رسم امانت داری
شاعر ایمان قاسمـی
رسم امانت داری را نمـی دانی هنوز
آسمان چشم ها به توست ، مطلب ونقاشی درمورد خیرخواهی نمـی دانی هنوز؟
شاید تو هم محتاج باشی اما
وسعت نیـاز ما را نمـی دانی هنوز
تا امانت ما درون دستان توست
پر نمـی شود فاصله بینمان نمـی دانی هنوز؟
لحظه ها درون انتظار مـی مـیرند
تو حس لحظه های دلتنگی را نمـی دانی هنوز
چه گویم ؟ نمـی خواهی هنوز...
آسمان رسم امانت داری را نمـی دانی هنوز ...
رنج امانت داری
شاعر احمدیزدانی
به بستر رفتی
در گرگ و مـیش پگاه
شب سختی به صبح رسید
راه و راه و راه
با اضطراب وتنـهایی ونگاه
نگاه به خطوط سفید و سیـاه
ارابه ی آهنین
کوله باری از امانت و خستگی راه
فقط جاده مـی دانست از کجا دویدی
تا امانت را
برای خیـانت
به تیمچه امانت فروشان به سلامت برسانی ...
زن
شاعر سعیدمطوری(مـهرگان)
زن
هستی نجابت و زیبایی گرفته از زن
خلقت آدمـی به کمال رسید با زن
خلق شد محبت وعشق با زن
طبیعت لطافت گرفت با زن
گل مورد توجه شد زروی زن
مردان رشید و شجاع تولد شد ز زن
وفا وعهد کمال یـافت، از زن
امانت داری وبار امانت هست با زن
با درد ولبخند امانت بر زمـین گذاست زن
آه کـه چه گویم ،خالقی دیگر هست زن
یدالله خلقت انسان بود درون زمـین،زن
آرامش وآسایش هست ،وجود زن
آیـا ندیدی آرامش کودکی درون آغوش زن؟
خستگی زیـاد مرد مـی رود با لبخند زن
نکو واحترام شایسته با� ...
مادر-زن(تقدیم بـه هر دو کـه یکی هستند)
شاعر سعیدمطوری(مـهرگان)
مادر
تو عاشق و عاشق شدی
در پیش من عشقم شدی
دادی به من عشقی دگر
تو پیش من صادق شدی
بودم درون آن تاریک وخون
تو خود تولدم شدی
ای عشق من زیباشدی
هدیـه کنی دنیـا به من
تودردمند رنجور شدی
چه زیباست خنده ات
خندان ترین،خندان شدی
آغوش تو دنیـای من
گرمای خوبی تو شدی
شـهدی به کامم ریخته ای
ازهر شـهد شیرین شدی
عاشق کلامش عشق تو
همـه کلامش تو شدی
در هر شب تاریک من
تو نوری و روشن شدی
مـهتاب من درون آسمان
هستی ، صفا یش تو شدی
ای مظهر عشق وصفا
عشقی به من عاشق � ...
آخر جاده ها
شاعر الیـاس صادق زاده
چه سردی و خاموش
چه تنـهایی و خسته
ای آشنایی کـه جاده ها را همسفر شدی
رفتی و خدانگهدار
اما من همچنان هر لحظه
خیره به سپهر مـی شوم و
ستاره هایی را کـه هنگام رفتنت
به آسمان سپردم
تا شبهای سرد دردآورت زندگی ات را
چراغانی کنند سفارش مـی کنم
و حتی گاهی بر سرشان فریـاد مـی کشم
که چرا هنگامـی کـه در برزخ تردیدها
به دنبال خورشید بودی
قادر نبودنت کـه راهنمایی ات کنند
مـی دانم با هر قطره باران مـی گریی
من هم غمگین تر از همـیشـه مـی گریم
چون تو را ندارم
چ ...
افاضه
شاعر پرویز بابادی
شنیدم تازه گیـها مطلبی را مـیکند عنوان
کسی از راه های دور ، بدون شرم و بی پروا
که آری این بهشت و این جهنم نیست بهر ما
تمامش حاصل فکرکج اندیش هست و
مقصود این چنین باشد ، کـه ما وحشت کنیم ، ترسیم از آن دنیـا
تو هرچه بر زبانت هست عنوان کن هرآنکاری کـه داری دوست ، زخوب و بد، فراوان کن
چو ما مردیم، دیگرنمـی پرسد زحال ما
فروافتیم شاید درجهانی بهتر وزیبا ،ولی اما
خدا فرموده اینـهارا
نکردم خلق انسانرا عبث بیـهو ...
امانت داری
شاعر صادق عماری
شـهر غربت ، نا مسلمانان زیـاد
مسجدی بود ، و یکی مرد از عباد
هرصباحی ، چون کـه از خانـه رود
آن همان راننده ، او را مـی برد
در یکی ، از آن سفرهایش کـه بود
پول کم ، شوفر ، فزون بعد داده بود
فکر کرد ، آیـا زیـاده ، مال او
یـا کـه باشد بی اثر ، درون حال او
چون کـه او ، بی قصد بعد نبود
پول را ، تقدیم راننده نمود
شوفر آنگه ، با تبسم ، گفت ، یـار
امتحانی بود از تو ، هوشیـار
خواستم ، مسجد بیـایم ، پیش تو
با شـهادت ، مـیشوم همکیش تو
پس ...
تمنا
شاعر مسعود رایجی
به نام خداوندی کـه دراین نزدیکیست....
باز درون مـیان هیـاهوی
نام توست
که گوش را تحریک مـیکند
در کدام اقلیم سکنی گزیدی
که به هر طرف مـیچرخم
بوی تو را مـیدهد
بوی آشنای حقیقت
بوی عشق
طراوت .
باز سنگینی سکوت
در هبوط
مـیترسم
از سقوط
تو ای نجات بخش
امشب وقت آن است
نجاتم ده
از بی آبی مفرط یـاس
از تنـهایی
با آنی که
تمام وجودم را خوردست
با آن ، کـه مرا حفظ است
و به کوچه بعد کوچه های دلم
آشناست
اما هنوز
به پستوی نامـه هایت
نرسیده است
پس به حرمت این ا� ...
بیـــا کمـی دوســتی کنیــم ...
شاعر امـیرهادی ممشلو
بیـا کمـی دوستی کنیم...
اما به سبک قدیم...
بیـا کمـی دوستی کنیم...
تا چراغش مثل فیتیله سماور خان جون همـیشـه روشن باشد
بیـا کمـی دوستی کنیم...
اما نـه با صدای بلند..شاید ان طرف پرچین بچه ای صدایمان رو بشنود..
بیـا کمـی دوستی کنیم...
دلهایمان را به رود بدهیم ..زلال شویم و بیرنگ همدیگر را دوست داشته باشیم..
بیـا کمـی دوستی کنیم..
گاه کاهی بره هایمان را به هم بسپاریم که تا امانت داری و مردانگی را فراموش نکنیم
بیـا کمـی دوستی کنیم..
هرروز که تا سر باغ الوِ مشـهدی بدویم اما ...
عاطفه کوچولو...
شاعر فاطمـه فیضی
ذلال سبزم
تنـها یک تصویر شده امـید من.
نگاهت لنز زندگی را شکسته...
معصومـیت دستانت دم وبازدم مـیدهند به قلب پراز انتظارم.
تنـها نیستی... مطلب ونقاشی درمورد خیرخواهی گرچه تنـهایت گذاشتم!
روح و ذهنم را به تو هدیـه دادم...
تاریکی امروزم درون بودن تو روشن مـیشود فردا.
خشمـی کـه از رفتنم داری جاری کن...
لحظه وصل خشک مـی کنم رودخانـه خشمت را.
پنـهان کن مـهری را کـه برمن داری...
زمان جان گرفتن درآغوشت پیدا مـیکنم قطره مـهرت را.
درخود مـهر وموم کرده ام عشق را...
تا بیـایی امانت داری مـی کنم.
تا نباشی درون ...
من و تو که تا به ابد ما هستیم...
شاعر مـهناز اجتهادی
این نخستین شعر من است!
سال ها،ماه ها ،روزها
مـی گذشت از بعد هم،
و دل من کم کم،
اخت شد با غم،تنـهایی،او؛
مست مـیشد ز غم خاطر او،
باز او را مـی خواست،
تا تواند کـه در آن رویـای ناب،
دست یـابد به آن گهر کمـیاب،
اما چه طریق؟
دگر او رفته بود،
بار سفر بسته بود،
فرسنگها دور گشته بود،
به دیـاری دگر،آنسوها شتافته بود،
و مرا اینجا
تک و تنـها و غریب
غرق درون خاطره ها
باز ترک گفته بود،
مـی گذشت از بعد هم
سال ها ،ماه ها،روزها
تا کـه در یک هنگام،
روزی سرد و غریب
ب ...
جنگِ طف 1
شاعر جاسم ثعلبي (حسّانی)
شور و شوقِ کربلا بیدار شد ، یـادوارِ سروران تکرار شـــــــــد
در همـه جایِ جهان آوازه خوان ، جامـه ی مشکی زده جان دلبران
عاشقِ بوی گلاب و یـاسمـین ، درون عزایی شب زده ایران زمـیــــن
همـه جا یـارانِ حق دل باختند ، شبه و تشبیـه و مسیری ساختند
دل درون ایـامِ عزا داری چه پاک ، شیر درنده شده یک ذره خاک
همـه درون مـهر حسینی زنده اند ، درون مزارش نام او را خوانده اند
این حسین ابنِ علی المرتضی ، بدر نازِ بنت سید المصطفـــــــی
از تبارِ هاشمـی اصلِ قریش ، با رسولانِ دگ� ...
پیچک و دیوار...
شاعر کوروش آریـا
در کناره ی کوچه ی خیس باران خرده..
در نزدیکی درخت چنار پیر...
ایستاده هست دیواری تنـها..
*******************
در پیشگاهش جوانـه زده گلی پیچک..سر برآورده از خاک..
همـی خمـیده حالت مـیروید و سرش رو به خاک..
توان ایستادن ندارد نوجوانـه ی روییده از خاک..
*********************
ناگه دیوار تن به تنش چسباند و تکیـه گاهش شد..
کمر راست کرد پیچک..سر و تن رو به بالا شد..
گذشت روزگاران وآشناییشان شد پر شور..
قد کشید پیچک و تنش راست ، سر بر آسمان شد..
**********************
تن سبزش مـیبرد دل هر رهگذ ...
پروانـه بر روی درخت توتمان مرده
شاعر مرضیـه اوجی
حالا کـه سقف آسمان مثل زمـین تنگ است
وقتی قسم هامان فریب وخدعه و رنگ است
شیطان لگد کرده غرورش را و تسلیم ست
دیگر خدا هم گاهگاهی عازم جنگ است
...
پروانـه بر روی درخت توتمان مرده ست
بر ذهنمان احساس ابریشم گره خورده ست
ما ی را رعایت کرده ...مـی فهمـیم
چوپان دزدی گله ها را شب چره ست
.......
وقتی کـه رویـا قدرت پرتاب مـی گیرد
اندیشـه ها هم وسعت مرداب مـی گیرد
هم محتسب هم شحنـه همکار و حریفند
دزدی به منظور دیگری ...قلاب مـی گیرد
از پونـه و بابونـه کاری ...
[مطلب ونقاشی درمورد خیرخواهی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 18:21:00 +0000