راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود

راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود - داستان | Ayni AB says: شیطنت های دبیرستانی ۱ | ب تو من را on Instagram - mulpix.com | 22 . 16 . خرداد 1392 - اموزش های - BLOGFA | بسياري بـه اين ماده غذايي لقب اكسير طول عمر داده، و معتقدند ... |

راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود

- داستان

تو یـا مرگ

شب عروسیـه، راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود مـیگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنـه هر چی منتظر شدن برنگشته، درون را هم قفل کرده. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود داماد سروسیمـه پشت درون راه مـیره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونـه مـی شـه. بابای ه پشت درون داد مـیزنند: راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود مریم ، م ، درون را باز کن. مریم جان سالمـی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمـیاره با هر مصیبتی شده درون رو مـی شکنـه مـیرند تو. مریم ناز بابا مثل یـه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همـه مات و مبهوت دارند بـه این صحنـه نگاه مـی کنند. کنار دست مریم یـه کاغذ هست، یـه کاغذی کـه با خون یکی شده. بابای مریم مـیره جلو هنوزم چیزی را کـه مـیبینـه باور نمـی کنـه، با دستایی لرزان کاغذ را بر مـیداره، بازش مـی کنـه و مـی خونـه 

سلام عزیزم. دارم برات نامـه مـی نویسم. آخرین نامـه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمـه. کاش منو تو لباس عروسی مـی دیدی. مگه نـه اینکه همـیشـه آرزوت همـین بود؟! علی جان دارم مـیرم. دارم مـیرم کـه بدونی که تا آخرش رو حرفام ایستادم. مـی بینی علی بازم تونستم باهات حرف ب.

 


 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف مـی زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را مـی شنیدم. دارم مـیرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یـادته؟! گفتم یـا تو یـا مرگ، تو هم گفتی ، یـادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمـیای؟! کاش بودی مـی دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ مـی کنـه. کاش بودی و مـی دیدی مریمت که تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره مـیره کـه بهت ثابت کنـه دوستت داشت. حالا کـه چشمام دارند سیـاهی مـیرند، حالا کـه همـه بدنم داره مـی لرزه ، همـه زندگیم مثل یـه سریـال از جلوی چشمام مـیگذره. روزی کـه نگاهم تو نگاهت گره خورد، یـادته؟! روزی کـه دلامون لرزید، یـادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یـادته؟! نقشـه های آیندمون، یـادته؟! علی من یـادمـه، یـادمـه چطور بزرگترهامون، همونـهایی کـه همـه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یـادمـه روزی کـه بابات از خونـه پرتت کرد بیرون کـه اگه دوستش داری تنـها برو سراغش.

 

یـادمـه روزی کـه بابام خوابوند زیر گوشت کـه دیگه حق نداری اسمشو بیـاری. یـادته اون روز چقدر گریـه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریـه مـی کنی چشمات قشنگتر مـی شـه! مـی گفتی کـه من بخندم. علی حالا بیـا ببین چشمام بـه اندازه کافی قشنگ شده یـا بازم گریـه کنم. هنوز یـادمـه روزی کـه بابات فرستادت شـهر غریب کـه چشمات تو چشمای من نیـافته ولی نمـی دونست عشق تو ، تو قلب منـه نـه تو چشمام. روزی کـه بابام ما را از شـهر و دیـار آواره کرد چون من دل بـه عشقی داده بودم کـه دستاش خالی بود کـه واسه آینده ام پول نداشت ولی نمـی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نـه تو دستات. دارم بـه قولم عمل مـی کنم. هنوزم رو حرفم هستم یـا تو یـا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمـی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشـه. همـین جا تمومش مـی کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمـی خوام. وای علی کاش بودی مـی دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم مـیان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. مـی خوام ببینمت. دستم مـی لرزه. طرح چشمات پیشـه رومـه. دستمو بگیر. منم باهات مـیام ….

 

پدر مریم نامـه تو دستشـه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی قشنگش ایستاده و گریـه مـی کنـه. سرشو بر گردوند کـه به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده کـه توی چهار چوب درون یـه قامت آشنا مـی بینـه. آره پدر علی بود، اونم یـه نامـه تو دستشـه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو که تا پدر تو هم گره خورد نگاهی کـه خیلی حرفهابود. هر دو سکوت د و بهم نگاه د سکوتی کـه فریـاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامـه ی پسرشو برسونـه بدست مریم اومده بود کـه بگه پسرش بـه قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همـه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو که تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یـه دل داغ دیده از یـه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانـه و آینده و باز هم اشتباهاتی کـه فرصتی واسه جبران پیدا نمـی کنند

Fri 6 Apr 2012 | 4:51 PM | .::nafas::. |

جوانی مـی خواست زن بگیرد بـه پیرزنی سفارش کرد که تا برای او ی پیدا کند. پیرزن بـه جستجو پرداخت، ی را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این از هر جهت سعادت شما را درون زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیـار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام مـی شود


جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی هست زیرا مـی دانید کـه عیب بزرگ زن ها پر حرفی هست اما این چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمـی کند و سرت را بـه درد نمـی آورد


جوان گفت: خانم همسایـه گفته هست که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست هست ، این هم یکی از خوشبختی هاست کهی مزاحم آسایش شما نمـی شود و به او طمع نمـی برد.


جوان گفت: شنیده ام پایش هم مـی لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمـی دانید کـه این صفت ، باعث مـی شود کـه خانمتان کمتر از خانـه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیـابان گردی ، خرج برایت نمـی تراشد


جوان گفت: این همـه بـه کنار، ولی شنیده ام کـه عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانـه گیر هستید، بعد یعنی مـی خواستی عروس بـه این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

احمد شاملو

Sat 31 Mar 2012 | 1:48 PM | .::nafas::. |

        قطار مـی رود
تو مـی روی
تمام ایستگاه مـی رودو من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
         
به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیـه داده ام!

 

Sat 31 Mar 2012 | 1:47 PM | .::nafas::. |

ی از پسری پرسید : آیـا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نـه ، نیستی

با نگاهی مضطرب پرسید : آیـا حاضری تکه ای از قلبت

را که تا ابد بـه من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نـه ، نمـیدهم

با گریـه پرسید : آیـا درون هنگام جدایی گریـه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نـه ، نمـیکنم

با دلی شکسته از جا بلند شد درون حالی کـه قطره های

الماس اشک چشمانش را نوازش

مـیکرد ، پسر اما دست را گرفت ، درون چشمانش خیره شد

و گفت :

تو بـه انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیـار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را که تا ابد بـه تو خواهم داد نـه تکه ای کوچک از

آن را و اگر از من جدا شوی من گریـه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد !!

Sat 31 Mar 2012 | 1:14 PM | .::nafas::. |

Mon 9 Jan 2012 | 1:36 PM | .::nafas::. |

داستاني کوتاه و بسیـار زیبا"حتما اين داستان رابخوانيد"
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول بـه دانش آموزان گفت کـه همـه آن ها را بـه يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنـها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين کـه پسر کوچکى درون رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود بـه نام تدى استودارد کـه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشـه لباس هاى کثيف بـه تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم بـه او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال کـه دوباره تدى درون کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت بـه پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد که تا شايد بـه علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى درون پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او درون پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او بـه خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش کـه در خانـه بسترى هست دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او درون پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش بـه درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او درون خانـه تغيير نکند او بـه زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى درون پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى بـه مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى درون کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى بـه مشکل او پى برد و از اين کـه دير بـه فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همـه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همـه درون کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى کـه داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنـه کـه چند نگينش افتاده بود و يک شيشـه عطر کـه سه چهارمش مصرف شده بود درون داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع بـه تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا بـه دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز بـه خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد که تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز بـه بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، بـه آموزش "زندگي" و "عشق بـه همنوع" بـه بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز بـه تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. بـه سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى کـه به دروغ گفته بود کـه همـه را بـه يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد کـه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد کـه من درون عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى بـه خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود کـه دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود کـه شما همچنان بهترين معلمى هستيد کـه در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامـه ديگرى دريافت کرد کـه در آن تدى نوشته بود با وجودى کـه روزگار سختى داشته هست امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود کـه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامـه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود کـه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته بـه تحصيل ادامـه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى درون پايان نامـه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامـه ديگرى رسيد. تدى درون اين نامـه گفته بود کـه با ى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود کـه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند درون مراسم عروسى درون کليسا، درون محلى کـه معمولاً براى نشستن مادر داماد درون نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها بـه دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشـه از همان عطرى کـه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى بـه خودش زد.

تدى وقتى درون کليسا خانم تامپسون را ديد او را بـه گرمى هر چه تمامتر درون آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين کـه به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. بـه خاطر اين کـه باعث شديد من احساس کنم کـه آدم مـهمى هستم از شما متشکرم. و از همـه بالاتر بـه خاطر اين کـه به من نشان داديد کـه مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون کـه اشک درون چشم داشت درون گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى کـه به من آموختى کـه مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى کـه تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونـه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد کـه تدى استودارد هم اکنون درون دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى هست و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز بـه نام او نامگذارى شده هست !

همواره مـی توان گرمابخش قلب يک نفر شد

Wed 2 May 2012 | 2:53 PM | .::nafas::. |

عشق کودک
همسرم نواز با صداي بلند گفت: که تا کي مي خواي سرتو توي اون روزنامـه فرو کني؟

مي شـه بياي و به عزيرت بگي غذاشو بخوره؟

من روزنامـه رو بـه کناري انداختم و بسوي آنـها رفتم.

تنـها م آوا، بـه نظر وحشت زده مي آمد. اشک درون چشمـهايش پر شده بود و ظرفي پر از شيربرنج درون مقابلش قرار داشت.

آوا ي مودب و براي سن خود بسيار باهوش هست. گلويم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند قاشق نمي خوري عزيزم؟ فقط بـه خاطر بابا. آوا کمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و گفت:

باشـه بابا، مي خورم، نـه فقط چند قاشق، همـه شو مي خوردم. ولي شما بايد... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم مي دي؟

دست کوچک م رو کـه به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول مي دهم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزيزم، نبايد براي خريد کامپيوتر يا يک چيز گران قيمت اصرار کني. بابا اونقدر پول نداره. باشـه؟

- "نـه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام." و با حالتي دردناک تمام شيربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم عصباني بودم کـه بچه رو وادار بـه خوردن چيزي کـه دوست نداشت کرده بود. وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار درون چشمانش موج مي زد.

همـه توجه ما بـه او جلب شده بود.

آوا گفت: من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يکشنبه

همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناکه. يک بچه سرشو تيغ بياندازه؟ غيرممکنـه! نـه درون خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با اين برنامـه هاي تلويزيوني داره کاملا نابود مي شـه!

گفتم، آوا، عزيزم، چرا يک چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم. خواهش مي کنم، عزيزم، چرا سعي نمي کني احساس ما رو بفهمي؟

سعي کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، ديدي کـه خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود؟" آوا درون حالي کـه اشک مي ريخت ادامـه داد: "و شما بـه من قول دادي کـه هر چي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟"

حالا نوبت من بود که تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!

مادر و همسرم با هم فرياد زدن: "مگر ديوانـه شده اي؟"

پاسخ دادم: "نـه. اگر ما بـه قولي کـه مي ديم عمل نکنيم، اون هيچ وقت ياد نمي گيره بـه قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوي تو برآورده مي شـه....

آوا با سر تراشيده شده و صورت گرد، چشمـهاي درشت زيبائي پيدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه آوا رو بـه مدرسه بردم. ديدن م با موي تراشيده درون ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تکان داد. من هم دستي تکان دادم و لبخند زدم.

در همين لحظه پسري از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن که تا من هم بيام.

چيزي کـه باعث حيرت من شد، ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فکر کردم، بعد موضوع اينـه...

خانمي کـه از آن اتومبيل بيرون آمده بود، بدون آن کـه خودش رو معرفي کنـه گفت: شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامـه گفت: پسري کـه داره با شما مي ره پسر منـه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد که تا صداي هق هق خودش رو آروم کنـه. درون تمام ماه گذشته هريش نتونست بـه مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده. نمي خواست بـه مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم کلاسي هاش بدون اينکه قصدي داشته باشن مسخره اش کنند.

آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد کـه ترتيب مسئله اذيت بچه ها رو بده. اما، حتي فکرش رو هم نمي کردم کـه اون موهاي زيباشو براي پسر من فدا کنـه.

آقا! شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين کـه ي با چنين روح بزرگي دارين.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم بـه گريستن. فرشته کوچولوي من، تو بـه من ياد دادي کـه عشق واقعي يعني چه...

خوشبخت ترين مردم درون روي اين کره خاکياني نيستن کـه آن جور کـه مي خوان زندگي مي کنن. بلکهاني هستن کـه خواسته هاي خودشون رو بـه خاطراني کـه دوستشون دارن تغيير مي دهند.

به اين مسئله فکر کنين

Sun 22 Apr 2012 | 5:52 PM | .::nafas::. |

بیـایید از زندکی لذت ببریم

روزی پسر بچه ای درون خیـابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا این پول ان هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد کـه بقیـه ی روزها هم با چشم های باز سرش را بـه پایین بگیرد....او درون مدت زندگیش ۲۹۶ سکه ی یک سنتی,۴۸سکه ی پنج سنتی,۱۹سکه ی ده سنتی,۱۸سکه ی بیست وپنج سنتی و ۲اسکناس مچاله یک دلاری پیدا کرد!یعنی درون مجموع سیزده دلارو هفتادوشش سنت.در برابر بـه دست اوردن این مقدار پول,او زیبایی دل انگیزه ۲۵۵۸۰ طلوع خورشید,درخشش ۱۱۲رنگین کمان و منظره ی درختان زیبا را از دست داد.او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز اسمان,در حالیکه از شکلی بـه شکل دیگر درون مـی آمدند,را ندید!درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر,هرگز جزئی از خاطرات او نشد..
نتیجه:همـه ی ما مـیدانیم کـه ما هم بـه نوعی,مثل این فرد هستیم!او بـه دنبال پیدا سکه ای و ما بـه دنبال چیز دیگر...بیـایید از زندگی,این نعمت بی نظیر خداوندی لذت ببریم!

Wed 10 Aug 2011 | 11:9 AM | .::nafas::. |

داستان معلم خلاق

داستان معلم خلاق

روزی معلمـی از دانش آموزانش خواست کـه اسامـی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنـها خواست کـه درباره قشنگ ترین چیزی کـه مـی توانند درون مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیـه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان بعد از اتمام، برگه های خود را بـه معلم تحویل داده، کلاس را ترک د.

روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را درون برگه ای جداگانـه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر درون مورد هر دانش آموز را درون زیر اسم آنـها نوشت و برگه مربوط بـه هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمـه ها را از کلاس شنید: واقعا ؟ من هرگز نمـی دانستم کـه دیگران بـه وجود من اهمـیت مـی دهند. من نمـی دانستم کـه دیگران اینقدر مرا دوست دارند.

دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی مـی گذشت. معلم نیز ندانست کـه آیـا آنـها بعد از کلاس با والدینشان درون مورد موضوع کلاس بـه بحث و صحبت پرداخته اند یـا نـه، بـه هر حال گویی این موضوع را مـهم تلقی نکرد. زیرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر این نکته بود کـه همـه ی دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضایت کامل داشتند...

از دست بر قضا با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر کدام درون مکانی دیگر مشغول ادامـه تحصیل ، کار و زندگی شدند...

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزانی کـه "مارک" نام داشت و به خدمت سربازی اعزام شده بود درون جنگ کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از این حادثه درون مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او که تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیـافه و برازنده ای بـه نظر مـی رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر درون این مراسم تودیع بود.

به محض اینکه معلم درون کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی کـه مسئول حمل تابوت بود، بـه سوی او آمد و پرسید : آیـا شما معلم ریـاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان سر پاسخ داد : چرا. سرباز ادامـه داد : مارک همـیشـه درصحبت هایش از شما یـاد مـی کرد.

در حین مراسم تدفین، اکثر همکلاسی های قدیمـی اش به منظور شرکت درون مراسم درون آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز کـه در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود کـه منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

پدر مارک درون حالی کـه کیف پولش را از جیبش بیرون مـی کشید، به معلم گفت : ما مـی خواهیم چیزی را بـه شما نشان دهیم کـه فکر مـی کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یـادداشت کـه از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها که تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش درون آورد. خانم معلم با یک نگاه آنـها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند کـه تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.

مادر مارک گفت : از شما بـه خاطر کاری کـه انجام دادید متشکریم. همانطور که مـی بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.

چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو درون کشوی بالای مـیزم گذاشتم.

همسر چاک گفت : چاک از من خواست کـه آن را درون آلبوم عروسیمان بگذارم .

مارلین گفت : من هم به منظور خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.

سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را بـه بچه ها نشان داد و گفت : این همـیشـه با منـه..... من فکر نمـی کنم کهی لیستش را نگه نداشته باشد.

صحبت ها ادامـه داشت، انگار کلاسی مثل گذشته ها با همان همکلاسی های همـیشگی در آنجا تشکیل شده بود فقط جای مارک خالی بود کـه اینک با آرامشی ابدی آرمـیده بود و دوستی ها را که تا ابدیت پیوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیـاورد، بی امان گریـه اش گرفت. او به منظور مارک و برای همـه دوستانش کـه دیگر او را نمـی دیدند، گریـه مـی کرد.

آري دوستان و همكاران عزيز

سرنوشت انسانـها درون این جامعه بقدری پیچیده هست که ما بعضی وقت ها فراموش مـی کنیم که این زندگی روزی بـه پایـان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمـی داند کـه آن روز کی و در کجا اتفاق خواهد افتاد. بنابر این بهانی کـه دوستشان دارید و به آنـها توجه دارید ، بگویید کـه برایتان مـهم و با ارزش هستند، قبل از آنکه برای گفتن این حقیقت دیر شده باشد. القاء حس دوست داشتن و ایجاد یک حس اعتماد بـه نفسی کـه بتوان بـه آن تکیـه کرد را درون هیچ لحظه ای از عمر از یـاد نبريد.

Wed 10 Aug 2011 | 11:7 AM | .::nafas::. |

عشق مادری
کودکی کـه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : (( مـی گویند فردا شما مرا بـه زمـین مـی فرستید ، اما من بـه این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونـه مـی توانم به منظور زندگی بـه آنجا بروم ؟))
خداوند پاسخ داد : ((‌از مـیان تعداد بسیـار فرشتگان من یکی را به منظور تو درون نظر گرفته ایم . او درون انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . ))

اما کودک هنوز مطمئن نبود کـه مـی خواهد برود یـا نـه !!!!

اینجا درون بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینـها به منظور شادی من کافی هستند.
خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند و هر روز بـه تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد
کودک ادامـه داد : من چطور مـی توانم بفهمم مردم چه مـی گویند ، وقتی زبان آنـها را نمـی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فــــرشــــتـــه تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را کـه ممکن هست بشنوی درون گوش تو زمزمنـه خواهد کرد و با دقت و صبوری بـه تو یـاد خواهد داد کـه چگونـه صحبت کنی .
کودک با ناراحتی گفت : وقتی کـه مـی خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا به منظور این سئوال هم پاسخی داشت (( فــــرشــــتــــه ات دستهایت را درون کنار هم قرار خواهد داد و به تو یـاد مـی دهد کـه چگونـه دعا کنی ))

کودک سرش را برگرداند ، شنیده ام کـه در زمـین انسانـهای بدی هم زندگی مـی کنند ، چهی از من محافظت خواهد کرد ؟

فــــــرشــــــتــــــه ات از تو محافظت خواهد کرد ،‌حتی اگر بـه قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامـه داد اما من همـیشـه بـه این دلیل کـه دیگر نمـی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود .
خداوند لبخند زد و گفت : فـــــــرشــــتــــه ات همـیشـه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ، گرچه من همـیشـه درون کنار تو خواهم بود .
و درون آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمـین شنیده مـی شود . کودک دانست کـه باید بـه زودی سفرش را آغاز کند . او بـه آرامـی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید :
خدایـا من حتما همـین حالا بروم ، لطفاً نام فـــــرشــــتــــه ات را بـه من بگو ؛
خداوند شانـه او را نوازش کرد و پاسخ داد : (( نام فــــــرشـــتـــه اهمـیتی ندارد و به راحتی مـی توانی او را مـــــــــــادر صدا کنی
)

Wed 10 Aug 2011 | 11:1 AM | .::nafas::. |

پدربزرگ
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه مـی نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مـهمتر از آنچه مـی نویسم، مدادی هست که با آن مـی نویسم. مـی خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب بـه مداد نگاه کرد و چیز خاصی درون آن ندید :
- اما این هم مثل بقیـه مداد هایی هست که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور بـه آن نگاه کنی، درون این مداد پنج صفت هست کـه اگر بـه دستشان بیـاوری، به منظور تمام عمرت با دنیـا بـه آرامش مـی رسی :

صفت اول : مـی توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی کـه دستی وجود دارد کـه هر حرکت تو را هدایت مـی کند. اسم این دست خداست، او همـیشـه حتما تو را درون مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : حتما گاهی از آنچه مـی نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث مـی شود مداد کمـی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر مـی شود ( و اثری کـه از خود بـه جا مـی گذارد ظریف تر و باریک تر) بعد بدان کـه باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا کـه این رنج باعث مـی شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همـیشـه اجازه مـی دهد به منظور پاک یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان کـه تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، درون واقع به منظور اینکه خودت را درون مسیر درست نگهداری، مـهم است.

صفت چهارم : چوب یـا شکل خارجی مداد مـهم نیست، زغالی اهمـیت دارد کـه داخل چوب است. بعد همـیشـه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمـین صفت مداد : همـیشـه اثری از خود بـه جا مـی گذارد. بعد بدان هر کار درون زندگی ات مـی کنی، ردی از تو بـه جا مـی گذارد و سعی کن نسبت بـه هر کار مـی کنی، هشیـار باشی و بدانی چه مـی کنی

Mon 13 Jun 2011 | 1:28 PM | .::nafas::. |

فقیر چیست؟؟؟؟
- فقر اینـه کـه ۲ که تا النگو توی دستت باشـه و ۲ که تا دندون خراب توی دهنت؛

- فقر اینـه کـه روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشـه؛

- فقر اینـه کـه شامـی کـه امشب جلوی مـهمونت مـیذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشـه؛

- فقر اینـه کـه ماجرای عروس فخری خانوم و زن ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛

- فقر اینـه کـه از بابک و افشین و سیـاوش و مولوی و رودکی و خیـام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

- فقر اینـه کـه وقتی با زنت مـی ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی کـه موها و گردنشو بپوشونـه، وقتی تنـها مـیری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛

- فقر اینـه کـه وقتیی ازت مـیپرسه درون ۳ ماه اخیر چند که تا کتاب خوندی به منظور پاسخ نیـازی بـه شمارش نداشته باشی؛

- فقر اینـه کـه فاصله لباس خ هات از فاصله مسواک خ هات کمتر باشـه؛

- فقر اینـه کـه کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمـی خری که تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیـاری؛

- فقر اینـه کـه حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشـهات وانداشته باشـه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشـه؛

- فقر اینـه کـه توی خیـابون آشغال بریزی و از تمـیزی خیـابونـهای اروپا تعریف کنی؛

- فقر اینـه کـه ۱۵ مـیلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیـه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛

- فقر اینـه کـه ماشین ۴۰ مـیلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

- فقر اینـه کـه به زنت بگی کار نکن ما کـه احتیـاج مالی نداریم؛

- فقر اینـه کـه بری تو خیـابون و شعار بدی کـه دموکراسی مـی خوای، تو خونـه بچه ات جرات نکنـه از ترست بهت بگه کـه بر حسب اتفاق قاب عمورد علاقه ات رو شکسته؛

- فقر اینـه کـه ورزش نکنی و به جاش به منظور تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

- فقر اینـه کـه تولستوی و داستایوفسکی و احمدروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونـه ات صبح که تا شب روشن باشـه؛

- فقر اینـه کـه در اوقات فراغتت بـه جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

- فقر اینـه کـه با کامپیوتر کاری جز ایمـیل چک و و موزیک گوش نداشته باشی؛

- فقر اینـه کـه کتابخانـه خونـه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشـه؛


Mon 13 Jun 2011 | 1:28 PM | .::nafas::. |

نامـه ای بـه خدا
یك روز كارمند پستی كه بـه نامـه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی مـی كرد متوجه نامـه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامـه ای بـه خدا ! با خودش فكر كرد بهتر هست نامـه را باز كرده و بخواند...در نامـه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی مـی گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100دلار درون آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه که تا پایـان ماه حتما خرج مـی كردم. یكشنبه هفته دیگر عید هست و من دو نفر از دوستانم را به منظور شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمـی توانم بخرم.

هیچ كس را هم ندارم که تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مـهربان تنـها امـید من هستی بـه من كمك كن ...

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامـه را بـه سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همـه آنـها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی مـیز گذاشتند. درون پایـان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

همـه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید بـه پایـان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. که تا این كه نامـه دیگری از آن پیرزن بـه اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامـه ای بـه خدا !

همـه كارمندان جمع شدند که تا نامـه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامـه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونـه مـی توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامـی عالی به منظور دوستانم مـهیـا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من بـه آنـها گفتم كه چه هدیـه خوبی برایم فرستادی ...

البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را ...!!!برداشته اند

Mon 13 Jun 2011 | 1:25 PM | .::nafas::. |

کدام گوری بودی؟؟
مردی داشت درون خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. بـه هر حال نجات پيدا كرده بود.به راهش ادامـه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي؟

Mon 13 Jun 2011 | 1:25 PM | .::nafas::. |

روزی شاگرد یـه راهب پیر هندو از او خواست کـه واسش یـه درس بیـاد موندنی بده . راهب بـه شاگردش گفت کیسه نمک رو بیـاره پیشش ، بعد یـه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمـه پری ریخت و ازش خواست اون آب رو سر بکشـه .
شاگرد فقط تونست یـه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمـیشـه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یـه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنـه . رفتند که تا رسیدند کنار دریـاچه .
 استاد از او خواست که تا نمکها رو داخل دریـاچه بریزه ، بعد یـه لیوان آب از دریـاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشـه .
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیرهندو گفت :
" رنجها و سختیـهائی کـه انسان درون طول زندگی با آنـها روبرو مـیشـه همچون یـه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانـه کـه هر چه بزرگتر و وسیعتر بشـه ، مـیتونـه بار اون همـه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنـه ، بنابراین سعی کن یـه دریـا باشی که تا یـه لیوان آب . "

Mon 13 Jun 2011 | 1:23 PM | .::nafas::. |

كوتاه اما خواندني
قضاوت زود

در حالی کـه مسافران درون صندلیـهای خود نشسته بودند،

 قطار شروع بـه حرکت کرد .

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله کـه کنار پنجره

نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون

 برد و در حالی کـه هوای درون حال حرکت را با لذت لمس مـیکرد

فریـاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت مـیکنن.

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند کـه حرفهای پدر و

پسر را مـی شنیدند و از حرکات پسر جوان کـه مانند یک کودک

 ۵  ساله رفتار مـیکرد، متعجب شده بودند…

 

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریـاد زد: پدر نگاه کن دریـاچه،

حیوانات و ابرها با قطار حرکت مـیکنند.

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه مـید. باران شروع شد

چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد

 و چشمـهایش را بست و دوباره فریـاد زد: پدر نگاه کن باران

مـیبارد، آب روی من چکید .

 

زوج جوان دیگر طاقت نیـاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما به منظور مداوای پسرتان بـه پزشک مراجعه نمـیکنید؟

 

مرد مسن گفت: ما همـین الان از بیمارستان بر مـیگردیم، امروز پسر من به منظور اولین بار درون زندگی مـیتواند ببیند.

 وقتي باور داري کـه مي‌تواني، حتما مي‌توانی!

 

 هر باور، چيزي را حقيقي انگاشتن است.

 

- اگر تو باوري داشته باشي، دست از جست و جو برمي‌داري؛ اگر باوري داشته باشي گمان مي‌کني

که از قبل مـیدانی.

 

- انسان براي برخورداري از شادي بايد خودش را باور کند.

 

- شما نمي‌توانيد با تنفر داشتن از ديگري خودتان را بـه خدا نزديکتر کنيد، چه باور داشته باشيد کـه اين

خشمي بـه جاست يا نـه. رابطه ميان روح (انسان) و خدا بر اساس عشق هست و جايي کـه عشقي

پاک است، هيچ جايي براي هيچ نوع خشمي وجود ندارد.

 

- خوش بين باشيد اما خوش‌بين دير باور.

 

- وقتي باور داري کـه مي‌تواني، حتما مي‌تواني!

 

- باور خود را درون عملکردتان پياده کنيد.

 

- هر آنچه کـه بايد، انجام بده و به تحقق آرزوهايت ايمان داشته باش؛ هر آنچه کـه باشند.

 

-اني کـه به توانايي‌هاي خود باور دارند، بـه کارهاي دشوار بـه ديده‌ چالش‌هايي مي‌نگرند کـه بايد بر آنـها پيروز شوند نـه بـه شکل تهديدهايي کـه بايد از آنـها دوري گزينند.

 

- بـه آرزوهاي خود ايمان بياوريد و به گونـه‌اي بـه آنـها بينديشيد کـه گويي بـه زودي رخ مي‌دهند.

 

- ما درون بيناني کـه با ما هم عقيده اند، احساس آرامش داريم، اما زماني بزرگ مي‌شويم کـه در بيناني باشيم کـه با ما هم عقيده نباشند.

 

- ايمان و باور ما درون ابتداي هر مسئوليت دشوار، تنـها عاملي هست که موفقيت نـهايي مان را تضمين مي‌کند.

 

- جهان فقط چيزهايي را بـه ما مي‌دهد کـه باور داريم مي‌توانيم داشته باشيم.

 

- مادامي کـه خود را باور داريد، مي‌دانيد چگونـه زندگي کنيد.

 

- بهي کـه حقيقت را جستجو مي‌کند باور داشته باش و بهي کـه مدعي دستيابي بـه حقيقت است، شک کن.

منبع: وبلاگ "جملات طلایی" - ایسنا

از حضرت علي علیـه السلام پرسيدند:


- واجب و واجبتر چيست؟


- نزديك و نزديكتر كدامند؟
 

 

- عجيب و عجيبتر چيست؟


- سخت و سختتر کدامند؟

ایشان فرمودند:

 

- واجب، "اطاعت از خدا" و واجب تر از آن، "ترك گناه" است.


- نزديك، "قيامت" و نزديك تر از آن،"مرگ"است.


- عجيب، "دنيا"و عجيب تر از آن، "محبت دنيا"ست.
 

 

- سخت، "قبر" هست و سخت تر از آن، "دست خالي بـه قبر رفتن" است

 داستان کوتاه و خواندنی " زخم زبان "

بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ بـه او داد و گفت: هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا بـه ديوار انبار بكوب.

 

روز اول پسرك بيست ميخ بـه ديوار كوبيد، پدر از او خواست که تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد، كم كند. پسرك تلاش خود را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده بـه ديوار كمتر و كمتر شد.

 

يك روز پدرش بـه او پيشنـهاد كرد که تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت که تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

 

پدر دست پسرش را گرفت و با هم بـه انبار رفتند، پدر نگاهي بـه ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي، اما بـه هاي ديوار نگاه كن ...

 

ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست، وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري، تو مي تواني چاقويي درون دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

داستانی خواندنی: کامـیون حمل زباله!

روزی من با یک تاکسی بـه فرودگاه مـی رفتم. ما داشتیم درون خط عبوری صحیح رانندگی مـی کردیم کـه ناگهان یک ماشین درست درون جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.

راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً بـه فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد بـه ما فریـاد زدن.

راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این هست که او واقعاً دوستانـه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: "چرا شما تنـها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را بـه بیمارستان بفرستد!" ...

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را بـه من داد کـه اینک بـه آن مـی گویم: "قانون کامـیون حمل زباله".

او توضیح داد کـه عده ای از افراد مانند "کامـیون های حمل زباله" هستند. آنـها سرشار از ناکامـی، خشم و ناامـیدی (زباله) دراطراف مـی گردند. وقتی زباله درون اعماق وجودشان تلنبار مـی شود، آنـها بـه جایی احتیـاج دارند که تا آن را تخلیـه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی مـیکنند!

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر ید و بروید.

زباله های آنـها را نگیرید و پخش کنید بـه افراد دیگری درون سرکار، درون منزل، یـا توی خیـابان ها.

حرف آخر این هست که افراد موفق اجازه نمـی دهند کـه کامـیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند.

 

زندگی خیلی کوتاه هست که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو "افرادی را کـه با شما خوب رفتار مـی کنند دوست داشته باشید." و "برای آنـهایی کـه رفتار مناسبی ندارند دعا کنید."

زندگی 10% چیزی هست که شما مـی سازید و 90% نحوه برداشت شماست.

از مـیزان حماقت انسانی درون شگفتم کـه کاری کـه همـیشـه انجام مـیداده را انجام مـی دهد،

اما درون دل به نتیجه ای متفاوت امـید دارد. (انیشتین)   

هركس سازنده زندگي خود است

نجار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد.

يك روز او با صاحبكارخود موضوع را درون ميان گذاشت.

پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن،

حالا او بـه استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين

استراحت مي خواست که تا او را از كار بازنشسته كنند.

صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد اورا منصرف كند،

اما نجار بر حرفش و تصميمي كه گرفته بود پافشاري كرد.

سر انجام صاحب كار درون حالي كه با تأسف با اين درخواست

موافقت مي كرد، از او خواست که تا به عنوان آخرين كار،

ساخت خانـه اي را بـه عهده بگيرد. نجار درون حالت رودربايستي،

پذيرفت درون حالي كه دلش چندان بـه اين كار راضي نبود.

پذيرفتن ساخت اين خانـه بر خلاف ميل باطني او صورت گرفته بود

. براي همين بـه سرعت مواد اوليه نامرغوبي تهيه كرد و

به سرعت و بي دقتي، بـه ساختن خانـه مشغول شد و به زودي

و بـه خاطر رسيدن بـه استراحت، كاررا تمام كرد. سپس او

صاحب كار را از اتمام كار باخبر كرد.

صاحب كار براي دريافت كليد اين آخرين كار بـه آنجا آمد.

زمان تحويل كليد، صاحب كار آن را بـه نجار بازگرداند و گفت: اين خانـه هديه اي هست از طرف من بـه تو بـه خاطر سال هاي همكاري!

نجار يكه خورد و بسيار شرمنده شد.

در واقع اگر او مي دانست كه خودش قرار هست در اين خانـه ساكن شود، لوازم و مصالح بهتري براي ساخت آن بـه كار مي برد و تمام مـهارتي كه درون كار داشت براي ساخت آن بـه كار مي برد. يعني كار را بـه صورت ديگري پيش مي برد.

 

نتيجه اخلاقي: اين داستان ماست. ما زندگيمان را مي سازيم. هر روز مي گذرد. گاهي ما كمترين توجهي بـه آنچه كه مي سازيم نداريم، و ناگهان درون زماني درون اثر اتفاق غير مترقبه مي فهميم كه مجبوريم درون همين ساخته ها زندگي كنيم. گرچه اگرچنين تصوري داشته باشيم، تمام سعي خود را براي ايمن كردن شرايط زندگي خود ميكنيم ولي افسوس كه نمي دانيم كه چه زود فرصت ها از دست مي روند و گاهي بازسازي آنچه ساخته ايم، ممكن نيست. ما نجار زندگي خود هستيم و روزها، چكشي هستند كه بر يك ميخ از زندگي ما كوبيده مي شود. يك تخته درون آن جاي مي گيرد و يك ديوار برپا مي شود.

مراقب سلامتي خانـه اي كه براي زندگي خود مي سازيم باشيم.

Mon 18 Apr 2011 | 2:46 PM | .::nafas::. |

مطب دکتر

یکی دو دقیقه نشستم. تو همـین یکی دو دقیقه شاهد بودم کـه یـه خانوم قد بلند و  خوش تیپ درون حال تمـیز ه یـه اتاق و بعد هم جارو هست. مرکز مشاوره یـه چیزی بـه هلندی بهش گفت دیدم اون خانوم خوش تیپ اومد بـه طرف من، دستش رو دراز کرد و خودش رو مـیشله معرفی کرد. اون موقع تازه فهمـیدم کـه اون یکی از دکترای اون مرکز مشاوره است. ذهنم داشت این صحنـه رو با صحنـه مطب متخصصین زنان و زایمان درون ایران مقایسه مـی کرد. البته من کـه خودم تجربه مستقیم درون ایران نداشتم اما یـه چند باری با آشنایـان و دوستان بـه این مطب ها رفته بودم و همـیشـه از شلوغی و کلافگی مادران باردار تو این مطب ها تعجب کرده بودم. پیش خودم مـیگفتم خب تمام این متخصصین خودشون هیچی هیچی نباشن هیچ تخصصی هم نداشته باشن، زن کـه هستن!!!! چطور نمـی تونن احساس یـه خانوم باردار رو درون این دوران درک کنن و حداقل کاری کـه باید ن یعنی فراهم یـه محیط آروم و به دور از دغدغه واسه مادران باردار هست رو انجام نمـی دن.

البته این مشکل بـه خود ما هم بر مـی گرده چون ما ایرانی ها متاسفانـه هر چقدر مطب یـه دکتر شلوغ تر باشـه و با دردسر بیشتری بتونیم از اون دکتر وقت ویزیت بگیریم خیلی راضی تریم و به همـه پز مـی دیم کـه مارو فلان دکتر معاینـه مـی کنـه کـه البته خیلی معروفه و سرش شلوغه (یـه صبح که تا غروب تو مطبش نشستم که تا تونستم دکترو ببینم. بخدا راست مـی گم این جمله رو خودم با گوشای خودم شنیدم. همون موقع هم بـه این موضوع فکر مـی کردم کـه چه دکتر بی مسئولیتی!!!!!!!!! من کـه هیچ وقت حاضر نیستم بـه یـه همچین پزشکایی مراجعه کنم )حالا اون دکتر چه برخوردی با مراجعه کننده ها داره (خودم بارها و بارها دیدم نگید نـه) بماند!!!!!!!!!!!

 

اینجاست کـه شاعر مـی گه : برق پوتین رضا شاه، کله تاس کچل ، هر دو برّاقند اما این کجا و آن کجا (حالا شما دنبال شاعر این بیت نگردید من گشته ام نبود شما هم نگردید نیست )

خلاصه کـه من اینجا ،از ساعتها انتظار کشیدن درون مطب متخصصین زنان با تحمل سر و صدای زیـاد و حتما گرمای غیر قابل تصور ایران و ترافیک سر سام آورش دور بودم. و هر بار خدارو شاکرم .

امـیدوارم یـه روزی برسه کـه ما احترام گذاشتن بـه خودمون رو بـه هر چیزی ترجیح بدیم!!!!!!

والسلام علیکم و رحمـه الله (بابا بالای منبر رفتن  اینقدر آسون بود خبر نداشتم از این بـه بعد خدا بـه داد خوانندگان این وبلاگ برسه)

 

 

Mon 11 Apr 2011 | 2:15 PM | .::nafas::. |

-زنبورها بـه انسانـها درس مـی دهند!

دانشمندان آمریکایی معتقدند کـه زنبورهای کوچک مـی‏توانند اثرات اعتیـاد بـه مصرف الکل را بـه انسان‏ها یـاد دهند. عالعمل‏هایی کـه زنبورها درون مقابل الکل نشان مـی‏دهند دقیقا مشابه عکس‏العمل‏های انسان‏هاست. بـه طور کلی زنبورها بعد از مصرف الکل بـه اصطلاح مست شده و قدرت جمع و پرواز را نخواهند داشت. کارشناسان امـیدوارند کـه با بررسی‏های خود بـه روی زنبورهای کوچک، تاثیرات الکل بر روی حافظه و رفتار انسان را نیز دریـابند. درون زمـینـه ملکول‏ها، مغز انسان‏ها و زنبورهای عسل کاملا شبیـه بـه یکدیگر عمل مـی‏کنند. بـه طور کلی هر لیوان 10 درصد قدرت تمرکز را از بین مـی‏برد.

Mon 11 Apr 2011 | 1:57 PM | .::nafas::. |

از سرزمـین قصه ها
آهو

در روستایی دور دست، زن و شوهری زندگی ‌مـی‌د کـه اگر چه از لحاظ مالی دست‌شان تنگ بود، اما به‌قدری فرزند داشتند کـه گاهی وقت‌ها اسم بعضی از آن‌ها را فراموش مـی‌د. از آن ‌همـه فرزند، فقط یک نفرشان بود بـه اسم آهو کـه چون تنـها خانواده بود و عزیز دردانـه محسوب مـی‌شد با همـه‌ی تنگ‌دستی، برایش بزغاله‌ای خریده بودند که تا با آن بازی کند و خوش باشد.
این خانواده به منظور تأمـین معاش‌شان هر روز صبح که تا غروب مـی‌رفتند جنگل، هیزم جمع مـی‌د و مـیوه‌‌ی درخت‌های خودرو را مـی‌چیدند، هم خودشان مـی‌خوردند و هم مقداری از آن را مـی‌فروختند که تا با پول‌اش بتوانند مایحتاج‌شان را بخرند.
روزی کـه همـه مشغول کار بودند، آهو زیر درختی دراز شد و خوابید. غروب کـه شد، بقیـه بدون این‌که متوجه او بشوند روانـه‌ی خانـه شدند. بعد از رفتن آن‌ها نره خرسی آمد و کِ نـه ساله را کول زد، بُرد دامنـه‌ی کوهی، توی غاری زندانی کرد.
خرس، هر روز کـه از غار بیرون مـی‌آمد، درون آن را با تخته سنگ بسیـار بزرگی مـی‌بست. مـی‌رفت از کوهستان عسل و از جنگل مـیوه مـی‌‌آورد و به آهو مـی‌داد که تا بخورد.
از این ماجرا چهار سال گذشت. درون این مدت، آهو دو توله خرس زاییده و به ماندن درون آن غار عادت کرده بود. روزها به منظور آن‌ کـه حوصله‌اش سر نرود مـی‌‌رفت جلوی دهانـه‌ی غار، کنار سنگ مـی‌نشست و از شکاف آن بیرون را نگاه مـی‌کرد.
یک روز ناگهان متوجه صدایی شد. بـه سمت صدا کـه نگاه کرد، دید بزی درون آن حوالی مشغول چراست. خوب کـه دقت کرد، از علایم روی بدن  بز متوجه شد این، همان بزغاله‌ی خودش هست که حالا بزرگ شده. خیلی خوشحال شد. صورت‌اش را بـه سنگ چسباند و بز را صدا کرد. حیوان، بعد از مدت‌ها صدای صاحب‌اش را شناخت. نزدیک شد و از آن‌طرف شاخ بـه سنگ سایید. آهو کـه از خوش‌حالی سر از پا نمـی‌شناخت، مدتی ذوق‌زده، بـه یـاد گذشته گریـه کرد و قربان صدقه‌ی بز رفت و انگار آدم هست از او حال پدر و مادر و برادرهایش را پرسید. درون این حال بود کـه ناگهان فکری بـه نظرش رسید. زود گردن‌بندی را کـه به گردن داشت باز کرد، با سرانگشت و به‌سختی آن‌ را بـه شاخ بز بست و از او خواست برود.
بز کم کم بـه جنگل برگشت. مادرِ آهو متوجه شد چیزی روی شاخ بز برق مـی‌زند. نزدیک کـه شد، دید بله، گردن‌بندی هست که چهارسال قبل بـه گردن ش آویزان بوده است. ذوق ‌زده و هراسان شوهر و پسرهایش را صدا کرد. گرد‌ن‌بند را نشان داد و گفت: دیدید همـیشـه مـی‌گفتم آهو زنده است؟ بفرما. ببینید این، متعلق بـه اوست. او زنده است. م زنده است. فقط حتما بگردیم پیدایش کنیم!
شوهرش جواب داد: راست مـی‌گویی. هر جا باشد، این بز مکان‌اش را مـی‌داند!
بز را جلو انداختند. رفتند و غار را پیدا د. بـه کمک پسرها کـه حالا همـه مردهای نیرومندی شده بودند سنگ را کنار زدند. آهو بیرون آمد و به آغوش خانواده‌اش پرید. بعد از اشک ریختن‌های هر طرف و حال و احوال مفصل، روانـه‌ی خانـه شدند.
شب، همـه دور هم نشسته بودند و آهو مشغول تعریف دوران دزدیده‌ شدن‌اش بود کـه ناگهان صدای خرسی را شنیدند کـه دور روستا مـی‌چرخید و با لحنی التماس‌آمـیز مـی‌نالید: آهو لَری، بچه‌ کَه بَری، اوهو اوهو !
پدر و مادر آهو از او پرسیدند: نکند این همان خرسی هست که تو را بود؟
آهو جواب داد: بله، خودش است. حالا آمده دنبال من  و به زبان خودش مـی‌گوید آهو جان، بچه‌ها‌یت گریـه مـی‌کنند، تو را مـی‌خواهند، برگرد!
پدر و برادرها عصبانی چماق برداشتند، از خانـه بیرون رفتند. آن‌قدر خرس را کتک زدند که تا مجبور بـه فرار شد. از آن شب که تا مدت‌ها بعد کار خرس این بود کـه بیـاید اطراف روستا بچرخد و مرتب بگوید: آهو لَری، بچه‌کَه بَری، اوهو اوهو!
و پدر و برادرهای آهو آن‌قدر بزنندش کـه فراری بشود. عاقبت خرس ِ بی‌چاره به‌قدری کتک خورد کـه ناچار توله‌هایش را برداشت و برای همـیشـه از آن منطقه رفت.

Sun 3 Apr 2011 | 3:32 PM | .::nafas::. |

ایرانی

ایرانی

چند سالی هست که عد ه ای علاقه مند بـه هویت و فرهنگ ایران زمـین سعی کرده اند که تا برای روز وارداتی جایگزینی درون فرهنگ خود پیدا کنند. بنابراین روز سپندار مذگان را برگزیدند.

 

 

 

 

 

 

در ایران باستان کـه همـیشـه بـه مناسبت های مختلف جشن برپا مـی شد جشنی هم به منظور پیوند مـهر و دوستی بـه نام جشن مـهرگان انجام مـی گرفت. « ماه درون تقویم زرتشتی و اوستایی سی روز تمام داشت چنان کـه ۱۲ مـهرماه نیز نام هایی داشت کـه در نام های سی گانـه تکرار مـی شد.

هر گاه روز و ماه موافق قرار مـی گرفت آن روز را چشن مـی گرفتند. بـه طور مثال روز مـهر درماه مـهر کـه مصادف هست با ۱۶ مـهر درون تقویم هجری شمسی، مـهرگان نامـیده مـی شود این چنین کـه پس از نوروز بزرگترین جشن ایرانیـان بوده، از یک طرف بـه مناسبت اعتدال پاییزی و اطرف دیگر بـه دلیل مطابقت روز مـهر درون ماه مـهر و از طرف دیگر بـه مناسبت تولد ایزد مـهر انجام مـی شد.

در فرهنگ ایرانی مـهر یـا مـیترا بـه معنای فروغ خورشید و مـهر و دوستی هست همچنین مـهر نگهبان پیمان و هشدار دهنده بـه پیمان شکنان است. تاریخچه این جشن بـه درستی مشخص نیست ولی بـه نظر مـی رسد کـه ابتدا درون مـیان ایرانیـان، هندیـان و اروپاییـان مـهرپرست رواج داشت، بـه طوری کـه در زمان هخا، اشکانی و ساسانی از بزرگترین جشنـها بـه شمار مـی رفته است.

در چنین جشن کـه بیشتر مرکزیت آن با جوانان بود، آنگونـه کـه از دانشمندان مختلف مانند بیرونی، ثعالبی، هرودوت، فیثاغورث و... نقل شده هست مردمان که تا حد امکان با جامـه های ارغوانی گرد هم مـی آمده اند درون حالی کـه هرکدام یک چند نبشته شاد باش یـا بـه قول امروزی کارت تبریک به منظور هدیـه بـه همراه داشته اند. این شادباش ها را معمولا با بوی خوش همراه مـی ساخته و در لفاف های زیبا مـی پیچیده اند.

در این روز سفره هایی نیز برپا مـی شد کـه در آنـها انواع خوراکی ها قرار داشت. از مـیوه های پاییزی کـه ترجیحا بـه رنگ سرخ بودند، گرفته که تا آشامـیدنی هایی مانند عصاره گیـاه هوم کـه همـهانی کـه در جشن شرکت مـی د بـه نشانـه پیمان از آن مـی نوشیدند. از دیگر خوراکی ها، آجیل هایی مثل تخمـه و نخود چی بودند. نانی مخصوص نیز از آمـیختن هفت نوع غله گوناگون تهیـه مـی شد.

غله ها و حبوباتی مانند گندم، جو، برنج، نخود، عدس، ماش و ارزن. آنان بعد از خوردن نان و نوشیدنی بـه موسیقی و پایکوبی های گروهی مـی پرداخته اند سرودهایی از مـهر پشت را با آواز مـی خوانده و ارغشت مـی رفته اند. (مـی یده اند) شعله های آتشدانی برافروخته پذیرای خوشبو های مانند اسپند و زعفران و غیره مـی شد.

در پایـان مراسم نیز شعله های فروزان آتش، نظاره گر دستانی بود کـه به طور دسته جمعی و برای تجدید پایبندی خود بر پیمان های گذشته درون هم فشرده مـی شدند. حتی بعد از اسلام نیز آنطور کـه از متون ادبی درون دوره های اولیـه اسلامـی پیداست این جشن بـه گستردگی برگزار مـی شده است. شاعران زیـادی نیز درون این زمـینـه شعر گفته اند کـه برای نمونـه یکی از زیباترین شعرها را شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج سروده است:

چند سالی هست که عد ه ای علاقه مند بـه هویت و فرهنگ ایران زمـین سعی کرده اند که تا برای روز وارداتی جایگزینی درون فرهنگ خود پیدا کنند. بنابراین روز سپندار مذگان را برگزیدند. این روز کـه در پیش از اسلام پنجم اسفند یعنی درون روز اسفند از ماه اسفند برگزار مـی شد، درون یک تقویم جدید زرتشتی بـه ۲۹ بهمن ماه یعنی سه روز بعد از روز تغییر پیدا کرده است. ولی حتما توجه داشت این جشن کـه «مردگیران» هم نام دارد، ویژه زنان بوده و به مناسبت تجیلل و بزرگداشت زنان برپا مـی شد.

در این جشن مردان بـه جهت گرامـی داشت بـه زنان هدیـه داده و بخشش مـی د حتی زنان نوعی فرمانروایی مـی د و مردان حتما که از آنان فرمان مـی بردند. درون واقع این روز، روز زن بوده است. بعد اگر بخواهیم روزی را به منظور پیونده عشق و دوستی درون ایران باستان درون نظر بگیریم مـی توان از سپندرمذگان یـا مـهرگان نام برد کـه جایگزین مناسبی است.

Fri 25 Mar 2011 | 9:18 PM | .::nafas::. |

داستانک

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند درون اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیـابان کم رفت و آمدی مـی گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده درون کنار خیـابان ، یک پسر بچه پاره آجری بـه سمت او پرتاب کرد . پاره آجر بـه اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیـاده شد و دید کـه اتومبیلش صدمـه زیـادی دیده هست . بـه طرف پسرک رفت که تا او را بـه سختی تنبیـه کند ....

پسرک گریـان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را بـه سمت پیـاده رو ، جایی کـه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار بـه زمـین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیـابان خلوتی هست و بـه ندرتی از آن عبور مـی کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ،ی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش بـه زمـین افتاده و من زور کافی به منظور بلند ش ندارم . "
" به منظور اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید کـه دیگران مجبور شوند به منظور جلب توجه شما ، پاره آجر بـه طرفتان پرتاب کنند !
خدا درون روح ما زمزمـه مـی کند و با قلب ما حرف مـی زند ....
اما بعضی اوقات زمانی کـه ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور مـی شود پاره آجری بـه سمت ما پرتاب کند

Fri 25 Mar 2011 | 11:30 AM | .::nafas::. |

داستانک

پند سقراط

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید کـه خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه کـه مـی آمدم یکی از  آشنایـان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." 

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری   ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....

"اگر درون راهی را مـی دیدی کـه به زمـین افتاده و از درد وبیماری بـه خود مـی پیچد، آیـا از دست او دلخور و رنجیده مـی شدی؟"

مرد گفت:"مسلم هست که هرگز دلخور نمـی شدم.آدم کـه از بیمار بودنی دلخور نمـی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی مـی یـافتی و چه مـی کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی مـی کردم طبیب یـا دارویی بـه او برسانم."

سقراط گفت:"همـه ی این کارها را بـه خاطر آن مـی کردی کـه او را بیمار مـی دانستی،آیـا انسان تنـها جسمش بیمار مـی شود؟ و آیـای کـه رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگری فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمـی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" هست و حتما به جای دلخوری و رنجش ،نسبت بهی کـه بدی مـی کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. بعد از دست هیچدلخور مشو و کینـه بـه دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان کـه هر وقتی بدی مـی کند، درون آن لحظه بیمار است

Fri 25 Mar 2011 | 11:30 AM | .::nafas::. |

داستان

خاطرات مدرسه.. آقا مدير

 

هيچ وقت نشده بود هيچ معلمى بـه من توهينى كند يا خداى نكرده از طرف اولياء مدرسه اسائه ى ادبى چيزى بـه من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم يا كسى بـه خودش اجازه بد هد بـه من بگويد بالا چشمم ابروست، يعنى هميشـه طورى رفتار مـی كردم كه همـه رعايتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم هميشـه هیجده نوزده بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نور چشمى آقا ناظم و عزيز دردانـه خانم معلم ها باشم .

آن روز قرار بود آقا مدير با آن شكم گنده و عينك ته استكانی اش كه آن چشم هايش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار مـی گزيد، با آن خط كش آهنى درازش كه هميشـه دستش بود و عشقش اين بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربيت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بيايد سر كلاس مان براى سركشى بـه وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- اين تكيه كلام همـیشگی آقا مدير براى صدا كردن همـه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیـه کلامـی کـه هیچ وقت از دهانش نمـی افتاد و ورد زبانش بود- هميشـه هم وقتى مـی آمد سر كلاس، مـی رفت مـی نشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز مـی كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا مـی كرد، مـی برد پاى تخته، رديف مـی ايستاند، بعد شروع مـی كرد بـه سین جیم و پرسيدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول يك سوال سخت مـی پرسيد، اگر بلد بود کـه هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار بـه خانم معلم مـی انداخت، بعد خطاب بـه آن بچه ى بخت برگشته مـی گفت:

- كف دستت را بگير جلوت، بچه وروجك!

و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم مـی كوبيد كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و مـی گفت :

- برو بتمرگ فلان فلان شده.

و بعد بلند مـی پرسيد:

- حالا کدوم وروجکی جواب اين سوال را مـی داند؟

و آن هايى كه مـی دانستند- كه يا من بودم يا يكى دو نفر ديگر- دست بلند مـی كردند. و او از يكى مان، بسته بـه بخت و اقبالش مـی پرسيد، اگر غلط جواب داده بود، مـی گفت:

- خفه! بيا اينجا دستت را بگير جلوت. آن وقت بـه جاى يكى دو که تا مـی زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، مـی گفت:

- یکیش براى اينكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم بـه خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.

اگر هم درست جواب داده بوديم، صدايمان مـی كرد پاى تخته، يك دانـه يواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش مـی زد بـه مان و مـی گفت:

- آفرين بـه تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!

و اين ضربه براى ما بچه ها شيرين تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بوديم. چون اگر ده که تا از اين ضربه ها

مـی خورديم، آن وقت آقا مدير اسممان را يادداشت مـی كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا مـی كرد و مـی گفت همـه بچه ها برايمان سه بار بى بيب هورا بكشند و تشويقمان كنند.

بعد سوال بعدى را از نفر بعدى مـی پرسيد و همين طور مـی رفت جلو که تا بالاخره همـه ى بچه وروجك هاى كلاس را يكى يك ضربه

خط كش مـهمان مـی كرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر رافت و ملاطفت.

شب قبلش من که تا صبح بيدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را يك دور از اول که تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدير پرسيد و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشيدم و زور زدم که تا خودم را بيدار نگه داشتم و نـه فقط

سياهى ها بلكه حتی سفيدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب که تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گيج و منگم. صبح هم زودتر از همـه ى بچه هاى ديگر، حتى قبل از اين كه فراش مدرسه درون را باز كند، پشت درون مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هيجان زده بودم كه بيا و ببين.

بالاخره درون حالى كه دلم مثل سير و سركه مـی جوشيد ساعت مقرر رسيد و آقا مدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از

بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد بـه درس پرسيدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسيد كه هيچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانـه من جواب همـه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند مـی كردم، آقا مدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز مـی زدم '' آقا ما بگيم'' نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و مـی پرسيد، هيچ كدام جواب درست نمـی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمـی گفتند و آنـها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود مـی كردند. من از يك طرف دلم خنك مـی شد كه آنـهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند مـی کنند و حق مرا مـی خورند، نقره داغ مـی شوند، از طرف دیگر آه از نـهادم بلند مـی شد كه چرا سوال های را كه من بـه اين خوبى جوابشان را بلدم و شب که تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابيده ام و زحمت كشيده ام، آقا مدير از من نمـی پرسد و به جای من از اين بچه بی سواد هاى فضل فروشی مـی پرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پهن توى كله شان چيزی پیدا نمـی شود.

بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست بـه دباغخانـه افتاد و آقا مدير اسم مرا هم قاطى يكى از گروه ها صدا كرد:

- برجعلی زهر مار زاده...

اشتباهش را تصحيح كردم:

- زهرمار زاده نـه آقا مدير. برجعلى زهوارزاده.

آقا مدير سخت عصبانى از اين فضولى من، با غيظ گفت:

- حالا هر كوفت و زهرمارى كه مـی خواهد باشد... خر همان خر هست فقط پالانش عوض شده... گيرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هيزمش تر است.

من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدير بارم كرده بود كنفت و خيط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ايستادم . نوبت من كه شد آقا مدير گفت:

- صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .

فكر كردم اشتباه شنيده ام. با تعجب پرسيدم :

- چى بگويم آقا مدير!؟

آقا مدير با عصبانيت گفت:

- سوال را از بچه ی آدم يك بار مـی پرسند. اگر بچه آدمـی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اينجا، بايد برى طويله.

در حالى كه بغض گلويم را گرفته بود و كارد مـی زدند خونم درون نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدير گفته بود، بـه ياد بياورم و تكرار كنم:

- لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....

صدای خنده بچه ها مثل بمب درون كلاس تركيد و همـه از خنده منفجر شدند. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامـه بدهم و صمن بكم ايستادم زل زدم توی چشم آقا مدير.

آقا مدير گفت:

- خوب اين یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم بـه حالت مى سوزد يك فرصت ديگر بهت مى دهم. حالا بـه اين سوال جواب بده ببينم چى بار كله ات هست، پهن يا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟

داشتم از تعجب شاخ درون مى آوردم. که تا حالا نشنيده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر هست كه مخترع داشته باشد.خواستم بگويم نعوذ بالله '' ذات حق تعالی'' ولی ترسيدم خوشش نيايد و عصبانى شود، بنابراين، فقط بـه گفتن اين اكتفا كردم كه:

- آقا مدير ببخشيد ها! ولى آب كه مخترع نداشته!

آقا مدير با غيظ بـه من تشر زد:

- تو دارى بـه من ياد مـی دهى كه آب مخترع داشته يا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، بعد مثل تو از زير بته سبز شده!؟

بعد باز ارفاق ديگری بـه من كرد و گفت:

- اين هم آخرين فرصت... بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟

ناله ام بـه هوا رفت:

- راديو كه مكتشف نداشته آقا مدير. شايد منظورتان راديوم است، كه آن را ماری كوری و عیـالش پی ير كوری با هم كشف كردند.

- كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر مـی دانم يا تو!؟ پسره ی مزلف! بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوالى من

مـی كردم هی دستت را مثل علم يزيد مـی بردی بالا!؟ تو ريقوی مردنی بودی كه فكر مـی كردی علامـه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات بـه جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

بعد رو كرد بـه طرف بچه ها و گفت:

- وروجک ها بهش ثابت شد؟

همـه ی بچه ها دسته جمعی و يك صدا گفتند:

- بععععله !

بعد آقا مريد رو كرد بـه من و گفت:

- حالا بیـا جلو بز مجه!

من ترسان و لرزان درون حالی كه از وحشت بـه خودم مـی لرزيدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدير نعره كشيد:

- زودتر ...تن لش!!

بعد داد زد:

- دستت را بگير جلوت. یـاالله پسره ی حيف نون.

جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدير خيلی پر زور بود.در حالی کـه تند و تند، توی دلم آيه الكرسی مـی خواندم و به خودم فوت

مـی كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلويم و آن وقت چشمتان روز بد نبيند كه آقا مدير با خط کش کذایی اش افتاد بـه جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور مـی زد و مـی گفت:

- اين مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، اين مال سوال دوم... اين مال سوال سوم....

همين طور مـی شمرد و مـی رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جيغ مـی زدم و زوزه مـی كشيدم و شیون مـی کردم. وآقا مدير بابت اين ها هم مـی زد.

- اين مال زبون درازيت... اين مال بی ادبيت كه بـه من جسارت كردی گفتی كوری ... اين هم مال كولی بازی و ننـه من غريبم بازی كه درون آوردی ، زار زار مثل ها گريه كردی ... اينم مال اين كه مرد و مردانـه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنيده ای كه جور استاد بـه ز مـهر پدر؟

خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، درون حالی كه نفس نفس مـی زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خيس عرق شده بود، گفت:

- برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. به منظور امروزت بس است. بقيه اش طلبت که تا يك وقت ديگر. که تا تو باشی وقتی چيزی را

نمـی دانی بی خود دست بلند نکنی.

من، درون حالی كه از درد مثل مار بـه خودم مـی پيچيدم و دنيا بـه چشمم تيره و تار شده بود رفتم سر جايم تمرگيدم.و بـه اين ترتيب معنی تنبيه و تنبه را به منظور اولين بار بـه طور خیلی کامل و دقیق فهميدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهين و بی احترامـی قرار گرفتن را براى نخستين بار با تمام وجودم چشيدم.

 

Fri 25 Mar 2011 | 11:28 AM | .::nafas::. |

داستانک انگلیسی با ترجمـه ی فارسی
Jack worked in an office in a small town. One day his boss said to him, ‘Jack, I want you to go to Manchester, to an office there, to see Mr Brown. Here’s the address.’

Jack went to Manchester by train. He left the station, and thought, ‘The office isn’t far from the station. I’ll find it easily.’

But after an hour he was still looking for it, so he stopped and asked an old lady. She said, ‘Go straight along this street, turn to the left at the end, and it’s the second building on the right.’ Jack went and found it.

A few days later he went to the same city, but again he did not find the office, so he asked someone the way. It was the same old lady! She was very surprised and said, ‘Are you still looking for that place?’

جک درون شـهر کوچکی درون یک اداره کار مـی‌کرد. روزی رییسش بـه او گفت: جک، مـی‌خواهم به منظور دیدن آقای براون درون یک اداره بـه منچستر بروی. این هم آدرسش.

جک با قطار بـه منچستر رفت. از ایستگاه خارج شد، و با خود گفت: آن اداره از ایستگاه دور نیست. بـه آسانی آن را پیدا مـی‌کنم.

اما بعد از یک ساعت او هنوز بـه دنبال آن (اداره) مـی‌گشت، بنابراین ایستاد و از یک خانم پیر پرسید. او (آن زن) گفت: این خیـابان را مستقیم مـی‌روی، درون آخر بـه سمت چپ مـی‌روی، و آن (اداره) دومـین ساختمان درون سمت راست است. جک رفت و آن را پیدا کرد.

چند روز بعد او بـه همان شـهر رفت، اما دوباره آن اداره را پیدا نکرد، بنابراین مسیر را ازی پرسید. او همان خانم پیر بود! آن زن خیلی متعجب شد و گفت: آیـا هنوز دنبال آن‌جا مـی‌گردی؟

Fri 25 Mar 2011 | 11:27 AM | .::nafas::. |

داستان زیبای یک پیرمرد

پيرمردي صبح زود از خانـه اش خارج شد. درون راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد ميشدند بـه سرعت او را بـه اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمـهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس بـه او گفتند: "بايد ازشما عكسبرداري بشود که تا جائي از بدنت آسيب و شكستگي نديده باشد.
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي بـه عكسبرداري نيست
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند. درون خانـه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانـه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
پرستاري بـه او گفت: خودمان بـه او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانـه پيش او ميرويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته، بـه آرامي گفت:
اما من كه ميدانم او چه كسي است...!

Fri 25 Mar 2011 | 11:26 AM | .::nafas::. |

حکایت حكمت روزگار

اسمش فلمينگ بود . كشاورز اسكاتلندي فقيري بود. يك روز كه براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد كمكي شنيد كه از باتلاق نزديك خانـه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد كه که تا كمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و كمك مي خواست. فلمينگ كشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناك نجات داد.

روز بعد، يك كالسكه تجملاتي درون محوطه كوچك كشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از كالسكه بيرون آمد و گفت  پدر پسري هست كه فلمينگ نجاتش داد.

نجيب زاده گفت: مي خواهم ازتوتشكر كنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.

كشاورز اسكاتلندي گفت: براي كاري كه انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنـهادش رو رد كرد.

در همون لحظه، پسر كشاورز از درون كلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ كشاورز با غرور جواب داد بله." من پيشنـهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشـه، درآينده مردي ميشـه كه ميتونين بهش افتخار كنين" و كشاورز قبول كرد.

بعدها، پسر فلمينگ كشاورز، از مدرسه پزشكي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان بـه الكساندر فلمينگ كاشف پني سيلين معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.

اسم پسر نجيب زاده  چه بود؟وينستون چرچيل

Fri 25 Mar 2011 | 11:25 AM | .::nafas::. |

عشق واقعي

ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد. ....

ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد.
درون آن روزها، حتی یک سلام بـه یکدیگر، دل را گرم مـی کرد. او کـه ساختن ستاره های کاغذی را یـاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله به منظور پسر مـی نوشت و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا مـی کرد و داخل یک بطری بزرگ مـی انداخت. با دیدن پیکر برازنده پسر با خود مـی گفت پسری مثل او ی با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

موهایی بسیـار سیـاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند مـی زد، چشمانش بـه باریکی یک خط مـی شد.
درون 19 سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ درون پایتخت راه یـافت. یک شب، هنگامـی کـه همـه ان خوابگاه به منظور دوست پسرهای خود نامـه مـی نوشتند یـا تلفنی با آنـها حرف مـی زدند، درون سکوت بـه شماره ای کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه مـی کرد. آن شب به منظور نخستین بار دلتنگی را بـه معنای واقعی حس کرد.
روزها مـی گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر مـی گذاشت. بـه یـاد نداشت چند بار دست های دوستی را کـه به سویش دراز مـی شد، رد کرده بود. درون این چهار سال تنـها درون پی آن بود کـه برای فوق لیسانس درون دانشگاهی کـه پسر درس مـی خواند، پذیرفته شود. درون تمام این مدت یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
بیست و دو ساله بود کـه به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر درون همان سال فارغ التحصیل شد و کاری درون مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی مثل گذشته ادامـه داشت و بطری های روی قفسه اش بـه شش که تا رسیده بود.
درون بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شـهر پسر کاری پیدا کرد. درون تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریـافت کرد. درون مراسم عروسی، بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه ی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامـه داشت. دیگر جوان نبود، درون بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مـی کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا کرد.

ده سال بعد، روزی بـه طور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مـی دهند. بسیـار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی درون باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. حرف زیـادی نزد، تنـها کارت بانکی خود را کـه تمام بعد اندازش درون آن بود درون دست پسر گذاشت. پسر دست را محکم گرفت، اما با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنـها زندگی مـی کرد. درون این سالها پسر با پول های تجارت خود را نجات داد. روزی را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را بـه او بدهد اما همـه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نـه؟
پسر به منظور مدت طولانی بـه او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، نامـه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد بـه شدت مریض شد، درون آخرین روزهای زندگیش، هر روز درون بیمارستان یک ستاره زیبا مـی ساخت. درون آخرین لحظه، درون مـیان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: درون قفسه خانـه ام سی و شش بطری دارم، مـی توانید آن را به منظور من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و با لبخند آرامش جان سپرد.


Fri 25 Mar 2011 | 11:11 AM | .::nafas::. |

حكايت سقراط و پالايش سه گانـه

حكايت سقراط و پالايش سه گانـه

در یونان باستان، سقراط بـه دانش زیـادش مشـهور و احترامـی والا داشت.روزی یکی از آشنایـانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت: سقراط، آیـا مـی دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟

سقراط جواب داد: یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم کـه از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانـه نام دارد.

آشنای سقراط گفت : پالایش سه‌گانـه؟

سقراط جواب داد : درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب هست که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم کـه چه مـی‌خواهی بگویی.اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیـا تو کاملا مطمئن هستی کـه آنچه کـه درباره دوستم مـی‌خواهی بـه من بگویی حقیقت است؟

آشنای سقراط جواب داد : نـه، درون واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...

سقراط گفت : بسیـار خوب، بعد تو واقعا نمـی‌دانی کـه آن حقیقت دارد یـا خیر. حالا بیـا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی.

آیـا آنچه کـه درباره دوستم مـی‌خواهی بـه من بگویی، چیز خوبی است؟

آشنای سقراط جواب داد : نـه، برعکس...

سقراط گفت : بعد تو مـی‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی کـه حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن هست که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده هست که مرحله پالایش سودمندی است .

آیـا آنچه کـه درباره دوستم مـی‌خواهی بـه من بگویی، به منظور من سودمند است؟

آشنای سقراط جواب داد : نـه، نـه حقیقتا .

سقراط نتیجه‌گیری کرد: بسیـارخوب، اگر آنچه کـه مـی‌خواهی بگویی، نـه حقیقت است، نـه خوب هست و نـه سودمند، چرا اصلا مـی‌خواهی بـه من بگویی؟

Thu 24 Feb 2011 | 2:30 PM | .::nafas::. |

داستان ادیسون

داستان ادیسون

ادیسون در سنبن پیری بعد از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا بـه شمار مـی رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال درون آزمایشگاه مجهزش کـه در ساختمان بزرگی قرارداشت ، هزینـه مـی کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

در همـین روزها بود کـه نیمـه های شب از اداره آتش نشانی بـه پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش درون آتش مـی سوزد و حقیقتا کاری از دستی بر نمـی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش بـه سایر ساختمان ها است.آنـها تقاضا داشتند کـه موضوع بـه نحو قابل قبولی بـه اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید کـه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته مـی کند و لذا از بیدار پیرمرد منصرف شد و خودش را بـه محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد درون مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته هست و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مـی کند. پسر تصمـیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مـی اندیشید کـه پدر درون بدترین شرایط عمرش بسر مـی برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! مـی بینی چقدر زیباست! رنگ آمـیزی شعله ها را مـی بینی؟ حیرت آور است! من فکر مـی کنم کـه آن شعله های بنفش بـه علت سوختن گوگرد درون کنار فسفر بـه وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را مـی دید. کمتری درون طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیـه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت درون آتش مـی سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت مـی کنی؟ چطـور مـی توانی؟ من تمام بدنم مـی لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت : پسرم از دست من و تو کـه کاری بر نمـی آید. مامورین هم کـه تمام تلاششان را مـی کنند. درون این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد!

در مورد آزمایشگاه و بازسازی یـا نو سازی آن فردا فکــر مـی کنیم. الان موقع این کار نیست. بـه شعله های زیبا نگاه کن کـه دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیـان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال بعد از آن واقعه اختراع نمود .

روحش شاد

Thu 24 Feb 2011 | 2:27 PM | .::nafas::. |

حكايت تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

حكايت تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

عابدى درون جنگلى، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر بـه ديدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى بـه شـهر بيا كه درون آنجا براى تو خانـه اى مى سازم كه هم درون آن عبادت كنى و هم مردم بـه بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.

عابد پيشنـهاد شاه را نپذيرفت، يكى از وزيران بـه عابد گفت: بـه پاس ‍ احترام شاه، شايسته هست كه چند روزى وارد شـهر گردى و در مورد ماندگارى درون شـهر، آنگاه تصميم بگيرى. اختيار با تو است، اگر خواستى درون شـهر مى مانى و اگر نخواستى بـه جنگل باز مى گردى.

عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شـهر شد. بـه دستور شاه او را درون باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.

گل سرخش عارض خوبان

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نـهيب برد عجوز

شير ناخورده طفل دايه هنوز

شاه درون همان وقت كينزكى زيبا چهره بـه عابد بخشيد و نزدش فرستاد.

از اين پاره اى، عابد فريبى

ملايك صورتى، طاووس زيبى

كه بعد از ديدنش صورت نبندد

وجود پارسايان را شكيبى

به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه:

ديده از ديدنش نگشتى سير

همچنان كز فرات مستسقى

عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباس هاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: زلف خوبان، زنجير پاى عقل هست و دام مرغ زيرك.

در سر كار تو كردم دل و دين با همـه دانش

مرغ زيرك بـه حقيقت منم امروز و تو دامى

آرى بـه اين ترتيب عابد بيچاره درون مرداب هوس هاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همـه دين و دانش و دلش را درون اين راه بر باد داد و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن بـه حق هست رو بـه زوال رفت.

هر كه هست از فقير و پير و مريد

وز زبان آوران پاك نفس

چون بـه دنياى دون فرود آيد

به عسل در، بماند پاى مگس

اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره درون بالين سرش با بادبزن طاووسى، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد بـه گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، که تا اينكه شاه درون پايان سخنش گفت: آن گونـه كه من دو گروه را دوست دارم، هيچكس ديگر را دوست ندارم؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان.

وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه درون آنجا حضور داشت، بـه شاه گفت: اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن هست كه بـه هر دو گروه نيكى كنى، بـه گروه عالمان پول بدهى که تا به تحصيلات و تدريس ادامـه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه درون حال پارسايى باقى مانند.

خاتون خوب صورت پاكيزه روى را

نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش

درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را

نان رباط و لقمـه دريوزه گو مباش

تا مرا هست و ديگرم بايد

گر نخوانند زاهدم شايد

حكايت هايي از سعدي

 باب دوم - درون اخلاق پارسايان

 

Thu 24 Feb 2011 | 2:26 PM | .::nafas::. |

20مطلب جالب و آموزنده درون قالب داستان های کوتاه و خواندنی

 

اخلاق
روزی از دانشمندی ریـاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند ...

او جواب داد :
اگر زن یـا مرد دارای (اخلاق) باشند بعد مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند بعد یک صفر جلوی عدد یک مـیگذاریم =10
اگر (ثروت) هم داشته باشند صفر دیگری را درون جلوی عدد قبلی اضافه مـی کنیم =100
اگر دارای (علم) هم باشند بعد باز هم صفر دیگری را درون جلوی عدد قبلی اضافه مـی کنیم =1000
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند بعد همچنان صفر دیگری را درون جلوی عدد قبلی اضافه مـی کنیم =10000
.
.
.
ولی اگر زمانی عدد یک (اخلاق) از بین رفت چیزی بـه جز صفر باقی نمـی ماند و صفر هم بـه تنـهایی هیچ هست !
پس انسان بدون (اخلاق) هیچ ارزشی نخواهد داشت.

نتیجه اخلاقی : اگر اخلاق نباشد انسان خدای زیبایی و ثروت و علم و اصل و نسب هم کـه باشد هیچ نیست !

دو دوست


دو دوست با پای پیـاده از جاده ای درون بیـابان عبور مـید. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا د و به مشاجره پرداختند. یکی از آنـها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی کـه سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنـهای بیـابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر بـه راه خود ادامـه دادند که تا به یک آبادی رسیدند. تصمـیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی کـه سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد که تا جایی کـه نزدیک بود غرق شود کـه دوستش بـه کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یـافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنـهای بیـابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک مـیکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتیی ما را آزار مـیدهد؛ حتما روی شنـهای صحرا بنویسیم که تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتیی محبتی درون حق ما مـیکند حتما آن را روی سنگ حک کنیم که تا هیچ بادی نتواند آن را از یـادها ببرد.

گدا و استراتژی


بینوایی هر روز درون بازار گدایی مـی کرد و مردم حماقت او را دست مـی انداختند. دو سکه بـه او نشان مـی دادند کـه یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همـیشـه سکه نقره را انتخاب مـی کرد!
داستان درون تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد بـه دیدن این گدا مـی آمدند و دو سکه طلا و نقره بـه او نشان مـی دادند و او همـیشـه نقره را انتخاب مـی کرد، مردم او را دست مـی انداختند و به حماقت او مـی خندیدند.

تا اینکه مرد مـهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست مـی انداختند، ناراحت شد. او را بـه گوشـه ای دنج از مـیدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه بـه تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت مـی آید و هم دیگر دستت نمـی اندازند.

گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم بـه من پول نمـی دهند که تا ثابت کنند کـه من احمق تر از آنـهایم!
شما نمـی دانید که تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
بدان کـه اگر کاری مـی کنی کـه هوشمندانـه است، هیچ اشکالی ندارد کـه مردم تو را احمق پندارند!

دوستی پروانـه ای


یك شب سرد پاییز یك پروانـه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشـه زد: تیك! تیك! تیك!
پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یـه پروانـه كوچیك اونجاست!
پروانـه با شور و شوق گفت: مـی‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمـی‌شـه، تو یـه پروانـه هستی!
پروانـه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانـه با غم زیـاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: به منظور اولین بار كسی خواست با من دوست بشـه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنـه پروانـه برگرده و این بار با هم دوست مـی‌شیم".
مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانـه‌های زیـادی اومدن اما از پروانـه اون شب خبری نشد.

خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانـه‌ها بیشتر از یك یـا دو روز نیست!
پسرك از اون روز دیگه همـیشـه یـادش موند كه به منظور دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.

یک لیوان شیر


پسر فقیری کـه از راه فروش خرت و پرت درون محلات شـهر، خرج تحصیل خود را بدست مـیآورد یک روز بـه شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل درون جیب داشت. درون حالی کـه گرسنگی سخت بـه او فشار مـیاورد، تصمـیم گرفت از خانـه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی جوانی درون را بـه رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. جوان احساس کرد کـه او بسیـار گرسنـه است. برایش یک لیوان شیر بسیـار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر حتما به شما بپردازم؟ جوان گفت: هیچ. مادرمان بـه ما یـاد داده درون قبال کار نیکی کـه برای دیگران انجام مـی دهیم چیزی دریـافت نکنیم. پسرک درون مقابل گفت: از صمـیم قلب از شما تشکر مـی کنم.

پسرک کـه هاروارد کلی نام داشت، بعد از ترک خانـه نـه تنـها از نظر جسمـی خود را قویتر حس مـی کرد، بلکه ایمانش بـه خداوند و انسانـهای نیکوکار نیز بیشتر شد. که تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی بـه بیماری مـهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او بـه شـهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی به منظور مشاوره درون مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شـهری کـه زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی درون چشمانش نمایـان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم بـه اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه درون توان دارد، به منظور نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنـها بعد از کشمکش طولانی با بیماری بـه پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمـینان داشت که تا پایـان عمر حتما برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی بـه صورتحساب انداخت. جمله ای بـه چشمش خورد: همـه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی

زن مات و مبهوت مانده بود. بـه یـاد آنروز افتاد. پسرکی به منظور یک لیوان آب درون خانـه را بـه صدا درون آورده بود و او درون عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:
خدایـا شکر... خدایـا شکر کـه عشق تو درون قلبها و دستهای انسانـها جریـان دارد.

سیـاست


یک روز یک پسر کوچولو کـه مـی خواست انشاء بنویسه از پدرش مـی پرسه: پدر جان؛ لطفا به منظور من بگین سیـاست یعنی چی !؟

پدرش فکر مـی کنـه و مـی گه : بهترین راه اینـه کـه من به منظور تو یک مثال درون مورد خانواده خودمون ب کـه تو متوجه سیـاست بشی.
من حکومت هستم، چون همـه چیز رو درون خونـه من تعیین مـی کنم.
ت جامعه هست، چون کارهای خونـه رو اون اداره مـی کنـه.
کلفت مون ملت فقیر و پا هست، چون از صبح که تا شب کار مـی کنـه و هیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس مـی خونی و پسر فهمـیده ای هستی.
داداش کوچیکت هم کـه دو سالش هست، نسل آینده است.
امـیدوارم متوجه شده باشی کـه منظورم چی هست و فردا بتونی درون این مورد بیشتر فکر کنی.

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب مـی پره. مـی ره بـه اتاق برادر کوچیکش و مـی بینـه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا مـی زنـه. مـی ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و مـی بینـه پدرش توی تخت نیست و مادرش بـه خواب عمـیقی فرو رفته و هر کار مـی کنـه مادرش از خواب بیدار نمـی شـه... مـی ره تو اتاق کلفت شون کـه اون رو بیدار کنـه، مـی بینـه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و...؟؟؟!!! ؛ مـی ره و سر جاش مـی خوابه و فردا صبح از خواب بیدار مـی شـه.

فردا صبح باباش ازش مـی پرسه: پسرم! فهمـیدی سیـاست چیست؟ پسر مـی گه: بله پدر، دیشب فهمـیدم کـه سیـاست چی هست. سیـاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا رو مـی ده، درون حالی کـه جامعه بـه خواب عمـیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری مـی کنـه نمـی تونـه جامعه رو بیدار کنـه، و نسل آینده داره توی ی دست و پا مـی زنـه کـه جامعه با بی خیـالی تمام مصلحت را بر این ترجیح داده هست !

وابستگی و وارستگی


روزی گدایی بـه دیدن صوفی درویشی رفت و دید کـه او بر روی تشکی مخملین درون مـیان چادری زیبا کـه طناب هایش بـه گل مـیخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینـها را دید فریـاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیـادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همـه تجملات درون اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام که تا تمامـی اینـها را ترک کنم و با تو همراه شو.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا بـه راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد که تا دمپایی هایش را بـه پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدائیم را درون چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمـی صبر کن که تا من بروم و آن را بیـاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل مـیخ های طلای چادر من درون زمـین فرو رفته اند، نـه درون دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب مـیکند؟

نتیجه اخلاقی: در دنیـا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیـا درون ذهن هست و وقتی دنیـا درون ذهن ناپدید مـیشود؛ وارستگیست کـه خودنمایی مـی کند.

قدرت عجیب یک کودک


کمـی بعد از آن کـه آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمـیم داشت از تجربه خود درون کار معدن استفاده کند، دریـافت کـه "نـه" گفتن لزوماً بـه معنای "نـه" نیست. او درون بعد از ظهر یکی از روزها بـه عمویش کمک مـی کرد که تا در یک آسیـاب قدیمـی گندم آرد کند.

عمویش مزرعه بزرگی داشت کـه در آن تعدادی زارع بومـی زندگی مـی د.
بی سرو صدا درون باز شد و بچه کم سن و سالی بـه درون آمد، یکی از مستاجرها بود؛ ک نزدیک درون نشست.
عمو سرش را بلند کرد، ک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه مـی خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: "ندارم، زود برگرد بـه خانـه ات"
کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد.
عمو بـه کار خود ادامـه داد. آن قدر سرگرم بود کـه متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریـاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانـه. زود باش."
ک گفت:"چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد.
عمو کیسه گندم را روی زمـین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان بـه ک نشان داد.
منظور او این بود کـه اگر نرود بـه دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنـه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا مـی دانست کـه عمویش عصبانی است.

وقتی عمو بـه جایی کـه کودک ایستاده بود، نزدیک شد، ک قدمـی بـه جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی کـه صدایش مـی لرزید با فریـادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را مـی خواهد."
عمو ایستاد. دقیقه ای بـه نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمـین گذاشت، دست درون جیب کرد و یک سکه 50 سنتی بـه ک داد.
کودک پول را گرفت و عقب عقب درون حالی کـه همچنان درون چشمـان مردی کـه او را شکسـت داده بود مـی نگریست بـه سمت درون رفت.
وقتی ک آسیـاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی بـه فضای بیرون خیره شد.
این نخستین بار بود کـه کودکی بومـی بـه لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

جعبه کفش


زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنـها همـه چیز را بـه طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درون مورد همـه چیز با هم صحبت مـی د و هیچ چیز را از یکدیگر پنـهان نمـی د مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش درون بالای کمد پیرزن بود کـه از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همـه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن بـه بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امـید د.
در حالی کـه با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع مـی د پیر مرد جعبه کفش را آورد ونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد کـه وقت آن رسیده هست که همـه چیز را درون مورد جعبه بـه شوهرش بگوید. بعد از او خواست که تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد درون جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول بـه مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد درون این باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت : هنگامـی کـه ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم بـه من گفت کـه راز خوشبختی زندگی مشترک درون این هست که هیچ وقت مشاجره نکنید او بـه من گفت کـه هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد بـه شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک درون جعبه بود بعد همسرش فقط دو بار درون طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود.
از این بابت درون دلش شادمان شد بعد رو بـه همسرش کرد و گفت این همـه پول چطور؟ بعد اینـها از کجا آمده؟
پیرزن درون پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی هست که از فروش عروسک ها بـه دست آورده ام !

خواست خداوند


سالهای بسیـار دور پادشاهی زندگی مـیكرد كه وزیری داشت.
وزیر همواره مـی گفت: هر اتفاقی كه رخ مـیدهد بـه صلاح ماست.
روزی پادشاه به منظور پوست كندن مـیوه كارد تیزی طلب كرد اما درون حین ب مـیوه انگشتش را برید.
وزیر كه درون آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ مـیدهد درون جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او درون برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد ...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش به منظور شكار بـه نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه درون حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، درون حالی كه پادشاه بـه دنبال راه بازگشت بود بـه محل سكونت قبیله ای رسید كه مردم آن درون حال تدارك مراسم قربانی به منظور خدایـانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی به منظور تقدیم بـه خدای آنـهاست!!!

آنـها پادشاه را درون برابر تندیس الهه خود بستند که تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریـاد كشید: چگونـه مـیتوانید این مرد را به منظور قربانی كردن انتخاب كنید درون حالی كه وی بدنی ناقص دارد، بـه انگشت او نگاه كنید !
به همـین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه بـه قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اكنون فهمـیدم منظور تو از اینكه مـیگفتی هر چه رخ مـیدهد بـه صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یـابد اما درون مورد تو چی؟
تو بـه زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی به منظور تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمـیبینید، اگر من بـه زندان نمـی افتادم مانند همـیشـه درون جنگل بـه همراه شما بودم درون آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا به منظور قربانی كردن انتخاب مـیكردند، بنابراین مـیبینید كه حبس شدن نیز به منظور من مفید بود!!!

پس بدانید هر چه رخ مـیدهد خواست خداوند هست و هر اتفاقی كه مـی افتد بـه صلاح ماست.

آدمخواران


پنج آدمخوار بـه عنوان کارمند درون یک اداره استخدام شدند
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: "شما همـه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی مـی گیرید و مـی توانید بـه غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا کـه دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."

آدمخوارها قول دادند کـه با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس اداره بـه آنـها سر زد و گفت: "مـی دانم کـه شما خیلی سخت کار مـی کنید. من از همـه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است.ی از شما مـی داند کـه چه اتفاقی به منظور او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی د.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیـه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ چیزی نفهمـید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!
از این بـه بعد لطفاً افرادی را کـه کار مـی کنند نخورید.

فوتبال درون بهشت


دو پیرمرد ٩٠ ساله، بـه نامـهاى سعید و محسن، دوستان بسیـار قدیمى بودند.
هنگامى کـه محسن درون بستر مرگ بود، سعید هر روز بـه دیدار او مـی رفت.

یک روز سعید گفت:
محسن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى مـی کردیم. لطفاً وقتى بـه بهشت رفتى، یک جورى بـه من خبر بده کـه در آن جا هم مـی شود فوتبال بازى کرد یـا نـه؟
محسن گفت: سعید جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر مـی دهم.
چند روز بعد محسن از دنیـا رفت.
یک شب، نیمـه هاى شب، سعید با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید کـه نام او را صدا مـی زد: سعید، سعید …
سعید گفت: کیـه؟
- منم، محسن.
- تو محسن نیستى، محسن مرده!
- باور کن من خود محسنم …
- تو الان کجایی؟
محسن گفت: درون بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
سعید گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
محسن گفت: اول این کـه در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر اینکه تمام دوستان و هم تیمـی هایمان کـه مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر اینکه همـه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همـیشـه بهار هست و از برف و باران خبرى نیست و از همـه بهتر این کـه مـی توانیم هر چقدر دلمان مـی خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمـی شویم. درون حین بازى هم هیچ آسیب نمـی بیند.

سعید گفت: عالیـه! حتى خوابش را هم نمـی دیدم! راستى آن خبر بدى کـه گفتى چیـه؟
محسن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو رو هم توى تیم گذاشته!

ایکاش کـه عبرت بگیریم


در جائی خواندم که: بومـیان آمازون روش جالبی به منظور شکار مـیمون دارند بدینصورت کـه نارگیل را از دو طرف مـی کنند، یک طرف کوچک تر درون حدی کـه بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمـی درشت تر درون حدی کـه دست یک مـیمون بـه زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی کـه انتهایش را گره زده اند رد مـی کنند و بعد طناب را بـه تنـه درخت مـی بندند که تا اینطوری مـیمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند که تا سنگریزه مـی اندازند و چند بار تکانش مـی دهند که تا صدایش خوب درون جنگل بپیچد ... تله آماده است.

مـیمون ها کـه کنجکاوی دیوانـه شان کرده که تا ببینند این چیست کـه این جوری صدا مـی دهد، مـی آیند و دستشان را مـی کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان مـی گیرند که تا بیرونشان بیـاورند، اما مشت بسته شان از رد نمـی شود. مـیمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل ند، آزاد مـی شوند ولی بـه هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را کـه بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا مـی کنند و خودشان را بـه زمـین و آسمان مـی زنند کـه فردا وقتی صیـاد مـی آید بدن های بی حالشان را بـه راحتی (عین آب خوردن) جمع مـی کند و توی قفس مـی اندازد.

این مـیمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی مـی بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ مـی کند باز هم به منظور کنجکاوی مـی روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم درون حال جیغ و ویغ اند. ثانیـا بومـی ها اگر مـیمونی اضافه بر تعداد مورد نیـازشان گیر افتاده باشد، آزادش مـی کنند اما وقتی فردا دوباره به منظور شکار مـی آیند باز همـین مـیمون ها گیر مـی افتند و جیغ و ویغشان درون مـی آید. این داستان قرن هاست کـه در جریـان است! اما حق ندارید فکر کنید کـه این مـیمون ها از خنگیشان هست که هر روزه توی این دام ها مـی افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان مـی شود.

اگر خوب فکر کنیم ... آیـا دور و بر خود ما پر از نارگیل های داری نیست کـه صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانـه مان مـی کند؟ آیـا دستمان را بـه خاطر بسیـاری از چیزهایی کـه حقیقتا نمـی دانیم ارزشی دارند یـا نـه، چندین و چند بار درون هر مدخل سوئی داخل نمـی کنیم؟ آیـا دستمان جاهایی گیر نیست کـه به خاطرش از صبح که تا شب جیغ و ویغ مـی کنیم و خودمان را بـه زمـین و آسمان مـی کوبیم؛ درون حالی کـه فقط کافی هست از یک سری چیزها دل یم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را یم؟ آیـا صدای جیغ و ویغ مذبوحانـه اکثر دور و بری هایمان کـه خودشان را اسیر کرده اند را نمـی شنویم؟

آیـا ...؟!

هوش خانم ها


خانمـی درون زمـین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای بـه توپ زد کـه سبب پرتاب توپ بـه درون بیشـه زار کنار زمـین شد.
خانم به منظور پیدا توپ بـه بیشـه زار رفت کـه ناگهان با صحنـه ای روبرو شد.

قورباغه ای درون تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود کـه آن قورباغه بـه زبان آدمـیان سخن مـیگفت!
رو بـه آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده مـی کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه بـه او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده آرزوها را بگویم.
هر آرزویی کـه برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا به منظور همسرت برآورده مـی کنم!
خانم کمـی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من مـی خواهم زیباترین زن دنیـا شوم.

قورباغه بـه او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر مـی شود و شاید چشم زنـهای دیگر بدنبالش بیـافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، دیگری درون چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من مـی خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه بـه او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر مـی شود و شاید بـه زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نـه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را کـه گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: مـی خواهم بـه یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. بعد باهاشون درگیر نشین.

مـهندسی و مدیریت


مردی کـه سوار بر بالن درون حال حرکت بود ناگهان بـه یـاد آورد قرار مـهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی کـه روی زمـین بود پرسید:
ببخشید آقا ؛ من قرار مـهمّی دارم، ممکنـه بـه من بگویید کجا هستم که تا ببینم بـه موقع بـه قرارم مـی رسم یـا نـه؟
مرد روی زمـین : بله، شما درون ارتفاع حدودا ً ۶ متری درون طول جغرافیـایی "۱٨'۲۴، ۸۷ و عرض جغرافیـایی "۴۱'۲۱، ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما حتما مـهندس باشید.
مرد روی زمـین : بله، از کجا فهمـیدید؟
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی کـه شما بـه من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود بـه درد من نمـی خورد و من هنوز نمـی دانم کجا هستم و به موقع بـه قرارم مـی رسم یـا نـه؟
مرد روی زمـین : شما حتما مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمـیدید؟!
مرد روی زمـین : چون شما نمـی دانید کجا هستید و به کجا مـی خواهید بروید. قولی داده اید و نمـی دانید چگونـه بـه آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

بازرگان و ایمان


روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانـه و مغازه اش درون غیـاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همـه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی بـه او وارد آمده است.
فکر مـی کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یـا اشک ریخت ؟ نـه...
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر بـه سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایـا ! مـی خواهی کـه اکنون چه کنم؟
مرد تاجر بعد از نابودیب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانـه های خانـه و مغازه اش آویخت کـه روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته هست ! فردا باز هم شروع بـه کار خواهم کرد!

امنیت، آزادی و نان !!!


نیمروز بود کشاورز و خانواده اش به منظور نـهار خود را آماده مـی د کـه یکی از فرزندان او گفت درون کنار رودخانـه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم درون آنجا بود کـه فکر مـی کنم پادشاه ایران درون مـیان آنان باشد.
سه پسر از مـیان هفت فرزند او بلند شدند بـه پدر رو د و گفتند زمان مناسبی هست که ما را بـه خدمت ارتش ایران زمـین درآوری، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما بـه خاطر خواست پیگیر آنـها پذیرفت و به همراهشان بـه سوی اردو رفت.
دو جنگاور درون کنار درختی ایستاده بودند کـه با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند ...
جنگاوری رشید کـه سیمایی مردانـه داشت پرسید چرا بـه سپاه ایران نزدیک مـی شوید؟
پدر گفت فرزندانم مـی خواهند همچون شما سرباز ایران شوند.
جنگاور گفت تاکنون چه مـی د؟
پدر گفت همراه من کشاورزی مـی کنند.
جنگاور نگاهی بـه سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما بـه جنگ بیـایند زمـین های کشاورزیت را مـی توانی اداره کنی؟
پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمـین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد.
جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنـها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری کـه مردم ما را بـه رنج و نابودی مـی افکند گرسنگی هست کارزار شما بسیـار دشوارتر از جنگ درون مـیدانـهای نبرد است.
آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنـها پیروزی نمـی خواهند آنـها حتما شکم کودکانشان را سیر کنند و از آنـها دور شد.
جنگاور دیگری کـه ایستاده بود بـه آنـها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش (فرزند بنیـانگذار ایران دیـاکو) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد.
فرزند بزرگ رو بـه پدر پیرش کرد و گفت: پدر بی مـهری های ما را ببخش که تا پایـان زندگی سربازان تو خواهیم بود.

فرمانروایـان همواره سه وظیفه مـهم درون برابر مردمانشان دارند. نخست: امنیت ؛ دوم: آزادی و سوم: نان ...

ثروت کوروش


زمانی کزروس بـه کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را به منظور خود بر نمـی داری و همـه را بـه سربازانت مـی بخشی؟
کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمـی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیـار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو بـه مردم بگو کورش به منظور امری بـه مقداری پول و طلا نیـاز دارد.
سرباز درون بین مردم جار زد و سخن کورش را بـه گوششان رسانید. مردم هرچه درون توان داشتند به منظور کورش فرستادند.
وقتی کـه مال های گرد آوری شده را حساب د، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیـار بیشتر بود!
کورش رو بـه کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنـها را پیش خود نگه داشته بودم، همـیشـه حتما نگران آنـها بودم. زمانی کـه ثروت درون اختیـار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این مـی ماند کـه تو نگهبان پولهایی کـه مبادای آن را ببرد و بخششی کـه پاداشش اعتماد هست بزرگترین گنج هاست.

قواعد زندگی


سی ثانیـه پای صحبت آقای برایـان دایسون ؛ مدیر اجرائی اسبق درون شرکت کوکاکولا

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین هست که بایستی پنج توپ را درون آن واحد درون هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمـین شوید جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنـها شیشـه ای هستند. کاملا واضح هست که درون صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمـین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر بـه محض برخورد، کاملا شکسته و خرد مـیشوند و باید بیشتر مراقب آنـها باشیم.

او درون ادامـه مـیگوید :
آن چهار توپ شیشـه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان ولی آن توپ لاستیکی همان شغل تان هست ...

اصول زندگی


1. اعتقاد (Belief)

اهالی روستایی تصمـیم گرفتند کـه برای نزول باران دعا کنند. روزی کـه تمام اهالی به منظور دعا درون محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.

2. اعتماد (Trust)

اعتماد را مـی توان بـه احساس یک کودک یکساله تشبیـه کرد، وقتی کـه شما آنرا بـه بالا پرتاب مـی کنید، او شادمانـه مـیخندد ... چراکه یقین دارد کـه شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.

3. امـید (Hope)

هر شب ما بـه رختخواب مـی رویم بدون اطمـینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همـیشـه به منظور روز بعد خود برنامـه دارید، این یعنی امـید.

چه خوب هست که با اعتقاد، اعتماد و امـید زندگی کنیم ...

Thu 24 Feb 2011 | 2:10 PM | .::nafas::. |

حقیقت دنیـای امروووووووووووووووووووووووووووز

لیلی زیر درخت انار نشست ..

درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ

گل ها انار شدند ..داغ داغ

هر اناری هزار دانـه داشت ، دانـه ها عاشق بودند ، بی تاب بودند ،توی انار جا نمـی شدند ، انار کوچک بود ،

دانـه ها بی تابی د ...انار ترک برداشت...

خون انار روی دست لیلی چکید ... لیلی انار ترک خورده را خورد ...مجنون بـه لیلی اش رسید.

خدا گفت:راز رسیدن همـین هست کافی هست انار دلت ترک بخورد...

لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی کـه باید بسازیش... لیلی درد هست ،درد زادنی نو ...

تولدی بـه دست خویش ... لیلی رفتن هست ، عبور هست و رد شدن ... لیلی جستجوست ، لیلی نرسیدن هست و بخشیدن .

لیلی سخت هست و دور از دسترس... لیلی زندگی هست ، زیستنی از نوع دیگر ...

شیطان گفت: لیلی تنـها یک اتفاق هست ،بنشین که تا اتفاق بیفتد ، لیلی آسودگی ست ، خیـالی ست خوش...

لیلی ماندن هست و فرو درون خویشتن رفتن ...لیلی خواستن هست و گرفتن و تملک . لیلی ساده هست و همـین جا دم دست است...

.

.

.

و این چنین دنیـا پر شد از لیلی هایی زود ...لیلی های ساده اینجایی...لیلی های نزدیک لحظه ای ...

 و مجنون هایی آمدند کـه هنوز انار دلشان ترک نخورده بود ...

             

Thu 11 Nov 2010 | 4:17 PM | .::nafas::. |

داستانک

دو روز مانده بـه پایـان جهان

دو روز مانده بـه پایـان جهان، تازه فهمـیده کـه هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنـها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت که تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمـین را بـه هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست بـه سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...

بدان کـه یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنـها یک روز دیگر باقی است. بیـا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری مـی‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کـه لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی کـه هزار سال زیسته هست و آن کـه امروزش را درنیـابد، هزار سال هم بـه کارش نمـی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را درون دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت بـه زندگی نگاه کرد کـه در گودی دستانش مـی‌درخشید. اما مـی‌ترسید حرکت کند! مـی‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی ازانگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع بـه دویدن کرد. زندگی را بـه سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان بـه وجد آمد کـه دید مـی‌تواند که تا ته دنیـا بدود، مـی‌تواند پا روی خورشید بگذارد و مـی‌تواند...

او درون آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمـینی را مالک نشد، مقامـی ‌را بـه دست نیـاورد، اما... اما درون همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی کـه نمـی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها کـه دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها درون تقویم خدا نوشتند: او درگذشت،ی کـه هزار سال زیسته بود.

Sun 8 Aug 2010 | 1:29 PM | .::nafas::. |

دوستم داري؟؟؟
پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت


 

:آروم تر من ميترسم


 

پسر:نـه داره خوش ميگذره


 

:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه


 

پسر:پس بگو دوستم داري


 

:باشـه باشـه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر


 

پسر:حالا محکم بغلم کن( بغلش کرد)


 

پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنـه


 

و.....


 

روزنامـه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت بـه ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنـها يکي نجات يافت حقيقت اين بود کـه اول سر پاييني پسر کـه سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست بفهمـه درون عوض خواست يکبار ديگه از بشنوه کـه دوستش داره(براي اخرين بار)

Wed 24 Mar 2010 | 2:36 PM | .::nafas::. |




[راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 10 Aug 2018 08:27:00 +0000



راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود

Ayni AB says: شیطنت های دبیرستانی ۱

شیطنت های دبیرستانی 
هنربخش
تهران ۱۳۴۴ - ۱۳۴۷


Ahmadi Ainie 

--------------------------




پیش درآمد
تخیل یـا  واقعیت
ماجرا درون یک پاراگراف
دست گرفتن به منظور معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها
1-1: راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود از خانـه بـه مدرسه
2-1:رابطه پسر
بازی
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک
دستبرد بـه بوفه مدرسه
شلوار ب. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود ام ب. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن
حسن بدی "چسی  آمدن"
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید


۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات
۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم
۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی
۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من
۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"
۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"
ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید
۲- ۲: راوی ماجرا
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
دبستان خیـام درسلسبیل
حبس شدن درون ذغالدانی:  کلاس سوم، راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود دبستان ضرابخا نـه
به چه چیزم مـینازیدم؟
موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما
بازیـهای غیر مجازی راوی
عا دله د بهرام گنجی
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
پروین کمال
مجید با ه درآبعلی
بازی درون هتل کمودر
در درمانگاه تامـین اجتماعی !
مریم  خانم واحساس گناه من
روزی کـه زهرا کوچیکه رابردم خانـه شان
اگر جهنم یک کمـی چانـه بر مـیداشت!
تعمـیر چکه شیر آب مریم خانم  اینـها
۲ -۵: گروه ما (our gang)
سیـا فانی
سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ
سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خوانده بود
در وصف حسین کله
زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه
چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
مجید بـه آفرین
مجید, علی نظری,  و"لات -ژیگول"
محمد بیگلری
مـهدی عنصریـان وعنایت روح انگیز
اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان
احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
چوب را کـه ور مـیدارند ...
با آقای نعمتی درون راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمـهر آقای شوقی
جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟
آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم
اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده !
دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه
------------------------------------------------------------------------
ش درآمد
 چه شیرین هست یـادگذشته ها مخصوصا وقتیی ازبخت خوش  حد اقلی از امکانات و آدمـها  برایش جورشده باشد. اغراق نکرده ام اگر بگویم به منظور من مزه اش بـه قلقلک های زمان بچهمـیزند ,هم خوشت مـیاید هم خودت را مـیکشی کنار.
ازماجراهاو دوستیـهای دوره های بعد ازدبیرستان حتما جداگانـه بگویم ، اینجا مـیخواهم  حتی الامکان صحبت را
 محدودش کنم بـه دبیرستان, آنـهم  سیکل دوم  یعنی کلاس دهم که تا دوازدهم (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی).  یـادتان باشد، که تا اوائل دهه پنجاه نظام آموزشی درایران شامل تنـها دومقطع تحصیلی شش ساله ابتدایی (یـا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) بود. دبیرستان خودش تقسیم مـیشد بـه دودوره سه ساله کـه به آنـها سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند. دردهه پنجاه بود کـه دوازده سال مدرسه بـه سه دوره: ابتدایی, راهنمای و متوسطه تقسیم شد.
بنظرم اینکه خل بازیـها وماجراجوئیـهای سیکل دوم دبیرستان راهنمای توی ذهن آدم جا پیدا مـیکند, شاید یک دلیلش این باشد کـه دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی مـیشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمـی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه" حسابش مـیکنند. حرفم را وارونـه تعبیرنکنید، منظورم اینسکه خودت هم قلبا اتفاقا همـین رامـیخواهی، اگرچه کـه درظاهرممکنست جوری وانمود کنی کـه انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمـیکنند بچه هستی "خیلی پکری".  موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-بعقب" ناخودآگاه است, دربرابراین واقعیت کـه آدم مـیفهمد کـه دارد بآخرخط بچگی نزدیک مـیشود. من بنظرم مـیاید نوعی ازاینگونـه برخورد را مـیتوان درگذرازمـیانسالی بـه سنین بالاترهم سراغ کرد. مـیشود گفت یک جورایی خودت هم مـیفهمـی کـه دیگربچه نیستی, اما دلت مـیخواهد وقتی بچگی مـیکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیـاندازی. بقول اون رفیق ترکمون:
"دلیلشو خودتم مـیدونی دیگه".  خودتون رو بـه اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومـیگم, اونجا کـه مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده مـیپرسه چرامـیگن "زن گرفتن” ولی نمـیگن “مرد گرفتن" , طرف هم جواب مـیده "دلیلشو خودتم....  برای اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده کـه بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن.

نکته ای کـه ذکر آنرا ضروری مـیدانم اینکه من تمام تلاش و هدفم این بود که راوی ماجراها از دید یک نوجوان چهارده که تا هجده ساله از قشر, طبقه وموقعیت مشابه خودم, باشم, و سیـا دوستم کـه تقریبا تنـها منبع قابل دسترس ام هم به منظور بازخوانی خاطرات مشترکمان هست متاسفانـه چندی هست گرفتار افسرگی ادواری است. این امرمعنی اش اینستکه  مردی کـه در این سالها مـیانسالی را پشت سر مـیگذارد مـیباید خود رادر نقش نوجوانی زیر بیست سال، درسالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰ (دهه ۱۹۶۰ مـیلادی) بازسازی کند. این بندبازی فکری بین آنکه هستم و آنکه بودم کاریست بس دشوارتر از آنچه مـیپنداشتم، و آگاهم کـه این واقیت درون کنار ناپختگی این قلم درون انجام اینکاربه یکدستی متن بدجورصدمـه مـیزند.
ازپیروز کـه بگذریم, سابقه دوستی من با بقیـه بچه ها درحد دو, یـا نـهایتا سه سال بیشترنبوده , اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. وقتی کـه  این دوسه سال را درذهنم مرورمـیکنم این سوال برایم پیش مـیاید کـه برای اینـهمـه ماجرا وقت از کجا مـیامد؟، بعد من کی وقت مـیکردم درس بخوانم؟، بویژه کـه دانش آموز نسبتا درسخوانی هم بودم.
در نگاه بـه ان سالهاست کـه بهتر از همـیشـه درک مـیکنم کـه گذشت زمان که تا چه حد نسبی است.

اما چیز دیگری کـه در این مرورایـام برایم روشنتر شد اینکه, من این فرصت را که تا حدود زیـادی مرهون غیرت ومایـه گذاشتن مادرم ودو-شغله کار پدرم هستم. اگر مـیگویم فرصت وشانس, یعنی مـیفهمم اینرا کـه وقتی شرایط کم وبیش برایی مـهیـا باشد: رفقای بسیـارداشتن وشیطنت تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود، درخانواده ای بودم کـه هرروزجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمـیلرزاند, دغدغه نان وکرایـه خانـه روشانـه های من نبود.
اگری توانست مثل حسین مظلومـی همکلاس کلاس هفتمـی ما دردبیرستان علامـه, درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت وبرادرهم بدوشش افتاده, هنوزحال بگوبخند داشته باشد, هنرکرده. یـا اگر مثل مجید بـه آفرین بود جای تحسین دارد. درون پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی اززندگی آنـها غیب اش زده ورفته بود دنبال سرنوشت، افکارو آرمانـهای خودش، وبه مادرش بپیشنـهاد کرده  بود درپاسخ بـه سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی سرزنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیـه بودکه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. تاحس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک  سرگرمـی, چیزی, علم مـیکرد; ازخو اندن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"لب کارون,  چه گل بآرون" تاجیک بگیر, که تا یـاد کلمات خنده داربه طوطی.

منظورم اینستکه اغلب شرایط سخت زندگی امکان بچگی را از بعضی بچه ها مـیگیرد. نـه اینکه فکر کنید من درنازو نعمت بزرگ شده باشم, ابدا. تقریبا ازکلاس سوم وچهارم دبستان با مفهوم پول توجیبی خودرا درون آوردن آشنا شدم. درکلاس پنجم ابتدایی با فروش بامـیه و این چیزها درتابستان پول توجیبی خودم را درمـیآوردم ودر تابستان کلاس ششم کـه یک کمـی جثه ام بزرگتر شده بود یک درجه ترقی کردم و الاسگا و اسکیمو مـیفروختم.
پیروزیـادم انداخت کـه در تابستانـهای کلاس هفتم و هشتم شاگرد سلمانی بودم.من کار درون آرایشگاه را بکلی فراموش کرده بودم و پیروزهم بخاطر موضوع دیگری صحبت از آنرا بمـیان آورد. کلاس هفتم شاگرد یک سلمانی شدم ته خیـابان سینا, با دستمزد روزانـه پنج ریـال, کـه البته گاهی انعام هم بان اضافه مـیشد, کـه ماجرای قابل ذکری از ان درخاطرم نیست. تابستان کلاس هشتم دریک آرایشگاه درمحلمان سرچهارراه خوش-بابائیـان شاگرد شدم, با روزی شاید هفت ریـال کـه دلیل ان افزایش مزد هم سابقه کارم نبود بلکه آنطور کـه بعدا فهمـیدم انبود کـه اوستایم بدون آنکه بزبان بیـاورد از من بعنوان خانـه شاگردهم استفاده مـیکرد.  ازان شغل چیزیکه بیـادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها مـیگفتند اوستا) پسرتپل دو-سه ساله ای داشت# کـه وقتی گریـه مـیکرد اوستا بچه رامـیداد بغل من ببرمش خانـه شان تحویل ش بدهم. بچه هه به منظور من سنگین بود وخسته مـیشدم, لجم مـیگرفت وبتلافی یک جوری بچه معصوم را اذیت مـیکردم (البته طوریکه بچه نفهمد ازکجا خورده، چون درغیراینصورت بـه و باباش مـیگفت وکارم خراب مـیشد) وهمـین موجب خنده من وپیروز بود.  درواقع من اصلا یـادم نبود کـه یک زمانی شاگرد سلمانی هم بوده ام که تا اینکه دیروزیعنی دهم ماه مـی  ۲۰۱۲ پیروزد داشت بشوخی بمن مـیگفت من ازبچگی موذی بازی درمـیاوردم و من درمخالفت ازش خواستم اگر راست مـیگوید یک نمونـه بیـاورد, پیروز هم همـین ماجرای اذیت بچه اوستا را گفت، ودوتایی کلی خندیدیم. البته حتی همان زمان هم هردوتایی مـیدانستیم کـه طفلک بچه هه کـه گناهی ندارد واذیت بچه بخاطر بیملاحظهپدرو مادر کارنادرستی است.
ازکلاس نـهم ببعد تابستانـها درهتلی درخیـابان نادری (نرسیده بـه قوام السلطنـه, یـا۳۰ تیرفعلی) دربانی مـیکردم ومزد مـیگرفتم, تابستان سال اول دانشگاه هم همـین کارراکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شـهرداری تهران بعنوان کمک-ناظر کارمـیکردم (یـاد شوهر ام، محمدعلی خان ب. گرامـی کـه این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم بـه بعد,  ازان کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومانی کـه دولت هویدا دراختیـار دانشجویـان مـیگذاشت هم برخوردار بودم.

یـاد امـیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بخیر.مـیتوان گفت هردورژیم درقتل هویدا متهم اند. اوقربانی فرافکنیـهای اطرافیـان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمـینی وترس اطرافیـانش ازسوی دیگر شد.

تخیل یـا  واقعیت

سالها درانتظار فرصتی به منظور نوشتن خاطراتم بودم، که تا اینکه درهمانحال کـه  دوستی خاطره ای از مدیر مدرسه شان به منظور جمعی از دوستان مـیگفت, بنظرم آمد فرصت مناسب هیچگاه بخودی خود پیش نخواهد آمد.
در ابتدا ماجرای بازجویی شدنم توسط رییس دبیرستان بخاطر کشف دلیل شکستن سرم درکلاس یـازدهم (بزبان انگلیسی) بنظرم مضمون جالبی آمد، و آنرا کم و بیش بقلم آوردم. هرچه بیشتردرنوشتن جزیـات این بازپرسی جلو مـیرفتم, بیشتر درمـییـافتم کـه بدون آشنایی اجمالی با محیط وشرایط آندوره, و خصوصیـات شخصیتهای درگیر،حتی بسیـاری از ایرانی ها، ازخواندن طنز نـهفته دراین ماجرا لذتی نخواهند برد، چه رسد بـه خواننده غربی. درقدم بعدی فکر کردم شاید بهتر باشد بجای تمرکز برشرح یک ماجرای خاص  مروری داشته باشم بر گزیده ای از خاطراتم درون دوره ای خاص, و سیکل دوم دبیرستان را برگزیدم. بخود گفتم چنانچه ماجراها به منظور خواننده فارسی زبان کشش داشت, فرصت به منظور برگردان انگلیسی ان خواهم داشت, و اگر هموطنان آنرا خواندنی نیـافتند کـه هیچ.
اما از ان بعد نیزراهم سنگلاخترازان شد کـه مـیپنداشتم. درنوشتن خاطرات با چند مشگل اساسی روبرو بودم:
     اول اینکه, فراموشی احتمال جابجایی  ماجراها، وحتی شخصیت ها را بالامـیبرد. چنانچه بـه تعدادی از دوستان اندوره از زندگی دسترسی مـیداشتم,  امکان تصیح وجود مـیداشت، اما من تنـها امکان دسترسی بیکنفر از دوستان را دارم، و این بهترین دوست من نیز با کمال تاسف مدتی هست گرفتار افسردگی ادواری است.
    مشگل دوم درخاطره نویسی تاثیر ذهنیت ها و برداشتها درماجراست.  بفرض کـه خللی درحافظه ام نمـیبود،  اما حتی درون یکروز بعد از وقوع یک ماجرا نیز, برداشت من و دوستم ازان مـیتوانست متفاوت باشد. از آنجا کـه قلم بدست من است, تنـها برداشت خودم را بجای واقعیت خواهم نشاند و این جفایی خواهد بود برخاطره نویسی.
    سوم و در ارتباط تنگاتنگ با با هردو مشگل فوق، ملاحظه حریم خصوصی افراد است: ممکن هست افرادی کـه پایشان درخاطرهای من بمـیان مـیاید تمایلی بـه علنی  ماجراهای خصوصی و دوستانـه شان با من درون چند دهه قبل نداشته باشند، بویژه آنکه خودشان هیچ نقشی هم دربازآفرینی ان نداشته باشند و من هرانچه دل تنگم خواسته درون موردشان گفته باشم, و بحق کـه چنین ملاحظاتی درمورد خانمـها مـیتواند حساس ترباشد.
از آنجا کـه از ابتدا با هدف تاکید برجنبه طنزآغاز کرده بودم وحال کـه گریزی از نشاندن برداشتها و تمایلات شخصی ام نبود، آخرش  باین نتیجه رسیدم از اسامـی مستعار استفاده کنم, درون صورت لزوم, و بویژه آنجا کـه نظربرجنبه طنزماجرا دارم, ابایی از تلفیق شخصیتها و یـا اغراق درخصوصیـات آنـها نداشته باشم وچانچه لازم شد دست خودرا درون گذر از اشخاص بـه تیپ ها نبندم.
چیزی کـه  که درون این گذر برایم جالبتر بود اینکه,  اولین بار کـه شروع کردم با اسامـی مستعار بقیـه ماجرا ها را بنویسم, خودم را با بن بست روبرو یـافتم . بدین معنی کـه در شرح ماجرا وقتی بجای دوستم سیـامک اسم  مستعار فیروز و بجای خلیل, نام مستعار محمد  را بکار مـیگرفتم, تو گویی قلم قفل مـیشد. انگارماجرایی کـه به خاطرم آمده فقط درصورتی تن بـه قلمـی شدن مـیدهد کـه همان دوستان واقعی درجای خودشان قرارداشته باشند. بمنظور تمرین و خلاصی ذهن از عادتها, حتی یکبار سعی کردم ماجرایی خیـالی را با یکی از این دوستان بیـافرینم، اما درون این تخیل نیز مـیباید ان دوست را بنام خودش درخیـال مـیداشتم که تا قصه بـه پیش رود.  بویژه درمورد نزدیکترین دوستم کـه بخش عمده ای از ماجراهای آندوره را باهم گذرانده ایم، بدون استفاده از نام واقعی اش حتی نتوانستم  یک پاراگراف با معنی و روان را بـه آخر برسانم . لذا تصمـیم گرفتم بعد از اتمام نوشتن ها نامـهای  مستعار را جایگزین کنم

ماجرا درون یک پاراگراف

موضوع برمـیگردد بـه سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ مـیلادی) کـه کلاس یـازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش, ناحیـه۲ تهران.یکروزصبح کـه داشتم مـیرفتم مدرسه, درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم, سرم بد جوری خورده
بود بـه یکی ازان تیربرقهای نفهم! سیمانی وسط پیـاده رو,که ضربه مذکورمنجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد. درمدرسه, چه داستانـها کـه درباب چگونگی رویش این فقره بادمجان برتارک بنده برزبانـها جاری نبود.  اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما کـه ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود, برمبنای تجربیـات کارآگاهی ثابت مـیکرد کـه شکل قلنبگی دروسط پیشانی من گویـای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن بـه تیرازروی حواس پرتی, با تجارب عملی نمـیخواند, ومرا به منظور تحقیق وکشف عوامل دست اندرکاراین جرم بـه دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمـها خبردارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود (یعنی بـه نحوه کشت بادمجان برپیشانیم) چراکه …
 اما این تراژدی هم مثل فیلمـهای هندی آخرش خوب تمام شد. باین معنی که
منکه بـه خاطرهمـین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیـها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل "دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخالف، انگشتنمای خاص وعام شده بودم، بـه یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی, بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم بـه سمبل زرنگی وحاضرجوابی مدرسه. البته این نوبت اوج منـهم مثل همـه چیزای دیگه موقت بود یعنی که تا وقتی کـه ماجرایی به منظور یکی دیگرازبچه ها کوک بشود.

اما قبل از آنکه بـه ان فقره بازپرسی دردفتربپردازم، شایدبهتر باشد اول یک مقداری درمورد محیط وباورهای آنروزهای خودم و دور وبری ها، محله مان، جو مدرسه، دوستانم وشخصیت معلم ها و رییس مدرسه برایتان بگویم، تاخواندن سوال وجوابهایی کـه بین ما رد وبدل مـیشد بهتان بیشترحال بدهد. بعد آنرا مـیگذارم به منظور آخرین صفحات.
اساسا بهتر هست اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, و شاید ماجراهای جنبی کـه برای من، یـا بین دوتا یـا چندتا پسردبیرستانی اتفاق مـیافتد شنیدنی ترباشد، تازه خواه ناخواه  پای ماجراهای رمانتیک وغیره هم  پیش مـیاید, کـه آنـهاهم جای خودرا دارند.
اگرچه درون این نوشته جنبه طنز ان برایم دراولویت هست وازشما چه پنـهان زورخودم را زده ام کـه در قالب طنز بمانم، اما حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرنیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی دراین عرصه حتی دریک نوشته کوتاه, بچپ و راست,  بهرخاشاک چنگ مـیاندازند که تا بلکه کلام را بـه پایـان برند, ازهمچو من خام قلمـی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه مـیشوم، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یـا روانشناسانـه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم کـه نیست، یـه هوخودش اینجوری مـیشـه، نمـیتونم کـه خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید, شما هم مثل من پی خواهید برد کـه آنجاها کـه دست بـه تحلیل مـی, نوشته ام ازنظرشگی ونا-روانی نثر! وووو  آبکی بودن معنی, بـه سبک یـا ژانربسیـارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیـاسی مملکتمان خیلی نزدیک مـیشود. درون اینجورموارد, کـه اتفاقا کم هم نیست، بهتر هست شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت های دم درکوچه فرض کنید, نـه یک کلمـه بیشترونـه یک کلمـه کمتر, همانکه بهش مـیگفتند قصه -زنکی.
نکته دیگر آنکه,  اگردرلابهصحبتها از دستم درون رفت و "من و ما" را تعمـیم دادم بـه زندگی جوانـهای دبیرستانی متعلق بـه اقشار متوسط بپایین, درتهران سالهای مـیانی وآخردهه چهل خورشیدی, وشما هم حسب اتفاق خودرا از این قشرمـیدانید,  بزرگواری کنید, وخیلی بـه خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودوروبری هایم  بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر. تازه ممکن هست یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمـی کـه باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درمدرسه هنربخش دور هم جمع کند.
خلاصه کنم توصیـه ام اینستکه درون مواردی کـه بوی طنز را درون ان حس مـیکنید از تعبیر و تفسیر اجتناب کنید. مـیتوانید فرض کنید کـه قصد من از بیـان ان ماجرا فقط و فقط شوخی بوده. دیگر آنکه دنبال مقایسه این ماجراها با خودتان نباشید بجای ان بهتر هست آنـها را تخیلات من بپندارید، اگرچه من خودم تازگی بین نتیجه رسیده ام  بعضی ها کـه بزحمت مـیتوانند تنبان خودشان را بالا بکشند، براحتی از بعد انجام  کارهای بیخودی،,غیرعملی یـا خلاف قاعده و منطق بر مـیایند.

این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا هست به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم . کـه عموما بـه خانواده های  اقشار متوسط رو بـه  پایین شـهر تهران تعلق داشتند. بدیـهی هست در ان دوره شرایط زندگی به منظور این اقشار جامعه بسیـار سختتر ازدهه های بعدی, و حتی سختتر از پنج سال بعداز ان تاریخ بود, یعنی اوائل۱۳۵۰(معادل ۱۹۷۰ مـیلادی ) کـه افزایش درآمد نفتی کشور,تغیر و تحول درون نحوه معیشت مردم را شتابی بیسابقه بخشید.


دست گرفتن به منظور معلم ومدیر

دست گرفتن به منظور معلمـها وبالا و پایین کادرمدرسه گویی بخش مشترک, فرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامـه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول همان دوست آذری مان "هچ وقت تاروخ نشون نداده" کـه شاگردا به منظور معلما دست نگیرن.
دراینجا یـادآقای شوقی, معلمـها، وکادر مدرسه بـه خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت به منظور هم مدرسه ایـهای آنزمان.


فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری

همسن های من مـیباید بیـاد بیـاورند کـه بچه ها (و حتی آدم بزرگ هایی) را با اسم هایی مثل: علی کچل, امـیرخله، ممد ریقو, ناصر رشتی, جوادلالی، مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه, کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقیشکری،،،، صدا مـید  که معمولا از شکل فیزیکی, سابقه بیماری, محل و سبقه فامـیلی ناشی مـیشد صدا مـید. ان بیچاره هاهم اجبارا بـه این القاب چنان عادت مـید کـه بدون این پسوندها خودشان را نمـی شناختند. یـادم هست پسری بنام داوود همسایـه ما بود کـه اورا "داوود مله"  صدا مـید. دلیلش هم اینبود کـه کمـی زبانش مـیگرفت ومثلاوقتی مـیخواست بگوید "مثل اینکه" مـیگفت مل اینکه".  این فرهنگ غلط یعنی ملقب افراد برمبنای ظواهرو نقصهای فیزیک یآنـها معمولا ربطی بـه مدرسه نداشت واز محله و بلکه ازخانواده سرچشمـه مـیگرفت. شاید بدون قصد تحقیر, فکر مـید این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک ازحسین دوم باشد, بدون اینکه بـه آزردن احساسات طرف نامـیده شده توجهی داشته باشند. بهر حال خوشبختانـه بابالارفتن سواد عمومـی این روش نامرضیـه هم درسالهای بعدخیلی کمترشد
چیز هایی کـه در آموزش و پرورش امروزی ( آزار دیگری # ...) نامـیده مـیشود, زمان ما بین هم محلیـها و حتی بستگان امری رایج بود وگاهی ازمحله بـه مدرسه هم درز مـیکرد. خوشبختانـه ما درمدرسه هنربخش بطورمستقیم با این مساله روبرونبودیم.

دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا

اما چیزی کـه به ماجرای ما رابط داره اینکه, زمان ماو بین ما اینکه رفقاهمدیگر رو بهربهانـه ای دست بندازن نـه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمـی های اصلی ما بود بین رفقای نزدیک بود. همـینکه مـیدیدیم یکی زمـین خورده, شلوارش پاره شده،  دگمـه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره   او مـیشد به منظور مدتی مـیشد مایـه سرگرمـی بقیـه.  اما درعین حال اگر یکیمان بـه دلیلی با سرو صورتی کـه نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه مـیامد,  اول با داستان سازیـهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش دیگران روبرو مـیشد که تا بعدا دیگران بفهمند کـه آیـامساله ای جدی هم درون کار بوده یـا نـه. طرفه آنکه اغلب ما بی توجه بـه احساسات رفیقمان کم و بیش اینکاررا انجام مـیدادیم. بنظرمـیاید اینکه حرفی به منظور خنده و شوخی داشته باشیم برایمان مـهمتربود که تا محتوی حرف, اگریک وقت این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمان مـیشد کـه دو روزباما  حرف نمـیزد، تازه ممکن بود دوزاریمان بیفتد کـه زیـاده روی کرده ایم .البته بین بچه هایی کـه بصورتی خودشان را یک گروه تلقی مـید حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیـهایی کـه گفتم نمـیشد.
   اگرمعلوم مـیشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایـهای دیگرحرفش شده دیگران بـه حمایت ازاو طرف راسر جایش مـینشاندند

.و این امری علیحده بحساب مـیامد

1 - محیط و شخصیت ها


1-1: از خانـه بـه مدرسه

در سالهای مورد بحث, خانـه ما دربن بست صاحب الزمان کوچه مـیلانی ( فکرمـیکنم بعدا شد شـهیدجلالی) کـه روبروی پارک کمـیل (قبرستان اسبق ارامنـه کـه حتی درهمان سالهای مـیانی دهه ۱۳۴۰هم, دیگردر ان دفن انجام  نمـیگرفت و مـیگفتند ۵-۶ سال بعد قرار هست پارک بشود) قرار دا شت,  من از آنجا مـیامدم چهارراه اناری درون خیـابان نواب, معمولا پیروز هم مـیامد, وباهم اتوبوس سوار مـیشدیم و مـیرفتیم بمـیدان ۲۴اسفند( مـیدان مجسمـه کـه تبدیل شد بـه مـیدان انقلاب) وازآنجا, بعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران، معمولا سرخیـابان آناتول فرانس درظلع شرقی دانشگاه, بسمت شمال بطرف خیـابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)مـیپیچیدم. اگر خبری نبود سر خیـابان بزرگمـهرراهرابطرف شرق کج مـیکردیم که تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم و مدرسه ایـهاهم درراه، مـیرفتیم بالا که تا برسیم بتقاطع تخت جمشید وازآنجابطرف شرق تاخیـابان ابوریحان وازآنجایک کمـی برمـیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیـابان بزرگمـهرونـهایتا  بمدرسه مان کـه زیرمـیدان کاخ (فلسطین فعلی) درون خیـابان بزرگمـهر بین پهلوی و کاخ درست پشت سفارت فلسطین فعلی  قرار داشت.

2-1:رابطه پسر

لازم هست یـاد آوری کنم کـه دران دوره،  حد اقل به منظور پسروهایی هم طبقه من، رابطه ها, ازجهاتی برعدوره کنونی  بود،  یعنی ازطرف حکومت نـه فقط محدودیت چندانی اعمال نمـیشد، کـه رسانـه های عمومـی بـه نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسروبودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیـارشدیدتر, وامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود.
ظاهرا چند و چون رابطه و پسر(چیزی کـه ما بهش -بازی مـیگفتیم) ربطی بـه سوال و جواب درمورد شکستن سر, وکبودی وسط پیشانی من ندارد,  اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، یعنی خدا وکیلی اش را بخواهید، بازی هم مثل "ذغال خوب" دراین  فقره سر شکستن بی تاثیر نبوده است. فعلا همچین تلگرافی اشاره کنم که تا بعد، .نوعی از رابطه کـه من آنرا بازی مجازی درون راه مدرسه مـینامم از مجرمان پشت صحنـه این جنایت بود

در ان دوره رابطه هایی کـه مـیشود آنـها را تحت عنوان کلی "عشق -بازی های مجازی" دسته بندی کرد امر رایجی بود، که: عشقبازی یـا بازی راه مدرسه،  عشقبازی  اتوبوسی، و البته  عشقبازی  پشت بامـی از زیر-شاخه ها ی مـهم ان بحساب مـی آیند. محض مزید اطلاع عرض کنم چنانچه درمنبعی باین برخوردید کـه عشقبازی با هم-محله را نیز درمقوله عشق مجازی دسته بندی کرده , بدانید و آگاه باشید کـه استناد ان باحتمال قریب بـه یقین, بمواردی بوده کـه عاشق, نامـه هایی فرضی با معشوق رد و بدل مـیکرده است.

حال بپردازم بـه شرح  این زیر-شاخه ها:  از آنجا کـه  این عشق-بازی آخری خودش کتاب  جداگانـه ای را مـیطلبد، درون اینجا شرو ع مـیکنم از آخربه اول:
زیر-شاخه چهارم; عشق با نامـه های فرضی ازاینقراراستکه یکی دو که تا از بچه محلهای تخص اگر پی مـیبردند کـه یکی از پسرهای ساده و خجالتی محل چشمـی بـه یکی از ها ی محل دارد، ان بیچاره را بد جوری مچل مـید. اولین کاری  که مـید اینبود کـه مرتب توی گوش پسره مـیخواندند کـه ه هم گلویش پیش او گیر هست و چنان بهش تلقین مـید کـه بیچاره فکر مـیکرد ازاوعاشق تر دردنیـا وجود ندارد. درمرحله دوم از آنجا کـه مـیدانستند پسره خجالتی هست و درون حرف زدن با ه بـه "تهته پته" مـیافتد او را شیر مـید برود با ه حرف بزند کـه خودشان بخندند، کـه البته عموما پسرعاشق جرات نمـیکرد برود حرف بزند.  درمرحله سوم او را ترغیب مـید خطاب بـه ه  نامـه بنویسد، حتی درون مواردی دیده شده کـه پسره خواهش مـیکرد کـه یکی از ان تخص ها نامـه اش را تصحیح کند کهآنـها هم اینکار را با کمال دلسوزی! انجام مـیدادند. .البته چون پسره رویش نمـیشود نامـه را مستقیما بدست معشوق بدهد راهنمایی اش مـید نامـه را سر راه ه درون جایی مثلدرز یک ناودان بگذارد، و بعد خودشان یواشکی ان نامـه را بر مـیداشتند و به پسره و انمود مـید گویـا ه آنرا ورداشته است. درون مرحله بعد خودشان از قول ه خطاب بـه پسره جواب نامـه مـینوشتند و ته انـهم یکی دوخط شعرعاشقانـه مـیگذاشتند. بلاخره بعد ازچند بارکه این نامـه های عاشقانـه رد و بدل مـیشد, عاشق بیچاره نسبت بـه وفای معشوق اطمـینان حاصل مـیکرد و کم کم خود را آماده مـیکرد کـه یک دسته گل بخرد و برود سر راه ه و با او رو درون رو حرف بزند#،  روز و ساعت اینکار را هم درون نامـه بـه اطلاع   مـیرساند (به خیـال خودش) و هم مثلا موافقت مـیکرد. اما طبیعی استکه ه کـه روحش هم خبردار نبود درون قرار پیدایش نمـیشد، ام بجایش یک پسره یک یـاد دشت کوتاه "معذرت خواهی" را زیر ناودان پیدا مـیکرد. سرانجام انروز شوم فرا مـیرسید و عاشق بیچاره درون محل یـا خارج از ان ه را  دست درون دست یک پسر گردن کلفت مشاهده مـیکرد و اه از نـهادش برمـیامد. این کش و قوس  تا جایی ادامـه پیدا مـیکرد کـه یکی از بچه محلهایی کـه در جریـان این مردم آزاری بود دلش بـه رحم مـیامد و بزبانی موضوه را بـه عاشق بیچاره حالی مـیکرد.
زیر شاخه سوم عشق بشت بامـی:  اگر بخواهم سر راست تر بگویم دراین نوع رابطه دو جوان فکرمـید عاشق هم شده اند حال آنکه بده بستان رمانتیک بین عاشق با هاله ای دوراز معشوق و بالعبود. بـه اینطریق که, مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یـا پشت بام دوردست انجام مـیگرفت .البته اگر یک همسایـه بی احساس! با پهن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمـیکرد#. فاصله پشت بامـها غالبا مـیباید بحدی مـیبود کـه معشوقین فقط مـیتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند. گاها دیده شده بود کـه یکی از آنـها بعد ازدیدن قیـافه واقعی طرف ازنزدیک کلا منکر مـیشد کـه زمانی  یک دل نـه صد دل با ان معشوق علائم عاشقانـه رد و بدل مـیکرده است. توضیحا حتما بعرض برسانم اینگونـه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد کـه خانـه ها چندتا کوچه با هم فاصله مـیداشتند.  دلیلش هم این بود کـه رد و بدل پیـام با ی کـه هم کوچه یـا مال چندتا خانـه انطرفترباشد خیلی خطری بود. یعنی اگر وکاره خودشآن چیزی نمـیدیدند هم, باز بلاخره درمحل بتعداد کافی فضول وجود داشت, کـه دیریـا زود سروصدا بپا مـیکرد وسروکارآدم با بابای ه, یـا ازهمـه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم ه مـی افتاد.
حالا مـیرسیم بـه انواع دوم و اول یعنی عشق راه مدرسه و عشق اتوبوسی که رایجترین بود ومقصود منـهم اشاره بهمـین ها بود, اما از دستم درون رفت و بان دوتای دیگرپرداختم.  خدایی اش ر ابخواهید نـه من و نـه پیروز هیچوقت نتوانستیم این دو جور عشق را تجربه کنیم.  نـه اینکه دلمان نخواهد, حاضرم بهرچه کـه دلتان بخواهدقسم بخورم کـه ما تلاش خودمان را مـیکردیم, اما هر کار مـیکردیم توی صف یـا راه مدرسه عاشق  نمـیشدیم، خب، دست خودمان کـه نبود، شاید آنطور کـه باید و شاید "دل بکار نمـیدادیم", خدا مـیداند. اما بجایش از نزدیک درون جریـان جزئیـات چند که تا از این عشق ها بوده ایم، یعنی شاهد بودیم دوستان نزدیکمان درراه همـین دو نوع عشق که تا آنجا  جلو رفتند کـه یکی شان محکم از معشوق سیلی خورد، و حسین معصوم نیـا هم  که وقتی بعد از دوماه  تلاش یکروز ه را با یک پسر دیگر دیده بود یک هفته از غصه بمدرسه نیـامد (البته بعدا فهمـیدیم طرف  پسر و نامزد ه بوده و و طبق قرار یکماه و نیم بعد با هم ازدواج د). البته جمال عبدی هم بود کـه که بعد از چند ماه رد و بدل  پیـام های مجازی با  ه  در راه مدرسه ، بالا خره روزی کـه ه  تنـهایی سواراتوبوس شده بود کمـین اش ببار نشسته و دریک فرصت مناسب  دل را بـه دریـا زده بود و رفته بود توی اتوبوس بغل دست ه نشسته بود. البته گویـا بنظر خودش  فرصت مناسب بوده.  چون آنطور کـه اکبر خندان {#} کـه بچه محل و رفیق صمـیمـی اش تعریف مـیکرد،  تازه بـه ه گفته بود سلام, و هنوز ه جواب سلامش را نداده بود کـه یک پیر زن کـه درصندلی دو ردیف عقبتر نشسته بوده,  داد و هوار را انداخته بود سر راننده اتوبوس و گفته بود"این  اتوبوسخانـه است" و باید همانجا نگهدارد که تا او پیـاده شود، چون اتوبوس حتما تصادف خواهد کرد. راننده هم ترمز دستی را کشیده بود و جمشید را انداخته بود پایین.جمشید هم دیگر ه را ندیده بود اما مـیگفت "به ت ...مم " خدا مـیداند کـه دلش مـیسوخت یـا جای دیگرش یـا اینکه واقع عین خیـالش نبود. کمال عابدی همـیشـه درون چنین مواردی مـیگفت قمار بازها بعد از اینکه موجودی جیبشان را مـیبازند "اگه نگن بـه فلانم، چی مـیتونن بگن" .
بهر حال برگردم بـه بحث شیرین شرح مشخصات کلی عشق های راه مدرسه و اتوبوسی, البته بر مبنای اطلاعات دست دومـی کـه خودم وپیروز ازتجارب دست اول دوستان عزیزمانب کردیم.  از آنجا کـه تعداد اینگونـه دوستان نسبتا زیـاد هست ومقدور نیست درون این نوشته ماجرای همـه  آنـها را بگویم و برای ان دوستانی کـه ماجرای عشق شآنرا نگفته ام  ممکن هست  این شبهه پیش اید کـه خدای نکرده  بین دوستان استثنا قائل شده ام، خلاصه،  برای اینکه بعدا حرف و حدیثی پیش نیـاید  خودم و پیروز را مـیگذارم جای هر جفت دلخواه  ازاین  دوستان کـه صبح ها درون راه  مدرسه و اتوبوشان دو-سه که تا مدرسه ای را مـیبینند، کـه آنـها هم  اتفاقا مثل رفقای من, درون مـیدان مجسمـه (بیست و چهارم اسفند) از اتوبوس پیـاده شده، و تا خیـابان وصال شیرازی با دوستان ما هم مسیرهستند. بدیـهی  است چنین هایی کاندیداهای مناسبی هستند به منظور اینکه آدم عاشق آنـها بشود (یـا خیـال کند عاشق آنـها شده، چه فرقی مـیکند) :
مثلا یکروز کـه داشتیم طبق معمول همـه روزه با پیروز مـیرفتیم مدرسه یـا برمـیگشتیم بخانـه ,یکدفعه, فرض کنید چشم من "اون وسطی" یـا "قد بلندتره" یـا "روپوش آبیـه" ،،،،را مـیگرفت. بعد ازیکی دو روز تردید موضوع  را با پیروز درمـیان مـیگذاشتم،  او هم ازان لحظه ببعد بیشتر توجه مـیکرد، که تا اینکه فردا یـا بعد فردای آنروز (با تعبیربمطلوب حرکات ه) بمن ندا مـیداد کـه گویـا  "روپوش آبیـه" هم چشم اش  پیش من است. چیزی نمـیگذاشت کـه پیروز هم ازرفیق طرف کـه اسمش مثلا "مـینی ژوییـه" بود خوشش مـیامد.  از ان پس، هرکاری بعقلمان مـیرسید مـیکردیم کـه توجهشان را جلب کنیم, وتا زمانیکه مطمئن نمـیشدیم کـه طرف هم علامت مثبت مـیدهد ( البته بـه تشخیص خودمان) ازپا نمـی نشستیم.
درد سرندم ، خرده خرده  بد جوری عاشق طرف مـیشدیم,  با انواع آرتیست بازیـهایی کـه در آورده بودیم شک نداشتیم کـه طرف هم گلوش پیش ما گیرکرده است. از اینجا ببعد داستان این عشق بازیـها را با آب وتاب به منظور بقیـه درمدرسه تعریف مـیکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقات جیمزباندی فهمـیده ایم  اسم ه چیست, پز مـیدادیم کـه باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. به منظور اینکه حرفمان به منظور دیگران واقعیتر وهیجان انگیزترجلوه کند, سناریوهایی از این قبیل راهم چاشنی داستانـهایمان مـیکردیم: " راستی, دیروز عصر کـه از سینما مـهتاب  مـیومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره کـه با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". یک چیز دیگرکه شاید از همـه جالبتر بود, اینکه خیلی هم درون مورد ه غیرتی مـیشدیم و اگریکی از بچه ها حرفی درون موردش مـیزد کـه به مذاقمان خوش نمـیامد بد جوری بهمان برمـیخورد. مثلا اگر رفیقی با کلی مقدمـه چینی وترس ولرز مـیگفت کـه پسرخالش کـه با ه هم محله هست دیروزغروب دیده کـه طرف ازبشت بون با یکی از پسرهای محله "مورس رد و بدل مـیکنـه"چنان ازغیرت رگهای گردنمان سرخ مـیشد، کـه نگو،  واگر بدلیلی ملاحظه مـیکردیم و توی  دهانش نمـیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهرمـیکردیم. .یعنی حتی اگر غیرتی هم نبودیم مـیباید یک جوری رگ گردنمان را سیخ و سرخ مـیکردیم.  ناخوآگاه فکر مـیکردیم اینکار اگرهیچ فایده ای نداشته باشد, موجب مـیشود بچه ها بقیـه قصه های ما را بیشتر باور کنند. درون عمل اما، اینکار بیش از دیگران برخودمان اثرمـیگذاشت و موجب مـیشد قصه های خودمان را بیشتر باورکنیم. درهمـین گیر و در بود کـه مثلا پسر من کـه اتفاقا بچه محل "مـینی ژوپیـه " بود خبر مـیآورد کـه او اسمش "رویـا " است.  بهمـین ترتیب, یـا بـه ترتیبی مشابه, کشف مـیشد کـه معشوق من, یعنی "روپوش آبیـه" هم اسمش شکوفه است,  اما درخانـه مـیترا صدایش مـیکنند.
نمـیدانم لازم هست بگویم کـه عمده این چیزها توی کله خودمان و بین خودمان مـیگذشت. گاه بکلی یـادمان مـیرفت کـه اینـها اسمـهایی بودند کـه ما دوست داشتیم کـه ها اسمشان این باشد، باورمان نمـیشد کـه  پسر مذکورهم,  احتمالا طی یک فقره خواب یـا رویـا ان اسمـها را بما گفته بوده.
با همـین مختصرکه گفتم جوانـهای امروز کـه خودرا درون تفحص  در دنیـای مجازی خبره مـیدانند  مـیباید پی باشد کـه ما جماعت خیلی قبل ازورود بشربعصرتکنولوژی کامپیوتر، بخش مـهمـی از امورعشقی مان را درون فضای مجازی بـه انجام مـیرساندیم .و لذا قبول کنند کـه ما حق آب و گل داریم.
اما قصه همـینجا بـه پایـان نمـیرسید، درعمل معمولا سناریوجوری پیش مـیرفت کـه اگری کـه ما را نشناسد آنرا بشنود, فکر مـیکرداگری کـه ما را نشناسد و آنرا بشنود فکرمـیکند ما "دورازجان، دورازجان، هفت قرآن بمـیان"  یک چیزیمان مـیشود. خب لابد مـیپرسید چکار مـیکردیم کـه آدم عاقل بعقلمان شک مـیکرد؟ ماجرا معمولا اینجوری بود کـه  بعدازهمـه تلاش های جانفرسا، وقتی بجایی مـیرسیدیم کـه فقط کافی بود برویم با ه صحبت کنیم که تا قال قضیـه کنده بشود و با ه عملا دوست بشویم ، بـه این مرحله کـه مـیرسیدیم بطور ناخوآگاه کاری مـیکردیم کـه یک جوری کاردرست نشود!. بـه جان هرچی مرد هست قسم کـه ابدا مزاح  نمـیکنم  وعین واقعیت را مـیگویم. ساده ترینش این بود کـه درحین اینکه مثلا عزممان را به منظور حرف زدن با ه جزم کرده ایم ، خدا خدا کنیم یک سرخری پیدا بشود کـه ما با وجدان راحت بتوانیم به منظور حرف نزدن با هاش خودمان را قانع کنیم . البته ما کـه آدم های دگمـی نبودیم و لذا بسته بـه شرایط شیوه های متعدد دیگری را هم به منظور خراب کار خودمان بکارمـیگرفتیم، اماخدائیش اگر این دعایمان مستجاب مـیشد، عذاب وجدانش ازهمـه کمتر بود.  
فکرنکنید مساله فقط این بود کـه حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه  فکرمـیکردیم  بازی با این کارت, یعنی دستی دستی خودمان را وارد قماری مـیکنیم کـه نتیجه ای جز باخت به منظور دوطرف ندارد.برای اینکه بهتر متوجه منظورم بشوید بیـاید باهم نگاهی بیـاندازیم بـه هرکدام  ازدواحتمالی کـه ممکن بود  ازتلاشمان  برای حرف زدن با معشوق ناشی بشود:
         اول اینکه اگر یک جوری حرف مـیزدیم کـه توی ذوق ه مـیخورد, یـا اینکه بهردلیلی طرف حاضرنمـیشد بیشتربیـاید جلو، بدجوری "گ..ز توی سرمان مـیخورد”{#} واعتماد بنفسمان به منظور دفعات بعد را از دست مـیدادیم کـه لابد قبول دارید کـه احساس ناامـیدی به منظور ما کـه آنوقتها جوان بودیم چیزخوبی نیست.  
            اما حالت دوم کـه احتمالش هم بیشتر بود اینکه اگره "راه مـیداد",  و شروع مـیکرد با ما حرف زدن، وبازهم فرض کنید ما هم بلد بودیم وگروگر برایش بلبل زبانی مـیکردیم ,خب کـه چی؟    تازه دیر یـا زود مـیباید دنبال یک دوز و کلکی مـیگشتیم کـه بقول امروزی ها بتوانیم "دو دره اش کنیم", مـیپرسید چرا؟
خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینـه کـه بگویم به منظور پسر- های هم طبقه ما نبود, یعنی اگرهم بود، ما کـه نداشتیم، یـا اینکه اگرهم دری بـه تخته ای مـیخورد وامکاناتش جورمـیشد, تازه حتما کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم.
این سه عامل از اصلی ترین الزامات فیزیکی بازی هستند: اول  امکان تماس به منظور قراربعدی و لغو قراردر صورت لزوم، دوم جا ومکانی کـه بشود دران قرارگذاشت;  و سوم یک حد اقلی ازپول.
   برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو هنری  استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را مـیتواند پدید بیـاورد، اما من با یک مثال زنده بنام آقا خلیل خودمون مـیتوانم خط بطلان براین تئوری بکشم.
عجله نکنید, بیـائید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی یم که تا ببینید ما درون این سیـاست “فرار-رو- بجلو” یمن که تا چه حد حق داشتیم:
 یک لحظه فکر کنید بـه به امکان اول یعنی همـین یک قلم تلفن ناقابل که امروزه مثل ریگ, دردسترس اغلب جوانـهای طبقه متوسط هست,هم خا نگی ان  وهم از نوع همراه اش . حاضرم شرط ببندم شما امروز بدون تلفن نمـیتوانید حتی با یک سبیل کلفت هم کـه شده  قراربگذارید،  با پیشکش؟.
یـادتان نرود درصد خیلی کمـی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنـها کـه پولش را داشتند مـیباید ۴-۵ سال درون نوبت مـی ماندند کـه تلفنشان وصل شود. آدمـهای عادی اگر پارتی داشتند و در مخابرات دمـی را دیده بودند, چهار پنج ساله تلفنشان مـیامد، اگر نـه کـه هیچ.  فیش نوبت تلفن بسته بـه اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت, تازه  از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود کـه تلفن زیـاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با ه ولغو قرارهمچین هم کارساده ای نبود. درمـیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند کـه انـهم عمدتا باین خاطربود کـه پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادر-های بزرگتراز خلیل کـه زندگی خود را داشتند به منظور اینکه بتوانند از پدرووبرادرهای کوچکتربا خبر شوند, یک خانـه کـه ازقبل دارای تلفن بودرا درخیـابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند .
درحاشیـه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بی داده بودم وقتی ه تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل کـه با شعروادبیـات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ ه را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونـهایتا هم بعداز یکهفته تازه یـادش افتاده بود کـه قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد!
اما حالا برسیم به امکان دوم یعنی محل قرار:  کل تعداد پارکهای شـهر تهران درآنزمان شاید بـه تعداد انگشتهای یک دست هم نمـیرسید. کـه یـا مناسب قرار گذاشتن نبودند، یـا ها  مـیترسیدند مبادایکی ازاقوام وآشنایـانشان  آنـها را با پسری غریبه درآنجا ببیندشان.
با دوست به کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل به منظور قریب باتفاق ها گزینـه ای غیرعملی بود.
درباب بخانـه آوردن ; اولا کـه درنظرداشته باشید کـه اینکارعمدتا بـه قصد "سانفرانسیسکورفتن"-بقول اسدالله مـیرزای سریـال دایی جان ناپلون- انجام مـیگیرد, یـاحد اقل ما آنروزها اینجوری فکر مـیکردیم, لذا چنین گزینـه ای اگرهم انجام پذیرمـیبود انرا خارج ازمحدوده معنی رایج بازی ,لااقل معنایی کـه من یکی  آنروزها از-بازی درذهن داشتم بحساب مـیاوردیم.
;اما بـه لحاظ عملی: ازخودم بگویم, درخانواده ما (یعنی پسره)  آوردن یک غریبه بخانـه مورد پذیرش نبود واگر هم مـیبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم کـه مـیبود واتاق جداگانـه هم مـیداشتیم. رفتن بخانـه ای کـه پسره تعیین مـیکرد, بلحاظ ذهنی-فرهنگی  برای های معمولی، چندان قا بل پذیرش نبود (چه جوری بگویم، شاید احساس مـید سبک مـیشوند، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشان را راحت دراختیـارپسره مـیگذارند، احساس فریب خوردگی بهشا ن دست مـیداد، چه مـیدانم). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومـی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمـهوری اسلامـی اینگونـه مسائل درذهن بسیـاری ازخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن است.  اما ما داریم درون باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف مـیزنیم نـه نیم قرن بعد از ان کـه امروز باشد. به منظور اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم کـه مشگل این نبود کـه فقط ها خانـه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر مـیشنیدیم فلانی ه را بـه خانـه ،بدون اینکه هیچ نیـازی بـه دلیل دیگری باشد اولین چیزی کـه به ذهنمان خطورمـیکرد رابطه ولذا "خراب بودن" ه بود, خلاصه کـه همان معنای "خا نم بازی"مطرح مـیشد نـه دوست .
آنطرف قضیـه, یعنی خانـه ه رفتن را کـه نمـیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمـیشد تصوررفتن بـه نزدیکی محله ه را بخود راه داد. جالب اینکه حتی در سال ۲۰۰۸ بود که درناف امریکا، با گوشـهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم کـه درارتباط با بوی-فرند ش مـیگفت من اجازه نمـیدم "یـه نره خر"را همـینجوری بیـاورد توی این خانـه "طویله کـه نیست ". البته پسرهمـین دوست عزیز ما, اززمان دبیرستان که تا حالا دوست هایش را بخانـه مـی آورده که تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. هم کلی قربان صدقه شان مـیرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن بـه توصیـه مـیکند دراتاق به منظور آنـها نـهاریـاعصرانـه ببرد! البته درظاهر مـیگوید نمـیخواهد درس آنـها بخاطریـه لقمـه غذا قطع شود, ولی الهام کـه همان مربوطه باشد معتقد هست بابا از"هروکرهای"  آنـهاسرغذا خوشش نمـیاید!
برگردم بـه ان سالها واین پندارکه ی بخواهد پسری را بـه خانـه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتره باپسری دیده مـیشد,چشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله ه بـه غیرتشان برمـیخورد, آخر"چغندرکه نبودند", ازجنس نر بودند!, کـه تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمـید نمـیباید ازپای بنشینند.  فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله مـیخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنـها وها آتیششان تند تربود واصرارداشتند کـه لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ ه معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمـیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یـا درخت سرکوچه آویزان نمـید آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانـهاباقی مـیماند.
بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامـه خودم یکروز توی اتوبوس بلند بلند مرد محترمـی بـه اسم  آقایمایی, هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب مـیکرد. چرا؟ به منظور اینکه, از پدرش شنیده بود کـه اسدلله قهوه چی بـه پدرش گفته بود کـه گویـا بزرگمایی را دم"باب همایون" با یـه پسره دیده.  تازه من فکر مـیکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بودکه شعارشان اینستکه “یکه بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه”. ازنظراویک مسلمان واقعیی هست که علیـه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهرکاری را د وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده هست انواع حرفها و تهمتها را نسبت بدیگران وارد مـیکرد که تا ازاینطریق بتواند پدرها و برادرها را مرعوب کند که تا بلکه پدرها اجازه ندهند انشان بی چادرازخانـه بیرون بروند. البته آقایمایی کـه دبیر بود باین شرو ورها اعتنایی نمـیکرد. همـین عباس، مـیگفت ملوک خانم همسرجعفرآقا خیـاط هم "مـیشنگد"، چرا؟ بخاطر اینکه چادرش را روی صورتش نمـی پیچد .وموقع حرف زدن با کاسبهای محل توی صورت مرد غریبه نگاه مـیکند
برای اینکه درون حق عباس بی انصافی نشده باشد حتما بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود, اما فقط بعد ازانقلاب بود کـه عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, کـه نمونـه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم, کشف شد و تا آنجا کـه مـیدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویـا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود.
 امکاناتی ازقبیل تریـا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونـهایی هم کـه بود درتوان جیب ما نبود لذا بلد هم نبودیم و نـهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریـها سروکار داشتیم. کافی شاپ و چایخانـه سنتی و امثالهم هم کـه درسالهای بعد ازانقلاب سروکله شان پیدا شده است
خب حالا مـیماند فقط دو سه که تا سینما درتمام تهران، کـه انـهم با توجه بـه پول توجیبی محدودی کـه ماها داشتیم,  من یکی کـه ترجیح مـیدادم با ان پول همراه دوسه که تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یـا مردم آزاری غش وغش بخندیم که تا اینکه کناریک بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم بـه این باشد کـه بعدازتمام شدن فیلم حتما چه حرفی بـه طرف ب یـان.
باین ترتیب مـیبینید کـه اگر شماهم درون موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" مـیشدکه درعمل همـینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده  قضیـه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید حتما بروید با ه "حرف بزنید",  آنوقت شماهم بـه این نتیجه مـیرسیدید کـه اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نـه سفت.

بازی
اول لازمست روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیست . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهما ن قسمت آخر یعنی توی 
"بازی"مستتره. بـه زبان ادبی بگویم , -بازی کـه بازی وهیجاننباشد خیلی بی مزه مـیشود. یعنی -بازی هرچی کـه هست حتما بازیباشـه، مثل قمار بازی مثل شـهر بازی، بازی هم حتما همراه باشد با خطر"اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن.
اما نکته دوم کمبود اعتماد بنفس را فضیلت بحساب آوردن است. یعنی اینکه اینکه, اغلب ما اگرچه براحتی دیگران را اندرز مـیدهیم بـه تغیرات درنتیجه گذاشت زمان توجه نمایند، اما بـه خودمان کـه مـیرسد با همان باورهای قبلی دنیـا را قضاوت مـیکنیم، و این خشک اندیشی درعرصه رابطه بین وپسرسخت جانتراست. چنانکه قبلا گفته ام شک نیست آنروزها، دوست یـا دوست پسرگرفتن به منظور جوانـهایی درون رده اجتمایی من بدلایل متعددی مشگل بود، اول اینکه اینکه کمبود یـا نبود امکانات آنرا پیچیده مـیکرد, دوم اگر امکان نکی هم پیدا مـیشد بدلیل کمبود تجربه بلد نبودیم چکار یم و سوم هم بهمان دلایل قبل از اعتماد بنفس کافی بر خوردار نبودیم, بگاریم ازاینکه  خصوصیـات شخصی مثل دست و پا چلفتی بودن یـا زبلی هم کـه درهر دوره ای  تاثیر مـهمـی دراین امر دارد. منظورم ازاین  روضه خوانی اینکه اگردرگذشته بهر دلیلی  فرصت دوست یـا پسر گرفتن برایمان نبوده, نمـیتوان الزاما آنرا بـه ضعف تعبیر کرد، اما بنظرم اگری امروز دوست /پسرنگرفتنش در۴-۵ دهه قبل را به منظور خود فضیلتی بحساب آورد, حتما آنرا بعنوان نشانـه ای دال بر جمود فکری خودش بحساب آورد. بابا جان چرا قبول نمـیکنیم کـه جرات اش را نداشتیم, چرا جلوی آینـه اعتراف نمـیکنیم وقتی مـیدیدیم  /پسر سیـاه سوخته و ریزه مـیزه و شیطان حسن آقا ماست بند, کـه خانـه شان دوتا خانـه انطرفتر بود، بیتوجه بـه حرف دیگران هرازگاهی دمـی بـه خمره مـیزد, اینکه ما بجای اینکه اعتماد بنفس را از او یـاد بگیریم با زنکها ب ر علیـه اش همصدا مـیشدیم کارغلطی بوده
نباید -بازی را(حداقل آنجور کـه من یکی مـیفهمـیدم) با آن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام مـیگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن گاها باهم فرق اساسی دارند. این تفاوت درجدی بودن هم خودش, بد جوری بستگی دارد بـه اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد, بقول هگل فیلسوف آلمانی مرز مابین آنـهاخیلی دیـالکتیکی ست. یعنی, بازی کـه از اسمش هم معلوم هست بقصد بازی شروع مـیشود، مـیتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یـا ازدواج حتی کتک کاری, و خلاصه بـه انواع  ماجرا های تلخ و شیرین بیـانجامد. درمقابل خانم بازی کـه ازهمان اول با هدف جدی, کـه قبلا گفتم,آغاز مـیشود, غالبا خیلی بیشتر بـه بازی شبیـه است, یعنی "گیم" کـه تمام شد, بازیکنان مـیروند بـه رختکن، که تا اینکه بسته بـه شرایط, طرفین آیـا بروند سرگیم بعد, آیـا نروند.
آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من بازی یعنی اینکه پسره با ه رفیق مـیشوند ومـیروند جایی مـیشینند (حالا یـا وای مـی ایستند), نگاه مـیکنند بـه گل ودرخت، جوک مـیگویند و مـیخندند, حتی اگر بی مزه باشد، از هر دری حرف مـیزنند. اگرتلفن مـیداشتند (زمان مارو مـیگم, حالا کـه همـه تلفن دارن) ودوروبریـها خانـه نمـیبودند مـیتوانستند که تا زمانیکه یکی از اهالی خانـه پیدایش بشود باهم یـه ریزحرف بزنند. مـهمترین مشخصه بازی اینکه دوطرف بتوانند درمورد چیزهایی کـه یک درهزارهم تاثیری درزندگی خودشان, و هیچدیگری از اطرافیـانشآن ندارد, همچین جدی صحبت کنند کـه اگری آنـها را نشناسد فکرکند دارند, سرطلاق مابین بابا , و یـا عروسی مجدد خودشان با یک قول بیـابانی آسمان جل حرف مـیزنند.
من ازتماشای گوگوش خیلی کیف مـیکردم، مـیپرسید: آقای گودرزی چه ربطی بـه آقای شقاقی دارد?، مـیگویم  بعله کـه دارد، آن دو نفردراداره ثبت و احوال همکاربوده اند. ازشوخی گذشته، بنظرم گوگوش یکی ازبا استعداد ترین هنرمندان ما بود. مـهمترین دلیلم اینکه گوگوش مـیتوانست بی سروته ترین سروده ها راهم, آنچنان با تمام وجود بخواند, کـه شنونده وتماشاچی چنان محولطافت شخص خواننده وتک کلمـه ها بشود کـه دیگربمعنی جمله ها فکرنکند. گوگوش خودش کلمات را حس مـیکرد و با تمام وجود این احساسش را بـه دیگران منتقل مـیکرد.
برگردم سرلازمات بازی با همان معنی کـه من از این کلمـه مـیفهمـیدم: به منظور بازی نـه فقط حتما آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشد، بلکه حتما این توانایی را داشته باشـه کـه ساعتها وبطورخیلی جدی درمورد چنین چیزهایی حرف بزند. بعنوان یک مثال کوچک مـیگویم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "فال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشد  افلاطون هم کـه باشد ,یک پای بازی اش مـیلنگد. بابا معلومست دیگر,باید بتوانی بـه طرف نشان بدهی کـه انـهایی کـه درخرداد بـه دنیـا آمده اند چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچه بیشتربتوانی ازروی خطهای کف دست یـا پیشانی درمورد ه بگو یی, جذابیت ات بیشتر مـیشود. اینکه درون مورد طلاق ودوست- یـا دوست-پسرو مـهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها) اطلاعات لازم را داشته باشی  که ازنان شب هم واجب تر هست , البته حرف زدن درون مورد روانشناسی هم مـهم است.

دربرخی روایـات آمده کـه  پر رویی  ازاصلیترین ابزار بازیست، اما من مـیگویم  رو- داری  یک " ابزاریونیورسال" است,  چیزی درون ردیف  آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشـه: درتجارت، درون اداره، توی اتوبوس، تقریبا همـه جا خراب مـیکند. ترجمـه اش بزبان بفارسی سلیس  مـیشود اینکه بگوئیم " آدم کم رو خاک برسر است" و این مختص بازی نیست. روایت مستند داریم کـه پسرهای بسیـار"رودار" بوده اند کـه دربازی گند زده اند, یعنی اگرتا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بسومـی نکشیده.
دربخش مربوط بـه معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم), بـه چند فقره از نمونـه هایی کـه در ان من جرات کرده بودم مثلا پایم را از گلیم " بازی مجازی" فراتر گذاشته و وارد عرصه بازی عملی بشوم را خواهم گفت, که تا روشن بشود کـه چرا گفتم اگردرهمان مرحله مجازی درجا مـیزدیم سنگین تربود.

۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش

دبیرستان ما کمـی پایینتراز مـیدان کاخ (فلسطین کنونی) درون خیـابان بزرگمـهر, مابین خیـابان کاخ وخیـابان صبای شمالی قرارداشت کـه خیـابان نسبتا باریکی مابین خیـابانـهای کاخ وپهلوی (ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود, دبیرستان خودش بـه دو دوره سه ساله کـه بان سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند تقسیم مـیشد کـه این دبیرستان هم به منظور سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم به منظور هر سال یک کلاس رشته ریـاضی و یکی به منظور رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله کـه قبلا خانـه ای اشرافی بوده و مـیباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویـا خانواده اش بـه آموزش و پرورش یـا شـهرداری اهدا شده باشد.
دردسرتان ندهم درون هریک از طبقات: زیرین، اول, دوم وسوم ساختمان ۵-۶ اتاق بزرگ، دو سه که تا انباری (اتاق کوچکتروبی پنجره) وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بود,که راههای ورود بـه آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند.
کلاس ما, بطور اتفاقی (یـا عمدی) درهر سه سال درطبقه زیرزمـین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیـاط بودولی ازپنجره هایش مـیشد حیـاط را دید زد. بلندی سقف کلاسهای زیرزمـین بخوبی حدود سه مترمـیشد کـه البته بطورمحسوسی کوتاهترازسقف طبقات بالاتر بود. تنـها راه ورود بـه این کلاس (و اغلب کلاسها) یک درب چوبی دو لنگه بود, کـه معمولا فقط لنگه دست راستی ان کـه پهنتر بود بازمـیشد، مگر زمانی کـه لازم بود نیمکت یـا تخته سیـاه مابین کلاس و راهرو بیرونی جابجا شود. پنجره های بلند هردو لنگه این درها شیشـه مشجرمات داشتند. وقتی سر کلاس حوصله مان از درس و معلم سر مـیرفت یکی از تفریحات سالم ما  اینبود کـه سر اینکه سایـه ایکه پشت شیشـه ازراهرو رد مـیشود متعلق بـه کیست باهم "تیغی بزنیم"# درون این موارد اگرمعلم درون همان لحظه بـه داور بین ما اجازه نمـیداد کـه ببهانـه شاش خالی بیرون برود که تا نتیجه را چک کند, باهم حرفمان مـیشد و کلاس بهم مـیریخت.
حیـا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشـه جنوب غربی, آبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود بـه دیوار بسیـار بلندی کـه حیـاط مارا ازعمارت مرموزبغلی جدامـیکرد. مـیله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایـه نصب شده بودند.
دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیـایی اش درحوالی مـیدان کاخ ( کـه ازاغلب نقاط شمال وجنوب شـهربا یک اتوبوس قابل دسترس بود) دانش آموزانی ازخانواده هایی متعلق بـه طیف های پایین که تا بالای طبقه متوسط را درخود جای مـیداد. یعنی, هم همکلاس هایی از جوادیـه, نازی اباد و امامزاده حسن درون جنوب و غرب تهران داشتیم, وهم بچه هایی کـه از تجریش و اطراف پارک ساعی مـیامدند, البته آنـهائیکه ازحوالی دانشگاه تهران، یوسف اباد و امـیر اباد مـیامدند شاید بیش از همـه بودند. تنـها دونفر را یـادم مـیاید کـه بچه محلات واقع نیمـه شرقی تهران بودند. ان دونفر یکی شان منتظری،  بچه سه راه سیروس و عضو تیم های  پینگ پنگ و بسکتبال مدرسه بود، کـه راکت پینگ پنگ را "ملاقه ای" دستش مـیگرفت، و دیگری غلام وفاخواه فوتبالیست معروف بود, کـه گویـا ازطرفهای ژاله یـا نیروی هوایی مـیامد. الان کـه فکر مـیکنم برایم جالب هست بدانم اینکه تعداد بچه های اهل محلات نیمـه شرقی تهران درهنربخش انگشت شمار بود آیـا امری اتفاقی بود یـا نـه.

از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش

عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما

دیوار شرقی مدرسه هنربخش بـه یک ملک قدیمـی بزرگ چسبیده بود کـه ازآنجاکه جذابیت خاصی به منظور مانداشت چیزی
درموردش بیـادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود بـه یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند کـه دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمـیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود کـه کشف کنیم چی بـه چیـه. دقیقا یـادم نیست اما فکر مـیکنم اول خلیل پیشنـهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیـاط وباون بهانـه بریم سراغش.
البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی بـه شیشـه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیـاد کم نبود.
یـادم مـیاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومـیشناخت ازمسعود معینی{#} کـه فوتبالیست خوبی بود خواست اینکارا د, کـه اونم بی خبرازبرنامـه ما اینکا را انجام داد.

یکی دوباراول کـه اینکارراکردیم عالعملی ازباغ همسایـه ندیدیم, وتوپ ملاخورشد. وقتی به منظور پس گرفتن توپ,  دست بدامن آقای شوقی شدیم, دفعه اول با همان ژست مخصوصش گفت کـه آنـها بیخودکرده اند کـه توپ مدرسه راپس نمـیدهند وتوصیـه کرد ما کاری نکنیم که تا او خودش توپ را بعد بگیرد. اما خبری نشد و دوروزبعدکه درحیـاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مـهم نیست دستور مـیدم دوتا توپ نو به منظور مدرسه بخرند". بعدش با زبانی کـه گویـا رمزی را برایمان مـیگشاید گفت باطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بدربار) وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی مـیکنند و تاکید کرد شنیده دهن بـه دهن شدن با اینـهابرای هرآدمـی خطرناک است, وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیـافتد.
این قصه بچه گانـه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد کـه انگاری شغل اصلیمان حل این معما شده باشد. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامـه ای کـه با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم بـه اتاق نسبتا متروکه ای  درکنج شمال غربی طبقه دوم کـه کمتردیده بودیمـی بان رفت وآمد کند و از پرونده ,کتاب کهنـه ها, ورقه امتحانی بگیر که تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنـه, نردبون زوار درون رفته, و خلاصه هرجور خنذر پنذری کـه احتمال استفاده مجدد ازان "به سمت صفرمـیل کرده"#  بود -آقای شـهاب معلم مثلثات ما اصطلاح بسمت صفر مـیل را خیلی دوست داشت - [منم مردم واسه یک لقمـه حاشیـه رفتن].
برگردم سر موضوع: این اتاق به منظور اینکه بشود ازآن  بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیـاط خلوت بود واز بیرونی مارا نمـیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیـات ضربتی ما رییس وکادر دبیرستان سراغش بیـایند کم بود, سوم اینکهپنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمـی داشت کـه آدم  مـیتوانست  روی ان بایستد و با کمـی احتیـاط حتی روی ان راه برود (قبول بسته باینکه آدمـه چقدر از بلندی بترسه- پیروزکه یـادش بـه خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود کـه جرات نمـیکرد حتی از پنجره اتاق خودش درون طبقه دوم پایین رو نگاه کنـه ببینـه کیـه پشت درزنگ مـیزنـه). بالاخره مـهمتراز همـه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمان مربوطه. یعنی ممکن بودآدم (البته با کمـی آرتیست بازی) بتواند خودشرا برساند بـه پشت بام بغلی وازانجا, نـه فقط حیـاط را  دید بزند, بلکه امکان پایین رفتن از طریق درب خر پشته وراه پله ها را هم مـیشد ارزیـابی کردد.  مـیگفتیم اینکه دیگه "کاری نداره",  بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد کـه "هیچی نیست". مگه نـه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیـهامان! درقایم شدن ازدست، بابابزرگ، مادربزرگ، وحتی .پدرومادر همسایـه رو برخ همدیگه کشیده بودیم
دوتا ازبچه ها کـه کوهنورد بودن(سه یـا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودند اما خیلی با ما دمخوربودند) روزبعد طناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشان بیـاورند بعد تصمـیم بگیریم چند نفربای دبالا بروند. روز بعد کـه وسایل آماده شد فهمـیدیم کـه اینکار انقدرها هم کـه فکر مـیکردیم ساده نیست. اول حتما چنگک و طناب بـه لبه پشت با م گیر انداخته بشود, بعد یک  نفر درروی لبه هره پایینی بایستد و دستش را محکم قلاب کند وانکه قراراست بالا برود, حتما درحالیکه طناب را  دور کمرش گره زده پاهایش را از روی دست ان نفری کـه قلاب  گرفته بردارد و بگذارد روی شانـه ان نفر وبا هر زحمتی خودشرا روی هره پنجره طبقه سوم بکشاند. تازه از انجا طناب دوم را کـه قبلا با چنگک روی لبه پشت بام همسایـه محکم شده بگیردو از انجا بـه بعد تنـهایی خودش را بالا بکشد. نفر اول کـه مـیرفت بال,ا راه به منظور نفریـانفرات بعدی خیلی ساده ترمـیشد. از شما چه پنـهان من ومجید کـه ماستها را کیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمان نمـیاوردیم کـه روحیـه دیگران خراب نشود ،ناصر سبیل کـه ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمـیام تو پوشتبون خونـه مردم ودید ب". پیروزهم کـه اونروز حتما حتما با مادر بزرگش مـیرفت دکتر! کـه اتفاقا بدهم نبود چون اگه مـیبودهی ایـه یـاس مـیخواند. درون واقع بجزخلیل, بقیـه بچه ها رفقایی خارج ازدسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمـیکند واگر یـه وقت رییسی,ی از قضیـه باخبر بشود پای خودشو کنارمـیکشد ومدعی مـیشود یکی ازماها کلید ان انبارا ازش بلندکردیم,که ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانـه نعمتی ان یکی دوروزهم بد جوری سرگرم اموربوفه بود، اگرمـیامد و مـیدید کـه اینکارباینـهمـه دنگ وفنگ احتیـاج دارد وهمچین هم بیخطر نیست, ازترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشود ومسولیت گردنش را بگیرد, سروصدا راه مـینداخت و جلوی کاررامـیگرفت.
البته یکی از مشگلات این بود کـه باید مواظب مـیبودیم کـه طی جریـان عملیـاتی ازتوی اتاق بالا متوجه بالارفتن ماها ازپنجره ها نشود کـه برای این مشگل هم برنامـه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومـهارتی کـه بقیـه ر ا حیرون کرده بود خودشآن را رساندند بالای پشت بام و از آنجا گزارش دادند کـه هرچه نگاه مـیکنند اثری ازتوپ نمـی بینند. قرار شدیکی ازآنـهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمـین صحبت بودیم کـه آقای نعمتی خبررساند کـه هوا بعد است وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم.
با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را بـه نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیـه عملیـات رابه دو روزبعدیعنی بـه پنج شنبه بعداز ظهر کـه همـه مـیدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه درون اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل مـیشدند موکول شود.
فردای انروزبود,اول صبح کـه وارد مدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند.  اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد
محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرناکه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم,  و وقتی اصراردیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم". البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بما (من، پیروز و مجید) رساند کـه این ملک حتمامربوط بـه ساواک (سازمان امنیت) است. استدلالش هم اینکه بغیر از این سازمان هیچ شخص یـا سازمان دیگری قادرنمـیشد شبانـه درون ارتفاع دیوار بنایی و آهنگری د. محمد بما هشدار مـیداد کـه "این مادر قحبه ها هیچ ملاحظه ای ندارند و اگرلازم باشد ممکن هست بچه ها را با تیر بزنند. مـیگفت  ممکن هست یکی دو نفر را کـه از نظر آنـها محرک بقیـه هستند  را درون راه خا نـه بدزدند وجسدمان را گم و گورکنند. فکرمـیکنم ممد ازیک خانواده سیـاسی بود, بنابرین ازیکطرف زودتر ازدیگران بـه این چیزها بو مـیبرد وازطرف دیگر بـه راحتی بـه دیگرا ن اطمـینان نمـیکرد. ما  انروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم کـه جایی بـه اسم  ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست کـه کارش اینستکه  که  مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنـها را چاق کند.  ما هم چون وارد این مقوله نمـیشدیم  پس دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم. سالها بعد دردانشگاه بود کـه پی بردیم درکشورما, هرآدمـی کـه به سیـاست علاقه نشان مـیدهد باجبار مـیباید دربرخورد با دیگران با احتیـاط برخورد کند. تازه آنوقت بود کـه من وپیروز فهمـیدیم  اطمـینان ن محمد بـه ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نـه بلحاظ ملاحضات امنیتی- سیـاسی.
آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی بـه این عمارت درون حکم بازی با دم شیر است.
صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونـه گفت تمام شب را "چش بسته" درون یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن کـه "این بچه مدرسه ایـها بـه تحریک من وپسروم کـه دانشجوهستن اینکارا رومـیکنن
وتهدیدش کـه ازفردا بـه ازای هر یک دانش آموزی کـه به آنجا سرک بکشد آنـها یکی ازبچه هاشومـیبرن "زیراخیـه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریـه افتاد والتماس مـیکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونـه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم کـه شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند که تا ما را بترسانند, ناصر تازگیـها با پسری بنام سعید کـه مـیگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمـیت قضیـه بشـه, همگی پذیرفتیم کـه تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمـیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری کـه بعد
فرمانده شـهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامـیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانـه اعدام شد. ناصر
ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم .
.بعد از برگشتن ازامریکا, فکر مـیکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم کـه یک ژیـان قرمز رنگ بود ازخانـه درون خیـابان نادری قصد رفتن بـه تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی کـه رد شدم فیل ام یـاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیـابان بزرگمـهر فرمان ژیـان را بـه چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شـهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشـه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر مـیامدانرا نیمـه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیـاط بـه محل نگهداری ماشینـهای اسقاطی تبدیل شده


ایرج مـیرزا سرکلاس فیزیک

یکروزیکی ازبچه هاهزلیـات ایرج مـیرزا (فکر مـیکنم ناصرجهان از افرند  قرض گرفته بود ) را آورده بود و ما با اشتیـاق شعرها 
را مـیخواندیم.
زنگ فیزیک بود وآقای مستقیمـی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنـهارکه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی بـه جاهای خوبش مـیرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند مـیخواندیم که تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنـه ندا مـیدادیم آنـها خودشان یواشکی سرک بکشند.
یـادم نیست درسمان بـه چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهم  این شعری را کـه ما داشتیم مـیخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد کـه اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو مـیشدید وهیچ جوری ممکن نبود یـادتان بیـاید اقای مستقیمـی آنروز داشت چه مبحثی از فیزیک را درس مـیداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته  فهمـیدم آقای مستقیمـی خیلی جدی داشت راجع قانون ظروف-مرتبطه هم حرف مـیزد.  خودتان را بـه انراه نزنید، حتما که تا حالا فهمـیده اید کـه منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را مـیگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود.

خلاصه داستان شعرایرج اینکه:  یکروزشاعرداشته ازکوچه ای رد مـیشده کـه چشمش بـه درباز خانـه ای مـیافتد، و برحسب اتفاق ازتلألو ساق های بلورین خانمـی کـه داشته از راه پله پایین مـیامده بد جوری آب ازو لوچه اش راه مـیافتد. چشمش را کـه از پایین بطرف بالای ان قامت رعنا مـیلغزاند متوجه مـیشود کـه سروکارش با مومنـه عشوه گری استکه با چنگ ودندان روبنده اش را چسبیده است.. شاعر شروع  مـیکند این ریگ از بر ورو و رعنایی خانمـه تمجید و تملق و خانمـه هم ، برحسب اتفاق هی عشوه مـیاید و انگشتهایش را روی لپهای لبوگونـه خودش مـیمالد کـه  "وا ی خدا مرگم بده، این حرفها چیـه"،  ووقتی شاعر مـیگوید ان لبها را  خدا فقط محض آفریده، خانمـه کـه قند ته دلش آب شده بوده با  دلبری تمام روی دست خودش مـیزند و زبان بـه  اعتراض مـیگشاید کـه  "وای، مگه خودتنداری؟".  خب نتیجه این بده بستان معلوم هست "مومنـه" کـه جای خود دارد اگرایرج ان وصفهایشرا روی بت سنگی هم مـیگذاشت سنگه هم بفهمـی نفهمـی شروع مـیکرد بـه یک چیزیش شدن، وبقیـه اش را خودتان مـیتوانید حدس بزنید. بابت اینکه  گفتم نتیجه را مـیتوانید "حدس بزنید" ازشما کـه تمام شعررا از حفظ هستید پوزش مـیخواهم, دراینجا روی سخنم فقط با آندسته ازخواننده هاست کـه ممکنست  قبلا آنرا نخوانده باشند .
من وخسرورسیده بودیم بآنجا کـه ایرج طاقت نمـیآورد ودست مـیبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنـه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیـامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن حتما با هرچیزی کـه دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود مـیگفته:  امکان ندارد اجازه بدهم، روسری کـه هیچ،  اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم مـیپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ مـیکنم.   بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج  محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامـیچسبد، وحتی درون یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش  را هم محکم روی رو سریش مـیپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود مـیگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنـه را ماساژ مـیداده  این بیت را خطاب بـه خانمـه صادر مـینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر     که من صورت دهم کارخود اززیر".  
زیـاد کش اش ندهم,  ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر مـیرفتیم, شعرها برایمانـهیجان انگیز ترمـیشد.   یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت  شـهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت بـه حضورمان درون کلاس ودرس معلم ناهشیـار ترمـیشدیم . وقتی بـه نزدیکیـهای ان بیت رسیدیم کـه ایرج  تلاشـهایش بثمر مـینشیند,  واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" کـه دربرابر خود مـیدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یـاد بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمـی دارد گلوی خودش را پاره مـیکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم درون همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا مـیشوند بلکه  بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است,  یـا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی فرض کرده باشند. همـین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب  گردیده بود معلم پی ببرد کـه لابد درنیمکت ما دوتا حیوان خبری هست که "ان ها" انجوری بـه ان خیره شده اند.
خلاصه معلم هم بجای اینکه, طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی, چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنـها، یـا اینکه حد اقل سرآنـها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست  آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیرمـیکنند.
درحین پیشرویـهای آقای مستقیمـی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه مـیشوند، وپیش ازرسیدن معلم سرجای خودشان مـینشینند، صم وبکم، انگارنـه انگار، تازه زل هم مـیزنند تو چشمـهای آقا, که یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". بدترآنکه, فکرکرده اند  اگربخواهند با سقلمـه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور مـیشوند تکان بخورند وآقا بـه خودشان هم شک مـیکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند.  گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی  نبودیم کـه با یک سقلمـه آبکی یـا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمـه-خلسه ای کـه داشتیم بـه داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود مـیمانیم که تا آقا برسد بالای سرمان,  و ما را  درحین ارتکاب جرم  دستگیر کند.
خلاصه ما هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم کـه یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را مـی پیچاند، وتا بخودم بیـایم, دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب بـه سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را کـه سا لها گوشـه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". بعد ازان "مادوتا الاغ"  بعلاوه ان هفت که تا " "را کـه موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون مـیرفتیم بصراحت روشن نمود کـه ما دوتا "کره خر" را که تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیـاورده ایم بـه کلاسش راه نخواهد داد.
باید اضافه کنم آنوقتها رسم بود خیلی ازمعلمـها (و پدرهاومادرها وکلا بزرگترها, و بقیـه شـهروندان هم همـینطور) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمـینمودند. خیلی سال هست توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امـیدوارم این سنت باستانی کـه لابد یـادگارحیوان-دوستی نیـاکان ما ایرانیـها هست همچنان پا برجا مانده باشد!!

نکته اصلی درون اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیـاط مدرسه، درحالیکه همان زمان بچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیـاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیـه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان کـه از بعضی خود شیرینیـهای اخیر آقای نعمتی نیزدلشان پربود,  ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشـه ای کـه از قبل توسط علی بختیـاری طراحی شده بود بـه بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیـهای بی زبان خالی نمودند.


دستبرد بـه بوفه مدرسه


علی بختیـارنژاد همـیشـه کت شلواراتو-کرده مـیپوشید وتازگیـها هم خیلی بیش ازقبل  روی روغن-زنی ومرتب موهایش وسواس بخرج مـیداد. تقریبا مـیشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یـا بادی، چیزی, موهایش را بهم نریزد، واگر چنین مـیشد فورا اری مـیرفت,  اینـه گرد وشانـه اش ریزش را از جیب بغل درمـیآورد وبا "تف" هم کـه شده موهایش را جلا مـیداد. علی درظاهربسیـار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بودی اورا دریک ماجراجویی بچه ها, ویـا کاری کـه نیـاز بـه درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتری ممکن بود شک د علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایـه مدرسه یـا ناخنک زدن بـه بوفه مشارکت دارد. اینرا گفتم کـه با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید.
اما جالب اینجاست کـه علی درطراحی نقشـه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمـه بود، بدش هم نمـیامد بچه ها درموردش مثل رئیس گانگسترهای فیلمـها فکرکنند. آقای نعمتی همراه شریفی, یکی دیگرازمستخدم ها, بوفه مدرسه رامـیگر ادندند. مـیگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینیجات تازه با نعمتیـه، ساندویچ هم با ان یکی بقیـه چیزا هم بـه اشتراک.  چند که تا از بچه ها ازدست نعمتی پکربودند و  بچه هابه توافق رسیده بودند حتما یک دفعه دیگر بحساب بوفه برسند که تا نعمتی دوباره حساب دستش بیـاید و رویش کم بشود!. طبق نقشـه ایکه  علی طرح کرده بود, دراولین فرصت مناسب حتما یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیـها رااز پنجره کیوسگ کش مـیرفت، دست بدست مـیکرد بـه سه نفر دیگ از بچه ها، یک نفرپله ورودی کشیک مـیداد کـه خطر وبه بقیـه ندا بدهد. علی خودش دریک جای مناسب عملیـات را رهبری مـیکرد. خب نفراول کـه از بوفه بلند مـیکند معلوم بود, خلیل. نقش من وپیروزد کـه تو اینکارها خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازانطرف حیـاط ایوان بالا را بپائیم,  واگری سرک کشید بـه بقیـه ندا بدهیم، من طرف آبخوری,پیروز هم طرف مخالف.
درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیـاط پلاس بودند. منـهم فکر کردم بد نشدآنـها گم وگورمـیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون مـیمانم. اما گویـا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامـه مرحوم دکتر بسیطی همـه بلاها حتما "سرمن کارگر بی احتیـاط و حرف نشنو مـیامد". من داشتم کنار آبخوری ها درحیـاط به منظور خودم قدم مـیزدم, اصلا یـاد جریـان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید کـه عملیـات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یـادش رفته پنجره بوفه رو ببنده.
آقای نعمتی کـه بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک مـیکشد وبو مـیبرد کـه ماجرایی درجریـان است، بیشتر کـه دقت مـیکند مـیتواند دوتا از بچه ها را کـه در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همـین.  نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را دیده و آنـها را بـه اسم نمـیشناسد. بهر حال به منظور پیدا دزد هابسرعت جریـان را بـه آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویـه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نـه گذاشته بود ونـه برداشته بودکه "احمدی کـه دم آبخوریـها ی توی حیـاط قدم مـیزده حتما سارقین را دیده" .
درنتیجه من بـه دو"اتهام " بـه دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیـاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانـه از من پرسید "  شما بـه چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو د؟" جواب دادم "آقا تقریبا",  آقای شوقی گفت "آفرین بـه شما جوان راستگو" ولی بعد کـه اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم کـه "آقا بمن چه مربوط", هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان مـی آورد کـه ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم کـه مجرمـین را معرفی کنم, من افتاده بودم روی دنده "خود قهرمان بینی"  و جواب مـیدادم بمن مربوط نیست.
همـین یک دندگی من, از یکطرف, موجب شد بیشتردر مدرسه اسم درکنم ، اما از طرف دیگر, آقای شوقی را مجبور کرد درتائید نظرمعلم فیزیک، دستور بدهد که تا زمانیکه ولی ام را بمدرسه نیـاورده ام نباید بکلاس بروم. من البته چنانکه خواهد آمد یکی از دوستانم بنام  عوض کفاش را بجای برادر بزرگم, بعنوان ولی ام بمدرسه آوردم,  که ماجرای آنرا درون صفحات بعد جداگانـه برایتان خواهم گفت.


شلوار ب. ام ب. یـه خلیل ومعلم شیمـی ما


معلم شیمـی ما, آقای کلانتری معلمـی بود کـه به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمـها درس خودش را خیلی جدی مـیگرفت، بطوریکه مـیگفت اگر شیمـی نباشد دنیـا بهم مـیخورد. البته اگرچه این حرف درست است,  اما درمورد اغلب چیزها صدق مـیکند. یعنی اگر فیزیک هم نباشد همـینطور است.  بقول بهرام نبوی همکلاسمان درس ها کـه جای خود دارند, اگر یـاهرحیوان دیگری هم نباشد دنیـا یک جور دیگری مـیشود.
بگذریم, آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت کـه درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی کـه سعی مـیکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمـهای بی ریشـه ای هستند. ازانگروه ترکها بود کـه معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همـه ایرانیـهاست, اما این دلیل نمـیشود فکر کنیم همـه حتما فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. آقای کلانتری ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم مـیکرد اما بنظر مـیرسید, زبان شوخی تهرانیـها برایش چندان روان نیست.  چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت بـه حرف بچه ها, یـا حرف یکی ازهمکاران دردفترشدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت مـیکردیم بنظرما عصبانیت اش چندان موردی نداشته یـا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی مـیشد. بنظرمـیامد اوبیش ازحد نسبت بـه اینکهی فکر کند اومطلبی را نمـیفهمد حساسیت دارد.
آقای کلانتری ورزشکر, اقوی الجثه و وزنـه بردارهم بود, درضمن,با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم مـیانـه ای نداشت.
بچه ها یـاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال مـیکنند, حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیـاورند وسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود کـه " یـا "آقا سوالم اینکه شما مـیگی نیست" تکرار نکنند,  چون اگرچنین مـیگفتند هنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب مـیداد کـه  منظوراورا فهمـیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمزکه نیستم"، عصبانیت خود را نشان مـیداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره درون رفت کـه اورا کتک زد. البته چون قلبا آدم مـهربانی بود بعد ازیکی دودقیقه پشیمان مـیشد, ازشاگرده معذرت مـیخواست وتا آخر زنگ سعی مـیکرد ازدل پسره دربیـاورد.

گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین وصادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اماعضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته, کـه بنظرما همـین کاراته  ابجای اینکه موجب پختگی او درون برخوردها بشود ،گویی او را به منظور سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک مـیداد. یکی ازمـهمتری خصوصیـات خلیل اینبود کـه بی توجه بـه شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج مـیشد. ضررهایی کـه ازدهن لقی هایش مـیدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی مـیپوشید کـه بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنـه،بلند بودند.
یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده .  خشتک ان شلوار چنان کـه افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود کـه باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلودش بیرون مـیافتاد. پیراهن چسبانش هم بـه اندازه کافی به منظور نوک ها ونافش جا نداشت, طوریکه نافش ازلای دکمـه ها بیرون مـیزد، دکمـه یقه ها را هم که تا زیر ها بازمـیگذاشت. ناصر مـیگفت "آخه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده رو حالم بهم خورد”. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود کـه خلیل خودش را شکل "بچه مزلفها" کرده است.
     اما خلیل  درجواب اولین نفرازبچه هاکه بـه شلوارش نگاه تمسخر آمـیزی کرده بود گفته بود  “چیـه, ندیدی? شلوار ب. ام ب. ست دیگه "# .
این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام کـه ان شلوار بپایش بود ادامـه داشت, بنظرمـیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانـه. یعنی چپ وراست مـیگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگری درجواب حرفی مـیزد خلیل با اشاره بـه خودش مـیگفت "ناخوشت اومد؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال مـیگذاشت وحرفهایی دراین حدود مـیزد "تو بمـیری که تا حالا بـه هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیـا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینـها را مـیگفت کـه دیگری بفکر اینکه بـه او بگوید "این شلوار چیـه پات کردی" نیفتد
حالا مـیخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل را بگذارم بغل دست ان "کبری" اخلاق تعی-تهاجمـی آقای کلانتری.
یکروززنگ شیمـی کـه اتفاقا خلیل همان شلواررا پوشیده بود آقای کلانتری بنا بروال معمول کارش (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس), آقای خلیل فروزان را صدا کرد پای تخته, کـه یکی از مساله هایی راکه هفته پیش داده بود به منظور کلاس حل کند.  
خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنـه بلند کاملا جلب توجه مـیکرد, رفت پای تخته وطبق معمول,  اول شروع کرد تخته را پاک کند. خب حالا حدس بزنید خلیل با قد کوتاه، کفش پاشنـه بلند, پیراهن چسبان وکوتاه، وان شلوارکذایی وقتی بخواهد قسمتهای بالای تخته را پاک کند چه صحنـه ای درست مـیشود.
.آقای  کلانتری کـه این صحنـه وگرافیک! ر ادید, احتمالا بی اختیـار, بـه لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟  اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سرجایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت و باخنده جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب  ست دیگه", وادامـه داد "ده آقا, مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل درون ادامـه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا بعد چرا بشینم دیگه? "
ماها کـه با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمـیدیم کـه خلیل قسمت آخر جمله اش را نـه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی مـیخواست بگوید آقا حالا شوخی ار"بلدم مساله را حل کنم" بعد بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند. ولی آقای کلانتری کـه بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "مـیگم بشین سرجات" ,خلیل باسریکی ازهمان خنده هایی کـه بما تحویل مـیداد گفت"هه هه هه آقا حالا دیگه چرا داد مـیزنی،  مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا کـه خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا"
ماها فهمـیدیم کـه کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانـه بزند کتک مفصلی خواهد خورد. هی بـه خلیل اشاره مـیکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه بـه حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب داد
"مگه چی شده حالا من منظورم اینـه کـه ....."
یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیـارکه درمـیزهای جلو مـینشست یـا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند, کـه یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری کـه زنجیر پاره کرده باشد, همانطورکه یک فحشـهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون مـیامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول بـه تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمـیزها. درهمـین تقلاها مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونـها را مـیشد از دهانش شنید: کپه اوغلی ، من خوشم آمده؟  فکر مـیکنی من نمـی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر, حالا یـادت مـیدم چقدراز ب.ام ب  خوشم مـیاد. با هرکدام ازاین کلمات هم ضربه ای نثارخلیل مـیکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درزیرچنگالش بود وفقط خودش را مچاله نگه مـیداشت که تا اثرات ضرباتی کـه مـیخورد کمتربشود.  
 ماها نگران بودیم کـه ممکن هست نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناص، بعد مجید ومحمد ومن, جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامـیگرفتیم، مـیگفتیم آقا "شما ببخشید"، یـه وقت این پسره یـه طوریش مـیشـه آنوقت خانوادش یقه شما رومـیگیرن, براتون درد سر درست مـیشـه. انقدرتوی گوشش خواندیم که تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش درون آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد.  با توجه بـه خلقیـاتش بچه ها مـیدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود, اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمـی آمد, اماحالا کـه ان حرفها را زده بود به منظور آقا جای شک نمانده بود کـه گویـا آنروز خلیل ازقبل برنامـه داشته, کـه اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایـاند وبازیچه قرار بدهد,  لابد فکر مـیکرده خلیل عمدا آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمـی‌ پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود.  
خلیل لت وپارشده بود, طفلکی که تا مدتها لنگ مـیزد. یکی دوروزبعدازاین قضیـه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیـاورد ازقیـافه اش معلوم بودازهمـه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت مـیکردیم. اگرهمچین چیزی به منظور هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا مـیبود، بی توجه بـه عواقب با معلمـه درون گیر مـیشد و نمـیگذاشت ما کتک بخوریم.  تازه برعسایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش مـیشد گفت ازمعدود درگیریـهایی بود کـه خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمـی دهن-لقی کرده بود.
اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمـیزد کـه چه جوری حتما با
 آقا (یعنی کلانتری) تسویـه حساب یم, بیشتربچه ها معتقد بودند کـه اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده, اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر مـیشود, فردا ممکن هست یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انـهم فقط بـه این دلیل کـه خودش درست "فارسی حالیش نیست".خلیل اینحرفها را کـه مـیشنید قیـافه اش کم کم بازترمـیشد واحساس رضایت  را مـیشد درصورتش دید.  یک کمـی کـه صحبت بیشترپیش رفت محمود خاندوان گفت تازه اگر زورمانـهم بهش برسد“بهترین کاراینـه کـه بهش برسونیم خلیل مـیخواد ازدستش بـه اداره شکایت کنـه”، اگر معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنـه بهش مـیگوییم همـه کلاس را مـیا وریم شـهادت بدهند، او بی دلیل و فقط بخاطر اینکه ازریخت خلیل خوش اش نمـیآمده بچه مردم را کتک زده. مـیگفت اگر اینحرف بـه اداره برسد دهنش را سرویس مـیکنند, و مطمئن بود آقا کـه اینرا بشنود جا خواهد زد.  تقریبا همـه بچه ها اینراه را تائید  د.
در اینوقت مجید کـه تا حالا ساکت بود با لبخند دو که تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?،  بیـا بغل حاجیت, ماکنم خوب مـیشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی مـیگم خلیل حتما بره دست کلانتری رم ماچ کنـه, و ادامـه داد منظورش این نیست کـه کارمعلمـه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره حتما یـه وقتی ویـه جایی بفهمـه کـه هرحرفی رونمـیشـه هرجایی همـینجوری بـه پرونـه.  دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد کـه خودش ده بار شاهد بوده خلیل همـینجوری یـه حرف زشتی بـه مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یـا معذرت, با یـارو دست بـه یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب درون مـیاد مـیزنـه کوروناقصت مـیکنـه.  بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو بـه علامت قسم "مرگ من" بصورتش مـیزد گفت "تو بگو،اون روز تومـیدون تجریش اگه شانس نیـاورده بود اون دوتا ساواکیـها راست راستی چوب تو کونش نمـی#?     
مجید کـه سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل کـه دید همـه دارن یـه حرفو مـیزنند  گفت "بابا ولمون مـیکنین یـا نـه " و ادامـه داد کـه ا و دراینمورد  تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنـهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نـه دیگه خودم مـیدونم نشد" وخطاب بـه خلیل اضافه کرد کـه اگراوخودش "مخ اش درست کار مـیکرد"  که دیگر   لازم نبود حالا ما ها به منظور این قضیـه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یـا ناصرترکه هم صدا مـیزدیم).  بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند مـیخواهد پیشنـهادی به منظور تکمـیل حرف مـهدی عنصری بدهد بـه اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانـهم بدون آنکهی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی مـیشد, اما متاسفانـه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند.  
از این زاویـه کـه درس اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت مـیشود ودرموردعواقبی کـه عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن هست برایش بوجود بیـاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک هست با خنده گفت راست مـیگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر مـیفهمن.  ناصر حرفش را اینجوری ادامـه داد کـه کم کم حالیش خواهد کرد کـه درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیـاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟"  ناصر جواب داد اگر حالیش نشد مـیخواهد ته دل آقای کلانتری را کـه اینجوری خالی کند کـه  باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر هست , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمـیگرددجریـان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیـه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار هست همـه کلاس را راضی کنند بیـایند شـهادت بدهند بیخودی بـه شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد  کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب هست آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها مـیخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و مـیترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیـاورد و بزند ما را ناقص کند.
راستش همان وقت مـیشد ازقیـافه خیلی از بچه ها خواند کـه برای آنـها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی کـه مـیزدیم یک آرتیست بازی بود که تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم کـه آش بـه ان شوری هم کـه ما مـیگویم باشد.  اما خودتان مـیدانید  وقتی اینجور حرفها انـهم مابین یک عده جوان مطرح مـیشود هرکسی مـیخواهد درون راندن مرکب خیـال از دیگران عقب نماند و یک چیزی بـه مجموعه اضافه کرده باشد  
اگرخوب فکرش رای مـیبینی حق مارا خورده اند یعنی حتما بما به منظور این گفتگوها  به اندازه نمایندگان مجلس حقوق مـیدادند!،  اگر نـه تمامش را حد اقل نصف کـه حقمان بود. چرا کـه صحبتهای ما بی شباهت بمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است.  هرنماینده ای مـیخواهدازدیگران درون پیش بینی وپیشگیری هشیـارتربنماید ،
ممکن هست یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، بعد باید پاراگراف بعدی را بـه ان بند افزود که تا جلوی کلاغها گرفته شود،  آقای ....نماینده ... پیشنـهاد دارند با پاراگراف بعدی مـیتوان آنرا چهار مـیخه کرد کـه دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شو . دست آخریک بند قانون پیشنـهادی کـه اولش نیم سطربوده تبدیل مـیشود بـه سه صفحه متن قانونی, کـه فقط باین درد مـیخورد کـه وکلای محترم با بازی با کلمات آن دعاوی را کش بدهند و ازموکلینشان پول بگیرند.
برگردیم بـه ماجرای شیرین نوش جان یک پرس کتک مفصل  بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری معذرت خواهی را بـه خاطر اینکه حرفهای ناصرتوی دلش را خالی کرده بود انجام داد یـا خیر, بین علما هنوزمحل تردید است, حد اقل به منظور من یکی.  چرا کـه اولا اوقبلا هم ازعصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را به منظور معذرت خواهی بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمـه اینـها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یـا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیـه بدنی خلاف هست ومضروب دیگران جرم، وبا تذکرماها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن بعد چرا به منظور بعضی ازمعلمـها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب مـیامد دلیلش چندان ربطی بـه ندانستن قانون ندارد.
درست مثل اینکهی بگوید من وپیروز چون خبرنداشتیم بالارفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیـاط همسایـه برویم بالا, وازروی دیوارخودمان را بکشانیم بـه دیوارمقابل که تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیـاط ملیحه اینـها, کـه تازه اگراز اینـهم بگذریم کـه اصل رفتن پیش آنـها هم خودش بـه لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول بود.
بزبان خودمانی مـیشود گفت: یکی از مصادیق مـهم  خریت درهمـینگونـه بازی ها هست دیگر, حتما کـه لازم آدم نیست شاخ داشته باشد.
من حتی فکرمـیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبردارد, اما چون دلیل وجودی آن قانون برایش توجیـه نشده  آنرا رعایت نمـیکند هم,  بیشتربدرد توجیـه خلافهایی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" مـیخورد که تا خلافهای من وتو. یعنی خیلی وقتها ماها مـیدانیم کاری، اخلاقا، منطقا و قانونا درست نیست, اما خب انجامش مـیدهیم

“انگار حرف آن شاعر دیوانـه  درست تر باشد کـه مـیگفت بعضی وقتها"درخلاف لذتی هست که درغیر آن نیست

حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن

وقتی  مـیخواستم نوشتن درون مورد معلمـهامون را شروع کنم توجهم باین موضوع  جلب شد کـه متاسفانـه درون بایگانی خاطرم اثری ازمعلم های متوسط و خوب نمانده، هرچه هست عمدتا ازآنـهایی هست که کارهای خارج ازعرف مـید. حتی معلمـهایی کـه بلحاظ تدریس خیلی خوب هم بودند (مثل آقای شـهاب یـا آقای فراز) را هم بیشتر بخاطر چیزهای دیگربیـاد مـیاورم نـه تدریسشان. اولش برایم عجیب بود کـه این وسط  آقای  مغنی دبیر تعلیمات اجتمایی را شاید از همـه بهتر بیـاد مـیاورم. نمـیدانم این چه خاصیتی دارد چون اتفاقا منـهم یکروز کـه مثل ارشمـیدس داشتم درون روی این مطلب درون مغزم کنکاش کردم  بطور ناغافل جواب را کشف کردم . یعنی فهمـیدم کـه اگر نبود بخاطر لافزانی های شاخدارآقای مغنی، الان هیچ نشانی از خلاقیت هایی کـه ایشان به منظور تدریس  تاترگونـه درس تاریخ بما متحمل مـیشد درخاطرم نمانده بود. بعد برایم واضح و مبرهن شد کـه دروغ گفتن انقدر ها هم کـه مـیگویند بد نیست،  حتی "چسی هایی" کـه مرغ پخته را بخنده مـیاندازد بلاخره محاسنی دارد. ببیـان دیگر بشرط آنکه  خالی بند دوراندیش باشد و در شرایط مناسب آنرا بگوید ، دربلند مدت ممکنست آنچنان نتایج  مفیدی از دروغ حاصل بشود کـه یک دهم انـهم بر حرف راست مترتب نمـیشد. مـیگوید نـه بخوانید ماجرای نبرد معلم اجتمایی ما را با ببر خون آشام درون ارتفاعات البرز.
آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمـی ریز اندام بود کـه داستانـهای تاریخی زیـادی هم بلد بود یک ماشین فولقورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمـهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف یک داستان تاریخی  یکدفعه یـادش مـی افتاد یک ماجرایی را کـه  اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را به منظور ما بگوید. آخراینطور کـه مـیگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی کـه به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت مـیکرده.
خودش سر کلاس بما مـیگفت داستانـهای زیـادی ازرشادت هایش  در راه  نجات شیر-بچه های تحت فرمانش برسر زبانـهای مردم افتاده است، کـه بعضی از آنـها کمـی اغراق وجود دارد!  مـیگفت لابد همـه ما این داستانـها را شنیده ایم و یـا درون مجلات خوانده ایم, البته ما با اینکه فقط اززبان خود ایشان شنیده بودیم اما روی ایشان را زمـین نمـی انداختیم.

ازجمله یکباردر قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام کـه هفت تا
بچه داشته ومـیخواسته شیر-بچه ها را به منظور غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده کـه ماده ببر, بی سروصدا که تا نزدیکیـهای چادرشیر-بچه ها رسیده بوده کـه آقای مغنی از داخل چادرخودش بوی خطر را حس مـیکند، یواشکی بیرون مـیاید و ببررا انقدربا فریب دنبال خودش مـیکشاند, که تا از منطقه دسترسی بـه بچه ها دور مـیکند, کـه یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببرگرسنـه, شیر-بچه هارا بیدار نکند. بعد درون یک عملیـات قافلگیرانـه با ببردرگیرمـیشود,از بخت بد درون همـین گیرو دار, یکی از بچه ها کـه کوچک بوده گویـا برای جیش بیرون آمده بوده,  چون خواب آلود بوده , نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند کـه اقای مغنی متوجه مـیشود ودریک ان تصمـیم مـیگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را بـه زیر پرتگاه  مـیرساند کـه درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را او را درون زمـین و هوا بچسبد و نگذارد بدره سقوط کند. درون همـین حرکت سریع بوده کـه یکدفعه پای آقای مغنی  از لبه پرتگاه سرمـیخورد و ببرنامرد ازفرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنو اند بلند بشود با یک جست مـی افتد روی آقا.  آقای مغنی تقریبا ازجان خود نا امـید شده بوده کـه یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیـاد مـیاورد.
درحالیکه ببره سرش را انقدر بـه سرآقای مغنی نزدیک کرده بوده کـه چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی کـه ازاستاد سویسی آش یـاد گرفته بود با یک ضرب,  خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کارمـیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار مـیدهد کـه نوک خنجر ازتوی چشمـهای ببربیرون مـیزند, و انقدردرهمـین حالت نگه مـیدارد کـه ببرکشته مـیشود. صبح کـه بچه ها بلند مـیشوند فقط مـیبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان است.  علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونـها را پاک کند کـه بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا  مقداری خون روی برفها مـیدیده اند, کـه او هم مـیگفته چیزی نیست.
یکبارهم کـه نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیـاط ازدیگران جدا مـیشود و مـیرود آنطرف دره کـه انقدر دور بوده کـه خیلی ریز دیده مـیشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه مـیشود کـه عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را مـی پاید وحس مـیکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را کـه بهمـین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش مـیچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب مـیکند,  عقاب بـه کمند مـیافتد. البته بنا بـه گفته آقای مغنی درون این مورد شانس یـا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است.
البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمـیکرد کـه حتما حتما گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیـهای ایشان نداشتیم بـه قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانـهای آقای مغنی بهتر باشد.
اما مـهمتراینبود کـه ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، که تا چهار-پنج روزبا بازگویی این خالی-بندیـها حال مـیکردیم, مخصوصا اینکه پیروزهم ادای آقای مغنی را بهتر از خودش درون مـی آورد، منـهم گاهی پا منبری مـیشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض مـیکردیم اگر آقای مغنی یک بچه مرشد ترک هم  داشت چه جوری سناریو بین انـها دست بدست مـیشد.


حسن بدی "چسی  آمدن"

گفتم مجید با اینکه قهرمان کشتی بود ولی بسیـار آدم افتاده و با ادبی بود، خودش گاهی بشوخی و بتقلید از یک فیلم فارسی, این جمله را مـیگفت "درسته کـه ما لاتیم ول با ادبیم". مجید گاهی کـه ما باو "من بمـیرم مـیزدیم " سرش را عقب مـیبرد و "گردن مـیگرفت" کـه در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر ازقطرکمرامثال من یـا پیروز نبود, منتهاعضلانی تر و رزیده تر.
حالا کـه با خصوصیـات مجید و آقای مغنی آشنا شدید وقت آنست کـه بپردازم بـه درگیری مختصری کـه بین آنـها پیش آمد    
یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یـازده بود کـه تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف مـیکرد: یکباردرکوهای بختیـاری عقابی بوده کـه مردم محل گفته بودند طی یک هفته تمام قوچهای ده را شکار کرده, و مردم مـیترسیدند کهحالا برود سراغ شکارها یـا آدمـها. مردم ده از آقای مغنی کـه اتفاقا درهمانوقتها درون آن ده بوده! خواهش کرده بودند عقاب مذکورراشکار کند. معلم اجتمایی ماهم مـیگوید فقط بخاطر بچه های ده کـه از همـه بیشتردرخطر هستند این مسولیت راقبول مـیکند، بشرطی کـه آنـها یک نیزه بزرگ از چوب خیزران و بمقدار کافی "نخ محکم" برایش فراهم کنند. درتاریک روشن روز بعد آقا با همان نیزه کـه نخ محکم وخیلی بلند بـه دمب ان بسته شده بوده عقاب نابکار را درهوا زده بوده. بعدخودش دنبال نخ را گرفته بوده که تا رسیده بوده  به دره ای کـه عقاب تیرخورده افتاده بوده . آقای مغنی وقتی رسیده بوده بالای سرعقابه گویـا  ان حیوان داشته خودش را بـه موش مردگی مـیزده. آقای مغنی بـه اینجای قصه کـه رسید طبق عادت اش به منظور اینکه هیجان بیشتری بـه ماجرا بدهد, مکث دور ودرازی کرد و بعدش صدایش را درحالیکه از هیجان مـیلرزید بلندتر کرده وداشت مـیگفت  " آقا یکدفعه دیدم عقابه تکون خورد". کلاس ساکت ساکت بود و مـیشد بگویی دهان اغلب بچه ها ازتعجب بازمانده بود، البته از اینکه مـیدیدند یکنفرجلوی چشمشان با شجاعت همچین خالی-بندیـهایی مـیکند. درهمـین لحظات سکوت وبهت بود که، چشمتان روز بد نبیند, ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارسکوت کلاسرا سراسربهم ریخت، صدایی کـه طنین ان فقط با کالیبرپیروز جورمـیامد. ازان گوزهای خشک وکشیده کـه صدایش  توی اتاق مـیپیچد، وطنین اش بیش از یک  دقیقه توی گوش زنگ مـیزند.
من نیمکت بغل پیروز نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمـیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا بـه تجربه مـیدانستم فقط پیروزاست کـه خیر سرش با شکمـی کـه تقریبا بـه ستون فقراتش چسبیده مـیتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش بـه زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم کـه آنطرف کلاس نشسته بود ازاین تجربه بی نصیب نبود. یک کمـی کـه بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری مـیزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از انطرف کلاس بی اختیـار گفتیم "آقا مـیزنبود گوزبود" خنده ها چند دقیقه طول کشید که تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همان ببردرنده دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب شد! (ابته نـه ازهیبت آقا بلکه از اینکه  نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم یـا اینکه بیـهوا  یک حرفی از دهنم درون برود), راستش از بعدش مـیترسیدم,  یعنی ازدرد سراستنطاق آقای شوقی خوشم نمـیامد,  انـهم سر انـهم بر سر صدا ی مـیز یـا ... را نداشتم .
مجسم کردم کشف منشا چیزی مثل صدای گوز, انـهم درست وسط درس یک معلم, به منظور رییس دبیرستان هنربخش جنبه حیثیتی دارد و سرسری از ان نخواهد گذشت . بخودم مـیگفت حتما مرا احضار مـیکند و خواهد پرسید آیـا قبول دارم اینجور حرکات درکلاس کار غلطی است، یـا نـه؟ منـهم کـه در جواب چنین سوالی نمـیتوانستم بگویم نـه قبول ندارم"، آقای شوقی هم با استناد بـه بله ای کـه خودم گفته بودم  برایم ثابت مـیکرد از نظر اخلاقی موظفم بگویم این کارزشت از کدامـیک از بچه ها صادر شده است،  انـهم کتبی و مستند!. منـهم کـه مـیدانستم اگر گردنم را هم بزنند حاضر نمـیشوم بی همچین ورقه ای را امضا کنم، بعد دوباره مـیافتدم روی دنده لج و لج بازی وهرقدرهم  آقای شوقی نصیحت مـیکرد پایم را توی یک کفش مـیکردم و جواب مـیدادم "آقا اصلا یکی دیگه خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست". فکرش را ید اگر شما بودید خجالت نمـیکشیدید؟  یک هفته آزگار برو دفترو نصیحت بشنو, انـهم سر یک گوز، حالا اگر آدم سر چیز با ارزشی پای حرفش وای مـیایستاد یک چیزی، اما درون این مورد خاص آدم  آبروی پای حرف وایسادن رامـیبرد. آقای شوقی هم کـه بسادگی درون امور حیـاتی کوتاه نمـیامد و مساله کش پیدا مـیکرد. حتی داشتم پیش خودم سبک سنگین مـیکردم  که شاید بهتر باشد پیشدستی کنم، همـین الان بروم دفتر بـه آقای شوقی بگویم  "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟ یکی دیگه  ول مـیده، یکی دیگه حتما جورشو بکشـه"  واعلام  کنم کـه من بهیچ وجه زیر بار سوال و جواب درون باب این فقره کار نمـیروم و اکیدا بگویم ، بیخود وقتش را تلف نکند و مرا به منظور تحقیقات صدا نکند بدفتر. خلاصه بگویم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا داد ب "سیـای تخم سگ, توخودتو توکلاس راحت مـیکنی, اونوقت من حتما توونشو بعد بدم".  
یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همانجور دارد مثل شیرژیـان نزدیک مـیشود. ازژستی کـه بخودش گرفته بود چیزی نمانده بود از دهانم دربرود و بگویم "آقا حالا یـه وقت نپره" ولی جلوی زبان خودم را گرفتم. من دست چپ نشسته بودم مجید هم سرمـیز، دست راست من. پیروز هم سرنیمکت بغلی نشسته بود کـه طرف چپ من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکهی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید کـه باهم درون یک نیمکت جایشان بود. اما من انزنگ امده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم. آقا هم داشت  ازدالان بین نیمکتهایی کـه سمت راست من و مجید مـیشد جلومـیامد.

آقا لحظه بـه لحظه نزدیکتر مـیشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه نگاهش بـه مجید هست نـه من. همـینکه رسید دم نیمکت ما محکم بـه مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد گفت"چشم آقا",  یک کمـی خودشراجابجا کرد،و خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?"،آقادوباره  محکم ترگفت "مـیگم درست بشین",  مجیدهم خیلی آرام جواب داد "منکه گفتم چشم، شما هرجور مـیفرماید من بیشینم", بعد هم محض اینکه بیشتر بـه آقا احترام گذاشته باشد کمـی راست تر نشست و گردنش را هم بـه عقب داد و گفت  "اینجوری خوبه؟"،  آقا بازهم  چپ چب بهش نگاه کرد.
مجید کـه هیچوقت با معلمـها یک وبدو نمـیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربدهد, به منظور اینکه قائله بخوابد همـینطور کـه داشت ازجایش بلند مـیشد گفت "آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون کـه شما خیـالتون راحت بشـه". آقا با تحکم فریـاد زد "بشین سرجات" و مجید هم راست نشست, سرش را داد عقب و دستهایش را برد زیرمـیز روی زانوهایش بعلامت اینکه ازدستور آقا اطاعت کرده. درون اینحالت پهنای  گردن مجید بدون اینکه خودش بخواهد توی چشم مـیزد.  آقا کـه انگار داشت یک فکری را درمغزش سبک سنگین مـیکرد،. نمـیدانم ابهت گردن مجید آقای مغنی را گرفته بود یـا اینکه آقا از همان اول جدی رفته بود توی خط اینکه با زهرچشم گرفتن از مجید دیگران را سرجایشان بنشاند، چون بیمقدمـه  به مجید گفت "مـیخوای همچین ب تو گوشت کـه با سر بخوری بـه دیوار", مجیدفقط زیرگفت " لاله الا اله, آقا بزن اگه خیـالت راحت مـیشـه",  آقانیم قدم رفت عقبتر و دوباره  مجید را بـه سیلی زدن تهدید کرد. مجید اینبار با عصبانیت جواب داد
"بزن ببینم ".
آقا مغنی هم پرید یکی زد توی گوش مجید وعین قرقی پرید طرف درکلاس, مجید هم بدنبالش، و ماهم, بعد از اندکی بهت زدگی پشت سرشان دویدیم. همـینکه رسیدیم, دیدیم مجید پشت دردفتررییس یقه آقای مغنی راگرفته بود اورا درحالیکه پاهایش توی هوا تکان مـیخورد کنج دیوار نگه داشته بود ومـیگفت "فقط بگو چرا منو زدی" و آقای مغنی با زحمت تلاش مـیکرد پاهایش روی زمـین برسند. درهمـین وقت آقای طلاکوب، معلم فیزیکمان سررسید وصحنـه را کـه دید با پوزخند تلخی بـه مجید گفت "آقا مجید این کارا,واسه یـه قهرمان کشتی افت داره ".  مجید هم با خجالت آقای مغنی راگذاشت زمـین و یقه اش را ول کرد, و او هم بسرعت دوید توی اتاق رییس.

طبعا شورای معلمان از اینکه شاگردی بـه یکی از معلم ها حمله کند خوششن نمـیامد و از این بابت مـیباید مجید تنبیـه مـیشد. اما ازطرف دیگر همـه مـیدانستند مجید آدم پرخاشگر و شری نیست و آقای مغنی هم زیـاد قپی درمـیکند. مخصوصا رییس بخاطر مقام ورزشی مجید حاضر بـه اخراجش نبود، لذا نـهایتا تصمـیم شورای مدرسه این شد کـه مجید از آقای مغنی معذرت بخواهد کـه مجید هم حرفی نداشت و قضیـه تمام شد درحالیکه اگر شاگرد دیگری بود تنبیـهات خیلی سخت تری درون انتظارش مـیبود .


امتحانات ما


امتحانات ما دریک سالن بزرگی کـه درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام مـیشد(دارم کم کم شک مـیکنم آیـا ساختمان بغیراززیرزمـین شامل سه طبقه مـیشد یـا چهارتا) اما بیشتر بـه این متمایل شدم کـه طبقه دوم کـه دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن
و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله کـه به پشت بام مـیرفت و آنرا بسته بودند.
. سالن ستونـهای فراوان  گردی داشت کـه قطرآنـها نزدیک یکمتر مـیشد،, ما بشوخی بهم مـیگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرفی نمـی بیندش. بد مصب سالنـه شاگردهایی رو هم کـه تو خط تقلب نبودن سرشوق مـیآورد، انگاربه آدم داد مـیزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی".
بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومـی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمـیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا به منظور این درسها, سالن پرازشاگردمـیشد, درحالیکه به منظور درسهای تخصصی شاگردان یک یـا نـهایت دوکلاس مـیامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همـه کلاس یـازدهمـی ها) باهم مـیومدیم توی سالن؛ دوم اینکه  نمره درسهای غیرتخصصی به منظور ما شاگرد ها چندان مـهم هم نبود (نمره آنـها ضریب یک داشت اما تخصصیـها ضریب دویـا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود مـیشد بـه معلمـهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که به منظور سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود.  گویـا مدرسه نمـیخواست زیـاد به منظور این درسها مایـه بگذارد.
اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را بـه تعداد شاگردان پلی کپی مـید
ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش مـید, ولی انـهم چندان بهترازوقتی نبود کـه معلم یـا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را مـیخواند و ما مـی نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). مـیدانید چرا؟ اولا به منظور اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ مـیزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری مـیشد, دوم اینکه مدرسه کـه تایپیست نداشت، اغلب معلمـها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند کـه هم بد خط وناخوانا مـیشد وهم یک جاهایی از ان پاره مـیشد کـه جوهر بعد مـیداد.  درنتیجه همـیشـه لازم بود یکی ازمعلمـهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم بـه درستی بـه شگردهای عقب سالن وآنـها کـه پشت ستونـها مـینشستند نمـیرسید,  شلوغ بازی مـیشد کـه از شرایط لازم و کافی به منظور تقلب است.  
ما به منظور هرکدام از اینجور درسها بخشـهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم مـیکردیم،ی کـه مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی کـه بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنـها هم آنرا به منظور بقیـه رله مـید. بعضی از وقتها اونی کـه نوبتش بود بـه دیگران برسونـه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ کـه از قبل آورده بود مـینوشت وبه رفیق بغل دستی رد مـیکرد.

ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی

دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود کـه تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود
درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود کـه راه های جلوگیری ازگسترش یـا سرایت آتش را نام ببرید. خلیلگویـا درون جواب بـه این سوال خلیل دوسه باربه نفربغلی گفته  بود" خفه آتش", طوری کـه حتی منکه دو ردیف عقبتر و سه ردیف کنار تر ازخلیل نشسته بودم یکبار صدای خلیل را شنیدم. و اما بهرحال جلسه امتحان بود و نمـیتوانست صدایش را از ان بلندترد. بجایش همانطور کـه قرار گذاشته بودیم پیروز کـه در ردیف پشت و دو صندلی آنطرفتر نشسته بود جواب درست را به منظور بقیـه رله مـیکرد. منتها هی مـیگفت "ختنـه آتش" و هرچه کـه خلیل بیچاره سعی مـیکرد بهش بفهماند "خفه آتش" پیروز باز متوجه نمـیشد و با صدای بلند "ختنـه آتش"را تکرار مـیکرد. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیـا.  نوشته کـه ریز بود و تلگرافی، چشمـهای سیـاهم ازبچگی بدجوری آستیگمات بود، خط خلیل هم , مثل خط من, درحالت معمولی همـی نمـیتوانست درست بخواند. نتیجه این شد کـه سیـای "کورالسگ"# بعد ازاینکه این جواب وخواند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا مـیگم ختنـه آتش" ، کـه یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت کـه اخه کره خر مگه آتیش "معامله یـه بابای کچلته" کـه بشـه ختنـه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد کـه "راست مـیگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند کـه همـه سالن بهم ریخت و امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وپیروز وکاظم را ازجلسه اخراج د ماهم امدیم بیرون وتجدید شدیم.اگر اشتباه نکنم  این تنـها تجدیدی بود کـه من وپیروز درتمام دوران مدرسه آوردیم.


کش رفتن سوالات امتحان فیزیک  

درمجموع ما ازدرس آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همـیشـه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت کـه توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا کـه اصرار داشت شکل ها تمـیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعآقای مستقیمـی معلم فیزیک کلاس پنجم ما کـه همـه چیزرا قاطی مـینوشت یـا مـیکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریـاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته مـیکرد وما آنرا کلمـه بـه کلمـه مـینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید مـیکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود کـه نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد کـه نشد)
اما مـیشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایـه انداخته بود. آقای زرکوب آدمـی خوش بروبالا بود, که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی کـه با ان مـیامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یـا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمـها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس کـه مـیامد ازچشم برمـیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا مـیزد که تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش بـه کیست. آقای زرکوب یک فول۱۶۰۰ هم داشت کـه ازاتومبیل اغلب معلمـها سربود (البته فکر مـیکنم اغلب معلمـها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها کـه برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود کـه آقای زرکوب اینجوری مـیخواهد جلوی ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصرهم درس مـیداد. وقتی یکی ازبچه ها به منظور خود شیرینی (یـا هرچی) مـیگفت آقا خیلی شبیـه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب مـیشد اما همـیشـه جوابی بـه این معنی مـیداد "خب کـه چی پسر، توهم کـه مثل ای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیـافه معلم ها کارمـیکنی" ا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی بـه این امر ندارم. هنوز دومـین کلمـه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود کـه جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" به منظور ما ها تداعی مـیشد. این جمله را مجید بعنوان متلک به منظور هرکدام ازما کـه یک کمـی ژست الکی مـیگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی بـه معلم ها نداشت.
آقای زرکوب اگرهم یـادش مـیرفت کـه فلان بخش کتاب را درس داده هست یـا نـه، اما یـادش نمـیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریـها ولوطی بازیـها و اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید کـه مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول هست وپررو بشوند. وقتی مـیخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیـاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش مـیداد ، مخصوصا بجای "ذکی" مـیگفت "دکی" کـه مـیخ اش را محکمتر فرو کرده باشد .  
یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمـیز درجلسه توزیع مـیشد ( ازمعدود معلمانی بود که اینکار را مـی‌کرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود کـه درسیزده سال معلمـی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا کـه قبل ازامتحان بـه هریک شماره مـیداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشـه کلاس  تعین  مـیکرد واکر همـی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم مـیشدرد خور نداشت.  درورقه ها به منظور جواب هرسوال جای معینی قرار مـیداد و یک یـا دوبرگ چرکنویس هم بما مـیداد کـه آنـها را هم تحویل مـیگرفت و بعداز تصحیح, ورقه ها بما بر مـیگرداند.
اما درون هرحال اینکه گفته بود که تا حالای نتوانسته درون کلاسش تقلب کند به منظور ما خیلی زورداشت.
اینکه راهی به منظور تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مثل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت  بسرعت مـیگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمـیکرد، توی کیف اش مـیگذاشت مـیبرد کـه بعد روی آنـها شماره بزند و طبق شماره ها نقشـه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنـها را مـیاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع مـیکرد.  
ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی درون اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه  بود کـه آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمـین کـه مسوول نظافت بایگانی و تمـیز ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامـه ریخته بودیم کـه به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امـید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امـید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جر، بلند بلند.  
مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو هم خود را کشته-مرده تیم دارایی ,که مـیدانستیم پوررضا طرفدار آنست وانمود کرد. نقشـه مان گرفت اوهمانطور کـه جارودستش بود وارد جروبحث ما شد, خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی مـیگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی.  همانطورکه گرم لاف زدن بودیم, دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی. طوریکه مشکوک نشود تمام سطل ها و سنبه ها را گشتیم، اما هیچی کـه هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفهای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر" دممان را روی کولمان بگذاریم", و بیرون بیـاییم ودرحالیکه هردوتایمان "مثل ...حلاج ها"#  آویزان بودیم راه خانـه هایمان را درون پیش بگیریم .
اما مثل اینکهیکه اولین باراین جمله "در ناامـیدی بسی امـید است" را اختراع کرده,  یک  چیزی حالیش مـیشده. چون صبح کـه با پیروز داشتیم درون حیـاط مدرسه نا امـیدانـه سرهمـین ماجرا صحبت مـیکردیم،  یکدفعه سینا امد کشیدمان بـه کنجی خلوت،کلاسور جلد ابی اش را بازکرد و چندتا برگه کـه بهم منگنـه شد بودند را نشانمان داد   وخواست کـه خوب نگاهشان کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریـاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب و در کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم مـیخورد
ماجرا این بوده کـه سعید برادرسینا کـه کلاس دوم تو همان مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست را کـه پاکنویس کرده بوده بدهد  به آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمـیگشته اتفاقی این ورقه ها را درون راه پله ها مـیبیند  وبه تصوراینکه نمونـه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند آنرا برمـیدارد مـیگذاردکلاسوراش کـه در خانـه بدهد, کـه اینکار را مـیکند. درحالیکه من و پیروز"عین خرکیف مـیکردیم،  بهم مـیگفتیم:" پسرباین مـیگن خرشانسی". البته بـه خود سینا خیلی چیزی نمـی ماسید چون اورشته اش طبیعی بود وبرنامـه فیزیک چهارم ریـاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم کـه اصلا درون کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمـین خاطر با اینکه مالم هردو کلاس یکی بود و امتحانات مان دریک جلسه درون  سالن برگزار مـیشد اما برگه سوالاتمان که تا حدود زیـادی باهم فرق مـیکرد.
ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمـیم گرفیم با توجه بـه خطرلورفتن حتما این ماجرا را فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه کـه بهشون مطمئن هستیم درمـیان بگذاریم. تصمـیم این شد جمعا  دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر درون جریـان قرارنگیرند  وبه اینعده خبردادیم  بعد ازتعطیل مدرسه همگی درون کافه (قهوه خانـه) بیست وپنج شـهریوردر مـیدان مجسمـه جمع خواهیم شد و بهشان پیغام دادیم همـه خودکار و کاغذ با خودشان داشته باشند.
خلاصه وقتی همـه درون  قهوه خانـه جمع شده بودیم  سینا سوالها رو مـیخواند وبقیـه مـینوشتند. باد از اینکه سوالها تمام شد قرار شد هرکسی به منظور خودش جواب ها را  از توی کتاب درون بیـاورد ، با توجه بـه اینکه درون جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشود  بهمدیگر  کمک کنیم خیلی کم بود  قرار شد هرخودش جوابها را حفظ کند  ویـا نت های ریزدر جایی از بدنش  قایم کند و ازان سر جلسه استفاده کند .  ضمنا پیروز من و محمود خندان فیزیکمان بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما که تا فردا سه جوابهایی کـه هرکادم درون آورده ایم را با هم مقایسه کنیم که تا اگر  اشکالی داشتیم رفع بشود  و بقیـه بچه هاهرسوالی داشتند بتوانند  تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسند.
به پیشنـهاد محمد بیگلری قرار شد درون امتحان عمدا بعضی جوابها را غلط بنویسیم کـه یکوقت آقا شک اش نبرد و تاکید شد کـه این امرخیلی مـهماست چون اگر  آقا شک مـیکرد بـه همـه صفر مـیداد

جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها را نوشتند,  بعد از جلسه هم که تا انجا کـه حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت کـه همـه مان زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی کـه بیشتر برایمان  مـهم بود کم روی اقای زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش امد کـه وقتی آقا جوابها را داد و نمره ها رابدفتر رد کرد اول قول مردا نـه از او بگیریم و  بعد جریـان را برایش فاش یم ,حتی  توافق کردیم حتما جوری بهش بگوییم کـه به غرورش برنخورد و کار  بد جوربشود. من و پیروز کـه حتی قیـافه پکرآقا را  بعد از شنیدن این خبرمجسم مـیکردیم و حال کردم و حال مـیکردیم پیروز بمسخره مـیگفت "اگه مـهندس و باش"# .
دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح  شده را بکلاس آورد وطبق روش همـیشگی یکی یکی هرنفررا صدا مـیکرد جلو ونمره اش را مـیگفت وورقه اش روبهش برمـیگرداند. نوبت هرکدا م از ما یـازده نفر کـه مـیشد یـه شاخ اضافی روی  کله هامان سبزمـیشد . نمره هاایمان درمحدوده, یک که تا سه ونیم بود.  آقا یکی دوباراز صدای همـهمـه، ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هربه نمرش اعتراض داره بیـاد اینجا رسیدگی کنیم".  خشگمان زده بود, ازهمـه بدتراینکه, حالا یک  نگرانی دیگر هم اضافه شده بود وان اینکه نکند  آقا بین بچه های ما آنتن کاشته باشد.
برخلاف تصورما آقا چیزی که تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمـیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن بـه کلاس ازطریق یک معامله پای یـا پای  تبادل اطلاعات مابین  آقاو محمود کـه یکی از بچه های ما بود ماجرا رو مـیشود.  محمود کـه از کنجکاوی طاقت نیورده بوده مـیرود پیش آقا و مـیگوید اگر آقا دلیل عوض   سوالها را بگوید او هم راز مـهمـی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست مـیکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد.
آقا ی زرکوب توضیح مـیدهد کـه هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه انـه  ورقه ها را روی مـیز گذاشته و داشته دنبال یک پوشـه مـهم مـیگشته دستش بـه لیوان چای کـه مستخدم بیخبرروی مـیز گذاشته بوده مـیخورد و تعداد زیـادی از ورقه  سوالات خراب مـیشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمـیآورد و همانجا آنرا تکثیر مـیکند، و ادامـه مـیدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده هست  در حالیکه درسوالات اولیـه هنربخش بود.
محمود هم جریـان پیدا ورقه سوال درون راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش مـیگوید. درون مورد امتحان  مجدداز بچه ها هم مـیگوید "حالا ببینینم"،  اما هفته بعدش از همـهانی کـه نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت.
بهرحال جریـان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند به منظور فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم کـه ما مـیرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. بـه اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه  فعلا این آرزو را ولش کنیم که تا بعد ازمردن. آنجا هم کـه به دودسته تقسیم مـیشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک بـه بهشت تبعید مـیشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را درون بهشت زده باشند، کـه خدمتش مـیرسیم, اگرهم بیـافتد بـه جهنم, کـه قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمـیتواند درون برود، "ان تو بمـیری دیگرازاین توبمـیری ها نیست"


آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی


آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامـه ای کـه اعلام شده بود انجام شود و معلمـها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند که تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه به منظور بچه ها بخوانند . اگر سوال بـه دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یـا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته مـید. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب مـیشد آقای شوقی که تا نیم ساعت صبر مـیکرد و بعد خودش کتابرا باز مـیکرد وازروی تیترها سوالاتی را به منظور ما مـیخواند و نمره هرکدام را هم تعین مـیکرد. مثلا درامتحان هندسه مـیگفت  قضیـه....  را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره);  نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیـه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل مـیشد,,.
تا وقتی کـه آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا به منظور درسهای ریـاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمـی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک مـیشد.
درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود کـه کتبی امتحان مـیدادیم. درروزی کـه قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره مـیکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیـامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود
آقای عرب کـه گویـا دوره تربیت بدنی دیده بود بـه تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته سوالها که تا اینکه گویـا جایی کـه به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه مـیخواست  جزئیـات نمره ها را هم مشخص کند کـه رضا توفیقی بلند شد و با  قیـافه خیلی جدی گفت  آقا تو کتاب فقط یـه جورمونث گفته ولی آقای فراز(یعنی معلم ادبیـات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یـه جوری نمره ها رو تقسیم کنین کـه حق ما کـه جزوه آقا رو خوندیم ضایع  نشـه ، آقای عرب یک کمـی فکر کرد گویـا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیـه ، اما باد از یـه مدت معلوم نشد چه فکری کرد کـه گفت یک ونیم نمره مال انواع,  نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات.
سالن کیپ که تا کیپ پربود وبچه ها کـه تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد.

عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید


گفتم کـه به دو دلیل حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه: اول اینکه بچه‌ها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شـهد بودم ولی حرفی‌ نمـی‌زدم حتما ولی‌ام رو مـیوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش به‌‌ درس فیزیک ایرج مـیرزا مـیخوندم اونم نـه‌ هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعر‌های و رو.
مونده بودم چیکار کنم کـه ناصر گفت یکبارسیکل اول کـه بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش مدرسه شون تو جوادیـه و گفت مـیتونـه از عوض بخواد این کار رو به منظور منـهم ه,
ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنـهان با پیروز فقط درون باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی کـه بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم.
مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "منبه پونجیک دزدی نزدم ونمـی" آقای شوقی تازه از من مـیخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب مـیشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومـیگفت که تا زمانی کـه جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی کـه لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیـاوردی پیش من لطفا بـه کلاس نباید بری"
عوض درجوادیـه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی مـیکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه کـه امروزه "استفاده ابزاری " از آدمـها گفته مـیشود آشنا شدیم و فکر نمـیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمـیدیم کـه هوش و کارایی افراد بـه مـیزان سواد یـا لهجه آنـها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد کـه یکبار کـه من بخاطر تخلف مـیباید ولی ام را بمدرسه مـیاوردم بـه پیشنـهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیـاید مدرسه.
در یک جلسه عرقخوری کـه شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را درون مورد اینکه چه بگوید بـه او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند.
اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمـینی درضلع جنوب شرقی مـیدان مجسمـه قرارداشت. درضلع شمال شرقی مـیدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیـابان امـیرآباد مـیرفتیم قهوه خانـه بیست و پنج شـهریور بتازگی درزیر زمـین بزرگی درست شده بود کـه جزء اولین قهوه خانـه هایی بود کـه دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده مـید. قبل ازان قهوه خانـه ها محل تجمع عوام بود یـا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مـینمودند. چایخانـه ها وسفره خانـه های سنتی نیز ازنیمـه دوم دهه ۱۳۶۰ بـه بعد درون تهران پا گرفتند
فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیـاط قدم مـیزدم کـه عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنـه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیـاط مدرسه وارد شد. دویدم او را بـه بیرون کشیدم,
بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمـیرم تو بمـیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنـه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را بـه یـادش مـیاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمـی است" واو خودش بهتر مـیداند چه د. ومـیگفت "بگو چشم داشی همـین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیـه جوجه نوچه ها شده بود نـه گنده لاتها. اما اگر مـیشد کـه حرف نمـیزد باز قابل تحمل بود. بـه او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف ب. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیـاورد و درعمل ساکت بماند زیـاد نبود، احتمال قویتر اینبود کـه وقتی من مـیخواستم به منظور سیـاه اقای شوقی حرفی را ب اویکباره اظهار فضل یـا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا به منظور جواب بـه رییس باز مـیکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.
وسط راه آقای شـهاب معلم ریـاضی کـه آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند درون گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشـه درها نگاه مـیکرد ولابد بـه خودش نمره مـیداد, بالا خره دو نفری بـه پشت دراتاق ریـاست رسیدیم و تا من بیـام درون ب عوض
درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمـی" ازگلوش دراومد کـه بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت مـیزش ازجاش پرید.
. درد سرندم گویـا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود کـه برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود کـه بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد مـیدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمـه مگه فرصت بـه آقای شوقی مـیداد, یـه چیزی مـیگم یـه چیزی مـیشنوین ها. تو این وسط ها که تا اقای شوقی دهانشو بازکرد کـه بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیـه ولی فقط یک کمـی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش مـیداد و مـیپرد وسط حرفش کـه "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا کـه بگی برادرم پسر خوبیـه, خودم مـیدونم دیگه پسر خوبیـه "اصلا پوخ یی یر, کـه خوب نباشـه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یـه جوری بـه گوشش برسه کـه برادرکوچکترش یـه کار بدی کرده انقدر مـیزندش کـه "....." درون اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد کـه الان یـادم نمـیاد اما فکر مـیکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین مـی کـه کف برینـه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مـینداخت نمـیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یـا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود کـه عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنـه.بعد ها هم کـه همـین موضوع روازش سوال کردم فقط بـه ترکی درون جوابم چیزی گفت کـه معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود.
من گفتم "نـه جون شما, داداش" وطوری کـه گویـا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیـاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند
آقای شوقی کـه ترسیده بود همـین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیـافتد بجان من به منظور آرام تر عوض توضیح داد کـه منظورش این بوده کـه بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمـیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما کـه سواد داری ا ینحرف چیـه کـه مـیزنی?",
و ادامـه داد کـه او خودش بمن سفارش کرده هست خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه کـه بره خلاف ه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمـی مقدمـه چینی دوباره جمله "ولی یک کمـی قده" رو تکرار کرد کـه عوض با قیـافه ای عصبانی چنین وانمود کرد کـه گویـا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمـیده کـه گویـا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمـیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای بـه شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) مـیبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنـه".
آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب
شروع کرد کـه "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما مـیگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمـیگم". عوض رو بـه آقای شوقی گفت "ها بعد چرا از اول همـینی نمـیگی" وبعدش رو بمن ادامـه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمـی مـیری که" و بعدش با لحنی کـه تمسخردران موج مـیزد ادامـه داد " زبان بـه شکوه از من گشود کـه نمـیداند بـه چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانـه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را به منظور آقای شوقی چنین ترجمـه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمـی طلبن" . آقای شوقی کـه احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده کـه منظورش تشویق من بـه دروغگویی نبوده، اما عوض مـیگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی مـیخواست بـه این معنی نزدیک بشـه کـه هدفش این بوده کـه بکمک عوض منو تشویق کنـه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی مـیشد و وانمود مـیکرد کـه اگه آقای شوقی یک کلمـه دیگه ازمن گله کنـه همونجا با کمربند تن منوسیـاه مـیکنـه وبا این نـه نـه من غریبم برنامـه رو خنثی مـیکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشـه نامـید شده بوداما احتمالا به منظور اینکه پیش آقای مستقیمـی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند کـه به مساله "ایرج مـیرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمـی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامـه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها به منظور رفتن بـه کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمـی هنوز با آقای فراز سر چیزی کل کل مـید مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم کـه آقای فرازگفت "به بـه آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم به منظور آقای مستقیمـی توضیح داد کـه "این آقا داداش بزرگ احمدیـه" وگفت فکر مـیکند آقای شوقی ایشون روجهت زیـارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمـی هم بـه عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیـه" و ادامـه داد کـه از نظر انضباط هم کـه هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد بـه آقای مستقیمـی وگفت "مگه نـه؟ آقای مستقیمـی هم با شناختی کـه از شیطنت های آقای فراز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمـیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد کـه ازآن بعد هروقت لازم مـیشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را بـه مدرسه بیـاورند من را معاف مـید.
وقتی با عوض به منظور خداحافظی بـه اتاق ریـاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا ب آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمـیده معلمـها ازرییس "مثل سگ حساب مـیبرن" وحرفهای آقای مستقیمـی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس بـه اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونـه" وادامـه داد کـه اگررییس کفش شیک بخواهد کفشـهایی کـه عوض به منظور آدمای با مرام دوخته از ایتالیـایی ها هم سراست, درون این هنگام
درحالیکه وانمود مـیکرد مـیخواهد چیزی را بـه آقای شوقی بگوید کـه صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیستترکند که تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی کـه گویـا مـیخواهد بـه من حالی کند کـه حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمـین زمـینـه شلوارواینحرفها بوده هست اضافه کرد اگر رییس به منظور آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن".
درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنـهاد عوض را سبک سنگین مـیکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی کـه قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یـا زود پای اوهم بمـیان مـیاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین مـیکرد کـه که یک جوری بـه این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد بـه وی برساند کـه "مرا بـه خیر وتورا بـه سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست کـه تعارف را کنار بگذارد.
خلاصه درون حالیکه از قیـافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیـه را باخته خداحافظی کردیم،
.آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنـه کـه همـین یک دفعه اونم فقط فقط به منظور آشنایی ازایشون دعوت کرده بـه مدرسه بیـاد. کـه عوض هم بادی بـه غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" کـه منـهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمـیده ایـه دیگه لازم نیست کـه مدرسه مزاحم شما بشـه کـه همـینطور هم شد. یعنی از اون بـه بعد هروقت قرار بود بـه دلیلی بچه ها ولی شون رو بیـاران آقای شوقی یواشکی بمن مـیگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیـاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یـا اینکه توسط نعمتی همـین پیغام را مـیرساند.
اینکه آقای شوقی فهمـید عوض یک ولی ساختگیست یـا نـه نمـیدانم، اما یـادم مـیاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار کـه آقای شوقی درون باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف مـیزد کـه مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منـهم درمقابل چیزی بپرانم کـه به دردش بخورد، بعد ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همـینجوری پروندم کـه "آقا خیلی، یعنی سی سالشـه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامـه داد کـه عوض خودش بـه او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامـه داد بنظرش قیـافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمـیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود کـه بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیـاط را درصحبت مـیکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ مـیگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ مـیگویی" مـیگفت فکرنمـیکنی داری اشتباه مـیکنی؟".
اما همـین اخلاق پسندیده، درست عچیزی کـه آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود به منظور جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامـینی کـه دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک مـیکرد وبقیـه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه مـیدادند با جمله معروف "یـه روز آقای شوقی سرزده مـیره خونـه" شروع مـیشد:
و داستان اینجوری ادامـه پیدا مـیکرد کـه بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی کـه با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی مـیپرسد, خانم جواب مـیدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! هست ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونـه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمـیشده بـه ان بیچاره! مشکوک مـیشود، اما با ترس ولرزازخانم مـیپرسد "خانم جان نکنـه این آقا اشتباهی سرازخونـه ما درآورده؟" وخانم درجواب مـیگوید "ای وای رحمت جان  راست مـیگی ها" و پیشنـهاد مـیکند کـه اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویـهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند.  رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی)  درضمن  پیشنـهاد مـیکند کـه بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسروشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند بـه نتیجه رسیده باشد, کـه که مورد موافقت بقیـه قرار مـیگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنـها شـهرام کلاس دهم وشان کلاس هشتم یـا نـهم بود. نـهایتا ازآنجاکه بعد ازبررسیـهای دقیق معلوم مـیشود هیچگونـه خرابی درلوله های خانـه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری بـه این نتیجه مـیرسند کـه آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم مـیشود لوله کش بیچاره این حالت  دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث است.
. بشرح ایضا معلوم مـیشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همـین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها بـه خانـه آنـها آمده هست بخاطر همـین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیـابان وسه کوچه درازراهم با پای پیـاده طی نماید. قضیـه فقدان ابزار کارهم بـه اینترتیب حل مـیشود کـه معلوم مـیشود, ان بیچاره  فکر مـیکرده  که لوله  ترکیده, وحول مـیزده کـه پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانـه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت مـیشود و یـادش مـیرود آچارها را از وانت بردارد. کـه همـین نکته آخر، موجب مـیشود هرکدام بیـاد موارد حواس پرتی های خود بیـافتند و سه نفری انقدرریسه بروند کـه نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان درون مـیرود".
درد سرندهم, نـهایتا موارد ابهام به منظور هرسه نفر روشن, وهمـه چیزبه خیروخوشی تمام مـیشود.
البته طبق روایت افراطی  سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامـه پیدا مـیکرد که: بخاطراینکه همـه چیزخوب تمام شده بود خانم  پیشنـهاد مـیکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد مـیوه بگیرد بیـاورد که تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنـها آدمـهای خسیسی هستند. درضمن پیشنـهاد مـیکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی  استکه یوسف آباد از خیـابان پهلوی جدا مـیشود) پنج که تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد کـه خیلی بهترمـیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا مـیپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم درون صدا مـیکند و یواشکی درون گوشش مـیگوید دراین یکساعت-دو ساعتی کـه طول مـیکشد  تا او برگردد بهتر هست خانم یکجوری سرمـهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نـه آنـها با مـهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنـهاد مـیکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند که تا اوبرگردد.  

۲- شخصیت ها

۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان

آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود کـه مکرراززادگاهش لاهیجان یـاد مـیکرد. آدمـی آراسته، خوشپوش و مودب بود کـه برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا مـیکرد. با تنبیـه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. مـیتوانم بگویم همـین بر خورد مودبانـه آمـیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود کـه مضمون کوک از طرف ما دانش آموزان به منظور او را تشدید مـیکرد. بـه امور مربوط بـه تیمـهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی مـیکرد. درون مجموعی ازاو بدش نمـیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمـی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمـیدانم بـه چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر مـیکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی کـه غربی ها بـه ان کاریزما مـیگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمـیامد.
برخی ویژگیـها آقای شوقی را بسیـارمناسب مضمون سازی مـیکرد از جمله:
الف- نصیحت را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش مـیگفت "به نصیحت معتقد نیستم مـیدونید چرا؟ چونی بـه نصیحت گوش نمـیکنـه " و تاکید مـیکرد" کـه که خودش فقط به منظور نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را مـیزند وبس" و راست مـیگفت. مجید آپرین کـه خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه مـیگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی بـه دستت بخوره چکشـه رو صدا مـیکنـه تو دفتر کـه "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری کـه بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من به منظور شما مـیگم اینکار نـه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب مـیشـه، من به منظور خودت مـیگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ "
ب - آدم بسیـار معروفی بود, یعنی خودش کـه اینجوری معتقد بود. نـه فقط تمام لاهیجانیـها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ کـه جای خود داره وقتی وارد اداره کل مـیشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانـه هم روی آقای شوقی حساب مـید. مـید ، ما کـه اشتهار سنج درون اختیـار نداشتیم اما صد درون صد مطمئن بودیم خود آقای رییس  اینطورفکرمـیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مـهم است.
پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی  قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانـهای زیبایی اندام راه مـیرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت مـیداد و پاهایش را هم همـینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان مـیشد کـه پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیـامد کـه قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد کـه قد ایشان همچین بفهمـی نفهمـی ازمن یـا پیروزکوتاه تر هست (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم).
اگر نخواهم  پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم  بجایش،  وزن آقا مـیباید بطور محسوسی از وزن من یـا پیروزپیشتربوده باشد. چرا اینرا مـیگویم? به منظور اینکه مـیشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یـه چیزی مـیشد مابین وزن من (یـا سیـا) و وزن محمد بیگلری کـه تومدرسه واسه خودش غولی بحساب مـیومد. من وپیروز انوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست که تا نـهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی بـه هشتاد وپنج کیلوهم مـیرسید (بسته باینکه  وگلاب بـه روش درچه حالتی وزنش کنی).
اما دو دلیل اصلی کـه نمـیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی کـه صحبت بـه مـیون مـیومد, حتی اگه اون ورزش تازه بـه ایران اومده بود آقای شوقی مـیگفت "یـادش بـه خیر کلاس .. کـه بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...".
اما دلیل دوم کـه اتفاقا مـهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا مـیباید آنرا اول مـیگفتم اینکه,  آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیـا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? مـیگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خانم آقای شوقی, خانم مـینا لاهیجی (یـا مـینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مـهم اینبود کـه آقای شوقی امـید بسیـار داشت کـه مـینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امـید دو ومـیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ".  آقای شوقی هم خدایش به منظور تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمـیکرد مخصوصا ذکر این نکته کـه نامبرده نـه  فقط بخاطرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه شان هم بودند کـه نشان ازوابستگی خونی هم بود.

ت - اما ازهمـه مـهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو بـه ماجرایی کـه مـیخوام تعریف کنم داره. گویـا کتابهای پلیسی راهم مـیخواند، یـا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانـها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی حتما دلیل منطقی هرچیزی روکشف مـیکرد، نـه اینکه خیـال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط به منظور اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل مـیکرد، البته بـه گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس بـه مدرسه باز شـه، بهتر این بود کـه خودش دانش آموز مجرم روصدا کنـه وازش بخواد با صداقت همـه چیز رو براش تعریف کنـه. مـیباید براتون واضح و مبرهن شده باشـه کـه اون خودش ازقبل از تمام جزئیـات اطلاع داشت، نـه اینکه علم غیب داشته باشـه "شاگردای دیگه خودشون مـیومدن بهش گزارش مـیدادن" منتها آقای شوقی مـیخواست اززبون خودت بشنوه"، کـه بهتر بتونـه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنـه، خودش کـه همـیشـه همـین رو مـیگفت.


۲-۲: آقای فراز معلم ادبیـات

آقای فرازهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمـه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیـات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فرازرا بیشترازدیگرمعلمـها بـه ماجرای ما مربوط مـیکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیـهایش بـه دل مـینشست وبه بچه ها برنمـیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی کـه خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند.
امادوم اینکه آقای فراز, بفهمـی نفهمـی بـه آقای شوقی حسادت مـیکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود,  آقای شوقی فقط به منظور اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست بـه این مقام منصوب شده هست والادر همـین دبیرستان بعضیـها (یعنی آقای فراز) هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک به منظور مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست مـیگفت نمـیدانم).
. بـه همـین دلیل آقای فراززیرکانـه هرفرصتی را کـه احتمال  کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار مـیداد ، منتها مواظب بود کهی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیـه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند کـه علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شـهاب معلم ریـاضی کلاس دهم ما ازآنـهایی بود کـه نـه فقط آقای شوقی کـه علنی بـه رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه مـیگفت.
در مجموع اکثریت با معلمانی بود کـه زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمـی آمد, و همـین هم یکی از عواملی بود کـه به  مضمون سازی به منظور رییس دامن مـیزد


۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم


آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد باره "گاف" است, نـه ضم ان, مقام  "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه بـه آقای نعمتی داده شده بود.
او تعریف مـیکرد کـه ۳ ، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . درون مـیان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمـه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را درون آدم بسیـار زرنگی بود کـه سرو چای بـه دفتررا درون انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم بـه اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره مـیکرد.
اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را بـه ماجرای من و بطور کلی بـه محصلان مرتبط مـیکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیـاید کـه او بتواند پشت سرآقای شوقی یـا بقیـه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند.  در یک کلام  نعمتی مـهمترین ویژگی اش این بود کـه برخلاف دیگر مستخدمـهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این درون حالی بود کـه نعمتی نـه فقط چهار که تا بچه داشت کـه دوتا نوه مثل دسته گل هم  داشت که بقول خودش اگر یکهفته آنـها را نمـیدید انگار چیزی را گم کرده است.


 ۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی


آقای شـهاب معلم هندسه مثلثات  ما از ان تیپ آدمـهایی  بود کـه به چند لحاظ درون حافظه آدم مـیمانند. اول آنکه نـه فقط اینکه آدم هیکل درشتی بود بلکه کت و شلوار گشاد مدل هالیوود دهه ۱۹۳۰تنش مـیکرد کـه دامن کت اش که تا نزدیکیـهای زانوهایش مـیرسید. آقای شـهاب موهای  نسبتا بلندو پری داشت کـه همـیشـه روغن زده و شانـه کرده بودند. البته خودش مـیگفت "برای قرتی بازی نیست ها" بلکره اگر یک روز بـه آنـها روغن نزند، یقه و پشت کت اش پر ازشوره مـیشود. بنظر مـیامد. جیب های کتش بقدری عمـیق بود کـه وقتی مـیخواست دستمالش را دربیـاورد, دستش را که تا آرنج توی آنـها فرومـیبرد. شلوارش معمولا اتو کرده بود, پاکتی های بزرگ داشتند و براحتی  مـیشد یک بز را توی رانـهای شلوارش قایم کرد.در وصف کت مـیتوانم بگویم بـه لحاظ قد, اگرمن یـا پیروز آنرا مـیپوشیدیم برایمان یک پالتوی بالای زانو مـیشد واگر آنرا خلیل بتن مـیکرد یک پالتوی زیرزانو. ازنظر گشادی هم, اگر سه نفری اغراق باشد, دونفرراحت دران جا مـیگرفتند. البته آقای شـهاب شکم اش گنده نبود و بنابراین به منظور اینکه کت درحال راه رفتن خیلی آویزان نباشد طرف راست کت را مثل پتو محکم مـیکشید و به سه که تا دگمـه کـه به فاصله حدود سی سانتیمتردرسمت چپ لبه عمودی کت قرار داشتند مـیرساند ودگمـه ها را مـیبست.  برای اینکه یکطرفه بقاضی نرفته باشم حتما اعتراف کنم, آقای شـهب فقط وقتی دیرکرده بود و یکراست از بیرون مـیامد سر کلاس دگمـه هایش بسته بودند. و الا, آقا درشرایط معمولی اول مـیرفت بـه اتاق معلمان, دگمـه کت اش را باز مـیکرد، دفتر حضوروغیـاب معلمان را امضا مـیکرد، یک فنجان چای دبش محصول آبدارخانـه آقای نعمتی را درون دستش مـیگرفت وسلانـه سلانـه چای را از فنجان نوک مـیزد و تا زمانیکه چای بـه ته رسیده باشد اول یک مشت لیچار بار مقامات مـیکرد و بعدش با همکارانی کـه اهل شوخی بودند سربسرهم مـی گذاشتند. درون نـهایت سرحوصله دفتر کلاس مربوطه را برمـیداشت وبا دگمـه های باز مـیامد سرکلاس.
دوم آنکه آقای شـهاب نـه فقط رشتی بود, و به رشتی بودنش مـیبالید, بلکه تیپیک یک مرد هیکل درشت رشتی بود، با این تفاوت کـه صدایش نازک نبود,که کلفت هم بود. دماغ استخوانی، نوک تیز و دراز و پس کله ای کـه عین دیوار تخت  بود (اشتباه نکنید این توصیفات را خودآقای  شـهاب درمورد قیـافه خودش بکار مـیبرد). با اینکه از جوانی درون تهران بوده, نـه فقط  اصراری نداشت  لهجه اش راعوض کند, کـه گاه بنظر مـیامدعمدا لهجه رشتی اش را یک کمـی غلیظتر مـیکند. او اسم درس خودش " هندسه-مثلثات" را "هن-سه ، موثل-لثا آت" با تاکیدره روی حرف "ل"  ادا مـیکرد کـه تا سالها بعد توی دهان من وپیروز مانده بود.
سوم اینکه آقای شـهاب همـیشـه چند که تا گچ رنگی توی جیب اش د اشت کـه به دم یکی از آنـها یک نخ دراز بسته بود. این ترکیب گچ و نخ دوکاربرد داشت. کاربرد اصلی اش استفاده بعنوان پرگار به منظور رسم دایره یـا بیضی بود, یعنی وقتی مـیخواست روی تخته دایره رسم کند دمب نخ را مـیگرفت و گچ را روی تخته مـیچرخاند.  اما کاربرد دیگرش بعنوان وسیله هشدار بود. یعنی وقتی مـیدید یکی از بچه ها بـه درس توجه نمـیکند، با مـهارت گچ را پرت مـیکرد بطرف پسره, درحالیکه  دمب نخ توی دستش بود. با این روش هم  شاگرد سر بهوا حساب دستش مـیامد و هم گچ رنگی فرنگی# کـه از جیب خودش پول آنرا داده بود حرام نمـیشد. البته آقای شـهاب مـیدانست  این ابزار بومرنگی فقط بدرد چندتا نیمکتی کـه نزدیک محل ایستادن خودش بودند  کارایی دارد، لذا من بیـادم نمـیاید کـه هیچوقت گچ را بطرف بچه هایی کـه مثل من عقب کلاس مـینشستند پرتاب کرده باشد, به منظور عقبی ها لیچار ومتلک حربه موثری بود
چهارم اینکه آدم لیچار گویی بود کـه بد گویی درون باره رییس مدرسه و اداره کـه هیچ، از القآبی  مثل ", دیووس و زن قحبه و امثالهم" درون مورد وزیر وزرا هم دریغ نمـیکرد. پیروز مـیگفت او مخالف دستگاه هست و درون اول دهه ۱۳۳۰ با پدرش همفکر بوده اند. چیزی کـه برای ما جالبتر بود اینکه او درمـیان لطیفه ها وشوخی هایش اغلب مارا بـه جوکهای رشتی هم مـهمان مـیکرد. از جمله من این جوک معروف رشتی را باراول درکلاس ازاوشنیدم .
دلیل درازی دماغ و پخ بودن بعد کله مردهای رشتی اینستکه;  دربچگی، همـینکه باباهه مـیره مسافرت، مردای محله بنوبت  مـیان کـه زنـه را از تنـهایی دربیـارن. هرکدام اول به منظور بازی با بچه نوک دماغ بچه رو مـیگیره,  بعد یـه دو زاری مـیگذاره کف دست پسره،  مـیزنـه  پس کله اش و مـیگه "گو گوری مگوری, بدو برو سرخیـابون با این پول واسه خودت هرچی دوست داری بخر, و با بچه ها بخورین و بازی کنین". اینجوری جوک را تمام کرد کـه "این بازی کـه  روزی چند بار تکرار بشـه، دماغ و پس کله آدم همـینجوری مـیشـه دیگه"و کله خودش را نشان داد وخندید, و ماهم ریسه رفتیم..


۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من


آقای تولایی معلم زبانمان را بـه چند دلیل یـادم مـیاید, مـهمترینش کتک خوردن ازاوست (بازهم بگویید تنبیـه بدنی کاردرستی نیست!).
دلیل اولش اینکه او یک ماشین رامبلرداشت# کـه آقا با ان جلوی مدرسه قیژی گرد مـیکرد (یعنی درخیبانی کـه چندان  بهن نبود بسرعت دورمـیزد).طوریکه نـه فقط ما اهالی مدرسه بلکه تمام رهگذرها وآدمـهایی کـه دردفاتران حدودها کار مـید صدای "قیژ قیژ قیژقیژ" آنرا مـیشنیدند. البته  اگرهوا گرم بود کـه آقا مجبور بود پیراهن آستین کوتاه رنگ وارنگ تنش د!, ناظران اجبارا نگاهشان بـه برازندگی بازوی چپ  وعینک دودی (احتما لا ری بون) راننده ان کـه همان آقای زبان انگلیسی خودمان باشد مـیانداختند و ازجمال ماشین مربوطه و مـهارتها و زیباییـهای خدادادی راننده اش کیف! مـید. یعنی این کمترین توقعی بودکه یک معلم مـیتوانست ازشاگردها و الباقی مردم داشته باشد. فکر مـیکنم آقا از این دور زدنـها یک هدف آموزشی بسیـار مـهمتر هم داشت و ان اینبود کـه مـیخواست بما حالی کند فرمان ماشینش ازماشین دیگر معلمـها بهتر هست چون هیدرولیکی است, اما  از شانس بدآقا هنوزمانده بود که تا ما دهاتی ها بفهمـیم فرمان هیدرولیکی یعنی چی. یعنی خیلی هم تقصیرخودمان نبود، هنوز چند سال مانده بود که تا تلوزیون فرمان هیدرولیک را تبلیغ بنماید و اگرهم کرده بود اغلب مان هنوزتلویزیون نداشتیم، ما کـه مثل آقای تولایی شـهری نبودیم کـه از اول تلویزیون داشته باشیم. درد سرتان ندهم هرچی هم کـه آقا تند تردور مـیزد و دود لاستیکهایش را هوا مـیکرد ما و بعدش هم درون کلاس توضیح مـیداد ما ملتفت نمـیشدیم کـه نمـیشدیم.#
دلیل دومش اینکه, آقا بچه یکی از شـهرهای اطراف مشـهد بود، اما گویـا خجالت مـیکشیدی اینرا بفهمد، بخاطر همـین چپ مـیرفت و راست مـیامد برایمان ازخاطرات بچگی اش درون محلات تهران مـیگفت. ماهم چیزی  بروی آقا نمـی آوردیم، چونکه اغلب بچه ها بدر و مادر خودشا ن مال یک ولایتی بود و اصلا آینجورچیز ها برایشان مـهم نبود. این مطلب بود که تا اینکه  سال پنجم کـه رفتیم یک پسری بـه اسم مزینانی# آمد توی کلاسمان کـه ازبد روزگار همولایتی آقا از آب درآمد, و گویـا یک نسبتی هم باهم داشتند. این پسره قبلا مدرسه رازی مـیرفت و زبان فرانسه خوانده بود، و انگلیسی اش خوب نبود. هرچی هم کـه آقای تولایی نصیحتش مـیکرد کـه او لازم نیست بیخودی سرکلاس انگلیسی بیـاید و آنرا یـاد بگیرد, چون مـیتواند آخر سال زبان فرانسه امتحان بدهد، پسره دوزاری اش نمـیافتاد و مـیامد سر کلاس آقای انگلیسی . مـیشود بگویی مصداق یک آدم زبان نفهم بود, خب از یکطرف زبان انگلیسی را نمـیفهمـید، و از طرف دیگر زبان نصیحت آقا را نمـیفهمـید. گویـا خانزاده بود ودر شـهرشان خانواده اش کاروبارشان براه بود چون مـیامد حرف از ولایتشانـهم  بمـیان مـیاورد ودر جریـان یکی از همـین قصه خوانیـها معلوم مـیشد آقا از وقتی شـهری شده درون قوچان و مشـهد بوده و فقط حدود پنج-شش سال پیش عموی همـین پسره پارتی بازی کرده که تا از ولایتشن بتهران منتقل شده است.  
این آقای تولایی خیلی بتلفظ صحیح لغات انگلیسی  اهمـیت مـیداد. ما کـه حالیمان نبود اما سعید افرند کـه آنوقتها کلاس زبان شکوه مـیرفت و گویـا برادرش هم رفته بود امریکا بشوخی-جدی  مـیگفت "آقا لهجش بهمـه زبونی شبیـه هست, الا انگلیسی".
بگذریم، یک روز آقای تولایی از من درس مـیپرسید کـه رسیدیم بجایی کـه من حتما دیس (یعنی این), من آنرا یـا  دیس (مثل بشقاب ) یـا "زیس" با حرف "ز" تلفظ مـیکردم.  وقتی هم بـه "تری" یعنی سه رسیدیم باز همـین امر تکرار شد یعنی من گفتم "تری"  آقا پرسید "چی?" دوباره گفتم "تری",  آقا با مسخره گفت تری کـه یعنی  درخت, و بارها از من خواست کـه آنرا بطور صحیح ادا کنم کـه منـهم گاهی مـیگفتم "سری" و گاهی هم همان "تری" را تکرار مـیکردم. آخرش از کوره درون رفتم و چیزی باین معنی گفتم کـه  آقا ولم کن دیگه حالا من بگم  دیس یـا بشقاب "آسمون کـه به زمـین نمـیاد".  آقا بهش برخورد, یک چیزهایی او گفت و یک چیزهایی من جواب دادم . آخرش  آقا آمد بالای سرم، همـینکه طبق رسم,  باحترامش ازجا بلند شدم, محکم  زد توی شکم من و گفت "حالافهمـیدی کـه به زمـین مـیاد", من که تا مدتی چشمـهام سیـاهی رفت, همـه بچه ها هم شاهدماجرا بودند. من چیزی نگفتم، یعنی حتی اگر زورم هم بهش مـیرسید بین ما "دست بـه یقه شدن با معلم" کارخوبی تلقی نمـیشد. اما از ان تاریخ که تا چند ماه بعد کـه آقای تولایی ازمدرسه ما رفت روز خوشی برایش باقی نگذاشتم. از آزیت های جزئی بگیر مثل مـیخ ,  سوزن، زنبور، و مگس  ریختن توی جیب و روی صندلی اش درون کلاس، کثیف تخته کلاس که تا کارهای موذیـانـه تر مثل دزدیدن دفتر نمره ها, پنچر لاستیک، و گند زدن بـه شیشـه ماشینش. جالب اینکه همکلاسی ها درون تمام این مدت دم برنیـاوردند. درون حاشیـه بگویم ناصر هم کـه معتقد بود آقای تولایی "بچه باز" هست و باین خاطر خیلی از او بدش مـیامد پیشنـهادی داد کـه درسطور زیر برایتان خواهم گفت، اما من بخاطر اینکه  اما من بخاطر اینکه انجامش مرا از انجام برنامـه های مشترکمان با پیروز بازمـیداشت آنرا قبول نکردم, با اینکه دلم لک مـیزد کـه آقای تولایی را بیشتر کنف کنم.
ناصربمن پیشنـهاد مـیداد کـه همان بلایی را کـه "داوود لایی" سرآقای شربتی آورده, منـهم سرآقای تولایی بیـاورم، و مـیگفت با ۲۵ تومان خرج وسیله کار را درون اختیـارم مـیگذارد. ناصر دوستی داشت بـه اسم داوود ابراهیمـی کـه بهش داوود لایی مـیگفتند کـه درجوادیـه مدرسه مـیرفت (وجه تسمـیه اش اینکه گویـا دربازی فوتبال، هی توپ ازلای پایش درمـیرفته، شاید هم برعکس, یعنی دیگران را دریبل مـیزده و  توپ را ازپای آنـها رد مـیکرده, چون مـیدانم کـه داوود عضو تیم فوتبال منطقه بود. ماجرا از اینقرار بود کـه یکی از معلمـهای آنـها بنام آقای شربتی بـه "بچه بازبودن" معروف شده بود. داوود تصمـیم گرفته بود طوری آقای شربتی را کنف کند کـه بقول خودش که تا عمر دارد"دیگه هوس بچه بازی بسرش نزنـه". داوود یک مجسمـه آلت ی مرد را با مخلفات کامل با موم قالب ریزی مـیکند و آنرا رنگ مـیزند، روی آلت هم مـینویسد "تو دهن آقای شربتی" , آنرا درون چند لایـه قشنگ کادو پیچ مـیکند وروی یک کارت هم مـینوسد تقدیم بـه معلم بچه باز آقای شربتی. روی یک کارت دیگرهم مـینویسد تقدیم بـه معلم عزیزم و اسم یکی از مثلا "بچه خوشگل هایی" کـه گویـا درون مدرسه مورد توجه آقای شربتی بوده را مـینویسد و ان کارت را سنجاق مـیکند روی بسته کادو. آقای شربتی هم ظاهرا از ان قماش آدمـهایی بوده کـه مثل آقای تولایی ما به منظور خودشیرینی پیش رییس اداره,  در های دولتی خودش را جلو مـیانداخته. خلاصه داوود منتظرمـیماند تا روزمعلم، کـه تعدادی ازمعلمـها طبق برنامـه سر چهار راه پهلوی (یـا جای دیگری) رژه مـیرفته اند.  آقای شربتی هم درصف مربوط بـه آموزش و پرورش منطقه خودشان درون کنار همکاران و رییس و مسولان با افتخار راه مـیرفته. طبق نقشـه قرار مـیشود برادرکوچک یکی ازرفقایش کـه درنازی اباد مدرسه مـیرفته درون موقعی کـه داوود مـیگوید برود و بسته را بدهد دست آقای  شربتی. داوود کـه با تعدادی از بچه های دیگر درگوشـه مناسبی قایم شده و نظاره گر بوده اند درون لحظه مناسبی بچه را مـیفرستند کـه برود با احترام و با صدای بلند آنرا مثلا از طرف برادربزرگترش بآقای شربتی تقدیم کند .آقای شربتی,برای اینکه جلوی رییس بیشترخود شیرینی کرده باشد, بچه را هدایت مـیکند کـه هدیـه را بمعا ون اداره بدهد، معاون هم هدیـه را مـیگیرد و از بچه تشکر مـیکند, بچه همجمعیت گم و گور مـیشود. معاون ضمن ادای احترام بـه رییس, کادو را مـیدهد دست آقای شربتی و مـیگوید اگر خودش مایل هست  مـیتواند آنرا همانجا بازکند. آقای شربتی هم بخاطر اینکه از معدود معلمـهایی بوده کـه کادو از شاگردانش گرفته، خیلی باد درغبغب انداخته بوده, شروع مـیکند بـه باز کادو جلوی چشم همـه.
خودتان مـیتوانید اویزانی قیـافه آقای شربتی را بعد از دیدن ان کادو, و مخصوصا بعد از مشاهده قهقهه تمسخرهمکاران, حدس بزنید. طبق گواهی دوستان داوود, آقای شربتی نزدیک بوده از لج اش همانجا مجسمـه را زمـین بزند کـه معاون بـه اشاره رییس مـیپرد آنرا مـیگیرد و تحویل رییس مـیدهد، کـه ایشان هم اول نوشته روی قامت آنرا مـیخواند و با خنده انرا تحویل مدیر بایگانی اداره مـیدهد. داوود مـیگفت از معلم ورزششآن کـه آنجا بوده شنیده کـه مجسمـه راضمـیمـه پرونده کرده اند که تا بیشتر رسیدگی بشود.
ناصر داوود را با دوتا از رفقایش کـه شاهد ماجرا بوده اند را آورد, آنـها هم با آب و تاب جزئیـات کار را تعریف مـید و همگی ریسه مـیرفتیم.  قیـافه آقای تولایی بعد از تحویل گرفتن یک فقره از این کادوها جلوی چشمم مجسم شد, و"دلم قیلی ویلی مـیرفت" کـه منـهم جلوی همکاران و روسا گند ب بـه هیکلش. چند بار نزدیک بود بگویم "داود بیـا این ۲۵ تومن یـه دونـه واسه من درست کن" مخصوصا کـه داوود پیشنـهاد مـیداد مـیتواند اینبار آلت را برخلاف  مال خودش درون حال خوابیده بسازد. راستش اگرپیروز نبود از خیر ۳۰-۴۰ تومان خرج مـیگذشتم ، اما او مرا قانع مـیکرد کـه این نقشـه  انقدر وقت و انرژی لازم دارد کـه از انجام کارهایی را کـه با هم درون برنامـه داشتیم  وامـیمانیم. مـیگفت "الاغ جون..... کـه کیف اش بیشتر از کنف این مرتیکه دهاتی یـه" کـه منظورش از  مرتیکه آقای تولایی بود.
حاشیـه درون حاشیـه: آنوقتها درون مدارس پسرانـه بین بچه ها حرف از بچه باز بودن این و ان معلم خیلی زده مـیشد کـه مـیتوان گفت درون اغلب مواردشایعه, و یـا از سو تفاهم ناشی مـیشدند. اما درهرحال اینجور هم نبود کـه معلم بچه باز وجود نداشته باشد. من درون مورد آقای شربتی بطور خاص چیزی نمـیدانم و اصلا او را ندیده ام، اما  ۵-۶ نفر, ماجراهایی درون موردش مـیگفتند کـه همگی موید این رفتار اوست. داوود مـیگفت دنبال ماجرای آنروز، رییس اداره موضوع را بـه بالا گزارش مـیکند و در نتیجه قرار مـیشود چند که تا دانش آموز و معلم بطور مخفیـانـه آقای شربتی را تحت نظر بگیرند. ناصر مـیگفت از منبع موثق شنیده کـه یک باند معلم های بچه بازکه آقای شربتی هم جزو آنـها بوده را دستگیر کرده اند پیروز ضمن اینکه معتقد بود حرف داوود درون مورد بچه باز بودن شربتی حتما درست هست اما مـیگفت اینکه مطلب توسط  اداره پیگیری شده باشد حرف بیخودی است. دلیلش هم اینبود کـه مـیگفت آموزش و پرورش عرضه رسیدگی بـه اینجور چیزها را ندارد. ضمنا رسما همچین خبری را درون روزنامـه ها نخواندم، اما این هم هست کـه معمولا چنین چیزهایی درون روزنامـه ها نمـیاید، از آنجا کـه من هم راهی به منظور تحقیق بردرست و غلط بودن ان نداشتم, قضاوت بماند به منظور خودتان.

۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"

آنروزها رسم بود کـه معلمـها معمولا یکی دو جلسه اول سال را درس نمـیدادند بلکه بسته بـه خصوصیـات معلم,  کارهای مختلفی انجام مـیگرفت، بعضی هایشان  ازبچه ها مـیخواستند خودشان را معرفی کنند، درمورد تابستان خود صحبت کنند وغیره. اما یک چیزی کـه تقریبا بین همـه مشترک بود تحویل مقداری اندرز و نصیحت به منظور هشیـار ماها بود. دلیل اینکار هم ظاهرا اینبود کـه تا دوسه هفته بعد ازشروع سال تحصیلی, هنوز از محصلان جدیدی ثبت نام مـیشد و لذا چند هفته طول مـیکشید که تا لیست کلاس مشخص بشود, و معلم ها مـیترسیدند وقتی شاگردهای کلاس زیـادترشود مجبور باشند درس را دوباره تکرارکنند. انسال درمـیان همکلاسی های جدیدی کـه بکلاس ما آمده بودند پسرقدبلند وخوش لباسی کـه خودش را  "براقوش " یـا  "بره قوش" معرفی کرد بود کـه با لهجه ترکی و با صدای خیلی کلفت و آهنگین حرف مـیزد. منتها خیلی کم حرف بود و فقط با یکی دو کلمـه پاسخ سوالی را کـه معلم از او مـیپرسید جواب مـیداد, با همکلاسی ها غیر ازسلام وعلیک فقط بله یـا خیر مـیگفت یـا سرش را تکان مـیداد.
آقای دستجردی معلم دینی ما اتفاقا آدمـی بود کـه خیلی دوست داشت مطالب درس دینی اش را هم درون یک قالب  روشنفکری ارائه کند.  یـادم نیست جلسه اول بود یـا دوم که, ضمن صحبت ها و نصایح حرف معلم  به موضوع عشق رسید. آقا داشت بما نصیحت مـیکرد کـه "عشق" یک مفهوم بی معنی و ایده ال و مال توی داستانـها وشعرهاست،  وبما هشدار مـیداد کـه مبادا درس و زندگی خودمآنرا ول کنیم و بچسبیم بـه اینجور حرفهای بی سر وته  که نتیجه ای جز اتلاف عمرمان نخواهد داشتو تاکید مـیکرد اینرا به منظور خودمان مـیگوید و الا ما چه عاشق بشویم و چه نشویم کـه بحال او هیچ تاثیری ندارد. بچه ها هم حرف هایی مـیزدند کـه جز یکی دو مورد بقیـه اش درون مجموع درتائید حرفهای آقا بود. نمـیدانم آقا اتفاقا رویش را بطرف برقوش کرده بود  و او خیـال کرد آقا منظورش بـه اوست یـا اینکه  تا ان لحظه از انـهرفها خودش را خورده ودندان روی جگر گذاشته بود اما دیگر طاقتش تمام شدو جوش آورده بود کـه بی مقدمـه از جایش بلند شد و با همان صدای کلفت درون اعتراض گفت  "آ آ آ? شوما سن ما بودی گفتی کی مثلم عشق معنا نداره ؟, آقا هم با خونسردی  جواب داد کـه "بله" درون جوانی هم همـینـهم همـین اعتقاد را داشته و همـین حرف را مـیزده است, وبرای تکمـیل حرفش ادامـه داد کـه نـه درون جوانی و نـه بعد از ان هیچوقت عاشق نشده است. یکدفعه انگارتحمل این بره قوش تمام شده باشد گفت "پس آقا شما کـه عاشق نشدی بعد چرا مـیگی بیخوده?",  آقا هم بازحرف خودش را تکرار کرد. بره قوش دیگر طاقت نیـاورد  و داد زد بعد "شما غلط مـیکنی کـه اینحرفها رو مـیزنی", ودرحالیکه ازرگهای گردنش داشت از شدت خشم  پاره مـیشد و بترکی چیزهایی مـیگفت و بسرعت بیرون مـیرفت گفت کـه دیگر توی این کلاس خراب شده نمـیاید.
حکم افتادن روی درماه مبارک
موضوعی کـه مـیخواهم بگویم یک چیز هست و اظهار نظر درون باره ان امری جداگانـه. درون اینجا لازم هست روشن کنم کـه دران زمان این حرفها عمدتا بلحاظ محتوی وگرافیکشا ن توجه ما را جلب مـیکرد و توجهی بمعنای اجتمایی-سیـاسی ان نداشتیم، بـه بیـان دیگر اظهار نظرهایم مال این دوره است.
همکلاسی داشتیم بنام مسعودگ  که سرولباسش خیلی مرتب بود و معلوم بود ازخانواده ای با سواد مـیاید، گویـا پدرش  دبیر بود.مسعود اغلب تکه هایی جالب را از مجلات و روزنامـه ها مـیبرید وگاهی هم کتابهایی را مـیاورد بـه بچه ها نشان مـیداد. یکبار یک کتاب کـه حدود ۲۰۰ صفحه بود را آورده بود کـه اسم کتاب بـه عربی بود. مسعود اسم کتاب را گفت و گفت کـه یک ایت الله آنرا درون تشریح یک کتاب مذهبی زمان صفویـه  نوشته است. دانستن این جزئیـات به منظور ما اهمـیتی نداشت و انرایـاد نگرفتیم، فقط یکی از بچه ها بنام جواد جودکی گویـا بخاطر سابقه قبلی ازآنجورچیزها سردرمـیآورد، ممد بیگلری هم یواشکی گفت "بابا مال آخوندای  قمـه با حاله". اما من حالا بـه این نتیجه رسیده ا م کـه کتاب مـیباید رساله علمـیه! یک ایت الله معروف، وان منبع قدیمـی هم مـیباید همان "حلیـه المتقین " مرحوم مجلسی بوده باشد.گ شروع کرد یک قسمتهایی از کتاب را خواندن کـه ما دیدیم از کتاب "راز مگو" منتسب بـه زنده یـاد مـهوش و "راز کامـیابی " مرحوم مـهدی سهیلی هم با حال تراست.  
کسانی کـه فکر مـیکند اینحرفها مال زمان جمـهوری اسلامـی هست  مـیباید ارتباطات شان محدود بـه فامـیل و دور وبری های خودشا ن و لابد توی مدرسه هم سرشان فقط توی درس و مشق مدرسه بوده است. نمـیدانم سلسله درسهای ایت الله گیلانی درمورد چیزهایی کـه روزه را باطل مـیکند  را دیده اید یـا نـه.  یکی از چیزهایی کـه آنروز سعید به منظور ما خواند وبعد از ان که تا چند هفته ما با اقتباس از ان سناریو های مختلفی را تجسم مـیکردیم و حال مـیکردیم  در اساس همان بود کـه در اول انقالب درون سیمای جمـهوری اسلامـی از ایت الله گیلانی شنیدم.
دران کتاب  یک فصل بنام مبطلات و شکیـات روزه وجود داشت کـه بخش اول ان درپاسخ بـه این سوال کلی بود کـه انجام چه کارهایی روزه یک مومن را باطل مـیکند.  بخش دوم همـین فصل مال تبصره هایی بود کـه مبطلات بخش اول را حلال مـیکرد، کـه آنچنان مورد توجهات ملوکانـه ماها قرارگرفت کـه با خواهش و تمنا کتاب را از سعید قرض گرفتیم و جای شما خالی با ان حال مـیکردیم .یعنی درون این بخش، یکی یکی همان باطل کننده ها را برداشته بود و تشریح کرده بود درون چه شرایطی انجام همان کارها موجب باطل شدن روزه یک مومن نمـیشود.  ، و چنانکه افتاد و دانی، مجامعت (یعنی نزدیکی، یعنی ترتیب دادن، چه جوری بگویم همنکه خودتان بهتر مـیدانید) ازمـهمترین موضوعات درون کل کتاب و همـینطور درون بخش مربوط بـه مبطلات روزه بود. درهمـین بخش هاهم، آنجاها کـه صحبت  مـیرسید بـه اینکه که تا چقدروتاکجای ان چیز اگر فرو برود هلال هست و باطل نمـیکند،  اما اگر یک کم بیشتر فشاردادید، روزه تان باطل مـیشود جاذبه اش به منظور ما خیلی بیشتر بود و آنرا چند بار مـیخواندیم .
چنانکه لابد که تا حالا صدو بیست و چهارهزاربارآنرا شنیده اید، یکی از تبصره ها اینبود کـه اگراین فرورفتن اتفاقی، و یـا دراثر یک شوک روی بدهد، هرچقدر هم کـه برود باکی نیست, روزه شما باطل نمـیشود، حالتان را ید. درتشریح همـین تبصره به منظور آدم های اندازه نشناس بود کـه برایت الله گیلانی واجب شد درون تلوزیون اسلامـی  مثال معروف  افتادن از بالای طاقچه روی را بیـاورد. شما هم لابد مـیدانید کـه ،طبق رساله اگر با زبان روزه و برای خواب قیلوله بالای طاقچه خوابیده باشید و یکدفعه زلزله بیـاید، یـا رعد و برق بزند و شما درحالیکه بطورخود جوش چیزتان حاضربه یراق است، بطورخیلی خودجوشتر بیـافتید روی تان، کـه شانسی آنروزهوس کرده با زبان روزه همان زیربخوابد، وحسب تصادف اوهم بدلیل نداشتن لباس، مادر زاد است، وبطور خود جوش تر بادقت سفینـه های فضایی چیزش را درست زیرمحل فرود فلان شما قرار داده است، ووووو، هیچ جای نگرانی نیست, کارتان را نیمـه تمام نگذارید، خیرش را ببینید، روزه تان باطل نمـیشود. البته  طبق رساله های جدید،  احتیـاط مستحب آنستکه اصلا از خواب بیدار نشوید و بطور خودجوش چشمتان را که تا نمازعصرباز نکنید، و بگذارید تانبودن اینکه چشم اش بـه شما بیـافتد با خیـال راحت بیداربشود و افطاری درست د .
همانطور کـه گفتم و مـیدانید  این افاضات مال الان من هست و آنموقع فقط حال اش را مـیبردیم و به معقولات کاری نداشتیم.
فکرش را ید خب حالا من وپیروز و خلیل هیچی, اما ما درهمـین دسته خودمان آدم هایی مثل ناصررا داشتیم کـه حد اقل دوماه درون سال با خدا مـیشدند: ماه محرم پیرهن سیـاه مـیپوشیدند، اهل روزه بودند، و درماه رمضان اگر گردنشان را مـیزدند,به عرق نمـیزدند، البته پیش از افطار. همـین ناصرمـیگفت که: درون ماه رمضان حتی با زن برادرش هیچ کاری نمـیکند، مگر اینکه بعد از افطار پا بدهد و او بتواند انـهم فقط به منظور چندلحظه  طرف را کنج آشپزخانـه  تنـها گیربیـاورد و سرپایی یک کاری د، اما بجان دده اش قسم مـیخورد، فقط بعد از افطار.
خب حالاخودتان بگوئید اگر شما جای آدمـهایی مثل ناصر سبیل ما بودید بعد از خواندن این کتاب  چیکارمـیکردید؟

ناصربا خانواده گسترده شان درجوادیـه درخانـه ای کـه شبیـه خانـه قمرخانم بود زندگی مـید. علاوه برپدرو مادر, دو برادر و یک کوچکتر، دو برادر بزرگتر ناصر هم با زن و بچه هایشان درهمان خانـه بودند, مخارج همـه آنـها از طریق  مغازه قصابی کـه مال پدرش بود اما حالا برادر بزرگترش آنرا مـیگرداند، تامـین مـیشد. علاوه بر اینـها  یکی ازعموهای ناصرهم با زن و دو  دم بخت اش تازگی از سراب آمده بود تهران و موقتا درون زیرزمـین آنـها ساکن بودند، و ناصر مـیگفت زن عمویش هم همـیشـه ناله مـیکند کـه چشم اش کم سو شده و درست چیزی را نمـیبیند. اما آنچه کـه به مطلب شیرین رسالات علمـیه مربوط مـیشود اینکه، اواخر سال گاشته, مادرخانم برادربزرگ ناصر فوت کرده بود، و برادرخانمش هم گروهبان ارتش شده بود ومرزخدمت مـیکرد, درون نتیجه پدرخانمش کـه مریض هم بود با ش درون ده تنـها مانده بودند. ان ، کوچکتر از زن برادر ناصر بود و گویـا با شوهرش (یـا بقول ناصر شوهرسابق) مرافعه ای پیش آمده بود کـه ه با پدرش زندگی مـیکرد و با رفتن برادر یک مساله ای موجب  نگرانی آنـها بوده . بعد ازعید زن برادر ناصر به منظور اینکه خیـالش راحت بشود، پدروش را آورده بود خانـه  خودشان، و یکی از دو اتاقی را کـه دست خودش بوده خالی کرده بود کـه آنـها دران آنـها دران زندگی کنند. البته ناصر ته دلش از اینکار راضی بود، چون این وسط چیزی هم گیر اومـیامد، یعنی گاهی دستی بـه سروگوش زن برادرش مـیکشید.
اما از اوائل خرداد کـه هوا گرم مـیشد روال اینبود کـه مردها و پسر بچه ها مـیرفتند پشت بام مـیخوابیدند ومادر و ناصر، با زن برادر کوچکتر, اینور حیـاط روی تخت مـیخوابیدند و زن برادربزرگتر با کوچکش, آنورحیـاط. تازگی برادربزرگ ناصر یک پشـه بند خوب خریده بود و درنتیجه زن و بچه ها را هم مـیبرد بالا پشت بام توی پشـه بند. بجایش زن داداش تخت خودش را داده بود بـه پدر وخودش، کـه از قرارمعلوم, پدره هم بدلیل مریضی ترجیح مـیداده توی  اتاق بخوابد, و اغلب ه تنـهایی روی تخت انورحیـاط مـیخوابیده.  
حالا کـه شرایط را بـه این تمـیزی برایتان تشریح کردم حتما خودتان حدس بزنید کـه با خوا ندن ان حکم شرعی چه فکر احمقانـه ای ممکنست توی کله ناصر افتاده باشد. خب جوان هست ودنبال هیجان، بنظرش رسیده بود اگرنصف شب کـه همـه خواب هستند یواشکی ازپشت بام پایین بیـاید, وبرود ترتیب ه را بدهد آنوقت شب خیلی بهش کیف خواهد داد. پیش خودش فکر کرده بوداگر همـی او را پایین و روی تخت ه دید مـیتواند بگوید که درخواب همـینجوری قل خورده که تا ازپشت بام افتاده پایین روی تخت ولی بازهم از خواب بیدارنشده. ازقبل بـه ه گفته بود کـه یکدفه نصف شب زهره ترک نشود, اما  اماهمان شب اول حدودای یک نصف شب تازه خودش  را کشانده  بوده زیر ملافه ه, کـه زن عموهه (همانکه چشماش سو نداشته) از پنجره زیر زمـین متوجه تکان خوردن یک سیـاهی روی تخت ان ه مـیشود، یک جارو بر مـیدارد و یواشکی خودش را بـه بالای تخت مـیرساند، ملافه را بالا مـیزند ومحکم با جارو مـیزند بـه کمرناصر. ناصر لباسش را ور مـیدارد و در مـیرود توی مستراح کـه گوشـه حیـاط بوده. ه بلند مـیشود ه زرنگی مـیکند وطلبکارانـه سرزن عموهه داد مـیزند کـه گویـا خواب دیده و به سرش زده، همـه بیدارمـیشوند و خوشبختانـه نـهایتا کاسه کوزه ها سرچشم کم سوی زن عموهه مـیشکند، البته درظاهر ناصر مـیگفت زن برادرش بیش از همـه سرزن عمو داد زده و بهش مـیگفته کـه خواب دیده است،  بنظر ناصر زن برادرش بـه قضیـه پی اما هیچ برویدهد، چون بدش نمـی اید کـه ه  یک جوری بیـافتد بیخ ریش ناصر.


۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"

سیکل اول کـه مدرسه علامـه بودیم معلمـی داشتیم کـه اسمش یـادم رفته,  اما ما باو مـیگفتیم "آقای زاپاس"  دلیل اش هم این بود کـه او را بـه هر کلاسی کـه معلم نداشت مـیفرستادند. درکلاس هفتم معلم کاردستی ما بود و درکلاس هشتم معلم شرعیـاتمان. این آقای زاپاس نخودهراشی بود, ازغزوات رسول الله  ودین بهایی بگیرتا اظهارنظردرمورد هنرپیشـه هایی مثل آنتونی کوین و کرک داگلاس.  اما روی سه مطلب کارش از جزوه گذاشته و دست بکار نوشتن کتاب شده بود: اول مضرات گوشت خوک، دوم افشای اعتقادات بهاییت, وسوم روشنگری درباب مضرات زدن. به منظور انجام اینکار مطالب اش را مـینوشت و چون خط خودش خوب نبود یکی از شاگرد ها را کـه خط خوشی داشت پیدا مـیکرد، مخ اش را بکارمـیگرفت، وبا هندوانـه گذاشتن درون باب معروف شدن وپول فراوان بعد از چاپ کتاب، تطمـیع مـیکرد نوشته هایش را با خط نستعلیق وقابل چاپ بازنویسی کند.وقتی مطلب تمـیز و با خط خوش نوشته مـیشد آنرا مـیبردپیش یکی چندتا که تا حاجی بازاری و انقدر از ثواب های نشر ان کتاب درون بین جوانـهای مسلمان را توی گوش آنـها مـیخواند کـه  آنـها بـه طمع  اینکه مدت اقامتشان درون جهنم کمتربشود هرکدام قسمتی ازهزینـه چاپ و نشرکتاب را برعهده مـیگرفتند.
تا آنجا کـه یـادم مـیاید درون مدرسه علامـه با قول نمره سر یکی از بچه ها بـه اسم مجتبایی را شیره مالیده و نوشتن یک کتاب با عنوان "کرمـهای  گوشت خوک" را گردن ان طفلک گذاشته بود. حسین معصومـی همکلاس سیکل اول کـه  بچه محل ما هم بود مـیگفت کتاب دیگری با عنوان "فرقه بهایی" راهم همانواقتها گردن یکی دیگر از بچه ها  انداخته بود.

اما آنچه بماجراهای سیکل دوم مربوط مـیشود اینکه  نمـیدانم چه جوری شده بود کـه آقای زاپاس ازوسط های انسال بعنوان دفتر دار بمدرسه هنربخش منتقل شده بود. بعضی از بچه ها مـیگفتند پسرمستخدم رییس فرهنگ تهران شاگردش بوده و برایش پارتی بازی کرده. دو-سه نفرهم مـیگفتند، خودش با پدریکی ازشاگردهای مدرسه ما, کـه تاجر لوازم التحریردربازار بین الحرمـین هست آشنایی داشته و او را تشویق کرده معادل پنج هزارتومان لوازم تحریر بمدرسه بدهد، بشرطی کـه آقای "زاپاس" را بـه هنربخش منتقل کند,  آقای شوقی هم  بهردری زده که تا او را منتقل کرده. قبلا گفتم کـه مدرسه هنربخش ابدا جو مذهبی نداشت لذا آقای زاپاس برایش راحت نبود کـه مثل مدرسه قبلی تحت عناوین مختلف دکان و دستک خودش را راه بیـاندازد.
اما, اما، بقول معروف خدا به منظور ملیچه کوره لونـه مـیسازه"# .
ما یک همکلاسی بـه اسم منصور مسقطی داشتیم وخط اش هم خیلی خوب بود, طوریکه گاهی آقای شوقی ازاو خواهش مـیکرد شعارهایی را روی پلاکارد به منظور مدرسه بنویسد. گویـا آقای زاپاس هم ازهمـین طریق او را شناخته بود و برای کار بعدی اش تحت نظرگرفته بود. مسقطی, کـه همبازی  پینگ پنگ من و پیروزهم بود, پسرخیلی محجوب وساده ای بودکه خیلی دلش مـیخواست یک نویسنده سرشناس کتاب کودکان بشود. من یکروزدرساعت ورزش کـه بچه ها معمولادسته دسته یک جوری سرخودشان را گرم مـید#, از پنجره دیدم  منصور توی کلاس نشسته و چیزی مـینویسد. رفتم پایین کـه صدایش کنم به منظور پینگ پنگ بازی, او گفت  نمـیاید، یک کتابچه ای را نشانم داد کـه روی جلدش نوشته بود "استمناء و استنشاء" و گفت مـیخواهد نوشتن آنرا که تا اخر هفته به منظور آقای زاپاس  تمام کند. پرسیدم جریـان چیست و او چرا حاضر شده این زحمت الکی را قبول کند. ازجوابش فهمـیدم آقا حسابی قاب اش را دزدیده، یعنی قول داده کـه اسم او را بعنوان نویسنده مشترک وخطاط روی کتاب مـینویسد، قول داده درکمتر ازدو-سه ماه ده ها هزارنسخه از کتاب بفروش مـیرسد و ازهرنسخه یک ریـال بـه او داده مـیشود، ،،،،،،،،،. برایش بطور دقیق تشریح کردم کـه دوتا از شا گردها کـه درمدرسه علامـه کتاب آقا را رونویسی کرده بودند که تا حالا "گوزهم گیرشان نیـامده" است.  تازه یـادم افتاد کـه معنی استمناء و استنشاء را از مسقطی بپرسم، و او توضیح داد یعنی زدن، و گفت استمناء یعنی منی خود را آوردن, و استنشاء هم یعنی نخود را نشئه . پرسیدم آیـا خودش کتاب را کامل خوانده؟ کـه پاسخ داد آقا محتوای  آنرا برایش گفته است. پرسیدم آیـا خود او اگر قبل از دیدن آقای زاپاس کتابی با این عنوان را درون کتابفروشی مـیدید آنرا مـیخرید، جواب داد فکر نمـیکند و تازه خجالت مـیکشد آنرا خانـه ببرد. درون این موقع افرند هم آمد پیش ما.  گفتم بنظرمن هم این کتاب فروشی نخواهد داشت. افرند هم بکمکم آمد و گفت, تازه  چیزمفیدی هم نیست، و توضیح داد اگرهم ثابت شده باشد کـه زدن خیلی ضرردارد, باز هم یک دکتر یـا روانشناس حتما درموردش کتاب مـینوشت نـه یک دفتر دارمدرسه. من گفتم  آقای شاهد دفتردار اصلی مدرسه گفته کـه این آقا حتی سواد رو نویسی دفتر مدرسه را هم ندارد و بهمـین خاطری جرات نمـیکند کاری بهش واگذار کند، علاف مـیگردد و آخر ماه حقوق مـیگیرد. آخرش  منصورقبول کرد کـه خودش کتاب را با دقت بخواند و بعد تصمـیم بگیرد.
اما ازقرارمعلوم علاوه برقول پول وشـهرت, ملاحظه دیگری هم درکار بود، چونکه روز بعدش وقتی ازمسقطی درمورد تصمـیمش پرسیدم، اول "من ومن کرد" کـه چون قول داده رویش نمـیشود حالا برود کتاب را نانوشته بآقای زاپاس برگرداند. بهش گفتم لازم نیست نگران "توی روماندن" باشد, چون من خودم مـیتوانم بروم و بجای او اینکار را م، وگفتم خودم مـیتوانم یک قصه قابل توجیـه هم به منظور ننوشتن سرهم مـیکنم, کـه اگر  او موافق باشد آنرا همراه کتاب تحویل اقا خواهم داد.  اینرا کـه گفتم منصورگفت, راستش فقط خجالت کشیدن نیست, و سر بسته ادامـه داد کـه بخاطر برادربزرگترش نمـیتواند اینکاررا انجام ندهد.
همـینقدر مـیدانم کـه درمـیان چهار برادر و یک ی کـه منصور داشت، تنـها منوچهرشان اهل درس نبود، و با اینکه چند سالی از او بزرگتر بود, انقدر رفوزه شده بودکه هنوز سیکل اش را نگرفته بود، ولی بدلیل سن بالا دیگرمدرسه معمولی قبولش نمـید. منصور مـیگفت پدرش اصرار دارد او حتما بطور متفرقه امتحان بدهد و هرجوری شده، تصدیق کلاس نـهم را بگیرد. این مطلب را کـه شنیدم برایم این سوال پیش آمد کـه چه رابطه ای مـیتواند بین دفتردار جدید مدرسه ما با برادرمنصورمسقطی وجود داشته باشد. پیش خودم کـه موضوع  را تحلیل مـیکردم، شک کردم کـه شاید  آقای زاپاس علاوه بر دفتر داری، و کتاب نوشتن کارهای "زیر-مـیزی" هم انجام مـیدهد. یک روز کـه این برداشتم را با پیروز وخلیل درمـیان گذاشتم,  آنـهادوتایی شان نظرشان اینبود کـه با این حساب شک ندارند آقا "کار چاق کن" هم هست, منظورشان اینبود کـه  بمنصور یـا پدرش قول داده واسه داداشـه نمره قبولی بگیرد.  تازه مـیخواستم بخاطر اینکه به منظور نظریـه ام تائیدیـه گرفتم  بخودم نمره بدهم کـه یکدفعه بسرم افتادکه اگر این حدس درست نباشد من فلک زده چند پرگ دیگر بـه صفحات منفی پرونده روزقیـامت خودم اضافه کرده ام، انـهم سر چیزی کـه نـه بمن ارتباطی دارد ونـه برایم فایده ای.  توی دلم گفتم، بدبخت  اقلا فسق و فجورها و نظربازیـها یک کیفی داشت, اینکه کوفت هم برایت ندارد. بعد بیمقدمـه بـه پیروز و خلیل گفتم "بابا ولش کن اصلا بما چه مربوطه" ، کـه خلیل هم گفت "آقا رو باش" و ادامـه داد کـه انگار یک چیزی ام مـیشود که خودم موضوع را پیش مـیکشم و خودم هم مـیگویم بما مربوط نیست. پیروز هم درتائید حرف خلیل گفت کـه مـیتواند ازطریق ش پروانـه یک دکتر روانپزشگ خوب را بمن معرفی کند.  


ورق بازی درون خانـه همکلاسی جدید

خسرو گندمگون اهل ورق بازی بود، من و سیـا هم  از بازی بیست و یک خوشمان مـیامد, یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم". منتها مشگل اصلی درون اینراه پیدا جایی بود کـه آدم بتواند درون آنجا بی سرخر ورق بازی د. یعنی اگر پامـیداد و برنامـه ضروری تری درون پیش نبود "دست رد بـه اش نمـیزدیم"  قهوه خانـه و اماکن عمومـی کـه ورق بازی قمار بحساب مـیامد و قانونا ممنوع بود;  به خانـه هرکدام هم کـه مـیرفتیم پدرومادرها که تا پی مـیبردند داریم ورق بازیمـیکنیم بیرونمان مـیانداختند.
کلاس یـازده کـه رفته بودیم درمـیان تازه واردها  یک همکلاسی بنام غلام رضا سرابی (یـا سلماسی درست یـادم نیست)  داشتیم کـه از روی قیـافه اش  مـیشد حدس بزنی مـیباید سنش کمـی ازمن و سیـا بیشتر باشد.بنظرمـیامد  سرابی شرایط مالی اش خوب باشد چون کت و شلوارهای شیک  مـیپوشید (که همـیشـه برنگ طوسی  بودند) و گاهی کروات مـیزد، اما مـهمتر آنکه هراز گاهی با یک ماشین اپل آلمانی نسبتا تمـیز مـیآمد مدرسه. البته هروقت با ماشین مـیامد اولا نمـیخواست آقای شوقی اورا سوار ماشین ببیند و دوما حدود یک ربع  پیش از اینکه زنگ بخورد اجازه مـیگرفت و مـیرفت.  سرابی علیرغم اینکه ازاغلب بچه ها قد بلندتر بود اما مـیز دوم ردیف وسط مـینشست. بچه هایی کـه مـیخواستند مطالب روی  تخته را یـاد داشت کنند مجبور مـیشدند ندا بدهند کـه سرابی کله اش را بـه چپ و راست بچرخاند, یـا آنرا یک کم دولا کند,و اوهم  و بدون گلایـه و قرقر اینکار را مـیکرد. آخرش هم  نفهمـیدیم سرابی چرا آنـهمـه زحمت را بخود مـیخرید و ان جلوها مـینشست, چون چندان هم کشته مرده درس نبود کـه بگوییم مـیخواهد حرفهای معلم را خوب گوش کند، شاید  برای اینکه نزدیک باشد با چندتا از همکلاسیـهای دیگر کـه آنـها هم ترک زبان بودند. البته سرابی فقط کمـی لهجه ترکی داشت و معمولا با بچه ها ی ترک زبان هم فارسی حرف مـیزد, بگذریم.
سرابی خیلی با ما نمـیجوشید, اما درون زنگهایی کـه معلمـی غایب بود, و ما مـیخواستیم سرمان را گرم کنیم، خسرو کـه خوره گل یـا پوچ بازی بود, سرابی را هم مـی آورد جزو تیم خودش مـیکرد,چون رضا سرابی خیلی خوب از قیـافه ها مـیتوانست حدس بزند گل تو دست کیست. معمولا خسرو, سرابی، ناصر وو عزیز روزبهانی مـیشدند یک تیم; علی بختیـار، سیـا، مجید من و هم مـیشدیم تیم مقابل.
یکروزخسرو آمد کـه بچه ها سرابی گفته روز چهار شنبه بعداز ظهر کـه ما دوساعت آخر ورزش داریم ,خانـه شان خالیست و مـیتوانیم بی سرخر ورق بازی کنیم. علاوه بر خسرو، علی بختیـار، سیـا و من پای اصلی بودیم و ناصرهم گفت شاید بیـاید, مجید هم کـه اهل قمار (بازی سر پول ) نبود. اول صحبت پوکرشد, اما بدلیل مخالفت من قرار شد بیست و یک بازی کنیم (من درست حسابی پوکر بلد نبودم, ولی غیر ازسیـا بقیـه نمـیدانستند بلد نیستم).
حدودهای ساعت سه و نیم  بود کـه رسیدیم بـه خانـه شان کـه خیـابان رودکی شمالی بود، رضا خودش دم درخانـه شان منتظرمان بود. همانجا گفت که تا نزدیکیـهای ساعت  شش ونیم مـیتوانیم بازی کنیم, چون خانمش گفته بعد ازانساعت برمـیگردد. گفت کـه بهتر هست سرو صدا نکنیم چون بچه بیدار مـیشود و مزاحمت ایجاد مـیکند, کـه ما آنوقت فکر کردیم منظورش از "خانمش " مـیباید مادرش باشد  و لابد برادر کوچکتر هم دارد, البته اینکه او درون این سن خواه/برادری داشته باشد کـه  بشود "بچه خوابه " را درون باره اش گفت, با اینکه  غیرممکن نبود اما خیلی هم عادی نبود.  فورا از راهرو رفتیم توی یک اتاق کـه مـیزی وسط ان بود آنطرف اتاق روی طاقچه ای یک  قاب عبزرگ عروس و داماد بود و در دو طرف طاقچه هم دو که تا قاب  که درون ان عهای سه نفره ای کـه لابد پدر و مادر و کوچکشان بود قرار داشت. عیک خردسال هم اینجا و آنجاروی  دیوارها بود. رضا کـه نگاههای تعجب انگیز ما را دید, قاب اصلی را آورد بهمان نشان داد و گفت مربوط بـه عروسی خودشو خانمش هما است, است، عکسهای روی دیوارها هم عنوشین شان است, کـه در ان اتاق خوابیده و بهتر هست ما زیـاد صدا نکنیم چون اگر بیدار بشود مـیخواهد بیـاید اینجا پیش ما، و با تاکید اضافه کرد "اگر بچه پیله د مادرم نمـیتونـه جلوش وایسه".ماها همچین بهتمان زده بود کـه هیچکداممان بفکرمان نرسید بپرسیم کـه عروسی شان چه زمانی بوده و نوشین چند سالش است.  
اول آس انداختیم  برای اینکه معلوم بشود چهی اول بانکدار بشود و دست بدهد (ورق ها را بخش کند) کـه  اتفاقا سرابی خودش بانکدار شد و سرضرب یک اسکناس  پنج تومانی بانک گذاشت، خسرو هم فورا پنج تومانی را برداشت و جایش دو که تا اسکناس دو تومانی و دو که تا پنج ریـالی گذاشت که تا پول خرد دربانک موجود باشد#. کمـی کـه از بازی گذشته بود صدای تاق تاق درون اتاق آمد وصدای خانمـی ازپشت درکه ازرضا مـیخواست بیـاید بیرون . رضا گفت مادرش او را صدا مـیکند کـه برود به منظور مـهمان چای وشیرینی  بیـاورد کـه او هم رفت و بعد از آوردن آنـها سر جایش نشست و بازی را از سر گرفتیم. حدود ساعت پنج  بود کـه سر وصدای بچه بلند شد و بعدش صدای مادررضا آمد کـه به ترکی مـیگفت دیگر نمـیتواند جلوی نوشین را بگیرد، رضا ندا داد فورا دستمان (یعنی ورق های توی دستمان) را قایم کنیم  که اگر بچه آنـها را ببیند بـه ش مـیگوید و بد مـیشود, خودش هم فوری دو سه که تا دفتراز روی مـیز گوشـه اتاق برداشت و انداخت روی مـیز.  دسته  کارتهای بازی نشده را بزور چپاند توی جیب شلوارش, وسه که تا کارت ته دست خودش را هم گذاشت  زیر اش  و روی ان نشست, بعدش با عجله  یکی از دفتر ها را جلوی خودش باز کرد کـه وقتی بچه آمد تو ببیند او درحال  درس خواندن هست و بما هم اشاره کرد همـینکار را یم، بعد از انجام این عملیـات احتیـاطی بلند داد زد "نوشین جان بیـا تو م",  ش آمد تو، خواب آلود, و پرید بغل بابا. سرابی بهش گفت بما سلام کند کـه او هم همـینکار را کرد. فقط مثل هر بچه حدود چهار پنجساله کـه تازه از خواب بیدار شده باشد کمـی بی حوصله بود, اما  بنظر نمـیامد بخاطر دیدن ماها غریبی د. سرابی کمـی نوازش اش کرد و بعدش از او خواست برود پیش مادر بزرگش "چون بابا مـیخواد با همکلاسی ها درس بخونـه ".  نوشین با بیحوصلگی  گفت "پس کتاب ات کو بابا؟ و وقتی رضا دفتری را کـه جلوی اش بود  نشانش داد، نوشین فورا "گفت بابا اینکه دفتر نقاشی خودمـه", کـه ماها خنده مان گرفت.  درهمـین موقع یکدفعه نوشین گویی از نشستن روی چیز سختی  ناراحت باشد دستش را بردپایین طرف ران بابا و پرسید "بابا این دیگه چیـه تو جیب ات گذاشتی، پام و درد مـیاره؟" .  اشاره اش بـه دسته ورق هایی بود کـه سرابی چپانده بود توی جیب شلوارش, و بابا هم بعد از مکث کوتاهی جواب داد "کیف پولمـه" و این  احتمالا مناسبترین پاسخی کـه در ان لحظه  به ذهنش آمده بود. ک  لبش را غنچه کرد و خواست عکسش را کـه  بابا درون کیفش  گذاشته بـه ماها نشان بدهد. رضا هرچی قربان صدقه اش مـیرفت و اصرار مـیکرد کـه او را برگرداند بـه اتاق خودش، نوشین هم حرف خودش را مـیزد. درون این مـیان خسرو بکمک رضا آمد و از نوشین خواست بیـاید بغل دستش که تا باهم گل یـا پوچ بازی کند. نوشین هم بلافاصله از زانوی رزر پرید پایین و دوید بغل دست خسرو روی صندلی نشست. خسرو یک سکه یکریـالی را بـه نوشین نشان داد و از بچه  خواست بعد از اینکه او بازی کرد بگوید سکه درکدام دستش است. درون همـین فاصله رضا فرصت پیدا کرد دسته کارتها را از جیب اش درون آورد و بدهد بـه علی, کیف پول خودش را از روی مـیز گوشـه اتاق بردارد و بجای کارتها توی همان جیب اش بگذارد. نوشین کـه بار اول محل سکه را درست حدس زده بود، حالا نوبت خودش بود کـه سکه را قایم کند و خسرو آنرا پیدا کند. بعد از اینکه خسرو هم توانست بگوید سکه درون کدام دست بچه است، رضا رو بـه نوشین گفت حالا کـه با عمو خسرو یک بریک مساوی شده اند، وقت آنستکه برود بـه اتاقش و بگذارد بابا اینـها درسشان را بخوانند.  
نوشین کـه دوباره یـاد کیف افتاده بود دوید طرف رضا و خواسته اول اش را تکرار کرد, کـه رضا هم کیف را ز جیب اش درون آورد و عنوشین را بما نشان داد. بچه کـه داشت پیروزمندانـه از اتاق خارج مـیشد یکدفعه سر جایش ایستاد و با اشاره بـه پایـه های صندلی رضا گفت "اه بابا مواظب باش پات و نذاری روی اون کارتها خراب بشـه" کـه سرابی هم از او بـه خاطر  تذکراش تشکر کرد, و او را قانع کرد کـه لابد کارتها از چند روز پیش کـه دایی حمـید آنجا بوده و با کارتها بازی مـیکرده از دست اش افتاده وی آنرا ندیده است! نوشین درون آخرین لحظه ای کـه داشت از اتاق بیرون مـیرفت گفت "بابا رضا قول مـیدی اگه خوآستین با همکلاسی ها  ورق بازی کنین منم صدا کنی؟" کـه رضا درجوابش گفت کـه ما درس داریم ورق بازی نخواهیم کرد، و ازاو خوست حالا برود که تا ما بتوانیم درس  بخوانیم. ما بدجوری خنده مان گرفته بود اما سرابی بدجوری حالش گرفته بود, مـیگفت نگران هست چون اگر بچه حرفی از ورق بمـیان بیـاورد خانمش موضوع  را مـیفهمد.  گفت قرار بوده همراه هما به منظور دیدن دایی خانمش بـه بیمارستان برود, اما او بهانـه آورده کـه حتما حتما برای امتحان درس بخواند, و گفته یکنفر از دوستانش کـه درس اش خوب هست مـیاید که تا با هم درس بخوانند. حالا نگران بود کـه اگر حرف پیش بیـاید بچه خواهد گفت چند نفر از دوستان بابا اینجا بوده اند و خانم اش خواهد فهمـید کـه بهش راست نگفته هست  و بخودش فحش مـیداد کـه  بیجهت این دروغ را گفته  و بجای ان مـیتوانست بگوید چند که تا از همکلاسی ها به منظور درس مـیایند .
حدود یک ربع یـا بیست دقیقه دیگر از بازی مان نگذاشته بود کـه سر وصدای مادرش دوباره بلند شد کـه من ازمـیان حرفهایش کـه بترکی بودند چیزی شبیـه "دد سین  یـاندی" هم بگوشم خورد#. سرابی از اتاق پرید بیرون,  وقتی برگشت  انگار ریق رحمت بخوردش داده باشند رنگ اش پریده بود,از دست شانس بد خودش مـینالید و بزمـین و زمان فحش مـیداد. علت آنکه بزرگ خانمش گفته بود که تا چند دقیقه دیگر مـیآید آنجا که تا باهم بروند بـه بیمارستان، و بدون اینکه مـهلت بدهد کـه مادرش سرابی را صدا بزند گوشی را قطع کرده بود. مـیگفت خانم  اگر بفهمدی اینجا هست,  مـیاید وردست ما مـینشیند و ازهر دری قصه مـیگوید, و تا زمانیکه مـهمان ها بروند بیرون,  آنوقت تازه یکدستش را روی دیگری مـیزند و مـیگوید "خدا مرگم بده,  دیدی یـادم رفت". حالا سرابی مادر مرده مانده بود کـه در مدتی کـه خانم اینجاست و تا زمانیکه او بتواند دست بسرش کند کجا مـیتواند مارا قایم کند. مـیگفت ه راهش را مـیکشد و مـیاید تو و مادرش هم هیچکاری نمـیتواند د، هنوز توی این صحبتها بود کـه صدای زنگ آمد و او  با عجله راه پله را نشانمان داد و گفت  برویم بالای  پشت بام, که تا او یک خاکی بسرش بریزد. رفتیم بالا, حدود یک ربع ساعت طول کشید که تا سرابی آمد و گفت را دست بسر کرده.
برگشتیم  توی اتاق,  نشستیم و بعد از یک کم صحبت درون باره بد شانسی, از آنجا کـه دست ها قاطی شده بود, قرار شد رضا مجددا بانک بگذارد و بازی را از سرنوشروع کنیم. هنوز رضا دور چهارم پخش کارتها را تمام نکرده بود کـه باز مادرش درون اتاق ندا داد کـه "اوشاق لارگلر"# و مجبور شدیم پیش از اینکه نوشین  بیـاید تو کارتها را قایم کنیم.  
بچه فکر کرده بود قبل از اینکه بخاطر بی ادبی مورد سوال قراربگیرد، دلیل اینکه وقتی آمده او خودش را بخواب زده را به منظور بابا توضیح بدهد، اما اول مـیخواست مطمئن شود کـه برنمـیگردد. کـه رضا جواب داد  گفته حتما از خانـه ما کـه بیرون رفت یکراست مـیرود بیمارستان که تا پیش ازتمام شدن وقت ملاقات دایی را ببیند, و خدا کند چیزی یـادش نرفته باشد کـه مجبور بشود وسط راه برگردد. نوشین درتوضیح بخواب زدن خودش گفت "اخه انسی لپ آدمو مـیگیره انقدر مـیکشـه کـه درد مـیاد". رضا کـه نمـیتوانست بهش بگوید "بابا جون اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی", باجبار جواب داد "ولی م قبول داری این یـه جور بی ادبی حسآب مـیشـه؟"  که نوشین شانـه اش را بالا انداخت. رضا به منظور اینکه بچه خیلی ناراحت نشود گفت  "خب وقتی آمد خودت بهش  بگو کـه به انسی تذکر بده کـه لپتو نگیره". ک زیرجواب داد "اخه گفتم" و ادامـه داد مادرش جواب داده  که بزرگتر هست و احترامش واجب هست . نوشین کـه انگار یکباره  وجود داوران بیطرفی را کشف کرده باشد رو بما کرد و گفت "اخه اگه خانم لپ منو نگیره احترامش کم مـیشـه؟".
بهرحال درون نـهایت بازهم سرابی توانست بچه را راضی کند کـه برگردد بـه  اتاقش که تا ما درس بخوانیم ، اما اینبار وقتی نوشین رفت قیـافه رضا داد مـیزد کـه حال بازی ندارد، ماها هم همـینطور.مـیگفت امروز شانس اش درون برج ریق هست و شک ندارد که تا بنشینیم یک ماجرای دیگری پیش مـیاید, و  از همـه بدتراینکه هیچ تضمـینی ندارد کـه هر لحظه سر نرسد. درون توضیح دلیل نگرانی نوشین از برگشتن گفت ، از زمانیکه به منظور رفتن از جا بلند مـیشود که تا از درون برود بیرون مدتها طول مـیکشد, اما این تازه اولش هست چون معمولا بعد از پنج دقیقه بر مـیگردد که, اش رشته  یـا دلمـه ای را کـه پخته و در ماشین یـادش رفته بود بدهد و برود, سه دقیقه بعد از ان مـی اید کـه خبر بدهد هفته آینده درون فلان روز و فلان ساعت درون منزل فلان خانم سفره....  برقرار هست . چند دقیقه بعدش ممکن هست  یـادش افتاده باشد تشنـه اش هست و حتما آب بخورد, بعدش مـی اید کـه یـاد آوری کند بـه هما بگوییم تازگی با یک کف بین ارمنی آشنا شده کـه کارش حرف ندارد ووووووو.  زدیم بیرون, توی خیـابان کـه پولهایمان را شمردیم دیدیم من متوجه شدم پنج تومان اضافی درون جیبم است، خسرو هم چند تومان اضافی داشت،  گویـا درون ان هیر و ویر شلوغی ها هرکدام هرپولی را کـه دستمان رسیده بود چپانده بودیم توی جیبمان، کـه قرار شد فردا پول سرابی را بعد بدهیم.
این موضوع کـه یک بچه محصل دبیرستان زن و بچه و مسولیت خانوادگی داشته باشد, به منظور ما، مخصوصا به منظور من و سیـا و خلیل تازگی داشت. که تا حالا هرچه دیده بودیم و بان برخورده بودیم بچه هی بودند کـه مثل خودمان نـهایت مسولیت شان درس خواندن بود . یکبار کـه با سیـا سر این  موضوع صحبت مـیکردیم باین فکر افتادیم کـه اگر زن یـا بچه او مثلا مریض بشوند سرابی حتی اگر امتحان هم داشته باشد نمـیتواند مدرسه بیـاید.
شاید که تا حدود ده روز بعد از این ماجرا کنجکاوی (یـا فضولی) درون مورد زندگی خانوادگی رضا سرابی شده بود شغل اصلی اوقات فراغت ماها. از آنجا کـه بر مبنای فرضیـات حرف مـیزدیم و صحبتمان مـیچرخید و برمـیگشت سر جای اولش, قرار شد خسرو بعدا بیشتر از او تحقیق کند  و حس فضولی ما را ارضا کند, کـه بنظر نمـیامد سرابی بخواهد چیزی را درون مورد خانواده اش مخفی کند. که تا آنجا کـه خسرو پرسیده بود, رضا سرابی  پدرخانمش تیمسار است, و خانمش هم درون اداره رادیو شغل خیلی خوبی دارد.  خسرو رویش نشده سن او و همسرش  را بپرسد اما غلام سرابی گفته کـه شش سال  است با هم  ازدواج کرده اند، اما اگر این امر درست باشد آنوقت این سوال  پیش مـیاید کـه او مـیباید وقتی حدود  چهارده ساله بوده ازدواج کرده باشد. چون خسرو مـیگفت یکبار درون لیستی دیده کـه تولد او  سال یکهزارو سیصد و بیست و شش خورشیدی ذکر شده, یعنی حالا کـه سال هزارو سیصد و چهل و شش هست مـیباید  بیست ساله باشد.  تازه اگر سنش از این بالاتر بود احتمالا درون مدرسه روزانـه قبولش نمـید.  خسروکه قبلا مادر سرابی را دیده و با او صحبت کرده بود مـیگفت مادرسرابی کـه پیش آنـها زندگی مـیکند زنی ساده است,  که از همسرش با عنوان خانم, ونـه "هما خانم" یـاد مـیکند, کـه این خودش بنظر ما کمـی غیرعادی مـیامد. خسرو از لابلای حرفهای مادره برداشت کرده کـه "خانم" مـیباید نزدیک سی سال داشته باشد. خلاصه بنگاه فضولی هرکداممان با تمام ظرفیت نظریـه تولید مـیکرد. نظرغالب  مـیان ما  اینبود که: گویـا  مادر رضا سرابی درخانـه تیمسار کار مـیکرده و ان وسط ها یک چیزهایی اتفاق افتاده و دو دلداده بهم رسیده اند. یک نظر دیگر انبود کـه شاید مادر درخانـه یک تیمساردیگر کارمـیکرده, و درنتیجه  روابطی اتفاقی و ناخواسته  پسری بوجود آمده کـه بسیـار هم بچه خوبی بوده و کم کم و ان یکی تیمسار ترجیح داده قبل از اینکه ان پسر رسیده بشود و گیر یک دهاتی بیـافتد خودش بهش دل ببندد .. .علی درون تائید این نظریـه که تا جایی پیش مـیرفت کـه مـیگفت بعید نیست رضا پسرهمان تیمسار سرابی باشد کـه او ( یعنی علی ) مـیشناسدش  و مـیگفت تیمسار سرابی هم همکار و دوست پدرهما خانم  است,بوده هست و آنـها ازانطریق با هم مرتبط شده اند .  تزی کـه کم و بیش محل توافق اغلب نظریـه پردازان بود اینکه احتمالا نوشین هما خانم از شوهر اولش است. همگی توافق کردیم کـه چه و چه -خوانده رضا سرابی با وجود سن کم توانسته یک رابطه خوب پدر فرزندی با نوشین برقرار کند کـه لایق احسنت  است.
یکبار کـه توی کافه اسب سفید بعد از یکساعت تجزیـه و تحلیل  مـیخواستیم این نظریـه هایمان را جمع بندی کنیم مجید کـه حسابی جوش آورده بود داد و بیداد گذاشت سرمان کـه باید ازخودمان خجالت بکشیم, کـه چند وقت هست چپ مـیرویم و راست مـی اییم عین زنک ها سرچیزی کـه بما مربوط نیست بشت سرمردم حرف مـیزنیم. من مجید را بغل کردم وماچش کردم که, بابا مجید جان توکوتاه بیـا,و نانمان را آجر نکن, وبشوخی گفتم "ما کـه پشت سررضا سرابی حرف نمـیزنیم, فقط داریم  براش حرف درمـیاریم" #. ولی مجید جدی تر از قبل ادامـه داد کـه آدم وقتی رفت خانـه  یکنفرنان و نمک خورد, حتما رازان خانـه را دردل نگهدارد. ماهم خدایش را بخواهی توی رو دربایستی حرفش را قبول کردیم و حرف اش را نزدیم, اما ذوقمان کور شد, و حقمان خورده شد, و الا الان به منظور خودمان درون اینگونـه امورکارشناس شده بودیم, بدترازهمـه اینکه مساله بدون اینکه کرم ما خوابیده باشدهمـینجورلاینحل باقی ماند!

۲- ۲: راوی ماجرا

راوی فرزند مـیانی یک خانواده هفت نفری  مـیایدبا یک وبرادربزرگتر ویک برادر وکوچکتراز خود. پدرو مادرم ازخیل مـهاجران نسل اول روستابه شـهردردوران پهلوی ها بودند کـه تحصیل بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب مـیاوردند ودراینراه ازهیچ فداکاری دریغ نمـید. بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود کـه ازدواج کرد, ولی درعین خانـه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را بـه پایـان رساند و بعد از۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانـها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر کـه ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود, و نـهایتا مژگان کوچکترین فرزند کـه ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بود دکترآزمایشگاه هست .
پدرم کـه در نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود درون سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از روستایشان دردل کوه کردرمناطق مرکزی ایران, راهی تهران مـیشود با انبانی کـه محتوای ان علاوه بربقچه ای نان وپنی، توشـه ای ازسوادخواندن ونوشتن,  ودعای خیران وبرادران بزرگترش بوده. بدنبال استقرار کاروکسب, بعد ازیکدهه تلاش سخت, دراواسط دهه ,۱۳۲۰, با مادرم ازدواج مـیکند واولین فرزند آنـها فاطی یکسال بعد بدنیـا مـیاید. دراینزمانب وخانـه آنـها مامنی هست برای ….زادگان تازه مـهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی کـه گویـا بخشا ناشی از بلند پروازیـها ی مالی-سیـاسی پدر مـیشده کاروبش را بـه سرازیر مـیاندازد. سراشیب و نـهایتا ورشکستگی مـیاندازد و از ان بعد دستمزد بگیر مـیشود
نـهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ کـه من بخاطر مـیاورم پدرم به منظور گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را مـیکنم کـه او دوسال تمام  بعد ازساعتها کار شاق روزانـه,  باید تمام سربالایی جاده قدیم شمـیران را با دوچرخه رکاب مـیزد که تا به خا نـه کـه درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, درون برابر پایمردی اش سر فرود مـیاورم  درود مـیفرستم. درواقع که تا دهسال بعد کـه یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش بـه کار همـینگونـه بود. یعنی خروسخوان کـه ما خواب بودیم  سر بالایی رکاب مـیزد که تا از خانـه مان کـه درآنزمان ته سلسبیل  بود, خود را ساعت حدود شش که تا شش و نیم بـه هتل محل کاردومش درخیـابان نادری برساند. درون آنجا مـیباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام مـیداد که تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت که تا هشت ونیم خود را بـه محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نـهایت بلند نظربود، چنانکه  حتیمادرم بـه او خرده مـیگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیـاری از مـهاجران نسل اول ازروستا بـه شـهر را دربر مـیگرفت ویـاد همـه این عزیزان گرامـی.
با اینـهمـه همت و بلند نظری پدر,  مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم کـه بتوانم داستانی به منظور شما تعریف کنم. درکناررتق وفتق امورخانـه پرجمعیت ما (که که تا همـین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومـیهمان نیز بود) شروع کرد بـه قالیبافی درخانـه، کاری خیلی ازآشنایـانـهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامـه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریـایـاش ازمـهمانان نا خوانده درفامـیل مثال زدنی بود، چنانکه بـه شوخی مـیگفتند خا له- زن دایی.. خوبه کـه از همونی کـه وسطه یـه پیـاله هم مـیذاره جلوی آدم".
بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر به منظور ما مقدور نمـیشد کـه درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه کـه درتوان داشت ازمن دریغ نداشت.
نـه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم کـه همـه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانـها بستنی فروشی مـیکردم و پول توجیبی خودم رادر مـیاوردم. از کلاس نـهم که تا ۱۲هم تابستانـها درون یک هتل قدیمـی و معروف تهران  دربانی مـیکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمـیگرفتم. درون سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت درون سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی درون رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق بـه اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایـالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم درون دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم در  مجله تدبیر منظما منتشر مـیشد. بعد از مـهاجرت بـه کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت مـیلادی) درون بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را درون دانشگاه تورنتو بـه اتمام رساندم وازان بعد دردانشگاه ایـالتی کالیفرنیـا بـه کارتحقیقات اشتغال داشته ام
پدرم یـادش زنده با اینکه همـیشـه بـه ما توصیـه مـیکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت مـیپرسیید یم چرا به منظور سحری بلند نمـیشود مـیگفت من مـیخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم مـیپرسیدیم چرا شما نماز نمـیخوانی یـا مـیگفت ما کـه خواب بودیم نمازش را خوانده یـا مـیگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمـی کـه از ساعت پنج-شیش صبح مـیرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمـیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود.  اما مادرم با اینکه همـیشـه درحال کاربود که تا آنجا کـه یـادم مـیاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نـه‌ نفریشان چطورتنـها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کم‌تربیـاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهار ودایی‌ها هیچکدام اهل ذکر باشند.
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
بدلیلی کـه من نمـیدانم مادرم نذرکرده بود کـه همـیشـه نـهم ماه -به-نـهم ماه (ماه قمری) درخا نـه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم, و این نذر را که تا زمانی کـه زنده بود انجام مـیداد. حالا چرا چهارتا نمـیدانم, ومـهم هم نیست چون اگر پنج تاهم بود, بازهمـین سوال پیش مـیامد که, چرا سه یـا پنج که تا نـه‌.
این چهارتا  روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنـها کـه ما بـه اومـیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار مـیگفت . هیچکدام درون حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمـید درست همانطور که بنان و بدیع زاده آهنگ‌های ویگن، منوچهر و روانبخش را نمـیخواندند.  
مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانـها بسته بـه فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی که تا آخری حدود دوساعت  طول مـیکشید. مادر یکی دوست قبل مارا مـیفرستاد زنـهای همسایـه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده مـیخواست درون این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی کـه به بهانـه ای مثل  "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق مـیماندیم و ماجرا را گوش مـیکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها کـه حتی واو آنـها هم آواز نمـیشد دومـی کـه خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمـهای همسایـه درون فواصل مابین رفتن یک روضه خوان که تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم مـیگرفت و جدی مـیشد کـه بعد از شروع  صحبت روضه خوان بعدی هم ادامـه پیدا مـیکرد بطوریکه "آقا" مجبور مـیشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!"  اطلاعات مـهم مربوط بـه دعوای زن و شوهرها،  وبویژه خبرهایی  در باب "جنبیدن سروگوش فلانی" همـین جلسات بود. اینجورخبرها که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم مـیخورد.. " شروع مـیشد و گاهی بـه جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود کـه روم نمـیشـه ..." هم مـیرسید.  
البته بنا بـه دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی  شده بود کـه مادرمـی را خبر نکرده بود کـه آنوقت از ما هم مـیخواست برویم پای روضه. وقتی هم کـه  روضه خوانـهامـیامدند کاری نداشتند کـه مادرم توانسته بود همسایـه ها را پای  روضه  بیـاورد یـا نـه, بعد از خوردن چای روضه شان را مـیخواندند, دوتومانشان را مـیگرفتند ومـیرفتندشاید هم آنـها ترجیح مـیدادند همان دم  در پولشان را بگیرند و بروند. صد البته کـه بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر مـیخواستند درهرخا نـه ای معطل بشوند که تا زنـهای همسایـه جمع بشوند کـه امورشان نمـیگذاشت حتما مـیرفتند سراغ خانـه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان مـیکنم سید جلیل کـه متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمـه بیشتر یعنی بیست و پنج ریـال مـیگرفت.
بعد ازنقلاب, وقتی نـهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت درون یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم مـیگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویـه آخوری بند کرده"  ومـیخندید، همـین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانـه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیـامد خا نـه ما که تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده هست ومادرم یـادش بـه خیرنزدیک بود از خنده بعد بیـافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمـیسیون واینجور چیزهاحرف بزند.
هرچی را یـادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یـادم است, بان "حدیثا" هم مـیگویند وکساهمان عبا است. گویـا یک فرشته (شاید جبرئیل) مـیامد خانـه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت مـیگفت "بوی خوشی بـه مشامم مـیرسد",قنبرازاو مـیخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را مـیرساند کـه ان بوی خوش اززیرکسا مـیاید (گویـا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید بـه غلام سپرده بودند اگری آمد بگو حضرت فرموده اگری آمد بیدارشا ن نکنم.
. جبرئیل مـیپرسید " اینـها کیـانند کـه زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب مـیداد "فاطمـه هست و پدر فاطمـه فاطمـه هست و شوهر فاطم فاطمـه هست و دو فرزند فاطمـه حسن و حسین " رمز قضیـه درون این بود کـه نام فاطمـه چندین بار تکرارمـیشد, وازاینجا اهمـیت فاطمـه روشن مـیشد. اوج روضه آنجا بود کـه جبرئیل مـیگفت خودش ازخداوند شنیده کـه مـیگفته هست "به جبروتم قسم کـه خلق نکردم زمـین وآسمان را مگر به منظور این پنج تن کـه زیرا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد مـیگوید، درست مثل هنرمندی کـه اثری را خلق کند کـه انقدر خوب ازآب دربیـاید کـه خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم بـه اثبات مـیرسید. یک قسمتی از بقیـه روزه از یـادم رفته, ولی مـیدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط مـیداد بـه زدن دربه پهلوی حضرت فاطمـه واینکه بچه (که مـیدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین مـیشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم مـیگفت کـه "سنگ بـه دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"،  خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا بـه پهلوی فاطمـه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه بـه شوخی-جدی از پرسیدم این قضیـه درون زدن بـه پهلوی حضرت فاطمـه چی بوده کـه مادرم هم کـه آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب مـیداد "تومدرسه مـیری اونوقت ازمن مـیپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده بـه خوردتون مـیدن
.شنیده ام کـه محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری درون کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را کـه بنا بقول شیعیـان بعد ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده است
این مطلب بـه لحاظ روانشناسی عامـه  همـیشـه برایم جالب بود کـه مادرم کـه یک آدم مذهبی بود ولی که تا وقتی کـه ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمـیکرد ما را با روضه خوانـها یـابزرگان تکیـه ها تنـها بگذارد.
هرگاه بـه دلیلی مثل رفتن بملاقت بیمار خودش نمـیتوانست روز نـهم ماه بعد از ظهر درخانـه بماند هشت تومن و نیم بما مـیداد و مـیگفت هرکدام از روضه خوانـها کـه آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون حتما مـیرفت بیمارستان و تاکید مـیکرد آنـها را توی خانـه راه ندهیم..
اما یکبار کـه من کلاس دهم یـا یـازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عنایت  پسر ام هم خانـه ما بود تصمـیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را ید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و مـیخواهند به منظور آخوند جماعت کـه صبح که تا شب دوروبرزنـها هستند خودشانرا زن جا بزنند کـه صد البته نمـیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم کـه فرصت نشد آخوند بما بخندد
نمـیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف بـه ارث بردم، نمـیدونم اینکه مـیگن "حلال زاده بـه دائیش مـیره" اصلا درست هست یـا نـه اما اگه باشـه من فکر مـیکنم حتما بگن "حلال زاده بـه دائی کوچیک اش مـیره"!!
. موضوع اینـه کـه راستش من بـه لحاظ شخصیتی ازوقتی کـه یـادم مـیاد فکر مـیکردم من خیلی حالیمـه!
همچین بفهمـی نفهمـی یک کمـی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومـیگم, نـه این موسی رفیق جواد کـه بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیـافش داره عین "قس علیـهذا " مـیشـه. یـادتونـه چه جوری حضرت موسی گول مـهربونیـهای فرعون رونمـیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانـه انوتو بغل مـیگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" مـیکرد, یـادتونـه چه بلایی سرریشـهای این پدر-خوانده درمـیآورد؟.آقای مـیرزایی ناظم ما دردبستان خیـام مـیگفت موسی ازهمون طفولیت مـیدونست کـه طرف طاغوتیـه و چنگ مـیزد توریشش. مـیگفت مورخین آلمانی کشف چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونـه مـیگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی مـیه بـه ریشـهای طرف کـه کلی طلا کاری شده بود.
یعنی من بفهمـی نفهمـی داشتم مـیشدم مثل پیغمبرا, تو آینـه کـه خوب بـه خودم زل مـیزدم مـیگفتم بـه قیـافه بچه گونـه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر مـیباره و یـه احسنت تحویل آینـه مـیدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل مـیموندم همچین کله تکون مـیدادم کـه یعنی من مـیدونم حتما چیکار کرد ولی بهی نمـیگم چون مـیخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویـه حسنـه ! کم کم کـه بزرگترمـیشدم بقول امروزیـها بیشتردرمن نـهادینـه مـیشد, که تا جایی کـه ناخودآگاه سرمسائل مـهم حرف چندانی نمـیزدم، بهانـه م پیش خودم این بود کـه خب ازمن حتما بپرسن که تا منم بگم.
البته شما کـه ازخود هستید، وقتیکه مـیباید سر چیزی مـهم وریسکی تصمـیم مـیگرفتم انقدر این دست اون دست مـیکردم کـه فرصت مـیپرید، وقتی هم کـه سر بزنگاه یک خبر مـهم یـا تصمـیم گیری حیـاتی گیرمـیکردم, نمـیدا نم چی مـیشد کـه ناغافلی دلم بـه پیچ پیچ مـی افتاد وگلاب بـه روی مبارک  اسهال مـیگرفتم کـه دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار مـیگیرد.

دبستان خیـام درسلسبیل
تا یـادم نرفته من کلاس پنجم وششم مـیرفتم دبستان خیـام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیـابان شاهرخ سابق وخیـابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیـای تاریخی شـهر تهران خدمتتون بگم خیـابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد بـه شاه اسمش شد استواربابا ییـان (از محافظان کاخ کـه در ان ماجرا شـهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیـابان کمـیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیـابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شـهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی کـه پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. درون ظلع جنوبی خیـابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنـه کـه آنرا قلعه ارمنی مـیگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی کـه قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت کـه موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه مـیشد, همزمان کـه شـهرداری دبستانـهای خیـام پسرانـه وانـه را سر نبش ان زمـین بنا مـیکرد بقیـه باغ بتدریج بـه قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانـه های فراوانی دران بنا گردید.

حبس شدن درون ذغالدانی:  کلاس سوم، دبستان ضرابخا نـه  
تا کلاس چهارم دبستان خانـه مان درمنطقه سلطنت اباد یـا قلهک جنوبی درمحله ای کـه به ان چاله هرز مـیگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیـه ارشاد وقسمت جنوبی خیـابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی کـه ما دران زندگی مـیکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف بـه "باغ خا منـه" ، باشگاه آمریکاییـها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت.
مدرسه مون هم دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه در خیـابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانـه که تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیـاده روی دربیـابانـها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح که تا یـازده ونیم بود وظهربرای نـهاروو وو تعطیل مـیشد که تا ساعت دوونیم کـه کلاسهای بعدازظهرشروع مـیشد تاچهارونیم کـه زنگ آخر را مـیزدند.
بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه مـیما ندیم. به منظور نـهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده رانون مـیگذاشتند وتوی دستمالی مـیپیچیدند، یعنی کـه ما نـهارمان را با خود مـیاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران هست اما آنوقتها تا آنجا کـه من بخاطر دارم,  همکلاسی ها عموما از خانواده هایبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند کـه کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان مـیامدند. حتی یـادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیـاده مـیکرد و خودش مـیرفت کـه مـیوه هایش را بفروشد, اومـیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, مـیگفت تازه فلانی کـه از دارآباد مـیاید راهش خیلی دورتراست.
برای آمدن ازتهران بـه چاله هرزسر پیچ شمـیران اتوبوس بنز با دماغ سوار مـیشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمـین خط بکار افتاد کـه ما بچه ها کیف مـیکردیم) ، که تا خیـابان درختی خانـه وجود داشت از ان بـه بعد که تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانـه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا مـیگذاشتیم که تا مـیرسیدیم بـه کلانتری سوار کـه سمت شرق خیـابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. که تا مـیرسیدیم بـه بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا که تا جایی کـه بان "سید خندان" مـیگفتند بیشتر تپه و کمـی هم باغ بود.
بیـاد دارم درون ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیـاده مـیشد و به سید گدایی کـه گفته مـیشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یـا یکقرانی مـیداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود.
دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده مـیشد که تا اتوموبیل. از آنجا که تا دورهی ضرابخانـه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی کـه به ان چاله هرز مـیگفتند پیـاده مـیشدیم. سمت شرق خیـابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیـه اش بیـابان بود کـه اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همـین ایستگاه شروع مـیشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیـاده روی مـیرسیدیم بـه مـیدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانـه من کـه پایین تپه قرار داشت سرازیر مـیشدیم. از ایستگاه که تا کهنـه بیش از نیم ساعت پیـاده راوی بود و معمولا و ما چیزهایی را هم کـه از شـهر خریده بودیم حتما حمل مـیکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود کـه دور و برش درون دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من وعنایت  پسر ام گاهی مـیرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمـهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها#) را برایشان حمل مـیکردیم وآنـها هم یک قران بما مـیدادند با ان پول همانجاخوردنی مـیخریدیم و تا رسیدن بـه خانـه آنرا مـیخوردیم, یـادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومـی بود کـه با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود مـیکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمـیامد یکی از اقوام کـه از آنجا رد مـیشد مچمان را گرفت و با بعد گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمـیکردیم درخانـه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم کـه طرف نرفته بـه بگوید.
بهر حال وقتی فکرش را مـیکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, به منظور خرید مواد غذایی وسایر احتیـاجات خانـه بـه مـیدان فوزیـه مـیرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز که تا خانـه , پدرم صبح زود با دوچرخه مـیرفت بیمارستان بهرامـی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار مـیکرد صبح ها کـه بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما درون برگشت بعد از دوشیفت کارانـهم سربالایی جاده قدیم شمـیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانـه; یـاد هردوبه خیر.
اما مدرسه ما دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی کـه خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیـابان بخا طر اینکه ضرابخانـه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانـه از جاده قدیم شمـیران بطرف شمال جدا مـیشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران مـیرسید. دبستان ضرابخانـه درون آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یـا زغال سنگی داشت. با توجه بـه اینکه شمال تهران آنروزها بسیـار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود.
از خانـه که تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مـهم اینکه ما حتما پیـاده از توی بیـابانـها مـیآمدیم و سر راهمان یـه نـهر بزرگ هم بود کـه پل روی ان چوبی بود ومکررفرومـیریخت, اهالی حتما درستش مـید، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف مـیداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد مـیگرفت کـه گاهی بی اختیـار بـه گریـه مـیافتادیم. تازه یـادم مـیآید به منظور مدتی سر و صدا راه افتاد کـه گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیـان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم به منظور مدتی بـه بقیـه مشگلات اضافه شده بود.
گفتم ما زمستانـها ظهرها به منظور نـهار درمدرسه مـیماندیم. درون آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیـانـه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم درون حدی بود کـه فقط درساعتی کـه کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن مـید. بهر حال ظهر ها کـه بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان مـیشد، یکی ازکارهایی کـه برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب مـیامد اینبود کـه ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان مـیتوانید دود ودمـی را کـه هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید.
نمـیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق مـیکرد. یـادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمـی کـه سنش هم زیـادتر بود مـیومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یـادمـه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه مـیموند وتو دفتربا آقای اسدالهی کـه ناظم بود با هم نـهار مـیخوردن ولی مـیرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند که تا بچه "تخم جن" هم همـیشـه از کلید کنجکاوی مـیکردیم کـه ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمـیکنن که تا اینکه یـه روز کـه سرم توی کلید بود یـه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد بـه فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم کـه شد هنوز تو کلاس خانم سلیمـی درست ننشسته بودیم کـه آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمـی وساطت والتماس مـیکرد کـه "والا احمدی پسر خوبیـه" آقای ناظم یـه چک اضافی هم برام حواله مـیکرد, که تا خانم مـیگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمـی هنوزازدهنش درون نرفته بود کـه "گناه داره این بچه معصوم!" کـه انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشـه دادش بـه هوا رفت کـه "دوشب کـه تو ذ غالدونی موند معصومـیتش بیشتر مـیشـه " ,اصلا هیچی بخرجش نمـیرفت کـه نمـیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم کـه گفت "خانم سلیمـی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ کـه خورد براتون توضیح مـیدم چیکار کرده ".
در حاشیـه بگویم ذغالدانی جایی بود کـه بچه های بی انضباط را درآنجامـیانداختند که تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری کـه کرده بودم آقای اسداللهی بـه سرایدار دستور داد کـه امشب کـه بهرحال حتما تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم که تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را کـه اینکار را بمن یـاد داده اند نگویم جایم درون همان زغالدانی خواهد بود, منـهم کـه اصلا یـادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنـهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک بـه تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمـیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمـیدم همـه بچه ها ومعلمـها وناظم دارند مـیروند, پله پله دلم مـیریخت. که تا آنوقت بـه خودم دلداری مـیدادم کـه آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانـه منراهم آزاد مـیکند. کـه با گوشـهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند بـه سرایدار سفارش مـیکرد یـادش نرود کـه حدود ساعت هشت کـه شد یـه لقمـه نون ویـه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد که تا فردا کـه قراراست تنبیـه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم کـه بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شـهامت دونم رو یـه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریـه افتادم که تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت کـه فردا صح بـه آقای اسدالهی حرفی ن!.

به چه چیزم مـینازیدم؟
دلم نمـیاید اینرا برایتان نگویم کـه  اشتهارنامتناسب با قواره  آدم گاهی هم کار دست آدم مـیدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمـی نفهمـی ان اغراق ها باورش مـیشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همـین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانـه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایـها بـه اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمـیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت .   پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت  آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا بـه آنـها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید بـه چه دلیل او را زده ام، من  جواب سر بالا دادم ، او پرسید  اگری بیخود مرا کتک بزند من چکار مـیکنم؟ منـهم با پررویی گفتم رویش را کم مـیکنم . او هم گفت بعد منـهم با اجازه مـیخواهم همـینکار را کـه خودت گفتی م، و پرسید "آماده ای؟"  طرف انقدر خونسرد حرف مـیزد کـه من فکر نمـیکردم کاری د،  اولین  مشت را کـه زد چشمانم  سیـاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید که تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منـهم فکر مـیکنم  همـین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند مـیایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم ی بهت نشون مـیدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی مـی واگر دیدم هوا بعد است  در مـیروم. با تمام قوا مشتی بـه شکم اش زدم، هیچ نشد،  انگار بـه کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها کـه خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو بـه چی ات مـینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ "  ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترس خودت از بعد اش برمـیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا مـی، کـه شاید درست هم مـیگفت.

موقیت جغرافیـایی خانـه و همسایگان ما  

گفتم خانـه ما درون بن بست صاحب الزمان واقع درون کوچه مـیلانی بود کـه درخیـا بان شاهرخ (بابائیـان بعدی و کمـیل کنونی) قرار داشت.# [در حاشیـه بگویم روبروی کوچه ما درون ظلع جنوب خیـابان کـه مجاور قلعه ارمنی بود کوچه جوراب بافی  قرار داشت کـه اوایل کار یک کارخانـه جوراب بافی و یک تخته سه لایی سازی آنجا بود. قبل از اینکه شرکت برق دولتی درست بشود بـه بعضی از خانـه ها برق مـیفروخت.
خانـه ما دومـین ملک جنوبی دربن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری مـیلانی بود .جمعا هفت خانـه با این کوچه مجاور مـیشدند کـه فقط درب پنج که تا از آنـها توی این بن بست باز مـیشد، دو ملک اول کـه درنبش های شمال و جنوب قرار داشتند درشان توی کوچه اصلی باز مـیشد. دو که تا دردرست درون کش ته کوچه بود کـه اولی متعلق بـه شخصی بنام مشدی مختار بود کـه درکارخانـه دخانیـات درخیـابان قزوین نگهبان بود،  و وقتی من کلاس ششم دبستان بودم فوت کرد. مشدی مختاریک پسر بنام محمود وپسربزرگتری بنام پرویز داشت کـه تازه رفته بود آلمان و دانشجو شده بود، وی بنام شـهناز  هم داشت کـه همسن من بود و بگفته همسایـه ها هرچی بزرگتر مـیشد خوشگلترهم مـیشد. آنجورکه شنیده بودیم مشدی مختار با پرویز قرار گذاشته بود کـه دریکی دوسال اول هرازگاهی کمـی کمک خرج برایش بفرستد. درهرحال منظور اینکه پرویز نـهایت اینکه مـیتوانست خودش را اداره کند وبعد از درگذشت مش مختار, اجبارا سرپرستی خانواده  افتاد برعهده پسرش محمود کـه آنوقت تازه رفته بود کلاس دهم. محمود روزها با دوچرخه بمدرسه مـیرفت و شبها هم دردخانیـات  کشیک مـیداد.  مـیگفتند مدیران کارخا نـه ازروی لطف همان شغل  پدررا بـه پسرواگذار کرده اند، منتها بطور مشروط، یعنی بمحمود یکماه  فرصت داده اند کـه نشان بدهد عرضه اش را دارد واز بعد ان برمـیاید. محمود کشتی گیر بود,حد اقل اینکه گوشش مثل کشتی گیرها شکسته بود، مـیگفتند زورش خیلی زیـاد است، من هیچوقت ندیدم او بای دعوا کند واساسا وقت این کارها را نداشت. اما یکباروقتی کلاس نـهم بودم یکی از بچه های محل باسم داوود (معروف بـه داوودشتری)  قسم مـیخورد "به جون آقاش" کـه مادرش بـه "ابوالفضل العباس" قسم خورده کـه  دیروز وقتی مـیرفته سنگک بگیرد سرکوچه نجم آبادی (یک کوچه بالاتراز ما) با چشم خودش دیده کـه محمود یک پسره "نره غول" را کـه دوبرابر خودش بوده خوابانده توی جوب و لجن بخوردش داده است.  گفته بود پسره بـه شـهناز متلک گفته بوده و مادر محمودبا گوش خودش شنیده بوده  بوده کـه محمود جلوی همـه به منظور پسره  "به ناموس زهرا" قسم خورده بود " دفعه بعد اون آبجی ..ات.رو هم همـینجا مـیخوابونم ...", و مادرداوود گفته بود "بقیـه اش .جلوی بچه گفتن نداره "! ربط قضیـه بمن درون اینستکه  ازوقتی من سرو گوشم شروع بـه جنبیدن کرد من وشـهنازگاهی از پنجره یـا ازلای درکوچه باهم پیـام های چشمـی و ایما- اشاره ای رد و بدل مـیکردیم,  وخدا شاهد هست همـین وهمـین. یعنی نـه اینکه دلم نخواسته باشد، بلکه  ازترس محمود (قربتا علی الله) من غلط مـیکردم بـه بیشتر ازان فکرکنم. بگذریم؛  آنچه کـه به تشریح موقعیت  کوچه ما بیشتر مربوط هست اینکه
مشـهدی مختار خدا بیـامرز خانـه اش یکی ازان خانـه های تیپ "خانـه قمر خانم" بود. یعنی این خانـه یک ملک شمال-جنوبی بود که نـه که تا اتاق داشت که سه که تا از آنـها دست خودشان بود وشش تای آنرا بـه شش خانواده اجاره داده بودند. معماری خانـه  باینقراربود کـه درهریک ازضلع های  شمال وجنوب ملک دوتا ساختمان دوطبقه بود کـه با یک حیـاط نسبتا بزرگ و پردرخت و یک حوض درون وسطش ازهم جدا مـیشدند، یک آشپز خانـه مشترک درسمت غرب حیـاط قرار داشت. منتها ساختمانی کـه درشمال بود زیرزمـین هم داشت, کـه دست راست اش انباری و توالت بود و دست چپ اش یک اتاق بزرگ. درهرطبقه یک اتاق سمت راست بود و یکی سمت چپ کـه با راه پله های نسبتا بهن ازهم جدا مـیشدند. محمود, شـهناز و مادرشان دراتاق ضلع شمالی طبقه اول سمت غرب زندگی مـید کـه اتاق بالای سراندر طبقه دوم هم بعنوان مـهمانخانـه دست خودشان بود. یکبارشـهناز گفت (و این شاید تنـها باری بود کـه ما تنـهایی باهم حرف زدیم ) کـه اتاق دست راست سمت شرق طبقه اول هم باسم "اتاق پرویز" الان دست محمود است,  اما او هم مـیتواند به منظور درس خواندن ز ان استفاده کند (دیدید آخرش موفق شدیم با شـهناز حرف رمانتیک بزنیم ! خب همـینکه کتک نخوردم,  آنرا رمانتیک مـیکند). درون پرانتزبگویم درست روبری بن بست صاحب الزمان درون کوچه اصلی (مـیلانی) یک خا نـه بزرگ دو طبقه زیرزمـین داروجود داشت با روی کار سیمان سفید رنگ, کـه متعلق بـه یکنفربنام  آقای فیلی بود کـه فقط یک پسربزرگ داشت کـه اسمش فیروز بود. آقای فیلی را همـه باسم معمار مـیشناختند. سرولباس معمار ازمتوسط مردهای محل بهتر بود، خانواده معمار ترک زبان بودند و بندرتی دیده بود بفارسی حرف بزنند و مستاجرهایش هم کـه همـه ترک بودند با معمارطوری  برخورد مـید کـه انگارارباب آنـهاست. خا نـه معمار جمعا چهارده اتاق داشت و یـازده خانواده بعلاوه خا نواده صاحبخانـه دران زندگی مـید. به منظور مادرم همـیشـه جای سوال بود کـه با چه تدبیری ده- دوازده خا نواده ازیک آشپزخانـه مشترک استفاده مـیکنند وباهم دعوایشان نمـیشود.
برگردم بـه بن بست صاحب الزمان;  درضلع جنوب, ملک اول کـه نبش کوچه اصلی بود ودرشرق خا نـه ما, خا نـه آقا ی قاضی بود کـه درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, کـه همان خانـه ای استکه سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آور! را ازمن وان ه  (منظورم لمس نوک انگشتان عادله هست که درصفحات  بعد درباره اش خواهم گفت) دیده بود. . اینرا بگویم کـه خود آقای قاضی مرد بسیـار بی سروصداو محجوبی بود کـه حتی بـه دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم بـه صبیـه ها هم توجهی نمـیکرد چه برسد بـه فضولی درکارهمسایـه ها.
درست روبروی خانـه مان درشمال کوچه, خانـه "سریـه" خا نم قرار داشت کـه دوتا داشت بـه اسامـی ربابه و زهرا, و درامرخطیر فضولی و حرف درآوردن به منظور دیگران هایش بـه گرد او نمـیرسیدند وحق اینست کـه بگویم اصلا بـه مادر نرفته بودند. کـه درصفحات بعدی برایتان خواهم گفت چگونـه مـیانجیگریـهای او مـیان ش ومادرش برچشم چرانی گناه آلود من اثرمنفی مـیگذاشت.
اگر چیزی ممکن بود گاهی جلسات نصیحت "سریـه" خا نم  به و مادررا بـه تعویق بیـاندازد، اما یک برنامـه دیگر را حتما از قلم نمـیانداخت. یعنی انگار وظیفه دا شت  اقلا هردوهفته یکبار، بـه یک بهانـه ای سرمریم خانم  داد وقال راه بیـاندازد. بهانـه هایش هم به منظور انجام این وظیفه اغلب بیخودی،  و گاها بد جوری مضحک بودند. مثلا یکبار کـه من از پنجره اتاق از بالا تماشا مـیکردم، دلیلش اینبود کـه گویـا مریم خانم بـه  بچه اش (یعنی زهرا کوچیکه ) یـاد داده  که به او (یعنی ساریـه خانم ) افاده بفروشد, مریم خانم هم همـینجوری دهانش وامانده بود و هیچی نمـیگفت. هرچه هم کـه زهرا بزرگه، کـه ش باشد آستین مادرش را مـیکشید، واورا بجان خودش قسم مـیداد کـه بیـاید توی حیـاط،  مادره ول کن نبود، و چند که تا فحش هم بار ش کرد و دستور داد برود  تو و درکار بزرگتر فضولی نکند کـه ان بیچاره هم با خجالت رفت تو. آخرش مادرم کـه لابد جیغ و ویق ها حواسش را پرت مـیکرد، دار قالی آمد پایین رفت توی کوچه, اول بمریم خانم اشاره کرد برود خانـه خودشان،  وقتی او رفت وسریـه خانم چند دقیقه دیگر سردیوار داد و قال کرد و دید فایده ای ندارد، کمـی آرام گرفت. مادرم او را کناری کشیده و از او دلیل ناراحتی اش را پرسیده بود.ساریـه خانم  گفته بود دیروز ش زهرا (بزرگه ) توی کوچه بـه شوخی از زهرای آنـها (زهرا کوچیکه ) خواسته عروسک اش را بدهد او نگاه کند،  ولی ان بچه کـه گویـا درون افاده کت مادرش را بسته هست و فکر مـیکند عروسک اش تحفه است و آنرا محکم گرفته و آنرا نداده است! مادرم مـیگفت  ازحرفهایی کـه ساریـه خانم زده مـیشود فهمـید کـه خودش دلش مـیخواسته عروسک را ببیند، ولابد بـه بچه اخم کرده یـا بلد نبوده چه جوری با ان بچه حرف بزند و او را ترسانده ، مادرم حدس مـیزد زهرا بزرگه اصلا درجریـان این ماجرانیست.
با اینکه مـیدانم  اگر اشتباه کرده باشم خدا مرا نخواهد بخشید اما من حدسم اینستکه بچه و عروسک و بستنی نو دهن کجی وامثالهم همـه بهانـه هستند و ساریـه خانم از جای دیگری دلش پراست و انـهم حسودی است. خب مریم خانم هم خوشگلتروهم خوش برخوردترومردم دارتربود. بدون شکبه محل هم مثل هردم دیگری  یک مشتری سر حال و خوش اخلاق را  از یک مشتری کـه سرهیچ و پوچ اخم مـیکند و داد و قال راه مـیاندازد را  بیشتر تحویل مـیگیرند. تازه اگرهیچ سابقه حسادت دیگری هم درکار نباشد کـه گاهی از سکوت مریم خانم من حس مـیکنم نکند  اینـها ازجای دیگری باهم سابقه ای دارند البته یکبار کـه ازمریم خانم  پرسیدم آیـا او را از قبل مـیشناسد یـا نـه،  فقط  بخدا قسم خورد کـه دلیل پیله های ساریـه خانم را نمـیداند.

از سمت غرب خا نـه ما از شمال که تا جنوب خا نـه مان مشرف بـه دوهمسایـه مـیشد کـه هردویک طبقه بودند ولذا ما مـیتوانستیم حیـاط شان را دیدبزنیم اما آنـها نـه.خا نـه اول کـه همانست کـه در اش درست درون کش ته بن بست ما قرار داشت مال آقای کلهرودی و همسرش  مریم خا نم بود,که بین زنـها بـه خوشگلی معروف بود. .  
نمـیدانم آقای کلهرودی شغلش چی بود کـه خیلی بـه ماموریت مـیرفت,  آنـها دراصل دو که تا بچه دوقلو داشتند کـه یکی از آنـها پیش مریم خانم بود. سریـه خانم  همـیشـه بـه بهانـه بچه ها با او داد و قال راه مـی انداخت درون حالیکه بچه و بچه های فامـیل  مریم خانم, اگر هم بـه کوچه مـیرفتند اساسا همبازی بچه های سریـه خا نم نمـیبودند. خدا مرا نبخشد, اما من فکرمـیکنم اصل دلخوری سریـه خانم سراین بود کـه این مریم خانم خوشگلتر بود وراحت ترباهمـه مـیجوشید. طبیعی بود کـه کاسبها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق وخوشگلتر رابه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح مـیدهند, ومن درون مورد مریم خانم بیشترخواهم گفت.
اما ملک دوم متعلق برادران جلالی بود کـه ازاها لی منطقه مزلقان ساوه بودند و مردمانی شریف ساده, کـه اندامـی درشت و ظاهرا سالمـی داشتند کـه جان مـیداد به منظور خدمت درون گارد شاهنشاهی, ما بشوخی ایندسته ازآدمـها را "لپ قرمزی" مـیگفتیم. آدمـهای بی آزاری بودند کـه بکار دیگران کاری نداشتند. با آهنگ و لهجه خاص منطقه خودشان بلند بلند حرف مـیزدند, با اینکه ترک زبان بودند, اصرار داشتند فارسی حرف بزنند. برادربزرگتر پاسبان بود و چهار فرزند داشت کـه تقریبا همسن ماها بودند. پسر بزرگتر آنـها داوود (که بعد ها دکتر ارتش شد) با حسین برادرم همکلاس بود. برادرکوچکتر اوائل گروهبان و استوار ارتش بود، ولی خیلی زود دیپلمش را گرفت وستوان سوم شد و سال بعد از انـهم با شایستگی وارد دانشکده افسری شد. همسرش لیلا خیلی خوش آب و رنگ بود،  پسری دو-سه ساله بـه اسم ایرج هم داشتند. درهرحال همسایـه های محترمـی بودند کـه بیـادم نیست هیچوقت خودشان یـا بچه هایشان باکسی درون گیری پیدا کرده باشند. جالب اینکه یکبار مادرم درصف نانوایی حسب اتفاق با خانمـی  که اوهم ازدهات منطقه ساوه بوده همصحبت مـیشود. مادرم شروع مـیکند بـه تعریف از خانواده و بچه های سرکار جلالی مخصوصا از ش خدیجه,  بدون اینکه خبر داشته باشد ان خا نم دربدر دنبال پیدا یک عروس خوب  برای پسرش مـیباشد. خلاصه کنم, خانمـه قصدش را بمادرم مـیگوید و آدرس ما را مـیگیرد. فردا یـا بعد فردا مـیاید خا نـه ما, بـه بهانـه ای خدیجه و مادرش را دم درمـیکشاند و به سرعت امر خیر جوش مـیخورد.

در جنوب حیـاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانـه دوطبقه همسایـه ای بود کـه درب خا نـه آنـها درون یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نـه کمـی مسن تر از پدر و مادرمن بودند وبنظرم  مـیباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند  رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یـاد نگرفتم. این همسایـه اگر مـیخواستند راحت مـیتوانستند ازپشت بام خانـه شان حیـاط وخانـه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی کهی راروی پشت بام آنـها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را بـه خا نـه ما یـا خا نـه های  چپ و راست ما بیـاندازند. اینرا هم بگویم کـه از ایوان ما درنیم طبقه سوم مـیشددر فواصل دورتر پشت بام یـا ایوان خا نـه های دیگری را هم دید (و برعکس)  که دوتا از آنـها یـادم است. یکی از آنـها یک خا نـه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر درون شمال غرب ما و از ان فاصله فقط مـیشد تشخیص بدهی کـه طرف هست یـا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم ی مـیامد درس بخواند کـه ما گاهی به منظور هم دست مـیجنباندیم,  اما خدا مـیداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس انـه تنش مـیکرده که تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام,  این فکر بسرم زد (مـیگویند  کافر همـه را ،،،،،. البته من فکر مـیکنم مومن همـه را بـه کیش خود مـیخواند درست ترباشد).  اما نزدیکتر ازان خانـه ای دو ونیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ما کـه اگر مـیخواستیم بان خانـه  برسیم حتما از کوچه اصلی بـه خیـابان شاهرخ مـیرفتیم و دوتا کوچه را رد مـیکردیم بعد درکوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد مـیشدیم فکر مـیکنم ان خا نـه نبش بن بست سوم مـیشد. بهر حال محصلی مـیامد روی ایوان همـین خا نـه کـه مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل مـیکردیم. البته ازان فاصله قیـافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم کـه داشتیم از کف دستمان به منظور هم دیگربوسه فوت مـیکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد کـه ندیدمان،  شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی هست که ارزش اعتراض ندارد. من این ارتباطات پشت بامـی را هیچوقت جدی نمـیگرفتم کـه بخودم زحمت بدهم بروم  اصل جنس یعنی خود ه را پیدا کنم وقراربگذارم.  اما حسین حاجی مـیگفت اصغرمطلق و جلیلی بخاطر رد یـابی همـین مورس های پشت بامـی مورد شناسایی بابای ه قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند.

بازیـهای غیر مجازی راوی

قول داده بودم چند چشمـه از بازیـهای عملی ام ام را برایتان, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت بـه عشقهای اتوبوسی وپشت بومـی تو این ماجراهاغیرازیـه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی  پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,.


عا دله د بهرام گنجی

درکوچه مـیلانی (واقع درمحله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخانـه ما کـه توی بن بست صاحب الزمان بود
خانـه بهرام اینـها بود، کـه با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینـه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت  به اسم  امـیر کـه ازخودش کوچکتر بود وچهارتا . بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک که تا نـهایت دو سال ازهمدیگر.عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بود و امـیر بعد از او, و نـهایتا الناز کـه ته تغاری بود فکرمـیکنم یـه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت.  
پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونـهم درشب، با اتوموبیلهایی کـه عموما سیـاه رنگ بودند مـیامد کـه آنـهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک مـیکرد، نـهایتا یکی دو روزمـیماند ومـیرفت. بهرام گفت کـه پدرش فقط یکبارهمگی را بـه رضائیـه است. بهرام وعا دله یکبارمـیگفتند پدرشان درترکیـه کارمـیکند. امـیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشـهر وآن درشرق ترکیـه هم شد. تمام خانواده آنـها آدمـهایی بسیـارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید مـیدانم کـه بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنـها مـیگفته که تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود کـه هراس دارد کـه اگر زیـاد پیش خانواده بماند گیر بیـافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانـه ای دارد. اینکه دلیل پنـهان کاری پدر بهرام مسائل سیـاسی بود یـا مشگل دیگری داشت نمـیدانم. هرچه کـه بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنـها بود. ضمنا ش جمـیله کـه بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم  با آنـها زندگی مـیکرد و حامـی خوبی به منظور خانواده بود. البته مشخص بود کـه پدرمخارج زندگی را مـیپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند.
دوتا ازعموهای بهرام هم خا نـه شان همدیوار با آنـها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند کـه درست پشت حیـاط خانـه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویـا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نـه بهرام اینـها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازعموها ی بهرام به منظور مدت کوتاهی مـیشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود کـه هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.مـیشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشان ازبقیـه بهتربود و ها بامـینی ژوپ بیرون مـیرفتند وهم اینکه بنظر مـیامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین وپسرنسبت بـه سایرین ملایمتر بودند. من کمتر بـه خانـه آنـها مـیرفتم ولی بهرام پیش ما مـیامد. درمـیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنـهم.
اولین عاشقی کـه قیـافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانـهای شب رادیو زیـاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم کـه برای اولین بار قیـافه یک عاشق را از نزدیک مـیدیدم.  کوچکترین عموی بهرام کـه فکر مـیکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی درون نصر خسرو کار مـیکرد گویـا مدتی بود عاشق یکی ازفامـیلهایشان کـه اوهم درون اداره ای  دور و بر پارک شـهر کار مـیکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه مـیشد حدس زد کـه امور عشقی اش داشت خوب پیش مـیرفت. اما نفهمـیدیم چی شد کـه یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانـه  آنـها شلوغ است. خبر آمد کـه همان عموی کذایی سم خورده  وخود کشی کرده است. ما کـه هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمـیدند جریـان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانـه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند بـه بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد.  آنـها با هم ازدواج د انـهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من زیبای لزگی را درون آنجا دیدم، داماد و عروس کـه بنظر مـیامد خوشگل هست چه خوب باهم مـییدند. البته ما را کـه به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را بود بالای پشت بام خانـه شان کـه درست مشرف بود بـه حیـاط عموها کـه عروسی درآنجا بود و منکه فکر مـیکنم از جای همـه مـهمانـها بهتر بود. هم خودش وهم درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و مـیوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند کـه خیلی چسبید.  روزهای بعد گاهی عروس را کـه سرکار مـیرفت یـا برمـیگشت مـیدیدیم کـه تقریبا ازهمـه خانمـهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مـینی ژوپ اش ازهمـه کوتاه تربود،و این درحالیست کـه آنروزها هنوزمـینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود.  ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند بـه خیـابان بهبودی طرفهای شـهر آرا. یک یـا یک ونیم سال بعد ازان بود کـه شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان بـه طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم به منظور اولین بارهمانجا بود کـه برخورد مـیکردم.  بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله
به سیکل دوم دبیرستان کـه رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایـها مـیپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود درون کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو و برادر برخورد کنم, آنـهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیـاید کـه قراری بگذاریم. اما از کلاس یـازده بـه بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانـه کلافه اش مـیکرد بیشتر مـیامدخانـهما, دو نفری مـیرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام به منظور رفع اشکال آمده بود وناهید هم کـه یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیـاورم آخرش به منظور امتحانات نـهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد کـه برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط به منظور درس خواندن بدهد بـه بهرام وآنـها هم کریـه ای بدهند. اما چیزی کـه به بحث شیرین بازی مربوط مـیشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانـه خوبی به منظور رفت وآمد بخانـه ما پیدا کرده بود.
عادله کـه خیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم هست ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش مـیاید. البته اون فکر مـیکردمن ازصبح کـه مـیروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق است ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمـیگردم ، منـهم چیکار داشتم کـه بگویم  برداشتش یک کمـی  درست نیست  ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد کـه نان خودش را آجر کند.
یکبارعادله تنـهایی به منظور رفع اشکال ریـاضی آمده بود درخا نـهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو مـیگفت کـه من هنوزازمدرسه برنگشته ام کـه من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد کـه "هیچ معنی ندارد" بزرگ تنـهایی بیـاید اینجا کـه ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمـیاید، همچین بفهمـی نفهمـی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایـه روبرویی کـه خودشان بزرگ دارند یک بامبولی درون بیـاورند. آخرش بمن گفت یـه جوری حتما بهش حالی کنم اگرمـیخواهد درس بپرسد حتما با یکی ازبرادراش یـا کوچیکه بیـاید.  اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور مـیشود بـه ه این حرف را
بزند کـه ممکن هست "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم مـیگفت های ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش محمد ترکه رو مثال مـیزد کـه خیلی سالها پیش درخیـابون ویلاهمسایـه ما بودند. معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمـیدم قضیـه با غرور زنـه چه ارتباطی داشته. احتمالا یـه جورایی قضیـه مشروع و نامشروع درمـیون بوده، کـه وقتی ما بچه بودیم کـه نمـی حتما بما مـیگفتن ووقتی هم کـه بزرگ شده بودیم روشون نمـیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه مـیگفتن هم دیگه ماجرا کهنـه شده بود وبرای ما جالب نمـیبود.

برگردم سر قضیـه اخطاربه عادله, من الحق دلخوربودم کـه سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر مـیکند, ولی نمـیباید بروی خود مـیاوردم. حالا اگر لزوم گوش بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من بـه خیـال خودم هیچ جوری نمـیخواستم مادرم بفهمد کـه سر وگوشم به منظور ه مـیجنبد, یعنی به منظور هیچ ی, آنوقتها فکر مـیکردم حتما جلوی خانواده و فامـیل خودم را بکلی بی توجه بـه جماعت نشان بدهم، گویـا بنظرم اینجوری زودتر مـیتوانم بآنـها نشان مـیدهم کـه مردشده ام! و خیلی سرم مـیشود. حالا اینکه او مـیفهمـید من تظاهر مـیکنم یـا نـه را آدم عاقل مـیتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال مـیدادم.
خدائیش هرچه بزرگتر مـیشدیم عادله جذابترمـیشد, ان ته لحن ملیح رضائیـه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمـیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی بزرگه نمـیرسید, اینرا یکبار بـه بهرام هم گفتم, کـه با اینکه آدم متعصبی نبود اما که تا بنا گوش سرخ شد وفهمـیدم "زرزده ام"
اگرلوندی اش باهمـین سرعتی کـه دریکی دوسال گذشته داشته پیش مـیرفت هیچ بعیپد نبود که تا دیپلم بـه شکوفه عموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه کـه جای خود داشت. نـه اینکه فکر کنید چون عارفه زیـاد بمن محل نمـیگذاشت، یـا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همـینجوری شکمـی مـیگفتم, نخیر. ازشما چه پنـهان من چند دفعه, پیش خودم همـین پیشرفت عادله رادر ذهن به منظور خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیـها مـیگفتند اوچون خوشگل هست کلا خودش را به منظور پسرها مـیگیرد, ولی شکوفه کـه ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را
خودش را نمـی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم که تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمـیگرفت). ولی من این نظریـه را قبول نداشتم . که تا آنجا کـه بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمـیکرد، بعدا کـه دانشگاه مـیرفتم یکبار کـه با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم کـه آنجا هم با ها مـیچرخید, درون حالیکه ناهید ش کـه دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریـا نامزدش گل مـیگفت. مـیگویید که تا چشم توکوربشود,  آخراگر فلان جایت نمـیسوخت تورا بـه رفیق گرفتن مردم چیکار? کـه حرف درستی است.
مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست کـه من ترجیح مـیدادم اینجوری باشد که تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی مـیکند, آخر من خودم را عقل کل مـیدانستم ومرتب توی اینـه به منظور خودم دسته گل مـیفرستادم.
بهر حال خوبی اش اینبود کـه از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه به منظور بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیـادتر شد، منـهم با همـه توداری شروع کردم درون باره اش با بچه ها درمدرسه حرف ب. همـینقدر بگویم کـه یکبارکه پیروز وخلیل آمددند خا نـه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت مـیزدندوابراز نگرانی مـید کـه خیلی خاک برسرهستم، کـه اینرا به منظور خودم مـیگویند کـه "تیکه بـه این تمـیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا مـیپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه  ندارم قورت بدهم کـه اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیـاید "سرضرب " ترتیبش را مـیدهند. هیچ جوری نمـیتونستم بهشان حالی کنم کـه ازنظر من بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همـین "بازی" دارم حال مـیکنم. یعنی نـه اینکه همچین حرفی را بـه آنـها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نـه من خودم مـیترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم  درکم نکننند , یـه مشت ریسه بروند،  وجلوی بقیـه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا کـه هنوزهم کـه هنوزاست نتوانسته ام  تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای بخواب رفتن درکنار ه درخا نـه  ملیحه اینـها را مـیگویم ).
حالا تازه مـیخواهم بروم سر اینکه بازی یـا امکاناتش نبود یـا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند مـیزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمـیدانم چی شده بود کـه یکی دوهفته ای بود سراغ من نیـامده  بود وکم و بیش داشتم نگران مـیشدم کـه نکند حرف پیروز اینـها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر مـیکردم افت دارد  بروم ازبهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب مـیخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامـی بودم، درست یـادم نیست، شایدم بـه خود عادله  فکر مـیکردم اما بهر حال یـه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیـا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یـه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم  پ کـه صندلیم کج شد افتادم زمـین. دستم را  که بـه صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همـیشـه گلی خودش کـه حالاعین گچ سفید شده بود، هی مـیگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش مـیپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمـیدم ماجرا از اینقرار بوده کـه گویـا همسایـه ای رفته بـه اش یـه مزخرفاتی درون این زمـینـه گفته کـه این تون گاه و بیگاه مـیره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, ای ما هم هوایی مـیشن ونسبتهای ناروای ناجور. هه هم توصیـه کرده عادله  چند وقتی نیـاد پیش من. ولی عادله درون تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمـیتوا نسته درس بخواند. کـه چنین چیزی را متوجه مـیشود  بهش مـیگوید "به درک, دهن مردم رو نمـیشـه بست هرکار خودت مـیخوای "،  عادله هم رفته بود یـه کتاب حل المسائل ریـاضی به منظور من خریده بود وبیچاره مثلا مـیخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه  چشمـهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس ب چی برایم  خریده.  فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمـیارم، کـه من بجاش یـه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنـهایش بـه لپ من کشیده ویکی دیگرش  هم نوک کله ام  را خراش داده بود کـه یک کم خون مـیامد، اما چیز مـهمـی نبود.
خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط  معذرت خواهی داشت کچلم مـیکرد، ولکن نبود, حالا من حتما اورا تسلی مـیدادم کـه "با با  حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریـه کرد کـه منـهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریـه زد بیرون, بـه غرورش برخورد ورفت کـه پیش اش آبغوره بگیرد.  وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم بعد منـهم حتما به غرورم بربخورد و دو-سه روزی بـه غرورم بر خورد، که تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمـیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام.
بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل بـه دریـا زدم، بـه غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی اش را دیدم و به اورساندم کـه کارم اشتباه بوده و خواستم بـه عادله بگوید خیلی دلم مـیخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیـاید". گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر مـیکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمـیخواهی اورا ببینی. اینرا کـه گفت  یک کمـی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم"  و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال مـیشوم کمکش کنم
برای انزمانیکه قراربود بیـاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله -پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت که تا جوک یـاد گرفتم کـه برخوردم خیلی خشک نباشد.
وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, کـه گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم،  یکی دو که تا از جوکها را کـه گفتم دیدم کار بیـهوده ایست چون او ازفرط سادگی مـیپرسید " اه چرا ؟".
یکی از جک هایی کـه گفتم اینبود: مرد رشتی کـه خیلی بـه شعروادب علاقه داشته  یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نـه برمـیگردد، درون هریک از کمد ها را باز مـیکند یک مرد توی آنست, از خانمش درون مورد هرکدام از این مردها سوال مـیکند کـه خانم هم اسم یک شاعر را مـیاورد وبا عشوه مـیگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم کـه از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی کـه  با لباس نظامـی توی  کمدقایم شده بود را "نظامـی گنجوی" معرفی مـیکند ووو , درکمد آخری را کـه باز مـیکند مردی وعریـان نمایـان مـیشود, شوهره یک کمـی شک مـیکند وباعصبانیت ازخا نم مـیپرسد  "این نره خرودیگه چی مـیگی؟", خانم صورت خودش را چنگ مـیزند وجواب مـیدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیـه، بابا طاهرعریـان دیگه ".  رشتیـه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی ازهمسرش مـیسراید.
فکر مـیکنید واکنش عادله بـه این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمـیشـه که، اخه بابا طاهر کـه مرده"!
بناچارجوک گفتن و گذاشتم به منظور یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشـه صحبت کردیم،  روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک،  اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همـین حرفها بـه پیشنـهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم که تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. که تا آنجا کـه یـادم مـیاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان بـه یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن هست  "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همـین و همـین.
قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست  قانون ارشمـیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم کـه دادم وهمـه چیز بـه خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم کـه اینطور شده .
همسایـه وصحنـه وی من وعادله!
آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور کـه پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این ه  مـیاید"  نروم بالا.  من اعتراض کردم کـه "مگه چی شده", و بهانـه آوردم کـه پایین سروصدا حواسم را پرت مـیکند. نگاه عاقل اندرسفیـهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ مردم, حواست  پرت نمـیشـه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یـه سوال پرسید وبرگشت تواتاق" کـه فوری مادرگفت لازم نکرده کـه " بـه والله قسم بخوری".  خلاصه وقتی من زیـاد اصرار کردم گفت نمتواند خانـه را انگشتنمای همسایـه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریـه خا نم" همسایـه روبرویی حرفی زده، لذا بـه مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش  به این سریـه خا نم دروغگو یـاد آوری مـیکرد خا نـه آنـها کـه بهیجوجه بـه ایوان ما مشرف نیست کـه بتواند چیزی دیده باشد کـه ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یـاد بدی" و گفت سریـه خا نم حرفی نزده و بعد کـه هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایـه بغلی بـه پیغمبر قسم خورده کـه با چشم خودش شما دونفر را درحالت  ناجوری دیده هست طوری کـه جلوی فروغ ومعصوم (هایش) خجالت کشیده و زود بـه آنـها گفته بروند پایین.
من اولش بدجوری جا خوردم،  دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمـید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: جان شما خوب بود بـه این خا نم مـیگفتی حیف ان گردن بلوری ش فروغ خانم  نیست کـه آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند کـه توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامـه دادم کـه حالا گردنش هیچ, ممکن هست  شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیـافتد دست وپایش خدای نکرده یک  طوری بشود  "حالا خروبیـار و فروغ بارکن". گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات".  آخرقبل از آنکه آقای  قاضی  خا نـه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنـها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانـه آنـها مـیشد  بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس و قلچماق ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنـها مـیرفت بالای خرپشته, روی کاه گل  دراز مـیکشید، گردنش را دراز مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشود.  قبل ازاینکه برگردم سر ماجرای اکتشافات ان و مادرخانواده  قاضی ها بد نیست وضعیت  "سوق ال دید-زدنی" خانـه ما و خانـه آقای قاضی را  یـادتان بیـاورم.
درزمانی کـه سیدخا نم با چشم خودش ان  صحنـه های خجا لت آورولابد  وگرافیک را ازمن وان ه بی حیـا دیده بود, آنـها هنوز خا نـه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند.  درنتیجه, فقط درصورتی ازخانـه  آقای قاضی مـیشد  بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنـها مـیرفت بالای خرپشتهشان ,  روی سطح شیب دار وکاهگلی خربشته درازمـیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش مـیاورد تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند.  توی دلم دل و جرات این دوتا , ومخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنـها اگرد آمریکا واروپا بودند هیچ  بعید نبود کـه دریک سیرک بعنوان بند باز باحقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را کـه داشتند. البته با مستقیما صحبتی درون باب استعداد بند بازی آنـها نکردم، یعنی اگر هم مـیکردم فورا مـیگفت "برو خودتو مسخره کن،  آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمـیکنـه "
درحاشیـه بگویم فروغ بزرگ  خانواده قاضی ها، ی بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی ,که برجستگی های قوس دار بدنش باب دندان بسیـاری از مردان خاورمـیانـه ای اند . با اینکه ۶-۷ ماه ازمن بزرگتر بود اما بـه دلیلی کـه نمـیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد  با یک دانشجوی دانشکده افسری کـه بچه  مازندران بود نامزد کرد، یـادم مـیاید آخرهای هفته نامزدش مـیامد خانـه آنـها وآواز مـیخواند, طوریکه ماهم مـیشنیدیم وصدایش هم خوب بود.  بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج د, اما ازمادرم شنیدم کـه مـیگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویـا بخاطر اینکه بچه دار نمـیشدند. معصوم کوچکتر قاضی مـیرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود.  اگر اینکه گاهی تحت تاثیر بزرگه کارهای الکی مـیکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع خوبی بود و الان حتما بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند کـه چون دوسالی ازمعصومـه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ  کوچکترمـیشد, لذا ها بـه بازیش نمـیگرفتند ومنـهم سروکاری باهاش نداشتم. تنـها چیزی کـه یـادم مانده نعره های سید خانم خطاب بـه هاست کـه "جونمرگ شده ها یـه خورده هم هوای این بچه روداشته  باشین، مگه داداش شما نیست".  این فراخوان بـه بازی برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یـازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت .
  اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست  را به منظور بازسازی عملیـات محیر العقول نسوان خانواده قاضی مـیرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که:  فروغ خانم ابتدا معصوم را کـه جوانترو فرزتربوده تشویق کرده کـه ازنردبان برود بالا روی خر پشته,  دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومـه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم بـه فروغ هیجان انگیزبود (که گویـا بوده ) آنوقت "معصوم جون"  محکم نردبان را نگه خواهد داشت که تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومـه هم دوباره برود بالا.  وقتی دونفری ازدیدن عملیـات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی مـیروند پایین و "سید خانم" را درجریـان مـیگذارند.  در اینجا حتما اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق  سید خانم است. نـه فقط به منظور اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده  دورگردنش وخودش را بـه ان بالارسانده، بلکه به منظور اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیـاورد  تا بتواند بـه چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست کـه یک سید خانم محترم که تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد کـه هایش هم مثل خودش که تا بحال یک کلمـه دروغ از دهانشان بیرون نیـامده است.
از جنبه شـهامتی ومـهارتی این دلاور زنان که بگذریم من سوالی کـه هیچوقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم اینستکه این دوتا چه حسابی کرده اند کـه به این نتیجه رسیدند کـه در انجام این مـهم لازم هست پای مادرشان را هم بکشند وسط.  اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیـات را شروع کرده باشند کـه گفتن بـه مادره خیلی کار احمقانـه ای بوده, چون اینجوری  بیشتر دست و پای خودشان را مـیبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده کـه من تشخیص مـیدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی  دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو ش وانمود کند کـه با آنـها خیلی رو راست هست و همـه اسرار را با آنـها درمـیان مـیگذارد.
خلاصه کـه بقول انیشتن همـه چیزنسبی ومحدود هست بجز حماقت ما آدمـها کـه هیچ حد ومرزی نمـیشناسد,  وقتی شماهم چگونگی رفتن من وپیروز بـه خا نـه ملیحه را بخوانید آنوقت بـه صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی مـیبرد. حالا برگردم بـه ماجرای عادله:
درد سرندهم تلاش های من به منظور قانع مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت    بفرض محال کـه سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنـها بـه این ه(که عادله باشد) حسودیشان مـیشود ومـیگفت روایت داریم اگر همسایـه بهی حسودی کند ان شخص خا نـه خراب مـیشود. من فکر مـیکنم مادرم بیشتر از همـین زاویـه بـه ماجرا نگاه مـیکرد. یعنی اینکه گویـا های همسایـه ها  کشته مرده پسر(یـا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد کـه به بخل وحسد آنـها دامن زد.  آخرین امتیـازی کـه داد اینبود کـه تا بعد فردای آنروز(که مـیشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنـهایی بیـاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیـاید و پیشنـهاد کرد بهتر هست خودم بـه بهرام این مطلب را بگویم.

چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد که ازجایش پاشد ودرهمانحال که دورخودش مـیچرخید بـه نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای  پاشنـه های دمپایی اش را بـه کف ایوان مـیکوبید (واکنش اش بـه عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را مـیکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بـه ان همسایـه ها فحش مـیداد کـه گاهی از لابلای فحش ها مـیشد کلماتی بزبان ترکی  مثل "کول باشو وه" کـه همان خاک برسرخودمان باشد  را
هم تشخیص داد
ومن چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی اوناخوآگاه بـه ترکی یک چیزیرا مـیپراند. یکدفعه انگارچیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق کـه دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمـی بینن". اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنـهادش چندان چنگی بدل نمـیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم هست وکولر هم کـه ندارد، دوم ومـهمتراینستکه اولین بارکه بـه همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمـیدهد؛  سوما اینکه اگرمادرخودش یـا بهرام هم بفهمند کـه ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمـیکنم خیلی دلگیربشوند ومعلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم کـه البته بـه او نگفتم اینبود کـه من خودم قبلا خیلی روی این موضوع  فکرکرده بودم، (حتی روی اینکه سر کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله مـیاید من صبح بـه گفته باشم کـه غروب دیربخانـه مـیایم,  اما عملا زود بیـایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه).  اما انگارهربار بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه  اگر اینکار را یم رابطه مان بهم مـیخورد, یـا اینکه ازاین مـیترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد.  مجسم مـیکردم  اگرتوی اتاق هم یکی ازان کارهاییرا مـیکرد کـه من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یـا عصبانیت یکدفعه یک کلمـه ترکی ازدهانش مـیپرد, هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و احتمال اینرا کـه در پی ان بوسیدن بتوانم خودم را کنترل کنم را خیلی زیـاد نمـیدیدم و در اینصورت معلوم نبود کار بـه کجا بکشد.  
دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر  اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " بـه پخمگی متهم مـید جوابم اینبود کـه توی ایوان و جلوی چشم همسایـه ها کـه نمـیشود پرید روی ه و بدروغ مـیگفتم او هم کـه حاضر نیست بیـاید توی اتاق.  اما اگر مـیرفتیم توی اتاق و آنـها مـیفهمـیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم مـیبردند (خوبیش اینبود کـه پیروز بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی ن و اوهم نمـیزد).

فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست بـه سر و گوش من مـیکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یـا نخوری درهرحال مردم آنرا پایت مثلی کـه آش خورده حساب مـیکنند",  پس بهتر هست چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر مـیامد اصراردارد وقتی بـه سروکول من ور مـیرود طوری باشد کـه اگرفضولها کشیک مـیکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمـیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور مـیرفت خیلی خوشم  مـیامد و نمـیخواستم طوری عالعمل نشان بدهم کـه بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس بـه این قشنگی کوفت ام بشود. درون نتیجه آرام آرام مـیکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبارکوچکی کـه درایوان ساخته بودیم.  احتمالا اوهم مـیباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد کـه راحت بـه ان تن مـیداد. ازآنجا کـه من بیشتر حواسم روی استتارازدید احتمالیـهمسایـه غربی, یعنی "خانمـهای خانواده قاضی" متمرکز بود اصلا بـه عقلم نرسید کـه اگر یـا یکی از بچه ها بـه دلیلی بیـاید بالا وازپشت پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی مـیشود.
آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد کـه توجه اش بـه بذار-بکش ما جلب شده بود, مخصوصا ازان زاویـه و باتوجه بـه انعکاس نور آخرین چیزی کـه دیده بود اینکه "ه طفلک هی سعی مـیکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را مـیکشانم پشت دیوارودرهمـین حالت مـیخواهم هایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیـاورده بود و محکم درون ایوان را زد بهم کـه ما ازجا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود کـه خیلی حرف نمـیزد کـه آدم برایش توضیح بدهد. پایین کـه رفتم فقط طوری نگاهم کرد کـه از خجالت مـیخواستم بروم توی زمـین، انگار با نگاهش مـیگفت "برو خجالت بکش مردمرا بـه بهانـه درس گول مـیزنی مـیاوری خا نـه هرچی هم کـه مـیخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی ازکاری کـه من کرده ام ازعادله خواهش کرده بود هیچوقت تنـهایی نیـاید خا نـه ما، البته بازهم تاکید کرده بود کـه خودش دیده هست که عا دله هیچ تقصیری ندارد وهمـه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" هست که من باشم. عا دله هم درست نفهمـیده بود قضیـه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود ورفت.
به اینترتیب دیگردرخانـه نمـیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب ). بعد گفتیم بیرون قرار مـیگذاریم و  اولین قرارهم  شد به منظور روزیکشنبه هفته بعد کـه  برویم بـه یک پارکی کـه او نزدیک خانـه عمویش درشـهرآرا سراغ دارد, کـه رفتیم وبد نبود،  اما کاری بود کـه خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا به منظور هردویمان توجیـه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمـیامد. یکبارهم رفتیم سینما کـه احتمالا بـه خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "ه" برایم جذابیتی نداشت  خیلی خوش نگذشت.  بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد کـه بهرام تمام غروب را مـیرود کلاس انگلیسی,  عادله  برود بالا توی اتاق. منـهم ب بگویم دیرمـیایم خانـه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور کـه مـیترسیدم شد,  فکر نکنید کـه خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمـیداد و منـهم نسبت بـه اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نـه اینکه  منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نـه، شاید بر عاش درستترباشد, عادله خودش به منظور اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت  نمـیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را  برای دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنـها  اثاث کشی د و رفتندبخا نـه ای درون خیـابان بهبودی کـه از مدتها قبل حرفش را مـیزدند, کـه تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس.  
بهرام را دردوره دانشجویی هم زیـاد مـیدیدم, توی محوطه یـا کتابخنـه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق مـیخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوباردرکاخ جوانان کوچه یخچال دیدم. خیلی گرم گرفت وشاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان کـه فکرش را مـیکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم کـه اتفاقی همدیگر رامـیبینند نـه بیشت, نـه او اشتیـاقی نسبت بـه دیدار مجدد نشان مـیداد ونـه من.

دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور مـیکنم درمورد شخصیت خودم دچارسردرگمـی مـیشوم. مثلادرعرصه رابطه -پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یـا شـهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانـهای رمانتیک وعاشق پیشـه هست ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام کـه به نشانـه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام .  در سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند بـه معیـارهای رایج اخلاقی هستم کـه بهیچ قیمتی حاضر نمـیشوم آنـها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیـات بخود سهل گرفته ام کـه براحتی دروغ و یـا ناخنک زدن بـه مال مردم را توجیـه کرده ام.
بعضی  وقتها خودم را تسلی مـیدهم کـه شاید همـه ما آدم ها ملغمـه ای ازاین تناقضات هستیم،  گاهی هم پیش خودم مـیگویم نکند من ازان آدمـهای دو-شخصیتی هستم کـه مـیتوانم خودم را با هردونقش سازگارکنم .


پروین کمال

آقایمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مـینشستن، مرد محترمـی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیـه . بزرگش تربیت معلم مـیرفت، کوچیکه کلاس ده (یـا یـازده) بود پسربزرگش کمال کـه یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه مـیزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم کـه باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین کوچکترش هم که تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا  اون مـیرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم که تا نواب با هم مـیرفتیم , من ازاونجا مـیرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیـاده مـیرفت که تا مدرسه جلوه کـه توخیـابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیـه قرارداشت .
کمال عیبش این بود کـه بیش ازحد جدی بودوبنظرمـیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت کـه این گاه کفر مرا درون مـیاورد. ازهرموضوع غیردرسی کـه مـیگفتی، از سینما و ورزش بگیر که تا خوری, برو برنگاهت مـیکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری کـه به نعلبنداش" نگاه مـیکند".  لابد اگردرمورد بازی صحبت مـیکردم او فکر مـیکرد امتحان قوه درس جغرافی است".
البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمـیزدم چون پای ش درمـیان بود ومن نمـیخواستم فکر کند نظر سوئی بـه او دارم. درون پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعاست.وقتی پسره چشماش ه را مـیگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا مـیکند) مـیگفتیم ومـیگوییم نظر سو دارد، بگذریم.  گاه پیش آمده بود درون راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را مـیرفتیم) درون مورد مسابقه ورزشی یـا داستان شب رادیو چیزی مـیگفتیم, کمال برو برما را نگاه مـیکرد, کـه یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا مـیدانیم.
من بفهمـی نفهمـی داشتم بـه ه "نظر بد" پیدا مـیکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم مـیومد، شیطون بود, درست برعداداشـه. اما جلوی کمال کـه نمـیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز کـه کمال بـه دلیلی قرارنبود بیـاید دنبال من با هم برویم ، من تنـها که تا سر خیـابان رفته بودم کـه اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همـین شد مبدا رابطه مخفیـانـه ما کـه علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمـه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی  مزه اش هم بـه همـین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت.  یک کیف وهیجانیبود کـه تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش مـیومد ما با خیـال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمـیذاشتیم، حتی شده بود کـه بهرام واسطه قرار مـیشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانینباشـه ، یخ یخ.
فکرش را کـه مـیکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشـه روسیـا مـیکردیم و جلوی روش قرار مـیگذاشتیم بدون اینکه بفهمـه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مـهم نبود کـه بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی مـیخواهیم بـه سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نـه پروین هم همـین نظروداشت. گزینـه هایمان محدود مـیشد بـه یکی دوتا خیـابان و کوچه فرعی انـهم بیشتردرامـیریـه ویک یـا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نـهایت مـیتوانست  دو که تا سه ساعت بگوید مـیرود خانـه دوستاش درس بخواند,  لذا سینمایی هم کـه انتخاب مـیکردیم مـیباید نزدیک مـیبود.
گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین  برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی بـه گزینـه "با ه سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمـیدم اینکار بیخود ترازآنست کـه قبلا مـیپنداشته ام.
اولین کارسینمایی مشترک من بـه این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی کـه پروین دچاران بود مجبور بودیم بـه سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. بـه اینترتیب اینکه چه فیلمـی روی پرده بودهم به منظور من یکی کـه اهمـیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما  در منطقه خطر قرار داشت, درون تیررس دوست ودشمن واقع شده بود.
اینرا کلا مـیگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مـهم نگرانی از بابت رویت شدن بود. آقایمایی گویـا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی کـه حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس مـیداد. اما ناجور تر ازهمـه اینکه دوست عزیزم کمال کـه برادر پروین باشداز مـیان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی کـه قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: درون راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیـابان اسکندری رو بـه جنوب برود گاهی همـینجوری هوس مـیکند ازخیـابان دامپزشگی بیـاندازد توی خیـابان رودکی و از آنجا بطرف خانـه روان شود, چون دراین خیـابان مغازه خیلی زیـاد است! خب از کجا معلوم کـه عهد همـین آنروزیکی از روزهایی کـه کمال همـینجوری هوس مـیکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار مـیخورد بـه حدود زمانی  ورود ما بـه سینما و خر را بیـاور ... نـه اینکه کمال اهل خون بپا واینحرفها باشد، اما اگرما را مـیدید حد اقل ضررش این مـیشد کـه همـین مقدار رابطه پنـهانی هم دود مـیشد. تازه ازان مـهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی کـه آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازدوستش خوشش بیـاید، یک جوحیـا هم چیز خوبی است!.  البته با بزرگتر به منظور خواستگاری رفتن البته مستحب هست ولی خارج از محدوده این مقوله
درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود کـه احتمال دیده شدن را بالا مـیبرد بعد مـیباید
اولا دم سینما کـه رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنـهایی بـه سینما مـیرفته!
دوما حتما زمانی  که فیلم شروع شده برویم توکهی درسالن انتظارپلاس نباشد،
اما سوما وشاید مـهمترازهمـه آنکه بعد ازشروع  فیلم توی سالن تاریک هست وبقیـه مشتریـها چشمشان خوب نمـیبیند وما مـیتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی).
چهارم وقتی داریم مـینشییم  خوب دقت کنیم درون چند که تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمـی کـه ما را بشناسد  ننشسته باشد.
پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم حتما دقت کنیم زیـاد کله ها از صندلی بالا نباشد کـه احیـانا آشنایی, فضولی چیزی, شناساییمان نماید.

تا آنجا کـه مـیتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان کـه تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش.   ضایعه  اصلی آنجا بود کـه فهمـیدم فیلم خیلی غمناک است. البته مـیدانستم کـه به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمـهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را ه وپسره پشت ستون یـا پشت درختها مـیند. هنوز یـادم نرفته فیلمـی بود بـه اسم مادرکه مـیشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیـان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم کـه باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری مـیدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینـه های  دلداری را پیش خود سبک سنگین مـیکنند.
تا آنجا کـه مـیتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها مـیچربد, شاید هم  هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمـین م). اما گویـا وقتی فیلم بـه جاهای باریک اش رسید طاقت نیـاورد، استارت اش را کـه زد خودم "حق حق" اش  را مـیشنیدم اما یک کمـی کـه روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ مـیریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمـیترکید،؟ منـهم کـه تا ان زمان خیلی احتیـاط مـیکردم بازویم را خیلی بـه بازویش نمالم کـه بد بشود! (زیـاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنـهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک مـیکند فقط کاری کـه از دستم بر مـیامد این بود کـه ناخودآگاه دست راستش را گرفتمکف دوتا دستهایم وکمـی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر مـیکرد درون زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد.  اما نفهمـیدم چه شد کـه یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد کـه ممکن هست اطرافیـان ببینند وبد بشود.  ضربه اش مرا یـاد بچگی و عیدها انداخت: که تا مـیزبان مـیرفت چایی بیـاورد من ازآنطرف مـیز درازمـیشدم کـه تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیـهایی را کـه بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت هم با همـین ابزار سقلمـه بمن مـیفهماند کـه حفظ ابرومـهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمـیکردم ولی اخطاررا جدی مـیگرفتم وعقب مـینشستم, کـه دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد.
یکوقت خیـال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری ه بوده مـیگویم اینکار بیخود هست ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه ی بود کـه چندان ملاحظه ای هم نداشت، بـه جرات مـیگویم  خیلی کمترازوقتیکه همـین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم مـیگفتم یعنی چه؟ اگر آدم مـیخواهد حرف رمانتیک بزند کـه جایش وسط فیلم نیست، اگر مـیخواهد ه را دستمالی کند کـه صندلی های سینما به منظور اینکار خیلی ناراحت اند،  دوتا لیچار هم کـه نمـیشود با ه بارهمدیگرکرد، خب چی مـیماند؟
حدود یکدهه بعدش، فکرمـیکنم سال پنجاه وهفت یـاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیـهای کنارخیـابون سرک مـیکشیدیم کـه خیلی اتفاقی بر خوردم بـه پروین. یک کمـی بـه اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان مـیداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق مـیزد، درمجموع مـیتوانم بگویم جذابیت زنانـه اش بیشتر شده بود.  گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینـها بگیرند، سه ماه دیگر.  بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه  به ان پسره پدر-سوخته حسودیم مـیشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمـیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یـا اینکه نظرواقعیم همـین بود.اوهم مثل پدروش رفته بود تو کارمعلمـی. پدرش داشت تو خوارزمـی درس مـیداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ مـیگیره وبی اختیـاربه یـاد اون سیـاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده.
دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیـانـها یـا کوچه های  خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان که تا خرداد کـه مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل مـیکرد. اول اینکه این بهانـه کـه برای درس خواندن خانـه دوستش مریم مـیرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی حتما همراه شوهرش مـیرفت تبریز.  منـهم ازدهم خرداد مـیرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار مـیدادند. اما یک دلیل مـهمتر ازهمـه اینـها اینبود کـه آقایمایی خیلی ملایم ومحترمانـه بـه پروین چیزهایی گفته بود بـه این معنی کـه مردم حرفهایی مـیزنند کـه او فکر نمـیکند درست باشد وتوصیـه کرده بود به منظور مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد.   آقایماییی نبود کـه شکمـی یـا روی حرف آدمـهای شیخ مسلک بـه انش ایراد بگیرد، مشخس بود  کسمایی یـا خودش ما را با هم دیده یـا آدمـهای سروته داری ازماباوگفته اند.
بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقایمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمـیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامـه ندهیم.
خب حالا فکر نمـیکنید اگر من ازیک مرحله ای بـه بعد اورا درخیـالم  دوست خودم فرض مـیکردم خیلی کارهای بیشتری مـیتوانستیم با هم یم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله مـیرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود کـه نبود، حرفشم پیش نیـارین کـه بدجوری دلگیرمـیشم
.منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، بـه پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها کـه خودتان بهترمـیدانید.


مجید با ه درآبعلی

این ماجرا اصلش مربوط بـه بازی مجید مـیشـه، اما  ربطش با بنده اینـه کـه من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته درون گند زدن بهش، و جالب اینـه کـه تازه قرار بود، من مربی اش باشم کـه یـه وقت جلوی ه کم نیـاره بد بشـه.
اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمـیم گرفته بودیم کـه دیگرلازم هست تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یـه کتاب وخلاص.  آواسط  تابستان مجید اتفاقی برخورده بود بـه فرید کـه وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا کـه بیـاد دارم بـه محله های اطراف خیـابان شاهپوربطرف جنوب ازخیـابان مولوی که تا باشگاه راه آهن وخیـابان شوش گفته مـیشود). فرید گفته بود خانـه شان درقلهک خیـابان دولت هست وبا مادرش وش فرشته باهم زندگی مـیکنند.  مجید مـیگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یـاد آوری مـیکنم کـه مجید دو و نیم سال ازمن وپیروز بزرگتر بود) . آنـها را اززمانی کـه فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اما ازآنطرف, فرید کـه خودش هم تونخ کشتی فرنگی هست ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش مـیخواسته اورا ببیند. قرارمـیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید مـیگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده کـه به مجید بگو اگر بیـاید خانـه خیلی خیلی خوشحال مـیشوم. آنطورکه فرید توضیح مـیداده گویـا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانـه هست درحوالی مـیدان تجریش با ده دوازده که تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمـهایی به منظور چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنـها را بـه چند خانم خیـاط  درحوالی محله ته شاهپور سفارش مـیدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانـها مـیدهد ومـیرود کارها را تحویل مـیگیرد و سهم آنـها را مـیدهد.
فرید مرتب بـه مجید اصرارمـیکند کـه بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش مـیکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمـیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانـه ای مـیاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش مـیگوید متوجه مـیشود کـه مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویـا مادرمجیدرغبت چندانی بـه رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده کـه کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنـها ندارد. یک روزکه آنـها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید کـه قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را مـیبیند وپس ازاصرارزیـاد مجید قراری به منظور رفتن بـه خانـه آنـها مـیگذارد.  مجید مـیرود آنجا وازخانـه و زندگی نسبتا مرفه آنـها تعجب مـیکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان درون یک سطح بوده. سرانجام مجید پی مـیبرد کـه اصرارمادر فرید به منظور این بوده کـه از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیـاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنـهاد مـیکرده است. مجید مـیگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمـیداند, اما این احتمال هست کـه بدلیلی اوخود را مدیون مـیداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید مـیخواهدهرقدرکه وقتش اجازه مـیدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را کـه بلد هست به فریدآموزش دهد ومـیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر کـه خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانـه آنـها بیرون بیـاید فرشته از راه مـیرسد وهردو از اینکه مـیبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا مـیخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمـیگیرد وباین بهانـه کـه باید درسش را حاضر کند مـیرود توی اتاق خودش.
یکبار کـه مجید قراربود فرید را درون یک کافه-قنادی درون خیـابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیـانا ببیند اصرار کرد با او بروم منـهم قبول کردم، مخصوصا کـه سرراهم از مدرسه بـه مـیدان مجسمـه بود و رحم دور نمـیشد. احتمالا مجید حدس مـیزده ممکن هست اینبارهم فرشته همراه  فریدباشد ومـیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنـهایی آمد ومن توانستم کمـی  آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نـه درون حدی کـه برادر ه چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنـها کـه ما که تا همـین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر مـیکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانـه دارد،  پسری با اندامـی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده. حرفهایی کـه ما درمورد جو مدرسه و گروه بچه های خودمان مـیزدیم برایش تازگیدشت و در  قیـافه اش مـیشد نوه حسرت بـه خل بازی ها را دید, فکر مـیکنم ازتیپ بچه هایی بود کـه از یکطرف مـیترسند بـه بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" مـیکنند " "ایکاش منـهم یک شربودم""، درست مثل شـهمند همکلاس خودمان. بنظرمـیامد آدم خونگرمـی باشد، امادرهمان جلسه اول مـیشد بفهمـی کـه ازتیپ آدمـهاییست کـه "جلدی حرفها را بـه خودشان مـیگیرند"، بهشان برمـیخورد ودرلاک دفاعی فرومـیروند. فردای آنروز کـه با مجید حرف مـیزدیم او هم گفت بهمـین خاطر دو صحبت با فرید دست بعصاحرف مـیزند، واشاره کرد یکبار کـه دراوائل بـه شوخی حرفی را پرانده, حس کرده کـه فرید ناراحت شده است.
حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانـه دیده بود, مـیشد فهمـید اندفعه آخری کـه طرف لباس خانـه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من مـیگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید  چشم اش طرف را گرفته. خلاصه کـه ازان ببعد بود کـه بجای اشکال درسی مـیامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند که تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل بـه باغچه! خودم مـیزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید ه نازمـیاید وگفتم "باید یـه جوری نازشو بخری" کـه مجید هم جواب داد "نـه بابا! از کجا فهمـیدی؟" و گفتکه  خب سوال همـین استکه چه جوری حتما نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را کـه خودم دراینجور موارد از دیگران مـیشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یـه ذره رو داشته باشی کارتمومـه ه از خداشـه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست مـیگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش,  آدمـی دوست داشتنی بود. از هر زاویـه ای نگاه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه ه مـیباید از مجید خوش اش مـیآمد. گفتم مجید نمـیشـه ازقبل گفت آدم چی حتما بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته که تا کشتی یـا سینما،  حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست کـه لال بایستد وحرفی نزند.
البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را درون ذهن مجید توجیـه مـیکرد وان تعصب جوجه خروس مابانـه فرید نسبت بـه ش بود. بطوریکه مجید مـیگفت فرید گاه و بیگاه کـه صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیـها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود کـه مجید شک نداشت اگر فرید بداند من مـیخواهم با ش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمـیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با ش ثریـا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا مـیبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه مـیگوید بـه او مربوط نیست وبرای فرید دلیل  آورده کـه او کـه با همکلاسی ش رویم ریخته ش بـه اوهیچ اعترا ضی نکرده است.  فرید گفته "این بهرامـه  نمـیفهمـه کـه با پسر خیلی فرق داره".  بنظر مجید خیلی سخت هست که طوری بـه فرشته نزدیک شود کـه فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد  حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی بـه ش "نظر بد دارم".  این طرز فکر فرید به منظور مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری کـه دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایـه ابتکار واراده  یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یـاد گرفته. البته گویـا پدر بزرگ اش کـه خیلی مورد احترام آنـها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویـاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند که تا سایـه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید کـه ش باشدغرمـیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمـیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد.
این تردید مجید درون نزدیک رابطه اش با فرشته همـینجوری ادامـه داشت ومجید هم ازبس من وپیروز بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را مـیزد.
درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد کـه ازبس درس مـیخوانیم قیـافه مان دارد مثل کتاب مـیشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته بـه پیشنـها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی کـه دفترش بالای مـیدان مجسمـه بود اسم نوشتیم، آنـها با قیمت بسیـار مناسب، یـادم نیست هرنفرده ویـا پانزده تومان مشتریـها را بـه آبعلی مـیبردندوغروب برمـیگرداندند. زودترین وقتی کـه جای خالی وجود داشت به منظور دو جمعه دیگر بود وخلیل وپیروز هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا به منظور هشت نفرازما کـه قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنـه وپولش را پرداخت مـیکنند.
مجید گویـا ضمن حرف زدنـهمـینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح مـیکند، فرید مـیگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما مـیاییم . وقتی فرید درون خانـه این موضوع را مـیگفته فرشته خیلی بـه صحبت توجه مـیکند ومـیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمـیتونین برین".  با گله مـیگوید وقتی او کـه هست بخواهد دوقدم برود سر کوچه صد جورسوال وجواب مـیکند. درگیرودارصحبت آنـها مادرشان هم مـیرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا بـه او حکم مـیکند کـه  در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنـها مناسب هم باشد آنوقت حتما فرشته را هم با خودببرند, کـه فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته.  فرید اینحرفرا با مجید  مطرح مـیکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب مـیشود اما مـیگوید صبر کن ازبچه  ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنـهایت به منظور فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیـهایش وبرادریکی ازآنـها جا درون اتوبوس خریداری مـیشود. حرکتمان مـیشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیـابان امـیر اباد, صد متر بالای مـیدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد.
به اینترتیب   "گروه ما وحومـه" درون پیک نیک آبعلی جمعا  پانزده  نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریـاضی بهریکنفر از انی کـه همراه فرشته هستند سه که تا واندی پسر مـیرسید. "ای کوفتشان بشود".
    ظلم تاریخی درحق ما پسر ها:  بازمجبورم مـیکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار کـه بیش ازاین نمـیشود:  این نسبت نامتعادل گویـا درپیشا نی من واطرافیـانم  حک شده است. دردانشگاه, حتی درمـینیـا پولیس هم کـه رفتیم همـین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک  تعداد ها عمرا کم بود. یـادم مـیاید دردانشگاه تهران به منظور مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مـی بمن کـه نماینده دانشجویـان بودم فشار مـیاوردند کـه موظفم  ترتیبی بدهم,  وروشـهای انراهم یـاد مـیدادند. منـهم  طبق پیشنـهاد آنان از نمایندگان رشته های "=خیز" کـه اتفاقا همـه پسر بودند،  به یک بهانـه معقول به منظور جلسه فوق الاده دعوت مـیکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمـی جلسه مـیگذشتیم وبعنوان یک پیشنـهاد جنبی ازآنـها خواهش مـیکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان به منظور شرکت درپیک نیک یـا گردش علمـی منعقده درفلان تاریخ  بما قرض بدهند وآنـها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنـهادی دیگرهم اینبود کـه پسرهای هم رشته ای مـیگفتیم داوطلبانـه مـیتوانند های فامـیل وهمسایـه شان را هم همراه بیـاورند،  که اینراه خیلی جواب نمـیداد چون این پسر ها کـه مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنـه مـیچسبیدند بـه هایی کـه همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانـه وپسرسنگ مـیانداختند.  اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد ها وپسرها درماجرای آبعلی.

حساب "دو دوتا چهارتا" هست دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛ها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی کـه نیست.  ما خودمان کـه ازاساسهشت که تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازها را هم اضافه کنیم مـیشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم د (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم)  یـا ویـا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیـاطی ناصربتواند برادر ه را پاتیل د، شرایطمان  بهترمـیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمـیباید سریک عدد باهم دوئل مـیکردیم .یک جوانصاف داشته باشید،  با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یـا ها? منکه راست وحسینی شرح دادم که در تمام طول تاریخ همـین بساط به منظور ما برقرار بوده، مشت نمونـه خروار,لابد بقیـه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده هست . نـه اینکه فکر کنید مـیخواهم با این مغلطه بازیـها بخواهم اینجور وانمود کنم کـه شرایط موجب شد من ان گند کاری ای کـه در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را درون بیـاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا هست دیگر; یعنی ها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره حتما مثل ها منتظر مـیشدیم که تا  تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم بـه ها ظلمـی شده باشد حتما بگویم ما پسرها حتما مثل "مـیمون ها"  پشتک و وارو مـیزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمـی آوردیم ومنتظر مـیماندیم  ببینیم  ه ازکداممان بیشترخوشش مـیاید.  
دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع بـه هشت همـه درنقطه مورد نظر دربالای مـیدان مجسمـه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیـامده بودند (البته ماهمانجا فهمـیدیم اسم ی کـه قرار بوده بابرادرش بیـاید مرجان هست , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان مـیگذاشت وبقیـه مسافران هم سرمـیرسیدند ماامـیدوارترمـیشدیم، بنظرمـیامد اتوبوسمان انقدرها هم کـه ما فکر مـیکردیم، دچار فقرنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومـی نبش مـیدان بـه خا نـه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت به منظور مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنـها مـیترا اش همراه یکی ازدوستانش مـیایند وگفت خوشبختانـه مـیترا را مـیشناسد. اما هنوزنگران بود کـه چرا مـیتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان بـه او گفته بود مـیترا قرار بوده دیروزعصرخودش بـه او زنگ بزند; هم نیـامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمـه مـیکرد کـه "زکی خانوما خیلی زیـاد بودن حالا یکی شونم کم شد" کـه دیدیم دوتا بطرف گروه ما مـی آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونـها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمـیدیم اسم دومـی ناهید است، کـه اتفاقا خوشگلی اش توی چشم مـیزد.
     [پرانتز: یکدفعه یـادم افتاد کـه دوتا عتوی اتوبوس ازهمـین پیک نیک داشتم کـه اتفاقا همـین ناهید توی یکیش هست، یک  عهم ازمن وخلیل وپیروز درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم کـه مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانـه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعهم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم کـه معلوم نیست کدومـیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته که تا نفرین نکردم خودش بگه]
با مجید درون باره اینکه امروز چکار حتما کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود کـه بهش بگویم بنظرمن آیـا ه ازاو خوشش مـیاید یـانـه؟ وتشویقش کنم بـه حرف زدن. دیگری هم این بود کـه در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمـیتواند اینکار را د وفرید را بر عاز خودش فراری مـیدهد. درون انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمـی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد کـه دوستانش را همراهش آورده بـه پیک نیک که تا دوست پسرش را بـه رخ آنـها بکشد. درون نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مـهمـی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید مـیتواند موجب سربلندی (و یـا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود.  
اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد کـه با توجه بـه  سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیـهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا ا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیـه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی مـیکردم ودوتا کلام با یکی ازا حرف مـیزدم خلیل کـه پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمـیداد وضمن اون  بلند بلند مـیگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامـی بود کـه اگرمعمولای درکاری یـاچیزی زیـاده روی کند باو گفته مـیشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه  یک کمـی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب مـیکرد .
توی راه با اینکه صبح بودومعمولای تو این ساعت ها حال نداره فقط حتما  بگویم عالی بود. برنامـه را پسری کـه یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی های گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمـه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین مـیرین ختم "  وادامـه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین"  وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش مـیدادی روش ضرب مـیگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد بـه قر دادن، وبه پسره گفت " من بمـیرم بیـا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود کـه  مجلس گرم کن بود، همـینکه پسره خسته مـیشد ودیگری هم نبود مـیخواند, هرچی کـه به ذهنش مـیرسید.  طولی نکشید کـه محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،.  به مجید هی سقلمـه مـیزدم کـه نوبتش رسیده و اون بهانـه مـی آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونـه, دفعه اول گفت یـه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند.
از وجنات فرشته معلوم بود کـه جو حسابی گرفته تش، نـه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا مـیتونـه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنـه. مگه نـه اینکه ژاله ومـهین واون یکی, که تا "تقی-به-توقی مـیخوره"  افاده مـیان کـه دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق مـیکنـه.
مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود کـه بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز مـیکرد که تا با فرشته کـه اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنـه. پسر جنوبیـه هم کـه انگار تنـها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همـه فکر مـی از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر مـیدادواز پسرای ردیف جلوتر مـیخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند که تا پسر یک تعارفی هم بـه های ردیفهای جلو مـیکرد, والبته منظور اصلی اش هم همـین بود,  اتفاقا این یکی سیـاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست مـیکرد کـه آیـا بهتره با  استفاده ازهمـین شلوغ پلوغی اتوبوس  شماره اش رو رد ه یـا وایسه بـه مقصد کـه رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و پیروز نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همـه مون رو جلوی ا کنف مـیکرد، اونم نـه فقط چهار که تا گروه خودمون بلکه سایرین هم کـه در نتیجه فعالیتهای  خودش و پسر جنوبیـه حالا توجه شون خیلی زیـاد تر بطرف ماها بود.
غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونـه به منظور صبحانـه تمام راه که تا زمانی کـه رسیدیم آبعلی  همـین بساط بگو-بخند، بخون-ب و خودنمایی-هنرنمایی ادامـه داشت.  ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونـهایی شون کـه هنری داشتن ویک  و یک جو اعتماد بنفس, تلاش مـیدربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر بـه مشتری کـه ها باشن بفروشن.
[ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ونده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست کـه خودشو بهتر بـه تماشاچی بفروشـه? حالا اگه بگیم خودشو بـه تماشاچی عرضه کنـه کـه فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمـهمترین مـهارتها دنیـای مدرن نیست؟ ]

دردسرندم بقیـه راه هم کم وبیش با همـین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یـازده رسیدیم آبعلی. آقایی کـه مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو به منظور همـه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همـه از ساعت چهاراینجا باشند.  بعدش هم چند که تا توصیـه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرمسوول اموال خودشـه, بهتره هراز یک یـا دوساعت بیـایم بـه اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی کـه با هم هستند حتما ترتیبی بدهند کـه درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند که تا نقطه مناسب برایـاونـهایی کـه اهل بزم و بزن و ب گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو.
هر دسته ای به منظور  ارزیـابیـهای اولیـه ازاتوبوس کمـی دورمـیشدند وبرمـیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک کـه ازلباس وکفش های اسکیـهایی کـه دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی .   یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیـه چیکارمـیکنند، احتمالا باراولشان بود کـه آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیـات برنامـه مان را چنین ریخته بودیم:  مجید کـه تکلیفش معلوم بود، من حتما سرفرید را گرم مـیکردم وپیروز ضمن کمک بمن حتما هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یـا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد بـه مددکار نیـازدارد) پیروزمـیباید یک جوری بـه او"برساند", یعنی موضوعی چیزی به منظور صحبت دراختیـارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیـه بچه ها مـیباید درمحل مناسبی کـه خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وب راه بیـاندازند ، که تا نـه فقط نگذارند ای اتوبوس خودمون پراکنده بشن کـه اگه بشـه یـه چندتایی مال جدید هم وارد بازارند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود کـه تفریح نکنیم یـا هرکدوم بصورت فردی دنبال یـه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته باید تاعصر تکلیفشان مشخص مـیشد.  وقتی به منظور صبحانـه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمـین ارتباط با قیـافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون مـیگم, اصلا خوبیت نداره ای  مردم ر و همـینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشـه، یـا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشـه"  هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همـه درون آورد و خنده هم کـه بهوا رفت,  فرید کـه کنار فرشته و ها ایستاده بود پرید جلو کـه بفهمد بـه چی مـیخندیم.
خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یـادم آمد)  همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند کـه جای مناسبی پیدا کند یکی ازهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری کـه مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره بـه نقطه ای کـه نزدیک یک کیوسگ بود گفتند کـه به آنجا مـیروند. پیروز ضمن کار روی فریـهان (یکی ازدوستان فرشته) مـیخواست فرید را هم داشته باشد. منـهم تلاش مـیکردم نازی ان دیگرتنـها نماند (ازخود گذشتگی درون راه دوست به منظور همـین وقتهاست دیگر!).
دوتا ترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها کـه گویـا از سیـاحت اولیـه برمـیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازها کـه بنظر مـیامد همان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. درون این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند  که اگه منـهم بجای اون بودم بفهمـی نفهمـی احساس والاحضرتی بهم دست مـیداد. اخه فقط بذل توجه مجید کـه نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها وها هم درمرکز توجه بود.
یکدفعه صدای "ای وآی  فرشته جون یک کـه با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته مـیآمد توجهمان را جلب کرد. بعد  فهمـیدیم اسمش نگین هست واز همکلاسیـهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نـه با ما) فهمـیدیم  شاه-پسرهمراهش برادرش محسن هست وگل-همراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین  پدرومادرش کـه همسایـه آنـها هستند آمده اند واینکه خانواده اش آنـها هم با ماشین خودشان آمده اند. همـینطور کـه آنـه کـه اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت مـیگفت "ای کاش" اوهم مـیتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیـاید "اما حیف"؛  من داشتم فکر مـیکردم مـیباید اسم او را "سیب" مـیگذاشتند چون بی اغراق بـه سیب قندک های بهاری بیشتر شبیـه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم  بد جوری آب افتاده بود، ازبس کـه لامصب تروتازه بود.
جذب شدنم بـه نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانـه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم  اما بهیچ وجه درفکرکار روی اونبودم. ازشما چه پنـهان پشت دستم روداغ کرده بودم کـه وقتی قبلش بـه قصد اولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومـی، حتی اگه خدای زیبایی باشـه, واینجاهم اگه یـادتون باشـه من تاهمـین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمـیکردم, تاهمـینجاش هم اگه اگه بـه دل نگرفته باشـه خوبه. درسته کـه این کارم حتی بـه نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نـه بـه باربودونـه بـه دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیـه، ولی باشـه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمـیگن قصدقربت ازخودش مـهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشـه ها, بلکه به منظور اینکه قبلا بهمـین خاطر"چوب بـه پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن مـیترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه اولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یـه تازه وارد, ازدومـیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم  سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همـینکه رسیدیم پیش دوسه که تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد کـه تادوهفته هرچی"تو آب مـیزدم" خاموش نمـیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومـیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن کـه هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد.
درد سرندم، من وپیروز برگشتیم بـه پیگیری کارمان روی همون دوفقره قبلی وخوب هم پیش مـیرفتیم، حد اقل من داشتم بـه نتایج فعالیتهای خودم امـیدوارمـیشدم. که تا آنجا پیش رفته بودم کـه فهمـیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نـه  شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است,   ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش مـیاید،  کلکسیونی ازعستاره های هالیوود دارد, خیلی بـه کتاب علاقه مند هست  ودلش مـیخواهد نویسنده یـا کارگردان شود,اما "حیف کـه توی این مملکت امکانات به منظور رشد استعدادهای ها خیلی محدود است". منـهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم کـه بهش بدهم,  که چند سال هست تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانـه مان درسلسبیل است،  اینرا هم گفتم کـه تابستانـها درهتل-رستورانی دربانی مـیکنم و پول توجیبی خودم را درون مـیاورم،  این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم کـه یعنی من از ان بچه ننـه ها نیستم.  همانوقت کـه گفت ازفیزیک بدش مـیاید من گفتم مـیتوانم درفیزیک و ریـاضیکمکش کنم , یـادم نیست درهمـین ارتباط بود یـا چیز دیگری اما گفت مـیتواند تلفن خانـه شان را بمن بدهد اما فقط حتما بین ساعت ۴ که تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون  پدرش  هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم  روزهای زوج درون اینساعت ها بیرون است.  این اولین باروبه احتما ل زیـاد تنـها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود کـه یک شماره تلفن خا نـه شان را بمن داد(البته  منظورم تلفن به منظور  کاربرد رمانتیک است)
پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمـیکشید, به منظور خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم بـه اسم معلم هایشان, ودرادامـه ان پرسیدم کـه آیـا خا نمـها سیمـین فانی یـا بهنوش پورصالح را مـیشناسد? بهنوش دوست بسیـارنزدیک نسرین پیروز است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شـهربودند ومن اینرا مـیدانستم, اما هدفم خ زمان بود, مـیخواستم کـه بعدش هم حرفرا بکشانم بـه های پیروز وهمـینجوری کش بدهم, امـیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم بـه ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را مـیشناسد وباهم هستند, از آدرس هایی کـه داد معلوم بود کـه همان بهنوش را مـیگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمـیخواهد  بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامـه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامـیل بودن او وبهنوش بـه پیروز چیزی نگویم.  اتفاقا پیشنـهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش اش هست من توی دلم گفتم "یـا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش پیروز اینـها شدم,   یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه  برای توجیـه نیمچه-رابطه ای کـه دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده پیروز اینا, تازه اگر خود همـین نازی را درون نظر نگیریم) چه قصه ای مـیتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همـه چیز را راست وحسینی برایتان مـیگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نـه سیـا اینا اگر, سالی ماهی پیش مـیامد کـه نسرین, سیـا یـا به منظور کاری یـا به منظور دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنـها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی  یک دستی بـه سروگوش هم مـیکشیدیم همـین وهمـین].
اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنـهای روزهای عید را درون دهانم زنده مـیکرد,همـینکه بزرگترهاچشمشان بـه آنطرف بود دزدکی یکی یـا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را مـی چپاندم توی دهانم,
فکر مـیکنم به منظور بهنوش هم بیشتر بهمـین خاطر مزه مـیکرد که تا هر چیز دیگری

سیـا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریـهان بود، نمـیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود کـه صحبتش تمامـی نداشت,  ومن مـیخواستم موضوع فرید را بیـادش بیـاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز مـیشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف مـیزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب بـه سیـا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریـهان تعبیرمـیکنند, کـه معنی بدی بر ان نمـیشود تصور کرد, سیـا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی کـه فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده بـه حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویـا دلمشغولی درکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینـه نموده و خلاء وجود ه درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا درون راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله مـیگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی مـیامدند. چی ازاین بهتر، همـه سرشان توی آخورخودشان بود. نمـیدانم چه مدتی بـه این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , کـه یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد کـه هر"نوشیدنی گرم و چیزی" مـیخورد بیـاید وگرنـه مـیخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب.
فقط من وسیـامـیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش مـیرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامـه قبلی فکرکرده بـه هوای نوشیدنی گرم بـه من وسیـا برساند پیش مجید اینـها "مـیخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنـها که تا مجید با ه تنـها بماند. غیر ازمن وسیـا بقیـه فکر د صحبت ازچای هست ودران هوا بعید استی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیـا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیـاوریمـی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همـه مخصوصا ها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز بـه اندازه یک لیوان چای و یک پیـاله عدسی نمـی چسبد (نمـیدانم چه جوری آنـها کلمـه "چیزی" را کـه ناصر گفته بود بـه "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمـین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنـهاهم اعلام د "اخ کـه چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیـامدند وبقیـه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم,  احتمالا مجید توانسته بود فرشته  را قانع کند کـه چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا کـه رسیدیم  دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای  سگی" هست و "این چیزها" هم مزه  ان هست که همان "کالباس" باشد.  خلاصه ها بـه اصرار ناصر یکی یک لقمـه کالباس گرفتند و راهشانرا کشیدند بـه رفتن، من و سیـا مانده بودیم کـه به اصرارفرید را هم نگه داشتیم.
طبق قرارقبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را تعارف مـیکرد من بـه دو دلیل نباید آنرا رد مـیکردم: اول اینکه پیش فرید طوری وانمود  شود کـه یعنی اگردست  ساقی را رد کنم زشت هست و بـه او بر مـیخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر مـیکشم و هیچ طوری نمـیشود!  او هم ترغیب مـیشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل مـیشود وراحت مـیتوانیم او را دورو برخودمان نگه داریم.
من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود کـه فقط  تکه کالباسی کـه ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه  مضحک اینکه مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش مـیگفت "اره تو کـه راست مـیگی " بعد اونکه عین  کاریکاتور" ثمره نسیـه فروشی" شد لابد من بود. من دومـی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم کـه فرید استکان را برددهانش و همـینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمـیتونم  اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد بـه نفس کامل بـه او جواب داد  که "یـه برگ کالباس درست ات مـیکنـه، اولش اینجوریـه".
خلاصه کنم: هی  ازناصرریختن به منظور من, وهی ازمن نفهم  سر کشیدن بلکه فرید خام بشـه. اگر حق ناصر این باشد کـه بخاطر اینجور عرق ریختن اش به منظور من,  "خره" صدایش کنیم آنوقت  بجرات منرا حتما " یک طویله خر" نامـید.  خوب ابله  کاه  از خودت نبود کاهدان چی؟   
فقط نیم مثقال مغز کافی بود که تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵  برای  آدمـی بـه سایزمن  یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیـان. حالا اگرآدمـهایی مثل ناصر، محمد یـامجید, این "گه -خوری" رامـید, مـیشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شـهادت ترازوها و بعلاوه وزن سیـا, دونفری تازه مـیشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو.
تازه چشمـهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود کـه فرید پاشد راه افتاد رفت. اینکه رفت موی دماغ مجید اینا بشـه, یـابرگشت سراغ مـیترا نمـیدونم.  سیـاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییـهان تنـها نماند!  من لحظه بـه لحظه  پاتیل تر مـیشدم.
از اینجا بـه بعد را بیشتر از روی حرفهایی کـه ناصراینـها درون مورد کارهایم گفته اند مـیگویم چون خودم فقط یک جاهایی انـهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمـیاورم.  اولش کمـی حالت شنگولی داشتم, با آدمـهایی کـه رد مـیشدند شوخی مـیکردم, بد نبود اما کم کم  ازکنترل خارج مـیشدم، یعنی کار بجایی رسید کـه اگریکه از کنارمان رد مـیشد نگاه مـیکرد بهش برمـیگشتم و حرفهای ناجور مـیزدم ,آنوقت ناصریـا محمد مـیپد و طرف را بغل مـید و با معذرت خواهی ردش مـید. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع د و کشان کشان منرا بردند  توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان  اینبود کـه با اینکار که تا زمانیکه حالم بهترنشده  منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج ند که تا  ابرویم کمتر برود.

تا یـادم نرفته که تا یـادم نرفته توی این هیر و ویرگویـا مجید بقدری از دست ناصر (یـا از کل ماجرا ) ناراحت مـیشود کـه ول مـیکند و مـیرود به منظور خودش یجایی  که که تا زمان برگشتی نتوانسته بود پیداش د.
آنـها مرا بـه اتوبوس مـیبرند وهمـینکه بلند مـیشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا مـیگرفتند و مثل موش سرجایم مـینشاندند و از آدمـی کـه گویـا آنجا بوده و گویـا من حرف زشتی بهش زده ام (یـا مـیخواستم ب)   معذرت خواهی مـید.  من خودم دو سه چیز از مدت حبسم درون اتوبوس یـادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس  آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش از  پشت سرش   کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت  (بعدا فهمـیدم  پلیس خواسته کـه اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من درون ان عالم فکر کردم اومـیخواهد همـه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا مـیری مرتیکه", ناصر اینـها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." کـه دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصرهم رفت راننده را بوسید.
 باردیگرفرشته ونازی کـه شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم کـه بگویم "بابا تورو خدا شماها بـه این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم  یـه هوایی بخورم" :  ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم کـه گویـا با اشاره یکی ازبچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجههه حالش درست نیست ممکنـه یـه حرف زشتی بهتون بزنـه ما پیشتون شرمنده بشیم" کـه اونـها هم با عصبانیت رفتند.
یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشـه اتوبوس  باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو که تا مرد اون بغل رد مـیشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یـا یـه چیزی درون همـین ردیفها بپرسم , کـه باز این پهلوانـهای خودمان  فکرد من یـه حرف زشتیزدم یـا مـیخوام بگم,  پ شیشـه رو کشیدن، گویـا محمد دیده بود یکی از مردها داره مـیاد طرف درون اتوبوس کـه پرید جلو, لابد به منظور معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا وخیلی پدرانـه یـه چیزایی گفت بـه این معنی کـه  این پسر( یعنی من)  باید هوای آزاد بخوره نـه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیـار از دهانم دررفت "زرررشگ";  هرسه چهارنفربچه ها با نگرانی بهم نگاه د، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند مـی ,خیـالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را بـه یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو".

درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود کـه هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد مـیکرد. بچه ها هم گرسنـه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه مـیرفتم ,من فقط یک کمـی لوبیـا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانـه بیرون امدیم سردم بود, بـه اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد کـه یکی از بچه ها رویم انداخت  وخوابیدم.
یـادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی کـه نازی نشسته بود و گفتم "نمـیدونم چی حتما بگم,واقعا معذرت مـیخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری"  چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیـادی بهش حق مـیدهم، آدمـی بودم کـه حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی ها شرمنده مـیکرد.  فرشته کـه انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد کـه از خجالت کم مونده بود ب تو سرخودم. مجید کـه یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم  نشوند و با تاسف گفت همـه اش تقصیر این ناصره.
ازراه برگشتن فقط یـه مشت همـهمـه یـادم مـیاد اما آنجور کـه بچه ها تعریف د  نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همـین حالگیری کـه من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی مـیخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را مـیگرفتند اما گویـا بچه ها از حال رفته بودند. نمـیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر مـیکنم. ولی فردا بعد فردایش از بچه های هم کـه سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود کـه برگشت نسبت بـه رفت خیلی سوت و کور بود.   اما خب اینـهم زیـاد دلیل نمـیشود چون ممکن هست بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند.
شاید بیش از دو سه هفته طول کشید که تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه بـه خودم زورمـی آوردم رویش را نداشتم بـه نازی زنگ ب. حتی یکباردل را بدریـا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش  او را تعقیب کردم و مـیخواستم درجای مناسبی باهاش حرف ب, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم کـه بروم جلو.
مجید از ان بـه بعد همـیشـه ناصر را "ناصرخره" صدا مـیکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری مـیکرد.  آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریـان تقریبا اینجوری بود، کـه تا مدتی کـه این دست اندست مـیکرد کـه سراغ فرشته برود یـا نرود وقتی بـه اصرار من من و سیـا با او قرار گذاشت که تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویـا مجید بعدا دوباره  خودش حرف آنروز را پیش مـیکشد و فرشته هم درون مورد "بی-شخصیتی" من حرفی مـیزند کـه مجید از من دفاع مـیکند و فرشته درون جواب از او مـیخواهد این صحبت را  وول کند. . یکبار دیگر کـه در حضور فرید این صحبت پیش مـیاید مجید درون دفاع از من مـیگوید "واقعا خیلی بچه خوبیـه و اصرار مـیکند کـه آنـها بیخود ان یک نمونـه را علم کرده اند و این حرف را ول نمـیکند کـه فرشته هم با عصبانیت چیزی بـه این معنی مـیگوید  "تو هم با اون رفیق ریقونـه ات ما رو ول نمـیکنی " کـه مجید قهر مـیکند و و و  


بازی درون هتل کمودر

گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد بـه عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود کـه دم درون باغ هتل چنون وانمود مـیکرد کـه گویـا داداش عروس/داماد یـا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامـیلهای دوماد فکر مـی با عروسه وبرعکس.
بعد ازاینکه مارومـیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان مـیداد و وقتی مـیومد تو کـه سالن شلوغ شده باشـه. اغلب وقتی ارکستر شروع مـیکردو بپا مـیشد خلیل هم سرو کله اش پیدا مـیشد, چیزی مـیخورد ومثل خوره مـی افتاد بجون و زنـهای مردم وازشون تقاضای مـیکرد، انقدر سماجت مـیکرد که تا بالاخره یکی قبول مـیکرد, اینکه شوهر یـا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنـه براش چندان فرقی نمـیکرد.
بار دومـی کـه رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمـی با یـه ی حرف زده بودم، وقتی هم شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونـها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو درون چند نسخه روی تکه های کاغذ مـینوشتم کـه اگه لازم شد بدم بـه ه. گفتم اگه بخوای خوبه تای نیومده صحبتمون قطع بشـه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست کـه تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یـادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، ه هم کیفی همراهش نبود کـه خودکار داشته باشـه. گفتم خودکار ندارم توهم کـه معلومـه نداری. بهش گفتم یـه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونـهاش اونجاس . معمولا بعد از رد تلفن بـه ه مـیگفتم " این تلفن همسایـه هست و خیلی آدمـهای خوبی هستند". اما آنروز نمـیدانم چه شد کـه در ان لحظه یـادم رفت و بعدا هم کـه طبیعی بود یـادم نیـاید.
تا یـادم نرفته بگم خلیل خودش رو بـه ا "بیژن" معرفی مـیکرد منـهم کـه از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و مـیگفتم اسمم احمده
باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یـه مشت کارایی کرد کـه منظورش این بود کـه صمـیمـیت ماها با همدیگه بـه دیگران نشون بده، و طوری کـه دیگران نشنوند (به خیـال خودش) گفت " ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیـارم", آخرش با دستش بـه یـه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید.
ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش ه. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمـیشد بگی تاپه، بـه خوشگلی عارفه وعادله ویـا عموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود مـیشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منـهم گفتم کـه امسال دیپلم مـیگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم به منظور موضوع صحبت بعدی قفل مـیشد. نوشین گاهی خودشو بـه پشت ستون مـیکشید ویکی دوبار هم بـه پیشنـهاد اون رفتیم "یک کمـی اونطرفتر"، مـیشد، حدس بزنی دلش نمـیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشـه, مـیشـه گفت خودشو از دستش پنـهان مـیکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یـا پسر شاید هم ، اخه بعضی وقتها یـه حساب هایی بین ها پیش مـیاد. درادامـه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی درون کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده.
یکی دوتا جوک هم یـادم اومد و گفتم, ولی دومـی رو هنوز بـه آخرش نرسیده بودم کـه خودم حس کردم از اون بی مزه تر که تا حالا جوک نگفتم، ه فقط یـه نگاه کرد کـه یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟
با اینکه گاهی تو صحبت کم مـیاوردم اما درون مجموع بخودم نمره پانزده بـه بالا مـیدادم چون فکر مـیکردم ردخور نداره کـه نوشین دو سه روز دیگه زنگ مـیزنـه.
همـه چیز کم وبیش داشت خوب پیش مـیرفت ومنـهم بـه بازی خودم کم کم امـیدوار مـیشدم، بخودم مـیگفتم انقدر ها هم کـه فکر مـیکردم سخت نیست. موزیک به منظور چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام به منظور تانگو شروع شد. از همانجا کـه ایستاده بودیم درون باره این صحبت مـیکردیم کـه بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یـه تعداد زن و شوهر جدید وارد مـیشوند، کـه اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند.
از اینجا بـه بعد همان گندی هست که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم،
خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمـی مـییده کـه شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان خانمـه مـیخواهد برود کـه خلیل با اصرار اورا نگه مـیدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع مـیشود هرچه خانمـه خود را کنار مـیکشیده خلیل بـه او مـیچسبنده است. انقدر بـه اینکار ادامـه مـیدهد
که اغلب مـهمانان توجهشان جلب مـیشود, که تا اینکه خانمـه دریک فرصت فرار مـیکند بـه آغوش شوهرش ، اما
طی مدتی کـه خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمـیآورده
اغلب مردم از دیگران مـیپرسیده اند آیـا ان پسره بیشعوررا مـیشناسند و جوابها نـه بوده . ازهمانجا کـه ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیـات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمـیاوردومن ازخجالت نمـیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت مـیکنند ومسجل مـیشود خلیل فامـیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن مـیخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مـهمانان ان پسره جلف را بـه بیرون هدایت کنند.
کاش خلیل آدمـی بود کـه همـینجا بـه بازی گندش خاتمـه مـیداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونـهامـهمانـها دنبال خلیل مـیرفتند وخلیل هم با آنـها موش و گربه بازی مـیکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی مـیگشتم کـه بدون جلب توجه فلنگ را ببندم کـه همـینکار را هم کردم
خسرو کهی بـه او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود مـیگفت شنیده بود چند که تا از جوانـها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنـها را قسم مـیدهد اینکار را نکنند, وتوصیـه کرده چون"آدم بی سروپا کـه ابرو ندارد کـه بترسد" وممکن هست خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, مـیگفت خلیل که تا مدتها با گارسونـها قایم موشک بازی مـیکرد, از بشت یک دسته مـهمان بـه دیگری، یک مـیز بـه پشت ستون از دست گارسونـها درون مـیرفت, دو که تا نگهبان هم بـه گارسونـها اضافه مـیشوند, بالاخره او را مـیگیرند.
اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمـیکند وازدر سالن که تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنـها فرار مـیکند و و و و .
اگرچه با افتضاحی کـه بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امـیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر مـیکند تلفن مال خانـه خودمان هست و وقتی پدر خلیل درون تلفن بهش بگوید کـه اینطور نیست خیـال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینـها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند.
در حاشیـه بگویم من.و خلیل و سیـا کلاس یـازدهم مـیرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم بـه پدرش گفته بود چند که تا این همکلاسی داریم کـه ممکن هست زنگ بزنند .
نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل کـه گوشی را برداشته بود با صدایی کـه عصبانیت و تردید درون ان وجود داشته مـیگوید اگر ممکن هست "مـیخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم کـه بنا بـه تجربه مـیدانست طرف با خلیل یـا با من طرف هست و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود مـیپرسد "م
هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یـا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیـه، ه گفته بود پس بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ ه از کوره درون رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیـه, بعد اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون کـه خیلی پسر خوبیـه بپرس جریـان چسبوندن بـه زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود
خلیل کـه اومده بود خونـه باباش یـه-دستی زده بود طوری کـه اون فکر کرده بود جریـان کمودر وزنـه رو ه واسه بابا ش گفته، هرچی هم کـه اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیـه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نـه فقط گند کاری خودشو بلکه یـه جوری هم گفته بود کـه گویـا من دعوتش کرده بودم کمودور.
به اینترتیب ه کـه پرید هیچی, حالا آقای فرزان بـه دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویـا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان های همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب درون اومده بود, منم از دستم کاری بر نمـیومد به منظور اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب مـیکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر مـیشد. فقط یـادمـه از لجم که تا مدتها چپ و راست درون مورد چسبوندن بـه زنـه بهش مـیگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری".


در درمانگاه تامـین اجتماعی !

یکی دو هفته مونده بود بـه عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سیـا (لقبی کـه ما بـه محمود امامـی داده بودیم) با سیـاوش وعنایت  رفته بودیم به منظور اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیـاطی ریچموند سرتقا طع خیـابان شاه وخیـابان کاخ سفارش داده بودیم. نمـیدانم توجه کرده اید یـا نـه کـه هر  خیـاط و یـا  سلمانی فقط  یک جور مدل را خوب بلد هست و با اینکه ژورنال مـیگذارد جلوی شما و مـیپرسد کدام را دوست داری اما نـهایتا همانرا کـه خودش بلد هست تحویل شما مـیدهد.حالا منظور اینکه گویـاهیکل باریک من و رنگ پارچه با مدلی کـه حسن آقا بلد بود بطور اتفاقی جور آماده و حسن آقا  کت و شلوار منرا خیلی خوب از آب درون آورده بود. روز یکشنبه بود کـه طبق قرارهمراه سیـا رفتم تحویل بگیرم, لباسو کـه پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکند (ما اینجوری صداش مـیکردیم اما اسم فامـیلش یـه چیز دیگه بود) بعداز اینـهمـه بیـا و برو کارو تمـیز درآورده  ،وقتی تنم بود سیـا اینا مـیگفتند "تومنی ده تومن مـیبرد رو تیپم".خودم هم توآینـه کـه نگاه مـیکردم همـین احساس بهم دست مـیداد. لباسو کـه بردم خونـه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم کـه مادرم گفت "خب حالا که تا یـه چیزی روش نریختی برو آویزون کن بـه جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمـی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم مـیرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم مـیگفت حتما تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو مـیپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود کـه هنوز عید نشده از نو نوار بودن مـیافتدو منم بـه شوخی مـیگفتم مـیخوام "آب بندی بشـه". با سیـا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن کـه بهم مـیاد. . طبق روا ل من حتما صبر مـیکردم که تا عید مـیشد و این کت و شلوار را مـیپوشیدم  اما طاقت نداشتم و از دو روزبعدش درون هرجایی غیر ازمدرسه مـیپوشیدمش و کلی حال مـیکردم.
چهار شنبه بود کـه صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن بـه درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه. کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ازمحل بیمـه پدرم ما مـیرفتیم درمانگاه تامـین اجتماعی کـه درخیـابان کاخ جنوب خیـابان شاهرضا قرارداشت، فکرمـیکنم به منظور آزمایش "رادیو ایزوتوپ" به منظور غده تیروئیدم بود ویـا درست بخاطرم نیست. که تا آنجا کـه بیـاد دارم روال کار اینبود کـه اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره مـیگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر مـیماندیم که تا نمره مان را صدا مـیزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه مـیکرد واجازه مـیداد کـه بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی کـه به کارمان مربوط است.
توی اتاق انتظار ی با سر ولباس مرتب تر ازبقیـه وارد شد و پس از نمره گرفتن کنار دیوار درون نزدیکی من  ایستاد. پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم کـه با خنده ملیحی تشکرکرد وپذیرفت. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یـادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم بـه پسر بچه هفت-هشت ساله ای کـه کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من مـیرم همـین پشت درون وخواهش کردم وقتی  نمره یـازده را صدا د بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم مـی زدم کـه ه آمد وگفت با من موافق هست که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا " واضافه کرد "یـازده رو خوندن,  بعدیش لابد مـیشـه دوازده"  وخندید. من داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چطور بفکر خودم نرسیده بود کـه هوای بیرون لطیفترهم هست کـه پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازه تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل کـه ازآنجا بروم بـه بخشی کـه باید مـیرفتم.

آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه کـه منـهم گفتم "حتما آقا".
ساعت حدود یـازده بود کـه کارم تمام شد، با اینکه بیـاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما  اما نمـیخواستم  برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف هست این تیپ واین کت وشلواررا ها نبینند. گذار خیلی ازهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمـین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنـهمـه نعمت چشمای یکی ازان ها را کـه خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (کافه شـهرداری اولیـه، پارک کودک یـا پارک ولیعهد بعدی وشاید پارک ولیعصر بعدتر) یک مجله فردوسی هم خ کـه هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمـیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمـی مـیپایدم.البته حتما بگویم دلهره کـه داشتم چون من که تا حالا تنـهایی و باین طریق بازی نکرده بودم و نمـیدانستم چی مـیشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود کـه چشمم افتاد بـه همان کـه خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمـینان حاصل کرد منـهم او را دیدم رفت روی نیمکتی کـه روبروی من بود نشست و شروه کرد بـه سوهان زدن ناخنـهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه مـیکرد کـه مـیشد بگویی بکلی قضیـه ژست مجله خوانی ازیـاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یـاد حرف خلیل افتادم وبخودم نـهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی مـیخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مـهمـی دربالا رفتن اعتماد بـه نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را درون ذهنم مرور کردم وبخودم امـیدواری دادم کـه جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمـی پرسیدم آیـا او همان خانمـی هست که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد کـه ترجمـه اش بزبان امروزی هامـیشود چیزی شبیـه "په نـه په" خانم ان خانمـه هستم.
خلاصه طولی نکشید کـه صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق حتما بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف مـیزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی مـیگفت, یکی از خوبی های کار این بود کـه اگرهم حرفی مـیپراندم کـه خودم بـه سروته ان اطمـینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ کـه این عادله حتی وقتی براش جوک هم مـیگفتی مثلا مـیپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ مـیشد و باید کلی فکر کنی کـه جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی کـه دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمـه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یـاد خودش وبهرام مـیافتم یـه احساس خوبی بهم دست مـیده. فقط بعضی وقتها حیرون مـیموندم کـه مگه مـیشـه یـه سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشـه.
وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانـه شان تومنطقه پل رومـی شمـیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمـی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم کـه توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید هست بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای ی کـه خانـه شان پل رومـی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریـازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمـیاید.
هنوز حرفی روکه حتما درجواب ب تو مغزم راست وریست نکرده بودم کـه برام روشن کرد کـه "بدلیلی کـه خودم هم مـیدانم" اونمـیتواند تلفن خانـه شان را بـه من یـا بـه هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی مـیکردم کـه آیـا اینکه تلفن دارند بـه نفع رابطه ماست یـا بـه ضرر, کـه بدون اینکه بـه نتیجه ای برسم نمـیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد بـه اینکه خب اگرهمـین الان درمورد فلان برنامـه تلویزیون حرف زد من چی حتما بگم، آخه ما هنوز نـه تلفن داشتیم نـه تلویزیون. بخودم تلقین کردم کـه نبایدروحیـه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ کـه نیست" نـهایتش مـیشود مثل دیروز کـه که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انـهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمـی گیج گیجی مـیزد. راستش فکر مـیکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین ی روبرو مـیشدم کلا شرایط جور دیگری مـیشد، منظورم را کـه مـیفهمـید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را مـیکرد وبه بهانـه توالت یـا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین ی خارج مـیکردم . اما بخودم نـهیب زدم "خب کـه چی" از کجا کـه همـه اش "چسی" نباشـه و اگر هم. نباشـه بالاخره لابد یـه چیزی تو من دیده کـه تا حالا "حال داده "دیگه.
خلاصه درحالیکه سعی مـیکردم طوری وانمود کنم کـه حرفهایی کـه زده  برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامـه دادم کـه دانشجوی رشته ساختمان هستم. همـینکه از حالتش حس کردم با اینحرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمـی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویـا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیـات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی درون مورد محله، وخانـه مان بگویم , با تمام تردیدی کـه دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم کـه محله وخانـه مان را بگویم کـه اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید کـه "وایسا, نگو, بذارببینم مـیتونم حدس ب" وپیشنـهاد کرد س این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نـهارومـیدم, اگه درست گفتم, برنده مـیشم وتو حتما بدی" و شرط را بـه اینترتیب تکمـیل کرد کـه حق انتخاب نوع "نـهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نـهارودسر" کف دست راستم کمـی بـه خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم بـه این رفت کـه این پیشنـهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنـهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه مـیداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را به منظور همـین یک پیشنـهاد ماچ مـیکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشـه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمـی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامـه داد "یـا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمـی خیـالم راحت تر شد. اولین چیزی کـه بفکرم رسید این بود کـه خیلی خوب شد کـه ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شـهرهستم. نـه اینکه بـه پایین شـهری بودن افتخارکنم، خودتان کـه مـیدانید، به منظور اینکه اگر یک جایی درشمال شـهررا مـیگفت, منکه درون خودم نمـیدیدم کـه حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه مـیشد اول موش و گربه بازی, لحظه بـه لحظه حتما تک تک کلماتی کـه ازدهانم خارج مـیشد را
را مـیپایدم کـه مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمـینان گفته بود کـه معلوم بود محلات تهران برایـاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شـهبازیـا شوش" وادامـه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یـا جوادیـه?", جواب داد "اول بگو کی که تا بگم ",
بعد از یک کمـی "بگذاروبکش" و " وبازی درون آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما که تا جوابموندی ازنـهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال مـیگفتم" و ادامـه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمـیتونن جرزنی نکن".
در پاسخ بـه سوالم اولش کـه به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد کـه خا نـه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان هست او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر مـیکند مرا یکبار همان طرفها درون صف اتوبوس دیده هست اما دراینمورد ممکن هست اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر بـه سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم کـه وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنـهاد رستورانی درون خیـا بان ویلا را داد کـه فکر مـیکنم اسمش "کیـان" یـا چیزی شبیـه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشـهرکوفت وزهرماری بود فرق نمـیکرد، اما معلوم بود مـیباید جای گرانی باشد. بعید مـیدانم درآنزوز (یـا هیچ روزعادی دیگری) پولی کـه در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیـهایی را مـیکرد, اما اگر هم پول درون جیبم مـیبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمـیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنـهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم کـه بازهم خودش بفریـادم رسید.
با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامـه داد کـه شوخی کرده خیلی گرسنـه استاو ان رستوران حتما بماند به منظور دفعات بعدی، اوهیچ جوری طاقت رفتن که تا خیـابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونـهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همـینجور داشت توضیح مـیداد که
صبح زود به منظور آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. کـه منـهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی کـه بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم کـه اگر درجای مناسبتری بودیم مـیگفتم " لبو بده جیگر" کـه یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم کـه شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند مـیشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی کـه روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت.
وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی کـه توجهم را جلب کرد این بود کـه چنان با رغبت غذا مـیخورد کـه آدم کیف مـیکرد. نمـیدانم توجه کرده اید، بعضیـهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه مـیماند, غذا مـیخورند کـه نمـیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم مـیکنند همانجور کـه توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال مـیکند.
دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم کـه ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم کـه او برنده شده وپیشنـهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود کـه نکند جایی وچیزی را انتخاب کند کـه با موجودی جیب من جور درنیـاید. ژیلا گفت همـین بغل هست و با همان لبخند شیطنت آمـیزادامـه داد کـه منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا مـیرفتیم, خوبی اش این بود کـه حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته بـه اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود بـه خط قرمز برسم. بدی اش اینبود کـه اگراینحالت پیش مـیامد حالا دیگر نمـیتوانستم ازبهانـه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یـا "مثل اینکه پول کـه درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم.
رفتیم خوشمرام یـه پلمبیر سفارش داد، من نمـیتونستم تصمـیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یـه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود کـه اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یـا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال مـیگیره. نمـیدونم تلقینـه یـا نـه یکی ولی یکی دو بارهم کـه نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم.
همش جلوی چشمم مجسم مـیشد کـه پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یـه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه بـه دو دقیقه دستشویی-لازم مـیشم، فکرشو این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی مـیشد نـه یک اصطلاح. بعدشم مـیگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی مـیگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه بـه بچه ها بگم ه بـه چه دلیل پریده کـه این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی کـه ریدی". تو همـین حول و ولاها سیر مـیکردم کـه متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من مـیچرخونـه ومـیگه "هی نیـافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نـه بابا من فقط یـه فالوده مـیخورم".
آیـا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیـاد سرمـیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمـیده کـه قضیـه شکم من بیش ازاینکه بـه قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشـه بـه اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه.
خیلی جدی اصرار کرد کـه با کمال مـیل مـیتونـه پول اینا رو بده, وقتی بـه اشاره گفت کـه خب آدم دانشجو اگه همـیشـه پول تو جیبش نباشـه کـه عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه کـه من خیلی جدی مـیگم" . رفتم یـه ژتون پلمبیر ویـه فالوده گرفتم، فکرمـیکنم پنج شش ریـال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمـیرفتم، کـه با خنده گفت "حالا اگه نمـیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام مـیده" .
امدیم بیرون, خوشبختانـه شکمم مردانگی کرد, بازیـها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یـه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود کـه صحبتو مـیچرخوند، پیشنـهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم کـه امروز کـه کار دیگه ای نمـیتونیم یم.
حرفامم هم کـه دیگه داشت تکراری مـیشد، بعد باید اول یـه جوری قرار بعدی رو مـیذاشتم و بعدش یـه بهانـه ای به منظور خداحافظی. اول فکر کردم بگم حتما برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنـه بخواد با من بیـاد، آنوقت اگه دم درون نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو مـیشـه. تازه اگر بی درد سرمـیرفتیم تو, وقتی مـیدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی مـی کـه بدترآبروریزی مـیشد.
بمنظور سیـاه بازی یک  دستم  را روی ان یکی دستم زدم و گفتم " آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یـادم بره" و ادامـه دادم کـه گویـا من قول داده ام  پیش ازساعت چهاربرسم خانـه ام اینـها کـه او را ببرم دکتر، چون پسر ام رفته بوشـهرو پیرم تنـهاست, اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم".  
بنظرمـیامد کمـی بـه صداقت حرف ناگهانی من شک دارد, اما گفت "باشـه چه جوری؟". گفتم من الان نمـیتوانم شماره  تلفن بهش بدهم  اما به منظور دفعه بعد یک شماره به منظور تماس  جورمـیکنم. جوابش اینبود کـه اتفاقا مشگلی نیست, چون قرار هست دوشنبه بعد دوباره بـه درمانگاه بیـاید، اما از آنجا کـه معلوم  نیست چه ساعتی کارش تمام شود،ممکن هست من کمـی علاف بشوم.  قرار شد من ساعت حدود ده بروم درون مانگاه دنبالش بگردم، اگر کارش تمام شده بود کـه باهم مـیرویم بیرون واگر نـه من بروم ولی همانجا قرارمـیگذاریم  که من دوباره چه ساعتی برگردم,و با اینقرار خداحافظی کردیم.
با همـه دقتم دو که تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا کـه تلفن خلیل را بـه ی مـیدادم مـیگفتم همسایـه ما هستند وآدمـهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانـه ما سلسبیل هست وخانـه خلیل اینـها هم کـه خیـابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر مـیخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینـها را بهش بدهم حتما یـادم بماند کـه توجیـه مناسبی  برای استفاده ازتلفن خلیل اینـهاجورکنم, اما مطلب دوم کـه به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلا کـه وضعشنان هم خوب هست چطوراستکه بدرمانگاه مشمول بیمـه تامـین اجتماعی کارگران مـیاید. اگرچه غیرممکن نبود اما حداقلش جای سوال داشت.
در هرحال دوشنبه بعد رفتم و دیدمش حدود سه ساعتی را با هم بودیم و من شماره خلیل اینـها را بهش دادم و باجبار گفتم ما تلفن نداریم و این تلفن خا نـه دوستم است. یکی دو روز بعد ژیلا زنگ مـیزند و آقای فروزان (بابای خلیل) گوشی را بر مـیدارد و طبق معمول صحبتشان گل مـیاندازد. قرار را از طریق خلیل بمناطلاع داد و منـهم رفتم وحال کردیم و شرو ور گفتیم و چیز خاصی پیش نیـامد. یک یـا دو بار دیگر هم قرار گذاشتیم کـه دفعه اخرش بخاطر امتحانات به منظور دو هفته بعد مـیشد کـه  به دلیلی کـه ژیلا نسبت بـه برنامـه  آنروزخودش اطمـینان نداشت  قرار شد او دو روز قبلش  زنگ بزند خا نـه خلیل اینـها که تا قرارمان حتمـی بشود.وقتی ژیلا زنگ مـیزند کـه بگوید قرارمان  سر جایش هست،  باز هم صحبت با آقای فروزان گل مـیاندازد و گویـا حرفها طوری پیش مـیرود کـه بابای خلیل بـه طرف مشکوک مـیشود اما بروز نمـیدهد.  فردایش خلیل توی مدرسه بمن ندا داد گویـا ه زنگ زده، پرسیدم "قرار چی، کجا و کی؟" با دلخوری جواب داد  "آقوم"# کـه چیزی کـه بمن نگفت، فقط گفت بهت بگم خودت باهاش حرف بزنی که تا بهت بگه" خیلی تعجب کردم, اول فکر کردم خلیل فیلم بازی مـیکند، ولی اینطورنبود، و خلیل هم از اینکه پدرش مرموزبازی درون آورده  پکر بود.  با  آقای فروزان کـه تماس گرفتم  با خنده و جدی پرسید "اینجور لعبتها رو دیگه از کجا پیدا مـیکنین؟"  ازش خواهش کردم روشنتر بگوید کـه او گفت این ه بنظرش یک کلکی توی کارش هست،. پرسیدم آیـا منظورش از نظر تیغ زدن هست که جواب داد کاش این بود. پرسیدم "پس چی؟"  که روشن کرد ه یـا از آنـهایی استکه خانـه  فرار کرده و مـیخواهد خودش را بشما بند کند، یـا اینکه "وضعش خراب است". بعدش ساعت و محل قراری را کـه ژیلا تین کرده بود بمن گفت ولی پیشنـهاد کرد کـه اگر موافق باشم بهتر هست با طرف محتاطانـه برخورد م  و کاری م کـه بازهم به منظور قرار بعدی بـه آقای فرزان زنگ بزند که تا او بتواند حسابی "ته و توی کارش را درون بیـاورد " البته از من خواست بـه خلیل چیزی دراینمورد نگویم. منـهم وقتی ژیلا را دیدم بعد از یکی دوساعت  که با هم گذراندیم  بهش گفتم به منظور قرار بعدی باز هم بـه خا نـه آقای فرزان زنگ بزند.
ژیلا کـه زنگ زده بود آقای فروزان طوری وانمود کرده بود کـه خودش سر و گوشش مـیجنبد که تا مزه دهن او را بفهمد.  ژیلا هم کـه ظاهرا از نابینا بودن آقای فرزان بی خبر بود اول  ناز و ادا آمده و گفته بود "آقای عزیز از شما بعیده" و گفته بود سنش زیـاد است, اما بعدش  صحبت بجایی رسیده بود کـه حتی بـه  بابای خلیل گفته بود "جیگر جون", و بابای خلیل درجواب این شعرحافظ را خوانده بود کـه "گرچه پیرم شبی درآغوشم گیر   شوروحال گذاشته را دریـابم", آقای فرزان مـیگفت "همـینکه   قول داده برایش گوشواره طلا  وووو ومـیخرد ه چنان نرم شده  که انگار دهسال هست با او رفیق است.  نـهایتا به منظور روز سه شنبه ساعت ده و نیم صبح قرار گذاشته بود سر کوچه خودشان و بعنوان علامت شناسایی هم گفته بود یک عینک دودی آینـه ای مـیزند و کت وشلوارطوسی رنگ راه راه مـیپوشد. هدف آقای فرزان اینبود کـه باینطریق بمن ثبت کند ژیلا "خراب " هست و به منظور پول وطلا, حاضر هست تن بهرکاری بدهد. طبق برنامـه آقای فرزان من مـیباید بدون اینکه خلیل یـاهیچ دیگری, درون جریـان باشد درهمان ساعت مـیرفتم همانجا پشت دیوار روبرو قایم مـیشدم که تا وقتی کـه ژیلا مـیرود سراغ آقای فروزان یقه اش را بگیرم. من رفتم و از دور نگاه مـیکردم ، ژیلا آمد، او هم عینک دودی زده بود، مدتی بغل دیوار پیـاده رو آنطرف خیـابان، یعنی درست روبروی جایی کـه آقای فرزان ایستاده بود توقف کرد، دور و برش را نگاه کرد، وظاهرا وقتی  اطمـینان پیدا کرد کـه همان مرد عینکی مـیباید آقای فرزان باشد، طوری حرکت کرد کـه بنظرم آمد دارد مـیرود بطرف جایی کـه بابای خلیل وایساده بود. اما نمـیدانم چه فکری کرد کـه دوباره برگشت عقب طرف همان دیوار پیـاده رو. یکی دو دقیقه درجایش مکث کرد ودوباره بطرف خیـابان قدم برداشت.  اما درست همانوقت کـه ژیلا داشت مـیرفت بطرف بابای خلیل, یکدفعه دیدم خانمـی  آمد زیر بغل آقای فرزان را گرفت و با خنده او را برد بطرف خانـه شان, و این مـهمان ناخوانده شـهناز، دومـی خلیل بود (که معلم بود), کـه معلوم نیست چرا عهد انقدر بی موقع آمده بود بـه بابایش اینـها سربزند.  ژیلا بعد از یکی دو دقیقه راهش را کشید و رفت، منـهم رفتم و تا غروب بی هدف از اینطرف بانطرف شـهرمـیرفتم. من بابت این ماجرا خیلی پکر بودم  یعنی از دست خودم لجم مـیگرفت کـه ازهرنوع دلخوری بدتر است.  آخر من خودم را زرنگ مـیدانستم, فکرش را هم  نمـیکردم کـه انقدر آدم "په په" و ساده ا ی باشم کـه نتوانم یک معمولی را از یک زن خراب تشخیص بدهم، هی بخودم مـیگفتم  خاک برسرت "دراز بی نور". که تا یکی دو روز حالم طوری بود کـه بقول علی پوستر "ثمره نسیـه فروشی " را بیـاد اطرافیـان مـیاورد.
فردایش کـه باقای فرزان زنگ زدم، مـیگفت حس ششم اش باو مـیگوید کـه  ه پی بود او نابیناست و شاید هم از اول اینرا مـیدانسته است, گفت کـه ه یکی دو ساعت بعدش باو زنگ زده و اول خیلی عصبانی و پکر بوده اما بعدش رام شده,  بابای خلیل مـیگفت برایش جای شک نیست کـه ه "خراب هست " اما اگر من هنوز هم باور ندارم او حاضر هست بخاطر من دوباره باهاش قرار بگذارد,  که من ازاو تشکر کردم وگفتم فکرنمـیکنم اینکار لازم باشد.
بچه ها، مخصوصا سیـا وخلیل, براحتی دلیل آویزان بودنم را حدس زده بودند,  اما من تازه بعد از یکی دو رو کـه حالم کمـی سر جایش آمد آنـها را درون جریـان گذاشتم و گفتم دیگر نمـیخواهم ه را ببینم. خلیل محکم زد توی سرم و گفت "از تو الاغ تر خودتی" کـه سیـا هم حرفش را تائید کرد، خدائیش درون ان لحظه خودم هم درون اصل قضیـه با آنـها همعقیده بودم اما دلیلمان با هم فرق داشت. آنـها فکر مـید من خرهستم بخاطر اینکه نمـیخواهم ه را ببینم,.در حالیکه من فکر مـیکردم خرهستم بخاطر اینکه مدتی یک خراب را مـیدیده ام.  آنـها مـیگفتند من مـیباید باهاش حال م و نـهایت اینکه مواظب باشم سر من کلاه نگذارد و منرا تیغ نزند، درون همـین حد. مـیگفتند  طرف کـه نامزدت نیست کـه "غیرت بخرج بدی". حتی خلیل  مـیگفت "چه بهتر کـه طرف پول درون مـیاره" و دلیلش اینبود کـه دیگر لازم نیست او بمن آویزان شود بلکه برعکس.  سیـا هم معتقد بود "پولکی یـا غیر پولکی"، که تا وقتی منرا تیغ نزده  بمن چندان ارتباطی ندارد. البته مبرهن استکه یکی از هدفهای آنـها درون این توصیـه خیرخواهانـه بمن اینبود کـه از اینطریق بلکه آنـها هم بتوانند مفتی با طرف حال ند.
خلیل آخرش پیشنـهاد کرد اگر تصمـیم گرفته ام ه  را نبینم بهتر هست او را پاس بدهم طرف خلیل. اما توصیـه آخر سیـا اینبود کـه بروم طرف را ببینم، و هیچ چیزی را برویش نیـاورم، و او را وردارم بیـاورم امـیرآباد خانـه سیـا اینـها، باهاش حال م، و مـیگفت حالا بعد از اینکه من کارم تمام شد اگر ه حاضر بود "که ما هم یک صفایی باهاش مـیکنیم، اگر نـه کـه هیچی". من اما  نمـیدانم،از کجا بـه این نتیجه گیری احمقانـه رسیدم کـه باید  برای آخرین باراو را ببینم و با "اخم و تخم" او را بخاطر اینکه منرا گول زده  سرزنش کنم و ازش به منظور همـیشـه قهرکنم، درون حالیکه حتی درهمان لحظه هم مـیدانستم کـه اگر بپرسد او چه جوری مرا گول زده? جواب سروته داری ندارم کـه بهش بدهم.
وقتی دیدمش بدلیلی کـه هنوز هم خودم نفهمـیده ام چرا،  طوری وانمود کردم کـه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. درعوض بعد از بده بستان های مقدماتی  ژیلا لابلای حرفهایش  بمن پراند که خیلی پست هستم, اینحرف را طوری زد کـه هم مـیشد آنرا یک شوخی تلقی کرد و هم بمعنی احساس طلبکاری او ازمن, ودیگرهم درون این باب چیزی نگفت کـه بتوانم منظورش را بفهمم . شاید هم این یک تاکتیک به منظور مرعوب من بود کـه اگر اینجور باشد, انقدردرکارش موفق بود کـه من که تا آخرهیچ جوری جرات نکردم ازش درون مورد ماجرای قرار پولی اش با بابای خلیل حرفی بمـیان بیـاورم، وازاین بابت هم یک "خاک برسرت" اضافی بخودم بدهکارمـیشوم . بعد از ده-پانزده دقیقه رابطه مان کمـی عادی تر شد و من ازش پرسیدم آیـا حاضر هست دفه بعد بیـاید باهم برویم خا نـه یکی از دوستانم کـه در امـیر اباد است، او با یکجور خنده خاص کـه مـیشد معانی مختلفی را ازان برداشت کرد, موافقت کرد. برایش توضیح دادم کـه دوستم با پدرش درآنجا زندگی مـیکند، اما وقتی ما مـیرویم پدرش رفته مسافرت و درخانـه نیست. گفتم دوستم هم دانشجو هست و ما ازبچگی همدیگر را مـیشناسیم، آخرش هم خیلی گذرا اشاره کردم کـه یک دوست دیگرمان هم گاهی خانـه آنـها مـیاید و ممکن هست آنروز هم اتفاقی بیـاید، کـه ژیلاهم عالعمل خاصی نشان نداد. به منظور اینکه راه خاکی و محل خانـه توی ذوق اش نزند حالی اش کردم کـه خا نـه دوستم درون بیـابانـهای امـیر اباد شمالی است، درست زیر مرکز اتمـی، و از آخرین ایستگاه اتوبوس که تا آنجا بیش از بیست دقیقه درخیـابان خاکی حتما راه برویم, ژیلا اول یک کمـی ابروهایش را بعلامت تعجب قوس داد و بعد گفت "خب عیب نداره باهم حرف مـیزنیم مـیریم دیگه ". کمـی دیگرشرو ور گفتیم وشوخی کردیم، قرارمان شد به منظور پنجشنبه بعد ساعت یـازده درپارک, کـه باید طوری بطرف امـیرآباد مـیرفتیم کـه حدود دو که تا دو و نیم آنجا باشیم, وخداحافظی.
بعد از اینکه جدا شدیم هرچه فکر کردم نفهمـیدم کـه من چرا درست عینا آنچیزی را کـه سیـا گفته بود انجام دادم.
درهرحال درون مورد بردن ه بـه امـیراباد، قراری بود کـه خودم گذاشته بودم کـه هنوز درست نمـیدانستم چه حتما م. بنا بـه تجربیـات قبلی من بهمان اندازه کـه به برخورد معقولانـه سیـا اطمـینان داشتم نسبت بـه احتمال رفتارناپخته خلیل بیمناک بودم
. دو که تا مشگل درون مورد خلیل وجود داشت: اول غیر قبل پیش بینی بودن خودش بود، اما مـهمتر اینبود کـه من بـه آقای فرزان قول داده بودم درون مورد ه بخلیل چیزی نگویم و حالا نـه فقط قولم را شکسته بودم، بلکه شوخی شوخی داشتم مـیرفتم  اسباب یک چیزهایی بیشتر ازحرف زدن بین طرف وخلیل بشوم.  
اول کـه با سیـا درباب قولی کـه به اقای فرزان داده بودم م کردم و او درجواب یواشکی زد تشانی ام کـه "عمله این فکر رو حتما قبلا مـیکردی"وگفت چون بهرحال کـه ماجرا را بخلیل گفته ام و از این ببعد هم اگراو را بازی ندهم او ولکن نخواهد بود و اگر هم زیـادی ازش قایم بشویم جدا دلخورمـیشود و دیگر با ما حرف نخواهد زد، کـه راست مـیگفت. باجبارهم خودم با خلیل شرط کردم آنروزکار تخمـی نکند وهم از سیـا خواستم بهش تذکربدهد. قرارمان با ژیلا به منظور پنج شنبه بعد بود، چگونگی قرارمان درون روز موعود را بـه آنـها گفتم.  سیـا کـه گفت آنروز مدرسه نمـیاید و درخا نـه مـیماند, منـهم بـه خلیل تاکید کردم حتما خودش جداگانـه برود خانـه سیـا اینـها و حق ندارد قبل از رسین توی خانـه خودش را با من و ژیلا روبرو کند, واو هم قبول کرد.
 راستش را بگویم, اینـهم یکی ازهمان مواردی استکه اگری بفهمد و من را نشناسد فکر مـیکند یک چیزی ام مـیشود. به منظور اینکه بعد از اینکه خود ابله ام همـه این قرارومدارها را راست و ریست کردم, همـه اش توی دلم خدا خدا مـیکردم کـه خوب هست یک چیزی پیش بیـاید کـه اینکارسرنگیرد، اما دلم مـیخواست این نشدن طوری باشد کـه بچه ها نتوانند آنرا تقصیر من بیـاندازند.
به این فکر کردم کاشکی من یـا ژیلا بد جوری سرما بخوریم و نتوانیم سرقراربیـاییم. با همـه سفارشـهایی کـه به خلیل مـیکردیم ته دلم بدم نمـیامد خلیل یک گندی بزند کـه کار انجام نگیرند و ما بتوانیم کاسه کوزه ها را سر اوبشکنیم, حتی, پیـه عذاب وجدان بخاطرفکر نامردی درحق رفیق را بتنم مالیدم،  بعد ازدو-سه روز این نامردی یـادم مـیرفت. ا اما مشگل اینبود کـه بهرحال اینـها همـه اش توی فکر من بود, ازنظرعملی گند را حتما خود خلیل مـیزد و این دیگر دست من نبود.آنروز وقتی درون مـیدان انقالب با ژیلا منتظر اتوبوس امـیر اباد بودیم، خلیل را دیدم کـه بر خلاف قرمان از آنطرف خیـابانما را زیر نظر دارد، اما آماده مـه نگذاشتم. اتوبوس کـه آمد ما کـه سوار شدیم دیدم خلیل از درون جلو سوار شد با رانده سلام علیک کرد و راننده هم خیلی با خوش وبش جوابش را داد. خلیل هم همچین با ژست با او حرف مـیزد کـه انگار کمک خلبان بوئینگ هفتصد و چه و هفت شدهو درون ضمن حرف زدن با راننده زیر چشمـی  تند تند هم بما نگاه مـیکرد. دریکی از ایستگاه های وسط  راه یک جوان دیگرسوار شد کـه نفهمـیدم بـه چه خاطرباخلیل کارشان بـه یک ودوکشید، وشروع د کرکریـهای چارواداری به منظور هم بخوانند, اما خوشبختانـه ان پسره  ایستگاه بعدی پیـاده شد و قائله خوابید.
ما ایستگاه چاپخانـه پیـاده شدیم و پیـاده راه افتادیم بطرف خانـه سیـا اینـها. چند دقیقه بیشتر نرفته بودیم کـه خلیل ازپشت آمد، سلام کرد و با یک لبخند فوق احمقانـه ازما یک آدرس الکی پرسید، کـه منـهم یک جواب الکی دادم و او هم تشکر کرد و با قدمـهای تندترجلوی ما افتاد. خلیل با اینکه فاصله اش را با ما زیـادتر مـیکرد اما هرازگاهی برمـیگشت بـه عقب و ما را نگاه مـیکرد.هیچ دلیلی جز خریت به منظور مجموعه کارهای خلیل درون آنرویشد آورد. یـادتان مـیاورم, خیـابان  چاپخانـه یک خیـابان خاکی بود کـه تک و توک خانـه درون اوائل ان ساخته شده بود و همـینکه درون ان حدود ده دقیقه ای ازخیـابان امـیرآباد بطرف غرب مـیرفتیم خیـابان یک پیچ مـیخورد و دیگر بیـابان مـیشد، و بعد ازحدود یک ربع ساعت دیگر توی خاکی راه رفتن مـیرسیدیم خانـه سیـا کـه به اتفاق خانـه توران خانم اینـها تنـها ساختمانـهای ان حوالی بودند.سرپیچ کـه رسیدیم نمـیدانم ژیلا چه فکری کرد کـه بی مقدمـه گفت "من نمـیام"، و وقتی ازش خواستم دلیلش را بگوید برگشت طرف امـیر اباد و معلوم بود کـه جدا قصد نیـامدن کرده است. من همـینطور دنبالش مـیرفتم و مـیپرسیدم "اخه چی شده " و او هم تنـها درون جواب مـیگفت "معذرت مـیخام اما نمـیام دیگه ". نمـیدانم از دیدن بیـابان حول ورش داشت یـا ازحرکت مشکوک خلیل یـا ازهردو.
. خلیل کـه گویـا متوجه شده بود کـه ما برگشته ایم، بجای اینکه برود و سیـا را خبر کند کـه درخانـه  منتظر نماند یواشکی آمده بود دنبال من و ژیلاک. ماهم دوتایی سوار اتوبوس شدیم بطرف مـیدان مجسمـه، اما من بعد از اینکه دیدم سوال فایده ای ندارد درون ایستگاه نصرت خداحافظی کردم و برگشتم کـه به سیـا ماجرا را بگویم. وقتی رسیدم ساعت سه و نیم بود.
من دیگر ژیلا را ندیدم، بآقای فرزان هم گفتم اگر زنگ زد خیلی محترمانـه بهش بگوید بهتر هست همدیگر را نبینیم، او هم بعدا گفت کـه ژیلا دوسه روز بعد زنگ زده و او هم نظرمنرا بهش گفته است.
اگر بخواهم صادقنـه بگویم دو بار دیگر بامـید اینکه ژیلا را ببینم رفتم پارک ولیعهد وهمان صندلی, ولی او را ندیدم , واینکه بابای خلیل حدسش درون مورد او که تا چه هد درست بود و اینکه او اساسا چگونـه ی بود هیچوقت برایم روشن نشد.

منکه فکر مـیکنم که تا همـین جای ماجرا کافی هست که نشان بدهد کـه یک لقمـه بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمـید کـه چرا ما بـه همان مجازی اش راضیتر بودیم.





[راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 24 Aug 2018 08:11:00 +0000



راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود

ب تو من را on Instagram - mulpix.com

ب تو من را on Instagram

Unique profiles

85

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Iran, Bandar-E Dargahan, Hormozgan, Iran, حرم سيده فاطمة المعصومـه

Average media age

347.9 days

to ratio

10.1

Media Removed

. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود ‌و خدا درون انتهای سال ایستاده بود ‌و زمستانِ پیر دست هایش را درون جیب پالتویِ نـهالِ جوانی گرم مـی کرد و برف ها از خجالت آب مـی شدند و‌ آغاز چنین بود... راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود درون ابتدا کلمـه بود و آن کلمـه بهار بود... . تو ایستاده بودى و نگاهت صلایِ سلامـی تازه مـی داد و من با قلبیْ طوفانیْ بـه انتظار نگاهی آرام نشسته بودم از ... .
‌و خدا درون انتهای سال ایستاده بود
‌و زمستانِ پیر دست هایش را درون جیب پالتویِ نـهالِ جوانی گرم مـی کرد
و برف ها از خجالت آب مـی شدند
و‌ آغاز چنین بود...
در ابتدا کلمـه بود
و آن کلمـه بهار بود...
.
تو ایستاده بودى
و نگاهت صلایِ سلامـی تازه مـی داد
و من با قلبیْ طوفانیْ بـه انتظار نگاهی آرام نشسته بودم
از هر دری با نگاهِ تو سماع کلام را آغاز کردم
تو بی آنکه کلامـی را بر زبان بیـاوری با تمامِ زبان های دنیـا سخن گفتی
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
و درون ‌پایـان تنـها یک کلمـه بود
و آن کلمـه مقدّس #عشق بود...
.
تو راه افتادی
و شاخه هایِ خشکیده درون پی ات
و فصل
و روز
و شب
و من
من، راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود تو را بـه آوازی خواندم
و تو، من را بـه آغازی نشاندی
ابتدایش تو بودی
انتهایش تو خواهی بود
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
من، تو بودم
من نبودم
در این مـیان کلمـه بود
و آن کلمـه “تو” بود...
.
تو نشستی
برای درخت هایِ تازه چایِ تازه دم آوردی
و بـه بدرقه سرما، خورشید را فرستادی
و بـه استقبال نوروز، آب و آینـه را...
ما پرده ها کنار زدیم
و بـه دیدار آسمان رفتیم
و گذشته درون آن سویِ خیـابان درون حال گذشتن بود
و گنجشک ها بدونِ مجوّزِ سیم های برق، مـی خواندند
و باران بی هیچ مرزی بر صورت هایمان مـی بارید
و نسیم با لبخندی درون مـیانِ گیسوان آزادی، رها بود
تو گل مـیگفتی
و ما گل مـی شنفتیم
و دهانِ غنچه ها بـه کلمـه ای تازه باز مـی شد
یـا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
در ابتدا کلمـه بود
و آن کلمـه بهار بود
و بهار عشق بود
و عشق تو بودی
گفتی مرا بخوان
خواندم!
به نام تو...
.
#سال_نو_مبارک ♥️
.
ميريم كه ٩٧ رو بتركونيم...
#بهار #نوروز #عيد #٩٧
عكس: راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود حسين آقا فتحليان

Read more

Media Removed

من دنیـای کوچکی درذهنم داشتم...شاملش مـی شد: درد-رنج-غم-ذهنـه درگیروروزهای تکراری...همـین...اماحالاپا ب دنیـای بزرگی گذاشته ام ک نامش مجازیست من کاملا"درکش مـی کنم این دنیـارا...مـی دانیدبیشترکسانی ک تنـهایندقدم ب این دنیـا مـی گذارند...بیشترحرفهایشان دروغ هست اما مرامشان بسیـارستودنی حداقل ... من دنیـای کوچکی درذهنم داشتم...شاملش مـی شد: درد-رنج-غم-ذهنـه درگیروروزهای تکراری...همـین...اماحالاپا ب دنیـای بزرگی گذاشته ام ک نامش مجازیست من کاملا"درکش مـی کنم این دنیـارا...مـی دانیدبیشترکسانی ک تنـهایندقدم ب این دنیـا مـی گذارند...بیشترحرفهایشان دروغ هست اما مرامشان بسیـارستودنی حداقل آن این هست این دروغ ها راباورمـی کنیم واصلا"حرص دنیـایمان رانمـی خوریم من دوست مـی دارم تمام مجازی راسرخم مـی کنم به منظور دوستانی ک مراتنـهانگذاشتندقابله ستایشنداینان...اما دردنیـای کوچک ذهنیمان دوستانی مـیابیم ک فقط دنباله داستان زندگیت هستنداما باری ازدوشت برنمـی دارند انگارگاهی اوقات سنگین ترمـیشوی ودستت راباپارچه ی سفیدی بالا مـی بری تسلیم قضاوت بی جای آنـهامـی شوی چقدرصبوری چقدرتحمل درآخرخودرابازنده قبول مـی کنی امادوسته من نیـازی ب آنـها نداری توخداراداری وبس... برخیزاززمـین دوستی رابرقرارکن ماننداینان رفتارنکن تجربه هایت رادراختیـارشان بگذاربه راه بیفت انسانیت رایـادشان بده که تا سبک شوی راحت تر بارغم هایت رابه دوش بکشی...خدایـا شکرت ب خاطردوستان مجازی ...مشکااتشان راحل کن دوستانم راشادکن به منظور خودم هیچ نمـی خواهم آن ها شادباشند من ب تنـهایی توان کشیدن غصه هایم رادارم دودمـی کنم دراین هوای سحری تمامشان را ب تو ایمان دارم مستجاب کن دعاهایشان را... آمـین...

Read more

Advertisement

سلام،سلام،سلام. زیبا ظهریکشنبه روز گرم تابستانی تان نیکووخوش، ازبرایتان بهترین های موجود درعالم راآرزومندم، تنوردلهایتان گرم،گل لبخند بر کنج لبان زیبایتان شکوفا، تن هایتان سالم وتندرست، وعاقبت هایتان بخیر. دوست تان دارم. مراقب خوبی هایتان باشید. ۱۳۹۷/۰۵/۱۴ یکشنبه، ... سلام،سلام،سلام.❤ زیبا ظهریکشنبه روز
گرم تابستانی تان نیکووخوش،
ازبرایتان بهترین های موجود
درعالم راآرزومندم،
تنوردلهایتان گرم،گل لبخند بر
کنج لبان زیبایتان شکوفا،
تن هایتان سالم وتندرست،
وعاقبت هایتان بخیر.❤
❤دوست تان دارم.
❤مراقب خوبی هایتان باشید.

۱۳۹۷/۰۵/۱۴

یکشنبه، یک روزدیگرفوق العاده خوب وبینظیر وبه یـادماندنی،
خدایـا هزاران بارشکرت. . . . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ خـــــدای مـهربـــانــم
تــو نـهایتی تــو مـهربــان ترین هستی،
با تو من نفس کشیدنم همراه با عطر
حضور نــاب تــوست ...
و مـن چقدر خوشبختم کـه درون آغوش
امــن رحمت تو هستم ای بیکران ... !

خــدای عزیز !
تــو را سپاس بــرای حضورت
تــو را سپاس بـرای همـه ی موهبت‌هایت
من بی‌صبرانـه درون انتظار معجزه‌ی زندگی‌ام
هستم .. پروردگارا ...
درخواستم به منظور دوستان وعزیزانم ‌اینست
که معجزه ی آرامش، عشق و
خوشبختی آنـها باشی ...
و ایمان دارم و یقینی عمـیق از صمـیم قلبم،
که خیلی زود، معجزه ی
زندگیشان را بـه آنـها هدیـه خواهی داد ... سلام دوستان نیمروز یکشنبه تون بخیر،
امـیدوارم روزهای خوش و خوبی درپیش رو داشته باشید.❤

Read more

Media Removed

۲۹دی... غمـی عجیب درون مـیان خانواده ای پیچید.. صدای ناله های مادری ک فرزند ارشدش رو درون بیست و نـه سالگی از دست داد.. صدای ضربه های مُشت گونـه ی،ک با غم از دست برادر بزرگشان بر خود مـیکوبند.. بغض پدری ک عصای دستش را از دست داده بود و در آن لحظه کاش ها برایش درون صدرِ سَطرهای غمالود ذهنش بود. درون ... 💬📝
۲۹دی...
غمـی عجیب درون مـیان خانواده ای پیچید..
صدای ناله های مادری ک فرزند ارشدش رو درون بیست و نـه سالگی از دست داد..
صدای ضربه های مُشت گونـه ی،ک با غم از دست برادر بزرگشان بر خود مـیکوبند..
بغض پدری ک عصای دستش را از دست داده بود و در آن لحظه کاش ها برایش درون صدرِ سَطرهای غمالود ذهنش بود.
در آن روز ک ناله و اشک بر تمامـیت خانواده چیره شده بود، پسری آنطرف بود ک برادر را از کف داد..
فکر فکر فکر..
در همان لحظه ک اشک برپا بود..
پسرک تنـها بود..
پسرک اشک نداشت..
پسرک بُغض هماهنگ نداشت..
لحظه ای فکر..
پسرک، دیگر برادر نداشت..
پسرک نفرین کرد..
اخم بر چهره،فریـاد خدا را مـی زد..
که چرا بردی عزیز من را؟!
بعد از آن لحظه ک بُغض، صورتش اشکین کرد..
پسرک چشم فشرد..
دید یکسال از آن لحظه آه مـیگذرد..!
پسرک حرف شنید..
بارها خطاب ب او اسم برادر بشنید..
ع!!
یـادم نبود..
تو کجا و آن کجا..
پسرک قلبش بست..
از همان ها ک قیـاسش د..
از همان هایی ک خود را ب برادر دوست تر نامـیدند..!
پس از آن داغ و فراق..
پسرک چشم نبست..
پسرک پلک نزد..
پسرک داد نزد..
پسرک دید و فروبست، دو دید..
در همان لحظه ک پِلکانش زد،
دید نُه سال از آن لحظه غم مـیگذرد!!
پسرک اشک نریخت ..
لحظه ای غمگین شد..
ب سرخاک برادر رو کرد..
بعد آن فاتحه و دردا دل..
رو ب هر جایی کرد،،،
خالیـه خالی بود!!
#وحید_گلدادی
پ.ن:عگرفته شده برگیست از خاطراته برادرم یحیی..روحت شاد داداش🙏🙏
#Vahidgoldadi
#dayselbax

Read more

Media Removed

. . . تـرا کـه گفـت من بـی تـو مـی تـوانم بـود کـه مـرگ بـادا گـر بـی تـو زنـده دانـم بـود اگر بـه پیشی جز تو بسته ام کمری گــواه بــاش کــه: زنــار درون مــیــانــم بــود درون خـویـش بـپـرداخـتـم ز هـر نـقـشـی مـگـر وفـای تــو کـنـدر مـیـان جــانـم بــود هــزار بـــار مــرا ســوخــتـــی ... .
.
.

تـرا کـه گفـت من بـی تـو مـی تـوانم بـود
کـه مـرگ بـادا گـر بـی تـو زنـده دانـم بـود
اگر بـه پیشی جز تو بسته ام کمری
گــواه بــاش کــه: زنــار درون مــیــانــم بــود
درون خـویـش بـپـرداخـتـم ز هـر نـقـشـی
مـگـر وفـای تــو کـنـدر مـیـان جــانـم بــود
هــزار بـــار مــرا ســوخــتـــی و دم نــزدم
کـه مـهـر درون جـگـر و مـهـر بـر زبــانـم بـود
ساز من دل خستـه درون جدایی خود
طـلـب مدار، کـه سـاکـن نمـی تـوانم بـود
بــگـفـت راز دل اوحـدی بــه مـرد و بـه زن
سرشک دیده، کـه در عشق ترجمانم بود
.
.
.
#دییـاچه #بهار #اوحدی_مراغه_ای

Read more

Media Removed

#bighanoon #maryamaghayee صفحه گوشی‌اش را گرفت جلوی صورت بابا و گفت: «نسبتی با محسن دارن؟ مثلا ممکنـه باباش باشـه؟» بابا کـه غرق تلویزیون بود، سری تکان داد و گفت: «نـه!» غرید که: «اصلا فهمـیدی چی‌رو مـیگم؟» اوقون‌قوقون‌کنان گوشی را از گرفتم و همان‌طوری الکی تاچش کردم که تا ببینم کجا ... #bighanoon #maryamaghayee
صفحه گوشی‌اش را گرفت جلوی صورت بابا و گفت: «نسبتی با محسن دارن؟ مثلا ممکنـه باباش باشـه؟» بابا کـه غرق تلویزیون بود، سری تکان داد و گفت: «نـه!» غرید که: «اصلا فهمـیدی چی‌رو مـیگم؟» اوقون‌قوقون‌کنان گوشی را از گرفتم و همان‌طوری الکی تاچش کردم که تا ببینم کجا مـی‌بردتم.
.
وقتی جلوی چشم‌شان باشم، نمـی‌توانم با خیـال راحت تلگرام را باز کنم یـا بروم اینستاگرام. دست برد توی موهای یکی بود و یکی نبود بابا و کشیدشان: «دارم با تو حرف مـیاااا...» بابا کـه دردش آمده بود، اخم‌هایش را برد توی هم و گفت: «همـین چارتا دونـه شوید رو هم بِکَن، بعد راه برو بگو خپلِ کچل. خب خودت کچلم کردی زنِ قشنگم!». دوباره گوشی را گرفت جلوی صورت بابا و گفت: «مـیگم اگه با محسنشون نسبتی داشته باشـه، از این بـه بعد حتما از سطح شـهر مایو جمع کنیم». شنیدن کلمـه «مایو» کافی بود کـه توجه بابا جلب شود. گفت: «گمون نکنم نسبتی داشته باشـه‌. وگرنـه که تا حالا مریضی چیزی مـی‌شد و نمـی‌رسید بـه شـهردار شدن. ولی باحال مـی‌شدا» سر و صدای کتری کـه بلند شد، من را گذاشت بغل بابا و بلند شد.
.
بابا گفت: «شما بشین خانم، من دم مـی‌کنم». جواب داد: «لازم نکرده. تازه قوری خ. مـی‌زنی اینم مـی‌شکنی!» بابا نگاهی بـه من انداخت و آرام گفت: « بابا، این‌رو یـادت باشـه؛ بعدها کـه شوهرت موقع کار یـه چیز رو شکست، به منظور اینـه کـه دیگه اون کار رو بهش نگی انجام بده. یعنی یـه جور کلکه. گول نخور، مثل ت». نفس عمـیقی کشیدم و یکی از آن‌ خنده‌های شیرینم را تحویل دادم کـه بالای سر بابا ایستاده و دیـالوگ یک‌طرفه من و بابا را شنیده بود. بابا برگشت، را کـه بالای سرش دید، یکه خورد.
.
از جایش بلند شد و من را گذاشت بغل و یک راست رفت سراغ کتری کـه داشت خودش را خفه مـی‌کرد و چای را دم کرد. مـیوه شست، هسته خرماها را درآورد، به منظور من شیشـه شیر را آماده کرد، چند تکه ظرف مانده درون ظرفشویی را شست و تا چای دم بکشد، از آشپزخانـه بیرون نیـامد. .
سینی بـه دست آمد و کنار نشست: «به نظرم اگه فک و فامـیل محسن افشانی بود، جمع و جورش مـی‌کرد کـه این بچه انقدر استوری نذاره با...، اسم زنش چی بود همسرِ عزیزم؟» گفت: «نمـیدونم، بیـا این‌رو ببین! این یـارو داره درون مورد افشانی افشاگری مـیکنـه». بابا گفت: «کدوم افشانی؟ محمدعلی؟» گفت: «نـه بابا، محسن افشانی. اون هنوز وقت داره. چند وقت دیگه لابد افشاش مـیکنن». بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇

Read more

Advertisement

Media Removed

. . . . چرا تو جلوه ساز اين بهار من نمي شوي چه بوده آن گناه من، كه يار من نمي شوي بهار من گذشته شايد شكوفه ي خيال تو، شكفته درون خيال من چرا نمي كني نظر، بـه زردي جمـال من؟ بهار من گذشته شايد تو را چه حاجت نشانـه ي من تويي كه پا نمي نـهي بـه خانـه ي من چه بهتر آنكه نشنوي ترانـه ي من نـه قاصدي كه از من آرد، ... .
.
.
.
چرا تو جلوه ساز اين
بهار من نمي شوي
چه بوده آن گناه من،
كه يار من نمي شوي
بهار من گذشته شايد
شكوفه ي خيال تو،
شكفته درون خيال من
چرا نمي كني نظر،
به زردي جمـال من؟
بهار من گذشته شايد
تو را چه حاجت
نشانـه ي من
تويي كه پا نمي نـهي بـه خانـه ي من
چه بهتر آنكه نشنوي ترانـه ي من
نـه قاصدي كه از من آرد،
گهي بـه سوي تو پيامي
نـه رهگذاري از تو آرد،
بـراي من گهي پيامي
بهار من گذشته شايد
غمت چو كوهي،
به شانـه ي من
ولي تو بي غم از غم شبانـه ي من
چو نشنوي فغان عاشقانـه ي من
خدا ترا از من نگيرد،
نديدم از تو گرچه خيري
به ياد عمر رفته گريم
كنون كه شمع بزم غيري
بهار من گذشته شايد
.
.
.
.
#دیباچه #تابستان #معینی_کرمانشاهی

Read more

Media Removed

مقايسه ي عمودي یعنی مثلا من با دورِ شکم 50 بیـایم خودم را با علی داییِ ده سال قبل مقایسه کنم کـه چرا او هِی فرت و فرت گل مـی‌زد و با هر گل کرور کرور اسکناس پارو مـی‌کرد و به متراژ املاک مـی افزود، و من همچنان همان آقایی کـه بودم هستم. خب این خیلی کارِ احمقانـه ای است. حالا جدای از بی‌عدالتی ها و شکافهای ... مقايسه ي عمودي
یعنی مثلا من با دورِ شکم 50
بیـایم خودم را با علی داییِ ده سال قبل مقایسه کنم
که چرا او هِی فرت و فرت گل مـی‌زد
و با هر گل کرور کرور اسکناس پارو مـی‌کرد
و بـه متراژ املاک مـی افزود،
و من همچنان همان آقایی کـه بودم هستم.
خب این خیلی کارِ احمقانـه ای است.
حالا جدای از بی‌عدالتی ها
و شکافهای طبقاتی وحشتناک
و رانتهای خفن درون جامعه‌ی ما،
من کـه نـهایت فعالیت بدنی‌ام
باز درب یخچال است
نباید خودم را با علی دایی و قابلیتها
و تلاش‌هایش مقایسه کنم.
تازه از این هم بگذریم
که درون ممالکِ توسعه نیـافته بعضی چیزها
ارزش خیلی بیشتری از فکر دارد.
یـا مثلا بیـایم خودم را با فروید و یونگ مقایسه کنم.
که ای وای چرا من فروید نمـی‌شوم.
یـا با یک آقازاده‌ی بـه اوج رسیده مقایسه کنم
که چرا پدرِ من عرضه نداشته آقا شود
و من را با ژن خوب و مرغوب بزایـاند.
یـا ننـه‌ام مثلا چرا مثل فلان خانم بازیگر نشده
که هم از قیـافه ی گوگوشی‌اش درون سینما نان دربیـاورد
و هم از توبره‌ی عروس سیـاست شدن.
این مقایسه‌های عمودی چیزی جز رنج و درد ندارد.
آخرش هم آدم را بـه جایی نمـی‌رساند.
هم درون را داغان مـی‌کند
و هم فرصت‌های خودت را مـی‌سوزاند
به جای آن حتما مقایسه‌ی افقی کرد.
یعنی خودت را فقط با خودت مقایسه کنی.
اینکه خودت چه استعدادها و قابلیتها
و ظرفیتها و فرصتهایی داری؛
و مقایسه کنی ببینی چقدر آنـها را بـه فعلیت رسانده‌ای.
چقدر مـی‌توانی خودت را بازبینی کنی.
یعنی بِشَوی، آنچه مـی‌توانی بشوی.
خودت و خانواده ات را
با هیچ ننـه قمرِ دیگری مقایسه نکن.
فایده ندارد.
هیچ حقیقتی را نمـی‌توانی درون هستی تغییر دهی.
همـین‌که هستی را بپذیر. باور کن
همـین‌که هستی بینـهایت است؛
معرکه است.
فقط بشناسش و با یک هدف
و برنامـه‌ی خوب شکوفایش کن.
هیچ بهانـه‌ای هم نداری؛
حتی اگر هر دو پایت هم فلج باشد
و قهرمان دو المپیک نشوی
مشکل از خود تو و اراده‌ات است
و نـه از پاهایت
دست از مقایسه‌ی عمودی خودت با دیگران بردار.
مقایسه‌ی عمودی
تهش یـا آتشِ حسادت و نفرت است
که هیزم وجودت را مـی‌سوزاند
و یـا آتشی هست که فرصت‌های زندگی
و رُشدت را درون تماشای بازیِ زندگی دیگران هدر مـی‌دهد.
خودت پا بـه توپ شو عزیزجون.
تا کی مـی‌خوای فقط تماشاچی،
یـا نـهایتش توپ جمع کنِ زندگی دیگران باشی.
خودت باش.
1.ی کـه بیماریِ روانی شدید دارد
(فردِ سایکوتیک)، مـی‌گوید: «من اينشتين هستم».
2.ی کـه بیماریِ روانی خفیف دارد
(فردِ نوروتیک)، مـی‌گوید: «ای کاش من اينشتين بودم».
3. و انسان سالم مـی‌گوید: «من، منم؛ و اينشتين، اينشتين»

Read more

Advertisement

Media Removed

بی قرارم!!، نـه قراری کـه قرارم بشوی!!! من مسافر شوم و سوتِ قطارم بشوی!!! مـی شود ساده بیـایی و فقط بگذری و...!! عشقِ اسطوره ای ایل و تبارم بشوی؟!!!! ساده تر، این کـه تو از دور بـه من زُل بزنی... «دار» من را بِبَرى،، دار و ندارم بشوی!!!.. مرگ بر هر چه بـه جز اسم تو درزندگی ام.. این کـه اشکال ندارد تو «شُعارم..بشوی!! ... بی قرارم!!، نـه قراری کـه قرارم بشوی!!! من مسافر شوم و سوتِ قطارم بشوی!!! مـی شود ساده بیـایی و فقط بگذری و...!! عشقِ اسطوره ای ایل و تبارم بشوی؟!!!! ساده تر، این کـه تو از دور بـه من زُل بزنی... «دار» من را بِبَرى،، دار و ندارم بشوی!!!.. مرگ بر هر چه بـه جز اسم تو درزندگی ام.. این کـه اشکال ندارد تو «شُعارم..بشوی!! مرگ خوب هست به شرطی کـه تو فرمان بدهی.. من أنا الحق ب، چوبه ی دارم بشوی!! عاشقت بودم و از درد بـه خود پیچیدم..! ذوالفنونی کـه نشد سوز سه تارم بشوی!! آخرش رفتی و من هم کـه زمـین گیر شدم... خواستی آنچه کـه من دوست ندارم بشوی!!!؟

Read more

Media Removed

قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيم ... (ای رسول رحمت) بدان بندگانم کـه (به عصیـان) اسراف بر نفس خود د بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا نا ... قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيم
...
(ای رسول رحمت) بدان بندگانم کـه (به عصیـان) اسراف بر نفس خود د بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا نا امـید مباشید، البته خدا همـه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید، کـه او خدایی بسیـار آمرزنده و مـهربان است.
آيه ٥٣ سوره مباركه زمر
و بـه درگاه خدای خود بـه توبه و انابه باز گردید و تسلیم امر او شوید پیش از آنکه عذاب بـه شما فرا رسد و هیچ نصرت و نجاتی نیـابید.
آیـه 54
و بهترین دستور کتابی را کـه بر شما از جانب خدایتان نازل شده هست پیروی کنید پیش از آنکه عذاب (قهر خدا بـه کیفر گناهان) بر شما ناگهان فرود آید و شما آگاه نباشید.
آیـه 55
تا مبادای فریـاد واحسرتا بر آرد و گوید: ای وای بر من کـه جانب امر خدا را فرو گذاشتم و وعده‌های خدا را مسخره و استهزا نمودم.
آیـه 56
یـا آنکه (از فرط پشیمانی درون پی آرزوی محال آید و) گوید: (افسوس) اگر خدا مرا (به لطف خاص) هدایت فرمودی من نیز از اهل تقوا بودم.
آیـه 57
یـا آنکه چون عذاب (خدا) را بـه چشم مشاهده کند گوید: (ای فریـاد) کاش بار دیگر (به دنیـا) باز مـی‌گشتم که تا از نیکوکاران مـی‌شدم.
آیـه 58
آری (ای بدبخت) آیـات کتاب من کـه محقّقا به منظور (هدایت) تو آمد تو آن را تکذیب کردی و راه تکبر و سرکشی پیش گرفتی و از زمره کافران بد کیش گردیدی.
آیـه 59
و روز قیـامتانی را کـه بر خدا دروغ بستند بنگری کـه همـه رویشان سیـاه شده هست (رسوای خدا و خلق گردیدند) آیـا متکبران را نـه منزل درون دوزخ است؟
آیـه 60
و خدا اهل تقوا را بـه موجبات رستگاری (و اعمال صالح) از عذاب نجات خواهد داد کـه هیچ رنج و المـی بـه آنـها نرسد و هرگز غم و اندوهی بر دلشان راه نیـابد.
آیـه 61
...
کپی حلال❗️
...
#خدا #قرآن #كتاب آسماني #پيغمبر #حضرت محمد #وحي #جبرييل #معنوي #معنويت #عرفان #خالق #آفريدگار #بنده #بندگي # طغيان #ايمان #كفر #دين #اسلام #مسلمان #تفكر #افكارت #تفكر مثبت #تفكر سازنده #تفكر توان بخش #تفكر منفي #تفكر مخرب #تفكر توانفرسا

Read more

Media Removed

ادامـه پست قبل... امروز قرار بود بـه مجید و سینا ثابت کنم کـه او جادوگر و ترسناک نیست. منتظر ماندم مثل همـیشـه برود از سهراب #شیر بخرد. مـی دانستم خودش کم مـی خورد و ما بقی را بـه گربه ها مـی دهد. وقتی برگشت کنارش رفتم. با همان ابروهای همـیشـه گره خورده و چشمانی کـه بخاطر چروکیدگی پلک هایش خیلی مشخص نبود خیره ام شد. ... ادامـه پست قبل... امروز قرار بود بـه مجید و سینا ثابت کنم کـه او جادوگر و ترسناک نیست. منتظر ماندم مثل همـیشـه برود از سهراب #شیر بخرد. مـی دانستم خودش کم مـی خورد و ما بقی را بـه گربه ها مـی دهد. وقتی برگشت کنارش رفتم. با همان ابروهای همـیشـه گره خورده و چشمانی کـه بخاطر چروکیدگی پلک هایش خیلی مشخص نبود خیره ام شد. راستش ترسیدم. نکند اشتباه مـی کردم. با صدای پیر و لرزانش پرسید چه مـی خواهی پسر؟ قفل کرده بودم و همـه نقشـه را #فراموش کردم. مجید وسینا پشت درخت قایم شده بودند. نگاهشان کردم. پوزخندشان عصبیم مـی کرد. ترس خودم هم شرمسارم کرده بود. ب خودم کـه امدم دیدم دیگر رو بـه رویم نیست. رفته بود خانـه شان. درون را هم بسته بود. #بغض گلویم را گرفت. حالا ضایعم مـی د. درخت درون آمدند. لحن تمسخر ان بغضم را بیشتر مـی کرد. ولی جوابی نداشتم. همان موقع درون خانـه پیرزن باز شد. ترسیدند و فرار د. #نگاه پیرزن بدرقه شان مـی کرد. و نگاه من ثابت مانده بود بـه لیوان شیری کـه دستش بود. لیوان را بـه طرفم گرفت و گفت: #سهم گربه ها رو دادم. خودم امروز نمـی خورم نگه داشتم واسه #تو.
بغضم را قورت دادم و با لبخند بـه اخمـهایی کـه هیچ وقت باز نشده بودند نگاه کردم. به منظور من آن صورتِ همـیشـه اخمو زیبا ترین چهره و آن اخلاقِ تندش، دوست داشتنی ترین اخلاق دنیـا شده بود. شاید از لمس گلهای باغچه هم بیشتر دوستش مـی داشتم پیرزن اخمو و خوش اخلاق را 😄👍 نویسنده: سیده زهرا

لا بهانباریـای زندگی تون بگردید دنبال استعداداتون
مثل من خفه شون نکنین کـه بعدش افسوس بخورید
#هنوز_هم_مـیشـه_ادامـه_داد

#یـه_روزِ_قشنگ_بارونی
#ولی
#بی_تو... #جات_خالی_بود_رفیق
@zoha.1996

به وقتِ ۵ اسفند ۱۳۹۶

واقا ممنون مـیشم اگه نظراتتون رو بگید😀❤

Read more

Media Removed

❆﷽❆ . . ک قهقهه ای بلند مـیزند وشال کوتاهش را کـه حکم بادبزن دارد مرتب جابه جا مـیکن. .زیر این افتاب داغ یک بستنی با طعم شکلات چقدر مـیچسبد!. بستنی اش رامـیزند و چشم های دودوزه باز بـه موهای طلایی کـه زیر شال قرمزش خودنمایی مـیکند،خیره شده اند. آخر مـیدانی.... گرگ ها همـیشـه بـه دنبال شنل ... ❆﷽❆
.
.
🔼ک قهقهه ای بلند مـیزند وشال کوتاهش را کـه حکم بادبزن دارد مرتب جابه جا مـیکن.
.زیر این افتاب داغ یک بستنی با طعم شکلات چقدر مـیچسبد!.
بستنی اش رامـیزند و چشم های دودوزه باز بـه موهای طلایی کـه زیر شال قرمزش خودنمایی مـیکند،خیره شده اند.👀
آخر مـیدانی....
گرگ ها همـیشـه بـه دنبال شنل قرمزیند...
لبخند هوس آمـیز روی لبهای پسری کـه آن سوی خیـابان ایستاده هست مـینشیند.😈 .
➿و به منظور هزارمـین بار اشک درون چشمانت حلقه مـیزند...
آه بلندی از اعماق وجودت زبانـه مـیکشد کـه دل آسمانـها و زمـین را مـیلرزاند.😔
لبخند روی لبهای همگان.... .
و اشک های سرد روی گونـه های تو ....
عبایت را روی سر مـیکشی و از کوچه ها عبور مـیکنی....
یک عبور تلخ....
شاید تحمل دیدن این صحنـه ها آنقدر برایت دشوار هست که ندیدنشان را ترجیح مـیدهی.😞..
🔺و سخت تر از همـه آنکه امروز جمعه است‼.
️روزی کـه قولش را داده بودی...
هزار سال مـیگذرد و هزاران جمعه...
هزار جمعه و هنوز آن سیصد و سیزده نفر جور نشده است....
انتظار غریبی چقدر سخت هست این را حتما از تو پرسید؟
ای کاش تو هم یک زینب داشتی...
زینبی کـه غمخوارت مـیشد...
.زینبی کـه سنگ برادر را بـه مـیزند..
.کاش عباسی داشتی تاحداقل درون این هلهله و شور وهیـاهو دلت را بـه او خوش مـیکردی.😭
.
یعنی مـیتوان لذتی کـه در دیدن توست را بـه دیدن فیلم ها وعهایی کـه دشمنانت ساخته اند وعمل بـه برنامـه هایشان فروخت⁉
دیدن روی ماه تو یـا هوس و وسوسه شیطان⁉

به راستی کـه قدر تورا فقط کودکی مـیداند کـه مشق شبش بـه جای الف، ب و بابا آب داد... خمپاره و گلوله ...
و بابایی کـه رفت ....
وآغوش گرم مادرانـه ای کـه دیگر نیست شده!
قدر تورا ....
تنـها مادری مـیداند ...
که پیشانی خونین پسرش را درآغوش گرفته مـیبوسد و انتقام خون شـهیدش را بـه تو واگذار مـیکند!😭
.
ای کاش دعاهایمان ادعا نبود ...
که اگر چیز بیش از این بود.... امروز تیتر رسانـه ها بجای حمله انتحاری و کشته شدن صدها زن و کودک این بود!👇👇👇👇
. . . . . . . . . . . «یوسف زهرا آمـــــــــــد!»
.
.
.
💮متن و تصویر درون کانال تلگرام موجود است.
.
.
#اسلام #شـهدا_شرمنده_ایم
#حجاب #چادر #_آریـایی
#عفت #حیـا #خوشتیپ
#من_حجاب_را_دوست_دارم
#پرنسس_چادری
#_ایرانی
#لعنت_الله_علی_آل_سعود 🔫
#شیعه #منتظر_ظهور
#قرآن #حامـی_رهبر
#تهاجم_فرهنگی #جنگ_نرم
#امر_به_معروف #نـهی_از_منکر
#حضرت_زهرا(س) #چادر_خاکی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#Iranian_woman
#islam #hijab
#iranian_girl
#i_love_hijab
#princess

Read more

Advertisement

Media Removed

با نامـه ای سیـاه و وجودی پر از گناه بر درگه خدای خود آورده ام پناه خالی تر از همـیشـه و عاصی تر از همـه رو کرده ام بـه سوی تو، هرچند روسیـاه من را بخر کـه نرخ خودم را شکسته ام چوب حراج بر تن من خورده با گناه روزی کـه هر کـه با عملی مـی رسد بـه تو من درون بساط خویش چه دارم بـه غیر آه من خواب ماندم و ‌ثمرم سوخت ... 💐
با نامـه ای سیـاه و وجودی پر از گناه
بر درگه خدای خود آورده ام پناه
خالی تر از همـیشـه و عاصی تر از همـه
رو کرده ام بـه سوی تو، هرچند روسیـاه
🌺🌺🌺
من را بخر کـه نرخ خودم را شکسته ام
چوب حراج بر تن من خورده با گناه
روزی کـه هر کـه با عملی مـی رسد بـه تو
من درون بساط خویش چه دارم بـه غیر آه
🌼🌼🌼
من خواب ماندم و ‌ثمرم سوخت ای خدا
-یک قرص نان بده- ثمرم را خودت بخواه
یک قرص نان کـه فاطمـه مـی پخت کافی است
خلقی بـه کوله بار بگیرند زادِ راه
🌸🌸🌸
مـهر علی و آل علی توشـه ی من است
حُبُّ الحسین، روضه ی او، اشک گاه گاه
با یـال خون گرفته و با زین واژگون
از قتلگاهِ شاه کـه برگشت ذوالجناح
🌹🌹🌹
صلى الله عليك يا اباعبدالله الحسين
__________________________________
#حسين_محور_اتحاد #الحسين_يوحدنا
#كربلاء #سال_نو #رمضان #رمضان_كريم #رمضان_يجمعنا #لبيك_يا_حسين #تصويري #امنيت
#امام_حسين #شيعه #سفره_افطار #بين_الحرمين
#مشـهد_الرضا #امام_رضا #اسلام
#آرامش_امت #تشيع #مشـهد #muslim #makkah #namaz #karbala ‏ #abooamir133

Read more

Media Removed

مـیگویم دوستت دارم تو بشنو دلم برایت تنگ شدہ مـیگویم مراقب خودت باش تو بشنو دلم برایت تنگ شدہ مے گویم حال و احوالت چطور هست ؟ تو بشنو دلم برایت تنگ شدہ تو اصلا هرچہ مے گویم را بشنو دلم برایت تنگ شدہ من اینجا ؛ من آنجا اصلا من هرجا ڪہ باشم دلم برایت تنگ مے شود رو ڪہ بر مے گردانے از آن لحظہ ے خداحافظے که تا ... مـیگویم دوستت دارم
تو بشنو دلم برایت تنگ شدہ
مـیگویم مراقب خودت باش
تو بشنو دلم برایت تنگ شدہ
مے گویم حال و احوالت چطور هست ؟
تو بشنو دلم برایت تنگ شدہ
تو اصلا هرچہ مے گویم را بشنو
دلم برایت تنگ شدہ
من اینجا ؛ من آنجا
اصلا من هرجا ڪہ باشم
دلم برایت تنگ مے شود
رو ڪہ بر مے گردانے
از آن لحظہ ے خداحافظے
تا دیـــدار ِدوبـارہ ات
لحظہ بہ لحظہ
دقیقہ بہ دقیقہ
دلم برایت تنگ مے شود
من درون هرجمعے هم ڪہ باشم
چہ غریبہ ، چہ آشنا
دلم تنـها براے تو تنگ مے شود
اے واے من ! دیدے چہ شد ؟
همہ اش ڪہ شد دلتنگے ... !
بین خودمان بـماند
راستش را بخواهے
همـین حالا ؛ همـین حالاے ِحالا هم
دلم براے تو ،
تــــو یڪ نـفر تنــــگ شــدہ...

Read more

Media Removed

. مـی خواهمت چنان کـه همـین حالا تکه تکه ام کنی بَعد روحم را مـیدهم بسوزانند روحم را بگذار خاک کنند من، استخوانـهایم را از گورستان فراری دادهام مى خواهمت و از چهار جهت بـه جنوب مى روم بـه آنجا کـه ماه شک بود بـه آخرین اتاق آن مسافر خانـه ی کوچک بـه آنجا کـه رد حرفهات، هنوز برلاله ی گوشم زخم هست به ... .
مـی خواهمت
چنان کـه همـین حالا تکه تکه ام کنی
بَعد
روحم را مـیدهم بسوزانند
روحم را بگذار خاک کنند
من، استخوانـهایم را
از گورستان فراری دادهام
مى خواهمت
و از چهار جهت بـه جنوب مى روم
به آنجا
که ماه شک بود
به آخرین اتاق آن مسافر خانـه ی کوچک
به آنجا
که رد حرفهات، هنوز
برلاله ی گوشم زخم است
به آنجا کـه خون
از پنج انگشتم جلوتر آمده بود
که چنگ بینداز بـه رفتنت

من
چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفت و ده دقیقه ی غروب را گرفته بودم
تو اما
از درون راه افتادی
بوی خونم
چرا تو را بر نمى گرداند
کوسه ی آب های گرم ؟

#گروس_عبدالملکیـان
از كتاب: پذيرفتن
نشر چشمـه

Read more

Advertisement

بهِ هَوایِ توُ مَن ، توُ خیـالِ خودَم ، پَرسهِ زَدَم مَرا بُرد بهِ هَمان شَبی کهِ بهِ چِشای توُ ، زُل مـیزَدم مَن بهِ دُنیـایِ توُ با این اِحساسِ ناب عادَت کَردَم بَعد اَز آن شَبِ سَرد هَر نِگاهِ توُ را عِبادَت کَردَم #به #هوای #تو #من #تو #خیـال #خودم #پرسه #زدم #فرزاد_فرخ #farzad #farokh #farzad_farokh @farzadfarokh_official ... بهِ هَوایِ توُ مَن ، توُ خیـالِ خودَم ، پَرسهِ زَدَم
مَرا بُرد بهِ هَمان شَبی کهِ بهِ چِشای توُ ، زُل مـیزَدم
مَن بهِ دُنیـایِ توُ با این اِحساسِ ناب عادَت کَردَم
بَعد اَز آن شَبِ سَرد هَر نِگاهِ توُ را عِبادَت کَردَم
#به #هوای #تو #من #تو #خیـال #خودم #پرسه #زدم #فرزاد_فرخ #farzad #farokh #farzad_farokh
@farzadfarokh_official 💙
شال زیبا : @khalat_designs

Read more

Media Removed

❖‌‌﷽‌❖ ‌‌ ‌ ‌‌❖شـهادت جانسوز و مظلومانـه سفیر الحسین علیـه السلام حضرت مسلم بن عقیل علیـه السلام را بـه ساحت مقدس حضرت بقية الله الأ عظم مـهدی موعود ( عجَّل الله تعالى فرجه الشريف ) روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمـه الفداء و شيعيان حضرتش تسلیت عرض مينمايیم ❖ ‌‌‌ ‌‌ ‌ ‌ــــــــــ❖❖ـــــــــــ ‌‌ ‌‌ السلام ... 🍃❖🔹‌‌﷽🔹‌❖🍃
‌‌

‌‌🍃❖شـهادت جانسوز و مظلومانـه سفیر الحسین
علیـه السلام حضرت مسلم بن عقیل علیـه السلام
را بـه ساحت مقدس حضرت بقية الله الأ عظم
مـهدی موعود ( عجَّل الله تعالى فرجه الشريف )
روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمـه الفداء و
شيعيان حضرتش تسلیت عرض مينمايیم ❖🍃
‌‌‌
‌‌

‌ــــــــــ❖🍃🌷🍃❖ـــــــــــ
‌‌
‌‌
🍃😢السلام علیک یـا سفیر الحسین علیـه السلام
‌‌

🍃◾كوفه را با تو حسين جان سر و پيماني نيست
🍃◾هرچه گشتم بـه خدا صحبت مـهماني نيست

🍃◾به خدا نامـه نوشتم بـه حضورت نرسيد
🍃◾آن چه مانده ست مرا غيره پشيماني نيست

🍃◾كارم اين هست كه که تا صبح فقط درون ب
🍃◾غربتي سخت تر از بي سر و ساماني نيست

🍃◾جگرم تشنـه ي آب و لبِ من تشنـه ي توست
🍃◾بين كوفه بـه خدا مثل ِ من عطشاني نيست
‌ 🍃◾من از اين وجه ِ شباهت بـه خودم ميبالم
🍃◾قابل سنگ زدن هرو دنداني نيست

🍃◾من رويِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟
🍃◾دلِ من راضي از اين شيوه يِ قرباني نيست

🍃◾موي من را دم دروازه بـه ميخي بستند
🍃◾همچو زلفم بـه خدا زلف پريشاني نيست

🍃◾زرهم رفت ولي پيرهنم دست نخورد
🍃◾روزيِ مسلمت انگار كه عرياني نيست

🍃◾كاش ميشد لبِ گودال نبيند زينب
🍃◾بر بدن پيرُهَن ِ يوسفِ كنعاني نيست

🍃◾سوخت عمامـه ام امروز ولي دور و برم
🍃◾ ِ سوخته يِ شام غريباني نيست

🍃◾هرچه شد باز زن و بچه كنارم نَبُوَد
🍃◾كه عبور از وسط شـهر بـه آساني نيست

🍃◾دستِ سنگين، دلِ بي رحم، صفات اينـهاست
🍃◾كارشان جز زدن سنگ بـه پيشاني نيست

🍃◾م را بغلش كن بـه كنيزي نرود
🍃◾چه بگويم كه درون اين شـهر مسلماني نيست


🍃🔲الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍو َعَجِّل فَرَجَهُم🍃🔲
.

.
🍃⚫يا مسلم ابن عقيل(ع)⚫🍃
.

گر بـه عشق تو مرا دارالعماره ميبرند
گوئيا جان بر تنم با يك اشاره ميبرند

زيور از گوش تمام انت باز كن
ورنـه از گوش رقيه گوشواره مـیبرند 😢😢😢
.
‌ ‌
ـــــــــــــــــــــــــ

✏پــی نــوشـتــ⤵⤵ :

🍃✔ طرح #پست_مشترک ‌
🔹هـمـه ی بزرگواران مـیتوانند درون ایـن طـرح بزرگ
سهیم باشند. به منظور دریـافت مطالب و تصاویر جهت
شرکت درون طرح بـه کانال سروش مراجعه بفرمـایید .
(لینک کانال درون قسمت بیوگرافی موجود است)
‌‌‌‌‌‌‌

🍃📱sapp.ir/shaybelkhaziib
‌‌
🍃🌸🔹ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
‌‌‌
‌‌
🔸تعجیل درون فرج مولا حضرت صاحب الزمان
ارواحنا فداه صلواتی عنایت بفرمایید ...
‌‌‌
🍃🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🍃

Read more

Media Removed

﷽ اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، ...
اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا
الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ
عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، کـــَاَفْضَلِ
مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحــَد مــِنْ اَوْلِـیـائِک
.
الإمامُ الرِّضا عليه السلام :
.
الإيمانُ أربعَةُ أركانٍ ; التَّوكُّلُ علَى اللّه ِ عَزَّ و جلَّ ، و الرِّضا بقَضائهِ ، و التَّسليمُ لأمرِ اللّه ِ ، و التَّفويضُ إلَى اللّه ِ .
.
امام رضا عليه السلام :
.
ايمان چهار ركن است;
توكّل كردن بر خداوند عزّ و جلّ، راضى بودن بـه قضاى او، تسليم درون برابر فرمان خدا و وا گذارى كارها بـه خدا.
.
قرب الإسناد : 354/1268.
.
.
.
من بی دل آمدم کـه تو دلدار من شوی
غمدیده آمدم کـه تو غمخوار من شوی
.
شـادم کـه در حـریم تو افتاده بـار من
آیـا شود ز لطـف خریدار من شوی؟
.
خود را ز راه دور کشاندم بـه کوی تو
دلخسته آمدم کـه مدد کار من شوی
.
هر طور راحتی، بزن، اما نمـی روم
این بار آمدم کـه فقط یـار من شوی
.
من ور شکسته ی گنـهم، مـی شود، شبی؟
یوسف شوی و گرمـی بازار من شوی؟
.
عمرم بـه باد رفته، بـه داد دلم برس
من آمدم کـه مونس من، یـار من شوی
.
آقائیــم، هـمـیشـه ز سلـطانی شماست
یک عمر نوکرم، کـه تو سالار من شوی...
.
.
#سلام_مولاى_مـهربانم
#السلام_علیک_یـا_علی_بن_موسی_الرضا
#مشـهد #برات #کربلا #سلطان #عشق
.
.
📷 : @vahid4451
.
@ya_emamreza53
@zeynabiiiye

Read more

Advertisement

Media Removed

آرزوی صحابه پیـامبر بـه خصوص عمر به منظور اینکه فاتح خیبر باشند: وقتی پیـامبر خبر داد کـه فردا پرچم را بـه دستی مـیدهم کـه خدا و رسول او را دوست دارند و او هم خدا و رسولش را دوست دارد و خیبر را فتح مـیکند, صحابه چنین احساسی داشتند: فَبَاتَ الناس يَدُوكُونَ لَيْلَتَهُمْ أَيُّهُمْ يُعْطَاهَا فلما أَصْبَحَ ... آرزوی صحابه پیـامبر بـه خصوص عمر به منظور اینکه فاتح خیبر باشند:
وقتی پیـامبر خبر داد کـه فردا پرچم را بـه دستی مـیدهم کـه خدا و رسول او را دوست دارند و او هم خدا و رسولش را دوست دارد و خیبر را فتح مـیکند, صحابه چنین احساسی داشتند:
فَبَاتَ الناس يَدُوكُونَ لَيْلَتَهُمْ أَيُّهُمْ يُعْطَاهَا فلما أَصْبَحَ الناس غَدَوْا على رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم كلهم يَرْجُو أَنْ يُعْطَاهَا.

صحيح البخاري، ج 3، ص 1357

مردم شب که تا صبح دغدغه داشتند و تمام صحابه انتظار و توقع داشتند کـه فردا اين پرچم بـه دست او داده شود و اوي باشد کـه خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد.

در روايت صحيح مسلم هم وجود دارد کـه عمر بن خطاب گفت:
قال عُمَرُ بن الْخَطَّابِ ما أَحْبَبْتُ الْإِمَارَةَ إلا يَوْمَئِذٍ
صحيح مسلم، ج 4، ص 1871

من رياست و فرماندهی را دوست نداشتم جز امروز.
گفتم: اي کاش:
فَتَسَاوَرْتُ لها رَجَاءَ أَنْ أُدْعَى لها
صحيح مسلم، ج 4، ص 1871
خيلي منتظر اين بودم و گردن را بلند کرده بودم و توقع اين را داشتم بـه اميد اين کـه پيغمبر من را صدا کند و بفرمايد: آقاي عمر بيا اين پرچم را بگير، تو هستي آني کـه خدا و پيغمبر او را دوست دارند و او هم خدا و پيغمبر را دوست دارد؛ ولي نشد.
#امـیرالمؤمنین
#فاتح
#خیبر
#امام_علی
#عمر
#آرزو
#صحابه
#خلیفه_دوم
#رایـه
#محبوب_خدا
#محب_خدا
#فرماندهی

Read more

Media Removed

قسمتی از خاطرات کلنل اف استیون کول از اولین فرمانده نظامـی بریتتانیـا درون ایران: انـها(ایرانیـها)خیلی ساده لوح وزود باورند.مـهربانند وسخت کوش.هر حاکمـی کـه بخواهد بـه انـها مستبدانـه حکم فرماید راحت مـیتواند انـها را با بازی با باورهایشان فریب دهد وبر انـها حاکم شود ولی اگر حاکمـی بخواهد برایشان ... 😔😔😔😔😔😔😔😔قسمتی از خاطرات کلنل اف استیون کول از اولین فرمانده نظامـی بریتتانیـا درون ایران:

انـها(ایرانیـها)خیلی ساده لوح وزود باورند.مـهربانند وسخت کوش.هر حاکمـی کـه بخواهد بـه انـها مستبدانـه حکم فرماید راحت مـیتواند انـها را با بازی با باورهایشان فریب دهد وبر انـها حاکم شود ولی اگر حاکمـی بخواهد برایشان دل بسوزاند وحق رابر مردم دهد اورا سر نگون مـیکنند.مردمانی اند مستحق ظلم.
یـادم نمـیرود وقتی چای را از هند بـه مزارع تبرستان بردیم وکشت کردیم وبا شکر مخلوط کردیم وبه خوردشان دادیم وقتی سود سرشاری بدست اوردیم روحانی بزرگشان حاج ملا محمد کرمانی نزد من امد وگفت اگر مـیخواهی بـه تجارت شکر وچایت درون ایران ادامـه دهی حتما چهار یک سودت را ب من بدهی.من اورا ضعیف پنداشتم و به او خندیدم و از عمارت بیرون انداختم.بعد از چند ماه گزارش امد کـه دیگر درون ایران مردم چای نمـینوشند.باورم نمـیشد.چطور ممکن بود.اکثر مردم بـه چای معتاد بودند.
بعد از پاره ای تحقیقات فهمـیدیم مـیرزای کرمانی چای وشکر را نجس و نوشیدنش را حرام اعلام کرده ومردم هم چشم وگوش بسته فقط مطیع.
کلی بـه این ملت نفهم خندیدم.
او (مـیرزای کرمانی) را بـه عمارت فرا خواندیم.به او گفتم حیف کـه چای را حرام کردی اگر راه برگشتی بود ومـیشد هنوز سودی از چای بدست اوریم چهاریک تو را پرداخت مـیکردیم.
مـیرزا خندید وگفت تو عهدنامـه را بنویس حرام وحلالش با من.
او این فتوا را داد کـه اگر شکر(حبه قند)را بـه چای برسانند وبعد درون دهان بگذارند نجاستش بر کنار مـیرود وچای وشکر از حالت حرام خارج مـیشود.
اینگونـه باز حرامـی بـه حلال تبدیل شد وما ومـیرزا بـه سودمان رسیدیم ومردم بـه رضایت خدایشان.
یـادم هست وقتی همـین مـیرزای کرمانی شیـاد مرد باز همان مردم عاورا درون ماه مـیدیدند.
نمـیدانم چگونـه خلقتی هستند قوم پارس.
هر کـه به انـها خوش خدمتی کنند را دزد مـیخوانند وهر انـها را بفریبد را درون ماه وخورشید مـیبینندش.
شاید اعراب به منظور تضعیف ایران انـها را مسلم د.
یـادم نمـیرود مردم شکر(حبه قند)را بین انگشتان مـیگرفتند وبزور ان را بـه چای ته استکان مـیرساندند که تا پاک شود بعد بخورند ومن فقط بـه انـها مـیخندیدم وته بسته های شکرم مـینوشتم"شکر پاک مـیرزایی"
نمـیدانم این ملاها ومـیرزاها درون اینده چه بر سر این ملت زود باور بیـاورند.

Read more

Media Removed

مادر نگاه خسته و تاریکت با من هزارگونـه سخن دارد با صد زبان بـه گوش دلم گوید رنجی کـه خاطر تو ز من دارد دردا کـه از غبار کدورت ها ابری بـه روی ماه تو مـی بینم سوزد چو برق خرمن جانم را سوزی کـه در نگاه تو مـی بینم چشمـی کـه پر زخنده ی شادی بود تاریک و دردناک و غم آلودست جز سایـه‌ی ملال بـه چشمت نیست آن شعله‌ی ... مادر نگاه خسته و تاریکت
با من هزارگونـه سخن دارد

با صد زبان بـه گوش دلم گوید
رنجی کـه خاطر تو ز من دارد

دردا کـه از غبار کدورت ها
ابری بـه روی ماه تو مـی بینم

سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی کـه در نگاه تو مـی بینم

چشمـی کـه پر زخنده ی شادی بود
تاریک و دردناک و غم آلودست

جز سایـه‌ی ملال بـه چشمت نیست
آن شعله‌ی نگاه، پر از دود است

آرام خنده مــی زنــی و دانم
در ‌ات کشاکش طوفان است

لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر
سوزنده تر ز اشک یتیمان است

تلخ هست این سخن کـه بهدارم
مادر بلای جـــان تو مـــــن بودم

امّا تو ای دریغ گمان بردی
فرزند مـهربـان تو من بودم

چون شعله‌ای کـه شمع بـه سر دارد
دائم ز جســم و جـــان تـو کاهیــدم

چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آن کـه چون خــــدات پــرستیــــدم

شرمنده من بـه پای تو مـی افتم
چون بر دلم ز ریشـه گنـه باریست

مــادر بــلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنــــه باریست ‌

Read more

Media Removed

. بعد از امشب نیـا بـه دیدارم همدم روزهاى پیرىِ من  بى تو یک بوف کور مى مـیرد زندگى کن زنِ اثیرىِ من . یک عروسک کـه پشت پرده شکست پیش بینى تو غلط شده بود سگ ولگرد، خودکشى مى کرد سگ ولگرد، عاشقت شده بود . اشتباهى مرا بریدى سیمِ یک بمب درون سرت بودم چند که تا قهرمانِ قلّابى زیرِ تاریخِ ک بودم . ماهیـان ... .
بعد از امشب نیـا بـه دیدارم
همدم روزهاى پیرىِ من 
بى تو یک بوف کور مى مـیرد
زندگى کن زنِ اثیرىِ من .

یک عروسک کـه پشت پرده شکست
پیش بینى تو غلط شده بود
سگ ولگرد، خودکشى مى کرد
سگ ولگرد، عاشقت شده بود
.
اشتباهى مرا بریدى
سیمِ یک بمب درون سرت بودم
چند که تا قهرمانِ قلّابى
زیرِ تاریخِ ک بودم
.
ماهیـان ، ماهىِ مرا خوردند
عمن توى ماه پیدا بود
خواب بودیم و قصه ی من و تو 
قصه ی پیرمرد و دریـا بود
.
پیرمردى پریده بود از خواب
پیرمردى پریده بود از پُل
چرک مى شد عقایدِ دلقک
در لباسِ عزاى هانریش بُل
.
روى جارو ، نماز مـی خواندیم
آسمان درون اتاق ِ بالا بود
گربه ى بالدار مى خندید
مرشدى پیشِ مارگریتا بود !
.
دستِ من را گرفته اى ...من را
به تو نزدیک مى کند کورى
جنگ را هیچ نمى بیند
توى کاخِ رئیس جمـهورى
.
آخرین تناردیـه ها
وسط خون و الکل افتاده
آخرین فصلِ بى نوایـان است
بازرس ژاور از پل افتاده ...
.
خانـه سوت و کورِ ادریسى
هوسِ جشن و سرخوشى کرده
گوشـه ی باغِ خشک مى د
یک غزاله کـه خودکشى کرده ...
.
زنِ خوب ایـالتِ سچوان
زاده شد، از تنِ برشتىِ من
همـه ی عمر درون سفر بودم
گرچه بود کشتى من!
.
کشتىِ نیمـه جان بـه خانـه رسید
ماه خوابیده هست با خورشید
باز هم روى عرشـه مى مـیرد
آخر فیلم، ناخدا خورشید ... .
.
شعر از حامد ابراهیم پور
@hamedebrahimpoor .
😞😞😞😞😞

Read more

Media Removed

از دردهای بی سر و ته، تکه ی ریزی جا مانده تنـها چشمـهایت گوشـه ی مـیزی بُغ کرده ای آرام و با من اشک مـی ریزی دل بسته ای مثل عروسک ها بـه هرچیزی گریـه نکن این غصه را تکثیر خواهی کرد شاید بـه این حس نبودن هات مـی نازی از خاطرات مُرده ات هم درد مـی سازی حالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی تنـها تو ماندی بازهم درون آخر بازی این ... از دردهای بی سر و ته، تکه ی ریزی
جا مانده تنـها چشمـهایت گوشـه ی مـیزی
بُغ کرده ای آرام و با من اشک مـی ریزی
دل بسته ای مثل عروسک ها بـه هرچیزی
گریـه نکن این غصه را تکثیر خواهی کرد
شاید بـه این حس نبودن هات مـی نازی
از خاطرات مُرده ات هم درد مـی سازی
حالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی
تنـها تو ماندی بازهم درون آخر بازی
این مرد را با گریـه هایت پیر خواهی کرد
این غصه ها کـه مثل کابوسی بـه شب رفته
از دردهایت هم گذشته ، سمت تب رفته
ترسیده و از خواب هایت هم عقب رفته
گرمای یک بوسه کـه باز از رویرفته
حالا چطور این خواب را تعبیر خواهی کرد؟
با عشق، من را از سفر بیزار مـی کردی
هِی رفتنت را زیرتکرار مـی کردی
هر پنجره را آخرش دیوار مـی کردی
دیدی کـه مـی مـیرم ولی انکار مـی کردی
آخر تو هم درون بغض هایم گیر خواهی کرد
حالا چه مانده از تو جز یک هیچ افسرده
عکسی کـه در آغوش تنگ قاب ها مرده
مردی کـه حتی باورش را هم زنی
غیر از همان چشمان زیبای ترک خورده
چشمـی کـه مـی دانست آخر دیر خواهی کرد

Read more

Media Removed

#رمضان_عظيم با نامـه ای سیـاه و وجودی پر از گناه بر درگه خدای خود آورده ام پناه خالی تر از همـیشـه و عاصی تر از همـه رو کرده ام بـه سوی تو، هرچند روسیـاه من را بخر کـه نرخ خودم را شکسته ام چوب حراج بر تن من خورده با گناه روزی کـه هر کـه با عملی مـی رسد بـه تو من درون بساط خویش چه دارم بـه غیر آه من خواب ماندم ... #رمضان_عظيم
💐
با نامـه ای سیـاه و وجودی پر از گناه
بر درگه خدای خود آورده ام پناه
خالی تر از همـیشـه و عاصی تر از همـه
رو کرده ام بـه سوی تو، هرچند روسیـاه
🌺🌺🌺
من را بخر کـه نرخ خودم را شکسته ام
چوب حراج بر تن من خورده با گناه
روزی کـه هر کـه با عملی مـی رسد بـه تو
من درون بساط خویش چه دارم بـه غیر آه
🌼🌼🌼
من خواب ماندم و ‌ثمرم سوخت ای خدا
-یک قرص نان بده- ثمرم را خودت بخواه
یک قرص نان کـه فاطمـه مـی پخت کافی است
خلقی بـه کوله بار بگیرند زادِ راه
🌸🌸🌸
مـهر علی و آل علی توشـه ی من است
حُبُّ الحسین، روضه ی او، اشک گاه گاه
با یـال خون گرفته و با زین واژگون
از قتلگاهِ شاه کـه برگشت ذوالجناح
🌹🌹🌹
صلى الله عليك يا اباعبدالله الحسين
__________________________________
#حسين_محور_اتحاد #الحسين_يوحدنا
#كربلاء #سال_نو #لبيك_يا_حسين #تصويري #امنيت
#امام_حسين #شيعه #هفت_سین
#مشـهد_الرضا #رمضان #رمضان_كريم #رمضان_يجمعنا islamic #quran #allah #muslim #makkah #namaz #karbala ‏ #abooamir133

Read more

Media Removed

. . دگــرم آرزوی عشـقی نیـست بــی دلآن را چـه آرزو باشـد دل اگــر بـود باز مـی نالیــد کـه هــنوزم نظـر بـه او باشد.. . . پ.ن1: سـلآم.. من نمـیدونم اَز کجاااا شـروع کنم..!؟ فقط مـیــدونم تهِ تــهش مـیـرسهـ بـه خــوبیِ #بنـیـامـین😎... #پــیرهَن و #یـه‌روز‌از‌یــــآدِ‌تــو اوونقــدر ... 💌❤
. .
🔸دگــرم آرزوی عشـقی نیـست بــی دلآن را چـه آرزو باشـد دل اگــر بـود باز مـی نالیــد کـه هــنوزم نظـر بـه او❤ باشد..🔸
.
.
پ.ن1: سـلآم..
من نمـیدونم اَز کجاااا شـروع کنم..!؟😨
فقط مـیــدونم تهِ تــهش مـیـرسهـ بـه خــوبیِ #بنـیـامـین😎🎈...
#پــیرهَن و #یـه‌روز‌از‌یــــآدِ‌تــو❤ اوونقــدر شیرین و دِل نشــین بـودَن کـه من بـه شـخصهـ هنــوز مـآتِـشونَمـــ✋🙈✨...
اونــقدر این آهنگا تیکــه های قشنگــی داشتن کـه نمـیــدونستم کدوم تیکـه و از کدومـ آهنگ انتخاب کنم و پست بــزارَم....؟!😀
.
تـــآ اینـکه رسیدم بـه این عشــدیداً نـآبـــ و خــآص😎💞💎..
و نـآ خود اگاه این تیکه از #پـیرهَــن اومَد تو ذهنـــمـ....💛
و این شــد کـه مـیبینیــد...💜
اگه بَدهـ بآید ببـخشید دیگِ😊
.
پ.ن2:خـوشتیـپ جـآنمــآن درون بـوشِهــر بسی ترِکــاندنــد😇😎..
.
پ.ن3:
چــقـــــــــــد خــــوبه آدَمـ یـه دوستِ فرشته 😇داشته بآشـه[email protected]
عاخهـ...
به قولِ بزرگـی😊
#تنـهایی_خـیلی_سخته..!😻🙈🙈🙈
.
بعـد از چنـد روز بازَم تـــولدتـــ مــبارَک #عـشق‌جــــآݩ🌟
مــــِــــرسے آقایِ احمـــدی بابَــتِ این همـه مِهــربـونی...✨
.
تو حتـی از خودِتــَــم بهتـری..😊
.
.
پ.ن آخـر:
فقط .. نمـیدونم چرا بلاک شدمــ ...😓😔
اگه دوست داشتید اقای احمدی رو تگ کنید زیر پستم😭
Read more

Media Removed

. . مختصر تفسير دعای روز بيست و دوم ماه رمضان درون بيان آيت الله مجتهدى تهرانى : .  اَللّهمَّ افتَح لی فیـه ابوابَ فَضلکَ وَ اَنزل عَلَیّ فیـه بَرَکاتکَ وَوَفّقنی فیـه لموجبات مَرضاتک واسکنّی فیـه بحبوحات جَنّاتکَ یـا مجیبَ دَعوَه المضطَرّینَ» «خداوندا! درون این روز بر من درهای فضل و کرمت را بگشا ... .
📣
.
مختصر تفسير دعای روز بيست و دوم ماه رمضان درون بيان آيت الله مجتهدى تهرانى :
.
 اَللّهمَّ افتَح لی فیـه ابوابَ فَضلکَ وَ اَنزل عَلَیّ فیـه بَرَکاتکَ وَوَفّقنی فیـه لموجبات مَرضاتک واسکنّی فیـه بحبوحات جَنّاتکَ یـا مجیبَ دَعوَه المضطَرّینَ»
«خداوندا! درون این روز بر من درهای فضل و کرمت را بگشا و بر من برکاتت را نازل فرما و بر موجبات رضا و خشنودیت موفقم بدار و در وسط بهشت‌هایت مرا مسکن ده، ای پذیرنده دعای پریشانان و درماندگان!»
«اَللّهمَّ افتَح لی فیـه ابوابَ فَضلکَ»خدایـا، درب‌های فضل خودت را بـه روی من باز کن! خدا بـه فضل خودش معامله مـی‌کند و اگر بخواهد بـه عدل خودش معامله کند، کار ما خراب مـی‌شود. برخی درون دعای قنوت مـی‌خوانند «اللهم عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک»ی گفت کـه خدایـا، من این همـه دعا و نماز مـی‌خوانم؛ تازه منت سرم مـی‌گذاری، با من بـه عدلت معامله کن. که تا اینکه محکوم بـه اعدام شد. از طرف پیـامبر زمان بـه او گفتند کـه خودت گفتی خدا بـه عدلش با تو معامله کن. روزی یک مگس را اعدام کردی و خدا بـه عدل خودش معامله کرد؛ تو مگسی را معدوم کردی و خدا تو را اعدام مـی‌کند!در قرآن آیـه‌ای هست که هر پیش‌آمدی کـه برای شما اتفاق مـی‌افتد، محصول اعمال زشت خودتان است. با این حال خداوند خیلی از اعمال بندگان را ندید مـی‌گیرد. ندید گرفتن خیلی از کارهای ما توسط خدا، فضل هست و اگر بخواهد همـه کارهای ما را حساب کند، عدل است. یـادتان باشد اگر خدا بخواهد بـه عدل با ما معامله کند، کار ما زار مـی‌شود.
.
ادامـه درون كامنت اول 👇🏻 .
🆔⤵️:
@mojtaheditehrani_ahmad
.
٢٢ رمضان
١٧_٠٣_٩٧

Read more

Media Removed

دو نيم ________🧡🧡________ Two parts of my heart, One U, the other is U too . دل من گشته دو نيم بعد فراغت نيمـه ى جان تويى و جان بفدايت • بـه جفايى بِبُريدند دلم را ز دلِ تو همـه ى اشكِ چِشَمْ گشت بـه راهت • تو مَپندار كه برق هست به ديده غرق خون هست دل هر بار ز يادت • دل من سرخْ نارنجى بود بـه باغت كه ... دو نيم
________🧡💛🧡________
Two parts of my heart,
One U, the other is U too
.
دل من گشته دو نيم بعد فراغت
نيمـه ى جان تويى و جان بفدايت

به جفايى بِبُريدند دلم را ز دلِ تو
همـه ى اشكِ چِشَمْ گشت بـه راهت

تو مَپندار كه برق هست به ديده
غرق خون هست دل هر بار ز يادت

دل من سرخْ نارنجى بود بـه باغت
كه بكند و ببُريد آن باغبانت

آه از آن روز كه قلبم، گشت دو نيم
هر دو نيمش تو ببودى و دل بفدايت
.
________🧡💛🧡________

Read more

Media Removed

. اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، ... .
اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا
الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ
عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، کـــَاَفْضَلِ
مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحــَد مــِنْ اَوْلِـیـائِک
.
الإمامُ الرِّضا عليه السلام :
.
أحسِنِ الظَّنَّ باللّه ِ؛ فإنّ اللّه َ عَزَّ و جلَّ يقولُ ; أنا عِندَ ظَنِّ عَبدِيَ المُؤمِنِ بي؛ إن خَيرا فخَيرا، و إن شَرّا فَشَرّا .
.
امام رضا عليه السلام :
.
به خداوند گمان نيك ببر ؛ زيرا خداى عزّ و جلّ مى فرمايد ; من نزد گمان بنده مؤمن خويشم ؛ اگر گمانِ او بـه من نيك باشد ، مطابق آن گمان با او رفتار كنم و اگر بد باشد نيز مطابق همان گمانِ بد با او عمل كنم .
.
📝الكافي : 2/72/3.
.
.
رد نکن من را تو درون راه خدا حداقل
جا بده یک گوشـه از صحن و سرا حداقل
.
اصلا آقا بیخیـال گنبد و گلدسته‌ات
رو نگردان از گدای بی نوا حداقل
.
گر سلامم را جوابی نیست از سوی شما
در جوابم خرج کن یک ناسزا حداقل
.
سفرهٔ شاهانـه‌ات مخصوص از ما بهتران
تکه نانی پَرت کن سوی گدا حداقل
.
گر کبوتر نیستم درون آسمانِ گنبدت
سنگ فرشم کن بـه زیر دست و پا حداقل
.
.
#سلام_مولاى_مـهربانم
#السلام_علیک_یـا_علی_بن_موسی_الرضا
#مشـهد #برات #کربلا #سلطان #عشق
.
.
@ya_emamreza53
@zeynabiiiye

Read more

Media Removed

#نشد بـه خداحافظىِ تلخِ تو سوگند ، نشد كه تو رفتـى و دلـم ثانيـه اى بند نشد لـب تو ميـوه ى ممنـوع ، ولـى لبهايـم هر چه از طعمِ لبِ سرخِ تو دل كند نشد هر كسى درون دلِ من جاىِ خودش را دارد جانشينِ تو درون اين سينـه خداوند نشد #نشد

به خداحافظىِ تلخِ تو سوگند ، نشد

كه تو رفتـى و دلـم ثانيـه اى بند نشد

لـب تو ميـوه ى ممنـوع ، ولـى لبهايـم

هر چه از طعمِ لبِ سرخِ تو دل كند نشد

هر كسى درون دلِ من جاىِ خودش را دارد

جانشينِ تو درون اين سينـه خداوند نشد

Media Removed

. وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَن "لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنت سُبْحَانَک إِنِّی کنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ" . و یـادآر حال یونس را، هنگامـی کـه از مـیان قوم خود خشمناک بیرون رفت و پنداشت کـه هرگز بر او سخت نمـی گیریم، آنگاه درون ... .
وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَن "لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنت سُبْحَانَک إِنِّی کنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ"
.
و یـادآر حال یونس را، هنگامـی کـه از مـیان قوم خود خشمناک بیرون رفت و پنداشت کـه هرگز بر او سخت نمـی گیریم، آنگاه درون آن تاریکی ها ندا سر داد : "معبودی جز ذات یکتای تو نیست، پاک و منزهی تو، من از ستمکارانم (به خود ستم کردم)"
.
آیـه ۷۸ سوره انبیـا

Read more

Media Removed

آخر قصه رسید و من ب تو نرسیدم چ شباهت عجیبیست بین منو کلاغ قصه ها پرواز را خودم ب تو آموختم ولی تو با دیگری اوج مـیگیری... ببخشید پستم مشکل داشت آخر قصه رسید و من ب تو نرسیدم
چ شباهت عجیبیست بین منو کلاغ قصه ها
پرواز را خودم ب تو آموختم ولی تو
با دیگری اوج مـیگیری...
ببخشید پستم مشکل داشت

#السلام_علیک_ یـا_ زینب_ کبری_ س مثل یک مُرده کـه یک مرتبه جان مـیگیرد دلم از بُردن نامت هیجان مـیگیرد قلبم از کار کـه افتاد بـه من شوک ندهید اسم زینب کـه بیـاید، ضربان مـیگیرد منِ بیچاره کجا ؟ گفتنِ نام تو کجا؟ ثقلِ این ذکر عظیم است،زبان مـیگیرد هرکسی دست توسّل بـه ضریح تو گرفت دست حاجت بـه سویش خَلقِ ... #السلام_علیک_ یـا_ زینب_ کبری_ س

مثل یک مُرده کـه یک مرتبه جان مـیگیرد
دلم از بُردن نامت هیجان مـیگیرد

قلبم از کار کـه افتاد بـه من شوک ندهید
اسم زینب کـه بیـاید، ضربان مـیگیرد

منِ بیچاره کجا ؟ گفتنِ نام تو کجا؟
ثقلِ این ذکر عظیم است،زبان مـیگیرد

هرکسی دست توسّل بـه ضریح تو گرفت
دست حاجت بـه سویش خَلقِ جهان مـیگیرد

مـیل برگشت ندارد بـه حرمخانـه ی عرش
تا کـه جبریل بـه صحن تو مکان مـیگیرد

هست از معجزه های قدم پُر خِیرت
سنگ اگر کـه شرف دُرّ گران مـیگیرد

گر ببندند بـه درگاه تو زنجیرش را
این سگ بی سر وپا، نام و نشان مـیگیرد

@ali_porkaveh_zanjani_205
@afshin_najafi315

#به_نفس_داداشام
#السلام_علیک_یـا_جبل_صبر
#انا_کلب_الزینب_س
#پرچمـی_بر_قله_عالم_زدند
#زینبیون_پادشاه_عالمن

Read more

Media Removed

هُوَالخاضِعٔ . . . . وَزُرُوعٍ وَمـــَقـــــَامٍ کــــَرِیــــمٍ وَنَعْــــــمَةٍ کَانُوا فـــِیـهَا فَاکِهـِینَ کَذَلِکَ وَأَوْرَثْنَاهَا قَـــــوْمًا آخَرِینَ #سوره_دخان . . . . . پـی نِوشت مـیلادمعظم #جَدنا_الکریم وسیَدناالشَفیع رابِعُ الخَمسةِ العبائیَّةِ، ... هُوَالخاضِعٔ
.
.
.
.
وَزُرُوعٍ وَمـــَقـــــَامٍ کــــَرِیــــمٍ
وَنَعْــــــمَةٍ کَانُوا فـــِیـهَا فَاکِهـِینَ
کَذَلِکَ وَأَوْرَثْنَاهَا قَـــــوْمًا آخَرِینَ
#سوره_دخان .
.
.
.
.
🍇پـی نِوشت🍇
مـیلادمعظم #جَدنا_الکریم وسیَدناالشَفیع
رابِعُ الخَمسةِ العبائیَّةِ، مَوضِعِ سِرِّ الرَّسولِ
حــــــاوی کــــلیّاتِ الأصولِ ،حـافظِ الدّین
وَعَیبَة العِلْمِ ، و مَعْدَن الفضائل وبابِ السِّلمِ
وکَهْفِ المَعارِفِ،وعَین الشّهودِ،رُوح المَـراتِـبِ
وقــــــَلْبِ الـــــوُجودِ ،فِهْرِسِ العلــومِ اللّــدُنّی
ؤلؤِصَدَفِ أنتَ مِنّی،النّـــــور اللّامعُ مِن شجرةِ
الأیمَنِ جامـــــِعِ الکمـــــالَیْنِ ،مُـــولاناومقتدانا
أبی مــحمّدٍ #الحسن(علیـه الصّلـوةُ و السّــلام)
رابه ساحت مــقـــــدس ولیعصر(رُوحی فــِداه)
وشُـــــمادُوستان مُـــــعظم تَهنیت عرض مـیکنم
الحمدللّه باچهل وهفت واسطه منتسب هستیم
به وجودحــضرت سیدناومولاناالامام المجـتبی
(صلوات اللّه علیـه)که بـرمامنت نمــودند کـه از
سُلب وجود ایشان نوکری آستــــان #اباعبدالله
(صلـــــوات اللّه علیـه) رابـــــه منـــت بکشیـم
.
.
.
.
.
📃مِض٘ـرابُ القَلَــم٘📃
چو تويي قضاي گردان بـه دعاي مستمندان
كه نگيرم از كـــسي جز تو بـرات #كربلا را
#هاني_خداداد
.
.
.
.
.
#زلف_لیلی_صفتت_دام_دل_مجنون_است
#حسنت_به_اتفاق_ملاحت_جهان_گرفت
#ز_آتش_بیداد_سوخت_حاصل_اوقات_ما
#حتی_نوادگان_تو_صاحب_حرم_شدند
#حتی_زیـارتنامـه_مخصوصه_هم_نداری
#محو_در_روضــــــه_اباعبدالله_شدید
#لایوم_کیومک_یـااباعبدالله
#سلطان_کربلا_حسن_است
#بکوری_عایشـه_دشمن_حیدر
#بقیع_آباد_مـیشـه_گل_پیمبر
#اللهم_رب_شـهر_رمضان
#اسعدلله_ایـامکم
#امام_حسن
#بقیع
#کربلاء
#قتلگاه
#گودالیــــم_ما

Read more

Media Removed

.یکی هَم نیـــــست + بِگه سجاد ؟؟؟ - بگـم هــوم؟ + بگه چشـــماتو ببنـــد؟ - بـگم چــرا؟ + بـِگه تو ببـــَند، + بسـتی؟ - بگم:اره خُب؟ + بگه تاريــکی رو ديدی؟ - بگم:آره...! + بگه دنيــای من بدون تو اينجــــوريـه .یکی هَم نیـــــست
+ بِگه سجاد ؟؟؟
- بگـم هــوم؟☺
+ بگه چشـــماتو ببنـــد؟🙈
- بـگم چــرا؟🙉
+ بـِگه تو ببـــَند،
+ بسـتی؟🙊
- بگم:اره خُب؟
+ بگه تاريــکی رو ديدی؟
- بگم:آره...!
+ بگه دنيــای من بدون تو اينجــــوريـه

Media Removed

کاش مـیشد بنویسند بـه روی کفنم یکی از خون جگرانِ شَهِ عریـانْ بَدَنم کاش مـیشد کـه در این فیضِ شـهادت طلبی مقتلم سوریـه مـیگشت، بجای وطـنم مادرم را بـه عزایم بنشان جانِ خودت که تا ببیند وسطِ معرکـه پَرپَر زدنم ادعا هست، ولی حاجتِ قلبیِ من هست کاش همچون دهنت، نیزه رَوَد درون دهنم مـیشود پیکرِ ما هم نرسد دستِ ... کاش مـیشد بنویسند بـه روی کفنم
یکی از خون جگرانِ شَهِ عریـانْ بَدَنم
کاش مـیشد کـه در این فیضِ شـهادت طلبی
مقتلم سوریـه مـیگشت، بجای وطـنم
مادرم را بـه عزایم بنشان جانِ خودت
تا ببیند وسطِ معرکـه پَرپَر زدنم
ادعا هست، ولی حاجتِ قلبیِ من است
کاش همچون دهنت، نیزه رَوَد درون دهنم
مـیشود پیکرِ ما هم نرسد دستِی؟
مثل ”جُوْن” ات، برسانی تو خودت را بـه تَنَم
هری یـار ندارد بـه خودش مربوط است
یـارِ من باش حسین جان، کـه گدای تو منم
وسطِ زینبیـه، کـرب و بلا، یـا کـه بقیع
همـه جا جـار : «عبدِ امـامِ حسنم»
نــوكـــر نـوشـــت:
#حـسـین_جـان
زیر کل عکسهایی کـه بدون کـربلاست
مـینویسم باتمام بغضِ خود"زندان و مـن"
نوکـر تکخور نبودم لحظه ی عرض ادب
گفتم آقا نوکـرت هستند یک ایران و من
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... روزتون معطر بنام ارباب بی کفن
#بیـاد_شـهید_مع_حرم_محمود_رضا_بیضایی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_الرزقنا_حـرم
#امام_حسنی_ام #مدینـه #بقیع
#یـارقیـه #یـا_حسین #لبیک_یـا_حسین
#امام_حسین #بین_الحرمـین
#شکر_خدا_که_در_پناه_حسینیم
#همـه_نوکر_حسینیم
#شـهادت_مادرم_افسانـه_نیست
#اسلام #شیعه #محرم #اربعین #صور #سوریـه
#روضه #فاطمـیه #کربلا #نجف
#بیچاره_اون_که_حرم_رو_ندیده
#بیچاره_تر_اون_که_دید_کربلاتو
#عطش

Read more

Media Removed

براي آمنـه چقدر نديده دوستت دارم اين جمله را زياد از من شنيدي اصلا اسم مادربزرگ ک مي آيد اين جمله ناخودآگاه درون ذهنم مانند خوشيد ميدرخشد شايد اولين بار از آن شيطنت بچگيهايم بود خودم را ب خواب ميزدم ک بهت بگويم بـه دل مادرم بياندازي مرا ببخشد بعد شدي ملجايي براي درد و دل هايم چقد نديده دوستت دارم اين ... براي آمنـه
چقدر نديده دوستت دارم
اين جمله را زياد از من شنيدي
اصلا اسم مادربزرگ ک مي آيد اين جمله ناخودآگاه درون ذهنم مانند خوشيد ميدرخشد
شايد اولين بار از آن شيطنت بچگيهايم بود
خودم را ب خواب ميزدم ک بهت بگويم بـه دل مادرم بياندازي مرا ببخشد
بعد شدي ملجايي براي درد و دل هايم
چقد نديده دوستت دارم
اين نبود فيزيکي بد جور زجرم ميدهد ، و حضور معنوي پررنگت عجيب دلم را گرم ميکند
اسطوره ي زندگي من
چقد الان ب تو نياز دارم
چقدر نديده دوستت دارم
چقدر نديده دوستت دارم...
پ.ن:گل ارغوان ياد گار مادربزرگم
#grandma #amina #love #family #uni #عشق #زندگي #flowers #rma #peace #hope #alone #sad #pink #f #mood #girl #wisper #need #help
#PHOTO #instapic

Read more

Media Removed

. کاروان سرای زین الدین، بهترین هتل دنیـا درون سال ۲۰۰۹ و برنده ی جایزه ی بهترین مرمت درون سال ۲۰۰۶ . از بالا دایره ای شکل و از داخل دوازده ضلعی . از شاهکار های معماری درون دوری صفویـه واقع درون ۶۰ کیلومتری جاده ی یزد بـه کرمان است. از لوکیشنایی کـه قبل از مرگ حتما حتما دید و یـه بار روی پشت بومش بـه افق خیره شد، تماشای ستاره ... .
کاروان سرای زین الدین، بهترین هتل دنیـا درون سال ۲۰۰۹ و برنده ی جایزه ی بهترین مرمت درون سال ۲۰۰۶ . از بالا دایره ای شکل و از داخل دوازده ضلعی . از شاهکار های معماری درون دوری صفویـه واقع درون ۶۰ کیلومتری جاده ی یزد بـه کرمان است. از لوکیشنایی کـه قبل از مرگ حتما حتما دید و یـه بار روی پشت بومش بـه افق خیره شد، تماشای ستاره ها تو شب از ویژگی های مـهمشـه و ... بنت و پر زوج جهانگرد نروژی احساسشون درون سفر بـه اینجا رو اینجوری نوشتن :
خورشید تازه غروب کرده و در پشت کوه‌های برفی غرب و شرق پنـهان شده است. رنگ کوه‌ها بـه آبی تغییر مـی‌کند و هوا کم کم تاریک مـی‌شود. کویر وسیع را شب فرا گرفته است. روی پشت بام کاروانسرای زین الدین ایستاده‌ام. این کاروانسرا، ساختمانی گرد دارد کـه به تنـهایی درون مـیان کویر ایستاده است. این جا نزدیک شـهری بـه نام کرمان قرار دارد. ساختمان این کاروانسرا شبیـه بـه قلعه‌ی نظامـی ساخته شده هست و ۴۰۰ سال بـه عنوان مسافرخانـه کاربرد داشته است. حقیقتا زمانی کـه تاریکی و شب بـه درون این دشت نفوذ مـی‌کند و خیلی زود بـه من خواهد رسید، تنـها ایستادن درون این کویر وسیع حسی بی‌نظیر دارد. فقط چراغ‌هایی کـه در جاده‌ی ابریشم، همانند ماری درون مـیان کویر مـی‌خزند باعث شده که تا بتوانم دیدی محدود از چشم‌انداز اطرافم داشته باشم. وقتی بالای سرم را نگاه مـی‌کنم، ستاره‌ها قوی‌تر و پرنور تر از هر زمان دیگری مـی‌درخشند. باد قدرتمندانـه مـی‌وزد و سرمای این ماه از سال (فوریـه)، افکار من را بـه سمت داستان‌های جاده ابریشم، مارکوپولو، اسکندر و چنگیز خان مـی‌بُرد. تریلی‌های زیـادی امروزه از مسیر جاده ابریشم حرکت مـی‌کنند. امشب، حرکت ماشین‌ها و ترافیکی کـه از شرق بـه غرب وجود دارد، افکار من را نیز بـه حرکت درون مـی‌آورند. اینجا درون بام کاروانسرای زین الدین، خیـالات بـه حقیقت تبدیل مـی‌شود. بـه ذهنم و افکارم اجازه مـی‌دهم آزادانـه پرواز کند. بـه این فکر مـی‌کنم کـه زندگی درون اینجا، درون ماه‌های جولای و آگوست، با دمای ۴۵ درجه سانتی‌گراد چگونـه خواهد بود؟ با اینکه موسیقی گوش مـی‌دادم و صدای آن بلند بود، صدای باد اجازه نمـی‌داد موسیقی را بشنوم. کاروانسرای زین الدین کـه اکنون ۴۰۰ سال قدمت دارد و به دستور شاه عباس ساخته شده، بـه فاصله‌ی سفری دو روزه با شتر درون جنوب شـهر یزد قرار دارد. این کاروانسرا درون دو طبقه ساخته شده هست و مصالح ساخت آن آجرهایی هست از جنس خشت کـه با کاه گل ساخته مـی‌شوند. بعد از ورودی دایره شکلی کـه در مرکز بنا وجود دارد، آشپزخانـه این کاروانسرا قرار گرفته کـه مـی‌توانم عطر فوق‌العاده‌ی غذا و نان تازه را از آن حس کنم.
( ادامـه کامنت اول )

Read more

Media Removed

___ ❁﷽❁ ___ امام صادق علیـه‌السلام فرمودند عجب دارم از كسى كه غم زده هست چطور این دعا را نمى خواند _ لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ معبودی جز تو نیست، منزهی تو، من از ظالمـین بودم (به خودم ظلم کردم) چرا كه خداوند بـه دنبال آن مى‌فرماید فَاسْتَجَبْنَا ... ___ ❁﷽❁
___

امام صادق علیـه‌السلام فرمودند
عجب دارم از كسى كه غم زده هست چطور این دعا را نمى خواند
_ لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

معبودی جز تو نیست، منزهی تو، من از ظالمـین بودم (به خودم ظلم کردم) چرا كه خداوند بـه دنبال آن مى‌فرماید فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّینَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ
ما او را پاسخ دادیم و از غم نجات دادیم

و این چنین مؤ منان را نجات مى دهیم

________________________________

لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ

________________________________

#ماه_رمضان
#ترک_گناه
#اللهم_اغفر_ذنوبنا_بحق_الحسین
#استغفر_الله_العظيم_الذي_لا_إله_إلا_هو_الحى_القيوم_وأتوب_إليه
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خيرا
#شـهادت
#اللهم_ارزقنا
#به_یـاد_شـهید_حاج_محمد_آقا_پورهنگ_و_شـهید_علی_آقا_امرائی
#کنیز_حضرت_زهرا_شـهیده_توران_اسکندری
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنـه_ای
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلامتی_امام_زمان_امام_خامنـه_ای_و_نابودی_منافیق_و_دشمنان_نظام_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
________________________________

دعا بفرمائید

یـاعلی مدد

Read more

Media Removed

دور و دراز بود راه ردِ خوابهايم را گرفته بودم گفته بودى بى اعتنا باش بـه باد هاى پيچانِ زمزمـه گر كه با دماى ٣٧ درجه مى وزند تو از كجا مى دانستى كجا مى روم ؟ باد مى آمد و مى رفت ، خود را دنبال مى كردم، حركت نتيجه اش آسودگيست ، لمس يك باور مرا بُرد ، ان با حروف ، نشانـه هاى تعجب ، مكث ها ، پرسش ها ، ميان پرت ... دور و دراز بود راه
ردِ خوابهايم را گرفته بودم
گفته بودى بى اعتنا باش بـه باد هاى پيچانِ زمزمـه گر
كه با دماى ٣٧ درجه مى وزند
تو از كجا مى دانستى كجا مى روم ؟
باد مى آمد و مى رفت ، خود را دنبال مى كردم،
حركت نتيجه اش آسودگيست ،
لمس يك باور مرا بُرد ، ان با حروف ،
نشانـه هاى تعجب ، مكث ها ، پرسش ها ،
ميان پرت و پلا گفتن هايم مى تنيدم
سايه ها امّا روى سرم مى ريخت
هوا ديگر هوا نبود ... سرد مى شدى
من سوگوارِ شيارِ گردنت
و تو پلك هايت ميديدى مرا
نگاهِ امن و جاودان ات ...
فرو كشيد من را
فرو كشيد
فرو كشيد
با مغناطيسى جنون آميز
سرگيجه اى از شادى و مرگ داشتم
حالا اينجا همـه چيز مرئيست ، واقعى تر از واقعيت
جهان كوچك شده
امّا نور اينجا برايم كافى نيست.
(٦مـهر١٣٩٦)

Read more

Media Removed

جالـب هست !!! همہ فکرمـیکنند من قوے ترین دنیـا هستم ، همہ مـیگویند تو مـیتوانے … تو حتما درک کنے … تو تواناییش را دارے … امروز فریـاد مـی ،من خسته ام…  از این همہ قدرت خسته ام … مےخواهم ،نتوانم ‌… مے خوام ضعیف ترین دُختر دنیـا باشم ... مے خواهم،تمام کولہ بارهاے این روزهایہ سخت را از دوشم ... جالـب هست !!!
همہ فکرمـیکنند من قوے ترین دنیـا هستم ،
همہ مـیگویند تو مـیتوانے …
تو حتما درک کنے …
تو تواناییش را دارے …
امروز فریـاد مـی ،من خسته ام… 
از این همہ قدرت خسته ام …
مےخواهم ،نتوانم ‌…
مے خوام ضعیف ترین دُختر دنیـا باشم ...
مے خواهم،تمام کولہ بارهاے این روزهایہ سخت را از دوشم پایین بیــاورم …
رهاشـوم !!!!!
نفس راحتے بکشم ،بگویـم !!!!
دیگـرنمـیتوانـــــم ....
دیگـرازمن هیچ نخواهیـــــد !!!!‎

Read more
بـــزن تــار خــواننـــده : بــانـو هــایـده تـرانـه ســرا : منصور تهرانی آهنگساز : صادق نوجوکی تنظیـم : ناصـر چشم آذر بـزن تـار کـه امشـب باز دلم از دنیـا گرفته بـزن تـار و بـزن تـار بــزن تـا بـخـونــم با تو آواز ِبی خریدار بـزن تـار و بـزن تار به منظور کوچه غمگینم به منظور خونـه غمگینم بـرای ... بـــزن تــار

خــواننـــده : بــانـو هــایـده
تـرانـه ســرا : منصور تهرانی
آهنگساز : صادق نوجوکی
تنظیـم : ناصـر چشم آذر

بـزن تـار کـه امشـب
باز دلم از دنیـا گرفته
بـزن تـار و بـزن تـار
بــزن تـا بـخـونــم
با تو آواز ِبی خریدار
بـزن تـار و بـزن تار

برای کوچه غمگینم
برای خونـه غمگینم
بـرای تـو بـرای مـن
برای هر کی مثل ما
داره مـیخونـه غمگینم
بـزن تار ای همـیشـه بــا
منــو از مـن قدیمــی تــر
واسه اونکـه تــوو کـار ِعا
ــ شِقی مـیمـونـه غمگینـم

بـه راه ِعاشقـی مُــردن
به خنجر دل سِپَر
واسه هرکی کـه آسون نیست
بــرای جــاودان بــودن
واسه عاشق دیگه راهی
بجز دل کندن از جون نیست

بــزن تـا بـخــونم
همـینــو مـیتـونـم

#بزن_تار
#هایده
#منصور_تهرانی
#صادق_نوجوکی
#ناصر_چشم_آذر

به ما درون کانال تلگرام نیز بپیوندید(لینک کانال درون بیو)

Read more

Media Removed

. بِسمِ اللّٰه ... . شـهر را آذین مـی کنم به منظور تو آب و جارو مـی کنم به منظور تو . من کـه شاعری نکرده بودم که تا به حال ولی هر چه بود ندای درونم بود به منظور تو . آخرش دیدم رخ دلبر درون این دیدبان ولی او بداند شده عاشق فقط از به منظور تو . تو لایق تو گفتن های من نبودی چه کنم کـه نیست صفتی جز تو به منظور تو . #بیست_چهار_اسفند #پارسال_همـین_موقع_ها #شعر_گفتم_برای_تو ... .
بِسمِ اللّٰه ...
.

شـهر را آذین مـی کنم به منظور تو
آب و جارو مـی کنم به منظور تو
.
من کـه شاعری نکرده بودم که تا به حال
ولی هر چه بود ندای درونم بود به منظور تو
.
آخرش دیدم رخ دلبر درون این دیدبان
ولی او بداند شده عاشق فقط از به منظور تو
.
تو لایق تو گفتن های من نبودی
چه کنم کـه نیست صفتی جز تو به منظور تو
.
#بیست_چهار_اسفند
#پارسال_همـین_موقع_ها
#شعر_گفتم_برای_تو .... #یو🙈
#آذین_مـیکنم_برای_تو ... #تَ_فَلُ_د
#شما_باید_شاعر_مـیشدی_منم_عکاس😄😐
#عکس_پشت_بام_تهران
#هواعم_یخ 😐😖
#بدو_عکس_بگیر_یخ_زدیم 😄
#بریم_بریم😄
#شبتون_خوش
#یـا_علی

Read more

Media Removed

گاهی خسته مـیشی از #جاهلین_مدرن چرا این همـه حمله ب #به_وقت_شام اونایی ک تو سینما پردیس کوروش وحشت حال و هوای سوریـه رو لمس ؟ حال و هوای مردم مظلوم درون سراسر دنیـا؟؟ نـه اینکه اونـها خواسته باشند بترسید نـه... یـا خواسته باشن شما ب دیدن فیلمشون برید نـه... یک حرکت نمادین بوده... به منظور ما ک پای تعزیـه ... گاهی خسته مـیشی از #جاهلین_مدرن 😣
چرا این همـه حمله ب #به_وقت_شام
اونایی ک تو سینما پردیس کوروش وحشت حال و هوای سوریـه رو لمس ؟ حال و هوای مردم مظلوم درون سراسر دنیـا؟؟ نـه اینکه اونـها خواسته باشند بترسید نـه... یـا خواسته باشن شما ب دیدن فیلمشون برید نـه... یک حرکت نمادین بوده... به منظور ما ک پای تعزیـه و شمر خوانی و اسب و شمشیر نشستیم مگه خیلی چیز غریبیـه!! ترس از این حادثه کاش درس بشـه... اما چرا این همـه حمله!!! من اینرو مـیدونم مشکل شما این حرکت نمادین نیست مشکل شما حقیقت درون این فیلمـه...
نمـیدونم چرا دوست ندارید این فیلم دیده بشـه!!!! حالا معنی داعش های وطنی رو مـیفهمم... فیلم رو دیدم
اولین مسئله ی سقوط سوریـه جهل دسته یی از مردمشـه ک با دشمن هم پیمان مـیشن
دومـین مسئله تفرقه و چند جبهه یی شدنـه...
اینـها راه نفوذ رو باز کرده...
صدقه سر #معان_امنیت و #معان_حرم ب تاراج نرفتیم اسیر نشدیم کنیز و نشدیم... ما هنوز واقف نیستیم خاک ما وسط آتیش درون امنیته...
آنچه درون داخل این خاک مـیگذره ب واسطه ی انتخابهای غلط ما و اعتماد ب وعده های پوشالی اشعری هاییست ک ما را ب قهقرا مـیبرند... و تر و خشک پاسوز این انتخابیم... دقت کنید هر روز ب تعداد جاهلین اضافه و اعتماد ب دشمن زیـاد و تفرقه و چند دستگی مـیان مردم و قوم و قبیله ها بیشتر و معنی اتحاد ب واسطه ی همـینـها محکوم ب شکست مـیشود و نگران نباشید و هی پست علیـه فیلم ب وقت شام ندهید اینگونـه ک پیش مـیرویم ب وقت تهران را هم خواهیم دید....بلا ب دور
#سینما_کوروش #ابراهیم_حاتمـی_کیـا
#بهاره_رهنما #باران_کوثری #ترانـه_علیدوستی #نوید_محمدزاده #مـهدی_مـهدوی_کیـا #بهنوش_بختیـاری #روحانی #جهانگیری

Read more

Media Removed

چشمــــــﺎنت را ببــــــند .... آســـــــﻮده بخـــــــــواب ... ﻣـــــــــﻦ براے با تو بودن ها ... بیداریـها ڪشــیده أم ..... و تو ... و تو براے بـــے من بودنـها .... خــودت را بـــہ چــہ خوابهایے ڪہ نــــزدے . چشمــــــﺎنت را
ببــــــند ....
آســـــــﻮده بخـــــــــواب ...
ﻣـــــــــﻦ براے با تو بودن ها ...
بیداریـها ڪشــیده أم .....
و تو ...
و تو براے بـــے من بودنـها ....
خــودت را بـــہ چــہ خوابهایے ڪہ نــــزدے .

Media Removed

󾬎 چشمــــــﺎنت را ببــــــند .... آســـــــﻮده بخـــــــــواب ... ﻣـــــــــﻦ براے با تو بودن ها ... بیداریـها ڪشــیده أم ..... و تو ... و تو براے بـــے من بودنـها .... خــودت را بـــہ چــہ خوابهایے ڪہ نــــزدے .... 󾬎
چشمــــــﺎنت را
ببــــــند ....
آســـــــﻮده بخـــــــــواب ...
ﻣـــــــــﻦ براے با تو بودن ها ...
بیداریـها ڪشــیده أم .....
و تو ...
و تو براے بـــے من بودنـها ....
خــودت را بـــہ چــہ خوابهایے ڪہ نــــزدے ....

Media Removed

. وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ بـه آدمـی سفارش کردیم کـه به پدر و مادر خود نیکی کند؛ و اگر آن دو بکوشند کـه تو چیزی را کـه بدان آگاه ... . وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ
به آدمـی سفارش کردیم کـه به پدر و مادر خود نیکی کند؛ و اگر آن دو بکوشند کـه تو چیزی را کـه بدان آگاه نیستی شریک من قرار دهی، اطاعتشان مکن؛ بازگشت همـه شما بـه سوی من هست و شما را بـه کارهایی کـه مـی‌کرده‌اید آگاه مـی‌کنم.
العنکبوت
آیـه مبارکه ۸

Read more

Media Removed

. شکوفه‌های هلو رستــه ررهنت دوباره صورتـــی ِ صورتی هست باغ تنت دوباره خواب مــرا مــی‌برد کــــه که تا ببرد بـه روز صورتی‌ات - رنگ مـهربان شدنت چه روزی، آه چه روزی! کـه هر نسیم وزید گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت چه روزی، آه چه روزی! کـه هر پرنده رسید نُکــی بــــه پنـــــــجره ... .
شکوفه‌های هلو رستــه ررهنت
دوباره صورتـــی ِ صورتی هست باغ تنت

دوباره خواب مــرا مــی‌برد کــــه که تا ببرد
به روز صورتی‌ات - رنگ مـهربان شدنت

چه روزی، آه چه روزی! کـه هر نسیم وزید
گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت

چه روزی، آه چه روزی! کـه هر پرنده رسید
نُکــی بــــه پنـــــــجره زد پیش بـــاز درون زدنت

تـــــو آمدی و بهار آمد و #درخت #هلو
#شکوفه کرد دوباره بـه شوق آمدنت

درخت شکل تو بـود و تو مثل آینـه‌اش
شکوفه‌های هلو رسته ررهنت

و از بهشت‌ترین شاخه روی گونـه‌ی چپ
شکوفــــه‌ای زده بودی بـه موی پرشکنت

پرنده‌ای کــه پرید از دهان بوسه‌ی من
نشست زمزمـه گر روی بوسه‌ی دهنت

شکفتــه بودی و بــی‌اختیـار گفتـم: آه
چه قدر صورتی ِ صورتی هست #باغ تنت (حسین منزوی)

پی‌نوشت:
#این_روزها_در_مزرعه

Read more

Media Removed

#بدرقـــه . . هر روز صبـح که تا جلوی درون مـی رفتم بدرقـه اش مـی کردم، راهـش مـی انداختـم، آن روز صبـح سرم گـرم ِکاری بود. علـی آمده بود من را صـدا کرده بود کـه : حاج خانـــم! من دارم مـیــرم... . ولی من نشنیده بودم. سرم گرم ِکار ِخودم بود کـه دیدم صدایی آمد، نـه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ... #بدرقـــه
.
.
هر روز صبـح که تا جلوی درون مـی رفتم بدرقـه اش مـی کردم،
راهـش مـی انداختـم، آن روز صبـح سرم گـرم ِکاری بود.

علـی آمده بود من را صـدا کرده بود کـه :
حاج خانـــم! من دارم مـیــرم...
.
ولی من نشنیده بودم. سرم گرم ِکار ِخودم بود کـه دیدم صدایی آمد،
نـه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند.
محل نگذاشتم. یک دفعه دیدم مـهدی بدو آمد توی خانـه،

تـوی ِسرش مـی کوبیــد و گریـه مـیکرد.
چشم هایم گرد شد. گفتم: چی شده مـهـدی!! بابات کو ؟

با گریـه التماس کرد: تو رو بـه خدا بیـا. بابا رو کشتند...؛
.
انگار یـه چیزی توی مغزم ترکید. گوش هایم سـوت مـی کشید.
تا برسم جلوی در، دوبـار خوردم زمـین. آمدم دیدم خیلی آرام
پشت فرمان نشستـه، سرش افتـاده روی شانـه اش ،
.
انـــگـار #خـوابـــــ بـاشـــد ...""
.

#صــــیـاد_دلهــــــا
•۱۳۹۷/۰۱/۳۱

Read more

Media Removed

﷽ یک حدیث قدسی هست کـه خیلی عجیب،اصلا آدم را از خجالت آب مـیکند.... خداوند تبارک و تعالی مـیفرماید: يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع؛ وَ يا مُحلفا عَلِيِّ هجرنا، كَفَر؛ أَنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُدُ لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحَتْه وَ هَجَرتَنا؛ ای كسی كه وصال ما را ...
یک حدیث قدسی هست کـه خیلی عجیب،اصلا آدم را از خجالت آب مـیکند.... خداوند تبارک و تعالی مـیفرماید:

يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع؛ وَ يا مُحلفا عَلِيِّ هجرنا، كَفَر؛ أَنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُدُ لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحَتْه وَ هَجَرتَنا؛
ای كسی كه وصال ما را ترك كرده‌ای، برگرد.
و ای كسی كه بر جدايی از ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشكن.
ما ابليس را به منظور اين از خود رانديم كه بر تو سجده نكرد، بعد چقدر عجیب هست كه تو او را دوست خود گرفته‌ای و ما را ترك كرده‌ای.... [۱]
این یعنی چی؟؟!!
فرض کن یک رفیق صمـیمـی داری کـه عاشقش هستی و دوستش داری و براش همـه کار مـی‌کنی.
یک روز کـه تو خیـابون داری قدم مـیزنی، مـی‌بینی یک نفر داره با رفیقت دعوا مـیکنـه،
و شما مـیری جلو و برای دفاع، با طرف دعوا و کتک کاری مـیکنی و دیگه باهاش دشمن مـیشی و ازش متنفر مـیشی،چون دوستت رو اذیت کرده....
اما بعد از چند روز مـیبینی این دوست و رفیقت داره با اون آدم راه مـیره و مـیگه و مـیخنده.... چه حالی پیدا مـیکنی؟
چقدر ناراحت مـیشی؟

به دوستت مـیگی، آخه رفیق من بخاطر تو با اون دعوا کردم و با اون دشمن شدم و حالا تو رفتی با اون رفیق شدی و دست انداختی گردنش و؟؟!!.... مـنـبـع:
۱- بحرألمعارف، جلد ۲، فصل ۶۲
#خدا
#گناه
#بخشنده
#بخشش
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

Read more

2/3 عرض تبریک روز جوان و مـیلاد حضرت شاهزاده بـه همـه رفقای جوان . . نگه از دامن مادر بـه گل روی پدر دوخته گوید، چه برازنده بود نام علی بهر من آن هم زتو، کـه وجودم همـه گردیده پر از تاب و تب تو، بـه خدایی خدا پیشتر از آمدنم بوده دلم درون طلب تو، بـه جز این نیست کـه باشد حَسَب من حَسَب تو نَسَب من نَسَب تو، ... 2/3
عرض تبریک روز جوان و مـیلاد حضرت شاهزاده بـه همـه رفقای جوان
.
.
نگه از دامن مادر بـه گل روی پدر دوخته گوید،
چه برازنده بود نام علی
بهر من آن هم زتو،
که وجودم همـه گردیده پر از تاب و تب تو،
به خدایی خدا پیشتر از آمدنم
بوده دلم درون طلب تو،
به جز این نیست کـه باشد
حَسَب من حَسَب تو
نَسَب من نَسَب تو،
به خدا مثل علی درون صف پیکار برآرم
ز جگر نعره و یکباره
چون شرر نار بـه قلب صف اشرار،
که گوید بـه من احسن
به صف کرب و بلا حیدر کرار
و زند خنده بـه شمشیر
و بـه آن صولت و آن نیرو و آن غیرت
و آن شوکت و عزّ و شرفم احمد مختار،
سزد از دل گهواره بـه عالم کنم اعلام
که ای خلق جهان من بـه نبی نور دو عینم،
به همـه خلق ندا مـی دهم امروز
که فردا بـه صف کرب و بلا یـار حسینم،
عجبا مـی نگرم درون بغل مادر خود
معرکه‌ی کرب و بلا را
.
.
#حاج_محمود #حاج_محمود_کریمـی
#چیذر #چیذر_و_ماادراک_چیذر
#روز_جوان #مـیلاد_موذن_کربلا
#مـیلاد_گل_لیلا #علی_اکبر_ارباب
#akgmicrophones @akgaudio

Read more

Media Removed

تو من را دوست نـه من دوستت اصلا نمـیدانم ب قدری هل شدم گم کرده ام مفعول و فاعل را تو من را دوست نـه من دوستت اصلا نمـیدانم
ب قدری هل شدم گم کرده ام مفعول و فاعل را

Media Removed

. بـه امـیرالمؤمنین(ع) هم اعتراض مـی‌د کـه #چرا_از_تاریخ_استفاده_مـیکند؟ . ما با مرور حوادث مـهم تاریخی کـه خداوند متعال سفارش کرده: وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّه(ابراهیم/5) ایـام‌الله را حتما یـاد یم. این حوادث تاریخی و این حماسه‌های بزرگ کـه اهل‌بیت(ع) آفد را مرور کنیم و ... .
به امـیرالمؤمنین(ع) هم اعتراض مـی‌د کـه #چرا_از_تاریخ_استفاده_مـیکند؟
.
ما با مرور حوادث مـهم تاریخی کـه خداوند متعال سفارش کرده:
وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّه(ابراهیم/5)
ایـام‌الله را حتما یـاد یم.
این حوادث تاریخی و این حماسه‌های بزرگ کـه اهل‌بیت(ع) آفد را مرور کنیم
و از آنـها درس بگیریم
.
بعضی از اوقات از مـیان مذهبی‌ها متأسفانـه حرف‌هایی شنیده مـی‌شود،
خوب هست در این رابطه انسان بـه این کلام امـیرالمؤمنین علی(ع) توجّه داشته باشد.
وقتی حضرت بعد از واقعۀ نـهروان، مجددا مردم را به منظور جنگ با معاویـه دعوت د،
مردم اجابت ند
و عدۀ بسیـار اندکی درون اردوگاه حضرت جمع شدند.
حضرت متأثر شدند و کلماتی را بیـان فرمودند،
گفته‌اند حزن و اندوه به‌صورت خیلی شدیدی درون چهرۀ حضرت مشاهده مـی‌شد
.
حضرت شروع د بـه بیـان مطالبی از تاریخ اسلام
حالا فاصلۀ امـیرالمؤمنین علی(ع) که تا تاریخ اسلام، فاصلۀ کوتاهی است
اما شروع د بـه بیـان نکاتی از آن زمان
فرمودند: آن زمان ما ضعیف‌تر بودیم، تعدادمان کمتر بود، اما قیـام کردیم؛ بـه مرور خداوند متعال نصرتش را فرستاد و کار بـه نفع حق تمام شد
داشتند چنین مطالبی را بیـان مـی‌د، کـه آدم ضعیف‌النّفسی ـ‌آدم‌های این‌جوری زیـاد هستندـ بلند شد گفت:
یـا علی! نـه تو پیغمبر هستی، نـه ما اصحاب رسول خدا هستیم. چرا تاریخ به منظور ما به منظور مـی‌گویی؟
آقا امـیرالمؤمنین علی(ع) غضب درون چهره و کلمات‌شان شدیداً مشاهده شد؛
فرمودند: «مادرت بـه عزایت بنشیند! من کِی گفتم من پیـامبر هستم یـا شما انصار رسول خدا هستید؟»
بعد این جمله را فرمودند: «إنَّما ضَرَبتُ لَکُم مَثلاً» من یک مثالی به منظور شما زدم،
«و إنَّما اَرجوا اَن تَتَأسّوا بِهم» من امـید دارم شما بـه آنـها تأسّی ید.
همـیشـه درون مقابل بهره‌گیری از تاریخ ناب صدر اسلام، از حیـات مبارک ائمۀ هدی و اولیـاء خدا، موانعی با بهانـه‌های مختلف پیش مـی‌آورند.
(الغارات/331 و شرح‌نـهج‌البلاغۀ‌ابن‌ابی‌الحدید/2/88 و موسوعۀالتاریخ‌الاسلامـی/5/368)
.
اخیراً بعضی‌ها مـی‌گویند
آقا! چرا شما اینقدر بـه تاریخ حیـات امـیرالمؤمنین اشاره و تصریح مـی‌کنید و مـی‌خواهید درس و عبرت بگیرید؟
آن زمان شرایط خاص خودش را داشته
رفتار ائمۀ هدی هم حکمت خاص خودش را داشته
ما هم کـه توان درک حکمت پنـهان درون قلوبِ ا‌مان را نداریم.
هیچی! بـه این بهانـه‌های خیلی قشنگ مـی‌خواهند رابطۀ ما را با تاریخ قطع کنند
.
امـیرالمؤمنین علی(ع) با برخورد تندشان نشان مـی‌دهند کـه این سخن‌ها کـه ما نباید از تاریخ صدر اسلام استفاده کنیم، #سخن_باطلی است
.
#استاد_پناهیـان #استاد #پناهيان #پناهيانی
.

Read more

Media Removed

بــسم الله الرحـــمن الرحیــــم ‌‌ ‌اَلسَّلامُ عَلَيْکَ یـا اَبا جَعفَرٍ یـا مُحَمَّدَبنَ عَلیٍّ اَیُّهَا التَّقِیُّ الجَواد ‌‌ وَ قالَ الْجَوادُ عليه السلام : اَلْمُؤمِنُ يَحْتاجُ اِلى تَوْفيقٍ مِنَ اللّه ِ وَواعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَقَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ. ‌ تحف ... 🌷بــسم الله الرحـــمن الرحیــــم🌷
‌‌
‌🍃🔹اَلسَّلامُ عَلَيْکَ یـا اَبا جَعفَرٍ یـا مُحَمَّدَبنَ عَلیٍّ اَیُّهَا التَّقِیُّ الجَواد🔹🍃
‌‌
وَ قالَ 🍃❤الْجَوادُ عليه السلام❤🍃 :
اَلْمُؤمِنُ يَحْتاجُ اِلى تَوْفيقٍ مِنَ اللّه ِ وَواعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَقَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ.

📚تحف العقول، ص 729.📚

🍃🌸حضرت امام جواد عليه السلام🌸🍃 فرمود:

مـؤمن بـه سه چـيز مـحتاج است: ـ توفيق الهى،
كه كارها را بخوبى بـه پيش ببرد. ـ واعظ درونى
كه هرلحظه او را پند و انذار دهد. ـ پذيرش
نصحيت كسى كه او را پند مى دهد.


#سلام_مولای_مـهربانم 🌷🍃
‌‌
درِ این خانـه اَم گدا عشق است
کاظمـینی شوم خدا عشق است

از خدا خواستم تو را آری
باتو بودن همـیشـه باعشق است

پرزدن کمترین کرامت تو
پَرگرفتن دراین سَراعشق است

بال وُ پَرهایِ بستۀ نوکر
شده بایک اشاره وا عشق است
یکی یکدانۀ رئوفِ حرم
بانگاهی سویِ حَرم بِبَرَم

تو نگاهم کنی خدا هم هست
در جوارِ تو ربّنا هم هست

داخلِ صحنِ مشـهدیِّ تو
زائرِ مشـهدالرّضا هم هست

برقِ ایوان شبیـهِ طاقِ نجف
آن جَلایِ پُراز صفاهم هست

پدرت درمـیانِ زوّار است
این وسط حکمِ کربلا هم هست
پسرِ پادشاهِ ایرانی
دردها را نگفته مـیدانی
مالکِ مسندِ رسولِ خدا
وارثِ بیرقِ علی مولا

حرفِ جود وُ کَرَم وسط آمد
حسنی کرده ای تو مجلس را

کاظمـینِ تو درمسیرِ حسین
دلِ تو بی قرارِ کربُ وبلا

درِ باب الجواد باز شده
مـی شوم زائرِ حریمِ رضا
با جوادالائمـه مانوسم
تشنـه وُ بی قرارِ پابوسم
مـی شود باکبوترانِ حرم...
به رویِ گنبد طلایِ بِپَرَم

گرچه بی ارزشَم بـه حقِّ جواد
بیش ازاندازه خرج کُن بخرم

من کجا ... کربلا کجا؟! امّا...
رحم کن بردلم حرم ببرم

روضه خوانی کـه مـی شود بَرپا
بانگاهی نَما تو شعله وَرَم
پایِ روضه بخوان توهم باما
العجل منتقم گُلِ زهرا .......

🍃✒حسین ایمانی
‌‌
🍃🌸عشق نوشت:
‌ای #روضه ی #رضوان #رضا ادرکنی
سرحلقه ی #خوبان #خدا #ادرکنی
در #جود و #کرم نیـامده درون #عالم
دستی بـه #کریمـی شما #ادرکنی ..
🍃🌸

مـیلاد_با_سعادت_امام_جواد_علیـه_السلام_مبارک ..
🍃🌸

قد عمّ جودُكَ كل مَن فوقَ الثرى ..
فغَدا لِجودِكَ كل جودٍ ينتمي ❤

🍃🌸
🔹🍃 #متباركين 🔹🍃 #اسعد_الله_ایـامکم
‌🍃🌸

🔹🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

🔹🍃التماس دعا

Read more

Media Removed

#قنبر جوان کافری عاشق عمویش شد. عمویش پادشاه حبشـه بود . جوان نزد عمو رفت و گفت: عمو جان من عاشق ت هستم. آمده ام به منظور خواستگاری . پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مـهر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من مـیپذیرم. شاه گفت: درون شـهر بدي ها (مدينـه) دشمنی دارم کـه باید سر او را برایم بیـاوری، آنوقت ... #قنبر

جوان کافری عاشق عمویش شد. عمویش پادشاه حبشـه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق ت هستم. آمده ام به منظور خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مـهر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من مـیپذیرم.
شاه گفت: درون شـهر بدي ها (مدينـه) دشمنی دارم کـه باید سر او را برایم بیـاوری، آنوقت از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را بـه نام علی بن ابیطالب مـی شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شـهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شـهر کـه رسید دید درون نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را مـیشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را به منظور عمویم کـه پادشاه حبشـه هست ببرم چون مـهر ش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمـی شوی.
گفت: مگر علی را مـیشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را مـیبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد کـه من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد بـه اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد کـه مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول حتما بتوانی مرا شکست دهی که تا علی را بـه تو نشان بدهم. چه به منظور شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: بعد آماده باش.

جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل مـیخواهی مرا شکست دهی؟ بعد آماده باش.
شمشیر را از نیـام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر بـه عبداللّه حمله کرد. عبداللّه درون یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، بـه زمـین زد و خنجر او را بـه دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمـهای جوان اشک مـی آید. گفت: چرا گریـه مـیکنی؟ جوان گفت: من عاشق عمویم بودم. آمده بودم که تا سر علی را به منظور عمویم ببرم که تا ش را بـه من بدهد، حالا دارم بـه دست تو کشته مـیشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیـا این شمشیر، سر مرا به منظور عمویت ببر.
پرسید: مگر تو کـه هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مـهر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع بـه گریـه کرده بـه پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من مـیخواهم از امروز غلام تو شوم یـا علی...
بدین گونـه بود کـه "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب. بحارالانوار ج 🌹
♻️
♻️♻️

Read more

Media Removed

#امام_سجاد_یعنی عشق نيايش آن حضرت درون كارهاي مـهم(دعای هفت صحیفه سجادیـه) اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته بـه سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز بـه سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. سختي‌ها بـه قدرت تو بـه نرمي گرايند و به لطف تو اسباب ... #امام_سجاد_یعنی عشق
🔽
🔽
🔽
نيايش آن حضرت درون كارهاي مـهم(دعای هفت صحیفه سجادیـه)
🔽
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته بـه سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز بـه سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
سختي‌ها بـه قدرت تو بـه نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي بـه نيروي تو بـه انجام رسد، و چيزها، بـه اراده‌ي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه درون كارهاي مـهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا بـه زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همـه را تو بـه نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي.
آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو بـه سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، بـه احسانِ خويش دَرِ آسايش بـه روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، بـه نيكي بنگر، و مرا درون آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه بـه من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
و مرا بـه سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين درون حالي هست كه تنـها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. بعد با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
🔽
🔽
🔽
دوستای_خوبتونو_تگ_کنین
کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد
اللهم_صل_على_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#دعا__یعنی

Read more

Media Removed

_ اي دريغا #نور #ظلمت‌ سوز من اي دريغا #صبح روز افروز من عاشق رنجست #نادان که تا #ابد خيز لا اُقسم بخوان که تا في کَبد غَيرت حق بود و با حق چاره نيست کو دلي کز عشق حق صد پاره نيست هرچه روزي داد و ناداد آيدم او ز اول گفته که تا ياد آيدم مي برد شاديت را تو شاد ازو مي‌پذيري ظلم را چون دادْ ازو اي کـه جان را بهر تن ... _
اي دريغا #نور #ظلمت‌ سوز من
اي دريغا #صبح روز افروز من
عاشق رنجست #نادان که تا #ابد
خيز لا اُقسم بخوان که تا في کَبد
غَيرت حق بود و با حق چاره نيست
کو دلي کز عشق حق صد پاره نيست
هرچه روزي داد و ناداد آيدم
او ز اول گفته که تا ياد آيدم
مي برد شاديت را تو شاد ازو
مي‌پذيري ظلم را چون دادْ ازو
اي کـه جان را بهر تن مي‌سوختي
سوختي جان را و تن افروختي
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
کانچنان #ماه ي نـهان شد زير ميغ
چون دَم؟ کآتش دل تيز شد
شيرِ هَجر آشفته و خون‌ريز شد
خوش نشين اي قافيه‌انديش من
قافيهء دولت توي درون پيش من
آن دمي کز آدمش کردم نـهان
با تو گويم اي تو اسرار #جهان
آن دمي کز وي #مسيح ا دم نزد
حق ز غيرت نيز بي ما هم نزد
ما چه باشد درون لغت اثبات و نفي
من نـه اثباتم منم بي‌ذات و نفي
مني درون ناکَسي درون يافتم
پسي درون ناکسي درون بافتم
مي‌شود صياد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ايشان را شکار
بي‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر کـه عاشق ديديش معشوق دان
کو بـه نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر يند از جهان
يد هم بـه عالم تشنگان
چون کـه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشَت مي‌کشد تو گوش باش
بند کن چون سيل سيلاني کند
ور نـه رسوايي و ويراني کند
من چه غم دارم کـه ويراني بود
زير ويران گنج سلطاني بود
هر #ستاره ‌ش خونبهاي صد #هلال
خون عالم ريختن او را حَلال
اي حيات عاشقان درون مردگي
دل نيابي جز کـه در دل‌بردگي
گفتم آخر غرق تست اين عقل و جان
گفت رو رو بر من اين افسون مخوان
من ندانم آنچه انديشيده‌اي
اي دو ديده دوست را چون ديده‌اي
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
#گوهر ي #طفل ي بـه قرصي #نان دهد
من چوگويم#دريا بُوَد
من چو لا گويم مُراد اِلا بُود
من ز شيريني نشستم رو تُرُش
من ز بسياري گفتارم خَمش
تا کـه شيريني ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نـهان
تا کـه در هر گوش نايد اين #سخن
يک همي گويم ز صد سِرِ لَدُن
________
گزیده ای از #داستان #بازرگان و #طوطی درون #مثنوی #مولوی
________
#astrophotography #stars #night #aksdastan

Read more

Media Removed

Till dig som är: min kärlek, mitt liv och mitt allt(min mamma). تقديم ب تو كه : عشقمى ، زندگيمى و همـه چيزمى(مادرم) دلم مـی خواهد حرفهایی کـه سالیـان سال روی قلبم سنگینی مـی کند را به منظور تو بگویم ای نگهبان شبهای خاموش من. آن زمان کـه من با لالایی آرام تو بـه خواب مـیرفتم نمـی دانستم کـه هنوز قلب تو دلواپس ... Till dig som är: min kärlek, mitt liv och mitt allt(❤min mamma❤)😘.
تقديم ب تو كه : عشقمى ، زندگيمى و همـه چيزمى(❤مادرم❤)😘
دلم مـی خواهد حرفهایی کـه سالیـان سال روی قلبم سنگینی مـی کند را به منظور تو بگویم ای نگهبان شبهای خاموش من. آن زمان کـه من با لالایی آرام تو بـه خواب مـیرفتم نمـی دانستم کـه هنوز قلب تو دلواپس فردا های من است. و آن هنگام کـه پاهایم خسته بود و آغوش تو امن ترین پناهگاه خستگی هایم مـی شد غافل از این بودم کـه تو بر شانـه های استوارت بار زمانـه را نیز بـه دوش مـی کشی. وقتی گریـه هایم سکوت شب را مـی شکست مـی دانستم تنـها دست نوازشگر تو مرا بـه ادامـه خوابهایم پیوند مـیزند. مادرم لحظه لحظه های زندگی تو با قدکشیدن من گره خورد و من اینک آن کودک دیروز نیستم. و هر چه بزرگ و بزگ تر شدم خیلی چیزها را فراموش کردم.
من یـادم رفت کـه تو قدرت پاهایم بودی وقتی ناتوان بودم، زبان من بودی وقتی نمـی توانستم حرف ب. تودستان مرا گرفتی و به من دستگیری از دیگران را آموختی. یـادم رفت کـه تو عاشقی را بـه من یـاد دادی .
مادر من یـادم رفت من خیلی چیزها یـادم رفت .
مادر مرا ببخش اگر آنقدر گرفتار روزمرگی های خودم شدم کـه تو را ندیدم نـه تورا دیدم نـه چهره خسته ات و دیروز کـه خوب نگاه کردم موهای سفیدت را و چین و چروک صورتت دیدم و در دل گفتم: چقدر پیر شدی مادر.
مادر مرا ببخش من مـی توانستم هر روز بوسه بر دستانت و از تو قدردانی کنم اما غرورم اجازه نداد.
مادر چه روزها کـه من بغض های درون گلو زندانی شده خود را، کـه تو مسبب آن نبودی ، بر سر تو فریـاد کشیدم من ان هنگام صدای گریـه های آهسته تورا وقتی کـه قلبت را شکستم نشنیدم.
مادر مرا ببخش بخاطر تمام لحظاتی کـه مـی خواستی با من درددل کنی اما من وقت نداشتم من سنگ صبور ت نبودم راستی آن لحظه ها با چهی از درد درونت گفتی؟
مادر من مـی توانستم درون لحظه های تنـهایی ات درون کنارت باشم و لحظه هایی از زندگیم را نثاری کنم کـه تمام لحظاتش را با تمام وجود وقف من کرد اما قلب بی سخاوتم نگذاشت.
مادر ! مرا ببخش به منظور تمام حرفهای تو کـه نشنیدم ؛ نگاه خسته ات را کـه ندیدم وتمام دوستت دارم هایی کـه در نگه داشتم و به تو نگفتم .
مادر! صدایم را ببخش. چشمانم را ببخش .
مادر جان! هنوز هم سجاده تو بهترین گوشـه امن روی زمـین هست و آن هنگام کـه دستانت را رو بـه آسمان بلند مـیکنی و برایم دعا مـیکنی من ایمان دارم کـه دعای تو با بالهای فرشتگان بـه آسمان مـیرود و مستجاب مـیشود.
مادر هنوز آغوش تو به منظور من بهترین ماوا و پناهگاه هست . مادر خواستم بگویم من فرزند خوبی به منظور تو نبودم اما تو بهترین مادر دنیـا هستى دوستت دارم❤

Read more

Media Removed

. رفیقان معذرت؛ شعرم خراب هست درونش واژه‌های ناصواب است! تو اوّل پوزشِ من کُن اجابت بخوان که تا خود بدانی از چه بابت بـه بُقعه رفت روزی پیرمردی بـه بود او را آهِ سردی بـه جانش بود دردی سَخت و جانکاه کـه ادرارش روان مـی‌گشت ناگاه! بـه کُنجی، گشت مشغولِ مُناجات زِ سلطانِ حرَم، مـی‌جُست آیـات بـه ... .
رفیقان معذرت؛ شعرم خراب است
درونش واژه‌های ناصواب است!
تو اوّل پوزشِ من کُن اجابت
بخوان که تا خود بدانی از چه بابت
به بُقعه رفت روزی پیرمردی
به بود او را آهِ سردی
به جانش بود دردی سَخت و جانکاه
که ادرارش روان مـی‌گشت ناگاه!
به کُنجی، گشت مشغولِ مُناجات
زِ سلطانِ حرَم، مـی‌جُست آیـات
به پای حضرتش مـی‌کرد زاری
که بر"حاجت" ندارد اختیـاری!
زِ سوزِ دل، طلَب مـی‌کرد از دوست
که درمانش کند، دردی کـه در اوست
مـیانِ ناله و "اَمَّن یُجیبَش"
بر او شد چیره آن حالِ عجیبش!
عنانِ رفعِ حاجت از کف افتاد!
نبودش چاره‌ای؛ ای داد و بیداد
دوباره معذرت! من را ببخشید
که او طاقت نیـاورد و ب!
بسانِ آب باران درون در و دشت
روان از پاچه‌یِ شلوارِ او گشت!
چو زوّارِ دگر، این صحنـه دیدند
بسانِ گرگ بر رویش پد!
به بیرونِ حَرَم که تا مـی‌بَرندَش
به پا و دست؛ بر سر مـی‌زنندَش
چُنان از یورشِ آنان بترسید
که مرگش پیشِ چشمِ خود، عیـان دید!
زِ بیمِ جانِ خود؛ اندیشـه‌ای کرد
کمک حتما بگیرد از همان درد!
زِ هوشِ ذاتی و اوجِ زرنگی
خروش آورد: ای مردم دِرنگی
مرا دردِ عجیبی درون بدن بود
که دارویی بـه دردم چاره ننمود!
نفَس از جانِ من رفت و بیـامد
ولی ده روز ادرارم نیـامد!
نـهادم که تا به صحنِ بُقعه پایم
به یُمنِ حضرتش حاجت روایم!
شدم آسوده و ادرارم آمد!
بدونِ درد که تا ده بارم آمد!
به پا گردید از حرفش هیـاهو!
که از آقا گرفته حاجتش او!
دوباره بر سر و رویش پد
به ادرارش همـه دستی کشیدند!
بیـا که تا گویَمَت من ساده و رُک
که ادرارش بشد عینِ تَبرُّک!
رسانم که تا مُرادم از جهالت
شدم خیسِ عَرق، من از خجالت!

مازیـار نظری

Read more

Media Removed

. . بازديد از قلعه بابك ،شـهر كليبر . توت بهشتی(بابک خرمدین). . بابک ای شَه زاده ی مردانگی درون خورِ نامت بُوَد آزادگی تو بـه راهِ مـیهنت جان داده ای از برایِ این ٬چنین آزاده ای مـی پرستم،من بُتَت را نیکِ نام مـی شتابم،سویِ تو با لبیکِ تام بابک ای آزاده ی دینُ شرف ای اُمـید ناامـیدان با هدف عدو ... .
.
بازديد از قلعه بابك ،شـهر كليبر .
توت بهشتی(بابک خرمدین).
.

بابک ای شَه زاده ی مردانگی
در خورِ نامت بُوَد آزادگی
تو بـه راهِ مـیهنت جان داده ای
از برایِ این ٬چنین آزاده ای
مـی پرستم،من بُتَت را نیکِ نام
مـی شتابم،سویِ تو با لبیکِ تام
بابک ای آزاده ی دینُ شرف
ای اُمـید ناامـیدان با هدف
عدو را تو بـه جایش بنشانده ای
نام بهمن*از ازل تو خوانده ای
جان خود بر کف نـهادی زنده یـاد
تا عدالت خواهِ عالم کِی بیـاد
تو تو گویم که تا تورا از تو جویم
بویِ توت بهشتی از تو بویم
ای خدا دادخواهان چین وچون شدند
نام بابک بردند از یـادُ دون شدند
ای خدا که تا کی امـیدها درون قفس
آزادگان جملگی حالِ عَسس*...
.
بهمن:یکی از امشاسپندان(وهومن:نگهبان آفریده های سودمند)
عسس:شبگردان(عاس:شبگرد)
برای پاسداشت بابک خرمدین....176تا216خورشیدی

Read more

Media Removed

عامل نوسان‌ دلار هم مشخص شد #سرخط_خبرهای_جهان سرخطِ خبرهای جهان خط لبانت دنیـا شده مبهوتِ دو ابروی کمانت آنقدر کـه شیرین سخنی با تو کـه باشم شیرین بشود قهوه ام از قند دهانت وصل هست به تو نرخ دلار و تبِ بازار تغییر کُند ثانیـه ای با نوسانت حتی تو بـه چینی بزنی حرف قشنگ هست از بس کـه پدر سوخته ... عامل نوسان‌ دلار هم مشخص شد😊

#سرخط_خبرهای_جهان

سرخطِ خبرهای جهان خط لبانت
دنیـا شده مبهوتِ دو ابروی کمانت

آنقدر کـه شیرین سخنی با تو کـه باشم
شیرین بشود قهوه ام از قند دهانت

وصل هست به تو نرخ دلار و تبِ بازار
تغییر کُند ثانیـه ای با نوسانت

حتی تو بـه چینی بزنی حرف قشنگ است
از بس کـه پدر سوخته زیباست بیـانت

رحمـی از خانـه بـه ندرت برو بیرون
هرکه تو را دید شده شاد روانت

آنقدر عزیزی و نظر کرده کـه حتی
یک عطسه زدی کل جهان شد نگرانت

چشمم کـه مـی افتد بـه تو لکنت بِ بِگیرم
قلبم کـه نگو طبل زند از هیجانت

من این همـه گفتم کـه به عنوان ارادت
من را بپذیری بـه صف دلشدگانت ************************************ https://telegram.me/Yahyaeslami

#سر_خط_خبرهای_جهان #دلار #نرخ_ارز #عامل_نوسان_دلار #یحیی_اسلامـی

Read more

Media Removed

ــــــحظه های بـــــدون تو ... لــــــحظه ها گذشت و سه ســـال رفتنت گذشته ... و تو ای آسمان من...بی خبر از خیـال من بـه کجا کوچ کردی ... درون این ظلمت نیمـه شب ..... بـه آرامـی کنار لحظه های با تو بودن مـی نشینم ... چشمانم را مـی بندم ... دوباره مرور مـی کنم خاطرات با تو بودن را ... نگاه آخر بود ... مثل دیدن سایـه ها ... ــــــحظه های بـــــدون تو ... لــــــحظه ها گذشت و سه ســـال رفتنت گذشته ... و تو ای آسمان من...بی خبر از خیـال من بـه کجا کوچ کردی ... درون این ظلمت نیمـه شب ..... بـه آرامـی کنار لحظه های با تو بودن مـی نشینم ... چشمانم را مـی بندم ... دوباره مرور مـی کنم خاطرات با تو بودن را ... نگاه آخر بود ... مثل دیدن سایـه ها درون غروب آفتاب درون آسمانی نقره فام ... آنقدر دلم گرفته کـه انگار همان روزی هست که تو تازه بـه آغوش خاک پیوستی ... کاش دستانم بـه آسمان مـی رسید ... این روز ها غروبش غریبانـه مـی وزد ... کاش چشمانت را باز مـیکردی و حرفی مـیزدی ... ولی افسوس .... افسوس ... و حالا سال هاست دیگر خیـال فریـاد ندارم ... حس گفتن ندارم ... و حالا از تنـهایی ام مـی نویسم و از نبودنت ... از حس سکوتی کـه نزدیک ترین همدم لحظه هایم هست ... " بـه یـاد تو مـینویسم عزیزم کـه این روزها سخت دلتنگتم... و حال من ماندم و خاطره ی نگاهی درون سطر سطر کتاب زندگی..." 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 #علی #علی_طباطبایی #دوستت_دارم #فاتحه #تسلیت #alitabatabaee #عشق #خواننده #دلشکسته #shahrzadtabatabaeee #بهترین #هنرمندان #بازیگران #هنرمندان_ایرانی #دلتنگی #بهترین #خانواده_خاص #alitabatabaeee #بازیگر #سینما #Acter #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #فاتحه_فراموش_نشـه🙏

Read more

Media Removed

. #الحمدلله_رب_العالمـین . نیست غیر از عرقِ شرم، شفاعتگرِ ما یـارب این چشمـه یِ رحمت نکنی فردا خشک #بیدل . . . خدایـا كارم را چنان كه سزاوار آنى بر عهده گير، خدايا بـه سوى من با فضلت بازگرد، بـه سوى گناهكارى كه جهلش سراپايش را پوشانده، خدايا گناهانى را درون دنيا بر من پوشاندى، كه بر پوشاندن آن درون آخرت ... . #الحمدلله_رب_العالمـین .
نیست غیر از عرقِ شرم، شفاعتگرِ ما
یـارب این چشمـه یِ رحمت نکنی فردا خشک
#بیدل
.
.
.
خدایـا كارم را چنان كه سزاوار آنى بر عهده گير، خدايا بـه سوى من با فضلت بازگرد، بـه سوى گناهكارى كه جهلش سراپايش را پوشانده، خدايا گناهانى را درون دنيا بر من پوشاندى، كه بر پوشاندن آن درون آخرت محتاج ترم، گناهم را درون دنيا براى هيچيك از بندگان شايسته ات آشكار نكردى، بعد مرا درون قيامت درون برابر ديدگان مردم رسوا مكن، خدايا جود تو آرزويم را گسترده ساخت، و عفو تو از عمل من برترى گرفت.
بار خدايا، روزى كه درون آن ميان بندگانت حكم مـیكنى، مرا بـه ديدارت خوشحال كن.
خدايا عذرخواهى من از پيشگاهت عذرخواهى كسى هست كه از پذيرفتن عذرش بی نياز نگشته، بعد عذرم را بپذير اى كريم ترين كسی كه بدكاران از او پوزش خواستند
#مناجات_شعبانیـه

______________________________________

خدایـا نـهایت بُ از غیر تو
و پیوستن بـه خودت را روزی ام ساز

_______________________________
حلول ماه شعبان مبارک🌹💎🤚

Read more
قسمت سوم از ( #مناجات_شعبانیـه) . . متن دو قسمت قبل هم درون پیج قبلا گذاشتم ولی به منظور دوستانی کـه تمایل دارند دوباره تو کامنت ها مـیگذارم حتمااااااا هم توصیـه مـیکنم این #مناجات عالی با #خدا رو یک بار حداقل با توجه بـه معانیش نگاه کن ... . . . . . إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ ... قسمت سوم از ( #مناجات_شعبانیـه)
.
.

متن دو قسمت قبل هم درون پیج قبلا گذاشتم ولی به منظور دوستانی کـه تمایل دارند دوباره تو کامنت ها مـیگذارم
حتمااااااا هم توصیـه مـیکنم این #مناجات عالی با #خدا رو یک بار حداقل با توجه بـه معانیش نگاه کن ...
.
.
.
.
.
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ إِلَهِی قَدْ سَتَرْتَ عَلَیَّ ذُنُوبا فِی الدُّنْیَا وَ أَنَا أَحْوَجُ إِلَى سَتْرِهَا عَلَیَّ مِنْکَ فِی الْأُخْرَى [إِلَهِی قَدْ أَحْسَنْتَ إِلَیَ‏] إِذْ لَمْ تُظْهِرْهَا لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ فَلا تَفْضَحْنِی یَوْمَ الْقِیَامَهِ عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ إِلَهِی جُودُکَ بَسَطَ أَمَلِی وَ عَفْوُکَ أَفْضَلُ مِنْ عَمَلِی إِلَهِی فَسُرَّنِی بِلِقَائِکَ یَوْمَ تَقْضِی فِیـهِ بَیْنَ عِبَادِکَ إِلَهِی اعْتِذَارِی إِلَیْکَ اعْتِذَارُ مَنْ لَمْ یَسْتَغْنِ عَنْ قَبُولِ عُذْرِهِ فَاقْبَلْ عُذْرِی یَا أَکْرَمَ مَنِ اعْتَذَرَ إِلَیْهِ الْمُسِیئُونَ .
.
. .
خدایـا کارم را چنان‏که سزاوار آنى بر عهده ‏گیر،خدایـا بـه سوى من با فضلت بازگرد،به سوى گناهکارى کـه جهلش سراپایش را پوشانده،خدایـا گناهانى را درون دنیـا بر من پوشاندى،که بر پوشاندن آن درون آخرت محتاج‏ترم،گناهم را درون دنیـا براى هیچیک از بندگان شایسته‏ ات آشکار نکردى،پس مرا درون قیـامت درون برابر دیدگان مردم رسوا مکن،خدایـا جود تو آرزویم را گسترده ساخت،و عفو تو از عمل من برترى گرفت.بار خدایـا،روزى کـه در آن مـیان بندگانت حکم مى‏ کنى، مرا بـه دیدارت خوشحال کن.خدایـا عذرخواهى من از پیشگاهت عذرخواهىى هست که از پذیرفتن عذرش بى ‏نیـاز نگشته،پس عذرم‏ را بپذیر اى کریم‏ترینى‏ کـه بدکاران از او پوزش خواستند.
.
.
.

#شعبان #ماه_شعبان #مناجات #دعا #مناجات_با_خدا #خدا #خداوند #عاشقانـه #عاشقانـه_ها #عاشقانـه_مذهبی #دین #اسلام #حاج_سعید_حدادیـان
.

Read more

Media Removed

‌ اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ خدای من! مرا با عقوبت خویش ادب مکن. . #الهی... #تکیـه‌گاه من، #معبود من، #پناه من... درون این کلمـه چقدر نیـاز مـیبینی؟ چقدر احساس را لمس مـیکنی؟ آیـا فقط با یک #کلمـه رو بـه رو هستی، آن هم کلمـه ای کـه فقط زبان آن را مـی‌چرخاند؟ . درد ما از این مساله برخاسته کـه داریم ...
💛اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ
خدای من! مرا با عقوبت خویش ادب مکن.
.
💛 #الهی...
#تکیـه‌گاه من، #معبود من، #پناه من...
در این کلمـه چقدر نیـاز مـیبینی؟ چقدر احساس را لمس مـیکنی؟ آیـا فقط با یک #کلمـه رو بـه رو هستی، آن هم کلمـه ای کـه فقط زبان آن را مـی‌چرخاند؟
.
💛درد ما از این مساله برخاسته کـه داریم با #عادت ها زندگی مـیکنیم و کلمـه‌ها را، احساس‌ها را، حقیقت‌ها را با تیغ عادتمان سر مـی‌بریم و داریم با دروغ‌هایمان زندگی مـیکنیم؛ کـه رزق ما همـین دروغ‌های ما هستند و ما این رزق را به منظور خود قرار داده‌ایم؛ وَتَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ(واقعه۸۲).و از رزق او خود را محروم کرده‌ایم.
.
💛الهی؛ این کلمـه رای مـی‌گوید کـه پس از تجربه‌ها، از هر معبود و از هر پناه و از هر تکیـه گاه، ضربه دیده باشد و رنج کشیده باشد و به او رو آورده باشد، درون حالی کـه ظلم خود و جفای خود را یـافته و مـی‌خواهد اکنون کـه #بازگشته، او را با شکنجه ها کـه خود عمل او هستند، نـه عکس‌العمل او، بلکه خودِ عمل او هستند، او را ضربه نزنند و ادب نکنند.
.
💛تو درون این خواسته، ذنب، #عقوبت و #تادیب و راه هاب گوناگون آن را حتما در نظر داشته باشی. مادام کـه تو خود را مذنب نمـیبینی و حتی معتقد هستی کـه طلبکاری، مادام کـه نظام و سنت‌ها و قانون‌های حاکم‌بر هستی را باور نداری، درون نتیجه نـه عقوبت را خواهی پذیرفت و نـه تادیب را خواهی فهمـید.
.
💛ولی هنگامـی کـه ذنب درون آن مفهوم وسیع به منظور تو مشخص شد و تو فهمـیدی، هر نعمتی، هرنگاهی، هرحرکتی کـه در جای خود ننشیند، ذنب هست و تو فهمـیدی کـه یک ذنب درون یک گوشـه حبس مـیشود و ذنب های دیگر را بـه دنبال مـی‌آورد.
در این موقع هست که این گونـه با #احساس مـیگویی:
اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ...

#رمضان
#ابوحمزه_ثمالی
#مناجات #خدا #عین_صاد #بشنو_از_نی #کتاب

Read more

Media Removed

. . از انتظار خسته شده انتظار هم تقویم من تویی , تو نباشی بهار هم که تا زنده ام فقط نـه تو را جار مـی گفتم کـه حک کنند بـه روی مزار هم خوبی چنانکه عاشقی ات انتخاب نیست عشق تو از دل ما اختیـار هم من کفتر حریم تو ام گُم نمـیشوم این احتمال را نده یک درون هزار هم بر عمردمان , صدقه دادی و گدا کوچک نشد کـه ... .
.
از انتظار خسته شده انتظار هم
تقویم من تویی , تو نباشی بهار هم
تا زنده ام فقط نـه تو را جار مـی
گفتم کـه حک کنند بـه روی مزار هم

خوبی چنانکه عاشقی ات انتخاب نیست
عشق تو از دل ما اختیـار هم

من کفتر حریم تو ام گُم نمـیشوم
این احتمال را نده یک درون هزار هم
بر عمردمان , صدقه دادی و گدا
کوچک نشد کـه هیچ , گرفت اعتبار هم
من هرچه گفته ام ز تو , شعر و خیـال نیست
آورده مجلسی همـه را درون بِحار هم ...
.
.
.
#اسعدالله_ایـامکم_یـا_صاحب_الزمان_عج
#من_زنده_ام_به_عشق_تو_یـا_صاحب_الزمان
#عیدی_من_را_که_دادی_زه_تو_ممنونم
.
.
.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

Read more

Media Removed

. سال‌ها پیش بود، نوجوانی آفتاب‌سوخته بودم با شکمـی آویزان. وسط مـیدان‌فروش‌ها زانو زده و سر بـه زیر افکنده بودم. زیر دستبندها و پابندهایم خون دَلَمـه بسته بود و بوی آهن و عرق همـه تنم را پر کرده بود. پیرمردی با دماغی نوک‌تیز و چشم‌هایی ریز روی شانـه‌ام نشسته بود و آرنجش را روی سرم گذاشته و ستونِ چانـه‌اش ... .
سال‌ها پیش بود، نوجوانی آفتاب‌سوخته بودم با شکمـی آویزان. وسط مـیدان‌فروش‌ها زانو زده و سر بـه زیر افکنده بودم. زیر دستبندها و پابندهایم خون دَلَمـه بسته بود و بوی آهن و عرق همـه تنم را پر کرده بود. پیرمردی با دماغی نوک‌تیز و چشم‌هایی ریز روی شانـه‌ام نشسته بود و آرنجش را روی سرم گذاشته و ستونِ چانـه‌اش کرده بود. گاهی شلاقش را درون هوا مـی‌چرخاند و بَرده‌ای را فرا مـی‌خواند که تا برای مشتری‌ها زور‌آزمایی کند و خودی نشان دهد.‌ها زیر آفتاب مـی‌غد و همان‌طور کـه کف بر لب‌های‌شان پدیدار مـی‌شد با چشم‌هایی از حدقه درون آمده کُنده‌هایی سنگین را بالای سر مـی‌بردند که تا زورِ بازوهای ستبرشان، دلِ خریداران را ببرد. من اما زشت بودم و چاق. نـه چشم‌های رنگی داشتم نـه پوستی خوشرنگ. حتی سخن گفتن هم نمـی‌دانستم و تنـها چیزهایی کـه نصیبم مـی‌شد کپلِ استخوانی و آرنجِ تیزِ پیرمردِ‌فروش بود. من بَرده‌ای بودم کـه هیچ خریداری نداشت، که تا آن روز کـه تو آمدی...
.
آمدی و ایستادی روبه‌رویم. سرم پایین بود. پنجه‌های پاهایت را حنا گذاشته بودی و مـیان شاخ و برگ‌های حنایی‌ات پروانـه‌ای کوچک نشسته بود. خواستم سرم را بلند کنم، اما پیرمرد‌فروش آرنجش را جوری روی سرم فشار داد کـه نزدیک بود کاسه سرم را کند و آرنجش را درون مغزم فرو کند. گفتی: «از دور دیدمت، اخم کرده بودی، خندیدن هم بلدی؟» که تا خواستم پاسخت را بدهم پیرمرد خندید و گفت: «این غلام‌بچه هیچی بارش نیست ، اونقدر بـه درد نخوره کـه حاضرم بـه یـه قالب پنیر بفروشمش» تو پنیر نداشتی. یک سکه‌ رنگ و رو رفته کفِ دست پیرمرد گذاشتی و مرا خریدی. پیرمرد اِهِن و اِهِن‌کنان از روی شانـه‌ام برخاست و لگدی بـه کپلم زد و گفت: «حتی بـه درد اینکه روت بشینن هم نمـی‌خوری»؛ سر چرخاندم که تا پیدایت کنم، نبودی. مرا مـیان بازار‌فروش‌ها رها کردی و در هزار توی آنجا گم شدی. من ایستاده بودم وسط بازار، با پوستی آفتاب‌سوخته و شکمـی آویزان، با ردِّ دستبندها و پابندها روی دست‌ها و پاهایم و بوی آهنی کـه همـه تنم را پر کرده بود. همچون طفلی کـه مادرش را گم کرده هراسان بودم. چهره‌ات را ندیده بودم، بعد مدام سر مـی‌چرخاندم و روی زمـین پی پاهایی مـی‌گشتم کـه پروانـه‌ای روی‌شان بود.‌ها با بازوهای ستبر و تن‌های عرق کرده‌شان دوره‌ام کرده بودند، یکی فریـاد مـی‌کشید و دیگری سینی‌های آهنی را پاره مـی‌کرد، یکی با دست‌های خالی را مـی‌کشت و دیگری با چشم‌هایی سرخ اسب را روی دست‌هایش بلند مـی‌کرد. تماشاگران مدام هیـاهو مـی‌د و کیسه‌های سکه‌هاشان را درون هوا تاب مـی‌دادند.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇

Read more

Media Removed

دلم از همـه کـه مـیگیرد! مفاتيح را دور مي ؛ "مُجیر" را باز مـی کنم! "سُبحانَکَ یـا اللهُ،تَعالَیتَ یـا رَحمنُ،اَجِرنا مِنَ النارِ یـا مُجیر" کم کم، معصیت هایم از ذهنم عبور مـی کند! اشک،اشک... دانـه های مروارید اشک هایم را بـه نخ مـی کشم، وقتی بـه صد و یکی رسید؛ نخ را گره مـی، شروع مـی کنم: استغفرالله ... دلم از همـه کـه مـیگیرد!
مفاتيح را دور مي ؛
"مُجیر" را باز مـی کنم! "سُبحانَکَ یـا اللهُ،تَعالَیتَ یـا رَحمنُ،اَجِرنا مِنَ النارِ یـا مُجیر" کم کم، معصیت هایم از ذهنم عبور مـی کند! اشک،اشک... دانـه های مروارید اشک هایم را بـه نخ مـی کشم، وقتی بـه صد و یکی رسید؛
نخ را گره مـی،
شروع مـی کنم:
استغفرالله ربی و اتوب علیـه... اما مگر معصیت های من با یک دور تسبیح پاک مـی شود؟
تو نگاهم کردی، گناه کردم!
گفتی توبه کن، نکردم!
گفته بودی"شما را نیـاف مگر به منظور عبادت"،
اما من تمام برنامـه ریزی هایت را بهم زدم!
اما تو باز هم روزی ام را نبریدی!
خندیدم و شکر نگفتم!
سالم بودم و سجده نکردم!
اما بعد از هر قطره اشک شکایت کردم! باز نگاهم کردی و خندیدی!
ناشکرتر از من نیـافریدی، نـه؟ "سُبحانَکَ یـا سَیِّدی، ‌تَعالَیتَ یـا مَولی،
اَجِرنا مِنَ النارِ یـا مُجیر"
ای مولای من!
رقم معصیت هایم بیشتر از نعمت هایت نباشد کمتر نیست!
اما تو آن بخشنده ی مـهربانی!
یـا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لهُ!
یـا حَبیبَ مَن لا حبیبَ لَهُ!
جز خودت چهی رفیقم خواهد شد؟
من کـه جز توی را ندارم! اگر تو هم نبخشی بـه چهی پناه ببرم؟
كميل وار زمزمـه ميكنم " اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ" باز نگاهم کن!
باز هم ببخش ای مـهربان ترین مـهربانان!

Read more

Media Removed

. ۱. «من خودم مشکلی ندارم. به منظور پسرم اومدم. بیست سالشـه و دانشجوی مکانیک. یـه ماه پیش فهمـیدم کـه با یکی از ای کلاسشون اشنا شدن و از هم خوششون اومده. یـه کم کـه تحقیق کردم فهمـیدم اینا اصلا بـه ما نمـیخورن. نـه خودش و نـه خانواده‌ش. ه از ایناس کـه حرف، حرف خودشونـه. اینا رو بـه محمد جواد گفتم اما پاشو کرده ... .
۱. «من خودم مشکلی ندارم. به منظور پسرم اومدم. بیست سالشـه و دانشجوی مکانیک. یـه ماه پیش فهمـیدم کـه با یکی از ای کلاسشون اشنا شدن و از هم خوششون اومده. یـه کم کـه تحقیق کردم فهمـیدم اینا اصلا بـه ما نمـیخورن. نـه خودش و نـه خانواده‌ش. ه از ایناس کـه حرف، حرف خودشونـه. اینا رو بـه محمد جواد گفتم اما پاشو کرده تو یـه کفش کـه من همـینو مـیخام. تو رو خدا کمکمون کنید اقای دکتر. این ه پسرِ بی‌عقل ما رو جادو کرده!»
۲. خانم پنجاه ساله‌ای را کـه روبرویم نشسته و با چشمان خیس روی مـیز من دنبال دستمال کاغذی مـی‌گردد و نمـی‌خواهد من متوجه گریـه هایش شوم را درک مـی‌کنم. نگرانی‌ش را مـی‌فهمم. نـه ماه با امـید و آرزو بچه‌ای را درون شکمت حمل کنی. مصائب زایمان و شیردهی را تحمل کنی. درون تک‌تک لحظات سخت زندگی کنارش باشی و برای لحظه لحظه آینده‌ش نقشـه بکشی و ناگاه سر بلند کنی و ببینی تصمـیمـی گرفته کـه به تصور تو همـه آینده درخشانش را خراب خواهد کرد. ترس از آینده مبهم و شاید تلخ را مـی‌بینم اما مجبورم قانون کارم را یـادآور شوم:«من نمـی‌توانم کاری کـه شما مـی‌خواهید را انجام دهم و پسرتان را از این رابطه نـهی کنم. فقط مـی‌توانم بررسی کنم، اگر بـه درد هم مـی‌خوردند کـه شما حتما بپذیرید کـه ازدواج کنند و اگر نـه، خودش بـه این نتیجه خواهد رسید کـه تصمـیمش اشتباه است»
مادر قول مـی‌دهد و شرط من را مـی‌پذیرد.
۳. شش ماه هفته درمـیان محمد جواد را مـی‌بینم. چهار جلسه هم ساینا مـی‌آید. عاقل و کاملی‌ست. کمـی روحیـه مردانـه دارد. مدیر و مسئولیت پذیر است. پایـان جلسات دوباره مادر را مـی‌بینم. نتیجه مطلوبش نیست. محمد جواد روحیـه انـه و وابسته‌ای دارد. اعتماد بـه نفسش پایین، مـهربان و فداکار است. بـه مادر مـی‌گویم کـه فرقِ من مشاور با او و دیگران درون همـین هست که نمـی‌گویم ساینا خوب هست یـا نـه. من حتما تصمـیم بگیرم کـه ساینا به منظور محمد جواد خوب هست یـا نـه. کـه هست. پسرتان نمـی‌تواند ب ی معمولی کـه مردی قوی و پشتیبان مـی‌خواهد ازدواج کند. ساینا شاید به منظور همـه مردان دنیـا زیـادی زمخت یـا خشک باشد اما به منظور محمد جواد بی‌شک بهترین انتخاب است.
#
عاز دوستی هنرمند است.

Read more

Media Removed

. گریـه کردیم... دو که تا شعله ی خاموش شده گریـه کردیم... دو آهنگ فراموش شده پر کشیدیدم، بدون پرِ زخمـی با هم عشق بازیِ دوتا کفتر زخمـی با هم مرگ پشت سرمان بود، نمـی دانستیم بوسه ی آخرمان بود، نمـی دانستیم زندگی حسرت یک شادی معمولی بود زندگی چرخش تنـهایی و بی پولی بود زخم، سهم تنمان بود، نمـی ترسیدیم زندگی ... .
گریـه کردیم... دو که تا شعله ی خاموش شده

گریـه کردیم... دو آهنگ فراموش شده
پر کشیدیدم، بدون پرِ زخمـی با هم

عشق بازیِ دوتا کفتر زخمـی با هم
مرگ پشت سرمان بود، نمـی دانستیم

بوسه ی آخرمان بود، نمـی دانستیم
زندگی حسرت یک شادی معمولی بود

زندگی چرخش تنـهایی و بی پولی بود
زخم، سهم تنمان بود، نمـی ترسیدیم

زندگی دشمنمان بود، نمـی ترسیدیم
شعر من مزه ی خاکستر و الکل مـی داد

شعر، من را وسط زندگی ات هل مـی داد
شعر من بین تن زخمـی مان پل مـی شد

بیت اول گره روسری ات شل مـی شد
بیت که تا بیت فقط فاصله کم مـی کردی

شعر مـی خواندم و محکم بغلم مـی کردی
پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی

نگران من و موهای سپیدم بودی
نگران بودی، یک مصرع غمگین بشوم

زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم
نگران بودی اندوه تو خاکم د

نگران بودی سیگار هلاکم د
نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم

نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم
آه... بدرود گل یخ زده ی بی من

آه بدرود زن کوچک دلواپــس من... بغلم کن غمِ درون زخم، شناور شده ام

بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام
بغلم کن کـه جهان کوچک و غمگین نشود

بغلم کن کـه خدا دورتر از این نشود
مرگ را آخر هر قافیـه تمرین نکنم

مردم شـهر تو را، بعد ِتو نفرین نکنم
کاش این نعش بـه تقدیر خودش تن بدهد

کاش این شعر بـه من جرات مردن بدهد... #حامد_ابراهیم_پور

Read more

Media Removed

. سرنوشت #مقلدان_امام چیزی جز #شـهادت نیست . امام صادق (علیـه السلام) از «فضیل» پرسید: آیـا (دور هم) مـی نشینید و حدیث و سخن ما را مـی گویید؟ گفت: آری فرمود: اینگونـه #مجالس را دوست دارم، بعد امر ( #امامت) ما را زنده بدارید. خدای رحمت کندی را کـه #امر و راه ما را احیـا کند. (وسائل الشیعه، ج 10، ص .392) . #شـهید_بابایی . یکی ... .
سرنوشت #مقلدان_امام چیزی جز #شـهادت نیست
.
امام صادق (علیـه السلام) از «فضیل» پرسید:
آیـا (دور هم) مـی نشینید و حدیث و سخن ما را مـی گویید؟
گفت: آری
فرمود: اینگونـه #مجالس را دوست دارم، بعد امر ( #امامت) ما را زنده بدارید.
خدای رحمت کندی را کـه #امر و راه ما را احیـا کند.
(وسائل الشیعه، ج 10، ص .392)
.
#شـهید_بابایی
.
یکی از فرماندهان خلبان ارتش بـه شـهادت رسیدند، فرمانده خلبان شـهید بابایی، تو محرم مـی‌آید
پیش حضرت #امام_خمـینی(ره) عرضه مـی‌دارد:
امام من از شما مرخصی مـی‌خواهم
#امام مـی‌فرماید: جنگ هست مرخصی به منظور چه؟
عرضه مـی‌دارد: امام من حواسم هست کجا، یک جایی از فرصت استفاده کنم، آن جایی کـه مـی‌شود، بـه عهده خودم بگذارید، فقط شما اجازه بدهید کـه شرعاً اشکال نداشته باشد
امام مـی‌فرماید: اشکال ندارد ولی بگو به منظور چه مـی‌خواهی تو محرم مرخصی را؟
شـهید بابایی فرمانده خلبان، مـی‌فرماید که: من #محرم‌ ها نذر دارم یـا عادت دارم، مـی‌روم این روضه‌های کوچولویی کـه پایین شـهرمان هستند، آنجا مـی‌روم شرکت مـی‌کنم، غریب هم هستم، نمـی‌شناسند من را، مـی‌گویم اجازه مـی‌دهید چند که تا استکان من بِشویم، استکان‌های امشب را من مـی‌شویم، این برنامـه‌ام هست
اگر مرخصی بـه من مـی‌دهید مـی‌روم #استکان_روضه عزاداری امام حسین را بِشویم
امام مـی‌دانید چه مـی‌فرماید؟
امام بهش مـی‌فرماید: من بـه یک #شرط بـه تو اجازه مـی‌دهم، اینکه هر شب #دو_تا_استکان هم جای من پیرمرد بشویی
.
.
.
از جلسات خانگی و اقدامات شخصی برای  #محرم، غافل نشوید.
مثلاً یک سیـاهی بـه ماشینت بزن
يك  #روضۀ ۵-۶ نفره درون خانـه‌ات بيانداز؛
خرجش هم يك چايى است.
يك سياهى هم جلوی درِ خانـه‌ات بزن
يك  #سياهى هم درون خانـه‌ات آويزان كن
بگو: «ما  #عزاداريم»
لااقل بچۀ خودت کـه مـی‌فهمد
اینـها اثر دارد...
قرار ما روز #قيامت؛ ببينيم این کارهای به‌ظاهر کوچک، چقدر اثر داشته است؟
.
#استاد_پناهیـان #استاد #پناهيان #پناهيانی #محرم #روضه
.

Read more

Media Removed

سی روز مانند سی دقیقه گذشت. اما من خوشحالم کـه لحظه بـه لحظه‌اش را غنیمت شمردم. دم‌دمای اذان مغرب، کنار سفره‌ی افطار، محال‌ترین محال‌هایم یعنی یک روز با تو بودن را آرزو کردم، مـی‌دانی چرا؟ چون اگر خـــــدا بخواهد غیرممکن‌ها، ممکن مـی‌شود. درماه رمضان حرف‌های درگوشی بنده با خدا زیـاد مـی‌شود. ناخواسته ... سی روز مانند سی دقیقه گذشت.
اما من خوشحالم کـه لحظه بـه لحظه‌اش را غنیمت شمردم.
دم‌دمای اذان مغرب، کنار سفره‌ی افطار، محال‌ترین محال‌هایم یعنی یک روز با تو بودن را آرزو کردم، مـی‌دانی چرا؟ چون اگر خـــــدا بخواهد غیرممکن‌ها، ممکن مـی‌شود.
درماه رمضان حرف‌های درگوشی بنده با خدا زیـاد مـی‌شود. ناخواسته نام اعجاب‌انگیزت نقل و نبات صحبتمان مـی‌شد. سرانجام، خالقت با دیدن من مجنون، از روی دلسوزی، خودش را بـه خاطر خلقت بانوی خوبی‌ها کـه تو باشی، سرزنش کرد.
مـی‌گویند عشق یعنی شب‌ نشینی با خدا که تا سحر، ولی به منظور من، شب نشینی با تو که تا صبح را هم عشق است.
به خدای خودت سوگند کـه در شب‌های قدرابتدا "آرامشت" را از او خواستم و سپس "الهی العفو" را سر داده‌ام.
دیشب تیم رهبری، عید فطر ر اعلام کرده بود اما من قرص صورت درخشانت را درون آسمان مـی‌دیدم. آری! توقرمزت را نیم‌دایره و چشمکی را حواله‌ی چشم‌های منتظرم کردی و دل من به منظور مژه‌های پر‌پشتت ضعف رفت. نمـی‌دانم این خیـال از دلتگی بود یـا... . با حسرت پنجره نجوا کردم:
" بیـــــا که تا من
همـین پنجره
با تـــــــو
تمام شـهر را عـــــاشــــــق م."
خـــــدای مـــن! لطفا عیدی مرا کمـی زودتر بده. الهی! بـه حق این عــید مبارک، بـــــهتـــریـــن عیدی را نصیب بــــــهتـــریـــــن ســــــــحـــــــر دنیـا کن.

عید بـــنــــدگــــی خـــدا بر شما مبارک.💐 #اتحاد_سحریـا
#عید_فطر_مبارک.

Text:
@fan_of_saharghoreyshi

Photo:
@sahar.fans

Read more

. اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید بـه یک مجلسی کـه یک #آه درون شما برانگیزد،همـین . این لحظه‌هایی کـه شما پای سخنرانی مـی‌نشینید حالا منِ درب‌داغون را تحمل مـی‌کنی یـا یک آدم‌حسابی برایتان حرف بزند، #دلتان_را_رها_کنید یک‌دفعه‌ دیدی دل یک‌دفعه‌ آه مـی‌کِشد مـی‌گوید آخ! چقدر از دست دادم. یـا ... .
اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید بـه یک مجلسی کـه یک #آه درون شما برانگیزد،همـین
.
این لحظه‌هایی کـه شما پای سخنرانی مـی‌نشینید حالا منِ درب‌داغون را تحمل مـی‌کنی یـا یک آدم‌حسابی برایتان حرف بزند،
#دلتان_را_رها_کنید
یک‌دفعه‌ دیدی دل یک‌دفعه‌ آه مـی‌کِشد
مـی‌گوید آخ! چقدر از دست دادم.
یـا دل آه مـی‌کِشد مـی‌گوید چقدر دوست دارم بـه اینجا برسم!
تمام زندگیت مرهون این لحظه‌هاست!
نگو رفتم پای سخنرانی یک لحظه داغ شدم آمدم بیرون دوباره سرد شدم،
خدا این لحظه‌ات را فراموش نمـی‌کند،
خدا حاضر هست هزاران گناه تو را فراموش د،
هزاران آرزوی غلط تو را فراموش د،
هزاران و ‌رانی تو را فراموش د،
اما خدا مـهربان است،
مـی‌گوید یک‌بار آمد
گفت آه! کاش من خدا را اینقدر دوست داشتم
ملائکه تنظیم کنید روی همـین یک‌دانـه آه
اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید بـه یک مجلسی کـه یک آه درون شما برانگیزد، همـین
بگو آخی رفتم یک آه کِشیدم، #سوختم، #حسرت گذشته خوردم، #آرزوی_خوبیـا کردم
خدا شاهده یک آه بکِشی درون تو تجلی پیدا نکند بعدش انقدر وضعت خراب بشود ها!
در نسل و دودمانت اثر مـی‌گذارد!
خدا شاهد هست یک #آه_خوب گاهی روی اطرافیـانت اثر مـی‌گذارد.
خدا که تا آخر عمر هی مـی‌خواهی بروی،
هی مـی‌گوید: نـه تو یـادت است
آن شب یـادت هست #یک_آه_کشیدی؟
مگر من مـی‌گذارم تو بروی!
مـی‌گویی بابا خدا ولمون کن حالا ما آنجا داغ شدیم یک آه کشیدیم
مـی‌فرماید نـه! همان قشنگ هست برای من،
من آن را یـادم نمـی‌روم
اینکه پیغمبر اکرم فرمود:
«ارتعوا فِى ریـاض اَلْجَنَّة»
بروید درون باغ‌های بهشت خوشـه‌چینی کنید، بهره‌برداری ید
گفتند #باغهای_بهشت کجاست؟
فرمود: مجالس ذکر! #مجلس_ذکر
تو را یـاد خوبی‌ها مـی‌اندازد
یک‌دفعه‌ای عمـیقاً مـی‌گویی #کاش من این‌جوری بودم!
#رفقا_شـهدا_همـینجوری_شـهید_مـیشدند
من با چشم خودم مـی‌دیدم
در یک جلسه یک هوس مـی‌کرد، هوای دلش آن‌طرفی مـی‌شد.
خدا مـی‌فرمود #ملائکه_پا_داد،
گفت بد نیستا!
روش کار کنید.
بعد دیگر هی خودش مـی‌گفت
نـه حالا ما نمـی‌خواهیمم شـهید بشویما
دیگر مـی‌پیچاندش زندگی‌اش را خدا
هی مـی‌بُرد، هی مـی‌بُرد
#عاشقتر و #عاشقترش مـی‌کرد
زار مـی‌زد خدایـا بعد کِی من را مـی‌بری؟
تو مـی‌دانی کِی خراب کردی کار خودت را؟
لو دادی
بند را بـه آب دادی
یـادته درون آن جلسه گفتی
کاش منم موقع زمـین خوردن آقا مـی‌آمد سرم را بـه زانو مـی‌گرفت!
تمام شد دیگر!
یک #نور درون تو هست!
در روایت مـی‌فرماید: خدا بخواهد یک بنده‌اش را آباد کند
از #نقطه_کوچولوی_نورانی شروع مـی‌کند
.
#ارزش_آه
#فیلم #استاد_پناهیـان #استاد #پناهیـان #پناهیـانی
.

Read more

. کاش منم موقع زمـین خوردن آقا مـی‌آمد سرم را بـه زانو مـی‌گرفت! . این لحظه‌هایی کـه شما پای سخنرانی مـی‌نشینید حالا منِ درب‌داغون را تحمل مـی‌کنی یـا یک آدم‌حسابی برایتان حرف بزند، #دلتان_را_رها_کنید یک‌دفعه‌ دیدی دل یک‌دفعه‌ آه مـی‌کِشد مـی‌گوید آخ! چقدر از دست دادم. یـا دل آه مـی‌کِشد مـی‌گوید ... .
کاش منم موقع زمـین خوردن آقا مـی‌آمد سرم را بـه زانو مـی‌گرفت!
.
این لحظه‌هایی کـه شما پای سخنرانی مـی‌نشینید حالا منِ درب‌داغون را تحمل مـی‌کنی یـا یک آدم‌حسابی برایتان حرف بزند،
#دلتان_را_رها_کنید
یک‌دفعه‌ دیدی دل یک‌دفعه‌ آه مـی‌کِشد
مـی‌گوید آخ! چقدر از دست دادم.
یـا دل آه مـی‌کِشد مـی‌گوید چقدر دوست دارم بـه اینجا برسم!
تمام زندگیت مرهون این لحظه‌هاست!
نگو رفتم پای سخنرانی یک لحظه داغ شدم آمدم بیرون دوباره سرد شدم،
خدا این لحظه‌ات را فراموش نمـی‌کند،
خدا حاضر هست هزاران گناه تو را فراموش د،
هزاران آرزوی غلط تو را فراموش د،
هزاران و ‌رانی تو را فراموش د،
اما خدا مـهربان است،
مـی‌گوید یک‌بار آمد
گفت آه! کاش من خدا را اینقدر دوست داشتم
ملائکه تنظیم کنید روی همـین یک‌دانـه آه
اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید بـه یک مجلسی کـه یک آه درون شما برانگیزد، همـین
بگو آخی رفتم یک آه کِشیدم، #سوختم، #حسرت گذشته خوردم، #آرزوی_خوبیـا کردم
خدا شاهده یک آه بکِشی درون تو تجلی پیدا نکند بعدش انقدر وضعت خراب بشود ها!
در نسل و دودمانت اثر مـی‌گذارد!
خدا شاهد هست یک #آه_خوب گاهی روی اطرافیـانت اثر مـی‌گذارد.
خدا که تا آخر عمر هی مـی‌خواهی بروی،
هی مـی‌گوید: نـه تو یـادت است
آن شب یـادت هست #یک_آه_کشیدی؟
مگر من مـی‌گذارم تو بروی!
مـی‌گویی بابا خدا ولمون کن حالا ما آنجا داغ شدیم یک آه کشیدیم
مـی‌فرماید نـه! همان قشنگ هست برای من،
من آن را یـادم نمـی‌روم
اینکه پیغمبر اکرم فرمود:
«ارتعوا فِى ریـاض اَلْجَنَّة»
بروید درون باغ‌های بهشت خوشـه‌چینی کنید، بهره‌برداری ید
گفتند #باغهای_بهشت کجاست؟
فرمود: مجالس ذکر! #مجلس_ذکر
تو را یـاد خوبی‌ها مـی‌اندازد
یک‌دفعه‌ای عمـیقاً مـی‌گویی #کاش من این‌جوری بودم!
#رفقا_شـهدا_همـینجوری_شـهید_مـیشدند
من با چشم خودم مـی‌دیدم
در یک جلسه یک هوس مـی‌کرد، هوای دلش آن‌طرفی مـی‌شد.
خدا مـی‌فرمود #ملائکه_پا_داد،
گفت بد نیستا!
روش کار کنید.
بعد دیگر هی خودش مـی‌گفت
نـه حالا ما نمـی‌خواهیمم شـهید بشویما
دیگر مـی‌پیچاندش زندگی‌اش را خدا
هی مـی‌بُرد، هی مـی‌بُرد
#عاشقتر و #عاشقترش مـی‌کرد
زار مـی‌زد خدایـا بعد کِی من را مـی‌بری؟
تو مـی‌دانی کِی خراب کردی کار خودت را؟
لو دادی
بند را بـه آب دادی
یـادته درون آن جلسه گفتی
کاش منم موقع زمـین خوردن آقا مـی‌آمد سرم را بـه زانو مـی‌گرفت!
تمام شد دیگر!
یک #نور درون تو هست!
در روایت مـی‌فرماید: خدا بخواهد یک بنده‌اش را آباد کند
از #نقطه_کوچولوی_نورانی شروع مـی‌کند
.
#ارزش_آه
#دلم_هوای_تو_کرده_بگو_چه_چاره_کنم
#مـهدی_جان_بیـا
#فیلم #استاد_پناهیـان #استاد #پناهیـان #پناهیـانی
.

Read more

Media Removed

بــسم الله الرحـــمن الرحیــــم ‌‌ ‌اَلسَّلامُ عَلَيْکَ یـا اَبا جَعفَرٍ یـا مُحَمَّدَبنَ عَلیٍّ اَیُّهَا التَّقِیُّ الجَواد ‌‌ وَ قالَ الْجَوادُ عليه السلام : اَلْمُؤمِنُ يَحْتاجُ اِلى تَوْفيقٍ مِنَ اللّه ِ وَواعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَقَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ. ‌ تحف ... 🌷بــسم الله الرحـــمن الرحیــــم🌷
‌‌
‌🍃🔹اَلسَّلامُ عَلَيْکَ یـا اَبا جَعفَرٍ یـا مُحَمَّدَبنَ عَلیٍّ اَیُّهَا التَّقِیُّ الجَواد🔹🍃
‌‌
وَ قالَ 🍃❤الْجَوادُ عليه السلام❤🍃 :
اَلْمُؤمِنُ يَحْتاجُ اِلى تَوْفيقٍ مِنَ اللّه ِ وَواعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَقَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ.

📚تحف العقول، ص 729.📚

🍃🌸حضرت امام جواد عليه السلام🌸🍃 فرمود:

مـؤمن بـه سه چـيز مـحتاج است: ـ توفيق الهى،
كه كارها را بخوبى بـه پيش ببرد. ـ واعظ درونى
كه هرلحظه او را پند و انذار دهد. ـ پذيرش
نصحيت كسى كه او را پند مى دهد.


#سلام_مولای_مـهربانم 🌷🍃
‌‌
درِ این خانـه اَم گدا عشق است
کاظمـینی شوم خدا عشق است

از خدا خواستم تو را آری
باتو بودن همـیشـه باعشق است

پرزدن کمترین کرامت تو
پَرگرفتن دراین سَراعشق است

بال وُ پَرهایِ بستۀ نوکر
شده بایک اشاره وا عشق است
یکی یکدانۀ رئوفِ حرم
بانگاهی سویِ حَرم بِبَرَم

تو نگاهم کنی خدا هم هست
در جوارِ تو ربّنا هم هست

داخلِ صحنِ مشـهدیِّ تو
زائرِ مشـهدالرّضا هم هست

برقِ ایوان شبیـهِ طاقِ نجف
آن جَلایِ پُراز صفاهم هست

پدرت درمـیانِ زوّار است
این وسط حکمِ کربلا هم هست
پسرِ پادشاهِ ایرانی
دردها را نگفته مـیدانی
مالکِ مسندِ رسولِ خدا
وارثِ بیرقِ علی مولا

حرفِ جود وُ کَرَم وسط آمد
حسنی کرده ای تو مجلس را

کاظمـینِ تو درمسیرِ حسین
دلِ تو بی قرارِ کربُ وبلا

درِ باب الجواد باز شده
مـی شوم زائرِ حریمِ رضا
با جوادالائمـه مانوسم
تشنـه وُ بی قرارِ پابوسم
مـی شود باکبوترانِ حرم...
به رویِ گنبد طلایِ بِپَرَم

گرچه بی ارزشَم بـه حقِّ جواد
بیش ازاندازه خرج کُن بخرم

من کجا ... کربلا کجا؟! امّا...
رحم کن بردلم حرم ببرم

روضه خوانی کـه مـی شود بَرپا
بانگاهی نَما تو شعله وَرَم
پایِ روضه بخوان توهم باما
العجل منتقم گُلِ زهرا .......

🍃✒حسین ایمانی
‌‌
🍃🌸عشق نوشت:
‌ای #روضه ی #رضوان #رضا ادرکنی
سرحلقه ی #خوبان #خدا #ادرکنی
در #جود و #کرم نیـامده درون #عالم
دستی بـه #کریمـی شما #ادرکنی ..
🍃🌸

مـیلاد_با_سعادت_امام_جواد_علیـه_السلام_مبارک ..
🍃🌸

قد عمّ جودُكَ كل مَن فوقَ الثرى ..
فغَدا لِجودِكَ كل جودٍ ينتمي ❤

🍃🌸
🔹🍃 #متباركين 🔹🍃 #اسعد_الله_ایـامکم
‌🍃🌸

🔹🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

🔹🍃التماس دعا

Read more

Media Removed

. اصل و نَسَبِ مذهبِ ما را چو بخواهید آغازِ مسلمانـــیِ ما روزِ غدیراست ... . . الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ... پيشاپيش عيدتون مباااارك. . 🏻جا داره ... .💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚
اصل و نَسَبِ مذهبِ ما را چو بخواهید
آغازِ مسلمانـــیِ ما 🌿روزِ غدیر🌿است ...
.
.

الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ...🌹💚 پيشاپيش عيدتون مباااارك🌹💚.
.
👈🏻جا داره همينجا از همـه دوستاني هم ك جوياي حال بودن و منو شرمنده محبتاشون كردن و نتونستم تك تك پاسخگو باشم خييييلي تشكر كنم.🙏🏻ان شالله ب حق اين ايام عزيز همگي حاجت روا💚😘 (عِوا چقده اين قسمت فاز مجري گري شدش😂😅🙈).
.
.
.
. . 🌿😋كيك بسبوسه پسته اي: .
.
📢👌👌اصنم پيشنـهاد نميكنماااا چون ممكنـه مث خودم بهش ارادت پيدا كنيد و شرمنده ي روي ترازوي محترم و فنراش بشين😅😅.
.
.
👈يك و نيم پیمانـه سمـید( آرد سمولينا)،نيم پيمانـه آرد سفيد،١پیمانـه پودر پسته،١پیمانـه شير، ١پیمانـه شکر،١پيمانـه روغن مایع(ميشـه از تركيب مايع و جامد هم استفاده كرد و يا كره)،٢عدد تخم مرغ، يك قاشق غذاخوري بیکینگ پودر، وانيل نصف قاشق چايخوري، من يك قطره هم رنگ سبز خوراكي اضافه كردم(دلبخواه) .
⬅️روغن و شكر و وانيل رو با همزن خوب ميزنيم و بعد تخم مرغ ها رو اضافه كرده و حدود پنج دقيقه ميزنيم که تا خوب مخلوط بشـه و خامـه يا ماست رو اضافه ميكنيم و بعد ارد و بكينگ پودر و پودر نارگيل رو اضافه ميكنيم و با قاشق هم ميزنيم و داخل ظرفمون ريخته و تو فر از قبل گرم شده با دماي ١٨٠حدود٤٠-٣٠دقيقه قرار ميديم .بعد از پخت ميذاريم شيره و كيك هر دو كمي از دما بيوفتن و شيره رو روش ميديم که تا ب خورد مواد بره. .
.
👈دستور شيره:١پيمانـه اب،يك پيمانـه شكر و كمي هل و گلاب و زعفران بنا ب تمايل، ( رنگ خوراكي سبز چند قطره)
. .
. 👈ميتونيم شيره رو درون دو مرحله اضافه كنيم يسري وقتي
هنوز گرمـه و يه مقدار بعد اينكه سرد شد اينجوري رو و زير كار كاملا شيرين ميشـه
.
👈ميشـه شكر خود كيك رو كمتر گرفت بخاطر شيره...تجربه من تو اين زمينـه خوب جواب داد😉
.
👈ارد سميد يا سمولينا رو ميتونين از لوازم قنادي ها تهيه كنيد. .
. .
👈❤️دوستان اگر مطلبي براتون مفيد واقع شد ممنون ميشم درون دلتون هم شده صلواتي نثار حضرت محمد ص و اهل بيتش بفرماييد
.
.
.🌺🌼🌺🌼 #بسبوسه_ليلاسادات٣١٣ #غدير #پسته #كيك #عيد_غدير #عيد #سادات #امير_المؤمنين

Read more

Media Removed

. باسمـه تعالی سال 1395 یک روز خردادی.. چهارراه فلان . -شیرینی به منظور چی؟ - داریم مـیریم خونـه جدیدشون یـه شیرینی بخر. - حاج خانم! نمـی خواد. این رسم و رسومای چرت از کجا مـیاره؟! - زشته حاج آقا؛ دست خالی نمـیرند که. اینا ها!! شیرینی فروشی؛ وایستا یـه جعبه بگیر دیگه!!! - بس کن دیگه؛ تو مـیری پول درمـیاری؟! ... .
باسمـه تعالی

سال 1395 یک روز خردادی..
چهارراه فلان
.
-شیرینی به منظور چی؟
- داریم مـیریم خونـه جدیدشون یـه شیرینی بخر.
- حاج خانم! نمـی خواد. این رسم و رسومای چرت از کجا مـیاره؟!
- زشته حاج آقا؛ دست خالی نمـیرند که. اینا ها!! شیرینی فروشی؛ وایستا یـه جعبه بگیر دیگه!!!
- بس کن دیگه؛ تو مـیری پول درمـیاری؟! کـه حالا امر و نـهی مـی کنی؟؟!
- ...
- ...
پشت چراغ قرمز هردو سکوت د.
مرد دستی مـی کشد بـه محاسن سفیدش کـه تارهای سیـاه مـیانش خودنمایی مـیکند.. زن با دیدن #جوان 18-19 ساله دهن ماسیده اش را بازمـی کند: نگاه کن موهاش رو چه ریختی کرده!! جوون بدبخت. آخه پسر مگه ابرو بر مـیداره.

هردو نیش خندی مـیزنند.. __________________________________

#مشکل از موهای جوان نبود
$مشکل از ریخت جوان هم نبود

___________________________________

سال 1385 هنگام نماز مغرب
مسجد فلان

پسرکی 8-9 ساله درحالی کـه چشمانش دنبالی مـی گردد داخل مسجد مـی شود.
صف های نماز بسته شده؛ دوستش را درون صف دوم پیدا مـی کند و کنارش جاگیر مـی شود.

وسط نماز سکی بـه دوستش مـیزند.. و او هم جواب مـی دهد.. خنده شان مـی گیرد..
.
مردی مـیان سال درون حالی کـه دستی مـی کشد بـه ریش های سیـاهش کـه تار های سفید بین آنـها خودنمایی مـیکند، زیر چشمـی حواسش بـه شیطانی بچه هاست.
چنان الله اکبر پیش از رکوعش را با غیظ مـی گوید کـه دو کودک آرام بگیرند.

صدای "السلام علیکم.." مکبر کـه مـی آید،
دهان مرد بـه کار مـی افتد:
《بچه چرا شیطونی مـیکنی؟! مگه مسجد جای مسخره بازیـه؟! آروم باش!! از هم جدا بشینید ببینم. با نمازم شوخی مـی کنند!》
.
اما پسر بـه جای اینکه صفش را عوض کند،
از مسجد خارج مـی شود... __________________________________

#مشکل از موهای جوان نبود
#مشکل از ریخت او هم نبود
#مشکل از شیطنتش درون کودکی هم نبود..
.
#مشکل از بد خلقی مردی بود کـه مرد نبود..
#مشکل از آدم خوبه ای بود کـه خوب نبود..
__________________________________

#حکمت_نوشت
#بد ها خوب مـی شوند
اگر..
#خوب ها خوب بشوند.

__________________________________

قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع كُونُوا دُعَاةَ النَّاسِ‏ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ لِيَرَوْا مِنْكُمُ الِاجْتِهَادَ وَ الصِّدْقَ وَ الْوَرَع‏. امام صادق عليه السّلام بـه من فرمود: مردم را بـه غير از زبانتان دعوت بـه دين كنيد، که تا سعى و كوشش و درستى و پرهيزگارى و خويشتن دارى را از شما مشاهده كنند.
.
*مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، على بن حسن طبرسى‏، ص ۴۶؛ بحار الأنوار، علامـه مجلسی، ج ‏۶۷، ص ۳۰۹

#دعوت

#تو_راه_را_درست_رفته_ای؟!
#که_دیگران_راه_تو_را_بروند؟!

Read more

Media Removed

شکر ایزد را کـه دیدم روی تو یـافتم ناگه رهی من سوی تو چشم گریـانم ز گریـه کُند بود یـافت نور از نرگس جادوی تو بس بگفتم کو وصال و کو نجاح بُرد این کو کو مرا درون کوی تو ازاقبال و دولت بوسه یـافت این لبان خشکِ مدحت گوی تو تیر غم را اِسپَری مانع نبود جز زره‌هایی کـه دارد موی تو آسمان جاهی کـه او شُد فرش تو شیرمردی ... شکر ایزد را کـه دیدم روی تو
یـافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریـانم ز گریـه کُند بود
یـافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
بُرد این کو کو مرا درون کوی تو
ازاقبال و دولت بوسه یـافت
این لبان خشکِ مدحت گوی تو
تیر غم را اِسپَری مانع نبود
جز زره‌هایی کـه دارد موی تو
آسمان جاهی کـه او شُد فرش تو
شیرمردی کو شَود آهوی تو
شاد بختی کـه غم تو قوت او است
پهلوانی کو فِتد پهلوی تو
جست و جویی درون دلم انداختی
تا ز جست و جو روم درون جوی تو
خاک را هایی و هویی کِی بُدی
گر نبودی جذب‌های و هوی تو
آب دریـا که تا به کعب آید وِرا
کو بیـابد بوسه بر زانوی تو
بس کـه تا هر رَود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو ☀️ مولانا

Read more

Media Removed

. پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت" بر باد مـی دهــم همـه ی بــود خویش را یعنی تو را بـه دست خودت مـی سپارمت باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو وقتی کـه در مـیان خودم مـی فشارمت پایـان تو رسیده گل کاغذی من حتی اگر خاک شوم که تا بکارمت اصرار مـی کنـــی کـــه مرا زود ... .
پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"

بر باد مـی دهــم همـه ی بــود خویش را

یعنی تو را بـه دست خودت مـی سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو

وقتی کـه در مـیان خودم مـی فشارمت

پایـان تو رسیده گل کاغذی من

حتی اگر خاک شوم که تا بکارمت

اصرار مـی کنـــی کـــه مرا زود تر بگو

گاهی چنان سریع کـه جا مـی گذارمت

پاییز من ،  عزیـــز غــم انگیز برگریـــز

یک روز مـی رسم و تو را مـی بهارمت!!!
.
#سید_مـهدی_
.
.
.
.

#شعر_عاشقانـه #شعر #متن #متن_عاشقانـه #آغوش #عاشق #شاعر #عاشقانـه #حرف #دل #عکس_نوشته #غزل #معشوقه #دوستت_دارم #ماه_مـهر #مـهرماه #مـهر_ماه #مـهر #پنج_مـهر #پاییز

Read more

Media Removed

#شعر_حتما_خوانده_شود #خوشبختى_يعنى_تو_زندگيت_امام_حسن_دارى #آب_زنید_راه_را_هین_که_کریم_مـی_رسد #همـه_اهل_جهان_را_حسنی_خواهم_کرد . . هرکه بر کریم پناهنده مـیشود دلمرده هم اگر برسد زنده مـیشود آنقدر مـیدهند کـه شرمنده مـی شود آیـا بـه روز حشر سرافکنده مـی شود واللهِ اعتقاد ... #شعر_حتما_خوانده_شود
#خوشبختى_يعنى_تو_زندگيت_امام_حسن_دارى
#آب_زنید_راه_را_هین_که_کریم_مـی_رسد
#همـه_اهل_جهان_را_حسنی_خواهم_کرد .
.
هرکه بر کریم پناهنده مـیشود
دلمرده هم اگر برسد زنده مـیشود
آنقدر مـیدهند کـه شرمنده مـی شود
آیـا بـه روز حشر سرافکنده مـی شود

واللهِ اعتقاد من این هست تا ابد
زین خانـه نا امـید گدایی نمـی رود

وقتی بـه گریـه طینت من رنگ و بو گرفت
این چهره ی سیـاه کمـی شستشو گرفت
کم کم تمام زندگی ام بوی او گرفت
اینگونـه بود بی سر وپا آبرو گرفت

از آن بـه بعد خانـه ی دلدار شد دلم
تا آمدم بـه خویش گرفتار شد دلم

امشب حسن حسن نکنم شب نمـیشود
بی یـا حسن تجلی یـارب نمـی شود
زلفی کـه باد خورده مرتب نمـی شود
هر بـه هم نریخت مقرب نمـی شود

آتش زده هوای وصالت بـه جان من
یـا ایـها الکریم و یـا ایـها الحسن

مارا خدا کنارِ کریمان بزرگ کرد
ریزه خورِ دیـارِ کریمان بزرگ کرد
آنقدر درون جوارِ کریمان بزرگ کرد
انگار از تبارِ کریمان بزرگ کرد

عمری بـه دستگیری ات اقرار کرده ایم
ما اعتماد بر کرم یـار کرده ایم

عمری سبو زجام کرم مـی حسن
نقش تو را بـه چشم ترم مـی حسن
سربند سبز رویِ سرم مـی حسن
با نام تو بـه حرم مـی حسن

باید مدینـه محشر کبری بـه پا کنیم
بالای قبر تو حرمـی را بنا کنیم

از راه دور دست تمنا گرفته ایم
عمریست درون حریم تو مأوا گرفته ایم
دستان خویش سوی تو بالا گرفته ایم
هرچه گرفته ایم ز زهرا گرفته ایم

بیـهوده نیست آبروی رفته مـی خَرَند
فرزندها ز مادرشان ارث مـی برند

زلفت رها کنی همـه بی خانـه مـیشویم
ابرو نشان دهی همـه دیوانـه مـیشویم
ماخاک بوس گوشـه ی مـیخانـه مـیشویم
گِرد تو پرکشیده و پروانـه مـیشویم

در آسمان چشم سیـاهت هوایی ام
شکر خدا ز روز ازل مجتبایی ام

چشمان من بـه سوی درِ بسته ی بقیع
بُغضی ست درون گلویِ درِ بسته ی بقیع
سر مـی نَهیم رویِ درِ بسته ی بقیع
گریـه شده وضویِ درِ بسته ی بقیع

ای کاش پرچمـی سرِ این قبر مـی زدیم
با گریـه پرچمـی سرِ این قبر مـی زدیم .
.
بخشی از شعر زیبای #قاسم_نعمتی
#امام_حسنی_ها
#همـیشـه_مـیکنم_با_این_سخن_عشق
#حسن_آقا_حسن_مولا_حسن_عشق
#حسنیـه_ی_مجازی_کریم_اهل_بیت
#این_حسن_بود_شده_بی_حرم_استثنٱ

Read more

Media Removed

. شايد آن روزي كه ميرزا ابراهيم خان ظهيرالدوله بـه كاشيكار مدرسه اش سفارش ميداد بر سردر مدرسه علميه وقفي اش روي كاشي هاي لاجوردي بنويسد : فيه رجالٌ يُحِبّونَ اَن يُطهَّروا ... فكرش را هم نمي كرد سال ها بعد پسركي سياهسوخته و لاغرمردني از بم سوداي كسب علم دين بـه سرش بزند و گوشـه نشين حجره شماره ٩ شود. صبح ... .
شايد آن روزي كه ميرزا ابراهيم خان ظهيرالدوله بـه كاشيكار مدرسه اش سفارش ميداد بر سردر مدرسه علميه وقفي اش روي كاشي هاي لاجوردي بنويسد : فيه رجالٌ يُحِبّونَ اَن يُطهَّروا ... فكرش را هم نمي كرد سال ها بعد پسركي سياهسوخته و لاغرمردني از بم سوداي كسب علم دين بـه سرش بزند و گوشـه نشين حجره شماره ٩ شود. صبح ها را مُغني الاديب و مختصرالمعاني و سيوطي و منطق مظفر بخواند و عصرها شريعتي و سروش و مطهري و درباره عقل مرتضي مرديها... چه سالهايي بود ...سالهايي كه دلم مي خواست شيخ مرتضا انصاري بشوم و هيچكس نبود بـه من بگويد آيا اين طلبه سياهسوخته با آرزوي شيخ انصاري اجازه دارد بـه سينما برود و فيلم قرمز فريدون جيراني را ببيند يا نـه ؟ طلبه اي كه قاچاقي آلبوم دهاتي شادمـهر را با واكمن سوني گوش ميكرد و بعد براي اينكه بشورد ببرد نيلوفرانـه افتخاري را ... بعد نيم ساعت بـه اذان صبح بيدار ميشد و مي خواست با صد که تا الهي العفو نافله اش هم ساده بگم دهاتي ام را بشورد و هم يارا يارا گاهي را... توي همان حجره شماره نـه بود كه بوف كور صادق هدايت خواند و چند شب صداي خنده ي چندش آور پيرمرد خنزر پنزري توي كله اش دلش را ريش ميكرد ... خدا ميداند چندبار اين طلبه ي نوجوان دلش با موسيقي صداي زنـهايي كه زنگ ميزدند بـه تلفن مدرسه و استخاره مي خواستند مالش رفت و با استغفراللهي حباب صدا را تركاند. زن را بلد نبود ... كل خيابانـهاي كرمان را با دوچرخه فونيكس چيني اش ركاب زده بود و خدايا عاشقان را باغم عشق آشنا كن افتخاري را با صداي دورگه سن بلوغ زمزمـه ميكرد...همان سالها بود كه وي اچ اس تايتانيك آمد و او درون حسرت ديدنش سوخت ... و هنوزا تايتانيك را نديده است... من آن سالها را دلتنگم ... دلم براي حامد توي اين عكس تنگ شده ... حامدي كه حواسش بـه دلش بود . مـهار دلش دستش بود... هنوز اگر چيزي ته خورجينم مانده باشد بعد انداز همان سالهاست ... همان سالهاي روضه هاي پنج شش نفره و روزه هاي پنج شنبه ها... همان حافظ خواندنـهاي عصرگاهي روي پله دم حجره و همان احمدعزيزي خواندنـها: عقل آهن پاره ي ما را ببين... خدايا من از تو دور شده ام ... دنيا اقيانوسي هست لايتناهي و دورم پر از كوه يخ ... من يكي از همان مسافران تايتانيكم كه دنبال تخته پاره ايست كه نجات پيدا كند... من را برگردان بـه همان سالها بـه سالهاي گل و كاشي و سنگفرش ... بـه سالهاي دائم الوضو بودن ... بـه سالهايي كه پستهايم را توي دفتري قفل دار مي نوشتم و فقط تو برايم كامنت ميگذاشتي... خدايا من ويروسي شده ام ... هنگ ميكنم ... من را بـه تنظيمات كارخانـه برگردان .

Read more

Media Removed

. خداجون سلام بـه روی ماهت ❣ . . . القلبُ حرمُ الله فَلا تُسْکِن فی حرمِ الله غیر الله.. ' ' خدایـا.. ♡ . هر چه دوست داشتم، از من گرفتی . . بـه هرچه دل بستم، دلم را شکستی . . بـه هر چه عشق ورزیدم، آن را زایل کردی . . هر کجا قلبم آرامش یـافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی . . هر وقت کـه دلم بـه ... .
خداجون سلام بـه روی ماهت ❣
.
.
.
القلبُ حرمُ الله
فَلا تُسْکِن فی حرمِ الله
غیر الله..
'
'
خدایـا.. ♡ .
هر چه دوست داشتم، ❤
از من گرفتی 💔 .
.
به هرچه دل بستم، ❤
دلم را شکستی 💔 .
.
به هر چه عشق ورزیدم، ❤
آن را زایل کردی 💔 .
.
هر کجا قلبم آرامش یـافت، ❤
تو مضطرب و مشوشش نمودی 💔 .
.
هر وقت کـه دلم بـه جایی
استقرار یـافت، ❤
تو آواره ام کردی 💔 .
.
هر زمان بـه چیزی امـیدوار شدم، ❤
تو امـیدم را کور نمودی... 💔 .
.
.
تا بـه چیزی دل نبندم ✘
وی را بـه جای تُ نپرستم ✘
و درون جایی استقرار نیـابم ✘ .
و بـه جای تُ .
☜ بهی دیگر، .
☜ جایی دیگر .
☜ و نقطه ای دیگر .
آرامش نیـابم. ✘ .
.
و "فقط" تُ را بخواهم، ✔
تو را بخوانم، ✔
تو را بجویم ✔
و تو را بپرستم. ✔ .
.
.
+ آدمـی درون زندگی ــَش
به جایی مـی رسد
که دل مـی بُرد
از همـه ی ِ همان معدود انسان هایی
که پناه ِ تنـهایی ـَش مـی شدند !! 💔 .
.
جز تُ
هر کـه را دیدم
مرا ندید... 💔
.
❤°๑◎❤°๑◎❤°๑◎ ❤°๑◎ ❤°๑◎ ❤°๑◎ ❤°๑◎ ❤°๑◎ ❤
.
#روی_ماه_خداوند_را_ببوس ❣
#خدا #خدایـا #خدای_من #الله #معبود #عشق #الهی #خداجون #God
.
. .

Read more

Media Removed

..... خسته ، ساکت نازگل درون دل دار آرام و شکیبا پُر ز پُر لبریز ، تنـها ... ، وصف خود مـی داد ، مرداب . . .در جا . و رود ، رفت پرصدا ، بی جواب باخروش اش گویی ،سایـه ای روشن ز فهم ِ مردگی از نا تکانی ، سایش هر ایستایی ، پا بـه گِل مانی، بر سر ِ هر اآنچه کـه مرداب ،از خود، داشت باور، گسترانید . کر شد از هرست ... .....
خسته ،
ساکت
نازگل درون دل دار
آرام و شکیبا
پُر ز پُر
لبریز ،
تنـها ... ،
وصف خود مـی داد ، مرداب . . .در جا .
و
رود ،
رفت
پرصدا ، بی جواب
باخروش اش گویی ،سایـه ای روشن ز فهم ِ مردگی از نا تکانی ، سایش هر ایستایی ،
پا بـه گِل مانی،
بر سر ِ هر اآنچه کـه مرداب ،از خود، داشت باور،
گسترانید .
کر شد از هرست این ویرانگی .مات شد مردآب.
ماتِ وصفی نو.
مات فصلی ارشد ،
مات رنگ زردِ ، دم آخر.

مُرده آب،

با حکم ِاعدام باز ،مرد دیگر بار.

از گناهی نا عمد، ناخود خواست،
ضعف مادر زاد شاید،انگار
جهش بی جای یک ژن ،
یـا بـه قول ِ عامّه ، داده ی پروردگار .
جرم نا کرده و دار؟
گفت مرداب
که "من اینجا هستم ....اینچنین ، اینگونـه
نـه گمان بری بر آورده شده ؛ خواسته ام از عالم ،
نـه ، ولی، این شدنم را مـی پذیرم ، کامل .
نشدم گرچه منی کـه بود درون رویـایم
لاکن
نقش درون جازدگی را هر کـه بر من داده
به یقین
او همان هست که بـه تو ،
دوپای رفتن داده...
این تمامِ ناتمام خلق ماست ای دوست، رود
تو مرا مـی پندار ،
آبِ لش
مرداب .
تو مرا را مـیگویی
ناتوان و
مرده
کور دل باشم مگر من ،آن روز
که تورا صدا
هرزه
چون کـه هر لحظه بـه یک جایی ،
آب ِ هر جا رفته
ای کـه بی رحمـی تو با شاخه
هوار ی تو همش بـه سر سنگ ب خواب رفته
و رود
رفت
بود باز، ولی،هنوز ،
پهلو بـه پهلو داده ی مرداب
مرداب خواند
آواز ؛
خسته ام
از ماندن ، خسته ی درون جایی
تو اگر رد مـیشوی از من . گذر کن، گو،
گوشـهایم با تو اند
هر چه مـیخواهی بزن فریـاد بر سنگ بر من
هر چه مـیخواهی ،به جز حرفی از این
بی پایی من ،
من خودم مغموم از آنم . اگه از این ضعف مادر زادیم
و رود
رفت ،
دور ، دور. دورِ دور
رفت رود و ماند مرداب باز ، هنوز، هنوز.هنوزِ هنوز

Read more

Media Removed

. اين روز ها حالم عجيب خرابه ميدونی !؟ « دلم برات تنگ شده » كسی از حال خرابم خبر نداره ميدونی ک ... كمـی مغرورم ... دردام رو از همـه پنـهان ميكنم ... هر روز صبح با لبخند بيدار ميشم هر شب با اشک های محبوس تو چشمام ميخوابم ... اشک هام اجازه ی چكيدن ندارد ... گلويم اجازه ی هق هق رو نداره ... ميدونی ک كمـی مغرورم ... .
اين روز ها حالم عجيب خرابه
ميدونی !؟ « دلم برات تنگ شده »
كسی از حال خرابم خبر نداره
ميدونی ک ... كمـی مغرورم ... دردام رو از همـه پنـهان ميكنم ... هر روز صبح با لبخند بيدار ميشم
هر شب با اشک های محبوس تو چشمام ميخوابم ...
اشک هام اجازه ی چكيدن ندارد ... گلويم اجازه ی هق هق رو نداره ... ميدونی ک كمـی مغرورم ... فقط كمـی دير ب سراغم اومد ... غرورم را ميگم... از تو ترسيد ... ب من پناه آورد ...
بعد از تو اجازه ی همـه چيز دست خودمـه ... اشک هام... لبخند هام ... حرف هام ... همـه چيزم بجز ...
بجز دلم ...
لعنتی تنگت ميشـه ... واسه تو ميتپه ... تو رو ميخواد...
اما خيلی وقته ک رهاش كردم... بی صاحب نيست ...
اجازه اش رو دست غرورم دادم ... دلم ميخواد ب سمت من بياد... ميدونی ک !؟ من از او مـهربونترم... غرورم را ميگم ...
بين خودمون بمونـه ... غرورم نفهمـه... « دلم برات تنگ شده » ...
از حال اين روزام هيچكس خبر نداره... اين روز ا عجيب حالم خرابه.....
.
.
.
.
کاش اخر داشت روزای تنـهاییم

Read more

Media Removed

شبی درون کنج مـیخانـه گرفتم ، تیغ درون دستم بگفتم : خالقا !!! یـا رب..... تو فکر کردی کـه من مستم ؟؟ کجائی تو ؟؟ چه هستی تو ؟؟ چه مـیخواهی تو از قلبم ؟؟ تو از مستی چه مـیدانی ؟؟ تو از قلبم چه مـیجوئی ؟؟ تو فرعون را خدا کردی..... تو شیرین را زِ فرهادش جدا کردی !! سپردي تیغ بر ظالم.....به مظلومان جفا کردی..... بـه آن شیطانِ ... شبی درون کنج مـیخانـه گرفتم ، تیغ درون دستم بگفتم :

خالقا !!! یـا رب..... تو فکر کردی کـه من مستم ؟؟ کجائی تو ؟؟ چه هستی تو ؟؟ چه مـیخواهی تو از قلبم ؟؟ تو از مستی چه مـیدانی ؟؟ تو از قلبم چه مـیجوئی ؟؟ تو فرعون را خدا کردی..... تو شیرین را زِ فرهادش جدا کردی !! سپردي تیغ بر ظالم.....به مظلومان جفا کردی..... بـه آن شیطانِ خونخوارت ، تو ظلم را عطا کردی

سپس گفتی : نشو کافر..... تو فکر کردی کـه من مستم ؟؟ خدایـا گر عزیزت رای دیگر بـه مستی درون بغل گیرد..... تو آیـا همچنان از صبر ایوبت درون آن قرآن جاویدت سخن آری مـیان ؟؟ بی پرده خواهی گفت ؟؟ نخواهی گفت…خداوندا غرورم را قفس داران شکستند و جوانی ام گرفتند و هنوزم پای مـیکوبند و مـی ند!! عجب دنیـای بی رحمـی عطا کردی ، خداوندا بی پرده مـیگویم خطا کردی…

خـــطــــــــــــایـــــــــت را نمــیـبـخـشـــــــــــــــــــــــــــــم.

Read more

Media Removed

. تمومِ قصّه همينـه، قرارمون اينـه كه من براىِ هميشـه واسه خودت باشم ولى منم كه ميونِ تمومِ مردم شـهر نميشـه پيشِ تو روزِ تولدت باشم! . هنوز پيشِ توام توو تمومِ خاطره هات يه شعره كه تو ميدونى فقط واسه خودته كنارِ كيكِ تولد نگاه كن كه منم يه قلبِ كادو شده س، هديه ى تولدته... . هنوز مَرده و حرفش! ... .
تمومِ قصّه همينـه، قرارمون اينـه
كه من براىِ هميشـه واسه خودت باشم
ولى منم كه ميونِ تمومِ مردم شـهر
نميشـه پيشِ تو روزِ تولدت باشم!
.
هنوز پيشِ توام توو تمومِ خاطره هات
يه شعره كه تو ميدونى فقط واسه خودته
كنارِ كيكِ تولد نگاه كن كه منم
يه قلبِ كادو شده س، هديه ى تولدته...
.
هنوز مَرده و حرفش! تو خوب مى فهمى
نگو دوباره نگم؛ يك كلامْ ختم كلام
"من آن نيَم كه حلال از حرام نشناسم
ْ باتو حلال هست وُ آب بى تو حرام"*
.
يه داغه توو سينـه م، دَم نمى اين داغ
مى تونـه كُلِّ جهانُ بـه خاك و خون بِكشـه
من و تو شاهدِ ديوونـه بازياىِ هميم
نخوا كه كارِ منِ بى تو بـه جنون بكشـه
.
پناه مى بَرم از تو بـه شعر، كافه تئاتر
پناه مى بَرم از تو بـه خاطراتِ قديم
قرارمون بـه قيامت، قرارمون بـه ابد
بگو دوباره قراره كجا بـه هم برسيم؟!
.
تمومِ قصّه همينـه، قرارمون اينـه
كه من قراره هميشـه واسه خودت باشم...
.
#احمداميرخليلى
.
[كس را بـه خلوتِ دلِ من جز تو راه نيست
اين درون به روىِ غيرِ تو پيوسته بسته باد]
*سعدى
تا بـه حال شده دیدارتون بای بیـافته بـه قیـامت؟!
#ايران #تهران #ترانـه #دور #جنون #شعر

Read more

#شب_جمعه #کربلا دعای #کمـیل #روزه‌مو_با_تربت_افطار_مـیکنم مَوْلاىَ کَمْ مِنْ قَبیحٍ سَتَرْتَهُ، وَکَمْ مِنْ فادِح مِنَ الْبَلاءِ اَقَلْتَهُ اى #مولاى من چه بسیـار زشتیـها کـه از من‏ #پوشاندى و چه بسیـار #بلاهاى_سنگین کـه از من بازگرداندى . وَکَمْ مِنْ عِثارٍ وَقَیْتَهُ، وَکَمْ مِنْ ... #شب_جمعه #کربلا دعای #کمـیل
#روزه‌مو_با_تربت_افطار_مـیکنم
مَوْلاىَ کَمْ مِنْ قَبیحٍ سَتَرْتَهُ، وَکَمْ مِنْ فادِح مِنَ الْبَلاءِ اَقَلْتَهُ
اى #مولاى من چه بسیـار زشتیـها کـه از من‏ #پوشاندى و چه بسیـار #بلاهاى_سنگین کـه از من بازگرداندى
.
وَکَمْ مِنْ عِثارٍ وَقَیْتَهُ، وَکَمْ مِنْ مَکْرُوهٍ دَفَعْتَهُ، وَکَمْ مِنْ ثَنآءٍ جَمـیلٍ لَسْتُ اَهْلاً لَهُ‏ نَشَرْتَهُ
و چه بسیـار #لغزشـها کـه از آن نگهم داشتى و چه بسیـار ناراحتی ها کـه از من دور کردى و چه بسیـار مدح و ثناى خوبى که‏ من‏ #شایسته ‏اش ‏نبودم ‏و تو آن را منتشر ساختی
.
اللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى‏، وَاَفْرَطَ بى‏ سُوءُ حالى‏، وَقَصُرَتْ بى‏ اَعْمالی
خدایـا بلاى من بسى بزرگ هست و #بدی_حالم_از_حد_گذشته و #اعمالم_نارسا_است
.
#ای_خسرو_خوبان_نظری_سوی_گدا_کن
#ای_لب_تشنـه_تر_از_همـه_ی_تشنـه_ها_حسین
#سوسوزحوسین
#تشنـه_لب_کربلا وای حسینم حسین
#آه_یـازینب #تهران #ایران #مجتبی_زینلی #عراق‌ #محمدحسین_حدادیـان
@mohamadhosein_h
@aliii110moghadam
@foad_jafarii
@hosein__molaei

Read more

Media Removed

هيچكس از آينده خبر ندارد ، شاید مردی كه امروز باعجله توی مترو از تو ساعت را پرسید يک ماه بعد با نام كوچک صدا بزنی و شايد ی كه امروز با او قدم مـی‌زنی چند سال بعد كالسكه بـه دست از روبه‌رو بـه سمتت بيايد و تو سرت توی كيف مدارکت باشد و با تنـه از كنارش رد شوی شايد او برگردد تو هم برگردی و در یک ثانيه آن همـه خاطرۀ ... هيچكس از آينده خبر ندارد ،
شاید مردی كه امروز باعجله توی مترو از تو ساعت را پرسید يک ماه بعد با نام كوچک صدا بزنی و شايد ی كه امروز با او قدم مـی‌زنی چند سال بعد كالسكه بـه دست از روبه‌رو بـه سمتت بيايد و تو سرت توی كيف مدارکت باشد و با تنـه از كنارش رد شوی شايد او برگردد تو هم برگردی و در یک ثانيه آن همـه خاطرۀ تلخ و شیرین زنده شود اصلا شايد هم برنگردد و به پسرش توی كالسكه نگاه کند که تا خیـالش راحت شود كه بيدار نشده هست و تو همچنان دنبال كاغذ حساب‌های شركت باشی .

هيچكس از آينده خبر ندارد شايد امروز ازنبودش اشک مـیریزی و فکر مـیکنی کـه دنیـا تمام شده هست و شاید هــم دوســال بـعـد روی نيمكت‌ یک پارک نسته‌ای و به آمدنش از دور با لبخند نگاه كنی و وقتی نزديک شد باخنده بگويی تو تنـهای بودی کـه دیر آمدنش ناراحتم نکرد و شايد همچنان توی اتاقت باشی و پیش خودت فكر كنی حست چقدر شبيه دو سال پيش همين موقع است

فهميدی مـی‌خواهم چه بگويم ؟
نمي‌خواهم بگويم همۀ دردها فراموش مـی‌شوند نمـی‌خواهم بگويم حتـمـا زمان كسی را كه امروز دوست داری قطعا از يادت خواهد برد و نمـی‌خواهم بگويم كسی‌که امروز كنار توست حتما دوسـال بـعــد از کنارت مـی‌رود.

فقط خواستم بگويم کـه تغيير شايد نام ديگر زندگی باشد خواستم بگويم دست بردار از اينكه فكر كنی همـه چيز را بايد کنترل كنی دست بردار از اينکه فكر كنی هميشـه تو مدير زندگيت و اتفاق‌های آن هستی که تا اینقدر به منظور فردا و برای يک‌سال بعد و برای آينده با فلانی برنامـه نريزی که تا نخواهی كه همـه چيز همان پيش برود كه فقط تو مـی‌خواهی

خواستم بگويم خيلی چيزها دست تو نيست و این هم اصلا چيز بدی نيست اينطوری شاید بتوانی با خيال راحت چايت را بنوشی و مطمئن باشی کـه این زندگی خودش تو را خواهد برد بـه آنجا كه‌بايد بروی ... بعد بهترين آهنگ بهترين لباس و بهترین عطرت را فقط به منظور همين ثانيه از زندگیت آماده كن چون كسی از آينده خبر ندارد !! 👤 مرآ جان

#مرآ_جان
#لالا_لند
پ.ن:سواي اهنگ ورنگاي جذاب من عاشق اون تيكه از فيلمم كه بـه هم نگاه ميكنن و مرور ميكنن اگه باهم بودن چي ميشد؟؟؟حتي با وجود بغضي كه تو گلوم بعد هربار ديدن اون صحنـه ميشينـه😢😍

Read more

Media Removed

غرور خستهٔ فرياد من را َبِبَر که تا اوج بودن درون نگاهت بِبَر که تا قهقرای سنگیِ سنگ بِزَن آتش مرا که تا بی نـهایت غریبانـه نسوزان شورِ من را غریبانـه نگریـان باورم را کـه من از بَدوِ بودن که تا به امروز کـه از بَدوِ تولد که تا به فردا شنیدم قصه ى خاکسترم را تو رویـایی ترین شور زمـینی درون قلب من عاشق ترينى نَزَن ساز ... غرور خستهٔ فرياد من را
َبِبَر که تا اوج بودن درون نگاهت
بِبَر که تا قهقرای سنگیِ سنگ
بِزَن آتش مرا که تا بی نـهایت
غریبانـه نسوزان شورِ من را
غریبانـه نگریـان باورم را
که من از بَدوِ بودن که تا به امروز
که از بَدوِ تولد که تا به فردا
شنیدم قصه ى خاکسترم را
تو رویـایی ترین شور زمـینی
درون قلب من عاشق ترينى
نَزَن ساز جدایی که تا که فردا
شکست قلب سنگی را نبینی
غرور خسته ى فریـاد من را
بزَن بر سنگ با نگاهم
که شاید چشمـه ای سازد بـه راهم
که شاید لاله ای روید از آن سنگ
که شاید شیشـه گردد با نگاهم
وحيد مـهدى پور

Read more

Media Removed

فضائل امـیر المومنین علیـه السلام درون قرآن از کتب عامـه شماره (۵۰) سوره نباء آيه ۳۸ یوم یقوم الروح والملائکه صفاً لایتکلمون الاّ من اذن له الرحمن وقال صواباً؛ امام محمد باقر علیـه السلام درون تفســیر آیۀ شریفه : روزی کـه آن فرشــتۀ بزرگ روح القدس با همۀ فرشــتگان صف زده بـه نظم برخیزند و هیچ ســخن ... فضائل امـیر المومنین علیـه السلام درون قرآن از کتب عامـه
شماره (۵۰)
سوره نباء آيه ۳۸
یوم یقوم الروح والملائکه صفاً لایتکلمون الاّ من اذن له الرحمن وقال صواباً؛ امام محمد باقر علیـه السلام درون تفســیر آیۀ شریفه :
روزی کـه آن فرشــتۀ بزرگ روح القدس با همۀ فرشــتگان صف زده بـه نظم برخیزند و هیچ ســخن نگوید جز آنی کـه خدای مـهربان بـه سخن اذن دهد و او ســخن بـه صواب گوید فرمودند:
چون روز قیـامت فرا رســد شعار «لا اله الا الله ومحمد رسول الله صلی الله علیـه وآله»
از قلــب های همـه محو مـی‏گردد مگرــانی کـه اقرار بـه ولایت علی‏بن ابیطالب علیـه السلام داشــته باشند و این بـه سبب قول خدای سبحان «الا من اذن له الرحمن» اســت
که خدای رحمان بـه آنانی کـه به ولایت امـیر المومنین علی علیـه السلام اقرار داشته باشند اجازۀ بـه بهشت مـی‏دهد.

شواهد التنزیل،جلد ۲صفحه ۴۲۱

#زیـارت_امـیرالمومنین_در_روز_یکشنبه
السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ [الْمُونِعَةِ] بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ يَا مَوْلايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا يَوْمُ الْأَحَدِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي يَا مَوْلايَ وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَيْتِكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ عَلَيْهِمْ [عَلَيْكُمْ‏] أَجْمَعِينَ

کوه آمدگان را سبک مگیر
سنگین کند تلالو خورشید خواب را
در شرح مو بـه موی تو من مکث مـی کنم
مـی خوانمت چنان کـه فقیـهان کتاب را
ما را خورد! عجب طرفه ساغری
در زیر آفتاب کـه پختی را
شرح فراق مـیدهم از ذوق وصل خویش
"مـی بوسمت چنان کهتشنـه آب را" #معنی

#ما_بی_کسان_هوای_تو_داریم_ومفلسیم
#باشد_کزآن_مـیان_صله_ای_مرحمت_کنی
#بر_زیر_پای_خویش_نگاهی_ابوتراب

#صل_الله_علیک_یـا_حسن_ابن_علی_ایـها_العسکری_یـابن_رسول_الله
#آجرک_الله_یـا_صاحب_الزمان_عج

Read more

Media Removed

. «خدا تو را دوست دارد!» مگر مـی‌شود این را فهمـید؟! یک سری چیزها را با « #قلب» حتما درک کرد! اصلاً بعضی چیزها قابلِ بـه زبان‌ آمدن نیستند؛ مثلاً شما #عطر_گل_یـاس را توضیح بده ببینم! همۀتان آن را بوئیده‌اید، یعنی یک موضوع قلبی هم نیست، بلکه حسّی است؛ مربوط بـه حسّ شامـه هست ولی نمـی‌شود توضیح داد، ... .
«خدا تو را دوست دارد!»
مگر مـی‌شود این را فهمـید؟!
یک سری چیزها را با « #قلب» حتما درک کرد!
اصلاً بعضی چیزها قابلِ بـه زبان‌ آمدن نیستند؛
مثلاً شما #عطر_گل_یـاس را توضیح بده ببینم! همۀتان آن را بوئیده‌اید، یعنی یک موضوع قلبی هم نیست، بلکه حسّی است؛ مربوط بـه حسّ شامـه است
ولی نمـی‌شود توضیح داد، اصلاً درون ادبیـات بشر کلمـه‌ای به منظور این خلق نشده است. آثارش را مـی‌گویند، مثلاً اینکه نشاط‌آور است.
اما بگو چیست؟ نمـی‌شود گفت!
فقط حتما یک عطر بیـاورید و بگویید: «این است، بو کن، دیدی؟»
یک‌سری چیزها را هم با قلب حتما درک کرد!
.
#محبت را حتما با قلب درک کرد!
«خدا تو را دوست دارد.»
مگر مـی‌شود این را فهمـید؟!
با چه توضیحی؟!
حتی اگر بالاترین استدلال‌ها را بیـاوری-باز هم نمـی‌شود
.
چرا حتما #امام_زمان(ع) و پیـامبر اکرم(ص) #پرونده_اعمال ما را ببینند؟
حتیی کـه به اهل‌بیت(ع) هم معتقد نباشد
طبق آیۀ قرآن، #پیـامبر(ص) حتما پروندۀ اعمال ما را ببیند
(قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون؛ توبه/105)
چرا لااقل هفته‌ای دوبار حتما پروندۀ اعمال ما بـه امام زمان‌مان(ع) عرضه شود؟(وسائل الشیعه/16/109)
آیـا این یک کار اداریِ روتین است؟
مـی‌خواهند سرکشی کنند؟
دلیلش چیست؟
خُب بگویید! به منظور من توضیح بدهید!
آیـا بیکار هستند و باید وقت‌شان پُر شود؟!
اصلاً مـی‌شود درون ارتباط با حضرت ولی‌عصر ارواحنا له الفداء چنین چیزی تصور کنید؟!
آیـا این بیش از یک دلیل دارد؟!
دلیلش این است:
«از بس کـه به شما #علاقه دارند»
محبتِ مادر بـه فرزند را حتما با قلب تجربه کرد.
بعضی از بچه‌ها هستند کـه به ‌شان مـی‌گویند:ِ«تو آن یـا برادر من را دوست داری، ولی من را دوست نداری!»
آن #مادر هم با تعجب نگاه مـی‌کند و مـی‌گوید:
«این چه حرفی است؟! همۀ شما به منظور من #عزیز هستید!»
حالا مـیفرمایند: #محبت_امام زمان (عج) بـه ما خیلی بیشتر از #محبت_مادر است
.
#دلم_هوای_تو_کرده_بگو_چه_چاره_کنم
#مـهدی_جان_بیـا #عصر_ظهور
#استاد_پناهیـان #پناهیـان #پناهیـانی
.

Read more

Media Removed

خود را حراج کرده ام آقا بیـا بخر من بی نواتر از همـه ام، "بی نوا" بخر چانـه نمـی بخدا حرف، حرفِ توست بی ارزشم اگر چه، مـرا بی بها بخر دیگر بـه روی دست خودم باد کرده ام یـا ورشکسته ام آقا، وَ یـا بخر آتش زدم بـه مال خودم، رحم کن بـه من من بی وفا، قبول، تو ای باوفا بخر درهم قبول کن همـه ام را هر آنچه هست دیگر ... خود را حراج کرده ام آقا بیـا بخر
من بی نواتر از همـه ام، "بی نوا" بخر
چانـه نمـی بخدا حرف، حرفِ توست
بی ارزشم اگر چه، مـرا بی بها بخر
دیگر بـه روی دست خودم باد کرده ام
یـا ورشکسته ام آقا، وَ یـا بخر
آتش زدم بـه مال خودم، رحم کن بـه من
من بی وفا، قبول، تو ای باوفا بخر
درهم قبول کن همـه ام را هر آنچه هست
دیگر نکن تو خوب و بدم را سوا، بخر
بی آبروتر از همـه ام، بدترم نکن
یک گوشـه مخفیـانـه مرا بی صدا بخر
من ی توام کـه به بازار هام
گرچه سیـاه چهره ام، این را بخر
تو پادشاه های جهان را خریده ای
این بار را ضرر و یک گدا بخر
با من کتیبه یـا کـه کُتَل مـی شود خرید
من را به منظور خرجیِ بَزمِ عزا بخر
یـا کـه مرا نبر بـه حرم، بی حرم بکش
یـا نـه، مـرا ببر وسطِ کــربلا بخر
نــوكـــر نـوشـــت:
#حـسیـن_جان
سلام داده ام و یڪ جواب مـی خواهـم
جواب، از لبِ عالیجناب مـی خواهـم
سر دوراهـی جنٺ و دیدن تو حسین
من اختیـار، دراین انتخاب مـی خواهـم
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... روزتون معطر بنام اباعبدالله
#بیـاد_شـهید_مع_حرم_سید_حسن_
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_الرزقنا_حـرم
#امام_حسنی_ام #مدینـه #بقیع
#یـارقیـه #یـا_حسین #لبیک_یـا_حسین
#امام_حسین #بین_الحرمـین
#شکر_خدا_که_در_پناه_حسینیم
#همـه_نوکر_حسینیم
#شـهادت_مادرم_افسانـه_نیست
#اسلام #شیعه #محرم #اربعین #صور #سوریـه
#روضه #فاطمـیه #کربلا #نجف
#بیچاره_اون_که_حرم_رو_ندیده
#بیچاره_تر_اون_که_دید_کربلاتو
#عطش

Read more

Media Removed

﷽ اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، ...
اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا
الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ
عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، کـــَاَفْضَلِ
مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحــَد مــِنْ اَوْلِـیـائِک
.
قال الإمام الرضاء عليه السلام:
.
اَلْمُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ غَضَبُهُ عَنْ حَقٍّ، وَ اِذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطِلٍ، وَ اِذا قَدَرَ لَمْ يَأْخُذْ اَكْثَرَ مِنْ حَقِّهِ.
.
امام رضا علیـه السلام مـی فرمایند:
.
مؤمن، هرگاه خشمگين شود، غضبش او را از حق بيرون نمى برد و هرگاه خرسند شود، خوشنوديش او را بـه باطل نمى كشاند و هرگاه قدرت يابد، بيش از حق خودش بر نمى دارد.
.
بحار الانوار، ج 75، ص 355.
.
.
نوکر بـه دنیـا آمدم ، نوکر بمـیرم
با تو بَرَم سودِ کلان ، رد خورد ندارد
.
با تو بعد از مرگم شوم "خاکِ رضایی"
چون خاک مشـهد ، جاودان ، رد خور ندارد
.
اما بدون تو ، بدون شک ، شوم من
خاکِ گِلِ کوزه گران ، رد خور ندارد
.
با تو کـه باشم ، ذکر تلقینم "رضا" است
تو مـیدهی من را تکان ، رد خور ندارد
.
با تو کـه باشم ، درون دلِ صحرای محشر
وارد شوم خنده کنان ، رد خور ندارد
.
.
#سلام_مولاى_مـهربانم
#السلام_علیک_یـا_علی_بن_موسی_الرضا
#مشـهد #برات #کربلا #سلطان #عشق
.
.
.
@ya_emamreza53
@zeynabiiiye

Read more

Media Removed

چشمـهایش . پرده اول_ دوباره یکی دیگر از بعد زمـینـه های ذهنم محو شد و صورتی دیگر جایش نشست. که تا امروز وقتی جایی مـی شنیدم " چشمـهایش " ذهنم پرواز مـی کرد و بر کتاب چشمـهایش بزرگ علوی مـی نشست. ساعت ها با ذوق فراوان درون موردش کلمات را پشت سر هم ردیف مـی کردم که تا به خیـال خودم یکی از زیباترین عاشقانـه ها را ستایش کنم. اما ... چشمـهایش
.
پرده اول_ دوباره یکی دیگر از بعد زمـینـه های ذهنم محو شد و صورتی دیگر جایش نشست. که تا امروز وقتی جایی مـی شنیدم " چشمـهایش " ذهنم پرواز مـی کرد و بر کتاب چشمـهایش بزرگ علوی مـی نشست. ساعت ها با ذوق فراوان درون موردش کلمات را پشت سر هم ردیف مـی کردم که تا به خیـال خودم یکی از زیباترین عاشقانـه ها را ستایش کنم. اما از امروز هر جا بشنوم " چشمـهایش " یـاد نفوذ چشمان تو مـی افتم کـه غیرت و شجاعت را فریـاد مـی زند محسن من.
.
پرده دوم_ آتش خیمـه ها پشت سرت زبانـه مـی کشد محسن. قرار نیست مردی کـه در کربلاس با اینکه سربلند است، سرش بلند باشد. محسنم هر چیز قیمتی دارد. حال تو بگو سری کـه بر دامن حسین نشسته هست چند مـی ارزد!!؟؟؟ سری کـه انگشتان حسین موج وحشی موهایش را شکافته و پیش رفته آیـا ارزش جدا شدن از تن را ندارد!!؟؟؟ هم من این را مـی دانم و هم تو. هم من مـیدانم، هم تو و هم آن ها کـه خنجرشان آفتاب را درون رخ خود کشیده. محسن کاش سر ما هم قیمتی بود اما چه کنیم کـه هر گناه کاری را درون خیمـه خواص حسین راه نیست.
.

پرده سوم_ محسن، امـیدوارم مادرت و پدرت ندیده باشند آنچه را من دیدم. محسن چقدر شبیـه اکبر حسینی!!! یکه و تنـها، درون مـیان فرزندان شیطان. آنجا شمشیرها هماهنگ بالا مـیرفتند و همزمان پایین مـی آمدند اما اینجا مشت ها، چماق ها و قنداق اسلحه ها بدون هیچ نظم و ترتیبی بالا مـی رفتند و پایین مـی آمدند. اما پدر و مادرت نبودند که تا ببینند این فراز و فرودهای بی نظم را. لا یوم کیومک یـا اباعبدلله😭😥😭😥
.
پ.ن: وقتی قلبم درد مـیگیرد و دنیـا برایش تنگ مـیشود نمـیفههم چی مـی نویسم. نگاه هم نمـیکنم چی نوشتم چی ننوشتم. چون به منظور دلم مـینویسم و بس. گور پدر هرچه قواعد نگارشی و دستوری و فوت و فن نوشتن. .

پ.ن2: آنـهایی کـه گلویتان کـه هیچ، جاهای دیگرتان را هم جر دادید به منظور سلفی های شنیع و حقارت بار مجلس کـه از اون طیف بودن و از این طیف بودن، چرا خفه خون گرفتید؟؟؟ اونـهایی ک از حاج صفی و شجاعی حمایت کردین و هشتک و تشتک ساختین چرا لال شدید؟؟؟ آی اونایی ک free را ترند برتر کردید چرا هشتکی را ترند نمـیکنید کـه آتش دلمان آرام گیرد.
.

پ.ن3: مسوولان بی غیرت نظام جمـهوری اسلامـی ایران اگر عهای سلفی تان را انداختید، اگر سهمتان را از کابینـه گرفتید، اگر به منظور آزادی خطوط قرمزتان از زندان گل ریزان کردید.... هیچی. هیچ کاری لازم نیست ید. برید بمـیرید خود مردم مـیدونن چکار کنن.
.

پ.ن4: دارم مـیسوزم. امان از دل پدر و مادرت محسن. من از خواب و خوراک و زندگی افتادم چه برسه ب اونا. من دارم مـیمـیرم. خدا بـه اونا صبر بده
#شـهید #محسن_حججی #معان_حرم #سوریـه

Read more

Media Removed

. ناغافل ستاره‌ای چشمک زد و الابختکی، بَختِ ما باز شد و دولتِ ده، بیست سالِ پیش، با ناز و کرشمـه حقِ‌التدریس ما را بعد از ماه‌ها انتظار پرداخت کرد. نوروز نزدیک بود و قرارشد حاصلِ این عمرِ از دست رفته را درون سفری کوتاه بر باد دهیم. سرِ ضرب خود را درون شـهرِ زیبای شیراز مـی‌بینیم. شنگول و منگول هوس مـی‌کنیم از ... .
ناغافل ستاره‌ای چشمک زد و الابختکی، بَختِ ما باز شد و دولتِ ده، بیست سالِ پیش، با ناز و کرشمـه حقِ‌التدریس ما را بعد از ماه‌ها انتظار پرداخت کرد. نوروز نزدیک بود و قرارشد حاصلِ این عمرِ از دست رفته را درون سفری کوتاه بر باد دهیم. سرِ ضرب خود را درون شـهرِ زیبای شیراز مـی‌بینیم. شنگول و منگول هوس مـی‌کنیم از شاپور کـه یک پایش را شکسته‌اند دیداری کنیم و احوالش را بپرسیم. حالا پایینِ کوهی درون نزدیکی کازرون، درون محاصره الاغ‌داران و قاطرچیـان هستیم و شاپور درون غارش اون بالای بالاست.
این ساده‌دلانِ پیر و جوان دورمان را گرفته‌اند و بین خودشان درگیری هست تا شانسِ بردنِ ما بـه نوکِ کوه از آنِ کدام‌شان شود. کرایـه هر الاغ دو و نرخِ قاطر سه برابرِ مواجِبِ جان کندنِ من از صبح که تا شب است. با خرج و دخلم جور درون نمـی‌آید. دلم مـی‌خواهد پشیمان شوم اما اقتدارِ خانم بیش از من هست و حُکم مـی‌کند کـه اِلا و لِلا دیدنِ این اثرِ تاریخی واجب است. مـی‌گویم: «مـی‌دانی کـه هر ساعت کرایـه این بی‌زبانان چند برابر حق‌التدریس من مـی‌شود؟» مـی‌گوید: «پس که تا اینجا آمدیم کـه چی؟» مـی‌گویم: «این‌ها مزد کارشان را نقد مـی‌گیرند اما طلب‌های من حواله‌ای هست تا سرِ خرمن، آن هم اگر خدا بخواهد». مثلِ همـیشـه و جوابِ همـیشگی که: «عزیزم معلمـی یعنی همـین، تازه یـادت افتاده؟» بـه دست و پا مـی‌افتم و ادامـه مـی‌دهم: «خانم جان، دوره اینترنت هست نـه کوه و خرسواری و بر باد دادنِ گنجِ سه ماهه. این بابا یک زمانی مـیلش کشید و مجسمـه‌ای از خودش ساخت. خُب بـه من چه! بعدها هم عده‌ای آمدند و خوش‌شان نیـامد و زدند و پایش را هم قلم د و سرنگونش د». مـی‌خواستم بگم بـه تو چه، ترسیدم. حالا یـه بابای دیگه آمده دوباره سرِ پایش کرده و اون پای شکسته‌اش را هم بِتُون گرفته، حالا این دیدن داره‌؟ اون‌هم بااین هزینـه سنگین؟ عجز و لابه‌هایم اِفاقه نمـی‌کند. مظلومانـه مـی‌گویم: «بیـا خودم مـی‌بَرمت». مـی‌پرسد: «چه طوری؟ بیـا رویِ کولم سوار شو که تا ببینی». از حرفم انگار دچارِ برق‌گرفتگی شده است، بد جوری نگاهم مـی‌کند. جوابِ نگاهش را مـی‌دهم: «ببین آن حیوان پالان دارد، من لباسِ نو. او گاهی جُفتک مـی‌پراند و خطر دارد اما من بی‌خطرم و خودت هم شاهدی کـه جفتک‌پَران هم نیستم. او پول مـی‌خواهد اما من نـه. اصلا مـیدونی این خودش یک ورزش هم هست؟» مـی‌خندد. دلم قُرص مـی‌شود. دولا مـی‌شوم، با شادی مـی‌گویم بِپَر بالا، تازه بـه جای این کـه صدای عرعر بشنوی من از دورانِ عاشقی برایت آواز مـی‌خوانم. باکِراهت سوار بر پُشتم مـی‌شود. جمعیت سازشان کوک مـی‌شود، هر یک چیزی مـی‌پراند و دیگران مـی‌خندند
.
بقیـه درون کامنت اول👇

Read more

Media Removed

. درون جلسه علني روز ٦ مرداد ٩٤ رييس مجلس علي لاريجاني درون صحبتي ادعا كرد كه كسي يا كساني گفته اند : " سگ احمدي نژاد شرف دارد . . . " و اين سخن كه هيچوقت نـه گوينده اش معرفي و نـه گفتنش اثبات شد قطعا هتك ايشان توسط خودش بود، موجب تعجب بسياري شد كه چطور مي شود يك انسان آنـهم درون آن جايگاه اينگونـه موجب وهن خويش بشود؟ جواب ... .
در جلسه علني روز ٦ مرداد ٩٤ رييس مجلس علي لاريجاني درون صحبتي ادعا كرد كه كسي يا كساني گفته اند : " سگ احمدي نژاد شرف دارد . . . " و اين سخن كه هيچوقت نـه گوينده اش معرفي و نـه گفتنش اثبات شد قطعا هتك ايشان توسط خودش بود، موجب تعجب بسياري شد كه چطور مي شود يك انسان آنـهم درون آن جايگاه اينگونـه موجب وهن خويش بشود؟ جواب اين سوال را احتمالا بتوان درون كلام نوراني حضرت امام روحي فداه كه ذيلا تقديمتان مي كنم يافت؛

امام خميني:
گاهی این شیطان کاری مـی‏کند کـه انسان خودش را بـه هلاکت برساند کـه رقیبش را بـه هلاکت برساند. شما این قصه را شنیده‏ اید کـه یک نفر بنده ‏ای داشت و به او بسیـار محبت کرد و بسیـار تربیت کرد بعد گفت بـه او: من درون مقابل این‏ همـه محبت کـه به تو دارم فقط یک خواهش از تو دارم، آن این هست که بیـا بالای پشت بام این همسایۀ من کـه رقیب من هست سرِ من را بِبُر!
انسان یک همچو موجودی هست که حاضر هست سرش را بِبُرد کـه رقیبش از بین برود. اصطلاح دیرینۀ ما این هست که «خرِدیزه»، کـه یک قسم از خرهای فضول است، خودش را بـه چاه مـی‏اندازد کـه به صاحبش ضرر بزند!
#نفس_اماره
#لاريجاني
#احمدي_نژاد
eitaa.com/kouchakzadeh
sapp.ir/kouchakzadeh

Read more

Media Removed

. درون حـریم قدسیت بـال مـناجاتی بده گنبدت دل مـی‌برد وقت ملاقاتی بده دست‌هایم خالی از پیش هست سوغاتی بده من فقیرم تکه نانی بهر خیراتی بده از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد نیست عاقل هری دیوانـه‌ی مشـهد نشد از دم گرمت مسیحا صاحبِ دم مـی‌شود بی تو باشم حضرت خورشید سردم مـی‌شود نـان به منظور بردن ... .
در حـریم قدسیت بـال مـناجاتی بده
گنبدت دل مـی‌برد وقت ملاقاتی بده

دست‌هایم خالی از پیش هست سوغاتی بده
من فقیرم تکه نانی بهر خیراتی بده

از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هری دیوانـه‌ی مشـهد نشد

از دم گرمت مسیحا صاحبِ دم مـی‌شود
بی تو باشم حضرت خورشید سردم مـی‌شود

نـان به منظور بردن و خوردن فراهم مـی‌شود
من زیـادیم فقط از سفره‌ات کم مـی‌شود

ماتشنـهدریـایمان پیش شماست
هر کجا باشیم هم یک پایمان پیش شماست

این حرم را چشم‌های تار مـی‌خواهد چه کار؟
پنجره فولاد تو بیمار مـی‌خواهد چه کار؟

دل بـه تو بسته طناب دار مـی‌خواهد چه کار؟
خوب مداوایش کند اسرار مـی‌خواهد چه کار؟

پنجره فولاد تو بیمار را آورده است
تو جوابـش را بده دکتر جوابش کرده است

بر خلاف دست، چشمم پرتر از این حرف‌هاست
آب سقاخانـه‌ات تب‌بُرتر از این حرف‌هاست

این گرفتارت شدن‌ها حُر تر از این حرف‌هاست
نان بدون عشق تو آجرتر از این حرف‌هاست

در رواق تو تمامـی جهان جا مـی‌شود
زودتر از گفتن حاجت گره وا مـی‌شود

راه افتادی و زیر پات ایران ساختند
تکه‌ای از خاک ایران را خراسان ساختند

با وجود تو درون این کشور مسلمان ساختند
تو همان لطفی کـه در پاسخ بـه سلمان ساختند

در نگه‌داریِ تو، خود را نشان دادیم ما
تـا ابد مدیون زنـهای سنابادیم ما

صابر خراسانی
.
دریـافت مطالب پیج درون کانال سروش ما
لینک درون صفحه اصلی پیج
.
#دهه_کرامت #ولادت_امام_رضا_علیـه_السلام #شیعه #متنوگرافی #مشـهد #گرافیک #حدیث_بندگی #hadis_bandgi

Read more

Media Removed

ضرورت دوستی و دشمنی (تولی و تبری) بـه برای خداوند . ابن شعبه حرانی رضوان الله علیـه روایت کرده است: . وَ قالَ الْجَوادُ عليه السلام : اَوْحَى اللّهُ اِلى بَعْضِ الأنبِياءِ: أمّا زُهْدُكَ في الدُّنيا فَتُعَجِّلُكَ الرّاحَةَ وَامّا انْقِطاعُكَ اِلىَّ فَيُعَزِّزُكَ بي، وَلكِنْ هَلْ عادَيْتَ ... ضرورت دوستی و دشمنی (تولی و تبری) بـه برای خداوند
.
ابن شعبه حرانی رضوان الله علیـه روایت کرده است:
.
وَ قالَ الْجَوادُ عليه السلام : اَوْحَى اللّهُ اِلى بَعْضِ الأنبِياءِ: أمّا زُهْدُكَ في الدُّنيا فَتُعَجِّلُكَ الرّاحَةَ وَامّا انْقِطاعُكَ اِلىَّ فَيُعَزِّزُكَ بي، وَلكِنْ هَلْ عادَيْتَ لي عَدُوّا وَ والَيْتَ لي وَليّا.
.
امام جواد علیـه السلام فرمودند: خداوند بـه يكى از پيامبران وحى كرد: اما زهد تو، آسايشى را بـه دنبال دارد كه بـه زودى بـه تو خواهد رسيد، اما جدايى از ديگران و پيوستنت بـه من، تو را عزيز خواهد كرد، [اينـها براى خودت بود] اما آيا براى من با دشمنم دشمنى كردى؟ و با دوستم رفاقت كردى؟
.
تحف العقول، تألیف ابن شعبه حرانی، صفحه ۴۵۵-۴۵۶
.
اسکن روایت:
http://bit.ly/2vLbmid
پوستر:
http://bit.ly/2Bg1ylq
.
#احادیث_تبری_و_تولی #کتاب_تحف_العقول

Read more

Media Removed

﷽ . . تقدیم بـه مداح مظلوم آستان اهلبیت علیـهم السلام #سیدمحمدجوادذاکرطباطبایی(ره) (( ای نسیمِ سحر آرامگهِ یـار کجاست منزلِ آن مـهِ عاشق کُشِ عیـار کجاست))* من همانم کـه شدم سخت نمک گیر از او آمدم که تا بنویسم دو سه خط سیر از او بنویسم کـه چه خوب هست رهایی سید دلم از شـهر گرفته ست کجایی سید؟ (( مَردمِ ...
.
.
تقدیم بـه مداح مظلوم آستان اهلبیت علیـهم السلام
#سیدمحمدجوادذاکرطباطبایی(ره) (( ای نسیمِ سحر آرامگهِ یـار کجاست
منزلِ آن مـهِ عاشق کُشِ عیـار کجاست))* من همانم کـه شدم سخت نمک گیر از او
آمدم که تا بنویسم دو سه خط سیر از او
بنویسم کـه چه خوب هست رهایی سید
دلم از شـهر گرفته ست کجایی سید؟ (( مَردمِ دیده ی ما جز بـه رُخَت ناظر نیست
دلِ سرگشسته ی ما غیرِ تورا ذاکر نیست))* سالها رفته ولی نامِ تو برجاست هنوز
شورِ زیبای تو درون خاطره ی ماست هنوز
رجزِ غرقِ غرورت چقَدَر زیبا بود
شورِ لبریزِ شُعورَت چقَدَر زیبا بود
خار درون چشمِ حسودان شدی و گُل کردی
زخمـها بر جگرت بود و تحمل کردی
رفتی و از تو نگفتند ، غمـی نیست برو
غربتِ ذاکریَت چیزِ کمـی نیست برو
دردم این هست شده دشمنِ مرموز رفیق
هرکه سوزانده دلت را شده امروز رفیق
دلِ من سوخته از حیله و بازی هاشان
دلِ من سوخته از خاطره سازی هاشان
این همان بازی پُرپیچ وخَمِ تقدیر است
دشمنَت سخت پشیمان شده اما دیر است
نقشِ بر روی عقیقِ تو حسین هست حسین
نامِ آن یکه رفیقِ تو حسین هست حسین
چقَدَر ساده بـه تو تهمتِ مُرتَد زده اند
و شنیدم کـه تو را درون خودِ مشـهد زده اند
کاش اینـها همـه یک شایعه باشد ای کاش
تا ز هم وحدتِ این قوم نپاشد ای کاش
کُفر این نیست کـه از فرطِ جنون داغ کنی
کُفر این نیست کـه در منقِبَت اغراق کنی
کُفر این هست که انسان خودِ شیطان باشد
این کـه نان دانی ما خونِ شـهیدان باشد
کُفر این هست همـین سبکِ عزاداری من
بشوَد مجلسِ من سنگرِ بدکاری من
کُفر این هست که از شُهرتِ خود کور شوم
بعد از آنی کـه شدم بُت ز ادب دور شوم
بعد از آن خدمتِ بسیـار بـه دشمن م
بعد از آن هر غلطی خواست دلِ من م!
پیرِ مـیخانـه غریب و تک وتنـها چه کند؟!
با ریـاکاری این دوست نماها چه کند؟
خوب گفتی کـه مَحَک پینـه ی پیشانی نیست
ریش و تسبیح و دوتا ذکر، مسلمانی نیست
خوب گفتی کـه شده ملعبه ی بی دینان
جهلِ صفینی و تکراری ظاهربینان
نکند روضه شود جای دهان هرزی ها
نکند روضه شود جای غَرَض ورزی ها
وَ قسم مـیخورم اصلاً بـه "لوالزینب"
اولینِ درس ابالفَضل  ادب بوده ادب
بی ادب باشم و هی روضه بخوانم بازیست
شُهرتِ مجلسِ ارباب بـه "طِیِب" سازیست
من جگر دارم و از رفتنِ سَر هیچ مگو
(( من غلامِ قَمَرم غیرِ قَمَر هیچ مگو))• تیغِ خون خورده ی سرخِ وسطِ مـیدانم
پای آن حرفِ خودم مانده ام و مـی مانم
هرکسی گفت کـه مداحِ حسینم تَک نیست
هری گَشته علی گو کـه علی مسلک نیست
اسمِ مداح بزرگ هست جسارت د
عده ای پشتِ همـین اسم تجارت د

Read more

Media Removed

من پيش از تو ؛ يك نااميد و بى برنامـه و بى هيچ هدفى براى آينده ى مبهمِ خود بودم تنـها ، با كمى شيطنتِ جامانده از كودكى ام... مغرور ، اما غمگين ... نيمـه شبها از سركار بـه خانـه ى بـه هم ريخته ام ميرسيدم و براى خوابيدن تقلا نميكردم قرص هاى خوابِ آبى رنگم را با يك ليوان آب ميبلعيدم و دراز ميكشيدم درون تختِ ... من پيش از تو ؛
يك نااميد و بى برنامـه و بى هيچ هدفى براى آينده ى مبهمِ خود بودم
تنـها ، با كمى شيطنتِ جامانده از كودكى ام...
مغرور ، اما غمگين ...
نيمـه شبها از سركار بـه خانـه ى بـه هم ريخته ام ميرسيدم و براى خوابيدن تقلا نميكردم
قرص هاى خوابِ آبى رنگم را با يك ليوان آب ميبلعيدم و دراز ميكشيدم درون تختِ كوچكم
يك ليوان چاى سبز سمتِ چپم
زير سيگارى روى شكم ام
و بهمن لاى انگشتانِ دستِ راستم كه از كارِ طاقت فرساى كافه، از ساعد که تا گردن ميسوخت
سيگار پشتِ سيگار از پنجره بـه آسمانِ روبرويم زُل ميزدم و آرزوهايم را بـه تاريكىِ شب دود ميكردم...
تا آرام... آرام... خواب چشمـهايم را بدرد...
من پيش از تو حتى براى خودم هم سرد بودم
من قبل از تو دلشكسته و تنـها بودم...
تو اما آمدى...
نـه با اسب سفيد و نـه با چهره ى هاليوودى كه دل درون نگاهِ اول بِبرد...
آمدى با يك بغل مـهربانى
با عشقى بى نـهايت بـه من و دنياى درهم برهم ام...
من را از تخت بيرون كشيدى و زير آسمان بـه ديدن ستاره ها بُردى ،
آرزوهايم را شمردى، درون قلك خود انداختى و يكى يكى اجابت كردى...
هرچه كردى و هرچه خواستى براى خندان كردنـهاى من بود... بـه چشمـهاى رنگِ شب ام اميد دادى بـه فرداى بهتر و زندگىِ من، زندگىِ تو، تبديل شد بـه زندگىِ "ما"

Read more

Media Removed

... تو دانـه را درون دل زمـین مـی نِشانی ودلت را بـه صاحبش مـی سِپاری، . سَجده ای بر خاک وبعد بِسْمِ الله... . . و من چه ساده از کنار رَنج هایت مـی گذرم... . #برنج #شالیزار #بِ_رَنج ...
تو دانـه را درون دل زمـین مـی نِشانی
ودلت را بـه صاحبش مـی سِپاری،
.
سَجده ای بر خاک
وبعد بِسْمِ الله...
.
.
و من چه ساده از کنار رَنج هایت مـی گذرم...
.
#برنج
#شالیزار
#بِ_رَنج




[راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 07 Aug 2018 23:40:00 +0000



راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود

22 . 16 . خرداد 1392 - اموزش های - BLOGFA

در این جا چهار نکته اساسی را یـاد خواهید گرفت کـه هر زنی حتما آن ها را بداند . راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود نکاتی کـه مطمئنا اگر یـاد بگیرید شوهر شما نمـی تواند درون برابرتان مقاومت کند . راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود مطمئن باشید از نتایج بکار بردن این نکات شگفت زده خواهید شد و همچنین شوهرتان !

مرحله اول : راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود چگونـه شوهرتان را تحریک کنید ؟!

در این مرحله خواهید دانست کـه چگونـه او را به منظور هیجانی بی پایـان آماده کنید .

مرحله دوم : تکنیک هایی به منظور دستان شما

یـاد مـیگیرید کـه چگونـه قسمت های تحریک پذیر بدن او را نوازش کنید یـا ماساژ دهید .

مرحله سوم : نکات ارضای زبانی

فراگیری سه تکنیک زبانی کـه لذت بردن او را تضمـین خواهد کرد .

مرحله چهارم : وقتی کـه او نمـی تواند درست عمل کند ، راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود چه کار حتما کرد ؟

توصیـه هایی برا احیـای ، وقتی کـه همـه چیز درون حال خراب شدن هست .

مرحله اول : چگونـه مردتان را تحریک کنید 

در این قسمت یـاد خواهید گرفت کـه چگونـه شوهرتان را بـه طرز باور نی از سر که تا پا غرق شادی و هیجان کنید . هدف از این آموزش بدست آوردن مـهارت و دانش احیـای زندگی زناشویی و تقویت تحریک کنندگی شما مـی باشد . این مرحله بـه چگونگی تحریک نمودن مردتان اختصاص دارد . بله ، مـی دانم . شاید بگویید این وظیفه ی خود اوست ! خب ، بله ، اگر شما فکر مـی کنید کـه در یک رابطه ، هر شخص مسئول تحریک شدن خودش مـی باشد ، حق با شماست . امام من فکر مـی کنم طرفین چنین رابطه ای موظفند به منظور تحریک یکدیگر نیز تلاش کنند . بـه نظر کار ساده ای مـی رسد ، اما حقیت این هست که درون عمل هری متفاوت از دیگران تحریک مـی شود . وقتی شما واقعا امـیال منحصر بـه فرد یکدیگر را بشناسید ، حقیقتاً از با هم بودن درون تختخواب لذت خواهید برد . بـه من اعتماد کنید !

کشف امـیال مرد 

یکی از اولین مراحل درون ارضای یک مرد ، مرحله "برانگیختگی" مـی باشد . اسم این مرحله را مـی گذاریم "شروع تحریک شوهر " . به منظور این کـه همان زن دلربایی باشید کـه شوهرتان نتواند درون برابرش مقاومت کند ، من پیشنـهاد مـی کنم کـه در مورد آن چه باعث تحریکش مـی گردد با وی صحبت کنید . تنـها راه این هست که مـی توانید بفهمـید چه چیزی هر دوی شما را به منظور آماده مـی کند .

برای مثال ، زوجی به منظور مشاوره نزد من آمدند کـه طرز معاشقه مورد نظر آن ها با یکدیگر فرق داشت – مرد همـیشـه از زنش مـی خواست کـه از حرف های تحریک کننده و زشت درون رابطه شان استفاده کند ، درون حالی کـه زن همـیشـه از شوهرش مـی خواست پشتش را ماساژ دهد . که تا وقتی کـه ایت دو توانستند یـاد بگیرند کـه چگونـه با شیوه های متفاوت تحریک یکدیگر کنار بیـایند ،‌روزهای سختی را پشت سر گذاشتند . امام همـین کـه آن ها این حقیقت را پذیرفتند کـه هر یک نوع متفاوتی از معاشقه را دوست دارند ، یـاد گرفتند کـه چگونـه از ترکیب هر دو تکنیک درون مورد همسرشان استفاده کنند . حالا دیگر آن ها معمولا با ماساژ پشت شروع مـی کنند و سپس وقتی کـه به اتاق خواب مـی روند ،‌زن شروع مـی کند بـه گفتن کلمات زشت و در عین حال خوشایندی کـه مورد تقاضای شوهرش هست . 

آماده اید کـه بفهمـید چگونـه شوهرتان را سر حال کنید ؟ ابتدا درون فرم معاشقه کـه در زیر آمده هست ، جاهای خالی را پر کنید و سپس چک لیست تحریک را تکمـیل کنید . چک لیست نام روشی هست که من بـه عنوان یک ولوژیست بـه کار مـی برم که تا اعمالی کـه برای بهبود ارضای یک زوج لازم هست ، تعیین گردد .

از شوهرتان بخواهید کـه پنج دقیقه وقت بگذارد و چک لیست زیر را پر کند یـا این کـه مـی توانید از آن بـه عنوان یک تمرین سرگرم کننده کـه با هم انجامش مـی دهید استفاده کنید . مثلا درون هنگام صرف چای بعد از شام ، امام نـه درون تخت خواب . 

هدف ما این هست که دیدگاه روشنی از آن چه کـه برای تحریک او حتما انجام دهید و آن چه نباید انجام دهید ، بدست آوریم . بدین ترتیب شانس این را خواهید داشت کـه چیزهایی کـه شوهرتان دوست دارد و آن چه کـه باعث تحریک وی مـی گردد را بفهمـید .

فرم معاشقه :

آماده اید آن چه را کـه شوهرتان درون معاشقه و قبل از آن دوست دارد بدانید ؟ از او بخواهید جاهای خالی را پر کند یـا این کـه هر جمله را با صدای بلند بخوانید و از او بخواهید آن را تکمـیل کن . ممکن هست از پاسخ های او شگفت زده شوید ، اما قطعا تفریح خوبی برایتان خواهد بود !

1 – جایی از بدنم کـه دوست دارم آن جا را ببوسد : ....................

2 – آواز یـا موسیقی کـه واقعا مرا سرحال مـی کند : ......

3 – وقتی همسرم  ................... مـی پوشد نمـی توانم چشم از او بردارم .

4 – تحریک کننده ترین قسمت بدن : .......................

5 – شاید مسخره بـه نظر برسد ، اما وقتی  .......................... مـی شود یـا مـی کند ، من از شدت تحریک دیوانـه مـی شوم .

چک لیست تحریک :

حالا کـه تصمـیم دارید اولویت های خود را با یکدیگر درون مـیان بگذارید،‌از شوهرتان بخواهید قسمت های مربوط بـه خود را علامت بزند.

گزینـه هایی زیر مـیل مرا به منظور نزدیکی افزایش مـی دهد :

........... درون آغوش گرفتن همسرم 

........... یدن با همسرم

........... گذراندن یک غروب عاشقانـه با همسرم

........... ارتباط با همسرم بـه روش غیر مانند آشپزی با هم ، گفتگو با هم ، با هم قدم زدن و غیره 

........... این کـه بدانم همسرم حال و حوصله ی معاشقه دارد .

........... وقتی همسرم بدن مرا مـی بوسد ( شانـه ها ، گردن ،‌شکم و غیره )

........... فقط فکر این کـه با همسرم درون تخت خواب باشم .

........... دیدن این کـه همسرم یک زیر پوش زنانـه پوشیده است 

........... ماساژ بدن همسرم 

........... این کـه همسرم پشت مرا ماساژ دهد .

........... دیدن همسرم

........... با همسرم

........... گفتن امـیال ام بـه او 

........... شیطنت های همسرم

........... گفتگوی تلفنی تحریک آمـیز

........... این کـه ببینم همسرم تحریک شده ، هیجان زده یـا هوسی هست .

........... احساس بدن همسرم درون کنار خود 

........... بوسیدن همسرم

........... لمس های همسرم

........... لمس آلت ی همسرم

........... لمس شدن یـا تحریک شدن آلتم توسط دست همسرم

........... لمس شدن یـا تحریک شدن آلتم توسط دهان همسرم

شما با توجه بـه شناختی کـه از او دارید هر گزینـه ی دیگری را مـی توانید بـه لیست اضافه کنید .

آزمایش ایده های جدید 

همان طور کـه مـی بینید ، این لیست مـی تواند بی پایـان باشد ، زیرا ظرفیت انسان به منظور تحریک بـه گستردگی تخیل شماست و تارهای عصبی شما ! تعجبی ندارد کـه اغلب مشکل هست امـیال شوهرتان را حدس بزنید . اما وقتی چک لیستی داشته باشید کـه موارد تحریک شدن او را بیـان مـی کند ، مـی توانید تصمـیم بگیرید کـه به عنوان یک همسر چونـه رفتار کنید . شما حتی ممکن هست بخواهید برخی از موارد چک لیست را کـه او علامت نزده هست و شما نیز که تا به حال انجامش نداده اید امتحان کنید . به منظور مثال ، ‌اگر گزینـه ی " لمس شدن یـا تحریک شدن آلتم توسط دهان همسرم " را علامت نزده ممکن هست رعایت حال شما را کرده باشد و یـا فکر کرده کـه شما راضی بـه این کار نیستید .

مرحله دوم : تکنیک هایی به منظور دستان شما 

این درس را نیز مانند درس قبلی ، قصد دارد شما را بـه جاهای جدید و قلل مرتفع تر لذت ببرید ، کـه راز آن درون سر انگستان شماست . بله ، دست ها یکی از مـهم ترین راه های گفتن " من دوستت دارم یـا حشری هستم " مـی باشد . بعلاوه ، دانستن این کـه چه کارهایی حتما با دستانتان درون تخت خواب انجام دهید ، نـه تنـها مـی تواند لذت شوهرتان را صد چندان کند ، بلکه معاشقه را به منظور شما آسان تر و لذت بخش تر خواهد نمود .

بیـائید نگاهی بیـاندازیم بـه سه نوع لمس با دست  : نوازش ، ماساژ و مشکل تر از همـه تحریک و ماساژ آلت ی شوهر . هر چند این تکنیک ها معمولا هر دوی شما را به منظور سر حال مـی کند , اما هیچ یک درون رسیدن بـه ارگاسم هدف اصلی نیستند . بلکه این ها روش هایی حسی هستند به منظور ایجاد احساسی خوب و تبدیل معاشقه بـه یک تجربه دل انگیز و پر حرارت به منظور هردوی شما . درون حقیقت , وقتی مراجعین بنده مـی گویند کـه توانایی شان را به منظور ارتباطی واقعی با یکدیگر از دست داده اد , من تمریناتی را توصیـه مـی کنم کـه به آن ها اجازه مـی دهد آرام تر باشند , نفس بکشند و فقط پوست یکدیگر را درون تمام قسمت ها لمس کنند . این روشی هست شگفت انگیز به منظور برقراری ارتباط با اعماق وجود یکدیگر  ، بدن این کـه تحت فشار اعمال قرار بگیریم . من متوجه شدم کـه زوج ها معمولا با ماساژ احساسات عاشقانـه ،‌یـا عشق واقعی شان را نسبت بـه یکدیگر بر مـی انگیزند و پس از آن مـی توانند یکدیگر را تحریک کنند ، حتی گاهی که تا ده دقیقه بعد از آن . 

دستانتان را بـه کار بیندازید 

در این قسمت سه که تا از بهترین توصیـه های من به منظور خلق یک شامگاه واقعا پر احساس با همسرتان را مـی خوانید . هر سه این درس ها را با یکدیگر تمرین کنید که تا روحی تازه درون کالبد زندگی تان دمـیده شود .

تمرین 1 : مالش پشت 

به شوهر عزیزتان قول بدهید کـه در این هفته یک شب برایش این کار را انجام مـی دهید . این تکنیک را مـی توانید با حرکات ساده ای انجام دهید ، مثلا لغزاندن دستتان روی پوست ، فشردن شانـه ها ( به منظور رفع خستگی ) و قلقلک ملایم . روش خوب دیگر این هست که بازی دوران بچگی خود را تکرار کنید کـه در آن عباراتی را با انگشتتان روی پشت او مـی نویسید ، مثلا " دوستت دارم " ، و از او بخواهید کـه بگوید چه نوشوته اید . و بالاخره ، مطمئن شوید کـه به ملایمت و مـهربانی همسرتان را نوازش کرده اید ؛ قبل از این کـه به رخت خواب بروید ، صورتش را نوازش کنید  ، درون حالی کـه با هم تلویزیون تماشا مـی کنید ، بازویش را مالش دهید . چنین نوازش هایی ، روشی عالی هست که بـه شوهرتان بفهمانید کـه چه قدر بـه وی علاقمند هستید . همچنین تفکر او را نسبت بـه دستان شما و آن چه کـه مـی توانید با آن ها انجام دهید ، عوض خواهد کرد .

تمرین 2 : ماساژ احساسی

این هفته مـی توانید شبی بیـاد ماندنی را بـه همراه شوهرتان با تماس غیر بگذرانید . درون حقیقت ، بعضی وقت ها تحریک کننده نبودن ، آن قر امـیال ارتویکی ایجاد مـی کند کـه بعدا وقتی به منظور آماده شدید ، مـی تواند آتش آن را شعله ور کند . از این تکنیک استفاده کنید :

ابتدا یک جو آرامش بخش ایجاد کنید ، استفاده از شمع درون اطراف اتاق ، یک موزیک ملایم و کمـی خوشبو کننده ی هوا ، مـی تواند تاثیر فوق العاده ای داشته باشد . همچنین مـی توانید روغن ماساژ با عطر وانیل یـا اسطو خودوس بخرید . البته اهمـیت چندانی ندارد کـه چه چیزهایی را انتخاب مـی کنید ، فراموش نکنید کـه اصل قضیـه خود شما هستید .

وقتی کـه صحنـه آرایی فریبنده ی شما کامل شد ،‌از او بخواهید یک دوش بگیرد که تا ریلشود و سپس رو ی تخت بخوابد . کف زمـین هم خوب هست ، بـه طوری کـه یک حوله نرم زیرش قرار داشته باشد و چند بالش زیر پاها و سرش قرار داشته باشد . کمـی روغن کف دست خود بریزید و با ملایمت بـه تمام بدنش بمالید . درون این حالت احساس مـی کنید انرژی شما بـه او نفوذ مـی کند ، کمکش کنید عمـیق نفس بکشد و بگذارید نوازش آرامش بخش و عاشقانـه شما را ذره ذره تجربه کند .

تمرین 3 : ماساژ و لمس آلت ی شوهر

اگر چیزی وجود داشته باشد کـه مردان عاشق آن باشند اما زن ها اغلب از آن خجالت مـی کشند ،‌همـین کار هست . دوست دارید کـه یک بار و برای همـیشـه یک تکنیک مطمئن درون این زمـینـه را یـاد بگیرید ؟ راز موفقیت درون لمس و ماساژ آلت ی او با دست بسیـار ساده هست :

از مردتان بخواهید کـه روی یک صندلی بنشیند و شما روی زمـین و در بین پاهای او قرار بگیرید . سپس با کمـی روغن یـا کِرِم آلت او را بـه اندازه ی کافی چرب کنید . سعی کنید بـه روش های مختلف آلت او را ماساژ دهید و در عین حال عالعمل های او را زیر نظر بگیرید و یـا مستقیما از او بپرسید کـه این طوری ماساژ بدهم بهتر هست یـا آن طوری ؟ همـه جور بلا سر آلت او بیـاورید مثلا ، انگشتان خود را دور آلت او حلقه بزنید  و درون حالی کـه کمـی آلت او را فشار مـی دهید دستتان را جلو و عقب کنید یـا مثل گاز موتور سیکلت آن را بپیچانید سپس جای خود را تغییر دهید مثلا کنار او قرار بگیرید یـا درون حالی کـه آرنج شما روی او قرار گرفته و ساعد دست شما روی شکمش هست همان کار ها را تکرار کنید . مطمئن باشید از نتایج بـه دست آمده هیجان زده خواهید شد . دقت داشته باشید کـه نباید آلت او را طوری محکم بگیرید کـه همراه حرکات دست شما آلت او نیز حرکت داشته باشد درون واقع دست شما نقش مـهبل شما را بازی مـی کند . اگر هنوز متوجه نشدید با زبان دیگری مـی گویم ؛ ببینید آلت او را یک مـیله ی محکم تصور کنید کـه تکان نمـی خورد اگر شما بخواهید دور آن مـیله بچرخید درون حالی کـه با دست آن را گرفته اید چه حالتی دارد ؟ بـه همـین ترتیب شما نباید آلت او را زیـاد محکم بگیرید کـه نتوانید دستانتان را حرکت دهید درون واقع شما حتما در حالی کـه انگشتان خود را دور آلت او حلقه زده اید آن را ماساژ دهید نـه این کـه آن را بپیچانید ! این تکنیک را اگر خوب یـاد بگیرید فرشته نجات شما درون دوران عادت ماهیـانـه تان خواهد بود .

در نـهایت همـه چیز بـه سلیقه منحصر بـه فرد او و آن چه کـه او را بـه واکنش نسبت بـه نوازش شما وا مـی دارد بستگی خواهد داشت . خیلی رک و پوسک کنده بگویم ، اغلب مرده ها این روش تحریک را بهترین روش مـی دانند البته نـه که تا جایی کـه ارگاسم شوند .

این حرکت به منظور زن هانیز دارای مزایـایی هست ، بـه سه دلیل :

اول این کـه نسبت بـه دیگر تکنیک های مرسوم کـه به کار مـی برید انژی کمتری از شما مـی گیرد . همچنین بر خلاف آن چه کـه ممکن هست فکر کنید ، تحریک دستی شوهر و این کـه او فقط دریـافت کننده لذت باشد ، عنان اختیـار را کاملا درون دست زن قرار مـی دهد و شوهر مـی تواند ریلباشد . این حرکتی هست که تمام مسئولیت آن بـه عهده ی شماست و زن های زیـادی واقعا از انجان چنین کاری تحریک مـی شوند ، کـه دلیل خوبی به منظور انجام آن نیز محسوب مـی گردد . 

آخزین نکته ای کـه باید درون نظر داشته باشید این هست که ، مانند تمامـی دیگر فعالیت های ، تمرین مـی تواند بـه شما کمک شایـانی د . یـادتان باشد کلید موفقیت این تکنیک این هست که از شوهرتان بپرسید چه کاری را دوست دارد ، همان کار را ید و منتظر نتایج رضایت بخش آن باشید .

مرحله سوم : نکات ارضای زبانی

در اولین مراحل از این کارگاه آموزش ، ما از مرحله ی تحریک احساسی بـه مرحله ی ارضای دستی شوهرتان رفتیم . اما اگر چیزی وجود داشته باشد کـه مردها مصرانـه خواهان آن باشند ، آن چیزی جز تحریک زبانی نیست . و امروز شما سه تکنیک ساده یـاد مـی گیرید کـه لذت را به منظور همسرتان بـه ارمغان خواهد آورد و اعتماد بـه نفس شما را درون تخت خواب بالا خواهد برد .

دهان بـه دهان 

لذت زبانی بـه دو روش کاملا متمایز ایجاد مـی شود :

بدیـهی هست که اولین آن بوسیدن هست . ای کاش مدرسه ای غیر از مدارس ما وجود داشت کـه به همسران یـاد مـی داد چگونـه خوب یکدیگر را ببوسند !!!!!! ، زیرا این عمل شروع فرایند هست . بوسیدن سبب نزدیکی بیشتر زوج شده ، و تماس چشمـی مستقیم و اشتراک نفس ها را امکان پذیر مـی سازد ، ارتباطی کاملا طبیعی کـه برای معاشقه ضروری هست .

اگر چه ، مراجعین خانم من همـیشـه گزارش مـی کنند کـه بوسیدن چیزی هست که درون معاشقه آن ها گم شده هست . بهتر هست شما این کار را شروه کنید که تا آتش احساس او و خودتان را شعله ور سازید . اگر شوهرتان از بوسیدن صمـیمـی طفره مـی رود ، این شاید دال بر آن باشد کـه او نسبت بـه نزدیک شده شما مردد هست یـا این کـه به اندازه ی کافی صمـیمـیت بین خودش و شما احساس نمـی کند . بـه او اطمـینان دهید کـه شما مـی توانید آن چه را درون بوسیدن دوسوت دارید یـا دوست ندارید را با هم مطرح کنید . مخصوصا اگر تمریناتی به منظور انجام دارید . به منظور مثال شما مـی توانید اطراف دهان شوهرتان را ریس بزنید یـا زبانتان را داخل دهانش کنید که تا با زبان او تماس پیدا کند . هر دوی این حرکات مـی تواند شدیداً تحریک کننده باشد .

تحریک زبانی بـه سادگی انجام مـی گیرد 

دومـین روش انجام ارضای زبانی به منظور همسرتان نیز کاملا روشن هست  اما اغلب ساده نیست : تحریک آلت شوهر با زبان و دهان !

خیلی از زن ها حتی از عبارت س . ک . س زبانی وحشت دارند . چرا ؟ مراجعین من اغلب بـه من مـی گویند کـه مـی ترسند درون هنگام انجام این عمل احساس خفگی بـه آن ها دست دهد ، یـا مـی ترسند کـه اشتباه آن را انجام دهد یـا این کـه نمـی دانند او واقعا از کاری کـه مـی کنند خوشش مـی آید یـا نـه . بنابراین یکی از متداول ترین سوال ها درون این زمـینـه این هست که " آیـا حتما حتما آن را داخل دهانم م ؟" . حتی اگر شما از دست این نگرانی ها خلاص نشوید ، مـی توانید از امروز درون س . ک . س زبانی با مـهارت کامل عمل کنید . چگونـه ؟ با تکنیک هایی مثل این :

همانند درس قبلی درون مورد کارهایی کـه با دستتان انجام مـی دهید ، راز س . ک . س زبانی هم این هست که بـه سادگی از شوهرتان بپرسید کـه چه چیزی را دوست دارد . اگر با انجام س. زبانی به منظور همسرتان احساس راحتی نمـی کنید ،‌ وقت آن هست که از او بپرسید چه چیزی را دوست دارد و چه چیزی را دوست ندارد . اگر بیرون از اتاق خواب احساس راحتی بیشتری مـی کنید این گفتگو را درون خارج از آن ترتیب دهید . 

مشکل بد مزه بودن 

اگر فرو بردن آلت شوهرتان درون دهان ، برایتان خوشایند نیست ، چرا درون ابتدا از تمـیز بودن آن اطمـینان حاصل نمـی کنید ؟ مـی توانید با هم بـه بروید و یـا یک دوش با هم بگیرید کـه هم خیلی رمانتیک هست و هم شما را از تمـیز بودن آلت وی مطمئن مـی کند . بعد اگر واقعا ً‌مـی خواهید آن چه درون دهانتان مـی برید خوشمزه باشد ، او را بـه پشت بخوابانید و از شربت های شیرین یـا عسل یـا خامـه های زده شده روی قسمت هایی کـه با دهانتان درون تماس هست استفاده کنید . استفاده از هریک از این موارد ، روشی عالی به منظور مزه دار معاشقه و رسیدن بـه نتایج خوشمزه تر مـی باشد .

تکنیک های خود را تغییر دهید 

وقتی کـه با انجام س. زبانی راحت شدید ، ممکن هست بخواهید کـه روش های جدید و مـهیجی را بـه کار بگیرید تاواقعا بـه همسرتان لذت بدهید . خانم " لو پگت " درون یکی از کتاب هایش روش های مختلف زیـادی را به منظور ارضای زبانی یک مرد توضیح داده هست . برخی از این روش ها عبارتند از :

" هام " کـه شما صدای " هام " درون آورده و در حالی کـه مک مـی زنید ایجاد لرزش نیز مـی کنید ؛  " چای کیسه ای " کـه شما درون آن به منظور تحریک بیشتر ، ها را مک مـی زنید ؛ و تحریک همراه با لرزش قسمت پایینی زیر سر آلت ، کـه سریع و مکرر آن خیلی خوب جواب مـی دهد . باور کنید !

تکالیف داغ داغ به منظور امشب

برای تست مـهارت های جدیدی کـه آموخته اید آماده هستید ؟ با استفاده از تکنیک هایی کـه ذکر آن رفت ،‌شوهرتان را شگفت زده کنید و همـین طور کـه این تکنیک ها را بـه کار مـی برید حواستان باشد کـه کدامـیک از آن ها بهتر جواب مـی دهد . دیدن پیشرفتتان بـه عنوان یک عاشق ، بـه شما کمک مـی کند که تا تحریک کننده تر باشید ، احترام شما نیز افزایش یـابد  و حتی تمایلات خودتان نیز آشکار گردد . از چاشنی شکلاتی که تا تکنیک های ، انتخاب با شماست ، اما یک چیز را بـه خاطر داشته باشید : او بـه هر حال قطعاً عاشق این کارهای شما خواهد شد !

مرحله چهارم : وقتی کـه او نمـی تواند درست عمل کند ، چه کار حتما کرد ؟

برای مرحله پایـانی آماده هستید ؟ که تا این جا سه اصل مـهم را درون لذت بـه همسرتان با هم مرور کردیم : تحریک او ، ارضای او با دستانتان و با استفاده از فوت و فن های س. زبانی . این درس درون مورد اصلی ترین رویداد هست : مـهبلی

قابل درک هست که برخی از مردان درون این قسمت شدیداً مشکل دارند ، کـه یـا انزال زودرس مـی باشد یـا عدم نعوذ آلت . این سه تکنیک ، بهترین روش های شما به منظور بازگشت بـه مـهبلی هست وقتی کـه داخل اتاق خواب همـه چیز درون حال خراب شدن هست .

آیـا این به منظور مردها هم اتفاق مـی افتد ؟

طبق ژورنال جامعه پزشکی آمریکا  ( سال 1999 ،‌شماره 228 ) ، از هر 10 مرد ، 3 مرد از مشکلات رنج مـی برند . برخی از متداول ترین معضلات مردان ( کـه من آن ها را از کار افتادگی مـی نامم ) انزال سریع یـا زودرس ، عدم نعوذ آلت یـا عدم توانایی درون راست ،‌و کاهی مـیل مـی باشد . اگر همسرتان درون گروه سوم جای دارد بـه مرحله ی 1 باز گردید که تا برای تقویت او راهی پیدا کنید . بقیـه ی شما بـه خواندن ادامـه مقاله بپردازید .

بیـانتان را تغییر دهید 

سوالی کـه به کرات از مردان دریـافت مـی کنم این هست که چگونـه کنترلشان را درون حین عملیـات با همسرشان بهبود ببخشند . عبارت " انزال زود رس " کم کم دارد منسوخ مـی شود کـه من از این ببابت بسیـار خوشحالم . درون مشاوره با مردانی کـه با این مشکل دست بـه گریبان هستند ، من عموماً متوجه این موضوع شدم کـه اگر آن ها یـاد بگیرند کـه چگونـه درون مورد ازکارافتادگی های شان مانند یک امر قابل کنترل و موقتی صحبت کنند ، مـی تئانند یـاد بگیرند کـه چگونـه بر آن غلبه کنند . به منظور مثال وقتی کـه یک مرد 40 ساله مـی گوید کـه " انزال زودرس " دارد من پاسخ مـی دهم ، " زودرس به منظور چی یـا کی ؟ منظورتان این هست که به منظور خانمتان خیلی سریع تخلیـه مـی شوید ، یـا این کـه دوست دارید بیشتر طولش دهید ؟ " نیـاز بـه گفتن نیست کـه موقع صحبت درباره چنین موضوعی با شوهرتان ، خیلی مـهم هست که با بیـانی استفاده کنید کـه به او قدرت مـی دهد .

انزال سریع 

تمرینی وجود دارد کـه بایستی بـه تمامانی کـه از مشکل متداول بـه ارگاسم رسیدن شوهر درون حالی کـه آن ها تازه گرم شده اند رنج مـی برند ، کمک کند . گام اول این هست که اطمـینان حاصل کنید بـه اندازه ی کافی درون ناحیـه کلیتوریس ( ه ) تحریک و لمس شده باشید . خوشبختانـه بدین ترتیب شما بـه یک حالت ارگاسمـی خواهید رسید قبل از این کـه او ارگاسم شود . مـی دانم کـه ممکن هست کمـی عجیب باشد ، اما چون به منظور زن ها رسیدن بـه چند بار ارگاسم امکان پذیر هست ،‌ من همـیشـه بـه مراجعینم مـی گویم کـه اگر شما بـه اولین ارگاسم دستی یـا زبانی خود برسید ، این امر مشکل بالقوه همسرتان را درون این کهنمـی تواند شما را درون آلت بـه ارگاسم برساند ، بـه حداقل خواهد رساند .

مرحله دوم وقتی شروع مـی شود کـه او احساسی مانند آن دارد کـه مـی خواهد بیـاید و هنوز هیچ یک از شما آمادگی خاتمـه معاشقه را ندارید . اگر این اتفاق افتاد ، از او بخواهید دیگر داخل شما هیچ حرکتی نکند . سپس با دست یـا یکی دو انگشت خود حلقه ای دور آلتش درون قسمت انتهایی پایـه ی آن تشکیل دهید و برای ده ثانیـه آنرا نگه دارید . وقتی آب ها از آسیـاب افتاد ، مـی توانید بـه خود ادامـه دهید . این کار درون اکثر موارد از انزال سریع او جلوگیری مـی کند ، امام گاهاً‌لازم هست که یک مرد این کار را تمرین کند که تا نتیجه بگیرد .

مشکل راست نشدن آلت و راه های مقابله با آن

دومـین از کارافتادگی متداول عدم نعوظ آلت مـی باشد . قرص های ویـاگرا کـه برای جلوگیری از راست نشدن تجویز مـی شود ، روش بسیـار خوبی هست ، اگر شما و همسرتان با مطرح مشکلتان با پزشک ( معمولا اورولوژیست )و خرید قرص های اغلب گران قیمت ویـاگرا مشکلی نداشته باشید . این روش جواب مـی دهد . بر خلاف بحثی کـه بر سر سلامت استفاده از قرص ها درون جریـان هست ، اگر شما از نیتروگلیسیرین استفاده نمـی کنید یـا پزشک شما را از مصرف ویـاگرا منع نکرده باشد ، روش بسیـار خوبی به منظور درمان عدم نعوظ آلت مـی باشد . این قرص ها داروی تقویت قوای نیستند ، با این وجود ، همسرتان حتما حتما با اورولوژیست خود درون مورد بقاعده بودن یـا نبودن سطوح فیزیولوژیکی بدنش م کند . حتی برخی داروها مـی تواند بر راست شدن آلت تاثیر منفی بگذارد . بعد عاقلانـه تر این هست که قبل از مصرف هر گونـه قرص ، کِرِم ، اسپری ، ژل و غیره کـه برای رفع مشکلات وجود دارند با پزشک م کنید .

راست نگه داشتن آلت 

اگر شما و همسرتان با راست نگه داشتن آلت مشکل دارید ، مـی توانید از تکنیک فشار درون قسمت انـهایی پایـه ی آلت استفاده کنید ( مانند روشی کـه برای جلوگیری از انزال سریع درون بالا تشریح شد )‌. با استفاده از این روش جریـان خون درون جایی کـه مـی خواهید یعنی آلت حفظ خواهد شد . کار دیگری کـه مـی توانید ید این هست که یک حلقه دور پایـه آلت شق شده ی وی قرار دهید . این حلقه حتما دارای چفت یـا گره ای باشد که تا بتوان آن را بـه راحتی درون محل خود قرار داد و یـا آزاد کرد . وقتی هر دوی شما آماده بـه ارگاسم رسیدن وی هستید ، چفت حلقه را آزاد یـا گره آن را باز کنید . روش های دیگری نیز وجود دارد کـه مـی تواند موثر واقع شود  ، امام نیـاز بـه تجویز پزشک دارد ، مانند : داروهای تزریقی کـه خودتات آن را بـه آلت شل تزریق مـی کنید که تا سف شود ،‌یـا استفاده از پمپ های مخصوص آلت . مکمل های طبیعی نیز مـی تواند درون افزایش قدرت نعوظ موثر واقع شود . vigorex  و  top gun دو نمونـه از آن ها هستند کـه من آن ها را مورد تحقیق قرار دادم و تاییدشان مـی کنم.

در نـهایت نگرش مثبت ذهنی نیز بـه بهبود این قضیـه کمک مـی کند . اگر هر دوی شما بـه هنگام نزدیکی راحت و بدون استرس باشید ، ممکن هست متوجه شوید کـه صرفا لذت بردن از احساسات لذت بخش – شامل بوسیدن ، نوازش و شکل های دیگر معاشقه – و تمرکز روی لحظاتی کـه با هم دارید ، شاید همان درمانی باشد کـه به آن نیـاز داشتید .

یک تمرین داغ به منظور دو نفر

در این جا تمرین ساده ای وجود دارد کـه عشق شما را عمـیق و سرزنده نگه خواهد داشت و مـهارت هایی را کـه آموخته اید نـهادینـه خواهد کرد . این تمرین را بـه صورت هفتگی انجام دهید ؛ ترجیحا درون زمانی کـه از تمام تنش ها و فشارها راخت هستید ( مثل آخر شب های جمعه یـا بعد از صرف یک شام دلپذیر با موسیقی متن ؛ بعد از این کـه بچه ها خوابیدند یـا درون شبی کـه خانـه فقط بـه شما اختصاص دارد .)

در یک چنین لحظاتی ، " حرارت " روابط خود را یـادآوری کنید . مثلا از همسرتان بپرسید  " خب ، درون مورد رابطه ای کـه اخیراً درون اتاق خواب با هم داشتیم چه احساسی دارد ؟ "

یـادتان باشد ،الآن وقت انتقاد نیست . اگر رابطه ی گرمـی داشتید ، بعد به خاطرش از او تشکر کنید . اگر ولرم بود ، درون مورد روش هایی صحبت کنید کـه گرم ترش کند و اگر رابطه ی سردی داشتید ، روش های خاصی را به منظور بهبود این وضعیت اتخاذ کنید یـا بـه یک مشاور حرفه ای درون این زمـینـه مراجعه کنید . هر چیزی از انتخاب یک کتاب جدید گرفته که تا ثبت درون دفتر یـادداشت روزانـه ، مـی تواند کمک موثری باشد ، مخصوصاً اگر شما چیزهایی کـه هر ماه درون دفتر خود مـی نویسید را مرور کنید و پیشرفت خود را تحت نظر قرار دهید . همچنین مـی توانید اه خاصی را درون نزدیکی بـه صورت سالانـه و یـا حتی ماهانـه به منظور خود درون نظر بگیرید ؛ این کار باعث خواهد شد وضعیت مورد نظر خود را تعیین کنید و ببینید آیـا بـه آن دست پیدا کرده اید یـا نـه . چه چیزی بهتر از این مـی تواند باشد 




[راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 02 Aug 2018 00:23:00 +0000



راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود

بسياري بـه اين ماده غذايي لقب اكسير طول عمر داده، و معتقدند ...

كوتاه اما خواندني
قضاوت زود

در حالی کـه مسافران درون صندلیـهای خود نشسته بودند،

 قطار شروع بـه حرکت کرد .

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله کـه کنار پنجره

نشسته بود پر از شور و هیجان شد. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود دستش را از پنجره بیرون

 برد و در حالی کـه هوای درون حال حرکت را با لذت لمس مـیکرد

فریـاد زد: راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود پدر نگاه کن درختها حرکت مـیکنن.

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود زوج جوانی نشسته بودند کـه حرفهای پدر و

پسر را مـی شنیدند و از حرکات پسر جوان کـه مانند یک کودک

 ۵  ساله رفتار مـیکرد، متعجب شده بودند…

 

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریـاد زد: پدر نگاه کن دریـاچه،

حیوانات و ابرها با قطار حرکت مـیکنند.

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه مـید. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود باران شروع شد

چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد

 و چشمـهایش را بست و دوباره فریـاد زد: پدر نگاه کن باران

مـیبارد، آب روی من چکید .

 

زوج جوان دیگر طاقت نیـاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما به منظور مداوای پسرتان بـه پزشک مراجعه نمـیکنید؟

 

مرد مسن گفت: ما همـین الان از بیمارستان بر مـیگردیم، امروز پسر من به منظور اولین بار درون زندگی مـیتواند ببیند.

 وقتي باور داري کـه مي‌تواني، حتما مي‌توانی!

 

 هر باور، چيزي را حقيقي انگاشتن است.

 

- اگر تو باوري داشته باشي، دست از جست و جو برمي‌داري؛ اگر باوري داشته باشي گمان مي‌کني

که از قبل مـیدانی.

 

- انسان براي برخورداري از شادي بايد خودش را باور کند.

 

- شما نمي‌توانيد با تنفر داشتن از ديگري خودتان را بـه خدا نزديکتر کنيد، چه باور داشته باشيد کـه اين

خشمي بـه جاست يا نـه. رابطه ميان روح (انسان) و خدا بر اساس عشق هست و جايي کـه عشقي

پاک است، هيچ جايي براي هيچ نوع خشمي وجود ندارد.

 

- خوش بين باشيد اما خوش‌بين دير باور.

 

- وقتي باور داري کـه مي‌تواني، حتما مي‌تواني!

 

- باور خود را درون عملکردتان پياده کنيد.

 

- هر آنچه کـه بايد، انجام بده و به تحقق آرزوهايت ايمان داشته باش؛ هر آنچه کـه باشند.

 

-اني کـه به توانايي‌هاي خود باور دارند، بـه کارهاي دشوار بـه ديده‌ چالش‌هايي مي‌نگرند کـه بايد بر آنـها پيروز شوند نـه بـه شکل تهديدهايي کـه بايد از آنـها دوري گزينند.

 

- بـه آرزوهاي خود ايمان بياوريد و به گونـه‌اي بـه آنـها بينديشيد کـه گويي بـه زودي رخ مي‌دهند.

 

- ما درون بيناني کـه با ما هم عقيده اند، احساس آرامش داريم، اما زماني بزرگ مي‌شويم کـه در بيناني باشيم کـه با ما هم عقيده نباشند.

 

- ايمان و باور ما درون ابتداي هر مسئوليت دشوار، تنـها عاملي هست که موفقيت نـهايي مان را تضمين مي‌کند.

 

- جهان فقط چيزهايي را بـه ما مي‌دهد کـه باور داريم مي‌توانيم داشته باشيم.

 

- مادامي کـه خود را باور داريد، مي‌دانيد چگونـه زندگي کنيد.

 

- بهي کـه حقيقت را جستجو مي‌کند باور داشته باش و بهي کـه مدعي دستيابي بـه حقيقت است، شک کن.

منبع: وبلاگ "جملات طلایی" - ایسنا

از حضرت علي علیـه السلام پرسيدند:


- واجب و واجبتر چيست؟


- نزديك و نزديكتر كدامند؟
 

 

- عجيب و عجيبتر چيست؟


- سخت و سختتر کدامند؟

ایشان فرمودند:

 

- واجب، "اطاعت از خدا" و واجب تر از آن، "ترك گناه" است.


- نزديك، "قيامت" و نزديك تر از آن،"مرگ"است.


- عجيب، "دنيا"و عجيب تر از آن، "محبت دنيا"ست.
 

 

- سخت، "قبر" هست و سخت تر از آن، "دست خالي بـه قبر رفتن" است

 داستان کوتاه و خواندنی " زخم زبان "

بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ بـه او داد و گفت: هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا بـه ديوار انبار بكوب.

 

روز اول پسرك بيست ميخ بـه ديوار كوبيد، پدر از او خواست که تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد، كم كند. پسرك تلاش خود را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده بـه ديوار كمتر و كمتر شد.

 

يك روز پدرش بـه او پيشنـهاد كرد که تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت که تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

 

پدر دست پسرش را گرفت و با هم بـه انبار رفتند، پدر نگاهي بـه ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي، اما بـه هاي ديوار نگاه كن ...

 

ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست، وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري، تو مي تواني چاقويي درون دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

داستانی خواندنی: کامـیون حمل زباله!

روزی من با یک تاکسی بـه فرودگاه مـی رفتم. ما داشتیم درون خط عبوری صحیح رانندگی مـی کردیم کـه ناگهان یک ماشین درست درون جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.

راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً بـه فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد بـه ما فریـاد زدن.

راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این هست که او واقعاً دوستانـه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: "چرا شما تنـها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را بـه بیمارستان بفرستد!" ...

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را بـه من داد کـه اینک بـه آن مـی گویم: "قانون کامـیون حمل زباله".

او توضیح داد کـه عده ای از افراد مانند "کامـیون های حمل زباله" هستند. آنـها سرشار از ناکامـی، خشم و ناامـیدی (زباله) دراطراف مـی گردند. وقتی زباله درون اعماق وجودشان تلنبار مـی شود، آنـها بـه جایی احتیـاج دارند که تا آن را تخلیـه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی مـیکنند!

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر ید و بروید.

زباله های آنـها را نگیرید و پخش کنید بـه افراد دیگری درون سرکار، درون منزل، یـا توی خیـابان ها.

حرف آخر این هست که افراد موفق اجازه نمـی دهند کـه کامـیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند.

 

زندگی خیلی کوتاه هست که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو "افرادی را کـه با شما خوب رفتار مـی کنند دوست داشته باشید." و "برای آنـهایی کـه رفتار مناسبی ندارند دعا کنید."

زندگی 10% چیزی هست که شما مـی سازید و 90% نحوه برداشت شماست.

از مـیزان حماقت انسانی درون شگفتم کـه کاری کـه همـیشـه انجام مـیداده را انجام مـی دهد،

اما درون دل به نتیجه ای متفاوت امـید دارد. (انیشتین)   

هركس سازنده زندگي خود است

نجار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد.

يك روز او با صاحبكارخود موضوع را درون ميان گذاشت.

پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن،

حالا او بـه استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين

استراحت مي خواست که تا او را از كار بازنشسته كنند.

صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد اورا منصرف كند،

اما نجار بر حرفش و تصميمي كه گرفته بود پافشاري كرد.

سر انجام صاحب كار درون حالي كه با تأسف با اين درخواست

موافقت مي كرد، از او خواست که تا به عنوان آخرين كار،

ساخت خانـه اي را بـه عهده بگيرد. نجار درون حالت رودربايستي،

پذيرفت درون حالي كه دلش چندان بـه اين كار راضي نبود.

پذيرفتن ساخت اين خانـه بر خلاف ميل باطني او صورت گرفته بود

. براي همين بـه سرعت مواد اوليه نامرغوبي تهيه كرد و

به سرعت و بي دقتي، بـه ساختن خانـه مشغول شد و به زودي

و بـه خاطر رسيدن بـه استراحت، كاررا تمام كرد. سپس او

صاحب كار را از اتمام كار باخبر كرد.

صاحب كار براي دريافت كليد اين آخرين كار بـه آنجا آمد.

زمان تحويل كليد، صاحب كار آن را بـه نجار بازگرداند و گفت: اين خانـه هديه اي هست از طرف من بـه تو بـه خاطر سال هاي همكاري!

نجار يكه خورد و بسيار شرمنده شد.

در واقع اگر او مي دانست كه خودش قرار هست در اين خانـه ساكن شود، لوازم و مصالح بهتري براي ساخت آن بـه كار مي برد و تمام مـهارتي كه درون كار داشت براي ساخت آن بـه كار مي برد. يعني كار را بـه صورت ديگري پيش مي برد.

 

نتيجه اخلاقي: اين داستان ماست. ما زندگيمان را مي سازيم. هر روز مي گذرد. گاهي ما كمترين توجهي بـه آنچه كه مي سازيم نداريم، و ناگهان درون زماني درون اثر اتفاق غير مترقبه مي فهميم كه مجبوريم درون همين ساخته ها زندگي كنيم. گرچه اگرچنين تصوري داشته باشيم، تمام سعي خود را براي ايمن كردن شرايط زندگي خود ميكنيم ولي افسوس كه نمي دانيم كه چه زود فرصت ها از دست مي روند و گاهي بازسازي آنچه ساخته ايم، ممكن نيست. ما نجار زندگي خود هستيم و روزها، چكشي هستند كه بر يك ميخ از زندگي ما كوبيده مي شود. يك تخته درون آن جاي مي گيرد و يك ديوار برپا مي شود.

مراقب سلامتي خانـه اي كه براي زندگي خود مي سازيم باشيم.

Mon 18 Apr 2011 | 2:46 PM | .::nafas::. |

نكته هاي بـه ياد ماندني

اگر روزي دشمن پيدا كردي, بدان درون رسيدن بـه هدفت موفق بودي!
اگر روزي تهديدت كردند, بدان درون برابرت ناتوانند!
اگر روزي خيانت ديدي, بدان قيمتت بالاست!
اگر روزي تركت كردند , بدان با تو بودن لياقت مي خواهد

************ ********* ********* ********* *
پيش از سحر تاريك هست اما تاكنون نشده كه آفتاب طلوع نكند. بـه سحر اعتماد كنيد!
************ ********* ********* ********* *
اگر آفتاب را بـه نظاره بنشيني، سايه را نتواني ديد.
************ ********* ********* ********* *
امروز نخستين روز آينده ي توست.
************ ********* ********* ********* *
وقتي يكي از درهاي شادي بسته مي شود،در ديگري باز مي شود،
ولي اغلب،ما آن قدر بـه در بسته نگاه مي كنيم،كه درون باز شده را نمي بينيم
************ ********* ********* ********* *
آنقدر شكست خوردن را تجربه كنيد که تا راه شكست را بياموزيد
************ ********* ********* ********* *
بادبادكها هميشـه با باد مخالف اوج ميگيرند
************ ********* ********* ********* *
براي خود زندگي كنيم نـه براي نمايش آن بـه ديگران
************ ********* ********* ********* *
سفري بـه طول هزار فرسنگ با يك گام آغاز مي شود
************ ********* ********* ********* *
بازنده ها درون هر جواب مشكلي را مي بينند، ولي برنده درون هر مشكلي جوابي را مي بيند
************ ********* ********* ********* *
به جاي موفقيت درون چيزي كه از آن نفرت دارم، ترجيح مي دهم درون چيزي شكست بخورم كه از آن لذت مي برم
************ ********* ********* ********* *
بادبادك که تا با باد مخالف روبه رو نگردد ، اوج نخواهد گرفت.
************ ********* ********* ********* *
آن‌چه را كه درون مزرعه ذهن خود كاشته‌ايد درو خواهيد كرد.
************ ********* ********* ********* *
اگر درون جريان رودخانـه صبرت ضعيف باشد هر تكه چوبي مانعي عظيم بر سر راهت خواهد شد.
************ ********* ********* ********* *
آن كه امروز را از دست مي دهد ! فردا را نخواهد يافت.
************ ********* ********* ********* *
هيچ روزي از امروز با ارزش تر نيست
************ ********* ********* ********* *
چنان باش كه بتواني بـه هر كس بگويي مثل من رفتار كن
************ ********* ********* ********* *
و

انسان هر چه بالاتر برود احتمال ديده شدن وصله ي شلوارش بيشتر مي شود

 

هنگامي كه درگير يك رسوايي مي شوي ، درون مي يابي دوستان واقعي ات چه كساني هستند

 

عشق عينك سبزي هست كه با آن انسان كاه را يونجه مي‌بيند

من نميگويم هرگز نبايد درون نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم بايد براي بار دوم هم نگاه كرد

 

هرگز بـه احساساتي كه درون اولين بر خورد از كسي پيدا مي كنيد نسنجيده اعتماد نكنيد

 

تصميم خداوند از قدرت درك ما خارج هست اما هميشـه بـه سود ما مي باشد

 

مـهم نيست چه پيش آمده ، تحمل كن و اندوه خود را زير لبخندي بپوشان

 

علف هرزه چيست ؟گياهي هست كه هنوز فوايدش كشف نشده است

 

بردن همـه چيز نيست ؛ امّا تلاش براي بردن چرا

_________
""نا اميدي را خدا گردن زده""

Mon 11 Apr 2011 | 2:20 PM | .::nafas::. |

 

شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد.

شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت که تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،

شيري را ديد كه بـه آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.

ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنـه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.

و هرگز نديد و هرگز نفهميد کـه آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت بـه امـید معشوقتون نباشید !! و در دنیـا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومـی معشوقتون و سومـی را یـادم رفت. اها اینکه تو یـادی بمونید وقتی لازمـه .

لطیفه

 خدا ناظر نیست !!

بچه‌ها درون ناهارخورى مدرسه بـه صف ایستاده بودند.

سر مـیز یک سبد سیب بود کـه روى آن نوشته بود:

فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى مـیز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند که تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست

  

عیـادگاری

عکاس سر کلاس درس آمده بود که تا از بچه‌هاى کلاس عیـادگارى بگیرد.

معلم هم داشت همـه بچه‌ها را تشویق مـی‌کرد کـه دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه کـه سال‌ها بعد وقتى همـه‌تون بزرگ شدید بـه این عنگاه کنید و

بگوئید : این احمده، الان دکتره. یـا اون مـهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمـه، الان مرده.

امان از تعجیل

مرد مسنی بـه همراه پسر ۲۵ ساله اش درون قطار نشسته بود. درون حالی کـه مسافران درون صندلیـهای خود نشسته بودند، قطار شروع بـه حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله کـه کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی کـه هوای درون حال حرکت را با لذت لمس مـی کرد فریـاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت مـی کنند”  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند کـه حرفهای پدر و پسر را مـی شنیدند و از حرکات پسر جوان کـه مانند یک بچه ۵ ساله رفتار مـی کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریـاد زد: ” پدر نگاه کن دریـاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت مـی کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه مـی د. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمـهایش را بست و دوباره فریـاد زد:” پدر نگاه کن باران مـی بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیـاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما به منظور مداوای پسرتان بـه پزشک مراجعه نمـی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همـین الان از بیمارستان بر مـی گردیم. امروز پسر من به منظور اولین بار درون زندگی مـی تواند ببیند!”

پ.ن: این داستان بـه درد خودم مـی خورد چون خیلی عجولم، تو همـه کارامم زود تصمـیم مـی گیرم ، زود قضاوت مـی کنم فکر مـی کنم اگه دو دقیقه صبر کنم چه اتفاقی مـی افته

پ.ن: از صبح مـی خواستم یـه پست دیگه بذارم اما چون حالم خوب نبود هی این پا اون پا مـی کردم آخرم گفتم یـه پست خنده دار بذارم شاید حال و هوام عوض شـه ولی دوباره بـه خودم گفتم آخه این روزا روزای خنده نیست و بازم پشیمون شدم، خلاصه خدا رو شکر کنید همـین و تونستم بذارم. دست نویسنده اشم درد نکنـه

لیلی و مجنون

مـی گن یـه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد کـه انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟

اگه نیمـه شب بیـای بیرون شـهر کنار فلان باغ مـی بینمت...

مجنون کـه شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.

نیمـه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمـیق دید از کیسه ای کـه به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت.

مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یـار آمد و ما درون خواب بودیم.

افسرده و پریشون برگشت بـه شـهر. درون راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟!

و وقتی جریـان را شنید با خوشحالی گفت: این کـه عالیـه ! آخه نشونـه اینـه کـه لیلی بـه دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !

دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم بـه خودش گفته : اون عزیز دل من کـه تو خواب نازه بعد چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار مـی شدی گرسنـه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت بعد برات گردو گذاشته که تا بشکنی و بخوری !

مجنون سری تکان داد و گفت: نـه ! اون مـی خواسته بگه: تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی کـه خوابت نمـی برد ! تو رو چه بـه عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی

 پ.ن: عشقم بود عشقای قدیم ...

خدایـا...

طعمش‌ تلخ‌ بود. تلخي‌اش‌ را دوست‌ نداشتيم. نمي‌دانستيم‌ كه‌ دواست. دواي‌ تلخ‌ترين‌ دردها. نمي‌دانستيم‌ معجون‌ است. معجونِ‌ انسان‌ شدن.گمش‌ كرديم. شيطان‌ از دستمان‌ دزديد. بي‌طاقت‌ شديم‌ و ناآرام. دهانمان‌ بوي‌ شكايت‌ گرفت‌ و گلايه...‌

و تازه‌ فهميديم‌ نام‌ آن‌ اكسير مقدس، نام‌ آنچه‌ از دستش‌ داديم، «صبر» بود.

***
ديگر عزم‌ آهني‌ و طاقت‌ فولادي‌ نداريم، ديگر پاي‌ ماندن‌ و شانـه‌ سنگي‌ نداريم. انگار ما را از شيشـه‌ و مـه‌ ساخته‌اند. براي‌ شكستن‌مان‌ توفان‌ لازم‌ نيست. ما با هر نسيمي‌ هزار تكه‌ مي‌شويم. ترك‌ مي‌خوريم. مي‌افتيم، مي‌شكنيم، مي‌ريزيم‌ و شيطان‌ همين‌ را مي‌خواست.
خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم.
از اينجا که تا تو هزار راه‌ فاصله‌ است. ما اما چقدر بي‌حوصله‌ايم. ما پيش‌ از آنكه‌ راه‌ بيفتيم، خسته‌ايم. از ناهموار مي‌ترسيم، از پست‌ و بلند مي‌هراسيم، از هر چه‌ ناموافق‌ مي‌گريزيم.
شانـه‌هايمان‌ درد مي‌كند، اندوه‌هاي‌ كوچكمان‌ را نمي‌توانيم‌ بر دوش‌ كشيم، ما زير هر غصه‌اي‌ آوار مي‌شويم، توي‌ سينـه‌ ما جا براي‌ هيچ‌ غمي‌ نيست.
خدايا، ما را ببخش. اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست، ما ديگر ايوب‌ نيستيم.

***
خدايا اما به‌ ما برگردان، آن‌ معجون‌ تلخ، آن‌ اكسير مقدس، آن‌ صبر قشنگ‌ را.

*

۱- پ.ن: این روزا کمک مـی خوام از خدا یـه خورده نـه خیلی کم آوردم یـه جورایی ب ... کمکم کن خدا

۲- پ.ن: مـی خوام کـه خودمو ب بـه کوچه علی چپ اما افاقه نمـی کنـه آخه که تا کی......

****************************************

وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه بـه من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. بعد يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش

هی با خود فکر مـی کنم ، چگونـه هست که ما، درون این سر دنیـا، عرق مـی ریزیم و وضع مان این هست و آنـها، درون آن سر دنیـا، عرق مـی خورند و وضع شان آن است!
نمـی دانم، مشکل درون نوع عرق هست یـا درون نوع ریختن و خوردن

                                                               «دکتر شريعتي»

قشنگ کوچک

گفت: كسي‌ دوستم‌ ندارد. مي‌داني‌ چقدر سخت‌ است، اين‌ كه‌ كسي‌ دوستت‌ نداشته‌ باشد؟ تو براي‌ دوست‌ داشتن‌ بود كه‌ جهان‌ را ساختي. حتي‌ تو هم‌ بدون‌ دوست‌ داشتن...! خدا اما هيچ‌ نگفت.
گفت: به‌ پاهايم‌ نگاه‌ كن! ببين‌ چقدر چندش‌آور است. چشم‌ها را آزار مي‌دهم. دنيا را كثيف‌ مي كنم.

آدم‌هايت‌ از من‌ مي‌ترسند. مرا مي‌كُشند براي‌ اين‌ كه‌ زشتم. زشتي‌ جرم‌ من‌ است.
خدا هيچ‌ نگفت.
ادامـه داد : اين‌ دنيا فقط‌ مال‌ قشنگ‌هاست. مال‌ گل‌ها و پروانـه‌ها. مال‌ قاصدك‌ها. مال‌ من‌ نيست.
خدا گفت: چرا، مال‌ تو هم‌ هست.
خدا گفت: دوست‌ داشتنِ‌ يك‌ گُل، دوست‌ داشتنِ‌ يك‌ پروانـه‌ يا قاصدك‌ كار چندان‌ سختي‌ نيست. اما دوست‌ داشتن‌ يك‌ سوسك، دوست‌ داشتن‌ «تو» كاري‌ دشوارست.
دوست‌ داشتن، كاري‌ست‌ آموختني؛ و همـه، رنج‌ آموختن‌ را نمي‌برند.
ببخش، كسي‌ را كه‌ تو را دوست‌ ندارد، زيرا كه‌ هنوز مؤ‌من‌ نيست، زيرا كه‌ هنوز دوست‌ داشتن‌ را نياموخته، او ابتداي‌ راه‌ است.
مؤ‌من‌ دوست‌ دارد. همـه‌ را دوست‌ دارد. زيرا همـه‌ از من‌ است. و من‌ زيبايم. من‌ زيبايي‌ام، چشم‌هاي‌ مؤ‌من‌ جز زيبا نمي‌بيند. زشتي‌ درون چشم‌هاست. درون اين‌ دايره، هر چه‌ كه‌ هست، نيكوست.
آن‌ كه‌ بين‌ آفريده‌هاي‌ من‌ خط‌ كشيد، شيطان‌ بود. شيطان‌ مسؤ‌ول‌ فاصله‌هاست.
حالا، قشنگ‌ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين‌ مباش.
قشنگ‌ كوچك‌ نزد خدا رفت‌ و ديگر هيچ گاه‌ نينديشيد كه‌ نازيباست.

آیـا از مرگ مـی ترسید؟؟

مردی بیمار بعد از قرار ملاقات با دکتر خود و در حال خارج شدن از مطب دکتر بـه او گفت: دکتر، من از مرگ مـی‌‌ترسم. بـه من بگو چه چیزی ورای این دنیـاست.

دکتر بـه آهستگی گفت: " نمـی‌‌دانم" .
شما نمـی‌‌دانید؟
دکتر دستگیرهٔ درون را درون دست داشت و از سوی دیگرِ درون صدای خش خش  و ناله مـی‌‌آمد. بـه محض این کـه او درون را باز کرد سگی‌ وارد اتاق شد و با نگاهی‌ از شوق و شادی ازسر و کول دکتر بالا رفت.

سپس دکتر بـه سوی بیمار برگشت و گفت: آیـا متوجه این سگ شدی؟ او هرگز قبلا وارد این اتاق نشده بود. او نمـی‌‌دانست درون این اتاق چیست. او هیچ چیز بـه جز اینکه صاحبش اینجاست نمـی‌‌دانست، و وقتی‌ کـه در باز شد او بدون ترس بـه درون اتاق پرید. من چیز کمـی‌  درون مورد دنیـای بعد از مرگ مـی‌‌دانم، اما یک نکته را مـی‌‌دانم:

 من مـی‌‌دانم که  ارباب و آقای من آنجاست و همـین به منظور من کافیست. و هنگامـی کـه در باز شود، من بدون ترس و با شادی از آن خواهم گذشت.

چند ثانیـه بـه نقطه سیـاه وسط عکس رو نگاه کنید. بعد از چند ثانیـه عسیـاه و سفیدی ظاهر مـیشود 
ولی شما این عرا رنگی مـیبینید.

اين خطای چشم یـا خطای مغز؟ 

 

Mon 11 Apr 2011 | 2:16 PM | .::nafas::. |

مطب دکتر

یکی دو دقیقه نشستم. تو همـین یکی دو دقیقه شاهد بودم کـه یـه خانوم قد بلند و  خوش تیپ درون حال تمـیز ه یـه اتاق و بعد هم جارو هست. مرکز مشاوره یـه چیزی بـه هلندی بهش گفت دیدم اون خانوم خوش تیپ اومد بـه طرف من، دستش رو دراز کرد و خودش رو مـیشله معرفی کرد. اون موقع تازه فهمـیدم کـه اون یکی از دکترای اون مرکز مشاوره است. ذهنم داشت این صحنـه رو با صحنـه مطب متخصصین زنان و زایمان درون ایران مقایسه مـی کرد. البته من کـه خودم تجربه مستقیم درون ایران نداشتم اما یـه چند باری با آشنایـان و دوستان بـه این مطب ها رفته بودم و همـیشـه از شلوغی و کلافگی مادران باردار تو این مطب ها تعجب کرده بودم. پیش خودم مـیگفتم خب تمام این متخصصین خودشون هیچی هیچی نباشن هیچ تخصصی هم نداشته باشن، زن کـه هستن!!!! چطور نمـی تونن احساس یـه خانوم باردار رو درون این دوران درک کنن و حداقل کاری کـه باید ن یعنی فراهم یـه محیط آروم و به دور از دغدغه واسه مادران باردار هست رو انجام نمـی دن.

البته این مشکل بـه خود ما هم بر مـی گرده چون ما ایرانی ها متاسفانـه هر چقدر مطب یـه دکتر شلوغ تر باشـه و با دردسر بیشتری بتونیم از اون دکتر وقت ویزیت بگیریم خیلی راضی تریم و به همـه پز مـی دیم کـه مارو فلان دکتر معاینـه مـی کنـه کـه البته خیلی معروفه و سرش شلوغه (یـه صبح که تا غروب تو مطبش نشستم که تا تونستم دکترو ببینم. بخدا راست مـی گم این جمله رو خودم با گوشای خودم شنیدم. همون موقع هم بـه این موضوع فکر مـی کردم کـه چه دکتر بی مسئولیتی!!!!!!!!! من کـه هیچ وقت حاضر نیستم بـه یـه همچین پزشکایی مراجعه کنم )حالا اون دکتر چه برخوردی با مراجعه کننده ها داره (خودم بارها و بارها دیدم نگید نـه) بماند!!!!!!!!!!!

 

اینجاست کـه شاعر مـی گه : برق پوتین رضا شاه، کله تاس کچل ، هر دو برّاقند اما این کجا و آن کجا (حالا شما دنبال شاعر این بیت نگردید من گشته ام نبود شما هم نگردید نیست )

خلاصه کـه من اینجا ،از ساعتها انتظار کشیدن درون مطب متخصصین زنان با تحمل سر و صدای زیـاد و حتما گرمای غیر قابل تصور ایران و ترافیک سر سام آورش دور بودم. و هر بار خدارو شاکرم .

امـیدوارم یـه روزی برسه کـه ما احترام گذاشتن بـه خودمون رو بـه هر چیزی ترجیح بدیم!!!!!!

والسلام علیکم و رحمـه الله (بابا بالای منبر رفتن  اینقدر آسون بود خبر نداشتم از این بـه بعد خدا بـه داد خوانندگان این وبلاگ برسه)

 

 

Mon 11 Apr 2011 | 2:15 PM | .::nafas::. |

جملات زیبا از دکتر شریعتی
زندگي چيست ؟

زندگي چيست ؟اگر خنده هست چرا گريه ميكنيم ؟ اگر گريه هست چرا خنده ميكنيم ؟ اگر مر گ هست چرا زندگي مي كنيم ؟ اگر زندگي هست چرا مي ميريم ؟ اگه عشق هست چرا بـه آن نمي رسيم  اگه عشق نيست چرا عاشقيم ؟

حق و باطل
اگر درون صحنـه حق و باطل نيستي، اگر شاهد عصر خودت و شـهيد حق بر باطل نيستي، هر جا كه ميخواهي باش. چه بـه نشسته و چه بـه نماز ايستاده. هر دو يكيست

قضاوت
اي خداي بزرگ بـه من كمك كن که تا وقتي مي خواهم درباره ي راه رفتن كسي قضاوت كنم, كمي با كفش هاي او راه بروم

انسانيت
انسان بيش از زندگي هست ؛ آنجا كه هستي پايان مي يابد،او ادامـه مي يابد

بگذار که تا شيطنت عشق...
خدايا اضطراب هاي بزرگ غم هاي ارجمند و حيرت هاي عظيم بر روح ام عطا كن و لذت ها را بـه بندگان حقيرت ببخش و دردهاي عزيز بر جانم ريز

سلام
در شگفتم كه سلام آغاز هر ديداريست ، ولي درون نماز پايان هست . شايد اين بدين معناست كه پايان نماز ، آغاز ديدار است 

هست و نيست
در بي كرانـه زندگي دو چيز افسونم كرد: آبي اسمان كه مي ببينم و مي دانم نيست و خدايي كه نمي بينم و مي دانم هست

تهمت و دروغ
تهمت و دروغ را دشمن سفارش ميدهد و منافق ميسازد و عوام فريب پخش ميكند وعامي انرا ميپذيرد

چگونـه زيستن
خـدايا تـو چگونـه زيـسـتـن را بـه مـن بـياموز مـن خـود چگونـه مُـردن را خـواهـم آموخـت

شـهرت
خدايا شـهرت مني را كه ميخواهم باشم قرباني مني را كه: ميخواهند باشم نكند

اصلاح فكر
زماني مصاحبه گري از معلم صداقت و صميميت دكتر علي شريعتي پرسيد:
به نظر شما چه لباسي را بـه زن امروز بپوشانيم ؟
دكتر علي شريعتي درون جواب گفتند : نميخواهند لباسي بدوزيد و بر تن زن امروز نمائيد . فكر زن را اصلاح كنيد او خود تصميم ميگيرد كه چه لباسي برازنده اوست

آدمي
عده اي مثل قرص جوشانند؛ درون ليوان آب كه بياندازيشان طوري غليان كرده و كف مي كنند كه سر مي روند اما كافي هست كمي صبر كني بعد مي بيني كه از نصف ليوان هم كمترند

شناخت
حتي خداوند نيز دوست دارد كه بشناسندش نمي خواهد مجهول بماند مجهول ماندن هست كه احساس تنـهايي را پديد مي آورد و دردبيگانگي و غربت را. مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمي است

انسان
انسان عبارت هست از يك ترديد. يك نوسان دائمي. هر كسي يك سراسيمگي بلاتكليف است

مثنوي
احساس مي كنم درون اين مثنوي بزرگ طبيعت مصرع هايي ناتماميم . بودنمان انتظار يك بيت شدن

خدا
خداوندا من با تما م كوچكيم يك چيز از تو بيشتر دارم و آن هم خداي هست كه من دارم و تو نداري

انديشـه
اگر قادر نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش که تا با افتادنت انديشـه اي را بالا ببري

پشتكار
براي شناكردن بـه سمت مخالف رودخانـه قدرت و جرات لازم هست وگرنـه هر ماهي مرده اي هم ميتواند از طرف جريان آب حركت كند

چهره دل
هر كس بد ما بـه خلق گويد ما چهره دل نمي خراشيم ما خوبي او بـه خلق گوييم که تا هردو دروغ گفته باشيم

عقل
خدايا هر كه را عقل دادي ، چه ندادي؟ و هر كه را عقل ندادي ، چه دادي؟؟؟

دنيا رو نگه داريد
مي خواستم زندگي كنم ، راهم را بستند
ستايش كردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گريستم ، گفتند بهانـه است
خنديدم ، گفتند ديوانـه است
دنيا را نگه داريد ، مي خواهم پياده شوم !

زنده بودن
زنده بودن را بـه بيداري بگذرانيم كه سالها بـه اجبار خواهيم خفت

حسين
در عجبم از مردمي كه خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي مي كنند و بر حسيني مي گريند كه آزادانـه زيست و آزادانـه مرد

حقيقت
انسان مجبور نيست حقايق را بگويد ولي مجبور هست چيزي را كه مي گويد حقيقت داشته باشد

معناي زندگي
زندگي چيست ؟ نان . آزادي . فرهنگ . ايمان و دوست داشتن

خوشبختي
براي خوش بخت بودن بـه هيچ چيز نياز نيست جز بـه نفهميدن

زندگي چيست؟؟

 دنيا را بد ساخته اند
كسي را كه دوست داري، تو را دوست نمي دارد. كسي كه تو را دوست دارد ،تو دوستش نمي داري اما كسي كه تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد بـه رسم و آئين هرگز بـه هم نمي رسند و اين رنج است 
و اين تمام زندگيست
و
زندگي يعني اين...

اي...
اي زينب: نگو درون كربلا بر تو چه گذشت! بگو ما چه كنيم؟

خدايا
خدايــــــــــا سرنوشت مرا خير بنويس
تقديري مبارك
تا هرچه را كه تو دير مي خواي زود نخواهم
وهرچه را كه تو زود مي خواي دير نخوام

دوست داشتن
كسي را كه دوستش مي داريد شما را دوست نمي دارد...كسي كه شما را دوست مي دارد شما او را دوست نمي داريد...كسي كه شما دوستش مي داريد و او نيز شما را دوست مي دارد , بـه رسم و آئين روزگار هرگز بـه هم نمي رسند و اين رنج است

مذهب
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سال ها مذهبي بودم بدون آنكه خدايي داشته باشم

دوست داشتن
دوست داشتن خيلي بهتر از عشق است. من هيچ گاه دوست داشتن خود را که تا بالا ترين قله هاي عشق پايين نمي اورم

ارزش
ارزش انسان بـه اندازه حرف هايي هست كه براي نگفتن دارد

انسان...
انسان نقطه اي هست بين دو بي نـهايت . بي نـهايت لجن و بي نـهايت فرشته .بنگر بـه طرف كدام يك مي روي

عشق
دكتر شريعتي:من هيچ گاه دوست داشتن خود را که تا بالاترين قله هاي عشق پايين نمي آورم...

گناه
بيا گناه كنيم جايي كه خدا نباشد...

انسانيت
انسان بـه اندازه اي كه برخوردارتر هست انسان نيست بلكه انسان بـه اندازه اي كه خود را نيازمند تر حس مي كند انسان است

حسرت مرگ
خدايا! بـه من زيستني عطا كن كه درون لحظه مرگ بر بي ثمري لحظه اي كه براي زيستن گذشته هست حسرت نخورم و مردني عطا كن كه بر بيهودگي اش سوگوار نباشم

خوشبختي
لحظه ها را گذرانديم كه بـه خوشبختي برسيم؛ غافل از آنكه لحظه ها همان خوشبختي بودند

تنـهايي
حتي اگر تنـهاترِين تنـهايان باشم باز هم خدا با من است.او جبران تمام نداشتن هاي من است...

شرافت
شرافت مرد هم چون بكارت يك هست اگر يكبار لكه دار شد ديگر جبران پذير نيست

كمال
انسان بـه اندازه اي كه بـه مرحله انسان بودن نزديك مي شود ،احساس تنـهايي بيشتري مي كند

عشق  

 عشق مثل قايقي هست كه درون اعماق دريا غرق ميشود ولي دوست داشتن
مثل قايقي هست كه رو اين دريا آرام بـه حركت ادامـه ميدهد بعد دوست داشته باشيم نـه عاشق شويم

هنر
هنر تجلي غريزه آفريدگاري انسان هست در برابر هستي كه تجلي آفريدگاري خداست

روح
چقدر روح محتاج فرصتهاست كه درون ان هيچكس نباشد

نيايش
پروردگارا بـه مندايا بـه من توفيق تلاش درون شكست صبر درون نوميدي عظمت بي نام دين بي دنيا تو فيق عشق بي هوس،تنـهايي درون انبوه جمعيت و دوست داشتن بي آنكه دوست بداند عنايت فرما

ايمان
حقيقت همواره همان جايي هست كه ايمان هست

درون گرايانـه
سرمايه هاي هر دلي حرف هايي هست كه براي نگفتن دارد

فرياد
من هرگز نمي نالم...قرنـها ناليدن بس است...ميخواهم فرياد ب...!اگر نتوانستم سكوت ميكنم...

كتاب ناخوانده
هر انسان كتابي هست در انتظار خواننده اش

فهم
به من بگو نگو ، نميگويم ، اما نگو نفهم ، كه من نمي توانم نفهمم ، من مي فهمم


فهميدن
آنـها(دشمنان)از فهميدن تو مي ترسند.از كه گنده تر نميشوي مي دوشنت و از اسب كه دونده تر نميشوي سوارت ميشوند و از خر كه قوي تر نميشوي بارت ميكنند. آنـها از
فهميدنتو ميترسند

فرصت
روزي كه بود نديدم....روزي كه خواند نشنيدم
روزي ديدم كه نبود....روزي شنيدم كه نخواند

پناهگاه ابدي
اگر تنـهاترين تنـهاها شوم باز خدا هست.او جانشين همـه نداشتن هاست.نفرين و آفرين ها
بي ثمر است.اگر تمامي خلق گرگ هاي هار شوند و از آسمان هول و كينـه بر سرم بارد تو
تنـهاي مـهربان و جاويد و آسيب ناپذير من هستي.اي پناهگاه ابدي
تو ميتواني جانشين همـه بي پناهي ها شوي

عشق
عميقترين و بهترين تعريف از عشق اين هست كه : 
عشق زاييده تنـهايي است.... و تنـهايي نيز زاييده عشق است...
تنـهايي بدين معنا نيست كه يك فرد بيكس باشد .... كسي درون پيرامونش نباشد
اگر كسي پيوندي ، كششي ، انتظاري و نياز پيوستگي و اتصالي درون درونش نداشته باشد تنـها نيست
برعكس كسي كه چنين چنين اتصالي را درون درونش احساس ميكند...
و بعد احساس ميكند كه از او جدا افتاده ، بريده شده و تنـها مانده هست ؛
در انبوه جمعيت نيز تنـهاست...

مرگ
.. نميدانم بعد از مرگم چه خواهد شد ... نميخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت  ولي بسيار مشتاقم ... كه از خاك گلويم سوتكي سازد ... گلويم سوتكي باشد بـه دست كودكي گستاخ و بازيگوش ... که تا كه پي درون پي دم گرم خويش را بر گلويم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... که تا بدين سان بشكند دائم سكوت مرگبارم را...

انسان
همواره روحي مـهاجر باش بـه سوي مبدا بـه سوي انجا كه بتواني انسانتر باشي
و از انچه كه هستي و هستند فاسله بگيري اين رسالته دائمي توست

توحيد
خدايا من درون كلبه حقيرانـه خود كسي را دارم كه تو درون ارش كبريايي خود نداري
من چون تويي را دارم
وتو چون خود نداري

نيايش
خدايا : رحمتي كن که تا ايمان ، نام ونان برايم نياورد ، قوتم بخش که تا نانم را؛ وحتي نامم را درون خطر ايمانم افكنم
تا از آنـها باشم كه پول دنيا مي گيرند وبراي دين كار مي كنند ؛ نـه آنـها كه پول دين مي گيرند وبراي دنيا كارمي كنند

كسي را دوست ميدارم...
خداوندا
از بچگي بـه من آموختندهمـه را دوست بدارم
حال كه بزرگ شده ام
و
كسي را دوست مي دارم
مي گويند :
فراموشش كن

تقدير
نگاه كه تقدير نيست و از تدبير نيز كاري ساخته نيست خواستن اگر با تمام وجود با بسيج همـه اندامـها و نيروهاي روح و با قدرتي كه درون صميميت هست تجلي كند اگر هم هستيمان را يك خواستن كنيم يك خواستن مطلق شويم و اگر با هجوم و حمله هاي صادقانـه و سرشار از اميد و يقين و ايمان بخواهيم پاسخ خويش را خواهيم گرفت

تنـهايي
رنج تلخ هست ولي وقتي آن را بـه تنـهايي مي كشيم که تا دوست را بـه ياري نخوانيم،
براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند
طعم توفيق را مي چشاند
و چه تلخ هست لذت را "تنـها" بردن
و چه زشت هست زيبايي ها را تنـها ديدن
و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنـها" خوشبخت بودن
در بهشت تنـها بودن سخت تر از كوير است
در بهار هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنـهايي" را درون سرت زنده ميكند
"تنـها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمـه تمام است
" تنـها" بودن ، بودني بـه نيمـه است
و من براي نخستين بار درون هستي ام رنج "تنـهايي" را احساس كردم

انسانـها
دكتر علي شريعتي انسانـها را بـه چهار دسته تقسيم كرده هست :

 اول :آناني كه وقتي هستند هستند وقتي كه نيستند هم نيستند
عمده آدمـها. حضورشان مبتني بـه فيزيك است. تنـها با لمس ابعاد جسماني آنـهاست كه قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنـها هويت جسمي دارند

 آناني كه وقتي هستند نيستند وقتي كه نيستند هم نيستند دوم :
مردگاني متحرك درون جهان. خود فروختگاني كه هويتشان را بـه ازاي چيزي فاني واگذاشته‌اند. بي شخصيت‌اند و بي اعتبار. هرگز بـه چشم نمي‌آيند. مرده و زنده‌اشان يكي است

 سوم : آناني كه وقتي هستند هستند وقتي كه نيستند هم هستند
آدمـهاي معتبر و با شخصيت. كساني كه درون بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را مي گذارند. كساني كه همواره بـه خاطر ما مي‌مانند دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم

 چهارم : آناني كه وقتي هستند نيستند وقتي كه نيستند هستند
شگفت انگيز ترين آدمـها. درون زمان بودشان چنان قدرتمند و با شكوه اند كه ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتي كه از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درك مي‌كنيم. باز مي‌شناسيم. مي فهميم كه آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشـه عاشق اين آدمـها هستيم . هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي درون برابرشان قرار مي‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سكوت مي‌كنيم و غرقه درون حضور آنان مست مي‌شويم و درست درون زماني كه مي‌روند يادمان مي آيد كه چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينـها درون زندگي هر كدام از ما بـه تعداد انگشتان دست هم نرسد

وقتي ديگر نبود
وقتي كه ديگر نبود
من بـه بودنش نيازمند شدم
وقتي كه ديگر رفت
من بـه انتظار آمدنش نشستم
وقتي كه ديگر نمي‌توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتي كه او تمام كرد
من شروع كردم
وقتي كه او تمام شد
من آغاز كردم
چه سخت هست تنـها متولد شدن
مثل تنـها زندگي كردن است
مثل تنـها مردن

نيايش
خدايا :
مگذار كه :
ايمانم بـه اسلام و عشقم بـه خاندان پيامبر ، مرا با كسبه دين ، يا حَمَله تعصب ، و عَمَله ارتجاع هم آواز كند
كه آزادي ام اسير پسندِ عوام گردد
كه «دينم» درون پس «وجهه ديني» ام دفن شود ، كه عوام زدگي مرا مقلّد تقليد كنندگانم سازد
كه آن چه را «حق مي دانم» بـه خاطر آن كه «بد مي دانند» كتمان كنم
خدايا مي دانم كه اسلامِ پيامبرِ تو با « نـه » آغاز شد و تشيع دوست تو نيز با « نـه » آغاز شد
مرا اي فرستنده محمد و اي دوستدار علي ! به« اسلام آري » و به « تشيع آري » كافر گردان


ادامــﮧ مطلب

Mon 11 Apr 2011 | 2:14 PM | .::nafas::. |

جملات زیبا و به یـادماندنی
اگر دروغها بـه اندازه سنگها سنگین بودند،بسیـاری از افراد راستی را ترجیح مـی دادند (سوئدی

((اگر مـی داشتم)) و ((اگر مـی بودم)) دوش بـه دوش هم راه مـی روند (( اسپانیـایی ))

اگر مـی خواهی درون دنیـا پیششرفت کنی ،نخست بـه دیگران کمک کن پیشرفت کنند (( ژاپنی))

اگر درخت قرص و محکم باشد،از طوفان چه باک؟ ((ارمنی))

اگر عیوب خود را بـه خاطر داشته باشیم ، عیوب دیگران را از یـاد مـی بریم ((عبری))

بدون رفیق حتی بهشت جهنم است ((مصری))

بهتر هست انسان خود را از شر محفوظ نگه دارد ،تا اینکه بعد از گرفتار شدن درون دست ان ، درون صدد رهایی بر آید (( شیلی))

بستر طلایی به چه درد بیمار مـی خورد (( مجارستانی  ))  

این بیماری هست که مزه تندرستی را مـی چشاند (( مجارستانی )) 

بگذار دندانـهایت بـه زبانت افسار زنند ((اسلواکی))

بهترین توبه ،خودداری از ارتکاب گناه هست ((آلمانی))

با دیگران کم حرف بزن و با خودت بسیـار((آلمانی)) 

فقط یک عادت جدید ،عادت قدیمـی را از بین مـی برد ((مجارستانی))

فقیری نیست کـه پول کم دارد،کسی هست که خواسته هایش زیـاد هست ((انگلیسی))

شمع فروش هم درون تاریکی مـی کیرد ((کلمبیـایی))

فقیری هست که حرس زیـاد مـی خورد ((انگلیسی))        

عشق نمک زندگی هست ((چینی))

عوعوی سگها بـه ابرها ضرر نمـی رساند ((عربی))       

عیوب خود را فقط با چشم دیگران مـی توان دید ((سوئیسی))

کسی کـه بد خواه نیست از بد خواهی هم وحشتی ندارد ((برزیلی))

کسی کـه به اسانی پول بـه دست مـی اورد ،به اسانی هم گول مـی خورد ((اسلواکیـایی))

کسی کـه صعود نمـی کند ،سقوط هم نمـی کند ((فلسطینی))

کسی کـه فقر را احساس نکرده هست ،از ثروت لذت نمـی برد ((اسکاتلندی))

گناهان امراض روح اند((استرالیـایی))

کسی کـه سیب ترش خورده است،رغبت شیرینی بـه سیب ترش دارد ((آلمانی))

شخصی بهتر از شراکتی است((آمریکایی))

شادکامـی کار نیک امروز را فردا خواهیم دید((هندی))

عشق اسارتی شیرین هست ((اسلواکیـایی))

حرف،خوش درون اهنین را باز مـی کند((بلغاری))

حسادت هیچ وقتی را ثروتمند نمـی کند ((ایتالیـایی))

حسادت و حماقت هر دو هم درجه هستند ((دانمارکی))

حسابها را تسویـه کن ،آب الوده را تصفیـه((آرژانتینی))

خدا بـه وحشی، شاخ کوتاه داده است((مجارستانی))

Mon 11 Apr 2011 | 2:13 PM | .::nafas::. |

تاریخچه عسل

واژه عسل:

در كل عسل يك واژه عربي هست كه درون فارسي آنرا انگبين گويند و عبارت هست از تراوشات و شيرابه گياهان و شـهد گلها كه زنبورعسل توسط خرطوم كوچك خود آن را مكيده و از راه دهان بـه كيسه بسيار كوچك خود  موسوم بـه كيسه عسلي وارد ميكند وقتي ميزان شـهد جمع آوري شده بـه حدود  چهل  ميلي گرم رسيد زنبور، گلها را رها كرده و به سمت كندو پرواز ميكند و سپس از همان راه دهان و خرطوم آنرا بـه درون سلولهاي مومي (لانـه هاي شاني ) باز گردانيده و در كندو ذخيره مينمايد و تغيير و تبادلاتي درون آن بعمل آورده بـه طوري كه براي تبديل شيرابه گياه ( نكتار ) بـه عسل ، ساكاروز كه قسمت عمده قند گياهي را تشكيل ميدهد* ، درون اثر عمل آنزيمـهايي بزاقي مترشحه بـه وسيله زنبور عسل بـه قند هاي ساده گلــوكز و لـــولز ( فروكتوز ) تبديل مي شود زنبور عسل پيش از رسيدن بـه كندو درون بين راه مقداري از آب شـهد را جذب ميكند ، علاوه بر آن عمل تروفلاكسي*(مبادله مواد غذايي بين حشرات يك خانواده ) ساير زنبورها و همچنين درون اثر تبخير و از دست آب زيادي ، شيرابه گياهي تغليظ شده ،  يعني شـهد گلها كه حاوي 50 الي 80 درصد آب هست با اين عمل ميزان رطوبت عسل را بـه حدود 17 درصد ( حداكثر 22 درصد ) كاهش ميدهد يعني از هر 40 ميلي گرم شـهدي كه زنبور عسل درون هر پرواز بـه كندو مي آورد 10 الي 15 ميليگرم عسل بـه دست مي آيد . بنحوي كه درون غلظت طبيعي عسل عمل فرمانتاسيون و تخمير قندها امكان پذير نمي باشد

تعريف جامع عسل;

كه درون سال 1906 توسط اداره غذا و داروي فدرال ارائه شده عبارت هست از ترشح مواد قندي درختان و شـهد گل گياهان كه توسط زنبوران عسل ( Apis mellifera ) جمع آوري ، تغيير ماهيت يافته و درون سلولهاي قاب ذخيره ميشود ؛ رطوبت آن كمتر از 25 درصد و 0.25 درصد خاكستر و كمتر از 8 درصد قند معمولي ( ساكاروز ) دارد . مزه آن شيرين ، و داراي طعم مخصوص بـه خود هست داراي بوي خاص بوده و متناسب با گياهي كه زنبورعسل از آن تغذيه ميكند مي باشد .

 

تاریخچه وجود زنبور عسل :

مطالعات و بررسی های دانشمندان زیست شناس نشان مـی دهد کـه حداقل 150 مـیلیون سال هست که موجوداتی بنام زنبور عسل (Honey Bee) درون جهان زندگی مـی کنند. آنـها به منظور زمانی کـه گلها و گیـاهان بـه خواب زمستانی مـی روند و دیگر شـهدی به منظور تغذیـه زنبورها ندارند درون درون کندوهای خود اقدام بـه درست عسل مـی کنند. مـیزان عسل تولیدی آنـها معمولآ بیشتر از آن مقداری هست که خودشان نیـاز دارند از این رو اغلب انسان خود را شریک آنـها درون استفاده از این فرآورده طبیعی مـی کند.
 

زنبورهای عسل همانند مورچه ها جانورانی اجتماعی هستند کـه در درون کندوی خود کارها را تقسیم مـی کنند، یک گروه از زنبورهای عسل کـه در یک کندو زندگی مـی کنند شامل یک ملکه (ماده)، تعدادی زنبور نر و تعداد بیشتری زنبورهای کارگر هستند.

بدون شک درون ابتدا عسل باعث شده هست که توجه انسان بـه سمت زنبور عسل جلب شود . قدیمـی ترین اثر تاریخی کـه به برداشت عسل توسط انسان تعبیر شده هست مربوط بـه هفت هزار سال قبل از مـیلاد هست که درون اسپانیـا مشاهده گردیده هست . این اثر شامل قیـافه حک شده یک انسان بر سنگ هست که نرد بانی را به منظور رسیدن بـه محلی کلنی بـه کاربرده و ظرفی به منظور قرارشان های پر از عسل بـه کمر دارد . درون حالی کـه زنبوران عسل کارگر درون اطراف سر او بـه پرواز درون آمده اند . یک اثر نقاشی کـه از روزگاری بعد از مورد بالا حکایت دارد ، از آفریقا بدست آمده و نشان مـی دهد کـه فردی همان عمل را انجام مـی دهد ، با این تفاوت کـه او به منظور دور زنبورداران از دود استفاده مـی کند .
باستان شناسها حکایت مـی کنند کـه قبایل بدوی با جمع آوری عسل آشنا بوده اند . عده ای درون برداشت عسل از وسایل دود کننده استفاده مـی کرده اند و عده ای به منظور داشتن عسل از لانـه هایی کـه در صخره های تیز و مرتفع سنگی و در دره های عمـیق قرار گرفته اند جان خود را بـه خطر انداخته اند . درون بعضی از قبایل افرادی بـه طور منظم تنـه تو خالی درختان را بررسی و برای برداشت عسل علامت گذاری مـی د . بـه نظر مـی رسد کـه این نشانـه گذاری بیـانگر این مطلب بوده هست که این درختان مالکیت عام نداشته و همـه نمـی توانستند از آن استفاده کنند .
عسل درون زندگی روحانی ، اجتماعی و اقتصادی مصریـان باستان نقش مـهمـی بازی مـی کرده هست . از حکاکیـهای بجا مانده درون پرستشگاه ها و دخمـه های مردگان چنین بر مـی آید کـه عسل درون آن روزگار اهمـیت ملی زیـاد داشته هست ، درون پاپیروس ها بـه اهمـیت دارویی عسل اشاره شده هست و درون بیشتر داروها مقداری شیر و عسل بـه کار مـی رفته هست ، مصریـان قدیم از نوعی کوشاب کـه از جو ، عسل و گندم تهیـه مـی شده هست به مقدار زیـاد استفاده مـی د ، زیرا الکل درون دسترس آنـها نبود . کتاب مذهبی یـهودیـان از سرزمـین موعود چنین یـاد مـی کند کـه در آن نـهرهایی از عسل و شیر جاری هست . درون کتاب انجیل مسیحیـان از عسل بـه عنوان مظهر فراوانی و نعمت یـاد شده و در طومار بحرالمـیت نیز از عسل نام شده ولی از زنبور داری اثری نیست .
در یونان باستان نیز عسل یکی از هدایـای گرانبهای طبیعت انگاشته مـی شد . یونانیـان تصور مـی د کـه خدایـان چون خوراک بهشتی مـی خورند فناناپذیر و ابدی گشته اند . آنـها تصور مـی د عسل یکی از اجزای مـهم این خوراک بهشتی هست .

 

قدیمـی ترین فسیل زنبور عسل مربوط به  بیست مـیلیون سال پیش هست که درون موزه تاریخ طبیعی نیویورک نگه داری مـی شود ( نشانگر مقاومت زنبور عسل و تطابق با محیط ، به منظور حفظ بقا  آن هست ) و از آنجا کـه همـه موجودات نتیجه تکامل هستند چنین حدث زده مـیشود کـه گونـه های ابتدایی آن مربوط بـه چهل  تا  پنجاه مـیلیون سال قبل مـی باشد.

آدمـیان نخستین از روزگاران بس دراز از عسل استفاده مـی د درون یک نقاشی کـه در غارهای بیکورپ اسپانیـا وجود دارد مردی را نشان مـی دهد کـه در حال برداشتن عسل از یک کندوی طبیعی مـی باشد این تصویر مربوط بـه 12 هزار سال قبل از مـیلاد مسیح مـی باشد.
از روایت های قدیم هندی و مصریـان باستان بر مـی آید کـه از عسل استفاده مـی کرده اند گویند درون یکی از اهرام مصر ظرفی حاوی عسل یـافتند کـه بعد از چند هزار سال هنوز همچنان سالم بوده است.

در سرودهای هومر ، درون کتاب های دینی وصف عسل آمده هست در قرن 8 ق – م درون یونان به منظور پرورش زنبور عسل و استفاده از عسل آن مقرراتی وضع کرده بودند.
زنبور حشره ای هست که درون بیشتر بخش های جهان بـه جز نزدیکی قطب جنوب زندگی مـی کند بیش از 10000 نوع زنبور شناسایی شده هست اما تنـها زنبور عسل، عسل و موم مـی سازد کـه مـی تواند مورد استفاده قرار گیرد  

مروری بر تاریخجه و وضع زنبورداری درایران

زنبورداری درون ایران سابقه دیرینـه داشته و یکی از حرفه های اصیل و قدیمـی ایرانیـها هست .دشنـه مفرغی منقشبه شکل زنبور عسل و متعلق بـه هشتصد سال قبل از مـیلاد کـه در لرستان بدست آمده هست و اکنون درون موزه شـهر بروکسل نگهداری مـیشود ،معرف قدمت آشنایی ایرانیـها با این حشره مفید است.
با جستجوی کلمـه عسل و احتمالأ زنبور عسل درون اشعار بخصوص شعرهای بسیـار قدیمـی مـی توانیم از وجود قدمت زنبور عسل درون کشور بیشتر مطلع گردیم . چون اگر کلمـه عسل درون کشور ایران پیدا مـی شود خود بـه خود دلیل بر این هست که زنبور هم درون زمان نوشتن آن متون وجود داشته هست . هر چه این ادبیـات قدیمـی تر باشند نشان دهنده قدمت زنبور عسل درون این کشور خواهد بود .
به عقیده اهالی خوانسار زنبورداری درون آن منطقه حداقل سابقه پانصد ساله دارد . خیلی از زنبور دارهای این منطقه چند نسل از اجدادشان را کـه شغلشان  زنبورداری بوده هست مـی شناسند یـا با نام آنـها آشنایی دارند . قسمت اعظم عسل خوانسار از گل گز تامـین مـی گردد کـه خوشبوترین و خوشمزه ترین عسل مـی با شد.

Mon 11 Apr 2011 | 2:3 PM | .::nafas::. |

دانستنیـهایی درباره ی عسل

Mon 11 Apr 2011 | 1:59 PM | .::nafas::. |

-زنبورها بـه انسانـها درس مـی دهند!

دانشمندان آمریکایی معتقدند کـه زنبورهای کوچک مـی‏توانند اثرات اعتیـاد بـه مصرف الکل را بـه انسان‏ها یـاد دهند. عالعمل‏هایی کـه زنبورها درون مقابل الکل نشان مـی‏دهند دقیقا مشابه عکس‏العمل‏های انسان‏هاست. بـه طور کلی زنبورها بعد از مصرف الکل بـه اصطلاح مست شده و قدرت جمع و پرواز را نخواهند داشت. کارشناسان امـیدوارند کـه با بررسی‏های خود بـه روی زنبورهای کوچک، تاثیرات الکل بر روی حافظه و رفتار انسان را نیز دریـابند. درون زمـینـه ملکول‏ها، مغز انسان‏ها و زنبورهای عسل کاملا شبیـه بـه یکدیگر عمل مـی‏کنند. بـه طور کلی هر لیوان 10 درصد قدرت تمرکز را از بین مـی‏برد.

Mon 11 Apr 2011 | 1:57 PM | .::nafas::. |

عسل و دیگر محصولات آن

ژله رويال ماده ي هست که بـه وسيله يک جفت غده مغزي زنبوران کارگر پرستاز درون سنين 3 که تا 12 روزگي ترشح و مورد استفاده ملکه درون تمام طول عمر و نوزادان زنبور کارگر درون مراحل اوليه رشد لارو بـه مدت سه روز قرار مي گيرد. ژله رويال هميشـه بـه طور مستقيم بـه ملکه يا لارو کارگر داده شده و در کندو ذخيره نمي شود. تنـها زمان ممکن بري برداشت ژله رويال زمان پرورش ملکه درون مقطع بچه دهي کلني مي باشد. آنچه ملکه را از زنبوران کارگر متميز مي سازد نحوه تغذيه درون طول مراحل ليسه اي ( شفيره اي) است. درون واقع تمامي تخم هاي ماده مي توانند بـه يک زنبور ملکه تبديل شوند اما اين تنـها زماني ممکن هست که طي تمامي مراحل تکامل، شفيره ها همچون يک زنبور ملکه مورد مراقبت قرار گيرند و از ژله رويال تغذيه شوند. پرورش ملکه کـه توسط مکانيسم هي پيچيده ي درون درون کندو تنظيم مي شود، يک سري کنش و واکنش هي هورموني و شيمييي درون شفيره  جوان بـه وجود مي آورد کـه موجب تبديل شفيره بـه زنبور ملکه مي شود. يک زنبور ملکه از خيلي جهات با يک زنبور کارگر متفاوت است:

 

1) از جهت ساختاري (زيست شناختي):

زنبور ملکه داري اندام ي هست در حالي کـه زنبورهي کارگر متناسب با کارشان داري اندام هيي همچون کيسه هي ويژه جمع آوري گرده، آرواره هي زيرين قوي تر، غدد غذيي نوزادان و غدد موم سازي هستند.

 

2) از جهت دوره تکامل:

به طور متوسط يک زنبور ملکه مرحله شفيره گي را طي 16 روز طي مي کند، درون حاليکه زنبوران کارگر ين مرحله را طي 21 روز طي مي کنند.

 

3) از جهت دوران حيات:

برخلاف زنبور کارگر کـه تنـها 45 که تا 60 روز زنده است، زنبور ملکه که تا 5 سال عمر مي کند.

 

4) از جهت رفتاري:

ملکه روزانـه مي تواند که تا بيش از 200 تخم بگذارد، و با متساعد بوي خود درون فضي کندو ضمن عقيم زنبوران کارگر، نظم پيچيده ي را درون کندو يجاد مي کند. زنبور کلکه داري اندامي بـه مراتب درشت تر ئ از نظر زيبيي، متناسب تر و شکيل تر است.

 

... و تمامي ين ويژگي ها کـه زنبور ملکه را از زنبور کارگر متميز مي سازد بـه دليل مصرف ژله رويال درون دوران شفيره گي است.

 

مكانيزم جمع آوري شـهد توسط زنبور و تبديل آن بـه عسل :

شـهد ( Nectar ) مايع شيريني هست كه توسط سلولهاي مخصوص شـهدزاي گياهان  ترشح مي شود ،  اين سلولها معمولا درون داخل گلها قرار دارد . تركيبات آن درون درجه اول قند ( ساكاروز ) و آب بوده و بسته بـه نوع گياه داراي مقادير متنوعي از املاح معدني و ويتامينـها ، دياستازها ، مواد رنگي و مواد معطر ميباشد . مقدار اين مواد بسته بـه شرايط آب و هوايي و نوع گياه فرق ميكند . براي ترشح شـهد بايد سلولها شـهدزا آب فراواني جذب كنند . زنبور كارگر حوالي بيست و يكمين روز زندگي خود شروع بـه جمع آوري شـهد گل مي كند . و اين كار را که تا زمان مرگ خود ادامـه ميدهد درون مرحله اول جمع آوري شـهد بعد از يك سري پروازهاي شناسايي انجام مي گيرد معمولا زنبورها درون گروه هاي بيست تايي درون محل چرخيده بعد از شناسايي منطقه و كندو جهت جمع آوري شـهد و گرده گل عازم مي شوند بعد از جمع آوري شـهد و بازگشت بـه كندو كيسه عسل آن پر از شـهد هست در كندو  شـهد را دوباره از راه دهاني بازگردانده و داخل سلولهاي شاني ميريزد درون آنجا زنبورهاي ديگر دوباره عسل را وارد كيسه عسل خود نموده ( تروفلاكسي ) و بعد از طي چرخه توسط ساير زنبورها ، بـه تدريج با كاهش آب قند شـهد قوام پيدا كرده و با افزوده شدن آنزيمـهاي دهاني زنبور عسل ، شـهد بـه عسل تبديل مي شود .

بره موم ماده ايست كه ابتدا توسط مصريان باستان شناخته شد و آنرا پروپوليس ( جلوي درون ، نگهبان درون ) مي ناميدند چرا كه زنبور ها درون هنگام شروع زمستان ابعاد پرواز را بواسطه بره موم كوچك مي كردند که تا از ورود سرما جلو گيري نمايند ، مشاهده اين عمل  درون كنده ، نشانـه خيلي روشني از سختي و سرما ي زمستان آينده دارد . بره موم  ماده ايست كه منبع  خارجي داشته و فقط زنبورعسل آنرا مانند شـهد گلها جمع آوري ميكند

بره موم ماده ايست كه توسط زنبور عسل ساخته مي شود . و اساسا تركيبي هست از رزين ها ، موم هاي گياهي و فلاونوئيد ها .

زنبور عسل اين ماده را از بر، گل . شكوفه گياهان و درختان مختلف مخصوصا  ، تبريزي ، بلوط ، آكاسيا ، اكاليپتوس ، و ... درون زنبيل هاي گرده خود جمع نموده و به كندو انتقال مي دهد و پس از افزودن ترشحات غده اي كه شامل آنزيمـها هست آنرا مايع كرده و در سطح سلولهاي شان منتشر مي كند كه اين پوشش جهت نگه داري از تخمـها و لاروهادر برابر باكتريها و ويروسها اهميت بسزايي دارد و همچنين باعث استحكام  ، موم شانـها بدونـه تغيير درون نرمي و انعطاف پذيري آن مي شود . كه خاصيت درون مناطق گرمسيري داراي اهميت خاص هست . همچنين جهت درز گيري و بستن هاي داخل كندو از آن استفاده مي كند .

رنگ    :  بره موم اغلب قهوهاي بوده ولي بين رنگهاي زرد که تا سياه با انعكاس رنگي قرمز يا سبز ، قهوه‎اي روشن که تا مايل بـه سبز و قهوه اي مايل بـه قرمز متغيير هست و شامل حدود  27  درصد موم گياهي ،  46 درصد شيره  و رزين هاي بعضي از درختان و 15  درصد فلاوني ( C6H5O2  ) كه اساس بسياري از رنگهاي زرد ميباشد / و فلاونوئيد ها (  گروهي از مواد كه شباهتي بـه ويتامين P  داشته و داراي خاصيت ضد خونريزي و التهاب ميباشد . و چند درصد روغن .

بــــو    :  آن تند ومخلوطي از صمغ ( جوانـه تازه درخت ) و موم دارد

طعـم    :  آن مخصوص بوده بـه طوري كه وقتي آنرا مي جويد بايد كاملاً با آب دهان مخلوط كنيد ، طعم آن ابتدا شديد و با آزاد شدن عناصر فعال آن طعم ملايمي بـه خود ميگيرد بعد از نيم ساعت جويدن ميتوانيد  آنرا بلعيده ويا بيرون بيندازيد .

بره موم بطور كلي از مواد زير تشكيل شده هست :

عناصر رزيني  ( صمغ گياهي )

55  %

موم

30  %

گرده گل

  5  %

ساير تركيبات ( درون حال مطالعه )

10  %

 كيفيت بره موم، خواص فيزيكي ، شيميايي و درماني آن ، بطور محسوسي بر حسب محل بدست آمدن آن تغيير ميكند ، بره موم جمع آوري شده از درختان تبريزي همچنان مورد تحسين بوده البته بايد بـه اين مسئله نيز توجه داشت كه نوع زنبور نيز درون مقدار توليد آن موثر هست ( زنبور هندي ، زنبور ريز و زنبور درشت مقدار بره موم كمي توليد مي كنند)

كاربرد  موم :

  • موم درون دوران قديم جهت موميايي كردن مردگان مورد مصرف قرار مي گرفت .

  • ساختن رنگ و كاربرد هاي هنري

  • ماده اي غير قابل جايگزين براي نگهداري ملزومات چوبي از جمله مبلمان منزل و پاركتهاو كفپوشـهاي چوبي ميباشد چرا كه علاوه بر نگهداري و ايجاد شفافيت طبيعي چوب ، بوي معطر آن فضا را تصفيه كرده و حشرات را دور مي سازد .

  • ساختن شمع

  • لوازم آرايشي و بهداشتي و دارویی 

امروزه استفاده از موم هاي طبيعي پرس شده درون كندو هاي برداشت شـهد بسيار رايج شده  چرا كه دراين حالت زنبورها تنـها كارشان پر كردن آنـها ميباشد ، بـه اين ترتيب ، زنبورداران عمدتاً توليد موم را بـه دلايل اقتصادي متوقف مي كنند زيرا براي ساختن يك كيلو گرم  موم ، زنبور بايد  چند كيلوگرم عسل مصرف نماييد

خواص و عمل مومـها درون تهية فرآورده هاي آرايشي و بهداشتي :

  • مومـها درون روغن ، محلول بوده و به اين سبب باعث افزايش خاصيت نرم كنندگي مواد بر روي پوست مي شوند .

  • مومـها بعنوان مواد اوليه و ثانويه امولسيون كننده مصرف مي گردند .

  • مومـها بعنوان قوام دهنده امولسيون ها بوده و بافت (ساختمان) و صافي آنـها را بهبود مي بخشند.

  • در مواد خاصيت شفاف كننده و قالب پذيري ايجاد مي كنند .

  • زنبور عسل اين حشره بی نظير  کـه فقط بجهت شيرينی عسلش آنرا  مـی شناسيم موهبت بزرگ الهيست کـه نيشش از نوشش مفيدتر و ساير مواد  توليدی حاصل از تلاش بی وقفه اش هر کدام از ويژگی درمانی خاص برخوردارند درون صور ت شناخت درست از اين حشره هرگز انسان در مقابل بیماری‌هایش درمانده نخواهد شد. و با مصرف بی نتيجه داروهای شيميائی  خود را درون گرداب چند بيماری جديد قرار نمـی داد. حتی تلاشگری و ساير  ابعاد زندگی اين موجود الهی بهتربن راهنمای بشريت مـی باشد.

      درون سوره مبا رک نحل (آيا ت ۶۶-۶۷-۶۸-...) خداوند متعال اين موارد را به  بشريت بشارت داده هست و امروز علم بتدريج بـه آ نـها واقف ميگردد.

    مو ارد استفاده سم زنبور عسل
     نقل از کتاب خواص پزشکی عسل .پرورش زنبور عسل تاليف ن.يوئيريش  تر جمـه دکتر ولی اله آصفی

    ۱- خو اص درمانی سم زنبور درون اختلالات عصبی. 
    ۲- اختلالات پوستی
    ۳-مالاريا
    ۴-بيما ری های چشم (اير يتيس حاد توام با کا هش ديد)
    ۵-گواتر  اگزوفتالميک
    ۶- ازدياد فشار خون .
    7-
    روماتیسم ها
    8-سیـاتیک، آرتریت، پولی آرتریت
    9-التهاب عصبی و نقرص

    طريقه بکار بردن سم  درون جهت هر نوع بيماری اصول و روش خاص خود را دارد و در صورت  عدم رعايت روشـهای آن باعث عوارض ناخوشايندی خو اهد شد

    Mon 11 Apr 2011 | 1:55 PM | .::nafas::. |

    ضرب المثل ها

    مثل آفريقايي:
    * سكوت بزرگترين قدرت هاست.
    * حقيقت تلخ بهتر از يك دروغ شيرين است.
    * هميشـه حق با كسي نيست كه بهتر سخن مي گويد.

    مثل آلماني:
    * همسايه خود را دوست بدار اما ديوار بين خودان را از بين نبر.
    * از كلمات مانند پول هايت استفاده كن.

    مثل اسپانيايي:
    * اگر ميخواهي زياد عمر كني درون جواني پير شو.

    مثل انگليسي:
    * براي اينكه پيش روي قاضي نايستي، پشت سر قانون راه برو.
    * شخص قوي و آبشار هردو راه خود را باز مي كنند.
    * عالي ترين سلاح براي مغلوب كردن دشمن خونسردي است.

    مثل چيني:
    * دست شكسته تان را داخل آستين تان پنـهان كنيد.
    * آنكس كه آهسته گام بر ميدارد خيلي دور ميرود.

    مثل لاتين:
    * بيان متملق عسلي هست آلوده بـه زهر.

    Fri 8 Apr 2011 | 8:52 AM | .::nafas::. |

    ضرب المثل ها
    فقط نادان عصباني مي‌شود، دانا درك مي‌كند»»

    «ترديد، اطاق انتظار شناخت است»

    هندي*

    «ازدواج، زودش اشتباه بزرگ و ديرش اشتباه بزرگتري هست »

    فرانسوي*

    « يك بدبختي هيچگاه بـه تنـهايي رخ نمي‌دهد »

    « يك ديوانـه طوري ريخت و پاش مي‌كند كه ده نفر عاقل نمي‌توانند آن را سامان دهند »

    « همـه چيز بر وفق مراد هست وقتي كه پايان خوبي داشته باشد »

    « هنگام نياز، دوستان واقعي شناخته مي‌شوند »

    « چشماني كه همديگر را نبينند، يكديگر را فراموش مي‌كنند »

    « هيچ دودي بي‌آتش نيست »

    « گنجشكي را كه بـه كف داري با كلاغي كه برحصاري نشسته معاوضه نكن »

    « اگر دهانش را ببندد، هر ابلهي دانا بـه نظر مي‌رسد »

    « از گوش‌هايت براي شنيدن و از چشمانت براي ديدن، اما از دهانت براي خموشي استفاده كن »

    « مرا از جوجه‌ها حفظ كن، از سگ باكي ندارم »

    رومانيايي*

    «برنج سرد را مي‌توان خورد، چاي سرد را مي‌توان نوشيد، اما نگاه سرد را نمي‌توان تحمل كرد»

    «تاك را از خاك خوب و را از مادر خوب انتخاب كن»

    «تمام ظلمت جهان نمي‌تواند روشنايي يك شمع را خاموش كند»

    «شكارچي پرنده‌اي را كه بيشتر صدا ميكند اول مي‌زند»

    «نادان از اشتباهات خود مي‌آموزد، دانا از خطاي ديگران»

    «وقتي كمتر سزاوارم، بـه من عشق بورز، كه آن‌زمان نيازمندترم»

    چيني*

    «اي روح بزرگ، مرا از قضاوت درون امور ديگران، پيش از آن‌كه فرسنگي درون پاي‌پوش آن‌ها طي طريق نكرده‌ام، بازدار»

    «زمين را از پدران خود بـه ارث نبرده‌ايم، ما آن‌را از فرزاندانمان بـه امانت گرفته‌ايم»

    «مردي كه براي خانواده‌اش تلاش مي‌كند نمي‌تواند ثروتمند شود»

    «وقتي‌كه آخرين رودخانـه مسموم شد و آخرين ماهي بـه دام افتاد، و زماني كه آخرين درخت قطع شد، آن‌گاه خواهيم دانست كه پول را نمي‌توان خورد»

    بوميان آمريكا*

    «طوفان درختان تنومند را مي‌شكند، درختان كوچك را فقط خم مي‌كند»

    «سخن نيك که تا دوردست‌ها شنيده مي‌شود؛ حرف بد دورتر از دوردست‌ها بگوش مي‌رسد»

    «تنـها نيكوكاري آدم خسيس مرگ زودرس اوست»

    بلغاري*

    «ميمون درون لباس ابريشمي هم، ميمون باقي مي‌ماند»

    « «اگر اصل نباشد، بدل خوبي است

    ايتاليايي*

    «كارگر بي‌مـهارت، ابزار كارش را مقصر مي‌داند»

    «ترسو هزاربار پيش از مرگ مي‌ميرد. آدم نترس فقط يكبار مزه مرگ را مي‌چشد»

    «صداي عمل رساتر از حرف است»

    «هرجا كه پند و اندرز لازم آيد، كمتر گوش شنوا است»

    «يك شروع خوب، پايان خوبي درون پي دارد»

    « «يك جراح خوب داراي چشمي همانند عقاب، دلي مثل شير و دستي زنانـه است

    «حقيقت که تا چكمـه‌هايش را بپوشد، دروغ نيمي از جهان را دور زده است»

    منسوب بـه وينستون چرچيل*

    «دانش ناقص خطرناك است»

    «هرچه مي‌درخشد طلا نيست»

    «يك‌عدد سيب درون روز، دكتر را دور نگه‌مي‌دارد»

    «از من نپرس که تا به تو دروغ نگويم»

    « «كلمـه‌اي بـه دانا كفايت كند

    «زيبايي سطحي هست اما زشتي که تا استخوان نفوذ مي‌كند»

    «اگر بـه نظر ابله آيي، بهتر از آن هست كه دهانت را باز كني و بلاهتت ثابت شود»

    « «داروي تلخ شفابخش‌تر است

    «عقل، بهتر از زور بازو است»

    «كره درون صبح مانند طلا، درون ظهر مانند نقره، درون شب مثل سرب است»

    «بخت بـه ياري انديشـه‌هاي پيشرو وارد ميدان مي‌شود»

    منسوب بـه لويي پاستور*

    اگر مي خواهي آسايش داشته باشي، اول بايد بداني كه همسايه ات كيست و بعد خانـه را بخري»»

    انگليسي*

    «اسلحه، صلح را بـه ارمغان مي‌آورد»

    «در هيچ كاري عجله جايز نيست مگر گرفتن كك»

    «روزي كه نيامده از سالي كه گذشته طولاني‌تر است»

    «زن و باد دو بلاي لازم هستند»

    «هرگز نگذار دشمن بفهمد كه پاهايت مي لرزد»

    اسكاتلندي*

    «اي مسافر! راهي وجود ندارد، «راه» با رفتن ساخته مي‌شود»

    «آن كه راحت بيايد، راحت مي‌رود»

    «دانش، فضايي را اشغال نمي‌كند»

    «هركه عاشقت بود، تورا بـه گريه مي‌اندازد»

    «اگر ميمون لباس ابريشمي هم بپوشد باز ميمون است»

    Fri 8 Apr 2011 | 8:52 AM | .::nafas::. |

    مثل ها
    هر لحظه از زمان را از آن خود گردان

    « مثل چيني »

     

    كسي كه از احمق تعريف كند احمق تر از اوست

    « مثل فرانسوي »

     

    يك ساعت بامداد بهتر از

    دو ساعت شب است

    « ضرب المثل آفريقايي »

     

    اراده آهنين زمين خوردن هفت باره

    و بلند شدن هشت باره است

    « ضرب المثل ژاپني »

     

    خدا بـه ما دو دست ميدهد

    امابراي ما پل نمي سازد

    « ضرب المثل انگليسي »

     

    عاليترين سلاح براي غلبه بر دشمن

    خونسردي است

    « ضرب المثل انگليسي »

     

    افتادن درون گل و لاي ننگ نيست

    ننگ دراين هست كه آنجا بماني

    « مثل آلماني »

     

    آنكسي كه از رنج زندگي بترسد ، از ترس در

    رنج خواهد بود

    « مثل چيني »

     

    هيچكس بدبخت تر از كسي نيست كه هميشـه

    خوشبخت است

    « ضرب المثل هلندي »

     

    ماهي و مـهمان دو روز اول خوب هستند

    از روز سوم بو مي گيرند

    « ضرب المثل اسپانيايي »

     

    به بيگانـه لاف بزن و فقط بـه دوستان درد دل بگو

    « مثل يوگسلاوي »

     

    بدون خطر نمي توان بر خطر غلبه كرد

    « مثل لهستاني »

    Fri 8 Apr 2011 | 8:51 AM | .::nafas::. |

    ضرب المثل با حرف ف

    فردا كه برمن و تو وزد باد مـهرگان --- آنگه شود پديد كه نامرد و مرد كيست ؟ ( ناصر خسرو )
    *****
    فرزند بي ادب مثل انگشت ششمـه، اگر ببري درد داره ، اگر هم نبري زشته !
    *****
    فرزند عزيز نور ديده --- از دبه كسي ضرر نديده !
    *****
    فرزند كسي نميكند فرزندي --- گر طوق طلا بـه گردنش بر بندي !
    *****
    فرزند عزيز دردونـه، يا دنگه يا ديوونـه !
    *****
    فرشش زمينـه، لحافش آسمون !
    *****
    فرش، فرش قالي، ظرف، ظرف مس، دين، دين محمد !
    *****
    فضول را بجهنم بردند گفت : هيزمش تره !
    *****
    فقير، درون جهنم نشسته هست !
    *****
    فكر نان كن كه خربزه آبه !
    *****
    فلفل نبين چه ريزه بشكن ببين چه تيزه !
    *****
    فلك فلك، بـه همـه دادي منقل، بـه ما ندادي يك كلك !
    *****
    فواره چون بلند شود سرنگون شود !
    *****
    فيل خوابي مي بيند و فيلبان خوابي !
    *****
    فيلش ياد هندوستان كرده !
    *****
    فيل و فنجان !
    *****
    فيل زنده اش صد تومنـه ، مرده شم صد تومنـه !

    Fri 8 Apr 2011 | 8:51 AM | .::nafas::. |

    برایـانی کـه به زمـین علاقه دارند.

     

    هرچند ارائه تعریفی مختصر و مفید از کانی دشوار هست اما تعریف زیر بـه طور کلی پزیرفته شده هست :

     کانی ماده ای جامد , همگن و طبیعی , با ترکیب شیمـیایی معین ( اما بـه طور کلی ناثابت ) و آرایش اتمـی بسیـار منظم هست که بـه طور معمول بـه وسیله ی فرایندهای معدنی تشکیل مـی شود .

     تجزه و تحلیل مرحله بـه مرحه این تعریف بـه درک آن کمک مـی کند .

    عبارت وصفی ( طبیعی ) موادی را کـه از راه فرایندهای طبیعی تشکیل شده اند از مواد ساخته شده درون آزمایشگاه متمایز مـی کند . آزمایشگاههای صنعتی و پژوهشی بـه طور روزمره درون حال تولید معادل مصنوعی بسیـاری از مواد طبیعی از جمله گوهرهای ارزشمندی مانند زمرد , یـاقوت و الماس هستند . از آغاز قرن بیستم که تا کنون مطالعات کانی شناختی بـه شدت بر نتایج حاصل از سیستم های مصنوعی کـه در آنـها محصولات با نام معادل طبیعی خود خوانده مـی شوند تکیـه داشته هست . این روش بـه طور کلی پذیرفته شده هست . هر چند کـه اندکی با تفسیر دقیق رخداد طبیعی مغایر هست .

    اکنون این پرسش پیش مـی آید کـه آیـا مـی توان بـه CaCO3 ( کلسیت ) کـه گاهی درون لوله های آب شـهر لایـه های هم مرکز تشکیل مـی دهد کانی اطلاق کرد ؟ این ماده بـه وسیله فرایندهای طبیعی اما درون یک سیستم  ساخته دست بشر , از آب ته نشین شده هست و از آنجا کـه انسان درون تشکیل آن نقشی عمدی نداشته هست بسیـاری از دانشمندان بـه آن کلسیت مـی گویند .

    این تعریف اضافه مـی کند کـه کانی ( جامدی همگن ) هست به این معنی کـه از ماده ی جامد منفردی تشکیل شده کـه نمـی توان آن ار با روش های فیزیکی بـه ترکیبهای شیمـیایی ساده تر تقسیم کرد . تعیین همگنی دشوار هست زیرا بـه مقیـاسی بستگی دارد کـه بر اساس آن تعریف شده هست . به منظور مثال نمونـه ای کـه با چشم غیر مصلح همگن بـه نظر مـی آید ممکن هست در زیر مـیکروسکوپی با بزرگنمایی بالا ناهنگن و متشکل از چند ماده باشد . واسطه توصیف (جامد ) گازها و مایعات را از این تعریف مستثنی مـی کند . بنابراین H2O بـه صورت یخ درون یک یخچال طبیعی یک کانی هست در حالی کـه آب مایع کانی نیست . بـه همـین ترتیب جیوه مایع کـه در بعضی ذخایر جیوه یـافت مـی شود را بر طبق تفسیر دقیق این تعریف نباید کانی بـه شمار آورد با این وجود درون رده بندی مواد طبیعی این گونـه مواد را کـه از نظر شیمـی و رخداد شبیـه کانیـها هستند کانی وار مـی نامند و در حوزه مطالعه کانی شناس قرار مـی گیرند .

    این عبارت کـه کانی دارای ترکیب شیمـیایی معینی هست تاکید مـی کند کـه مـی توان ترکیب آن را بـه یک فرمول شیمـیایی خاصی بیـان کرد به منظور مثال :

    ترکیب شیمـیایی کوارتز بـه صورت SiO2 بیـان مـی شود . از آنجا کـه کواتز دارای عنصر شیمـیایی دیگری جز سیلیسیم و اکسیژن نیست , فرمول معینی دارد و بنابراین کوارتز را اغلب بـه عنوان یک ماده خاص درون نظر مـی گیرند . درون هر حال ,  بیشتر کانیـها چنین ترکیب معینی ندارند . دولومـیت CaMg( CO3 )2 همـیشـه یک کربنات کلسیم منیزیم خالص نیست و ممکن هست مقدار زیـادی Fe  , Mn بـه جای Mg داشته باشد از آنجا کـه این مقادیر متغیر هست پس ترکیب دولومـیت بین حدود خاصی تغییر کرده و بنابراین ثابت نیست . یک چنین گسترش ترکیبی را مـی توان بـه وسیله فرمول با همان  نسبت های اتمـی یـا بـه طور دقیق تر نسبتهای یونی موجود درون CaMg(CO3)2 خالص , کـه در Ca:Mg:CO3=1:1:2 بیـان کرد و فرمول کلی تری از دولومـیت بـه صورت Ca(Mg,Fe,Mn)(CO3)2 بـه دست آورد . آرایش اتمـی بسیـار منظم چهار چوب ساختار درونی اتمـها ( یـا یونـها ) را نشان مـی دهد کـه به صورت یک الگوی هندسی منظم آرایش یـافته هست و از آنجا کـه این آرایش معیـار بلورین بودن جامدهاست درون نتیجه کانیـها بلورین هستند مواد جامدی چون شیشـه کـه فاقد آرایش اتمـی منظم هست را بدون شکل مـی نامند بعضی از مواد جامد طبیعی بدون شکل هستند به منظور مثال : شیشـه آتشفشانی ( کـه به دلیل ترکیب بسیـار متغییر و فقدان ساختار اتمـی منظم بـه عنوان یک کانی رده بندی نمـی شود) , لیمونیت یک اکسید آهن آبدار و آلوفان یک سیلیکات آلمـینیومـی آبدار و همچنین بعضی کانیـهای درهم ریخته مانند مـیکرولیت , کادولینیت , و آلانیت درون کانیـهای درهم ریخته بلورینگی اولیـه بـه درجات مختلف توسط تابش عناصر پرتوزای موجود درون ساختار اولیـه ویران شده هست . این مواد همراه با آب و جیوه مایع کـه آنـها نیز فاقد نظم درونی هستند با عنوان کانی وار رده بندی مـی شوند .

    بر اساس تعریف ارائه شده کانی توسط فرآیندهای معدنی بـه وجود مـی آید اما بهتر هست که این عبارت با پیشوند بـه طور معمول آغاز شود که تا در قلمرو کانی شناسی ترکیبهایی را کـه به طریق عالی بـه وجود آمده و تمام مشخصات دیگر یک کانی را درون خود دارد نیز درون بر گیرد مثال بارز , کربنات کلسیم موجود درون صدف نرم تنان هست , صدف خوراکی و مرواریدی کـه ممکن هست درون آن باشد بیشتر از آراگونیت تشکیل شده کـه دقیقا شبیـه همان کانی تشکیل شده بـه طریق معدنی هست .

    اگر چه چندین شکل CaCO3 ( کلسیت , آراگونیت , واتریت ) و منوهیدروکلسیت CaCO3.H2o رایجترین کانیـهای زیست زاد کانیـهای تشکیل شده توسط جانداران هستند اما بسیـاری گونـه های زیست زاد دیگر نیز تشخیض داده شده هست اپال       ( حالت بی شکل SiO2 ) , مگنتیت( Fe3o4 ) , فلوریت ( CaF2 ) , چندین فسفات , برخی سولفات ها , اکسیدهای Mn , و پیریت ( FeS2 ) , بـه علاوه گوگرد عنصری , همگی مثال هایی از کانیـهایی هستند کـه مـی توانند بـه وسیله جانداران ته نشین شوند ( لوونشتام , 1981 ).

     بدن انسان نیز کانیـهای ضروری را تولید مـی کند . آپاتیت  3(OH) (Ca5(PO4 , ماده اصلی تشکیل دهنده استخوان و دندان هست . بدن هنچنین مـی تواند سنگالهایی (سفت شدگیـهایی ) از مواد معدنی (سنگ کلیـه) را درون دستگاه ادرار بـه وجود آورد. سنگ کلیـه قالبا از فسفاتهای کلسیم (مانند هیدروکسیل_آپاتیت , کربتات_آپاتیت و ویتلوکیت ) , اگزالاتها ی کلسیم , کـه در دنیـای کانیـها بسیـار نامتداولند , و فسفاتهای منیزیم تشیل شده هست (ژیپسون , 1974 ) .

    نفت خام و زغالسنگ کـه در بسیـاری موارد بـه آنـها سوخت معدنی گفته مـی شود نیز مستثنی هستند زیرا هر چند بـه طور طبیعی تشکلی شده اند اما ترکیب شیمـیایی معین و آرایش اتمـی منظمـی نداند .با این حال درون بعضی مناطق لایـه های زغال سنگ درون معرض دماهای بالا قرار گرفته هیروکربنـهای فرار آنـها خارج شده و کربن باقیمانده متبلور شده هست این باز مانده کانی گرافیت است

    Fri 8 Apr 2011 | 8:50 AM | .::nafas::. |

    فروغ فرخ زاد

    فروغ فرخزاد درون دی ماه سال 1313 هجری شمسی درون تهران متولد شد. بعد از گذراندن دوره های آموزش دبستانی و دبیرستانی بـه هنرستان بانوان رفت و خیـاطی و نقاشی را فرا گرفت.
    شانزده ساله بود کـه به یکی از بستگان مادرش-پرویز شاپور کـه پانزده سال از وی بزرگتر بود- علاقه مند شد و آن دو با وجود مخالفت خانواده هایشن با هم ازدواج د. چندی بعد بـه ضرورت شغل همسرش بـه اهواز رفت و نـه ماه بعد تنـها فرزند آنان کامـیار دیده بـه جهان گشود. از این سالها بود کـه به دنیـای شعر روی آورد و برخی از سروده هایش درون مجله خواندنیـها بـه چاپ رسید. زندگی مشترک او بسیـار کوتاه مدت بود و به دلیل اختلافاتی کـه با همسرش پیدا کرد بـه زودی بـه متارکه انجامـید و از دیدار تنـها فرزندش محروم ماند.
    نخستین مجموعه شعر او بـه نام اسیر بـه سال ۱۳۳۱ درون حالی کـه هفده سال بیشتر نداشت از چاپ درآمد. دومـین مجموعه اش دیوار را درون بیست ویک سالگی چاپ کرد و به دلیل پاره ای گستاخی ها و سنت شکنی ها مورد نقد و سرزنش قرار گرفت. بیست و دو سال بیشتر نداشت کـه به رغم آن ملامت ها سومـین مجموعه شعرش عصیـان از چاپ درآمد. اندوه و تنـهایی و ناامـیدی و ناباوری کـه براثر سرماخوردگی درون عشق درون وجود او رخنـه کرده هست سراسر اشعار او را فرا مـی گیرد. ارزش های اخلاقی را زیر پا مـی نـهد و آشکارا بـه اظهار و تمایل مـی پردازد و در واقع مضمون جدیدی کـه تا آن زمان درون اشعار زنان شاعر سابقه نداشته هست مـی آفریند.
    در مجموعه دیوار و عصیـان نیز بـه بیـان اندوه و تنـهایی و سرگردانی و ناتوانی و زندگی درون مـیان رویـاهای بیمارگونـه و تخیلی مـی پردازد و نسبت بـه همـه چیز عصیـان مـی کند.اغلب شعر هاي او بـه صورت چهارپاره بود.                                                                                                                                    فروغ از سال ۱۳۳۷ بـه کارهای سینمایی پرداخت. درون این ایـام هست که او را با ابراهیم گلستان نویسنده و

     

     

     

     

     

    هنرمند آن روزگار همگام مـی بینیم. آن دو با هم درون گلستان فیلم کار مـی د.
    در سال ۱۳۳۸ به منظور نخستین بار بـه انگلستان رفت که تا در زمـینـه امور سینمایی و تهیـه فیلم مطالعه کند. وقتی کـه از این سفر بازگشت بـه فیلمبرداری روی آورد و در تهیـه چند فیلم گوتاه با گلستان همکاری نزدیک و موثر داشت. درون بهار ۱۳۴۱ به منظور تهیـه یک فیلم مستند از زندگی جذامـیان بـه تبریز رفت. فیلم خانـه سیـاه هست که بر اساس زندگی جذامـیان تهیـه شده ، یـادگاری هنری سفرهای او بـه تبریز است. این فیلم درون زمستان ۱۳۴۲ از فستیوال اوبرهاوزن ایتالیـا جایزه بهترین فیلم مستند را بـه دست آورد.
    چهارمـین مجموعه شعر فروغ تولدی دیگر بود کـه در زمستان ۱۳۴۳ بـه چاپ رسید و به راستی حیـاتی دوباره را درون مسیر شاعری او نشان مـی داد. تولدی دیگر ، هم درون زندگی فروغ و هم درون ادبیـات معاصر ایران نقطه ای روشن بود کـه ژرفای شعر و دنیـای تفکرات شاعرانـه را بـه گونـه ای نوین و بی همانند نشان مـی داد. زبان شعر فروغ درون این مجموعه و نیز مجموعه ایمان بیـاوریم بـه آغاز فصل سرد کـه پس از مرگ او منتشر شد ، زبان مشخصی هست با هویت و مخصوص بـه خود او. این استقلال را فقط نیما دارا بود و پس از او اخوان ثالث و احمد شاملو ﴿در شـهرهای بی وزنش﴾ و این تشخیص نحصول کوشش چندین جانبه اوست: نخست سادگی زبان و نزدیکی بـه حدود محاوره و گفتار و دو دیگر آزادی درون انتخاب واژه ها بـه تناسب نیـازمندی درون گزارش دریـافت های شخصی و سه دیگر توسعی کـه در مقوله وزن قائل بود.
    فروغ بعد از آنکه درون تهیـه چندین فیلم ابراهیم گلستان را یـاری کرده بود درون تابستان ۱۳۴۳ بـه ایتالیـا، آلمان و فرانسه سفر کرد و زبان آلمانی و ایتالیـایی را فرا گرفت. سال بعد سازمان فرهنگی یونسکو از زندگی او فیلم نیم ساعته تهیـه کرد، زیرا شعر و هنر او درون بیرون از مرزهای ایران بـه خوبی مطرح شده بود.
    فروغ فروخزاد سی و سه سال بیشتر نداشت کـه در سال ۱۳۴۸ بـه هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و در گورستان ظهیرالدوله تهران بـه خاک سپرده شد.

     

     

    Fri 8 Apr 2011 | 8:48 AM | .::nafas::. |

    10بار دوستت دارم

    معمولا و برادرهاي بزرگتر درباره اين كه كودك تازه چقدر بامزه خواهد بود افكار جالبي دارند اكثر والدين نيز نظرات رمانتيك و آرماني درباره اين كه كودكانشان چه لحظات زيبايي را با هم سپري خواهند كرد درون ذهن مي پرورانند. آنـها مي‌انديشند كودكانشان بهترين دوستان يكديگر خواهند شد.

    ولي حقيقت اين هست كه و برادرها حداقل درون سالهاي اوليه زندگي شان هميشـه با همديگر خوب نخواهند بود و زمان بسياري را درون حال جنگيدن و مشاجره سپري خواهند كرد. البته اختلاف بين و برادرها طبيعي هست و از تفاوت سني شخصيت و علايق آنـها ناشي مي شود ولي بدان معنا نيست كه نمي توانيد بـه كودكانتان كمك كنيد که تا با هم پيوندهاي محكمي پيدا كنند و با همديگر خوب تر باشند.

    اختلاف و برادرها 3 عامل عمده دارد :

    جلب توجه والدين ، دستيابي بـه قدرت و دستيابي بـه مالكيت هر يك از كودكان مي خواهند تمام توجه شما را و يا حداقل بيشتر از و برادرهايش بـه دست مي آورند بـه دست آورند معمولا يك كودك خردسال بعد از بـه دنيا آمدن يك نوزاد جديد درون خانواده بـه عادت هايي مثل كميدن شستش ، آب خوردن از شيشـه و خيس كردن خودش بازمي گردد که تا حداقل بـه همان ميزان كه كودك جديد توجه مي بيند بـه او هم توجه شود درون هر گروهي سلسله مراتبي وجود دارد كودك بزرگتر درون خانواده مي كوشد بـه دليل جثه سن و زودتر بـه دنيا آمدن قدرت خود را حفظ كند درون حالي كه و برادرهاي كوچكتر براي بـه دست آوردن چنين موقعيتي باريك تر بودن ، ورزشكار شدن ، زيباتر بودن ، يا هر مزيت ديگري كه بتوانند بـه دست بياورند با بزرگترها رقابت كنند زماني كه بيش از دو كودك باشند اتحادهايي بـه وجود مي آيد ؛ مثلا بزرگترين و كوچكترين با همديگر متحد مي شوند يا اينكه پسرها عليه ها با همديگر متحد مي شوند.

    جنگيدن بر سر اموال يا دوستان اغلب تلاشي براي جلب محبت و تصديق والدين هست و ممكن هست بازتاب جنگ قدرت درون خانواده (بين پدر و مادر) نيز باشد.

    جمله « مال منـه» آغازگري آشنا براي دعواهاست، شما نمي توانيد اختلاف و برادرها را ريشـه كن كنيد بلكه مي توانيد يك ارتباط سالم بين و برادرها ايجاد كنيد و بكوشيد آشفتگي را درون يك حد قابل تحمل نگه داريد.

    راه حل های مناسب جهت برطرف نمودن اختلافات بين و برادرها:

    1.تازه واردهاي خانـه

    اگر تنـها يك فرزند داريد اين كودك مركز توجه بـه شما خواهد بود و شما نقطه اصلي تمركز درون دنياي او خواهيد بود (حداقل براي 3 سال اول زندگي) با آمدن كودك جديدي بـه خانواده زندگي كودك قبلي تغيير خواهد كرد و بايد بـه او كمك كنيد که تا براي پذيرفتن عضو جديدي از خانواده آماده شود. بـه طور كلي هر چه فاصله سني بين و برادرها كمتر باشد اين دوره انتقالي مشكل تر خواهد بود. اگر فاصله آنـها 3 سال يا بيشتر باشد، كودك برگتر كاملا متكي بـه خود شده درون فعاليت هاي خارج از خانـه جا افتاده هست . او با كودكان ديگر بازي مي كند و با همسالانش ارتباطاتي برقرار كرده است. ولي بين كودك هر چه باشد دنيايش با آمدن كودك جديد زيرورو خواهد شد.

    درباره كودك جديد با فرزندان صحبت كنيد که تا حد ممكن كودكتان را درون پذيرفتن نوزاد جديد شكرت دهيد که تا هر دو درون تجربه بـه انتظار براي بـه دنيا آمدن او شريك باشند بگذاريد بـه ضربان قلب نوازاد گوش دهد درون تزيين اتاق كودك كمك كند و يا تصاويري را بـه گهواره بچسباند . بگذاريد كودكان درون انجام كارهاي نوزاد كمك كنند و برادرها حداقل درون چند هفته اول مشتاق خواهند بود كه درون كارهاي نوزاد كمك كنند. بگذاريد زير نظر شما آنچه از دستشان بر مي آيد انجام دهند. اين كار باعث خواهد شد كه بين آنـها پيوندي صميمي برقرار شود. از سويي ديگر كودك بزرگتر را تبديل بـه يك خدمتكار نكنيد . زماني را نيز بـه كودك بزرگتر اختصاص دهيد. كودكان مي انديشند كه شما هميشـه بـه نوزاد مي پردازيد و اين مساله باعث خواهد شد كه آنـها حسود شوند با اين كه نسبت بـه شما يا نوزاد احساس عصبانيت كنند و آنـها خواهند كوشيد با تمايش كامل خودشان يا حتي بازگشت بـه رفتارهاي نوزادانـه توجه شما را بـه سوي خود جلب كنند.

    بكوشيد كه هر روز توجه ويژه اي بـه هر كدام از كودكان خود نشان دهيد ترتيبي بدهيد كه شما و كودك يا كودكان بزرگتر ساعتهايي را با هم بدون حضور نوزاد سپري كنيد.

     

     

    2.كودكان را با هم مقايسه نكنيد

    بعضي مقايسه ها اجتناب ناپذير هستند. اگرشما آنـها را نگوييد يا عموي كودك آنـها را خواهند گفت با اين كه خود كودكان تفاوت ها را درون خواهند يافت. ولي بـه ياد بسپاريد هنگامي كه مي خواهيد بامقايسه بين كودكان آنـها را كنترل كنيد يا بـه آنـها انگيزه بدهيد. اين كار براي آنـها مضر خواهد بود. كودكي كه فكر مي كند بخوبي كودكان ديگر نيست نـه تنـها انگيزه اي براي تلاش بيشتر ندارد، بلكه احساس مي كند كه ديگر كاري از او ساخته نيست. مقايسه باعث تشديد اختلافات و افزوادن جنگهاي درون خانوادگي مي شوند. بكوشيد که تا هر كدام از كودكانتان را بـه عنوان يك فرد جداگانـه محك بزنيد و از وجود آنـها لذت ببريد. بـه آنـها كمك كنيد که تا با يافتن نقاط قوتشان بر ضعفهايشان غلبه كنند. درون عوض تحسين كنيد . تحسين هنگامي كه صحيح از آن استفاده شود و روشي آشكار براي مقايسه بين كودكان نباشد مي تواند يك انگيزه دهنده عالي باشد. اگر بـه امير بگوييد كارش را خوب انجام داده هست كودك بدون ايك كه احساس تحقير كند. مطلب را مي گيرد. مثلا بگوييد « امير ، خيلي خوشم اومد كه که تا از مدرسه اومدي شروع كردي مشقاتو نوشتي وقتي تموم كردي بريم با هم توپ بازي كنيم». تمام پيشرفت ها را اعلام كنيد . هر كاري را كه هر يك از كودكان انجامي مي دهند مورد توجه قرار دهيد و بگذاريد كودكان با يكديگر احساس راحتي كنند بـه همديگر افتخار كنند. گفتار اشتباه « چرا مثل برادرت خوب نمي شيني ؟ ببين چه خوبه؟ يا ت تمام نمره هاش بيسته،چرا بيشتر درس نمي خوني؟ «گفتارصحيح» نمره ات واقعاً داره خوب مي شـه.

     

    3.به كودكان بياموزيد كه بـه حل و رفع اختلاف ها بپردازند

    قوانين كافي نيستند . كودكان بايد توانايي اجرا داشته باشند. الگو باشيد. والدين بهترين معلمان فرزندان خود هستند زيرا كودكان بـه احتمال زياد بـه طور ناخودآگاه از آنـها تقليد مي كنند. بنابر اين بـه مـهارت هاي حل و رفع اختلاف خودتان نگاه كنيد و اطمينان يابيد كه خودتان الگويي مناسب براي آنچه از كودكتان انتظار داريد هستيد جلسات خانوادگي ترتيب دهيد.

    زماني كه مشكلات حقيقي بـه وجود آمدند همـه را جمع كنيد (ولي نـه براي شكايت كردن) که تا براي اختلاف ها راه حل هايي بيابيد. از نقش بازي كردن استفاده كنيد با هر كودك بـه طور جداگانـه مساله اختلاف را مورد بحث قرار دهيد و با ايفاي نقش راه حال ها را نمايش دهيد. که تا زماني كه راهبردهاي تصويب شده براي حل و رفع اختلاف روشن نشده اند بـه اين كار ادامـه دهيد.

    4.همكاري را تقويت كنيد

    هدف شما بايد بر آن باشد كه زمانـهاي خوب بودن كودكانتان را دريابيد و آنـها را براي دوستي با يكديگر تحسين كنيد. عقب نشيني نكنيد و در عين حال هيچ مداخله اي هم نكنيد، نبايد درست هنگامي كه دعوا شروع شد وارد مـهلكه بشويد و شروع بـه انتقاد كردن و بايد و نبايد گفتن بكنيد. هميشـه ميانجي نباشيد. بگذاريد كودكان ياد بگيرند كه چطور بـه حل و رفع اخلاف هايشان بپردازند از ناديده گرفتن سنجيده استفاده كنيد. بـه طور كلي دعواهاي جزيي را ناديده بگيريد زيرا اغلب كودكان مي خواهند با پرداختن بـه آن جلب توجه كنند از دعوا بيرون بكشيد و يا حتي از اتاق بيرون برويد بعدا درون صورت لزوم درباره مشكل صحبت كنيد.

    به كودكان مسؤوليت بدهيد. زماني كه كودكان از شما مي خواهند بـه حل و رفع اختلاف بپردازيد بـه آنـها فرصتي بدهيد که تا به تنـهايي راه حلي پيدا كنند مثلا اگر امير مي گويد مريم نمي ذاره با مدادش نقاشي كنم « چنين پاسخ دهيد» فكر مي كني چه كاري مي توني بكني؟ بـه اين ترتيب بـه كودك فرصت مي دهيد روشـهاي ديگري را كه هنگام نقش بازي كردن با همديگر تمرين مي كرديد بـه كار گيرد.

    5.درباره جنگيدن از محروميت موقت استفاده كنيد

    اگر همـه راهها را امتحان كرده ايد ولي هنوز جنگ و مشاجره ادامـه دارد از روش (يك ، دو ، سه، تنبيه) استفاده كنيد سعي نكنيد قضاوت كنيد و حكم برانيد و مقصر را پيدا كنيد. اگر آنـها نتوانستند اختلافاتشان را حل و رفع كنند بايد همـه شان بـه يك صورت تنبيه شوند. آنـها را از يكديگر و يا بودن درون آن موقعيت خاص جدا كنيد. و برادراني را كه با يكديگر دعوا كرده اند بـه طور موقت از بودن با همديگر محروم كنيد و يا اين كه از جايي كه دعوا درون آن اتفاق افتاده است. بيرون ببريد . اگر مي بينيد كه كودكان چند دقيقه هست با همديگر دعوا مي كنند شما با اعلام شماره يك فرصتي بـه آنـها بدهيد که تا راه حلي پيدا كنند ولي وقتي مي بينيد جنجال هنوز ادامـه دارد يا اين كه آنـها مي كوشند كمك شما را بـه دست بياورند. آن گاه شماره دو را اعلام كنيد و بگوييد اگر نتوانيد خودتان اين مشكل را حل كنيد شماره 3 اعلام خواهد شد. اگر هنوز جنگ ادامـه دارد شماره 3 يعني زنگ پايان اعلام مي شود و آنـها حق با هم بودن را ندارند. بلافاصله شماره 3 را اعلام كنيد . رفتارهاي ناپذيرفته نيازمند پيامدهايي بلافاصله هستند.

    6.از تصحيح بيش از حد استفاده كنيد

    اين راه حل را براي زماني نگه داريد كه راه حل هاي ديگر موثر واقع نيفتاده اند. تقصير كاران را بيش از حد تصحيح كنيد اگر خودتان ديده ايد كه كودكي بـه عمد اسباب بازي ش را شكست قانون زير را عنوان كنيد كودكي كه اسباب بازي يكي ديگه رو بشكند بايد بـه جاش دو که تا از او بخره . اگر پول نداشته باشد بايد يكي از اسباب بازي هاي خودش را بدهد. براي اسم گذاشتن روي يكديگر از تصحيح بيش از حد استفاده كنيد. نتيجه طبيعي آن مي تواند 10 بار گفتن جمله هاي خوشايند بـه يكديگر و 10 بار نوشتن آنـها باشد.

    Fri 8 Apr 2011 | 8:47 AM | .::nafas::. |

    10 عجوزه ی دنیـا

    كيم اونگ يونگ" باهوشترين فرد دنيا"

    اين فوق نابغه كره اي درون سال 1962 بـه دنيا آمد و در حال حاضر باهوشترين فرد دنيا محسوب مي‌شود. او درون چهار سالگي ميتوانست زبانـهاي ژاپني، كره اي، آلماني و انگليسي را بخواند. درون پنج سالگي سخت ترين مسئله‌هاي ديفرانسيل و انتگرال را حل ميكرد

     بهره هوشي بسيار بالا يعني بالاي 210 داشت. كيم درون  6 سالگي که تا 7 سالگي دانشجوي افتخاري دانشگاه هانگ يانگ بود و در  پانزده سالگي دكتراي خود را گرفت

    "گريگوري اسميت" كانديداي صلح نوبل
    گريگوري اسميت درون سال 1990 بـه دنيا آمد درون دو سالگي ميتوانست بخواند و در ده سالگي وارد دانشگاه شد. ولي نبوغ تحصيلي، تنـها نيمي از داستان گريگوري اسميت است
    او عاشق صلح مي‌باشد و از سنين كم بـه عنوان حامي و يكي از فعالان حقوق كودك و صلح جهاني بـه كشورهاي مختلف دنيا سفر كرده است. او موسس سازمان بين المللي دفاع جوانان هست كه اصول صلح را بـه كودكان و جوانان سراسر دنيا آموزش ميدهد. او با بيلكلينتون و ميخائيل گورباچوف مذاكره داشته و در مقابل سازمان ملل سخنراني كرده است. گريگوري درون 12 سالگي كانديداي اخذ جايزه صلح نوبل شد

    "اكريت جاسوال" جراح هفت ساله
    اكريت جاسوال يك نوجوان هندي هست كه باهوشترين فرد هندي بـه شمار ميرود

     او درون سال 2000 و در هفت سالگي اولين موفقيت پزشكي خود را بـه دست آورد

    بيمار او ي هشت ساله بود كه پول كافي براي رفتن بـه بيمارستان نداشت

    دست اين بـه حدي سوخته بود كه جمع شده و به شكل مشت درآمده بود

     اكريت هيچ تجربه اي درون جراحي نداشت، ولي اين را عمل كرد و او ديگر ميتوانست انگشتان خود را باز و بسته كند. اكريت بـه مطالعات پزشكي خود ادامـه داد و در دوازده سالگي دارويي براي درمان سرطان ساخت. او هم اكنون كوچكترين دانشجوي دانشكده پزشكي هند است

    "كلئوپاترا استراتان" خواننده سه ساله
    كلئوپاترا درون اكتبر 2002 درون مولداوي بـه دنيا آمد. پدر او نيز يك خواننده است. كلئوپاترا كوچكترين خواننده پر درآمد دنيا بـه حساب مي آيد

    او درون سال 2006 آلبوم "در 3 سالگي" را روانـه بازار كرد و ركورد فروش آلبومـهاي موسيقي دنيا را شكست. او براي هر آهنگ خود هزار يورو مي گيرد

    "آليتا آندره" نقاش دو ساله
    آليتا دو ساله هست ولي نقاشي را پيش از اين آغاز نموده است. وقتي "مارك جميسون" رئيس گالري نقاشي ملبورن استراليا نقاشيهاي اين هنرمند را ديد آنقدر از آن خوشش آمد كه تصميم گرفت آنـها را درون يك نمايشگاه بـه نمايش بگذارد. اين نمايشگاه با استقبال گرم تماشاچيان مواجه شد و همـه ميخواستند خالق آن آثار را ببينند درون آن زمان بود كه جميسون تازه متوجه شد نقاش اصلي آن تابلوها 22 ماهه هنرمند يعني "آليتا آندره" است

    "آرون كريپكه" درون دوران دبيرستان استاد هاروارد شد

    سائول درون سال 1940 درون نيويورك بـه دنيا آمد. او يك نابغه بـه تمام معني بود. درون چهار سالگي جبر را كشف كرد و در پايان دوره ابتدايي هندسه، حساب و فلسفه را بـه پايان رساند. درون نوجواني يك سري مقاله نوشت كه معلوم شد همـه اصول منطق كيفي هستند. درون همان زمان از سوي دانشگاه هاروارد نامـهاي بـه او رسيد كه از وي دعوت ميكرد براي تدريس بـه آن دانشگاه برود. او ميگويد

    مادرم گفت بايد اول دبيرستان را تمام كنم و بعد بـه دانشگاه بروم" بعد از دبيرستان، سائول استاد هاروارد شد و اكنون بزرگترين فيلسوف زنده دنيا مي‌باشد

    "مايكل كرني" ليسانسيه ده ساله و ميليونر تلويزيوني
    مايكل كرني 24 سال دارد. او درون ده سالگي مدرك ليسانس خود را گرفت و در سال 2008 درون مسابقه "كي ميخواهد ميليونر شود" شركت كرده و برنده يك ميليون دلار جايزه شد. او ركوردهاي جهاني بسياري دارد كه يكي از آنـها تدريس درون دانشگاه درون 17 سالگي است

    "الينا اسميت" مشاور راديويي 7 ساله
    ايستگاه راديويي شـهر الينا زماني بـه او بـه عنوان مشاور يا سنگ صبور يك شغل داد كه او بـه راديو زنگ زد و در پاسخ بـه زن شنوندهاي كه از كار بيكار و افسرده شده بود، گفت: "عزيزم فقط بايد با دوستانت بـه ورزش بولينگ بروي و روزي يك ليوان شير بنوشي." توصيه الينا آنقدر براي شنوندگان جالب بود كه اين ايستگاه راديويي هفته اي يك ساعت او را بـه عنوان سنگ صبور بـه استوديو دعوت ميكرد. الينا مشاوره‌هاي مختلفي بـه شنوندگان ميدهد و مشكلات بسياري از بـه هم خوردن نامزدي که تا از بين بردن بوي بد عرق را پاسخ ميدهد. وقتي يك شنونده براي او نوشت كه چطور شوهر پيدا كند؟ الينا پاسخ داد: بـه خودت برس ولي زياد آرايش نكن. و وقتي شنونده ديگري پرسيد چه كار كند که تا نامزدش بـه سوي او بازگردد، گفت: اين مرد ارزش دلشكسته شدن ندارد. زندگي آنقدر كوتاه هست كه نبايد بـه خاطر يك مرد آن را خراب كرد

    "فابيانو لوييجي كاروان" اعجوبه شطرنج
    فابيانو يك نوجوان 16 ساله ايتاليايي هست كه درون 14 سالگي استاد بزرگ شطرنج شد. او بهترين شطرنج باز زير هجده سال درون سراسر دنياست

    "ويلي موسكوني" آقاي بيليارد درون 6 سالگي
    موسكوني معروف بـه آقاي بيليارد درون آمريكا از شش سالگي بـه طور حرفه اي بيليارد بازي ميكرد. او درون حقيقت بازي بيليارد را از تمرين كردن با سيب زميني هاي كوچك آغاز كرده بود. مدتي بعد پدرش بـه نبوغ او پي برد و او را درون مسابقات بزرگ شركت داد

    Fri 8 Apr 2011 | 8:46 AM | .::nafas::. |

    مریخ ، سیـاره سرخ فام منظومـه شمسی ، نصف زمـین قطر دارد و مساحت سطح آن برابر با مساحت خشکیـهای روی زمـین است. درست مانند زمـین ، یخهای قطبی ، دره‌های عمـیق ، کوه ، غبار ، طوفان و فصل دارد. درون دشتهای آن مانند ماه ، گودالهای برخوردی حاصل برخورد سنگهای آسمانی دیده مـی‌شود. با وجود اندازه کوچکش ، بلندترین کوه و بزرگترین دره منظومـه شمسی درون این سیـاره پیدا شده است.
    فاصله متوسط از خورشید 227/94 کیلومتر
    قطر استوا 6786 کیلومتر
    مدت حرکت وضعی 24/62 روز زمـینی
    مدت حرکت انتقالی 686/98 روز زمـینی
    سرعت مداری 24/14 کیلومتر درون ثانیـه
    دمای سطحی -120 که تا 25 درجه سانتیگراد
    جرم (زمـین=1) 0/11
    چگالی متوسط (آب=1) 3/95
    جاذبه (زمـین=1) 0/38
    تعداد قمر 2
    جو مریخ
    جو زمـین شامل ۷۷ درصد نیتروژن و ۲۱ درصد اکسیژن است. درحالی کـه در جو مریخ ۹۵ درصد دی اکسید کربن و فقط ۲۰ درصد اکسیژن وجود دارد. آیـا فقط یک کپسول اکسیژن و یک ماسک ما را روی مریخ نجات خواهد داد؟ خیر. جو سیـاره سرخ بسیـار رقیق است، بطوری کـه بر سطح سیـاره فشار جوی معادل یک صدم فشار جو زمـین درون سطح دریـاست. اگر لباس فضایی مناسبی نپوشید کـه فشار هوای طبیعی را ایجاد کند، ارگانـهای درونی بدن ما بـه دلیل فشار درونی کـه داریم باد مـی‌کنند. علاوه بر این جو مریخ محافظ خوبی درون برابر تابشـهای مرگبار فضایی نیست و طی مدتی نـه چندان دراز این تابشـها مـی‌تواند اثرات جبران ناپذیری بر بدن انسان بگذارد. بعد باید لباس مخصوصی را بـه همراه داشت.
    مریخ
    مریخ ، سیـاره سرخ ، چهارمـین سیـاره نزدیک بـه خورشید است. مریخ شباهتهای زیـادی با کره زمـین دارد. روزهایش کمـی از روزهای زمـین بلند تر و الگوی فصلهایش شبیـه بـه الگوی فصلهای زمـین است، با این تفاوت کـه طول فصلهایش دو برابر طول فصلهای زمـین است. ابر ، آتشفشان ، دره ، کوه ، صحرا و قطبهای سفیدی کـه در فصول مختلف بزرگ و کوچک مـی‌شوند، همانند زمـین درون مریخ نیز یـافت مـی‌شوند. مریخ سیـاره‌ای خشرد هست که درون آن حیـات وجود ندارد، سطح مریخ مملو از صخره بوده و پوشیده از غباری قرمز رنگ است. بالاخره اینکه مریخ دارای جوی رقیق و سمـی است.
    اقمار مریخ
    مریخ دارای دو قمر کوچک بـه نامـهای فوبوس و دیموس است. از شکل نا منظم و سیب زمـینی مانندشان پیداست کـه این اقمار سیـارکهایی بوده‌اند کـه گرفتار مـیدان جاذبه مریخ شده و در مدار این سیـاره قرار گرفته‌اند. درون سطوح هر دو قمر گودالهایی دیده مـی‌شود.
    حیـات درون مریخ
    رصد کنندگان ، با استفاده از تلسکوپهایشان با زحمت فراوان اطلاعاتی راجع بـه مریخ جمع آوری د. تمام آن اطلاعات اکنون جای خود را بـه اطلاعات جمع آوری شده بوسیله تعدادی از کاوشگرهای فضایی آمریکایی و روسی بخصوص مارینر 9 داده‌اند. درون سال 1976، دو فضاپیمای وایکینگ درون کره مریخ فرود آمدند که تا نشانـه‌ای از حیـات درون آن بیـابند. با توجه بـه آزمایشـهای وسیعی کـه روی نمونـه‌هایی از خاک مریخ انجام شده ، تاکنون امکان وجود حیـات درون این سیـاره اثبات نشده است.
    جووانی اسکیـاپارلی (1910-1835) ، ستاره شناس ایتالیـایی ، چنین تصور کرد کـه اشکال زاویـه داری روی سطح مریخ دیده و آنـها را کانال (گذرگاه) نامـید. این کلمـه بـه اشتباه ، آبراه ترجمـه شد و باعث شد که تا مردم باور کنند کـه مریخیـها به منظور انتقال آب از کانالهای آبی استفاده مـی‌کنند. همچنین ، تصور مـی‌شد کـه نواحی تیره درون اندازه‌های مختلف محل رشد گیـاهان هستند کـه با تغییر فصول سال تغییر مـی کنند. امروزه مـی‌دانیم کـه آن گذرگاهها نوعی خطای دید بوده و آن نواحی تیره نیز صخره‌هایی هستند کـه هنگام از بین رفتن غبار قرمز رویشان ، آشکار مـی‌شوند.
    منظره مریخ
    در نیمکره جنوبی مریخ گودالهای شـهابسنگی وجود دارند کـه 3.5 مـیلیـارد سال از عمرشان مـی‌گذرد . سطح نیمکره شمالی جوانتر است، چرا کـه قسمت اعظم آن توسط فعالیتهای آتشفشانی اخیر پوشیده شده است. مریخ دارای دو مشخصه منحصر بـه فرد درون منظومـه شمسی است: بلندترین کوه آتشفشانی المپ مانس و دره والس مارینریس بـه عمق 7 کیلومتر (4.5 مایل) و عرض 600 کیلومتر (370 مایل) درون این سیـاره قرار دارند. همچنین ، گذرگاههای کوچکتری نیز وجود دارند کـه احتمال مـی‌رود درون گذشته بر اثر جریـان آب بوجود آمده باشند.
    مریخ سیـاره ای هست که بیشترین شباهت را با کره زمـین دارد، هر چند کـه اندازه‌اش نصف اندازه زمـین است. روز مریخی (فاصله دو طلوع خورشید) فقط 38 دقیقه از روز زمـینی طولانی‌تر است. همچنین ، انحراف محور مریخ 1.7 درجه بیشتر از انحراف محور زمـین است..

    roje_aria79

    25-06-2006, 01:38 PM

    تاریخچه اکتشافات مریخ (بهرام)
    گالیله نخستینی هست که درون سال 1610 با تلسکوپ بـه دیدار بهرام رفت و دریـافت کـه مریخ نیز از صوری کما بیش همانند ماه برخوردار است. اولین تصویر ارزشمند بهرام بوسیله کریستین هویگنی درون سال 1659 تهیـه گردید. وی همچنین بـه چرخش 24 ساعته یـا روز بهرام پی برد کـه در مقایسه با مدت دقیق آن کـه برابر 24 ساعت و 27 دقیقه و 6/22 ثانیـه است. از دقت کافی برخودار است.
    جی. دی. کاسینی ستاره شناس ایتالیـائی کلاهک های سفید بهرام را درون سال 1666 کشف کرد و در سال 1719 جی.مارالدی درون دنباله درون بررسی های کاسینی، دریـافت کـه کلاهک های قطبی بهرام دقیقاً بر قطب های کره مزبور متمرکز نیستند.
    ویلیـام هرشل درون خلال سالهای 1777 که تا 1783 وجود یخ و برف را درون کلاهک های قطبی بهرام مسجل دانست و زمان و چرخش محوری آن را کـه با واقعیت بسیـار نزدیک بود، محاسبه کرد. هرشب همچنین از چگونگی نور ستارگانی کـه در پشت مریخ قرار مـی گرفتند بـه جو رقیق بهرام پی برد و افزون بر آن مـیزان مـیل محور بهرام را نیز تعیین کرد و دریـافت کـه راستای شفائی محور چرخش سیـاره مزبور از ستاره ای بنام ذنب الدجاجه عبور مـی کند.
    بیشتر ستاره شناسان قدیم بر این پندار کـه لکه های سطح مریخ دریـاهای سیـاره مزبور مـی باشند همداستان بودند و نواحی روشن و نارنجی آن را قاره های بهرام مـی پنداشتند.
    در سال 1860 لیـائیس ستاره شناس فرانسوی نظریـه ای مبنی بر اینکه لکه های سیـاره مریخ بستر اقیـانوس های پیشینی هستند کـه از انبوه روئیدنی ها برگزیده، ارائه نمود کـه تا 20 سال پیش همچنان بـه قوت خویش باقی بود.
    وجود پدیده ای بنام ابرهای بهرام ضمن نقشـه برداری از سیـاره مزبور محقق گردید و برخی از مریخ شناسان را بر این گمان داشت که تا آنـها را گونـه ای تندبادهای غبارین انگارند.
    کانال های بهرام
    جی. وی. شیپارلی ستاره شناس اهل مـیلان، بـه کمک تلسکوپ های نسبتاً پیشرفته، نقشـه جدیدی از مریخ تهیـه کرد و خطوط ظریف و مستقیمـی را کـه از مـیان دشت ها و کویرهای بهرام مـی گذشتند. کانال های آبیـاری مریخیـان پنداشت و اظهار نظر کرد کـه مردمان هوشمند بهرام سیـاره خویش بوسیله شبکه ای از کانال های مصنوعی کـه آب را از نواحی قطبی بـه مناطق خشک و گرم، یعنی محل سساکنان خیـالی مریخ حمل مـی کنند. آبیـاری مـی نمایند.
    در سال 1886 وجود کانال های بهرام بوسیله دو تن ستاره شناس دیگر بنام پروتین و ثولون کـه از منعکننده های بزرگی به منظور دیدار بهرام استفاده کرده بودند. تائید گردید و بعد از آنـها نیز وجود کانال های مریخ که تا مدت ها بـه گفتگو و مباحث ستاره شناسان گرمـی بخشید و پرسی وال لوول بنیـانگذار رصدخانـه معروف ایـالت آریزونا را نیز بـه مطالعه مریخ تشویق نمود. وی بـه کمک یک منعکننده 61 سانتیمتری بـه دیدار بهرام شتافت و کتابهای چندی درون تائید و چگونگی شبکه کانال های بهرام بـه رشته تحریر درون آورد.
    همزمان ستاره شناسان دیگری کـه آنـها نیز از دستگاههای مشابهی استفاده کرده بودند وجود کانال های مریخ را انکار نمودند و آن ها را زائیده خطای دید انگاشتند. این مسئله که تا زمان مسافرت سفینـه های مارینر همچنان درون بوته ابهام و تردید باقی بود که تا اینکه سطح سیـاره مزبور بـه یـاری چشم های تلویزیونی مارینر درون برابر دیدگان زمـینی قرار گرفت و به بحث کانال های بهرام به منظور همـیشـه پایـان داده شد و رسماً اعلام گردید کـه کانال های بهرام چیزی جز خطای کجثمائی عدسی تلسکوپ ها نبوده و چنین عوارضی اصلاً درون سطح بهرام وجود ندارند.
    تا چندی پیش، تغییرات دوره ای لکه های تاریک بهرام را بـه گونـه ای اندامـهای زیستی وابسته مـی دانستند و تا زمانی کـه سفر مارینر 4 با موفقیت انجام یـافت. این پندار ما بیش بـه قوت خود باقی بود. مارنیر 4 درون سال 1965 از فاصله ده هزار کیلومتری سطح بهرام عبور کرد و پیـام های شگرفی بـه زمـین مخابره نمود و روشن نیست برخوردار هست و گاز دی اکسید کربن عنصر عمده آن را تشکیل مـی دهد. مارینر 4 همچنین مشخص ساخت کـه لکه های سیـاره مریخ از نسبت کم بازتاب پاره ای مناطق کـه گاه گودال و گاه فلاتهای بلندی هستند، حاصل مـی گردد.
    پوسته بهرام نیز همانند بسیـاری از سیـارات و اقمار خاکی از بـه باران های شـهابی درون امان نمانده و کما بیش آبله گون گردیده است. درون سال 1969 سفینـه های آمریکائی مارینر 6 و 7از کنار مریخ گذشتند و عهای بسیـار روشن و واضحی از سطح آن بـه زمـین مخابره نمودند. درون سال 1971 مارینر 9 درصد از نزدیکی بـه دور بهرام گردش درون آمد و طی کاوش هایی کـه تا سال 1972 ادامـه داشت، هزاران تصویر زیبا و روشن بـه زمـین ارسال نمود. مارینر 9 طی این کاوش ها آتشفشان های بلند و دره های ژرف و بستر رودخانـه ها و مسیل های فراوانی را کشف نمود و برای نخستین بار از سراسر کره بهرام بـه دقت کافی نقشـه برداری کرد.
    نخستین سفینـه از نوع وایکینگ مدارپیما درون سال 1975 بـه مریخ روانـه گردید و در ژوئن و اوت سال 1976 بـه حوالی بهرام رسید و در فاصله کوتاهی بـه دور سیـاره مزبور بـه گردش پرداخت و پس از نقشـه برداری از فرودگاههای مناسب، آرام نشین خویش را درون 20 ژوئیـه همان سال درون نقطه ای بـه طول 5/47 درجه باختری و عرض 4/22 درجه شمالی فرو نشانید. آرام نشین وایکینگ 2نیز درون سپتامبر همان سال درون نقطه ای از دست اتوپیـا بـه طول 226 درجه و عرض 48 درجه شمالی بر سطح بهرام فرو نشست و دستگاه لرزه نگار آن با موفقیت آغاز بـه کارکرد و آشکار گردید کـه لرزه های بهرام بسیـار خفیف بوده و بندرت روی مـی دهند. بررسی های زمـین شناسی نشان مـی داد کـه محل فرود آرام نشین های مزبور از همانندی فراوانی از نظر ساختار برخوردار بوده و رنگ اراضی آنـها بـه قرمز متمایل هست و آثاری از بستررودخانـه های قدیمـی درون آن مشاهده مـی گردد و گرد و شیـار قرمز رنگی کـه در هوا معلق هست رنگی صورتی بـه آسمان مریخ مـی بخشد.

    roje_aria79

    25-06-2006, 01:38 PM

    جو مریخ
    بطور کلی جو بهرام درون مقایسه با جو زمـین از پیچیدگی بسیـار کمتری برخودار است. زیرا درون مریخ اقیـانوسی وجود ندارد که تا روی دما و رطوبت اثر گذارد و افزون بر آن جو بهرام لایـه ای هست بسیـار نازکتر و رقیق تر از جو زمـین، بـه همـین مناسبت بـه زودی گرم مـی شود و به سرعت دمای خود را از دست مـی دهد.
    جو مریخ کمتر از فشار جو زمـین هست و با فشار جو درون ارتفاع سی هزار متری سطح زمـین برابری مـی کند. بدیـهی هست چنین فشاری بـه از دست رفتن تعادل و ایستائی مایعات کمک مـی کند و با جابجائی سطحی مواد، گرد و غبار شدیدی را درون جو پیرامون بهرام پراکنده مـی سازد.
    ترکیبات جو بهرام
    95 درصد بهرام را دی اکسید کربن فراگرفته هست 20 درصد را نیتروژن و بین 1 که تا 2 درصد دیگر را هم آرگون اشغال نموده و بقیـه بـه مقدار کمـی بخار آب، مونواکسید کربن و اکسیژن و اوزون اختصاص یـافته است.
    گازهای جو بهرام همانند زمـین از رها شدن گازهای درونی کـه عامل اصلی آنآتشفشانی است، تولید گردیده اند.
    وجود کلاهک های سفید قطبی نشانـه ای از موجودیت بخار آب درون جو سیـاره مزبور است. پژوهش های بعمل آمده، نشان مـی دهد کـه کلاهک قطب شمال از یخ آب و کلاهک قطب جنوب از یخ دی اکسید کربن تشکیل یـافته است.
    چگونگی این اختلاف هنوز بـه درستی روشن نیست، شاید توفان های غبارآلود با دیوباد های مریخ کـه در نیمکره جنوبی تولید مـی د و به سوی نیمکره شمالی روان مـی شوند. پدید آورنده این وضعیت باشند.
    جو مریخ برخلاف زمـین فاقد لایـه محافظ اوزون هست و درنتیجه سطح آن درون برابر تشعشعات فرابنفش خورشیدی بی پناه مانده و اکسیداسیون مواد سطحی را باعث گردیده است.
    بررسی های انجام شده نشان مـی دهد کـه جو بهرام درون گذشته دور بسیـار انبوه تر و متراکم تر از جو امروزی بوده و فشار آن با فشار جو زمـین برابری مـی کرده است. وجود گازهائی چون کریپتون، آرگون و نیتروژن موید این گمان بوده و همچنین خشک رودها و مسیل های موجود درون سطح سیـاره وجود آبهای سطحی را یـادآور مـی گردند.

    roje_aria79

    25-06-2006, 01:39 PM

    آب و هوای بهرام
    آب و هوای بهرام تحت تاثیر عوامل مختلف مانند رفت بسیـار زیـاد جو و بی پناهی آن درون برابر تشعشات خورشیدی بشدت متفاوت است. دیوبادها و توفان های غبارین کـه به ویژه درون موقعیت پری هلیون سیـاره شدت مـی یـابند. معادل حرارتی کره مزبور را شدیداً مختل ساخته و ثبات جوی آن را از مـیان مـی برند.
    در زمستان، اختلاف دما مـیان نواحی نیمگانی (استوائی) و قطبی بـه پیدایش بادهای غرب وزان مـی انجاند و در تابستان پدیده ای بنام بادهای شرق وزان را موجب مـی گردد.
    ابر و مـه و نیز از پدیده های طبیعی مریخ بشمار مـی آیند. با تابش خورشیدی بر سطوح یخ بسته صبحگاهی بـه تولید مـی گردد و همانند زمـین درون نواحی پست انباشته مـی شود. مـه درون بهرام دو گونـه است، مـه آنی و مـه حاصله از تبخیر یخ دی اکسید کربن.
    هنگام زمستان درون ارتفاعات زیـاد و همچنین نواحی قطبی دما بـه اندازه ای کاهش مـی یـابد کـه باعث تکائف دی اکسید کربن مـی گردد و ابرهائی از یخ خشک تولید مـی نماید و توفان برف ویخ همـه جا را فرا مـی گیرد.
    دیوباد با توفان غمارین
    دیوباد کـه گاه سراسر مریخ را فرا مـی گیرد یکی از پدیده های بسیـار شگفت بهرام است. مدار پیماهای وایکینگ درون ماموریت های خویش 35 دیوباد را کـه دوتای آنـها سراسری بوده اند. درون طول سال 1977 ثبت نموده اند.
    مـیزان خورنابگیری بهرام را کـه در موقعیت پری هلیون سیـاره بـه چهل درصد افزایش مـی یـابد. با قید احتیـاط مـی توان یکی از عوامل زایـای دیوبادهای مریخ بشمار آورد و نقش کلاهک های قطبی را هم درون تولید این پدیده عجیب نباید فراموش کرد.

    roje_aria79

    25-06-2006, 01:40 PM

    سطح مریخ
    مریخ نیز مانند ماه پر از گودال هست که درون اثر برخورد شـهاب سنگها بوجود آمده‌اند. فعالیتهای آتشفشانی نیز بـه عنوان عامل دوم درون این کار سهیم هستند. درون منطقه‌ای کـه سلسله تاریس نامـیده مـی‌شود، چهار کوه آتشفشان بزرگ خاموش وجود دارد. نامـهای این چهار کوه عبارتند از: الیمپوس ، آسکرائوس ، پاونیس و آرمـیا. عکسهایی کـه سفینـه‌ها از مریخ گرفته‌اند، جریـانـهایی از گدازه را نشان مـی‌دهند که‌ اکنون سرد و منجمد شده‌اند.
    در مریخ نیز ، نواحی هموار تاریکی وجود دارد کـه زمانی گمان مـی‌رفت پر از آب هستند. آنـها را همانند نواحی تاریک ماه ، دریـا مـی‌نامند. مریخ دشتی هست سرخ رنگ ، خالی از حیـات و پوشیده ‌از سنگهای تیره. آسمان آن بـه رنگ صورتی دیده مـی‌شود کـه به سبب پراکنده بودن غبار درون جو است.
    سیـاره مریخ بـه کمک تلسکوپ مانند یک قرص سرخ رنگ دیده مـی‌شود ، سطح آن ، نواحی مختلف تاریک و روشن و همچنین درون قطبهای جنوب و شمال ، کلاهکهای سفید یخی دارد. مریخ نیز مانند زمـین دارای گردش فصلی است. هنگامـی ‌که یک نیمکره تابستان را مـی‌گذراند، نیمکره دیگر درون زمستان است. درون نیمـه تابستان سیـاره ، بـه علت گرمای خورشید ، کلاهکهای قطبی ذوب و کوچکتر مـی‌شوند و در همـین موقع درون نیمـه دیگر کـه سرد و زمستانی است، کلاهکها بزرگتر مـی‌شوند. درون یک سال مریخی کـه حدود دو سال زمـینی طول مـی‌کشد، درون سطح آن بـه ویژه درون اطراف کلاهکهای یخی ، تغییرات مختلفی روی مـی‌دهد. نمودهای روی یخ و تغییر آنـها ، سالها اخترشناسان را بـه این فکر وامـی‌داشت کـه نوعی از گیـاهان ساده درون سطح آن وجود دارند.
    اشکال سطحی مریخ از فاصله دور
    چون یک ستاره‌شناس بایستی از مـیان جو سیمای مریخ را نظاره کند، معمولا سیمای مذکور بـه وضوح دیده نمـی‌شود. یک تلسکوپ کوچک ، ویژگیـهای اصلی سطح ، کلاهکهای قطبی سفید ، نواحی نارنجی متمایل بـه قرمز و سطوح تاریکتر را نشان مـی‌دهد. اشکال سطحی قابل روئیت روی مریخ ، درون مقابل رنگ نارنجی متمایل بـه قرمز بقیـه سطح ، ظاهرا سطوح خاکستری متمایل بـه سبز تیره هستند. این سبزی تولید شده ناشی از خطای بینایی هست که تباین بین سطوح نورانی و تاریک منشا آن هستند.
    نواحی تاریک واقعا سبز نیستند، آنـها درون واقع قرمز با شدت خیلی زیـاد و در ناحیـه قرمز طیف مـی‌باشند. نواحی نارنجی و زرد قهوه‌ای تقریبا 70 درصد سطح مریخ را تشکیل مـی‌دهند. آنـها ظاهر متمایل بـه قرمزی را بـه مریخ مـی‌دهند.
    علت سرخی مریخ
    تمامـی ‌این سیـاره بـه صورت بیـابانی وسیع است. نـه درون سطح آن آب جریـان دارد و نـه درون جو آن آبی وجود دارد. عکسهای رنگی ، چشم‌انداز کاملا خشک و بی‌حاصلی را نشان مـی‌دهد کـه پوشیده از سنگهای پراکنده است. رنگ سرخ این سیـاره بـه سبب سنگهایی هست که دارای اکسید آهن (زنگ آهن) هستند. از این سنگها درون زمـین نیز یـافت مـی‌شود. تنـها سطح مریخ این رنگ را دارد، زیرا سفینـه‌های وایکینگ با خاکبرداری نشان دادند کـه در زیر غبار سرخ ، سنگهایی با رنگ تیره قرار دارند. بـه دلیل وجود غبار سرخ ، حتی آسمان مریخ نیز بـه همـین رنگ دیده مـی‌شود. گاهی طوفانـهای غباری بزرگ پدیدار مـی‌شوند و تقریبا هر ده سال ، گردباد عظیمـی ‌رخ مـی‌دهد کـه تمام سیـاره درون آن فرو مـی‌رود.
    اشکال سطحی مریخ از فاصله نزدیک
    در سال 1969 مـیلادی سفینـه فضایی مارینر 6 و 7 این دیدگاه کـه قسمتهایی از سطح مریخ شبیـه بـه ماه است، را تایید کرد. این سفینـه‌ها از حفره‌های قابل مشاهده مریخ و حتی زیر نواحی نازکتر کلاهکهای قطبی بـه وفور عکسبرداری د. حفره‌های مریخ شبیـه حفره‌های بهم فشرده ماه هستند، اما عمق کمتری از حفره‌های ماه دارند. دو نیمکره مریخ صفات اختصاصی مکانی مختلفی دارند. نیمکره جنوبی نسبتا مسطح ، قدیمـی‌تر و عمدتا حفره‌دار مـی‌باشد. نیمکره شمالی جوانتر با شارش‌های گدازه‌ای ، شامل تورفتگیـهای متلاشی شده و آتشفشانـهای مـهیب است. درون نزدیکی جدایی استوایی دو نیمکره یک تنگه بزرگ کـه والس مارینرس نامـیده مـی‌شود، قرار دارد.
    حرکت ظاهری مریخ
    نیم قطر بلندتر مدار مریخ 1،5237Au هست که تنـها 1،85 درجه نسبت بـه دایرة ‌البروج شیب دارد. خروج از مرکز مداری آن دلالت بر این دارد کـه در نقطه مقابل ، فاصله زمـین – مریخ است. جو رقیق مریخ امکان مـی‌دهد کـه علائم سطحی آن بخوبی فهمـیده شوند. دوره تناوب چرخشی نجومـی ‌مریخ 24 ساعت و 37 دقیقه و 22.6 ثانیـه و محور چرخش آن نسبت بـه صفحه مداریش 25 درجه و 12 دقیقه مـیل دارد. این توافق نزدیک با خصوصیـات چرخشی زمـین بر این مطلب دلالت مـی‌کند کـه اگر درون مریخ باشید، مـی‌توانید این انتظار را کـه فصلهای مریخی دو برابر فصلهای زمـین طول بکشد، کاملا احساس کنید.
    پیدایش صخره درون مریخ
    خاک‌نشین‌های وایکینگ درون سال 1976 مـیلادی درون مریخ فرود آمدند. آنـها از یک سطح خشک کـه با تخته‌سنگهای صخره‌ای بزرگ ، درون مـیان شن ، ماسه و لجن واقع شده بودند، عگرفتند. اینـها سنگهای بازالتی بودند. بعضی‌ها حاوی حفره‌های کوچک بودند کـه ‌از آنـها ظاهرا گاز رها شده ‌است. درون زمـین چنین بازالتهایی از گدازه‌های آتشفشانی پر از گاز کف‌دار ناشی مـی‌شوند. صخره‌های مریخ نیز احتمالا چنین سرچشمـه‌ای داشتند. خاک مریخ شبیـه خاک سفت شده بیـابانـهای زمـین است.
    تحول سطحی
    تحول مریخ بـه نیمـه راه تحول ماه و زمـین رسیده ‌است. بعد از شکل‌گیری مریخ ، تجمع دهانـه‌های برخوردی سطح آنرا پوشاند. سپس ، بـه زودی سیـاره پوسته ، گوشته و هسته‌اش را متمایز ساخت. نواحی ضخیم‌تر پوسته بـه ‌ارتفاعات بیشتری صعود د. درون مرحله دوم نواحی نازک پوسته شکسته و لبه تارسیس مرتفع شد و در سطوح اطراف ترک ایجاد کرد. درون خلال این مدت ، جو اولیـه مریخ چگالتر و گرمتر از جو کنونیش بود. مقدار زیـادی از بخار آب ، گازهای بیرون آمده آتشفشانی را نگه داشت. ممکن هست بارش با شیـاردار ، سطح را فرسایش داده و سپس بـه عمق چند کیلومتری نفوذ کرده باشد.
    تحول مقایسه‌ای مریخ با سیـارات خاکی
    حرارتهای داخلی تولید شده توسط زوال رادیواکتیو ، یـا باقیمانده ‌از تشکیل سیـاره ، فرآیندهای تحولی سیـارات زمـین‌مانند را جلو مـی‌برد. مدت عمر این فرآیندها تقریبا متناسب با شعاع سیـاره ‌است. بنابراین همانطوری کـه ‌انتظار داریم، زمـین درون این سیـارات خاکی بیشترین تحول را پیدا کرده ‌است.
    مراحل تحولی سیـارات خاکی
    تشکیل حرارتهای پوسته و قسمت داخلی
    جامد شدن پوسته و زیـاد شدن حفره
    تشکیل آبگیرها و طغیـان آنـها
    حفره‌دار شدن با شدت کم ، توسط خروج گاز جو
    حرکات پوسته‌ای قاره‌ها و آتشفشانـها
    با این روش مـی‌توانیم همـه وضعیت‌های تحولی سیـارات خاکی را مقایسه و متمایز کنیم. هم عطارد و هم ماه که تا انتهای مرحله سوم تحول یـافتند. آنـها سنگواره‌های ثبت شده تاریخ‌وار گذشته تمام سیـارات خاکی را فراهم مـی‌کنند، بویژه نشان مـی‌دهند کـه بمباران سنگین و شدید درون 4 مـیلیـارد سال قبل سطحها را حفره‌دار کرده ‌است. درون مریخ بعضی از آن حفره‌ها بهم فشرده شده یـا تغییرات زیـادی یـافته‌اند کـه هنوز قابل مشاهده‌اند. درون زمـین و زهره تحولهای بعدی شواهد آن عصر را محو کرده‌اند.
    کاوش مریخ
    تلسکوپهای واقع درون زمـین نمـی‌توانستند وجود حیـات درون مریخ را اثبات کنند. حتی رصدخانـه‌ای به منظور مطالعه سیـارات و بویژه مریخ ساخته شد. اما باز ماهیت نمودهای سطح مریخ جزء و اسرار باقی ماند. ولی امروزه ، سفینـه‌های فضایی درون مریخ فرود آمده و اطلاعات زیـادیب کرده‌اند. درون سال 1976 مـیلادی (1355شمسی) ، سفینـه‌های وایکینگ 1 و 2 درون سطح مریخ نشستند. آنـها عکسهای رنگی شگفت‌آوری بـه زمـین فرستادند و همچنین آزمایشـهایی درون مورد خاک آن بعمل آوردند. بـه غیر از این دو سفینـه ، سفینـه‌های زیـادی بـه طرف مریخ روانـه شده‌اند و در مدارهایی بـه دور آن قرار گرفته‌اند. هزاران عکسی کـه آنـها تهیـه کرده‌اند، اطلاعات ما را درون مورد مریخ بسیـار افزایش داده است.
    وجود حیـات درون مریخ
    ما امروزه مـی‌دانیم کـه هیچ نوع رستنی و حتی اشکال ساده آن مانند خزه و گلسنگ هم درون مریخ وجود ندارد. اگر هم حیـاتی درون آن باشد، بـه صورت گیـاهان بسیـار ساده‌ای هست که هنوز کشف شده‌اند. بـه ‌احتمال زیـاد اکنون درون مریخ هیچگونـه حیـاتی وجود ندارد ولی ممکن هست در گذشته بسیـار دور ، وضع دیگری درون آن حکمفرما بوده باشد. زمانی درون این سیـاره ، جریـانـهای پر آب ، بـه صورت جویبار و رودخانـه وجود داشته ‌است. درون حال حاضر ، دانشمندان عقیده دارند کـه تنـها آب موجود درون مریخ درون نواحی کلاهکهای یخی قطبهای آن هست که هیچگاه ذوب نمـی‌شوند.

    roje_aria79

    25-06-2006, 01:41 PM

    قمرهای مریخ
    بهرام دارای دو قمر هست که هر دوی آنـها درون سال 1877 بوسیله آساف هال آمریکائی کشف گردید. وی به منظور قمرهای مزبور نام های فوبوس بـه معنی ترس و دیموس بـه معنی وحشت را انتخاب کرد کـه هر دو از همراهان خدای اساطیری جنگ با مارس (مریخ) هستند. قمرهای بهرام خیلی کوچکند و با تلسکوپ های زمـینی بـه صورت نقطه های نورانی بسیـار کوچکی دیده مـی شوند.
    قمرهای مریخ بـه سیـاره مادر بسیـار نزدیکند. بطوری کـه قمر درونی با فوبوس روی مداری دایره ای شکل بـه فاصله 9270 کیلومتر از مرکز بهرام بـه دور سیـاره مزبور مـی گردد و نسبت بـه سیـاره مادر نزدیک ترین قمر درون خانواده خورشیدی محسوب مـی شود. نزدیک بودن قمر مزبور بـه بهرام و نیروی جاذبه سیـاره مادر، حرکت انتقالی سریعی را کـه یک دور کامل آن 7 ساعت و 39 دقیقه و 27 ثانیـه بـه درازا مـی کشد، بـه فوبوس تحمـیل مـی کند. سرعت و نزدیکی فوبوس درون وحله اول این پندار را مطرح مـی سازد کـه مدار قمر مزبور بـه صورت مارپیچ رو بـه سوی سیـاره مادر بـه مرور نزدیک گردیده و سرانجام روزگاری کـه شاید صد مـیلیون سال دیگر باشد بـه سطح بهرام سقوط خواهد نمود. البته تائید یـا رد این پندار بایستی بـه بررسی های بیشتر موکول کرد.
    قمر دوم کـه دیموس نام دارد درون مداری بـه فاصله 400/23 کیلومتر از مرکز مریخ بـه دور سیـاره مادر گردش مـی کند و مدت گردش این قمر یک روز و 6 ساعت و 21 دقیقه و 16 ثانیـه است.
    هر دو قمر از نظر چرخش و گردش همزمان هستند (یعنی درون هر بار گردش یک باز نیز حول محور خویش مـی چرخند).
    فوبوس بـه اندازه ای کوچک هست که از دیدگاه بهرام تقریباً هم اندازه ناهید درون آسمان زمـین بـه چشم مـی آید و در طول یک سال بهرام، 1300 بار از برابر خورشید عبور مـی کند، مع الوصف اندازه آن بـه قدری کوچک هست که هیچگاه خور گرفت کامل را موجب نمـی گردد و برای عبور از یک لبه بـه لبه دیگر قرص خورشید فقط بـه 19 ثانیـه زمانی نیـازمند است.
    دیموس نیز کـه از خاور طلوع مـی کند و در فاصله دورتری بـه گرد مریخ مـی گردد. خود بـه قدری کوچک هست که از دیدگاه مریخ بیش از بهرام با شعرای یمانی از دیدگاه زمـینی بـه چشم نمـی آید. این قمر درون طول یک سال مریخ 130 بار از برابر خورشید مـی گذرد و هر بار عبور آن فقط یک دقیقه و 48 ثانیـه بـه درازا مـی کشد.
    قمرهای فوبوس و دیموس تقریباً بیضوی بوده و ابعاد آنـها بـه ترتیب 28*23*20 کیلومتر به منظور فوبوس و 16*12*10 کیلومتر به منظور دیموس مـی باشد.
    برای بررسی هر چه بهتر اقمار مزبور، وایکینگ 1 از 88 کیلومتری فوبوس و وایکنیگ 2 از 28کیلومتری دیموس عبور داده شدند. سرعت گریز قمرهای بهرام بسیـار کم است، بطوری کـه برای فوبوس از 15 متر درون ثانیـه و برای دیموس از 10 متر درون ثانیـه تجاوز نمـی کند. هر دو قمر فاقد نورند و نسبت بازتاب آنـها بـه ترتیب 5 و 7 درصد مـی باشد. تراکم اقمار مزبور بسیـار کم و حدود 2 گرم درون سانتی متر مکعب است.
    اصل و منشا این اقمار هنوز بـه درستی روشن نیست و به بررسی های بیشتری نیـازمند است. غالب ستاره شناسان معتقدند کـه هم فوبوس و هم دیموس از یک منشاء اند و روزگاری هر دو درون کمربند سیـارگان جای داشته اند.
    سطح فوبوس از گودهای شـهابی آبله گون هست و شباهت فراوانی بـه ارتفاعات کره ماه دارد. بزرگترین گود این قمر کـه استیکنی نام دارد و به یـاد بود همسر آساف هال یعنی nee stickney نامگذاری شده، 10 کیلومتر قطر دارد کـه در مقایسه با قطر قمر حفره عظیمـی محسوب مـی شود. علاوه بر گودهای مزبور درون چهره فوبوس خطوط و شیـارهائی بـه چشم مـی خورد کـه عرض پاره ای از آنـها بـه 500 متر مـی رسد. چگونگی پیدایش خطوط مزبور را بایستی درون شکست ها و انقباض های ناشی از نیروی جاذبه سیـاره مادر جستجو کرد.
    اما چهره دیموس تقریباً با فوبوس فرق مـی کند. درون این قمر گودی بزرگتر از قطر 3 کیلومتر وجود ندارد و از سوی دیگر چون فاصله آن از مریخ بیشتر از فوبوس است. از این رو که تا اندازه زیـادی از اثرات جاذبه سیـاره مادر درون امان مانده و خطوط شکست درون آن ظاهر نگردیده است.
    سطح قمرهای فوبوس و دیموس از لایـه نازکی بـه قطر حدود یکی مـیلی متر از غبارهای فضائی پوشیده شده کـه احتمالاً از ریزش خردیزه های فضائی پدید آمده اند.
    یکی از ویژگیـهای دیموس آن هست که ستبرای غبار لایـه آن ضخیم تر از فوبوس بوده و تقریباً غالب گودهای شـهابی را پر کرده است.

    مرتضی nvcd

    11-07-2008, 02:53 AM

    از حدود 30 سال پيش دانشمندان با يکي از بزرگ ترين معماهاي منظومـه شمسي دست و پنجه نرم مي د؛ اينکه چرا مريخ دو چهره متفاوت دارد.
    هدف گيري دقيق درون منظومـه شمسي

    تصويرهايي کـه مريخ نشين هاي امريکايي وايکينگ درون پايان دهه 1970 بـه زمين فرستادند، نشان مي دهد نيمکره شمالي مريخ يک حوضه آبگير بسيار وسيع با ارتفاع کم دارد و چنين بـه نظر مي رسيد کـه احتمالاً زماني اقيانوسي درون آنجا وجود داشته است. اما نيمکره جنوبي بـه شدت با نيمکره شمالي متفاوت است. نيمکره جنوبي سرزمين هايي مرتفع هست که آثار برخوردها درون آن مشـهود است. ارتفاع نيمکره جنوبي حدود هشت هزار متر بيشتر از نيمکره شمالي است. براي توجيه چهره هاي متفاوت دو نيمکره شمالي و جنوبي دو نظريه متفاوت ارائه شد. يکي از اين نظريه ها مدعي هست حدود 8/3 ميليارد سال پيش، نيروهاي آتشفشاني درون بخش هاي داخلي اين سياره نيروهاي عظيمي را بر سطح سياره وارد کرده و آن را رو بـه بالا بـه حرکت درآورده است.http://www.parssky.com/news/my_documents/pictures7/3B8_12-1.jpg

    اما نظريه ديگري (که اولين بار درون سال 1984 ارائه شد) مي گويد حوضه آبگير نيمکره شمالي درون اثر برخورد يک سيارک بسيار بزرگ درون ابتداي شکل گيري مريخ بـه وجود آمده است. اما درون آن زمان بسياري از منتقدان اين نظريه را نپذيرفتند و گفتند از آنجا کـه اين آبگير بيضي شکل هست و دايره نيست احتمال آنکه درون اثر يک برخورد بـه وجود آمده باشد، بسيار ضعيف است. درون عين حال مرز و ديواره اين آبگير ناهموار هست و درون ارتفاعات مختلفي مشاهده مي شود.

    اما درون مقاله يي کـه به تازگي درون نشريه «نيچر» بـه چاپ رسيد، پژوهشگران ناسا و موسسه فناوري ماساچوست گفتند بـه شواهد قانع کننده يي دست يافتند کـه نشان مي دهد نظريه برخورد صحيح است. آبگيرهاي بيضي شکل درون جاهاي ديگر منظومـه شمسي نيز وجود دارد، از جمله درون قطب جنوب . بـه گفته اين پژوهشگران اين آبگير درون اثر برخورد زاويه دار جسمي بـه ماه بـه وجود آمده است. درون عين حال آنـها استدلال مي کنند کـه فوران هاي آتشفشاني درون مرزهاي آبگير مريخ باعث شده هست حاشيه اين آبگير شکل منظمي نداشته باشد.

    اين گروه با جمع آوري اطلاعات از هايي مانند مدارگرد اکتشافي مريخ و ديده بان سراسري مريخ، بـه بازسازي برآمدگي پيش از شروع فعاليت آتشفشان ها پرداخت و مشاهده کرد کـه يک آبگير بيضي شکل (که هنوز هم بزرگ ترين آبگير تمام منظومـه شمسي محسوب مي شود) پديدار مي شود. فرانسيس نيمو استاديار علوم زمين و سياره ها درون دانشگاه کاليفرنيا درون سانتاکروز و يکي از نويسندگان اين مقاله مي گويد؛ «فکر برخورد سيارک بسيار قديمي بود، اماي محاسبات عددي انجام نداد که تا ببيند هنگامي کـه يک سيارک بزرگ با مريخ برخورد مي کند، چه اتفاقي روي مي دهد.»

    جفري اندروز هانا از ام آي تي نيز نظر وي را تاييد مي کند و مي گويد؛ «هماهنگي بين شکل يک بيضي کامل و خطوط مرزي بين دو منطقه بسيار شگفت آور بود.» بـه گفته وي برخورد واقعاً تنـها مکانيسمي هست که مي تواند چنين فرورفتگي هاي بيضي شکل بزرگ مقياس را ايجاد کند.» درون مقاله ديگري کـه در همين شماره نيچر بـه چاپ رسيده است، مارگاريتا مارينووا دانشجوي تحصيلات تکميلي و اودد آرانسون استاديار علوم زمين ام آي تي درون پاسادنا بـه محاسبه اندازه و سرعت جسم برخوردکننده پرداختند. اودد آرانسون تاکيد مي کند کـه اين پديده قديمي ترين ويژگي مريخ است. اين ويژگي حدود چهارميليارد سال پيش و قبل از آنکه ديگر مشخصات پيچيده زمين شناختي مريخ شکل بگيرد، پديدار شده است.

    اين پژوهشگران بعد از انجام حدود 500 مورد شبيه سازي با يک خوشـه ابرکامپيوتر بسيار قوي و در نظر گرفتن حالت هاي مختلفي از انرژي، سرعت و زاويه برخورد سيارک توانستند بـه محدوده يي از پارامتر هايي کـه مي توانست چنين آبگيري را درون مريخ بـه وجود آورد، دست يابند. نتيجه اين شبيه سازي ها بيانگر آن هست که انرژي اين برخورد معادل صد ميليارد گيگاتن تي ان تي بود. سيارک درون حالي کـه با سرعت 6 که تا 10 کيلومتر درون ثانيه حرکت مي کرد، با زاويه 30 که تا 60 درجه با مريخ برخورد کرد. پژوهشگران با تلفيق اين فاکتورها بـه اين نتيجه رسيدند کـه جسم برخوردکننده بين 1600 که تا 2700 کيلومتر پهنا داشت. هم اکنون اين دستاوردهاي جديد بـه توده عظيمي از شواهد يافت شده طي دو دهه گذشته اضافه مي شود و نشان مي دهد منظومـه شمسي ما چگونـه بر اثر برخوردهاي شديد سنگ هاي فضايي شکل گرفته است.

    يکي از چنين نظريه هايي مي گويد کره زمين ما نيز زماني کـه در دوران اوليه شکل گيري بود، درون اثر برخورد يک سياره هم اندازه کره مريخ، بخشي از لايه خارجي خود را از دست داد. اين بخش درون ابتدا بـه فضا پرتاب شد، اما بعدها جذب کشش گرانشي زمين شد و شکل کروي و همواري بـه دست آورد و کم کم بـه صورتي درآمد کـه ما امروزه آن را بـه عنوان ماه مي شناسيم.

    اندروز هانا مي گويد؛ «منظومـه شمسي درون سال هاي اوليه شکل گيري مکان خطرناکي براي يک سياره بود، اما اگر چنين برخوردهايي انجام نمي شد، سياره ها بـه شکلي کـه ما امروزه مي شناسيم، نبودند.»

    منبع : parssky

    seymour

    11-07-2008, 01:31 PM

    من این مطلب رو بـه زبان اصلی خونده بودم .. اصلش درون مورد این بود کـه چرا مریخ یـه ذره حالت " یـه وری" (حالت بیضوی) داره ... این مقاله هم درون واقع همون بحثه ، اما عنوانش خوب انتخاب نشده بـه نظرم (هدف گيري دقيق درون منظومـه شمسي؟ ... یعنی چی؟)... البته قصد جسارت ندارم http://qsmile.com/qsimages/sp/clover%5B1%5D.gif...

    farbod123

    13-09-2008, 12:36 PM

    مریخ چهارمـین سیـاره از سمت خورشید درون منظومـه شمسی است. این سیـاره یکی از همسایـه های نزدیک زمـین درون فضا مـی باشد. مانند بقیـه اجرام موجود درون منظومـه شمسی عمر مریخ نیز درون حدود ۶/۴ بیلیون سال تخمـین زده مـی شود.
    رومـیان باستان بـه تقلید از یونانیـان، نام خدای جنگ خود یعنی مارس را بر روی این سیـاره گذاشتند. دلیل این نامگذاری رنگ سرخ تداعی کننده خون این سیـاره است. سرخ بودن این سیـاره بـه دلیل وجود مقادیر زیـاد آهن درون خاک آن مـی باشد.
    دانشمندان این سیـاره را از طریق تلسکوپ های مستقر درون زمـین و فضا مشاهده کرده اند. سفینـه هایی نیز تلسکوپ و تجهیزاتی دیگر را با خود بـه این سیـاره اند. سفینـه های نخستین طوری طراحی شده بودند کـه با گذر از کنار مریخ بـه مشاهده آن بپردازند. بعدها، سفینـه هایی درون مداری بـه دور مریخ شروع بـه گردش نموده و یـا حتی بر سطح آن فرود آمده اند اما که تا کنون هیچ انسانی پای بر روی این سیـاره نگذاشته است.

    دانشمندان شواهدی را مبنی بر اینکه زمانی درون سطح مریخ آب جریـان داشته است، پیدا نموده اند. شواهدی شامل کانال ها، دره ها و آبگذرها بر سطح مریخ. اگر این بیـان از شواهد درست باشد، این امکان وجود دارد کـه همچنان درون لایـه های زیرین این سیـاره آب مایع یـافت شود. ضمنا یک سفینـه مقادیر زیـادی از یخ را درون سنگهای زیرین مریخ کـه بیشتر نزدیک قطب جنوب این سیـاره مـی باشند کشف کرده است.
    به علاوه، یک گروه از دانشمندان ادعا کرده اند کـه مدرکی پیدا نموده اند کـه نشان مـی دهد زمانی درون مریخ موجودات زنده اقامت داشته اند. این مدرک شامل مواد موجود درون سنگ های آسمانی پیدا شده درون زمـین مـی باشد. اما تشریح این گروه از این سنگ آسمانی هنوز نتوانسته هست که بقیـه دانشمندان را متقاعد کند.
    سطح مریخ نشانـه ها و خصوصیـات برجسته ای از قبیل یک تنگه بسیـار عمـیق تر و بلند تر از تنگه های موجود درون زمـین و کوه هایی بسیـار مرتفع تر از اورست دارد.
    بر فراز سطح این سیـاره اتمسفری وجود دارد کـه ۱۰۰ مرتبه از اتمسفر زمـین رقیق تر است. با این حال این اتمسفر بـه اندازه ای تراکم دارد کـه بتواند یک سیستم آب و هوایی شامل ابرها و بادها را ایجاد نماید. طوفانـهایی مـهیب همراه با گرد و خاک گاهی همـه سطح این سیـاره سرخ را درون بر مـی گیرند.
    مریخ از زمـین بسیـار سرد تر است. دمای آن از ۱۲۵- درجه سانتیگراد درون نزدیک قطبها درون فصل زمستان که تا ۲۰ درجه سانتیگراد درون مـیان روز و نزدیک استوا متغیر است. مـیانگین دمای مریخ حدود ۶۰- درجه سانتیگراد مـی باشد.
    مریخ با زمـین تفاوت های زیـادی دارد و این تفاوت ها بیشتر از فاصله دور مریخ از خورشید و کوچکتر بودن آن نسبت بـه زمـین ناشی مـی شود. مـیانگین فاصله مریخ از خورشید حدود ۲۲۷.۹۲۰.۰۰۰ کیلومتر مـی باشد این فاصله تقریبا ۵/۱ برابر فاصله زمـین که تا خورشید است. مـیانگین شعاع مریخ ۳.۳۹۰ کیلومتر یعنی تقریبا نصف شعاع کره زمـین مـی باشد.
    مشخصات مریخ
    مدار و گردش
    مانند دیگر سیـارات منظومـه شمسی مدار مریخ نیز بـه شکل بیضی مـی باشد. اما کشیدگی بیضی مدار مریخ از همـه سیـارات بیشتر است. فاصله مریخ که تا خورشید درون کمترین حالت ۲۰۶.۶۲۰.۰۰۰ کیلومتر و در بیشترین حالت ۲۴۹.۲۳۰.۰۰۰ کیلومتر مـی باشد. مریخ درون هر ۶۸۷ روز زمـینی یک دور کامل بـه دور خورشید گردش مـی کند. این مدت زمان یکسال درون مریخ است.
    فاصله مریخ که تا زمـین بـه موقعیت هر دو سیـاره درون مدار خود بستگی دارد. کمترین فاصله بین این دو سیـاره همسایـه از یکدیگر ۵۴.۵۰۰.۰۰۰ کیلومتر و بیشترین فاصله آنـها از هم ۴۰۱.۳۰۰.۰۰۰ کیلومتر مـیباشد.
    مانند زمـین، مریخ نیز حول محور طولی از غرب بـه شرق د رحرکت است. روز خورشیدی مریخ ۲۴ ساعت و ۳۹ دقیقه و ۳۵ ثانیـه طول مـی کشد. این مدت زمانیست کـه مریخ یک دور کامل حول محور خود نسبت بـه خورشید طی مـی کند.
    محور طولی مریخ نسبت بـه صفحه مداری آن عمود نیست بلکه زاویـه ای تقریبا برابر ۱۹/۲۵ درجه دارد. انحراف این سیـاره باعث مـی شود کـه در زمانـهای مختلف، تابش نور خورشید بـه قسمتهای مشخص، متغیر باشد. درون نتیجه درون مریخ نیز مانند زمـین شاهد تغییر فصل مـی باشیم.
    جرم و چگالی
    جرم مریخ معادل ۱۰۲۰*۴۲/۶ تن مـی باشد این عدد را مـی توان بـه صورت ۶۴۲ همراه با ۱۸ صفر مقابل آن نوشت. جرم زمـین حدودا ۱۰ برابر جرم مریخ است. چگالی مریخ ۹۳۳/۳ گرم درون هر سانتیمتر مکعب مـی باشد کـه این رقم تقریبا معادل ۷۰ درصد چگالی زمـین مـی شود.
    نیروی گرانش
    از آنجائیکه مریخ بسیـار کوچکتر و کم جرم تر از زمـین هست لذا نیروی گرانش آن نیز از زمـین ضعیف تر و تنـها ۳۸ درصد گرانش زمـین مـی باشد. بنابراین اگر شخصی درون سطح مریخ بایستد تصور مـی کند کـه ۶۲ درصد از وزن خود را از دست داده است. همـینطور اگر سنگی درون مریخ رها شود بسیـار کندتر از زمـین بـه سطح سیـاره مـی رسد.
    خصوصیـات فیزیکی مریخ
    دانشمندان هنوز مطالب زیـادی درون مورد درون مریخ نمـی دانند. یک روش خوب به منظور شناسایی درون این سیـاره کار گذاشتن تجهیزات لرزه سنج درون سطح مریخ است. این تجهیزات کوچکترین حرکات و تکان های سطح و درون سیـاره را ثبت کرده و به این شکل بـه دانشمندان به منظور تشخیص آنچه کـه درون مریخ هست کمک مـی کند. محققان اخیرا از این روش به منظور مطالعه درون زمـین نیز استفاده کرده اند.
    دانشمندان چهار منبع اصلی اطلاعاتی به منظور مطالعه درون سیـاره سرخ دارند: ۱) محاسبات شامل جرم، چگالی، گرانش و ویژگی های گردش مریخ. ۲) دانش ما از دیگر سیـارات. ۳) آنالیز سنگ های آسمانی پیدا شده درون زمـین کـه از مریخ آمده اند. ۴) اطلاعات جمع آوری شده توسط هایی کـه دور مریخ درون گردشند. آنـها فکر مـی کنند کـه احتمالا مریخ نیز مانند زمـین دارای سه لایـه است: ۱) پوسته سنگی ۲) جبه ای متشکل از سنگهای متراکم تر کـه در زیر پوسته قرار گرفته هست ۳) هسته ای کـه بیشتر از آهن تشکیل شده است.
    پوسته
    دانشمندان بر این گمانند کـه مـیانگین ضخامت پوسته مریخ درون حدود ۵۰ کیلومتر مـی باشد. از آنجا کـه ارتفاعات بیشتر درون نیمکره جنوبی قرار گرفته اند درون نتیجه مـیتوان گفت کـه ضخامت پوسته نیمکره شمالی کمتر است.
    بیشتر پوسته احتمالا از سنگهای آتشفشانی بـه نام بازالت تشکیل شده است. بازالت علاوه بر مریخ درون سطح زمـین و ماه نیز وجود دارد. بعضی دیگر از سنگهای سطح مریخ، بـه ویژه درون نیمکره شمالی، آندزیت (Andesite) نام دارند. آندزیت نیز نوعی سنگ آتشفشانی هست که درون زمـین نیز یـافت شده است. مقدار سیلیکای موجود درون این سنگ نسبت بـه بازالت بیشتر است. سیلیکا ترکیبی از سیلیکون و اکسیژن مـی باشد.

    جبه
    جبه مریخ نیز احتمالا شبیـه بـه ترکیب های جبه زمـین است. بیشتر جبه زمـین متشکل از سنگی بـه نام پرایدوتیت (peridotite) است. این سنگ عموما از سیلیکون، اکسیژن، آهن و منیزیوم تشکیل شده. فراوان ترین ماده معدنی درون پرایدوتیت الیوین (olivine) مـی باشد.
    منبع اصلی گرمای درون مریخ حتما شبیـه بـه زمـین باشد یعنی فعل و انفعالات هسته ای اتمـهایی مانند اورانیوم، پتاسیوم و تریوم. درون حین این فعل و انفعالات، مـیانگین دمای جبه مریخ مـی تواند حدود ۱۵۰۰ درجه سانتیگراد باشد.
    هسته
    مریخ احتمالا دارای هسته ای با ترکیبات آهن، نیکل و سولفور است. چگالی مریخ بـه نوعی مبین اندازه هسته آن مـی باشد. چگالی این سیـاره از زمـین بسیـار کمتر است. درون نتیجه، شعاع هسته آن نیز نسبت بـه شعاع هسته زمـین کوچکتر است. شعاع هسته مریخ احتمالا بین ۱۵۰۰ و ۲۰۰۰ کیلومتر مـی باشد.
    برخلاف زمـین کـه هسته آن عمدتا مایع و مذاب است، هسته مریخ احتمالا بـه صورت جامد مـی باشد چرا کـه مریخ مـیدان مغناطیسی چشمگیری ندارد. مـیدان مغناطیسی تاثیری هست که یک جسم مغناطیسی درون اطراف و پیرامون خود ایجاد مـی نماید. حرکت یک سیـاره با هسته مذاب منجر بـه شکل گیری مـیدان مغناطیسی درون اطراف سیـاره مـی گردد.
    اطلاعات بـه دست آمده توسط پیمایشگر سراسری (Global Surveyor) نشان مـی دهند کـه برخی از قدیمـی ترین سنگهای موجود درون سیـاره مریخ درون شرایطی شکل گرفته اند کـه مـیدان مغناطیسی شدیدی درون محیط وجود داشته است. بنابراین، درون گذشته دور، مریخ مـی توانسته هست که دارای درونی داغ تر و هسته مذاب باشد.
    خصوصیـات سطح مریخ
    سطح مریخ دارای ویژگی های متعددی هست که اغلب آنـها درون زمـین نیز وجود دارند نظیر دشتها، دره ها، آتشفشانـها، آبگذرها و یخ های قطبی. البته چاله هایی نیز درون مریخ وجود دارند کـه در اثر برخورد سنگهای آسمانی با این سیـاره بـه وجود آمده اند. این چاله ها بـه ندرت بر روی زمـین دیده مـی شوند. گردی متمایل بـه رنگ قرمز تقریبا همـه سطح این سیـاره را فرا گرفته است.
    دشتها
    بسیـاری از نواحی مریخ بـه صورت دشت مـی باشد. بیشتر این مناطق درون نیمکره شمالی قرار گرفته اند. درون قسمتهای شمالی نیمکره شمالی، مسطح ترین و صاف ترین مناطق منظومـه شمسی قرار گرفته اند. صاف بودن این مناطق بـه احتمال قوی بـه این دلیل هست که رسوبات بـه وجود آورنده آنـها بوده اند. دلایل فراوانی وجود دارد کـه زمانی درون سطح مریخ آب جاری بوده است. وجود آب مسبب تشکیل و جمع شدن رسوبات بوده است.
    دره ها
    در امتداد استوا نمادی چشمگیر درون این سیـاره قرار گرفته است. یک مجموعه بزرگ از دره ها بـه نام دره های مریخی. سفینـه فضایی مارینر ۹ درون سال ۱۹۷۱ این پدیده را درون سطح مریخ کشف نمود. دره از شرق بـه غرب کشیده شده و طول آن حدود ۴۰۰۰ کیلومتر یعنی بـه اندازه عرض استرالیـا و یـا بـه اندازه فاصله بین فیلادلفیـا که تا سندیگو است.
    دانشمندان بر این باورند کـه این سیستم بر اثر شکاف خوردن قسمتی از پوسته ایجاد شده است. دره های منحصر بـه فرد درون مجموعه دره های مریخی عرضی بـه بزرگی ۱۰۰ کیلومتر دارند. دره ها درون قسمت مرکزی، جاییکه ۶۰۰ کیلومتر عرض دارد بـه یکدیگر وصل مـی شوند. عمق دره ها درون برخی نقاط بـه ۸ که تا ۱۰ کیلومتر مـی رسد.
    کانال های بزرگی درون انتهای شرقی دره ها بـه چشم مـی خورند و همچنین درون برخی نقاط، دره ها لایـه های رسوبی دارند. وجود این کانالها و رسوبات حاکی از این هست که زمانی قسمتهایی از این دره ها پر از آب بوده است.
    آتشفشانـها
    مریخ بزرگترین کوه های آتشفشانی موجود درون منظومـه شمسی را درون خود جای داده است. بلندترین آنـها الیمپوس(Olympus)، ارتفاعی معادل ۲۷ کیلومتر و قطری بـه اندازه ۶۰۰ کیلومتر دارد کـه با دشتهای مسطح احاطه شده است. سه آتشفشان بزرگ دیگر مریخ آرسیـا (Arsia)، آسکرئوس (Ascraeus) و پاونیز (Pavonis) نام دارند و در منطقه مرتفعی بـه نام تارسیس (Tharsis) قرار گرفته اند.
    همـه این آتشفشانـها، مانند آتشفشانـهای هاوایی، دارای شیبی هستند کـه به تدریج زیـادتر مـی شود. مریخ همچنین انواع زیـاد دیگری از آتشفشانـها را دارا مـی باشد. از تپه های مخروطی کوچک که تا دشتهای پوشیده شده با مواد مذاب منجمد شده. دانشمندان نمـی دانند کـه آخرین فوران آتشفشانی چه زمانی درون مریخ بـه وقوع پیوسته هست اما فورانـهای جزئی ممکن هست همچنان درون این سیـاره بـه وقوع بپیوندد.
    چاله ها و حوزه های برخوردی
    بسیـاری از سنگ های آسمانی کـه در طول تاریخ سیـاره مریخ با آن برخورد کرده اند منجر بـه ایجاد چاله هایی درون سطح این سیـاره شده اند. این چاله های برخوردی بـه دو دلیل درون زمـین بسیـار اندک مـی باشند:۱) چاله هایی کـه قبلا ایجاد شده اند درون اثر فرسایش از بین رفته اند. ۲) اتمسفر متراکم زمـین مانع برخورد سنگها و در نتیجه تشکیل چاله ها مـی گردد.
    چاله های موجود درون سطح مریخ بسیـار شبیـه بـه چاله های موجود درون ماه، عطارد و دیگر اجرام منظومـه شمسی است. چاله ها عمـیق و کاسه ای شکلند. چاله های بزرگتر مـی توانند دارای قله های مرکزی باشند کـه در اثر ارتجاع پوسته بعد از برخورد بـه وجود مـی آیند.
    در مریخ، شمار چاله ها از جایی بـه جای دیگر بـه شدت متغیر است. سطح مریخ درون نیمکره جنوبی بسیـار قدیمـی و در نتیجه دارای چاله های بسیـار زیـادی است. بقیـه جاها بـه ویژه درون نیمکره شمالی جوانتر و دارای تعداد کمتری چاله مـی باشد.
    برخی از کوه های آتشفشانی نیز دارای چاله هایی مـی باشند و این امر نشان دهنده این هست که زمان زیـادی از فوران آنـها نگذشته است. مواد مذاب آتشفشانـها مـی تواند همـه چاله های موجود را بپوشاند. بعد زمان زیـادی از آخرین فوران ها نگذشته هست چون درون غیر اینصورت تعداد چاله ها بر روی کوه های آتشفشانی بیشتر بود.
    در اطراف برخی از چاله ها رسوبات غیر معمولی بـه چشم مـی خورد. این رسوبات موادی مـی باشند کـه به هنگام برخورد سنگ آسمانی از چاله تشکیل شده بـه بیرون پرتاب شده اند. این شکل از رسوبات مـی تواند مبین این باشد کـه سنگ آسمانی بـه هنگام برخورد با آب و یـا یخ درون زیر زمـین مواجه شده است.
    مریخ تعدادی چاله بسیـار بزرگ دارد. بزرگترین این چاله ها پلانیتیـا (Planitia) بـه معنای دشت یـا حوزه پائین نام گرفته است. این چاله درون نیمکره جنوبی قرار دارد و قطر آن ۲۳۰۰ کیلومتر مـی باشد. کف این چاله ۹ کیلومتر پائین تر از سطح است.
    کانالها، دره ها و آبگذرهایی کـه در نتیجه سایش و فرسایش آب بـه وجود مـی آیند درون بسیـاری از مناطق مریخ بـه چشم مـی خورند. از مـهمترین این شواهد مـی توان بـه “کانال های طغیـان” اشاره نمود. این کانالها مـی توانند عرضی معادل ۱۰۰ کیلومتر و طولی بـه اندازه ۲۰۰۰ کیلومتر داشته باشند. گمان مـی رود کـه این کانالها درون پی سیلهایی مـهیب شکل گرفته باشند. درون بسیـاری موارد بـه نظر مـی رسد کـه آب بـه طور ناگهانی درون این مناطق از زیر زمـین فوران کرده است.
    در نواحی دیگری از مریخ پدیده های بسیـار کوچکتری بـه نام شبکه های دره ای وجود دارند. این شبکه ها بسیـار شبیـه بـه سیستم های رودخانـه ای درون روی زمـین مـی باشند. شبکه های دره ای مریخ عرضی برابر چندین کیلومتر و طولی برابر چند صد کیلومتر دارند. این شبکه ها بـه نوعی پدیده هایی باستانی درون مریخ بـه حساب مـی آیند. وجود آنـها مـی تواند بیـانگر این باشد کـه روزگاری هوا درون مریخ بـه قدری گرم بوده کـه امکان وجود آب بـه شکل مایع وجود داشته است.
    آبگذرها از شبکه های دره ای نیز کوچکترند. آنـها اغلب درون ارتفاعات قرار دارند. احتمالا وجود آنـها بر اثر تراوشات آب از زیر زمـین بـه سطح، ظرف چند مـیلیون سال پیش مـی باشد.
    رسوبات قطبی
    جالب ترین پدیده درون مناطق قطبی مریخ، توده های ضخیمـی از لایـه های رسوبی مواد مـی باشد. دانشمندان بر این باورند کـه این لایـه ها با ترکیبی از یخ آب و ذرات خاک تشکیل شده اند. این رسوبات که تا ارتفاع ۸۰ درجه از هر دوقطب گسترش یـافته اند.
    احتمالا اتمسفر درون طی مدتهای طولانی منجر بـه رسوب لایـه هایی گردیده است. این لایـه ها ممکن هست مدارکی به منظور فعالیتها و تغییرات فصلی آب و هوا درون طی گذشت زمانـهای بسیـار طولانی باشد. یکی از احتمالات تغییر آب و هوا درون مریخ تغییر زاویـه محور طولی این سیـاره مـی باشد. این تغییرات منجر بـه تغییر مقدار تابش نور خورشید بـه قسمتهای مختلف سیـاره و در نتیجه تغییرات کلی آب و هوا درون مریخ مـی گردد. مقدار رسوباتی کـه اتمسفر ایجاد مـی کند با تغییرات گذشته درون آب و هوا ارتباط مستقیم دارد.
    در بالای لایـه های رسوبی موجود درون هر دو نیمکره کلاهک یخ آب وجود دارد کـه در تمام سال بـه شکل یخ باقی مـی مانند. این لایـه ها و کلاهک روی آنـها چندین کیلومتر ضخامت دارد.
    در فصل زمستان کلاهک های فصلی کـه از لایـه های یخ زده تشکیل مـی شوند نیز ظاهر مـی گردند. این کلاهک ها بـه خوبی توسط تلسکوپ های مستقر بر روی زمـین قابل رویت مـی باشند. کلاهک های فصلی شامل دی اکسید کربن منجمد یـا یخ خشک کـه از دی اکسید کربن موجود درون اتمسفر بـه وجود مـی آید، مـی باشد. درون سردترین روزهای زمستان این لایـه ها که تا ارتفاع ۴۵ درجه بـه سمت استوا گسترش مـی یـابند.
    اتمسفر
    اکسیژن موجود درون اتمسفر مریخ درون قیـاس با زمـین بسیـار اندک است. این گاز تنـها ۱۳/۰ درصد از کل اتمسفر مریخ را تشکیل مـی دهد درون حالیکه ۲۱ درصد از جو زمـین ما از اکسیژن تشکیل شده است. دی اکسید کربن ۳/۹۵ درصد از اتمسفر این سیـاره را شامل مـی شود. بقیـه گازها عبارتند از نیتروژن، ۷/۲ درصد، آرگون، ۶/۱ درصد، مونوکسید کربن، ۰۷/۰ درصد و بخار آب، ۰۳/۰ درصد.
    فشار
    در سطح مریخ، فشار جو عمدتا حدود تنـها ۷/۰ کیلوپاسکال یعنی تقریبا ۷/۰ درصد فشار جوی سطح زمـین مـی باشد. با تغییر فصل درون مریخ این مقدار بین ۲۰ که تا ۳۰ درصد دستخوش تغییر مـی گردد.
    در هر زمستان تغلیظ گاز دی اکسید کربن درون قطبها منجر بـه کاخش مـیزان این گاز درون اتمسفر مـی گردد. درون نتیجه فشار هوا بـه شکل قابل ملاحظه ای کم مـی شود. متضاد این فرایند درون فصل تابستان صورت مـی گیرد. علاوه بر تغییرات فصلی، درون طی روز نیز بنا بـه تغییر شرایط آب و هوا فشار اتمسفر نیز تغییر مـی کند. این پدیده درون سیـاره زمـین نیز رخ مـی دهد.
    دما
    سردترین قسمتهای مریخ درون ارتفاعات ۶۵ که تا ۱۲۵ کیلومتری آن مـی باشد. درون این ارتفاعات دمای هوا ۱۳۰- درجه سانتیگراد است. با کم شدن ارتفاع نسبت بـه سطح، دما افزایش یـافته و در طی روز بـه ۳۰- که تا ۴۰- درجه سانتیگراد مـی رسد.
    دمای اتمسفر مریخ درون زمانـهایی کـه با مقدار زیـادی گرد و خاک آمـیخته شده است، مـی تواند گرمتر از مواقع عادی باشد. گرد و خاک نور خورشید را جذب کرده و بیشتر آنرا بـه گازهای موجود درون اتمسفر منتقل مـی نماید.
    ابرها
    در جو مریخ، ابرهایی ساخته شده از ذرات یخ زده دی اکسید کربن درون ارتفاعات بالا شکل مـی گیرند. بـه علاوه تشکیل ابر و مـه با ذرات یخ آب بسیـار رایج است. بیشترین زمانی کـه مـه درون هوا وجود دارد اوایل صبح مـی باشد. درون آن زمان هوا درون سردترین حالت خود هست درنتیجه بخار آب غلیظ مـی گردد.
    باد
    اتمسفر مریخ، مانند زمـین، یک چرخه عمومـی و الگوی بادی کـه همـه سیـاره را درون مـی نوردد، دارد. دانشمندان با مشاهده حرکات باد و تغییرات آن بـه مطالعه الگوی وزش آن پرداخته اند.
    چرخه عمومـی وزش باد درون مریخ با دلیلی مشابه فرایند تشکیل باد درون سیـاره زمـین شکل مـی گیرد. خورشید ارتفاعات پائین تر اتمسفر را بیش از ارتفاعات بالای آن گرم مـی کند. هوای گرم بـه بالا مـی رود، و هوای سرد بـه پایین آمده و جای هوای گرم را مـی گیرد. این روند ادامـه پیدا کرده و منجر بـه تشکیل باد مـی شود.
    در مریخ، تغلیظ و تبخیر گاز دی اکسید کربن درون قطبها تاثیر بسزایی درون چرخه کلی دارد. با شروع زمستان، دی اکسید کربن موجود درون جو درون دو قطب متمرکز و غلیظ مـی شود. درون نتیجه دی اکسید کربن بیشتری بـه سمت قطبها به منظور پر شدن جای خالی این گاز جریـان مـی یـابد. وقتی بهار از راه مـی رسد، دی اکسید کربن یخ زده بخار مـی شود و در نتیجه این گاز بـه سمتی دور از قطبها جریـان پیدا مـی کند.
    بادهایی کـه در سطح مریخ مـی وزند عمدتا آرامند و سرعتی درون حدود ۱۰ کیلومتر درون ساعت دارند. دانشمندان تندبادهایی با سرعت ۹۰ کیلومتر درون ساعت را نیز مشاهده کرده اند. با اینحال نیروی این تندبادها بسیـار کمتر از تندبادهای مشابه از لحاظ سرعت درون زمـین مـی باشد. چرا کـه چگالی و تراکم اتمسفر مریخ از اتمسفر زمـین بسیـار کمتر است.
    طوفان خاک
    یکی از بارزترین جلوه های آب و هوایی درون مریخ وزش بادهای همراه با گرد و خاک است. گردبادهای کوچک مـی توانند به منظور مدت کوتاهی خاک را از سطح سیـاره بالا ببرند. این بادهای کوچک شبیـه بـه گردبادهای زمـینی هستند.
    طوفانـهای شدید خاک زمانی آغاز مـی شوند کـه باد گرد و خاک را با خود که تا اتمسفر بالا ببرد. درون این هنگام هوای پیرامون ذرات خاک بـه دلیل جذب نور خورشید گرم مـی شود. هنگامـیکه هوای گرم بـه بالا مـی رود، باد شدیدتر مـی شود و گرد و خاک بیشتری را نیز با خود بـه بالا مـی برد. درون نتیجه طوفان شدید و شدیدتر مـی شود.
    در مقیـاسهای شدیدتر، طوفان خاک مـی تواند منطقه ای بیش از ۳۲۰ کیلومتر و یـا حتی که تا چندین هزار کیلومتر را درون بر گیرد. طوفانـهای بزرگتر مـی توانند همـه سطح سیـاره را درون فرا بگیرند. چنین طوفانـهایی غیر معمول هستند اما مـی توانند که تا ماهها ادامـه داشته باشند.
    http://www.mariotomic.com/archives/attach/mars_surface.jpg
    شدیدترین طوفانـها قادرند همـه سطح سیـاره را غیر قابل رویت نمایند. چنین طوفانـهایی یکبار درون سال ۱۹۷۱ و بار دیگر درون سال ۲۰۰۱ وزیدند.
    طوفانـهای شن بیشتر درون زمانـهایی کـه فاصله مریخ از خورشید کم هست رخ مـی دهند. دلیل این امر نیز این هست که درون آن زمانـها خورشید بیشتر اتمسفر را گرم مـی نماید.
    قمر ها
    مریخ دو قمر کوچک بـه نامـهای فوبوس (Phobos) و دیموس (Deimos) دارد. ستاره شناس آمریکایی آزف هال (Asaph Hall) درون سال ۱۸۷۷ این دوقمر را کشف نمود و نامـهای پسران آرس (Ares ،خدای جنگ یونانیـان) را بر آنـها نـهاد. هر دوی این قمر ها دارای شکلی غیر متعارف و غیر هندسی مـی باشند. بزرگترین قطر فوبوس ۲۷ کیلومتر و بزرگترین قطر دیموس ۱۵ کیلومتر مـی است.
    هر دو قمر دارای چاله های فراوانی مـی باشند کـه در اثر برخورد سنگهای آسمانی با آنـها تشکیل شده اند. سطح قمر فوبوس دارای شیـارهای پیچیده ایست. این شیـارها احتمالا ترکهایی هستند کـه پس از برخورد بزرگترین سنگ آسمانی با این قمر بـه وجود آمده اند.
    دانشمندان هنوز نمـی دانند کـه این دو قمر درون کجا تشکیل شده اند. دو احتمال وجود دارد. یـا هر دوی آنـها همزمان با تشکیل خود سیـاره بـه وجود آمده اند. یـا این دو قمر درون حقیقت سنگ های آسمانی سرگردانی بوده اند کـه در مـیدان گرانش مریخ گیر افتاده اند. رنگ فوبوس و دیموس خاکستری تیره و تقریبا همرنگ بقیـه سنگهای آسمانی مـی باشد.
    تکامل مریخ
    دانشمندان دانشی کلی درون مورد تکامل این سیـاره از ۶/۴ بیلیون سال پیش که تا کنون دارند. این دانش با مطالعه چاله ها و دیگر پدیده ها و مشخصات سطح این سیـاره بـه دست آمده است. پدیده هایی کـه در دوران مختلف تکامل بـه وجود آمده اند همچنان درون سطح این سیـاره موجودند. محققین یک سناریوی تکامل به منظور این سیـاره تهیـه نموده اند کـه در برگیرنده ابعاد، شکل و مکان پدیده های سطح آن مـی باشد.
    دانشمندان نسبت دوره های زمانی مناطق موجود درون سطح را با توجه بـه چاله های برخوردی مشاهده شده، دسته بندی کرده اند. هر چه درون یک منطقه تعداد چاله بیشتر باشد، عمر آن منطقه نیز بیشتر است.
    با اینحال دانشمندان هنوز نمـی توانند تشخیص دهند کـه هر یک از دوره های تکامل دقیقا چه زمانی رخ داده اند. به منظور این کار آنـها بـه دانستن سن سنگهای موجود درون سطح مریخ، کـه در دوره های مختلف تشکیل شده اند، نیـاز دارند. آنـها حتما این سنگها را درون آزمایشگاه های پیشرفته آنالیز نمایند ولی متاسفانـه که تا کنون هیچ سنگی از مریخ توسط سفینـه ها بـه زمـین آورده نشده است.
    دانشمندان طول عمر مریخ را بـه سه دوره زمانی تقسیم کرده اند. ۱) نواکیـان (Noachian). ۲) هسپرین (Hesperian). ۳) آمازونین (Amazonian). هر دوره با نام منطقه ای کـه در همان دوره تشکیل شده ، نام گرفته است.
    دوره نواکیـان بر اساس منطقه نواکیس (Noachis) کـه منطقه ای مرتفع درون نیمکره جنوبی هست نام گرفته. درون طول دوره نواکیـان، تعداد بیشماری اجرام سنگی درون ابعاد مختلف با مریخ برخورد کرده اند. برخورد این اجرام چاله هایی درون ابعاد گوناگون درون منطقه ایجاد کرده است. درون این دوره همچنین چندین آتشفشان عظیم فعال بوده اند.
    به علاوه درون این دوره فرسایش سطح توسط آب منجر بـه شکل گیری شبکه های دره ای درون مریخ شده است. وجود این شبکه بیـان گر این هست که دمای مریخ درون دوره نواکیـان بسیـار گرمتر از دمای کنونی سیـاره بوده است.
    دوره هسپرین
    بمباران های شدید دوره نواکیـان تدریجا بـه پایـان رسید و دوره هسپرین آغاز شد. این دوره بنا بـه منطقه هسپریـا پلانیوم (Hesperia Planum) اینچنین نامگذاری شده است. دشتی مرتفع درون عرضهای پائین جغرافیـایی نیمکره جنوبی.
    در طی دوره هسپرین فعالیتهای آتشفشانی ادامـه داشته اند و مواد مذاب بیشتر چاله های بـه وجود آمده درون دوره نواکیـان را پوشاندند. اغلب بزرگترین کانالهای موجود درون سیـاره مربوط بـه دوره هسپرین مـی باشند.
    دوره آمازونین همراه با تشکیل چاله های کوچک هست و که تا به امروز ادامـه یـافته است. نام این دوره بر اساس نام منطقه آمازونیس پلانیتیـا(Amazonis Planitia)، کـه دشت کم ارتفاعی درون عرضهای پائین جغرافیـایی نیمکره شمالی هست گرفته شده.
    فعالیتهای آتشفشانی درون این دوره نیز ادامـه داشته اند و برخی از بزرگترین آتشفشانـها مربوط بـه این دوره هستند. جوانترین عناصر موجود درون مریخ، شامل رسوبات یخ درون قطبها نیز بـه این دوره تعلق دارند.
    امکان وجود حیـات
    احتمالا روزگاری درون مریخ حیـات وجود داشته است. حتی ممکن هست موجودات زنده هنوز درون این سیـاره دوام آورده و وجود داشته باشند. مریخ تقریبا بـه طور قطعی سه عامل اصلی را کـه دانشمندان به منظور وجود حیـات ضروری مـی دانند دارا مـی باشد: ۱) عناصر شیمـیایی مانند کربن، هیدروژن، اکسیژن و نیتروژن ۲) منبع انرژی ۳) آب مایع.
    عناصر شیمـیایی درون طول تاریخ این سیـاره همـیشـه درون آن وجود داشته اند. نور خورشید نیز منبع انرژی بـه حساب مـی آید. علاوه بر نور خورشید گرمای درون سیـاره نیز نوعی منبع انرژی ثانوی است. درون زمـین، گرمای درونی سیـاره ما، زندگی گونـه های زیستی اعماق دریـا و شکاف پوسته ها را تضمـین مـی کند.
    آب مایع بـه شکلی واضح مسبب بـه وجود آمدن پدیده های سطح مریخ از جمله کانالهای بزرگ، دره های کوچک و آبگذرهای جوان آن است. بـه علاوه مقادیر زیـادی یخ آب درون نزدیک قطب جنوب و احتمالا قطب شمال آن وجود دارد. بنابراین آشکار هست که زمانی آب مایع درون این سیـاره جاری بوده است. احتمالا امروزه درون زیر لایـه های رویی این سیـاره آب مایع هنوز یـافت مـی شود.
    در سال ۱۹۹۶، گروهی بـه سرپرستی دیوید مک کی (David S. McKay)، زمـین شناس مرکز فضایی جانسون ناسا درون هوستون، اعلام نمودند کـه مدرکی از وجود جانوران مـیکروسکوپی درون مریخ پیدا کرده اند. آنـها این مدرک را درون درون یک قطعه سنگ آسمانی کـه خود را بـه زمـین رسانده بود، کشف د. این قطعه سنگ بـه احتمال زیـاد درون اثر برخورد سنگی بزرگتر با مریخ از سطح این سیـاره کنده شده و پس از مـیلیونـها سال سفر درون فضا سرانجام وارد جو زمـین شده است.
    این مدرک شامل مولکولهای بنیـانی پیچیده، ذراتی از نوعی ماده معدنی بـه نام مگنتیت (magnetite) کـه درون برخی از انواع باکتریـها تشکیل مـی شود و سازه های بسیـار ریزی کـه فسیلهای مـیکروسکوپی هستند مـی باشد. استنتاج دانشمندان جدال آمـیز هست اما درون هر صورت که تا کنون به منظور اثبات وجود حیـات درون مریخ هیچ توافق علمـی جامعی پیدا نشده است.
    تاریخ مطالعات مریخ
    مشاهده از زمـین
    نخستین ستاره شناسان بـه کمک تلسکوپ هایی بر روی زمـین بـه وجود کلاهک های قطبی و تغییرات آنـها درون فصول مختلف پی بودند. آنـها همـینطور نشانـه ها تیره و روشنی کشف نمودند کـه شکل و مکان آنـها درون تغییر بود.
    در اواخر قرن ۱۹ ستاره شناس ایتالیـایی بـه نام شیـاپارلی (Giovanni V. Schiaparelli) اعلام کرد کـه شبکه ای از خطوط تیره را درون سطح مریخ مشاهده کرده است. بسیـاری از ستاره شناسان نیز رویت چنین پدیده ای را تائید د. درمـیان آنان ستاره شناس امریکایی بـه نام پرسیوال لاول (Percival Lowell) نیز حضور داشت. او وجود این کانالها را بـه ساکنین مریخ نسبت داد.
    نشانـه های تیره و روشن متغیری کـه ستاره شناسان درون گذشته وجود آنـها را گزارش کرده بودند درون واقع بادهای مریخی بودند کـه در گستره سطح این سیـاره مـی وزند. برخی از ستاره شناسان نخستین اعتقاد داشتند کـه تغییر این نشانـه ها بـه دلیل رشد و نابودی گونـه های گیـاهی است.
    مشاهده بوسیله فضاپیما
    سفینـه های روبوتیک از دهه هفتاد قرن پیش شروع بـه مشاهده دقیق این سیـاره نمودند. ایـالات متحده درون سال ۱۹۶۴ مارینر ۴ و در سال ۱۹۶۹ مارینر ۶ و مارینر ۷ را ارسال کرد. هر کدام از آنـها حدود ۶ ماه بعد بـه مدار مریخ رسیدند. تصاویر تهیـه شده توسط این سفینـه ها نشان داد کـه مریخ سیـاره ایست خشترون، دارای چاله هایی فراوان نظیر ماه و بدون هیچ گونـه اثر و آثاری از حیـات.
    در سال ۱۹۷۱، مارینر ۹ بـه مدار مریخ ارسال شد. این سفینـه توانست از ۸۰ درصد سطح این سیـاره نقشـه برداری کند. به منظور اولین بار آتشفشانـها و سیستم های دره ای این سیـاره توسط این سفینـه کشف شدند. همچنین نواحی دیده شد کـه شبیـه بـه بسترهای خشک رودخانـه بود.
    ماموریت بعدی بـه مریخ، ماموریت وایکینگ بود کـه توسط ایـالات متحده درون سال ۱۹۷۵ صورت گرفت. وایکینگ شامل دو مدارگرد و دو مریخ نشین بود. هدف اصلی آن پیدا حیـات درون این سیـاره بود. محل فرود مریخ نشینـها توسط مدارگردها تعیین شد و آنـها درون جولای و سپتامبر ۱۹۷۶ درون سطح سیـاره سرخ فرود آمدند. مریخ نشینـها توانستند به منظور نخستین بار تصاویری را از نزدیک درون این سیـاره تهیـه کنند. آنـها از خاک مریخ نمونـه گیری د. هیچ نشانی از حیـات توسط آنـها پیدا نشد.
    دو ماموریت موفقیت آمـیز دیگر، مریخ نشین رهیـاب (Pathfinder) و مدارگرد پیمایشگر سراسری مریخ (Mars Global Surveyor) بود. ایـالات متحده هر دوی آنـها را درون سال ۱۹۹۶ ارسال نمود. بخش اساسی ماموریت رهیـاب انجام سیستم جدید فرود بر این سیـاره بود. این مریخ نشین درون جولای ۱۹۹۷ بـه کمک بالشت های بزرگ بادی درون مریخ با موفقیت فرود آمد. رهیـاب یک خودروی کوچک بـه نام سوجورنر (Sojourner) بـه معنای ساکن موقتی یـا آدم سیـار را نیز با خود بـه سطح مریخ برد. رهیـاب تصاویر منحصر بـه فردی را از مریخ بـه زمـین ارسال کرد و سوجورنر آنالیزهایی را درون سنگها و خاک مریخ بـه انجام رساند. مردم درون سرتاسر جهان از تلوزیون های خود تصاویر سوجورنر را درون حال کار مشاهده مـی د.
    پیمایشگر مریخ تعدادی از وسایل و تجهیزات اندازه گیری علمـی را با خود حمل مـی کرد. یک دستگاه لیزر ارتفاع سنج با ارسال امواج لیزری ارتفاعات موجود درون سطح سیـاره را معین نمود. این دستگاه نقشـه ای از ارتفاعات سطح مریخ تهیـه کرد کـه در آن همـه ارتفاعاتی کـه حداقل یک متر بلندی دارند مشخص گردید. یک طیف سنج مادون قرمز ترکیب بندی بعضی از مواد معدنی موجود درون سطح مریخ را مشخص نمود. یک دوربین با حساسیت بسیـار بالا نیز توانست تصاویری از یک منطقه جدید ژئولوژیک تهیـه نماید. این منطقه شامل لایـه هایی رسوبی بود کـه احتمالا توسط آب مایع و رسوبات آن تشکیل شده هست به اضافه آبگذرهای کوچکی کـه آنـها نیز توسط آب مایع شکل گرفته بودند.
    در اپریل ۲۰۰۱، ایـالات متحده سفینـه ادیسه مریخ را ارسال کرد. این سفینـه تجهیزاتی را به منظور آنالیز شیمـیایی ترکیب بندی سطح مریخ و لایـه های زیرین آن بـه منظور کشف وجود یخ آب درون سطح و یـا زیر سطح این سیـاره و همچنین مطالعه پرتوهای پیرامون مریخ بـه همراه داشت. ادیسه مریخ درون اکتبر ۲۰۰۱ درون مداری نزدیک سیـاره قرار گرفت. درون سال ۲۰۰۲، این سفینـه مقادیر زیـادی یخ آب درون زیر سطح مریخ کشف نمود. بیشتر یخ کشف شده درون منطقه جنوبی سیـاره و در قسمت جنوب ۶۰ درجه عرض جغرافیـایی قرار دارد. دانشمندان انتظار دارند کـه در نیمکره شمالی، قسمت شمال ۶۰ درجه عرض جغرافیـایی، نیز یخ وجود داشته باشد. بـه هرحال درون زمانی کـه اکتشاف صورت مـی گرفت مقادیر زیـادی دی اکسید کربن منجمد درون منطقه وجود داشت و مانع از شناسایی لایـه های زیرین مـی شد. یخ آب پیدا شده درون یک متری زیر خاک وجود دارد. ۵۰ درصد از حجم این خاک را یخ آب تشکیل مـی دهد. کل حجم یخ کشف شده ۱۰.۴۰۰ کیلومتر مکعب است، یعنی دو برابر حجم لازم به منظور پر دریـاچه مـیشیگان.
    پیمایشگر مریخ نتوانست درون عمق بیش از ۱ متر یخ پیدا کند. بـه همـین دلیل دانشمندان هنوز نمـی توانند حجم کلی یخ موجود درون مریخ را تخمـین زنند.
    در آگوست سال ۲۰۰۳ مریخ بـه زمـین نزدیکتر شد. فاصله آن درون ۶۰.۰۰۰ سال اخیر بـه این نزدیکی نبوده است. درون آن سال دانشمندان سه سفینـه جدید را بـه این سیـاره ارسال د. ماموریت مارس اکسپرس مربوط بـه آژانس فضایی اروپا بود و شامل یک مدارگرد مجهز بـه تجهیزات علمـی و یک مریخ نشین بـه منظور آنالیز خاک سیـاره و کشف مدارک وجود حیـات مـی شد. ایـالات متحده نیز دو مریخ نورد بـه نامـهای اسپریت (Spirit) و آپورچونتی (Opportunity) بـه مریخ ارسال کرد که تا به کاوش درون مناطق مختلف سطح مریخ بپردازند.
    در دسامبر ۲۰۰۳، مارس اکسپرس بـه مداری پیرامون مریخ رسید و مریخ نشین بیگل ۲ (Beagle) را بـه سطح سیـاره فرستاد. مارس اکسپرس بلافاصله شروع بـه ارسال تصاویر و دیگر اطلاعات بـه زمـین نمود اما سرپرستان این ماموریت موفق بـه برقراری ارتباط با بیگل نشدند و این مریخ نشین درون سیـاره گم شد. درون اوایل ژانویـه ۲۰۰۴، مریخ نورد امریکایی اسپریت با موفقیت فرود آمد. آپورچونتی کمـی دیرتر ارسال شد و در همان ماه آن نیز با موفقیت فرود آمد. این دو مریخ نورد تصاویر دقیقی از پدیده های سطح مریخ ارسال د و شروع بـه آنالیز سنگها و خاک آنجا بـه منظور پیدا مدرکی حاکی بر وجود حجم زیـادی آب مایع درون سطح مریخ درون گذشته های نـه چندان دور نمودند.
    در مارس ۲۰۰۴، دانشمندان امریکایی اعلام د کـه آنـها بـه این نتیجه رسیده اند کـه در منطقه مریدیـانی پلانیوم (Meridiani Planum) یعنی جائیکه مریخ نورد آپورچونتی درون آن فرود آمد، زمانی مقادیر زیـادی آب مایع وجود داشته است. مدرک آنـها به منظور این ادعا سنگی بود کـه از قسمتهای زیرین بـه بیرون سر زده بود. آنالیزهای آپورچونتی نشان داد کـه این سنگ حاوی مقادیر زیـادی نمک سولفات هست که دارای سولفور و اکسیژن مـی باشد. درون سیـاره زمـین، این مقدار نمک سولفات تنـها درون سنگهایی یـافت مـی شود کـه یـا درون درون آب شکل گرفته اند و یـا مدتها درون معرض جریـان آب بوده اند.
    ماموریت مریخ نوردها تنـها به منظور ۹۰ روز زمانبندی شده بود اما از آنجا کـه هر دوی آنـها بـه خوبی کار مـی د مدت ماموریتشان تمدید شد. درون ژوئن ۲۰۰۴، آپورچونتی بـه داخل چاله ای بزرگ رفت و به آنالیز سنگهای زیرین آن منطقه پرداخت. اسپریت نیز درون همان ماه با طی مسیری بـه طول ۳ کیلومتر بـه مجموعه ای از تپه های مشـهور بـه تپه های کلمبیـا رسید. آنـها ماهها بـه کاوش خود درون این مناطق ادامـه دادند.

    farbod123

    25-09-2008, 03:24 PM

    http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/980/982/DEN42.jpg

    بررسی هایی کـه اخیرا توسط ناسا (NASA) درون نواحی قطب جنوب مریخ انجام شده نشان مـی دهد حجم آب های یخ زده درون این منطقه بـه اندازه ای هست که درون صورت تبدیل شدن بـه مایع، قادر هست با عمقی درون حدود ۱۰.۹۲۷ متر کل سیـاره را بپوشانند!
    اطلاعات مذکور از رادار MARSIS کـه یکی از تجهیزات جدید و پیشرفته آژانس فضایی ایتالیـایی وابسته بـه ناسا بـه شمار مـی رود بـه دست آمده است.
    بدون شک از آنجائیکه حیـات موجودات زنده بـه آب وابسته است، پی بردن بـه تاریخچه پیدایش این آب ها و سرنوشت آنـها درون آینده، راهگشایی به منظور ادامـه مطالعات درون مورد وجود یـا عدم وجود حیـات درون مریخ خواهد بود. MARSIS ضخامت لایـه های منجمد نواحی شمال مریخ را نیز محاسبه نموده است.
    جفری پلاوت (Jeffrey Plaut) از لابراتوار JPL کالیفرنیـا درون این باره اظهار داشته: “لایـه های یخ موجود درون قطب جنوب مریخ بـه آسانی ناحیـه ای بـه وسعت تگزاس را پوشش مـی دهد. مـیزان آب مریخ پیش از این نیز بـه طور تخمـینی محاسبه شده بود اما هیچگاه بـه اطمـینان و حساسیتی کـه رادار فوق بدست آورد نبوده است.”
    جیوانی پیکاردی (Giovanni Picardi) مدیر ایتالیـایی تحقیقات MARSIS مـی گوید: “به نظر مـی رسد این دستگاه ابزار کاملا قدرتمندی جهت انجام محاسبات مربوط بـه لایـه های اعماق مریخ هست و اه مورد نظر تیم تحقیقاتی ما را بـه طور کامل جوابگوست.”
    MARSIS نـه تنـها به منظور اولین بار امکان دیدن لایـه های موجود درون اعماق مریخ را به منظور دانشمندان مـیسر نموده است، بلکه از جزئیـات حیرت آوری نیز پرده برداری کرده. اطلاعات بدست آمده سبب شده که تا دانشمندان بتوانند درک بهتری از موقعیت و طرز قرارگیری لایـه ها درون سطح اصلی و سطوح زیرین مریخ داشته باشند.
    لایـه های یخی کـه در نواحی قطبی مریخ قرار دارند توسط رویـه سفیدی از دی اکسید کربن منجمد شده و آب پوشیده شده اند. گرد و غبار بسیـاری از لایـه ها را تیره و تار نموده اما با این وجود قدرت انعکاس و نفوذ رادار توانسته درون حدود ۹۰ درصد این لایـه ها را آب یخ زده تشخیص دهد.
    به هر ترتیب دانشمندان مشغول بررسی این نکته هستند کـه آیـا شرایط آب و هوایی بسیـار سرد مریخ سبب شده کـه لایـه های یخ بـه صورت آب مایع درنیـایند؟
    پلاوت (Plaut) درون ادامـه اظهاراتش مـی گوید: “شاید سرمای موجود درون مریخ و در نتیجه سرد شدن لایـه های داخلی، سبب شده سطح خارجی مریخ از سطح زمـین سفت تر باشد.”
    منبع:!!!! به منظور مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!!

     

    Fri 8 Apr 2011 | 8:44 AM | .::nafas::. |

    اختر فيزيک

    مجموعة اجسام منتظم از مشـهورترين مجموعة چند وجهي ها درون زمان باستان است. تائتتوس رياضيدان يوناني(369-415 ق.م ) اولين كسي هست كه با آنـها رياضي گونـه برخورد كرد.افلاطون(347-427 ق. م ) دوست تائتتوس ،چند وجهي هاي منظم را با كيهان شناسي خود درون آميخت.تيمائوس(كتاب افلاطون) درون گفت گوي خود روي چهار عنصركه همـه چيز از آنـها تشكيل شده است،بحث مي كند. اجزاي زمين بـه شكل مكعب هستند و به حالتي استوار روي قاعده شان قرار دارند. اجزاي هوا كه هشت وجهي هاي منتظم هستند، و اگر روي رئوس مخالف قرار گيرند، بـه آزادي مي چرخند. اجزاي آتش ، چهاروجهي هاي منتظم هستند. اجزاي آب بيست وجهي و تقريبا" كروي هستند. و مانند مايعات مي توانند بغلتند. اجزاي تشكيل دهنده اتر 12 وجهي و بسيارسبك هستند. درون قديم تصور مي شد تمام اجرام سماوي از مادة سبكي بـه نام اتر تشكيل شده اند كه خاصيت چرخندگي دارند.

     

    در دوره رنسانس، زمانيكه نوشته هاي كلاسيك روم و يونان باستان با پشت سر گذاشتن سال هاي تاريك اروپادر دسترس قرار گرفت ، خداشناسان ، فلاسفه و دانشمندان كارهاي افلاطون و اقليدس را مورد مطالعه قرار دادند،و اين مطالعه ها علاقة آنـها بـه چند وجهي ها بر انگيخت.

     

    يوهانس كپلر آلماني(1630-1571 )آرزوي بزرگش درون زندگي اين بود كه بتواند تئوري خورشيد مركزي را تكميل كند. او سادگي و هماهنگي اين تئوري را بـه صورت لذتي باورنكردني مي نگريست. براي كپلر چنان الگوهايي از انتظام هندسي و رابطه هاي عددي سر رشته اي بود براي شناخت انديشـه خداوند او درصدد بود که تا از راه تئوري خورشيد مركزي اين الگو ها را بيشتر نمايان كند درون نخستين اثر بزرگ خود كوشيد که تا ترتيب و فاصله مدارهاي سيارات را چنان كه كپرنيك محاسبه كرده بود بـه نحوي از طريق اشكال هندسي توجيه كند كپلر بـه دنبال دلايلي مي گشت که تا دريابد چرا فقط شش سياره قابل رويت وجود دارد و چرا با چنين ترتيبي
    قرارگرفته اند اينـها مسائل ارزشمندي هست كه حتي امروزه پاسخ بـه آنـها بسيار دشوار است. كپلر
    فكر مي كردكه كليد حل اين مسائل درون هندسه است.او بـه جستجويي ميان شش سيارة شناخته شده پنج چند وجهي منتظم برآمد. او با استفاده از روش آزمايش خطا راهي براي آرايش چند وجهي ها بـه دست آورد.كپلر چند وجهي هاي منتظم را بـه دستگاه كوپر نيك و سيارات وارد ساخت و از آنـها براي توجيه ترتيب و اندازة مدار سيارات استفاده كرد. طرح او مانند شكل پشت جلد است. زحل درون كرة خارجي حركت مي كند كه شامل يك مكعب هست و يك كره درون آن قرار دارد كه مشتري روي آن حركت ميكند وخود شامل يك چهار وجهي منتظم هست كه كرة مريخ درون آن قرار دارد.به همين ترتيب كرة مريخ شامل يك دوازده وجهي منتظم است،پس كرة زمين شامل يك بيست وجهي،كرة زهره شامل يك هشت وجهي و در نـهايت كرة عطارد است. كپلركشف خود را اتحاد ميان عناصر زميني و آسمان ها ميدانست. او چنان از طرح خود بـه وجد آمده بودكه  از دوستش دوك خواست كه مدلي طلايي از چند وجهي هاي تودرتووكره ها براي نشان طرح او بـه دنيا و توضيح جهان مرموز ساخته شود.كپلر مي نويسد من ابعاد مدارهاي سياره اي را براساس اخترشناسي كوپرنيكي درون نظر گرفتم كه بر طبق آن خورشيد درون مركز عالم ثابت است. و زمين هم بـه دور محور خود و هم بـه دور محور خورشيد مي چرخد، و نشان دادم كه اختلاف هاي مدار هاي آنـها با پنج شكل منظم فيثاغورثي تطبيق مي كند.

     

    ما امروزه مي دانيم كه اين آرايش كاملا تصادفي بوده است. براي كپلر اين الگو هم فاصلة سيارات
    و هم شش عدد بودنشان را توضيح مي داد و همچنين آن يگانگي را كه كپلر درون ميان مشاهده هاي هندسي و
    علم جستجو مي كرد درون برداشت.

     

    نتيجه هاي كار كپلر كه  درون سال1597 منتشر شد،تخيل و توانايي رياضي او را نشان مي دهد.                      

     

    منابع :

     

    1-كتاب " Mathematic " ( نوشته Harold Jacobs)         2-كتاب " هندسه 2 نظام قديم "

     

    3-كتاب " طرح فيزيك هاروارد (2) "                               4- كتاب " چگونـه مسئله حل كنيم؟ "

     

     

    دين درون عصر علم

    مقدمـه

    جايگاه دين درون عصر علم كدام است؟ امروزه چگونـه مي توان بـه خدا باور داشت؟ كدام نگرش بـه خدا با فهم علمي از جهان سازگار است؟ يافته هاي علم معاصر بـه كدام شيوه ها بايد بر انديشـه هاي ما درون باره سرشت بشري اثر بگذارند؟ چگونـه مي توان درون آن نوع جهاني كه علم عيان مي‌سازد، بـه جستجوي معنا و هدفي درون زندگي پرداخت؟

    سنت ديني، فقط مجموعه اي از باورهاي فكري يا انديشـه هاي انتزاعي نيست. شيوه زندگي براي اعضاي خود نيز هست. هر جامعه ديني اشكال متمايز تجربه فردي، آيين هاي جمعي و دغدغه هاي اخلاقي خود را دارد. بالاتر از آن، هدف دين، متحول ساختن زندگي شخصي بـه ويژه با رهاسازي فرد از خودمحوري، از طريق تعهد بـه كانونِ ارادتي فراگيرتر است. با اين همـه، پيش فرض هر يك از اين الگوهاي زندگي و عمل، مجـــموعه اي از باورهاي مشترك است. آن گاه كه اعتبار باورهاي ديني اصلي مورد ترديـد قرار مي‌گيرد، ديگر وجوه دين نيز بـه چالش طلبيده مي‌شود.

    در طول قرون متمادي درون غرب، داستان آفرينش و رستگاري مسيحي، محيطي كيهاني فراهم مي‌آورد كه زندگي فردي درون آن معنا مي‌يافت. اين امر بـه مردم امكان مي‌داد که تا با گناه، فناپذيري و مرگ كنار آيند. اين، راه كامل زندگي را ارائه مي‌كرد و تحول و تغيير شخصي را تشويق مي‌نمود. از دوران روشنگري بـه بعد، كارآيي داستان آفرينش مسيحي براي بسياري از مردم، بـه ويژه از آن روي كه با فهم جهان درون علم نوين ناسازگار مي‌نموده، كاهش يافته است. درون فرهنگ هاي ديگر نيز، تغييرات مشابهي روي داده است.

    بسياري از انسان ها بـه فناوري مبتني بر علم، بـه مثابه سرچشمـه خرسندي و اميد روي آورده اند. فناوري، بـه ما قدرت، كنترل و اميد بـه غلبه بر بينوايي و وابستگي را داده است. اما، فناوري، بـه رغم تمام مزايايي كه دارد، آن خرسندي شخصي يا رفاه اجتماعي را كه قول داده بود، بـه همراه نياورده است. درون واقع، اغلب چنين مي‌نمايد كه [فناوري] قدرتي هست بيرون از كنترل ما، كه با تهديد فاجعه هسته اي و تخريب محيط زيست درون مقياسي كه قبلاً تصورناپذير مي‌نمود، همراه است.

    پنج جنبه از عصر علمي ما، دستور كار اين كتاب را تعيين مي‌كنند:

    1-      موفقيت روش هاي علمي. دستاوردهاي برانگيزاننده علم را بيشتر مردم مي‌شناسند. حاصل تحقيق علمي، معرفت بـه عرصه هاي قبلاً دسترس ناپذير علم بوده است. اين كه اين اكتشافات بـه فناوري هاي قدرتمند جديدي منتهي شده اند، اعتبار آن ها را بيشتر تأييد مي‌كند. براي برخي از افراد، علم تنـها مسير قابل اطمينان بـه معرفت مي‌نمايد. از نظر آن ها، روش ها و كشفيات خاص علم، از اعتبار باورهاي ديني كاسته است. افراد ديگر مي‌گويند دين شيوه هاي ديگري براي دانستن دارد كه كاملاً متفاوت از شيوه هاي علم است. با اين همـه، از آن ها حتي خواسته مي‌شود كه اگر فهم ديني از معرفت علمي متمايز است، نشان دهند كه [اين فهم] چقدر قابل اطمينان است. علم بـه مثابه يك روش، نخستين چالش با دين درون عصر علم است. اين موضوع بخش 1 است.

    2-      نگرش جديد بـه طبيعت. بسياري از علوم، عرصه هاي طبيعت را بـه نحوي كاملاً متفاوت از آن چه درون قرون قبلي تصور مي‌شد، بـه ما نشان مي‌دهند. پيامدهاي جنبه هاي مـهم فيزيك كوانتمي و نسبيت، نظير عدم قطعيت درون رويدادهاي زيراتمي و دخالت ناظر درون فرآيند مشاهده كدام است؟ اهميت الهياتي «مِهبانگ»، انفجار نخستيني كه براساس نظريه هاي رايج اخترفيزيك، پانزده ميليارد سال قبل، انبساط جهان را آغازيد، چيست؟ارتباط تبيين هاي علمي مبدأ كيهاني و تكامل زيستي، با نظريه آفرينش مسيحيت چگونـه است؟ داروين، تحول طولاني و آهسته گونـه هاي جديد، از جمله گونـه انسان را، درون اثر تغييرات تصادفي و انتخاب طبيعي، تصوير كرده است. همين اواخر، زيستشناسان ملكولي درون مورد نقش دي.ان.ا. درون تكامل و در تحول و كاركرد امروزي ارگانيسم كشفيات جالبي كرده اند. اين كشفيات درون مورد ماهيت زندگي و ذهن بـه ما چه مي‌گويند؟ اين سؤالات درون بخش ئوم بررسي مي‌شود.

    3-      عرصه اي جديد براي الهيات. من معتقدم كه منابع اصلي باورهاي ديني، بـه نحوي كه درون الهيات تنظيم مي‌شوند، عبارت اند از تجربه هاي ديني و داستان‌ها و آيين‌هاي جامعه ديني. اما، درون دو عرصه خاص از تفكر الهياتي بايد يافته هاي علم معاصر را درون نظر گرفت: نظريه سرشت انسان و نظريه آفرينش. بـه عوض تحويلگرايي كه بر آن هست كه تمام پديده ها با رفتار اجزاء ملكولي تعيين مي‌شوند، من نگرشي ارتباطي و چند وجهي بـه واقعيت را مطرح مي‌كنم. درون اين نگرش، سيستم هاي بـه هم بسته و كل هاي بزرگتر بر روي رفتار اجزايي كه درون مرتبه پايين تر قرار دارند، مؤثرند. چنين تفسيري، بديلي ارائه مي‌كند، هم براي دوگرايي كلاسيكي روح و ماده (يا ذهن و جسم) و هم براي ماترياليسم كه اغلب جانشين آن شده است. خواهم گفت كه الهيات پويشي، پاسخي متمايز بـه اين سؤال ارائه مي‌كند كه: خدا درون جهان، بـه نحوي كه علم امروزي آن را مي فهمد، چگونـه مي‌تواند عمل كند؟ اين مباحث درون بخش سوم بررسي شده اند.

    4-      كثرت گرايي ديني درون عصر جهاني. فناوري هاي ارتباطي، سفر و به هم بستگي امروزي جهاني، پيروان اديان مختلف جهاني را درون تماس فزاينده با يكديگر قرار داده است. درون گذشته، دعاوي ديني مطلق گرايان بـه سركوب، جنگ هاي صليبي و جنگ هاي ديني منتهي شده هست و هنوز هم درون خاورميانـه، ايرلند شمالي و هرجاي ديگر، درون دشمني ها نقش ايفا مي‌كند. درون جهاني كه درون آن نزاعي درون آينده ممكن هست به جنگ هسته اي فرارويد، بايد مسئله كثرت گرايي ديني را جدي بگيريم. درون درون هر سنتي، تنوع عظيم عقايد نيز وجود دارد. مثلاً، نويسندگاه فمينيست، از غلبه فرض هاي پدرسالارانـه درون تاريخ انديشـه مسيحي انتقاد كرده اند و الهيدانان الهيات رهايي بخش جهان سوم بـه تأثير منافع اقتصادي درون تفسير الهياتي اشاره كرده اند. كثرت گرايي ديني، دعاوي انحصاري براي هر يك از سنن ديني يا نگرش‌هاي الهياتي را مورد پرسش قرار مي‌دهد. اين موضوع درون تمام كتاب، اما بـه ويژه درون فصل هاي 3 و 7، مطرح مي‌شود.         

    5-      قدرت مبهم فناوري. حمايت عمومي از علم بـه ويژه ناشي از تمايل بـه كاربردهاي فناورانـه علم است. اما، امروزه، شواهد گسترده اي، نـه تنـها از مقياس جديد قدرت فناورانـه، كه از خصلت تركيبي اثر آن بر انسان و طبيعت، وجود دارد. كشتار هسته اي، تمدن نوين ما را از ميان خواهد برد و تغييرات اقليمي و قحطي هايي پديد خواهد آورد كه مي توان تصور كرد كه ممكن هست حتي حيات انساني را هم تهديد نمايد. مواد شيمياييِ سمي، جنگل زدايي، فرسايش خاك و آلاينده هاي متعدد بـه همراه رشد مداوم جمعيت، جداً بـه محيط زيست آسيب مي‌رسانند. سياره ما، سياره اي بحران زده است. رايانـه ها، خودكارسازي و هوش مصنوعي بر روي كار، سازمان اجتماعي و تصور ما از خود، اثرات ژرفي دارند. مـهندسي ژنتيك، چشم انداز تغيير ساختار و رفتار گونـه‌هاي زنده و از جمله انسان ها را گشوده است. فناوري هاي بزرگ مقياس، بـه تمركز قدرت اقتصادي و سياسي، افزايش شكاف ميان غني و فقير درون درون ملل و شكاف ميان ملل غني و فقير كمك مي‌كند.

    مـهار و هدايت فناوري، مستلزم ارزش هاي اخلاقي نظير عدالت، آزادي و نظارت زيستمحيطي است. احترام بـه اشخاص و طبيعت، نتيجه اي نيست كه با علم بتوان بدان دست يافت؛ خِرَد درون كاربرد معرفت درون جهت نيل بـه اه انساني، محصول آزمايشگاه نيست. اين موضوعات اخلاقي، موضوع جلد دوم اين مجموعه، اخلاق درون عصر فناوري، خواهد بود. اما نتايج براي اخلاق و براي فناوري درون بسياري از جاهاي اين جلد اول نيز هويداست. نگرش ما بـه طبيعت، بر روي شيوه رفتار ما با طبيعت اثر مي‌گذارد و نگرش ما بـه سرشت انساني بر فهم ما از مسئوليت انسان مؤثر خواهد بود. اين دو كتاب، درون كنار هم، بحثي يكي شده درون بارة علم و فناوري را از يك سوي و دين و اخلاق را از سوي ديگر، ارائه خواهند نمود.

    در نگاه بـه اين پنج چالش- علم بـه مثابه روش، نگرش جديد بـه طبيعت، عرصه جديد براي الهيات، كثرت گرايي ديني و قدرت مبهم فناوري- اه من، عبارت اند از كشف جايگاه دين درون عصر علم و ارائه تفسيري از مسيحيت كه هم متوجه سنت تاريخي و هم متوجه علم معاصر است

     

    Fri 8 Apr 2011 | 8:43 AM | .::nafas::. |

    10حقيقت شگفت انگيز و عجيب علم فيزيك

    10 حقيقت شگفت انگيز علم فيزيك با كمك تعدادي از كاربران توئيتر انتخاب شده و با همكاري يك كيهان شناس تشريح شده است. خورشيد مي توانست از موز ساخته شده باشد، تقريبا همـه جهان گم شده هست و سياهچاله ها سياه نيستند سه نمونـه از اين حقايق شگفت انگيز هستند.
    به گزارش خبرگزاري مـهر، فيزيك بدون شك علمي شگفت انگيز است، ذراتي كه وجود ندارند درون احتمالات بـه حساب مي آيند، و زمان متناسب با سرعت حركت شيئي تغيير مي كند.

    نشريه تلگراف 10 پديده عجيب از اين عجايب درون علم فيزيك را با كمك تعدادي از كاربران توئيتر و كيهان شناسي بـه نام ماركوس چاون ارائه كرده هست كه درون ادامـه ارائه خواهد شد.

    خورشيد مي توانست از موز ساخته شده باشد: خورشيد بسيار پر حرارت هست زيرا وزن چند ميليارد ميليارد ميليارد تني آن گرانش عظيمي بـه وجود مي آورد كه درون نتيجه هسته ستاره را تحت فشاري غير قابل تصور گذاشته و در نتيجه فشار بالا حرارت فوق العاده توليد مي كند. درون صورتي كه بـه جاي گاز هيدروژن از ميلياردها ميليارد ميليارد تن موز استفاده مي شد نيز همان ميزان فشار و در نتيجه همان مقدار حرارت درون خورشيد بـه وجود مي آمد. با اين حال با افزايش حرارت، اتمـها با بخشـهاي مختلف ساختار ستاره اي برخورد كرده و انرژي اتمي را بـه وجود مي آورند كه درون اينجا تفاوت ميان حضور هيدروژن و موز درون ساختار خورشيد آشكار خواهد شد.

    تمام ماده اي كه نسل بشر را بـه وجود آورده هست در يك حبه قند جا مي گيرد: اتمـها 99.9999999999999 درصد فضاي خالي هستند و به همين دليل درون صورتي كه تمامي اتمـها را بـه گونـه اي بـه هم بفشاريم كه فضاي خالي ميان آنـها از بين برود، يك قاشق چاي خوري يا حجمي برابر يك حبه قند از اين ماده درون حدود پنج ميليارد تن وزن خواهد داشت، وزني 10 برابر مجموع وزن تمامي انسانـهايي كه درون حال حاضر درون جهان حضور دارند. اين درون واقع همان پديده اي هست كه درون ستاره هاي نوتروني رخ مي دهد و وزن آنـها را که تا حد غير قابل باوري افزايش مي دهد.

    آنچه آينده هست مي تواند آنچه گذشته بوده هست را تغيير دهد: شگفتي جهان كوانتوم بـه اثبات رسيده است، آزمايش دو جداره كه نور را درون دو حالت موج و ذره بـه اثبات مي رساند بـه اندازه كافي عجيب و غير قابل تصور هست. بـه خصوص زماني كه اعلام شود مشاهده نور مي تواند آن را از موج بـه ذره و يا برعكس تبديل كند. اما پديده هاي عجيبتر اين جهان بعد از آزمايش جان ويلر فيزيكدان درون سال 1978 خود را نمايان كرد. آزمايش وي نشان داد مشاهده يك ذره درون حال مي تواند سرنوشت ذره مشابه ديگري درون گذشته را متحول سازد. طبق آزمايش دو جداره درون صورتي كه هر يك از پرتوهاي نوري خارج شده از يكي از شكافهاي صفحه آزمايش را مشاهده كنيد، درون واقع پرتو را مجبور كرده ايد خصوصيات ذره اي بـه خود بگيرد و اگر بـه هدف برخورد پرتو چشم بدوزيد خصوصيت موج گونـه بـه پرتو نور بخشيده ايد. اما درون صورتي كه بعد از عبور پرتو نور از شكاف بـه مسيري كه از آن ناشي شده هست چشم بدوزيد آنگاه هست كه پرتو نور مي تواند درون هر دوحالت شكل بگيرد. بـه بياني ديگر زمان حال بر گذشته پرتو نوري تاثير گذاشته است. اين آزمايش درون آزمايشگاه تنـها چند صد هزارم ثانيه بـه طول مي انجامد اما درون مشاهده نورهاي ناشي از ستاره هاي دوردست نيز صدق مي كند. درون واقع مشاهده اكنون ستاره هاي دوردست مي تواند گذشته چند هزار يا ميليون ساله آنـها را تغيير دهد.

    تقريبا همـه جهان گم شده است: مي توان بـه جرات گفت درون حدود 100 ميليارد كهكشان درون جهان هستي وجود دارد كه هر يك از آنـها از 10 ميليون که تا 10 تريليون ستاره را درون خود گنجانده اند. خورشيد زمين درون مقايسه با اين ستاره هاي يكي از كوچكترين و ضعيفترين ستاره ها بـه شمار مي رود و حتي مي توان نام كوتوله زرد رنگ را بر روي آن گذاشت. درون واقع درون جهان هستي مقادير ترسناك و عظيمي از ماده مرئي وجود دارد كه انسان تنـها قادر بـه مشاهده دو درصد از آن است. وجود اين حجم ماده بـه واسطه نيروي گرانش آنـها پيش بيني مي شود و ماده تاريك نيز كه مقدار آن 6 برابر جرم ماده مرئي تخمين زده مي شود، نيز بخش نامرئي جهان را تشكيل داده است. بـه گزارش مـهر، وجود انرژي تاريك بـه عنوان بخشي ديگر از جهان كه درون واقع مابقي جهان را تشكيل داده است، موضوع را پيچيده تر خواهد كرد، انرژي كه با گسترش سريع جهان درون ارتباط هست و بـه همراه ماده تاريك همچنان ناشناخته باقي مانده است.

    جسم مي تواند سريعتر از نور حركت كند و نور هميشـه بسيار سريع حركت نمي كند: سرعت نور درون خلا 300 هزار كيلومتر بر ساعت هست با اين حال نور هميشـه درون خلا حركت نمي كند. براي مثال نور درون آب با سرعتي يك سوم سرعت گفته شده حركت مي كند. درون واكنشـهاي اتمي برخي از ذرات بـه سرعتهاي بسيار بالايي دست پيدا مي كنند كه بخشي از سرعت نور هست و درون صورتي كه از ميان رابطي كه سرعت نور را خواهد كاست عبور كنند، درون واقع مي توانند سريعتر از نور حركت كنند. چنين پديده اي درخششي آبي رنگ از خود بـه وجود مي آورد كه بـه "تشعشعات شرنكوف" شـهرت داشته و با بمبهاي صوتي قابل مقايسه است. كمترين سرعتي كه که تا كنون براي نور بـه ثبت رسيده هست 17 متر بر ثانيه يا 61 كيلومتر بر ساعت بوده كه بـه واسطه عبور از ميان روبيديوم منجمد با حرارتي برابر صفر مطلق ايجاد شده است. درون اين حرارت اين ماده حالتي بـه نام ميعان "بوز- انشتين" را تجربه مي كند.

    تعداد نامحدودي نويسنده مطلب را نوشته و تعداد نامحدودي خواننده آن را مي خوانند: بر اساس مدلهاي استاندارد كيهان شناسي جهان مرئي با تمامي ميلياردها كهكشان و تريليون تريليون ستاره هايش تنـها يكي از بي نـهايت جهانـهايي هست كه مانند حبابهاي صابون درون يك اسفنج درون كنار يكديگر قرار گرفته اند. بـه دليل بي نـهايت بودن آنـها مي توان هر تاريخچه ممكني را برايشان درون نظر گرفت. اما تعداد تاريخچه هاي ممكن براي اين جهانـها متناهي هست زيرا تعداد محدودي پديده و تعداد محدودي نتيجه درون بر داشته اند. تعداد اين پديده ها بسيار زياد اما متناهي هست پس همين پديده عيني و كنوني كه نويسنده اين مطلب را نوشته و شما آن را مي خوانيد، بايد بي نـهايت بار درون زمان رخ داده باشد. شگفت انگيز تر از آن اين هست كه بدانيم نزديكترين همتاي ما درون چه فاصله اي از ما قرار گرفته است. اين فاصله عددي برابر 10 بـه توان 10 بـه توان 28 متر تخمين زده شده هست كه درون صورت علاقمندي بـه محاسبه آن مي توانيد از عدد يك و 10 ميليارد ميليارد ميليارد صفر درون برابر آن استفاده كنيد!

    سياهچاله ها سياه نيستند: بـه طور حتم سياهچاله ها بسيار تاريكند اما سياه نيستند زيرا اين پديده ها درخشان بوده و به آرامي نور خود را درون تمامي طيفهاي نوري از جمله نور مرئي بـه اطراف منتشر مي كنند. اين تشعشعات كه "تشعشعات هاوكينگ" نام دارد نور خود و جرم سياهچاله ها را بـه تدريج كاهش داده و با از دست منبع جرم سياهچاله ها تبخير مي شوند. بـه گزارش مـهر، سياهچاله هاي كوچك درون مقايسه با جرمشان و نسبت بـه سياهچاله هاي بزرگتر با سرعتي بالاتر از خود نور منتشر مي كنند و بر همين اساس درون صورتي كه برخورد دهنده بزرگ هادرون بر اساس برخي نظريه ها از خود ميكروسياهچاله هايي توليد كند، آنـها بـه سرعت تبخير خواهند شد و دانشمندان بعد از آن قادر خواهند بود بقاياي تابشـهاي آنـها را مشاهده كنند.

    تصور بنيادين از جهان مسئول گذشته، حال و آينده آن نيست: بر اساس نظريه نسبيت خصوصي چيزي بـه نام اكنون، گذشته يا آينده وجود ندارد و قالبهاي زماني بـه يكديگر وابسته اند زيرا همـه هستي درون سرعتي برابر درون حركت است. درصورتي كه انسان با سرعتي كاملا متفاوت درون حركت بود شاهد پير شدن زودهنگام يكي از نزديكان و يا دير پير شدن وي نسبت بـه ديگران مي بود.

    ذره اي درون اينجا مي تواند بـه صورت آني بر روي ذره اي درون آن طرف جهان تاثير بگذارد: زماني كه يك الكترون همتاي ضد ماده خود يا پوزيترون را ملاقات مي كند، هر درون درخشش كوچكي از انرژي خنثي مي شده و دو فوتون از اين برخورد متولد مي شوند. ذرات ساب اتميكي مانند فوتونـها يا كواركها از ويژگي بـه نام اسپين برخوردارند كه بـه مفهوم چرخش است، اما اين ذرات درون واقع حركت چرخشي ندارند اما بـه گونـه اي رفتار مي كنند كه انگار درون حال چرخشند. جهت اسپين فوتونـها درون زمان تولد درون برابر يكديگر بوده و در نتيجه خنثي مي شوند. با توجه بـه رفتارهاي غير قابل پيشبيني كوانتومي گفتن اينكه كدام فوتون درون مسير چپگرد و كدام يك درون مسير راستگرد حركت خواهد داشت غير ممكن هست و درون واقع که تا زماني كه يكي از آنـها مشاهده نشود، هر دو درون هر دو جهت حركت خواهند داشت اما بـه محض اينكه يكي از آنـها مشاهده شود جهت راست يا چپگرد را بـه خود گرفته و به هر جهتي كه حركت كند، همتايش درون مسير متضاد آن حركت خواهد كرد. اين واقعيتي هست كه درون آزمايشـها بـه اثبات رسيده است.

    هرچه سريعتر حركت كنيد سنگينتر مي شويد: درون صورتي كه بسيار سريع بدويد بـه صورت لحظه اي و نـه دائم، سنگين وزن خواهيد شد. سرعت نور مرز سرعت درون جهان هست در اين صورت زماني كه جسمي با سرعتي نزديك بـه نور درون حركت هست و شما بـه آن نيرويي وارد كنيد، بـه سرعت آن نخواهيد افزود بلكه تنـها بـه آن انرژي اضافي وارد كرده ايد كه اين انرژي بايد درون جايي قرار بگيرد. بهترين مكان براي قرارگيري اين انرژي جرم جسم است. بر اساس قانون نسبيت جرم و انرژي با يكديگر برابرند بعد هر چه انرژي وارد شده بيشتر باشد جرم افزايش پيدا خواهد كرد. البته اين افزايش وزن درون انسان قابل چشم پوشي بوده و درعين حال غير قابل انكار است.

    Fri 8 Apr 2011 | 8:42 AM | .::nafas::. |

    Always


     

    Always on my mind
    Always in my heart

    I've been waiting for you night after night
    Like a shadow staying close to the light
    Suddenly you stand beside me
    And I see a million burning stars

    You are always on my mind
    Always in my heart
    And I can hear you call my name on a mountain high
    Always on my mind
    Always in my dreams
    I wanna hold you close with me
    Always all the time

    I believe I'm addicted to you
    In your eyes I see dreams coming true
    Finally I have found you
    And now I will never let you go no

    You are always on my mind
    Always in my heart
    And I can hear you call my name on a mountain high
    Always on my mind
    Always in my dreams
    I wanna hold you close with me
    Always all the time

    Always on my mind
    Always in my heart
    And I can hear you call my name on a mountain high
    Always on my mind always in my dreams
    I wanna hold you close with me
    Always all the time

    Always on my mind
    Always in my heart
    Always on my mind
    Always in my dreams
    Always all the time

    Fri 8 Apr 2011 | 8:36 AM | .::nafas::. |

    جملات قصار از آلبرت انیشتین
    * «اگر انسان‌ها درون طول عمر خویش فعالیت مغزشان بـه اندازه یک مـیلیونیوم معده‌شان بود، اکنون کره زمـین تعریف دیگری داشت.»
    * «اگر واقعیـات با نظریـات هماهنگی ندارند، واقعیت‌ها را تغییر بده.»
    * «تا زمانی کـه حتی یک کودک ناخرسند روی زمـین وجود دارد، هیچ کشف و پیشرفت جدی به منظور بشر وجود نخواهد داشت.»
    * «تخیل مـهمتر از دانش است.علم محدود هست اما تخیل دنیـا را دربر مـی‌گیرد.»
    * «سعی نکن انسان موفقی باشی، بلکه سعی کن انسان ارزشمندی باشی.»
    * «سخت‌ترین کار درون دنیـا درک [فلسفهٔ] مالیـات بر درآمد است.»
    * «سه قدرت بر جهان حکومت مـی‌کند:۱-ترس ۲-حرص ۳-حماقت.»
    * «علم زیباست وقتی هزینـهٔ گذران زندگی از آن تامـین نشود.»
    * «متوجه هستید کـه تلگراف سیمـی به‌نوعی یک گربهٔ بسیـار بسیـار درازی هست که وقتی دم‌اش را درون نیویورک مـی‌کشید، سرش درون لوس‌آنجلس مـیومـیو مـی‌کند. این را مـی‌فهمـید؟ و رادیو هم دقیقاً بـه همـین شکل کار مـی‌کند؛ شما پیـام‌هایی را از اینجا مـی‌فرستید و آنـها درون جایی دیگر دریـافتشان مـی‌کنند. تنـها تفاوت درون این هست که دیگر گربه‌ای وجود ندارد.»
    * «مسائلی کـه بدلیل سطح فعلی تفکر ما بوجود مـی‌آیند، نمـی‌توانند با همان سطح تفکر حل گردند.»
    * «من با شـهرت بیشتر و بیشتر احمق شدم.البته این یک پدیدهٔ نسبی است.»
    * «مـهم آن هست که هرگز از پرسش باز نـه‌ایستیم.»
    * «هیچ کاری به منظور انسان سخت‌تر از فکر نیست.»
    * «دین بدون علم کور هست و علم بدون دین لنگ است.»
    * «در دنیـا خط مستقیم وجود ندارد و تمام خطوط بدون استثنا منحنی و دایره وار هست و اگر این خط کوچکی کـه در نظرما مستقیم جلوه مـیکند درون فضا امتداد یـابد خواهیم دید کـه منحنی است.»
    * «به آینده نمـی‌اندیشم چون بـه زودی فرا خواهد رسید.»
    * «به‌سختی مـیتوان درون بین مغزهای متفکر جهانی را یـافت کـه دارای یک‌نوع احساس مذهبی مخصوص به‌خود نباشد، این مذهب با مذهب یک شخص عادی فرق دارد.»
    * «خدا، شیر یـا خط؟ نمـی‌کند»
    * «خداوند زیرک هست اما بدخواه نیست.»
    * «نگران مشکلاتی کـه در ریـاضی دارید نباشید. بـه شما اطمـینان مـی‌دهم کـه مشکلات من درون این زمـینـه عظیم‌تر است.»
    * «همزمان با گسترش دایرهٔ دانش ما، تاریکی‌ای کـه این دایره را احاطه مـی‌کند نیز گسترده مـی‌شود.»
    * «یک فرد باهوش یک مسئله را حل مـی‌کند اما یک فرد خردمند از رودررو شدن با آن دوری مـی‌کند.»
    * «اگه نمرهٔ تستت تک شد ناراحت نشو!»
    * «در دنیـایی کـه دیوارها و دروازه‌ها وجود ندارند چه احتیـاجی بـه پنجره و نرده است؟»
    * «از وقتی کـه ریـاضی‌دانان از سرو کول «نظریـه نسبیت» بالارفته‌اند، دیگر خودم هم از آن سر درون نمـی‌آورم.»
    * «دوچیز بی‌پایـان هستند: اول «منظومـه شمسی»، دوم «نادانی بشر»، درون مورد اول زیـاد مطمئن نیستم.»
    * «من نمـیدانم انسان‌ها با چه اسلحه‌ای درون جنگ جهانی سوم با یک‌دیگر خواهند جنگید، اما درون جنگ جهانی چهارم، سلاح آنـها سنگ و چوب و چماق خواهد بود.»

    Sun 3 Apr 2011 | 3:42 PM | .::nafas::. |

    جملات قصار از ويکتورهوگو
    هرگز درون ميان موجودات مخلوقي كه براي كبوتر شدن آفريده شده كركس نميشود. اين خصلت درون ميان هيچ يك از مخلوقات نيست جز آدميان. ويكتورهوگو

    *آن هنگام كه روحم عاشق جسمم شد و جفت گيري اين دو سر گرفت من بار ديگر متولد شدم .ويكتور هوگو

    *الماس را جز درون قعر زمين نمي توان يافت و حقايق را جز درون اعماق فکر نمي توان کشف کرد. ويکتور هوگو

    *پيروزي واقعي جان آدمي، فکر است. هوگو

    *زيبائي کـه با فضيلت توام نباشد، گل بي عطر وبوئي را ماند. ويکتورهوگو

    *لبخند زن درون دو موقع آسماني و فرشته مانند هست : يکي هنگامي کـه براي اولين بار با لبخند بـه معشوق مي گويد دوستت دارم وديگر هنگامي کـه براي اولين بار بـه روي نوزادش لبخند مي زند . ويکتور هوگو

    *انسان درون عالم چون شبح سرگرداني هست كه درون عبور از اين راه حياتي سايه اي از خود بـه يادگار نميگذارد . ويكتور هوگو

    *من اشخاص زنده را آناني مي دانم کـه مبارزه مي کنند. بي مبارزه زندگي مرگ هست . ویکتور هوگو

    Sun 3 Apr 2011 | 3:41 PM | .::nafas::. |

    از سرزمـین قصه ها
    آهو

    در روستایی دور دست، زن و شوهری زندگی ‌مـی‌د کـه اگر چه از لحاظ مالی دست‌شان تنگ بود، اما به‌قدری فرزند داشتند کـه گاهی وقت‌ها اسم بعضی از آن‌ها را فراموش مـی‌د. از آن ‌همـه فرزند، فقط یک نفرشان بود بـه اسم آهو کـه چون تنـها خانواده بود و عزیز دردانـه محسوب مـی‌شد با همـه‌ی تنگ‌دستی، برایش بزغاله‌ای خریده بودند که تا با آن بازی کند و خوش باشد.
    این خانواده به منظور تأمـین معاش‌شان هر روز صبح که تا غروب مـی‌رفتند جنگل، هیزم جمع مـی‌د و مـیوه‌‌ی درخت‌های خودرو را مـی‌چیدند، هم خودشان مـی‌خوردند و هم مقداری از آن را مـی‌فروختند که تا با پول‌اش بتوانند مایحتاج‌شان را بخرند.
    روزی کـه همـه مشغول کار بودند، آهو زیر درختی دراز شد و خوابید. غروب کـه شد، بقیـه بدون این‌که متوجه او بشوند روانـه‌ی خانـه شدند. بعد از رفتن آن‌ها نره خرسی آمد و کِ نـه ساله را کول زد، بُرد دامنـه‌ی کوهی، توی غاری زندانی کرد.
    خرس، هر روز کـه از غار بیرون مـی‌آمد، درون آن را با تخته سنگ بسیـار بزرگی مـی‌بست. مـی‌رفت از کوهستان عسل و از جنگل مـیوه مـی‌‌آورد و به آهو مـی‌داد که تا بخورد.
    از این ماجرا چهار سال گذشت. درون این مدت، آهو دو توله خرس زاییده و به ماندن درون آن غار عادت کرده بود. روزها به منظور آن‌ کـه حوصله‌اش سر نرود مـی‌‌رفت جلوی دهانـه‌ی غار، کنار سنگ مـی‌نشست و از شکاف آن بیرون را نگاه مـی‌کرد.
    یک روز ناگهان متوجه صدایی شد. بـه سمت صدا کـه نگاه کرد، دید بزی درون آن حوالی مشغول چراست. خوب کـه دقت کرد، از علایم روی بدن  بز متوجه شد این، همان بزغاله‌ی خودش هست که حالا بزرگ شده. خیلی خوشحال شد. صورت‌اش را بـه سنگ چسباند و بز را صدا کرد. حیوان، بعد از مدت‌ها صدای صاحب‌اش را شناخت. نزدیک شد و از آن‌طرف شاخ بـه سنگ سایید. آهو کـه از خوش‌حالی سر از پا نمـی‌شناخت، مدتی ذوق‌زده، بـه یـاد گذشته گریـه کرد و قربان صدقه‌ی بز رفت و انگار آدم هست از او حال پدر و مادر و برادرهایش را پرسید. درون این حال بود کـه ناگهان فکری بـه نظرش رسید. زود گردن‌بندی را کـه به گردن داشت باز کرد، با سرانگشت و به‌سختی آن‌ را بـه شاخ بز بست و از او خواست برود.
    بز کم کم بـه جنگل برگشت. مادرِ آهو متوجه شد چیزی روی شاخ بز برق مـی‌زند. نزدیک کـه شد، دید بله، گردن‌بندی هست که چهارسال قبل بـه گردن ش آویزان بوده است. ذوق ‌زده و هراسان شوهر و پسرهایش را صدا کرد. گرد‌ن‌بند را نشان داد و گفت: دیدید همـیشـه مـی‌گفتم آهو زنده است؟ بفرما. ببینید این، متعلق بـه اوست. او زنده است. م زنده است. فقط حتما بگردیم پیدایش کنیم!
    شوهرش جواب داد: راست مـی‌گویی. هر جا باشد، این بز مکان‌اش را مـی‌داند!
    بز را جلو انداختند. رفتند و غار را پیدا د. بـه کمک پسرها کـه حالا همـه مردهای نیرومندی شده بودند سنگ را کنار زدند. آهو بیرون آمد و به آغوش خانواده‌اش پرید. بعد از اشک ریختن‌های هر طرف و حال و احوال مفصل، روانـه‌ی خانـه شدند.
    شب، همـه دور هم نشسته بودند و آهو مشغول تعریف دوران دزدیده‌ شدن‌اش بود کـه ناگهان صدای خرسی را شنیدند کـه دور روستا مـی‌چرخید و با لحنی التماس‌آمـیز مـی‌نالید: آهو لَری، بچه‌ کَه بَری، اوهو اوهو !
    پدر و مادر آهو از او پرسیدند: نکند این همان خرسی هست که تو را بود؟
    آهو جواب داد: بله، خودش است. حالا آمده دنبال من  و به زبان خودش مـی‌گوید آهو جان، بچه‌ها‌یت گریـه مـی‌کنند، تو را مـی‌خواهند، برگرد!
    پدر و برادرها عصبانی چماق برداشتند، از خانـه بیرون رفتند. آن‌قدر خرس را کتک زدند که تا مجبور بـه فرار شد. از آن شب که تا مدت‌ها بعد کار خرس این بود کـه بیـاید اطراف روستا بچرخد و مرتب بگوید: آهو لَری، بچه‌کَه بَری، اوهو اوهو!
    و پدر و برادرهای آهو آن‌قدر بزنندش کـه فراری بشود. عاقبت خرس ِ بی‌چاره به‌قدری کتک خورد کـه ناچار توله‌هایش را برداشت و برای همـیشـه از آن منطقه رفت.

    Sun 3 Apr 2011 | 3:32 PM | .::nafas::. |

    آیـا مـیدانید؟؟

    آيا ميدانستي کـه متوسط عمر مردان درون ايران شصت و دو سال چهار ماه و براى زنان شصت و سه سال و دو ماه ميباشد. آيا ميدانستي سالانـه يک ميليون و دويست هزار نفر جان خود را درون سوانح رانندگي از دست ميدهند کـه تقريبا نود درصد آن درون کشورهاى جهان سوم اتفاق ميافتد. آيا ميدانستي کـه مگس و پشـه بر روى برگ گل آفتاب گردان نمي نشيند و با سوزاندن برگهاى آن نـه تنـها حشرات بلکه موش و قورباغه نيز از آن محل فرار ميکند. آيا ميدانستي کـه با نگاه بـه گوش جانوران ميتوانيم پي بـه تخمگذار بودن و يا بچه زا بودن آنـها ببريم، بدين صورت کـه تخمگذاران گوششان ناپيدا و بچه زايان گوششان نمايان هست . تنـها مورد يک استثنا وجود دارد و آن نوعي افعي بچه زا هست که گوشش دقيق پيدا نيست. آيا ميدانستي مساحت استان خراسان 17 برابر کويت هست.آيا ميدانستي درون هر 24 دقيقه درون ايران، يک نفر بـه سبب تصادف رانندگى جان مى بازد. آيا ميدانستي طراح پرچم کنوني ايتاليا ، ناپلءون بناپارت فرانسوى بوده است. آيا ميدانستي کـه سالانـه 4600 نوزاد درون ايالات متحده امريکا بـه علت سيگار کشيدن مادرانشان از بين ميروند . علت مرگ نوزادن درون اکثر موارد عدم تکامل کليه ها تشخيص داده شده ، کـه اين خود ناشي از کندى رشد داخل رحمي جنين است. آيا ميدانستي کـه حدودا" 29% کره زمين را خشکي تشکيل داده است. آيا ميدانستي کانال سوءز درون سال 1869 ميلادى ساخته شده هست و طول آن بـه 162 کليومتر ميرسد. آيا ميدانستي انجير خشک 6 برابر انجير تازى مغذى تر است. آيا ميدانستي قله دماوند بىست و سومين قله بلند جهان است. آيا ميدانستي سالانـه 86 ميليون نفر بـه تعداد جمعيت جهان افزوده ميشود. آيا ميدانستي کـه در فصل تابستان درون کشورهاى اسکانديناوى چون سوءد و نروژ فقط يک ساعت خورشيد غروب ميکند و حتي درون بعضي نقاط حتي يک ساعت هم غروب نميکند. آيا ميدانستي مساحت درياچه خزر چهار برابر مساحت استان اصفهان ميباشد. آيا ميدانستي کـه بيش از سه هزار نوع نعناع درون جهان وجود دارد ولي که تا کنون فقط هشتاد گياه آن را درون کتاب هاي تغذيه و دارو سازي نام اند. آيا ميدانستي کـه به طور متوسط نوزاداني کـه از مادران سيگارى متولد ميشوند 250 گرم کمتر وزن دارند و قدشان نيز کوتاهتر است. آيا ميدانستي کـه استان کرمان کـه دومين استان وسيع ايران هست ، بيش از دو برابر وسعت کشور بلغارستان مساحت دارد. آيا ميدانستي کـه کلمـه فارسي پرتقال ، پرتاگال است. بعد نيست بدانيد کـه زادگاه اصلي پرتاگال کشور چين ميباشد و حدود صد و ده سال پيش بـه ايران وارد شد. آيا ميدانستي کـه زنبورهاى عسل کندوى خود را با دقت يک دهم ميليمتر مي سازند ، آن از کرکهاى لامسه خود بعنوان وسيله اندازه گيرى استفاده ميکنند.آيا ميدانستي کـه تمام پرندگان تخم گذار روى سينـه ، داراى حس لامسه هستند کـه با آن ميتوانند تعداد تخمـهاى خود را شمارش کنند ، البته نـه از طريق شمارش اعداد ، بلکه از طريق گونـه اى احساس کمبود ، پرنده بلافاصله متوجه فقدان تخم ميشود.آيا ميدانستي کـه سرکه قديميترين اسيدى هست که توسط مصريان درون حدود سه هزار سال پيش کشف و شناخته شده است.آيا ميدانستي کـه پروتءين تخم مرغ از پروتءين گوشت و شير بيشتر هست يا ميدانستي کـه تحقيقات نشان داده هست که وجود مقداري يون کلسيم درون نيمـه چپ بدن علت قرار گرفتن قلب نيمـه از بدن است.

    Mon 28 Mar 2011 | 12:52 PM | .::nafas::. |

    ایرانی

    ایرانی

    چند سالی هست که عد ه ای علاقه مند بـه هویت و فرهنگ ایران زمـین سعی کرده اند که تا برای روز وارداتی جایگزینی درون فرهنگ خود پیدا کنند. بنابراین روز سپندار مذگان را برگزیدند.

     

     

     

     

     

     

    در ایران باستان کـه همـیشـه بـه مناسبت های مختلف جشن برپا مـی شد جشنی هم به منظور پیوند مـهر و دوستی بـه نام جشن مـهرگان انجام مـی گرفت. « ماه درون تقویم زرتشتی و اوستایی سی روز تمام داشت چنان کـه ۱۲ مـهرماه نیز نام هایی داشت کـه در نام های سی گانـه تکرار مـی شد.

    هر گاه روز و ماه موافق قرار مـی گرفت آن روز را چشن مـی گرفتند. بـه طور مثال روز مـهر درماه مـهر کـه مصادف هست با ۱۶ مـهر درون تقویم هجری شمسی، مـهرگان نامـیده مـی شود این چنین کـه پس از نوروز بزرگترین جشن ایرانیـان بوده، از یک طرف بـه مناسبت اعتدال پاییزی و اطرف دیگر بـه دلیل مطابقت روز مـهر درون ماه مـهر و از طرف دیگر بـه مناسبت تولد ایزد مـهر انجام مـی شد.

    در فرهنگ ایرانی مـهر یـا مـیترا بـه معنای فروغ خورشید و مـهر و دوستی هست همچنین مـهر نگهبان پیمان و هشدار دهنده بـه پیمان شکنان است. تاریخچه این جشن بـه درستی مشخص نیست ولی بـه نظر مـی رسد کـه ابتدا درون مـیان ایرانیـان، هندیـان و اروپاییـان مـهرپرست رواج داشت، بـه طوری کـه در زمان هخا، اشکانی و ساسانی از بزرگترین جشنـها بـه شمار مـی رفته است.

    در چنین جشن کـه بیشتر مرکزیت آن با جوانان بود، آنگونـه کـه از دانشمندان مختلف مانند بیرونی، ثعالبی، هرودوت، فیثاغورث و... نقل شده هست مردمان که تا حد امکان با جامـه های ارغوانی گرد هم مـی آمده اند درون حالی کـه هرکدام یک چند نبشته شاد باش یـا بـه قول امروزی کارت تبریک به منظور هدیـه بـه همراه داشته اند. این شادباش ها را معمولا با بوی خوش همراه مـی ساخته و در لفاف های زیبا مـی پیچیده اند.

    در این روز سفره هایی نیز برپا مـی شد کـه در آنـها انواع خوراکی ها قرار داشت. از مـیوه های پاییزی کـه ترجیحا بـه رنگ سرخ بودند، گرفته که تا آشامـیدنی هایی مانند عصاره گیـاه هوم کـه همـهانی کـه در جشن شرکت مـی د بـه نشانـه پیمان از آن مـی نوشیدند. از دیگر خوراکی ها، آجیل هایی مثل تخمـه و نخود چی بودند. نانی مخصوص نیز از آمـیختن هفت نوع غله گوناگون تهیـه مـی شد.

    غله ها و حبوباتی مانند گندم، جو، برنج، نخود، عدس، ماش و ارزن. آنان بعد از خوردن نان و نوشیدنی بـه موسیقی و پایکوبی های گروهی مـی پرداخته اند سرودهایی از مـهر پشت را با آواز مـی خوانده و ارغشت مـی رفته اند. (مـی یده اند) شعله های آتشدانی برافروخته پذیرای خوشبو های مانند اسپند و زعفران و غیره مـی شد.

    در پایـان مراسم نیز شعله های فروزان آتش، نظاره گر دستانی بود کـه به طور دسته جمعی و برای تجدید پایبندی خود بر پیمان های گذشته درون هم فشرده مـی شدند. حتی بعد از اسلام نیز آنطور کـه از متون ادبی درون دوره های اولیـه اسلامـی پیداست این جشن بـه گستردگی برگزار مـی شده است. شاعران زیـادی نیز درون این زمـینـه شعر گفته اند کـه برای نمونـه یکی از زیباترین شعرها را شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج سروده است:

    چند سالی هست که عد ه ای علاقه مند بـه هویت و فرهنگ ایران زمـین سعی کرده اند که تا برای روز وارداتی جایگزینی درون فرهنگ خود پیدا کنند. بنابراین روز سپندار مذگان را برگزیدند. این روز کـه در پیش از اسلام پنجم اسفند یعنی درون روز اسفند از ماه اسفند برگزار مـی شد، درون یک تقویم جدید زرتشتی بـه ۲۹ بهمن ماه یعنی سه روز بعد از روز تغییر پیدا کرده است. ولی حتما توجه داشت این جشن کـه «مردگیران» هم نام دارد، ویژه زنان بوده و به مناسبت تجیلل و بزرگداشت زنان برپا مـی شد.

    در این جشن مردان بـه جهت گرامـی داشت بـه زنان هدیـه داده و بخشش مـی د حتی زنان نوعی فرمانروایی مـی د و مردان حتما که از آنان فرمان مـی بردند. درون واقع این روز، روز زن بوده است. بعد اگر بخواهیم روزی را به منظور پیونده عشق و دوستی درون ایران باستان درون نظر بگیریم مـی توان از سپندرمذگان یـا مـهرگان نام برد کـه جایگزین مناسبی است.

    Fri 25 Mar 2011 | 9:18 PM | .::nafas::. |

    زندگينامـه حضرت حجت ، امام زمان (عج)

    نام : محمد بن الحسن .
    كنيه : ابوالقاسم .امام زمان (ع) هم نام و هم كنيه حضرت پيامبر اكرم (ص) هست . درون روايات آمده هست كه شايسته نيست آن حضرت را با نام و كنيه ، اسم ببرند که تا آن گاه كه خداوند بـه ظهورش زمين را مزيّن و دولتش را ظاهر گرداند .
    القاب : مـهدى ، خاتم ، منتظر ، حجت ، صاحب الامر ، صاحب الزمان ، قائم و خلف صالح . شيعيان درون دوران غيبت صغرى ايشان را " ناحيه مقدسه" لقب داده بودند . درون برخى منابع بيش از 180 لقب براى امام زمان (ع) بيان شده است.
    منصب : معصوم چهاردهم ، امام دوازدهم شيعيان و بر پاكننده اولين حكومت واحده جهانى درون دوره آخر الزمان .
    تاريخ ولادت : نيمـه شعبان سال 255 هجرى . برخى روز تولد آن حضرت را هشتم شعبان و برخى ديگر 23 رمضان دانسته‏اند . سال تولد آن حضرت را نيز برخى 256 و برخى 258 دانسته‏اند .
    محل تولد : سامرا ( درون سرزمين عراق كنونى ) .
    نسب پدرى : ابو محمد ، حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابیطالب (ع) .
    نام مادر : نرجس . نام اصلىِ وى مليكه ، يشوعاى ، فرزند قيصر روم هست . برخى گفته اند كه نام وى صيقل مـی باشد .
    مدت امامت : امامت آن حضرت درون دو مرحله هست كه بـه " غيبت صغرى " و " غيبت كبری " شـهرت يافته هست . مدت " غيبت صغرى " از هنگام ولادت آن حضرت ، درون سال 255 که تا سال 329 هجرى ، بـه مدت 74 سال بوده هست . و " غيبت كبرى " از سال 329 هجرى آغاز و تاكنون ادامـه يافته هست . اين غيبت همچنان ادامـه دارد که تا خواست خداوند منان بر ظهور آن حضرت تعلق گيرد . درون آن زمان ، غيبتش بـه پايان مـی رسد و حكومت اسلامى ، درون سراسر جهان ، بـه رهبرى آن حضرت محقق مـی گردد .

    تاريخ و سبب شـهادت :
    امام زمان (عج) هم اكنون زنده هست و بـه خواست خداى متعال که تا زمانى كه قيام كند و جهان را از عدالت بهره‏مند سازد ، زنده خواهد بود . سپس چند سال حاكم علی الاطلاق روى زمين خواهد گرديد كه مدت آن ، درون روايات ، بـه طور مختلف ، هفت ، هشت ، نـه ، ده و نوزده سال تعيين شده هست كه هر سال آن برابر با ده سال فعلىِ ما هست . بنابراين اگر حكومتش هفت سال باشد ، برابر با هفتاد سال ما خواهد بود .
    پس از شـهادت آن حضرت ، بـه مدت چهل روز هرج و مرج و فتنـه و فساد درون جهان حاكم مـی گردد و سپس عمر اين جهان بـه پايان مـی رسد و عالم قيامت آغاز مـی گردد .

    اصحاب و ياران :

    1- عثمان بن سعيد عمروى ( متوفاى سال 257 ق. ) .
    2- محمد بن عثمان عمروى ( متوفاى سال 304 ق. ) .
    3- حسين بن روح نوبختى ( متوفاى سال 326 ق. ) .
    4- على بن محمد سمرى ( متوفاى سال 329 ق. ) .

    اين چهار تن نماينده بلافصل امام زمان (ع) بودند كه درون ايام غيبت صغرى ، بعد از شـهادت امام حسن عسكرى (ع) ، از سال 260 که تا 329 ، بـه مدت 70 سال بـه ترتيب ، واسطه ميان امام (ع) وشيعيان ايشان بودند . اين چهار نفر بـه " نواب اربعه " مشـهورند . ولى درون هنگام خروج آن حضرت ، 313 نفر از يارانش بـه او پيوسته و نخستين هسته لشكريان امام (ع) را تشكيل مـی دهند . علاوه بر آنان ، هزاران نفر درون ايام غيبت آن حضرت بـه اين مقام ارجمند نايل شده اند كه بر ديگران پنـهان مانده هست و پنـهان خواهد ماند . همچنين افراد بسيارى درون ايام غيبت بـه محضرش شرفياب گشته و از عناياتش بهره مند شده اند كه درون اين جا بـه نام برخى از آنان اشاره مـی گردد :

    1- اسماعيل بن حسن هرقلى .
    2- سيد محمد بن عباس جبل عاملى .
    3- سيد عطوه علوى حسنى .
    4- امير اسحاق استرآبادى .
    5- ابوالحسين بن ابى بغل .
    6- شريف عمر بن حمزه .
    7- ابوراجح ى .
    8- شيخ حر عاملى .
    9- مقدس اردبيلى .
    10- محمد تقى مجلسى .
    11- ميرزا محمد استرآبادى .
    12- علامـه بحر العلوم .
    13- شيخ حسين آل رحيم .
    14- ابوالقاسم بن ابى جليس .
    15- ابو عبدالله كندى .
    16- ابو عبدالله جنيدى .
    17- محمد بن محمد كلينى .
    18- محمد بن ابراهيم بن مـهزيار .
    19- محمد بن اسحاق قمى .
    20- محمد بن شاذان نيشابورى .

    زمامداران معاصر :

    امام زمان (ع) از زمان تولد ( سال 255 هجرى ) که تا زمان ظهور و تشكيل حكومت جهانى ، با تمام حاكمان و زمامداران كشورهاى اسلامى و غير اسلامى ، معاصر بوده و خواهد بود ؛ اما خلفاى عباسى كه درون ايام غيبت صغراى آن حضرت بر مسلمانان حكومت راندند ، عبارتند از :

    1- مـهتدى عباسى (255 - 256ق.).
    2- معتمد عباسى (256 - 279ق.).
    3- معتضد عباسى (279 - 289ق.).
    4- مكتفى عباسى (289 - 295ق.).
    5- مقتدر عباسى (295 - 320ق.).
    6- قاهر عباسى (320 - 322ق.).
    7- راضى عباسى (322 - 329ق.).
    8- متقى عباسى (329 - 333ق.).

    هنگامى كه حضرت مـهدى(ع) ظهور كند و قيام آزادى بخش وى فراگير شود ، برخى از سلاطين و حاكمان كشورها درون برابر او تواضع نموده و سر تسليم فرود مـی آورند و برخى ديگر با آن حضرت ، بـه مقابله و منازعه بر مـی خيزند و پس از درگيرى ، متحمل شكست و اضمحلال خواهند شد و حكومت آن حضرت ، از شرق که تا غرب كره زمين را فرا خواهد گرفت . درون اين باره ، روايات فراوانى از معصومين (ع) نقل شده هست كه براى نمونـه ، حديثى را از امام محمد باقر (ع) بيان مـی كنيم :

    عَن أبي جعفر(ع) قال: القائِمُ مِنّا مَنصُورٌ بالرُّعبِ، مُؤيّدٌ بالنَّصر، تُطوى‏ له الأرضُ وَتظهَرُ لَهُ الكنوزُ ويبلغُ سُلطانـه المشرقَ والمغرِبَ ويُظِهرُ اللَّهُ دينـهُ على الدّينِ كُلّه ولو كَرِهَ المُشركون فلا يَبقى‏ على وجهِ الأرضِ خرابٌ إلّا عمّر وينزلُ روحُ‏اللَّهِ عيسى بن مريم فيُصلّي خلفه .

     قيام كننده از ما منصور بـه رعب و مؤيّد بـه نصر هست . زمين از براى او درون نورديده شود و گنج هاى پنـهان را براى او آشكار كند . سلطنت و حكومت او شرق و غرب را فرا خواهد گرفت و خداوند منان ، بـه دست او دين خود را بر همـه دين‏ها غالب گرداند ، اگر چه مشركان را خوش نيايد . درون روى زمين هيچ خرابى باقى نماند ، مگر اين كه آبادش كند و روح الله ، عيسى بن مريم از آسمان نازل شده و بر او اقتدا كند و پشت سرش نماز بخواند .

    رويدادهاى مـهم :

    از آغاز تولد نويد بخش حضرت مـهدى (ع) ( درون سال 255 هجرى ) که تا زمان قيام آن حضرت و تشكيل حكومت جهانى ، رويدادهاى مـهم و فراوانى رخ داده و خواهد داد كه قابل شمارش نيستند و هيچ دفتر و ديوانى گنجايش ثبت و ضبط آنـها را ندارد ؛ اما درون اين جا بـه برخى از رويدادهاى مـهمى كه درون زمان ظهور آن حضرت اتفاق خواهد افتاد و در روايات و منابع اسلامى بـه عنوان علامات ظهور حضرت مـهدى (ع) از آنـها ياد شده هست ، اشاره مـی شود :

    1- خروج دجّالِ يك چشم و ادعاى الوهيت و خون ريزى و فتنـه‏هاى فراوان او درون زمين و جنگ با حضرت مـهدى (ع) و شكست و نابودی اش بـه دست امام زمان (ع) يا حضرت عيسى (ع) .
    2- نداى آسمانى براى معرفىِ حضرت مـهدى (ع) و شنيدن همـه مردم ، آن را بـه زبان رايج خودشان و استقبال آنان از امام زمان (ع) .
    3- خروج سفيانى ( عثمان بن عنبسه از اولاد يزيد بن معاويه ) از وادىِ يابس ، درون سرزمين ميان مكه و شام ، و تصرف بسيارى از شـهرها و خون ريزى و فتنـه درون بين مردم ، و نبرد او با لشكريان امام زمان (ع) و كشته شدنش درون صخره بيت المقدس بـه دست ياران حضرت مـهدى (ع) .
    4- خروج سيد حسنى از شمال ايران ( حدود ديلم و قزوين ) و دعوت او بـه مذهب اماميه ، و رفع ظلم از مردم و نبردهاى پيروزمندانـه او با ستمكاران و فاسقان و پيوستن او بـه حضرت مـهدى (ع) درون كوفه .
    5- خروج شصت كذّاب كه بـه دروغ ادعاى پيامبرى مـی كنند .
    6- ادعاى دروغين مقام امامت توسط دوازده نفر از آل ابیطالب (ع) .
    7- كشته شدن نفس زكيه ، پسرى از آل محمد(ص) ، درون مسجد الحرام ، ما بين ركن و مقام .
    8- ظاهر شدن صورت و سينـه و يا كف دست ، درون چشمـه خورشيد .
    9- وقوع كسوف درون نيمـه ماه رمضان و خسوف درون آخر رمضان .
    10- برخاستن نداهاى متعدد از آسمان درون ماه رجب و شنيدن همـه مردم .
    11- گسترش سياهىِ كفر ، فسق و معصيت درون سراسر جهان .
    12- ظهور حضرت مـهدى(ع) ( بـه هيأت مردى سى‏سال ) از كنار كعبه ، درون مكه معظّمـه، و دعوت مردم بـه اسلام راستين

     

    Fri 25 Mar 2011 | 11:37 AM | .::nafas::. |

    فروغ فرخزاد

       فروغ فرخزاد درون دی ماه سال 1313 هجری شمسی درون تهران متولد شد. بعد از گذراندن دوره های آموزش دبستانی و دبیرستانی بـه هنرستان بانوان رفت و خیـاطی و نقاشی را فرا گرفت.
    شانزده ساله بود کـه به یکی از بستگان مادرش-پرویز شاپور کـه پانزده سال از وی بزرگتر بود- علاقه مند شد و آن دو با وجود مخالفت خانواده هایشن با هم ازدواج د. چندی بعد بـه ضرورت شغل همسرش بـه اهواز رفت و نـه ماه بعد تنـها فرزند آنان کامـیار دیده بـه جهان گشود. از این سالها بود کـه به دنیـای شعر روی آورد و برخی از سروده هایش درون مجله خواندنیـها بـه چاپ رسید. زندگی مشترک او بسیـار کوتاه مدت بود و به دلیل اختلافاتی کـه با همسرش پیدا کرد بـه زودی بـه متارکه انجامـید و از دیدار تنـها فرزندش محروم ماند.
    نخستین مجموعه شعر او بـه نام اسیر بـه سال ۱۳۳۱ درون حالی کـه هفده سال بیشتر نداشت از چاپ درآمد. دومـین مجموعه اش دیوار را درون بیست ویک سالگی چاپ کرد و به دلیل پاره ای گستاخی ها و سنت شکنی ها مورد نقد و سرزنش قرار گرفت. بیست و دو سال بیشتر نداشت کـه به رغم آن ملامت ها سومـین مجموعه شعرش عصیـان از چاپ درآمد. اندوه و تنـهایی و ناامـیدی و ناباوری کـه براثر سرماخوردگی درون عشق درون وجود او رخنـه کرده هست سراسر اشعار او را فرا مـی گیرد. ارزش های اخلاقی را زیر پا مـی نـهد و آشکارا بـه اظهار و تمایل مـی پردازد و در واقع مضمون جدیدی کـه تا آن زمان درون اشعار زنان شاعر سابقه نداشته هست مـی آفریند.
    در مجموعه دیوار و عصیـان نیز بـه بیـان اندوه و تنـهایی و سرگردانی و ناتوانی و زندگی درون مـیان رویـاهای بیمارگونـه و تخیلی مـی پردازد و نسبت بـه همـه چیز عصیـان مـی کند.اغلب شعر هاي او بـه صورت چهارپاره بود.                                                                                                                                    فروغ از سال ۱۳۳۷ بـه کارهای سینمایی پرداخت. درون این ایـام هست که او را با ابراهیم گلستان نویسنده و

     

     

     

     

     

    هنرمند آن روزگار همگام مـی بینیم. آن دو با هم درون گلستان فیلم کار مـی د.
    در سال ۱۳۳۸ به منظور نخستین بار بـه انگلستان رفت که تا در زمـینـه امور سینمایی و تهیـه فیلم مطالعه کند. وقتی کـه از این سفر بازگشت بـه فیلمبرداری روی آورد و در تهیـه چند فیلم گوتاه با گلستان همکاری نزدیک و موثر داشت. درون بهار ۱۳۴۱ به منظور تهیـه یک فیلم مستند از زندگی جذامـیان بـه تبریز رفت. فیلم خانـه سیـاه هست که بر اساس زندگی جذامـیان تهیـه شده ، یـادگاری هنری سفرهای او بـه تبریز است. این فیلم درون زمستان ۱۳۴۲ از فستیوال اوبرهاوزن ایتالیـا جایزه بهترین فیلم مستند را بـه دست آورد.
    چهارمـین مجموعه شعر فروغ تولدی دیگر بود کـه در زمستان ۱۳۴۳ بـه چاپ رسید و به راستی حیـاتی دوباره را درون مسیر شاعری او نشان مـی داد. تولدی دیگر ، هم درون زندگی فروغ و هم درون ادبیـات معاصر ایران نقطه ای روشن بود کـه ژرفای شعر و دنیـای تفکرات شاعرانـه را بـه گونـه ای نوین و بی همانند نشان مـی داد. زبان شعر فروغ درون این مجموعه و نیز مجموعه ایمان بیـاوریم بـه آغاز فصل سرد کـه پس از مرگ او منتشر شد ، زبان مشخصی هست با هویت و مخصوص بـه خود او. این استقلال را فقط نیما دارا بود و پس از او اخوان ثالث و احمد شاملو ﴿در شـهرهای بی وزنش﴾ و این تشخیص نحصول کوشش چندین جانبه اوست: نخست سادگی زبان و نزدیکی بـه حدود محاوره و گفتار و دو دیگر آزادی درون انتخاب واژه ها بـه تناسب نیـازمندی درون گزارش دریـافت های شخصی و سه دیگر توسعی کـه در مقوله وزن قائل بود.
    فروغ بعد از آنکه درون تهیـه چندین فیلم ابراهیم گلستان را یـاری کرده بود درون تابستان ۱۳۴۳ بـه ایتالیـا، آلمان و فرانسه سفر کرد و زبان آلمانی و ایتالیـایی را فرا گرفت. سال بعد سازمان فرهنگی یونسکو از زندگی او فیلم نیم ساعته تهیـه کرد، زیرا شعر و هنر او درون بیرون از مرزهای ایران بـه خوبی مطرح شده بود.
    فروغ فروخزاد سی و سه سال بیشتر نداشت کـه در سال ۱۳۴۸ بـه هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و در گورستان ظهیرالدوله تهران بـه خاک سپرده شد.

     

     

    Fri 25 Mar 2011 | 11:36 AM | .::nafas::. |

    شرح حال پیـامبر

    پیـامبر درچندسالگی بـه پیـامبری برگزیده شد ؟ سالگی40

    یکی ازلقب های پیـامبرچه بود؟محمدامـین

    پیـامبراسلام درکجا بـه دنیـا آمد؟مکه

    نام پدرایشان کـه بود؟عبداله

    نام مادرایشان کـه بود؟آمنـه

    همسر پیـامبر چه نام داشت؟خدیجه

    دایـه ی پیـامبر کـه بود؟حلیمـه

    چرابه پیـامبر محمدامـین مـی گفتند؟چون راستگوودرستکاربود.

    نام کتاب پیـامبر چه بود؟قرآن

    Fri 25 Mar 2011 | 11:31 AM | .::nafas::. |

    داستانک

    پاره آجر

    روزی مردی ثروتمند درون اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیـابان کم رفت و آمدی مـی گذشت .
    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده درون کنار خیـابان ، یک پسر بچه پاره آجری بـه سمت او پرتاب کرد . پاره آجر بـه اتومبیل او برخورد کرد .
    مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیـاده شد و دید کـه اتومبیلش صدمـه زیـادی دیده هست . بـه طرف پسرک رفت که تا او را بـه سختی تنبیـه کند ....

    پسرک گریـان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را بـه سمت پیـاده رو ، جایی کـه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار بـه زمـین افتاده بود جلب کند .
    پسرک گفت :
    " اینجا خیـابان خلوتی هست و بـه ندرتی از آن عبور مـی کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ،ی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش بـه زمـین افتاده و من زور کافی به منظور بلند ش ندارم . "
    " به منظور اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

    مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید کـه دیگران مجبور شوند به منظور جلب توجه شما ، پاره آجر بـه طرفتان پرتاب کنند !
    خدا درون روح ما زمزمـه مـی کند و با قلب ما حرف مـی زند ....
    اما بعضی اوقات زمانی کـه ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور مـی شود پاره آجری بـه سمت ما پرتاب کند

    Fri 25 Mar 2011 | 11:30 AM | .::nafas::. |

    داستانک

    پند سقراط

    روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید کـه خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه کـه مـی آمدم یکی از  آشنایـان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." 

    سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری   ناراحت کننده است."

    سقراط پرسید:....

    "اگر درون راهی را مـی دیدی کـه به زمـین افتاده و از درد وبیماری بـه خود مـی پیچد، آیـا از دست او دلخور و رنجیده مـی شدی؟"

    مرد گفت:"مسلم هست که هرگز دلخور نمـی شدم.آدم کـه از بیمار بودنی دلخور نمـی شود."

    سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی مـی یـافتی و چه مـی کردی؟"

    مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی مـی کردم طبیب یـا دارویی بـه او برسانم."

    سقراط گفت:"همـه ی این کارها را بـه خاطر آن مـی کردی کـه او را بیمار مـی دانستی،آیـا انسان تنـها جسمش بیمار مـی شود؟ و آیـای کـه رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگری فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمـی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" هست و حتما به جای دلخوری و رنجش ،نسبت بهی کـه بدی مـی کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. بعد از دست هیچدلخور مشو و کینـه بـه دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان کـه هر وقتی بدی مـی کند، درون آن لحظه بیمار است

    Fri 25 Mar 2011 | 11:30 AM | .::nafas::. |

    تكست آهنگJustin Bieber Pray

    Haven`t tell me how I can make a change
    I close my eyes and I can see a better day
    I close my eyes and pray
    I close my eyes and I can see a better day

    I close my eyes and pray
    For the broken-hearted.
    I pray for the life not started
    I pray for all the ones not breathing.
    I pray for all the souls in need.
    I pray. Can you give em one today.
    I just cant sleep tonight
    Can someone tell how to make a change?

    I close my eyes and I can see a better day
    I close my eyes and pray
    I close my eyes and I can see a better day
    I close my eyes and I pray

    I pray ..

    I close my eyes and pray

    Fri 25 Mar 2011 | 11:29 AM | .::nafas::. |

    داستان

    خاطرات مدرسه.. آقا مدير

     

    هيچ وقت نشده بود هيچ معلمى بـه من توهينى كند يا خداى نكرده از طرف اولياء مدرسه اسائه ى ادبى چيزى بـه من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم يا كسى بـه خودش اجازه بد هد بـه من بگويد بالا چشمم ابروست، يعنى هميشـه طورى رفتار مـی كردم كه همـه رعايتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم هميشـه هیجده نوزده بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نور چشمى آقا ناظم و عزيز دردانـه خانم معلم ها باشم .

    آن روز قرار بود آقا مدير با آن شكم گنده و عينك ته استكانی اش كه آن چشم هايش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار مـی گزيد، با آن خط كش آهنى درازش كه هميشـه دستش بود و عشقش اين بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربيت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بيايد سر كلاس مان براى سركشى بـه وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- اين تكيه كلام همـیشگی آقا مدير براى صدا كردن همـه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیـه کلامـی کـه هیچ وقت از دهانش نمـی افتاد و ورد زبانش بود- هميشـه هم وقتى مـی آمد سر كلاس، مـی رفت مـی نشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز مـی كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا مـی كرد، مـی برد پاى تخته، رديف مـی ايستاند، بعد شروع مـی كرد بـه سین جیم و پرسيدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول يك سوال سخت مـی پرسيد، اگر بلد بود کـه هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار بـه خانم معلم مـی انداخت، بعد خطاب بـه آن بچه ى بخت برگشته مـی گفت:

    - كف دستت را بگير جلوت، بچه وروجك!

    و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم مـی كوبيد كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و مـی گفت :

    - برو بتمرگ فلان فلان شده.

    و بعد بلند مـی پرسيد:

    - حالا کدوم وروجکی جواب اين سوال را مـی داند؟

    و آن هايى كه مـی دانستند- كه يا من بودم يا يكى دو نفر ديگر- دست بلند مـی كردند. و او از يكى مان، بسته بـه بخت و اقبالش مـی پرسيد، اگر غلط جواب داده بود، مـی گفت:

    - خفه! بيا اينجا دستت را بگير جلوت. آن وقت بـه جاى يكى دو که تا مـی زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، مـی گفت:

    - یکیش براى اينكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم بـه خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.

    اگر هم درست جواب داده بوديم، صدايمان مـی كرد پاى تخته، يك دانـه يواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش مـی زد بـه مان و مـی گفت:

    - آفرين بـه تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!

    و اين ضربه براى ما بچه ها شيرين تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بوديم. چون اگر ده که تا از اين ضربه ها

    مـی خورديم، آن وقت آقا مدير اسممان را يادداشت مـی كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا مـی كرد و مـی گفت همـه بچه ها برايمان سه بار بى بيب هورا بكشند و تشويقمان كنند.

    بعد سوال بعدى را از نفر بعدى مـی پرسيد و همين طور مـی رفت جلو که تا بالاخره همـه ى بچه وروجك هاى كلاس را يكى يك ضربه

    خط كش مـهمان مـی كرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر رافت و ملاطفت.

    شب قبلش من که تا صبح بيدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را يك دور از اول که تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدير پرسيد و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشيدم و زور زدم که تا خودم را بيدار نگه داشتم و نـه فقط

    سياهى ها بلكه حتی سفيدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب که تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گيج و منگم. صبح هم زودتر از همـه ى بچه هاى ديگر، حتى قبل از اين كه فراش مدرسه درون را باز كند، پشت درون مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هيجان زده بودم كه بيا و ببين.

    بالاخره درون حالى كه دلم مثل سير و سركه مـی جوشيد ساعت مقرر رسيد و آقا مدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از

    بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد بـه درس پرسيدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسيد كه هيچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانـه من جواب همـه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند مـی كردم، آقا مدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز مـی زدم '' آقا ما بگيم'' نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و مـی پرسيد، هيچ كدام جواب درست نمـی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمـی گفتند و آنـها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود مـی كردند. من از يك طرف دلم خنك مـی شد كه آنـهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند مـی کنند و حق مرا مـی خورند، نقره داغ مـی شوند، از طرف دیگر آه از نـهادم بلند مـی شد كه چرا سوال های را كه من بـه اين خوبى جوابشان را بلدم و شب که تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابيده ام و زحمت كشيده ام، آقا مدير از من نمـی پرسد و به جای من از اين بچه بی سواد هاى فضل فروشی مـی پرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پهن توى كله شان چيزی پیدا نمـی شود.

    بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست بـه دباغخانـه افتاد و آقا مدير اسم مرا هم قاطى يكى از گروه ها صدا كرد:

    - برجعلی زهر مار زاده...

    اشتباهش را تصحيح كردم:

    - زهرمار زاده نـه آقا مدير. برجعلى زهوارزاده.

    آقا مدير سخت عصبانى از اين فضولى من، با غيظ گفت:

    - حالا هر كوفت و زهرمارى كه مـی خواهد باشد... خر همان خر هست فقط پالانش عوض شده... گيرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هيزمش تر است.

    من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدير بارم كرده بود كنفت و خيط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ايستادم . نوبت من كه شد آقا مدير گفت:

    - صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .

    فكر كردم اشتباه شنيده ام. با تعجب پرسيدم :

    - چى بگويم آقا مدير!؟

    آقا مدير با عصبانيت گفت:

    - سوال را از بچه ی آدم يك بار مـی پرسند. اگر بچه آدمـی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اينجا، بايد برى طويله.

    در حالى كه بغض گلويم را گرفته بود و كارد مـی زدند خونم درون نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدير گفته بود، بـه ياد بياورم و تكرار كنم:

    - لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....

    صدای خنده بچه ها مثل بمب درون كلاس تركيد و همـه از خنده منفجر شدند. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامـه بدهم و صمن بكم ايستادم زل زدم توی چشم آقا مدير.

    آقا مدير گفت:

    - خوب اين یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم بـه حالت مى سوزد يك فرصت ديگر بهت مى دهم. حالا بـه اين سوال جواب بده ببينم چى بار كله ات هست، پهن يا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟

    داشتم از تعجب شاخ درون مى آوردم. که تا حالا نشنيده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر هست كه مخترع داشته باشد.خواستم بگويم نعوذ بالله '' ذات حق تعالی'' ولی ترسيدم خوشش نيايد و عصبانى شود، بنابراين، فقط بـه گفتن اين اكتفا كردم كه:

    - آقا مدير ببخشيد ها! ولى آب كه مخترع نداشته!

    آقا مدير با غيظ بـه من تشر زد:

    - تو دارى بـه من ياد مـی دهى كه آب مخترع داشته يا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، بعد مثل تو از زير بته سبز شده!؟

    بعد باز ارفاق ديگری بـه من كرد و گفت:

    - اين هم آخرين فرصت... بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟

    ناله ام بـه هوا رفت:

    - راديو كه مكتشف نداشته آقا مدير. شايد منظورتان راديوم است، كه آن را ماری كوری و عیـالش پی ير كوری با هم كشف كردند.

    - كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر مـی دانم يا تو!؟ پسره ی مزلف! بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوالى من

    مـی كردم هی دستت را مثل علم يزيد مـی بردی بالا!؟ تو ريقوی مردنی بودی كه فكر مـی كردی علامـه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات بـه جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

    بعد رو كرد بـه طرف بچه ها و گفت:

    - وروجک ها بهش ثابت شد؟

    همـه ی بچه ها دسته جمعی و يك صدا گفتند:

    - بععععله !

    بعد آقا مريد رو كرد بـه من و گفت:

    - حالا بیـا جلو بز مجه!

    من ترسان و لرزان درون حالی كه از وحشت بـه خودم مـی لرزيدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدير نعره كشيد:

    - زودتر ...تن لش!!

    بعد داد زد:

    - دستت را بگير جلوت. یـاالله پسره ی حيف نون.

    جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدير خيلی پر زور بود.در حالی کـه تند و تند، توی دلم آيه الكرسی مـی خواندم و به خودم فوت

    مـی كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلويم و آن وقت چشمتان روز بد نبيند كه آقا مدير با خط کش کذایی اش افتاد بـه جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور مـی زد و مـی گفت:

    - اين مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، اين مال سوال دوم... اين مال سوال سوم....

    همين طور مـی شمرد و مـی رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جيغ مـی زدم و زوزه مـی كشيدم و شیون مـی کردم. وآقا مدير بابت اين ها هم مـی زد.

    - اين مال زبون درازيت... اين مال بی ادبيت كه بـه من جسارت كردی گفتی كوری ... اين هم مال كولی بازی و ننـه من غريبم بازی كه درون آوردی ، زار زار مثل ها گريه كردی ... اينم مال اين كه مرد و مردانـه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنيده ای كه جور استاد بـه ز مـهر پدر؟

    خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، درون حالی كه نفس نفس مـی زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خيس عرق شده بود، گفت:

    - برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. به منظور امروزت بس است. بقيه اش طلبت که تا يك وقت ديگر. که تا تو باشی وقتی چيزی را

    نمـی دانی بی خود دست بلند نکنی.

    من، درون حالی كه از درد مثل مار بـه خودم مـی پيچيدم و دنيا بـه چشمم تيره و تار شده بود رفتم سر جايم تمرگيدم.و بـه اين ترتيب معنی تنبيه و تنبه را به منظور اولين بار بـه طور خیلی کامل و دقیق فهميدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهين و بی احترامـی قرار گرفتن را براى نخستين بار با تمام وجودم چشيدم.

     

    Fri 25 Mar 2011 | 11:28 AM | .::nafas::. |

    داستانک انگلیسی با ترجمـه ی فارسی
    Jack worked in an office in a small town. One day his boss said to him, ‘Jack, I want you to go to Manchester, to an office there, to see Mr Brown. Here’s the address.’

    Jack went to Manchester by train. He left the station, and thought, ‘The office isn’t far from the station. I’ll find it easily.’

    But after an hour he was still looking for it, so he stopped and asked an old lady. She said, ‘Go straight along this street, turn to the left at the end, and it’s the second building on the right.’ Jack went and found it.

    A few days later he went to the same city, but again he did not find the office, so he asked someone the way. It was the same old lady! She was very surprised and said, ‘Are you still looking for that place?’

    جک درون شـهر کوچکی درون یک اداره کار مـی‌کرد. روزی رییسش بـه او گفت: جک، مـی‌خواهم به منظور دیدن آقای براون درون یک اداره بـه منچستر بروی. این هم آدرسش.

    جک با قطار بـه منچستر رفت. از ایستگاه خارج شد، و با خود گفت: آن اداره از ایستگاه دور نیست. بـه آسانی آن را پیدا مـی‌کنم.

    اما بعد از یک ساعت او هنوز بـه دنبال آن (اداره) مـی‌گشت، بنابراین ایستاد و از یک خانم پیر پرسید. او (آن زن) گفت: این خیـابان را مستقیم مـی‌روی، درون آخر بـه سمت چپ مـی‌روی، و آن (اداره) دومـین ساختمان درون سمت راست است. جک رفت و آن را پیدا کرد.

    چند روز بعد او بـه همان شـهر رفت، اما دوباره آن اداره را پیدا نکرد، بنابراین مسیر را ازی پرسید. او همان خانم پیر بود! آن زن خیلی متعجب شد و گفت: آیـا هنوز دنبال آن‌جا مـی‌گردی؟

    Fri 25 Mar 2011 | 11:27 AM | .::nafas::. |

    تکست اهنگ جدید 2 ای اف ام چیزی شده

    اینترو : چیـه چیزی شده ؟ چرا ساکتی ؟ / دوست داری من نباشم که تا کنارت بشـه کی؟ شنیدم از من دلسرد شدی بـه تازگی / شادی ها تو تقسیم مـیکنی با یکی دیگه کـه دوستش داری و تو روش حساسی / روش داری عقاید خیلی شیک و وسواسی انقده اونو مـیخوای کـه اگه با اون بودی/ و منو اتفاقی جایی دیدی نشناسی ورس 1 : گفتم غرورم هم زیر پاهات بزار له بشـه / رفتی نذاشتی حتی دوستیمون بـه سال بکشـه تو عین نداری ها واسه تو هرکاری کردم و / بی معرفت نیومد یـه بار بـه چشت هرچی راجبت فکر مـیکرم شد نقش بر آب / آواره ، آمارت بدجور همـه جا پخشـه الان کاری کردی کـه حتی زندگی سخت شـه برام / بگو بینم کی تو زندگیت پر نقشـه الان اونم مثه منـه و تعصب داره رو تو / دوست داره همـه جوره حفظ کنـه آبروتو مثل من حاظره با دنیـا هم عوض نکنـه / حتی یدونـه از اون تار مو تو یـا کـه بر عنسبت بـه تو بی ارزشـه / بگو چی کم گذاشتم واست این رسمشـه کـه جواب خوبی مو بدی با بدیـات / مگه نمـیگفتی فرق کردی با قدیمات کورس : خاطرات و فراموش مـیکنم مو بـه موشو / برو با هرکی کـه دلت مـیخواد رو بـه رو شو بدون دیگه واسه من مردهی کـه یروزی با دنیـا عوض نمـیکردم یدونـه موشو ورس 2 : چه خوش خیـالم بـه فکره اینکه دوباره / تو بهم زنگ مـیزنی شبا که تا صبح بیدارم عیب نداره تو این شبا کـه واسه ما سخته خواب / تو با خیـال راحتت بگیر تخت بخواب نگران منم نباش و آروم یواش / چشمات و ببند بودن از ما داغون تراش کـه حالا همـه چیرو سپردن بـه دست فراموشی / خوب مـیدونم کـه حالا با دیگه هم آغوشی اینارو مـیبینم و مـیسازم بازم با غم تو / اینو بدون یـه روزی مبگبره آهم دامنتو آخه که تا من یـادمـه تو با راحتی / منوتنـها گذاشتی تو اوج ناراحتی کاری کردی کـه به یـه فکر خراب رسیدم / فکر کثیفم و حتی که تا خلاف کشیدم وقتی مـیدیدم نیستی اما یـادت اینجاست / وقتی نمـیشد من و تو با هم ما بشیم باز کورس : خاطرات و فراموش مـیکنم مو بـه موشو / برو با هرکی کـه دلت مـیخواد رو بـه رو شو بدون دیگه واسه من مردهی کـه یروزی با دنیـا عوض نمـیکردم یدونـه موشو ورس 3 : هنوزم بوی عطرت ، چند که تا دونـه ی مشکی از موی ت / روی تخته نختی کـه همـیشـه مـیشدی روش تو بغلم ولو / تو کـه رفتی نمـیشکوندی اقلا دلو با زخم زبونت ، رسم زمونـه / اینـه رابطه هایی کـه به هم وصله نمونـه خیلی خب دیگه همـه چی بسه تمومـه / هرچی خدا بخواد همـه چی دست همونـه ولی بدون تو هم یکم نـه آخرشی / منـه ساده رو بگو ساختم با همـه چی نمـیخوام سر صحبت الکی هی بی مورد واشـه / اصلا تو خوبی هرچی تو مـیگی باشـه دیگه اسمتم تو زندگیم باشـه نحسه / هر بلایی هم سرم آوردی ناز شصتت بهتره اصلا نمونیم با هم ما یـه لحظه / امـیدوارم دل تو از من باشـه خسته کورس (اوترو) : خاطرات و فراموش مـیکنم مو بـه موشو / برو با هرکی کـه دلت مـیخواد رو بـه رو شو بدون دیگه واسه من مردهی کـه یروزی با دنیـا عوض نمـیکردم یدونـه موشو

    Fri 25 Mar 2011 | 11:27 AM | .::nafas::. |

    داستان زیبای یک پیرمرد

    پيرمردي صبح زود از خانـه اش خارج شد. درون راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد ميشدند بـه سرعت او را بـه اولين درمانگاه رساندند.

    پرستاران ابتدا زخمـهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس بـه او گفتند: "بايد ازشما عكسبرداري بشود که تا جائي از بدنت آسيب و شكستگي نديده باشد.
    پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي بـه عكسبرداري نيست
    پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند. درون خانـه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانـه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
    پرستاري بـه او گفت: خودمان بـه او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
    پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانـه پيش او ميرويد؟
    پيرمرد با صدايي گرفته، بـه آرامي گفت:
    اما من كه ميدانم او چه كسي است...!

    Fri 25 Mar 2011 | 11:26 AM | .::nafas::. |

    حکایت حكمت روزگار

    اسمش فلمينگ بود . كشاورز اسكاتلندي فقيري بود. يك روز كه براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد كمكي شنيد كه از باتلاق نزديك خانـه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد كه که تا كمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و كمك مي خواست. فلمينگ كشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناك نجات داد.

    روز بعد، يك كالسكه تجملاتي درون محوطه كوچك كشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از كالسكه بيرون آمد و گفت  پدر پسري هست كه فلمينگ نجاتش داد.

    نجيب زاده گفت: مي خواهم ازتوتشكر كنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.

    كشاورز اسكاتلندي گفت: براي كاري كه انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنـهادش رو رد كرد.

    در همون لحظه، پسر كشاورز از درون كلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ كشاورز با غرور جواب داد بله." من پيشنـهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشـه، درآينده مردي ميشـه كه ميتونين بهش افتخار كنين" و كشاورز قبول كرد.

    بعدها، پسر فلمينگ كشاورز، از مدرسه پزشكي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان بـه الكساندر فلمينگ كاشف پني سيلين معروف شد.

    سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.

    اسم پسر نجيب زاده  چه بود؟وينستون چرچيل

    Fri 25 Mar 2011 | 11:25 AM | .::nafas::. |

    I’m so lonely, broken angel
    I’m so lonely, listen to
    my heart

    من … دوست دارم
    به چشمِ من …گریـه نده
    نـه نمـیتونم
    بدونِ تو … حالم بده

    I’m so lonely, broken angel
    I’m so lonely, listen to my heart

    One n’ only, broken angel
    Come n’ save me, before I
    fall apart

    تو هر جا کـه باشی…کنارتم
    تا آخرش…دیوونتم
    تو…تو نمـیدونی
    که جونمـی….برگرد پیشم

    I’m so lonely, broken angel
    I’m so lonely, listen to my heart

    One n’ only, broken angel
    Come n’ save, before I fall apart

    لالا لیلی…لالا لیلی….لالا لالالا

    I’m so lonely, broken angel
    I’m so lonely, listen to my heart

    One n’ only, broken angel
    Come n’ save, before I fall apart

    Fri 25 Mar 2011 | 11:22 AM | .::nafas::. |

    تكست اهنگInnaHot

     

    Hot


    GO!

    You belong to me...
    I belong to you...
    Fire from my heart..
    Burning just for you..
    When you're far away
    I`m in love with you
    Feeling that so high
    Walking like do you... (x2)

    Walking like do you...

    Fly like you do it
    Like you're high
    Like you do it
    Like you fly
    Like you do it
    L?ke a women

    Fly like you do it
    Like you're high
    Like you do it
    Like you try
    Like you do it
    L?ke a women

    haaaaa.................
    la la la..............
    GO!

    Fly like you do it
    like you're high
    like you do it
    like you fly
    like you do it
    like a women

    Fly like you do it
    like you're high
    like you do it
    like you try
    like you do it
    like a women

    la la la..............

    Fly like you do it
    like you're high
    like you do it
    like you fly
    like you do it
    like a women

    Fly like you do it
    like you're high
    like you do it
    like you try
    like you do it
    like a women

    Fly like you do it
    like you're high
    like you do it
    like you fly
    like you do it
    like a women

    Fly like you do it
    like you're high
    like you do it
    like you try
    like you do ?t
    l?ke a women.

    Fri 25 Mar 2011 | 11:20 AM | .::nafas::. |

    عشق واقعي

    ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد. ....

    ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد.
    درون آن روزها، حتی یک سلام بـه یکدیگر، دل را گرم مـی کرد. او کـه ساختن ستاره های کاغذی را یـاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله به منظور پسر مـی نوشت و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا مـی کرد و داخل یک بطری بزرگ مـی انداخت. با دیدن پیکر برازنده پسر با خود مـی گفت پسری مثل او ی با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

    موهایی بسیـار سیـاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند مـی زد، چشمانش بـه باریکی یک خط مـی شد.
    درون 19 سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ درون پایتخت راه یـافت. یک شب، هنگامـی کـه همـه ان خوابگاه به منظور دوست پسرهای خود نامـه مـی نوشتند یـا تلفنی با آنـها حرف مـی زدند، درون سکوت بـه شماره ای کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه مـی کرد. آن شب به منظور نخستین بار دلتنگی را بـه معنای واقعی حس کرد.
    روزها مـی گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر مـی گذاشت. بـه یـاد نداشت چند بار دست های دوستی را کـه به سویش دراز مـی شد، رد کرده بود. درون این چهار سال تنـها درون پی آن بود کـه برای فوق لیسانس درون دانشگاهی کـه پسر درس مـی خواند، پذیرفته شود. درون تمام این مدت یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    بیست و دو ساله بود کـه به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر درون همان سال فارغ التحصیل شد و کاری درون مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی مثل گذشته ادامـه داشت و بطری های روی قفسه اش بـه شش که تا رسیده بود.
    درون بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شـهر پسر کاری پیدا کرد. درون تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریـافت کرد. درون مراسم عروسی، بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه ی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامـه داشت. دیگر جوان نبود، درون بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مـی کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا کرد.

    ده سال بعد، روزی بـه طور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مـی دهند. بسیـار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی درون باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. حرف زیـادی نزد، تنـها کارت بانکی خود را کـه تمام بعد اندازش درون آن بود درون دست پسر گذاشت. پسر دست را محکم گرفت، اما با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنـها زندگی مـی کرد. درون این سالها پسر با پول های تجارت خود را نجات داد. روزی را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را بـه او بدهد اما همـه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نـه؟
    پسر به منظور مدت طولانی بـه او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، نامـه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد بـه شدت مریض شد، درون آخرین روزهای زندگیش، هر روز درون بیمارستان یک ستاره زیبا مـی ساخت. درون آخرین لحظه، درون مـیان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: درون قفسه خانـه ام سی و شش بطری دارم، مـی توانید آن را به منظور من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و با لبخند آرامش جان سپرد.


    Fri 25 Mar 2011 | 11:11 AM | .::nafas::. |

    رفتی...

    بدون خداحافظی...

    اما دلم نشکست!..

    رفتی...

    و حسرت آن نیم نگاه آخر بر دلم ماند...

    اما دلم نشکست...

    رفتی...

    و سراغم را هم نگرفتی! ...

    اما دلم نشکست! ...

    مـیدانی از چه دلم شکست؟...

    از اینکه وقتی مـیرفتی باران مـیبارید!...

    با خودم گفته بودم کـه بعد از رفتنت...

    بدون آنکه ببینی...

    بدون آنکهی ببیند...

    خاک راهت را یـادگاری خود کنم...

    اما اشک آسمان رد پایت راشست و رفت!...

    با خود گفته بودم کـه بعد از رفتنت...

    خاطره ی بودنت را درون آغوش مـیگیرم...

    باران آن را هم شست و رفت...

    حالا من مانده ام و ...

    کاسه آبی کـه آورده بودم پشت پایت بریزم!...

    Wed 23 Mar 2011 | 11:11 PM | .::nafas::. |

    ميخندم....

    اما, خنده ام از سر شوق نیست

    خنده ام , تعجب از گردش زمانـه هست ,

     که چطور او کـه عمری جلوی همـه بـه خاطر من مـی ایستاد

    حال خودش شده همرنگه همـه ,

    حال اوست کـه از من مـیگوید به منظور همـه

    چقدر زود انسان ها عوض مـی شوند...!

    و چقدر فاصله ی بین عوض شدنشان مـیتواند کوتاه باشد..!

     

    Wed 23 Mar 2011 | 11:9 PM | .::nafas::. |

    سخن نويسنده باشما
    خدایـا.....

    من مـیدونم کـه انتظار چه قدر سخته...

                       پس کمکم کن هیچوقتی رو منتظر نذارم.

    Mon 21 Mar 2011 | 2:53 PM | .::nafas::. |




    [راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود]

    نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 12 Aug 2018 21:04:00 +0000



    تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
    هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
    در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
    i.video.ir@gmail.com