1- اعتماد بـه توانایى عقل انسان و علم براى معالجه بیماریـهاى اجتماعى;
2- تاکید بد مفاهیمى از قبیل پیشرفت , Progress طبیعت nature و تجربههاى مستقیم Direct experience
3- مخالفت آشکار با مذهب;
4- تجلیل طبیعت و پرستش خداى طبیعى;
5- درون قلمرو سیـاست، دفاع از حقوق طبیعى انسانـها; بوسیله حکومت قانون و سیستم جلوگیرى از سوء استفاده از قدرت
6- اومانیسم و تبیین جامعه و طبیعتبه شکل انسانى یـا انسان انسان انگارى طبیعت Antropomorphism
7- تکیـه عمده بر روششناسى تجربى و حسى درون مقابل روششناسى قیـاسى و فلسفى
8- پوزیتیویسم بـه عنوان متدلوژى مدرنیسم
علاوه بر شاخصها و ویژگیـهاى فوق الذکر مدرنیسم بـه عنوان یک رویکرد تاریخى داراى ویژگیـهاى مختلفى درون زمـینـه فلسفه، فرهنگ، اقتصاد، سیـاست، جامعهشناسى و... مىباشد; براى مثال یکى از ویژگیـهاى مدرنیسم درون زمـینـه اقتصاد فوردگرایى ordism N درون جامعهشناسى، گذار از سنتبه تجدد و ایجاد جامعه صنعتى، درون فرهنگ، نوعى نخبه گرایى elitism درون فلسفه، نوعى ماتریـالیسم materialism یـا مادى گرایى و طبیعت گرایى naturalism و دنیـا گرایى Secularism و در علم نوعى رویکرد مکانیکى mechanistic نسبتبه علم مىباشد.
حال بـه بررسى اجمالى مـهمترین ویژگیـها و پایـههاى اساسى مدرنیسم یعنى اومانیسم، سکولاریسم، پوزیتویسم و راسیونالیسم مىپردازیم کـه بیشترین نقش را درون تکوین و تکامل ایدئولوژى مدرنیسم داشتهاند.
1- اومانیسم و ارتباط آن با مدرنیسم Humanism
مدرنیسم بـه لحاظ تاریخى محصول رنسانس هست و اومانیسم یـا انسان محورى نیز با رنسانس آغاز مىشود و اومانیسم اندیشـه انسان محورى را مستقل از خدا و وحى الهى مطرح مىکند و مىتوان اومانیسم را بـه عنوان جوهر، روح و تاطن رویکرد مدرنیستى تلقى نمود. رنـه گنون درون خصوص جوهر خود بنیـادانـه اومانیسم مىنویسد:
«اومانیسم نخستین صورت امرى بود کـه به شکل نفى روح دینى درون عصر جدید درون آمده بود، و چون مىخواستند همـه چیز را بـه مـیزان بشرى محدود سازنده بشرى کـه خود غایت و نـهایتخود قلمداد شده بود، سرانجام مرحله بـه مرحله بـه پستترین درجات وجود بشرى سقوط کرد»
2- سکولاریسم بـه عنوان ویژگى و پیـامد اصلى مدرنیسم
در قلمرو مدرنیسم، دین، مرکزیتخود را نسبتبه زندگى اجتماعى و سیـاسى از دست مىدهد و بصورت مجموعهاى از دستورات و تعالیمى اخلاقى و شخصى درون مىآید. نگرش مدرنیستى بـه دین نگرشى صرفا پراگماتیستى و بهره جویـانـه هست و حتما یکى از ویژگیـهاى مدرنیسم و تفکر لیبرالیستى را، اعتقاد بـه سکولاریزه حیـات اجتماعى و سیـاسى دانست; یعنى این اعتقاد کـه دین یـا نباید وجود داشته باشد یـا اگر وجود دارد حتما به امرى شخصى و فردى تبدیل شود و در محدوده عبادات و احکام فردى باقى بماند، و دین نباید مرکز ثقل حیـات سیـاسى و اجتماعى باشد بلکه حتما در جهت مشـهورات و باورهاى اومانیستى قرار داشته باشد. شاید بتوان بـه طور خلاصه شاخصهاى سکولاریسم را اینطور بیـان کرد:
1- دنیـایى دیدن و این جهانى حیـات بشرى;
2- افول و کاهش نقش متافیزیک و مابعدالطبیعه;
3- نگرش مادى نسبتبه اخلاق;
4- هدایت عقل;
از مکاتبى کـه در پیدایش و تکوین سکولاریسم مؤثر بودهاند، مىتوان بـه اومانیسم Humanism و ناسیونالیسم کـه اوج آن درون پوزتیویسم Positivism تبلور یـافته، اشاره کرد. همچنین یکى از ستونـهایى کـه سکولاریسم بر آن استوار هست لیبرالیسم liberalism است. ریشـههاى فلسفى سکولاریسم مربوط بـه مکتب تداعى گرایى جیمز مـیل James Mill و مکتب اصالت فایده utilitarianism جرمى بنتام Jermy Bentham مىشود.
3- پوزیتویسم بـه عنوان متدلوژى مدرنیسم
باید توجه داشت کـه یک تداخل مـهم و اساسى بین پوزیتویسم و مدرنیسم وجود دارد; مدرنیسم بـه عنئان ایدئولوژى پوزیتویسم تلقى مىشود و پوزیتویسم را مىتوان بـه عنوان متدلوژى مدرنیسم تلقى نمود و نیز مىتوان بدنـه اصلى علوم معاصر علىالخصوص نظریـات جدید علوم اجتماعى و سیـاسى را پوزیتویسم دانست و پوزیتویسم درون واقع شورشى بود بر علیـه فلسفه و متافیزیک و بر علیـه گرایشـهاى دینى و احکام اخلاقى و مذهبى.
از دیدگاه پوزیتویسم مذهب جزء تاریخ ذهن انسان هست و خارجیتى ندارد، خداوند مفهومى هست که جزء تاریخ ذهن انسان قرار مىگیرد. از مـهمترین ابزاز پوزیتویسم درون حمله بـه دین، تشکیک درون معنادارى گزارههاى دینى هست که توضیح آن درون این مختصر نمىگنجد. بعد مىتوان نظریـات جدیدى را کـه در قرن 20 مطرح شدهاند، از نظر معرفتشناسى و متدلوژى تحت عنوان پوزیتویسم و از لحاظ محتوى تحت عنوان مدرنیسم بررسى نمود.
4- راسیونالیسم و اعتقاد بـه عقل انسان بـه عنوان اساس معرفت
راسیونالیسم درون واقع سنتى هست فلسفى کـه مبادى آن بـه سدههاى هفده و هجده برمىگردد. از دیدگاه فلسفى طرفداران اصالت عقل، مکاشفه و شـهود را بـه عنوان سرچشمـه و اساس معرفت واقعى قبول نداشتند و معتقد بودند فقط یـا استقرایى inductive مىتواند اطلاعات دقیق و قابل اطمـینانى را درباره جهان بدست دهد. درون جامعهشناسى اعتقاد بـه راسیونالیسم با پوزیتویسم قرن19 همراه بوده است; اینان معتقد بودند کـه هدف از ارجاع بـه عقل انسان تنـها شناخت امور نیست، بلکه بهبود زندگى اجتماعى نیز مد نظر است; بـه عبارت دیگر عقل یک امر از پیش داده شده تلقى نمىشود بلکه استعدادى هست که مىباید فراگرفته شود و از طریق آن زندگى اجتماعى و سیـاسى دچار تحول گردد. البته حتما مـیان عقلانیت Rationality و Rationalism مکتب اصالت عقل و Rationalization یـا روند و جریـان عقلانى نمودن، تمایز قائل شد. مفهوم حصول عقلانیت، اساس تحلیل ماوبر از سرمایـه دارى مدرن بوده هست و از نظر او حصول عقلانیت درون سیـاست متضمن افول هنجارهاى سنتى مشروعیت و گسترش دیوانسالارى و بوروکراسى مىباشد.
5 - نقش نومـینالیسم nominalism یـا اصالت تسمـیه درون فراهم آوردن زمـینـه ظهور تفکر مدرن
نومـینالیسم یعنى اعتقاد بـه اینکه آنچه درون عالم وجود دارد، نامـهاست و تصورات مجرد و مجردات داراى وجود واقعى نبوده و واقعیت ندارند و آنچه بـه جهان تعلق دارد تنـها کلمـه هست و تنـها فرد و منفردات وجود واقعى دارند، و نامـها بدآنـها تعلق مىگیرد. مکتب نومـینالیسم بیشتر با فلسفه ماتریـالیسم و آمپریسم وفق دارد، یکى از مشـهورترین نومـینالیستهاى قرون وسطى گیوم دو کام است. بلومن برگ درون کتاب «مشروعیت عصر جدید» درون مورد نقش نومـینالیسم درون فراهم آوردن زمـینـه مدرنیسم و تفکر مدرن معتقد هست که نومـینالیسم بطور غیر مستقیم درون شکلگیرى تفکر مدرن نقش داشته است، از دیدگاه او نومـینالیسم، مطلق و نـهایتا بى معنا و بى ربط ساختن مفاهیم الهیـات مسیحى، زمـینـه را براى ظهور تفکر مدرن فراهم آورد.
6 - مدرنیسم و رویکرد مکانیکى نسبتبه علم:
تمثیل مکانیکى حاصل قرن پانزدهم بـه بعد هست که مـهمترن خصوصیـات الگوى مکانیکى عبارت هست از:
الف الگوى مکانیکى قایل بـه «قابلیت تجزیـه پذیرى» امرى هست که مورد تمثیل واقع مىگردد. فرانسیس بیکن و همـه آمپریستها شرط اول علم را «تجربه پذیرى» مىدانند; درون این دیدگاه جامعه مجموعهاى هست از اجزایى کـه داراى استقلالاند کـه از ترکیب این اجزاى جامعه پدید مىآید.
ب اجزاء حتما در حالت روابط متقابل intercation باشند;
ج الگو مکانیکى بر عالگوى ارگانیستى رشدناپذیر است;
مفهوم الگوى مکانیسمى ناظر بـه این هست که پدیدههاى اجتماعى مثل جامعه و دولت، پدیدههایى مصنوعى مىباشند. اندیشـه قرارداد اجتماعى کـه بخش عمدهاى از تاریخ نظریـات سیـاسى را درون مىگیرد مبتنى بر چنین برداشتى است.
در اینجا بایستى بـه بیـان تفاوتى کـه بین مدرنیسم و مدرنیزاسیون بـه معناى تجدد وجود دارد، بپردازیم. نظریـه تجدد یکى از الگوهاى مسلط جامعهشناسى و علوم سیـاسى آمریکا درون دهه 50 و 60 هست که براى توضیح فراگردهاى شاملى هست که جوامع سنتى از طریق آنـها بـه نوسازى و نوگرایى نائل مىشوند کـه قائل شدن بـه نوگرایى متضمن توسعه نـهادهاى مختلفى از جمله احزاب، پارلمان، تصمـیمگیرى بر اساس مشارکت مردم، افزایش تعداد باسوادان، توسعه شـهرنشینى و شاخصهاى مختلف دیگر بود کـه البته انتقاداتى بـه نظریـه مدرنیزاسیون وارد شد; از جمله اینکه تجدد مبتنى بر توسعهاى هست که درون غرب روى داده و این الگو بر محور تجارب ملل خاصى بنا شده است. درون واقع حتما بیـان کرد کـه تمام نظریـات جدید درون جامعهشناسى و علوم سیـاسى و قدر مشترک و رشته اتصال همـه نظریـات جدید بـه ایدئولوژى مدرنیسم و مدرن سازى modernization بر مىگردد کـه مىتوان بـه افرادى مثل تالکوت پارسونز، گابریل آلموند، دیویدایستون و کارل دویچ اشاره کرد کـه از چهرهاى سرشناس نظریـات جدید علوم سیـاسى درون دهه 50 و 60 هستند و نظریـات مدرنیستى را مورد نقد و بررسى قرار دارند. درون دهه 60 و 70 گروهى بـه تدریج درون علوم سیـاسى پیدا شدند کـه به عنوان نسل دوم نظریـه پردازان مدرنیسم یـا تجدید نظر طلبان شناخته مىشدند، و در واقع این گروه یک نسل انتقالى هست از نظریـه مدرنیستى، بـه نظریـه پست مدرنیستى بـه این معنا کـه نسل تجدید نظر طلبان اصل ضرورت گذار از جامعه سنتى بـه جامعه مدرن را مىپذیرند ولى درباره شیوه گذار و مراحل گذار و مفهوم تجدد و مدرنیسم شبهات و مباحث مختلفى را طرح مىکنند و انتقاداتى را بر نسل اول نظریـه پردازان مدرنیستى وارد مىنمایند.
ازانى کـه انتقاداتى را علیـه نظریـات مدرنیستى و فونکسیونالیستى وارد د، نویسنده آمریکایى گاسفلید و آندره گوندر فرانک مىباشند; آندره کـه از نظریـه پردازان سرشناس نظریـات وابستگى است، مستقیما نظریـه جامعه سنتى درون مقابل جامعه مدرن را مورد انتقاد قرار داده است.
از دیدگاه معرفتشناسى و روششناسى نیز مدرنیسم مورد انتقاد واقع شده است، از جمله مىتوان بـه انتقاداتى کـه به پوزیتویسم بـه عنوان متدلوژى مدرنیسم وارد شده اشاره کرد. هرگاه براى ریشـه یـابى انتقاداتى کـه به مدرنیسم انجامـید بـه قرن19 بازگردیم خواهیم دید کـه دو انتقاد عمده علیـه پوزیتیویسم مطرح شده استیک دسته انتقاداتى کـه از جانب مارو مارکسیستها مطرح شد و به شکاف مـیان خود مارکسیستها منتهى شد.
از جمله منتقدان مىتوان بـه رایت E. Clin Wright اشاره کرد کـه در زمـینـه مباحث دیـالکتیکى درون نقد روش تحصلى یـا پوزیتیویسم مطرح هست و از مارکسیستهاى غیرپوزیتویست مىتوان بـه نظریـات مکتب فرانکفورت درون قرن بیستم اشاره کرد. مکتب فرانکفورت Frankfurt school بـه گروهى از اندیشمندان یـهودى علوم اجتماعى کار مىد و از آلمان مـهاجرت کرده بودند اطلاق مىشد. از معروفترین چهرههاى برجسته این مکتب مىتوان آدورنو، دبلیوبنیـامـین، اریک فروم، فرانتس نویمان، هورکهایمر، مارکوزه را ذکر کرد، بعضى از آنـها مانند مارکوزه از مـهمترین مخالفان پوزیتویسم نـه تنـها درون محدوده مسائل مارکسیستى بلکه درون کل علوم اجتماعى درون قرن بیستماند; عمدهترین مسائل مورد علاقه آنـها عبارت بود از:
1 - بسط و گسترش یک تحلیل انتقادى از اقتصادگرایى درون مارکسیسم ارتدوو رسمى;
2 - بنا نـهادن یک معرفتشناسى شایسته و نقد سرمایـه دارى پیشرفته;
3 - گنجانیدن تحلیل روانشناختى فرویدى درون نظریـات اجتماعى مارکس;
4 - حمله بر عقلانیت ابزار گرایـانـه instrumental rationality بـه عنوان اصل اساسى جامعه سرمایـه دارى.
مفهوم پست مدرنیسم
امروزه بعد از فروپاشى اردوگاه کمونیسم حرکت جدیدى علیـه آزادى و عقل درون جریـان هست که این دیدگاه، نـه تنـها درون هنر معمارى و ادبیـات بلکه بـه علومى نظیر حقوق، اخلاق، سیـاست، جامعهشناسى و اقتصاد نیز سرایت کرده است. از لحاظ لغوى Post بیشتر تداوم جریـانى را ثابت مىکند، و پست مدرنیسم بـه معناى پایـان مدرنیسم نیست، بلکه نقد مدرنیسم و تداوم جریـان مدرنیسم مىباشد. این اصطلاح درون زبان فارسى بـه فرانوگرایى، یـا نوگرایى، پسامدرنیسم و فرامدرنیسم و... ترجمـه شده است. از اصطلاح پسامدرنیسم درون تاریخ ادبیـات اسپانیـا، پیش از جنگ جهانى اول و در تاریخ ادبى آمریکاى لاتین درون سالهاى مـیان دو جنگ جهانى استفاده شده است.
در واقع پسامدرن بیـانگر همان پرسشـهاى اصلى مدرنیسم است، با این تفاوت کـه این بار پرسشـها بـه گونـهاى آگاهانـه مطرح مىشود. دیگر اینکه مفهوم پست مدرنیسم را نباید با جامعه فرامدرن و فراصنتعى Post - industrial society خلط کرد. Post - industrial society جامعه فرا صنعتى نخستین بار بوسیله دانیل بل درون کتاب او بنام industrial society The comial of Post درون سال 1974 براى توصیف تغییرات اقتصادى و اجتماعى اواخر قرن بیستم بسط و گسترش یـافت. قبل از بررسى ویژگیـهاى جامعه فراصنعتى ابتدا ویژگیـهاى یک جامعه صنعتى را بیـان مىنماییم. ویژگیـها و خصلتهاى یک جامعه صنعتى عبارت هست از:
1 - بوجود آمدن دولتهاى ملى منسجمى کـه از تجانس قومى و فرهنگى برخوردارند و در حول فرهنگ و زبان مشترک سازمان یـافتهاند;
2 - تجارتى شدن تولید;
3 - سیطره تولید ماشینى و سازمان یـافتن تولید درون کارخانـه;
4 - شـهرى شدن جامعه;
5 - رشد همگانى سواد و تحصیلات;
6 - بکاربستن علم درون کلیـه عرصههاى زندگى و عقلانى شدن تدریجى حیـات اجتماعى;
7 - برخوردار شدن مردم از حق راى و شرکت درون انتخابات و نـهادى شدن امور و فعالیتهاى سیـاسى درون حول احزاب سیـاسى و جامعه فراصنتعى درون اقتصاد بصورت افول تولید کالا و ساخت مصنوعات و جایگزین شدن آن بوسیله خدمات انعکاس یـافته است.
از ویژگیـهاى جوامع فوق صنعتى، اقتصاد مبتنى بر دانش و کارگران تحصیل کرده مىباشد کـه عنصر اصلى نیروى انسانى است.
همچنین مباحثى را کـه آلوین تافلر درون مورد تحولات تکنولوژیک مطرح کرده است، نباید بـه عنوان بحثى درون پست مدرنیسم تلقى نماییم و معناى پست مدرنیسم را بایستى بیشتر درون جریـانات فکرى اواخر قرن بیستم جستجو کرد. نـه درون تحولاتى کـه از لحاظ تکنولوژیک پیدا شده هست که البته مفهوم عامـیانـه از پست مدرنیسم بعضا منجر بـه پیدایش چنین تلقیـاتى شده است. تافلر معتقد هست که جهان سه موج مدرنیزاسیون را طى کرده هست و الان درون آستانـه موج سوم هستیم. کتاب «جابجایى درون قدرت» او درون مورد ساخت قدرت و دولت درون موج سوم است; او معتقد هست تضادهاى جهان معاصر ناشى از تضادهاى سه گانـه موج نوسازى هست و تلاش کشورها براى توسعه چیزى نیست، جز گذار از یک موج بـه موج دیگر. بعد بحث تافلر بحث مدرنیستى هست نـه پست مدرنیستى.
ویژگیـها و خصوصیـات پست مدرنیسم
در رابطه با اینکه پست مدرنیسم چه مشخصات و ویژگیـهایى دارد توافقى وجود ندارد. براى نمونـه لیوتار معتقد هست پست مدرن، عصر تشکیک یـا مردن تعاریف منطقى هست و این تشکیک بطور حتم از پیشرفت علوم حاصل شده است. براى مثال لیوتار مطرح مىکند کـه توجه بـه موسیقى راک، تماشاى برنامـههاى غربى، خوردن غذاى مک دونالد، جورابهاى ژاپنى، لباسهاى هنگکنگى، بازیـهاى تلویزیونى را مىتوان درون فرهنگ معاصر بیـان نمود. بـه طور خلاصه مىتوان نظریـات و اندیشـه سیـاسى لیوتار را این گونـه خلاصه نمود.
1 - بـه پایـان رسیدن عصر ساختن تئورى یـا تئوریـهاى کلان درون باب سیـاست و جامعه.
2 - عدم دسترسى بـه یک تئورى مطلق گراى اخلاقى و ارزشى;
3 - شکاکیت اخلاقى moral skepticism نـهایتا بـه یک جهان اعتبارى و اعتبارگرایى ختم خواهد شد;
4 - اهمـیت فوق العاده بـه معنا و جهان معنان و خصوصى و شخصى معنا;
و یـا جمسون معتقد هست عوامل پیدایش پست مدرن عبارتند از:
1 - از بین رفتن عمق و ضعفهاى نگرشى نسبتبه تاریخ
2 - خمود عاطفى کـه در عصر پست مدرن اتفاق افتاد.
ترى ایگلتون نیز دوران پست مدرن را عصر فک استقلال ذاتى از هنرها و فنون پایـه و نیز عصر از بین رفتن مرزها بین فرهنگ و جامعه سیـاسى مىداند.
باید توجه داشت زمـینـههایى کـه واژه پست مدرنیسم بکار رفته بسیـار چشمگیر و در خور توجه هست که مىتوان بـه موارد زیر اشاره کرد:
1 - موزیک استاک هازن، هالى وى، لورى آندرسن و تردیسى
2 - هنر ماخ، راوشن برگ و باسیلنز
3 - رمان بارث، بالارد و داکترو
4 - فیلم [فیلمـهاى The wdding , wenther by و [ Body Heat
5 - عکاسى شرمان، لوین، پرنیس
6 - معمارى خبگز، بولین
7 - ادبیـات اسپانوس، حسن، فیلور
8 - فلسفه لیوتار، دریدا، بادریلارد و ریچارد رورتى
9 - انسانشناسى کلیفورد، مارکوز و تایلر
10 - جامعهشناسى دنزین
11 - جغرافى soja
شاید بتوان بطور فهرست وار ویژگیـها و خصوصیـات ذیل را براى پست مدرنیسم بیـان نمود:
1 - درون روانشناسى منکر فاعل عاقل و منطقى;
2 - نفى دولتبه عنوان سمبل هویت ملى
3 - نفى ساختارهاى حزب و اعمال سیـاسى آنـها; بـه عنوان کانالهاى یگانگى و تصورات جمعى
4 - ترفیع و ترویج نسبى بودن اخلاقیـات
5 - مخالفتبا قدرت یـا بى اساسى دولت متمرکز
6 - مخالفتبا رشد اقتصادى بـه بهاى ویرانى محیط زیست
7 - مخالفتبا حل شدن خرده فرهنگها درون فرهنگى مسلط
8 - مخالفتبا نژاد پرستى
9 - مخالفتبا نظارت بوروکراتیک بر تولید
10 - زیر سؤال بردن همـه برداشتهاى اساسى مورد قبول اجتماع;
11 - شک نسبتبه عقل انسان و رد عقلگرایى و طغیـان همـه جانبه علیـه روشنگرى
12 - مخالف برنامـه ریزى سنجیده و متمرکز با تکیـه بر متخصصان
13 - بـه رسمـیتشناختن نسبیت گرایى relativism
14 - اعتقاد بـه پایـان یـافتن مبارزه طبقه کارگر و مستحیل شدن آن درون دل نظام سرمایـه دارى
15 - اعلام ورود بـه یک دوره جدید فراتاریخى; از نقطه نظر شناختشناسى نگاه پست مدرنیستها نگاهى هرمنوتیک و تفهمى است. یکى از برجستهگان این تفکر هانس گئورگ گادامرا مىباشد کـه نظریـات خود را درون کتاب حقیقت و روش warheit and Methode بیـان نموده هست او قصد دارد; با استفاده از هستىشناسى هیدگرى بار دیگر پرسش علوم انسانى را مطرح سازد. او فاصله گذارى بیگانـه ساز Alienating distanciation را پیشفرض اصلى علوم انسانى مىداند. این فاصله گذارى ذهنیت جدید بر اساس تقابل ذهن و غین یـا سوبژه و اوبژه قرار دارد; او بحث فاصله گذارى را درون سه قلمرو زیبایىشناسى، تاریخى و زبان بسط مىدهد. بطور کلى فلسفه گادامر معرف ترکیب دو جریـان یـا دو حرکت هست که ما آنـها را تحت عنوان حرکت از هرمنوتیک خاص Regional بـه هرمنوتیک عام General و حرکت از معرفتشناسى علوم انسانى بـه هستىشناسى توصیف مىکنیم. اگر درون بحث مدرنیسم، پوزیتیویسم را بـه عنوان متولوژى مدرنیسم بیـان کنیم شاید بتوان رویکرد هرمنوتیک را درون مقابل پوزیتیویسم بـه عنوان متدولوژى پست مدرنیسم مطرح کنیم. البته رویکرد هرمنوتیک تاریخى طولانى دارد و ریشـه درون مسائلى دارد کـه با تفاسیر انجیلى ارتباط داشتهاند و مىتوان این موضوع را درون آثارانى همچون دبلیودلتاى و ویندلباند windelband و کارل مانـهایم و یـا ریکرت Richert مشاهده کرد. بطور کلى تحقیق تفسیرى یـا تاویل متن بخشى از انتقاداتى هست که از پوزیتیویسم درون جامعهشناسى صورت گرفته است.
پست مدرنیسم و جامعهشناسى
اصطلاحات مدرنیته modernity و پست مدرنیسم درون دهه 1980 با مناظره هابرماس و فوکووارد جامعهشناسى شد. این اصطلاح درون اواخر دهه 1970 وارد جامعهشناسى فرانسه شد و مورد پذیرشانى همچون کریستوا kristeva و لیوتار قرار گرفت و دوباره درون قالب ساخت زدایى یـا شالوده زدایى فراساخت گرایى Post - industrial society دریدا قرار گرفت. پست مدرنیسم فرا تشریحها یـا فراروایتهاى Meta narrative مدرنیسم از قبیل علم Science دین , religion فلسفه و اومانیسم humanism سوسیـالیسم و آزادى زنان Femenism را مورد انتقاد قرار مىدهد و ایده توسعه تاریخى historical Development مدرنیستها را رد مىنمایند.
و مابعد ساخت گرایى post structuralism و پست مدرنیسم قائل شد. شاید بـه جرات بتوان گفت کـه بسیـارى مدرنیسم همکارى داشتهاند. یک وجه تشابه ساخت گرایى، ما بعد ساخت گرایى و مابعد مدرنیسم توجه آنـها بـه زبان هست که جملگى ریشـه درون زبانشناسى بخصوص ایدههاى دو سو سور دارند بـه عنوان نمونـه لیوتار معتقد هست که «شناخت علمى نوعى گفتگو است» و بطور خلاصه آنـها معتقدند کـه «زبان ضرورتا امروزه مرکز توجه تمامى دانستهها، کنشـها و زندگى است»، یکى ازانى کـه آثارش هم جنبههاى ساخت گرایى و هم ما بعد ساخت گرایى و هم پست مدرنیستى داشته است، مـیشل فوکو جامعه شناس فرانسوى 1984-1962 مىباشد. مـیشل فوکو از افراد مختلفى تاثیر پذیرفته است. مثلا از عقلانیت ماوبر، ایدههاى مارکسیستى، روش هرمنوتیک، ساخت گرایى و همچنین از ینچه تاثیر پذیرفته است. البته حتما توجه داشت کـه ساخت گرایى نیز مورد انتقاد قرار گرفت و باعثشد نظریـات ضد ساخت گرایى Anti - Structuralism نیز وارد جامعهشناسى شود و در این ارتباط مىتوان بـه جامعهشناسى هستى شناسانـه Existential Sociology و نظریـه سیستمـها درون برابر ساخت گرایى اشاره کرد.
انتقاد از پست مدرنیسم
در سال 1975 یکى از روزنامـههاى آمریکا مطلبى تحت عنوان اینکه پست مدرنیسم مرده هست , deadPost - modernism is منتشر نمود و روزنامـهاى دیگر نوشت کـه اکنون پست - پست مدرنیسم Post - Post modernism موضوعیت دارد و مساله اصلى مىباشد. که تا کنون انتقادات فراوانى بـه پست مدرنیسم صورت گرفته هست که از مـهمترین آنـها مىتوان بـه انتقادهاى یورگن هابرماس اشاره کرد. هابرماس درون سال 1981 حملات سختى را بـه پست و تئورى شان را نیز تئورى ماقبل مدرن Premodern خواند. او حملات خود را متوجه طرفداران فرامدرنیته بخصوص لیوتار و فوکو نمود; البته انتقادات هابرماس فقط متوجه پست مدرنیستها نیست. او همچنین مناظراتى با کارل پوپروهانس آلبرت درباره پوزیتیویسم و با نیکلاس لوهمان درباره نظریـه سیستمها و با هانس گئورگ گادامر درباره هرمنوتیک و با کارل آتوآپل درباره اخلاق داشته است. هابرماس یکى ازانى هست که دلبستگى شدیدى بـه پروژه مدرنیته داشته و نمىخواهد آنرا کنار بگذارد، او حملات سختى را بـه روشنفکران فرانس دارد و خودش را بـه عنوان محافظ پروژه مدرنیته معرفى مىنماید. او مـیشل فوکو را ضد عقلگرا irrationalist و بادریلارد را محافظه کار نو neo - conservatism معرفى مىنماید. علاوه بر انتقادات هابرماس از پست مدرنیسم، پاسخهاى دیگرى نیز از جانب محافظه کاران communitarian و نئوکانتىهایى از قبیل راولز Rowls و پیروانش نیز علیـه حمله پست مدرنیستها بـه ارزشـهاى لیبرال وجود دارد. راولز معتقد هست ما مىتوانیم و مىباید بطور عقلانى از ارزشـهایمان دفاع کنیم، یعنى ارزشـهایى همانند حقوق بشر و دموکراسى. محافظه کاران نیز مىگویند ما حتما از ارزشـهایمان دفاع کنیم و باید هر چه بیشتر مجذوب سنتهایمان شده و به تاریخ گذشته رجوع کنیم.
منابع و ماخذ
1 - احمدى، بابک، مدرنیته و اندیشـه انتقادى، تهران; نشر مرکز،1373
2 - احمدى، بابک، ساختر و تاویل متن، 2 جلد، تهران: نشر مرکز، چاپ دوم اسفند 1372
3 - ریترز، جورج، نظریـههاى جامعهشناسى، ترجمـه احمد رضا غروى راد، تهران: انتشارات ماجد،1373
4 - کورنز هوى، دیوید، حلقه انتقادى، ترجمـه مراد فرهاد پور، تهران: انتشارات گیل و با همکارى انتشارات روشنگران، 1371
5 - جنگز، چارلز، پست مدرنیسم چیست؟ ترجمـه فرهاد مرتضایى، تهران: نشر مرندیز
6 - رورتى، ریچارد، اختلاف هابرماس و لیوتار درون باب وضع پست مدرن، ترجمـه مـهدى قوام صفرى، نامـه فرهنگ، سال پنجم، شماره 18، تابستان 1374، ص 62.
7 - داورى، رضا، پست مدرن، دوران فترت، مشرق، دوره اول، شماره اول، دى1373، ص 11.
8 - لاریجانى، محمد جواد، از مدرنیسم که تا فرامدرنیسم، مجلس و پژوهش، شماره پنجم، سال اول، آذروى 1372، ص33.
9 - دریـابندرى، نجف، پست مدرنیزم درون یک زمان، دنیـاى سخن، خرداد و تیر 1374، شماره 64، ص 20.
10 - عضدانلو، حمـید، مناظره مدرنیته و فرامدرنیته درون زمـینـه مفاهیم، ماهنامـه سیـاسى - اقتصادى، شماره 84-83، ص23.
11 - عضدانلو، حمـید، کانت، مدرنیته و فرامدرنیته، ماهنامـه سیـاسى - اقتصادى، شماره 80-79، ص23.
12 - عضدانلو، حمـید، تفکر انتقادى چیست؟ اطلاعات سیـاسى - اقتصادى، شماره 74-73، ص 51.
13 - بشیریـه، حسین، هابرماس: نگرش انتقادى و نظریـه تکاملى، اطلاعات سیـاسى - اقتصادى، شماره 74-73، ص 8
14 - گیدنز، آنتونى، مدرنیته و هویت فردى، ترجمـه امـیر قاسمى، مشرق، دوره اول، شماره اول، دى1373، ص 54.
15 - گنون، رنـه، بحراى دنیـاى متجدد، کلمـه دانشجو، شماره 8 و9، ص86.
16 - نامـه فرهنگى شریف، مدرنیسم و توسعه، نامـه دوم و سوم، تابستان و زمستان73، ص6.
17 - احمد، اکبر، دیوشرور: رسانـهها درون مقام آموزگار عصر ما، ترجمـه سیما ذوالغقارى، نامـه فرهنگ، شماره 18، ص 111
18 - تسون، فرناندو، اعاده حیثیت از دمکراسى: چالش عصر ما بعد مدرن، ترجمـه علیرضا حسین پور، دانش سیـاسى، پیش شماره سوم، بهمن و اسفند 1372.
19 - روجر، ریشـههاى شورش پست مدرن درون چیـاپاس، مجله آدینـه، شماره 104، ص 54.
20 - حداد عادل، غلامعلى، سکولاریسم، ویژگى مکاتب غربى، ویژهنامـه27 آذر، ص 24.
21 - نظرى، حمـید رضا، نظرى بر سکولاریسم، مجله 15 خرداد، شماره 10
22 - نکاتى پیرامون سکولاریسم، مجله کیـان، شماره26، ص16.
23 - مدخل الى ما بعد الحداثه، احمد حسان، نامـه فرهنگ، شماره 18، ص 202
24 - ریکور، پل، رسالت هرمنوتیک، ترجمـه مراد فرهاد پور، یوسف اباذرى، فرهنگ کتاب چهام و پنجم، بهار و پاییز 1368، ص263 که تا ص 300
بعد ایجابی لیبرالیسم درباره فرد، جامعه، دولت
در نخستین بخش این مجموعه مقالات، لئونارد هابهاوس طرحی کلی از روشهای سامانبخشی بـه جامعه انسانی درون دوران باستان و قرون وسطی بـه دست داد و با مقایسه دیدگاه لیبرالها با این طرح کلی، پرسشهایی درباره چیستی لیبرالیسم پیش کشید.
یکپارچگی و وضوح تعریفی از لیبرالیسم کـه بر حسب ضدیتهایش بیـان شده باشد، تنـها وضوحی ظاهری است. بیتردید لیبرالیسم مسلکی ضد استبداد و ضدکلیسا و خصم جلوههای قرن بیستمـی آنـها و از جمله دشمن جلوههای فاسد و شرارتبار تمامـیتخواهی است. اما بـه همان سان کـه تعارضی مـیان لیبرالیسم کلاسیک و جدید وجود دارد، همـین تعارض مـیان لیبرالیسمهای موافق و مخالف کاپیتالیسم هم ظاهر مـیشود. و به همان سان کـه بیشتر لیبرالها بـه دنبال پیگیری اه دولت رفاهی، بـه قدری کـه بقای دولت محدود و پیرو قانون بـه خطر افتد نیستند، آرزوی مـهار فعالیتهای اقتصاد کاپیتالیستی را نیز که تا جایی کـه به اقتصادی دستوری بدل شود، درون سر ندارند. چه از دلبستگیهای لیبرال شروع کنیم و چه از بیزاریهای لیبرال، با چالشهایی یکسان روبهرو مـیشویم.
مـیل لیبرالها بـه یـافتن موضعی کـه در مـیدان اندیشـه، گیرا و در مـیدان سیـاست، قابل اتکا باشد، آنـها را درون معرض اتهام راسخ و قاطع نبودن یـا «کممایگی» قرار مـیدهد. لیبرالها با تغیر پاسخ دادهاند کـه تقصیر آنـها نیست کـه دنیـا جایی پیچیده هست که برخورد گونـهگون مـیطلبد. یک راه تقویت این پاسخ، ارائه نظریـه لیبرال اثباتی هست که هم چرایی دشمنی لیبرالیسم با تهدیدها علیـه آزادی و هم دلیل تغییر این تهدیدها را درون گذر زمان شرح مـیدهد.
نظریـهای به منظور فرد
با وجود این کـه برخی معتقدند لیبرالیسم حتما دامنـه توجهش را بـه نـهادهای سیـاسی محدود کند، این مسلک اما هنگامـی بـه بهترین شکل فهم مـیشود کـه به آن بـه مثابه نظریـهای پیرامون زندگی خوب به منظور افراد بنگریم کـه به نظریـهای درون باب چینشهای اجتماعی، اقتصادی و سیـاسی کـه افراد درون آنـها چنین زندگی مـیکنند، گره مـیخورد. نظریـه عدالت جان رالز، استدلالهایی قانعکننده را درون دفاع از این دیدگاه بـه دست مـیدهد کـه باید بدون پایبند خود بـه عقیدهای خاص درباره «زندگی خوب»، نظریـهای لیبرال را به منظور آرایش نـهادی بپرورانیم و قانعکننده نبودن قطعی این اثر رالز، بسیـار سخن از چرایی نیـاز بـه نظریـهای گستردهتر مـیگوید.
به اعتقاد رالز، اگر درون پی بنیـانهایی باشیم کـه به لحاظ مسائل مـهم، اما بـه روشنی پرچون و چرای دین و اخلاق شخصی بیطرف باشند، جستوجوی همرایی درون دفاع از نـهادهای سیـاسی و اقتصادی لیبرال، راحتتر و بیدردسرتر پیش مـیرود. با این حال ناقدان اشاره کردهاند کـه فرضهای مـینیمالیستی رالز درباره «زندگی خوب»، آشکارا لیبرالاند - او بدیـهی مـیگیرد کهداری، شرارتی دهشتناک است؛ سرکوب باورهای برآمده از ضمـیر چنان تحملناپذیر هست که هیچ فرد عاقلی نمـیتواند این فرصت را کـه عهدهدار تفتیش عقاید باشد، با این خطر کـه یکی از قربانیـان آن باشد، تاخت بزند؛ و نیز بدیـهی مـیگیرد کـه آزادی انتخاب شغل و شیوه زندگی به منظور معناداری آن ضروری است.
همـین منتقدین همچنین اشاره کردهاند کـه اصول عدالتی کـه رالز پیش کشیده، متناسب با همـه افراد نیست، بلکه بـه طور خاص مناسب حالانی هست که برداشتی از جنس اواخر سده بیست از خود و معنای زندگیشان دارند. لاغری و کممایگی فروضی درباره سرشت انسان و فضیلت انسانی کـه رالز بر آنـها تکیـه مـیکند، نـه شکاندیشی یـا نبود باوری اخلاقی، بلکه این اندیشـه کاملا لیبرال را بازتاب مـیدهد کـه هر فرد مسوولیت سرنوشت اخلاقیاش را خود بر دوش دارد و چنان کـه رالز بعدها بـه پذیرش این نکته گرایش یـافته، بر عهده دیگران نیست کـه این سرنوشت را بـه او تحمـیل کنند.
به هر روی، لیبرالیسم بـه منزله مکتبی به منظور افراد را مـیشود درون چارچوبی فهمـید کـه مـیتوان از ایمانوئل کانت، ویلهلم فون هومبولت، جان استوارت مـیل، برتراند راسل یـا جان دیویی قرض گرفت، چون مجموعه متنوعی از صورتبندیها بـه نکاتی یکسان متوسل مـیشوند. اصل این هست که افراد خودآفرینشگرند؛ هیچ فضیلتی بـه تنـهایی مایـه خودآفرینی موفق نیست؛ و بر عهده گرفتن مسوولیت زندگی فرد از سوی خود او و بهرهگیری او از زندگی بـه قدری کـه مـیتواند، خود بخشی از زندگی نیک از نگاه لیبرالها است. دیویی این را تجربهگرایی مـیخواند، کانت آن را روح روشنگری مـیدانست و مـیل با الهام از فون هومبولت اعتقاد داشت کـه هدف اساسی، رشد سرشت انسانی با همـه گونـهگونیاش است.
پرده از جاذبههای ایجابی لیبرالیسم هنگامـی بیشتر فرو مـیافتد کـه در برابر دیدگاههای پیشالیبرال یـا ضدلیبرال بنشینند. خویشتنداری و خودقاعدهمداری1 فضیلتی بزرگ است، چون هیچ بدون خویشتنداری کـه سبب مـیشود بتواند عقب بایستد و کامـیابی یـا ناکامـیاش را برانداز کند، نمـیتواند «تجربیـاتی درون زندگی» انجام دهد؛ تسلیم درون برابر قواعد کـه بسیـاری از نویسندگان مسیحی و پیش از آنـها افلاطون ستایشاش کردهاند، بـه خودی خود فضیلت نیست.
دلبستگی فرد بـه کشور و هموطنان خود فضیلتی بزرگ است، چون اگر زمـینـهای از وفاداری و حس قوی همدلی درون کار نباشد، فضایل انسانی اندکی شکوفا مـیشوند. اما «کشورم؛ چه برحق، چه ناحق»، احساسی تنگنظرانـه هست و نشان از آن دارد کـه فرد درون حسی وطنپرستانـه کـه با آرمانهای خودسامانی فردی نمـیخواند، غرق شده.
افلاطون آتن دموکرات را بـه خاطر دلبستگیاش بـه تنوع و گونـهگونی نکوهش مـیکرد؛ لیبرالها آن را بـه این خاطر کـه به قدر کافی پذیرای کثرت و گوناگونی بـه مثابه خیرِ فینفسه نبود، مـینکوهند. پریکلس درون سخنرانی مشـهور خاکسپاری،2 آتنیها را بـه خاطر تمایلشان بـه اینکه بگذارند دیگران طبق مـیل خود زندگی کنند، مـیستاید، اما هیچ علاقه روشنی بـه تنوع بـه مثابه فضیلتی انسانی از خود نشان نمـیدهد و زنان را دارای جایگاهی درون حیـات عمومـی نمـیداند و سیـاست را درون مقامـی بالاتر از هر خیر فردی مـینشاند. لیبرالها معمولا همبستگی جمعی را مـیستایند و بیشترشان بـه هر تقدیر مـیپذیرند کـه در هنگام بحران مجبوریم دلنگرانیهای شخصیمان را کنار بگذاریم و هر آنچه مـیتوانیم، به منظور کشورمان انجام دهیم، اما درون عین حال بـه این کار بـه مثابه فدا یک مصلحت به منظور مصلحتی دیگر مـینگرند، درون حالی کـه پریکلس درون نشاندن مصالح زندگی خصوصی درون ردهای بسیـار پایینتر از مصالح زندگی عمومـی، وفادار بـه آرمان باستانی بود.
این درست هست که لیبرالیسم تصویر ایجابی واحدی از «زندگی نیک به منظور انسان» ندارد. درست است، چون لیبرالها معمولا تجربهگرا بودهاند و باور داشتهاند کـه تنـها تجربه مـیتواند آنچه را کـه واقعا بـه شکوفایی فردی مـیانجامد، آشکار سازد و نیز بـه این خاطر کـه لیبرالها غالبا کثرتگرا بودهاند و مـیاندیشیدهاند کـه افراد خودسامان مـیتوانند مجموعه متنوع بزرگی از زندگیهای بسیـار متفاوت، اما بـه یک اندازه خوب را برگزینند. بر خلاف باور منتقدان، چنین نیست کـه لیبرالها انتخاب را بـه مقام تنـها خیر مطلق برکشند؛ هیچ لیبرال زندگی مجرمانـه را صرفا بـه این خاطر کـه مجرم آن را انتخاب کرده، نمـیستاید. با این حال درست هست که بیشتر لیبرالها معتقد بودهاند آن نوع فرد خودسامانی کـه مـیستایند، تنـها با بهکارگیری قدرت انتخاب خود مـیتواند بـه موجودی کاملا مستقل بدل شود. ممکن هست برخی شانس بیـاورند و بدون کنکاش خیلی زیـاد درون انتخابهای ممکن دریـابند کـه فراخور حالشان چیست و دیگران شاید نیـازمند جستوجوی بسیـار طولانیتری باشند. اما فردی کـه نمـیتواند تصمـیم بگیرد و به آن عمل کند، شانس زیـادی به منظور داشتن زندگی خوش ندارد.
این دیدگاه چالشهایی ایجاد کرده و از نگاه منتقدان زیـادی، ناخوشایند و بیجاذبه بوده. و با تصویری از عالم سامانمند کـه در آن بهترینها قانون زندگی را به منظور باقی ما پی مـیریزند، نمـیخواند. این نگاه ضد اشرافسالاری هست و با اعتقاد بـه اولیـای افلاطونی، اشراف ارسطویی و این ادعای سنت مسیحی کاتولیک کـه مـیداند به منظور رستگاری حتما چه کنیم، همساز نیست. درون برابر، برایی کـه فکر مـیکند بیشتر افراد با پیروی کورکورانـه از عادات و رسوم همقطارانشان بـه قدر کافی خوب عمل مـیکنند، زیـادی توانفرسا و کمرشکن، و برایی کـه به گمراهی ذاتی نوع انسان اعتقاد دارد، زیـادی خوشبینانـه است. لیبرالها تنـها به منظور پیشگیری از غیرقابل کنترل شدن ویژگیهای بدتر ما بـه دنبال بهبود
نیستند.
اگر از سوی دیگر بـه لیبرالیسم بنگریم، مـیتوان آن را بـه این خاطر کـه به قدر کافی درباره فروض خود جدی نیست، بـه نقد کشید. نیچه معتقد بود کـه لیبرالها انتخاب را جدی نمـیگیرند، چون مـیپندارند کـه همـه، باورهایی مشترک درباره انتخاب خوب و دلایلی خوب به منظور انتخاب یک شیوه خاص و نـه شیوهای دیگر دارند. اخلاف او درون سنت اگزیستانسیـالیستی اساسا بـه همـین نکته اشاره د. چنانکه پیشتر گفته شد، لیبرالها بـه شکلی آزاردهنده مـیدانند کـه تلاشهایشان به منظور حرکت درون مسیری بسامان مـیان منتقدانی کـه گلایـه مـیکنند کـه لیبرالها ارزش خودسامانی را بیش از واقع برآورد مـیکنند، از یک سو، و منتقدانی کـه به گلایـه مـیگویند لیبرالها نفهمـیدهاند کـه آزادی انسانی، یک مصیبت هست و نتیجهاش نـه کامـیابی بلکه اضطراب و دلهره است، از سوی دیگر، مـیتواند درون بدترین حالت، گمراهکننده و در بهترین حالت کممایـه و گیجوگم بـه نظر آید. به منظور تکیـه بر این ادعای ارسطو کـه حقیقت درون این رابطه را حتما در جایی مـیان این دو حالت حدی یـافت، خیلی دیر شده؛ اما لیبرالها مـیتوانند بـه هر تقدیر پاسخ دهند کـه دلایلی کـه بر اساس آنـها تصور کنیم کـه کشتی حقیقت درون این حالات حدی لنگر انداخته، بیش از دلایلی نیست کـه بر پایـه آنـها گمان بریم حقیقت درون جایی مـیان این دو کـه لیبرالیسم درون آن قرار دارد، نشسته است.
نظریـهای به منظور جامعه
این گلهای رایج از لیبرالیسم هست که بـه نقش جامعه کم بها مـیدهد. این گلایـه درون پنجاه سال گذشته ورد زبانها بوده، اما عینا نقدهای مطرحشده از سوی باورمندان بـه ایدهآلیسم فلسفی درون سالهای پایـانی دهه 1800 و منتقدان رادیکالیسم فلسفی درون آغاز این دهه را بازگو مـیکند. یک پاسخ بـه این نقد مـیتواند بیـان نام لیبرالهایی باشد کـه نقش اجتماع را کاملا جدی مـیگرفتند - دوتوکویل، مـیل، توماس هیل گرین، لئونارد هابهاوس، امـیل دورکیم، ویلیـام جیمز و جان دیویی از جمله آنـها هستند. این تنـها نقطه آغازی به منظور پاسخ بـه این پرسش هست که آیـا لیبرالیسم نظریـهای لیبرال درون باب جامعه دارد یـا حتی مـیتواند داشته باشد یـا خیر. پاسخ بـه روشنی آن هست که مـیتواند و البته دارد. درون حقیقت مـیتوان استدلال کرد کـه تنـها علت مثبت بودن پاسخ آن هست که لیبرالها چنان تحت تاثیر شیوههایی کـه جامعه بر زندگی اعضایش اثر مـیگذارد و آن را شکل مـیدهد، قرار دارند کـه سخت مشتاقاند کـه نگذارند جامعه زندگی اعضایش را بـه قید کشد و کژتاب کند.
جامعهشناسها ادعا مـید کـه مخالفانشان بـه برداشتی قراردادی از جامعه دلبستهاند و منظورشان این بود کـه آنـها معتقدند جامعه بـه معنای حقیقی کلمـه از نوعی توافق سرچشمـه مـیگیرد. هرچند روشن هست که هیچ یک از لیبرالهای معاصر چنین اندیشـهای ندارند، اما این درست هست که لیبرالها این نگرش بـه جامعه را کـه گویی متضمن نوعی قرارداد است، راهگشا مـیدانند. سلطه گروه بر فرد مطلق نیست، بلکه دامنـهاش تنـها که تا شرایط فرضی قراردادی کـه افراد بـه واسطه آن به منظور پذیرش این سلطه موافقت مـیکنند، گسترش مـییـابد. شرایط قرارداد، چیزی هست که محل بحث مـیماند. مـیل درون رساله درباره آزادی خود، اساسا با قرارداد بـه مثابه توافقی به منظور حفاظت از خود رفتار مـیکند. جامعه از قرار معلوم، ابزاری به منظور وامدهی نیروی کل گروه درون دفع حملات انجامشده علیـه شخص و دارایی اعضا بـه افراد است. این صرفا قدرت جبری جامعه را درون برمـیگرفت. مسالهای گنگ و گریزانتر، فراتر از این موضوع کـه جامعه لیبرال ممکن هست چه قواعدی را بـه معنای دقیق کلمـه بر اعضایش اعمال کند، این بود کـه جامعه لیبرال چگونـه جامعهای است. همانند شرایط حاکم بر برداشت لیبرالیسم از ارزشهایی کـه به وجود فردی معنا مـیدهند، تعلق خاطر لیبرالیسم بـه ارزش انتخاب، که تا اندازهای جلوی ارائه برداشتی بسیـار غنی را از آن مـیگیرد. هنگامـی کـه گفته باشیم جامعهای پر از افراد لیبرال، آکنده از انجمنهایی خودخواسته هست که وقف بهبود زندگی همـه اعضای خود مـیشوند، چیز زیـاد دیگری به منظور گفتن نمـیماند. شاید بپذیریم کـه لیبرالها این را مطلوب مـیدانند کـه گردآورندگان تمبر دور هم آیند و درباره علایقشان بگویند و بشنوند، بـه یکدیگر تمبر بدهند و بستانند، مجلاتی درباره سرگرمـیشان بـه راه اندازند و از این جور چیزها، اما ارائه نظریـهای لیبرال درباره گردآوری تمبر قابل تصور نیست.
لیبرالها با هر نظامـی کـه گردآوری تمبر را سخت کند، بـه شدت مخالفت مـیکنند - این کار مزاحمتی بیمعنا به منظور آزادی هست - و در این باره کـه آیـا دولت مـیتواند با حمایت مالی موقتی، بـه خوبی بـه راه افتادن جوامع گردآورنده تمبر کمک کند یـا نـه، چندشاخه مـیشوند؛ همچنان کـه همـیشـه درون نگرشهای خود درباره کمک دولت بـه هنر، تعلیم و تربیت و فرهنگ فاخر، شاخهشاخه بودهاند. فراتر از آن، پاسخ لیبرال بـه این پرسش کـه جامعه پایبند بـه اصول لیبرال عملا چگونـه خواهد بود، این هست که پاسخ بـه جامعه مورد بحث بازمـیگردد. ممکن هست کلیساهای پرشماری داشته باشد یـا هیچ کلیسایی درون آن نباشد، انبوهی از نظامهای آموزشی متفاوت داشته باشد یـا چنین چیزی بـه هیچ رو درون آن نباشد، نظام حملونقل عمومـی کارآمدی داشته باشد یـا نداشته باشد؛ آنچه اهمـیت دارد، این هست که حقوق انسانی یـا آزادی فردی اعضایش درون خلال رسیدن بـه این نتایج رعایت شود. بـه ویژه، لیبرالیسم درباره تاثیر تحقق آرمان جامعهای متشکل از افراد آزاد بر چینشهای اقتصادی درون آن، ندانمگویی پیشـه کرده. بیتردید کنترلهای دولتی خیلی زیـاد، آزادی را بـه خطر مـیاندازد و انحصار دولت بر اشتغال نیز آزادی را تهدید مـیکند. کاپیتالیسمـی هم کـه به ثروتمندان اجازه دهد سیـاستمداران را بخرند، چنین است. پاسخ این پرسش را کـه بهترین نظام ممکن چیست، حتما به تجربه واگذاشت.
نظریـهای به منظور دولت
آنچه درباره جامعه صدق مـیکند، بـه همان سان درباره دولت صادق نیست. جامعه، هم قلمرو انجمنهای غیررسمـی و هم قلمرو انجمنهای رسمـی هست و عرصهای هست که افکار عمومـی درون آن نقشی قهرآمـیز بازی مـیکند، اما مجال زیـادی به منظور انجمنهای خودخواسته و داوطلبانـه وجود دارد؛ بـه تعبیری، جامعه انبوههای از اجتماعهای کوچکتر است. دولت اما اساسا عرصه همکاریهایی هست که بـه شکلی قهرآمـیز تایید شدهاند و جوهرش این هست که رقیب یـا بدیلی ندارد. نیـازی بـه گفتن نیست کـه دولت لیبرال حتما در چارچوب حکومت قانون عمل کند. این نیز ناگفته روشن هست که حتما در روابطش با شـهروندان خود کمترین نیروی قهری ممکن را بـه کار گیرد. آنچه چالشهایی شدیدتر درون پی آورده، این هست که آیـا لیبرالیسم بـه شکل خاصی از دولت حکم مـیکند یـا خیر.
از نگاه تاریخی، لیبرالها زمانی معتقد بودهاند کـه دموکراسی لیبرالیسم را تهدید مـیکند و زمانی دیگر مـیاندیشیدهاند کـه لیبرالیسم با خود دموکراسی مـیآورد. چیزی کـه لیبرالیسم همـیشـه بـه آن سرسپردگی دارد، دولت مشروطه است. بـه جز درون حالات اضطراری کـه ممکن هست حفظ نظم لیبرال، دولتها را وادار بـه اعمال قدرتهایی کند کـه در شرایطی غیر از این قابل تحمل نبودند، دامنـه مقتضیـات حکومت قانون بـه شیوههایب و اعمال قدرت از سوی دولتها نیز گسترش مـییـابد. این سوال کـه چنین شرایطی چگونـه تحقق مـییـابد، پاسخی روشن ندارد. این بحث کـه آیـا این دیدگاه انگلیسی کـه دولتها بـه واسطه افکار عمومـی و هراس از رایدهندگان لیبرال مـیمانند، کمابیش پذیرفتنیتر یـا نپذیرفتنیتر از این دیدگاه آمریکایی هست که قانون اساسی مکتوب و منشور رسمـی حقوق، کارآمدی منحصربهفردی دارند، بحثی هست که هنوز پایـان نگرفته. کاملا معقول هست که بگوییم ابزارهایی نـهادی چون نظام قضایی مستقل، مطبوعات گونـهگون و آزاد و مجموعهای متنوع و بزرگ از سازمانهای ناظر، همگی مفیدند و بگوییم کـه هم بـه حمایتهای رسمـی از حکومت مشروطه نیـاز داریم و هم بـه شـهروندانی لیبرالاندیش کـه این حمایتها را بـه چیزی بیش از موانعی پوستنوشته درون برابر ستمگری بدل کنند.
از این رو رابطه لیبرالیسم و دموکراسی نیـاز بـه تحلیل بیشتر دارد. اگر دموکراسی تنـها مسالهای از جنس حکومت اکثریت است، امکان دارد اکثریت عموما موافق دیدگاههای لیبرال باشند یـا نباشند. اگر چنین دیدگاههایی را بپذیرند، لیبرالدموکراسی برپا خواهد شد؛ وگرنـه، نـه. ابزارهایی گوناگون مثل منشور تحکیمیـافته حقوق را مـیتوان به منظور مـهار اکثریت بنیـان گذاشت، اما همـه این دست ابزارها آزادی را با محدودسازی دموکراسی حمایت مـیکنند. بـه اندازهای کـه قدرت اکثریت را محدود مـیکنند، ذاتا غیردموکراتیک هستند. این دیدگاه درون کل، برداشت جفرسون، دو توکویل و مـیل بود کـه بر همـین قیـاس سخت مشتاق بودند دموکراسی نوپای روزگارشان را چنان بپرورانند کـه دموکراسی، استبداد اکثریت نباشد. دیدگاه بدیل این هست که لیبرالیسم بـه دموکراسی پایبند هست و دموکراسی غیرلیبرال، اصلا دموکراسی نیست. هر فردی حق دارد درون تصمـیماتی کـه بر جامعهاش تاثیر مـیگذارند، مشارکت کند. بر هیچ نباید بیآنکه عقیدهاش را گفته باشد، حکومت کرد، چون این کار نقض حقوق انسانی او یـا نقض حقوقش به منظور اینکه همچون عضوی آزاد و برابر از جامعه با او رفتار شود، خواهد بود. پاسخ موشکافانـه بـه این ایراد کـه ممکن هست حکومت اکثریت با آزادی دمساز نباشد، اساسا این هست که اقتدار اکثریت و نـه قدرت آن، ذاتا خودمحدودکننده است. نمـیتوان بـه شیوهای کـه حق دیگران پایمال شود، مثلا حق رایدهی مطالبه کرد. بر اساس این نگاه، منشور حقوق، اقتدار اکثریت را محدود نمـیکند، بلکه شرح مـیدهد کـه این اقتدار چیست. لیبرالدموکراسی چیزی نیست کـه اگر خوششانس باشیم، تحقق یـابد؛ تنـها دموکراسی مشروع، لیبرالدموکراسی است.
هر یک از این دو مفهومسازی را کـه بپذیریم، دولت لیبرال حتما دولت محدود باشد. آزادی عقیده، آزادی انتخاب شغل، حق حریم خصوصی و زندگی خانوادگی، همـه محدودیتهایی بر آنچه دولت مـیتواند انجام دهد، مـینـهند. با این حال دولت محدود مـیتواند دولت فعال باشد؛ چه اینکه صیـانت از این حقوق، دولت را بـه خود سرگرم و گرفتار خواهد کرد. آنچه خورند بیشتری با بحث دارد، این هست که دولتهای لیبرال، چینشهای غیرلیبرال زیـادی را از اسلاف خود بـه ارث مـیبرند. برچیدن تبعیض نژادی و درون آمریکا نـه سریع بوده و نـه ساده. کاهش آثار امتیـازات خانوادگی درون انگلستان تازه آغاز شده. دولتی کـه لیبرالیسم را جدی مـیگیرد، دولتی گرفتار و پرمشغله خواهد بود، بـه ویژه چون مجبور هست در پیگیری اهش از راههای قانونی، صادقانـه نیز رفتار کند.
هواخواهان گونـههای «کلاسیک» و «جدید» لیبرالیسم مـیتوانند درون این باره با یکدیگر همرای باشند. هر دو، امتیـازات صاحبان حقوق انحصاری را محکوم مـیکنند؛ چون تبعیضهای و نژادی و امتیـازات مقامهای ارثی، فساد حقوق انحصاری را درون خود دارند، چون بـه صاحبان خود امتیـازاتی ناروا مـیدهند و قربانیـانشان را بـه ناحق درون موضع فرودست مـینشانند. مساله شاید این هست که لیبرالهای «کلاسیک» فکر مـیکنند وقتی «زمـین بازی یکدست» ایجاد شد، یکدست خواهد ماند، درون حالی کـه لیبرالهای جدید گمان مـیکنند کـه این زمـین یکدست بـه توجه پیوسته نیـاز دارد. بیتردید درست هست که لیبرالهای جدید بر واژه «برابر» درون فرصتهای برابر تاکید مـیکنند، درون حالی کـه اسلافشان شاید بـه «فرصت» اهمـیت مـیدهند و علاقه خاصی بـه نوعی دیگر از برابری ندارند. با این همـه مساله همچنان آن هست که دولتهای محدود ضرورتا دولتهای غیرفعال یـا تنبل نیستند.
نظریـهای به منظور جامعه بینالمللی
دو جنبه متمایز اندیشـه لیبرال درون دو دهه گذشته برجستهتر شده. هر دو بـه یک معنا وجوهی از لیبرالیسم «بینالمللی» یـا «جهانوطنی» هستند، اما با یکدیگر بسیـار تفاوت دارند. یکی مساله عدالت توزیعی جهانی یـا فراملی است. این بعد اندیشـه لیبرال از چیزی آغاز مـیشود کـه برخی منتقدین گمان مـید شکافی درون نظریـه عدالت جانرالز است. شکاف خواندن آن شاید خطا باشد. رالز آشکارا با هر تلاشی به منظور گسترش دامنـه روایتش از بنیـان اخلاقی دولت رفاهی لیبرالدموکرات بـه چیزی فراتر از دولتملت مخالف بود، هرچند بعدها درباره شیوههایی کـه دولت لیبرال حتما با دولتهای غیرلیبرال، از یک سو و با دولتهای دارای ناکارآیی اقتصادی، از سوی دیگر ارتباط یـابد، بـه تفصیل نوشت. بعد دوم، چیزی هست که برخی نویسندگان آن را «لیبرالامپریـالیسم» یـا «مداخلهگرایی لیبرال» خواندهاند. این بعد اندیشـه لیبرال، این سوال را پیش مـیکشد کـه دولتی لیبرال کـه توان نظامـی مداخله درون امور دولتی دیگر را دارد، درون چه شرایطی و برای دستیـابی بـه چه اهی مـیتواند چنین کند. این مسالهای کاملا تازه نیست. دفاع سده نوزدهمـی از امپریـالیسم غربی بر پایـه «ماموریت تمدنساز»، اگر پاسخی بـه این سوال ندهد کـه مداخله چه هنگام مشروع است، بـه هر روی پاسخی بـه این پرسش مـیدهد کـه وقتی قدرت امپریـالیستی کنترل سرزمـینی جدید را بـه دست گرفت، حتما چه کند.
بهترین شیوه پرداخت بـه این دو مساله آن هست که جداجدا بـه آنـها نظر کنیم؛ هرچند دیدگاهی بـه قدر کافی گسترده درباره عدالت توزیعی بینالمللی مـیتواند بـه این نتیجه بینجامد کـه دولتی کـه به لحاظ اقتصادی کاملا نالایق است، اقتدارش بر شـهروندان خود را تقویت کرده و باید هر چینش بهتری کـه قدرتی بیرونی مـیتواند برپا کند، بـه جایش بنشیند. با این حال مسیر آشکارتر این هست که درون آغاز بگوییم اگر روایت رالز از عدالت درون جامعهای لیبرال جذابیت دارد، وسوسه مـیشویم کـه آن را درون سطحی بینالمللی نیز بـه کار بندیم. رالز معتقد بود کـه منابع لازم به منظور برخورداری از زندگی عزتمندانـه حتما به شکلی برابر توزیع شوند، مگر هنگامـی کـه توزیع نابرابر بـه نفع محرومترینها باشد. آزمونی کـه بر پایـه آن مـیتوان دریـافت کـه چینشی خاص عادلانـه هست یـا نـه، این هست که محرومترینها آن قدر کـه برایشان امکانپذیر است، رفاه دارند یـا خیر. نویسندگان مختلفی بیدرنگ پرسیدهاند کـه چرا این سنجه عدالت نباید کاربستی جهانی داشته باشد. چندین مشکل درون بازگویی این اصل درون عرصه جهانی وجود دارد کـه یکی از روشنترینهایشان این هست که درون نبود دولتی جهانی، تصور نظام حقوق مالکیت کـه پیـادهسازی این اصل بـه آن نیـاز دارد، سخت است. این نظر بـه نوبه خود مـیتواند بـه این دیدگاه بینجامد کـه دولتهای لیبرال حتما با یکدیگر همکاری کنند و پیمانهایی بینالمللی ببندند کـه مثلا راههایی بـه دست دهد که تا کشورهای محصور درون خشکی بتوانند درون منابع دریـاها سهیم شوند یـا کشورهای دارای منابع اندک بتوانند از گشادهدستی کشورهای دارای منابع غنی نصیب برند. اینکه این دیدگاهها چه قدر آشکارا لیبرالاند، نـه اینکه بـه شکلی گستردهتر برابریطلبانـه باشند، مسالهای دیگر است. دو شیوهای کـه مـیتوان پنداشت کـه این دیدگاهها بـه شکلی بارز لیبرالاند، یکی این هست که درون پی راهحلهایی از طریق همکاری بینالمللی مـیان دولتهای آزاد باشند و دیگری این هست که همچون برخی نویسندگان بر اهمـیت نـهادهای آزاد درون دولتها بـه عنوان تنـها مسیر مطمئن بـه سوی بهروزی تاکید کنند.
با این وجود، این نکته مستقیما بـه مساله نقش دولتهای لیبرال درون پهنـه جهانی و به طور خاص بـه چیزی کـه بعضی اوقات مداخلهگرایی لیبرال خوانده مـیشود، راه مـیبرد. این موضوعی بسیـار گسترده هست که مرزهایش بـه شکلی نادرست تعریف شدهاند. لیبرالها درون انتخابی مـیان دو عقیده گرفتار مـیآیند. اولی این هست که اصل حاکم بر سیـاست لیبرال حتما پشتیبانی از آزادی، هر جا و هر وقت کـه مـیتوان از آن حمایت کرد، باشد؛ و دومـی این هست که این کار افراد، جمعیتها، جوامع و دولتها هست که دلمشغول مسائل خود باشند و هر شیوهای از زندگی را کـه (آزادانـه) پیرامونش تصمـیم مـیگیرند، برگزینند. اصل اول مـیتواند حاکی از آن باشد کـه وقتی مـیتوان نظامهای استبدادی را برچید و حکومتهایی لیبرال بـه جایشان نشاند، انجام چنین کاری درست است، و دومـی دقیقا وارونـه قبلی را مـیگوید و حکایت از آن مـیکند کـه فقط افرادی کـه آزادیشان درون این بین پایمال شده، حق عمل دارند. این مساله بـه گونـهای جداییناپذیر با موضوع دخالتهایی کـه به شکلی گستردهتر انساندوستانـهاند، درون هم تنیده است؛ اگر حاکمان درون حکومتی استبدادی تهدید بـه قتل عام مـیکنند یـا چنین کاری را نادیده مـیگیرند، تنـها لیبرالها نیستند کـه فکر مـیکنند ترجیحا جامعه بینالمللی، وگرنـه هر دولت یـا ائتلافی از دولتهای دارای توان مداخله مـیتوانند به منظور پیشگیری از نسلکشی دخالت کنند. همچنین تنـها لیبرالها نیستند کـه معتقدند اگر دولتی آن قدر مستبد یـا ناتوان هست که شـهروندانش با تهیدستی و قحطی دست بـه گریبان مـیشوند، خارجیها مـیتوانند به منظور نجات آنـها از سرنوشتشان مداخله کنند.
موضعی کـه به شکلی روشنتر لیبرال است، این هست که وقتی زمـینـههای دیگر به منظور مداخله وجود دارد، قدرتهای مداخلهگر حتما بکوشند کـه نـهادهای سیـاسی لیبرالدموکرات را شکل دهند که تا جایگزین نظام پیشین شود؛ بـه ویژه بـه این خاطر کـه در آینده نیـازی بـه مداخله نباشد. دخالت ناتو درون کوزوو درون سالهای پایـانی دهه 1990 نمونـهای از چنین مداخلهای است؛ دلیلش حمایت از مردم آلبانی درون برابر چیزی بود کـه مـیتوانسته بـه عنوان مراحل آغازین سیـاستهای نسلکشی دولت ملی صربستان ترسیم شود، اما دامنـه ماموریتش بـه اندازهای گسترش یـافته کـه برنامـه «ملتسازی» با هدف برپایی نـهادهای لیبرالدموکرات و حاکمـیت قانون را دربرگیرد. آنچه کـه مـیتوان برنامـه مداخله لیبرال «حداکثری» خواند، این هست که آمادگی همـیشگی به منظور مداخله جهت راندن نظامهای نامطلوب بـه سوی لیبرالدموکراسی را درون ذهن داشته باشیم. بـه همان سان کـه اطمـینانی نیست کـه لیبرتارینیسم را بتوان بـه شکلی بهتر «نئولیبرالیسم» یـا «نئومحافظهکاری» خواند، این نیز روشن نیست کـه این برنامـه حداکثری «نئومحافظهکارانـه» هست یـا کمترین نتیجه امپریـالیسم سده نوزدهمـی با اشتیـاقش بـه ماموریت تمدنساز است. استدلالهای مخالف این برنامـه حداکثری از نظر آیندهنگری، بـه قدر کافی روشن هستند. بر پایـه این استدلالها تنـها نـهادهایی کـه احتمالا درون دورهای طولانی اثرگذارند، آنـهایی هستند کـه جامعه به منظور خود شکل مـیدهد و هر تلاشی به منظور تحمـیل لیبرالیسم بر مردمانی سرکش، احتمالا اتلاف وقت و منابع و در بدترین حالت، اتلاف جان نیز خواهد بود. نکته کمتر آشکار این هست که اگر بگوییم آنـهایی را کـه نمـیتوانند خود را آزاد کنند یـا خود را آزاد نخواهند کرد، مـیتوان توسط قدرتهای بیرونی «به آزادی وادار کرد»، پریشانگویی کردهایم یـا نـه.
پاورقی:
1- self-discipline
2- سخنرانی پریکلس، سیـاستمدار برجسته آتنی درون پایـان نخستین سال جنگهای پلوپونزی (431-404 ق. م.).
گرامشی بـه عنوان یکی از پیروان مکتب فرانکفورت درون مطالعات بین الملل نقدی معرفت شناختی و هستی شناختی بـه تجربه گرایی و اثبات گرایی دارد. رهیـافت گرامشی واجد یک وجه انسان گرایـانـه و یک وجه تاریخی هست یعنی دگرگونی تاریخی که تا حد زیـادی نتیجه فعالیبت جمعی انسان هست ، بعد نظریـه انتقادی نگاهی تاریخی و انسان محور دارد و با تاکید بر نقش کارگزاری انسان نقش عمل آگاهانـه درون تغییر وضع موجود را نشان مـی دهد.همچنین یکی از وجوه بارز درون مباحث پیروان مکتب فرانکفورت درون روابط بین الملل نگاه بـه رابطه متقابل مـیان کارگزار و ساختار اجتماعی است.از نظر معرفت شناسی تاکید گرامشی بر مفهوم روشنفکر ارگانیک دلالت بر این دارد کـه گرامشی توانست با ایجاد پیوند مـیان نظریـه تولید شناخت و نظریـه هویت و منافع نشان دهد کـه چگونـه نظریـه همـیشـه درون راه هدفی است.(مشیرزاده:1384،ص 214-215)
محورهای اصلی مکتب فرانکفورت:1- نفی نگرش علمـی
2- بر خلاف دیدگاه اثبات گرایـان سوژه متعالی را نفی مـی کند.
3- از منظر انتقادی نظریـه و نظریـه پردازی یک فرایند بینان ذهنی زبانی هست که مستلزم وجود اجتماعی از محققان است.
4- از نظر هابرماس نظریـه انتقادی مبتنی بر جنبه های تاریخی و پسیـاسی هست و کل دانش بشری را مبتنی بر جنبه های تاریخی و سیـاسی مـی داند.
5- هابرماس بنیـان فلسفه علم اثبات گرایـانـه مدرن را رد مـی کند و بر اجماع عقلایی تاکید مـی کند و از نسبی گرایی نیز اجتناب مـی کند.
6- از نظر هابر ماس سه دسته علائق شناختی وجود دارد کـه به سه نوع شناخت متفاوت منتهی مـی گردد. الف – علائق فنی : همان شناخت اثباتی و تجربی هست که دغدغه آن کنترل است. ب – علائق عملی یـا تفاهمـی ارتباطی کـه به شناخت هرمنوتیک منتهی مـی شود و دغدغه آن فهم است. ج – علائق رهایی بخش کـه بنیـان شناخت انتقادی هست و دغدغه آن ایجاد دگرگونی و رسیدن بـه رهایی است.
7- کانیز تاکید مـی کند کـه سرشت انسانی مخلوق تاریخ هست و شناخت نیز محصول تحولات تاریخی است.
8- هورکهایمر تاکید داشت کـه باید مـیان نظریـه سنتی و نظریـه انتقادی تفکیک قائل شد نظریـه سنتی درون علوم اجتماعی آئینـه ای از اثبات گرایی درون علوم طبیعی هست از این منظر جهان مجموعه ای از واقعیـات هست که فقط حتما کشف شوند و فقط درون صدد توضیح روابط مـیان پدیده هاست و تا حدی محافظه کارانـه هست ، اما نظریـه انتقادی بـه لزوم تغییر بنیـادین جامعه باور دارد و بیطرفی ارزشی نظریـه اجتماعی را نفی مـی کند.
نظریـه انتقادی یک تلاش فکری و در عین حال عملی هست از نظرانتقادیون واقعیـات محصول تاریخی و اجتماعی اند و جهان محصول انگاره ها و کنش انسانی هست و این کنش ها و انگاره ها تغییر پذیرند و نظریـه انتقادی درون پی فهم و تغییر آنـهاست ، بعد نظریـه انتقدی درون صدد تغییر وضع موجود است.نظریـه انتقادی بـه تاریخی بودن شناخت و جنبه هنجاری درون نظریـه پردازی توجه دارد.
به گفته کانظریـه انتقادی نسبی است.تاکید اصلی نظریـه پردازان انتقادی بیشتر بر تحول تاریخی شناخت بر مبنای دگرگونی درون جریـان زمان است.آنـها معتقدند کـه شناخت حتما تحول یـابد و پدیده های اجتماعی و تاریخی منحصر بـه فرد و معنا دارند و واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است.
کامعتقد هست که نظریـه انتقادی دیدگاه تاریخی و در طول زمان نسبت بـه پدیده هاست و در نتیجه تحول و پویـایی پدیده ها را درون طول زمان مورد توجه قرار مـی دهد و مـی توان گفت کـه در اینجا تاکید بر اولویت هستی شناسی نسبت بـه معرفت شناسی است.(مشیرزاده:1384،ص 218-219)
از نظر انتقادیون واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند هست نـه همـیشگی و نمـیتوان انتظار داشت درون حوزه اجتماعی قوانینی جهان شمول وضع شود.
از این منظر گفتگوی فرهنگی مـی تواند بـه عنوان ابزاتری به منظور شکل بـه فهم های جدید از سیـاست منجر شود.
در کل نظریـه انتقادی از نظر معرفت شناسی : اثبات گرایی و عینی گرایی و تجربه گرایی را رد مـی کند.
از نظر روش شناسی : هژمونی روش علمـی واحد را رد مـی کند و در پی شکل بـه نظریـه رهایی بخشند و بر راهبردهای تفسیری تاکید دارند.
از نظر هستی شناسی : برداشتهای خرد گرا از سرشت و کنش انسانی را بـه چالش مـی کشند و سرشت بشر را ثابت نمـی دانند و بر هویتهای کنش گران تاکید مـی نماید.
رابرت کامعتقد هست که نظریـه های موجود درون روابط بین الملل مثل واقع گرایی و آرمان گرایی حلال مشکلند اما با این حال کاواقع گرایی را یک ایدئولوزی محافظه کارانـه مـی داند درون حالیکه انتقادیون درون صدد تغییر وضع موجودند.(جزوه استاد حسن پور:1389،ازاد بافت) نظریـه انتقادی درون روابط بین الملل
انتقادیون دغدغه هنجاری روابط بین الملل را دارند از یک سو مـی خواهند تاریخی بودن وضعیت موجود را نشان دهند و از آن طبیعت زدایی کنند و از سویی دیگر پیـامدهای ناعادلانـه آن را مورد تاکید قرار دهند درون واقع درون پی نشان ریشـه های تاریخی وضع موجود درون روابط بین المللند.
توجه کامعطوف بـه ساختارهای تاریخی مبتنی بر یک الگوی دیـالکتیکی رادیکال هست که درون آن ساختار بـه شکل تاریخی تعریف مـی شود نـه انتزاعی.یکی دیگر از نکات مورد توجه نظریـه انتقادی درون نظریـه روابط بین الملل هژمونی بین الملل هست که منظور از هژمونی بین الملل این هست که قدرت صرفاً ناشی از زور نیست بلکه مبتنی بر رضایت نیز هست ، بعد سلطه هژمونیک بعد فرهنگی و ایدئولوژیک دارد.
کاثبات هژمونی را بـه وسیله هنجارها و نـهادهای بین الملل ممکن مـی دارد ، بعد کانظریـه انتقادی رژیمـهای بین المللی را نیز ارائه مـی دهد.
از دیگر موضوعات مورد تاکید انتقادیون مساله محیط زیست یـا بـه اصطلاح سپهر زیستی (کره زمـین) هست که بـه حفظ محیط زیست به منظور بقای انسان بها مـی دهند. یکی دیگر از محورهای مورد توجه انتقادی ها بحث جهانی شدن هست که بـه جهانی شدن بـه دید منفی مـی نگرد.(مشیرزاده:1384، ص221)
نگاه انتقادی ها بـه دولت: یکی دیگر از مسائل مورد توجه نظریـه انتقادی این هست که دریـابد کـه چرا و چگونـه دولتها شکل گرفته هست و که تا چه حد امکان تحول درون آن هست ، بـه نظر لینکلیتر ساختارهای موجود طبیعی و دائمـی نیستند بلکه تاریخی اند و ممکن هست در آینده تغییر کنند ، بعد انتقادی ها بـه دنبال تحول درون دولت درون عرصه بین المللند. یکی دیگر از موضوعات مورد توجه انتقادی ها جامعه مدنی هست به عنوان عرصه رقابت نیروهای اجتماعی ، درون واقع انتقادیون با طرح جامعه مدنی صراحتاً بـه دنبال نقش کنشگران غیر دولتی بـه جای کنشگران دولتی هستند ، از نظر گرامشی آنچه موجب تقویت جامعه مدنی مـی شود حزب سیـاسی است.آنـها معتقدند کـه دولتها درون نظامـهای سرمایـه داری رشد کرده و بوجود آمده اند و در سایر نقاط گسترش یـافته اند بـه این ترتیب خود دولتها بـه موازات اقتصاد سرمایـه داری رشد کرده اند یعنی درون ایجاد دولتها اقتصاد سرمایـه داری نقش ویژه ای داشته بطوری کـه اولین دولتهای مدرن درون درون نظامـهای سرمایـه داری شکل گرفت بعد از نظر انتقادیون دولت سرمایـه داری هم از منافع طبقات خاصی حمایت مـی کند کـه همان سرمایـه داری هست و درون خدمت آن است.
امکان تحول درون روابط بین الملل از نظر انتقادی هابازگشت بـه اخلاق هنجاری درون روابط بین الملل از خصوصیـات اصلی نظریـه انتقادی است. کاهش نابرابری های جهانی ، برقراری عدالت بین الملل ، احترام بـه تنوع تکثر و تفاوتها از نکات مورد توجه انتقادیون درون امکان تحول بین الملل و ایجاد یک اجتماع جهانی هست اما مانع اصلی درون شکل گیری اجتماع جهانی را ساختار دولتها و تقسیم کار جهانی مـی دانند. لینکلیتر بـه دنبال اجتماعی مبتنی بر گفتگوست.گفتگو از نقاط مورد توجه مکتب انتقادی و به طور خاص هابرماس هست ، هابرماس زبان را ابزاری به منظور اجتماع آفرینی مـی داند .گرامشی تحول را از طریق یک فرهنگ متقابل مـی بیند.از نظر کااز طریق ایجاد بلوکهای جدید تاریخی درون سطح ملی مـیتوان بـه تغییر نظام بین الملل امـید داشت.
رابطه مـیان قدرت و دانش از نظر انتقادیوناز نظر آنـها آن چیزی کـه باعث ایجاد قدرت مـی شود بر خلاف رئالیستها قدرت نظامـی نیست یـا بر خلاف لیبرالیسم ها قدرت اقتصادی نیست بلکه دانش بشری هست که باعث قدرت مـی شود.
پس انتقادی ها بـه رابطه مـیان دانش و قدرت تاکید دارد آنـها معتقدند دانش جنبه ایدئولوژیک دارد کـه این جنبه ایدئولوژیک دانش رویـه های اجتماعی یـا فرایندهای اجتماعی را مـی سازد و رویـه های اجتماعی منافع را شکل مـی دهد و منافع منجر بـه قدرت مـی شود ، بعد قدرت نشات گرفته از دانش است.
انتقادیون اعتقاد بـه تغییر و دگرگونی دارند از نظر آنـها دانش بـه لحاظ سیـاسی و اخلاقی و ایدئولوژیک نمـی تواند بیطرف باشد و تحت این شرایط دانش ایدئولوژیک بـه طور آگاهانـه یـا ناآگاهانـه بـه سمت منافع گروهها و احزاب خاصی حرکت کند. برخی از نظریـه پردازان انتقادی بـه دنبال بهره گیری از دانش ایدئولوژیک به منظور رسیدن بـه مقاصد سیـاسی خود هستند یـا بـه عبارتی این دسته از نظریـه پردازان درون تلاش به منظور آشکار نمودن سلطه شمال بر جنوب فقیر هستند بنابراین بین مارکسیستهای اقتصادی و نظریـه پردازان انتقادی یک نقطه مشترک وجود دارد و آن اینکه درون صددند تلاشـهای قدرتهای بزرگ را به منظور سلطه آشکار کنند.
انتقادیون همچنین بـه رابطه مـیان نظریـه و عمل توجه خاصی دارند و معتقدند کـه تناسب مـیان ساختار اقتصاد (سرمایـه داری) و روابط اجتماعی (نظام طبقاتی) و سازمان سیـاسی (دولت) وجود دارد کـه این همان نظریـه مارکسیستهای اقتصادی هست که بر این اساس نظام سلطه شکل مـی گیرد بعد به دنبال نشان نظام سلطه هستند.
صلح از نظر انتقادی هااز نظر اینـها صلح زمانی شکل مـی گیرد کـه 1- تناقضات عمده سرمایـه داری کـه به پیدایش بحرانـهای اقتصادی منجر مـی شود از بین برود و به انسانـها بـه شکل ابزار نگاه نشود. 2- هدف از تولید صرفاًب سود نباشد و رفع نیـازها مد نظر باشد. 3- نظام بین الملل شکل استعماری خود را از دست بدهد.
نظر انتقادیون درون مورد آنارکیاز نظر آنـها آنارکی مـی تواند وجود نداشته باشد و آنارکی را دولتها بوجود مـی آورند.
شباهت و تفاوت پست مدرنـها با انتقادی ها :
شباهت اینکه هر دو بـه بحث رهایی بخش بودن انسان تاکید دارند تفاوت اینکه درون حالیکه انتقادی ها بـه تعبیر و تفسیر جهان بسنده مـی کنند پست مدرنـها معتقدند کـه نباید تنـها بـه تفسیر جهان بسنده کرد بلکه حتما در صدد تغییر جهان هم بود.
نقد نظریـه انتقادی1- عدم توجه بـه تبیین روابط بین الملل
2- از نظر اثبات گرایـان مبانی ضد اثبات گرایی مکتب انتقادی نمـی تواند مبنایی را به منظور شناخت شکل دهد.
3- از مکتب مارکسیسم تاثیر پذیرفته هست و مرز مـیان علم و اخلاق و فلسفه را کـه باید وجود داشته باشد درون هم مـی شکند.
4- انتقاد پست مدرنیسم از مکتب انتقادی این هست که خود مکتب بـه اندازه کافی انتقادی و رادیکال نیست و همچنان متعهد بـه مـیراث روشنگری است.
به طور خلاصه نظریـه انتقادی :
1- واکنشی هست نسبت بـه پوزیتیویسم بـه طوریکه اصول اثبات گرایـانـه پوزیتیویسم را رد مـی کند.
2- تمایز مـیان سوژه و ابژه و فارغ بودن علم از ارزش را رد مـی کند و معتقد هست که تمام دانش منعکننده منافع مشاهده کننده است.
3- بـه دنبال آزاد سازی انسان از ساختارهای سرکوب کننده سیـاست و اقتصاد جهانی هست که تحت کنترل قدرتهای هژمونی قرار دارد.
4- بـه دنبال تغییر و تحول درون نظام بین الملل و رهایی انسان است.
بنابراین مناظره های نظری این رهیـافت(انتقادی) مناظره های سیـاسی و ایدئولوژیک مـی باشند.
منابع:1- قوام،عبدالعی، روابط بین الملل نظریـه ها و رویکرد ها،(1384) انتشارات سمت
2- مشیرزاده،حمـیرا،تحول درون نظریـه های روابط بین الملل(1384)انتشارات سمت
3- حسنپور جمـیل ،جزوه درسی دانشگاه آزاد بافت(1389)
پوزیتیویسم خواهان معرفت معطوف بـه تجربه و ملموس بود.پوزیتیویسم یعنی اطلاق احکام علمـی درون خصوص پدیده های کـه قابل اثبات هستند.در نتیجه بـه نظر پوزیتیوستها،در هر علم تجربی از جمله علوم سیـاسی تمام احکام متافیزیکی،فلسفی و اخلاقی احکامـی مـهمل،بی مصداق و تهی هستند.از لحاظ تاریخی،ریشـه شکل گیری نظریـه پردازی پوزیتیوستی بـه طور عام بـه آغاز رنسانس،یعنی قرن سیزدهم و به طور خاص بـه قرن هجدهم بر مـی گردد.
از قرن هفدهم،دستاوردهای شناختی و منطقی فرانسیس بیکن بسیـار کارساز بود.از لحاظ شناختی،فرانسیس بیکن را حتما پایـه گذار شناخت پوزیتیویستی دانست.او معتقد بود کـه برای شناخت طبیعت حتما شناخت را از قید باورها و تمایلات ذهنی آزاد کرد. (سیف زاده:1388،ص 190)
مـیراث عصر روشنگری به منظور عصر پوزیتیویسم قرن نوزدهم عبارت بود از کوششی بـه سیـاق علوم طبیعی و اجتماعی درون کشف قوانین حاکم بر زندگی اجتماعی- سیـاسی و نیز تلاش درون ایجاد تغییر و تحول درون جهت مطلوب.مـهمترین بنیـان گزاران این گرایش ها درون علوم اجتماعی،سن سیمون و اگوست کنت فرانسوی بوده اند.البته نقش سیمون موثر تر بوده است،اما بـه هر صورت آثار اگوست کنت،بدنـه اصلی پوزیتیویسم علوم اجتماعی و سیـاسی امروز را تشکیل مـی دهد.
سخن اصلی کنت،((وحدت علم)) است.به اعتقاد او مـی توان از علوم طبیعی الگوهای نظری و روش های مطالعه را گرفته و در علوم اجتماعی بـه کار بست. (بشیریـه:1373،ص 33)
کنت بر این باور بود کـه جبری تاریخی بشریت را بـه سمتی خواهد برد کـه نگرشِ دینی و فلسفی از بین رفته و تنـها شکل از اندیشـه کـه باقی مـیماند متعلق بـه اندیشـهٔ قطعی (positive) و تجربی علم است.
پوزیتیویسم نیز از واژه پوزتیو ناشی مـی شود کـه در زبان فرانسه بـه معنای«عینی» هست و نـه مثبت. (بشیریـه:1373،ص 34)
دو انتقاد عمده علیـه پوزیتیویسم درون قرن 19 مطرح شده است:یک دسته،انتقاداتی مـی باشند کـه از جانب مارو مارکسیستها طرح شد وبه شکاف مـیان خود مارکسیستها منتهی شد:مارکسیست های پوزیتیوست و مارکسیست های غیر پوزیتیویست.بقای فکری این نگرش را درون نظریـات مکتب فرانکفورت درون قرن بیستم مـی توان مشاهده نمود.
دسته دوم نظریـاتی بودند کـه از سوی افرادی همچون«پارنـه» و«لیپست» دو تن از فلاسفه مـهم اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 آلمان،مطرح شدند و در اندیشـه های وبر صورت کامل تری یـافتند.بعدها با وجود اینکه برخی گرایشـهای وبر جنبه پوزیتیویستی داشته اند، اما هم اینـها مبنای گرایش های پست مدرنیستی و شورش علیـه پوزیتیویسم را ایجاد مـی کنند. (بشیریـه:1373،ص 36)
خود ماردر برخی از نوشتارهایش،بطور آشکار و با صراحت از گرایشـهای پوزیتیویستی درون علم،دفاع کرده و با احترام از آنـها یـاد مـی کند.البته این امری طبیعی است،چرا کـه قرن نوزدهم را از جهتی بـه عنوان«قرن پوزیتیوسم» شناخته اند و تمامـی فلاسفه و بزرگان اندیشـه و فکر درون همـه کشورها،تحت تأثیر این گرایش قرار داشتند.از این دیدگاه مـی توان قرن بیستم را بویژه بعد از جنگ جهانی دوم،عصر شورش بر ضد پوزیتیویسم،علم گرایی و مدرنیسم تلقی نمود.انتقاد اصلی مارکسیستها بـه پوزیتیوسم، کـه در پست مدرنیسم نیز تکرار مـی شود،این هست که واقعیت عینی از پیش داده شده خارجی و پوزیتیو وجود ندارد،واقعیتهای موجود نیز همگی نسبی،منقطع وزمان مندند.فزون بر این،اینـها محصول کار انسان درون یک دوره تاریخی مـی باشند.علمـی کـه نسبت بـه این پدیده ها شکل مـی یـابد،نـه علمـی کلی بلکه علمـی نسبی است.علم واقعی,علم پراکسیس هست که کل روند پراکسیس انسان را درون طول تاریخ بررسی مـی کند (بشیریـه:1373،ص 37)
منطق حاکم بر پوزیتیویستها، منطق صوری و منطق علوم طبیعی است،منطق علوم طبیعی اصولاً منطق ثابتی است.به عنوان نمونـه،مفهوم تولید وصنعت بـه یکباره تغییر نمـی یـابد،حال آنکه مفهوم جامعه،کار انسان،گروه های اجتماعی و جز آن،مفاهیمـی سیـال مـی باشند. (بشیریـه:1373،ص 43)
مارکوزه معتقد هست که مـی توان مـیان نیـازهای راستین و صادق انسان با نیـازهای کاذب روزمره اش تفاوت فادل شد.زمانی کـه پوزیتیویسم بـه بررسی و تحلیل نیـازهای روزمره و کاذب مـی پردازد،در واقع بـه نیـازهای راستین و رهایی بخش انسان پشت کرده است. (بشیریـه:1373،ص 45)
پوزیتیویسم منطقیپوزیتیویسم منطقی یـا حلقه وین درون اوایل قرن بیستم پدیدار گشت. درون اوایل قرن بیستم این جلوه از مکتب پوزیتیویسم تحت عنوان نسبتاً مشابهی چون«اصالت تجربه همساز» اصالت تجربه منطقی،اصالت تجربه علمـی،پوزیتیویسم منطقی نوین،باز سازی و در قالب حلقه وین مطرح شد.
مـهمتریت دستاورد این مکتب آن هست که اصل تأیید پذیری را بـه جای اصل اثبات گرایی درون اندیشـه اثبات گرایـان اولیـه از جمله مـیل مـی نشاند.از دیدگاه بنیـانگذاران این مکتب،بین علوم تحلیلی و علوم ترکیبی تفاوت وجود دارد.این تقسین بندی درون واقع بین اصول بنیـادی پوزیتیویسم منطقی پیوند ایجاد مـی کند.
از لحاظ معنا داری و بی معنایی،پوزتیویستهای منطقی مدعی هستند که«فقط قضایـایی کـه محمول تجربی دارند،صادق ومعنی دارند» مثلاًً «این ماهی قرمز است» ، زیرا «قرمز خاصیتی هست عینی کـه قابل مشاهده و تجربه است».از ویژگیـهای برجسته این مکتب فکری ایجاد و حدت و یگانگی علوم است. (سیف زاده:1388،ص 195-198)
پسا پوزیتیویسم: بعد از جنگ جهانی دوم (نیمـه قرن ۲۰)با اکتشافات و نوآوری هایی درون علوم اجتماعی ،پژوهشگران ارتباطات بـه پوزیتیویسم ها انتقاد دو برخی از قضایـای آنان را بـه چالش کشیدند،آنان به منظور اثبات قضایـا ،به نتیجه حاصل از مشاهدات تجربی اعتقاد نداشتندوبر این باورند کـه باید بتوان ادعایی بر خلاف تجربه را بـه اثبات رساند.
تفسیرگرایـان درون این حوزه قرار مـی گیرند و مشکلات پژوهشگران پوزیتیویسم را کـه بر اثر عدم تعادل ،درک ویکدلی درمحیط آزمون بوجود مـی آید از نواقص و ایرادات درون نتیجه پژوهش مـی دانند،از ایرادات دیگر مـی توان بـه محدودیتهایی کـه برای پژوهش بصورت مصنوعی براه از پیش تعیین شده تاثیر مـی گذارد اشاره کرد.
درمناطق مختلف و محیطهای ژئوپولیتیکی و نیز مقایسه کشورها ،تفاوت هایی درون چگونگی مطالعات و پژوهشـهای علوم ارتباطی صورت گرفته هست که این امر دلیلی هست بر کثرت پژوهشگران پساپوزیتیویسم هست که بر اثر رخدادهای متنوع و محلی پدید آمده است
امروزه تخصصی شدن وگرایشـها و زیرشاخه های متنوع علوم ارتباطات ،به دلیل مباحثه های متنوع پژوهشگران علاقه مند دراین عرصه هست که خودرا درون جریـان تحولات درزمـینـه های مـهم و موردعلاقه آنان رخ مـی دهد قرار مـی دهند. .(گیویـان: 138 )
منابع:1- سیف زاده، حسین ،مدرنیته و نظریـه های جدید علم سیـاست، (1388) .بنیـاد حقوقی مـیزان
2- بشیریـه، حسین ،نظریـات جدید درون علم سیـاست،( 1373) ، تهران
3- گیویـان، عبدالله ،نظریـات جدید درون علوم ارتباطات فصل اول
1- وارد شدن جنگ سرد درون اوایل دهه1980 بـه مرحله نوینی از رقابت تسلیحاتی مـیان شرق و غرب.
2- وجود بازیگران متعدد درون عرصه بین الملل علاوه بر دولت و تاثیر آنـها بر نظام بین الملل.
3-قدرت صرفا جنبه نظامـی نیست ،با توجه بـه شکست آمریکا درون جنگ ویتنام با وجود قدرت نظامـی مطرح.
4- شکل گیری قدرت های اقتصادی جدید مثل المان و ژاپن.(قوام:1384،ص 84) درون حالی کـه نئورئالیست ها خیلی از ویژگی های واقع گرایی کلاسیک را بـه ارث اند ولی تفاوت های زیـادی نیز با نظریـه مادر دارند.در عوض شباهت و نزدیکی زیـادی با نئولیبرالیسم ها دارند.
تفاوت مـیان نئو رئالیسم و رئالیسم:1- رئالیست ها معتقدند کـه دولت تنـها بازیگر اصلی درون نظام بین الملل است، ولی نئو رئالیست ها معتقدند کـه علاوه بر دولت ،سایر بازیگران نظیر سازمان ها بین المللی و نـهاد های غیر دولتی نیز نقش دارند و همانند نئولیبرالیسم ها معتقد بـه بازیگران مختلط هستند.
2- رئالیست ها بر این عقیده هستند کـه سرشت انسان ها بد هست و همـین ماهیت بد باعث جنگ مـی شود،ولی نئو رئالیست ها و در راس آنـها والتز معتقد هست که بـه خاطر سرشت بد انسان وسیـاست قدرت نیست بلکه این ساختار سیستم بین الملل هست که آنان را بدان سمت سوق مـی دهد.(رابرت جکسون:1385،ص 74)
3- سطح تحلیل رئالیست ها خرد(دولت) و سطح تحلیل نئو رئالیست ها کلان(ساختار نظام بین الملل)است.
4- رئالیست ها معتقدند کـه مدیریت سیستم بین الملل بر اساس قدرت آگاهانـه وبا برنامـه ریزی صورت مـی پذیرد ،ولی نئو رئالیست ها بر خلاف رئالیست ها بر این عقیده هستند کـه سیستم بین الملل بـه صورت خودکار توسط قدرت های بزرگ اداره خواهد شد.
5- رئالیست ها معتقد بـه ساختارهای عینی و بدنبال منافع ملی و امنیت ملی هستند و رهبران دولت ها درون اداره سیـاست خارجی شان با توجه بـه ضرورت های منافع ملی عمل مـی کنند ، ولی نئو رئالیست ها معتقدند کـه دولت ها خود بـه خود بـه سمت منافع ملی حرکت مـی کنند و احتیـاج بـه برنامـه ریزی نیست .زیرا رهبران دولت ها همواره بـه طور خودکار منافع ملی را تعقیب مـی کنند.
6- نو واقعگرایی والتز بسیـار کمتر از واقعگرایی کلاسیک شیلینگ بـه دیپلماسی و هنر سیـاست مـی پردازد. .(رابرت جکسون:1385،ص 115-117)
7- برخلاف رئالیست ها کـه بهره گیری از زور را یکی از مختصات طبیعی سیـاست بین الملل مـی دانند،.نئورئالیست ها تمایل چندانی بـه استفاده از زور نشان نمـی دهند و توجه بـه همکاری دارند. (قوام:1384،ص 89)
نوواقعگرایی با تکیـه بر روش های علمـی،درصدد تبیین روابط بین الملل هستند.همچنین بر قابلیت های نابرابر دولت ها و ساختار آنارشیستی سیستم دولت اشاره داشته و به مطالعه روابط قدرت های بزرگ مـی پردازند و معتقدند کـه این روابط مـهمترین پیـامد ها و نتایج را به منظور سیـاست بین الملل درون بر خواهد داشت.(رابرت جکسون:1385،ص 135)
بنا بر این نو واقعگرایـان سطح تحلیل را نظام بین الملل قرار مـی دهند و معتقدند کـه ساختار نظام بین الملل نوع و قواعد بازی را مشخص مـی کند. درون این راستا آنچه درون درون دولت ها مـی گذرد اهمـیت نداشته ونمـی تواند بر ایدئولوژی و رژیم حاکم تاکید داشت بر این اساس سیـاست خارجی همـه دولت ها تحت تاثیر عوامل سیستمـیک مانند توپ های بیلیـارد قرار دارد. (قوام:1384،ص 85)
در چهار چوب نئو رئالیست ها دولت ها بـه دو دسته مساعی داخلی و مساعی خارجی تقسیم مـی شوند:1- مساعی داخلی:در راستای افزایش توانایی های اقتصادی ،نظامـی و توسعه استراتژی هوشمندانـه است.
2-مساعی خارجی:که بـه تقویت اتحاد های خودی و یـا تضعیف اتحاد های طرف مقابل مـی انجامد. (قوام:1384،ص 88)
نو واقعگرایـان بر فایده نسبی تاکید مـی کنند.در این روند دولت ها سعی مـی کنند که تا آنچه را کـه تحصیل مـی کنند، درون مقایسه با رقیبانشان مورد ارزیـابی قرار دهند.با وجود آنکه نوواقعگرایـان بـه نوسانات درون هدف های دولت اعتقاد دارند،منکر هوسبازی رهبران سیـاسی و مبارزات و رقابت های بروکراتیک کـه باعث تغییر درون هدف ها مـی شود ،نیستند. نئو رئالیست ها معتقدند کـه که درون نظام بین الملل یک فشار سیستماتیک وجود دارد کـه این فشار سیستماتیک باعث مـی شود کـه تمامـی دولت ها با تمام ویژگی ها و توانایی ها کـه دارند ، همگی تحت تاثیر این فشار سیستماتیک قرار گیرند. و باعث شود کـه در یک مسیر کـه همان منافع وامنیت ملی هست حرکت کنند.(جزوه استاد حسنپور جمـیل ،1389)
نظریـه پردازان نئو رئالیست :1- کنث والتز ، 2- جان مـیر شمـیر
1- والتز : وی برخی از عناصر واقعگرایی کلاسیوکلاسیک را بـه عنوان نقطه شروع تفکر خود بر مـی گزیند.و بر خلاف مورگنتا بـه ماهیت انسان توجه دارد واز اخلاق سیـاسی پرهیز مـی کند و در جستجوی تبیین علمـی سیستم سیـاست بین المللی است.در نوواقع گرایی،ساختار سیستم و به ویژه توزیع قدرت،هسته اصلی مورد مطالعه درون این دیدگاه است.بازیگران کمتر مـهم هستند زیرا ساختار ها،آنان را وادار مـی کنند که تا اقداناتشان را به روش های فراهم شده انجام دهند. از نظر والتز دولت ها با وجود تفاوت های فرهنگی ، ایدئولوژیکی،قوانین اساسی و افراد درون همـه جنبه های اصلی کارکردی ،شبیـه یکدیگرند. تنـها تفاوت عمده مـیان دولت ها بـه مـیزان زیـادی ناشی از توانایی هایشان هست و ساختار سیستم هنگامـی تغییر مـی کند کـه توزیع تواناییـها درون سیستم واحد ها تغییر کند و به عبارت دیگر ، تغییر درون سیستم بین الملل زمانی حادث مـی شود کـه قدرت های بزرگ ،ظهور یـا افول کنند.شاخص هر نوع تغییر ،جنگ بزرگ است. والتز معتقد هست که سیستم دو قطبی سیستم با ثباتی نسبت بـه سیستم چند قطبی به منظور اجرای صلح و امنیت است.وی مـی گوید بـه طور رسمـی هر دولتی با سایر دولت ها برابر هست اما از لحاظ مفهوم عینی یـا ذاتی آنان نا برابرند. بـه هر حال دولت ها بدون توجه بـه این نابرابری های اساسی قدرت مـیانشان،برابری دولت های موجود را درون روابطشان را با یکدیگر پذیرفته اند.والتز معتقد هست از آنجایی کـه قدرت های بزرگ سود بیشتری از سیستم بین الملل مـی برند ،بنابراین نـه تنـها مدیریت سیستم بین الملل بر آنان لازم هست ،بلکه ارزشمند نیز مـی باشد. (رابرت جکسون:1385،ص 112-117)
از نظر والتز نظام بین الملل ساختار دقیقا تعریف شده ای دارد کـه در آن مـی حتما به سه موضوع توجه شود:الف)- اصل نظم دهندگی ، ب)- ویژگی واحد های موجود درون نظام ، ج) – کیفیت توزیع توانایی واحد ها (قوام:1384،ص 89)
2-جان مـیر شمـیر: وی بـه تبیین دیدگاه ای والتر درون روابط با گذشته و آینده مـی پردازد و اعلام مـی دارد کـه نو واقعگرایی دیدگاه کلانی هست که مـی تواند نـه تنـها دوران جنگ سرد را تبیین کند ،بلکه مـی تواند سایر شرایط تاریخی را نیز توضیح دهد.وی معتقد هست که ثبات سیستم دوقطبی درون برابر سیستم چند قطبی قابل ملاحضه است. و اینکه ماهیت و توزیع قدرت نظامـی منبع اصلی جنگ و صلح است. و در دوران طولانی صلح بین سال های 1945 که تا 1991 را بـه وجود آورد. (رابرت جکسون:1385،ص 112-118)
نئورئالیست ها از لحاظ هستی شناسی؛ دارای تحلیل کلان هستند و همـه چیز را از دید نظام بین الملل مـی بینند.
نئورئالیست ها از لحاظ روش شناسی؛ کاملا پوزیتیویستی و رفتار گرا هستند و به سود و زیـان توجه نمـی کنند.
نئورئالیست ها از لحاظ معرفت شناسی؛ عینی گرا هستند.
منابع:1- قوام،عبدالعی، روابط بین الملل نظریـه ها و رویکرد ها،(1384) انتشارات سمت.
2- جکسون ،رابرت وگئرک سورنسون،در آمدی بر روابط بین الملل، ترجمـه مـهدی ذاکریـان،(1385)انتشارات مـیزان.
3- جزوه درسی استاد حسنپور جمـیل،دانشگاه آزاد بافت ،(1389).
گذشتگان، فیلسوف را حکیم مـی نامـیدند و مقصودشان از این کلمـه این بود کـه حکیمـی هست که بر علوم مختلف، از علم طب گرفته که تا علم ریـاضیـات تسلط دارد و همچنین حکمت (فلسفه) را نیز کـه به معنای علم بـه احوال موجودات است، آموخته است.
وی زندگی را بـه مـیدان های مسابقه تشبیـه مـی کرد و مـی گفت:
کسانی کـه در این مـیدان ها حضور مـی یـابند، سه گروهند:
یکیـانی کـه برای شرکت درون بازی حاضر شده اند. دومانی کـه برای خرید و فروش بلیط بـه آن جا آمده اند و سومانی کـه برای تماشا آمده اند. درون مـیدان زندگی، گروه سوم فلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا (همانند تماشاچیـان)نگاه مـی کنند و در مورد آن قضاوت مـی کنند.
شخص معمولی درون پرتو پژوهش فیلسوف و با نظر بـه طرح جامعی کـه وی فراهم آورده است، مـی تواند تصور خود را درون مورد جهان و امور انسانی متناسب با آن طرح کلی اصلاح کرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد.
از همان آغاز پیدایش فلسفه، عقیده متفکرانی کـه به این نوع پژوهش ها سرگرم بودند، این بود کـه نظریـاتی را کـه درباره خود و جهان قبول مـی کنیم، حتما مورد رسیدگی دقیق قرار دهیم که تا ببینیم آیـا عقلا پذیرفتنی هست یـا نـه.
همـه ما عقاید و معلوماتی درباره جهان و انسان حاصل کرده ایم؛ اما فقط معدودی از ما تامل و فکر کرده ایم کـه آیـا این معلومات و عقاید قابل اعتماد و معتبر هست یـا خیر.
فیلسوف اصرار دارد کـه این همـه را درون معرض مطالعه و بررسی دقیق قرار دهد که تا دریـابد کـه آیـا این نظریـات و عقاید مبتنی بر دلیل و مدرک کافی هست یـا خیر.
سقراط دلیل توجه خود را بـه فلسفه چنین یـاد کرده است:
زندگی بدون تفکر و تامل، زندگی نیست و ارزش ندارد.
وی دریـافت کـه همـه مردم اطرافش، زندگی خود را درون نیل بـه هدفهای گوناگون مانند لذت و ثروت صرف مـی کنند؛ بدون آن کـه از خود بپرسند کـه آیـا این امور مـهم و قابل اعتماد هست یـا خیر. و چون چنین سوالی را از خود نمـی پرسند و در طلب جواب هم نیستند، نمـی توانند بدانند کـه آیـا درست عمل مـی کنند یـا نـه و سراسر حیـاتشان درون طلب اغراض بی فایده و مضر تلف مـی شود.
به همـین دلایل، فلاسفه بـه طور کلی همـه بر آن بوده اند کـه مطالعه و بررسی و نقد و تحلیل نظریـات و عقاید و افکار و دلایل آن ها، مـهم و با ارزش است.
اساسا فیلسوف بهی گفته مـی شود کـه خصوصیـاتی را کـه بر گرفته از خصوصیـات روح فلسفی است، درون خود داشته باشد.
برخی از این ویژگی ها عبارتند از:
1- فیلسوف،ی هست که بـه ارزش عقل ایمان دارد و در علم و عمل خود مقید بـه احکام عقل است. درون این زمـینـه وی برخلافی هست که درون علم و عمل خود، معتقد بـه وحی و الهام یـا متکی بـه خرافات است.
2- فیلسوف،ی هست که درباره علل بنیـادین امور و حوادث تحقیق مـی کند. بـه عبارت دیگر، او متفکری هست که درون مورد حوادث بـه تفسیر عقلی پرداخته و به جستجوی علل آن ها مـی پردازد. 3- فیلسوف درون پی یـافتن معنای جهان و چیستی آن است. بـه اشیـا از جنبه هایی کـه علوم دیگر بـه آن ها مـی پردازند، کاری ندارد. بلکه با هستی اشیـا و بودن آنـها سر و کار دارد و مـی خواهد قوانین بودن را بیـابد.
4- فیلسوف جزئی نگر نیست؛ بلکه همـه امور را درون یک کل واحد مـی بیند؛ یعنی همـه دیدگاه ها و نظرات درباره زندگی و جهان را درون یک کل واحد کنار هم قرار داده و سازماندهی مـی کند و سپس بـه نقد و بررسی آن ها مـی پردازد.
5- فیلسوف هیچ چیزی را بدون دلیل و برهان و استدلال نمـی پذیرد؛ بلکه قبل از هر چیز مطلب مورد نظر را مورد بازرسی و مداقه قرار مـی دهد که تا مبادا عنصری غیر عقلی وارد درون دستگاه فلسفی گردد.
6- فیلسوف بدون توجه بـه اغراض، هدف ها و یـا حرفه ای کـه بدان اشتغال دارد، مـی خواهد افکار و نظریـات درون باره جهان و زندگی را مطالعه ونقد کند. وی مـی خواهد دریـابد کـه ما انسان ها درون مسائل اساسی کـه با آن ها روبروییم، چگونـه مـی اندیشیم، شناخت ما مبتنی بر چه چیزی هست و به منظور نیل بـه احکام و داوریـهای صحیح، چه ملاک ها و موازینی را حتما برگزینیم.
7- فیلسوف بـه روشن عقاید ما و نظریـه هایی کـه درباره جهان و انسان و ارزشـهای انسانی داریم، اصرار مـی ورزد. او پیش از آنکه صرفا دارای مجموعه ای از عقاید باشد، احساس مـی کند کـه این عقاید را حتما مورد بازرسی دقیق قرار دهد و در نظامـی از افکار کـه دارای ارتباط منطقی باشتد، مرتب و منظم سازد.
8- فیلسوف همـیشـه دنبال درک حقایق هست و غیر از حقیقت، بـه چیز دیگری وابسته نیست.
به گفته تمام فیلسوفان، سختترین پرسشی کـه مـیتوان مطرح کرد، این پرسش هست که: "فلسفه چیست؟"
در حقیقت، هیچ گاه نمـیتوان گفت کـه فلسفه چیست؛ یعنی هیچ گاه نمـیتوان گفت: فلسفه این هست و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزادترین نوع فعالیت آدمـی هست و نمـیتوان آن را محدود بـه امری خاص کرد. اما با آنـهم مـیتوان فلسفه را چنین تعریف کرد کـه : فلسفه عبارت از علمـی هست که کلیترین قوانین حاکم بر طبیعت، انسان و جامعه را مورد بحث و بررسی قرار مـیدهد.
عمر فلسفه بـه اندازه عمر انسان بر روی زمـین هست و درون طول تاریخ، تغییرات فراوانی کرده و هر زمان بـه گونـهای متفاوت با دیگر دورهها بوده است. به منظور بررسی این مساله کافی هست به تعاریف گوناگونی کـه از آن شده نگاهی بیندازید.
هر علمـی زمـینـه بخصوصی از واقعیـات را بررسی مـیکند (مثلاً زیست شناسی: گیـاهان، جانوران، انسان، ستاره شناسی: ستارگان، کهکشان ها، کیـهان ـ تاریخ: گذشته و حال جامعه انسانی) این دانشها نمـیتوانند درباره مجموعه طبیعت درباره جهان بـه طور کلی بـه ما اطلاعاتی بدهند. درون حالی کـه فلسفه مـیکوشد عامترین مفاهیم و مقولات را بررسی نماید و کلیترین قوانین جهان را. مطالعه کنند ولی مـیتوان پرسید: آیـا تمام دانشها بر روی هم نمـیتوانند اندیشـه عمومـی درباره جهان را درون اختیـار ما بگذارند که تا دیگر نیـازی بـه فلسفه نباشد؟
مسئله درست درون همـین جاست کـه داشتن دید کلی از جهان و بررسی عامترین قوانین آن بـه هیچ وجه بـه معنای حاصل جمع ساده نظرگاههای جزئی و گردآوری قوانین درون زمـینـههای مشخص جداگانـه نیست. فلسفه البته بـه دادهها و معلومات حاصل از علوم تکیـه مـیکند، از نتیجه گیریهای جزئی و گردآوری قوانین درون زمـینـههای مشخص جداگانـه نیست. از نتیجه گیریهای سایر علوم بهره برمـی دارد ولی خود عامترین مسائل را مطرح مـیکند، بـه عامترین قانون مندیها نظر دارد. کلیترین روابط و مناسبات را بررسی مـیکند. درون جستجوی پاسخ بـه این مسائل و کشف این روابط هر قدر فلسفه بـه علوم مختلف و به تجربه بشری و به واقعیت بیشتر متکی باشد بـه همان اندازه علمـی تر است. پاسخش درست تر و به حقیقت نزدیک تر هست و خود بیشتر بـه یک علم بدل مـیشود.
پس فلسفه یک بحث و جدل بیـهوده یـا یک سرگرمـی اضافی و از سر سیری نیست. بر عوظیفه بسیـار مـهمـی بـه عهده دارد:
طرح عاملترین مسائل، بررسی کلیترین روابط بین اشیـاء و پدیدهها و روند ها، کشف عامترین قانونهای جهان هستی، اعم از طبیعت و جامعه و تفکر، این هست وظیفه فلسفه.
از جانب دیگر بـه همـین علت کـه فلسفه بـه عامترین قانون مندیها و روابط نظر دارد آن چنان علمـی هست که نسبت بـه علوم دیگر درون حکم اسلوب عام آنـهاست. پس: فلسفه شکل خاصی از شعور اجتماعی هست که عامترین قانونمندیهای جهان واقعی و شناخت انسانی و رابطه بین هستی و تفکر را بیـان مـیکند.
واژهٔ فلسفه
واژه فلسفه از واژهٔ یونانی Philosophia برگرفته شده هست که بـه معنای خرد دوستی هست و درون زبان عربی و فارسی رایج گشته است. این واژهٔ یونانی از دو بخش تشکیل شده است؛ -Philo بـه معنی دوستداری و sophia- بـه معنی دانایی.
اولینی کـه این واژه را بـه کار برد، فیثاغورس بود. زمانی از او پرسیدند که: "آیـا تو فرد دانایی هستی؟" وی پاسخ داد:"نـه، اما دوستدار دانایی (Philosopher) هستم."
بنابراین فلسفه از نخستین روز پیدایش بـه معنی دوستی ورزیدن بـه دانایی، تفکر و فرزانگی بوده است. درون این زمـینـه نگاه کنید به: اطلاعات تکمـیلی درباره واژه فلسفه.
فلسفه را مـیتوان درون یک واژه مختصر نمود و آن "چرا" است. به منظور امتحان شروع کنید و به ابتدای هر چه کـه به ذهنتان مـیرسد یک "چرا" اضافه نمائید؟ خیلی زود و به راحتی بـه معجزه این سه حرفی کوچک پی خواهید برد! و آغاز تفکر را لمس خواهید نمود. اصولاً فلاسفهانی هستند کـه جهان را از بعد این علامت "؟" مـینگرند. درون واقع فلسفه دستگاه آفرینش، تفکر هست و این کار را براحتی با منطق سوال و پرسش محقق مـیسازد.
تعریف فلسفه
فلسفه، تفکر است. تفکر درباره کلیترین و اساسیترین موضوعاتی کـه در جهان و در زندگی با آنها روبه رو هستیم. فلسفه هنگامـی پدیدار مـیشود کـه پرسشـهایی بنیـادین درباره خود و جهان مـیپرسیم. سوالاتی مانند:
زیبائی چیست؟
قبل از تولد کجا بوده ایم؟
حقیقت زمان چیست؟
آیـا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد،
چگونـه آن را بفهمـیم؟
آیـا ممکن هست که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟
ما جهان را واقعیت مـیدانیم، اما واقعیت بـه چه معناست؟
سرنوشت انسان بـه دست خود اوست و یـا از بیرون تعیین مـیشود؟
از کجا معلوم کـه همـه درخواب نیستیم؟
خدا چیست؟
و دهها پرسش مانند این پرسشـها.
چنانچه درون این سئوالات مـیبینیم، پرسشها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچ علمـی بـه چنین موضوعاتی، پرداخته نمـیشود. مثلاً هیچ علمـی نمـیتواند بـه این پرسش کـه واقعیت یـا حقیقت چیست و یـا این کـه عدالت چیست، پاسخ گوید. این امر بـه دلیل ویژگی خاص این مسائل است.
موضوع فلسفه، یعنی این امر کـه فلسفه بـه چه مسائلی نظر دارد و چه حیطهای از شناخت را درون بر مـیگیرد و کدام عرصه را مورد مطالعه قرار مـیدهد و در نتیجه جای فلسفه درون طبقه بندی علوم کدام است؟
موضوع فلسفه درون جریـان تاریخ تغییر فراوان کرده است. فلسفه درون دوران باستان (علم علوم) بود، جامع کل معارف بشری و گردآوری کلیـه دانستیهای انسان درون زمـینـههای مختلف بـه شمار مـیرفت. یک فیلسوفی بود کـه به تمام رشتههای علوم آن زمان آشنایی داشت و در همـه زمـینـهها صاحب نظر بود. ولی درون جریـان تکامل جامعه پراتیک و عمل بشری بیشتر و عمـیق تر شد. رازهای جهان پیرامون بیشتر گشوده شد، دانستنیها متنوع تر و ژرف تر، علم غنی تر و پر دامنـه تر گردید. از آن علم(جامع کل) جدا شدند. نخست فیزیک و شیمـی و طبیعیـات و غیره و پس از آن علوم اجتماعی نیز کـه دیر زمانی همراه جدایی ناپذیر فلسفه شمرده مـیشود هر یک بـه مثابه دانش مستقل و جداگانـهای (اقتصاد، زبان شناسی، جامعه شناسی) جدا شدند. ولی درست از آنجا کـه فلسفه جمع ساده ریـاضی و گرد آوری این علوم درون کنار هم نبود بعد از این جدا شدنها و مستقل شدنها بـه (هیچ) تبدیل نشد. و از بین نرفت. برعهرچه این تجزیـه عمـیق ترصورت مـیگرفت و علوم مشخصه جدا مـیشد ـ درست مثل آن کـه از بند حشو و زوائد رها شود و پیرایـهها را بـه دور افکند ـ جوهر واقعی فلسفه بـه مثابه علمـی قائم بـه ذات روشن تر و پاک تر جلوه گر مـیشد. موضوع مشخص فلسفه بدین ترتیب هر چه متبلورتر و برجسته تر گردید کـه عبارت هست از علم مربوط بـه عامترین قانون مندیهای جهان هستی و شناخت انسانی و رابطه بین آن دو، عامترین روابط و مناسبات بین اشیـاء و پدیده ها.
همـین واقعیت کـه فلسفه از دیرترین دورانهای تمدن باستانی و حتی قبل از دانشهایی نظیر فیزیک و زیستشناسی و زمـینشناسی پدید شده نشانی از نیـاز انسان بـه آن و اهمـیت آن درون حیـات معنوی بشر است. اگر چه همواره نقش فلسفه درون جامعه روشن نبوده هست ولی چه بسا کـه کردار، پندار و رفتار ما، احساسات ما و سراسر زندگی ما زیر تأثیر اندیشـههای معین فلسفی و جهان بینی مربوطه جریـان یـافته است. این تأثیر امروزه تماما پیدا و نیرومند است. هر مسئله جدی را کـه در نظر آوریم از مسائل سیـاسی، دولت ها، احزاب، مبارزه طبقات و گروهها گرفته که تا مسائلی درباره چگونگی پیدایش سیـارات و آنچه درون گیتی و در زمـین مـیگذرد یـا درباره سرشت و سرنوشت انسان پاسخ بدانها بـه مـیزان زیـادی وابسته بدان هست که جهان را چگونـه مـیبینیم، چه دید عمومـی از این دنیـا و آنچه درون آن مـیگذرد داریم، از چه پایگاه فلسفی بـه آنها مـینگریم. نـه فقط پاسخ بـه مسائل و راه حل آنها بلکه شیوه برخورد بـه آنها و نحوه طرح آنها نیز وابسته هست به همـین دید معین، بـه همـین پایگاه فلسفی ـ شالوده تئوریک هر جهان بینی.
برخورد با فلسفه بـه مثابه یک علم نشان مـیدهد کـه فلسفه از آنجا کـه عامترین قانونمندیهای جهان را مطالعه مـیکند بـه مثابه مدخل اسلوبی بر علوم یـا متدلوژی عام همـه علوم اعم از دانشهای طبیعی و اجتماعی جایی بسیـار مـهم و ضرور دارد.
یک ویژگی عمدهٔ موضوعات فلسفی، ابدی و همـیشگی بودنشان است. یعنی همـیشـه وجود داشته و همـیشـه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرایط آن عصر و پیشرفت علوم مختلف، پاسخهای جدیدی بـه این مسائل ارائه مـیگردد.
فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نـه آن جنبهای از واقعیت کـه علوم گوناگون بدان پرداخته اند. بـه عنوان نمونـه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه کـه حرکت و سکون دارند و علم زیستشناسی درباره موجودات از آن حیث کـه حیـات دارند، بـه پژوهش و بررسی مـیپردازد. ولی درون فلسفه کلی ترین امری کـه بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار مـیگیرد؛ بـه عبارت دیگر، درون فلسفه، اصل وجود بـه طور مطلق و فارغ از هر گونـه قید و شرطی مطرح مـیگردد. بـه همـین دلیل ارسطو درون تعریف فلسفه مـیگوید: "فلسفه علم بـه احوال موجودات است، از آن حیث کـه وجود دارند".
یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن بـه استعدادهای عقلی و فکریی هست که انسان را قادر مـیسازد که تا اشیـا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمـینان و آرامش بپذیرد. فلسفه درون این معنا مترادف حکمت است.
فلسفه درون پی دستیـابی بـه بنیـادیترین حقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونـه تعریف مـیکند:
فلسفه، آگاهی بر حقایق تمام اشیـا هست به قدری کـه برای انسان ممکن است.
فلسفه همواره از روزهای آغازین پیدایش خود، دانشی مقدس و فرابشری تلقی مـیشد و آن را علمـی الهی مـیدانستند. این طرز نظر، حتی درون مـیان فلاسفه مسیحی و اسلامـی رواج داشت؛ چنانکه جرجانی مـیگوید: "فلسفه عبارت هست از شبیـه شدن بـه خدا بـه اندازه توان انسان و برای تحصیل سعادت ابدی".
مارکس، هگل را پایـان فلسفه مـیداند. سپس مـیگوید کـه «فیلسوفان همـه درون جهت تفسیر جهان گام بر داشته اند. اما مسئله بر سر تغییر آن است». از یک دیدگاه، بـه نظر مـیرسد با این جملهٔ مارتکلیف فلسفه معلوم شده است. از نظر این دیدگاه درون عصر حاضر حتما به فکر تغییر جهان بود و نـه تفسیر آن.
فلسفه درون آغاز
همان طور کـه گفته شد، اساساً فلسفه از نخستین روز پیدایش، بـه معنی عشق بـه دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمـی اطلاق مـیشد کـه در جستجوی دستیـابی بـه حقایق جهان و عمل بـه آنچه بهتر هست (یعنی زندگانی درست)، بود.
فلسفه درون آغاز، شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرنها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف را جامع همـه دانشها مـیدانستند. اما بـه تدریج دانشـها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.
در قدیم، این فلسفه کـه جامع تمام دانشـها بود، بر دو قسم تقسیم مـیگشت :فلسفه نظری و فلسفه عملی.
فلسفه نظری بـه علم الهیـات، ریـاضیـات و طیبعیـات تقسیم مـیگشت کـه به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل (پایین تر) نامـیده مـیشد.
فلسفه عملی نیز از سه بخش تشکیل مـیشد: اخلاق، تدبیر منزل و شـهرداری (سیـاست مُدُن). اولی درون رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود، دومـی درون رابطه با تدبیر امور خانواده و سومـی کشورداری (تدبیر امور مملکت) بود.
برای درک موضوع فلسفه اولین گام مـهم را ارسطو بیست وچهار قرن پیش برداشت. وی فلسفه را (علم هر آنچه وجود دارد) یـا علم درباره (وجود آنچه هست، یعنی جهان درون مجموع خود تعریف کرد .
بسیـاری از فلاسفه ماتریـالیست کوشیدهاند خصلت و سرشت جهان واقعی را دریـابند و قوانین شناخت آن را درک کنند و بدین ترتیب بـه سوی د رک درست موضوع فلسفه گرایش داشته اند. عمدهای از فلاسفه ایده آلیست نیز سهمـی درون دقیق موضوع فلسفه و نزدیک شدن بـه مفهوم درست آن داشته اند. اما فلسفه قبل از مارکسیسم نتوانست درست و دقیقا تعیین کند کـه فلسفه چه مسائلی را حتما مطالعه کند یعنی نتوانست موضوع فلسفه را بـه درستی فرموله کند. زیرا تعیین موضوع فلسفه تنـها زمانی ممکن مـیشد کـه خود فلسفه بـه یک علم تمام عیـار بدل مـیگشت. فلسفه قبل از مارچنین علمـی نبود اگر چه گنجینـه گرانبهایی از اندیشـهها و نظریـات فلسفی و طرحها و سیستمهای داهیـانـه را فراهم آورده بود. درون این گنجینـه عناصر و نکاتی بود کـه بعدا درون تعریف موضوع فلسفه وارد شد.
برای مکاتب ایده آلیستی بـه طور کلی فلسفه عبارت بود از مطالعه قوانین شعور(آگاهی) و چگونگی روح و تحولات آن. بعضی از این مکاتب شعور را چیزی ماوراء انسانی مـیدانستند وچون درون جستجوی رابطه خالق و مخلوق بودند از موضوع فلسفه دور مـیشدند. به منظور برخی دیگر موضوع فلسفه بـه مسائل منطق یـا اخلاق محدود مـیشود. درون عصر ما کـه دوران زوال سرمایـه داری هست اندیشـه پردازان بورژوایی کـه دچار بحران فکری هستند بیش از پیش از تعیین موضوع فلسفه عاجز مـیمانند. عدهای بـه بهانـه اصالت علوم مثبته (علوم مشخص) فلسفه را نفی مـیکنند و مـیگویند با مرزبندیها ومشخص شدن علوم مثبته دیگر جایی و نقشی به منظور فلسفه باقی نمانده واین چنتا خا لی شده است. برخی دیگر مـیگویند حداکثر کاری کـه برای فلسفه باقی مانده بحثهای منطقی درباره جملات، زبان و ارزش محتوی آن است. ایده آلیستها ی معاصر گاهی (حالات روحی) و گاه (جوهر شخصی فردی) و گاه ((نیروی اراده انسانی)) و امثال آن را موضوع فلسفه قرار مـیدهند. بسیـاری دیگر هم اصلاً حاضر بـه بحث پیرامون مسائل هستی جهان خارجی و ماهیت واقعیت مادی و قوانین عام حرکت ومسائلی از این قبیل نیستند.
در حکمت کلاسیک ایران پیرامون موضووع فلسفه بـه ویژه این عقیده رایج بود کـه هدف نـهایی فلسفه شناخت آن حقیقت ثابت و لایتغری هست که تبدل و تکثر درون آن راه ندارد. بـه قول فارابی حکیم معروف فلسفه عبارت هست از ((معرفت خالق هست و خالق واحد، غیر متحرک و علت فاعله به منظور تمام اشیـاء است)). بـه نوشته خواجه نصیرالدین طوسی فیلسوف نامدار ((حکمت چیزی جز راه وصول بـه کمال نیست. حکمت درون عرف اهل معرفت عبارت از داستن چیزهاست چنان کـه باشد، قیـام نمودن چنان کـه باید، بقدر استطاعت، که تا نفس بـه کمالی کـه متوجه آن هست برسد)) درون بررسی موضوع فلسفه اندیشـه ایرانی قرون وسطایی بـه ((مسئله ابداع و خلقت و صدور متکثر از واحد)) و مسائل ((علم اخلاق)) و رفتار بشر درون برابر پروردگار و در برابر همنوع و مسئله معرفت مـیپرداخته هست .
ابسولوتیسم Absolutisme =; ابسولو بـه معنی مطلق و مقصدو از ابسولوتیسم حکومت مطلقه و ریـاست یک نفر شخص مطلق العنان هست بر جامعه. درون این آئین حقوق و قدرت زمامدار نامحدود است.
اپیس کوپالیسم Episcopalisme =; نام مسلکی هست که درون قرن 16 درون اروپا بـه وجود آمد. این مسلک منسوب بـه ژان کالون تئولوژیست فرانسوی است. او بـه سلطنت تکیـه نداشت و معتقد بود کـه قدرت روحانی تفوق بر قدرت جسمانی دارد.
آناشـه Attache =; وابسته سفارتخانـه.
آپتی مـیسم Optimisme =; عقیده بـه خوش بینی و حسن ظن است. این اصطلاح غالباً ملحق بـه اصطلاحات حاکی از مرام های اصلی سیـاسی مـی گردد.
اپورتونیسم Opportunisme =; مسلکی هست که طرفدارانش بـه سرعت برحسب تغییر وضع سیـاسی یـا تغییر رژیم یـا زمامدار بنا بـه نفع شخصی تغییر عقیده مـی دهند.
اپولوژیسم Apologisme =; نام فرقه ای موسوم بـه اپولوژیست ها کـه در قرن 17 درخلال جنگ های داخلی انگلستان به منظور مردم حق مقاومت درون برابر پادشاه قائل بودند. فلاسفه آغاز مسیحیت را کـه معتقد بـه استدلال درون مقابل مخالفین مسیحیت بودند نیز اپولوژیسم مـی خواندند.
اتوریتاریـانیسم Autoritarianisme =; مسلیستم حکومتی است، کـه در آن آزادی فردی تحت الشعاع قدرت دولت قرار مـی گیرد.
اتوکراسی Autocracy =; سیستم حکومتی ای را گویند کـه در آن تمام قدرت ها درون دست زمامدار باشد.
اریستوکراسی Aristocrasey =; حکومت اشرافی، سیستم و نوعی حکومت کـه در آن قدرت و نظارت درون دست عده کمـی از اشراف باشد.
اریستوکرات Aristocrate =; عضو هیأت حاکمـه اشرافی. هواخواه حکومت اشرافی.
اسکولاستیک Schoolastic =; حکمت و فلسفه حکمای قرون وسطی را کـه در مدارس بـه تدریس اشغال داشتند، اسکولاستیک مـی نامند. فلسفه این حکماء کـه به نام مدرسیون یـا اصحاب مدرسه نیز نامـیده مـی شدند، بیشتر جنبه دینی داشت. از فلاسفه مـهم این مکتب آپلار، تامس داکن، گیوم داکن و سنت آنسلم را مـی توان نام برد.
اسکی بیسم Escapisme =; بـه معنی فرار هست و مقصود از آن فرار از شرکت درون کارهای اجتماعی و امتناع از قبول پست های دولتی و شرکت درون امور حکومت.
اکسپانسیونیست Expansioniste =; طرفدار توسعه و گستش اراضی کشور بـه وسیله فتوحات نظمـی یـا بـه وسایل اقتصادی.
الیگارشی olygarichie =; روشی درون حکومت کـه توسط چند نفر اداره شود و کلیـه قدرت ها درون اختیـار عده ای معدود باشد.
امپریـال imperial =; امپراتوری، شاهنشاهی. امپریـالیست Imperialiste =; طرفدار و هواخواه امپراتوری.
امپریـالیسم Imperialisme =; هواخواه امپراتوری، عقیده و روشی را گویند کـه هدفش بسط امپراتوری و توسعه قلمرو و حکومت بر دیگران است.
اگوئیسم Egoisme =; عقیده بـه اینکه طبیعت انسان درون همـه جا و همـه زمانی اساساً خودخواه است، لذا زمامدار حتما انگیزه اش اگوئیستیک یعنی خودخواهی و خودپرستی باشد.
آنارشی Anarechie =; آشوب، بی نظمـی و هرج و مرج. درون زبان یونانی بـه معنای «بدون حکومت» است.
آنارشیست Anarechiste =; آشوب طلب.
آنارشیسم Anarechisme =; هرج و مرج خواهی، مسلک آنارشیسم حکومت را تنـها موجب بدبختی و مصیبت های اجتماعی مـی داند.
انترناسیونال International =; جهانی بین المللی.
انترناسیونالیسم Internationalisme =; درون مقابل ناسیونالیسم هست و عبارت هست از اعتقاد بـه اینکه همکاری و معاونت مابین ملت های جهان موجب سعادت و برقراری صلح و آرامش حکومت جهانی است.
انتلکتوال Intellectual =; روشنفکر، خردمند.
انتلکتوالیسم Intellectualisme =; مکتب اصالت قریحه و هوش و عقیده بر اینکه علم زاده عقل هست و عقل منبع دانش و کشف حقیقت، یـا علم صحیح بـه واقعیت تنـها از طریق قریحه و هوش و عقل مـیسر است.
اندوستریـالیسم Industerialisme =; یعنی صنعتی شدن زندگی انسان و رواج صنعت و کارخانـه و ماشین و اهمـیت بـه صنعت.
اندیویدوالیسم Individualisme =; یعنی اصالت فرد و طبق این فلسفه حتما اجازه داده شود کـه هربه اختیـار آزاد به منظور خود فکر و کار کند.
اوبژکتیویسم Objectivisme =; کـه آن را ایدآلیسم اوبژکتیف نیز مـی نامند، فلسفه ای هست که حقایق را از نظر حسی نگاه مـی کند.
اوتارکی Autarky =; بـه معنی استقلال اقتصادی است.
اولترا اندیویدوالیسم Ultra Individualisme =; عقیده بـه فردیت افراطی است.
اولتیماتوم Ultimatum =; اتمام حجت، آخرین پیشنـهادی کـه دولتی بـه دولتی مـی دهد و در صورت عدم قبول موجب بروز جنگ مـی شود.
ایرولاسیونیسم Irolationisme =; اعتقاد بـه لزوم تبعیت از یک خط مشی و سیـاست و کناره گیری علنی یک ملت از همکاری سیـاسی و اقتصادی.
با نیسم Bakuninisme =; عقیده سیـاسی با ن پیشوای آنارشیست روسیـه و اروپا. وی این مکتب را کـه اصولش لزوم تخریب دولت و حفظ حقوق فردیت و افکار خداوند هست را ابداع کرد.
بالشویسم Balshewisme =; شیوه ای خاص از مکتب «مارکسیسم» است، کـه طبق آن طبقه کارگر حتما به وسیله دستجات محلی کـه پیرو انضباطی شدید از طرف دولت مرکزی باشند هرچه زودتر قدرت سیـاسی را بـه دست آورند.
بربریسم Barbarisme =; وحشیگری، توحش و حالت بدوی زندگانی جوامع اولیـه و اقوام دور از تمدن.
بلوک Bloc =; دسته متحد، گروه هم بسته.
بورژوا Bourgeois =; سرمایـه دار، دولتمند، شـهرنشین ثروتمند.
بورژوازی Bourgeoisie =; سرمایـه داری، طبقه ثروتمند و سوداگر.
بنتهامـیسم Benthamisme =; بنتهامـیسم بـه نوعی مخصوصی از لیبرالیسم اطلاق مـی شود.
پاتریوت Patriot =; مـیهن پرست.
پاتریوتیسم Patriatisme =; بـه معنی مـیهن پرستی است.
پارتیکولاریسم Particularisme =; علاقه شدید هر شـهر بـه حفظ حالت خاص خود.
پلیتیک Politique =; علم سیـاست، سیـاست.
پارتیزان Partisan =; سرباز چریک، هواخواه، طرفدار.
پارلمان Parlement =; مجلس نمایندگان، مجلس شورا و سنا.
پارلامانتر Parlementaire =; عضو پرلمان، مطابق با آداب و رسوم پارلمان.
پارلمانتریسم Parlementairisme =; روشی هست در حکومت کـه در آن قوه مجریـه درون اعمال خود مسؤول قوه مقننـه یعنی پارلمان مـی باشد.
پاروشیـالیسم Parochialisme =; محدودیت فکر و دلبستگی بـه انجام کارهای بلوکی و بخشی و محلی.
پاسی فیسم Pacifisme =; صلح طلبی، مخالفت با جنگ بـه هر نوع و شکلی کـه باشد.
پراگماتیسم Pragmatisme =; اصالت عمل و نقطه مقابل متافیزیک است. پیشوای این مکتب ویلیـام جیمز آمریکایی است.
پروونسیـالیسم Provinclisme =; نام سیستم حکومتی هست که توسط ثروتمندترین افراد یک جامعه اداره شود.
پلورالیسم Pluralisme =; بـه معنی کثرت، بـه فلسفله سیـاسی اطلاق مـی گردد کـه علاقه فرد نباید منحصر بـه پیوستگی سیـاسی وی با دولت باشد، بلکه علاقه های دیگری نیز دارد. مانند علاقه مذهبی و اقتصادی.
تائوئیسم Taoisme =; نام مکتب سیـاسی است، کـه بنیـانگذار آن لااوتسه (604-501ق.م) هست فلسفه وی یک نوع مذهب لیبرال است.
تاکتیک tactic =; فن جنگ و راهنمایی سیـاه درون نبرد با دشمن.
تامـیسم Thomisme =; مکتب سیـاسی منسوب بـه تامس داکوین (1225-1274ب.م).
تئوکراسی Theocratey =; رژیم و روشی را درون حکومت گویند، کـه رؤسا و فرماندهان درجه اول آن پیشوایـان روحانی و ارباب دین باشند، بـه عبارت دیگر حکومت مذهبی است.
ترادیسیون Tradition =; سنت، رسوم اجتماعی.
ترادیسیونالیسم Traditionalism =; اعتقاد بـه اصالت، سنت پرستی.
تروتسکی ایسم Trotskisme =; فرقه منشعبی از حزب کمونیسم کـه بنیـان گذارش تروتسکی یکی از پیشوایـان انقلاب بلشویکی روسیـه بوده.
ترور Terreur =; وحشت و هراس، کشتن و از بین بردن مخالفین.
تروریست Terroriste =; عامل ترس و وحشت، آدم کش.
تروریسم Terrorisme =; عقیده بـه لزوم آدم کشی.
تریدیونیون Trade-Union =; عنوان تشکیلاتی هست از کارگران بـه منظور کوشش درون بهبودی احوال ایشان و افزایش مزد و تقلیل ساعات کار و تأمـین بیمـه بیماری و وسایل بهداشت و...
تریدیونیونیسم Trade-Unionism =; یعنی بـه یک اتحادیـه کارگری گرویدن. لنین بین تریدیونیونیسم و سوسیـالیسم فرق گذاشت. کارگران هیچگاه سوسیـالیست نمـی شوند بلکه ابتدا تریدیونیونیست مـی شوند.
توتالیتاریونیسم Totalitarianisme =; بـه معنی حکومت جمعی هست و حکومتی هست که درون کلیـه شؤون زندگی فرد دخالت مـی کند و آن را تنظیم و برای آن مقررات وضع مـی کند.
تیرانی Tyrannie =; بـه معنی حکومت ستمگری و جور و ظلم است.
تیرانیسید Tyrannicide =; بـه معنی ظالم کشی و اعتقاد بـه لزوم قتل سری و ترور زمامداران حکومت است.
تیموکراسی Timocracy =; این اصطلاح درون مورد حکومتی و دولتی بـه کار مـی شود کـه زمامدارانش تنـها بـه خاطر شرف و به دست آوردن افتخار کار مـی کنند. این واژه را افلاطون درون کتاب جمـهوریت خود بـه کار گرفته است.
دپارتمانتالیسم Departmentalisme =; حکومتی کـه به ایـالات و استان ها و بخش های کشور استقلال درون امور داخلی خود دهد.
دسانترالیسم Decentralisme =; عبارت هست از انتقال نظارت و کنترل از قدرت مرکزی بـه واحدهای محلی.
دسپوت Despot =; مستبد.
دسپوتیسم Despotisme =; حکومتی را گویند کـه پیرو حکومت مطلقه و خودکامگی و به دست زمامداری خودرأی و مستبد اداره شود.
دماگوژی Demagogie =; عوام فریبی. دموکرات Democrate =; آزادی خواه، طرفدار آزادی.
دموکراتیک Democratique =; شیوه همرایی.
دموکراسی Democracy =; آزدیخواهی با روشی درون سیـاست و حکومت کـه در آن اختیـارات درون دست مردم و نمایندگان آنـها مـی باشد.
دمونستراسیون Demonstration =; تظاهر دسته جمعی کـه در آن فرقه ای یـا فرقه هایی یـا احزاب مختلفی شرکت داشته باشند و به وسیله سخنرانی و گردش درون معابر به منظور به دست آوردن خواست های خود جد و جهد کنند.
دگماتیسم Dogmatisme =; فلسفه جزمـی، عقیده بـه اینکه حتما کورکورانـه از سنت ها بدون پرسش پیروی کرد.
دیـالکتیک Dialectique =; مکالمـه، مباحثه و جدل با روشن مطلبی بـه وسیله مکالمـه و تعقل مانند روش منطقی، منطق مکتب «مارکس» کـه به نام «ماتریـالیسم دیـالکتیک» مشـهور است.
دیپلومات Diplomate =; سیـاسی، سیـاستمدار.
دیپلوماسی Diplomacy =; سیـاست، علم سیـاست، حل و عقد امور مـیان کشورها و ممالک خارجی.
دیکتاتور Dictateur =; مستبد، خودرأی، خودکام.
رادیکالیسم Radicalisme =; مکتبی هست در سیـاست کـه هواخواهان آن از اوضاع موجود ناراضی بوده و طالب تجدیدنظر و درهم شکستن تمامـی قوانین و نظامات مـی باشند (برای بـه وجود آوردن مؤسسات سیـاسی، اجتماعی و اقتصادی نو).
راسیونالیسم Rationalisme =; فلسفه اصالت عقل، اعتقاد بـه برتری و تفوق عقل بر همـه چیز.
رستوراسیون Restauration =; دوران اعاده سلطنت بـه خانواده بوربون کـه از سال 1814 که تا سال 1830 ادامـه یـافت.
رفراندوم Referendum =; مراجعه بـه آراء عمومـی از طرف دولت به منظور دستیـابی بـه اکثریت آراء مردم.
رفرم Reforme =; اصطلاح، تغییرات و اصلاحات سطحی درون امور اقتصادی و سیـاسی بدون توسل بـه انقلاب و شورش.
رفرماسیون Reformation =; اصلاحات سیـاسی و اقتصادی، نـهضت اصلاحی.
رولوسیون Revolution =; انقلاب، طغیـان و شورش.
رویـالیسم Royalisme =; سلطنت طلبی، شیوه سلطنت طلبان درون برابر جمـهوریخواهان.
ریتوالیسم Ritualisme =; آداب پرستی، اعتقاد بـه لزوم رعایت آداب مذهبی و آداب و رسوم بـه حد افراط.
رویزیونیسم Revsionisme =; نام مکتب و مسلک ادوارد برنشتاین سیـاستمدار، نویسنده سوسیـال دموکرات آلمان هست هدف این مسلک اصلاح و تعدیل سوسیـالیسم انقلابی ماربود.
ژئوپولتیک Geo Poltiqoue =; نام علم جدیدی هست که هدفش مطالعه و تحقیق درون روابط بین جغرافیـا با حیـات قدرت ها و امپراتوری های بزرگ است.
ساتیـاگراها Satyagraha =; دریـافت حقیقت، نـهضت سیـاسی و مذهبی ای کـه در سال 1919 شروع شد و به وسیله مقاومت منفی درون برابر تجاوزات بیگانگان مبارزه نمود.
سانترالیسم Centralisme =; اصول تمرکز درون روش اداره حکومت یک کشور و تمرکز امور درون حکومت مرکزی درون پایتخت.
سزاریسم Czarisme =; حکومت قیصری و به همان مفهوم استبداد واتوکراسی و قدرت مطلقه امپراتور است.
سکولاریسم Secularisme =; دنیـاپرستی، اعتقاد بـه اصالت امور دنیوی و رد آنچه غیر آن است.
سنا Senat =; مجلس اعیـان، مجلس اشراف، مجلسی کـه نمایندگان آن از بین طبقات و افراد ممتاز انتخاب مـی شوند.
سناتور Senateur =; نماینده مجلس اشراف، مجلسی کـه نمایندگان آن از بین طبقات و افراد ممتاز انتخاب مـی شوند.
سندیکا Syndicat =; اتحادیـه کارگری. سندیکالیسم Syndicalisme =; مسلکی سیـاسی و ی انقلابی است، کـه هدفش بـه وسیله اتحادیـه های کارگری دولت بـه انجام رسد و دموکراسی پارلمانی را از طریق طغیـان و هر نوع انقلابی واژگون کند.
سوسیـالیست Socialiste =; طرفدار و هواخواه مکتب «سوسیـالیسم».
سوسیـالیسم Socialisme =; مسلکی هست که هدفش ایجاد و برپا دسته جمعی جامعه هست به نفع مردم بـه وسیله مالکیت دولت نسبت بـه کلیـه وسایل تولیدی اعم از صنعت و وسایل حمل ونقل و غیره. کنترل آنـهااز طرف دولت است.
شووینیسم Chauvnisme =; ملت بازی، وطن بازی، افراط و مبالغه کورکورانـه درون مـیهن پرستی.
فابیـانیسم Fabianisme =; نام مسلک سیـاسی یک سازمان سوسیـالیستی درون انگلستان است. اینـها سعی د کـه سوسیـالیسم را درون طبقه متوسط معمول سازند.
فاشیست Fachiste =; این اصطلاح از کلمـه فاشیسمو کـه به عنوان شعار قدرت درون روم قدیم بود گرفته شده و به معنی آشوب طلب و هرج و مرج طلب است.
فاشیسم Fachisme =; این مسلک، درون زمان حکومت موسولینی احیـاء شد. شیوه ای درون سیـاست هست که هرج و مرج و آشوب طلبند
یکی از اقسام استدلالیـا حجت است.
استقراء درون جایی هست که ذهن از قضایـای جزئی بـه نتیجه ای کلی مـی رسد؛ یعنی از جزئی بـه کلی مـی رود.
مثلاً ما وارد روستایی مـی شویم و از چند نفر مـی پرسیم کـه چه دینی دارند؟
آنـها پاسخ مـی گویند کـه مسلمان هستند. سپس ما از مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا، نتیجه مـی گیریم کـه پس همـه خانواده های روستا، مسلمانند.
در اینجا ما با استدلال استقرائی، نتیجه گیری کرده ایم. یعنی از تعدادی نمونـه های جزئی (مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا) نتیجه کلی گرفته ایم.(این کـه همـه خانواده های روستا، مسلمانند.)
استقراء بر دو قسم است:
1)استقراء تام
2)استقراء ناقص
استقراء تام
استقراء تام درون جایی هست که افراد مورد نظر، یعنی نمونـه های جزئیی کـه مـی خواهیم از آن ها نتیجه گیری کنیم، بـه تعدادی باشند کـه بتوانیم همـه آن ها را بررسی کنیم؛ یعنی افراد و نمونـه ها، محصور و معدود باشند و هر یک جدا جدا مورد بررسی قرارگرفته باشند و پس از بررسی همـه آن ها، حکم کلی صادر شود.
این حکم کلی درون مورد همـه آن ها صادق است، زیرا تک تک آن ها مورد بررسی قرار گرفته و مشمول این حکم بوده اند.
برای مثال، مدار تک تک سیـاره های منظومـه ی شمسیرا مشاهده مـی کنیم و مـی بینیم کـه مدارهای همگی شان بیضوی است. آن گاه، نتیجه مـی گیریم کـه همـه سیـارات منظومـه شمسی دارای مدار بیضوی هستند.
همان طور کـه ملاحظه مـی شود، این نتیجه گیری، بدیـهی و کاملا صحیح مـی باشد.
استقراء ناقص
این استقراء، درون صورتی هست که همـه افراد مورد نظر بررسی نشده باشند.
به این صورت کـه ما درون تعدادی از آنـها صفتی معین بیـابیم و سپس حکم کنیم کـه همـه افراد آن موضوع دارای آن صفت هستند.مثالی کـه در آغاز زده شد، نمونـه ای از استقراء ناقص بود.
مثال دیگر اینکه:
کشف مـی کنیم کـه علت سرما خوردگی و آبله،ویروس است. سپس نتیجه بگیریم: بنابراین، علت همـه بیماری ها ویروس مـی باشد. چنانکه معلوم است، این اسقراء بـه هیچ وجه درست نیست؛ زیرا بسیـاری از بیماری ها علت های دیگری غیر از ویروس دارند.
به همـین سبب، درون استدلال ، اسقراء ناقص بـه هیچ وجه اطمـینان بخش نیست و استفاده از آن درون استدلال، یکی از اقسام مغالطات بـه حساب مـی آید.
از اقسام استقراء، تنـها استقراء تام هست که یقین آور است؛ زیرا همـه افراد آن بررسی شده اند و حکمـی کـه در آخر بـه صورت کلی بیـان مـی شود حقیقتاً بر همـه صادق است؛ درون حالی کـه استقراء ناقص بـه هیچ وجه دلیل محکمـی نیست، زیرا نمونـه های دیگری هم هستند کـه بررسی نشده اند و به این دلیل نمـی توان نتیجه کلی، یعنی صادق برهمـه افراد گرفت.
- جوهر :جسمـی سرخ رنگ را تصور مـی کنیم. دو چیز را از آن درک مـی کنیم:
اولا این کـه جسمـی هست و ثانیـا این کـه رنگی وجود دارد کـه وابسته و قائم بـه این جسم هست و این جسم محل و زیرنـهادی هست برای این سرخی.
البته معلوم هست که رنگ درون تحقق و وجود خود، احتیـاج بـه جسم دارد، یعنی حتما جسمـی باشد که تا رنگ عارص بر آن گشته و در آن تحقق یـابد؛ درون حالی کـه جسم بـه رنگ ابدا محتاج نیست؛ یعنی اگر رنگ سرخ از جسم زدوده شود، آن جسم از جسمـیت خود نمـی افتد و باز هم جسم است.
از سوی دیگر، اگر رنگ سرخ از بین رفته و رنگ دیگری جانشین آن گردد، جسم درون هر حال باقی است، درون حالی کـه اگر جسم نابود شود، رنگ سرخ یـا هر گونـه رنگی کـه داشته، از مـیان خواهد رفت.
بنابراین، رنگ، قائم و وابسته بـه جسم است، اما جسم قائم بـه چیزی نیست.
آنچه مانند جسم، وجودش قائم بـه خود باشد و برای تحقق بـه چیزی دیگر احتیـاج نداشته باشد، جوهر نامـیده مـی شود و آنچه مانند رنگ، وجودش وابسته و قائم بـه چیزی دیگر باشد، عرض خوانده مـی شود.
اولی کـه مفهوم جوهر را وارد درفلسفه کرد،ارسطو بود. وی جوهر را یکی از مقولات ده گانـه قرار داد.
اکنون به منظور آشنایی بیشتر با مفهوم جوهر کـه جایگاهی بسیـار اساسی درون فلسفه ومنطق دارد، از زاویـه دیگری بـه موصوع نگاه مـی کنیم:
- هنگامـی کـه با یک شیئ روبرو مـی شویم، مـی توانیم دو گونـه سوال بپرسیم.
سوال اول این که:
کدام ویژگی ها به منظور آن شیئ جنبه بنیـادین و ضروری دارند، یعنی شیئ را آن چیزی مـی کنند کـه هست؟ و به عبارت دیگر هویت شیئ را بنا نـهاده اند؟
مثلا، وقتی مـی پرسیم مـیز حقیقتا چیست؟ منظورمان آن ست کـه از مـیان ویژگی ها و صفات زیـادی کـه مـیز دارد، کدام یک از همـه اساسی ترند؛ بـه این صورت کـه اگر مـیز آن ویژگی ها را از دست بدهد، دیگر مـیز نخواهد بود.
به عنوان نمونـه، رنگ یکی از ویژگی های مـیز است، ولی اگر تغییر کند، مـیز باز هم مـیز خواهد بود. درون صورتی کـه اگر پایـه های مـیز نباشد، دیگر بـه آن مـیز نمـی گوییم.
بنابر این مـی رسیم بـه اینکه کدام بخشـها یـا عناصر، نقش بسیـار بنیـادی دارند، و به عبارت دیگر، چه بودی آن شیئ را تعیین مـی کنند.
سوال دوم این هست که:
چه ویژگی هایی درون شیئ وجود دارند کـه در طی همـه دگرگونیـهای شیئ، پایدار مـی مانند؛ بـه نحوی کـه شیئ با اینکه تغییر مـی کند، همان شیئ باقی مـی ماند؟
طبیعت مدام درون دگرگونی هست و ما همـیشـه بـه چیزهای درون حال تغییر بر مـی خوریم:
برگ، سبز است، بعد از مدتی زرد و پژمرده مـی شود. کودک بـه دنیـا مـی آید، جوان مـی شود، پیر مـی شود و بلاخره مـی مـیرد و غیره... .
مساله این هست که اگر بخواهیم درون باره همـه این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم، حتما امری زیر نـهادی درشیئ باشد کـه همان طور کـه بوده ـ بدون تغییرـ باقی بماند و تنـها صفات دیگر شیئ تغییر کند.
مثلاً مـی گوییم برگِ زرد، پژمرده شد. انسانی کـه کودک بود، جوان شد، پیر شد، ومرد. مـیز، رنگ سبز داشت، بعدا بـه رنگ قهوه ای درآمد.
در تمام این موارد، بی آنکه حتی خودمان نیز متوجه باشیم، داریم بـه موضوع و زیر نـهادی اشاره مـی کنیم کـه به گونـه های مختلفی درون مـی آید و با ثابت ماندن این زیرنـهاد هست که ما آن شیئ را بعد از تغییر ها و دگرگونی ها، هنوز همان شیئ مـی دانیم.
اگر بـه این مطلب، یعنی وجود یک زیر نـهاد به منظور شیئ، قائل نشویم، اساسا نمـی توانیم بگوییم کـه تغییری اتفاق افتاده است؛ چراکه:
تغییر، همـیشـه تغییر یک چیز است، یعنی چیزی هست کـه آن چیز، پایدار هست و تنـها صفات دیگرش تغییر مـی کند.
در حقیقت، هر تغییر بـه یک نوع ثبات احتیـاج دارد.
بدین ترتیب، سوال دوم ما این هست که آن چیز ثابت تر و پایدارتر کـه مبنای همـه حرفهای ما درباره تغییراست، چیست؟ یعنی آن چیزی کـه خودش پایدار است، درون حالی کـه خاصیتها و ویژگیـهایش تغییر مـی کنند؟
پاسخ هر دو سوال مذکور، امری هست به نام جوهر.
آنچه هویت اصلی شیئ را مـی سازد، همان هست که درون طول تغییرا ت پایدار مـی ماند و به این جیز بنیـادین، جوهر مـی گوییم.
این چیز همان طور کـه گفته شد، بـه هیچ چیز دیگری وابسته نیست و فقط قائم بـه خود است.
بنابر این وقتی مـی پرسیم: این چیز واقعاً چیست؟ و جواب مـی دهیم برگ و یـا انسان، برگ بودن و انسان بودن، جوهر مـی باشند به منظور این موجودات.
برگ کـه جوهر است، زرد و پژمرده، مـی شود. درون حالی کـه مثلاً سبز بودن یـا اندازه برگ، جوهر آن نیست، زیرا رنگ و اندازه آن تغییرمـی کندودرعین حال، برگ، برگ است.
اکنون مـی پرسیم:
جوهر حقیقتاً چیست؟
جوابی کهارسطو بـه این پرسش مـی دهد و هنوز هم پاسخ اصلی محسوب مـی شود این هست که:
جوهر درون حقیقت، نوعی نظم یـا ساخت درونی و یـاهمان صورت شیئ است. یعنی این کـه شیئ بـه چه نحو، تشکل و سازمان پیدا کرده است. انسان بودن یـا برگ بودن، مجموعه سازمان یـافته ای از توانایی ها و قوا است، بـه صورتی کـه نظم و ساخت پیدا کرده اند.
به این ترتیب مـی توان گفت:
جوهر، زیربنا و ساخت اصلی هر شیئ هست که هویت آن را مـی سازد و قائم بـه خود است، یعنی نیـازی بـه وجود دیگر ندارد. بـه همـین خاطر، درون تعریف آن گفته اند:
امری هست که اگر درون خارج موجود شود، درون موجود مستقل دیگری نخواهد بود، بلکه خودش امری مستقل و بی نیـاز از موجودات دیگر است.
انتزاع
انتزاع یـا تجرید، درون اصطلاح فلسفه و روانشتاسی بـه یک عمل خاص ذهنی گفته مـی شود.
این عمل ذهنی از این قرار هست که:
ذهن بعد از آنکه چند چیز مشابه را درک کرد، آنـها را با یکدیگر مقایسه مـی کند. اوصافی را کـه مخصوص بـه هر یک از آن هاست، کنارگذاشته و وجه تشابه و صفت مشترک مـیان همـه آنـها را بر مـی گزیند. سپس از آن صفت مشترک، یک مفهوم کلی مـی سازد کـه درباره همـه آن افراد صادق است. درون این هنگام گفته مـی شود کـه این مفهوم، از این چیز ها انتزاع شده و مفهومـی انتزاعی است.
برای مثال، چند نفر از دوستانمان را مـی بینیم. وجوه تمایز، یعنی آن اوصافی راکه هر یک را از دیگران متفاوت مـی سازد، کنار گذاشته و وجه مشترک مـیان همـه آن ها را کـه انسانیت است، بر مـی گزینیم.
اکنون، انسانیت مفهومـی کلی هست که بر همـه آنـها صدق مـی کند. بنابراین مـی گوییم: مفهوم انسانیت از آنـها انتزاع شده است. درون حالی کـه اوصاف مخصوص بـه هر کدام از آن ها با یکدیگر متفاوت است. قد و وزن شخص خاصی را نمـی توان بر همـه صادق دانست؛ چرا کـه شخص دیگر، قد و وزن این شخص را ندارد.
به همـین ترتیب و بنابر آنچه گفته شد، درون مـی یـابیم کـه انتزاعی (یعنی انتزاع شده) همـین مفهوم کلی هست که از مصادیق خارجی انتزاع شده است؛ مثلا مفاهیم انسانیت یـا حیوان، مفاهیمـی انتزاعی هستند. مفاهیم انتزاعی درون خارج وجود ندارند، یعنی نمـی توان انسانیت را درون خارج نشان داد، بلکه ذهن این مفاهیم را درون ضمن موجودات بـه طریقی کـه گفته شد، درون مـی یـابد.
به طور خلاصه، انتزاع، یک فعالیت و عمل ذهنی هست که عقل توسط آن، مفهومـی را از عالم خارج درون مـی یـابد و خود این مفهوم، انتزاعی نامـیده مـی شود.
تسلسل
مجموعه ای از اشیـا را کـه بین آنـها نوعی ترتیب باشد، "سلسله" و هریک از آن اشیـا را "حلقه سلسله" مـی گویند. مثلا قطاری ازشتران را سلسله و هر یک از شتران را حلقه آن سلسله مـی نامـیم.
هر سلسله تسلسل دارد؛ زیرا تسلسل درون لغت بـه معنای آن هست که اموری بـه دنبال هم و زنجیر وار واقع شوند. مثلاً سر بازانی کـه در یک صف پشت سر هم راه مـی روند، یک سلسله بوده و تسلسل دارند.
در اصطلاح فلسفه، تسلسل عبارت هست از اینکه:
شیئ الف علت شیئ ب باشد، شیئ ب علت شیئ ج باشد و به همـین نحو سلسله علت ها و معلولها که تا بی نـهایت ادامـه یـابد. بـه عبارت دیگر، سلسله علت ها و معلول ها خواه درون سمت علت ها، خواه درون سمت معلول ها و خواه درون دو طرف، هیچ گاه پایـان نیـابد و الی غیر النـهایـه ادامـه یـابد.
بنابر این تسلسل فلسفی، امری هست که درون رابطه علیت پدیدار مـی گردد
دور
دور درون لغت، بـه معنای حرکت شیئ درون یک مسیر منحنی است، بـه گونـه ای کـه به نقطه نخستین باز گردد.
همـه ما با دور درون استدلالها آشناییم. مثلا اگر به منظور اثبات "اصل خطوط موازی" درون هندسه ی اقلیدسی، از این گزاره کـه مجموع زوایـای داخلی هر مثلثی 180 درجه هست استفاده کنیم، و سپس، به منظور اثبات این کـه مجموع زوایـای داخلی مثلث، 180 درجه است، از اصل خطوط موازی استفاده کنیم، دچاردور درون استدلال شده ایم و به همـین خاطر استدلال، باطل است.
اما تعریف اصلی دور چیست ؟
دور یعنی اینکه:
شیئ الف از جهتی بـه شیئ ب احتیـاج داشته باشد( معلول ب باشد)، و در همان حال، شیئ ب نیز از همان جهت بـه شیئ الف وابسته باشد. (معلول الف باشد.)
به این ترتیب، هر یک از این دو شیئ، معلولِ معلول خود و یـا از جنبه دیگر علتِ علت خود مـی باشند.
به بیـان دیگر،دور عبارت هست از آنکه موجودی از آن جهت کـه علت و موثر درون پیدایش موجود دیگری است، معلول و محتاج بـه آن نیز باشد؛ یعنی یک شیئ از جهتی بـه شیئ دیگر نیـاز مند باشد کـه شیئ دوم نیز خود از همان جهت بـه شیئ اول نیـازمند است.
عوام فریبی
عوام فریبی آن هست که شخصی بـه جایـاستدلال و اقامـهٔ برهان به منظور اثبات یک عقیده، سعی مـیکند از راه تحریک احساسات و هیجانهای جمعی و توسل بـه عواطف و جوّ حاکم، نوعی تصدیق جمعی نسبت بـه نتیجهٔ مطلوب خود بـه دست آورد، بـه شیوهای کـه تک تک مردم چنین بیـاندیشند کـه آنها با پذیرش عقیده، بـه نوعی یگانگی با گروه رسیدهاند و این یگانگی بـه آنها امنیت و قدرت مـیدهد و اگری با عقیدهٔ جمع مخالفت کند، از آن روح امنیت و قدرت محروم خواهد شد.
در عوامفریبی، شخص گروه زیـادی از مردم را مخاطب قرار داده، با بیـاناتی هیجانآور و شورانگیز، احساسات و عواطف آنان را تحریک مـیکند و با تکیـه بر همـین شور و هیجان عوام، آنها را نسبت بـه نتیجه و مدعای خود متقاعد مـیکند.
در عوامفریبی، گاه به منظور افزایش تأثیر روی تکتک افراد، از وسایل دیگری همچون برافراشتن پرچمها، نواختن موسیقی مناسب کمک گرفته مـیشود.
شیوه غیرمستقیم، مبتنی بر تحریک عواطف مخاطبان درون رابطه با استدلال نیست؛ بلکه درون آن از شگردهای مختلف دیگری به منظور برانگیختن روحیـه جمعی هر یک از افراد استفاده مـیشود. درون اینجا مخاطب، تکتک افرداند، نـه توده مردم. مثلاً درون یک کتاب یـا مقاله، مطلب چنان بـه فرد تلقین مـیشود کـه مـیپندارد تمامانی کـه در راه رشد و پیشرفت مـیباشند، آن را پذیرفتهاند و نپذیرفتن آن، جاماندن از کاروان دانش و پیشرفت است.
حربه اصلی عوامفریبی، این احساس درونیاست کـه هر مـیخواهد مورد تحسین دیگران قرار گیرد و بر ارزش و احترامش افزوده شود. این احساس گاه باعث تمایل افراد بـه تشبه بـه افراد مشـهور مـیشود. تهیـهکنندگان تبلیغات و آگهیهای تجاری از این روحیـه حداکثر استفاده را مـیکنند؛ مانند پوستری کـه در آن شخصیت معروفی را درون حال نوشیدن چای مخصوصی نشان مـیدهد. افزون بر این، سعی مـیشود مـیان کالای مورد تبلیغ و امور مورد علاقه مخاطب، ارتباط برقرار شود؛ بنابراین درون تبلیغات تصویری، درون ضمن تبلیغ یک کالا، صحنـههایی از طبیعت یـا صحنـههای مـهیج ورزشی استفاده مـیشود.
عوامفریبی مخصوص تبلیغات نیست؛ بلکه بـه ویژه درون جهان سیـاست مورد استفاده قرار مـیگیرد.
دیـالتیک
دیـالتیک (dialectic) کلمـه ای هست یونانی و در اصل از واژه دیـالگو(dialogos) مشتق شده هست که بـه معنای مباحثه و مناظره است.
دیـالکتیک بـه روش خاصی از بحث و مناظره گفته مـی شود کـه اول بارسقراط حکیم درون مقابلِ طرف گفتگوی خود درون پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن بـه حقیقت بود.
روش او بـه این صورت بود کـه در آغاز، از مقدمات ساده شروع بـه پرسش مـی نمود و از طرف خود درون موافقت با آنـها اقرار مـی گرفت . سپس بـه تدریج بـه سوالات خود ادامـه مـی داد که تا اینکه بحث را بـه جایی مـی رساند کـه طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت:
یـا اینکه مقدماتی را کـه قبل از این درون شروع بحث پذیرفته بود، انکار کند و یـا اینکه از مدعیـات خود دست کشیده و به آنچه سقراط معتقد است، معترف شود.
این روش گفتگو و بحث، امروزه نیزبه نامروش دیـالکتیکی یـا روش سقراطی معروف است.
افلاطون، کلمـه دیـالکتیک را بـه روش خاص خود اطلاق کرد کـه هدفش دستیـابی بـه معرفت حقیقی بود. بـه عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، حتما نفس انسانی را بـه سوی درک کلیـات و یـا مثل کـه حقایق عالمند، راهنمایی کرد. او طریقه خاص خود را برایب این نوع معرفت، دیـالکتیک نامـید و تمام آثارش را نیز بـه طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر بـه روش دیـالکتیکی نگاشت.
دانشمندان جدید از قبیل کانت نیز این کلمـه را درون مواردی استعمال کرده اند.
اما قبل از همـه این ها، حدود پنج قرن ق.م فیلسوفی یونانی بـه نام هراکلیتوس، نخستینی بود کـه این لفظ را بـه کار برد. او معتقد بود کـه عالم همواره درون حال تغییر و حرکت هست و هیچ چیز پابرجا نیست.
هگل، دانشمند مشـهور آلمانی با توسل بـه مفهومـی کـه هراکلیتوس ابداع کرده بود و در ادامـه نظریـه وی، منطق و روش مخصوص خود را به منظور کشف حقایق، دیـالکتیک نام گذارد.
وی، وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت مـی دانست و معتقد بود کـه پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید مـی شود.
بالاخره درون مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیـالکتیک بـه معنای حرکت و تحول درون تمام جنبه های مادی، اجتماعی،اقتصادی، خلاقی و طبیعی بـه کار رفت.
بدین ترتیب، فلسفه دیـالکتیک درون این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعه ی درون حال دگرگونی نیست.
مارو انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین د و از همـین جا بود کـه ماتریـالیسم دیـالکتیک بـه وجود آمد. درون حقیقت، ماتریـالیسم دیـالکتیک، ترکیبی هست از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل کـه مارو انگلس این دو را بـه یکدیگر مرتبط ساختند.
1- دولت چیست؟
مفهوم دولت (State) که تا سدۀ شانزدهم رواج سیـاسی نیـافته بود. نخستین کار برد آن درون بحث علمـی نیکولو ماکیـاولی (1527ـ1469) نسبت داده مـیشود. به منظور یونانیها این مفهوم شناخته شده نبود، آنـها بـه جای آن، واژه «پولیس» را بـه کار مـیبردند کـه مـیتوان آن را «دولت ـ شـهر» نامـید. آثار شیستهای فلسفی مانند پرودون (1865ـ 1809) و کروپتکین (1921ـ1842) معتقد بودند دولت شر مطلق است. آنـها با بودن دولت مخالفت مـید و آن را تجسم زور و سلطه مـیدانستند و مـیگفتند ممکن هست دولت بهی کمک کرده باشد، امّا بـه ندرت بـه سود مردم بوده است. بنابراین هر چه زودتر از بین شود، رنج و عذاب انسان کمتر خواهد بود.))[1] توماس هابز درون تعریف دولت مـینویسد: (( دولت درون مقام تعریف عبارتست از شخصی کـه جمع کثیری از آدمـیان بـه موجب عهد و پیمان با یکدیگر خودشان را یک بـه یک مرجع اعتبار و جواز اعتبار و جواز اعمال او ساختهاند که تا اینکه او بتواند تمامـی قوا و امکانات همۀ آنـها را چنانکه خود مقتضی مـیبیند، به منظور حفظ آرامش و امنیت و حراست عمومـی بـه کار ببرد.))[2] بورگس، بلونشلی و وردرو ویلسون تعریفهای بهتری دارند کـه عینیاند امّا بـه هیچ وجه کامل نیستند. بـه عقیده بورگس، دولت بخش خاصی از اجتماع نوع بشر هست که بـه صورت واحدی سازمان یـافته دیده مـیشود. از نظر بلونشلی، دولت را مردم سازمان یـافته طبق قانون درون داخل سرزمـین معین تعریف مـیکند. بـه نظر مـیرسد این متفکران فراموش کردهاند کـه همـه واحدهایی را کـه انسان از لحاظ سیـاسی سازمان مـیدهد، حتی اگر درون نواحی کاملاً معین بوده باشند، لزوماً دولت نیستند. واحدهای سیـاسی درون صورتی دولت بـه شمار مـیروند کـه از استقلال بهرهمند باشند. درون عصر استعمار سرزمـینـهای غیر خود مختاری وجود داشتند کـه مردم آنـها تحت حکومتهای سازمان یـافته درون داخل مرزهای مشخص زندگی مـید، امّا دولت نبودند، تعریف گارنر این نقش را ندارد، بـه عقیدۀ او دولت اجتماع انسانـهای کم و بیش زیـادی هست که سرزمـینی را درون تصرف دائمـی دارند، از کنترل خارجی مستقل یـا بـه تقریب مستقلاند و حکومت سازمان یـافتهای دارند کـه بیشتر ساکنان آن سرزمـین بـه طور عادت از آن اطاعت مـیکنند، دال گفته هست که بـه نظام سیـاسی متشکل از ساکنان یک سرزمـین و حکومت آن سرزمـین، دولت گفته مـیشود.))[3] دولت عالیترین مظهر رابطه قدرت و حاکمـیتی هست که درون همـه جوامع وجود داشته هست قدرت، منبع مورد استفاده دولت، حکومت مجموعۀ نـهادهای لازم به منظور اجرای حاکمـیت و اخذ تصمـیم و سیـاست، مجموعۀ اعمال دولت است. اقتدار دولت بـه عنوان حاکمـیت درون درون کشور منحصر بـه فرد و بی نظیر است، تقسیم حاکمـیت بـه معنای تقسیم دولت خواهد بود.))[4] دولت بـه مفهوم نـهاد نـهادها، گستردهترین کلیّتی هست که هم مـیدانگاه حقوق اساسی و هم موضوع مورد بررسی آن است. دولت، جامعه سیـاسی سازمان یـافته و نـهاد بندی شدهای هست که از سایر جوامع متمایز بوده و شخصیت مشخص و متمایزی از عناصر ترکیبی خود دارد، سایر نـهادهای سیـاسی از آن ناشی شدهاند و در قالب این مفهوم وسیع جای دارند. قواعد حقوقی، نـهادهای مختلف بـه ویژه نـهادهای سیـاسی و همچنین رژیمها (حکومتها) همـه و همـه از عناصر ساختاری این جامعۀ سیـاسیاند.))[5] به منظور جمع بندی از همـه تعریفهای راجع بـه دولت حتما گفت کـه روی هم رفته سه گونـه تعریف از دولت وجود دارد: تعریف حقوقی، تعریف فلسفی و تعریف سیـاسی. هر یک از اینـها درون فهم و درک مفهوم کامل دولت یـاری رسان است. درون تعریف حقوقی گفته مـیشود: دولت آن واحدی هست که ویژگیـهای زیر را دارد: (1): جمعیت (2): حکومت (3): سرزمـین (4): حاکمـیت (انحصار قدرت). تعریفهایی کـه در بالا بـه آن اشاره شد بـه همـین ویژگیـها توجه داشتند. تعریف فلسفی دولت دارای یک هدف اصلی است، بدین صورت کـه ویژگیـهای ضروری و بسندۀ دولت کمال مطلوب، دولت خوب یـا دولت کامل را توصیف مـیکند. از لحاظ فلسفی سه مکتب فکری وجود دارد: (1): دولت به منظور ایجاد هماهنگی مـیان اجزای گوناگون و ضروری جامعه وجود دارد، این نظر بـه فیلسوفانی مانند افلاطون، ارسطو، آباء کلیسا (آکوئیناس، اگوستین) و سیسرو تعلق دارد. (2): دولت درون نتیجه یک (قرارداد اجتماعی) بـه وجود آمد، این نظر بـه فیلسوفانی مانند هابز، لاک و روسو تعلق دارد. (3): دولت درون نتیجه مبارزه مـیان نیروهای متضاد اجتماعی پدیدار شده است، مارو پیروان او این نظر را ارائه کردهاند. درون تعریف سیـاسی گفته مـیشود کـه جامعه از صورت بندیهای بسیـار ساده که تا بسیـار پیچیده، بر پایـه تغییرات درون نظام تولید، رشد یـافته است. هزاران سال گذشت که تا اینکه انسانـها سرانجام از زندگی حیوانی درون آمدند و جامعه انسانی پدیدار شد. هستۀ اصلی این سیر تکامل انسانـها، کار بوده هست که سبب تولید مـیشود. هیچ جامعهای وجود نداشته هست که درون آن تولید نباشد، زیرا انسان نیـازهای اساسی دارد کـه بدون تولید تأمـین نمـیشود درون جریـان این تولید، گروهها و طبقات اجتماعی و اقتصادی پدیدار شدند، مارگس و انگلس عقیده داشتند، فطرت روابط تولید درون جامعههای پیشرفته، مبارزه مـیان طبقات مختلف به منظور یـافتن موضع مسلط درون روند تولیدات و دولت محصول این مبارزه و نیز بیـان آن است.))[6]
2ـ رفاه چیست؟
رفاه (Welfare) درون لغت بـه معنای فراخ شدن و آسان شدن زندگی، تن آسایی و خوشی زندگی، خوشی و آسودگی است.))[7] معنای لغوی واژه Welfare نیز بـه خیر، سعادت و شادکامـی نزدیک است.))[8] تونی فیتزپتریک درون کتاب نظریـه رفاه چشم اندازهای اصلی رفاه را شادکامـی، تأمـین، ترجیحات، نیـازها و رهایی مـیداند.))[9] جرمـی بنتام (1832ـ 1748) رفاه را مترادف بهرهمندی یـا مطلوبیت دانسته و آن را بـه منزله خیر و خوشبختی و بنابراین قابل اندازهگیری تعریف مـیکند.))[10]
3ـ دولت رفاه چیست
؟ دولت رفاه رایجترین شکل دولت مدرن هست که درون واکنش بـه بحرانـهای سرمایـهداری شکل گرفته است. موج بحران درون سرمایـهداری درون دهه 1930 کـه به افزایش بیکاری، رکود و کاهش درون سرمایـه گذاری انجامـید، ضرورت دخالت حکومت درون اقتصاد بـه شکلی کاملاً جدید را ایجاب مـیکرد. نخستین دولتهای رفاهی درون فاصله دو جنگ جهانی درون غرب پیدا شدند و اقدامات گستردهای درون اصلاح نظام مالی و بانکی، افزایش هزینـههای عمومـی و مالیـاتها، وضع قوانین کار، ملی صنایع، توزیع عادلانـه درآمدها و تأمـین خدمات اجتماعی و رفاهی بـه عمل آوردند.))[11] دولت رفاه را مـیتوان هم بـه شکل وسیع تعریف کرد و هم بـه شکل محدود. دولت رفاه درون تعریف محدود مشتمل هست بر مجموعهای از قوانین مربوط بـه بیمـه اجتماعی کـه در بر گیرندۀ بازنشستگی، از کار افتادگی، بهداشت و درمان، پیشامدهای ناشی از کار و بیکاری است، هدف از این قوانین کاهش شکاف مـیان درآمدهای فردی هست که از بد اقبالیـهای طبیعی و انسانی و همچنین از تبعات ناگزیر بالا رفتن سن ناشی مـیشود. دولت رفاه درون تعریف وسیعتر، علاوه بر این قبیل برنامـه ریزیـها به منظور خودیـاری سازمان یـافته و غالباً اجباری، شامل تمام اقدامات دیگری نیز مـیشود کـه به منظور توزیع مجدد پول مـیان گروههای گوناگون بر طبق ملاکهایی سوای ملاکهای اعمال شده توسط بازار صورت مـیپذیرند، این قبیل برنامـه ریزیـها طبیعتاً شامل اقداماتی مـیشوند کـه با تهیـه منابعی به منظور فقیران، از قبیل خانـههای ارزان قیمت، غذای مجانی یـا زیر قیمت بازار و خدمات بهداشتی و درمانی رایگان یـا بدون پرداخت حق بیمـه کـه از راههای دیگر قابل حصول نیست بـه آنان کمک مـیکند.))[12] دولت رفاه جامعهای هست که درون آن حداقل سطح زندگی و فرصت تضمـین شده درون اختیـار همـه شـهروندان قرار مـیگیرد، آرتور شلزینگر، دولت رفاه را چنین تعریف مـیکند (نظامـی کـه در آن حکومت متعهد مـیشود سطوح معینی از اشتغال، درآمد، آموزش، کمک بهداشتی، تأمـین اجتماعی و مسکن را به منظور همـه شـهروندان خود فراهم کند) بـه عقیده هربرت لهمن (دولت رفاه دولتی هست که درون آن مردم آزاد هستند استعدادهای فردی خود را پرورش دهند، درون مقابل زحمات خود پاداش عادلانـه دریـافت کنند و در پیب سعادت و خوشبختی باشند بی آنکه ترس از گرسنگی، بی مسکنی یـا ستم بـه دلیل نژاد، عقیده یـا رنگ مانع باشد.) بـه عقیده آبراهام (دولت رفاه جامعهای هست که درون آن قدرت دولتی به منظور تعدیل کار عادی نیروی اقتصادی بـه طور سنجیده بـه کار مـیشود که تا توزیع برابرتری از درآمد، حداقلی اساسی صرف نظر از ارزش بازار کار و دارایی به منظور همۀ شـهروندان بـه دست آید. تحلیل تعریفهای بالا نشان مـیدهد کـه دولت رفاه خصوصیـات زیر را دارد: (1): درون دولت رفاه فرد، موقعیت محوری دارد. (2): حداقل سطح زندگی و فرصت را به منظور شـهروندان بیتوجه بـه نژاد، عقیده یـا رنگ تضمـین مـیکند. (3): رشتۀ گستردهای از خدمات اجتماعی را به منظور شـهروندان فراهم مـیآورد. (4): توزیع مناسب درآمد را به منظور همۀ شـهروندان تضمـین مـیکند. درون سدۀ حاضر دولت رفاه محبوبیت زیـادی یـافته است. برخی از دموکراسیـهای عقب مانده و در حال رشد نیز اندیشیدن بر حسب دولت رفاه را آغاز کردهاند بـه همـین دلیل هست که آرنولد توین بی، مورخ معروف عصر حاضر پیش بینی کرد (( سه سده بعد از اکنون، سدۀ بیستم بـه یـاد خواهد آمد نـه بـه خاطر جنگها، دهشتها و جنایـاتش، بلکه بـه خاطر این واقعیت کـه نخستین دوره تاریخ هست که درون آن مردم جرأت د فکر کنند بهرهمندی از تمدن موجود به منظور کل نژاد بشر امکان پذیر است.))[13] سؤال بسیـار مـهمـی کـه در این مـیان بـه ذهن مـیرسد این هست که آیـا دولت رفاه دولتی فردگراست یـا دولتی هست ارگانیک؟ درون واقع دولت رفاه عملاً با هر دو نظریـه همخوانی دارد. آن را مـیتوان ابزاری دانست کـه افراد خصوصی از طریق آن وارد قراردادی متقابل به منظور حمایت از یکدیگر درون برابر بحرانـها و مخاطرات مشترک مـیشوند. اصل بیمـه اجتماعی را مـیتوان درون این قالب تعریف کرد و دولت رفاه را ابزاری مشترک به منظور تأمـین امنیت افراد و خانوادهها دانست. این نوع دولت رفاه فردگرا با توجه بـه تأکید آنگلو ـ آمریکنها بر جدایی دولت و جامعه مدنی، احتمالاً بـه شکلی بارزتر درون کشورهای انگلیسی زبان و به خصوص آمریکا، نمود دارد. درون عین حال، با توجه بـه پیوندی کـه دولت رفاه با ایجاد نوعی همبستگی عمومـی بین گروهها و طبقات اجتماعی دارد، آن را مـیتوان شبیـه یـا نزدیک بـه مفاهیم ارگانیک کـه در بالا توضیح داده شد قلمداد کرد، بـه این معنا آن را ممکن هست عامل انسجام و کمال مجموعۀ پراکندۀ جامعه مدنی دانست، عاملی کـه در پرتو اقتدار ناشی از قوانین مصوب، خانواده، کارگاه، کلیسا، نـهادهای داوطلبانـه را بـه گرد یکدیگر جمع مـیکند. دولت رفاه ارگانیک عمدتاً بـه کل گرایی و وابستگی دولت و جامعه مدنی معطوف هست و احتمالاً قرابت بیشتری با کشورهای محافظه کار ـ صنف گرا نظیر آلمان دارد. درون عین حال، باز حتما بر این نکته تأکید ورزید کـه بیشتر نظامـهای رفاهی کم و بیش شامل هر دو عنصر فرد گرا و ارگانیک هستند.))[14]
4ـ وظایف دولت رفاه
در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم وظایف دولت بیشتر شد. دولتها بـه تدریج متوجه خطراتی شدند کـه بر اثر نظم صنعتی جدید، سلامت افراد، درآمد و رفاه عمومـی را تهدید مـید. جهت گیریهای مختلف فلسفی و سیـاسی چراغ راهنمای شیوههای پاسخگویی بـه این خطرات جدید درون عمل شدند: جهت گیریـهای پدر سالارانـه و مترقیـانـه آزادی خواهانـه (لیبرال)، سوسیـال مسیحی و کمونیستی، سوسیـال دموکراتیک و موکرایتک مسیحی. امّا این جهت گیریها، با آن همـه تنوعی کـه داشتند، درون مضمونـهای خاصی درون مورد بازگشت بـه روح اجتماعی و جمعی یـا تجدید نظر درون نظم آزادی خواهانـه ـ سرمایـه داری سهیم بودند. تأکید آنـها معمولاً بر برنامـههای یکسانی بود، نظیر قوانین مربوط بـه کار کودکان، بیمـه تصادفات صنعتی و بیمـه سالخوردگان و بیکاری، اگر چه ضرورتاً بیمـه سلامتی یـا کمک هزینـههای کودکان را شامل نمـیشد. درون مورد سایر اقدامات اختلافات بیشتر بود، مثل اقدامات مربوط بـه تثبیت مالی و پولی اقتصاد کلان و تنـها برخی از حکومتها هدف اشتغال کامل را دنبال د و به آموزشـهای ضمن خدمت کمک نمودند.))[15] یکی از بارزترین جلوههای تحولات اجتماعی درون اروپای بعد از جنگ رواج سیستم رفاه ملی بود، بـه یک معنا این سیستم نماینده بسط قدرت دولت بر زندگی اتباع خود بـه شمار مـی رفت، دو جنگ جهانی گذشته زمـینـه بسط چشمگیر این روند را افزایش داد. هدف سیستم رفاه ملی فراهم امکان زندگی بهتر و با معناتری به منظور مردم بود. طرفداران این سیستم معتقد بودند محو فقر و بی خانمانی و عرضه خدمات پزشکی بـه همگان و تضمـین شأن سالمندان و گسترش فرصتهای تحصیلی برایـانی کـه خواهان آنند، مردم را آزاد مـی گذارد که تا در پی یـافتن سعادت و ارضای نیـازهای مادی خود برآیند. دولت رفاه نـه تنـها بـه مثابه پلیس کار ویژه های حمایتی و پلیسی انجام مـی دهد بلکه خدماتی بـه مثابه فیزیکدان، مـهندس و معلم را نیز عرضه مـی نماید))[16]
5- کار ویژه های دولت رفاه
دولت رفاه دارای دو کار ویژه حمایتی و کار ویژه رفاهی هست که درون مورد هر کدام صحبت مـی شود: (الف): کار ویژه های حمایتی: (1) حفظ حاکمـیت درون برابر بی نظمـیهای داخلی و تجاوز خارجی. (2) وضع قانون بـه خاطر حفظ حاکمـیت و تقویت اطاعت و ایجاد شرایط امنیت کامل. (3) حفظ نـهادهایی مانند خانواده و حاکمـیت. (4) سازمان بـه حمل ونقل و ارتباطات، ایجاد ساختمان و حفظ راهها، انجام خدمات پستی درون حد کارآمد. (5) تنظیم کار بازارها و بازرسی درون وزنـها و اندازه ها. (6) حفظ روابط دیپلماتیک با کشورهای دیگر. (7) جمع آوری مالیـات و مجازات فراریـان از مالیـات. ب) کار ویژه های رفاهی: دولت رفاه جدید خود را تنـها جمع کننده مالیـات یـا پلیس نمـی داند، بلکه رفاه اجتماعی را نیز بیشتر مـی کند. رابسون درون اظهار نظر راجع بـه کار ویژه های رفاهی نوشت: (ازمـیان همـه خدمات اجتماعی، خدمات رفاهی گسترده ترین عرصه را دارد، زیرا بـه تقریب همـه افراد نیـازمند از مادران بیوه گرفته که تا کودکان محروم، از پیر ناتوان از مراقبت از خود گرفته که تا زنان مطلقه دارای فرزند، از زندانیـان سابقی کـه نمـی توانند کار پیدا کنند که تا خانواده های دارای مشکلات، از افراد بیمار جسمـی و روانی گرفته که تا مـهاجران بی وطن را درون بر مـی گیرد). کار ویژه های مـهم رفاهی دولت رفاه را بـه کوتاهی مـی توان چنین توضیح داد: (1)بهبودی بهداشت: دولت به منظور تأمـین بهداشت مردم اقدامات پیشگیرانـه و نیز درمانی بـه عمل مـی آورد. بـه طور روز افزون دانسته مـی شود کـه مردم قوی و سالم بـه تنـهایی مـی توانند کشوری را بزرگ و مقتدر کنند، بـه همـین دلیل وزیران بهداشت کوششـهای زیـادی بـه عمل آوردند که تا از گسترش بیماریـهای واگیر پیشگیری کنند و در صورت وجود با آن رویـارو شوند. به منظور پایـان بـه استثمار کارگران قوانینی درون مورد تنظیم ساعت کار و بهبود شرایط عمومـی محیط کار آنـها تصویب مـی شود. (2)گسترش آموزش و پرورش: دولت رفاه مـی کوشد آموزش و پرورش را درون دسترس همگان قرار دهد. درون چنین دولتی آموزش درون انحصار خانواده های ثروتمند نیست. همـه، دست کم از تحصیلات ابتدایی بهره مندند و آموزش عالی درون دسترسانی هست که آمادگی کارفکری را دارند. برنامـه های اعطای بورس و کمک هزینـه تحصیلی بـه اجرا در مـی آید که تا افراد شایسته خود را بـه نوع درست آموزش مجهز کنند. دولت های رفاه مقرراتی به منظور نظام جامع آموزش و پرورش مقدماتی و عالی، عمومـی یـا فنی وضع مـی کنند که تا همـه افراد خواهان تحصیلات و تعلیمات بتوانند بـه خواست خود برسند. (1)امنیت اقتصادی: اگر وضع بخشی از مردم از لحاظ اقتصادی بهبود نیـابد، دولت رفاه یک وهم و خیـال خواهد بود، فقر حتما از بین برود. بـه عقیده رابسون (از بین بردن واقعی فقر هدف عمده دولت رفاه هست و هر کشوری کـه امکانات رسیدن بـه این هدف را داشته باشد اما این کار را نکند نمـی تواند بـه عنوان دولت رفاه احترامـی یـابد.) بیکاری که تا حد امکان حتما از بین شود و شرایط کار کارگران که تا حد زیـادی بهبود یـابد، ساعتهای کار کوتاه و دستمزدها مناسب شود. افزون بر اینـها، دولت رفاه هنرها را شکوفا مـی کند و تسهیلات بازآفرینی هنری را فراهم مـی کند. وظیفه واقعی دولت رفاه ممکن بهره مندی شـهروندان از آزادی واقعی است.))[17]
6- انواع دولت رفاه
تنوع کشورها را نباید درون یک سطح بنیـادین جستجو کرد بلکه حتما در موضوعاتی از قبیل وسعت نقش دولت و شیوه مداخله ای کـه از مقامات آن انتظار مـی رود دید. درون بعضی از کشورها، دولت نقش عمده ای بر عهده دارد، درون حالی کـه در برخی دیگر نقش کمتری ایفا مـی کند و بیشتر انتظار مـی رود کـه اشخاص و موسسات خیریـه ابتکار عمل نشان دهند مثلاً درون کشورهای اسکاندیناوی، دولت نقش بسیـار فعالی بر عهده دارد و شـهروندانش را از گهواره که تا گور ازمزایـای فراوان و سخاوتمندانـه برخوردار مـی سازد که تا بتوانند بر مخاطرات غلبه کنند. ایـالات متحده آمریکا دولت رفاه بسیـار محدودتری دارد. این دولت، به منظور گروههای خاصی از شـهروندان (از قبیل اعضای سابق ارتش و سالمندان) مزایـای و بیمـه هایی درون نظر مـی گیرد کـه با سیـاست اجتماعی نظامـهای اروپایی قابل مقایسه است، درون حالی کـه سایر انواع بیمـه (از قبیل بیمـه بهداشت و درمان) تنـها بـه شکل خصوصی و داوطلبانـه وجود دارد.))[18] ارائه خدمات بهداشتی نـه چندان پرهزینـه به منظور همگان، از اه اصلی سیستم رفاه ملی بود اما روش دستیـابی بـه آن تفاوت مـی کرد. مثلاً درون بریتانیـا، ایتالیـا و آلمان مراقبتهای پزشکی همراه با نوعی بیمـه، به منظور همگان مجانی بود اما درون فرانسه و کشورهای اسکاندنیـاوی و بلژیوئیس مردم ناگزیر بودند سهمـی از هزینـه های درمان را بپردازند. برخی از کشورها کمک هزینـه خانوادگی را با هدف تضمـین حداقل سطح مادی به منظور مراقبت از کودکان فراهم د))[19] اگر چه کشورها از حیث مقدار و محدوده مزایـای رفاهی بـه شـهروندان آشکارا متفاوتند ولی ترتیب مسائل هم درون کشورهای گوناگون که تا حدودی فرق مـی کند. مثلاً درون انگلستان بیمـه بهداشت و درمان درون یک نظام ملی سازمان یـافته دولتی عرضه مـی شود، درون آلمان بیمـه بهداشت و درمان از طریق انواع طرحهای بیمـه تأمـین مـی شود کـه بسیـاری از آن ظاهراً خصوصی هستند ولی عضویت درون آنـها اجباری است، درون ایـالات متحده آمریکا بیشتر مردم بیمـه بهداشت و درمان را از طریق انواع مختلف طرحهای داوطلبانـه خصوصی و شغلی بدست مـی آورند، درون حالی کـه دولتانی را کـه خیلی پیر یـا خیلی فقیرند تحت پوشش قرار مـی دهد. کشورها مـی توانند درون این مـیان ازانواع اقداماتی کـه منابعشان را صرف آنـهامـی کنند نیز دست بـه گزینش بزنند. ایـالات متحده هیچگونـه نظام بیمـه بهداشت و درمان ملی ندارد و بیمـه بیکاری آن نسبتاً تنگ نظرانـه و محدود است، درون عین حال این کشور از دیر باز بیشتر از سایر دولتهای رفاه اروپایی کـه از جنبه های دیگر گسترده تر و سخاوتمندانـه ترند، بـه ویژه درون آموزش عالی، هزینـه کرده است. این گزینش آمریکائیـها ناشی از اعتقاد آنـها درون برابری فرصتها بـه جای برابری نتایج بود))[20] درون مـیان کشورهای کمتر توسعه یـافته، نرخ پذیرش برنامـه های بیمـه اجتماعی و تأمـین مالی آنـها بسیـار پایین تر از دولتهای مرفه بوده است. با این همـه، انتخاب چنین برنامـه هایی بر اثر فرایند پخش و اشاعه از طریق تظاهرات درون کشورهای توسعه یـافته و تقلید آن درون کشورهای درون حال توسعه کاملاً گسترش یـافته است، درون کشورهای کمونیستی اقتصادهای دولتی درون نیمـه قرن بیستم بر قرار شد. درون چنین اقتصادهایی دولت بسیـاری از کالاها و خدمات را تولید و توزیع مـی کرد و حتی درون دوره 1990- 1950 هر چه را تولید مـی کرد بـه مصرف مـی رساند))[21]
7- دولت رفاه و دموکراسی
دولت رفاه، درون وسیع ترین معنایش، آشکارا با دموکراسی پیوند خورده است. ورود عامـه مردم بـه صحنـه سیـاسی، کـه در اواسط قرن نوزدهم شروع شد و دلیلش نیز حق رأی اکثریت (و سرانجام حق رأی همگانی) بود، تمام حکومتها را مجبور کرد کـه ادعای مشروعیتشان را با وضعیت جدید تطبیق دهند. اکنون مشروعیتمـی بایستی بر توانایی ارضای نیـازهای مادی این انبوه عظیم و فزاینده شـهروندان متکی باشد. دموکراسی بـه معنای وسیع کلمـه، خالق دولت رفاه بود. درون برخی از کشورها دموکراسی و دولت رفاه همراه یکدیگر بوده اند. درون کشورهای اسکاندیناوی خدمات رفاهی کـه در دهه 1930 آغاز شده بود و تا عصر بعد از جنگ ادامـه داشت، همچنان رو بـه گسترش بود. این گسترش نتیجه قدرت فزاینده احزاب سوسیـال دموکرات و توانایی آنـها درون نمایندگی موثر ائتلاف وسیعی از کارگران، دهقانان و طبقات متوسط رو بـه پایین شـهری بود. درون این کشورها قدرت از دست نخبگان سنتی جامعه گرفته شد و زمـینـه به منظور ایجاد نوعی سیـاست اجتماعی، گسترده و سخاوتمندانـه و مساوات طلبانـه آماده گردید. مشخصه نظامـهای رفاهی کشورهای اسکاندیناوی عبارت هست از طیف وسیعی از ابتکارات دولتی، بیمـه عمر، مزایـای سخاوتمندانـه و مشمول نمودن تمام شـهروندان، چه غنی و چه فقیر درون برنامـه های اجتماعی، که تا فقرا بی حرمت و بدنام نشوند. کشور پادشاهی انگلستان نمونـه دیگری از پیوند مـیان دموکراسی و دولت رفاه است. یک مصلح اجتماعی بـه نام ویلیـام بوریج درون سال 1942 گزارشی منتشر کرد کـه در آن از تغییرات گسترده درون دولت رفاه انگلستان حمایت مـی شد. بعد از جنگ جهانی دوم، زمانی کـه حزب کارگر زمام امور را درون دست داشت، بسیـاری از پیشنـهادهای وی عملی گردید. مارشال جامعه شناس، تصویری از توسعه دولت رفاه ترسیم کرد کـه عمدتاً بر اصلاحات حزب کارگر و بوریج استوار بود. بـه عقیده مارشال پیوند مـیان دموکراسی و دولت رفاه تقریباً یک ضرورت تاریخی بـه نظر مـی رسد. استدلال مارشال این بود کـه توسعه دموکراسیـهای غربی با سه مرحله مـهم مشخص مـی شد. درون مرحله اول، درون طی قرن هجدهم، مردم بـه حقوق مدنی خود (برابری درون مقابل قانون، حق مالکیت، حق اقامت بـه دلخواه و غیره) نایل شدند. درون مرحله دوم یک قرن بعد حقوق سیـاسی (بیش از همـه رأی دادن) مسلم گردید. تمام شـهروندان یک اجتماع از لحاظ نظری با هم برابر بودند اما درون واقعیت حقوق مدنی سیـاسی آنـها از حیث شرایط مادی زندگی کـه ثروتمندان و فقرا را همچنان از هم جدا مـی کرد، محتوا و معنایی نداشتند، مارشال معتقد بود کـه اکنون وضعیت با سومـین و آخرین مرحله دموکراسی، یعنی ابداع حقوق اجتماعی و تحقق آنـها بـه صورت دولت رفاه جدید، اصلاح شده است، حقوق اجتماعی مدعی سطح زندگی اولیـه معینی شد، حق بنیـادینی کـه نمـی توان آن را بـه دلیل فقر نکبت بار از اعضای جامعه بشری دریغ نمود. حقوق اجتماعی بـه معنای توانایی مشارکت کامل درون زندگی مدنی است. البته مزایـای اجتماعی درون جوامع قبلی نیز وجود داشتند. موسسات خیریـه، صندوق صدقات و کمک بـه مستمندان شکلهای نـهادین اکراه جوامع قدیمـی از وانـهادن نیـازمندان بـه دست سرنوشتشان بوده اند، اما این گونـه کمکها تنـها بـه قیمت بی حرمتی و بدنامـی افراد داده مـی شد و دریـافت کننده کمک،ی قلمداد مـی شد کـه قادر بـه تأمـین و نگهداری خود نیست و عضو کامل اجتماع بـه شمار نمـی آید. اما حقوق اجتماعی، برعکس، مـی بایست جزیی از حق شـهروندی شمرده شوند واین ادعا عادلانـه بـه هیچ وجه باعثر شأن دریـافت کننده آن نمـی شود. حقوق اجتماعی مفاهیم شـهروندی، آزادی، حقوق و بنابراین دموکراسی را گسترش داد. شـهروندان درون یک رژیم دموکراتیک دیگر فقط از لحاظ صوری برابر نبودند، بلکه حق داشتند کـه رفاه مادی خود را نیز درون حد معینی مطالبه کنند، بـه عقیده مارشال دولت رفاه نقطه اوج توسعه تاریخ بلند مدت دموکراسی، یعنی تحقق آن بـه مثابه دموکراسی اجتماعی بود. این کـه حقوق اجتماعی شـهروندان امروزه از لحاظ سیـاسی که تا این حد غیر قابل نقض شمرده مـی شود نشانگر این هست که اساساً حق با مارشال بوده است. درون بسیـاری از کشورها، رشد مداوم هزینـه های مصرفی دولت رفاه موجب بروز شورشـهایی از سوی مالیـات دهندگانی شده هست که مـی خواهند موارد شمول مالیـاتی را محدود و در نتیجه هزینـه ها را کم کنند، هدف بیشتر این ها قطع مزایـای فقرا و بی سروسامانـها بوده هست و جرأت نکرده اند کـه مشمولیتهای مالیـاتی طبقات متوسط را تهدید کنند. بـه این دلیل، حتی سیـاستمدارانی از قبیل رونالد ریگان رئیس جمـهوری اسبق آمریکا و مارگارت تاچر نخست وزیر اسبق انگلستان کـه مـی خواستند بساط دولت رفاه را برچینند، تنـها توانستند مـیزان رشد هزینـه های اجتماعی را کند کنند، نـه این کـه آن را واقعاً کاهش دهند. دموکراسی و دولت رفاه، فقط درون یک سطح جدایی ناپذیرند. توجه بـه حقوق سیـاسی تمام شـهروندان را نمـی توان کلاً از توجه بـه شرایط اقتصادیشان جدا دانست. اختلاف عظیم شرایط مادی امکان پایداری و کاری بودن رژیم دموکراتیک را سست مـی کند به منظور اینکه شـهروندان بتوانند خود را اعضای یک اجتماع سیـاسی واحد بدانند حتما بتوانند جزء کارکنان فعال بازار اقتصادی واحد نیز باشند. اما درون همـین کلی ترین سطح ارتباط بین دموکراسی و دولت رفاه نیز باز هم انواع اقسام فراوانی وجود دارد. اصول تخصیص منابع بر اساس اقتصاد بازار کـه هنوز با بسیـاری از مزایـای اجتماعی گره خوره اند، موجب مـی شوند کـه این مزایـا متفاوت از حقوق سیـاسی و مدنی رسمـی و مطلقی شوند کـه افراد درون دموکراسی های جدید از آن برخوردارند بـه همـین علت هست که برخی از کشورها دولت رفاه داشته اند بی آنکه دموکراسی داشته باشند و به همـین دلیل هست که حتی دموکراسیـها نیز از لحاظ ویژگیـهای دولت رفاه خود بسیـار متفاوتند.))[22]
8- دولت رفاه علیـه دموکراسی
اوتو فون بیسمارک، سیـاستمدار آلمانی دولت رفاه جدید را درون دهه 1880 با گذراندن برخی از نخسیتن قوانین بیمـه اجتماعی، بنیـاد نـهاد. هدف او از این کار بسط حقوق مدنی و سیـاسی کارگران آلمانی نبود درست عآن بود. نظر او این بود کـه وفاداری شـهروندان حتی بـه رژیمـی اقتدارگرا نظیر امپراتوری روم را مـی توان با توزیع وسیع مستمریـهای اندک دولتب کرد. بیسمارک با اعطای بیمـه اجتماعی بـه کارگران، امـیدوار بود کـه کارگران را از آغوش سوسیـال دموکراتها بیرون کشد و به سوی نظامـی کـه مشخصاً غیر دموکراتیک یـا لااقل غیر پارلمانی هست هدایت کند. او این مستمریـها را بـه جای اختیـارات سیـاسی بـه مردم داد، نـه علاوه بـه آنـها. هدفهای بیسمارک یعنی امـیدواریـهایش بـه این کـه اصلاحات اجتماعی را جانشین اصلاحات سیـاسی کند، به منظور طبقه کارگر سازمان یـافته پوشیده نبود، نمایندگان کارگران عموماً با این تصور کـه دولت موظف هست مسئولیت کمک بـه شـهروندانی را کـه شدیداً تحت فشارند برعهده گیرد مخالف نبودند، بلکه با آن روش غیر دموکراتیکی کـه صدر اعظمشان بر آن مبنا هدف خود را دنبال مـی کرد مخالف بودند. سوسیـال دموکراتهای آلمان درون آن زمان ترجیح مـی دادند کـه مداخله دولت بیشتر درون جهت اصلاح قانون کار باشد کـه در آن زمان درون انگلستان اجرا مـی شد، قوانینی کـه شرایط و ساعات کار را تنظیم مـی د. این تشخیص کـه سیـاست اجتماعی مـی تواند وسیله ای به منظور محدود رشد دموکراسی شود بـه این دیدگاه رایج درون جناح چپ منجر شد کـه دولت رفاه حتی بـه بهترین شکل خود چاره ای جزئی یعنی اقدامـی اصلاح طلبانـه هست که مسائل آن دسته از افراد جامعه را کـه وارث هیچ مـیراثی نیستند بـه صورت بنیـادین حل نمـی کند، درون بدترین حالت نیز بـه نظر مـی رسد کـه کوشش آگاهانـه طبقه حاکم به منظور حفظ قدرت خود باشد یعنی باج سبیلی هست که بـه کارگران مـی دهند بـه این امـید کـه ناراضیـان را ساکت کنند و جلوی چالشـهای جدیدتری را کـه در مقابل وضعیت موجود قرار دارند بگیرد. تضاد بین حقوق اجتماعی از یک سو و حقوق مدنی و سیـاسی از سوی دیگر، یعنی مـیان حق افراد درون مورد مزایـای مادی و شأن آنان درون مقام شـهروندان کامل درون یک اجتماع ادامـه یـافت، درون حالی کـه عنصر مـهمـی را بـه پیوند مثبتی کـه از جهات دیگر مـیان رفاه و دموکراسی وجود داشت، اضافه کرد. تفاوتهای اقتصادی از عوامل اصلی بروز کشمکشـهای سیـاسی درون بین گروههای اجتماعی است. هرگاه نابرابری گسترده تداوم یـابد، مشروعیت نظامـهای سیـاسی و به خصوص نظامـهایی کـه مدعی دموکراتیک بودن هستند کاهش مـی پذیرد، بـه طوری کـه تجربه برخی از کشورهای آمریکای لاتین کـه پیش از حکومتهای استبدادی طولانی درون صدد نـهادینـه دموکراسی بر آمدند نشان داده هست نابرابری شدید اساساً مـی تواند استقرار دموکراسی را غیر ممکن سازد، یکی از معضلاتی کـه فرا روی دموکراسیـهای رو بـه توسعه قرار دارد این هست که بین نیـاز بـه سرمایـه گذاری کـه موجب تحقق مزایـای اجتماعی و اقتصادی درون دراز مدت مـی شود با خواستهای کوتاه مدت مردم کـه خواهان برقراری سریع برابری اجتماعی، اقتصادی هستند چگونـه حتما ایجاد تعادل کرد، اگر دولت دموکراتیک، مظهر نارضایتی مردم از فقر و نابرابری مداوم شود، بسا کـه مزایـای اجتماعی و اقتصادی دراز مدت ارزش خود را از دست بدهد، حتی درون دموکراسیـهای پیشرفته تر نیز تداوم فقر درون عینی رفاه کلی اکثریت مردم مـی تواند درون مورد ارزشـها و کارایی نظام تردید ایجاد کند بـه همـین دلیل درون همـه موارد نابرابری را حتما به عنوان یک مساله سیـاسی تلقی کرد. درون کشورهایی کـه حکومت آنـها بر فردگرایی و سرمایـه دارای مبتنی هست نابرابری ممکن هست صرفاً بـه منزله یکی از پیـامدهای طبیعی و مطلوب نظام اقتصادی تعبیر شود، اما درون چنین کشورهایی بسیـار دشوار هست که بتوان همـه مردم را درون موارد لازم از لحاظ سیـاسی تجهیز کرد و به حرکت درآورد.))[23]
9- نقدی بر دولت رفاه
بر سر دولت رفاه موانعی نیز وجود دارد، سطح پایین تولید ملی، افزایش جمعیت، پرداخت ن مالیـات و نگرانی از مالیـات زیـاد و وفاداریـهای تنگ نظرانـه ممکن هست مانع کار دولت رفاه شوند. عده ای از دولت رفاه انتقاد کرده و گفته اند کـه دولت رفاه به منظور کشورهای فقیر نامناسب هست زیرا هزینـه های زیـادی را به منظور دولت یـا حکومت بـه وجود مـی آورد، استقلال فرد را از بین مـی برد و ذهنیت بی محتوایی به منظور او مـی آفریند، بروکراسی بـه طور ناروا درون جامعه گسترش مـی یـابد و حکومت بی ملاحظه پول خرج مـی کند کـه به ثبات اقتصادی آسیب مـی زند. مارکسیستها هم از دولت رفاه انتقاد مـی کنند و آن را شکل دیگری از دولت سرمایـه داری با هدف استثمار طبقات زحمتکش و نفوذ بر آنـها مـی دانند، بـه نظر آنـها دولت رفاه چیزی نیست مگر کمـیته اجرایی بورژوازی»[24]
10- مبانی دولت رفاه درون جمـهوری اسلامـی ایران
اولین بار درون ایران مقارن با دولت جناب آقای دکتر محمد مصدق نخست وزیرمحبوب و ملی، مفهوم دولت رفاه وارد درون حقوق اساسی ما گردید. وی درون اول بهمن ماه سال 1331 خورشیدی با توجه اختیـارات فوق العاده ای کـه مجلس شورای ملی درون باب قانونگذاری بـه او داده بود توانست لایحه قانونی بیمـه اجتماعی کارگران را بـه تصویب برساند و این نقطه عطفی درون جهت رسیدن مردم بـه رفاه نسبی بود.))[25] گرچه واژه بازنشستگی مستخدمـین دولت درون پاره ای از قوانین قبلی وجود داشت اما هیچگونـه مقرراتی درون این مورد وجود نداشت، با تصویب این قانون از سوی مرحوم دکتر مصدق، به منظور اولین بار مقرراتی راجع بـه بازنشستگی و مـیزان مستمری بازنشستگان پیش بینی شد، از آن تاریخ بـه بعد این قانون بارها مورد بازنگری قرار گرفت. درون قانون اساسی جمـهوری اسلامـی ایران اصول متعددی بـه مبانی دولت رفاه اشاره دارد کـه گامـی موثر درون جهت نیل بـه دولت رفاه نسبی هست ولی که تا رسیدن بـه دولتهای رفاه پیشرفته راه زیـادی را حتما طی یم. حال بـه پاره ای از اصول قانون اساسی و موادی از قوانین موضوعه کـه در آنـها بـه مبانی دولت رفاه اشاراتی شده هست مـی پردازیم: 1)تامـین نیـازهای اساسی: بند یک اصل43 قانون اساسی، اقتصاد جمـهوری اسلامـی ایران را براساس ضوابطی استوار مـی سازد کـه یکی از آنـها تامـین نیـازهای اساسی مردم مانند مسکن، خوراک، پوشاک، بهداشت، درمان، آموزش و پرورش و امکانات لازم به منظور تشکیل خانواده به منظور همـه است. از اصول اولیـه و مبانی دولت رفاه این هست که حداقل امکانات رفاهی به منظور شـهروندان فراهم گردد و نیـازهای اساسی آنـها تامـین شود که تا بتوانند با همـین حداقلها گذران زندگی ند، بند یک اصل 43 قانون اساسی بـه خوبی بـه این موضوع اشاره داشته و اصل سی و یکم نیز بر همـین نکته تکیـه دارد. 2)آموزش و پرورش رایگان: بند دوم اصل سوم قانون اساسی، آموزش و پرورش رایگان درون تمام سطوح و تسهیل و تعمـیم آموزش عالی را از اه دولت جمـهوری اسلامـی ایران مـیداند مطابق با اصل نوزدهم قانون اساسی، مردم ایران از هر قوم و قبیله ای کـه باشند از حقوق مساوی برخوردارند و نیز بر طبق اصل بیستم همان قانون، همـه افراد ملت اعم از زن ومردم یکسان درون حمایت قانون قرار دارند و از همـه حقوق انسانی، سیـاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی برخوردارند. این اصول فراگیر، تمام محدودیتها و تضییقات نامعقول را از پیش پای ملت درون برخورداری از حقوق و آزادیـها، برداشته و راه را به منظور هر گونـه توجیـه تبعیض آمـیزی بسته است، درون نتیجه هیچ محدودیت قانونی به منظور آموزش و پرورش از نظر سن و جنس و مرام و مسلک و یـا عقیده دینی و مذهبی وجود ندارد.»[26] همچنین درون اصل سی ام قانون اساسی تاکید شده هست که دولت موظف هست وسایل آموزش و پرورش رایگان به منظور همـه ملت تاپایـان دوره متوسطه فراهم آورد و وسایل تحصیلات عالی را که تا سر حد خودکفایی کشور بـه طور رایگان گسترش دهد، بعد وصول شـهریـه از طرف دانشگاههای دولتی خلاف اصل سیام قانون اساسی هست و چون باعث تبعیض درون پرداخت شـهریـه خواهد شد درون نتیجه از اصول اولیـه و مبانی دولت رفاه بـه دور است. بعد دراصول مذکور بـه خوبی رد پاهایی از مبانی دولت رفاه دیده مـی شود. 1) کار و بیمـه بیکاری بند دوم اصل چهل و سوم قانون اساسی یکی از ضوابط اقتصادی کار را بدین ترتیب پیش بینی نموده است. «در تامـین شرایط و امکانات کار به منظور همـه بـه منظور رسیدن بـه اشتغال کامل و قراروسایل کار درون اختیـار همـهانی کـه قادر بـه کارند ولی وسائل کار ندارند» بند چهارم همـین اصل تاکید بر رعایت آزادی انتخاب شغل و عدم اجبار افراد بـه کاری معین و جلوگیری از بهرهکشی از کار دیگری دارد. اهم سیـاستهای قانونی درون مقابله با بهره کشی کـه دولت موظف بـه اجرای آن مـی باشد بدین ترتیب است: 1. حفظ امنیت شغلی کارگران درون جریـان کار. 2. حمایت کارگران درون مقابل اخراج. 3. حمایت از فراغت کارگران از طریق اعطای قانونی تعطیلات و مرخصیها. 4. سیـاستگذاری اجرت منصفانـه و رضایت بخش کار. 5. برقراری ضوابط ایمنی و بهداشت کار. 6. هدایت کارگران بـه ایجاد تشکلهای کارگری و انعقاد پیمانـهای جمعی کار درون جهت ارتقاء وضعیت اقتصادی و اجتماعی خود. 7. فراهم نمودن زمـینـه های مناسب به منظور ایجاد خدمات رفاهی درون کارگاهها[27] از جهتی دیگر درون بند 12 اصل سوم قانون اساسی، پی ریزی اقتصاد صحیح و عادلانـه بر طرق ضوابط اساسی جهت ایجاد رفاه و رفع فقر و برطرف ساختن هر نوع محرومـیت درون زمـینـه های تغذیـه و مسکن و کار و بهداشت و تامـین بیمـه را از وظایف دولت مـیداند، بعد دولت وظیفه دارد کـه برنامـه ریزی کاملی درون جهت توزیع عادلانـه منابع درون زمـینـه کار و اشتغال و تامـین بیمـه کارگران انجام دهد که تا بتواند گامـی درون مسیر رسیدن بـه رفاه نسبی و رفع فقر انجام دهد و این از اصول دولت رفاه است. اصل بیست و هشتم قانون اساسی مقرر مـی دارد کـه هری حق دارد شغلی را کـه بدان مایل هست و مخالف اسلام و مصالح عمومـی و حقوق دیگران نباشد انتخاب کند و نیز اعلام مـی دارد کـه دولت موظف هست با رعایت نیـاز جامعه بـه مشاغل گوناگون، به منظور همـه افراد امکان اشتغال بـه کار و شرایط مساوی را به منظور احراز مشاغل ایجاد نماید، کـه این خود نیز تاکید و تاییدی بر بند 12 اصل سوم قانون اساسی و در نتیجه مبانی دولت رفاه است. بند 4 اصل بیست و یکم قانون اساسی بـه ایجاد بیمـه خاص بیوگان و زنان سالخورده و بیسرپرست مـی پردازد و نیز مـی دانیم کـه بیمـه بیکاری از کار افتادگی سالخوردگان و زنان بی سرپرست از دیرباز مورد توجه طرفداران دولت رفاه بوده و هست. 4- تامـین اجتماعی اصل بیست و نـهم قانون اساسی مقرر مـی دارد: «برخورداری از تامـین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، از کار افتادگی، بی سرپرستی، درون راه ماندگی، حوادث و سوانح و نیـاز بـه خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی بـه صورت بیمـه و غیره، حقی هست همگانی، دولت مکلف هست طبق قوانین از محل درآمدهای عمومـی و درآمدهای حاصل از مشارکت مردم، خدمات و حمایت های مالی فوق را به منظور یک یک افراد کشور تامـین کند.» نکته مـهم درون اصل 29 این هست که برخورداری از تامـین اجتماعی بـه مفهوم وسیع آن حقی همگانی اعلام شده و عموم افراد صرف نظر از تعلقات مذهبی، سیـاسی و غیره نیز از آن برخوردار هستند وی را بـه این دلیل نمـی توان از آنـها محروم کرد، قانون اساسی ارائه خدمات و حمایتهای مذکور را از وظایف دولت دانسته کـه از محل درآمدهای عمومـی و مشارکت مردم این امر حتما ساماندهی شود. بدیـهی هست که یک نظام تامـین اجتماعی مناسب درون یک روند تاریخی و با توجه بـه شرایط اقتصادی جامعه بـه وجود مـی آید و تدوین کنندگان قانون اساسی ایجاد نظام تامـین اجتماعی را اقدامـی کـه صرفاً با وضع قانون مـیسر مـی باشد درون نظر نداشته اند بلکه حتما سایر شرایط اقتصادی، اجتماعی فراهم شود. طبیعتاً از آنجا کـه در قانون اساسی کلیـات و اصول بیـان مـی شود به منظور اجرای اصول آن از جمله اصل 29 حتما قوانین عادی متعددی کـه جزئیـات درون آن بیـان شود وضع شود. قوانین عادی موجود گامـهایی درون جهت رسیدن بـه نظام تامـین اجتماعی مطلوب و رفع فقر و محرومـیت مـی باشند. قانون تامـین اجتماعی (مصوب 3/4/1354) و بیمـه بیکاری (مصوب 26/6/1369) از جمله قواعدی هست که درون ارتباط و یـا درون اجرای اصل مذکور تاکنون بـه اجرا درآمده هست که مـی تواند سهم قابل توجهی درون مقابله با فقر و محرومـیت بـه شمار آید.))[28] این اصول از قانون اساسی و قوانین عادی مصوب، بـه روشنی بـه وظایف دولت رفاه اشاره دارد.
فهرست منابع و ماخذ:
1- استوار سنگری، کورش- حقوق تامـین اجتماعی- چاپ اول- نشر مـیزان- تهران 1384.
2- انصاری، دکتر ولی اله- کلیـات حقوق اداری- چاپ پنجم- نشر مـیزان- تهران 1383.
3- بشیریـه، دکتر حسین- آموزش دانش سیـاسی- چاپ ششم- نشر نگاه معاصر- تهران 1385.
4- توین بی، آرنولد- بررسی تاریخ تمدن- ترجمـه محمد حسین آریـا- چاپ اول- انتشارات امـیرکبیر- تهران 1376.
6- ساعد وکیل، امـیر- قانون اساسی درون نظم حقوقی کنونی- چاپ اول- مجمع علمـی و فرهنگی مجد- تهران 1383.
7- شعبانی، دکتر قاسم- حقوق اساسی و ساختار حکومت جمـهوری اسلامـی ایران- چاپ بیست و پنجم- انتشارات اطلاعات- تهران 1386.
8- طباطبایی مؤتمنی، دکتر منوچهر- حقوق اداری- چاپ هشتم- انتشارات سمت- تهران 1381.
9- طباطبائی مؤتمنی، دکتر منوچهر- حقوق اساسی- چاپ دوم- نشر مـیزان- تهران 1382.
10- عالم، عبدالرحمن- بنیـادهای علم سیـاست- چاپ شانزدهم- نشرنی- تهران 1386.
11- فیتز پتریک، تونی- نظریـه رفاه- ترجمـه هرمز همایون پور- چاپ دوم- انتشارات گام نو- تهران 1383.
12- فوگل، اشپیل- تمدن مغرب زمـین- 2 جلد- ترجمـه: محمد حسین آریـا- چاپ اول- انتشارات امـیرکبیر- تهران 1380.
13- قاضی، دکتر ابولفضل- بایسته های حقوق اساسی- چاپ هفتم- نشر دادگستر- تهران 1380.
14- قاضی، دکتر ابولفضل- حقوق اساسی و نـهادهای سیـاسی- چاپ یـازدهم- نشر مـیزان- تهران 1383.
15- کاتوزیـان، دکتر ناصر- مبانی حقوق عمومـی- چاپ دوم- نشر مـیزان- تهران 1383.
16- کاسیرر، ارنست- افسانـه دولت- مترجم نجف دریـابندری- چاپ دوم- انتشارات خوارزمـی- تهران 1385.
17- کوهستانی نژاد، مسعود- اختیـارات، اصلاحات و لوایح قانونی دکتر محمد مصدق- چاپ اول- نشرنی- تهران 1383.
18- لیپست، مارتین سیمور- دایره المعارف دموکراسی- 3 جلد- ترجمـه گروهی از مترجمان- چاپ اول- کتابخانـه تخصصی وزارت امور خارجه- تهران 1383.
19- ماتیل، الکساندر- دایره المعارف ناسیونالیسم- 3جلد- ترجمـه گروهی از مترجمان- چاپ اول- کتابخانـه تخصصی وزارت امور خارجه- تهران 1383-
20- مدنی، دکتر جلال الدین- کلیـات حقوق اساسی- چاپ دوم- انتشارات پایدار- تهران 1380.
21- مـهرپور، دکتر حسین- حقوق بشر و اسناد بین المللی و موضع جمـهوری اسلامـی ایران- چاپ دوم- انتشارات اطلاعات- تهران 1386.
22- موسی زاده، دکتر رضا- حقوق اداری- چاپ هشتم- نشر مـیزان- تهران 1383
23- مـیشل، آندره و لالومـی یر، پی یر- حقوق عمومـی- چاپ اول- نشر دادگستر- تهران 1376.
24- وینسنت، اندرو- نظریـه های دولت- ترجمـه دکتر حسین بشیریـه- چاپ پنجم- نشرنی- تهران 1385.
25- هابز، توماس- لویـاتان- ترجمـه دکتر حسین بشیریـه- چاپ چهارم- نشرنی- تهران 1385.
26- هاشمـی، دکتر سیدمحمد- حقوق اساسی جمـهوری اسلامـی ایران- 2 جلد- چاپ پنجم- نشر مـیزان- تهران 1382.
27- هاشمـی، دکتر سیدمحمد- حقوق بشر و آزادیـهای اساسی- چاپ اول- نشر مـیزان- تهران 1384.
فرهنگ لغات
28- آقایی، دکتر بهمن- فرهنگ حقوقی بهمن- چاپ دوم- کتابخانـه گنج دانش- تهران 1382.
29- جعفری لنگرودی، دکتر محمد جعفر- ترمـینولوژی حقوق- چاپ یـازدهم- کتابخانـه گنج دانش- تهران 1380
30- جعفری لنگرودی، دکتر محمدجعفر- فرهنگ عناصر شناسی- چاپ اول- کتابخانـه گنج دانش- تهران 1382. 31- ساعتچی، محمد- فرهنگ فارسی انگلیسی نوین- 2 جلد- چاپ دوم- انتشارات نوین- تهران1369
32-- عمـید، حسن- فرهنگ فارسی عمـید- 2 جلد- چاپ پنجم- انتشارات امـیرکبیر- تهران 1363.
قوانین و اعلامـیه ها
33- قانون اساسی جمـهوری اسلامـی ایران.
34- قانون کار جمـهوری اسلامـی ایران.
35- قانون تامـین اجتماعی جمـهوری اسلامـی ایران.
36- اعلامـیه جهانی حقوق بشر.
37- مـیثاق بین المللی حقوق مدنی و سیـاسی.
38- پروتکل اختیـاری مـیثاق حقوق مدنی و سیـاسی
پانوشتها.
1ـ عالم، عبدالرحمن ـ بنیـادهای علم سیـاست ـ چاپ شانزدهم ـ نشرنی ـ تهران 1386 ص136 2 ـ هابز، توماس ـ لویـاتان ـ ترجمـه حسین بشیریـه ـ چاپ چهارم ـ نشرنی ـ تهران 1385 ص192 1 ـ عالم، عبدالرحمن ـ پیشین ـ صص 135و136 1 ـ بشیریـه، دکتر حسین ـ آموزش دانش سیـاسی ـ چاپ ششم ـ نشر نگاه معاصر ـ تهران 1385ـ ص26 2 ـ قاضی، دکتر ابوالفضل ـ بایستههای حقوق اساسی ـ چاپ هفتم ـ نشر دادگستر ـ تهران 1380ـ ص53 1 ـ عالم، عبدالرحمن ـ پیشین ـ صص 137و138 1ـ عمـید، حسن ـ فرهنگ فارسی عمـید ـ جلد 2 ـ چاپ پنجم ـ انتشارات امـیرکبیر تهران 1363ـ ص1048 2ـ ساعتچی ـ محمد ـ فرهنگ فارسی انگلیسی نوین ـ جلد 2 ـ چاپ دوم ـ انتشارات نوین ـ تهران 1369 ـ ص 2285 3 ـ فیتزپتریک، تونی ـ نظریـه رفاه ـ ترجمـه: هرمز همایون پورـ چاپ دوم ـ انتشارات گام نو ـ تهران 1383ـ ص20 4 ـ همان ـ ص 31 1 ـ بشیریـه، دکتر حسین ـ همان ـ ص 180 1 ـ لیپست، مارتین سیمور ـ دایره المعارف دموکراسی ـ جلد دوم ـ ترجمـه گروهی از مترجمان ـ چاپ اول ـ کتابخانـه تخصصی وزارت امور خارجه ـ تهران 1383 ـ ص 780 1 ـ عالم، عبدالرحمن ـ پیشین ـ ص 378. 1 ـ فیتزپتریک، تونی ـ پیشین ـ صص 166 و 167 1- لیپست، مارتین سیمور ـ پیشین ـ ص 776 1ـ فوگل، اشپیل – تمدن مغرب زمـین- جلد2- ترجمـه محمدحسین آریـا- چاپ اول- انتشارات امـیر کبیر- تهران 1380- ص 1305. 1- عالم، عبدالرحمن- پیشین- ص 378تا381. 1- لیپست، مارتین سیمور- پیشین- ص 780 1- فوگل، اشپیل- پیشین- ص 1306 1 - لیپست، مارتین سیمور- پیشین ص 780 1-همان – ص 776 [22] - همان – ص 781تا 783 1- لیپست، مارتین سیمور- پیشین- ص 369. 1-عالم، عبدالرحمن- پیشین- ص 381. 1- کوهستانی نژاد، مسعود- اختیـارات، اصلاحات و لوایح قانونی دکتر محمد مصدق- چاپ اول- نشرنی- تهران 1383- ص666. 1- هاشمـی، دکتر سیدمحمد- حقوق اساسی جمـهوری اسلامـی ایران- جلد1- چاپ پنجم- نشر مـیزان- تهران 1382- ص 280. 1-همان- ص 349 1- همان- ص 339.
* هرمنوتیک
* پراگماتیسم
* تجربهگرایی
* فمـینیسم
* رواقی گری
* سوسیـالیسم
* آرمانگرایی
* رئالیسم
* اثباتگرایی
* پدیدهشناسی
* اردیسم
* نسبیگرایی اخلاقی
* اگزیستانسیـالیسم
* ماتریـالیسم
* تحلیلی
* جبرگرایی
* ساختارگرایی
* پساساختارگرایی
* اومانیسم
* مکتب فرانکفورت
* هرمنوتیک
هرمنوتیک (Herméneutique) بـه معنای خبرو ترجمـه و تعبیر ، علم یـا نظریـهٔ تأویل است. علمـی کـه مسئلهٔ فهم متون و چگونگی ادراک و فهم و روند آن را بررسی مـیکند. این عنوان از قرنِ هفدهم کاربرد یـافتهاست، اما تازه درون آغازِ قرنِ نوزدهم هست که با تلاشِ فکری فردریک شلایرماخر رواجِ عمومـی مـییـابد. یکی از منتقدان سرسخت هرمنوتیک، هانس آلبرت، خردگرای انتقادی آلمانی است.
* پراگماتیسم
پراگماتیسم یـا عملگرائی (pragmatism)، بـه معنی فلسفه اصالت عمل است؛ ولی درون سیـاست بیشتر واقعگرایی و مصلحتگرایی معنی مـیدهد.
پراگماتیسم روشی درون فلسفه مدرن هست که با اعتراف بـه غیرممکن بودن اثبات بعضی مسائل، آنها را با توجّه بـه کاربردشان درون زندگی انسان مـیپذیرد. طرفداران این شیوه، خود را عملگرا و متسامح مـیدانند. مخالفان، این گروه را مـیانـهرو (یـا محافظهکار) و منفعتطلب مـیخوانند. از دیدگاه پراگماتیسم، کلیـه تصورات، مفاهیم، قضاوتها و نظرات ما قواعدی به منظور «رفتار» (پراگمای) ما هستند، اما «حقیقت» آنها تنـها درون سودمندی عملی آنها به منظور زندگی ما نـهفته است. از دیدگاه پراگماتیسم، معیـار حقیقت، عبارت هست از سودمندی، فایده، نتیجه و نـه انطباق با واقعیت عینی. درون واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نـهائی آن اثبات مـیشود.
دولتمردان و سیـاستمداران «پراگماتیست» بهانی اطلاق مـیشود کـه امکانات عملی و مصلحت روز را بر معتقدات خود مقدم مـیشمارند و به عبارت دیگر به منظور پیشرفت مقاصد خود یـا ماندن بر مسند قدرت، انعطاف نشان مـیدهند.
* تجربهگرایی
تجربهگرایی یکی از گرایشهای اصلی درون شناختشناسی و نقطهٔ مقابل عقلگرایی است. بر اساس این دیدگاه همـهٔ معرفتهای بشری مستقیم یـا غیرمستقیم برآمده از تجربه است. تجربه از منظر این دیگاه نـه فقط ادراک حسی بلکه دریـافتهایی مانند حافظه یـا گواهی دیگران را هم درون بر مـیگیرد.
برمبنای نظریـهٔ مبناگرایی همـهٔ باورهای ما با واسطهٔ استدلال نـهایتاً از منبعی بـه دست آمده اند کـه آن منبع نیـاز بـه توجیـه یـا استدلال ندارد. تجربهگرایی - کـه یکی از زیرمجموعههای مبناگرایی هست - تنـها تجربه را بـه عنوان چنین منبعی بی نیـاز از توجیـه مـیدانند. تجربهگرایی با استفاده از حسیـات درون مقابل عقلگرایی مـیباشد.تجربیـات عقلی از علم حصولی هست و روش اثبات غیر حسی دارد.طبق نظر دکارت اگر همـه حواس چند گانـه ما از کار بیـافتند ولی مغز هنوز بتواند فکر کند حتماً ما وجود داریم بعد تجربهٔ این کـه ما مـی دانیم کـه هستیم از حواس چند گانـه نیست و علم حصولی است.
تجربهگرایی درون فلسفه علم بر مبنای آزمایش است. عقلگرایی گزاره( 2*2=4 )را یک قانون فلسفی مـیداند و بدیـهی.اما تجربه گرایی آن را با آزمایش اثبات مـیکند: 2 که تا سبد داریم هر یک با 2 که تا سیب... با شمردن حس بینایی بـه ما مـیگوید کـه 4 که تا سیب داریم! این دیدگاه بعد از رنسانس بـه صورت جدی طرح شد. بارکلی، جان لاک و دیوید هیوم از فیلسوفان تجربهگرا هستند. ابوریحان بیرونی درون آزمایش عدم سمـی بودن الماس؛ تجربه گرایی را بعنوان روش اثبات بکار برد.این کار او را درون ردیف اولین فیلسوفان تجربی قرار مـیدهد.
* فمـینیسم
فمـینیسم باور داشتن بـه حقوق زنان و برابری سیـاسی، اجتماعی، و اقتصادی زن و مرد است. فمـینیسم مباحثهای هست که از ها، نظریـهها و فلسفههای گوناگون تشکیل شدهاست کـه در ارتباط با تبعیض تی هستند و از برابری به منظور زنان دفاع کرده و برای حقوق زنان و مسایل زنان مبارزه مـیکند.
واژهٔ فمـینیسم را نخستین بار شارل فوریـه، سوسیـالیست قرن نوزدهمـی به منظور دفاع از حقوق زنان بـه کار برد.
فمـینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریـات اجتماعی، های سیـاسی، و بینشهای فلسفی هست که عمدتاً بـه وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یـا از آنان الهام گرفتهاند، مخصوصا درون زمـینـه شرایط اجتماعی، سیـاسی و اقتصادی آنها. بـه عنوان یک اجتماعی، فمـینیسم بیشترین تمرکز خود را معطوف بـه تحدید نابرابریهای تی و پیشبرد حقوق، علایق و مسایل زنان کردهاست.
* رواقی گری
رواقی (رَ) یـا Stoicism مذهبی فلسفی کـه بوسیله زنون کیتسیونی (Zeno of Citium) تاسیس شد. نام این فلسفه درون زبانـهای اروپایی و نیز عنوان رواقی به منظور آن بدین مناسبت هست که حوزه ایشان درون یکی از رواقهای آتن منعقد مـیشد. مذهب رواقی درون قرن 2 مـیلادی درون روم نفوذ یـافت و حکمایی مانند سنکا(Seneca)، اپیکتتوس (Epictetus) و مارآورلیوس (Marcus Aurelius) بـه آن گرویدن. پیروان این فلسفه رواقیون یـا رواقیـان خوانده مـی شوند. زنون فلسفه را منقسم بـه طبیعیـات، منطق و اخلاق مـی دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون (Organon) ارسطو (Aristotle) اما مـی گفت کـه هر معرفتی بالمآل بـه ادراکات حواس باز مـی گردد. نظریـه رواقیون درون طبیعیـات اساساً مادی بود، درنظر آنـها هرچه حقیقت دارد مادی است. توده و ماده یـا جسم و جان، حقیقت واحد و بایکدیگر مزج کلی دارند. وجود یکی درون تمامـی وجود دیگری ساری است. درون اخلاق رواقیـان فضیلت را مقصود بالذات مـی دانستند و معتقد بودند کـه زندگی حتما سازگار با طبیعت و قوانین آن باشد و مـی گفتند آزادی واقعی وقتی حاصل مـیشود کـه انسان شـهوات و افکار ناحق را بـه یکسو نـهد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. رواقیـان بسبب پیروی از این اصول نزد عامـه مردم بـه لاقیدی معروف بودند.
* سوسیـالیسم
سوسیـالیسم (Socialism) اندیشـهای سیـاسی، اقتصادی و اجتماعی هست که به منظور ایجاد یک نظم اجتماعی مبتنی بر انسجام همگانی مـیکوشد، جامعهای کـه در آن تمامـی قشرهای اجتماع سهمـی برابر درون سود همگانی داشتهباشند.
هدف سوسیـالیسم لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن هست مستقیم باشد، مانند مالکیت و اداره صنایع توسط شوراهای کارگری، یـا غیر مستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره دولتی صنایع.
* آرمانگرایی
ایده یعنی تصورات ذهنی (اعم از حسی، خیـالی یـا عقلی) و آرمانگرایی یعنی مسلکانی کـه تنـها ایده و تصورات ذهنی را واقعی مـیدانند و به وجود خارجی جهان خارج و یـا بـه عبارت دیگر بـه وجود جهان مستقل از ادراک قائل نیستند.
آرمانگرایـان بـه واقعیتهای خارجی مانند آسمان، زمـین، حیوان، اشخاص دیگر و به طور کلی آن چه با حواس درک شود، اعتقاد وجود خارجی ندارند و همـهٔ جهان را خیـال و پندار مـیدانندو مـیگویند: ما جز واقعیت وجود خود و یک رشته پندارهای ذهنی بـه وجود چیز دیگری درون جهان اعتقاد نداریم؛ زیرا آنچه را کـه جهان خارج از خود مـینامـیم، بـه هیچ وجه نمـیتوانیم درک کنیم مگر با قوه ادراک حواسی خود، و قوه ادراک چیزی بیش از تصورات مختلف درون اختیـارمان قرار نمـیدهد.
به عبارت دیگر آنـها وجود عالم خارج یـا این پندارها را صرفاً تولید ذهن خود مـیدانند و نظرشان این هست که ما فکر مـیکنیم کـه واقعیتی بـه نام درخت وجود دارد، ولی هرگز نمـیدانیم کـه آیـا درون خارج از ذهن چنین واقعیتی هست یـا خیر؟
* رئالیسم
واژه رئالیسم از رئل(Real) کـه به معنای واقع است، مشتق شده و در واقع بـه معنای مکتب اصالت واقع است.
مکتب رئالیسم نقطه مقابل مکتب ایده آلیسم است؛ یعنی مکتبی کـه وجود جهان خارجی را نفی کرده و همـه چیز را تصورات و خیـالات ذهنی مـیداند.
رئالیسم یعنی اصالت واقعیت خارجی. این مکتب بـه وجود جهان خارج و مستقل از ادراک انسان، قائل است. ایده آلیستها همـه موجودات و آنچه را کـه در این جهان درک مـیکنیم، تصورات ذهنی و وابسته بـه ذهن شخص مـیدانند و معتقدند کـه اگر من کـه همـه چیز را ادراک مـیکنم نباشم، دیگر نمـیتوانم بگویم کـه چیزی هست. درون حالی کـه بنابر نظر و عقیده رئالیستی، اگر ما انسانها از بین برویم، باز هم جهان خارج وجود خواهد داشت. بـه طور کلی یک رئالیست، موجودات جهان خارج را واقعی و دارای وجود مستقل از ذهن خود مـیداند.مـی داند.
باید گفت درون واقع همـه انسانـها رئالیست هستند، زیرا همـه بـه وجود دنیـای خارج اعتقاد دارند. حتی ایده آلیستها نیز درون زندگی و رفتار، رئالیست هستند، زیرا حتما جهان خارج را موجود دانست که تا بتوان کاری کرد و یـا حتی سخنی گفت.
کلمـه رئالیسم درون طول تاریخ بـه معانی مختلفی غیر از معنایی کـه گفته شد، استعمال شدهاست. مـهمترین این استعمالها و کاربردها، معنایی هست که درون فلسفه مدرسی یـا اسکولاستیک(Scholastic) رواج داشتهاست.
بعدها درون رشتههای مختلف هنر مانند ادبیـات نیز سبکهای رئالیستی و ایده آلیسمـی بـه وجود آمد و سبک رئالیسم درون مقابل سبک ایده آلیسم است. سبک رئالیسم یعنی سبک گفتن و نوشتن متکی بر نمودهای واقعی و اجتماعی. اما سبک ایده آلیسم عبارت هست از سبک متکی بـه تخیلات شاعرانـه گوینده یـا نویسنده.
رئالیسم نوعی«واقع گرایی» هست در رمان و نمایشنامـه کـه خیـال پردازی و فردگرایی رومانتیسم را از بین مـیبرد و به مشاهدهٔ واقعیتهای زندگی و تشخیص درست علل و عوامل و بیـان تشریح و تجسم آنـها مـیپردازد.
هدف حقیقی رئالیسم تشخیص تأثیر محیط و اجتماع درون واقعیتهای زندگی و تحلیل و شناساندن دقیق "تیپهاً یی هست که درون اجتماع معینی بـه وجود آمدهاست.
* اثباتگرایی
اثباتگرایی (یـا پوزیتیویسم یـا تحصلگرایی) بـه هر گونـه نگرش ِ فلسفی کـه تنـها شکلِ معتبر از اندیشـه را متعلق بـه روش علمـی بداند اطلاق مـیگردد.
اثباتگرایی اصطلاحی فلسفی هست که حداقل بـه دو معنیِ متفاوت بـه کار رفتهاست. این اصطلاح درون قرنِ هجدهم توسطِ فیلسوف و جامعهشناسِ فرانسوی آگوست کنت (Auguste Comte) ساخته و به کار رفته شد. کنت بر این باور بود کـه جبری تاریخی بشریت را بـه سمتی خواهد برد کـه نگرشِ دینی و فلسفی از بین رفته و تنـها شکل از اندیشـه کـه باقی مـیماند متعلق بـه اندیشـهٔ قطعی (positive) و تجربی علم است. درون این عصرِ جدیدِ تاریخ نـهادهایِ اجتماعیِ مربوط بـه دین و فلسفه از بین خواهد رفت.
* پدیدهشناسی
پدیده شناسی یـا فنومنولوژی (به انگلیسی: Phenomenology) مکتب و روشی هست که توسط ادموند هوسرل بـه هدف نظامبخشیدن بـه فلسفه و علوم انسانی پایـهگذاری شدهاست. این مکتب بـه دنبال پژوهش و آگاهی مستقیم نسبت بـه تجربیـات و مشاهدات، یـا بـه عبارت دیگر نسبت بـه پدیدارهایی هست که بی واسطه درون تجربه ما ظاهر مـیشوند.
پدیدهشناسی یکی از دو سنت بزرگ فلسفی سده بیستم هست که با پیروان چون ماشلر، مارتین هیدگر، مرلوپونتی، سارتر، گادامر و پل ریکور فراسوی فلسفه درون حوزههایی چون جامعهشناسی، روانشناسی و دیگر علوم انسانی کاربرد دارد.
* اردیسم
اردیسم (Orodism) بـه معنای ارزشمندی شادی است. این مکتب درون مقابل غم دوستی و اندوه پرستی مطرح شد. این فلسفه مـی گوید شادی یک آرزو نیست جهان هدیـه ایی هست برای شاد زیستن است. اردیسم بر اساس افکار ارد بزرگ (Great Orod) درون کتاب سرخ بنیـانگذاری شده هست .
اردیسم با تکیـه بر شرایط و تجربه اجتماعی بـه تقدم شادی بر هر کُنش ساختاری اشاره دارد و شاد بودن را لازمـه و پیش شرط هر رستاخیز و رشد اجتماعی مـی داند درون این مکتب تامـین آزادیـهای فردی یک اصل مـی باشد و مـیهن دوستی یکی از سه شعار اصلی آن هست . شعار اردیست ها ارزش گذاری بر سه مورد هست : شادی ، آزادی و مـیهن . آنـها این سه اصل را لازم و ملزوم هم به منظور رشد و ترقی جوامع مـی دانند .
* نسبیگرایی اخلاقی
نسبیگرایی اخلاقی نظریـه مخالف خردگرایی اخلاقی است. نسبیگرایـان اخلاقی معتقدند کـه انسان با استنتاج و استدلال نمـیتواند اعتقادهای اخلاقی و سیـاسی درست را کشف کند. نسبیگرایی اخلاقی اصولاً وجود هرگونـه اعتقاد اخلاقی و سیـاسی درست را رد مـیکند.
بنابر نسبیگرایی اخلاقی، چنین نیست کـه چیزی صرفاً درست یـا نادرست باشد؛ بلکه ممکن هست چیزی مطابق با جامعهای درست و مطابق با جامعهای دیگر نادرست باشد. نسبیگرایـان معتقدند کـه قضاوت انسان درباره درستی و نادرستی بـه زمان و مکان و شرطهای دیگری بستگی دارد. پیشوای نسبیگرایی اخلاقی درون یونان باستان، پروتاگوراس بود.
* اگزیستانسیـالیسم
اگزیستانسیـالیسم (Existentialism) جریـانی فلسفی و ادبی هست که پایـه آن بر آزادی فردی، مسوولیت و نیز نسبیتگرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیـالیستی، هر انسان، وجودی یگانـهاست کـه خودش روشن کننده سرنوشت خویش است.
اگزیستانسیـالیسم از واژه اگزیستانس بـه معنای وجود بر گرفته مـیشود. سورن کییرکگارد را نخستین اگزیستانسیـالیست مـینامند، مـیان «اگزیستانسیـالیسم بیخدایی» و «اگزیستانسیـالیسم مسیحی» تفاوت هست. از مـیان شناخته شدهترین اگزیستانسیـالیستهای مسیحی مـیتوان از سورن کییرکگارد ، گابریل مارسل، و کارل یـاسپرس نام برد.
پس از جنگ جهانی دوم جریـان تازهای بـه راه افتاد کـه مـیتوان آن را اگزیستانسیـالیسم ادبی نام نـهاد. از نمایندگان این جریـان تازه مـیتوان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو و بوری ویـان را نام برد.
* ماتریـالیسم
ماتریـالیسم بـه معنای مادهگرایی فلسفی است. شاخههای مـهم آن ماتریـالیسم مکانیکی و ماتریـالیسم دیـالکتیک مـیباشد. ماتریـالیسم مکانیک را فویرباخ بنیـانگذاری کرد و ماتریـالیسم دیـالکتیک را مارکس.
ماتریـالیسم با تکیـه بر علوم و تجربه اجتماعی بـه تقدم ماده بر شعور باور دارد و ماده را واقعیت موجود خارج از ذهن انسان و مستقل از شعور بی نیـاز از آفرینش و جاودانی مـیداند.
* تحلیلی
فلسفهٔ تحلیلی(Analytic philosophy) فلسفهٔ آکادمـیک حاکم بر دانشگاههای کشورهای انگلیسی زبان (آنگلو-ساکسون) است. فلسفه تحلیلی را درون مقابل فلسفه قارهای یـا فلسفه اروپایی قرار مـیدهند. بنیـانگزاران اصلی فلسفه تحلیلی فیلسوفان کمبریج برتراند راسل و جرج ادوارد مور بودند. این دو از ریـاضیدان و فیلسوف آلمانی گوتلوب فرگه تأثیر پذیرفته بودند. این گونـه فلسفه بر روشن بودن، بامعنی بودن و ریـاضیوار بودن جستارهای فلسفی تاکید فراوان دارد. و به تفکر مابعدالطبیعی سازنده بـه دیدهٔ شک یـا دشمنی مـینگرند. معتقدند کـه روش تحلیل خاصی وجود دارد کـه فلسفه فقط از آن طریق مـیتواند بـه نتایج مطمئن دست یـابد که تا حد زیـادی از حل و فصل تدریجی مسائل فلسفی جانبداری مـیکنند. فیلسوفان تحلیلی قرن ۲۰ توجه خود را درون اصل نـه بر تصورات موجود درون ذهن بلکه بر زبانی کـه اندیشیدن ذهنی از طریق آن بیـان مـیشود معطوف داشتهاند. برتراند راسل و جورج ادوارد مور فلسفهٔ تحلیلی را با بـه کار انداختن منطق جدید -که راسل سهم زیـادی درون آن داشته است- بـه عنوان ابزار تحلیل بنیـاد نـهادند. منطق و فلسفه زبان از همان ابتدا از بحثهای محوری فلسفه تحلیلی بودند. چند تفکر از بحثهای مربوط بـه زبان و منطق درون فلسفه تحلیلی پدید آمد مانند پوزیتویسم منطقی، تجربه گرایی منطقی، اتمـیسم منطقی، منطقگرایی و فلسفه زبان متعارف. فلسفه تحلیلی بعدها بحثهای وسیعی را درون حوزههای زیر مطرح ساخت: فلسفه اخلاق (هر و مکی)، فلسفه سیـاسی (جان رالز)، زیبایی شناسی (ریـاچارد ولهایم)، فلسفه دین (الوین پلانتینگا)، فلسفه زبان (ساول کریپکی، هیلری پاتنم، کواین)، فلسفه ذهن (جیگون کیم، دیوید چالمرز، هیلری پاتنم). متافیزیک تحلیلی نیز اخیراً درون کارهای فیلسوفانی همچون دیوید لوئیس و پیتر استراوسن شکل گرفتهاست.
* جبرگرایی
جبرگرایی، تعینگرایی یـا دترمـینیسم (determinism) یک موضوع فلسفی ست کـه بر طبق آن هر رویدادی از جمله شناخت، رفتار، تصمـیمات و کنشهای آدمـی بـه صورت علی توسط یک زنجیرهٔ پیوستهای از رخدادهای پیشین تعیین شدهاست. جبرگرایی را بـه شکل دیگری نیز مـیتوان تعریف نمود: فرضیـهای کـه بر طبق آن درون هر لحظه یک و تنـها یک آیندهٔ فیزیکی ممکن و شدنی وجود دارد. درون نتیجهٔ جدالهای تاریخی بیشماری کـه بر سر مساله جبرگرایی صورت گرفتهاست دیدگاههای فلسفی گوناگونی درون این باره وجود دارد.
* ساختارگرایی
ساختارگرایی (Structuralism) یکی از اندیش راههای رایج درون علوم اجتماعی است. بر پایـه این طرز فکر تعدادی ساختار باطنی و ناملموس، چارچوب اصلی درون پشت پدیدههای ظاهری اجتماع را تشکیل مـیدهند. روش ساختارگرایی درون نیمـه دوم سدهٔ بیستم از سوی تحلیلگران زبان، فرهنگ، فلسفهٔ ریـاضی و جامعه بـه گونـهای گسترده بکار مـیشد. اندیشـههای فردینان دو سوسور را مـیتوان آغازگاه این مکتب دانست. هرچند بعد از وی ساختارگرایی تنـها بـه زبانشناسی محدود نشد و در راههای گوناگونی بکار گرفته شد و مانند دیگر های فرهنگی، اثرگذاری و بالندگی آن بسیـار پیچیده است.
ساختارگرایی بـه دنبال راهی هست برای شرح و گزارش پیوند درونیای کـه از طریق آن معنایی درون یک فرهنگ ساخته مـیشود. کاربرد دوم آن کـه به تازگی دیده شده هست در فلسفهٔ ریـاضی مـیباشد. بر پایـهٔ اندیشـهٔ ساختارگرا معنا درون یک فرهنگ از راه پدیدهها و کارکردهای گوناگونی کـه سامانـه معنایی را مـیسازند، بارها پدیدار مـیشود. ساختارگرایی مـیتواند بـه پژوهش درون ساختارهای نشانـهمندی مانند آیینهای پرستش، بازیـها، نوشتارهای ادبی و غیر ادبی، رسانـهها و هر چه کـه در آن معنایی از درون فرهنگی بدست آید، بپردازد و ساختار آن را بررسی نماید.
* پساساختارگرایی
پساساختارگرایی بـه مجموعهای از افکار روشنفکرانـه فیلسوفان اروپای غربی و جامعهشناسانی گفته مـیشود کـه با گرایشات فرانسوی، مطلب نوشتهاند. تعریف دقیق این حرکت و تلخیص آن کار دشواری هست ولی بـه شکل عمومـی مـیتوان گفت کـه افکار این دانشمندان، توسعه و پاسخ بـه ساختارگرایی بودهاست و به همـین دلیل پیشوند «پسا» را بـه آن اضافه کردهاند. پساساختارگرایی و پسامدرنیسم بعضاً بـه جای یکدیگر بهکار مـیروند.
افرادی مانند ژاک دریدا و مـیشل فوکو از پیشگامان این مکتب فکری هستند کـه به نظر عدهای بـه شکل تنگاتنگی با پسامدرنیسم و پدیدارشناسی مرتبط است. این ارتباط که تا حدی هست که بعضی متفکران مدعی شدهاند کـه پساساختارگرایی را مـیتوان بـه شکلی صحیح پسا پدیدارشناسی نامـید.
* اومانیسم
انسانگرایی (اومانیسم) (Humanism) مکتبیست فکری کـه بر پایة آن انسان قادر بـه انجام هر کاری هست و اصل و ریشـه هر چیزی بـه انسان بر مـیگردد. واژه Humanism نـهضت فرهنگی فکری هست که درون خلال دوران تجدید حیـات فرهنگی (رنسانس) بـه دنبال ایجاد رغبت و تمایل جدید نسبت بـه آثار برجسته یونانی و رومـی پدید آمده است. این واژه از واژه لاتینی Humus بـه معنی خاک یـا زمـین اخذ شده و از آغاز درون مقابل دو امر قرار داشته است: الف)موجودات خاکی و مادی دیگر غیر از انسان، مانند حیوانات. deus Ldivus ب) مرتبه دیگر از هستی; یعنی مجردات درون انتهای دوران باستان و در قرون وسطا، محققان و روحانیون، مـیان divinitas بـه معنی حوزه هایی از معرفت و فعالیت کـه از کتاب مقدس نشات مـی گرفت و ;humanitas یعنی حوزه هایی کـه به قضایـای عملی زندگی دنیوی مربوط مـی شده است، فرق گذاشتند. و از آنجا کـه حوزه دوم، بخش اعظم الهام و مواد خام خود را از نوشتههای رومـی و به طور فزاینده یونان باستان مـی گرفت، مترجمان و آموزگاران این آثار کـه معمولاً ایتالیـایی بودند خود را umanisti یـا humanists نامـیدند. انسانگرایی انسان را مالک همـه هستی مـیداند و خاستگاه و فرجام همـهچیز معرفی مـیکند.
* مکتب فرانکفورت
در تاریخ ۲۲٫۰۶٫۱۹۲۴ درون شـهر فرانکفورت آلمان (کنار رودخانـه ماین)، انستیتوی تحقیقات اجتماعی - فرهنگی مستقل از دانشگاه گشایش یـافت. این مؤسسه تحقیقاتی، اشتهار خود را مدیون اعتراضی دانشجوئی دهه ۱۹۶۰ مـیلادی مـیباشد کـه غیر مستقیم از نظرات مارو نگرش انتقادی این مؤسسه (مکتب فرانکفورت) نشأت مـیگرفت. این مؤسسه تحقیقات خود را بر پایـه بینش مارو فروید از منظر اجتماعی- فلسفی درون جوامع سرمایـه داری، آغاز و گسترش آن را نقد و بررسی مـینمود. یکی از معروفترین تألیفات آن بـه نام «دیـالکتیک روشنگری» اثر ماهورکهایمر کـه سالها مدیریت مکتب را بـه عهده داشت و همکارش تئودور آدورنو، مـیباشد.
پس از گذشت نـه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت بـه دلیل داشتن عقاید مارکسیستی و اعضای یـهودی مذهب آن، مجبور بـه مـهاجرت بـه ژنو (۱۹۳۳/۱۹۳۴) و سپس بـه آمریکا شد. درون سال ۱۹۵۰ مـیلادی مجددأ بـه فرانکفورت نقل مکان کرد. طرفداران نسل اول این مکتب عبارتاند از: هورکهایمر- آدورنو- اریک فروم- هربرت مارکوزه- فرانس نویمان - بنیـامـین.
نسل جوانتر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد شمـیت هستند. این مکتب از آغاز سالهای دهه ۶۰ مـیلادی نقش مـهمـی درون زمـینـه بررسی و نگرش منقدانـه بـه فرضیـههای علمـی و آموزش و پرورش درون چهارچوب نئومارکسیسم داشتهاست.
● تجربه ی غرب
تجربه ی تاریخی غرب از سه عنصر تشکیل شده است: فرهنگ یونانی، فرهنگ رومـی، مسیحیت. با این همـه، نمـی توان گفت کـه غربِ دوره ی جدید مجموع این سه عنصر یـا غلبه ی عنصر یـا عناصری بر عنصر دیگر است. تجربه ی تاریخی غرب درون دوره ی جدید درون وهله ی نخست واکنشی هست علیـه مسیحیت بـه منزله ی دین نـهادی و احیـای مفاهیمـی از فرهنگهای یونانی و رومـی و سپس بـه دست تأویل تازه ای از معنای مسیحیت و بالاخره پدید آوردن جهانی جدید کـه از هر سه عنصر زیربنایی خود درون مـی گذرد و علم و فناوری عنصر مسلط درون واپسین تجربه ی تاریخی اش مـی شود.
لیبرالیسم پدیداری متعلق بـه جهان غرب و همچنین دوره ی جدید هست و درون خلال قرنـهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامـی کـه نظم جدید زندگی جایگزین فئودالیسم مـی شد، درون اروپای غربی پدید آمد و طی قرنـهای هفدهم و هجدهم بـه وسیله ی مـهاجران اروپایی بـه امریکای شمالی راه یـافت. متفکرانی کـه لیبرالیسم مفاهیم اساسی خود را بـه آنان مدیون هست هیچ کدام چنین عنوانی بر اندیشـه های خود ننـهادند. اصطلاح لیبرالیسم متعلق بـه قرن نوزدهم است.
● معنای لیبرال و لیبرالیسم
کلمـه ی لیبرال درون زبانـهای اروپایی از کلمـه ی لاتینی liberalis از liberبه معنای «آزاد» گرفته شده هست که بـه معنای «شایسته ی آزادمرد» یـا «سخاوتمند» است. این کلمـه درون دوره ی رنسانس درون تعبیر liberal arts، « صناعات آزاد»، بـه کار مـی رود (دو دسته ی سه تایی و چهارتایی از علوم به منظور تربیت فکری)، اما بـه تدریج معنای بدی مـی یـابد، بـه طوری کـه در آثار شکسپیر بـه معنای آدم «هرزه» (“gross”) یـا «ولنگار» (“licentious”) است. اما این کلمـه رفته رفته معنای قدیم خود، «آزاده»، را با تمام بارهای معنایی اش مـی یـابد، یعنی، آدم «گشاده دست» یـا «کریم» (“open handed” , “bountiful”) و «سخاوتمند» (“generous”) و «گشاده نظر» (“open minded” یـا “broad minded”) و «دارای سعه ی صدر» (“open hearted”). اصطلاح «لیبرالیسم»، به منظور اشاره بـه نظریـه ای سیـاسی درباره ی آزادی، از نام حزبی سیـاسی درون اسپانیـا گرفته مـی شود، یعنی «لیبرال ها» (Liberales)یی کـه در قرن نوزدهم از پدید آمدن حکومت مشروطه (مبتنی بر قانون اساسی/ constitutional) درون اسپانیـا طرفداری مـی د. رواج کلمـه ی «لیبرال» درون کشورهای اروپایی یـا کشورهای دیگر مبتنی بر سابقه ی احزابی هست که درون کشورشان از این نام استفاده د و اعتبار یـا بی اعتباری این احزاب نیز درون مقبولیت اجتماعی یـا عدم مقبولیت اجتماعی این نام سهیم بوده است. مثلاً، درون فرانسه یـا انگلیس عنوان «لیبرال» مقبولیت اجتماعی دارد و حال آنکه درون امریکا چنین نیست و به جای آن «دمکرات» حتما گفت. لیبرالیسم از ابتدای تکوین خود نظریـه ای بوده هست علیـه آمریت طلبی (authoritarianism). بنابراین، درون دوره ی قدیم کلیسا و حکومتهای خودکامـه و در دوره ی جدید فاشیسم و کمونیسم و به تازگی اهل شریعت (به تعبیر غربیـها: بنیـادگرایـان) از دشمنان طبیعی آن محسوب مـی شوند. ارباب کلیسا «لیبرالها» را طرفدار «بی بند و باری » و کمونیستها و فاشیستها آنان را طرفدار «سرمایـه داری» و «دشمن مردم» قلمداد مـی د. لیبرالها نیز درون مقابل مخالفان خود را مرتجع و دشمن آزادی قلمداد مـی کنند. اما واقعیت این هست که لیبرالیسم، گذشته از دشمنان طبیعی و به دور از مناقشات ایدئولوژیکی، ناقدانی دارد کـه فاشیست نیستند و آنان را فاشیست نیز نمـی توان گفت (البته این مخالفان یـا ناقدان بیشتر متفکر هستند که تا وابسته بـه احزاب سیـاسی). یکی دانستن «لیبرالیسم» با «سرمایـه داری» (اگر چیز بدی باشد) نیز بـه طور منطقی صحیح نیست، گرچه سرمایـه داری بزرگترین پشتیبان معنوی و فکری خود را درون لیبرالیسم مـی یـابد و ظهور این دو مقارن با یکدیگر بوده است.
متفکرانی کـه اندیشـه های آنان درباره ی آزادی، ایدئولوژی سیـاسی لیبرالیسم را قوام بخشیده هست عبارت اند از: جان لاک (۱۷۰۴– ۱۶۳۲)، ایمانوئل کانت (۱۸۰۴– ۱۷۲۴)، بنژامن کنستان (۱۸۳۰– ۱۷۶۷)، ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵– ۱۷۶۷)، جان استوارت مـیل(۷۳– ۱۸۰۶)، تامس هیل گرین (۸۲– ۱۸۳۶)، لئونارد ترلاونی هابهاوس (۱۹۲۹– ۱۸۶۴) و در نیمـه ی دوم قرن بیستم، آیزایـا برلین (۹۸– ۱۹۰۹)، هربرت لایونل آدولفوس هارت (۹۲– ۱۹۰۷)، جان راولز (متولد ۱۹۲۱) و رانلد دورکین. ژان ژاک روسو را با آنکه حتما قهرمان دفاع از آزادی محسوب کرد بـه دشواری مـی توان لیبرال گفت. درون خصوص هگل نیز شک و تردید وجود دارد کـه او را بتوان لیبرال گفت، گرچه مـی توان قرائتی لیبرال از فلسفه ی او بـه دست داد. بزرگترین ناقد لیبرالیسم، بی شک، کارل ماراست (هگل و نیچه و هایدگر نیز انتقادهایی از لیبرالیسم کرده اند و همـین امر توضیح مـی دهد کـه چرا فاشیستها از آراء اینان درون جهت مقاصد خودشان بهره برداری کرده اند و چرا لیبرالها همواره بـه این سه تن بـه دیده ی شک نگریسته اند و حتی گاهی ترجیح داده اند کـه فلسفه های اینان را درون کل فاشیستی قلمداد کنند که تا خیـال خودشان را که تا ابد راحت کنند) و امروز جدیترین ناقدان لیبرالیسم، علاوه بر مارکسیستهای غربی، دوستداران اجتماع (communitarians) هستند کـه برخی از آنان درون واقع مـی خواهند ترکیبی از لیبرالیسم و اصالت اجتماع بـه دست دهند.
● لیبرالیسم چیست؟
لیبرالیسم فلسفه ای سیـاسی هست که به منظور حقوق مدنی و سیـاسی افراد اهمـیت بسیـاری قائل است. لیبرالها خواستار تضمـین قلمروی اساسی به منظور آزادی شخصی ـ شامل آزادی وجدان، سخن، انجمن، اشتغال ـ هستند و تأکید مـی کنند کـه دولت نباید جز به منظور حمایت از دیگران درون برابر زیـان درون این امور مداخله کند. بنابراین، «لیبرال» بـه حکومت و حزب و سیـاستی گفته مـی شود کـه در برابر آمریت طلبی (فلسفه ای کـه مـی گوید برخی افراد حق دارند بدون م با دیگران و رعایت نظر آنان هر کاری ند و مصون از پرسش باشند) طرفدار آزادی است. لیبرالیسم، درون مقام فلسفه، نظامـی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییرناپذیر نیست. لیبرالیسم را شاید بتوان نگرشی بـه زندگی و مسائل زندگی وصف کرد کـه بر ارزشـهای آزادی به منظور افراد و برای اقلیتها و برای ملتها تأکید مـی کند. مـهمترین اصول لیبرالیسم یـا مـهمترین مفاهیمـی کـه لیبرالیسم بر آنـها تأکید مـی کند عبارت هست از: آزادی، فرد، آزادی وجدان، حکومت با رضایت و خواست مردم و تساوی حقوق.
● لیبرالیسم و آزادی
اعتقاد راسخ بـه وجوب آزادی به منظور نیل بـه هر هدف مطلوب صفت بارز لیبرالیسم درون همـه ی دوره هاست و نگرانی عمـیق به منظور آزادی فرد الهام بخش مخالفت لیبرالیسم با آمریت مطلق است، چه آمریت دولت باشد و چه آمریت کلیسا یـا حزبی سیـاسی. اصل بنیـادی لیبرالیسم ارزش اخلاقی و ارزش مطلق و کرامت ذاتی شخصیت انسان بوده است. بنابراین حتما با هر فرد همچون غایتی فی نفسه رفتار شود و نـه همچون وسیله ای به منظور پیشبرد اغراض و منافع دیگران. آزادی سیـاسی فرد طبق اعلامـیه ی فرانسوی حقوق بشر، عبارت هست از: «قدرت انجام هر کاری کـه بهی دیگر زیـان نمـی رساند ... حدود آن را تنـها قانون تعیین مـی کند». لیبرالها عمـیقاً اعتقاد دارند زندگی بدون آزادی ارزش زیستن ندارد. بنابراین، آنان همواره خواستار آزاد بودن فرد از اجبارهای ناعادلانـه و بازدارنده ای هستند کـه حکومتها و نـهادها و سنتها بـه فرد تحمـیل مـی کنند. فرد خودمختار حتما آزاد باشد که تا شغلش را انتخاب کند، عقایدش را اظهار کند، ملیتش را تغییر دهد و از جایی بـه جایی برود.
آنچه با آزادی فرد پیوند نزدیک دارد آزادی انجمن است. لیبرالیسم طرفدار حق تأسیس انجمنـها از هر نوع ـ سیـاسی، اجتماعی، اقتصادی، دینی، فرهنگی ـ شده هست که مقصودشان پیشبرد منافع مشروع اعضایشان بوده است. فرد بدون آزادی انجمن درون مخالفت با اجبارهایی کـه نظم حاکم بـه او تحمـیل مـی کند بی یـاور خواهد بود ـ با قدرت برخاسته از گروهی منسجم از افراد همدل هست که فرد مـی تواند درون برابر بی عدالتی و استبداد بایستد.
● لیبرالیسم و فرد
مفهوم فرد را شاید بتوان محور تمامـی مفاهیم دیگر لیبرالیسم شمرد. مفهوم فرد، همچون آزادی، با اینکه درون فرهنگهای یونانی و رومـی و همچنین مسیحیت شناخته شده بود، کاملاً متعلق بـه دوره ی جدید هست و معنایی تازه دارد. درون واقع، اگر نام آزادی درون خود کلمـه ی لیبرالیسم مندرج است، فردگرایی (individualism) تقریباً معادلی دیگر به منظور لیبرالیسم و هم نقطه ی قوت و هم نقطه ی ضعف آن است.
فردگرایی لیبرالیسم ریشـه درون مفهوم فرد درون دوره ی رنسانس دارد، آدمـی کـه مـی داند چه مـی خواهد و چه حتما د که تا به مقصود خود برسد، بی آنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. این تلقی از فرد، کـه شروعش با ماکیـاولی است، نیروهای بسیـاری را درون وجود او آزاد مـی کند و بدین طریق او هم درون خیر و هم درون شرّ که تا منتها درجه پیش مـی رود. نظریـه پردازان لیبرال فرد را یگانـه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه مـی دانند، چراکه تاریخ نشان داده هست هرجا کـه فرد بودن نفی و سرکوب شده هست جامعه راه انحطاط پیموده است.
● لیبرالیسم و آزادی وجدان
لیبرالیسم بر اساس این تشخیص رشد کرد کـه «تحمل» (tolerance) یگانـه راه پایـان بـه جنگهای دینی و مذهبی است. بعد از آنکه جنگهای بی شمار دینی و مذهبی ذهن و جان اروپاییـان را فرسود، هم پروتستانـها و هم کاتولیکها پذیرفتند کـه دولت حق ندارد جانب ایمانی واحد را بگیرد یـا ایمانی واحد را بـه شـهروندان تحمـیل کند. ضمن اینکه یگانـه اساس استوار به منظور بر پا نظامـی سیـاسی جدا کلیسا و دولت بود. لیبرالیسم این اصل را از حوزه ی دین بـه دیگر حیطه های زندگی اجتماعی نیز تعمـیم داد، زیرا شـهروندان اعتقادهایی متضاد درباره ی معنا و مقصود زندگی دارند. دولت لیبرال درصدد حل این تضادها نیست، بلکه مـی خواهد داور بی طرفی باشد کـه هربتواند زندگی و کار خودش را د. بدین طریق لیبرالیسم خود را یگانـه پاسخ بشری بـه کثرت و تنوع ناگزیر جوامع معرفی مـی کند.
● لیبرالیسم و حکومت با رضایت و خواست مردم
از دیدگاه لیبرالها غرض اصلی از حکومت پاسداری از آزادی و تساوی و امنیت همـه ی شـهروندان است. بـه همـین دلیل، حکومت لیبرال، چه درون شکل مشروطه ی سلطنتی و چه درون شکل جمـهوری، مبتنی بر حکومت قانون است؛ قانون مصوب قانونگذارانی کـه در انتخابات آزاد برگزیده شده اند. بنابراین، طبق لیبرالیسم، هیچ حکومتی مشروع نیست، مگر اینکه مبتنی بر رضایت و خواست حکومت شوندگان باشد. لیبرالیسم، به منظور حمایت از حقوق افراد و اقلیتها، اهمـیت بسیـاری به منظور محدود قدرت حکومت قائل شده است. این محدودیتها حقوقی اند کـه به نامـهای مختلفی مشـهورند، «آزادیـهای مدنی» و «حقوق فطری/ طبیعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلامـیه ی استقلال امریکا عبارت اند از: «حق زندگی و آزادی و تعقیب سعادت» و طبق اعلامـیه ی حقوق بشر درون انقلاب کبیر فرانسه عبارت اند از: «حق آزادی و مالکیت و امنیت و مقاومت درون برابر ظلم». این حقوق نقض نشدنی و سلب نشدنی و جهانی اند. همـه ی اعمال حکومت نسبت بـه فرد شـهروند حتما طبق روند مقتضی قانون باشد و چنانچه این روند نقض شود، قوه ی مستقل قضاییـه حتما مانع از آن شود.
● لیبرالیسم و تساوی حقوق
لیبرالیسم مدعی تساوی حقوق به منظور همـه ی انسانـها و در همـه جاست. اما البته این سخن بدان معنا نیست کـه همـه توانایی مساوی، یـا درک اخلاقی مساوی یـا شخصیتی مساوی دارند. مقصود این هست که همـه درون برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. هیچ قانونی نباید بـه برخی امتیـازهای خاصی بدهد و به برخی دیگر تبعیضهای خاصی تحمـیل کند. کمک و حمایت و مجازات حتما برای همـه یکسان باشد. لیبرالیسم نبرد بی امانی هست علیـه امتیـازهایی کـه مانعی مصنوعی درون برابر رشد فردند، چه این امتیـازها ناشی از ولادت باشد و چه ناشی از ثروت و نژاد و اعتقاد یـا ت. لیبرالیسم تأسیس جامعه ای را درون نظر دارد کـه در آنجا به منظور همـه فرصت مساوی وجو خواهد داشت که تا اکثر استعدادهای فطری شان را بـه تحقق برسانند، چه این استعدادها کوچک باشند و چه بزرگ.
● لیبرالیسم و ناقدانش
لیبرالیسم نظریـه ای بود کـه طبقه ی نوظهوری بـه نام طبقه ی متوسط یـا بورژوازی شعار خودش قرار داد که تا زندگی اجتماعی خود را سامان دهد و بتواند درون برابر طبقه ی زمـیندار و صاحب عنوان و نظام سلطنتی و کلیسا قد علم کند. آنچه بـه پیروزی این طبقه کمک کرد فقط درون دست داشتن چند مفهوم فلسفی درباره ی حکومت نبود؛ تاریخی طولانی از تعصب و خرافه بـه نام دین، جنگهای طولانی دینی و مذهبی، جنگ پایـان ناپذیر سلطنت و کلیسا بر سر قدرت و بر آمدن خورشید علم و کشف مقام انسان و به رسمـیت شناختن قوا و استعدادهایش و رشد تفکر فلسفی و علمـی از دوره ی رنسانس بـه بعد و بالاخره، کشف منابع تازه ی ثروت، کـه مولود کار و داد و ستد بازرگانان و صاحبان حرفه ها و مشاغل درون شـهرها بود، و نـه تاراج و چپاول دولتها، بـه این طبقه نشان داد کـه نمـی تواند درون جهانی زندگی کند کـه امتیـازات موروثی و ناامنی مدنی بر آن حاکم باشد. افراد طبقه ی متوسط جز بـه خودشان بهی دیگر نمـی توانند متکی باشند، بنابراین، این طبقه بـه نظریـه ای متوسل شد کـه آزادیـهای فردی و امکان رقابت عادلانـه و تضمـین اندوخته ها را بـه رسمـیت مـی شناخت.
با این وصف، تحقق این جامعه نیز، مانند هرچیز دیگری، رخنـه ها و تَرَکهایش را درون عمل آشکار کرد. متفکرانی از همـین طبقه ی نوظهور از نخستین ناقدان این جامعه ی جدید بودند، بی آنکه واپسگرا باشند یـا بخواهند دستاوردهای آن را ناچیز بشمارند. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۸۳۱– ۱۷۷۰) و کارل مار(۱۸۸۳– ۱۸۱۸) بزرگترین ناقدان لیبرالیسم که تا امروزند.
از نظر هگل جامعه ی لیبرال سه نقص یـا تصور ناقص دارد: ۱) آزادی اخلاقی، ۲) آزادی اقتصادی، ۳) فرد. جامعه ی لیبرال تصور ناقصی از آزادی دارد، چون آزادی را غیـاب قیود و محدودیتها مـی پندارد. بر اساس این تلقی ناقص از آزادی من آزادم اگر دیگران درون کارم مداخله نکنند و به آنچه نمـی خواهم م مجبورم نکنند. اما از نظر هگل، این تلقی از آزادی یکسویـه و ناقص است، به منظور اینکه قادر بودن بـه انجام آنچه مـی خواهم م حاکی از آزادی واقعی نیست، چون چه بسا آنچه مـی خواهم بـه حکم عقل تعیین نشده باشد. درون واقع، استدلال هگل این هست که (چنانکه کانت مـی گفت) توانایی درون باز داشتن امـیال و تدبّر درباره ی ضرورت آنـهاست کـه آزادی واقعی را محقق مـی کند. بنابراین، وقتی تابع تمایلاتی هستم کـه مرا بـه هر سو مـی برند، مانند فاعل عاقل عمل نمـی کنم و لذا نمـی توانم بگویم کـه آزاد هستم. هگل استدلال مـی کند کـه در جامعه ی لیبرال تأکید بر صرف انتخاب فرد و ارضای نیـازش قرار مـی گیرد و نـه بر تصمـیم گیری عاقلانـه ی خود فرد و لذا از این حیث آزادی حقیقی درون این جامعه وجود ندارد. اینجاست کـه باید اخلاق بـه کمک فرد بیـاید که تا به او نشان دهد کـه پیروی از قانون اخلاقی و در نظر داشتن خیر عموم بـه معنای آزاد بودن است.
دومـین انتقاد هگل از جامعه ی لیبرال این هست که مفهوم فرد بودن درون جامعه ی لیبرال یکسویـه و انتزاعی است، چون این جامعه بر اساس اقتصاد بازار آزاد قوام گرفته و تأسیس شده است، همـه ی افراد بـه دنبال منافع خودشان هستند و به تدریج تابع ساز و کارهای بازار آزاد مـی شوند کـه آنان را از صفات انسانی ساقط مـی کند. بنابراین دیری نمـی گذرد کـه همـه ی روابط انسانـها بـه صورت تجاری درون مـی آید. اساس هر همکاری و تعاون ما با دیگرانب منافع خودمان مـی شود.
انتقاد سوم هگل بـه ریشـه کنی فرد از اجتماع، درون جامعه ی لیبرال، مربوط مـی شود. فرد جامعه را صرفا ظرفی به منظور تأمـین نیـازهای خود مـی بیند و هیچ علاقه یـا هویت مشترکی او را با دیگر افراد جامعه پیوند نمـی دهد. نتیجه ی این امر انزوا و محصور شدن فرد درون خود و خودپرستی محض است. او بـه آسانی از اجتماعی کـه در آن زاده شده دل مـی کَنَد و راه سرزمـینـهای دیگر را درون پیش مـی گیرد ـ بـه هیچ فرهنگ و سنّت و آیینی دلبستگی و سرسپردگی ندارد و فقط مـی خواهد بـه خواسته های خودش برسد.
انتقادهای هگل از لیبرالیسم، بـه ویژه فردگرایی آن، که تا امروز پایدار مانده است. فرد و فردگرایی، با اینکه از عهد باستان که تا عصر مسیحیت مطرح بود، درون لیبرالیسم، از سرچشمـه اش درون دوره ی رنسانس مـی نوشد. مـیدان بـه غرایز و ارضای آنـها. بـه همـین دلیل امروز درون غرب کلمـه ی فرد و فردگرایی که تا حدودی بـه کلمات مذموم تبدیل شده اند و برخی متفکران معنای «فرد» را محدود بـه «فردی با خواهشـهای غریزی» کرده اند و به جای آن «شخص» ( person) را بـه معنای «فردی با تمایلات معنوی» گذاشته اند و شخص گرایی (personalism) را جانشین فردگرایی کرده اند.انی نیز کـه امروز بـه دوستداران اجتماع (communitarians) مشـهورند، بدترین ضعف لیبرالیسم را همـین فردگرایی مـی دانند (چارلز تیلور کوشیده هست با استفاده از مفاهیم هگلی مـیان «اجتماع دوستی» یـا «کامـیونیتارینیسم» و لیبرالیسم جمع کند).
کارل ماربنای لیبرالیسم را استوار بر جدایی فعالیت اقتصادی از حکومت دولت مـی بیند. لیبرالیسم مـی گوید فعالیت اقتصادی امری قراردادی و خصوصی مـیان افراد هست و لذا حق مالکیت معمولاً درون نظریـه ی لیبرال حقی فطری معرفی مـی شود کـه عقل طبق قانون فطری آن را کشف کرده است. این حق کـه در قانون تجسم یـافته هست حاصل نبردهای مختلف تاریخی مـیان گروههای اجتماعی بر سر دست یـافتن بـه منابع مادی است. با ظهور سرمایـه داری معنای مالکیت این شد: حق از آن خود دانستن ارزش افزوده؛ ارزش افزوده ای کـه محصول کار کارگر بر روی ماده ی خام است. بنابراین، از دیدگاه مارکسیسم، توصیف حق مالکیت بـه منزله ی حق فطری باطل است. توصیف اقتصاد بـه منزله ی امری خصوصی مـیان افراد باطل است. تصور تشکیل جوامع انسانی بر اساس قرارداد آزادانـه درون آغاز تشکیل جوامع افسانـه است. حقوق آزادی و تساوی نیز بـه همـین سان توهم است. همـه ی این مفاهیم ایدئولوژیی را تشکیل مـی دهد کـه نظام سرمایـه داری را توجیـه مـی کند.
گفته های مارچندان هم خالی از حقیقت نیست. کشورهایی کـه دیکتاتوریـهای کمونیستی را بـه چشم دیدند، یـا تبلیغات کمونیستها علیـه لیبرالیسم زمـینـه ی مناسبی به منظور ظهور فاشیسم درون کشورهایشان فراهم کرد، امروز بـه روی دیگر سکه افتاده اند و گمان مـی کنند چاره ی همـه ی مشکلات درون خصوصی سازی و بازار آزاد است، اما بدون نظامـهای دمکراتیک و پذیرفتن مفاهیم اساسی لیبرالیسم، این جامعه ها همـه ی مفاسد جامعه های لیبرال غربی را خواهند داشت، بدون خیرات آن. اینجاست کـه مـی توانیم بگوییم هیچ بـه اندازه ی ماربه همـین نظام سرمایـه داری و لیبرالیسم خدمت نکرد: از طریق انتقاد. مارکسیسم درون جوامع عقب مانده ی شرقی تبدیل بـه دین توده ها و وعده ی بهشت موعود بر زمـین شد، اما، درون غرب، مارکسیسم مکتبی درون مـیان مکاتب علوم اجتماعی هست و بـه پیشبرد شناخت زندگی اجتماعی یـاری مـی رساند. بت مارکسیسم درون شرق شکسته شد، اما علم مارکسیسم درون غرب زنده است، چون درون جامعه ی لیبرال هر چیزی جای خود را دارد، بـه دور از افراط و تفریط.
امروز برخی از لیبرالها با نظریـه ی بازاز آزاد مخالفت مـی کنند و معتقدند کـه عدالت نیز حتما شعار جامعه ی لیبرال قرار گیرد (جان راولز). آن دسته از لیبرالها را کـه هنوز از نظریـه ی بازار آزاد طرفداری مـی کنند لیبرالهای کلاسیک یـا لیبرتارینـها مـی گویند ـ فریدریش هایک و رابرت نوزیک. بـه هر حال، لیبرالیسم نیز مانند هر مکتب دیگری طی زمان و با کار نظریـه پردازان تحوّل مـی یـابد و برداشتها یـا مذاهب متفاوتی از آن بـه ظهور مـی رسد. بـه عبارت دیگر، امروز حتما از لیبرالیسم ها سخن گفت ـ و نـه لیبرالیسم. و اینکه کدام لیبرالیسم مقصود است.
● عوام فریبان و لیبرالیسم
امروز مفاهیمـی مانند آزادی و دمکراسی و حقوق بشر آن قدر درون گوشـه و کنار جهان بر زبان مـی آید و به واسطه ی برخی کشورهایی کـه خود را مع این ارزشـها مـی دانند، آن قدر جلوه و جلال یـافته هست که کمتری جرأت مـی کند صریحاً و علناً با این مفاهیم مخالفت کند، چرا کـه مخالفت با این مفاهیم بـه معنای مخالفت با پیشرفت و ترقی و رفاه و علم و فرهنگ و همـه ی چیزهایی خواهد بود کـه هر انسانی فطرتاً خواهان آنـهاست. با این همـه، چه درون همـین جامعه های لیبرال، درون گذشته، و چه درون برخی کشورهای تازه استقلال یـافته، با استعانت از همـین مفاهیم لیبرال، نظامـهای سیـاسیی پدید آمده اند کـه حکومتهای خود را بسیـار دمکراتیکتر و لیبرالتر از نظامـهای مدعی لیبرالیسم معرفی مـی کنند، اما درون واقع مضحکه ای از نظامـهای سنتی استبدادی سرزمـین خود با رنگ و لعابی تازه بیش نیستند.
لیبرالها همواره نگران خطر دمکراسی به منظور آزادی بوده اند (از این حیث با افلاطون اشتراک نظر دارند) و تجربه های فاشیسم و فالانژیسم و نازیسم درون برخی کشورهای اروپایی کـه سنت دیرپایی درون لیبرالیسم نداشتند، دلایل تاریخی خوبی به منظور این نگرانی اند. لیبرالیسم فلسفه ای سیـاسی هست و مفاهیم اساسی آن هیچ جهتگیری مشخصی را به منظور معنا و غایت زندگی بـه فرد پیشنـهاد نمـی کند. بنابراین ادیـان و مکاتب فلسفی و خرافات و موهومات مادام کـه در جامعه طرفدارانی دارند حق یکسانی به منظور ادامـه ی حیـات دارند. از همـین جاست کـه خطر بروز مـی کند و این امکان پدید مـی آید کـه در جامعه های لیبرال گروههایی ظهور کنند و به قدرت برسند کـه امکان رشد و نموشان را از همـین جامعه یـافته اند، اما درصددند باب قدرت قواعد بازی اجتماعی را تغییر دهند و به زعم خود حکومتی ابدی به منظور خود فراهم آورند: فاشیستها و کمونیستها و اهل شریعت (بنیـادگرایـان) از این قبیل گروههایند. اینان که تا هنگامـی کـه در اقلیت اند آزادی و حقوق بشر و همـه ی مفاهیمـی را کـه برای آنان حق حیـات قائل مـی شوند مـی پذیرند، اما همـینکه بـه قدرت رسیدند نردبان انتخابات آزاد را برمـی چینند و مدعی مـی شوند کـه حکومت مردمـی حکومت به منظور مردم هست و نـه بـه وسیله ی مردم. درون این حکومتها مردم فقطانی هستند کـه حکومت مادام العمر رئیس جمـهور یـا رهبران همـیشگی را مـی پذیرند وانی کـه چنین چیزی را نمـی پذیرند «مردم» نیستند و «دشمن»اند. اینجاست کـه لیبرالها هشدار مـی دهند: «قیمت آزادی، هشیـاری دائمـی است.»
منابع:
۱ـ لیبرالیسم درون تاریخ غرب، نشر نی
۲ـ لیبرالیسم و دمکراسی، مقاله نوشته شده توسط استاد علیرضا علوی تبار
۳ـ سیـاست چیست؟ اندرو هیوود، ترجمـه: دکتر قراملکی، نشر نی
۴ـ آینده آزادی، فرید زکریـا، نشر طرح نو
الگووارههایی کـه از زمانهای قدیم موجود بودهاند از طریق آموزش محیط بـه افراد، به منظور فرد بـه صورت چارچوبهایی «بدیـهی» درون مـیآیند.
واژهٔ پارادایم (Paradigm) نخست درون سده پانزدهم و به معنی «الگو و مدل» مورد استفاده قرار گرفت. از سال ۱۹۶۰ کلمـه پارادایم بـه الگوی تفکر درون هر رشته علمـی یـا دیگر متون شناختشناختی گفته مـیشود.
لغتنامـه مریـام-وبستر این واژه را چنین تعریف مـیکند: «یک چارچوب فلسفی و نظری از یک رشته یـا مکتب علمـی درون کنار نظریـهها، قوانین، کلیـات و تجربیـات بـه دست آمده کـه قاعدهمند شدهاند». بـه طور کلی چارچوب نظری و فلسفی از هر نوع.
بر اساس ایده کوهن، پارادایم آن چیزی هست که اعضای یک جامعه علمـی با هم و هر کدام بـه تنـهایی درون آن سهیم هستند. مجموعهای از مفروضات، مفاهیم، ارزشها و تجربیـات کـه روشی را به منظور مشاهده واقعیت جامعهای کـه در آن سهیم هستند (به ویژه درون رشتههای روشنفکرانـه) ارائه مـیکند. بر اساس ایده کوهن، پارادایم اصطلاح فراگیری هست که همـه پذیرفتههای کارگزاران یک رشته علمـی را دربر مـیگیرد و چارچوبی را فراهم مـیسازد کـه دانشمندان به منظور حل مسائل علمـی درون آن محدوده استدلال کنند. کوهن معتقد هست پارادایم یک علم که تا مدتهای مدید تغییر نمـیکند و دانشمندان درون چارچوب مفهومـی آن سرگرم کار خویش هستند. اما دیر یـا زود بحرانی پیش مـیآید کـه پارادایم را درهم مـیشکند و دگرش علمـی بـه وجود مـیآید کـه پس از مدتی پارادایم جدیدی بـه وجود مـیآورد و دورهای جدید از علم آغاز مـیشود.
کوهن تئوری جاری را پارادایم نمـینامد، بلکه جهانبینی موجود را کـه آن نظریـه درون قالب آن شکل گرفته و همـه کاربردهایی کـه از آن حاصل شدهاست را پارادایم مـینامد.
الگوواره علمـی
کوهن (۱۹۶۲) درون کتاب ساختار انقلابهای علمـی، الگوواره علمـی را چنین تعریف مـیکند:- آنچه کـه مشاهده شده و مورد موشکافی قرار مـیگیرد.
- نوع سوالاتی کـه مورد پرسش قرار گرفته و ارتباط جوابها با موضوع بررسی مـیشود.
- چگونگی ساختارمند این سوالات
- چگونگی تفسیر نتایج تحقیقات علمـی
- چگونگی اجرا و هدایت مطالعه تجربی و تجهیزاتی کـه برای اجرای مطالعه تجربی موجود است.
کوهن این شکل از علم را بـه حل جورچین تشبیـه کردهاست. علمـی کـه مفروضات را بـه چالش مـیکشد و در واقع از چارچوب قبلی خارج مـیشود، علم دگرشی (انقلابی) یـا یک تغییر الگوواره (پارادایم شیفت است.
تغییر الگوواره
این واژه نیز اولین بار درون سال ۱۹۶۲ توسط توماس کوهن درون کتاب ساختار انقلابهای علمـی، به منظور توصیف تغییر درون مفروضات اساسی درون دوره حکمرانی یک نظریـه از علم بـه کار گرفته شد و پس از آن درون بسیـاری از حوزههای تجربیـات انسانی مورد استفاده قرار گرفت.تغییر الگوواره، تغییر آرام درون روششناسی یـا تجربهاست و غالباً بـه تغییر اساسیای درون تفکر و برنامـه اطلاق مـیگردد کـه سرانجام روش اجرای پروژهها را تغییر مـیدهد.
بر اساس ایده کوهن یک انقلاب علمـی زمانی شکل مـیگیرد کـه دانشمندان با منتقدانی مواجه مـیشوند کـه نمـیتوان بـه سوالات آنـها درون چارچوب پارادایم مورد پذیرش عموم پاسخ داد.
همـیشـه هر پارادایمـی منتقدانی دارد کـه غالبا کنار زده شده یـا نادیده گرفته شدهاند. هنگامـی کـه تعداد مخالفان بـه شکل معناداری افزایش یـافت، رشتههای علمـی با نوعی از بحران روبرو مـیشود و در خلال دوره بحران، ایدههای جدید (و بعضا ایدههایی کـه قبلا ندیده گرفته مـیشدند) مورد توجه قرار مـیگیرند و سرانجام پارادایم جدیدی شکل مـیگیرد کـه پیروان خود را خواهد داشت و آنگاه نبرد بزرگ بین پیروان ایده جدید و قدیم روی مـیدهد. درون این مواجهه طولانی انبوهی از اطلاعات تجربی و استدلالات علمـی رد و بدل مـیشود.
کوهن رویـارویی ایده ماکسول با اینشتین (دربارهٔ حرکت نور) را بـه عنوان شاهد ارائه مـیدهد. نـهایتا اینکه شواهد هر ایده توسط افراد الک مـیشود، البته گاهی مواقع زمان منجر بـه پیروزی یکی از ایدهها مـیگردد. کوهن درون این مورد جملهای را از ماپلانک نقل مـیکند «حقیقت جدید علمـی با قانع شدن مخالفان و روشن آنان غلبه نمـییـابد، بلکه مخالفان سرانجام مـیمـیرند و نسل جدید نیز با ایده جدید پرورش مـییـابد» این اتفاق انقلاب علمـی یـا پارادایم شیفت است.
آنچه به منظور علم فیزیک درون اواخر قرن نوزدهم اتفاق افتاد یک پارادایم شیفت بود. لرد کلوین فیزیکدان مشـهور آن زمان گفت «چیز جدید دیگری به منظور کشف وجود ندارد و آنچه باقی ماندهاست تنـها اندازهگیری دقیق و دقیقتر است». تنـها پنج سال بعد از آن، آلبرت انشتین مقاله معروف خود را درون مورد نظریـه نسبیت ارائه کرد کـه قوانین مکانیک نیوتونی (که بیش از سیصد سال به منظور توضیح حرکت و نیرو بـه کار مـیرفتند) را بـه چالش کشید.
کوهن بر این باور بود کـه تکامل تدریجی علم بـه سمت حقیقت نیست، بلکه دستخوش انقلابهای دورهای هست که او آن را «تغییر الگوواره» مـینامد.
مـهمترین عامل فلجکننده تغییر الگوواره، ناتوانی ما درون آگاهی از فراسوی الگوی تفکر جاری است. یک وجه مـهم الگوواره کوهن این هست که پارادایمها مقایسهناپذیرند. الگوواره جدیدی کـه جایگزین قبلی مـیشود، لزوماً بهتر از قبلی نیست، زیرا معیـارهای مقایسه، بـه هر الگوواره بستگی دارد.
کوهن درون مورد ساختار انقلابهای علمـی مـیگوید «گذار موفقیتآمـیز از یک پارادایم بـه دیگری بـه وسیله انقلاب الگوی معمول توسعه علوم درون حال رشد است».
ویژگی علوم اجتماعی
کوهن معتقد بود بـه کار بردن واژه تغییر الگوواره درون علوم اجتماعی صحیح نیست و اصولا بـه وسیله این واژه مـیتوان علوم اجتماعی را از علوم طبیعی تشخیص داد. با توجه بـه کثرت آرا درون مورد یک موضوع درون علوم اجتماعی واحد و همچنین چند مفهومـی بودن واژهها، الگووارهای وجود ندارد. متی دوگان جامعهشناس فرانسوی، درون مقالهای این موضوع را دنبال کرده و نمونـههای زیـادی از عدم وجود الگوواره درون علوم اجتماعی، بـه ویژه جامعهشناسی و علوم سیـاسی ارائه دادهاست.2- پولیتیک : علم سیـاست – تدبیر اندیشیدن
3- پسی فیسم : صلح طلب – مخالف جنگ بـه هر نوع وشکلی کـه باشد
4- پروونسیـالیسم : اعتقاد بـه عدم تمرکزکارها درون مرکز کشور و اعتقاد بـه ناحیـه ای شدن
5- تاکتیک : شیوه و فنون عملیـات
6- ترور : ایجاد رعب و وحشت و از بین بردن مخالفان
7- توتا لیتا ریونیسم : اعتقاد بـه حکومت جمعی و دخالت درون کلیـه شئون زندگی افراد
8- داینامـیسم : اصالت روح وتشکیل جهان از ذرات آن
9- دموکراسی : حکومت مردم بر مردم
11- دمونستراسیون : تظاهرات بویسله ی سخنرانی و به منظور بدست آوردن تقاضاها
12- دیـالکتیک : مباحثه و جدل – بررسی و روشن مطلبی بوسیله ی روش منطقی
13- دیپلومات : سیـاستمدار – سیـاسی
14- دیکتاتور : مستبد و خودرای
15- رئالیسم : واقع گرایی
16- رادیکالیسم : خواهان تغییر سیستم و نظام اجتماعی
17- راسیونالیسم : اعتقاد بـه برتری عقل بر همـه چیز
18- رفراندوم : مراجعه بـه آرای عمومـی به منظور دست یـابی بـه اکثریت آرا
19- رفرم : تغییرات واصلاحات اساسی بدون استفاده از زور
20- رنسانس : نوزایش – نـهضت و تجدید حیـات علمـی و ادبی
21- رویـالیسم : سلطنت طلبی – ترجیح سلطنت بـه جمـهوریت
22- رومانتیسم : جلوه گر ساختن بـه نحو دل انگیز و خاطره انگیز
23- ریتوآلیسم : اعتقاد بـه لزوم آداب و رسوم درون حد افراط
24- ژئوپولیتیک : رابطه بین علم جغرافیـا و محیط زیست وقدرتها
25- سکولاریسم : اعتقاد بـه اصالت امور دنیوی و رد غیر آن
26- سوسیـالیسم : اعتقاد بـه جمعی بودن جامعه و مالکیت دولت بـه وسایل تولید
27- سیپتی سیسم : مکتب شک درون مقابل واقعیت ها
28- فاشیسم : هرج و مرج وآشوب طلبی ( درون زمان موسو لینی احیـا شد )
29- فئودالیسم : ملوک الطوایفی – حکومت مالکیت بر رعایـا
30- فاکسیونالیسم : حزب پرستی – اعتقاد شدید بـه حزب گرایی
31- فناتیسم ( فاناتیسم ) : متعصب – تعصب بـه آداب ورسوم داشتن
32- فرکسیون : گروهی هم فکر بـه صورت حزبی
33- فراماسونری : گروهی سری کـه فعالیت های سیـاسی داشته باشند
34- کاپیتالیسم : اعتقاد بـه سرمایـه داری و وجود قدرت درون دست سرمایـه داران
35- کاپیتولاسیون : حق کنسولی و برائت بـه برخی از نمایندگان دول خارجی درون یک کشور
36- کمونیسم : حق مالکیت اشتراکی توده ها نسبت بـه وسایل تولید با نظارت دولت
37- کنفدراسیون : اتحادیـه چند کشور و اداره آن بصورت واحد با حفظ استقلال داخلی کشورها
38- کنوانسیون : موافقت نامـه بین کشورها درون امور اقتصادی وسیـاسی
39- کودتا : تغییر ناگهانی رژیم و بدست گرفتن قدرت توسط عده ای دیگر
40- کلکتیویسم : اعتقاد بـه اداره کشور بطور گروهی و تشریک مساعی
41- لیبرالیسم : فلسفه آزادی طلبی – اعتقاد بـه اصل آزادی انسانـها درون جامعه
42- ماتریـالیسم : ماده پرستی – توجه بـه مادیـات – اصالت بـه ماده
43- مـیتینگ : جمع شدن مردم به منظور سخنرانی و مذاکره
44- متروپل : کشورهای دارنده مستعمرات
45- مرکانتالیسم : اعتقاد بـه قدرتمندی کشور وجامعه درون افزونی صادرات بر واردات
46- مـیلیتاریسم : اعتقاد بـه آماده باش جنگی بـه عنوان مـهمترین وظیفه شناسی
47- ناسیونالیسم : ملیت پرستی – اعتقاد بـه برتری ملت خودی بـه ملل دیگر
48- ناتورالیسم : گرایش بـه طبیعت
49- هیومنیسم ( اومانیسم ) : اعتقاد بـه برتری انسانـها و قدرت آن درون جامعه
[یک دو سه چهار مال ماس چار فی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 01:40:00 +0000