کتاب اموزش شکع ی

کتاب اموزش شکع ی آشنایی با رشته کارشناسی مرمت آثار تاریخی | ایران استخدام | فال حافظ : نیت کنید و اشاره فرمایید | شعر نو : امـید صباغ نو - غزل ۱۱- تبریز من ! بدون تو تب کرده ... | داستانی مستند برگرفته از آیـات قرآنی | مؤسسه منتظران منجی | لی لی درون غربت | Things To Live For |

کتاب اموزش شکع ی

آشنایی با رشته کارشناسی مرمت آثار تاریخی | ایران استخدام

دوره کارشناسی مرمت آثار تاریخی یکی از دوره ­های آموزش عالی هست که هدف آن، کتاب اموزش شکع ی مجهز نمودن افراد متعهد بـه دانش، تجربه و کارایی عملی جهت مرمت آثار و اشیـا فرهنگی و تاریخی هست به طوری کـه با کمک احیـا و مرمت و نگهداری علمـی این آثار درون جهت استقلال و رشد فرهنگی و اقتصادی کشور گام موثری بردارند.

با توجه بـه این كه كشور ما دارای آثار فرهنگی – هنری زیـادی از دوره‌های مختلف تاریخی است؛ حفظ و صیـانت از این مـیراث بـه جای مانده كه بیـانگر هویت و شخصیت تاریخی و اسلامـی ما است، بـه متخصصان هنرمندی نیـاز دارد كه علاوه بر شناخت جنبه‌های هنری، آشنایی كافی نیز با ساختار و مواد تشكیل دهنده این آثار و كنش و واكنش آن داشته باشند. کتاب اموزش شکع ی از آنجایی كه این آثار از نظر جنس دارای تنوع هستند، لذا متخصصان زیـادی مـی‌توانند بسته بـه علاقه خود درون رشته مرمت آثار تاریخی فعالیت كنند.

با گسترش فعالیتهای باستان‌شناسی درون كشور از یك طرف و رشد كتابخانـه‌ها و موزه‌ها و گالری­ها از طرف دیگر، نیـاز بـه فارغ‌التحصیلان رشته مرمت آثار تاریخی هر روز بیشتر احساس مـی‌شود، بـه طوری كه بیشتر مراكز یـاد شده اقدام بـه تاسیس بخشـهای مرمتی و حفاظتی جهت حفظ و نگهداری و مرمت این آثار نموده‌اند.

اگرچه رشته مرمت آثار تاریخی درون ایران نوپاست و چندان درون جامعه شناخته شده نیست، لیكن مجموعه مطالب فوق و نیز جذب سریع فارغ‌التحصیلان رشته مرمت آثار تاریخی درون مراكز فرهنگی كشور همچون موزه‌ها، گالریـها ، كتابخانـه‌ها ، شركت های خصوصی و … اهمـیت و نیـاز خاص بـه متخصصان رشته مرمت آثار تاریخی را نشان مـی‌دهد.

در ادامـه به منظور آشنایی بیشتر متقاضیـان انتخاب رشته کنکور و نیز افرادی کـه در بازار کار و کاریـابی بـه دنبال آینده شغلی بهتری هستند، اطلاعات بیشتری شامل برنامـه درسی(سرفصل) و تعداد واحدها، دانشگاه های دارای رشته مرمت آثار تاریخی، معرفی رشته های ارشد (به منظور ادامـه تحصیل درون مقاطع بالاتر آموزش عالی) و معرفی فرصت شغلی و بازارکار این رشته ارایـه مـی شود.

سرفصل دروس رشته مرمت آثار تاریخی و تعداد واحدها :

تعداد کل واحدها : کتاب اموزش شکع ی 146 واحد
دروس عمومـی : 23 واحد
دروس پایـه : 27 واحد
دروس اصلی : 39 واحد
دروس تخصصی : 51 واحد
دروس اختیـاری : 6 واحد

دروس عمومي

نام درس تعداد واحد نام درس تعداد واحد معارف اسلامـی (1) 2 زبان خارجی (2) (عملی و نظری) 2 فارسی (1) 2 تربیت بدنی (2) (عملی) 1 زبان خارجی (1) (نظری و عملی) 2 تاریخ اسلام 2 تربیت بدنی (1)  (عملی) 1 *انقلاب اسلامـی و ریشـه ­های آن از قرن سیزدهم 4 معارف اسلامـی (2) 2 *متون اسلامـی (آیـات و احادیث) اخلاق و تربیت اسلامـی (1و2) 3 *زیست شناسی فارسی (2) 2

* این دروس هر یک دارای ارزش 2 واحد بوده و 2 درس از این 3 درس حتما توسط دانشجو انتخاب و گذرانده شود.

دروس پایـه رشته مرمت آثار تاریخی

نام درس تعداد واحد نام درس تعداد واحد فیزیک (1) 2 شیمـی (3) 3 فیزیک (2) 2 آفت شناسی 2 کارگاه طراحی پایـه (1) 3 هندسه نقوش درون صنایع دستی ایران (1) 2 کارگاه عکاسی پایـه (1) 2 هندسه مناظر و مرایـا 2 شیمـی (1) 3 ترسیم فنی 3 شیمـی (2) 3

دروس اصلی رشته مرمت آثار تاریخی

نام درس تعداد واحد نام درس تعداد واحد هنر و تمدن اسلامـی (1) 2 تاریخ و مبانی نظری مرمت (1) 2 هنر و تمدن اسلامـی (2) 2 تاریخ و مبانی نظری مرمت (2) 2 آشنایی با هنر درون تاریخ (1) 2 تحقیق درون صنایع دستی ایران (1) 2 آشنایی با هنر درون تاریخ (2) 2 قوانین و تشکیلات مرمت 2 آشنایی با هنرهای سنتی ایران 2 موزه­ داری (1) 2 آشنایی با هنر درون تاریخ (3) 2 موزه ­داری (2) 2 تاریخ و فن­ شناسی آثار (1) 2 تجزیـه و تحلیل نقد آثار 2 تاریخ و فن ­شناسی آثار (2) 2 شناخت مواد و مصالح و مرمت معماری (1) 2 تاریخ و فن­ شناسی آثار (3) 2 شناخت مواد و مصالح و مرمت معماری (2) 2 باستان شناسی 3

دروس تخصصی رشته مرمت آثار تاریخی

نام درس تعداد واحد نام درس تعداد واحد آسیب شناسی (1) 3 کارگاه مرمت (2) 3 آسیب شناسی (2) 3 کارگاه مرمت (3) 3 آسیب شناسی (3) 2 کارگاه مرمت (4) 3 آزمایشگاه حفاظت و مرمت (1) 3 کارگاه مرمت (5) 3 آزمایشگاه حفاظت و مرمت (2) 3 کارآموزی کارگاه مرمت 3 آزمایشگاه حفاظت و مرمت (3) 3 طرح تحقیقاتی (1) 2 آزمایشگاه حفاظت و مرمت (4) 3 طرح تحقیقاتی (2) 2 آزمایشگاه حفاظت و مرمت (5) 3 پروژه 6 کارگاه مرمت (1) 3

دروس اختیـاری رشته مرمت آثار تاریخی

نام درس تعداد واحد نام درس تعداد واحد کارگاه طراحی پایـه (2) 3 کارگاه عکاسی پایـه (2) 2 هندسه نقوش درون صنایع دستی ایران (2) 2
  • کلیـه دروس غیرتخصصی دیگر رشته­ های گروه هنر مـی­تواند بـه عنوان دروس اختیـاری انتخاب شود

دانشگاه هایی کـه در رشته مرمت آثار تاریخی پذیرش دانشجو دارند

دانشگاه زابل دانشگاه هنر اسلامـی تبریز دانشگاه هنر اصفهان . کتاب اموزش شکع ی




[کتاب اموزش شکع ی]

نویسنده و منبع: کارمند هفت (پارچه باف) | تاریخ انتشار: Wed, 18 Jul 2018 02:35:00 +0000



کتاب اموزش شکع ی

فال حافظ : نیت کنید و اشاره فرمایید

طریقه گرفتن فال حافظ:

نیت کننده معمولاً درون هنگام تفأل از دیوان حافظ، کتاب اموزش شکع ی او را بـه عزیزترینانش یعنی بـه خداوند و معشوقه اش (شاخ نبات) قسم مـی دهد. کتاب اموزش شکع ی این قسم معمولاً بـه این شکل ادا مـی شود: کتاب اموزش شکع ی ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی! تو را بـه خدا و به شاخ نباتت قسم مـی دهم کـه هر چه صلاح و مصلحت مـی بینی برایم آشکار و آرزوی مرا براورده سازی. کتاب اموزش شکع ی ضمن اینکه شاید بهتر باشد به منظور شادی روح حافظ، صلوات یـا فاتحه ای نثار نماییم!




[کتاب اموزش شکع ی]

نویسنده و منبع: کارمند هفت (پارچه باف) | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 13:11:00 +0000



کتاب اموزش شکع ی

شعر نو : امـید صباغ نو - غزل ۱۱- تبریز من ! بدون تو تب کرده ...

این غزل پیشکش قدمـهایت و به استقبال غزلت نوشته شد و تقدیم بـه خود خودت :

گفتی کـه عاشقی و من امشب به منظور این
از تو غزل سروده ام – آه ای غزل ترین

آری – منمـی کـه همـیشـه اسیر توست
بانوی هفت شـهر غزل- ماه سرزمـین!

نـه! باورم نمـیشود – از عشق گفتنت !
تا درون عمل ... کتاب اموزش شکع ی بیـا و فقط بوسه ای بچین

تبریز من ! بدون تو تب کرده – که تا هنوز
ای کولی جنوبی ِ من – عشق آخرین

امشب بـه یمن عطر تنت شعر مـیشوم
آه ای غزل ترین غزلم - ای غزل ترین!!

. کتاب اموزش شکع ی : کتاب اموزش شکع ی ، کتاب اموزش شکع ی




[کتاب اموزش شکع ی]

نویسنده و منبع: کارمند هفت (پارچه باف) | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 06:23:00 +0000



کتاب اموزش شکع ی

داستانی مستند برگرفته از آیـات قرآنی | مؤسسه منتظران منجی

یـا هادی المضلمـین

«فبشر عباد الذین یستعمون القول فیبعون احسنـه»

خدایـا با اینکه خسته ام از نوشتن های بی ثمر، کتاب اموزش شکع ی دوباره دست بـه قلم مـی شوم که تا مطالبی را روی کاغذ بیـاورم، حداقل ثمرش این هست که اندکی از آلام روحی ام کاسته مـی شود. 

بارالها، قرآن بر سر سفره عقد، که تا کی؟ قرآن بر سر مسافر، که تا کی؟ قرآن درون گورستان، که تا کی؟ قرآن درون نمایشگاه، که تا کی؟ بعد قرآن درون زندگی، از کی؟

از آنجایی کـه یکی از دغدغه های مسئولین و مردم انقلابی ما موضوع تهاجم فرهنگی است، و این موضوع و نگرانی بـه حق هم مـی باشد. کتاب اموزش شکع ی اما اگر روح معارف قرآن و کلام معصومـین علیـهم السلام درون جان مردم ریشـه دوانیده شود، هیچگونـه تهاجمـی حتی از نوع فرهنگی هم نمـی تواند تزلزلی درون آنـها بـه وجود آورد و مانند نخل های استوار بم بعد از آن لرزش مـهیب همچنان استوار مـی مانند. کتاب اموزش شکع ی همـه ما مـی دانیم «قرآن» یک معجزه «فرهنگی» هست برای تمامـی اعصار و زمان ها با انتقال مضامـین والای اخلاقی درون غالب داستان و «قصص» بنده هم با تأسی بـه این روش بـه نقل داستان و حکایتی مـی پردازم امـید آنکه مفید واقع شود. انشاءالله

«و اما حکایت»

«در دوران نوجوانی اش گاهی اوقات دور از چشم پدر، ترانـه های موسیقی را شنیده و به حافظه اش سپرده و در غیبت معلمـین به منظور بچه های کلاس اجرا مـی نمود و مورد استقبال آنـها قرار مـی گرفت. که تا اینکه سال 57 انقلاب اسلامـی بـه پیروزی رسید و او سر کلاس «پرورشی» کـه به تازگی بـه کلاس های درس اش اضافه شده بود، با آیـه ای کـه در ابتدا آمده «فبشر عباد الذین یستمعون القول و فیتبعون احسنـه» آشنا شده و تنـها توشـه اش از دوران تحصیل شده، ازدواج نمود. با شنیدن این آیـه شریفه دانـه ای از نور درون قلبش کاشته شد و ذائقه شنوایی او از شنیدن ترانـه های موسیقی بـه شنیدن تلاوت قرآن و کلام معصومـین علیـهم السلام تغییر کرده و نسبت بـه این موضوع اهتمام مـی ورزید. 

در سال 72 یکی از خانم های همسایـه از او خواست بـه او و یکی دو نفر دیگر از همسایـه ها قرآن بیـاموزد، او کـه قرائت قرآن را تجربی و از طریق شنیداری آموخته بود این امر را نمـی پذیرفت. لکن دست تقدیر الهی او را کـه بیش از همـه محتاج تربیت قرآنی بود بـه آموزش قرآن هدایت نمود و به اصطلاح «معلم قرآن» شدم و آنچه را کـه طی سال ها از طریق صدا و سیما و منابر و مساجد از «اهل علم» شنیده بودم بـه دیگران انتقال مـی دادم، این موضوع درون زوایـای زندگی من تأثیرگذار شده بود و مرا مورد خطاب این آیـه قرار مـی داد، «لم تقولون ما لا تفعلون»

مگر نـه اینکه حج زندگی است، و صدیقه طاهری علیـها السلام مـی فرماید: کتاب اموزش شکع ی «و خداوند حج را به منظور برپایی و استواری دین قرار داد.» و مگر نـه اینکه حج تمام مـی شود با لقاء و ملاقات امام علیـه السلام. بعد اگر جامعه اسلامـی ما روح حج را درون زندگی خود پیـاده کنند، بـه وصال آن یـار سفر کرده و یوسف گمگشته خواهند رسید، و الا درون غیر اینصورت انتظار فرج «موعود»، «مصلح جهانی» «منجی بشریت»، جز ادعایی کذب چه معنایی خواهد داشت؟

ی افغان کـه اغلب اوقات به منظور تهیـه «یخ» مصرفی روزانـه خود و کمک هایی دیگر بـه درب منزل ما مراجعه مـی کرد. روزی طلب فرش نمود. بنده این قضیـه را پی گیری نموده و متوجه شدم سطح خانـه آنـها تنـها از یک قطعه فرش کمتر از یک متر مربع کـه نخ نما شده و قطعاتی موکت کهنـه پوشیده شده با همسر و فرزندانم موضوع را درون مـیان گذاشته با خانواده ام با استدلال بـه آیـه شریفه «ان الله اشتری من المۆمنین بانفسهم و اموالهم بان لهم الجنـه» و آیـه شریفه «لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون» و اینکه قرآن مـی فرماید «ولا تیممو الخبیث» آنـها راضی شدند و همکاری نمودند که تا فرش اتاق پذیرایی خود را کـه بهترین بود بـه این خانواده تقدیم نمائیم، او کـه همواره سوز اصلاح داشت شکع وجودش ذوب مـی شد که تا اینکه اطرافیـان متوجه شدند. 

در روز دوشنبه نوزدهم تیر ماه سال 1374 با همراهانش وارد اتاق آقای دکتر طریقتی، استاد روانپزشکی دانشگاه تهران شدند. آقای دکتر کـه با چهره رنگ پریده، چشمان گود افتاده از فرط بی خوابی و گونـه هایی برآمده از فرط لاغری او مواجه شد. پرسید چیـه؟ چه خبره؟ برادرش کـه همراه او بود زیرگفت: «مذهبی ی»، القصه اینکه بعد از مدتی با طی مسافت خیـابان های منتهی بـه بیمارستان روانپزشکی «مـیمنت» با شاخه گلی خوشبو و ناآشنا درون دست کـه دلش مـی خواست بوی خوش آن بـه همـه مردم برسد، به منظور اولین بار درون بیمارستان بستری شد. 

زمانی کـه برای هفتمـین بار درون بهمن ماه 1387 این تجربه تکرار شد بـه جهت دل نوشته ی بود کـه آن را اظهار نموده بود.  بـه این مضمون:

«بسم رب الشـهداء و الصدیقین»

«روح منی خمـینی»، «بت شکنی خمـینی» این غریو فریـادی بود کـه در آن سال ها از حلقوم خیلی ها و من هم کـه در اوج نوجوانی و شور بودم شنیده مـی شد، ولی امروز بعد از گذشت سی سال از آن واقعه با شکوه کـه حیـات معنوی خود را مرهون دم مسیحایی آن پیر فرزانـه و خون شـهیدان بزرگوار مـی بینم از اعماق وجود فریـاد مـی . راستی چه شد؟ کـه آنگونـه شد. جمـهوری اسلامـی، آری حکومت خودکامان، هرگز

و چه شده هست که اینگونـه شده است؟ شاید شعارهایمان بـه این صورت درآمده است:

کمک بـه زن جوان زیر آوار مانده زلزله بم، آری

کمک بـه زن های جوان آشیـان ویران شده حوادث روزگار، هرگز

اشک و اندوه به منظور جوانان قربانی خوابگاه، آری

اندوه و تأسف به منظور جوانانی کـه وقتی پاسخ مثبتی بـه نیـاز طبیعی خود نمـی بینند و قربانی مـی شوند، هرگز گذشتن از آداب و رسوم و دفن دسته جمعی قربانیـان زلزله به منظور حفظ بهداشت محیط زیست، آری

گذشتن از آداب و رسوم به منظور ازدواج جوانان و حفظ بهداشت و عفت عمومـی جامعه و سلامت روانی آنـها، هرگز سفر بـه عتبات، زیـارت عاشورا، عزاداری، آری

پاسخگویی بـه استنصار و یـاری طلبی او درون معاملات و تعاملات، هرگز

سفرهای مکرر عمره و تمتع، آری                                         روح حج درون زندگی، هرگز

ندبه، آری                                                                       طلب، هرگز

مگر نـه اینکه حج زندگی است، و صدیقه طاهری علیـها السلام مـی فرماید: «و خداوند حج را به منظور برپایی و استواری دین قرار داد.» و مگر نـه اینکه حج تمام مـی شود با لقاء و ملاقات امام علیـه السلام. پس اگر جامعه اسلامـی ما روح حج را درون زندگی خود پیـاده کنند، بـه وصال آن یـار سفر کرده و یوسف گمگشته خواهند رسید، و الا درون غیر اینصورت انتظار فرج «موعود»، «مصلح جهانی» «منجی بشریت»، جز ادعایی کذب چه معنایی خواهد داشت؟

قال الصادق علیـه السلام : کونوا دعاه الناس بـه غیر السنتکم

او کـه با بی بضاعتی علمـی اش همواره، سوز اصلاح داشت و در «طلب اصلاح» بود. 

از آنجایی کـه یکی از دغدغه های مسئولین و مردم انقلابی ما موضوع تهاجم فرهنگی است، و این موضوع و نگرانی بـه حق هم مـی باشد. اما اگر روح معارف قرآن و کلام معصومـین علیـهم السلام درون جان مردم ریشـه دوانیده شود، هیچگونـه تهاجمـی حتی از نوع فرهنگی هم نمـی تواند تزلزلی درون آنـها بـه وجود آورد و مانند نخل های استوار بم بعد از آن لرزش مـهیب همچنان استوار مـی مانند

برایش موقعیتی پیش آمد که تا حرفی به منظور گفتن داشته باشد. او با استناد بـه این موضوع کـه افراد چاق و یـا لاغر با پیروی از کتاب «معجزه ای به منظور چاق ها و لاغرها»، تألیف دکتر کرمانی و پیروی از برنامـه غذایی ارائه شده مناسب حال هر فردی بـه وزن متعادل مـی رسند و به اندام ها و پیکرهای مناسب و متعادل مـی رسند. و از آنجایی کـه «بنی آدم اعضای یک پیکرند»، جامعه ای نامتعادل با پیروی از کتاب «معجزه ای به منظور همـه انسان ها درون همـه زمان ها»، یعنی «قرآن کریم» و عمل بـه دستورات آن به منظور فقراء و اغنیـاء، با همسران و بی همسران، بـه تعادل رسیده، بـه همـین منظور وزن خود را از نود و سه کیلوگرم درون طول مدت یکسال بـه شصت و یک کیلوگرم رساندم که تا بتوانم این موضوع را بـه طور عملی بـه اثبات رسانده و سخنی به منظور تبلیغ قرآن داشته باشم و خود این موضوع بهانـه ای شد که تا بار دیگر درون بیمارستان روانپزشکی «مـیمنت» درون شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان سال 1384 بستری شوم و سندی دیگر درون پرونده پزشکی ام ثبت شود.  لکن گله ای نیست، چرا کـه : «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم». 

 

و درون آبان ماه سال 88 به منظور هشتمـین بار درون بخش اعصاب و روان بیمارستان بستری شدم بـه جهت اینکه از «لیلا» زاده ام کـه سال ها پیش همسرش مرحوم شده بود و یک فرزند داشت، به منظور همسرم خواستگاری نمودم. 

و شاید نـهمـین بار هم بـه جهت نوشتن این مطالب باشد و تشخیص این موضوع بر عهده خوانندگان این مطالب مـی باشد و اما شاخه گل ناآشنا. امروز بعد از گذشت سال ها از آن روزها بوی خوش «گل مریم» برایم یـادآور خاطره آن روز است. و این شاخه گل را بـه همـه عاشقان «عدالت» تقدیم مـی کنم.  والسلام

سیده مرضیـه غفوری

1/5/91

اول رمضان المبارک 1433 




[کتاب اموزش شکع ی]

نویسنده و منبع: کارمند هفت (پارچه باف) | تاریخ انتشار: Sat, 16 Jun 2018 18:22:00 +0000



کتاب اموزش شکع ی

لی لی درون غربت | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . کتاب اموزش شکع ی بهار منم شروع مـیشـه . کتاب اموزش شکع ی فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : کتاب اموزش شکع ی تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، کتاب اموزش شکع ی بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[کتاب اموزش شکع ی]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Thu, 07 Jun 2018 03:02:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com