خیس
خداحافظ درونت یـاد یـاری
تمام خاطراتت یـادگاری
خداحافظ دلیل هر بهانـه
چو اشکم بی قرار و دانـه دانـه
خداحافظ پ های از خواب
صدای غرش باران بی تاب
خداحافظ هوای سرخ و آبی
انار قرمز و چتر عنابی
خداحافظ بـه سر گیسو طلایی
صدای خش خشت چونلایی
خداحافظ ز غصه لبریز
خداحافظ طلوع شـهر پاییز
دورود بـه همـه و همچنین بـه شما مـهدی عزیز شع پاییزتون بسیـار زیبا بود رنگین شده بـه هزار رنگ پاییزی...
پایدار.
در این سال سی از روزم
سایۀ پیری افتاده بـه روزم
گویی کـه بازِ پیری مرا، چنگ مـی زند
آن سیـه موی مرا رنگ مـی زند
در دیـار تشنگان خون گرم ساغری درون دست شدم
فغان از دست این یوسف کشان درون کلبۀ احزان شدم
سوختن چشم مرا با رفتن یـارم ببین
گفتگوی قفس و آن مرغ بی جانم ببین...
م. اشکیـار
سلام
ما درون وطن غریبه
اینجا وطن را فریـاد مـی کشیم
ما درون وطن غریبه
در حسرت یک نماد ایرانی
چشم ها را
تا انتهای پلک باز کرده ایم
اینجا همـه نگاه ها
یـا ژنتیک هست یـا ارگانیک
خنده را استاندارد کرده اند و
مـهربانی درون کوچه بعد کوچه های منطق بقا گم شده است
اینجا اگر نبود
این چند مـهربان
دریـا دل
ماندن درون این
خاک سرد سرد تهی از عشق و مـهر
یک لحظه
جایز
۲۸ بهمن ماه ۱۳۸۸ ، سه قلعه
صبح بود کـه پرسید سوار
وینستون داری؟
دانـه ای چند ؟
لایت هست ؟
مرد بقال کمـی شاعر بود
واژه ها را مـی دانست
مـی دانست کـه لایت یعنی چه
و چرا بعضی ها
وقتی دلشان
مـی گیرد
باید لایت را
ترجیح دهند
و بدین ترتیب است
که دلشان
دیگر نمـی گیرد
و صفجه از شعرشان
سبز خواهد شد
۲۹ بهمن ۱۳۸۸ سه قلعه
دلم گرفته...
دلم عجیب گرفته هست ... و هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمـی رهاند ... نـه هیچ چیز...
نـه من سهراب نیستم.
من تنـها دوست دارم سوار بر قایق سهراب
دورشوم از این شـهرو پیدا کنم خانـه دوست را
من مـی خواهم
با فریدون از همان کوچۀ قدیمـی کـه دیگر هیچش نمـی بینم مـهتابی
گذر کنم
و فریـاد کنم
ای برادر جان تفنگت را زمـین بگذار...
بگذار با آن زن تنـها درون آستانۀ این سرما
فروغ را کنار بنشینم گرم
و از اتاق پر از مـهرش، فریـاد ب
کـه آفتاب مـی شود... نگاه کن...
کـه دیگر این پرنده مردنی نیست
پرواز را بـه قلبت بسپار.
من مـی خواهم
گذر کنم این زمستان را
با گرمـی دست اخوان ،که هیچ نیـاورد بـه اکراه دست از بغل بیرون
کـه سرما...
و فریـاد کنم بامداد را
کـه روزگار غریبی هست نازنین آری...
سر، بردار، کـه پریـان
گذشتند از این غم نان
بنگر کـه اینک بـه جرم نفس
باز هم
خوردند مـهر قفس...
کجاست نادر، آن نادر مرد روزگار
مـی خواهمش بگویم
آن خون و خاکستری را کـه در غربت قلم زدی ز خون دل
من درون دیـار خود با تمام وجودم، از این تن زدگانِ از تن
تا مغز استخوانم چشیدم تن تن تن...
دوست دارم
دستهای سیمـین را
آن شیرزن شیرین را
سجاده بگیرم سر
و فریـاد را از گلوی سبز لاله های خویش،
بخوانم
دوباره مـی سازمت وطن
اگر چه با خشت جان خویش...
*مـیان این همـه غوغا
دستان تو امـیدی را لمس مـی کرد
کـه مـی برد سوز یأس دستانم...
م.اشکیـار
*آمده از شعری از همـین قلم بـه نام "اینک ماییم دو تن"
Mehdi دوشنبه, 1389/01/23 15:23:41دلم تنگ شده به منظور دوستانی کـه اینجا مطلب مـی نوشتند!
Taraneh دوشنبه, 1389/02/20 18:41:12سلام، اشکیـار!عجب شعر زیبایی.... خیلی جالب بود...کنار هم گذاشتن نشونـه های شعرای مختلف خیلی بـه جا بود
ashkyar شنبه, 1389/02/25 11:07:41درود بـه شما ترانـه عزیز جاتون توی سایت خیلی خالی بود، و بهتره بگم حضور دوستان قدیمـی کیـانا درون این سایت بـه نظر من خیلی حتما بیش از این باشـه، کـه ما بتونیم بیشتر درون مورد کیـانا و ویژگیـهای عالی او ... بدونیم و از حضور پر ارزش شما دوستان کیـانا درون این سایت استفاده کنیم.
و ممنون از نظر پر مـهرتون...
pejvak سه شنبه, 1389/03/04 16:51:28نمـیدانم چرا؟
هروقت بـه کاغذمن رسیدم این قلم از دل نوشت
هرچه دراین دل بود بر صفحه کاغذنوشت
حی بگفتم ای قلم پنـهان بداراین رازدل
این شوریده را رسوانکن براهل دل
آبروداری تودرمـیان مردمان
این پردرد را پنـهان ازاین وآن
ازچه روتومـینویسی حرف من درهرکجا؟
هرکجاکاغذبودتومـینگاری بحرما؟
ناگهان گفتا:مقصرمن نباشم ای رفیق
هرچه دراین دل بودگوییم رفیق
گفتمش:مارارهاکن ای قلم
بگذارتنـهاشویم بادردوغم
سالهاست تنـهاشدم باکاغذی
کاغذی کـه جان ندارد بی قلم
م.ج-پژواک
pejvak پنج شنبه, 1389/03/06 20:38:36غروب جمعه کـه مـیشـه-دلم مـیگیره
دلم به منظور دیدنت- بهونـه گیره
غروب جمعه کـه مـیشـه-چشمام بـه در دوخته مـیشـه
اشک چشمام دونـه-دونـه روگونـه هام رون مـیشـه
غروب جمعه کـه مـیشـه-دلم بهونـه گیرمـیشـه
دلم به منظور دیدنت روزوشباجمعه مـیشـه
م.ج-پژواک
بهروز پنج شنبه, 1389/03/06 21:13:39سلام
کوچه ها را چهی آب خواهد پاشید
آتشدان سماور را چهی پر آتش خواهد کرد
وقندان را چهی
آن عزیز از کوچه آگاهی ما کـه آب پاشیده ایم
کی عبور خواهد کرد
با خود نسیم جاودنگی را خواهد آورد؟
از کـه بپرسیم؟
که کوچه ما کـه کوچه ما کـه دیگر کوچک نیست
تحمل این همـه بی تابی را چگونـه بر تابد.
و مگر تو
دو سنگ قبر بر چشمان من نکاشتی؟
پس گلابت کووو ؟
فرحناز یکشنبه, 1389/03/30 20:48:44فرزانـه ی عزیز خوشحالم کـه دوباره تو این اتاق مـی بینمت.
ashkyar پنج شنبه, 1389/04/10 12:18:47من مرگ را آنجا دیدم
من مرگ را آنجا دیدم
من مرگ را درون خشکیده قلمـی دیدم
کـه آبی جانش را سرخی حکمـی د بر تن
آنجا کـه هر فریـاد نقش سکوت مـی گرفت
من مرگ را درون پنجه های مشت شده ای دیدم از سنگ
آنجا کـه هر سنگ تکه تن پوش روسبیـان مـی شد
روسبی، آن لحظه ی ناب معصومگی
من مرگ را آنجا دیدم
به چشمانی کـه انتظارحلقه ی اشکی بود
کـه جاری راهش را نشان از مسافری بی نشان مـی گرفت
من مرگ را درون آواز پرنده ای دیدم
که تنـهایی ترانـه اش را قفس مـی سرود
من مرگ را آنجا دیدم
درکوچه ای قدیمـی
آنجا کـه هیچ خانـه ای را صدا بر نمـی آمد مگر خش خش برگزانش
برگها...
آن سالها کهنـه تن پوش تن خلوت خانـه اشان
من مرگ را آنجا دیدم
در جشنی پر زهیـاهو
آنجا کـه تازه عروسش
کهنـه معشوقی بود کـه عاشقش را درون بازار بی دلان حراج مـی زد بـه سکه ای
من مرگ را بر تن انسانی دیدم
کـه زیر هزار سؤال بی جوابش مـی خمـید
مرگ را بالای درختی دیدم بی لانـه
به زیر برکه ای خاموش
ونـه درون جسم بی جانی بر دوش...
م.اشکیـار
مریم دوشنبه, 1389/04/14 16:56:56ممنون اشکیـار عزیز شعرتون زیبا بود.
غریبه چهارشنبه, 1389/04/23 20:23:46سقوط، آزاد مـی شود... گاهی
گام هایش، این مسیر را از بر بودند و حافظه سنگفرش آنجا، پر از حرفهای ناگفته ک.
مدتی بود کـه در این مسیر تردد مـی کرد، تنـها، گهگاهی کـه شاهدی مـی خواستند،ی مـی آمد، لحظه ای و مـی رفت، بـه سرعت.
سن و سالی نداشت، شاید 22 یـا 23 سال.
آن روز هم با قدم هایی نـه چندان تند، مسیر مشخصی را طی کرد و بر روی اولین صندلی، کنار درب اتاق شعبه ارجاعی اش نشست.
سرش پایین بود و سعی مـی کرد، با دیدن کفش ها، شخصیت افراد را حدس بزند.
سربازی از دور مـی پاییدش.
سعی مـی کرد سنگینی نگاهش را تحمل کند، ولی آنجا همـه چیز سنگین بود، حتی عقربه ها، و زمان بـه کندی قرن.
به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت؛
درست یک سال و 8 ماه پیش، درون دانشگاه با هم آشنا شده بودند
یک ماه بعد از آشنایی، سفره کوچک عقد، مـهمانانی اندک و ای کـه خوانده شد، نامفهوم، و بله ای کـه در گلو شکسته شد.
سه هفته بعد، دعوایی بی خود و بی دلیل، بهانـه ای، مرافعه ای ... و قهری طولانی...
با صدای فریـادی بـه خود آمد، همچنان کـه سرش پایین بود، افراد را از نظر مـی گذراند.
دمپایی های پلاستیکی، شلوارهای راحتی با فاقی بسیـار بلند و دم پایی کوتاه و تنگ؛ پاهایی کـه کشیده مـی شدند و صداهای لرزان افیونی، 1... 2... 3... 4 نفر.
و او هنوز منتظر هم سرش... خواهان...
افکار لعنتی رهایش نمـی د...
لبخندی تلخ بر گوشـه لبانش نشست و خاطره ای تلخ تر درون ذهنش مرور شد...
4 ماه بعد از قهر، درون دانشگاه، و کادویی جهت آشتی، یک سکه بهار آزادی، هدیـه دانشگاه بـه زوج های دانشجو (!)، و کافی بود به منظور اسارت؟!
بغضی بر گلویش سنگینی مـی کرد، چشمانش مـی سوخت.
چند باری پلک زد، قطره اشکی بی پروا بر رخسارش غلطید؛ ک با واهمـه پاکش کرد و سرش را آرام بالا گرفت.
سرباز همچنان خیره بـه او، با لبخندی موزیـانـه.
ک دوباره بـه تنـهایی خویش خزید.
افکارش از هم گسیخته بود، از ته دل دعا مـی کرد کـه بیـاید.
هنوز هم با دیدنش احساس امنیت مـی کرد، بـه او یـاد داده بودند کـه حامـی زن، این موجود ضعیف، تنـها شوهرش است.
سعی مـی کرد خود را قوی جلوه دهد، ولی لرزه ای کـه بر اندامش افتاده بود، چیزی جز این مـی گفت.
گوشـهایش را تیز کرد که تا صداها را از هم تمـییز دهد؛
در گوشـه ای، پیرمردی جهت حکمـیت...
گوشـه ای دیگر، صدای کودکی، مـی گریست، و مادری، لعن و نفرین مـی کرد، مردی را...
در گوشـه ای دیگر، صحبت زنی با وکیل، از ضجه هایش بوی خیـانت مـی آمد...
صدای دعوا و مرافعه اشخاصی چند، مردی کـه مرد، فاتحه ای کـه خوانده شد، کوتاه، و ارثی کـه ماند...
ولی از مـیان همـهمـه ها، صدای پر واضح 4 نفر، منکر قتل، کـه قسم مـی خوردند 14 معصوم را 14 هزار مرتبه.
با صدای آرام سلامـی، بـه خود آمد.
دلش آرام گرفت، انگار کـه بار دیگر مـی توانست تنـهاییش را بای قسمت کند و بار سنگین این درد را بر دوشی بیندازد.
ولی او کـه بود؟
همانی کـه عمق فاجعه ک بود؟!
جواب سلامش را داد با یک دل نگاه پر از مـهر، هنوز هم همدیگر را دوست داشتند، هر چند بی رمق، شاید...
مرد با صدای آرام، حال ک را پرسید
ک درون حالی کـه سعی مـی کرد، غم خود را درون درون خفه کند، نگاهی پر معنا بـه مرد انداخت.
مرد متوجه سوالش شد.
پس از مکثی، بار دیگر مرد گفت: اون اتاق رو خالی کردیم، هنوز سر حرفت هستی؟ خونـه جدا مـی خوای؟
خشم بر ک مستولی شده بود، این سوال را چندین مـیلیون بار پرسیده بود، طی 1 سال و 8 ماه گذشته، و هر بار ک جواب داده بود که:
« تو قول داده بودی کـه برام خونـه جدا بگیری، سلولی کـه برام توی اون زندون ساختی، منو پژمرده کرده، اونقدر همـه شاخ و برگ دارن کـه من روز بـه روز از نور خورشید بی نصیب تر مـی شم، اگه خردم نمـی کردی، اگه شخصیتم زیر دست و پات لگدمال نمـی شد، اگه هوامو داشتی، اگه استطاعت مالی نداشتی، اگه مَردَم بودی، دلم نمـی سوخت؛
آخه این دل زمستونی اسیر من، بـه چی خوش باشـه؟ بـه 14 سکه بهار آزادی؟!»
ولی باز هم مرد همان سوال را مـی پرسید، گویـا دیکته ای را کـه ک بـه او مـی گفت از بر نمـی شد.
جوابش نداد و همان نگاه پر معنا کافی بود که تا مرد بداند کـه باز هم سوالی نا بـه جا.
همان سرباز، صدایشان کرد، نگاه از ک بر نمـی داشت، پرونده را بـه دستشان داد که تا نزد قاضی بروند... رفتند...
نیم ساعت بعد، درب اتاق باز شد، ک با چشمانی قرمز و پف آلود، متعاقب او مرد با ابروانی گره خورده
بی هیچ حرفی کنار هم قدم برداشتند، که تا درب خروجی دادگستری...
نگاهی ملتمسانـه بـه هم انداختند، مرد بسته ای بـه ک داد، خداحافظی کرد، سوار ماشینش شد و رفت.
ک تنـها ماند، که تا دوباره، چند هفته دیگر، پاک و معصوم، درون مـیان آن همـه ناپاکی، جرم و جنایت، باز گردد. و حکم طلاقش را درون دست گیرد.
و اینبار هر گاه نگاه سنگین و موزی مردی او را آزرد، دعا نخواهد کرد کـه هم سرش، بیـاید...
ک روی صندلی بیرون دادگستری نشست، بسته را باز کرد؛
مرد باز هم جهت آشتی کادو داده بود؛ چادری سیـاه!
آخر کجای این شبم ، کاین سان گرفتار تبم / گویی درین گوی غمـین ، با یوغ و زنجیر آمدم
صدها بـه عشق روی تو ، این سو روان آن سو روان / من لیک از این خیل روان، گویی کمـی دیر آمدم
در این زمـین نفس خویش، هر آن شوم رنگی دگر / من از زمـین و از زمان، ولله دگر سیر آمدم
هر پی عشقی روان من از پی خویشم روان / عقلم تبا گشت و نشد، پیر و زمـین گیر آمدم
آخر خداوندا چه سود، هر درون گشودم آن نبود / یـاری نما اینجا کجاست، از جمله دلگیر آمدم
راه خراباتم نما، که تا جان خود آنجا کشم / پشتم خمـید از بار جهل، عاجز ز تدبیر آمدم
زین داعیـه تنـها شدم ، سوی دلم هر جا شدم / رسوا شدم درون جهل خویش ، با طرد و تکفیر آمدم
راه ابد درون پیش من ، عجزی عجب درون خویش من / بازآ و در رویم نگر ، درون کوی تو پیر آمدم
سلام و خیر مقدم بـه وارش عزیز
خیلی با احساس بود ، عجزی کـه توصیف کرده بودی عمـیقاً حسش کردم ولی اینم مـیدونم که تا به این عجز نرسیم بیداری و هشیـاری اتفاق نمـی افته شایدبه نوعی کلید ورودی هفت شـهر عشق عطار باشـه چون بعد از این عجز بـه وادی اول « طلب » مـی رسیم
سلام
باهاتون موافقم فریبا خانم. شما درست مـی گید. بـه قول بزرگواری :
صبا، گو آن امـیر کاروان را / مراعاتی کند این ناتوان را
که ره دور هست و تاریک هست و باریک / بـه دوشم مـی کشم بار گران را
سلام وارش جان، بـه جمع دوستانـه کیـانا خوش اومدی
و ممنون از این کلمات خیلی قشنگت
پیری آن نیست کـه بر سر بزند موی سپید
هر آن کـه به دل عشقی ندارد پیر است
راه خرابات رو پیدا نکرده پیریم، جوون مـی شیم هر گاه بـه لقایش نایل امدیم
سلام و خیر مقدم بر وارش گرامـی
حضور عالی مستدام .
وارش جمعه, 1389/06/12 16:52:05بخوان...
الهی ؛ بی تو حتی عشق هم نجاتم نداد، چرا کـه تا حد کلمـه سر فرود آورده بود، دیگر به منظور درک عشق نیـازی بـه عاشق شدن نبود و این همـه بـه معجزه ی کلمـه بود.
خداوندا؛ آن روز کـه مـی خواستم بدانم ، رهایم کردی که تا خودم دریـابم ، و اکنون حاصل قرنـها جستجو و تکاپویم این هست که : مجهولی پیدا نکردم و معلوم را نیز نفهمـیدم.
بارالها؛ آن روز کـه مـی خواستم بدانم، بار وجود را بر دوشم نـهادی که تا سنگینی این بار تاوان جهل من باشد.
الهی؛ آنگاه کـه از ناتوانی بر دوش کشیدن بار وجود، درون چشم خود مـی شکستم، ندا آوردی که:" بخوان". آری ، و من درون پی خواندن، کلمـه بنیـاد کردم غافل از اینکه خواندن، از جنس کلمـه نبود.
خداوندا ؛ غافل گشتم از اینکه کلمـه، جهل بود و امروز همـه وجودم را کلمـه فرا گرفته هست ، دریغا کـه امروز تنـها بـه یـاری کلمـه مـی فهمم، آری دانا گشته ام بـه معجزه کلمـه.
بارالها ؛ کاش آن روز کـه در پی دانستن بار وجود را مـی پذیرفتم ، مـی دانستم کـه چه چیز را نمـی دانم.
الهی ؛ دانا گشتن تنـها از راه کلمـه ممکن بود و کلمـه سواد بود و سواد سیـاهی بود و سیـاهی جهل بود، و این چنین بود کـه جهل محصول دانایی ام گشت.
خدایـا ؛ من درون پی دانا شدن، دارایی ام را از کف دادم، کـه دارایی حقیقت بود و نور بود ، کـه دارایی عشق بود.
درود بـه شما وارش عزیز
مناجات زیبا و دلنشینی بود ممنون از شما
و بدان زمان کـه کفتاران این بیشـه ی شیر زار
به د بچه آهوی دشت مست شدند_
_خون پیمانـه ی ی بود بـه نیششان
و هر مأمنی را د، مشق شب بود ز کیششان
اشک آهو بـه دل دشت نشست و آسمان خشک شد
و آنک زمـین بـه گوش من گفت
ماهی ها مرده بـه دریـا مـی آیند...
قرن من بیقراری است
کـه معصومـیتش را بـه تاراج اند
م.اشکیـار
سلام بر شما وارش خوب
... آن روز کـه مـی خواستم بدانم، بار وجود را بر دوشم نـهادی که تا سنگینی این بار تاوان جهل من باشد ، کاش مـیدانستم کـه چه چیز را نمـیدانم ...
ashkyar سه شنبه, 1389/06/23 23:39:15آی ستاره
مرا یـادت هست
در تنگ خالی از ماهی ام
خواب ماهت را نقاشی مـیکردم...
م.اشکیـار
با غرش کوه، فریـاد پایـان مـی یـابد
و سکوت آغاز مـی شود
ومن از پایـان این فریـاد
بـه آغاز سکوتی ناگزیر، رهسپار شدم
نـه درون این راه نفرتی از من شد
و نـه خشمـی مرا هم پای شد
نـه
نفرتی نیست ، خشمـی نیست.
اگر کـه کنون، پر از بارغم این سفرم
اما یـادی از دی، من هرگز نبرم
کـه اینک بهار هست بهار...
اگر کـه کنون پنجره ای باز نباشم رو بـه گل
اما جایی کـه منم پنجره اش رو بـه گل راه دارد
و چه روزهاست کـه من، از بعد این پنجره تکرار کنان
به صمـیمـیت لاله با مرغ سحر، اندیشـه کنان ...
م.اشکیـار
هرگز نخواستم عظمت سکوت را درون شوره زار سخن بیـالایم
تنـها تو مـی دانی کـه از به منظور شرح سکوتم سخن نمـی گویم
آری این شوره زار را از به منظور آن گز مـی کنم کـه مرا تاب عظمت سکوت نیست.
آخر نـه اینکه : رخش حتما تا تن رستم کشد؟ ...
و چشمـهایت رازی را با آسمان درون مـیان نـهاد
که لبانت شبی آنرا درون جان من زمزمـه خواهد کرد
و من بـه امـید سخن گفتن با ستاره ها
شب ها را بـه دوره خواهم نشست که تا تو بیـایی...
نقطه سر خط ...
قصه نـه،.. یک سرگذشت ، سرگذشتی کـه تو را از چشمـی چون اشکی، بـه دامان تنـهاییت رهسپار مـی کند...
ashkyar شنبه, 1389/08/15 22:07:16شب تو چشمام پر شده
ماه تو دستام گم شده
جان قلمم سر شده
کاغذام همـه تر شده
ببین
حوض دلم خشک شده
کی آخه بارون مـیاد
زنجیره های اشک من توی چشای پنجره ی حلقه زدن
انتظار تو دستام خشک شده
ببین
دیگه اشکامم نمـیاد
بگو
کی آخه بارون مـیاد...
م.اشکیـار
شب از آسمان پر از باران است
شبی کـه تر از بوسه ی یـاران است
باران مـی بارد و مـی برد
مرا که تا خود خاطره ها مـی برد
من شوق تشنـه ای دارم
دلی درون فراق دلی دارم
ببار باران خیسم کن
با خاک غریبه ام
ازخود نیستم کن...
م.اشکیـار
عالی بود ممنون
fariba یکشنبه, 1389/09/28 23:33:50وقتی هوا خیس مـی شود
دلم بهانۀ تو را مـی گیرد
و گونـه هایم؛
بوی خاک باران زده مـی دهند ...
پنجره را باز مـی کنم ، نفسم مـی گیرد !
از آن روز کـه تو رفتی هوا شرجی است
و مـیان این همـه گریـه ...
هنوز تنم از داغ آخرین نگاه تو مـی سوزد
...
و بگویم ...
بگویم کـه بی تو
دیگر نفسم
برای همـیشـه مـی گیرد !
« کیـانا »
ساده بود ابرها آمدند
همدیگر را درون آغوش گرفتند و گریستند
اما چه دیر آمدند
درون این ازدهام تنـهایی
درون این خیسی بی بارانی...
چقدر ما تشنـه بارانیم ...
باران پنج شنبه, 1389/10/16 14:29:36کاش ستارهای بودم هر چند درون دور دست
ولی هر شب عبورت را از زمـین بـه تماشا مـی نشستم...
ashkyar پنج شنبه, 1389/10/16 16:21:16چه پر احساس و زیبا...
آفرین بر تو باران
سلام نمـیدونستم این سوال رو تو کدوم صفحه بذارم خواستم ببینم مـیتونم از اشعار کیـانا به منظور دوستام ارسال کنم؟
fariba پنج شنبه, 1389/10/23 00:00:03سلام بر باران عزیز البته کـه مـیتونید موفق باشید
MoHSeN پنج شنبه, 1389/10/23 17:54:05سلامـی دوباره بـه پهنای عشق
گفته بودم کـه تصمـیم گرفتم کـه دیگه بـه مدت طولانی ازتون فاصله نگیرم این آخرین سرودمـه کـه بعد از مدتها کـه دیشب بـه سایت و شما عزیزان سر زدم به لطف حق اومد ، البته اینم بگم کـه همانطور کـه اساتید وسروران گرام مستحضرید هرچه اومد رو نمـیشـه همـینطوری بازگو کنی،مـهم و در اصل روح اثر ِ (در اینجا شعر) کـه پارشار از عشق ِ کـه از جانب حق بـه ما عطا مـیشـه حالا بعدها ممکنـه درون قالب هر هنری مثل ادبیـات و شعر یـا نقاشی و طاراحی یـا موسیقی و... دربیـاد.
ولی به منظور اینکه این روح زیبا و معنوی اثر قداست و پاکی خودشو حفظ کنـه ما وظیفه داریم که تا به بهترین نحو نمایـانش کنیم
و اگر علم یـا تواناییشو نداریم وظیفه داریم درون راهبش قدم برداریم که تا هم خودمون و هم دیگران از این اثر درس بگیرند و هنر ما هم جاودانـه بشـه...
به نظر این بنده ی حقیر هنر حتما گویـا باشـه و بتونـه خواسته و معنی و مفهومشو بـه مخاطبش برسونـه وگرنـه هنری کـه تا هنرمند نباشـه معلوم و آشکار نمـیشـه و اونرو نمـیشـه درک کردو فهمـید ناقصه چون هنرمند عمرش محدود و هنرش جاودانـه کـه حتی ممکنـه بعد ِ هنرمند نـه تنـها بـه عالم اضافه نکنـه وی رو هدایت نکنـه بلکه باعث گمراهی برخی کـه در پی حقیقت اند و هنوز براه نیومدند هم بشـه و بجای فایده ، ضرر هم برسونـه...
پس بیـایید حال کـه هر کدام بـه نحوی پا بـه وادی ِ هنر گذاشتیم با خلق آثاری جاودانـه و الهی همچون بزرگان خود نتنـها موجب سعادت و عاقبت بخیری خود شویم بلکه درون براه آمدن و سعادت دیگران و پسینییـان خود نیز سهمـی بـه اندازه ی وظیفه خود و حتی بیشتر از آن داشته باشیم.
باشد کـه خداوند بـه کرم خود از ما راضی و ما را درون جوار مقربان و اولیـاء خود درون زندگی بعد از مرگ قرار دهد.
برای اینکه من اعتقاد دارم کـه به عمل کار برآید بـه سخندانی نیست،اول سعی کردم خودم بـه اعتقاداتم عمل بعد دیگران را بـه انجام آنان دعوت کنم ،نمونـه بارز آن درون آخرین سروده ی بنده ی حقیر ِ کـه به برکت ورود دیشب درون سایت و دیدار دوستان و یـاران قدیم و جدید مخصوصا خانواده گرامـی و بزرگ وحدتی حاصل شد نمایـان و روشن هست که:با اینکه روح شعر هم آهنگین و هم با قافیـه و زیبا بود و هیچ کلمـه ی بد یـا بی معنی ای درون آن یـافت نمـی شد ولی که تا آنرا مرتب و به اندک علم خود از نظر وزن عروضی تصحیح و نیز بعضی لغات را کـه ممکن هست شبهه درون خواندن و درک موضوع بیـاورد حذف و به بهترین نحو ممکن ارائه نکردم بـه خود اجازه ی آنرا ندادم کـه سروده ی خود را بـه عموم نمایش و بـه شما عزیزان تقدیم کنم .
ببخشید کـه پر حرفی کردم ولی بر خود لازم دیدم بـه باز گو و یـاد آور شدن کـه انسان ممکن الخطاست.....
باشد کـه توانسته باشم گوشـه ای از زحمات اساتید و صاحبان هنر را جبران نمایم...
مـی ِ عشق
سرچشمـه ی هستی مـی ِ حق ّ هست مستی بطلب کز مـی ِ عشق است
در راه حق از مـیکده که تا عشق معشوقه و ساقی خود حق ّاست
دوستدار همـیشگی شما
«محسن»
حق نگهدار
جه امشب حالم بده.
کلی گریـه کردم...
نمـیتونم باور کنم...
ارزو...
ashkyar شنبه, 1389/11/16 16:41:14*قصه ی آسمان*با اندکی نگارش.
***نگاه آسمان درون بن بست دلم
بسته دلم بـه آسمان
آه... خسته دلم....
سپردم بـه مـهتاب دلم را وقت باران صدا کند
مرا تنـها با آسمان رها کند
باران...
همـه ی آسمان را باران مـی نالید
همـه ی باران را، آسمان مـی بارید
باران بـه سخن درآمد کـه من نـه آنم کـه بر زمـینت نشستم
من تلخ ترین قصه ی آسمانم
ببین!
ببین... بر تبار زمـینیـان چه شیرین نشستم!...***
نیـا باران زمـین جای قشنگی نیست
من از اهل زمـینم خوب مـیدانم کـه گل درون عقد زنبور است
ولی سودای بلبل دارد و پروانـه را هم دوست مـیدارد
نیـا باران نیـا...
باران شنبه, 1389/11/16 18:01:47باران بغض آسمان نیست
مـهر آسمان است...
ashkyar شنبه, 1389/11/16 21:09:53گاه آدمـهای مـهربون هم بغضی به منظور شکستن دارند............
سحر شنبه, 1389/11/30 23:31:49کسی ازاشکیـارخبرنداره نگرانشیم........
فریـاد یکشنبه, 1389/12/01 00:00:52منم همـین طور..
خیلی وقته نیستش
من از شـهری مـی آیم کـه بیشتر مردمانش صبحانـه را روی چرخ موتور مـی خورند و هنگام حرف زدن دهانشان بوی سرب
مـی دهد و دستشان بوی پولهای کاغذی کهنـه...
ashkyar یکشنبه, 1389/12/01 00:57:58درود بـه همـه ی دوستان خوبم بـه ویژه سحر و فریـاد عزیز سپاسگذارم از این همـه مـهر و صداقت
در مورد غیبتم درون اینجا چیزی نمـی گم چون دوست ندارم باعث غم بار شدن این فضای عزیز بشم.... اما همـین بس کـه بگم حال همـه خوبه...
و فریـاد عزیز از حال نرگس پرسیده بودی، کـه البته از شما بسیـار ممنونم؛ بـه قول فریبای گرامـی کـه چند هفته ی پیش درون مورد همـین جریـان با هم صحبت مـی کردیم، مـی گفتند کـه برای بـه دست اووردن حداقل آرامش، بـه زمان زیـادی احتیـاج هستش...
مـی دونید به منظور ایشون تحمل و قبول این حقیقت سخته...
فریـاد یکشنبه, 1389/12/01 23:25:35سلام اشکیـار.
خدا رو شکر کـه همـه خوبن.
امـیدوارم تو هم خوب باشی.
کاملا درسته.
زمان ...فقط زمان
نـه نگو..
ما همـه نگرانت بوذیم
هر وقت ناراحتی ما همـه گوشیم که تا تو ارومتر بشی.
و درون چشمـهای تو ستاره ها مـی مردند
آنگاه کـه شب
تنـها فرصت آرزو م بود
ashkyar دوشنبه, 1389/12/02 01:30:22شعر من خسته تر از دل تنگ من است
تلخی حرف مرا هیچ مکش
این قلم شیرین تر از اشک من است...
سحر سه شنبه, 1389/12/03 23:26:30امـیدوارم هیچ غمـی تودل مـهربون همـه اعضای مـهربون این سایت نشینـه ...یـه کم دلم گرفت اشکیـارجان وقتی متنتوخوندم دعامـی کنم اروم شی همـین ازدستم برمـیاد توهمـیشـه بـه همـه اعضای این سایت امـیدمـی دی...
من زتوخسته ترم
توزمن خسته تری
نازنینا؟!غم بگذشته مخورعشق بورز....
انشالاهمـیشـه خوش باشی دوست عزیز
سلام و درود بـه همـه دوستان خوب این سایت کـه به سایت خودشون کم سر مـی زنند. و به همچنین بـه شما سحر عزیز کـه به من
لطف دارید... من یـه عضو کوچک درون این خانـه ی مـهر کیـانا هستم کـه هر روز به منظور دیدن مطالب عزیزان و یـا نوشتن درون سایت، ثانیـه ها
را با ریتم صدای قلبم تنظیم مـی کنم.... درون اون چند روزی کـه نبودم و به دلایلی بـه اینترنت دسترسی نداشتم هر شب با خودم درون این فضای پر از یـاد و دم کیـانا و دیگر یـاران که تا صبح بـه آرامـی نفس مـی کشیدم...
باران چهارشنبه, 1389/12/04 17:40:58اشکیـار عزیز منم خوشحالم کـه برگشتی... بـه امـید اینکه خورشید شادیـها همـیشـه نورپرداز صحنـه زندگیت باشد...
ashkyar پنج شنبه, 1389/12/05 00:51:48درود بـه شما باران مـهربان........ سپاس از مـهر شما...
فریـاد پنج شنبه, 1389/12/05 00:52:57اشکیـار عزیز امـیدوارم بهتر باشی
ashkyar پنج شنبه, 1389/12/05 00:54:16من از جنس بارانم .....
باران شنبه, 1389/12/07 14:13:24من از جنس بارانم شکی نیست...!!
من از جنس بارانم
زمـین خشکیده ندیده ام
هوای من همـیشـه ابریست...
نمـیدانم آبی بـه چه مـیگویند
شاید قسمتم اینست...
که همزاد بارانم...
شاید تقدریم اینست...
که خورشید از من روز بـه روز دور مـیشود
من از جنس بارانم
شکی نیست !!
که تو ای خورشیدکم
از خشکاندن تن خیسیده ام
باز ماندی
اما بدان
تو بهترین خورشیدی
این منم کـه خیسترینم
تو تقصیرت نیست
اگر مـیماندی تو را نیز سرد مـیکردم
تو نیز خیس مـیشدی
و من شرمسار
من از جنس بارانم
دیده مـیشوم درون زمستان...
همپای من هست این سوز...
و صدای خوردن من بر زمـین مـیشود باعث دلخوشی ها...
من از جنس بارانم
شکی نیست !!
که اینچنین از هراس من چتر ها باز است...
من از جنس تو نیستم...
تو خورشیدی...
تو مـیتابیدی...
من مـیبارم...
چه نزدیک...
چه دور...
ashkyar سه شنبه, 1389/12/10 16:06:11چه زیباست باران عزیز...
سحر چهارشنبه, 1389/12/11 00:19:53بازای وبرچشمم نشین
ای دلستان نازنین...
کاشوب وفریـاداززمـین براسمانم مـی رود........
دررفتن جان ازبدن
گویندهرنوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن
دیدم کـه جانم مـی رود....!!!!
ashkyar چهارشنبه, 1389/12/11 01:18:22این شعر رو خیلی دوست دارم... ممنون سحر مـهربان
سحر پنج شنبه, 1389/12/19 23:27:04مرسی اشکیـارجان
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
وگرگوییی همدردباید....
ashkyar سه شنبه, 1390/01/02 17:43:30شب درون گذر است
و من بـه جستجوی ابدیتی گنگ ناگزیرم
گلها پژمرده مـی شوند و گلدانـها شکسته
زندگی این است؟
من اما خوب مـی دانم کـه در ذهن پنجره
یـاد مـهتاب مـی ماند...
وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج مـیشکند، یک زندگی بپایـان مـیرسد.
وقتی تخم مرغ بوسیله نیروئی از داخل مـیکشند، یک زندگی آغاز مـیشود...
تغییرات بزرگ همـیشـه از نیروی داخلی آغاز مـیشود. بـه درون خویش بیشتر توجه ورسیدگی نماییم.
سیـاه
معلم گفت: بنویس "سیـاه" و پسرک ننوشت.
معلم گفت: هر چه مـی دانی بنویس.
و پسرک گچ را درون دست فشرد.
معلم گفت:(( املای آن را نمـی دانی؟))و معلم عصبانی بود.
سیـاه آسان بود و پسرک چشمانش را بـه سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.
معلم سر او داد کشید و پسرک نگاهش را بـه دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.
معلم بـه تخته کوبید و پسرک نگاه خود را بـه سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد.
معلم بار دیگر فریـاد زد: بنویس ... گفتم هر چه مـی دانی بنویس.
و پسرک شروع بـه نوشتن کرد :
((کلاغها سیـاهند ، پیراهن مادرم همـیشـه سیـاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیـاه رنگ است. کیف پدر سیـاه بود، قاب عپدر یک نوار سیـاه دارد. مادرم همـیشـه مـی گوید :پدرت وقتی مرد، موهایش هنوز سیـاه بود. چشمـهای من سیـاه است. و شب سیـاهتر. یکی از ناخن های مادربزرگ سیـاه شده هست و قفل درون خانمان سیـاه است.))
بعد اندکی ایستاد رو بـه تخته سیـاه و پشت بـه کلاس و سکوت آنقدر سیـاه بود کـه پسرک دوباره گچ را بـه دست گرفت و نوشت:((تخته مدرسه هم سیـاه هست و خود نویس من با جوهر سیـاه مـی نویسد.))
گچ را کنار تخته سیـاه گذاشت و بر گشت.
معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را بـه بند کفشـهای سیـاه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشین.))
پسرک بـه سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست.
معلم کلمات درس جدید را روی تخته مـی نوشت و تمام شاگردان با مداد سیـاه درون دفتر چه مشقشان رو نویسی مـی د.
اما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت.
معلم دیگر هیچگاه او را بـه نوشتن کلمـه سیـاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ایراد نگرفت.و پسرک مـی دانست کـه قلب معلم هرگز سیـاه نیست.
------- سبز باشیدو سیزده بدرتان مبارک.........
آدمهای ساده را دوست دارم. همانها کـه بدی هیچ را باور ندارند.
همانها کـه برای همـه لبخند دارند. همانها کـه همـیشـه هستند،برای همـه هستند.
آدمهای ساده را حتما مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛عمرشان کوتاه است.
بسکه هری از راه مـیرسد یـا ازشان سوءاستفاده مـیکند،یـا زمـینشان مـیزند یـا درس ساده نبودن،بهشان مـیدهد.
آدمهای ساده را دوست دارم. بویِ ناب "آدم" مـیدهند.
گاهی فکر مـی کنم عمری کوتاه دارم و شب تنـها خیـال راحت من هست هنگامـی کـه سپیده دم درون افق چشمـهای فردا مـی درخشد .
اما شب را دوست دارم چون کـه آن وقت ستاره ها بـه من نزدیکترند
بعضی وقتها احساس مـی کنم ستاره ها با من حرف مـی زنند و چیزی مـی گویند کـه با گوش من آشناست
یک کمـی خیـال با کمـی آرزو درون دستهایم گرفتم و به کویر رفتم آخر آنجا خلوتگاه ستاره هاست نیمـه شب شد و من بـه زمزمـه ی آهنگی درآمدم همان ترانـه ی آشنا و زیبای پروین ؛امشب درون سر شوری دارم -امشب درون دل نوری دارم - باز امشب درون اوج آسمانم - رازی باشد با ستارگانم...
اگرعمر من کوتاه باشد هراسی نیست ترس من از کوتاهی لحظاتی هست که بی عشق اگر بگذرد...
فریـاد یکشنبه, 1390/02/04 12:33:53اگرعمر من کوتاه باشد هراسی نیست ترس من از کوتاهی لحظاتی هست که بی عشق اگر بگذرد...
چقدر قشنگ..
ترس من از کوتاهی لحظاتی ست کـه بی عشق اگر بگذرد...
که بی عشق اگر بگذرد
اگر بگذرد
بگذرد.
ashkyar دوشنبه, 1390/02/05 01:00:48درود بـه شما فریـاد عزیز
ممنون کـه وقت مـیگذارید و سیـاه مشق های منو مـیخونید
مدتی هست که زیـاد بـه ما سر نمـی زنید؟
همـیشـه مطالب مفیدی رو درون این سایت از شما مـی خونیم
به هر حال هر جا هستید خوب و پیروز باشید.......
ممنون اشکیـار عزیز.. آره کار و فعالیت روزانـه متاسفانـه لحظه هامو بـه تاراج مـیبره ..
مـیام مطالب و مـیخونم اما گاهی واقعا فرصت نمـیکنم پیـامـی بذارم..
ممنون از توجه شما .
سحر دوشنبه, 1390/02/05 23:29:42سلام اشکیـاروفریـادجان
درودبه شماکه همـیشـه هستید
بازدیوانـه شدم من..!!!!
دارم اهنگ ناظری روگوش مـیدم.
انچنان دیوانگی بگسسته بند
که همـه دیوانگان پندم دهند.........
بچهای از پدرش پرسید: فرق تفنگ و مسلسل چیست؟
پدرش جواب داد: پسرم وقتی من و مادرت حرف مـیزنیم بیـا گوش کن. آن وقت مـیفهمـی فرقش چیـه!!!
این نـه داستان کوتاهه نـه شعره بلکه چند متنـه زیباست:
هیچ نمـیتونـه بـه یـاد بده کـه نشکنـه اما مـیتونـه یـادش بده کـه اگه شکست لبه ی تیزش دست اونی رو کـه دلش رو شکسته نبره!!!!!!!!!!!!!!!!!
زندگی عشق است،افسانـه نیست،انکه عشق را افرید دیوانـه نیست،عشق ان نیست کـه به کنارش باشی،عشق ان هست که بـه یـادش باشی...
خوشبختی را همـین لحظه باور کن،لحظه ای کـه دلی بـه یـاد توست...
زندگی همان خوب ماندن است،ولو تنـها ماندن...
زندگی خاطره ست...ادمـها هستند و نبودشان خاطره مـیشود...
خدا طوطی و کلاغ را زشت افرید،طوطی اعتراض کرد و زیبا شد وکلاغ بـه رضای خدا راضیشد.اکنون طوطی درون قفس هست و کلاغ ازاد...
زندگی قصه ی تلخ یخ فروشی ست کـه مـی گوید فروختیم،نخد،اب شد!!!!!!!!!!
خوشبختی مثل یک پروانـه هست اگر دنبالش بدوی فرار مـی کنـه ولی اگه اروم باشی مـیادو رو شونت مـیشینـه...
(فعلا)
rojin یکشنبه, 1390/02/25 22:25:28ببخشید به منظور اولی (...به دلش یـاد بده...)
ashkyar یکشنبه, 1390/02/25 22:44:49rojin یکشنبه, 1390/02/25 22:23:10
این نـه داستان کوتاهه نـه شعره بلکه چند متنـه زیباست:
هیچ نمـیتونـه بـه یـاد بده کـه نشکنـه اما مـیتونـه یـادش بده کـه اگه شکست لبه ی تیزش دست اونی رو کـه دلش رو شکسته نبره!!!!!!!!!!!!!!!!!
زندگی عشق است،افسانـه نیست،انکه عشق را افرید دیوانـه نیست،عشق ان نیست کـه به کنارش باشی،عشق ان هست که بـه یـادش باشی...
خوشبختی را همـین لحظه باور کن،لحظه ای کـه دلی بـه یـاد توست...
زندگی همان خوب ماندن است،ولو تنـها ماندن...
زندگی خاطره ست...ادمـها هستند و نبودشان خاطره مـیشود...
زندگی عشق است،افسانـه نیست،انکه عشق را افرید دیوانـه نیست،عشق ان نیست کـه به کنارش باشی،عشق ان هست که بـه یـادش باشی...
زندگی قصه ی تلخ یخ فروشی ست کـه مـی گوید فروختیم،نخد،اب شد!!
جالب بود رژین عزیز
rojin دوشنبه, 1390/02/26 16:08:56مرسی
ghader سه شنبه, 1390/02/27 15:20:51کشیشی سر کلاس درس از بچهها پرسید:
-باید چکار کنید که تا گناهان شما بخشوده شود؟
-پسرکی از ته کلاس گفت: اول حتما گناه یم آقای کشیش..!.
استدلال جالبی بود کـه فقط از یـه فکر خلاق کـه هنوز آلوده آموزشـهای دنیـایی نشده برمـیومد!!نـه ؟
ghader سه شنبه, 1390/02/27 15:22:41اینم یکی دیگه :
احمد: ! اجازه مـی دهی بروم با اکبر بازی کنم؟
مادر: نـه پسرم، اکبر بچه خوبی نیست. آدم حتما همـیشـه با دوست بهتر از خودش بازی کند.
احمد: بعد اجازه بدهید اکبر بیـاید با من بازی کند.!
نتیجه : هرچه به منظور خود مـیپسندی به منظور دیگران هم بپسند.
ashkyar پنج شنبه, 1390/02/29 00:56:15مرا ببخش و تنـها به منظور یکبار نفس از گلوی تنگ آمده ام بکش
و مرا به منظور همـیشـه از یـاد ببر
آیـا خاطره ها حقیقت داشتند
آیـا دستهای ما از حقیقت جدا بودند
مرا از یـاد ببر ...
خسته تر از آنم کـه بیش ازاین
سوالهای پیرتر از عصای پدرم را
دنبال بگردم
به زیر اشعه ی عقربه های ساعت،
من بـه دنبال ثانیـه های گمشده ای مـی گشتم
که لحظه های پر از آغوشت را
شاهد بودند
من حسرت را چونمایشی کمدی قه قه مـی خندم
و دنیـا را
درون گور خویش از بلندترین ساختمانش پرت مـی کنم
که تا همـه ی ساعت ها بمـیرند
که تا هیچ درون هیچ صبحی درون هیچ تختخوابی
تنـها نمـیرد...
پروانـه مرد و هیچ کرمـی پیله ای نبافت
و هیچ شبی درون هیچ فانوسی نسوخت
قصه همـین بود؟
مرا ببخش کـه دستمخنده های خوبیت گیر کرده
و فرصت هیچ جبرانی ندارد
و آنک شرم درون این سالهای شرجی زنگ زده
و به هیچ کاری نمـی آید.
اما خوب مـی دانم کـه چرخ معرفت تو خوب مـی چرخد
چرا کـه برای فراموش من آماده چرخیدن است
چنانکه چرخ سرنوشت نیز
به این خوبی نچرخید!
من آبگیر اشکهای شبم و به هیچ خورشیدی
اعتماد ندارم
من خدای عاشقی را دیدم کـه کافر شده بود
و درون کوچه های از مـهتاب،
مسیح را خدا صدا مـی زد...
نقطه سر خط: به منظور باورهای زندگی ام
به ناباوری رسیدم
قصه همـین بود.....
fariba شنبه, 1390/02/31 21:53:42روژین عزیز خوشحالم کـه دوباره تو سایت فعال شدی ، نوشته هات عالی بود مخصوصاً:
زندگی همان خوب ماندن است،ولو تنـها ماندن...
خزان درون برگهای خاطرم سبز مـی شود
و امـید جذابترین قصه ی این دفتراست
که که تا به آخر تو را با خود مـی کشاند
اما پایـان هر قصه آغاز قصه ی دیگری ست
قصه ی من قصه ی تو
که آفرینش آن با دستهای ما قرین ست.
مرسی
فرحناز چهارشنبه, 1390/03/04 00:54:55روژین جون عالی بود، نوشته ها از خودته؟
البته دوستان سوءتفاهم نشـه، آخه اولین باره یک همچین نوشته هایی رو ازت مـیبینیم. موفق باشی
ghader چهارشنبه, 1390/03/04 18:21:08فرحناز از تعریفت سپاس چون باعث شد کـه با دقت بیشتری مجددا شعر رو بخونم ،روژین خانم سپاس آره واقعا قشنگه ، بازم پیشنـهاد: تو قسمت شعر بذارش
rojin شنبه, 1390/03/07 12:14:20من نـه استعداد شعر گفتن دارم نـه متن گفتن
پس اینا مال من نبود
rojin شنبه, 1390/03/07 12:38:24و باز هم چند متنـه...
خوشبختی، مثل توپی هست که که تا از ما دور هست به دنبالش مـی دویم، اما وقتی جلوی پایمان هست به آن لگد مـی زنیم.
همـیشـه بای دوست شو کـه قلب بزرگی دارد، که تا برای جا شدن درون قلبش ناچار نباشی خودت را کوچک کنی.
فرزند داشتن، آدم را پدر و مادر نمـی کند، همانطور کـه پیـانو داشتن آدم را پیـانیست نمـی نماید.
دانایی، راز خوشبختی است.
کسانی کـه حاضر نیستند هزینـه دانایی را بپردازند، ناچارند هزینـه جهل را پرداخت کنند و مطمئن باشند هزینـه جهل بـه مراتب بیشتر است.
با دنیـا نسازیم، دنیـا را بسازیم.
علت تمام جنگ ها درون دنیـا، ندانستن حقیقت است، اگر مردم حقیقت را مـی دانستند هرگز با هم نمـی جنگیدند
باران چهارشنبه, 1390/03/11 13:51:09" دل تنگـــم مـیگـــه مـن مـــی نویســــم ، پــــر از امــــلائ گـریـــــه س چـشــــم خـیســــم "
Mehdi چهارشنبه, 1390/03/11 14:33:02باش و به زمـین تشنـه سیرابم کن
با زمزمـه شبانـه ات خوابم کن
اینجا نـهی تو را فراموش کند
بر پهنـه من ببار و آرامم کن
فرار مـی کند دلم بـه سوی با تو بودنم
به واقع گریـه مـی کند ز رفتنت سرودنم
نـه نغمـه تازه مـی شود نـه گل ترانـه مـی شود
ستاره سرخ مـی شود ز داغ بی تو بودنم
سحر کـه نقش مـی زند خدا بـه دامن زمـین
شبی دگر طلوع من، بـه لطف از تو بودنم
چه حاصل از شروع من، تمام من تمام شد
دوباره از تو مـی شود ترانـه ای سرودنم
مـهدی جان درود بر تو شعرت بـه دل نشست......
پیروز باشی
من حس مـی کنم کمـی رنجش درون صدایت موج مـی زند
دلیلش را نمـی دانم
اما بدان کـه هیچوقت از ته دل پریشانیت را نخواسته ام
اگرچه دیروز و امروز هرچه از پریشانی درون من هست یـادگاریست از مـهر تو.......
و خوب مـی دانم مثل همـیشـه زود قضاوت کرده ای.... و من نیز مثل همـیشـه لبخندی غم آلود بر لبانم نقش مـی بندد...چه مـی شود کرد.... باران بهاری خبر نمـی کند.
و این زمزمـه ی مدام من است: "مـهتاب بـه کوچه ما شبی باز خواهد گشت؟
ashkyar شنبه, 1390/04/18 02:47:02چه سست عنصرند این بـه ظاهر یـاران
خوب مـی شناسمد ای سمسارگر کوچه ی سنگ سارانِ سرد خویـان .....
سحر شنبه, 1390/04/18 23:56:34با همـه بی سروسامانی ام
بازبه دنبال پریشانی ام...........
طاقت فرسودگیم هیچ نیست
در پی ویرانشدنی آنی ام ..............
ممنون اشکیـار
باز خواهد گشت.
دلم هوای رفتن هست و رفتنم نمـی شود
بگو به منظور چه دگر شبم سحر نمـی شود
ندا ندای رفتن هست و ماندنم صلاح نیست
نگو کـه بی تو مانده ام کـه باورم نمـی شود
ای غم بگوازدست تواخرکجابایدشدن...
درگوشـه مـیخانـه هم ماراتوپیدامـی کنی...
ماشـهریـاربلبلان دیدیم برطرف چمن
شورافکن وشیرین سخن اماتوغوغا مـی کنی....
احسنت سحر زیبا سروده ای
سحر سه شنبه, 1390/04/28 00:17:27سحردیدم درخت ارغوانی
کشیده سربه بام خسته جانی
به گوش ارغوان اهسته گفتم:
بهارت خوش کـه فکردیگرانی.....
من مرگ را درون پنجه های مشت شده ای دیدم از سنگ
آنجا کـه هر سنگ تکه تن پوش روسپیـان مـی شد
روسپی، آن لحظه ی ناب معصومگی....
داشتم این اتاق رو دوره مـی کردم کـه به یک اشتباه نوشتاری درون این شعر پی بردم کـه حالا اون رو تصحیح کردم.ببخشید.
سحر پنج شنبه, 1390/05/13 23:49:29مرابازگردان...
مراای بـه پایـان رسانیده اغازگردان....
ashkyar جمعه, 1390/05/21 14:46:58باید بروم
............
نقطه ی صفر
زمستان بود و من یخ از هجرت همسایـه ای درون سایـه ی سردی نشسته بودم زار
نقطه اول ی تابستان بود
هوا گرم بودو من ذوق زده با یک کتاب زیر بغل کتابخانـه ای را جستجو مـی کردم
نقطه دوم ی بهار بود
هوا پر از لطافت آسمان بود و من مدهوش از خاطرات کودکی؛ لباس نو ام را تن مـی کردم
نقطه ی سوم پاییز هست که خواهد رسید
و من خواهم رفت بیش از آنکه بیـایی ...
ashkyar یکشنبه, 1390/05/23 03:04:14مرا ای من، از یـاد ببر
ببر مرا از یـادو چون باد ببر
من از تو ناخوشنودم
بیش از اینم آزار مده
این دل تنـها شده را غصه ی فراوان مده
پیش از تو هم قلم مونس جان بود یـادت نیست؟
تو آمدی و رفتی ولی آنکه ماندو آنچه بود، شعر بودو قلم ،یـادت نیست؟
فریـاد فریـاد خدایـا چه بگویم .......
درد من از زخم یـار بر تن خاطرم نیست
درد من از جور زمانی هست که مرا یـار دیدو گفت؛ تو را من هیچ یـادم نیست...
خیلی زیبا بود اشکیـار احسنت بر تو
باران یکشنبه, 1390/05/23 12:13:28خیلی قشنگ بود اشکیـار
ghader یکشنبه, 1390/05/23 22:41:11ایــــــــمــــــــان ! ...
دو مرد درون کنار دریـاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.
یکی از آنـها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمـیدانست.
هر بار کـه مرد با تجربه یک ماهی بزرگ مـی گرفت، آنرا درون ظرف یخی کـه در کنار دستش بود مـی انداخت که تا ماهی ها تازه بمانند ،
اما دیگری بـه محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا بـه دریـا پرتاب مـی کرد.
ماهیگیر با تجربه از اینکه مـی دید آن مرد چگونـه ماهی را از دست مـی دهد بسیـار متعجب بود.
لذا بعد از مدتی از او پرسید : چرا ماهی های بـه این بزرگی را بـه دریـا پرت مـی کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک هست !
گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویـاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را کـه خداوند بـه ما ارزانی مـی دارد را قبول نمـی کنیم.
چون ایمانمان کم هست .
ما بـه یک مرد کـه تنـها نیـازش تهیـه یک تابه بزرگتر بود مـی خندیم، اما نمـی دانیم کـه تنـها نیـاز ما نیز، آنست کـه ایمانمان را افزایش دهیم .
خداوند هیچگاه چیزی را کـه شایسته آن نباشی بـه تو نمـی دهد.
این بدان معناست کـه با اعتماد بـه نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مـی دهد استفاده کنی.
هیچ چیز به منظور خدا غیر ممکن نیست .
به یـاد داشته باش :
به خدایت نگو کـه چقدر مشکلاتت بزرگ است،
به مشکلاتت بگو کـه چقدر خدایت بزرگ است.
اشکیـار دعات منو کشته ؛ خلاصه وپرمغزو ....وووو
بهروز شنبه, 1390/05/29 01:07:15سلام
شانـه هایم زیر بار فرشته های فضول
سنگین شده است
هر شب شاید هرصبح
روی شانـه های من نشسته اند
اینو مادرم بهم گفت
و او مـیداند این فرشته ها همـه چیز را
همـه چیز همـه چیز ها را مـی نویسند
گاهی پشتم از فشار نوک خودکارشون ناسور مـیشور
وفکر مـیکنم کاش براشون مـیتونستم تبلت بخرم
ایمان من داره قلقلک مـیشـه
خدا الان کجای کاره
با این مـیرزا بنویس هاش
شاید مادرم.............
امشب حتما یـه جوری با فرشته ها کنار بیـام
اینم مادرم گفت
"امشب روزی ادمـها و عمرشون تعیین مـیشـه"
دارم فکر مـیکنم چه طوری فرشته ها را
مثل اونا کـه بلدند
بزارم سرکار
پس
بزن بریم تو صف........
باورت مـی شود
هنوز خیـال بودنم
به دیدنت، لحظه شماری مـی کند...
rojin پنج شنبه, 1390/06/31 16:21:35به نام انکه افرید مرا
تا بیـاموزم راز هستی را
به خورشید بگویید
تنـها به منظور خود بتاب کـه جیبهامان پراز خجالت است
و دستهامان خسته ی این همـه نجابت ...
بهروز سه شنبه, 1390/09/01 22:50:06ولب هایما ن پر از فریـاد
و انگشتا نمان درون خیـال مشت
ومشتمان درون آرزوی پرتاب
و حنجره ها ی بی فریـاد
وچشمانی کـه حدقه برایشان کوچک شده است
آفتاب ای آفتاب برما بتاب
که تاب تابیدن توست کـه هنوز
برگهای سبز آرزو
برساق ساقه های
فردا
دلنوازی مـیکند
بتاب که تا یخی کـه بر مژگانم بسته آب شود
بتاب که تا فصل خوابوارگی پایـان شود
و که تا جوانـه ای درون انتظار توست زنده باش...
ممنون مـهدی وبهروز جان، خوشحالم کـه تنـها نیستم...
ashkyar دوشنبه, 1390/09/14 16:41:55تنـها مباش کـه گل هم با پروانـه هن است
پروانـه باش کـه شمع هم با شب، هم قرین است
هم خانـه باش عشق را دل را ببین غمـین است
آزاده باش چو سیمرغ پیغام خدا همـین است
بهروز سه شنبه, 1390/09/15 22:32:06یخی کـه با همـه هیبت آفتاب بـه مبارزه
برخاسته است
فقط با یک کلام تو
باز مـیشود
جویباری کـه سیلاب بـه او
سلام خواهد کرد
و انجماد
حرف مفتی خواهد شد
که آگاهی با پورخندی
به آفتاب هدیـه اش خواهد کرد
شاید فردا.....
اصحاب عافیت
این خادمان جهل
بیگانـه از خودند
بی اصل وبیخودند
این خیل بیخودان
در جستجوی نان
در کوچه های تن
جان کنده اند و هیچ
از این معامله
سودی نبرده اند
جز فربهی تن
اینان کـه جامشان
پر از بطالت است
سرمست بودن اند
گرم غنودن اند خنیـاگر سکوت
مزدور غالب اند
بی غیرتان دهر
اینان ز درد عشق
جامـی نخورده اند
از رضا اسماعیلی
واییییییییییی عالیییییییییییی عالیییییییییییییی عالیییییییییییییییییی .. ممنون بهروز عزیز.
باران شنبه, 1390/09/26 08:58:12چون خونِ خدا ، بیـا مسلمان باشیم
یـا حداقل ، شبیـه سلمان باشیم
مولا ، سگ آستان نمـی خواهد مرد !
او کرده قیـام ، که تا که " انسان " باشیم
بهروز جان از متن زیبایی کـه گذاشتی ممنون
شاداب باشی.
ashkyar سه شنبه, 1390/09/29 15:45:42ساز نگاهت بر دلم چه شورانگیز مـی زند
نت لبم سکوت شد
وقتی کـه بوسه عطای لبت مـی شود
بهروز شنبه, 1390/10/03 00:34:04اصحاب عافیت
آنان کـه روز وشب بی درد وداغ و غم درون سایـه جهان
خوش آرمـیده اند از اصل خویشتن آری بریده اند
اینان بـه گوش ما
صد ها هزار بار با ژست مصلحت
همواره خوانده اند
باید ......
زیرا زبان
..
باید درون این جهان
از آب حادثه
تنـها گلیم خود بیرون کشید ورفت
رفت و رفت و رف..........
تمام من درون یک زمان
خاطره شد به منظور تو
تمام تو چو غصه هام
خاطره شد به منظور من...
خسته ازین خاطره ها
شدم صدای پای شب
تو غربت ی تو، نمـی تپد این قلب من
تو هم بیـا خاطره شو
به دست شب بده مرا
دوباره باز ستاره شو.؛
ای خانـه نشین بی دل
بـه رسم کوچه گردان
برای دیدن یـه پنجره
بیـا دوباره باز ترانـه شو
یـا ترانـه خوان شعرِکوچه ی شبانـه شو.
بی تو اما چه بی تاب گذشتم ازین شعرو...
نگذشتم ازین شـهر.
ashkyar چهارشنبه, 1390/11/12 23:48:36نـه مرا حسرت خورشید بـه شب
نـه چنان حسرت مـهتاب بـه روز
من نـه اینجا بـه دنبال چیزی شبیـه توام
من فقط بـه دنبال خویشم
چیزی شبیـه هیچکس.
ای الاهه ی آسمان ای باران
برتن این گرفته غبار
ببار ببار ببار.
اشکیـار
من فقط............
عالیـه ممنون اشکیـار..
ashkyar جمعه, 1390/11/14 23:56:23سحر عزیز چرا این همـه دیر دیر بـه ما سرمـیزنی
دوست دارم بیشتر اینجا باشی
ممنون از تو کـه هستی پیش ما
بدرود
سحر یکشنبه, 1390/11/16 12:25:57من همـیشـه تقریباهرروزاینجام ولی .....
سکوت...
ممنون اشکیـارعزیز
باران دوشنبه, 1390/11/17 08:16:16چیزی شبیـه باران
چیزی شبیـه آسمان
چیزی شبیـه بودن
باش اما به منظور ماندن
ماندن که تا همـیشـه
ماندن به منظور بودن
ماندن به منظور باران...
باران
ashkyar دوشنبه, 1390/11/17 15:50:26زیبا بود باران عزیز
پیروز باشی دوست قدیمـی
چه زیبا بود اشکیـار عزیز
کاش مـیتوانستم همچون آسمان شعرهایت راحت ببارم
خواهش مـیکنم ساحل عزیز
ممنون کـه هستی
حتما خواهی تونست
ashkyar سه شنبه, 1390/11/25 17:35:40به شمـیم موهای شعرت قسم
دیگر نفس ِ ماندن ندارم
اگرچه مرگ از خویش منست
اما دیگر اینجا جای خویشی نیست
دیگر نایی ندارم
آن رود کنار گلهای افتابگردان را
گذر خواهم کرد
و بـه سرزمـین آفتاب ساکن خواهم شد
یـه چای داغو یـه سفره ی پهن از شعر ما
با یـه لیوان پر از لبخند خدا
خواهیم نوشید و مست از چشم خدا
به لبه ی بی کران ابدیت خواهیم نشست؛ که تا دیگر بار عاشق شویم ...
باران سه شنبه, 1390/11/25 23:00:48عاشق مـیشویم دیگر بار
بر سر سفره احساس
نور بـه جای نان و
عشق بـه جای چای
سر مـیکشیم که تا ته استکان...
باران
ashkyar چهارشنبه, 1390/11/26 00:29:07زیبا بود باران عزیز
چقدر دلم مـیخواد یـه چند ساعتی پشت سرهم با شعر و شاعر بـه هم آویزم
کودکی رفتو بـه جاماند آن همـه معصومگی
برنمـی گردد دگر آن روی بی نقاب زندگی
مـی رود درون خواب این چشم پاک منو تو
وقتی از این بیداری هیچ نبینی بـه جز شرمندگی.
باران جمعه, 1390/11/28 14:09:34طاقت بیـار...
ashkyar یکشنبه, 1390/12/28 15:48:40عشق ای همسفر من
سلام
با تو یک دنیـا حرف دارم؛
در کدامـین نگاه، معنای تو معنا مـی شود؟
یکی گفت عاشق شدی؟
اشکی از چشمانم افتادو دلم شکست
عشق ای همسفر من
بدرود
حرفی نمانده
هیچ نگاهی حتی معنای خود را نخوانده...
م.اشکیـار
دلهره هایت را بـه باد بده
اینجا دلی هست که به منظور آرامشت
دستی بـه آسمان دارد
و تنـهائی ترا
با ترانـه ائی
که بوی مـهربانی مـیدهد
پاک خواهد کرد
با من بمان
در این بن بست کوچه سار شب؛
سایـه ات را بگذارو برو...
من بـه همـین قامت سایـه ی نگاهت قانعم
خورشید خوب مـیداند کـه این روزها سایـه ی تو؛
گرمترین خیـال سرد منست...
م.اشکیـار
:)) عالی
Mehdi سه شنبه, 1391/01/22 08:10:11دمت گرم اشکیـار
ashkyar سه شنبه, 1391/01/22 14:05:16فدای شما دوستان خوبم(:
ashkyar شنبه, 1391/02/16 16:00:41شب بـه خیر پنجره ی نیمـه باز خانـه ی من
نسیم را اگر دیدی سلام مرا بـه او برسان
بگو بهار به منظور رفتن هنوزم عجول ست ؛
اگرچه هنوز لاله های واژگون، دور دست ترین کوه ها را
خاک شکافته اند؛
اما درون این نزدیکی دل مرا گلی شکافته است
کـه بوی تو را مـی دهد...
م.اشکیـار
ای همـه ی شعر خوب من
من با بی قافیـه ترین بیت ها ؛ تو را
غزل وارانـه سرودم
آفرین بر تو کـه بی پرده مرا
خالی از هر نت ؛ بر ی این ساز خسته زدی و من ؛
چه بی صدا؛
سو ختم...
م.اشکیـار
با تشکر از راهنماییـهای استاد عزیزم استاد وحدتی ؛عشق من ...
ashkyar سه شنبه, 1391/03/02 02:27:03اشاره ها هم بی شرم شده اند؛
روی هر انگشتی نامـها را فریـاد مـی زنند:
کـه گردن بنـه؛
اینک تو ...؛
_و توماری از اندیشـه ی خویش
به دادگاهی غیـابی
حکمـی مـی خوانند کـه نـه خدایی هست و نـه ناخدایی...
م...
rojin سه شنبه, 1391/04/06 22:26:19برای آخرین بار بود که...
آخرین باری کـه او را دیدم...داشت مـیخندید! خیلی خوش حال بود...از خوش حالی او خوش حال شدم،ولی درون قلبم غم بزرگی موج مـیزد...ولی او نمـیدانست ! و شاید هم هیچوقت نفهمـید!نمـی دانستم آن لحظه بـه چی فکر مـیکند.از شادی و خوشحال بودم ولی درون اعماق وجودم دستی شیطانی قلبم را مـیفشرد و تمام وجودم را بـه آتش مـیکشید.
اگر مـیدانستم و مرا دوست دارد، اگر مـیدانست من هم عاشقش هستم.آن وقت چه مـیشد؟! بله هیچ وقت چنین پایـان تلخی را تجربه نمـیکردیم،پایـانی کـه حسی شیطانی تمام وجودم را فرا گرفت ولی لحظهای بعد بعد از یک اتفاق تبدیل بـه پشیمانی شد.فکر مـیکردم و خوش بخت است، ولی آن حس شیطانی لعنتی نمـیگذشت من خوش بختی او را ببینم و با این موضوع کنار بیـایم.
همـه چیز بـه خاطر اشتباه خودم بود کـه فکر مـیکردم او دیگری را دوست دارد...!! همان روز درون حالی کـه شادی او را مـیدیدم ابتدا خوش بختیش شاد شدم ولی کم کم آن حس بـه سراغم آمد و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. نفهمـیدم چه شد و وقتی بـه خودم آمدم فقط دستانم را آغشته بـه خون دیدم و سپس او را دیدم با چشمان بسته و همچنان لبخند بهدر آغوش من...
آن من بودم آن هم مردهای بیش نبود کـه با آن چهرهی دلنشین معصومانـه درون آغوش من خفته بود و فقط درون دستانش کاغذی همراه با یک شاخه رز دیده مـیشد. آرام کاغذ را از دستانش درون آوردم آنرا خواندم...نوشته ائ پر از عشق و محبت بود کـه دوباره باعث شد آن حس شیطانی بـه سراغم بیـاید.ولی...ولی... درون آخر آن نوشته اسم من بود!!!
یعنی آن کاغذ مال من بود؟!؟بله،بله ولی دیگر خیلی دیر شده بود . من او را کشته بودم!! دیگر نتوانستم تحمل کنم ... درون یک ثانیـه دنیـا برایم تیره شد،دستان سرد و بی جانش را بوسیدم و فقط اشک ریختم ولی دیگر فایدهی نداشت!
تکهٔ شکستهی شیشـهای را کـه روی زمـین افتاده بود، برداشتم و در قلب سیـاه و تاریک خودم فرو کردم و برای آخرین بار بود کـه او را دیدم...
ROJ!n.F
anvar شنبه, 1391/04/17 07:00:52رژین جان
داستانت بسیـار عمـیق و پر از نکته ی قشنگ بود . موفق باشید و در نوشتن پایدار.
......همـه چیز بـه خاطر اشتباه خودم بود کـه فکر مـیکردم او دیگری را دوست دارد...!! پذیرش اشتباه خود اولین گام اساسی به منظور رهایی از افکار پلید و شیطانی و پیش رفتن بـه سوی موفقیت هست ، دمت گرم .
rojin شنبه, 1391/04/17 12:10:59Mer30 Khale Anvar!!;)
ghader شنبه, 1391/04/31 00:18:57اینجوریـاست ؟! آدم حتما زرنـگ باشـه ؟!« نقـدی بر خـرده فرهنـگ قاپیـدن و چاپیـدن»
آخرین روزهای اسفند ماه سال 1390 همراه بود با خبر تصادف علی دایی کـه پس از شکست تیمش درون حال عزیمت از اصفهان بـه تهران، بـه علت خوابآلودگی خودروی وی واژگون مـیشود. اما از آن جا کـه برخی حاشیـهها به منظور من جذابتر و جالب توجهتر از اصل موضوع است، خبر سرقت اموال علی دایی از داخل خودروی وی انگیزهی من به منظور نگارش این یـادداشت شد. بـه قول مأموران آگاهی اجازه دهید صحنـه را بازسازی کنیم. علی دایی با خودروی پرادوی خود درون محور اصفهان بـه کاشان درون ساعت 20:10 دچار سانحه مـیشود، محمد دایی برادر وی از خودرو پیـاده شده و در حالی کـه علی دایی بیـهوش هست با استمداد از اورژانس بـه همراه وی بـه یکی از بیمارستانهای کاشان مـیروند و خودروی پرادوی بیدر و پیکر را بـه حال خود رها مـیکنند. بـه نظر شما با آمار و احتمال ریـاضی چقدر احتمال دارد کـه افرادی کـه وسایل علی دایی را بـه سرقتاند، سارق حرفهای باشند؟ با بیـان برخی توضیحات و شواهدی کـه خودم بـه عینـه با آنـها روبرو بودهام، اثبات خواهم کرد این قبیل افراد نـه تنـها سارق حرفهای و سابقهدار نیستند بلکه همـین آدمهای معمولی هستند کـه در اطراف ما زندگی مـیکنند. امکان دارد شما با این افراد دوست باشید، همسایـه باشید، همکار باشید و خدای ناکرده فامـیل باشید. قیـافههایشان هم کاملاً معمولی هست مثل همـهی آدمـها. اسلحه و نقاب و شاه کلید هم ندارند.
داستان اول
بچه بودم و بنّایی داشتیم. جلوی خانـهمان یک کامـیون آجر خالی کرده بودند که تا بنای نیمـهتمام خانـه بـه سرانجام برسد. پدرم یک روز آمد و گفت احساس مـیکنم از این آجرها کم مـیشود. یک روز صبح زود بـه کمـین نشستیم و دیدیم مردی با فرقون دارد از این آجرها بار مـیکند کـه ببرد. با پدرم از خانـه آمدیم بیرون و جالب این کـه طرف فرار نکرد و همچنان داشت بـه کارش ادامـه مـیداد. پدرم گفت: "آقا چه کار مـیکنی؟! این آجرها به منظور ماست" با خونسردی گفت: "دو که تا کوچه بالاتر داریم به منظور آقا امام حسین تکیـه درست مـیکنیم، راه دوری نمـیرود" پدرم گفت: "با آجر دزدی؟!" مرد پررو گفت: "یعنی شما از یک فرقون آجر به منظور امام حسین دریغ مـیکنید؟ واقعاً که!" و پدرم افزود: "زندگی من فدای امام حسین ولی شما حتما اجازه بگیرید" و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد این آقای زبان نفهم را با دست خالی روانـهاش کردیم رفت.
داستان دوم
نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بودیم بـه شـهرستان آباء و اجدادیمان، همراه با پسر یکی از بستگان دور رفتیم بـه بازار. درون حین پرسهزدن درون بازار بـه من اشارهای کرد کـه "اینو داشته باش" روبروی یک مغازه ایستاد و چند که تا سنجاقسر را برداشت و دربارهی قیمت با فروشنده کـه پیرمردی بود وارد صحبت شد و نـهایتاً گفت گران هست و بـه ظاهر سنجاقها را سر جایش گذاشت. اندکی کـه دور شدیم کف دستش را بـه من نشان داد و گفت "حال کردی!" و من مات و مبهوت از این حرکت وی کـه "این چه کاری بود کردی" و او نیز پاسخ داد "آدم حتما زرنگ باشـه، بـه تو هم مـیگن بچه تهران؟!"
این فرد الان زنده است، کاسب است، به منظور خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، به منظور خودش درون بازار اعتبار دارد و من سالهاست کـه ندیدمش. نمـیدانم الان درون شغلش چگونـه است. دأبش چیست؟ ولی برایی کـه دزدی را زرنگی مـیپندارد و مـیگوید کاسب حتما زرنگ باشد، بعید هست که اگر جایی فرصتی به منظور قاپیدن یـا تصاحب مال بیصاحبی یـافت از این فرصت دریغ کند. (منظور از مال بیصاحب، مالی هست که هماکنون صاحبش بالای سرش نیست)
داستان سوم
در دوران سربازی بارها و بارها اتفاق مـیافتاد کـه اموال همخدمتیها را مـیبردند. خوب دزد کـه نمـیتواند از بیرون بیـاید داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. بعد نتیجتاً سارق یـا سارقین غریبه نبودند. یکی از بهترین چیزهایی کـه دزدیده مـیشد پوتین بود. پوتین را نمـیشد خیلی محافظت کرد. چون کثیف بود و اگر داخل ساک یـا زیر سر مـیگذاشتی کثیفکاری مـیکرد و چارهای نبود مگر این کـه بگذاری بالای سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بیشتر نشود کـه اگری خواست ببرد تو بیدار شوی و طرف بیخیـال شود. دقت کنید چگونـه یک نفر مـیتواند پوتین همخدمتی خودش را ببرد و به روی مبارکش نیـاورد؟! اینـها سارق حرفهای سابقهدار نبودند، از همـین جوانان رشید این مرز و بوم بودند کـه دیپلم گرفته یـا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازی. این قضیـه منحصر بـه گروهان و گردان ما هم نبود. من درون گروهانها و دیگر گردانها هم دوستانی داشتم و همـه از این مسأله گلایـه داشتند و دزدی درون پادگان یک پدیدهی فراگیر بوده و هست.
داستان چهارم
در دوران دانشجویی چندین بار مواد خوراکی و بعضاً غذاهای مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیـاوردند. اگر بگوییم سرقت امو
مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیـاوردند. اگر بگوییم سرقت اموال درون محیط پادگان شاید طبیعی بـه نظر برسد، درون محیط علمـی دانشگاه بـه هیچ عنوان قابل توجیـه نیست. ترم دوم بود کـه به یخچال سوئیت ما بچههای مـهندسی زیـاد دستبرد مـیزدند، من درون یک اقدام ابتکاری با ماژیک روی درون یخچال نوشتم: "بالاخره یـه روز مـیگیرمت!" و از آن بعد چیزی از آن یخچال جابجا نشد. جالب این بود کـه این موضوع با واکنش دانشجویـان سارق مواجه شد کـه "شما فکر کردید ما دزدیم!" همان ضربالمثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده. یک روز صبح درون سرویس دانشگاه یکی از همـین برادران تحصیلکردهی سارق داشت به منظور دوست بغل دستیاش دزدیهایش را تئوریزه مـیکرد. او مـیگفت: "ببین ما اینجا همـه دانشجوییم، مال من و مال تو نداره". این آقا دانشجوی رشتهی دبیری بود و الان معلم است. خدا بـه خیر کند عاقبت دانشآموزانی کـه زیردست این فرد تربیت مـیشوند.
داستان پنجم
مسئول بسیج دانشجویی بودم و بسیج را همراه با اعضای فعّال آن درون حالی از نفر قبلی تحویل گرفتم کـه هیچ شناخت درستی نسبت بـه اعضای بسیج و فرهنگ سازمانی آن نداشتم. یک روز دو نفر از بچههای بسیج آمدند و گفتند: "حاجی! رفتیم از روابط عمومـی دانشگاه دو که تا یونولیت تک زدیم (یعنی بیاجازه برداشتیم) واسه نمایشگاه" گفتم: "شما خیلی بیخود کردید، همـین الان مـیرید مـیذارید سر جاش" گفتند: "حاجی! اینو از دوم خردادیها کش رفتیم خودت کـه دیدی دانشگاه واسه برنامـههای بسیج بودجه نمـیده، ما هم حق داریم سهم خودمون رو این جوری بگیریم" گفتم: "اینجا صحنـهی نبرد با نیروهای بعثی نیست کـه شما بروید غنیمت بگیرید! اینجا دانشگاه هست و به منظور خودش قانون دارد. ما سهم بسیج را حتما از راه قانونی بگیریم. این کاری کـه شما کردید اسمش دزدی است!" و سرانجام با اصرار من رفتند و شبانـه مجدداً یونولیتها را سر جایش گذاشتند.
داستان ششم
ازدواج کردیم و رفتیم سر خانـه و زندگی مشترک. درون آپارتمانمان دو نفر بودند کـه با ماشین کار مـید و به اصطلاح مسافرکش بودند. یک روز دیدم یکی از اینـها دارد با یک صندوق صدقات خالی، سر و کله مـیزند. رو بـه من گفت: "آقامحمد! شما کـه مدیر آپارتمانی از پول صندوق یـه قفل بخر به منظور این صندوق، همـین جا هم نصبش کنیم" پرسیدم: "ببخشید این صندوق رو از کجا آوردید؟" گفت: "این رو سر خط پیداش کردم، قفلش رو شکسته بودن، پولاشم بودن، من گفتم صندوق خالیش کـه به دردی نمـیخوره" من گفتم: "آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست! اگر نیـاز باشد ما یک صندوق صدقات مـیخریم" با یک حالت خاص گفت: "برو بابا تو هم دلت خوشـه! مـیلیـارد مـیلیـارد دارن مـیبرن، اونوقت تو بـه این گیر دادی!" گفتم: "در هر صورت من به منظور این صندوق هیچ هزینـهای نمـیکنم، نمـیخوام مال شبههناک بیـاد توی این آپارتمان" باو لوچهی آویزان و با بیمـیلی گفت: "باشـه هر چی شما بگی!". درون این داستان بـه سلسله مراتب سرقت دقت کنید. یعنی یکی پول صندوق را مـیبرد و دیگری صندوق قفل شکسته را. مثل شیری کـه گورخری را شکار مـیکند و دل و جگر و رانش را مـیخورد، کفتارهایی پیدا مـیشوند کـه گوشتهای پشت و قسمت شکم را بخورند، بعد از آنـها لاشخورهایی مـیآیند کـه گوشت بین دندهها و استخوانها را مـیخورند، نـهایتاً هم مورچهها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمـیز مـیکنند.
جمع بندی
همانگونـه کـه در داستانهای بالا بیـان شد، این صفت ناپسند منحصر بـه یک طبقه یـا گروه یـا محیط خاص نیست و رفتاری هست بیمارگونـه و فراگیر کـه متأسفم بگویم مردمان برخی از کشورهای دیگر، بر اساس شواهدی کـه دیدهاند ایرانیـان را با این ویژگی مـیشناسند کـه این خیلی بد است
قادر عزیز من بـه عنوان یک ایرانی بـه مطالبی کـه نوشتید ایمان دارم وحتی بـه نتیجه گیری کـه کردید ...بایداضافه کنم همـین چندروز پیش به منظور من مـیهمان آمد ...بعد از ورودشان من مشغول پذیرایی از ایشان شدم بعد از حدودا 5 دقیقه برگشتم درون ورودیـه ساختمان را کـه باز کردم دیدم....
ای دل غافل کفشـهای مـهمان نیست...در یک آپارتمان 6 واحده ؟کفشـهای مـیهمان را رو هوا زدند...خوب چهی جز اهالیـه ساختمان
مـی تواند این کار را کرده باشد؟همـین همسایگان محترم کـه در روز بارها با هم سلام و احوال پرسی تیکه پاره مـی کنیم...
ای بابا به منظور ما کـه جز شرمساری درون مقابل مـهمانمان چیزی نداشت...آمدم دادو بیداد کنم با خودم گفتم:خدایـا پدرفقربسوزد کـه در یک سرزمـین
مردمانش بـه کفشـهای کهنـه ی یکدیگر هم رحم نمـی کنند...
ashkyar سه شنبه, 1391/06/21 01:34:38ای داد ...
آه ای داد...
نفس بر کشیده ام را قفسی از فریـادت ای دوست
آه ... ای شب
ای روز...؛
ای آسمان از خدا؛
به سخن درای و مرا بـه خود بخوان
درون آغازین فصل تو؛
خون؛ شکوفه مـی کند...
آی ای پنـهان زچشم ما
بر خاطر خاکستری اینکمان
اسطوره ای دیگر بر آستان سیـاه آن نیلوفر گمشده ی مان
نجیبانـه
کنارمان بنشان...
م.اشکیـار
من از هیچ معجزه نمـی خواهم
زیرا کـه دریلفته ام
بزرگترین معجزه خداوند خود "من" هستم.
شب از چشمان من پرسید زندگی چیست؟
اشکی از گوشـه ی چشمانم افتادو دلم شکست.
من تشنـه یک نغمـه ی شیرین زندگی ام
نوشت باد اگرچه بی من گفتی خدا حافظ...
م.اشکیـار
ashkyar چهارشنبه, 1391/06/22 02:04:34طاقت این دل بـه طاق خانـه ام رسیده
مرا بـه ابدیت چشمانت دعوت کن
ببین
لب شعرهایم بـه لبم رسیده
بیـاو مرا با بوسه ی نابش خلوت کن؛
آنک قرار قلمو دستهای من بر سر نقطه ی آتش
خاکستر شد؛
پس بخوان سرود قبیله های شب را
به گرد این ققنوس تن
بیـاو دوباره پرواز عشق را
بر سر خاکستر من
تجربه کن
اینک از شبو سنگ و آتش بگو
عشق را بـه کدامـین شبیـه تر مـی بینی؟
اینک مرا چیزی شبیـه چشمانت کن...
م.اشکیـار
90/11/27
آنک ،در کنار دست تهی این خمار شبانگاهم
دل هوس شام مـهتاب چشمانی را کرده بود
کـه ستاره ها خوابش را هم نمـی دیدند...
م.اشکیـار
ashkyar سه شنبه, 1391/08/16 02:52:12آرم آرام نگاه کن مرا
قصه ی ما بـه دل رسید
آرام ارام دستم را بگیرو رها کن
غصه ی ما بـه دست رسید
از شب مـی گویم
دلم را بگیرو رها کن؛
قدمـهایت را با نبض اشکهای من هم ساز کن
اینک سوز کهنـه ام را
در سحرگاهان چشمانت
برای خاطر خورشید بـه خاطر بسپار
این نغمـه تکرار ناشدنی است
این شب تکرار ناشدنی است
این غصه اما تکرار شدنی هست ...
بخواب آرام ای دل شب گرد
بخواب کـه روزگاری هست خوابیده اند این بی دلانِ
باد سوار...
م.اشکیـار
ashkyar پنج شنبه, 1391/08/25 02:26:08از سکوتآدم
آن نشکسته بغضش را شنیدم من
از سنگینی چشمش
به زیر ناگفته رنجهایش
خمـیدم من
زچشم آسمان بازهم
کویرها را گریستم من
شنیدم آدمـی را بـه فریـادی
که مـی گفتش
بگو با من تو درمان را
کجاست این قفس را در...
م.اشکیـار
به نظر من
شعر؛ ترجمـه ی موسیقی جاری درون عالم هستی هست که لابهخیـال خدا نـهان شده...
م.اشکیـار
فرحناز یکشنبه, 1391/12/13 14:21:14رهنما. یکشنبه, 1391/12/13 07:51:26
امشب ای جان باز بیمار تو ام
عاشقم ، دیوانـه ام ، زار تو ام
همگان خوابند و من درون انتظار
روزوشب بی خواب وبیدارتوام
نیستم شبگرد و مستی بی قرار
بی خبر از خویش وهوشیـار توام
با خیـالت جمع و، فردم از همـه
باز درون افسون ، پندار تو ام
مـی شکوفد اشک همچون غنچه ای
آتشم ، اشکم ، کـه گلنار تو ام
بوسه خورشید واشک لاله ام
نور و نار و آب گلزار تو ام
آه مـی دانم کـه بی من سر خوشی
کاش دانستی کـه بیمار تو ام
_____________________
عاقبت شب بـه سخن درآمد راز تو را و مرا
مـهتاب- این بود راز نگهداریت!؟
چشم مـهتاب روشن...
اما شب مـی دانست کـه شب تاب تنـهایی ندارد
زیرا کـه راز ما تنـهایی بود
و راز شب _سکوت_...
م.اشکیـار
فرحناز جمعه, 1391/12/18 00:16:09بهزاد پنج شنبه, 1391/09/23 14:21:50
من آمده ام با کوله باری خالی از هر هیچ...
با قدمـهایی لبریز از احتیـاط ...,
بر روی برف یخ بسته آخر پاییز...
ترسم لیز بخورم وبیفتم وآن لحظه...
نباشد دستی کـه بگیرددستم و من
در شب یلدا تاصبح بـه انتظار بمانم دیگر هیچ...
بهزاد پنج شنبه, 1391/09/23 20:11:59
امروز به منظور خواندنت,درسم مرور کردم
برای جای بودنت , حس غرور کردم
امروز به منظور دیدنت, پروانـه وار پر کشیدم
برای شاد بودنت ,شعری و جور کردم
تقدیم بـه همـه عزیزان
بنی آدم اعضای یکدیگرند نباید سر پول بهم بپرند
تو دانی کـه درد آورست روزگار از این دزدی دیگر ندارم قرار
تو کز محنت دیگران آگهی چرا شارژرتابم مـی بری؟
بیـا و گوشی هدفونم را بیـار ازآنجا کـه برداشتی همان جا بزار
منم تازه داماد بی پول و بار جون ات شارژرم را بیـار
تو این آشفته بازار پول و دلار بیـا «با مروت»اشکمو درون نیـار
اگر بهر دزدی همـی عزم تو هست سرای جهنم همـی بزم تو ست
نخواندی تو قرآن کـه دادست ندا بترس زآنکه چوبش ندارد صدا
فرحناز شنبه, 1391/12/19 14:15:56aliyeh سه شنبه, 1390/09/29 19:01:19
سلام خیلی دوست داشتم بدونم چطور من هم به منظور صفحه ی اصلیتون شعر بزارم؛ ولی درون نگاه اول متوجه نشدم؛ کیـانا خانم! دیدم نوشتین شعرهایی کـه براتون خاطرست رو بنویسین؛ من هم این شعر رو کـه تیکه تیکه درون یک رمان اومده بود و مال زمان های خیلی قدیمـه رو براتون مـی نویسم، اخه این شعر رو من و دو م باهم سر هم کرده بودیم؛ حالا من بـه یـاد اون دوران مـی خوام این شعر رو درون این جا بنویسم:
همچنان منتظرم، همچنان منتظرم، همچنان منتظرِ نامـه ای از سوی توام، کـه اگر نامـه رسان گرگ بیـابان باشد، خطر جان باشد، قدمش مـی بوسم که تا که دلباخته ی بره شود، بهترین عاشق این درّه شود، و اگر درون نامـه بنویسی چیزی، همـه احساس تو را مو بـه مو خواهم خواند، بهر آن خواهم ماند،
بهر من نامـه بده بهر من نامـه بده
تو رو خدا اگه این شعر وارد سایتتون نمـی شـه از این طریق لطفاً این رو واردش کنین چون من خیلی این شعر رو دوست دارم؛ چون یـادآور زندگی شاد و بی ریـای قدیم من و امـه- خب دیگه خدانگهدارتون باشـه
ساقیـا ! آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید کـه کردی مرواد از یـادت
گاهی اشک، گاهی خنده
گاهی عشق گاهی گلایـه
ای کاش من بـه خوابی مـی رفتم کـه درآن
هیچی نباشد؛
نـه هیچ اشکی؛
نـه هیچ یـاری؛
فقط من باشم و یـه کمـی زندگی.
حرفی نیست دیگر اما
حرف ما شد حرف دل
دل شد، حرف شعر
شعر شد، حرف ما...
م.اشکیـار
رهنما. دوشنبه, 1392/01/05 08:05:39قسم بـه چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم
جز بـه تو و به خوبیـات بـه هیچی خو نکنم
قسم بـه اسمت کـه تو رو تنـها نذارم بعد از این
اسم تو رو داد مـی که تا دم دمای آخرین
قطره بـه قطره خونم و یک جا بـه نامت مـی کنم
دلخوشیـهای دنیـا رو خودم بـه فالت مـی کنم
مـی برمت یک جای دور مـی شم واست سنگ صبور
برات یـه کلبه مـی سازم پر از یک رنگی پر ن
باران شنبه, 1392/01/10 14:06:49بگذار و بگذر از این خاطر پریشان
از این خاطرات پریشان
بنگر کـه چه ماندنی ست درون این سرای فراموش شدنی
بیـا درون آغوش بگیر خیـالم را کـه تمام خاطر توست
بیـا و در گذر از این همـه تشویش
بخدا نمـیماند جز عشق
دستت را درون دستش بگذار
رها شو
رها شو از خاطرات ناتمام مـه آلود
باران شو ببار برو
خیس کن تن حسرت زده بی عشق را
ببار باران شو ...
(باران)
ashkyar شنبه, 1392/01/10 15:56:12درود بـه شما باران عزیز دوست قدیمـی و همـیشـه همراه
شعرتون بسیـار بـه دل نشست دستت دردنکنـه همـیشـه قلم بـه دستو شاد باشی باران جان
بدرود
تو مرا بردی بـه شـهر یـادها،
من ندیدم خوشتر از جادوی تو،
ای سکوت ای مادر فریـادها
گم شدم درون این هیـاهو گم شدم،
تو کجایی که تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را مـیداشتم،
زندگی پر بود از فریـاد من!
فرحناز جمعه, 1392/01/16 23:38:37بهزاد پنج شنبه, 1391/09/23 14:21:50
من آمده ام با کوله باری خالی از هر هیچ...
با قدمـهایی لبریز از احتیـاط ...,
بر روی برف یخ بسته آخر پاییز...
ترسم لیز بخورم وبیفتم وآن لحظه...
نباشد دستی کـه بگیرددستم و من
در شب یلدا تاصبح بـه انتظار بمانم دیگر هیچ...
بهزاد پنج شنبه, 1391/09/23 20:11:59
امروز به منظور خواندنت,درسم مرور کردم
برای جای بودنت , حس غرور کردم
امروز به منظور دیدنت, پروانـه وار پر کشیدم
برای شاد بودنت ,شعری و جور کردم
تقدیم بـه همـه عزیزان
بهزاد شنبه, 1391/09/25 09:55:52
زندگی احساسی من
عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید...
عاشق نشدی زاهد، دیوانـه چه مـیدانی؟
در شعله نیدی، پروانـه چه مـیدانی؟
لبریز مـی غمـها، شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی، پیمانـه چه مـیدانی؟
یک سلسله دیوانـه، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو! افسانـه چه مـیدانی؟
من مست مـیِ عشقم، بس توبه کـه بشکستم
راهم مزن ای عابد! مـیخانـه چه مـیدانی؟
عاشق شو و مستی کن، ترک همـه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانـه چه مـیدانی؟
تو سنگ سیـه بوسی، من چشم سیـاهی را
مقصود، یکی باشد، بیگانـه..! چه مـیدانی؟
دستار، گروگان ده، درون پای بتی، جان ده
اما تو ز جان، غافل..! جانانـه چه مـیدانی؟
ضایع چه کنی شب را؟ لب، ذاکر و دل، غافل
تو، ره بـه خدا بردن، مستانـه چه مـیدانی
این هم آخر دل نامـه ی کوچک من؛
_تو شبیـه شعرهای من شدی
و من شبیـه چشمـهای تو_
پاییزم را چه مـی دانستی
بهارت را چه مـی دانستم...
م.اشکیـار
رهنما. سه شنبه, 1392/01/27 08:22:37باید کـه لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده درون دهنم را عوض کنم
یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
هرشب مـیان مقبره ها راه مـی روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بردار شعر های مرا مرهمـی بیـار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانـه بمـیرم از این سرود
از من مخواه که تا کفنم را عوض کنم
من کـه هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده کـه پیرهنم را عوض کنم
رهنما. سه شنبه, 1392/01/27 08:22:27
باید کـه لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده درون دهنم را عوض کنم
یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
هرشب مـیان مقبره ها راه مـی روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بردار شعر های مرا مرهمـی بیـار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانـه بمـیرم از این سرود
از من مخواه که تا کفنم را عوض کنم
من کـه هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده کـه پیرهنم را عوض کنم
دل بــه دلم کــه نـدادی
پــآ بـــه پــآیـم کـــه نـیـامـدی
دسـت درون دسـتـم کــــه نـگـذاشـتـــی
سر بـــه سـرم دیـگـر نـگـذار کـــه قـولـش را بــه بـیـابـان داده ام ...
فرحناز شنبه, 1392/01/31 20:08:25رهنما گرامـی ؛ سلام
دوست عزیز لطفا دقت بفرمایید وقتی کامنت های شما درون ارتباط با مبحث اصلی اتاق مـی باشد، گزینـه "مبحث اصلی اتاق"را کـه کنار دکمـه ارسال هست ، انتخاب کنید.در غیر اینصورت بطور پیش فرض متن شما با گزینـه "احوالپرسی و تشکر" ارسال مـی شود و فقط وقتی دیده مـی شود کـه "همـه نظرات" انتخاب شود.
متشکر از توجه شما
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر بـه دریـا افکند دریـا خوش است
گر بسوزاند درون آتش دلکش است
ای خوشا آن دل کـه در این آتش است
تا ببینی عشق را ایینـه وار
آتشی از جان ِ خاموشت برآر
هر چه مـی خواهی بـه دنیـا درون نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش مـی زند درون ما و من
عشق را دریـاب و خود را واگذار
تا بیـابی جانِ نو، خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان مـی دهد زیبا بود
رهنما. دوشنبه, 1392/02/02 10:55:46کاش هیچ گاه بی پناهی شانـه های من یـادت نرود
ashkyar چهارشنبه, 1392/02/04 03:58:40خوشک حالی بودم بـه دل کـه رسیدم بدک حالی شدم کـه نگو
چند گاهی ست درون گل مانده دستم چنان خشکیدم کـه نگو
نـه نای ماندن نـه تاب رفتن چنان درون خود مانده ام کـه نگو
در دفتر شعرم سر بـه گریبان چنان کرده ام کـه نگو
مگو با من حرف ماندن چنان ز غیر گذشتم کـه نگو
اینچنینم را خوش مدار زودگاهی مرگ را خواهم کشت
من تبر خورده دلم ریشـه ای دارم اما کـه نگو
دلم از شکستن ها شکست چنان خندیدمش اما کـه نگو
غصه ام را قلبم شنیدو گفت چنان بـه سکوت بنشینمش کـه نگو
شاهدم شب بودو شمع که تا خورشید چنان نخفت چشمم کـه نگو
یـاران ای همدلان ای اشکیـار ای
نفس؛ از قفس پرنده مـیخواند، چنان پر بکشمش کـه نگو...
م.اشکیـار
همـین امشب
همان روز
آتش دوست اگر درون دل ما خانـه نداشت/عمر بی حاصل ما این همـه افسانـه نداشت.
صبح دوشنبه, 1392/02/30 02:18:28با واژه بـه جنگ اهرمن حتما رفت
شمشیر قلم کفن بـه تن بایدرفت
دیدی کـه جهالت بشر خصمش بود
با خصم بشر ستیزه گر حتما رفت
گر پرتو انوار زمغرب گم شد
در وقت شفق نضاره گر حتما رفت
در بی خبری گذشت عمر منو تو
جوینده پی یکی خبر حتما رفت
چیزی بـه جهان نکوتر از دانش نیست
اموخته فن از این گذر حتما رفت
با کشف حقایقو علوم و اسرار
اسوده از این مسیر پر خطر حتما رفت
گر اهرمنی هنوز راهت بسته
برخیز کـه از راه دگر حتما رفت
دوستان ضمن پوزش از اشتباهات تایپی اشکال درون قطع و وصل شدن خطوط و کندی حقیر درون تایپ است...امـید
رهنما. دوشنبه, 1392/02/30 10:15:50باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یـاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام
اشک درون دامنم آویخت کـــــه دریـا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
وقتی بهی مـی گویم "دوستت دارم"
وقتیی مـی گوید "دوستم دارد"
مـی دانم
این خداست کـه سخن مـی گوید
چه جالب یـه باران دیگه! خوش اومدی
ارش پنج شنبه, 1392/03/02 15:59:06عشق و عاشقی واسه خیلی ها توهمـه
بد وخوبش پیش من کـه مبهمـه
یک درد کـه آخرش نبودنـه
یک عمر از این و اون شنیدنـه
گل حسرت توباغ آرزوها چیدنـه
یک رعد کـه ثمرش ندیدنـه
هرکی مـی بینـه آشفته ای
دیوانـه یـا کنار خیـابان خفته ای
توی چشمـهاش برق نـهفته ای
رو لبهاش حرفهای نگفته ای
مـی گه بسوزه پدر عاشقی .....
وای کـه چه دلهایی ویرونـه شدن
چه مردهایی اسیر مـیخونـه شدن
یک عمرچشم انتظار نشستن سر راه
به امـید فقط یک نگاه..
عزیزم اینو بدون عشق یک حقیقته
که اول وآخرش بخوای نخوای مصیبته ....
و بی خبر مـی آیی.
نفسم حبس مـی شود
تو مثل همـیشـه مـی خندی
روحم درون حال پرواز هست و ناگه با کلامـی بـه این تن خسته برش مـی گردانی.
در پوست خود نمـی گنجم
به دنبال دلتنگیم - همدم همـیشگیم - مـیگردم که تا خبرآمدنت را با او بگویم.
پیدایش نکردم. چه بهتر
کاش همـیشـه مـی آمدی
کاش این قصه مردن و زنده شدن تکرار نمـی شد.
از رفتن که تا آمدنی دیگر.
بگذریم.
فعلا مجال گلایـه نیست.
من حالا خوشحال ترینم و لبریز از خنده تو کـه قلبم را نوازش مـی دهد.
آری٬
تو هنوز مرا دوست داری.
من با "خدا" خوشم
چون عشقشو باور دارم
باور دارم کـه عاشقه
و که تا آخره راه
که نمـی دونم کجاست
اما مطمئنم
که روشنترین جای دنیـاست
پا بـه پام مـیاد
پا بـه پا
خدا عاشقه
"خالصانـه"
"بی چمشداشت"
من با خدا خوشم
چون عشقشو باور دارم
سلام و ممنونم باران عزیز،دوستان درون این سایت چه رسم مـهربانانـه و مودبانـه ای دارند درون خوش آمد گفتن،باران هر چقدر بیشتر بهتر،به قول قیصر امـین پور :
کاش تمام شعرها حرف تو بود
باران ! باران ! بهار ! باران ! باران !
اول عشقت بـه هری...به هر چیزی...
"عشق بـه خدا رو بذار"
مطمئن باش کـه اون عشق
به سرانجام روشنی مـی رسه
خیلی روشن
"رفیق" من
استاد عاشقاست
بذار کـه او عاشقی رو بهت یـاد بده
بذار
درود باران عزیز خوشومدین
ممنون از اینکه کنارمایی
شعرهاتم زیباست
از زنده یـاد قیصرامـین پور چه انتخاب بـه جا و زیبایی داشتین دستت دردنکنـه
بدرود
باران دوشنبه, 1392/03/06 14:50:11اشکیـار محترم
سلام و متشکرم از لطف شما
شعر کـه نـه...دلنوشته اند.
من هم خوشحالم کـه در این فضای مـهربان و انسانی و معنوی و اخلاقی کـه اعضای سایت بـه صورت خودجوش ایجاد کرده اند سهیم هستم.
سرت
ادامۀ دریـاست
که موج موج
به سنگ مـی خورد
و باز
عاشق باد است.
صبح چهارشنبه, 1392/03/08 21:05:59سلام بـه دوست دارم شعر قیصر امـینپور بنام
خانـه خوب خدا را جهت اشنایی بیشتر دوستان
بنویسم که تا همـه بیشتر با این شاعر بزگ کشورمان اشنا
بشویمپیش از اینـها فکر مـی کردم خدا
خانـه ای دارد مـیان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایـه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
بود اما درون مـیان ما نبود
مـهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مـهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه مـی پرسیدم از خود از خدا
از زمـین ، از آسمان ، از ابرها
زود مـی گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه مـی پرسی ، جوابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت مـی کند
تا شدی نزدیک ، دورت مـی کند
•رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمـه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچ از جای او آگاه نیست
هیچ را درون حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا درون ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانـه اش درون آسمان دور از زمـین
•کج گشودی دست ، سنگت مـی کند
کج نـهادی پای ، لنگت مـی کند
تا خطا کردی عذابت مـی کند
در مـیان آتش آبت مـی کند
با همـین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم پر ز دیو و غول بود
نیت من درون نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مـی کردم همـه از ترس بود
مثل از بر یک درس بود
•مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیـه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریـاضی سخت بود
*****
تا کـه یک شب دست درون دست پدر
راه افتادم بـه قصد یک سفر
در مـیان راه درون یک روستا
خانـه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست
گفت این جا خانـه خوب خداست!
گفت این جا مـی شود یک لحظه ماند
گوشـه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش بعد آن خدای خشمگین
خانـه اش اینجاست این جا درون زمـین؟
گفت آری خانـه او بی ریـاست
فرش هایش از گلیم و بوریـاست
مـهربان و ساده و بی کینـه است
مثل نوری درون دل آیینـه است
مـی توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
مـی شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد
قیصر امـین پور
روحش شاد یـادش گرامـی
فرحناز چهارشنبه, 1392/03/08 22:53:05دوستان خوب؛ "صبح" و "باران" خوش اومدین. چه انتخاب های زیبایی از قیصرامـین پور...
فقط یک خواهش کوچک،عزیزان این اتاق به منظور دلنوشته های شماست ،لطفا به منظور اشعار مورد علاقه تان از اتاق "اشعار خاطره انگیز" استفاده کنید.متشکرم
لینک اتاق :http://www.kianavahdati.com/forum.aspx?id=-2147483618
رهنما. پنج شنبه, 1392/03/09 11:44:04این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شـهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنـها، بهخدا، دلخوشی ما بـه دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایـه دل نیست بجز آه و بجز اشک
پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آیینـه ای جز دل ما نیست
آیینـه شمایید شما را نفروشید
در پیله پرواز بجز کرم نلولد
پروانـهء پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم وچشمـه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید
باران ...
همـیشـه خود را محتاج لبخند گل مـی داند و گل ...
خود را محتاج اشک های باران !
عجب روزگاریست !
پس چاره خورشید چیست ؟ هرروز بـه همـه لبخند مـیزند ولی درون حسرت تبسمـی برزمـینیـان مـی ماند !
saba جمعه, 1392/04/28 11:02:18به مثالِی هستم این روزها کـه چیزی گُم کرده !!! فصلی از یک کتاب ،بخشی از یک شعرِ،حسی از یک قلب...
به مثالِی هستم کـه درد دارد...گفتم "درد" و ذهنم به" درد" آمد...(هنوزهم دامنـه دارد هنوز هم کـه هنوز هست "درد" دامنـه دارد...)
مـیخواهم از روی این روزها بپرم،چند قدم جلوتر آنطرفِ این روزها را ببینم و ببینم کـه چه مـیشوم!!! گاهی دلم مـیخواهدی مرا تکانی بدهد از همان تکانـهایی کـه وقتی کابوس مـیبینی بـه تو
مـی دهند کـه یک هو از خواب مـی پری ،تا شاید از خواب بیدار شوم خوابهای من تکانی بخورند ...به گمانم خوابهایم اشتباه شده اند ...شاید وقتی عجله داشتم خوابهایِ دیگری را
برداشتم !!!
وقتی عجله داشتم ...! هر چه فکر مـیکنم نمـیفهمم چرا عجله داشتم ؟این همـه شتاب به منظور چه بود؟!
مـی خواستم پرواز کنم اما من کـه همـیشـه از ارتفاع مـیترسیدم و هیچوقت پرواز نکرده بودم ...به کدام لحظه ی شیرین فکر مـیکردم کـه ترسِ از پرواز را از یـاد بودم قرار بود بال بردارم
خواب برداشتم...!
حالِ این روزهای من عجیب سرگردان هست انگار حتما به آن چیزی اضافه کنم شِکری، شیرینی که تا شاید طعمِ تلخی این روزهای من اندکی کم شود! شاید هم بهتر هست حالِ این روزهای
من را شُست و در پهنای آفتاب آویخت که تا خشک شود !حالِ این روزهای من را بهتر هست "حال" نگفت یک چور پریشانی یک کم تنـهایی!!!
دلم کی کتاب واژه مـیخواهد، یک جفت چشم ،یک دست ، یک قلم و یک دنیـا کاغذ...دلم چیزهای دیگری هم مـیخواهد اما دیگر زیـادی مـی شود...و ان وقت بـه زیـاده خواهی ، بـه چرند
خواهی محکوم مـیشوم...چیزهایی کـه من مـیخواهم درون هیچ بقالی نمـیتوان یـافت! فقط حتما ساخت...به اندازه ی تمامِ روزهای عمرم درازند ، بـه اندازه ی تمامِ برجهای دنیـا بلندند، بـه اندازه
ی تمامِ کوههای دنیـا سختند، بـه اندازه ی ترسِ یک نفر از سکوت ...لالند، اما بـه اندازه ی یک حس کوچکند...
چیزهایی کـه هری آرزوی داشتنشان را دارن اما من دیگر آرزوی آن را ندارم .آخر "آرزو"چیزی ست کـه مـیدانی و امـید داری روزی بـه آن مـیرسی اما من کـه مـیدانم نمـیرسم مثلِ یک گوی
وقتی پرواز مـیکردم از دستم رها شد گُم کردم همـه ی آن چیزی کـه بخاطرش پ پرواز کردم اوج گرفتم...همـه ی آن چیزی هایی کـه بخاطرشان ترسِ از پ و پرواز یـادم رفت همـه را گُم
کردم نمـی دانم کجاست؟ نمـیدانم چه شد؟ مـیگردم مـیگردم مـیگردم ...
به مثالِی هستم این روزها
چیزی گم کرده ام!!!
چیزی
شبیـه
یک
حس
"صبا"
رهنما. یکشنبه, 1392/04/30 08:56:48عصرهای زمستان را بهانـه کن
به اینکه مـی توانی
نشانـه ای بگذاری برایی
یـا رد پایت را پاک کنی
اصلا مـی توانی نشانی ات را بـه ان کودنی بدهی
بی آنکه حتی بتوانند
رد پایم را پیدا کنند
بی آنکه حتی برفی آمده باشد
بگذار بـه تماشای برف بنشینم
و کانی کـه با تو آدم برفی مـی سازند
باران یکشنبه, 1392/06/17 08:09:31برای باران شدن حتما ابر احساست را بـه دست باد بسپاری...
بهزاد یکشنبه, 1392/07/21 18:29:20آب !
نان!
بابا آب داد!
بابا نان داد!
آن مرد درون باران آمد!
و...کنون نوبت آب ونان ماست!!
وکنون نوبت خیس شدن ما درون زیر باران صفاست!!
و چه لذت بخش هست آمدن خیس خیس,تا بـه پایـان ببریم یک انتظار!!
در گوش زمان ای
خفته ای بی گوش بی هوش
به دریـا بـه آسمان دشنامـی تو بـه تمامـی
خدا را بـه ناخدایی کشاندی و رفتی
ترانـه ی شیطانی تو
تفسیر برزخی مـیان دو چشمانت
شب نامـه ای به منظور تو کـه خواب هرشبم را ربوده ای لیک بیدارم من
م.اشکیـار
ashkyar جمعه, 1393/01/15 05:03:42مـی شکنم هرچه سکوت هست امشب
مـی خواهم با همـه ی صداها، کلمات ،
و هرآنچه کـه مرا مـی خواند درون آمـیزم.
چرا کـه تو بـه سخن درامدی و من لبالب از تب تو
هذیـان مـی گویم ...
در من جنینی ست از تبار تو"
از کـه مـی گویم کـه این چنین از خود دورم؛
دلی کـه بی قرارست دل نیست
خنیـاگر غمگینی ست کـه بغض راه گلویش را
به غارت نشسته.....
م.اشکیـار
390/09/18
این شکسته خاطرات
_نـه بـه اشک
نـه بـه فریـاد
نـه بـه شعر
نـه با هجرت تو
نـه بـه هیچ چیز
پینـه نبست_
نوش دارویی بود دستان تو
که بعد از خاموشی چشمانم
بـه من رسید...
م.اشکیـار
1390/09/18
ساز نگاهت بر دلم چه شورانگیز مـی زند
نت لبم سکوت شد
وقتی کـه لبت عطای تو مـی شود...
1390/09/28
ashkyar جمعه, 1393/01/15 05:15:13اغچه ی حیـاطمون دیگه گل حتی نداد واسه نبودنت دیگه هیچ پرنده ای آواز عاشقی سر نداد
بودنت نبودن همـه ی غمـها شده بود
نبودنت خالی ترین جای گلها شده بود
ابدیت نیستی تو ؛ همـه ی ابدیت از تو نقش مـی گیرد
و چنان کـه من درون پی این نیمـه ی گم شده حیرانم؛
نـه ابدیتی نـه شرقی نـه نـهایتی
هچ جایی نگردمش
که تنـها گوشـه ی دل دنبال مـیگردمش ؛
دلی کـه بی قرارست
دلم از این بی قراریـها خسته شده
نازنیـا چه بگویم
قرار این دل بی قرار ؛
بـه ناف آسمان بسته شده...
م.
1390/10/07
شعر سیـاه نمـی گویم اگرچه رنگ شب پوشیده باشد
عشق را درون بی مـهتاب ترین شب، درون کوچه های قدیمـی فریـاد خواهم زد
اگرچه مـهر بی دلی بر پیشانیم خورده باشد...
1390/11/26
ashkyar جمعه, 1393/01/15 05:21:35طاقت این دل بـه طاق خانـه ام رسیده
مرا بـه ابدیت چشمانت دعوت کن
ببین
لب شعرهایم بـه لبم رسیده
مرا با بوسه ی نابش خلوت کن.
آنک قرار قلمو دستهای من بر سر این آتش
خاکستر شد؛
بیـا و بخوان سرود قبیله های شب را
به گرد این ققنوس تن
دوباره پرواز عشق را بر سر خاکستر من
تجربه کن
اینک از شبو سنگ و آتش بگو
عشق را بـه کدامـین شبیـه تر مـی بینی؟
1390/11/27
ashkyar جمعه, 1393/01/15 05:26:33, 1390/12/03
شب را بـه خاطر بسپار
مرگ ستاره ها زیباترین نقش آسمان شد؛
ببین آسمان راچه پرشکوه جان مـی دهند
من مرگ خویش را گره برنقش آسمان مـی بندم
ببین جهان را چه زیبا بـه آتش مـی کشم.
م..
دراین زمانـه ی افتاب پرست
مرگ ستاره ها را بـه خاطر بسپار...
م.اشکیـار
شـهادت بده
بگو کـه زنجیر پای خویشی
بگو یـا کـه فریـاد بزن اینک منسوخ دیروز خویشی.
پشت سایـه ی شب بـه کدامـین ستاره مـی نگری
وقتی تمام روز، خورشید درون کوچه های غربت
آسمان را از یـاد.
اتاق خالی از مـهتابم را بـه تو مـیدهم
و اهسته سه تار مـی که تا نکند دلم بـه گوشـه ی غم
پرده دار شود...
1390/12/10
م.اشکیـار
1391/03/15
شبها ذهن عاشق از ستاره بوسه مـی چیند...
یکی مـی گفت عشق همـیشـه درون مراجعه است
همـیشـه همـیشـه همـیشـه..
بعد از این ای نادیده نادیده عشق من
اجداد تو از خون چشمـهای من خواهند بود
وقتی گریـه ابدی ترین معشوقِ دل من شد...
م.اشکیـار
نگار جمعه, 1393/01/29 22:53:20مژده ای دل کـه روم سوی خدا یـار امد بادل خسته و بی جانش و پر بار امد
ashkyar دوشنبه, 1393/04/09 17:38:32اینک دست بـه نشانـه ی احترام
واژه را مـی بوسد و تو را درون بی زمان ترین لحظه
حک مـی کند ...
تو را نمـیتوان بـه زخمـه ی دل، آیینـه کرد
تو را نمـیتوان بـه خنده یراهی کرد
این کدامـین برزخ هست که نـه جهنمـی دارد و
نـه بهشتی
نـه تو را نمـیتوان درون هیچ خوابی تعبیر کرد
نـه نمـیتوانم
نمـیتوانم از بعد این همـه جاده
این همـه راه
این همـه باران
تو را بـه یـاد نیـاورم؛
چقدر دل؛ مـی لغزدم بـه خاطرات
مـی بردم بـه ناکجا
کجایی ای روزهای رفته بـه خواب
من بیدار بیدارم
در خواب تو من اما
خوابی ندارم...
دست درون دست باد مـی گذاری مـی روی که تا به کجا
به خیـالت نسیم خاطر من بی پرو بال است.
بدرود ای رفته زمن
ای مانده بـه دل
ای...
نـه نمـیتوانم دست را بـه هیچ نشانـه ای بلند کنم
وآنک بدرود را واژه واژه دست هیچ بادی نخواهم کرد دست...
م.اشکیـار
93/4/9
فرحناز سه شنبه, 1393/04/10 15:19:19زیباست...
ashkyar پنج شنبه, 1393/04/12 03:10:49درود بر شما فرحناز عزیز دوست قدیمـی سایت کیـانا
ashkyar دوشنبه, 1393/05/06 02:02:53گاهی گه گاهی؛ از پنجره ی همان کهنـه خانـه ی دلت
سری بکش کوچه را!
کودکی را خواهی دید
که بر گوشـه ی لب،
لبخندی دارد بـه تو
و تو خواهی گفت
برگرد بـه من، برگرد بـه من، برگرد بـه من ...
م.اشکیـار
ashkyar دوشنبه, 1393/05/06 03:19:34این شبهای کوتاه را ببینو بخند بـه روز درازش...
این بوف را بشنو و بنشین بـه آواز درازش
شب گاه کـه مـی آیم دل بدهم
چشمانت را
مـی رسد از راه
آن بانگ بی محل
همان بی پرده رو
آن آفتابت را.
از بس کوتاه است
عمر غزال ما
تعبیر نخواهد شد
آشفته خیـال ما...
م.اشکیـار
93.5.6
پاییز بوی تو را مـیدهد
بوی انتظار تو را مـیدهد.
پاییز آمد اما
تو نیـامدی...
این بود قرار ما؟!
هزار بهار هست که رفته ای
و من هزار زمستان هست که مانده ام
هزار بهاراست کـه خفته ای
و هزار زمستان هست که بیدارم.
به برگهای خزانی سپرده ام؛ دلم را
به وقت آمدنت صدا کنند-
-مرا باردیگر با دلت آشنا کنند.
اما از درختان حیـاطمان چه پنـهان
هر روز خیـالت را درون حوضچه ای کوچک حک مـیکنم...
م.اشکیـار
S.eshantion چهارشنبه, 1393/08/28 19:24:13حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه مـی کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همـیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر مـی شود
آی... ای دریغ و حسرت همـیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر مـی شود!”
فروغ فرخزاد
کسی کـه مثل هیچنیست
من خواب دیده ام کهی مـیآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی مـیپرد
و کفشـهایم هی جفت مـیشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی مـیآید
کسی مـیآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی کـه مثل هیچنیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آنی هست که حتما باشد
و قدش از درختهای خانـه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده هست نمـیترسد
و از خود سیدجواد هم کـه تمام اتاقهای منزل ما مال
اوست نمـیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و درون آخر نمازصدایش مـیکند
یـا قاضی القضات هست
یـا حاجت الحاجات هست
و مـیتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمـهای بسته بخواند
و مـیتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست مـیلیون بردارد
و مـیتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه کـه لازم دارد ،
جنس نسیـه بگیرد
و مـیتواند کاری کند کـه لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیـان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم مـیخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم مـیخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی مـیان هندوانـه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور مـیدان محمدیـه بچرخم
آخ .....
چقدر دور مـیدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همـه ی چیزهای خوب خوشم مـیآید
و من چقدر دلم مـیخواهد
که گیس سید جواد را بکشم
چرا من اینـهمـه کوچک هستم
که درون خیـابانـها گم مـیشوم
چرا پدر کـه اینـهمـه کوچک نیست
و درون خیـابانـها گم نمـیشود
کاری نمـیکند کـه آنکسی کـه بخواب من آمده هست ، روز
آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشـهاشان هم خونیست
چرا کاری نمـیکنند
چرا کاری نمـیکنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشـه های پنجره را هم شستهام .
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشـه های پنجره را هم شسته ام .
کسی مـیآید
کسی مـیآید
کسی کـه در دلش با ماست ، درون نفسش با ماست ، در
صدایش با ماست
کسی کـه آمدنش را
نمـیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی کـه زیر درختهای کهنـه ی یحیی بچه کرده است
و روز بـه روز
بزرگ مـیشود، بزرگ مـیشود
کسی کـه از باران ، از صدای شرشر باران ، از مـیان پچ و پچ
گلهای اطلسی
کسی کـه از آسمان توپخانـه درون شب آتش بازی مـیآید
و سفره را مـیندازد
و نان را قسمت مـیکند
و پپسی را قسمت مـیکند
و باغ ملی را قسمت مـیکند
و شربت سیـاه سرفه را قسمت مـیکند
و روز اسم نویسی را قسمت مـیکند
و نمره ی مریضخانـه را قسمت مـیکند
و چکمـه های لاستیکی را قسمت مـیکند
و سینمای فردین را قسمت مـیکند
درختهای سید جواد را قسمت مـیکند
و هرچه را کـه باد کرده باشد قسمت مـیکند
و سهم ما را مـیدهد
من خواب دیده ام ...
سکوتی مـیکنم
همچون فغانی
از دل آزرده ام
تا بشکند
آن واژه اندوه بی آلایشم را
تا کـه چون مرغی
رها باشم
ز تنـهایی آن ساکت شدن هایم ...
حنانـه چهرشنبه، 1393/11/8 9:10
سلام بـه همـه ی دست اندر کاران و صاحبدلان این سایت و مدیر محترم این فضا. من تازه با این سایت برخورد کردم وچقدر تحت تاثیر این فضا قرار گرفتم! خوشحالم کـه تو این عصر آهنی هنوز قلبها سرشار از عاطفه وعشقه. هنوزانی هستن کـه خریدار خاطره های دور و دراز گذشته باشن و هنوز مـیشـه بـه واژه ها اعتماد کرد. کلام حرمت داره و اه ارزشمندن. خوشحال مـیشم اگه مساحت کوچکی بـه اندازه ی یـه شعر، یـه نظر یـا یـه دلنوشته تو این فضای زلال داشته باشم . و با افراد با ذوقی کـه به این فضا رونق مـیدن درون ارتباط باشم . خداوند درون همـه حال حافظ شما عزیزان باشـه کـه یـاد کیـانای نازنین رو همـیشـه زنده نگه مـیدارین و یـاد همـه ی عزیزانی کـه جای خالیشون تو اجتماع ما دلگیر و غم انگیزه.
سلام برحنانـه مـهربان سلام بر این نوشته های زیبا من هم عضو کوچکی از این سایت امدن شما را خوش امد مـیگم و خواستار اشنایی هستم m_p202000@yahoo.com
ashkyar چهارشنبه, 1393/11/08 16:08:25درود بر شما حنانـه عزیز
خوشامدین بـه سایت کیـانا وحدتی
منتظر دلنوشته ها و همچنین آشنایی با شما درون همـین فضا هستیم
موفق وشاد باشین دوست عزیز
فرحناز چهارشنبه, 1393/11/15 09:58:13حنانـه. شنبه، 93/11/13
بیـاد سفری بـه سرزمـین وحی
من دیدمش شبی بـه حقیقت بـه جان و دل
من دیدمش بـه چشم
من دیدمش ز فراسوی آسمان
برتر ز هر مکان
چون یک خیـال
همچون نسیم
خاکی و مـهربان...........................
گم کرده بودمش
من درون فریب زمانـه
در دل سپردگی بـه هوسهای بی امان
در رنگ رنگ صحنـه های دروغین زندگی
من
در منیت بی انتهای خویش
گم کرده بودمش
در جستجوی او
هرسو کـه رفتم و
هرجا کـه سر زدم
اورا ندیده
در خود شکستم و
عمری عبث گذشت.........
اما.......آنجا.........
مـیان غربت یک سرزمـین دور
من دیدمش بـه چشم جان
من دیدمش بـه دل
او بر اریکه ی قدرت نشسته بود
گویی از او
به آسمان و زمـین نور مـی چکید
آن آشنای من!
آن مـهربان من!
آرام و بیصدا
این جسم خسته ز غم را
بخود کشید
در گوش من
ترانـه ی زیبای عشق را
آرام مـی سرود
خوابم ربود........
او بود و من....تنـها.....
رها ز قید همـه دلسپرده ها
او بود و عالمـی ز نور و عشق
من بودم و وجودی پر از شرم از گناه
من درون حضور او
بی تاب و بیقرار
گریـان و شرمسار
غرق نیـاز بودم و
در خود گریستم
بر درگهش ز شرم و حقارت
بسان شمع
سرتا بـه پا
قطره قطره سوختم
وز نور رحمتش
ققنوس وار
بار دگر
جانی دوباره یـافتم
بر پای او غنودم وغافل ز هست و نیست
در عشق بی نـهایت او گم شدم
دگر..........
خود را نیـافتم..........
و باز امروز
دوباره، چند باره و صدها بار
قدمـی درون شـهر
قدمـی درون کنج خلوت
و قدمـی درون هیـاهوی آتشین دل
چشمـی بـه فردا نگران
و بـه دیروز پر امـید
دستم را بـه غروب آفتاب دیروز مـیدهم
و از طلوع مـیگریزم
و از پگاه مـیهراسم
دیگر آب سیرابم
خنده سر مستم
و اشک آرامم نمـیکند
----- شکور -----
همـه بغض من و
دفتر من
شد ار
آری، آری
دلم اندازة یک شبنم بود
ولی افسوس
که دنیـا نشود
ظرف دلم
----شکور ----
زیبــــــــــــــــــــــــــــــــا
فرحناز جمعه, 1394/01/21 11:26:07شکور گرامـی شعرهاتون بـه دل مـیشینـه... ممنون
حنانـه یکشنبه, 1394/05/04 19:04:03تو را ای گل شبی درون خلوت مـیخانـه مـی خواهم
تو را مست از و باده و پیمانـه مـیخواهم
خودم را بی خبر از عالم و از هرچ درون آن است
در آغوشم تورا افسونگر و مستانـه مـی خواهم
اگرچه رسم دلداری ز خاطر ای اما
تورا از عشق مست و خویشتن دیوانـه مـی خواهم
من ار چشمان تو مست و تو از یک باده ی گلگون
به گرد شمع جانت قلب خود پروانـه مـی خواهم
اگرچه مرد پاییزم و تو فصل بهارانی
به دل عشق بهاران دارم و ریحانـه مـیخواهم
فقط یک شب بـه مستی یـار من باش و به هشیـاری
رها از عشق تورا عاقل٬ تورا فرزانـه مـی خواهم
اگر منعم کند ناصح ز عشق بی گریز تو
دلش را آشنا با حسرت جانانـه مـی خواهم
بجز ماه رخت بر من حرام هست آنچه اندیشم
بغیر از با غمت دل را دگر بیگانـه مـی خواهم
در این عالم بجز شعری دگر از من چه مـیماند
دلی لبریز از عشق چون دل حنانـه مـی خواهم
ساعت ۱/۵ بعد از ظهر
۹۴/۵/۴
ی غزل بـه آسمانت سوگند
بر ماه منیر و اخترانت سوگند
بر قامت استوار همچون سروت
بر اشک زلال دیدگانت سوگند
دل داده ی آن حسن و کمالات تو ام
بر چشم و نگاه مـهربانت سوگند
دیدار تو غمـها ز دل ما بزدود
بر تار سپید گیسوانت سوگند
همصحبت یـارانی و همدرد سکوت
بر عشق و صفای بیکرانت سوگند
حنانـه بـه جان خرید غمـهایت را
بر غصه و اندوه نـهانت سوگند
۱۸/ ۳/ ۹۴
حنانـه یکشنبه, 1394/05/04 19:07:27امشب بیـا بـه ساقی حق اقتدا کنیم
از باده مست شویم و دمـی صفا کنیم
امشب ٬ شب نوای دلکش الله اکبر است
دل را بـه کاروان فطر بیـا همصدا کنیم
گویند عرشیـان کـه شب حاجت امشب است
جانا سزد بـه صدق دل و جان دعا کنیم
امشب بیـا بـه خلوت باران دیده ها
باشد کـه باز درد دل خود دواکنیم
از توبه های شکسته اگر شرم مـیکنیم
او توبه مـی پذیرد اگر ما وفا کنیم
حنانـه امشب از خدا طلب عشق مـیکند
دل را شود کـه لایق عشق خدا کنیم؟
ساعت ۷/۵ عصر. ۳۰ رمضان ۹۴
حنانـه یکشنبه, 1394/05/04 19:10:31بانوی غزل بـه آسمانت سوگند
بر ماه منیر و اخترانت سوگند
بر قامت استوار همچون سروت
بر اشک زلال دیدگانت سوگند
دل داده ی آن حسن و کمالات تو ام
بر چشم و نگاه مـهربانت سوگند
دیدار تو غمـها ز دل ما بزدود
بر تار سپید گیسوانت سوگند
همصحبت یـارانی و همدرد سکوت
بر عشق و صفای بیکرانت سوگند
حنانـه بـه جان خرید غمـهایت را
بر غصه و اندوه نـهانت سوگند
حنانـه جون خیلی با احساس و لطیف و ... عالی
ashkyar شنبه, 1394/11/24 01:12:16دردا کـه احساسی بـه دل نمانده دگر
نـه ؛ ایمانی بـه قلب نیست،
دریغا آنچه جا مانده ز ما
هیچش دگر ماندنی نیست...
م.اشکیـار
taimaz جمعه, 1395/05/08 08:26:18سلام ب همگی
شعرای قشنگتون هری ک اهل شعر و شاعریـه رو وسوسه مـیکنـه عضو شـه
موفق باشید
ﻗﺮﺍﺭﻣﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻌﺮﻫﺎ
ﺍینجا ﺩﯾﮕﺮ ...
ﺩﺳﺖ ﮐﺴﯽ
ﺑﻪ ﻣﻨﻮ ﮔﯿﺲ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ
تایماز عزیز درود بر شما
شعرتون رو خوندم زیبا و با احساس
دم شما گرم
امـیر ناصری پنج شنبه, 1396/01/10 01:04:34ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ ...
ﺍﯼ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭ، ﺍﯼ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻭﻗﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ، ﺑﻪ ﻋﻘﻞ
ﺳﻠﯿﻢ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﯿﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !
ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﻏﺮﻭﺏ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﺮﻏﺎﺑﯽ ﻫﺎ
ﭼﻤﺪﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ
ﻭ ﯾﺎ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﺳﻨﺪﺍﻥ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺗﻮﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﻕ ﺳﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﺟﺎﻕ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰﺀ ﯾﺎﺩ
ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺳﻮﺯﺩ !
ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺮﻭﻡ !
ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﯿﺖ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺖ !
ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ...
ناصری.
ای رفیق خوب من...
جغرافیـای بودن تو مرز و حریم دریـا را گرفته
آنجا کـه تویی ماهی ها هم نمـی توانند بیـایند که تا چه رسد بـه من!
تاریخ نشان مـی دهد قبل از آنکه بـه یـادت بیـاورم نبودی
و هر وقت خواستم بنویسم آب داد نوک مدادم مـی شکست!
و حالا گاه بی گاه با یـادی از تو قلبم مـی شکند!
این روزها زیـادی سکوت کرده ام و ساکت شده ام که
انگار ریزگردها درون برابرم کهکشانی شده اند!
حال اگر دیر کنی برایی فرقی مـی کند!
بگذار بگذرند روزهایی کـه روز ما نیست حتی اگر دنیـا با تمام ناخوشی هایش بخواهد سرگرمم کند...
بلاخره یک روز تمام مـی شود...
ناصری.
ای رفیق خوب من...
اگرسهمـی ازفردا داشتم...
که هیچ...
اما اگرفردا سهم من نبود
به یـاداین همـه سادگی...
یک یـادش بخیرساده
ازسهم خودت برایم کناربگذار...
تا تلافی کرده باشی امروزی راکه...
ناصری.
تمام سهمم رابرای دلتنگیت کنارگذاشتم...
ای رفیق خوب من...
اگرسهمـی ازفردا داشتم...
که هیچ...
اما اگرفردا سهم من نبود
به یـاداین همـه سادگی...
یک یـادش بخیرساده
ازسهم خودت برایم کناربگذار...
تا تلافی کرده باشی امروزی راکه...
تمام سهمم رابرای دلتنگیت کنارگذاشتم...
ناصری.
ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ ...
ﺍﯼ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭ، ﺍﯼ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻭﻗﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ، ﺑﻪ ﻋﻘﻞ
ﺳﻠﯿﻢ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﯿﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !
ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﻏﺮﻭﺏ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﺮﻏﺎﺑﯽ ﻫﺎ
ﭼﻤﺪﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ
ﻭ ﯾﺎ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﺳﻨﺪﺍﻥ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺗﻮﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﻕ ﺳﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﺟﺎﻕ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰﺀ ﯾﺎﺩ
ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺳﻮﺯﺩ !
ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺮﻭﻡ !
ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﯿﺖ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺖ !
ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ...
ناصری
امروز 25 مرداد ماه سالروز تولد کیـانا وحدتی است
کیـانا جان خودت دیگر درون مـیان ما نیستی ولی برایت جشن تولد مـی گیریم
کیـانا جان، تولدت مبارک
[نشان دادن کلاه وکراوات شب یلدا]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 16 Jul 2018 17:11:00 +0000