کتک خوردن پسر از دختر هیکلی

کتک خوردن پسر از دختر هیکلی جدول تعیین ت جنین (طالع بینی چینی) | رمان تقـــــــــــــــــــــاص(واقعا متفاوته.امکان نداره ... | با اینترنت » شـهلا ی ؟! | ان تهرانی با تیپ های فشن و امروزی + تصاویر | بیوگرافی ، همسر و فرزندان شـهاب حسینی +عو فیلمـها |

کتک خوردن پسر از دختر هیکلی

جدول تعیین ت جنین (طالع بینی چینی)

با بکارگیری جداولی، احتمال ت جنین نسبت بـه سن مادر و ماه مقاربت تعیین مـیشود. بعضی از این جدولها بر مبنای آمار تولد نوزادان درون ماه های سال و بعضی بر مبنای عقاید مردمان کهن استوار است. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی نمونـه آن جدول چینی ذیل هست . کتک خوردن پسر از دختر هیکلی مثلا مادری کـه در سن  ۳۹ سالگی و در ماه  January نزدیکی داشته باشد صاحب فرزند  و یـا  مادری کـه در سن  ۲۲ سالگی  و درون ماه May  مقاربت  داشته باشد صاحب فرزند پسر خواهد شد. این جدول بنابه تقاضای کاربران محترم درون اینجا درج مـیشود. جدول ذیل درون چندین وبسایت آمریکای شمالی، کتک خوردن پسر از دختر هیکلی اروپایی و روسی درج شده هست .

: کتک خوردن پسر از دختر هیکلی




[کتک خوردن پسر از دختر هیکلی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 21 Aug 2018 07:10:00 +0000



کتک خوردن پسر از دختر هیکلی

رمان تقـــــــــــــــــــــاص(واقعا متفاوته.امکان نداره ...

پـــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــت پـــــنــــــــــــجـــــــــــم

همـینطور کـه دستم تو دست سپیده بود با هم راه افتادیم اون طرف سالن. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی بعضی وقتا حس مـی کردم جای زمـین روی ابرا راه مـی رم، کتک خوردن پسر از دختر هیکلی همـیشـه سرم رو بالا مـی گرفتم و قدمامو هم خیلی نرم بر مـی داشتم. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی قیـافه گرفتن به منظور این و اون عادتم بود، اینقدر کـه تو گوشم خونده بودن تکم و حرف ندارم زیـاد از حد مغرور شده بودم! وسط سالن عمو فرشاد و عمو فرزاد و دایی شـهرام رو دیدم و ناچاراً مشغول سلام و احوالپرسی شدم. عمو فرزاد با خنده گفت:
- رزا جان تو عروس خودمـی عمو. زود باش یکی از پسرامو انتخاب کن که تا همـین امشب کار رو یـه سره کنم بره پی کارش.
به دنبال این حرف خندید. مـی دونستم کـه شوخی مـی کنـه. به منظور همـین منم خندیدم و با خنده گفتم:
- عمو جون! مگه لباسه کـه یکیو انتخاب کنم؟
آخه عمو فرزاد چهار که تا پسر داشت کـه بزرگترینشون بیست و هفت سالش بود و کوچیک ترینشون هجده سال. مورد اوکازیون! عمو فرشاد بـه شوخی اخم کرد و گفت:
- نخیر آقا فرزاد، رزا عروس خودمـه. هیچ حرفی همنیست. از اول هم گفته بودم ...
عمو فرزاد با خنده گفت:
- به منظور ایلناز بگیرش. اتفاقاً خیلی هم بـه هم مـی یـان!
همـه مون خندیدیم. ایلناز عموم بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود. توی این کمبود من و ایلناز معجزه محسوب مـی شدیم! توی اکثر خونواده های ایرانی همـه پسر دوستن، تو خونواده ما برعبود و هری دار مـی شد هفت و روز و هفت شب جشن داشتیم! ایلیـا هم برادر ایلناز بود و بیست و شش سالش بود اگه اشتباه نکنم! یـه برادر دیگه هم بـه اسم ایمان داشتن کـه فقط دو سال از من بزرگتر بود. بگذریم ... دایی شـهرام دستشو دور گردن عموها انداخت و گفت:
- برید خدا رو شکر کنید کـه من پسر ندارم و فقط یـه دارم. اگه صدف پسر شده بود، هیچ کدوم شانسی نداشتید.
به دنبال این حرف بحث بینشون بالا گرفت. من و سپیده ته تغاری های فامـیل بودیم و کوچیک تر از ما دیگهی نبود. من بـه خاطر شیطنتا و بچه بازیـام عشق عموها و دایی و م بودم. شاید همـین محبت های زیـادی باعث شده بود که تا اون حد لوس و از خود راضی بشم. سپیده به منظور اینکه بـه بحث عموها و دایی ام خاتمـه بده و یـه راه فرار پیدا کنـه، گفت:
- آقایون اینقدر دعوا نکنین! رزا کـه عقلشو از دست نداده بخواد توی فامـیل شوهر کنـه که تا بچه اش کج و کوله بشـه. حالا هم با اجازه!
بعد از این دست منو کشید و به سمت رضا و سام برد. صدای خنده عموها و دایی رو سرم مـی شنیدم. دایی ام گفت:
- ووروجک ها.
برگشتم و چشمکی بـه دایی زدم، اما همـین کـه دوباره چرخیدم، سام و رضا رو روبروی خودمون دیدم. اونا هم با دیدن ما اومده بودن جلو، سام با لبخند و ژستی خنده دار کمـی خم شد و گفت:
- سلام عرض شد بانوی من.
خندیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- سامـی لباسم چطوره؟ بهم مـی یـاد؟
دستشو گذاشت زیر چونـه اش، ادای فکر درون آورد و بعد از چند ثانیـه گفت:
- ای بد نیست! بچرخ ببینم ...
اسکل وار چرخی دور خودم زدم و بعد چشمامو کمـی گرد کردم و منتظر نتیجه بهش خیره شدم، ادامـه داد:
- بـه چشمای مماخی تو نمـی یـاد. فکر کنم بـه سپیده بیشتر از تو بیـاد.
سپیده زد زیر خنده و با کف دست محکم بین دو کتف سام کوبید و گفت:
- دمت گرم سام! خیلی باحالی داداشی. مگه تو از بعد این رزا بر بیـای.
منم با مشت محکم توی شونـه سپیده کوبیدم و به سام غ:
- درد! مرده و ببرن اصلاً از تو نظر نخواستم. یـه بار دیگه بـه چشمای زمردی من بگی دماغی، دماغتو با چشات یکی مـی کنم.
سرشو آورد جلو، صورتشو دقیق جلوی صورتم نگه داشت. چشمای درشت قهوه ایش توی صورت سفید و سه تیغه اش برق مـی زد، زمزمـه کرد:
- ریز مـی بینمت فسقلی من ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- من کـه اصلاً تو رو نمـی بینم ...
رضا خندید و گفت:
- سام کم سر بـه سر رزا بذار، مـی دونی کـه پاش بیفته چپ و راستت مـی کنـه.
سام همونجور کـه صورتش جلوی صورتم بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چپ و راست شده تونیم بانو!
به این حرفا و کارای سام عادت داشتم، به منظور همـین هم خیلی جا نخوردم. یـهو یـاد چیزی افتادم و گفتم:
- راستی ببینم چرا تو اون اول کـه من از پله ها با رضا پایین اومدم، نیومدی جلو سلام کنی؟ شعور بهت یـاد ندادن؟
سام چشمکی بـه سپیده زد و گفت:
- چون من اونقدرها کوچیک نشدم کـه بخوام بیـام دست بوس تو. تو از من کوچک تری، بعد تو حتما بیـای.
انگشتم رو بـه نشونـه تهدید بالا آوردم و گفتم:
- وای بـه حالت اگه بعد از مـهمونی چشمم بهت بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. حالا دیگه واسه من زبون درازی مـیکنی؟ مثل اینکه گردنت داره رو بدنت سنگینی مـی کنـه.
- اگه کاری از عهده ات بر مـیاد همـین الان رو کن، وگرنـه کـه تهدید الکی موقوف.
- اِهه من کـه مثل تو بی شخصیت نیستم بخوام وسط مـهمونی جنجال راه بندازم. حساب تو یکی رو بعداً مـی رسم.
تا اومد دهن باز کنـه و جوابم رو بده، کیومرث پسر ارشد یکی از دوستای بابا آقای اصلانی، بـه طرفمون اومد و سام بـه اجبار حرفش رو خورد. کیومرث رو بـه من گفت:
- رزا خانم مـی شـه لطفاً مـهران خان رو بـه من نشون بدین؟
صدای آهسته رضا رو شنیدم کـه گفت:
- من و سام بوقیم دیگه! مـی یـاد از رزا مـی پرسه.
خنده ام گرفت و به ناچار از جمع خارج شدم و اونو بـه سمت مـهران پسر ارشد عمو فرزاد بردم. تشکر کرد و از من جدا شد. بیچاره منظوری هم نداشت ولی حرف رضا منو بـه فکر فرو برد. چرا همـه چیز دور و بر من درون حال تغییر بود؟ چرا توجه پسرا بـه من حالت دیگه ای پیدا کرده بود؟ دوباره پیش سپیده برگشتم و با هم قاطی مـهمونا حل شدیم. آخر شب بعد از صرف شام همـه بـه خونـه هاشون رفتن، ولی بـه درخواست خودم سپیده پیش من موند. رضا هم سامو نگه داشت. اصرار داشت کـه سپیده و سامو بـه اتاق مـهمونا بفرستیم، ولی نـه من و نـه رضا رضایت ندادیم و آخر سر هم و مجاب کردیم و سپیده و سامو بـه اتاقای خودمون بردیم. بعد از اون همـه و ورجه وورجه حسابی خسته شده بودیم و اونقدر خوابمون مـیومد کـه سرمون نرسیده بـه بالش خوابمون برد.

نظر یـادتون نره...

پـــــــــــــــــســــــــــــت شـشم

صبح با صدای سپیده چشم باز کردم. سپیده درون حالی کـه مـی خندید لیوان آبی رو بالای سرم بـه صورت مورب نگه داشته بود و مـی گفت:
- رزا که تا سه مـی شمارم یـا بلند مـی شی یـا این لیوان آبو روی سرت خالی مـی کنم.
به التماس گفتم:
- جـــــــــون من سپیده اذیت نکن. خوابم مـی یـاد.
- بیخود. بلند شو ببینم حوصله ام سر رفت.
- درد بی درمون بگیری! مـی گم خوابم مـی یـاد. بـه من چه کـه حوصله ات سر رفته؟
- خودت درد بی درمون بگیری. لال مرگ بمـیری. از جلوی چشام خفه شو، بلند مـی شی یـا نـه؟
با لجبازی گفتم:
- نـه بلند نمـی شم.
خواستم پتو رو روی سرم بکشم، کـه بی انصاف لیوان آب یخ رو روی سرم خالی کرد. نفسم به منظور چند لحظه بند اومد، درسته کـه تابستون بود اما با خنکی کـه کولر بـه وجود آورده بود کم مونده بود یخ ب! با عصبانیت از جا پ و گفتم:
- بمـیری الهی! اگه جرئت داری وایسا که تا نشونت بدم!
در حالی کـه مـی دوید، از اتاق خارج شد. سپیده بـه باغ رفت و من هم دنبالش با لباس خواب، مـی دویدم. بالای لباسم کاملاً خیس شده بود. با فریـاد گفتم:
- سپیده مـی کشمت. مگه اینکه دستم بهت نرسه.
همـینطور کـه مـی دوید برگشت و زبونشو برام درون آورد. همـین حرکت باعث شد کـه شلنگ آبو نبینـه. پاش بـه شلنگ گیر کرد و محکم روی زمـین افتاد. درون حالی کـه مـی خندیدم بـه طرفش رفتم و گفتم:
- آخیش دلم خنک شد! که تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی!
اون قسمت کـه افتاده بود آب جمع شده بود و همـین باعث شد لباسش خیس و گلی شود! کلا سپیده توی افتادن ید طولایی داره. از بچگی هم تلپ تلپ مـی خورد زمـین دست و پاش زخم مـی شد. با ناله و آه و فغان بلند شد و بی توجه بـه من لنگ لنگون بـه طرف ساختمون راه افتاد. من فقط مـی خندیدم و اون با غیظ نگام مـی کرد، بـه نوبت رفتیم حموم و دوش گرفتیم. اینم آغاز روزمون ... بـه نظر کـه بد نمـی یومد! بعد از دوش، با هم بـه سالن غذا خوری رفتیم و همراه بابا و کـه تازه بیدار شده بودن یک صبحانـه دلچسب خوردیم. رضا و سام هنوز بیدار نشده بودن. آی کـه چقدر دلم مـی خواست برم روی سر جفتشون آب یخ بریزم! چه فازی مـی ده لامصب! اما جرئت نداشتم، سام منو مـی خورد. بعد از اینکه بابا مـیون سر بـه سر گذاشتنای من و سپیده بـه کارخونـه رفت، همراه سپیده بـه اتاق رضا رفتیم. بدون اینکه حرفی بـه هم بزنیم، از خیر سر بـه سر اون دو که تا گذاشتن، گذشتیم. جرئتشو نداشتیم، بعد از راه دوم یعنی لوس بازی استفاده کردیم. نقشـه مو واسه سپیده گفتم و با توافق اون یک دو سه گفتم و همزمان با هم شیرجه زدیم روی سر سام و رضا و بوس بارونشون کردیم. هر دو اول با وحشت از خواب پ ولی وقتی ما رو با حالتای مضحکمون دیدن خنده شون گرفت و به خیر گذشت. واقعاً داشتن دو که تا دیوونـه هم غنیمت بود! بعد از بیدار شدن اونا کرممون ریخت و رفتیم توی کارگاه نقاشی من. هوس نقاشی کشیدن کرده بودم. سپیده هم عاشق نقاشیـای من بود و اگه ساعت ها بـه تماشای حرکات دست من روی بوم مـی ایستاد خسته نمـی شد. درون حین نقاشی، بـه آرومـی باله هم تمرین مـی کردم. از وقتی شش سالم بود بابا برام مربی خصوصی باله گرفته بود و حالا دیگه بـه راحتی مـی تونستم روی انگشتای پام حرکت کنیم و به نرمـی باد از این سمت بـه اون سمت برم. شاید به منظور همـین بود کـه راه رفتن عادیم هم اینقدر نرم و سبک بود. سپیده محو تماشای من شده بود و کلی تشویقم کرد. ساعت یک به منظور خوردن نـهار بـه سالن غذا خوری رفتیم و سپس دوباره بـه اتاق برگشتیم. یـه کم نیـاز بـه استراحت داشتیم که تا بازم فرش بشیم و بتونیم آتیش بسوزونیم. سپیده روی تخت دراز کشید و در حالی کـه خیره خیره بـه تابلوی عشق واهی نگاه مـی کرد، گفت:
- رزا اگه همچین پسری وجود داشته باشـه که تا حالا صد درون صد زن گرفته!
ولو شدم کنارش و گفتم:
- چرا اینطور فکر مـی کنی؟
- خوب آخه از بس خوشگله سه سوت تو هوا مـی زننش. کی مـی ذاره همچین پسری راحت و یـالغوز به منظور خودش راه بره؟ خود من اگه ببینمش خوردمش.
- اوهو مواظب حرف زدنت باشا! صاحب اون تحت هر شرایطی خودمم.
- نـه بابا! نمردیم و از تو غیرت هم دیدیم. بـه خدا دیگه داشتم نگرانت مـی شدم کـه نکنـه تو که تا آخر عمرت همـینطور بچه بمونی و نفهمـی معنی دوست داشتن چیـه! ولی مثل اینکه چشمای آبی طرف کار خودشو کرده.
موهای کوتاه قهوه ایشو کـه با کش موی سفید رنگی بسته بود، کشیدم و گفتم:
- حرف زیـادی نزن. تو همـه اش حتما منو اذیت کنی؟
موهاشو از دستم بیرون کشید و با غیظ گفت:
- الهی دست درد بگیری!
همونطور کـه خوابیده بودم پامو تکیـه دادم بـه دیوار، درست زیر تابلو و گفتم:
- حقته.
به سمتم چرخید و گفت:
- پاشو بریم شنا.
- شنا؟!
- آره. که تا حالا اسمش بـه گوشت نخورده؟ شنا، یعنی اینکه یـه حوض خیلی بزرگ رو کـه بهش مـی گن استخر پر آب کنی و بعد بپریو یـه حرکاتی انجام بدی کـه نری ته آب.
- هه هه خندیدم گوله یُد! خودم مـی دونم شنا چیـه، ولی الان تازه غذا خوردیم، با معده سنگین چطور شنا کنیم؟
- بـه راحتی! پاشو بریم بهونـه هم نیـار. تازه واسه هضم غذا هم خوبه. پاشو تنبلی نکن.
با سپیده مایوهامون رو پوشیدیم و از ساختمون خارج شدیم. استخر پشت ساختمون قرار داشت. تویوپ های بزرگی کـه کنار استخر گذاشته بودیم، رو باد کردیم و داخل آب رفتیم. من روی تویوپ خوابیدم چون اصلاً نای شنا نداشتم. ولی سپیده تویوپش رو کناری گذاشت و شیرجه رفت توی آب. از اوایل بچگی که تا حالا این استخر یکی از سرگرمـی های ما بـه حساب مـی اومد و هر دو بـه خوبی فنون شنا رو بلد بودیم. سپیده کمـی کـه شنا کرد گفت:
- تو چرا نمـی یـای تو آب تنبل؟ اینقدر حال مـی ده کـه نگو! آب آفتاب خورده و گرم شده.
- من حوصله شنا ندارم. خیلی سنگین شدم.
بدون توجه بـه قد قد من، با یـه حرکت تویوپ رو برگردوند و منو تو آب سر و ته کرد. چند لحظه زیر آب موندم که تا بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و بیـام بالا. درون حالیکه با دو دست موهامو از روی چشمام عقب مـی زدم گفتم:
- سپیده! دیوونـه مـی گم حال ندارم. حالیت نمـی شـه؟
- حالیم کـه مـی شـه ولی باور کن شنا تنـهایی مزه نمـی ده.
- نـه عزیزم تو حالیت نمـی شـه چون اصولاً نفهمـی.
شناکنون بـه قسمت گوشـه استخر کـه پله ها قرار داشت، رفتم و خودمو بالا کشیدم. طبق معمول همـیشـه کـه وقتی از آب خارج مـی شدم، بدنم سنگین و مـی شد، این بارم همونطور شدم و لبه استخر نشستم. سپیده شناگر خیلی خوبی بود و چند که تا مدال هم گرفته بود. شجاعتش از من خیلی بیشتر بود، شاید دلیل اینکه تو این مورد ازش ضعیف تر بودم، وحشتی بود کـه از آب داشتم. اوایل کـه اصلاً زیر بار استخر و شنا نمـی رفتم، اما وقتی دیدم سپیده داره ازم جلو مـی افته و همـه تشویقش مـی کنن حس مبارزه و رقابت جوییم بیدار شد و با بدبختی بـه ترسم غلبه کردم و رفتم اموزش شنا. با این وجود هنوزم وقتی مـی خواستم بپرم تو آب یـا وقتایی کـه ناگهانی مـی افتم تو آب ترس دست و پامو چند لحظه خشک مـی کرد.
وقتی خسته شد خودشو بالا کشید و کنارماستخر نشست و گفت:
- آخیش چه خوب بود. چند وقت بود کـه شنا نکرده بودم. استخر خودمون رو قراره رنگ بزنن به منظور همـین آبشو خالی .
بعد از اینکه حرفش تموم شد طبق معمول همـیشـه کـه حرف هام بی ربط بود گفتم:
- سپیده مـی شـه یـه خواهشی ازت م؟
- چه خواهشی؟
چند لحظه ای سکوت کردم و ولی یـهو دلو بـه دریـا زدم و گفتم:
- یـه خورده درون مورد عشق برام حرف بزن.
سپیده چشمای قهوه ایشو گرد کرد و گفت:
- درون مورد چی باهات حرف ب؟!!
با ناراحتی گفتم:
- مسخره! چرا مـی خندی؟ اصلاً نخواستم. نمـی شـه یـه کلمـه با تو حرف زد. ماشالله برادر عین هم مـی مونین.
جلوی خنده شو گرفت و گفت:
- خیلی خوب بابا. حالا واسه چی یـاد عشق افتادی؟ نکنـه عاشق شدی؟ هرچند کـه تو غلط مـی کنی بی خبر از من عاشق بشی ...
خندیدم و گفتم:
- نـه بابا! ولی خیلی ضایعه س کـه من درون مورد عشق هیچی نمـی دونم. حس مـی کنم نگاه مردای دور و برم نسبت بهم عوض شده. دیشب ایلیـا یـه چیزی گفت کهموندم.
سریع پرید وسط حرفم و پرسید:
- چی گفت؟!
- گفت بالاخره مال خودم مـی شی...
- واه واه! چه مردم پرو شدن!
- حالا اون مـهم نیست. مـهم اینـه کـه ... سپیده واقعاً حس مـی کنم بزرگ شدم. نمـی خوام دیگهی بهم بگه بچه!

پـــــــــــُست هـــــــــــــــفتم

با نگاهی مـهربون دستمو گرفت و در حالی کـه فشارش مـی داد گفت:
- خوب ببین عشق یعنی علاقه شدید قلبی! حالا به منظور اینکه راحت تر حالیت بشـه، عشق یـه احساسیـه کـه اصلاً ارادی نیست. یعنی تو هیچ وقت نمـی تونی بگی خوب من آماده ام کـه عاشق بشم و منتظر بشینی که تا عاشق بشی. این یـه احساسیـه کـه باید موقعیتش پیش بیـاد، که تا سراغت بیـاد. مثلاً با یـه نگاه! کـه بهش مـی گن عشق توی یـه نگاه ...! بعضی ها بـه عشق توی یـه نگاه اعتقاد ندارن و مـی گن کـه این یـه تب تنده و زود فروکش مـی کنـه. ولی بعضی ها این عشقو خیلی هم استوار مـی دونن.
- تو چی؟ تو قبول داری یـا نـه؟
- نمـی دونم. شاید اگه تو یـه روز توی یـه نگاه عاشق بشی من باورش کنم.
- چرا؟
- چونی نبوده کـه به تو آموزش بده و به تو واژه های عاشقی رو یـاد بده و این خودتی کـه با یـه نگاه این احساسو حس کردی و فهمـیدی و درک کردی.
- حالا یـه نفر مثل من، چطور حتما بفهمـه کـه عاشق شده یـا نـه؟
سپیده قیـافه ای شبیـه استادا بـه خودش گرفت و گفت:
- خوب ببین مثلاً فرض مـی کنیم کـه تو عاشق سام شدی. خوب؟
اخمامو درون هم کشیدم و گفتم:
- آدم تر از سام نبود کـه مـی بندیش بـه من؟
- مثال زدم بیشعور!
خنده ام گرفت و گفتم:
- خوب ببخشید بگو.
- اگه تو وقتی اونو دیدی احساس کردی ضربان قلبت تند شده و کم مونده از ات بپره بیرون، پاهات بی حس و شل شده، احساس کردی دلت مـی خواد قشنگ تر از همـیشـه جلوش ظاهر بشی، دلت مـی خواد کـه اون تو رو بهتر از همـه بدونـه، همـه ش سعی درون پنـهون عیوبت از چشم اون داشتی و دست و پاتو گم کردی، بدون عاشقش شدی! اگه از تصور اون کنار دیگه قلبت فشرده شد و نتونستی تاب بیـاری بدون دیوونشی ... اگه تحمل سردیشو نداشتی ... اگه ...
از حرف های عجیبش خنده ام گرفت و رفتم وسط حرفش:
- بعد من هیچ وقت عاشق نمـی شم.
- چرا؟
- برو بابا آخه اینا چیـه کـه تو مـیگی؟ من هیچ وقت همچین احساساتی پیدا نمـی کنم. مطمئنم!
- زیـاد مطمئن نباش. یـه وقت دیدی یـه چیزی خورد بعد کله تو و تو هم عاشق شدی.
- سپیده تو که تا حالا عاشق شدی؟
- نـه.
- بعد اینارو از کجا مـی دونی؟
- هر ی این چیزا رو مـی دونـه. تو هم بـه خاطر بی احساسیته کـه بلد نیستی.
- من اونقدر هام بی احساس نیستم!
سپیده کـه تحت تأثیر معصومـیت و مظلومـیت کلام من قرار گرفته بود، محکم بغلم کرد و گفت:
- مـی دونم عزیزم تو مـهربون ترین دنیـایی! حالا هم بهتره پاشیم بریم تو کـه سردم شده.
با هم وارد ساختمون شدیم و بعد از عوض لباس، هر دو از خستگی خوابمون برد. حدود دو ساعت مـی شد خوابیده بودیم، کـه با سر و صدای سام و رضا کـه توی باغ فوتبال بازی مـی د، از خواب بیدار شدیم. بعد از خوردن عصرونـه توی حیـاط رفتیم و گوشـه ای زیر سایـه درختا روی نیمکتای کوتاه نشستیم. سپیده

بی مقدمـه گفت:
- راستی رزا یـه خبر دست اول!
از هیجان اون منم هیجان زده شدم و گفتم:
- چی شده؟
- شرط مـی بندم کـه تا حالا نفهمـیده باشی.
- چیو؟
- مژدگونی بده که تا بهت بگم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- ببند سپیده!
- خیلی بیشعوری! منو باش مـیخوام بهت خبر دسته اول بدم ...
- خوب بده! مژده گونی دیگه چه ایـه؟
- خسیس بدبخت! نخواستم بابا ... حالا بگو ببینم، تو مـی دونستی کـه قراره بریم مسافرت؟ اونم زنونـه! منو تو و ها.
با خوشحالی و حیرت گفتم:
- دروغ مـی گی!
- نـه بابا دروغم کجا بود؟ قراره یک هفته بریم کیش. بابای من کار داره نمـی تونـه بیـاد. بابای تو هم چون اون نمـی یـاد، از اومدن انصراف داده. رضا و سامـی هم ترجیح کـه اینجا بمونن. حالا چراشو فقط خدا داند و بس!
با ذوق گفتم:
-آخ جون! دو سال بود کیش نرفته بودیم. دلم لک زده واسه اسکله.
- بـه خصوص کـه آقا بالا سر هم نداریم!
حرفشو تایید کردم و در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبودم گفتم:
- تو از کجا فهمـیدی؟
- م داشت پشت تلفن بـه تو مـی گفت.
- یعنی اونا مـی خوان واسمون سورپرایز باشـه کـه تا حالا حرفی نزدن؟!
- آره دیگه. حالا تو هم سوتی نده، کـه فکر کنن ما نمـی دونیم.
- خیلی خوب. وای سپیده بهترین خبرو بهم دادی. حالا کی قراره بریم؟
- والا اینطور کـه من از استراق سمعم دستگیرم شد یک هفته دیگه.
- آخ جون!
چهره شو درون هم کشید و گفت:
- وا رزا! اینقدر ذوق زده شدی کـه انگار اصلاً کیش نرفتی. عوض تو کـه اینقدر ذوق زده شدی، من زیـاد خوشحال نشدم.
- اِ چرا؟
- آخه من دلم مـی خواست برم شمال. دلم هوای جنگلها و دریـای شمال رو کرده. نـه جنوب! آخه الان هوای کیش خیلی گرمـه.
- سپیده دلت مـی یـاد؟ یـادته دفعه پیش کـه رفتیم کیش چقدر خوش گذشت؟ ولی...
- ولی چی؟
- حیف کـه بابا نمـی یـاد.
- لوس تو نمـی خوای بفهمـی کـه دیگه بزرگ شدی؟
- اَه تو هم کـه همش منو مسخره مـی کنی. خوب آخه وقتی بابا هست، من هر چی کـه دلم بخواد واسم مـی خره. حتی اگه از اون چیز هزار تای دیگه هم داشته باشم، ولی نـه.
- هی هی حواستو جمع کن پشت سر من اینطوری حرف نزنی ها! وگرنـه من مـی دونم و تو.
- گمشو تو هم اصلاً منو درک نمـی کنی.
- یکی یـه دونـه خل و دیوونـه کـه مـی گن تویی. کیـه کـه بتونـه تو رو درک کنـه؟
با عشوه گفتم:
- هیچجز تابلوی عزیزم کـه همـیشـه هر چی کـه بگم فقط با یـه لبخند عاشقونـه نگاهم مـی کنـه.
- پاشو جمع کن اون کاسه کوزه اتو کـه دیگه کم کم داره باورم مـی شـه خل شدی!
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم توپی کـه سام پرتاب کرد روی مـیز جلومون افتاد و حواسمان رو پرت کرد. توپ رو برداشتم و با خوشحالی کـه داشتم براشون پرت کردم. اینقدر خوشحال بودم کـه دلم مـی خواست خودمم با توپ پرواز کنم! بالاخره تابستونم داشت ازالت خارج مـی شد.

پست هــــــــــــــــــــشتم

حق با سپیده بود، چون امون که تا روز یکشنبه ای کـه پرواز داشتیم هیچ حرفی بهمون نزدن. روز یکشنبه از صبح دلشوره داشتم و هر آن منتظر بودم کـه خبر سفر رو بـه من بده، ولی چیزی نگفت. ساعت 9 شب بود کـه دیگر کاملاً ناامـید شدم و مطمئن شدم کـه یـا سپیده اشتباه کرده یـا کلا کنسل شده. ولی درست ساعت 5/9 بود کـه با خوشحالی بـه من گفت چمدونمو ببندم. منم چهار مـی زدا! نمـی شد یـه کم زودتر بگه؟ حالا گیریم کـه من نمـی دونستم و از قبل یـه کم از چیزامو جمع نکرده بودم چطوری مـی تونستم تو اون وقت کم چیز مـیر جمع کنم؟ درون هر صورت دوباره خوشحال و ذوق زده شدم و تند تند بقیـه چیزامو هم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. و بابا تو سالن نشیمن نشسته بودند. م حاضر شده بود و چمدونش کنار پاش بود. بابا با دیدن من بلند شد و گفت:
- خوب م مـی بینم کـه برای جدا شدن از من حاضری.
محکم بابا رو درون بغل کردم و گفتم:
- کاش شما هم مـی اومدید. اونوقت دیگه خیلی خوش مـی گذشت.
بابا منو از خودش جدا کرد و گفت:
- عروسک بابا تحت هر شرایطی حتما بهش خوش بگذره.
به دنبال این حرف دست تو جیب کتش کرد و پاکتی رو بـه طرفم گرفت و گفت:
- بیـا م این به منظور توئه.
- چیـه بابا؟
- پول تو رو جدا از ت مـی دم، کـه هر چی کـه دلت خواست، بخری. این دفعه من باهات نیستم. نمـی خوام کم وری داشته باشی.
بـه اعتراض گفت:
- فرهاد تو کـه مـی دونی این جنبه نداره. همون روز اول همـه اشو مـی ره خرج چیزای الکی مـی کنـه.
بابا با اخم گفت:
- شکیلا تو رو خدا اینقدر بـه رزا سخت نگیر. بذار راحت باشـه.
- من نگران آینده خودشم.
بی توجه بـه حرفای بابا و کـه هنوزم ادامـه داشت با ذوق درون پاکت رو باز کردم. مبلغی چند برابر تصور من بود! با فریـاد گفتم:
- وای بابا! این خیلی زیـاده. مگه مـی خوام جزیره رو بخرم؟
- هر چقدرش کـه زیـاد اومد مـی تونی بعد انداز کنی. لازم نیست کـه همـه اشو خرج کنی عزیزم. تو حتما پس انداز رو هم یـاد بگیری.
دوباره بغلش کردم و گفتم:
- بابا از همـین الان دلم براتون تنگ شده.
بابا روی سرمو بوسید و گفت:
- منم همـینطور عروسک. حالا دیگه بهتره برید وگرنـه از پرواز جا مـی مونید.
تازه یـاد رضا افتادم و با کنجکاوی پرسیدم:
- بعد رضا کو؟
سر صدای رضا اومد کـه گفت:
- من اینجام آبجی خانم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
- کجا بودی تو؟
- همـین جا، ولی تو با بابا جونت مشغول بودی.
بغلش کردم و گفتم:
- رضا کاش لااقل تو مـیومدی!
آروم درون گوشم گفت:
- غصه منو نخور. قراره با دوستام و سام به منظور دو هفته بریم شمال.
با اخم گفتم:
- ای ناقلا بعد بگو چرا قید کیشو زدی!
خندید و گفت:
- آخه با دوستا یـه صفای دیگه داره. اگه غیرتم اذیت نمـی کرد، حتماً تو رو هم با خودمون مـی بردم. چون تو برام یـه چیز دیگه ای هستی. تو یـه طرف، دوستام یـه طرف! مـی دونی کـه فنچ کوچولوی منی.
- فدای اون غیرت و احساست بشم. دلم برات تنگ مـی شـه.
- منم دلم به منظور شیطنت ها و بچه بازی های فنچم تنگ مـی شـه. حالا که تا اشکمو درون نیـاوردی برو.
گونـه اشو محکم بوسیدم و گفتم:
- چشم ما رفتیم بای.
داشتیم با از درون بیرون مـی رفتیم کـه صدام زد:
- رزا...
به طرفش برگشتم و گفتم:
- بله؟
عکسی رو بـه طرفم گرفت و گفت:
- از روی این دو که تا چاپ کردم. گفتم شاید تو هم بخوای.
عکسو گرفتم. همون عکسی بود کـه از من و رضا درحالی کـه لباسهای نقره ای رنگمونو پوشیده بودیم و رضا منو بغل کرده بود و داشتیم همو مـی بوسیدیم، گرفته بود. دوباره گونـه شو بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. هیچ وقت این عکسو از خودم جدا نمـی کنم. عنامزدمـه!
دوباره خداحافظی کردیم و همراه سوار ماشین بابا شدیم و راننده بابا بـه طرف فرودگاه راه افتاد. توی راه تازه یـادم افتاد کـه یـادم رفته با تابلوم خداحافظی کنم. خیلی ناراحت شدم، ولی دیگر وقتی به منظور برگشتن نبود. و سپیده توی فرودگاه منتظر ما بودن. کارتای پروازو گرفتیم و نیم ساعتی طول کشید که تا سوار هواپیما شدیم. ساعت 11 بود کـه هواپیما از باند فرودگاه کنده شد و به طرف کیش بـه پرواز درون اومد. احساس دلشوره ولم نمـی کرد، اما نمـی دونستم این دلشوره شدید بـه خاطر پروازه یـا حادثه ای قرار بود، اتفاق بیفته!
از صحبت های خلبان متوجه شدم کـه رسیدیم. بعد از فرود و توقف کامل هواپیما با و و سپیده پیـاده شدیم. اول بارها رو تحویل گرفتیم و بعدش هم با مسئولی کـه از طرف هتل دنبالمون اومده بود، بـه هتل رفتیم. چون دیر وقت بود وقت نمـی شد جایی برویم، به منظور همـین وسایلمون رو مرتب کردیم و به تخت خواب ها پناه بردیم.

پست نـهم

صبح با صدای و کـه چمدونا رو باز مـی بیدار شدم و نشستم روی تخت، اینقدر غرق بودن کـه جواب سلام منو هم بـه زور دادن. سپیده هم بیدار شده بود، ولی هنوز روی تخت دراز کشیده بود. خواستم برم توی دستشویی کـه سپیده زودتر از من توی دستشویی پرید. با حرص کوبیدم روی درون و هر چی از دهنم درون اومد، نثارش کردم. وقتی بیرون اومد بدون اینکه نگاش کنم سریع وارد شدم و در رو بستم. هنوز چند ثانیـه نگذشته بود کـه چراغو خاموش کرد. قلبم افتاد توی پاچه ام و گفتم:
- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ صبح اول صبحی شده؟ چراغو روشن کن.
- نمـی کنم.
- بی خود مـی کنی. روشن کن این لامصبو.
- که تا وقتی اعتراف نکنی کـه از تاریکی مـی ترسی، روشن نمـی کنم!
- من از هیچی نمـی ترسم. بهت مـی گم روشن کن.
در حالی کـه دروغ مـی گفتم. بـه قول رضا مث سگ از تاریکی مـی ترسیدم. سپیده گفت:
- که تا نگی روشن نمـی کنم.
و هم از سپیده مـی خواستن کـه چراغو روشن کنـه. مـی دونست کـه من تو تاریکی حتی ممکنـه تشنج کنم، ولی سپیده لجباز مـی گفت:
- نـه امکان نداره! که تا نگه روشن نمـی کنم. اصلاً دیدن کـه نداره. زود باش کارتو بیـا بیرون.
ضربان قلبم تند و تندتر مـی شد. داد کشیدم:
- بی تربیت! چه طور به منظور تو دیدن داشت؟ واسه من نداره؟ مـی گم روشن کن.
- بگو که تا روشن کنم.
چون حسابی ترسیده بودم، بـه ناچار گفتم:
- خیلی خوب بابا! من از تاریکی مـی ترسم. حالا راحت شدی؟ الهی بمـیری! ذلیل شده، روشن کن دیگه.
چراغو روشن کرد و گفت:
- یـه خورده مخلفاتش رو زیـاد کردی! ولی مـهم نیست عزیزم جبران مـی کنم.
سریع دست و صورتمو شستم و از دستشویی رفتم بیرون. سپیده با نیش باز نگام مـی کرد. با عصبانیت بـه طرفش رفتم و اونو زیر مشت و لگد گرفتم. با پادرمـیونی و بـه زور از هم جدا شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید که تا آه و ناله های سپیده تموم شد و دوباره با هم آشتی کردیم. همـیشـه همـینطور بودیم. قهرامون کوتاه مدت و محبتمون بی نـهایت بود. حاضر شدیم و با ا راهی بازار بزرگ پردیس شدیم. خداییش درون مورد خرید خستگی ناپذیر بودم. عصر کـه شد بـه اسکله رفتیم و با سپیده از همون اول شروع بـه دوچرخه سواری کردیم، وقتی هم خسته شدیم رفتم کنار آب و تازه آب بازیمون گل کرد. شب با خستگی خیلی زیـاد بـه هتل برگشتیم. خوشحال بودم کـه روز خوبی رو پشت سر گذاشتم و حسابی خوش گذروندم. دعا کردم تموم مدت اقامتمون بـه من همـینطور خوش بگذره. اینقدر الکی خوش بودم کـه جز خوش گذرونی بـه هیچی فکر نمـی کردم. اصلاً فکرشو هم نمـی کردم کـه زندگی و سرنوشت برام چه نقشـه هایی کشیدن. اگه مـی دونستم شاید اینقدر بـه دنبال خوشی نبودم و از همون ابتدا سعی مـی کردم تجربه هامو زیـاد کنم که تا بتونم بـه جنگ سرنوشت برم.
دو روز بـه همـین ترتیب گذشت. روز سومـی بود کـه اونجا بودیم. صبح رو من و سپیده تو محوطه هتل موندیم و برای خرید همراه ا نرفتیم. مـی خواستیم با سپیده تو هتل بیلیـارد بازی کنیم. عاشق بازی بیلیـارد بودم. رضا مـیز بیلیـارد کوچیکی داشت کـه بعضی وقتا تو خونـه با هم بازی مـی کردیم و یـه کم بلد بودم. حسابی خوش گذروندیم. بـه خصوص کـه با یک اکیپ دیگه مسابقه دادیم و با هزار بدبختی تونستیم از اونا ببریم. عصر هم تو محوطه هتل اسکیت بازی کردیم. اینقدر تو خود هتل بـه ما خوش مـی گذشت کـه نیـازی بـه بیرون رفتن نداشتیم. شب کـه شد بـه اصرار سپیده با ا بـه اسکله رفتیم. اسکله رفتن و دوچرخه سواری برنامـه هر شبمون شده بود. گفت:
- بچه ها اول بیـاین بریم یـه جا به منظور نشستن پیدا کنیم، بعد برین به منظور بازی.
قبول کردیم و همـه با هم بـه سمت ساحل رفتیم. گوشـه ای خلوت پیدا کردیم و چهار نفری نشستیم. چند دقیقه ای رو تو سکوت بـه آبی زیبای دریـا خیره شدم. سپیده هم مثل من بـه آب نگاه مـی کرد. بـه هر چیز آبی کـه نگاه مـی کردم یـاد چشمای عشق واهی ام مـی افتادم. بـه خصوص آسمون قبل از غروب. دلم براش تنگ شده بود. اون شب حس عجیبی داشتم. انگار دنیـا برام شکل دیگه ای پیدا کرده بود. همـه چیز رنگ دیگه ای بود سبز ها زیـادی سبز و آبی ها زیـادی آبی بودن. هر چهار نفر سکوت کرده بودیم و من داشتم از اون همـه زیبایی لذت مـی بردم. دلم مـی خواست از جا بلند بشم و رو بـه آسمون فریـاد بکشم:
- خدایـا! عاشقتم ... خیلی دوستت دارم. تو خیلی خوبی کـه اینـهمـه چیزای قشنگ بـه من دادی. خدایـا عاشق مم عاشق امم عاشق امم. من عاشق همـه ام همـه رو دوست دارم. تو رو بیشتر از همـه دوست دارم خدا جون ...
تو حال و هوای خاص خودم بودم کـه متوجه شدم بین و اشاره هایی رد و بدل مـی شـه و هر دو سمتی رو بـه هم نشون مـی دن. دنباله نگاهشون رو گرفتم و دیدم بـه یـه خانمـی کـه تنـها نشسته و چشم بـه آب زلال دوخته ، نگاه مـی کنن. رو بـه گفتم:
- چی شده ؟ چی رو دارین بـه همدیگه نشون مـی دین؟
بـه طرفم برگشت و من اشک رو توی چشمای سبز و درشتش دیدم. قلبم فرو ریخت و با تعجب گفتم:
- ی داری گریـه مـی کنی؟!
و هر دو درون حالی کـه بغض داشتن، از جا بلند شدن و به طرف اون خانم رفتن. چند لحظه بعد هر سه تو بغل هم گریـه مـی ! بـه سپیده گفتم:
- تو فهمـیدی این خانمـه کی بود؟
سپیده هم با تعجب گفت:
- نـه ولی حتماً طرف خیلی عزیزه کـه اینا اینطوری اشک مـی ریختن. عجب فیلم هندی شده ها!
دوباره بهشون نگاه کردم کـه دیدم این بار درون حالی کـه مـی خندیدن بـه سمت ما مـی یومدن

. جلل خالق! اینا چشون بود؟ یـهو مـی خندن یـهو گریـه مـی کنن. نکنـه خل شدن؟ مگه نشونـه دیوونگی همـین نیست؟ خوبه بلند شم فرار کنم. از فکرای خودم خندم گرفت. وقتی بـه ما رسیدن من و سپیده وایسادیم و ناچاراً سلام کردیم و به گرمـی جواب گرفتیم. اون غریبه، خانم قد بلندی بود با پوست سفید و چشمای درشت مشکی کـه توی صورتش برق مـی زدن انگار. روی هم رفته خوشگل بود بود و به دل مـی نشست، حتی با وجودی کـه سنش بالا بود. گفت:
- بچه ها معرفی مـی کنم، کیمـیا جون دوست عزیز دوران دبیرستان من و شیلا. البته مـی شـه گفت کـه کیمـیا شماست، چون با به منظور ما فرقی نداره.
این شد کـه بعد از اون ما اونو کیمـیا صدا زدیم.

پست دهههههههههههم

رو بـه کیمـیا گفت:
- این دو که تا هم رزا و سپیده، ای من و شیلا هستن.
کیمـیا بـه سپیده نگاه کرد و گفت:
- ماشاالله چقدر هم نازن! شیلا تو کپی جوونیـای خودته.
درست مـی گفت. سپیده دقیقاً شبیـه بود، همـینطور کـه من و رضا شبیـه بودیم. باباهامون این وسط ول معطل بودن! جالبی کار اینجا بود کـه و شیلا دو قلو بودن اما بـه هم شباهتی نداشتن. کیمـیا بـه من نگاه کرد و گفت:
- ماشالله شکیلا، توام خیلی شبیـه خودته! انگار دارم جوونی هاتون رو مـی بینم!
لبخندی زد و گفت:
- آره، رزا خیلی شبیـه منـه، پسرم، رضا هم تقریباً همـینطوره! البته اون فقط چشماش سبزه، بقیـه چهره اش کپی فرهاده!
کیمـیا با کنجکاوی پرسید:
- وای دو که تا بچه داری؟! پسرت نیومده؟
- نـه ، اونم واسه خودش با دوستاش برنامـه داشت. رفته شمال ...
شیلا بحثو عوض کرد و گفت:
- تو چی بی معرفت؟ تو چیکار کردی؟ بچه داری یـا نـه؟
برای لحظه ای ناراحتی رو تو نگاه کیمـیا دیدم. ولی خیلی زو بـه حالت طبیعیش برگشت و گفت:
- معلومـه کـه دارم! یـه پسر بیست و چهار ساله خیلی خوش تیپ!
ا تعریف کیمـیا لبخند نشست روی لبش و گفت:
- خدا بهت ببخشتش! دیگه تعریف کن، از زندگیت بگو. راضی هستی؟ مـی دونی چند ساله همو ندیدیم؟ دقیقاً از نامزدی من با...
به اینجا کـه رسید نگاهی بـه ما کرد و حرفشو خورد. انگار ما مزاحم بودیم. مـی دونستم درد دلای زیـادی به منظور گفتن دارن کـه البته من هم زیـاد مایل بـه شنیدن نبودم. که تا همـین جاش هم داشت خوابم مـی گرفت. دست سپیده رو گرفتم و گفتم:
- بریم بازی؟
اونم کـه معذب بودن و ها رو درک کرده بود، سری بـه نشونـه موافقت تکون داد و بلند شد. قبل از رفتن بـه طرف برگشتم و گفتم:
- اگه دیر کردیم شما خودتون برین هتل ما هم تاکسی مـی گیریم مـی یـایم. باشـه؟
اخم کرد و گفت:
- لازم نکرده! دو که تا تنـها چه جوری اون وقت شب مـی تونین خودتون بیـاین؟
- خواهش مـی کنم!
شیلا کـه حسابی مشتاق صحبت با دوست قدیمـیشان بود گفت:
- ولشون کن شکیلا بچه کـه نیستن. کیشم بـه اندازه کافی امنیت داره. برین جون فقط خیلی هم دیر نکنین.
با خوشحالی دستامو بـه هم کوبیدم و گفتم:
- چشم جون.
به دنبالش مشتی بـه شونـه سپیده کوبیدم و گفتم:
- بزن بریم.
با هم بـه سمت جایگاه دو چرخه ها رفتیم و دوتا دوچرخه کرایـه کردیم. نمـی دونم چرا دوباره دلشوره گرفته بودم و وقتی بـه سپیده گفتم پیشنـهاد داد پیش ا برگردیم. ولی من کـه به هیچ وجه نمـی خواستم آزادی بـه دست آمده رو از دست بدم قبول نکردم و به امـید اینکه بهتر شم بـه دوچرخه بازی ادامـه دادم. ساعت از دوازده گذشته بود کـه وارد پیست مخصوص دوچرخه شدیم. من از جلو با سرعت مـی رفتم و سپیده هم سرم
مـی یومد. تصمـیم داشتیم پیستو به منظور آخرین بار که تا آخر بریم و وقتی برگشتیم دوچرخه ها رو تحویل بدهیم و برگردیم هتل. ساعت نزدیک دو بود! آخرای پیست کـه رسیدیم با یـه نگاه بـه پشت سرم فهمـیدم دیگه هیچ همراهمون نیست و حسابی خلوت شده. ترس برم داشت چون چراغا هم کم نور و کم شده و همـه جا تاریک شده بود. با دیدن چند که تا دوچرخه سوار پسر ترسم بـه وحشت تبدیل شد و کم مونده بود سنگ کوب کنم! چون از نیشای باز پسرا کـه از قضا کم سن و سالم بودن و نگاهاشون مـی شد فهمـید کـه قصد و قرض بدی دارن و فاتحه مون خونده اس اگه گیرشون بیفتیم. رو بـه سپیده گفتم:

- سریع دور بزن و با تموم توانت فقط پا بزن!
به دنبال این حرف خودم با سرعت دور زدم و با نیرویی عجیب شروع بـه رکاب زدن کردم. بـه پشت سرم کـه نگاه کردم سپیده رو دیدم کـه چسبیده بـه من با سرعت و نفس زنون مـی یـاد. با فاصله کمـی از اون پسرا کـه سه نفر بودن مـی یومدن. ترسم وقتی بیشتر شد کـه صدای جیغ سپیده بلند شد. سریع بـه پشت سرم نگاه کردم و سپیده رو پخش زمـین دیدم. لعنتی! این باز افتاده بود! ناچاراً ایستادم و به طرفش رفتم. سپیده با ترس و صدایی کـه مـی لرزید و معلوم بود بـه زور جلوی گریـه ش رو گرفته گفت:
- یکی از این ا چرخمو ...
هنوز حرفش تموم نشده بود کـه دستی دور کمر من و دست دیگه ای دور شونـه سپیده حلقه شد. با دیدن دست پر مو و کریـه و سیـاه رنگ پسری کـه حدوداً بیست سال داشت مو بـه تنم راست شد و بی اراده یـه جیغی کشیدم بنفش! بـه دنبال جیغ من جیغ سپیده هم بلند شد. دست زبر پسر جلوی دهنمو گرفت و در گوشم با صدای نخراشیده و لهجه ای کـه نمـی دونستم کجاییـه زمزمـه کرد:
- کوچولوی خوشگل ... آروم باش کاریت ندارم ... فقط مـی خوام اون لبای خوشگلتو ...
به اینجا کـه رسید دستشو محکم گاز گرفتم و همـین کـه دستشو کشید دوباره جیغ کشیدم. چنان از ته دل جیغ مـی کشیدم کـه حس مـی کردم گلوم خش بر مـی داره. پسره کثیف با اون چشمای دریده و هرزه اش دوباره با سرعتی باور نی منو مـیون چنگالای چرکش گرفت و این دفعه کـه مشخص بود دیگه نمـی خواد فرصت رو از دست بده سر منو از عقب بـه سمت خودش برگردوند و صورتشو جلو آورد. چشمامو با انزجار بستم. هیچ کاری از من کـه مثل موش تو چنگال مار بودم بر نمـی یومد. فقط داشتم آرزو مـی کردم بمـیرم ولی لبای اونو حس نکنم. تو همـین لحطه پر استرس صدای فریـاد شخص دیگه ای باعث شد هم من چشمامو باز کنم هم اون پسره صورتشو عقب ببره. همون پسر سومـی کـه همراهشون بود، درون حالی کـه نفس نفس مـی زد گفت:
- دو که تا پسر قد بلند هیکلی دارن مـی یـان این طرف. نتونستین جلوی دهن این دو که تا ضعیفه رو نگه دارین؟ فکر کنم صدای جیغ اینا رو فهمـیدن و دارن مـی یـان اینور چون دارن مـی دون ...
با صدای جیغ سپیده نـه تنـها من کـه توجه اون دو که تا پسر هم بـه طرف سپیده کشیده شد. مثل اینکه پسری کـه سپیده رو گرفته بود هنوزم قصد ول شو نداشت. پسری کـه منو گرفته بود، ولم کرد و رو بـه اون پسر داد کشید:
- اوی احمق! ول کن بیـا اینجا ببینم ...
هنوز حرفش تموم نشد کـه منم اون دو که تا پسر رو دیدم. وقتی سپیده هم از دست اون کفتارا نجات پیدا کرد سریع بـه سمتش رفتم و کشیدمش تو بغلم. هر دو تو بغل هم زار مـی زدیم. صدای درگیری کـه بلند شد ترسمون بیشتر شد. دو نفر چطور مـی تونستن از بعد سه نفر بر بیـان؟ اینقدرم قدرت نداشتیم کـه فرار کنیم. ممکن بود درون صورت شکست خوردن اون دوتا ما بازم اسیر اون ا بشیم. سپیده زیرداشت آیـه الکرسی مـی خوند. سعی کردم تمرکز کنم که تا ببینم چه کاری بـه صلاحمونـه کـه صدایی شنیدم:
- بسه ... بسه دیگه بچه ها ... بریم که تا دیگه ای نیومده.
لای یکی از چشمامو باز کردم و پسرای مزاحمو دیدم کـه به سرعت درون حالی کـه رو چرخه ها رو هم بـه دنبالشون مـی کشیدن درون رفتن. یکی از پسرای قد بلند که تا وسط راه هم دنبالشون دوید ولی با صدای پسر دیگه کـه گفت:
- داریوش ولشون کن ... بذار برن بسشونـه.

خــــــــــــــب که تا نظر ندین دیگه نمـیزاررررررم

: کتک خوردن پسر از دختر هیکلی




[کتک خوردن پسر از دختر هیکلی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 19 Aug 2018 16:59:00 +0000



کتک خوردن پسر از دختر هیکلی

با اینترنت » شـهلا ی ؟!

به نام خدا

شـهلا (فراری)

لبخندی تلخ بر گوشـه لبانش نقش بسته بود، کتک خوردن پسر از دختر هیکلی پای چپش را جای پای راست قرار مـی داد و مدام این کار را تکرار مـی کرد. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی صدای خش خش پلاستیکی کـه به همراه داشت درون فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده مـی شد. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی کم کم بـه خانـه نزدیک مـیشد، حس غریبی درون وجودش احساس مـی کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش بـه شماره افتاده بود و با هر قدمـی کـه به خانـه نزدیک تر مـی شد این حس درون وجود او افزایش مـی یـافت. کلید را بـه داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع بـه لرزیدن کرده بود، درون اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش کـه در گوشـه اتاق نقش بر زمـین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی مـی کرد کیسه دارو از دستش بـه زمـین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمـی کشید.

شـهلا ی نوزده ساله، با قامتی حدود صدو شصت و پنج سانتی متر، با موهای ، مشکی و کوتاه، ابرو های کمانی، چشمـهایی خمار، بینی قلمـی و زیبا ، لبهایی کشیده و سرخ با صورتی معصومانـه، پوستی بسیـار لطیف و شفاف، ساده و بی آلایش و بنا بـه عادت همـیشگی با ست مشکی د ر کنار مادر اشک مـی ریخت و به گذشته فکر مـی کرد. شـهلا درون خانواده ای شلوغ بزرگ شده بود. او فرزند مـیانی خانواده ای بود کـه پنج فرزند داشت. فرخ و وحید برادران بزرگتر شـهلا و زهره، سام بعد از او بـه دنیـا آمده بودند. پدرش قبل ها کـه جوان بود و زندگیش را بر سر قمار نداده بود گچکار ساختمان بود، اما از زمانی کـه از روی داربست بـه زمـین افتاد و به خاطر نداشتن پول عمل کمر و پا تنـها راه تسکین دردش را تریـاک مـی دانست بـه آن معتاد شده بود. با پای چلاقش گوشـه خانـه مـی نشست و با پولی کـه زنش از کار درون خانـه مردم بدست مـی آورد به منظور خود مواد مـی خرید و با این حال زنش جایی کبود نشده بر بدن نداشت و برادرانش بـه تبعیت از پدر روزها کوچه را متر مـید و شبها خانـه را وجب مـی د. شـهلا تنـها که تا پنج کلاس درون مدرسه درس خوانده بود و بعد از آن پدرش او را بـه همراه زنش راهی خانـه های مردم مـی کرد که تا پول عمل او زود تر بدست بیـاید. یک روز هنگامـی کـه شـهلابدنبال نان از خانـه بیرون رفته بود، بهمن دوباره سر راه شـهلاپیدا شد و همان حرف های تکراری را آغاز کرد. بهمن پسری بیست و هشت ساله همسایـه روبروی شـهلابا قدی بلند، لاغر اندام، چشمـهای درشت، بینی بزرگ، سبیل های چخماقی،های شکری، صورت لاغر و کشیده و یک سیگار کـه همـیشـه بر گوشـه لبانش بود. بهمن قبلا چند بار بـه خواستگاری شـهلارفته بود اما شـهلاهیچگاه او را مرد ایده آل مورد تجسم درون ذهن خود تصور نمـی کرد و او را بـه هیچ عنوان بـه رسمـیت نمـی شناخت. بهمن نیز دست از سر شـهلا بر نمـی داشت و هر بار بـه گونـه ای به منظور او مزاحمت ایجاد مـی کرد. درون نگاه بهمن برقی بـه چشم شـهلامـی خورد اما شـهلا آن روزها نفهمـیده بود کـه این برق به منظور چیست؟ شـهلا مثل همـیشـه بهمن را از سر راه خود کنار زد و براهش ادامـه داد.

به خانـه کـه رسید سریع بـه اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد چون قرار بود آن شب یک خواستگار دیگر برایش گل و شیرینی بیـاورد. شـهلا از حمـید پرسید کـه چهی قرار هست به خواستگاری او بیـاید؛ حمـید با قهقهه زیـاد گفت حتما ناصر کفاش دیگه!!! شـهلا بـه خیـال خوشش کـه حمـید با او شوخی مـی کند. شب شد و همـه چیز آماده ورود شـهلابود، شـهلابا سینی چای کـه در دستش بود وارد اتاقی کـه خواستگار درون آن نشسته بود شد، اما بعد از وارد شدن بی اختیـار سینی چای کـه در دستش بود بر زمـین افتاد. بله خواستگار همان آقا ناصر، کفاش محله بود کـه اگر از زن اول اولادش مـی شد الان نوه اش همسن شـهلابود. شـهلا مدام از خود سوال مـی کرد کـه چراناصر کفاش بـه خواستگاریش آمده کـه ناگهان ضربه ای محکم بـه صورتش خورد، دست پدر شـهلاخیلی قوی تر از صورت نحیف شـهلابود کـه حتی با برگی کـه بر روی آن مـی نشست سرخ مـی شد. شـهلا بی جان بر روی زمـین افتاد و فقط کتک خوردنش را توسط پدر و برادرانش را کـه پا پی پا و کار پدرشان گذاشته بودند را مـی دید و حتی دیگر قدرت صحبت را نیز نداشت. ربابه مادرش با زحمت او را از زیر دست و پا درون آورد و به تنـها اتاق خانـه برد که تا شـهلا تلف نشود، ساعتی بعد وقتی شـهلاکم کم بهوش مـی آمد ازدعوای پدر و مادرش فهمـید مصرف مواد پدرش روز بـه روز بیشتر مـی شود و مادرش هم کـه بیماری قند و آسم دارد دیگر مثل گذشته نمـی تواند کار کند و آن پول کم کلفتی آنان را کفاف نمـی دهد و به همـین خاطر پدرش او را فقط بـه دویست هزار تومان کـه قراربود از ناصر کفاش بگیرد شـهلا را بـه عقد او درون آورد.

عشق بـه مادر و و برادر کوچکش کـه به نوعی شـهلاآنـها را از آب و گل درون آورده بود تحمل همـه چیز را به منظور او آسان کرده بود اما این دیگر چیز قابل تحملی نبود. فردای آن روز بهمن دوباره سر راه شـهلاحاضر بود ولی شـهلادیگر شـهلای دیروز نبود، او کـه اوج غربت را درون خانـه و در کنار پدر و برادرانش حس کرده بود و تشنـه یک جام محبت بود، بی اختیـار زودتر خود را بـه بهمن رساند و به او سلام کرد، بهمن کـه به اصطلاح خودش لوطی محل بود و خودش را خیلی تحویل مـی گرفت که تا به حال همچین حس مردانگی را بـه عمرش حس نکرده بود، جواب شـهلارا داد و با هم بـه راه افتادند، شـهلادیگر بهمن را همان بهمنی کـه دیگران با آن قیـافه عبوس کـه دیگران مـی دیدند، نمـی دید بلکه اورا بـه شکل فرشته نجات خود تصور مـی کرد. شـهلا نزد مادرش رفت و به او موضوع را گفت و مادرش چون راهی از این بهتر درون پیشش نمـی دید قبول کرد اما اصل کاری پدرش بود کـه قول شـهلارا بـه ناصر داده بود و با شنیدن بـه خواستگاری آمدن بهمن دیگر کنترلش از دستش درون رفت و شـهلاو مادرش را بـه گونـه ای زد کـه فلک بـه حال آن ها گریست. شـهلا کـه مـی دانست دیگر تاب تحمل کتک دفعه بعد پدر و برادرانش را ندارد با بهمن قرار فرار از خانـه را گذاشت و با اندک پولی کـه به زحمت آن را بعد انداز کرده بود، یک سری مدرک، عکس، و کمـی طلا کـه یـادگار دوران کودکی او بود و بدون خداحافظی با مادرش با بوسه ای کـه بر گونـه او، و برادر کوچکترش هنگامـی کـه خواب بودند زد اشکی کـه بر گونـه آن ها ریخت شبانـه با بهمن فرار کرد.

شب را که تا صبح درون راه زابل پا بـه پای بهمن چنان گوش بـه حرف هایش مـی داد کـه گویی تمام عمر منتظر شنیدن این کلمات بوده است. کم کم هوا روشن مـی شد و شـهلا بـه امـید فردایی آزاد بـه همراه بهمن درون ترمـینال بـه دنبال اتوبوسی کـه راهی بندر بشود مـی گشتند که تا بعد از آن بـه دبی بگریزند و زندگی خود را شروع کنند. نیم ساعتی گذشت و اتوبوس بندر پیدا شد. شـهلا و بهمن اولین مسافرانی بودند کـه سوار بر اتوبوس شدند که تا راهی خانـه عشق شوند، ساعتی گذشت و ماشین آماده رفتن شد.

شب هنگام بود کـه به بندر رسیدند و به دنبال جایی کـه شب را درون آن صبح کنند و فردایش بـه محضربروند، بودند کـه ناغافل موتور سواری کیف را از دست شـهلا ربود، شـهلا کـه انتظار داشت بهمن با آن همـه دبدبه و کبکبه حداقل بـه دنبال دزدان بدود اما با بی اعتنایی بهمن نسبت بـه این موضوع روبرو شد. با دور شدن موتور شـهلا خودش را درون مـیان یک شـهر غریب و از همـیشـه دورتر بـه آرزوهایش دید. وقتی بهمن از زبان شـهلا شنید کـه تمام مدارک و پس اندازش درون آن کیف بود ناگهان از این رو بـه آن رو شد و حسابی بهم ریخت. با کمال بی توجهی بـه ناله شـهلا بهمن راه خودش را ادامـه داد و با بی اعتنایی بـه او بـه این سو و آن سو حرکت مـی کرد، شـهلا بی هدف بدنبال تنـها تکیـه گاه خود مـی رفت. شـهلا کـه دیگر طاقت راه رفتن نداشت از بهمن خواست درون جایی شب را صبح کنند، بهمن شـهلا را بـه پارکی کـه در آن نزدیکی بود برد، شـهلا کـه دیگر طاقت حتی باز نگه داشتن چشمش را نداشت، سرش را درون حالی کـه از دیشبش غذای درستی نخورده بـه شانـه بهمن تکیـه داد و به خواب رفت.

هوا کم کم روشن مـی شد و شـهلا همچنانکه خواب بود، امای با دست بـه شـهلا مـی زد و از او مـی خواست کـه بلند شود، شـهلا ابتدا فکر کرد کـه بهمن درون کنارش، او را از خواب بیدار کرده، اما کمـی کـه چشمش را مالاند متوجه ی دیگر درون کنارش شد. دستپاچه بـه اطرافش نگاه مـی کرد و بدنبال بهمن مـی گشت، شقایق کـه قصد آرام شـهلا را داشت بـه او گفت دیشب ساعتی بعد از آمدنشان بهمن آنجا را ترک کرد. شـهلا با شنیدن این کلمات مات و مبهوت بـه خودش خیره شد و آنقدر خود را تنـها و غریب مـی دید کـه نمـی توانست سخنی را بر زبانش بیـاورد؛ شـهلا تازه فهمـیده بود مرده ای درون قبری کـه بالای آن ایستاده وجود ندارد و برق چشم بهمن هوس بوده و نـه چیز دیگر اما چه فایده کـه دیگر به منظور این صحبت ها دیر شده بود.

شقایق ی بیست ساله با قدی متوسط و اندامـی متناسب، موهایی کـه بصورت دم اسبی بسته بود، ابروهای کوتاه، چشم هایی سبز، بینی باریک، دها نی کوچک و لبانی زیبا کـه حاکی از فرم ژنتیکی او بود اما با چهره ای خسته و مظلومانـه، بـه شـهلا دلداری مـی داد و از او مـی خواست دیگر بـه آن موضوع فکر نکند. شـهلا دیگر چیزی به منظور از دست نداشت، فهم این موضوع کـه چطور درون دو شب هر آنچه داشته و نداشته از کفش بیرون رفته برایش غیر ممکن بود. شـهلا از خانـه فرار کرده بود کـه از دست پدر و برادرانش آسوده باشد، اما بـه یکباره رکب مردی هوس باز را خورده بود. تحمل این همـه درد کار ساده ای نبود، نمـی دانست حتما چه کاری انجام دهد. درون حال و هوای خودش بود کـه دوباره صدای شقایق را شنید. شقایق خودش را معرفی کرد و داستان این کـه چگونـه خام وعده های سر خرمن شده و به جای زندگی درون خارج مورد سوء استفاده چند لات لا ابالی قرار گرفته و آن ها او را درون اینجا رها د و رفتند و … . شـهلا با شنیدن داستان زندگی شقایق ته دلش آرام شد و با دیدن ی کـه شاید از او بدبخت تر باشد بـه خودش امـیدوار شد و داستان خودش را به منظور شقایق تعریف کرد و شقایق مدام بـه او دلداری مـی داد. شقایق گفت تقریبا چند ماهی هست کـه آواره این بندر هست و به شـهلا گفت فقط یک نصیحت مـی کنم “به خانـه پدرت برگرد و زندگی ملامت بار را تحمل کن” تنـها چیزی کـه در روزگار علاج ندارد مرگ هست و باقی چیز ها را مـی شود درست کرد. “هیچ کجا مانند خانـه خود آدم امن نیست، هر چند درون آنجا غریبه باشی، روزگار بی مروت بـه هیچ رحم نمـی کند، دنیـا بدون تو یـا با تو، با خوشی تو یـا با غم تو و هر چیز دیگر بـه راه خودش مـی رود و برای تو خم بـه ابرو نمـی آورد، اصلا نمـی فهمد کـه تو درون این دنیـا هستی یـا نـه …، این روزگار گرگ ها را ط کفتار مـی کند توکه مثل یک بره هستی و …”

صحبت های شقایق تمام شد اما شـهلا چیز زیـادی از این صحبت ها متوجه نشد. شـهلا نمـی دانست مـی تواند بـه شقایق اعتماد کند یـا نـه. شـهلا بعد از سکوتی چند دقیقه ای چون تنـها راه باقی مانده را اعتماد بـه شقایق مـی دانست با او همراه شد. شقایق با اصرار فراوان شـهلا قبول کرد درون این سفر همراه او باشد. مشکل اصلی شـهلا و شقایق نداشتن پولی بود کـه به وسیله آن بتوانند با آن سفر کنند. پا بـه پای هم مانند دو معشوقه بسوی جاده خروجی بندر مـی رفتند و با هم از بدی روزگار صحبت مـی د کـه در طول راه چند ماشین سواری برایشان بوق زدند اما وقتی موضوع بی پولی را فهمـیدند آن ها را سوار ند. دیگر بار یک کامـیون جلوی پایشان ایستاد، راننده پیـاده شد و خواست بـه آن ها کمک کند، شقایق بـه راننده گفت کـه به زابل مـیروند و هیچ پولی به منظور سفر ندارند، راننده کـه خود عازم شرق کشور بود با شقایق طی کرد درون صورتی آن ها را مـی برد کـه بتوانند خستگی سفر را از تنش درون بیـاورند، شقایق قبول کرد ولی گفت فقط حتما با او کار داشته باشد و نـه شـهلا. هر دو سوار ماشین شدند و راه افتادند. شـهلا کـه با آن اتفاقاتی کـه دیشب برایش اتفاق افتاده بود خواب درستی نکرده بود، درون همان ابتدا بـه خواب رفت. وقتی از خواب بیدار شد دید کامـیون درون گوشـه ای ایستاده؛ راننده و شقایق نیستند، با کمـی دقت متوجه صدای ناله پرده پشت سرش شد، پرده را کمـی کنار زد، بله، درست مـی دید. این صدای ناله شقایق بود کـه در زیر دست و پای یک غول هوسباز جان مـی کند. شـهلا با دیدن این صحنـه تازه متوجه منظور راننده شده بود، اما او مـی توانست چه کاری انجام دهد، حالش از روزگاری کـه در آن زندگی مـی کرد بهم خورد، سرش بـه شکل عجیبی درد گرفته بود، دیدن چهره مظلومانـه بهمراه چشم خیس شقایق او را دیوانـه مـی کرد اما او مـی توانست چه کاری انجام دهد؟ چند بار دیگر درون طول راه با چنین صحنـه ای روبرو شد و اینکه نمـی توانست کاری د بیشتر از همـه دیوانـه اش مـی کرد، یک بار هم کـه راننده دستش را بسوی او انداخت اما با ممانعت شقایق و شیون او دست از سرش برداشت.

آفتاب درون وسط آسمان بود کـه به نزدیکی های زابل رسیده بودند، با اشاره ماموران ماشین توقف کرد، شـهلا و شقایق کـه پشت پرده بودند متوجه چیز زیـادی نشدند؛ فقط همـین را فهمـیدند کـه بار کامـیون قاچاق است، صدای راننده کامـیون بود کـه این دو را صدا مـی زد و از آنـها خواست که تا پیدا شوند. شـهلا و این بار شقایق هم متوجه این کـه چرا راننده کامـیون آن ها را بـه ماموران داده نشدند اما معلوم بود این مساله با بار قاچاقی کـه راننده کامـیون داشت یک ربطی بهم دارند. ماموران شـهلا و شقایق را بـه داخل اتاق حاجی بردند، حاجی مردی شصت هفتاد ساله، با موی کم و ریش زیـاد جو گندمـی، ابروهای کلفت، چشم هایی درشت، بینی کوفته، دهانی کج و کوله با دندان های زرد، قدی بلند و هیکلی درشت اندام؛ حاجی با دیدن این دو از اتاق بیرون رفت و به همکارانش صحبتی کرد و راه افتاد، از دو سربازی کـه در کنارش بودند خواست شـهلا و شقایق را بیـاورند. حاجی شقایق و شـهلا را بهمراه دو سرباز سوار بر ماشین دولت کرد و راه افتادند. ماشین نزدیک یک خانـه پارک کرد، حاجی زودتر پیـاده شد، کلید را درون داخل قفل انداخت و در را باز کرد، سپس با اشاره بـه سربازها فهماند کـه شـهلا و شقایق را بیـاورند.ی بغیر از این پنج نفر درون خانـه نبود. حاجی درون حالی کـه لباس هایش را درون مـی آورد رو بـه شـهلا و شقایق کرد و به آنـها گفت اگر ان خوبی باشید و به من خوش بگذره دیگه شما را تحویل بهزیستی نمـی دهم و رهایتان مـی کنم. شـهلا و شقایق با شنیدن این کلمات شوکه شدند، این دو آمادگی شنیدن هر حرف دیگر را از حاجی داشتند الا این حرف، برق هوس و درون نگاه حاجی موج مـی زد. حاجی اول شقایق را صدا کرد ولی شقایق گفت حاضر هست بمـیرد و دوست ندارد حتی دست حاجی بـه مرده او نیز برسد، حرف های شقایق تمام نشده بود کـه حاجی محکم توی گوش شقایق زد و نیمـی از صورتش سرخ شد، ولی شقایق دست بردار نبود و حاضر نبود این ننگ را تحمل کند. حاجی مـی خواست دستش را دور گردن شقایق بیـاندازد کـه با مقاومت تحسین برانگیز شقایق روبرو شد. حاجی شقایق را روی زمـین انداخت و چند که تا لگد بـه او زد و به سربازان گفت این بچه سرتق مال شما، این تحفه ای نیست کـه بخواهم خودم را بـه زحمت بیـاندازم، صدای ضجه شقایق زیر بدن دو سرباز وطن کـه از خود دفاع مـی کرد واقعا زیبا بود اما چه فایده یک دست صدا ندارد. شـهلا با دیدن این صحنـه بـه یک باره بر زمـین خورد، صدای نفس زدنش تند شد، حاجی بـه سمت شـهلا آمد، شـهلا دیگر حتی قدرت از زمـین برخاستن را نداشت، حاجی او را بغل کرد و روی تخت انداخت، هنوز صدای ضجه و ناله شقایق زیر بدن های دو هوسران مـی آمد، تجسم بدن لطیف و نحیف شـهلا کـه حتی جای برگ گل بروی آن مـی ماند زیر بدن پر از پشم و بزرگ حاجی واقعا سخت بود، با فشاری کـه بر قفسه شـهلا آمده بود و از طرفی بوی بد دهان حاجی او بـه سختی نفس مـی کشید، شـهلا بـه حاجی با گریـه التماس مـی کرد کـه او هست ولی بالای حاجی بـه جایی رسیده بود کـه با ضربه بـه بدن نحیف شـهلا مـی زد. درون همـین حال ملحفه سفید تخت سرخ شد و حاجی روبه سربازها کرد و گفت خانوم باکره هم هست. درون همـین حال بود کـه شـهلا بیـهوش شد، ساعتی بعد کـه بهوش آمد دید اثری از چهار نفر دیگر نیست و تمام درها قفل و پنجره ها حفاظ دارد.

دیگر خورشید درون حال غروب بود کـه صدای باز شدن درون آمد، تمام وجود شـهلا را ترس فرا گرفت، حدس شـهلا درست بود حاجی بود کـه در را باز کرده بود بـه سمت شـهلا آمد و گفت چون خوبی بودی تو را چند وقت مـی خواهم پیش خودم نگه دارم. شـهلا شروع بـه گریـه و خواهش کرد کـه حاجی او را رها کند، اما تمام وجود این مامور ایران زمـین را فرا گرفته بود و گفت اگر بدی بشوی مثل دوستت تو را بـه بهزیستی مـی برم کـه ناگهان صدای هق هق گریـه شـهلا بیشتر شد و بر زمـین افتاد چون قبلا شقایق بـه او گفته بود اگر روزی بـه بهزیستی برود حتما مـی کند چون مـی دانست بهزیستی چطور جایی است. حاجی دوباره شـهلا را با خود بـه اتاق برد. دو ماهی بهمـین منوال گذشت، درون این مدت شـهلا چندین بار خواست اقدام بـه خود کشی کند اما فقط دوباره دیدن چهره مادرش تحمل این درد و رنج را به منظور او قابل تحمل مـی کرد، هر بار بـه شقایق یگانـه دوستی کـه در تمام زندگیش دیده بود فکر مـی کرد حال غریبی بـه او دست مـی داد، چندین بار هم بـه فکر انتقام از حاجی افتاد اما چطور مـی توانست این کار را انجام دهد. غروب یکی از روزها حاجی بـه همراه ی دیگر وارد خانـه شد و به شـهلا گفت ماموریت تو دیگر تمام شده و مـی توانی بروی، با شنیدن این جمله انگار کـه خون تازه ای بـه رگ های پوسیده شـهلا تزیق شده باشد، شـهلا نگاهی از روی دلسوزی بـه کی کـه تازه آمده بود و از چوب فلک بی خبر بود انداخت و با آنچنان لذتی بیگانـه راه باقیمانده که تا روستا را طی کرد، حال عجیبی داشت، دم دمای غروب بود کـه به روستا رسید، انگار درون و دیوار روستا از مصیبتی بس عظیم تر از آنچه بر سر شـهلا آمده سخن مـی گفتند، از دور بهمن را شناخت، هر چه بـه او نزدیک تر مـی شد حس انتقام درون او بیشتر مـی شد، بـه نزدیکی بهمن کـه رسید، آب دهان را بر صورتش پرت کرد و خواست درب خانـه را بزند کـه متوجه سیـاهی روی دیوار شد و دری کـه نیمـه باز رها شده درون اتاق را کـه باز کرد با بدن نیمـه جان مادر روبرو شد، مادر با دیدن شـهلا لبخندی زد اما نتوانست از جایش بلند شود و ش را درون آغوش بگیرد. شب که تا صبح ربابه با شـهلا درد دل کرد.

ربابه بـه شـهلا گفت: کتک خوردن پسر از دختر هیکلی “از همان موقعی کـه تو رفتی بخاطر کتک های پدرت دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم، چند روز بعد برادرانت را کـه تریـاک حمل مـی د، بازداشت د، بعد پدرت به منظور جور شدن خرج عملش زهره را بزور بـه عقد ناصر کفاش درون آورد، اما بخاطر مصرف زیـاد سکته کرد و مرد، سام هم الان با ت زندگی مـی کند، چون نتوانستند دوری هم را تحمل کنند، مادر گفت کـه بهمن درون محل چو انداخته کـه تو قصد اغفالش را داشتی اما او اغفال نشده و تو با شبکاری پول درون مـیاوری و زندگی مـی کنی و در آخر گفت من مانده ام و تقاضای مرگ زودتر را کـه از خدا هر روز التماس مـی کنم. صحبت های مادر که تا سپیده صبح بطول انجامـید اما درون این مدت شـهلا هرگز از سرنوشتش بـه مادر هیچ نگفت. صبح شـهلا از خانـه بیرون زد که تا برای مادر دارو یـا همان انسولین تهیـه کند. درون راه بـه صحبت هایی کـه مادرش کرده بود فکر مـی کرد کـه اگر او فرار نمـی کرد شاید حالا پدرش زنده بود یـا زهره روزگارش با پیرمردی کـه در حال مرگ هست طی نمـی کرد یـا شاید مادرش بـه این روز نمـی افتاد یـا برادرش سربار دیگران نمـی شد، با خود فکر مـی کرد کـه شاید بتواند گذشته را جبران کند کـه به شـهر رسید اما مگر کدام داروخانـه بدون پول دارو بهی مـی دهد، درون یکی از داروخانـه ها پسر جوانی کار مـی کرد بـه شـهلا پیشنـهاد ذلت درون برابر دارو را داد، شـهلا بعد از فکر چون راهی را جز استفاده از اسلحه برهنگی نداشت قبول کرد و جان مادرش نیز بـه وجود این داروها احتیـاج دارد، بعد از اتمام کار لبخندی تلخ بر گوشـه لبانش نقش بسته بود و پای چپش را جای پای راست قرار مـی داد و مدام این کار را تکرار مـی کرد. صدای خش خش پلاستیکی کـه به همراه داشت درون فضای کوچه شنیده مـی شد. کم کم بـه خانـه نزدیک مـی شد، حس غریبی درون وجودش احساس مـی کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش بـه شماره افتاده بود و با هر قدمـی کـه به خانـه نزدیک تر مـی شد این حس درون وجود او افزایش مـی یـافت. کلید را بـه داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع بـه لرزیدن کرده بود، درون اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش کـه در گوشـه اتاق نقش بر زمـین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی مـی کرد کیسه دارو از دستش بـه زمـین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت. اما مادر دیگر نفس نمـی کشید. بـه اطرافش نگاهی انداخت و خود را درون اوج غربت حس کرد، دیگر دلیلی به منظور زنده بودن برایش وجود نداشت، سرنگ انسولین کـه با ضجه، زجر و ذلت از داروخانـه گرفته بود را مسلح کرد، روح مادرش را درون بالای سرش احساس مـی کرد کـه او را فریـاد مـی زد وسرنگ را بـه رگ دستش زد و به پدرش پیوست.

چند روز بعد درون روزنامـه “”” بـه نقل از حاجی … فرمانده منکرات و پلیس زابل نوشته شده بود شـهلا … و بد کاره بخاطر سوء ظن بـه مادر (او را عامل رسوایی درون محل مـی دانست) ، او را از پای درون آورد و سپس خود کشی کرد “””





[کتک خوردن پسر از دختر هیکلی]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Mon, 30 Jul 2018 21:48:00 +0000



کتک خوردن پسر از دختر هیکلی

ان تهرانی با تیپ های فشن و امروزی + تصاویر

تصاویر زیر بیـانگر مد و تیپ ان امروزی درون خیـابان های پایتخت مـی باشد

تصاویر این بخش بـه دستور وزارت محترم ارشاد

حذف گردید
 

. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی . کتک خوردن پسر از دختر هیکلی : کتک خوردن پسر از دختر هیکلی ، کتک خوردن پسر از دختر هیکلی




[کتک خوردن پسر از دختر هیکلی]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Mon, 20 Aug 2018 23:32:00 +0000



کتک خوردن پسر از دختر هیکلی

بیوگرافی ، همسر و فرزندان شـهاب حسینی +عو فیلمـها

شـهاب حسینی Shahab Hosseini چطور عاشق همسرش پریچهر قنبری شد

سید شـهاب‌الدین حسینی تنکابنی (متولد ۱۴ بهمن ۱۳۵۲ درون تهران) بازیگر سینما و تلویزیون، کتک خوردن پسر از دختر هیکلی مجری و گوینده ایرانی است.

او اولین فرزند خانواده‌اش هست و یک برادر و دو دارد. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی تحصیلات دانشگاهی او دررشته روانشناسی دانشگاه تهران بود کـه آن را بـه قصد مـهاجرت بـه کانادا ناتمام گذاشت.

شـهاب حسینی درون جشنواره فیلم کن ۲۰۱۶ با ایفای نقش درون فیلم فروشنده بـه کارگردانی اصغر فرهادی، توانست جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره فیلم کن را بـه خود اختصاص بدهد. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی همچنین او خرس نقره‌ای بهترین بازیگر مرد جشنواره بین‌المللی فیلم برلین ۲۰۱۱ را به‌همراه گروه بازیگران فیلم جدایی نادر از سیمـینب کرد.

instagram Shahab Hosseini

شـهاب حسینی درون سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد، فرزند اولشان بـه نام محمدامـین درون زمستان ۱۳۸۲ و فرزند دومشان بـه نام امـیرعلی درون تابستان ۱۳۹۰ بـه دنیـا آمدند.

کار خود را با تئاتر دانشجویی و سپس گویندگی رادیو آغاز کرد، سپس درون برنامـه‌ای بـه نام “اکسیژن” درتلویزیون ظاهرشد.

در چند برنامـه دیگر هم مانند بر پا بر پا، بـه رنگ صبح، سایـه روشن و… بـه عنوان مجری حضورداشت، با سریـال خانواده بعد از باران پا بـه عرصه بازیگری گذاشت. او سالهای بعد هم بـه کار بازیگری و هم اجرا پرداخت. وی بخاطر بازی درون فیلمـهای سینمایی واکنش پنجم و شمعی درون باد و محیـا مورد توجه قرار گرفت، درسال ۱۳۸۶ به منظور فیلم محیـا از جشنواره بین‌المللی فیلم فجر، موفق بهب دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد، و در سال ۱۳۸۷ درون همـین جشنواره به منظور فیلم سوپراستار سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد را دریـافت کرد.

همچنین وی بـه خاطر فیلمـهای پرسه درون مـه و درباره الی بازیگر مرد برگزیده چهاردهمـین جشن بزرگ سینمای ایران نیز بود. حسینی بـه همراه چندی از دوستانش و همچنین برادرش سید مـهدی حسینی، گروه موسیقی هفت را تاسیس د. که تا کنون چهار مجموعه آهنگ از این گروه منتشر شده‌است کـه شـهاب حسینی درون آلبوم یک و دو بـه دکلمـه پرداخته و درآلبوم سه و چهار خوانندگی کرده‌است. درون سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد، فرزند اولشان بـه نام محمدامـین درون زمستان ۱۳۸۲ وفرزند دومشان بـه نام امـیرعلی درون تابستان ۱۳۹۰ بـه دنیـا آمدند.

«شـهرزاد» این روزها روی بورس است، بـه خصوص آقای شـهاب حسینی با نقش «قباد» کـه داستان ترحم برانگیزی دارد. همـیشـه احساسات مردم جایی جلب مـی شود کـه روابط انسانی درون مـیان است؛ نفرت، غم شادی و عشق همـه درون زندگی ما جاری اند و هر جا آینـه ای از آن باشد ما را ناخودآگاه بـه سوی خود مـی کشد. 

شاید هم همـه ما شـهرزادی داریم کـه در اتمسفر او تمام این احساسات را تجربه مـی کنیم. شـهاب حسینی هم با همـه سوپراستار شدن و شـهرت و محبوبیتی کـه دارد باز هم یکی از ماست. او هم مثل ما شـهرزادی دارد کـه پریچهر است. شـهاب حسینی از دسته ستاره هایی هست که باوجود رسیدن بـه مواهب بازیگری از عشق بـه خانواده و همسر غافل نشده است. او همـیشـه همراهی داشته کـه در کنار او نقاط عطف زندگی اش را صعودی کرده و چیزی نتوانسته او را پایین بکشد. زندگی چنین آدمـی دیدنی هست و شنیدنی و البته کـه خواندنی! 

این مطلب روایت زندگی شـهاب حسینی با همـه بالا و پایین هاست. این پرونده چکیده ایست از گفت و گوهای او و همسرش با مجله زندگی ایده آل و رادیو هفت.

عپریچهر قنبری همسر شـهاب حسینی

صحبت های خواندنی شـهاب حسینی از زندگی شخصی اش

نوزاد نیمـه شب زمستان
متولد زمستان هستم. درست بعد از ۹ ماه متولد شدم، حین تولد ۳ کیلو و ۷۰۰ گرم وزن داشتم. ساعت بـه دنیـا آمدنم هم ۳ و ۳۰ دقیقه نیمـه شب بود. پدر و مادرم درون جوانی ازدواج د، آنـها وقتی مرا بـه دنیـا آوردند کـه سرگرم جمع و جور زندگی شان بودند. 

سرشکستگی های کودکی
دوران کودکی من بـه شیطنت های مختلف با پسربچه ها گذشت. مادرم مـی گفت تو پسر شری بودی. روزی کـه به خاطر سر بازی سرم را با نمره ۴ اصلاح کردم، دیدم سرم از ۹ ناحیـه شکسته است. با توجه بـه اینکه زمان وقوع ۵-۴ مورد از این شکستگی ها را بـه خاطر نمـی آورم، حتما آنـها را به دوران کودکی ام نسبت داد. جز سر از نواحی دیگری همچون صورت و دست و پا هم بارها دچار جراحت های مختلف شدم. 

توپ چرمـی عید
در خانواده پدری نوه اول بودم. ا رتباط ما با فامـیل مادرم بیشتر بود که تا با اقوام پدر. دوست ندارم از نقطه نظر مـهر و محبتی را برتر از دیگری بدانم. هر دو خانواده بـه اندازه وسع خودشان محبت مـی د. یـادم مـی آید کـه مادر پدرم بهترین عیدی ها را مـی داد. یک بار از او یک توپ چرمـی فوتبال عیدی گرفتم. آن موقع این هدیـه بسیـار گرانبها بود و هری توپ چرمـی نداشت. 

دوستان بزرگ تر از من
دوستی بخش مـهمـی از روند شکل گیری نگاه و بزرگ شدن همـه ماست. دانش عمومـی من که تا حدودی خیـابانی هست و محصول رفاقت با هم محلی ها. کودکی من درون حد فاصل مـیان دو خیـابان هاشمـی و سپه غربی گذشت. دوستی داشتم بـه نام رضا کـه هم خیلی صمـیمـی بودیم و هم بـه صورت متوالی با هم کتک کاری مـی کردیم. ضمن آنکه اهل دوستی با بزرگ تر از خودم بودم، ولی مایلم از رفقا بـه خصوص درون مسائل مختلف درس بگیرم؛ براساس این رویـه حالا اکثر دوستانم بالای ۴۰ سال سن دارند. 

از دست رفیق قدیمـی
دوست نداشتم قلدر محل باشم. با این حال همـیشـه درون جمع بچه محل ها بـه حساب مـی آمدم. نوجوانی من حول و حوش خیـابان فاطمـی گذشت. هرقدر بزرگ تر مـی شدم، دایره ارتباطاتم گسترش مـی یـافت. درنتیجه بـه تمایل برخی بچه ها به منظور انجام کارهای خلاف پی بردم. درون آن دوره یکی از بهترین دوستانم را بـه خاطر اعتیـاد به مواد مخدر از دست دادم. 

کلکسیون ماشین های من
در مرور خاطرات هر پسربچه ای انگار وجود اسباب بازی اتومبیل، امری ناگزیر است. مادر من هم برایم از این ماشین های کوچک اسباب بازی مـی خرید. مجموعه ای جمع کرده بودم کـه در آن ۱۵۰ ماشین کوچک بـه چشم مـی خورد. هنگام اسباب کشی، اسباب بازی ها را جا گذاشتم. ۲ هفته بعد کـه فهمـیدم کیسه حاوی ماشین ها نیست، از این موضوع بسیـار ناراحت شدم.

زندگی شخصی شـهاب حسینی

دور ایران با مادر امدادگر
اول دبستان را درون مدرسه بامداد نو گذراندم. سال بعد بـه خاطر کار مادرم بـه خرم آباد نقل مکان کردیم؛ او امدادگر سیـار بود. سال های دوم، سوم و چهارم را درون خرم آباد خواندم. دوران بسیـار بدی بود. از جنگ تحمـیلی خاطرات ناراحت کننده ای درون ذهنم باقی مانده است. آن موقع این طور احساس مـی کردم کـه عراقی ها با کشتن مردم بی سلاح تفریح مـی کنند. 

شاگرد گوشـه گیر کلاس
حضور درون یک محیط جنگی، دوری از تهران و اکثریت فامـیل بـه انضمام نگرانی هایی کـه به خاطر شغل مادرم درون آنجا متوجه ما بود، باعث شد که تا در بازگشت بـه تهران احساس غریبی کنم و در کلاس پنجم شاگردی آرام و گوشـه گیر باشم. معلمـی کـه بیشتر از بقیـه معلم های دوره ابتدایی دوستش داشتم، معلم کلاس پنجم من بود. درون ابتدایی دانش آموز متوسطی بودم و هیچ گاه مبصری را تجربه نکردم. 

تجدید شدن مبصر کلاس
دوران راهنمایی بود، از کودکی درآمده بودیم و مـی خواستیم شبیـه بزرگ ترها رفتار کنیم. همـین تغییر وضعیت بـه شدت روی درس خواندنم تاثیر گذاشت و باعث شد افت کنم. سال دوم راهنمایی بودم کـه در درس های ریـاضی، علوم و عربی کارم بـه شـهریورماه کشید. درون راهنمایی نیز ورزشم فوتبال بود و این بار طعم مبصری را چشیدم. سال سوم مرا مبصر کلاس مان د. 

دیپلم با اعمال شاقه
نزدیک امتحانات ثلث سوم سال سوم دبیرستان بود کـه به شدت دچار بیماری یرقان شدم. حالم بـه قدری خراب بود کـه نمـی توانستم از خانـه خارج شوم. معده ام حتی 
آب خوردن را هم بعد مـی زد. بـه خاطر بیماری نتوانستم درون امتحانات شرکت کنم. بـه همـین خاطر سال سوم را دوبار خواندم و سرانجام دیپلم را با معدل تقریبا خوبی گرفتم. 

یک روانشناس درون راه کانادا
آنقدر بـه خودم اطمـینان داشتم کـه فقط درون کنکور سراسری شرکت کردم. مطمئن بودم کـه قبول مـی شوم، اما نشدم. سال بعد درون دانشگاه آزاد جواز ورود بـه رشته بازیگری را 
به دست آوردم. اما آن موقع چون این حرفه برایم مطرح نبود، صبر کردم که تا نتایج سراسری هم مشخص شود. با قبولی درون رشته روانشناسی بـه دانشگاه سراسری نقل مکان کردم. دو سال درس خواندم و بعد انصراف دادم. عمویم مقیم کانادا بود. قصد داشتم هرچه سریع تر بـه او برسم و در کانادا ادامـه تحصیل بدهم. همـین تصمـیم باعث شد که تا درس را نیمـه کاره رها کنم. حالا کـه به گذشته ها فکر مـی کنم، مـی بینم درس شیرینی را رها کردم. 

راننده پرمسوولیت ارتش
برای سفر بـه خارج یک سال تلاش کردم. وقتی نشد، رفتم سربازی؛ بـه این امـید کـه بعد از پایـان خدمت بروم. افتادم ارتش. درون تیپ ۶۵ نیروهای ویژه خدمت، کردم و راننده بودم. رانندگی درون خدمت، کار سخت و پرمسوولیتی است. 

معافیت بـه خاطر بیماری
بعد از ۱۸ ماه خدمت دچار خونریزی معده شدم. مرا بـه بیمارستان ۵۰۲ منتقل د. آنجا بـه من گفتند تو نباید بـه خدمت مـی آمدی. تو بـه خاطر وضع معده ات مـی توانستی از معافیت پزشکی استفاده کنی. باتوجه بـه اضافه هایی کـه خورده بودم ترجیح دادم معاف شوم. این گونـه بود کـه سر ۱۸ ماه با خدمت خداحافظی کردم.

شـهاب حسینی و همسرش چطور عاشق هم شدند

در سربازی عاشق پریچهر شدم
راستش درون دوران سربازی بود کـه عاشق شدم. عاشق همسرم. همـین موضوع تحمل سربازی را برایم سخت مـی کرد. افسری کـه نمـی خواهم اسمش را ببرم متوجه این ماجرا شد و تا مـی توانست بـه پر و پایم پیچید که تا آزارم دهد. راننده ها درون زمان استراحت شان نباید نگهبانی بدهند، با این حال او مرا مـی فرستاد سر پست که تا نتوانم مرخصی بگیرم و از پادگان خارج شوم. همسرم (پریچهر) را درون دانشگاه دیدم. یک روز از سربازی مرخصی گرفتم که تا سری بـه رفقای دانشجو ب. دیدم خانم زیبا، ساده و محجوبی سرگرم مطالعه کتاب هایش است. هرچه خواستم با او ارتباط برقرار کنم، نشد کـه نشد. با این حال درون نگاهش چیزی دیدم کـه تشویقم کرد بـه ادامـه راهی کـه منجر به ازدواج شد. 

خانواده یـا بازیگری
کار ما بـه قدری سخت هست و دوری از خانواده درون آن بـه چشم مـی خورد کـه گاهی مـی بینم چقدر بابت این موضوع شرمنده زن و بچه هایم شده ام. یک بار وقتی پسرم را دیدم غرق حیرت شدم. لحظه ای فکر کردم او چقدر بزرگ شده و من این را ندیده ام. خانواده من درون این سال ها از این مسائل بسیـار آسیب دیده اند و خوب کـه فکر مـی کنم از خودم مـی پرسم واقعا این کارها ارزش این آزار ناخواسته خانواده را داشت یـا نـه؟! 

روشن شدن تکلیف تجرد
شماری از جوان ها مـی گویند که تا جوانی حتما جوانی کنی، بنابراین حتما با تاخیر تن بـه ازدواج داد. هرگز این اعتقاد را قبول نداشته و ندارم. همـیشـه مایل بودم تکلیفم خیلی زود مشخص شود، بـه همـین دلیل من هم مثل پدر و مادرم درون ابتدای دوران جوانیـازدواج کردم. 

ازدواج بدون سنگ اندازی
خانواده من و همسرم از نظر تقسیم بندی های اجتماعی هم گروه بودند؛ بـه همـین خاطر بـه سرعت با هم صمـیمـی شدند طوری کـه پدرخانمم مـی گفت ما مان را با پسر شما عوض کردیم. هیچ کدام سنگی جلوی پای ما نگذاشتند. مـهریـه هم بـه مـیزانی تعیین شد کـه من و همسرم روی آن توافق داشتیم. من و همسرم درون همـه زمـینـه ها با هم توافق داریم. او مشکلات کاری مرا خیلی خوب درک مـی کند. همسرم مدتی درون فرهنگسراهای بانو و شفق گریم درس مـی داد. درون ضمن نقاش خوبی هم هست. 

اتودهای باستان شناس اسبق
زمانی دوست داشتم باستان شناس شوم. این حس بـه مرور از بین رفت و جایش را بـه بازیگری داد. بین سال های ۷۱ که تا ۷۲ بود کـه در کلاس های استاد سمندریـان شرکت کردم. ضمن دستیـابی بـه فنون بازیگری، این کلاس ها محاسن دیگری هم به منظور ما داشت. بـه خاطر شرکت درون کلاس های بازیگری استاد بود کـه جرات کردم کارهای مختلف را اتود ب. ترسم از بازی درون حضور جمعیت ریخت و صاحب اعتمادبه نفس شدم. 

ستاره ها درون دانشگاه
در دانشگاه با بچه های دانشکده هنر، تئاتر کار مـی کردم. از آن جمع پارسا پیروزفر و یوسف تیموری به بازیگرانی مطرح تبدیل شدند. اولین کار تصویری من برنامـه زنده اکسیژن بود کـه در آن مجری بودم. این برنامـه زمان خودش مخاطبان زیـادی را جذب کرد. به منظور اجرا درون شبکه های ۲ و ۳ و حتی جام جم صاحب برنامـه شدم. البته درون آن دوره و در اجراهایم بیشتر یک مجری بازیگر بودم کـه برایم جذابیت زیـادی داشت. وقتی تماشاگر از کارم راضی هست لذت مـی برم، اما هیچ وقت کاری کـه انجام داده ام بـه نظرم آرمانی و ایده آل نیست. بـه نظرم همـیشـه مـی توان بهتر بود.

پریچهر قنبری، همسر شـهاب حسینی از او مـی گوید 

همسر شـهاب بودن، چه حسی دارد؟ 

اگر نگاهی بـه گفت وگوها، مصاحبه های چاپ شده و نقل قول های شـهاب حسینی داشته باشید خواهید دید کـه او همواره از پریچهر قنبری بـه عنوان یکی از بزرگ ترین حامـیان و همراهانش یـاد مـی کند. نیم نگاهی کوتاه بـه زندگی این زوج بـه سادگی نشان مـی دهد که پریچهر قنبری تنـها همسر سوپراستار دوست داشتنی ما نیست و بیشتر دوست، همدم و نزدیک ترین فرد درون دنیـا بـه اوست.

 پریچهر قنبری همسر شـهاب حسینی

شـهاب همـیشـه بـه صورت علنی قدردان زحمات همسرش بوده و هر موقع توانسته درون مجامع عمومـی از او تشکر کرده است. او حتی یکی از کلیدی ترین نقش های فیلمش را بـه او داد که تا برای همـیشـه این تشکر درون تاریخ ثبت شود. اما اگر مـی خواهید بدانید پریچهر قنبری چه ناگفته هایی از زندگی مشترک شان دارد، گزیده حرف هایش درون سال های اخیر درون گفت و گو با مجله زندگی ایده آل و نشست خبری و رونمایی از فیلم ساکن طبقه وسط، ساخته شـهاب حسینی را به منظور تان جمع کرده ایم. 

شـهاب واقعا چه کاره است؟ 
شـهاب هیچ وقت کافه دار نبوده است. بعد از تولد محمدامـین مدتی درون خانـه بودم و همان موقع دوست داشت فضای دوستانـه و صمـیمانـه ای را به منظور گپ وگفتمان ایجاد کند؛ فضایی سالم و خانوادگی و بیشتر بـه خاطر ما کافه را راه انداخت. درون مورد مجری گری هم حتما بگویم او بیـان خیلی شیوایی داشته و بانک کلمات زیـادی درون ذهنش دارد. من هم بـه عنوان همسرش همـیشـه از این توانایی او لذت مـی برم و گاهی اوقات هم غبطه مـی خورم کـه چطور نمـی توانم مانند او حرف ب. درون مورد بازیگری هم دیگر حرفی ن بهتر است؛ استاد هست دیگر. (خنده) درون مورد کارگردانی هم حتما بگویم بـه عنوان تجربه اول خیلی خوب بود؛ تجربه ای کـه خودش هم درون بازی و کارگردانی شریک بود. 


بهترین پدر دنیـاست 
به جرات مـی توانم بگویم او بهترین پدر دنیـاست. خیلی بـه بچه هایش علاقه دارد و گاهی اوقات حس مـی کنم بیشتر از من، آنـها را دوست دارد. خیلی عجیب است. من هم آنـها را دوست دارم اما حس مـی کنم کـه شـهاب بیشتر از من و عجیب تر بـه آنـها علاقه مند است. با تمام سختی های شغلی شـهاب همـیشـه کنار ما بوده است. خیلی وقت ها پیش مـی آید کـه برای تمرکز احتیـاج بـه سکوت دارد. حس و حال بازیگری شبیـه کارهای دیگر نیست کـه درست مانند بقیـه از خواب بلند شوید، بـه مغازه یـا اداره بروید و … . حتما روح را بسازید کـه بتوانید نقشی را ایفا کنید. شاید جاهایی از هم دور افتادیم اما همـیشـه با هم بودیم و عشقی کـه نسبت بـه هم داشتیم، رابطه مان را محکم تر مـی کرد. 

دیگر برخورد مردم اذیتم نمـی کند
برخوردهای مردم خیلی عجیب است. این عجیبی آنقدر زیـاد هست که هیچ خاطره واضحی از آنـها را بـه خاطر نمـی آورم اما خیلی زیـاد است. قبل از این خیلی بیشتر اذیت مـی شدم اما همـیشـه مـی گویند هر قدر سن بالاتر مـی رود، تجربه ها بیشتر مـی شود و در برخورد با اتفاقات جامعه برخورد پخته تری را مـی توانیم از خودمان نشان دهیم. 

پسران هنرمند ما
پسر کوچکم، امـیرعلی چهار ساله هست و البته خیلی هم بازیگر است. درون یک لحظه مـی تواند عصبانی باشد و با عصبانیت حرف بزند و در همان لحظه مـی خندد و جواب مـی دهد. درواقع یک صحنـه را بـه راحتی با دو زاویـه و دو شخصیت تحویل ما مـی دهد. (خنده) از طرفی دیگر محمدامـین استعداد زیـادی درون زمـینـه نقاشی دارد و بیشتر دوست دارد نقاشی بکشد. بـه نظرم یک استعداد هنری ذاتی درون زندگی آنـها وجود دارد و ما نمـی توانیم منکر آن شویم.

شـهاب حسینی و پدرش

با اوج گرفتن شـهاب خودم را مـی بینم
اینکه شاهد باشی همسرت با سرعت و شتاب، همـه سرازیری ها را طی مـی کند و تو درون حاشیـه ای ـ یعنی با وجود اینکه همسرش بودی و هستی و شاید نزدیک ترین فرد زندگی او درست مثل دیگران کـه از بیرون شاهد رشد او هستند حتما صحنـه تماشاگر صعودش باشی ـ درون ظاهر سخت بـه نظر مـی رسد اما این تنـها یک بخش از ماجراست؛ یعنی چیزی کـه شاید از بیرون قابل دیدن و تصور و قضاوت است. اما یک بخش دیگر ماجرا تصویری هست که من و شـهاب خودمان از زندگی مشترک مان داریم. خیلی ها حتی با نگاه شان بارها از من پرسیدند کـه تو چطور نشستی که تا شـهاب روزبه روز محکم تر بایستد اما حقیقت به منظور من چیز دیگری است. با اوج گرفتن شـهاب من خودم را مـی بینم کـه رشد مـی کنم. 

در مراحلی از زندگی احساس کردیم اینجا آخر خط است 
ما با هم بزرگ شده و با گذشت زمان با همـه کم و کیف روحیـات هم آشنا شده ایم. درون طول تمام این سال ها زیروبم صدای یکدیگر را بـه خوبی احساس مـی کنیم؛ بنابراین حتی درون مراحلی از زندگی کـه احساس مـی کردیم اینجا و این بار دیگر آخر خط است، همان حس آشنایی کـه در وجود هر دوی مان بود، ما را بـه صبر و مدارا دعوت مـی کرد. من خودم را از شـهاب جدا نمـی دانم. درون این ۱۸ سال زندگی مشترک ما با هم بزرگ شدیم. هر اتفاقی کـه برای او مـی افتاد من درون کنارش بودم و از همراهی با او لذت مـی بردم.

داستان آشنایی شـهاب حسینی و همسرش بسیـار بامزه‌ است:‌

«۲۲ساله بودم کـه با بچه‌های تئاتر دانشگاه تهران کار مـی‌کردم؛ جوانی سرگشته از طبقه ‌متوسط جامعه کـه به امکانات تفریحی متمولانـه دسترسی نداشت.

تا قبل از این‌که همسرم را ببینم، قصد ازدواج نداشتم که تا این‌که روزگار ما را درون برابر هم قرار داد. بـه او پیشنـهاد آشنایی دادم اما‌ همسرم هیچ اعتقادی بـه اینگونـه دوستی‌ها و آشنایی‌ها نداشت و گفت: کتک خوردن پسر از دختر هیکلی اگری واقعا عاشق هست و تمایل قلبی به منظور رسیدن بـه مورد علاقه‌اش‌ دارد، حتما در این راه صادقانـه گام بردارد و بنابراین موضوع را با خانواده‌ام درون مـیان گذاشتم‌ و مصمم بـه ازدواج شدم. دیگر تکه‌ دوم زندگی‌ام را پیدا کرده بودم.

بعد از صحبت‌های اولیـه و رسم و رسومـی کـه در این رهگذر طی مـی‌شود، بعد از ۴-۳ ماه نامزدی، عقد کردیم ‌اما‌ شرایط برگزاری جشن عروسی را نداشتم، از طرفی مایل بودم استقلال درون زندگی را با برگزاری جشن توسط خودم آغاز کنم؛ بـه همـین دلیل ۳ سال طول کشید که تا ما بـه جشن عروسی برسیم.

ما هم مثل زن و شوهرهای دیگر درون مواردی توافق نداشتیم؛ درون گذرگاه‌هایی بـه بن‌بست برخوردیم و در جاهایی بـه «مو» مـی‌ر‌سیدیم اما درون انتهای هر ماجرا وقتی مـی‌ایستادیم و به همدیگر نگاه مـی‌کردیم، احساس مـی‌کردیم ‌‌واقعا یکدیگر را دوست داریم.» امروز «شـهاب حسینی» یـا همان «حجت» فیلم اصغر فرهادی‌، صاحب ۲ پسر بـه نام‌های «محمد امـین» و «امـیر علی» هست و درون کنار همسرش، درون کافه‌ای کـه در لواسان درون اطراف تهران افتتاح کرده‌اند، زندگی آرام و لذت‌بخشی دارند.

فیلمـها و سریـال و نمایشـهای تلویزیونی شـهاب حسینی

حسینی درون سال‌های ۱۳۸۱ که تا ۱۳۸۳ درون فیلم‌های واکنش پنجم بـه کارگردانی تهمـینـه مـیلانی و این زن حرف نمـی‌زند بـه کارگردانی علیرضا امـینی و زهر عسل بـه کارگردانی ابراهیم شیبانی و رستگاری درون هشت و بیست دقیقه بـه کارگردانی سیروس الوند ایفای نقش کرد و به عنوان یک بازیگر بیش از پیش مطرح شد و توانست به منظور بازی درون شمعی درون باد و رستگاری درون هشت و بیست دقیقه دو سال پیـاپی کاندیدای بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر شود.

او سال‌های بعد به منظور بازی درون فیلم‌های شمعی درون باد، محیـا و دل شکسته درون سال ۱۳۸۶ مورد توجه قرار گرفت. حسینی درون سال ۱۳۸۶ به منظور فیلم محیـا موفق بهب دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر شد. سال ۱۳۸۷ و ۱۳۸۸ دو سال درخشان به منظور وی بود. او درون دل شکسته ساخته علی روئین‌تن، درباره الی ساخته اصغر فرهادی، سوپراستار ساخته تهمـینـه مـیلانی و پرسه درون مـه ساخته بهرام توکلی بازی‌های متفاوت و قابل توجهی را بـه نمایش گذاشت و با سوپر استار بـه اوج محبوبیت و شـهرت رسید.

حسینی به منظور فیلم سوپر استار سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره بین‌المللی فیلم فجر را دریـافت کرد. همچنین وی بـه خاطر فیلمـهای پرسه درون مـه و درباره الی برنده جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد جشن خانـه سینما شد. نیلوفر ساخته سابین ژمایل درون سال ۲۰۰۸ اولین کار او با کارگردان غیر ایرانی بود. حسینی درون سال ۱۳۸۹ بار دیگر با اصغر فرهادی همکاری کرد و در فیلم جدایی نادر از سیمـین بـه ایفای نقش پرداخت. این فیلم به منظور او اولین دست‌آورد بین‌المللی اش را بـه ارمغان آورد و توانست خرس نقره‌ای جشنواره بین‌المللی فیلم برلین ۲۰۱۱ را بـه همراه دیگر بازیگران مرد این فیلم بـه دست آورد.

یکی مـی‌خواد باهات حرف بزنـه درون سال ۱۳۹۰، هیس! ها فریـاد نمـی‌زنند، حوض نقاشی و تعبیر خواب درون سال ۱۳۹۱ از دیگر آثار قابل توجه او درون چند سال اخیر بـه شمار مـی‌رود. حسینی درون سال ۱۳۹۳ بـه بازی درون فیلم دوران عاشقی پیوست. شـهاب حسینی درون نظرسنجی برنامـه هفت سال ۱۳۹۲ بـه عنوان بهترین بازیگر دهه هشتاد ایران و بالاتر از بازیگرانی چون پرویز پرستویی، خسرو شکیبایی، بهرام رادان، حمـید فرخ‌نژاد و حامد بهداد قرار گرفت. شـهاب حسینی درون سال ۲۰۱۶ بـه موفقیت بزرگی دست یـافت و توانست با ایفای نقش درون فیلم فروشنده جایزه بهترین بازیگر مرد فستیوال فیلم کن را بـه دست آورد. این سومـین همکاری وی با اصغر فرهادی بـه شمار مـی آید.

تلویزیون

حسینی درون سال ۱۳۷۹ با سریـال بعد از باران پا بـه عرصه بازیگری گذاشت. رخساره درون سال ۱۳۸۰ اولین تجربه سینمایی او بود وی درون همـین سال درون سریـال پلیس جوان بـه ایفای نقش پرداخت. وی درون سال ۱۳۸۵ درون سریـال مدار صفر درجه درون نقش حبیب پارسا بـه ایفای نقش پرداخت و این سریـال دوره اوج وی درون تلویزیون بود.

مدار صفر درجه ساخته حسن فتحی محصول مشترک کشورهای ایران، مجارستان، فرانسه و لبنان است. حسینی درون سال ۱۳۸۸ درون نقش عباس بابایی درون سریـال شوق پرواز ظاهر شد و این سریـال نیز بـه موفقیت درون نزد مخاطبین دست یـافت. شـهرزاد درون سال ۱۳۹۳ اولین کار رسانـه خانگی و دومـین همکاری او با حسن فتحی است.

اجرا

حسینی درون برنامـه‌ای بـه نام اکسیژن درون تلویزیون ظاهر شد. وی درون چند برنامـه دیگر هم مانند برپا برپا، رنگ صبح، و سایـه روشن بـه عنوان مجری اجرای این برنامـه‌ها را برعهده داشت. وی همچنین درون برنامـه رادیویی دو نیمـه سیب، صدای ما و گلبانگ شادی بـه گویندگی پرداخته است.

موسیقی

شـهاب حسینی بـه همراه چند تن از دوستانش و همچنین برادرش سید مـهدی حسینی، گروه موسیقی هفت را تأسیس د. تاکنون چهار مجموعه آهنگ از این گروه منتشر شده هست که شـهاب حسینی درون آلبوم یک و دو بـه دکلمـه پرداخته و در آلبوم سه و چهار خوانندگی کرده است.

کارگردانی

شـهاب حسینی درون سال ۱۳۹۲ کارگردانی را با فیلم ساکن طبقه وسط آغاز کرد و در سال ۱۳۹۴ فیلم بیـا با من را بـه همراه علیرضا نسایی و سینا آذین کارگردانی نمود. فیلم بیـا با من مجموعه‌ای از سه داستان متفاوت است.

تهیـه کنندگی

خورشید نیمـه شب نخستین فعالیت شـهاب حسینی درون زمـینـه تهیـه کنندگی بـه کارگردانی شبیر شیرازی هست که درون مـهرماه سال ۱۳۹۴ اتفاق افتاد.

سینمایی

سال نام فیلم نقش کارگردان توضیحات ۱۳۹۴ برادرم خسرو احسان بیگلری ۱۳۹۴ فروشنده عماد اصغر فرهادی ۱۳۹۴ امتحان نـهایی عادل یراقی ۱۳۹۴ بیـا با من شـهاب حسینی
سینا آذین
علیرضا نسایی ۱۳۹۳ چهارشنبه سروش محمدزاده ۱۳۹۳ سایـه‌های موازی اصغر نعیمـی ۱۳۹۳ دوران عاشقی علیرضا رئیسیـان طعم شیرین خیـال کمال تبریزی ۱۳۹۲ ساکن طبقه وسط شـهاب حسینی پنج ستاره رضا مـهشید افشارزاده ۱۳۹۱ تعبیرخواب سرگرد رضا دادویی آشغال‌های دوست‌داشتنی محسن امـیر یوسفی حوض نقاشی رضا مازیـار مـیری ۱۳۹۰ یکی مـی‌خواد باهات حرف بزنـه مصطفی منوچهر هادی هیس! ها فریـاد نمـی‌زنند بازپرس پوران درخشنده من و زیبا فریدون حسن پور ۱۳۸۹ آفریقا شـهاب هومن سیدی جدایی نادر از سیمـین حجت اصغر فرهادی همـین یک ساعت پیش مرد سینا آذین خانـه پدری ناصر کیـانوش عیـاری برف روی شیروانی داغ بهمن محمدهادی کریمـی سوت پایـان سامان نیکی کریمـی ۱۳۸۸ پرسه درون مـه امـین بهرام توکلی حوالی اتوبان پاشا سیـاوش اسعدی آناهیتا عزیزالله حمـیدنژاد ۱۳۸۷ گزارشگر ایـاز سایـالوف درباره الی احمد اصغر فرهادی سوپر استار کوروش زند تهمـینـه مـیلانی ۱۳۸۶ تنـهایی حمـید حجت قاسم‌زاده اصل پرچم‌های قلعه کاوه صادق محمد نوری‌زاد دل‌شکسته امـیر علی علی روئین‌تن محیـا جاوید اکبر خواجویی نیلوفر عزیز سابین ژمایل ۱۳۸۵ ایستگاه بهشت سروش نادر مقدس تنگنا هادی علیرضا بذرافشان بچه‌های ابدی ایمان پوران درخشنده غیرمنتظره سالک محمدهادی کریمـی قصه عشق بیژن بیرنگ ۱۳۸۴ باغ آلوچه بهروز شعیبی پیشنـهاد ۵۰ مـیلیونی برمک مـهدی صباغ‌زاده قتل آنلاین کامران مسعود آب‌پرور ۱۳۸۳ رستگاری درون هشت و بیست دقیقه فواد سیروس الوند گرداب همایون حسن هدایت ۱۳۸۲ الهه زیگورات بهرام رحمان رضایی شمعی درون باد بابک پوران درخشنده ۱۳۸۱ زهر عسل شاهین ابراهیم شیبانی این زن حرف نمـی‌زند مانی احمد امـینی واکنش پنجم مجید تهمـینـه مـیلانی ۱۳۸۰ آدمک‌ها مراد علی قوی‌تن رخساره ماهان امـیر قویدل

سریـال

سال نام مجموعه نقش کارگردان توضیحات ۱۳۹۵ شـهرزاد (فصل دوم) قباد دیوانسالار حسن فتحی شبکه نمایش خانگی ۱۳۹۴ شـهرزاد قباد دیوانسالار حسن فتحی شبکه نمایش خانگی کلاه قرمزی ۹۳ مـیهمان برنامـه ایرج طهماسب شبکه دو سیما ۱۳۸۹ سرزمـین کهن رهی کمال تبریزی شبکه سه سیما ۱۳۸۸ شوق پرواز عباس بابایی یدالله صمدی شبکه یک سیما ۱۳۸۵ پرواز دکتر وحید مولایی احمد مرادپور شبکه دو سیما مدار صفر درجه حبیب پارسا حسن فتحی شبکه یک سیما ۱۳۸۲ تب سرد شـهاب کیـانفر علیرضا افخمـی شبکه سه سیما ۱۳۸۰ پلیس جوان یونس بهگر سیروس مقدم شبکه سه سیما همسفر قاسم جعفری شبکه سه سیما ۱۳۷۹ پس از باران علی احمدی سعید سلطانی شبکه سه سیما ۱۳۷۷ خانواده محبوب حسین فرخی

تئاتر

  • برکرانـه باد
  • افسانـه
  • ملاقات

جوایز شـهاب حسینی

  • جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره فیلم کن به منظور بازی درون فیلم فروشنده ۲۰۱۶
  • تندیس طلایی بهترین بازیگر مرد جشنواره بین‌المللی فیلم شـهر به منظور بازی درون فیلم تعبیرخواب ۱۳۹۴
  • نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم دوران عاشقی ۱۳۹۳
  • نامزد تندیس شایستگی بهترین بازیگر نقش اول مرد جشن خانـه سینما به منظور بازی درون فیلم حوض نقاشی ۱۳۹۳
  • دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد جشن انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران به منظور بازی درون فیلم حوض نقاشی ۱۳۹۲
  • دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره بین‌المللی فیلم‌های پلیسی مسکو به منظور بازی درون فیلم تعبیرخواب ۲۰۱۳
  • کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم‌های ویدئویی یـاس به منظور بازی درون فیلم تعبیرخواب ۱۳۹۲
  • کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره جام جم به منظور بازی درون فیلم تعبیرخواب ۱۳۹۲
  • کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره مـیلاد سرخ به منظور بازی درون فیلم تعبیرخواب ۱۳۹۲
  • دریـافت دیپلم افتخار جشن انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران به منظور بازی درون فیلم حوض نقاشی ۱۳۹۲
  • برنده تندیس زرین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشن خانـه سینما به منظور بازی درون فیلم جدایی نادر از سیمـین ۱۳۹۰
  • برنده خرس نقره‌ای جشنواره بین‌المللی فیلم برلین بهترین گروه بازیگران مرد به منظور بازی درون فیلم جدایی نادر از سیمـین ۲۰۱۱
  • برنده تندیس بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران به منظور بازی درون فیلم جدایی نادر از سیمـین ۱۳۹۰
  • برنده تندیس حافظ بهترین بازیگر مرد جشن تصویر دنیـای هنر به منظور بازی درون فیلم‌های سوپراستار و دربارهٔ الی ۱۳۸۹
  • تندیس بهترین بازیگر نقش اول مرد از جشن منتقدان و نویسندگان ایران به منظور فیلم پرسه درون مـه ۱۳۸۹
  • تندیس شایستگی بهترین بازیگر نقش اول مرد جشن خانـه سینما به منظور فیلم‌های پرسه درون مـه و درباره الی ۱۳۸۹
  • دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم جدایی نادر از سیمـین ۱۳۸۹
  • نامزد تندیس بهترین بازیگر نقش اول مرد جشن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران به منظور بازی درون فیلم دربارهٔ الی و سوپراستار ۱۳۸۸
  • تقدیر شده بـه عنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم درباره الی ۱۳۸۷
  • دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد درون بیست و ششمـین جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم محیـا ۱۳۸۷
  • سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم سوپر استار ۱۳۸۷
  • یـاس زرین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنوارهٔ فیلم‌های تلویزیونی به منظور بازی درون فیلم تنـهایی ۱۳۸۶
  • کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشن خانـه سینما به منظور بازی درون فیلم شمعی درون باد ۱۳۸۳
  • کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم رستگاری درون هشت و بیست دقیقه ۱۳۸۳
  • کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم شمعی درون باد ۱۳۸۲
  • کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشن خانـه سینما به منظور بازی درون فیلم واکنش پنجم ۱۳۸۲
  • کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنواره فیلم فجر به منظور بازی درون فیلم واکنش پنجم ۱۳۸۱




[کتک خوردن پسر از دختر هیکلی]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Sat, 18 Aug 2018 10:41:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com