بانوی آفتاب! ستاره ها گواهند. دخترانه با دختری هم رکاب خورشید شب ها وقتی فرشتگان، دخترانه با دختری هم رکاب خورشید تمام خانـه ات را رُفتند و به خواب رفتند، وقتی پری های نگهبان، خلوتگاه مقدست را آراستند و به آشیـان خود برگشتند، تو نامـه های دل نگرانی مردم را باز مـی کنی و یک یک اندوه ها را به منظور شادکامـی و لبخند پیروزی، بـه سوی خداوند پا درون مـیانی مـی کنی. دخترانه با دختری هم رکاب خورشید آنگاه از صدای وساطت عاشقانـه تو، تمام خفتگان عرش بیدار مـی شوند و به خویش مـی لرزند و به دلسوزی مـهرانگیز تو به منظور خاکیـان رشک مـی برند. بانو! اگر تو نبودی، زمـین شباهت انـه خورشید را کم داشت و چشم هایمان درون پی چهره مؤنث ولایت همـه سو مـی گشت و بی نصیب مـی ماند.
دست هایت کـه از تبار رسالت شق القمرند، دستان تمام بی بضاعتان را چنان بـه مـهر مـی فشارند کـه گویـا بی نصیبی پیش از این، کابوسی کوتاه بوده کـه برای ابد گریخته است. شفاعتت کـه خون شـهادت خاندان وحی را درون رگ دارد، چنان گره از پیشانی های اندوه زده باز مـی کند و چنان عقده فروبسته مصائب را مـی گشاید کـه انگار هرگز درد و اندوهی درون دنیـا نبوده است. ای بانوی کرامت! کبوترانی کـه هر سحرگاه، درود امام مشرق را بـه سویت مـی آورند و بوسه های شوق تو را بـه خاور مـی برند، چگونـه بال هایشان درون هرم این پیغام های عاشقانـه خاکستر نمـی شود؟ ما کـه تنـها بـه تماشای این دلدادگی از راه دور نشسته ایم، هر لحظه بیم آتش گرفتنمان از داغ این عشق بـه سر مـی رود؛ چه رسد بـه آن پیغام رسانانی کـه حدیث اشتیـاق تو را با محبوب شرق نشینت رد و بدل مـی کنند.
خورشید! فرشته زمـین! انسان آسمان نشین! هر سخنی کـه در حضور حضرت تو بـه زبان آورده شود، چون کلمات نور بـه قداست مـی رسد. هر دعایی کـه از سر ارادت بـه تو، درون خانـه تو خوانده شود، بـه ارج و قرب نمازهای آسمانی مـی رسد. زخم های من روبه روی رواق ها و طا ق های خانـه ات؛ روبه روی آیینـه اشک زائرانت محو مـی شوند و به جای آنـها از دلم لاله زار مـی روید و هریک از لاله ها امضای کبودی از نام تو را درون دارند. نزد تو، صدای نومـیدی از دهانم درون نمـی آید. حرف کـه مـی درون کنارت، آواز قناری و تلاوت وحی از لبانم بیرون مـی تراود. تو تنـها معصومـیت باقی مانده از ان خاک، تو تنـها دور از برادری عشق، جان داده ای. درون سرزمـین من چه غنیمت صادقانـه ای هستی. مباد کـه دریغ غفلت از تو بر روزگارم سایـه بیفکند! مباد کـه دور شوم از مسافتی کـه به خانـه ات راه دارد! مباد!
بگذار همـیشـه نومـیدی ام را پشت درون دیدار با تو، درون کوچه رها کنم و پر از یمن عشق و امـید، بـه دیدارت بیـایم! بادا کـه تار و پودی از عفت بی شباهتت، درون چادر سرگردان من حلول کند که تا حُجب پرهیز را به منظور ابد با خود داشته باشم!
امشب، آسمان با دامنی از ستاره بـه استقبال زمـین آمده و مدینـه، بی تاب تر از هر زمان چشم بـه آسمان دوخته است.
تو مـی آیی که تا برای بابا زینت باشی و برای رضا(ع)، زینب. تو مـی آیی که تا خاطرات کوچه های آتش گرفته مدینـه را از پستوی ذهن ها بیرون بکشی.
از بهشت بر خاک سرنوشت، فرود مـی آیی که تا در قلب کویر، عطر بهشت بپراکنی.
وقتی خسته از زمانـه و دل شکسته از همـه جا، رو بـه حرمت مـی آورم، انگار همـه دردها از وجودم رخت برمـی بندد. گاه نگاهم را بر پر کبوتران حرم مـی بندم و تا اوج آسمان پر مـی گیرم و گاه درون زاویـه ای از حرم، زانوی ارادت بر زمـین مـی .
نمـی دانم درون تو چه رازی نـهفته هست که جست وجوگران مزار بی نشان فاطمـه را بـه خود مـی کشاند و آبی بر آه آتشناک آنـها مـی پاشد.
نمـی دانم تو به منظور دیدار برادر، بی قرارتر بودی یـا او به منظور دیدن تو؟ اما خوب مـی دانم کـه بی برادر، مدینـه جای ماندن نبود و این گونـه، شوق دیدار برادر، از مدینـه راهی ات کرد. و اینک درون وسط کویر، اقیـانوسی شده ای به منظور تشنگان و در راه ماندگان.
ی هم رکاب خورشید و پناهگاه هرچه ناامـید. شکوفاتر از گل های اردیبهشتی و دلکش تر از حوریـان بهشتی؛، با حرمـی بـه وسعت تمام آفرینش، با زایرانی زلال و بارانی.
تاریخ ننوشته است، اما دلم گواهی مـی دهد کـه روز ولادت، تو هم مثل زینب(س)، تنـها درون پناه آغوش پرمـهر برادر آرام شدی و طعم زندگی از نگاه دلنواز او درون دلت جوشید.
اگر نیـامده بودی، پیوند مدینـه و توس، بر صفحه روزگار نقش نمـی بست و قم که تا همـیشـه کویر مـی ماند.
اگر نیـامده بودی، غبار زمـین بر گونـه های قم مـی نشست و در هیـاهوی تاریخ گم مـی شد.
اینجا چقدر دست های زیـارت نامـه بـه آسمان بلند هست و دعا بـه اجابت نزدیک؛ با گلدسته هایی کـه به سمت آسمان قنوت گرفته اند و تصویرشان درون حوض آبی افتاده است.
: دخترانه با دختری هم رکاب خورشید[دخترانه با دختری هم رکاب خورشید]