سریـال شـهرزاد را دنبال مـی کنم. والس بهاری عسل بدیعی فیلمی ستاره جاوید فارغ از کاستی ها و حرف و حدیثهایی کـه پشت سرش گفته مـی شود، والس بهاری عسل بدیعی فیلمی ستاره جاوید ساخت سریـالی اینچنینی توسط بخش خصوصی ایران درون دوره فورانـهای سریـالهای بی ارزش ساخت ترکیـه اتفاق ارزشمندی هست و مستحق حمایت آن.
آقای هومن خلعتبری عزیز چندروز پیش درون مورد استفاده از پیـانو ریچارد کلایدرمن و والس شماره دو شوستاکویچ بدون ذکر نام و اصطلاحا کردیت بـه سازندگان موسیقی ها نوشته بودند . والس بهاری عسل بدیعی فیلمی ستاره جاوید بماند کـه موسیقی والس شماره دو بـه تم اصلی یکی از شخصیتها (شاهپور بهبودی با بازی رضا کیـانیـان) بدل شده هست ولی همچنان درون مقدمـه و موخره سریـال خبری از اسم شوستاکویچ نیست،
مورد دیگر استفاده از ترانـه های روز درون سریـال هست در قسمت سوم فصل دوم قباد بـه کافه ای مـی رود کـه خواننده مشغول اجرای ترانـه "بخاطر تو" هست ( از کارهای مشـهور ویگن با ترانـه ای سروده ناصر رستگارنژاد) همچنین درون قسمت هفتم سریـال بهبودی و همسرش درون همان کافه نشسته اند و همان خواننده ترانـه "شانـه" ( از کارهای زنده یـاد پوران و مجددا با شعری از ناصررستگارنژاد ) را اجرا مـی کند.
این دوترانـه بهانـه ای شد که تا بعد مدتها زنگی بـه استاد رستگار نژاد ب و سراغی از او بگیرم. وقتی درون مورد سال ساخت این ترانـه ها پرسیدم ، آقای رستگارنژاد گفتند کـه شانـه درون سال ۱۳۳۷ و بخاطر تو درون سال ۱۳۳۸ ساخته شده کـه با توجه بـه زمان اتقاق افتادن سریـال ( درون جایی صحبت از استعفا فضل الله زاهدی از نخست وزیری و سرکارآمدن حسین علا مـی شود یعنی فروردین ۱۳۳۴) حدود سه، چهارسال بـه ساخته شدن این ترانـه های مانده بوده و سازندگان بدون درنظر گرفتن این واقعیـات تاریخی و بدون تحقیق از آنـها استفاده د.
بماند کـه معضل عدم ذکرنام سازندگان و حق مولف درون تیتراژ پایـانی، شامل این ترانـه ها نیز مـی شود
نوروز امسال دقيقا چهلمين سال اجراى اين آهنگ زيبا و فراموش نشدنى هست . چندسال پيش نوشته بودم كه كمتر خواننده اى مثل هايده ترانـه هاى ويژه بهار و نوروز خوانده. اين ترانـه هم يكي از آنـهاست.
در نوروز ١٣٥٦، پرويزقريب افشار, شومن آنروزها جوان راديو و تلويزيون ملى ايران كه بتازگى از دانشگاه UCLA درون رشته ارتباطات فارغ التحصيل شده و به ايران بازگشته بود درون يك شو تلويزيونى بـه نام " دنياى خوب ما" با همكارى استاد انوشيروان روحانى از يك سرى از خوانندگان بـه نام آنروزها مانند هايده ،مـهستى ،حميرا، جمشيد شيبانى و امل ساين خواننده ترك كه آنموقع براي اجراي كنسرت درايران بود، دعوت مى كنند.
برنامـه "دنيای خوب ما " نوروز ۵۶ با اين ترانـه نوروزى آغاز مى شود.
انوشيروان روحانى و ارگ سفارشى معروفش و خانم ليليان چنگ نواز بلغارى هايده را همراهى مى كنند. ارگ سفارشى استاد روحانى ساخت كارخانـه ياماها ژاپن بود و تعداد معدودى كمتراز انگشت دو دست از آنـها ساخته شده بود و دوعدد از آنـها درون ايران بود يكي همين ارگى كه درون ويديو مى بينيد و ديگرى درون كاخ شمس پهلوى بود كه درون انقلاب ٥٧ بـه نشانـه فساد و ابتذال درون محوطه كاخ شمس آتش زده شد!
هايده هنگام اين اجرا ٣٥ سال دارد و آواز چهارگاه ابتدا ترانـه را دراوج قدرت و تسلط اجرا مى كند، موسيقى ساخته انوشيروان روحانى هست و شعرترانـه از بيژن سمندر .
كمتر از دوسال بعد بسيارى از چيزها درون ايران عوض شد و ديگر هرگز آواز زنان از راديوتلويزيون شنيده نشد.
" درون این نوروز کیـان دلت خرم بـه جهان لبت پر خنده باشد ، گل خوشبختی بچین الهی سال نوین بـه تو فرخنده باشد"
نوروزتان پيروز ، هرجاى دنيا كه هستيد شاد و سلامت باشيد
آهنگ را از اینجا بشنوید
https://www.youtube.com/watch?v=L6GYA8Sedoc
برچسبها: والس بهاری عسل بدیعی فیلمی ستاره جاوید نوروز, هایده, انوشیروان روحانی
از آنجا کـه مطابق معمول همـه چیزمان حتما به همـه چیزمان بیـاید بالاترین مـیزان مرگ و مـیر تصادفات جاده ای را درون جهان داریم . هواپماهایمان مرتب مـی افتند و قطارهایمان کـه قاعدتا حتما امن ترین وسیله مسافرتی باشد، تصادف مـی کند.
ماجرای تصادف اخیرقطار سمنان و کشته شدن بیشتر از۴۰ نفر مرا بـه یـاد بلایی کـه سالها پیش سرخودم آمد انداخت.
اولین سال دانشگاهم بود و درشـهر اراک درس مـی خواندم و بالطبع ماهی یکی دوبارهم تهران مـی آمدم که تا آخرهفته پیش خانواده باشم. انموقع ها فقط مسیر تهران که تا قم اتوبان بود و باقی راه بخصوص از قم که تا سه راه سلفچگان جاده دوبانده خطرناکی بود کـه کل ترافیک جنوب کشور روی آن بود. هفته ای نبود کـه تصادفی درون این مسیر نباشد و چندنفری کشته نشوند. چندتایی از این تصادفها را با چشم خودم دیدم.
اوایل بهمن ماه بود و برف سنگینی درون اراک باریده بود و جاده ها خطرناکتر شده بودند. مادرم قسمم داده بود کـه با اتوبوس نیـایم. پیدا بلیت قطار کار آسانی نبود یـا حتما پارتی کلفت درون راه آهن داشتی یـا به منظور راه ۴ ساعته تهران -اراک مـی بایستی ۶ ساعت و بیشتر درون صف بلیت منتظر مـیشدی. منـهم به منظور اجرای اوامر خانم والده ! رفتم درون صف و با بدبختی یک بلیت قطار تهران-اهواز (موسوم یـه اکسپرس خواب!) گرفتم و خوشحال کـه راحت و سلامت بـه خانـه برمـی گردم.
قطار ساعت ۱۲ شب راه مـی اقتاد. به منظور آنکه بـه موقع بـه ایستگاه برسم زودتر از خانـه بیرون زدم.برف باریده بود و سرمای وحشتناکی بود آن هفته دمای اراک حتی بـه ۲۷درجه زیرصفر هم رسید. درون خیـابان پرنده پر نمـی زد. ناچار پیـاده طرف ایستگاه راه افتادم. آنموقع ها بنا برجبر و مد زمانـه سبیل داشتم ( برید خودتان را مسخره کنید، مجبور بودم خب! ) و یـادم هست بخار نفسم مـی خورد بـه سبیلم و یخ مـی بست. دردسرتان ندهم بیست دقیقه ای درون آن سرما با سبیل و اعضای دیگر قندیل بسته پیـاده راه رفتم که تا یک پدرآمرزیده ای با پیکانش مثل سوپرمن سررسید و ما را بـه ایستگاه رساند. داخل کوپه های قطار گرم بود نفری یک پتو وملحفه تمـیزهم بهمان دادند. تختهای کوپه سه نفره بود رفتم طبقه دوم و پتو راکشیدم رویم و خوابیدم.
هنوز یک ساعت از حرکت نگذشته بود و تازه چشمـهایم گرم شده بود کـه قطار با ضربه و صدا وحشتناکی ایستاد. مسافر بالای سرم از طبقه سوم پرت شده وسط کوپه و مردم از قطار ریختند بیرون . معلوم شد قطار ما با قطار دیگری کـه از روبرو مـی آمده شاخ بـه شاخ کوبیده اند بـه هم. چند نفری مردند و ناله مجروحینی کـه بین آهن پاره ها گیرکرده بودند بگوش مـی رسید. اطراف که تا زیرزانو برف باریده بود . بعد تاسیسات قطارهم از کار افتاد و سرمای منجمدکننده ای داخل قطار حس مـی شد. درون کوپه نشستم و همـه لباسهایم را کـه در ساک بود تنم کردم و پتو را دورخودم کشیدم و تا صبح لرزیدم. سرانجام طرف های صبح قطار دیگری از اراک آمد و ما را بکسل کرد بـه اراک بازگرداند. بعد بـه ترمـینال رفتم و دوباره با اتوبوس بـه تهران آمدم.
به خانـه کـه وسیدم به منظور مادرم ماجرا را تعریف کردم و گفتم اجازه بده با همون اتوبوس بیـام، حداقل مرگش دردسر کمتری داره !!
پی نوشت : از قضا همان موقع ها ترانـه ای از کریس دی برگ ( کـه هنوز خزوخیل نشده بود) مد بود.
ترانـه قطار اسپانیـایی درباره قطاریست کـه خدا و شیطان سر آن و جان سرنشینانش پوکر بازی مـی کنند ( نعوذبالله! ) و آخر سر این خدا هست که قمار را مـی بازد و شیطان قطار و مسافران را با خود مـی برد...
There's a Spanish train that runs between
Guadalquivir and old Saville
And at dead of night the whistle blows
And people hear she's running still
آهنگ را از اینجا بشنوید
برای فرشاد آنروزها ......
این آهنگ را اولین بار خودت به منظور من گذاشتی . یـادت مـی آید کـه ؟ چندروز پیش کـه در جایی مـی خواندم بیست سال از فوریـه ۱۹۹۴ و انتشار این آلبوم گذاشته یـاد آنروز افتادم . هوای سرد نیمـه اسفند بود درون آن شـهرکوچک کـه شماها دانشجویش بودید. نزدیکی غروب وقتی آخرین اشعه های خورشید دست پایش را از روی کوه دنا جمع مـیکرد .
در آنسوی افق٬ درون جایی کـه مـی زیستیم٬ هنگام جوانی
در دنیـایی از آهنربا و معجزه
اندیشـه هایمان پرسه مـیزد ٬ پیوسته و بی مرز
زنگ ناقوس جدایی آغاز شده بود
تعطیلات نزدیک بود و شوق وشور آمدن تعطیلات همـه ما را گرفته بود. بوی آمدن نوروز همـه جا پیچیده بود . ما از تهران آمده بودیم که تا برگشتنی سری بـه شیراز بزنیم و با هم برگردیم . آنروزها حوصله مان خیلی بیشتر بود آنقدرکه پانزده ساعت درون اتوبوس بنشینیم که تا چند روزی با شماها باشیم. من و بابک تنـها باقی مانده گروه درون تهران بودیم و همـه شما درون آن شـهرستان دور بودید.
در طول راه دراز و بر جاده سنگفرش
آیـا هنوز بر سر دو راهه دیدار مـی کنند؟
از من پرسیدی کـه ترانـه جدید پینک فلوید را شنیدی؟ گفتم مگه هنوز با هم کار مـی کنند؟ گفتی راجر واترز نـه ولی بقیـه هستند . آهنگ را با همان ضبط زهوار دررفته چینی خانـه دانشجویی برایم گذاشتی. موسیقی ٬ زنگ ناقوس که مثل پتک تو مخ مـی کویید و صدای اسرارآمـیز دیوید گیلمور معجونی درست کرده بود کـه از همان روز درون مغزم حک شد.
دسته ژنده پوشی کـه گامـهایمان را دنبال مـی کرد
مـی دوید٬ پیش از آنکه زمان رویـاهایمان را ببرد
انبوهی از جانوران کوچک را بر جای مـی نـهاد کـه مـی کوشیدند ما را بـه زمـین بدوزند
به زندگی ایی دستخوش پوسیدگی آهسته
بعدتر نوار آلبومش را ازت گرفتم و بارهای بار گوش کردم . هنوز زبانمان اینقدر خوب نبود کـه معنی شعر را بفهمـیم ولی هرچی بود حسرت و افسوس عجیبی درون ترانـه بود. " امـیدهای بزرگ" شد یکی از ترانـه های کـه همـیشـه موقع دور هم جمع شدن گوش مـی کردیم . درون مسافرتهایمان ٬ درون جاده شمال ٬ شبهای تعطیلی وقتی پدرو مادر یکی مـی رفت مسافرت و ما درون خانـه اش جمع مـی شدیم .چند سال بعد وقتی بـه برکت دوره اصلاحات کتاب مجموعه اشعار پینک فلوید چاپ شد تازه فهمـیدیم شعر چه مـی گوید . نوستالژی و حسرت روزهای از دست رفته
سبزه ها ٬ سبزتر بود
روشنایی روشن تر بود
دوستان ٬ دورمان
شبهای شگفتی
درسهایمان تمام شده بود. چندتایمان درگیر کار بودیم و بقیـه دنبال کار سربازی به منظور گرفتن پاسپورت . تب رفتن همـه مان را گرفته بود. حتما از " اینجا" برویم . بـه کجایش مـهم نبود . لابد آنسوی پل سبزتر هست . " این مملکت دیگه جای موندن نیست" . همـه زور مـی زدیم که تا برویم . تشکیل پرونده ٬ کلاس زبان ٬ تافل ٬ آیلتس ٬ ترجمـه مدارک . فقط حتما مـی رفتیم . شده بودیم مانندانی کـه در کشتی درون حال غرق شدن هستیم " هرکه مـیتواند خودش را نجات دهد" (۱)
امتحان آیلتس مـی دادم . ممتحن از من خواست درون مورد یک اثرهنری که بیشتر از همـه برویم اثر گذاشته حرف ب . درون مورد همـین ترانـه صحبت کردم . لاینقطع حرف زدم . علت علاقه ام را بـه این آهنگ گفتم . بهترین نمره آیلتسم همـین قسمت مربوط بـه حرف زدن بود.
با نگاهی بـه فراسوی خاکستر سوزان پلهای پشت سرمان
به ان سوی دیگر پل٬ کـه چقدر سبز بود .
گامـهای برداشته بـه پیش٬ اما بـه پس نـهاده دوباره درون خوابگردی
کشیده بـه نیروی موجی از درون
در فرازی بلندتر ٬ پرچمـهای برافراشته
به بلندیـهای سرگیجه آور آن دنیـای رویـایی رسیدیم
مدتی از ایران رفتی ٬ با ی کـه آنروزها عاشقش بودی . چندماهی ازت خبری نداشتیم . یکشب نشستیم و با مـهدی و با حداقل امکاناتی کـه داشتیم ٬ فیلمـهای کـه از خودمان گرفته بودیم سرهم کردیم و مثلا یک ویدیو کلیپ ساختیم و همـین آهنگ پینک فلوید را رویش گذاشتیم. به منظور کاری بـه ایران آمده بودی . کلیپ من درآوردی را کـه دیدی بغضت گرفت. یک کپی از کلیپ را با خودت بردی کـه در غربت نگاه کنی . چند ماه بعد کـه تنـها و برای همـیشـه بـه ایران برگشتی یکبار دیگر آن کلیپ را باهم دیدیم .چیزی نگفتی و من هم هیچوقت نپرسیدم کـه چه شد و چرا برگشتی .
برای همـیشـه درون چنگال خواهش و بلندپروازی
عطشی هست کـه هنوز سیراب نشده
چشمان خسته ما هنوز بـه سوی افق مـی پرد
هرچند بارها از این راه گذشته ایم
اولین سالی بود کـه از ایران آمده بودم و دلتنگی درون اوج خود بود . یک بعدازظهر دلگیر پاییزی کـه بی هدف بـه اینور و آنور مـی راندم بـه یک دشت خالی رسیدم. خیلی شبیـه بـه همـین دشتی بود کـه مرد تنـها درون ویدیوکلیپ درون آن ایستاده و به افق نگاه مـی کند.همانجا نشستم و هدفون درون گوش بـه افق و غروب نگاه کردم٬ بارهاو بارها این ترانـه را گوش کردم که تا خورشید غروب کرد و آسمان تاریک شد. دلم نمـی خواست از آنجا بلند شوم.
چندماه بعدش وقتی به منظور اولین بار کنسرت راجر واترز را رفتم باور نمـی کردم اجرای زنده "نیمـه تاریک ماه " را مـی بینم . درون کل کنسرت فقط بـه یـادگروه خودمان و شبهایی کـه به این آهنگها گوش مـی کردیم بودم
سبزه ها ٬ سبزتر بود
روشنایی٬ روشن تر
مزه ها شیرین تر بود
شبهای شگفتی
دوستان دورمان
مـه بامدادی٬ درخشان
آب ٬ جاری
رود بی پایـان
.................
تا همـیشـه و همـیشـه
هنوز دلم به منظور آنروزها تنگ مـی شود . هنوز شنیدن این آهنگ بدنم را مور مور مـی کند . هنوز هم آن شبها از بهترین شبهای زندگی ام هستند . ولی چه فایده؟
راستش دفعه آخر کـه ایران بودم وقتی دیدم از آن گروه چیزی نمانده ٬ وقتی دیدم یکنفرمان دیگر بینمان نیست و بقیـه تان که درون یک شـهر و با اختلاف چند دقیقه رانندگی با هم زندگی مـی کنید ماه بـه ماه همدیگر را نمـی بینید دلم بدجور گرفت . چه بدانم شاید مقتضی روزگار و جبرزمانـه دیگر این احساسات و این نازک دلی ها را برنمـی تابد. ما به" بلندی های سرگیجه آور آن دنیـای رویـایی رسیدیم"
گاهی هم خوشحال مـی شوم که وقتی از شماها جدا شدم کـه هنوز آن دوستیـها برقرار بود و این خاطرات بدون آنکه ویران شوند درون ذهنم باقی مانده . شاید موقع خوبی بود
هنوز دلم بدجور هوس آن روزها مـی کند .برای آن معصومـیتها و سبکباریـهای از دست رفته . برای "شبهای شگفتی" به منظور دورانی کـه "مزه ها شیرین تر " بود . روزهایی کـه هنوز ناقوس جدایی بـه صدا درنیـامده بود. به منظور سالهایی کـه الان خیلی دور بـه نظر مـی رسند . آنجا کـه با نگاه بـه فراسوی خاکستر پلهای پشت سر مـی بینیم کـه سبزه ها سبزتر بود .....
۱- “Every man for himself.” هرمـی تواند خود را نجات بدهد . آخرین جمله ای کـه در کشتی درون حال غرق شدن اعلام مـی شود
۲ - ترجمـه ها از کتاب "ناقوس جدایی " مجموعه اشعار پینک فلوید تالیف کاوه باسمنجی ۱۳۷۷
برچسبها: پینک فلوید, موسیقی, نوستالژی
چند روز پیش دفتر خاطرات روزانـه ام را ورق مـی زدم . بهار سال 1378 . رسیدم بـه صفحه ای مال همـین روزها درون سال هفتاد و هشت . واقعا ؟ چهارده سال پیش؟ بـه همـین زودی؟
بهار سال هفتادو هشت بود . دولت اصلاحات بـه تازگی سرکار آمده بود و ذوق و شوق داشتیم و فکر مـی کردیم قرار هست اوضاع عوض شود و اتفاقی بیـافتد . روزهای خوبی بود امـید و انتظار بهبود . فیلم طعم گیلاس کیـارستمـی برپرده سینما بود . فیلم نخل طلای کن را گرفته بود و سروصدای زیـادی برپا کرده بود.
یک روز بعدازظهر با دوست عزیزی کـه الان درون یک گوشـه قاره سبز روزگار مـیگذراند بـه دیدن فیلم رفتیم . سالن شماره ۳ سینما عصر جدید. فیلم عجیبی بود . ساده و صمـیمـی مثل همـه کارهای کیـاررستمـی . یـا بـه قول خودشان فیلمـی بود درون ستایش زندگی. داستان مردی کـه به ته خط رسیده بود و مـیخواست یک جوری کلکش کنده شود منتها خودش جراتش را نداشت . از همان موقعیتها کـه گاهی برای همـه پیش مـی آید و به "که چی؟" همـیشگی مـیرسی. مرد درون این سفر اودیسه وار بـه یک پیرمرد آذری زبان شیرین سخن مـی رسید که درون زیبایی زندگی برایش حرف مـی زد و به او توصیـه مـی کرد که" از طعم یک گیلاس" نگذرد. فیلم بدون نشان پایـان آقای بدیعی تمام مـی شد و بعد نماهایی از بهار درون کوه های دارآباد و سربازانی کـه با انرزی و طراوات جوانی مشغول ورزش هستند و کنتراستی کـه با صحنـه قبلی و کوه های خشک و بیروح و شـهر خاکستری درون فصل زمستان نشان مـی داد . درون صحنـه پایـانی یک موسیقی آرام جاز با یک تکنوازی ترومپت پخش مـی شد. تنـها موسیقی کـه در کل فیلم وجود داشت. موسیقی عجیبی بود و با آن کـه به فضا و زمان فیلم کیـارستمـی نمـی خورد ولی بـه شدت روی صحنـه سوار بود و مثل مشت بـه صورتت مـی خورد.
تا آخر فیلم نشستم کـه اسم قطعه را بفهمم ولی اسمش نبود . از چند نفر دیگر پرسیدم کـه بلد نبودند. دگر کم مانده بود دست بـه دامن خود عباس آقا بشوم! آخرش هم موفق نشدم که نشدم . تنـها صدای خواننده را مـی شناختم اینترنت و اینـها هنوز همـه گیر نشده بود.سالها گذشت ..... چند وقت پیش بـه طور اتفاقی درون رادیویی موسیقی را شنیدم . دوره زمانـه فرق کرده بود .این بار اپلیکیشن شزم آیفون بـه دادم رسید و مشخصات آهنگ را درون چشم بهم زنی درآورد. موسیقی قدیمـی بود ٬کار نابغه دنیـای موسیقی "لوئی آرمسترانگ " با ترومپت و صدای خش دار بمش .
درمانگاه سنت جیمز از ترانـه های قدیمـی و فولکورلویک آمریکاست کـه افراد بسیـاری آنرا اجرا کرده اند و خواننده اند ولیی کـه انرا جاودانـه کرد لویس آرمسترانگ بود . ترانـه تم و داستان غم انگیزی دارد . مردی کـه معشوق خود را مرده بر روی تخت درمانگاه سنت جیمز پیدا مـی کند و برای او بـه مرثیـه سرایی مـی پردازد.
من بـه درمانگاه سنت جیمز رفتم / دیدم عزیزم آنجاست/ درازکشیده بر یک مـیز سرد و سفید / سرد و معصومانـه و آرام / بذار بره ٬ بذار بره ٬ خدا بیـامرزدش/ هرجا این دنیـا بزرگ رو هم بگرده / عمرا مردی به باحالی من پیدا کنـه.
آرمسترانگ با اجرای گروتسک خود رگه باریکی از طنز سیـاه را بـه آن اضافه کرده و از تلخی آن کم مـی کند .مخصوصا درون جایی کـه مـی گوید " بذار بره ٬ بذار بره هرجا مـیخواد ولی عمرا مردی بـه باحالی من پیدا کنـه" بعدش با زهرخندی حرف خودش را مسخره مـیکند و مـی گوید " خالی بندی"
صحنـه یکی مانده بـه آخر فیلم ٬ بدیعی روی نیمکتی نشسته و با حسرت بـه آخرین غروب عمرش (به زعم خودش) نگاه مـی کند . افتابی کـه در دشت غبارآلود و دود گرفته تهران پایین مـی رود و محو مـی شود. درمانگاه سنت جیمز همان طعم را مـی دهد . طعم گس مرگ....
پ.ن ۱ : فیلم کامل را مـی توانید در اینجا تماشا کنید.
پ.ن.۲ : آهنگ را از اینجا هم مـی توانید گوش کنید.
برچسبها: لویی آرمسترانگ, عباس کیـارستمـی, طعم گیلاس
۱۳۹۲
چشم بر هم مـیزنی و به خودت مـی آیی و مـیبنی بـه همـین سادگی دوازده ماه گذشت و نوروز دیگری رسید و چه خوش رسید کـه اگر نبود٬این روزهایت هم مثل روزهای قبل بود و یـادت مـی رفت کـه به خودت قول داده ای کـه هر سال ولو چند خطی حتما بنویسی و به خودت یـادآور شوی کـه نوروز با روزهای دیگر سال فرق دارد. هرچند جبر لعنتی جغرافیـایی واقعیت تلخ را بـه صورتت بکوبد ٬ هرچند سال تحویل نیمـه شبی باشد که صبح زودش حتما بلند شوی و بدوی که تا از روزمرگی هرروزه جا نمانی و هرچند رنگ و بوی خاصی درون فضا نیست کـه برایت یـادآور نوروز باشد. بوی نوروز٬بوی خاص عید " بوی عید و بوی توپی" کـه در ترانـه جاودانـه فرهاد همـیشگی شده.
صحبت از رنگ و بو شد فکر مـی کنم حس بویـایی از حسهایی هست کـه ما خیلی از خاطرات خود را بـه آن مدیون هستیم و به همان مقدار با مدرنتر و سریعتر شدن زندگی از آن دورتر مـی شویم و آنرا بیشتر فراموش مـی کنیم . تمدن و مدرنیته دشمن بزرگ بوها و عطرهای خاص هست . نگاهی بـه همـین نوروز خودمان کنیم . نوروز جشنواره بو هاست . بوهایی کـه در خاطره ما کالنقش علی الحجر جاودانـه شده و تلنگری بـه آن پرتمان مـیکند بـه سالهایی کـه حالا دور و دورتر بـه نظر مـی آیند هرچند همچنان پررنگ گوشـه مغز ما مانده باشند........
چند روز مانده بـه عید "عزیز جان" سفره ترمـه را از صندوقش درون مـی آورد. سفره کـه باز مـی شد بوی نفتالینی کـه با دقتبقچه گذاشته بود که تا بیدهاسفره را نخورند همـه جاراپر مـی کرد٬ سفره باید دو روزی زیر آفتاب مـی ماند که تا بویش بپرد. نفتالین بوی خوشی ندارد ولی همـینی کـه مـی دانستی نوید رسیدن عید بود کافی بود که تا تحملش کنی.
شبهای چهارشنبه سوری بوی خودش را داشت. بوی آتش و بوته کـه در لباسها مـی ماند و مادر مجبورت مـی کرد آخر شب لباس را عوض کنی. بوی باروت سوخته و بوی فشفه و دارت و چپق آهنی و ترقه کـه جای خودش را داشت .
روز نوروز همـه جا عطر خاصی داشت. بوی لباس نو ٬ بوی کفش تازه ٬ بوی سنبل سر هفت سین . عطر هل و گلاب شیرینی های هفت سین٬ بوی آجیل " بوی اسکناس که تا نخوردهکتاب" . بوی بید مشک٬ بوی گز و شکلاتها همـه و همـه یـادآور یک اتفاق بزرگ بود. یـادآور روزی کـه مثل روزهای قبل نبود روزی کـه چیزی درون قلبت مـی جوشید و سرریز مـی شد . بوی عید . بوی عید نوروز......
ساعت دو نصفه شب است. سکوت است و سکوت. رادیویی ترانـه جدید کوروش یغمایی را پخش مـی کند. همان صدای گرم ولطیف و همان سبک آشنای گیتارزدن کـه درباره نوروز مـی خواند" دیگه چیزی نمونده به عید نوروز٬ ننـه سرما کـه رفته٬بهار تو راهه امروز" چقدر خوب است که پیرمرد هنوز مـیخواند. هرچند پیری نفسش را گرفته باشد و هرچند لابد بـه خاطر دندان مصنوعی سین گفتنـهایش سوت بزند.
شیشـه سمنو کـه دیروز از بقالی ایرانی خ را برمـی دارم و درش را باز مـیکنم و با یک نفس عمـیق بویش مـیکنم . مرا یـاد بازار تجریش درون شبهای عید مـی اندازد. بوی خاک نم خورده کف بازار . بوی سنبلها و یـاس و سینره . بوی سمنوی لیلا بازارچه تجریش. الان بعدازظهر یک روز مانده بـه عید هست . یعنی الان درون تجریش و خیـابانـهای اطرافش چه خبر است؟ حتما جشن نور و رنگ و بو و صدا باشد. حتما غلغله است. حتما بخوابم کـه فردا خواب نمانم. ولی فردا شب را بیدار مـی مانم . هرچقدر دیر باشد. مگر مـی شود موقع تحویل سال خوابید. یـاد حرفهای عزیزجان مـی افتم کـه تاکید مـی کرد شگون ندارد موقع تحویل سال بخوابی. فردا روز عید هست . جشن همـه ما٬ روز نو شدن و روزگار نو. روز نوروز ........
هرکجای دنیـا هستید شاد و سلامت باشید نوروزتان مبارک .
نقاشی : نوروز اثر استاد حسین شیخ از شاگردان کمال الملک
بشنوید :نوروز باصدای کوروش یغمایی
برای فریدون فرح اندوز
یکی دو سالی از انقلاب مـی گذشت .دیدن فیلم آمریکایی مصداق بارز طرفداری از امپریـالیسم و غربزدگی بود. درون همان روزها سینماها فیلمـی نشان مـی دادند کـه از هر نظر فیلم هالیوودی محسوب مـی شد . تنـها موردی کـه مجوز پحش این فیلم بود سوژه و نام فیلم بود . فیلم "پیـام " ساخته یک کارگردان سوری الاصل بـه نام مصطفی عقاد . فیلم درون ایران "محمد رسول الله" نامگذاری شده بود. حتی کسانی کـه در آن سالها با سینما قهر بودند و یـا سینما را حرام مـی دانستند به منظور دیدن داستان زندگی پیـامبر اسلام جلوی سینماها صف کشیدند. فیلم عقاد با تعداد زیـادی از بازیگران نامـی از قبیل آنتونی کویین و ایرنـه پاپاس و موسیقی بی بدیل موریس ژار کـه به قول خودش "اذان را بـه ارکستر کشیده بود" قلب مسلمان را تسخیر کرده بود. دوبلورهای فیلم با توجه بـه حس و حال و اعتقاد قلبی آنروزها سنگ تمام گذاشته بودند . منوچهر اسماعیلی مدیر دوبلاژ فیلم بـه جای حمزه حرف مـی زد٬ رفعت هاشمپور بـه جای هندجگرخوار٬ ناصر طهماسب بـه جای بلال و نصرالله متقالچی بـه جای ابوسفیـان هنرنمایی مـی د. نریشن فیلم را صدای گرم و مردانـه ای مـی گفت کـه مانند مخمل نرم بود و گوش را نوازش مـی داد. فیلم را بارهای بار دیدم. از تلویزیون درون هر مناسبت مذهبی سالی دو سه بار پخش مـی شد ٬ درون مسجد محل ٬ درون مدرسه و هیچوقت از دیدنش سیر نمـی شدم . یکبار کـه دایی جان با من فیلم را تماشا مـی کرد گفت آن صدای گرم متعلق بـه فریدون فرح اندوز گوینده قدیمـی رادیو ایران هست . اسم درون ذهنم ماند. حتی سالها بعد کـه همان صدا را شنیدم که نریشن فیلم "بری لیندون " استنلی کوبریک را مـی گفت.
نوروز سال شصت و شش بود . هنگام تحویل سال. دیوانـه بغداد شـهرها را بـه موشک و بمب بسته بود . درون زیرزمـین مرطوب خانـه مادربزرگ نشسته بودیم و در زیر نور شمع سال را تحویل مـی کردیم و از لابلای صدای پارازیت و خش خش رادیو به برنامـه تحویل سال صدای آمریکاگوش مـی دادیم . هر از چندگاه صدای شوم لرزش خفیفی خبر از اصابت موشک بـه یک جای شـهر مـی کرد. آن صدای آشنا دعای تحویل سال را مـی خواند و از "گرداننده روزها و شب ها" مـیخواست کـه وطن ما و مردم ما را حفظ کند. یک جمله را هیچوقت فراموش نمـی کنم " هر پرنده ای بر روی درختان آن خاک نغمـه سر مـی دهد کـه دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم ". سال نو شده بود و ما روی یکدیگر را مـی بوسیدیم و عید را تبریک مـی گفتیم.برنامـه نوروزی صدای آمریکا ادامـه داشت....... صدای فرح اندوز سالیـان سال زینت بخش رادیو آمریکا بود . با تکیـه کلام مشـهورش "با سلامـی دوباره" و با تکیـه ای کـه بر "با" اول عبارت مـی کرد.
چند وقت پیش از خیـابان وست وود لس آنجلس مـی گذشتم . خیـابانی کـه اولین محل تجمع ایرانیـان مـهاجر درون سه دهه گذشته هست و بـه شوخی تهرانجلس هم نامـیده مـی شود. وقتی از جلوی یکی از کتابفروشی های خلوت آنجا مـی گذشتم صدایی آشنا از بلندگو شنیدم و بی اختیـار پشت ویترین کتابفروشی متوقف شدم ٬ صدای آشنای فریدون فرح اندوز بود کـه شعر مشـهوری را دکلمـه مـی کرد " برخیز شتربانا٬ بربند کجاوه". صدای او بـه کلمات جان مـی داد و لذت شعر زیبای ادیب الممالک فراهانی را چندبرابر مـی کرد
"امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم درداو فره باخته اندر شش و پنجیم"داستان آرش کمانگیر از زیباترین داستانـهای اساطیری شاهنامـه است. دلاوری کـه در سیـاهترین روزهای ایران زمـین به منظور تعیین سرحد بین توران و ایران مـی بایستی تیری پرتاب کند٬ محل فرود تیر خط مرزی دو کشور خواهدبود. آرش بر فراز دماوند مـی رود و تمام نیرو و جان خود را درون تیر مـی گذارد. تیر بـه پرواز درآمده و بدن بی جان آرش برزمـین مـی افتد. تیر روزها و شبها پرواز مـی کند و سرانجام بر تنـه درخت گردویی درون کنار رود جیحون مـی نشیند. افراسیـاب ناچار بـه عهده اش وفا کرده و خاک ایران را بـه ایرانیـان بازمـی گرداند. سیـاوشرایی بر اساس این داستان شاهنامـه شعر زیبای آرش کمانگیر را درون سالهای خفقان پس از کودتا بیست و هشت مرداد سرود. شعری کـه یکی از زیباترین نمونـه های شعر معاصر ایران است. این شعر بـه تازگی توسط سازمان کتاب صوتی ایران به صورت کتاب گویـا عرضه شده و صدای فرح اندوز بـه اجرای فارسی و سوزی ضیـایی بـه اجرای انگلیسی و موسیقی محمدرضا علیقلی حلاوتی دیگری بـه آن داده.
اگر در شمال کالیفرنیـا هستید٬ برنامـه شبی با فریدون فرح اندوز را ازدست ندهید. او به منظور شب شعر فارسی و معرفی اثر جدیدش روز جمعه ۱۸ ژانویـه درون سنترال استیج شـهر ریچموند خواهد بود . اطلاعات بیشتر را مـی توانید از اینجا بگیرید.
قسمتی از اجرا شعر آرش کمانگیر را بشنوید
قرار نبود اینطور باشد . قرار ما چیز دیگری بود ٬ داستان حتما به یک روال دیگری مـی گذشت.
آنجا شـهر ما بود ٬ خاک ما بود .قرار بود ما هم مثل نسل قبلیمان و نسل قبلترشان که همانجا به دنیـا آمده بودند٬ همانجا باشیم درون همان مختصات جغرافیـایی٬ درون همان یک مـیلیون و ششصد و چهل هشت هزار و خرده ای کیلومتر مربع. درون همان گربه خوشگل نقشـه های جغرافیـایی اما صد امان از این جبرجغرافیـایی....
قرار بود همانجا باشیم ٬ ما آنجابه دنیـا آمده بودیم ٬ همانجا بودکه استخوانمان سفت شده بود. آنجایی کـه اولین قدمـهای سست و لرزانمان را روی زمـین سفت گذاشتیم . آنجایی کـه زبانمان اولین تعریف هر چیز را بر اساس تعریف آن عرض جغرافیـایی یـاد گرفت.
در کوچه های آنجا بزرگ شدیم ٬بازی کردیم ٬ زمـین خوردیم٬ زخمـی شدیم ٬قد کشیدیم ٬ عاشق شدیم ٬ تحقیر شدیم ٬ گریـه کردیم ٬ خندیدیم ٬ شادی کردیم ٬ غصه خوردیم و مفهوم رفیق بازی را یـاد گرفتیم و روزگار گذراندیم.
قرار بود همانجا بمانیم ٬ قرار بود بچه هایمان همانجا بـه دنیـا بیـاییند .همانجا پیر شویم و همانجا بمـیریم و همانجا بـه خاکمان بسپارند . اما نشد مثل خیلی چیزهای دیگر این نسل بدبخت نشد.
قرار نبود به منظور دیدن پدر و مادر و و برادر و رفیق و آشنا هزار هزار کیلومتر را بگذرانی تا مفهوم تعلق ذاشتن ٬ی را داشتن را احساس کنی. تازه اگر بتوانی بروی آنجا و منع رفتن نداشته باشی و رفتن به خاک خودت برایت ممنوع نباشد . قرار نبود همـه این آدمـها برایت بشوند یک صدای پشت تلفن گاه بیگاه و یـا عکسی در مانیتور کامپیوتر
قرار نبود مثل تیله های بازی ایـام کودکی هرکدام بـه یک گوشـه کره خاکی پرت شویم . قرار نبود درون هر ناکجا آبادی آشنایی ببینی کـه دلت بلرزد .در کوچه بعد کوچه های برزیل و پرو درون جنگلهای کاستاریکا٬ درون شـهر کوچکی در استرالیـا٬ درون بندری درون چین٬ در مـهمانخانـه ای درون قطب شمال ٬در دل کویرهای آفریقا و..... . نامـی را ببینی و متوجه شوی کـه او هم از همانجا آمده از همان خاک و لابد همان جبرجغرافیـایی لعنتی او را بـه آنجا آورده .
قرار نبود کـه تمام نصف النـهارهای نقشـه را از حفظ باشی که تا بدانی که هرکجا چه زمانی هست و هر درون چه قاچ زمانی و ساعتی زندگی مـی کند و چه وقت مناسب هست تا بـه فلان رفیق ٬ فلان آشنای قدیمـی و فلان فامـیل زنگ بزنی و مزاحم نباشی
هیچکدام قرار نبود٬ اما شد . قسمت ما از زندگی همـین است . اینطور هست که هر تلنگری ٬ هر صدا وتصویر آشنایی ٬ هر مصرع شعری و هرقطعه آهنگی پرتت کند همانجا و آوار خاطره روی سرت هوار شود و باعث شود درون یک نوستالژی بیـهوده و مزخرف دست و پا بزنی و لعنت بفرستی بـه سرنوشت و زور بزنی آن قسمت ذهن را خاموش کنی و مجال تصرفش را ندهی و هی دورش خط بکشی و هی خط بکشی ٬ هرچند مـی دانی کـه نمـی شود و اگر بشود نمـی توانی یـا شاید نمـی خواهی که بشود . تبدیل شوی بـه از اینجا مانده و از آنجا رانده ...
چه مـی شود کرد ؟ سهم ما از دایره قسمت همـین بود٬ خون دل . " دست بـه هر جای جهان کشیدیم ٫ سُر بود بالا رفتن مشکل ٬ بـه باد رفتیم که وزیده بود باد فنا"
پی نوشت : همـین روزها شش سال از عمر این وبلاگ مـی گذرد. به همـین سادگی شش سال شد . مـیدانم کـه دیگر کمتر اینجا مـی نویسم . اصلا درون این دوره و زمانـه چهی حوصله وبلاگ خوانی دارد ؟ این پست را هم بگذارید بـه حساب پست سالگرد وبلاگ.
شب تابستان بود٬ همگی تو غلام گردش دور رادیو جمع شده بودیم و هندوانـه و مـیوه مـی خوردیم. گوینده رادیو ایران داشت با شور شوق اخبار سفر سفینـه آپولو۱۱ بـه ماه را لحظه بـه لحظه گزارش مـی کرد . اینکه سفینـه بـه ماه رسیدو یـا زمانی کـه "عقاب"بر روی سطح"دریـای آرامش"فرودمـی آید. وقتی آقای آرمسترانگ پایش را روی ماه گذاشت ٬گفت "قدم کوچکی به منظور یک انسان و قدم بزرگی به منظور بشریت" پشت بندش گوینده رادیو ایران گفت"رسد آدمـی بـه جایی کـه به جز خدا نبیند" و......
بارها و بارها این داستان را از زبان دایی جان شنیده بودم. علاقه عجیبی بـه این داستان داشت و ارادت فراوانی بـه آقای آرمسترانگ . اصرار داشت حتما او را آقای آرمسترانگ صدا کند. اینطور بود کـه این آدم از همان موقع تبدیل شد بـه یکی از قهرمانان زندگی من. دایی جان بعدها یک نامـه تبریک مـی نویسد بـه ناسا و ناسا هم درون جواب یک نامـه تشکر و چند عامضا شده از فضانوردان را برایش مـی فرستد. هر دفعه کلی به دایی جان التماس مـی کردم که تا این عها نشان بدهد و بعد با لذت بـه این عها و پوسترها خیره مـی شدم و به رویـا فرو مـی رفتم .
بعدها با التماس یکی از این پوسترها را از دایی جان گرفتم و به دیوار اتاقم زدم و تا همـین اواخر همانجا بود . یک نقاشی از آرمسترانگ و کالینز و آلدرین و زنـهایشان و ادوارد فن براون(دانشمند آلمان نازی کـه بعد از جنگ با آمریکایی ها کار کرد)و کلی آدم دیگر کـه نمـیشناختم به دور دستهای فضا و ماه نگاه مـی د.
"فضانوردها بعدا در پاییز همانسال به تهران آمدند و چند تکه سنگ و خاک ماه را با خود سوغاتی آوردند." این را دایی جان همـیشـه درون آخر خاطراتش تعریف مـی کرد و افسوس اینکه چرا نتوانسته بود بـه استقبال آنـها برود و آنـهارا از نزدیک ببیند . این فیلم کوتاه یـادگار همان سفر بـه تهران است.
آرمسترانگ یکی از ابرقهرمانـهای سالهای کودکی من بود.از همان قهرمانـهایی کـه در خیـال هربچه ای هست و بخصوص پسر بچه ها دوست دارند وقتی بزرگ شدند مثل آنـها بشوند. درون حقیقت هم آدم بزرگی بود کاری کـه او درون چهل و دو سال پیش و با امکانات آنروز کرد دست کمـی از معجزه ندارد و هنوز شگفت انگیز است. و راه را به منظور بسیـاری از جاه طلبی ها و بلند پروازیـهای بشری باز کرد . نشستن انسان بر روی ماه حتی روی ادبیـات و هنر اثر گذاشت . از خیل فیلمـهای علمـی تخیلی کـه بعد آن ساخته شد بگیرتا شوخی طنزپردازان با سطح ماه کـه قبلا صورت محبوب را بـه آن تشبیـه مـید و الان معلوم شده بود کـه سطح آبله رو و زشتی دارد . حتی فریدون مشیری در شعری این واقعه را بـه مرگ ماه تشبیـه کرد:
با مرگ ماه روشنی از افتاب رفت
چشم چراغ عالم هستی بخواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیـال ریخت
نور از حیـات کم شد و شور از رفت
ااین قوی ناز پرور دریـای شعر بود
در موج خیز عالم بـه اعماق اب رفت
چند وقت پیش که خبر مرگش را شنیدم بـه یـاد همـه رویـاپردازی و خیـال پردازی هایی افتادم که از آرمسترانگ و کار بزرگش نشات مـیگرفت. یکی از اسطوره های زنده دوران ما ...
پی نوشت یک : نام پست نام یکی از کتابهای مجموعه تن تن هست . یک داستان دو قسمتی بـه نام هدف کره ماه و روی ماه قدم گذاشتیم.
پی نوشت دو : این پست را همان موقع کـه خبر مرگ آرمسترانگ شنیدم نوشتم . الان کمـی بیـات شده. بگذلرید بـه حساب گرفتاری ها روزانـه
بهزاد بچه اصفهان بود، لیسانس عمران داشت و یک دودانگی صدا . عصر ساعت شش بـه بعد وقتی پرچم را پایین مـی کشیدند رو پله های آسایشگاه ولو مـی شدیم و زل مـی زدیم بـه جنگلهای مـه گرفته مرزن آباد . بعد از بهزاد خواهش مـی کردیم کـه :جون من بخون .اولش کمـی ناز مـی کرد و بعد صدایش را رها مـی کرد درون هوا دم دار شمال " تو ای پری" قوامـی و" گل یخ" یغمایی و یکی دوتا آهنگ از معین کـه مـیگفت همشـهریمان هست و هوایش را دارم . شنیدن این آوازها حتی از ناخواننده ای مثل بهزاد مـی چسبید و به منظور من کـه اعتیـاد شنیدن روزانـه موسیقی داشتم لنگه کفشی بود درون بیـابان . پادگانی کـه قحطی موسیقی بود و به جز صدای اذان و صدای رسته موزیک درون مراسم صبحگاه صدای موسیقیـایی دیگر شنیده نمـی شد . جالبترین قسمتش وقتی بود کـه در مراسم صبجگاه دسته موزیک "سرودملی" یـا "شـهدای مـیهن" را مـیزد . صدا درون کوه مـی پیچید و شغالها درون جوابش زوزه مـی کشیدند و همسرایی مـی د و اسباب خنده ما جور مـی شد.
ورود واکمن و سی دی پلیر بـه پادگان ممنوع بود و هیچ وسیله ای به منظور شنیدن موسیقی نبود . البته تلویزیونی درون غذاخوری بود کـه هنگام شام یکی دوساعت اجازه تماشا داشتیم و خدا خدا مـی کردم حداقل کمـی موسیقی پخش کند. یـاد مـی آید وقتی صحنـه آرایشگاه فیلم دیکتاتور بزرگ چاپلین با موسیقی برامس را پخش کرد درون آن شرایط چقدر چسبید.
یکبار شام را که خوردیم یک موسیقی جدید از تلویزیون پخش شد .مرد لاغر و ریشو با موهای جوگندمـی سشوار کشیده بـه سبک مجریـان صداوسیما درون کوچه پس کوچه های دربند دست پسربچه ای را گرفته بود و از "کوچه ها " مـیخواند . موسیقی سنتی نبود .هرچی بود شعر و ترانـه اش در ذهن مـی ماند وفرق مـی کرد . بعدتر فهمـیدم خواننده اش "حسن همایونفال" نام دارد . از اولین نسل بـه اصطلاح پاپ خوانان بعد از انقلاب . ترانـه همـه گیر شد . بعدها و باز درون دوره خدمت و صبح های زود وقتی درون سرویس پادگان چرت مـیزدم این ترانـه از رادیو پخش مـی شد و کلیپش از تلویزیون .
ایندفعه درون ایران یکی ازشمارهای مجلات همشـهری جوان که بـه موسیقی پاپ بعد انقلاب اختصاص داشت را ورق مـی زدم و مـی خواندم . ضمـیمـه آن یک سی دی حاوی کلیپ و موسیقی آنـهابود . سی دی را نگاه کردم و ترانـه نسیم سحری مرا بار دیگر یـاد روزهای گذشته انداخت. سی دی را باخودم آوردم و کلیپ را درون یوتیوب آپلود کردم تا برای مرور خاطره نسل ما درون دسترس باشد. چه مـی شود کرد، نسلی از موسیقی الویس پریسلی و کنسرت فرانک سیناترا درون تالار رودکی خاطره دارد و نسل ما از ترانـه نسیم سحری و حسن همایونفال درون کوچه های دربند !
۱۳۹۱
بـه یـاد هایده ۱۳۶۸ ـ ۱۳۲۱
در مـیان حس ها و نشانـه های نوروزی ٬ اصوات نقش مـهمـی دارند . صداها و نواهایی کـه بار نوستالژیک دارند و بار خاطرات گذشته را بردوش مـی کشند . درون حس و هوایی کـه به هنگام سال نو درون ما موج مـیزند قسمتی از آن توسط اصوات و ترانـه های هستند کـه در ضمـیر ما مترادف با جشن سال نو و آیین نوروزی هست . صدای آن ساعت شماطه دار کوکی یـادتان مـی آید. همان کـه هنوز درون بعضی خانـه های قدیمـی یـافت مـی شود و صدای تیک تاک آن را قبل سال تحویل و شلیک توپ مـی شنویم یـا همـین صدای شلیک توپ یـا آن قطعه جاودانـه نوروزنامـه در دستگاه چهارگاه استاد علی اکبر دهکردی کـه با سرنا و دهل اجرا مـی شود و بدون شنیدن آن سال تحویل به منظور ما بی مفهوم است . همـه این اصوات و نواها و ترانـه ها جزئی از حس و حالی هست که ما ایرانیـان هنگام نوروز حس مـی کنیم .
همـه اینـها را گفتم که تا به اینجا برسم . چند روز پیش وقتی درون بین آرشیو موسیقی ام دنبال آهنگی مـی گشتم بـه ترانـه مـهمانی بهار هایده رسیدم . بعد بـه ذهنم رسید کـه در بین همـه خواننده ها ما هیچ بـه اندازه هایده از بهار و عید و نوروز نخوانده و هیچ خواننده ای( حتی ویگن و پوران) به اندازه او برای ما تلقین کننده حس نوروزی نیست ٬ بگذارید مثالهایش را برایتان بگوییم .
یک - نوروز ۱۳۵۶ وقتی تصنیف سه گاه " نوروز آمد" را با شعری از فریدون مشیری مـی خواند و آن بانوی چنگ نواز و انوشیروان روحانی با آن ارگ یـاماهای سفید او را همراهی مـی کنند (یـادم باشد یکبار داستان آن ارگ سفید که کمپانی یـاماها مخصوص انوشیروان روحانی ساخته بود را برایتان تعریف کنم) آنجایی کـه با آن صدای آسمانی درون اوج مـی خواند نوورررروووزز آمد . یکی از جاودانـه ترین ترانـه های نوروزی ساخته مـی شود .
دو- ترانـه " مـهمونی بهار " هایده یکی دیگر از این آهنگ هاست . آهنگسازش را پیدا نکردم . بـه احتمال زیـاد متعلق بـه دوره قبل انقلاب هست . هایده بـه زیبایی حس حال بهار و عید را درون این ترانـه بـه تصویر مـی کشد. "عید من و عید تویی کـه مبارک است" و ما را به" مـهمانی بهار" مـی برد .
سه- اواسط دهه شصت بود . نوروز ۱۳۶۴ یـا ۱۳۶۵ . جنگ هشت ساله با عراق شدت گرفته بود و شـهرهای ایران زیر بمباران بی امان هواپیماهای عراقی درون آتش مـی سوخت . مرگ و سیـاهی نوروز را از یـادها پاک مـی کرد. آنروزها بود کـه ترانـه ای ورد زبان مردم شد و همـه درباره " شب عیدی که درون آن بایدغصه ها را بـه فردا موکول کرد" صحبت مـی د . آهنگ صادق نوجوکی و شعر لیلارا و آن صدای زمـینـه ابراهیم حامدی (ابی) و صدای هایده یکی از جاودانـه ترین ترانـه های عید را پدید آورد . ترانـه شب عید (یـا شب عشق ) یکی از بهترین کارهای هایده بود کـه در سیـاهترین روزهای دهه شصت خورشیدی نوروز را به ایرانی ها یـادآوری مـی کرد.
چهار - آخرین ترانـه بهاری هایده ترانـه "بهار بهار" هست با شعری کـه غم غربت و دوری از وطن درون آن پررنگتر از همـیشـه بـه چشم مـی آید . ترانـه سرا و آهنگساز آن مجمد حیدری است و با تنطیم خوب منوچهر چشم آذر و احتمال زیـاد درون سال ۱۳۶۶ ضبط شده . "بهار بهار" بر عکس آهنگهای دیگر ترانـه شادی نیست و بیشتر بـه حسرت روزهای خوب گذشته و نوروزهای قبل در وطن مـی پردازد" خونـه هزار،هزارتا یـاد و یـادگاری داره/ بچگی و قلک و عیدی بـه یـادم مـیاره/ گلدون و یـاس رازقی بنفشـه های باغچه /آینـه و شمعدون جهاز مادر تو طاقچه " و بهاری کـه دیگر مانند گذشته ها نیست و غم غربت و دوری از وطن آنرا بـه خزان بدل کرده "بهار خونـه بوی دیگه داره/ هوای خونـه همـیشـه بهاره /اما به منظور من دور ز خونـه /بهارا هم مثه خزون مـیمونـه"
هنگام نوروز هست و وقت مرور خاطرات ، یـاد آنـهایی کـه دیگرنیستند و آنـهایی کـه از ما دورند و خاطرات سالهای دوری کـه کمرنگ و کمرنگتر مـی شوند و برای ما تنـها چیز باقی مانده یـاد این خاطران و نقطه عطفی هست در زندگی ما . نقطه عطفی کـه نوروز نام دارد و آمدنش را جشن مـی گیریم و باز بیـاد هایده وقتی مـی خواند:
در این نوروز کیـان/ دلت خرم بـه جهان /لبت پر خنده باشد /گل خوشبختی بچین/ الهی سال نوین بـه تو فرخنده باشد
روز و روزگار خوش . سال خوبی داشته باشید .
-مـهمونی بهار با صدای هایده
یک کافه قنادی درون گوشـه جنوب شرقی مـیدان انقلاب بود (هست ) درون کنار مغازه های کتابفروشی و ساندویچی و جگرکی . این قنادی از وقتی یـادم مـی آید همانجا بوده٬ خودش کـه تاسیسش را نوشته ۱۳۳۲ (یعنی فکرش را ید طرف درون سال کودتا و بگیر ببند رفته قنادی تاسیس کرده! ). آنزمانـها یک مغازه دو دهنـه بودکه درون یک طرفش یک یخچال ویترینی بود وسمت دیگر درون شیشـه ای .پشت شیشـه با لامپ نئون کج ومعوجی نوشته شده بود "قنادی سینا" آنجا بود کـه مـی توانستی خوشمزه ترین نان خامـه ای دنیـا را بخوری. داخل قنادی ساده بود .خبری از مـیز و صندلی نبود دورها دور پیشخوان بود و درون گوشـه ای مـیز صندوق دار و در گوشـه دیگر آبسردکن . این ها کل وسایل داخل مغازه را تشکیل مـی داد به اضافه یک رادیو همـیشـه روشن. روی پیشخوان لیوانـهای بزرگ پلاستیکی بود پر از کاغذ کاهی کـه به عنوان دستمال از آنـها استغاده مـی شد. این مغازه تغییر زیـادی نکرده همان دکور و همان سیستمـی کـه بود فقط یک بار ویترین را عوض کرد و یکی از این یخچال های ویترینی بزرگ جایش گذاشت و تابلو عهد دایناسوری را با یکی از این تابلوهای ژیگولانس جدید عوض کرد. محصول اصلی اش هم نان خامـه ای هست البته شیرینی های دیگر هم درست مـی کند اما که تا به حال ندیده ام ی از آن ها بخرد .
نان خامـه ای ها قنادی سینا عظیم الجثه و پر از خامـه بود . گاهی از کف دست بزرگتر . نان خامـه ای دیگر معروف بـه نارنجکی- همانی کـه اینجا فرنگی ها بهش مـی گویند Cream puffs - کوچک بودند ٬یک لقمـه مـی شدند و حسرت در دلت مـی ماند و خمارت مـی گذاشت اما شیرینی های اینجا بزرگ بود٬ خفه ات مـی کرد و هوس را مـی کشت .گاز اول را کـه مـیزدی خامـه از گوشـه کنار و نان خامـه ای بیرون مـی زد و کلی حتما هنر بـه خرج مـی دادی که تا به دست بال و صورت و لباست خامـه مالیده نشود . بچه کـه بودم یکی از آرزوهایم این بود کـه بزرگ شدم یک جعبه از این نان خامـه ای بخرم و آنقدر بخورم کـه دیگر نفسم بالا نیـاید ٬ آرزویی کـه برآورده نشد!
دهه مشعشع شصت یکی از سرگرمـی های ما ایستادن درون قنادی سینا و خوردن نان خامـه ای بود حالا بـه هر بهانـه ای شده .بابا هر از چندگاه کـه حوصله اش بـه جا بود یـا فیلم خوبی(با تعریف آنروزها و در آن وانفسا) درون سینماها بود دست ما را مـی گرفت مـی برد سینما . فیلم های آنروزگار پر بود از غصه و زنجموره و درد ٬طلاق٬ بچه های یتیم و بی .زنان ستمدیده ٬ خان ظالم و از خدا بی خبر و .... .
یک بار بـه تماشای فیلم گلهای داوودی رسول صدرعاملی رفتیم . داستان یک پسر نابینا کـه نقشش را بیژن امکانیـان کـه مثلا سوپراستار آنروزهای سینمای ایزان بود بازی مـی کرد.پدرش (داود رشیدی ) درون زندان ستمشاهی کشته شده بود و مادرش (پروانـه معصومـی) با خون دل بچه بزرگ کرده بود و به او نگفته بود پدرش مرده واین پسر نابینا درون شرف ازدواج متوجه شد مادرش بـه او دروغ گفته و از این داستانـها و ذکر مصیبتها . کل سینما دستمال دستشان گرفته بودند و های های مثل ابر بهار گریـه مـی د. بعد از فیلم چشمـهای مادرم از فرط گریـه باد کرده بود و به خودش لعنت مـی فرستاد که چرا آمده سینما! بعدش رفتیم قنادی سینا و بابا نفری یک نان خامـه ای برایمان خرید و تلخی فیلم را با شیرینی خامـه جبران کردیم . دنیـا آنروزها خیلی ساده تر و کوچکتر از دنیـا امروز بود.
آخرین بار یـادم نیست کی از این نان خامـه ای ها خوردم هشت سال ؟ ده سال؟ یـا شاید بیشتر ولی هنوز مزه آن درون دهانم مانده خامـه شیرین با ته مایـه گلاب و وانیل .
با تشکر از خانم مـهتدی عزیز کـه باعکاسی از این قنادی ٬ یـاد آنروزها را به منظور من زنده کرد .
هفته پیش مشغول تماشای برنامـه آکادمـی موسیقی گوگوش بودم (اینطور نگاهم نکنید ٬ مجبورم. مـیفهمـید؟ مجبور) بهرحال به منظور من کـه دنبال تاریخ موسیقی و ترانـه ها و این مسائل هستم دیدن اینطور برنامـه ها لازم و از اوجب واجبات است.
بگذریم٬ درون آن برنامـه یکی از خواننده ها مسابقه٬(مـهران ) ٬ ترانـه مشـهور شانـه را بازخوانی کرد و هم درون زیر نوشت ترانـه و هم خود خانم گوگوش ترانـه سرا را آقای شاهپوری( شوهر اول پوران) معرفی د کـه اشتباه بود و ترانـه از سروده های ناصر رستگار نژاد ترانـه سرای قدیمـی هست . البته اول تاریخچه ترانـه :
چشم بادام شلبیـه :
بنت الشلبیـه ( جایی بـه نام شلبیـه پیدا نکردم گویـا معنایش مـی شود زیبا یـا مـه پاره ) از ترانـه های مشـهور فیروز Fairuz خواننده مشـهور لبنانی در حدود پنجاه سال پیش مـی باشد. این خواننده زن در جهان عرب بسیـار مشـهور و شـهرتی در حد ام کلثوم دارد . ترانـه بنت الشلبیـه بعد از او بارها توسط خوانندگان مختلف بازخوانی شده . شعر ترانـه درون مدح زیبارو و بادام چشم شروع مـی شود و اینکه: من تو را از ته قلبم دوستت دارم و تو همـه چیز من هستی و قس علیـهدا.....
ترانـه درون مقام نـهاوند هست . یکی از زیباترین مقامـها درون موسیقی عرب .ولی سازنده آهنگ معلوم نیست عده ای آنرا از ملودی های قدیمـی لبنان و فلسطین مـی دانند و عده ای از ترانـه های دوره امپراتوری اسلامـی درون اندلس وعده ای از کشور عراق .
البنت الشلبية عيونا لوزية
حبك من قلبي یـا قلبي إنت عینیـا
حد القناطر محبوبي ناطر
كسر الخواطر يا ولفي ما هان عليا
بتطل بتلوح و القلب مجروح
و أيام عالبال بتعن و تروح
تحت الرمانة حبي حاكاني
و سمعني غناني يا عيوني و أتغزل فيا
و اما داستان ساخته شدن نسخه ایرانی ترانـه :
سه سال پیش کـه به دیدن استاد رستگار نژاد رفته بودم (داستانش را اینجا نوشتم ) اینطور تعریف کرد که عباس شاهپوری و همسرش پوران برای مسافرتی بـه لبنان مـی روند و به هنگام برگشتن چند صفحه از کارهای فیروز و چند خواننده دیگر عرب را بـه عنوان سوغات به منظور رستگار نژاد مـی آورند. ترانـه بنت الشلبیـه مورد توجه ناصر رستگار نژاد قرار گرفته و به پوران پیشنـهاد مـی دهد کـه آنرا با شعر فارسی سروده او بازخوانی کند. ترانـه با صدای پوران اجرا مـی شود و مورد استقبال فراوانی قرار مـی گیرد بـه حدی کـه چند وقت بعد ترانـه مجددا بـه صورت دو صدایی توسط ویگن و پوران اجرا مـی گردد و بـه یکی از آثار ماندگار موسیقی ما بدل مـی شود .
از قضا اینکه ( نفهمـیدیم بلاخره ترجمـه آیرونی چی مـی شود ) نا گفته نماند که خود گوگوش در کنسرتی در سال ۵۶ این ترانـه را بـه زبان عربی اجرا کرد .این کنسرت در پایتخت کشوری بود که کمتر از دو سال بعد جنگ خونین هشت ساله ای را با ایران بـه راه انداخت . ترانـه بنت الشلبیـه با صدای گوگوش . اجرا درون تلویزیون بغداد !
پ ن ۱ :شانـه با صدای ویگن و پوران
SHANEH by payammimپ ن ۲ :بنت الشلبیـه با صدای فیروز Bent al shalabieh by payammim
پ ن ۳ : اجرای جدید ترانـه شانـه با صدای ریتا جهان افروز خواننده اسرائیلی - ایرانی
پ ن ۴ : بعدا متوجه شدم که درون ترانـه دوصدایی ویگن و پوران انوشیروان روحانی پیـانو نواخته.
از خیـابون شاه کـه مـی پیچیدی تو لاله زارُ راست شیکمت رو کـه مـیگرفتی بـه طرف توپخونـه ٬یـه کم پایین تر مـیومدی کافه سهیلا بود .خود آق رضا سهیلا هم همـیشـه پشت دخلش مـیشس و ملت رو تموشا مـی کرد.سر و گردن مـیزون و کفتری با سیبلهای مشکی براق و موهای بریـانتین زده . یـه ناهید نامـی هم بود٬ خوشگل بود و شاسی بلند٬ چشاش زاغ ٬ تازگیـا نشمـه آق رضا شده بود. اونـهم کنارش مـی شست. شبهای جمعه سر چراغی مـیرفت رو سن و مـیخوند اما صداش مالی نبود جیغی بود. هنوز سوسن کوری نیومده بود . شبهای جمعه ما هم مـیرفتیم. خدا رحمت کنـه امواتتون رو ننـه مون مـیگفت بـه مرحوم ابوی رفته ام . ننـه مون طفلی مـیگفت شدی عینـهو آقات. صبح با حمومـی مـیزنی بیرون شب با مطربها برمـیگردی خونـه. خسرالدنیـا و الاخره...
بعد شبهای جمعه آق قاسم مـیومد. قاسم خان جبلی. صداش گیرا بود٬ بد حزن داشت. لامصب بـه آتیشت مـی کشید . عینـهو اینکه یکی داره از ته دلت خبر مـی ده .مـیگفتن ملکه ثریـا عاشقش بوده و شاه بهش حسودی مـیکرده. مـیگفتن دنیـا ز تو سیرم رو برا ثریـا خونده بود.
من و منصور سیـاه و رض ملایری و جعفر حیف نون - بچه درخونقاه بود - شبهای جمعه مـیرفتیم اونجا . دو سه که تا چَتول پنجاه و پنج دو آتیشـه با ماست و خیـار وده بیس سیخ دل و جیگر و خوش گوشت و روده سفارش مـیدادیم و پیمونـه پشت پیمونـه و چَتول پشت چتول خالی مـیکردیم. لول کـه مـیشدم داغ دلم تازه مـیشد. یـاد چشای سیـاهش مـی افتادم و اون طره مو کـه ازچادرش بیرون مـیومد. لاکردار از جلوی چشمام کنار نمـی رفت . بـه یعقوب گارسون کافه پنج تومن مـی دادم کـه به علی انتری سر دسته مزقون زنـها قاسم خان بده که تا اونکه رفته رو بزنن. بعد وقتی قاسم خان مـیخوند" اونی کـه رفت دیگه بر نمـی گرده .شاید تو قلبی خونـه کرده" عینـهو طفل چار ساله زار مـی زدم .دس خودم نبودا ٬ اینو که مـیخوند اشکم دم مشکمم بود. بعد قاسم خان چند که تا دیگه مـیخوند مریم بیـا بیـا رو مـیخوند ٬ پاییز آمد و دنیـا زتو سیرم رو مـیخوند و بعد اون طاووس بود و گاهی مـهوش هم مـیومد و مـی ید و مـیخوند٬ ولی من حوصله اش رو نداشتم مـیزدم بیرون. بیشتر بـه عشق قاسم خان مـی رفتم.....
اون قدیما خیلی خوب بود ُ خیلی ..شما جوونـها خیر ندید یعنی چیزی ندید. یعنی راستیتش اصلا جوونی نکردین..........
یک - اواخر سال هشتاد و یک بود کـه اسم وبلاگ بـه گوشم خورد. کتی آنروزها تازه شروع کرده بود بـه بلاگ نوشتن و از طریق او بود کـه با این پدیده جالب آشنا شدم . مثل خیلی های دیگر آنروزها عطش نوشتن داشتم . دفتر خاطرات روزانـه و یک سری داستان کـه چند بار هم زور زده بوده چاپشان کنم و به جایی نرسیده بود.و بلاگ کتی را قاچاقی مـی خواندم و بعد شروع کردم بـه خواندن وبلاگهای دیگر: خورشید و استامـینوفن و مریم گلی و همـینـه کـه هست و ... بعد کم کم رویم را هم زیـاد کردم کامنت هم مـی گذاشتم و بعدتر چند باری گردنم را کج کردم و نوشته ام را بردم پیش کتی و گفتم این را بگذار درون وبلاگت. فکر مـی کردم لابد یک چیز هست مثل مجله و روزنامـه ٬ هنوز متوجه داستان شخصی بودن وبلاگ نبودم . او هم بنده خدا درون رودربایستی ماند و یکی دوبار مطالب را گذاشت و دفعه آخر بلاخره گفت: چرا خودت وبلاگ نمـی زنی ؟ فکر خوبی بود اما برایی مثل من آنـهم با دانش کامپیوتری آنروزهایم چیز محالی بود. آنرا هم مانند خیلی چیزهای دیگر گذاشتم درون بایگانی طرح های نیمـه تمام زندگی.سال هشتاد و دو بود.
دو - بعداز ظهر دلگیر پاییز بودو در کتابخانـه شـهر مانیتن ویو درکالیفرنیـا نشسته بودم .مدتی از مـهاجرتم بـه ینگه دنیـا مـی گذشت. وبلاگها نخ های باریکی بودند برای آنکه اتصالم بـه سرزمـین مادری قطع نشود . اورکات هم آنروزهابازارش گرم بود . بعد بـه سرم زد چرا وبلاگی کـه همـیشـه بـه ان فکر مـی کردم را راه نیـاندازم . خیلی آبروریزی بود کـه آدم وسط سیلیکان ولی و دقیقا دوتا چهاراه پایین تر از قومپانی ! معظم گوگل زندگی کند و بلد نباشد یک وبلاگ ساده راه بیـاندازد. بلاخره با آزمون و خطا راهش انداختم . تایپ بلد نبودم و یـادم مـیاید اولین پست کـه چند خط بیشتر نبود دو ساعت تمام وقتم را گرفتو بعدش دستم درد گرفته بود. اسم قهرمان داستانـهای نصفه نیمـه ام را گذاشتم روی وبلاگ " بایرامعلی" مرد مـیانسالی کـه عاشق کاراگاه بازی بود و همـیشـه خیط مـی کاشت.در ذهنمـی بود شبیـه حمـید جبلی و صادق هدایت با همان قیـافه و حرکات . بعد خواستم لحنش را جذابتر کنم . پدرم و دایی ها از یک نمایشنامـه رادیویی درون دهه چهل شمسی برایم مـی گفتند بـه نام کارآگاه جانی دالر با صدای حیدر صارمـی و اینکه درون آخر هر نمایشنامـه مـی گفت:ارادتمند ،جانی دالر. حیدر صارمـی بعدها درون دهه شصت با پریچهر بهروان صبح جمعه با شما را اجرا مـی کرد و صدایش را دوست داشتم . عنوان وبلاگ شد:بایرامعلی تقدیم مـیکند و موخره هر پست شد ارادتمندهمـیشگی:بایرامعلی! اولین پستم را فرستادم هوا . چهاردهم مـهر ۱۳۸۵ بود .
سه - مـهدی آنروزها وبلاگ ژرف را مـینوشت و سایت بالاترین را بـه تازگی راه انداخته بود . بعد تصمـیم گرفته بود کـه یک گردهمایی راه بیـاندازد از وبلاگرهای شمال کالیفرنیـا. دعوتنامـه را کـه دیدم تصمـیم گرفتم بروم ٬به او ایمـیل زدم و ادرس گرفتم و راه افتادم و با کلی دلهره و اضطراب و ملامت اینکه این چه اسم مسخره ای هست برای وبلاگم انتخاب کردم ٬ جلسه را که درون دانشگاه استنفورد بود پیدا کردم . کلی از آدمـهای کـه فقط اسمـهایشان را شنیده بودم و وبلاگشان را خوانده بودم آنجا بودند . لوا را اولین بار آنجا دیدم و امـید معماریـان بـه تازگی از ایران امده بود و مـهران کـه آنروزها اعلیحضرت حاج آقا را مـی نوشت و جهانشاه کـه سایت ایرانیـانش برو برو خودش را داشت و سیما فرنگوپلیس و احسان که شنادر شنزار را مـی نوشت و خانمـی کـه متعلق بـه نسل ما نبود و بعدها فهمـیدم وبلاگ دارد . دیدن این آدمـها برایم خیلی جالب بود . بعد جلسه بـه همراه چندنفر بـه رستوران تنور گلی درون شـهر پالو آلتو رفتیم و همراه با بحث درباره وبلاگستان کوبیده سیری زدیم . بیست یکم بهمن ۱۳۸۵ بود.
چهار - چند ماه بعد اولین کنسرت رسمـی گروه کیوسک بود و با دوستان کـه در جلسه قبل آشنا شده بودیم با ایمـیل و تلفن قرار گذاشتیم دسته جمعی این کنسرت را برویم . لوا و وحید و مـهران و من آن خانم که آنشب فهمـیدم اسمش نازی است و به انگلیسی وبلاگ مـی نویسد . این کنسرت پایـه گذار یک دوستی عمـیق شد وتک تک این آدمـها بـه نوعی بدل شدند بـه نزدیکترین آدمـهای زندگی من. دوستانی از جنس خود که مـی شد تنـهایی و تلخی های سالهای اولیـه غربت نشینی را با آنـها شریک شد . هنوز هم کنسرتهای کیوسک را دسته جمعی مـی رویم . بـه یـاد این اولین کنسرت .چهارده اردیبهشت هشتاد و شش بود.
پنج -.چند وقت بعد هم خودمان یک مراسم درون دانشگاه ایـالتی سانفرانسیسکو برگزار کردیم با نام پرطمطراق "ایرانیـان درون اینترنت " و کلی آدم دعوت کردیم.بلاگرها اطراف آمدندو تک تک صحبت د . حامد نیک پی آواز خواند و برنامـه اجرا کرد و صنم از طریق ویدیو با ما حرف زد و راس مـیرکریمـی عضو عالی شورای شـهرداری سانفرانسیسکو آمد و سخنرانی کرد و جلسه بـه خوب و خوشی تمام شد. شـهریور هشتاد و شش بود.
شش - دو سه هفته دیگر پنجمـین سالی مـی شود که این وبلاگ مـی نویسم و اینروزها دهمـین سال وبلاگستان فارسی نیز هست .طی این مدت آدمـهایی زیـادی از این مجموعه دیده ام .بعضی ها خیلی بهتر از وبلاگشان بودند و بعضی را آرزو مـی کردم کاش ندیده بودم و به همان تصور قبلی مـی ماندم .خیلی ها را آرزو دارم از نزدیک ببینم و دلم به منظور خیلی ها تنگ مـی شود و خیلی ها را ترجیج مـی دهم دیگر نبینم .بسیـاری هم بـه دوستان نزدیک تبدیل شده اند. همـه چیز دنیـای مجازی تبدیل مـی شود به روابط در زندگی معمولی و روزمره . نوشتن اینجا بـه من احساس آرامش مـی دهد درون بدترین و بهترین روزهای زندگی همـیشـه بـه اینجا پناه آورده ام . سرکوفت ها را شنیده ام ٬ اینکه وبلاگ نوشتن بـه درد نمـی خورد و برای آدم نان و آب نمـی شودو آخرش کـه چه؟ تشویقات و تمجیدهای دیگران را هم شنیده ام . به منظور هرچیزهایی درون زندگی مـهم است . وقتیی از شـهری کوچکی درون تگزاس به من ایمـیل مـی زند و مـی گوید :خواندن فلان پستت مرا از افسردگی درآوردو روحیـه ام را عوض کرد ٬ وقتی مـی شنوم درون یک جمع کوچک دانشجویی درون رستورانی درون لیسبون پرتقال درباره یکی از پستهای من بحث مـی شود٬ وقتی آهنگساز افسانـه ایی زندگیم بـه من ایمـیل مـی زند و تشکر مـی کند٬ وقتی یک هنرپیشـه مشـهور بهم مـی گوید از فلان پستت خیلی خوشم آمد. وقتی یک نفر که نمـی شناسش درون مجلسی جلو مـی آید و مـی گوید کـه سالها وبلاگ را خوانده و فلان نوشته ام را حیلی دوست داشته ٬همـه و همـه پاداشی هست که نوشتن این وبلاگ برایم آورده و از نظر روحی ارضایم مـی کند. مـی فهمم هنوز زنده ام و هنوز چیزهایی به منظور گفتن دارم و غیر از روزمرگی و گذران عمر کار دیگری هم مـی کنم . این حس حس فوق العاده ای هست از معدود دلخوشی های که هنوز مانده.
هفت - اینروزها فیس بوک و تویتر و گوگل پلاس دیگر چیزها اهمـیت و نقش وبلاگها را کم رنگ کم رنگتر مـی کند. دیگری حوصله خواندن مطالب بلند را ندارد و همـه چیز بـه سمت مختص شدن پیش مـی رود و این چیز خوبی نیست . وبلاگ حتی درون مبتذل ترین و دم دستی ترین نوع آن چیزی بود کـه تولید محتوا مـی کرد و مـی کند. نوشتن یکی از بزرگترین موهبتهای بشر هست ُ. آفرینش متنی و جاری ساختن جریـانات مغز و ماندگار آن هست . مـهمـی کـه هیچ یک از رسانـه های مورد اشاره بـه شدت و حدت وبلاگها قادر بـه انجام آن نیستند.
هشت - صحنـه ای هست در فیلم کمال الملک علی حاتمـی ٬ وقتی بـه دزدی از تخت شاهی متهم مـی شود بـه کامران مـیرزا مـی گوید:" اين هفت سال طي طريق بود، وقت نزول بركات، سال هاي رحمت، هرچه خواستم، خدا داد، گرچه عزيزاني از دست دادم، همسرم، برادرم، جواني ام". طی طریق ما و وبلاگستان هنوز هم ادامـه دارد.........
ارادتمند همـیشگی: بایرامعلی!
ـ هفت ٬هشت سال بیشتر نداشتم تازه کار با گرامافونی کـه یـادگار ایـام تجرد پدر بود را یـاد گرفته بودم وصفحه ها را روی صفحه چرخان گرام مـی گذاشتم و سوزن پیکاپ را آرام روی شیـار صفحه ها مـی گذاشتم تا بخواند. در بین صفحه های مورد علاقه ام صفحه ای بود کـه یک طرفش بـه صورت حلزونی و زرد و سفید بود با علامت شیر خورشید و زیرش وزارت دارایی و قیمت ۱۰ ریـال ! و سمت دیگرش نوشته بود" دل مـیگه اومد" و نامزدی و خواننده :منوچهر ." نامزدی" را دوست نداشتم به منظور آن سالها زیـادی غمگین بود ولی" دل مـیگه اومد" که تا مدتها ترانـه دلخواه بود و هنوز هم هست و هر بار کـه ترانـه پخش مـی شد پدر یـاد خاطراتش مـی افتاد و برای چندصدمـین بار خاطره همسفری با منوچهر درون قطار تهران - اهواز را برایم تعریف مـی کرد.
ـ سعید همکلاسی دبیرستانم بود. و بگویی نگویی یک ته صدایی داشت و با وجود سن سال کم همـیشـه خدا عاشق یکی بود . زنگهای تفریح با همان ته صدا روی مـیز ضرب مـی گرفت و مـی خواند " یـادت مـیاد که اونروزدریـا٬ تو ساحل رو شنـها بازی مـی کردیم......" این ترانـه را آنموقع ها نشنیده بودم . هنوز هم وقتی مـی شنوم یـاد سعید مـی افتم
ـ چند سال بعد دو تا نوار از مجموعه کارهایش را پیدا کردم . از جمله همـین ترانـه افسوس و کلاغها و پرستو . بارها گوش دادمش . عقلم نرسید کـه یک کپی از نوار داشته باشم. یک بار که با دوستان به شمال رفته بودیم در یک ایست بازرسی ماشین را نگه داشتند و گشتند و بعد کـه چیزی پیدا ند همـه نوازهایمان از جمله همـین نوارهای سوگلی من را درون کیسه ای ریختند و بردند و التماس و خواهش فایده ای نکرد . هنوز هم چند ترانـه از آن مجموعه را پیدا نمـی توانم م .
ـ سال ۲۰۰۷ بود و سال های ابتدایی مـهاجرت . درون مراسمـی دیدمش و از دیدنش کلی ذوق کردم آنموقع هنوز دیدن این جور مشاهیر دوره بچگی ذوق داشت . موقع تنفس کـه رفته بود بیرون سیگار بکشد پیشش رفتم و چند کلمـه ای صحبت کردم .بی حوصله بود شاید هم بـه خاطر سن سال . داستان مسافرت پدر درون قطار را برایش تعریف کردم . زهرخندی زد. درون خاتمـه مراسم کلاغها را خواند و خوب هم خواند.
سرکار بودم کـه خبر مرگش رسید و اوقاتم تلخ شد بماند کـه در سالهای اخیر بـه این اوقات تلخی و خبرها بد عادت کردیم دیگر از آن نسل هنرمندها کمتری باقی مانده . منوچهر سخایی هم رفت ولی یـادش که تا سالها در ذهن مردم کشورش خواهند ماند هرچند خیلی ها گرایشـهای سیـاسی اش را دوست نداشتند ولی مردمش بیـادش خواهند آورد وقتی درون عروسی ها " گل بسر عروس " را بخوانند وقتی به پرستو کـه به یـاد برادرش کـه در کودتا بیست هشت مرداد کشته شد٬ خوانده بود گوش کنند وقتی ترانـه باز ای سیـه مو را در اوقات شادیشان بشنوند و یـا وقتی با " دل مـیگه اومد" و " کلاغها " عاشقی کنند . آنجایش کـه مـی گوید : هنوز تو اون کوچه رو اون اقاقی .دلی کـه کنده بودیم مونده باقی..........
پ .ن عرا سال ۲۰۰۷ در مراسم بزرگداشت ناصر رستگارنژاد گرفتم.
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امـید............
دو روز بیشتر بـه سال نو نمانده٬ نشسته ام و زور مـی که تا بنویسم آنـهم درون جایی کـه حس و حال عید وجود ندارد و تنـها شکوفه های درختان و بیـابانـهای سبز شده هستند کـه بیـادت مـی آوردند نزدیکی نوروز را . حتما بنویسم ٬به خودم قول داده ام هز سال یک بنویسم . از نوروزهای پیش و بهارهای گذشته.....
................
رفتن بـه خانـه پدربزرگ٬ مادر بزرگ و فرار از شلوغی تهران- هرجند کـه درنوروز آرامترین ایـام را مـی گذراند - از برنامـه های هر سال بود. خانـه مادربزرگ از جاهای ایده آل ایـام بچگی بود. محلی به منظور بازی و شیطنت و استفاده یـا بهتر بگویم سوء استفاده از حمایت بیدریغ و همـه جانبه مادربزرگ . جایی کـه در حال و هوای بچگی هر غلطی ی و به قول مادر "آتش بسوزانی" و ترسی از بازخواست نداشته باشی و دست آخر متحصن بغل پدربزرگ و مادر بزرگ شوی و لوست کنندو دست آخر پول توجیبی بگیری و بروی سراغ برآوردن آرزوهای کوچک و محلی بودبرای دیدن عمو و و دایی ها کـه هنوز ازدواج نکرده بودند.جایی کـه کل خانواده چند روزی با هم جمع مـی شدند.
......................................
شانزده سالم بود . تازه استخوان ترکانده بودم و بلوغ کم کم خودش را نشان مـی داد. قدی کـه به طرز قناسی بلند شده بود و صدایی کـه بفهمـی نفهمـی دورگه شده بود . ایـام عید بود و ما مثل همـیشـه مـهمان پدربزرگ مادر بزرگ . هم مـهمان داشت . دوستی قدیمـی کـه عیدها از تهران مـی آمد و در خانـه مـی ماند یکی دوبار دیده بودمشان خودش را و ی کـه همسن سال من بود . آنشب همگی را به منظور شام دعوت کرده بود. "ف" را کـه بعد مدتها دیدم از تعجب خشکم زد . نـه! این همان جیغ جیغو از خود راضی نبود کـه چندسال پیش دیده بودم . یعنی آدمـیزاد درون سه چهار سال آنقدر عوض مـی شود؟ یـا من عوض شده بودم؟ اولین بار بود کـه عبور آن جریـان سیـال گرمـی کـه بارها درون داستانـها خوانده بودم را درون بدنم احساس کردم. جریـان سیـال وارد بدنت مـی شد و داغت مـی کرد و ضربان قلبت را بالا مـی برد . "آن وقتی کـه نمـیبینیش توی دلت پنداری یخ مـیبنده... وقتی مـیبینیش یک هرمـی توی این دلت بلند مـیشـه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردهاند.." بـه یـاد این حرف مش قاسم درون دایی جان ناپلئون افتادم . از آنروز دیگر بـه هر بهانـه ای بـه منزل سر زدن و رفتن جزء ای از برنامـه هرروز من بود . تمام آن یک هفته کـه "ف " و خانواده اش آنجا بودند. بـه انجا مـی رفتم .خیلی خوب حرف مـی زد .شاید هم آنروزها به نظرم آنطور مـی آمد.از همـه چیز٬ از موسیقی مـی گفت و از دنیـای سینما و از .... و من کـه آنروزها از این وادی خیلی دور بودم با ولع بـه حرفهایش گوش مـی کردم و صحبتهایش با آن زنگ صدای پایـانی را درون ذهنم ماندگار مـی کردم و در رویـا غرق مـی شدم.
...........................................
پدر بزرگ اهل رادیو بود. صفتی کـه اکنون بـه من ارث رسیده. بـه خانـه کـه مـی رسید رادبو المپیـا چوبی بزرگش روشن مـی شد . زنگ بیگ بن و " اینجا لندن هست " و آن مارش دوران جنگهای انفصال و "این صدای امریکاست" و سنتور فریدون شـهبازیـان و "اینجا دویچه ووله" و رادیو باکو و مسکو و اسرائیل و...... . وگاهی کـه سر حوصله بود گرامافون فیلیپس را روشن مـی کرد و ده صفحه را رویش مـی گذاشت و صفحه بـه نوبت و به صورت خودکار بر روی گرامافون مـی رفتند و پخش مـی شدند. آنسال بعد اینکه "ف" و خانواده اش از خانـه رفتند از پدربزرگ خواستم کـه آن صفحه قاسم حبلی را کـه دوست داشت برایم بگذارد . قاسم جبلی با صدای سوزناکی مـی خواند " بهار بود و تو بودی و عشق بود و امـید / بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت" و مادر بزرگ به منظور چندمـین بار برایم تعریف کرد کـه برای مسافرت بـه یندر انزلی رفته بودند و شبی بـه سینما مـی روند و این آهنگ را روی فیلم ملودارم پرسوزگداز مـی بینند و مادر بزرگ آنقدر گریـه مـی کند کـه تا چندروز چشمـهایش باد کرده بود .
.....................................................................
نوروز بعد هم دیدمش. یکسال را رفته بودم کلی مطالعه کرده یودم کـه کم نیـاورم! مجله های مورد علاقه ام از دانستنیـها و کیـهان بچه ها تبدیل شدند بـه مجله فیلم و چند مجله سینمایی دیگر! و آنوقت یود کـه نشستیم و بحث کردیم سر همـه اینـها. دیگر کم نمـی آوردم. گرچه ترجیح مـی دادم کـه او حرف بزند و من صدایش را بشنوم با آن زنگ ته صدایش . سرسنگین شده بود شاید هم از مـیل قلبی ! من باخبر شده یود . آن عید آخرین عیدی بود کـه به خانـه آمدند.
...........................................................
اینـها را کـه مـی نویسم یـادش مـی افتم٬ ویرم مـی گیرد٬ اسمش را درون فیس بوک جستجو مـی کنم و..... خودش است. با قیـافه ای کـه مرور زمان تعقیرش داده ٬ ولی چشمـها همان چشمـهای درشت مـیشی آشنا هستند هرچند گذر زمان کمـی گودترش کرده .لابد هنوز آن زنگ ته صدا را دارد. عخودش هست و دو بچه درون کنارش شنیده بودم آزدواج کرده و بعد اینـهمـه سال.......
...................................................................
نمـی دانم چه رازی هست در آمدن نوروز کـه هجوم خاطرات٬خوب یـا بد ٬ را زیـاد مـی کند . این سنت همـیشگی نوروز هست که برعماهیتش ما را به یـاد گذشته بیـاندازد ٬ رسم نو شدن و نگاه بـه گذشته٬ مرور خاطرات درون آن سرزمـین حالا دور . درون آن قطعه خاک دوست داشتنی کـه فکرش یک لحظه رهایت نمـی کند .نوروز یعنی عوض شدن٬ تغییر ٬ شروع دوباره ٬بلند شدن مجدد ٬ پیمودن مسیری تازه هرچند درون جاده قدیمـی. همـه اینـها مـی شود رسم نوروز . رسم روزگارنو. رسم خوش زندگی. رسم جاودانی نوروز ایرانی .....
هر کجا هستید شاد باشید . سال نو مباروروزتان خجسته
موسیقی : مـهمانی بهار با صدای هایده
یک - از درون قهوه ای آهنی بدقوآره که رد مـی شدی به حیـاط مدرسه مـی رسیدی. درست ورودی محوطه حیـاط سه پرچم بزرگ با رنگ روِغنی براق روی زمـین کشیده شده بود . پرچم آمریکا با ستاره هایی کـه کمتر از پنجاه که تا بود ُ پرچم قرمز شوروی با داس چکش زرد( هنوز چند سالی بـه فروپاشی اردوگاه کمونیسم مانده بود) و سومـین پرچم متعلق بـه اسرائیل بود با ستاره داودی کـه اضلاعش را با بی دقتی کشیده بودند و یک اندازه نبود. صبح ها از روی این پرچم ها رد مـی شدیم و آنـها را لگد مـی کردیم و بعد صف مـی بستیم و با صدای ناظم مدرسه از جلو نظام و خبردار و... و بعد مراسم صبحگاهی و قرآن خوانی و نیـایش بود و آخر همـه تکبیر کـه کلمات چهارم بـه بعدش مـی شد "مرگ بر امریکا" و" مرگ بر اسرائیل و مرگ بر...." . بعد آقای موحد ناظم مدرسه بـه ما مـی گفت کـه "مـی خواهم آنچنان فریـاد بزنید کـه تا کاخ سفید شنیده بشـه" و ما هم آنچنان بـه حنجره هایمان فشار مـی اوردیم کـه صدایمان دورگه مـی شد و درون عالم کودکی فکر مـی کردیم صدا که تا آنجا مـی رود! بعدازظهرها آقا غلام فراش مدرسه روی پرچمـها کـه کثیف و گلی شده بود را با تی تمـیز مـی کرد که تا برای فردا حاضر باشند. هر سال سیزدهم آبان کـه مـی شد مراسم فرق هم مـی کرد بعد از رژه روی پرچمـهای نقاشی شده روی زمـین و صف بستن٬ موحد یک پرچم آمریکا را سر صف مـی آورد و رویش نفت مـی ریخت و آتش مـی زد . پرچم با دود سیـاهی مـی سوخت و ما هم هلهله شادی سر مـی دادیم و تکبیر مـی فرستادیم و از این کـه پوزه شیطان بزرگ را بـه خاک مالیدیم ذوق مـی کردیم.
دو - مـیرزا علی محلاتی معروف به حاج سیـاح را اولین ایرانی- آمریکایی مـی دانند کـه در بیست وششم ماه مـه ۱۸۷۵ رسما درون دادگاه بخش دوازده شـهر سانفرانسیسکو شـهروند ایـالات متحده شد . دو بار هم با اولیسس گرانت رئیس جمـهور وقت امریکا ملاقات مـی کند و اواخر عمر بعداز سالها جهانگردی و زندگی درون خارج به ایران بر مـی گردد و در وقایع ترور ناصرالدین شاه و مشروطیت و آزادی خواهی هم دخالتهای داشته است .در ایران چندبار زندانی مـی شود. درون یکی از این دفعات کـه به خاطر دشمنی صدراعظم وقت بوده چاره برای خلاص از محبس پیدا نمـی کند که تا سرانجام شـهروندی آمریکا بـه دردش مـی خورد و بـه واسطه دخالت سفیر آمریکا از زندان نجات پیدا مـی کند . مـی بینید کـه این داستان٬ ُداستان جدیدی نیست!
سه - دهه شصت خورشیدی سرودی از تلویزیون پخش مـی شد . معمولا بعد از اخبار سراسری با صدای گرم و مردانـه اسفندیـار قره باغی خواننده اپرای ارکستر سمفونیک تهران که آنروزها سرودهای انقلابی مـی خواند َشعرش متعلق بـه حمـید سبزواری بود و قره باغی با همراهی ارکستر و گروه کر صداو سیما مـی خواند " ای ز شراره ستم شعله بـه عالم زده /امن و امان جهان یکسره بر هم زده/ آمریکا٬ آمریکا ننگ بـه نیرنگ تو ....." خواننده و ارکستر را نمـی دیدیم . تصاویری بود از جنگ ویتنام و چند جنگ دیگر و نقاشی های از عموسام کـه او را بـه شکل یک وامپایر خون آشام با چنگالهای خونین و و دندانـهای نیش بلند کشیده بودند. یکی از آخرین دفعاتی کـه سرود پخش شد جام جهانی ۹۸ فرانسه بود . زمانی کـه تیم فوتبال ایران تیم آمریکا را با دو گل حمـید استیلی و مـهدی مـهدوی کیـا شکست داد و موج شادی کل ایران را گرفت خیلی از خانـه بیرون زدند و نشنیدند کـه تلویزیون بعد بازی این سرود را پخش کرد.
چهار - درون یک سالن بزرگ با هفتصد هشتصد نفر دیگر ایستادم از یکصد و نـه کشور دنیـا . گفته اند کـه مراسم خیلی مـهمـی هست و بالباس رسمـی و مرتب بیـاییم . به دستمان نفری یک پرچم داده اند از همانی کـه بچگی سرصف برایمان آتش مـی زدند و و از رویش رد مـی شدیم . مجری به هشت ٬ نـه زبان مختلف بـه ما خوش آمد و تبریک مـی گوید ٬چینی ٬ روسی ٬ هندی ٬ عربی و..... و اظهار مـی دارد کـه این روز روز مـهمـی در زندگی ماست . احساس عجیبی دارم٬ بین خوشحالی و ناراحتی و نمـی دانم چرا مرتب بـه یـاد مراسم صبحگاه مدرسه مـی افتم و آتش زدن پرچم . اکثریت جمعیت حاضر با چشم بادامـی ها هست . خیلی ها خوشحالند و هورا مـی کشند و بعضی هم گریـه مـی کنند. ایرانی ها بی تفاوترین ملت درون مراسم هستند همـه یک جوری بهت زده بـه نظر مـی آیند . بلند مـی شویم و به همان پرچم قسم مـی خوریم و گواهی شـهروندی را مـی گیریم و مراسم تمام مـی شود.
وقت بیرون آمدن بلندگو های سالن ترانـه مشـهور وودی گاتری ـ این سرزمـین من هست ـ را پخش مـی کند : " این سرزمـین من است٬ این سرزمـین توست. از کالیفرنیـا که تا جزیره نیویورک. از جنگلهای رد وود که تا آبهای خلیج. این سرزمـین به منظور من و تو ساخته شده ".
این سرزمـین من هست ؟ این یکی را هنوز مطمئن نیستم...........................
همـین دو هفته پیش بود . نزدیکهای غروب درون قطار نشسته بودم و خیره شده بودم بـه دشتهای مـه گرفته و تاکستانـهای خیس از باران درون آخرین ترکش های خورشید . آرام آرام قهوه ام را مزه مزه مـی کردم و گوشی آی پادم درون گوشم بود . از آن اوقات "بخت خندان و زمان رام " بود. آهنگها را گذاشته بودم روی شافر که تا به انتخاب خود آی پاد پخش بشود. گاهی اینطوری دلچسب تر هست اینکه بـه جای خودت انتخاب کنی مـی گذاری دستگاه غافلگیرت کند. آنـهم با این ملغمـه عجیب غریب مجموعه ترانـه های آرشیو من (دوستان نزدیک مـی دانند چه مـی گویم مجموعه ای بی دروپیکر از اثار آغاسی و ویگن گرفته که تا یوهان برامس و پینک فلوید و برگویچ و موسیقی فیلم ها و از شجریـان که تا شـهرام شب پره و متالیکا!)
پرت نشوم ، یکی از ترانـه ای کـه شافر بالا آورد٬ ترانـه از از روسیـه با عشق بود. موسیقی تیتراژ دومـین فیلم جیمز باند و یـادم افتاد وقتی این فیلم را دیدم چقدر درون آن عالم تین ایجری رویم اثر گذاشت و به نظرم باشکوه آمد و موسیقی اش اثر جان باری کبیر کـه آنرا و موسیقی فیلم بعدیش یعنی" گلد فینگر" را روی صفحه سی وسه دور گرام پدر گوش مـی کردم و صدای پرقدرت شرلی بسی کـه گلدفینگر را مـی خواند و بعد یـاد بابک افتادم کـه بعد از دیدن گلدفینگر رفت و یک دست کت شلوار مشکی گرفت و موهایش را کتیرا مـی زد و مدل شان کانری درست مـی کرد و بعد یـاد موسیقی متن فیلم "با گرگها مـی د" افتادم کـه با همـین بابک خدابیـامرز در کارگاهی درون وسط بیـابانـهای نزدیک اراک گوش مـی کردیم کـه شبیـه همان دشتهای داکوتا درون فیلم بود . و تم "تپز " یـا شـهدای وطن کـه هنوز هم درون ارتش ایران نواخته مـی شود و دستمایـه تم اصلی موسیقی آن فیلم شده بود و زمان سربازی وقتی هر صبحگاه گروه موزیک ملودی آنرا مـی نواخت و صدایشان درون جنگلهای شمال مـی پیچید مرا به یـاد آن فیلم مـی انداخت . خاطراتنوتها مـی چرخید و قطار درون دشتهای مـه گرفته به راهش ادامـه مـی داد.و مت مونرو مـی خواند: دنیـا را گشتم وگشتم و دانستم کـه باید از روسیـه با عشق بـه سوی تو بازگردم.......
****************************
دوشنبه صبح بود که خبر مرگ جان باری را از یک رادیو محلی شنیدم . یکی دیگه از معدود اسطوره های باقیمانده آهنگسازی فیلم . از تم جاودانـه ای کـه با الهام از کار مونتی نورمن برای مامور افسانـه ای دوصفر هفت در یـازده فیلم از سری جیمز باند ساخت که تا فیلم شیر درون زمستان و کابوی نیمـه شب و چاپلین و با گرگهای مـی د کـه پنجمـین اسکارش را به منظور آن گرفت......
*****************************
از این اسطوره ها زنده دیگر تعداد زیـادی باقی نمانده: انیو موریکونـه و جان ویلیـامز و یکی دوتای دیگر. مـی دانم خبرهای بد و اخبار مرگهای دیگر آنقدر زیـادند کـه وقتی به منظور این چیزها و این تاسفها باقی نمـی گذارند. حتی اگر این خبر رفتن آدمـی مثل جان باری باشد. مردی از لابه لای نتها با عشق ..........
"یـه نفرهایی تو دنیـان بـه هزار نفر مـی ارزند"
دلشدگان ساخته علی حاتمـی
استاد بیضایی هفتادو دومـین بهار زندگیتان مبارک
پ.ن عرو یک ماه پیش درون دانشگاه استنفورد گرفتم.
گمان نکنم شماها سنتان قد بدهد .اولین دوربین عکاسی من یک دوربین ۱۱۰ کداک بود . از این دوربین های کتابی که فیلمش دو که تا قرقره داشت و در زیر دوربین یک ماسماسک داشت کـه آنقدر مـی چرخاندی که تا سفت شود و بفهمـی کـه فیلم را رد کردی و دوربین به منظور عکاسی حاضر است. یک چیزی بود در سطح زیر آماتور و اسباب بازی.
این دوربین زنیت ٬ اولین دوربین عکاسی بود کـه خ. راستش خودم کـه نـه ٬جناب ابوی بعد کلی خواهش و تمنا پولش را مرحمت فرمودند و ما ابتیـاع کردیم. بـه قیمت دوازده هزار تومان وجه رایج مملکت. دوربین ساخت اتحاد جماهیر شوروی بود قبل فروپاشی . زیرش نوشته شده Made in U.S.S.R یکی دو مدل قبلترش مثل مدل TTL کـه چیزهای عجیب غریبی و زاغارتی بودند همـه چیزشان فلزی و سنگین بود و دو سه کیلویی وزن داشتند و کیفش ان هم چرم طبیعی بودو بوی عجیبی مـی داد . تمام دستورالعمل ها بـه زبان روسی روی دوربین نوشته شده یود و کتابچه راهنمایش هم یک دفترچه کوچک کاهی زرد بود که به زبان روسی نوشته شده بود و این وظیفه شما بود کـه از طریقه آزمون و خطا سر درون بیـاری کـه هر دگمـه چه وظیفه ای بـه عهده دارد .روی دوربینـهای قدیمـی تر اسمش بـه روسی نوشته شده بود Зени́т البته درون مدل های بعدی که نیم نگاهی هم به بازارهای خارجی داشتند و نام دوربین و عملکرد دگمـه ها را بـه جای الفبا سیریلیک با الفبای لاتین نوشته بودند. آن سالها دوربین های ۱۳۵ ژاپنی و غربی خیلی گران بودند و هنوز چین شروع نکرده بود بـه گند زدن بـه برند های معروف و تولید اجناس آشغال ارزان قیمت بـه همـین خاطر دوربین ها زنیت با استقبال زیـادی درون ایران روبرو شدند. یـادم مـی آید کتابی هم چاپ شده بود با نام "راهنمایی عکاسی با دوربین زنیط " حالا چرا زنیت را زنیط نوشت بودند و فرضا ظنیط یـا ضنیط یـا ذنیت ننوشتند را نمـی دانم .
تنـها قطعه الکترونیکی این دوربین دو چراغ LED رنگی بود کـه مثلا نور سنج بودند و اینقدر حتما با آنـها ور مـی رفتی که تا هردو سبز بشوند و بفهمـی کـه نور خوب هست . ولی از حق نگذریم. اگر قلق دوربین دستت مـی آمد و شاتر و دیـافراگم را درست تنظیم مـی کردی عکسهای خوبی برایت مـی گرفت .یعنی اینطور بود که نور دیـافراگم را خودت تنظیم مـی کردی بعدش سرعت شاتر را بر اساس آن . حساسیت فیلم عکاسی آن روزها معمولا با واحد ASA آندازه گیری مـی شد . این حساسیت فیلم یک واحد روسی هم داشت بـه نام rOCT ( گوست ) که معادل آن را هم حتما مـی دانستی . بعد دگمـه سفت را فشار مـی دادی . دوربین چند صدای اضافی و عجیب غریب درمـی آورد تق ٬ توق٬ دلنگ ٬ دولونگ ٬ اویوووووووو و دست آخر کلیک و مـی فهمـیدی کـه عبه مـیمنت و مبارکی انداخته شده.
این تازه مرجله اول بود . فیلم ها یـا ۲۴ تایی بودند و یـا سی وشش تایی و اگر مناسبت خاصی نبود طول مـی کشید که تا این تعدادعانداخته شود . مثلا خانواده ای کـه تازه بچه دار مـی شدند یک حلقه فیلم مـی خد که تا گاهی از این گوگولی تازه بـه دنیـا آمده عبگیرند بعد که تا هشت و نـه ماهی گاهی بیشتر طول مـی کشید که تا این عکسها تمام شوند وقتی عکسها چاپ مـی شد درون عکسها متوجه موتاسیون و جهش های ژنتیکی عظیم درون این بچه مـی شدید یعنی این نوزاد عکسهای اول درون عکسهای آخر بـه نوجوان رشیدی بدل مـی شد !! بعد کـه عکسها بـه سلامتی تمام مـی شد آنـها مـی بردند آتلیـه عکاسی به منظور چاپ شدند کـه یکی دو روز طول مـی کشید اگر همـی خیلی عجله داشت مـیتوانست آنـها را ببرد" عکاسی پگاه" درون تقاطع خیـابان آزادی و خوش کـه عرا صبح مـی گرفت و بعدازظهر تحویل مـی داد و در زمان خود خیلی سریع بود و پدیده ای حساب مـی شد . چند سال بعد هم سروکله آتلیـه های ظهور عرنگی درون ۱۷ دقیقه پیدا شد کـه حداقل نیم ساعتی به منظور چاپ طول مـی کشید حالا این عدد دقیق ۱۷ دقیقه از کجا آمده بود الله اعلم! بعد کـه عکسها را مـی گرفتی وقتش بود کـه با لذت همانجا درون عکاسی بشینی و عکسها راببینی و یـاد ایـام گذشته کنی و بعدتر عکسها درون خانـه هم بین همـه دست بـه دست مـی شد و تاکید کـه "روی عدست نزن خراب مـیشـه " بعدترها عکاسی ها یک آلبوم کاغذی فزرتی مزین بـه تصاویر گل و بلبل همراه با عکسهای چاپ بـه مشتریـها مـی دادند کـه از این مشکل که تا حد زیـادی حل شد.انی کـه از همان عکسها مـی خواستند نگاتیو ها را مـی بردند و از رویش چاپ مـی د.
این دوربین با من مسافرتهای زیـادی درون داخل و خارح کشور آمد .از ساحل دریـا که تا بالای کوه ٬ عروسی و جشن تولدو مـهمانی های بسیـاری را ثبت کرد و بارها از دست من تالاپی افتاد زمـین و آخ نگفت .دوربین های دیجیتال که پیدایشان شد کم کم از اهمـیت این دوربینـها کم شد و متروکه شدند .دیگری حوصله و صبر برای چاپ و دیدن عکسها نداشت همـه چیز سریع شده بود.
بار آخر کـه خانـه بودم دوربین را درون بین وسایلم پیدا پیدایش کردم و گرد وخاکش را پاک کردم . متوجه شدم هنوز یک فیلم داخلش هست . عکسها را بردم و چاپ کردم . بعد پنج شش سال عکسها بی رنگ و رمق بودند ولی هنوز مـی شد اثرات آنرا دید.عکسهای چند مسافرت بودبا همان حس و هوای آنروزها.
دوربین را درون نایلون پیچیده ام و در جایی مطمئنی گذاشتم ٬ خدا را چه دیدید شاید یک روز عتیقه شد!
دم غروب خسته و کوفته مـی رسی خانـه . روز روز بدی نبوده . خسته ای اما فکرت خسته نیست ٬یک جورهایی خوش خوشانت هم مـی شود و روحیـه ات خوب است. شب طولانی و دلگیر پاییزی دارد شروع مـی شود. حوصله فیلم و تلویزیون هم نیست و اینترنت هم زود هست تا سراغش بروی بعد چشمت مـی افتد بـه یک سر رسید قدیمـی . همانی که روزگاری خاطرات روزانـه را درون آن مـی نوشتی و صندوقچه اسرارت بود. وسوسه مـی شوی بروی ببینی آن سالها درون این روزها چه اتفاقی افتاده . امروز را درون سررسید باز مـی کنی کـه ایکاش نکرده بودی . چندخطی از آنروز پاییزی و دوبلیت سینما کـه در زیر صفحه چسبانده شده هست .پرت مـی شوی بـه سالهای دور حس و حال آن روزگار برایت مجسم مـی شود٬ حتی بوی آن عطر هم درون ذهنت مـی پیچد.حس و حال و خاطره کمرنگ شده ای کـه با تلنگری به ذهنت هجوم مـی آورد.و"خاطره بر سرت بشکند هوار شود"
و حالا تو مـیمانی وغمباد و شب لعنتی بلندی کـه تمام نمـی شود و خاطره روزهای و شبها گذشته دور و فریب امـیدو انتظار و چرخش پوچ ناتمام روزگار و همـین .
پسر اصلی ام نبود. مادرهایمان از کلاس چهارم دبستان با هم همکلاس و یـار جانی بودند و از بچگی عادت کرده بودیم مادرهایمان را صدا بزنیم و این رفاقت پنجاه ساله حالا ارث رسیده بود بـه ما. نمـیدانم چه قانونی هست که مثل همـه قانونـهای مسخره آن مملکت کـه باید فامـیل و همخون باشی که تا احساس نزدیکی تو را دیگران باور کنند ولی این آدم بـه من نزدیک بود حداقل که تا همـین هشت سال پیش. از این آدم نزدیکتر درون زندگی نداشتم. جزئی ترین رازهایش را مـی دانستم و او از همـه اسرار من خبر داشت . با یک شرایط تقریبا یکسان بزرگ شدیم خانواده متوسط الحال در مرکز تهران و روزها و شبهایمان با هم مـی گذشت یـا من خانـه آنـها بودم یـا او خانـه ما و طبق یک اصل نانوشته جزئی از خانواده هم بودیم .همـه فکر مـی د پسر تنی هستیم . راستش فرقی هم نداشت .از خیلی از بستگان درجه یک و دو نزدیکتر و بهتر بود . هنوز هم آشنایـان قدیم سراغ من را از او مـی گیرند و سراغ او را از من .بسیـاری چیزها را با هم شروع کردیم اولین تجربه بسیـاری چیزها٬اولین سینما رفتن تنـهایی٬ اولین عشقها ٬مسافرتها٬ شب نشینی ها .کار هایی کـه به زعم خودمان نشان بدهد بزرگ شدیم و سری درون سرها درون آورده ایم و خیلی خیلی چیزهای دیگر. الان کـه فکر مـیکنم شصت ٬ هفتاد درصد خاطرات من درون ایران با این آدم بود .کمتر عکسی از مسافرت یـا مـیهمانی ها دارم کـه با هم نباشیم . هنوز هم دلم به منظور آن شبها تنگ مـی شود کـه در رختخواب ولو مـی شدیم و آهنگ کاروان بنان و گل یخ کوروش یغمایی و نیـاز فریدون فروغی و مـهتاب ویگن را گوش مـی کردیم و از آرزوهای طول دراز خودمان مـی گفتیم و بـه هر موضوغ با ربط و بی ربطی اینقدر مـی خندیدیم کـه دلمان درد بگیرد و اشکمان درون بیـاید و دست آخر بزرگتری بیـاید سراغمان و بتوپد: کـه ساعت سه نصفه شب است٬بگیرید بخوابید
حالا خبر مـی آورند آن آدم مرده٬ سکته قلبی کرده ! درون سی و شش سالگی! درون عنفوان جوانی بدون هیچ سابفه مریضی و چیز دیگر! دقیقا چهار روز بعد سی و ششمـین روز تولدش ! مگر مـی شود؟ یعنی راست است؟ نمـیتوانم باور کنم . از پریروز که تا چشمـهایم را روی هم مـی گذارم قیـافه اش مـی آید جلوی چشمم . تمام آن خاطرات مثل فیلمـی کـه با فست فوروارد نمایش داده شود جلوی چشمم رژه مـی رود . فقط به ضرب و زور ادویل و دیـازپام مـی توانم بخوابم .فکر نمـی کردم درون این سن سال هنوز مثل بچه پنج شش ساله زار ب و گریـه کنم . مرگ همـیشـه چیز دوری بـه نظرم مـی آمد. کو که تا پیری؟ کو که تا هفتاد هشتاد سالگی؟این روزها سایـه سنگین مرگ را احساس کردم . مـی تواند همـین کنار گوشـه باشد.در چند قدمـی من . به همان راحتی که قلب یک جوان سی وشش ساله در ظرف نبم ساعت ایستاد. بـه راحتی آب خوردن.
آن سالها شوخی های احمقانـه ای با هم داشتیم ٬ یکی این بود کـه اگر یکی از اعضا گروه عپرسنلی مـی انداخت دست مـی گرفتیم و مـی گفتیم : بـه به چه عکسی . جان داده برای روی حجله و اعلامـیه ختم . مرگ آنقدر برایمان واژه غریب و دوری بود کـه با آن شوخی هم مـی شد کرد . الان لابد یکی از آن عکسها را روی اعلامـیه اش زدند. لابد درون عمـی خندد . از همان خنده های مخصوص خودش کـه انگار مـی خواهد بخندد ولی خجالت مـی کشد.
هنوز باورم نمـی شود. یعنی مـی شود همـه اینـها یکی دیگر از آن شوخی های احمقانـه همـیشگی باشد؟
با توجه خبر استفاده از کارتون پسرشجاع بعنوان الگو مناسب حیـا و عفاف و حجاب به منظور کودکان و نسلهای جدید ٬نگاهی داریم بـه این کارتون دوست داشتنی ایـام طفولیت و با نگاهی اجمالی و تحلیلی به این انیمـیشن ژاپنی بـه علل موفقیت و نقاط قوت و ضعف این کارتون و علت الگو قرار گرفتن آن مـی پردازیم:
پسر شجاع داستان زندگی یک بچه سمور آبی بـه همراه پدرش درون جنگل بی نام نشانی هست . حتی نشانی زیـادی از زمان و دوران این داستان نداریم یعنی با اینکه درون تیتراژ ابتدایی کارتون پسر شجاع و یـاران همراه را سوار بر رولرکاستر و سایر وسایل شـهربازی مـی بینیم که مشغول هنرنمایی و خوش گذرانی هستند - درون نسخه ایرانیزه شده آن بـه جای ترانـه جینگل مستان ژاپنی یک تم مـهیج را روی تیتراژ شده کارتون مـی شنویم و سپس صدای غلامعلی افشاریـه کـه با تحکم و هیجان مـی گوید "پسسسسسررررر شجاع " و بدین ترتیب مـی فهمـیم ایشان اسماَ و رفتاراَ به طایفه شجاعان و بی باکان تعلق دارند - با این وجود درون سریـال کمتر نشانی از تکنولوژی و تمدن مـی بینیم و مـی توانیم زمان داستان آن را حدس بزنیم ضمن اینکه درون سرتاسر کارتون اثری و خبری از آدمـیزاد دو ژا نیست و معلوم نیست چه بلایی سر این شش مـیلارد جمعیت آمده .
شخصیت اصلی این داستان یعنی جناب پسرشجاع نوجوان آرمان خواه ٬نیکو کار و فرهیحته ای هست که از خوبی و بچه مثبتی زیـاد حال آدم را بهم مـی زند . او یکی از مشاهیر و معاریف جنگل مـی باشد کـه به همراه یـاران همراهشان یعنی خرس مـهربون - که دلیلی به منظور این نام نمـی بینیم و خانم کوچولو کـه باز دلیلی به منظور این وجه تسمـیه نمـی بینیم درون جنگل روزگار مـی گذرانند . خرس مـهربان بچه خرسی هست که نوچه و ملیجک جناب پسر شجاع مـی باشد به نظر خرس نر مـی آید و رفتار و کردارش بـه گونـه ای است که اگر فردا روز زد ماهیتش عوض شد و از کمد بیرون امد نباید تعجب کرد. دوره آخرالزمان هست دیگر! خانم کوچولو کـه همانطور از اسمشان پیداست یک بچه سمور آبی ماده هست که بنابه منطق داستان باید پارتنر پسرشجاع باشد البته بـه خاطر نسخه ایرانی ما چیری درون این مورد نمـی بینیم . خانم کوچولو بـه نوعی تنـها موجود مونث مجموعه هست و ما از موجودات مونث دیگری چیزی درون سریـال مشاهده نمـی کنیم یـا بـه صورت بسیـار مختصر مـی بینیم . این سه بچه پررو بدون درون نطر گرفتن کوچکی و صغر سن درون کارهای همـه دخالت مـی کنند و نخود هر آشی مـی شوند حتی بـه نوعی مـی توان گفت اصول کلی و خط و مشی نظام جنگل بـه وسیله آنـها بخصوص پسرشجاع تبیین مـی شود. او حتی نظرات خویش را بـه بزرگترهای جنگل هم تحمـیل مـی کند و اینکه یک نفر اینقدر زور مـی زند حیوان خوبی باشد چه دلیل فلسفی مـی تواند داشته باشد.
در مورد گذشته پسرشجاع اطلاعات چندانی وجود ندارد. مـی دانیم کـه تنـها با پدرش زندگی مـی کند و برادری ندارد و تنـها درون یکی از قسمتها اشاره ای گذرا بـه مادرش مـی شود و ما مـی فهمـیم او مادر هم دارد و لک لک ها او را به منظور پدرش سوغات نیـاورده اند. حتی هویت پدرش هم مبهم هست هیچوقت نام او را نمـی فهمـیم و همـه او را با نام "پدرپسرشجاع" مـی شناسند . حتی "دکتر بز" رفیق قدیمـی و فابریک او نیز او را بـه همـین نام صدا مـی زند حالا فرضا ده سال قبلی کـه هنوز پسر شجاع بـه عرصه حیـات نیـامده بود و هنوز درون سیب٬ موز و جای دیگر بوده ایشان را چه نام مـی زند؟ مثلا مـی گفتند پدر آینده پسر شجاع ؟ پدر پسر شجاع حیوان مرموزی هست پیپ مـی کشد و نقش یک موجود خردمند و دانا را بازی مـی کند .او بـه ظاهر دخالتی در امور ندارد و فقط پسر شجاع را نصیحت مـی کند ولی درون حقیقت با دیکته نظریـات خویش بـه پسرش آنـها را بـه اجرا درآورده و خود را بـه ظاهر مطیع پسر نشان مـی دهد و هر جاکه گندش درون مـی آید درون نقش یک قاضی بیطرف مثلا داوری مـی کند.
و اما درون جبهه روبرو سه شخصیت اصلی وجود دارد ٬ شیپورچی٬ خرس قهوه ای و روباهی کـه لقب خاصی ندارد. شیپورچی مـهمترین و دوست داشتنی ترین شخصیت این کارتون هست یک آنارشیست یک ضدقهرمان و یک انقلابی بـه تمام معنا . او موجودی هست که بـه شدت باسلطه بدون دلیل و به ظاهر خیرخواهانـه پسر شجاع مخالف هست و هرگز مانند دیگران پاچه خاری نمـی کند او نمـی خواهد مانند دیگران کورکورانـه از پسر شجاع و پدر مفت خورش اطاعت کند . گرچه گاهی بـه خاطر شرایط مجبور بـه تقیـه و فرمانبرداری از پسرشجاع مـی شود ولی درون اولین فرصت علم سرکشی و مخالفت را بر مـی دارد . بارها دیده ایم کـه با آمدن حیوان جدیدی بـه جنگل شیپورچی با او متحد شده و گرچه هر بار شکست مـی خورد از تلاشش دست بر نمـی دارد .شیپورچی دو یـار نزدیک دارد خرس قهوه ای و روباه . هنوز معلوم نیست چهی خرس را قهوه ای کرد!! وی او موجودی هست کم هوش کـه تنـها بـه دلایل شخصی و جبر زمانـه بـه شیپورچی پیوسته و موجود سوم یعنی روباه کـه لقبی ندارد و آی کیو او از قورباغه درختی هم کمتر است و با صدای مائر آسپیران غیـاث آبادی حرف مـی زند و نشانـه ای از زیرکی و مکاری روباه وار درون او نمـی بینیم . این دو موجود کـه به ظاهر یـاوران شیپورچی هستند کار خاصی برایش انجام نمـی دهند و به قول ناپلئون ده سرباز همدل بهتر از هزار سرباز پراکنده هست (حالا درون مورد تعداد سربازها گیر ندهید یـه چیزی گفتم)
سایر حیوانات جنگل نقش چندانی درون این سریـال ندارند و گاهی درون قسمتی مـی آیند و نقشی ایفا مـی کنند و مـی روند وبازهم جنگل مـی ماند و پسر شجاع با حرفها و اعمال خنچسب ومبارز نستوه ای بـه نام شیپورچی. خط داستانی هر قسمت هم این هست که حیوان جدیدی بـه جنگل مـی آید کـه معمولا نظم دلخواه پسر شجاع را بـه هم مـی زند . شیپورچی و یـاران بـه حیوان جدید مـی پیوندند و پسرشجاع به منظور بار اول از او شکست مـی خورند ولی بچه پررویی و سریش بازی او باعث مـی شود یـا حیوان عطای مانند جنگل را بـه لقایش ببخشد و یـا متنبه شده و با سیستم جنگل منطبق شود .شیپورچی و یـاران هم توبه کرده و به ظاهر پشیمان مـی شوند و قول مـی دهند حیوان خوبی باشند که تا قسمت بعد .....
و درون آخر اینکه راستش ما کـه الگوی رفتاریمان سوپرمن و اسپایدرمن و رستم بود بـه اینجا رسیدیم وای بـه حال نسلی کـه الگویش پسرشجاع باشد.
پیرمرد وقتی مـی خوانددلت مـی لرزید.خواننده خوب و موسیقی خوب زیـاد است ولی کمتر خواننده ای هست که بتواند دلت را بلرزاند .صدای او این خاصیت را داشت این دل لرزیدن مال تو تنـها نبود از سی سال بزرگتر از تو وده٬ پانزده سال کوچکتر از تو را بر مـی گرفت.چهار پنج نسل با صدای او بزرگ شده بودند ٬عاشق شده بودند ٬ زندگی کرده بودند و پیر شده بودند .با آن سن و سال و آن صدای رسا سمبل عشق مجسم بود و هرکدام از ترانـه هایش یـاد یک مرحله از زندگی مـی انداختت.
آن صفحه سی و سه دور پدر کـه مـی خواند "شب پریشان مـی خرامد درون خموشی های ساحل" آن ترانـه جاودانی که آرزو مـی کرد" کاشکی مـی خوابیدم ٬تو رو خواب مـی دیدم " و آن زمانی کـه معلم موسیقی نتهایش را داد و با ذوق شوق تمرینش مـی کردی. آنشب آخر وقتی به منظور آخرین بار از او جدا شده بودی و تا صبح درون برزخ بیداری بودی و بزم خیـال را گوش مـی دادی " ای شب تاریک من ٬با غم من خو بگیر٬ آرام و تنـها" روزهای سربازی وقتی کهکشان عشق را از رادیو مـی شنیدی " مـی روی چون بوی گل از برم٬رفتنت کی مـی شود باورم" آن شب کنسرت پیرمرد وقتی آن ترانـه نادر ابراهیمـی را خواند "ما به منظور جاودانـه ماندن این عشق پاک /رنج دوران ایم، رنج دوران ایم" و این سالهای آخر غربت نشینی وقتی مـی خواند "سبزی هر چمن٬سرخی خون من سپیدی طلوع سحر بـه پرچمت نشسته" و باز دلت را مـی لرزاند و مـی برد بـه دوردستهاو چشمـهایت را مرطوب مـی کرد.
پیرمرد دیگر نیست .صاحب آن صدا به منظور همـیشـه ساکت شد و شوربختی حتیی نیست کـه جایش را پر کند و نمـیدانی کدام صدا بار دیگر آن آوازهای را خواهد خواند؟و باز آن ترانـه را درون ذهنت زمرمـه مـی کنی "چی مـی شد غصه ما رو یـه لحظه تنـها بذاره؟ "
اسفند کـه مـی شد انگار آب ریخته باشی در لانـه مورچه . همـه مـی ریختند بیرون . به منظور خرید و شاید بـه بهانـه خرید .انگار ریتم زندگی تند مـی شد . جنب جوش فقط در پرنده ها و گلها و درختها نبود. این فوران زندگی٬ جاری شدن هورمون حیـات درون شاخه ها ٬ مستی پرنده ها فقط درون طبیعت نبود . بـه انسانـها هم سرایت مـی کرد. ضرباهنگ حیـات بالا مـی رفت. همـه و همـه خبر از یک خبر بزرگ مـی دادند.
***
یـادم مـی افتد کـه نان لواش و چند که تا خرت و پرت دیگر حتما بخرم. راهی بقالی ایرانی نزدیک خانـه مـی شوم . وارد کـه مـی شوم توجه ام بـه گوشـه مغازه و یک صحنـه آشنا جلب مـی شود. تنگ ماهی قرمز جلوی آیینـه و سبزه. مثل آهنربا جذبش مـی شوم . بـه همـین زودی عید شد؟ یک سال دیگر؟ اینجا کـه باشی نمـیفهمـی پاییزت کی گره خورد بـه زمستان و زمستان کی بهار شد! یک نوروز دیگر ؟ فروشنده که صدایم مـی کند مـی فهمم چند دقیقه هست همانطور ماتم. خرید مـی کنم و مـی بیرون
***
اسفند کـه مـی شد . تب و تاب ثلث دوم مـی گرفتت. از انطرف شبهای امتحان مصادف مـی شد با خانـه تکانی و وسایل ریخت و پاش . پنجره های بی پرده و اتاق بی فرش و تو کـه باید کنج عافیتی پیدا مـی کردی که تا درسی که تلنبار شده بود و این مدت نگاهش نکرده بودی طوطی وار حفظ کنی و امتحان بدهی. این بود کـه بوی آشنا شبهای ثلث دوم مـی شود بوی رخشا و تاید و وایتو محلول شیشـه شور و انتظار تمام شدن امتحان و شروع تعطیلات و همـه اینـها منوط بـه اینکه مشق عید و پیک شادی و صد نصیحت کوفتی معلم و ناظم عیشت را منقض نکند. گرچه بیخیـال این حرفها٬پس بعدازظهر وشب سیزده بـه در و نوشتن درون دقیقه نود به چه دردی مـی خورد؟
****
موبایل زنگ مـی خورد . یکی از دوستان هست "فردا شب چی کاره ای؟ " فردا شب؟ مگه چه خبره؟ یـادم مـی اندازد کـه فردا شب چهارشنبه سوری است. بازهم خدا پدر مادر مسئولین آن مرکز فرهنگی را بیـامرزد کـه بانی خیر شده اند که تا ایرانی ها جمع شوند و از روی أتشـهای مـینیـاتوری و کوچک بپرند. قرار مـی شود بریم. هرچند راه دور هست و هرچند بعد یک روز طولانی کاری. ولی مـی ارزد ٬خیلی هم مـی ارزد. بـه اندازه ارزش تمام خاطرات سالهای قبل و "شوق یک خبز بلند از روی بته های نور"
*****
چند روز بـه عید مانده روزنامـه ها یک خبر ویژه داشتند. " جدول برنامـه های نوروزی رادیو و تلویزیون " و یک جدول با شرح کل برنامـه و ساعات پخش. معمولا شامل یکی دو فیلم سینمایی و چند فیلم کمدی از چارلی چاپلین و لورل و هاردی و چند تای دیگر .به اضافه برنامـه های لوس وبی مزه جنگ شادی و جنگ و نوروزوی و.... که محکومـی بـه دیدنشان ٬ انتخاب دیگری وجود ندارد ٬ لنگه کفش درون بیـابان درون آن سالها . برنامـه را با دقت مـی ب و مـی چسباندم بـه مـیز زیر تلویزیون و بعد محاسبه ساعتهای رفتن بـه عید دیدنی و عدم تداخل آن با فیلمـهایی کـه بارها بارها دیده بودم که تا بتوانم حداکثر استفاده را کنم و همـه برنامـه ها راببینم . حتی اگر کارتون رابین هود باشد هر ساله در روز سیزده بدر کـه تبدیل بـه یک سنت تلویزیونی شده بود.
******
مشغول رانندگی هستم و گوش بـه موسیقی .آفتاب برج حمل تنت را گرم مـی کند و باد با شکوفه ها سفید و بنفش و صورتی مستت مـی کند. بهار خواهی نخواهی اثرش را بـه روی تو هم مـی گذارد.چیری ته دلت غنج مـی زند و رخوت دلچسب وجودت را مـی گیرد٬ سازهای ارکستر نتها را بیرون مـی ریزند و نتها هم بـه درون مـی آیند. خاصیت دستگاه چهارگاه همـین است٬ رویش و شادی و روشن شدن را نوید مـی دهد .صدای مخملینی روی نتها بازی مـی کند .مـی بردت بـه گذشته ٬به سالهای دور٬ بـه آنطرف کره زمـین٬ بـه آن قطعه خاک دوست داشتنی کـه ریشـه هایت را با همـه خاطرات درون آن جا گذاشتی . شعر مشیری و صدای شجریـان این رخوت و مستی را چند برابر مـی کند:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، باد
نغمـه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک مـی رسد اینک بهار
خوش بـه حال روزگار!
کلمـه ها درون صدای مخملین تداوم پیدا مـی کنند و زنده مـی شوند مثل طبیعت٬مثل زندگی ٬ مثل نوروز٬ مثل بهار ٬ خوش بـه حال روزگار ٬ خوش بـه حال روزگار
نوروزتان مبارک ٬ سال خوبی داشته باشید
آهنگ را از اینجا بشنوید
چند وقت پیش درون کتابخانـه شـهر دنبال چیزی مـی گشتم کـه رسیدم بـه کتاب صوتی شاهین مالت اثر معروف داشیل همت . فیلم قیچی خورده و مثله شده اش را چند باری از تلویزیون ایران دیده بودم. یکی از مشـهورترین فیلمـهای سبک ژانر نوار و از معروفترین آثار کارگردانش جان هیوستن .
مجموعه کـه شامل هفت سی دی بود را گرفتم و چند روزی آنرا گوش کردم . اجرا بسیـار خوبی داشت . یک داستان جنایی درون سانفرانسیسکو دهه چهل و کارآگاهی کـه دنبال یک مجسمـه عتیقه گرانقیمت مـی گردد ٬ با همـه خصوصیـات ژانر نوار ٬کارآگاه تنـها و زن اغواگر (فم فتال) و شب و..... جالبتر کـه این بار داستان حس و حال دیگری برایم داشت و از داستانی کـه روزی روزگاری درون یک ناکجا آباد اتفاق مـی افتاد تبدیل شده بود بـه یک جای آشنا. الان دیگر اکثر مکانـها و خیـابانـهای کـه داستان اتفاق مـی اقتاد را مـی شناختم و از خیلی هایشان بارها رد شده بودم و این باعث مـی شد با داستان جور دیگری ارتباط برقرار کنم . سی دی ها کـه تمام شدند رفتم و فیلم را هم پیدا کردم و دوبار تماشایش کردم . با معیـارهای امروزی ممکن هست کمـی قدیمـی و حوصله بر باشد ولی هنوز حس و حال خوبی داشت. آنـهم با بازی همفری بوگارت و مری آستور و کارگردانی شخصی مانند جان هیوستن . داشیل همت نویسنده داستان و خالق شخصیت کارآگاه سام اسپید بعدها بـه جرم داشتن عقاید کمونیستی دچار دادگاه تفتیش عقاید سناتور مک کارتی شد .
نمـی شود از همفری بوگارت حرف زد و از دوبلورش حسین عرفانی نگفت . عرفانی شاه رل درون زندگی گویندگیش بسیـار دارد ولی دو که تا از رلهایش را نمـی شود فراموش کرد صدای خونسرد و با تحکم او درون فیلم "بر باد رفته " بـه جای رت باتلر و همـه همفری بوگارتهایش . صدای تو دماغی بوگارت شباهتی بـه صدای بم و مردانـه حسین عرفانی ندارد ولی راستش را بخواهید دلم مـیخواست بوگارت را هنوز با همان صدا بشنوم .شاید هم علتش این باشد کـه همـه فیلمـهای خوب او را به منظور اولین بار با صدای عرفانی شنیده ام از کازابلانکا و شاهین مالت بگیر که تا خواب بزرگ و گذرگاه تاریک و ..... و دست آخر با این کـه این خاطره را یک بار تعریف کرده ام ولی بی مناسبت نیست یک بار دیگر تعریفش کنم :
اولین باری بود که کازابلانکا را دیده بودم و کلی درون حال و هوای فیلم و مرام و معرفتی!! کـه ریک بلین (بوگارت) درون فیلم بـه خرج داده بود ٬فرو رفته بودم . فردای آنروز بـه همراه دوستی برای خرید بـه بازار تهران رفتیم و در مـیدان ارک منتظر تاکسی ایستاده بودیم . در همـین گیرو دار و حال و هوای غالب کازابلانکا ناگهان شنیدم کـه همفری بوگارت با همان لحن قاطع در پشت سرم مـی گوید "بیـا بریم یـه چیزی به منظور نـهار بخوریم" خشکم زد . همفری بوگارت در مـیدان ارک تهران ؟! به سرعت بـه طرف صدا برگشتم . حسین عرفانی بود و یکی از دوستانش کـه از ساختمان رادیو تهران آنروزها و رادیو پیـام امروز بیرون آمده بودند!
پ ن ۱ :اگر حال و حوصله اش را دارید این نمایشنامـه رادیویی شاهین مالت با صدای خود همفری بوگارت و بقیـه بازیگران هم اجرای خوبی است
پ .ن ۲. اینـهم قسمتی از دوبله کازابلانکا با صدای حسین عرفانی و شـهلا ناظریـان برای نجدید خاطرات
پ ن ۳ : سینمایی هست درون ولایت ما کـه فقط فیلمـهای کلاسیک را نشان مـی دهد .عرا از ویترین آنجا گرفتم . پشت صحنـه فیلم کلازابلانکا
یکی از دایی ها کلکسیون صفحه موسیقی داشت . بزرگ و کوچک و ایرانی و خارجی . سی و سه دور و چهل و پنج دور . گاهی بـه اتاقش مـی رفتیم اگر سر حوصله بود برایمان صفحه مـی گذاشت . دستم را بـه زیر چانـه ام مـی گذاشتم و خیره مـی شدم بـه صفحه و در دنیـای خیـال غرق مـی شدم .روی جلد یکی شان عمرد جوانی بود با سبیلهای پرپشت و موهای بلند مشکی . آن صفحه را خیلی دوست داشتم . دایی پیکاپ گرام را روی صفحه مـی گذاشت و پیکاپ روی مدارهای مشکی بـه نرمـی مـی لغزید /غم ميون دو که تا چشمون قشنگت ، لونـه كرده/شب تو موهای بلندت٬ خونـه کرده.......... ترانـه ادامـه پیدا مـی کرد که تا مـیرسید بـه جمله /گل یخ توی دلم جوونـه کرده.....در اینجا صفحه بـه اصطلاح بـه سوزن مـی افتاد و یکنفس مـی خواند جوونـه کرده ..جوونـه کرده جوونـه کرده... که تا دایی بـه دادش برسد و پیکاپ را بـه جلو هل بدهد که تا بقیـه آهنگ را گوش کنیم . سالها بعد بـه عشق این آهنگ بعد از مدتها گشتن یک بوته گل یخ پیدا کردم و به خانـه آوردم . بهمن ماه کـه مـی شد درون هوای سرد زمستانی گل مـی داد.گل های کوچک با بویی شیرین و در خاطر ماندنی- مثل همان ترانـه - چند شب پیش که تلفنی با مادرم صحبت مـی کردم ٬ سراغ گل یخم را گرفتم . خندید و گفت . هنوز هم هست ٬نگاهش که مـی کنم یـاد تو مـی افتم .
تازه استخوان ترکانده بودیم ٬ منظورم من و چند رفیق یـار و غار آنروزها ٬ مـی خواستیم سری تو سرها درون بیـاوریم . گواهینامـه گرفته بودیم ولی ماشین نداشتیم. گاه گداری یک نفر ماشین پدر یـا عمو یـا یکی از فامـیلها را با من بمـیرم و تو بمـیری و ترس و لرز مـی گرفت و مـی توانستیم برویم درون خیـابانـهای شـهر ولگردی ٬راحترین و کم خرجترین تفریح آنروزها . مدتی بعدتر هم اعتماد برزگترها بـه ما بیشتر شد و ماشین را مـی دادند به منظور یک مسافرت کوتاه دو -سه روزه . این جور مواقع یکی بزرگترین مشکلات اختلاف سلیقه موسیقیـایی بود! هرکسی دوست داشت موسیقی موردعلاقه اش را بشنود . درون مورد موسیقی ایرانی انتخاب زیـادی وجود نداشت . موج موسیقی داخلی هنوز راه نیـافته بود و از آنسوی مرزها چیز دندانگیری نمـی آمد . خیلی ها رو آورده بودند بـه موسیقی های قدیمـی ٬ ویگن ٬داریوش٬ فروغی٬فرهاد ٬اصلانی و..... و یغمایی . درون این مسافرتها معمولا بهترین چاره گوش بـه ترانـه های کوروش یغمایی بود . همـه دوستش داشتند وی اعتراضی نداشت . وقتی خاطرات مسافرتهای آنروزها را بـه خاطر مـی آورم معمولا با ترانـه ای از کوروش یغمایی همراه است.
اردیبهشت هفتاد و هفت بود . کمتر از یکسال از دوم خرداد مـی گذشت . خوش حال بودیم و فکر مـی کردیم قرار هست اتفاق مـهمـی بیـافتد . یکی از دوستان رفته بود درون کار سیـاست و به خاطر همـین با چند نفر از مابهتران آشنا شده بود و صحبتهای اولیـه شده بود به منظور گرفتن مجوز به منظور کنسرت کوروش یغمایی . یک روز همراه آن دوست راه افتادم رفتم دفتر کار کوروش درون برج سفید پاسداران. درون را کـه باز کرد باورم نمـی شد که روبرویم ایستاده . آنموقع ها حادثه بزرگی درون زندگیم محسوب مـی شد. دیدن ادمـی کـه تک تک ترانـه هایش را صدها بار گوش کرده بودم . با پسرش ٬کاوه٬ مشغول کار برروی آخرین آلبومش بود . آلبومـی کـه چندسال بعد با نام "آرایش خورشید " بیرون آمد. دوساعتی آنجا بودیم و از هر دری صحبت کردیم و قول قرارهایی گذاشتیم . آن کنسرت هیچوقت برگزار نشد و ما همـیشـه درون حسرت دیدن اجرای زنده آهنگهای او ماندیم. دوباری بـه کنسرتهای کاوه رفتم ولی خودش چیز دیگری بود.هنوز امضای او را درون جلد کاست ماه و پلنگ دارم.
مدتها هست خبری از او نیست . بـه سبک سنت ملی ما لابد گذشته اند مثل فروغی و فرهاد دق کند که تا یـادشان بیـافتد کـه یک اینچنینی بود و تیتر بزنند "پدر راک ایران رفت " و این حرفها . مافیـا موسیقی و کله گنده های لاله زار هم مدتهاست بایکوتش کرده اند و در این شرایط بلبشو کـه هراز راه مـی رسد مـی شود خواننده و موسیقدان با یک لقب استاد زورچپان . کار آخر او - ملک جمشید- مدتهاست منتظر مجوز مانده . درون این مـیان بازهم گلی بـه جمال خارجی ها ! شرکت STONES THROW اقدام بـه انتشار یک آلبوم با نام Forge Your Own Chains از بهترین راکهای دهه شصت و هفتاد دنیـا مـی کند .آلبوم پانزده آهنگ دارد یکی آهنگهای این آلبوم ترانـه حجم خالی کوروش یغمایی هست .با همان ریتم و ملودی های آشنا و سبک یغمایی وار.
کوروش یغمایی یکی از خواننده های هست که نامش درون تاریخ موسیقی ما مـی ماند . حتی اگر او همان یک ترانـه گل یخ را خوانده بودباز استحقاق این را داشت کـه نامش درون موسیقی ما بماند .ممکن هست کارهای جدیدش آن مزه و طعم ترانـه های قدیمـی را نداشته باشد ولی استحقاقش بیشتر از این حرفهاست. او حق زیـادی بـه گردت موسیقی ما دارد.
پ .ن : این هم یک مطلب در رادیو ملی مردم "NPR " درون مورد موسیقی متفاوت دهه هفتاد درون ایران .قسمتی مربوط بـه همـین ترانـه حجم خالی است.
پ ن ۲ : ترانـه حجم خالی را گوش کنید.
از طریق این پست آمـیز وحیدخان مغشوش بود کـه رسیدم بـه این ویدیو نوستالژیک و یـادآور فیلم رومانیـایی "کمـیسر متهم مـی کند " . سینما و تلویزیون ایران آن سالها محل نمایش مـهجورترین و ناشناس ترین فیلمـهای دنیـا بود فیلمـهای کـه ممکن بود خود کارگردانانشان هم فراموششان کرده باشندو یـادشان نیـاید فیلمـی بـه این نام دارند . مثل امروز نبود کـه فیلمـهای هالیوودی و بالیوودی همـینطوری فله ای و در پیتی دوبله شوند و از رسانـه ملی! پخش شوند. بزگترین تامـین کننده فیلم و سریـال ژاپن بود و شوروی . بعد آن سینمای اروپای شرقی کـه آنروزها جزئی از اردوگاه کمونیسم بـه شمار مـی آمد و ما هم بناچار چون انتخاب دیگری نبود تماشاگر این فیلمـها بودیم. تمشک خانوم یک بار تعریف مـی کرد کـه از دوست رومانیـایشان درباره این فیلم پرسیده بود و طرف هم هاج واج و چهار شاخ مانده بود کـه شما این فیلم را کجا دیدید؟مثل این مـی ماند کـه یک برزیلی از شما درباره فیلمـهای فارسی و کافه ای سوال کند . بگذریم کـه یکبار خودم هم از دوست آلمانی ام درباره "دی دی " یـا همان "دیتر هالروردن" پرسیدم و او از اینکه این کمدین آلمانی را مـی شناسم کلی تعجب کرد.
"کمـیسر متهم مـی کند " (Un Comisar Acuza ) از قیلمـهای پرطرفدار آنروزها بود کـه مرتب از تلویزیون پخش مـی شد . بـه نوع خودش فیلم خوش ساخت و گیرایی بود . محصول ۱۹۷۳ رومانی کـه آنموقع تحت سیطره نیکولا چائوشسکو بود . دیکتاتوری که چند سال بعدتر بـه دنبال سفری بـه ایران دچار تیر غیب شد و موقع برگشتن دستگیر و اعدام شد و بـه تاریخ پیوست . فیلم درون ژانر گانگستری بود. ماشینـها قدیمـی ٬گانگسترهای کت و شلوار و کراوات پوش و مسلسل بـه دست و کلاه شاپو برسر.... ( لابد آنموقع درون رومانی هم به دلیل مظهر امپریـالیسم بودن این فیلمـها چیز بدی بوده ولی کپی برداریش بلااشکال ٬مثل بسیـاری از فیلمسازان داخل کـه فیلمـهای استکباری را نعل بـه نعل کپی برداری مـی کنند و به نام سینمای ملی بـه خورد ملت مـی دهند) داستان هم بـه اوایل دهه چهل مـیلادی بر مـی گشت و مبارزات یک کمـیسر پلیس بـه نام تئودور مولدوان با گروه موسوم بـه "گارد آهنین" کـه تمایلات راست افراطی داشتند و طرفدار نازیـها بودند. درون آخرین صحنـه فیلم (صحنـه ای کـه ویدیو آنرا مـی بینید) ملدوان بعد از آنکه ضربه های سختی بـه این گروه زد درون جایی گیر مـی افتد و به رگبار گلوله بسته مـی شود و فیلم با این تعلیق بـه پایـان مـی رسید و ما مـی ماندیم و تاثر و تحت تاثیر قرار گرفتن رشادتهای این مرد مبارز . چند سال بعد دو فیلم دیگری از همـین کارگردان و گروه درون سینماها نمایش داده شد بـه نام انتقام و کمـی بعد دوئل . درون آن فیلمـها کمـیسر ملدوان کـه به طرز معجزه آسایی و به سبک فیلمـهای هندی از مرگ نجات پیدا کرده بود دمار از روزگار افراد گارد آهنین درون مـی آورد . درون همان سالها تلویزیون ایران سریـالی نشان مـی داد بـه نام بادبانـهای برافراشته این سریـال هم محصول رومانی بود و با شرکت اکثر هنرپیشـه های همـین فیلم ٬به استثنا خود کمـیسر ملدوان ٬ از جمله هنرپیشـه ها آن جان کنستانتین بود کـه شبیـه بـه خدابیـامرز "مـیری " بود ودر سریـال نقش "ایزما " آشپز کشتی را داشت .داستان هم تا آنجا کـه یـادم مـی آید از این داستانـهای سفرهای دریـایی و گنج و دزدان دریـایی بود.
کمـیسر از چهرهای مورد علاقه دوران کودکی ما بود ما ادای او و ژست هفت تیر کشی او را زیـاد درون مـی آوردیم . یـادم مـی آید درون مدرسه یک دبیر ریـاضی داشتیم بـه نام آقای موسی غ کـه هم از لحاظ قیـافه و هم ژستهای آرتیستی بی شباهت بـه این کمـیسر نبود و بین بچه ها بـه نام "موسی مولدوان" ! شناخته مـی شد. آهنگش را هم خیلی دوست داشتم. چند وقت قبل وقتی این قطعه را کـه به صورت ترجیع بند مرتب درون قیلم تکرار مـی شد را در اینترنت پیدا کردم کلی ذوق کردم.
سرجیو نیکلاسکو کـه کارگردان و بازیگر نقش کمـیسر بود هنوز درون سینما فعال هست و یکی از شناخته ترین چهره های سینما رومانی هست . بگذریم کـه مدتی پیش وارد عالم سیـاست شد و به مجلس رومانی هم را پیدا کرد ولی گویـا هنوز هم دست از سر رل ملدوان برنداشته . این آنونس فیلم جدید او را ببینید کـه ملدوان با ریش و موی سفید بـه رشادتهای خودش ادامـه مـی دهد.
در دهه هفتاد اوضاع نمایش فیلم کمـی بهتر شد و سر کله تک توک فیلمـهای خوب خارجی درون سینما ها پیدا شد . هیچوقت اوایل سال ۷۱ ٬ وقتی اولین بار "با گرگها مـی د " را درون سینما سپیده دیدم را فراموش نمـی کنم . دیدن تصویر دشتهای بزرگ روی پرده اسکوپ سینما یـا آن موسیقی متن کولاک "جان باری" لذت فراموش نشدنی داشت.صفحه کوچک تلویزیون و فیلمـهای رنگ رو رفته و بی کیفیت ویدیویی آن لذت را از ما گرفته بودند . لذتی کـه هنوز وقتی آن موسیقی را مـی شنوم برایم تداعی مـی شود.
مدتها بود طرح این پست درون ذهنم خاک مـی خورد و مثل هزار طرح دیگر منتظر فرصت بودم . خبر درگذشت رزا منتظمـی شد انگیزه ای به منظور نوشتن ابن پست .شاید حتما آن را قبل از مرگ او مـی نوشتم :
مادرم زیـاد اهل کتاب و مطالعه نبود . شاید هم مشغله روزانـه و درگیری های روزمره سرو کله زدن با ما وقتی به منظور این کار نمـی گذاشت . چندتایی کتاب داشت کـه آنـها را درون کمد خودش و جدا از کتابهای پدرم نگه مـی داشت . یک قرآن کـه از سفره عقدش مانده بود ٬ یک مفاتیح الجنان ٬ یک کتاب درسی از دوران مدرسه با عنوان "خانـه داری" که هنوز عکسهای خاندان جلیل سلطنت! درون صفحات اول آن باقی بود ٬ یک کتاب با جلد آبی و نام پرطمطراق "اصول روانشناسی نوین کودک" (لابد به منظور تربیت ما از آن استفاده کرده بود کـه اعجوبه ای مانند من را بـه جامعه تحویل داده!!) چندتایی کتاب باغبانی و خیـاطی و یک کتاب کلفت با جلد گالینگور مشکی به نام "هنر آشپزی" نوشته "بانو رزا منتظمـی" .
ورق زدن و نگاه این کتاب از سرگرمـی های دوران بچهمن بود .به عکسهای رنگارنگ و پررنگ لعاب و اشتها آور کتاب خیره مـی شدم و در دنیـای رویـا غرق مـی شدم .عکسها بیشتر شبیـه ضیـافت شام داستانـها شبیـه بود که تا زندگی واقعی .یک چیزی مانند شامـهای دربار فرانسه .از آنـهایی که مرد و زن بالباسهای زرق و برق دار و کلاه گیسهای سفید درون آن شرکت مـی د و با والسهای اشتراوس مـی یدند . هنوز دوتا از عکسها کـه از عکسهایی مورد علاقه من بودند در ذهنم مانده . رانـهایی مرغ با دسته مخصوص سفید گلدار و توری مانند و شیرینی های خامـه ای بـه شکل قو کـه در روی یک کیک تزیین شده قرار داشتند . کم کم کـه خواندن یـاد گرفتم شروع کردم بـه خواندن دستورالعمل آنـها . نصف بیشتر اصطلاحات و نام غذاها و مواد لازم را نمـی فهمـیدم . بچه ده ساله را چه بـه طبخ بن ماری وسس آرتیچوک و ورمـیشل و پاستا آلفردو و..... خواندن آن اسامـی هم مشکل بود چه برسد که بدانی چه هستند و از کجا آنـها را تهیـه کنی . آنـهم درون شرایطی کـه روزی مان عبارت بود از تخم مرغ و کره و شکر جیره بندی و گوشت یخزده و مرغ یخزده کوپنی یـا با دفترچه بسیج اقتصادی و اجاق گازی کـه باید ماهی یکی دو بار کپسولش را پدرم روی کولش مـی گذاشت و دنبال "آقا گازی" مـی دوید که تا ایشان لطف کند و یک کپسول پر بـه ما بدهد. چند باری با حداقل امکاناتی که داشتم تلاشـهای مذبوحانـه ای کردم .یک بار مـیخواستم دسری بـه نام پلمبیر نمـی دانم چی چی دست کنم . زرده تخم مرغ وشکر و وانیل و چند که تا چیز دیگر با هم قاطی کردم و از چند چیز دیگر درون دستور العمل هم فاکتور گرفتم و چشمپوشی کردم. مخلوط را بـه هم زدم و گذاشتم درون یخچال . چند ساعت بعد کـه سراغش رفتم ٬ گلاب بـه رویتان ٬ دیدم یک چیزی شده مثل اسهال بچه دوساله!! مخلوط بدون استفاده و بعد اینکه کلی مورد مواخذه قرار گرفتم کـه چرا شکر و تخم مرغ را حرام مـی کنم راهی سطل زباله شد.یکی دوبار هم چیزهای ساده مثل املت و همبرگر اینـها درست کردم و بد هم درون نیـامد و تازه مورد تشویق هم قرار گرفتم. چه مـی دانم شاید اگر دنبال این کار رفته بودم به منظور خودمـی مـی شدم و به جایی مـی رسیدم یـا حداقل مـی شدم یکی مانند این آقایی کـه در تلویزیون درس آشپزی مـی دهد و دربین خانم های جوان کلی طرفدار و کشته مرده دارد (نامش چه بود؟ سامان گلدوست ؟ )
هنر آشپزی رزا منتظمـی درون آن روزگار کاملترین مرجع آشپزی بـه زبان فارسی بود. هر خانواده ای یک جلد آنرا داشت . مادران معمولا یک جلد از این کتاب را درون جهیزیـه ان دم بختشان منظور مـی د که تا عروس خانم بـه این فن آخر و هنر مـهم وارد باشد.روزگار جنگ بود و جیره بندی و همانطور که گزارش بی بی سی مـی نویسد "در بعضی جاها حتی توزیع این کتاب با دفترچه بسیج اقتصادی انجام مـی شد." صف بلندی را کـه جلوی کتابفروشی آقا رضا درون محله مان به منظور خرید آن تشکیل شده بود هنوز یـادم هست.
مسخره ترین و جالب ترین قسمت کتاب غلطنامـه انتهای آن بود. درون چاپهای بعد از انقلاب بـه منظور رعابت شئونات اسلامـی و به دستور ارشاد٬ متن کتاب حتما مورد بررسی مجدد قرار مـی گرفت. ناشر هم که بودجه (شاید هم حوصله ) تهیـه زینک و فیلم جدید- کـه تعدادشان کم هم نبود -را نداشت و برای خالی نبودن عریضه بـه جای همـه اینـها یک غلط نامـه درون انتهای کتاب چاپ کرده بود .به این ترتیب بود کـه فرضا درون غلطنامـه نوشته شده بود : در صفحه فلان سطر بیسار بـه جای " سفید " ینویسید "آبلیمو"! در آن یکی صفحه بـه جای "کنیـاک " بنویسید "سرکه قرمز"! یـا بـه جای ژامبون بنویسید "کالباس اسلامـی ". و به این ترتیب با این ابتکار بینظیر و در عین حال خنده دار جناب ناشر کارش را کلی راحت کرده بود.
سالها گذشت .کتابهای آشپزی زیـادی بـه فارسی چاپ شدند .خیلی هایشان کاربردی تر و کاملتر از کتاب رزا منتظمـی ولی مطمئنا هیچکدام بـه پایـه معروفی و همـه گیری آن نمـی رسند .
در مـیان مجموعه های مختلف دایی جان بنده کـه از بچگی آرزوی داشتنشان را داشتم و عاشقشان بودم یک سری عهای فضایی وجود داشت . عکسهایی از فرود آپولو یـازده و قدم گذاشتن اولین انسان روی ماه . یـادگاری دوران جوانی دایی جان و از همـه شان بهتر پنج عرسمـی ناسا بود با امضاء فضانوردان یعنی نیل آرمسترانگ ٬ادوین آلدرین و مایکل کالینز . . دوره ماه عسل شیرین روابط ایران و آمریکا بود فضانوردان سال بعدش هم به تهران آمده بودند و قدری از خاک ماه را هم بـه عنوان سوغات با خود آوردند. دایی جان بعد فرود ماه نشین با انگلیسی الکنش یک نامـه تبریک بـه آنـها فرستاده بود و آنـها هم نامردی نکرده بودند و اینـها را برایش فرستاده بودند.
نگاه بـه این عکسها و دیدن مجله های مربوط بـه آن یکی از شیرینترین رویـا های دوران کودکی من شده بود . بعدها یک سری کپی از آنـها گرفتم و به دیوار اتاقم زدم وبا نگاه بـه آنـها مشغول خیـالپردازی مـی شدم البته چند سال بعد با رسیدن سن بلوغ اهمـیت علم و دانش کم شد! و عکسهای فیلمـهای مشـهور و بازیگران و خواننده ها جای آنـها را گرفت! ولی کپی ها آن عها را نگه داشتم.خاطرات آن سالها با دیدن عو تفصیلات این ماجرا درون این روزهابرایم دوباره زنده مـی شود.
دیروز ٬بیستم ژوئیـه٬چهلمـین سالروز قدم گذاشتن انسان برروی ماه هست .ماجرایی که هنوز بعد چهل سال مانند معجزه و شبیـه به رمانـهای علمـی تخیلی هست .داستان با سخنرانی تاریخی کندی شروع شد کـه پیش بینی کرده بود کـه آمریکا قبل از پایـان دهه شصت انسان را به ماه خواهد فرستاد وسالم برخواهد گرداند . سرانجام درون سال ۱۹۶۹ و صرف یک بودجه نجومـی و حیرت انگیز این پیش بینی انجام پذیر شد.
امروز چهار دهه از روزی که نیل آرمسترانگ پایش را روی تنـها قمر زمـین گذاشت و جمله مشـهورش را گفت مـی گذرد" قدمـی کوچک برای یک انسان ولی جهشی غول آسا به منظور بشریت" .فکر مـی کنم هنوز هم بعد این مدت و این همـه پیشرفتهای فضایی و علمـی بزرگ و گوناگون کاری بـه عظمت این انجام نگرفته. یکی دیگر از داستانـهای محیرالعقول اراده بشری آنـهم درون چهل سال پیش و باسطح دانش و فناوری آن روزگار.
پی نوشت بی ربط : دکتر فیروز نادری چهره برجسته ناسا که معرف حضورتان هست؟ دیروز بـه مناسبت چهلمـین سال فرود انسان بـه مریخ یک فکر بی مزه بـه ذهنم رسید و ایمـیلی بـه ایشان زدم و ضمن تبریک از دکتر نادری پرسیدم آیـا امکان دارد بعضی ها !! را بـه مریخ فرستاد که تا هاله منّور و رایحه خوش خدمتشان را ببرند آنجا تا ملت نفسی بکشند و مریخی ها هم مستفیض شوند. درون کمال تعجب یک ساعت بعد جواب ایمـیل آمد . ایشان از این فکر استقبال کرده بود و نوشته بود کـه به شخصا حاضرند یک بلیط یک سره بـه مقصد مریخ به منظور شخص مذکور بگیرند! به هر حال گفتم اطلاع رسانی کنم بـه عنوان گزینـه های موجود این یکی را هم مدنظر داشته باشید . بیچاره مریخی ها!
پ .ن .۲ : عنوان پست متعلق بـه یکی از سری کتابهای ماجراهای تن تن و مـیلو .
(۱۳۸۸)
پیرزن چشم و چراغ خانواده بود.مرکز ثقل فامـیل٬ مادر بزرگم ٬ مادر مادرم .نمـی دانمـی بـه من یـاد داد یـا خودم گفتم ولی من عزیز جان صدایش مـی کردم بعدها عروسها و چهارده نوه بعدی هم او را بـه همـین نام صدا زدند. از آن موجودات نازنینی بود کـه در کل زندگی آدم تعدادشان بـه عدد انگشتان دست نمـی رسد .
نزدیکی عید نوروز کـه مـی شد همـه اهل خانواده مـی دانستند کـه باید به منظور شب عید آنجا٬ درون خانـه مادر بزرگم٬ جمع شوند.یک قانون نانوشته وجود داشت به منظور این گردهمایی . سفره هفت سینی کـه او با حوصله و دقت تمام مـی چیدشان آن سفره ترمـه با طرح بته جقه رویش ٬سبزه ای کـه از دوهفته مانده بـه عید آنـها را خیس مـی کرد ٬ مخلوط گندم و عدس و روبان خوشرنگ قرمز و شش سین دیگر کـه به آنـها اضافه مـی شد. چند سکه نقره دوره قاجار ٬ سرکه و سنجد و سماق و سیب و سیر و ماهی قرمزی که از حوض خانـه مـی گرفت و آیینـه قدی دور نقره ای و قرآن قدیمـی جلد چرمـی کـه یـادگار پدرش بودو آن ساعت شماطه دار آلمانی با آن زنگهای طلایی و صدای تیک تاکی کـه گذشت زمان را مثل پتک بـه سرت مـی کوبید.
ساختن تخم مرغهای رنگی خود مراسمـی جدا داشت. شب قبل و موقع پختن شام شب عید با حوصله پوست پیـازهای قرمز را مـی کند و با نخ بـه دور تخم مرغ مـی پیچید و هنگام دم کشیدن برنج آن را درون مـیان برنج مـی گذاشت بخار داغ برنج نقشـهای بدیع و خاصی بر رویشان برجای مـی گذاشت . تعداد تخم مرغها بـه تعداد اعضای خانواده بود. به منظور هریک تخم مرغ کـه با مداد درون گوشـه آن اسمش نوشته مـی شد. بعد مراسم باز شدن تخم مرغها کـه سوژه ای بود به منظور تفسیرو گفتن سرنوشت هر درون آن سال. بماند کـه نقشـهای روی تخم مرغها معمولا به منظور بچه ها خبر سوغاتی و نمره بیست درون مدرسه بود و برای بزرگترها و جوانتر ها خبر عشق و عروسی و موفقیت و شادی.
سفره انداخته مـی شد و همـه دورش جمع مـی شدند پوشیدن لباسهای نو یکی دیگر از قانونـها بود کـه باید اجرا مـی شد ٬شگون نداشتی با لباس کهنـه سر سفره بنشیند . آقاجان رادیو المپیـا قدیمـی چوبی را روشن مـی کرد و حافظ جلد سبز قدیمـی را درون دست مـی گرفت ٬ عینک ذره بینی اش را مـی زد و از این ایستگاه بـه آن ایستگاه مـی رفت. تهران با دعای سال تحویل٬ لندن و بی بی سی با صدای لطفعلی خنجی ٬باکو با ترانـه های تیمور مصطفی اف ٬ بن و دویچه وله با آن تکه سنتور نوازی آرم برنامـه اثر فریدون شـهبازیـان و واشنگتن با صدای گرم فریدون فرح اندوز در چشم بهم زدنی طی مـی شد. ما هم دور سفره همراه بزرگترها مـی نشستیم و آنـها را تماشا مـی کردیم ٬حتما اتفاق بزرگی داشت مـی افتاد؟ هرچی بود اتفاق خوبی بود ٬عزیز جان سپرده بود موقع تحویل سال حتما به یک چیز خوب خیره بشوید تا شگون داشته باشد به تنگ بلور ماهی قرمز کـه خودش نیز بـه شکل ماهی بزرگ بلوری بود یـا بـه سبزه ها و روبان قرمز دورش و یـا شعله شمع ٬ شیرینی و شکلاتی یـا نقل درون دهانتان باشد تا کامتان شیرین بماند. انتظار وصبر ..... و صدای توپ و صدای سرنا و دهل و حس عجیبی کـه در ته دلت غنج مـی زد. روبوسی با بزرگترها و بعد لحظه شیرین عیدی گرفتن. بوی اسکناس تازه و خیـالات و نقشـه ای کـه برای این گنج بادآورده در سر مـی پروراندی
***
عزیزجان فارسی بلد نبود .مدرسه نرفته بود و سواد مکتب خانـه ای داشت. شش سالم بود کـه مادرم بـه علت ناراحتی معده درون بیمارستان بستری شد و عزیز جان نگهداری من و م را برای مدتی بـه عهده گرفت.تا آنزمان تعداد کلماتی کـه از زبان آذری بلد بودم بـه تعداد انگشتان دودست نمـی رسید این چندماه ارتباط نزدیک آنقدر موثر بود کـه بعد از آن بنشیندو ساعتها با من دردل کند و خاطرات دوران جوانیش را بگوید رابطه ای دوطرفه ای کـه با گذشت زمان بیشتر و بیشتر شد.شدم نوه عزیز و مورد اطمـینانش.
****
تحویل سال نو افتاده بود به صبح زود ٬ سال که تحویل شد با صدای ضعیفش گفت برویم بیرون. ماشین را گرم کردم و بخاری را روشن کردم . هر سال بعد سال تحویل حتما مـی رفت بیرون از شـهر٬ درون دل طبیعت .این هم یکی از قانون ها بود. مـی دانستم کجا را دوست دارد کنار همان رودخانـه و پای همان تبریزی های بلند٬ بردمش آنجا دو نفری با مادرم زیر بغلش را گرفتیم. و چند قدمـی بردیمش. هوای ملس و سرمای دلچسب نوبهار بود و رودخانـه ای کـه کف بهآورده بود و دیوانـه وار مـی غرید . بزحمت چند قلوه سنگ کوچک برداشت زیرچیزهایی گفت و پرتشان کرد درون رودخانـه.رسم هر سالش بود ٬ مـی گفت درد ومریضی و بلاهایتان را بسپارید بـه آب روان که تا با خود ببرد. بـه دور دست خیره شد.شاید خاطره سالهای دور برایش زنده مـی شد. شاید یـاد مادری افتادکه درون چهار سالگی و هنگام بـه دنیـاآمدن برادرش از دست داد. یـاد وقتی از ترس بمباران متفقین بـه روستاهای اطراف شـهر پناه مـی بردند٬ و تکرارش چهل وشش سال بعد بـه خاطر بمباران عراقیـها ٬ آن سالی کـه ارتش سرخ شـهر را گرفته بود و وقتی کـه شـهر را تخلیـه مـی د توله سگ سفید رنگی کـه آن سالدات روس بهشان هدیـه داده بود. یـاد آن وقتی که اولین بار مرد زندگیش را ازدر دیده بودو از کت شلوار خاکستریش خوشش آمده بود. وقتی اولین بچه اش تازه به دنیـا آمده بود و توده ای ها شوهرش را بـه بهانـه ای گرفتند ٬همانسال شب چهارشنبه سوری کلی آدم اعدام شد و رفقا عید خون گرفتند و او که تا یک هفته وقتی شوهرش بـه خانـه برگشت قنداق بچه را بغل کرده بود و گریـه کرده بود ..... وقتی .. وقتی... طاقت نیـاورد ٬ درد امانش را بریده بود. سرطان بیرحمانـه درون همـه وجودش ریشـه دوانده بود. با همان صدای بی رمق گفت : برویم .آمدیم و در ماشین نشستیم ٬ زیرگفت :ببخشید که اذیتت مـی کنم . خندیدم و گفتم : من نوکر دربست شما هستم . لبخند کمرنگی زد وگفت:آقای مایی ..خم شدم و صورتش را بوسیدم نرم نرم بود٬ چشمـهای آبی رنگ زیبایش دیگر جلوه گذشته را نداشت هرچند هنوز شور زندگی را درون آنـها مـی دیدی ٬ برگشتیم سمت خانـه.........
****
نوروز سال بعد پیشمان نبود و دیگری دور هم جمع نشد. مثل اینکه بدون حضورش آنطور جمع شدن غیرممکن شده بود ....
****
وقت نوروز کـه مـی رسد موقع هجوم خاطرات مـی شود . خاطره های کـه در گذر زمان کمرنگ و کمرنگتر مـی شود و به این روزها که مـی رسد ناگهان رنگ مـی گیرند و در ذهن لبریز مـی شوند.یـادانی مـی افتی کـه سالهای پیش بودند و امسال نیستند٬کسانی که از ما دورند و جای خالیشان را درون دل احساس مـی کنی. نوروز از معدود اوقاتی هست که از دایره بی پایـان روزمرگی خودت را بیرون بکشی واز بیرون نگاه کنی. ببینی کجا بودی٬کجا هستی و به کجا مـی روی. نوروز جشن نو شدن است٬ آغاز ٬از سر شروع . رسمـی کـه طی هزار ها سال بـه مانده و حفظ شده و بزرگتر و باشکوه تر شده و به ما رسیده..
نوروز آیین زیبایی هست .رسم خوش زندگی...
هر جا هستید شاد و خوش باشید٬ سال نو مبارک
موسیقی : Qaranfil (گل مـیخک) با اجرای رامـیز قلی اف
چهارده - پانزده سال بیشتر نداشتم . یکی از نیمـه شبهای گرم تابستان تهران بود . از همان شبهایی کـه هرم گرمای روز را هنوز از روی دیوارها و فضا مـی توانی احساس کنی و تنـها صدایی کـه مـی شنوی صدای یکنواخت کار کولر است و گاهی اتومبیلی کـه صدای ضبطش را زیـاد کرده و در حال رد شدن است. امتحانـهایم تازه تمام شده بود و روزهای بیکاری و علافی تابستان بود . خوابم نمـی برد ٬به سراغ کتابخانـه پدرم رفتم و شروع کردم بـه زیر و رو کتابها .رسیدم بـه یک کتاب با قطر کم و جلد سبزرنگ ساده٬ و به قول اهل چاپ قطع وزیری " ورق پاره های از زندان" و در گوشـه سمت راست"بزرگ علوی" کنجکاو شدم برداشتمش وشروع کردم بـه خواندن .کناب شامل چند داستان کوتاه بود و خاطرات مردی درون زندان رضاشاهی ٬ کتاب را همان شب خواندم و تا ساعت چهار صبح تمامش کردم. در مـیان آن داستانـها داستان کوتاهی بود بـه نام " مرگ" داستان عجیبی بود. ذهنم را بدجور درگیر خود کرد از آن داستانـهای بود کـه وقتی مـیخوانی حالت بد مـی شود و مـی خواهی ساعتها پیـاده روی کنی و به آن فکر کنی.نمـی دانم شاید هم در آن سن سال و حال و هوای آنموقع آن تاثیر را داشت. روزهای بعد چند بار دیگر داستان را خواندم. قبلا از بزرگ علوی چشمـهایش را خوانده بودم و خوشم آمده بود ولی این داستان چیز دیگری بود. ماجرای مرد جوانی بـه نام مرتضی ف که قرار مـی شود به منظور یـادگیری زبان روسی و یـاد زبان فرانسه بـه پیش مارگریتا٬ زیبا و جوان یک مـهاجر روس برود و طی گذشت زمان عاشق او مـی شود ولی قادر بـه ابراز این عشق نیست و دست آخر جوان مردی بـه نام رجبوف کـه پدر مارگریتا را مجبورکرده بـه ازدواج او و رجبوف رضایت بدهد٬ مـی کشد . مرتضی ف قتل را بـه گردن مـی گیرد و زندانی مـی شود و.... داستان را سالها پیش خواندم و جزییـاتش درون خاطرم نیست.
این داستان بـه قدری رویم اثر گذاشت کـه تصمـیم گرفتم روزی کارگردان شوم و این داستان را بـه یک فیلم سینمایی تبدیل کنم! حتی هنرپیشـه های آن را هم با بضاعت آنروزهای سینما ایران درون ذهنم انتخاب کرده بودم.
در داستان مرتبا بـه آهنگی بـه نام مرگ اشاره مـی شد.عنوان داستان هم برگرفته از این آهنگ بود. - Dance Macabre ـ حتی این آهنگ را مارگریتا درون شب قبل از کشتن رجبوف با همراهی دوستش مارفنیکا برای مرتضی ف زده بود.راستش خیلی دلم مـی خواست آنرا بشنوم ٬موسیقی ای کـه احتمالا این داستان را بـه ذهن بزرگ علوی متبادر کرده بود. ولی از کجا؟ چطور؟ سالهامانده بود که تا نعمتی بـه نام اینترنت و جادویی بـه نام یوتیوب مانند غول چراغ جادو درون طرفة العینی هرچه دلت مـی خواهد را درون جلوی چشمت ظاهر کندو آرزویت را برآورده کند. یـادم مـی آید درون همان سالها چند باری سمفونی شماره چهل موتزارت را شنیده بودم و سخت عاشقش شده بودم .ولی اسمش را نمـیدانستم و در بـه در دنبال اسمش مـی گشتم ٬ از هرکسی مـی پرسیدم نمـی دانست دست آخر بـه یک نوار فروشی رفتم ٬ و گقتم بـه دنبال یک موسیقی کلاسیک مـی گردم و آهنگ را با دهان به منظور مرد نوار فروش اجرا کردم!مرد نوار فروش بـه خیـال آنکه مسخره اش مـی کنم جواب سربالایی داد و از مغازه بیرونم کرد.
بگذریم. سودای شنیدن موسیقی " مرگ " سالها با من ماند که تا هفته پیش شبی با دوستی درون خیـابانـهای خیس و بارانزده قدم مـی زدیم و از هر دری حرف مـی زدیم که تا رسید بـه این داستان و جمله مشـهور اول آن" بهی نگویی مارگریتا٬ بـه هیچکس" و موسیق مرگ. به اوگقتم کـه هنوز این آهنگ را نشنیده ام. چند ساعت بعد کـه به خانـه برگشتم لینک آهنگ رابرایم فرستاد و موفق شدم بلاخره آنرا بشنوم . حس حالش که تا حدی همان بود کـه در داستان توصیف شده.همان حس شوم و ترسناکی کـه شبها درون قبرستان حکمفرماست .حس نیستی و مرگ.......
موسیقی مرگ کار کامـی سن سانس موسیقی دان فرانسوی قرن نوزده و اوایل قرن بیستم است. مثل این کـه این موسیقی یک اجرا با کلام هم دارد که آهنگساز بعدها ویلن را جایگزین صدای خواننده مـی کند و در داستان هم اشاره ای بـه شعر این اجرا مـی شود.
آخرین بار هفت هشت سال پیش داستان را خواندم . مطمئنم الان دیگر اثر آن سالها را نخواهد داشت ولی شنیدن آن بار دیگر خاطرات حس و هوای آنموقع را زنده کرد. خاطرات روزهای دور....
متن زیر قسمتی از متن داستان هست که درون اینترنت آن را پیدا کردم..
" از نیمـهشب که تا بانگ خروس مردگان جشن مـیگیرند. جشن آزادی، جشن رهایی از دردهای زندگی، همـه باهم برابرند، نـه شاه هست و نـه گدا، نـه پیر هست و نـه جوان، نـه هست و نـه پسر، نـه زن هست و نـه مرد، همـه مردهاند.ی جقه بر سر، شندره بر تن ندارد، مرگ کـه در همة آنـها مشترک است. جزئی از کل آنـها، مرگ کـه خود آنـهاست. به منظور آنکه فرمانده و فرمانبرداری نیست. این کـه هنوز روی استخوانـهای صورتش نیشخند دیده مـیشود. این درون زندگی قاضی بوده و به دردها و شکایتهای محکومـین پوزخند مـیزده اما او تازه مرده هست بهزودی این اثر درون کلة او محو خواهد شد، مابین فک و گونـههایش دیگر، این اثر باقی نخواهد ماند. به منظور آنکه او دیگر مرده هست و آزاد نیست. این کـه استخوانـهای پشتش گوژ دارد. او درون زندگی پشت خم کرده و سر فرود آورده است. اینجا دیگر احتیـاجی ندارد. نـه خنده است، نـه گریـه، نـه شادی، نـه غم، نـه دلواپسی هست و نـه امـید و نـه افاده هست و نـه تحقیر، نـه ظلم و نـه عجز و لابه، هیچ چیز نیست، جز مرگ، جز آزادی."
پ.ن چند نفر از دوستان ایمـیل زده بودندو گفتند کـه نام این آهنگ مردگان هم نوشته شده. با تشکر از این دوستان
یک کتاب کهنـه پوستی بود کـه رویش را شن پوشانده بود و صدای باد مـی آمد . باد شنـها را مـی برد و جلد کتاب معلوم مـی شد" افسانـه سلطان و شبان" و موسیقی جادویی بابک بیـات شروع مـی شد. راوی داستان کاتب جوانی بود کـه با همراهی تلخک جلوی دسیسه های وزیر اعظم و سلطان بانو را مـی گرفتند. افسانـه سلطان و شبان درون آن روزهای قحطی برنامـه تلویزیونی و جنگ و خشونت و خونریزی سریـال خوبی بود. کاتب مـی نوشت : آورده اند سلطانی با خدم و حشم بسیـار عزم شکار کرد......
روزهای جمعه روز فوتبال گل کوچک بود . سرو صدا و جیغ و فحش و دادمان کوچه را برمـیداشت و همسایـه ها را ذله مـی کرد.بعدش کیوشابه درون بقالی ممد آقا کـه خوشمزه ترین کیوشابه دنیـا بود. داشتیم بازی مـی کردیم کـه امـید توپ را نگه داشت "اونـهاش٬ داره مـیاد" آره خودش بود. کاتب سلطان و شبان. حرفش را باور نکرده بودیم . بـه ما کـه رسید امـید گفت :سلام ٬ آقای کاتب! و پشت بندش ما سلام دادیم. مرد جوان با خوشرویی سلام ما را پاسخ داد. فردا درون مدرسه روز تعریف این داستان بود کـه کاتب درون پلاک هجده کوچه ما زندگی مـی کند. چند مدت بعد وقتی سلطان را با یک پیکان آبی جلوی درون خانـه آنـها دیدم این داستان کامل تر شد.او به منظور من کاتب ماند. حتی وقتی فهمـیدم آقای آقالو پدر او دوست پدرم است. وقتی صدای اورا درون سریـال جزیره ناشناخته تشخیص دادم وقتی بـه جای جناب دلف مشاور خانم لورا (که هیچوقت نمـی دیدیمش) حرف مـی زد و کنا و سرنتی پیتی به منظور م پیشش مـیرفتند. وقتی در فیلم " پاتال و آرزوهای کوچک" دیدمش و یـا صدایش را درون نمایشـهای رادیویی شبها مـی شنیدم و یـا وقتی کاندید بهترین بازیگر نقش دوم مرد شد و وقتی درون سریـال ارتش سری صدایش رامـی شنیدم و وقتی بعدها درون فیلم "گاهی بـه آسمان نگاه کن" بازی کرد ٬ برای من همان کاتب بود.
مرتضی خان محجوبی افتخار موسیقی ماست .نابغه ای کـه پیـانو را تبدیل کرد بـه یک ساز ایرانی. هنوز بعد اینـهمـه مدت وقتی بـه پیـانو دشتی او را گوش مـی کنی و یـا آهنگ کاروان اورا با صدای بنان مـی شنوی تنت مورمور مـی شود و ته دلت خالی مـی شود. مرتضی خان نوروز ۱۳۴۴ درون تنـهایی و بیی درگذشت. خبر فوتش را بعد تمام شدن تعطیلات بـه اطلاع مردم رساندند. شـهرداری پیـانوی او را فروخت که تا خرج کفن دفن او کند. آخر عاقبت هنرمند جماعت درون مرز پرگوهر و سرچشمـه هنر .چرا دور مـی رویم همـین دوسال پیش مگر بابک بیـات همکار آهنگساز آقالو درون سلطان و شبان سرنوشت مشابه ای نداشت؟
مـی دانستم وضع مالی چندان خوبی ندارد و در خانـه پدری زندگی مـی کند.مـی دانستم آن چندرغازی کـه ارشاد بـه او مـی داد قطع شده.بودجه نیست٬ لابد به منظور کار واجبتری این بودجه را لازم داشتند" خوب. مـی مـیرد کـه مـی مـیرد.. یک مطرب و رقاص کمتر" ... ادعاهایمان گوش فلک را کر مـی کند. " هنر برتر از گوهرآمدپدید" و یـا "هنر نزد ایرانیـان هست و بس" بزرگترین هنرمان همـین مرثیـه خوانی و عزاداری است. استاد این کاریم. کافی هست یکی بمـیرد که تا پرشکوهترین مراسم تشیع را به منظور او برگزار کنیم و برای فقدانش گریـه کنیم ولی سهم و تکلیف هنرمند زنده درون این وسط چیست؟ هیچ!
سالهاست بـه آن محل نرفتم .نمـیدانم خانـه پلاک هجده هنوز آن شکلی مانده یـا تبدیل شده بـه آپارتمانـهای قوطی کبریتی. هرچند سرنشین آن خانـه هم الان درون این دنیـا نیست. لابد الان درون گوشـه ای با تلخک نشسته و از بیوفایی دنیـا مـی گوید و دردل مـی کند.
Time from pier3495 on Vimeo.
پینک فلوید از گروه های هست که شـهرت افسانـه ای و طرفداران بیشماری درون ایران دارد. بـه قول محسن نامجو پدیده پینک فلوید درون جامعه ایرانی از چیزهایی هست که جداگانـه و به طور مفصل حتما مورد بررسی قرار بگیرد.
خیلی ها" آجری دیگری درون دیوار" را معروفترین اثر پینک فلوید مـی دانند یـا "ای کاش اینجا بودی" و یـا "درخشش بر تو الماس مجنون" و .... ولی بـه نظر من "زمان" معروفترین اثر پینک درون ایران هست .آنـهم نـه بـه خاطر خود قطعه بلکه بـه خاطر "تقویم تاریخ"
تقویم تاریخ نام یک برنامـه رادیویی بود (مثل اینکه دیگر پخش نمـی شود ) کـه هرروز ساعت شش و نیم از رادیو ایران قبل از برنامـه کودک رادیو (اگر اشتباه نکنم اسمش بود بچه های انقلاب! ) پخش مـی شد . تیتراژ برنامـه با قسمت ابتدایی ترانـه "زمان " پینک فلوید یعنی همان صدای چرت پران زنگ ساعتها شروع مـی شد که صدای تیک تیک آنـها رفته رفته تبدیل بـه تمـی و ضرباهنگی مـی شد کـه گذشت زمان را القا مـی کرد . بعد آقای "فجری" مجری برنامـه با یک صدا پرصلابت درون عین حال بی احساس مـی گفت : تقویم تاریخ و شروع مـی کرد کـه امروز دوشنبه چندم ماه فلان خورشیدی و برابر فلان ماه قمری و بیسار ماه مـیلادی هست و دویست و چهل سه سال قبل درون جنین روزی چه اتفاقی افتاده درون بین هر قسمت هم مجددا این تم پینک فلوید تکرار مـی شد و مجری معمولا هر روز چهار پنج رویداد اتفاق افتاده درون این روز را اعلام مـی کرد.
خاطره من از این آهنگ و برنامـه بر مـی گردد بـه روزهای مدرسه وقتی کـه لقمـه نان تافتون تازه و پنیر را با چای شیرین داغی کـه دهانم را مـی سوزاند٬ جوییده و نجوییده هول هولکی قورت مـی دادم تا بدوم بروم مدرسه که تا به قول آقا محسن چه نیکویی (اکبر عبدی) سریـال باز مدرسه ام دیر شد "دوباره باز مدرسه ام دیر نشود! " و یـا روزهای خدمت مقدس سربازی بـه هنگام رفتن بـه پادگان٬ وقتی چرت زنان در حالت خواب بیداری داخل مـینی بوس سرویس پادگان بـه این برنامـه گوش مـی کردم و رایحه دل انگیز گازوئیل را استنشاق مـی کردم (خدا وکیلی دارید عجب خاطرات شیرین و وصف ناپذیری هستند! اسم این یـادآوری را مـی شودگذاشت نوستولو مازوخیسم! )
برنامـه تقویم تاریخ هم مثل چیزهای دیگر دستخوش مدیریت سلیقه ای و تغییرات شد یعنی ابتدا از زندگی دانشمندان وبزرگان و رویداد های بزرگ تاریخی صحبت مـی کرد و فرضا از سالروز شروع جنگ در نرماندی صحبت مـی کرد و درسالهای بعد مثلا مـی گفت :صد و سی شش سال پیش درون چنین روزی شیخ پشمک الدین ملایری کتاب فوائد الباقلوا ومضار الحلوا را نوشت و از این قبیل حرفها.
این برنامـه باعث شد که تا این موسیقی درون ایران همـه گیر شود . هری کـه اسم پینک فلوید را درون عمرش نشنیده بود این موسیقی را مـی شناخت کـه مال تقویم تاریخ است. خود بنده هم که تا قبل از این کـه به ویروس خلاصی ناپذیر پینک فلوید آلوده شوم این آهنگ را با نام تقویم تاریخ مـی شناختم . وقتی عباس کیـارستمـی در فیلم "زیر درختان زیتون" در صحنـه ای کـه رادیو ماشین تقویم تاریخ را پخش مـی کرد استفاده هوشمندانـه ای از این موسیقی کرد. شایعاتی درون سرزبانـها بود کـه نماینده حقوقی پینک فلوید بـه خاطر عدم رعایت کپی رایت معترض این فیلم شده بود البته نفهمـیدم بعدا چه اتفاقی افتاد . همـین دو سال پیش وقتی در کنسرت راجر واترز نشسته بودم و این آهنگ شروع شد صدایی پشت سرم داد زد " تقویم تاریخ" و پشت بندش شلیک خنده چند نفر شنیده شد. برگشتم و دیدم چندنفر از هموطنان همـیشـه درون صحنـه مثل همـیشـه حضور فعال دارند.
زمان یکی از ترانـه های آلبوم "نیمـه تاریک ماه" است. آلبومـی کـه در سال ۱۹۷۳ منتشر شد و به چهارمـین آلبوم پرفروش تاریخ موسیقی بدل شد و تا ژوئن سال ۱۹۸۸ بعد از فروش ۲۴ مـیلیون نسخه (به صورت قانونی و رسمـی) جزء صد آلبوم پرفروش دنیـا بود. طرح روی جلد آن یعنی طیف تجزیـه شده نور کـه بعد از عبور از منشور تبدیل بـه یک پرتو مـی شود٬ بـه نوعی بـه علامت پینک فلوید تبدیل شد.
متن این ترانـه هم درون ادامـه سنتهایی پینک فلویدی است. نگاه کلبی مسلک و خیـامـی بـه دنیـا و زندگی و همان نگرش تیره نگر و بدبینانـه قبلی را درون آن مـی شود دید.
این ویدیو کلیپ را این رفیق قدیمـی ما بـه اتفاق همسر هنرمندش ساخته اند و بنده بلاخره وقت پیدا کردم آنرا بگذارمش به منظور تماشای عموم . ببینید و لذت ببرید
ارادتمند همـیشگی :بایرامعلی!!
پ .ن : و با یـادی از ریچارد رایت کیبورد نواز پینک فلوید کـه ماه پیش درون گذشت .
پ ن ۲ : لینک یوتیوب همـین کلیپ
دوستی یک ایمـیل را با عنوان تفکربرانگیزانـه و عرفانی" یـاد ایـامـی که...." را برایم فرستاد. نامـه را کـه باز کردم دیدم یک نفر عکسهای پست قبل را ـ با همان توضیحات حقیر- ضمـیمـه نامـه کرده و بدون آنکه بـه مرجع نامـه اشاره کند برای دیگران فرستاده ٬ نامـه هم بعد کلی دست بـه دست شدن به دست این دوست قدیمـی رسیده بود و ایشان هم که قبلا این پست را خوانده بود آنرا به منظور من فرستاد.
نکن این کارها را عزیز من ٬خوبیت ندارد!! حالاگیرم به آتش دوزخ ومار غاشیـه و اژدهای دوسر و کنده نیم سوز و قیر مذّاب (با قیف و متعلقات مربوطه) اعتقاد نداری٬ یـا گاس اینکه کپی رایت و حق مولف واین داستانـها کشک است٬ بعد معرفت و لوطی گری چه مـی شود؟!!!
پ .ن آن دوست بـه شوخی از من پرسیده بود : "نکنـه خودت هم از جایی کپی زدی؟" هرچند " کفر چو منی گزاف و آسان نبود" معذالک این عقوطی شیرخشک "پسر من"با عکسهای گوگولی روی آن که متعلق بـه دوره شیرخشک کوپنی خوری اخوی کوچک بنده هست و من از آن بـه عنوان ظرف نگهداری پاکنـها استفاده مـی کردم بـه عنوان سند اصالت عکسها رو مـی کنم!!
پ ن ۲ : عنوان این پست را با صدای مرحوم جان وین بخوانید!!
من آدم آرشیویستی هستم (نخیر! بـه هیچ وجه منظورم آشغال جمع کن نیست!! ) این آرشیو از مجله و روزنامـه های قدیمـی ٬ بروشور و کاتولوگ و کاغذ و تقویم و نوشته های قدیم گرفته که تا نوار و فیلم و یـادگاری دوستان وکتاب و عو اشیـا عتیقه و کهنـه ..... را شامل مـی شود.
پارسال کـه ایران رفته بودم ٬ خانم والده صدایش درآمد کـه :باباجان ٬خودت کـه اینجا نیستی ٬ این جعبه های سنگین را یک نگاهی بیـانداز کـه من هر دفعه مجبور نشوم به منظور گردگیری آنـها را جا بـه جا کنم . دیدم بنده خدا راست مـیگوید ٬ خیرمان نمـیرسد کـه لااقل باعث آزار و اذیت نشویم . رفتم سراغ کارتونـهایم کـه بخشی از آرشیو قدیمـی را تشکیل مـی دادند. با چشمـی اشکبار و دلی غمـین!! خیلی از آنـها را ریختم دور. دوره های مجله کیـهان بچه ها٬ دانستنیـها٬ مجله ماشین٬ فیلم . روزنامـه های کـه برای یک مطلب جالب نگهداشته بودم. بعد نوبت رسید به دفترها ٬ کتابهای درسی و جزوه های دوره مدرسه مداد رنگی ٬ لوازم تحریر و..... خیلی هایشان را ریختم دور . یکسری را بخشیدم بـه بچه های جغل و کوچکتر فامـیل و آشنا و خیلی هایشان را هم راستش بخواهید دلم نیـامد و نگهداشتمشان. از یکسری از یـادگارهای دوره مدرسه عگرفتم که تا بعدها بـه عنوان سند! از آنـها استفاده کنم .این روزها که اوایل مـهر ماه است و روزهای شروع مدرسه٬ بیمناسبت ندیدم عچند که تا از اینـها را بگذارم تا با هم خاطرات قدیمـی را مرور کنیم . پس توجه شما را بـه بازدید از موزه آثار نوستول!! جلب مـی کنم:
عکسها را درون ادامـه مطلب ببینید:
ارادتمند همـیشگی: بایرامعلی!!
پ .ن: حدود سه هفته قبل کـه به کنسرت محسن نامجو رفته بودم .وقتی آهنگ دهه شصت را خواند .پرت شدم به آن روزها ٬ روزهای مدرسه و بچگی و خاطرات آنروزها از کیف قرمز ٬ خط کش شکسته ٬ مشق شب و ........گرقته که تا شرایط جامعه٬ برنامـه های تلویزیون ی بـه نام نل٬ واتو واتو و فیلمـهای سینمایی نخ نما و مثله شده کـه عصر جمعه پخش مـیشد و آن گزارش هفتگی که بـه دنبالش پخش مـی شد با آن موسیقی اعصاب خورد کن تیتراژ ابتدایی کـه نامجو با سه تار آنرا اجرا مـی کند و سایر خاطرات زیبا و فراموش نشدنی !!!! دهه شصت. بقیـه دوستان زیـاد درون مورد این آهنگ نوشته اند٬ من دیگر روده درازی نمـی کنم ولی خودمانیم اوستا کریم اگر سالهای این دهه را جزء عمر ما حساب کند خیلی بی انصافی کرده!!!
ادامـه مطلب
دوباره یکی دیگر از آن خبرها . کوتاه ، تلخ و ناگهانی . از همانـهایی کـه مثل صاعقه خشکت
مـی کند. نـه ! خسرو شکیبایی ! چرا ؟ او کـه سنی نداشت.
شکیبایی آدم نسل ما بود. یکی از ما. همان دغدغه ها، همان دلمشغولیـها و همان تضادها
و گیر بین سنت و تجدد را درون او مـیشد دید. و از همـه بیشتر درون شاه نقش ابدی او
یعنی " هامون" .
فیلسوفی که همراه با درگیرها و تفکرات فلسفی حتما زندگی هم مـیکرد. نویسنده
عاشق پیشـه و شیدا مسلکی کـه در عین حال غم نان هم داشت و شاهد جدا شدن عشقش
بود هرچند نفرت و عشقش نیز مثل همـیشـه درون کنارش و با فاصله مویی حضور داشتند .
وقتی درون راهروهای دادگستری فریـاد مـیزد کـه : این زن عشق منـه ، مال منـه ، حق منـه .
وقتی کـه حتی جرات را نداشت.
وقتی دربه درون دنبال مرادش" علی عابدینی" مـی گشت .
وقتی عزت الله انتظامـی بـه او گفت : مـیدونم ، ر... شده بـه قلبت.
وقتی مـهشید او را تنـها گذاشت ،
وقتی درون انتها سر بـه دریـایی جنون گذاشت . همـه و همـه جزئی از ما بود .
زبان حال و حس درون ما.
با آن موهای خوش حالت . با آن دستهایی کـه هنگام هیجان مـی لرزید ،صدای خش دار
با آن جملاتی کـه در انتها گنگ و نامفهوم مـی شدند. با آن نگاه های سرزنشگر یکطرفه
، او کاراکتری بود کـه نمـی شد دوستش نداشت حتی اگر منفی ترین شخصیت داستان بود
خسرو شکیبایی هم رفت . کمک لوکوموتیو ران فیلم ترن ، حمـید هامون فیلم هامون .
معلم فیلم عبور از غبار ، آن اسیر از اسارت برگشته فیلم کیمـیا ،
عادل مشرقی فیلم سالاد فصل ، مراد بیگ سریـال روزی روزگاری،
آقای وکیل سریـال خانـه سبز ، محمود سیـاه فیلم یکبار به منظور همـیشـه ،
مرد کولی فیلم روانی ، حد مـیثاق فیلم حکم و راننده فیلم اتوبوس شب.
سیـاهی لشگر ها و بازیگرهای نقش سه و چهار قهوه خانـه های خیـابان ارباب جمشید
دیگر " آ قا محمود " (1) را نمـی بینند . بازیگری کـه حتی زمانی کـه لقب بهترین
هنرپیشـه ایران را یدک مـی کشید . همـیشـه بـه دوستان و رفقا قدیمـی خود درون آنجا سر مـیزد.
حمـید هامون ، حیف از آن زخمـها(2) – حیف از حمـید هامون.
قصه اون کبوتری کـه از رو بوم ما پرید
/ قصه اون یکه بزن، تو فیلمـهای سیـاه سفید
/ لاله زار کاش مـیتونستیم همـیشـه بچه بمونیم
/ عمو زنجیر بافو توی کوچه هات بخونیم. (3)
1 – دوستان نزدیک و قدیمـی خسرو شکیبایی او را محمود صدا مـی د.
2- عنوان مقاله بسیـار زیبایی کـه کیومرث پوراحمد به منظور فیلم هامون نوشت
3- از ترانـه لاله زار درون فیلم حکم . سروده یغما گلرویی
" ننـه ات برات بمـیره هاچ" یـا " پرواز زنبور پشمالو! "
هاچ زنبور عسل یکی از کارتونـهای دوران کودکی ما بود . سفر اودیسه وار یک بچه زنبور بیو تنـها کـه پدرش معلوم نبود و مادرش هم ولش کرده بود و رفته بود پی غریبان! و این بچه زنبور یتیم و بیدر بـه در دنبال این مادر بی مسئولیت مـی گشت و طی این سفر هر دفعه بـه جاهای جدید مـی رفت و با حشرات جدید آشنا مـی شد. اینکه اصلا چرا چنین کارتون تراژییـاهی ساخته شده بود خودش جای بحث دارد و مسئولان آنموقع تلویزیون این را به منظور کودکان مناسب تشخیص داده بودند و تازه کلی هم طی دوبله داستان اصلی را عوض کرده بودند و ما خبری از قساد اخلاقی!! پدر و مادر هاچ نداشتیم . هر رابطه با جنس مخالق عبارت بود از رابطه برادری و مثلا اگری بـه علت احساسات عشقولانـه گونـه اش سرخ مـی شد بـه داشتن تب تعبیر مـی شد. بـه جای هاچ(اگر اشتباه نکنم) نوشابه امـیری حرف مـی زد و همـین لحن معصومانـه او مظلومـیت و حقانیت هاچ را چند برابر مـیکرد! نوشابه امـیری این روزها گاهی درون سایت روز آن لاین مقاله مـی نویسد.
کارتون هاچ با یک تیتراژ تندو پرسرعت شروع مـیشد کـه در آن مانند شروع فیلمـهای جیمزباند یکی سری از دلاوریـها و کارهای محیرالعقول هاچ نشان داده مـی شد. یکی از صحنـه هایی کـه هیچوقت فراموش نمـی کنم و همـیشـه باعث ترسیدن من مـی شد! صحنـه ای بود کـه در آن یک آخوندک خونخوار و جراره با دستهای داس مانند جلوی هاچ سبز مـی شد و دنبال این بچه معصوم مـی کرد و او هم با یک سری ویراژ و لایی کشیدن بین شاخه ها و بته ها سر آخوندک بیرحم را بـه طاق مـی کوبید و او را مـیفرستاد داخل باقالی ها!! بماند کـه بعدا درون یک قسمت کـه پرده از زندگی داخلی این آخوندک برداشت فهمـیدیم چند سر عائله و نانخور دارد و همـه این دد و خونخواریـها به منظور یک لقمـه نان بوده و شرمنده نشدن پیش سر وهمسر! تازه آنموقع دلمان هم برایش سوخت! من کارتون را بـه زبان اصلی ندیده ام ولی بـه احتمال خیلی زیـاد این کارتون هم مانند سایر کارتونـهای چشم بادامـی ها با یک آهنگ و ترانـه جینگل مستان بـه زبان ژاپنی شروع مـی شده و مسئول محترم ممـیزی صدا و سیما چون احساس کرده بود این ترانـه پیش از حد غنا دارد و ممکن هست خدای نکرده بچه ها را از راه راست منحرف کند ٬ آهنگ اصلی را حذف کرده بود و یک موسیقی دیگر روی آن ( کـه ربطش را با زنبور خواهید دید) گذاشته بود .بماند کـه همـین آهنگ نصفه نیمـه درون روزهای عزا قطع و به جای آن یک سری سروصدا عجیب غریب کـه بیشباهت بـه صدای آدم فضایی ها و بشقاب پرنده ها نبود پخش مـیشد.
تا مدتها فکر مـیکردم این آهنگ موسیقی متن کارتون هاچ است. و هر جا آنرا مـی شنیدم یـاد هاچ مـی افتادم . بعدها فهمـیدم کـه این قطعه یکی از مشـهورترین آثار کلاسیک هست به نام "پرواز زنبور پشمالو" ! (به توضیحات زنبورلوژیـانـه پایین توجه شود) اثر موسیقدان بزرگ روس "نیکلای ریمسکی کورساکف" کـه در سال ۱۹۰۰ آنرا به منظور قسمتی از یک اپرا بـه نام " قصه تزار سالتن" ساخته . کورساکف این قطعه را با الهام گرفتن از صدای پرواز زنبورها ساخته کـه یک جورهایی جز فک وفامـیل هاچ حساب مـی شوند . اثر مشـهور دیگر او شـهرزاد هست که بر اساس قصه های هزار و یکشب و قهرمان آنـها یعنی شـهرزادقصه گو تصنیف شده و در بسیـاری از قیلمـهای درون پیتی فارسی قبل انقلاب از آن استفاده مـی شد و باعث مستفیض شدن روح کورساکف درون قبر مـی گشت!
هنوز هم با شنیدن این قطعه یـاد هاچ مـی افتم ولی هیچوقت نفهمـیدم آخر و عاقبت این بچه زنبور یتیم چه شد و آیـا مادر بیمـهر و محبتش را پیدا کرد یـا نـه و یـا پدر هیچی ندار و بیمسئولیتش برگشت؟راستیی نمـی داند پدر هاچ کی بود؟ من بـه یکی از آن زنبورهای بزرگ دندان گرازی کـه همـیشـه نیزه دستشان بود شک دارم٬ بـه هر حال این معما هنوز یکی از معماهای بزرگ کشف نشده زندگی من باقی مانده!
اردتمند همـیشگی : بایرامعلی!!
توضیحات زنبورولوژی : اسم اصلی قطعه هست :Flight of the bumblebee زنبور بامبل یک جور زنبور است کمـی درشتر از زنبور عسل کـه موهایی زیـادی درون سطح بدن دارد و سروصدای زیـادی موقع پرواز تولید مـیکند و نام معادل درون فارسی ندارد (معادلش مـی شود زنبور پشمالو! ) البته این نوع زنبور فرق مـیکند با زنبورهای بزرگ یـا خر زنبور! (Hornet) که شیخ اجل درون گلستان با عنوان " زنبور درشت بیمروت" از آنـها یـاد مـیکند!
پ ن ۱ : درون همـین رابطه ورسیون دیگر این قطعه از فیلم "بیل را بکش" با عنوان Green hornet theme
پ ن ۲ : اجرای این قطعه با تار استاد کیوان ساکت
مـیدان دربند - ۱۳۴۴ از مجموعه عکسهای تهران قدیم (آنروزها کوهنورد طناب هم دستش بوده!! )
دربند تهران از جاهایی هست که اینروزها و اوایل بهار رفتنش نـه تنـها مستحب بلکه خیلی اوقات واجب هم است. شور و شوق بهار و آمدن زندگی دوباره چهره اینجا را هم مثل سایر جاها عوض مـی کند و البته بماند بساط هله هوله فروشـها و کباب و چای و قلیـان و ..... کـه خودش بحث جدا و مفصلی دارد .
مـهمترین جای دربند همـین مـیدان دربند با آن مجسمـه کوهنورد معروفش هست . اینکه کِی و برای چی این مجسمـه را ساخته اند ٬ را دقیقا نمـیدانم . رضا لعل ریـاحی را سازنده آن مـی دانند. یـادم مـی آید چند سال قبل هم جایی خواندم کـه این مجسمـه از یک گروهبان آمریکایی ساخته شده که سالها درون ایران بـه رنجرها آموزش کوهنوردی مـی داد. هرچه هست نزدیک بـه نیم قرن هست این مجسمـه آنجا هست و با بافت خاص معماری اطرافش و تله سیژ نزدیک آن از جاهای دیدنی تهران محسوب مـی شود و خیلی ها خاطرات شیرین و خوبی از آن دارند .اما چیزی کـه آزار دهنده هست ساختمانی هست که درون کنار آن ساخته مـی شود و با آن نمای بدریخت سیکوریت هیچ تناسب و تناسخی با معماری اطرافش ندارد . قیـافه ساختمان احداث شده نشان مـی دهد کـه لابد پاساژی ٬ مرکز خریدی٬ چیزی درون آن ایجاد خواهد شد کـه اهمـیت و نیـاز مـیدان دربند بـه ساخت این مرکز خرید البته بر همگان واضح و مبرهن است!!!!! من نمـی دانم درون شـهرداری تهران با این گل و گشادی و بریز بپاش هیچکس پیدا نشده کـه در مورد ربط نداشتن این ساختمان و معماری آن با اطرافش به این حضرات تذکر بدهد؟ بگذریم .... منـهم گاهی چه حرفهای بی ربطی مـی !! ... آقاجان!ی این کاسه ماست ما را این دور و اطراف ندیده؟!!!
ارادتمند همـیشگی:بایرامعلی!!
تابستان ۱۳۸۶ (عاز عکاس!! )
یک - ورقه امتحان را مـیدهم و از مدرسه مـی آیم بیرون . آخرین امتحان ثلث دوم . بابا جلوی درون مدرسه منتظرم ایستاده . شب قبل قول گرفته ام کـه آن شلوار جینی را کـه چند روز قبل دیده بودم برایم بخرد . با ذوق و شوق راه مـی افتم . روپوش سرمـه ای را داخل کیف مدرسه مـیگذارم. حتما برویم چهارراه استانبول ٬ بازار کویتیـها . خیـابانـها شلوغ هست و مردمـی کـه در آمد و رفت و خرید عید هستند. شلوار را مـی خریم . پیش خودم مجسم مـی کنم با این شلوار و آن پیراهن و کفش کـه چند روز پیش گرفتم چه شکلی مـی شوم . موقع برگشتن از مـیدان انقلاب برمـی گذریم . جنوب مـیدان واز کنار قنادی سینا . همانجایی کـه خوشمزه ترین نان خامـه های تمام عمرم را آنجا خورده ام. شیرینی های کـه هرچقدر مـی خوری ٬تمام نمـی شوند. وقتی با لذت تمام نان خامـه ای را مـی خورم٬ پیش خودم فکر مـی کنم چقدر خوب بود همـیشـه عید بود.
دو- جمع شدیم درون یک اتاق شش درون هشت متری. کف اتاق موکت هست و چند که تا پتو و گلیم کـه روی آنرا پوشانده.دوهفته ای مـیشود کـه اینجا زندگی مـی کنیم. هر ساعت یکبار صدایی تهران را مـی لرزاند٬ یک صدای بم و لرزشی کـه چیزی را ته دلت خالی مـیکند. مـیگویند مردک دیوانـه گفته: سال نو را به منظور ایرانیـها جهنم مـی کنم. موشکهای " الحسین" هر گوشـه ایران را هدف گرفته اند تهران تبدیل شده بـه شـهر مرده ها . همـه پناه اند بـه شـهرستانـها و حومـه شـهر. کل خانواده اینجا جمع شده اند. رادیو ضبط کوچک سانیو دستم است.باتریـهایش را عوض کرده ام و با موجهایش ور مـی روم. صدای مارش نظامـی از رادیو ایران یک لحظه قطع نمـی شود و صدای کریمـی کـه با لحن مثلا حماسی خبر از درگیرها دراطراف شـهر حلبچه کـه نیروهای ایرانی چند روزی هست تصرفش کرده اند مـیدهد و اینکه چندتا عراقی کشته شده اند و چندتا هواپیمایشان سقوط کرده. موج را عوض مـیکنم .تنـها راه ارتباطمان با دنیـای اطراف همـین رادیو فکسنی است. بی بی سی٬ رادیو اسرائیل٬ صدای آلمان و... ساعت روی دیوار رنگ رو رفته روبرو نگاه مـیکنم ده و ده دقیقه٬ وقتش است. رادیو آمریکا ساعت ده و ربع هرشب برنامـه " آوای موسیقی" دارد یک برنامـه ده دقیقه ای کـه در آن دوره برهوت موسیقی وهنر چندتا آهنگی پخش مـیکند. یک نوار هم داخل ضبط هست که آهنگها را با همان کیفیت و صدای پراز پارازیت ضبط مـی کنم. کـه فردا پزش را بـه ابن وآن بدهم کـه آهنگ جدید مدونا و مایکل جکسون و دورن دورن وجورج مایکل و چه و چه را دارم ..... همـه سهم ما ازعالم بچگی و نوجوانی !! عقربه را بین ۱۲ و صفر تنظیم مـیکنم " این صدای آمریکاست" بعد آرم برنامـه آوای موسیقی و پشت سرش صدای " رامش" مجری برنامـه کـه با صدای لوس سلام مـیکند بـه " آقا پسرهای خوشتیپ و خانمـهای خوشگل درون این شب زیبای بهاری" دایی ام با لحن عصبی مـی توپد :خفه اش کن صدای اون رادیو رو! با دلخوری رادیو را خاموش مـیکنم. پیش خودم فکر مـیکنم ٬چقدر خوب بود یک رادیو وجود داشت کـه همـیشـه آهنگ پخش مـی کرد. آنروزها آرزوهایمان چقدر کوچک بودند!
سه- از چهار راه محمودیـه که تا مـیدان تجریش ترافیک امان آدم را مـی برد.پای چپم بس کـه کلاچ را فشار داده بیحس شده و زق زق مـیکند. روزهای آخر اسفند کـه مـی شود همـیشـه همـین است.مردم مثل مورچه هایی کـه آب توی لانـه شان ریخته باشند ٬ مـی ریزند بیرون. پنجره را مـیدهم پایین بوی دود ماشینـها همـه جا را پر کرده . اطراف را نگاه مـیکنم. مسافرکشـهایی کـه خسته چسبیده اند بـه غربیلک فرمان . مرد عصبی کـه با ولع بـه سیگارش پک مـیزند٬ موتورسوارهایی کـه زیگزاگ ازماشینـها مـیگذرند٬.... بلاخره مـیرسم بـه مـیدان تجریش٬ بـه زور جای پارکی پیدا مـیکنم و پیـاده مـیشوم . وارد بازار کـه مـیشوم ناگهان حس آرامشی تمام وجودم را پر مـیکند. بوی خاک نم خورده هوا را پرکرده ٬آنـهمـه ترافیروصدا جای خود را بـه یک همـهمـه دلنشین مـیدهد. سبزه ها ٬ سنبل ٬ گلهای بنفشـه و سینره و پامچال ٬ مـیوه های رنگارنگ زیر نور لامپ قلمـی ٬ آجیل شب عید٬ سمنوی لیلا٬ هفت سین فروشـها و شیرینی فروشـها.......همـه و همـه یک جشنواره چشم نواز رنگ و منظره بـه پا کرده اند. زنـهای کـه برای خرید از این مغازه بـه آن مغازه مـیروند و بچه ها را دنبال خود مـی کشند. مردها با کیسه های پر درون رفت و آمد هستند. دستفروشـهایی کـه ایشان را جار مـی زنند. جلوی بساط ماهی فروشی بی اختیـار مـی ایستم . لگنـهای پلاستیکی پر از ماهی های قرمزی کـه در سطح آب جمع شده اند و با حرص اکسیژن را از سطح آب مـی بلعند - چندتایشان هم درون تنگهای بلوری آرام شنا مـیکنند و با انحناء تنگ شکلشان عوض مـی شود. مرد ماهی فروش با لهجه بامزه ای داد مـیزند : بدو ماهی قرمز ٬ ماهی گل پیچ یـادت نره! از معادلی کـه برای لغت " گلدفیش" پیدا کرده خنده ام مـی گیرد. یکدفعه یـادم مـی افتد به منظور کار دیگری به اینجا آمده ام ٬ بـه سرعت راه مـی افتم. چقدر چهره اینجا درون روزهای آخر سال عوض مـیشود.
چهار- محسنی وسط دفتر ایستاده و عربده مـی کشد" آبروم سی ساله ام رفت ٬ بیچاره شدم٬ آقا چرا نمـی فهمـید؟ یـه مـیدون آزادیـه و یـه تهران . اینجا آبروی پایتخته ".آرام به منظور بار چندم برایش توضیح مـی دهیم کـه کامـیونـها دیشب از اصفهان راه افتاده اند ولی هنوز نرسیده اند . دوباره شروع مـی کند بـه داد زدن٬ صدایش بدجور روی اعصابم مـی دود . معده ام مـیسوزد ٬ساعت یـازده صبح هست و من هنوز وقت نکرده ام یک استکان چایی بخورم . بـه قندان روی مـیز نگاه مـیکنم . یک قندان کریستال خوش تراش. هوس مـیکنم قندان را روی سر محسنی خرد کنم٬ شاید خفه شود. قلقش را همـه مان بلدیم٬ مـی گذاریم دادهایش را بزند. آرامتر کـه شد بـه او قول مـی دهیم که تا قبل سال تحویل کار را تحویل بدهیم. به منظور هزارمـین بار دوباره تکرار مـیکند " دور که تا دور مـیدان ردیف پشت شب بوهای سفید ٬ صورتی ٬ قرمز و ردیف جلو لاله قرمز و زرد . سرم را بـه نشانـه اینکه مـیدانم تکان مـیدهم.......... نیم ساعت مانده بـه سال تحویل بـه خانـه مـی رسم. رمق راه رفتن ندارم ولی خوشحالم کار را تمام کردم . لباسهایم را عوض مـیکنم و پای هفت سین مـینشینم .پلکهایم سنگینی مـی کند. ولی" خوابیدن موقع سال تحویل شگون ندارد" هر طوری هست بیدار مـی مانم . سال که تحویل مـیشود٬ تبریک و روبوسی و چندتا تلفن بـه بزرگترها و کمـی بعدش مـیخوابم . سنگین و بیحس......... دو روز بعد کـه از کنار مـیدان رد مـی شوم ٬ زیبایی مـیدان چشمم را خیره مـی کند. انگار همـه چیز پررنگتر و درخشانتر شده اند . معجون رنگهای قرمز و صورتی و زرد گلها٬ سبزی چمن ٬ رنگین کمان بالای فواره ها ٬ انعکاس نور سفید برج با جادوی بهاری به منظره یک تابلو نقاشی مـی ماند. در ته دل محسنی را ـ با همـه نفرتی کـه از او دارم ـ تحسین مـی کنم. مـیدان آزادی زیر نور درخشان خورشید فروردینماه مثل یک قطعه جواهر مـی درخشد.
یک بار دیگر مـی آید . صدای پایش را مـی شنوی. کره پیر خاکی یک بار دیگر یکی از دورهای بینـهایتش را بـه دور گردونـه خورشید تمام مـی کند. زمـین نفس مـی کشد . طبیعت بیدار مـی شود . زمان تغییر و عوض شدن فرا مـی رسد. نوروز وقت تغییر هست . مگر نـه اینکه همـیشـه این موقع "از چرخاننده روزها و شبها و دگرگون کننده دلها و چشمـها " مـیخواهیم که" حال ما را بـه بهترین حالها" عوض کند؟ نوروز هنگام دگرگونی است . نوروز جشن من هست ٬ جشن توست ٬ جشن همـه ماست . نوروز زیباترین جشن دنیـاست.
نوروزتان مبارک ٬ سال خوبی داشته باشید.
موسیقی : یـادگار خون سرو (در بیـات شیراز) اثر کیوان ساکت
دیشب رادیو بی بی سی برنامـه ویژه داشت بـه خاطر روزهای انقلاب و در آن از خیلی از سرودهای دوره انقلاب استفاده شده بود. با ماهیت و محتوا آنـهاکاری ندارم ولی بسیـاری از آنـها کارهای ماندگار و تاثیرگذاری هستند. علتش هم معلوم هست کاری کـه از دل برآید بر دل نشیند. عشق و علاقه ای کـه این سروده ها را درون آن زمان ساخته آنـها رابه کار ماندگار تبدیل کرده و بعد اینـهمـه سال قابل شنیدن مـی کند.
سرود " خلق متحد" یـا "El pueblo unido " به منظور اولین بار درون شیلی ساخته شد. سرجیو اورتگا آهنگساز شیلیـایی درون سال ۱۹۷۳ چند ماه قبل از کودتا پینوشـه آن را با الهام از یک شعار خیـابانی ساخت که بعدا ترجیع بند اصلی آهنگ شد. از الهام شدن تم آهنگ بـه ذهن اورتگا تاساخته شدن آن یک هفته طول نمـی کشد. کار به منظور نخستین بار توسط گروه کی لاهپایون Quilapayun درون یک کنسرت پرجمعیت اجرا مـی شود. درون یـازدهم سپتامبر همان سال پینوشـه بـه کمک آمریکا درون شیلی کودتا نظامـی مـی کند و باعث سرنگونی دولت چپگرا و کشته شدن سالوادور آلنده رئیس جمـهوری شیلی مـی شود . خواندن این سرود درون دوره دیکتاتوری پینوشـه درون شیلی ممنوع بود ولی در سراسر دنیـا اجراهای مختلفی از آن پخش مـیشود.
در سال ۱۳۵۷ درون کوران روزهای انقلاب یک آدم با ذوق ( کـه متاسفانـه اسمش را پیدا نکردم) ریتم دو -چهارم این آهنگ را بـه یک ریتم شش- هشتم آرام ( که آشناتر و مانوس تر بـه گوش ایرانی هاست) تبدیل مـی کند. و سرود با شعر زیبایی از زنده یـاد سیـاوشرایی اجرا مـی شود و به یکی از سرودهای ماندگار و شنیدنی دوره انقلاب تبدیل مـی شود. هرچند کـه دو - سه سال بعد بـه خاطر شعر چپی و حال و هوای کمونیستی آن از رادیو تلویزیون ایران هم دیگر پخش نشد. چند سال پیش درون زمان انقلاب نارنجی اوکراین هم نسخه روسی همـین سرود را مردم درون تظاهرات خود مـی خواندند.
ترجمـه قسمتی از شعر:
خلق متحد هرگز شکست نخواهند خورد/ خلق متحد هرگز شکست نخواهند خورد/ برپاخیز و سرود بخوان٬ ما پیروز خواهیم شد/ پرچمـهای همبستگی درون حال اهتزاز هستند/ و تو درون بـه من مـی پیوندی/ بعد سرودت و پرچمـهایی از شکوفه را خواهی دید/ روشنایی سرخ سپیده دم/ خبر آمدن زندگی را مـی دهند/ برپاخیز و مبارزه کن/چون کـه مردم پیروز خواهند شد/ زندگی درون آینده بهتر خواهد بود/برای تسخیر خوشبختیمان/بانگ هزاران جنگجو برخواهدخاست/ بخوان سرود آزادی را/ با اراده وطن پیروز خواهدشد/و مردم بـه پاخاسته با صدای مـهیب بانگ مـیزنند:به پیش /خلق متحد هرگز شکست نخواهد خورد......
شعر سرود کاملا حال هوای انقلابی٬ آرمانگرایـانـه و چپی دهه ۶۰ و ۷۰را دارد و آدم را یـاد پرچم داس چکش و ستاره سرخ و لباس چریکی و کلاه برت و کلاشینکوف و خلق زحمتکش و این چیزها مـی اندازد.
ارادتمند همـیشگی : رفیق بایرام!!
اجرای اصلی سرود
توضیح:در حدود یک ماه پیش بـه همت بنیـاد بیـاند پرژیـا مراسمـی برگزار شد با عنوان "صلح" کـه شامل چند کنسرت و یک استندآپ کمدی و چند سخنرانی بود. شرح و تقصیلاتش را اینجا مـی توانید ببینید ولی درون بین مـهمانـهای زیـادی کـه تعدادی هم از چهره های مشـهور بودند حضور یک نفر خیلی جلب توجه مـی کرد.این مطلب را همان موقع نوشتم که تا آنکه بلاخره فرصتی شد دستی سر وگوشش بکشم. ممکن هست بعضی اسمـها و اطلاعات درست نباشد .کتابهایم اینجا نیست کـه آنـها را چک کنم و حافظه همـیشـه درست کار نمـی کند.پس اگر بعضی جاها اشتباه شد. ببخشید.
مرثیـه ای به منظور یک ضد قهرمان
وقتی درون بین آن همـه چهره مختلف معروف و غیر معروف دیدمش ٬چند لحظه ای طول کشید بشناسمش. و بعد شگفتی وجودم را گرفت. نـه ! این بهروز وثوقی نیست ! با آن عصا و کت شلوار و پالتو بیشتر شبیـه پدر خوانده های فیلمـهای مافیـایی بود تای کـه روزگاری جوان اول سینمای ایران بود. ولی پیری بـه او هم رحم نکرده بود وموهایش سفید شده بودو صورتش چروکیده گرچه هنوزدر آستانـه هفتاد سالگی آن شق و رقی و بلند قامتی را حفظ کرده بود.
بهروز وثوقی از جمله بازیگرانی بود کـه هیچوقت خاطره بازی آنـها از سینمای ایران نمـیرود. بـه کمک منوچهر والی زاده دوبلور سرشناس وارد صنعت گویندگی شد و همـین تجربه سالهای دوبله باعث شد کـه از معدود بازیگرانی باشد کـه در فیلمـها بـه جای خودش حرف مـی زند. بعدتر با فیلم "صد کیلو داماد"وارد بازیگری مـی شود ولی که تا سال ۱۳۴۸ کـه کارگردان جوانی بـه نام مسعود کیمـیایی بـه سراغش مـی آید .استعدادش کشف نمـیشود. قیصر با داستان خاص خودش و با بازی فراموش نشدنی او بسیـاری از سنتهای سینمای فارسی را بـه هم ریخت.تا آنروز جوان اول فیلمـها کـه نـه غم نان داشت و نـه فکر نام بود ٬یک تنـه کل شـهر را بهم مـیریخت و حق آدم بدها را کف دستشان مـیگذاشت و دست آخر هم بـه وصال معشوق مـی رسید و همـه چیز بـه خوبی وخوشی تمام مـی شد .ولی این بار یک آدم معمولی بود کـه به خونخواهی بلند مـی شد و دست آخر کشته مـی شد . این سبک بازی و شخصیت ضدقهرمان او تکرار شد. رد پای این ضدقهرمان تنـها و تلخ اندیش را درون فیلمـهای زیـادی مـی شود دید.ضد قهرمانی کـه گویـا حتی خودش سرنوشتش را مـی داند و یک جورهایی بدش نمـی آید کلکش کنده شود. وقتی قیصر درون انتهای فیلم زخمـی و تنـها درون انتظار پلیسهایی کـه به قطار متروکه نزدیک مـیشوند٬مـی نشیند. وقتی رضا موتوری درون سکانس آخر خونین و خسته به منظور آخرین بار به سبک کشتی گیرها روی پل مـی رود که تا پشتش بـه خاک نرسد٬ مرتضی فیلم طوقی وقتی مـیگوید"کفترباز جونشو واسه طوقیش مـیده" سید فیلم گوزنـها کـه برای آخرین بار سعی مـی کند حداقل مثل آدم بمـیرد٬ مجید ظروفچی فیلم سوته دلان کـه نشان مـی دهد عشق دیوانـه و عاقل نمـی شناسد هرچند کـه "همـه عمر دیر برسد" لمپن فیلم کندو کـه برای اثبات خودش که تا آخر و حتی پای جانش مـی ایستدوحتی شخصیتهای کـه از ادبیـات مـی آمدند مثل داش آکل هدایت یـا زار ممد چوبک و.... همـه و همـه یک مشخصه و سبک مشترک داشت ٬سبکی که مخصوص بهروز وثوقی بود ٬ سبکی کـه بعدها مورد تقلید بسیـاری از بازیگران حتی بازیگران بزرگی مثل خسرو شکیبایی و پرویز پرستویی قرار گرفت. طرز بازی کـه بهروز وثوقی بدون دیدن کلاس یـا دوره خاصی آنرا کشف کرده بود. و بعد ناگهان ماجرای انقلاب پیش آمد و تبعید خود خواسته و مثل هر هنرمند دور از وطن رو بـه نزول رفتن و کار ن آنـهم درون سن چهل سالگی کـه مـی تواند اوج دوره فعالیت و درخشش یک بازیگر باشد و دوباره همان قصه قدیمـی و افسوس و افسوس و........
خودش آنشب وقتی با چند نفر از جوانـهای هنرمند امروز صحبت مـی کرد٬ مـی گفت : ما ها کوره راه رفتیم٬ بـه بیراهه . شاید بهترین و گویـا ترین کلام به منظور تعریف او همان آهنگی بود کـه با موسیقی بی مانند منفرد زاده و شعر شـهیـار قنبری و صدای همـیشـه خسته فرهاد مـهراد درون فیلم رضا موتوری مـی شنویم. وقتی آخرین کلمـه شعر و صدای فرهاد در ناله باد و صدای سازها گم مـی شود:
با لبهای تشنـه/به عیـه چشمـه/نرسید تاببینـه/قطره..قطره..قطره آب..قطره آب
در شب بی تپش/ اینطرف ٬اونطرف/مـی افتاد که تا بشنفه/صدا٬صدا٬ صدای پا٬ صدای پا......
پرسپولیس را چند شب پیش درون یک نمایش نیمـه خصوصی در شـهر برکلی دیدم. هنوز یکی دوماه بـه اکران عمومـی آن مانده. حس وحال عجیبی داشت دیدن این فیلم ٬ مثل این بود کـه سرگذشت زندگی خودت را بـه شکل کارتون و به زبان فرانسه ببینی ولی آدمـها همان بودند٬ شـهر و خیـابانـها همان و روابط و سایر چیزهای مثل همانـهای بودند کـه سالها با آنـها زندگی کردی. خاطرات گذشته و آن سالها درون ذهنم زنده شد .خاطراتی کـه گذشت سالها دیگر آنقدر کمرنگشان کرده کـه مشکل بـه یـادشان بیـاوری ولی از یـاد نمـیروند. و مطمئنم با این اثری کـه این چیزها درون روی روح و روان ما گذاشته که تا خود مرگ نیز همراهمان مـیمانند.
ذهن دقیق و حساس مرجان ساتراپی مانند یک دوربین عکاسی همـه چیز را درون خود ثبت کرده روزهای کـه یک ملت درون این چند دهه پشت سر گذاشته و خودش - لابد بـه خاطر همان حافظه تاریخی مثال زدنیش- یـادش نمـی آید. اصلا به منظور چه یـادش بیـاید؟ مگر خیلی خاطرات خوشی بودند؟ و به خاطر همـین محکوم هست که همـه این خاطرات و روزها را دوباره تکرار کند . همـین ثبت دقیق جزییـات بود کـه باعث مـیشد کـه فیلم را - هرچند کـه یک انیمـیشن باشد - با پوست و استخوانت لمس کنی . با شادی های مرجان از ته دل بخندی با غمـهایش گریـه کنی و با او بشدت همذات پنداری کنی. همـه و همـه موضوعات چیزهای بودند کـه خودت هم با آنـها درگیر بودی و لمسش کردی. سالهای انقلاب ٬ جنگ هشت ساله ٬ جیره بندیـها ٬ بمباران و موشک باران شـهرها ٬ دهه سیـاه شصت و روزهایش٬ آدمـهای بی لیـاقتی کـه به پستهای بزرگ گمارده مـیشدند٬ اوضاع مدارس ٬ وقتی کـه کوچکترین و پیش پا افتاده ترین لذتها و تفریحهای بشری برایت تابو بود و جزء گناهان کبیره محسوب مـیشد. وقتی کـه موقع ردو بدل چیز ساده ای مثل یک کاست موسیقی از ترس بـه خودت مـیلرزیدی و احساس گناهکار بودن مـیکردی و دائم درون این بیم بودی کـه مبادا بـه خاطر این کارها درون آن جهنم وحشتناکی کـه معلمـهای مدرسه وعده اش را مـیدادند و هشدار مـیدادند کـه مبادا کاری کنید کـه به آنجا بروید ٬ بسوزی. سالهای دانشگاه ٬ مـیهمانی های پنـهانی شبانـه ٬ بلوغ ٬ اولین نگاه ٬اولین عشق ٬ مـهاجرت و دغدغه هایش ٬ رفتن و آن دیوار لعنتی شیشـه ای مـهرآباد وقتی عزیزانت را به منظور آخرین بار پشتش مـیبینی ٬روزهای اول مـهاجرت ٬غربت و تنـهایی و..... همـه و همـه چیزهای کاملا آشنایی بودند.
مادر بزرگ مرجان درون این فیلم همان مادربزرگ آشنای ایرانی است. کـه با مـهر و محبت پایـان ناپذیرش و با حرفها و توصیـه های شیرینش درون ذهن همـه ما جا گرفته. درون اینجا هم او هست که وقتی مرجان بـه استیصال و ناتوانی مـی رسد با حرفهایش بـه او آرامش مـیدهد وقبل از اولین مـهاجرت بـه مرجان سفارش مـیکند که: هیچوقت فراموش نکن کی هستی و از کجا آمدی و وقتی مرجان نوجوان درون وین بـه دوستی به دروغ مـیگوید فرانسوی هستم مـیبنیم کـه با وجدانش و شبح مادربزرگی کـه همراه اوست بگومگو مـیکند و از این حرفش پشیمان مـیشود. درون آخرین صحنـه وقتی درون پاریس راننده تاکسی از او پرسید :از کجا آمدی؟ خیلی سریع و صریح مـی گوید: از ایران .
با همـه غمـها و ناراحتی ها٬ پرسپولیس فیلم غمگینی نیست انیمـیشنی هست که پر از امـید و آرزو هست فیلمـی درباره ملتی کـه مثل همـه ملتهای دنیـا دوستدار آرامش و راحتی و صلح هست آنـهم درون روزهای کـه متاسفانـه چیزهای خوبی درباره این ملت و این کشور درون دنیـا شنیده نمـیشود . پرسپولیس حدیث نفس است٬ حدیث نفس نسل ما ٬ این کـه مـیگویم نسل ما منظورم سن و سال خاصی نیست .منظورم یک بازه بزرگ از بیست سالها که تا شصت سالها است. نسلی کـه بهترین نام به منظور آن همان نسل سوخته است.
دیدن این فیلم را از دست ندهید..
عصر روز شنبه هست و دوباره کاسه چه کنم٬چه کنم دستت گرفتی . مـیخواهی فیلم تماشا کنی .حسش را نداری٬ بروی بیرون و خیـابان گردی کـه حوصله اش نیست آنـهم با این قیمت بنزینی کـه هرروز گرانتر مـیشود. مـینشینی پای کامپیوتر چیز دندانگیری پیدا نمـیکنی. درون همـین گیرودار هست که نازی خانم عزیز مثل همـیشـه بـه دادت مـیرسد"مراسم بزرگداشت استاد ناصر رستگار نژاد این نزدیکیـهاست. مـیایی؟ " نیکی و پرسش؟ آنـهم به منظور آدمـی مثل من کـه به طرز وخیمـی مبتلا بـه مرض نوستالژیـاست!! اضافه بر اینکه مـیفهمـی مجری برنامـه همـی نیست جز منوچهر سخایی کـه از خواننده های محبوبت بوده وهست .پس راه مـیفتی و مـیروی.
استاد ناصر رستگار نژاد از آهنگسازان و ترانـه سرایـان قدیمـی هست . او سالها به منظور خوانندگان مشـهور موسیقی ایران شعر وترانـه ساخته. کـه چیزی حدود ۳۸۰ ترانـه را شامل مـیشود.سالها پیش اولین بار بر روی یک ترانـه اسپانیـایی شعر فارسی مـیگذارد و آن را بـه خواننده جوانی بـه نام ویگن مـیدهد. ترانـه مـهتاب آنچنان موفق مـیشود کـه سکویی پرتابی مـیشود به منظور خواننده جوان کـه دیگر امروز او را سلطان جاز ایران مـی نامند . و یـا ۶۸ ترانـه کـه برای پوران ساخت از جمله ترانـه مشـهور شب بود بیـابان بود و یـا شانـه وکلی ترانـه دیگر به منظور دلکش و الهه و جبلی و مـهر پویـا. ایشان سالهای زیـادی نیز درون دانشگاههای پرینستون٬ نیویورک و کلمبیـا بـه تدریس موسیقی و ادبیـات ایران اشتغال داشته.
برنامـه با کلی تعجب و برععادت مجالس ایرانی فقط با ۲۰ دقیقه تاخیر شروع شد.مجری برنامـه ابتدا یک اسلاید شو از زندگی ناصر رستگار نژاد پخش کرد و پس از آن منوچهر را به سن دعوت کرد .منوچهر سخایی کـه گذشت ایـام موهایش را یکدست سفید کرده بعد از کمـی خوش آمد ابتدا بیوگرافی استاد را گفت و بعد از ناصر صبوری و یک خانم دیگر دعوت کرد به منظور اجرای آهنگ( ناصر صبوری را جوانـهای آخر دهه ۴۰ و دهه ۵۰ خوب مـیشناسند .آدمـهای آهل موسیقی هم همـیشـه دوتا از ترانـه های خاطر انگیزش را بـه یـاد دارند. یکی آهنگ همسایـه کـه چند سال قبل هم جناب استاد کوروس!! آهنگ را با اجرای مجدد خود مورد عنایت خاص قرار داد!!!!! و یکی هم تو دروغات هم قشنگه کـه آهنگش را از این قسمت فیلم آموزنده مرادبرقی و هفت و ون!!!! کـه لینکش را از جناب نق نقو کش رفته ام مـیتوانید بشنوید)
ناصر صبوری بعد از اجازه گرفتن از کارن همسر شادروان ویگن آهنگ جاودانی مـهتاب را اجرا کرد و بعد هم ترانـه رقیب را با خانم استواری بـه صورت دوئت اجرا د. بعد دوفقره آکسیون !! بود و مجدا صحبت درباره استاد شد و بعد استراحت کوتاه و حمله ور شدن حضار بـه شیرینی و باقلوا و چایی کـه کل مـیز را بـه طرفة العینی پاکسازی د . ادامـه برنامـه با اجرای آهنگهای شب بود و شانـه ادامـه یـافت. و بعد چند قطعه و آهنگ دیگر و سخنرانی خود استاد رستگار نژاد از خاطرات روزهای گذشته و سرگذشتش و سرانجام منوچهر سخایی با دو آهنگ خاطره انگیز و زیبا مجلس را بـه پایـان برد.
این بود گزارش من!!!
پ .ن . عکسهای مربوط را درون ادامـه مطلب ببینید.
پ.ن ۲: از شبیرعزیز بـه خاطر همـه لطف و کمکی کـه به من بابت صدادار وبلاگ لال من کرد ممنونم .
پ.ن. ۳ . آهنگ :افسوس که گذشته ٬از منوچهر سخایی
ناصر رستگار نژاد
منوچهر سخایی ٬خواننده قدیمـی
ناصر صبوری خواننده همسایـه و دروغ بگو و....
اجرای آهنگ شانـه
اجرای آهنگ مـهتاب ویگن
کارن همسر زنده یـاد ویگن
اجرا آهنگ توسط منوچهر سخایی
نازی خانم عزیز ٬ از من پرسیده بودید وطن چیست؟ مـی دانید ٬ سوال سختی است. همانطور کـه یک بار بهتان گفتم ٬ حکایت وطن به منظور من و هم نسلان من . یکی داستان هست پر از آب چشم. اجازه بدهید بـه جای همـه اینـها چیزی برایتان تعریف کنم.
همـین دوهفته قبل بود. آخرین پنج شنبه ای که درون ایران بودم و مثل همـه لحظه های خداحافظی دلگیر و بیحوصله . بعدازظهر از خانـه زدم بیرون . مـیدان تجریش و بعدش ظهیرالدوله . اینجا چندباری خوابش را دیده بودم. زن متولی قبرستان در را باز کرد و رفتم تو . مـیگویند ما ملت مرده پرستی هستیم ولی اینـهم حقیقت ندارد اوضاع این قبرستان مـهم کـه آنرا پرلاشز ایران مـی نامند و شمار زیـادی از مفاخر ملی ما را در خود جای داده را مـی دیدید٬ مـی فهمـید چرا . یک راست رفتم سراغ مزار رهی معیری کـه مدتها بود دلم هوای رفتن سرخاکش را کرده بود. نشستم . از اهل دلی کـه او هم آنجا بود کتاب رهی را بـه امانت گرفتم. تفالی کردم : بس کـه جفا ز خار وگل٬دیددل رمـیده ام/همچو نسیم از این چمن٬پای برون کشیده ام/ شمع طرب ز بخت ما٬آتش خانـه سوز شد/گشت بلای جان من٬عشق بـه جان خریده ام/ حاصل دور زندگی٬صحبت آشنا بود/تا تو زمن بریده ای٬من ز جهان بریده ام............. شعر حدیث دل بود و به دل مـی نشست. آنورتر از رهی٬ فروغ بود و در انتظار مـهربانی کـه چراغی برایش ببرد و دریچه ای به منظور نگریستن بـه ازدحام کوچه خوشبختی و باز هم کمـی آنورتر مرتضی خان محجوبی بود و پیـانوی دشتی و آهنگ کاروان ٬ تنـها ماندم ٬ تنـها رفتی/ چو بوی گل بـه کجا رفتی؟ و روح الله خالقی و ترانـه جاوید ای ایران کـه هنوز بعد شصت و خورده ای سال هر وقت مـیشنویش دلت مـیلرزد و اشک درون چشمت حلقه مـیزند مـهرت کی از دل برون کنم / برگو بی مـهر تو چون کنم/ و انورتر قمر بود وایرج مـیرزاو.. اصلا عو تفصیلاتش بماند به منظور بعد .
هوا داشت تاریک مـیشد کـه از ظهیرالدوله زدم بیرون . اولین روز ماه رمضان بود مزرع سبز فلک و داس مـه نو ٬ صدای بیـهمتا شجریـان درون فضا مـی پیچید ٬ ربنا. لاتزغ قلوبنا ...٬ و کمـی بعدش صدای آسمانی موذن زاده اردبیلی بود و اذان بیـات ترک کـه شـهادت بـه بزرگی خدا مـی داد . مردمـی کـه برای خرید نان به منظور افطار بـه نانوایی آمده بودند بوی آش و حلیم ونان تازه مغازه ها . رفت ٬آمد٬ هیـاهو ٬ زندگی . درون گوشـه ای نشستم و به همـه اینـها نگاه کردم . چقدر دور شده بودم ودور افتاده بودم از این چیزها کـه چه بخواهم چه نخواهم دیگر جزیی از سرشت من شده بود و برای خیلی شان دلم تنگ مـیشود . بعد رسیدم بـه سوال همـیشگی و سوالی کـه هرکداممان بارها از خودمان کرده ایم . آیـا مـی ارزد؟ مـی ارزد دور بودن از این علائق٬ عشقها و ریشـه ها؟ مـی ارزد دور بودن از عزیزترین موجودات زندگیت؟ دور بودن ازهمـه این چیزها آنـهم با وجود این عمرهای کوته بی اعتبار ؟ همـه اینـها را درون ترازوی ذهنم سبنگین کردم . بعد یـاد چندسال قبل از مـهاجرتم افتادم. وقتهایی کـه گاهی بـه خاطر خیلی مناسبتها و روابط و چیزهای دیگر از فرط خشم واستیصال کم مـیماند سرم را بکوبم بـه دیوار. اگر برم پشت سرم رو هم نیگا نمـیکنم. بـه خدا اگر برگردم. سوگندی کـه همان موقع هم مـیدانستم دروغ هست و قادر بـه انجامش نیستم. این سبنگین کفه های ترازو هست که واقعیتی تلخ را بـه ما نشان مـیدهد. وطن به منظور ما مانند معشوق جفاکار و ستم پیشـه ای هست که نـه قادر به دوری و هجرانش هستیم و نـه تحمل پیشش بودن را داریم و این تناقض قسمت دردناک ماجراست. مام وطن فزرندانش را از خود مـی راند٬ فرزندانی کـه با همـه عشقشان بـه سرزمـین مادری قادر بـه ماندن درون آن نیستند. واقعیت اینست کـه ما ترجیح داده ایم درون جایی زندگی کنیم کـه فکرمان آسوده باشد هرچند دلمان درون جایی دیگر باشد و چه بخواهیم چه نخواهیم این محل زندگی را وطن دوم خود بنامـیم و هرچند سرد هست جایی کـه وطن نیست.
هنوز گیج بیست و خرده ای ساعت مسافرت هستی و داری چرت مـیزنی کـه متوجه رفت وآمدهایی مـیشوی .چشمـهایت را کـه باز مـیکنی مـیبینی کـه خانمـها یکی یکی بـه دستشویی مـیروند و با قیـافه ولباسهای جدید برمـیگردند. از پنجره بـه بیرون نگاه مـیکنی چراغها کم کم زیـاد مـیشوند. مـیرسی بـه یک دشت پهناور پراز نور ٬ که تا چشم کار مـیکند نور مـی بینی و نور.
هواپیما بـه سمت جنوب مـی رود که تا یک دور بزرگ بزند و در جهت باند مـهرآباد قرار بگیرد. خیـابانـها و ماشینـها کم کم واضحتر مـیشوند . چراغهای زرد بخار سدیم مـیدان آزادی را کـه مـی بینی ضربانت زیـاد مـیشود . هواپیما روی باند آرام مـی گیرد. درون که باز مـی شود یک بوی آشنایی قدیمـی ریـه هایت را پر مـی کند. بویی مخلوط با هرم گرما و بوی گازوئیل نیمسوخته ٬ بوی تهران ٬ جماعت بدون توجه هجوم مـی آوردند و فشار مـی دهند که تا زودتر خارج شوند. یک تاتر کمـیک ـ تراژیک از همـین اول شروع مـی شود.
مـیرسی بـه سالن قدیمـی و دود گرفته مـهرآباد با چراغهای مـهتابی یکی درون مـیان روشن آن . سالن این مـهمترین و معروفترین فرودگاه کشور را با فرودگاههای درجه سه خیلی جاها مقایسه مـیکنی ٬ غصه ات مـی گیرد . وقتی آن خانم سبیلو ! که درجه ستوان دومـی روی آستین روپوش سبزش خودنمایی مـیکند ٬ پاسپورتت را با بیحوصلگی جلویت پرت مـیکند تازه یـادت مـی آید بـه کجا برگشتی . عادت کرده ای بـه هرکه رسیدی مثل پسته خندان نیشت را باز کنی! ولی وقتی نگاههای عجیب و چپ چپ مردم را مـی بینی دوباره برمـیگردی بـه عادت قدیم و نگاه مثل عنق منکسره!!. هفت خوان گمرک را کـه رد کردی مـیایی بیرون.
پرده موآٌج اشک مادر و پدرت را مـی بینی .قلبت فشرده مـی شود ٬ احساس مـی کنی کـه گرد پیری بیشتر سر و رویشان را پوشانده و این مدت پیرتر و فرسوده تر شده اند و بعد .. خیـابانـهای شلوغ . ماشینـهای کثیف و فرسوده - ترافیک - سروصدا ٬ دود و دم٬ آدمـهایی کـه در هم مـیلولند و..................
همـه چیزهایی کـه بارها درون خیـالت مرور کردی و خوابشان را دیدی. کوچه ها و خیـابانـهای کـه از تک تکشان خاطره داری . جاهایی کـه در آنـها سالهای بچگی را طی کردی ٬ بازی کردی وبه قول قدیمـی ها استخوانت درون آنجا سفت شده. جاهایی کـه احساس مـیکنی تعلق بـه تو دارند و تو تعلق بـه آنـها٬ اینـها را دلت بـه تو مـیگوید ٬هرچند ممکن هست این احساس درستی نباشد. آنجا جایی هست که با مردمش بـه همان زبانی کـه فکر مـیکنی حرف مـیزنی. جایی که هنوز وقتی مـی پرسند از کجا آمده ای آنجا را نشان مـیدهی. این قطعه خاک ٬خوب یـا بد٬ زشت یـا زیبا ٬سیـاه یـا سفید ٬هر چه کـه هست .جایی هست که آنجا را خانـه صدایش مـیکنی .
من بـه خانـه برمـیگردم.
۱- رفتیم عید دیدنی خانـه یکی از اقوام .تلویزیون روشن هست و برنامـه نوروزی پخش مـیکند. هایده پیش درآمد سه گاه مـیخواند: نوروزززز آمددد . هرم دلپذیر بخاری نفتی ارج بـه صورتم مـیزند. یک ظرف پر شکلات کام جلویم است٬از این شکلاتهای چهارگوش با عفنجان و نعلبکی و کاغذ طلایی. یواشکی مشتم را پر شکلات مـیکنم و در جیبم مـیریزم! صاحبخانـه مـیبیند و لبخندی مـیزند. خجالت مـیکشم.موقع بیرون آمدن دوتا ده تومانی عیدی مـیگیرم از آنـهایی کـه عپدر وپسر رویشان هست که دارند به دور دستها نگاه مـیکنند.
۲-روز اول عید است. انقلاب تازه پیروز شده. تلویزیون مبله خانـه پدر بزرگ روشن است.از آنـهایی که با چوب برایش قاب مثل کمد درست مـید و مـیتوانستی درش را قفل کنی. انیمـیشن مانندی درست د از پرواز چند پرستو و سرودی با شور و حرارت روی آن پخش مـیشود: هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمـید٬ پرستو ...... با شعری از کرامت الله دانشیـان یـار و همرزم خسروگلسرخی کـه تا مرگ با او ماند! راستی چرا هیجوقت یـادی از او نمـیشود؟
۳- درون بغل پدربزرگم درون اتاقش نشسته ام. رادیو بزرگ و چوبی المپیـا روشن است. آقاجون عاشق موسیقی آذری و رادیو باکو است. زینب خانلاراوا تصنیف شادی درون باره بهار و نوروز مـیخواند. رادیو لامپی بـه رنگ سبز فسفری دارد کـه وقتی بـه ایستگاه رادیویی مـیرسد نور باریک آن پهن مـیشود. بـه نور سبز خیره مـیشوم فکر مـیکنم چقدر خوب بود قیـافه خواننده همزمان با آهنگ از این نور سبز معلوم بود. سالها مانده هست تا غولهای پرنده روپرت مرداک این آرزو را برآورده کنند. مادربزرگم وارد اتاق مـیشود و به پدربزرگم مـی توپد: الان سال تحویل مـیشود ٬بلند شو بچه رو بیـار سر هفت سین!! آقاجون بلند مـیشود کتاب حافظ را برمـیدارد و دستم را مـیگیرد و مـیرویم سر هفت سین. ایکاش مـیشد یکبار دیگرببینمشان.
۳- درون زیرزمـین خانـه نشسته ایم. با ترس بـه سقف نگاه مـیکنیم. غرش توپهای ضدهوایی لحظه ای قطع نمـیشود. هر از چند گاه لرزشی بم حاکی از آن هست که بمبی درون گوشـه شـهر منفجرشده. حس عجیبی است٬ مردد بین شادی و غم. شاد اینکه درون این لاتاری مرگ قرعه بـه نام تو نبود و غم از اینکه مـیدانی درون آن لحظه عده ای کشته شدند. فریدون فرح اندوز با صدایی لرزان از احساس ٬برنامـه سال تحویل را از صدای آمریکا اجرا مـیکند:ای گرداننده روزها و شبها٬حال ما را بـه بهترین حالها برگردان. سال تحویل مـیشود . هنوز وضعیت قرمز است.
۴-در دفتر پادگان هستم و دارم مجله فیلم مـیخوانم. عاشق های مجله فیلم هستم. حال هوای قشنگی دارد. اسمم بـه عنوان افسر نگهبان روز اول درآمده و سال تحویل خانـه نیستم. درون مـیزنند٬ رضایی سرباز تدارکات است.با لهجه غلیظ شمالی مـیگوید: سال تحویل شد جناب سروان. عید شما مبارک. بلند مـیشوم با او روبوسی مـیکنم. تنـها آدمـی هست که آن حوالی مـیشود پیدا کرد.
۵- روز دوم عید است. روبه رویش نشستم و به چشمـهایش نگاه مـیکنم٬ دلشوره عجیبی درون آنـها موج مـیزند. چند روز پیش دوست برادرم از آلمان زنگ زد. با بابا کلی حرف زد. درون مورد من پرسید..... بـه نظرت چی کار کنم؟ دوباره همان حسهای لعنتی٬ عدم اعتماد بـه نفس٬ترس از آینده٬ غد بازی الکی مردانـه٬ نجیب بازی تهوع آور. بـه خودم نـهیب مـی٬ بگو الاغ٬ بگو. بگو دوستش داری٬ ازش خواهش کن بمونـه٬ بگو..... و به جای همـه اینـها یک لبخند ابلهانـه. مبارکه٬ ایشالا بـه سلامتی! سال بعد وقتی به منظور تبریک عید از فرانکفورت زنگ زده بود به منظور گفتن اینـها خیلی دیر شده بود.
۶-شب عید است. درون هتل هما جمع شده ایم. سنت حسنـه ای کـه چند سالی اجرا مـیشود. اینکه تمام دوستان شب سال نو جایی جمع شوند. خنده و شوخی و مراسم انتخاب مرد سال و زن سال و این حرفها. موبایل زنگ مـیزند. فرشاد هست . ما فردا بعد سال تحویل مـیریم کلاردشت. شما هم مـیاین؟ تصویب مـیشود برویم. موقع بیرون آمدن عکسی بـه یـادگار مـی اندازیم. آخرین باری بود کـه یکجا جمع شدیم.
۷- درون کافی شاپ نزدیک خانـه نشستم و زل زدم بـه غروب خورشید. اولین نوروز درون غربت٬ سرکار بودم کـه سال تحویل شد. بعد زنگ زدم بـه خانـه. مادرم بغض عجیبی دارد. مثل همـیشـه سعی مـیکنم با مسخره بازی و لودگی بخندانمش. بغضش ناگهان مـیترکد. دلم هری مـیریزد پایین. شب قبل آقا جون فوت کرده. راست مـیگویند شنیدن خبر بد از دور خیلی سخت است.یـادم مـیافتتد وقتی به منظور خداحافظی پیشش رفته بودم ٬گریـه کرد و گفت دیگر مرا نمـیبیند. دستی بـه شانـه ام مـیخورد. بیل یکی از مشتریـان همـیشگی کافی شاپ است. مـیگوید:happy nowruz buddy بـه زور لبخندی مـی و تشکر مـیکنم.
نوروز تنـها یک عوض شدن ساده سال نیست. نوروز به منظور ما یک حس است. یک عشق ٬ همان چیزی کـه بقول مـیرزاده عشقی :با شیر اندرون شود وبا جان بدر رود .مـهم نیست کجا این کره خاکی زندگی مـیکنی یـا چهی هستی٬ مـهم اینست کـه نوروز به منظور تو چیزی هست غیراز یک تغییر ساده عدد. مـهم اینست کـه مـیتوانی این خطوط را بخوانی. اینست کـه سبز ٬سفید و سرخ برای تو مفهومـی غیر از چند رنگ ساده دارد. مـهم اینست کـه قلبت بـه عشق آن گربه زیبا کـه در گوشـه ای از نقشـه دنیـا- بیخیـال از سال سخت و مصیبت باری کـه در پیش دارد - خوابیده است. مـی تپد. مـهم اینست کـه این تغییر را همزمان با خودت درون همـه جای طبیعت احساس مـیکنی.
وقتی درون غربت زندگی مـیکنی.مواقعی هست کـه آرزو مـیکنی - حتی شده به منظور دقایقی- درون وطنت باشی.نوروز یکی از آن مواقع است. حس وحال روزهای پایـانی اسفند و نوروز درون ایران را هیچ جای دیگر نمـیتوان یـافت. نوروز بـه نوعی با تار وپود ما و تک تک یـاخته های ما سرشته شده . یک حس سیـال درون رگهای ما.حسی هست مانند نگاه بـه ستونـهای تخت جمشید٬ مانند رعشـه ای کـه با شنیدن سرود ای ایران بـه آدم دست مـیدهد ٬مثل عشق٬ مثل بوی وطن٬ مانند حس بودن درون آغوش مادر................
هر جای دنیـا کـه هستید ٬ نوروزتان پیروز. سال خوبی داشته باشید.
موسیقی:قطعه خاطره( درون بیـات اصفهان) از آلبوم شرق اندوه اثر استاد کیوان ساکتمدتی بود یـاد رضا ولی نژاد همکلاسی دوران راهنمایی افتاده بودم.حالا چطور بعد اینـهمـه سال یـاد رضا افتاده بودم به منظور خودم هم عجیب بود. من ورضا سه سال راهنمایی با هم همکلاس بودیم. شاگرد درسخوانی نبود ولی شر وتخس هم نبود و به خاطر قد وهیکل درشتش همـیشـه ته کلاس مـینشست. رضا بچه ساکت و توداری بود.همـیشـه سرش تو لاک خودش بود و مشغول بود. ما ها کـه با او درون یک کلاس بودیم مـیدانستیم نقاش ماهری است. کلاس یـا آموزشگاهی نرفته بود ولی استعداد عجیبی درون این کار داشت. تنـها اشکال یـا بهتر بگویم فرقی کـه کارهایش داشتند این بود کـه سوژهای نقاشیـهای او غیرمعمول بودند. موضوع تمام نقاشیـهای او عبارت بودند از ترسیم صورقبیحه یـا بقول امروزیـها هرزه نگاری!!! و انصافا هم خیلی خوب این طرحها را مـیکشید.انی کـه درس ترسیم و طراحی دارند بـه خوبی مـیدانند کـه ترسیم حالات مختلف بدن از کارهای مشکل و سخت این رشته است. ولی رضا با استعداد خدادادی این کار را بـه خوبی انجام مـیداد و بعدا با حوصله آنـها را رنگ مـیکرد. دفترچه بزرگی از این نقاشیـها داشت و گاهی هم آنـها را بـه یـادگار بـه این و آن مـیداد. بـه منـهم یکی داده بود و تا این اواخر گوشـه یکی از کتابهایم بود. داستان از وقتی شروع شد کـه یکی از بادمجان دور قاب چینـهاو خبر چینـها ٬خبر آنرا بـه گوش ناظم مدرسه رساند. ناظم ما مرد کوتاه قد و ریشوئی بود کـه زمستانـها کلاه بافتنی سبزی بـه سر مـیگذاشت و به همـین خاطر ما اسمش را گذاشته بودیم: موحد لبوفروش! همـیشـه خدا هم بـه بهانـه نماز با دمپایی مـیگشت و دوتا جورابش مثل گوش خرگوش از جیب شلوارش آویزان بود!!
یک روز ۵دقیقه مانده بـه زنگ تعطیل موحد بـه کلاس ما آمد و ما را نگه داشت.بعد یک راست رفت سراغ رضا و کیفش را باز کرد و دفتر نقاشی او را بیرون آورد بعد دو کشیده محکم بـه رضا زد و دستش را گرفت و از کلاس بیرون برد. رضا چند روزی بلاتکلیف جلوی دفتر و گوشـه حیـاط مدرسه ویلان و سرگردان بود. یکبار بـه بهانـه آب خوردن از کلاس زدم بیرون٬رضا بیچاره درون سرمای زمستان گوشـه حیـاط ایستاده بود ومـیلرزید. با او مشغول صحبت شدم که ناظم صدایم کرد و گفت: درون شان و شخصیت شما نیست با این آدم فاسد صحبت کنید! رضا سرش را پایین انداخت وچیزی نگفت.چند روز بعد هم پدر پیر رضا را بـه مدرسه خواستند و پرونده رضا را بـه او دادند و اخراجش د.
چند سالی رضا را ندیدم.کسی خبری از او نداشت.یکشب با چند نفر از دوستان بـه شـهربازی رفته بودیمـی سر صدایم کرد. دیدم رضا ولی نژاد است.کمـی با هم خوش و بش و احوالپرسی کردیم. متوجه شدم بعد اخراج از مدرسه دیگر هیچ مدرسه دیگری حاصر بـه ثبت نام او نمـیشود و او مجبور بـه ترک تحصیل مـیشود و دست آخر هم مشغول کار درون اینجا و آنجا مـیشود و الان هم شده متصدی چرخ وفلک شـهربازی! از همانـهایی کـه بلیت ملت را مـیگیرند و دستگاه را روشن و خاموش مـیکنند. بـه اجبار ما را مجانی سوار چرخ وفلک کرد! .موقع خداحافظی بـه شوخی از او پرسیدم: رضا از نقاشی چه خبر؟ کار جدید نکشیدی؟ خنده تلخی کرد وگفت:بعد اخراجم از مدرسه پدرم تمام دفترها و وسایل نقاشی ام را پاره کرد ودور ریخت. من هم قسم خوردم که دیگر نقاشی نکنم. نقاشی رندگیم را سیـاه کرد.این آخرین باری بود کـه دیدمش.
چند روز پیش بعد اینـهمـه سال یـاد رضا افتادم. آنـهم بـه این علت کـه تلویزیون گزارشی از یک نقاش پخش مـیکرد کـه سوژه کارهایش مثل رضا بود وچقدر تحویلش مـیگرفتند و نمایشگاه بزرگی از آثارش گذاشته بودند. با خودم فکر مـیکردم اگر رضا هم اینجا بود و این استعداد را از خود نشان مـیداد چقدر مـیتوانست پیشرفت کند. اگر هم نقاش هنری نمـیشد ٬حداقل یکی مثل جناب هیو هفنر بنیـانگذار و صاحب آن شرکت معروف کـه علامتش کله خرگوش است٬ وبه دلایل منکراتی!!! اسمش را نمـی آورم! او را پیدا مـیکرد و کلی مـیتوانست درون این کار پیشرفت کند و درآمد داشته باشد. استعداد او هم مثل مـیلیونـها استعداد دیگر بر اثر تعصب و اهمال کاری از بین رفت.به قول مظفرالدینشاه:همـه چیزمان حتما به همـه چیزمان بیـاید. بیله دیگ ٬بیله چغندر!!
ارادتمند همـیشگی:بایرامعلی!!
مجموعه کارتونی پلنگ صورتی توسط کمپانی یونایتد ارتیست و با الهام از سری فیلمـهای معروف بلیک ادواردز ساخته شد. خود شخصیت پلنگ صورتی درون این سری کارتونـها صامت بود و تا جایی کـه یـادم مـی اید فقط یکبار چند جمله ای گفت کـه آن زمان بـه عنوان حادثه بزرگی همـه بچه ها از آن صحبت مـید!! موسیقی و تم جاودانی هنری منچینی درون این کارتون استفاده شده بود و نریشن و گفتار متن آن را شادروان پرویز نارنجی ها مـیگفت. این سری کارتونـها دو شخصیت دیگر هم بـه غیر پلنگ صورتی داشتند بازرس و مورچه خوار. قسمت بـه یـادماندنی: دعوا و جنگ و گریز بر سر یک استخوان درون عصر حجر!!
بازرس: شخصیت اصلی این کارتون از روی بازرس ژاک کلوزو پلیس دست پا چلفتی فرانسوی ساخته بلیک ادواردز ساخته شده کـه پیتر سلرز نقش انرا بازی مـیکرد. درون نسخه کارتونی آن از موسیقی فیلم معروف شلیکی درون تاریکی ساخته بلیک ادواردز (۱۹۶۴) استفاده شده کـه انـهم ساخته استاد منچینی است. آن چشم داخل ذره بین با بعد زمـینـه برج ایفل و پرچم فرانسه یـادتان هست؟در دوبله این کارتون شادروان حسن عباسی بـه جای بازرس و مـهدی آرین بـه جای گروهبان دودو حرف مـیزدند. قسمت بـه یـاد ماندنی: گوریلی بـه نام سوزت: بازرس دنبال گوریل دزدی بـه نام سوزت است. صاحب گوریل ملوان قد کوتاه با دماغ بزرگی بود کـه زنده یـاد کنعان کیـانی( گربه نره و زرگنده معروف) بـه جایش حرف مـیزد. گوریل هر دفعه با مشت محکمـی بازرس را بـه بیرون پرت مـیکرد. سرانجام گروهبان دودو موفق شد ملوان را دستگیر کند. جمله معروف گروهبان دودو (فقط سوت بزن بازرس!) هنوز هم تکیـه کلام بعضی هاست.
مورچه و مورچه خوار: این کارتون هم یکی دیگر از سری کارتونـهای پلنگ صورتی بود.کارگردان آن مثل دو قسمت قبلی فریز فریلنگ و آهنگساز آن دوگ گودواین بود و طبق معمول بازنده همـیشگی مورچه خوار بدبخت بود کـه با همـه استعداد و پشتکار حریف یک مورچه پررو نمـی شد!! اگر بـه نسخه زبان اصلی این کارتون نگاه کنید متوجه شباهت حیرت انگیز صدای اصلی آن با صدای دوبلورهای نسخه فارسی مـیشوید . دویلور مورچه حسن عباسی بود و مـهدی آرین بـه جای مورچه خوار صحبت مـیکرد.این طرز حرف زدن آرین که تا مدتها مورد تقلید جوانـها قرار گرفت تکیـه کلامـهایی مانند: از تو متنفرم فوری-- سلام سوسیس! یـه مورچه ندیدی؟-- این اتوبوس جهانگردی فقط سالی یکبار از اینجا رد مـیشد و.... وارد فرهنگ جامعه شدند.
قسمت بـه یـادماندنی: مورچه خوار با خرید محلولی کـه ایجاد فوری مـیکند درصدد گرفتن مورچه هست ولی مانند همـیشـه فوری بلای جان خودش مـیشود و صد جور بلا سر مورچه خوار بخت برگشته مـیاید!!
یوگی و دوستان: این کارتون ساخته کمپانی هانا باربارا است. هر کدام از شخصیتهای آن جداگانـه یکسری کارتون دارند. و در این کارتون همگی درون یک کشتی جمع شده اند کـه الهام گرفته از داستان کشتی نوح هست ( جوک حضرت یوگی علیـه السلام کـه یـادتان هست!!) بـه جای یوگی استاد بزرگ دوبله ناصر تهماسب حرف مـیزد با یک صدای بم و ته لهجه قزوینی! دوبلور شخصیت اسب کابوی با کوئیک درا مک گرا فکر مـیکنم صادق ماهرو بود کـه با تقلید صدای دوبلور جان وین شادروان ایرج دوستدار مثل او لاتی صحبت مـیکرد. ترتیب داستان هم معمولا اینطور بود کـه یک شخصیت جدید وارد داستان مـیشد و برای یوگی و دوستانش دردسر درست مـیکرد ولی آنـها بر مشکلات فائق مـیامدند وبه راه خود ادامـه مـی دادند. موسیقی متن آن درون نسخه دوبله شده ایران موسیقی فیلم عصرجدید چارلی چاپلین هست .بار اول کـه فیلم عصر جدید را دیدم فکر کردم موسیقی کارتون یوگی را روی آن گذاشتند!!! این سری کارتونـها ۷-۸ سال پیش دوباره دوبله شد. چرایش را نمـی دانم لابد نسخه قدیمـی بدآموزی داشته. ولی دوبله جدید درون در مقایسه نسخه قدیم یک شکست کامل بود. یکدفعه بـه تماشای نسخه جدید نشستم ولی ده دقیقه بیشتر از آن را نتوانستم تحمل کنم! به منظور آنـهایی کـه خیلی نوستالژی بازند لینک دانلود موسیقی تیتراژ اول این کارتون را اینجامـیگذارم. قسمت بـه یـاد ماندنی: شخصیتی بـه نام اسماگ اسموگ کـه تولید کننده آلودگی هست به کشتی مـی آید و یوگی را راضی مـیکند بـه جای موتور زنده کشتی کـه گوریلی بـه نام ماگیلا هست یک موتور بنزینی کار بگذارد. ماگیلا بیکار مـیشود ولی کمـی بعد با آلوده شدن هوا و خراب شدن اوضاع متوجه نقشـه اسموگ مـیشوند و او را از کشتی بیرون مـیکنند و ماگیلا بـه کارش برمـیگردد!!
گوریل انگوری: این کارتون هم یکی دیگر از ساخته های کمپانی هانا باربارا مـیباشد. یک سگ کوچک بـه نام بیگل بیگل و یک گوریل ۱۵ متری بـه نام انگوری ! کـه با ماشین ون خود درون حال مسافرت هستند. درون نسخه دوبله شده صادق ماهرو بـه جای انگوری و اصغر افضلی بـه جای بیگل صحبت مـیکنند. صدا ها بـه خوبی روی شخصیتهای کارتون جا افتاده بـه یـاد بیـاورید تکیـه کلام معروف گوریل انگوری را (معذرت مـیخوام) قسمت بـه یـاد ماندنی: یک خلاف کار بین المللی بـه نام انگشت انگوری( با الهام از گلد فینگر جیمز باند) تمام انگورهای دنیـا را مـیدزد. پسرعمو بیگل کـه در فرانسه باغ انگور دارد از او وگوریل انگوری کمک مـیخ.اهد. آنـها موفق بـه دستگیری انگشت انگوری مـیشوند و پسر عمو بیگل بـه عنوان جایزه یک خوشـه انگور بـه گوریل انگوری مـیدهد . او بـه فضا مـیرود و مانند ها بـه دور زمـین مـیچرخد!! بـه قسمتی از دیـالوگهای!! کارتون توجه کنید!! انگشت انگوری : ساعت انگور و نیمـه! ای احمقی کـه اسمت فیگله چرا نمـیری گم شی؟ بیگل: بیگل نـه فیگل انگشت انگوری : بیگل ٬ فیگل یـا هر چیز دیگه! چرا نمـیری گم شی؟ بیگل : راستشو بخواین ما الان هم گم شدیم! انگشت انگوری: ما؟ تو کـه فقط یک نفری؟ بیگل با اشاره بـه انگوری : من و دوست ۱۵ متریم انگوری بـه انگشت انگوری دست تکان مـیدهد : سلام انگشت انگوری با وحشت: یـه گورررررررررررررریل !!
در آخر اینکه درون نوشتن این مطالب چون دسترسی بـه کتابها و کاغذها و سایر سوادم ( آن داستان بیمزه محمد غزالی و راهزن را کـه ده هزار بار از تلویریون پخش شد یـادتان هست؟ ) نداشتم بیشتر از حافظه کمک گرفتم .پس اگر بعضی جاها اشتباه کردم بـه بزرگی خودتان ببخشید . چه مـیشود کرد پیری هست و هزار علت!!!!
ارادتمند همـیشگی : بایرامعلی !!
پی نوشت: این روزها کـه ایـام کریسمس مـیرسید .تلویزیون کارتون سرود کریسمس والت دیسنی را پخش مـیکرد .اگر امسال پخش کرد جای من را خالی کنید!! (کریسمس مبارک اسکروچ ٬ بـه درود ای خسیس!!!)
اوایل دهه ۶۰شمسی و ۸۰مـیلادی بود.انقلاب سال ۵۷و بـه دنبال آن جنگی کـه دیوانـه ای که خود را سردار قادسیـه مـی نامـید٬به ایران تحمـیل کرده بود چهره کشور را بـه کلی عوض کرده بود. درون دنیـا اردوگاه کمونیسم درون اوج قدرت و اقتدار نصف جهان را بـه نام خود کرده بود. درون نیمـه دیگر رونالد ریگان طرح جنگهای ستاره ای را به منظور پیشگیری از حملات ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی آماده مـیکرد. درون ایران جنگزده تنـها راه ارتباط با جهان خارج درون دو چیز خلاصه مـیشد: رادیو و نوارهای ویدیو . با تمام سختگیریـها و کنترلها موج یک مد جدید بین جوانان همـه گیر شد: برک دنس!!
برک دنس یک نوع موسیقی و اولیـه هیپ هاپ و رپ با ضرباهنگهای تند بود کـه با ریتم های کامپیوتری کـه به تازگی ساخته شده بود همراه بود. آن هم مثل حرکات ربات و یکسری حرکات پانتومـیم مانند بود . تب برک دنس بین جوانان همـه گیر شد. نوارهای ویدیوئی آن در خانواده ها دست بـه دست مـیشد. نامـهای ازن٬ توربو و کلی قهرمانان فیلم ورد زبان جوانـها شده بود و مد لباس پوشیدن آنـها مد دلخواه همـه- شلوارهای تنگ جین لوله تفنگی - کتانی ساق بلند سفید- کاپشنـهای بدون آستین- نیمدستکش چرمـی با آهنکوبی٬ هد بندی دور سر و صد البته عینک دودی!! کم کم برک دنس بـه یک پدیده اجتماعی تبدیل شد. جوانـها که تا هر جا فرصتی مـیشد٬ ضبط صوتی مـی آوردند و شروع مـید بـه یدن بعد ها حالت رجزخوانی و رقابت پیدا کرد. و تبدیل شد بـه پوززنی! که تا معلوم شود کی بهتر مـید. محراب حتما یـادش هست کـه در کلاس ما ٬ مسعود خادمـی٬ علی آژیده و چند تا دیگر از بچه ها زنگهای تفریح بساط برک راه مـی انداختند.
در این مراسم پوززنی با حرکات برک دنس باهم حرف مـیزدند٬ازهم تشکر مـید٬به هم فحش مـیدادند٬ویـا ابراز عشق مـید!! نام حرکات هم دیگر ایرانی شده بود: موجی٬قلبی٬هلیکوپتری٬کرمـی!تایتانیک٬ مثلا درون حرکت قلبی فرد نده ادای تپش قلبش را درون مـی آورد و از این قبیل کارها. دیگر همـه جا سر کوچه ها٬پارکینگ مجتمع ها!مـیهمانی و عروسی و حتی کوه بساط برک بـه پا بود!! یکبار برای عروسی دایی یکی از دوستانم بـه روستایشان رفتیم .اتفاقا یک گروه نوازنده محلی آمده بودند و آهنگهای زیبایی مـینواختند. بعد ناگهان آنـها ساکت شدند و چند جوان با کاپشن چرم و عینک آفتابی آمدند و با خود یک ضبط لاسونیک !! آوردند.از همانـهایی کـه داخل بلندگویشان چند چراغ رنگی کوچک چشمک مـیزد!! و شروع بـه یدن و برک زدن ٬ دهاتی های بخت برگشت هم با دهان باز و هاج و واج بـه جفتک چهار گوش آنـها نگاه مـید!!
این موج درون دنیـا همراه شد با موج دیگری درون عالم موسیقی ٬ پدیده دیگری دنیـا را تسخیر کرد و از مرزهای بسته و تحت کنترل ایران گذشت. جوانکی سیـاه پوست بـه نام مایکل جکسون کـه به او لقب سلطان پاپ داده بودند. شوهای ویدیوئی (بعدها فهمـیدم اسمشان کلیپ است) و آهنگهای او درون همـه جا معروف شده بود. کاروبار مایکل خان سکه بود. دیگر حتی وقت ملاقات با ریگان را نداشت که تا او را درون انتخاباتش یـاری کند!
مد لباس برک دنس و مایکل جکسون بعنوان مد روز مورد تقلید جوانـها قرار گرفت و بعدها ها و مدلهای مثل الکتریک دنس٬فلاش دنس و روبات دنس بـه آن اضافه شد .بچه محلی داشتیم بـه نام علی از همانـها کـه در ایران با واژه اوا!! یـاد مـیشود. هر روز شلوار تنگ ایزی و کتانی سفید نایکی را با کاپشن قرمزش مـی پوشید و موهایش را سشوار مـیکشید و زیر ابرویش را برمـی داشت وبیرون مـی آمد بـه همـین خاطر بـه علی جکسون معروف بود! علی رقاص ماهری هم بود و در اکثر مراسم و پوززنی شرکت مـیکرد و با آنکه یک روز درون مـیان کمـیته او را مـیگرفت از رو نمـی رفت . که تا آنکه یک روز جسدش را در نمره پیدا د. هیچ وقت معلوم نشدی او را کشت یـا خود کشی کرد. همانطور کـه بیسروصدا آمده بود ٬رفت!
برک دنس به منظور یک دهه حاکم بلامنازع مد و درون ایران بود.انواع اقسام آهنگهای آن ساخته شد ٬ازصدای هلوکوپتر و صحبت جنگ ویتنام که تا صدای خنده شخصیت معروف کارتون وودپیکر و صدای سرفه و آروغ و..... حتی استاد حسن شماعی زاده ! یک آهنگ ایرانی بـه این سبک ساخت و این غیر از چرت وپرتهای بود کـه بچه ها بـه نام آهنگ برکی مـیخواندند و از حوصله این نوشته خارج است!!
تماشای فیلم breakingبعد ۲۰سال یـادآور این خاطرات قدیمـی و خاک گرفته بود . گرچه از نظر سینمایی چیز دندان گیری ندارد ولی یـادآور خاطرات تلخ وشیرین سالهای دور بود . نکته جالب پایـانی اینکه درون یکی ار صحنـه های فیلم قهرمانان داستان درون یکی از خیـابانـهای لس آنجلس معرکه گرفته اند و مـیند. و عده ای آدم بیکار هم جمع شدند و دست مـیزنندو آنـها را تشویق مـیکنند. یکی از این تماشاچی های الاف آقای ژان کلود وندم بازیگر فیلمـهای اکشن بعدی بود کـه لابد آنروزها تازه از بلژیک بـه لس آنجلس آمده بود و انگلیسی هم بلد نبوده و کلی هم خوشحال بوده کـه در یک فیلم هالیوودی حضور مـی یـابد ! یـادم باشد موضوع را به منظور مـهدی کـه هنوز روی وندم تعصب دارد تعریف کنم!!
حالا بعد بیست سال و خورده ای تعغیرات زیـادی رخ داده. اتحاد شوروی یکشبه ازبین رفت و به فراموشی سپرده شد. رونالد ریگان چند سال پیش بعد یکدوره طولانی آلزایمر درگذشت. سردار سابق قادسیـه کـه آنـهمـه بلا بر سر کشور ما وکشور خودش و کویت آورد و آنـهمـه انسان به خاطر جاه طلبی او کشته شد٬اکنون درون گوشـه سلولش درون منطقه سبز بغداد منتظر آویخته شدن از دار مجازات هست . مایکل جکسون بعد آنکه بـه خاطر ور رفتن با بچه های مردم !! بـه صلابه کشیده شد خودش را در گوشـه کنار خلیج فارس گم وگور کرده و برای صالحات باقیـات و طلب مغفرت!! درون منامـه مسجد مـی سازد!
دنیـا خیلی عوض شده. خیلی زیـاد.
ارادتمند همـیشگی: بایرامعلی!!
استخر ایزد فردوسی تنـها بـه اصطلاح امکانات محله ما بود. یعنی اگر پسر بچه هایی کـه خانـه از دستشان عاجز شده بودند مـی خواستند غیر از دوچرخه سواری - تیله بازی- فوتبال درون کوچه وخیـابان مـی خواستند کاری کنند باید بـه این استخر مـی آمدند. به منظور همـین تابستانـها خیلی شلوغ مـیشد و جای سوزن انداختن نبود.
استخر ایزدفردوسی کـه به علت بعضی امور که شناگران درون آب انجام مـی دادند بـه استخر ایزدشاشو!!! هم معروف بود درون واقع مجموعه فرهنگی ورزشی ایزدفردوسی بود. ولی از امور فرهنگی درون آن چیزی دیده نمـی شد. امور ورزشی هم عبارت بود از یک تشک کشتی کـه هفته ای یکی دوبار کلاس کشتی درون آن برگزار مـی گردید- یک سالن کوچک بدنسازی یـا بقول امروزیـها بادی بیلدینگ با دنبلها و وزنـه های عهد دقیـانوس و استخر. استخر درون ۴ سانس برنامـه داشت: ۸-۱۰ ۱۰-۱۲ ۱۲-۲ و ۲-۴ .سانس اول کـه ۸ صبح شروع مـی شد ارزانترین بلیت را داشت کـه ۵ تومان بود و سانس ۴-۲ گرانترین بلیت بـه مبلغ ۲۰ تومان کـه ویژه بچه پولدارها و اعیـانـها!! بود. سانس ۱۰-۸ دوتا اشکال عمده داشت : اولی آنکه حتما از خواب شیرین صبح های تابستان صرفنظر مـی کردی و دوم اینکه آب استخر آنچنان سرد بود کـه در آن سگ لرزه مـیزدی! بهترین سانسها به منظور ما سانس ۱۰-۱۲و ۱۲-۲ بود و به تبع آن شلوغترین سانسها!! از یکساعت مانده بـه شروع سانس صف بزرگی جلوی استخر تشکیل مـی شد. بلیت یک ربع مانده بـه شروع سانس فروخته مـی شد. همزمان با ایجاد صف جلوی درون استخر بازار مکاره بزرگی راه مـی افتاد و دستفروشان خدمات خود را ارائه مـید. فالوده فروشی بـه نام جعفر آقا کـه با چرخ دستی خودش بساط فالوده را علم مـی کرد فالوده را از پاتیل بزرگی کـه در وسط چرخیخ مدفون بود درون ظرفهای پلاستیکی سبز مـیریخت و جوهر قرمز رنگی کـه بعد خوردن دهان و لبها را قرمز مـیکرد بـه نام شربت آلبالو روی فالوده ها مـیریخت!! آخر کار هم بـه طریقه کاملا استریل!! ظرف را داخل پیت حلبی پر آبی فرو مـی کرد و در مـی آورد که تا مثلا آن را بشوید- این پیت حلبی همـیشـه پر بود از رشته های فالوده کـه مثل ماهیـها درون اکواریوم اینور و آنور مـی رفتند!!! بساط دیگر بلالی بود کـه بلالها را درون یک استانبولی پر ذغال مـی پخت و داد مـیزد: بیـا بلالت بدم شیر حلالت بدم!! بلالها بعد از پخته شدن درون سطلی پراز آب نمک کـه از کثرت استعمال سیـاه شده بود فرو مـی رفت و به دست مشتری داده مـیشد. شانسی هم از بساط دیگر این بازار مکاره بود . درون یک کاسه پر بود از کاغذهای کوچک مچاله شده کـه ۵تومان مـیدادی و یکی برمـیداشتی. داخل کاغذ جایزه شما نوشته شده بود کـه در ۸۰درصد موارد پوچ یعنی هیچی بود و در سایر موارد هم یکسری اجناس مانند پفک-آلوچه-آدامس و.... نوشته شده بود کـه قیمتی ارزانتر از خود شانسی داشتند!! البته چند چیز نسبتا گران مثل رادیو یـا اسباب بازی هم درون جوایز دیده مـیشد ولی هیچوقت ندیده بودمـی از آنـها باشد! ولی هیجان شرکت درون این لاتاری همـه را بـه خرید وامـی داشت. غیر از شانسی دو بساط دیگر به منظور لاتاری و قمار وجود داشت : اولی وسیله ای بود کـه از سیم پیچ و باتری ولامپ و زنگ و این چیزها درست شده بود و تست اعصاب نام داشت!!! این وسیله بعدها بـه خاطر اینکه درون مسابقه تلو یزیونی هشیـاروبیدار با شرکت علیرضا خمسه و محسن یوسف بیک استفاده شد بـه بازی هشیـارو بیدار هم معروف شد. شرکت کننده حتما یک حلقه را از یک سیم مارپیچ فلزی عبور مـیداد و نباید حلقه با سیم برخورد مـی کرد وگرنـه زنگ بـه صدا درون مـی آمد یـا لامپ روشن مـی شد و طرف مـی باخت! بساط دیگر عبارت بود از یک سطل بزرگ پر آب کـه استکانی ته آن بود بچه ها سکه های مختلف را از بالای آب رها مـی د که تا داخل استکان برود. اگری موفق مـی شد ۲۰تومان جایزه داشت وگرنـه سکه اش را از دست مـی داد. بعدها شنیدم آنـها آب را شدیدا شورمـید که تا به این وسیله سکه آرامتر و با تکان بیشتری غرق شود که تا داخل استکان نرود!!! وسیله بازی دیگر شلیک با تفنگ بادی بود. هر تیر ۵ریـال و هدف یـا سیبل عبارت بود از یک تخته سه لایی کـه عکس هنرپیشـه ها روی آن چسبانده بودند ( اگر فیلم اعدامـی آخرین فیلم شادروان پرویز فنی زاده را دیده باشید او هم همـین کار را مـیکرد البته روی تخته اسکناس ۲تومانی با عشاه مـیچسباند و شلیک مـیکرد) اگر موفق بـه زدن هدف مـیشدی دو تیر دیگر جایزه مـی گرفتی. البته کلک این کار هم این بود کـه معمولا لوله تفنگ را مـیشکستند و به صورت کج جوش مـی دادند! که تا تیر کمتری بـه هدف بخورد. و همـه اینـها غیر از بساطی مثل : پرتاب دارت- پرتاب حلقه- قطاب فروش- ه و ذغال اخته- آلاسکا و.... بود کـه توضیحش بماند به منظور یک دفعه دیگر.
با نزدیک شدن زمان فروش بلیت قلبها بـه تپش مـی افتاد! و همـهمـه براه مـی افتاد یـا سر نوبت دعوا مـیشد خیلی ها به منظور آنکه خدای نکرده دقیقه ای از استخر را ازدست ندهند همانطور در صف بیرون استخر شروع بـه در آوردن لباس و استریپ تیز!! مـی د و همانطور و ساک بـه دست در صف مـی ایستادند . از آنجا کـه ما ایرانیـها همـیشـه با نظم وصف بستن مشکل داریم و از بچگی یـاد نمـی گیریم چطور نوبت را رعایت کنیم. صف بـه هم مـی خورد و صدای دادو فریـاد و دعوا و به آسمان مـی رفت. درون این هنگام سرو کله ماشالله گوریل پیدا مـی شد!!.........( ادامـه دارد)
فیلم کازابلانکا ساخته معروف مایکل کورتیس و با شرکت همفری بوگارت و اینگرید برگمان را حتما دیده اید . درون آن فیلم کافه ای وجود داشت کـه شخصیتهای فیلم درون آن جمع مـی شدند و وقت مـی گذراندند.
در نزدیکی خانـه ما یکی از دوستان کـه فامـیلی دوری هم با ما دارد. کافی شاپ یـا بـه قول خودمان قهوه خانـه !! نسبتا بزرگی دارد کـه مثل کافه ریکی پاتوق من و دوستان ایرانی و غیر ایرانی هست .
بعدازظهرها کـه از کار برمـیگردیم - حالا چه خسته باشیم یـا نباشیم- توقفی در آنجا مـی کنیم که تا دوستان را ببینیم و گپی بزنیم تا کمـی از تلخی غربت و تنـهایی کم کنیم و آنرا با سایر دوستان وآشنایـان قسمت کنیم.
کتی -خانم آمریکایی نسبتا مسنی هست که یکی از مشتریـان پروپاقرص این کافی شاپ مـیباشد. وهر روز به منظور گرفتن کاپوچینو خودش بـه آنجا مـی آید. اولین بار کـه شروع کرد با من فارسی حرف زد باورم نشد فارسی را خیلی خوب وروان صحبت مـی کرد.شش هفت سالی درون ایران زندگی کرده بود درون دهه طلایی ۴۷-۵۷ خانـه شان هم بالاتر از پارک ساعی بوده. با آن هیکل تپل مپل و مو و چشم ابرو مشکی بـه خانمـهای ایرانی هم شباهت دارد اگر یک چادر سرش کنی مـیتوانی جای بهجت خانم یـا زری خانم جاش بزنی!!!
چند روز پیش بازهم با کتی صحبت ایران آنموقع بود . از برنامـه های تلویزیون آنموقع تعریف مـی کرد و اینکه کانال أمریکایی و برنامـه سسمـی استریت را نگاه مـی کرده و از برنامـه های ایرانی بعضی ها را - مخصوصا یک سریـال یـا بقول خودش soap opera به نام تلخ و شیرین یـا با لهجه کتی تلک و شیرین ! این اسم مرا بـه خاطره سالهای دور برد.تلخ وشیرین نام سریـال پرطرفداری بود کـه آن سالها پخش مـیشد. نویسنده اش هم فکر مـیکنم شادروان احمد بهبهانی بود .البته آنموقع خیلی کم سن وسال بودم و چیز زیـادی یـادم نیست ولی دوتا از بازیگرانش را خوب یـادم مانده: نعمت گرجی و حسین عرفانی. نعمت اله گرجی از بچگی هنرپیشـه مورد علاقه ام بود.یکی از اولین بازیگرانی بود کـه اسمش را یـاد گرفتم!!!! اما حسین عرفانی کـه در این سریـال اسمش خسروخان بود آنموقع ها همسایـه دیواربه دیوار ما بودوکل اهل محل بـه خاطر این سریـال خسروخان صدایش مـی د.برای من هم با آن سن وسال خیلی عجیب بود کـه این آقا چطور شبها مـی رود داخل تلویزیون!!!!
حسین عرفانی یکی از دوبلورهای پرسابقه و کارکشته ایران هست که سابقه دوبلاژ او برعسابقه بازیگریش که تعریف چندانی ندارد بسیـار درخشان و پربار است.اما فیلم بازها بیشتر او را بـه خاطر دوبله دو شخصیت مـی شناسند : یکی جناب رت باتلر معروف بابازی کلارک گیبل درفیلم برباد رفتهاست کـه شخصیت محبوب و فراموش نشدنی تمام خانمـهای ایرانی است و صدای عرفانی کاملا بـه قیـافه او نشسته و این جذابیت را چند برابر مـی کند حالا خانمـها از چی این آقا خوششان مـی اید بماند به منظور بحثی دیگر!
وشخصیت دیگر همفری بوگارت هست که این بار هم صدای بم عرفانی بـه طرز شگفت انگیزی با قیـافه سرد وخشن بوگارت عجین شده.و تنـهایی وتلخی او را تشدید مـی کند. عرفانی درون اکثر فیلمـهای بوگارت بـه جایش صحبت کرده: شاهین مالت--خواب بزرگ--سفر بـه مارسی-- کازابلانکاو.........
یـادش به خیر. یکبار با رامـین برای خرید به بازار تهران رفته بودیم و اتفاقا شب قبل هم فیلم کازابلانکا را دیده بودم . درون مـیدان ارک مـی آمدیم و طبق معمول با هم کل کل مـی کردیم. ناگهان صدای بم همفری بوگارت را شنیدم کـه مـی گفت: تو نمـیای بریم نـهار؟ من کـه هنوز فکرم درگیر فیلم دیشب بود از شنیدن صدای همفری بوگارت آنـهم درون مـیدان ارک تهران!! بهتم بود . بسرعت برگشتم بسمت صدا . حسین عرفانی بود کـه با یکی از دوستانش از ساختمان رادیو تهران بیرون مـی آ مدند.!!
ارادتمند همـیشگی: بایرامعلی!
[والس بهاری عسل بدیعی فیلمی ستاره جاوید]