الحاج عبدالواحد سيدی
باز شناسی افغانستان
بخش نود وسوم
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان در عهد تیموری
بحث: حکایت از نگارستان چون یونس از شکم ناهی نـهم
رمز گشایی ا ندیشـه جامـی در مثنوی سلامان وابسال جامـی
93-9.ادامـه جامـی (تحقیق و مطالعه مکتب وحدت الوجودی)
نظر حضرت خداوندگاربلخ درون مسئله خلق جدید به جوی روان و استمرار حرکت تعبیر شده ، که مردمان را زندگی نو مـیدهد ، حکایت از نگارستان چون یونس از شکم ناهی اینکه مرگ بعنوان حادثۀ زیست شاختی هیچ معنی و مفهوم و سازندگی ندارد،بقول اقبال لاهوری کـه مـیگوید :«جهان امروز محتاج یک رومـی (مولانا جلال الدین محمد خداوندگار بلخ) هست ، که بر مردمان امـید بر انگیزد و آتش شوق به منظور زندگی را تیز کند .
بنا بر تعالیم قرآن ، خلق مجدد به آدمـی دیدۀ تیز بین مـی بخشد «فبصرک یوم الحدید » قرآن سوره ق /22، آدمـی همـیشـه به پیش مـیرود تا اشراقهایی تازه یی از حقیقت و واقعیت نا محدودی دریـافت کند و خدا هر روزی در کاریست «الرحمن /29»و ظرف پزیرنده اشراق حق ، تنـها یک ظرف نیست ، هر عملی از یک من (انسان آزاد و با تفکر ) است که وضع تازه ای ایجاد مـیکنند و به این ترتیب فرصتهای (بهتر) و بیشتری برای تجلی خلاق آماده مـی شود (چنانیکه حضرت باری در نخستن روزی که بشر را از آب و گل بدنـه اش را ساخت و به او از روح خود دمـید و او را جان بخشید واشرف مخلوقات خواند. از همان روز علم اشیـا را به او آموخت و تمام ملکوت را امر فرمود به او سجده تعظیم کنند و او را بزرگ و کریم پندارند الی شیطان که سر پیچی کرد و سجده نکرد و مردود خداوند گشت. حکایت از نگارستان چون یونس از شکم ناهی که بحز آدم هیج ذیروحی این مناسبت را ب نکرده است. حکایت از نگارستان چون یونس از شکم ناهی (سوره بقره تفصیل خلقت آدم)).
در نـهاد آدمـی نیروی اندیشـه ، منبع ذایندۀ بی پایـانیست ، چه حضرت خداوندگار بلخ مبداء این تسلسل وانواع تحرک و مرگ ورجعت جدیدرا همـین عقل داند، که پهنایی آن پایـانی ندارد و این مقصد را در مثله چنین روشن مـیسازد:
(تا چه عالمـهاست درون سودای عقل)
(بحر بی پایـان بود عقل بشر)
(صورت ما اندرین بحر عذاب)
(عقل پنـهانست و ظاهر عالمـی )
(صورت از معنی چو شیر از بیشـه دان)
(این سخن و آواز از اندیشـه خاست)
(لیک چون موج سخن دیدی لطیف)
(چون ز دانش موج اندیشـه بتاخت)
(صورت از بی صورتی آمد برون )
(پس ترا هر لحظه مرگ و رجعت یست)
(هر نفس نو مـیشود دنیـا و ما )
(عمر همجون جوی نو نو مـیرسد)
(آن ز تیزی مستمر شکل آمدست)
(و صد ها امثله در مثنوی معنوی و غزلیـات شمس) از خصایص تلقین مولانا هست ، که مطالب ارجمند معنوی را در ضمن داستانـهای عبرت انگیز ، به زبان موش ، خرگوش و شیر و... بیـان مـیکند و در پایـان این اندیشـه های ژرف نگری ، به نا رسایی اندیشـه و قلتِ دانش اعتراف وبه درگاه دانش آفرین ابتهال مـینماید کـه :
آنچه کَوَ نست ز اشیـا آنچه هست
وا نما جانرا بهر حالت که هست
و این دعا را عارفان همواره بر زبان مـی آورند که :«الهم ارنا حقایق الاشیـاء کما هی َ» و بشریت امروز- ی هم اگر در تلاش علمـی و دانشی، سرگردانست ، تسلسل همـین اندیشـه مـیباشد .
مفکوره تلاش برای زیـادت علم و فهم حقایق جدید و درک اشیـا بعد از ابن عربی و حضرت خداوندگاربلخ و در بین شعرای عارف رواج پیدا کرد کـه محمود بن امـیر یمـین فریومدی متوفا (725هـ ق)با این صراحت مـیگفت :
زدم از کتم عدم خیمـه بصحرای وجود
وز جمادی به نباتی سفری کردم ورفت
بعد از ینم کشش طبع حیوانی بود
چون رسیدم بوی از وی گذری کردم ورفت
بعد از آن درون صف سینۀ انسان بـه صفا
قطرۀ هستی خود را گهری کردم ورفت
با ملائک پس از آن صومعۀ قدسی را
گرد بر گشتم و نیکو نظری کردم ورفت
بعد ازین ره سوی او بردم ولی ابن یمـین
همـه او گشتم و ترک دیگری کردم ورفت
البرت انشتین کـه بین سالهای (1779-1955) مـی زیست برای بار نخستین نظریـه نسبیت خود را در سال 1922مـیلادی بیـان و انتشار داد کـه بنام «قانون نسبیت انشتین» معروف گردید او که احساس و مدرکات چه حسی و چه علمـی و برهانی باشد و بدلایل علمـی ثابت شده باشد را نسبی مـیداند . وی درون قانون نسبیت خود مـیگوید:«آنچه راجع بعالم مـی فهمـیم و وادرام مـیکند کـه با قواعد علمـی اثبات بنمایم، چه راجع به اثبات اشیـاء و چه به دوری و نزدیکی ویـا فاصله زمانی همۀ آنـها نسبی هستند . کـه بنام قانون [نسبیت زمان مکان] انشتین در جهان شناخته شده است.پس بـه این اساس زمان و مکان هم نسبی است . ما درون روی زمـین حرکت داریم زمـین بدور خود و به دور افتاب حرکت وضعی و انتقالی دارد در مجموع منظومـه شمسی با کهکشان شیری که صد ها منظومـه بلکه هزاران درون هزاران کهکشانـهایی که درون علم فزیک کیـهانی درج اسن سخن مـیزنند،جهان، در حال حرکت و گسترش هست وزمان مکان دو ظرف وسیع اند کـه در جهان محسوس هیچ چیزی از این دو ظرف بیرون نیست .ولی انشتین زمان و مکان را ظروف اجسام ندانسته ، بلکه آنرا دو صفت مـیداند که از دو عالم جسم انتزاع مـیشوند ، اگر جسم نباشد زمان و مکان معنی خود را از دست مـیدهد یعنی نـه مکان مـی ماند و نـه زمان ، همـینکه جسم پیدا مـیشود ، زمان و مکان مفروض مـیگردد.
در قدیم فضای اقلیدیسی سه بعد داشت :طول و عرض و ضخامت یـا (درازنا، پهنا وعمق)، اما حالی زمان را نیز به آن علاوه نمودند که به وسیله چهار بعد موضع آن چیز را معیین مـینمایند و زمان هم مانند مکان نسبی هست .لذا در تعیین فاصله ها دوری و نزدیکی مکان خیلی مـهم مـیباشدکه منجمـین درون رصد خانـه هافاصله و محل اجرام آسمانی را رصد مـیکنند و از همـین سبب این نظریـه را مربوط بحرکت مـیدانندو اگر حرکت نمـی بود ، نظریـه نسبیت موردی نداشت .(قبلاً در مورد حرکت اجسام (زمـین ، و اجرام و نظامـهای فضایی) گفتیم این اجسام آنقدر دور اند که نور که در یک ثانیـه 300000 کلیو متر مسافت را طی مـیکند بعد ملیونـها سال به دآنجا مـیرسد.پس اجسام هر قدر کوچک ،ذره بینی و چسچیده بهم باشند دارای حرکت ذاتی مـیباشندکه حالت ثبات ماده درون آن تأثیر دارد، مثلاً اتومـهای یک ماده یـا عنصر از پروتونـها و نیوترنـها تشکیل گردیده اند که دارای با ر مثبت و منفی مـیباشند این اتم ها در حالت مذاب یـا مایع و یـا گاز دارای حرکت مـیباشند حرکت گازات نسبت به مایعات در اتومـها بیشتر است ومایعات به نسبت جامدات حرکت زیـاد تر دارند و اتمـهایی کـه بحالت جامد است مثلاً درون فلزات نجیبه مالکیولهای ثابت تری دارند ولی بطور عموم در تمام اجزای اجسام حرکت وجود دارد و وقتی یک ماده در مجاورت هوا قرار مـیگیرد در اتمـهای آن ماده تغییراتی رو نما مـیگردد که ماده را به یک شی دیگر که دارای ساختمان و خواص دیگر است تجزیـه و تبدیل مـینماید مثلاً یورانیم از جمله عناصر رادیو اکیف است و تشعشعات آن به سرعت به فضاپر تاب مـی شود کـه باعث سوختگی ها و آلوده شدن زنده جانـها و باعث مرگ شان یـا نقص های فزیولوژیکی وفزیکی مـی شود که بحث علحیده ای است . منظور این هست که الکترونـها که حتی بدون مایکرسکوبهای الکترونی قابل دید نیستند در ظرف زمان در مدار های معین الکترونی در گردش هستند که تا زمـین و کهکشانـها و فضای کیـهانی ه پر از اجرام و ذراتی هستند کـه دایم در حرکت وبسط و توسعه مـیباشد ).
نظریـه نسبیت انشتین ،چونکه ، مباحث دراز و پیچیده و سر بسته دارد بدون درک ریـاضیـات عالی درک آن دشوار هست ؛ بنا بر این در اینجا با اشتراک فکری که در مسئله دوام حرکت و استمرار آن بین عرفان اسلامـی و اشراقیون قدیم با دانشمندان ریـاضی وفزیک امروزه واقع شده ملا صدرای شیرازی پیش از انشتین در حرکت ،در جوهر ملتفت شده و آنرا کار خود در تحقیق روانی و اشراقی خود قرار داده اشاره کرده و مـیگوییم که نتیجه گیری و بازجویی صاحب نظران بشر درون ازمنـه مختلف از مسئله حرکت در وجود وسیر تکامل با انواع و افکارگوناگون بوده هست .
اشراقیون آنرا های روحانی و معنوی انسان قرار داده وبه تعالی عرفانی و رموز اسرار آمـیز شرح داده اند (چرا که ظرف زمان در تفکر آنوقت تا پای علم باز نشده بود دست و پای علما را مـی بست حتی در اروپا گالیله را کـه اعتقاد به حرکت وضعی وانتقالی زمـین داشت توبه دادند از همـین سبب اهل عرفان که از صفا و جلای دل به کشفیـات روحانی و تدبر درون آیـات قرآن عظیم الشان داشتند در تاریخ دوره عباسیـان و غزنویـان حتی تا عصر حاضر نظریـاتی را که در دل و ظرفهای عقلی شان جلوه های روشن داشت کتمان مـید تا حرکت عرفانی شان چوب تکفیر درون فرق نخورد در حالی کـه اینـها از اول راز هایی را کشف کرده بودند مانندمثنوی خداوندگار بلخ که فرموده بود:
مولوی در مورد تعصب و خامـی عالم نمایـان چنین گفته است:
از نظر گاه است این مغز و جود
اختلاف مؤمنو گبر و جهود
این جهان همچون درخت هست ای کرام
ما بر آن چون مـیوه های نیم خام
سخت گیرد خام ر ا مر شاخها
چون که در خامـی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
سخت گیری و تعصب خامـی است
تا جنینی کار ت، خون آشامـی است
مولوی افکار ناب خود را اینطور بیـان مـیکند:
با لب دمساز خود گر جفتمـی
همچو نی من گفتنی ها گفتمـی
این حقیقت را شنو از گوش و دل
تا برون آیی بکلی زآب و گل
مثنوی انکار خلق را در مورد دور و پیش وطبیعت از بی خردی مردم مـیداند و محتاطانـه اینطور شروع سخن مـیکند:
بشنو اکنون اصل انکار از چه خواست
زانکه کل را گونـه گونـه جزو هاست
جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل کـه باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
کاین چو داود هست و آن دیگر صدا است
از محقق که تا مقلد فرق هاست
گر بیآموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی او چه گوید با گلی
آنکه اندر چشمـه ای شور هست جات
تو چه دانی شط ز جیحون و فرات
و در مورد پوشیدن حرفهای کـه به حقیقت مـی آنجامد و در بین خلق دغدغه آغار مـیکند مـیخواهد از زبان دیگران آن خبر را بشنود :
خوشتر ان باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
دانشمندان دنیـای ساینس مانند انشتین و دیگران دنیـای مادی کـه با جدل علومـی مجهز اند، درون عالم تغییرات و عکس العمل های مادی جهان امروزی ، برای پیشرفت علوم طبیعی از آن کار گرفته اند، کـه به فرموده جامـی : هر حرکتی و تحولی مستلزم افزایش دانش باشد که گفته هست :«رب زدنی علماً و ارزقنی فهماً» خدایـا علم مرا زیـاتی بخش و دانش را غذای من بساز.
+++++++++++++++++++++++++++
بخش نود وسوم
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان در عهد تیموری
بحث: هشتم
رمز گشایی ا ندیشـه جامـی در مثنوی سلامان وابسال جامـی
93-8.ادامـه جامـی (تحقیق و مطالعه مکتب وحدت الوجودی)
قرآن مجیددر زمرۀ خلقت انسان و اینکه او تعالی قدرت دارد هر لحظه نسل نوی را در بطون بانوان پرورشدداده و سپس در موقع مـیعن آن او را با تمام اوصاف ارثی متصف کردانیده حیـات تازه یی مـی بخشد که :«این مبحث در قرآن مجیداز ابتدای خلق و اعاده آن و تبدیل امثال و خلق جدید پانزده بار ذکر رفته :ان یبدو الخلق ثم یعید(یونس/10) یعنی راست است کـه وی آغاز مند آف؛پس باز گرداند آن . درون ایۀ دیگر خلق اول و خلق جدید در مقابل یکدیگر قرار دارد:ا فعیینابالخلق الاول؟ترجمـه : آیـا بماندیم یـا درماندیم بآفرینش نخستین؟ بلهم فی لبس من خلق جدید؛ ترجمـه آیـه :بلکه ایشان را یگان اند از این آفرینش تو؛...
ایـات شریفه ایکه در مورد خلقت پانزده مرتبه ذکر شده و ما بعضی از آنـها را طور مثل در فوق آوردیم :«توجه مفکران اسلامـی را درون تفسیر لااله الخلق والامر ، خلق را بمعنی اف و امر را بمعنی توجیـه وراه نمودن نفسیر کرده اند .بدین معنی که ماهیت اساسی روح توجیـهی است و از نیروی توجیـه کننده و هدایت دهنده خدا سر چشمـه مـی گیرد و بنا بر این در تجدد امثال و خلق جدید پیشرفتی به سوی راهیـابی و ژرف نگری (حدت چشم) و ار تقاع موجود هست که در مرحلۀ خلق (پیدایش در قید ماده و مدت ) و مر حلۀ امر (وجود معنوی ارتقایی) هر دو متصور مـیگردد.
محّی الدین ابن عربی یـا شیخ اکبراولین عارف فیلسوف و متفکر اسلامـی است که . لفظ «وحدت وجود» درلابلای افکار او و پیروان بلا فصل او اصلا بـه کار نرفته هست اما درون قرآن، فی المثل درون سوره حدید آیـاتی وجود دارد کـه بیـانگر آن نظریـه است. چون واقعا وجود از نظر ابن عربی و اتباع وی اساساً مبتنی بر دیگاه قرآنی و نبوی هست و خارج از آن نیست. از آیـات مورد نظر یکی «هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن» است.
خود محی الدین درون فتوحات گوید: «پس خداوند سبحان ظاهر گردید و غلبه و اقتدار یـافت و ظاهر گشت، باطن و پنـهان نگشت و بلکه باطن و پنـهان تر گردید، و اسم «الاوّل» وجود بنده را برایش ثبوت و تحقق بخشید (در حالیکه برایش ثابت بود) و اسم «الاخر» تقدیر فنا و فقدان را برایش تحقق و ثبوت داد (در حالیکه پیش از این برایش ثابت بود).
این آیـه واقعا درون مـیان آیـات قرآن، آیـه بسیـار عجیبی است. یعنی همـه اوست و غیر او نیست.
اول اوست درون مظهر اوّلیت، آخر اوست درون مظهر آخریت، ظاهر اوست درون مظهر ظاهریت و باطن اوست درون مظهر باطنیت و هویت او متصف بـه همـه این اسماء است. « و هو بکل شی علیم» و او بـه همـه چیز داناست.
آیـه دیگری از همـین سوره حدید «و هو معکم اینما کنتم» است. کلمـه «اینما» درون اینجا عام تر و شاملتر از معنای مکان است. یعنی درون هر مرتبه ای از مراتب وجود و هستی، خداوند با اشیـاء معیت دارد. درون وجود کـه همان ظهور حق است، عین اشیـاست و در مرتبه بطون منزه از اشیـا مـی باشد. (که توضیح بیشتر درون آینده خواهد آمد)
اولینی کـه در تاریخ فلسفه مسئله وجود را بـه طور جدّی مطرح ساخت فیلسوفی یونانی بـه نام پار منیدس است.
1. مفهوم وجود :
راجع بـه مفهوم وجود درون کتب کلام و فلسفه و عرفان چهار قول ذکر شده هست بدین قرار: تصور مفهوم وجود بدیـهی، بلکه ابده بدایـه و اعرف معارف است، حتی حکم بـه این بداهت نیز بدیـهی هست لذا قائلان و به این قول نـه بـه تحدید و تعریف وجود پرداخته اند و نـه به منظور اثبات بداهتش دلیل و برهانی آورده اند ؛ بلکه تعریف آنرا از نوع لفظی و شرح الاسمـی دانسته اند.
2. تصورش بدیـهی ولی حکم بـه بداهتش نظری و نیـازمند دلیل و برهان است. (قول امام فخر رازی)
3. تصورش نظری و قابل تعریف است. (نظر اشعری و پیروانش)
4. تصورش ممکن نیست، که تا چه رسد بـه اینکه بدیـهی باشد. و حق، قول اوّل هست . کـه مفهوم وجود ابسط مفاهیم هست و جمـهور فیلسوفان و عارفای اسلام این قول را پذیرفته اند اگر مسئله وجود یکی از مـهمترین مسائل ما بعد الطبیعه باشد، بی شک عرفانی اسلامـی و مخصوصا عرفای حوزه ابن عربی درون طرح مسئله وجود بسیـار اهمـیت دارند و این مسئله را بیش از همۀ حکما و متکلمان مورد بحث قرار داده اند. خود ابن عربی اشاراتی بـه مسئله وجود دارد ولی پیروان او رسائل مستقلی درون زمـینۀ مسئله وجود نوشته اند ؛ مانند صدرالدین قونیوی درون مفاتح الغیب، رسائل قیصری و تمـهیدالقواعد ابن ترکه و البته رسالۀ نقدالنقود فی المعرفه الوجود اثر سید حیدر آملی و غیره.
اصطلاح وجود درون نزد متفکران حوزۀ ابن عربی با دیگر حوزه ها فرق دارد.
قیصری مـی گوید: الوجود یطلق علی معان مختلفه» عرفا وجود را بر معانی مختلفی اطلاق مـی کنند. «بالاشتراک اللفظی» کـه حتی درون مـیان آنـها اشتراک معنوی هم نیست. اگر بگوییم وجود، مشترک هست به اشتراک معنوی از نظر عرفا، منظورمان وجود بـه معنای عارضی و مضاف هست و بـه معنای وجود حقیقی نیست. اشتراک معنوی یعنی اینکه بگوییم وجود مقول بـه تشکیک است. ولی عرفا قائل بـه تشکیک درون ذات و حقیقت وجود نیستند (به خلاف ملاصدرا) آنـها مـی گویند اگر درون وجود تشکیکی قابل تصور باشد، این تشکیک بـه اعتبار ظهور آن درون مراتب و مظاهر مختلف، عارض وجود مـی شود. یعنی ذات و حقیقت وجود بـه معنایی کـه مقوم اشیـاست نـه دارای فرد هست و نـه دارای مرتبه هست و نـه دیگر چیزهایی کـه بر وجود حمل مـی شود.
اکنون سؤال اینجاست کـه وقتی مـی گوییم چیزی درون خارج موجود است، مقصود ما از این تعبیر چیست ؟
پاسخ قیصری اینست: وقتی مـی گوییم چیزی درون خارج موجود هست به این معناست کـه حقیقت وجود کـه متعیّن بـه تعیّن خاصی شده هست و درون علم باریتعالی تعیّن علمـی یـافته و در آن مقام شیئیت و تقرر عینی و خارجی مـی شود. بعد وجود بـه معنای ظهور و تحقق درون خارج هست پس از اتصاف بـه ثبوت درون مرتبۀ علم حق تعالی.
پس قیصری و دیگران مـیان دو معنای وجود فرق گذارده و قائل بـه تمایز شده اند کـه یکی وجود حقیقتی هست و دیگری وجود اضافی. آن وجود حقیقی، وجود حق هست که حقیقت و اصل هر چیز هست و قوام و بلکه مقوّم همـه اشیـاست. ولی وجود اضافی، وجودی هست که بـه ماهیـات و اعیـان اضافه شده و وجود بـه معنای ظهور است.
وحدت وجود:
اعتقاد اساسی تصوف، مخصوصا بـه آن صورت کـه توسط محیی الدین و مکتب او تفسیر شده، وحدت متعالی وجود یـا وحده الوجود هست که از همـین لحاظ بسیـاری از دانشمندان جدید وی را بـه مکتب همـه خدایی (پانتئیزم) یـا همـه درون خدایی (پان انتئیزم) یـا وحدت جوهری وجود متهم کرده اند، و در زمانی بسیـار نزدیکتر بـه ما او را پیرو مکتب «تصوف طبیعی» شمرده اند. ولی همـه این تهمتها بی اساس است، از آن جهت کـه اینان نظریـات عرفانی ابن عربی را بـه جای فلسفه مـی گیرند، و این امر را درون نظر نمـی آورند کـه راه عرفان از فیض و برکت الهی و ولایت جدا نیست. اوّلا مکتب همـه خدایی یک دستگاه فلسفی است، درون صورتی کـه ابن عربی و پیروانش هرگز ادعای پیروی از یک دستگاه فلسفی (از هر قبیل کـه باشد) یـا اختراع آنرا نداشته اند. ثانیـا از آن جهت کـه مکتب همـه خدایی مستلزم یک پیوستگی جوهری و «مادی» مـیان خداوند و جهان است، درون صورتی کـه شیخ نخستین هست که تعالی مطلق خداوند را نسبت بـه هر یک از مقولات، و از جمله جوهر، اظهار داشته است.
با اینکه رگه ها و ریشـه هایی از وحدت وجود درون جریـانـهای فکری قبل از قرن هفتم هجری قمری، اعمّ از اسلامـی و غیر اسلامـی، دیده مـی شود ولی مذهب وحدت وجود بـه گونـه ای کامل و به صورت مشروح و منظم پیش از ابن عربی نبوده و او نخستین صوفی و عارفی هست که درون عالم اسلامـی با ایمان راستین و شور و شوق فراوان این اصل و اساس را استوار ساخته هست و با قلم توانایش و به برکت صفای باطنش بـه شرح و بسط آن پرداخته است.
وحدت وجود کـه اساس تعلیم عرفانی ابن عربی هست و درون کتب او، خاصه درون فصوص الحکم بـه عبارات مختلف بیـان شده است، مبنی بر این فکرست کـه وجود حقیقتی هست و احد و ازلی. این وجود واحد ازلی البته خداست و وجود تنـها، وجود اوست و بدین گونـه عالم خود مستقلا وجود و حقیقتی ندارد، و هم و خیـال صرف هست و وجود حقیقی یک چیز بیش نیست. عالم با تمام اختلافاتی کـه در اشکال و صورتهای کائنات آن هست چیزی نیست الّا مظاهر گوناگون حقیقتی واحد کـه همان وجود الهی هست و درون واقع از همـین نظریـه هست که تمام آرای ابن عربی ناشی شده هست و اساس فلسفه ی اوست .
در واقع وی قایل بـه دو وجود جداگانـه نبود کـه یکی خالق باشد و دیگری مخلوق، بلکه فقط حتما به وجودی واحد قایل بود کـه آن را چون از یک وجه بنگرند خلق هست و چون از وجه دیگر بنگرند حق هست و بین آن دو وجه تباین و تغایر ذاتی نیست.
در واقع وحدت وجود از نظر متصوّّفه مایـه ی هماهنگ و جمع شدن تضادها و توحید امور ظاهرا متضاد و رنگهای مختلف وجودی هست و عبارت از وحدت همـه ی کیفیتهای مختلفی هست که وسیله ی تشخیص سلسله ی مراتب کثرت مـی شود و هیچ ربطی بـه عقیده ی یک جوهری فلسفی کـه ابن عربی را بـه آن متهم ساخته اند، ندارد.
وحدت وجود بر طبق نظر ابن عربی بـه این معنی هست که درون عین آنکه خداوند نسبت بـه جهان، تعالی مطلق دارد، جهان کاملا از وی جدا نیست یعنی جهان بـه صورتی اسرار آمـیز غوطه ور درون خداوند است، معنی آن این هست که معتقد بودن بـه هر نوع حقیقتی، مستقل و جدا از حقیقت مطلق، گناه شرک هست و انکار «لا اله الّا الله» و این «لا اله الّا الله» درون واقع شـهادت بـه این امر هست که هیچ حقیقتی جز حقیقت مطلق وجود ندارد. عالم و اشیـایی کـه در آن هست خدا نیست ولی حقیقت آنـها چیزی جز حقیقت او نیست.
وجود البته حقیقی واحدست و حدوث و تعدد و تکثر ندارد، این حقیقت واحد عبارت از همان ذات حق هست که ازلی هست و عالم درون واقع نمایش و هم ناک صرف است.
به عقیده ی محیی الدین، این حقیقت واحد دارای یک تجلی ازلی هست که ابن عربی آنرا فیض اقدس مـی خواند و عبارت مـی داند از تجلی ذات الهی درون صور جمـیع ممکنات، این صور ممکنات را وی امری معقول مـی داند کـه وجود عینی ندارد و همان هست که آنرا «اعیـان ثابته درون عدم» مـی خواند و معتقد هست که این صورت ممکنات درون علم خدا ثابت هست همانطور کـه معانی نیز درون عقول انسان درون عین حال هم موجودست – یعنی بـه اقتضا ظاهر مـی شود - و هم معدوم هست چون وجود خارجی ندارد. درون نظر او این اعیـان ثابته اهمـیت تمام دارد چون خدا از طریق همـین اعیـان هست که بر احوال کائنات عالم علم دارد و البته موجودات را جز بـه همان طوری کـه به اعیـان ثابته ی آنـها علم دارد بـه ظهور نمـی آورد و مثل این هست که از حدود اعیـان ثابته تجاوز نمـی کند. بـه عقیده ی او اعیـان ثابته بر حسب اقتضا از عالم معقول بـه محسوس ظاهر مـی شود و این ظهور همان هست که محیی الدین آنرا فیض مقدس مـی خواند و معتقد هست که درون عالم وجود، چیزی نیست کـه در مرحله ی ظهور خلاف حالی باشد کـه در مرحله ی ثبوت داشته است. پس ذات حق دو فیض یـا دو تجلی دارد یکی فیض اقدس کـه بدان، اعیـان ثابته درون عدم ثابت مـی شوند و یکی فیض مقدس کـه بوسیله ی آن اعیـان ثابته درون عدم و عالم محسوس ظاهر مـی گردند و آنـها وارد عرصه ظهور مـی گردند و به این ترتیب ابن عربی حدوث کائنات را تعیین و تبیین مـی کند و معلوم مـی دارد کـه در واقع وجود حقیقی هست واحد کـه چون از لحاظ مظاهر بـه آن بنگرند و آنرا متعدد و متکثر ببینند آنرا «خلق» گویند اما وقتی آن وجود واحد را از لحاظ ذات و حقیقت بنگرند آن همـه کثرات را عین وحدت حق ببینند بـه این اعتبار درون نظر او عالم کـه خلق هست هر چند مساوی و عین حق نیست اما از حق نیز جدا نیست چنانکه حق هم از خلق جدا نیست کـه مـی گوید، «سبحان من خلق الاشیـاء و هو عینـها».
با این همـه وحدت حق با اش یـاء درون نظر ابن عربی مانع از آن نیست کـه خلق بـه حق عشق بورزد، زیرا بـه عقیده ی وی تفاوت بین خلق و حق درون واقع اعتباری هست و حقیقت آنـها یکی هست و هر چیز بـه جنس خود عشق مـی ورزد و این تجاذب کـه در عالم هست بـه همـین سبب است.
و کاملتر سخن خود اوست کـه مـی فرماید «فما فی الوجود مثل، فما فی الوجود ضدٌ. فان الوجود حقیقهٌ واحدهٌ و الشی ءٌ لا یضادَ نَفسَه.»و لَیسَ وجودٌ الَّا وجودَ الحق، بصُورَ احوال ما هی علیـه الممکناتُ فی انفسها و اعیـانـها.”
محیی الدین مـی خواهد بگوید: و حی خود را با طبیعت ظرفش متناسب مـی سازد. ولی از لحاظ عمـیق تری ظرف خود از «بالا» توسط روح و یـا وحی الهی چنان تعیین مـی شود کـه ظرف و مظروف هر دو محاط درون حقیقت الهی کـه نسبت بـه آنـها متعالی هست بوده باشند.
این اصل هم درباره معرفت صدق مـی کند و هم دربارۀ وجود، هم درون مورد مشاهده اعیـان ملکوتی درون قلب عارف صادق هست و هم درون مورد ملاحظه جهان بـه صورت یک تجلی الهی. درون هر دو حالت، ظرف تجلّی شکل تجلی را «تعیین مـی کند» و به آن «رنگ و صبغه» خاص مـی دهد. ولی این ظرف بـه خودی خود درون حقیقت بوسیله ذات الهی تعیین مـی شود کـه سرچشمـه تجلّی هست و وحدتی هست که امور متقابل و متمم را فرا مـی گیرد. مرکزی هست که درون آن همۀ تقابلها یکی مـی شود، و نسبت بـه هر تضاد وتناقضی درون جهان کثرت جنبۀ تعالی دارد. مرکز دایره ای هست که درون آن همـه یگانـه مـی شوند و عقل درون برابر آن حیران مـی ماند، کـه مستلزم یکی شدن متقابل ها شده هست که درون مقولات عقل بشری جایی ندارد، و آنرا نمـی توان بـه عنوان عقیده ی یک جوهری توجیـه کرد کـه همـه تمایزات وجودی را از مـیان مـی برد و از وضع متعالی مرکز درون برابر تقابلهایی کـه در آن منحل شده اند غافل مـی ماند.
محیی الدین مـی خواهد بگوید: و حی خود را با طبیعت ظرفش متناسب مـی سازد. ولی از لحاظ عمـیق تری ظرف خود از «بالا» توسط روح و یـا وحی الهی چنان تعیین مـی شود کـه ظرف و مظروف هر دو محاط درون حقیقت الهی کـه نسبت بـه آنـها متعالی هست بوده باشند.
این اصل هم درباره معرفت صدق مـی کند و هم دربارۀ وجود، هم درون مورد مشاهده اعیـان ملکوتی درون قلب عارف صادق هست و هم درون مورد ملاحظه جهان بـه صورت یک تجلی الهی. درون هر دو حالت، ظرف تجلّی شکل تجلی را «تعیین مـی کند» و به آن «رنگ و صبغه» خاص مـی دهد. ولی این ظرف بـه خودی خود درون حقیقت بوسیله ذات الهی تعیین مـی شود کـه سرچشمـه تجلّی هست و وحدتی هست که امور متقابل و متمم را فرا مـی گیرد. مرکزی هست که درون آن همۀ تقابلها یکی مـی شود، و نسبت بـه هر تضاد وتناقضی درون جهان کثرت جنبۀ تعالی دارد. مرکز دایره ای هست که درون آن همـه یگانـه مـی شوند و عقل درون برابر آن حیران مـی ماند، کـه مستلزم یکی شدن متقابل ها شده هست که درون مقولات عقل بشری جایی ندارد، و آنرا نمـی توان بـه عنوان عقیده ی یک جوهری توجیـه کرد کـه همـه تمایزات وجودی را از مـیان مـی برد و از وضع متعالی مرکز درون برابر تقابلهایی کـه در آن منحل شده اند غافل مـی ماند.
مطلب وحدت وجود مسئله بسیـار مـهم و ظریفی هست (طوری کـه بر روی تمامـی فلاسفه و حکمای بعد از ابن عربی تأثیر گذاشت) و طبعاً توضیح آن جولانگاه وسیعتر و فرصت بیشتری مـی طلبد.
از بو سعید خرّاز (از عرفای قرن سوم) پرسیدند کـه خداوند را چگونـه شناختی ؟ وی درون پاسخ گفت: «عرفته بجمعه بین الضدین» یعنی او را شناختم از آنجا کـه دردار وجود، جمع مـیان اضداد کرده هست و ذات او ضد و مثل ندارد. از او پرسیدند آیـا بینّه ای از قرآن داری؟ گفت آری و این آیـه را تلاوت کرد: «هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء علیم .»
وحدت شخصیـه فردی وجود:
ابن عربی و پیروانش معتقدند کـه وجود را درون خارج فردی و حقیقتی متحقق هست که این عقیده خود را با عبارت «وحدت وجود و موجود» اظهار مـی دارند کـه آنرا وجوه و معانی گوناگون است. از جمله آن وجوه اینست کـه مقصودشان از وحدت، وحدت شخصی و فردی و منظورشان از موجود، واجد حقیقت وجود، بـه معنای یـافتن شیء خودش را باشد ؛ یعنی کـه حقیقت وجود و موجود راستین کـه همان واجب تعالی هست یکی بیش نیست و ماسوای او یعنی ممکنات اگر چه موجودند ولی وجودشان انتزاعی و انتسابی است، بـه این معنی کـه عقل، بعد از مجعولیتشان مفهوم وجود را از آنـها انتزاع مـی کند. بنابراین وقتی کـه لفظ موجود بـه ممکنات اطلاق مـی شود یـا بـه معنای منتسب بـه وجود حقیقی هست و یـا بـه معنای واجد مفهوم وجود، نـه حقیقت آن. بنابراین وجه، این قول، درست همان قول منسوب بـه ذوق التأله هست که با اصالت ماهیت سازگار هست و با اصول حکمت ناسازگار. وجه دیگر اینکه مراد از وجود واحد، حقیقت وجود یعنی حقیقت طارد عدم هست که واحد هست به وحدت انبساطی و سنخی، و مقصود از موجود، واجد آن سنخ و حقیقت است، و منظور از وحدت موجود وحدت سنخی است، نـه وحدت شخصی. بعد مراد از موجود واحد، موجودی هست که بالذات واجد آن حقیقت واحد طارد عدم است، نـه بواسطۀ قید وحیثیت منضم، ولی با وجود این، این حقیقت را مراتب و افراد و مصادیق کثیری نیز مـی باشند کـه به حیثیت منضم، ولی با وجود این، این حقیقت را مراتب و افراد و مصادیق کثیری نیز مـی باشند کـه به حیثیت تعلیلی نیـازمندند. درون این صورت این قول بـه قول فهلویـان و ملاصدرا و پیروان وی نزدیک مـی شود. و بالاخره ممکن هست منظورشان این باشد کـه افراد و مصادیق وجود درون خارج متحقق و به حسب تعدد و تکثّر موجودات خارجی (اعم از واجب و ممکن و جواهر و اعراض) متعدد و متکثرند، لکن فقط واجب تعالی هست که حقیقت وجود و موجود حقیقی و به تعبیر دیگر صرف هستی و نفس طبیعت وجود هست و ماسوای او، یعنی جمـیع ممکنات، اضلال او هستند و وجودشان وجود ظلّی و تبعی است. درون این صورت مـی توان گفت مرادشان از وجود واحد، وجود اصلی و حقیقی، و مقصودشان از وحدت، وحدت شخصی هست نـه وحدت سنخی و انبساطی، و منظور از موجود واحد، واجد اصل وجود است. بـه طوری کـه ملاحظه مـی شود این وجه با دو وجه سابق فرق دارد. فرقش با وجه اوّل این هست که چنانکه اشاره شد بنابر وجه اوّل لفظ موجود درون ممکنات بـه معنای انتساب بـه وجود حقیقتی و یـا واجد مفهوم موجود است، درون صورتی کـه بنابر این توجیـه، کلمـه موجود درون ممکنات بـه معنای موجود بـه وجود ظلّی و تبعی است. فرقش با وجه دوم نیز درون این هست که بنابر وجه دوم، مراد از وحدت، وحدت انبساطی بود، درون صورتیکه بنابراین وجه منظور از وحدت، وحدت شخصی است. بنابر آن وجه، وجود مشکّک بود و لو تشکیکش تشکیک خاصی بود، ولی بنابراین وجه وجود را درون واقع تعددی نیست، که تا چه رسد بـه اینکه متواطی باشد یـا مشکّک.
پس مطابق این توجیـه این قول از سایر اقوال مذکور متمایز و مستقل هست و حق هم این هست که منظور عرفا از وحدت وجود و موجود همـین باشد کـه برخلاف قول ذوق التّأله اساس آن اصالت وجود هست و نـه اصالت ماهیت. و نیز بر خلاف عقیده فهلویـان و ملّاصدرای شیرازی، وحدتش، وحدت شخصی هست نـه وحدت سنخی.
ما حَصَل بحث :
در روایـات آمده کـه رسول خدا (ص) بارها مـی فرمودند: «راست ترین شعری کـه عرب سروده، سخن لبید هست که مـی گوید: هان، هر چیزی بـه جز خدا باطل است. بعد نتیجه این شد کـه موجود حقیقی واقعی، ذات اقدس حق جل جلاله هست و سایر عوالم، شأنی از شئون وجود حقیقی و تجّلی یی ا زتجلیّات آن است. مثلا با تجلّی اوّل او، عالم عقلی بـه وجود آمد و با تجّلی دوم، عالم نفس و همـین طور تجلیـات ادامـه یـافت که تا به خلق و آفرینش این عالم حسی انجامـید. بنابراین آنچه کـه در خارج هست، موجود حقیقی و ثابت و شئون اوست. هر شأنی از شئون آن ذات مقدس، عالمـی از عوالم هست که درون مرتبۀ خود تمام و کمال هست و به منظور هر عالمـی، آثار و صفاتی خاص آن عالم هست تا اینکه برسیم بـه پست ترین و محدودترین عوالم کـه همـین عالم ماده باشد و این عالم را کیفیتی خاص و صورتها و حدودی هست که لازمۀ این مرتبۀ از وجود هست و وجود و آثار آن مخصوص خود همـین عالم هست و همـین طور عوالم دیگر.
انما الکون خیـال و هو حق فی الحقیقه
و الذی یفهم هذا حاز اسرار الطریقه
(ابن عربی)
نکتهی پایـانی :
به قول اکهارت: «حیـات چیست ؟ وجود خدا حیـات من است. اگر حیـات خدا حیـات من است، بعد بودن خدا، بودن من و هستی او هستی من است. نـه بیشتر و نـه کمتر
از آنجایی کـه سیر تاریخ بشر، بـه سمت قهقرا و هبوط است، شاید «Reduction» واژه مناسبی به منظور این روند نزولی باشد. رنـه گنون (شیخ عبدالواحد یحیی) بزرگ مرد فرانسوی درون اثر روشنی بخش خود بـه نام «سیطرۀ کمـیت و علائم آخرالزمان» – که ترجمۀ فارسی آن نیز موجود هست – پدیدۀ Reduction را درون قرن جدید بـه نحو دقیق و واضحی درون همۀ شئون نشان داده است. بی مناسبت نیست اگر این پدیده را درون مبحث وجود نیز بررسی اجمالی یم.
سیر نزولی ما بعد الطبیعه درون مغرب زمـین را مـی حتما در فلسفه ارسطو جستجو کرد کـه مسئله حقیقت وجود را با مسئله موجود خلط کرده و آنگاه موجود را هم بـه معنای جوهر گرفته است. حتی خداوند درون نظر ارسطو جوهر هست منتها جوهر عاقل. اگر بخواهیم ریشۀ ماتریـالیسم غربی را از حیث ما بعد الطبیعی جستجو کنیم بـه متساوی قرار موجود با جوهر بر مـی گردد کـه در فلسفه معاصر مغرب زمـین مطرح هست و حتی بـه خداوند لفظ جوهر اطلاق مـی شود. شاید بـه همـین جهت بوده هست که افلاطون ذات احد را ورای عقل، فوق موجود و ورای جوهر نامـیده هست و به منظور او وحدت اطلاقی قیومـی قائل شده است. امّا درون نظر پیروان ابن عربی، وجود جوهر نیست زیرا جوهر بـه ماهیتی کـه در موضوع نیست و یـا بـه ماهیتی کـه اگر درون خارج موجود باشد درون موضوع نیست تعریف مـی شود، بعد شرط جوهر بودن، موجود بودن هست و وجود اصل تحقق جوهر هست و خود داخل درون مقولۀ جوهر نیست، بلکه وجود و موجود خارج از مقوله جوهر است. مغایرت وجود با معنای جوهر بسیـار مـهم است. حتی درون فلسفه جدید بعد از دکارت، کلّا بحث دربارۀ جوهر جایگزین بحث درباره وجود مـی شود و حتی تعبیر جوهر را بـه خداوند و اشیـائ عالم اطلاق مـی کنند و این مسئله بـه وضوح درون فیلسوفانی چون دکارت، اسپینوزا، هگل و دیگران دیده مـی شود و به همـین جهت فلاسفۀ دوران جدید اکثرا درون دام تعطیل و تشبیـه و حلول و اتحاد و الحاد و ماتریـالیسم گرفتار آمده اند. ولی حکمای اسلامـی با دقّت
نظر این شبهه را دفع کرده اند.
در رساله الاحدیـه چنین مـی نویسد: «او هست و با او نـه پسی هست و نـه پیشی، نـه زیری و نـه زبری، نـه دوری و نـه نزدیکی، نـه وحدتی و نـه تقسیمـی، نـه چونی و نـه کجایی، نـه زمانی و نـه آنی و نـه عمری، نـه بودی و نـه مکانی، و اکنون همان هست که بود. واحدی هست بی وحدت و فردی هست بی فردیت، از اسم و مسّمـی ترکیب نشده چه نام «او» اوست و مسمّای او او.
پس بدان درون چیزی نیست و چیزی درون او نیست، خواه بـه داخل شدن باشد خواه بـه پیش افتادن. ضرورت دارد کـه تو او را این گونـه بشناسی نـه از طریق خیـال و نـه از طریق حس و نـه از طریق ادراک.ی جز او او را نمـی تواند دید،ی جز او او را درک نمـی کند. بـه خود خود را مـی بیند و به خود خود را مـی شناسد هیچ جز او او را نمـی بیند و هیچ جز او او را درک نمـی کند، حجاب او وحدت اوست. پیـامبرش خود او، مرسلش خود او، فرشته اش خود او و کلامش خود اوست، خود را بـه خود ارسال داشته است.
او قائل بـه وحدانیت وجود هست چنانکه مـی گوید وجود چنان هست که هر چیزی درون عالم بهره ای از آن دارد و اگر هر چه هست، هستی است، هستی حقیقی وحدانی وعام و شامل است. وی قائل بـه وجوب حقیقت وجود نیز هست و مـی گوید «وجود بالضوره موجود هست و ذاتا نقیض عدم است.” درون جای دیگر نیز مـی گوید وجود علّت ندارد زیرا علّت به منظور اینکه علّت واقع شود حتما «هست» باشد یعنی حتما پیش از وجود، موجود باشد. درون نتیجه هستی بی آغاز و بی انجام یعنی ازلی و ابدی است. وجود قابل اعدام نیست و عدم درون ذات آن راه ندارد. او وجود را بـه دایره ای مانند کرده هست که تمامـی موجودات درون پیرامون آن قرار دارند و فاصلۀ آنـها با مرکز وجود یکسان است. پارمنیدس درون اینجا مـی خواهد معیت وجود را با همـه چیز و با همۀ موجودات بیـان کند.
از این جهتانی مانند آسین پالاسیوس، کـه مطالعاتی دربارۀ ابن عربی دارد و درباره وی کتابی نوشته است، نظریـه وجود ابن عربی را متأثر از پارمنیدس دانسته اند. ولی این تشابه یـا تواردی بیش نیست. یعنی برخلاف آنچه آسین پالاسیوس فرض کرده هست مسلما ابن عربی و پیرامون او درون مسئله وجود متأثر از پارمندیس و اتباع او نبوده اند.
فیلسوف دیگری کـه در فلسفۀ یونان درون مبحث فلسفۀ وجود و ماهیت اهمـیت دارد، افلاطون است. کـه با توجه بـه اینکه عدۀ زیـادی ابن عربی را متأثر از افلاطون دانسته اند و البته شباهت زیـادی بین آرای افلاطون و ابن عربی بـه چشم مـی خورد ولی این امر دالّ بر تأثر ابن عربی از افلاطون نیست.
در رساله الاحدیـه چنین مـی نویسد: «او هست و با او نـه پسی هست و نـه پیشی، نـه زیری و نـه زبری، نـه دوری و نـه نزدیکی، نـه وحدتی و نـه تقسیمـی، نـه چونی و نـه کجایی، نـه زمانی و نـه آنی و نـه عمری، نـه بودی و نـه مکانی، و اکنون همان هست که بود. واحدی هست بی وحدت و فردی هست بی فردیت، از اسم و مسّمـی ترکیب نشده چه نام «او» اوست و مسمّای او او.
پس بدان درون چیزی نیست و چیزی درون او نیست، خواه بـه داخل شدن باشد خواه بـه پیش افتادن. ضرورت دارد کـه تو او را این گونـه بشناسی نـه از طریق خیـال و نـه از طریق حس و نـه از طریق ادراک.ی جز او او را نمـی تواند دید،ی جز او او را درک نمـی کند. بـه خود خود را مـی بیند و به خود خود را مـی شناسد هیچ جز او او را نمـی بیند و هیچ جز او او را درک نمـی کند، حجاب او وحدت اوست. پیـامبرش خود او، مرسلش خود او، فرشته اش خود او و کلامش خود اوست، خود را بـه خود ارسال داشته است.
او قائل بـه وحدانیت وجود هست چنانکه مـی گوید وجود چنان هست که هر چیزی درون عالم بهره ای از آن دارد و اگر هر چه هست، هستی است، هستی حقیقی وحدانی وعام و شامل است. وی قائل بـه وجوب حقیقت وجود نیز هست و مـی گوید «وجود بالضوره موجود هست و ذاتا نقیض عدم است.” درون جای دیگر نیز مـی گوید وجود علّت ندارد زیرا علّت به منظور اینکه علّت واقع شود حتما «هست» باشد یعنی حتما پیش از وجود، موجود باشد. درون نتیجه هستی بی آغاز و بی انجام یعنی ازلی و ابدی است. وجود قابل اعدام نیست و عدم درون ذات آن راه ندارد. او وجود را بـه دایره ای مانند کرده هست که تمامـی موجودات درون پیرامون آن قرار دارند و فاصلۀ آنـها با مرکز وجود یکسان است. پارمنیدس درون اینجا مـی خواهد معیت وجود را با همـه چیز و با همۀ موجودات بیـان کند.
از این جهتانی مانند آسین پالاسیوس، کـه مطالعاتی دربارۀ ابن عربی دارد و درباره وی کتابی نوشته است، نظریـه وجود ابن عربی را متأثر از پارمنیدس دانسته اند. ولی این تشابه یـا تواردی بیش نیست. یعنی برخلاف آنچه آسین پالاسیوس فرض کرده هست مسلما ابن عربی و پیرامون او درون مسئله وجود متأثر از پارمندیس و اتباع او نبوده اند.
فیلسوف دیگری کـه در فلسفۀ یونان درون مبحث فلسفۀ وجود و ماهیت اهمـیت دارد، افلاطون است. کـه با توجه بـه اینکه عدۀ زیـادی ابن عربی را متأثر از افلاطون دانسته اند و البته شباهت زیـادی بین آرای افلاطون و ابن عربی بـه چشم مـی خورد ولی این امر دالّ بر تأثر ابن عربی از افلاطون نیست.
: « احساس عمـیق روحی و عاطفی قضیـه کبرا یعنی مسئله وجود و پیوستگی ممکن (عالم) را با واجب (الله) مورد بحث مرموز و آمـیخته به تاویل قرار داد و مذهب (مشرب) وحدت الوجودی را که در تاریخ تفکر انسانی سوابق طولانی داشت درون عالم اسلام ، بوسیله تألیفات فراوان خود روح و روان (تازه ) بخشید ، که او را از بنیـان گذاران مکتب فکری وحدت الوجودی توان گفت .
نظرشادروان عبدالحی حبیبی درمورد وحدت وحود:
آنچه در فلسفه فلوطین بنام ((فیوضات))و بعداً در تعابیر عبدلکریم جیلی (768-832هـ ق.) بنام ((تنزیلات)) درون باره رابطه حق و خلق یـا وحدت و کثرت آمده ، در آثار ابن عربی بزبان رمزی و تشبیـه و تمثیل و مجاز نـهایت پیچیده بیـان شده که وجود حقیقی ذات الهی را اصل مـیداند و وجود اضافیش را مظهر اعیـان ممکنات مـیشمارد ، و خلق عالم ظاهر همواره در تغییر مستمر و تحول مداوم و پیدایش جدید است و مقصد او ایجاد عالم از عدم واحداث آن در زمان معین نیست ، نزد این عارف ، خلق عبارت از تجلی پرتو دایم لازیرال الهی هست ، که در هر آنی ، بصور نـهایی که در شمار نگنجد ظهور مـیکند، ولی باوجود کثرت و دوام تکراری ندارد (دکتور ابوالعلاء عفیفی: مقدمـه فصوص الحکم،ص 43 چاپ قاهره1946) وی گوید : که اهل کشف مـی بینند که خداوند در هر لحظه تجلی دارد ، که مکرر نیست و هر تجلی بخشندۀ خلق و جدیدة و برنده خلق سابق هست ، پس هر موجودی با تجلی فانی مـیگردد،در حالیکه تجلی دیگر او را بقا مـی بخشد (عفیفی شرح فصوص ، فص حکمت قلبیـه ،ص233.). بنا بر این مرگ فنای مـیت نیست . بلکه انتقال اواز حالتی بحالتی دیگر و از صورتی بصورت دیگر در مجرای تغییر و تحول دایمـی هست و هر فنایی متضمن بقای دیگر باشد.
پس تجلی رحمانی پیوسته در پرتو افشانی آفرینش است و او در هر آنی شأنی جدا گانـه دارد و بنا بر این مرگ تعطیل سیر بشری نیست و آنچه بیدل گفته بود :
شام اگر گل کرد بیدل پرده دار عیب ماست
صح اگر خندید ((در تجدید))کار رحمت است
این تجدید رحمت ، همـین خلق جدید هست ، و بنا بر این مرگ را تعطیل فنای مطلق ابدی نتوان پنداشت و اقبال لاهوری گفت:
نشان مرد مؤمن با تو گویم
چو مرگ آید تبسم بر لب اوست
همچنان در نظر مولانا جلال الدین محمد خداوندگار بلخ مـه او نیز مانند ابن عربی شخصیت بحث بر انگیز و دارای افکار عالی درون عالم اسلام بالخصوص درون عرفان مـیباشد. او هموار ه عالم را از جلوه های عنایـات الهی در هر لحظه نو مـیبیند و از همـین سبب هست که سیر عینی مولوی به وحدت شـهود ره مـی پیماید همو مـیگوید :
هردم ازین باغ بری مـیرسد
تازه تر از تازه تری مـی رسد
او جهان را نا متناهی و در حال گسترش مـی بیند و تضاد هستی و نیستی را کـه دو مفهوم متضاد اند ، که از تعارض آنـها همـه تغییرات در کائنات ظاهر مـیشود درک مـیکند ،او مرگ را صورتی از رفتن بسوی او تعالی ا و پله پله بالا رفتن بملاقات خدا مـیداند او مـیگوید : در واقع صورت ظاهر شده معدوم مـی شود و جای خود را بصورت ِ دیگر مـیدهد و این تبدیل صورتهاست که جدال هستی را در خود نمایـان مـیسازد چنانچه که گوید :
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشـه نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا مـیرسد کهنـه کجا مـیرود
گر نـه ورای نظر عالم بیمنتهاست
عالم چون ست بسته نماید ولیک
مـیرود و مـیرسد نو نو این از کجاست
خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شـهی بخش جان مفخر تبریزیـان
آنک درون اسرار عشق همنفس مصطفاست
در مثنوی معنوی معنوی فرماید:
هر نفس نو مـیشود دنیـا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو مـیرسد
مستمری مـینماید درون جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مـینماید سرعتانگیزی صنع
طالب این سر اگر علامـهایست
نک حسامالدین کـه سامـی نامـهایست
این پوشش تکاملی به تعبیر مولانا به کلمات ((ساکن روان)) افاده گردیده و با این گونـه تصریح مـیشود :
اه چه بیرنگ و بینشان کـه منم
کی ببینم مرا چنان کـه منم
گفتی اسرار درون مـیان آور
کو مـیان اندر این مـیان کـه منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان کـه منم
بحر من غرقه گشت هم درون خویش
بوالعجب بحر بیکران کـه منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد درون آن جهان کـه منم
فارغ از سودم و زیـان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیـان کـه منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود درون این عیـان کـه منم
گفتم آنی بگفتهای خموش
در زبان نامدهست آن کـه منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویـای بیزبان کـه منم
مـی شدم درون فنا چو مـه بیپا
اینت بیپای پادوان کـه منم
بانگ آمد چه مـی دوی بنگر
در چنین ظاهر نـهان کـه منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان کـه منم
قطب بن محی جارمـی موسس اخوان آباد ((مدینـه فاضله))از عرفای سده نـهم هجری کـه شارح مفکوره مولانااست چنین گفته است:
((...چنیندانیدکه جهان سراسر در حرکت هست و هیچ زرۀ نیست از فراز فلک تا تحت الثری، الی که از آن ساعت که هست شده، تا آن ساعت که نیست شود در است و آرام ندارد .)) قسمـی کـه امروز دانش نو این گردش نجومـی رابخوبی درک کرده و ثابت ساخته اند که زمـین ، اقمار سیـاره ها دور نظام شمسی در حرکت اند و نظام شمسی ما با کهکشان راه شیری حرکت دوار دارند و بـه ملیونـها اجرام سماوی و کهکشانـهادر هر لحظه حرکت دارند و این اجرام و کهکسانـها حتی اگر برابر هزارم حصه یک ثانیـه در خط سیر خود تغافل و سستی کنند بحکم قادر کل که مدبر جهان و هستی هست نابود مـیگردند و در گودالهای سیـاهی که بنام سیـاه چاله ها یـا حفره های سیـاه یـاد مـیگردندبا آن همـه بعد وجسم هیولانی اش که محاسبه ما آنرا پیمایش نمـیتواندکرد، در طرفة العین معدوم مـیگردند.حضرت خداوند گار بلخ مـیفرماید:
ا ز جمادی مُردم و نامـی شدم
وز نما مُردم بحیوان سرزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهء دیگر بمـیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شییء هالک الاوجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیـه راجعون
مولانا درون این پویـایی خود مراتب تکامل دائمـی اشیـاء و همچنان تکامل انسان از حالت موجوده بـه حالت بی مرگی ، مرگ را یکی از مراتب تکامل دانسته و هر گز ماموریت انسان را با انحلال و متلاشی شدن بدنش بـه پایـان نمـی بیند بلکه این یک آغاز نو هست مولانا در این ابیـات مراتب تکامل را درون دفتر چهارم با کمال صراحت شرح مـیدهد :
آمده اول بـه اقلیم جماد
وز جمادی درون نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یـاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون بـه حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یـاد
جز همـین مـیلی کـه دارد سوی آن
خاصه درون وقت بهار و ضیمران
همچو مـیل کودکان با مادران
سر مـیل خود نداند درون لبان
همچو مـیل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوانبخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کلست
این سایـه زان شاخ گلست
سایـهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر مـیل و جست و جو
سایـه ی شاخ دگر ای نیکبخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت
باز از حیوان سوی انسانیش
مـیکشید آن خالقی کـه دانیش
همچنین اقلیم که تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یـاد نیست
هم ازین عقلش تحول یست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش درون آن نسیـان خویش
باز از آن خوابش بـه بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آنک مـیخوردم بـه خواب
چون فراموشم شد احوال صواب
چون ندانستم کـه آن غم و اعتلال
فعل خوابست و فریبست و خیـال
همچنان دنیـا کـه حلم نایمست
خفته پندارد کـه این خود دایمست
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد از آن غمـهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هر چه تو درون خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک بـه یک پیدا شود
آنچ کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیـان
تا نپنداری کـه این بد یست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلک این خنده بود گریـه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریـه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان بـه بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک بـه یک خوهای تو
مـیدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعد مرگت درون قصاص
تو مگو کـه مردم و یـابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازیست
پیش زخم آن قصاص این بازیست
زین لعب خواندست دنیـا را خدا
کین جزا لعبست پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنـهایست
آن چو اخصا هست و این چون ختنـهایست
این موضوع را درون یک بحث آینده با ما دنبال کنید
کلیـات شمس دیوان غزلیـات مولانا جلال الدین محمد بلخی ، غزل شماره462
+++++++++++++++++++++++++++++++++
بخش نود وسوم
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان در عهد تیموری
بحث هفتم :جامـی
93-7.موقف جامـی در پیوستگاه عرفان با دانش نوین
سدۀ نـهم هرات مر کز خراسان کبیر در عهد سلطان حسین مـیرزا مرکز و مـهد تمدن دنیـای قدیم و جدیدبود که جامـی مانند خورشید تابان در مـیانـه صدها حرفه،مانند شاعر ،عارف ، نقاش ، خطاط و تذهیبگردر شـهر هرات تجلّی خاص داشت که توجه امرای عهد تیموری در آن عصررا بخود معطوف گردانیده بود .در این سده باوجود ناملایمات سیـاسی ایکه مانند تند باد مخوف اکثر شـهر های خراسان قدیم و ایران از جمله شروان ، تبریز و بعداً تمام ایران را در جغرافیـای موجوده آن و حدودخراسان مخصوصاً هرات را یکبار دیگر در تاریخ نـهصد ساله از عهد اسلام کـه :«به نقطه عروج کما ل خود رسیده بودو آفتاب رنسانس (دوره خرد اندیشی) هنر ، از اینجابر گیتی مـیتافت و اندیشـه عرفانی هم در دنیـای اسلام، مراحل چندین سده را نوردیده و در مکاتب تصوف بغداد و خراسان ، بصبغۀ یک نظام فکری مرتب و منضبط در آمده بود که در انتشار سریع و محبوبیت فوق العاده تصوف در عالم اسلام و مخصوصاً خراسان (کبیر )عوامل گوناگون سیـاسی و روحی اقتصادی و جغرافیـایی موجود هست ، که هر یکی را بمورد خود اهمـیت باید دادو از تأثیر و ارزش آن نباید کاست، ولی برای انسانیکه از فشار روانفرسای تنازع حیـات خسته باشد و دوش او را از بار های گران فساد های اجتماعی و کشمکش های (تیولداران) و یورشـهایی جهانگیران (نظیر چنگیز خان و احفاد او ، تیمور لنگ واولادهای او ، و از همـه درد ناکتر یورشـهای آدمخوارانی که در رکاب شاه اسماعیل صفوی قرار گرفت در چنین شامگاهی که چراغ روشن دانش و معرفت مانند اندیشوررانی نظیر جامـی در سرزمـین هرات رو به خاموشی مـیرفت این چراغ در نقطۀ دیگر از خراسان درون بلخ و بخارا روشن گردید) فرسوده مـیشود ، آیـا چاره ای جز این موجود هست ، که به حرم اطمـینانگاه دل پناه برد ویـا به یمن عشق بگوشۀ مـینوی صلح بنشیند» .
«ایـام تولد جامـی در(مرکز )خراسان قدیم (هرات) دورۀ گردش قدرتها از دستی بدستی و از خانواده ای به دودمان دیگر هست . خراسان که در قرن هفتم طوفان جان او بار خشم چنگیزیـان را دیده بود ، در اواخر قرن هشتم امـیر تیمور آن (جنگجوی شجاع که دو سوم عمر خود را بالای زین اسپ سپری کرده بود((یـاداشت های گانزالس کلاوجو)) این مرد نیرو مند از سمرقند (و بلخ وهرات) که تا استامبول و دهلی بر اعظم آسیـا را پامال ستوران خود نمود و شـهر هارا ویران و نسلها را منقرض گردانید.» به منظور معلومات دوره ظهور تا فرمانروایی و مرگ امـیر تیمور گورکان به بخش نود و دوم این اثر مراجعه شود.)
1.طریقت جامـی: بعضیـانیکه خود از رمز و رموز طریقت آگاهی ندارند، طریقت را از بعد فلسفی و تاریخی آن به گنوسی و اسکندرانی و مکاتب افلاطونی جدید وفلاطونی یونان و حتی بر فلسفه بودیزم آنرا پیوست مـیدهند که در این زمـینـه شاد روان حبیبی نیز نگاشته اند:«باید دانست که اندیشـه خدا پرستی و کوشش در راه خدا شناسی ،پیش از جامـی هشت قرن را در دنیـای اسلام ، به مراحل گوناگون و در مکتب فکر و عرفان پیموده که در آن خلط هایی از اندیشـه های فلسفی هند و خراسان و مکتب فلاطونی نوین اسکندریـه و یونان کهن توان دید.ولی قرن هشتم بنا و شیوع طریقت نقشبندی در خراسان و ماوانـهر بدست خواجه بهاءالدین محمد نقشبندبخاری (717-792)هـ. ق.است، که مشرب عرفان را حتی المقدور، از خلط هایی که با موازین اسلامـی (قرآن وسنت)سازشی نداشت تصفیـه نمود و مریدانش تا جامـی درین کار سعی بلیغ بعمل آوردند و آنچه را در خور دیدند توضیح و قبول فرمودند. » .
ولی حقایقی را که در بار ه تصوف و عرفان درون مکاتب چهار گانـه آن که در عراق و خراسان از اوایل دین اسلام بعد از سفر معراج پیـامبر اسلام محمد (ص)از طریق اوشان به حضرت ابوبکر (رض) و علی (رض) بـه یـاران و از طریق آنـها به تابعین و تبع تابعین همچنان این سلسله ها تا امروز ادامـه دارد که درون صدها کتاب عرفانی نظیر تذکرة الاولیـا تالیف فرید الدین عطار نیشابوری ،طبقات الصوفیـه تالیف پیر هرات حضرت خواجه عبدالله انصاری شواهد النبوة تالیف جامـی رشـهات و دها تالف دیگر که بعدا ها از اثر تحقیقات دانشمندان این سلک نظیر مولانا محمد عثمان پادخوابی لهوگری و حضرت نیـاز احمد علا.الدینی کابلی این سلسله ها رادر کتاب «سلسلة المشایخ ضبط و ثبت نموده اند کـه مبداء آن ها را درون دوره های حیـات پیـامبر اسلام رسانده اندکه مسئله گنوسی بودن و بودایی بودن ویـا اسکندرانی بودن طریقت اسلام کذب محض است که از طریق تاریخ سازان جعل کار که همـیشـه اسلام را از عقب به خنجر زده اند نسبت داده شده هست که بسیـار امکان دارد که شادروان حبیبی از روی همـین اسناد نظیر تاریخ تصوف داکتر غنی قزوینی و سایرین برداشت نموده باشند که نظر استاد انعکاس دهنده یـادهانی این موضوع خواهد بود ، اما قسمـیکه بـه اهل بینش روشن است و استاد حبیبی نیز انعکاس دهنده آن مـیباشد این است که اسلام درون طول این نـه سده تا عصر جامـی با عوارض زیـادی روبرو گردیده هست که این نابسامـی ها تأثیرات منفی بالای نظام عقیدتی اسلام بجا گذاشته هست که ما در طول تحریر این سیـاهه (باز شناسی افغانستان) همـه را با نظامـهای فکری ، عقیدتی و تعارضات نظامـی و حیـات اجتماعی جامعه اسلام را در شرق وسط تا هند و ایران به جغرافیـای موجوده آن ،خلافت عثمانی ها و حملات آدمخوارانی نظیر شاه اسماعیل صفوی پسر حیدر بنیـان گزار این سلسله را در شش مجلد تا دور جامـی رسانیده ایم.اما قسمـیکه مذاهب اهل سنت و جماعت نظر به شرایط جغرافیـائی ممالکی که در چرخه اسلام در مقاطعی متفاوت تاریخ وضع و بعداً انکشاف نموده اند که علمای اسلام شناس تا هنوز در شناخت از جهان بینی قرآن و سنت مصطفوی و درون رأس آن دانشمندانی نظیر محمد اسماعیل بخارای ، مسلم ابی داود و دیگر گرد اوران صحاح که اکثراً خراسانی بوده اند خدمات ارزنده ای در تفکیک احادیث صحیح از احادیث جعلی و موضعی نموده اند و سایر دانشمندان مکتب خراسان به هزاران جلد کتاب در این زمـینـه (اسلام شناسی) تالیف نموده اند که حتی ذکر نامـهای آن در این اثر گنجایش نخواهد داشت وبرای معلومات مزید درون دانش مذاهب اسلام به کتاب«سیرخدا شناسی درون ادوار تاریخ » تالیف نگارنده و دوره خلافت عباسیـان در جلداول و دوم اثر موجود که در جنب کتابخانـه فارسی در انترنیت موجود مـیباشد مراجعه فرمایند. اما قدر مسلم این است که طریقه خواجه بهاءالدین نقشبندنظر به اسنادی که درون سلسله های طریقت موجود مـیباشد ) ادامـه مـی یـابد که تا زمان سید امـیر کلال که مراد و مرشد شاه نقشبد (قدس سره)بودند مـیرسد کـه بعد از شاه نقشبند این طریقه از طریق خواجه امکنکی از بخارا بـه خواجه بیرنگ حضرت باقی بالله مراد و مرشد حضرت مجددالف ثانی (هزاره دوم)از تاریخ اسلام این طریقه درون دهلی رواج مـی یـابد که در جایش راجع به تغییراتی که حضرت مجددالف ثانی (امام ربانی)در تصفیـه و دور سازی خرافات که در عهد مغولهای هند در اسلام جاه باز کرده بود در جایش گفته مـی آییم.
روان شاد حبیبی از قول عبدالقدوس گنگوهی که قبل از مجدد الف ثانی مـی زیستند مـی آورد :(سوگند بخدا که اگر من به آن درجه عالی معراج مـیرسیدم ، هر گز به زمـین باز نمـیگشتم) و بعداً آقای حبیبی تذکر فرموده اند :« این جهان بینی صوفیـانـه است، که خود اگاهی صوفی را از مقام بلند پیـامبری جدا مـیسازد ، زیرا باز گشت پیـامبر (ص)بدنیـا جنبۀ خلاقیت ثمر بخشی دارد ، صوفی به آرامش درونی نفس مطمئنـه قانع مـیشود ، ولی پیـامبر (ص) از آنجا باز مـیگردد و در جهان وزمان وارد مـیشود تا جریـان تاریخ را بگرداند و جهان نوینی را که دارای مزایـای مطلوب است بیآفریند.»
با اظهار معذرت به مقام بلند جناب شادروان حبیبی، این حقیر، کـه سالها در سیر و جریـان صوفیـانـه قرار داشته ام ذکر مـینمایم کـه اولاً جریـان طریقت یک جریـان فکری مجزا از سیر رسالت نبی نمـی باشد بلکه آن را نظیر فرموده عارف :(سیر زاهد هر دمـی صد ساله راه - سیر صوفی تا به زیر تخت شاه) البته این نظر صوفیـانـه گنگوهی بوده هست که در اولین سیر خود عقب گرد مـینماید و نمـیخواهد تازیـاده تر عروج کند ولی صوفیـان حقیقی تا نفس راضیـه و مرضیـه که از صفات بلند تر تصوف و طریقت است عروج مـیکنند مانند داستان سالک در رسالۀ سیر العباده من المبدء الی المعاد اثر سنایی غزنوی کـه سالک البته در سایـه پیر و مرشد خود و صفارشاتی که بعد از ادغام مرشد در سالک که در طریقت بنام فنا فی الشیخ یـاد مـیگردد (تا آخرین پله ،از تبتیل که تا فنا را پله پله طی مـینماید تا بملاقات خدا برسد (به کتاب پله پله تا ملاقات خدا تالیف داکتر حسین زرین کوب رجوع شود. ) که تا بفرموده حضرت سنائی به عقل کل که آخرین تابلو در جهان بینی او مـیباشد که در این مقام انسان در ذات حق مستهلک مـیگردد مـیرسد و این سیر هیچ وقت خاتمـه نمـی یـابد.سپس شادروان حبیبی درون ادامـه طریقت جامـی آورده اند : «طریقت جامـی درون این باره بـه رسالت پیـامبری پیروی دارد ، هم در دوستی سجایـای شخصی و تزکیـه نفس مـیکوشد و هم در باره واقعیت های عینی جامعه و فرهنگی کـه باید در آن جامعه نشو ونما یـابد فکر مـیکند و تلاش مـی ورزد و این یکی از خصایص نیکوی طریقه نقشبندیـان است.
2.مطالعه ابعاد شخصیت جامـی : ابعاد شخصیت جامـی را از سه نظر مطالعه کرد :
1) جامـی عالم و دارای دانش های عصر خود به تمام و کمال و حاوی بر مطلب قرآن وسنن مذاهب اسلامـی و کلامـی.
2) جامـی صوفی و عارف موصوف به محامد اشراق و عرفان.
3) جامـی مفکر و مطلع به مسالک و افکار فلاسفه و تاریخ تحول فکری انسانی.
در آثار و نوشته های جامـی مـی یـابیم ، که در آن دین و اشراق وفلسفه (و علوم تجربی و بـه روایت امروزی )ساینس با هم تلاقی مـی یـابند ، و از آن نبوغ فکری و ژرفنای نظر او خوبتر متجلی مـیگردد.»
از انجاییکه شادروان استاد حبیبی خودش را در این اثر به ژرفنای نبوغ فکری جامـی رسانده است حیفم آمد که در این تاریخ یـا سیـاهه ایکه بر علاوه احوال سیـاسی به امور فرهنگی واجتماعی ارج بیشتر گذاشته است سطحی از این اثر ارزنده دانشمند شـهیر کشور خود مان افغانستان بگذریم و آن را در این سلسله دوامدار احوال و آثار کشور های اسلامـی آسیـا که افغانستان در نقطه عطف آن با پیوند با جغرافیـای خراسان کبیریـا قدیم قرار دارد نگذاریم.
دنباله این مبحث ادامـه دارد.
+++++++++++++++++++++++++++++++
بخش نود وسوم
تیموریـان
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان در عهد تیموری
93-6.جهان بینی و رمز گشائی جامـی درداستان سلامان واسال
سلامان و ابسال داستانی هست پر از راز و رمز کـه جهان بینی جامـی در آن نشان داده مـیشود.بعضی هاریشۀ آنرا به حنین بن اسحاق که در قرن سوم مـیزیسته و ترجمـه این داستان را توسط او از یونانی بـه عربی مـیدانند.
در تمثل فرعی وشاخ وبرگی که جامـی به این داستان و در مجموع در هفت اورنگ نمایش مـیدهد همـه در پرتو عشق متجلی شده اند .
سلامان و ابسال، قصه ای هست با دو روایت. هر دو در وصف عشق، یکی وصال و دیگری فراق. یکی انسانی و از سر نیـاز طبیعی و دیگری بدخواهانـه و از سر کین.
قسمـیکه گفته آمدیم ، قصه کهن سلامان و ابسال، از معدود قصه های کهن جهان مـیباشد کـه دو روایت کاملا متفاوت از آن وجود دارد. قصه سلامان و ابسال، یک قصه رمزی و تمثیلی هست که ریشـه ای یونانی دارد. این قصه درون حدود قرن سوم و اوایل سده چهارم هـ.قمری به منظور نخستین بار بـه وسیله «حنین بن اسحق»، حکیم، طبیب و مترجم از یونانی بـه عربی ترجمـه شد.
داستان سلامان و ابسال بـه دلیل این کـه سربسر مضمونی هست عاشقانـه، رمزی، تمثیلی و ریشـه درون عرفان و فلسفه دارد، درون طول تاریخ به نسبت توجیـه زیبای آن توجه بسیـاری از بزرگان ادب و اندیشـه فارسی زبانان خراسانرا بـه خود جلب کرد. آن قدر کـه ابن سینا، خواجه نصیر طوسی و جامـی از جملهانی هستند کـه قصه سلامان و ابسال را نقل د و بر آن شرح و تاویل آوردند.
ابوعلی سینا، حکیم و فیلسوف بزرگ بلخی ، نخستین فیلسوف و حکیم در(سده چهارم هـ.ق) است کـه این قصه را درون کتاب «اشارات» خود نقل کرده هست و به منظور آن تفسیرهای رمزی و عارفانـه نوشته است. بعد از ابن سینا، ابن طفیل درون سده ششم این قصه را بازنویسی کرد.
روایتی کـه ابن سینا نقل مـی کند از این قرار است: «در روزگاران قدیم، پادشاهی بود کـه بر مصر و یونان و روم فرمانروایی مـی کرد. او درون دنیـا همـه چیز داشت، جز فرزندی کـه پس از خود، تاج و تخت را بـه او بسپارد زیرا این پادشاه هیچ علاقه ای بـه نزدیکی با زنان نداشت. حکیمـی از نطفه او درون خارج از رحم زنی، نوزادی پسر بـه وجود مـی آورد. اسم او را «سلامان» مـی گذارند. سلامان را بـه دایـه ای جوان بـه نام «ابسال» مـی سپارند. سلامان بزرگ مـی شود و به دایـه خود تمایل پیدا مـی کند. دایـه نیز بـه او دل مـی بندد و آن دو درگیر عشقی سوزان و پرکشش مـی شوند. پادشاه متوجه مـی شود و پسرش سلامان را از این کار باز مـی دارد اما سلامان و ابسال کـه قادر نبودند از عشق پر سوز و مـیل خود چشم پوشی کنند، از سرزمـین خود فرار کرده بـه ماورای دریـای بحار مـی گریزند. پادشاه دستگاهی هم چون «جام جهان نما» درون اختیـار داشت کـه با آن مـی توانست، هر آن چه را کـه در سرزمـین های دیگر اتفاق مـی افتد، ببیند و در آن دخل و تصرف کند. بـه نحوی کـه وقایع و رفتار افراد را بـه کاری کـه خود مـیل دارد، تغییر دهد. پادشاه از دستگاه خود بـه سلامان و ابسال نظر مـی کند و به حال آنان دل مـی سوزاند و مـی گذارد کـه برای مدتی بـه عشق پر حرارت خود، مشغول باشند اما چون روزگار بـه درازا مـی کشد، پادشاه بـه اندیشـه مـی افتد. او بـه وسیله دستگاه خود مـیل و اراده خود را بر آنان تحمـیل مـی کند بـه این نحوه کـه شور و عشق و نیـاز آن دو را بیش از پیش مـی کند اما توانایی کامجویی را از آنان سلب مـی کند. مدتی مـی گذرد و سلامان از اقدام پدر آگاه مـی شود. به منظور عذرخواهی بـه دربار مـی رود. پدر دوباره از او مـی خواهد کـه ابسال را رها کند.اما سلامان بار دیگر دربار را رها مـی کند و به نزد ابسال مـی رود. این بار هر دو تصمـیم مـی گیرند کـه کنند. هر دو درون حالی کـه یکدیگر را درون آغوش گرفته بودند بـه دریـا مـی روند و خود را غرق مـی کنند. اما درون همـین حین کـه پادشاه از دستگاه خود، شاهد حادثه بود، بـه دریـا فرمان مـی دهد که تا امواجش را از رکر سلامان کنار بکشد. بدین ترتیب، سلامان نجات مـی یـابد و ابسال درون امواج غرق مـی شود. سلامان بـه دربار آورده مـی شود اما که تا مدت ها افسرده بود که تا این کـه پادشاه بـه او وعده مـی دهد کـه اگر هر چه کـه او مـی گوید اطاعت کند او ابسال را دوباره بـه سوی او مـی آورد که تا فراغ بـه پایـان رسد. سلامان از این وعده خوشحال مـی شود و پادشاه هر روز تصویر ابسال را از دور بـه او نشان مـی دهد و او را آماده مـی کند که تا به جای تصویر ابسال، تصویر «ونوس» الهه زیبایی را ببینند و بدین ترتیب اندک اندک ونوس جای ابسال فوت شده را به منظور او بگیرد. سلامان بـه عشق جدید انس مـی گیرد و به همـین دلیل استعداد و ملک داری و استحقاق شـهریـاری و حکومت بر تاج و تخت را بـه دست مـی آورد. حکیمـی کـه برای نخستین بار موجب تولد سلامان مـی شود، این قصه را مـی نویسد و ان را بـه دستور او درون آرامگاه حکیم و پادشاه مـی آویزند. سال ها بعد حکیم یونانی ارسطو بـه دستور استادش افلاطون، درون مقبره را مـی گشاید و قصه سلامان و ابسال را بـه گوشـه و کنار جهان مـی فرستد و حنین بن اسحق این قصه را از یونانی بـه عربی برمـی گرداند.
این روایتی هست که خواجه نصیر طوسی نیز آن را روایت کرده اما آن را منسوب بـه «یکی از عوام حکما» مـی داند نـه ابن سینا. حکایت دومـی کـه خواجه نصیر نقل مـی کند و آن را بیشتر باب طبع خود مـی داند و نزدیک تر بـه مفاهیم عرفانی، از این قرار است:
در روزگارانقدیم دو برادر بودند . سلامان کـه برادر بزرگ تر و ابسال برادر کوچک تر . سلامان به منظور ابسال همچون پدر بود. ابسال زیبا رو و هوشمند و خردمند و جنگاور بود و سلامان فرمانروا. زن سلامان عاشق ابسال مـی شود و با حیله او را بـه خانـه خود مـی کشاند. بـه محض این کـه با ابسال تنـها مـی شود او را از مـیل خود آگاه مـی سازد. ابسال برآشفته مـی شود و مـی گریزد. اما بـه برادر خود هیچ نمـی گوید. مدتی مـی گذرد و زن سلامان نقشـه ای دیگر مـی ریزد. او بـه خود کـه اتفاقا عاشق ابسال نیز بود مـی گوید کـه همسر ابسال شود با این شرط کـه مرا نیز درون معاشرت و کامجویی از او شریک بدانی. این طور مـی شود. شب عروسی ابسال متوجه مـی شود زن برادرش بـه جان همسر درون بستر است. برآشفته مـی شود بـه نزد برادر مـی رود و این بار مـی گوید کـه عزم جهان گشایی دارد. سلامان خوشحال مـی شود، سپاهیـانی بـه همراه او مـی فرستد اما باز هم همسر سلامان کـه این بار کینـه ابسال را بـه دل گرفته بود، بـه سرداران رشوه مـی دهد که تا در مـیدان کارزار او را تنـها بگذارند. چنین مـی شود اما ابسال کـه زخمـی بود بـه کمک یک حیوان وحشی و نوشیدن شیر او زنده مـی ماند و دشمنان را تار و مار کرده، بـه خانـه باز مـی گردد.
سلامان از دیدن او بسیـار خوشحال مـی شود. اما دسیسه زن برادر، این بار، کار ابسال را کـه به دلیل پاکدامنی و وفاداری بـه برادر، بـه این خیـانت تن نمـی دهد، یک سره مـی کند.
زن برادر بـه کنیزان و خدمتکاران دستور مـی دهد کـه به او زهر بنوشانند. ابسال شربت آمـیخته بـه زهر را مـی نوشد و فوت مـی کند. سلامان از اندوه مرگ برادر از پادشاهی کناره مـی گیرد و پس از سال ها، کـه اندک اندک الهام های غیبی بر او وارد مـی شود وبا همان سمـی کـه ابسال را کشتند همسر ش را مـی کشد
امام فخرالدین رازی درسده ششم هـ قمری این داستان را درون حد لغز و چیستان نزول داد اما خواجه نصیرالدین طوسی درسده هفتم هـ قمری نـه تنـها بـه امام فخر رازی، جواب داد، بلکه دو روایت موجود از قصه سلامان و ابسال را نقل و بر هر دو تفسیری مفصل نوشت و سطح داستان را که تا حد یک قصه عارفانـه، فلسفی و تمثیلی ارتقا داد.
اماحضرت مولانا عبدالرحمن جامـی، درون سده نـهم هـ ، به منظور نخستین بار این قصه را بـه نظم درآورد و مثنوی سلامان و ابسال را بر اساس حکایت «حنین بن اسحق» یعنی منبع روایت اصلی آن چنانکه قبلاً به آن اشاره نمودیم در قالب (مثنوی) « و وزن آن از مضاحفات رمل مسدس هست و فاعلاتن فاعلاتن فاعلن و بر این وزن هست .»برشته نظم در آورد.
شاد روان پروفیسور عبدالحی حبیبی موقف عرفانی جامـی رادر پیوستگاه فلسفه و عرفان با دانش امروزی ستارۀ قدر اخیر ادب دانش (افغانستان)و بحق او را شخصیتی کـه دارای ابعاد متعدد در آوردگاه ادب نظمـی و نثری زبان فارسی مـیداند وی را اینطور ستوده هست : «دانشمندی با قدر بلند ، شاعری مفحل و توانا، صوفی روشن ضمـیر و استاد بی نظیر و در حکمت و فلسفه بی بدیل و ادیب دانا و نثر نگاری شیوا بود.»
او در این کتاب مـیگوید :«مـیرانشاه حاکم قزوین فرزند تیموربه سبب خوش باشی مورد غضب( این مرد قهار ) گرار مـیگیرد کـه در نتیجه به این حیله و بهانـه حریفان بزم او را که هر یک نادره زمان و عجوبۀ دوران خود بود چون مولانا شمس الدین محمد کاخکی و استاد قطب الدین نائی و حبیب عودی و عبدالمومن گوینده ، استاد موسیقی و خطاط و استاد اردشیر چنگی و خواجه یحیی نراد همـه را بقتل رسانید خرابی های را که تیمور در سرزمـین های خراسان کبیر انجام داد در یک بحث دیگر دنبال مـیشود و حالا مـی پردازیم به اصل قضیـه از حنین ابن اسحاق اولین راوی این داستان:
2.چکیده:داستان سلامان و ابسال: این داستان در قرن سوم هجری بـه دست حنین بن اسحاق از یونانی بـه عربی ترجمـه شد. درون روایت حنین بن اسحاق، سلامان، شاهزاده یونانی کـه گرفتار عشق دایـه خود ابسال شده بود، بـه سبب ملامت شاه و اطرافیـان بـه همراه ابسال بـه جزیره ای دور دست گریخت و پس از آن کـه شاه سلامان را بـه ترک ابسال وادار کرد، سلامان دست درون دست ابسال درون دل دریـا فرو رفت، اما بـه فرمان پادشاه سلامان زنده ماند و دریـا ابسال را درون کام خود فرو برد. سلامان کـه پس از مرگ ابسال بشدت بی قرار و آشفته شده بود، بـه تدبیر مشاور حکیم شاه و با تعالیم او از عشق ابسال رهایی یـافت و شایسته پادشاهی شد. تاویل رمزهای این قصه از همان آغاز ذهن اندیش مندانی، همچون ابن سینا، فخر رازی، خواجه نصیر طوسی، جامـی و. . . را بـه خود مشغول ساخت و هریک بـه تحلیل برخی از رمزهای آن پرداختند..
مـیکوشیم تا نظم بلند و شیوای جامـی را بر پیوند با جهان بینی وی را درون شناخت پروفیسور حبیبی از جامـی و داستان وی مطرح سازیم.
«جامـی در القای مطالب سیـاسی به منظور رهنمایی زمامداران عصر نیز دلیر هست و چون مقام مبتدایی را بدست آورده ، بسا پند ها و اندرز ها را درون این داستان گنجانیده ، که یقیناً برای جهان داران آن عصر و حتی اکنون هم رهنمای (بی همتا) و خوبیست، مثلاً:
هست شرط پادشاهی چهار چیز - حکمت و عفت شجاعت، جود نیز
هر کـه بااین چهار خصلت یـار نیست - از عروس ملک بر خوردار نیست
دانایی یکی از لوازم ملک داری و (بر عکس)نادانی مخرب آن است که درون سیـاست امروز(ظاهراً)اشخاص ورزیده و با تخصص را بر امور مملکت گمارند:
خوش بود خاک در کامل شدن - بندۀ فرمان صاحبدل شدن
رخنـه کز نادانی افتد در مزاج - یـابد از دانا و دانایی علاج
در عصر جامـی بدست آوردن مقام زمامداری مبنی بر داشتن زور و استعداد های شخصی و مـیراث خاندانی بود،ولی هر ی را که از راه ارث و زور بدین مقام مـی رسد در خور آن نمـیداند و مـیگوید:
افسر شاهی چه خوش سرمایـه است - تخت سلطانی چه عالی پایـه است؟
هر سری لایق به آن سرمایـه نیست - هر قدم شایستۀ این پایـه نیست
چرخ سا ، پایی سزد این پایـه را - عرش فرسا فرقی آن سرمایـه را
نا گفته نماند کـه بشر بعد از تجارب فراوان و انقلابهای خونین، بدین نتیجه رسید ، که پیشوایـان و رهنمایـان جامعه را بوسایل انتخاب دیموکراتیک درون رأس امور گمارندو هر سری لایق آن سرمایـه ندانند. چون امور جهانداری به رای ، و کار یک نفر پیش نمـی رود بنا بر این به زمامدار و مددکار و وزیر لازم هست که صفات آنرا جامـی چنین تشخیص مـیدهد :
از وزیران نیست شاهان را گزیر - لیک دانا و امـین باشد وزیر
داند احوال ممالک را تمام - تا دهد بر صورت احسن نظام
باشد اندر ملک و مال شـه امـین - ناورد بر غیر حق خود کمـین
زانچه باشد قسمت شاه و حشم - از رعیت نی فزون گیرد نـه کم
مـهربانی با همـه خلق خدای - مشفقی بر حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نـه ی هر ریش - قهر او کیسه کش هر ظلم کیش
در امور جهانداری و سیـاست از گرفتن اطلاع چاره نیست و هر زمامدار بیدار دولت مدار باید از اوضاع عمومـی راعی و رعیت آگاه باشد .
این وظیفه در افغانستان ( از عهد قدیم وظیفه دولت مردانی بوده اند که در پهلوی شاه امور مملکت داری را پیش مـیبردند که مخصوصاً در عصر غزنویـان این وظیقه به وزیر کاردان ولایق سپاریده مـیشد کـه صدر مملکت کلیـه امور کشوری و دفتری را به وجه احسن پیش مـی است که نمونـه های بارز آن را بـه نقل از تاریخ بیـهقی در دوره غزنویـان و تاریخ های کامل و طبری در تاریخ خلافت عباسی قبلاً در جلد های دوم و سوم این اثر گنجانیده شده است که جهت معلومات بیشتر به آنـها((باز شناسی افغانستان)) مراجعه شود.)از عهد قدیم این وظیفه را به اشخاص معتمد امـین و متقی مـی سپردند در عصر غزنویـان آن را(انـها)بمعنی ابلاغ گفتندی ، که فاعل آن منـهی بر وزن و معنی مخبر و اطلاع دهنده و رساننده خبر بود ، جامـی در ضرورت این امر و صفات آن گوید :
منـهی ای باید ترا هر سو بپای - راست بین و صدق ورز و نیک رای
تا رساند باتو جهان از همـه - داستان ظلم و احسان از همـه
شنیدن عرایض و تظلم مظلومان و تفتیش احوال عامـه را که از لوازم زمانداری مـیباشد ، جامـی در این مورد چنین گوید :
آنکه باشد از وزیر اندر نفیر - پرسش وی را مـیفگن با وزیر
هم بخود تفتیش کن آن حال را - ساز عالی پایۀ اقبال را
در انتخاب کارداران ممکت و گماشتگان اداره و تدبیر ، نیز دقت تمام باید کرد ، ورنـه بسا مردم کافی نما نا کافی باشند و وسیلۀ سوء تفاهم و سوء اداره را فراهم مـی آورندکه موجب ضیـاغ حقوق مردم و ویرانی های تباه کنی مـیشوند:
آنکه بهر تو کفایت مـیکنند - ظلم بر شـهر ولایت مـیکنند
آن کفایت نـه سعایت است - هیمـه ی دوزخ بهم آوردن است
کافیست آری و از وی دور نیست - کو کند اخر ده خود را دویست
حظ کافی چون چنین وافربود - نفس او ظغیـان کند کافر بود
قصه کوتاه هر که ظلم آیین کند - وز پی دنیـات ترک دین کند
نیست در گیتی ز وی نادان تری - نخورد از خصلت نادان بری
کار دین و دنیۀ خود را تمام - جز به دانایـان مـیفگن وسلام
جامـی در مجموعۀ 540 نامـه و رقعه ای که بخط خودش از مرقع امـیر علی شیر نوایی به سعی و تنظیم دانشمند ازبکستان عصام الدین حسن بایف در سال 1982عکاسی و نشر شده ، تمام این مکاتیب بنام وزیران و اربابان اقتدار عصر است کـه در سپارش اهل علم و درویشان و نیـاز مندان و دروایشان نوشته کـه نامـه 360این مجموعه چنین هست : [الفقیر عبدالرحمن جامـی بعد از عرض نیـاز معروض آنکه خدمت خواجه خضر، به عمارت حوضی که معلوم ایشان خواهد بود مشغول شده بودند و وجهاتی که بدیشان تعلق مـیداشته نذر آن کرده بوده اند و حالا دیوانیـان در آن باب مضایقه مـی نمایند. التماس انکه عنایت فرموده نوعی سازند که به عهد خود وفا توانند و آن عمارت در تأخیر نیفتد که لاشک امثال این خیرات موجب ازدیـاد دولت سعادت در جهان خواهد بود وسلام ]
سلامان و ابسال (اورنگ دوم)
در تماثیل فرعی و شاخ وبرگی که حضرت جامـی بداستانـها مـیدهد و در ضمن قصه حکایـاتی را تمثیل مـیکند ، هر حکایت آن در پند آموزی و عبرت اندوزی و تلقین یکی از مطالب اخلاقی و عرفانی مـیباشد که جامـی آنرادر قطار سنایی و مولوی و سعدی قرار مـیدهد .
جامـی در حکایت زیر منظر و عظمت مقام انسانی را اینطور بیـان مـیکند :
آن موسس دردریـا نشست - که تا کند بهر تقرب آب دست
دید دریـایی پر از ماهی و مار - چغر و خرچنگش هزار اندر هزار
هر طرف مرغان آبی در شنا - غوطه زن از قعر دریـا قوت خواه
گفت دریـایی کـه چندین جانور - گردد اندر وی به صبح و شام در
کی سزد کز وی بشویم دست وروی - شستم اکنون دست خود زین شست و شوی
چشمۀ خواهم بسان زمزمـی - کوته از وی دست هر نا محرمـی
کانچه شد آلوده از آلودگان - فارغ اند از وی جگر پالودگان
گاهی حرص انسان را بصورت جانکاهی مواجه مـیسازد و از چشم او را مـی بندند (تا تواند) آسیب های وارده را فراموش کند :
گفت با روباه بچه مادرش - چون بباغ مـیوه آمد رهبرش
مـیوه چندان خور که بتوانی به تگ – رستگاری یـافتن ز آسیب سگ
گفت: ای مادر چو بینم مـیوه را - کی توانم کار بست این شیوه را
حرص مـیوه پرده در هوشم شود - وز گزند سگ فراموشم شود
سلامان وابسال در نوشته دیگرادامـه مـی یـابد
++++++++++++++++++++++++++++++++
بخش نودو سوم
تیموریـان
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان در عهد تیموری
93-4.
جامـی هروی (817-898)
مثنویـات زنجیر زرین:
خاتمـه کتاب:
جامـی از شعر وشاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیـال بافتن است
بهر آن شعر موشگافتن است
بعبث شغل موشگافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
گر جو استاد کار گر همـه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
نکند باتو بیش ازین ایـام
کو به بافندگی بر آرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ ترا
گر ازین نام نیست ننگ ترا
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هربقدر همت اوست
نـه چه گفتم چه جای این سخن هست ؟
رأی دانا ورای این سخن است
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کار گر را درون او چه تهمتِ ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همـه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر انساج را ز نساجی
کار کاید ز کار خانۀ غیر
در دو عالم بود نشانۀ خیر
نکته کز طبع نکته دان آید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
خاصه شاهی که از مصافت دور
مدت قطع آن سنین و شـهور
مخلصی را بتنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و
نـه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامۀ ثنا مرقوم
نـه ز نثرس لآلی منثور
دیده درون نامۀ دعا مسطور
به کریمانـه تحفه یـاد کند
به گرامـی هدیـه شاد کند
. . .
کف جودییش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل ذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایۀ دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازین خلخال
کفسری بایدم کزان مثقال
زان زری کامد از خزینۀ شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امـید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه آنجا که هست مایۀ فقر
که مبادا زوال سایۀ فقر
همۀ کلک جهان حقیر بود
زانکه آخر فنا پذیر بود
لیک از آنجا که تحفۀ شاهی است
یـاد کرد کین هوا خواهی است
برق نور است ز آسمان بلند
به زمـینِ فرود قدر نژند
قدر آن را قیـاص نتوان کرد
جز ز شکرش اداش نتوان کرد
با دهانی ز قیل وقال خموش
مـیکنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد بـه آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود درون زمانـه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نـهفت
گوش دهر از دعای شـه پر باد
داعیـان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آان مضمون
به سعادات سرمندی مقرون
همـه مقبول و مستجاب شده
همـه مقرون به فتح باب شده
بهمـین نقطه ختم شد مقصود
لله الحمد والعلی والجود
دفتر عشق را از زبان شیرین جامـی که درون " سلسۀ زرین" بهم پیوسته بود در این مختصر ختم کردیم وبستیم که تا بتوانیم شایقین آثار جامـی را در اورنگ دوم «سلامان و ابسال» کـه سخنیست حکیمانـه کـه در قالب (مثنوی) « و وزن آن از مضاحفات رمل مسدس هست و فاعلاتن فاعلاتن فاعلن و بر این وزن هست .»
در مثنوی سلامان و ابسال که در بحث آینده مرتبت مـیگردد و مثال آن بدان مـی ماند که مرد روستایی در شـهر پر ازدهام کدویی را بر پای بسته بود که تا خودش را درون بیر وبارگم نکند. درون بخث دیگر ما را با حضرت جامـی همراهی کنید.
++++++++++++++++++++++
بخش نودو سوم – قسمت چهارم
تیموریـان
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان در عهد تیموری
93-4.
جامـی هروی (817-898)
مثنویـات هفت اورنگ
جامـی یکی از پر نویس ترین ، شاعر و عارف بزرگ دوران خود بود او درون هر قالبی و بهر شیوه ای شعر سروده و کتابهای درون مورد نسج نثر درون روز گار خود نوشته وتالیف کرده هست که در همـه اعصارو سده ها بی بدیل و گرانبها بوده هست که درون بحث مرتبت به این آثار قبلاً نام ایم و مـیکوشیم تا آثار این عالم و عارف بزرگوار خراسانی را بدوستان معرفی نماییم:
مثنوی هفت اورن رنگ :
«این کتاب دارای هفت دفتر مثنوی هست و این مثنویـات هفت گانـه بمنزله هفت برادر اند که از پشت پدر خامۀ واسطی نـهاد و شکم مادر دوات چینی نژاد، به سعادت ولدت رسیده اند و از مطمورۀ غیب متاع ظهور بمعموره شـهادت کشیده ، مـی شاید که به هفت اورنگ کـه بلغت فرس قدیم عبارت از هفت برادران که هفت کوکبند در جهت شمال ظاهر و بر حوالی دائر نامزد شوند .
این هفت سفینـه درون سخن یکرنگ اند واین هفت خزینـه در گهر همسنگ اند
چون هفت برادران برین چرخ بلند نامـی شده درون زمـین بـه هفت اورنگ اند»
مثنویـات سلسلته الذهب یـازنجیر طلایی بر وزن از مزاحفات خفیف مسدس فاعلاتن مفاعلین مـیباشد که مضامـین آن جدا از هم در اوصاف مختلف سروده شده ودارای سه دفتر هست که دفتر اول آن به سال 877و چنین معلوم مـیشود کـه بنام سلطان حسین بایقرا اهدا شده باشد . ولی این دفتر حکایـاتی دارد درون معنای سوز و گداز عشق که ما جسته و کنده بعضی از آنـها را در این دفتر که الحق سزاوار و خواندنی است مـی آوریم کـه در روان آدمـی تاثیر عمـیقی بجا مـیگذارد .
با آنکه مدتیست در تصحیح و مقابلۀ این کتاب کـه در حاشیـه چاپ سنگی کتاب شواهد نبوة بطور غیر خوانا چاپ شده بود را با نسخه حاضرمقابله نموده ام که ممکن است دراثر به اشتباهات تازه تری بر مـیخوریم کـه کوشیده ام تا حد توان از روی نسخه حاضر که مصنف آن از اشتباه کمتر آن حرف مـی زند استفده نمایم اما قسمـیکه مورخین گفته اند همـیشـه یک روی تاریخ سیـاه هست امـید کـه عذراین حقیر پذیرفته شود باز هم اشتباهاتی ممکن در متن اشعار موجود باشد زیرا بگفته معروف«کتاب بی غلطی در چاپ یـا محال است یـا نزدیک بمحال» زیرا درون نسخه های الکترونی از این اثر که تازه به همت علی مصطفوی تهرانی که درون 360 صفحه ترتیب یـافته با نسخه اصلی کتاب که دارای 1049 صفحه مـیباشد فرق دارد که دارای اشتباهات زیـاد نیز مـی باشد.
1. اورنگ یکم –سلسلة الذهب (زنجیر زرین)
لله الحمد قبل کل کلام
به صفات جلال والاکرام
حمد او تاج تارک سخن است
صدر هر نامۀ نو و کهن است
خامـه چون تاج نامـه آراید
درة التاج نام او شاید
الله الله چه طرفه نام است این
ورد دل حرز جان تمام است این
پنج حرفست بس شگرف این اسم
پیش گنج نـهان ذات طلسم
از ید الله چو پنجه اند این پنج
زان گرانمایـه گنجِ گوهر سنج
از پس این حروف فرخ فال
جلوه گر صد هزار نعتِ کمال
دو الف زان راستی دو گواه
کرده هر یک به سِرِ وحدت راه
یکی از فتحه فتح باب فتوح
کرده در منظر مروج روح
وان دگر داده از سکون تسکین
دل جانرا بمکمن تمـیکین
از دو لامش گرفت قّوت قوت
از یکی ملک زین دگر ملکوت
لام ساکن بملک اشارت دان
وان دگر زان دگر عبارت دان
کلک فی نفسه بود ساکن
نیست درو از آن ممکن
ی کافگند درون او سایـه
ملکوتش دهد درون آن پایـه
چون یکی زان دو لام شد مدغم
در دگر چون دو گیسوی درون هم
بر سرآن شانۀ سه دندانـه
مـی زند هر دو را بهم شانـه
ها که دال است بر هویت ذات
متعاقب بود بر آن حرکات
حرکت چون سکون بر آن جاری
او بذات خود از همـه عاری
هیچوقت از همـه مجرد نیست
لیک با هیچیک مقرب نیست
همـه او را بدین نفس ذاکر
گر ازو غایبند و گر حاضر
کم ی از زبان بکام رسد
ور رسد زین خجسته نام رسد
هر کـه زین اسم بهره مند بود
بهرۀ او همـین بسند بود
شرح این نی ز دیو ومردم پرس
از قل الله ثم ذرهم پرس
بس بود پیش شاهد معنی
جسبی الله گواه این معنی
هرچه مقصود عقل و ادرا ک است
ساحتِ قدس او از آن پاک است
به هوا و هوس بـه او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
ای همـه قدسیـان قدوسی
گردِ کوی تو درون زمـین بوسی
پرتوی روی توست از همـه سو
همـه را رو به توست از همـه رو
قطع این ره به رهپیمایی
کی توان گر تو ره ننمایی!
بنما راه که طالب راهییم
ره به سوی تو از تو مـیخواهیم
*
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی ، لیک مجمع اضداد
اوّلی و ترا بدایت نی
آخری و ترا نـهایت نی
ذات تو درون سرادقات جلال
از ازل تا ابد بیک منوال
بر تو نیست آمر و ناهی
همـه آن مـیکنی و مـیخواهی
ای جهانی بکام ، از درِ تو!
کام خواهم نـه دام از درون تو!
بجوار خودم رهی بنمای!
در حریم دلم دری بکشای!
غایب از من،مرا حضوری بخش!
به سروری رسان و نوری بخش!
هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن !
پای تا فرق غرق نورم کن!
دیدۀ، ده سزای دیدارت
جانی آرام جای اسرارت
چند باشم ز خود پرستی خویش
بند در تنگنای هستی خویش؟
وارهانم ز ننگ این تنگی!
برسانم بـه رنگ بی رنگی!
مـی پرّد مرغ همتم گستاخ
در ریـاض امـید شاخ بشاخ
که زبام تو دانۀ چینم
یـا ز نامت نشانۀ بینم
ای که پیش تو راز پنـهانم
آشکاراست ، که تا بکی خوانم؟
بر تو این نامۀ پریشانی؟
چون تو حرفاً بحرف مـیدانی
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامـه ی خطا و خلل
زآب عفوش ورق بشوی نخست
پس به کلک کرم که در کف تُست
بهر آزادی ام برات نویس!
وز خطا ها خط نجات نویس!
درنعت سید المرسلین و خاتم النبیین (ص)
جامـی از گفتگو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده چند زیـان؟
پای کش در گلیم گوشۀ خویش!
دست بکشا به ب توشۀ خویش!
روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد باش!
قاید الخلق بالهدی و لعون
شاه افلاک ما خلقت الکون
نقد یثرب سلالۀ بطحا
امـی لوح خوان ما اوحی
فیض ام الکتاب پروردش
لقب امـی خدای از آن کردش
آنکه شق القمرکند چو قلم
بقلم گر نبرد دست چه غم
از گنـه شست دفتر همـه پاک
ورقی گر سیـه نکرد چه باک
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی از ان چه خطر
لوح تعلیم نگرفته به بر
همـه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
زان نفرسودش از قلم انگشت
از گنـه شست دفترش همـه پاک
ورقی گر سیـه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی ،ازآن چه خطر؟
جان او موج خیز علم و یقین
سرلاریب فِیـه اینست ،این!
قم فانذر، حدیث قامتِ او
فاستقم ، شرح استقامت او
جعبۀ تیر ما رمـیت، کفش
چشم تنگ سیـه دلان هدفش
وصف خُلقِ ی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور
مـی فرستم تحیّتی از دور
ترغیب مسترشدان بذکر کلمـه توحید(لااله الالله)
ای کشیده به کلک وهم و خیـال
حرف زاید بلوح دل همـه سال
گشته در کارگاه بو قلمون
تختۀ نقش های گوناگون
چند باشد ز نقش های تباه
لوح تو تیره ، تختۀ تو سیـاه؟
حرف خوان صحیفۀ خود باش
هرچه زائد بشوی یـا بتراش
دلت آئینۀ خدای نماست
روی آئینۀ تو تیره چراست؟
صیقلی وار صیقلی مـیزن!
باشد آینـه ات شود روشن
هر چه فانی ازو زدوده شود
وانچه باقی، درون او نموده شود
صیقلِ آن ، اگر نۀ آگاه
نیست جز، لا اله الالله
لا نـهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش درون کشیده بکام
هر کجا کرده آن نـهنگ آهنگ
از من و ماه نـه بوی مانده، نـه رنگ
هست پرکار کارگاه قدم
گرد اعیـان کشیده، خط عدم
نقطه ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرکار
چه مرکب درون این فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر بیرون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از مـیانـه دویی
در زمـین و زمان و کون و مکان
همـه او بینی آشکار و نـهان
هست از آن برتر آفتابِ ازل
که دراو افتد از حجاب، خلل
تو حجابی ولی حجاب خودی
پردۀ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی
مـهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض یـابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی اثبات بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نـهی ز دام غرور
بهره ورگردی از دوام حضور
هم بوقت شنیدن و گفتن
هم بهنگام خوردن و خفتن
از همـه غایب و بحق حاضر
چشم جانت بود بحق ناظر
سکر و هوشیـاریت یکی گردد
خواب و بیداری ات یکی گردد
دیدۀ ظاهر تو بر گردان
دیدۀ باطنت بحق نگران
در تحقیق معنی اختیـار و جبر:
آن بود اختیـار در هر کار
که بود فاعل آندرآن مختار
معنی اختیـار غافل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست
ایزد اندر دلش بفضل و رشاد
درک خیریت وجود نـهاد
یعنی آنش بـه دیده خیر نمود
کیِد آن علم از عدم بوجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل بی کم و کاست
درکِ خیریت اختیـار نمود
وان به تعلیم کردگار نمود
هر چه این علم و خواست ،شد سببش
اختیـاری نـهد خرد لقبش
وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراری است نام او دریـاب
باشد از اختیـار و قدرت دور
فاعل آن بود به آن مجبور
هر که درون فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر ، فعل او دورست
اندر آن اختیـار مجبورست
ورچه بی اختیـار کارش نیست
اختیـار اندر اختیـارش نیست
دربیـان عشق و رهایی از خود پرستی:
قصۀ عاشقان خوش هست بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی صد زبانم باد
هر دهان جای صد زبانم باد
هر زبانی بصد زبان گویـا
تا کنم قصه های عشق املا
آنکه عشاق پیش او مـیرند
سبقِ زندگی ازو گیرند
تا نمـیری نباشی ارزنده
که بـه انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیـان بـه فنا
نـه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ماو من بکلّی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چو تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
بگذرد بر زبانت گاه سخن
«کفش من » «تاج من» «عمامۀ من »
«رکوۀ من»، «عصا» و «جامۀ من»
زانکه هر از منی وارست
یک من او را هزار من بار است
صد منش بار بر سر و گردن
به که یکباربر زبانش من
داستان خرسی که بـه طمع صید ماهی درون رودخانـه افتادو شناگری
که خرس مغروق را پوستین پنداشته و ...
خرسی از حرص طمع بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهی ای بر جست
برد حالی بصید ماهی دست
پایش از جای شد در آب افتاد
پوستین زان خطا در آب نـهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رُست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخ زن مـیرفت
دست شسته زجان و تن مـیرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همـی شدند شتاب
چشم شان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره درون آن
کَه چه چیز است مرده یـا زندست
پوستی از قماش آگندست
آن یکی برکنار منزل ساخت
وان دگر خویش را در آب انداخت
آن شنا کرد که تا بآن برسید
خرص خود مخلصی همـی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا شناور هم
اندر ان موج گشته از جان سیر
گاه بالا همـی شد و گه زیر
یـار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کی گرامـی یـار
گر گرانست پوست بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش
گفت: من پوست را گذاشته ام
دست از پوست باز داشته ام
پوست از من همـی ندارد دست
بلکه پشتم بزور پنجه شکست
جهد کن جهد ای برادر بوک!
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را زدور گمان
پوستی بر قماش و رختی گران
نکُنی خوک را ز جهل خیـال
خیکی از شـهدِ مالامال
گر تو گویی ستودنیست بسی
که نـهی خرس و خوک نام ی
گویم «آری» ولی بد اندیشی
کش نباشد بجز بدی کیشی
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکبِ بخردی نراند هیچ
خرس یـا خوک اگر نـهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام
ای خدا دل گرفت ازین سخنم
چند بیـهوده گفت و گوی کنم
زین سخن مـهر بر زبانم نـه
هر چه مذموم از آن امانم ده
از بدی و ددی مده سازم
وزبدان و ددان رهان بارم
گفتار درختم دفتر اول از کتاب «زنجیر زرین» :
چونش این اعتقاد نامـه درست
باز کردم بکار و بار نخست
کارمن عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود بـه عشق
دل و جان آرمـیده بود به عشق
به سر رشتۀ خود آیم باز
سخنی عاشقی کنم آغاز
آن نـه رشته ، سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نـه از ادب است
این مسلسل سخن که مـیخواهی
هم از آن سلسله است که تا دانی
تا نجوشد ز عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
مـیزند جوش عشقم از
تا دهم شرح عشق دیرسته
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستان دگر بپردازم
2. دفتر دوم سلسله زرین:
بشنو ای گوش بر فسانۀ عشق
ای صریر قلم ترانۀ عشق
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصۀ عشق مـیکند تقریر
عشق مفتاح معدن جود است
هر چه بینی بعشق موجود است
حق چو اسم کلام اسماء دید
آنچنانش نـهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض ان حُسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیـان
سّرِ مستور او رسد به عیـان
چون ز حق یـافت انبعاث این خواست
فتنۀ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست عشق درون پیوست
نیست زان عشق، نقش هستی بست
سایـه و آفتاب را باهم
نسبت جذب عشق شد محکم
*
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را درا و گم ساخت
هیچ چیزی بغیر آن نَشناخت
گاه او را عیـان بصورت موج
دید هم در حضیض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و ازآن
متکاون شد ابر در نیسان
متقاطر ابر شد وباران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون بیک دگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف زنان خروش کنان
تافت یکسر بسوی بحر عنان
چون بدریـا رسید کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر ، تمام
قطره این را چو دید نتوانست
انکار دیده و دانست
کوست موج و بحار و سیل وسحاب
اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون کشاد نظر
غیر دریـا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آِیِین
در جهان نیستند جز حق بین
دیدۀ جمله مانده در یک جاست
لیکن اندر نظر تفاوتهاست
...
قصۀ عینیـه و ریـا
معتمرنام، کهتری ز عرب
رفت تا روضۀ نبی یک شب
رو در آن قبلۀ دعا آورد
ادبِ بندگی بجا آورد
ناگه آمد بگوشش آوازی
که همـی گفت قصه پردازی
کای دل امشب ترا چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه هست ؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید
واندرین تیره شب ز نالۀ زار
ساخت از خواب خوش ترا بیدار؟
یـا نـه یـاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
برتو درهای امتحان بکشود
خوابت از چشم خونفشان بربود
بست هجرش کمر به کینـه تورا
سنگ غم زذ به آبگینـه تو را؟
چه شب است این چو زلف یـار داراز؟
چشم من ناشده بخواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مـهر را راه آمدن کم شد
در نفیر وفغان زبان
تنگ بر صبحدم مجال نفس
این نـه شب، هست اژدهای سیـاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا بدم در کشد غریبی را
یـا زند زخم بی نصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دوصد زخم بر جگر خورده
زخم او جاه درون جان دارد
گر کنم ناله ، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونـه مـینالم؟
هر گزم این گمان نبود بخویش
کایدم اینچنین بلایی پیش
چون بدینجا رساند نالۀ خویش
کرد با خامشی حواله ی خویش
آتش او درین ترانـه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مُرد
**
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمـیرش نشست گَردِ ملال
کانـهمـه نالش از زبان که بود؟
وانـهمـه سوزش ازفغانِ که بود؟
چیست این ناله کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمـی؟ یـا نـه ادمـیست پریست
کادمـی وار کرده نوحه گریست؟
کاش چون خواست از دلش ناله
ناله را رفتمـی ز نباله
تا به نالنده راه یـافتمـی
پردۀ راز او شگافتمـی
کردمـی غور درون نظاره گری
دست بکشادمـی بـه چاره گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل رسیده باز گذشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سوز و درد آمـیز
غزلی صبر کاه و شوق انگیز
حرف حرفش همـه فسانـه ی درد
نغمـه ی محنت و ترانـه ی درد
اولش نور عشق را مطلع
واخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینۀ تنگ
بحر او رهنما بکام نـهنگ
که در او ذکر یـار و منزل او
وصفِ شیرینی شمایل او
که درون او عجز و خواری عاشق
قصه ی خاکساری عاشق
که دراو محنتِ درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
که درون او داستانِ روزِ فراق
حرقت داغ و شوق و سوز فراق
***
آن بزرگِ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقتِ راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا بخاک بنـهاده
لعل او غیرتِ عقیق یمن
شکر مصر را رواج شکن
جبهه رخشنده در مـیان ظلام
همچو پر نور آبگینۀ شام
بر رخش از دو چشم اشک فشان
مانده از رشحۀ جگر دو نشان
داد بروی سلام ویـافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ» کـه قبله ی طلب است
با کدامـین قبیله ات نسب است؟
بر زبانِ قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام کام تو چیست؟
دلت اینگونـه بیقرار چراشت؟
همدمت ناله های زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گقت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من عتیبه گذاشت
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی
بنشین دیر تا بگویم باز
زانکه افسانـه ایست دور و دراز
****
روزی از روز ها بکسبِ ثواب
رو نـهادم به مسجد احزاب
روی در قبلۀ وفا کردم
حق مسجد کـه بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیـام
با دعا دست بر فلک بردم
پا براه اجابت افشردم
عفو جویـا شدم بـه استغفار
از همـه کار ها و آخر کار
از مـیان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروهِ زنان
سوی آن جلوگاه گام زنان
نـه زنان بل ز آهوان رمۀ
هر یکی را ز ناز زمزمۀ
از پی شان به ربع و دمن
بانگِ خلخال ها جلاجل زن
بود یکتا ازآن مـیان ممتاز
پای تا سر همـه کرشمـه و ناز
او چو مـه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نـهاد
برسرم ایستاد ولب بکشاد
کای عتیبه دل تو مـیخواهد
وصل آن کز غمِ تو مـیکاهد؟
هیچ داری سرِ گرفتاری
کز غمش بر دلت بود باری؟
با من این گفته گفت و زود برفت
در من آتش زدو چو دود برفت
نـه نشانی ز نام او دارم
نـه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ جا قرارم نیست
مـیل خاطر به هیچ کارم نیست
نـه ز سر خود خبر ، مرا نـه ز پای
مـیروم کوه به کوه جای بجای»
این سخن گفت و زد یکی فریـاد
یک زمانی بروی خاک افتاد
بعد دیری بخویش باز آمد
رخ بخون تر ترانـه ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سوز کردآغاز
*****
کای زمن دوررفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق مـی سپری
سوی خونین دلان نمـی گذری
خواهشم بین مباش نا خواه ام
کز دو عالم همـین ترا خواهم
بی تو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگِ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کی پسر ! زین رۀ خطا باز آی
جای گم کرده ای بجا باز آی
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم دار از نـه شرمداری خویش
نـه مبارک بود هوس بر مرد
مردی ای کن ازین هوس بر گرد
گفت : ای بخبر ز ماتم عشق
عافل از جان گدازی غمِ عشق
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از انده و مـیوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و لعل از سنگ
فلک از و زمـین ز درنگ
لیک حاشا کـه یـار دل گسلم
رخت بر بندد از حریم دلم
حرف مـهرش که در دل تنگ است
همچو نقشِ نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشـه بر سنگم
به ملامت مزن بسر سنگم
******
ادامـه دارد
+++++++++++++++++++++++++++++++
بخش نودو سوم – قسمت سوم
تیموریـان
وضع اجتماعی فرهنگی خراسان و فارس در عهد تیموری
93-3.
· جامـی هروی: (817-898)
1.شرح حال:
نورالدین عبدالرحمن فرزند نظام الدین احمد دشتی، شاعر و عارف و ادیب خرسان (به جغرافیـای موجوده افغانستان) در هرات در قریـه دشتک جام زاده شد ؛ برخی از تذکره نویسان وی رااز اصفهان و نبیره شمس الدین محمد اصفهانی مـیداند. شاد روان پروفیسورعبدالحی حبیبی نیز او را از« ستارگان تابان قدر اخیر ادبیـات و دانش افغانستان دانسته است، کـه او را بحق از شخصیتهای بزرگ دارای ابعاد متعددنامـیده است.»
( معمولاً شاعران و نویسندگانی کـه در محدودۀ جغرافیـایی افغانستان موجوده یـا سرزمـین های ایران یـا خراسان قدیم زندگی داشته اند ، شاعران و نویسندان ویـا متفکرینی نظیر بوعلی سینا، امـیر خسرو قبادیـانی بلخی ، سنایی غزنوی ، مولانا جلال الدین محمد خداوندگار بلخ ، جامـی هروی ، امـیر علی شیر نوایی و سایرین را از ایران به نشانـه جغرافیـای موجوده آن مـیشناسند باوجودیکه این حقیر بار ها درون گذشته ها نیز تکرار کرده است : مقصود ما در نوشتار های تاریخی کـه از سده هجده مـیلادی به آن طرف هست یـاد آوری از ایران ویـا خراسان، همانا ایران پهناور سرزمـین آریـانا یـا خراسان کبیر مـیباشد چرا که ایران موجوده که قبلاً نیز به این نکته توجه شده هست بنام فارس نامـیده مـیشد که در زمان حملات اسلام ، مرکز آن «مداین» بود که درون سال( 1912 م) زعمای فارس، نام سرزمـین شان را از فارس به ایران تبدیل نام نمودند، قسمـیکه در زمان نبیرگان احمد شاه ابدالی نمایندگان هند برتانوی نام خراسان را به افغانستان القاح د؛ ولی متأسفانـه کـه نیت بعضی از نویسندگان و دانشمندان ایرانی از دوران (شاه اسمعیل یکم صفوی)،ادبیـات صفوی، جهان اسلام در خراسان کبیر را دو دسته ساخت و خطی مـیان این زبان و گویش که از زمان یعقوب لیث صفار ، اوج و بعداً در بستر امپراطوریـهای سامانی ، غزنوی و غوری به کمال رسید را مجزا قرار داد و قدح یـاران پیـامبر و تغییر بنیـادی در اساسات تسنن ایرانی ضربۀ بزرگی در ادبیـات فارسی کـه بعد از آن منحصراً درون محدودۀ خراسان [ هرات ،بلخ ، مرو،سمرقند و بخارا و هند] بـه حیـات خود ادامـه داد که از اثر جنگ های شاه اسماعیل به هرات و بلخ تآثیرات بی اندازه منفی را بالای گویش فارسی خراسانی یـا دری گذاشت که درون جایش بـه آن خواهیم پرداخت .) .
دایرة المعارف فارسی جامـی را شاعر ، ادیب و عارف ایرانی مـیداند کـه مشـهور ترین شاعر پارسیگوی قرن نـهم هجری قمری هست خرجرد(xarjerd)، ناحیۀ جام در شرق هرات ( در امتداد دریـای هریروداست) خراسان (قدیم ) و پدرش از دشت (حوالی اصفهان)به هرات مـهاجرت کرد . عبدالرحمن مدتی دشتی تخلص مـیکرد ، وسپس بمناسبت موّلدخود و به سببی که ارادت به شیخ جام داشت ، تخلص جامـی را بر گزید . در هرات و سمرقند علوم رسمـی راتحصیل کرد ، و در آغاز جوانی با بزرگان طریۀ نقشبندیـه (خواجه عبید الله احرارخلیفه مولانا یعقوب چرخی لهوگری ) گرایید و دست ارادت بدامان سعد الدین محمد کاشغری (860هـ ق )و سپس دست ارادت بـه ناصر الدین عبیدالله احرار(895 هـ ق) معروف به خواجه احرار زد، و در طریق تصوف سیر وسلوک کرد و از بزرگان طریقه مذکور گردید. جامـی قسمتی از دوره شاهرخ ، تمام دوره ابوالقاسم بابر و ابو سعید گورکان، و قسمت اعظم سلطان حسین بایقرا را درک کرد ، با امـیر علی شیر نوائی معاصر بود، و پس از وفات جامـی ، وی کتاب خمسة المـهیّرین را بیـاد گار او ساخت ، جز چند سفر کوتاه به (حجاز، بغداد دمشق، تبریز و غیره) بقیـه عمر خود را در هرات گذرانید ، و نزد سلاطین و بزرگان منطقه بسیـار محترم بود ، سلطان محمد دوم(فاتح) کوشید که او را بـه قسطنطنیـه (استامبول) بِکَشَدَ، و دو نامـه از سلطان بایزید دوم به جامـی و جوابهای وی در دست است. جامـی داماد سعدالدین کاشغری بود ، سه تن از فرزندانش در طفولیت ، و چهارمـی ، نامش ضیـاءالدین یوسف(832هـ ق)، در آغاز شباب در گذشت ، جامـی خود در هرات وفات یـافت، وسلطان حسین بایقرا مراسم تشییع و سوگواری در باره اورا بکمال رعایت داشت.
2.آثار جامـی:
جامـی آثار متعدد منشور و منظوم دارد.و همۀ تذکره نگاران بر این اتفاق اند که جامـی نوسنده و شاعر و مصنف زیـاد مـیباشد .صاحب تذکره شامـی (شـهزاده سام مـیرزا) که در تذکره نگاری شعرای پارسی گوی بر همـه پیشدست مـیباشد مـینگارد که: «جامـی را بیش از چهل کتاب هست ، اما ابوطالب تبریزی صاحب تذکره [خلاصة افکار]مـیگوید که عدۀ تألیفات جامـی از نظم و نثر موافق شمار حرف تخلص او "جامـی" است یعنی او نگارنۀ پنجاه وچهار کُتب است اما در زمـینـه تالیفات مشـهورش که در ذیل از آنـها شمار معتارف مـیکنمـی اختلاف ندارد:
3.تعداد آثار جامـی:
I. تفسیر نا تمام سوره بقره
II. شواهد النبوت(سیره مبارکه حضرت محمد صلی الله علیـه وسلم)
III. اشعتة المعات (شرح لمعات عراقی)
IV. سوانح (شرح قصیده تائیۀ ابن فارض)
V. شرح بعضی از اشعار فارضیـه
VI. شرح رباعیـات
VII. نقدالنصوص (شرح فصوص الحکم ابن عربی)
VIII. شرح چند بیتی از مثنوی معنوی
IX. رسالۀ فی الوجود
X. رسایلّ تهلییـه (تشریح کلمۀ توحید)
XI. لوائح (رباعیـات مبنی بر وحدت الوجود)
XII. شرح حدیث ابوزر غفاری
XIII. اربعین (ترجمـه و تشریح (حدیث نبوی )
XIV. مناقب خواجه عبدالله انصار
XV. رساله تحقیقی (مذهب صوفی و متکلم و حکیم)
XVI. رسالۀ بیتی بر سوال و جواب هندوستان
XVII. رسالۀ مناسک حج
XVIII. هفت اورنگ مجموعۀ مثنویـات
XIX. سلسلة الذهب – تحفتةالابرار –سلامان وابسال –یوسف زلیخا ، لیلی و مجنون، خرد نامـه سکندری
XX. رسالۀ در علم نافعه
XXI. دیوان جامـی (دیوان اول)
XXII. دیوان جامـی (دیوان ثالث)
XXIII. بهارستان بطرز گلستان سعدی
XXIV. رسالۀ کبیره درون فن معمّه
XXV. رسالۀ صغیره درون فن معمّه
XXVI. رساله درون فن عروض
XXVII. شرح بعضی از ابیـات مثنوی معنوی
XXVIII. شرح فصوص الحکم
XXIX. منشأت جامـی
XXX. شرح معروف به ملّا جامـی یـا(فوائد الضیـائیـه شرح کافیـه)
XXXI. رسالۀ طریق صوفیـان
XXXII. نفحات الاُنس (تذکره مبسوط صوفیـان عجم و عراق
XXXIII. شرح چند بیت امـیر خسرو دهلوی
XXXIV. مناقب مولوی(خداوندگار بلخ)
XXXV. رساله درون فن موسیقی
XXXVI. سخنان خواجه محمد پارسا (قدس سره)
ناگفته نباید گذاشت که این مصّنفات جامـی دارای مقام ادبی و علمـی است هر یکی از آن کتابها تا امروز خیلی شـهرت دارند.
دایرة المعارف فارسی مـینگارد:« وی نزد شیعه منسوب به تسنن بود ، بهمـین جهت قسمـیکه قبلاً اشاره شد، سلاطین صفویـه ( مخصوصاً شاه اسماعیل بنیـان گذار شیعه در ایران، پسر شیخ حیدر و زاده اوزون حسن ) با او سخت دشمنی داشتند ، [گویندشاه اسماعیل اول ، پس از تسخیر هرات ، دستور داد که هر جا نام جامـی هست در کتابی دیده شود ، آنرا بخامـی تبدیل کنندو از همـین سبب قسمـیکه قبلاً اشاره شد تامدت سه قرن (دوران شاهان صفوی)نـه تنـها آثار جامـی بلکه آثار نویسندگان بزرگ گویش فارسی بیرون از سرزمـین فارس باجغرافیـای موجوده ایران فعلی ممنوع گردید و از همـین جهت است که دایرة المعارف فارسی اظهار مـیدارد :«جامـی سه قرن در ایران،شـهرت و رواجیکه باید مـیداشت پیدا نکرد،اما تأثیر افکار و اشعارش در هندوستان ودر ادبیـات وافکار عثمانی بسیـار بود.»
1) بهارستان جامـی: بعد از نگارستان معینی جوینی کـه به سبک گلستان شیخ سعدی نوشته شده ،نگارستان جامـی است که در بین مردم تا اندازۀ عمومـیت حاصل کرده است. و کلیـات او همواره درون شـهر های استامبول و هندوستان و ماوانـهر دارای شـهرت بوده وچنانچه درون مقدمـه در یک بیت چنین گفته هست :
بهارستان ، نگارستان مانی هست ولی همچون نگارستان مانیست
بهارستان دارای هفت فصل ودر هر فصل قطعاتی در ترجمـه احوال مشایخ نگاشته و درون فصل هفتم شرحی پیرامون بعضی از شاعران و اشعار شان درج کرده هست ، جامـی آنرا درون سال 892 هـ ق . نوشته است. این کتاب درون هندوستان ترجمـه و بـه طبع رسیده است. متن فارسی آن در ایران توسط محمد طبا طبایی درون سال 1311هـ به چاپ رسیده است.
2) نفحات الانس من حضرات القدس:
تألیف در شرح حال طبقلت صوفیـه که از طرف نورالدین عبدالرحمان جامـی در سنـه 881هـ یـا در 883 هـ ق. پرداخته شده است این اثر شامل احوال چهارصد ویـازده یـا چهارصدو شانزده نفر اجلۀ صوفیـه (رجال و نساء) مـیباشد اصل این کتاب به زبان عربی مشـهور به طبقات صوفیـه بوده که بواسطۀ محمد بن حسین سلمـی نیشاپوری تحریر گشته و بعداً حضرت خواجه عبدالله انصاری آنرا به زبان هروی تدوین کرده است باآخره حضرت جامـی آنرا بپایۀ اکمال رسانید و احوال متصوفینی را که بعد از زمان خواجه عبدالله انصاری (متوفی 481، و محمد حسین سلمـی 412هـ ق.) زیست کرده اند تا عصر خود در آن ضمـیمۀ ساخت: طبع این کتاب در 1859م در کلکته صورت گرفته و مقدمۀ مبسوطی در بارۀ مولف آن از طرف ناسویس انگلیسی نگاشته شده هست .
3) لوامع:
یکی از رسائل فارسی جامـی هست این اثر را حضرت جامـی درون شرح قصیدۀ خمریۀ ابن فارض درون سال 875 هـ ق. نوشته است.
4) لوایح:
اثر دیگر جامـی در عرفان و تصوف لوایح اوست کـه به نثرآمـیخته با رباعیـات نگاشته شده است. این اثر دارای سی لایحه کـه بمعنی تابش است مـیباشد به عقیدۀ "برون" از زمانیکه این کتاب بسعی "یونفلد" و استعانت محمد قزوینی درون سال 1906 طبع شده است. راه تحقیق و مطالعه را در تصوف و عرفان باز کرده است.
5) نقد النصوص فی شرح فصوص:
کتابیست در حکمت و عرفان در شرح و تفسیر عقاید شیخ محّی الدین ابن عربی معرف فصوص الحکم (متوفی 628) که در سال (863 هـ ق.) تألیف شده آقای "برون" نقد النصوص را شرحی دانسته هست که جامـی بر تألیف شیخ صدر الدین قونوی شاگرد شیخ محّی الدین عربی که نصوص نام داشته بعمل آورده.
6) شواهد النبوة :
اثر دیگری از جامـی درون شرح و ذکر بعضی از احوال حضرت پیغامبر (ص) و ال واصحاب او که درون سنـه 855 به شیوۀ بسیـار ساده و سبک سلیس نگاشته شده هست . این اثر دارای هفت رکن ، یک مقدمـه و خاتمـه مـیباشد کـه قرار ذیل :
الف: مقدمـه – در معنی نبی و رسول و سایر مسائل متعلقه بدان.
i. شواهد و دلایل قبل از ولادت حضرت محمد (ص)
ii. در بیـان وقایع از زمان تولد تا هنگام بعثت .
iii. ذکر وقایع از موقع بعثت تا هنگام هجرت .
iv. وقایع از هنگام هجرت تا زمان رحلت
v. در ذکر آنچه که خصوصیت با وقات فوق نداشته مگر بعد از رحلت حضرت پیغامبر (ص) آثار دلالت آن آشکار شده است.
vi. در بیـان دلائلی که ذریعۀ اصحاب ، ائمـه و اولاد آنحضرت به ظهور رسیده.
vii. در ذکر شواهدی که در زمان تابعین یـا اتباع تابعین تا دستۀ اولیـای صوفیـه بوقوع رسیده است. خاتمـه در عقوبت اعداء خاندان نبوت .
7) اشعة المعات:
اثری هست که جامـی در شرح لمعات شیخ فخر الدین عراقی نگاشته است اگرچه نسخ قلمـی آن چندان زیـاد نبوده با آنـهم در ایران به طبع رسیده ، این اثر را جامـی در سال 885 هـ ق. به پایـان رسانیده هست .
کلیـات یـا دیوان غزلیـات جامـی مشتمل است بر محامد ، قصائد ومثنویـات ، غزلیـات ، مقطعات و ...:
· نظم جامـی: :
شروع دیوان:
زانکه نقش سخن دراین بازار
گرچه باشد چو زر تما م عیـار
نرود همچو نقد های روان
تا نباشد بروی سکه نـهان
سکّۀ آن گر نۀ آگاه
نیست الی قبول حضرت شاه
شاه روشن ضمـیر صافی دل
حامـی حق ماحی باطل
منبع فضل و معدن انصاف
مخزن فضل و جامع الطاف
شاه سلطان ابو سعید که هست
آسمان پیش قدرش پست
پشت بر پشت شاه و شاه نشان
چاوشانش زجاه و شاه نشان
داده شاهان تاجور باجش
خان خانان کشیده تاراجش
دست جودش چو زرفشان گردد
کیسه پرداز بحر وکان گردد
تیر قهرش چو در مصاف شود
زهرۀ پُردلان شگاف شود
مرغ تیرش چو آسمان گیرد
در دل دشمن آشیـان گیرد
نخل رخش(ش) چو بار وبر آرد
بار خصم از مـیانـه بردارد
هر طرف رو کرده سکندر وار
بوده فتحش از عین ظفر ز یسار
اهل غیبش به منتهای امـید
داده در موطن مثال نوید
فیض عامش ز عالم جبروت
برده تسخیر ملک که تا ملکوت
کرده نص حق ز عدل و رافت او
همچو داوود بر خلافت او
من چه گویم کزین جمال و جلال
باشد اندیشـه گنگ ناطقه لال
هر چه اندیشـه را برو دستست
پیش قدر بلند او پست است
نتوان گفت مدح از این بیشش
که خدا خواند سایۀ خویشش
حق بود همچو شخص داد سایـه
سایـه از شخص مـیبرد مایـه
هر چه در ذات شخص موجود است
بی تفاوت ز شخص مشـهود است
رو نظر کن درآن درختِ بلند
گرچه بر خاک پست سایـه فگند
هرچه بینی ز شاخ وبرگ وبرش
همـه درون سایـه ظاهرست اثرش
همچنین هرچه ایزد متعال
داد از معنی جلال و جمال
پرتوِ ظل او بود پیدا
از دل و دست خُسرو والا
گرنـه زاطناب ترسم وتطویل
کنم انرا یگان یگان تفصیل
لیکن آنجا که فکرت صافیست
این اشارت که مـیرود کافیست
چو نیـاورد تنگنای عدم
تاب اشراقِ آفتاب قَدَم
شد ز اشراق نور خود نازل
گشت نازل بشکلِ سایـه وظل
تاکه خفاش از بصارت دور
کُنَداز سایـه استعانت نور
کیست سایـه شۀ ستاره سپاه
آفتاب سپهر و حشمت و جاه
کیست خفاش فاش گویم فاش
خلقِ درون مانده در معاد و معاش
گرنـه ظل ظلیل شاه بود
که جهان را جهان پناه بود
دین ودنیـا همـه خلل گیرد
تا قیـامت صلاح بپذیرد
تا بود درون بلندی و پستی
سایۀ آفتاب را هستی
یـارب این سایۀ الهی را
آفتاب سپهر شاهی را
بر سریر بقا ممکن دار
بر سپهر خلُود روشن دار
· نمونـه رباعیـات جامـی:
یـارب کردم بحکم دیوان ازل
دیوان عمل سیـه چون دیوان غزل
دیوان غزل چه سود خالی ز خلل
تا شسته بآب عفو دیوان عمل
*
راهیست زحق به حق روشن وراست
راهیست ز خلق سوی حق بی کم و کاست
هر که ازآن رهش رسانند رسید
وانکه درین رهش فگندند نخاست
*
در صورت آب و گلِ غیر تو کیست؟
در خلوت جان ودل نـهان غیر تو کیست؟
گفتی کـه ز غیر من بپرداز دلت
ای جان و جهان در دو جهان غیر تو کیست؟
*
یـارب برهانیم ز حرمان چه شود؟
راهی دهی یم بکوه عرفان چه شود؟
بس گبر که از کَرَمَ مسلمان کردی
یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود؟
· نمونۀ، از قصائد محامد جامـی:( در معنی بسم الله الرحمن الرحیم )
بسم الله الرحمن الرحیم
اعظم اسماء علیم و حکیم
محترمان حرم انس را
عالم ازو یـافته فیض عمـیم
بسم سه حرف هست که گوید بسم
حرز تو در ورطۀ امـید وبیم
بیش که کم نیست ز دو بین دو کون
نقطه صفت در کنف او مقیم
ارۀ سینش(س) بـه سه دندانـه کرد
فرق عدو را ز سیـاست دو نیم
چشمۀمـیمش ز زلال حیـات
مـیکند احیـای عظام رمـیم
شاهد معنی چو ز لامش نـهاد
طرۀ شبرنگ بـه رویی چو سیم
ماشطۀ خامـه ز تشدید ساخت
شانۀ آن طرۀ عنبر شمـیم
هاش که با های هویت یکیست
فهم زدی الهیة فیـها یـهیم
هست دری درون وی و هر یک دری
حّقۀ آن در دل عرش عظیم
غنچۀ حایش نکشاده دهان
با تو کند حد ریـاض نعیم
بهر تو نون دامن رحمت گرفت
مـی طلبد رحمت و فیضِ رحیم
یـاش که عرشست درو عرش وشرُع
دیده عیـان دیدۀ عقل سلیم
از برکات و حرکاتش رود
سالک ره بر نـهج مستقیم
رسم سکون از سکناتش برد
هر که شود بزم بقا را ندیم
نجم هُدی گشت همـه نقطه هاش
هر یک ازآن راجمِ دیوِ رجیم
جامـی اگر ختم نـه بر رحمت است
بهر چه شد خاتمـه بر آن رحیم
· نمونۀ نعت جامـی به پیـامبربزرگ اسلام حضرت محمد صلی الله علیـه وسلم:
ای ز آفتاب به وجه حَسَن سبق
قرص قمر بمعجز دست تو گشته شق
تابی ز عطلعت و تاری ز طره ات
صبح اذاتنفس لیل اذا عسق
بر هر که تافت پرتو انوار مـهر تو
شد سرخ روی در همـه آفاق چون شفق
جسمت نداشت سایـه و الحق چنین سزد
زیرا که بود گوهر پاکت ز نور حق
زین سان که شد کلام تو دیباچۀ کمال
با منطق تو ناطقه را کی رسد نَطَق
در بزم احتشام تو سیـاره هفت جام
وز مطبخ نوال تو افلاک نـهُ طبق
بر دفتر جمالت تَورَت یک رقم
وز مصحف کمال تو انجیل یک ورق
گُل را زمانـه از ورقِ عارضت گرفت
بر عکس این زمانـه کـه بگیرد ز گُل عَرَق
جامـی کجا و رفعت تو اما بکلک شوق
بر لوح صدق زد رقمـی کیف ما اتّفق
*
نور بقا آمد آفتاب محمّد
پردۀ آن نور خاک و آب محمّد
بست نقابی زخاک و آب و گر نـهَ
رتبت امکان نداشت تاب محمد
چشم خدا بین بجز خدای نبیند
چون ز مـیان برفت نقاب محمّد
افسر ن گشت کاف لعمرک
از شرف دولتّ خطاب محمد
چون شب اسری کشید سرمۀ مازاغ
نقش سوی کی شود حجاب محمّد
دولت فردا بهیچ باب نیـاید
هر کـه شد امروز ردِ باب محمّد
هر چه بود دَرج درون صحیفۀ هستی
منتخبی باشد از کتاب محمد
لیس کلامـی لفی بنعتّ کماله
صل الهی علی نبی و آله
· غزلیـات یـا طیبات جامـی:
مانند شیخ سعدی جامـی نیز دارای اشعار زیبا هست که عشقی دارد آمـیخته با درد و در بعضی از این غزلها سوز نـهفته درون شاعر هویدا مـیگردد سّر وحدت و شـهودکه منباب مثال چند تای آنرامـی آوریم :
ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همـه کوکبها
چون از دل گرم من بگذشت خدنگ تو
از بوسۀ پیکانش شد آبله ام لبها
از بسکه گرفتاران مردند بکوی تو
بادش همـه جان باشد خاکش همـه قالبها
از تاب و تب هجران گفتم سخنِ وصلت
بود این همـه هذیـانـها خاصیت آن تبها
تا دست بر آوردی زان غمزه بخونریزی
بر چرخ رود هردم از دست تو یـاربها
شد نسخ خط یـاقوت اکنون همـه رعنایـان
تعلیم خط از لعلت گیرند به مکتبها
جامـی که پی مذهب اطراف جهان گشتی
با مذهب عشقِ تو گشت از همـه مذهب ها
*
کار ما جز فکر مردن نیست دور از یـار ما
وه کـه یـارما ندارد هیچ فکرِ کار ما
روی در دیوار غم شبها بسر بردن چه سود
گر نـه آن مـه برزند یک شب سر از دیوار ما
مـیکند پاک از سرشک سرخرویی با رقیب
وز حسد دیدن نیـارد رنگ بر رخسار ما
گرچه شد سر حلقۀ اهل طریقت شیخ شـهر
سر نمـی آرد برون از حلقۀ زنارما
چند خود را بیش و با قیمت نـهی ای پارسا
خود فروشی را رواجی نیست بر بازار ما
طّره کن کو گوشۀ دستار خود زاهد کـه شد
درد پالایی حریفان گوشۀ دستار ما
گفتم از بوی تو شد باد صبا عطار گفت
جامـی از انفاس خوش اکنون توئی عطارما
*
چه بخت بود که ناگه بسر رسید مرا
که داد مژده وسل هر که دید مرا
رمـیده بود دل از هوش وصبر شکر خدا
که آن رمـیده به دیدارت آرمـید مرا
فتاده مرده تنی بودم از جمال تو دور
بیک نفس لب تو روح درون دمـید مرا
کشم بدیده بسی منت از نسیم صبا
که کحل دیده ز خاک رهت کشید مرا
گل مراد بر آورد در ریـاض امـید
بدل ز هجر تو جائیکه مـی خلید مرا
همـه ولایت عشقت بود به زیر نگین
ز قطره قطره خون کز جگرکشید مرا
ز عشق ، توبه نـه مقدورمن بود جامـی
خدای بهر همـین کار آفرید مرا
*
غزالی چون تو درون صحرای چین نیست
چه جایی چین کـه در روی زمـین نیست
نـه بینم لاله رخساری در این باغ
که داغ عشقت او را بر جبین نیست
بنفشـه راست چون زلف کجت رُست
چنین رسته ز تاب یـاسمـین نیست
نرفت از جان تمنای لب تو
مگس بی آرزوی انگبین نیست
چه سود ای زاهد از دلق ملمّع
چو از عشقت علم بر آستین نیست
دهانت را وجود مرده بینان
تصوّر کرده اند اما یقین نیست
شدی بر رغم جامـی یـارِ اغیـار
مکن جانا کـه شرط یـاری این نیست
*
ساقی وصل بگردان بهانـه چیست
تا گویمت که حاصل این کار خان چیست
مرغان آشیـان خرابات عشق را
مرغوبتر ز باده و نقل آب و دانـه چیست
گر پنبه بر کشی چو صراحی ز گوش هوش
دانی کـه سّر نالۀ چنگ و چغانـه چیست
گر پیر ما نـه دوش نـهان جرعۀ زدست
در نرگسش خمارِِ شبانـه چیست
ای خواجه چند نَقلِ کراماتِ شیخ شـهر
نقدی ز وقتِ خویش بیـار این فسانـه چیست
اول همـه تو بودی و آخر همـه توئی
این لاف هستیِ دگران در مـیانـه چیست
جامـی اگر نـه زخم تو دارد بتازگی
این خون تازه رفته بدین آستانـه چیست
*
تُرک گلچهرۀ من خیمـه به صحرا زده است
در دل لاله رخش آتش سودا زده است
شد چنان پایۀ آه من از آن ماه بلند
که سراپرده برین طارم مـینا زده است
بهر قتلِ که کمر بست ندانم که مرا
مـیکُشد گوشـه دامانش کـه بالازده است
جانم آسود ز بوسیدن خاک قدمش
خرّم آنکه گهی بوسه برآن پا زده است
هر غمـی کز صنمـی خسته دلی خورد فرو
همـه سر از دل و جان ِ منِ شیدا زده است
مـیدهد خاک درش خاصیتِ آب حیـات
بسکه هر نوش لبی بوسه بر آن پا زده است
جامـی افتاده زپا زیر لگد کوب جفات
تا بفتراک بتی دست تمنّا زده است
*
پیش از آن روز که این طاق مقرنس د
قبله ام زان خم آبروی مَقَوّس د
رُخَت آن مشعلِ نور هست که اندر شب طور
روشن از آتش وادی مقدس د
دُرد نوشان غمت خرقۀ پشمـینـه بدوش
بس که تعظیم برین طارمِ اطلس د
پیش ازین شیوۀ چشمان تو خونریزیِ بود
دِورما آمد ازین شیوه چرا بس د
زاهدا چاک مکن خرقه که مستم ز غمش
زانکه این جامـه نـه برقامت هر د
فیض عامش نگر ای شاهد گُل خرده مگیز
که درین باغ چرا پرورش خس د
جامـی از دامن آن گرم روان دست مدار
که بهر مرحله صد قافله واپس د
· مربعات جامـی:
الا ای ماه اوج دلریـائی
که خیل نیکوان را پادشاهی
مکن که تا مـیتوانی بیوفائی
که دور است از طریق آشنائی
*
زهی درون دلربائی شوخ و چالاک
هزاران جان پاکت صید فتراک
براه تو سنت (دوستیت) خلقی شود خاک
سواره هرگه از راهی برآئی
*
شبی خواهم نـهان از پاسبانت
بمالم رخ بخاکِ آستانت
نگویم هستم از خیل سگانت
که چندین خوش نباشد خوش ستائی
*
مکن عزم رحیل ای تُرکِ سرمست
که خواهد شد عنانِ عقلم از دست
مرا با رشتۀ جان با تو پیوست
نباشد طاقتِ روزِ جدائی
*
چو گُل کو را برت باد بهاری
بصد تعجیل مـی رانی عماری
من از پی چون نالان بـه زاری
بود رحمـی کنی لطفی نمائی
*
بجان آمد ز درد دوریت دل
غم هجران عجب کاری است مشکل
بصورت گرچه رفتی از مقابل
هنوز اندر مـیان جانِ مائی
*
نـه دردم را دواپیدا نـه مرهم
سزد گر نبودم پروای عالم
من و کُنجِ فراق و گوشۀ غم
تو با صد عشرت اکنون تا کجائی
*
گه از دل ناله بر گردون رسانم
گهی از دیده سیل خون فشانم
بوادی آشکار او نـهانم
زجان من چنین غافل چرائی
*
برو جامـی بسوز و درد مـیساز
مکُن چون عود هر دم گریـه آغاز
کسی کو مانَد از دلدار خود باز
ز درد و غم کجا یـابد رهائی
· ترجیعات جامـی:
ای بروی تو چشم جان روشن
وز فروغ رخت جهان روشن
هر شب از شعله های آتش دل
همچو شمعم شود زبان روشن
دیدۀ بخت مقبلان نشود
جز برآن خاک آستان روشن
سوخت جان از غم و هنوز نشد
بر تو این آتش نـهان روشن
زخمِ تیر تو روز نیست که هست
خانۀ جان و دل ازان روشن
پرده از پیش چهره یکسو نـه
تا شود پیش همگنان روشن
کزدو عالم همـین وصالِ تو بس
بلکه یک پرده از جمال تو بس
ااح برق یُهَجِّ الاشواق
تازه شد درد عشق و داغ فراق
شربت مرگ اگرچه جانسوز است
نیست جز فرقتی تو تلخ مزاج
من که در خندۀ نشاط ای صبح
خل عینی دو معی المحراق
تو بلب جان نازنینی و من
کمترین بندۀ بجان مشتاق
سّرِ عشق از کتاب نتوان یـافت
لیس تلک الرموز فی الاوراق
چون متاع دو کون عرضه دهند
ای بخوبی مـیان خوبان طاق
گر تو با این جمال جلوه کَنی
شور و افغان برِآید از عشاق
کز دو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
مـی کشد غمزۀ تو خنجر کین
مـیکند نرگس تو غارت دین
روی بنما چو گُل ز حجلۀ ناز
چند باشی چو غنچه پرده نشین
پَیِّت هر جا سرشک چون ریزم
لالۀ خونچکان دمد ز زمـین
نتوان غرَّ شد بدولت وصل
چون غم هجر و دشمنی ز کمـین
بَرَد خواب عدم مرا ایکاش
خاک کوی تو بودیم بالین
من که و جستجوی عیش جهان
منکه و آرزوی خَلد برین
از من این شیوه ها نمـی آید
زانکه من دیده ام بچشم یقین
کز دوعالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
طال شوقی الیکِ یـا مولای
بنما آن رخِ جهان آرای
رفت عمرم بدرد و حرمان آه
سوخت جانم بدرد هجران وای
لاف عشقت بسی زنند دمـی
لیس فی ربقــــة الخلوص سوای
دست امـید و آنسر زلف
روی اخلاص ما و آن کف پای
گر بتن دورم از غمت چه غم است
چون تو دارم درون جانم جای
گر مرا عمر جاودانـه مباش
گو مرا دولت زمانـه مپای
جمله اینـها طفیل تُست ای دوست
تو همـین کن که روی خود بنمای
کزدو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
عاشقان بی تو صبر نتوانند
روی بنما که جان بر افشانند
این چه حُسنست و این چه زیبایی
که دراو کائنات حیرانند
جان و دل روی در عدم دارند
پیش تو یک دو روز مـیمانند
چشم چون گویم آن دو خونخوارند
کز پی خون صد مسلمانند
دردمندان عشق با المت
فارغ از جستجوی درمانند
زاهدان با خیـال حور و قصور
از وصالِ تو دور مـیمانند
باچنین رخ گذر به صومعه کن
باشد آن بی بصیر تان دانند
کزدو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
جان فرسوده شد براه تو خاک
ومن القلب ما یزد هواک
نتوان دوخت جز به رشتۀ وصل
جگری کز فراق گردد چاک
بر ندارم ز خاک پای تو سر
گرچه آید هزار تیغ هلاک
من و سودای جزتوئی هیـهات
تو و پروای چون منی خاشاک
دامن وصل ار بدست آید
دو جهان گر رود ز دست چه باک
ما نخواهیم جز وصال تو هیچ
هم تو خود دانی ای بت چالاک
کز دو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
صید آن طرۀ دلاویزم
مشت آن چشم فتنـه انگیزم
چشم تو مـی فروش لعل تو مـی
خود بگو چون زیـاده پرهیزم
خلق ریزند اشک خون هرجا
کز غمت قصۀ فرو ریزم
من غلام توام ولی نـه چنان
که به بیداد و مکر بگریزم
نخورم بیتو شربت آبی
که بخون جگر نیـامـیزم
گر پس از مرگ بر سرم گذری
مست و بیخود زخاک برخیزم
آستین بردو عالم افشانم
دست درون دامن تو آویزم
کز دو عالم همـین وصـــال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
چشم گریـان حدبث شوق تو گفت
راستی دُّر چکاند و گوهر سفت
باغ حسن و جمال را هرگز
از رخت تازه تر گُلی نـه شگفت
بیدار پاسبان این بس
که شبی سر بر آستان تو خفت
دور از آن طاق ابروان دارم
دلی از صبر طاق و با غم جفت
جلوۀ حُسن تُست در نظرم
هر کجا بینم آشکار و نـهفت
پیش ازین گر نـهفته مـیگفتم
بعد ازین آشکار خواهم گفت
کز دو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
ای ز قدر تو قدر طوبی پست
رونق مـه ز عارض تو شکست
گر تو صد بار دامن افشانی
کی گزاریم دامنت از دست
رفت عقل از حریم خلوت دل
عشقت آمد بجای آن بنشست
من نـه تنـها اسیر زلف توام
کیست کامروز از کمند تو رست
هست دل لوح ساده که برد
جز خیـال تو هیچ نقش نبست
چند گوئی بسرزنش که فلان
رفت و با دلبر دگر پیوست
سر ز عهد تو چون توانم تافت
من که دانسته ام ز عهد الست
کز دو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
هر قدح کز مـی تو کردم نوش
آفت عقل بود و غارت هوش
شد بدور لب مـی آلودت
پیر مرشد مرید باده فروش
با خیـال تو روز و شب دارم
دل پُر از گفتگوی و لب خاموش
وه چه اقبال بود آنکه مرا
رخ نمودی بخواب نوشین دوش
مشک ریزان دو زالف عنبر پاش
دُر فشان آن دو لعل گوهر پوش
گفت از وصل من چه بر خیزد
خیزجامـی بفکر دیگر کوش
برزبان بود این حدیث هنوز
که بر آمد ز من فغان و خروش
کز دو عالم همـین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
ادامـه دارد
· مقطعات جامـی:
دلا ن درین ویرانـه چون جغد
سوی مرغان قدسی آشیـان پر
بود گیتی درختی سر بسر شاخ
ولی هر یک سوی یک اصل رهبر
ز هر شاخی سوی آن اصل ره جوی
چو آنرا یـافتی از شاخ بگذر
نباشد شیوۀ مرغان زیرک
نشستن هر زمان بر شاخ دیگر
*
شاعری مـیگفت دزدان معانی اند
هر کجا درون شعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعر هایش را یکی معنی نداشت
راست مـیگفت آنکه معنی هاش را دزدیده اند
*
دل درین وحشت گۀ بیگانگان
یک حریف آشنا حاصل نکرد
در دعا کوشید عمری لیک ازان
غیر حرمان و جفا حاصل نکرد
کیمـیا گر سالها بهر عنا
کند جان و جز عنا حاصل نکرد
حاصل خود کرد صرف کیمـیا
هیچ چیز از کیمـیا حاصل نکرد
*
ای سهی قد که عمر تو اکثر
همـه مصروف نحو تصریف است
قدو زلف ترا اگر بنده
کرد تعریف جای تشریف است
نبود جنس این نکته برتو نـهان
که الف لام بهر تعریف است
ادامـه دارد
+++++++++++++++++++++++++++++++++++
بخش نودو سوم – قسمت دوم
تیموریـان
93-II.وضع اجتماعی فرهنگی خراسان و فارس سده ششم و هفتم هجری قمری
پیوست بـه گذشته
93-1.
· اوحدی مراغه ای :
رکن الدین اوحدی مراغه یی از شاعران متصوف آذربایجان است در حدود (670 هـ ق.) در مراغه تولد یـافت وقسمت مـهمـی ازعمر خود را درون اصفهان اقامت جست. شاعری است ملی و مردم گرا ، کـه با صراحت و بدون، مجامله ، پرده از روی مفاسد اجتماعی و اخلاقی مردم در عهد ایلخانیـان مغول بر مـیگیرد و ضمن اشعار ساده و دلنشین، ایمان و علاقۀفراوان خود را بحل مشکلات و انحرافات اخلاقی نسل جدید نشان مـیدهد.
وی پس از فراگرفتن علوم مقدماتی درون زادگاهش اصفهان ،به سیر و سیـاحت پرداخت ، درون سرزمـینـهای مختلف بـه تکمـیل دانشـها و اطلاعات پراخت و درون این سیر علمـی از بصره و داراسلام (بغداد) ، دمشق و سلطانیـه و طاقری و عراق و قم و نحف و همدان دیدن کرد که درون این سیر و سیـاحت محتمل بنظر مـیرسد که از سوریـه عربستان نیز دیدن کرده باشد .
وی پایـان زندگی خود را در آذربایجان گذرانید و در مراغه پایتخت ایل خانیـان مغول رحل اقامت افگنده هست .
درخشانترین دوره شـهرت اوحدی ، در سلطنت ابو سعید(716-726هـ ق)آخرین ایلخان مغول بود .او این پادشاه را و وزیر دانشمند ش غیـاث الدین محمد فرزند خواجه رشید الدین فضل الله را در اشعار خود سروده هست :
وجیـه دولت و دین ، شاه یوسف که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیر الدین طوسی را نبیره که عقل از فطنت او گشت خیره
تاریخ نظم و نثر ده نامـه 707 بودچنانکه خود گفت:
بسال دال و واو ازسال هجرت بپایـان بردم این در حال هجرت
مثنوی جام جم: از مثنوی های معرف اوست . این مثنوی را که شامل پنجهزار بیت است که در آن مدح از سلطان ابوسعیدنموده و آنرا بنام غیـاث الدین محمد وزیر کرده بود که مـیتوان آنرا شـهکار شاعر دانست کـه بسال 733 بـه سلک نظم آمده که خود گوید :
چو بتاریخ بر گرفتم فال هفتصد رفته بود و سی وسه سال
وفات اوحدی738 اتقاق افتاده و درون زادگاهش در مراغه مدفون گردید سنگقبر او هنوز بـه این تاریخ بر سر قبر او محفوظ هست .
قصیده زیرین چنانکه مشـهود است لحن عرفانی دارد و سبک سنائی و شیخ عطار و مولوی (خداوندگار بلخ ) را بیـاد مـی آورد و از شاعران متأخر ترجیع بند هاتف بدان مـی ماند :
سر پیوند ما ندارد یـار چون توانشد ز وصل برخوردار
همتی نیست که تا بگویم راز خلوتی نیست تا بگریم زار
درخروشم زصیتِ آن معشوق در سماعم ز صوتِ آن مزمار
مطربم پرده ها همـی سازد که درون آن پرده نیست را بار
همـه مستان در آمدند بهوش مست ما خــود نمـیشود هوشیـار
چیست این ناله وفغان درشـهر چیست این شـور وفتنـه درون بازار
همـه درون جستجوی واو غافل همـه در گفــتگوی واو بیزار
نار درزن بخرمن تشویش پای درنــــه ز مکمن انکار
خانـه در بیشـه ی الهی بر سنـــــگ در شیشـه ی ملاهی بار
در سواد سه نقش کش خامـه بر درِ چهارطبع زن مسمار
این مثلث بنـه به آتش شک وان مربع بریز درمضمار
باغ بارند شاه ولشــکر باش که تا برون آید آن علم زغبار
جزیکی نیست صورت دلدار کثرت از آینـه هست وآینـه دار
آب و آینـه پیش گیر و ببین کـه یکی چون دومـیشود بشمار
سکۀ شاه ونقش سکه یکیست عدد از درهم هست و از دینار
هم بدریـاست بازگشت نمـی کـه ز دریـا جدا شود بـه بخار
به نـهایت رسان توخط وجود نقطۀ اصل از انتها بردار
تا بدانی کـه نیست جزیک نور وان دگر سایۀ در و دیوار
همـه عالم نشان صورت اوست باز جوئید یـا اولی ال ابصار
نظر شاعردر این قصیده چنانکه عیـانست بوحدت عالم و تجلّی حقیقت واحد در کثرت هست همانطور کـه قطره از دریـا جدا شده باز بدان مـیگردد اجزای وجود نیزکه یک هستۀ هستی هست بیک اصل منتهی مـیشود.
با انکه شعر اوحدی از جمله این قصیده استادانـه سروده شده ولی در استحکام عبارت ودقت معانی بسخن استادان درجه اول نرسد و اگر مثلاً این قصیده با ترجیع بند هاتف کـه شاید از همـین شعر و امثالش ملهم شده مقایسه گردد سخن هاتف محکمتر جلوه خواهد نمود .
در مثنوی جام جم نیز افکار عرفانی ابراز نموده و درون ظمن مطالب اخلاقی و اجتماعی گفته حکمرانان و قویدستانرا پند آموخته و از آن جمله چنین آورده هست :
ایکه بر ملک و مملکت شاهی عدل کن گر ز ایزد اگاهی
عدل بی علم بیخ وبر د حکم بی عدل و علم اثر نکند
شاه کوعدل و داد پیشـه کند پادشاهیش بـیخ و ریشـه کند
برقوی پنچه دست کین مکشای برضعیف وزبون کمـین مکشــای
رفتری زخط شـهر بدشت با سواران ز هر طرف مـیگشــت
گلشنی دیــد تــازه وخنــدان تر و نـازک چـو خـط دلــبنـدان
گفت آب از کدام جویستش کـه بدین گونـه رنگ و بــویستش
باغبانش ز دور ناظر بود داد پاسخ که نیک حاضـربود
گفت عدل تو داد آب آورا زان نبیند ی خراب اورا
در حقیقت باید گفت که کمترمثنوی در زبان فارسی توان یـافت کـه به اندازۀ جام جم بمسایل اجتماعی و تربیتی بر خورد و مضامـین عبرت انگیز در مسایل مـهم مانند آداب و رسوم و مناسبات با مردم وشرایط ساختن شـهر و عمارات و اصول تربیت اولاد و شرح حالت پیشـه وران و نکوهش قضاة و راه مردی و مردمـی و نظایر آن در ان آمده و حق مطلب بدین خوبی اداشده باشد مثلاً درون تربیت فرزندان چنین گوید:
شرمدار ای پدر ز فرزندان ناپسندیده هیچ مپسنـدان
باپسرقول زشت وفحش مگوی تا نگردد لئیم و گوی
بچۀ خویش را بناز مـدار نظرش هـم زکـار بـاز مدار
چون بخواری بر آید و سـختی نـکشد محنـت او ز بــدبختی
و پیداشت که اشنا ساختن بچه ها از خردی بکار و کوشش و سخنی نادر بزرگی است وبیکاره و آسان دوست نباشد هم از اصول تربیت عصر ماست:
خنک آن پیشـه کــار هاجتمنـــــد بکم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع بـه رزق و روزی خویش دست در کارکرده سردر پیش
چندسال از بــــرای کار و هنـــر خورده سلی ز اوستاد و پدر
دل او دارد از امـــــانت نور دست او باشد از خیـانت دور
شب شود سر بسوی خانـــــه نـهد هرچه حق داد درون مـیانـه نـهد
در قسمت اخیر جام جم صفات مرشد و مقامات سالک و اصطلاحات عرقان مانند دل و نفس و عشق و سماع و امثال آن موضوع سخن است.
اوحدی پیروزی و موفقیت را ، حاصل و نتیحه سعی و تلاش آدمـیان مـیداند و با صراحت مـیگوید :
همـه محرومـی از نجستن تُست بی بری از گزاف زیستن تُست
بندۀ رنج باش و راحت بین دفتر عشق خوان فصاحت بین
مَنِشان دیگ جستجو از جوش تارگی هست در تنت مـیکوش
تن به دود چراغ و بیخوابی نـه نـهاد ی ، هنر کجا یـابی؟
در مقام و منزلت علم گوید :
علم باغیست جانت را بر سپهر او برد روانت را
دل بی علم چشم بینور است مرد نادان ز مردمـی دور است
نیست آب حیـات جز دانش نیست باب مراد جز دانش
هرکه این آب خورد باقی ماند چشم او درون جمال ساقی ماند
دین بدانش بلند نام شود دین بی علم کی تمام شود
مقام و مزلت زن از نگاه اوحدی:
اوحدی که شاعر مردم گرا و آشنا با مسائل و مشکلات اجتماعی دردوران پس از حملات چنگیز ومغول درون دوران خویش هست در مورد موقعیت اجتماعی زنان و مردان و مناسبات اخلاقی ، و اقتصادی آنان با یکدیگر و حدود و قیودیکه هر زن و مرد شرافتند باید درون زندگی زناشوئی رعایت نماید ، در مثنوی جام جم شرح جالبی برشته نظم کشیده و در مورد رفتار زنان و مردان با یکدیگر نیز قضاوتی عادلانـه کرده و آنان را به صفا و صمـیمـیت وهمکاری دعوت کرده هست .
اوحدی با صراحت و صداقت کم نظیربا مردان مـیگسار، بی قید اَمردباز، تنبل و تن آسائی که پس از زنا شوئی به مسئولیت های خطیری که بر عهده دارند بی اعتنا و بی قید ند،اعلام خطر مـیکند و سرنوشت شوم آنان را آستادانـه مجسم مـیسازد:
چون شود منزل و وطن معمور بی زن و خادمـی نگیرد نــور
زن دوشیزه خواه ، نیک نژاد تا ترا بیند و شـود بتو شاد
اصل درون زن سِداد ومستوریست وگرش این دونیست دستـوریست
چونکه پیوند شد بنازش دار بر سر خانـه سرفـرازش دار
تو در آیی ز دَر سلامش کن او درآید تو احترامش کـن
صاحب رخت و چیز دار اورا پیش مردم عزیـــز دار او را
بازن خویشتن دو کیسه مباش وآنچه دارد بسوی خود متـراش
زن چو داری مـــروپی زن غیر چون روی در زنــت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توآن درون زیـانکارگی چــه سود توان
زن کنی داد زن بباید داد دل در افتاد تن بـــباید داد
چَند در شـهر روز مـیــخوردن شب خرابی وچنگ و قی
...کد خدایـی چنین بسر نــرود زن ازین خانـه چون بدر نرود
درون سفرخواجـه بی غلامـی نیست بی مـی ونقل وکاس وجامـی نیست
پیش خاتون جزآب و نان نبود وآنچه اصل است در مـیان نبود
این نـه عدل هست وداد ای مرد خانۀ خود مده بــه بــاد ای مرد
زن کنی خانـه حتما و پس کار بعد از آن بنده و ضیـاع و عقار
طفل کوچک چو بهر نان بگریست چه شناسد کـه نحوو منطق چیست؟
پســران را قبــای روســی کــن ان را بـه زر عروسی کــن
در جای دیگر اوحدی متقابلاً بوظایف اخلاقی بانوان ، یعنی کدبانویی و پارسایی و صرفه جویی و خویشتن داری در همـین مثنوی اشاره مـیکند:
زن بچشم تو گرچه خوب شود زشت باشد که خانـه روب شود
زن مستوره شــــمع خانـه بـود زنِ شوخ آفــت زمانـه بـــود
پارســا مـرد را ســر افــــرازد زنِ نـــا پــارســـا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه دست یـازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد کـه مَهر بدی بخوشی نیستت به قهر بِدِه
زن پرهیزگار طاعت دوست با توچون مغز باشد اندر پوست
زن نــا پـارسا شــکنــج دلست زود دفعش کـه رنج دلست
زن بـد را قلم بــدست مـده دست خود را قلم کنی زان به
به جـدائیش چنـد روز بساز چند شب نیز طاق وجفت مباز
...راز خود بزن آشکار مکن خانـه را بر زنان حصار مکن
گر جوی خرچ کنی از مالش نرهی تا تو باشی از قالش
زن بد را نگاه نتوان داشت نیک زن را تباه نتوان ساخت
واژگان مرتبت بـه دو نظم که درون بالا آمده است:
1. سِداد – راست
2. دستوری – زن (روسپی)
3. پیوند – عقد زنا شویی
4. کد خدایی – ادارۀ خانواده
5. غلامـی – امرد بازی یـا بازی با بچه صورت
6. مستور- زن عفیف و پاکدامن
7. شوخ – خیره سر و بی حیـا
8. موزه – کفش
9. حصار - زندان
10. قالش – اظهار اعتراض
وی در مورد زن نا مطلوب و نا کدخدا با صراحت تمام و بدون پرده پوشی خصوصیـات یک زن منحرف و فاسد (راکه دور ازخانواده های مان باد) را در هفت قرن پیش از امروز توصیف( بـه معنی نکوهش ) مـیکند و از سر اندرز و خیر خواهی و برای حفظ آرامش (و کشیده نشدن شان به خانـه های به اصطلاح امن) و نظام اجتماعی، زنان را بـه عفَت و خویشتن داری تبلیغ و تحریص مـینماید :
مکن ای شاهـــــد شکر پاره دل و دیـــن را بـــه عشوه آواره
یـا مگرد آشنا و شوی مــــــکن یـا بــه بـیگانـه رای و روی مکن
زشت باشد که همچو بلهوسان نـــان شوهـــرخوری و...بکسان
سَرِ بازی و پای رقاصـــــــی چون توان یـافت بی تــنِ عاصی
زلف بشکستن و نـهادن خــال چون حلالست ونیست بوسه حلال؟
ایزدت داد حسن و زیبایی هـــم ز ایزد طلب شکیبایی
سِتّرِ زن طاعت بزرگ بود سگ به از زن کـه او سترگ بود
سقف و دیوار و چادر و پرده از پی پوشش تو شد کرده
پرده درپیش رُخ چه مـی بندی نـه به ریش جهان تو مـیخندی
ازچنین حرص وآز، دوری به وز هوا و هوس صبوری به
چون شد اندر سرت بضاعت شوی گَردنی نرم کن بطاعت شوی
نانت او مـیدهد رضـــــاش بــده یـا بَـــــکن سبلت وسزاش بده
تا دگر دل بـه مـهر زن نــــدهد راه خواری بخویشتن نـــدهد
گرش امـــروز داری ازغــــم دور دان کــه فرداش هم توباشی حور
بهر یک ازحلال وحرام چه کنی خانـه پر زرو زوروبال
واژگان مرتبت: سترگ – خشمگین و عصبانی؛(مرجع این نظم دیوان اوحدی مراغه یی ،ص 550 .
دنباله دارد
+++++++++++++++++++++
تیموریـان درخراسان - فارس - ماورانـهر
بخش نود سوم
1-93. وضع اجتماعی فرهنگی خراسان و فارس در عهد تیموری:
نیم قرن بعد از حملات مغول ،تیموریـان زمام امور را بدست گرفتند و تا اوایل قرن دهم هجری به فرمانروایی شان ادامـه دادند . در فارس حکومتهای کوچکی چون جلایریـان، آل کرت، سربداران، مظفریـان و قره قوینلو در ظهور تیمور رویکار آمدند که هیچ نوع امتیـاز ی از نظر سیـاسی و ادبیب ند .
چنانیکه در بخش های گذشته اشاره کردیم، حملۀ مغول و فتنۀ تیمور، نـه تنـها خراسان ، و فارس را ، بلکه قسمت مـهمـی از آسیـای مرکزی و غربی و منطقۀ وسیعی از اروپا ، را ویران کرد .تمام شـهر های مـهم خراسان و شمال آن، با ایـالت های فارس، دستخوش نـهب و غارت گردید، مدارس و محافل علمـی و مساجد و ابنیۀ تاریخی و کتابخانـه ها و خزاین علوم طعمۀ یغما و چپاول گردید ، عدۀ زیـادی از علما کشته شدند و جمعی دیگر فرار را بر قرار ترجیع دادند ، با اینـهمـه مبانی خراسان قدیم و مناطقیکه در آن گویش فارسی رواج داشت بشمول فارس و ماورانـهر که از عهد سامانیـان رو به رشد و کمال مـیرفت و در عهد غزنویـان و سلجوقیـان به پیشرفت خود ادامـه داده بود ، یکباره عرصۀ فنا و زوال نگشت ؛ و همـینکه دوران قتل و غارتها سپری گردید و آرامش نسبی پدید آمد ، بار دیگر بازار علم و فرهنگ رونق یـافت ، کتب و آثاری که از چشم وحشیـان مغول مکتوم مانده بود مورد استفاده قرار گرفت ، بزرگان و دانشمندانی که در برابر سیل خروشان مغول به ولایـات جنوبی "خراسان بزرگ" یـا به کشور های مجاور نظیر هندوستان و آسیـای صغیر پناه بودند ، دست از کوشش و تلاش بر نداشتندو به نشر و اشاعه علوم و ادبیـات فارسی همت گماشتند . چنانچه در تاریخ مغول گفتیم شمس الدین محمد جوینی و برادرش عطاملک جوینی ،خواجه نصیر الدین طوسی، که جمله اهل علم بودند با قبول مشاغل دیوانی و احراز مقام وزارت در ترمـیم خرابیـها و تشویق و حمایت از دانشمندان گامـهای مؤثری برداشتند.
خاندان جوینی، مخصوصاً عطاملک جوینی در نشر معارف و بسط علم و ادب کوشا بودند.
رشید الدین فضل الله که از دانشمندان و پزشکان و مورخان عصر خود و در عقل و تدبیر کم نظیر بود ، در ارشاد رهبری سیـاسی غازان خان و اسلام گرایی و داد گستری او نقش اساسی داشت . سعدی شیرازی مولانا جلال الدین محمد بلخی و دیگر فضلای سده هفتم کـه با دوره مغول مصادف بودند شـهرت و اهمـیت زیـاد یـافتند. آنـها توانستند آثار و افکار خود را در محیطهای آرام نظیر شیراز و آسیـای صغیر و یـا هندوستان که قبلاً به آن اشاراتی در بخش های گذشته داشتیم ، که آثار خود را در معرض افکار عمومـی قرار دادند .
علاوه بر این محیط فرهنگ پرور ایران یـا خراسان بزرگ کما بیش عدۀ از امرا و شاهزادگان مغول و تیموری را تربیت و با علوم و دانشـهای عصر آشنا و مأنوس نمودند .از مـیان بازماندگان تیمور، الغ بیک، به علم نجوم دلبستگی داشت و خود زیجی ساخت و دانشمندان را تشویق مـیکرد .بایسنُقُری ، برادر الغ بیک ، ذوق هنری و ادبی داشت ،دربار او محفل شعرا ، نقاشان و خوش نویسان و اهل ذوق بود ، انگشتان توانا و رقم استادانۀ او که در زیبایی کم نظیر است ، هم اکنون بر سر طاق و در مسجد جامع هرات و مقبره گوهرشاد ،درهرات و مسجد گوهر شاد (مشـهد)جلوه گر هست .
(مسجد جامع هرات ، که در بزرگی و نفاست و کاشی کاریـهایش بی همتا است دارای رواقهای زیـادی مـیباشد که بخطوط زیبای نستعلیق دوره تیموری زینت یـافته و چنانچه در بین مردم مخصوصاً جهان گردان غرب شایع بود که اگر ی از غرب بخاطر دیدن کاشی های عالی و نقوش زیبای آن صرفاً بهرات بیـاید، پول مخارج راه را بیـهوده مصرف نکرده هست )
یکی دیگر از خدمات و شاهکار های فرهنگی او این است که فرمان داد نسخۀ از شاهنامـه فردوسی را بخط زیبا برای او استنساخ د و مقدمۀ مفید و جامع بر آن نوشتند ، این نسخه که بسال 829هـ پایـان یـافته اکنون درون دست هست (که دارای تصاویر مـیناتوری زیبا و نفیس نیز مـی باشد که در عهد محمد رضا شاه پهلوی با وسایل عصری مخصوص کاپی برداری وچاپ و در دست رس علم و فرهنگ دوستان قرار گفت.)
یکی دیگر از شخصیت های فرهنگ پرور این دوره ابوالغازی سلطان حسین ،و وزیر دانشمندش امـیر علی شیر نوایی ،شـهرت و اهمـیت شایـان ب کرده اند ؛ دربار این مرد و وزیرش مرکز شعرا و فضلا و هنر مندان بود .حضرت نور الدین عبدالرحمن جامـی، شاعر و نویسنده بی بدیل ( هروی )و همچنان مؤرخین و نویسندگانی، چون دولتشاه ،(سمرقندی) مولانا حسین واعظ کاشفی ، و خواند مـیر ، و نقاشان توانایی نظیر بهزاد (هروی) و شاه مظفر و خوش نویسانی مانند سلطان علی، مشـهدی و مـیر علی ، هروی (که در جایش به تفصیل اشاره خواهد شد، انی بودند کـه در پرتو حمایت و تشویق این امـیر و وزیر او ،علی شیر نوایی ، درون رفاه و آسایش مـی زیستند.
علاوه بر این شاخۀ دیگری از تیموریـان ،عامل مـهمـی درون رشد و توسعه ادبیـات فارسی درون هند بشمار مـیروند کـه در عهد اعقاب بابر شاه ،سرزمـین هند کـه قبلاً توسط قطب شاهان و غوریـها بیک مرکز بزرگ تمدن ( خراسانی هندی) تبدیل گردیده بود اینبار نیز مرکز تالیفات و تراجم زبان فارسی در هند گردیدند.زیرا حوادث ناگوار خطه خراسان بزرگ ، فارس وقسمت های از آذربایجان ،را که دستخوش حوادث ناگوار سیـاسی و موجبات مسافرت و مـهاجرت تنی چند از ادبا و نویسندگان فارسی زبان به هندوستان و دیگر کشور های مجاور چون اسیـای صغیر(انتولی) را فراهم ساخت که از جمله امـیر خسرو دهلوی ، فیضی دکنی و عرفی شیرازی شایـان ذکر اند.
2-93.آشنایی با سبک نگارش در عهد تیموریـان:
فرمان واگذاری منصب احتساب در عهد شاهرخ:
در خانـه یکی از سادات مرغشی ، فرمانی بدست آمده هست که مربوط به پنجم ذیقعده 838 هـ از شاهرخ ،دومـین فرمانروای عهد تیموری ،مـیباشد که مشعر هست :« در واگذاری منصب احتساب بلدۀ قزوین ، به مرتضی اعظم، افتخار سادات سید معین الدین نیـای اعلی آن دودمان ... اینک فرمان:شاهرخ بهادر سوزمـیز:«سادات و حکام و قضاة قزوین، بدانندکه پیش از این حکم همایون شرف انفاذ یـافت که مرتضی اعظم افتخار السادات ،سیدمعین الدین مطهر ، در ولایت احتساب امر معروف و نـهی منکرکند، در این وقت به بساط بوس مُستسعد گشت و التماس امضاء حکم سابق نمود. بنا بر ملتمس او این حکم نفذالله تعالی فی الاقطارسِمت نفاذ یـافت ، تا سید مشارالیـه را امر معروف و ناهی منکر دانند و غیر را با او شریک ندانند و منع فسقه و فجره نماید و اجرای حدود و تعزیراتکا یقتضیـهالشرع کند.
او مـی حتما که در امر احتساب به نوعی قیـام نمایدکه عندالخالق و خلایق، مُستحسن و مشکور باشد ، باید که فرامـین متاعۀ او راکه در این باب دارد، من کُل الوُجوه مقرون به امضاء شناسند و تغییر بر قواعد آن راه ندهند. تحریراً من خامس من شـهر ذی القعدة الحرام و ثلثین وثمانمائه .»
3-93.شاعران و منتقدان درون دوره بعد از مغول:
§ خواجه همام تبریزی: از شاعران نامبردار فارسی و آذری هست .نمونـه کلام:
همام را سخنی دلفریب و شیرین است ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی
او دارای دیوان که مشتمل بر دو هزار بیت است که در شاعری و غزلسرایی از سبک سعدی پیروی کرده است و منظومۀ صحبت نامـه را کـه بنام شرف الدین هارون ، پسر شمس الدین محمد ، صاحب دیوان جوینی ساخته، مـیتوان بزرگترین یـاد گار او دانست.از غزلیـات معروف او یکی این است:
دانی چگونـه باشد از عاشقان جدایی؟ چون دیده ای که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقانرا از جان خود ب لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری گر در مـیان یـارا ن مـهری بود خدایی
هر زر که خالص آمد بر یک عیـار باشـــد صد بار گر در آتــــــش آنرا بیـازمایی
Ø کفتگوی همام با شیخ سعدی:
شوخی و هزل و مطایبه نـه تنـها در بین توده مردم ، بلکه بیم خواص و خداوندان ادب نیز معمول بود ، دولت شاه سمرقندی درون «تذکرة الشعرا» از بذله گویی شیخ سعدی با همام یـاد مـیکند:«... چنانکه گویند کـه خواجه همام الدین تبریزی که مرد اهل دل و صاحب فضل و خوش طبع و صاحب جاه و معاصر شیخ سعدی بوده هست .روزی در تبریز شیخ (سعدی)به در آمد و خواجه همام نیز با عظمت در بود ، شیخ ،طاسی آب آورده بر سر خواجه همام ریخت ، خواجه همام پرسید که این درویش از کجاست؟شیخ گفت از خاک پاک شیراز ، خواجه همام گفت: عجب حالیست که شیرازی در خاک ما از سگ بیشتر هست !شیخ تبسمـی کرد و گفت : که این صورت خلاف شـهر ماست که تبریزی در شـهر شیراز از سگ کمتر هست ! خواجه همام از این سخن بهم بر آمد و از بدر آمد ، شیخ نیز بر آمد و به گوشۀ نشست ، و جوان صاحب جمالی ، خواجه همام را چنانکه رسم اکابر هست ، باد مـیکرد و خواجه همام مـیان آن جوان و شیخ سعدی حایل بود ، و در این حالت خواجه از شیخ پرسید :که سخنـهای همام را در شیراز مـیخوانند ؟ شیخ گفت بلی شـهرت عظیم دارد . گفت هیچ یـاد داری؟ گفت : یک بیت یـاد دارم و این بیت را خواند:
در مـیان من ودلدار همام است حجاب وقت آنست که پرده بیک سو فگنم
خواجه همام را اشتباه نماند که این مرد شیخ سعدی هست ، و سوگندش داد کـه شیخ سعدی نیستی؟ گفت:بلی، خواجه همام در قدم شیخ افتاد و عذر خواست وشیخ را بخانـه بردو تکلیف های لطیف مـی نمود و صحبت های خوش داشتند.
§ امـیر خسرودهلوی: هر چند قبلاً نیز در بحث «سیر ادب زبان فارسی در هند» در مورد این شاعر پر آوازه اشاراتی داشتیم با آنـهم نظر بحسن موضوع یکبار دیگر از وی بطور مختصر یـاد کرده مـی آییم : امـیر خسرو بزرگترین شاعر پارسی گوی هند هست .پدرش سیف الدین محمود در شـهر «کش» یـا سبز رئیس قبیله بود که از جملۀ امرای بلخ بوده است کـه در حمله چنگیز ناچار از (بلخ) بهندوستان مـهاجرت کرده و در دربار سلطان محمد تغلق، شغل دیوانی بدست آورده هست ، تولد امـیر خسرو در سال 651هـ ق.در شـهر پتیـاله اتفاق افتاد.
امـیر خسرو که از همان آوران جوانی در یک محیط علمـی پرورش یـافته بود ، از آغاز جوانی به سرودن اشعار پرداخت.او در کثرت اشعار و آثار منظوم کم نظیر هست .او در دهلی اقامت داشت و نزد طلاطین دهلی مقام و منزلتی داشته هست .او از جمله شاعران عارف و صوفی مسلک هند بشمار مـیرود.مرشد او شیخ نظام الدین اولیـا ء بود ، و در عالم شعر پارسی از شعرای نامـی پارسی گوی در خراسان بزرگ بحساب مـی آید و جایگاهی چون سنایی، نظامـی و خاقانی را ب کرده است .او مدعی بود که پیرو سبک سخن سعدی شیرازی مـیباشد ، «جلد سخنم دارد شیرازۀ شیرازی».
ولی صاحب نظران را عقیده بر این است کـه امـیر خسر و صاحب سبکی است معروف بـه سبک هندی ، و درون شمار بزرگترین شاعر پارسی کوی هندوستان هست ؛ او علاوه بر زبان فارسی، به زبانـهای ترکی وسانسکریت تسلط داشته و غیر از شعر و ادبیـات در موسیقی و آواز خوانی هندی وفارسی نیز دست داشته و تصنیفاتی نیز در اهنگسازی داشته هست : گاهی بعضی قصائد را با تغّزلی زیبا آغاز مـیکند :
صبا را گاه آن آمد که طرف بوستان گیرد زمـیــــــن را سبزه در دیبا و گل در پرنیـان گیرد
جهد از چشمـه موج آب و لرزان در زمـین افتد زنـــــــد بر لاله باد تنــــــد و آتش بر زبان گیرد
زبان از گفتن آتش نسوزد، لیکن از سوسن حدیث لاله گوید ، ترسم آتش در جهان گیرد
تماشا کن که چون بگرفت لاله کوه را دامن ی کو تیع بی موکب کنــــــدخونش چنان گیرد
زیـاد غتچه مرغانرا نوا بسته شود تا گل بسازد پـــــــردۀ نوروز و بلبل خود همان گیرد
امـیر خسرو مانند خاقانی ، قصایدی دراز دارد و یکی از آنـها چنین آغاز مـیشود :
دلم طفل است و چیر عشق استاد زبان دانش سواد اوج سَبق ومسکنت گنج دستانش
در طی از قصیده ای به مطلع زیر نمونۀ از ، اندیشـه های عرفانی شاعر نیز بچشم مـیخورد :
مشو بینا به چشم سر ، که نارد دید خود را هم به دل بین تا ببینی هر چه خواهی ماه تابانش
در غزلهای امـیر خسرو ، مفاهیم عمـیق اجتماعی و مظامـین بدیع و ابتکاری دیده مـیشود که در مـیان صد ها استعاره آنرا بیـان زیبا چون زلف ، سنیل ،ا شک و دیگر تعبیرات کار گرفته هست .
دیوان امـیر خسرو ، حاوی پنج قسمت که عبارت اند از تحفتة الصفر ، کـه شامل اشعار دوران جوانی است ، وسط الحیوة که شامل اشعار بیست تا سی سالگی هست ، قرة الکمال ، که در حدود چهل سالگی شاعر آنرا سروده است که در آن از سوانح و اتفاقات زندگی خود سخن بمـیان آورده علاوه بر آن امـیر خسر و بـه تقلید از نظامـی گنجوی ، پنج مثنوی از خود بیـادگار گذاسته هست :
Ø مطلع الانوار ، که مقابل مخزن الانوار نظامـی شامل اشعار اخلاقی و دینی است.
Ø شیرین و خسر و مقابل خسرو شیرین نظامـی.
Ø مجنون ولیلی، مقابل لیلی و مجنون ؛ که هر سه مثنوی را در سال 698 هـ سروده است.
Ø آیینـه سکندری مقابل سکندر نامـه نظامـی کـه در سال 669 بنظم در آورده است.
Ø هشت بهشت مقابل هفت پیکر نظامـی که در سال 701 هـ آنرا بپایـان رسانیده :
خمسیـه امـیر خسرو جمعاً هجده هزار بیت دارد . علاوه بر آن آثار دیگری مانند قرآن السعدین (688هـ)؛نـه سپهر (718هـ)؛و تاج الفتوح، مناقب هند و تاریخ دهلی از او باقی مانده هست .خمسه را که هجده هزار بیت دارد ، در مدت سه سال به نظم کشیده هست .
§ عراقی: فخر الدین بن ابراهیم بن بزگمـهر در 8 ذیقعده 688 هـ ق .و بقولی درون 686 هـ ق .از عرفا وشعرای ایرانی هست در ده کمجان که در اطراف همدان بوده است تولد یـافت و درون همدان به تحصیل علوم و ادبیـات متداول زمان خود پرداخت ، و توانست در سالهای جوانی در مدرسه شـهرستان همدان تدریس کند .بعداً حالش بدیدن جمعی از قلندران که از آن شـهر مـیگذشتند تغییر کرد، از درس و بحث دست کشید و بدنبال ایشان براه افتاد .صفحات عراق عجم را سیـاحت کرد و به هندوستان رفت ، و در آنجا بخدمت شیخ بهاءالدین زکریـا رسید و در حلقۀ مریدان او در آمد. در مقامات عرفانی بجایی رسید کـه شیخ مزبور خرقه خود را بوی پوشانید .پس از آن خود را بوی تجویز کرد و عراقی را از این زن پسری آمد که او را کبیر الدین نام نـهاد ، و همـین پسر پس از عراقی خلیفه او گردید .. عراقی بیست و پنج سال در خدمت شیخ بهاءالدین بسر برد و پس از وفات شیخ نتوانست به هندوستان بماندو از راه عمان رهسپار حج شدو از آنجا به آسیـای صغیر رفت ، و در قونیـه بخدمت صدر الدین قونوی رسید .امـیر معین الدین پروانـه خانقاهی برای او در توقات (در تکیـه حالیـه درون سیواس)بساخت .پس از گرفتاری امـیر معین الدین ، عراقی بمصر رفت ، و از آنجا به دمشق (شام) رهسپار شد و در همـین شـهر در سن 78و بـه قولی در82 سالگی وفات یـافت . و در جبال الصالحه مدفون شد .
دیوان عراقی شامل قصاید، مقطعات ،ترکیبات ، ترجیعات، غزلیـات و رباعیـات هست و چندین مراتبه به طبغ رسیده هست . مثنوی عشاقنامـه یـا ده نامـه را بنام شمس الدین صاحب دیوان (جوینی)ساخته هست . کتاب لمعات را درون برابر سوانح العشاق(امام ) غزالی درون بیـان مراتب عشق تألیف کرده هست . اصطلاحات صوفیـه نیز از آثار نثری اوست . اشعار عراقی بـه روانی و شور عاشقانـه معروف هست .
در پیرامون شرح زندگانی او ، اشاراتی در کتاب نذکره صوفیـان و شاعران بالخصوص در نفحات الانس جامـی و مجالس الانس بایقرا مـیتوان یـافت ؛ ولی چون معاصران وی در بارۀ وی چیزی ننوشته اند آنچه را که در اینگونـه کتب مـی بینیم حتما با قید احتیـاط بپذیریم .متن اشعار و غزلیـات او که غالباً از مقوله معانی عاشقانـه هست که مطلب مـهمـی از احوال گوینده بدست نمـی آید.قسمـی که دایرة المعارف فارسی نیز مشعر است او را مـیتوان یک قلندر کامل عیـار دانست کـه بکلّی در بند نام و نشان خود نبوده و هر صورت نیک و جمـیل را آینـه ی از طلعت دوست دانسته و در آن عکسی از جمال مطلق مـی دیده است چنان که یکی از تذکره نویسان مـیگوید :«در طبیعت او فقط عشق را دست استیلا بود.»
بطوریکه از دیباچه کلیـات عراقی کـه بکوشش سعید نفیسی چاپ شده بر مـی آید : «شیخ عراقی از اّزّة عراق و مشاهیر آفاق بود و در هفده سالگی ا فادۀ علوم نموده ، تحت تأثیر عشق و عاشقی از همدان که مولّد اوست به هند رفته هست ؛ و موجب رفتن او به هند این بود که جمعی از قلندران به همدان فرود آمدند در مـیان ایشان جوان صاحب جمال بود که عراقی را مجذوب و مفتون خود ساخت ، چون از آنجا باز گشتند ، عراقی را تاب توقف نماند و از پی ایشان به هندوستان رفت .در مولتان به شاگردی بهاءالدین زکریـا نایل گردید ؛بعد از ورود در آن جایگاه او را التزام چله بفرمود کـه یک «اربعین» چهل روز باید عزلت پیشـه کند و بمراقبت و تفکر پردازد ؛ لیکن در همـین روز ، دیگر درویشان پیش شیخ بـه شکایت آمدند و گفتند : عراقی بجای سکوت و تفکر بـه سرودن غزلی که خود ساخته مشغول است و آن را چند روز بـه تمام مطربان شـهر آموخته واکنون در همـه مـیکده ها با چنگ و چغانـه مـیسرایند ؛ و آن عزل که یکی از اشعار بسیـار معروف عراقی است این هست :
نخستین باده کاندر جـــــــــام د زچشم مست ساقی وام د
بعالم هر کجا درد و غـــــــــمـی بود بهم د و عشقش نام د
به خود گفتند ارنی لن ترانی به موسی نام عِرض الهام د
نـهان با مـهرمـی گفتند رازی جهــــانی را ازیـــــن اعلام د
چو خود د راز خویشتن فاش عراقی را چــــــرا بــدنام د
وفتی که شیخ بهاءالدین آخر این غزل را شنید گفت: عراقی را کار تمام شد ، پس او را نزد خود طلبید و گفت:«عراقی مناجات در خرابات مـیکنی؟» بیرون آی!پس چون بیرون آمد شیخ خرقۀ خویش بر دوش او افگند و او خود را بر زمـین افگند و سر درون قدم شیخ نـهاد ؛ شیخ وی را از خاک برداشت و پس از آن خود را نیز بعقد او آورد کـه از او پسری آمد و به کبیر الدین موصوف گشت .
25 سال سپری شد و بهاءالدبن در حالیکه عراقی را جانشین خود ساخته بود . وفات یـافت ودیگر درویشان از این ناحیـه بر ائ حسد بردند و نزد پادشاه زمان از عراقی شکایت د و او را به اعمال خلاف شرع متهم ساختند؛ و او نیز چون حال را چنین دید از هندوستان مراجعت کرده به مکه و مدینـه شتافت و از آنجا به آسیـای صغیرمسافرت فرمود ؛ در قونیـه مجلس درس شیخ صدر الدین معروف را دریـافت که کتاب فصوص الحکم شیخ محّی الدین ابن غربی را تدریس مـیکرد و در همانجا معروفترین کناب موسوم به لمعات خود را تالیف و تقدیم شیخ صدر الدین قونوی کرد،شیخ آن را پسندید وتحسین فرمود او در قونیـه از بلاد روم با مولانا جلال الدین محمد بلخی، نیز صحبت داشته ، و همگی اوقات با فرقه زهد و تقوی و عمامۀ فضل و فتوا ، باده عشق و محبت پیموده و شیفته حسن و ملاقات بوده ، تا بحدیکه درون بازار کفاشان به حکم عاشقی ، لوای اقامت افراخته ، وبا طعن و ملامت ساخته :
آن عــــــــــاشق مســـــــــت لااوبالی کز عشـــــــق دمـی نبود خـــــالی
سجاده بدوش وسبحه بر دست مـیگشت بکوی عشق پیوست
عشق است حیـات جاودانی بی عشق مبــــــــــــــاد زنگانی
عراقی بهر شـهر ود یـاری که قدم مـیگذاشت، به علت بی اعتنائی به حدود و قیودمتعارف زمان و ناچیز انگاشتن مقررات جاری ، مورد توجه عام و خاص بخصوص مردم نکته سنج قرار مـیگرفت . درون دوران اقامت درون روم (آسیـای صغیر یـا ترکیـه امروزه عده ای از مردم و رجال آن سرزمـین در حلقۀ یـاران و ارادتمندان او وارد شدند ،
چنانکه معروف است معین الدین پروانـه، شاگرد و مرید عراقی بود و گویند به منظور او خانقاهی درون «توقات» بنا کرد و او را به محبت ها وانعام خود مخصوص ساخت ؛ بعد از وفات او عرافی بمصر رفت گویند بر زعم سعایت معاندان سلطان مصر او را پذیرفت و شیخ الشیوخ مصرگردانید و پس از آن به شام رفت و در آنجا هم بخوبی مقدم او را پذیرا شدند، و هم در آنجا پس از شش ماه اقامت پسرش کبیر الدین از هندوستان بوی ملحق گردید.
فخر الدین عراقی معاصر مولانا جلال الدین بلخی است. «منقول است کمال احرار، شیخ محمود نجار ، رحمة الله علیـه، روایت کرد کـه روزی در مدرسه مبارکه ، سماع عظیم بود و شیخ فخر الدین عراقی ، که از عارفان زمان بود ، در آن ساعت حالتی کرد ، خرقه و جبه اش افتاده مـیگشت و بانگها مـی کرد ، همانا که حضرت مولانا در گوشۀ دیگر سماع مـیکرد و خدمت اکمل الدین طبیب با جمع علما نگاه داشت مـید ؛ بعد از آن مولانا اکمال الدین بـه اجازت آن حضرت و معین الدین پروانـه ، شیخ فخر الدین را بجانب توقات دعوت کرد ، خانقاه عالی جهت وی فرمودو در آن جایگه ، شیخ خانقاه شدو پیوسته شیخ فخر الدین در سماع مدرسه حاضر شدی و دایماً از عظمت مولانا باز گفتی و آه ها زدی و گفتی کـه او را هیچکس کما ینبغی ادراک نکرده است و در عالم غریب آمد و غریب رفت و جهان چند روزی که بما روی نمود ، آنچنان زود سپری شد که ندانستیم که بود .»
Ø رابطه معنوی عراقی با مولاناجلال الدین محمد بلخی: مولاناجلال الدین محمد بلخی ، خداوندگار تصوف درون ششم ربیع الاول 604 هـ در بلخ تولد یـافته و در پنج جمادی الآخر 672 در قونیـه در گذشته یعنی شانزده سال و شش ماه و سیزده روز پس از او عراقی در گذشته هست . مرگ مولانا بر خاص و عام مخصوصاً بر مریدان او سخت گران آمد .«تابه چهلم مولانا ، پادشاهان و وزیران ، سوار نگردیدند و در صد روز علی التوالی همـه امرا و فقرا علیحیده مراسم عزای مخصوص کـه با ساز و آواز توام بود برپا ساختند ، چنانچه در آن دوران شبی در «عرس» مراسم جشن پروانـه ، ملک الادبا امـیر بدر الدین یحیی ، تغمدالله ، در سماع گرم گردیده بود و جامـها را بر خود چاک زده ، این رباعی مـیگفت :
کو دیده کـــــــــــه در غم تو غمناک نشد یـا جیب که در ماتم تو چاک نشد
سوگند برروی تو که از پشت زمـین ماننــــد توئی در شکم خاک نشد
درون مرگ مولانا ، کلیـه دوستان و نزدیکان و ارباب ذوق و شاعران شرکت جستند و هر یک بصورتی اظهار درد مـید، یکی از درویشان در مرگ آن بزرگوار این رباعی را مـی سرود:
ای خاک ز درد دل نمـی یـارم گفت کامروز اجل در تو چه گوهر بنـهفت
کام دل عـــــــــــــالمـی فتادت درون دام دلبند خلایقی ، در آغوش تو خفـــــت
از اینجا پیداست که درون تعزیت خداوندگار بلخ جزو بزرگان قونیـه که حاضر بوده اند ،فخر الدین عراقی هم حضور داشت .»
در مورد مرگ عراقی مـیگویند: حضرت شیخ هشتم ذوالقعده (23 نوامبر 1289) درون سرزمـین شام ، فرزند و اصحاب خود را به وصایـا ی لایق سرفراز گردانید و به دیـار بقا بخرامـید و در وقت نزع این رباعی مـیخواند:
در سابق چون قرار عالم دادند مانا که نـه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار کانروز افتاد نـه بیش به و نـه کم دادند
عمرش 82 سال بود «قبر وی درون صالحای دمشق» پشت مرقد پر نور و صفای شیخ محّی الدین ابن عربی و کبیر الدین مولتانی قرزندش در جنب وی ، و همانجا ، قبر شیخ اوحد الدین کرمانی است.
چون عراقی مورد توجه خاص و عام بود، راجع به تاریخ رحلت او اشعاری سروده اند ، از آن جمله مؤلف خزینة الاصفیـا مـیگوید :
شد عراقی چون ازاین عالم بخُلد سال وصل آن شــــــۀ والا مکان
«آفتاب حسن مولی» کـــــم رقم «شاعر محبوب مـهدی» هم بخوان
قطعۀ دیگر :
عراقی چون ز دنیـا رخت بر بست به اهل دهر گفت : هذا فراقی
به تـــــاریخ وصالش «محترم» گو دگر «سلطان ولی عالی عراقی
در کتاب مـیخانـه عمر و ی هشتاد و هشت سال و در سفینة الاولیـا رحلت وی در 888 هـ ق. و عمر وی 82 سال آمده و نظر دوم بیشتر مقرون به حقیقت هست .
Ø مختصات شعر عراقی: سعید نفیسی مـی نویسد :« در زمانیکه مشغول تهیـه متن این کتاب و چاپ آن بودم ، هر روز و هر شب لذتی خاص از بیـان شور انگیز و پر سوز عاشقانۀ قخر الدین عراقی بُردم که مپرس. یقین دارم که خوانندگان در این حظوظ با من انباز خواهند شد ؛ من درون زبان فارسی شاعری را نمـی شناسم که مانند فخر الدین عراقی دربیـان عشق (خواه عشق مجازی باشد و خواه حقیقی) تا این اندازه دلیر و بیباک و بی پروا و بلند پرواز بوده باشد و: حتی درون ادبیـات و زبانـهای دیگر ،تا این اندازه بلند پروازی درون بیـان عشق دیده نشده هست . آن شیفتگی و آشفتگی عاشقانـه که در شرح حال وی نوشته اند همانجا در اشعار وی به منتهی درجه ، صریح و آشکار هست . عاشق پیشگان معروف زبان فارسی مانند سعدی و حافظ و حشی کـه سر آمد داستانسرایـان عشق و دلدلدگی هستند ، باز درون صراحت گفتار و اوج بیـان به عراقی نمـی رسند . خمریـات او که البته از مغازلات او کمتر هست ، پایـه بسیـار بلند دارد و شاهکار های «اناگرنون» شاعر معروف یونان قدیم و «ابو انواس» سرایندۀ مشـهور عرب و «ابوالفارض» شاعر مشـهور مصری را بیـاد مـی آورد .
Ø کتاب لمعات عراقی: ...یکی از شـهکار های بلند نثر فارسی هست و بر این کتاب شروح متعددی نوشته اند .
بعضی از ظاهر پسندان کوشیده اند کـه برخی از سخنان صوفیـان را تأویل . نعبیر کنندو شرحی بر گفتار شان بـه همـین نیت نوشته اند ؛ بهمـین جهت در نظر حقیقت بینان و انیکه به بلندای این حقیقت پی اند این شرخه ها و پرده پوشی ها ضرورتی ندارد ؛ بهمـین دلیل من رجوع به این لمعات و بازگو این شارحان را نمـی بینم و آگاهان خود از همان ظاهرسخنان عراقی درون لمحات ، مجرد از حشو وزائد و انچنانکه خود اندیشیده انتشار داده ام.
Ø و یژگهیـای غزل عراقی : او در غزل عاشقانۀ شور انگیز ، قطعاً یکی از بزرگان زبان فارسی هست ...و بعضی از شعرا بر غزل او مخمس سروده اند ، از آن جمله است این مخمس:
مــــــــــۀ من نــــــــــقاب بُکُشا ز جمال کبریـایی کـه بُتان فرو گذارند اساس خود نمایی
شده انتظارم از حد ، چه شود ز در درائی زدو دیده خونفشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست اینـها گل باغ آشنائی
چو کمال حُسن مطلق که ز عشق بی نیـاز هست دل ُمبتلای محمـــــــــود به طرۀ ایــــــــاز است
که مدار شوخ چشمان به کرشمـه است و ناز هست درون گلستان چشمم زچه روهمـیشـه باز است
که مدار شوخ چشمان ، به کرشمـه است و ناز هست دَرِ گلستان چشمم ز چه رو همـیشـه باز است
به امـید آنکه شاید تو بچشم من درآیی
ز حدیث لعل گاهی زندم رۀ دل و دیِـــــن کَشدم به ناز گاهی به کمند زلف پُر چین
زندم به تیر مُژگان ، کشدم به غمـــــزۀ کین بـه کدام مذهب هست این بـه کدام ملت هست این
که کُشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی
چو بــــــه ســـــیر باغ قـــد خـــود عــیـان نمـایــــــــد ز عـــــــذار لاله گونش چمن ارغوان نماید
رُخ خود پی نظاره چو به گلستان نمـــاید مُژ ه ها و چشم شوخش بنظر چنان نماید
کـــــه مـیان سنبلستان چَرَد آهوی ختایی
چه شود که مطرب آید بـه سماع ذکریـا حّــــی کند التفات ساقی سوی بزم ما پیـا پی
غم عشق را دوایی نبود بجز نی و مـی ز فراق چون نـه نالم من دلشکسته چون نی
کـه بسوخت بند بندم ز حرارت ِ جدایی
نکشود عقدۀ دل نـه زشیخ نز برهمن نـه ز دیر طَرف بستم نـه ز کعبه و ز ایمـــــــن
چونصیب عاشق آمدز ازل فضای گلخن سَِر بَرگ گل ندارم بـه چه رو روم بگلشن
که شنیده ام ز گلها همـه بوی بیوفایی
چو بنای کار عاشق همـه سوز و ساز دیدم رۀ عشق و حُسن یکسر به نیـاز و ناز دیدم
ز جهانیـان گروهی برۀ مجاز دیـــــ دم به قمــــــار خـانـه رفـتم همـه پـاکبــــــاز دیدم
چو بـه صومعه رسیدم همـه زاهد ریـایی
ز حدوث پاک گستم بـه ِقدَم رهم ندادند ز وجود هم گذشتم بـه عدم رهم ندادند
به کنشت سجده بُردم به صنم رهم ندادند به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
کـه تو درون برون چه کردی که درون خانـه آیی
به حرم صلای هاتف به حکایت اندر آمد که نسیم وصل گویـا ز دیـار گلشن آمد
به تو مژده باد ایدل که شب غمت سر آمد در دَیر مـی زدم من که ندا ز درون در آمد
که درا درا عراقی که تو هم از آن مایی
Ø نمونـه ی از نثر لمعات عراقی :
لمعۀ هشتم: محبوب یـا در آینۀ صورت ، رخ نماید ، یـا در آینۀ معنی ، یـا در ورای صورت و معنی ، اگر جمال را در نظر مَحِب در وت صورت جلوه دهد ، مُحِب از شـهود ، لذت تواند یـافت و از ملاحظه فوت تواند گرفت، خود آینجا سّرِ«رَأیت ربی فی احسن صورة» باو گوید : «فَاَینما تَولّوا فَثَمَ وجهُ الله» چه معنی دارد ؟«اللهُ نورالسموات والارض» با او در مـیان نـهد ، که بیت:
جهان را بلندی و چستی تویی همـه نیستند آنچه هستی تویی
در چشم من مـی آئید و در او نگرید ، که تا معلوم کنید که عاشق چرا گفت؟
رباعی:
باری دارم که جسم و جان صورت اوست چه جسم و چه جان همـه جهان صورت اوست
هر صــــــــــــورت خـــــــوب و معـــنی پاکــــیزه کانــــدر نظـر مـــــن آ یـــــد صـــــــــــــــورت اوست
... توحید تو بدین حرف درست مـی شود و کم ی داند و بداند کـه «افراد الاعداد فی الواحد واحد»
بیت:
یکی اندر یکی یکی باشد نـه فراون نـه اندکی باشد
و از این حرف ،توحیدثابت مـی شود و کم ی داند .
Ø نمونۀ از اشعار دیوان او:
طَرب ای دل که تو نو بهار آمد از صبــــــــــا بوی مشک یـار آمد
هان نظاره کـه گل جمال نمود هین تماشا که نو بهـــار آمـــــد
گل سوی فاخته اشارت کرد هین نوایی که وقت کار آمد
در رخ او جمــــــــــال یـار ببین کـه گل از یـار یـادگارآمد
بتماشای باغ و گلشن شو کــه چمـــن خُــلــدِ آشــــکار آمــــــد
از صبا یـاد کوی یـار بپرس کــه سحــرگه از آن دیــار آمـــد
بر درون یـار ما گذشت نسیم زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن کل افشان شد چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم بــه عبــادت بــه مــرغــزار آمــد
بلبل از شوق گل چنان نالید کـه گل از وجد جانسپار آمد
هــای هــویی فتـاد در گلزار نــالــۀ، عــاشقــان زار آمــد
گل مگر جلوه مـیکند درون باغ کــز چمــن نــالــۀ هزار آمد
زر فشان مـیکند گل صد برگ کِش صبا دوش در کنار آمد
گل زر افشان اگر کند چه عجب کز شمالش بسی یسار آمد
ادامـه دارد
قبلی
بالا
بازگشت
[حکایت از نگارستان چون یونس از شکم ناهی]