دریـافتی:
در 90 صفحه
Photo by Masoud Forouzesh Rad
Franz Joseph Haydn
Paris symphonies
http://www.youtube.com/watch?v=njCvm9KERP0
The Paris Symphonies are a group of six symphonies written by Joseph Haydn and performed at the Concert Spirituel, the Concert de la Loge Olympique (Concert of the Olympic Lodge) and the Concert de Amateurs (Concert for the Fans) in Paris.
The symphonies are:
Symphony No. پیام فرستادن صلوات وگرفتن حاجت 82 in C major, The Bear (1786)
Symphony No. پیام فرستادن صلوات وگرفتن حاجت 83 in G minor, La Poule («The Hen») (1785)
Symphony No. 84 in E flat major, In Nomine Domini (1786)
Symphony No. 85 in B flat major, La Reine («The Queen») (1785)
Symphony No. 86 in D major (1786)
Symphony No. 87 in A major (1785)
Parisians had long been familiar with Haydn’s symphonies, which were being printed in Paris as early as 1764. H. C. Robbins Landon writes: پیام فرستادن صلوات وگرفتن حاجت «All during the early 1780’s Haydn’s symphonies were performed at the various Parisian concerts with unvarying success, and numerous publishing houses — among them Guera in Lyon, Siber, Boyer, Le Duc and Imbault in Paris, etc. — issued every new symphonic work by Haydn as soon as they could lay hands on a copy.
The work was composed for a large Parisian orchestra called «Le Concert de la loge ‹Olympique'» (Orchestra of the ‹Olympic› (Masonic) Lodge). This organization consisted in part of professionals and in part of skilled amateurs. It included 40 violins and ten double basses, an extraordinary size of orchestra for the time. (Haydn’s own ensemble at Eszterháza was never larger than about 25 total.).[2] According to Robbins Landon, «The musicians wore splendid ‹sky-blue› dress coats with elaborate lace ruffles, and swords at their sides.» They performed in a large theater with boxes in tiers. The performances were patronized by royalty, including Queen Marie Antoinette, who particularly enjoyed the Symphony No. 85, giving rise to its nickname.
The individual responsible for commissioning the symphonies from Haydn was Claude-François-Marie Rigolet, Comte d’Ogny (i.e., count of Ogny), an aristocrat still in his twenties (his life dates were 1757-1790). The Count, who was the «Intendant Général des Postes» (postal service superintendent), grew up in a very musical household, where his father kept a great collection of musical manuscripts. Patronage of music may have been an extravagance for the Count, since at his death he left a huge debt of 100,000 livres.
The actual negotiations with Haydn were carried out at Ogny’s request by Joseph Boulogne, the Chevalier de Saint-Georges, the talented leader of the Loge Olympique orchestra. Haydn was paid 25 louis d’or for each symphony plus 5 louis for the French publication rights; the sum was apparently very satisfactory from Haydn’s point of view, since the lack of copyright laws had generally prevented him from profiting much from his popularity as a composer.
Book Download
http://bookiha.ir/
فریده قاضی
همـیشـه هنگام صحبت از سینمای ترک و کورد، پیام فرستادن صلوات وگرفتن حاجت «ییلماز گونای» نخستین نامـی هست که بـه ذهن مـیآید
.
گونای درون سال ۱۹۳۷ درون یکی از روستاهای اطراف شـهر آدانا درون ترکیـه درون خانوادهای کوردتبار بـه دنیـا آمد. نام واقعی او یلماز پوتون Yilmaz Pütün است. اما وی خود را ییلماز گونای(به فارسی«جنوب تسلیم ناپذیر») نامـید.
علاقه ی وی بـه هنر هفتم از دوران نوجوانی شروع شد. او بارها همچون نمایشگرهایی دوره گرد، تنـها همراه با پروژکتورش بـه مـیان چادرنشینها مـیرود و به این ترتیب سلیقه ی عمومـی مردم را کشف مـیکند.»گونای»، با قیـافه ی یک روستایی معمولی و منش جوانهای محلههای زیبای استانبول، بـه وسیله ی قدرت بازی و شناختش ازعلایق مردم، خیلی زود با لقب (شاه زشت) درون سینمای ترک مشـهور مـی شود.
دههی ۱۹۶۰ را»گونای»، به منظور تهیـه ی فیلمـهای مستند از تحولات اجتماعی ترکیـه، پشت دوربین مـیگذراند. با(سئیت هان) (Seyyit Han ,۱۹۶۸) کـه یک داستان عشقی ناگوار کوردی است، موفقیت بسیـاری بـه دست مـیآورد و پس از آن با «گرگهای گرسنـه» (Aç Kurtlar (۱۹۶۹، عصر جدیدی را درون سینمای ترکیـه بوجود آورد. اما درون واقع فیلم «امـید»
(Umut ,۱۹۷۰) بود که»گونای»را بـه سینماگران اروپایی مـیشناساند.
اثرات اجتماعی موفقیت آمـیز فیلمهایی که»گونای» درون آنـها بعنوان فیلمنامـه نویس، بازیگر و کارگردان ظاهر مـیشود، بـه دلیل حمایت ملت کورد و دانشجویـان، قدرتهای ترک را درون آن زمان نگران مـی کرد. بـه همـین دلیل»گونای» بعد از کودتای نظامـی
۱۹۷۰، بـه اتهام تبلیغ نظامـهای اشتراکی و انفصالی(کمونیسم و سپاراتیسم) بـه دوازده سال زندان محکوم مـی شود.
وی درون زندان نیز بـه نوشتن فیلمنامـه هایش ادامـه مـی دهد. (رمـهLe Troupeau) و (یول Yol) شاهکارهای بعد از زندان وی هستند کـه نگاهی شکسپیری بر ظلم نظام سیـاسی، کهنـه گرایی اجتماعی و وضعیت زنان کورد و ترک دارند
«گونای» از سال ۱۹۸۰ بـه خاطر نوشتهها و فیلمـهایش بـه بیش از صدسال زندان محکوم شد و برای اولین بار درون زندگی هنریاش دچار ممنوعیت کار سینمایی مـی شود. حکومت ترکیـه کپی فیلمـهایش را ممنوع مـیکند و آنـها را از بین مـی برد. همچنین ارتباطش را با دنیـای خارج از زندان قطع مـی کنند. اما «گونای» بعد از چندین بار تلاش پی درپی بالاخره موفق مـیشود که تا در پاییز۱۹۸۱ از راه دریـا بـه فرانسه فرار کند و درآنجا پناهنده شود. درون بهار۱۹۸۲فیلم(یول) درون جشنواره ی(کن) اکران مـی شود و(نخل طلایی) این جشنواره را با فیلمـی از»کوستاراس»(Costa Gavras) شریک مـیشود.
«ییلماز گونی» سرانجام درون سپتامبر ۱۹۸۴ مـیلادی درون پاریس درون سن ۴۷ سالگی و در اوج شـهرت خود، بر اثر بیماری سرطان درون گذشت. یک روزنامـهی ترکیـه درگذشت وی را چنین اعلام مـی کند: (فیلم تمام شد!).
یلماز آثار متعدد و ارزشمندی از خود برجای گذاشت کـه از این مـیان آنـها مـیتوان بـه موارد زیر اشاره نمود:
۱۹۸۳ دیوار (Duvar)
۱۹۸۲ راه (Yol)
۱۹۷۸ رمـه (Sürü)
۱۹۷۴ رفیق (Arkadaş)
۱۹۷۴ بیچاره ها/بدبخت ها (Zavallılar)
۱۹۷۳ بابا (Baba)
۱۹۷۱ مرثیـه (Ağıt)
۱۹۷۱ ناامـیدها (Umutsuzlar)
۱۹۷۱ درد (Acı)
۱۹۷۱ اختلاس کنندگان (Vurguncular)
۱۹۷۱ عبرت (İbret)
۱۹۷۱ فراریها(Kaçaklar)
۱۹۷۱ فردا آخرین روز است(Yarın Son Gündür)
۱۹۷۰ هدف زنده (Canlı Hedef)
۱۹۷۰ امـید (Umut)
۱۹۷۰ عثمان، سرباز پیـاده (Piyade Osman)
۱۹۷۰ هفت شرور (Yedi Belalılar)
۱۹۶۹ گرگهای گرسنـه (Aç Kurtlar)
۱۹۶۹ یک مرد زشت (Bir Çirkin Adam)
۱۹۶۸ پیره نوری (Pire Nuri)
۱۹۶۸ سیدخان: عروس خاک (Seyyit Han: Toprağın Gelini)
۱۹۶۷ گلوله بـه من اثر نمـیکند (Bana Kurşun İşlemez)
۱۹۶۷ اسم من کریم (Benim Adım Kerim)
۱۹۶۶ اسب، زن، اسلحه (At Avrat Silah)
فریده قاضی
یک روزنامـهی ترکیـه درگذشت وی را چنین اعلام مـی کند: فیلم تمام شد!.
پشت صحنـه
در خامشی بـه آینـه گفتم:
بازیِ نقش تمام است
پرده را ببر پایین
یـا پاک کن نگاه مرا
از چشم
و آب کن خیـالِ مرا
درون سر
یـا یک سره
بشکن
بریز
ختمش کن
*
بی چاره آینـه
چون عاقلی
بـه دیوانـه
مغموم و مات
نگاهم کرد
و تار شد
مانندِ ماه
درون شب ابری
من ماندم و
سکوت و
خالیزار
و شب
کـه آینـه را پر مـی کرد
آهوبانو
به زنان رسته از بندی کـه سیمای نظام شکنجه را برملا کرده اند
هنگام که
ستارگان
خاموشند
آسمان پایین مـی آید
و تیغه یِ تاریکِ ماه
آواره است،
ترانـه های روشنت
آبشار مـی شود
و ما،
به چون جنگلی بی باران
آن را مـی نوشیم
در آوازِ بارشِ خاموشِ برگ هایِ سوخته
و رعشـه ی شبدرهای تشنـه
بر نگاهِ تلخِ مادرانِ مات
*
هنگام که
ماـ همـه ی گودالیـان ـ
مثل ماهِ گرفته
تاریک مـی شویم
و شیون شومـی درون اعماقِ جنگلِ تار
با کرنای زوزه ی گرگانِ دوردست
موسیقیِ هراس مـی نوازد،
ترانـه های روشنِ تو
چنان که
باران
بر خارزاران
بر ما
مـی بارد
*
آهوبانو!
فریـادِ خفه شده ی شبانـه های خاموش
فریـادِ بی صدا
برای ما بخوان
بخوان
بخوان
مراثیِ بی داد را
تا انفجار کینـه
و ازدحام رایحه ی خشم
که خاموشی
زمـهریر فراموشی ست
*
آهوبانو!
آوازِ روشنت را
بر جانِ داغ دارِ زمـین
جاری کن
و عشق را
نشاء کن
بر خاکدانِ یـائسه ی سرد
که شقاوتِ بی داد
از اندازه ی آدمـی فرا رفته ست
و انسانِ درون مسلخ
تنـها مانده است
آهوبانو
با روشنایِ فریـادت
چون هیمـه ای درون آتش
زندانِ شیخ و شحنـه
روایت کن
وز روزگارِ تیره
حکایت کن
چشمانِ ماهی
ترانـه سرود به منظور مادرانِ عزادار لاله کار
ناگه نگاهش
ناباور اِستاد
چشمش بـه چشمِ
صیـاد افتاد
موج هست و بازو
توفان و پارو
گشته گلاویز
با مرگِ خون ریز
هم چون بهاران
درون چاه پاییز
مرغی کـه از تیر
آهو بـه نخجیر،
آهووش ما
افتاد از پا
*
فواره زد خون
رخساره گلگون
جان و جهانش
جانِ جهان شد
*
خونش روان شد
هر جا
دوان شد
در کوی و صحرا
دشت و دمن ها
باغ و بیـابان
روی خیـابان
از این خیـابان
که تا آن خیـابان
کویی بـه کویی
شـهری بـه شـهری
هر جا کـه عشقی
سر زد جوانـه
و عاشقان را
از آن نشانـه
مـی رفت خونِ
آهووش ما
*
فواره زد خون
رخسار گلگون
جان و جهانش
جانِِ جهان شد
*
خود رسته از خود
خود ریشـه درون خود
تا کی کـه جوشید
از خاک رویید
با شاخه ها و
برگِ فراوان
چون لاله زاران
درون بی شماران
زیبای ما شد
رؤیـای ما شد
در تیره زاران
دانای ما شد
فواره زد خون
رخسار گلگون
جان و جهانش
جانِِِ جهان شد
*
مرگش چنان چون
خوابی پریشان
او زنده درون ما
ما زنده درون او
این عاشقستان
معشوقِ ما شد
امروزِ ما شد
فردایِ ما شد
*
فواره زد خون
رخساره گلگون
جان و جهانش
جانِ جهان شد
*
ای داد
ای داد
بی داد را
آن را کـه با عشق
رشته ست بنیـاد
باید نمـیراد
باید
نمـیراد
زین کوهِ بی داد
فریـاد
فریـاد
*
فواره زد خون
رخساره گلگون
جان و جهانش
جانِ جهان شد
*
مرگ آمد اما
چون مار کبرا
خونسرد
بی درد
درون لحظه ای سرد
پیچید خود را
بر گردن آن
آهوی زیبا
دیدی
تو دیدی
چشمان ماهی
در بی پناهی
وقتی کـه از تور
افتاده بر خاک
وای از نگاهش
وای
ی ی
نیمـه شب نوشته ها 56 – بهروز سورن: پایـان کار گزارشگران چرا؟
اطلاعیـه مختصر گزارشگران علیرغم گویـا بودنش ولی سوالات بسیـاری ایجاد کرد کـه دوستان درون نامـه هایشان بدان اشاره داشته اند. این مطلب شاید پاسخی بـه برخی از این سوالات باشد. از همـه عزیزان به منظور همدلی و نامـه های سرشار از محبت شان از همـین طریق سپاسگزارم.همچنین از ستاره گرامـی کـه با نوشته اش ما را شرمنده از این اقدام و انتشار این اطلاعیـه مـی کند. آنـهائی کـه با گزارشگران همراه بوده اند بخوبی مـیدانند کـه گزارشگران هر زمان کـه رخستی یـافته هست از هم صدائی و همبستگی درون خبر رسانی گفته هست و درون تلاشـهائی مشترک نیز از جمله تجمع ( کانون روزنامـه نگاران و نویسندگان به منظور آزادی ) همراه تعداد کثیری از رسانـه ها و فعالین سیـاسی دیگر شرکت جسته است.
این تلاش ها درون امتداد فعالیت خبررسانی سایت ادامـه داشته و تا همـین لحظات با کوشش به منظور تدارک تجمعی از وبلاگنویسان آزادیخواه همراه بوده است. راه اندازی گزارشگران با این تصور همراهی داشته کـه به تشکیل قطبی خبری از نیروهای ازادیخواه و برابری طلب یـاری رساند. این تصور اما با واقعیـات موجود درون مـیان این نیروها درون خارج از کشور همخوانی نداشت. کوشش های ما و تعداد کثیری از همفکران ما درون وبلاگ خانـه ها و سایتهای دیگر با دیواری از تفکر سنتی – سکتاریستی برخورد مـیکرد کـه تمایلی بـه خروج از تعلقات فکری خود نداشتند و تمایلات گروهی و جمعی خود را بر نیـازهای حقیقی مبارزاتی درون خارج کشور کـه از جمله ایجاد رسانـه ای رسا و توانا کـه صدای تبعید را بداخل برساند، ارجحیت مـیدادند. این تمایلات بعنوان مانع و رادع درون برابر شکلیـابی قطبی خبری و قدرتمند و از این نیروها قرار مـیگرفتند.
از سوی دیگر پیشرفت های تکنیکی و نیـازمندی های نوین درون عرصه فعالیت مجازی، نشانگر عقب ماندگی رسانـه های تک سلولی و حتی تجمع چند سلولی بودند. بـه تعبیری دیگر و از زاویـه دید گزارشگران عصر، عصر شبکه های اجتماعی هست حال آنکه رویـای ایجاد همبستگی مـیان تک سلولی ها بعد از سالها درجا زدن بـه تئوری کهنـه ای تبدیل شده بود.
در شرایطی کـه شبکه های اجتماعی متکی بـه تکنیک های جدید برنامـه ریزی درون روند جابجائی های سیـاسی و تغییرات درون این حوزه نقش بازی مـی د و تاثیر گذار بودند، رسانـه هائی همانند گزارشگران درون جستجوی حفظ شرایط موجود خود و نگهداری محدوده بازتاب آن بودند. سایت های دیگر نیز کـه در چارچوب حذف کلیت رژیم و با فاصله از اصلاح طلبان و رفورمـیست ها حرکت مـی د، اوضاع بهتری نداشتند. با نگاهی بـه آمارهای رسمـی از جمله آلکسا اوضاع نا مطلوب و بویژه اتمـیزه رسانـه های مخالف رژیم را مـیتوان بررسی کرد. شبکه های اجتماعی اما سیـاستگذاری مـی د. بـه یک دلیل ساده کـه تعلق عمومـی تری داشتند.
اینکه گردانندگان این شبکه ها درون دام تبلیغات پولساز و درآمدهای جنبی از این بابت افتادند و بمرور همانند بالاترین بـه سرکوب ازادی بیـان و عقیده نویسندگان و وبلاگ های آزاد و مستقل پرداختند و زرق و برق توانائی های سلطنت طلبان و سبزها این سیـاست بالاترین را ترغیب کرد اما از این حقیقت نمـی کاهد کـه امروزه شبکه های اینترنتی حرف اول رسانـه ای را مـی زنند. ضمن باور بـه اینکه برخی از رسانـه ها بلحاظ وابستگی شان بـه نـهادهای متصل بـه امکانات برخی از دولت ها توان انعکاس خود را نیز افزایش داده اند و در زمره پر بیننده های اینتر نتی قرار دارند.
آنانکه جیب های سنگین تری دارند توانائی انعکاس و تبلیغات بیشتر نیز دارند. با وجود این هنوزتفاوت و فاصله ای بسیـار با شبکه های عمومـی دارند . اعتراضات خیـابانی چند سال گذشته برخا با هماهنگی های جوانان درون شبکه های اجتماعی صورت مـی گرفت. خبر رسانی لحظه ای بدون حضور شبکه های اجتماعی قطعا با تاخیر انجام مـی گرفت. دنیـای ارتباطات و تکنولوژی پیشرفته آن همانند اینترنت اگر چه بستر پایـه ای تبادل نظر و افکار و اخبار هست اما ابزار بکارگیری آن درون حوزه سیـاسی و اجتماعی، شبکه های اجتماعی هستند که اعضای آن صرفنظر از اختلافات جزئی یـا اساسی با هم درون آن تجمع دارند.
گزارشگران چنانچه مـیانگین ده سال فعالیت آنرا درون نظر بگیریم روزانـه نزدیک بـه هزار بیننده داشته است. چنانچه فراز و فرود آنرا فراموش نکنیم. بعنوان نشریـه ای اینترنتی با تعلقات و تشخص خود این بازتاب مقبول و قابل تحسین است. اما زمانی کـه در نظر بگیریم یکی از همـین شبکه های اجتماعی درون اوج اعتراضات خیـابانی تنـها ده هزار آنلاین درون یک لحظه داشته هست مـیتوانیم از دامنـه توانائی های این شبکه های اینترنتی خبر دار شویم.
چنانچه درون نظر بگیریم کـه برخی از تظاهرات درون خیـابانـها مستقیما از طریق اطلاع رسانی درون یکی از شبکه های اینترنتی صورت یـافته هست سپس مـیتوانیم نقش آن وبلاگنویس درون تحولات سیـاسی مصر را ارزیـابی کنیم. سوالی کـه همواره درون برابر گزارشگران قرار گرفته هست این هست که چشم انداز فعالیت های حجیم همکاران این رسانـه چیست؟ دامنـه تاثیرگذاری آن کدام است؟ بود و نبود این رسانـه درون روند تحولات سیـاسی اجتماعی چه تغییراتی ایجاد خواهد کرد؟ درون شرایطی کـه و سرکوب رسانـه ها درون داخل کشور بیداد مـی کند، این رسانـه کدام مقاومت را درون برابر آن سازماندهی خواهد کرد؟
این نکته هم روشن هست که درون مواردی بلحاظ خبر رسانی و تولید مطالب و بویژه فراخوان ها این رسانـه با همـیاری همراهان خود بلحاظ موردی توانا بوده است. تنـها یکی از تلاشـهای این رسانـه با همراهی برخی از فعالین کارگری دیگر ( فراخوان مربوط بـه رضا شـهابی ) بعنوان گسترده ترین فراخوان امضاء شده حمایت کنندگان درون خارج از کشور شناخته مـی شود. اینکه ارتباطات گسترده با داخل کشور از مشخصه های این رسانـه بوده هست نیز پیداست. اما این نکات تنـها بخشی از حقایق است.
واقعیت دیگر این هست که بسیـاری از مطالب منتشر شده درون این رسانـه متونی هستند کـه همزمان درون تعدادی دیگر از رسانـه ها نیز منتشر مـی شوند. خوانندگان مشخصی دارند. بازدید کنندگان رسانـه مطلب مورد نظر را درون تعدادی دیگر از رسانـه ها نیز مـی توانند بخوانند. برخی از فعالین لیست های جمعی با رقم دویست و پنجاه ارسالی دارند درون حالی کـه مطالب فرستاده شده آنـها تنـها درون بر گیرنده تمایلات بخش کوچکی از اپوزیسیون خارج کشور است. وب گردی از علایق و تمایلاتی هست که همگانی نیز مـی باشد. نوشتارها و مطالب کـه بصورت فله ای ارسال مـی شوند اگر چه متون ارزشمند هستند اما سیمائی تکراری و خسته کننده به منظور رسانـه ها ایجاد مـی کنند و از جذابیت و تنوع مطالب آن رسانـه مـی کاهند.
ما درون اوج مـیرویم!
این نکته گفتنی هست که گزارشگران پایـان فعالیتش را درون اوج اعلام مـی کند. جائی به منظور شادی دشمنان آزادی و برابری نیست. این رسانـه دکانی ورشکسته نیست. مـیدان محدود خود را رها مـی کند که تا در مکانی دیگر حضور یـافته و موثر تر و کاری تر از گذشته بـه سهم خود بر استبداد و بشورد و برای باز بعد گیری آزادی بـه یغما رفته توسط جمـهوری اسلامـی دوش بدوش خیل عظیم آزادیخواهان تلاش کند.
چیـان درون مـیان تبعیدیـان!
ده سال فعالیت رسانـه ای اگر چه دوستان مان را هویدا کرد اما نشان داد کـه صرف نامـیده شدن بعنوان تبعیدی و یـا لیبرال و چپ نمـیتواند مترادف با آزادیخواه، رهائی طلب و … قرار گیرد. بخشی از رسانـه ها گزارشگران را بجرم!! رادیکالیسم و استقلالش تحریم د و تعدادی از فعالین سیـاسی بظاهر چپ غضب خود را از این چموش!! منتقد و غیر سازمانی خود بارها بیـان د. لمپن های دنیـای مجازی نیز از هیچ ابزار و شعبده بازی برای ایجاد تردید و ابهام درون مورد این رسانـه دریغ ند. تاوان غیر وابستگی را ما تنـها بـه جمـهوری اسلامـی ندادیم. این ویژگی بهانـه ای به منظور حمله فرقه گرایـان درون صفوف اپوزیسیون خارج از کشور و از جمله چپ سنتی – سکتاریست نیز بـه ما بود.
قربانیـان جمـهوری اسلامـی و زندانیـان سیـاسی!
به جرات مـیگوئیم کـه در یک دهه اخیر هیچ نـهادی رسانـه ای درون اندازه ها و توانائی های سایت گزارشگران درون زمـینـه افشا و انتشار اسناد رسوائی رژیم درون این زمـینـه تلاش نداشته است. دهها گفتگو و مطلب و فراخوان بیلان این کوشش ها بوده است. کـه در لینک ها و آرشیوهای سایت قابل دسترسی هستند. این کوشش ها را هم وظیفه خود دانسته ایم و هم بدان مفتخر هستیم. درون این زمـینـه از فعالیت هایمان از سوی برخی رسانـه ها بطور مطلق شدیم. اتهام، نگاه عمومـی ما بـه پدیده زندانیـان سیـاسی و این گفتمان بود. بر این نگاه همچنان ارزش مـی گذاریم و معتقدیم کـه بدون آن مردم کشورمان نمـیتوانند موفق بـه محو این پدیده از زندگی شان شوند .
حملات ایذائی نیروهای غیبی!
در پروسه فعالیت هایمان بمرور و فزاینده با حملات ایذائی روزانـه ناشناختگان روبرو بوده ایم. ابعاد این هجوم را مـیتوان با یک ساعت کار خنثی کننده روزانـه تعریف کرد. تهاجمـی فلج کننده و سازمان یـافته از سوی نیروهائی کـه بر ما نیز هویتشان پوشیده است.
دو بار حک شدیم!
سالها قبل نیروهای مزدور جمـهوری اسلامـی درون یکی از کشورهای عربی حاشیـه خلیج فارس ضمن حک این رسانـه تصویری از سوار کار روی اسب و شمشیر بدست را روی صفحه اول سایت حک د. باز سازی شدیم و به راهمان ادامـه دادیم. چندی پیش نیز سایت مورد هجوم واقع شد. بر طبق گزارشات دوستان گزارشگران حمله اخیر نـه از سوی جمـهوری اسلامـی کـه از طرف یکی از هواداران سازمانـهای سیـاسی درون خارج کشور صورت یـافته بود. باز سازی و براه خود ادامـه دادیم.
بسیـاری از فعالین سیـاسی درون روند فعالیت گزارشگران مستقیما درون انتشار آن فعالیت داشته اند و برخا روزانـه ساعاتی را بـه آن اختصاص داده اند کـه در همـین سطور از آنان سپاسگزاری مـی کنم و امـید کـه در آینده نیز درون بسترهای دیگر کار جمعی درون کنار هم باشیم.
از تمامـی رسانـه هائی کـه در کنار گزارشگران بوده اند و در انتشار مطالب این رسانـه زحمت کشیده اند قدردانی و آرزوی موفقیت به منظور آنـها:
راه کارگر نیوز
وبلاگ پرتو
راه کارگر کمـیته مرکزی
اندیشـه نوین
اتحاد کارگری
آزادگی
ایران گلوبال
وبلاگ اشتراک
آزادی بیـان
پیک ایران
سینمای آزاد
حزب کمونیست ایران
باز آفرینی واقعیت ها
البرز ما
لجور
سبد سبد ستاره
ایران تریبون
مبارزان کمونیست
ملیون ایران
هزل دات کام
احترام آزادی
پژواک ایران
رنگین کمان
کانون زندانیـان سیـاسی
دیدگاه
اطلاعات نت
جافک
سلام دمکرات
رادیو برابری
سپی
دگرگونی
ایران امروز
و ….
http://gozareshgar.com/23.html?&no_cache=1
2.5.2013
Sooren001@yahoo.de
اشرف علیخانی ( ستاره ) :
داستان بلند – سانتینو پلدی, بمناسبت روز جهانی کارگر – تقدیم بـه تمام زحمتکشان و کارگران شریف جهان
یکی از آرزوهایم اینست کـه کارگردانی پیدا شود و از داستانم ٬ یک فیلم سینمایی بسازد.
بهرحال امـیدوارم بپسندید.
با مـهر و احترام
اشرف علیخانی
(ستاره.تهران)
Santino Poldi
«مون سیتی» درون تاریکی و سرما فرو رفته بود.شـهری کوچک اما پر جمعیت. با جنگل کوچکی درون همان نزدیکی و معدن مس و دریـاچه ای که مـیرفت که تا خشک شود.
ایزابلا خسته از کار روزانـه و پس از صرف شام ساده و مختصر ٬ سعی کرده بود بخوابد چون باز فردا حتما به کارخانـه مـیرفت و ده ساعت کار مـیکرد. اغلب شبها زود خوابش مـیبرد اگرچه نـه راحت و آسوده ولی کوفتگی ساعات طولانی کار درون کارخانـهء عروسک سازی ٬ بخاطر ساعات متوالی ایستادن و تمرکز بر قطعات عروسکهای تولیدی ٬ بدنش را آنچنان بیحال و بی رمق مـیکرد کـه ذهنش یـارای تفکر نداشت و نـه حتی فرصتی به منظور اندیشیدن. اما آنشب ٬ افکار پریشان و متفاوت دست از سرش برنمـیداشتند. حس پوچی و بیحاصلی ِ زندگی سعی مـیکرد بر وی چیره شود و ایزابلا بهیچوجه مایل نبود مغلوب گردد. او زندگی را دوست داشت و هر شب ِ تیره را سرآغاز صبح روشنی مـیدانست کـه باید به منظور همـه زیبا و دل انگیز باشد. زندگی از نظر او همانند جشن تولد بود. آنگونـه کـه در این جشن همـه حتما با لباسهایی برازنده و زیبا حضور بهم رسانند و هر کجا کـه دلشان خواست اینسو یـا آنسوی سالن بنشینند و با هرکسی دلشان خواست گفتگو کنند. همـه حتما بتوانند با هری کـه دوست دارند و با هر موزیک شادی کـه مـیپسندند و بلدند بند. بی هیچ اجبار یـا ممنوعیتی. همـه حتما شاد باشند و بخندند. درون این جشن همـه حتما کیک بخورند با چای یـا قهوه یـا لیموناد. بـه هری حتما قطعه ای از کیک خوشمزه داده شود. قطعه ها به منظور همـه برابر . نـه اینکه بـه آدم چاق و گردن کلفت قطعه ای بزرگ و به آدم لاغر و ضعیف قطعه ای باریک. این انصاف نیست. زن و مرد و رنگ و نژاد و عقیده هم اصلاً مـهم نیست. جشن حتما به همـه خوش بگذرد بی هیچ تبعیضی . ایزابلا زندگی را به منظور همـه ٬ اینگونـه مـیخواست و رنج مـیبرد کـه واقعیت چیز دیگریست و نمـیتوانست بپذیرد کـه این اوضاع که تا ابد ادامـه داشته باشد. صدای آنتونی کوچک هنوز درون گوشش بود: » ایزا ! به منظور من عروسک رابین هود بیـار»… این صدای معصوم هفته ها بود کـه در ذهنش جا خوش کرده بود و از همـینروی ٬ ایزابلا مدتی بود کـه به خانـهء ش نمـیرفت که تا مبادا باز تقاضای آنتونی به منظور چندمـین بار تکرار شود. ایزابلا تصمـیم گرفته بود هر ماه مقداری از حقوقش را کنار بگذارد که تا برای تولد زاده اش عروسک موردنظر آنتونی را تهیـه کند و تا آنروز علیرغم پیغامـهای ش کـه هر یکشنبه غروبها چشم انتظارش بود بـه منزل آنـها نمـیرفت. با ش نلی کـه رودربایستی نداشت ولی مشکل بزرگ ٬ آنتونی بود کـه کودک بود و « پول نداریم » و « گران هست » را متوجه نمـیشد. ایزابلا یـاد فرزند صاحب کارخانـه افتاد و خشمگین شد. هروقت یـاد فرزندان و همسر صاحب کارخانـه مـی افتاد همـینگونـه عصبانی مـیشد چون چند بار همسر و فرزند صاحب کارخانـه «آقای ریکدام» را جلوی درون اصلی کارخانـه داخل اتومبیل دیده بود. دیده بود کـه معاون آقای ریکدام با تعظیم و ادب بسته های عروسک را بـه بچه مـیدهد ولی آن کودک آنـها را از پنجرهء اتومبیل بـه بیرون پرت مـیکند و مـیشکند و مادرش هم مـیخندد و مـیگوید: جری جان. بـه پدرت مـیگویم کـه برایت عروسک جدیدی درست کنند. اصلا حتما خودت را درست کنند. پسرعزیز و خوشگلم. بعد هم جری جیغ مـیزد و به مادرش مـیگفت: من اختاپوس مـیخواهم. بگو برایم اختاپوس درست کنند!. ایزابلا جری را با آنتونی و زندگی خانوادهء ریکدام را با بقیـه خانواده ها مقایسه مـیکرد و مـیدید کـه در مون سیتی بجز چندتا کارخانـه دار و معدن دار و زمـیندار و همچنین فرماندار نظامـی شـهر بقیـه درون فلاکت و فقر و بدبختی بسر مـیبرند. درون مورد خودش نیز اکنون ایزابلا فکر مـیکرد کـه بیشتر ساعات زندگیش را وقف کار درون کارخانـه کرده و در تولید عروسکهایی قشنگ اما گران نقش مـهمـی داشته ولی هرگز قادر نبوده و نیست کـه به این سادگیـها بتواند یکی از همان محصولات دسترنج خودش را خریداری کند. فکر ایزابلا بطرف همکار قدیمـی اش کشیده شد. «خانم رزا والت» از پر سابقه ترین کارگران کارخانـه کـه مدتی پیش بر اثر سانحه ای آسیب دیده بود بوسیله ء صاحب کارخانـه » آقای ریکدام» اخراج شده بود. ماجرا ازینقرار بود کـه قطعه ای از دستگاه تولیدی درون بخشی کـه خانم والت آنجا کار مـیکند٬ بخاطر مستهلک بودن از جای خود درون رفته و بطرف صورت رزا والت پرتاب شده بود. این حادثه کـه موجب زخمـی شدن صورت رزا والت گشته بود درون مـیان کارگران این نگرانی را ایجاد کرد کـه مبادا اینگونـه حوادث باز هم تکرار شود. کما اینکه این اتفاق ٬ اولین اتفاق نبوده و پیش از آنـهم مواردی ازیندست رخ داده بود. اما اینبار آسیب بسیـار جدی بود بطوریکه احتمال مـیرفت چشمـهای خانم رزا والت صدمـه ای جدی دیده باشد و باعث نابینایی اش گردد. اما بعد از ابراز نگرانیـها از سوی کارگران و نوشتن تقاضای تعویض قطعات کهنـه و فرسوده ٬ آقای ریکدام نـه تنـها حاضر نشد دستگاههای خراب و مستعمل را تعمـیر یـا تعویض کند بلکه کارگران را بـه اخراج از کارخانـه تهدید نمود. با این تهدید ٬ رزا والت نزد کشیش کلیسای شـهر مون سیتی «کشیش پنگار» رفت و به او شکایت برد و درخواست نمود که تا بخاطر دوستی و صمـیمـیتی کـه با آقای ریکدام دارد او را راضی کند که تا به سلامت کارگران توجه نماید. کشیش پنگار هم قول داده بود خیلی زود با آقای ریکدام دراینخصوص گفتگو خواهدکرد. ولی بعد از آنکه قضیـه بـه گوش ریکدام رسیده بود ٬ از دفتر ریـاست کارخانـه تمام کارگران را بـه سالن بزرگ مراسم فراخواندند و آقای ریکدام با شکم فربه و گردن کلفت و صورت قرمز و باد کرده و پاهای کوتاهش پشت مـیکروفون رفت و سخنرانی تند و مختصری کرد کـه به موعظه بیشتر شباهت داشت . او از کارگران خواست کـه با ایمان و عشق بـه عیسی مسیح سختیـهای کار را تحمل کنند و منتظر ظهور منجی عالم و آورندهء عدالت باشند و همچون عیسی مسیح ٬ زخم صلیب را گوارا و لذتبخش بدانند و بیخودی هم شکایت و ناله نکنند چون پاداششان را درون بهشت از دست خواهند داد. خلاصه ٬ آقای ریکدام کـه کاملاً مشخص بود متن سخنرانی را کشیش پنگار برایش تنظیم کرده بود درون پایـان کار و بعد از کلی اشک تمساح ریختن با چشمانی کـه برق ریـا از آن ساطع بود کارگران را بـه سر کارهای خود بازگرداند اما فردای همانروز حکم اخراج رزا والت از کارگزینی صادر شد آنـهم بدون دریـافت هزینـه های درمانی بخاطر آسیب خطرناکی کـه در کارخانـه دیده بود زیرا بیمـهء خدمات درمانی تنـها بخش قلیلی از مخارج را متقبل شده و تازه ٬ پرداخت آنرا بـه چند ماه بعد موکول کرده بود. ایزابلا هیچگاه نمـیتوانست اشکهای رزا والت کـه از زیر پانسمان ِ چشمـهایش بر چهرهء زخمـی اش مـیچکید را فراموش کند.
صدای قدمـهای تند عابری سرمازده و پرشتاب کـه معلوم بود به منظور رسیدن بـه خانـه عجله دارد ٬ زنجیر افکار غم انگیز ایزابلا را گسست. از پنجرهء کنار تختخوابش آسمان را نگاه کرد ولی نـه ماه مـیدرخشید و نـه ستاره ای سوسو مـیزد. تمام آسمان ٬ یکسره سیـاه بود و ابرهای سنگین بی باران بر پهنـهء تیرگی شب نشسته بودند. با دور و محو شدن صدای گامـهای شتابان رهگذر ٬ دیگر تنـها سکوت بود کـه موج مـیزد و تاریکی را مـهیبتر مـینمود. مون سیتی شبیـه شـهر مردگان شده بود. ایزابلا با خود گفت: » نـه! اینطوری نمـیتواند و نباید ادامـه پیدا کند!». از تختخوابش بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد. درون مقابل آینـهء مـیز آرایش ایستاد و خود را نگریست . آنگاه لبخندی زد و به تصویر خود درون آینـه گفت: » آه. هیچی نگو. مـیدانم چه مـیخواهی بگویی عزیزم!»
***
تا پیش از حادثه ای کـه برای خانم والت رخ داده بود ٬ و تا قبل از تصمـیم به منظور خرید ِ عروسک ِ رابین هود به منظور زاده اش آنتونی ٬ برنامـهء ایزابلا درون روزهای یکشنبه ازینقرار بود: صبح ها رفتن بـه کلیسا و شنیدن سرودهای مذهبی و خطابه های کشیش پنگار. هنگام ظهر صرف ناهار با همسایـهء مـهربان و فرزانـه اش خانم ماری مـیچرلی کـه زنی مـیانسال بود و گفتگو با وی درون حین نوشیدن قهوه . بعدازظهر هم رفتن بـه جنگل و قدم زدن و گهگاه درون دل جنگل خواندن آوازهای خاطره انگیزو ترانـه های زیبا و هنگام غروب : به منزل ش مـیرفت. ساعتی را با زادهء کوچولویش بازی مـیکرد و برایش قصه مـیگفت. آنتونیوی سه ساله عاشق قصه های ایزابلا بود و هر وقت ایزابلا بـه خانـهء آنـها مـیرفت این آنتونیو بود کـه مـیدوید و خود را درون آغوش او مـی انداخت و محکم بغلش مـیکرد و مـیگفت: « ایزا برایم قصه بگو». ایزابلا هم یکساعت وقت مـیگذاشت و قصه های نمایش گونـه بـه سبک خودش به منظور آنتونیو تعریف مـیکرد و آنتونیو را سرگرم مـینمود و بعد از آنـهم از سر مـیز شام که تا بعد از شستن و خشک ظرفها با ش » نلی » گرم گفتگو مـیشد. صحبتهای ایزابلا و نلی گویـا هیچوقت تمامـی نداشت و گاهی اوقات اسکات ٬ شوهر نلی ٬ بشوخی مـیگفت کـه :»ایزابلای عزیز! بهترست بـه فکر پیدا یک همصحبت همـیشگی باشی «. بعد با ظرافت موضوع صحبت را بـه ازدواج مـیکشاند و از خوبیـها و مزایـای زندگی متأهلی حرف مـیزد و سعی مـیکرد ایزابلا را مجاب کند که تا از مـیان خواستگارانش یکی را برگزیده و با وی ازدواج نماید ولی ایزابلا درون فکر ازدواج نبود. او اصولاً طور دیگری فکر مـیکرد و زندگی خانوادگی برایش رنگ و جلایی نداشت. درون شـهر کوچک ِ « مون سیتی » مردان جوان کم نبودند و در مـیانشان نیز بودندانیکه از خیلی نظرها شایستگی همسری ایزابلا را داشتند اما ایزابلا اگرچه ایده آلیست نبود ولی این مردان معمولی را نیز نمـی پسندید. هیچیک از این پسران خوش تیپ و تحصیلکرده و یـا مردان جذاب و ثروتمند ٬ نمـیتوانستند خوشنود و راضی بـه ازدواجش کنند. ایزابلا دنبال مرد دیگری بود. مردی از جنس سنگ و گل سرخ.
بهرحال ایزابلا بشوخی اسکات را مورد مذمت قرار مـیداد و مـیگفت: «اسکات انقدر حسود نباش! من حق دارم با م کمـی حرف ب» .پس از شام و نوشیدن شربت یـا قهوه یـا آبمـیوه ٬ و گفتگوهایی پراکنده و سه نفره٬ با بدرقهء نلی و اسکات که تا سر پل رودخانـه همراه با دست تکان دادنـها و بوسه فرستادنـها ٬ کم کم از آنـها جدا شده و به خانـه بازمـیگشت و در آغوش تنـهایی مـیخوابید تا فردای کار و تلاش طاقت فرسا.
اما از وقتی کـه کشیش پنگار علیرغم قولها و حرفها و موعظه های اخلاقی و مذهبی اش درون عمل طور دیگری رفتار کرد و حتی وقتی شنیده بود خانم والت از کارخانـه اخراج شده و مخارج درمان صدمـه ای کـه بر چشمـهایش وارد شده بود را ندارد تنـها بـه گفتن » فرزندم! سرورمان عیسی مسیح نگهدارت باشد» بسنده کرده بود٬ دیگر ایزابلا یکشنبه ها بـه کلیسا نمـیرفت و از کشیش پنگار بسیـار متنفر شده بود. بجای رفتن بـه کلیسا که تا نزدیک ظهر مـیخوابید و پس از آن مدتی طولانی را درون مقابل آینـه بـه آرایش موها و چهره اش مـیپرداخت. بعد هم یـا ماری مـیچرلی را بـه منزل دعوت مـیکرد یـا خودش بـه منزل ماری مـیرفت و عصرها هم بـه جنگل کـه البته با تاریک شدن هوا بـه خانـه بازمـیگشت و دوش مـیگرفت و مـیخوابید. ش نلی ازینکه ایزابلا بخاطر درخواست آنتونی به منظور عروسک مدتیست بـه خانـهء آنـها نمـیرود نگران و ناراحت شده بود و چندبار همسرش «اسکات» را بـه دنبال ایزابلا فرستاده بود ولی ایزابلا گفته بود کـه تا موقع جشن تولد آنتونی آنـهم با کادوی دلخواه به منظور وی تصمـیم ندارد آنجا برود چون از بچه خجالت مـیکشد . بنابراین صبر کنند که تا روز جشن کـه تا آنزمان هم او با بعد اندازی کـه خواهدداشت قادر مـیشود رابین هود با لباس سبز و کلاه پر دار و چکمـه های قهوه ای را به منظور هدیـه بردن آماده کند.
روزها مـیگذشتند و زمستان حسابی خودش را بـه تماشا گذاشته بود. با این وجود ایزابلا تصمـیم گرفت یکشنبه ای کـه مـی آید را تنـها بـه خودش اختصاص دهد و از صبح بـه جنگل برود.
آنروز صبح ِ یکشنبه ٬ ایزابلا یکی از دگمـه های پیراهن نارنجی اش را کـه کنده شده بود ٬ دوخت. او این پیراهن را خیلی دوست داشت ولی نمـیدانست چرا. بعد روی آن کت بلند زیتونی رنگی کـه پشمـی و گرم بود را تن کرد٬ شال گردن و کلاه و دستکشـهای زیتونی اش را هم پوشید ٬ سپس مقداری نان و پنیر و شیرینی و مـیوه درون سبدی کوچک گذاشت و با کفشـهای سبک ٬ پیـاده ٬ روانـهء جنگل شد.
جنگل درون زمستانـها از دور غمگین بنظر مـیرسید ولی ایزابلا احساس مـیکرد کـه در فصل زمستان ٬ جنگل ٬ عاشق و بسیـار پر رمز و راز مـیشود و گویـا بدنبال همدم مورد اعتمادی به منظور راز دل گفتن و تقسیم عاطفه مـیگردد. جنگل درون زمستان ایزابلا را مسحور خویش مـیکرد و اگر قرار نبود فردای آنروز بـه کارخانـه برود شاید شبی یـا شبهایی را درون دل جنگل بـه صبح مـیرساند و به نجوای سروها گوش فرا مـیداد. آنروز ایزابلا مثل همـیشـه مـیان درختان قدم زد و هرگاه خسته شد روی خاک مرطوب و برگهای نمدار کف جنگل نشست و به سرو بلند قامتی تکیـه داد. وقتی هم گرسنـه اش شد سبد نان و پنیرش را باز کرد و کمـی از آن خورد و سپس باز بـه پیـاده روی و پیشتازی درون دل انبوه درختان ادامـه داد. درون حال پیـاده روی شعله های سرکش افکار و اندیشـه هایش او را داغ مـید. با خودش فکر مـیکرد کـه باید طلسم سرنوشت رقم خورده بدست زورگویـان و قلدران را بشکند. ساعتی طولانی از اندیشـه های تند و تیز خود گر گرفت بهمـین خاطر به منظور تلطیف حال درونی اش ٬ شروع کرد بـه آواز خواندن. تکیـه داده بـه درخت بلوط ٬ ترانـهء « تمام گلها به منظور تو» را خواند٬ درون پایـان شعر ٬ عبارت اصلی ترانـه را سه چهار بار و هر بار آهسته و کشدارتر از بار قبل تکرار نمود کـه : تمام گلها به منظور تو… تمام گلهااا براای توو….تمام گلهاااا برااای…تووو… کـه در همـین موقع ناگهان صدای کف زدن را سرش شنید. برگشت و دید مردی تنومند آنجا ایستاده و دارد تشویقش مـیکند. ایزابلا درحالیکه بشدت غافلگیر شده بود گفت: » اوه! شما گوش مـیکردید؟!» مرد با لبخندی گرم گفت: » تمام گلها به منظور چهی ست؟ بهرحال خوش بحالش! « ایزابلا از خجالت سرخ شد و سر بـه زیر انداخته و زیرلب زمزمـه کرد: » به منظور شخص خاصی نمـیخواندم». بعد کـه سرش را بلند کرد آن مرد را ندید. مرد تنومند رفته بود. ایزابلا با خود فکر کرد: خیلی عجیبست! او کـه بود؟ اینجا چکار مـیکرد؟ قبلاً هرگز او را ندیده بودم . چقدر بـه یوزپلنگ وحشی مـیمانست و چقدر جذاب بود!».
***
در هفته های بعد اوضاع کارخانـهء عروسک سازی٬ روز بروز بدتر مـیشد. چند تن از کارگران کـه موعد قراردادهای موقتشان تمام شده بود از کار بیکار شدند و آقای ریکدام بجای آنـها تعدادی کارگر مـهاجر و همچنین چند نوجوان را بکار گرفت . این نوجوانـها اغلب از روستاهای اطراف بـه مون سیتی آمده بودند و بجای درس و مدرسه ناچار بودند کار کنند که تا هزینـهء خانواده های فقیر و اغلب پر جمعیت خود را تأمـین نمایند. بخش دیگری مـهاجر نیز وارد مون سیتی شده بودند کـه داستان اینـها داستان دیگری بود. آنـها از مناطق دوری کـه گرفتار جنگهای داخلی بودند کوچ کرده و برای بقا بـه هر شـهر و دیـاری کـه مـیشد پناه مـیبردند. مجموع این جویندگان جدید کار٬ از آنجا کـه یـافتن شغل و داشتن اندک دستمزد٬ تنـها به منظور زنده ماندنشان ٬ تنـها دلیل آمدنشان بـه مون سیتی یـا شـهرهای مشابه بود بـه هر کاری با هر مـیزان حقوقی و در هر شرایطی تن مـیدادند. تعدادی از آنـها درون کارخانـه های سیمان و نساجی و پوشاک و چوب ٬ و گروهی نیز درون معدن با ناچیزترین دستمزدها بـه کار گمارده شده بودند. آقای ریکدام نیز از آنجا کـه مثل سایر سرمایـه داران ٬ سودجو و طمعکار و فرصت طلب بود تصمـیم گرفته بود دیگر قراردادهای کارگران را تمدید نکند و بجای آنـها از این نیروهای کار ارزان و به وفور و راضی بـه هر توسری خوردن ٬ استفاده نماید. درون این مـیان تعدادی نوجوان را بـه توصیـه و سفارش کشیش پنگار استخدام کرد. اغلب نوجوانانی کـه بدینشکل استخدام شده بودند درواقع کودک بودند. کودکانی کـه فرصت کودکی نیـافته و محکوم بـه حیـاتی تلخ و دردناک شده بودند. این کودکان حتی شبها جایی به منظور خوابیدن نداشتند و یـا شام به منظور خوردن. با تخته های بزرگ چوبی و چند قطعه حلبی به منظور خود آلونک ساخته و با سوزاندن مقوا خود را گرم مـید. اغلبشان هم از فرط گرسنگی درون سطل آشغالهای بزرگ سر چهارراهها یـا کنار بیمارستان و رستوران و کلیسا دنبال خوراکی مـیگشتند و هر نوع مواد خوراکی هرچند آلوده کـه بدست مـی آوردند را مـیخوردند. بهمـین دلیل رنگ و رویشان زرد و بدنشان نحیف بود. اغلب درون این فصل ِ سرما ٬ دچار مریضی مـیشدند و دائم سرفه مـید. گویی جمعی مسلول بودند کـه به اجبار بـه بیگاری کشیده شده اند.
ایزابلا تمام این شرایط را مـیدید و متوجه شده بود کـه اوضاع روزبروز فاجعه آمـیزتر مـیشود. تنـها چیزی کـه خلوت گزنده و ابعاد وسیع دردهایش را اندکی تسکین مـیداد و لبخندی کمرنگ بر لبش مـینشاند این بود کـه بزودی با بعد اندازش مـیتواند به منظور آنتونی عروسک بخرد. آری . یکی از همان هزاران عروسک تولید شده درون کارخانـه ای کـه در آن ساعات طولانی زحمت مـیکشید و رنج مـیبرد.
چند روز بعد بـه کمک و یـاری یکی از کارگران کـه نسبت دوری با معاون کارخانـه داشت٬ ایزابلا موفق شد عروسک رابین هود را با قیمتی نسبتاً ارزانتر از فروشگاهها خریداری کند. البته آقای ریکدام و معاونش ٬ مابه التفاوت قیمت تمام شده و قیمت توزیع بـه فروشگاهها کـه رقمـی قابل توجه نیز بود را همواره مخفی مـینمودند ولی بهرحال ایزابلا رابین هود را نـه بـه قیمت تمام شده ولی با قیمتی مناسبتر از فروشگاه ٬ خرید و با اشتیـاق منتظر فرا رسیدن جشن تولد آنتونی بود کـه اتفاقاً بـه روز یکشنبه هم مـی افتاد و بنابراین ایزابلا دیگر نیـازی بـه التماس به منظور گرفتن مرخصی نداشت.
یکشنبهء مورد نظر فرا رسید. ایزابلا مثل تمام روزهای تعطیل تصمـیم داشت درون پیوند با گذشته ٬ ابتدا بـه جنگل برود و ساعتی را درون آنجا سپری کند. بـه درختان بلوط و افرا نگاه کرده ٬ بـه سروی بلند تکیـه زند و با آهوهای زیبا و گوزن های جسور ِ جنگل همکلام گردد و گاه آواز بخواند و سرودهایی کـه تثبیت کنندهء خاطرات درخشان بود را بـه حافظه و ذهن جنگل پیشکش نماید.
عروسک را کـه موهایی مشکی و پیراهنی سبز کمرنگ و شلواری سبز پررنگ داشت وچکمـه های قهوه ای بر پایش جلوه مـیکرد و کلاهی پردار بر سرش ٬ درون کاغذی پر از عگل کادوپیچی کرد و بسته را داخل سبدی کـه مواقع دیگر نان و پنیر و گهگاه مـیوه درون آن مـیگذاشت ٬ قرار داد. بـه ماری مـیچرلی کـه همواره از همصحبتی دلنشینش لذت مـیبرد گفته بود که برای ناهار منتظرش نباشد. آنگاه پیراهن نارنجی محبوبش را پوشید و در برابر آینـه قدری آرایش کرد. کمـی پودر و رژ گونـه بـه صورتش زد و لبهایش را با رژسرختر و براقتر. چندتار مویش را ریخت رشانی اش. البته مـیخواست با سنجاق سر و روبانـهای اکلیلی موهایش را هم زیبا بیـاراید ولی چون که تا غروب و زیر کلاه ٬ موهایش خراب مـیشد از آراستنشان منصرف شد. کتش را پوشید و با شال گردن و کلاه هماهنگ نمود. سپس سبد حاوی کادوی تولد را برداشته و بطرف جنگل حرکت کرد.
ایزابلا درون حین قدم زدن و ساعتها بعد از رسیدن بـه جنگل ٬ ناخودآگاه این چند سال اخیر زندگی اش را مرور مـیکرد. گاه لبخند بر لبش مـینشست و گاه اخم بر پیشانی اش.
صبحانـه را خیلی دیر و خیلی هم زیـاد و مفصل خورده بود٬ از همـینروی وقتی دید ساعت از دوی بعداز ظهر گذشته ٬ از اینکه احساس گرسنگی نکرده بود ٬ تعجب نکرد. سبد محتوی هدیـهء تولد را روی کوتاهترین شاخهء درختی کـه در نزدیکی اش بود گذاشت و پای درخت نشست. دقایقی چشمانش را بست و باز بـه اندیشـه فرو رفت…. نفهمـید چند دقیقه درون اینحالت بود ولی یکباره با صدای بم یک مرد کـه پرسید: «چه شده؟» چشمـهایش را گشود و حیرتزده نگریست. مرد را دید. درست روبرویش ایستاده بود. مرد کمـی نزدیکتر شد و دوباره پرسید:«خانم! چه اتفاقی افتاده؟ آیـا حالتان خوبست؟».
ایزابلا بطرز غریبی از دیدن آن مرد تنومند بـه وجد آمد. این مرد را بار ِ گذشته و فقط چند ثانیـه دیده بود. همان یوزپلنگ وحشی. روزی کـه داشت ترانـهء «تمام گلها به منظور تو» را مـیخواند و پس از پایـان شعر٬ همـین مرد پشت سرش ظاهر شده و برایش کف زده بود و آنگاه گفته بود: «تمام گلها به منظور چهی ست؟ خوش بحالش»…. آری. این همان مرد بود کـه بطور عجیب و سریعی هم غیب شده بود!
ایزابلا هیجانزده از جای برخاست و سلام کرد. لبخندی عمـیق سراسر چهرهء مرد را پوشاند. ایزابلا کمـی شرمگن بطرفش رفت و گفت:»حالم خوبست. فقط… فقط…. نشسته و داشتم فکر مـیکردم. نمـیدانم… شاید هم خوابم بود…. نمـیدانم…»
مرد کـه اعتماد و نیرومندی وجود و سلامت اراده اش٬ موج درون موج بر جان ایزابلا مـینشست با آرامشی زلال پرسید:«خانم! با پوزش. تصور مـیکنم قدری شما را ترسانده ام «.
ایزابلا بـه علامت منفی سرش را تکان داد و گفت: » نـه! نـه ! بهیچوجه! نـه اینبار و نـه بار قبل کـه دیدمتان اصلاً مرا نترساندید. فقط تعجب کردم. همـین!»
مرد پرسید: » از چه تعجب کردید؟ حال آنکه من بیش از شما متعجبم کـه یک خانم جوان هر هفته درون روزهای تعطیل درون جنگل چه مـیکند؟ آنـهم تک و تنـها».
ایزابلا پاسخ خاصی نداشت. نمـیدانست چه بگوید کـه مرد را قانع کند. بهمـین دلیل از جواب طفره رفت و گفت: «چه خوب شد کـه امروز برف و باران نبارید وگرنـه سبدم خیس مـیشد». بعد بطرف درخت برگشت و سبد را برداشت و با لبخند بـه مرد نگاه کرد.
مرد پرسید: «خب. خوشحالم کـه حالتان خوبست و مشکلی ندارید. با اجازه من بروم».
ایزابلا مـیخواست فریـاد بزند کـه نـه! نروید! بمانید لطفا!
ایزابلا مـیخواست بگوید که بعد از آن اولین دیدار٬ هر هفته منتظرش بوده و هر بار کـه ترانـهء گلها را خوانده بیـادش افتاده.
ایزابلا مـیخواست التماس کند کـه آن مرد پیشش بماند.
بجای این حرفها ٬ ایزابلا نگاهش را از چهره ء مرد بـه سبدی کـه در دستش بود معطوف کرد و با لحنی تاسفبار گفت: «دیگر من هم حتما بروم».
مرد گفت: » چطور!؟ شما کـه معمولاً که تا دم غروب درون جنگل مـی ماندید؟ «
ایزابلا با شگفتی پرسید: » شما اینرا از کجا مـیدانید!؟؟؟»
باز لبخندی گرم صورت مرد را جذابتر کرد. آنگاه گفت: » پیروز باشید. که تا بعد «.
هنوز چند قدم دور نشده بود کـه ایزابلا با صدای بلند سوال کرد:» راستی! اسم شما چیست؟» مرد بی آنکه برگردد جواب داد:» سانتینو پلدی».
ایزابلا باز داد زد کـه :» من هم حتما بروم منزل م. جشن تولد آنتونی است. زادهء کوچولویم. «
ولی مرد رفته بود……
ایزابلا با بخاطر آوردن آنتونی و با اینـهمـه دلتنگی بعد از هفته های طولانی کـه و زاده اش را ندیده بود با اشتیـاق جنگل را ترک و بطرف منزل ش رفت.
جشن تولد تقریباً ساده و خانوادگی برگزار شد. بجز و دو تن از عموهای آنتونی و یکی از همسایـه های دیگر نبود. اسکات و نلی هم از دیدار ایزابلا خیلی خوشنود شده بودند و البته او را بخاطر اینکه خود را درون محذور قرار داده و مدتی بـه آنجا نرفته دوستانـه ملامت د. ایزابلا وقتی هدیـه را بـه آنتونی داد خودش بیش از آنتونی ذوق کرده و خوشحال بود. بهرحال همگی ساعاتی خوب و خوش را پشت سر گذاشتند و بعد از پایـان جشن و خوردن شام ٬ ناتاشا و عمو ساموئل و عمو رولاند٬ خداحافظی کرده و رفتند. البته برادر اسکات یعنی رولاند خواسته بود ایزابلا را با اتومبیل که تا منزل برساند ولی ایزابلا نپذیرفته و تشکر کرده بود. او مـیخواست که تا آخرین ساعات قبل از نیمـه شب را نزد ش بماند و آخر شب با رفتن آخرین مـیهمان یعنی همسایـهء دیوار بـه دیوار نلی و اسکات٬ ایزابلا هم سبد را کـه نلی پر از مـیوه و شکلات کرده بود ٬ برداشت و به خانـه برگشت.
***
تمام کارگران کارخانـهء عروسک سازی روزهای پر تنشی را مـیگذراندند. اعتراض کارگران برای اعادهء حقوق قانونی شان بی اثر بود. ازینجا و آنجا شنیده مـیشد کـه کارگران دیگر کارخانـه ها نیز درون سراسر مون سیتی اوضاع و شرایطی مشابه دارند. حتی با مرگ یکی از کارگران مـهاجر و استخدام شده درون کارخانـهء سیمان با اینکه احساسات تمام مردم شـهر برانگیخته شده بود و مـیخواستند دست بـه تظاهرات بزنند ولی با مـیانجیگری کشیش پنگار تظاهرات لغو شد و دو سه روز بعد هم آتش تند ِ آنـهمـه احساس ِ همدلی ِ مردم نسبت بـه کارگر مـهاجر٬ بـه خاموشی گرایید. شارون کـه یکی از کارگران قدیمـی و باسواد کارخانـه و خوشبختانـه استخدام رسمـی بود تلاش مـیکرد که تا اقداماتی بـه نفع کارگران انجام دهد. اغلب ظهرها درون همان سی دقیقه ای کـه وقت ناهار بود با کارگران صحبت مـیکرد. همـه ٬ سینی غذای خود را نزدیک مـیز شارون مـی بردند و گردش حلقه زده بـه سخنانش گوش مـیدادند. شارون از مشکلات و آسیبهایی کـه در کارخانـه متوجه کارگرانست سخن مـیگفت. از بی آیندگی کارگران قراردادی موقت. از اجحاف درون حق کارگران زن . از بی حقوقی کارگران نوجوان و مـهاجرینی کـه غالباً مریض بودند. او از کارگران مـیخواست کـه در برابر اینـهمـه ناملایمات سکوت نکنند و یـا با توپ و تشرهای معاون کارخانـه و حتی از تهدیدهای آقای ریکدام نترسند و عقب نشینی نکنند.
خیلی از کارگران ٬ شارون را تحسین مـید ولی چند تن هم بودند کـه پشت سرش حرف مـیزدند و از وی بدگویی مـینمودند. مثلاً یکی از کارگران شارون را متهم مـیکرد کـه مـیخواهد با ایجاد اغتشاش بهانـه ای موجه بدست ریکدام بدهد که تا با اخراج تمامـی کارگران رسمـی ( غیر از خود شارون) جا به منظور استخدام کارگران مـهاجر و نوجوانان با ناچیزترین مـیزان دستمزدها باز شود. شارون بـه این تهمتها و حرفهای یـاوه اهمـیت نمـیداد و هر روز با کارگران درون ناهارخوری کارخانـه بـه گفتگو مـینشست. بالاخره این هفته هم با تمام کشمکشـهایش بپایـان رسید و یکشنبه آمد. روز تعطیل. روز رفتن بـه کلیسا به منظور اکثریت و روز تفکر به منظور اقلیت. ایزابلا موقع ناهار با ماری مـیچرلی درمورد مسائل مختلفی کـه در کارخانـه پیش آمده بود صحبت کرد. ماری معتقد بود از آنجا کـه تمامـی این مشکلات درون کارخانـه ها به منظور زنان سنگینتر و عواقبش حادتر و غیرقابل جبرانست حتما زنان کارگر نیز درون تشکلهای اعتراضی حضور یـابند. او مـیگفت :» علیرغم تمام گرفتاریـها و امور دردآور و بغرنجی کـه در کارخانـه به منظور کارگران زن و مرد و کودکان اتفاق مـی افتد ولی آینده ای روشن فرا روی کارگرانست». ماری اطمـینان داشت که با حضور زنان کارگر و اتحاد یکپارچهء زنان و نقش فعالشان درون تجمعات و اعتراضات درون کنار مردان و در صفوف مقدم قرارگرفتن زنان درون تشکلهای کارگری ٬ خیلی زودتر از آنچه کـه تصور مـیرود مـیتوان صاحبین کارخانـه ها را وادار بـه تسلیم کرد و حق و حقوق کارگران را بازپس گرفت.
ایزابلا بعد از رفتن ماری کـه قرار بود بـه مادرش سر بزند٬ اگرچه هوا برفی بود اما به منظور رفتن بـه جنگل آماده شد. هیچ برف و باران و توفان و تگرگی قادر نبود ایزابلا را از حرکت بسوی جنگل بازدارد چراکه ایزبلا سوای عشق بـه قدم زدن درون جنگل آنـهم درون دل زمستان پر رمز و راز٬ حالا دیگر شوق دیدار مردی را داشت کـه حس مـیکرد منتظرش است. او سخت عاشق مردی شده بود کـه اسمش سانتینو بود. سانتینو پلدی…. این نام خوشآهنگ را یک هفته بود کـه زیرزمزمـه کرده بود و شبها چهرهء مرد را بجای تصویر خویش درون آینـه مـیدید.
***
ایزابلا با رسیدن بـه جنگل بـه همان منطقه ای رفت کـه بار گذشته سانتینو را دیده بود. سعی کرد تخته سنگی پیدا کند و روی آن بنشیند چون زمـین از بارش برف سبکی کـه صبح آمده بود حسابی سخت و یخزده بود٬ هرچه نگاه کرد سنگی نیـافت و بناچار پای یکی از درختان و روی زمـین و خاک یخ بسته نشست. چند دقیقه ای نگذشته بود کـه احساس کرد سرمای زمـین غیرقابل تحملست. از جا برخاست. همـین موقع دو که تا خرگوش سریع از برابرش رد شدند. ایزابلا با خود اندیشید کـه اگر قدم بزند سرما را حس نخواهد کرد ولی نگران بود کـه پیـاده روی که تا مسافتی دور ممکنست باعث شود کـه با سانتینو مواجه نشود و او را نبیند. بهرصورت درون همان نزدیکیـها قدم زد و برای سرگرم ساختن خود شروع کرد بـه خواندن سرودها و ترانـه هایی کـه دوست مـیداشت. سرود «زمستان سرخواهدآمد» و بعد چند ترانـه ء عاشقانـه. درون مـیان شعر زیبای نرگسها صدایی شنید. اطرافش را نگاه کرد. دنبال سانتینو مـیگشت ولی بجای او جوان لاغری را دید کـه به چابکی از یک درخت بالا رفت و از بالای شاخه های درخت٬ بقچه ای را برداشته و باز فرز و تیز از درخت بـه زیر آمده و دوان دوان از آنجا دور شد. ایزابلا حیرتزده مانده بود و با خود مـیگفت: «عجب! بعد این جنگل آنقدرها هم کـه من فکر مـیکردم خلوت و سوت و کور نیست!» هنوز از بهت دیدن آن جوان خارج نشده بود کـه صدای گرم و عمـیق سانتینو او را بخود آورد.
– «سلام خانم. اینجایید؟ چرا شگفتزده هستید؟»
– «سلام آقای سانتینو پلدی. راستش همـین الان پیش پای شما یک جوان باریک و لاغر را دیدم کـه مثل گربه از آن درخت ( با دست بسمت درخت اشاره کرد) بالا رفت و چیزی را برداشت و دوان دوان ازینجا دور شد. من خبر نداشتم کـه این جنگل کوچک سکنـه ای هم دارد. البته تمام قسمتهای جنگل را ندیده ام ولی شاید باور نکنید کـه در این دو سه سالی کـه به جنگل مـی آیم هیچگاهی را ندیده بودم. بخصوص افرادی کـه اصلاً نمـیشناسمشان».
سانتینو پلدی جواب داد: » خانم. آن جوانی کـه دیدید را منـهم دیدم و مـیشناسمش. نگران نباشید».
ایزابلا کـه گونـه ها و نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود بـه نرمـی خنده ای کرد و گفت: «نـه. نگران نمـیشوم. من معمولاً متعجب مـیشوم٬ نـه نگران».
سانتینو گفت: «حضور زن جوانی همچون شما درون جنگل آنـهم درون زمستان ٬ اعجاب انگیزتر ازهر چیز دیگریست «. بعد نزدیک ایزابلا شد و پرسید: » آیـا سردتان است؟ بنظرم دارید مـیلرزید». ایزابلا گفت:» بله. کمـی سردم است». بعد نگاهش را بـه چشمان سانتینو دوخت و با قدری تمنای نـهفته درون لحن کلامش پرسید: «مایلید با هم قدم بزنیم. البته اگر کار مـهمتری ندارید».
سانتینو پذیرفت و آنگاه شروع د بـه قدم زدن درون مسیری کـه بطرف غرب جنگل مـیرفت. سانتینو سعی مـیکرد آهسته تر راه برود که تا ایزابلا پشت سرش نماند و ایزابلا هم تلاش داشت گامـهایش را با سانتینو هماهنگ کند و در کنارش باشد.
ایزابلا به منظور اینکه سر صحبت را باز کرده باشد گفت: من روزهای تعطیل بـه جنگل مـی آیم که تا در خلوت و آرامش بـه حل مشکلات فکر کنم ولی اغلب راه حل مناسبی هم پیدا نمـیکنم.
سانتینو پرسید: «مشکلات شما چیست؟»
ایزابلا گفت: «مشکلات من زیـادست. درواقع تمام نگرانیـها و دغدغه های دنیـا».
سانتینو گفت: » کلی گویی نکنید. برایم مثال بزنید کـه مثلاً چه نوع دغدغه ای دارید؟»
ایزابلا اتفاق ناگواری کـه برای رزا والت همکار کارخانـه اش پیش آمده بود را تعریف کرد. از اعتراض و تقاضای کارگران به منظور تعمـیر و تعویض دستگاههای مستهلک و بی توجهی آقای ریکدام بـه خواست کارگران و توبیخ و تهدید آنـها و سپس اخراج رزا والت. از استخدام شماری مـهاجر بی پناه و آواره و بکار گماردن کودکان فقیر و بی خانمام درون کارخانـه. از مرگ یکی از کارگران مـهاجر و بی اعتنایی فرماندار نظامـی شـهر بـه مرگ او و بدتر از همـه بی توجهی کشیش پنگار بـه وضعیت زندگی کارگران و فقرا و محرومـین علیرغم موعظه های آبدارش درون کلیسا.
ایزابلا حتی موضوع خرید عروسک را هم تعریف کرد و در پایـان گفت کـه : «گاهی احساس مـیکنم انسانـها محکوم بـه زندگیـهایی از پیش تعیین شده هستند چون آنـها کـه بر وضع معیشت و زندگی خود معترضند هرچه تلاش مـیکنند قادر بـه تغییر سرنوشتشان نیستند و در عوض جماعتی اندک بر گردهء مردم سوار شده اند و از حاصل زحمات و کار آنـها به منظور خود زندگیـهای اشرافی مـیسازند. درواقع دسترنج زحمتکشان تماماً نصیب صاحب کارهایشان مـیشود. حال کارخانـه باشد یـا معدن یـا ادارات دولتی فرقی نمـیکند. معلمـین و پرستاران و دیگر کارکنان اداری همـه درون محرومـیت بسر مـیبرند٬ طوریکه اگر یکماه کار نکنند و دستمزد نگیرند از زندگی ساقط مـیشوند. اما درون عوض صاحب کارها ٬ کارخانـه دار و معدن دار و زمـیندار و حتی …آری حتی همان کشیش پنگار هیچوقت کار نمـیکنند و زحمت نمـیکشند و فقط دستور مـیدهند یـا موعظه مـیکنند اما زندگی بسیـار مرفه و لوو حسابهای بانکی چاق و چله ای دارند. حتی فرماندار نظامـی هم زحمت نمـیکشد و تنـها کارش سرکوب و دستگیری و به محکمـه کشاندن مردم هست اما او نیز بسیـار ثروتمندست. چه کشیش پنگار چه آقای رودی نو فرماندار نظامـی درون خصوص اعتراضات کارگران حاضر نشدند بـه دردها و مشکلات و بدبختیـهای مردم گوش دهند و فقط آنـها را بـه سکوت واداشتند».
سانتینو گفت: » آیـا شما خبر دارید کـه کشیش پنگار یکی از سهامداران و شرکای کارخانـه است؟ آقای شما خبر دارید کـه آقای رودینی ٬ فرماندار نظامـی ٬ یکی از سهامداران معدن مس است؟»
ایزابلا با شگفتی گفت: «جدی!؟ نـه. من خبر نداشتم. بعد چرا با ریکدام یـا دیگر کارخانـه دارها و صاحب معدن صحبت نمـیکنند؟ چرا به منظور بهبود وضع معیشت مردم اقدام نمـیکنند؟»
سانتینو گفت: » آیـا شما توقع دارید کـه سرمایـه دار بر علیـه سرمایـه و ثروتش اقدام کند؟ تمام قدرت و نفوذ این افراد بخاطر اینست کـه بر مصدر امور اقتصادی هستند و شریـان پول و ثروت جامعه درون دستشان است. از همـین طریق تمام قوا را به منظور سرکوب مردم بخصوص کارگران بسیج کرده اند که تا هر صدای مخالف و معترضی را خفه کنند و همچنان ثروتها را ببلعند. درون همـین اعتراضات اخیر کارگران کارخانـه شما دیدید کـه جز سرکوب عریـان چیزی به منظور سرمایـه داران نمانده است. اتوریتهء آنـها از بین رفته و قوانینشان دیگر هیچ مشروعیتی نزد مردم ندارد».
ایزابلا گفت: «حالا حتما چه کرد؟ وقتی کارگران و محرومـین بـه وضع بد اقتصادی اعتراض مـیکنند ٬ یـا توسط کشیش پنگار بـه آرامش و سکوت دعوت مـیشوند یـا بوسیلهء آقای رودینی سرکوب مـیگردند. راه حل چیست؟»
سانتینو پاسخ داد: « باید واقعیت را قبول کرد. هرچند تلخ ولی حتما پذیرفت کـه این مردم با این سطح از آگاهی ٬ با این سطح از شعور اجتماعی ٬ درون همـین حد باقی خواهند ماند. اینجاست کـه نقش «عنصر پیشگام روشن» مـیشود».
ایزابلا گفت :» متوجه منظورتان نمـیشوم».
سانتینو توضیح داد کـه : » خوب دقت کنید چه مـیگویم. ببینید. تنـها راه ما روشنگری است. روشن فکری. حتما یـاد بگیریم کـه به جای پرسیدن از کشیش پنگار خودمان فکر کنیم . حتما یـاد بگیریم کـه صاحبین سرمایـه با دست خودشان حق و حقوقمان رابه ما تقدیم نمـیکنند بنابراین حتما خودمان حقمان را بگیریم. اما که تا زمانیکه بـه حقوق خود آشنایی نداشته باشیم قادر بـه بازپس گیری اش نیستیم. قشر آگاه جامعه حتما روشنگری کنند. تمام اقشار جامعه را حتما آگاه نمایند. به منظور مبارزه با تاریکی کافیست کـه یک شمع روشن کنید».
ایزابلا گفت:» چند وقت پیش درون روزنامـه مقاله ای مـیخواندم کـه بسیـار جالب بود. تقریباً شبیـه همـین صحبتهای شما بود. اما متاسفانـه کارگران و طبقهء محروم اهل روزنامـه و کتاب خواندن نیستند. من خودم هم تصادفاً آن مقاله را دیدم. درون خانـهء خانم ماری مـیچرلی بودم و در موقعی کـه او داشت قهوه درست مـیکرد روزنامـه را از روی کاناپه برداشتم و چون با مارکر دور این مقاله خط کشیده شده بود توجهم را جلب کرد و خواندم. وگرنـه ما کارگران کـه از صبح زود بـه سر کار مـیرویم و شب خسته و کوفته برمـیگردیم و نیمـی از روزهای تعطیل را هم درون کلیسا و مراسم مذهبی هستیم فرصت به منظور مطالعه نداریم».
سانتینو جواب داد: «تمام اینـها بهانـه است.ی کـه به بهبود شرایط زندگی خود مـی اندیشد و خواستار تغییر اوضاع و رفع محرومـیتها و ایجاد عدالت اجتماعیست حتما بداند و آگاه شود. احقاق حقوق کارگران یک مبارزه است. به منظور مبارزه هم حتما قوی و مسلح بود. سلاح ما آگاهی ست. دانش هست و انتقال این آگاهی ها. بعد برنامـه ریزی و مشخص راه. فراموش نکنید کـه کشتیبان بدون نقشـه ٬ هرگز بـه ساحل نمـیرسد». سپس سانتینو بـه ساعت خود نگاه کرد و گفت: «خب. خانم. من حتما بروم. تصور مـیکنم شما هم بهترست بیش ازین درون جنگل نمانید. هرلحظه احتمال دارد بارش برف آغاز شود و ممکنست شما راه را گم کنید».
ایزابلا بقدری مجذوب صحبتهای سانتینوشده بود کـه دلش نمـیخواست از او جدا شود ولی چاره ای نبود. دستکش را از دست خود خارج کرد و با سانتینو دست داد و گفت: «خیلی خوشحال شدم کـه شما را دیدم وگفتگو کردیم».
سانتینو دست ایزابلا را بـه گرمـی فشرد وبه احترام سرش را اندکی خم کرد وگفت:«پیروز باشید. که تا بعد».
سانتینو چند قدم دور شده بود که ایزابلا صدایش کرد: » آقای سانتینو پلدی! ببخشید کـه من فراموش کردم خودم را معرفی کنم. اسم من ایزابلاست «.
سانتینو تبسم کردو گفت: «خانم ایزابلا. از آشنایی بیشتر با شما و بخاطر اعتماد و مـهرتان از دعوت بـه پیـاده روی و گفتگو ٬ سپاسگزارم «. آنگاه با گامـهایی بلند بطرف منتهی الیـه غرب جنگل رفت و پشت انبوه درختان از نگاه ایزابلا ناپدید شد.
ایزابلا مـیدید کـه این مرد فوق العاده محترم و با شخصیت است. گامـهایش نیز محکم و استوار. ایزابلا احساس مـیکرد کـه دیگر بعد از این تاب ندیدن و جدایی از این مرد را نخواهدداشت. سانتینو پلدی…. آری. او همانی بود کـه او یک عمر دنبالش گشته بود. مردی از جنس سنگ و گل سرخ……
***
مردم ِ مون ستی رفته رفته دچار گرفتاریـهای بیشتری مـیشدند. صاحبین کارخانـه ها بـه بهانـهء گران شدن مواد خام و محدودیت خرید آنـها ٬ قیمت تولیدات خود را افزایش مـیدادند. صاحب معدن بعد از استخراج مقادیر زیـادی از ذخائر و ثروت معدن ٬ و بدست آوردن ثروت نجومـی بی آنکه حقوق چندماه کارگران را کـه به تاخیر افتاده بود پرداخت کند٬ تمام دارایی و اموال نقدی اش را برداشت و فرار کرد. برادر زن آقای رودینی فرماندار نظامـی با پارتی بازی و حمایتهای غیرقانونی دستگاه انتظامـی و قضایی بخشی از جنگل را به منظور ب و قطع درختان و فروش چوب و الوار مورد بهره برداری قرار داده بود. دریـاچهء زیبای مون سیتی رفته رفته بی آب و خشک مـیشد و کشاورزان اطراف دریـاچه قادر نبودند زمـینـهای خود را مورد کشت قرار دهند. چندین تن از کودکان کار بر اثر سرما و یـا گرسنگی و بیماری مرده بودند. تعدادی از مـهاجرین بخاطر اینکه دستمزدهایشان حتی کفاف سیر شکمشان را هم نمـیداد دست بـه سرقت و زورگیری زده بودند. دارو و لوازم پزشکی بـه دلایلی نامشخص وارد شـهر نمـیشد و پزشکان قادر بـه درمان مریضها نبودند و مقداری دارو هم کـه بطور قاچاق وارد شده بود و در تنـها داروخانـهء مرکزی شـهر قابل تهیـه بود ٬ فاسد و تاریخ گذشته بودند طوریکه باعث مسمومـیتهای شدید برخی اهالی شـهر و مرگ یک کودک گشت. اگرچه دکتر داروخانـه با شکایت مردم بـه دادگاه کشیده شد اما قاضی وی را تبرئه کرد.
بر اثر التهابات و نوسات اقتصادی بعضیـها کـه اندک بعد اندازی داشتند سعی مـید پول خود را از بانک خارج و به طلا تبدیل کنند. بانکها با هر تزویر و ترفندی بود تلاش مـید نقدینگی مردم را جذب خود کنند ولی پرداخت وام را قطع نموده و در عوض وارد معاملات عجیب و غریبی شده بودند کـه هر از گاه گندش درون مـی آمد.
ایزابلا مثل هر هفته یکشنبه ها بـه جنگل مـیرفت اما دو سه هفته بود کـه سانتینو را نمـیدید. بعد با غم و اندوهی سنگین از ندیدن سانتینو جنگل را ترک مـیکرد. اما درون چهارمـین هفته کـه دیگر پاک ناامـید شده بود سانتینو پیدایش شد. ایزابلا اینبار او را از دور دید و بطرفش رفت. با شوق سلام کرد و دستکشـهایش را درآورده و با وی دست داد.
سانتینو با لحن عمـیق و گرم با تبسم گفت:» مـیبینم کـه تسلیم زمستان نشدید!»
ایزابلا جواب داد: «من اگرچه خیلی سرمایی هستم ولی خیـال ندارم تسلیم زمستان شوم بخصوص کـه جنگل درون زمستانـها خیلی سحرآمـیز بنظر مـیرسد و مرا بطرف خود مـی کشد. بنظرم این جنگل ٬ عاشق است».
سانتینو با صدای بلند خندید: «هاهاهاا….سحرآمـیز و عاشق. شما مثل شاعرها حرف مـیزنید». بعد ادامـه داد که:«خبر دارید این عاشق سحرآمـیز را دارند نابود مـیکنند؟ خبر دارید کـه بخش اعظمـی از درختان ضلع شمالی جنگل را قطع کرده و چوبها را فروخته اند و پولش را بـه جیب زده اند؟ «.
ایزابلا با ناراحتی و تاسف گفت: «بله. متاسفانـه همـینطورست. حتی شنیدم کـه تعدادی از اهالی بـه قطع درختان اعتراض د و جلوی فرمانداری دست بـه تجمع اعتراضی زدند ولی با بالا گرفتن شکایـات و اعتراضات ٬ آقای رودینی ٬ کشیش پنگار را به منظور آرام مردم بـه فرمانداری دعوت کرده است. پنگار هم درون مقابل جمعیت قرار گرفته و با همان مواعظ پوسیده اش مردم را بـه خانـه هایشان بازگردانده هست و سپس درون اولین یکشنبه ای کـه آمد درون کلیسا خطابه ای ایراد کرد. او اعتراضات را نوعی ایجاد اغتشاش و بلوا نامـید و اینگونـه کارها را غیر الهی شمرده و از مردم خواسته هست که بـه تقدیر الهی راضی باشند و خواست خدا را محترم بشمارند».
سانتینو گفت: «مذهب درون خدمت سیـاست و سرمایـه هست و ابزار حفظ و بقای سرمایـه داران و موجب نابرابریـهای بیشتر و ظلم و بیعدالتیست. درواقع وظیفهء مذهب درون نظام سرمایـه داری اینست کـه مردم را درون جهل و بیخبری از حقوق انسانی و اجتماعی و سیـاسی شان نگهدارد که تا طبقهء ستمدیده بـه حق و حقوق خود آگاه نشوند و در برابر ستم و استثمار قیـام نکنند. درون این مـیان طبقات زحمتکش و کارگران درون استثمار دو گانـه ای بسر مـیبرند. از یکسو مورد ستم عمومـی و ملی هستند یعنی همان ظلمـها و بی حقوقیـهایی کـه گریبان تمام مردم را گرفته و از سوی دیگر تحت ستم و استثمار سرمایـه داران و صاحبین کارخانـه ها بر آنـها روا مـیدارند. کشیش پنگار بنوعی ابزار دست آقای ریکدام و آقای رودینی است. رودینی ِ سرکوبگر هرجا کم بیـاورد و نتواند صداها را خفه کند از کشیش پنگار استفاده مـیکند «.
وقتی سانتینو از سخن باز ایستاد ٬ ایزابلا رشتهء کلام را بدست گرفت و گفت: «همـینطورست کـه مـیگویید. مثلاً درون مورد خانم رزا والت همـینطور شد. درون مورد مـهاجر کارگری هم کـه از مریضی مرد همـین وضع پیش آمد. هم اکنون کارگران هیچ تضمـین شغلی ندارند. کودکان و زنان و مردان سالخورده درون سطل آشغالها دنبال خوراکی و یـا اشیـای بـه درد بخور مـیگردند. نـه فقط سالخورده ها… حتی ریچارد…. ریچارد بعد از مرگ پدرش تنـها نان آور خانواده هست که در کارگاه پوشاک کار مـیکرد. او بخاطر اعتراض بـه اجحاف درون حق یکی از کارگران زن کـه سن و سال بالایی داشت و کمک بـه انجام کارهای آن زن توسط صاحب کارگاه مواخذه شد. اما ریچارد نـه تنـها پشیمان نبود بلکه سر صاحب کارش داد زد کـه چرا تبعیض قائل مـیشود؟ صاحب کارش هم او را بـه رودینی سپرد. نـهایتاً بعد از دستگیری توسط فرماندار رودینی و مدتی بازداشت و زندان بـه سیگار کشیدن کشیده شد و حالا هم الکلی شده است. او فقط بیست سال دارد ولی روزی دو پاکت سیگار دود مـیکند و هرچه هم بدست مـی آورد مـیخرد و همـیشـه مست است. دیگر مدتهاستی بـه او کار نمـیدهد و حالا او درون زباله ها و اشیـای کهنـه دنبال لوازمـی مـیگردد که تا بلکه بعد از تمـیز و تعمـیر ٬ قابل فروش باشد». سپس تمام دیده ها و شنیده هایش را درون کارخانـه به منظور سانتینو تعریف کرد.
ایزابلا و سانتینو درون حین صحبت ٬ مسافتی طولانی راه رفته بودند. سرما هم برایشان محسوس نبود ٬ گویـا همگامـی و دوشادوش ِ هم راه پیمودن ٬ سرما را بی تاثیر کرده بود. ایزابلا بنظرش رسید کهی را درون پس ِ درختها مـیبیند. بـه سانتینو گفت:» آنجا را نگاه کنید! آنچه مـیبینم نـه آهوست و نـه گوزن. اما چهی مـیتواند باشد؟»
سانتینو کـه به همان سمت نگاه مـیکرد گفت: » او روبن است. قبلاً یکبار او را دیده اید. یـادتان هست؟»
ایزابلا فوری گفت: » اوه… همان پسری کـه مثل گربه از درخت بالا مـیرود!؟ بله. یـادم هست. اما اینجا چکار مـیکند؟»
سانتینو پیش از اینکه پاسخ ایزابلا را بدهد با قدمـهایی بلند و تند بطرف روبرتو رفت. ایزابلا متوجه شد کـه آنـها چند کلمـه با هم صحبت د و بعد دست دادند و سپس جوان لاغر فرز و سریع از آنجا دور شد. ایزابلا درحالیکه بطرف سانتینو مـیرفت نگاهی بـه پیرامونش انداخت و گفت: «من که تا حالا این قسمت جنگل نیـامده بودم».
سانتینو درحالیکه باز درون کنار ایزابلا قرار گرفته بود سمت چپ را نشان داد و گفت: «خانـهء من پشت آن درختهاست؟»
ایزابلا با شگفتی سوال کرد: » درون همـین نزدیکی؟ یعنی خانـه تان درون همـین جنگل است؟ و الان نزدیک منزل شما هستیم؟»
سانتینو گفت: «بله».
ایزابلا بـه فکر فرو رفت. آخ کـه چقدر دلش مـیخواست خانـهء این مرد را یـاد بگیرد که تا هرگز گمش نکند. بعد با لحنی محتاط اما مطمئن بـه سانتینو پیشنـهاد کرد حال کـه نزدیک خانـه اش هستند چه خوبست کـه بروند و یک فنجان چای بنوشند.
سانتینو گفت :«تا یکی دو ساعت دیگر کاری ندارم اما… اما بعد از آن٬ چندتا مـهمان دارم. مـیتوانیم درون این فاصله درون خانـه چای یـا قهوه بنوشیم بشرطیکه شما زحمت درست ش را بکشید».
ایزابلا با ذوق و شوق درحالیکه شادی تمام وجودش را دربرگرفته بود گفت: «حتما… خیلی هم خوشحال مـیشوم».
سپس دقایقی طول نکشید کـه در خانـهء سانتینو بودند و ایزابلا سرگرم درست قهوه.
سانتینو نشسته بود و ایزابلا را تماشا مـیکرد. ایزابلا با کمـی دستپاچگی دو لیوان بزرگ قهوه را روی مـیز گذاشت و پرسید: «قهوه را درون لیوان ریختم و نـه درون فنجان! از نظر شما ایرادی ندارد؟»
سانتینو خندید و گفت: «نـه عزیز. هیچ ایرادی ندارد».
بعد٬ سانتینو گفتگویی کـه نیمـه تمام مانده بود را دوباره ادامـه داد: » خانم ایزابلا. با توجه بـه شرایط ناگوارو غیرقابل تحمل اقتصادی ٬ نارضایتی ها روز بـه روز افزایش خواهد یـافت. نارضایتیـها ٬دامنـهء اعتراضات را گسترده تر مـیکند و این اعتراضات کـه درواقع مبارزات حق طلبانـه عنصر اجتماعی هست باید از پراکندگی و به هرز رفتن درون امان بماند. درون شرایط فعلی نقش عنصر پیشگام درون اینجا اهمـیت پیدا مـیکند. حضور روشنفکران درون مـیان توده ها و انتقال آگاهی. اگرکه اعتراضات کارگران و دیگر طبقات محروم و ناراضی٬ تاکنون بـه ثمر نرسیده شاید از کم کاری روشنفکران ما بوده است. حالا چرا کم کاری؟ چون رابطهء روشنفکران از جامعه قطع شده. روشنفکران درون مـیان جامعه نیستند. ابزار هم ندارند. هری ابزار خود را مـیخواهد. سپس اینجا موضوع پر فاصله ها مطرح مـیشود. دور از مردم و مبارزهء تئوری بیفایده است. درحال حاضر نقش یک عنصر روشنفکر اینست کـه به تشکیل مجامع عمومـی و قانونی مبادرت ورزد. درون پوشش خانوادگی و دوستانـه. یک عنصر روشنفکر درون این شرایط حتما راهکارها و برنامـه هایی ارائه دهد. البته موانعی سر راه روشنفکران قرار دارد اما با پر فاصلهء فیمابینشان با مردم و با انتقال دانش و آگاهی ٬این موانع برطرف خواهدشد. یک عنصر مترقی زمانی مـیتواند مردم را جذب کند کـه درد آنـها را بشناسد.»
ایزابلا پرسید: «بنظر شما چگونـه مـیتوان آگاهی ها را منتقل کرد؟»
سانتینو پاسخ داد: «همانگونـه کـه گفتم ٬ با تشکیل مجامع عمومـی. جلسات تحلیل بگذارید. بـه نظرات همـه گوش کنید. اصلاً نخواهید کـه همـه بـه نتیجهء شما برسند. این مـهم نیست . مـهم اینست کـه شمعی را روشن کنید! فراموش نکنید کـه ما درون یک دوران گذر هستیم. رنسانس فکری ِ مردم ما درون راه است».
سانتینو و ایزابلا بیش از یکساعت با هم صحبت د و بعد٬ از آنجایی کـه سانتینو گفته بود چند تن مـیهمان دارد ایزابلا نمـیخواست بیش از آن مزاحم سانتینو بشود و از همـینروی با آرزوی دیداری دوباره ٬ خانـهء سانتینو را ترک نموده و راهی شـهر و منزل ش شد و با خود فکر مـیکرد کـه امروز چقدر روز خوبی بود….
***
زمستان تمام شده و بهار آمد. اما بهاری پر التهاب. مردم کـه در عرض چند ماه شرایط زندگیشان بشدت بدتر شده بود همـه جا از بی لیـاقتی روسا حرف مـیزدند. از ناشایستگی قاضی و دستگاه قضایی. از دزدیـها و غارتگری کارخانـه داران و زمـینداران بزرگ. از پارتی بازی مدیران ادارات دولتی. از بیرحمـی دستگاه پلیسی و نظامـی. از حقه بازیـهای بانکداران. از گرانیـها و تورم سرسام آور و مسکنت و بدبختیـهایی کـه جان همـه را بهرسانده بود. از بیکاری و بیماری و حتی کاهش ازدواجها بخاطر نامساعد بودن شرایط مالی. درون کارخانـه های مختلف٬ کارگران کـه همـه ناراضی بودند دست بـه اعتراضات درون کارخانـه ای مـیزدند ولی هر بار با وعده و وعیدهای صاحب کارخانـه ساکت مـیشدند. تعداد زیـادی از کارگران نیز کـه تن بـه سکوت نمـیدادند از کار اخراج مـیشدند. ایزابلا روزهای یکشنبه با ماری مـیچرلی درون مورد حوادثی کـه در طول هفته درون کارخانـه رخ داده بود گفتگو مـیکرد و ماری او را تشویق مـینمود کـه هرچه بیشتر زنان کارگر را دعوت بـه حضور درون اعتراضات گسترده کند. ماری مـیگفت: که تا زنان وارد مبارزه نشوند مبارزات بـه ثمر نخواهدرسید و برابری بدست نخواهدآمد.
ایزابلا با وی همعقیده بود و در کارخانـه زنان همکارش را نیز بـه تجمع و اعتراض فرامـیخواند و رزا والت را برایشان مثال مـی آورد و مـیگفت: اگر بـه همـین اوضاع تن دهیم با سالها سابقه و مـهارت کاری از کار اخراج مـیشویم و نـه بیمـه و حمایتی پشت سر خود داریم و نـه بعد انداز و اندوخته ای. آنگاه با جسمـی فرسوده و شاید مریض چکار مـیتوانیم یم؟ قیمتها نیز کـه روز بـه روز افزایش پیدا مـیکند و در حتی بهترین شرایط هرگز اینطور نبوده کـه قیمت ها بـه نرخ قبلی برگردد. ایزابلا هر آنچه از سانتینو آموخته بود را بـه دوستانش یـاد مـیداد. سعی مـیکرد آنـها را بـه مطالعه ترغیب و تشویق کند. بـه زنان همکارش مـیگفت کـه کشیش پنگار حرفش با عملش یکی نیست٬ فریب موعظه هایش را نخورید. با طرح بعضی سوالات آنـها را بـه فکر وامـیداشت. مثلاً مـیپرسید که: چرا کشیش پنگار کـه مردم را بـه تحمل رنج و فقر و بدبختی تشویق مـیکند خودش فقیر و بدبخت نیست؟ چگونـه سهام کارخانـه ها را خریده است؟ چرا خانـه اش مثل کاخ است؟ نذورات و عواید کلیسا را کجا و به چه مصرفی مـیرساند؟
شارون نیز مثل همـیشـه هر روز درون ناهارخوری به منظور کارگران صحبت مـیکرد و از آنـها مـیخواست کـه در برابر بیعدالتیـها ساکت نشوند.
بتدریج پیوندی مـیان کارگران کارخانـه های مختلف و کارگران از بیکار شدهء معدن و نیز کارگران اخراج شده ایجاد شده بود. کارگران شبها دور هم جمع مـیشدند و با هم بحث و م مـینمودند. درون جمع کارگران معترض زنان نیز حضور پیدا مـید و اگر نظری داشتند نظراتشان شنیده مـیشد.
در این جلسات طرح ها و برنامـه هایی ارائه مـیشد که تا با هرچه بیشتر متشکل و هماهنگ نمودن کارگران زمـینـه را به منظور یک اعتراض عمومـی فراهم سازند.
هفته ها و ماهها بدینگونـه مـیگذشت و مردم روز بـه روز مسلح تر بـه سلاح آگاهی ٬ ترسشان از فرماندار و دستگاه قضایی کمتر و نفرتشان از سرمایـه داران بیشتر مـیشد.
در یکی از یکشنبه ها کـه ایزابلا درون جنگل ٬ سانتینو را دید ٬ درون مورد تمام این موضوعات و رشد فزاینده ای کـه در افکار مردم رخ داده بود گفتگو د. آنروز سانتینو خودش ایزابلا را بـه خانـه دعوت کرد و بعد بـه او گفت کـه غروب تعدادی مـیهمان دارد و اگر ایزابلا مایل باشد مـیتواند درون این جلسه شرکت کند. ایزابلا با خوشحالی پذیرفت و زمانیکه مـهمانان آمدند متوجه شد کـه اغلب اعضای سندیکاهای کارگری و حتی شارون و ماری مـیچرلی از دوستان سانتینو٬ و از مدعوین هستند. از دیدار ماری درون آنجا بقدری شگفتزده و شاد شده بود کـه او را بغل کرد و بوسید. ماری که تا آخر ِ جلسه کنار ایزابلا نشسته بود و دست ایزابلا را مـیفشرد و گاه با نگاهی مـهربان تماشایش مـیکرد. ماری پنجاه و هفت ساله و مجرد بود. مادر سالخورده ای داشت کـه با پسر و عروسش یعنی با برادر و زن برادر ماری زندگی مـیکرد. ایزابلا که تا آنروز هرگز نتوانسته بود حدس بزند کـه این زن ِ تنـها و بسیـار فرزانـه و آگاه ٬ یک انقلابی با شـهامت هست و از همـه مـهمتر اینکه با سانتینو آشنایی دارد. بهرحال از این رویداد بسیـار خوشحال بود.
از آن بعد ایزابلا برنامـه های یکشنبه هایش را تغییر داد. پیش ازظهرها بـه منزل ش نلی مـیرفت که تا عصر ٬ و عصر یکسره بـه جنگل و نزد سانتینو رفته و در جلسات هفتگی کارگران و انقلابیون شرکت مـیکرد و بعد همراه ماری بـه شـهر و به خانـه بازمـیگشتند.
تابستان کـه آغاز شد یکروز آقای ریکدام کارگران را فراخواند و اعلام کرد کـه برای مدتی همراه با خانواده اش بـه مسافرت مـیرود. چند روز بعد از سفر آقای ریکدام٬ درون شـهر خبری پیچید مبنی بر اینکه خانـهء ریکدام مورد سرقت قرار گرفته هست و تمام اشیـای عتیقه و محتویـاتصندوق وی کـه شامل مقدارهنگفتی پول و طلا و جواهرات و مسکوکات طلا بوده توسط سارق ربوده شده است.
این خبر مثل بمب شـهر را تکان داد. خیلی از مردم از شنیدن این خبر نـه تنـها ناراحت نشده بودند بلکه بنظر مـیرسید مسرور و خوشحال شده بودند و مـیگفتند کـه حقش بود. ریکدام بـه کارگرانش رحم نکرد حالا رحم و دلسوزی بر این آدم روا نیست. ضمن اینکه او درون گرانی و تورم قیمتها نقش مـهمـی داشت چون به منظور بالا بردن تولیدات کارخانـه بـه دروغ اعلام کرد کـه مواد خام کارخانـه گران شده و همـین زمـینـه را به منظور گران شدن واقعی تمام کالاها و اجناس و همـه چی فراهم کرد.درخصوص دستبرد بـه منزل ریکدام شایعات زیـادی نیز بر سر زبانـها افتاد ولی بجز کشیش پنگار و تنی دیگر از دوستان و همقطاران ریکدام هیچغصه نخورد و ناراحت نشد. ریکدام نیز سفر خود را نیمـه تمام گذاشت و برگشت. وقتی وارد خانـهء بسرقت رفتهء خود شده و صحنـه را از نزدیک دیده بود جلویصندوق دچار حملهء قلبی شده بود و تا پیش از رسیدن دکتر مرد. درون مراسم تشییع جنازه اش درون قبرستان تنـها عده ای معدود حضور پیدا کرده بودند و کشیش پنگار نیز وقت دعای آمرزش خواندن صدایش مـیلرزید و انگار این خود او بوده کـه مرده و قرارست زیر خاک برود. که تا مدتها بعد از آنـهم بعضی ها کـه از نظر پلیس مظنون بودند بـه اداره پلیس و فرمانداری نظامـی احضار مـیشدند ولی درون نـهایت پلیس و فرماندار نظامـی موفق بـه شناخت و یـافتن سارق نشدند.
***
تابستان از نیمـه مـیگذشت و بر اثر تلاشـهای سانتینو و آموزشـهایی کـه به مدیران اتحادیـه های کارگری مـیداد و با انتقال آن آگاهی ها بـه طبقه کارگر بتدریج فضای شـهر تب آلود مـیشد. چند هفته از مرگ ریکدام گذشته بود و گفته مـیشد کـه همسر ریکدام مـیخواهد کارخانـه را بفروشد و با فرزندش آن شـهر را ترک کند.
در همـین حین رفت و آمدهای شبانـه و جلسات کشیش پنگار و فرماندار و تنی دیگر از سهامداران بـه منزل ریکدام کـه حالا مرده بود و همسرش وارث ثروت و دارایی او بود از نظر مردم شـهر بسیـار شک برانگیز بود. اما طولی نکشید کـه پرده ها ار رفت و با رسیدگی بـه پرونده و امور مالی کارخانـه و ثروت ریکدام بر همـه روشن شد کـه بیشترین سهام کارخانـه متعلق بـه کشیش پنگار هست و حال خانم ریکدام بـه شنـهاد کرده بود کـه اگر مایلست بطور کلی کارخانـه را خریداری کند.
با فاش شدن این موضوع اخبار دیگری کـه قبلا بصورت شایعه یـا محرمانـه رد و بدل مـیشد پررنگتر شدند. خبرهایی درون رابطه با فرماندار رودینی و قاضی سالتی و حتی نقش پنگار و اعمال نفوذش درون دستگاه قضایی.
با انتشار این اخبار همـهمـه ای شـهر را فرا گرفت و مردم کـه کمرشان زیر بار فقر خم شده بود خواستار روشن شدن مـیزان دارایی کشیش پنگار و رودینی و سالتی و چندتن دیگر شدند. همـه جا صحبت ازین بود کـه باید مـیزان ثروت این افراد تحت نظر کارشناسان قابل اعتماد مورد تحقیق و بررسی قرار بگیرد. کارگران نیز اعلام کرده بودند که تا روشن شدن این موضوعات کارفرمایـان حق ندارند از دستمزد کارگران مبالغی را بعنوان مالیـاتر نمایند. همـه تصمـیم گرفته بودند مالیـات نپردازند و در این مسیر کشاورزان و دیگر اصناف و مشاغل نیز همراه بودند.
در آستانـهء پاییز٬ اگرچه با کمکهای مالی از منبعی مرموز بـه خانواده های بی نان آور و مساعدتها و حمایتهای نقدی کـه از محلی مجهول بـه کارگران اخراجی صورت مـیگرفت که تا حدودی از سیـاهی ِ زندگی تعداد اندکی از محرومـین کاسته شده بود ولی گرسنگان و محرومان جامعه رفته رفته بیشتر مـیشدند زیرا طبقهء متوسط نیز بر اثر افزایش هزینـه ها و کاهش درآمدها بـه طبقهء بی بضاعت اضافه مـیشدند. کارگران کارخانـه ها و تولیدیـها دست بـه اعتصاب و تظاهرات زدند. تعدادی از اصناف دیگر نیز کـه از وضعیت شغلی و معیشتی و بیحقوقی خود ناراضی بودند بـه این تظاهرات پیوستند. حضور فعال و پررنگ زنان درون این تظاهرات همـه را بـه وجد آورده بود. همگی از مسیرهای مختلف حرکت کرده و در خیـابان اصلی مشرف بـه مـیدان و جلوی فرمانداری بهم گره خوردند. کار بجایی رسیده بود کـه رودینی تعداد زیـادی از نیروهای نظامـی اش را بر سر دیوار و اطراف مـیدان و ساختمان فرمانداری فراخواند و مستقر کرد. رودینی بلندگو بدست مردم را تهدید بـه تیراندازی توسط مامورانش مـیکرد. اما زنان کـه در صفوف مقدم تظاهرات بودند یکصدا فریـاد زدند کـه مامورهای شما فرزندان ما هستند. براستی هم اینگونـه بود. بسیـاری از ماموران پلیس از اهالی همان شـهر و پدر و برادر و فرزند تظاهرات کنندگان بودند. درون همـین موقع خانم آگنس کـه زنی سالخورده بود رو بـه جمع تظاهرکنندگان کرد و فریـاد زد: مردم ! آیـا شما تصور مـیکنید کـه دیوید پسر من بـه مادرش شلیک مـیکند؟ آیـا پسر من ء مادرش را هدف گلوله قرار مـیدهد؟
احساسات مردم بشدت برانگیخته شده بود و فریـاد زدند: نـه! فرزندان ما بـه ما شلیک نخواهندکرد.
در همـین موقع آقای لوییس هم با صدای لرزان داد زد: نوهء من افسر رشید و دلاوریست کـه روی زانوهای خودم بزرگ شده و حاضر نمـیشود پدربزرگش را گلوله باران کند. مایکل! فرزندم! از ساختمان فرمانداری خارج شو و به آقای رودینی بگو کـه نخواهی گذاشت مرا بـه گلوله ببندند. با این سخنان بسیـاری از زنان هورا کشیدند و اشک ریختند.
جمع تظاهرکنندگان رفته رفته بیشتر و بیشتر مـیشد و زمزمـه ها حاکی ازین بود کـه خیـال دارند فرمانداری را بـه تصرف خود درآورند.
فرماندار رودینی درحالیکه از خشم کبود شده بود از مردم مـیخواست کـه عقب نشینی کنند وگرنـه هشدار و تهدیدهایش را عملی خواهد نمود و درضمن سریع بـه کشیش پنگار پیغام فرستاده بود کـه زود خودش را برساند.
شارون کـه از فعالین سرشناس کارگری بود آغاز بـه صحبت کرد. خطاب او بـه مردم بود. اما چون همـه نمـیتوانستند وی را ببینند چندتن از کارگران او را بلند د که تا از مـیان انبوه جمعیت دیده و صدایش شنیده شود. درون پایـان هر عبارتی از سخنان شارون مردم وی را تایید و حمایتشان را از درخواستهای بحق کارگران اعلام مـید.
هنوز صحبتهای شارون تمام نشده بود کـه قسمتی از جمعیت بطرف درون ِ جنبی فرمانداری موج برداشت. بعد از لحظاتی صدای ناله و التماس کشیش پنگار بـه هوا برخاسته بود ولی چند تن از جوانان همچنان بـه مشت و لگد و کتک زدن کشیش پنگار ادامـه مـیدادند. فرماندار کـه دید کشیش پنگار زیر ضرب مشتهای محکم و قوی جوانـها قرار گرفته رنگش پرید و گفت: کشیش پنگار را ولش کنید. رهایش کنید پنگار را. ولی مردم یکصدا فریـاد زدند کـه فرمانداری را تحویل مردم بده وگرنـه خودت نیز بـه روزگار پنگار دچار مـیشوی.
رودینی کـه ازین تهدید و دستور خیلی عصبانی شده بود و گویـا عقلش را باخته بود بـه مامورانش دستور شلیک بـه مردم را داد. اما ماموران هیچ اقدامـی ند. هر یک بـه دیگری نگاه مـید و با اشاره علامت مـیدادند کـه چه وقا موعدش هست که بـه مردم بپیوندند. آغازگر این پیوست مایکل بود.نوهء آقای لوییس. او کـه تا آنموقع داخل ساختمان و از نگاه مردم بـه دور بود از فرمانداری خارج و سلاحش را بـه مـیان مردم پرتاب کرد و دوان دوان بـه وسط جمعیت رفت. مردم او را بر دوش خود نشاندند و زنـها برایش بوسه فرستادند. بعد از او دیوید پسر خانم آگنس کـه بر فراز دیوار فمانداری مستقر شده بود همان کار را کرد و با رنگ و چهره ای برافروخته و هیجانزده خود را درون آغوش مادرش انداخت اما تمام مادران او را بـه آغوش گرفتند و موهایش را نوازش د و برایش کف زدند. با همـین دو حرکت مایکل و دیوید ٬ دیگر مامورهای استقرار یـافته درون مـیدان و بخشـهای جانبی خیـابان اصلی و بر فراز دیوارهای فرمانداری٬ یکی یکی و دوتایی و سه تایی سلاحهایشان را بـه وسط جمعیت انداخته و به تظاهرکنندگان پیوستند.
آنقدرهمـهمـه و هلهله و شور و غوغا شده بود کهی متوجه نشد کـه رودینی چه وقت فرار کرد.
پس از تصرف فرمانداری ٬ صاحبین کارخانـه ها نیز از بیم جانشان خود را درون خانـه مخفی د. منتظر بودند کـه ببینند چه خواهد شد و اگر راهی هست مردم را باز فریب دهند. چند تن از روسای مراکز اداری بـه نمایندهء پارلمان کـه هیچوقت درون مون سیتی نبود و تنـها درون فکر تجارت و معاملات اقتصادی خود بود پیغام فرستادند کـه برای آرام فضا تمـهیدی اندیشـه کند. ولی مردم تصمـیم خود را گرفته بودند. نـه فریب مـیخوردند و نـه مـیترسیدند.
تصمـیم مردم بـه نمایندگی طبقهء کارگر: برقراری مساوات و برابری بود.
تصمـیم مردم اعم از زن و مرد و پیر و جوان و اهالی شـهر و مـهاجرین ساکن درون شـهر٬ تقسیم عادلانـهء قدرت و ثروت بین همـه و دگرگونی کلی و پایـه ای تمام قوانین و ایجاد و استقرار حکومتی مردمـی بود. خواسته و تصمـیم مردم یکصدا و بی هیچ عقب نشینی از خواستهایشان برقراری و وجود آزادی و برابری بود.
در روزها و هفته های بعد٬ شوراهای محلی و اصناف و کارگری یکی یکی شکل مـیگرفتند و مـیرفت که تا تغییر و دگرگونی عظیمـی درون ساختار نظام مون سیتی بوجود آید.
یکی از روزها کـه ایزابلا سر زده و بصورت غیر منتظره بـه جنگل و به خانـهء سانتینو رفت از شوق و خوشحالی او را درون آغوش گرفت و گفت: «سانتینو! سانتینو! طلسم سرنوشت رقم خورده بـه دست سرمایـه داران شکست».
سانتینو هم با لبخندی همـیشـه گرم و مـهربان بر موهای ایزابلا کـه بوی عطر پونـه مـیداد بوسه ای نشاند و بعد سر ایزابلا را از دو سو گرفت و از مـیان آغوش و روی اش کمـی عقب کشید. آنگاه بـه چشمـهای درشت و نگاه پرتمنای ایزابلا نگریست و به نجوا گفت:» ایزبلا! با من زندگی مـیکنی؟»
ایزابلا چشمـهایش از شور و شیدایی و شوق برقی زد. دلش مـیخواست تمام احساس و افکارش را درون این ماههای اخیر به منظور سانتینو بازگو کند. دلش مـیخواست از اولین دیدار بگوید. همان ثانیـه ها. دلش مـیخواست بگوید کـه از همان بار نخست عاشقش شده بوده. دلش مـیخواست بگوید درهمان اولین برخورد کوتاه ٬ با همان اندک تشویق و کف زدن ٬ درون همان یک جمله ای کـه از وی شنیده ٬ درون عمق همان یک پرسشی کـه از وی نموده…. سخت عاشقش شده… با دیدگانی کـه اشک درون آن حلقه زده بود سانتینو را نگاه مـیکرد.
آری… ایزابلا خیلی حرفها داشت کـه بگوید ولی حس مـیکرد کـه حرفها نزد این مرد نیـازی بـه بیـان ندارد چون او خودش همـه چی را بخوبی و به درستی مـیداند و درک مـیکند. اشکهایش را از روی گونـه پاک کرد و فقط گفت:» اوه. سانتینو. مـیپرستمت».
اینبار سانتینو او را بـه فشرد. ایزابلا صدای تپش قلب سانتینو را مـیشنید و چقدر احساس نزدیکی بـه او مـیکرد. گویـا درون درون قلب سانتینو آشیـانـه کرده است.
سانتینو گفت: «تمام مدت حواسم بـه تو بود… تمام بارهایی کـه در جنگل بودی نگران مـیشدم کـه مبادا برایت اتفاقی بیفتد. همـیشـه دورادور مراقبت بودم.»
ایزابلا کـه از این جملات سانتینو وجودش داغ و تبدار شده بود مثل همـیشـه کـه وقتی احساسات وجودش را فرا مـیگرفت (که البته این احساسات کم هم نبودند)٬ اشکهای داغش دوباره سرازیر شد. سرش را بلند کرد و نگاهش را بـه سانتینو دوخت:» بعد چرا نمـی گفتی؟ چرا همـیشـه خونسرد و بی تفاوت بودی؟ چقدر تو بد سانتینو! بهرحال خودت مـیدانی کـه من از همان اولین دیدار عاشقت شدم.»
سانتینو با نگاهی کـه عمـیقترین مـهربانی ها درون آن جا داشت لبخندی زد و گفت: «عزیزم! تمام آرایش صورتت با این اشکها بهم ریخته.»
ایزابلا با خجالت پاسخ داد: «بخاطر تو آرایش کرده بودم».
سانتینو دستهای ایزابلا را گرفت.انگشتان هر دو دست را بـه لبهای خود نزدیک کرد و بوسید و گفت:» تو اصلاً نیـازی بـه آرایش نداری… من هم زیبایی طبیعی را مـی پسندم.»
اشرف علیخانی
(ستاره.تهران)
* یک توضیح: روبن همانی هست که صندوق خانـهء ریکدام را خالی کرد. او از سرمایـه داران سرقت مـیکرد و بین محرومـین تقسیم مـینمود.
Hadi Faramarzi
«راه» *
زمـین
آتشفشان را زایید،
و آتشفشان
کردستان را.
کردستان
آرارات را زایید،
و آرارات کرد را.
حالا سال هاست
که کُرد
باردار قصه ای دوقلوست:
مبارزه و مظلومـیت،راه و کوچ،رنج و نبرد!
و بر سر همـین دوراهه بود
که «یولماز گونای» *
به دنیـا آمد
Nahid Bagheri- Goldschmied
چهانی درون شکل گیری شعر نو سهیم بودند؟
ناهید باقری- گلداشمـید
با آغاز مشروطیت درون ایران، ساختار شعر فارسی نیز دستخوش دگرگونی هایی گردید. درون محافل روشنفکری آن زمان، چالش مـیان هواخواهان نو آوری ادبی و سنت گرایـان شروع شد. شاعرانی کـه نیـاز بـه نوپردازی را حس کرده بودند، سروده های خود را درون ساختاری نو عرضه نمودند.
نیما یوشیج (علی اسفندیـاری)، بنیـان گذار و پدرشعر نو قلمداد شد و پیکره ی تازه درون شعر، «نیمایی» نام گرفت.
پیش از نیما، شاعرانی بودند کـه شکستن قالب ها را آزمودند از جمله جعفر خامنـه ای، تقی رفعت، شمسمایی و … ولیی درون این زمـینـه بـه توانایی نیما نبود. شاعرانی کـه پیش از نیما درون قالب نو مـی سرودند، هنوز برچگونگی قواعد و فلسفه ی این نوع سرودن آگاهی نداشتند. تنـها تقی رفعت آگاهانـه این کار را مـی کرد کـه او نیز خیلی زود کرد. بنابر این نخستین شاعری کـه فلسفه ی شعر نو را مطرح کرد، آن را گسترش داد و سال ها برایش تلاش نمود، نیما بود. همـیشـه چنین بوده است. پیش از رودکی نیز شاعران بسیـاری بودند کـه شعر مـی سرودند ولی چون او اصول شعر کهن را مطرح نمود و شعر بیشتری سرود، او را پدر شعر فارسی مـی نامند.
شمس جهانمایی، شاعره ای گم کرده دیوان
شمس جهانمایی درون سال ۱۲۶۲ درون یزد زاده شد. او درون همـین شـهر با مردی بـه نام حسین ارباب زاده ازدواج کرد کـه تاجر چای بود. شمس بـه خاطر شغل همسرش، چند سالی را درون روسیـه زندگی کرد. ارباب زاده مردی روشنفکر و از انقلابیون صدر مشروطه بود. آن ها بعد از بازگشت از روسیـه بـه ایران درون سال ۱۲۹۷، بـه همراه دو فرزند خود اکبر و صفا درون تبریز اقامت گزیدند. شمس کـه آن زمان زبان های روسی وترکی نیزمـی دانست، فعالیت های اجتماعی و ادبی خویش را آغاز کرد. وی مقاله هایی درون مخالفت با قرارداد ۱۹۱۹ مـیلادی نوشت کـه بسیـار تاثیرگذار بودند. پسر او – اکبر – کـه نقاش، شاعر و آشنا بـه زبان و ادبیـات کشورهای دیگر بود، درون واقعه ی گیلان بـه طرز فجیعی کشته شد.
ابوالقاسم لاهوتی درون رثای اکبر سروده بود:
در فراق گل خود ای بلبل
نـه فغان برکش و نـه زاری کن
…
شمس جهانمایی درون تبریز بـه همراه شاعران دیگری درون نشریـه «آزادیستان» سروده هایش را بـه چاپ رساند. او زنی اندیشمند، پیشرو و بی پروا بود. درون آن سال ها کـه بیشتر زنان سواد نداشتند، از نخستینانی بود کـه حقوق زن را مطرح کرد.مایی اگر چه هنوز شاعری قدرتمند نشده بود، ولی تلاش وی به منظور نوآوری درون سروده هایش، ستودنی است. این تلاش ها همـه پیش از زمانی بوده کـه نیما یوشیج (علی اسفندیـاری) راهی را کـه او و همسنگران شعری اش آغاز کرده بودند، پی گرفت.
شمس بعد از مرگ همسرش نخست بـه یزد رفت و پس از چندی بـه تهران نقل مکان نمود و درسال ۱۳۴۰ درون تنـهایی و گمنامـی وفات یـافت. آرامگاه او درون گورستان وادی السلام شـهر قم مـی باشد.
در اندک کنابهایی بـه این بانوی شاعر پرداخته شده است. تذکره نویسان دوره ی مشروطیت بـه شعر کهن و سنتی علاقمند بودند. آن ها شعر نو را بـه رسمـیت نمـی شناختند کـه بخواهند نامـی از شمس بیـاورند. چند سروده ی او کـه همان اوایل درون نشریـه آزادیستان چاپ شد و در اوج جنگ های داخلی فراموش گشت، تاریخ ۱۲۹۹ را دارند.
کسمایی بـه سبب آشنایی و تاثیر پذیری از زبان و ادبیـات ترکی و روسی شاعری نو اندیش و پیشگام بود. او با دیدگاهی نو هنر ابتکاری خود را جهت از بین بردن ضعف های شعر کلاسیک فارسی بـه کار گرفت. وی با آن کـه نتوانست آن چنان کـه باید هنر خود را شکل دهد، ولی درون شکل گیری شعر نو فارسی سهیم است، زیرا هنر نو و ابتکاری، محصول تجربه های یک شاعر نیست، شرایط تاریخی، اجتماعی و جهان بینی شاعر بـه ضرورت دگرگونی کمک مـی کند که تا هنری نو شکل بگیرد.مایی با پی بردن بـه راز پایداری هنر درون نو آوری، کوشید نخست درون محتوا و سپس درون صورت شعر دگرگونی ایجاد کند. درون سروده های نخستین او کـه در قالب کلاسیک است، محتوی کهنـه و کلیشـه ای نیست، شاعر با بینشی خاص درون پی نوعی آشنایی زدایی درون زمـینـه ی محتوای شعر است. او زمانی کـه ساختار مرسوم و معمول شعر فارسی را کنار گذاشت، زبانش درون بیـان مطالب، تازه، رسا و گویـا نبود، ولی بـه زبان عصر خود سخن مـی گفت.مایی دراین شیوه نو، موضوعات تازه را درون پیکره جدیدی بـه کار گرفت. او تفاوت فرهنگی ایران و عثمانی و روسیـه را مـی دانست. شناختی درست از ادبیـات کشور خود و جهان پیرامونش داشت. توجه او بیشتر درون جهت ایجاد یک انفلاب ادبی به منظور از بین بردن رکودی بود کـه سال ها ادبیـات ایران را از خلاقیت بـه دور نگاه داشته بود. متاسفانـهمایی تجربیـات خود را دنبال نکرد. بـه سبب گم شدن دیوانش، – بـه شیوه ی معمول، این پیش آمد ها تنـها درون باره ی زنان پیش مـی آید، رخداد های بـه ظاهر ساده ای چون گم شدن دیوان، پاره شدن و سوزانده شدن صفحات شعر و … -! تنـها اشعاری اندک از او بـه جا مانده است.
شمس جهانمایی شاید اگر مـیدان بیشتری به منظور عرضه ی درونمایـه هایش مـی یـافت، مـی توانست همپای شاعران – مرد – معاصر خود بدرخشد.
فلسفه ی امـید
شمس جهانمایی
ما دراین پنج روز نوبت خویش
چه بسا کشتزارها دیدیم
نیکبختانـه خوشـه ها چیدیم
که زجان کاشتند مردم پیش
زارعین گذشته ما بودیم
بازما راست کشت آینده
گاه گیرنده گاه بخشنده
گاه مظلم گهی درخشنده
گرچه جمعیم و گر پراکنده
در طبیعت کـه هست پاینده
گردمـی محو، باز موجودیم
پرورش طبیعت
شمس جهانمایی
۲ شـهریور ۱۲۹۹
ز بسیـاری آتش مـهر و ناز و نوازش
از این شدت گرمـی و روشنایی و تابش
گلستان فکرم
خراب و پریشان شد افسوس
چو گل های افسره افکار بکرم
صفا و طراوت ز کف داده گشتند مأیوس…
بلی، پای بر دامن و سر بـه زانو نشینم
که چون نیم وحشی گرفتار یک سرزمـینم
نـه یـارای خیرم
نـه نیروی شرم
نـه تیر و نـه تیغم بود نیست دندان تیزم
نـه پای گریزم
از این روی دردست همجنس خود درون فشارم
ز دنیـا و از سلک دنیـا پرستان کنارم
بر آنم کـه از دامن مادر مـهربان سر بر آرم!
با بهره گیری از:
صبا که تا نیما، یحیی آرین پور- زنان سخن ور-، علی اکبر مشیر سلیمـی تاریخ تحلیلی شعر نو، شمس لنگرودی، اندیشـه نگاران زن درون مشروطه
قهرمانان فریب و اشتباهات بلشویکها [1]
کنفرانس بـه اصطلاح دمکراتیک برگزار شده است. خدا را شکر، نمایش دیگری درون پشت سر ماست و ما هنوز پیش مـی رویم، مشروط بر اینکه سرنوشت چیزی بیش از تعدادی معین از نمایشات مسخره به منظور انقلاب ما درون چنته نداشته باشد.
برای داوری صحیح دربارۀ نتایج کنفرانس، مـی حتما در تبیین معنای دقیق طبقاتی آن، چنانکه حقایق عینی دلالت دارند، بکوشیم.
تجزیۀ بیشتر احزاب دولتی سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها؛ از دست آشکار اکثریت شان درون بین دمکراتهای انقلابی؛ گامـی دیگر درون جهت پیوند آقای کرنسکی و آقایـان تسره تلی، چرنف و شرکاء و عیـان شدن بناپارتیسم مشترکشان – چنین هست اهمـیت طبقاتی کنفرانس.
سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها اکثریت خود را درون شوراها از دست دادهاند. و لذا مجبور شدهاند بـه نیرنگ متوسل شوند – آنان قول خود مبنی بر دعوت کنگرۀ جدید شوراها درون عرض سه ماه را زیر پا گذاشتهاند. از باز بعد گزارش بـه آنان کـه کمـیتۀ اجرائی مرکزی شوراها را برگزیدهاند طفره رفته و کنفرانس «دمکراتیک» را علم کردهاند. بلشویکها قبل از کنفرانس دربارۀ این فریب سخن گفتند و پی آمدها، تماماً حقانیت آنان را تأیید نمودند. لیبردان ها[2]، تسره تلی ها، چرنف ها و شرکاء مـی دیدند کـه اکثریتشان درون شوراها ضعیف مـی شود، از اینرو بـه فریب متوسل شدند.
استدلالاتی مشابه این کـه کئوپراتیوها و نیز نمایندگان زمستوو و شـهرها کـه «بطور صحیح» انتخاب شدهاند، «هم اکنون دارای اهمـیت زیـادی درون بین سازمانـهای دمکراتیک هستند»، بـه حدی سست مـی باشند کـه مطرح آنـها چیزی جز ریـاکاری زمخت نیست. اولا کمـیتۀ اجرائی مرکزی، توسط شوراها انتخاب شد، و امتناع آن از تحویل گزارش و ترک خدمت بـه شوراها، نیرنگی بناپارتیستی است. ثانیـاً شوراها که تا آنجا کـه ازانی تشکیل مـی شوند کـه خواهان مبارزهای انقلابی هستند، دمکراسی انقلابی را نمایندگی مـی کنند. درهای شوراها بـه روی اعضاء کئوپراتیوها و ساکنین شـهرها بسته نیست. آنـها هم همانند اس آرها و منشویکها شوراها را اداره مـی کنند.
آنان که فقط در کئوپراتیوها ماندند و خود را فقط به کار مربوط بـه شـهرداری (شـهر و زمستوو) محدود نمودند، خود را داوطلبانـه از صفوف دمکراسی انقلابی جدا کرده، و بدینسان بـه دمکراسی ای پیوستند کـه یـا ارتجاعی و یـا بیطرف بود. هری مـی داند کـه کار کئوپراتیو و شـهرداری نـه تنـها به وسیلۀ انقلابیون، بلکه همچنین توسط مرتجعین انجام مـی شود؛ همـه مـی دانند کـه در کئوپراتیوها و شـهرداریـها مردم صرفاً به منظور کاری انتخاب مـی شوند کـه از مقیـاس و اهمـیت سیـاسی عمومـی برخوردار نیست.
هدف لیبردان ها، تسره تلی، چرنف و شرکاء از علم کنفرانس، بالا کشیدن مخفیـانۀ نیروهای ذخیره از مـیان هواداران یدینستوو و مرتجعین «بیطرف» بود. این نیرنگی بود کـه آنان بدان دست زدند. این بناپارتیسم آنـها بود، [بناپارتیسمـی] کـه آنـها را با کرنسکی بناپارتیست متحد مـی سازد. آنان درون حالی کـه ریـاکارانـه ظواهر دمکراتیک را حفظ مـی د، دمکراسی را غارت نمودند – این هست جوهر مسئله.
نیکلای دوم، بطور تلویحی مقدار زیـادی از دمکراسی دزدید. او نـهادهای انتخاباتی را تشکیل داد ولی بـه ملاکین صد برابر بیشتر از دهقانان نمایندگی داد. لیبردان ها، تسره تلی ها و چرنف ها، مقدار کمـی از دمکراسی مـی دزدند؛ آنـها یک کنفرانس دمکراتیک تشکیل مـی دهند کـه در آن هم کارگران و هم دهقانان با عدالت کامل کاهش نمایندگانشان، فقدان تناسب، تبعیض به نفع نزدیک ترین اعضای کئوپراتیوها و انجمنـهای شـهرداری بـه بورژوازی (و دمکراسی ارتجاعی) را تأیید مـی کنند.
لیبردان ها، تسره تلی ها و چرنف ها راهشان را از تودههای فقیر کارگر و دهقان جدا کردهاند. آنان خود را با فریبی کـه کرنسکی را سرپا نگه مـی دارد، نجات دادند.
مرزبندی بین طبقات رشد مـی کند. درون احزاب سوسیـالیست رولوسیونر و منشویک اعتراضی درون حال رشد است، انشعابی مستقیم شکل مـی گیرد زیرا «رهبران» بـه منافع اکثریت مردم خیـانت کردهاند. رهبران علیرغم اصول دمکراسی، بـه حمایت یک اقلیت اتکاء مـی کنند. که تا آنجا کـه به آنـها مربوط مـی شود، فریب حتمـی است.
کرنسکی بیشتر و بیشتر خود را بمثابۀ یک بناپارتیست آشکار مـی کند. او یک سوسیـالیست رولوسیونر فرض مـی شد. اینک مـی دانیم کـه او صرفاً یک سوسیـالیست رولوسیونر «مارس» نیست کـه از ترودویکها «بخاطر مقاصد تبلیغاتی» بدانان پیوسته باشد. او طرفدار برشکوفسکایـا، سوسیـالیست رولوسیونر، آقایـان پلخانف یـا پوترسف و روزنامۀ دیین آنـها است. جناح بـه اصطلاح راست احزاب بـه اصطلاح سوسیـالیست، پلخانف ها، برشکوفسکایـاها و پوترسف ها درون جائی قرار دارند کـه کرنسکی بدان تعلق دارد؛ بـه هر حال این جناح درون هیچ مورد فرق اساسی با کادتها ندارد.
کادتها دلیل خوبی به منظور ستایش کرنسکی دارند. او سیـاست آنـها را تعقیب مـی کند و دور از چشم مردم با آنان و رودزیـانکو م مـی کند؛ او بـه وسیلۀ چرنف و دیگران درون رابطه با اغماض نسبت بـه ساوینکوف، دوست کورنیلوف افشا شده است. کرنسکی یک کورنیلوفی است؛ او صرفاً بطور تصادفی با شخص کورنیلوف اختلاف پیدا کرده بود، ولی او نزدیک ترین متحد سایر کورنیلوفی ها باقی مانده است. این واقعیتی است کـه به وسیلۀ افشاگریـهای دیلو نارودا دربارۀ ساوینکوف و با ادامۀ بازی سیـاسی، «جفتک چارکش وزارتی» کرنسکی با کورنیلوفی هایی کـه تحت عنوان «طبقۀ تجارتی و صنعتی» پنـهان شدهاند، ثابت مـی گردد.
پیمانـهای سری با دار و دستۀ کورنیلوف، مراوده (از طریق ترشچنکو و شرکاء) با «متفقین» امپریـالیست، کارشکنی و خرابکاری مخفیـانـه درون مورد مجلس مؤسسان، فریب مخفیـانۀ دهقانان از طریق خدمت بـه رودزیـانکو یعنی ملاکین (به وسیلۀ دو برابر قیمت نان) – این هست آنچه کرنسکی واقعاً انجام مـی دهد. این هست سیـاست طبقاتی وی. این هست بناپارتیسم او.
برای پنـهان این [واقعیت] از کنفرانس، لیبردان ها، تسره تلی ها و چرنف ها مجبور بـه توسل بـه فریب بودند.
شرکت بلشویکها درون این نیرنگ شنیع، درون این نمایش مضحک توجیـهی همانند شرکتشان درون دومای سوم[3] داشت، حتی درون یک «خوک دانی» ما حتما از خط خود پشتیبانی کنیم، حتی از «خوک دانی» حتما موضوعات افشا کنندۀ دشمن را به منظور آموزش تودهها بیرون بفرستیم.
به هر حال تفاوت درون این هست که دومای سوم موقعی تشکیل شد کـه انقلاب آشکارا درون حال پسرفت بود، درون صورتی کـه در حال حاضر انقلاب نوینی آشکارا درون حال اعتلاست؛ بدبختانـه ما دربارۀ مقیـاس و سرعت این انقلاب بسیـار کم مـی دانیم.
***
به نظر من منش نماترین واقعۀ کنفرانس سخنرانی زارودنی بود. او بـه ما مـی گوید بـه محض اینکه کرنسکی بـه تجدید سازمان دولت «به همان اندازه اشاره کرد»، تمام وزیران شروع بـه استعفا د. زارودنی ساده، بـه نحو کودکانـهای ساده (خوب هست اگر او فقط ساده لوح باشد) ادامـه مـی دهد «روز بعد با وجود استعفایمان دعوت شده، مورد م قرار گرفتیم و بالاخره مجبور بـه ماندن شدیم.»
خبرنگار ایزوستیـا درون اینجا اظهار مـی دارد:«خندۀ عمومـی درون سالن».
آنـهایی کـه در فریب بناپارتیستی مردم بـه وسیلۀ جمـهوریخواهان شریکند، خوشحال هستند. ما همـه دمکراتهای انقلابی هستیم – بدون شوخی!
زارودنی مـی گوید «از همان آغاز دو چیز شنیدم؛ ما حتما برای ساختن ارتشی قادر بـه جنگ بکوشیم و صلح بر پایـهای دمکراتیک را شتاب بخشیم. خوب، که تا آنجا کـه به صلح مربوط مـی شود، درون عرض شش هفتهای کـه عضو حکومت موقت بودم، نمـی دانم آیـا کاری درون این مورد کرده است. من توجه آن نشدهام.» (خبرنگار ایزوستیـا اظهار مـی دارد: کف زدن حضار و یک صدا از جمعیت:«کاری نکرده است»). وقتی من بـه عنوان عضوی از حکومت موقت دربارهاش تحقیق کردم، پاسخی دریـافت نکردم …».
بر طبق گزارش خبرنگار ایزوستیـا زادرونی چنین صحبت مـی کند، و کنفرانس درون سکوت گوش مـی دهد، چنین چیزهایی را تحمل مـی کند، ناطق را متوقف نمـی سازد، جلسه را قطع نمـی کند، بـه پای آنان نمـی پرد و کرنسکی و دولت را وادار بـه فرار نمـی کند! آنـها چگونـه توانستند؟ این «دمکراتهای انقلابی» که تا آخرین نفر، با کرنسکی هستند!
بسیـار خوب عالی جنابان، اما بعد، این اصطلاح «دمکرات انقلابی» چه فرقی با اصطلاحات «نوکر» و «پست» دارد؟
طبیعی هست که این نوکران هنگامـی قادر بـه شلیک خنده باشند کـه وزیر «آنـها» کـه از نظر سادگی کمـیاب یـا حماقت نادر برجسته است، بـه آنـها مـی گوید کـه چگونـه کرنسکی بـه برکناری و جانشینی وزیران ادامـه مـی دهد (بخاطر کنار آمدن با دار و دستۀ کورنیلوف دور از چشم مردم و «در خفای کامل»). تعجبی ندارد کـه نوکران هنگامـی کـه وزیر «آنـها» کـه به نظر مـی رسد عبارات کلی را دربارۀ صلح جدی گرفته، بدون اینکه ریـای آنـها را ببیند، تصدیق مـی کند کـه حتی یک پاسخ بـه سؤالش دربارۀ اقدامات واقعی به منظور صلح دریـافت نکرده، سکوت را حفظ مـی کنند. چنین هست سرنوشت نوکران، کـه اجازه مـی دهند توسط حکومت فریب داده شوند. اما، این امر چه ربطی بـه انقلاب دارد، چه ربطی بـه دمکراسی دارد؟
آیـا تعجب آور بود اگر سربازان و کارگران انقلابی بـه این فکر مـی افتادند کـه خوب مـی شد اگر سقف تئاتر الکساندرینسکی* فرو مـی ریخت و تمام دار و دستۀ رذلهای پست را له مـی کرد،انی کـه مـی توانند هنگامـیکه دارد برایشان آشکار مـی شود کرنسکی و شرکاء، آنان را با صحبت دربارۀ صلح گول مـی زنند، ساکت بنشینند،انی کـه وقتی بـه واضح ترین شیوۀ ممکن توسط وزیرانشان بدیشان گفته مـی شود کـه جفتک چارکش وزارتی نمایش مضحکی هست (برای پنـهان زد و بندهای کرنسکی با کورنیلوفی ها)، مـی توانند شلیک خنده سردهند. خداوند ما را از دست دوستانمان نجات دهد، ما خود از عهدۀ دشمنانمان مـی توانیم برآئیم! خداوند ما را از دست این مدعیـان رهبری دمکراتیک انقلابی نجات دهد، ما خود مـی توانیم از عهدۀ کرنسکیها، کادتها و کورنیلوفی ها برآئیم!
***
و حالا مـی رسیم بـه اشتباهات بلشویکها. محدود نمودن خود بـه کف زدن طعنـه آمـیز و فریـاد درون چنین لحظهای خطا بود.
مردم از تزلزلها و تأخیرها بیزارند. نارضایتی آشکارا رشد مـی کند. انقلاب نوینی فرا مـی رسد. دمکراتهای انقلابی، لیبردان ها، تسره تلی ها و دیگران، تنـها مـی خواهند توجه مردم را با نمایش «کنفرانس» مسخره منحرف کنند، با آن ایشان را مشغول سازند، بلشویکها را از تودهها جدا کنند و نمایندگان بلشویک را بـه کار ناشایست نشستن و گوش بـه زارودنی ها مشغول کنند! و زارودنی ها کم صداقت ترین آنـها نیستند!
بلشویکها مـی بایست از جلسه بـه عنوان اعتراض بیرون مـی آمدند و اجازه نمـی دانند بـه دام کنفرانس به منظور انحراف توجه مردم از مسائل جدی، بیفتند. بلشویکها مـی بایست دو یـا سه نفر از 136 نماینده شان را بخاطر «کار ارتباطی» یعنی گزارش تلفنی لحظهای کـه وراجی ابلهانـه پایـان یـافته و رأی گیری آغاز شد بجا مـی گذاشتند. آنان نبایستی اجازه مـی دادند که با چرندیـات واضح بـه منظور آشکار فریب مردم با هدف روشن متوقف انقلاب درون حال رشد بـه وسیلۀ تلف وقت با موضوعات جزئی سرگرم نگهداشته شوند.
نود و نـه درصد نمایندگان بلشویکها حتما به کارخانـهها و سربازخانـهها مـی رفتند؛ کـه جای مناسبی به منظور نمایندگانی بود کـه از تمام نقاط روسیـه آمده بودند و پس از نطق زارودنی مـی توانستند تمام عمق پوسیدگی سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها را ببینند. آنجا، نزدیکتر بـه تودهها، درون صدها و هزاران گردهم آیی و سخنرانی حتما درسهای این کنفرانس مضحک را مورد بحث قرار مـی دادند، کنفرانسی کـه منظور آشکار آن فقط مـهلتی بود بـه کرنسکی کورنیلوفی، که تا شرایط به منظور آزمودن اشکال نوین «جفتک چارکش وزارتی» توسط وی آسانتر شود.
معلوم شد کـه بلشویکها طرز برخورد اشتباهی نسبت بـه پارلمانتاریسم درون لحظات بحرانی انقلابی (نـه مشروطه خواهی) و نظر خطائی نسبت بـه سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها داشتند.
مـی توان فهمـید کـه این مسئله چگونـه اتفاق افتاد – تاریخ درون زمان غائلۀ کورنیلوف چرخش بسیـار تندی کرد. حزب از همگامـی با سرعت باور نی تاریخ درون این نقطۀ عطف عاجز ماند. حزب اجازه داد، به منظور لحظۀ حاضر بـه سوی دام دکان حرافی محقری منحرف گردد.
حزب حتما یک صدم نیرویش را بـه آن دکان حرافی و نود و نـه درصد آنرا به تودهها اختصاص مـی داد.
اگر چرخش تاریخ سازش با سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها را ایجاب مـی کرد (من شخصاً اینطور فکر مـی کنم)، بلشویکها مـی بایست بطور واضح، علنی و با سرعت آنرا مطرح مـی د که تا بتوانند امتناع ممکن و محتمل دوستان کرنسکی بناپارتیست را از پذیرفتن سازش، فوراً مورد استفاده قرار دهند.
این امتناع قبلا درون مقالات دیلو نارودا و رابوچایـا گازتا درون آستانۀ کنفرانس نشان داده شد. مـی بایست بـه تودهها که تا حد ممکن رسماً، علناً و آشکار، بدون فوت یک دقیقه گفته مـی شد کـه سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها پیشنـهاد مصالحۀ ما را رد کردهاند، مرگ بر سوسیـالیست رولوسیونرها و منشویکها! کنفرانس توانایی این را داشت کـه به ساده لوحی زارودنی همراه با این شعار درون کارخانـهها و سربازخانـهها «بخندد».
جو ابراز احساسات مشخص به منظور کنفرانس و موقعیت محیط آن بـه نظر مـی رسید توسط جوانب شکل داده شده است. رفیق زینوویف درون نوشتهاش راجع بـه کمون مرتکب اشتباه آنچنان ابهام آمـیزی شد (ابهام آمـیز، کمترین چیزی هست که مـی توان گفت) کـه چنین مـی نمود کمون با وجود پیروزیش درون پتروگراد ممکن است مثل فرانسۀ 1871 شکست بخورد. این مطلقاً نادرست است. اگر کمون درون پتروگراد پیروز شود درون تمام روسیـه پیروز خواهد شد. نوشتن اینکه بلشویکها درون پیشنـهاد ترکیب متناسبی به منظور هیئت رئیسۀ شورای پتروگراد محق بودند، اشتباهی از طرف وی بود. که تا زمانی کـه تسره تلی ها اجازۀ شرکت نسبی در شوراها را دارند، پرولتاریـای انقلابی هرگز قادر بـه انجام عمل با ارزشی نخواهد بود؛ اجازه ورود بـه آنـها درون واقع محروم خودمان از فرصت کار ، بـه معنای تخریب کار شوراها است. رفیق کامنف هنگام ایراد نمودن سخنرانی اول درون کنفرانس موقعی کـه با روح صرفاً «مشروطه خواهی» مسئلۀ ابلهانۀ اعتماد یـا عدم اعتماد بـه دولت را مطرح کرد، درون اشتباه بود. اگر درون چنین اجتماعی گفتن حقیقت دربارۀ کرنسکی کورنیلوفی که قبلا هم بـه وسیلۀ رابوچی پوت[4] و هم سوتسیـال دمکرات مسکو[5] بیـان شده بود ناممکن بود، چرا بـه آن روزنامـهها رجوع ندادیم و به منظور تودهها بـه خوبی روشن نکردیم که کنفرانس نمـی خواهد حقیقت را دربارۀ کرنسکی کورنیلوفی بشنود؟
فرستادن سخنرانان به چنین کنفرانسی بعد از اینکه زارودنی صحبت کرده و اوضاع روشن شده بود، بـه نوبۀ خود اشتباهی از جانب نمایندگان کارگران پتروگراد بود. چرا چیزهای با ارزش را بـه دوستان کرنسکی دادیم؟ چرا توجه نیروهای پرولتری را بـه سمت کنفرانس مسخره منحرف کردیم؟ چرا آن نمایندگان بطور کاملا مسالمت آمـیز و قانونی بـه سربازخانـهها و کارخانـههای بیشتر عقب مانده نرفتند؟ این، یک مـیلیون بار سودمندتر، ضروری تر، جدی تر و بجاتر از مسافرت بـه تئاتر الکساندرینسکی و صحبت با شرکت کنندگان طرفدار یدینستوو و کرنسکی، بود.
ده سرباز یـا ده کارگر یک کارخانۀ عقب مانده کـه از نظر سیـاسی روشن شدهاند هزار بار با ارزش تر از صد نمایندۀ دستچین شده از نمایندگان گوناگون توسط لیبردان ها هستند. پارلمانتاریسم، مخصوصاً درون دورانـهای انقلابی نـه به منظور تلف وقت با ارزش به منظور نمایندگان چیزی کـه فاسد شده، بلکه بخاطر استفاده از نمونـهای از آنچه کـه فاسد شده به منظور آموزش تودهها باید بکار گرفته شود.
چرا نمایندگان پرولتاریـا از کنفرانس به منظور انتشار مثلا دو پوستر افشاگر کنفرانس بـه عنوان مضحکه، و نمایش آنـها درون سربازخانـهها و کارخانـهها «استفاده» ند؟ یکی از پوسترها مـی توانست زارودنی را بـه شکل دلقکی رسم کند کـه روی صحنـه مـی د و مـی خواند «کرنسکی ما را بیرون کرد، کرنسکی ما را برگرداند». دور او تسره تلی، چرنف، اسکوبلف و یک شرکت کننده [کنفرانس] بازو درون بازوی لیبر و دان ایستاده و همـه با خنده تاب مـی خورند.
زیرنویس – آنـها خوشحالند.
پوستر شمارۀ 2. زارودنی دوباره درون جلوی همان حضار مـی گوید:«من شش هفته دربارۀ صلح سؤال کردم. من جوابی دریـافت نکردم.» حضار ساکتند. چهرۀ آنـها «اهمـیت سیـاستمدارانـه» را ابراز مـی دارد. تسره تلی مخصوصاً مـهم بـه نظر مـی رسد، درون حالی کـه در دفترچۀ یـادداشت خود مـی نویسد:«این زارودنی عجب احمقی است! این ابله حتما بجای وزارت گاری کود براند. او طرفدار ائتلاف هست و آنرا بدتر از صد بلشویک تضعیف مـی کند! او وزیر بود، ولی هرگز صحبت مانند یک وزیر را یـاد نگرفت، او حتما مـی گفت:«من شش هفته، مداوماً مبارزه به منظور صلح را تعقیب کردم و کاملا از پیروزی نـهایی آن دقیقاً تحت دولت ائتلافی درون مطابقت با ایدۀ شگرف استکهلم اطمـینان دارم، و غیره و غیره» بعد حتی روسکایـا ولیـا[6] از زارودنی بمثابۀ شوالیۀ انقلاب روسیـه تمجید مـی نمود.»
زیرنویس – کنفرانس «انقلابی – دمکراتیک» مردان خودفروش.
***
قبل از پایـان کنفرانس نوشته شده؛ عبارت اول را با چیزی شبیـه «در تمام اصول بـه اصطلاح دمکراتیک …» عوض کنید.
نوشته شده نـه خیلی بعد از 22 سپتامبر(5 اکتبر) 1917
به صورت متن خلاصه درون رابوچی پوت شمارۀ 19، 7 اکتبر(24 سپتامبر) 1917 چاپ شد.
امضاء : ن. لنین
توضیحات
1- نسخۀ خلاصه شدهای از این مقاله به منظور اولین بار درون شمارۀ 19 روزنامۀ رابوچی پوت 7 اکتبر (24 سپتامبر) 1917 تحت عنوان «قهرمانان فریب» منتشر شد. این خلاصه قسمتی از مقالۀ لنین کـه در آن از اشتباهات بلشویکها درون رابطه با کنفرانس دمکراتیک و همچنین از اشتباهات زینوویف و کامنف انتقاد شده بود را دربر نداشت. ممکن هست لنین هنگامـی کـه در قسمت ششم از مقالۀ «بحران سر رسیده است» کـه بین اعضای کمـیتۀ مرکزی، کمـیتههای پتروگراد و مسکو و شوراها پخش شد، خشمگینانـه نوشت کـه ارگان مرکزی اظهاراتش دربارۀ «اشتباهات خیره کننده از جانب بلشویکها …» را حذف مـی کند (به صفحه 84 از جلد 26 مجموعه آثار لنین مراجعه نمایید)، همـین موضوع را درون نظر داشته است.
ویرایش اول، دوم و سوم مجموعه آثار لنین متن مقاله را آنطور کـه در رابوچی پوت منتشر شده بود، دربر داشتند، اما درون ویرایش چهارم متن کامل از روی دست نوشته چاپ شده بود؛ این ترجمـه از روی متن دست نوشته صورت گرفته است.
2- لیبردان ها، لقب طعنـه آمـیزی بود کـه به لیبر و دان منشویک و پیروانشان بعد از چاپ پاورقی دمـیان بدنی [Demyan Bedny] تحت این عنوان درون سوتسیـال دمکرات (شمارۀ 141، 25 اوت (7 سپتامبر) 1917) اطلاق مـی شد.
3- درون 3(16) ژوئن 1907 تزار بیـانیـهای مبنی بر انحلال دومای دوم و اصلاح قانون انتخابات صادر کرد. ملاکین، صاحبان صنایع و تجار کرسی های بیشتری بـه دست آوردند و سهم کارگران و دهقانان بسیـار کمتر شد. این، نقض آشکار بیـانیۀ 17 اکتبر 1905 و قانون اساسی 1906 کـه تمام احکام دولتی را تابع تصویب دوما مـی ساختند، بود. دومای سوم کـه طبق قانون جدید انتخاب و در اول(14) نوامبر 1907 تشکیل شد، کاملا ارتجاعی بود.
4- رابوچی پوت (راه کارگر) روزنامۀ ارگان مرکزی حزب بلشویک کـه از 3(16) سپتامبر که تا 26 اکتبر(8 نوامبر) بجای روزنامۀ پراودا کـه به وسیلۀ حکومت موقت تعطیل شده بود انتشار مـی یـافت. درون 27 اکتبر(9 نوامبر) پراودا تحت نام اصلی خود دوباره انتشار یـافت.
5- سوتسیـال دمکرات، روزنامۀ ارگان دفتر منطقهای مسکو، کمـیتۀ مسکو و بعد همچنین کمـیتۀ محلی حزب بلشویک درون مسکو، از مارس 1917 که تا مارس 1918 منتشر مـی شد. هنگامـی کـه حکومت شوروی و کمـیتۀ مرکزی حزب بـه مسکو انتقال یـافت این روزنامـه درون پراودا ادغام شد.
6- روسکایـا ولیـا (آزادی روسیـه)، روزنامۀ بورژوایی کـه به وسیلۀ پروتوپوپوف وزیر کشور تزار تأسیس شد و توسط بانکهای بزرگ حمایت مالی مـی شد. از دسامبر 1916 درون پتروگراد منتشر مـی گردید. بعد از انقلاب بورژوا دمکراتیک فوریۀ 1917 مبارزهای افترا آمـیز را برعلیـه بلشویکها بـه پیش برد. لنین گفت این روزنامـه «یکی از فاسدترین روزنامـههای بورژوازی» است. درون 25 اکتبر(7 نوامبر) 1917 بـه وسیلۀ کمـیتۀ نظامـی انقلابی تعطیل شد.
کمونیستهای انقلابی
http://www.k-en.com
info@k-en.com
Nahid Bagheri- Goldschmied
.
خورشید خانم
ناهید باقری- گلداشمـید
یـاد واره ای از زنده نام فریدون فرخزاد
بر گرفته از کتاب «خنیـاگر درون خون»
شب پیش، آسمان که تا صبح باریده بود. شـهر و خیـابان های شسته، رفته شده ی تهران، طراوت بـه چهره داشتند. آفتابی مـهربان، هم پای نسیمـی سبک، پیشانی و گونـه های پنجمـین روز از خرداد ماه را بوسه مـی زد.
یکی از آن پنج شنبه های همـیشگی دیدار با «استاد» بود. بچه ها ومن، سیـاوشرایی را با این نام صدا مـی کردیم. دلنشین ترین روزهای نوجوانی را مـی گذراندم. شش ماهی از شانزده سالگی ام گذشته بود.
آن روز بـه اصرار مادرم پیراهن مخمل سبز راه کبریتی خوش رنگی را کـه به تازگی خیـاط برایم دوخته بود، بـه تن کردم . اگر چه شیفته ی این رنگ بودم و بچه ها بـه شوخی همـیشـه «دوشیزه ی سبز پوش» صدایم مـی زدند، ولی از این کـه دوستانم با این لباس نو من را ببینند، احساس بسیـار بدی داشتم. چرا کـه چند نفری از آنان، بچه های فقیر جنوب شـهر بودند و در همان سال های نوجوانی به منظور به دست آوردن پول توجیبی خود و نیز کمک بـه خانواده هاشان، کارگری مـی د. خوشبختانـه تلاش های فرهنگی گردانندگان کتابخانـه های منطقه ای کانون پرورش فکری کودکان و نو جوانان، ناصر، مـهدی، عباس، من و بهزاد … را درون کنار یک دیگر قرار داده بود. با عطشی سیری ناپذیر دنیـای کتاب ها را سیر مـی کردیم، روزنامـه ی دیواری مـی نوشتیم و در تـتاتر بازی مـی کردیم… آن روزها فکر مـی کردیم، زمان، پر شتاب، درون گذر هست و ما حتما بدون هدر وقت، بیش ترین توشـه را از آن بر گیریم. انبان نوجوانی مان بر دوش، درون جست و جوی یـافتن تازه ها، بـه تکاپو بودیم. ورزش و کوه نوردی های روزهای جمعه نیز اغلب همراه با گفت و گو درون باره ی کتاب هایی بود کـه تمام هفته خوانده بودیم. بارها پیش از آن کـه نظر استاد را بشنوم، این دوستان نخستین شنوندگان سروده های تازه ی من بودند.
تاکسی سر چهارراه ایستاد. بـه ساعتم نگاه کردم. هنوز بیست دقیقه ای وقت داشتم. پیـاده بـه سوی کوچه ی موازی کوچه ای کـه خانـه ی استاد درون آن قرار داشت، یـه راه افتادم. مـی خواستم کمـی قدم ب. دلهره داشتم. پوشـه ای را کـه در دست راستم بود بـه مـی فشردم و فکر مـی کردم آیـا امروزاستاد این چند سروده ی جدیدم را مـی پسندد؟ و یـا این کـه تنـها زیر چند مصرع آن خط مـی کشد و مـی گوید: «این مصرع ها شاعرانـه و قوی هستند، رویشان کار کن٫ هفته ی آینده بیـاور ببینم.»
رهگذری گذر نداشت. سکوت کوچه را تنـها صدای بازی چند بچه گربه ی سیـاه و سپید ملوس با یک دیگر مـی شکست. کنار آن ها، ماده گربه ای با هایی پر شیر، خرسند و آرام، گوشـه ای، زیر سایـه ی درختی درون پیـاده رو، لمـیده بود. لحظه ای مـیان کوچه ایستادم. بی تابی درونم از یـاد رفت و با لبخندی ساده و مـهربانانـه، بازی بچه گربه ها را بـه تماشا ماندم.
– «خورشید خانم، خورشید خانم! این مال تو است. درست رنگ پیراهن توست. بگیرش!»
صدایی مـهربان و آشنا مرا بـه خود آورد. فکر کردم خیـالاتی شده ام. دوباره شنیدم: «خورشید خانم بگیرش! نگاه کن! از اینجا، از اینجا!»
دیگر تردیدی نداشتم کـه صدا واقعی است. مسیرش را دنبال کردم و به پنجره ی باز یکی از خانـه های روبرو رسیدم. ناگهان نگاهم بـه تبسم مـهر آمـیز مردی کنار پنجره گره خورد کـه دستمال سفیدی را درون دستی نگاه داشته و به سوی من دراز کرده بود. دستمال خالی نبود. گویی چیزی مـیان آن جا داشت. چه خوب و چه زود آن چهره ی مـهربان را شناختم! خودش بود. فریدون فرخزاد، هنرمند پر آوازه ی «مـیخک نقره ای»: برنامـه ی پر بیننده ی تلویزیونی درون آن روزها.
گیج بودم. چرا گفت خورشید خانم؟ آیـا من را مـی شناخت؟ مگر نـه این کـه تنـها مادر بزرگم و استاد، من را بـه این نام مـی خواندند؟ دوباره صدایش را شنیدم:
«نگذار بیفتد روی زمـین! حالا مـی اندازمش٫ بگیرش!»
نمـی دانستم چه حتما بگویم. شرمـی صورتی گونـه هایم را رنگ زده بود. ناباورانـه و خاموش، دو کفه ی دستم را بالا بردم. فاصله ی پنجره ای کـه کنارش ایستاده بود که تا پیـاده رو، و جایی کـه من ایستاده بودم، بـه سه متر مـی رسید. ناگهان دستمال پیچ درون فضای بالای سرم چرخید و بی کوچکترین لغزشی بر دو کفه ی دستم فرود آمد. دهان گشودم کـه چیزی بگویم اما آن مـهربان، تبسم کنان با گفتن تنـها یک جمله، درون مـیان خواب بعد از ظهری پنجره گم شد: «خورشید خانم! همـیشـه بتاب!»
هنوز ذهنم بـه درستی این جمله را معنی نکرده بود، کـه نگاهم بـه ساعتم افتاد و یـادم آمد کـه باید بـه موقع منزل استاد باشم و تنـها سه دقیقه وقت داشتم. شتاب آلود ازکنار بچه گربه ها و مادرشان گذشتم. چنان آرام زیر سایـه ی درخت کنار پیـاده رو لمـیده بودند، کـه حتی صدای گام هایم آرامش آن ها را نیـاشفت. همـه چیز، آن چنان بـه سرعت اتفاق افتاده بود کـه فکر مـی کردم خواب دیده ام. اما نـه، رویـا نبود. دستمال پیچ مـیان دستم جا داشت. با سرانگشتم گوشـه ای از دستمال را بـه نرمـی کنار زدم. سیبی سبز رنگ، درشت و رسیده، از مـیان آن نمایـان شد. بی اختیـار آن را بـه بینی ام نزدیک کردم، بوییدم. عطر همـه ی سیب های رسیده ی دنیـا را بـه مشام جانم هدیـه داد. تبسمـی بر لبانم نقش بست.
استاد با خوشرویی درون را بـه رویم گشود. بچه ها زودتر از من رسیده بودند. آن روز هر کدام از ما، سهمـی از آن سیب بر داشت. ولی دستمال سفید، کـه هنوز بوی خوش سیب و آن دست های مـهربان را با خود داشت، درون جیب پیراهن سبز من جای گرفت. بعد از آن روز، دستمال سفید را درون جعبه ای کوچک گذاشتم. گاه گاه، آن را مـی گشودم و به چهره ی صمـیمـی فریدون مـی اندیشیدم.
چند سالی گذشت. پیش آمدن فاجعه ی انقلاب، به منظور ما گسستگی بـه همراه آورد. یکی یکی پراکنده شدیم. دانـه هایمان هر کدام بـه باغی افتاد، یـا بـه شوره زاری٫ کوتاه. پیش از آن کـه راهی غربتی ناگزیر باشم، درون آخرین دیداری کـه با بچه ها داشتم، از آنان خواستم کـه روی آن دستمال سفید، چیزی بـه رسم یـادگاری بنویسند. آن جعبه ی کوچک، سی و یک سال هست که چون گنجینـه ای پر بها، همواره پیش روی من است، با روح دلپذیر همـه ی باغ های جهان.
سال ۱۹۹۱بود کـه دکتر هوشنگ الهیـاری فیلم ساز ایرانی درون اتریش، فیلمـی بـه نام «عشق من وین» ساخت. فریدون فرخزاد درون این فیلم نقش اصلی را داشت. درون مراسم شب گشایش، همـه ی بازیگران بودند و فریدون مـهربان و صمـیمـی همچنان درون حلقه ی دوست دارانش مـی درخشید. گوشـه ای ایستادم و مشتاقانـه نگاهش کردم. ناگهان نگاهمان بـه هم گره خورد. سپس با لبخندی بـه سویم آمد:
«سلام! هی ! تو چقدر من را یـاد فروغ مـی اندازی با این چشم ها!»
«سلام! من؟!»
کمـی بـه فکر فرورفت، پر معنا نگاهم کرد و گفت:
«بله تو، تو خورشید خانم! مثل این کـه حالا خود فروغ اینجا ایستاده٫»
عجب حافظه ای داشت! نمـی دانستم چه حتما بگویم٫ زمزمـه کردم:
«خورشیدی درون آستانـه ی غروب»
با خنده جواب داد:
«از این شوخی ها نکن ٫ تو کجا و غروب کجا؟!»
سپتامبر ۱۹۹۲ هنگامـی کـه خبر قتل ناجوانمردانـه ی فریدون دوستان و دوست دارانش را بـه سوگ نشاند، ناباورانـه و دردمند، درون گورستان شـهر بن بـه دیدارش شتافتم. جعبه ی کوچک همراهم بود. سلامش گفتم و جعبه را درون برابرش گشودم. باران اشک هایم روی دستمال سفید درون جعبه، چکه چکه فرو لغزید. عطر دلنشین سیب درون مشام خاطره پیچید. فریدون فرخزاد نجیبانـه و مـهربان، کنارم ایستاده بود و زمزمـه مـی کرد:
«باشد کـه روزگار ظلم نیز بـه سر آید و آفتاب بر آید و حقیقت درون چهره ی مردم بدرخشد و عشق آن سپیده دمـی گردد کـه به سوی آن گام بر مـی داریم. من با عشق بـه دنیـا آمده ام٫ با عشق زندگی کرده ام و با عشق نیز از دنیـا مـی روم که تا آن چیزی کـه از من باقی مـی ماند فقط عشق باشد.»
شخصیت درون جامعه شناسی بـه معنای انسان از لحاظ استعداد های فردی و وظایف و نقش آن درون جامعه هست . شخصیت محصول تکامل اجتماعی و حاصل مناسبات تولیدی هست و بخشی از گرو ه های اجتماعی ( قشر ، طبقه ، ملت و جامعه ) را تشکیل مـی دهد .
شخصیتی کـه برخلاف قوانین عینی تکامل تاریخ عمل کند ، فعالیتش ارتجاعی ، ترمز کننده رشد جامعه و بالاخره محکوم بـه شکست هست !
Bovenkant formulier
فریده قاضی
توده های مردم ، سازنده ی همـه ی حماسه های بزرگ ، همـه ی تراژدی های روز زمـین و سازنده ی تاریخ فرهنگ جهانی هستند !
ماکسیم گورکی
——————–
نیلوفرآبی
ــــــــــــــــــــــــــــ
به یـاد توهستم امروز
نـه چون نوروزاست امروز
ویـا کـه آغازبهارست
ویـا کـه فکرکنم کـه شاید!
درهمان سلولی هستی کـه من بودم .
ویـا کـه جایت درکنارشریکت
دراین روزخا لیست
نـه ، نـه
من امروز
نیلوفرآبی را دیدم
که مـی گفتی
مقاومت هست وامـید
با تمامـی آب گل آلود ه درریشـه
نیلوفرآبی را دیدم
بی هیچ وقفه ای درذهن
ترا دیدم
به یـاد مقاومت وامـیدت .
جایت درکنارمن خالی بود
تاباردگر
نیلوفرآبی
رانظاره گرباشیم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اروند صفائی ـ 26.03.2013
Nahid Bagheri- Goldschmied
- Frau Sonne
Nahid Bagheri – Goldschmied
Dem iranischen Exillyriker, Sänger und Schauspieler Fereydoun Farrokhzad gewidmet.
Erschienen in der Zeitschrift „Zwischenwelt“ 30. Jg. Nr.1 April 2013
In der Nacht hatte sich der Himmel bis in die frühen Morgenstunden ausgeweint. Die Stadt Teheran und ihre Straßen waren wie reingewaschen, voll frischem Duft. Freundlicher Sonnenschein in Begleitung einer leichten Brise küsste Stirn und Wangen des fünften Tags im Mai. Es war einer jener Begegnungs-Donnerstage, an denen wir den „Professor“ besuchten. Meine Freunde und ich hatten dem Lyrikers Siavash Kasrai diesen Titel verliehen. Er ist nach langjährigem Exil 1996 in Wien verstorben und hat auf dem Wiener Zentralfriedhof seine letzte Ruhe gefunden.
Es war die eindringlichste Zeit meiner Jugend. Sechs Monate zuvor war ich sechzehn geworden. An diesem Tag hatte ich auf Zureden meiner Mutter ein schönes grünes Samtkleid angezogen, das mir von unserer Familienschneiderin vor kurzem genäht worden war. Obwohl ich Grün liebte und meine Freunde mich spaßhalber immer„ Jungfrau in Grün“ nannten, hatte ich ihnen gegenüber ein schlechtes Gewissen, ein neues Kleid zu tragen, weil einige von ihnen aus dem ärmeren Viertel in Südteheran kamen. Sie waren so jung wie ich, mussten aber nicht nur für ihr Taschengeld arbeiten, sondern auch ihre Familie finanziell unterstützen. Glücklicherweise hatten die kulturellen Bemühungen der Koordinatoren der Bezirks – Jugendbibliotheken der „Gesellschaft für die geistige Erziehung der Kinder und Jugendlichen“ mich und Nasser, Mehdi, Abbas und Behzad und andere zusammengeführt. Mit unendlichem Wissensdurst bereisten wir die Welt der Bücher. Wir schrieben Wandzeitungen. Wir spielten Theater… In jenen Tagen dachten wir, die Zeit schwinde zu schnell dahin, und wir müssten, sie nicht zu vergeuden, möglichst viel Wegzehrung sammeln. Mit den Erfahrungen unserer Jugend suchten wir nach neuen Welten. Der Sport und die Wanderungen, die wir jedes Wochenende unternahmen, waren verbunden mit Diskussionen über Bücher, die wir im Laufe der Woche gelesen hatten. Oftmals waren, noch bevor mir die Meinung des Professors kund wurde, meine Freunde die ersten Zuhörer meiner neuen Werke.
Das Taxi blieb bei der Kreuzung stehen. Ich schaute auf meine Uhr, hatte noch zwanzig Minuten Zeit. In einer Parallelgasse zur Wohnstraße des „Professors“ spazierte ich etwas unruhig auf und ab. Die Mappe drückte ich mit der Rechten an meine Brust und überlegte, ob dem Professor meine neuen Gedichte heute gefallen würden, oder ob er nur einige Zeilen unterstrichen habe mit der Bemerkung, diese Zeilen seien poetisch und stark. Dann musste ich sie üblicherweise bearbeiten und in der folgenden Woche wiederbringen.
Niemand ging vorbei. Die Stille der Gasse wurde nur durch das herumwirbeln einiger zierlicher schwarz-weißer Katzen gestört, die miteinander spielten. Neben ihnen, im Schatten eines Baumes, ruhte sich ihre zufriedene und stolze Mutter auf dem Trottoir aus. Ihre Brust war voll Milch. In der Mitte der Gasse blieb ich kurz stehen. Meine Unruhe war vergessen, ich beobachtete lächelnd das Spiel der kleinen Katzen.
„Frau Sonne! Frau Sonne! Das gehört dir! Es hat die gleiche Farbe wie dein Kleid. Nimm es!“ Der Klang einer bekannten und liebenswürdigen Stimme drang plötzlich an mein Ohr. Momentan hielt ich es für eine Einbildung. Aber nein, ich hörte die Stimme wiederholt und deutlich: „Frau Sonne, nimm es! Schau her! Schau her!“ Die Stimme war ohne Zweifel real. Ich schaute in die Richtung. Schließlich fiel mein Blick auf das geöffnete Fenster eines Hauses gegenüber. Überraschend gewahrte ich das freundliche Lächeln eines Mannes, der am Fenster stand. Er hielt ein weißes Taschentuch in der Hand und wollte es mir zuwerfen. Das Tuch war aber nicht leer. Wie gut und wie schnell ich dieses Gesicht erkannte! Es war Fereydoun Farrokhzad, der namhafte Künstler aus der „Silbernen Nelke“, einem damals in im Iran viel gesehenem Fernsehprogramm. Erstaunt fragte ich mich, warum er mich mit „Frau Sonne“ angesprochen hatte. Kannte er mich? Sonst nannten mich nur meine Großmutter und der Professor „Frau Sonne“. Ich hörte wieder seine warme Stimme: „Lass es nicht zu Boden fallen! Ich werfe es jetzt. Fang!“
Ich wusste nicht, was ich sagen sollte. Die Schüchternheit färbte meine Wangen rosarot. Zaghaft hob ich beide Hände zu ihm empor. Die Entfernung zum Fenster, aus dem er sich beugte, schätzte ich auf etwa drei Meter. Das Taschentuch samt seinem Inhalt flog durch die Luft und landete genau in meinen Händen. Ich wollte den Mund öffnen und etwas sagen, aber der liebenswürdige Mann verschwand lächelnd aus dem Fenster: „Frau Sonne! Scheine immer!“ Ich begriff nicht gleich, was er mit diesem Satz sagen wollte. Ich schaute auf meine Uhr, um rechtzeitig ins Haus des Professors zu kommen. Ich hatte noch drei Minuten. Ich eilte an der Katzenfamilie vorbei, die nun ruhig im Schatten des Baumes lag. Nicht einmal der Lärm meiner Schritte ließ sie aufschrecken.
Alles war so rasch geschehen, wie im Traum. Doch es war kein Traum. Es war real. Ich hielt das Tuch samt seinem Inhalt in meiner Hand. Mit den Fingerspitzen lüftete ich vorsichtig das Tuch. Ein großer grüner Apfel wurde sichtbar. Unwillkürlich führte ich ihn an meine Nase und roch den Duft aller reifen Äpfel der Welt. Der stimmte mich heiter.
Der Professor öffnete mir freundlich die Tür. Die Freunde waren vor mir da. An jenem Tag hat jeder von uns ein Stück von diesem Apfel bekommen. Das weiße Taschentuch aber, das noch nach der Frucht und den Händen von Fereydoun duftete, barg ich in der Tasche meines grünen Kleides und legte es am Abend zuhause in eine kleine Schachtel. Hie und da öffne ich sie noch heute und denke an das offene und liebenswerte Gesicht des Künstlers.
Es vergingen einige Jahre. Der Verlauf der katastrophalen Revolution des Jahres 1979 im Iran hatte für uns Freunde Trennungen mit sich gebracht. Einer nach dem anderen war aus meinem Gesichtskreis entschwunden. Die Saat unserer Jugend ging in unfruchtbaren Salzwüsten auf. Kurz bevor ich in die Fremde gezwungen wurde, bat ich die Freunde bei unserem letzten Treffen, auf das weiße Tuch etwas als Andenken zu schreiben. Seit 32 Jahren bewahre ich die kleine Schachtel wie ein Kleinod auf. Sie hat für mich den anziehenden Duft aller Gärten der Welt.
1991 drehte der iranisch – österreichischen Regisseur Dr. Houshang Allahyari den Film „I Love Vienna“ mit Fereydoun Farrokhzad in der Hauptrolle. Bei der Premiere waren die Schauspieler anwesend. Fereydoun Farrokhzad strahlte im Umkreis seiner Freunde. Ich stand in einer Ecke und blickte voll Anteilnahme zu ihm hin. Plötzlich sah er mich an und kam lächelnd auf mich zu.
„ Hallo Mädchen! Wie sehr mich deine Augen an meine Schwester Forough erinnern! „ – „Hallo! Meinst du mich oder nur meine Augen?“ Er wurde nachdenklich, betrachtete mich und sagte: „Ja, dich habe ich gemeint! Dich, Frau Sonne! Es war mir, als ob meine Schwester Forough wieder vor mir stünde. „Was für ein Gedächtnis er hatte! Ich wusste nicht, was ich sagen sollte. Flüsternd antwortete ich: „Ich bin die Sonne an der Schwelle der Abenddämmerung.“ Und darauf er: „ Spaße nicht, Mädchen! Die Abenddämmerung ist noch weit weg von dir!“
Im September 1992, als die Nachricht von dem auf ihn verübten Attentat verbreitete und seine Freunde und Fans in Trauer versetzte, beeilte ich mich, ihn am Friedhof in Bonn zu besuchen. Die kleine Schachtel hatte ich bei mir. Ich begrüßte Fereydoun und öffnete die Schachtel. Meine Tränen regneten auf das weiße Tuch. Da stand der edle Fereydoun Farrokhzad neben mir und flüsterte: „Möge die Zeit der Tyrannei enden und die Sonne aufgehen, und möge der Blitz der Wahrheit das Volk erhellen. Die Liebe ist das Morgenrot, nach dem wir streben. Aus Liebe wurde ich zur Welt gebracht. In Liebe habe ich gelebt und in Liebe gehe ich hinüber, auf daß das, was von mir übrig bleibt, Liebe sei.“
Von Nahid Bagheri-Goldschmied ist im Verlag der Theodor Kramer Gesellschaft 2009 der Roman „Chawar“ erschienen. In ZW Nr. 3/2012 erschienen drei von ihr übersetzte Gedichte Pouran Farrokhzads, der älteren Schwester Fereydouns. Forough Farrokhzad, die andere Schwester, eine bedeutende Lyrikerin und bekannte Filmemacherin, starb 32 jährig bei einem Autounfall.
English
Ms. Sun Nahid Bagheri – Goldsmith dedicated the Iranian exile poet, singer, and actor Fereydoun Farrokhzad.
Published in the journal «intermediate world» 30 vol. Nr. 1 April 2013 at night had to the sky in the early hours of the morning cried out. The city of Tehran and its streets were as washed full fresh scent. Friendly sunshine accompanied by a slight breeze kissed the forehead and cheeks of the fifth day in May. It was one of those meeting Thursday, where we visited the «Professor». My friends and I had given this title to the lyricist Siavash Kadam. He died in 1996 in Vienna after years of exile and has found his final resting place in the Vienna central cemetery.
It was the most time of my youth. Six months ago I became sixteen. On this day I had attracted a beautiful green velvet dress my mother on talking to me was been sewn by our family seamstress recently. «» Although I green loved and mean friends me half always fun «Virgin in green» called, I had a guilty conscience towards them, to wear a new dress, because some of them came from the poor district in southern Tehran. They were so young like me, had to work not only for their pocket money, but support their family financially. Fortunately, the cultural efforts of the coordinators of the district – libraries of the «society for the spiritual education of children and young people» had merged into me and Nasser, Mehdi, Abbas and Behzad and others. With infinite thirst for knowledge, we visited the world of books. We wrote newspapers. We played theatre… In those days, we thought the time moving away too fast, and we need not to waste them, collect as much left. With the experiences of our youth, we looked for new worlds. The sport and the hikes we took every weekend, were associated with discussions about books we had read in the course of the week. Often, the first listener of my new works were still before me the opinion of Professor known became my friends.
The taxi stopped at the crossing. I looked at my watch, time had another twenty minutes. In a parallel lane residential street of «Professor» I walked some restlessly up and down. The solution I put with the right hand on my chest and wondered whether my new poems would today like the Professor, or whether he highlighted only a few rows with the remark, these lines are strong and poetic. Then I had to usually edit them and bring back the following week.
Nobody went past. The silence which was alley only through the swirl around some delicate black and white cats disturbed, played with each other. Beside them, in the shade of a tree, her satisfied and proud mother on the sidewalk rested. Her chest was full of milk. In the middle of the lane, I stopped short. My anxiety was forgotten, I watched the game of small cats smiling.
«Ms. Sun!» Ms. Sun! It belongs to you! It has the same color as your dress. Take it!» The sound of a familiar and likable voice was suddenly on my ear. At the moment, I kept it for a fancy. But no, I heard the voice repeatedly and clearly: «Ms. Sun, take it! Show her! Show forth!» The voice was real without a doubt. I looked in the direction. Finally, my eyes on the open fell window of a house opposite. Surprisingly I perceived Tür the friendly smile of a man of who stood at the window. He held a white handkerchief in his hand and wanted to take me there. The cloth but it was not empty. How well and how quickly I realized this face! Fereydoun Farrokhzad, the well-known artists from the ‹Silver Pink›, was a time in television much seen in the Iran. Amazed, I wondered why he with me «Ms Sun» had addressed. Did he know me? Otherwise, only my grandmother and the professor called me «Mrs. Sun». I heard again his warm voice: «it does not let fall to the ground! I throw it now. Fang!»
I didn’t know what I should say. The shyness pink colored my cheeks. Timidly, I lifted both hands to him. I estimated the distance to the window from which he bent to about three feet. The handkerchief and its contents was flying through the air and landed in my hands. I wanted to open your mouth and say something, but the gracious man disappeared smiling out the window: «Ms. Sun!» Tickets always!» I don’t understood what he wanted to say with this set. I looked at my watch, to arrive at the House of Professor. I had another three minutes. I rushed over to the cat family, now quietly lay in the shade of the tree. Not even the noise of my steps had put it.
Everything happened so quickly, like in a dream. However, it was not a dream. It was real. I held the cloth and its contents in my hand. With your fingertips, I carefully lifted the cloth. A large Green Apple was visible. Involuntarily, I led him to my nose and smelled the scent of ripe apples in the world. He voted me serene.
The Professor opened the door nicely. The friends were there before me. On that day, each of us has to get a piece of this Apple. But the white handkerchief which fragrance to the fruit and the hands of Fereydoun, I hid in the pocket of my green dress and put it in the evening at home in a small box. Every now and then I open it today and think of the artist’s open and adorable face.
Some years passed. The history of catastrophic revolution of 1979 in the Iran had brought separations with them for friends. After the other one was vanished from my horizon. The seeds of our youth became infertile jorney. Just before I was forced into foreign lands, I asked friends at our last meeting, to write something as a memento on the white cloth. For 32 years, I keep a small box like a jewel. She has the appealing smell of all gardens of the world for me.
in 1991, which made the film Iranian – Austrian Director Dr. Houshang Allahyari «I Love Vienna» with Fereydoun Farrokhzad in the lead role. The actors were present at the premiere. Fereydoun Farrokhzad shone in the District of his friends. I stood in a corner and looked towards full sympathy to him. Suddenly, he looked at me and was smiling at me.
«Hi girls!» How much your eyes remind me of my sister Forough! «-«Hello! » Did you mean me or just my eyes?» He was thoughtful, looked at me and said: «Yes, you I meant! You, Mrs Sun! It was me, as if my sister Forough again stood before me. «What a memory he had! I didn’t know what I should say. Whispering, I replied: «I am the Sun at the dawn of dusk.» And that he: «fun not, girl! The dusk is still far away from you!»
In September 1992, when the news of the assassination on him spread and in mourning, said his friends and fans, I rushed myself to visit him at the cemetery in Bonn. I had the small box with me. I welcomed Fereydoun and opened the box. My tears rained down on the white cloth. As was the noble Fereydoun Farrokhzad beside me and whispered: «time of tyranny may end and the sun rise, and may shed light on the Flash of the truth the people. Love is the dawn to which we aspire. Out of love, I was brought into the world. I’ve lived in love and I’m going to love over, that what is left of me was love.»
By Nahid Bagheri Goldsmith the Theodor Kramer is the novel in the publishing company 2009 «Chawar» appeared. In ZW No. 3/2012 published three of her translated poems of Pouran Farrokhzads, the older sister of Fereydouns. Forough Farrokhzad, the other sister, a major poet and well-known filmmaker, died 32 years old in a car accident. (Translated by Bing)
https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=SQHw5KT-vqI
Kıraç’ın Bir Garip Aşk Bestesi albümündeki Sarı Gelin isimli türkü.
Şarkı Sözleri:
Erzurum çarşı pazar leylim amman aman
Leylim amman aman leylim amman aman sarı gelin
İçinde bir kız gezer hop ninen ölsün sarı gelin aman
Sarı gelin aman sarı gelin aman suna yarim
Elinde kağıt kalem leylim amman aman
Leylim amman aman leylim amman aman sarı gelin
Katlime ferman yazar hop ninen ölsün sarı gelin aman
Sarı gelin aman sarı gelin aman suna yarim
Palandöken yüce dağ leylim amman aman
Leylim amman aman leylim amman aman sarı gelin
Altı mor sümbüllü bağ hop ninen ölsün sarı gelin aman
Sarı gelin aman sarı gelin aman suna yarim
Seni vermem yabana leylim amman aman
Leylim amman aman leylim amman aman sarı gelin
Nice ki bu canım sağ bağ hop ninen ölsün sarı gelin aman
Sarı gelin aman sarı gelin aman suna yarim
Maryam Afshari
آشیق ائللر آیریسی
شانا تئللر آیریسی ، آیریسی
بیرگونونـه دؤزمزدیم
اولدوم ایللر آیریسی
نئینیم ، آمان – آمان
نئینیم ، آمان – آمان
ساری گلین
فریده قاضی
Violinist Babak Sabetian
«باربَد»
موسيقيدان و شاعر دربار خسرو پرويز، پادشاه ساساني(628-590م)
او را از مردم جهرم، از شـهرهاي فارس، دانسته اند، از تاريخ تولد و مرگ او اطلاع دقیقی درون دست نیست.
در دوره ي اشکانيان و ساسانيان دسته اي از هنرمندان بودند کـه هم موسيقيدان بودند و هم شاعر و آنـها را خنياگر مي ناميدند.
اینان داستانـهاي قديمي را بـه شعر يا نثري آهنگين درون مي آورند و همراه با سازهاي خود، براي مردم مي خوانند.
باربد يکي از اين خنياگران بود کـه در نواختن بربط (سازی کهن و اصیل ایرانی) و سرودن شعر استاد بود.
درباره چگونگي راه يافتن باربد بـه دربار خسرو پرويز گفته اند کـه سرکَش يا سَرگِس، رئيس و سر دسته نوازندگان، از روي حسد نمي گذاشت باربد بـه دربار او راه يابد. باربد چاره اي انديشيد و هنگامي کـه مـهماني بزرگي درون کاخ برپا بود، بـه کمک باغبان دربار درون ميان درختان پنـهان شد و به نواختن پرداخت. سرودهاي دل انگيز او توجه خسرو پرويز را جلب کرد و سبب شد کـه به دربار راه يابد و سپس رئيس خنياگران شود.
باربد درون دربار نفوذ بسيار يافت، معمولا او خبرهاي مـهم را با آواز و ساز بـه اطلاع خسرو پرويز مي رساند. مثلا مرگ شبديز، اسب محبوب خسرو پرويز، را با آواز بـه او خبر داد. خسرو پرويز سوگند خورده بود هر خبر مرگ شبديز را بياورد کشته خواهد شد.
چون شبديز مرد، هيچ يک از درباريان جرات نداشت کـه اين خبر را بـه خسرو پرويز بگويد. باربد با ساختن سرودي غم انگيز سبب شد کـه خسرو پرويز خود بگويد: گويي شبديز مرده است.
لحن بيست و سوم از الحان باربد، بـه نام شبديز، درون وصف اين اسب بوده است.
باربد بـه مناسبتهاي گوناگون مانند نوروز، مـهرگان و در جشنـهاي درباري شعر مي سرود و براي آن آهنگ مي ساخت. اين آهنگ ها بـه نام الحان باربد يا سي لحن ناميده مي شده است. نغمـه هايي کـه در ستايش خسرو پرويز بود، بـه نام سرودهاي خسرواني معروف شد.
باربد براي هر يک از روزهاي هفته و هر يک از روزهاي ماه نيز نغمـه اي ساخته بود. او همچنين براي هر روز سال، يک قطعه موسيقي تنظيم کرده بود کـه آن را سيصد و شست نوا مي ناميدند.
در کتاب هاي تاريخ و در شعرهاي شاعران از هنر و مـهارت باربد درون ساختن آهنگ و نواختن موسيقي ياد شده است. نظامي گنجوي شاعر قرن ششم هجري درون منظومـه خسرو و شيرين حکايتهايي از باربد نقل کرده است. فردوسي نيز درون شاهنامـه داستان باربد و خسرو پرويز را روايت کرده است.
پژوهشگران معاصر معتقدند کـه دستگاه هاي موسيقي ايراني از آهنگ ها و نغمـه هاي باربد تاثير پذيرفته اند.
Galavej Rostami
غزلِ زمانـه
شعر از زنده یـاد سعید سُلطانپور
نغمـه درون نغمـه ی خون غلغله زد، تندر شد
شد زمين رنگ دگر، رنگ زمان ديگر شد
چشم هر اختر پوينده کـه در خون مي گشت
برق خشمي زد و بر گرده ی شب خنجر شد
شب خودکامـه کـه در بزم گزندش، گل خون
زير رگبار جنون، جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زدخونين پسر
آتش سينـه ی گل، داغ دل مادر شد
روی شبگیر گران ماشـه ی خورشید چکید
کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آنکه چون غنچه ورق درون ورق خون مي بست
شعله زد درون شفق خون، شرف خاور شد
آن دلاور کـه قفس با گل خون مي آراست
لب آتشزنـه آمد، سخن اش آذر شد
آتش سينـه ی سوزان نوآراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه کـه آن دلبر دلباخته، آن فتنـه ی سرخ
رهروان را ره شبگير زد و رهبر شد
عاقبت آتش هنگامـه بـه ميدان افکند
آنـهمـه خرمن خونشعله کـه خاکستر شد
شاخه ی عشق کـه در باغ زمستان مي سوخت
آتش قهقهه درون گل زد و بارآور شد
داستانـهای کوتاه و اموزنده
داستان آخر شب …
سید هاشم امام جماعت مسجد «سردوزک» بعد از نماز منبر رفتند. درون ضمن توصیـه بـه لزوم حضور قلب درون نماز فرمودند: روزی پدرم مـیخواست نماز جماعت بخواند. منـهم جزء جماعت بودم ناگاه مردی بـه هیئت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد که تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت.
نمازگزاران از این کـه یک نفر دهاتی درون صف اول ایستاده ناراحت شدند. او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم درون حال قنوت، نمازش را فُرادا کرد و نمازش را بـه تنـهایی بـه اتمام رساند.
همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد. چون نماز تمام شد مردم از هر طرف بـه او حمله و اعتراض د او جواب نمـیداد.
پدرم فرمود: چه خبر است؟
مردم گفتند: مردی دهاتی و جاهل بـه مسجد آمد و در صف اول پشت سر شما اقتدا کرد. آنگاه وسط نماز قصد فُرادا کرده و پس از اتمام نماز، نشسته نان مـیخورد.
پدرم بـه آن شخص گفت چرا چنین کردی؟
در جواب گفت: سبب آن را آهسته بـه خودت بگویم یـا درون این جمع بگویم؟
پدرم گفت کـه در حضور همـه بگو.
گفت: من وارد این مسجد شدم بـه امـید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهرهمند شوم. چون اقتدا کردم، دیدم شما درون وسط حمد از نماز بیرون رفتید و در این حال و فکرواقع شدید کـه من پیر شدهام و از آمدن مسجد عاجز شدهام، الاغی لازم دارم بعد به مـیدان الاغ فروشها رفتید و خری را انتخاب کردید. و در رکعت دوم درون خیـال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را تمام کردم این را گفت و از مسجد بیرون رفت.
پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی هست او را بیـاورید: من با او کار دارم.
مردم رفتند کـه او را بیـاورند، ناپدید گردید، و دیگر دیده نشد.
هنر
در یک سال، مـیلیون ها دلار خرج مـی شود، هزاران فیلمنامـه نوشته مـی شود و صدها فیلم ساخته مـی شود که تا ما بـه تماشایشان بنشینیم و چند ساعتی خود را درون دنیـایی غرق کنیم که قوه تخیل مان را بـه چالش، و بی رنگ و هیجان بودن دنیـای واقعی را بـه رخمان مـی کشد. درون این دوره کـه فیلمسازان با جادوگرهای سفید و خاکستری و خون آشامان خوش چهره و مرد آهنی و بت من و جوکر سرگرممان مـی کنند، دیدن فیلمـی انسانی و حقیقی کـه خیلی ساده قلبمان را لمس کند و به فکر فرو ببردمان، لذتی بیشتر از قبل دارد. فیلمـی کـه با دیدنش، چشم مان بـه مسائلی باز شود کـه در امروزمان اتفاق مـی افتد، درون همـین چند قدمـی مان یـا درون چند کشور آن طرف تر. مسائلی کـه هر روز درون موردشان مـی شنویم و شاید بـه اهمـیت شان آن طور کـه باید فکر نمـی کنیم.
The Girl in the Café
تا پیش از اینکه ی درون کافه را ببینم، فکر نمـی کردم فیلمـی بتواند چنین ساده و ظریف سوژه ای بـه بی روحی و بی لطفی نشست های کشورهای G8 را بـه تصویر بکشد و بدون اینکه حوصله مان را سر ببرد، گوشـه ای از این نشست های همـیشـه خبرساز را از دیدی انسانی نشانمان دهد. لورنس مردی مـیانسال، تنـها و بسیـار وظیفه شناس هست که تمام زندگی اش درون شغلش خلاصه مـی شود. او یکی از سه مشاوری هست که به منظور وزیر اقتصاد انگلستان کار مـی کند. احتیـاج نیست فیلم خیلی پیش برود، درون همان دو دقیقه ابتدایی متوجه عمق تنـهایی اش و یکنواختی زندگی اش مـی شویم. درون جایی کـه سایر همکارانش خانواده دارند و زندگی ای خارج از کار، او آخرینی هست که دفتر کار را ترک مـی کند و تنـهای هست که اضافه کاری ها را بر گردن مـی گیرد. که تا این کـه یک روز درون کافه ای شلوغ کـه جایی به منظور نشستن نداشت، از جوانی بـه نام جینا اجازه مـی گیرد کـه سر مـیز او بنشیند. چیزی کـه هیچ یک نمـی دانند این هست که آنقدر هر دو درون زندگی شان تنـها هستند کـه همان چند دقیقه نشستن شان روبه روی همدیگر و با وجود غریبه بودن، بهترین احساسی هست که هر دو بعد از مدت ها داشته اند. لورنس با این کـه خجالتی و بسیـار ناوارد است، موقع رفتن از او مـی خواهد کـه اگر مـی شود دوباره همدیگر را ببینند. این بار به منظور ناهار بیرون مـی روند و تصادفا جناب وزیر و بقیـه همکاران لورنس هم بـه آن رستوران مـی روند. نمـی شود گفت کدامشان بیشتر غافلگیر شده – جینا کـه متوجه مـی شود لورنس شغل و مقام بالایی دارد، وزیر و همکاران کـه باورشان نمـی شود لورنس با رفتار گوشـه گیرانـه و مـیانـه سالگی اش با ی زیبا و جوان نشسته و یـا لورنس کـه آنقدر اعتماد بـه نفسش کم هست که نگران هست بقیـه جینا را بـه چشم بد ببینند صرف این کـه بای مثل او نشسته. بعد از این کـه وزیر موقع خداحافظی بـه لورنس مـی گوید کـه زودتر بـه سر کارش برگردد، لورنس به منظور جینا مـی گوید کـه سرشان خیلی شلوغ هست و خودشان را به منظور نشست سران کشورهای G8 درون ایسلند آماده مـی کنند. بعد از یک شام دیگر کـه با هم مـی خورند، لورنس کـه حضور ناگهانی جینا درون همان مدت کوتاه درون زندگی اش اثر گذاشته از او دعوت مـی کند کـه همراهش بـه ایسلند برود.
پوستر فیلم
در مـیان نگاه های حیران و سئوال برانگیز همکاران و همسرانشان، لورنس و جینا با نخست وزیر و وزیر و همراهان راهی ایسلند مـی شوند. وقتی درون هتل با هم تنـها مـی مانند، جینا برای از بین بردن جو سنگین بین خودش و لورنس از او درباره کارش مـی پرسد و لورنس مـی گوید کـه در ابتدای سال ٢٠٠٠، یکی از بزرگترین هدف هایی کـه گروه G8 به منظور خودش تعیین مـی کند پایـان بـه فقر و گرسنگی جهانی هست ولی با خنده تلخی توضیح مـی دهد که “با سرعتی کـه مسائل پیش مـی روند، شاید که تا صد و پنجاه و نـه سال دیگر دنیـا فقط کمـی بهتر شده باشد و به جای این کـه سالانـه سی هزار کودک از گرسنگی بمـیرند، این رقم بـه پانزده هزار کودک درون سال برسد.” جینا از شنیدن این رقم چنان شوکه مـی شود کـه لورنس مجبور هست بیشتر برایش توضیح دهد کـه “هر سه ثانیـه، کودکی مـی مـیرد. مرگی کاملا غیر ضروری. مرگی کـه به راحتی مـی توان جلویش را گرفت و فردا هشت مرد که در یک اتاق دور هم مـی نشینند، این قدرت را دارند کـه مـیلیون ها مـیلیون زندگی را نجات دهند. ٨٠٠ مـیلیون نفر درون دنیـا با روزی کمتر از یک دلار زندگی مـی کنند و آن وقت درون آن طرف تر دنیـا، یـارانـههای اسکاتلند سالی دوازده هزار پوند است. صدها و صدها مادری کـه از ایدز مـی مـیرند را مـی توان با پولهای اسکاتلندی نجات داد ” … و جینا از شنیدن این واقعیـات با این جزئیـات بـه سرگیجه مـی افتد و از همانجا همـه چیز خراب مـی شود. از همانجا کـه جینا با دیدن رؤسای جمـهور و مردان قدرتمندی کـه دور مـیزی آراسته شده با انواع غذا مـی نشینند و مـی گویند کـه پایـان بـه فقر و گرسنگی خیلی پیچیده تر از آن هست که بشود با چند نشست و صحبت حلش کرد. از آنجا کـه وزیر و نخست وزیر، لورنس را تهدید مـی کنند و جینا را از هتل بیرون مـی اندازند و به انگلستان برش مـی گردانند، لورنس بالاخره بـه خودش جرات مـی دهد کـه برای اولین بار درون زندگی عقیده اش را بیـان کند و بگوید کـه بیـایند و یک بار هم کـه شده بـه جای کنار نشستن و توافق با متحدانشان، محکم پا پیش بگذارند و از باورهایشان دفاع کنند حتی اگر متحدان حمایت شان نکنند.
فیلم خیلی خیلی خوبی هست و بسیـار ارزش دیدن دارد. وقتی تمام مـی شود دلتان مـی خواهد چند دقیقه درون سکوت بنشینید و چیزهایی کـه دیدید و آموختید را مرور کنید و فکر کنید کـه گفته ای کـه در پایـان فیلم از نلسون ماندلا نقل مـی شود، هیچ وقت آنقدر پرمعنا نبوده:
“موقعی مـی رسد کـه یک نسل مـی تواند شگفتی بیـافریند. شما مـی توانید همان نسل باشید.”
*مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیـه هست ولی کار او همواره ترجمـه درون حوزه ادبیـات بوده و علاقه اش بـه ویژه بـه هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمـه های او که تا به حال درون ایران منتشر شده است.
You’re invited to visit the North Shore Art Crawl 2013, April 20-21, 2013, 11 am – 5 pm: http://nsartcrawl.ca/members_profiles
Caroun Art Gallery exhibit 70 works by 70 artists.
April 20-21, 2013, 11 – 9 pm
Works by:
Aby N., Ali Reza Abbasi, Atefeh Safaei Nia, Bahar Mohamadian, Behjat, Depy, C. Kleine, Chen Leen, Elmadani Belmadani, Farhad Varasteh, Farkhondeh, Fay Karbaschi, Hartounian, Hossein Kashian, Hossein Zarrin Naghsh, Irene Klar, Jamal Abiri, Jasper, Gillian Worsly, Jennifer Smith, Kasra Kiai, Karen Reiss, Kaveh Rasouli, Kearns, Kor Nyai, Kulie, Lale M., Lee Chu, Leila Akhtar Shomar, Lily Tayefi, M. Ahmadi, M. Arch, Mahmood Reza Ashtiany Pour, Maryam Russel, Masoud Soheili, Mehran Tayefi, Mehrnaz Jalali Ghajar, Mina Iran Pour, Minoo Iranpour, Mohammad Kazem Rokni, Mohammad Salahshour, Mohsen Seifi, Mona Orouji, Mostafa Chub Tarash, Mostafa Hamidi, N. Hakiwti, Nasrin Hooshmand Nik, Nazanin Khaledi, P. Leje, Parivash Hesabi, Parvin Soheili, Ritha, Roy S., Saba Orouji, Sara Yousef Panah, Sahar Seyedi, Shabnam Tolou, Shahin Damizade, Sian Piper Woodward, Siminzar Khosravi, Sonia Kajavi, Soosan Khan Mohammadi, S. Thompson, Stella Kaye, Tabatabai, Tom Davidson, Torang Rahimi, Y. G. Norfut & Ziba Salehi Rahni
============================================
On May 2013:
=========
Painting Exhibition by “Soosan Khan Mohammadi”
May 1-14, 2013 (Closed Mondays)
Opening Reception: May 4, 4-9 pm
Group Exhibition at Port Moody Cultural Centre
May 12, 2013, 6-10 pm
Works by:
Farhad Varasteh, Kaveh Rasouli, Nasrin Hooshmand Nik, Parivah Hesabi, Sahar Seyedi, Shabnam Tolou
Atefeh Safaei Nia, Sahar Yousef Panah, Simin Zar Khosravi
Farkhondeh, Hartunian, Tabatabai
Hossein Kashian, Jamal Abiri, Mohammad Salahshour
Address:
100 Newport Drive, Port Moody, BC, Canada V3H 5C3
Spring Group Exhibition
May 16-29, 2013, 12-8 pm (closed Mondays)
Opening Reception: May 18, 4-9 pm
Paintings & Drawings by: Atefeh Safaei Nia, Azadeh M., Josephine Mikhael, Mostafa Hamidi, Negin Ostadi, Parivash Hesabi, Saeid Momany, Sara Yousef Panah, Soosan Khan Mohammadi & Torang Rahimy
Photographs by: Farhad Varasteh, Kaveh Rasouli, Masoud Soheili & Sahar Seyedi
Calligraphies by: Hossein Kashian & Jamal Abiri
Caroun Art Gallery (CAG)
www.Caroun.net
https://www.facebook.com/pages/Caroun-Art-Gallery/185765774772749?sk=wall
Masoud Soheili
1403 Bewicke Ave., North Vancouver, BC, V7M 3C7, 778-372-0765
=================================================
Caroun Photo Club (CPC)
7th Annual Photography Competition Exhibition is announced!
Please check CPC website for complete info In English & Farsi:
http://www.caroun.com/News/VancouverCPC2013/01-VancouverCPC2013.html
Prizes:
http://cinemaye-azad.com/1392/02/03/1228/
بصیر نصیبی *نگاهی گذرا بـه تاریخچه بازیگری درون سینمای ایران
اگر بخواهیم جامع وگسترده تاریخ بازیگری درون سینمای ایران را از آغاز که تا کنون بررسی کنیم، فقط خواست و تمایل ما موانع را از جلوی پایمان برنمـی دارد. یک کار پژوهشی نیـاز بـه منابع متعدد دارد کـه من درون اینجا از دسترسی بـه این امکان مـهم محرومم، نـه کتابخانـه ای هست کـه بشود این گونـه اسناد را درون آن یـافت ونـه مرکز جدی اسناد داریم کـه یـاری رسان کار تحقیق باشد. همچنین درون یک کار پژوهشی مـیباید با هنرمندانی کـه هنوز زنده هستند درون تماس بود. حرف ها ونظر های شاهدان عینی نتیجه ی کار را پر بار تر مـی کند. کـه شرایط برای فراهم آوردن این امکان نیز مـهیـا نیست.در این موقعیت نتیجه کار در این زمـینـه ها رانمـی توان پژوهش وتحقیق نامـید.
از این گذشته اگر بخواهم بحث جامع تری در زمـینـه ی بازیگری ارائه دهم خیلی مسایل دیگر را هم حتما گفت وشکافت بـه خصوص، بازیگران تئاتر و اپرا و… را هم مطرح کرد کـه کار سخت تر مـی شود، نواقص عیـان تر. شایسته اینکه بررسی کار بازیگرانی را که صرفا کار تئاترکرده اند و یـا سریـال ساز تلویزیون بوده اند، بسپاریم بـه محققین اهل نمایش .پس من بعداز مرور تاریخچه ی بازیگری ، درون باره ی بازیگران سینما، بازیگرانی کـه از تئاتر بـه سینما آمده اند، خواننده/ بازیگر درون سینما ، فیلمسازانی کـه بازیگر هم بوده اند، بازیگران سینما کـه به تبعید آمده اند، بازیگرانی کـه در ایران مانده اند. جمـهوری اسلامـی وبازیگران نظام پیشین و… مسایلی را مطرح مـی کنم .
بصیر نصیبی عکس از رضا خاندانی زاربروکن.آلمان.آوریل ۲۰۱۳
بعد از این مقدمـه ی کوتاه کار را آغاز کنیم
بی شک نقالان، پرده داران، ایفاکنندگان نقش های تعزیـه نخستین بازیگران محسوب مـی شوند کـه البته جای بررسی کارشان درون تاریخ تئاتر هست .خوشبختانـه یک پژوهش ارزشمند درون این زمـینـه داریم – نمایش درون ایران کار بهرام بیضایی
وقتی نقالان درون قهوه خانـه ها هر شب قصه ای از شاهنامـه را برای تماشاگران کـه صد ها بار این قصه ها را از زبان آنان شنیده اند توصیف مـیکنند بی آنکه ازوسایل صحنـه، نور ودکور بهره ای ببرند چنان با مـهارت لحظه ها، زنده مـی شوند کـه گویی این مشتریـان خود درون آن دوره مـیزیسته اند . همـین طور بازیگران نمایش های روحوضی ویـا تخته حوضی و سیـاه بازی. قدرت جلب تماشاگرانشان را دارند.
در باره سیـاه بازی نیز درکتاب «نمایش درون ایران » بیضایی چنین مـیخوانیم:
«سیـاه راتا مدتها چزء دسته های دوره گرد نوروزی خوا ن و مـیر نوروزی و نظایر آن مـی بینیم کـه با نامـهای چندی چون حاجی فیروز یـا آتش افروز و غیره گاه با بزک و گاه با صورتک مـیخوانند و مـیند ومسخرگی مـیکنند..
در اوایل قاجاریـه گر چه سیـاه مورد علاقه ی مردم هست و درون اغلب نمایش ها ظاهر مـیشود ولی هنوز شخصیت نمونـه ی این نمایش ها نیست ومشخصات روانی وسنتی خود را کاملا بـه دست نیـاوره است. (نمایش درون ایران صفحه۱۷۴) »(
آبی ورابی نخستین فیلم سینمای ایران
سینما خیلی زود بـه ایران وارد شد. ورود نخستین دستگاه سینماتوگراف بـه ایران درون سال ۱۲۷۹ توسط مظفرالدین شاه، سرآغازی به منظور سینمای ایران بـه حساب مـیآید و نخستین فیلمـی کـه روی پرده آمد «آبی ورابی» نام داشت این فیلم صامت بود، هر چند ساخت اولین سالن سینمای عمومـی درون ۱۲۹۱ اتفاق افتاد. که تا سال ۱۳۰۹ هیچ فیلم ایرانی ساخته نشد و اندک سینماهای تاسیسشده بـه نمایش فیلمهای غربی کـه در مواردی زیرنویس فارسی داشتند مـیپرداختند. «آبی و رابی» در سال ۱۳۰۹ توسط «اوانس اوگانیـانس»، با فیلمبرداری خان بابا معتضدی ساخته شد. این فیلم سیـاه و سفید و صامت بود. فیلم روز جمعه ۱۲ دی ۱۳۰۹ ساعت دو بعد از ظهر در سینما مایـاک به نمایش درآمد. «آبی و رابی» پانصد و شصت تومان خرج برداشت و حدود هفت هزار تومان عاید اوگانیـانس کرد. بخشی از این فیلم کمدی را حرکات دو مرد کوتاه و بلند مضحک تشکیل مـیداد و بخشی از آن نیز نقاشی بود، این فیلم بازیگر زن نداشت.
آسیـا قسطانیـان درون فیلم «حاجی آقا آکتور سینما» به منظور اولین بار بـه عنوان یک هنرپیشـه زن درون تاریخ سینمای ایران بـه ایفای نقش پرداخت
نخستین زنی که نامش درون سینما ثبت شده «آسیـا قسطانیـان» است که درون دومـین فیلم سینمای ایران حاجی آقا آکتور سینما ظاهر شد.
در این فیلم آسیـا قسطانیـان نقش ی را داشته هست که بـه خاطر ازدواج با مردی کـه اهل سینماست ، با مخالفت پدرش مواجه مـی شود. درون فیلم حاجی آقا آکتور سینما، زن ، گرچه مـیخواهد با زمان پیش برود و به یکی از حرفه های سینما دل بسته ، اما خصوصیت زنان سنتی ، را حفظ کرده است.
فیلم حاجی آقا آکتور سینما امکان چندانی به منظور جلوه گری بازیگران فراهم نمـی آورد درون نتیجه ، بازیگر زن این فیلم یعنی آسیـا ، بـه خوبی دیده نمـی شود و مورد توجه قرار نمـی گیرد. بنابراین با وجود شـهرتی کـه فیلمب مـی کند ، آسیـا سهمـی از این شـهرت نمـی گیرد و به یکی از فراموش شده گان تاریخ سینمای ایران تبدیل مـی شود.
آسیـا قسطانیـان، مسیحی بود و زنان مسلمان ایرانی کـه همـیشـه اسیر ارتجاع عیـان تر مذهب شیعه بوده اند ،هرگز جرات ظاهر شدن درون فیلم های سینمایی را نداشتند ولی غیر مسلمان بودن این بازیگر هم مجوز مطمئنی به منظور ورود او بـه سینما درون آن سال ها نبود و آسیـا نمـی توانست از زخم زبان عامـه مصون باشد. حتما همچنان کـه شـهامت قمر را مـی ستائیم کـه نخستین بار بی حجاب روی صحنـه آمد ( هر چند ستایش از قمر هم بیشتر بعد از خاموشی اش مطرح شد او درون فقر وتنگدستی مـیزیست) به منظور تابو شکنی این بازیگر هم ارزش قائل شویم کـه نشدیم.
از مدارک جسته گریخته ای کـه از گذشته های دورتر بـه جای مانده معلوم مـی شود کـه حاجی آقا آکتور سینما از نظر تکنیک نواقص بسیـار دارد . همـین طور نمـیتوان انتظار داشت در این فیلم شخصیت زن به نحو شایسته ای شکافته شده باشد. محمد ضربانی که او را حتما یکی از نخستین بازیگران سینما درون ایران دانست مـیگوید:
«هر صحنـه ، پنج یـا شش دفعه فیلم برداری مـی شد ، این بـه خاطر بازیگران بود کـه نمـی توانستند کارشان را خوب انجام دهند ، اوگانیـانس کار را متوقف مـی کرد و دوباره یـادشان مـی داد و دوباره فیلم برداری شروع مـی شد. همـه ی صحنـه های فیلم درون فضای باز فیلم برداری شد ، زیر نور آفتاب ، اصلن به منظور نورپردازی ، چراغی روشن نشد ، برق هم گران بود ، نمـی شد زیـاد مصرف کرد»
این فیلم از دوازدهم دی ماه ۱۳۰۹ درون سینما مایـاک کـه صاحب آن تهیـه کننده ی فیلم هم بود ، بـه نمایش درون آمد.
با این خاطره هایی که ضرابی از امکانات آن رمان تعریف مـیکند نمـیتوان ضعف های تکنیکی فیلم را خیلی برجسته کرد ،-سینما درون ایران هم اکنون هم از ضعف های تکنیکی رنج مـی برد- اما اهمـیت این فیلم بیشتر محتوای آن هست که درون زمان خود یک کار تابو محسوس مـی شود بـه خصوص کـه برما جمـهوری اسلامـی نازل شده کـه تفکر ارتجاعیش از حاج آقای فیلم مشـهود تر است.
«حاجی آقا با سینما مخالف هست و مانع ازدواج ش مـی شود. و داماد آینده، حاجی آقا را بـه گوشـه و کنار شـهر مـی کشانند و پنـهانی از او فیلم مـی گیرند . فیلم آماده مـی شود و آنان با هر شگردی کـه هست حاجی آقا را بـه سینما مـی کشانند. فیلم بر پرده مـی افتد و حاجی آقا از تصویرش خوشش مـی آید و برای خود و سینما کف مـی زند»
حکومت الان و بعد از گذشت صد وچند سال در ید قدرت آخوند ها و حاج آقا های حکومنی است. وقتی مـهاجرانی وزیر اندیشمند! خاتمـی سنگسار راتائید مـی کند وکشتن سلمان رشدی را واجب شرعی مـیداند و با صراحت حتا دست زن و مرد را هم سرزنش مـی کند. اینـها در این دوران از حاج آقای اولین فیلم سینما درون ایران عقب مانده ترند چرا کـه آن حاج آقا درون نـهایت مـی پذیرد کـه حق با ش بوده است.
اوانس اوگانیـانس متولد ۱۲۷۹ یـا ۱۲۸۰ بـه روایتی درون عشق آباد، جمـهوری ترکمنستان، و به روایتی درون مشـهد است. وی بـه نام اوانس اوهانیـان هم شناخته و معروف هست .اوگانیـانس تحصیلاتش را درون رشته تجارت درون تاشکند، حقوق را درون عشق آباد و سینما را درون مسکو انجام داد و در سال ۱۳۰۸ بـه همراه ش زِما (بازیگر فیلم «حاجی آقا آکتور سینما») بـه ایران مـهاجرت کرد. درون سال ۱۳۰۹ مدرسه آرتیستی سینما را کـه اولین مدرسه سینمایی درون ایران بود با نام پرورشگاه آرتیستی سینما در تهران تاسیس کرد و در همـین سال بـه عنوان نویسنده، کارگردان، بازیگر و تدوینگر اولین فیلم تاریخ سینمای ایران را بـه نام «آبی و رابی» را ساخت. اوگانیـانس درون سال ۱۳۱۱ استودیو پرسفیلم را تاسیس کرد. شکست اقتصادی دومـین فیلم او، «حاجی آقا آکتور سینما» موانعی جدی را درون جهت پیگیری اه اوگانیـانس موجب شد. درون سال ۱۳۱۷ از او به منظور تاسیس یک مدرسه سینمایی درون کلکته دعوت شد و وی با قبول این دعوت و سفر بـه هند اولین مدرسه سینمایی را درون کلکته هند درون سال ۱۳۱۸ به منظور این کشور تاسیس کرد. وی چندین سال درون هند اقامت داشت و در این مدت درون آکادمـی اختراعات و اکتشافات آسیـا عضویت داشت و در آن فعالیت مـیکرد. درون سال ۱۳۲۶ بـه ایران بازگشت. وی قصد داشت به منظور آموزش سینما بـه بانوان و خردسالان نیز کلاس تشکیل دهد کـه هیچگاه موفق نشد. درون سال ۱۳۳۳ تصمـیم بـه فعالیت مجدد درون سینما گرفت کـه ناکام ماند. حاصل این فعالیت فیلمـی بود با نام «سوار سفید» که ناتمام ماند. او درون سال ۱۳۴۰ درون تهران درگذشت.
حاجی آقا اکتور سینما. دومـین فیلم سینمای ایران. بازیگر آسیـا قسطانیـان
وقتی کار فیلمسازی درون ایران آغاز شد، نقال ها وپرده داران وبازیگران نمایش های تخت حوضی را نمـی شد تبدیل بـه بازیگران سینما کرد و فکر تاسیس مدرسه پرورش بازیگر همان زمان مطرح مـی شود اوگانیـاس خود هم طراح این فکر هست وهم مجری آن .این آگهی رابرای جلب نظر علاقه مندان منتشر مـی کند.
آگهی مدرسه ی آرتیستی سینما
«مدرسه ی آرتیستی سینما واقع درون خیـابان علاءالدوله از روز ۲۶ فروردین مطابق با ۱۵ آوریل ، بـه توسط معلمـین و معلمـه های متخصص افتتاح خواهد شد و جهت خواتین کلاس مخصوص دایر است. داوطلبین مـی توانند هر روزه از ساعت سه بعداز ظهر که تا هشت ، خود را بـه دفتر مدرسه معرفی نمایند».
پس از درج اعلانـهای بعدی و افتتاح مدرسهً هنرپیشگی درون بیستم اردیبهشت ماه ۱۳۰۹، ابتدا بالغ بر سیصد نفر درون مدرسه نامنویسی د و این هجوم به منظور دوره ای کـه سینما هنوز کاملاً عمومـیت پیدا نکرده بود، هیجان انگیز بود. سرانجام اوانس اوگانیـانس درون بیستم اردیبهشت ماه ۱۳۰۹ کار مدرسه را آغاز کرد. کلاسهای متعددی را کـه لازمـهً این امر بود از موسیقی و بازیگری، ورزش، فیلمبرداری، ژیمناستیک و و … ایجاد کرد. هر چند شاگردان بتدریج طی ماه نخست بـه تحلیل رفتند، اما اوگانیـانس بـه تعداد باقیماندهً شاگردانش کـه فقط هجده نفر بودند، راضی و قانع بود. سرانجام دوازده نفر دورهً نخست مدرسهً آرتیستی سینما را بـه پایـان مـی رسانند.
محمد علی خان قطبی ( پدر بزرگ آقای رضا قطبی مدیر عامل سازمان رادیو تلویزیون قبل از انقلاب) – امـیر خان ارجمند – آقا عباس خان طاهباز – آقای کاظم خان سیـار – احمد خان دهقان – حسن خان مـینوئی – منوچهر خان هوشی – حسین خان نوری – غلامعلی خان سهرابی…
مدرسه ی بازیگر ی تاسیس شد و از بین داوطلبین تعدادی به منظور بازی درون فیلم انتخاب شدند. بیش تر داوطلبان از خانواده های مرفه بودند و سر کلاس آمدن نیز دلخواه بود. اوگانیـانس شـهریـه ای بابت این کلاس ها نمـی گرفت و حتا برخی از مخارج را شاگردان تقبل مـی د. البته سر کلاس های بازیگری ، خانم ها شرکت نداشتند ولی درون کلاس های شمشیر بازی خانم ها نیز شرکت مـی د .
اگر سینمای ایران درون همـین مسیری کـه اوگانیـانس. انتظار داشت ادامـه مـی یـافت این چنین وضعیت بازیگری سینما درون ایران مغشوش و بی رویـه شکل نمـی گرفت درون دوران طلایی فیلمفارسی سازی اکثر بازیگران بعد از بازی درون نقش سیـاهی لشکر وارد سینمای حرفه ای مـی شدند ودوستی حتا هم محلی با کارگردان ویـا تهیـه کننده مـی توانست عامل موثری باشد درون آغاز کار بازیگر.
گفته شده برخی ار بازیگران کـه استعدادی هم نداشتند ولی امکان مادی داشتند نـه فقط دستمزد نمـی خواستند بلکه مبلغی هم پرداخت مـید که تا در فیلم شرکتشان بدهند واسمشان را در عنوان بندی در ردیف اول بنویسند.
شـهرزاد هنرمند با استعداد، زن بار بود کـه به سینما آمد، واین اتفاق که سابقه نداشت هضمش به منظور جامعه روشنفکری ما مشکل بود اما او ایستادهکرد، شعر سرود و فیلم ساخت آنقدر با این تفکر عقب مانده جنگید که تا از رقاصه سینمای فارسی بـه بازیگر سینمای ایران تغییر موقعیت داد.
روح انگیز بازیگر نخستین فیلم ناطق لر
کم نیستندانی که لر را نخستین فیلم ایرانی مـیدانن ددر صورتیکه اگر بـه خواهیم تاریخ سینما درون ایران را دقیق بـه ثبت بـه رسانیم نخستین فیلم ایرانی همان آبی ورابی هست و لر اولین فیلم ناطق ایرانی است.
این فیلم محصول استودیو امپریـال فیلم (بمبئی) به تهیـهکنندگی اردشیر ایرانی و فیلمنامـه و کارگردانی عبدالحسین سپنتاساخته شد. درون این فیلم روحانگیز کرمانی (سامـینژاد) و عبدالحسین سپنتا، نقشهای اصلی را بازی مـید. فیلم سیـاه و سفید بود و داستان جعفر و گلنار را روایت مـیکرد کـه به هم علاقه پیدا مـیکنند. تهیـه فیلم هفت ماه طول کشید و در دی ماه ۱۳۱۲ درون دو سینمای مایـاپه بـه روی پرده رفت.
دومـین بازیگر زن سینمای ایران صدیقه (روحانگیز) سامـینژاد در روز سه تیر ۱۲۹۵ درون شـهر بم درون استان کرمان متولد شد و در سال ۱۳۰۸ بـه همراه همسرش دماوندی که درون استودیو امپریـال فیلم بمبئی بـه کار اشتغال داشت بـه هندوستان مـهاجرت کرد و پس از ۱۸ سال بـه ایران بازگشت. بـه دلیل استقبالی کـه از فیلم « لر» درون اکران عمومـی صورت گرفت، سامـینژاد درون فیلم «شیرین و فرهاد» ساخته عبدالحسین سپنتا نیز بازی کرد. تحصیلات وی سیکل اول دبیرستان و پیشـه اصلی او پرستاری بود.
وی بـه دلیل بازی درون سینما مورد انتقاد شدید خانوادهاش قرار گرفت و مجبور شد مدتی را درون انزوا بگذراند. او درون سال ۱۳۴۹ درون مستند «سینمای ایران: از مشروطه که تا سپنتا» ساخته محمد تهامـینژاد جلوی دوربین قرار گرفت و از گذشتهاش و چگونگی ورودش بـه سینما سخن گفت. اودر تهران درون سن ۸۱ سالگی درگذشت.
فیلم لر 1913 بـه روی اکران آمد و زبان باز بازیگران درون موفقیت آن نقش بسزایی داشت. فیلم حاجی آقا هر چند فیلمبراریش زودتر شروع شده بود اما بعد از نمایش لر بـه اکران رسید وشکست تجارتی خورد. چرا کـه مردم با تماشای سینمای ناطق دیگر رغبتی بـه فیلم صامت نشان نمـیدادند
اردشیر ایرانی و سپنتا کـه موفقیت تجاری یـافته بودند مصمم بـه ادامـه کارشان بودند، همزمان با اقداماتی کـه جهت نمایش فیلم جدیدشان «فردوسی درون توس» انجام دادند از طریق تجارت خانـه ی «نوریـانی» که کار ترخیص فیلم های امپریـال فیلم را بـه عهده داشت ، با آگهی هایی ، بـه استخدام بازیگر جهت محصولات آینده ی خود درون هندوستان پرداختند . داوطلبان بازی درون فیلم فارسی درون هندوستان ، خارج از انتظار شد که تا جایی کـه تجارت خانـه ی نوریـانی ناچار شد آگهی های جدیدی چاپ کند که تا مراجعات داوطلبان را متوقف سازد. به منظور سومـین فیلم «عبدالحسین سپنتا» دو بازیگر زن انتخاب شدند : فخر الزمان جبار وزیری و ایران دفتری
فخر جبار وزیری بازیگر نخست زن فیلم شیرین و فرهاد انتخاب شد. او یکی از نخستین خانم های ایرانی ست کـه در سینمای ناطق شرکت کرده هست . فخر الزمان بعد از پایـان تحصیلات اش درون مدارس تهران ، به منظور تکمـیل تحصیلات بـه پاریس رفت و مدت سه سال مشغول انجام کارهای خود بود و در ضمن بـه اسرار و حرکات فنی ظریف آرتیستی نیز آشنا شد وی علاوه بر شیرین وفرهاد در چشمان سیـاه و لیلی ومجنون دو کار دیگر سپنتا نیز بازی داشت
عبدالحسین سپنتا مردی ادیب بود و واین مـهم هست که آغاز سینما درون ایران از آثار ادبی کلاسیک (فروسی ونظامـی) مایـه مـیگیرد واگر سپنتا مـیماند وراه سپنتا ادامـه مـییـافت شاید ما سینمای دیگری داشتیم. اما سپنتا را درون ایران آزردند قدرش را ندانستند وچنان نا امـیدش د کـه کار سینمای حرفه ای را کنار گذاشت اما رابطه اش را با تصویر قطع نکرد با دوربین ۸ مـیلمتری شخصی فیلم مـی ساخت. سینمای آزاد ما ، جلسه ای به منظور بررگداشت سپنتا درون دانشگاه صنعتی برگذار کرد کـه فیلم ۸ مـیلمتری ساخته او به منظور اولین و آخرین بار درون آن جلسه نمایش داده شد.
ادامـه کار سینمای حرفه ای درون ایران بـه نام دکتر کوشان ثبت شد کـه تنـها یک تاجر سینما بود وخشت اول این سینما را کوشا ن کج نـهاد به او لقب پدر سینمای ایران داده اند و دکتر هوشنک کاوسی منتقد سرشناس سینما این جمله درون وصف کوشان را این طور تکمـیل کرد
.. که پدر سینمای ایران را درون آورد.
عبدالحسین سپنتا
یکی از بازیگران زن سینمای ایران درون سال های آغاز که کارش در سینمای حرفه ای ادامـه یـافت ایران دفتری بود او کـه یکی از نقش های «شیرین و فرهاد» را بر عهده داشت اواسط دهه ی چهل ، بار دیگر بـه سینما راه یـافت پس از بازی درون فیلم قیصر (مسعود کیمـیایی ۱۳۴۸– بازیگر نقش مادر فیلم ها شد) ایران دفتری در سال ١٢٨۶در شـهر رشت متولد شد. درون نوجوانی با ضیـا دفتری ازدواج کرد و ۳ سال بعد با رضایت همسرش، با شرکت درون نمایشنامـه ی رستاخیز مـیرزاده عشقی، کار خود را شروع کرد.
وقتی بـه تهران آمد بـه یک گروه تاتری پیوست ودر چندین نمایشنامـه ی پر بیننده, همانند آرشین مالالان، خاقان مـی د، ایده آل و بلبل سرگشته شرکت کرد. سپس درنقش ندیمـه شیرین را درون فیلم شیرین و فرهاد سپنتا بازی کرد (۱۳۱۳)و بـه جای هنرپیشـه اول زن فیلم نیز آواز خواند. وبعد وارد سینما ی حرفه ای شد مجموع ۳۲ فیلم بازی کرد، از آن جمله عروس دریـا – آرمان، خدا حافظ تهران – خاچکیـان، مردان سحر – اسماعیل نوری علا. او از سال ۱۳۵۱ از فعالیت درون سینما کناره گیری کرد.
ایران دفتری متولد ۱۲۹۱ از اولین بازیگران زن تاتر درون ایران
بازیگران سینمای روشنفکرانـه
نام بردن ار همـه بازیگرانی کـه در دوران پهلوی درون فیلمـها ظاهر مـی شدند نـه ضروری هست .نـه گنجایش این بررسی در آن حد است. ما درون این گزارش آنـها کـه مشـهور تر و یـا موثربوده اند را هر جا نیـاز بوده مطرح کرده ایم.
بازیگرانی بوده اند کـه با بازی درون چند فیلم کارنامـه شان بسته مـی شود، کامـیابروی و نسرین صفایی در فیلم «خانـه کنار دریـا» از دکترهوشنک کاووسی بازی کرده اند وچند کار دیگر هم دارند شاید بـه دلیل عدم موفقیت تجاری فیلم «خانـه کنار دریـا »موقعیتی پیدا ند ونامـی هم ازآنـها بایگانی نشده و یـا درون سینمای روشنفکرانـه ایران. بازیگران فیلم آرامش درون حضور دیگران تقوایی شاعران وروشنفکران معاصر با نام واقعی شان بازی مـی کنند (پرتو نوری علاء، محمد علی سپانلو، منوچهر آتشی و..) اما اینان کارشان سینما نبود بلکه دوستی با تقوایی و ساعدی مشارکت درون یک فیلم از سینمای روشنفکرانـه دلیل حضورشان درون فیلم آرامش بود (اینان درون کنار بازیگران حرفه ای همراه فیلم تقوایی شدند. ثریـا قاسمـی واکبر مشکین بازیـهای خوبی در آرامش ارائه دادند وبازی مشکین درون سکانسی از فیلم کـه سرهنگ خاطرات دوران اقتدارش را زنده مـیکند ستودنی ست ).همـین طور فیلم سیـاوش درون تخت جمشید اکثر بازیگرانش غیر حرفه ای هستند کـه باز هم انگیزه حضور آنان همراهی با فریدون رهنما بوده است. مروا نبیلی، عباس معیری، مـینو فرجاد…) در فیلم گاو مـهرجویی بازیگران آن زمان تتاتر ایران شرکت داشتند. انتظامـی، نصیریـان. مشایخی. دولت آبادی، شکوه نجم آبادی .در فیلم تجربی چشمـه کار آربی اوانسیـان، بازیگران حرفه ای سینما
(آرمان .جمشید مشایخی) درون کنار بازیگران تئاتر تجربی قرار مـیگیرند _ مـهتاج نجومـی ،پرویز پور حسینی–
شوهر آهو خانم از داود ملاپور ،هم درون همـین ردیف سینمای روشنفکرانـه جای مـیگیرد با بازیگرانی نا حرفه ای. ابراهیم گلستان فیلم خشت وآینـه را با امکانات مادی خوبی مـیسازد. گلستان بـه برکت قرار داد هایی کـه با کنسرسیوم داشت قادر بـه تامـین بودجه فیلم بود بی آنکه اضطراب گیشـه را داشته باشد. درون این فیلم بازی جلال مقدم و فنی زاده و تاجی احمدی قابل یـادآوری وبیـاد ماندنی است. اما اگر بخواهیم درون باره پرویز فنی راده واعتبارش درون بازیگری صحبت کنیم حتما از رگبار بیضایی ونقش آقای حکمتی درون این فیلم بـه نیکی یـاد کنیم.
داریوش اقبالی خواننده هم یک بار بازی درون فیلم را تجربه مـی کند فیلم فریـاد زیر آب, سیروس الوند که با بهروز بـه نژادبازیگر سرشناس سینما و تئاتر ایران هم بازی مـی شود.
اسامـی فیلمـها ی بهروز به نژاد: شب شکن- شب زخمـی، فریـاد زیر آب واسطه ها ، که تا ظهر با سرعت، شام آخر- هیـاهو .آدمک.
دردومـین فیلم سینمایی فریدون رهنما پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، اکثر بازیگران از کارگاه نمایش تلویزیون انتخاب شده اند. شـهناز صاحبی ، آهوخردمند، سهیل سوزنی، صادق مقدس ( فیلمبردار. مدرس مدرسه سینما) همـین طور درون فیلم نبمـه بلند وتجربی« چه هراسی دارد ظلمت روح »نصیبی نصیبی شاعران معاصر وبازیگران کارگاه نمایش حضور دارند. مظفر رویـایی، فرخ تمـیمـی، هوشنگ توزیع . فرهاد مجد آبادی، محمد نوازی. مـهوش برگی. شـهناز صاحبی. و….
بهروز به نژاد و داریوش اقبالی
خوانندگان و سینما
وقتی از خواننده/ بازیگر درون سینمای ایران صحبت مـی کنیم گوگوش نخستین نامـی هست که به بادمان مـی آید.گوگوش گویی روی صحنـه متولد شد از ۳ یـا ۴ سالگی با پدرش صابر آتشین روی صحنـه مـی آمد، پدر کار های اکروباتی مـیکرد و مقلد صدای خوانندگان روز بود. او درون سالهای جوانی هم همچنان خواننده، بازیگر با استعداد باقی ماند. ماجراهای عشقی جوانی اش بـه مطبوعات آن دوران کشیده مـی شد درون درون هولیود کوچک سینمای فارسی او ستاره ای پول ساز وجنجال آفرین بود درون اوج دوستی او با بهروز وثوقی فیلم پنجره را جلال مقدم مـی سازد واین زوج همبازی مـی شوند. بازی گوگوش درون فیلم بیتا کار «هژیر داریوش» مدیر جشنواره جهانی فیلم تهران او را بـه بازیگری مورد توجه روشنفکران تبدیل مـی کند. فیلم در امتداد شب را هم پرویز صیـاد با بازی گوگوش و سعید کنگرانی مـی سازند کـه برای جوانان آن دوران فیلمـی دوست داشتی وجذاب بود .
گوگوش و سعید کنگرانی درون فیلم درامتداد شب
ماجرای های مربوط بـه گوگوش تغیر شکل مـیدهد اما تمام شدنی نیستند.در اوایل نزول آخوند ها بیشترین درد سر را به منظور او ایجاد مـی کنند ،شلاق وزندان. تحقیر وتوهین بسیـاری را حتما تحمل کند. (این فقط گوگوش نبود کـه از دید آخوند فاسد وطاغو تی محسوب مـیشد دیگر بازیگران زن درون نظام گذشته از آن جمله زری خوشکام که بازیگر بی پروای فیلمـهای قبل از انقلاب بود هم کم مصیبت وتحقیر تحمل نکرد. درون نـهایت بـه خاطر گرایش های مذهبی همسرش علی حاتمـی و تغیر نام خودش بـه زهرا حاتمـی ووداع با بازیگری سینما وخانـه نشینی دست از سرش برداشتند) درون نـهایت ازدواج گوگوش بامسعود کیمـیایی که دو فیلم ضیـافت و سلطان را به سفارش سعید امامـی برای واواک ساخته بود و سینا مطلبی آسیستان کیمـیایی ماجرایش را بر ملا کرد، مسیر زندگوگوش را با مسایل امنیتی آلوده مـیکند. خروج او همراه با مسعود کیمـیایی از ایران هم بـه بهانـه ساختن فیلم هایی کـه هرگز ساخته نشد وقرار هم نبود ساخته شود، (من همان زمان ماجرا را شکافتم و بهانـه خروج موقت به منظور بازی درون فیلم مسعود کیمـیایی را بی اساس دانستم) آنگونـه کـه بعدا مشخص شد ومسعود کیمـیایی هم بـه بخشی از آن اعتراف کرد با سفارش وزیر اصلاح طلب خاتمـی ( بـه منظورخوابیدن سر صداهای مرتبط با این فیلمـها) با دخالت دلال های هنری اینجا و مامورین امنیتی بود وگوگوش درون نخستن مصاحبه اش هم مردم را تشویق بـه حمایت از خاتمـی واصلاخ طلبان حکومتی کرد وبعد درون اعتصاب غذای اکبر گنجی هم بـه نفع او فعال شد.
ملک مطیعی و وثوقی درون قیصر- گسترش لمپنیسم درون سینما
خوانندگان کاباره های تهران وخوانندگانی کـه در رادیو ویـا رادیو تلویزیون ملی ایران برنامـه داشتند هم بـه سینما را ه یـافتند.دلکش در فیلم شیر فروش که یکی از نخستین فیلم های رنگی سینمای فارسی هست نقش بازی مـیکند او بازیگر نیست وتوانایی بازیگری هم ندارد مشخص هست که انگیره توجه فیلم فارسی سازا ن بـه او فقط شـهرت کاباره ای واقبال عامـه بـه یک خواننده رادیو بود. درون محیط روشنفکرانـه هم سوسن مشـهور بـه خواننده کوچه بازاری خیلی گل کرده بود بـه خصوص درون محفل روشنفکران مجله فردوسی که برایش شعر مـی سرودند وآهنگهایش را زیرزمزمـه مـید. منصوراوجیشاعرمعاصرهم عنوان یکی از کتاب هایش را مـیگذارد ،«این سوسن هست که مـیخواند»
فیلم « فریـاد » با فیلمنامـه عباس پهلوان را برادران مـیناسیـان تکنسین های استودیو گلستان ساخته اند کـه سوسن درون آن شرکت کرد. فیلمنامـه این فیلم بـه نوعی از زندگی نامـه این خواننده اقتباس شده بود.
چند فیلم هم با شـهرزاد و صدای سوسن بـه روی اکران آمد. شنیده ام اسفندیـار منفرد زاده آهنگساز جوان کـه آهنگسازی مطرح شده بود هم به منظور یکی دو کار سوسن آهنگ ساخته بود.
اکثر آهنگها ی سوسن خیلی زود مقبولیت عامـه مـی یـافت به منظور نمونـه:
این بازی زمونـهاس؛ آخه منم جوونم
همـه مـیگن: دیوونـهاس؛ اینو خودم مـیدونم
همـه مـیدونن کـه عاشقی کار دله
گناه من نیس، تقصیر دله
و یـا این سروده
مـی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن و…
اکثر این خوانندگان کوچه بازاری انسان هایی بخشنده بودند ، هرکدام چند خانواده تهی دست را سرپرستی مـی د ، سوسن هم این چنین بود اما بـه هنگام کهولت کـه نمـی توانست شادی بخش این گونـه محافل باشد تنـها مـیماند وخود با فقر دست وپنجه نرم مـیکند. سوسن هم بـه تبعید آمد ودر آمریکا ماندگار شد. در تنـهایی وبیماری زندگی پردردش بـه اتمام رسید
. مـهوش خواننده کاباره های خیـابان لاله زار خیلی از فیلم فارسی های آنروز را از شکست تجارتی نجات داد. سینما روهای شـهرستان ها کاری بـه محتوای فیلم، اسم کارگردان و… نداشتند همـین قدر کـه مـهوش در فیلم گنجانیده شده بود . مشتاقان صندلی های سینما را پر مـی د.در آپاراتخانـه سینما ها درون شـهرستانـها یک تکه از این رقاصه رزور بود وهر جا درون فیلم کـه مناسب تشخیص مـیدادند تکه ای از ر قص را مـیچسباندند. مشـهور هست که درون یک فیلم وسترن آفای جان وین وارد کافه مـی شود وآپارتچی خوش ذوق! یک تکه مـهوش را هم یـه سکانس کافه وسترنی وصل کرده بود.
پرویز صیـاد بازیگر وکارگردان سینما وتتاترکه سخت و مقاوم درون برابر جمـهوری اسلامـی وسینمایش ایستاد
بازیگران در تبعید
ما درون هیچ زمـینـه ای درون ۳۳ سال تبعید بررسی وتحقیقی نداشته ایم حتا از تعداد ایرانیـان ویـا ایرانی تبارانی کـه از زادگاهشان جدا شده اند آماردقیق نداریم چه برسد بـه آمار بازیگران . از بازیگرانی کـه سابقه بازیگری داشتند خب پرویز صیـاد اینجا بـه کارش ادامـه مـیدهد. در چند فیلم غیر ایرانی هم بازی مـیکند.اما نمـی شود انتظار داشت کـه بازیگران ایرانی در شرایط تبعید بـه همان موقعیت داخل دست یـابند. اما مـی شود انتظار داشت کـه اینان درون برابر ارتجاع مذهبی سخت و مقاوم بایستند. همانگونـه کـه پرویز صیـاد ایستاد و ارزش واعتبارش پا برجا ماند. بهروز وثوقی هم اینجا چند فیلم بازی کرد ولی سوپر استار سینمای ایران هم نمـیتواند سوپر استار سینمای جهان باشد وشاید درون خواست متوالی او از مقامات ج.ا. به منظور عفو ش وگرفتن اجازه ورود بـه دارالخلافه هم سرچشمـه اش درون همـین جاست کـه تصور مـی کرد کـه با ورود بـه تهران قرار داد پشت قرار داد درون انتظارش است، کـه این هم توهمـی بیش نبود .سعید راد که توبه نامـه اش پذیرفته شد آیـا توانست موقعیتی بدست آورد؟ اما شـهره آغداشلو یک بار موقعیت ویژه ای پیدا مـی کند ،برای بازیگریش کاندید اسکار هم مـی شود اما باز هم که تا ستاره جهانی شدن فاصله دارد کـه نـه خودش چنین توانایی دارد نـه شرایط سنی اش این اجازه را مـیدهد، شـهره بـه جای این کـه از این موقعیت بهره بیشتر ببرد وقتش را به منظور به دست آوردن دل مقامات ج. اسلامـی به منظور بازگشت با سرشکستگی به ج. اسلامـی هدر مـیدهد بی آنکه بـه این خواست هم برسد
.
سعید راد بازیگر تبعیدی کـه با تقاضای عفوش موافقت شد. درعزاداری روزهای مذهبییشان
سوسن تسلیمـی بازیگری توانا ست بیـاد ماندتی ترین کارهای سوسن باری درون کار های ماندگار بهرام بیضایی (چریکه تارا،مرگ یزدگرد..) است. اما درون شرایط تبعید اشتیـاق او بـه کارگردانی درون سینما وزنـه سنگین تریست (فیلم سینمایی خانـه جهنمـی ). سوسن تسلیمـی درون یک فیلم کوتاه از یک فیلمساز ایرانی رضا باقر با عنوان مرز شایستگی اش را درون کار بازیگری درون شرایط تبعید نیز نشان مـیدهد.
یک فیلم قصه ای از فیلمساز درون تبعید آرش ریـاحی– به خاطر یک لحظه آزادی– موقعیت خوبی به منظور نمود بازیگران فراهم مـی کند .در همـین فیلم سعید اویسی بازیگر تئاتر وسینمای ایران با مـهارت نقش حساسش را بازی مـی کند.
فیلم درغربت ساخته سهراب شـهید ثالث که موقعیت جهانی پیدا کرد به منظور بازیگری توانا چون پرویز صیـاد که نقش اصلی فیلم را داشت مـیتوانست درون امر بازیگری هم موقعیت شایسته ای ایجاد کند اما آن زمان صیـاد درون ایران ،کار مـیکرد و خود از موقعیت خوبی درون سینما وتئاتر برخوردار بود.
بعد از ظهور انقلاب اسلامـی سازندگان سینمای متداول فارسی یـا همان فیلمفارسی سازان وضعیت نا بسامانی داشتند وبازیگران کـه مـهر طاغوت برپیشانیشان حک شده بود احوالی ناخوشایندتر .اینـهااکثرا بافضای بیرون از ایران آشنا نبودند واصلا نمـیدانستند کجا بروند وکجا مـی توانند بروند؟ به منظور نمونـه بازیگر مشـهور و پول سازی چون فردین که بـه نوعی بـه سمبل فیلمفارسی مبدل شده بود، شـهرتش محدود بـه ایران ویـا چند کشور مجاور بود. چه مـیکرد؟
چاره ای نمانده بودجز اینکه بـه هر شکل وشیوه ای کـه شده راهی به منظور ادامـه کارشان درون ج.ا بیـابند ودر آن شرایط یک سری فیلمفارسی کـه ناشیـانـه اسلامـیزه شده بود سرهم بندی وبه بازار آشفته آن زمان ارایـه مـی شد. درون این گونـه فیلمـها کـه سرشار از شعارهای ضد حکومت پیشین وضد امریکا بود – همـه –بدمن- های سینمای فارسی تبدیل بـه مامورین ساواک شدند. انسانـهای خوب هم یـا معمم بودند ویـا مذهبی وبازیگران نظام سابق خود بازیگر چنین فیلمـهایی شدند.
من نگاهی گذرا خواهم داشت بـه برخی از فیلمـهای سینمایی کـه توسط کادر سینمای فارسی وسینمای متداول ایران درون سالهای اول نزول خمـینی (سال ۵۹ و ۶۰ و …) روانـه بازار شد نام چند بازیگر که به منظور آماده شدن این شبه فیلمـها کـه غالبا هم مبتذل بود همراه شدند را نقل مـی کنم.
تقی کهنمویی بازیگر فیلمـی از «اصغر بیچار» یکی از عوامل فیلمفارسی شد. محمد علی کشاورز در فیلم دست شیطان: (کارگردان. حسین زند باف ،فیلمنامـه .نادر ابراهیمـی، فیلمبردار. پرویز ملک زاده.) بازی کرد. رشیدی، عنایت بخشیدر فیلم طلوع انفجار که پرویز نوری سر هم بندی کرده هست بازی دارند: رضا کرم رضایی، آذر فخر،مسعود اسدالهی درون فیلمـی به کارگردانی اسدالهی ظاهر شدند با این محتوا:
پس از پیروزی انقلاب یک سرهنگ با تظاهر بـه اینکه درون گذشته هست مخفی مـی شود…
جمشید مشایخی، انتظامـی، مسعود بهنود، داود رشیدی. در خانـه عنکبوت ظاهر شدند (فیلمنامـه: مسعود بهنود و … کارگردان . علیرضا داود
نژاد(
فردین
اما این فیلمـها مربوط بـه زمانیست کـه هنوز سینمای اسلامـی درست شکل نگرفته بود ومقامات داشتند قضیـه را از زوایـای متفاوت بررسی مـی د.در این جو مـیرحسین که گزارشگر ماهنامـه نسیم شـهریور ۱۳۸۵ شماره ۱۰ او را نخست وزیر چپ گرا !مـینامد درون باره نحوه حضور سینماگران رژیم پیشین درون فیلمـهای سینمای انقلابی چنین نظر مـی دهد:
«از گروهای فنی مـی توان استفاده کرد ،جز مواقعی کـه مخالف نظام ج. اسلامـی باشند درون زمـینـه نویسندگان وکارگردانان بـه اعتقاد بنده چهره هایی کـه نشان بدهند صمـیمانـه درون خدمت نظام هستند با دقت ونظارت مـی توانند کار کنند درون مورد بازیگرانانی کـه قویـا درون خدمت نظام طاغوت وارزش های حاکم بر آن زمانـه بوده اند نباید درون فیلم ظاهر شوند اینگونـه بازیگران ویـا ستاره های طاغوت بهتر هست اگر هم توبه کرده اند درون کارهای دیگر مشغول شوند.
اما سید محمد خاتمـی که بعدا رهبر تمدن ها شد – حتا بـه حد وحدودی کـه مـیر حسین رضایت مـی دهد هم قناعت نمـی کند. ایشان
مـی فرمایند:
«به مشتهرین بـه فساد وکسانی کـه مروج پلید ترین جنبه های ضد فرهنگ اسلامـی بوده اند نباید کارهای فرهنگی بـه خصوص سینما را سپرد، حتا اگر مدعی باشند توبه کرده اند… وکسانی کـه شـهرت بـه فساد ندارند وآماده خدمت بـه نظام هستند درون سینما درون نقش های غیر مثبت (یعنی آنـها کـه بزعم رژیم پاک هم بوده اند فقط حق دارند نقش منفی بازی کنند) حضور یـابند.اما آن کـه مخالف نظام هست ، بازی نخواهد کرد، فیلم نخواهد ساخت، حتما عطای او را بـه لقایش بخشید» ( نقل از ماهنامـه نسیم(
بهتر هست برای آشنایی با موقعیت آن دوران نیز بـه اسناد خودشان مراجعه کنیم- ماهنامـه نسیم شماره ۱۰ شـهریور ماه (۱۳۸۵) گزارش مـهمـی دارد با عنوان «پرونده ماه، ممنوع التصویرها».البته مشخص نیست چرا واواک درون سال ۸۵ تصمـیم مـی گیرد با چاپ برخی از پرونده ها موافقت کند؟ -شاید به منظور ایجاد وحشت درون خانواده سینما- قبل از بررسی گزارش نسیم یـاد آوری کنم کـه آن گزارش تمام واقعیت های سینمای .ج. اسلامـی را برملا نکرده است. درون آن هم کوشش مـی شود کـه اعمال ورفتار و فساد عوامل اصلی رژیم پنـهان بماند و یـا برخی از اعمال آدمـها کـه صلاح نیست از رفتارشان مردم مطلع شوند همچنان مبهم درون باره شان نظر داده شود (داود رشیدی هم با معیـار های ج.اسلامـی از عوامل فرهنگی رژیم پیشین محسوب مـی شد هر نوع توهین وتحقیر راهم حتما تحمل مـی کرد- حتا مـی حتما علاوه بر بازی درفیلم های تبلیغاتی نظیر پرواز انقلاب به منظور جلب جوانان بـه رژیم بـه کشورهای دیگرهم سفر کند، اما درون این گزارش هیچ اشاره ای بـه وضعیت وی نمـی شود ) ما بـه تدریج کـه مسایل را مـی شکافیم وجلو مـی رویم این موارد را هم که تا حدی کـه اطلاع داریم باز مـی کنیم.
گزارشگر ماهنامـه نسیم مـی نویسد:
«در همان روزها کـه انقلاب اسلامـی شکل گرفت. مردم برخی از سینما ها را درون ردیف فروشی و کاباره ها قرار داده و آنـها را بـه آتش کشیدند» (البته آنوقت شایع د سینماها را ساواک آتش مـی زند حالا خودشان اعتراف مـی کنند کـه آتش زده اند) گزارش نویس اضافه مـی کند:
« صفحات اولین شماره مجله تصویر۵۸ پر شده بوده بود از توبه نامـه هایی کـه فلان بازیگر کـه از کرده هایش اظهار پشیمانی کرده و قول
مـی داد کـه بعد از این درون خدمت نظام وانقلاب حرکت کند» گزارشگر اشاره دارد به فریـاد مجاهد– نخستین فیلمـی کـه همان عوامل سینمای فارسی سرهم مـی کنند، کـه البته مسؤلین آنوقت سینمایی ج. ا دست فیلمفارسی سازان سابق را مـیخوانند وبه طعنـه ملامتشان مـی کنند کـه جاهل را بـه مجاهد تبدیل کرده اند. بنا بـه گزارش نشریـه نسیم- بهمن مفیدمـیخواهد درون نقش یک روحانی درون فیلمـی ظاهر شود اما درون حین فیلمبرداری درون کاشان کتک مفصلی از امت درون صحنـه نصیبش مـی شود چرا کـه مردم نمـی توانند بپذیرند یک عنصر فاسد طاغوتی! دروت یک روحانی پاک! ونورانی درون آید.اما سیروس الوند با فرصت طلبی- فیلمـی را کـه در اواخر حکومت پیشین ساخته بود بـه نام نفس بریده با شرکتبهروزوثوقی را درون سینما یی درون مـیدان شـهدا (مـیدان ژاله) بـه روی اکران مـی آورد. گزارشگر بـه طوری مبهم چنین مـینمایـاند کـه این فیلم را هم امت انقلابی تحمل نمـی کنند وتصویر آقا بهروز درون سردر سینما دهن کجی بـه خون شـهدا تعبیر مـی شود. گزارشگر مـی نویسید:
…« او هم بـه واسطه حضورش درون سینمای تجارتی، وسوپر استار بودن درسینمای دهه ۵۰ حتما کنار گذاشته مـی شد» (ببینید دو فقره از جرم بهروز وثوقی چه جرم های سنگینی! است- سو پراستار بودن وبازی درون فیلمـهای تجارتی) وبعد گزارشگر اضافه مـی کند مـهم تر از همـه اینـها ارتباط تاسف بار این بازیگر با دربار بود.
من نمـیدانم به منظور جمـهوری اسلامـی ارتباط با دربار اینقدر مـهم است؟ مگر احسان نراقی که خودش هم اذعان داشت درباری بوده واصلا نام کتابش از کاخ شاه که تا زندان های جمـهوری اسلامـی است – مجبوب همـه باند ها ودستجات ج. اسلامـی نبود؟ ویـا آیدین آغداشلو که دفتر فرح پهلوی پست و شغل مـهم داشت درون جمـهوری پاک اسلامـی! حتا یک روز هم ملامت شد؟ وکارو بارش هم کـه سکه هست – بعد چرا بهروز خان همچنان مغضوب است؟
بهرام بیضایی کارگردان و پژوهشگری کـه با ج.اسلامـی سازش نکرد.
نخستین بازیگری کـه توبه نامـه مـی نویسد و مجوز کار درون جمـهوری اسلامـی را مـی گیرد ایرج قادری است. البته قادری را فقط با یک بار توبه رها نمـی کنند -بلکه او مداوم حتا که تا هنگام مرگش تحقیر مـی شود.گزارشگر نسیم مـی نویسد:
« ایرج قادری با نوشتن توبه نامـه درتیر۱۳۵۹ اجازه یـافت که تا فیلمـی بـه نام برزخی ها را با حضور بازیگرانی چون فردین ، ناصر ملک مطیعی، سعید راد بسازد» بـه نظر گزارشگر نسیم – با وجود این که مـهدی کلهر نامـی درون وزارت ارشاد به منظور ساخت این فیلم پروانـه داده بود اما حوزه هنری اسلامـی بـه سرکردگی محسن مخملباف به سختی بـه فیلم حمله مـی کند و زور دارودسته مخملباف مـی چربد و به گفته نسیم : فردین ، ناصر ملک مطیعی، مرتضی عقیلی، رضا بیک ایمان وردی برای همـیشـه ممنوع الکار شدند».
-تا آن حد کـه من مـی دانم ناصر ملک مطیعی از اینان هیچگاه تقاضای بخشش نکرد مدتی هم شیرینی فروشی باز کرد وخودش درون گفتگویی اعلام مـی کند کـه ترجیح دادم کام مردم را شیرین کنم-
فردین هم که تا دوران خاتمـی از ارایـه درون خواست توبه فاصله گرفت ودر این دوران بود کـه گویـا این توهم را بـه وی نیز القاء د کـه انگار اتفاقی افتاده است. اودر نامـه بلند بالایی کـه به رهبر نوشت تقاضای بازگشت بـه سینما رااز مقام معظم طلب نمود -البته درون نامـه فردین ادعای دیگری مطرح مـی شود وی درون تحلیلی استثنایی گنج قارون را یک فیلم ضد حکومت! پهلوی مـینمایـاند. وی نیز بی آنکه ازرهبر مـهربان جواب درون یـافت کند عمرش بـه پایـان رسید. رضا بیک ایمان وردی از ایران مـی گریزد وبه آمریکا مـی آید بـه اپوزیسیون مـی پیوندد که تا پایـان عمرش ضد حکومت اسلامـی باقی مـیماند.
پرویز صیـاد از هنرمندان محبوبی هست که درون سینما وتئاتر ایران فعالیت گسترده ای داشت صیـاد هم درون سینمای روشنفکرانـه حضور مثبت وموثر داشت هم بسیـاری از کارهایش با موفقیت تجاری مواجه مـی شد .
ایـا پرویز صیـاد نمـی توانست بمانند ودر جمـهوری اسلامـی کار کند؟. این را مـیدانم کـه هر هنرمندی حاضر نیست خفت وخواری گردن نـهادن بـه فرامـین یک رژِیم عقب مانده را بپذیرد، را باعث رشد خلاقیت بداند (کیـارستمـی…) حذف بوسه درون سینما را بـه سنت ربط دهد (مـهرجویی… ) بازیگر فیلمـی تبلیغاتی نظیر پرواز انقلاب باشد ( داود رشیدی…) و یـا مردم را با فریب ونیرنگ بـه پای صندوق های خیمـه شب بازی هایی زیر عنوان انتخابات بکشد وآیـا مـی شد و مـی شود با تمرداز فرامـین ارتجاعی حکومت درون ایران اسیر آخوندها بدون برخورد با موانع باز دارنده کار کرد ؟ با قاطعیت مـی شود گفت نـه.
رفتار سالهای طولانی دوران تبعید صیـاد نشان مـیدهد کـه او اگر مـیخواست با آخوند هاارتباط بیـابد امکان برایش فراهم بود اما این پرویز صیـاد بود کـه گفت من همبرگر فروشی را بـه فیلمسازی درون آن مملکت ترجیح مـی دهم (این گفته صیـاد تحقیر کار به منظور گذران زندگی نیست بلکه جدا شدن از عشق وحرفه اصلی را بـه تمکین وتسلیم ترجیح دادن، مد نظر اوست) وقتی درون همـین نوشتار مسایل را بیشتر شکافتیم- معنای این گفته صیـاد را بهتر درون مـی یـابید.
داود رشیدی هنرمندی کـه با آخوند ها کنار آمد درون کنار شجریـان
در گزارش ماهنامـه نسیم درون باره بازیگران زن درون جمـهوری اسلامـی نظری اعلام مـی شود کـه ماهیت واقعی این حکومت ضد انسان را عیـان مـی کند. نسیم مـی نویسد:
« … به این ترتیب بر نام انبوهی اززنانی کـه روزگاری پرده سینما را بر اشغال خود درون آوره بودند خط قرمز کشیده شد جامعه انقلابی سیمای دیگری از زنان مـی طلبید. زن انقلابی ومسلمان»
در راه نـهادینـه استبداد وارتجاع مذهبی نقش محسن مخملباف برجسته تر از ذیگر هنر مندان حکومتی است. مخملباف خود درون فیلم بایکوت زندانیـان زندان عادل آباد شیراز را زیر عنوان تواب بـه زور اسلحه حکومتی در فیلم شرکت داد و فریـاد اعتراض این زندانیـان وشکایت آنان بـه سازمان ملل هم نتیجه ای ببار نیـاورد .مخملباف بود که این فکر را اشاعه داد کـه بازیگران زن حتما نشسته باری کنند نا حرکت بدنشان تحریک آمـیز نباشد. هم او بود کـه مـیخواست مـهرجوییرا با وجود اینکه به دامن اسلام برگشته بود بـه خاطر ساخت فیلم اجاره نشین ها ترور کند. مخملباف اعتقاد بـه جذف کامل بازیگران بـه گفته خودشان دوران طاغوت بی هیچ رحم وشفقتی بود.
. اما هنرمندانی کـه در همـین حکومت رشد کرده اند و برایشان هیچ سوء سابقه ای نمـی توانستند بتراشند چی؟ ویـا آنـها کـه هر چند از گذشته آمده اند اما بـه قول آقای خاتمـی وبا معیـار های آخوندها خوشنام هم بوده اند چی؟ اینـها کـه درهیچ حرکت اعتراضی حضور نداشته اند .اینان کـه به تمام فرامـین ارتجاعی- تمام برنامـه ها نمایشی حکومت گردن نـهاده اند، آیـا با راحتی وخاطر آسوده کار مـی د؟ ظاهرا تصور مـی شد کـه این جمع با مشکلی برخورد نداشته اند. اما حکومت خمـینی حتا با دست پروردگان وحامـیانش درون نـهایت پستی رفتار کرده است. اما این ها وقتی پایشان بـه غرب مـی رسید هرگز از این مسایل حرفی نمـی زدند ونمـی زنند بلکه بر عچنین ادعا مـی د کـه همـه چیز بر وقف مراداست وبه تبعیدیـان نیش هم مـیزنندکه به منظور خوش گذرانی ایران را ترک کرده اند. بـه هنگام طلوع خورشید! اصلاحات خانم های سینمای ج . اسلامـی بـه عنوان سفیران حسن نیت بـه دعوت دولت کلینتون به امریکای تطهیر شده! سفر نمودند ودر یک کنفرانس رسما اعلام د ما درون جمـهوری اسلامـی مشکلی نداریم. ( نیکی کریمـی، تهمـینـه مـیلانی، فرشته طائر پور، ملک جهان خزایی… ) ماهم با استناد بـه گزارش ماهنامـه نسیم درون این بخش مطلب- فهرست وار نام و دلیلی کـه هنرمندانی کـه از چند ماه حتا چند سال ممنوع التصویر اعلام نشده را حتما تحمل مـی د بازنویسی مـی کنیم که تا خود تان درون مورد مـیزان خوش خدمتی ها قضاوت کنید.
اکبرعبدی (جرم : دستمزد بالا به منظور قنداق شدن!) عبدی با هیبت حتما در صحنـه ای از فیلمـی قنداق شود، عبدی درون صورتی این نقش را مـی پذیرد کـه دستمزدش بالا باشد. چون سقفی به منظور حد اکثر دستمزد تعین شده بود با شکایت تهیـه کننده عبدی به منظور مدتی حق بازی درون فیلمـهای سینمایی وتلویزیونی را از دست مـی دهد.
فرامرز قریبیـان ( جرم: تقاضای دستمزد بالا(
رضا رویگری ( پیدا شدن تئاتر های ضبط شده مربوط بـه گذشته(
گزار شگر نشریـه اضافه مـی کند کـه برخی از بازیگران کـه خیلی کارشان توی چشم نمـی خورد ماندند وکارشان را ادامـه دادند از آن جمله رضا رویگری بازیگر کارگاه نمایش. اما چگونـه او ممنوع الشغل شد؟ ایشان همچنا ن مشغول بازی درون برنامـه های هنری جمـهوری اسلامـی بوده اند کـه یک باره سند مـهمـی! کشف مـی شود، چند نوار از بازی های رضا درون تئاتر های قبل از رژیم خمـینی ( آه چه جنایت وحشتناکی را کشف کرده اند!) او را هم ممنوع التصویر مـی کنند ونسیم مـی نویسد:
… رضا رویگری به کمک دوستانش با فروش مـیوه ودرست ترشی مخارج زندگی اش را تامـین مـی کرد. ایشان هم بعد از اینکه دوران محکومـیتش طی شد باردیگر درون نقش های دوم وسوم فیلمـها و سریـال ها ظا هر شد و کلامـی هم از آن دوران سخن نگفت. اما مـی دانیم وقتی سعید راد به دامن جمـهوری اسلامـی برگشت خیلی خودش ومامور معذوری کـه با او مصاحبه ترتیب داده بود روی شغل دوران تبعیدش (پیتزا فروشی) تاکید مـی د. حالا نمـی دانیم پیتزا فروشی درون تبعید ایرادش بیشتر هست یـا ترشی فروشی درون دارالخلافه؟
نیکی کریمـی (جرم: سوپر استار شدن -جدا شدن از همسر) نیکی کریمـی درون سینمای ج. ا ماندگار مـیشود وگفتیم کـه در اولین دوره نزول خاتمـی از طرف ج. اسلامـی همراه با تهمـینـه مـیلانی. فرشته طاهر پور در جهت تحقق پروژه ای به منظور آشتی ملی دولت خاتمـی به امریکای قبلا جهانخوار دعوت مـیشود(
شاید شما هم مثل من تصور مـی کردید کـه لااقل این خانم کـه همراه گروه آشتی درون سفر امریکا هم بود- بـه اجرای هر نقشی درون جهت خواست رژیم تن داده است- نیکی خانم درفیلمـهای داریوش مـهرجویی مدل زن ایرانی درون سینما را بر اساس فرمان نامـه وزارت ارشاد کـه نحوه پوشش زنان را تعین وابلاغ کرد بـه نمایش گذاشت- (نیکی خانم را درون دوران احمدی نژاد کشف حجاب کرده اند وبا شکل وشمایلی نظیر سمـیرا خانم دوران خاتمـی بـه عنوان نماینده جدید و برگزیده حکومت بـه این فستیوال وآن فستیوال ارسال مـی کنند) او کـه دیگر نباید صابون اسلامـی بـه تنش خورده باشد- اما گزارشگر نسیم مسئله ممنوع التصویر اعلام نشده او را هم بر ملا مـی کند و مـی نویسد:
«…اولین گمانـه به منظور ممنوعیت، سوپراستار بودن کریمـی عنوان شد وبعد جدایی از همسرش… ارشاد اعلام کرد بهانی کـه کار هنری رابه زندگی خانوادگی ترجیح مـی دهند اجازه فعالیت نمـی دهد…»
هدیـه تهرانی بازیگر سینمای جمـهوری اسلامـی کـه هدیـه کلان مشایی بـه او سر وصدا بپا کرد
جمشید طاهر پور (کله تیغ انداختن، انتخاب نام هنری(
به نظر مـی رسد کـه این هیبت (بزن بهادری وکله تیغ انداخته) درون فیلم تاراج خیلی گل مـی کند….همـین محبوبیت او کـه با نام هنری آریـا بازی مـی کرد باعث شد کـه دیگر حق نداشته باشد با کله تیغ انداخته ونام هنری د ر فیلمـها ظاهر شود.
ابوالفضل پورعرب (جرم با دو روایت، محبوبیت وتقاضای غیر متعارف! ازبازیگران نقش مقابلش(
گوهر خیر اندیش (جرم: خوش وبش بیشتر از حد مرسوم درون جشنواره یزد(
… از سر تصادف یکی از بر گزیدگان جوان شاگرد همسر مرحوم گوهر خیر اندیش بود .همـین امر باعث خوش وبشی کمـی بیشتر از حد مرسوم شد.مسئولین جشنواره بازخواست شدند و معذرت خواستند به منظور گوهر خیر اندیش هم مشکلاتی! پیش آمد.
محمد رصا شریفی نیـا (شوخی با حادثه یزد با خیر اندیش(
از قرار معلوم درون مراسم دیگری شریفی نیـا بـه شو خی با دستکش با خیر اندیش دست مـی دهد و بقیـه ماجرا را درون نسیم بخوانید:
…شوخی ای کـه جلوی مسؤ لین رده بالای رژیم اتفاق افتاد باعث شد خبر ممنوعیت گوهر خیر اندیش و شریفی نیـا (این باریگر ، از تواب هایی هست که قبلا عضو سارمان مجاهدین خلق بوده است. خانواده سینما خیلی با احتیـاط با او برخورد مـی کنند. او سالها مدیر تهیـه مـهرجویی بود. الان مشاور ده نمکی است. درون فیلم فرزند صبح هم نقش پسر امامشا ن را بعهده دارد) و۴۵ بازیگر درون اینترنت بخش مـی شود.
گزارشگر سر وته قضیـه را بـه هم مـی آورد- اسم آن ۴۵ نفر هم اعلام نمـی شود.
فاطمـه معتمد آریـا ( شرکت درون مـیهمانی خصوصی(
این اتفاق خیلی سر وصدا کرد گویـا خانمـها وآقایـان درون استخر مختلط شنا کرده اند واشربه الکلی هم صرف شده بود- گزارشگر مـی نویسد:
« …داستان ممنوعیت خانم چند سال طول مـی کشد وچنان انعکاس وسیع دارد کـه فاطمـه خانم مجبور مـی شود از ایران بـه سوئد برود اما خانم معتمد آریـا همـه این اتفاقات را سوء تفاهم! مـی نامد» درون فیلم ویدیویی این مـیهمانی خیلی نام های دیگر هم رویت شده بودند کـه با توجه بـه موقعیت ونفوذشان با آنـها رفتار شد .
ایرج طهماسبی, حمـید جبلی جرم مشابه معتمد آریـا، حضور درون همان مـیهمانی.
مـهران مدیری بازیگر مجموعه ساعت خوش ( جرم :شـهرت مجموعه+ قضیـه جنایی!(
جواد یحیوی: بازیگر تلویزیون. جرم :اجرای متفاوت ورک بودن.
بهاره رهنما: جرم :امضاء دم درون سینما.
جواد آتش افروز، محمود شـهریـاری. جرم: اجرای غیر متعارف وشاد ، پخش فیلم خانوادگی عروسی.
کمند امـیر سلیمانی -جرم: شرکت درون یک ویدیو حرکت موزون! -منظور است-
بهرام شفیع گزارشگر تلویزیون. جرم :اتفاقات احتمالی! درون ایتالیـا بـه هنگام گزارش ورزشی(اتفاقات احتمالی یعنی گردش وتفریح درون رم درون ساعات غیر کار) وپیوستن بـه هیـات مدیره باشگاه! پرسپولیس.(لابد این باشگاه مغضوب بوده است(
لعباز زنگنـه، حمـید فرخ نژاد .جرم :بازی درون فیلم تب وحواشی! پشت صحنـه اش
بهروز افخمـی درون سالن خالی بعد از شکست مفتضحانـه ی فیلم زندگی امامش درون فستیوال فجر – زجر
•آخرین ممنوع الشغل ها
در نشریـه نسیم اشاره مـی شود کـه بیشترین ممنوع الکاری ها مربوط بـه اتفاقات ناخوشایند! درون جشن هشتم خانـه سینمااست کـه حاصلش زیر سؤال رفتن شان ومنزلت !سینمای ایران وممنوع الکار شدن تعدادی از اهالی سینما بود.
توضیح این کـه گفته شد درون این جشن – مـیهمانان مقررات شرع مقدس را شکسته اند ووزارت ارشاد خاتمـی هم کـه دستش بـه مـیهمانان خاطی نمـی رسد جمعی از اهالی سینما را ممنوع الشغل مـی کند. اما چهانی؟ هیچ اسمـی اعلام نمـی شود وگویـا بـه خودشان ابلاغ مـی شود .اینـها هم دم بر نمـی آوردند- همچنان درون هر مجمع و در محفلی از مواهب رژیم اسلامـی سخن مـی گویند و ادعا مـی کنند به منظور کار درسینمای جمـهوری اسلامـی هیچ مشکلی ندارند.
سینما هنری است جمعی، هر چند همـه عوامل فیلم درون اختیـار یک نفر قرار مـیگیرد که تا ذهن وفکرش را تصو یر کند. اما اگرسینمای کشوری عقب مانده باشد, خب بازیگرش هم از این شرایط رنج مـیبرد. سینما درون ایران اگر بر همان اساسی کـه اوگانیـاس مـیخواست پی ریزی کند شکل مـیگرفت دلیلی نداشت ما کـه به انداره طول عمر سینما در سینما سابقه داریم نتوانیم بازیگرانی پرورش دهیم کـه معیـارهای سینمای بین المللی قابل سنجش باشند. اما دیوار کج سینمای ایران را کوشان ها ، با لا بردند کـه خود صرفا تاجر بودند حتا تجارت درون سینما را هم نیـاموخته بودند کـه لااقل به منظور ثروت اندوزی خودشان هم کـه شده قدمـی هم به منظور رشد کیفی سینمای فارسی بردارند. وبعد از انقلاب هم بازیگر اگر حذف نمـی شد، زندان نمـی افتاد و باید دایم تحقیر وتوهین را تحمل مـیکرد. از او توقع ای جز این نبود که تا آرایشگر چهره آخوند باشد و ارتحاع وعقب ماندگی یک نظام واپسگرا را نزد فستیوالها و محافل هنری اروپا و امریکا زیر ماسک مدرنیته پنـهان کند. الحق که جمعی از بازیگران درون ایران این وظیفه خود را با مـهارت و به نفع بقای آخوند ها بـه انجام رسانیدند. اگر بازیگران در سینمای ایران بخواهند سهمـی درون سینمای دنیـا داشته باشد. راهی جز این نیست که بساط این نظام پرچیده شود .بازیگر از خود استقلال رای داشته باشد از باند های حکومتی فاصله بگیرد. ط ای در دست باند ها وجناح های سیـاسی نباشد.
هیچ دلیلی ندارد کـه ما نتوانیم بازیگر ی درون سطح سینمای بین المللی داشته باشیم اما درون وهله اول حتما تکلیفمان را با آخوند وارتجاع اسلامـی روشن کنیم. بـه امـید روز رهایی.
بصیر نصیبی ۱۵ ژانویـه ۲۰۱۳ زاربروکن. آلمان
http://www.cinemaye-azad.com
این مطلب ابتدا درون فصلنامـه توشـه منتشر شد
برای اشتراک این فصلنامـه با تلفن ۱/۸۱۸/۷۱۲/۹۴۱۷تماس بگیرید.
*من با اکثر کارگردانان سینمای روشنفکرانـه ایران بـه ضرورت کارم دوست وآشنا بوده ام اگر بخواهم ملاحظات این چنینی را درون کار تحقیق دخالت هم چه بهتر اصلا حرفی ن وچیزی ننویسم.
* داریوش مـهرجویی داور جشنواره های سینمای آزاد بود، داود رشیدی علاوه بر اینکه داور جشنواره های ما بود بـه سینمای آزاد به منظور گسترش راه وکارش کمک مـیکرد برای من سخت هست که رو درون روی اینان بـه ایستم اما چه کنم وقتی داود که تا ان حد سقوط مـی کند کـه از طرف ج. اسلامـی به منظور تبلیغ حقوق بشر اسلامـی صادر مـی شود ویـا داریوش مـهرجویی اسلامـی شدن سینمای ج. ا مـی ستاید .
* حوادث سینما درون ایران بـه تاریخ خواهد پیوست چه ما دوست داشته باشیم وچه نـه بـه همـین دلیل همـه بازیگرانی کـه در فیلم ننکین سینمای ج. اسلامـی فرزند صبح بازی کرده اند، فیلمسازانی کـه مردم ایران را بـه سخره گرفتند، هنرمندانی کـه مردم را تشویق بـه شرکت درون انتصابات جمـهوری اسلانی وخیمـه شب بازی هایش د هم نامشان آلوده بـه ویروش خطرناک ج.ا شده است. درون آرشیو سینمای آزاد همـه این نام ها بایگانی شده است. اما بازیگران فیلم فرزند صبح ،اینان با مبلغ کلان دستمزدخریداری شدند. این فیلم نوار مبتذلی بوده کـه مـیلیـارد ها دلار هزینـه برداشت و بهروزافخمـی مشاور چرخاندش ونمایش آن درون یک سانس جشنواره فجر با هو وجنجال مواجه شد اما به منظور هدیـه تهرانی خیلی امتیـاز داشت مشایی مشاور احمدی نزاد پول کلانی را به هیچ مناسبت عیـانی به او هدیـه کرد کـه اعتراض های بی نتیجه هم بـه دنبال داشت. اسامـی بازیگران فرزند صبح را بیـاد بسپارید.
عبدالرضا اکبری – مـیانسالی خمـینی. درون حالی کـه ابتدا قرار بود جمشید هاشمپور نقش خمـینی را درون مـیانسالی ایفا کند، اما بـه علت عدم مشابهت کافی کنار گذاشته شد و به جای وی عبدالرضا اکبری انتخاب گردید، محمدعلی کشاورز ،هدیـه تهرانی – دایـه خمـینی، آتیلا پسیـانی ،محمدرضا شریفینیـا – سید احمد خمـینی ،الیکا عبدالرزاقی ،سحر دولتشاهی، مـهدی صفوی ،آرمان ایران پور – کودکی خمـینی، عسل شیخ الاسلام، محمد بزرگمـهر، هدیـه مدنی، لیلا شوقی ،هادی حیدری
* شناسنامـه ی فیلم حاجی آقا آکتور سینما محصول : پرس فیلم فیلم نامـه و کارگردان : آوانس اوگانیـانس تهیـه کننده : مقاصدزاده فروزین و شرکا فیلم بردار : پائولویوتومکین
بازیگران : حبیب الله مراد ، آسیـا قسطانیـان ، زما آگانیـانس ، عباس خان طاهباز ، عبای قلی خان عدالت پور ، غلامعلی خان سهرابی فرد و آوانس اوگانیـانس سی و پنج مـیلی متری ، سیـاه و سفید – صامت
با مـیان نویس بـه زبان های فارسی ، فرانسه و روسی
Nahid Bagheri- Goldschmied
عشق
سروده ای از ناهید باقری- گلداشمـید
تا تقه ای بر درون نواخت، ماهوت شب صد پاره شد
آتش بـه جان لحظه زد، غم، جغدکی آواره شد
لرزید قلب آینـه، لیلا وشی زیبا شدم درون چشم او
بر گونـه رنگی جان گرفت، افسردگی بیچاره شد
تن پوش شوقم دوختی، ای عشق، عشق نازنین!
پا که تا به سر شوریدگی، عریـانی ام را چاره شد
Jose Feliciano – Malaguena spanish guitar
Art Paris
http://www.artparis.fr/en
http://www.artparis.fr/en/artparis2012/live
http://www.artparis.fr/en/artworks
http://www.artparis.fr/en/exhibitors
http://www.artparis.fr/en/artparis2012/comite
آمد
Touraj Atef
كمي خيال رفتن دارم رفتن از درون خويش و باوري كه مي خواند كه بايد آواز خواند و با دوست درون آميخت و دلتنگي را بـه دور افكند و فرياد زد كه بايد
بينم
شنوم
و ديگري آه نكشيم
همـه جا فرياد شادي و نشاد باشد بـه ياد اخوان مي افتم كه برايمان خواند
دیدیم و با هم شنیدیم آن مست شوریده سر را
که آواز مـی خواندو آن را کـه چون کودکان گریـه مـی کردی
آنکه یک بیت مشـهور و بد رامـیخواند و هی باز مـیخواندو
آن یک کـه چون هق هق گریـه قهقهه مـی زدمـیگفت :
ای دوست ما را مترسان ز دشمن ترسی ندارد
سری کـه بریده هست آخر مگر نـه درون کوچه ی عاشقان گمگشته ام من و آنگاه خاموش مـی ماند یـا آه مـی زد.
«اخوان»
و من آمدم
رهائي و بي انتها آمدم
بي هيچ دليل و خواسته اي آمدم
براي ميلادي و تولدي نو آمدم
براي قصه بزرگ عاشقانـه اي آمدم
براي رهائي از پشيماني ها آمدم
آمدم کـه در ترانـه های عشق تو شریک شوم
آمده ام کـه باز با تو آواز دلدادگی خوانم
آمدم کـه با هم تمامـی وسوسه های اهریمنی کـه گوید
باور کنیم کـه عشق مرده هست و مردمان شـهر جز بـه ریـا زیبا نگویند نبرد کنیم
آمده ام کـه با تمامـی وجودمان باور کنیم کـه برای
باور عشق نباید تنـها بر روی آن تمرکز کرد و یـا این کـه اسیر کلمـه و ورد و افسون آن دگران شد
آمدم که تا بگویم حتما در عشق زیست با عشق بهانـه دیگری نداشت بی عشق بهانـه زندگی را گرفت
آمدم که تا بار دیگر باور کنیم دنیـا با تمامـی بزرگیش مـی توان کوچک شود
آمده ام کـه باور کنی از بنفشـه های کوهستان فنا مـی توان متولد شد مـی توان
در لحطه بی کرانگی دریـاچه بی کرانـه ها بی کرانگی عشق را یـافت مـی توان در غار اوهام ذهنـهایمان غرقه نشد و پشت هر رنجی کـه ذهن ما راآزارد عشق را بهانـه کرد
آمده ام کـه در دشت بی کرانگی تنـها عشق را جستجو کنیم
آمده ام کـه در لحظه وصال و روشنی باور کنیم بی بهانگی راهنر است
آری آمدم
تا با هم خوانیم
باهم شنویم
با هم لبخند زنیم
با هم قهقهه زنیم
با هم و بهر هم گریـه کنیم
و دستهایمان را بـه هم دهیم
و باور کنیم
آری هنوز هم مـی توان عاشق بود
عاشق شد
وعشق را بـه هم داد
همراه با عشق
حثی پیرامون شعر شیرکو بیو مقولۀ هنر و ادبیـات و سیـاست …
دور
بهروز شادیمقدم
Kamran Rasouli :
کاک بهـــــروز عزیز مـیشـه یک تعریف درست و علمـی از ناسیونالیسم ارائه بدهیـــــــد ؟
Bovenkant formulier
سعید
خلیلی :
بەراسی کە متآسفم بۆ ئەۆ تەعریف کە لە شیرکۆ بیکەردگتە نە بە ئەۆی شاعریک باش توسیفەت کەردگە نە لە چەند جیگاۆ مارکی ناسیۆ نالیست پیۆ چەسپاندوە
بهروز شادیمقدم :
اصلاحا» بـه مردمـی کـه زبان مشترکی دارند و در یک مکان جغرافیـایی خاص زندگی مـیکنند ، ملت مـیگویند . درون تعریف سیـاسی ، ناسیونالیسم فراتر از این هاست . بـه ملت خود جایگاه خاصی ، آن را برتر شمردن و این ملت را از ملیت های دیگر جدا و به آن افتخار و در درجه اول خود را نـه درون صف انسان های دیگر بلکه خود را متعلق بـه ملتی دانستن و … ناسیونالیسم گویند کـه در این جا مورد نظر ماست
Kambiz Valipour :
داشتن تفکرات ناسیونالیستی را تایید مـی کنید رفیق بهروز عزیز ؟!
بهروز شادیمقدم : داشتن تفکرات ناسیونالیستی مورد تائید ما نمـیتواند باشد .
بهروز شادیمقدم : من مارک ناسیونالیستی بـه شیرکو بینزده ام ، بلکه اشعار و افکار او را آغشته بـه رگه های قوی ناسیونالیستی دانسته ام و این درون شعرهایش گویـاست .
Kamran Rasouli :
کاک بهروز گرامـی سئوال من یک تعریف درست و علمـی جامعه شناختی از ناسیونالیزم هست نـه یک تعریف سیـاسی آبکی و سطحی , دوست عزیز شما دارید فقط بـه یک عنصر تشکیل دهنده دهنده ملـــــــــــــــــت کـه زبان هست اشاره مـی کنید آنـهم بطور بسیـار سطحی , آنـهم یک تعریف سیـاسی نـه جامعه شناختی .منظور من تعریف ملت نیست بلکه تعریف درست و علمـی و جامعه شناختی از خود ناسیونالیزم است.
بهروز شادیمقدم : من نخواستم تعریف کلیشـه ای از ملت را کـه به آداب رسوم و فرهنگ اشارت دارد بیـاورم . ملت درون این عصر دیگر معنایی هم نمـیتواند داشته باشد . تعریف درست و علمـی جامعه شناختی از ناسیونالیسم را هم من نمـیشناسم . ناسیونالیسم تعاریف سیـاسی هست که درون بالا آورده ام . درون ضمن شما کـه انگار ادعا دارید مـیتوانید تعاریف علمـی و غیر آبکی و غیر سطحی خودتان را بیـاورید .
Kamran Rasouli :
کاک بهروز گرامـی ممنونم از جوابتان اما ایکاش بجای آن تفسیر و تعابیر سیـاسی تان , از نقد ادبی و ساختار شعر کردی و شعریت شعر کردی و آوانگارد شعر مـینوشتید بهتر بود و این شعر های کوتاه شیرکو بی هم از گرد و غبار سیـاسی درون امان مـی ماند که تا با عصاره نقد ادبی سیراب مـیشد , اما افسوس سیـاست ; شعر و هنر را نیز بـه تاعون سیـاسی اش آلوده کرده است.
بهروز شادیمقدم :
کاک کامران عزیز ، نمـیشود درون مورد شاعری کـه شعر سیـاسی دارد و خود با سیـاست درگیر هست و این را درون شعرهایش مـیتوان مشاهده کرد ، نوشت و به انحراف های فکریش اشاره نکرد . این اشاره به منظور کوبیدن شاعر نامدار و خوبی چون شیرکو بینیست ، بلکه به منظور پیرایش شاعر از انحراف فکریش و آشنایی خواننده شعر با انحراف فکری و سیـاسی شاعر مـیباشد . ارج شیرکو و شعرهای خوبش جای خود دارد .
Kamran Rasouli :
بازم ممنونم کاک بهروز گرامـی, فکر کنم متوجه منظور من نشدی .باید عرض کنم من نمـیدانم انحراف فکــــری یعنی چه ؟ من آن ایمان باوری و جزم اندیشی سیـاسی را خطر ناک مـیبینم و بر این باور نیستم کـه پدیده هنر حتما با ترازوی سیـاست محک بخورد و مگر مبشـه همـه چیز را با ملاک سیـاست سنجید ؟ مگر سیـاست تمام دانایی بشری هست تا کلیت عرصه های هنر و ادبیـات را با آن محک زد ؟
بهروز شادیمقدم :
منـهم با این نظرات شما درون مورد سیـاست و هنر موافقم . اما انحراف فکری یـا کجراه سیـاسی یک شاعر و هنرمند آنجاست کـه شعرش جهانشمول نباشد و در خدمت سیـاستی محلی ، عقب افتاده و وابسته و غیر انسانی قرار بگیرد . سیـاوشرایی نمونۀ یک شاعر دارای انحراف فکریست و وابستۀ سیـاسی حزبی بدنام . شیرکو بیـهنگامـی کـه در یک شعرش شعار ناسیونالیسم کورد را بـه صورت افراطی تر مـیآورد و مـیگوید : » یـا کوردستان یـا نـه مان ، نـه . یـا کوردستان یـا کوردستان » تفکر غلط و انحرافی – سیـاسی ناسیونالیسم کورد خود را درون اشعارش بـه نمایش مـیگذارد . منظور این هست .
Kamran Rasouli :
کاک بهروز عزیز متاسفانـه شما همـه پدیدهای جهان هستی را از زاویـه سیـاسی مـی نگری , سیـاست و هنر دو مقوله جدا از هم هستند, ما د ر تاریخ نمونـه های زیـادی از انسانـهای برجسته ای داریم کـه تفکر سیـاسی و حزبی و ایدئولوژیکی خود را قاطی مسائل ادبی و هنری خود نکرده اند , نویسنده بر جسته چون ,, کنوت هامسون ,, کـه خود طرفدار هتلر بود , کتاب ,, گرسنگی ,, هامسون یک شاهکار ادبی دنیـاست و حتی خود لنین و کمونیست های امروزی نیز آنچنان زیبا گرسنگی را برجسته و توصیف نکرده اند, مارتین هایدگر یک فیلسوف Existentialismهستی گرا هم عضو حزب نازی بود . آیـا درون تفکر ادبی و فلسفی وی هم نشانی از نازیسم هست ؟ آیـا مـیشود ساده از کنارش رد شد .آیـا اینـها نیز چون کمونیست نبودند منحرف بودند .من شعر سیـاوشرایی را غیر انسانی و انحرافی نمـی بینم بلکه یک شاهکار شعر مـی بینم , از زاویـه ادبیـات و زیبایی شناسی حتما به آن نگریست . و حزب سیـاوشرایی را حتما جداگانـه و از زوایـه علوم سیـاسی نقد کرد. مثلا ادیب و شاعر بزرگی چون احسان طبری کارهای بسیـار بزرگی درون زمـینـه شعر و ادبیـات فارسی کرده هست و درون زمـینـه اسطوره شناسی ایران حرف اول را زد و تاکنون هم مـی زند و بحق مـیشـه گفت پدر ادبیـات و شعر فارسی است. آیـا چون توده ای بود حتما شاهکارها کندو کاوهای ادبی و فلسفی را مثل حزبش دور ریخت ؟؟
بهروز شادیمقدم :
رفیق عزیز من ، آثار هنری و آفرینش های ادبی را آنجا کـه آزاد هستند نباید بـه سیـاست ربط داد . ( اگر چه هر پدیده ای درون دنیـا مـهر طبقاتی بر خود دارد . ) . اما وقتی کـه خود هنرمندان و انسانـها آثار و افکار و آرمانشان را بـه سیـاستی ربط مـیدهند ، چی ؟ حزب و آرمان هایدگر فیلسوف ، حزب نازی و اعمالش بود ، همچنانچه آرمان سیـاوشرایی ، آرمان حزب توده بود . جنایـات نازی ها بـه پای هایدگر نوشته شده و دریوزگی و همکاری با جمـهوری اسلامـی بـه پایرایی . مگر این کـه این ها خود با این سیـاست های حزبشان مخالفت کرده باشند ، کـه نکرده اند . چگونـه مـیشود بـه شعر » تهمتن درون زنجیر «کسرایی کـه درستایش کیـانوری سروده شده ، فقط » از زاویـه ادبیـات و زیبایی شناسی حتما به آن نگریست . » و یـا سروده های دیگرش درون وصف امام خمـینی . تفکیک و توجه بـه جنبه های زیبایی شنایی آثار هنری و ادبی درست هست و لازم و دیدن کلیت جهان بینی و افکار و نگرش صاحبان این آثار ضروری .
قصه من و کامبیز و آروین قسمت اول
Amir Ghahreman Shobeiry
این متن بدون احترام بـه انسانـهایی کـه از آنـها نام مـی برم نوشته مـی شود. حتی بدون احترام بـه کامبیز کـه مرده و آقای آروین کـه برایش احترام قائلم و خودم کـه این
اواخر ما اینیم شعارم شده است
این متن با احترام بـه تاریخ و واقعیت نوشته مـی شود. واقعیت خودم. آنطور کـه دیدمش و درکش کردم. با آگاهی بر نسبی بودن دیدگاه هایم ولی مطلقا صادقانـه
درون نوشتم این قصه سال هاست کـه تاخیر کرده ام. از خودم انتظار داشتم بـه حالتی از عرفان برسم کـه بتوانم دیدگاه کامبیز را هم کـه آن سال ها با هم دشمن بودیم بـه نیـابت از او همانطور پر عشق بنویسم کـه از کامبیز مسموم نشده و خود بی رنگم انتظار داشتم. ولی بـه این مرحله نرسیدم. دوست عزیزی مانی سیدجباری برایم کتابی را فرستاد کـه به یـاد بود کامبیز چاپ شده بود. وقتی چند سطری را خواندم متوجه شدم کامبیز بـه آلت تبلیغاتی جمـهوری اسلامـی تبدیل شده است. بقیـه کتاب را نخواندم. .پر بود از غرض ورزی و قهرمان سازی بـه شیوه ابتدایی تبلیغات تمامـیت خواهانـه نظام منحط جمـهوری اسلامـی و ساندیس خورانش. ترسیدم بقیـه کتاب را کـه بخوانم کاملا از نوشتن داستان کامبیز با عشق ناتوان شوم.
اینک هم از این ادعا دست شسته ام هرچند ته دلم هنوز عشقی عمـیق بـه پسرکی حساس و غمگین حس مـی کنم. پسرکی کـه خود تاب وحشت را نیـاورد و به قول برتولت برشت بـه عامل وحشت تبدیل شد. مخاطب من اینجا هم مدرسه ای هایی هستند کـه هنوز بعد از سی سال سوگوار اخراج مدبر کاریسماتیک و محبوبمان و انحلال دبیرستان مختلط دانشگاه ملی درون سال 1358/59 هستند. این روزها لبه خاطرات قدیمـی تیز تر شده اند. درون یکی از گرد هم آیی ها قرار هست مسئول کتاب خانـه مدرسه آقای ناصری استاد تربیت معلم فعلی هم دعوت شود. او کـه از دیدگاه ما درون ایجاد انجمن اسلامـی مدرسه نقش اساسی داشت مظنون بـه شستشوی فکری کامبیز و دسیسه سازی به منظور اخراج آقای آروین هم هست. متوجه شدم زخم سی ساله نابودی خانواده معنوی ما هنوز تازه است. موقعش شده خاطراتم را هر چه زودتر بنویسم.
هر چند مخاطب دوستان هم مدرسه ای من هستند ولی مـی دانم کـه دلم نمـی آید این تکه کوچک از تاریخ معاصر کشورمان را بـه سنت نگو بده ایرانی مخفی نگاه دارم. حتما منتشرش خواهم کرد. دوستانم مرا ببخشند کـه مقداری حاشیـه مـی روم و از وضع دبیرستانمان برایـانی کـه آن را نمـی شناسند تعریف مـی کنم و دیگر خوانندگان من را ببخشید کـه در ادامـه مطلب لحنم خودمانی و بچه مدرسه ای خواهد شد شاید.
در سالهای آخر شاه ایده ای شکل گرفت کـه دانشگاه ها دبیرستان خودشان را هم داشته باشند و احتمالا نخبه ها را بهتر آماده خدمت بـه شاه و کشور کنند. امـیدوارم در راستای این بحثانی کـه دست اندر کار بودند به منظور ما از چگونگی شکل گیری این ایده بنویسند. بـه گمانم اول از همـه دبیرستان دانشگاه شیراز تاسیس شد و پس از آن دبیرستان دانشگاه ملی درون سال 1353 و بعد از آن دبیرستان دانشگاه تهران. از دیگر دبیرستان های دانشگاهی بی خبر هستم. ظاهرا درون ابتدا نظر بـه این بوده کـه دانش آموزان با کنکور وارد دبیرستان شوند و بعد از دیپلم بدون کنکور وارد دانشگاه. شایعه ای کـه تحقیق نیـافت. دبیرستانـها مختلط بودند و بیشتر توسط کادر دانشگاهی یـا معلمان خوب و مجرب اداره مـی شدند و دارای آزمایشگاه های مجهزی بودند.
آن سالها دبیرستانـهای مختلط نادر بودند. بیشتر دبیرستانـهای خصوصی و بین المللی خیلی گران بودند کـه و پسر را کنار هم مـی نشاندند. دبیرستانی کـه دانش آموزان ممتاز را از هر طبقهای درون کنار هم بنشاند نمـی شناختم. البته شـهریـه مدرسه سالی سه هزار تومان بود. ان زمان حقوق راننده سرویس مدرسه ماهی دو هزار تومان بود. ولی با تعهد خدمت بـه دولت مـی شد رایگان تحصیل کرد.
با اینکه بیشتر بچه ها از طبقه متوسط بودند ولی عده ای هم از طبقه بالا و بعضی هم از طبقات فقیر تر جامعه بودند. با لباس فرم سرمـه ای ، آبی، خاکستری کـه داشتیم همـه همرنگ کنار یکدیگر مـی نشستیم. من کـه در بند لباس نبودم ولی آن زمان اصلا هنوز لباس مارک دار بـه صورت امروزی مطرح نبود و بر عادعای حزب .اللهی ها درون کتاب کامبیز مدرسه ما نمودار تضاد طبقاتی جامعه نبود بلکه بیشتر نشانـه امکان همبستگی درون یک جامعه ناهمگون. من البته خودم پسر دکتر بودم ولی از خانواده ای ساده زیست و با پدری کـه درس یـاری بـه فقرا و مادری کـه درس احترام بـه خدمتکاران و زاغه نشینان ته کوچه را بـه من مـی دادند. دو دوست صمـیمـی ام فرهنگ دایمـی و احمد درویش نژاد بودند. فرهنگ از خانواده ای طاغوتی مسلک و ارتشی با فیس و افاده فراوان ولی خودش مـهربان و صمـیمـی و احمد ملقب بـه مسعود از خانواده ای کم درآمد. پدرش حسابدار بود و مسعود از خواستگاهش خجالت مـی کشید و من را هرگز بـه خانـه خود نبرد با اینکه هفته های بسیـاری را تابستانـها پیش ما .سپری مـی کرد. اختلاف طبقاتی تا زمان انقلاب نقشی درون دوستی ما نداشت
در سال اول هنوز کنار ان نشستن به منظور من هیجان انگیز بود ولی از کلاس دوم نظری دل بـه درس دادم و ان هم سن و سالمان شدند دوستان صمـیمـی ام. سال 1356 درون کلاس دوم نظری بود کـه با کامبیز هم کلاس شدم. سال اول نظری کلاس یک سه ما کلاس خاصی بود. خیلی صمـیمـی و شلوغ بودیم و من از همـه شلوغ تر. بار ها تهدید بـه اخراج از مدرسه شده بودم و خودم هم از نقش دلقک/ قهرمانی کـه در مقابل کلاس بـه عهده گرفته بودم درون عذاب بودم درون عوض بـه عنوان شخصیتی تراژیک مورد مـهر و شفقت ان بودم.
قبل از شروع سال تحصیلی دوم نظری تصمـیم گرفته بودم کـه دیگه آدم بشوم. روز اول سال با کمال تاسف متوجه شدم کـه از پنج کلاس اول نظری سه کلاس ریـاضی و دو کلاس تجربی ایجاد شده است. درون نتیجه کلاس یک سه نصف شده بود و من دیگر همکلاس فرهنگ و مسعود نبودم. با دانش آموزان کلاس های دیگر همکلاس شده بودم کـه یبس تر و بداخلاقتر از همکلاسی های سابقم بودند و هنوز هم بعد از سی و پنج سال حسرت محیط صمـیمـیم کلاس اول نظری را مـی خورم. کامبیز ملک شامران ملقب بـه نام اسلامـی یوسف را به منظور اولین بار درون همـین کلاس غریبه و نامـهربان ملاقات کردم. تعویض همکلاسی ها و اینکه با دورنگری من را مبصر کلاس کرده بودند باعث شد کـه بتوانم از نقش نامطبوع دلقکی خارج شوم و با جدیت بـه درس بپردازم.نمره های بهتری بگیرم و جاه طلبی ام را درون این مسیر بـه کار بیندازم. زنگ های تفریحم را با فرهنک و مسعود مـی گذراندم و در بافت کلاس جا نمـی افتادم. از کامبیز هم شناخت خاصی نداشتم. او ردیف دوم سمت راست کلاس مـی نشست و من درون .همان دردیف سمت چپ کنار راه وسط مـیز ها. سمت چپم لیدا سلیمانی و بغل دست او کنار پنجره سوزان رضوانی مـی نشستند. من بیشتر درون تماس با شاگرد زرنگ کلاسمان افشین عارف زاده بودم کـه آنطرف راهرو سمت راست من مـی نشست و در سرویس مدرسه هم کنار هم مـی نشستیم . درون راهنمایی هم هم مدرسه بودیم و من سالها تلاش کردم از این آدم یپس خودبین یک دوست صمـیمـی بسازم که تا تجربه بـه من نشان داد این کار را نباید کرد کـه ذات دوستان را نمـی توان تغییر داد.
. کامبیز پسر مجبوب و ساکتی بود. درون حقیقت که تا موقعی کـه اولین شعرش را خواند من اصلا متوجه او نشده بودم.
در کلاس دوم نظری من کـه یکسال هم از بیشتر بچه های کلاس کوچکتر بودم هنوز نوجوانی کم مغز و رشد نیـافته بودم. هنوز درون عالم تی وی گیم و جنگ ستارگان و تاریکخانـه عکاسی ام سیر مـی کردم. برایم عجیب بود وقتی کـه مریم سرفرازی با شور بسیـار از فروغ شعر خواند و من مسخره اش کردم کـه چرا زنی کـه در زندگی زناشویی اش خوشبخت نبوده حتما سرمشق ما شود و ولش نمـی کردم که تا بگوید اتاقی بـه اندازه تنـهایی چقدر است.
به همـین صورت وقتی کامبیز به منظور اولین به منظور خواندن شعرش بـه جلوی کلاس آمد تعجب کردم. مضمون یکی از شعر هایش این بود کـه مادرش از او مـی پرسد پسرم من کی باز لبخند را بر چهره تو مـی بینم و او مـی گوید هرگز. درون خاطرم هست کـه زمانی زد زیر گریـه و هق هق کنان گقت بگویید کامبیز جزو این کلاس نیست. و رفت نشست سر جایش. بیشتر ما کـه به این گونـه احساسات عادت نداشتیم مات و مبهوت بودیم و شاید هم احساس عذاب وجدان مـی کردیم. یـادم نیست کـه آیـا متلکی گفته بودیم یـا شاید حتی خودم مزه ای انداخته بودم. شاید و لابد ولی یـادم نیست. فقط صحنـه گریـه و نشستن کامبیز کاملا یـادم است.
مثل اینکه قصه را داشتم کمـی اشتباه مـی نوشتم . نامـه دردناک و انتقاد آمـیزی کـه کامبیز برایم نوشته بود آنقدر زنده جلوی چشمم بود کـه فکر کردم حتما هنوز دارمش و واقعادفتر خاطرات آن سالهایم پیدایش کردم . آن پاییز بـه خاطر اینکه معلم ادبیـات از خاطرات نویسی سطحی من انتقاد کرده بود خاطرات ننوشته بودم ولی چند نکته ای را کـه پیدا کردم کمـی ترتیب زمانی اتفاقات را دقیقتر کرد. چرا از اول همان سال با کامبیز برخورد داشتم. مدرسه ما نظم و ترتیب بالایی داشت و همان اول مـهر درس ها خیلی جدی شروع شدند. روز چهارم مـهر آقای عبد الله مـیرفخرایی معلم علوم اجتماعی کـه من را از سال پیش مـی شناخت سر کلاس خیلی از من تعریف کرد. من سال گذشته بـه تشویق او درون درس علوم اجتماعی بـه ادارات مختلفی سرزده بودم و به اصطلاح او کنفرانس هایی درون مورد مثلا سازمان دفاع غیر نظامـی داده بودم. این تشویق او باعث شد کـه من همان هفته بعدش با کار زیـاد یک کنفرانس راجع بـه تقسیمات جغرافیـایی کشور تهیـه کنم. کنفنرانسی بسیـار خسته کننده کـه فقط اسم مناطق و حدود تقسیمات را مـی خواندم بدون معنی و هدف خاصی. کامبیز اولینی بود کـه بلند شد و گفت این کنفرانس بـه چه درد مـی خورد چرا این اسامـی را هی مـی خوانی. آقای مـیرفخرایی هم او را تایید کرد و من حسابی خیط شدم
روز یـازدهم آبان 2536 /1356 نوشته ام کـه دیگر خاطرات نوشتن کار مزخرفی هست چون فقط وقایع را مـی نویسم و حال احساس نوشتن ندارم، بعد این خاطرات ارزش ندار. تقریبا که تا بیست و هفت دی خاطرات ننوشته ام . حتما در این برهه بوده باشد کـه کامبیز با من تماس گرفت
ما معمولا نقطه تماسی با هم نداشتیم. پیش من آمد و گفت آیـا مـی تواند راجع بـه مسئله خیلی مـهمـی با من صحبت کند؟ تعجب کردم کـه حاضر نیست درون کلاس با من صحبت کند. من را بـه غذاخوری مدرسه برد. آن سال بـه خاطر سیـاست های صرفجویی جمشید آموزگار نخست وزیر وقت دیگر سلف سرویس مدرسه دایر نبود و سالن خالی بود. بعد از حاشیـه رفتن های بسیـار و قول و قسم کـه راز دار خواهم بود از من پرسید آیـا درون کلاسی را دوست دارم؟ بیش از همـیشـه تعجب کردم. نـه من هرگز عاشق نشده بودم و در این سال بخصوص هم حواسم کمتر از همـیشـه جمع ها بود. احساس کاملا خنثی بودن مـی کردم. تازه بالغ شده بودم و احتمالا بیشتر متوجه کشف بدن خودم بودم
از مـهارت کامبیز درون صحبت درون تعجب بودم. من هنوز هم مقدمـه چینی بلد نیستم. بلاخره برایم تعریف کرد کـه سخت عاشق است. عاشق سوزان رضوانی. ی کـه یک . نفر آنطرف تر سمت چپ من مـی نشست. برایم از عشق آسمانی و توفانی اش تعریف کرد. گفت کـه تمام مدت کلاس را محو چهره فرشته گونـه سوزان است. پرسیدم چطوری مـی توانی سر کلاس بـه سوزان نگاه کنی ، او کـه آنطرف کلاس مـی نشیند. گفت انعکاس چهره اش را درون عشاه مـی بینم. نفهمـیدم چرا کامبیز این صحبت را با من کرد. یـادم نمـی آید کـه خواسته خاصی مـی داشته. البته درون این مـیان مـی دانم کـه آدم عاشق یـا حداقل خودم همـیشـه مـیل دارم عشقم را فریـاد ب و اگر بـه دلایلی مجبور بـه مخفی ش مـی بوده ام زجر مـی کشیده ام. شاید کامبیر یک همدل و همرراز مـی خواست. ولی چرا من؟ شاید هم مـی خواست از بی خطر بودن من مطمئن شود.
یـادم نیست آیـا بـه او نصیحتی هم کردم؟ مثلا طبق فلسفه آن سالم بـه ها فکر نکند کـه از درس عقب مـی افتند . چندی بعد انفاقی رخ داد کـه فکرکردم بـه موقعیت من درون کلاس لطمـه زده است. من از معلم نروژی مکالمـه انگلیسمان خانم باقری اصلا خوشم نمـی آمد. انگلیسی من خوب نبود و سر کلاس های مکالمـه بخصوص خیلی زجر مـی کشیدم. خانم باقری هم محبت یـا توجه بخصوصی بـه من نمـی کرد. حتی فکر مـی کنم از من سوال هم نمـی کرد. ولی نفهمـیدن خیلی سخت بود
ما بـه احترام دبیرانمان بـه هنگام ورود از جای بلند مـی شدیم. معمولای توجه نمـی کرد کـه آیـا همـه بلند شده اند یـا نـه. خانم باقری ولی دم درون کلاس صبر مـی کرد که تا همـه بلند شوند. این حرکتش به منظور من تحقیر کننده بود. درون سالهایی کـه عقده شبه مستعمره بودن همـه جامعه را مبتلا کرده بود من هم شاهد تشدید احساسات ضد خارجی خودم و تکیـه بـه غروز ناهنجار ملی بودم
با نگاه درون دفتر خاطراتم مـی دانم کـه روز پنجشنبه بیست و نـه دی بچه ها را تحریک کردم کـه وقتی خانم باقری آمد از سر جایشان بلند نشوند، مـی گفتم احترام کـه اجباری نیست و این خارجی فکر مـی کند کیست. خیلی ها فوری موافق بودند، بقیـه را حتما با تحریک احساسات ضد خارجی راضی مـی کردم. کامبیز و نفر بغل دستیش سینا محمدی ولی درون مقابل تحریکات نژادپرستانـه مقاوم بودند و مـی گفتند بلند مـی شوند و خانم باقری را دوست دارند. که تا نزدیک آخر زنگ نـهار با آنـها بحث کردم. کلاس چند لحظه دیگر شروع مـی شد. با خشم گفتم مگر تو جزو این کلاس نیستی؟ همـه مـی خواهند بشینند تو مـی خواهی تنـها بلند شوی؟ اگر همـه هم بلند شوند من بلند نمـی شوم. اول سینا و بعد کامبیز هم قبول د کـه بلند نشوند .تازه بـه سرجای خودم برگشته بودم کـه خانم باقری وارد شد.ی بلند نشد. او هم وارد کلاس نشد ، دم درون ایستاد و لابد با تعجب بـه ما خیره شد. نمـی دانم این حال چند ثانیـه طول کشید. یک ثانیـه؟ سه ثانیـه؟
ناگهان کامبیز بلند شد و در کنارش سینا. مثل فنر بقیـه کلاس هم بلند شد منحنی بلند شدن را و نقطه قعر من را مـی شد تشخیص داد ، من هم بلند شدم. خانم باقری به منظور اولین بار بـه فارسی صحبت کرد و پرسید جریـان چیست و او فکر کرده بلند شدن رسم ما ایرانی ها است. من دهانم را باز نکردم. بعد از مشکلات سال پیش در حقیقت خیلی از انگست نما شدن مـی ترسیدم . درون همـین لحظات بود کـه نامـه کامبیز دست بـه دست بـه من رسید، با خط خوبش جملاتی سخت و کوبنده به منظور من نوشته بود. دردم آمد. احساس درماندگی و حقارت و خشم کردم. هم درون مقابل معلم شکست خورده بودم. هم بچه ها را بـه شکست رهنمون شده بودم و هم حتما اینچنین کلمات تیزی را تحمل مـی کردم. غیر از خط خرچنگ قورباغه ام اصلا بلد نبودم اینجور پر احساس و تند و توانا مثل کامبیز بنویسم. دنیـای بچگانـه من با جهانی برخورد مـی کردکه برایم نا آشنا بود. نوشته بود:
امـیر دوست خوب و وفادار.
بعضی وقت ها فکر مـی کنم کـه چطور یک دوست مـی تواند بـه دوستش خنجر بزنـه. وقتی مـی بینم کـه چطوری بـه این راحتی گول آدمـهایی رو مـی خورم کـه حرف هاشون ذره ای ارزش نداره، خودشون به منظور حرف خودشون ارزش قائل نیستند.مـیبینم کـه خنجر فرو خیلی آسونـه اما وقتی مـی خواهی بیرونش بیـاری خیلی سخته. واقعا سخت.
از اینجور آدمـها نمـی تونم به منظور خودم دوستی انتخاب کنم. انتظار دارم دوستم سر حرفش باشـه.من کـه خیلی از این آدمـها دلگیرم.اونـها ارزش دوستی را ندارم! امـیر اگر اینجور آدمـها را دیدی بهشون بگو اینقدر بی معرفت نباشند و بهشون بگو کامبیز جزو این کلاس نیست. بگو دیگه حق ندارین کامبیز رو بـه خاطر این مسائل ناراحت کنین. بگین کـه کامـیز آدم نیست. سر حرفاش نیست. آخه وقتی مـی گه اگه همـه بلند شن من بلند نمـی شم بلند مـی شـه. امـیر من ارزش این دوستی را ندارم. خودت کـه دیدی.
به اون بی معرفت ها بگو ازشون خیلی دلگیرم دیگه حس مـی کنم ارزشی برام ندارن.دلم نمـی آید بهشون آشنا بگم چون با وجودیکه منرو رنجوندن هنوز هم دوستشون دارم مثل یک برادر
امـیر اونجور آدمـها بدجوری خنجری زدن. تو پشت من هم یک خنجر که تا دسته فرو رفته بهشون حتما بگو امـیر، حتما ، امـیر دوستدارت کامبیز ملک شامران
امـیر هرچی مـی خواهم اضافه نکنم چیزی رو نمـی تونم. عادت ندارم بهی نیش ب ولی از خودت بپرس بی انصاف چطور توانستی؟ همـیشـه حاضرم حرفاتو گوش بدم. هنوز هم دوستت دارم ولی دلم رو بدجوری شکستی. امـیر نمـی دونم چجوری مـی تونی این دل شیکسته رو بند بزنی
این جریـان اینجوری ماند . ننوشته ام و به خاطر هم ندارم کـه آیـا صحبتی کرده باشیم. دوازده بهمن متوجه شدم کـه دبیرستان را تمـیز و مرتب مـی کنند. عصر بـه آقای آروین مدیر مدرسه گفتم خدا کنـه همـیشـه بازرس بیـاید مدرسه که تا مدرسه اینجور مرتب و تمـیز شود. فردایش سر صف معاون مدرسه با خنده این گفته من را با آوردن نام من تکرار کرد. درون دفترم نوشته ام ناراحت شدم. نمـی خواستم بـه هیچ ترتیب خاطره شلوغ بازی های من دوباره بـه یـادشان آید.
نوزدهم بهمن روز معلم بود. روزی کـه به جای هر معلمـی دانش آموزی با رای دیگران انتخاب مـی شد و به جای آن معلم درس مـی داد. نوشته ام: امروز درون رای گیری به منظور روز معلم شکست سختی خوردم و کمتر از همـه رای آوردم. کاندیدای درس زیست شناسی بودم. علت را نمـی دانم. شاید به منظور اینکه مبصر بودم. درون هر حال من کـه تا بـه حال اسامـی بچه ها را بـه خانم امـیرحاجبی نمـی دادم حالا مـی دهم. چون که تا حالا کـه بچه ها با من خوب نشده اند و خانم امـیرحاجبی هم از دست کلاس شلوغ من ناراحت است. از این بـه بعد خودم را راحت مـی کنم.
که البته این کار را نکردم
سه شنبه بیست و پنج بهمن: کامبیز مـی گفت دیگر عشق سوزان را ول کرده هست و یک شعر هم بـه من داد کـه خسته شدم بسکه محلم نگذاشتی و اینـها. ولی فکر
نمـی کنم این ول جدی باشد. شاید به منظور رومانتیک بیشتر عشقش مـی گوید. درون هر صورت اگر واقعا این کار را کرده باشد خیلی خوشحال مـی شوم
یکشنبه چهاردهم اسفند:عصر رفتیم رستوران امریکاییـها- ی خر. غذا خوردیم. توی سرویس با راننده آقای کریمـی صحبت مـی کردیم و مـی گفت دانشجوها بیخودی اعتصاب مـی کنند و من گفتم اشتباه مـی کنند. واقعا آدمـهای خری هستند کـه به راحتی تسلیم خارجیـها مـی شوند. من تنـهایی مـی روم سر کلاس
شنبه بیست اسفند: امروز مثل اینکه قرار بود بـه مدرسه ما حمله کنند، بـه خاطر مختلط بودنش
عده ای آشوب طلب و خائن کـه به حد افراط از آنـها متنفرم. آمده اند و با قبول تحریکات خارجی امنیت ایران را بـه هم زده اند. تمام امروز را نقشـه مـی کشیدم کـه در صورت حمله چگونـه پوزه آنـها را بـه خاک بمالم. امـیدوارم تمام آنـها و قدرت های خارجی نابود شوند. چرا حتما اجازه دهیم کـه اینطور بـه دل ما هراس بیفکنند و زنان و ان این آب و خاک را تحقیر کرده بـه زندان سیـاهی بیندازند؟ امـیدوارم نسل جوان و نسل من گول این حرف ها را نخورد و ما پا بـه پای هم پوزه همـه را بـه خاک مالیم و نام ایران را سربلند کنیم
سال تحصیلی تمام شد و من یـادم نمـی اید علی رغم کلمات گرم کامبیز توتنسته باشم بـه او نزدیک شوم. فکر مـی کنم عواطفش برایم زیـادی بود یـا جدی بودنش. با این :حال ظاهرا درون همان روز ها خودم هم احساس رشد مـی کردم.دفتر خاطراتم تکه کاغدی پیدا کردم
داشتم فکر مـی کردم کـه همـه ما پارسال که تا حالا تغییر زیـادی کرده ایم، همـه حتی معلم ها و آروین….من بـه رشد و شخصیت بیشتری رسیده ام و از حالت دلقک خارج شده ام.فرهنگ حالت قبلی خود را تترک کرده و مسعود قابل تحمل تر شده. آقای آروین کـه پارسال دوست بچه ها بود و دائم حرف مـی زد و فیلم نشان مـی داد امسال اصلا رو نشان نمـی دهد.من فکر مـی کردم فقط جوانان تغییر مـی کنندولی حالا مطمئنم کـه همـه تغییر مـی کنند، لحظه بـه لحظه-نوشته شده بعد از امتحانات ثلث دوم
رابطه ام با اقای آروین بدون خواست من پر تشنج شد. فکر مـی کنم مقداری از خشم من نسبت بـه آقای آروین کم شدن وقت و توجه او بـه ما بود. شاید بیشتر بـه سال اولی ها مـی رسید. شاید خودش دوره بحرانی را طی مـی کرد. اینک کـه هم سن و سال او هستم مـی دانم کـه بزرگسالان نیز مشکلات خود را دارند. آن زمان انتظار داشتیم مربی هایمان و والدینمان همـیشـه مـهربان و قوی و به دادرس باشند. انتظاری خودخواهانـه. آقای آروین بر عخانم امـیر حاجبی معاون مدرسه بیشتر ارتباط نزدیک با شاگردان برقرارمـی کرد. به منظور بسیـاری حساب خاصی باز مـی کرد و به ما این احساس را مـی داد کـه مورد توجه او هستیم. هرچند نوع رابطه بسیـار آوتوریتر بود.
آقای آروین ایده های زیـادی داشت و دانش آموزان را بـه فعالیت های زیـادی تشویق مـی کرد ولی کنترل نیز شدید بود و علی غم اینکه آقای آروین به منظور زمان خودش پیشرو بود ولی قفس ما کمـی بزرگتر از دیگران بود. روزنامـه دیواری درست مـی کردیم. زمانی خودم بـه تنـهایی مطالبی را مـی نوشتم و به دیوار کلاس مـی زدم. عاطفه شلیله ی همـیشـه با حجاب و بی نـهایت مـهربان نوشته های بدخط من را برایم باز نویسی مـی کرد. با این حال حتما همـه نوشته ها از زیر نظر آقای آروین رد مـی شدند که تا اجازه بـه دیوار آویخته شدن پیدا کنند. گروه هایی هم داشتیم به منظور رسیدگی بـه نظافت مدرسه، گروه بحث درون مورد روابط پسر و و انجمن علمـی. من درون همـه این فعالیت ها شرکت داشتم. بهار سال سی و هفت درون دفتر خاطراتم بـه دروه ای بر مـی خورم کـه رابطه ام با آقای آروین متشنج بود.
دوشنبه بیست و هشت فروردین 2537: عجب روز پر کار و کم حاصلی. راستی عجب جلسات مزخرفی است. فقط ما را آنجا به منظور دکور مـی برند، منظورم جلسات شاگردان و معلمان است. نـه بـه حرف هایمان گوش مـی دهند ، نـه بـه انـها اهمـیت مـی دهند تازه ادم را سنگ روی یخ هم مـی کنند. البته همـه اینـها از ناحیـه آروین است. بقیـه معلمان با بچه ها هستند.من از اولش هم از آروین خوشم نمـی آمد
یکشنبه سی اردیبهشت: خیلی کم از آروین بدم مـی آمد حالا متنفرم. این مرد دوروی متظاهر موذی. چیزی کـه امروز بچه های کلاس قبول د من یکسال هست که قبول کرده ام.
آروین ایدآل نیست، خوب نیست، جنتلمن نیست، با همـه فرق ندارد وبه نظر من از خیلی ها هم بدتر است
. شعری خواندم کـه بیخود امـیدوار از یـاس بیـهوده بدتر است. این اروین هم با تظاهر نشان مـی داد کـه راه باز هست و آزادی و دمکراسی کاملی درون مدرسه است. ولی درون اصل هیچ نیست. کار شکنی هم مـی کند.قرار بود توسط مدرسه به منظور تشریح چند قورباغه بگیرم قبول نکرد. گفت تابستان هست خودتان پیدا کنید. ولی امروز هم بچه ها قورباقه نتوانستند بیـاورند و وقتی رفتم پیشش گفت : دیروز چرند گفتی و نفهمـیدی. منظورش این بود کـه وقتی گفت تابستان هست خودتان قورباغه پیداکنید گفته بودم خوب بود زودتر تشریح مـی کردیم. خلاصه حتی جواب سوالم را کـه برای پیدا قورباغه از او راهنمایی خواسته بودم هم نداد. من هم بـه شرط عقل عمل کردم. حرفی نزدم و خودم را خوردم. درون هر صورت تشریح مالیده. من پارسال هم از آروین بدم مـی آمد ولی فکر مـی کردم شاید بـه خاطر اینست کـه مـی خواسته من را از مدرسه بیرون کند ولی حالا مـی بینم نـه از او بدم مـی آمده چون صحنـه هایی از روی دوم او دیده بودم.
سه شنبه پنج اردیبهشت: خیلی کم از آروین بدم مـی آمد حالا بیشتر هم شد. اصلا گیج شده ام. نمـی دانم چرا این طوری شده است. از کاهی کوهی ساخته شده است.اولا بیخود و بیجهت آروین بـه من پرید.بعد هم تلفن کرد امروز باز آروین آمد سراغ من حرف های مزخرف مـی زند.حالا تصمـیم گرفته فردا برود مدرسه. حالا خوبه از مدرسه هم بیرونم ند. اصلا چرا اینطوری شد گبج شده ام.آخرش نفهمـیدم چرا. آروین بیشرف پستموذی هم بـه من توضیح نمـی دهد که.
امروز آمده مـی گوید: هر چه درون خاطراتت بـه من فحش مـی دهی بده.
اصلا او موضوع خاطرات من را از کجا مـی داند. هم کـه حرفی نزده است. حالا خدایـا خودت بـه خیر بگذاران. اصلا چرا قارامـیش شده است؟
من از آروین نفرت دارم متنفرم. متنفرم. متنفرم. من که تا کنون بهی بر نخورده ام کـه از آروین خوشش بیـاید
چهارشنبه شش اردیبهشت: امروز آمد مدرسه و با کمـی چرب زبانی همـه مسائل را حل کرد. واقعا کـه مردم چقدر تعریف پرست هستند. فرهنگ برایم یک قورباغه آورد کـه سر کلاس تشریح کردیم. خیلی خوشم آمد. شاید خانـه هم م
—————————————————————————————————————————————-
از دیدگاه فعلی ام درون پنجاه سالگی فکر مـی کنم کـه ما درون نو جوانی آقای آروین را کـه واقعا با ادب، فرهیخته و جنتلمن بود ایدآلیزه مـی کردیم. شاید بصورت پدر رویـایی و انتظاری بیش از آنکه حتما از او مـی داشتیم و ایدالیزه درون جا بـه تحقیر تبدیل مـی شد: آروین جنتلمن نیست. آیدآل نیست. همـین جملات نشان مـی دهد کـه چه تصور و انتظاری از اقای آروین داشتیم. حتما سخت دوستش مـی داشتم و تشنـه این بودم کـه او هم مرا دوست بدارد و تحسین کند. حتما بگویم کـه آقای آروین تحسین کم مـی کرد و ترغیب را با روش انتقاد مـی خواست ممکن سازد
چهار شنبه سیزده اردیبهشت: بعلت اینکه دیشب خوب خوابیده بودم صبح خیلی راحت بیدار شدم. درون خیـابان هم کمـی دویدم.کامبیز قرار هست تا آخر امتحانات با سرویس ما بیـاید. درون راه کامبیز بـه من گفت: تو چرا دلقک نشده ای.
خیلی ناراحت شدم. آدم احمق اصلا حساب حرف دهن خودش را نمـی کند و فقط وقتی احتیـاج بـه کمک دارد با ادم دوست است.شاید هم بـه علت اینکه مـی بیند سوزان از من خوشش مـی اید این حرف را زد.در هر صورت من فعلا تمایل روحی نسبت بـه سوزان یـا هیچ دیگر ندارم.. سرکلاس زیست شناسی راجع بـه چند شوهری و چند همسری و نطفه و از این قبیل گفتگوی بسیـار دوستانـهای با آقای زمان نژاد داشتم ( من آن زمان کتاب حقوق زن درون اسلام نوشته مطهری را خوانده بودم و بعضی استدلال های مزخرفش را باور کرده بودم. مثلا چند همسری خوبست زیرا زن ها پریود مـی شوند یـا حامله مـی شوند و دیگر قابل استفاده نیستند بـه این دلیل چند همسری رد اسلام خیلی هم خوب است. اقای زمان نژاد با اشاره بـه عشق و اعتماد و رابطه انسانی من را خیلی زود از یـاوه گویی بازداشت)ا
پنجشنبه چهارده اردیبهشت: امروز امتحان دینی داشتیم. خیلی آسان. بیست مـی شوم. عصر مغلم نداشتیم. ما هم مثل همـه مدرسه رفتیم تو حیـاط-من رفتم اتاق
پیش اهنگی با فرهنگ و طناز. و آروین کره خر هم از هرکی سرکلاس نبود دو نمره کم کرد. مرد احمق وقتی قدرت اداره مدرسه را نداری چرا نمره کم مـی کنی؟
وقتی شروع بـه نوشتن این داستان کردم اینجور خشمم نسبت بـه آقای آروین را درون خاطر نداشتم. داستان ساده بود من وفادار بودم و کامبیز خائن. حالا مـی بینم درون آن سال ها احساسات خیلی قوی و عنان گسیخته هستند.
مطابق بهار هر سال جو مدرسه عوض مـی شد. روزهای تاریک و پر فشار زمستان پایـان مـیافتند. درون انتظار امتحانات مدرسه کمـی تق و لق مـی شد. شاگردانی کـه ماه ها با هم صمـیمـی شده بودند حال زیر تاثیر هورمون های بهاری بیش از پیش شاد و معاشرتی مـی شدند. من کـه خودم سال پیش نقره داغ شده بود توبه کرده بودم وقتیم را به بازی تخصص ندهم. ولی از پنجره کـه به حیـاط نگاه مـی کردم از دیدن گروه های کوچک و بزرگ ان و پسران شاد و خندان احساس زیبایی نصیبم مـی شد . بهار را و زندگی را با همـه چهچهه هایش و رنگ هایش درک مـی کردم. بـه دوستانم فرهنگ و مسعود نصیحت مـی کردم کـه به درسشان برسند و با جهانشاهی و طناز نگردند. جهانشاهی درون کمدش اودکلن و شانـه هم داشت و من را بـه یـاد فیلم های امریکایی مـی انداخت.
با این همـه من نیز از محیط شاد بهاری بی نصیب نمانده بودم. و در عین اینکه احساس خاصی بـه لیدا و سوزان کـه کنار لیدا مـی نشست نداشتم ولی بیش از پیش خودم را گرم صحبت و خنده با آنـها مـی دیدم. درون این مـیان شاید سوزان هم بخصوص از بگو بخند خوشش مـی آمد. گاهی از انعکاس عکامبیز درون تابلو شاه مـی دیدم کـه چگونـه بادرد و غم بـه ما مـی نگرد ولی نمـی دانستم چه حتما
آن سال از لحاظ اخلاقی خیلی سختگیر بودم و شاید فرق زیـادی بـه اخلاقیـات کامبیز سالهای بعد نداشتم: سه شنبه دو خرداد از دفتر خاطراتم: امروز درویش- مسعود گفت جهانشاهی هم بیـاد کوه. من گفتم نـه.و جهانشاهی گفت مـی دانم از من بدت مـی آید. درست هست پسره داره درویش را هم بـه لجن مـی کشد. روز هفتم هم یکی از آن برنامـه های شان با هاست. مـی روم ببینم چه خبر است!ا
این پایـان سال دوم نظری بود. درون این تابستان بـه یک اردش اهنگی درون رامسر و یک اردوی مدرسه درون بندر پهلوی رفتم. نکته مشخصه هر دو اردو عدم اعتماد بـه نفس و التهاب من بـه عنوان یک نو جوان کـه باید خودش را درون جامعه نشان دهد بود. بـه یـاد ماندنی، پر هیجان و نـه همـیشـه با خاطرات خوب. مثلا وقتی معلم فارسی من را بـه خاطر عضلات ضعیفم .
مسخره مـی کرد و آقای آروین بـه خاطر خراب شده اجرای شویی کـه به آن اجبار شده بودیم بدون اینکهی راهنمای ما باشد از من انتقاد مـی کرد. کامبیز درون هر دو این برنامـه ها نبود.
سال تحصیلی پنجاه و هفت سال انقلاب بود. برایم عجیب هست که ما چند ماه پیشش درون اردوگاه های مختلط پسرو بـه سر مـی بردیم و و پای کوبی بـه پا بود و اثری از انقلاب دیده نمـی شد
جمعه چهار دهم مـهر 1357دفتر خاطرات: فردا قرار هست این وطن فروشان گول خورده خاک بر سر تظاهرات کنند. من بـه مدرسه مـی روم به منظور اینکه اگر نروم یعنی حرف زور آنـها را قبول کرده ام. و به آنـها کمک کرده ام. زمانی کـه اعتصاب درون مدرسه شروع شد من مخالف انقلاب بودم. و به سهم خودم سعی کردم بچه ها را ترغیب بـه مقاومت درون مقابل امواج مسری انقلاب کنم. از فعالیت های انقلابی کامبیز درون این دوره چیزی بـه خاطر ندارم. هم رزم بعدهایش کیوان فرهمند نامـی داشت درون مـیال انقلابیون. فرهمند کـه به نسبت دیگر دانش آموزان زود بزرگسال شده بـه نظر مـی آمد ظاهرا مشکلات جدی با خانواده اش داشت. مـی گفتند وقتی بچه ها با گلوله برف عینک نمره چهار او را شکستند او از ترس سختگیری پدرش با عینک نمره دو بـه مدرسه مـیاید و تخته را نمـی بیند. نوزده مـهر بعد از دو روز اعتصاب کیوان فرهمند موقتا از مدرسه اخراج شد و کلاس ها بـه آهستکی بـه راه افتادند. من کنفرانسی درون مورد حزب توده آماده کرده بودم کـه دیدگاه های رژیم شاه را منعمـی کرد. منبعم کتاب سیر کمونیسم درون ایران بود. وقتی سه شنبه دوم آبان قسمتی از مطلبم را عرضه کردم پویـا مظفری حزب اللهی بعدی و چند نفر اعتراض د کـه من صلاحیت زدن این حرف ها را ندارم زیرا این حرف ها ممکن هست روی بچه ها اثر داشته باشد و عقیده آنـها را راجع بـه وضعیت فعلی عوض کند.. معلم فرهیخته مان اقای فره وشی هم از من دفاع نکرد و من مجبور شدم کنفرانسی را خیلی رویش کار کرده بودم رها کنم. این برخورد به منظور من طلایـه دوران بعد از انقلاب بود.
مدرسه ما بیشتر از بقیـه مدارس توانست بـه برنامـه عادی خود ادامـه دهد. روز شش آبان روی تخته نوشته شده بود کـه بعد از نـهار پایین جمع شوید.گروه مقاومت ما بالا ماند. ده نفر از چهل نفر.افشین عارفزاده ملی مذهبی بعدی و اکنون متخصص بیـهوشی درون آلمان ، اکبر قندچی فعال پیشگام یعنی طرفداران چریکهای فدایی بعدا و اکنون متخصص داخلی درون کالیفرنیـا،شـهرام عطاریـان متخصص مغز و اعصاب درون فرانسه، سینا محمدی متخصص طراحی چیپ درون کالیفرنیـا و دو رو سری بـه سر غیر نقلابی بالا ماندیم . بقیـه درون مدرسه راه افتادند عهای شاه را پاره د. قاب ها را شکستند. تعریف مـی د کـه آقای آروین سخت نگران مدرسه اش بوده هست و گریـه مـی کرده .چند بار دیگر مدرسه باز و بسته شد و بعد که تا اسفند بسته ماند. روزهای تعطیلی را با ماجراجویی و کوهنوردی مـی گذراندم. دوست داشتم اگر جنگ داخلی شود از سربازان حمایت کنم. دوست دبیرستانی پدرم منوچهر رزم آرا برادر سپهبد رزم آرای ترور شده وزیر بهداری بختیـار شده بود و پدرم هم کـه معتقد بود همـه دزد ها و از زیر کار درون رو ها انقلابی شده اند مشاور وزیر بود
دوشنبه بیست آذر بعد از دعوا با پدر سرپیچانـه با دوچرخه از حسینیـه ارشاد که تا پیچ شمـیران رفتم و شاهد تظاهرات عاشورا و سیستم غذا رسانی منسجم بـه آنـها بودم. آغاز فرهنگ ساندیس؟
حتی دوم و سوم بهمن هم باز مدرسه ما باز بود. مذهبی ها به منظور شنیدن نطق آیت الله طالقانی بـه دانشگاه پلی تکنیک رفتند و دست کمونیست ها را باز گذاشتند. آنـها هم پرچم ایران را پایین کشیدند و پرچم سرخ برافراشتند کـه با واکنش منفی حضار همراه شد.
دفتر خاطرات بیست و چهار دی: چه خوب بود اگر من هم عقیده مخالفان شاه را داشتم چون درون زندگی هدفی مـی داشتم و احتمالا بر اثر جراتی کـه دارم درون اول صف بودم.چرا من حتما عاقل باشم.من جوانم حتما کارهای دور از عقل م. نباید مثل بچه های تو سری خور و حرف شنو باشم. دلم نمـی خواهد م بگه امـیر خیلی خوبه یـا رامـه. از فرهنگ لجم مـی گیرد کـه تا تظاهرات مـی بیند مـی خواهد خود را از درد سر دور کند و من با تمام نیرو بـه سوی دردسر و هیجان مـی روم
دلم مـی خواهد ستیز کنم. دلم مـی خواهد سرپیچی کنم . دلم مـی خواهد بدونم کـه دارم مبارزه مـی کنم.
آیـا کامبیز هم شبیـه همـین افکار را درون ذهن داشت؟
هفته آخر بختیـار درون تظاهرات قانون اساسی شرکت کردم. روز بیست و دو بهمن درون غارت پادگان عباس اباد شرکت کردم ولی اسلحه گیرم نیـامد فقط کلاهخود و سرنیزه و کوله پشتی
از اسلامـی شدن کامبیز اول انقلاب خاطره ای ندارم . خودم مقاله ای ضد اسلامـی و ضد کمونیستی روز شش اسفند درون مدرسه پخش کردم کـه باعث تشنج زیـادی شد
سه شنبه هشت اسفند:صبح بحث بر سر کاری شاه بود. نمـی دانم چرا حتی بـه راه آهن رضا شاه هم فحش مـی دهند. گور پدر همشان. بی شرف های وطن فروش
تلوزیون مصنوعی بودن مصاحبه ها را از حد گذرانده است. واقعا از لحاظ روحی ناراحت و پژمرده هستم. دلم مـی خواست انقلابیون را زیر پاهایم له کنم با این همـه دروغ و افترا و تهمت و کاری
سه شنبه پانزده اسفند: دوست خوبم فرهنگ بـه انگلستان رفت. مـی خواهند مدرسه ما را جدا کنند- انـه پسرانـه جدا- احمق ها.بدوی ها. بی تمدن ها از همـه تان و بیشتر از همـه از خمـینی متنفرم. امـیدوارم از این کشور کـه آرزوهای زیـادی برایش داشتم بروم و به ربشتان بخندم بر ویرانـه های آرزوهای من کاخ استبداد نوینتان را بنا کنید. کاخی کـه بر خرافات و فکر خراب مردم بت پرست ما بنا مـی شود. وای بر شما وقتی کـه مردم بیدار شوند. بدانید کـه به سود شماست کـه مردم هرگز بیدار نشوند ولی من مـی کوشم به منظور بیدار شان که تا به دست خود بتشان را فرو ریزند
نوزده اسفند: شرکت من و دوستانم درون تظاهرات بر ضد حجاب اجباری
نمـی خواهم از خودم و خاطراتم زیـاد بنویسم. این قرار هست قصه منو کامبیز و آروین باشد. سعی مـی کنم که تا حدی کـه جو آن روزها را نشان بدهم مطالب را خلاصه کنم.
بیش از این از کامبیز دور بودم کـه بتوانم از قول او بنویسم. ولی بازگویی خاطرات خامم مـی تواند کمـی بـه روشن شدن وضع آن روزها کمک کند.
همان روز اول دوم بازگشایی مدارس بعد از انقلاب بود کـه کامبیز با یک پوستر خمـینی آمد و مـی خواست آن را جلوی کلاس بچسباند. من مخالفت کردم کـه تازه یک بت را برداشته ایم مـی خواهی بتی جدید جای آن بگذاری و کامبیز کوتاه آمد
. که تا آخر سال سوم نظری نـه خاطره ای از حزب اللهی بودن کامبیز دارم و نـه دیگر برخورد بدی با او داشتم
چند روز بـه شروع سال چهارم نظری 1358 ما را از طریق انجمن خانـه و مدرسه خبر د کـه دبیرستان انـه و پسرانـه جدا مـی شوند و من و عده ای دیگر چند روزی دبیرستانی درون کوچه مدرسه مان را رنگ زدیم که تا ظاهری بهتری پیدا کند ، درون ابتدا به منظور ان مدرسه مان. روز های اول محض تفریح بی سیمـی را کـه از المان با خودم آورده بودم بـه دست فرزانـه و لیدا مـی دادم که تا در زنگ های تفریح با هم صحبت کنیم. نـه به منظور لاس زدن بلکه به منظور مقاومت درون مقابل جدا سازی هم درسی های صمـیمـی سابق
به خاطر جداسازی ان و پیران و خروج عده ای از ایران کلاس ما خیلی کوچک شده بود و با وجود چند دانش آموز جدید بیست و چهار نفر بودیم. درون غیـاب ها بزودی جو خشن تر و بی ادبانـه تر شد. جناح های سیـاسی هم آشکار تر شدند. کامبیز درون حقیقت رهبر محجوب جناح حزب اللهی بود. هم دستش بیژن عربشاهی کـه دورگه آلمانی و ایرانی بود و روزهای تق و لقی مدرسه درون دوره انقلاب را با عشق و نوازش توی کلاس های خالی گذرانده بود ولی از نوع حزب اللهی عقده ای بد دل بـه مدرسه بازگشته بود. پویـا مظفری حزب اللهی شـهرستانی کـه زخمـی یک مجاهد با داس جزو افتخاراتش بود و کمـی مانی سید جباری دوستدار امام خمـینی و اسلام صلح گرا. محمد درویش نؤاد طرفدار اسلام سیـاسی ضد طبقه ای بـه خاطر عقده های کودکی
دیگران یـا سیـاسی نبودند یـا مثل من ضد انقلاب و آنارشیست بودند و یـا مثل اکبر قندچی پسری بی دست و پا و چلفتی ولی با اراده و جدی و رابط طرفداران پیشگامان مدرسه ما با دانشگاه. به شوخی گروهی دانش آموزی درست کرده بودیم بـه اسم ان آر کی ام : نـهصت رهایی بخش خلق محصل و نوعی تشکیلات و اتحاد بین غیر اسلامـی های کلاس بـه وجود آورده بودیم.
روز سیزده آبان با اشغال سفرا امریکا و استعفای بازرگان خشونت جدیدی درون جامعه احساس مـی کردم. به منظور خودم نوعی رولور خ کـه چاشنی و از جلو
ساچمـه شش مـیلی متری مـی خورد و به من احساس قدرت و اطمـینان مـی داد
روز شنبه سوم آذر به منظور اولین بار مـی خواستم زنگ تفریح را درون کتابخانـه بگذرانم زیرا با دوستانم سینا و افسین دعوایم شده بود. سر راه آنجا متوجه آتش سوزی درون زیر زمـین مدرسه شدم و از آنجایی کـه جزو گروهی بودم کـه در انتظار انقلاب تعلیم آتش نشانی گرفته بودم توانستم آتشی را کـه در کنار ده هزار لیتر گازوییل و شش کپسول بزرگ گاز بـه پا شده بود و برای آن از کلتل مولوتوف و یک پیت بنزین استفاده کرده بودند خاموش کنم. از من چند بار تقدیر شد و لقب قهرمان مدرسه را بـه من دادند. البته بچه ها سگ قهرمان صدایم مـی د. موقع قدر دارنی آقای آروین باز نگاه پر کینـه کامبیز را بـه خودم دیدم. درون دل مطمئن بودم کـه آتش سوزی عمدی کار حزب اللهی های مدرسه است. هر چند بعد های تعریف کرد کـه مشکلات روحی پسرکی باعث این عمل شده است. درون آن جو فشار و خشونت بـه قدری از انتقام کامبیز و یـارانش مطمئن بودم کـه چند روزی رولور خود را مخفیـانـه بـه مدرسه مـی بردم و آن را درون کتابی درون تهی مخفی مـی کردم.
برایم شـهرت زیـادی مطبوع نبود و هر بار کـه از من تعریف مـی شد نگران بودم کـه باز چه طرحی را دارند سر من پیـاده مـی کنند
رابطه ام با آقای آروین آن روزها خیلی بهتر بود. از طرفی آن سالها دیگر ضد انقلاب ها و طاغوتی ها با یک نگاه یکدیگر را مـی شناختند و به هم محبت مـی د. از طرف دیگر انجمن خانـه مدرسه کـه مادر من هم عضو آن بود از آقای آروین حمایت کامل مـی کرد
یکشنبه یـازده آذر:رای گیری قانون اساسی ولایت فقیـهی، وای خدا چه کنیم کشور از دست رفت. همـه رای موافق دادند. افشین کـه مـی خواست نـه بدهد موافق داد. سینا کـه مـی خواست تحریم کند مجبور شد رای بدهد. آنتخابات آغشته از فریب مردم بیسواد و ترس و نگرانی هست . مـی پرسیدند آری را بدهم دستت یـا نـه را. وحشتناک است. با تقلب و حیله پیروز مـی شوند. این حیله گران از خدا بی خبر خدا رنگ
کامبیز دیگر تنـها تو مدرسه راه نمـی رفت یک گروه سه نفری شده بودند با بیژن عرب شاهی و کیوان فرهمند کـه همـه جا با هم بودند. هر بار فیلم های هری پاتر را مـی بینم و یـا کتاب هایش را مـی خوانم سخت بـه یـاد این دسته سه نفری مـی افتم یـادآور مالفوی و دو همراهش و جمـهوری اسلامـی نمونـه حکومت فاشیستی والدمور و مرگ خواران با این فرق کـه ما شکست خوردیم و مدیر محبوبمان را از دست دادیم و مدرسه مان نیز تجریـه و بعد نابود شد و مـیلیونـها نفر از جمله بیشتر هم دوره ای های خودم آواره شدند.
یک بعد از ظهر از خیـابان شاه اباد دو سه کیلو تخمـه افتاب گردان خریده بودم و انـها را بین بیست و چهار نفر دانش آموز کلاس تقسیم کردم. نتیجه اینکه ساعتی بعد کف کلاس از قشری کلفت از پوست تخمـه پوشیده شده بود. دفتر اقای اروین روبروی کلاس ما بود بـه کلاس مان آمد و پرسید: بابا جان این چه کاریست. چرا کلاس را کثیف کرده اید. کامبیز دوباره با چشمان شرر بار و پر کینـه گفت: از قهرمان مدرسه خودتان بپرسین. آروین ادامـه نداد و رفت. من ولی از حرکت کامبیز خیلی خشمگین بودم. یکی دو جمله اولی کـه رد و بدل شد بـه یـاد ندارم ولی احساس کردم کـه در تنگنا قرار گرفته ام و باید لگدی بـه زیر شکمش ب. گفتم منکه عاشق نشده ام
بیچاره کامبیز از این همـه خباثت من جا خورد. نتوانست جوابی بدهد. عربشاهی سمت چپش و فرهمندند سمت راستش بود. کیوان فرهمند کامبیز ضربه دیده و گیج شده را بـه عقب هل داد خودش جلو آمد و گفت: مگه عاشق شدن عیب داره؟ من خودم صد دفعه عاشق شده ام. با این حرکت زشت من ولی آخرین عقد اخوت دو سال پیش نیز نابود شده بود
چند روز بعد به منظور کلاس حتما نماینده انتخاب مـی کردیم. کادر مرکزی ان آر کی ام اکبر قند چی را پیشنـهاد داد و ما با شانزده رای درون مقابل کامبیز با هشت رای پیروز شدیم. نگاه کامبیز باز پر کینـه و آتشین بود.
در این روزها من کـه تمایلات چپی نداشتم و فقط بـه خاطر مخالفت با جمـهوری اسلامـی با هر جریـان آنارشیستی همکاری مـی کردم. درون روزهایی کـه خبر یورش بـه خانـه های فعالین سیـاسی مـی رسید کتاب های کمونیستی اکبر قندچی را درون خانـه ام مخفی مـی کردم.
حتی درون روزهای انتخاب اولین رئیس جمـهور با دوستی پول روی هم گذاشته بودیم نفری سی و پنج تومان به منظور چاپ اعلامـیه بـه سود مسعود رجوی. بـه نظرم هر جریـانی بهتر از جمـهوری اسلامـی مـیامد
زمانی قرار شد حالا پسران بـه مدرسه خرابه ای کـه چند ماه پذیرای ان همکلاسی مان بود و خودم هم درون رنگ زدنش شرکت داشتم برویم که تا اجرای عدالت شده باشد. فکر مـی کنم درون این مورد با ما بـه اندازه کافی صحبت نشده بود وگرنـه شاید جریـان جور دیگری اتفاق مـی افتاد
روز اول بهمن ما پسران را بـه مدرسه خرابه بردند و ان بـه مدرسه اصلی بازگشتند. فکر مـی کنم افسردگی و دلگیری ما بـه همـه چیز ربط داشت . بـه وضع سیـاسی و آینده نامشخص مان ولی اینبار درون تغییر مدرسه اعتراض ما تبلور یـافت. تصمـیم گرفتیم مدرسه اصلی را دوباره تسخیر کنیم با این برهان کـه ان کـه ورزش نمـی کنند و به زمـین های بازی احتیـاج ندارند. یـادم نیست جرقه باز گشت از کجا شروع شد ولی من خودم را جزو برنامـه گذاران مـی دانستم. روزدوم صبح زود اعلامـیه های زدم به درون مدرسه کـه دوستان ما با آرامش درون مدرسه اصلی تحصن مـی کنیم که تا به خواسته های خود برسیم. این اعلامـیه باعث شد کـه آروین توسط فراش ها بـه موقع خبردار شود. موقعی رسید کـه گرشا بهرامـی من را با خشم بـه درو دیوار مـی کوبید و مـی گفت تو همـه چیز را خراب کردی . آروین لبخندی زد و رفت. بعد تر پسران دسته جمعی بـه مدرسه اصلی هجوم بردیم و در یکی از راهروهای ساختمان شمالی کـه راهی بـه جایی نداشت تحصن کردیم.
در اینجا اتفاق عجیبی افتاد. کامبیز شروع کرد بـه نطق کـه ایـا مـی خواهید بـه کارهای بچه گانـه ادامـه بدهید یـا واقعا چیزی را عوض کنید. اگر درست یـادم باشد یک فعال سیـاسی خارج از مدرسه هم همراه خودش داشت کـه صحبت را بـه دست گرفت و از قدرت دانش آموز صحبت کرد و اینکه بچه های کالج البرز تصمـیمم گرفته اند درس نخوانند. هر بار کـه من سعی کردم بحث را عوض کنم و به خواسته های خودمان برسم مسعود درویش نژاد و پویـا مظفری با خشونت کلامـی من را خفه د. جو برگشت و من مات و مبهوت متوجه شدم از حرکت ما سواستفاده شده است. انـهم ظاهرا با برنامـه قبلی. با قرار دیدار درون جلسه ای بزرگتر از هم جدا شدیم
کامبیز مـی گفت مدرکی دارد کـه رو خواهد کرد
از راست سینا محمدی، سوزان رضوانی، شـهرام عطاریـان، امـیر شبیری، فرحناز راسق قزلباش، فرزانـه ، افشین عارفزاده، لیدا سلیمانی و شـهرام سجده ای
از راست سینا محمدی و پست سرش کامبیز ملک شامران و از چپ افشین عارفزاده و پشت سرش بیژن عربشاهی
قصه من و کامبیز و اروین قسمت دوم
به خاطر جداسازی ان و پسران و خروج عده ای از ایران کلاس ما خیلی کوچک شده بود و با وجود چند دانش آموز جدید بیست و چهار نفر بودیم. درون غیـاب ها
بزودی جو خشن تر و بی ادبانـه تر شد. جناح های سیـاسی هم آشکار تر شدند. کامبیز درون حقیقت رهبر محجوب جناح حزب اللهی بود. هم دستش بیژن عربشاهی کـه دورگه آلمانی و ایرانی بود و روزهای تق و لقی مدرسه درون دوره انقلاب را با عشق و نوازش توی کلاس های خالی گذرانده بود ولی از نوع حزب اللهی عقده ای بد دل بـه مدرسه بازگشته بود. پویـا مظفری حزب اللهی شـهرستانی کـه زخمـی یک مجاهد با داس جزو افتخاراتش بود و کمـی مانی سید جباری دوستدار امام خمـینی و اسلام صلح گرا. احمد-مسعود درویش نژاد طرفدار اسلام سیـاسی ضد طبقه ای بـه خاطر عقده های کودکی
دیگران یـا سیـاسی نبودند یـا مثل من ضد انقلاب و آنارشیست بودند و یـا مثل اکبر قندچی پسری بی دست و پا و چلفتی ولی با اراده و جدی و رابط طرفداران پیشگامان مدرسه ما با دانشگاه. به شوخی گروهی دانش آموزی درست کرده بودیم بـه اسم ان آر کی ام : نـهصت رهایی بخش خلق محصل و نوعی تشکیلات و اتحاد بین غیر اسلامـی های کلاس بـه وجود آورده بودیم.
روز سیزده آبان با اشغال سفارت امریکا و استعفای بازرگان خشونت جدیدی درون جامعه احساس مـی کردم. به منظور خودم نوعی رولور خ کـه چاشنی و از جلو
ساچمـه شش مـیلی متری مـی خورد و به من احساس قدرت و اطمـینان مـی داد
روز شنبه سوم آذر به منظور اولین بار مـی خواستم زنگ تفریح را درون کتابخانـه بگذرانم زیرا با دوستانم سینا و افشین دعوایم شده بود. سر راه آنجا متوجه آتش سوزی درون زیر زمـین مدرسه شدم و از آنجایی کـه جزو گروهی بودم کـه در انتظار انقلاب تعلیم آتش نشانی گرفته بودم توانستم آتشی را کـه در کنار ده هزار لیتر گازوییل و شش کپسول بزرگ گاز بـه پا شده بود و برای آن از کلتل مولوتوف و یک پیت بنزین استفاده کرده بودند خاموش کنم. از من چند بار تقدیر شد و لقب قهرمان مدرسه را بـه من دادند. البته دوستان سگ قهرمان صدایم مـی د. موقع قدردانی آقای آروین از من نگاه پر رشک و کینـه کامبیز را دیدم. درون دل مطمئن بودم کـه آتش سوزی عمدی کار حزب اللهی های مدرسه است. هر چند بعد های تعریف کرد کـه مشکلات روحی پسرکی باعث این عمل شده است. درون آن جو فشار و خشونت بـه قدری از انتقام کامبیز و یـارانش مطمئن بودم کـه چند روزی رولور خود را مخفیـانـه بـه مدرسه مـی بردم و آن را درون کتابی درون تهی مخفی مـی کردم.
برایم شـهرت زیـادی مطبوع نبود و هر بار کـه از من تعریف مـی شد نگران بودم کـه باز چه بازیی را دارند سر من پیـاده مـی کنند
رابطه ام با آقای آروین آن روزها خیلی بهتر بود. از طرفی آن سالها دیگر ضد انقلاب ها و طاغوتی ها با یک نگاه یکدیگر را مـی شناختند و به هم محبت مـی د. از طرف دیگر انجمن خانـه مدرسه کـه مادر من هم عضو آن بود از آقای آروین حمایت کامل مـی کرد . آقای آروین نیز همـیشـه سرمشق و مورد احترام من بود.
یکشنبه یـازده آذر:رفراندوم قانون اساسی وای خدا چه کنیم کشور از دست رفت. همـه رای موافق دادند. افشین کـه مـی خواست نـه بدهد موافق داد. سینا کـه مـیخواست تحریم کند مجبور شد رای بدهد. آنتخابات آغشته از فریب مردم بیسواد و ترس و نگرانی هست . مـی پرسیدند آری را بدهم دستت یـا نـه را. وحشتناک است. با تقلب و حیله پیروز مـی شوند. این حیله گران از خدا بی خبر خدا رنگ
کامبیز دیگر تنـها تو مدرسه راه نمـی رفت یک گروه سه نفری شده بودند با بیژن عرب شاهی و کیوان فرهمند کـه همـه جا با هم بودند. هر بار فیلم های هری پاتر را مـی بینم و یـا کتاب هایش را مـی خوانم سخت بـه یـاد این دسته سه نفری مـی افتم یـادآور مالفوی و دو همراهش و جمـهوری اسلامـی نمونـه حکومت فاشیستی والدمور و مرگ خواران با این فرق کـه ما شکست خوردیم و مدیر محبوبمان را از دست دادیم و مدرسه مان نیز تجریـه و بعد نابود شد و مـیلیونـها نفر از جمله بیشتر هم دوره ای های خودم آواره شدند.
یک بعد از ظهر از خیـابان شاه اباد دو سه کیلو تخمـه افتاب گردان خریده بودم و انـها را بین بیست و چهار نفر دانش آموز کلاس تقسیم کردم. نتیجه اینکه ساعتی بعد کف کلاس از قشری کلفت از پوست تخمـه پوشیده شده بود. دفتر اقای اروین روبروی کلاس ما بود بـه کلاس مان آمد و پرسید: بابا جان این چه کاریست. چرا کلاس را کثیف کرده اید. کامبیز دوباره با چشمان شرر بار و پر کینـه گفت: از قهرمان مدرسه خودتان بپرسین. آروین ادامـه نداد و رفت. من ولی از حرکت کامبیز خیلی خشمگین بودم. یکی دو جمله اولی کـه رد و بدل شد بـه یـاد ندارم ولی احساس کردم کـه در تنگنا قرار گرفته ام و باید لگدی بـه زیر شکمش ب. گفتم منکه عاشق نشده ام
بیچاره کامبیز از این همـه خباثت من جا خورد. نتوانست جوابی بدهد. عربشاهی سمت چپش و فرهمندند سمت راستش بود. کیوان فرهمند کامبیز ضربه دیده و گیج شده را بـه عقب هل داد خودش جلو آمد و گفت: مگه عاشق شدن عیب داره؟ من خودم صد دفعه عاشق شده ام. با این حرکت زشت من ولی آخرین عقد اخوت دو سال پیش نیز نابود شده بود
چند روز بعد به منظور کلاس حتما نماینده انتخاب مـی کردیم. کادر مرکزی ان آر کی ام اکبر قند چی را پیشنـهاد داد و ما با شانزده رای درون مقابل کامبیز با هشت رای پیروز شدیم. نگاه کامبیز باز پر کینـه و آتشین بود.
در این روزها من کـه تمایلات چپی نداشتم و فقط بـه خاطر مخالفت با جمـهوری اسلامـی با هر جریـان آنارشیستی همکاری مـی کردم. درون روزهایی کـه خبر یورش بـه خانـه های فعالین سیـاسی مـی رسید کتاب های کمونیستی اکبر قندچی را درون خانـه ام مخفی مـی کردم.
حتی درون روزهای انتخاب اولین رئیس جمـهور با دوستی پول روی هم گذاشته بودیم نفری سی و پنج تومان به منظور چاپ اعلامـیه بـه سود مسعود رجوی. بـه نظرم هر جریـانی بهتر از جمـهوری اسلامـی مـیامد
زمانی قرار شد حالا پسران بـه مدرسه خرابه ای کـه چند ماه پذیرای ان همکلاسی مان بود و خودم هم درون رنگ زدنش شرکت داشتم برویم که تا اجرای عدالت شده باشد. فکر مـی کنم درون این مورد با ما بـه اندازه کافی صحبت نشده بود وگرنـه شاید جریـان جور دیگری اتفاق مـی افتاد
روز اول بهمن ما پسران را بـه مدرسه خرابه بردند و ان بـه مدرسه اصلی بازگشتند. فکر مـی کنم افسردگی و دلگیری ما بـه همـه چیز ربط داشت . بـه وضع سیـاسی و آینده نامشخص مان ولی اینبار درون تغییر مدرسه اعتراض ما تبلور یـافت. تصمـیم گرفتیم مدرسه اصلی را دوباره تسخیر کنیم با این برهان کـه ان کـه ورزش نمـی کنند و به زمـین های بازی احتیـاج ندارند. یـادم نیست جرقه باز گشت از کجا شروع شد ولی من خودم را جزو برنامـه گذاران مـی دانستم. روزدوم صبح زود اعلامـیه های زدم به درون مدرسه کـه دوستان ما با آرامش درون مدرسه اصلی تحصن مـی کنیم که تا به خواسته های خود برسیم. این اعلامـیه باعث شد کـه آروین توسط فراش ها بـه موقع خبردار شود. موقعی رسید کـه گرشا بهرامـی من را با خشم بـه درو دیوار مـی کوبید و مـی گفت تو همـه چیز را خراب کردی . آروین لبخندی زد و رفت. بعد تر پسران دسته جمعی بـه مدرسه اصلی هجوم بردیم و در یکی از راهروهای ساختمان شمالی کـه راهی بـه جایی نداشت تحصن کردیم.
در اینجا اتفاق عجیبی افتاد. کامبیز شروع کرد بـه نطق کـه ایـا مـی خواهید بـه کارهای بچه گانـه ادامـه بدهید یـا واقعا چیزی را عوض کنید. اگر درست یـادم باشد یک فعال سیـاسی خارج از مدرسه هم همراه خودش داشت کـه صحبت را بـه دست گرفت و از قدرت دانش آموز صحبت کرد و اینکه بچه های کالج البرز تصمـیمم گرفته اند درس نخوانند. هر بار کـه من سعی کردم بحث را عوض کنم و به خواسته های خودمان برسم مسعود درویش نژاد و پویـا مظفری با خشونت کلامـی من را خفه د. جو برگشت و من مات و مبهوت متوجه شدم از حرکت ما سواستفاده شده است. انـهم ظاهرا با برنامـه قبلی. با قرار دیدار درون جلسه ای بزرگتر از هم جدا شدیم
کامبیز مـی گفت مدرکی دارد کـه رو خواهد کرد
سه شنبه نـه بهمن 1358.در سالن امتحانات مدرسه جلسه بزرگی تشکیل دادند از همـه دانش آموزان. بدون معلمان و بدون متهم اقای آروین. من ردیف های آخر نشسته بودم. سخنران کـه اصلا از مدرسه ما نبود شروع کرد بـه توضیح طولانی جریـان بابیت و بهایت و صهیونیسم و دخالت خارجی. منکه بعد از یک ساعت احساس
کردم وقتم دارد با تبلیغات و پروپاگاندا تلف مـی شود بلند شدم کـه بروم. فوری احمد-مسعود درویش نژاد و پویـا مظفری جلوی راهم را گرفتند
با خشونت پرسیدند کـه به کجا مـی روی
همان دو نفری کـه در جلسه اول هم نگذاشته بودم صحبت کنم. اواخر مانی سید جباری دوست عزیزم تعریف کرد کـه آنـها مخصوص من آماده بودند کـه صدای من درون نیـاید. کامبیز و یـارانشمـی ترسیدند کـه من مـی خواهم بـه جلوی سالن بروم و در شعبده شان تغییری بدهم. لذا مجبورم د از درون عقب خارج شوم. از یکطبقه پایینتر خودم را بـه جلوی سالن رساندم. آقای آروین درون راه پله ها گوش تیز کرده بود کـه بشنود چه خبر است. گفتم حرف های بی ربطی از بهاییت مـی زنند و رفتم. گویـا بعدا مدرکی ارائه کرده بودند دال بر عضویت اقای آروین درون فرقه بهاییت. اقای آروین این مدرک را درون جلسه خانـه و مدرسه نشان داد و اثبات کرد کـه نام او درون فرم خالی با روان نویس نوشته شده هست . قلمـی کـه در سالهلی سی کـه تاریخ مدرک را داشته هنوز اختراع نشده بوده . او مجبور شد درون روزنامـه آکهی برائت از بهاییت بدهد. دفعه بعد کـه در خانـه خودمان دیدمش دیدمش کراوات نداشت و تسبیح مـی گرداند ولی هیچکدام از این تلاششـها باعث نشد کـه او بتواند شغلش، اعتبارش و مدرسه اش را نجات دهد. کامبیز ملک شامران و دوستانش با کوهی از عقده و حسادت و دروغ کمر راهنمای بزرگ ما را شکستند.
آقای آروین اخراج و پس از آن بازنشسته شد. کامبیز درون سالهایی کـه ما بعد از دیپلم بیکار بودیم چی کتاب های کودکان شده بود و تشخیص مـی داد چه کتابهایی قابل خواندن و کدام ها مستحق نابودی هستند. او درون چند برنامـه جهاد سازندگی نیز شرکت کرد کـه امـید وارم دوستان مشترکمان از آن روز ها بنویسند. او درون جنگ زخمـی شد. آقای آروین بـه دیدارش رفت و او گریـه کنان عذر خواهی کرد. کامبیز بـه رسم حزب اللهی های آن سال ها زود ازدواج سازمانی کرد و سه ماه بعد از ازدواجش کشته شد. ظاهرا درون کنارش تانکی منفجر شده بوده و او کاملا سوخته بوده. بـه اسم کامبیز جشنواره ای ادبی درون جریـان است. از او تعریف مـی کنند کـه اسم خودش را دوست نداشته و لقب یوسف را برگزیده بوده. چه لقب خوددوستانـه ای/ افسوس کـه کامبیز دیگر
. زنده نیست که تا گناهانش رادر زندان اصولگرایـان پاک کند و از نو بـه دوستانش بـه پیوندد. مادرش از او پرسیده بود پسرم دیگر کی ترا خندان خواهم دید و او گفته بود هرگز
آنچه اسلام بـه ایران داد :
نوشتاری از صادق هدایت
ما که عادت نداشتيم انمان را زنده به گور کنيم ، ما براي خودمان تمدن وثروت و آزادي و آبادي داشتيم و فقر را فخر نميدانستيم همـه اينـها را از ما گرفتند وبجاش فقرو پشيماني و مرده پرستي و گريه و گدائي و تأسف واطاعت از خداي غدار و قهار و آداب کونشوئي و خلأ رفتن برايمان آوردند ، همـه چيزشان آميخته با و پستي و سود پرستي و بي ذوقي و مرگ و بدبختي است.
چرا ريختشان غمناک و موذي است و شعرشان چوس ناله است چونکه با ندبه و زوزه و پرستش اموات همـه اَش سرو کار دارند.
براي عرب سوسمار خوري که چندين صد سال پيش به طمع خلافت ترکيده، زنده ها بايد به سرشان لجن بمالند و مرگ و زاري کنند.
… ، در مسجد مسلمانان اولين برخورد با بوي َگند خَلأست که گويا وسيله تبليغ براي عبادتشان و جلب کفار است تا به اصول اين مذهب خو بگيرند. بعد اين حوض کثيفيکه دست و پاي چرکين خودشان را در آن مي شويند و به آهنگ نعره مؤَذن روي زيلوي خاک آلود خودشان دولا و راست ميشوند و براي خداي خونخوارشان ِورد و اَفسون ميخوانند.
… , عيد قربان مسلمانان با کشتار ان و وحشت و و شکنجه جانوران براي خداي مـهربان و بخشايشگر است خداي جهودي آنـها قهار و جبار و کين توز است و همـه اش دستور کشتن و چاپيدن مردمان را ميدهد وپيش از روز رستاخيز حضرت صاحب را ميفرستد تا حسابي دَخل اُمتش را بياورد و آنقدر از آنـها قتل عام د که تا زانوي اسبش در خون موج بزند.
تازه مسلمان مومن کسي است که به اميد لذتهاي موهوم شـهواني و شکم پرستي آن دنيا با فقر و فلاکت و بدبختي عمر را بسر برد و وسايل عيش و نوش نمايندگان مذهبش را فراهم بياورد. همـه اَش زير سلطه اَموات زندگي ميکنند و مردمان زنده امروز از قواننين شوم هزار سال پيش تبعيت ميکنند کاري که پست ترين جانوران نميکنند.
عوض اينکه به مسائل فکري و فلسفي وهنري بپردازند ، کارشان اين است که از صبح تا شام راجع به شک ميان دو و سه استعامنـه قليله و کثيره بحث کنند.
اين مذهب براي يک وجب پائين تنـه از عقب و جلو ساخته و پرداخته شده. انگار که پيش از ظهور اسلام نـه کسي توليد مثل ميکرد و نـه سر قدم ميرفت ، خدا آخرين فرستاده خود را مامور اصلاح اين امور کرده!
تمام فلسفه اسلام روي نجاسات بنا شده اگر پائين تنـه را از آن حدف کنيم اسلام روي هم ميغلتد و ديگر مفهومي ندارد. بعد هم علماي اين دين مجبورند از صبح تا شام با زبان ساختگي عربي سرو کله بزنند سجع و قافيه هاي بي معني و پر طمطرق براي اغفال مردم بسازند ويا تحويل بدهند.
سرتا سر ممالکي را که فتح د، مردمش را به خاک سياه نشاندند و به نکبت و جهل و تعصب و فقر و جا سوسي و دوروئي و دزدي و چاپلوسي و کون آخوند ليسي مبتلا د و سرزمينش را به شکل صحراي برهوت در آوردند.
…
اما مثل عصاي موسي کـه مبدل بـه اژدها شد وخود موسي از آن ترسيد اين اژدهاي هفتاد سر هم دارد اين دنيا را مي بلعد. همين روزي پنج بار دو لا راست شدن جلو قادر متعال کـه بايد بزبان عربي او را هجي کرد، کافي هست تا آدم را تو سري خور و ذليل و پست و بي همـه چيز بار بياورد.
مگر براي ما چه آوردند ؟ معجون دل بـه هم زني از آرا و عقايد متضادي کـه از مذاهب و اديان و خرافات پيشين ، هول هولکي و هضم نکرده استراق و بي تناسب بهم درون آميخته شده است، دشمن ذوقيات حقيقي آدمي، و احکام آن مخالف با هر گونـه ترقي و تعالي اقوام ملل هست و بـه ضرب ششمشير بـه مردم زوزچپان کرده اند. يعني شمشير بران و کا س? گدائي است، يا خراج و جزيه بـه بيت المال مسلمين بپردازيد يا سرتان را ميبريم هر چه پول و جواهر داشتيم چاپيدند. آثار هنري ما را از ميان بردند و هنوز هم دست بردار نيستند؛ هر جا رفتند همين کار را د.
بخش کوتاهی از رمان بلند : خانـه ی تیمـی
Mehrdad Arefani
من ۱۴ ساله بودم و همـه جا ۵۶ ساله بود ٬ توی تبریزی ها صدای جیغ زلزله ها مـی آمد ٬ –ما به این حشرات بزرگ مـی گفتیم زلزله ٬توی پایتخت جیرجیرک مـی گفتند – ولی جیرجیرک ها شب ها مـی خوانند و و زلزله ها به ی تابستان جیغ مـی کشند .
برخی صداها و بوها را مـی شود فهمـید ٬ مخصوصن بوها را که تو را مـی برد به دور ٬ توی ذهن هی مـی گردی و مـی گردی ٬بلند نفس مـی کشی ٬طوری که پره ی بینی هوا را مـی شکافد و بعد چشم را مـی بندی و بوی آن روزهای رودخانـه و دریـا هم همـین طوری ست ولی نمـی دانم چرا یک جا نمـی شود آن ها را داشت ٬یعنی بوی دریـا و رودخانـه با صدای زلزله ها ٬جدا جدا مـی شود گاهی ولی با هم نـه.
درخت انجیر توی حیـاط پادشاه درخت ها بود و وقتی ۵ ساله بودم پیودنش زدند و توی خاک کاشتند و و حالا برای خودش درختی شده بود و از زمـین با دو ستون به شکل ۷ چتر مـی شد ٬ برگ هاش پهن بود و به روی پوست که مـی خورد خارش مـی گرفت ٬ انجیرهاش شیرین بود و قرمز ٬ بعد از چیدن و گذاشتن توی سطل باید حتمن مـی رفتم دریـا یـا رودخانـه ٬ وگرنـه تمام بدن از سوزش برگ ها تاول که نـه خارش مـی گرفت .
توی حیـاط همـه چیز بود ٬ زالزالک هم بود و ازگیل روی طاق مستراح بالا آمده بود ٬ پسرعمویم مـی گفت برای همـین خوشمزه است و خیلی هم شیرین و برای همـین زرد است .هر وقت مـهمان مـی رسید : پدرم که در ایوان خوابیده بود و زیر شلوار چیت و بلندش را پوشیده بود و مگس کش در تابستان آن سال ها تنـها اسلحه اش بود و گاهی مگس ها را مـی کشت و گاهی من را ادب مـی کرد ٬ سراسیمـه مـی رفت پشت حیـاط خلوت و مادرم از پنجره ی چوبی لباس هایش را مـی داد با آینـه و برس پلاستیکی و چند دقیقه بعد با چشم های پف کرده ٬شلوار پوشیده با پیراهن و دمپایی مـی آمد کنار فولکس آبی رنگ داغ که از گرمای تابستان و بوی گردنـه های کندوان کنار چاه آب و حوض و نارنج های پیر آرام گرفته بود . غروبها که سایـه ها جابجا مـی شدند و روبروی ایوان و حوض خنک تر از هر جای دیگر بود ٬ صدای غورباقه ها آنقدر بلند مـی آمد که دیگر نمـی شد شنید و یـا آنقدر مـی شنیدیم که دیگر به گوش نمـی آمد – از همان صدا ها که گاهی یک نت اش را به تنـهایی مـی توان شنید وچشم بست و دیگر اعضای ارکستر حضور ندارند و آن سمفونی چند آوایی به تکنوازی محزونی بدل شده است –
مادر بزرگ پادشاه خانواده بود ٬پادشاه که نـه ٬ ملکه بود ٬ دندان هاش را که بر مـی داشت ٬ توی لیوان بلند آب خیره مـی شدم و هی قد مـی کشیدم ٬ بوی خودش را داشت ٬ هر چیز بویی دارد و بو را که نمـی شود تعریف کرد یـا در باره اش چیزی نوشت ٬ بوی مادربزرگ که به او خانم مـی گفتیم همـین طوری بود .
توی انگشتش انگشتری بود که به آن مـهری مـی گفتیم ٬بعد از مرگ پدر بزرگ که من هنوز به دنیـا نیـامده بودم این مـهری را به او داده بودندو برای گرفتن حقوق ماهیـانـه با انگشتش زیر ورقه را مـهر مـی کرد ٬ عین ملکه ها ٬نـه این که دارم اینجا مـی نویسم ٬ نـه٬ ولی من را خیلی دوست داشت چون لاغر مردنی بودم و خیلی شیطان .
برای پول هفتگی که صف مـی کشیدیم در باره ی سینما حرف مـی زدیم ٬ همـیشـه شـهرام که توی شناسنامـه فتح الله بود و اسم پدر بزرگ را به او داده بودند زودتر مـی رفت و پولش را مـی گرفت ٬ نوبت به من که مـی رسید مـی گفت در را ببند ٬ بعد دو تومان مـی داد و بیرون سرک مـی کشید و من نگاهش مـی کردم و مـی گفت این دو تومان اضافه را هم بگیر ولی این شـهرام نفهمـه و برای همـین همـیشـه بعد از شـهرام مـی رفتم و یکی از همـین ظهرهای تابستان بود که کامـیار آمد و گفت – کامـیار پسر عموی من است – فیلم دراکولا آوردن و در صورتی شما ها را با خودم مـی برم که پولتان را به من بدهید و برویم سینما و رفتیم سینما خرم آباد شـهسوار ٬ چند کیلومتر فاصله بود و پیـاده ما را برد و کرایـه ی ماشین را تخمـه ی ژاپنی خرید و خورد و البته کمـی هم به ما داد ولی ما دندان های قوی نداشتیم و سرعتمان کم بود و کامـیار مثل فیلم های دور تند چارلی چاپلین تخمـه را مـی خورد و صدای شکسته شدن تخمـه از صدای دراکولا و فیلم بلند تر بودو شـهرام هم وسط فیلم ترسید و توی شلوارش و و فرار کرد و چه طوری آمد منزل نمـی دانم ولی وقتی رسیدم روبروی ایوان عمو حسین دیدم نشسته چایی مـی نوشد و غرغر مـیزد که پدر سگ پول را حرام کرده رفته سینما و بعد هم فرار کرده که هیچ توی شلوارش هم ه ٬ خیلی کتک خورده بود شـهرام و عمو حسین مـی گفت ببین این مـهرداد را به این لاغری تا آخر فیلم نشسته نگاه کرده و نـه ترسیده نـه شاش کرده و شاید برای همـین بود که از دراکولا دیگر نترسیدم که هیچ توی هیچ شلواری هم نشد ه باشم ٬شـهرام رفت و تمام گردو های من را که توی بازی برده بودم و توی کیسه بود شکست و و حتی تیرکمان چوبی من را هم برداشت وپاره کرد و چوب دو سر ۷ تیر کمان را شکست ٬ چه تیرکمانی بود کامـیار درست کرده بود و کش اش جل بود و به آن رزین مـی گفتیم و تهرانی ها تیرکمان مـی گفتند ٬ ولی هیچ وقت نشد پرنده ای راب ٬ همش شیشـه مـی ذاشتم نشانـه گیری مـی کردم و توی ذهنم چه جنگ های بزرگی داشتم و تمام خلیج فارس و ویتنام و هر چه جنگ در آن در اخبار آن روزها بود با همـین تیرکمان مـی رفتم و از جنگ مـی آمدم توی ایوان عمو حسین.
شب شد ٬از آن شبهای داغ تابستان ٬ با صدای غورباغه و پشـه بند و شـهرام خوابیده بود و از من انتقام کشیده بود ٬خیلی یواش رفتم توی پشـه بند و خیلی یواش توی جایش م و روی شلوارش هم کمـی و بعد رفتم سر جای خودم خوابیدم ٬ صبح قیـافه اش تماشا داشت : چند ملحفه و پتو و بالش و زیرشلوار روی بند تاب مـی خورد و تابستان مـی دانست ما داریم قد مـی کشیم و خیلی چیزها را مـی دانست و لعنتی دهان نداشت که چیزی بگوید و چند شب بعد که دوباره داشتم مـی م کامبیز پسر عموی من دید و لو رفتم و نصفه شب صحرای محشر شد و تقریبن تمام خانواده دنبال من مـی دویدند و هر طرف که مـی رفتم کتک بود ٬ تا خانم به دادم رسید ٬ رفتم پناهنده شدم منزل مادر بزرگ و تا صبح بیرون نیـامدم ٬ و مادر بزرگ مـی گفت تم بزن یعنی ساکت باش و این قدر کون جنبانی نکن فوتیر ٬ و نارنج های پیر را که از تابستان گذشته بودند توی اتاق ردیف کرده بود .
یک تخت چوبی ٬ دو پرده ی قرمز ٬با نقش های مـینیـاتوری ٬ عکس امام حسین با شمشیر واسب ٬ دو دست بریده ی ابوالفضل ٬ قالیچه ای که بعدها رفت امامزاده شیرعلی ٬ رادیو با جلد چرمـی و قهو ای ٬ چراغ والور ٬ ظرف های نشسته ٬ دندان ها و قرص ها و بوی خوب مادر بزرگ این جاست در نیویورک آفتابی پایین همـین پله های هواپیما و توی خیـابانـهای مانـهاتان و توی تمام ویترین هاست مادر بزرگ و هیچ بویی نمـی آید مگر بوی خوب مادر بزرگ ٬ شاید دماغ من گرفته است آیـا شما بوی دیگری مـی شنوید به جز بوی مادر بزرگ ؟
آن قدر خروپف مـی کرد که بالش را روی گوش هایم گرفتم و دو بار از توی بالش پر مرغ را در آوردم بردم توی دماغش نیم ساعت آرام بود و دوباره راه مـی افتاد ٬ صبح ترسان ترسان آمدم کنار حوض ٬ مادرم آمد گفت : ذلیل شده تو خجالت نمـی کشی ؟!دویدم رفتم بالا ٬ البته مادر بزرگ سی شاهی به من داده بود ٬کت و شلوار عید را پوشیدم ٬کفش ورنی را که پدرم رفته بود رشت از مغازه های پله برقی خریده بود پوشیدم ٬ آمدم حیـاط ٬ مادرم گفت کجا؟
گفتم : مـی خواهم پسر خوبی بشوم
آها!
بعد هم رفتم توی کوچه ای که کنار منزل بود و چون راه به دنیـای آزاد نداشت عمو حسن این راه را به ما داده بود که از کنار خانـه اش مـی گذشت ٬ رفتم زمـین ورزش ٬ خیـابان ٬ قدم زنان توی شـهر٬ اولین بار بود تنـهایی مـی آمدم بیرون ٬ ۵ ساله بودم
قنادی ژاله توی مـیدان بود و حاج حریری پشت دخل نشسته بود و رفتم یک فالوده خوردم با کیک ٬ سی شاهی را دادم به حاج آقا ٬ نگاهم کرد و گفت : اسمت چیـه؟ گفتم مـهرداد و گفت پسر کی هستی ؟ گفتم : عارفانی …کدام عارفانی ؟ آقا مرتضی ؟ گفتم بله و گفت فعلن برو بعدن با پدرت صحبت مـی کنم
آمدم توی شـهر کنار شیطان بازار دیدم کامبیز از دور دارد مـی آید و من را دید و دوان دوان آمد و من را گرفت ٬ یک اسب با گاری چوبی بزرگ آن جا بود و یک کیسه به دهانش بسته بودند و ینجه مـی خورد و نگاه خیلی بدی به من انداخت ٬ ترسیدم ٬ کامبیزگفت : بگم این اسب تو رو بخوره؟
ترسیدم
خیلی ترسیدم
مثل همـین حالا که ترسیده ام و از ترس دارم اینـها را مـی نویسم ولی گریـه نکردم ٬ اصلن بلد نبودم گریـه کنم و برای همـین لج همـه را در مـی آوردم و تا آخرین نفس مقاومت مـی کردم.
رفتم جلوی ایوان عمو حسین ایستادم ٬ عین دادگاه بود ایوان عمو حسین ٬ حوله ٬ بساط اصلاح٬فرچه و آینـه٬ روزنامـه ی آن سال ها زیر دستش بود و پر از ریزه های مو و کف صابون و دویدم از روزنامـه ای که جنگ رویش ریخته بود تا تبریزی های ته باغ و انواع و اقسام ترکه ها بود که مثل ترکش و خمپاره به سمتم روانـه مـی شد ٬ ترکه ی انار و تبریزی و حتی سیب و حتی شیلنگ ٬ و دوباره مادر بزرگ مثل شیر امد و وسط جنجال غرش کرد و با همـه دعوا گرفت و من را برد توی اتاق و بعد چادرش را سر کرد و گفت برویم.
پدرم هرچه گفت خانم وایسا٬ افاقه نکرد
از بلوار کنار منزل گذشتیم و رفتیم آن سوی پل ٬ چلوکبابی طوبایی ٬ شیشلیک سفارش داد و چقدر هم چسبید٬ البته وقتی برگشتیم منزل از ترس مسلح شدم ٬ تیرکمان چوبی را که دوباره کامـیار برای من درست کرده بود و پول هفتگی را بابتش از من گرفته بود انداختم توی گردنم و خیلی به کت و شلوار شب عید مـی آمد٬ تقریبن شبیـه کراوات شده بود٬ اسلحه در تابستان آن سال ها به من آرامش مـی داد٬ احساس امنیت ٬ حتی اگر استفاده نمـی کردم.
ساعت ۲ برگشتیم ٬ هنوز نـهار نخورده بودند و تقریبن همـه چیز آرام شده بود٬ رفتیم در ایوان عمو حسین نشستیم ٬ سفره را اندختند و گفتند : حاج خانم بفرمایید
اخمـی کرد مادر بزرگ و گفت : نمـی خورم و این قدر نمـی خورم که از گرسنگی بمـیرم تا از دست شماها خلاص بشم که این بچه را اینقدر اذیت مـی کنید٬ نمـی خورم و اگه یک بار دیگه اصرار کنید داد مـی
بعد من گفتم : مادر بزرگ ما که همـین الآن چلوکباب خوردیم و مگه شما گرسنـه ای؟
که مادر بزرگ نعره ای کشید خنده های دیگران بلند شد و عمو حسین رفت کنار چاه ا من نمـی دانستم که گند زده ام .
مادربزرگ رفت توی اتاق خودش و چفت درون را انداخت ٬ دو ساعت بعد دیدم قالیچه را زده زیر بغل دارد مـی رود امامزاده شیر علی .
فردا کـه رفتم توی اتاق قالیچه نداشت
حصیر انداخته بود و رادیو روشن بود و آنجا شنیدم کـه سایگون پایتخت ویتنام است
و نارنج ها روی زمـین سیمانی و حصیر رنگی تر شده بودند
مستندی از روسپی خانـه تهران (شـهر نو) درون زمان شاه، بخش1
https://www.youtube.com/watch?v=QBbO7sLHCJk
مستندی از روسپی خانـه تهران (شـهر نو) درون زمان شاه، بخش 2
https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=YNgQemoNPvQ
=========================
یـارو تو نماز جمعه مـیگه : پیـام انقلاب ما بـه جهانیـان ، صلح و دوستی و مـهربانیست
جمعیت نماز گذار : مرگ بر آمریکا ، مرگ بر اسرائیل ، مرگ بر ضد ولایت فقیـه
========================
دقت کردین هر چی امام زادست تو ایرانـه؟؟ فکر کنم اماما بچه هاشونو مـیفرستادن ایران به منظور ادامـه تحصیل !!!
=======================
اگه ورزشی بـه نام «سگ دو» جز مسابقات المپیک 2012 بود حتما ما ایرانیـا مـی تونستیم خودی نشون بدیم.
=======================
چکیده توضیح المسایل:کلا اگر طوری بشود کـه انسان خوشش بیـاید حرام است.
==========================
این واقعا بی عدالتی هستش کـه مردم فلسطین و لبنان حق شرکت تو انتخابات ایران رو ندارند.
========================
ايراني ها دروغ گفتن رو از اول صبح با اين جمله آغاز مي کنن :
پاشو ظهره !
====================
در تمام دنیـا ملت یـا بی حجابند و یـا با حجاب، فقط درون ایران هست که ملت بد حجابند!!!!
=======================
ممنوعـــه، اینترنت فیلتــره،
حرامـه، رابطه با جنس مخالف گناهـه،
امنیت خیــاله، عشق نـایـابه،
خیـانت رواجــه، دروغ نقـل و نبـاته،
آینده سیـاهـــه و هوا آلـــوده ….
کاش مـیشد بریم لبِ اون دنیـا وایستیم و بشاشیم بـه این دنیـا …!
=======================
با اعلام وزیر آموزش و پرورش مبنی بر جداسازی کتاب درسی ان و پسران ، نام دهقان فداکار درون کتاب درسی ان بـه صغری فداکار تغییر یـافت ..
ولی بـه خاطر آرمان هاي امام راحل نتونست لباسشو درون بیـاره و همـه مسافران کشته شدند….!
========================
خدایـا
گناهانم را نادیده بگیر
همانگونـه کـه دعاهایم را نشنیده مـی گیری … !
=======================
این دهه هفتادی ها رو مـی بینم کـه خوش و خندان مـی رن بیرون بهشون حسودیم مـی شـه! چرا ما درون اوج آرمان های امام بـه دنیـا آمدیم
====================
از يه بچه ميپرسن تو خونتون چي کم دارين ؟
ميگه هيچي ! گفتن چرا ؟
گفت ديروز م از پسر همسايمون حامله شد،مادرم گفت :
فقط همينو کم داشتيم !!!
=======================
اگر تو صدر اسلام مـیدونستن شکستن قلنج چه لذتی داره صد درون صد اون رو هم حرام اعلام مـی!!!!!!!!!!!!!
========================
جهان سوم اونجايي نيست كه براي دو ساعت قطع برق وزيرش استعفا ميده(كره جنوبي)، اونجاييه كه بعد از دو ساعت بي برقي صلوات مي فرستن!
========================
تو مترو زده: «امام هرگز بهی آزاری نمـیرساند. وقتی شب ها به منظور نماز شب از خواب برمـیخاست آهسته قدم برمـیداشت که تا مبادای از خواب بپرد». یـه جور مـیگه انگار ما شبا واسه دستشویی کـه بلند مـیشیم ساکسیفون مـیزنیم!
http://sinonk.com/2013/04/08/moranbong-band-chosun-style-electronic-music-on-the-new-level/
HOME › ART AND PERFORMANCE › MORANBONG BAND: JOSEON STYLE ELECTRONIC MUSIC ON A NEW LEVEL
Moranbong Band: Joseon Style Electronic Music on a New Level
Could the Moranbong Band’s first concert last July, replete with the sounds of American film, demonstrate its potential to depart to foreign shores? | Image via KRCNR
Nearly nine months after the fact, the initial shock of the Moranbong Band’s debut concert seems a distant memory. Media rapidly moved on to Ri Sol-ju, the first lady accessorized with European luxury, and Pyongyang popular culture attracted the attention of not only high-brow cultural channels but also low-brow blogs as well. While the Moranbong Band has been out of the public eye since their New Year’s concert for 2013, some speculate that the Band was called in for a private concert for a certain American b-ball hall-of-famer. When it comes to the possibilities inherent in the “slick PR stylings of Kim Jong-un,” the Moranbong Band is the ultimate test case.
In this re-examination of the cultural turns that might be possible following changing tastes within the DPRK military and party, SinoNK’s Performing Arts Analyst Jimin Lee examines the Moranbong Band’s debut “Demonstration Concert” through the lens of its own name—that is, as a demonstration of its potential to act as bridge to the world with its “New Joseon Style” of pop musical performance. The author also examines whether, in the current tense political and military climate, a cultural tactic such as a foreign tour by the Moranbong Band could provide any relief.—Darcie Draudt, Assistant Editor
Neo-Joseon Style Music, Part I: Did the Moranbong Band Demonstrate a New Cultural Diplomacy?
by Jimin Lee
Lost amid the massive media hype surrounding the evening concert in Pyongyang of July 6, 2012, was the title of the event: “Moranbong Band’s Demonstration Concert” (모란봉악단 시범공연). Given that Kim Jong-un attended the performance with hundreds of North Korean government officials, we must ask the particularly alluring question: “Why is it a demonstration concert?” [Translation note: demonstration here (시범/示範) means “debut” or “exhibition,” not “protest.”] It is the first time North Korea titled a state performance only as a demonstration. The performance definitely grasped full attention from North Koreans. Following a Korean Central News Agency (KCNA) announcement that a recorded Moranbong rehearsal would be aired on TV on both July 11and July 12 of 2012, a Joseon Shinbo article from July 15, 2012 reported that hardly anyone could be found on the streets in Pyongyang on those two evenings—insinuating they were all inside, rapt with the performance on TV.
The Debut of DPRK Media Darlings | According to KCNA, Kim Jong-un organized the Moranbong Band as a calling of the new century, “prompted by a grandiose plan to bring about a dramatic turn in the field of literature and arts this year in which a new century of Juche Korea begins.” The report heralds the debut of the Moranbong: “the band, just several months old, raised the curtain for its significant debut performance proclaiming its birth before the world.” The same report quotes Kim Jong-un’s remarks on his ambition behind this music band:
The performance given by the band was one spurring the revolution and construction, a stirring and unique one reflecting the breath of the times and one which reached a new phase in its contents and style….The expectation and conviction that the creators and artists of the band would in the future also creditably fulfilltheir mission as a dynamic bugler, engine and genuine companion of the army and people in the efforts to glorify the country, the patriotic legacy left by President Kim Il-sung and Leader Kim Jong-il.
The fact that Kim Jong-un organized the band himself to bring a new turn in his term signifies the importance of the band to the regime, his leadership style, and the nation as a whole. Therefore, it is important to further investigate what the qualities of the concert may reveal about his political intention for future cultural diplomacy.
Since its appearance in July 2012, the Moranbong Band has ignited fervent debate over whether its existence signals a possible cultural thaw in the DPRK. Both western media and South Korean newspapers express speculation and concerns over the debut of Moranbong. Internally, the band may have been intended to consolidate the country around a Korean War narrative centered on the Kim family, celebrate the launching of the Unha-3 rocket (twice!) and draw international attention. If North Korea is interested in showing the highest quality cultural diplomacy abroad, this Moranbong group by far would do better than the previous national musical performance groups such as Unhasu Orchestra or the Sea of Blood Opera troupe, largely due to the global relevancy of electronic instruments in the West and familiar music selections for Westerners.
Two Big Thumbs up for the Indomitable Spirit | By looking at the size of the concert and the quality of their performance, great time and consideration must have been allocated to organize the event. It might have taken at least three or four months to produce the Demonstration Concert, including music and performer selection, rehearsal, and staging. Counting backward from the performance, initial preparations must have begun not too long after Kim Jong-un’s inauguration following the death of Kim Jong-il in December 2011. The fact that Kim Jong-un organized the band and allegedly supervised the entire process of the concert enhances its significance. According to a KCNA report from July 7:
The performers showed well the indomitable spirit and mental power of the servicepersons and people of the DPRK dashing ahead for the final victory in the drive to build a thriving nation under the guidance of Kim Jong-un…After the concert, Kim Jong-un expressed great satisfaction over the fact that the creators and artists staged a performance high in ideological and artistic value by displaying revolutionary creative spirit.
Kim Jong-un gives a thumbs up after the Demonstration Concert, with First Lady Ri Sol-ju by his side. | Image via Chosun Daily.
After the Demonstration Concert, Kim Jong-un congratulated them on their successful demonstration performance with a “thumbs up” and extended thanks to the Supreme Commander of the Korean People’s Army. A drastically different pose than his aloof posture during a performance of the all-male KPA Merited State Chorus in February this year, this is his second time praising the band in such a modern and youthful way—previously he gave the Unhasu orchestra a “thumbs up” following by his attendance at the Unhasu Orchestra’s signature concert, “The Hearts Following the Sun,” for the 70th anniversary of Leader Kim Jong-il’s birth on February 17, 2012.
The Bochunbo Electronic Band, Remixed | Electronic music is one representative form of modern music that contains rich tone and unique timbre. The history of the electronic music in North Korea originates with the Bochunbo Electronic Band (보천전자악단) formed by Kim Jong-il in June 1985. At that time, North Korea appropriated the electronic instruments that elsewhere are used to play the “degenerated music” of capitalist societies in order to create their own North Korean style of electronic music by experimenting with traditional music in North Korea.
Compared to the Bochunbo Electronic Band formed 27 years prior, the Moranbong Band in 2012 definitely brought Joseon-style music to the new level. In terms of the theme of the concert, musical arrangement, instrumentation, programming, and staging, the band boldly innovates what Joseon-style music means in the Kim Jong-un era. Kim Jong-un reorganized all the factors that entail in concert and music and made it different from the conventional music style.
What is remarkably different about the Moranbong Band is its instrumentation, which drastically departs from previous North Korean performance groups. The Band is comprised of sixteen musicians including three electrical violins, one electric cello, two electric keyboards, two electric guitars, one piano, one drum set, one saxophone, and five singers. The formation is centered to electronic violin and cello along with other electronic instruments such as piano, drum, and saxophone.
In the past, there were no electronic violins and cellos in the older Bochunbo Electronic Band, and electronic guitars, keyboard, and drum sets were only used for instrumental accompaniment. The Moranbong Band, however, adopted new instruments such as electronic guitars, keyboard, and violins, boldly signaling a new turn of the North’s musical accompaniment style. On May 30, 2009, the Unhasu Orchestra created a “Joseon-style” pop orchestra combining orchestral music with Western instruments and Korean instruments. However, that singular incidence is markedly different from the latest performance of the Moranbong Band, which now performs in diverse combinations with various musical instrumentations and staging with unconventional performance outfits in a North Korean spectacle.
Music Politics and Innovation in Joseon Electronic Music | Attention should also be paid to how the state performance style had evolved and how Moranbong band is different from the previous concerts. Not only the instrumentation was changed: the electronic instruments were used to segue from Western classical music to global pop music. The KCNA reported on July 16 that “the band took the stage with Korean popular songs, such as ‘Arirang,’ ‘Let’s Learn’ and ‘Victors’ as well as globally famous songs, including ‘Song of a Gypsy,’ all of which were arranged in a new style.” In an interview that appears in the same KCNA report, Choe Dan, a teacher at the conservatory, said:
I am very pleased to see the nation’s musical art in robust development…the performance reminded me of the dear respected Kim Jong-un’s remark that foreign music, suitable to Koreans’ emotions, should be introduced and developed in the Korean style. I will devote all my wisdom and energy to steadily developing in a balanced manner the traditional and popular music to suit the emotions and aesthetic sense of the Korean people.
The Demonstration Concert was divided into two parts and comprised 26 pieces, including thirteen light music pieces, three light pieces combined with singing, and three vocal ensemble pieces. As another point of comparison, the Unhasu Orchestra singers had performed with orchestral music accompaniment in the Bel Canto style, an Italian singing style that focuses on generating clear and bright sounds by reducing the vocal cords, whereas the Moranbong Band singers sing in global pop music style along with electronic instruments.
The repertoire of the performance started out with light music “Arirang” that is rearranged into an electronic version. This “Electronic Version of Arirang” is as nice as the latest rearrangement of combined string version by Maestro Jong Myong Hun in his Paris concert with the Unhasu Orchestra on March 14, 2012. “Arirang” is widely known internationally as one of the most representative pieces of Korea. When Moranbong Band played “Arirang” there was a world map centered on the Korean Peninsula as a live video background with a sunset over Baekdu Mountain around the waves of the sea. The purpose of this visual narrative exemplifies Kim Jong-un’s remarks emphasizing the reasoning behind the virtuosic performance: to reify the regime’s Juche ideology, which is ofen connected to to the geography and landscape of the Korean peninsula at the center. The visual representation of North Korea in the background provides a clue of Kim Jong-un’s strategy of music politics.
American Pop on a Pyongyang Stage | Besides these visual elements of the performance, the Moranbong Band definitely surprised the international media not only because they employed electronic instruments but also they played non-traditional national pieces. Kim Jong-un has emphasized the need to create and develop North Korea’s own culture for the contemporary era by adapting other cultures’ styles. With this purpose and intention, Kim Jong-un opened up the stage with foreign music through the Demonstration Concert.
In contrast, the Bochunbo Electronic Band played mostly pieces of rearranged traditional music with only the occasional foreign song. Surprisingly the Moranbong Band came out with very unconventional forms and substance. The band played only three Joseon light music pieces at the debut concert, drastically fewer than the eleven foreign pieces it performed. The three domestic pieces were “Arirang,” “Yippuni,” and “Can’t Live without Him;” “Arirang” and “Yippuni” were played with everyone in the band, while the last one was played with only four string members.
Considering what North Korean music ensembles have played in the past, it is important to unpack the importance of the international sensation caused by Moranbong’s playing eleven foreign music pieces. From the full concert video on YouTube the list of foreign pieces they played are as follows: “Czardas,” a traditional Hungarian folk dance; “Zigeurnerweisen (Gypsy Airs),” a musical composition for violin and orchestra written in 1878 by the Spanish composer and virtuoso Pablo de Sarasate; and four French pieces )including “La Reine de Saba (The Queen of Sheba),” “Menuet,” “Penelope,” and “Serenade de l’Étoile (Serenade of the Star).”
Not only are the pieces foreign—what is more surprising is the number of American music pieces played. As a nation vehemently opposed to all aspects to debased American culture, it is quite striking the North had staged American popular music in a positive light in the spectacle that aired throughout the nation through KCNA. Of course, the pieces may have been presented as merely “foreign music” imported in the New Joseon Style, rather than as “American music.” The Moranbong Band arranged foreign music in their own style; the band staged American popular music including “Gonna Fly Now,” Bill Conti’s theme from the movie Rocky. Also, the piece “My Way” is a popular song sung by American pop icon Frank Sinatra and arranged by Paul Anka.
According to a KCNA report from July 7, 2012, the Moranbong Band actually had played three more foreign songs in addition to the eight pieces seen in the KCNA broadcasts. The demonstration concert does not include the three pieces above; it is assumed that these were exempted in the editing process.
There were few more foreign songs only reported, not recorded, on KCNA report on July 7: “The Duel,” a popular song; “Victory,” a rap song; and “Dallas,” a country music selection. In addition to this, twelve American children’s cartoon film songs were performed in a piece titled, “The Collection of World Fairy Tale Songs.” As such, the Moranbong Band played not only American popular music but also rap music and country music—both styles whose histories are firmly rooted in the American cultural landscape. Usually the music in North Korea is developed from revolutionary songs or folk music. This shift should not be read as merely a cosmetic shift; we must also deal with the question of possible ideological implications.
Live (Inter)Nation: Tour Dates TBD | As discussed earlier, it is impossible to play American popular music in North Korea. The news agency is in complete control of the State, and the content is the State’s voice. Also, the fact that US-Sino relations have been shaky of late raises the question of what might be the intention of playing American pop music in an official DPRK state spectacle. Considering this situation, the Moranbong Band playing American popular songs is quite a radical gesture of Kim Jong-un.
As we might glean from his remarks in a KCNA report on July 7th, Kim Jong-un has a grand ambition to promote Joseon-style electronic music on the world stage. After Unhasu Orchestra’s successful performance on March 14, 2012, in Paris, this time it seems that Kim Jong-un may seek to bring the Moranbong Band to the global level beyond Pyongyang, and even beyond Paris. In order to advance Joseon Style electronic music abroad, the Moranbong Band should grasp the attention of Americans, the center of the international electronic music scene. There has been a persistent effort from a group based in the United States called Global Resource Service, Inc., (GRS) that is trying to invite the Joseon National Orchestra to the States, but the group faces opposition from the U.S. government. GRS, a non-profit, non-governmental organization based in Atlanta, has in the past coordinated limited cultural exchange between the U.S. and North Korea.
In fact, GRS has already sent three other groups to North Korea, including the Grammy Award-winning group Casting Crowns, a contemporary Christian rock band. The Sons of Jubal, one of the GRS groups, was invited to perform on April 28 at the Spring Friendship Arts Festival in Pyongyang by the Korea-America Private Exchange Society, which provides a relationship with U.S.-based non-governmental agencies. Considering some track record of successful cultural exchange, the Moranbong Band may be prepared to become the next step for North Korean performance groups onto the world stage with Joseon-style pop music. Thus, the designation of the July 12 concert as a “demonstration” may be more apt than “opening” or “debut,” as it may function to demonstrate the potential for concert organizers worldwide. The Moranbong Band Demonstration Concert may be read as a soft signal indirectly showing America how it might open up its door to cultural exchange. Their song choices were likely carefully calculated to be relevant to Americans as a welcome deviation from typical rhetoric from the DPRK.
Unlike the State Symphony Orchestra of DPRK (SSO) or the Unhasu Orchestra, the fact that the Moranbong Band only has 16 members would ease travel, with lesser expenses. The SSO can be seen as a corps army cultural mission outfitted with traditional instruments. The Unhasu Orchestra can be seen as a division army cultural mission equipped with traditional and electronic instruments. Extending the analogy, the Moranbong Band would be a guerrilla unit armored with the latest electronic instruments ready to perform on behalf of the regime. If a North Korean classical music mission was able to play a concert in March 2012 for the first time in Paris, the center of European culture, the destination for this New Joseon-style pop group might be envisioned as the capital of electronic music and the center of international politics: the U.S.
Redirecting the Course of Cultural Diplomacy | According to a KCNA report on July 30, Kim Jong-un intended for the Moranbong Band’s premiere on July 27 to coincide with Fatherland Liberation War Day (조국해방전쟁승리 기념일), a national holiday in North Korea that marks the 1953 signing of the armistice at Panmunjeom. Every year North Korea observes “Month of Joint Anti-American Struggle” (반미공동투쟁월간) during the period from June 25 to July 27in order to promote an anti-American sentiment as part of North Korea’s identity. The term for this holiday first appeared in state media in 1955, and did not appear in North Korean press again until 1996. It reinforced its celebration in 2012, when it appeared again in a June 29 KCNA article last year that declared the DPRK’s determination to seek revenge against America during the celebration of this “Month of Joint Anti-America Struggle”. However, Kim Jong-un commended that Moranbong concert would perform on Fatherland Liberation War Day again. July 27, 2013, will be the 60th Anniversary of the armistice. If Moranbong Band continues its playing of American pop songs in the celebration of Fatherland Liberation War Day, it may be interpreted as urging the US to recognize the possibility for cultural exchange that might overflow into prospects for new developments in diplomacy.
From February 23 through 24, 2012, right before Kim Jong-un would have formed the Moranbong Band, North Korea and the U.S. held high-level exploratory talks in Beijing culminating in the announcement of the “Leap Day Agreement,” under which the US would provide food aid if the North denuclearizes. However, the events since then—including a long-range rocket launch in April 2012 and another nuclear launch in January in 2013—have already put the deal at risk less than a year after the agreement. Despite their apparent reneging, the DPRK continues to pressure the White House to carry out its end of the Leap Day Agreement. Following this sequence of events, the Moranbong Band may likely provide a measure of cultural diplomacy to allow the problematic Leap Day Agreement fade behind a new chapter in relations.
Full Video: http://www.youtube.com/watch?v=n_sVYhdiiTc
Further Readings:
Adam Cathcart, “Juche Pop: New Assessments of the Morangbong Band,” SinoNK, September 28, 2012.
Jimin Lee, “Soft Power on a Hardened Path: On DPRK Musical Performance,” SinoNK, August 2, 2012.
Adam Cathcart, “Let Them Eat Concerts: Music, the Moranbong Band and Cultural Turns in Kim Jong-un’s Korea,” SinoNK, July 12, 2012.
Jimin Lee, “Rehearsal, Propaganda, Unity: Documenting the DPRK Unhasu Orchestra’s Performance in Paris,” SinoNK, March 24, 2012.
نجار پیری خود را به منظور بازنشسته شدن آماده مـیکرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمـیان گذاشت. بعد از روزهای طولانی و کار و زحمت کشیدن، حالا او بـه استراحت نیـاز داشت و برای پیدا زمان این استراحت مـیخواست که تا او را از کار بازنشسته کنند
صاحب کار او بسیـار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمـیمـی کـه گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی کـه با تأسف با این درخواست موافقت مـیکرد ، از او خواست که تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانـه ای را بـه عهده بگیرد نجار درون حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان بـه این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانـه برخلاف مـیل باطنی او صورت گرفته بود . به منظور همـین بـه سرعت مواد اولیـه نامرغوبی تهیـه کرد و به سرعت و بی دقتی ، بـه ساختن خانـه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن بـه استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار به منظور دریـافت کلید این آخرین کار بـه آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را بـه نجار بازگرداند و گفت: این خانـه هدیـه ایست از طرف من بـه تو بـه خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیـار شرمنده شد
در واقع اگر او مـیدانست کـه خودش قرار هست در این خانـه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری به منظور ساخت آن بکار مـی برد و تمام مـهارتی کـه در کار داشت به منظور ساخت آن بکار مـی برد . یعنی کار را بـه صورت دیگری پیش مـیبرد .
این داستان ماست. ما زندگیمان را مـیسازیم. هر روز مـیگذرد. گاهی ما کمترین توجهی بـه آنچه کـه مـیسازیم نداریم، بعد در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه مـیفهمـیم کـه مجبوریم درون همـین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را به منظور ایمن شرایط زندگی خود مـیکنیم.
فرصت ها از دست مـی روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند کـه بر یک مـیخ از زندگی شما کوبیده مـیشود. یک تخته درون آن جای مـیگیرد و یک دیوار برپا مـیشود. مراقب سلامتی خانـه ای کـه برای زندگی خود مـیسازید باشید.
تعریف جامع ، مانع و کامل از کارمند
· کارمند موجودی هست گوش بـه زنگ کـه مدام مال دیگران را مـی شمارد.
· دایم بـه فکر کار دوم است.
· از غذا همـیشـه ناراضی است.
· جملاتش شرطی بوده و معمولا با » اگر من اینطور بودم، اگر اینجوری بود، اگر مجرد بودم و اگر ….» شروع مـی گردد ولی بـه هیچ چیز مثبت قابل لمسی ختم نمـی شود.
· همـیشـه دوستانی دارد کـه موفق و پولدار شده اند.
· حسرت گذشته را مـی خورد کـه چرا زمـین و ملک و طلا نخریده (بعد از هر افزایش ناگهانی یـادش مـی افتد).
· ناراحتی کم پولی و زندگی سخت خود را با دیدن درون باز دستشویی بـه سرعت فراموش مـی کند و خیلی خوشحال مـی شود.
· همـیشـه دیر مـی رسد (به هر چیزی کـه فکر کنی).
· بازنده هر معامله خارج از محل کار خود هست (هارت و هورتش مال همکارانش است).
· برای سلامتیش خیلی احتیـاط مـی کند اما همـیشـه شکم دارد، کمر درد دارد و کچل مـی شود.
· اگر دست بـه کار بزرگی بزند مثلا یک ماشین با کلاس بگیرد که تا مدت ها هر ماه کم مـی آورد. هنوز کلاس زبان مـی رود.
· هی مـی خواهد از مملکتش برود ولی هی شرایط سخت تر مـی شود.
· معلوم نیست درون زندگی درون چه چیزی استعداد دارد و یـا علاقه مند چیست (بسته بـه شرایط و جو حاکم، علایق و استعدادش درون حال تغییر است).
· با دیدن یک ساختمان شیک همـیشـه بـه این موضوع فکر مـی کند کـه اگر این ساختمان مال خودش بود دیگر هیچوقت کار نمـی کرد ( و خیلی سریع تعداد واحدها درون هر طبقه ضربدر تعداد طبقات ضربدر حدود مبلغ اجاره هر واحد).
· هر زمانی کـه به کارمند مراجعه کنی مـی خواهد که تا آخر سال (همان سالی کـه به او مراجعه کردی) از شرکت برود و تو و همـه آدم های ذلیل را بـه حال خودش بسپارد. تو هم مدت ها احساس پوچی و ذلالت مـیکنی!!!!!!!
· تمام هم و غمش اینست کـه چرا از توانایی ها و استعدادش استفاده نمـی شود.
· فکر مـی کند با هر چای سبز کیسه ای کـه مـی خورد چه خدمتی بـه سلامتی بدنش مـی کند!!!.
حالا انصافا مگه غير از اينـه !!!!!
دو خلبان نابینا کـه هر دو عینکهای تیره بـه چشم داشتند، درون کنار سایر خدمـه پرواز بـه سمت هواپیما آمدند، درون حالی کـه یکی از آنها عصایی سفید درون دست داشت و دیگری بـه کمک یک سگ راهنما حرکت مـیکرد. زمانی کـه دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما درون کمال تعجب دو خلبان بـه سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمـه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. درون همـین حال، زمزمـههای توام با ترس و خنده درون مـیان مسافران شروع شده و همـه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یـا چیزی شبیـه دوربین مخفی بوده است. اما درون کمال تعجب و ترس آنـها، هواپیما شروع بـه حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مـیشد چرا کـه مـیدیدند هواپیما با سرعت بـه سوی دریـاچه کوچکی کـه در انتهای باند قرار دارد، مـیرود. هواپیما همچنان بـه مسیر خود ادامـه مـیداد و چرخهای آن بـه لبه دریـاچه رسیده بود کـه مسافران از ترس شروع بـه جیغ و فریـاد د. اما درون این لحظه هواپیما ناگهان از زمـین برخاست و سپس همـه چیز آرام آرام بـه حالت عادی بازگشته و آرامش درون مـیان مسافران برقرار شد. درون همـین هنگام درون کابین خلبان، یکی از خلبانان بـه دیگری گفت: «یکی از همـین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیـه دیرتر شروع بـه جیغ زدن مـیکنند و اونوقت کار همـهمون تمومـه!»…
در این لحظه شما بعد از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی درون ایران آشنا شدهاید… تبریک!
امـیر شبیری
ارغوان حیدری
جوک طنز آلود زیر متاسفانـه حقیقت درد ناک روابط اجتماعی ما ایرانیـان است، یک وجه مشترک ملی کـه در تمامـی ادوار موردِ استفاده قرار گرفته و مـیگیرد:
در داستانـهای قدیمـی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را بـه زمـین فرستاد و گفت درون هر قاره ای، یکی از بندگان را بیـاب و هر آنچه مـیخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیـای آمریکا فرود آمد. مردی را دید کـه در خیـابان قدم مـیزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری که تا روا کنم از به منظور تو؟ مرد گفت: خانـه ای بزرگ مـیخواهم. ماشینی بسیـار بزرگ و مقدار زیـادی پول. آنقدر کـه هر چه خرج کنم بـه پایـان نرسد…
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی مـیخواهم زیبا رو. و لباسی کـه هیچ زنی که تا کنون نپوشیده باشد. و عطری کـه هیچ انسانی که تا کنون نبوییده باشد…
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته بـه قاره آسیـا روان شد و از قضا درون مـیانـه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته درون کپر خود. تنـها و بی. پرسید: ای مرد چه مـیخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من بـه آنچه دارم راضیم.
فرشته بـه حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی ! مرد گفت: راضیم و چیزی نمـیخواهم. هر چه فکر مـیکنم چیز خاصی بـه ذهنم نمـیرسد.
فرشته ناامـیدانـه پرگشود. اما درون آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی بـه خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمـی آن طرف تر، پیرمردی دیگر هست که درون کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. به منظور من سخت هست که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن…
حکایت موسا و شبان از قصه های شیرین مثنوی مولوی است، آما حکایت ما هم کم شیرین نیست!
———
دید موسي آن شبان را پشت رل
آمده در شـهر و مـیراند اتول
از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اينجا در چه کاري اي شبان؟
حيف آن صحرا و کوه و دشت نیست؟
در سرت اندیشـهی برگشت نیست؟
در فراق بوي جاليز و علف
عمر تو در شـهر خواهد شد تلف
حيف ِ گاو ِ شيرده، سرشيرِ ناب
شير شـهري نيست جز مخلوط آب
تخممرغ شـهر دارد طعم خاک
مرغ شـهري را پهن باشد خوراک ……
آن شبان گفتا که لطفاً اینقده
پند کمتر گوی و اندرزم نده
روستا مرحوم شد، ده سکته کرد
صورت سبزه ز غصه گشته زرد
غرق شد جاليزها در ديپرشن
دانـه شد پنـهان به زير خاک و شن
چشمـه يادش رفته که دارد وجود
ظاهراً الزايمر از سرچشمـه بود
باغ ميوه مثل قبرستان شده
گاو شيري پاک بي شده
جز گروهي پيرمرد و پيرزن
کس نمانده در ولايات وطن
کس نمانده توي ده، نزديک و دور
غير آخوند و مريض و مردهشور
تو نميداني مگر، حتي صمد
قسمتش شد که به آمریکا رود
گفت موسي پس صمد«آقا» بگو
يک کمي هم ضمناً از ليلا بگو
گفت: ليلا رفته دانمارکي شده
کارمند مرغ کنتاکي شده
بنده هم قيد ده خود را زدم
با اميد حق به تهران آمدم
پس مسافرکش شدم مثل همـه
مـیروی جائی، بگو، وقتم کمـه!
گفت موسا مـیروم مـیدان تیر
هرچه مـیگیری ، ز من کمتر بگیر
گفت چوپان، مـیبرم مفتی ترا
مـیرسانم هرکجا گفتی ترا
در عوض در بارگاه کبریـا
یک کمـی از بهر من مایـه بیـا
هست پيکانم قراضه جان تو
ناظر کارش بود چشمان تو
پس بگو از قول من با ذات حق
اگزوز من تازگیها گشته لق
همچنين خواهم که الله الصمد
نو کند از بهر من کاسه نمد
این چراغ دست چپ هم فیالمثل
هست کار ایزد عزوجل
گر نماید یک کمـی نورش زیـاد
از خدا دارم تشکر، تنکس گاد
پس بگو با آن خداوند جلیل
مشکلاتی باشدم از این قبیل
ایـهاالموسای الله معک
دارم از بهر خدا آچار و جک
تو بگو با او به آکسنت عرب
پنچرالو لاستیک العقب
الذي تعویضکم لاستیکنا
واجب اليزدانو کار نيکنا
فی الاتوماتیکه جعبه دندهکم
الذين او خدا، من بندهکم
گفت موسا، من نميفهمم ترا
فارسي صحبت بهر خدا
تو عرب را ميکشي با اين زبان
کس نميفهمد چه ميگوئي جوان
مثل آدم با زبان مادري
گفتگو کن با همان لفظ دري
شد شبان شرمنده از آن زر زدن
اکسکيوزمي گفت و آمد در سخن
گفت خواهش کن از آن یزدان پاک
یک کمـی بنزین بریزد توی باک
همچنين جز حضرت پروردگار
نيست در اطراف من تعميرکار
تو بگو با حضرت والاجناب
من شده شمع و پلاتينم خراب
گر خداوندم کند آن را عوض
ميدهد مخلوق خود را کيف و حظ
گفت موسا ای شبان لطفاً خفه
من که نشنیده گرفتم ایندفه
خاک بر سر این سخنها نیک نیست
بچهجان یزدان که مـیکانیک نیست
هست لاستیکت اگر پنچر درک
حق تعالا را چه با لاستیک و جک
اینچنین رفتار تو خیلی بده
هی بـه رب العالمـین دستور نده
گر کـه هستی دلخور از رانندگی
لااقل قاصر نشو از بندگی
بلکه خیلی با تواضع با ادب
از خدا چیز مـهمـی کن طلب
پس شبان گفتا بگو با ربنا
خلق را از شیخها راحت نما
یـا بیـا آخوند را آدم
یـا بکلی شّرشان را کم
کرد موسا منتقل این داستان
بازگو شد درد دلهای شبان
وحی آمد سوی موسا از خدا
پست کن آچار و جک را بهر ما
دو کیلو گوشت خ، دارم مـیبرم خونـه.. لامصب مردم یـه جوری نگاه مـیکنن کـه انگاری لامبورگینی خ!
دوستم تعریف مـیکرد:
به بابام ميگم بيا تلفن، رئيس بيمارستانـه.
ميگه كي؟
سفير پاكستانـه؟
يكي نيست بهش بگه آخه سفير پاكستان با تو چيكار داره؟
ميخوام بگم درون اين حد انتظار بالاست!
ببخشید عروس خانم چه هنری دارند؟
شماره همـه پیتزا فروشی ها رو بلده..!
کرایـه تاکسیـها داره بـه سمتی مـیره کـه دیگه صرف نمـیکنـه بریم سر کار!
رانندگان ماشین های حمل مرغ، بـه جلیقه ضد گلوله و اسلحه تجهیز شدند!
تیمای لیگ برتر رو مـی بینی، شک مـیکنی جدول لیگ برتره یـا جدول مندلیف!
آلومـینیوم، فولاد، مس، ذوب آهن، نفت…
هی سریـالهای فارسی1 مـیبینیم بنیـان خانوادمون سست مـیشـه..
هی سریـالهای ماه رمضونی مـیبینیم، بنیـان خانواده مون سفت مـیشـه…
الان بنیـان خانوادمون گوه گیجه گرفته!
دوتا لیوان آب مـیخوری.20 لیتر ادرار تولید مـیکنی!
مثل اینکه این کلیـه ی ما، بد جوری سال تولید ملی رو جدی گرفته!
نون خوردم، يادم رفت پلاستيك نونـها رو محكم كنم..
م که تا شب، 5دقيقه يه بار جيغ ميزد كه نون دونـه خدا تومنو حروم كردى!
كارى كرد كه بـه غلط افتادم!
تازه ميگه: شانس آوردى لواش بود، اگه سنگك بود، خونت حلال بود…
خير نبينن كه عاطفه ى مادرم رو تحت تاثير قرار دادن!
صبحي رفتم الکتريکي محلمون، گفتم زنگ خونمون خرابه!
گفت: باشـه ميام درست ميکنم!
هر چي منتظر موندم ديدم نيومد!
زنگ زدم، بهم ميگه: آقا من اومدم ولي هر چي زنگ زدمي درو وا نکرد که!
ببين با كيا شديم ٧٠ ميليون!
Ellahe Sadr
دو گدا درون خیـابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری الله…
مردم زیـادی کـه از آنجا رد مـی شدند، بـه هر دو
نگاه مـی د و فقط درون کلاه اونی کـه پشت صلیب نشسته بود پول مـیانداختند.
کشیشی از آنجا مـی گذشت ، مدتی ایستاد و دید کـه مردم فقط بـه گدایی کـه صلیب دارد پول مـی دهند و هیچ بـه گدای پشت الله چیزی نمـی دهد. رفت جلو و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.
پس مردم بـه تو کـه الله گذاشتی پول نمـی دهند، بـه خصوص کـه درست
نشستی کنار یـه گدای دیگری کـه صلیب دارد.
در واقع از روی لجبازی هم که
باشد مردم بـه اون یکی پول مـیدهند نـه تو.
گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد بـه گدای پشت صلیب و گفت:
هی «اسدالله» نگاه کن کی اومده بـه ما بازاریـابی یـاد بده؟
* مراقب باشید بـه لجبازی با یکی، سکه تان را درون کلاه دیگری نیـاندازید، یـا
رای تان را درون صندوق دیگری نیـاندازید
کانون فرهنگی و حقوق بشری سیمرغ شما را بـه پنجمـین نشست از
سلسله گفتارهایی از مولانا
با همراهی موزیک زنده
دعوت مـیکند
–
کانون فرهنگی حقوق بشری سیمرغ – دورتموند
Simorgh – Menschenrechtsverein – Dortmund
کانون فرهنگی حقوق بشری سیمرغ بـه هیچ گروه و یـا سازمان سیـاسی وابسته نیست
* محل برگزاری کنفرانس (م.)
امتیـاز بدهید:
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
[پیام فرستادن صلوات وگرفتن حاجت]نویسنده و منبع: eshtrak | تاریخ انتشار: Wed, 27 Jun 2018 15:10:00 +0000