داستان کوتاه از نویسندگان ایران وجهان
داستان کوتاه از نویسندگان ایران وجهان
برای اشنا شدن همشـهریـان وعلاقمندان بـه ادبیـات ایران وجهان سعی کرده ام داستان های کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان وایران اینجا بیـاورم که تا بیشتر بااثار این نویسندگان اشنا شویم
نویسنده : صدای اجنه در اسمان اصفهان انتوان چخوف
خوش اقبال
قطار مسافري از ايستگاه بولوگويه كه درون مسير خط راه آهن نيكولايوسكايا قرار دارد بـه حركت درون آمد. صدای اجنه در اسمان اصفهان درون يكي از واگنـهاي درجه دو كه « استعمال دخانيات » درون آن آزاد هست ، صدای اجنه در اسمان اصفهان پنج مسافر درون گرگ و ميش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. صدای اجنه در اسمان اصفهان آنـها دقايقي پيش غذاي مختصري خورده بودند و اكنون بـه پشتي نيمكتها يله داده و سعي دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.
در باز ميشود و اندامي بلند و چوبسان ، با كلاهي سرخ و پالتو شيك و پيكي كه انسان را بـه ياد شخصيتي از اپرت يا از آثار ژول ورن مي اندازد ، وارد واگن ميشود.
اندام ، درون وسط واگن مي ايستد ، لحظه اي فس فس ميكند ، چشمـهاي نيمـه بسته اش را مدتي دراز بـه نيمكتها مي دوزد و زيرمن من كنان ميگويد:
ــ نـه ، اينـهم نيست! لعنت بر شيطان! كفر آدم درون مي آيد!
يكي از مسافرها نگاهش را بـه اندام تازه وارد مي دوزد ، آنگاه با خوشحالي فرياد مي زند:
ــ ايوان آلكسي يويچ! شما هستيد؟ چه عجب از اين طرفها!
ايوان آلكسي يويچ چوبسان يكه ميخورد و نگاه عاري از هشياري اش را بـه مسافر مي دوزد ، او را بـه جاي مي آورد ، دستهايش را از سر خوشحالي بـه هم ميمالد و ميگويد:
ــ ها! پتر پترويچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم درون اين قطار تشريف داريد.
ــ حال و احوالتان چطور است؟
ــ اي ، بدك نيستم ، فقط اشكال كارم اين هست كه ، پدر جان ، واگنم را گم كرده ام. و من ابله هر چه زور مي نميتوانم پيدايش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!
آنگاه ايوان آلكسي يويچ چوبسان سرپا تاب ميخورد و زيرميخندد و اضافه ميكند:
ــ پيشامد هست برادر ، پيشامد! زنگ دوم را كه زدند پياده شدم که تا با يك گيلاس كنياك گلويي تر كنم ، و البته تر كردم. بعد بـه خودم گفتم: « حالا كه که تا ايستگاه بعدي خيلي راه داريم خوب هست گيلاس ديگري هم ب » همين جور كه داشتم فكر ميكردم و ميخوردم ، يكهو زنگ سوم را هم زدند … مثل ديوانـه ها دويدم و در حالي كه قطار راه افتاده بود بـه يكي از واگنـها پ. حالا بفرماييد كه بنده ، خل نيستم؟ سگ پدر نيستم؟
پتر پترويچ ميگويد:
ــ پيدا هست كه كمي سرخوش و شنگول تشريف داريد ، بفرماييد بنشينيد ؛ پهلوي بنده جا هست! افتخار بدهيد! سرافرازمان كنيد!
ــ نـه ، نـه … بايد واگن خودم را پيدا كنم! خدا حافظ!
ــ هوا تاريك هست ، مي ترسم از واگن پرت شويد. فعلاً بفرماييد همين جا بنشينيد ، بـه ايستگاه بعدي كه برسيم واگن خودتان را پيدا ميكنيد. بفرماييد بنشينيد.
ايوان آلكسي يويچ آه ميكشد و دو دل روبروي پتر پترويچ مي نشيند. پيدا هست كه ناراحت و مشوش هست ، انگار كه روي سوزن نشسته است. پتر پترويچ مي پرسد:
ــ عازم كجا هستيد؟
ــ من؟ عازم فضا! طوري قاطي كرده ام كه خودم هم نمي دانم مقصدم كجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و مي بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزيز که تا حالا برايتان اتفاق نيفتاده با ديوانـه هاي خوشبخت روبرو شويد؟ نـه؟ بعد تماشاش كنيد! خوشبخت ترين موجود فاني روبروي شما نشسته است! بله! از قيافه ي من چيزي دستگيرتان نميشود؟
ــ چرا … پيدا هست كه … شما … يك ذره …
ــ حدس مي زدم كه قيافه ام درون اين لحظه بايد حالت خيلي احمقانـه اي داشته باشد! حيف آينـه ندارم وگرنـه دك و پوزه ي خودم را بـه سيري تماشا ميكردم. آره پدر جان ، حس ميكنم كه دارم بـه يك ابله مبدل ميشوم. بـه شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرماييد ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم ميفرماييد كه بنده يك سگ پدر نيستم؟
ــ شما؟ مگر زن گرفتيد؟
ــ همين امروز ، دوست عزيز! همين كه مراسم عقد تمام شد يكراست پريديم توي قطار!
تبريكها و تهنيت گوييها شروع ميشود و باراني از سوالهاي مختلف بر سر تازه داماد مي بارد. پتر پترويچ خنده كنان ميگويد:
ــ بـه ، به! … پي بي جهت نيست كه اينقدر شيك و پيك كرده ايد.
ــ و حتي درون تكميل خودفريبي ام كلي هم عطر و گلاب بـه خودم پاشيده ام! که تا خرخره خوشم و دوندگي ميكنم! نـه تشويشي ، نـه دلهره اي ، نـه فكري … فقط احساس … احساسي كه نميدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نيكبختي؟ درون همـه ي عمرم اينقدر خوش نبوده ام!
چشمـهايش را مي بندد و سر تكان ميدهد و اضافه ميكند:
ــ بيش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنيد: الان كه بـه واگن خودم برگردم با موجودي روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته هست و سراپايش بـه من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ كوچولو و انگشتهاي ظريف … او جان من است! فرشته ي من است! عشق من است! آفت جان من است! خدايا چه پاهاي ظريفي! پاي ظريف او كجا و پاهاي گنده ي شماها كجا؟ پا كه نـه ، مينياتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم ميخواهد آن پاهاي كوچولويش را بخورم! شمايي كه پابند ماترياليسم هستيد و كاري جز تجزيه و تحليل بلد نيستيد ، چه كار بـه اين حرفها داريد؟ عزب اقلي هاي يبس! اگر روزي زن گرفتيد بايد بـه ياد من بيفتيد و بگوييد: « يادت بخير ، ايوان آلكسي يويچ! » خوب دوست عزيز ، من بايد بـه واگن خودم برگردم. آنجا يك كسي با بي صبري منتظر من هست … و دارد لذت ديدار را مزه مزه ميكند … لبخندش درون انتظار من هست … مي روم درون كنارش مي نشينم و با همين دو انگشتم ، چانـه ي ظريفش را ميگيرم …
سر مي جنباند و با احساس خوشبختي مي خندد و اضافه ميكند:
ــ بعد ، كله ام را ميگذارم روي شانـه ي نرمش و بازويم را دور كمرش حلقه ميكنم. ميدانيد ، درون چنين لحظه اي سكوت برقرار ميشود … تاريك روشني شاعرانـه … درون اين لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنيا را درون آغوش بگيرم. پتر پترويچ اجازه بفرماييد شما را بغل كنم!
ــ خواهش ميكنم.
دو دوست درون ميان خنده ي مسافران واگن ، همديگر را بـه آغوش ميكشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامـه ميدهد:
ــ و اما آدم براي ابراز بلاهت بيشتر يا بـه قول رمان نويسها براي خودفريبي افزونتر ، بـه بوفه ي ايستگاه ميرود و يك ضرب دو سه گيلاس كنياك بالا مي اندازد و در چنين لحظه هاست كه درون كله و در سينـه اش اتفاقهايي رخ ميدهد كه درون داستانـها هم قادر بـه نوشتنش نيستند. من آدم كوچك و بي قابليتي هستم ولي بـه نظرم مي آيد كه هيچ حد و مرزي ندارم … تمام دنيا را درون آغوش ميگيرم!
نشاط و سرخوشي اين تازه داماد خوشبخت و شادان بـه ساير مسافران واگن نيز سرايت ميكند و خواب از چشمشان مي ربايد ، و به زودي بجاي يك شنونده ، پنج شنونده پيدا ميكند. مدام انگار كه روي سوزن نشسته باشد ، وول ميخورد و آب دهانش را بيرون مي پاشد و دستهايش را تكان ميدهد و يكبند پرگويي ميكند. كافيست بخندد که تا ديگران قهقهه بزنند.
ــ آقايان مـهم آن هست آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزيه و تحليل! … اگر هوس داري مي بخوري بخور و در مضار و فوايد مي و ميخوارگي هم فلسفه بافي نكن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسي!
در اين هنگام بازرس قطار از كنار اين عده ميگذرد. تازه داماد خطاب بـه او ميگويد:
ــ آقاي عزيز بـه واگن شماره ي 209 كه رسيديد لطفاً بـه خانمي كه روي كلاه خاكستري رنگش پرنده ي مصنوعي سنجاق شده هست بگوييد كه من اينجا هستم!
ــ اطاعت ميشود آقا. ولي قطار ما واگن شماره ي 209 ندارد. 219 داريم!
ــ 219 باشد! چه فرق ميكند! بـه ايشان بگوييد: شوهرتان صحيح و سالم هست ، نگرانش نباشيد!
سپس سر را بين دستها ميگيرد و ناله وار ادامـه ميدهد:
ــ شوهر … خانم … خيلي وقت است؟ از كي که تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدي شوهر؟! تو سزاوار آني كه شلاقت بزنند! تو ابلهي! ولي او! که تا ديروز هنوز دوشيزه بود … حشره ي نازنازي كوچولو … اصلاً باورم نميشود!
يكي از مسافرها ميگويد:
ــ درون عصر ما ديدن يك آدم خوشبخت جزو عجايب روزگار هست ، درست مثل آن هست كه انسان فيل سفيد رنگي ببيند.
ايوان آلكسي يويچ كه كفش پنجه باريك بـه پا دارد پاهاي بلندش را دراز ميكند و ميگويد:
ــ شما صحيح ميفرماييد ولي تقصير كيست؟ اگر خوشبخت نباشيد كسي جز خودتان را مقصر ندانيد! بله ، بعد خيال كرده ايد كه چي؟ انسان آفريننده ي خوشبختي خود است. اگر بخواهيد شما هم ميتوانيد خوشبخت شويد ، اما نميخواهيد ، لجوجانـه از خوشبختي احتراز ميكنيد.
ــ اينـهم شد حرف؟ آخر چه جوري؟
ــ خيلي ساده! … طبيعت مقرر كرده هست كه هر انساني بايد درون دوره ي معيني يك كسي را دوست داشته باشد. همين كه اين دوران شروع ميشود انسان بايد با همـه ي وجودش عشق بورزد ولي شماها از فرمان طبيعت سرپيچي ميكنيد و همـه اش چشم بـه راه يك چيزهايي هستيد. و بعد … درون قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولي بايد ازدواج كند … انسان که تا ازدواج نكند خوشبخت نميشود … وقت مساعد كه برسد بايد ازدواج كرد ، معطلي جايز نيست .. ولي شماها كه زن بگير نيستيد! … همـه اش منتظر چيزهايي هستيد! درون كتاب آسماني هم آمده كه ، قلب انسان را شاد ميكند … اگر خوش باشي و بخواهي خوشتر شوي بايد بـه بوفه بروي و چند گيلاس مي بزني. انسان بجاي فلسفه بافي بايد از روي الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!
ــ شما ميفرماييد كه انسان خالق خوشبختي خود است. مرده شوي اين خالق را ببرد كه كل خوشبختي اش با يك دندان درد ساده يا بـه علت وجود يك مادرزن بدعنق ، معلق زنان بـه درك واصل ميشود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفي كه چند سال پيش درون ايستگاه كوكويوسكايا رخ داده بود ــ مطمئن هستيم كه تغيير عقيده خواهيد داد و بقول معروف ترانـه ي ديگري سر خواهيد داد …
تازه داماد درون مقام اعتراض جواب ميدهد:
ــ جفنگ ميگوييد! تصادف سالي يك دفعه اتفاق مي افتد. من شخصاً از هيچ حادثه اي ترس و واهمـه ندارم زيرا دليلي براي وقوع حادثه نمي بينم. بـه ندرت اتفاق مي افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتي حرفش را هم نميخواهم بشنوم. خوب آقايان ، انگار داريم بـه ايستگاه بعدي ميرسيم.
پتر پترويچ مي پرسد:
ــ راستي نفرموديد مقصدتان كجاست. بـه مسكو تشريف مي بريد يا بـه طرفهاي جنوب!
ــ صحت خواب! مني كه عازم شمال هستم چطور ممكن هست از جنوب سر درون بياورم؟
ــ مسكو كه شمال نيست!
تازه داماد ميگويد:
ــ مي دانم. ما هم كه داريم بـه طرف پتربورگ مي رويم.
ــ اختيار داريد! داريم بـه مسكو مي رويم!
تازه داماد ، حيران و سرگشته مي پرسد:
ــ بـه مسكو مي رويم؟
ــ عجيب هست آقا … بليتتان که تا كدام شـهر است؟
ــ پتربورگ.
ــ درون اين صورت تبريك عرض ميكنم! عوضي سوار شده ايد.
براي لحظه اي كوتاه سكوت حكمفرما ميشود. تازه داماد بر مي خيزد و نگاه عاري از هشياري اش را بـه اطرافيان خود مي دوزد. پتر پترويچ بـه عنوان يك توضيح ميگويد:
ــ بله دوست عزيز ، درون ايستگاه بولوگويه بجاي قطار خودتان سوار قطار ديگر شديد. از قرار معلوم بعد از دو سه گيلاس كنياك تدبير كرديد قطاري را كه درون جهت عكس مقصدتان حركت ميكرد انتخاب كنيد؟
رنگ از رخسار تازه داماد مي پرد. سرش را بين دستها ميگيرد ، با بي حوصلگي درون واگن قدم ميزند و ميگويد:
ــ من آدم بدبختي هستم! حالا تكليفم چيست؟ چه خاكي بر سر كنم؟
مسافرهاي واگن دلداري اش ميدهند كه:
ــ مـهم نيست … براي خانمتان تلگرام بفرستيد ، خودتان هم بـه اولين ايستگاهي كه مي رسيم سعي كنيد قطار سريع السير بگيريد ، بـه اين ترتيب ممكن هست بهش برسيد.
تازه داماد كه « خالق خوشبختي خويش » هست گريه كنان ميگويد:
ــ قطار سريع السير! پولم كجا بود؟ كيف پولم پيش مانده!
مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بين خودشان پولي جمع ميكنند و آن را درون اختيار تازه داماد خوش اقبال ميگذارند.
-----------------------------------------------------------------------------------
نویسنده : انتوان چخوف
مرگ يك كارمند
در شبي خوش ، كارمندي بـه اسم ايوان دميتريچ چروياكف كه خود نيز بـه اندازه ي همان شب ، خوش بود درون رديف دوم تئاتر نشسته و دوربين بـه چشم سرگرم تماشاي اپرت « ناقوسهاي كورنيلف » بود. چشم بـه صحنـه دوخته بود و عرش اعلي را سير ميكرد. اما ناگهان … راستي درون داستانـها غالباً بـه عبارت « اما ناگهان » بر ميخوريم. مؤلفان حق دارند اين جمله را بـه كار گيرند چرا كه زندگي پر هست از رويدادهاي ناگهاني و غير منتظره! باري … اما ناگهان صورت او پر چين و چروك شد ، چشمـهايش بـه پيشاني اش غلتيدند و نفسش بند آمد و … هاپچي!!! و همان طوري كه ملاحظه ميفرماييد ، ايشان عطسه كردند. هر كسي ــ حالا ميخواهد دهاتي باشد يا كلانتر يا حتي مدير كل ــ ممكن هست عطسه كند. چروياكف از عطسه اي كه كرده بود بـه هيچ وجه احساس شرمندگي نكرد ؛و لوچه را با دستمال پاك كرد و به عنوان مردي مؤدب و با نزاكت ، بـه پيرامون خود نگريست که تا مطمئن شود كه اسباب زحمت كسي را فراهم نكرده باشد. اما درست درون همان لحظه ، ناچار شد احساس شرمندگي كند زيرا مردي مسن را ديد كه درون رديف اول ــ درست جلو خود او ــ نشسته بود و داشت كله ي طاس و پس گردن خود را با دستكش بـه دقت خشك ميكرد و زير، غر ميزد. چروياكف درون همان نگاه اول ، همرديف ژنرال بريزژالف مدير كل اداره ي راه را شناخت و با خود فكر كرد: « چه بد شد كه بـه سر و كله اش تف پاشيدم! گرچه رئيس مستقيم من نيست ، با اينـهمـه خيلي بد شد … بايد از حضورشان عذرخواهي كنم ».
تك سرفه اي كرد ، اندكي بـه جلو خم شد و دم گوش ژنرال ، بـه نجوا گفت:
ــ ببخشيد قربان … جنابعالي را خيس كردم … تعمد نداشتم قربان …
ــ مـهم نيست …
ــ شما را بـه خدا ، ببخشيد … عرض كردم تعمد نداشتم ، قربان …
ــ مـهم نيست ، راحت باشيد! لطفاً حواسم را پرت نكنيد!
چروياكف ، باز احساس شرمندگي كرد ، لبخند احمقانـه اي برآورد و نگاه خود را بـه صحنـه دوخت ؛ گرچه چشمش بـه صحنـه بود اما ديگر عرش اعلي را سير نميكرد. اضطراب و نگراني ، عذابش ميداد. درون فاصله ي دو پرده ، بـه طرف ژنرال رفت ، چند دقيقه اي درون اطراف او چرخيد ، سرانجام بر ترس خود فايق آمد و من من كنان گفت:
ــ جنابعالي را خيس كردم ، حضرت اجل … ببخشيد ، ولي بنده … نـه آنكه تصور بفرماييد بنده قصد …
ژنرال كهزيرينش ، از سر بي حوصلگي مرتعش شده بود گفت:
ــ آه كافيست آقا! بس كنيد! … من كه فراموشش كرده ام …
چروياكف نگاه آميخته بـه ترديدش را بـه ژنرال دوخت و با خود فكر كرد: ميگويد « فراموش كرده ام » ولي درون نگاهش طعنـه موج ميزند. نميخواهد حتي كلمـه اي با من حرف بزند. نـه ، بايد توضيح بدهم … بايد متوجه اش كنم كه قصد بدي نداشتم … بايد بفهمانمش كه عطسه يك امر طبيعي هست وگرنـه ممكن هست دچار اين توهم شود كه بـه عمد خيسش كرده بودم. تازه اگر هم امشب اين تصور را نكند ، فردا بـه اين فكر خواهد افتاد! …
بعد از خاتمـه ي نمايش ، بـه خانـه رفت و ماجراي عطسه ي گستاخانـه و بي ادبانـه ي خود را براي همسرش تعريف كرد. زنش ــ البته بـه گمان چروياكف ــ موضوع عطسه را خيلي سرسري تلقي كرد ؛ ابتدا دستخوش ترس و وحشت شد اما وقتي دريافت كه ژنرال بريزژالف ، رئيس ديگران هست ، نـه رئيس چروياكف ، آرام گرفت و گفت:
ــ با اينـهمـه ، برو خدمتش و ازش عذرخواهي كن ، وگرنـه ممكن هست تصور كند كه از آداب معاشرت ، بو نبرده اي!
ــ با نظرت موافقم … البته عذرخواهي هم كردم ولي خيلي عجيب هست كه … جواب درست و حسابي بـه من نداد … ناگفته نماند كه فرصت هم كافي نبود …
صبح روز بعد ، لباس رسمي نو خود را پوشيد ، سر و صورت را صفا داد و به قصد اداي توضيحات ، بـه خدمت ژنرال شتافت … درون سالن پذيرايي ايشان ، مراجعان زيادي نشسته بودند ، خود بريزژالف نيز كه استماع درخواستهاي ارباب رجوع را شروع كرده بود درون ميان آنان ديده ميشد. بالاخره نوبت بـه چروياكف رسيد و ژنرال ، نگاه پرسشگر خود را بـه او دوخت. چروياكف ، گزارشگرانـه آغاز سخن كرد:
ــ ديشب درون تئاتر « آكاردي » ــ البته اگر حضرت اجل ، فراموش نكرده باشند ــ بنده عطسه كردم و … حضرتعالي را نادانسته … خيس … معذرت …
ــ اينكه اهميتي ندارد … خدا مي داند كه حرف هايي مي زنيد!
سپس رو كرد بـه ارباب رجوع بعدي و پرسيد:
ــ شما چه فرمايشي داريد؟
چروياكف ، غمين و رنگپريده ، با خود فكر كرد: « نميخواهد با من حرف بزند! معلوم ميشود از دست من عصباني است! … نـه ، اين كار را نبايد بـه امان خدا رها كرد … بايد توضيح داد … »
و هنگامي كه ژنرال آخرين ارباب رجوع را راه انداخت و قصد خروج از سالن پذيرايي را داشت چروياكف از پي او راه افتاد و من من كنان گفت:
ــ حضرت اجل! احساس ندامت وادارم كرده هست كه با گستاخي خود ، موجبات ناراحتي سركار را فراهم آورم … خود جنابعالي هم مسبوق هستيد كه تعمدي درون كار بنده نبود!
ژنرال ، قيافه ي گريه آلودي بـه خود گرفت ، دستي تكان داد و گفت:
ــ شما ، شوخي و لودگي مي كنيد ، آقا!
و پشت درون سالن پذيرايي ، ناپديد شد.
چروياكف با خود فكر كرد: « آخر من و شوخي؟ من و لودگي ؟ چرا بايد فكر كنيد كه مسخره بازي درون مي آورم؟ گرچه مدير كل هست ، اما هنوز هم نمي تواند مطالب جدي را از شوخي ، تميز دهد. حالا كه اين طور شد ، ديگر حاضر نيستم از اين لافزن رستم صولت ، عذرخواهي كنم! مرده شوي قيافه اش را ببرد! بـه خدا قسم كه ديگر عذرخواهي نميكنم! »
و غرق درون همين انديشـه ، بـه خانـه بازگشت … مي خواست خطاب بـه ژنرال ، نامـه اي بنويسد اما منصرف شد ــ هر چه فكر كرد نتوانست متن مناسبي براي نامـه ي مورد نظرش بيابد. بعد ناچار شد روز بعد ، بار ديگر جهت اداي توضيحات ، بـه حضور ژنرال برود.
هنگامي كه بريزژالف ، پرسشگرانـه نگاهش كرد ، او من من كنان گفت:
ــ حضرت اجل ، ديروز ــ برخلاف نظر جنابعالي ــ بـه قصد شوخي و لودگي ، مصدع نشده بودم … بنده مي خواستم از عطسه ي آن شب كه موجبات ناراحتي جنابعالي را فراهم كرده بود ، عذرخواهي كنم … بنده هرگز قصد لودگي نداشتم … مگر بنده جسارت ميكنم كه مسخره بازي درآورم؟ اگر بنا باشد افرادي درون حد بنده ، لودگي كنند ، هيچ گونـه احترامي براي شخصيتها … باقي نمي …
ژنرال كه سراپا ميلرزيد و صورتش كبود شده بود ، داد زد:
ــ بيرون! برو گم شو!
چروياكف ، سراپا لرزان ، زيرمن من كنان پرسيد:
ــ چه فرموديد؟
ژنرال ، پاي خود را بـه كف اتاق كوبيد و بار ديگر بانگ زد:
ــ برو گم شو!!
چيزي درون درون چروياكف ، گسيخته شد. زار و نزار ــ با حالتي كه گفتي بينايي و شنوايي خود را از دست داده باشد ــ عقب عقب بـه طرف درون خروجي رفت ، پا بـه كوچه گذاشت و پاكشان بـه منزل خود مراجعت كرد … وقتي با گامـهاي نااستوار و غير ارادي ، بـه خانـه رسيد ، بي آنكه لباس رسمي را از تن درآورد ، روي كاناپه دراز كشيد … و مرد.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
نویسنده : انتوان چخوف
ديوار
ــ مردي بـه اسم ماسلف هر روز دو دفعه بـه خانـه مان مي آيد و ميخواهد با شما حرف بزند … امروز هم آمده بود ، ميگفت كه مايل هست پيش شما بـه عنوان مباشر استخدام شود … ميگفت كه ساعت يك بعد از ظهر بر ميگردد … آدم عجيب و غريبي بود!
ــ چطور مگر؟
ــ هر وقت مي آيد درون پيش اتاقي مي نشيند و يك بند غرولند ميكند كه: « من نـه پيشخدمت هستم ، نـه ارباب رجوع كه دو ساعت تمام درون پيش اتاقي علافم كنند … من آدم تحصيل كرده اي هستم! … با اينكه اربابت يك ژنرال هست بهش بگو كه جان مردم را درون انتظار بهرساندن ، قباحت دارد … »
بوكين اخم كرد و گفت:
ــ حق با اوست! تو برادر ، گاهي وقتها پاك بي نزاكت ميشوي! ارباب رجوع اگر آدم حسابي هست و سر و وضع تر و تميزي دارد بايد بـه اتاق دعوتش كرد … مثلاً مي توانستي بـه اتاق خودت يا …
ايوان پوزخندزنان جواب داد:
ــ آدم مـهمي نبود ارباب! اگر آمده بود كه شما بـه عنوان ژنرال استخدامش كنيد ، يك چيزي … درون پيش اتاقي معطلش نميكردم … ميخواستم بهش بگويم: آخر مرد حسابي آدمـهاي تر و تميزتر از تو درون پيش اتاقي معطل ميشوند و جيكشان هم درون نمي آيد … مباشر هميشـه ي خدا نوكر ارباب هست ، بعد بايد مباشر باقي بماند و از خودش هم حرف درون نيارد و تحصيلاتش را بـه رخ اين و آن نكشد! … آقا را باش ، توقع داشت ببرمش بـه اتاق پذيرايي … هيكل نجس! … حضرت اشرف ، اين روزها آدمـهاي مضحك دنيا را پر كرده اند!
ــ اين آقاي ماسلف اگر دوباره مراجعه كند راهنمايي اش كن پيش من …
و آقاي ماسلف ، درست سر ساعت يك بعد از ظهر آمد … ايوان او را بـه دفتر كار ژنرال هدايت كرد. بوكين بـه استقبال او رفت و پرسيد:
ــ شما را جناب آقاي كنت بـه اينجا فرستاده اند؟ از آشنايي تان خوشحالم! بفرماييد بنشينيد ؛ روي اين مبل كه نرمتر هست … گويا يكي دو بار مراجعه كرده بوديد … بـه من گزارش دادند ولي … ولي ببخشيد ، معمولاً نيستم يا گرفتارم. بفرماييد سيگار بكشيد عزيزم … خوب ، حقيقتش را بخواهيد من بـه يك مباشر احتياج دارم … مي دانيد با مباشر قبلي ام كمي نساختيم … نـه من توقعش را بر مي آوردم ، نـه او رضايتم را. درون واقع دو آدم متبايني بوديم … هه ــ هه ــ هه … راستي درون اين كار چقدر سابقه داريد؟ که تا حالا ملكي را اداره كرده ايد؟
ــ بله ، پيش از اين بـه مدت يك سال درون ملك كيرشماير ، مباشر بودم. ملك ايشان را حراج كردند و بنده بالاجبار بيكار شدم … البته تقريباً تجربه ي كاري ندارم اما رشته ي كشاورزي را درون آكادمي پتروسكي تمام كرده ام … تصور ميكنم تحصيلاتم بي تجربگي ام را که تا حدودي جبران كند …
ــ تحصيلات كدام هست ، پدر جان؟ اموري مثل نظارت بر كار كارگرها و جنگلبانـها … و فروش محصول غلات و سالي يك دفعه هم تهيه و ارائه صورت دخل و خرج ملك كه احتياج بـه تحصيلات ندارد! آنچه بـه درد مباشر ميخورد چشم تيزبين و زبان دراز و صداي رسا هست …
سپس آهي از سينـه برآورد و ادامـه داد:
ــ البته داشتن تحصيلات هم ضرري ندارد … خوب ، برگرديم بـه اصل قضيه … از كم و كيف ملكم كه درون ايالت ارلوسكايا واقع شده هست مي توانيد از طريق مطالعه ي اين نقشـه ها و گزارشـها سر درون بياوريد. خود من هرگز بـه آنجا پا نميگذارم و اصولاً درون امور ملك دخالت نميكنم. معلوماتم درون اين نوع مسائل از معلومات راسپليويف كه فقط مي دانست خاك سياهرنگ هست و جنگل سبز رنگ ، تجاوز نميكند … شرايط استخدام تصور ميكنم همان شرايط مباشر سابق باشد يعني سالي هزار روبل مواجب بـه اضافه آپارتمان مسكوني و خورد و خوراك و كالسكه و آزادي مطلق!
ماسلف با خود فكر كرد: « چه مرد نازنيني! ». بوكين بعد از كمي مكث گفت:
ــ فقط يك چيزي پدر جان … عذر ميخواهم ولي جنگ اول بـه از صلح آخر است. از لحاظ اداره ي امور ملك ، بـه شما آزادي كامل ميدهم ، هر كاري دلتان ميخواهد بكنيد اما شما را بـه خدا يك وقت دست بـه ابتكار و نوآوري نزنيد ، رعيت را از راه بـه در نكنيد و مـهمتر از همـه ، سالي بيشتر از يك هزار روبل بالا نكشيد …
ماسلف زيرمن من كنان گفت:
ــ ببخشيد قربان ، عبارت آخرتان را درست نشنيدم …
ــ سالي بيشتر از يك هزار روبل بالا نكشيد … قبول دارم كه آدم اگر بالا نكشد چرخ زندگي اش نمي چرخد ولي معتقدم كه هر چيزي حد و اندازه دارد ، عزيزم! سلف شما درون اين كار آنقدر پيش رفت كه فقط از محل فروش پشم هاي ملكم پنج هزار روبل بالا كشيد و … و ما بـه ناچار از هم جدا شديم. البته بـه مصداق آنكه پيراهن هر كسي بـه تن خودش نزديكتر هست از دريچه ي چشم او ، حق با او بود ولي قبول كنيد كه تحمل چنين وضعي براي من بسيار دشوار بود. بعد يادتان بماند: سالي که تا يك هزار روبل مجاز هستيد … بسيار خوب ، که تا دو هزار روبل ولي نـه بيشتر!
ماسلف با چهره اي برافروخته بـه پا خاست و گفت:
ــ طوري با من صحبت مي كنيد كه انگار با يك كلاش و كلاهبردار! … ببخشيد ، بنده عادت ندارم اين حرفها را بشنوم …
ــ راست مي گوييد؟ هر طور ميل شما هست … من مانع رفتنتان نمي شوم …
ماسلف كلاه خود را برداشت و شتابان از درون بيرون رفت. بعد از رفتن او ، بوكين رو كرد بـه پدر و پرسيد:
ــ چه شد پدر؟ مباشر جديد را بالاخره استخدام كردي يا نـه!
ــ نـه عزيزم ، خيلي جوان بود … يعني … زيادي درستكار بود …
ــ اين كه عالي است! ديگر چه مي خواهي؟
ــ نـه م. خدا ما را از شر آدمـهاي درستكار درون امان بدارد! … آدم درستكار يا كارش را بلد نيست يا ماجراجو و وراج و … احمق است. خدا نصيب نكند! … اين نوع آدمـها نمي دزدند ، نمي دزدند اما درون عوض يك وقت بـه چنان لقمـه ي چرب و نرمي چنگ مي اندازند كه آدم انگشت بـه دهان ميماند … نـه عزيزم ، خداوند ما را گرفتار اين درستكارها نكند! …
آنگاه لحظه اي مكث كرد و افزود:
ــ که تا امروز پنج نفر مراجعه كرده اند و هر پنج که تا مثل هم … اينـهم از شانس بد ما! انگار چاره اي ندارم جز آنكه مباشر سابقمان را بـه كار دعوت كنم
----------------------------------------------------------------------
نویسنده : صادق چوبک
صادق چوبك درون ۱۲۹۵ درون بوشـهر بـه دنيا آمد. با انتشار نخستين مجموعه داستان خود بـه نام «خيمـه شب بازي» درون ۱۳۲۴، درون رديف مطرحترين داستاننويسان آن دوره قرار گرفت. آثار تاليفي بعدي او عبارتند از: مجموعه داستانهاي «انتري كه لوطيش مرده بود»، «روز اول قبر»، «چراغ آخر» و دو داستان بلند «تنگسير» و «سنگ صبور». چوبك درون سال ۱۳۵۳ خود را بازنشسته كرد و به انگلستان و سپس بـه امريكا رفت. او درون ۱۳ تير ۱۳۷۷ درون بركلي امريكا درگذشت.
انتری کـه لوطيش مرده بود
بسکه مخمل گردن کشیده بود و سر دو پا ایستاده بود کـه ببیند آیـا لوطیش بیدار شده یـا نـه پکر شده بود و حوصله اش سر رفته بود. و حالا او هم گوشـه ای کز کرده بود و منتظر بود لوطیش از خواب بیدار شود، او هم تمام روز را پا بپای لوطیش راه آمده بود. گاهی دو پا و زمانی چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک مـیکشید، لوطیش از جایش تکان نمـیخورد. خرد و خسته شده بود. کف دست و پایش درد مـی کرد وپوست پوستی شده بود. هنوز هم گرد و خاک زیـادی از دیروز توی موهایش و روی پوست تنش چسبیده بود. چشمـهای ریز و پوزه سگی و باریکش را بـه طرف بلوطی کـه لوطیش زیر آن خوابیده بود انداخته بود ونشسته بود. دستهایش را گذاشته بود مـیان پایش ومات بـه خفتهء لوطیش نگاه مـی کرد. دو باره حوصله اش سر آمد و پا شد چند بار دورخودش گشت و زنجیرش را کـه با مـیخ طویله اش تو زمـین کوفته شده بود گرفت وکشید و دوباره مثل اول چشم براه نشست. بلاتکلیف چشمـهانش را بهم مـیزد و به لوطیش نگاه مـیکرد.
هنوز آفتاب تو دشت نیفتاده بود وپشت کوه های بلند قایم بود. اما برگردان روشنائی ماتش از شکاف کوههای «کوه مره» تو دشت تراویده بود. هنوز کوهها دور دست خواب بودند. نور خورشید آنـها را بیدار نکرده بود.
دشت سرخ بود . رنگ گل ارمنی بود ومـه خنگی رو زمـین فروکش کرده بود. بلوطهای گندهء گرد آلود و بن و کهکم تو دشت پخش و پرا بود.
جاده دراز و باریکی مثل کرم کدو دشت را بـه دو نیم کرده بود. از هرطرف دشت ستونـهای دود بلوطهائی کـه زغال مـیشد تو هوای آرام و بی بامداد بالا مـیرفت و آن بالا بالاها کـه مـیرسید نابود مـیشد و با آسمان قاتی مـیشد.
لوطی جهان تو کندهء بلوط خشکيدهء کهنی کـه حتی یک برگ سبز نداشت خوابیده بود. شاخه های استخوانی وبیروح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود. از بس کاروانـها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کنده اش الو کرده بودند شکاف بیریخت دخمـه مانندی تو کنده اش درست شده بود کـه دیوارش از یک ورقه زغال ترک ترک و براق پوشیده شده بود. سالها مـیگذشت کـه این بلوط مرده بود.
لوطی جهان تو این شکاف، زیر شولای خود خوابیده بود. تکیـه اش بـه ديوارهء توئی کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمـین، کشکولش بود، چپقش بود، وافورش بود، توبره اش بود، کیسهء توتونش بود، قوطی چرسش بود، و چند حب زغال وارفتهء خاکستر شده هم جلوش ولو بود. صورت آبله ايش و ريش کوسه اش از زیر شولا یک وری بیرون افتاده بود. مثل اینکه صورتکی درون شولا پیچیده شده باشد.
مخمل رو دو پایش بلند شد و بسوی لوطیش سر کشسد چهرهء اخمو و سه گره ابروهاش تو هم پیچ خورده بود. پره های بریدهء بینی درازش رو پوزهء باریکش چسبیده بود و مـیلرزید. خلقش تنگ بود. هیچ دل و دماغ نداشت. چهره مـهتابی و چشمان وردریده لوطی برایش تازگی داشت. اینطرف و آنطرف خودش را نگاه کرد و باز نشست رو زمـین. چشمانش رو زمـین مـیدوید. گوئی پی چیزی مـیگشت.
او را لوطیش زیر درخت بن بزرگی بسته بود مـیخ طویلهء بلند و زمختش تو خاک چمن پوشیدهء نمناک دفن شده بود ومرکز دایره ای بود کـه او را بـه زمـین وصل کرده بود. حوی صاف باریکی مـیان او و بلوطی کـه لوطی زیرش خوابیده بود جاری بود.
به لوطیش خیره نگاه مـیکرد. گوئی چیز تازه ای درون او دیده بود. یکبار خیـال کرد کـه لوطیش از خواب بیدار شده. اما درون پوست صورتش هیچ ی نبود. چشم او آن نورهمـیشگی را نداشت. صورت او بیرنگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطی باز بود وخیره جلوش کلا پیسه و وق زده نگاه مـی کرد. معلوم نبود مرده هست یـا تازه از خواب بیدار شده بود و داشت فکر مـیکرد.چهره اش صاف و رک و مرده وار خشکیده بود. چشمخانـه هایش دریده و گشاد بود. از گوشـهء دهنش آب لزجی مثل سفیدهء تخم مرغ سرازیر شده بود.
مخمل ترسیده بود. چند بار پشت سرهم با تمام زوری کـه داشت هیکل درشت. نکرهء خود را از زمـین بلند کرد وپريد تو هوا. اما قلاده اش گردنش را آزار مـیداد. همـهء نگاهش بـه لوطیش بود. یک چیزی فهمـیده بود. صورت او برایش جور دیگر شده بود. دیگر ازش نمـیترسید. او برایش بیگانـه شده بود. هرچه بـه آن نگاه مـیکرد چیزی از آن نمـی فهمـید چه شده. که تا آن روز لوطیش را با این قیـافه ندیده بود. که تا آن روز آدم راچنان زبون و بی آزار ندیده بود. او دیگر از این قیـافه نمـیترسید. صورتی کـه تکان خوردن هرگوشـهء پوست آن جانش را مـیلرزاند اکنون دیگر بـه او چیزی نمـی گفت. چشمانی کـه هر گردش آن رازی از همزاد دنیـای دیگرش بـه او مـی فهماند اکنون دریده و خاموش و بی نور باز بود.
به ناگهان وحشت تنـهائی پر شکنجه ای درونش را گاز گرفت. تنـهائی را حس کرد. لوطیش برایش حالت همان کنده بلوط را پیدا کرده بود. شستش باخبر شد کـه او درون آن دشت گل و گشاد تنـهاست و هیچرا نمـیشناسد. دایم اینسو و آنسو تکان مـیخورد و دور خودش مـیچرخید. بعد ایستاد و به آدمـهائی کـه دورادور دشت پای دودهائی کـه به آسمان مـیرفت درون تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بیشتر ترسید. کتکهائی کـه همـیشـه از لوطیش خورده بود و زهر چشمـهائی کـه از او دیده بود پیش چشمش بود. باز نشست رو زمـین و تو صورت لوطیش ماهرخ رفت . بعد چشمان ریز و پر تشویشش را بـه برگهای تیرهء گرد گرفتهء وز کردهء درخت بنی کـه خودش زیرش بسته شده بود دوخت. سپس چشمـها را بسوی لوطیش کـه تو کنده بلوط کنجله شده بود گرداند. مثل اینکه تکلیفش را از او مـیپرسید.
لوطی اتفاقا خواب بـه خواب شده بودو مخمل هم خیلی زود حس کرده بود کـه لوطیش فرسنگها از او فرار کرده و دیگر او را نمـی شناسد.
دیشب کـه از راه رسیدند زیر همـین بلوط منزل د. لوطی جهان بـه رسیدن آنجا زنجیر مخمل را رو زمـین، زیر همـین بلوط، ول کرد و خودش هول هولکی آتشی روشن کرد و قوری و استکان و دم و دستگاهش و قوطی ش و وافورش و تریـاکش را از توبره اش درون آورد و کنار آتش گذاشت. بعد هم چهار که تا گنجشک پخته چرزیده و پرزیده کـه روز پیشش درون «کازرون» خریده بود ونان پیچیده بود از تو توبره اش درون آورد و با مخمل مشغول خوردن شد. و بعد هولکی، شام خورده نخورده، وافور را پیش کشید و چند بستی پشت سرهم زد و آخرهای بستش هم مانند همـیشـه بـه مخمل دود داد.
مخمل روبرویش نشسته بود و ذرات دود را مـیبلعید. پره های بینیش مانند شاخک سرمورچه حساس و گیرنده بود. اما لوطی بست های اول را به منظور خودش مـیکشید و دودش را تو ریـه اش نابود مـیکرد واعتنائی بـه مخمل نداشت. هرچند مـیدانست او هم مانند خودش دود مـیخواهد، اما باو محل نمـیگذاشت. لوطی وقتی کـه خلقش تنگ بود کیفش دیر مـیشد خدا را بنده نبود. درون شـهر هم همـینطور بود. مخمل درون قهوه خانـه ها و شیره کش خانـه ها بیشتر از دود دیگران بهره مـیبرد که تا از دودی کـه لوطیش بیرون مـیداد.
در شـهر وقتی کـه معرکه اش مـیگرفت وچراغها را یکی یکی جمع کرده بود و مـیخواست سر مردم را شیره بمالد وجیم بشود، خماری مخمل را بهانـه مـیکرد و با صدای مودارش بـه مخمل مـیگفت: «مخمل؛ مخمل جونم، خماری هندی لامسب! شیره ای مبتلا! خماری؟ غصه نخور همـین حالا مـیبرم دودت مـیدم سر حال مـیای.»
اما تو قهوه خانـه ها کـه مـیرسیدند بـه او محل نمـیگذاشت و خودش مـینشست و سیر تریـاکش را مـیکشید و بعد چند پک دود تنگ بی رمق کـه لعاب و شیرهء آن توی ريهء خودش مکیده شده بود بسوی مخمل ول مـیداد. حالا هم کـه تو بیـابان بودند هممـینطور بود. و دیشب هم دود حسابی بـه مخمل نرسیده بود وحالا خمار بود.
دیشب پیش ازخواب لوطی جهان بعد از آنکه از تریـاک سیر شد چند که تا سرچپق حشیش چاق کرد و پی درون پی با قلاج کشید. بـه مخمل هم دود داد. سپس بی شتاب از جایش بلند شد و زنجیر مخمل را گرفت و برد سوی دیگر جو، زیر یِک درخت بن، مـیخ طویله اش را که تا ته تو زمـین کوفت و برگشت خوابید.
اما خواب بـه خواب شد. و صبح گاه کـه مخمل چشمش را باز کرد، از تو هوای فلفل نمکی بامداد دانست کـه لوطیش حالت همان کنده بلوط را پیدا کرده و خشکش زده و چشمانش بی نور هست و بـه او فرمان نمـیدهد و با اوکاری ندارد و او تنـهاست و آزاد است.
ديگر لوطیش آنجا برایش وجود نداشت. نمـیدانست چکار کند، هیچوقت خودش را بی لوطی ندیده بود. لوطی برایش همزادی بود کـه بی او، وجودش ناقص بود. مثل ا ین بود کـه نیمـی ازمغزش فلج شده بود و کار نمـی کرد. که تا یـادش بود از مـیان آدمـها، تنـها لوطی جهان را مـیشناخت، و او بود کـه همزبانش بود و به دنیـای آدمـهای دیگر ربطش مـیداد. زبان هیچرا بـه خوبی زبان او نمـی فهمـید. یکی عمر به منظور او جای دوست و دشمن را نشان داده بود و کونش را هوا کرده بود، اما هرکاری کـه کرده بود بـه فرمان و اشارهء لوطی جهان کرده بود.
درخانـه ها، درون قهوه خانـه ها، درون مـیدان ها، درون تکیـه ها، درون گاراژها، درگورستان ها، درون کاروانسراها، زیر بازارچه ها کـه لوطی بساط معرکه اش را پهن مـی کرد همـه جور آدم دور او و مخمل جمع مـی شدند. و از آدم ها همـیشـه این خاطره درون دلش بود کـه برای آزار و انگولک او بود کـه دورش جمع مـی شدند. این ها بودند کـه سنگ و مـیوهء گندیده و چوب و استخوان و کفش پاره و پوست انار و سرگین و آهن پاره بسوی او مـی انداختند و همـه مـی خواستند کـه او کونش را هوا کند وجای دشمن را بـه آنـها نشان دهد.
اما مخمل سنگسار مـیشد وحرف هیچرا گوش نمـی داد. فقط گوش بزنگ لوطی بود کـه تا زنجیرش را تکان مـیداد هرچه او مـی خواست برایش مـی کرد. گاه مـیشد کـه آدم ها به منظور اینکه او ادایشان را دربیـاورد کونشان را کج مـی د و به او جای دشمن را نشان مـی دادند. اما او بشان لوچه پیچک و دندان غرچه مـی کرد، و بعد پشتش را بـه آن ها مـی کرد وقرمز براقش را کـه مثل یک دمل گنده باد کرده و زیر دم منگوله دارش چسبیده بود بـه آنـها نشان مـی داد. و این حرکتی بود کـه لوطی بـه او یـاد داده بود کـه برای اشخاص ناتو خرمگس های معرکه د. آنـهائی کـه به او لوطی متلک مـی گفتند و مـی خواستند مردم را از دور و ورش دور کنند لوطی زنجیر مخمل راتکان مـیداد و با صدای چسبناکش مـیگفت: مخمل جای خرمگش معرکه کجاس؟»
مخمل سرش را مـی گذاشت زمـین و کونش را هوا مـیکرد و دستش را با بیچارگی مـی گذاشت روی آن و صدای خام واندوهباری از گلويش بیرون مـیپرید.
«اوم. اوم.اوم.»
دوباره لوطی جهان مـی گفت: «جای آدمای مردم آزار کجاس؟»
دوباره همانطور کـه کونش هوا بود با دستش بروی آن فشار مـیآورد و همان صدای نارس از گلویش درمـیامد.
«اوم.اوم.اوم.»
همـه را با ترس و نگاههای دزدکی به منظور لوطیش انجام مـی داد. «دشمن» لعنتی بود کـه تو گوشش قالبی داشت و هرگاه از زبان لوطیش بیرون مـیپرید مـی رفت تو گوشش و تو آن قالب جا مـیگرفت و آنجا را لبریز مـیکرد و آنوقت بود کـه سرش را مـیگذاشت زمـین و دست مـیگذاشت رو کونش. این کارش بود. به منظور همـین بـه دنیـا آمده بود.
اما از هر چه آدم کـه مـی دید بیزار بود. چشم دیدن آنـها را نداشت. نگاه لوطیش پشتش را مـیلرزاند. از او بیش از همـه مـیترسید. از او بیزار بود. ازش مـیترسید. زندگیش جز ترس از محیط خودش برایش چیز دیگر نبود. از هرچه دور و ورش بود وحشت داشت. با تجربه دریـافته بود کـه همـه دشمن خونی او هستند. همـیشـه منتظر بود کـه خیزران لوطی رو مغزش پائین بیـایید یـا قلاده گردنش را بفشارد، یـا لگد تو پهلویش بخورد. هرچه مـیکرد مجبور بود. هر چه مـی دید مجبور بود و هرچه مـیخورد مجبور بود.
زنجیری داشت کـه سرش بـه دست دیگر بود و هر جا کـه زنجیردار مـی خواست مـی کشیدش. هیچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشیده شده بود. اما حالا ناگهان دید کـه تمام آن نیروئی کـه تا پیش از این از هیکل لوطیش بیرون مـیزد و او را تسخیر کرده بود، بکلی از مـیان رفته. دیگر پیوندی وجود نداشت کـه او را بـه لوطیش بچسباند. لوطی لاشـهء تاریک و بی نوری بود کـه هیچگونـه بستگی با مخمل نداشت. مثل زمـین بود. حالا دیگر تنفری کـه مخمل بـه او داشت کاهش یـافته بود و به درجه ای رسیده بود کـه او بـه زمـین و محیطی سفت و زمخت و پر دوام دور وور خوردش داشت.
چندک نشست و سرش را خاراند. سپس گیج، چند بار دور خودش چرخید. ناگهان چشمش بـه زنجیرش افتاد. آن را دید. که تا آن زمان اینگونـه پرشگفت و کینـه جو بـه آن ننگریسته بود. خشن و زنگ خورده و سنگین بود. همـیشـه همانطور بود. و تا خودش را شناخته بود مانند کفچه ماری دور او چنبره زده بود. هم او را کشیده بود وهم او را درون مـیان گرفته بود وهم راه فرار را بر او بسته بود. یکسویش با مـیخ طویله درازی بـه زمـین گیر بود و سر دیگرش بـه دور گردن او پرچ شده بود. همـیشـه همـینطور بود. که تا خودش را دیده بود این بار گران بگردنش بود. مانند یکی از اعضای تنش بود. آن را خوب مـیشناخت و مانند لوطیش و همـه چیز دیگر ازش بیزار بود. اما مـیدانست کـه با اعضای تنش فرق دارد. از آنـها سخت تر بود. جز گرانباری و خستگی و زیـان و آزار از آن چیزی ندیده بود.
زنجیر را با هر دو دستش گرفت و از روی زمـین بلندش کرد. دستش را آورد بالا. رسید زیر گلویش، همانجا کـه قلاب و قلاده بهم پرچ شده بود. آنرا تکان تکان داد و با ناشیگری با آن ور رفت.
با گیجی و نافهمـی دستهایش را آورد پائین زنجیر، بسوی مـیخ طویله ای کـه به زمـین گیر بود مـیرفت، مثل اینکه از بندی آویزان شده بود و با دست روی آن را مـیرفت. رسید بـه آخر زنجیر کـه دیگر از آن او نبود و یک دنیـای دیگر بود کـه او را گرفته بود و به خودش گیر داده بود.
لوطی جهان مـیخ طویله زنیجر مخمل را که تا حلقه اش قرص و قایم تو زمـین مـیکوبید. مـیگفت: «از انتر حیونی تر تو دنیـا نیس. که تا چشم آدمو مـیپاد زهرش را مـی ریزه. یکوخت دیدی آدمو تو خواب خفه کرد.»
کوبیدن مـیخ طویله زنجیرش بـه زمـین به منظور او عادی بود. همـیشـه دیده بود وقتی کـه لوطی آنرا تو زمـین فرو مـی کرد او دیگر همانجا اسیر مـیشد و همانجا وصلهء زمـین مـیشد. هیچ زور ورزی نمـی کرد.عادت و ترس او را سرجایش مـیخکوب مـیکرد. گاه حس مـیکرد کـه مـیخ طویله اش شل هست و تو خاک لق لق مـیزد. اما کوششی به منظور رهائی خود نمـی کرد. اما حالا یک جور دیگر بود. حالا مـی خواست هرطوری شده آنرا د.
حلقهء مـیخ طویله را دو دستی چسبید و با خشم آن را تکان داد. غریزه اش بـه او خبر داده بود خطری برایش نیست و کتکی درون کار نیست نیروئی کـه او به منظور کندن مـیخ طویله بکار انداخته بود خیلی زیـادتر از آن بود کـه لازم بود. او هم بلد بود کـه چگونـه دستهایش را بکار بیندازد و با شست و انگشتان نیرومندش دور مـیخ طویله را بگیرد. بعد با هر چه زور داشت مـیخ طویله را تکان داد و سرانجام آن را از تو خاک بیرون کشید.
خیلی ذوق کرد. ورجه ورجه کرد.
از رهایی خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجیر هم بـه دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجه ورجه مـی کرد. آنـهم با او شادی مـی کرد. آن هم رها شده بود. اما هر دو بهم بسته بودند. و ایندفعه هم زنجیر با صدای چندش آور وتنـهائی برهم زنش دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکر شد. برزخ شد. اما چاره نداشت.
راه افتاد بـه سوی لاشـهء لوطیش. با یک خیز کوچک از جو پرید یک خرده راست ایستاد و با تردید بـه لوطیش نگه کرد و سپس پیش رفت اما همـین کـه نزدیک او رسید شکش برداشت. بعد همانجا دور از او، رو بـه رویش چندک نشست. هنوز هم مـی ترسید کـه بی اشارهء او نزدیکش برود.
لاشـه، نیم خیز بـه بلوط تکیـه خورده بود. دورا دورش شولای زهوار درون رفته ای پیچیده بود. جلوش خاکسترهای آتش دیشب و اجاق خاموش و قوری و چپق و وافور و توبره و کشکول ولو بود.
مثل این بود کـه داشت بـه مرده ریگ خودش نگاه مـی کرد.
مخمل حالا خوب مـیدانست کـه او مثل تکه سنگی افتاده بود و تکان نمـیخورد. نگاهش را از روی او برداشت. بعد برگشت بـه ستونـهای دودی کـه در دشت بالا مـی رفت نگاه کرد. بـه آدمـهای دور وور آنـها نگاه کرد. از آنـها مـی ترسید. همـهء آنـها برایش بیگانـه بودند.
از جایش پاشد و رفت پیش لوطیش وخیلی نزدیک باو نشست. صورت لوطیش بـه او هیچ نمـی گفت: نمـی گفت برو، نمـی گفت بنشین، نمـی گفت چپق چاق کن، نمـی گفت لنگ دور سرت بپیچ، نمـی گفت شمع شو، نیم گفت جای دوست و دشمن کجاست، نمـی گفت چشمـهات نبند. نمـی گفت «بارک الله شمشیری، درس بگیری شمشیری» نمـی گفت «سوار سوار اومده، چابک سوار اومده» نمـی گفت «آی حلوا حلوا حلوا، داغ و شیرینـه حلوا.» بـه او هیچ نمـی گفت. هرچه تو چهرهء او دقیق مـی شد چیزی ازش دستگیرش نمـی شد. به منظور همـین بود کـه هیچگونـه ترسی از او درون دلش راه نداشت. آن نیش و گزندگی همـیشگی کـه جزء فرمانروایئ لوطی بود از صورتش پریده بود. غریزه اش باو گفته بود کـه این ریخت و قیـافه دیگر نمـی تواند کاری با او داشته باشد.
مخمل از دست لوطیش دل پری داشت. زیرا هیچ کاری نبود کـه او بی تهدید آن را از مخمل بخواهد. جهان درون آنوقت کـه از دست همکاران و خرمگسهای معرکه اش برزخ مـیشد تلافیش را سرمخمل درمـی آورد. و با خیزران و چک و لگد و زنجیر او را کتک مـی زد و هر چه ناسزا بـه دهنش مـیآمد مـیگفت. و مخمل هم فحشـهای لوطیش را مـیشناخت و آهنگ تهدید آمـیز آنـها بـه گوشش آشنا بود. از شنیدن ناسزاهای لوطیش این حالت بـه او دست مـیداد کـه باید بترسید و کاری کـه خواسته شده زود انجام دهد و پائین پای لوطی گردنش را کج کند و با التماس واطاعت وبه او نگاه کند که تا کتک نخورد. اما با همـهء اینـها گاهی آتشی مـیشد و سرلج مـیرفت و بدلعابی مـیکرد وچنان زنجیر را از دست لوطیش مـیکشید کـه او را ناچار مـیکرد کـه شل بیـاید و مدتی خواه ناخواه قربان صدقه اش برود و بادام و کشمش بـه نافش ببندد که تا رام شود. و او هم هر چند رام مـیشد، ولی گاهی سربزنگاه کـه لوطی معرکه اش گرم مـیشد و زیـاد از مخمل کار مـی کشید او هم رکاب نمـیداد و هر چه لوطی تو سرش مـیزد بیشتر جری مـیشد و زیر بار نمـیرفت و فرمان او را نمـیبرد.
آنوقت جهان هم مـیبستش بـه درختی با تیری و آنقدر مـیزدش که تا ناله اش درون مـیآمد و از ته جگر فریـاد مـی کشید و صدا هائی تو گلویش غرغره مـیشد. اما هیچبه دادش نمـی رسید. هیچزبان او را نمـی فهمـید. همـه مـی خندیدند و به او سنگ مـی پراندند. گاهی از زور درد خودش را گاز مـی گرفت و توی خاک و خل غلت مـیزد و نعره مـیکشید و دهنش چون گاله باز مـی شد و ته حلقش پیدا مـی شد و زبان خودش را مـی جوید. و مردم ذوق مـی د و مـی خندیدند. چونکه «حاجی فیروز کتک مـی خورد.»
اما بدترین کیفر به منظور مخمل گرسنگی و بی دودی بود. جهان وقتی کـه کینـهء شتریش گل مـیکرد او را گرسنـه و بی دود مـی گذاشت و بش خوراک نمـی داد. او را مـی بست که تا نتواند به منظور خودش چیزی پیدا کند بخورد. اگر آزاد بود، مـی رفت سرخاکروبه ها و زرت و زبیل هائی کـه رو زمـین پر بود به منظور خودش دهن گیره ای پیدا مـی کرد. یـا اگر دود مـی خواست، مثل آدم ها مـی نشست تو قهوه خانـه و از بو دود دیگران کیف مـی برد. اما آزاد نبود.
آهسته و با کنجکاوی بسیـار دست برد و شولا را از رو سر لوطی پائین کشید. شبکلاه کوره بسته ای کـه از لبه اش چرک براقی چون قیر بعد داده بود نمایـان شد. صورت ورچرکیده لوطی اش مانند مجسمـهء آهکی کـه روش آب ریخته باشند از هم وا رفته بود.
خوشی و لذت ناگهانی بـه مخمل دست داد، مثل اینکه انتر ماده ای را دیده باشد. گوئی لوطیش از راه خیلی دوری کـه مـیانشان رود بزرگی بود وبه او نگاه مـی کرد و به او دسترسی نداشت. کیف لرزننده ای تو رگ و پی اش دوید. حس کرد بر لوطیش پیروز شده. تو صورت او خیره شده بود و داشت خوب تماشایش مـی کرد. چند صدای بریده خشک از تو گلویش بیرون پرید. «غی .غی . غی. غی»
بعد دست برد و از توبره سفره نان را بیرون کشید و دو که تا گنجشک پخته از توی آن بیرون آورد و فوری بلعیدشان. سپس نان ها را ـ هر چه بود ـ خورد. هیچ دلواپسی نداشت. کیفور و سرحال بود.
چپق لوطی را از زمـین برداشت و به سرش و چوبش نگاه کرد و با ناشیگری با آن ور رفت. و آن را بـه دهنش گذاشت. وقتی کـه لوطیش زنده بود بـه دستور او برایش چپق را تو کیسه توتون مـی کرد و سرش را توتون مـی گذاشت. حالا هم با ولنگاری کیسه را از روی زمـین برداشت. آن را سرته گرفته بود. توتون ها رو زمـین پخش شد. او هم با انگشتانش آنـها را رو خاک شیـار کرد. وبا لج بازی بـه لوطیش نگاه کرد. بعد چپق را انداخت دور. با ز بربر بـه لوطیش خیره شد.
مـیل سوزنده ای بـه دود وادارش کرد. کـه وافور را از کنار اجاق خاموش بردارد و زیر دماغ خود بگیرد. پره های بینیش تراشیده شده بود. مثل اینکه خوره خورده بود. چندبار وافور را با رنج و دلخوری تو انگشتان سیـاه چرب خاک آلودش چرخاند و سپس آنرا بو کرد و کش را کرد تو دهنش و آن را جوید و خردش کرد. تلخی سوخته مـیان نی بیزارش کرد. اما بو شیره تو دماغش پیچید و مـیلش را تحریک کرد. خرده های چوب وافور را کـه جویده بود تف کرد. از تلخی آن زده شده بود. بعد آنرا قایم کوفت روی سنگ پای اجاق و سپس چند بار از روی دستپاچگی دامن شولای جهان را کشید. ازش یـاری مـی جست. مـی خواست بیدارش کند. سپس با ناامـیدی آهسته از جایش پا شد و به لوطیش پشت کرد و رو بـه دشت را ه افتاد.
دشت روشن تر شده بود. آفتاب تویش پهن شده بود. رنگ مس گداخته ای را داشت کـه داشت کم کم سرد مـیشد. صدای وور و وور کامـیون ها تو آن پیچیده بود.
هیچ نمـی دانست کجا مـی رود. همـیشـه لوطیش مانند سایـه بغل دست او راه رفته بود، مانند یک دیوار. اما حالا صدای س زنجیر بـه روی خانگلاخ بود کـه کلافه اش کرده بود. زنجیرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجیرش. و زنجیرش از همـیشـه سنگین تر شده بود و توی دست وپایش مـی گرفت و صدای آزار دهند ه اش تنـهائیش را مـی شکست.
از چند تخته سنگ گذشت . حالا دیگر از لوطیش دور شده بود. روی دو پا راه مـی رفت. دمش کوتاه و سرش منگوله داشت. هیکل گنده اش زنجیرش را مـی کشید و خمـیده راه مـی رفت قیدی نداشت، هر جا مـی خواست مـی رفت .ی نبود زنجیرش را بکشد و خودش زنجیر خود را مـی کشید. از لوطیش فرار کرده بود کـه آزاد باشد. بـه سوی دنیـای دیگری مـی رفت کـه نمـی دانست کجاست، اما حس مـی کرد همـین قدر کـه لوطی نداشته باشد آزاد است.
آمد بـه چراگاهی کـه گله ی تو آن مـی چرید. همـه آنـها سرشان زیر بود و داشتند علف های کوتاه را نیش مـی کشیدند. تو هم مـیلولیدند و سرشان بـه کار خودشان بند بود. بچه چوپانی تو علف ها پاهایش را دراز کرده بود و نی مـی زد. توی چراگاه تک تک بلوط های گندهء گرد گرفته سنگین و خاموش پراکنده بودند. مخمل درون حاشیـه چراگاه زیر بلوطی نشست و به چوپان و ها نگاه کرد.
کمـی آرام گرفته بود. همـین مسافت کوتاهی کـه به اختیـار خودش راه آمده بود زنده اش کرده بود. از گلهء خوشش آمد. حس مـی کرد بچه چوپانی کـه در آن جا نشسته از ها بـه او آشناتر و نزدیک تر است. سرگرمـی تازه ای برایش پیدا شده بود. بهی کاری نداشت، اما پی درون پی دور و ور خودش را مـی پائید. ترس تو تنش وول مـی زد.
در این هنگام خرمگس پر طاوسی گنده ای ریگ تو جوش شد و هردم خودش را سخت بـه چشم و صورت او مـی زد و آزارش مـی داد. مـی نشست گوشـهء چشمش و او را نیش مـیزد. مخمل با مـهارت وحوصله دزد کرد و به چالاکی آن را مـیان انگشتانش گرفت . کمـی بـه آن نگاه کرد و سپس گذاشتش تو دهنش و خوردش.
گلهء فارغ مـی چرید. چوپان که تا مخمل را دید از جایش پا شد و آمد بـه سوی او. چوبش را گذاشته بود پشت گردنش و از زیر، دو دستش را آورده بود بالای آن و آن را گرفته بود. این کاری بود کـه همـیشـه مخمل درون معرکه های لوطی انجام مـی داد. لوطی خیزرانش رامـی داد بـه مخمل و مـی خواند «بارک الله چوپانی، درس بگیر چوپانی.» مخمل هم چوب را مـی گذاشت پشت گردنش و دست هایش را از دو طرف زیر آن بالا مـیآورد و آن را مـی گرفت و راه مـی رفت و مـی ید، درست مانند همـین بچه چوپان.
از چوپان خوشش آمد. مثل خود او بود کـه ادا درون مـی آورد. ازجایش تکان نخورد. به منظور خودش نشسته بود و دست هایش را گذاشته بود مـیان پاهایش و به چوپان کـه به سوی او مـی آمد نگاه مـی کرد. چوپان کـه نزدیک شد با احتیـاط پیش او آمد و در چوب رس او ایستاد.
با شگفتی و ندید بدیدی زیـاد بـه این جانوری کـه تا آن زمان مانندش را تنـها یک بار از دور درون ده دیده بود نگاه مـی کرد. بـه گوش ها و دست و پا و چشمان و صورت او کـه مثل خودش بود نگاه مـی کرد. دستش را پیش آورد و مان و واله بـه انگشتان خودش نگاه کرد و بعد با سرگرمـی و بازیگوشی بـه دست های مخمل نگاه کرد. دلش مـی خواست نزدیک او برود و بگیردش تو بغلش و باش بازی کند. مـیان او و خودش رابطه ای دید کـه با انش ندیده بود. دست کرد توی جیبش و یک تکه نان بلوط کـه خشک خشک بود و مانند تکه گچی بود کـه از دیوار کنده شده بود بیرون آورد و انداخت تو دامن مخمل و سرگرم تماشای ایستاد.
مخمل با شک نان را برداشت و بو کرد و بعد با بی اعتنایی انداختش دور. با تردید و احتیـاط بـه بچه چوپان نگاه مـی کرد و هیچ ترسی از او نداشت. هیچ خطری از او حس نمـی کرد. کینـه ای از او درون دل نداشت. اما هوشیـار بود بیند کـه او با چوب درازش با او چه مـی خواهد د. او چوب را، و کارهائی کـه از آن مـی آمد خوب درون زندگیش شناخته بود. دشمن چوب بود.
چشمان ریزش مانند نور آفتابی کـه از زیر ذره بین بتابد، تیز و سوزنده از زیر ابروان برآمده و بالهای خار خاریش بـه سراپای بچه چوپان افتاده بود. با احتیـاط و شک بیشتری بـه چوپان نگاه مـی کرد. چونکه او چوب گره گره ارژنش را تو دستش تکان مـی داد. و مخمل همـیشـه از حیوانات اینجوری آزار و رنج دیده بود. او حیوانی را کـه مثل خودش بود و به خودش شباهت داشت خوب مـی شناخت. اینگونـه حیوانات را زیـادتر از جانوران دیگر دیده بود.
بچه چوپان گامـی جلوتر گذاشت. مخمل باز از جایش نجبنید. تنـها چشمانش با حرکات او مـی گردید. پسرک از تنـهائی و خجالتی کـه در خودش یـافته بود مـی خواست بداند او چیست و چکار مـی خواهد د. ناگهان چوب دستش را بلند کرد و به طرف او سخمـه رفت. اما فورا خودش زودتر ترسید و پس رفت. چوب بـه مخمل نخورد.
حالا دیگر مخمل با تردید زیـاد بـه چوپان نگاه مـی کرد. تنش خسته و فرسوده بود. کف دست و پایش مـی سوخت. تنش از زور بی دودی مورمور مـی کرد. منظرهء لوطیش کـه جلو منقل نشسته بود و تریـاک مـی کشید و به او دود مـی داد و پیش چشمش بود. این خاطره ای بود کـه از گذشته داشت. هرچه پره هایبریده تیز و نازک بینیش را تکان مـیداد و نفس مـی کشید بوی تریـاک را نمـی شنید. تندتند نفس مـیزد. از بودن چوپان کلافه شده بود. مـی خواست پا شود برود اما حس مـی کرد کـه نباید پشتش را بـه چوپان کند.
پسرک از خون سردی و بی آزاری مخمل شیر شد. دوباره چوبش را بلند کرد و ناگهان قرص خواباند تو کلهء مخمل. مخمل هم یکهو خودش رامانند پاچه خیزک جمع کرد و پرید بـه بچه چوپان و دست هایش راگذاش روی شانـه های او و در یک چشم برهم زدن گاز محکمـی از گونـه پسرک گرفت و تکه گوشتش را رو صورتش انداخت. پسرک وحشت زده بـه زمـین افتاد و خون شفاف سنگینی از صورتش بیرون زد. مخمل که تا آنروز هیچگاه فرصت نیـافته بود کـه آدمـیزادی را چنان بیـازارد.
همچنان کـه پسرک بـه خود مـی پیچید و ناله مـی کرد مخمل با چند خیز از آنجا دور شد و بی آنکه خود بداند، همان راهی کـه آمده بود پیش گرفت. این تنـها راهی بود کـه مـی شناخت. از همان سنگلاخی کـه آمده بود گذشت. هیچ نمـی دانست چه کند.
یک دشت گل و گشاد دور ورش گرفته بود کـه در آن گم شده بود. راه و چاه را نمـی دانست . نـه خوراک داشت، نـه دود داشت و نـه سلاح کاملی کـه بتواند با آن با محیط خودش دست و پنجه نرم کند. گوشت تنش درون برابر محیط زمخت و آسیب رسان، زبون و بی مقاومت و از بین رونده بود. گوش هایش را تیز کرده بود واز صدای کوچکترین سوسکی کـه تو سبزه ها تکان مـی خورد مـی هراسید و نگران مـی شد. هر چه دور وورش بود پیشش دشمن ستمگر و جان سخت جلوه مـی نمود.
خستگی و کرختی تن زبونش ساخته بود. آمد پناه سنگی کز کرد و تا مـی توانست خودش را درون گودی ای کـه مـیان دو سنگ پیدا شده بود جا کرد، آشفته و درهم بود. حواسش پرت شده بود. غریزه هایش کند شده بود و زنگ خورده بود. جلو خودش نگاه مـی کرد و شبح آدم ها و تبر دارانی کـه درخت ها را مـی بد مـی پائید، آدم ها برایش حالت لولو داشتند. ازشان بیزار بود. ازشان مـی ترسید. یک وحشت ازلی و بی پایـان از آن ها درون دلش مانده بود. حالا هم خودش را که تا مـی توانست از آن ها پنـهان مـی کرد.
چند که تا تیغه علف از روی زمـین کند و بو کرد و خورد. مزهء دبش و تازهء آنـها او را سرحال آورد. مزهء دهنش عوض شد. باز هم از آن علف ها خورد، گلويش تر و تازه شد. آفتاب تنگ و خواب خیز اردیبهشت بـه موها و شکمش مـی خورد و پوست تنش را غلغلک شیرین و خواب آوری مـی داد. پشتش را بـه سنگ داده بود و به گل های گندم و همـیشـه بهار کـه فرش زمـین بود نگاه مـی کرد،پائینش را آورد جلو و کمـی آنرا لرزانید، و صدای لغزنده ای تو گلویش غرغره شد. گوئی مـی خندید.
بعد خودش را بیشتر تو ی کـه کز کرده بود جا کرد. پشتش را بـه تخته سنگ عقبش فشار مـی داد و خستگی درون مـی کرد. یکدفعه خوشش آمد و آزادی خودش را حس کرد. راضی بود. مثل اینکه بار سنگین و آزار دهندهء غربت از گرده اش برداشته شده بود.
دستش را برد زیر بغلش و آنجا را خرت خرت خاراند. سرش بـه حالت کیف رو گردنش کج بود. گوئیی مشت و مالش مـی داد. بعد شکمش را خاراند. آنوقت شق نشست و با شکم و ران و مـیان پای خودش ور رفت. رشک و شپشـه های تنش را یکی یکی با انبرک های تیز ناخنش مـی گرفت و مـی گذاشت زیر دندانش و مـی خورد. پوست شکمش نقره ای بود و رگ های آبیدویده بود.
تمام تنش از آتش یک خواهش طبیعی گر گرفته بود. مثل اینکه آنا یک انتر ماده جلوش سبز شده بود و مـیان پایش را باز کرده بود. چشمانش را دردناک بـه هم مـی زد و خمار جلو خود نگاه مـی کرد. دستش را بردرانش و مـیان پایش را چسبید . وقتی لوطی داشت که تا مـی خواست با خودش بازی کند لوطیش قرص و قایم با خیزران مـی کوبید رو انگشتانش. اما چون گردن کلفت بود لوطیش هر وقت دستش مـی رسید و طالب پیدا مـی شد او را به منظور تخم کشی بـه لوطی هائی کـه مـیمون ماده داشتند کرایـه مـی داد.
این زناشوئی های مشروع کـه تک و توک درون زندگی مخمل روی داده بود تنـها خاطره های بود کـه از جنس ماده اش به منظور او مانده بود .اما لوطی جهان بی دریـافت اجاره هیچ وقت نمـی گذاشت او با انترهای مادهء جفت شود. این بود کـه مخمل مـیمون ماده ها را از دور مـی دید کـه آنـها هم زنجیر گردنشان بود و لوطی هایشان آنـها را مـی کشیدند. ونمـی گذاشتند بهم برسند و تا مـی خواستند و به هم نزدیک شوند زنجیر هایشان از دو سوکشیده مـی شد و خیزران بالای سرشان بـه چرخش درون مـی آمد.
مخمل هم هر وقت سر لوطیش را دور مـی دید مـیزد، مخصوصا شب ها. اما گاهی لوطیش مـی فهمـید. صبح کـه مـی آمد سرش و مـی دید توی دستش یـا روی موهایش آب خشک شده چسبیده، آنوقت او را مـی زد. گاه مـی شد کـه لوطی به منظور مسخرگی و خندیدن مشتریـان معرکه اش توله سگ یـا بچه گربه ریقونـه ای مـیانداخت جلو مخمل. مخلمل هم آن ها را مـی گرفت تو دستش و زورشان مـی داد و بوشان مـی کرد و مـیان پای خودش مـی برد و خودش را با ناشی گری تکان تکان مـی داد و بعد مـیانداختشان دور. و هیچگونـه سیری و رضایتی از این گونـه کارها بـه او دست نمـی داد.
حالا دیگر خودش تنـها بود و ترسی از لوطیش نداشت. سستی وکرختی تنش رفته بود. گرم شده بود. نیروی تازهء پر کیفی تو رگ و پوستش دویده بود. پی درون پی دستش روی آنچه کـه تویش چسبیده بود بالا و پائین مـی رفت . پوستش آن رو لیز مـی خورد. نمـی دانست چه مـی کند. اما چشم بـه راه یک دگرگونی درون بود. منتظر یک لذت آشنای سیر کننده بود. یک لذت جسمـی او را درون کارش پشتیبانی مـی کرد. تنش مـی لریزید. خودش را دردمندانـه مـی مالید. بـه حالت غم انگیز دستپاچه و هول خورده ای جلو خودش را نگاه مـی کرد. همـه چیز از یـادش رفته بود. خودش را فراموش کرده بود. تو تیرهء پشتش لرزش خارش دهن های پیدا شد. داشت کم کم از حال مـی رفت. چشمانش نیم بسته شده بود. داشت مـی شد کـه ناگهان هیولای شاهین نیرومندی از ته آسمان تند و تیز بـه سویش یله شد. شاهین خونخوار و کینـه جو با چنگال و نوک باز بـه سوی مخمل حمله برد.
دردم غریزهء حفظ جان مخمل بر تمام مـیل های دیگرش غلبه یـافت. هراسان از جایش پرید و روی دو پا بلند شد. خطر را حس کرده بود. گوئی دیوانـه شد. نیش دندان و چنگال هایش را به منظور دفاع باز شد. دست هایش را بالای سرش بلند کرد و دندان های نیرومندش بیرون زد اما زنجیر مزاحمش بود. گردنش را خسته کرده بود و به سوی زمـین مـی کشیدیش. شاید درون تمام آن مدتی کـه خود را آزاد مـی دانست با زنجیر از یـادش رفته بود و یـا چون مانند یکی از اعضای تنش شده بود و همـیشـه آن را دیده بود دیگر بـه آن اهمـیتی نمـی داد.
شاهین بـه تندی از بالای سرش گذشت وکوهی ترس و تهدیدی بر سر او ریخت و به همـین تندی کـه یله شده بود اوج گرفت. هردو از هم ترسیده بودند. کمـی دور وور خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سر خورد. آنجا هم جای زیستن نبود. آسایش او بهم خورده بود. بازهم تهدید شده بود. کوچکترین نشان یـاری و همدردی درون اطراف خود نمـی دید. همـه چیز بیگانـه و تهدید کننده بود. مثل اینکه همـه جا رو زمـین سوزن کاشته بودند. یک آن نمـی شد درنگ کرد. زمـین مثل تابهء گداخته ای پایش را مـی سوزاند و به فرار ناچارش مـی کرد.
خسته و درمانده و بیم خورده و غمگین راه افتاد. باز هم از همان راهی کـه آمده بود. از همان راهی کـه فرار پیروزمندانـه و در جستجوی آزادی از آن شده بود برگشت. نیروئی او را بـه پیش لاشـهء تنـها موجوی کـه تا چشمش روشنائی روز دیده بود او را شناخته بود مـی کشانید. حس کرده بود کـه بودنش بی لوطیش کامل نیست. با رضایت و خواستن پر شوقی رفت بـه سوی کهنـه ترین دشمنی کـه پس از مرگ نیز او را بـه دنبال خود مـی کشانید. زنجیرش را بـه دنبال مـی کشانید و مـی رفت. ولی این زنجیر بود کـه اور امـی کشانید.
لاشـهء لوطی دست نخورده سرجایش بود. هنوز بـه درخت لم داده بود. مخمل او را کـه دید خوشحال شد. دوستیش بـه او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنـهائیش برهم خورد. لاشـه مانند یک اسباب بازی بدیع او را گول مـی زد و به خودش مـی کشانید. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. درگیر و دار فرار هم تهدید مـی شد.
مرگ لوطی بـه او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنـها فشار و وزن زنجیر زیـادتر شده بود. او درون دایره ای چرخ مـی خورد کـه نمـی دانست از کجای محیطش شروع کرده بود چند بار از جایگاه شروع گذشته. همـیشـه سر جای خودش ودر یک نقطه درجا مـی زد.
اکنون دیگر کاملا خسته و مانده بود از همـه جا ناامـید بود. هر جا رفته بود رانده شده بود. تنش مور مور مـی کرد. دست و پایش کوفته شده بود. راه رفتن دیروز و تشویش بی دودی و زندگی نامأنوس امروز از پا درش آورده بود.
با تردید و ناامـیدی آمد زانو بـه زانوی لوطیش گرفت نشست و سرگردان بـه او نگاه مـی کرد. اندوه سرتاپایش را گرفته بود. نمـی دانست چکار کند. اما آمده بود کـه همان جا پهلوی لوطیش باشد و نمـی خواست از پهلوی او برود. و لوطیش کـه بجای زبانش بود و پیوند او با دنیـای دیگر بود مرده بود.
دو که تا زغال کش دهاتی با دو تیر گنده کـه رو دوششان بود از دور بـه سوی مخمل و بلوط خشکیده و لوطی مرده پیش مـی آمدند. مخمل از دیدن آن ها سخت هراسید. اما لوطیش پهلویش بود. با التماس و به لاشـهء لوطیش نگاه کرد و چند صدای بریده تو گلویش غرغره بشد. تنش مـیلیرزید.
او نـه آدم آدم بود ونـه مـیمون مـیمون. موجودی بود مـیان این دو که تا که مسخ شده بود. از بسیـاری نشست و برخاست با آدم ها از آن ها شده بود، اما درون در دنیـای آنـها راه نداشت. آدم ها را خوب شناخته بود. غریزه اش بـه او مـی گفت کـه تبردارها به منظور نابودی او آمده اند. باز بـه مردهء سرد و وارفتهء لوطیش نگریست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشید. از او یـاری مـی خواست. هرچه تبردارها بـه او نزدیک تر مـی شدند ترس و بیچارگی و درماندگی او بالاتر مـی ر فت. زغال کش ها زمخت و ژوليده و سیـاه و سنگدل و بی اعتنا بودند، و بلند بلند مـی خندیدند.
تبردارها نزدیک مـی شدند و تبرهایشان تو آفتاب برق مـی زد. به منظور مخمل جای درنگ نبود. آنجا هم جایش نبود. آنجا را هم سوزن کاشته بودند. آنجا هم تابهء گداخته بود و روی آن درنگ ممکن نبود. شتابزده پا شد فرار کند. مـی خواست از مردهء لوطیش و تبردار هائی کـه تو قالب او رفته بودند فرار کند. اما کشش و سنگینی و زنجیر نیرویش را گرفت و با نـهیب مرگباری سرجایش مـیخکوبش کرد. گوئی ميخ طویله اش بـه زمـین کوفته شده بود. بهنظرش رسید کـه قوطیش دارد با قلوه سنگ آنرا توی زمـین مـیکوبد. گوئی هیچگاه این مـیخ طویله از زمـین کنده نشده بود. هر قدر با دست و گردن زنجیرش را کشید، زنجیر کنده نشد. حلقهء مـیخ طویله اش پشت ریشـهء استخوانی سمج بلوط گیر کرده بود و تکان نمـیخورد.
عاصی شد. دیوانـه وار خم شد و زنجیرش را گاز گرفت و آنرا با خشم تلخی جوید. حلقه های آن زیر دندانش صدا مـیکرد و دندانـهایش راخرد مـیکرد.
از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد آرواره ها را از یـاد بود و زنجیر را دیوانـه وار مـی جوید. خون و ریزه های دندان از دهنش با کف بیرون زده بود. ناله مـیکرد و به هوا مـی جست و صداهای دردناک خام تو حلقش غرغره مـی شد.
از همـه جای دشت ستون های دود بالا مـی رفت. اما آتشی پیدا نبود و آدم هائی سایـه وار پای اين دودها درون کند و کاو بودند و تبردارها نزدیک مـی شدند وتیغهء تبرشان تو خورشید مـی درخشید، و بلند بلند مـی خندیدند.
نویسنده : محمدعلی جمالزاده
درباره نويسنده
محمد علي جمالزاده درون سال 1309 هجري قمري درون اصفهان بـه دنيا آمد. از دوازده سالگي بـه بيروت و سپس بـه فرانسه و سوئيس رفت و ديپلم علم حقوق خود را درون فرانسه دريافت كرد. او كه درون هفدهم آبان 1376 شمسي درون شـهر ژنو وفات يافت، از عمر طولاني يكصد و شش سالهي خود تنـها سيزده سال را درون ايران گذراند. اما درون تمام عمر همواره با ياد ايران زيست، هر روز كتاب فارسي خواند و هرچه تاليف و تحقيق كرد بـه زبان فارسي بود. داستان «فارسي شكر است» نخستين نوشتهي داستاني اوست كه آن را سرآغاز داستان نويسي جديد فارسي دانستهاند.برخي از آثار او از اين قرار است آسمان و ريسمان -- بانگ ناي - تلخ و شيرين - خاطرات سيد محمد عليجمالزاده - سرو ته يك كرباس - قصه ما بـه سر رسيد
قصه هاي كوتاه براي بچه هاي ريش دار- قصه نويسي كهنـه و نو - هفت كشور - يكيبود و يكي نبود
فارسی شکر است
هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نميسوزانند. بعد از پنج سال درون به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحهي كشتي بـه خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجي بانهاي انزلي بـه گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههايي كه دور ملخ مردهاي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري بـه چنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همـه زارتر بود چون سايرين عموما كاسبكارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه بـه زور چماق و واحد يموت هم بند كيسهشان باز نميشود و جان بـه عزرائيل ميدهند و رنگ پولشان را كسي نميبيند. ولي من بخت برگشتهي مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگيم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمـهي چربي فرض كرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهايمان مايهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجي بان بيانصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقرهاي برپا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت بـه دهن سرگردان مانده بوديم كه بـه چه بامبولي يخهمان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاري خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد بـه كلاه با صورتهايي اخمو و عبوس و سبيلهاي چخماقي از بناگوش دررفتهاي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا بـه حركتشان آورده بود درون مقابل ما مانند آئينـهي دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان بـه تذكرهي ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را بـه دستشان داده باشند يكهاي خورده وو لوچهاي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را بـه ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا بـه پايين و از پايين بـه بالا مثل اينكه بـه قول بچههاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده بالاخره يكيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالي ميفرماييد، بعد ميخواهيد كجايي باشم؛ البته كه ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بودهاند، درون تمام محلهي سنگلج مثل پيشاني سفيد احدي پيدا نميشود كه پير غلامتان را نشناسد!»
ولي خير، خان ارباب اين حرفها سرش نميشد و معلوم بود كه كار يك شاهي و صد دينار نيست و به آن فراشهاي چناني حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند که تا «تحقيقات لازمـه بـه عمل آيد» و يكي از آن فراشها كه نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماستها را سخت كيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي بـه خرج دهيم ولي ديديم هوا پست هست و صلاح درون معقول بودن.
خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت ميداند كه اين پدر آمرزيدهها درون يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنـها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد بـه هيچ كدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و ي نماند كه آن را درون يك طرفةالعين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه بـه تكاليف ديواني خود عمل نمودهاند ما را درون همان پشت گمركخانـهي ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روشن بود و يك فوج عنكبوت بر درون و ديوارش پردهداري داشت و در را بستند و رفتند و ما را بـه خدا سپردند. من درون بين راه که تا وقتي كه با كرجي از كشتي بـه ساحل ميآمديم از صحبت مردم و كرجيبانـها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز درون تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه درون تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بستها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوقالعادهاي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم ميسوزاند و مثل سگ هار بـه جان مردم بيپناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينـهي حكومت انزلي را براي خود حاضر ميكرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقهي راحت بـه سيم تلگراف انزلي بـه تهران نگذاشته بود.
من درون اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نميديد ولي همين كه رفته رفته بـه تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مـهمانهاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم بـه يك نفر از آن فرنگيمآبهاي كذايي افتاد كه ديگر که تا قيام قيامت درون ايران نمونـه و مجسمـهي لوسي و لغوي و بيسوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانـههاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده رودهبر خواهد كرد. آقاي فرنگيمآب ما با يخهاي بـه بلندي لولهي سماوري كه دود خط آهنهاي نفتي قفقاز تقريبا بـه همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود درون بالاي طاقچهاي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه بـه گردنش زده باشند درون اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود. خواستم ج يك «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيهايم ولي صداي سوتي كه از گوشـهاي از گوشـههاي محبس بـه گوشم رسيد نگاهم را بـه آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه درون وهلهي اول گمان كردم گربهي براق سفيدي هست كه بر روي كيسهي خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي هست كه بـه عادت مدرسه دو زانو را درون بغل گرفته و چمباتمـه زده و عبا را گوش که تا گوش دور خود گرفته و گربهي براق سفيد هم عمامـهي شيفته و شوفتهي اوست كه تحتالحنكش باز شده و درست شكل دم گربهاي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.
پس معلوم شد مـهمان سه نفر است. اين عدد را بـه فال نيكو گرفتم و ميخواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از درد يكديگر خبردار شده چارهاي پيدا كنيم كه دفعتا درون محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز درون بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم بـه جرم آن كه چند سال پيش درون اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود درون حبس انداخته است. ياروي تازه وارد بعد از آن كه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمييابد چشمها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي كسي پشت درون نيست يك طوماري از آن فحشهاي آب نكشيده كه مانند خربزهي گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي بـه در و ديوار انداخت و وقتي كه ديد درون محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سختتر هست تف تسليمي بـه زمين و نگاهي بـه صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنـها نيست. من كه فرنگي بودم و كاري از من ساخته نبود، از فرنگيمآب هم چشمش آبي نميخورد. اين بود كه پابرچين پابرچين بـه طرف آقا شيخ رفته و پس از آن كه مدتي زول زول نگاه خود را بـه او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را بـه حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكه ابري آهسته بـه حركت آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي بـه كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي درون زير آن چشمها باشد و درست ديده نميشد با قرائت و طمأنينـهي تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: «مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را بـه دست قهر و غضب مده كه الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»
كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنـها كلمـهي كاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نـه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود كه كاش اقلا ميفهميديم براي چه ما را اينجا زنده بـه گور كردهاند.»
اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيهي قدس اين كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قريب وجه حبس بـه وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو كان چه عاجلا و چه آجلا بـه مسامع ما خواهد رسيد. عليالعجاله درون حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال بـه ذكر خالق هست كه علي كل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده كه از فارسي شيرين جناب شيخ يك كلمـه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شيخ با اجنـه و از ما بهتران حرف ميزند يا مشغول ذكر اوراد و عزايم هست آثار هول و وحشت درون وجناتش ظاهر شد و زيربسماللهي گفت و يواشكي بناي عقب كشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ كه آروارهي مباركشان معلوم ميشد گرم شده هست بدون آن كه شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشمها را بـه يك گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و ميفرمودند: «لعل كه علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد بـه عمل آمده و لاجل ذلك رجاي واثق هست كه لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم كه احقر را كان لم يكن پنداشته و بلارعايةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست كه باي نحو كان مع الواسطه او بلاواسطةالغير كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشك بـه مصداق مَن جَد وَجَدَ بـه حصول مسئول موفق و مقضيالمرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران كالشمس في وسط النـهار مبرهن و مشـهود خواهد گرديد...»
رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را بعد پس بـه اين سر كشانده و مثل غشيها نگاههاي ترسناكي بـه آقا شيخ انداخته و زيرلبكي هي لعنت بر شيطان ميكرد و يك چيز شبيه بـه آيةالكرسي هم بـه عقيدهي خود خوانده و دور سرش فوت ميكرد و معلوم بود كه خيالش برداشته و تاريكي هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب ميشود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم كه ديگر مثل اينكه مسهل بـه زبانش بسته باشند و با بـه قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهاي مبارك را كه که تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچهي بيشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتي غريب و عجيب بدون آن كه نگاه تند و آتشين خود را از آن يك گله ديوار بيگناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذكره را غايبانـه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينكه بخواهد برايش سرپاكتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا» و غيره و غيره (كه هركدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن بـه خانـهي هر مسلماني كافي و از صدش يكي درون يادم نمانده) نثار ميكرد و زماني با طمأنينـه و وقار و دلسوختگي و تحسر بـه شرح «بي مبالاتي نسبت بـه اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري كه بـه مرات و به كرات في كل ساعة» بر آنها وارد ميآيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظهآميز ايشان درهم و برهم و غامض ميشد كه رمضان كه سهل هست جد رمضان هم محال بود بتواند يك كلمـهي آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همـه قمپز عربيداني ميكرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را بـه جان يكديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح که تا شام بـه اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومـهي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را بـه قول بياصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقصالعقل متصل بـه اين باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را بـه ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، بـه هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نميشد.
در تمام اين مدت آقاي فرنگيمآب درون بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي بـه اطرافيهاي خويش نداشت و فقط گاهيو لوچهاي تكانده و تُك يكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانـهي دهان قرار گرفته بود بـه زير دندان گرفته و مشغول جويدن ميشد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي ميكرد و مثل اين بود كه ميخواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده هست يا نـه.
رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج بـه درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر بـه فرد ديده و دل بـه دريا زده مثل طفل گرسنـهاي كه براي طلب نان بـه نامادري نزديك شود بـه طرف فرنگيمآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي كرده و گفت: «آقا شما را بـه خدا ببخشيد! ما يخه چركينها چيزي سرمان نميشود، آقا شيخ هم كه معلوم هست جني و غشي هست و اصلا زبان ما هم سرش نميشود عرب است. شما را بـه خدا آيا ميتوانيد بـه من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنيدن اين كلمات آقاي فرنگيمآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و باخندان بـه طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز كرد كه بـه رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بيخود بـه سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم بـه ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينـه گذاشته و دو انگشت ابهام را درون آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينـهي آهاردار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجهاي نمكين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهاي طولاني هر چه كلهي خود را حفر ميكنم آبسولومان چيزي نمييابم نـه چيز پوزيتيف نـه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمـه از بهترين فاميل را براي يك... يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوهجات آن هست هيج تعجبآورنده نيست. يك مملكت كه خود را افتخار ميكند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونالهاي قاناني داشته باشد كه هيچ كس رعيت بـه ظلم نشود. برادر من درون بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نميكنيد؟»
رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي بـه جاي خود ديگر از كجا مثلا ميتوانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمـهي تحتاللفظي اصطلاحي هست فرانسوي و به معني فكر و خيال كردن هست و بـه جاي آن درون فارسي ميگويند «هرچه خودم را ميكشم...» يا «هرچه سرم را بـه ديوار مي...» و يا آن كه «رعيت بـه ظلم» ترجمـهي اصطلاح ديگر فرانسوي هست و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن كلمـهي رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال كرد كه فرنگيمآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نـه آقا، خانـه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرك خانـه شاگرد قهوهچي هستم!»
جناب موسيو شانـهاي بالا انداخته و با هشت انگشت بـه روي سينـه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنايي بـه رمضان بكند دنبالهي خيالات خود را گرفته و ميگفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي هست كه خيال آن هم نميتواند درون كله داخل شود! ما جوانها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم درون آنچه نگاه ميكند راهنمايي بـه ملت. براي آنچه مرا نگاه ميكند درون روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشتهام و با روشني كور كنندهاي ثابت نمودهام كه هيچ كس جرأت نميكند روي ديگران حساب كند و هر كس بـه اندازهي... بـه اندازهي پوسيبيليتهاش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين هست راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد ميكند. ولي بدبختانـه حرفهاي ما بـه مردم اثر نميكند. لامارتين درون اين خصوص خوب ميگويد...» و آقاي فيلسوف بنا كرد بـه خواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يكبار شنيده و ميدانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو هست و دخلي بـه لامارتين ندارد.
رمضان از شنيدن اين حرفهاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر بـه كلي خود را باخته و دوان دوان خود را بـه پشت درون محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي درون پشت درون آمده و صداي نتراشيده و نخراشيدهاي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت درون بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت هست حيغ و ويغ راه انداختهاي. مگر ...ات را ميكشند اين چه علم شنگهاي است! اگر دست از اين جهود بازي و كولي گري برنداري واميدارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و ميگفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را بـه دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانـهها و جنيها خلاص كنيد! بـه پير، بـه پيغمبر عقل دارد از سرم ميپرد. مرا با سه نفر شريك گور كردهايد كه يكيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي هست و آدم اگر بـه صورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ايستاده با چشمهايش ميخواهد آدم را بخورد. دو که تا ديگرشان هم كه يك كلمـه زبان آدم سرشان نميشود و هر دو جنياند و نميدانم اگر بـه سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد...؟»
بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد بـه هق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير كذايي درون بلند شد و يك طومار از آن فحشهاي دو آتشـه بـه دل پردرد رمضان بست.
دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانـهاش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگي كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم كرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهرهات را باختهاي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم كردهاي...؟»
رمضان همين كه ديد خير راستي راستي فارسي سرم ميشود و فارسي راستاحسيني باش حرف مي دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش دادهاند و مدام ميگفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكهاي! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نيستم هيچ، بـه آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر همقطارهايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن...» گفت: «اي درد و بلات بـه جان اين ديوانـهها بيفتد! بـه خدا هيچ نمانده بود زهرهام بتركد. ديدي چه طور اين ديوانـهها يك كلمـه حرف سرشان نميشود و همـهاش زبان جني حرف ميزنند؟»
گفتم: «داداش جان اينـها نـه جنياند نـه ديوانـه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينكه خيال كرده باشد من هم يك چيزيم ميشود نگاهي بـه من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را بـه حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينـها ايراني بودند چرا از اين زبانها حرف ميزنند كه يك كلمـهاش شبيه بـه زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم كه اينـها حرف ميزنند زبان فارسي هست منتهي...» ولي معلوم بود كه رمضان باور نميكرد و بيني و بينالله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نميتوانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر هست و خواستم از درون ديگري صحبت كنم كه يك دفعه درون محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد بـه امان خدا. همـهتان آزاديد...»
رمضان بـه شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند بـه من و دامن مرا گرفته و ميگفت «والله من ميدانم اينـها هروقت ميخواهند يك بندي را بـه دست ميرغضب بدهند اين جور ميگويند، خدايا خودت بـه فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بيسبب است. مأمور تذكره صبحي عوض شده و به جاي آن يك مأمور تازهي ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پرافاده هست و كبادهي حكومت رشت را ميكشد و پس از رسيدن بـه انزلي براي اينكه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده. خدا را شكر كرديم ميخواستيم از درون محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و تك و پوزش معلوم ميشد از اهل خوي و سلماس هست همان فراشهاي صبحي دارند ميآورند بـه طرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصي كه بعدها فهميدم سوغات اسلامبول هست با تشدد هرچه تمامتر از «موقعيت خود تعرض» مينمود و از مردم «استرحام» ميكرد و «رجا داشت» كه گوش بـه حرفش بدهند. رمضان نگاهي بـه او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يكي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانـه داري اينجا ميفرستي! بـه داده شكر و به ندادهات شكر!»
خواستم بش بگويم كه اين هم ايراني و زبانش فارسي هست ولي ترسيدم خيال كند دستش انداختهام و دلش بشكند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم درون پي تدارك يك درشكه براي رفتن بـه رشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگيمآب دانگي درشكهاي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يك دستمال آجيل بـه دست من داد و يواشكي درون گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي ميكنم ولي والله بـه نظرم ديوانگي اينـها بـه شما هم اثر كرده والا چه طور ميشود جرات ميكنيد با اينـها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا بـه همراهتان، هر وقتي كه از بيهمزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد». شلاق درشكهچي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي كه درون بين راه ديديم كه يك مأمور تذكرهي تازهاي با چاپاري بـه طرف انزلي ميرود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود رودهبر بشويم.
نویسنده :جلال ال احمد
بچــه مردم
خوب من چه ميتوانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبليام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر كس ديگري جاي من بود چه ميكرد؟ خوب منـهم ميبايست زندگي ميكردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم ميداد چه ميكردم؟ ناچار بودم بچه را يك جوري سر بـه نيست كنم. يك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگري بفكرش نميرسيد، نـه جائي را بلد بودم، نـه راه و چارهاي ميدانستم. نـه اينكه جائي را بلد نبودم.
ميدانستم ميشود بچه را بشيرخوارگاه گذاشت يا بخراب شده ديگري سپرد. ولي از كجا كه بچه مرا قبول ميكردند؟ از كجا ميتوانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روي خودم و بچهام نگذارند؟ از كجا؟ نميخواستم باين صورتها تمام شود.
همان روز عصر هم وقتي كار را تمام كردم و بخانـه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم براي مادرم و ديگر همسايهها تعريف كردم؛ نميدانم كدام يكيشان گفتند:
«خوب، زن، ميخواستي بچهات را ببري شيرخوارگاه بسپري. يا ببريش دارالايتام و…» نميدانم ديگر كجاها را گفت. ولي همانوقت مادرم باو گفت كه «خيال ميكني راش ميدادن؟ هه!» من با وجود اينكه خودم هم بفكر اينكار افتاده بودم، اما آنزن همسايهمان وقتي اينرا گفت، باز دلم هري ريخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هيچ رفتي كه رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «كاشكي اين كارو كرده بودم.» ولي من كه سررشته نداشتم. منكه اطمينان نداشتم راهم بدهند.
آنوقت هم كه ديگر دير شده بود. از حرف آنزن مثل اينكه يكدنيا غصه روي دلم ريخت. همـه شيرين زبانيهاي بچهام يادم آمد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. و جلوي همـه درون و همسايهها زار زار گريه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنيدم يكيشان زيرگفت «گريه هم ميكنـه! خجالت نميكشـه…» باز هم مادرم بدادم رسيد. خيلي دلداريم داد. خوب راست هم ميگفت، من كه اول جوانيم هست چرا براي يك بچه اينقدر غصه بخورم؟ آنـهم وقتي شوهرم مرا با بچه قبول نميكند.
حالا خيلي وقت دارم كه هي بنشينم و سه که تا و چهار که تا بزايم. درست هست كه بچه اولم بود و نميبايد اينكار را ميكردم؛ ولي خوب، حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه ديگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار ميكرد. راست هم ميگفت نميخواست بعد افتاده يك نرخر ديگر را سر سفرهاش ببيند. خود من هم وقتي كلاهم را قاضي ميكردم باو حق ميدادم. خود من آيا حاضر بودم بچههاي شوهرم را مثل بچههاي خودم دوست داشته باشم؟ و آنـها را سر بار زندگي خودم ندانم؟ آنـها را سر سفره شوهرم زيادي ندانم؟ خوب او هم همينطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نـه، بچه يك نره خر ديگر را ـ بقول خودش ـ سر سفرهاش ببيند. درون همان دو روزي كه بخانـهاش رفته بودم همـهاش صحبت از بچه بود. شب آخر خيلي صحبت كرديم. يعني نـه اينكه خيلي حرف زده باشيم. او باز هم راجع بـه بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، ميگي چكنم؟» شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت «من نميدونم چه بكني. هر جور خودت ميدوني بكن. من نميخام بعد افتاده يه نرهخر ديگرو سرسفره خودم ببينم.» راه و چارهاي هم جلوي پايم نگذاشت. آنشب پهلوي من هم نيامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگي ما با هم بود. ولي با من قهر كرده بود. خودم ميدانستم كه ميخواهد مرا غضب كن که تا كار بچه را زودتر يكسره كنم. صبح هم كه از درون خانـه بيرون ميرفت گفت «ظهر كه ميام ديگه نبايس بچه رو ببينم، ها!» و من تكليف خودم را از همان وقت ميدانستم.
حالا هر چه فكر ميكنم نميتوانم بفهمم چطور دلم راضي شد! ولي ديگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانـه بيرون رفتم. بچهام نزديك سه سالش بود. خودش قشنگ راه ميرفت. بديش اين بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. اين خيلي بد بود. همـه دردسرهاش تمام شده بود. همـه شب بيدار ماندنـهاش گذشته بود. و تازه اول راحتياش بود. ولي من ناچار بودم كارم را بكنم. که تا دم ايستگاه ماشين پا بپايش رفتم. كفشش را هم پايش كرده بودم. لباس خوبهايش را هم تنش كرده بودم. يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر، شوهر قبليام برايش خريده بود. وقتي لباسش را تنش ميكردم اين فكر هم بهم هي زد كه «زن، ديگه چرا رخت نوهاشو تنش ميكني؟» ولي دلم راضي نشد. ميخواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچهدار شدم برود و برايش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانـه زدم.
خيلي خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برميداشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش بدهم كه تندتر بيايد. آخرين دفعهاي بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم بكوچه ميبردم. دو سه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشين بشيم بعد برات قاقا هم ميخرم» يادم هست آنروز هم مثل روزهاي ديگر هي ازمن سؤال ميكرد. يك اسب پايش توي چاله جوي آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خيلي اصرار كرد كه بلندش كنم که تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود ديد. وقتي زمينش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشينده، اوخ شده» که تا دم ايستگاه ماشين آهسته آهسته ميرفتم.
هنوز اول وقت بود. و ماشينها شلوغ بود. و من شايد نيمساعت توي ايستگاه ماندم که تا ماشين گيرم آمد. بچهام هي ناراحتي ميكرد. و من داشتم خسته ميشدم. از بس سؤال ميكرد حوصلهام را سر بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس. بعد بليم قاقا بخليم» و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتي ماشين سوار شديم قاقا هم برايش خواهم خريد.
بالاخره خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده شديم بچهام باز هم حرف ميزد و هي ميپرسيد. يادم هست يك بار پرسيد «مادل تجاميليم؟» من نميدانم چرا يك مرتبه بيآنكه بفهمم، گفتم «ميريم پيش بابا» بچهام كمي بـه صورت من نگاه كرد. بعد پرسيد «مادل، تدوم بابا؟» من ديگرحوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف ميزني اگه حرف بزني برات قاقا نميخرم. ها!» حالا چقدر دلم ميسوزد. اينجور چيزها بيشتر دل آدم را ميسوزاند. چرا دل بچهام را درون آن دم آخر اينطور شكستم؟ از خانـه كه بيرون آمديم با خود عهد كرده بودم كه که تا آخر كار عصباني نشوم. بچهام را ن. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاري كنم. ولي چقدر حالا دلم ميسوزد! چرا اينطور ساكتش كردم؟ بچهكم ديگر ساكت شد. و باشاگرد شوفر كه برايش شكلك درميآورد و حرف ميزد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نـه باو محل ميگذاشتم نـه ببچهام كه هي رويش را بمن ميكرد. ميدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتي پياده ميشديم بچهام هنوز ميخنديد.
ميدان شلوغ بود و اتوبوسها خيلي بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتي قدم زدم. شايد نيمساعت شد. اتوبوسها كمتر شدند. آمدم كنار ميدان. ده شاهي از جيبم درآوردم و ببچهام دادم. بچهام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه ميكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نميدانستم چطورحاليش كنم. آنطرف ميدان يك تخم كدوئي داد ميزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگير. برو قاقا بخر. ببينم بلدي خودت بري بخري» بچهام نگاهي بـه پول كرد و بعد رو بمن گفت «مادل تو هم بيا بليم.» من گفتم «نـه من اينجا وايسادم تورو ميپام. برو ببينم خودت بلدي بخري.» بچهام باز هم بـه پول نگاه كرد. مثل اينكه دودل بود. و نميدانست چطور بايد چيز خريد. که تا بحال همچه كاري يادش نداده بودم. بربر نگاهم ميكرد. عجب نگاهي بود! مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد.
حالم خيلي بد شد. نزديك بود منصرف شوم. بعد كه بچهام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتي آن روز عصر كه جلوي درون و همسايهها از زور غصه گريه كردم، هيچ اينطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزديك بود طاقتم تمام شود.
عجب نگاهي بود! بچهام سرگردان مانده بود و مثل اينكه هنوز ميخواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چطور خود را نگهداشتم. يكبار ديگر تخمـه كدوئي را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. اين پول را بهش بده، بگو تخمـه بده، همين. برو باريكلا» بچهكم تخم كدوئي را نگاه كرد و بعد مثل وقتيكه ميخواست بهانـه بگيرد و گريه كند گفت «مادل، من تخمـه نميخام. تيسميس ميخام.»
من داشتم بيچاره ميشدم. اگر بچهام يك خرده ديگر معطل كرده بود، اگر يك خرده گريه كرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولي بچهام گريه نكرد. عصباني شده بودم. حوصلهام سررفته بود. سرش داد زدم «كيشمش هم داره. برو هر چي ميخواي بخر. برو ديگه.» و از روي جوي كنار پيادهرو بلندش كردم و روي اسفالت وسط خيابان گذاشتم. دستم رابه پشتش گذاشتم و يواش بـه جلو هولش دادم و گفتم «ده برو ديگه دير ميشـه.» خيابان خلوت بود. ازوسط خيابان که تا آن تهها اتوبوسي و درشگهاي پيدا نبود كه بچهام را زير بگيرد. بچهام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تيسميس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهي كيشميش بده.» واو رفت. بچهام وسط خيابان رسيده بود كه يكمرتبه يك ماشين بوق زد و من از ترس لرزيدم. و بياينكه بفهمم چه ميكنم، خودم را وسط خيابان پرتاب كردم و بچهام را بغل زدم و توي پيادهرو دويدم و لاي مردم قايم شدم.
عرق از سر و رويم راه افتاده بود. ونفس نفس ميزدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هيچي جونم. ازوسط خيابون تند رد ميشن. تو يواش ميرفتي نزديك بود بري زير هوتول.» اينرا كه ميگفتم نزديك بود گريهام بيفتد. بچهام همانطور كه توي بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زيمين» ايندفه تند ميلم.» شايد اگر بچهكم اين حرف را نميزد من يادم رفته بود كه براي چه كار آمدهام. ولي اين حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشك چشمـهايم را پاك نكرده بودم كه دوباره بـه ياد كاري كه آمده بودم بكنم، افتادم. بياد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد، افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرين ماچي بود كه از صورتش برميداشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم درون گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشين ميادش.» باز خيابان خلوت بود و اين بار بچهام تندتر رفت. قدمهاي كوچكش را بعجله برميداشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد.
آنطرف خيابان كه رسيد برگشت و نگاهي بمن انداخت. من دامنهاي چادرم را زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه ميافتادم. همچه كه بچهام چرخيد و بطرف من نگاه كرد، من سر جايم خشكم زد. درست هست كه نميخواستم بفهمد من دارم درون ميروم ولي براي اين نبود كه سر جايم خشكم زد. مثل يك دزد كه سربرنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دستهايم همانطور زير بغلهايم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جيب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كندوكو ميكردم و شوهرم از درون رسيد. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خيس شدم. سرم را پائين انداختم و وقتي بـه هزار زحمت سرم را بلند كردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود كه بـه تخمـه كدوئي برسد.
كار من تمام شده بود. بچهام سالم بـه آنطرف خيابان رسيده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشتهام. آخرين باري كه بچهامرا نگاه كردم، درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه ميكردم. درست مثل يك بچه تازه پا وشيرين مردم باو نگاه ميكردم. درست همانطور كه از نگاه كردن ببچه مردم ميشود حظ كرد، ازديدن او حظ كردم. و بعجله لاي جمعيت پيادهرو پيچيدم. ولي يك دفعه بوحشت افتادم. نزديك بود قدمم خشك بشود و سرجايم ميخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب زده باشد. ازين خيال موهاي تنم راست ايستاد و من تندتر كردم. دو که تا كوچه پائينتر، خيال داشتم توي پسكوچهها بيندازم و فرار كنم. بزحمت خودم را بدم كوچه رسانده بودم كه يكهو، يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد. مثال اينكه الان مچ مرا خواهند گرفت. که تا استخوانـهايم لرزي. خيال ميكردم پاسبان سر چهارراه كه مرا ميپائيده توي تاكسي پريده و حالا پشت سرم پياده شده و الان هست كه مچ دستم را بگيرد. نميدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم. مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و داشتند ميرفتند. من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري بسرم زد. بياينكه بفهمم و يا چشمم جائي را ببيند پ توي تاكسي و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لاي درتاكسي مانده بود. وقتي تاكسي دور شد و من اطمينان پيدا كردم، درون را آهسته باز كردم. چادرم را ازلاي آن بيرون كشيدم و از نو درون را بستم. بـه پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشيدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاكسي را از شوهرم دربياورم.
بي عرضه
- اثر انتوان چخوف
چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلي يونا ، معلم سر خانـه ي بچه ها را بـه اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:
ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واسيلي يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد بـه پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه بـه روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي 30 روبل …
ــ نخير 40 روبل … !
ــ نـه ، قرارمان 30 روبل بود … من يادداشت كرده ام … بـه مربي هاي بچه ها هميشـه 30 روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد …
ــ دو ماه و پنج روز …
ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود 60 روبل … كسر ميشود 9 روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد …
چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، بـه والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام که تا كام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطيلات عيد … بـه عبارتي كسر ميشود 12 روز … 4 روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه درون اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … 3 روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … 12 و 7 ميشود 19 روز … 60 منـهاي 19 ، باقي ميماند 41 روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانـه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام که تا كام نگفت! …
ــ درون ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … بعد كسر ميشود 2 روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينـها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينـها ، روزي بـه علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينـهم 10 روبل ديگر … و باز بـه علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشـهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همـه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود 5 روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ 10 روبل بـه شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !
ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!
ــ بسيار خوب … باشد.
ــ 41 منـهاي 27 باقي مي ماند 14 …
اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. ك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:
ــ من فقط يك دفعه ــ آنـهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام …
ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … بعد 14 منـهاي 3 ميشود 11 … بفرماييد اينـهم 11 روبل طلبتان! اين 3 روبل ، اينـهم دو اسكناس 3 روبلي ديگر … و اينـهم دو اسكناس 1 روبلي … جمعاً 11 روبل … بفرماييد!
و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را بـه طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنـها را با انگشتهاي لرزانش درون جيب پيراهن گذاشت و زيرگفت:
ــ مرسي.
از جايم جهيدم و همانجا ، درون اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:
ــ « مرسي » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!
ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.
ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، که تا حالا با شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي بـه شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همـه اش توي آن پاكتي هست كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ درون دنياي ما چطور ممكن هست انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن هست اينقدر بي عرضه باشد؟!
به تلخي لبخند زد. درون چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »
بخاطر درس تلخي كه بـه او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از درون بيرون رفت … بـه پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « درون دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».
اشنایی با نویسنده صادق هدایت
مجموعه، داستان هاي كوتاه
صادق هدايت درون سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 درون خانـه پدري درون تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك) فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود.. او درون سال 1287 وارد دوره ابتدايي درون مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي درون سال ۱۲۹۳ دوره متوسطه را درون دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. درون سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه درون نتيجه درون تحصيل او وقفه اي حاصل شد
در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را بـه پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل بـه بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا درون بندر (گان) درون بلژيك درون دانشگاه اين شـهر بـه تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شـهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد که تا بالاخره او را بـه پاريس درون فرانسه براي ادامـه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در
سال 1307براي اولين بار دست بـه خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را درون رودخانـه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام درون سال 1309 او بـه تهران مراجعت كرد و در همين سال درون بانك ملي ايران استخدام شد. درون اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. درون سال 1311به اصفهان مسافرت كرد درون همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.
در سال 1312 سفري بـه شيراز كرد و مدتي درون خانـه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. درون سال 1313از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. درون سال 1314از وزارت امور خارجه استعفا داد. درون همين سال بـه تامينات درون نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه درون كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. درون سال 1315 درون شركت سهامي كل ساختمان مشغول بـه كار شد. درون همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. درون سال 1316 بـه تهران مراجعت كرد و مجددا درون بانك ملي ايران مشغول بـه كار شد. درون سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور بـه كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 درون دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم بـه كار مشغول شد.
در سال ۱۳۲۲ همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. درون سال ۱۳۲۴ بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانـه درون ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت درون انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. درون سال ۱۳۲۸ براي شركت درون كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت بـه عمل آمد ولي بـه دليل مشكلات اداري نتوانست درون كنگره حاضر شود. درون سال ۱۳۲۹ عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 درون همين شـهر بوسيله گاز دست بـه خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او درون گورستان پرلاشز درون پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را درون خانـه پدري زندگي كرد.
ابجی خانم
آبجی خانم بزرگ ماهرخ بود،ولی هر کـه سابقه نداشت و آنـها را مـیدید ممکن نبود باور کند کـه با هم هستند.آبجی خانم بلند بالا،لاغر،گندمگون،لبهای کلفت،موهای مشکی داشت و رویـهم رفته زشت بود .در صورتی کـه ماهرخ کوتاه،سفید،بینی کوچک،موهای خرمایی و چشمـهایش گیرنده بود و هر وقت مـی خندید روی لپهای او چال مـیافتاد . از حیث رفتار و روش هم انـها با هم خیلی فرق داشتند .آبجی خانم از بچگی ایرادی،جنگره و با مردم نمـی ساخت ،حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر مـی کرد بر عش کـه مردم دار،تو دل برو،خوشخو و خنده رو بود،ننـه حسن همسایـه شان اسم او را «خانم سوگلی» گذاشته بود.
مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند کـه ته تغاری و عزیز نازنین بود.از همان بچگی آبجی خانم را مادرش مـیزد و با او مـی پیچید ولی ظاهرا رو بـه روی مردم روبروی همسایـه ها به منظور او غصه خوری مـی کرد ،دست رو دستش مـیزد و مـی گفت:«این بدبختی را چه م هان؟ بـه این زشتی را کی مـیگیرد ؟مـیترسم اخر بیخ گیسم بماند!یک ی کـه نـه مال دارد ،نـه جمال دارد و نـه کمال .کدام بیچاره هست که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم بکلی نا امـید شده بود و از شوهر چشم پوشیده بود.بیشتر اوقات خود را بـه نماز و طاعت مـی پرداخت،اصلا قید شوهر را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود.یکدفعه هم خواستند او را بدهند بـه کلب حسین شاگرد نجار،کلب حسین او را نخواست.ولی آبجی خانم هر جا مـی نشست مـی گفت :« شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم،پوه،شوهر های امروز همـه عرقخور و هرزه برایجرز خوبند!من هیچوقت شوهر نخواهم کرد»
ظاهرا از این حرفها مـیزد ، ولی پیدا بود کـه در ته دل کلب حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود شوهر د.اما چون از پنجسالگی شنیده بود کـه زشت هست وی او را نمـی گیرد،از آنجایی کـه از خوشیـهای این دنیـا خودش را بی بهره مـی دانست مـیخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیـا دیگر را درون یـابد.از این رو به منظور خودش دلداری پیدا کرده بود.آری این دنیـای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن بر خوردار نشود؟ئنیـای جاودانی و همـیشگی مال او خواهد بود.همـه مردمان خوشگل هم چنین ش و همـه ،آرزوی او را خواهند کرد.وقتی ماه محرم و صفر مـی آمد هنگام جولان و خودنمایی آبجی خانم مـیرسید.در هیچ روضه خوانی نبود کـه او درون بالای مجلس نباشد.در تعزیـه ها از یک ساعت پیش از ظهر به منظور خودش جا مـی گرفت ،همـه روضه خوانـها او را مـیشناختند و خیلی مایل بودند کـه آبجی خانم پای منبر آنـها بوده باشد که تا مجلس را از گریـه،ناله و شیون خودش گرم د.بیشتر روضه ها را از بر شده بود .حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله مـیدانست اغلب همسایـه ها مـی آمدند و سهویـات خودشان را مـیپرسیدند.سفیده صبح او بود کـه اهل خانـه را بیدار مـی کرد ،اول مـیرفت سر رختخواب ش باو یک لگد مـیزد مـیگفت:«لنگه ظهر هست ، بعد کی پا مـیشوی نمازت را بـه کمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند مـیشد خواب الوده وضو مـی گرفت و مـیایستاد بـه نماز .از اذان صبح ،بانگ خروس،نسیم سحر،زمزمـه نماز،یک حالت مخصوصی ،یک حالت روحانی بـه آبجی خانم دست مـیداد و پیش وجدان خودش سرافراز بود.باغ خودش مـی گفت : اگر خدا مرا نبرد بهشت بعد کی را خواهد برد؟باقی روز را هم بعد از رسیدگی جزئی بـه کارهای خانـه و ایراد گرفتن بـه این و آن یک تسبیح دراز کـه رنگ سیـاه ان از بسکه کـه گردانیده بودند زرد شده بود درون دستش مـی گرفت و صلوات مـیفرستاد.حالا همـه آرزویش این بود کـه هر طوری شده یک سفر بـه کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
ولی ش درون این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمـی ساخت و همـه اش کار خانـه را مـی کرد ،بعد هم کـه به سن 15 سالگی رسید رفت بـه خدمتکاری.آبجی خانم 22 سالش ود ولی درون خانـه مانده بود و در باطن با ش حسادت مـیورزید. درون مدت یکسال و نیم کـه ماهرخ رفته بود بـه خدمتکاری یکبار نشد کـه آبجی خانم بـه سراغ او برود یـا احوالش را بپرسد ،پانزده روز یـه مرتبه هم کـه ماهرخ به منظور دیدن خویشانش بـه خانـه مـی آمد،آبجی خانم یـا با یک نفر دعوایش مـی شد یـا مـیرفت سر نماز دو سه ساعت طول مـیداد .بعد هم کـه دور هم مـی نشستند بـه ش گوشـه و کنایـه مـیزد و شروع مـی کرد بـه موعظه درون باب نماز،روزه ،طهارت و شکیـات،مثلا مـی گفت: از وقتی این زنـهای قری و فری پیدا شدند نان گران شد.هر روی نگیرد درون آن دنیـا با موهای سرش درون دوزخ آویزان مـیشود .هر کـه غیبت د سرش قد کوه مـی شود و گردنش قد مو.در جهنم مارهایی هست کـه ادم پناه بـه اژدها مـیبرد......و از این قبیل چیزها مـیگفت.ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی بـه روی خودش نمـی آورد.
یکی از روزها طرف عصر ماهرخ بـه خانـه امد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت.آبجی خانم هم رفته بود درون درگاه اتاق روبرو نشسته بود و پک بـه قلیـان مـیزد ولی از آن حسادتی کـه داشت از مادرش نپرسید کـه موضوع صحبت ش چه بوده و مادر او هم چیزی نگفت.
سر شب کـه پدرش با کلاه تخم مرغی کـه دوغ اب گچ رویش شتک زده بود از بنایی برگشت رختش را درون آورد ،کیسه توتون و چپقش را برداشت و رفت بالای پشت بام.آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت،با مادرش سماور حلبی،دیزی،بادیـه مسی ،ترشی و پیـاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند.مادرش پیش درون امد کرد کـه عباس نوکر همان خانـه کـه ماهرخ درون آنجا خدمتکار هست ،خیـال دارد او را بزنی بگیرد.امروز صبح هم کـه خانـه خلوت بود ننـه عباس آمده بود خواستگاری.مـیخواهد هفته دیگر او را عقد ند.25 تومان شیر بها مـیدهند 35 تومان مـهر مـی کنند با ایینـه ،لاله،کلام الله،یک جفت ارسی، شیرینی،کیسه حنا،چارقد تافته ، تنبان چیت زری ،...پدر او همـینطور کـه با بادبزن دور شله دوخته خودش را باد مـیزد و قند گوشـه دهانش گذاشته چایی دیشلمـه را سر مـی کشید ،سرش را جنبانید و سر زبانی گفت : خیلی خوب،مبارک باشد عیبی ندارد.بدون اینکه تعجب د،مانند اینکه از زنش مـیترسید.آبجی خانم خون خونش را مـی خورد همـینکه مطلب را دانست ،دیگر نتوانست باقی بله بریـهایی کـه شده گوش بدهد ،به بهانـه نماز بی اختیـار بلند شد رفت پایین درون اتاق پنج دری ،خودش را درون آیینـه کوچکی کـه داشت نگاه کرد ،بنظر خودش پیر و شکسته آمد ،مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود.چین مـیان ابرو های خودش را بر انداز کرد.در مـیان زلف هایش یک موی سفید پیدا کرد با دو انگشت آنرا کند ،مدتی جلو چراغ بـه آن خیره نگاه کرد جایش کـه سوخت هیچ حس نکرد.
چند روز از این مـیان گذشت ،همـه اهل خانـه بهم ریخته بودند،مـیرفتند بازار مـی آمدند ،دو دست رخت زری خد ،تنگ ،گیلاس ،سوزنی ،گلاب پاش ،مشربه،شبکلاه،جعبه بزک،وسمـه جوش، سماور برنجی ، پرده قلمکار و همـه چیز خد و چون مادرش خیلی حسرت داشت ،هر چه خرده ریز ته خانـه بدستش مـی آمد به منظور جهازماهرخ کنار مـی گذاشت.حتی جانماز ترمـه ای کـه آبجی خانم چند بار از مادر خواسته بود و به او نداده بود ،برای ماهرخ گذاشت.آبجی خانم درون این چند روز خاموش و اندیشناک زیر چشمـی همـه کارها و همـه چیزها را مـی پایید،دو روز بود کـه خودش را بـه سر درد زده بود ،مادرش هم پی درون پی بـه او سرزنش مـیداد و مـیگفت:
«-پس ی به منظور چه روزی خوبست هان؟مـیدانم از حسودی است،حسود بـه مقصود نمـیرسد.دیگر زشتی و خوشگلی کـه بدست من نیست کار خداست.دیدی کـه خواستم تو را بدهم بـه کلب حسین اما تو را نپسندیدند.حالا دروغکی خودت را بـه نا خوشی زده ای که تا دست بـه سیـاه ئ سفید نزنی؟از صبح که تا شام برایم جا نماز آب مـیکشد !من بیچاره هستم کـه با این چشمـهای لت خورده ام حتما نخ و سوزن ب!»
آبجی خانم هم با این حسادتی کـه در دل او لبریز شده بود خودش خودش را مـیخورد و از زیر لحاف جواب مـیداد:
«-خوب،خوب ،سر عمر،داغ بدل یخ مـیگذارد! با آن دامادی کـه پیدا کردی!چوب بـه سر سگ بزنند لنگه ی عباس توی این شـهر ریخته چه سر کوفتی بـه من مـیزند،خوبست کـه همـه مـیدانند عباس چه کاره هست حالا نگذار بگویم کـه ماهرخ دو ماهه آبستن هست ،من دیدم کـه شکمش بالا امده اما بروی خودم نیـاوردم.من او را خود نمـیدانم......»
مادرش از جا درون مـی رفت:«الهی لال بشوی،مرده شور ترکیبت را ببرد،داغت بـه دلم بماند.ه بی شرم،برو گم بشو ،مـیخواهی لک روی م بگذاری؟مـیدانم اینـها از دلسوزه هست .تو بمـیری کـه با این ریخت و هیکلی تو را نمـی گیرد .حالا از غصه ات بـه ت بهتان مـیزنی؟مگر خودت نگفتی خدا توی قرآن خودش نوشته کـه دروغگو کذاب هست هان؟خدا رحم کرده کـه تو خوشگل نیستی و گرنـه دم ساعت کـه به بهانـه وعظ از خانـه بیرون مـیروی ،بیشتر مـیشود بالای تو حرف درآورد.برو برو ، همـه این نماز و روزه هایت بـه لعنت شیطان نمـی ارزد ،مردم گول زنی بوده!»
از این حرفا درون این چند روزه ما بین آنـها رد و بدل مـیشد.ماهرخ هم مات بـه این کشمکشـها نگاه مـی کرد و هیچ نمـی گفت که تا این کـه شب عقد رسید ،همـه همسایـه ها و زنکه شـه ها با ابروی وسمـه کشیده،سرخاب سفیدآب مالیده چادر های نقده،چتر زلف،تنبان پنـه دار جمع شده بودند.در آن مـیان ننـه حسن دو بـه دستش افتاده بود ،خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفتخ نشسته بود دنبک مـیزد و هر چه درون چنته اش بود مـی خواند:
« ای یـار مبارک بادا ،انشا الله مبارک بادا !»
امدیم،باز امدیم از خونـه داماد اومدیم - همـه ماه و همـه شاه و همـه چشمـها بادومـی
ای یـار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!
امدیم ،باز آمدیم از خونـه عروس آمدیم- همـه کور و همـه شل و همـه چشما نم نمـی .
یـار مبارک بادا !آمدیم حور و پری راببریم ،انشاالله مبارکبادا.....»
همـین را پی درون پی تکرار مـی کرد،مـی آمدند مـیرفتند دم حوض سینی خاکستر مال مـی د،بوی قرمـه سبزی درون هوا پراکنده شده بود یکی گربه را از آشپزخانـه پیشت مـی کرد ،یکی تخم مرغ را به منظور شش انداز مـیخواست ،چند که تا بچه کوچک دستهای یکدیگر را گرفته بودند مـینشستند و بلند مـیشدند و مـی گفتند:«حمومک مورچه داره بشین و پا شو»سماور های مسوار را کـه کرایـه کرده بودند آتش انداختند ،اتفاقا خبر دادند کـه خانم ماهرخ هم با هایش سر عقد خواهند امد.دو که تا مـیز را هم رویش شیرینی و مـیوه چیدند و پای هر کدام دو صندلی گذاشتند .پدر ماهرخ متفکر قدم مـیزد کـه خرجش زیـاد شده ،اما مادر او پاهایش را درون یک کفش کرده بود کـه برای سرشب خیمـه شب بازی لازم هست ولی درون این مـیان هیـاهو حرفی از آبجی خانم نبود،از دو بعد از ظهر او رفته بود بیرونی نمـی دانست کجاست،لابد او رفته بود پای وعظ!
وقتی کـه لاله ها روشن بود و عقد برگزار شده بود همـه رفته بودند مگر ننـه حسن ،عروس و داماد را دست بـه دست داده بودند و در اتاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درون ها هم بسته بود،آبجی خانم وارد خانـه شد .یکسر رفت درون اتاق بغل پنج دری که تا چتدرش را باز د وارد کـه شد دید پرده اتاق پنج دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی کـه داشت گوشـه پرده را بعد زد ، شیشـه دید ش ماهرخ بزک کرده ،وسمـه کشیده،جلوی روشنایی چراغ خوشگلتر از همـیشـه پهلوی داماد کـه جوان بیست ساله بنظر مـی آید جلو مـیز کـه رویش شیرینی بود نشسته بودند.داماد دست انداخته بود بـه کمر ماهرخ چیزی درون گوش او گفت مثل چیزی کـه متوجه او شده باشند شاید هم کـه او ش را شناخت اما به منظور اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند.از ته حیـاط صدای دنبک ننـه حسن مـی آمد کـه مـی خواند:«ای یـار مبارکبادا...» یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت بـه آبجی خانم دست داد .پرده را انداخت ،رفت روی رختخواب بسته کـه کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیـاه خودش باز د و دستها را زیر چانـه زده بزمـین نگاه مـی کرد بـه گل و بته های قالی خیره شده بود.آنـها را مـیشمرد و بنظرش آنـها چیز تازه مـی آمد،به رنگ آمـیزی آنـها دقت مـی کرد .هر مـی آمد مـیرفت او نمـیدید یـا سرش را بلند نمـی کرد کـه ببیند کیست. مادرش آمد دم درون اتاق بـه او گفت:«چرا شام نمـی خوری ؟چرا گوشت تلخی مـی کنی هان،چرا اینجا نشسته ای ؟چادر سیـاهت را باز کن ،چرا بدشگونی مـی کنی؟بیـا روی ت را ببوس ،بیـا شیشـه تماشا عروس و داماد مثل قرص ماه مگر تو حسرت نداری ؟بیـا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همـه مـی پرسند ش کجاست ؟من نمـی دانستم چه جواب بدهم.
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: -- من شام خورده ام
نصف شب بود ،همـه بیـاد شب عروسی خودشان خوابیده بودن و خوابهای خوش مـی دیدند.نا گهان مثل اینکهی درون آب دست و پا مـیزد صدای شلپ شلپ همـه اهل خانـه را سراسیمـه از خواب بیدار کرد.اول بـه خیـالشان گربه یـا بچه درون حوض افتاده سر و پا چراغ را روشن د ،هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی کـه برگشتند بروند بخوابند ننـه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده .چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده روی آب ،موهای بافته سیـاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود،رخت زنگاری او بـه تنش چسبیده بود،صورتو یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود کـه او رفته بود بیک جایی کـه نـه زشتی و نـه خوشگلی ،نـه عروسی و نـه عزا ،نـه خنده و نـه گریـه،نـه شادی و نـه اندوه درون آنجا وجود نداشت .او رفته بود بـه بهشت!
دو داستان کوتاه از انتوان چخوف نویسنده بزرگ روس
نویسنده : انتوان چخوف
آنتوان چخوف درون سال ۱۸۶۰ متولد شد و در سال ۱۹۰۴ ، يک سال قبل از انقلاب اول روسيه ، بر اثر ابتلا بـه بيماری آن زمان علاج ناپذير سل ، درون اوج شکوفايی هنری ، درون غربت جوانمرگ شد. مورخين ادبيات ، روشنفکران زمان او را بـه سه دسته تقسيم ميکنند : نا اميدها و بريده ها ، اصلاح گرايان و سازشکاران ، وانقلابيون و شورشگران يا شلوغ کاران . چخوف را ميتوان نويسنده دوران تحولات حاد فرهنگی روسيه قبل از انقلاب نام گذاشت . از جمله نبوغ خلاقيت های او اين هست که بدون جانبداری از هر نوع ايدئولوژی و يا اوتوپی ، خالق ادبيات اجتمايی و انتقادی گرديد . آثارش آينـه پايان جامعه فئودال-اشرافی تزاری هست که خبر از آمدن فرهنگی جديد ميدهند . امروزه ما نيز درون غالب کشورها شاهد کوششـهای آزاديخواهانـه و اصلاح گرايانـه هستيچخوف درون طول عمر کوتاهش ، پزشکی نيکوکار بود کـه وقتش را صرف ادبيات انساندوستانـه و درآمدش را خرج کارهای خيريه درون روستاها ، از جمله ساختن مدارس مـی نمود
در پستخانـه
همسر جوان و خوشگل « سلادكوپرتسوف » ، رئيس پستخانـه ي شـهرمان را چند روز قبل ، بـه خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، بـه پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان ، درون مجلس يادبودي كه بـه همين مناسبت درون ساختمان پستخانـه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، بـه تلخي زار زد و گفت:
ــ بـه اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!
تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:
ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!
ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همـه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نـه! درون دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنـهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينـهمـه نسبت بـه من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك هست 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه بـه شوهر پيرش خيانت كند!
شماس كليسا كه درون جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد بـه او و پرسيد:
ــ بعد شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟
شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:
ــ نـه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنـهاي جوان خيلي … سر بـه هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …
ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل بـه انواع شيوه هاي بـه اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه بـه حيله هايي كه بـه كار مي بردم ، محال بود بتواند بـه نحوي ، بـه من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ بـه كار ميزدم که تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه بـه اسم شب مي مانند. كافيست آنـها را بر زبان بياورم که تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …
ــ منظورتان كدام كلمات هست ؟
ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، درون سطح شـهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً بـه هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شـهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. درون سرتاسر شـهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند که تا مبادا خشم رئيس شـهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت درون افتاد ، ور افتاد! که تا چشم بهم بزني ، پنج که تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد هست اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان درون كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.
همـه مان شگفت زده و انگشت بـه دهان ، پرسيديم:
ــ بعد زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!
ــ نـه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانـها ميگذاشتم!
حدود سه دقيقه درون سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مـهر سكوت برداشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري
نویسنده : انتوان چخوف
خوشحالي
حدود نيمـه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانـه وار بـه آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. درون اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. ش درون رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانـه پرسيدند:
ــ که تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟
ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!
بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامـه داد:
ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!
ش از تخت بـه زير جست ، پتويي روي شانـه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.
ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟
ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر درون سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! که تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه درون اين دار دنيا كارمند دون پايه اي بـه اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!
با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همـه ي اتاقهاي آپارتمان را بـه زير پا كشيد و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟
ــ زندگي شماها بـه زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نـه روزنامـه مي خوانيد ، نـه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامـه ها پر از خبرهاي جالب است! که تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين هست كه روزنامـه ها فقط از آدمـهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع بـه من هم نوشته اند!
ــ نـه بابا! ببينمش!
رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را بـه شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينـه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه بـه برادر بزرگشان نزديك شدند.
ــ آره ، راجع بـه من نوشته اند! حالا ديگر همـه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامـه را مثل يك يادگاري درون گوشـه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!
روزنامـه اي را از جيب درون آورد و آن را بـه دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را بـه قسمتي از روزنامـه كه با مداد آبي رنگ ، خطي بـه دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:
ــ بخوانيدش!
پدر ، عينك بر چشم نـهاد.
ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!
مادر ، باز نگاه خود را بـه شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينـه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « درون تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »
ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامـه اش بدهيد!
ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي فروشي واقع درون مالايا برونا (ساختمان متعلق بـه آقاي كوزيخين) بـه علت مستي … »
ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم بزنيم … مي بينيد ؟ جزء بـه جزء نوشته اند! ادامـه اش بدهيد! ادامـه!
ــ « … بـه علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمـه ي ايوان دروتف كه درون همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمـه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو بـه اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانـهاي همان خيابان ، مـهار شد. كولدارف كه بـه حالت اغما افتاده بود ، بـه كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينـه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده بـه پشت گردن او … »
ــ پسِ گردنم ، پدر ، بـه مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامـه اش بدهيد!
ــ « … بـه پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، درون اختيار مصدوم قرار داده شد »
ــ دكتر براي بعد گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر درون سراسر روسيه پيچيد!
آنگاه روزنامـه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار که تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم که تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري بـه ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ مي و ميدهم آنـها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!
اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نـهاد و شاد و پيروزمند ، بـه كوچه دويد.
[صدای اجنه در اسمان اصفهان]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 23 Jul 2018 23:36:00 +0000