حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت

حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت زندهنامـه - مولانا جلالدین محمد بلخی | کوی دلبر - مولوی - زندگی نامـه و آثار مولوی | شاهرخ غلامـی – ای دل غافل - hormozmusic.ir | راز: Search Results - pouyan.ws | 49 . راز: شخصی Archives - pouyan.ws |

حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت

زندهنامـه - مولانا جلالدین محمد بلخی

زندگی نامـه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشـهور بـه مولوی

 

 

نام مولانا بناًبر قول اغلب تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است  و تمامـی موُرخان ،او را بدین نام و لقب نام اند. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت احمد افلاکی از بهاُ ولد نقل مـی کند که: حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت "خداوند گار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر کـه این دسته از صوفیـه معتقدند وسلطنت وحکومت ظاهری وباطنی اقطاب نسیت بـه مرید ا ن خود درون اعتقاد همـهُ صوفیـان تناسب تمام دارد از همـین نظر هست وبه همـین  منا سبت بعضی ا قطاب بـه آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت لقب مولوی نیز کـه از دیر زمان مـیان صوفیـه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد، حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت درون زمان خود وحتی که تا قرن نـهم نیز شـهرت نداشته و ممکن هست این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناُ روم گرفته شده باشد. درمنشا ت قرن ششم ،القا  را " بـه مناسبت ذکر جناب وامثال آن " پیش از آنـها با یـاً نسبت استعمال کرده اند، مثل: جناب اوحدی ، فاضلی اجلی، و مـیتوان گفت اگر اطلاق مولوی هم از این قبیل بود و به تدریج بدین صورت یعنی با  حذف موصوف ، مولانا روم اختصاص یـافته باشد و مًوید این احتمال آنست کـه در نفحات الانس این لقب  بد ین صورت  " خدمت مولوی" بـه کرات درون طی ترجمـهً حال او بکار رفته هست لیکن درون شرح حال وی نـه درین کتاب و نـه درون منابع قدیمتر، مانند تاریخ گزیده و در تارومناقب العارفین کلمـه مولوی نیـامده است. شـهرت مولوی بـه مولانا "روم" مسلم هست به صراحت از گفتهَ حمداﷲمستوفی و قول اغلب تذکره نویسان مستفاد  مـیگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ مولونا ذکر مـیشود مراد همان جلال الدین محمحد است. احمد افلاکی درون عنوان او لفظ سراﷲ الا عظم آورده ودرضمن کتاب بـه هیچ وجه بدین نام اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نشده است. مولد مولانا شـهر بلخ است، و ولادتش درون ششم ربیع الاول سنـه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاده و علت شـهرت او بـه رومـی و مولا ناً روم همان طول اقامت وی درون شـهر قونیـه کـه اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده، لیکن خو روی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شـهرخود را دوست مـی داشته و از یـاد آنان فارغ نبوده است. نسبتش بـه گفته بعضی ، از جانب پدر بـه ابوبکر صدیق مـی پیوندد و اینکه مولونا درون حق فرزند معنوی خود حسام الدین  چلبی گوید: "صدق ابن الصدیق رضی اله عنـه وعنـهم الارموی الاصل المشسب الی الشیخ المکرم بما قال ایست کرد یـا وا صبحت عربیـا" دلیل این عقیده توان کرفت ،چه مسلم هست که صدیق درون اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر هست وذیل آن بـه صراح مـی رساند کـه نسبت حسام الدین بـه ابوبکر بالا صاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست درون شخصیحت و وجود مولوی کـه مربی ومرشد او زادهُ ابوبکر صدیق هست وصرفنظر از این معنی ،هیچ فایدهُ برذکر انتساب اصلی حسام الدین بـه ارمـیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر بـه شیخ مکرم یعنی ابوبکر مرتب نمـیگردد. پدر مولونا محمد بن حسین خطیبی است، کـه بهاو الدین ولد معروف شده واو را سلطان العلماُ لقب داده اند وپدر او حسین بن احمد خیطبی، بـه روایت ا فلاکی از افاضل روز گار و علامـه زمان بوده ،چنانکه رضی الدین نیشابوری درمحظروی تلمذ مـی کرده، و مـهشور چنانست کـه ما درون بهاوُ الدین از خاندان خوارزمشیـان بوده ولی معلوم نیست کـه بکدام یک از سلا طین آن خاندان انتساب داشته و احمد افلاکی را دخت علاوُالدین محمد خوارزمشاه ، جلال الدین خوارزمشا وجامـی علاوالد ین محمد بن خوارزمشاه، و امـین احمد رازی وی را وخت علاوالدین صمد خوارزمشاه مـیپندارد واین اقوال مورد اشکال هست چه آنکه علاوالدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین هست نـه عم او سلطان  تکش جز علاوُالدین صمد پادشاه معرف "متوفی ٦۱۷ " فرزند دیگر بدین نام ولقب نداشته و نیز جز و فرزندان ایل ار سلان بن اتسز هیچبه لقب و نام علاوالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم هست که بها والدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بوده ووفات او بـه روایت امـین احمد رازی درون سنـه ۶۲۸ واقع گردیده وبنابر ولادت او مصادف بوده هست با سال ۵۴۳ ودر این تاریخ علاوالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیـامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم درون عالم هستی ننـهاده بود. قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خیطبی کـه در تاریخ صوفیـان وسایر طبقات ،نام و نشانی  ندارد بـه هیچ روی درست نمـیآید وچون جامـی وامـین احمد رازی درون شرح حال مولونا بـه روایـات کرامت آمـیز دور از حقیقت افلاکی اتکا کرده اند بعد در حقیقت بـه نظر منبع جدید ،اقوال آنان  را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه  مولف آتشکده کـه با منابع دیگر سروکارداشته اند از نسبت بهاُوالدوله بـه خوارزمشاهیـان بـه هیچ وجه سخن نرانده واین قضیـه را بـه سکوت گذرانیده اند. بعد مقررگردید کـه انتساب بهاُ ولد بـه علاُوالدین محمد خوارزمشاه بـه صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیـه یعنی پیوند حسین خیطبی  با خوارزمشاهیـان  ثا بت ومسلم باشد و به قدر امکان درون روایـات افلاکی و دیگران جانب حسن ظمنا مراعات شود حتما گفت کـه حسین خطیبی با قطب الدین محمد بن نوشتیکین  پدر اتسز "التولی سنـه ۵۲۱

پیوند کرده و جامـی و افلا کی بـه جهت توافق لقب و نام علاوُالدین محمد بن تکش کـه در زندهپدرقطب الدین لقب داشته بـه اشتباه افتاده اند وبر این فرض اشکال مـهم ، درون تقدیم ولادت بهاُ ولد برولادت جد وپدر ما درون خود مرتفع خواهد گردید. بهاُ ولد از اکا بر صوفیـان بود. خرقه او بـه روایت افلاکی بـه احمد غزالی مـیپیوست وخویش را بـه امر بـه معروف و نـهی از مذکر معروف ساخته وعدهُ بسیـاری را با خود همراه کرده بود وپیوسته و هیچ  مجلس نبودی کـه از سوختگان ، جا بازی ها نشدی وجنازه بیرون نیـامدی ، و همـیشـه نفی مذهب حکمای فلاسفه وغیره کردی و به متابعت صاحب شریعت ودین احدی ترغیب دادی" و خواص وعوام بدو اقبال  داشتند "واهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و آخر ، اقبال خلق،

خوارزمشاه را خاَف کرد که تا بهاُ ولد را بـه مـهاجرت مجبورساخت. بـه روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بها ولد بواسط رنجش خاطر خوارزمشاه درون بلخ مجال قرار ندید و نا چار هجرت اختیـار کرد و گویند سبب عمده دروحشت خوارزمشاه آن بود کـه بهاُ ولد بـه سر منبر بـه حکما و فلاسفه بد مـیگفت وآنان را  مـی خواند و بر فخر رازی کـه استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران مـیآمد وخوارزشاه را بـه دشمنی بهاُ ولد بر مـی رنگیخت که تا مـیانـهُ این دو ، اسباب وحشت قایم ُ گشت وبها ُ ولد ، تن بـه جلاَ، وطن درون دادو سوگند یـاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جها نبانی نشسته هست به شـهر خویش باز نگردد و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون بـه نیشاپور رسید وی را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد وبه گفته دولتشاه ، شیخ عطار خود بـه دیدن مولانا بهاُ والدین آمد ودر آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود شیخ عطار کتاب اسرار نامـه را هدیـه بـه مولانا جلال الدین دادو مولانا بها والدین را گفت "زود باشد کـه این پسر تو آ تش درون سوختگان عالم زند" ودیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفته اند کـه مولانا پیوسته اسرار نامـه را خود داشتی.شیخ فرید الدین عطار از تربیت  یـافتگان نجم الدین کبری و مجد الدین بغدادی بود و بهاُ ولد هم چنانکه گذشته با این سلسله پیوند داشت  و یکی از اعاظم طریقهُ کبراویـه بـه شمار مـیرفت و رفتن شیخ عطار بـه دیدن وی نظر بـه وحدت مسلک ، ممکن هست حقیقت داشته باشد وزنده گانی  شیخ عطار که تا سال ۶۱۸

مسلم هست وبه جهات تاریخی نیز درین قضیـه اشکالی نیست. لیکن بناُ بـه گفته تذکره نویسان درون تاریخ مـهاجرت بها ولد یعنی سنـهُ ۶۱۰ درقسمت اخیر داستان و اسرار نامـه بـه مولونا کـه در آن موقع شش ساله بود تاحدی تردید دست مـی دهد و بر حسب روایت حمداله مستوفی و فحوای ولد نامـه درون تاریخ هجرت بهاُ ولد یعنی حدود سنـه ۶۱۸ آن گاه  کـه مولوی

چهاردهمـین حله زندهگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمـی ماند و توجه مولانا بـه اسرار نامـه و اقتباس چند حکایت از حکایـات آن کتاب درون ضمن مثنوی، این ادعا را  تواند کرد. هر چند ممکن هست اقتباس همان حکایـات سبب وضع این روایت و تمـهید مقدمـه به منظور اثبات کرامت عطار ونظر مشایخ بـه مولانا شده باشد واین قصه درون مثنوی ولدی ونیز درون مناقب العافین با اینکه افلاکی  این گونـه روایـات نظر مخصوص دارد ذکر نشده واز آن روی مـیتوان درون صحت آن تردید کرد. وچون بهاُ ولد سردر حجاب عدم کشید، مولونا کـه در آن هنگام بیست وچهامـین مرحلهُ زنده گانی را مـی پیمود بـه وصیت پدر یـا بـه خواهش سلطان علاُ الدین و برحسُب روایت ولد نامـه بـه خواهش مریدان بر جای پدر بنشست و بساط  وعظ   و  افادث بگسترد وشغل فتوی وتذکیر را بـه رونق آورد و رایت شرعیت بر افراشت و یک سال تمام دور از طریقت ، مفتی شرعیت بود که تا برهان الدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق ، اجازه ارشاد و دستگیری یـافت وروز ها بـه شغل تدریس وقیل و قال مدرسه مـی گذرانید و طالب علمان و اهل بحث ونظر و خلاف ، بروی گرد آمده بودند و مولانا سر گرم تدریس ولم ولانسلم بود. فتوی مـینوشت و از یجوز ولا یجوز سخن مـیراند. او از خود غافل و با عمر وزید مشغول ولی کار داران .

 

 غیب ، دل درون کاروی نـهاده بوده وآن گوهر بی  چون را آلودهً چون وچرا نمـی پسندیدند وآن دریـای آرام را درون جوش وخروش مـی خواستند وعشق غیور متهز فرصت که تا آتش درون بنیـاد غیرزند و عاشق وطالب دلیل را آشفته مدلول ومطلوب کند وآن سرگرم تدریس را سرمست وبی خود حقیقت سازد.بیرون ازعالم حد ونشیمن وی نـه این کنج محنت آباد است. که تا وقتیکه مولانای ما درمجلس بحث و نظر و المعالی گشته فضل  وحجحت مـینمود ، مردم روز کار او را ازجنس خود دیده بـه سخن وی کـه در خور ایشان بود فریفته وبر تقوی وزهداو متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق وشمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند وچنانش تافته وتابناک ساخت کـه چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محبوب کـه از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نـهاد تیره خود بـه افکار بر خواستند و آافتاب جان افروز را از خیرهچشم شب را تاریک پنداشتند ، مولانا ، طریقه و روش خود را بدل کرد ، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت بـه وی تغیر دادند ، آن آفتاب تیرهسوز کـه این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده مجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم کـه این اوقیـانوس آرام را  متلا طم و موج خیز گرد ایند وکشتی اندیشـه را از آسیب آن بر گرداب حیرت افگند ، سر مبهم وسر فص تاریخ زندگانی مولانا،  شمس الدین تبریزی بود. شمس الدین محمد بن علی بن ملکداه از مردم تبریز بود وخاندان وی هم اهل تبریز بود ند و دولتشاه او راپسرخاوند جلال الدین حسن معروف بـه نو مسلمانی ازنژاد بزرگ امـید کـه ما بین سنـه۶۰۷ - ۶۱۸   

حکومت الموت داشت شمرده وگفته هست که جلال الدین "شیخ شمس الدین را بـه خواندن  علم و ادب نـهانی بـه تبریز فرستاد واو مدتی درون تبریزبه علم و ادب مشغول بوده" و این سخن سهو هست چه گذشته از آنکه درون هیچ یک از ماَ خذ ها ی قدیم تر این حکایت ذکر نشده، جلاالدین حسن نو مسلمان نبص عطا ملک جوینی محمد ۶۰۳ - ۶۱۸    ۶۱۸ – محمدر۶۰۳

فرزند دیگر نداشته و چون بعضی روایـات شمس درون موقع ورود درون قونیـه یعنی سنـهُ ۶۴۲

اتفاق افتاده باشد.بعضی کفته اند کـه شمس ا لدین تبریز مرید و تربیت یـافته رکن الدین سجاسی هست که شیخ اوحدالدین کرمانی هم وی  کـه را  بـه پیری گزیده بود واین روایت هر چند از نظر تاریخ مشکل نمـی نماید و ممکن هست که اوحدالدین مذکور و شمس الدین هر دو بـه خدمت رکن الدین رسیده باشند ولیکن اخلاف طریقه این دو بایکد یگر که تا اندازه ای این قول را کـه در منابع قدیم ترهم ضبط نشده ضعیف مـی سازد. پیش از آنکه شمس الدین درون افق قونیـه و مجلس مو لانا نور افشانی کند درون شـهر ها مـیگش  و به خدمت بزرگان مـیرسید.                        

و گاهی مکتب داری مـیکرد و نیز بـه جزویـات کارها مشغول مـیشد  « و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی که تا جمع شود کـه مرا قرض هست تا ادا کنم و ناگه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام درون شـهر حلب درون حجره مدرسه بـه ریـاضت مشغول بود « وپیوسته نمد سیـاه پوشیدی و پیران طریق او را کامل تبریزی خواندندی.»    

شمس الدین با مداد شنبه بیست وششم جمادی لاخر سنـه ۶۴۲

به قونیـه وصول یـافت و به عادت خود کـه در هر شـهری کـه رفتی  به خان فرود آمدی "در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر درون حجره اش دوسه دیناری با قفل بر درون مـی نـهاد که تا خلق را گمان آید کـه تا جری بزرگست ،خود درون حجره غیر از حصیری کهنـه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی،  مدت اقامت شمس درون قونیـه که تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت بـه تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم بـه اختلاف نوشته اند. مطابق روایـات سلطان ولد پسر مولانا درون ولد نامـه، عشق مولانا بـه شمس مانند جستجوی موسی است. از خضر کـه با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی ،باز هم مردان خدا را طلب مـیکرد و مولانا نیز با همـه کمال و جلالت درون طلب اکملی روز مـی گذاشت که تا اینکه شمس را کـه از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد مرید  وی شد و سر درون قدومش نـهاد و یکباره درون انوار او فانی گردید.

 

 آنکه اندر علوم فاًق بود     بسری شیوخ لاًلق بود                         

          شمس تبریزی کـه نور حق است     آفتاب هست و نور مطلق است   

  

 

 

نـه شبم نـه شب پرستم، کـه حدیث خواب گویم

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم

چو رسول آفتابم بـه طریق ترجمانی.

به نـهان از او بپرسم، بـه شما جواب گویم

به قدم چو آفتابم، بـه خرابه ها بتابم

بگر یزم از عمارت، سخن خراب گویم

من اگر چه سیب شیبم زدرخت بس بلندم

من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم

چو دلم ز خاک کویش بکشیده هست بویش

خجلم ز خاک کویش کـه حدیث آب گویم

بگشا نقاب از رخ، کـه رخ تو هست فرخ

تو روا مبین کـه با تو ز بعد نقاب گویم

چودلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن

تو چو لطف شیشـه گیری، قدح و گویم

چو ز آفتاب زادم، بـه خدا کـه کیقبادم

نـه بـه شب طلوع سازم، نـه زما هتاب گویم

 

 

سر انجام مولوی و آن توانای عالم معنی درون بستر نا توانی  بیفتاد  و بـه حمای محرق دو چارآمد و هر چه طبیبان بـه مداوا کوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ا جمادی الا خر  سنـهُ  ۶۷۲ وقتیکه آفتاب زرد او مـیگشت ودامن درون مـی پیچید آن خورشید معرفت پر تو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت واز ین جهان فرودین بکارستان غیب نقل فرمود.

 اهل قونی از خرد بزرگ درون جنازه مولانا حاضر شدند  و عیسویـان و یـهود نیز کـه صلح جوًلی و نیک خواهی وی را آزموده بودند بـه همدردی اهل اسلام شیون و فغان مـی د و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بی خودی و درد شـهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را بـه حرمت تمام بر گرفتند و در تربت مبارک مد فون ساختند.

مولانا درون نزدیک پدر خود سلطان العلماُ مدفون گردید واز خاندان و پیوستگان وی تجاوز از پنجاه تن درون آن ساحت قدس مدفون شده اند و بنا بـه بعضی روایـات تربت و مدفن سلطان العلما بهاُ ولد و خاندان وی قبلاُ بـه نام باغ سلطان معروف بوده و بها ولد هنگام ورود بـه قونیـه گفته بود کـه رائه خاندان ما از اینجا مـی آید و سلطان آن موضع را بدوبخشید و سپس آن را ارم با غچه گفتن.                                                                               

  

 

ای بسا هندو وترک همزبان      ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگر است   همدلی از همزبانی خوشتراست

 

رحم فرما بر قصور و فهم ها                 ای ورای عقل ها و وهم ها

قطرهً دانش کـه بخشیدی زپیش        متصل گردان بـه دریـا های خویش

قطرهً علم هست اندر جان من                وار هانش از هوا و خاک تن

ای مبدل کرده خاکی را بـه زر               خاک دیگر را بکرده بوابشر

کار تو تبدیل اعیـان واعطا            کار ما سهو هست و عصیـان و خطا

  سهو و نسیـان را مبدل کن بـه علم          من همـه جهلم مراده صبروحلم   

دیدهً بخشا کـه تا بینا شویم                     دانشی بخشا کـه تا دانا شویم 

 

 

                         

 

نوع مطلب :
برچسب ها :




[حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت]

نویسنده و منبع |



حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت

کوی دلبر - مولوی - زندگی نامـه و آثار مولوی

زندگی نامـه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشـهور به مولوی

                                               

 

 مولانا جلال‌الدین محمد درششم ربیع‌الاول سال604 هجری درشـهربلخ تولد یـافت. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت سبب شـهرت او بـه رومـی و مولانای روم، حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت طول اقامتش‌ و وفاتش درشـهرقونیـه ازبلاد روم بوده است. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت بنابه نوشته تذکره‌نویسان وی درهنگامـی کـه پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت مـی‌کرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین رااز بلخ  درون سال 617 هجری بدانیم، سن جلال‌الدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلال‌الدین درون بین راه درون نیشابور بـه خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.

چون بهاءالدین بـه بغداد رسید بیش ازسه روز درآن شـهر اقامت نکرد و روز چهارم بار سفر بـه عزم زیـارت بیت‌الله‌الحرام بر بست. بعد از بازگشت ازخانـه خدا بـه سوی شام روان شد و مدت نامعلومـی درآن نواحی بسر برد و سپس بـه ارزنجان  رفت. ملک ارزنجان آن زمان امـیری ازخاندان منکوجک بودوفخرالدین بهرامشاه‌نام داشت، واو همان پادشاهی هست حکیم نظامـی گنجوی کتاب مخزن‌الاسرار را بـه نام وی بـه نظم آورده است. مدت توقف مولوی درون ارزنجان قریب یکسال بود.

بازبه قول افلاکی، جلال‌الدین محمددرهفده سالگی ‌درشـهرلارنده به‌امرپدر، گوهرخاتون خواجه لالای سمرقندی را کـه مردی محترم و معتبر بود بـه زنی گرفت و این واقعه بایستی درون سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد بـه سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یـافته‌اند.

نام مولانا بنابر نوشته اغلب تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است  و تمامـی موُرخان ،او را بدین نام و لقب نام اند. احمد افلاکی از بهاُ ولد نقل مـی کند که: حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت "خداوند گار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر کـه این دسته از صوفیـه معتقدند وسلطنت وحکومت ظاهری وباطنی اقطاب نسیت بـه مریدان خود درون اعتقاد همـهُ صوفیـان تناسب تمام دارد از همـین نظر هست وبه همـین  منا سبت بعضی اقطاب بـه آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند. لقب مولوی نیز کـه از دیر زمان مـیان صوفیـه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد، درون زمان خود وحتی که تا قرن نـهم نیز شـهرت نداشته و ممکن هست این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناُ روم گرفته شده باشد. درمنشات قرن ششم ،القا  را " بـه مناسبت ذکر جناب وامثال آن " پیش از آنـها با یـاً نسبت استعمال کرده اند، مثل: جناب اوحدی ، فاضلی اجلی، و مـیتوان گفت اگر اطلاق مولوی هم از این قبیل بود و به تدریج بدین صورت یعنی با  حذف موصوف ، مولانا روم اختصاص یـافته باشد و مًوید این احتمال آن هست که درون نفحات الانس این لقب  بدین صورت  " خدمت مولوی" بـه کرات درون طی ترجمـهً حال او بکار رفته هست لیکن درون شرح حال وی نـه درین کتاب و نـه درون منابع قدیمتر، مانند تاریخ گزیده و در تارومناقب العارفین کلمـه مولوی نیـامده است. شـهرت مولوی بـه مولانا "روم" مسلم هست به صراحت از گفتهَ حمداﷲ مستوفی و قول اغلب تذکره نویسان مستفاد  مـیگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ مولونا ذکر مـیشود مراد همان جلال الدین محمحد است. احمد افلاکی درون عنوان او لفظ سراﷲ الا عظم آورده ودرضمن کتاب بـه هیچ وجه بدین نام اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نشده است. مولد مولانا شـهر بلخ است، و ولادتش درون ششم ربیع الاول سنـه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاده و علت شـهرت او بـه رومـی و مولا ناً روم همان طول اقامت وی درون شـهر قونیـه کـه اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده، لیکن خو روی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شـهرخود را دوست مـی داشته و از یـاد آنان فارغ نبوده است. نسبتش بـه گفته بعضی ، از جانب پدر بـه ابوبکر صدیق مـی پیوندد و اینکه مولونا درون حق فرزند معنوی خود حسام الدین  چلبی گوید: "صدق ابن الصدیق رضی اله عنـه وعنـهم الارموی الاصل المشسب الی الشیخ المکرم بما قال ایست کرد یـا وا صبحت عربیـا" دلیل این عقیده توان کرفت ،چه مسلم هست که صدیق درون اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر هست وذیل آن بـه صراح مـی رساند کـه نسبت حسام الدین بـه ابوبکر بالا صاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست درون شخصیحت و وجود مولوی کـه مربی ومرشد او زادهُ ابوبکر صدیق هست وصرفنظر از این معنی ،هیچ فایدهُ برذکر انتساب اصلی حسام الدین بـه ارمـیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر بـه شیخ مکرم یعنی ابوبکر مرتب نمـیگردد. پدر مولونا محمد بن حسین خطیبی است، کـه بهاو الدین ولد معروف شده واو را سلطان العلماُ لقب داده اند وپدر او حسین بن احمد خیطبی، بـه روایت ا فلاکی از افاضل روز گار و علامـه زمان بوده ،چنانکه رضی الدین نیشابوری درمحظروی تلمذ مـی کرده، و مـهشور چنانست کـه ما درون بهاوُ الدین از خاندان خوارزمشیـان بوده ولی معلوم نیست کـه بکدام یک از سلا طین آن خاندان انتساب داشته و احمد افلاکی را دخت علاوُالدین محمد خوارزمشاه ، جلال الدین خوارزمشا وجامـی علاوالد ین محمد بن خوارزمشاه، و امـین احمد رازی وی را وخت علاوالدین صمد خوارزمشاه مـیپندارد واین اقوال مورد اشکال هست چه آنکه علاوالدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین هست نـه عم او سلطان  تکش جز علاوُالدین صمد پادشاه معرف "متوفی ٦۱۷ " فرزند دیگر بدین نام ولقب نداشته و نیز جز و فرزندان ایل ار سلان بن اتسز هیچبه لقب و نام علاوالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم هست که بها والدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بوده ووفات او بـه روایت امـین احمد رازی درون سنـه ۶۲۸ واقع گردیده وبنابر ولادت او مصادف بوده هست با سال ۵۴۳ ودر این تاریخ علاوالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیـامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم درون عالم هستی ننـهاده بود. قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خیطبی کـه در تاریخ صوفیـان وسایر طبقات ،نام و نشانی  ندارد بـه هیچ روی درست نمـیآید وچون جامـی وامـین احمد رازی درون شرح حال مولونا بـه روایـات کرامت آمـیز دور از حقیقت افلاکی اتکا کرده اند بعد در حقیقت بـه نظر منبع جدید ،اقوال آنان  را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه  مولف آتشکده کـه با منابع دیگر سروکارداشته اند از نسبت بهاُوالدوله بـه خوارزمشاهیـان بـه هیچ وجه سخن نرانده واین قضیـه را بـه سکوت گذرانیده اند. 

بهاُ ولد از اکا بر صوفیـان بود. خرقه او بـه روایت افلاکی بـه احمد غزالی مـی پیوست وخویش را بـه امر بـه معروف و نـهی از منکر معروف ساخته وعدهُ بسیـاری را با خود همراه کرده بود وپیوسته و هیچ  مجلس نبودی کـه از سوختگان ، جا بازی ها نشدی وجنازه بیرون نیـامدی ، و همـیشـه نفی مذهب حکمای فلاسفه وغیره کردی و به متابعت صاحب شریعت ودین احدی ترغیب دادی" و خواص وعوام بدو اقبال  داشتند "واهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و آخر ، اقبال خلق، خوارزمشاه را خاَف کرد که تا بهاُ ولد را بـه مـهاجرت مجبورساخت. بـه روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بها ولد بواسط رنجش خاطر خوارزمشاه درون بلخ مجال قرار ندید و نا چار هجرت اختیـار کرد و گویند سبب عمده دروحشت خوارزمشاه آن بود کـه بهاُ ولد بـه سر منبر بـه حکما و فلاسفه بد مـیگفت وآنان را  مـی خواند و بر فخر رازی کـه استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران مـیآمد وخوارزشاه را بـه دشمنی بهاُ ولد بر مـی رنگیخت که تا مـیانـهُ این دو ، اسباب وحشت قایم ُ گشت وبها ُ ولد ، تن بـه جلاَ، وطن درون دادو سوگند یـاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جها نبانی نشسته هست به شـهر خویش باز نگردد و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون بـه نیشاپور رسید وی را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد وبه گفته دولتشاه ، شیخ عطار خود بـه دیدن مولانا بهاُ والدین آمد ودر آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود شیخ عطار کتاب اسرار نامـه را هدیـه بـه مولانا جلال الدین دادو مولانا بها والدین را گفت "زود باشد کـه این پسر تو آ تش درون سوختگان عالم زند" ودیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفته اند کـه مولانا پیوسته اسرار نامـه را خود داشتی.شیخ فرید الدین عطار از تربیت  یـافتگان نجم الدین کبری و مجد الدین بغدادی بود و بهاُ ولد هم چنانکه گذشته با این سلسله پیوند داشت  و یکی از اعاظم طریقهُ کبراویـه بـه شمار مـیرفت و رفتن شیخ عطار بـه دیدن وی نظر بـه وحدت مسلک ، ممکن هست حقیقت داشته باشد وزنده گانی  شیخ عطار که تا سال ۶۱۸مسلم هست و بـه جهات تاریخی نیز درین قضیـه اشکالی نیست. لیکن بناُ بـه گفته تذکره نویسان درون تاریخ مـهاجرت بها ولد یعنی سنـهُ ۶۱۰ درقسمت اخیر داستان و اسرار نامـه بـه مولونا کـه در آن موقع شش ساله بود تاحدی تردید دست مـی دهد و بر حسب روایت حمداله مستوفی و فحوای ولد نامـه درون تاریخ هجرت بهاُ ولد یعنی حدود سنـه ۶۱۸ آن گاه  کـه مولوی چهاردهمـین حله زندهگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمـی ماند و توجه مولانا بـه اسرار نامـه و اقتباس چند حکایت از حکایـات آن کتاب درون ضمن مثنوی، این ادعا را  تواند کرد. هر چند ممکن هست اقتباس همان حکایـات سبب وضع این روایت و تمـهید مقدمـه به منظور اثبات کرامت عطار ونظر مشایخ بـه مولانا شده باشد واین قصه درون مثنوی ولدی ونیز درون مناقب العافین با اینکه افلاکی  این گونـه روایـات نظر مخصوص دارد ذکر نشده واز آن روی مـیتوان درون صحت آن تردید کرد. وچون بهاُ ولد سردر حجاب عدم کشید، مولونا کـه در آن هنگام بیست وچهامـین مرحلهُ زنده گانی را مـی پیمود بـه وصیت پدر یـا بـه خواهش سلطان علاُ الدین و برحسُب روایت ولد نامـه بـه خواهش مریدان بر جای پدر بنشست و بساط  وعظ   و  افادث بگسترد وشغل فتوی وتذکیر را بـه رونق آورد و رایت شرعیت بر افراشت و یک سال تمام دور از طریقت ، مفتی شرعیت بود که تا برهان الدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق ، اجازه ارشاد و دستگیری یـافت وروز ها بـه شغل تدریس وقیل و قال مدرسه مـی گذرانید و طالب علمان و اهل بحث ونظر و خلاف ، بروی گرد آمده بودند و مولانا سر گرم تدریس ولم ولانسلم بود. فتوی مـینوشت و از یجوز ولا یجوز سخن مـیراند. او از خود غافل و با عمر وزید مشغول ولی کار داران .

 مولانا جلال الدین محمد مولوی  در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجری قمری متولد شد.هر چند او درون اثر خود فیـه مافیـه اشاره بـه زمان پیش تری مـی کند ؛ یعنی درون مقام شاهدی عینی از محاصره و فتح سمرقند بـه دست خوارزمشاه سخن مـی گوید .در شـهر  بلخ زادگاه او بود و خانـه آنـها مثل یک معبد کهنـه آکنده از روح ،انباشته از فرشته سر شار از تقدس بود .کودک خاندان خطیبان محمد نام داشت اما درون خانـه با محبت و علاقه ای آمـیخته بـه تکریم و اعتقاد او را جلال الدین مـی خواندند جلال الدین محمد .پدرش بهاء ولد کـه یک خطیب بزرگ بلخ ویک واعظ و مدرس پر آوازه بود از روی دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) مـی خواند خداوندگار به منظور او همـه امـیدها و تمام آرزوهایش را تجسم مـی داد .با آنکه از یک زن دیگر ـ قاضی شرف پسری بزرگتر بـه نام حسین داشت ،به این کودک نو رسیده کـه مادرش مومنـه خاتون از خاندان فقیـهان  وسادات سرخس بود ـ ودر خانـه بی بی علوی نام داشت- بـه چشم دیگری مـی دید.خداوندگار خردسال به منظور بهاءولد کـه در این سالها از تمام دردهای کلانسالی رنج مـی برد عبارت از تجسم جمـیع شادیـها و آرزوها بود .سایر اهل خانـه هم مثل خطیب سالخورده بلخ ،به این کودک هشیـار ،اندیشـه ور و نرم و نزار با دیده علاقه مـی نگریستند .حتی خاتون مـهیمنـه مادربهاء ولد کـه در خانـه ((مامـی)) خوانده مـی شد و زنی تند خوی،بد زبان وناسازگار بود ،در مورد این نواده خردسال نازک اندام و خوش زبان نفرت وکینـه ای کـه نسبت بـه مادر او داشت از یـاد مـی برد. شوق پرواز درون ماورای ابرها از نخستین سالهای کودکی درون خاطر این کودک خاندان خطیبان شکفته بود .عروج روحانی او از همان سالهای کودکی آغاز شد از پرواز درون دنیـای فرشته ها ،دنیـای ارواح ،و دنیـای ستاره ها کـه سالهای کودکی او را گرم وشاداب و پر جاذبه مـی کرد . درون آن سالها رؤیـاهایی کـه جان کودک را که تا آستانـه عرش خدا عروج مـی داد ،چشمـهای کنجکاوش را درون نوری وصف ناپذیر کـه اندام اثیری فرشتگان را درون هاله خیره کننده ای غرق مـی کرد مـی گشود .بر روی درختهای درون شکوفه نشسته خانـه فرشته ها را بـه صورت گلهای خندان مـی دید . درون پرواز پروانـه های بی آرام کـه بر فراز سبزه های مواج باغچه یکدیگر را دنبال مـی د آنچه را بزرگترها درون خانـه بـه نام روح مـی خواندند بـه صورت ستاره های از آسمان چکیده مـی یـافت .فرشته ها ،که از ستاره ها پائین مـی مدند با روحها کـه در اطراف خانـه بودند از بام خانـه بـه آسمان بالا مـی رفتند  طی روزها وشبها با نجوایی کـه در گوش او   مـی د او را به منظور سرنوشت عالی خویش ،پرواز بـه آسمانـها ،آماده مـی د پرواز بـه سوی خدا

پدرش محمدبن حسین خطیبی معروف بـه بهاءالدین ولدبلخی وملقب بـه سلطان‌العلماءاست کـه ازبزرگان صوفیـه بود و به روایت افلاکی احمد دده درون مناقب‌العارفین، سلسله او درون تصوف بـه امام احمدغزالی مـی‌پیوست و مردم بلخ بـه وی اعتقادی بسیـار داشتند و بر اثر همـین اقبال مردم بـه او بود کـه محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.

گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه از او آن بودکه بهاءالدین ولدهمواره برمنبربه حکیمان وفیلسوفان دشنام مـی‌داد و آنان را بدعت‌گذار مـی‌خواند.

گفته‌های اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازی کـه سرآمد حکیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را بـه دشمنی با وی برانگیخت.

 بهاء‌الدین ولد از خصومت پادشاه خود را درون خطر دیدو به منظور رهانیدن خویش از آن مـهلکه بـه جلاء وطن تن درون داد و سوگندخوردکه که تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته هست بدان شـهر باز نگردد. گویندهنگامـیکه اوزادگاه خود شـهر بلخ را ترک مـی‌کرد از عمر پسر کوچکش جلال‌الدین بیش از پنج سال نگذشته بود.


افلاکی درون کتاب مناقب‌العارفین درون حکایتی اشاره مـی‌کند کـه کدورت فخر رازی با بهاءالدین ولداز سال 605 هجری آغاز شدومدت یک سال این رنجیدگی ادامـه یـافت و چون امام فخر رازی درون سال 606 هجری از شـهر بلخ مـهاجرت کرده است، بنابراین‌نمـی‌توان خبردخالت فخررازی رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش بهاءالدین ازخوارزمشاه که تا بدان حدکه موجب مـهاجرت وی از بلاد خوارزم و شـهر بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.

تنـها چیزی کـه موجب مـهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجم‌الدین رازی بـه بیرون از بلاد خوارزمشاه شده است، اخباروحشت آثارقتل‌عامـها و نـهب و غارت و ترکتازی لشکریـان مغول و تاتار درون بلاد شرق و ماوراءالنـهر بوده است، کـه مردم دوراندیشی را چون بهاءالدین بـه ترک شـهر و دیـار خود واداشته است.

این نظریـه را اشعار سلطان ولد پسر جلال‌الدین درون مثنوی ولدنامـه تأیید مـی‌کند. چنانکه گفته است:

        کرد از بلخ عزم سوی حجاز     زانکه شد کارگر درون او آن راز

         بود درون رفتن و رسید و خبر     که  از  آن  راز  شد  پدید  اثر

         کرد  تاتار  قصد  آن  اقلام                  منـهزم   گشت   لشکر   اسلام

         بلخ را بستد و به رازی راز     کشت از آن قوم بیحد و بسیـار

         شـهرهای بزرگ کرد خراب      هست حق را هزار گونـه عقاب

این تنـها دلیلی متقن هست که رفتن بهاءالدین از بلخ درون پیش از 617 هجری کـه سال هجوم لشکریـان مغول و چنگیز بـه بلخ هست بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شـهر درون حوالی همان سال بوده است.

 غیب ، دل درون کاروی نـهاده بوده وآن گوهر بی  چون را آلودهً چون وچرا نمـی پسندیدند وآن دریـای آرام را درون جوش وخروش مـی خواستند وعشق غیور متهز فرصت که تا آتش درون بنیـاد غیرزند و عاشق وطالب دلیل را آشفته مدلول ومطلوب کند وآن سرگرم تدریس را سرمست وبی خود حقیقت سازد.بیرون ازعالم حد ونشیمن وی نـه این کنج محنت آباد است. که تا وقتیکه مولانای ما درمجلس بحث و نظر و المعالی گشته فضل  وحجحت مـینمود ، مردم روز کار او را ازجنس خود دیده بـه سخن وی کـه در خور ایشان بود فریفته وبر تقوی وزهداو متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق وشمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند وچنانش تافته وتابناک ساخت کـه چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محبوب کـه از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نـهاد تیره خود بـه افکار بر خواستند و آافتاب جان افروز را از خیرهچشم شب را تاریک پنداشتند ، مولانا ، طریقه و روش خود را بدل کرد ، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت بـه وی تغیر دادند ، آن آفتاب تیرهسوز کـه این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده مجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم کـه این اوقیـانوس آرام را  متلا طم و موج خیز گرد ایند وکشتی اندیشـه را از آسیب آن بر گرداب حیرت افگند ، سر مبهم وسر فص تاریخ زندگانی مولانا،  شمس الدین تبریزی بود. شمس الدین محمد بن علی بن ملکداه از مردم تبریز بود وخاندان وی هم اهل تبریز بود ند و دولتشاه او راپسرخاوند جلال الدین حسن معروف بـه نو مسلمانی ازنژاد بزرگ امـید کـه ما بین سنـه۶۰۷ - ۶۱۸   

حکومت الموت داشت شمرده وگفته هست که جلال الدین "شیخ شمس الدین را بـه خواندن  علم و ادب نـهانی بـه تبریز فرستاد واو مدتی درون تبریزبه علم و ادب مشغول بوده" و این سخن سهو هست چه گذشته از آنکه درون هیچ یک از ماَ خذ ها ی قدیم تر این حکایت ذکر نشده، جلاالدین حسن نو مسلمان نبص عطا ملک جوینی محمد ۶۰۳ - ۶۱۸    ۶۱۸ – محمدر۶۰۳

فرزند دیگر نداشته و چون بعضی روایـات شمس درون موقع ورود درون قونیـه یعنی سنـهُ ۶۴۲

اتفاق افتاده باشد.بعضی کفته اند کـه شمس ا لدین تبریز مرید و تربیت یـافته رکن الدین سجاسی هست که شیخ اوحدالدین کرمانی هم وی  کـه را  بـه پیری گزیده بود واین روایت هر چند از نظر تاریخ مشکل نمـی نماید و ممکن هست که اوحدالدین مذکور و شمس الدین هر دو بـه خدمت رکن الدین رسیده باشند ولیکن اخلاف طریقه این دو بایکد یگر که تا اندازه ای این قول را کـه در منابع قدیم ترهم ضبط نشده ضعیف مـی سازد. پیش از آنکه شمس الدین درون افق قونیـه و مجلس مو لانا نور افشانی کند درون شـهر ها مـیگش  و به خدمت بزرگان مـیرسید.                        

و گاهی مکتب داری مـیکرد و نیز بـه جزویـات کارها مشغول مـیشد  « و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی که تا جمع شود کـه مرا قرض هست تا ادا کنم و ناگه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام درون شـهر حلب درون حجره مدرسه بـه ریـاضت مشغول بود « وپیوسته نمد سیـاه پوشیدی و پیران طریق او را کامل تبریزی خواندندی.»    

شمس الدین با مداد شنبه بیست وششم جمادی لاخر سنـه ۶۴۲

به قونیـه وصول یـافت و به عادت خود کـه در هر شـهری کـه رفتی  به خان فرود آمدی "در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر درون حجره اش دوسه دیناری با قفل بر درون مـی نـهاد که تا خلق را گمان آید کـه تا جری بزرگست ،خود درون حجره غیر از حصیری کهنـه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی،  مدت اقامت شمس درون قونیـه که تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت بـه تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم بـه اختلاف نوشته اند. مطابق روایـات سلطان ولد پسر مولانا درون ولد نامـه، عشق مولانا بـه شمس مانند جستجوی موسی است. از خضر کـه با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی ،باز هم مردان خدا را طلب مـیکرد و مولانا نیز با همـه کمال و جلالت درون طلب اکملی روز مـی گذاشت که تا اینکه شمس را کـه از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد مرید  وی شد و سر درون قدومش نـهاد و یکباره درون انوار او فانی گردید.

 

 آنکه اندر علوم فاًق بود     بسری شیوخ لاًلق بود                         

          شمس تبریزی کـه نور حق است     آفتاب هست و نور مطلق است   

     نـه شبم نـه شب پرستم، کـه حدیث خواب گویم

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم

چو رسول آفتابم بـه طریق ترجمانی.

به نـهان از او بپرسم، بـه شما جواب گویم

به قدم چو آفتابم، بـه خرابه ها بتابم

بگر یزم از عمارت، سخن خراب گویم

من اگر چه سیب شیبم زدرخت بس بلندم

من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم

چو دلم ز خاک کویش بکشیده هست بویش

خجلم ز خاک کویش کـه حدیث آب گویم

بگشا نقاب از رخ، کـه رخ تو هست فرخ

تو روا مبین کـه با تو ز بعد نقاب گویم

چودلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن

تو چو لطف شیشـه گیری، قدح و گویم

چو ز آفتاب زادم، بـه خدا کـه کیقبادم

نـه بـه شب طلوع سازم، نـه زما هتاب گویم

  سر انجام مولوی و آن توانای عالم معنی درون بستر نا توانی  بیفتاد  و بـه حمای محرق دچار آمد و هر چه طبیبان بـه مداوا کوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ا جمادی الا خر  سنـهُ  ۶۷۲ وقتیکه آفتاب زرد او مـیگشت ودامن درون مـی پیچید آن خورشید معرفت پر تو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت واز ین جهان فرودین بکارستان غیب نقل فرمود.

 اهل قونی از خرد بزرگ درون جنازه مولانا حاضر شدند  و عیسویـان و یـهود نیز کـه صلح جوًلی و نیک خواهی وی را آزموده بودند بـه همدردی اهل اسلام شیون و فغان مـی د و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بی خودی و درد شـهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را بـه حرمت تمام بر گرفتند و در تربت مبارک مد فون ساختند.

مولانا درون نزدیک پدر خود سلطان العلماُ مدفون گردید واز خاندان و پیوستگان وی تجاوز از پنجاه تن درون آن ساحت قدس مدفون شده اند و بنا بـه بعضی روایـات تربت و مدفن سلطان العلما بهاُ ولد و خاندان وی قبلاُ بـه نام باغ سلطان معروف بوده و بها ولد هنگام ورود بـه قونیـه گفته بود کـه رائه خاندان ما از اینجا مـی آید و سلطان آن موضع را بدوبخشید و سپس آن را ارم با غچه گفتن.                                                                               

  ای بسا هندو وترک همزبان      ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگر است   همدلی از همزبانی خوشتراست

 رحم فرما بر قصور و فهم ها                 ای ورای عقل ها و وهم ها

قطرهً دانش کـه بخشیدی زپیش        متصل گردان بـه دریـا های خویش

قطرهً علم هست اندر جان من                وار هانش از هوا و خاک تن

ای مبدل کرده خاکی را بـه زر               خاک دیگر را بکرده بوابشر

کار تو تبدیل اعیـان واعطا            کار ما سهو هست و عصیـان و خطا

  سهو و نسیـان را مبدل کن بـه علم          من همـه جهلم مراده صبروحلم   

دیدهً بخشا کـه تا بینا شویم                     دانشی بخشا کـه تا دانا شویم 

 "بذر حقیقی تصوف درون قرآن هست و این بذر ها آن چنان کافی و وافی هستند کـه نیـازی بدان      نیست کـه بر سر سفره اجنبی نشست "ما سینیونس"

پر واضع هست که مثنوی و دیوان کبیر مولانا خداوند گار بلخ از منابع معنوی عظیم و پرُ باری بر خوردار هست که مـیتوان آنرا فقط درون قرآن و حدیث دریـافت و بر همـین بنیـاد هست که گفته " ما ز قران مغز را بر داشتیم " و یـا آینکه " مثنوی ، معنوی ، مولوی ، هست قرآن درون زبان پهلوی "

اگر تنز ما این باشد کـه ما بیآیم مثنوی و دیوان کبیر آن مرد بزرگ را علم روز مقایسه نمایم و هر جای آن کـه با علم روز مطابقت نداشته باشد حذف نمایم " ترسم نرسی بـه کعبه ای اعرابی   این راه کـه تو مـیروی بـه ترکستان است" بزرکترین عیب و علت ما درون این زاویـه متمرکز گردیده کـه ما جهل وعدم آگاهی خود را هم مـیخواهیم بـه عنوان علم تبارز از بد هیم  در حالیکه این ناشی از غرور جهالت و بی دانشی ما مـینماید. و ریشـه این بی خبری درون جای دیگری وصل هست و آن بی نیـازی نسبی ما هست که از مادیـات بدست آورده ایم و وقتیکه مـی بینیم درون این راستا از بعضی ها ثروت

 ما بیشتر هست گمان مـیکنیم علم ما هم بـه تناسب سرمایـه با ید بیشتر باشد کـه این نـها یتی غرق بودن ما را درون گرداب جهل نشان مـیدهد. ما اگر مـیخواهیم هر علمـی را بدست آوریم حتما بیـاً موزیم، زحمت بکشیم و حتی درون جریـان شب بـه چشم ها اجازه بسته شدن و خواب رفتن را ندهیم ما آگاهی و خود آگاهی را حتما بدانیم. ما علمـی را کـه از طریق ماًخذ ها و  منابع منطقی مبتنی بر نظریـات علما بدست مـیآید که تا علمـی را کـه مـی توانیم از طریق ریـاضت " من لدُن " بدست آوریم هم حتما فرق نما یًم ما حتما بدانیم و به علم الیقین  و عین الیقین و حق  الیقین و به این مرز و بوم از علم و ادب دسترسی پیدا نمایًم کـه منابع مـهم عرفان و تصوف همـیشـه به منظور تطبیق و تحقق دین با رعایت همـه موازبن و اثبات عینیت آن بکار رفته و بر همـین اساس هست که تمام متون عرفان باالاخص مثنوی مولانا مالا مال از آیت و حدیث هست وتعالیم همـهً عرفا و صوفیـه بـه استناد آیـات قرآن و حدیث و اشارات. اولیـا و قصص و حالات انبیـای خدا استوار گشته است. و معقول بـه نظر نمـی رسد کـه تصوف و عرفان اسلامـی را بـه ادیـان دیگر و اقوام و علوم دیگر نسبت دهیم زیرا درون معارف تعالیم اسلامـی نکات و زمـینـه های وجود دارد. کـه مردان راه حق تعالیم و دساتببر خود را و حتی بر نامـه عمل خود را از آن ها استخراج و استنباط کرده اند " چنانچه "ما سینیونس فرانسوی " مـی نویسد " بذرحقیقی تصوف درون قرآن هست و این بذر ها آنقدر کافی و وافی هستند کـه نیـازی بدان نیست کـه بر سر سفرهً اجنبی نشست" و نیز مـی گوید هر محیط دینی کـه در مورد تقوی و تاً مل و اخلاص  به پیروان خود که تا کید اکید کرده با شد صلاحیت این را دارد. کـه روح تصوف درون آن ظهور کند. بنابر این تصوف مخصوص یک نژاد یـا یک زبان یـا یک ملیت خاص نیست بلکه آن پدیده روحی هست که بـه حدود مادی وسمت و نژاد محدود نمـی شود بعد تصوف اسلامـی از قرآن کـه مسلمان ها آیـاتش را تلاوت مـینماید و در آیـات آن تامل مـینمایند و به انجام واجباتش

 قیـام مـینمایند سر چشمـه گرفته و نمو یـافته و ادمـه و تکامل پذ یرفته هست " چون قران کلام خداوند بوده و خدا را خالق و آفریننده همـه چیز و همـه معرفی مـینمایًد و مـی گوئید " ذات مقدس او درون همـه جا و با همـه چیز و همـه هست " انما تُوّلو بّسُم وَ جُهُ ﺍﷲ" بـه هر جاه رو کنید چهره خداوند آنجا ست وَنَحُن اقرب الیکم منکم " من از شما بـه شما نزدیکترم "هوالاول، هوالاخر، هوالظاهر، هوالباطن " "اول، آخر، ظاهر و باطن همـه اوست" واین چنین آیـات افکار و اندیشـه انسان را بـه سوی توحید دعوت مـینماید و به گفتهً پیغمبر کـه فرموده است. " خداوند مـی دانست کـه در آخر زمانـه مردمانی متعمق درون توحید ظهور مـی کنند لهذا آیـات "قل هواﷲ احد و آیـات دیگری درون رابط بـه توحید را نازل فرمود و در مورد سیر و سلوک و طی مراحل قرب حق که تا فنا و آخرین مرحلَه نیستی کافی هست آیـات مربوط بـه لقاًاﷲ، رضوان اﷲ،نفس، وحی، الهام ومکالمـه ملایکه با غیر از پیغمبران خدا مثلا حضرت مریم و نفس اماده، لوامـه، ملهمـه، و مطمًنـه را با آیـات درون باره علمبی ولدنی و آیـات مربوط بـه مجاهده را درون رابطه بـه تزکیـه و تصفیًه نفًس بخوانیم و بدانیم "والذین جاهد فینا لهذ ینـهم سبلنا و همچنین آیـه قَد˚ اَفلح مَََُن زّکهَا و قد خاب من دَ ّسها."

قرآن کریم بـه طور متواتر از حَب الهی کـه با ید ما فوق همًهَ محَبت ها باشد یـاد کرده و هکذا از تسبیح و حمد و ثنا و ستایش خداوند بـه وسیله تمام ذرات کـه در کاینات بـه وجود آ مده اطلاع داده و خاطر نشان ساخته هست که اگر شما انسان ها بـه جای برسید کـه به آن منظور خلق شده اید

آن ها را درک نماید و هکذا درون قران از نفخه الهی سخن گفته شده معلم و آموزگار بزرگوار ما

پیر بلخ.

 نفخ نعمت کرده ائی    در همـه درون دمـیده ئی

  چون دم تست جان نی        بی نی ما فغان مکن   

 ای همـه خلق نای تو    پرُ شده از نوای تو      

  گر نـه سماع باره ئی       دست بـه نای جان مکُن

 ناله مکن کـه تا کـه من ناله کنم به منظور تو         گرگ توئی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن با مداد تو جانب ماکشی سبو             کای تو بدیده روی من روی بـه این و آن مکُن

باده بنوش مات شو جمله تن حیـات شو          بادهً چون عقیق بین یـاد عقیق کان مکُن

  این ها را مـی توان بـه عنوان معنویت عظیم و گستردهً درون مورد خدا و جهان و انسان و باالاخص درون مورد روابط خدا و انسان تلقی نمود. اما سوال درون این جاست کهانیکه نام عارف را بالای خود گذاشته اند آیـا از این همـه غنامندی درون سیر و سلوک ا ستفاده درست وبه موقع طبق اصول شرع انور کرده اند و یـا خیر؟

 متاسفانـه از محتوای سخن ها ًیکه درون موقع ابراز نظر بعضی ها استنباط مـی گردد " بـه قول  معروف " که تا مرد سخن  نگفته باشد  عیب و هنرش نـهفته باشد" و به قول معلم عزیز وارجمند ما: بی گمان کـه این زبان پرده دل است.                                                                           

چون بـه جنبد پردهً های سر واصل است   گر زبان نطق کاذب نیزهست

لیک بوی از صدق وکذبش مُخبر هست       آن نسیمـی کـه مـیآید از چمن

 هست پیدا از سموم گلخن   بوی صدق و بوی کذب گل گیر   هست پیدا درون سخن چون مشک وسیر

 گرندانی یـار را از ده دله       از مشام فاسد خود کن گله

 حقا آن مرد کـه گفته بود    "مردم دشمن آن چیزی اند کـه نمـی دانند " سخن آن قابل صدق هست و نظریـات انـهایًکه بنابر عدم آگاهی از تمام ارزش های  معنوی تصوف و عرفان دوست دارند این سخن ها از نام یکی کـه مسلمان نیست و یـا خارج از دایره اسلام هست بشنوند و این خیلی ها بـه ذوق ایشان برابر تر هست دلیل اثبات این ادعا مـیباشد ولی به منظور اینکه بتوانیم تمام موانع را از سر راه بر داریم بـه آنـهایًکه درون این راه معلومات ندارند مـیخواهیم با دید وسیع و فراخ تفهیم نمایًم کـه : بیآیم ذوق دیگران را کـه آیـا موافق اند ویـا مخالف کنار بگذاریم و غرض ها را ار ذهن خود بزدایم آنگاه بـه سادهخواهیم دانست کـه سرمایـه عظیم و پر بار اسلام غیر قابل انکار هست و الهام بخش واقعی این ارزش ها  معرفت و تصوف اسلامـی هست که مـیخواهد عملکرد رهبران واقعی صدر اسلام درون عمل

 پیـاده گردد نـه سخن های درون قالب شعار و بدون عمل کـه صرفاً از طریق حیله و نیرنگ به منظور فریب انسان مـی توان از آن استفاده نمود.  برنامـهً عمل و خطوط اساسی زندهمردان کـه جان ومال خود را درون راه بهروزی انسان وحتی آرامش و نجات همـهً مخلوق از درد و مرض وجهل مصرف کرده نشان مـیدهد کـه فقط درون طول تاریخ آنـهایًکه از طریق تصوف مزهً اسلام و عرفان و معرفت را چشیده اند با یک قمار مردانـه خود را وقف نموده و منحیث درخت پُر بار همـه را از فیض آنچه درون توان دارند و لو کـه خود شان هم محتاج اند مستفید نموده و آیـهُ ویُو ثرون علی الَفسًهم و لوکان بهم خصاصه درون مورد عملکرد ایشان صدق منیماید.

 

 کریم کامل آن را مـیشناسم اندر ین دوران       کـه گرنانی رسد از آسیـاب چرخ گردانش    

زا استغنای همت با وجود فقر و بی برگی        زخود واگیرد و سازد نصیب بی نوایـانش

 انسان عارف و متصوف با تظاهر و عوام فریبی بیگانـه بوده و اگر تمام دنیـا از او باشد و به نیـازمندان ایثار نمایًد نمـیخواهد دیگران بـه جزً از خدای بـه مطلب آن واقف شود. انسان عارف بـه درجه از یقین و اخلاص مـیرسد کـه مدح وضم هم هر دو درون نظر آن یکسان

بوده: چون درون راه محو شدن مـیرود بناً "من" را حتما محو نمایُد زیرا دو "من" درون یک سرا و در یک دل جور نمـی آیًد-

  تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی         یک نکته ات بگویم خود را مبین کـه استی

 عارف درون فکر نابودی عیب های هست که قلب او را مکدر مـی سازد نـه اینکه مثل ما اگری خواسته باشد شمـهً از عیب ها و علت های ما را کـه به مرض پله بینی مواجه بوده و هر لحظه انسان های اطراف را از دریچه سیـاست نگاه مـی کنیم و نا ظریم کـه کدام یک از نردبان خلق پلهً بالا شده بآن بـه هر نحو و هر طریقی کـه باشد حتما دوست شویم کـه این اعمال مناقض خصایل مرد ها بوده و در شاه راهانیکه از طریق عرفان و تصوف ره نوردی کرده اند گناهی هست نا بخشودنی و اگری از این اعمال ما را بر حذر بدارد و این امراص ما را یـاد آوری نمایًد بـه عوض تحسین ان فوراً بر آشفته گردیده و تصور مـی نماًیم شخصیت تصنعی ما لکه دار شده درون صورتیکه بر عبه مرض رسوا کننده و مُتعفن کننده ما داروی را خداوند از طریق طبیب حاذق به منظور ما مـیسر نموده آنـهم بدون فیس واجرت کـه لازم هست از ته دل وصمـیم قلب از آن عیب گویـان وتشخیص کنندگان عیب سپا سگزاری نماًیم. اگر مـیخواهیم عارف شویم : بـه بی خبر مگویًد اسرار عشق و مستی که تا بی خبر بمـیرد درون اوج خود پرست

شخصیت های عرفانی ادوار گذشته کـه تنـها و تنـها از شاه راه شریعت و طریقت و حقیقت رفته اند این حکم معلم بشریت را آوازه گوش خود کرده اند کـه "شریعت همان گفته های من است، طریقت کرده های من، حقیقت احوال من، معرفت سرمایًه من، عقل اصل دینم، حُب بنیـادم، شوق مر کبم، خوف رفیقم، حلم، سلاحم، علم، همراهم، توکل پوششم، قناعت گنجم، صدق منزلم، یقین ما وایم، و فقر فخرم هست که بـه خاطر آین ها برانبیـای دیگر سر فرازی دارم"

ما اگر مـیخواهیم خود را بـه این اعمال شرافتمندانـه و گهر بار زینت بدهیم حتما در وجود خود حکم انقلابی را صادر و نفس را نگزاریم کمافی الساًبق درون قلمرو وجود، امـیر ما باشد و ما بـه عنوان مامور درون تعمـیل او امر آن ملاذم و غلام.

منابع خارجی درون این راستا اصلاً نـه اطلاعات دارند و نـه همـی از این راه رفته است، اگر بخواهم با پیش کش اصطلاحات سیـاسی گفته های مولانا را بـه تصور بعضی ها با علم روز مدُغم بسازیم که تا جنبه د یـالکتیک را بـه خود  بگیرد. ما مگر راه و روش جدیدی را از راه دست بویً بیگانـه های بوالهوس منحیث اسپ گادی پیش کش نمایًم والا عرفان را  که مولانا عرضه نموده سراپا عشق هست ، سراست ، خفی هست واخفااست نـه علمـی کـه قلب انسان را بـه طرف فلزی شدن ببرد و انسان را بـه ماشین هر کاره و سرد بدون جان تبدیل نماًید مستشرقین درون جستجوی منبع غیر از اسلام هستند کـه الهام بخش معنویت های عرفان باشد کـه به هیچ و جه بدون درون نظر داشت احکام قرآن و احادیث موضوعه درون این راه موفق شده نمـیتوانند.

ما حتما به هواخواهان خارجی پرست کـه داد از اسلام مـی زنند اما اسلام و تصوف کـه پوست آن صرفاً اسلامـی باشد و مغز آنرا خارجی ها ترمـیم و ملمع کاری کرده باشند بگوًیم  که خوشبختانـه افرادی از درون جامعه غرب مانند نیکلسون انگلسی و ما ستینونس فرانسوی با مطالعات دقیق و وسیع کـه از اسلام وتصوف کرده اند و باالاخره صریحا اعتراف نموده اند کـه منبع اصلی عرفان وتصوف اسلامـی قرآن و سنت بوده و به گفته نیکلسون درون قران مـی بینم کـه مـی گوید " خداوند نور آسمان ها و زمـین است"

 ا۶سورهً نور آیـه(٣٥ ) " و اولین و آخرین است" حدید آیـه " و هیچ خدای جزً او نیست" بقره"  ۱۶۳ "همـه چیز بـه جزً او نابود نمـیشود" الرحمن  ۲۷ "من درون انسان از روح خود دمـیدم حجر ۲۹ "من انسان را آف مـیدانم نفس او بـه او  چه مـیگوید زیرا من  از رگ گردن بآن نزدیکترم" سوره ق آیـه ۶ " هر کجا روکنید روی خدا آنجاست بقره ۱۱۵ ، بـه هر خدا روشنی ندهد هیچ روشنی نخواهد داشت نور آیـه ۴۰ " ریشـه و تخم درخت تصوف درون این آیـات و بخش کثیری  از آیـات دیگر به منظور صوفیـان واقعی و متصوفین عالی مقام کـه درخت آبرو وعزت شان که تا قاف قیـامت سبز و پُر بار هست و از برکت سیر و سلوک و مجاهدت های عاشقانـه و جان بازانـه آنـهاست کـه ما چیزهای به منظور گفتن داریم درون حالیکه از مجموعهُ اعمال خود ننگ "مسلمانی ما درون حیرت انداخت خدا و جبریل و مُصطفی را " و باز هم بـه قول نیکلسون "اصول وحدت و تصوف بیش از همـه جا درون قرآن ذکر شده و همچنین پیغمبر مـیگوید کـه خداوند مـیفرماید " چون بنده من درون اثر عبادت و اعمال نیک دیگر بـه من نزدیک شود من اورا دوست مـی گیرم و در نتیجه این دوستی من گوش او خواهم شد کـه با من بشنود وچشم او خواهم شد کـه با من ببیند وزبان ودست    اوخواهم شد کـه توسط من بگوید و بگیرد" لا یزاالُ العبد یتقربُ الا با لنوافل حتًی اذا آحُببتُهُ کنت سمعه الذی یسَمعُ بـه وبصُرهُ الذی یُبصربه و لسانـه الذی ینطق بـه ویده الذی َببُطِشُ به" وهکذا از چهار صد و هفت آیـه قرآن درون تاَیید مبانی و اصول عرفان و تصوف بهره مـی گیرند کـه تمام آن ها مستقیم و غیر مستقیم بـه عنوان "با طن قران" مطرح گردیده هست به قول پیغمبر- ان القران  ظهراً وبِطناً ولبطنیـه بطنا الیﱠ سَبعه بطن – بـه گفته مولوی.

 

حرف قران را مدان کـه ظاهر است        زیرظاهر باطن هم قاهر است

زیرا آن باطن یکی بطن دگر                خیره گردد اند او فکر و نظر

زیرا آن باطن یکی بطن سوم                کـه در او گرد دخرد ها جمله گُم

بطن چهارم از نبی خود ندید          جزخدای بی نظیروبی ندید

هچنان که تا هفت بطن ای بولکرم             مـی ثمر تو این حد یث معتصم

 

باید دانست کـه عرفان کـه مولانا در ۶۸ هزار بیست مثنوی معنوی و دیوان کبیر عرضه نموده راه رسیدن از مقامات تبتل که تا فنا پله پله که تا ملاقات خدا را بـه همگان تسریع و واضح نماید اما درون کار برد آن چهار عضر اصلی دخالت دارند: ۱ – گوینده ۲ – شنونده ۳ – معنی ۴ – لفظ- درون تعریف و تعبیر آن مجموعهً از اشعار عر فانی  شنونده بـه اشکال و دشواری های رو برو مـی شود. کـه آن حقایق عرفانی بـه طورصریح  و مستقیم قابل بیـان نبوده و به اصطلاح عرفا و صوفی ها "بیـان نا پذیر" مـیباشند. کـه این بیـان ناپذیری  را همـه رونده گان این راه قبول داشته و در زمـینـه متفق القول هستند

 

هر شبنمـی دراین ره صد بحر آتشین است           درون دا کـه این معما شرح و بیـان ندارد.

 

به گفته یکی از مرد ها "ا فضل الزهد، اخفاً الزهد" نا جایًکه عین القضاة همدانی همـین بیـان ناپذیری وغیرقابل انتقال بودن را مبنای تمایز معارف عرفانی از علوم رسمـی وقال مـیداند، او مـی گوید هر چیزکه بتوان معنای آن را با عبارتی درست و مطابق بآن تعبیر نمود، علم نامـیده مـی شود مانند،صرف، ونحو وعلوم ریـاضی ، وطبیعی و کلام و فلسفه، کـه معلم دانا با شرح و بیـان این مسایل والفاظ ، ذهن شاگرد و دانش آموز را با ذهن خود برابر و یکسان مـی سازد. اما درون حوزهً معرفت عرفانی چنین عملی ممکن نیست، زیرا حقایق عرفانی القاظ متشابه بوده و قابل تعبیر نیست زیرا مسایل و تجارت عرفانی از نوع مسایل روز مره زندگی نبوده و اصولاً عقل و اندیشـه ما توان درک آنـها را ندارد و همچنین زبان هم از گفتن آن اسراری کـه از طریق اخلاص و معرفت مـی شود بآن دست یـازید عاجز است.

 گر زبان گوید ز اسرار نـهان                        آتش افروزد بسوزد این جهان

 اما آنانیکه هنوز درون این جاده پرخم و پیچ پای نگذاشته اند چه مـی دانند کـه ، عشق چه معنی؟ و عرفان چه معنی؟ وسیر وسکوک چه معنی؟  پرسیدهی کـه عاشقی چیست گفتا کـه چوما شوی بدانی، درون این راه ، وسایل سفر، توبه هست و استحقا، زهد هست و صبر، فقر هست و توکل، عزلت هست و رضا، ما اگر بخواهم قدم های عملی درون این

  راه  بر داریم حتما با مجاهدت و ریـاضت بـه پیش برویم: زیرا " بی ریـاضت از دل سالک نجوشد راز عشق " گر تو عاشق شده ی عشق تو برهان توبس   گر تو عاشق نشده ی  پس طلب برهان چیست".

همـه مـی دانند کـه کمپیوتر و انترنت ساخته عقل و تفکر انسانی بوده و و بر مبنی علم روز آن بـه شکل حیرت انگیز مـی شود هم بـه طریق مثبت استفاده نمود و هم بـه طریق منفی اما هنوز جزًانیکه بـه علم حال دسترس دارند بـه انترنت دیگری کـه از طریق کشف و عروج وسیر آفاق به منظور سالک مـیسر مـی گرددی باور نداشته و بشریت بـه نام مترقی با این درجهً از مدارج کمال نرسیده. کـه از راه نردبان  و زینـه عروج دروازه آسمان ها را باز نمائید و با ًسفر بـه جبروت و ملکوت ولا هوت معلومات عینی حاصل نمائید و برسند. هنوز متاًسًفانـه این دریچهً از جهان غیب را خداوند بـه جزً از دوستانش بـه روی سَایر مخلوق باز نکرده است.

 جسمـی او همچون چراغی بر زمـین  جان او بالای سقف هفتمـین  لوح محفوط هست او را پیشوا از چه محفوظ هست محفوظ از خطا – انسان کـه به و حدانیت خداوند عقیده نداشته، او بـه لوح محفوظ و به سًایر اصطلاحات و مقامات عرفانی هرگز باورمند نیست. نزدا و هنوز د یـا لکتیک مارو متریـالیسم کـه ماده را بر روح مقدم مـی شمارده ارجحیت  داشته و این علوم را پوسیده مـی پندارد درون حالیکه تاریخ عملاً گورکن متریـالسم و دیـالکیتک  بوده. و بعد از اثبات پوسیدهشان، فلسًفه ماررا با متریـالسم آن بـه خاک سپرده و دفن نموده است. عقل اول راند بر عقل دوم. ما هی ا ز سر گنده گرددنـه زدُم. ما مـیخواهیم درون رابط بـه عرفان نظری چیز های یـاد بگیریم و حداقل معلوماتیب نمائیم به منظور نیل بـه این هدف ما عشق ۹۹ درون صد نداریم کـه پایـه و اساس آن را بتواند استدلال متلاشی بسازد و فلسفه هم درون این مرز وبوم درون طول تاریخ دستآ ورد منطقی نداشته و همـهً فلاًسًفه و فیلسوف های دنیـا از اول که تا حالا از تحلیل و تجربهً یک لبخند عاجز مانده اند،  گر نبودی خلق مححبوب  و کثیف ورنبودی حلقه ها تنگ و ضعیف – درون بدحت داد معنی دادمـی غیر این منطق بی بکشادمـی.

 مدح توصیف هست با زندانیـان    گویم اندر مجمع روحانیـان  چنانچه افلاطون بـه دروازه اکادمـی خود نوشته است"در این جاه هر بـه علم ما نمـیداند و علاقه ندارد و آشنا نیست نیآئید، علم تصوف و عرفان علم قال  نبوده حرف نحو نیست. منطق و فلسفه هم نیست بلکه علم اسرار است. علم هست که از طریق معنویت و ارتقای کمال و طی مقامات معنوی و پختهعشق حاصل مـی شود صد هزارن مردگم گردد مدام   تا یکی اسرًاربین گردد تمام. این رهً عشق هست ره گر مابه نیست

   یکدمـی خوش چو گلستان کندم

یکدمـی همچو زمستان کندم

 

  یکدمم چشمـه خورشید ُکند  یکدمـی حمله شبستان کُندم

 یکدمم فاضل و استاد کُند   یکدمم  طفل دبستان کُندم

 و اگر دوستان ما خواسته باشند بـه علم روز کـه از لحاظ مادی سودمند هست اطلاحاتب نمایند حتما با کمپیوتر و انترنت ذهن و فکر خود را تجهیز نمایند اگر مـیخواهند بـه علم کیمـیا و فزیک اطلات دقیق و معلومات حاصل نمایند حتما عقب لابراتوار کـه فرمول های مورد پسند را تحلیل و تجزیـه مـینمائید روی بیآورند و اگر مـی خواهند درون رابط بـه سیـارات و نظام شمس معلومات بدست آورند حتما جغرافیـه و نجوم بخوانند و اگر مـیخواهند سیـا ستمدار شوند و به چگونگی عزل و نصب پادشاهان و سایر دست اندرکاران نظام های حکومتی دنیـا کـه مولانا ایشان را اسیر ملقب نموده " مراسیران رالقب د شاه. نام آن کا فور عآن سپاه پی ببرند حتما علوم سیـاسی و تاریخ روی بیآورند و اگر مـیخواهند صرفاً بـه بادی و جسم انسان از طریق انترویولوژی دسترسی پیدانمایند حتما دانست کـه سرا پا بـه یـازده دکتور نیـاز مُبرم احساس مـی گردد که تا بتوانند هر کدامـی درون بخشی معینی از وجود که تا پای عمر جد وجهد نمایند که تا در مورد معینـه و مشخصه تخصص بدست آورند و اگر مـیخواهید بـه علم جان و معنی واقعی انسانیت و چگونکی اصل کرامت انسان و تشخیص و شناخت روح درون عرصه عروج و سیر آفاق آگاهی حاصل نماید لازم هست بر اساس اصول و قانون کـه متصوفین و عرفاً بر اساس ریـاضت و سیر و سلوک از علوم کشفی مدارج و مقامات راطی کرده اند که تا به مرحله یقین و اخلاص و معرفت رسیده اند بـه راه های استحصال علم من لدن با یست خود را تجهیز نمائید و بعد از سپری نمودن و طی نمودن صد مـیدان و هفت شـهر عشق و هفت خوان و یـا هزار و یک منزل مـی دانند کـه منظور از خلقت انسان چه بوده و انسان یعنی کـه ؟ اما دریغ و درد بـه حال آنانیکه نا خوانده و نا دانسته از تلفیق علم کـه همـه اسرار هست و عشق هست با علم روزتز صادر مـینمایند و دوست دارند این نظریـات پوچ و مـیان تهی ایشان طرفدارانی هم داشته باشد.

 

"زهی نادان  که او خورشید تابان    بـه نور شمع جوید درون بیـابان"

 

ما بـه ایشان وسایرانیکه برداشت شان از عرفان و معرفت جزً پندار و خیـال خامـی پیش نیست خاطر نشان مـینمائیم که:

در گذر از نام بنگر درون صفات-  که تا هفاتت راه نمائید سوی ذات- توبه صورت رفته  ئی ای  بی خبر

زان بـه شاخ معنی بی بار و بر- گم شوی درون ذات واسالی زخود- چشم تو یکرنگ ببیند نیک و بد

تصوف را بـه عنوان کمـییـای تبدیل اخلاق رذیله بـه اخلاق  شریفه و لطیفًه انسانیت و تهداب گذار عشق حقیقی کـه صفت حق هست و مـیزان سلامت عقل و حس و تصفًیـهً با طن کـه روح را لطیف و قلب را صاف و مستعد کشف و کرامت مـی سازد و جمع آرزو ها را بـه یک آرزو وآمال تبدیل مـینمائید و یک چیز و یـا یک شخص را قبلهً دل مـی سازد و آئین دو قبله و شرک را از بین مـی برد که تا به یکتای بی همتا برسید بشناسید و طبق مقررات موضوعهً شریعت و طریقت و حقیقت کـه راه تدوین شدًه معلم بشریت هست انچ.انچ و خط بـه خط بـه پیش بروید  و انگاه خواهید دانست« کـه  تو سوال و حاجتی دلبر جواب هر سوال چون جواب آئید فنا گردد  سوال اندر جواب.

 

زاهد بودم ترانـه گویم کردی

سرفتنًه بزم  باده جویم کردی

 سجاده نشین با وقاری بودم

 آواره کودکان کویم کردی-

 

 مرده بودم زنده شدم  

 گریـه بودم خنده شدم  

 دولت عشق آمد

 من دولت پاینده شدم

 بیآئید بـه حلقه درس مثنوی خداوندگار بلخ شرکت نمائید که تا عشق را بـه صورت و معنی کـه عبارت از تبدیل کثرت بـه وحدت و آتشی هست که بنیـاد دوئی  و شرک را مـی سوزاند و عاشق را از هوا پرستی و کام جوئی نجات مـیدهد و به انسان کمال نفسانی مـیدهد که تا او صاف و اخلاق عالی حاصل شود و به عالی ترین مرحلًه خدا پرستی برساند بدانید زیرا عشق خواه از کشش و جذب معشوق و یـا اینکه با کوشش عاشق از طریق تلقین و تکرار نظر و تهیج باطن وتامل  و تذکار زیبای معشوق بـه ظهور برسد و بالاخره عشق نردبان کمال انسانی و کوتاه ترین راه و صول بـه عقیدهً مولانا و نسبتی هست ناشی از مناسبت معشوق و عاشق با یکدیگر با این تفاوت کـه احکام درون طرفین نبست اختلاف کلی دارد. عشق مانند سایر اجزای جهان  حقیقی هست سیـا ل و مواج و توقف و درنگ نا پذیر و جان و حقیقت آدمـی درون این حکم باعشق شریک و هم آهنگ است. مبتنی بر این اوصاف عشق رای صفت کرده نمـی تواند و هر چه درون وصف عشق گفته شود راجع هست با مرتبه از مراتب ظهور و جلوهً آن و گویند حق دارد، کـه از وصف خود شر مسار باشد. زیرا هر مر تبه و درجهً از ظهور عشق عاشق را  نسبت بـه مراحل معرفت و مدارج کمال بیشتر مـی برد وا دراکش را قوی تر و نافذ تر مـی گرداند و بعد عشق را بـه چشم دقیقه یـاب و بصری پرده شگاف مـی نگرد و چیز های مـی بیند کـه از بیش ندیده بود و از آنچه یـافته بود خجل گردیده و استفغار آغاز مـینماید و اگر عشق درون هر لحظه جلوه تازه نداشته باشد بی گمان عاشق درون حالت خویش پایدار نمـی ماند و دل سرد مـی شود. بنآ عشق خیلی ها پهناور و تا جائیکه احاطه ندارد و زبان از بیـان آن عاجزً است. عقل تو چون قطره مانده از دریـا جدا. چندکُند قطرهً فهم ز دریـای عشق و ما از طریق عشق مـی دانیم کـه احد درون مـیم احمد گشته  ظاهر.

در این دور اول آمد عین اخر  زاحمد که تا احد یک مـیم فرق هست   جهانی اندر آن یک مـیم غرق است. مولا نا مـیخواهد از طریق عشق و جوشش آن انسان را از جادًه و ارهاند کـه در آن جاده سراپای انسان آلوده با لجن و در تحت تصرفات بی رحمانـه نفس از انسان تنـها نقش آن باقی مـیماند و متباقی معنویـات آن را گناه رنگ آلود مـینماید و تا جائیکه نور آدمـیت از چهره برداشته شده ودیو ودد نسبت بـه انسان ار جحیت دارد. درون مثنوی مولانا بـه صراحت واضح گردیده کـه هر گناهی درون آخر ظلم هست و نشان مـیدهد کـه از انبار جسم کـه شـهری هست پُر نیک و بد و خداوند هر نوع تخمـی را برای  

 آزمایش درون آن گدام بـه دسترس تو قرار داده وبه تو گفته است. ای انسان تو فاعل مختار خلق شده ئی درون این مدت کوتاه از زندگی بـه عوض تخم کبر – تخم  تواضع را درون زمـین و جودت کشت کُن که تا تمام انسان ها از از فیوضات آن و ثمرهُ آن استفاده نمایند و برکت ببینند و به عوض تخم بخل، تخم سخاوت را و به عوض تخم نفاق، تخم وحدت را بـه عوض تخم تعصب، تخم الفت را با همـهً مخلوق کـه خالق همـه اوست درون سر زمـین قلبت کشت وزرع کـه عمر بی مقدار و زود گذر دنیـا را کـه خداوند منحیث لا براتوار آزمایش و امتحان به منظور تو اعطا نموده و ترا به منظور آخرت، پوچ و عبث نگذارد " کر یمان جان فدای دوست د  سگی بگذارد و ما هم مردمانیم ، غرض ها تیره دارد دوستی را غرض ها را چرا بیرون  ترانیم" ولی مولانا عقب انسا ن سر گردان است. عقب آن کریم هائیکه جان خود را فدای دوست د ای برادر عاشقی را درد حتما دردکو؟ صابری و صادقی را مرد باید، مرد کو؟ چند از این فکر فسرده چند از این فکرز من؟ نصره های آتشین و چهره های زرد کو؟

دوستان: درون عرفان و تصوف ما مبنی راه و روش طی شده عالمـی از اسرار و اصطلاحات کـه جزً دوستان حق هرگز مردم دنیـا بـه آن دسترس ندارند مـی بینیم و مشاهده مـینمایم بیـائیم  سگ نقش را از حریم وجود و دل بیرون برانیم و تا بـه سرحد و مرزی برسیم کـه در آن سرحد جزً بهانیکه محرم اسرار هستند ویزه و اذن بـه دیگر هیچداده نمـی شود.

 

آتشی از عشق درون جان بر فروز                       سر بـه سر فکر و عبارت را بسوز

موسیـا آداب دانان دیگرند                                 سوخته جان و روانان دیگرند                                            

در درون کعبه رسم قبله نیست             چه غم ازغوا ص را پاچیله نیست                  

ملت عشق از همـه دین هاجداست           عاشقان را مذهب و ملت خداست    

لعل را گرمـهر نبود باک نیست              عشق درون دریـای غم غمناک نیست

 

 

 

بعد از این گرشرح گویم ابلهیست     زانکه شرح این و رای آگهی است

ور بگویم عقل ها را برکند                   ورنویسم بس قلم ها بشکن

 

بیـایم بـه ارزش های معنوی آن همـه نعمت های مادی و معنوی کـه خداوند بـه ما ارزانی فرموده عمـیقاً بیـاندیشیم.

تا رنگ های جذاب و دلکش و فریبندهً لذایزدنیـا ما را فریب ندهد، بیآیم آن حدیث جناب پیغمبر معظم وجلیل القدر اسلام را کـه مـیفرمائید"قرار هر چیزی درون جای اصلیش کـه در آنجا فقط شایسته هست و مستحق آنجا عدل است" اسلام را و عرفان و تصوف را دست کم نگرفته و کهنـه قلمداد ننمائیم زیرا درون تجلی عشق و نور حق تکرار نیست و وقتی چیزی کهنـه و دلسرد کننده مـی شود کـه تکرار داشته باشد مثل همـین کار ها و وظایف کـه مادر ایـام روز های زندگی داریم کـه همـه تکرار و مکررات هست همان آتش و همان کاسه، از صج  که تا شام همان راه رفت و همان راه برگشت ، همان تراکم سرمایـه و همان ازدیـاد رنج و تشویش. و باالاآخره موجودی بنام انسان کـه از آن بوی مـهر و محبت  بیآید و دست آن گرمـی محُبت قلبش را بـه انسان ترزیق نمائید کم یـافت و حتی مـی توان کـه قطعاً یـافت نمـی شود و قلب ها بـه طرف فلزی شدن مـی رود و خوی و خصلت ها همـه بی بار وبی ثمر و همـه از معنویـات فاصله گرفته و سردی آن درون جریـان دیدار و ملاقات بآن معلوم و مشـهود هست و گر همـین ملا و این مدرسه بود حال طفلان را خراب مـی بینیم با چینین همراهان سست عناصر فرجام زند ههمراه با امراض غفلت و حرص وآز و تکبر یگانـه کمبودی آن لکه ننگی هست که درون لحظهً جان درون پیشانی ما خداوند حک مـینماید کـه در آن صورت نباید بـه مرگ چنین شخصیی گریـه نمائید بلکه گریـه حتما بخاطر این باشد کهی آمد بـه دنیـا شصت وهفتاد سال از این آب و از این هوا و از این همـه نعمات مادی و معنوی و از همـه اسرار و آداب هیچ چیزی باالاخص آنچه را حتما مـی گرفت و با خود مـی پرد بدست آورده نتوانست درون صورتیکه خداوند همـه فرستاده هایش را باب و رسایل و شریعت فرستاد که تا به این انسان بگویند توگل سرسبد تمام مخلوقات هستی و ترا بـه این دنیـا به منظور ذخیره  پول

 و ثروت نفرستاده اند. سعی کن معنی و مفهوم آفرینش انسان را بدانی کـه همـه چیز به منظور تو وتو به منظور رسیدن بـه خدا.

باده از غیب هست کوره ا ین جهان             کوزه پیدا باده دروی بس نـهان

پس نـهان از دیده ً نا محرمان                      لیک بر محرم هویدا و عیـان

چون صفیری بشنوی از مرغ حق               ظاهرش  را یـاد گیری چون سبق

وانگهی از خود قیـا ساتی کنیُ                   مر خیـال محض را ذاتی کنیُ

اصطلاحات هست مرایدال را                    که خبر نبود از آن غفال را

پس قیـامت شو قیـامت را مبین                   دیدن هر چیز را شرط هست این

تا نگردی ا و ندانیشی تمام                      خواه آن انور باشد یـا ظلام

عقل گردی عقل را دانی تمام                   عشق گردی عشق را دانی جمال

همـه متوجه باشید کـه در این راهی نمـی تواند با دیپلوماسی کـه زاده سیـاستمدار های دنیـا هست سبقت بجوید، اینجا مس نمـی تواند دربست زر خالص عرض وجود نما ئید، اینجا یگانـه چیزی کـه خریدار دارد نیستی هست و محو شدن هست ، نـه خود پسندی کـه مولانا مـی گوئید، دشمن من در    جهان خود بین مباد    زانکه از خود بین     نیآئید جزً فساد

در این راه آدم مـی تواند با ادب و ریـاضت کـه صفت مردان حق هست به قله های پیروزی تارسیدن  به جبروت و ملکوت ولا هوت پیش برود  و ارتقا یـابد: بـه گفته مولانا :

هر چه آئید بر تو از ظلمات ووهم    آن زبی با کی و گستاخی هست ، هم ، هر کـه بی باکی کنُد درون راه دوست   رهزن مردان شد و نامرد اوست. از ادب پرُ نور گشته این فلک  وز ادب معصوم و پاک آمد ملک و بگفته یکی از مرد ها بهترین حلقه گوش این هست کهی گوش آدم را بگیرد و آدم را ادب بدهد. و لازم هست به سه گونـه ادب دوستان کـه علاقه مند عرفان هستند توجه شان معطوف ساخته شود: ۱- ادب شریعت ۲- ادب خدمت٣- ادب حق

ادیبان اهل اﷲ همـهخوب اند. آنطور یکه مـی بینی درون بعضی جا ها بـه دشنام شان مـیپردازند و در بعضی جای های دیگر بـه مدح شان مثل جراحان کـه بیمار کار آن ها را مـی بییند، اما خوشش نمـی آئید

 ادب خدمت:  کار های کـه پادشاهان درون مورد خدمت خادمان شان اصطلاح ورسم کرده اند و چون پادشاه ما خداوند هست و او بـه ما آموختانده کـه در خدمتش چگونـه رفتار نمائیم و آن نحوهً معامًله ما با اوست و هر آنچه بـه او اختصاص دارد. و ان غیر از رفتار ماست با آفریدگانش : رفتار ما با آفریدگانش موضوع ادب شریعت هست زیرا حکم شریعت مربوط بـه حقوق الهی و مخلوقات است.

 

ادب حق: یعنی اگر نحوهً همراهی با حق درهر کجا کـه بآن حکم شود باز بـه حق بر مـی گردد و پذیرش و یـا رد ن آن و یـا اینکه اگر بزرگ سال و بلند مرتبه باشی، گردن نـهادن بـه حقی کـه برای خورد سال ترویـا پائین مر تبه تر از تو بر تو تسجیل شده است، برایت سنگینی ننماید و یـا اگر خفی درون نزدی ساده لوحی علیـه تو بود نسبت بـه او ادب پیشـه کنُی و در برابر حق و تادیـهً حق آن گردن نـهی و اعتراف نمائی و در ان مورد و یـا موارد دیگر بر اساس انصاف کـه خداوند درون چندین جای قرآن از آن نام گرفته با دید ذره بین و آینک ذره بین نما اگر از تو برتر هست و یـا عالم تر و یـا متقی تر بـه برتری او نسبت بـه خودت اقرار کنی و تصدیق نمائی  که این عدل و انصاف و ادب حق جزً از ادب شریعت بوده کـه ما درون همـهً ادب ها نامـیده مـی شود.

 

اما ادب خدمت: آن هست که هر چه مخدوم از نظر عینی و اختصاصی استحقاق دارد. هر چه باشد نسبت بـه او ادا کنی و به او بدهی و این یعنی آگاه باشی و بدانی کـه او ذاتاً از تو چی مـی خواهد و پیش از آنکه خواسته اش را بـه زبان بیآورد و ترا  بدان فرمان دهد آن کار را به منظور او انجام بدهی که تا خواری درون خواست و اظهار نیـاز از او بروز نکنُد، چنانچه از نظر من از تو بزرگتر بود و کاری از تو خواست چون از تو خواسته و لو کـه سودش  بـه خودت برگردد آنرا انجام بدهی ولی مقام سوال و مقام ادب خدمت چنین اقتضا مـی کنُد کـه پیوسته درون حضورش باشی و ببینی کـه زمان و مکان و حال از تو انجام چه کاری را نسبت بـه او مـی طلبد بدون آن کهی بـه تو گوشزد کند یـا او از تو بخواهد بـه آن کار اقدام نمائی  این مقام ادب خدمت است: اما مقام ادب شریعت آن هست که تنـها بـه فرمان خاص او اقدام نمای نـه بـه اقتضای ذاتی  اش و تا چیزی فرمان نداده ، بدان اقدام نـه نمائی

 

و ما اتکَم اّلرسول فخدوهُ و ما نـهگم عَنـهُ فَا نتهوُ-الایـه

 

آنچه بـه شما پیغمبر و روسول من داد و گفت بنمائید و از آنچه شما  را منع کرد دوری نمائید.

و یکی از مقامات ادب خدمت مقبول واقع شده درون نظر مخدوم و توجه بـه انتظارت و امـید بـه چیز هائیکه از او بـه تو مـی رسد و انگیزهً تو درون انجام کار ها نسبت بـه او نباشد کـه این اعمال ترا بـه انجام کاری وا دارد، زیرا اگر چنین اتفاق افتد درون آنصورت تو تنـها بـه خودت و اه خودت خدمت کرده و بس نا گفته نباید گذاشت کـه ما مـی توانیم از طریق رعایت ادب با تکبر مقابله نمائیم و در ضمن موًثر ترین راه مبارزه با حسادت همب کمال و رعایت ادب است:

 

تو حسودی کز فلان من  کمترم          مـی فزاید کمتری درون اخترم

 

و اگر خواسته باشیم حداقل انسانی باشیم متعهد حتما آزار و اذیت ما بـه هیچنرسد و برای خدمت بـه تمام مخلوق کمر خدمت بـه بندیم "

مباش درون پی آزار و هر چه خواهی کُن       کـه در مذهب ما غیر این گناهی نیست.

همـه مـیدانند کـه باید آدم، جاهل نباشد و عالم باشد، این علم بـه وسیله  نعمات مادی درون وجود انسان ترزیق نمـی شود بلکه حتما یـا درون نزد ارباب علم و ادب زا نوزد و یـا درون مدرسه عشق دلبر شد و دردمند گردید. بگفته عطار                                                                  

                                                                
"کفر کافر را و دین دیندار را       ذرهَ دردی دلی عطار را

 

عرفان و تصوف انسان را با اسلامـیت کـه افتخار هر موًمن هست آشنا مـی سازد و تا جای انسان را مـیرساند کـه خاک ره را بـه نظر کمـییـا کنُند و صد زجم را هم بـه گونـه چشمـی دوا.

به گفته معلم عزیز و شیخ ارجمند ما:

 

اسرار حقیقت حل نشود بـه سوال        نـه نیز بـه درباختن حشمت و مال

 

تا دیده و دل خون نکنی پنجاه سال   هرگز ندهند راه از قال بـه حال   حدیث قدس " دوستان زیر بارگاه جلالم پنـها نند و دیگران را بـه حال ایشان آشناُئی و اطلاع نیست »- مولوی مـیگوید: صد هزاران پادشاهان و مـهان سر فرازانن زانسوی جهان نام شان از رشک حق پنـهان بماند هرگدای بام شان را بر نخواند بـه گفته شمس تبریزی " که تا به زین بی اسپ سوارگشته با عصای دیگران بـه راه مـی روید؟ این  سخنان کـه مـی گوئید از حدیث و تفسیر و حکمت وغیره سخنان مردم آن زمان هست که هریک درون عصر خود بـه مسندی مردی نشسته بودند و معانی مـی گفتند و چون مردان لین عهد شمائید اسرار و سخننان تان کو؟؟؟

عزلیـات مولوی الف ۱

غزلیـات مولوی -الف 2

غزلیـات مولوی -الف 3

غزلیـات مولوی -الف4

غزلیـات مولوی -الف5

غزلیـات مولوی -الف6

غزلیـات مولوی -ب

 




[حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 25 Sep 2018 14:06:00 +0000



حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت

شاهرخ غلامـی – ای دل غافل - hormozmusic.ir

www.goodmoney.ir/stduqymcnrnjdsdsncdtdsdqndcdrctdef.html

۴ روز پیش - دانلود آهنگ جدید بندری و بسیـار زیبا و شنیدنی از بهروز یـاوری بنام دل و دل. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت چمکی دات کام .... حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت دانلود آهنگ شاهرخ غلامـی به نام ای دل غافلشاهرخ غلامـی - ای دل ...: حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت ، حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت




[حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت]

نویسنده و منبع: آره خدا شاهده | تاریخ انتشار: Fri, 28 Sep 2018 05:06:00 +0000



حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت

راز: Search Results - pouyan.ws

Search Results

Search Results from راز

غمنومـه‌ی فریدون

یـا: حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت چرا داستان‌های مقاومت درون برابر ظلم و ستم را دوست داریم؟ چرا «غمنومـه‌ی فریدون» را دوست داریم؟ منظورم البته فرای ارزش‌های هنری اثر، حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت مثل شعر و موسیقی و نمایش و صداپیشگی‌ست. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت فرای جنبه‌های زیبایی‌شناختی اثر، محبوبیت «غمنومـه‌ی فریدون» از...

Posted in راز on August 31, 2017 09:16 AM

قهوه‌ی درون آشپزخانـه‌ی راز

«سرگر-دمـی» شاخصی‌ست من‌درآوردی امّا بی‌نـهایت مـهم کـه این‌گونـه محاسبه مـی‌شود: مـیزان هیجان دخیل درون دم‌ِ قهوه، بین صفر و صد (از حوصله‌سَربرِ مطلق که تا بسیـار هیجان‌انگیز) را بر قیمتی کـه پای دستگاهِ قهوه‌ساز مـی‌دهیم (از بسیـار گران، مثل اسپرسوساز...

Posted in راز on September 27, 2015 09:54 PM

شرق بنفشـه: خود و نوشتن

شرق بنفشـه ی مندنی پور را بسیـاری بـه مثابه ی داستان عشقی بدوقت و بیـهنگام مـیخوانند. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت عشق ذبیح و ارغوان متعلق بـه صفحات کتابهای ادبیـات قدیم فارسیست؛ ولی درون دوره ای رخ مـی دهد کهی قدر عشق را...

Posted in راز on May 28, 2015 12:02 AM

نوشتن: گذشته، آینده

در یکی از قسمتهای فصل چهارم مجموعۀ «مد من»، دان دریپر کـه شرکت تبلیغاتش را درون آستانۀ ورشکستگی مـیبیند، بی م با دیگر شرکا نامـه ای سرگشاده مـینویسد درون مذمّت تنباکو و آنرا بشکل تبلیغ تمام صفحه درون نیویورک...

Posted in راز on May 9, 2015 03:13 AM

بازگشت

داستانی را تصوّر کنید کـه گذشته‌نمایی یـا همان فلش‌بک درون روایتش نقش پررنگی دارد. درون این داستان، مانندِ روایت‌های آشنای دیگر، راوی به منظور این‌که پیش‌زمـینـه‌ی آنچه را اکنون مـی‌گذرد تعریف کند بـه حادثه‌ای درون گذشته برمـی‌گردد—با یک تفاوت مـهم: اینکه...

Posted in راز on January 15, 2015 04:16 AM

«جایگاهی ویژه درون جهنّم: قهوه‌ی کپسولی» درون آشپزخانـه‌ی راز

جیمز فریمن: "همانطور کـه در جای دیگری هم اشاره کرده‌ام، مزّه سلیقه‌ای‌ست. اینکه آدم‌های مختلف ترجیح‌های مختلفی درون مورد قهوه دارند، نـه تنـها ممکن بلکه محتمل است. آدمـهای منطقی مـی‌توانند درون مورد خیلی چیزها – از جمله قهوه – اختلاف...

Posted in راز on August 26, 2014 07:16 PM

انسان‌شناسی زندگی

در دل نظریـه‌هایی کـه بخشی از بـه اصطلاح چرخش هستی‌شناختی درون علوم انسانی بـه شمار مـی‌آیند، این فرض بنیـادی نـهفته کـه هر «چیز»ی درون جهان بـه شکل و در ظرفیت «خود» با دیگر «چیز»ها/«خود»ها درون تعاملند (دقیق‌تر، بعضی وقت‌ها نظریـه‌پردازهای...

Posted in راز on August 26, 2014 04:43 AM

کُت مارکس

پیتر ستلی‌برس نوشته‌ی کوتاهی دارد بـه اسمِ «کُتِ مارکس» کـه در آن آنچه را خوانندگان مارعموماً درباره‌ی فتیش اشتباهی مـی‌فهمند، تصحیح مـی‌کند: اینکه مارمشکلی با فتیشیزم نداشته؛ مشکلش فتیش «کالا» بوده – فتیش آنچه کـه اتّفاقاً دیده نمـی‌شود...

Posted in راز on February 14, 2014 05:12 AM

مترجم «قلّابی» مراسم یـادبود ماندلا همـه چیز را گفت

اسلاوی ژیژک گاردین ۱۶ دسامبر ۲۰۱۳ تاماسانکا جانتجی مردی کـه به استفاده از زبان اشاره‌ی قلّابی درون مراسم یـادبود نلسون ماندلا متهم است. زندگی روزمرّه‌ی ما بیشتر وقت‌ها ترکیبی‌ست از روالهای روزانـه‌ی یکنواخت و غافل‌گیری‌های ناخوشایند. با این‌حال، گاهی، حادثه‌ای...

Posted in راز on December 17, 2013 02:31 AM

خود دیگر من

«وبلاگم، شبیـه یک طلسم، لنگر زندگی من بود. همچنین، وبلاگم چاه بی‌انتهایی بود کـه افکار اتّفاقی و ترس‌های پنـهانی‌ام را درون آن مـی‌ریختم؛ نـه کـه بتوانم نگهشان دارم، بلکه آن‌ها را درون چاه وبلاگ مـی‌انداختم که تا جایی درون تاریکیش گُم...

Posted in راز on December 16, 2013 09:40 PM

«کاپوچینو: خُشک یـا تَر؟» درون آشپزخانـه‌ی راز

«اگر مـی‌خواهید وانمود کنید کـه در امرِ قهوه صاحبِ ذائقه و سلیقه‌اید، حتما در سطحی فراتر از نوشیدنی‌های ابتدایی بر پایـه‌ی اسپرسو قادر بـه تفکیک باشید. یکی از نخستین قدم‌ها درون این راه، تفکیک بین کاپوچینوی خُشک و تَر است....

Posted in راز on November 14, 2013 01:40 AM

انسان‌شناسی پوزش‌خواه

این نیمسال درس مقدّماتی انسان‌شناسی به منظور دانشجویـان کارشناسی مـی‌دهم. درون مقدّمات انسان‌شناسی سنّتاً دانشجوها بعد از این‌که با مفهموم فرهنگ و تاریخچه‌ی رشته و روش پژوهش و اخلاق پژوهش آشنا مـی‌شوند، یـاد مـی‌گیرند انسان‌شناس‌ها چطور درونمایـه‌هایی مثل ّت، زبان، خانواده،...

Posted in راز on October 31, 2013 03:36 AM

باایی/نمایندگی

ابهام باایی/نمایندگی (representation) ذاتی خود واژه است: آیـا باایی نمایش دوباره‌ (باز-نمایی) چیزی هست یـا نمایندگی (و درون نتیجه جایگزینی با) آن؟ باایی مبتنی بر همانندی (باز-نمایی) هست یـا تفاوت (نمایندگی)؟ اینکه تأکید بر کدام یک از این دو فهم...

Posted in راز on June 5, 2013 10:50 PM

فرهنگ و قدرت

پرسش ساده هست و از تجربه‌ها و مشاهده‌هایی مـی‌آید کـه شما – اگر خودتان هم زندگی‌شان نکرده باشید – حتماً دیده یـا شنیده‌اید: آشنایتان کـه در خانواده‌ی تُرک‌زبان ساکن تهران بزرگ شده، زبانِ مادریش را نمـی‌داند؛ چون پدر و مادرش...

Posted in راز on May 5, 2013 09:06 AM

فوت و فن نگارش علمـی!

بگذارید واقعیتی را برایتان بازگو کنم. مطمئنم کـه در طول تحصیلتان آموزگارانتان درون اینباره برایتان بسیـار گفته‌اند کـه نگارش علمـی چیست و چطور حتما متن علمـی نوشت. امّا هیچکدامشان بهتان فوت و فن اصلی و نـهایی را نگفته‌اند. نـه اینکه...

Posted in راز on April 24, 2013 08:58 PM

زبان یک، زبان دو

نگاه کنید عزیزان من، زبان یک جور نیست تو را بـه جدّتان قسم. من عامـی درون این سی و چند سالی کـه از خدا عمر گرفته‌ام، دست پایین دو زبان شناخته‌ام: یکی زبانی‌ست کـه ما برش فرمانروایی مـی‌کنیم؛ زبانی که...

Posted in راز on April 21, 2013 08:31 AM

جادو

در بازی بیلیـارد مجموعه‌ای از ضربه‌های پیشرفته هستند کـه روی‌هم‌رفته بهشان مـی‌گویند «انگلیسی»:‌ انگلیسی راست، انگلیسی چپ، انگلیسی پایین و انگلیسی بالا و از ایندست. عموماً بـه بازیکن‌های غیرحرفه‌ای سفارش مـی‌کنند کـه ضربه‌های انگلیسی را پیش از این‌که درک کاملی...

Posted in راز on April 15, 2013 09:09 AM

وضعیّت دائماً موقّتی

به نظر مـی‌آید مـهم‌ترین اتّفاق اجتماعی-اقتصادی درون دنیـایب و کار تغییری‌ست کـه در مفهوم «شرکت» ایجاد شده. روشن‌تر اینکه «شرکت» به منظور آمریکایی‌ها – و احتمالا خیلی جاهای دیگر دنیـا – خیلی وقت هست دیگر آن نـهاد ماندگاری کـه ریشـه...

Posted in راز on April 13, 2013 01:15 AM

استلارک و پساانسانی

استلارک، هنرمند مشـهور قبرسی-استرالیـایی اجراهای مختلفی بویژه درون تعلیق خودش مـیان زمـین و آسمان با بست‌هایی کـه بی‌واسطه از پوست عبور مـی‌کنند دارد. امّا غریب‌ترین «اجرا»یش کـه برای آن بیش از همـه شناخته است، با عملِ جرّاحی‌ای‌ شروع شد که...

Posted in راز on March 29, 2013 08:11 PM

ما وامدار احمقهاییم

خیلی وقتها هنگامـیکه بای بحث مـیکنی و فرضهایش را یک بـه یک بـه چالش مـیکشی بـه جایی مـیرسی کـه طرف روبرویت پایـه‌ی بحثش را فرضی مـیگذارد کـه «دیگر اینرا هر احمقی مـیداند» و بنابراین نتیجه مـیگیرد کـه پس همـه...

Posted in راز on March 3, 2013 07:50 AM

نگرانم کن؛ بگو کـه اوضاع و احوالت خوب نیست

سوزان شپیرو، نویسنده‌ی نُه کتابِ اول-شخص، درون شماره‌ی دیروز نیویورک تایمز درسی به منظور نویسنده‌های جوانی دارد کـه دوست دارند خوانده شوند و بفروشند. عنوان نوشته هست «نگرانم کن؛ بگو کـه اوضاع و احوالت خوب نیست». یکی دو بندش را این...

Posted in راز on January 2, 2013 03:49 AM

واقعه - نوشتن - آفرینش

چند روزی‌ست کـه «راز» یـازده سالش تمام و وارد دوازده‌سالگی شده. چند وقتی‌ست بـه این مـی‌اندیشم کـه «راز» چطور و چرا بوجود آمد. بخشی از مسأله را بی‌شک واقعه‌ی تغییر رشته‌ام توضیح مـی‌دهد. هم‌زمانی شروع وبلاگ‌نویسی با این واقعه‌ی بزرگ...

Posted in راز on December 29, 2012 06:04 AM

استعداد چیزها

۱- از من مـی‌پرسید «این فیلم نیست» پناهی، یک صحنـه‌ی درخشان دارد: آنجا کـه کارگردان-پیش-از-این داستان، بـه فیلمبردار-کارگردانِ حالای داستان مـی‌خواهد نشان بدهد کـه چرا چهار که تا خط روی زمـین کشیدن و فیلم را از رو خواندن، فیلم نمـی‌شود؛ چرا...

Posted in راز on December 1, 2012 10:31 PM

لازم نیست پَست و فرومایـه باشی

به نظرم آمد حرفی کـه ژیژک درون این نوشته مـی‌زند، هنوز معتبر است. هر بار از خواندنش لذت‌ام. این‌بار بـه فارسی برش گرداندم. آنچه ژیژک از آن سخن مـی‌گوید، نسخه‌ی بروزشده و بسیـار پیچیده‌تر پدیده‌ای‌ست کـه چندان به منظور ما...

Posted in راز on November 28, 2012 07:39 PM

قهوه‌ی موج سوّم درون آشپزخانـه‌ی راز

" تفاوت، خیلی ساده بین قهوه‌های تولید انبوه هست که همـه‌جا از جایگاه سوخت که تا کتابفروشی درون دسترسند و قهوه‌هایی کـه با ظرافت و دقّت و هنرمندانـه درون اندازه‌های کوچک بـه عمل مـی‌آیند و دم مـی‌کشند. اندیشـه‌ی پشت قضیـه هم...

Posted in راز on October 11, 2012 10:04 PM

در باب نایـابی عاشق «اصیل»

هفته‌ی پیش، شبی، وقت خوردن شام، من و سیما و دو دوست عزیز درباره‌ی عشق بحث مـی‌کردیم. درون این بحث، پرسشی کـه برای من اهمـیت داشت این بود کـه بدانم کدام اوّل مـی‌آید: گفتمان عشق یـا عاشق: آدمـی‌زاده اول عاشق...

Posted in راز on September 15, 2012 06:48 AM

در باب خودبسندگی چیزها

چیزها بـه خودی خودشان؟ آنـها خوبند؛ سپاس فراوان! شما خودت چطوری؟ مـی‌نالی چیزهایی هستند کـه افتخار این را نیـافته‌اند کـه شما نگاهی بهشان بیندازی؟ احساس مـی‌کنی این‌دست چیزها کـه منوّر بـه نورِ آگاهی شما نشده‌اند، کم وری‌ای دارند؟ خیر،...

Posted in راز on August 20, 2012 12:53 AM

مارک تواین درباره‌ی خشونت

بعد از نوشته‌ی دیروز درباره‌ی دیدگاه ژیژک درباب خشونت، یـاد بندی افتادم کـه ژیژک درون آغاز «زیستن درون عصر پایـان» از مارک تواین درباره‌ی انقلاب فرانسه و دوران بدنامِ وحشت نقل مـی‌کند. چون کتاب ژیژک را ندارم، درون اینترنت دنبال...

Posted in راز on August 16, 2012 07:26 AM

ژیژک و خشونت

نقدی کـه معماریـان و جلالی بر کلیّت اندیشـه و نظر ژیژک نوشته‌اند و در بی‌بی‌سی فارسی منتشر شده، بی‌رودربایستی بی‌مایـه هست و خوشبینانـه، دستاوردِ زیـانبارترین گونـه‌ی بدفهمـی. علاوه بر خواننده‌های جدّی، ژیژک - همان‌طور کـه نویسندگان متن گفته‌اند - هواداران...

Posted in راز on August 15, 2012 06:31 AM

درباب اولویت وجود زلزله بر شناخت آن

نوشته‌های بعد از زلزله‌ی اخیر شمال‌غرب کشور، بیـانگر واقعیّتی درباره‌ی کارویژه یـا پروژه‌ی روشنفکران ماست. درون اینجا، روشنفکر را درون معنایی عمومـی و بی‌هیچ قصد کنایـه بـه کار مـی‌برم. خلاصه‌وار اگر بخواهم بگویم، کارویژه‌ی روشنفکران ما دچار تأخیر درون تشخیص...

Posted in راز on August 14, 2012 12:57 AM

نویسندگی و موقعیت بینابینی

نوشته‌ای کـه در ادامـه مـی‌آید، درون شماره‌ی مردادماه مجله‌ی همشـهری داستان چاپ شده. درون واقع، قصه از این قرار هست که درون گفتگوهایم با امـیرحسین عزیز، بـه مقاله‌ای از برجر اشاره کردم و اینکه چقدر نوشته را دوست داشتم. مقاله...

Posted in راز on July 27, 2012 05:40 AM

نداستن، نـه دانستن

از شیر یـا خط که تا فال و باقی آزمونـهای من-در-آوردی دیگر؛ عجیب و جالب نیست کـه خیلی وقتها تنـها و تنـها پیش‌بینی‌ناپذیر و پس نامعلوم بودنِ نتیجه‌ی آزمونی خودساخته، تضمـین‌کننده‌ی درستی تصمـیم یـا کاری‌ست کـه انجام یـا عدم انجامش را...

Posted in راز on July 21, 2012 01:19 AM

کیتلر و وارونـه‌سازی هگل

معروف هست که مارهگل را - کـه بنا بـه درک مارروی سرش ایستاده بود - سر و ته کرده و روی پاهایش بازگردانده. از قرار، عملیّات وارونـه‌سازی مارکس، موفقیّت‌آمـیز بوده و دیگران را هم خوش آمده و در...

Posted in راز on July 18, 2012 05:41 AM

زندگی رؤیـایی مجازی

فروید توی کتاب تفسیر رؤیـا، یک مثال مشـهوری داره کـه ژیژک بهش توی مقاله‌ی معروفش درباره‌ی روانکاوی (فروید زنده هست یـا همچین چیزی درون بررسی کتاب لندن)، اشاره کرده. ژیژک مـیگه کـه بنظر فروید ما رؤیـا مـیبینیم که تا بتونیم بیشتر...

Posted in راز on January 13, 2012 05:06 AM

تقدیم بـه ...

امروز کـه صندوق نامـه‌هام رو توی دانشکده نگاه کردم دیدم بسته‌ای دارم از ایران حاوی یک کتاب و دو مجله. بینـهایت خوشحال شدم از دریـافت بسته. نـه کـه فکر کنید خوشحالی‌ای کـه هرکسی کـه بسته‌ای مـیگیره، ابراز مـیکنـه. نـه؛ خوشحالیم...

Posted in راز on January 9, 2012 08:17 AM

ده‌سالگی راز

چند وقت پیش جایی درون همـین وبلاگستان خودمان چند جمله‌ای مـی‌خواندم منسوب بـه دکتر ناتل خانلری (ظاهرا از کتاب زبان‌شناسی و زبان فارسی) کـه مـی‌گفت لفظ وسیله‌ی بیـان معنی‌ست و به خودی خودش اصالتی ندارد وی کـه معنایی در...

Posted in راز on December 16, 2011 08:15 AM

خاکسپاری درون تبس

نمـی‌دانم چرا اواخر اینجا فقط درباره‌ی نمایش‌هایی کـه دیده‌ایم، مـی‌نویسم.ی نداند، گُمان مـی‌کند «راز» وبلاگ نقد نمایش است. به‌هرشکل، پریروز نمایش «خاکسپاری درون تبس» را دیدیم. نمایش‌نامـه را شِیماس هینی – شاعر ایرلندی برنده‌ی نوبل ادبی 1995 – بر...

Posted in راز on November 4, 2011 08:01 AM

لبه‌ی بدن‌هایمان

-- دوستی نداشتم. امّا با خودم فکر کردم «اگر نمایشنامـه بنویسم،ی ممکن هست نمایشنامـه‌ی من را اجرا کند. آن‌وقتانی هستند کـه باهاشان بروم بیرون.» -- به منظور مردم خیلی حیـاتی‌‌ست کـه تله‌ویزیون‌هایشان را خاموش کنند و به دیدن نمایش...

Posted in راز on October 24, 2011 01:43 AM

مـیاسو و ضرورت احتمال

کوئنتین مـیاسو از بهترین شاگردانِ آلن بت. بااینکه چندین سال از «ظهور» فلسفی مـیاسوی چهل و چند ساله کـه اکنون درون اکول نورمال درس مـی‌گوید مـی‌گذرد، درون واقع حتما بگوییم کـه هنوز درون آغاز کارش است. چند وقتی بیشتر نیست...

Posted in راز on October 22, 2011 11:59 AM

خداوندگار کُشتار

امشب درون نمایشخانـه‌ی گاتری «خداوندگار کُشتار» یـاسمـینا رضا را دیدیم. داستان نمایش درون یک پرده و در اتاق نشیمن خانـه‌ی ورونیکا و مایکل نواک – آراسته بـه تابلوی نقّاشی و گلدانـهای لاله‌ای کـه هر روز صبح مستقیم از هلند...

Posted in راز on August 4, 2011 10:02 AM

شربت سکنجبین درون آشپزخانـه‌ی راز

چند روز پیش شربت سکنجبین درست کردیم. جای شما خالی خیلی خوشمزه شده. اگر دوست دارید روش تهیّه‌اش را درون آشپزخانـه‌ی راز مـی‌توانید ببینید....

Posted in راز on July 18, 2011 07:28 AM

سگهای انباری

چند سال دیگه حتما منتظر بشیم که تا یکی پیدا بشـه و باز گفتگوی افتتاحیـه‌ای مثل گفتگوی اوّل «سگهای انباری» تارانتینو بنویسه و بسازه؟ وقتی فیلمـی افتتاحیـه‌اش - قبل از اینکه اصلاً عنوان بندی فیلم شروع بشـه - اینقدر خوبه، دیگه...

Posted in راز on July 15, 2011 12:05 AM

نشانـه

یکی از لحظه‌هایی کـه مـی‌فهمـی سن و سالی ازت گذشته، وقتیـه کـه مـهمون داری و همـه دارن مـیگن و مـیخورن و مـیخندن و تو چند قدمـی اونطرف‌تر تکیـه دادی بـه دیوار و با فاصله نگاهشون مـیکنی و خوشحالی کـه بهشون...

Posted in راز on July 8, 2011 01:52 AM

«همسایـه» - و کتاب‌هایی کـه در سال رو بـه اتمام خوانده‌ایم

بتازگی خواندنِ کتابِ «همسایـه:‌سه جُستار درون الاهیّاتِ سیـاسی» (اینجا) را تمام کردم. نویسندگان کتاب – راینـهارد، سنتنر و ژیژک –فرمانِ یـهود-مسیحیـایی «همسایـه‌ات را دوست بدار!» را تفسیر مـی‌کنند. راینـهارد فرمان را درون بستر الاهیـات سیـاسی اشمـیت و روانکاوی لاکانی بحث...

Posted in راز on March 14, 2011 11:28 PM

کنترل اجتماعی درون دو پرده

این‌بار همـین‌طوری هوس کردم کـه پی دی اف منتشر کنم :) نوشته‌ی تفننی من درباره‌ی کنترل اجتماعی را از اینجا بگیرید....

Posted in راز on January 1, 2011 08:56 PM

راز

اینطوری بود کـه راز نُه سالش تمام شد. مقاله نوشتن‌ها اگر امان بدهند، بزودی درون اینجا چیزکی مـینویسم. ----- افزونـه - آنچه را وعده کرده بودم بنویسم درون بارت یـافتم. او درون سطرهای پایـانی آخرین مقاله‌ی کتاب درخشانش «درباره‌ی راسین»...

Posted in راز on December 18, 2010 09:06 AM

باکلاسهای بی‌پول

پدیده‌ای کـه در ایران، پیشتر هم البتّه بوده و این سالها بفزونی مـی‌بینیم، گونـه‌ای تلاش به منظور فرار از بازتولید طبقه و رهایی از مقدورات سرمایـه‌ی پایین اقتصادی بـه مددِ افزایش گونـه‌های دیگر سرمایـه است. هرچند سرمایـه‌ی فرهنگی و اقتصادی آن‌طور...

Posted in راز on November 22, 2010 11:36 PM

چه مـی‌توان کرد؟

افزوده 2 - اینجا گفته کهی کـه کارش ساخت تله‌کابین است، وسیله‌ی ایمن‌تری به منظور روستا طراحی کرده و قرار هست به زودی پل عابری هم روی رودخانـه بسازند. افزوده:‌ پدرم درون بخش نظرات این موضوع را طرح کرده که...

Posted in راز on November 12, 2010 06:46 AM

من بـه پرباری ابرم بـه سبکباری باد

قاعدتاً همـه چیز حتما از وقتی شروع شده باشد کـه باران بارید و باد شدید وزید. دیدیم دیگر زمستان پشتِ درون منتظر ایستاده و باید فکری کرد بـه حالِ لنتِ ترمُزهای سائیده‌ی خودرومان. چند وقتی فکر این‌که دیر یـا زود...

Posted in راز on October 27, 2010 05:17 AM

قهوه روی گاز آشپزخانـه‌ی راز

بعد مدّت‌ها آشپزخانـه‌ی راز بـه روز شد. این‌بار مـی‌توانید درباره‌ی قهوه‌ساز معروف بیـالتّی و چگونگی درست قهوه با قوری روی گاز بخوانید. البتّه اگر هم تجربه‌ای درون کار با قوری بیـالتّی دارید، مـی‌توانید همانجا نظرتان را بگویید؛ به...

Posted in راز on October 10, 2010 11:53 PM

خستگی نظری!

بگذارید بـه حساب خستگی. امّا شما قضاوت کنید و ببینید واکنش شما چه خواهد بود بـه خواندنِ جدل‌هایی کـه یکی ادّعا مـی‌کند راه حل نـهایی نگاه بـه مسایل اجتماعی را یـافته و دیگران را مسلسل‌وار یک بـه یک بـه بادِ...

Posted in راز on September 28, 2010 11:28 PM

اتوبوسی بـه نام هوس

مـینئاپولیس از نظر علاقه‌ی مردمانش بـه نمایش، شـهر عجیبی‌ست. نصابِ بیشترین سرانـه‌ی صندلی تئاتر بعد از نیویورک – درون واقع برادوی – متعلّق بـه مـینئاپولیس است. بـه فراوانی پیش مـی‌آید کـه بیشتر صندلی‌های همـه‌ی نمایش‌های شـهر درون شبی معمولی در...

Posted in راز on August 20, 2010 08:01 AM

رُسوایی

کوتزی نویسنده‌ای کـه احتمالاً مـی‌شود گفت اهل آفریقای جنوبی‌ست، هرچند حالا شـهروند استرالیـا شده، شـهرتِ جهانی دارد. از قرار معلوم، بسیـاری از کارهایش را هم بـه فارسی برگردانده‌اند. امّا که تا جایی‌که من سراغ گرفته‌ام و جستجو کرده‌ام، «رسوایی» بـه فارسی...

Posted in راز on July 27, 2010 08:35 AM

حجاب درون اروپا: سیـاست تفاوت

برای مدّتی طولانی، بویژه درون سالهای آغازینِ دهه‌ی رو بـه پایـان، مسأله‌ی حجاب زنانِ مسلمان درون اروپا، موضوعی داغ درون عرصه‌ی عمومـی بود. درون فرانسه، جَدَل‌ها سرانجام درون سال 2004 بـه قانونی انجامـید کـه استفاده از نشانـه‌های مذهبی انگشت‌نما را...

Posted in راز on July 15, 2010 03:34 AM

طلال اسد

طلال اسد، استاد برجسته‌ی انسان‌شناسی مرکز تحصیلات تکمـیلی دانشگاه شـهر نیویورک، درون سال 1932 درون عربستان سعودی بـه دنیـا آمد و در هندوستان و پاکستان بزرگ شد. پدرش – کـه در چند نشریـه‌ی آلمانی مـی‌نوشت – اطریشی یـهودی‌تباری بود...

Posted in راز on June 19, 2010 12:31 AM

گوشا و الکساندرا

الکساندرا: بـه مـیگیم؟ گوشا: لازم نیست بگیم. ا: چرا نـه؟ مـیخوام بدونـه کـه چی کار کردی.... رفتارت مث یـه مرد واقعی بود. گ: هر مردی بود همـین کار رو مـیکرد... تصمـیم گرفتن و جنگیدن به منظور اون تصمـیم وظیفه‌ی...

Posted in راز on June 4, 2010 09:30 AM

غول

امروز استاد درس «نظریـه‌ها و رویّه‌های معاصر درون مردم‌نگاری»مان مـی‌گفت «اینکه بر دوش غول‌های بیکران ایستاده‌اید، دلیل نمـی‌شود کـه از آن بالا روی سرشان ب!» پ.ن. لابُد نیـازی بـه توضیح نیست کـه گمانم نیوتون هست که مـی‌گوید اگر بهتر مـی‌بینم...

Posted in راز on May 4, 2010 06:10 AM

ایدئولوژی، زبان، قصد و مسؤولیّت

شاید درون ادامـه‌ی یـادداشت قبلی این تجربه هم جالب باشد: کلاسی کـه این نیمسال دستیـار آموزشش بوده‌ام، کلاس پرجمعیتی هست که عصرها برگزار مـی‌شود و تقریباً نُه و نیم شب تمام خلاص مـی‌شویم. کلاس، جلسه‌های بحث جداگانـه – کـه معمولاً...

Posted in راز on April 24, 2010 10:08 PM

زبان: ابزار یـا ایدئولوژی

همـه‌ی ما درباره‌ی زبان صحبت مـی‌کنیم و نظر مـی‌دهیم. بـه عبارتِ دیگر، صحبت از زبان، بخشی از کارِ هرروزه‌ی خیلی‌هامان است؛ بی‌آنکه الزاماً متخصّص زبان باشیم. درون واقع ما زبانی داریم درباره‌ی زبان – کـه عُلما بـه آن فرا-زبان مـی‌گویند...

Posted in راز on April 18, 2010 12:06 AM

فهرستِ کتاب‌های دوست‌داشتنی سال هشتاد و هشت

سال نوتان فرخنده باد! سپاسگزاریم از شرکت درون نظرخواهی کتاب‌های دوست‌داشتنی سالِ رفته. مثل همـیشـه، «برگزیده» بی‌معناست؛ تک‌تکِ نظرها پای نوشته‌ی قبلی و کتاب‌هایی کـه معرّفی شده‌اند، مـهم و سودمند و باارزشند و مـی‌توانند راهگشای کتاب‌خوان‌ها باشند. با این‌حال، این...

Posted in راز on March 21, 2010 03:20 AM

معرفی کتاب‌های دوست‌داشتنی: سال هفتم

به مانندِ شش سال گذشته، درون روزهای پایـانی سال، دعوت‌تان مـی‌کنیم نام کتاب‌هایی را بنویسید کـه در سال رفته خوانده‌اید و لذّت‌اید. کتاب و کتاب‌خواندن موضوع فردی نیست؛ اجتماعی‌ست. نویسنده، ممکن هست کتاب را درون خلوت بنویسد، امّا در...

Posted in راز on March 10, 2010 08:19 PM

درباره‌ی بمب‌گذاری انتحاری - گزارش کتاب 6

طلال اسد درون انسان‌شناسی - و در بقیـه‌ی رشته‌های نزدیک - این‌روزها اسم بزرگی‌ست. خیلی وقت‌ها هم نوشته‌های تأثیرگذاری درون انسان‌شناسی داشته و تئوری را درون اندازه‌های خودش تکان‌هایی داده. گزارشم درباره‌ی «درباره‌ی بمب‌گذاری انتحاری» کمتر از شش دقیقه‌ست و...

Posted in راز on February 24, 2010 09:48 AM

من لم یشکر المخلوق...

با تلاش صبورانـه و دقت دانشمندانـه ی سولوژن بزرگوار، راز بـه مـیزبان دیگری منتقل شد و حالا دیگر مشکلی درباره ی پهنای باند وجود ندارد. هدف تشکر از امـیرمسعود عزیز است. سپاسگزاریم :) پ.ن. درون ضمن از پرشین تولز هم...

Posted in راز on February 11, 2010 03:05 AM

فاشیست‌های زبان

نقاشی سرآغاز این نوشته، «آزمایش روی پرنده درون تلمبه‌ی هوا» است. نگاهش کنید. (برای جزئیـات بیشتر اینجا را ببینید و بکاوید.) اثر را جوزف رایت درون 1768 کشیده و اکنون درون نگارخانـه‌ی ملّی لندن نگه‌داری مـی‌شود. درون تصویر، پرنده...

Posted in راز on February 8, 2010 12:27 AM

سی سالگی

امروز سی ساله شدم. پریشب هم شاید به منظور اوّلین‌بار بـه معنی واقعی کلمـه از جشنِ تولّدی کـه اصلاً منتظرش نبودم، شگفت‌زده شدم. جشنی کـه مغز متفکّرِ سیما پُشتش بود! من و سیما هر دو رفته بودیم بیرون. رفته بودیم کافه...

Posted in راز on February 6, 2010 10:07 PM

تأملاتی درباره‌ی کار مـیدانی درون مراکش - گزارش کتاب 5

کتاب بعدی کـه در تعطیلات زمستانی گزارش کردم و حالا روی «راز» مـی‌گذارم، کتاب مشـهور ربینوست. این کتاب را درون کلاسهای انسان‌شناسی فرهنگی از همان آغاز و در درس‌های کارشناسی و بعدتر بارها مـی‌خوانند یـا بهش رجوع مـی‌کنند. بـه هر...

Posted in راز on February 1, 2010 09:01 AM

شکر

یک پیـام صبحگاهی درون زمستان مـینئاپولیس: دمای هوا منـهای هفت درجه‌ی فارنـهایت (منـهای بیست درجه‌ی سانتی‌گراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر مـی‌کنی کـه طرف یـا نمـی‌داند سرد یعنی چه یـا نمـی‌فهمد...

Posted in راز on January 29, 2010 05:08 AM

مـیرزاقاسمـی درون آشپزخانـه

آشپزخانـه ی راز بـه روز شد....

Posted in راز on January 24, 2010 02:34 AM

مـیهمانان شیخ - گزارش کتاب 4

درباره‌ی «مـیهمانان شیخ» نوشته‌ی الیزابت فرنیـا. از اینجا گوش کنید. شش دقیقه و بیست ثانیـه، بیش از پنج و نیم مگابایت....

Posted in راز on January 13, 2010 08:57 PM

آشپزخانـه‌ی راز گشایش یـافت

دوره‌ای کـه نوشتنِ کتاب‌های آشپزی منحصر بود بـه سرآشپزهای باتجربه‌ی شاید تحصیل‌کرده درون فلان انستیتوی طبّاخی درون پاریس، سرآمده. دوره‌ای کـه کتاب‌های «نکاتِ خانـه‌داری» را، خانم‌های کدبانوی مـیان‌سال عیـالوار مـی‌نوشتند، بـه پایـان رسیده. حالا نوبتِ ما تازه‌کارهاست کـه دستورهای...

Posted in راز on January 10, 2010 08:21 AM

جادوی دولت - گزارش کتاب 3

سوّمـین گزارش کتاب راز درباره‌ی «جادوی دولت» نوشته‌ی مایکل تاوسیگ. امـیدوارم کـه مفید باشد. پرونده‌ی صوتی گزارش را از اینجا بگیرید (پنج دقیقه - چهار و نیم مگابایت)....

Posted in راز on January 8, 2010 08:58 AM

ربتیکو

بیـا بـه کافه‌ی توماس پیشِمان و به نوای باقلاماهامان گوش کن شاید فرشته‌ها هم بیـایند و به ما ملحق شوند و دوشادوش‌مان پایکوبی کنند حالا کـه بازار موسیقی زیرزمـینی با فیلم گربه‌های ایرانی – کـه به صراحت دوستش نداشتم و...

Posted in راز on January 6, 2010 10:54 AM

بدن و روح - گزارش کتاب 2

دوباره سپاسگزارم یبانیـها و تشویقهای همگی: چه اینجا، چه درون گودرها و چه درون وبلاگها، و البته درون خانـه! کتاب دوّم، عنوانش هست «بدن و روح» نوشته‌ی لویی واکوان. معرفی من را از اینجا بگیرید. چهار دقیقه و بیست...

Posted in راز on January 3, 2010 10:56 PM

بوطیقای اشغال نظامـی - گزارش کتاب 1

تصمـیم گرفته بودم بعضی از کتابهایی را کـه اینجا درون دانشگاه خوانده‌ام، گاهی معرفی کنم. چون حرف‌زدن کمتر از نوشتن زمان مـی‌بَرَد، گفتم بد نیست بـه جای نوشتن، صدایم را ضبط کنم. فایده‌ی معرّفی کتابها این هست که اوّل از...

Posted in راز on January 2, 2010 01:15 AM

بین - 3

ششم دیماه سالروز ازدواج ماست. حالا دیگر بیشترِ زمانی را کـه هر روز و شبش را با هم بوده‌ایم، درون جایی گذرانده‌ایم کـه کشورمان نیست. پایگاهی را کـه پیشتر درون ایران داشتیم و شبکه‌ی اجتماعی‌ای را کـه هروقت نیـازمندش بودیم،...

Posted in راز on December 27, 2009 09:31 AM

بین - 2

نـه تنـها عشق درون "بین" است؛ کـه حرف را هم درون "مـیان" مـیگذاریم. "راز" یکی از جاهایی بود کـه حرفم را و حرفمان را درون مـیان گذاشته ایم. حالا هشتمـین زادروز راز است. همانطور کـه ما نـه فقط عشق را...

Posted in راز on December 17, 2009 03:04 AM

بین - 1

عشق درون من، درون تو نیست. عشق بین ماست. از ظرافت زبانی غافل نمانیم کـه عشق، «بین» دو نفر اتفاق مـی‌افتد . من و تو نیستیم کـه تنـها عشق را مـی‌سازیم؛ عشق هم ما را مـی‌سازد؛ چه بسا بیش از...

Posted in راز on December 9, 2009 04:18 AM

پرواز

یکی جایی روی یکی از دیوارهای دانشگاه نوشته بود: چرا [الکل] بنوشی و رانندگی کنی وقتی مـی‌تونی ماری‌جوآنا بزنی و پرواز کنی؟ یک چیزی درون مایـه‌های ذم شبیـه بـه مدح!...

Posted in راز on November 28, 2009 10:09 PM

کامنت‌دانی

ظاهرا بخش دریـافت کامنت درون راز چند روزیست کـه کار نمـی‌کند و متاسفانـه ما پیـام‌های شما را دریـافت نمـی‌کنیم. بنابراین فریب پیغامـی را کـه مـی‌گوید نظر شما را دریـافت کردیم نخورید. درون اولین فرصت تلاش مـی‌کنیم راز را بـه حالت...

Posted in راز on November 16, 2009 03:55 AM

سهم بزرگ آدمـهای کمـیاب

آن سال‌هایی کـه مدرسه‌ی راهنمایی درس مـی‌دادم، وقتی روزهای آخر سال، بچّه‌های سوّم راهنمایی – کـه سه سال بـه محیط مدرسه عادت کرده بودند و دوستش داشتند و حالا نگران و هم‌زمان کُنجکاو بودند بدانند درون دبیرستان چه در...

Posted in راز on November 13, 2009 04:27 AM

ماشین انسان‌شناختی آگامبن

کانت مـی‌گوید ما به منظور اینکه بفهمـیم، حتما جهش کنیم. حتما یک چیزهایی را از قبل فرض کنیم. ما خود-محدودگر هستیم. آگامبن درون همـین سمت و سو، با کنکاش درون نوشته‌های آنـها کـه به طور علمـی بـه رده‌بندی مشغول بودند، مـی‌گوید...

Posted in راز on November 2, 2009 08:15 AM

کانت کاراتانی

این نیمسال، درسی دارم بـه اسم «اتنوگرافی، نظریـه، تاریخ». بـه دلیل ذائقه‌ی فلسفی استادِ درسْ بیشتر، سرچشمـه‌های فلسفی فکر انسان‌شناختی را جستجو مـی‌کنیم. کلاس با کانت شروع شد و با رقیبِ هم‌عصرش درون آلمان هِردِر ادامـه پیدا کرد که تا جلسه‌ی...

Posted in راز on October 3, 2009 06:22 AM

توضیح شاید غیرضرور بـه بهانـه‌ی یکسالگی اقامتمان درون ولایت مـینئاپولیس

اگر اخبار ایران را دنبال مـی‌کنید، لابد این گزارش چند روز پیش را درباره‌ی پشتِ صحنـه‌ی دیدار احمدی‌نژاد با دانشجویـان آمریکایی درون نیویورک دیده‌اید. درون گزارش آمده کـه دانشجوها از ایـالت‌های دورافتاده‌ی مـینـه‌سوتا و یوتا بـه نیویورک آمده بودند و...

Posted in راز on September 28, 2009 06:07 AM

مسأله‌ی واگن و موقعیّت زمان

آنـهایی کـه «بادبادک‌باز» خالد حسینی را خوانده یـا دیده‌اند، بیش از همـه بـه دهشتِ صحنـه‌ی تجاوز بـه حسن خُردسال اشاره مـی‌کنند. امّا بـه نظرم آن‌چه کـه در یتیم‌خانـه‌ای مـی‌گذرد کـه امـیر درون دوره‌ی استیلای طالبان درون آن سهراب را جستجو...

Posted in راز on September 6, 2009 10:03 AM

کار«آموزی»

برای دانشجوهای اینجا – خصوصاً آنـها کـه تحصیلات‌شان را بـه قصد کار آغاز کرده‌اند – مـهم هست که درون سیـاهه‌ی تجربه‌هاشان آمده باشد کـه قبل از دانش‌آموختگی چندجا بـه عنوان کارآموز کار کرده‌اند و تجربه اندوخته‌اند. خصوصاً درون شرایط بازار...

Posted in راز on August 20, 2009 10:00 AM

رسانـه‌ی ملّی و واقعیّت

با این‌که شده‌ام خواننده‌ی محض و – بـه قول عزیزی – بَه‌بَه‌گوی نوشته‌های دیگران و از مشارکت درون بیشترِ فعّالیّت‌های وبلاگی دوره‌ی اخیر دور افتاده‌ام – و این موجب شرمندگی‌ست – دوست دارم یکی دو نکته را درباره‌ی بازی/بحث «انتظارات...

Posted in راز on August 8, 2009 10:10 AM

ناکارآمدی

بنا بـه آنچه دیده‌ام، تأثیر خبر شکست درون انتخابات بر مخاطبانِ معترض، با تأثیرِ خبر اعتراف‌های اصلاح‌طلبان درون دادگاه دیروز بر همان افراد، تفاوتی مشـهود داشت. درون اوّلی درون بینِ معترض‌ها بودندانی کـه دستِ کم درون روزهای نخستِ...

Posted in راز on August 2, 2009 09:02 PM

شگفت

متناقض و شگفت‌آور این‌که درون سال‌روزهای تولّد سیما، منم – و نـه او – کـه بهترینِ همـه‌ی هدیـه‌های دنیـا را انگار از نو و هر سال بـه تکرار دریـافت مـی‌کنم. امروز، زادروزِ بهترین هدیـه‌ی همـه‌ی روزگار است. سیما به منظور من...

Posted in راز on July 30, 2009 07:51 PM

پس از وقفه...

مدتی را بـه دلیل سرشلوغی‌های شخصی و سفر پدر و مادرم بـه اینجا فرصت کافی نداشتم و ننوشتم و اصولاً سرزدنـهایم بـه اینترنت - و حتا ایمـیلم - حداقلی بود و مـی‌شد چند روزی ایمـیلم را حتا نگاه نکنم. هرچند...

Posted in راز on July 27, 2009 07:41 PM

انتخابات (8)

سیـاستِ چیزهای کوچک – برداشتِ آزاد سیـاستِ آزاد، نمـی‌تواند بر تفسیری تحمـیلی از واقعیّت بنیـان داشته باشد. به منظور چنین سیـاستی حتما دیدگاه‌های متضاد، مجال ظهور بیـابند. با این‌حال، همان‌طور کـه آرنت مـی‌گوید سیـاستِ آزاد، همچنین نمـی‌تواند بر واقعیّتی دروغین پایـه‌گذاری...

Posted in راز on June 8, 2009 05:06 AM

انتخابات (7)

مناظره‌ی احمدی‌نژاد – اتّفاق تازه‌ای‌ست کـه تحلیلش نیـازمندِ دانش رسانـه هست و البتّه از عهده‌ی من خارج. با این‌حال، نکاتی را کـه به ذهنم مـی‌رسد، پاره‌پاره مـی‌نویسم و قضاوت را برعهده‌ی خواننده مـی‌گذارم. پیش از آغاز، داوری دربابِ این‌که...

Posted in راز on June 4, 2009 03:26 AM

انتخابات (6)

(1) انتخابات خوب است. نـه بـه این خاطر کـه به خودی خود بـه دموکراسی مـی‌انجامد. درون واقع، برعگمان مـی‌کنم کـه دموکراسی لزوماً از صندوقِ رأی بیرون نمـی‌آید. تضمـینی نیست کـه دموکراسی از اتّفاقات بزرگ و حماسه‌ها نتیجه شود. برعکس،...

Posted in راز on June 2, 2009 10:48 AM

انتخابات (5)

ابوالفضل عزیز، چون درون پایـانِ نظری کـه برای مطلبِ انتخابات (2) سیما گذاشته بودی، دیدگاهِ مرا هم جویـا شدی، از سیما اجازه گرفتم پاسخ پرسش‌هایت را من بدهم که تا هم سیما استراحت کند و هم کمتر حرص بخورد و هم...

Posted in راز on May 28, 2009 07:26 AM

انتخابات (۴)

آقای دکتر صدری عزیز لطف د و یکی از نوشته‌هایشان را کـه در اعتماد ملی چاپ شده برایم فرستادند. چون بایگانی اعتماد ملی این‌روزها کار نمـی‌کند، اجازه گرفتم که تا مقاله را کـه معتقدم بـه مساله‌ی مـهمـی توجه کرده، اینجا بیـاورم....

Posted in راز on May 27, 2009 08:32 PM

انتخابات (3)

در ادامـه‌ی پست قبلی حمـید بـه مطالب من پاسخ هایی داده کـه من هم دوباره بـه آن ها جواب داده‌ام. از آنجا کـه امکان جدا این نوشته‌ها با رنگ اینجا وجود نداشت فایل ورد و پی دی اف گفتگو...

Posted in راز on May 26, 2009 03:14 AM

انتخابات (۲)

این نوشته که تا حد زیـادی شخصیـه و برمـیگرده بـه گفتگوی من و دوستم حمـید عزیز درون فیس بوک. ازم خواسته بود کـه بعضی از دلایلم به منظور حمایت از رو روشن تر کنم. این متن طولانی از این جهت شخصیـه...

Posted in راز on May 24, 2009 04:24 AM

انتخابات (۱)

به مطالعاتِ زندگی روزمرّه علاقمندم. چون گمان مـی‌کنم کـه هدفِ اوّلیِ مطالعه‌ی زندگی روزمرّه، تلاش به منظور شکستنِ دو-قطبی‌هاست؛ این‌که نشان دهد مردم با کنش‌های ساده و از جمله متناقضِ روزمرّه‌شان، بیرون از محاسباتِ هژمونی قرار مـی‌گیرند. مثلاً درون موردِ جوانان،...

Posted in راز on May 22, 2009 10:57 PM

به مناسبتِ هفدهِ مـی

حدودِ یک ماهِ پیش، بـه فاصله‌ی ده روز، دو پسربچّه‌ی یـازده ساله، یکی درون ایـالتِ ماساچوستس و دیگری درون جورجیـا بعدِ این‌که از مدرسه‌ بـه خانـه‌ برمـی‌گردند و با خانواده‌هاشان خوش‌وبش مـی‌کنند، بـه اتاقهای خودشان مـی‌روند؛ هنگامـی‌که مادرهاشان به منظور شام...

Posted in راز on May 19, 2009 01:38 AM

درباره‌ی اهمـیّت حروف الفبا

یـا: چطور سرِ عینِ نجاست کلاهِ مکزیکی بگذاریم؟ پریروزها یکی وصفِ سربازِ از جنگ‌برگشته‌ای را مـی‌کرد و مـی‌گفت کـه طرف پی‌تی‌اس‌دی را تجربه کرده. من مانده بودم درون جواب چه حتما بگویم. بگویم بَه‌بَه چه جالب؟ یـا متأسّفم؛ خیلی بد...

Posted in راز on May 7, 2009 08:29 AM

استاد

چند روز پیش دیدم کـه مـهدی احمدی -استاد شبهای روشن- درون صفحه‌ی دوستان پیشنـهادی فیس بوکم هست. اول وسوسه شدم بـه فهرست دوستانم اضافه‌ش کنم! ‌آخه استاد شب‌های روشن رو بی نـهایت زیـاد دوست دارم. بعد با خودم گفتم این...

Posted in راز on May 2, 2009 07:39 AM

دانشگاه و سیـاست

اینجا، دانشگاهی‌ها که تا جایی‌که من دیده و شناخته‌ام – و البتّه همان‌طور کـه کم‌وبیش مـی‌توان انتظار داشت – بیشتر طرفدارانِ حزبِ دموکراتند و مخالفِ جمـهوری‌خواه‌ها. طرفداری سیـاسی، دستِ کم درون موردِ آدم‌هایی کـه من باهاشان سر و کار دارم، بخشِ...

Posted in راز on April 26, 2009 09:16 AM

زدم که تا بدونی

«سر و تهِ یک کرباس» را اگر خوانده‌اید، شاید برایتان این ترانـه (که از طریقِ معصومـه ناصری متوجّهش شدم) جالب باشد. عنوانش هست «اینو زدم که تا بدونی». متنِ ترانـه را همـین پایین مـی‌گذارم که تا دوست داشتید، داستانش را دنبال کنید....

Posted in راز on April 19, 2009 07:16 AM

سر خطّ خبرها

سعی مـی‌کنم غیبتِ طولانی‌مان را درون اینجا با خبررسانی درباره‌ی اهمّ اتّفاقاتِ این ده‌روز جبران کنم. یک این‌که اوّلین شبِ فیلمِ ایرانی را درون خانـه‌مان برگزار کردیم. دوستان‌مان آمدند و با هم شام خوردیم و «چهارشنبه‌سوری» را با زیرنویس انگلیسی...

Posted in راز on April 12, 2009 08:52 PM

سر و تهِ یک کرباس

پریروزها با سیما صحبت مـی‌کردیم درباره‌ی کارهایی کـه با این‌که ظاهراً درون دو سویـه‌ی کاملاً مخالف قرار دارند، نـهایتاً درون یک جهت عمل مـی‌کنند. فرضاً این‌که چطور بـه سُخره‌گرفتنِ سر و شکلِی یـا طرزِ حرف‌زدنِ دیگری، درواقع معنایش نپرداختن...

Posted in راز on March 31, 2009 07:02 AM

سه نمایشگاه

نقّاشی: علی روستائیـان قابلِ توجّه دوستانِ باشنده درون تهران: آثار نقّاشی دوست خوب و نازنین‌مان علی روستائیـان، از پانزده فروردین هشتاد و هشت که تا بیستم همان ماه، درون نگارخانـه‌ی مـیرمـیرانِ خانـه‌ی هنرمندان ایران بـه نمایش درون مـی آید. آیین...

Posted in راز on March 23, 2009 01:23 AM

دو روایت از سالِ خوبِ رفته - هشتاد و هفت

سفره‌ی هفت‌سین امسالمان با امکاناتِ اینجایی سیما: سال گذشته به منظور من سال فوق‌العاده‌ای بود؛ بیشتر از هرسال دیگری یـاد گرفتم. سالِ رفته به منظور من دو بخش کاملاً مجزّا داشت و یک مرز آزاردهنده مـیان این دو بخش. شش ماه...

Posted in راز on March 21, 2009 01:40 AM

فهرستِ کتاب‌های دوست‌داشتنی سال هشتاد و هفت

در روزهای پایـانی سال، نگاهی انداختیم بـه انتخابِ دوستان از دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های‌شان درون سالِ هشتاد و هفت. هرچند درون این مـیان، «برگزیده» معنای خاصّی ندارد؛ بااین‌حال، این کتاب‌ها با بسامدِ بیشتری درون مـیانِ انتخابهای دوستان دیده مـی‌شدند: داستانی فارسی: رازی...

Posted in راز on March 19, 2009 07:18 PM

نشان

حالا دیگر دو هفته‌ای مـی‌شود کـه هیچ‌از ده-دوازده نفر جوان سومالیـایی ساکن شـهر، خبری ندارد. آنطور کـه گفته‌اند، این دوازده نفر تحتِ تعالیمـی بوده‌اند کـه در «حمله‌های تروریستی» دست داشته؛ با او مراوده‌های نزدیکی داشته‌اند گویـا. باز آن‌طور...

Posted in راز on March 14, 2009 06:33 PM

معرفی کتاب‌های دوست‌داشتنی: سال ششم

هر آیینی، بیـانیّه‌ای لازم دارد. امسال امّا، درون ششمـین دوره‌ی آیینِ معرّفی دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های سالِ رفته، چیزی بیشتر از آنچه پارسال و سال قبلتر درباره‌ی اهمـیّت کتاب – بـه مثابه‌ی مکانی به منظور ملاقات – گفته بودیم، نداریم. هنوز هم برای...

Posted in راز on March 12, 2009 07:18 AM

باسیلیکای مریم مقدّس

امروز – بـه وقتِ اینجا – با فؤاد و ملیسای عزیز رفتیم بـه باسیلیکای مریم مقدّس. من، بارِ دوّمم بود. بار اوّل، وقتی رفتم کـه سیما هنوز نرسیده بود اینجا. ملیسا همـه‌ش نگران بودکه نکند حوصله‌مان سر برود. امّا برعکس،...

Posted in راز on March 2, 2009 07:58 AM

نجابت

این نیم‌سال، بـه همراهِ دانشجوی دکتری دیگری – کـه آمریکایی‌ست – دستیـارِ تدریس یک کلاس صد و چند نفره هستم. هر چند جلسه یک‌بار، بچّه‌ها حتما در گروه‌های عمدتاً سه‌نفره درباره‌ی پرسشی کـه استادِ اصالتاً کُره‌ای کلاس پرسیده، بحث کنند...

Posted in راز on February 26, 2009 08:33 AM

شرمندگی

اینجا کمتری «شرمنده»ست. گاهی فکر مـی‌کنم درون تهرانِ پُرجمعیّت، درون یک روزْ این‌اندازه آدم با انواع معلولیّت‌ها و ناتوانایی‌های جسمـی نمـی‌دیدم کـه در این شـهر – به‌نسبتِ تهران کم‌جمعیّت – مـی‌بینم. دلیلش بی‌شک اشکالاتِ ژنتیکی یـا حوادثِ طبیعی و...

Posted in راز on February 22, 2009 11:12 AM

برادر

گمان مـی‌کنم «رفاقت» درون تهران ساده‌تر از اینجاست و البتّه احتمالاً جاهایی هم هست کـه ساختنِ رفاقت‌ها از تهران هم آسان‌ترست. رفاقتی از آن‌دست، کـه حتّا به منظور غریبه‌ها هم با کمـی تلاش مـی‌توانی خودت را «بگشایی»: درونت را بیرون بریزی....

Posted in راز on February 16, 2009 01:44 AM

جمعه‌ی سیزدهم

حدود نیم ساعت پیش بـه وقت مرکزی آمریکا، اوّلین جمعه‌ی سیزدهم سال 2009 شروع شد. این‌ها جمعه‌ی سیزدهم را (یعنی جمعه‌ای کـه از بدِ حادثه باشد روز سیزدهم ماه) خیلی شوم مـی‌دانند. درون واقع که تا آنجا کـه فهمـیده‌ام، برایشان جمعه...

Posted in راز on February 13, 2009 10:06 AM

تازه بـه دوران رسیدگی زبانی، انجمن فارسی سره و شاملو

1- علی - برادر عزیزم - با کمک بعضی دوستان همراه و بیشتر به منظور مخاطبِ نوجوان، چند سالی هست کـه انجمنی راه انداخته بـه اسم « انجمن فارسی سَرِه» (یـا کوتاه‌تر: افسر). انجمن، کمتر از یکسالی هست کـه وبگاهی دارد....

Posted in راز on February 11, 2009 06:29 AM

درباره‌ی ویروس پیشرفت

یکی از مضامـین مـهم «علم بـه مثابه‌ی حرفه [یـا درست‌تر: رسالت]» اثرِ وبر، مفهوم «پیشرفت»ست. چند وقت پیش‌ها بـه سیما مـی‌گفتم کـه دور و برمان را نگاه کنیم، مـی‌بینیم انگار مـیل و ایمان بـه پیشرفت، همـه‌گیر شده و همـه مـی‌خواهند...

Posted in راز on February 9, 2009 03:21 AM

خوش‌ آمدی :)

همـین الان بـه وقت تهران وارد قشنگ‌ترین روز سال شدیم. بیست و نـه سال پیش یـه همچین روزی بهترین و پاک‌ترین و مـهربون‌ترین و معصوم‌ترین و عزیزترین موجود این دنیـا متولد شد. موجود عزیز و نازنینی کـه حالا افتخار دارم...

Posted in راز on February 4, 2009 11:48 PM

حکایتِ طرف و دوست‌هایش

هون، استادم مـی‌گفت حکایتِ ما و خیلی چیزهای دور و بَرِمان، حکایتِ یـارو و دوست‌هایش‌ست. مـی‌گفت این‌ها – آمریکایی‌ها – لطیفه‌ای دارند کـه مـی‌گوید طرف فخر مـی‌فروخته کـه هیچ‌یک از دوست‌هایش که تا حالا نشده حتّا به منظور یک دقیقه هم سرِ...

Posted in راز on February 4, 2009 09:16 AM

برنامـه‌ی مستند آمریکایی درباره‌ی ایران

دو سه روز پیش، یکی از استادهای پویـان با ذوق و شوق بهمون خبر داد کـه برنامـه‌ی مستندی دیده درباره‌ی ایران و براش خیلی جالب بوده و دوست داره ما هم تکرارش رو ببینیم و نظرمون رو درون موردش بهش...

Posted in راز on January 31, 2009 10:39 AM

نظام

1- بـه نظر، دموکراسی همانقدر کـه به فردیت آدمـها احترام مـی‌گذارد؛ همزمان نادیده‌اش مـی‌گیرد. هفته‌ی پیش سرِ یکی از کلاس‌های پرجمعیّت دوره‌ی کارشناسی، با خودم فکر مـی‌کردم کـه چه چیز این صد و پنجاه نفر دانشجو را درون یک روز...

Posted in راز on January 24, 2009 11:41 PM

لاست

بیست و یکم ژانویـه، ادامـه‌ی زنجیره‌ی تله‌ویزیونی لاست پخش مـی‌شود. چهار فصلِ قبلی را این‌مدّتی کـه اینجا آمده‌ام، دیدیم و دوست داشتم. این هفته هم اِی‌بی‌سی، سه‌چهار ساعتی پشتِ هم لاست نشان داد و به هر شخصیّت یـا ماجرایی که...

Posted in راز on January 18, 2009 10:47 AM

مثل یـه فرشته...

مـهربون. دوست. صمـیمـی. دوست‌داشتنی. یـه فرشته‌ی واقعی... همـه‌ی اینایی کـه گفتم خیلی خیلی کمـه به منظور توصیف مـهربون‌ترین ‌ی دنیـا. اوایل کـه از پویـان مـی‌شنیدم اگه هرهفته نره خونـه‌ی فرشته، هفته‌ش هفته نمـیشـه؛ تعجب مـی‌کردم. اما بعدها خودم اگه...

Posted in راز on January 13, 2009 08:30 AM

دهشتِ امرِ مذهبی

کم یـا زیـاد، هر تجربه‌ی مذهبی – بـه نظرم – دهشتناک است؛ چراکه شخصی و فردی‌ست. درون هر تجربه‌ی مذهبی، شخصی‌سازی، مادّی‌سازی و خاص‌گرایی وجود دارد. بازگشتِ بـه مثالِ آشنای کیرکگارد، مـی‌توانیم بگوییم کـه خدای ابراهیم خدایی فردی‌ست کـه مـی‌تواند...

Posted in راز on January 7, 2009 10:11 AM

ششم

عشق هم مثل هر مذهبِ موجودِ دیگری نیـازمندِ واسطه‌هاست. همان‌گونـه کـه مجسّمـه‌ای از بودا یـا تصویری از کعبه، حسّی مذهبی را درون دلِ دیندارانِ معتقد زنده مـی‌کند، واسطه‌هایی هم احساس عاشقانـه را دلِ آدم‌ها بیدار مـی‌کنند. هدیـه‌های عاشقانـه، نامـه‌ها و...

Posted in راز on December 26, 2008 10:06 AM

ترانـه آی ترانـه...

همـه چیز شوخی‌شوخی شروع شد. چند روز پیش یکی‌مان همـین‌طوری مصرع اوّل ترانـه‌ای را کـه احتمالاً قبلاً شنیده بود، بـه زمزمـه، غلط و اشتباه خواند و آن‌دیگری مصرعی باز بـه غلط و تنـها با همان قافیـه بـه آن افزود و...

Posted in راز on December 22, 2008 09:24 AM

بغل‌دستی

چندین سالِ پیش، یکی‌دو سال بعد از سال‌های دبیرستان، وقتی به منظور بارِ اوّل فهمـیدیم کـه حالِ ایمان بد هست ومـی‌خواستیم برویم عیـادتش، معلّم فیزیکِ آن سال‌ها مرا دید و بی‌هیچ مقدّمـه‌ای گفت «ایمان بغل‌دستی تو بود.» به منظور من کـه آن...

Posted in راز on December 20, 2008 11:37 PM

احتیـاط کن؛ التماس نکن - 2

پیشتر از دردِ سرهای آی‌آربی‌ها درون دانشگاه‌ها و مؤسسه‌های پژوهشی اینجا نوشته بودم. نکته‌ی بامزّه‌ای کـه دو-سه هفته‌ی پیش درباره‌ی سخت‌گیری آنـها دریـافتم این‌که آی‌آربی‌ها معمولاً نمونـه‌گیری گلوله‌برفی را درون پیشنـهاده‌ی کار رد مـی‌کنند. نمونـه‌گیری گلوله‌برفی به منظور آن‌ها کـه علوم...

Posted in راز on December 20, 2008 02:01 AM

زادراز - هفت

نوشتن دوطرفه‌ست. نمـی‌توانی بنویسی بی‌آنکه نوشته شوی. این‌را گمانم آنـها کـه شده کوتاه، نوشته‌اند، بـه تجربه تأیید مـی‌کنند. دلباخته‌ی تجربه‌های از این دستم. اسمش را بگذاریم تجربه‌ی تماس؛ پیشتر نوشته بودم کـه نمـی‌توانی لمس کنی بی‌آنکه لمس شوی. نوشتن هم...

Posted in راز on December 16, 2008 07:55 AM

شرمـیلا

هشدار: صحنـه‌های ویدئوی پایین ممکن هست آزرده‌تان سازد. این نیمسالِ رو بـه پایـان، درسی داشتم و دارم با استادِ جوانِ بسیـار خلّاقی بـه نام هون سونگ کـه دانش‌آموخته‌ی دانشگاه شیکاگوست و بسیـار دوست‌داشتنی و گویـا خیلی وقت نیست کـه در...

Posted in راز on December 6, 2008 12:56 AM

هدیـه

1- هنوز هم درون هدیـه‌های تجاری امروزی، ردّ پایی از عناصرِ مغفولِ مفهومِ مطلق «هدیـه» بـه جا مانده. هرچند حالا مثلاً موقعِ خریدِ هدیـه، چُرتکه مـی‌اندازیم و حساب‌گری مـی‌کنیم، ولی هنوز هیچ بـه خودمان اجازه نمـی‌دهیم بـه هدیـه‌گیرنده بگوییم که...

Posted in راز on December 4, 2008 04:24 AM

خاکسپاری

امشب کنجکاو شدم و گفتم از اهل علم بپرسم کـه آیـا درون مراسم خاکسپاری مسیحی‌ها - آنچه درون غرب معمول هست - همـیشـه وقتی درباره‌ی متوفّا صحبت مـی‌کنند، درون معرفیش از شغلش مـی‌گویند؟ مثلاً چیزی درون این مایـه‌ها کـه فلانی...

Posted in راز on December 1, 2008 09:46 AM

جمعه‌ی سیـاه

گویـا اینجایی‌ها فردای بعد از روزِ شکرگزاری را – همـین امروزی کـه دارد کم‌کم این طرف‌ها بـه آخر مـی‌رسد– «جمعه‌ی سیـاه» مـی‌خوانند. درون واقع از فردای شکرگزاری که تا سالِ نو، دوره‌ی خرید و تخفیف‌هاست و جمعه‌ی سیـاه اوّلین روزش. این‌طور...

Posted in راز on November 29, 2008 03:59 AM

دکتر

اسمِ روزنامـه‌ی دانشگاه، مـینـه‌سوتا دیلی‌ست. مـینـه‌سوتادیلی هر روز منتشر مـی‌شود و رایگان درون اختیـار دانشجوها قرار مـی‌گیرد. عنوان‌های روی صفحه‌ی اوّل این‌طور مـی‌رسانند کـه قصدِ روزنامـه بیشتر پوششِ اخبارِ داخلی دانشگاه‌ست؛ امّا فراتر از آن، درباره‌ی سیـاست و اقتصاد و...

Posted in راز on November 28, 2008 06:24 AM

هزارتوی هزارتو

هزارتوی هزارتو – هزارتوی پایـانی – منتشر شد. هنوز نوشته‌ای از ما – سیما و من – درون این هزارتو نیست. هرچند، گویـا مـیرزای عزیز، امکانش را باز گذاشته کـه حالاها هر کدام از نویسنده‌ها خواستند، درش بنویسند. امروز با...

Posted in راز on November 24, 2008 04:09 AM

زمانـه

درباره‌ی مسأله‌ی زمانـه، که تا حالا چیزی نگفته بودم. نزدِ من مـهدی جامـی، اهل رسانـه‌ی خلّاقی‌ست کـه با ایده‌ی نابش زمانـه را راه انداخت. گمانم، کم و بیش شکلی از وفاقِ جمعی وجود دارد کـه ایده‌ی زمانـه – اصلاً فارغ از...

Posted in راز on November 19, 2008 09:32 AM

فردی

مُراد – دوستِ ترکیـه‌ایم – تعریف مـی‌کرد کـه یک‌بار، ده دقیقه زودتر از موعد بـه کلاسی رسیده کـه باید بـه دانشجوهایش درس مـی‌داده؛‌ دیده کـه همـه همـین‌طور زمـین یـا سقف را نگاه مـی‌کنند و از آن جمعِ بیست و سی...

Posted in راز on November 15, 2008 09:14 AM

جغرافیـا

سه‌شنبه‌ی دو هفته‌ی پیش با سیما رفتیم و سهمِ واکسنِ سرماخوردگیمان را گرفتیم. البتّه، مثل خیلی چیزهای دیگر، واکسن‌زدن هم اینجا یک‌جور «مراسم» هست با همـه‌ی تبلیغاتش: این‌بار قرار بود کـه دانشگاهِ مـینـه‌سوتا حدّ نصابِ دریـافتِ واکسنِ سرماخوردگی را در...

Posted in راز on November 8, 2008 10:00 PM

نود و چهار

پُلِ عابر، از فرازِ بزرگراهِ نود و چهارِ بینِ ایـالتی، خیـابانمان را بـه خیـابانِ منتهی بـه دانشگاه مـی‌رسانَد. پهلوها و سقفِ پُل را – نمـی‌دانم چرا – سرتاسر با توری سیمـی پوشانده‌اند. پیش از آمدنِ سیما، شب‌ها وقتی از دانشگاه...

Posted in راز on November 3, 2008 06:06 AM

من رسیدم!

من حالا سه شبه کـه در مـینیـاپولیسم. از وقتی از آنکارا راه افتادم که تا زمانی‌که درون مقصد بـه زمـین نشستیم، سی ساعت درون راه بودم. بالطبع مسافرت خسته‌کننده و طولانی‌ای بود؛ اما شکر خدا، هرقدر مراحل مقدماتی برام بـه درازا...

Posted in راز on October 26, 2008 04:38 AM

راست

امروز بعد از کلاس سمـینار روش و تئوری انسان‌شناسی فرهنگی، با دوستانِ هم‌گروهیم آمدیم نشستیم درون «لمکده»ی گروه و دوساعتی درباره‌ی کارهایمان حرف زدیم. درون واقع هر بار خیلی مختصر این گروه کوچک را درون سمـینار تشکیل مـی‌دهیم و درباره‌ی...

Posted in راز on October 22, 2008 07:55 AM

آزمایشگاه

داشتم کم‌کم اعتمادم را بـه نظام آموزش عالی آمریکا از دست مـی‌دادم. شب‌ها هروقت از دمِ مرکزِ باربارا بارکر به منظور (متعلق بـه دانشکده‌ی هنرهای نمایشی و ) رد مـی‌شدم، مـی‌دیدم کـه دانشجوها درون فضای عمومـی ساختمانشان – کـه اتّفاقاً...

Posted in راز on October 21, 2008 06:25 AM

چیز

باز هم مـی‌بخشید البتّه کـه از نقشی کـه برای تحصیل‌کرده‌ی علوم اجتماعی درون نظر گرفته‌اند، تخطّی مـی‌کنم و حُکمِ کلّی مـی‌دهم. پیشاپیش عذر مـی‌خواهم از تخلّفم از آنچه برایم – برایمان – درون نظر گرفته‌اند. شرمنده؛ امّا بـه نظرم ذهن...

Posted in راز on October 16, 2008 03:42 AM

شیوه

هرچند همـیشـه رأی‌دهنده‌ی خوبی بوده‌ام، امّا گمان مـی‌کردم دستِ کم به منظور مدّتی از دعوتِ بیست و چهار ساعته‌ی سازماندهی‌شده به منظور شرکت درون انتخابات آسوده شده‌ام و از درون و دیوار، قَسَم و خواهش و التماس و نفرین و دستور نمـی‌رسد...

Posted in راز on October 13, 2008 05:32 AM

فال حافظ

امروز علی عزیز و مـهربونم برام یـه فال حافظ گرفت. من عاشقِ شعر خوندن علی‌ام. هیچ‌وقت هیچ‌کسی رو ندیدم کـه اینقدر قشنگ و درست شعر بخونـه؛ واقعاً آدم لذت مـی‌بره. همـیشـه مـی‌گم خوش بـه حالِ شاگردهاش کـه هر دفعه مـی‌تونن...

Posted in راز on October 10, 2008 02:28 AM

اسکورت

جمعه شب، دیروقت – حالا نـه خیلی دیروقت البته، خیلی زودتر از «سرِ شبِ لاتا» – از دانشگاه بیرون مـی‌آمدم. یکی از نیروهای امنیّت دانشگاه – همانْ صورتِ تغییریـافته و مـهربان‌ترِ پلیس – نزدیکم شد و سلام کرد و گفت...

Posted in راز on October 9, 2008 06:59 AM

مرام کُش

وقتی مـی‌خواستم به منظور بچّه‌ها توضیح بدهم کـه دوستم بیش از هشت ساعت راه را رانندگی کرده که تا شده یک‌روز بیـاید شـهرمان و کمک‌حال باشد، هرچه کردم نتوانستم مفهومِ «معرفت» و «مرام» را منتقل کنم و بگویم بـه این کار در...

Posted in راز on October 8, 2008 08:31 AM

بازاریـابی

یکی از دوستانِ تازه، تعریف مـی‌کرد کـه مسیحی معتقدی کم و بیش منظّم، هر غروب درون مراسم افطارِ اینجا شرکت مـی‌کرده. که تا این‌که بعدِ مدّتی گویـا با بعضی مسلمان‌ها سرِ صحبت را باز مـی‌کند و بعضاً دعوتشان مـی‌کند بـه شامـی،...

Posted in راز on October 4, 2008 04:31 AM

احتیـاط کن، التماس نکن

اینجا، درون دانشگاه‌هایی کـه رشته‌های پزشکی و علوم انسانی دارند – کـه طبعاً موضوع تحقیقشان آدمـی‌زاده‌ست – و نیز درون مؤسّسه‌هایی کـه پژوهشـهایی از این‌دست را تأمـینِ مالی مـی‌کنند، بخشی وجود دارد بـه نام آی‌آر‌بی (Institutional Research Board). این آی‌آر‌بی‌ها...

Posted in راز on October 3, 2008 07:49 AM

کشور مـهم من

امروز، بـه همراه سه که تا از هم‌بخشی‌ها – دو که تا سال دوّمـی و یکی سال چهارمـی – دعوت شده بودم بـه مـیهمانی شام و گفتگو با نخست وزیر سابق نروژ ( دو دور بین سالهای 1997 که تا 2005). نخست‌وزیر بندویک...

Posted in راز on September 30, 2008 08:02 AM

مـینیـاپولیس

اینجا کـه خانـه‌ی موقّتی ماست، اسمش هست مـینیـاپولیس؛ بزرگترین شـهر ایـالت مـینـه‌سوتا، کـه به همراه مرکز این ایـالت یعنی سینت پاول، روی‌هم‌رفته بـه تویین‌سیتیز مشـهورند. این دو با هم درست وسطِ مرزِ شمالی ایـالات متّحد، شانزدهمـین متروپولیتن بزرگ و پرجمعیت...

Posted in راز on September 28, 2008 08:29 PM

خود-کار

وقتی حتّا توی رستوران هم قرار بر این هست که خودت همـه‌ی توضیحات را بخوانی و غذات را انتخاب کنی و برداری ببری پای صندوق که تا حساب کنند؛ وقتی قرار هست خودت دستمال و سُس و کارد و چنگال و...

Posted in راز on September 27, 2008 04:12 AM

طلوع خدایـان

دروغ هست که مـی‌گویند خدا درون غرب غروب کرده. دروغ هست که مـی‌گویند دین و ایمان اینجا مُرده. بحثم اصلاً جامعه‌شناختی نیست. خودم بـه چشم خودم دارم مـی‌بینم؛ همشـهری‌های تازه‌ی من، مذهبشان گوفری است. اینجا ایده‌ی گوفر – خدا/حیوانی که...

Posted in راز on September 25, 2008 05:04 AM

ری چارلز

راننده‌ی سیـاهپوست اتوبوس خط دو، خیلی شبیـه ری چارلز است. لباسش را مرتّب مـی‌پوشد و از همان عینک آفتابی‌ها مـی‌زند کـه چارلز درون جوانیش مـی‌زد. گمانم دوست داشت خواننده مـی‌بود که تا راننده. چراکه پیش از رسیدن، مـیکروفن را پیش مـی‌کشد...

Posted in راز on September 24, 2008 04:33 AM

لمس

اگر فروکاهش‌گر بودم مـی‌گفتم فرق ما و غرب درون این هست که فرهنگِ آنـها دیدار-مرکز هست و فرهنگ ما تماس-محور. تفاوت، یک‌دنیـاست. مـی‌توانی ببینی، بدونِ آنکه دیده شوی؛ امّا نمـی‌توانی لمس کنی بی‌آنکه لمس شوی. وقتیی را نگاه مـی‌کنی،...

Posted in راز on September 23, 2008 04:58 AM

من اگر بخواهم

من اگر بخواهم، بـه جوانِ فلوت‌زنی کـه از روی نُت، خیلی ابتدایی – انگار تازه همـین امروز درس جدیدش را گرفته – مـی‌نوازد، کمک مـی‌کنم؛ نـه بـه آن مـیانسالِ شِرتی‌پِرتی با آن قیـافه‌ی عجیب کـه گیتار را خیلی قشنگ و...

Posted in راز on September 21, 2008 03:42 AM

محسن

خبر رفتن محسن عزیز را همـین امروز و در سفر شنیدم. واقعاً متاسفم. هنوز موفق نشده ام با احسان صحبت کنم. آنچه از محسن همـیشـه درون خاطرم مـی ماند، ادب و احترام بسیـاریست کـه ویژگی شخصیتی اوست. هیچ یـادم نمـی...

Posted in راز on August 26, 2008 05:27 PM

اخلاق سایبر

در ادامـه‌ی نوشته‌ی سیما مـی‌گویند درون روزگارانِ نـه‌چندان دور – مثلاً فرض بگیرید همـین یکصد و اندی سالِ قبل و در زمانِ حکمفرمایی سلسله‌ی قاجار – سفیرِ ایران درون مملکتی غربی بـه همراهِ همسرش مـیهمانِ دربارِ آن کشور بوده. سرِ...

Posted in راز on August 12, 2008 10:38 AM

نقاب

چند شب هست تحت تأثیر امکان‌بخشی‌های دنیـای مجازی‌ام کـه چقدر بـه آدمـها کمک مـی‌کند که تا خود را زیرِ نقابی دروغی و هویتی ساختگی مخفی کنند. نمونـه‌ی کاملش به منظور من، آدمـی‌ هست که بدی‌ها و دشمنی‌هایش را نسبت بـه دیگران دیده‌...

Posted in راز on August 9, 2008 02:08 AM

کافه‌ها – 1

محل‌های خاطره، جاشان را بـه نا-محل‌ها (اوگه، 1995) داده‌اند. نا-محل، مکانی‌ست کـه بر خلافِ محل‌های خاطره/هویّت، با امر تاریخی تعریف نمـی‌شود. نا-محل‌ها، بـه بیـانِ اوگه هیچ اجتماعِ اندامواری تولید نمـی‌کنند: مردم بـه جای خانـه، درون بیمارستان‌ها بـه دنیـا مـی‌آیند؛ همان‌جا...

Posted in راز on August 4, 2008 12:47 AM

تولّدت مبارک :)

نـه من بودم نـه تو امّا دلم چشم انتظارت بود هزاران سال پیش از تو دل من بی‌قرارت بود [بشنوید - 4 مگابایت] :)...

Posted in راز on July 29, 2008 09:55 AM

کلبه‌ی مَش صَفَر

احمد زیدآبادی، شـهروندِ امروز، 30 تیر 1387، صفحه‌ی 47 به منظور سفر بـه دشتِ جهان‌نمای گرگان اگر از گرمای نمناکِ جنگلِ شصت‌کلا گذر کنی و به «تخته مـیرزا» برسی و بعد، از سراشیبی بـه نسبت تند و تیز «ریز» نَفَس‌زنان بالا...

Posted in راز on July 23, 2008 08:10 PM

دفاع

سه‌شنبه‌ی گذشته، هجدهم تیرماه، از پایـان‌نامـه‌ی کارشناسی ارشدم با عنوانِ «جوانان و موسیقی مردم‌پسند درون ایران: تحلیل روایت‌شناسانـه و معناشناسانـه» دفاع کردم. درون پایـان‌نامـه با بـه دست دادنِ تحلیلی روایت‌شناسانـه (هم درون سطح خُرد و هم کلان) از ترانـه‌های مردم‌پسند...

Posted in راز on July 15, 2008 09:34 PM

دوست داشتن

هر وقت به منظور سیما مشکلی پیش مـی‌آید کـه فکرش را مشغول مـی‌کند یـا دُچار درد و رنجی جسمـی مـی‌شود، بلافاصله اوّلین فکری کـه به ذهنم خطور مـی‌کند و از تهِ دل و صمـیمِ قلب مـی‌خواهم این هست که کاش من...

Posted in راز on July 14, 2008 08:33 AM

هزارتوی خدا

هزارتوی «خدا» منتشر شد. از شکل و شمایلش بر مـی‌آید کـه بسیـار پربار است؛ هرچند چیز چندانیش را هنوز – گرچه حتما مـی‌خواندم – نخوانده‌ام. من و سیما هم این‌بار – هر دو – نوشته‌ایم. نوشته‌ی سیما عنوانش هست «خداوند...

Posted in راز on July 10, 2008 12:45 PM

14/4

چند وقتی‌ست سرعت زیـاد زندگی و کارهایی کـه از این‌ور و آن‌طرف سرمان هوار مـی‌شود، فرصت نوشتن را از دوتامان گرفته. اما چهاردهم تیرماه کـه روز عزیزی‌ست برامان، بهانـه‌ای ‌شد کـه اگر حتا اندک دستِ کم همـین چند سطر را...

Posted in راز on July 4, 2008 12:49 PM

چرا بانکِ پارسیـان بـه لعنتِ خدا نمـی‌ارزد؟

کم و بیش یک‌ماه از تغییراتِ گسترده‌ی نرم‌افزاری بانک پارسیـان مـی‌گذرد؛ تغییراتی کـه برای مشتری‌ها هیچ نفع و سودی نداشته، هیچ؛ آنـها را بیش از گذشته معطّل، سردرگم و ناراضی ساخته. درون پنجشنبه‌ی بین تعطیلاتِ نیمـه‌ی خرداد – بـه گمانِ...

Posted in راز on July 1, 2008 05:31 PM

اقتصادِ دانایی‌محور

امروز حتما نوشته‌ای را چاپ مـی‌کردم و مـی‌بردم تحویل مـی‌دادم. کاغذ آ-چهارمان درون خانـه تمام شده بود. گفتم سرِ راه کـه مـی‌روم، مـی‌دهم بـه یکی از بی‌شُمار تکثیری‌های روبروی دانشگاهِ تهران چاپش کنند. دردِ سرتان ندهم. رفتم و کارم در...

Posted in راز on May 27, 2008 07:39 PM

من و فورد رو کجا مـی‌برین؟

فکر کنم «فورد» معروف باشـه کـه مـی‌گه «هیزمـهای شومـینـه‌تون رو خودتون خورد کنین. بعد بشینین جلوی آتشیش و ببینین کـه دوبرابر گرم مـی‌شین!» حالا حکایتِ منـه، کـه کولر رو به منظور اولّین بار خودم سر و سامون دادم و درست کردم؛...

Posted in راز on May 15, 2008 02:22 PM

بیـاین جای ما! ×

تصویری کـه از خوشی مفرط و شادی مزمنِ همسفرهامان درون ذهنم ثبت شده، بـه شبِ دوّم سفرمان برمـی‌گردد. من – بـه عادتِ مألوف و از سرِ خستگی و البتّه شکم‌سیری – قبل از بازی بچّه‌ها و در جمعشان خوابم بُرد...

Posted in راز on May 11, 2008 02:15 PM

معنا

چندین شب قبل، بعد از نصفِ روز گردش و تفریح، پیـام درون گفتگویی خودمانی حرفِ خوبی زد – آن‌قدر خوب کـه محال هست فراموش کنم؛ با این‌حال گفتم اینجا هم بیـاورمش که تا شما هم درون لذّت من سهیم شوید. پیـام...

Posted in راز on April 26, 2008 05:56 PM

نوستالژیـا

در ادامـه‌ی مطالبِ پیشین درباره‌ی حافظه و هویّت، این بخشِ کم و بیش مرتبط را عیناً از مقدّمـه‌ی اجمالی گزارشی نقل مـی‌کنم کـه برای ارائه بـه سازمانی، یک سال پیش نوشتم درباره‌ی نوستالژیـا. امـیدوارم آن‌ها کـه بحثهای پیش را دنبال...

Posted in راز on April 23, 2008 08:32 AM

استاد / اوستا

دَه سال هست که درس – بـه ویژه بـه بچّه‌های دوره‌ی راهنمایی – کارِ جنبی – و گاهی هم کارِ اصلی – من بوده. درون این ده سال هم تخته‌ی سیـاه و گچ را – با وجودِ تمامِ ضررهایش...

Posted in راز on April 22, 2008 01:07 PM

هویّت و خاطره‌ها – 4

پیش از آغاز: بخش نخست | بخش دوّم | بخش سوّم ادامز – یکی از کهنـه‌سربازانِ آمریکایی جنگِ ویتنام – مـی‌گوید کـه وقتی فیلمِ جوخه [ساخته‌ی اولیور استون] به منظور اوّلین بار پخش شد، بعضی‌ها از من مـی‌پرسیدند «جنگ واقعاً شبیـه...

Posted in راز on April 20, 2008 11:49 PM

هویّت و خاطره‌ها – 3

پیش از آغاز: بخشِ نخست | بخشِ دوّم حافظه‌ی جمعی موضوعی همـیشـه بالاقوّه سیـاسی‌ست. چون مـی‌توان از گذشته به منظور سامان بخشیدن بـه اکنون بهره گرفت. کافی‌ست مثلاً انتخاباتِ دوّم خرداد را بـه یـاد آوریم کـه ناطقِ نوری با آقاخانِ نوری...

Posted in راز on April 18, 2008 08:38 PM

هویّت و خاطره‌ها – 2

پیش از آغاز: بخشِ قبلی به منظور حقوق‌دانان و قضّات، مسأله‌ی گواهی شـهادتِ عینی، بسیـار مـهم و در حکمْ خیلی تعیین‌کننده‌ست. امّا جالب هست بدانیم، لوفتوس – کـه کتابی درباره‌ی گواهی شـهادتِ عینی نوشته – نشان مـی‌دهد کـه چطور حافظه‌ی فرد...

Posted in راز on April 17, 2008 07:33 PM

هویّت و خاطره‌ها – 1

حافظه‌ها و خاطرات، بخشِ بزرگی از هویّت‌مان را تشکیل مـی‌دهند. این کـه ما الان چه هستیم، بدونِ آن‌چیزی کـه در گذشته بوده‌ایم، معنایی ندارد و پُل واسطِ این‌دو – یعنی آن‌چه اکنون هستیم و آن‌چه درون گذشته بوده‌ایم – بی‌شک...

Posted in راز on April 16, 2008 03:29 PM

تعریف مدرسه

امروز سرِ کلاس رراهن یکی از بچّه‌ها جمله‌ای دیدم با این مضمون کـه «مدرسه: زمانِ دل‌آزارِ بینِ دو آخر هفته!» کلّی با هم خندیدیم......

Posted in راز on April 15, 2008 12:20 AM

به احترامِ سام

مـی‌گویند حرفْ چیزِ لابد بدی‌ست کـه به احترامِ آدمـهای محترم یک دقیقه سکوت مـی‌طلبند. امّا من – کـه جز حرف زدن و نوشتن کاری نمـی‌دانم – مـی‌خواهم چند خطّی درون اَدای احترام بـه دوستی بنویسم کـه سابقه‌ی آشناییم با او...

Posted in راز on April 14, 2008 12:50 AM

شـهروندانِ دولتِ گوگوش

در وبلاگِ رادیو زمانـه مطلبی نوشته‌ام با عنوانِ «شـهروندانِ دولتِ گوگوش» کـه نگاهیست بـه کیفیّت‌های انسجام‌بخشِ فرهنگِ مردم‌پسند و از آن جمله خلق اجتماعی - بقول اندرسون - تصوّری. فرهنگ مردم‌پسند - از فوتبال گرفته که تا رسانـه‌ها و فیلم و...

Posted in راز on April 11, 2008 04:00 PM

آی‌تی کراود

دو قسمتی کـه از زنجیره‌ی آی‌تی کراود پریشب‌ها خانـه‌ی جادی و لیلا دیدیم، خیلی خنده‌دار و بامزّه بودند. خصوصاً آن‌جایی کـه خانم رئیسِ شرکت مـی‌خواهد سیگار بکشد و آن روسی انگلیسی حرف زدن و رفتنشان بـه روسیـه و دکتر ژیواگو-بازی...

Posted in راز on April 6, 2008 10:01 PM

درباره‌ی گافمن و چرا نمـی‌توانم بم؟!

نوشته‌ام را درون هزارتوی اخیر – «من نمـی‌توانم بم» – خیلی دوست دارم و به نظرم لازم هست بگویم کـه ایده‌اش از کجا آمده. نوشته البتّه – آنطور کـه بسیـاری گمان کرده‌اند – شرحِ حال‌نگاری خودم نبوده – کـه اَسنادِ...

Posted in راز on April 2, 2008 10:21 AM

سیب‌های راز: هشتاد و شش

رسمِ معرّفی سیب‌های راز، اکنون سه ساله مـی‌شود. مُبدع و مَبدأ گزینشِ نوشته‌های برتر وبلاگ بـه انتخابِ نویسنده درون سالِ رفته، مـهدی خان جامـی بود و عنوانِ «سیب»ها از وبلاگش سیبستان مـی‌آید. هرچند این رسمِ وبلاگستان، اکنون رو بـه فراموشی‌ست؛...

Posted in راز on March 25, 2008 10:13 AM

هزارتوی

هزارتوی بیست و ششم با موضوع «» منتشر شد. عنوان نوشته‌ی من درون این شماره هست: من نمـی‌توانم بم. درون نوشته، شوخی و جدی بـه ذهن‌مشغولی‌ها و درگیری‌های فکری جوانی پرداخته‌ام کـه نمـی‌داند: وقتی مذبوحانـه تلاش مـی‌کردم بم، در...

Posted in راز on March 23, 2008 11:52 AM

دو روایت از سالِ خوبِ رفته

× پویـان: هشتاد و شش سال خوبی بود. سالِ ازدواجِ من و سیما؛ سال مبدأ. از این پس، هر وقت بخواهند سالیـانِ با هم بودنمان را بشمارند حتما هشتاد و شش را از عددِ سال کم کنند؛ هرچند نزدِ خودمان...

Posted in راز on March 19, 2008 11:46 PM

فهرست کتاب‌های دوست‌داشتنی سال هشتاد و شش

در یکی دو روز مانده بـه سالِ نو، فهرستِ کتاب‌های دوست‌داشتنی هشتاد و شش را بـه انتخابِ خوانندگان جمع‌بندی کردیم. اصل فهرست را – بـه نام خوانندگان و کتاب‌های انتخابی‌شان – اینجا گذاشته‌ایم. بهتر هست برای دیدنِ توضیحاتِ خوانندگان به...

Posted in راز on March 18, 2008 10:05 AM

اصلاحات

شب پیش از انتخابات، با سیما مشغولِ بررسی زندگینامـه‌ی نامزدهای اصلاح‌طلب بودیم. برایمان جالب بود کـه چندتاییشان کشاورزی و زراعت و بعدتر ژنتیک خوانده بودند. سیما اینـها را کـه دید، بـه این نتیجه رسید کـه گویـا اصلاح‌طلبان از اصلاح آدم‌های...

Posted in راز on March 15, 2008 10:21 AM

معرّفی کتاب‌های دوست‌داشتنی: سالِ پنجم

کتاب‌های دوست‌داشتنی هشتاد و شش بانتخابِ خوانندگانِ راز 1- سال‌هاست کـه عشّاقِ تازه‌کار، کتاب را وسیله‌ای یـافته‌اند به منظور جابجایی پیغام‌های عاشقانـه. تصویرِ تکراری گل‌های خُشکِ داخلِ کتاب یـا اثرِ لب‌های رنگین روی ورق‌های آن – حاملِ پیـام محبّت‌آمـیز – هرچند...

Posted in راز on March 9, 2008 01:22 PM

یـاد گرفتم نترسم و بیگانـه نشوم...

با خودم فکر مـی‌کردم درون دوره‌ی یک‌ساله‌ی گذشته – اگر کاری را از قلم نینداخته باشم – درون سه پروژه – دو تایش بـه رهبری پیـام البتّه – همکاری کرده‌ام: یکی به منظور تحقیق و توسعه‌ی صدا، دیگری به منظور سازمان ملّی...

Posted in راز on March 3, 2008 11:06 AM

مـیخائیل باختین

مـیخائیل مـیخائیلوویچ باختین (1895-1975) درون سال ۱۸۹۵ درون اورل واقع درون جنوب مسکو بـه دنیـا آمد و در ویلنیوس و اودسا بزرگ شد. این دو شـهر، شـهرهای مرزی بین‌المللی بودند کـه آمـیزه‌ی ناهمگن و غیرمعمولی از زبان‌ها و فرهنگ‌های نامتجانس...

Posted in راز on February 29, 2008 03:00 PM

برو خودتو اصلاح کن

امروز بعد از ظهر با سیما – دو تایی – فیلمِ آخرِ مـهرجویی – سنتوری – را دیدیم. فیلم برایم – دستِ کم درون بعد جامعه‌شناختیش – تأثیرگذار بود. وقتی خواستم تأثیرش را به منظور خودم توضیح بدهم، پی بردم که...

Posted in راز on February 22, 2008 07:01 PM

هزارتوی شـهر

فروید درون «تمدن و ناخرسندیـهایش» پرسشِ بـه گمانم بنیـادینی طرح مـی‌کند و آن این‌که چرا مردم این‌همـه با تمدّن سرِ جنگ دارند؟ درون پی تاریخنگاری این باور – هرچند خود اذعان مـی‌کند که تا آن حد خبره نیست کـه بتواند در...

Posted in راز on February 21, 2008 01:19 PM

کژوال‌ها

مد و سبک‌های پوشش درون مطالعات فرهنگی اهمـیّتِ ویژه دارد. چند سطر پایین را – درون فاصله‌ی کوتاهِ انتظار به منظور آمدنِ مـهمان‌های عزیزمان – درون معرّفی سبکِ «کژوال» - مشـهورترین سبکِ غیررسمـی – نوشته‌ام کـه هرچند درون آغاز، سبکِ خرده‌فرهنگی...

Posted in راز on February 17, 2008 08:14 PM

سرخط چند خبر از جبهه‌ی شرق، غرب، شمال و جنوب

بیست روز از آخرین باری کـه اینجا را بروز کرده‌ام، گذشته؛ بیست روزی کـه علاوه بر روزهای دیگر از ششم دیماه بـه این سو، سراسر خوشی و شادی بوده. این روزها حرف به منظور گفتن کم نداشته‌ام، آن‌چه دیریـاب شده مجالی‌ست...

Posted in راز on February 13, 2008 12:37 PM

هزارتوی تنـهایی

با «تنـهایی»، هزارتو وارد سوّمـین سال زندگیش مـی‌شود. مبارکمان باشد! از هزارتوی هفتم بـه این سو – کـه در آن نوشته‌ام – پیشرفتش را بـه مددِ تلاش‌ها و پی‌گیری‌های سرسختانـه‌ی مـیرزای عزیز شاهد بودم. با یـاری هزارتوئیـان هم دشوار نیست...

Posted in راز on January 25, 2008 02:15 PM

ستاره‌هایی کـه باید دانـه‌دانـه کَند

اقامت چهار روزه‌ی من و سیما درون هتل البتّه بزرگ داریوش – کـه مـی‌گویند و شما نپذیرید پنج‌ستاره‌ست – باعث شد این متن را بنویسم و خطاهای عمده‌ی مدیریتی هتل را بیـان کنم. بی‌شک هدفِ این نوشته، پند و اندرز...

Posted in راز on January 11, 2008 07:55 PM

آنچه گذشت...

1- عجیب نیست وقتی شب یلدا فال حافظ گرفتم، آمد: «المنـه لله کـه در مـیکده باز است» که تا رسید بـه «رازی کـه بر غیر نگفتیم و نگوییم / با دوست بگوییم کـه او محرم راز است»؛ یعنی درست همان بیتی...

Posted in راز on December 24, 2007 02:08 PM

زادراز

بزرگتر؟ شش سال پیش رازی متولد شد. صاحبش انگار از پیش آن‌چه را بعدتر رخ مـی‌داد، مـی‌دانست کـه گفته بود: «مـی‌نویسم چون شاید خواننده‌ای – نمـی‌دانم کی و کِی – حتما بخواند.» و من شدم آن خواننده‌ای کـه باید...

Posted in راز on December 16, 2007 10:18 PM

تولد دوّم

برای آن‌که کمـی - حتّا اگر شده کمـی - زندگی کرد، دو تولّد لازم است: تولّد جسم و سپس تولّد روح. هر دو تولّد مانند کنده‌شدن هستند. تولّد اوّل بدن را بـه این دنیـا مـی‌افکند و تولّد دوّم روح را...

Posted in راز on December 8, 2007 09:27 AM

هزارتوی فاصله

هزارتوی بیست و دوّم، هزارتوی فاصله است. نوشته‌ی من، کـه پس از ویرایش پویـان عزیزم منتشر شده، «عاشقیّت فاصله» نام دارد: چه بسا کـه عاشقِ دل‌باخته درون نزدیک‌ترین فاصله از معشوق، دلش به منظور او تنگ مـی‌شود و حس مـی‌کند که...

Posted in راز on November 23, 2007 02:35 PM

گرگان: پاییز درختان شعله‌ور

خانم رحمتی عزیز، ازم خواستند به منظور «داستان یک شـهر» شماره‌ی اخیر نشریـه‌ی نگاره - کـه خبرگزاری مـیراث فرهنگی درون زمـینـه‌ی گردشگری منتشر مـی‌کند - درباره‌ی راه‌های سفر بـه شـهر مادریم - گرگان - بنویسم. حاصلش شد نوشته‌ی پایین - که...

Posted in راز on November 16, 2007 08:23 AM

برای خانـه نگرانم

برای دلارام کـه در بَم، روی دیگر آبادی را دیده و دانسته کـه گاهی خانـه‌ی امن، روی سر صاحبش آوار مـی‌شود و بدبختی مـی‌آوَرَد، تحمّل زندانْ دشوار بله، ولی ناممکن نیست. امّا به منظور ما – دوستانش – وضعیّت دلارام...

Posted in راز on November 9, 2007 10:07 AM

هزارتوی خیـانت

در هزارتوی خیـانت از خیـانتِ ناگزیر عاشق بـه معشوق نوشته‌ام: به منظور تاب‌آوردنِ غیـابِ معشوق، سعی مـی‌کنم درون تناوب و تداوم و معنای غیـابِ او تغییر ایجاد کنم. نمـی‌توانم همواره متوجّه غیـابش باشم؛ بعد گاهی فراموشش مـی‌کنم. فراموشی، خیـانت است. در...

Posted in راز on October 23, 2007 07:11 PM

بدن‌های ورزشی

پیش از آغاز: گزارش بازی پرسپولیس و استقلال را درون راه بازگشت از سفر خوبی کـه به اصفهان داشتیم، درون خودرو و از طریق رادیو مـی‌شنیدیم. طرف، بازی را از داخل استودیوی پخش رادیو جوان و احتمالاً با دیدن تصاویر...

Posted in راز on October 16, 2007 12:36 PM

خود و بدن

«راهبردهای خود» نزدِ فوکو بـه روش‌های مختلفی اطلاق مـی‌شود کـه از طریق آن‌ها، افراد روی بدن‌هایشان کار مـی‌کنند که تا به حسّ رضایت برسند. ذکر این نکته ضروری‌ست کـه در آرای فوکو، «خود»های برساخته‌ی اجتماع بدنی‌شده و متجسّد هستند. بـه طور...

Posted in راز on October 9, 2007 09:07 PM

هایکو

ندیدنت سختی روزهای پرمشغله رو دو چندان مـی‌کنـه. سی ساعته کـه ندیدمت و حتا خواب هم بـه کمکم نمـی‌یـاد که تا شش هفت ساعت باقیمونده رو یـه جوری بگذرونم. امشب رفتم سراغ هایکوها. همون «مـیزبان‌های مؤدبی» کـه دونـه دونـه‌شون متعلق به...

Posted in راز on October 2, 2007 01:17 AM

وطنم، ایران است

برای سعید خان سُخن سقراط را درک نمـی‌کنم کـه مـی‌گوید «اهلِ جهانم؛ نـه آتن.» من بی‌شک اهل جغرافیـا و تاریخی هستم کـه ایران خوانده مـی‌شود؛ هرچند مرزها و هویّتش – مانند هر هویّت ملّی دیگر – برساخته و حاصلِ...

Posted in راز on September 21, 2007 06:05 PM

زنان بر بال‌های رؤیـا

در بحبوحه‌ی کارهای دیگر، آخرین کتابی کـه یکی دو روز گذشته مشغولِ خواندش بودم، «زنان بر بال‌های رؤیـا» نام داشت؛ نوشته‌ی فمـینیست مراکشی فاطمـه مرنیسی و ترجمـه‌ی نـه چندان دل‌چسبِ حیدر شجاعی. از انتشار کتاب بـه واسطه‌ی فرناز عزیز...

Posted in راز on September 19, 2007 12:22 PM

بوی امسالْ شنیده‌ی لتّه‌ی پارسالْ سوخته!

حکایتِ محمود خان – دوستِ نازنینم – درون واکنش بـه چند نوشته‌ی دو-سه سال پیشَم درباره‌ی اسنابیسم (اینجا و اینجا)، از سرِ شوخی، حکایتِ شخصیّت‌های کارتونی‌ست کـه خاطرتان باشد، حالا سنگی فرود مـی‌آمد و بعدها دردشان مـی‌گرفت! ظریفی درون داستانی...

Posted in راز on September 13, 2007 09:22 PM

پرینت‌سکرین فوتوگرافی

فرضِ محال، محال نیست؛ تصوّر کنید من آدم پرحوصله‌ای بودم و با استفاده از دکمـه‌ی پرینت‌سکرین تصویری دقیق درون ابعاد و وضوح اصلی از صفحه‌ی فعلی «راز» مـی‌ساختم و شما حین ورود، نـه با نسخه‌ی فعلی کـه با عکسی...

Posted in راز on September 9, 2007 07:46 AM

در ثواب یک پژوهش علمـی بزرگ، شریک شوید!:دی

بنده – اگه خدا قبول کنـه – مشغول نوشتن پایـان‌نامـه‌ام هستم. پروژه‌ی پایـان‌نامـه‌ام، کارِ مشترکیـه بین گروه مـهندسی صنایع دانشکده‌ی فنّی دانشگاه تهران و اتاق بازرگانی ایران و آلمان. ما، قصد داریم – بـه حول و قوه‌ی الهی – ابعادِ...

Posted in راز on August 27, 2007 11:59 PM

بیرون از راز چه مـی‌گذرد؟

1- هزارتوی «بازی» هم منتشر شد. نوشتن به منظور هزارتو، خصوصاً وقتی کـه هر دوی‌مان فرصت داریم، بـه سرگرمـی مشترک‌مان بدل شده. درون این شماره، ایده‌ی مشترک‌مان بازی‌های «نامناسب» بود؛ بازی‌هایی کـه یـا مناسبتی با ما ندارند یـا از شرکت در...

Posted in راز on August 23, 2007 03:11 PM

سوادِ رنگی رسانـه

شبِ سه شنبه، دوّم مرداد هشتاد و شش، رادیو گفتگو؛ موضوع بحث: ‌های دانشجویی دکتر جلایی‌پور: با روی کار آمدن دولت‌های جدید، بعضی اصلاً معتقدند خود دولت‌ها بـه ‌ها اجازه‌ی ظهور مـی‌دهند. مثلاً رخصت مـی‌دهند «سبز»ها بیـایند حرف‌شان را بزنند…...

Posted in راز on August 17, 2007 11:13 AM

مرام یعنی شما و عبوس نباشید!

۱- بیشتر از یک هفته‌ی قبل با بعضی دوستانم دسته‌جمعی رفتیم گرگان. بقیّه کـه نبودند جاشان خیلی خالی بود. خوش گذشت؛ خوش گذراندیم. به منظور لذّت از سفر، لحظه‌ای را ـ خصوصاً لحظه‌های آخر ـ از دست ندادیم! همـیشـه وقتی به...

Posted in راز on August 11, 2007 06:31 PM

خیر نامحدود-3

سلام! این روزها نـه کـه به شدت سرمون شلوغه و وقتِ سر خاروندن هم نداریم؛ قرارمون با دوستان موکول شد بـه صبحونـه! جاتون خالی امروز با دوستان بسیـار بسیـار عزیزی به منظور صرف صبحونـه رفتیم گل رضائیـه و حسابی چسبید. دیروز...

Posted in راز on August 8, 2007 06:33 PM

از غرایب

... و از غرایب، یکی هم این‌که هر سالْ بـه تکرار، بهترینِ همـه‌ی هدیـه‌ها را هشتم مردادماه مـی‌گیرم؛ یعنی، روزی کـه سیمای خوبم بـه دنیـا آمده. ... و این‌که جشن‌های دونفره‌مان هم عجیب خوش مـی‌گذرد. این تعویذ را هم...

Posted in راز on July 30, 2007 06:54 PM

یک روز خوب:)

دیروز درون کنار حامد و مریم و مـیرزا (همگی عزیز) یـه روز فوق العاده خوب رو گذروندیم و البته سرهرمس مارانا و بانو هم بعداً بـه جمع ملحق شدند و خوشی این روز رو بیشتر د. واقعاً بـه من خوش...

Posted in راز on July 26, 2007 11:30 AM

ویکی‌پدیـا و علوم انسانی

این البتّه، دوّمـین دعوت جادی عزیز هست به بهانـه‌ی ویکی‌پدیـا. اوّلیش، پارسال همـین موقع‌ها بود ـ گیرم چند روز پیش‌تر؛ کـه چند نفری را فراخوانْد بـه ـ اگر متّهم بـه براندازی مخملی نشوم! ـ مرحومِ سازمانِ کنشگران داوطلب و برگه‌ای...

Posted in راز on July 24, 2007 07:47 PM

خیر نامحدود - 2

نـه کـه استقبال از پست قبلی خیلی زیـاد بود، گفتم بیشتر از این منتظرتون نذارم! :دی این نامـه رو خیلی خیلی دوست دارم و هر بار کـه مـیخونم، لذت مـیبرم. دوست دارم شما هم حتما بخونین. :) سوّم. حتما که...

Posted in راز on July 16, 2007 05:08 PM

خیر نامحدود - 1

سخت گرفتار کارهای عقب‌افتاده هستم. راستش، خسته‌ام از این همـه دِد لاین و بدو-بدو و بیـا-برو و آدمـهایی کـه چپ و راست حتما برایشان بگویی و بگویی و توضیح بدهی چه مـی‌کنی و ... آه! دریغا کـه عاقبت هم سر...

Posted in راز on July 14, 2007 01:29 PM

سینما یعنی اغراق

یـا: چرا رئیس را دوست داشتم؟ ۱- کاملاً بـه بینندگانِ فیلم حق مـی‌دهم از «رئیس» کیمـیایی خوششان نیـامده باشد. بـه دور از تعارف، «رئیس» بـه واقع اثری نامنسجم هست که درون ادامـه‌ی سیرِ کم‌وبیش پایدارِ نزولی فیلم‌های کیمـیایی قابل پیش‌بینی...

Posted in راز on July 10, 2007 11:26 PM

ما نمـی‌خواهیم یکی از انبوه مشتری‌های رسانـه باشیم

بحثی کـه مـهدی جامـی درباره‌ی سرنوشت فرد درون رسانـه‌ی جدید طرح کرده، بـه گمانم بسیـار آموزنده‌ست و در خورِ تأمّل و از همان شعارِ نخستین «زمانـه» برمـی‌خیزد کـه خود را رادیویی وام‌دار وبلاگستان مـی‌داند. هرچند درون نوشته‌ی آقای جامـی، اشاره‌ی...

Posted in راز on July 8, 2007 08:18 AM

نارون

کافه نارون رو بخاطر فضای خوب و مـهماندارهای مـهربون و ساده و صمـیمـیش دوست داشتیم. این فضای خوب باعث مـی‌شد کـه چند ساعت بنشینیم و چیزی بخوریم و به کارهامون برسیم. امروز بعد از یکی دو هفته اومدیم نارون که...

Posted in راز on June 29, 2007 10:11 AM

گل‌های معرفت

چند وقت پیش، تو بحبوحه‌ی کارهایی کـه از درون و دیوار ریخته بود سرم، با پویـان رفته بودیم دانشکده‌ی ما کـه مثلاً درس بخونیم. بعدِ صرف چایی و شکلات و کلّی گپ و بگو-بخند بالاخره رفتیم کتابخونـه کـه شروع کنیم...

Posted in راز on June 26, 2007 12:44 PM

روزمرگی‌ها

خب؛ امتحان‌هایم تقریباً تمام شد. یکی هنوز مانده کـه به لطف دکتر منطقی عزیز و سفرهای گاه و بی‌گاهش درس‌مان هم حتّی تمام نشده کـه بخواهیم بـه امتحانش برسیم. غرض این‌که، از این بـه بعد ستون روزمرگی این صفحه به...

Posted in راز on June 25, 2007 08:08 PM

ریموند ویلیـامز

منتقد فرهنگی ولزی (۱۹۲۱-۱۹۸۸)، یکی از پیش‌گامان اصلی مطالعات فرهنگی معاصر بود. کتاب‌هایی مانند فرهنگ و جامعه ۱۷۸۰-۱۹۵۰ (۱۹۵۸) و انقلاب طولانی (۱۹۶۱) مسیر اکثر آن‌چه را اکنونْ حوزه‌ی موضوعی اصلی مطالعات فرهنگی دانسته مـی‌شود، تعیین کرد. کتاب‌های او...

Posted in راز on June 24, 2007 12:12 PM

واژه‌ورزی و سرگرمـی

پریسا، کامنتی به منظور نوشته‌ی «حکایت درویشی و نادرویشی» گذاشته کـه حیفم آمد همان‌طور مـهجور آنجا بماند. این شد کـه نوشته‌ی زیبایش را این پایین مـی‌آورم و بعد، نوشته‌ی خودم را درون پاسخ بـه او مـی‌گذارم. طبع‌آزمایی خوبی‌ست این واژه‌ورزی ما....

Posted in راز on June 22, 2007 03:48 PM

سه کتابِ نو

اخیراً نشر آگه هم‌زمان سه کتابِ درخور درون زمـینـه‌ی فرهنگ چاپ کرده؛ کـه جای خوشحالی‌ست. اوّلی را استاد خوبم و مسؤول گروه مطالعات فرهنگی و همـین‌طور مرکز مطالعات جوانان دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه علامـه طباطبایی آقای دکتر محمد سعید ذکائی...

Posted in راز on June 22, 2007 11:05 AM

حکایتِ درویشی و نادرویشی

البتّه کـه نادرست‌ست؛ امّا جعفر شـهری درون تهران قدیم، مـی‌نویسد: «این سه دسته ـ یعنی حمّامـی و قهوه‌چی و مرده‌شو ـ از بی‌چشم و روترین جماعتند کـه اگر عمری محبّت کنی و بدهی، درویشی و اگر یک‌بار ندهی، نادرویش!» از...

Posted in راز on June 19, 2007 06:59 AM

هزارتوی خواب

شماره‌ی هفدهم «هزارتو»، با موضوع «خواب» منتشر شد. نوشته‌ی من درون این شماره ـ «چرتِ بلبلی ما خوابیده‌هشیـارانِ بندِ ۷/۲۴» ـ با قرضی کـه از رشته‌ی تحصیلیم گرفتم، نیم‌نگاهی دارد بـه مدیریت زندگی هرروزه و خواب: انسان مدرن شـهری که...

Posted in راز on June 18, 2007 10:42 AM

سیگار، هراس اخلاقی و پالسی

در بدرقه‌ی هفته‌ی بدون دخانیـات ۱- بـه نظر مـی‌رسد درون خط‌مشی‌گذاری اجتماعی و پابلیک پالسی، درباره‌ی سیگار و مواد مخدّر و محرّک و از این‌دست، سه دیدگاه ایفای نقش مـی‌کنند: یکی دیدگاه حقوقی و قانونی، دیگری دیدگاه پزشکی و سوّمـی...

Posted in راز on June 7, 2007 11:56 AM

سلیقه و بافتار

بافتار و زمـینـه، درون تعیین مردم‌پسندی یـا والایی هنر نقش بزرگ دارد و اصولاً کانتکست را درون تحلیل ذوق هرگز نباید از خاطر برد. وقتی بـه نقّاشی‌ها و مجسّمـه‌های «مادونا» (نـه مادونای خواننده؛ کـه مریم مقدّس درون کلیسای کاتولیک رومـی...

Posted in راز on June 2, 2007 11:53 AM

نقدهای غیرسازنده ـ ۱

اسماعیل مـیرفخرایی اسماعیل مـیرفخرایی البتّه مجری خوبی‌ست، با صدا و چهره‌ای کـه برای همـه‌مان آشناست. امّا یک دو ایراد بزرگ دارد، کـه با ترس و لرز از هوادارانش ـ و از جمله یـاسی عزیزم ـ اشاره مـی‌کنم: یکی این‌که...

Posted in راز on May 24, 2007 08:43 AM

ریچارد هوگارت

تحلیل‌گر و تاریخ‌دان انگلیسی فرهنگ طبقه‌ی کارگر، رسانـه‌های همـه‌گیر و آموزش؛ یکی از بنیـان‌گذاران تاثیرگذار درون توسعه‌ی مطالعات فرهنگی درون بریتانیـا – هم از طریق کتابش کاربردهای سواد (1957) و هم از طریق نقشش بـه عنوان نخستین مدیر مرکز...

Posted in راز on May 23, 2007 08:46 PM

من نمـی‌دانم، بعد هستم

روزهای زیـادی بود کـه جمله‌ی مشـهور و کذایی قبل از«هستم»، ذهنی را کـه تازه داشتم بـه فلسفه‌گریزی عادتش مـی دادم، مشغول کرده بود. این راه را که تا انتهای جاده‌ای کـه به دیدن وفکر و شنیدن ختم مـی‌شد، آهسته، بارها و...

Posted in راز on May 20, 2007 07:37 PM

درس‌هایی کـه آموختم

مـیرزای عزیز، فراخوانده بـه معرّفی تأثیرگذارترین آدم‌های زندگیم. آن‌ها کـه یکی دو که تا نیستند و فهرست شان بی‌گمان دشوار و بلکه ناشدنی‌ست. از طرفِ دیگر، دیدم بالا که تا پایین نوشته‌هام اینجا، اَدای دِین‌ست بـه همـین تأثیرگذارترین‌ها. شما «راز» را بگیرید...

Posted in راز on May 18, 2007 04:34 PM

آن‌که ماندنی بود؛ آن‌که رفتنی شد

یـا: لالا نرسد بـه خرسواری، لولی نرسد بـه بچّه‌داری ۱- خداوند، فاطمـه‌خانم را به منظور ما و بچّه‌هاش حفظ کند. این‌روزها ـ کـه بعضی نوشته‌ها را دیدم و خواندم ـ خاطراتِ کودکیم بـه یـاد آمدند. تاریخِ دقیقش را بخواهید، برمـی‌گردد به...

Posted in راز on May 7, 2007 08:27 PM

روزت مبارک!

دیروز کـه صحبت روز معلّم بود، پویـان بهم گفت «تروخدا دیگه واسه روزهای اینجوری مثل روز زن و روز معلّم و اینـها کار خاصّی نکنیم. خیلی سخت مـی شـه.» خب، منم قبول کردم و دیگه مثلاً هدیـه‌ای براش نگرفتم. اما...

Posted in راز on May 2, 2007 08:04 PM

اف. آر. لي‌وِس

شـهرت و اعـتبار لی‌وِس (۱۸۹۵-۱۹۷۸) درون مقام منتقد فرهنگی، بیشتر نتیجه‌ی آثار نخستینش مثل «تمدّن توده‌ای و فرهنگ اقلیّت» (لی‌وِس، ۱۹۳۳) و فرهنگ و محیط (لی‌وِس و تامپسون ۱۹۳۳) است. لی‌وِس استدلال مـی‌کند کـه تولید انبوه، به‌گونـه‌ای مؤثّر شیوه‌ی...

Posted in راز on April 26, 2007 05:24 PM

خاطره‌ای از مـهرتاش

الان کـه داشتم کارتریجِ تونر چاپگر رو عوض مـیکردم، یـاد خاطره‌ای از مـهرتاش افتادم؛ کـه شاید تعریف ش خالی از لطف نباشـه. مـهرتاش ـ کـه احتمالاً معروفِ حضورِ همـه‌ی خوانندگان «راز» هست ـ از اوتاده. یکی دو سال پیش، تونر...

Posted in راز on April 24, 2007 09:05 PM

نویسنده‌ی قلم بـه مزد ـ ۳

در آستانـه‌ی اوّل اردی‌بهشت‌ماه و دورِ تازه‌ی برخورد با بد-پوششی دو تفسیر از پدیده‌ی بد-پوششی درون دست هست که هر سوی ماجرا کـه مزد بیشتری بدهد، مـی‌توانم یکی را ـ کاملاً علمـی ـ شرح دهم و بنویسم. به منظور گرم‌ِ بازار،...

Posted in راز on April 20, 2007 06:51 PM

هزارتوی لذّت

هرقدر دیر، آمدم بگویم هزارتوی پانزدهم ـ هزارتوی لذّت ـ چند روزی‌ست درآمده. شماره‌ی پر و پیمانی شده بـه گمانم. بنده‌ی کمترین هم «درباره‌ی باهمآیی لذّتِ متن، لذّتِ تن و آزادی: از شـهرزاد که تا برگسون» نوشته‌. دیرآگاهی‌دادنم را با معرّفی...

Posted in راز on April 17, 2007 08:46 PM

از لحظه های با تو بودن

وقتِ رانندگی‌ت، از زیباترین لحظه‌های با‌هم‌بودن‌مان‌ست. خوب دیدنت را بهترین زاویـه، همان‌ست کـه بچسبم بـه درِ سمت خودم بچرخم بـه سویت سیر نگاهت کنم با خاطر راحت. نگاهم درون تو فرو رود خبر آوَرَد برایم از ژرف‌ترین لایـه‌های وجود پاک‌ت...

Posted in راز on April 14, 2007 08:05 PM

اعتیـاد: انتخاب یـا بیماری؟

نوشته‌ی خانم دکتر عزیز، درباره‌ی مردی کـه اعتیـادِ پسرش او را شکسته و افسرده کرده و حتّا که تا مرز ، من و احتمالاً خوانندگان دیگر مطلب را متأثر ساخت. از تأثر و تأسّف پیـامدِ نوشته بگذرم، برایم داده‌های مندرج...

Posted in راز on April 12, 2007 07:22 PM

تغییر رفتار درون جوانان؟

«سیزده‌به‌در» امسال، منزلِ یکی از دوستانِ خانوادگی بودیم و بحثِ دورِ هم پیش از «کاهو-سکنجبین»، بـه روابط پدر-فرزندی کشید. فرزند هم به منظور ما این‌جور جاها یعنی، پسر. بـه قول شوهر عمّه‌ی عزیزم، درون خانواده‌ی ما و اطرافی‌هامان دست بـه مرغ...

Posted in راز on April 9, 2007 06:58 PM

نوروز خود را چگونـه گذراندیم؟!:دی

از دیروز حوالی ظهر اضطرابم به منظور تمامِ کارهای نکرده‌ی این همـه روز تعطیل شروع شد. داشتم بـه تک‌تکِ کارهای نکرده فکر مـی‌کردم و اضطراب، بیشتر مـی‌شد و همـه‌ش بـه خودم فحش مـی‌دادم که: کدوم آدم عاقلی درون دوره‌ی کارشناسی ارشد...

Posted in راز on April 2, 2007 06:39 PM

داشتن یـا نداشتن؛ گاهی مسأله همـین است

استادِ بزرگوار، دکتر باستانی پاریزی، بـه نقل از مرحوم دکتر شفق درون یکی از زیرنویس‌های «آفتابه‌ی زرّین فرشتگان»، حکایتی نقل مـی‌کند کـه دوستش دارم. مضمونش کمابیش این که، روباه و قاطری رفقای شفیقی بودند و به راهی مـی‌رفتند. زد و...

Posted in راز on March 30, 2007 12:14 PM

استوارت هال

استوارت هال (۱۹۳۲- )، یکی از چهره‌های اصلی مؤثّر درون پیش‌رفتِ مطالعات فرهنگی درون انگلستان ـ دستِ کم از طریق ریـاستش بر مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگهام بین سال‌های ۱۹۶۸ و ۱۹۷۹ ـ بوده است. بین سال‌های ۱۹۵۷ تا...

Posted in راز on March 28, 2007 01:14 PM

سیب‌های راز: هشتاد و پنج

سال نو مبارک :) شاد و خوش و سرحال و موفق باشید، همـیشـه. طبق رسمـی کـه مـهدی جامـی عزیز بنیـاد کرده، درون اوّلین روز سال، درون سرانجام سال رفته و آغاز سال پیش رو، یـادداشت‌های گزیده‌ام را با شرحی کوتاه...

Posted in راز on March 21, 2007 11:09 AM

جلد جدیدِ راز

اوّل سال، وقتِ نونوار شدنـه. «راز» هم نونوار شد. قالبِ نوی «راز»، اثر طبع حمـیدرضا ست. احتمالاً تو این مدّت ـ جز آغازش البتّه ;) ـ حمـیدرضا رو خیلی اذیت کردیم. دستش درد نکنـه. :) جلد جدید «راز» مطابق نیـازهای...

Posted in راز on March 19, 2007 06:17 PM

کتاب‌های دوست‌داشتنی هشتاد و پنج

* کتاب: مکانی به منظور ملاقات درون فصل دوّم کتاب دوست‌داشتنی‌مان، «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» نوشته‌ی ایتالو کالوینو، وقتی خواننده‌ی مَرد، بخاطر ایراد چاپی نسخه‌ای کـه مـی‌خوانَد، بـه کتاب‌فروشی مراجعه مـی‌کند، با قهرمان دیگر داستان ـ خواننده‌ی زن ـ...

Posted in راز on March 17, 2007 10:36 PM

هزارتوی نشانـه

شماره‌ی چهاردهم هزارتو درون روزهای پایـانی سال هشتاد و پنج، با موضوع «نشانـه» با نوشته‌های خوب دوستانم منتشر شد. نوشته‌ی کوتاه من درون این شماره، «ما، حاملان معنای نشانـه‌هاییم» نام دارد. ضمن این‌که «هزارتو» از سوی نشریـه‌ی اینترنتی هفت‌سنگ و...

Posted in راز on March 16, 2007 07:19 PM

معرفی کتاب‌های دوست‌داشتنی: سال چهارم

روزهای پایـان اسفند هست و بنا بـه سنّت چهارساله‌ی «راز»، قصد داریم باز، کتاب‌های دوست‌داشتنی‌مان را بـه دیگران معرّفی کنیم. ویژگی کتابْ برگزیدنِ خوانندگان راز این هست که هیچ آداب و ترتیبی به منظور معرّفی وجود ندارد: هر تعریفی از کتاب...

Posted in راز on March 10, 2007 06:26 PM

ژان بودریـار

بودریـار ([۲۰۰۷] - ۱۹۲۹) از افراطی‌ترین (یـا مصالحه‌ناپذیرترین ـ بسته بـه نظرگاه شما) متفکّرانی بود کـه نامشان با «پست‌مدرنیسم» همراه است. بودریـار کارش را با جامعه‌شناسی و در مقام جامعه‌شناس آغاز کرد؛ امّا حمایتِ بعدی‌اش از پست‌مدرنیسمـی کـه تمام...

Posted in راز on March 8, 2007 05:38 PM

دایی درون سپهسالار

از غذاخوری‌هایی کـه کمتر درون نوشته‌های مربوط بـه سبکِ زندگی و پاتوقِ سایت‌ها و نشریـه‌ها مورد توجّه قرار گرفته، یکی رستورانِ دایی‌ست درون باغ سپهسالار یـا خیـابان صفِ کنونی. شناختنش را مرهونِ دکتر صدری عزیز هستم کـه وقتِ ایران‌بودنشان، یک...

Posted in راز on March 2, 2007 07:44 PM

کوندرا بـه روایتِ باختین

اهمـیّتی را کـه فوکو درون نظریّه‌ی اجتماعی و سیـاسی به منظور بدن قائل است، درون جهانِ داستان مـی‌توانیم نزدِ کوندرا سراغ بگیریم. کوندرا درون مقامِ نویسنده‌ای فیلسوف وی کـه کارش «کاوش درباره‌ی چند و چون زندگی بشری درون جهانی‌ست که...

Posted in راز on February 26, 2007 04:22 PM

بازی ما ـ یـا: داستان تکراری عنترها

سعید سرمد گویـا از عرفای بزرگ عهد صفوی بوده کـه تحتِ فشار، بـه هندوستان مـی‌کوچد و دورانی را درون زمانـه‌ی شاهجهان و زمامداری داراشکوه بـه آسایش مـی‌زید و البتّه دستِ آخر درون هنگامـه‌ی سلطنت تنگ‌اندیشانـه‌ی اورنگ‌زیب، بـه فتوای قاضی‌القضات دهلی...

Posted in راز on February 16, 2007 02:49 PM

آموزش بودایی یـا آموزش برهمایی؛ مسأله اینست!

وقتی پویـان تو پست قبلش، نوشته‌های بچّه‌ها رو گذاشت واز عملکردهای «ادراک»یشون حین آموزش گفت، کلّی بـه شاگرداش حسودیم شد. داشتم فکر مـی‌کردم اگه معلم‌های ما هم اینطوری با ما کار مـی‌ نتیجه چقدر متفاوت مـی‌شد. بـه نظرم اومد که...

Posted in راز on February 11, 2007 04:48 PM

بدبیـاری‌های بچّه‌ها - تجربه‌های تدریس انشا ۲

عملکردِ ادراکی به منظور درس انشای بچّه‌های سال دوّم راهنمایی امسالم، «زندگی‌نامـه» نوشتن است. بچّه‌ها از آغاز سال، دست بـه کار شده‌اند و دارند قطعاتی از زندگی‌شان را مـی‌نویسند: از صفاتی کـه بهشان مشـهورند که تا غذاهایی کـه دوست دارند. قرار است...

Posted in راز on February 9, 2007 06:57 PM

تو بـه شیرینی رازی واسه من...

بدون شک، بهترین تولّدم تو این سال‌ها، دیروز بود. شک ندارم و بی‌کمترین تردیدی مـی‌گم. تولّدم سورپریزی بود کـه توی خودش سورپریز دیگه‌ای داشت! ایده‌اش هم از سیمای خوبم بود. نمـیدونین دوستام چقدر زحمت کشیده بودن. نمـیدونین امشب چقدر خوشحالم....

Posted in راز on February 7, 2007 02:17 AM

من برگشتم:)

سلام، من برگشتم! بـه مناسبت تولّد صاحبخانـه، دوباره بـه خانـه اش باز مـی گردم. این بار دیگر نـه بـه نام مـهمان، کـه به لطفش، شریکِ خانـه شده ام. به منظور منی کـه خیلی نوشتن نمـی دانم، شراکت درون قلم، بای...

Posted in راز on February 6, 2007 10:11 PM

چهره‌های عاشورای ۱۴۲۸

مسؤولِ هیأتِ مـیدان محسنی، بعد از این‌که عکس‌های دوربینم را پاک کردم، گفت «دیگه عنگیر و واسه خودت و ما دردِ سر درست نکن!» اصولاً امسال، فشارها ـ احتمالاً بر هیأت‌ها و دسته‌های خاص ـ بیشتر بود. مثلاً در...

Posted in راز on February 3, 2007 07:07 PM

به امـید فردایی بهتر...

دوست گرامـی، با سلام و احترام انجمن حمايت از كودكان كار درون نظر دارد ششمـین بازارچه ي خود را با هدف آگاه سازي افكار عمومي نسبت بـه اين معضل اجتماعي و معرفي انجمن با همكاري باشگاه "سرو آسمان" برگزار نمايد....

Posted in راز on January 31, 2007 08:59 PM

شرحی به منظور یک خبر

نیروی انتظامـی، نصب شمایل ائمـه و اولیـا را درون تکایـا و هیأت‌های مذهبی ممنوع اعلام کرد. ۱- درون صدا و سیما، این‌روزها بارها مـی‌شنویم کـه شمایل و صورت‌نگاری، بزرگی صفات ائمـه و اولیـای دینی را «محدود» مـی‌کند. نیز، عالم دینی...

Posted in راز on January 25, 2007 07:52 PM

هویّت‌های مفصل‌بندی‌شده

خلاصه‌ی کتابِ جدید آمارتیـا سن ـ «هویّت و خشونت» ـ را کـه در نیلگونِ «زمانـه» شنیدم و دیدم، یـادِ مفهومِ «خودِ مفصل‌بندی‌شده»‌ی استوارت هال افتادم. سن، مـی‌گوید کـه انسان‌ها درون بسیـاری موارد هویّت‌های‌شان را انتخاب مـی‌کنند و در ضمن در...

Posted in راز on January 19, 2007 09:55 AM

یکسالگی هزارتو با تمِ نوشتن

در گیر و دارِ امتحان و کار و با چاشنی سرماخوردگی، آمدم بگویم کـه هزارتوی نوشتن منتشر شد. یک‌سالگی هزارتو مبارکمان باشد و امّید کـه هزارساله شود. درون سال نخستِ هزارتو، درون نیمـی از شماره‌ها، همراهش بودم، بـه قرار پایین:...

Posted in راز on January 15, 2007 09:38 AM

وقتی هویّت را درون نام مـی‌جوید

علیرضای عصّار درون آلبوم جدیدش ترانـه‌ای دارد کـه شعرش درباره‌ی خلیج فارس هست و گمانم سراینده‌اش افشین یداللهی باشد. شعر این‌طور آغاز مـی‌شود کـه «وقتی کـه ایران هست، خلیج یعنی فارس / تاریخ مـی‌لرزد از خشمِ قومِ پارس». بیتی از...

Posted in راز on January 9, 2007 07:29 PM

همـینطوری...

۱- دیروقتِ شب بود و داشتم تو اتاق خودم بـه صدای یـاسمـین لِوی (که گمونم وحید هم خیلی صداش رو دوست داره) گوش مـیدادم کـه با اون زبون مـهجورش ـ کـه گویـا زبان یـهودیـهای اسپانیـا بوده ـ مـیخونـه و البتّه...

Posted in راز on December 31, 2006 04:16 PM

بازی یلدا

قصّه‌های عامّه‌پسند گرامـی و مـهدی جامـی عزیز، لطف کرده‌اند و مرا هم بـه بازی خوانده‌اند؛ بازی خطرناکی‌ست و برای همـین حتما کلّی احتیـاط خرج کرد و ناگفته‌ها را گفت و ناگفتنی‌ها را نگفت! ۱- سال‌های ابتدایی ـ سال سوم یـا...

Posted in راز on December 22, 2006 12:43 PM

«هزارتوی»ی نوستالژی

شماره‌ی یـازدهم هزارتو ویژه‌ی نوستالژی‌ست. درون این شماره، من درباره‌ی استفاده‌ی سلطه‌ورزانـه‌ی فرهنگ مسلّط از گفتمانِ نوستالژی نوشته‌ام. دوست داشتید و خواندید، خوشحال مـی‌شوم نظرتان را بشنوم. :)...

Posted in راز on December 19, 2006 06:00 PM

تولّد مترجمِ تمام‌وقت

۱- من، راوی‌ام؛ داستان‌گویم. هویّت، مقوله‌ای‌ست مرتبط با تاریخ زندگی و زندگی‌نامـه‌ی آدم‌ها. هویّت، روایتی‌ست از داستانِ خودم کـه خودم آفریده‌امش. آن‌چیزی‌ست کـه حالا، درون روشنای گذشته و شرایطِ اکنونم گمان مـی‌کنم هستم و آن‌چیزی‌ست کـه دوست دارم درون آینده...

Posted in راز on December 16, 2006 01:04 AM

رمزگشایی از راز

کافیـه یـه کم برگردم بـه عقب؛ مثلاً سه سال... و این یـادداشت رو ببینم: دوشنبه 17 آذر 1382 روز خوبِ من! ه این پُست کاملاً شخصیـه! خواستم بنویسم کـه امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای...

Posted in راز on December 8, 2006 05:26 PM

سینا

سینای عزیز، درون پستِ ـ فعلاً ـ آخرِ «دلتنگی‌ها»یش آورده کـه «اگر نوشتن درون وبلاگ باعث بشـه ی کـه بهش علاقه‌مند هستین، تصویر نادرستی از شما درون ذهنش بسازه و حرف‌های شما رو بسیـار نامطلوب تفسیر کنـه، چکار مـی‌کنید؟ من...

Posted in راز on December 4, 2006 11:19 PM

تصاویر پارادوکسیکال

پیشینـه‌ی بحث: هرجا تصویری هست، اخلاق نیست ـ امـیرپویـان شیوا اضطرابِ عکّاس اخلاق‌گرا (یـا «عکّاس چشم‌هایش را نمـی‌بندد») - ساسان م. ک. عاصی اخلاقِ ع- امـیرپویـان شیوا انـهدام تصویر بی انسان / انـهدام انسان بی تصویر - نگین احتسابیـان...

Posted in راز on November 30, 2006 10:13 AM

اخلاق عکس

----- نو: انـهدام تصویر بی انسان / انـهدام انسان بی تصویر یـادداشت نقطه الف درباره‌ی اخلاقِ تصویر ----- ساسانِ عزیز، نوشته‌ات را درون نقد «هرجا تصویری هست، اخلاق نیست» خواندم و از لطف و حسن ظنّت ممنونم و از کارگیری...

Posted in راز on November 23, 2006 07:45 PM

لباس نوی امپراتور

یـا: چرا مردم دوست دارند فیلمِ «زهره شوکت» را ببینند؟ نوشته‌ی هانس کریستین آندرسن مـی‌گویند امپراتوری پول فراوان خرج کرد که تا خیّاطی کـه شـهره‌اش آفاق را گرفته بود، برایش لباسی نو بدوزد. خیّاط ادّعا کرد لباسی مـی‌دوزد کـه فقط حلال‌زاده‌های...

Posted in راز on November 20, 2006 11:31 AM

هرجا تصویری هست، اخلاق نیست

هزارتوی تصویر هم منتشر شد. نوشته‌ی من درون این شماره، «هرجا تصویری هست، اخلاق نیست» نام دارد. نوشته‌ای کـه اگر مثلاً بـه جای دو هفته پیش، امروز مـی‌نوشتمش، مسلّماً مفصّل‌تر از این مـی‌بود. رد پای بنیـامـین، بودریـار و کریستین آندرسن...

Posted in راز on November 14, 2006 08:11 PM

زندان شاد

در جلسه‌ی اخیر درس «نقد رسانـه»، دکتر اباذری سعی کرد زندگی روزمره و عقلانیّت را بـه هم بپیوندد و الحق وقتی بـه زیمل و اقتصاد پولی و کلانشـهرش رسید، خیلی خوب صحبت کرد. همان‌جا درون مـیانـه‌ی بحثش، از مفهوم «زندانِ...

Posted in راز on November 11, 2006 12:40 AM

پراکنده، کمـی پراکنده

۱ چند وقتی از فضای مجازی کم‌وبیش غایب بودم. دلیلش، برباد شدن هارد دیسکم بود. کابوسی‌ست از دست دادنِ نوشته‌ها، عکس‌ها، موسیقی‌ها، ذخیره‌ها و ایمـیل‌ها. صد بار دشنام مـی‌گویی اوّل بـه بخت و اقبال و پس، بـه فن‌آوری و دستِ...

Posted in راز on October 31, 2006 02:31 PM

زیرِ زمـینِ اصالت

۰- پوشش و پشتیبانی رادیو زمانـه و بی‌بی‌سی فارسی و بنیـاد مـیراث ایران از «موسیقی زیرزمـینی»، داریوش محمّدپور را برآشفته کرد و «موسیقی زیر زمـینی: زیر کدام زمـین؟» را نوشت. پیش‌نـهاد مـی‌کنم پیش از خواندنِ ادامـه‌ی نوشته، متنِ داریوش را...

Posted in راز on October 25, 2006 11:48 AM

تبریک

دوشنبه‌ای کـه گذشت، جلسه‌ی دفاع یکی از بهترین دوستانی بود کـه تاکنون داشته‌ام. سینا، دوشنبه از پایـان‌نامـه‌ی کارشناسی ارشدش با عنوان «بررسی عملکرد برنامـه‌های توسعه درون زمـینـه‌ی فقرزدایی» درون رشته‌ی برنامـه‌ریزی رفاه اجتماعی با درجه‌ی عالی دفاع کرد. درون جلسه‌،...

Posted in راز on October 19, 2006 07:15 AM

شخصیّت‌پردازی، حل جدول کلمات متقاطع نیست

یـا: چرا «ماه درون آب» را دوست نداشتم؟ پریشب بـه لطفِ مادر خوبم ـ کـه تئاتری‌ترین عضو خانواده‌ست و نمایش را بـه هر تفریح دیگری ترجیح مـی‌دهد ـ رفتیم و «ماه درون آب» محمّد یعقوبی را درون یکی از آخرین...

Posted in راز on October 12, 2006 08:37 AM

هشدار: درون بدگویی افراط نکنیم!

سری کتاب‌های «تیکینگ سایدز» خیلی جالبند. اوّلیش را عموی عزیزم سال‌های پیش برایم آورد کـه حوزه‌ی بررسی‌اش «انسان‌شناسی فرهنگی» بود. سازمانِ کتاب‌ها این‌طور هست که ویراستار، موضوعاتی را درون حوزه و عنوانِ آن جلد برمـی‌گزیند و سؤال‌هایی درباره‌ی موضوع طرح...

Posted in راز on October 9, 2006 12:57 PM

وقتی از «بازی» عشق مـی‌گوییم، از چه سخن مـی‌گوییم؟

یـا: کاربستِ آرایـه‌ی استعاره درون نقدِ فرهنگی ترانـه‌های همـه‌پسند ۰- استعاره و مجاز، ابزارهای خوبی به منظور منتقد فرهنگی‌اند کـه مـی‌تواند آن‌ها را به منظور پیش‌بردِ هدفش از نقدِ ادبی بـه عاریـه بردارد. درون «ادبیّات آگهی» سعی کردم که تا حدّی کاربستِ این...

Posted in راز on October 6, 2006 11:43 AM

مدرسه، مدرسه‌ی بد

۱. دروغ چرا؟ از همان نخست، اوّل مـهر را دوست نداشتم و حالا هم کـه محصّلِ دبستانی و دبیرستانی نیستم و درس مـی‌دهم، روزِ آغاز مدرسه را دوست ندارم. هرچند تعابیری کـه دوستان، از روز نخست مـهر درون وبلاگ‌هایشان نوشته...

Posted in راز on October 2, 2006 09:42 AM

از فرهنگِ سیـاسی ویدالوسکی که تا شازده خانوم ستّار!

تامپسون، الیس و ویدالوسکی، بر پایـه‌ی سنخ‌شناسی انسان‌شناس اجتماعی بریتانیـایی «مری داگلاس» (تیپولوژی گرید-گروپ)، بـه پنج شیوه‌ی زندگی عمده ـ یـا بـه قول خودشان، «فرهنگ سیـاسی» ـ مـی‌رسند. یکی از این پنج شیوه را کـه «خودمختاری»ست، کنار مـی‌گذاریم. چهارتای دیگر...

Posted in راز on September 26, 2006 05:45 PM

مطالعات فرهنگی چه نیست؟

در آستانـه‌ی سالِ تحصیلی جدید، به منظور هم‌کلاسی‌های جدید و خوبم: رضا، هدی، مـهدی و امـین عزیز و دیگرانی کـه احتمالاً نمـی‌شناسم‌شان ـ به‌این امـید کـه به‌زوری افتخاری آشنایی‌شان را پیدا کنم.:) سینا مـی‌گفت وقتی درون رشته‌ی «برنامـه‌ریزی رفاهِ اجتماعی»...

Posted in راز on September 19, 2006 09:31 PM

پراکنده؛ بسا بسیـار پراکنده

یک ـ بـه این دست آمارها اعتماد ندارم... یعنی واقعاً از منظر متدولوژیک به منظور من سؤاله کـه از کجا بـه این آمارها مـیرسن و بیـان مـیکنن کـه بیش از ۹۰ درصد زنـهای متأهّل درون یکی از شـهرستانـهای غربی کشور تجربه‌ی...

Posted in راز on September 17, 2006 07:10 AM

«زمانـه»: یک قدم که تا جنوب

همـیشـه ایده‌ی هوشمندانـه‌ی مـهدی جامـی و یـارانش را درون «زمانـه» ارج مـی‌نـهم؛ با این‌حال، ناخودآگاه هربار کـه به وب‌پیج‌شان سر مـی‌، همـه چیز را سر و ته و از پایین بـه بالا مـی‌خوانم. این شد کـه گمان کردم احتمالاً بین...

Posted in راز on September 11, 2006 11:07 AM

سفر

۱ از سفر خاطره‌انگیز دیگه‌ای برگشتم. دو روزی با سینا و مـهرتاش و حمـیدرضا رفتیم گرگان و چقدر خوش گذشت. خیلی کوتاه و فشرده، امّا به‌همون‌اندازه مفرّح؛ طوری‌که الان صدام درون نمـیاد، بس کـه هوار کشیدم! ۲ وقتی از خیـابونـهای...

Posted in راز on September 9, 2006 07:16 PM

اقامـه‌ی دلیل درون برتری بچّه‌ی انسان بـه بچّه‌ی جانورانِ دیگر!

این را کـه از نگاه بـه بچّه کوچولوها، خوشحال مـی‌شوم و دوستشان دارم، کم و بیش همـه‌ی دوستانم مـی‌دانند. چند روز پیش با دوستِ بسیـار بسیـار عزیزی درون خیـابانی مـی‌رفتیم و بچّه گربه‌ای دیدیم کـه دستش را مـی‌لیسید و...

Posted in راز on August 31, 2006 10:47 AM

چهره‌ی تو

برای «تو» کـه در آغاز، بی‌چهره شناختمت و اکنون به‌چهره دوستت دارم. ۱- لقاء، رؤیت، دیدار، نظر، مشاهده، ابصار و بصیرت: اگر «مَجاز» گذرگاهِ «حقیقت» باشد، دیدارِ معشوق پایـه درون لقاءالله دارد. آیـا خدا به‌چهره درون این‌دنیـا دیدنی‌ست؟ پاسخ‌ها...

Posted in راز on August 23, 2006 11:38 PM

ادبیّات آگهی

در خانـه‌ی یکی از بستگان نشسته بودم کـه «خانواده‌ی سبز» را بـه دستم دادند و در یکی از صفحات مـیانی‌اش با آگهی پایین مواجه شدم. شعار اصلی آگهی این بود کـه «زن بودن یک مزیّت است» و «ژل شستشودهنده‌ی بانوان»...

Posted in راز on August 17, 2006 11:38 AM

جامعه‌شناسی بالینی خانواده!

مـیگن درس رو هرچی بخونی، که تا وقتی بـه مرحله‌ی عمل نرسه، نمـیفهمـیش. حق دارن... یـادمـه سر کلاس جامعه‌شناسی خانواده‌ی خانم دکتر اعزازی، بحث درون مورد کارِ خانگی بود و بعد از آوردن اعداد و ارقامـی کـه برای ما واقعاً عجیب...

Posted in راز on August 15, 2006 07:42 PM

این‌روزها

۱ اینروزها... خب... اوّل از همـه تولّد یـه دوستِ خیلی خیلی خوب و عزیز بود. بیشترین لینکِ خروجی راز، گمونم بـه سایتِ این دوست خوب باشـه؛ واسه همـین روم نمـیشـه دیگه بهش لینک بدم! :)) ضمن اینکه از بس تعریفیـه...

Posted in راز on August 9, 2006 07:53 PM

صمـیمـیّت نو

۱- جنیفر ـ جوانِ احتمالاً آمریکایی ـ درون یکی از تله‌ویزیون‌های ‌ای فارسی‌زبان، برنامـه‌ی آهنگ‌های درخواستی اجرا مـی‌کند. مردم ـ بیشتر مردها البتّه ـ از پای گیرنده‌هایشان درون جای‌جای جهان ـ و بیشتر ایران، البتّه ـ بـه جنیفر زنگ...

Posted in راز on August 4, 2006 05:08 PM

پرسشی دیگر

از پی پرسشِ پیشین، سؤال نظری دیگری ـ این‌بار بیشتر توصیفی که تا تبیینی ـ مـی‌پرسم: اگر تعریف مک‌لوهان را از رسانـه ـ به‌عنوانِ امتداد بدن‌هایمان ـ بپذیریم، وقتی بـه بازی‌های کامپیوتری (ویدئو گیم‌ها) مـی‌پردازیم، درون واقع داریم با خودمان بازی...

Posted in راز on July 29, 2006 01:46 PM

مبارکه :)

تو این بیست و چند سالی کـه از خدا عمر گرفته‌ام (!)، دوستای زیـادی داشتم کـه المپیـادی شدن و بعد، خیلی از دانش‌آموزام بافتخارات جهانی و اینـها رسیدن! ولی از موفقیّت یـه نفرشون ـ با اینکه هنوز شیرینی نداده! ـ...

Posted in راز on July 23, 2006 09:36 AM

سالنِ سینما: دو برداشت

برای دوستِ بسیـار عزیزی کـه در قانونش، سینمای ایران تحریم است؛ ولی نمـی‌دانم چرا یک‌دفعه، بـه دیدنِ «ازداوج بـه سبکِ ایرانی» مـی‌رود!؟ ;) برداشتِ اوّل: سالن سینما، غار افلاتون است. سایـه‌های حاصل از نور لرزانِ آپارات، بر روی پرده‌ی بزرگ...

Posted in راز on July 20, 2006 01:33 PM

این‌روزها

۱ جمعه ـ دیروز ـ دم درون پارک طالقانی، منتظر دوستام بودم. قرار بود هم رو ببینیم. دیدم شـهرداری ـ لابد به منظور پرِ اوقات فراغت ـ مسابقه‌هایی ترتیب داده، از جمله طناب‌کشی. داشتم رد مـیشدم کـه دعوتم بـه تکمـیل...

Posted in راز on July 15, 2006 12:11 PM

اخلاق

از گوگس ـ شبانِ پادشاهِ لیدی، کـه داستانش را افلاتون درون «جمـهوری» (تا جاییکه بخاطر دارم: کتابِ دوّم) آورده ـ که تا یـارانِ حلقه؛ همواره مسأله این بوده کـه چرا وقتی انگشتری یـا حلقه‌ی جادویی بـه انگشت مـی‌کنیم و از دیدگانِ...

Posted in راز on July 9, 2006 02:28 PM

آوازِ رمانتیک... نداره شنونده!

۱- دوستِ عزیزی چند روزِ پیش مـی‌گفت پسرها «پررو» شده‌اند و توضیح داد کـه همان‌دفعه‌ی اوّل مـی‌گویند «بریم خونـه!» گفتم شاید پسرها، پررو نشده‌اند؛ فقط رک‌تر شده‌اند... ۲- مری اوانز ـ کـه متخصّص مطالعات زنان درون دانشگاهِ کنت هست ـ...

Posted in راز on July 2, 2006 10:18 PM

دکترها

رادیولوژی: دکترِ جدّی، پیراهن سفیدِ یقه هفت پوشیده. مـیگه اگر زنجیر گردنته، باز کن. مـیخندم و مـیگم هست؛ ولی مشکل اینجاست کـه نمـیتونم بازش کنم. قول مـیدم مزاحمتی واسه کار شما نداشته باشـه. دکترِ جدّی، نگاهی مـیندازه و چون چیزی...

Posted in راز on June 26, 2006 02:16 PM

حضور و غیـاب درون غزل و مزاحم

۱- آنچه «غزل» کیمـیایی از «مزاحم» بورخس بیشتر دارد، عشقی‌ست درون معنای دقیق واژه از جنس «Ménage à trois». درحالیکه درون «مزاحم» چندان بـه این رابطه تأکید نمـیشود، پیوستگی آدمـهای «غزل» از عشقی مشترک برمـیخیزد. کیمـیایی بیش از همـه، این...

Posted in راز on June 25, 2006 09:42 AM

محمد درپور

صدای نورمحمد درپور را قبلاً شنیده بودم؛ ولی هیچوقت آوازی ازش نداشتم. درپور ـ خواننده و دوتار نواز بسیـار مشـهور خراسانی ـ بخاطر اشعارش درون مدح پیـامبر یـا آنـهایی‌که مایـه‌هایی از عرفان ـ یـا بقول خودش، طریقت ـ دارند، مشـهور...

Posted in راز on June 22, 2006 12:08 PM

از ۲۸ خرداد بگویم!

من هم: به منظور فراخوانِ علی فحش دادنـها بـه ۲۸ خرداد پارسال برمـیگردد؛ امّا حتّا ذرّه‌ای پشیمان نیستم. بله... به منظور من هم اتّفاقاً یکسال گذشت! روزهای قبل از انتخابات را بیشتر درون حال گپ و گفت با دیگران گذراندم که تا راضی‌شان...

Posted in راز on June 18, 2006 08:10 PM

در بابِ تفاوت مـینی‌بوس و اتوبوس

از این‌دست منطق و فلسفه‌های روزمرّه‌ی کلامـی ـ کـه بهار نوشته و در کامنت‌های پستِ اخیرش هم نمونـه‌ای هست ـ به منظور من از همـه جالب‌تر، وقتی بود کـه بی‌درنظرگرفتنِ تفکیکِ ّتی، هم‌کلاسی‌ها آمدند سلف‌سرویسِ پسرها که تا دستِ جمعی چایی بخوریم...

Posted in راز on June 16, 2006 05:28 PM

درباره‌ی قاضی بی‌شرفِ دادگاهِ جیمز جویس

از دیروز کـه خانم دکترِ عزیز گفتن کـه من رو به منظور صحبت درون مورد ترانـه‌های ضدّ عاشقی و نفرت‌آمـیزِ جدید بهی معرّفی کرده‌ان، همـه‌اش دارم بـه این فکر مـیکنم کـه آخه چه فرقی هست بین این ابیـاتِ وحشی بافقی...

Posted in راز on June 13, 2006 10:45 AM

درباره‌ی تلفن ـ درباره‌ی من

...چشمـهات هم یـه جوری شده. شده مثل چشمـهای من وقتهایی کـه دوستهات مـیومدن خونـه‌ات و یـادت مـیرفت دوشاخه‌ی تلفن رو بعد از تموم‌شدنِ ذکرتون بزنی توی پریز؛ کاملاً اتّفاقی. اون‌روز صبح هم کاملاً اتّفاقی اون داشت از پلّه‌های آپارتمانت...

Posted in راز on June 10, 2006 10:58 AM

نام‌گذاریِ وارونـه ـ ۲

بخشِ نخست را اینجا بخوانید: نام‌گذاریِ وارونـه ـ ۱ *** نام‌گذاریِ وارونـه ـ ۲ علی شیوا * درون نمونـه‌ی پیشین دیدیم کـه ایرانیـان درست یـا نادرست لقبِ عادل را به منظور انوشیروان پذیرفته‌اند، امّا همـیشـه اوضاع ازین قرار نیست. درون تاریخ...

Posted in راز on June 9, 2006 12:30 PM

نام‌گذاریِ وارونـه - ۱

علی ـ برادر عزیزم ـ لطف کرده و بعد مدّت‌ها به منظور «راز» نوشته... *** نام‌گذاریِ وارونـه - ۱ علی شیوا * درون روزگارِ اجاره‌نشینی، پیرزنِ صاحب‌خانـه‌ی ما کـه خود درون همان ساختمان زندگی مـی‌کرد، سرایداری داشت کمابیش سی‌ساله، مـیانـه‌قامت، لاغراندام...

Posted in راز on June 8, 2006 06:39 AM

ده حکمت از سفری چند روزه بـه سرزمـین مادریم، گرگان

(یک) ۱- خوشم آمد! مادرم را از کودکی با کارخانـه مـیشناختم. آنجا سرپرست چندین کارگر و تکنسین مرد بود. مادرم بـه تنـهایی به منظور مأموریت از گرگان بـه تهران مـیآمد و رانندگی مـیکرد. جز این، وقت سفر بـه تهران، همـیشـه نیمـی...

Posted in راز on June 5, 2006 04:30 PM

در غیـابِ راوی عزیزِ قصّه‌های عامّه‌پسند

----- پاسخ پرسش (۱): آرایـه‌ی ایـهام درون واژه‌ی «مشکل» - برنده‌ای نداشتیم :) ----- ۱- درون مصراعِ پایین، چه آرایـه‌ای وجود دارد؟ من سؤالِ ساده‌ی تو، تو جوابِ مشکلِ من ـ ترانـه‌ی «وقتی کـه نباشی» با صدای احسان خواجه‌امـیری ۲-...

Posted in راز on May 28, 2006 10:50 AM

دو سنّت رقیب درون پژوهش اجتماعی

یـادداشتی کـه خانم دکتر احمدنیـای عزیز درون وبلاگشان درباره‌ی کاستلز نوشتند و بعد، یـادداشت‌های حامد و امـیرمسعود و پاسخ‌های دکتر احمدنیـای عزیز درون کامنت‌های آن مطلب، بهانـه‌ی یـادداشتِ حاضر شد. یـادداشتِ من احتمالاً ربطِ مستقیمـی بـه بحث ندارد. حتّا احتمالاً...

Posted in راز on May 24, 2006 04:46 PM

کاستلز درون سه راه ضرّابخانـه!

از مقدّمـه‌ی «گفت‌وگوهایی با مانوئل کاستلز» (گفتگوهای مارتین اینس با کاستلز؛ ترجمـه‌ی حسن چاوشیـان و لیلا جوافشانی؛ نشر نی): مانوئل کاستلز یکی از مشـهورترین دانشمندانِ اجتماعی جهان است. شـهرتِ او گستره‌ای بسیـار فراتر از عرصه‌ی آکادمـیک، کـه کاشانـه‌ی همـیشگی اوست،...

Posted in راز on May 21, 2006 08:17 PM

از لیکو که تا هایکو

«[هایکو] همچون مـیزبانی مؤدّب کـه به ما امکان مـیدهد با آسودگی و با تمام رفتارهای عجیب و غریب، ارزشـها و نمادهایمان، درون خانة او مستقر شویم؛ «غیبت» هایکو، بـه نوعی ما را بـه گمراهی، بـه شکستن، و در یک کلام...

Posted in راز on May 19, 2006 10:23 PM

انقلابِ علمِ انسانی

نمـیدانم اینرا کی نوشتم و به چه منظوری؟ شاید تمرین درسی بوده و شاید چیز دیگری. امّا ایده‌اش را ـ کـه باز خاطرم نمـیآید دزدی‌ست یـا نـه؟ ـ خیلی مـیپسندم. اینکه مفهوم پارادایمِ تامسبیش از همـه و برخلافِ...

Posted in راز on May 18, 2006 08:41 AM

محبوبیّت

رونویسی به منظور سیـاوش عزیز، که تا بداند / کـه مـی‌داند «محبوبیّت» یعنی چه. نادرست هست که درون خردسالی این‌همـه محبوبِی باشی. درون پگاهِ زندگی عادتِ ناپسندیده‌ای پیدا مـی‌کنی، بدترین عادتی کـه ممکن است: عادتِ محبوب بودن. دیگر نمـی‌توانی از دستش...

Posted in راز on May 14, 2006 10:01 AM

آموزه‌های سفر

۱- چادرِ دوازده‌نفره، یعنی چادری کـه برای برپایی آن دستِ کم دوازده‌نفر حتما همکاری کنند و تنـها چهار نفر ـ اگر بتوانند ـ مـی‌توانند درون آن بخوابند. ۲- کیسه‌خواب؛ هنگامـی‌که دشمن حمله مـی‌کند مـی‌توانید کیسه‌خواب‌هاتان را به‌عنوانِ غنیمت تسلیم کنید...

Posted in راز on May 12, 2006 07:38 PM

دو که تا عسردستی...

اوّلی ـ کـه سعی کردم هیچ سرنخی از صاحبش تو عباقی نمونـه ـ حجله‌ی متوفاست. ولی نکته‌ی عجیب اینـه کـه متوفا «پدر» بوده. همـیشـه فکر مـیکردم کـه حجله رو واسه مردایی مـیذارن کـه ازدواج نکرده‌ان و فوت شده‌ان. نـه؟...

Posted in راز on May 8, 2006 07:49 AM

بازخوانی تجربه‌ی مردانـه درون ترانـه‌های عامـیانـه – ۱

شطرنج (مـهرداد) داستانِ غرور، خامـی و سقوط: بـه سوی خیزشی دوباره ۱- شکستِ عاشقانـه، تجربه‌ی بسیـاری از مردان جوان است. سینا همـیشـه مـی‌گوید «آدم وقتی شکست مـی‌خورَد، کـه قبول کند شکست خورده» مـی‌خواهم اضافه کنم «امّا آدم وقتی پیروز مـی‌شود...

Posted in راز on May 6, 2006 09:43 PM

دوستی معمولی!

داشتم با دوستِ بسیـار عزیزی صحبت مـی‌کردم و در مـیانـه‌ی کلام، بـه این صورت‌بندی رسیدیم کـه آدم‌ها درون دو دسته‌ی عمده قرار مـی‌گیرن: بعضیـا، بعد از «به‌هم‌زدن» رابطه‌شون، مـی‌گن «تو مگه درون مورد رابطه‌مون چی فکر مـی‌کردی؟ ما فقط دوستای...

Posted in راز on May 4, 2006 09:07 AM

اردی‌بهشتی‌ها

اوّل از همـه برادر خیلی عزیزم، علی. نوشتن درباره‌ی علی واسه من خیلی سخته. به منظور همـین خیلی کوتاه و تلگرافی همـین چند خط رو درون مورد ارتباطِ زندگی تحصیلی‌ام با علی ـ کـه یـه چیزی نزدیک دو سال ازم بزرگ‌تره...

Posted in راز on May 2, 2006 10:01 PM

تردید و اعتماد

رونویسی به منظور وحیدِ عزیز؛ کـه ایده‌ی «آن‌چه اخلاقی‌ست کـه از تردید برخیزد» را خوش مـی‌دارد ... ژیل: خلاصه این‌که من محکوم تخیّلاتِ تو هستم. محاکمـه‌ام هم این‌جا برگزار شده، درون غیـابِ من، بدون مخالفت، بدونِ دفاع، درون فاصله‌ی دو بطری...

Posted in راز on April 30, 2006 09:10 AM

کشفِ قابلیّتی بالقوّه، نـه کشفِ نو

۱- برایم آزارنده‌ست وقتی درون درس نظریـه‌های جامعه‌شناختی، هنگامـی‌که ماردرس مـی‌دهند و به نقدش مـی‌رسند، مـی‌گویند «او نظم و انسجام را ندیده». همـین‌طور وقتی جامعه‌شناسانِ نظم‌گرا را نقد مـی‌کنند، فوراً مـی‌گویند «تضاد و منافع طبقاتی را ندیده‌اند». جالب‌تر این‌که...

Posted in راز on April 28, 2006 08:12 PM

پرسه‌گردی شاعر هایپررمانتیک درون کوچه‌های «شـهرِ نو»

یـا: من ـ که تا اطّلاع ثانوی ـ وبلاگ را این‌طور مـی‌بینم خطاب بـه دوستان هم‌کلامم: مـیثم، پیـام، بهار، پرستو و ... ۱- مژده؛ شاعر بـه روسپی‌خانـه آمد! مارشال بِرمَن درون تجربه‌ی مدرنیته، درون فصلِ مربوط بـه بودلر، از شعر منثورِ...

Posted in راز on April 24, 2006 09:40 PM

دریـا

علی معظّمـی درباره‌ی فرهاد دریـا یـادداشتی نوشته. که تا آن‌جا کـه مـی‌دانم افغان‌ها «دریـا» را بسیـار دوست دارند؛ او بـه بیشتر گویش‌های افغانی مـی‌خوانَد: دری و پشتو و هزارگی و پنجشیری و ازبکی و ... درون دوره‌ی استیلای شوروی، صدایش...

Posted in راز on April 22, 2006 07:05 PM

پیـاده‌روی‌های بی‌پایـانِ پرسه‌گردِ خیـابان‌های اینترنت

برای بچّه‌محلّم ـ یـا نـه، به منظور هم‌خانـه‌ام: مـیثم ۱- نوشته‌ات را خواندم و ناخودآگاه، آن‌گاه کـه در پایـانِ نوشته‌ات از سوسیـالیسمِ حاکم بر شـهر اینترنت گفتی، یـادِ «هنرمند بـه مثابه‌ی تولیدکننده»ی بنیـامـین افتادم. به‌خاطر بیـاور؛ مسأله‌ی انقلابی‌گری هنری به منظور بنیـامـین...

Posted in راز on April 20, 2006 04:14 PM

توضیح یک ی استشـهادی

شنبه کـه رفته بودم دبیرستان، محمّد رو دیدم و فرصتی پیش اومد چند کلمـه‌ای درون موردِ نوشته‌های ریحانـه و خودش ـ کـه مدّتی پیش بحثی راه انداخته بودن ـ صحبت کنیم. (واسه اینکه سابقه‌ی مختصر بحث دستتون بیـاد، اینجا رو...

Posted in راز on April 17, 2006 09:57 PM

روباه!

فریماه یکی از های افغانی انجمنـه کـه چهارشنبه‌ی قبل با هم کتاب خوندیم. درون واقع، فریماه کتاب مـیخوند و من گوش مـیکردم، که تا بفهمم اشکالهای احتمالی گویشی و روایی بچّه‌ها چیـه؟ سه چهارتایی کتاب با هم خوندیم. بینِ خوندنـها هم...

Posted in راز on April 16, 2006 01:03 PM

حاشیـه‌های مردانگی هژمونیک و مردانگی مردّد

۱- با اینکه بـه نظرم بیشتر از دکتر امـیرابراهیمـی عزیز، با قیصرهای امروزی هم‌دلم و درکشان مـی‌کنم، ولی سراسر نوشته‌ی خواندی‌شان را بسیـار دوست داشتم؛ بخش پایـانیش را، دوست‌تر. بخش پایـانی نوشته‌شان از آنـهاست کـه دلم مـی‌خواست خودم بنویسم‌شان. حیف...

Posted in راز on April 14, 2006 07:30 PM

قیصرهای امروزی

تصویری تقابلی: حرکت بـه سوی شناسایی هویّتِ مردان مردّد پیش‌نیـاز!: من از نسلِ مردانِ مردّدم! مرتبط امّا بیرون «راز»: هویّت مردّد و مسکولینیسم (آ) ۱- «رفاقت» ـ شده درون مفهوم ظاهری‌اش ـ هنوز به منظور قیصرهای امروزی معنادار است. برادرهایم ـ...

Posted in راز on April 9, 2006 08:14 PM

دین و وانموده‌ی بودریـاری: نگاهی بـه ماجرای کاریکاتورها

روح نوشته‌ی مـیثم عزیز را دریـافته‌ام و مـی‌پسندم. ولی تنـها این نکته را کـه مسیحیّت درون صورت‌مند ِ امور الهی ـ همان‌ها کـه اسلام بشدّت صورت‌زدایی‌شان کرده ـ افراط کرده، دلیلِ کافی ماجراهای کاریکاتورهای پیـامبر اسلام نمـی‌دانم. پیش از همـه،...

Posted in راز on April 4, 2006 07:15 AM

تأمّلات اخلاقی ظرف‌شوی گاهی باوجدان

این چند روزه، روزی نبوده کـه چه خونـه‌ی خودمون چه جای دیگه، ظرف نشسته باشم. دیشب ـ دیروقتِ شب بود ـ وقتی کـه داشتم ظرف مـیشستم، فکر مـیکردم دو جور ظرف شستن وجود داره: بقول دوستی، جور اوّل و جور...

Posted in راز on March 31, 2006 02:15 PM

گفتگو

گفتگو، دشوار است؛ چه، مکالمـه تفاوتها را نشانمان مـیدهد و فهمِ تفاوتها سخت و گران مـیآید برایمان. ترسِ از تفاوت، ترسِ از خودمان است. تو از بیگانـه‌ی متفاوت مـیترسی؛ نـه از او کـه از خودت مـیترسی: مـیترسی خودت را در...

Posted in راز on March 29, 2006 05:52 PM

ماه عروس

موسیقی خراسانی را ـ فرقی نمـیکند متعلّق بـه کدام بخش خراسان باشد ـ از کودکی دوست داشته‌ام. علّتش شاید این هست که یکی از مادربزرگ‌هایم بیرجندی بود. (همـین‌جا بگویم کـه هرکدام از چهار پدربزرگ و مادربزرگم ـ کـه حالا هیچ‌کدام‌شان...

Posted in راز on March 28, 2006 06:59 PM

من از نسلِ مردانِ مردّدم!

- مردانـه به منظور برادرانِ بزرگتر و کوچکترم؛ با آهی و حسرتی - به‌ویژه به منظور برادرِ بزرگم، بهروز خانِ وثوقی ـ کـه قیصرِ ما بود. حالا دیگر قیصر مثل برادر، مثل پاره‌ی تن بـه ما نزدیک بود. قیصر، پناهِ ما بود....

Posted in راز on March 26, 2006 01:57 AM

دوستان و دوستی

یکی از شکایتهای همـیشگیم این بوده کـه با اینکه دوستِ دست بقلم و نویسنده کم ندارم، چرا هیچکدامشان متن یکی از کتابهایشان را بمن تقدیم نمـیکنند؟ ناامـید سرآخر، دست بدامن دانش‌آموزهایم شدم کـه بالاغیرتاً اگر درون آینده چیزی نوشتید و...

Posted in راز on March 25, 2006 01:31 PM

نوزاد - نوشته‌ی دونالد بارتلمـی

محسن عزیز (وبلاگ | فوتوبلاگ) ـ کـه همـیشـه لطفِ زیـاد بمن دارد ـ برگردانِ داستانی از بارتلمـی را از سرِ محبّت، بـه «راز» پیشکش کرده. بینـهایت قدردانش هستم؛ عیدی خوبی بود... گفته بودم؛ بجای رفاقت با بعضیـها، حتما با برادرهایش...

Posted in راز on March 23, 2006 03:25 PM

سیب‌های راز: هشتاد و چهار

راستش همان اوّل کـه پیشنـهادِ سیبستان را خواندم، خوشم آمد. نگاهش بـه نقش وبلاگ‌ها برایم جالب بود. این را هم بگویم کـه انتظار خودم از «راز» حدّاقلی بوده و هست؛ کمـینـه‌گرا شروع کردم و ادامـه داده‌ام. همـین‌که بعضی دوستان و...

Posted in راز on March 22, 2006 11:11 AM

مزخرف امّا خوب

«اونقدر مزخرفه کـه خوب بنظر مـیاد» این جمله یـا جمله‌هایی با مضامـین مشابه، اظهار نظری‌ست کـه کم و بیش دربارة بعضی آوازهای جدید پاپ ایرانی ـ کـه شایع شده ـ شنیده‌ام. شاید این اواخر، این اظهارنظرها بیشتر از همـه وقتی...

Posted in راز on March 21, 2006 07:59 PM

مدیحه‌ای به منظور دوستانم درون سالِ رو بـه پایـان

سینا مـیگفت ـ نـه با این کلمـه‌ها، با واژه‌های خودش ـ امسال، سال بدی بود؛ اتّفاقی نیفتاد کـه نیروبخش باشد. اضافه کردم به منظور من، رخدادها نیروفزا نبودند هیچ، بعضی نَفَسم را هم گرفتند: از ریز که تا درشت، از روابط بیناشخصی...

Posted in راز on March 20, 2006 06:49 AM

دنیـا بدونِ جنگ: به منظور سالگردِ حمله‌ی آمریکا بـه عراق

برای دکتر فریبرزِ دانا شب‌بخیر بچّه‌های عزیز! شب‌بخیر کـه خیلی دیر است. بـه هواپیماها درون هوای بهاری نگاه کنید کـه چه زیبا برق مـی‌زنند بـه بمب‌افکن‌ها، تانک‌ها نگاه کنید هیچ بچّه‌ی آمریکائی شانسِ شما را ندارد آن‌ها، همـه‌ی این چیزها...

Posted in راز on March 19, 2006 10:10 PM

کتاب‌های دوست‌داشتنی سال هشتاد و چهار

امّا نتایجِ «کتاب‌های دوست‌داشتنی سال ۱۳۸۴» بـه انتخابِ فرهیختگان ایرانی: (چرا؟ چونانی‌که راز را مـیخوانند، حتماً انسانـهای فرهیخته‌ای هستند و در ضمن نماینده‌ی تمامـی فرهیختگان!) * بهترین اثر داستانی ایرانی: عاشقیّت درون پاورقی (مجموعه‌ی داستان)، مـهسا محب‌علی، نشر چشمـه...

Posted in راز on March 17, 2006 12:06 AM

توهّم توطئه

باین موضوع صرفاً درون حد توهّم توطئه نگاه کنین. درستیش رو تحقیق نکرده‌م و صرفاً حدس و گمانـه؛ اون هم از نوع بدبینانـه‌اش. شاید هم اصلاً موضوع خیلی پیشِ پاافتاده باشـه و قبلاً بهش فکر کرده باشین. یـا برعشاید...

Posted in راز on March 15, 2006 06:32 PM

قابل توجّه همة زیر ۲۵ ساله‌ها و مخصوصاً دانش‌آموزان

پروژه‌ای به منظور بهبود شرایط جمع یـا محلّه‌تون دارین؟ اگه آره، بخونین. از طریق سینا و با اطّلاع لیلای عزیز (هاها؛ از کمـیتة پیگیری زنان!)، متوجّه شدم کـه مؤسّسة بین‌المللی Peace Child قصد داره یـه برنامة حمایتی کوچیک از پروژه‌هایی...

Posted in راز on March 13, 2006 06:46 PM

هم‌گرایی نسلی

جنابِ دکتر کاشی عزیز، بی‌شک علّت تأخیرم درون پاسخ، بیش از همـه، همراهی و هم‌رأیی با کلام‌تان بود. راستش را بخواهید خیلی وقت هست که با کلیّت حرف‌تان، هم‌دلم؛ خصوصاً و بیشتر از همـه با بینش‌تان درون پاسخ آخر. امّا...

Posted in راز on March 11, 2006 11:58 PM

گشایش

-------------------- افزوده: این یکی را هم سینا لطف کرد و فرستاد: -------------------- شاید ربطی نداشته باشد – کـه ندارد؛ ولی با دیدن این «کارت ویزیت»ها، یـاد آغاز مقالة پیتر برگر «پروتستانیسم و جستجوی امر یقینی» افتادم. آنجا، برگر مـیگوید که...

Posted in راز on March 10, 2006 10:59 AM

بهترین کتابهای سال ۸۴ بـه انتخاب خوانندگان «راز»

خب... انتخاب بهترین کتاب سال، تقریباً بـه سنّتِ «راز» نبدیل شده. پارسال و سال قبلترش هم کتابها، انتخاب شدند. خدا رو چه دیدین؛ شاید یـه وقتی فهرست سال «راز» بـه فهرست معتبری تبدیل شد و کتابهای انتخابی اینجا، یک هفته...

Posted in راز on March 7, 2006 08:14 PM

کودکانِ کار

... این آموزگار هست که واژه‌ها را برمـی‌گزیند و به فراگیرنده عرضه مـی‌کند. که تا آنجاکه کتابِ ابتدایی مـیانجی آموزگار و شاگردان هست و شاگردان حتما از واژه‌هایی کـه آموزگار انتخاب مـی‌کند «پر شوند»؛ بآسانی مـی‌توان نخستین بعد مـهم تصویری از...

Posted in راز on March 2, 2006 09:22 AM

ارشد

از فردا که تا شنبه، بعضی از دوستان خوبم کنکور کارشناسی ارشد دارند. به منظور تک‌تک‌شان آرزوی موفقیّت مـیکنم. همة آنـهایی کـه مـیشناسم لیـاقتشان بیشتر از اینـهاست. شاید اینروزهای آخر، چیزی کـه بسیـار کمک‌حال دوستانم است، یکی تستهای سالهای قبل باشد. حتّا...

Posted in راز on March 1, 2006 08:40 PM

سلّانـه‌سلّانـه – کامـیار محمّدزاده

شعر پایین را کامـیار – دانش‌آموز سابقم – گفته و علی – برادرم – شرح کوتاهی برایش نوشته. بیشتر، چیزی نمـیگویم؛ بخوانید. * مرتبط درون «راز»: هایکوهای بچّه‌ها ---- زنگِ ساعت، مـی‌دَرَد رؤیـای نازم را مـی‌خزم از خوابِ خود، همچون...

Posted in راز on February 26, 2006 08:35 PM

تجدید دیدار

چهارشنبه، فرصت و افتخار مجدّدی دست داد و خدمت دکتر نیک‌گهر رفتم. عکسهای دیدار قبل را تقدیم کردم و در – بقول خودشان – «معامله‌ای تهاتری»، چند جلد از کتابهایشان را برایم امضا د. از مقدّمـه‌ای کـه برای ترجمة «ورق‌های...

Posted in راز on February 24, 2006 11:00 AM

دورکیم، شریعتی و مجتبا

امروز، فشرده و پشتِ هم چند جا رفتم و بخشی از وظایفم را درون قبال خودم و دیگران انجام دادم. بـه بعضی، بعدتر مـیپردازم. امّا، دو ماجرا را که تا فرصت هست، بگویم: اوّل اینکه دوستانِ خوبم – و از جمله...

Posted in راز on February 22, 2006 11:35 PM

تأملاتی دربارة خودرو و بعضی چیزهای دیگر

کاوه، یکی از دوستای دانشمندم تو دانشگاهه کـه تخصّصش جامعه‌شناسی صکسه. بقول امـیر، کاوه قادره یـه لیوان چایی نیمـه خورده رو تو سلف تحلیل ّتی کنـه! یکی دو ماه پیش بود کـه با کاوه از دانشکده که تا خیـابون دولت رو...

Posted in راز on February 20, 2006 08:49 PM

تولّدت مبارک!

امروز (دیروز)، روز تولّد بابامـه: خب، من هم مثل خیلیـهای دیگه، شک ندارم کـه بابام، بهترین پدر دنیـاست. :) اوممم... هیچوقت اینرو اعتراف نکرده‌م؛ ولی فکر کنم الان وقت مناسبیـه کـه بگم چند سال پیش کـه صدام و طرز...

Posted in راز on February 17, 2006 12:30 AM

ِ پاساژ قائم

امروز، وقتی برنامة ان‌جی‌اوی کودکان کار ملغا شد، یـه برنامة جانشین بـه ذهنم رسید. برنامـه رو بـه دوستان اطّلاع دادم و دوستان همدل بنده هم، هماره حاضر درون صحنـه و پرر از همـیشـه، پایـه بودند و اعلام آمادگی د و...

Posted in راز on February 14, 2006 05:47 PM

دست‌های ما جذامـی‌ها را درون دست بگیرید!

ادامـه‌ی گفتگو با جناب دکتر کاشی آقای دکتر کاشی عزیز، پاسخ‌های ذوقی‌تان هم بـه اندازه‌ی پاسخ‌های – بقول شریف‌تان – عالمانـه، خواندنی‌ست. بسیـار استفاده کردم و باز تکرار مـی‌کنم اگر گفتگو را ادامـه مـی‌دهم، هدفم بی‌شک پیش از همـه،...

Posted in راز on February 12, 2006 11:17 AM

چهره‌های محرّم ۱۳۸۴/۱۴۲۷

آنچه اینجا مـیبینید، مجموعة ۲۴ عاز عکسهایی‌ست کـه در عاشورای ۸۴ گرفته‌ام. بازنشر عکسها، درون هرجا کـه مـیخواهد باشد و به هر شکل، منوط بـه اجازه از اینجانب است؛ لطفاً! (خصوصاً قابل توجّه بخش تله‌ویزیونی صدای آمریکا کـه پارسال...

Posted in راز on February 10, 2006 01:12 PM

تاسوعا، عاشورا و شام‌غریبان ۸۴

محرّم ۱۴۲۷ تاسوعا را، نزدیکی‌های غروب با سینا و به راهنمایی دوستِ نویـافته‌ام، مجید رفتیم محلّة فلّاح (بقول معروف،خط)؛ دقیق‌تر، گردشمان از امامزاده حسن شروع شد. نکته‌ای کـه جلبِ توجّهم کرد چرخ‌های دوره‌گردها بود کـه لبو و باقالی...

Posted in راز on February 10, 2006 12:47 PM

دکتر عبدالحسين نيک‌گهر

به واسطة آشنایی با خانم دکتر احمدنیـای عزیز، این بخت را داشته‌ام کـه هر از گاهی، بزرگانی را ملاقات کنم و از نزدیک با ایشان آشنا شوم. نمونـه‌اش آشنایی با دکتر صدری‌ست، کـه ادامـه‌دار شد و من حالا، بـه این...

Posted in راز on February 7, 2006 05:57 PM

شاید دربارة لذّت

پریروز با احسان کـه صحبت مـیکردم، مـیگفتم لذّت وقتی لذّته کـه همزمان حظّ خدایگانی و لذّت بندگی رو داشته باشـه. درون توضیحش هم گفتم کـه بنظرم، لذّت اونوقتی قابل تح کـه بخشی از وجود انسان بره درون مرتبة خدا قرار...

Posted in راز on February 3, 2006 12:30 PM

حرفه‌ای‌گری

صبحی، یکی چند نفر از دوستان ایمـیل زدن کـه مشـهور شدی و «روز آنلاین» ازت معذرت خواسته! جریـان از اینقرار بود کـه اصحابِ «روز» درون مصاحبه‌شون با دکتر سروش، از عکسی کـه من گرفته بودم استفاده کرده بودن. من هم...

Posted in راز on February 1, 2006 11:11 PM

دفاع اخلاقی از سرگردانیِ ریزوم‌وار توریست

ادامة گفتگوی نسلی با جناب دکتر کاشی دکتر کاشی، پاسخِ نوشتة پیشین‌ام را از سرِ لطف دادند و گفتگوی نسلی‌مان را گامـی بـه جلو بردند. اگر اکنون دوباره مـی‌نویسم، بـه این دلیل هست که با ادامة گفتگو، چیزی از...

Posted in راز on February 1, 2006 06:52 AM

اکنون [وضعیّت اردوگاهی ۴]

پیشتر نوشته‌بودم «کاش همـه چیز درون سطح مـیماند. کاش، شبکة ارجاعات از بین مـیرفت؛ شبکة خاطرات. کاش، آنطور کـه سوزان سونتاگ مـیگفت، آزادی، درون سطح مـیبود؛ درون جدایی از عمق. کاش مـیشد از این دنیـای هایپرتکست-گونة خاطره‌ها و اندیشـه‌ها، رها...

Posted in راز on January 26, 2006 05:32 PM

ابتذال؛ رویکردی شکمـی

هرگونـه ارتباط با مجادلات اخیر درون وبلاگستان پیشاپیش تکذیب مـیشـه. بعضی گارسونـها، خیلی صمـیمـی‌ان: شوخی مـیکنن؛ جوک مـیگن؛ احوال مـیپرسن؛ سربسر مـیذارن و مثلاً کنجکاوی بخرج مـیدن. بعضی گارسونـهای دیگه، کاملاً جدّی‌ان: خوشامدی مـیگن و اون وسطها، فوقش یکبار مـیان...

Posted in راز on January 24, 2006 04:27 PM

نوستالژیـا

۱- چند وقت پیش با احسان دربارة لحن خواننده‌ها حرف مـیزدم و مـیگفتم اشکالی کـه وجود داره اینـه کـه خواننده‌های جدید لحن ندارن و وقتی احسان پرسید منظورت چیـه؟ گفتم یـه چیزی کـه ربطی بـه قشنگی صدا – کـه معمولاً...

Posted in راز on January 16, 2006 04:31 PM

شما زائر بودید و ما توریستیم!

گفتگویی نسلی با جناب دکتر کاشی دکتر کاشی – کـه در دانشگاه استادِ من و دیگرانی از نسلِ من بوده‌اند – درون نوشته‌ای، محورهای مختصات ارزش‌های معنابخشِ نسلِ جدید را – کـه لابد «ما»ییم – ترسیم نموده‌اند. نوشته، بسیـار خواندنی...

Posted in راز on January 13, 2006 09:42 AM

پراکنده‌گویی

۱- بـه خودِ احسان هم گفته‌م؛ فکر کنم یکی از بدشانسی‌های من تو زندگی این بوده کـه از اوّل، بجای دوستی با خودش، با برادرهاش دوست نشده‌م! غرض اینکه محسنِ عزیز، چند وقتیـه کـه فتوبلاگش رو راه انداخته و علاوه...

Posted in راز on January 11, 2006 07:25 PM

تجسّد کلمـه

همـیشـه احتمالاً اوّل، کریسمس رو تبریک مـیگن و بعد، سالِ نو رو؛ من هم از همـین روش استفاده مـیکنم: امشب – اگه اشتباه نکنم – شبِ کریسمس دوستانِ ارمنی‌مونـه، درون حالیکه سالِ نوشون چند روزیـه آغاز شده. پس، من هم...

Posted in راز on January 5, 2006 11:28 AM

هویّت بسیج / بسیجِ هویّت

چه درون زمان دانش‌آموزی و دانشجویی و چه وقتی کـه درس دادم، موضوعِ جذب بچّه‌ها و دوستان بـه بسیج برایم جالب بوده. خیلی وقتها هم دوستان نزدیکِ بسیحی داشته‌ام. چند وقتی هم هست کـه مقولة هویّت و به تَبَعش، سبک...

Posted in راز on January 4, 2006 01:24 PM

همبستگی جعلی

همونطور کـه پیشنیـاز پیـامبری، چوپانیـه؛ بنظر مـیاد کـه پیشنیـاز قدّیس شدن هم تو فرهنگ مسیحی این باشـه کـه قدّیسِ آینده درون خونواده‌ای مرتبط با تجارت خصوصاً بازرگانی پارچه بزرگ شده باشـه :) به منظور این همبستگی جعلی جز سن فرانسیس و...

Posted in راز on December 29, 2005 11:05 AM

به دَرَک؛ ولی مـیکشمت!

بعدِ اینکه «به جهنّم» رو نوشتم – و خصوصاً این اواخر – ترانـه‌های فارسی خیلی بیشتر از قبل، «ضدّ عاشقی» شده‌ان. بعضی از نمونـه‌ها دیگه واقعاً جالب‌ان و ترغیب مـیکنن آدم رو کـه پیگیریشون کنـه. این هم نتایج بعضی پیگیریـها...

Posted in راز on December 21, 2005 11:09 AM

راز

پیـام، مـیانة سخنرانی چهارشنبة گذشته‌ش دربارة دریدا، وقتی مـیخواست دربارة دیکانستراکشن شروع بـه صحبت کنـه، از ناباکوف نقل کرد کـه «لولیتا مشـهوره؛ نـه من.» همونموقع بـه دوستام گفتم کـه «راز معروفه؛ نـه من ;)» (البتّه بمانَد کـه سینا چه جوابی...

Posted in راز on December 16, 2005 09:45 AM

انسان دانشگاهی

وقتی روز تعطیل کارهای دانشگاه را انجام مـیدهی، بدون هیچ دلیلی دلت مـیخواهد بخشی از انسانِ دانشگاهی بوردیو را بخوانی. مثلاً آنجایش را کـه مـیگوید استادان سابقه‌دارتر نباید اجازه دهند کـه اعضای تازه‌وارد خیلی زود مستقل گردند؛ امّا درون ضمن...

Posted in راز on December 9, 2005 11:41 AM

تأمّلاتِ گیدنزی دربارة تصادف ساختمان با هواپیما

۱- مخاطرات دوران مدرن، مثل خودِ جهان مدرن، متراکم شده‌اند. هواپیمایی بـه ساختمانی برخورد مـیکند و بیش از صد نفر کشته مـیشوند: هواپیما – کپسول متراکم انسانـها – بـه ساختمان – کپسول متراکم دیگری از آدمـها – برخورد مـیکند و...

Posted in راز on December 7, 2005 01:57 PM

صنعت انحلال

«راهی به منظور پاره‌پاره ، به منظور رخنـه‌گشایی درون سخن بدون بی‌معنا ساختن آن.» - فلوبر بالای سرت کـه بازش مـی‌کنی، واژه‌هایش سر ریز مـی‌کند درون خوابت. نور نافذ کلمات، رؤیـاهایت را عریـان مـی‌کند. دیگر صدای بر هم خوردن ورق‌ها خوابزده‌ات نمـی‌کند....

Posted in راز on November 28, 2005 07:25 PM

کتاب‌باز (۵)::رایـانـه هیچ‌گاه جایگزین کتاب نخواهد شد!

و این هم آخرین «کتاب‌باز»ی کـه نوشته‌م. مسلّمـه کـه مخالف کامپیوتر نیستم کـه هیج؛ پربسامد هم درون زندگی روزمره‌م ازش استفاده مـیکنم. حتّا با بازی‌های کامپیوتری هم موافقم. چرا جز اینکه بقول جان کین بنظرم، یکی از مثالهای خوب حوزه‌های...

Posted in راز on November 26, 2005 06:58 PM

کتاب‌باز (۴)::بچّه‌های سراسر جهان، فانتزی بخوانید!

چیزی کـه باعث شد کتاب‌باز (۴) رو بنویسم، این بود کـه یکی از دوستا و همکارای معلّمم تو نشریة کم و بیش رسمـی مدرسه بـه اسم «هفته»، مطلبی نوشت با عنوان «بچّه‌هایی کـه بچّه مـی‌مانند» و انتقاد کرده بود که...

Posted in راز on November 25, 2005 09:49 AM

کتاب‌باز (۳)::عادت‌های کتاب خواندن

همونطوری کـه گفتم یکی از کتاب‌بازها رو محمّد نوشته... این هم، نوشتة زیبای محمّد به منظور بچّه‌ها... عادت‌های کتاب خواندن کتاب‌خوان شمارة سوّم – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامـه حلی (۱) تهران محمّد مـیرزاخانی یک بار مردِ مـیان‌سالی را دیدم که...

Posted in راز on November 24, 2005 09:36 AM

کتاب‌باز (۲)::اگر بخواهی، تو هم مـی‌توانی بـه زبانِ ما حرف بزنی!

اگر بخواهی، تو هم مـی‌توانی بـه زبانِ ما حرف بزنی! کتاب‌خوان شمارة دوّم – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامـه حلی (۱) تهران ۱- دربارة آدمِ کنجکاوی کـه روابط پیچیدة بین قضایـا را درمـی‌یـابَد؛ رابطه‌های نامرئی را حدس مـی‌زند و معمّاهای...

Posted in راز on November 23, 2005 06:05 AM

کتاب‌باز(۱)::بیـایید دون‌کیشون باشیم

از اوّل امسالِ تحصیلی، دو هفته‌نامـه‌ای به منظور بچّه‌های مدرسة راهنمایی چاپ مـیکنیم و اسمش رو هم گذاشته‌یم «کتاب‌خوان». هدفمون، کتابخون بچّه‌هاست. مـیخوایم هم کتابهای جدید رو بشناسن؛ هم درون موردشون بنویسن و هم از نظر من مـهمتر از بقیـه،...

Posted in راز on November 22, 2005 12:00 AM

اختلاف نسلی

چند وقت پیش، بفرمودة دوستی، یـادداشت کم و بیش روزنامـه‌نگارانـه‌ای به منظور «اعتماد» نوشتم دربارة اختلافِ نظرِ ما و پدر-مادرهایمان دربارة فضای مجازی؛ کـه گویـا درون ویژه‌نامـه‌ای چاپ شد. نوشته بودم کـه برای ما، دیگر شنیدن کنایـه‌ها و نـهی‌هایی از قبیل...

Posted in راز on November 16, 2005 02:20 PM

در باب روزی کـه گذشت

دیروز خیلی عجیب بود... حالم چندان خوب نبود و بگی نگی از خودم ناامـید بودم و سؤالهای فلسفی – از اون انواع بزرگ‌بزرگش! – داشتم. درون همـین حال و احوال بودم کـه دیدم یکی از دوستا و دانش‌آموزای سابق که...

Posted in راز on November 12, 2005 07:06 PM

امـید

از رابطه‌ای – نمـیگمـی، چون رابطه دو طرفه‌ست – ناامـید مـیشی کـه بهش امـید بستی. پس، بعد از اینکه ناامـید شدی، به منظور اینکه بتونی تاب بیـاری، کلّاً دیگه اصلاً امـید نمـیبندی. زیمل تو مقالة کلانشـهرش مـیگه ذهن آدم رو...

Posted in راز on November 7, 2005 09:43 PM

هومنز و ازدواج

کلاس نظریة سه نفره‌مان با دکتر عبداللهی، کلاس خیلی خوبی‌ست و خیلی هم خوش مـیگذرد. (البته غیر از مواقعی کـه نوبت ارائة اجباری من باشد!) دکتر عبداللهی با ذهن روشن و بسیـار دقیقی کـه دربارة نظریة اجتماعی دارند، همزمان هم...

Posted in راز on November 2, 2005 11:34 AM

برای دلتنگی‌های آخر هفته‌ات

سینا جان، کی دست بدهد با هم باز با قطار سفر کنیم؟ اینبار بجای ابر شلوارپوش، «اورهان ولی» مـیخوانیم. مایوکفسکی‌ست به منظور خودش ! با های کوپة بغلی هم کاری نداریم! بعد از آن سفر، دیگر مایـاکوفسکی خواندن، تنـهایی لذّتی نداشت......

Posted in راز on October 27, 2005 12:51 PM

وبرخوانی درون تهران

-=-=-=- افزوده: دکتر صدری عزیز، درون بخشی از یک یـادداشت کوتاه برایم نوشته‌اند: Good for you... I assigned the book to my Sociology of Religion class. It is so well written, so lucid and free of jargon and such a...

Posted in راز on October 26, 2005 05:44 PM

دوست داریم پهنة یـادگیری‌مان بـه گستردگی تمامـی زندگی‌مان باشد

---------- افزوده: پیـام یزدانجوی عزیز، لطف کرده و در یـادداشتی، پیش‌خوان را معرّفی کرده و نظر و پیشنـهاد داده کـه ممنونیم و امـیدوار بـه همراهی او و دوستان خوبِ دیگرمان. گرچه، شخصاً نگرانم از سواد و امکاناتم درون برآوردن...

Posted in راز on October 25, 2005 07:05 PM

روش تحقیق به منظور دانش‌آموزان راهنمایی و دبیرستان

"داستان از آنجا شروع شد کـه با بررسی پژوهش‌های رسيده بـه دستمان درون سازمان ملّی پرورش استعدادهای درخشان، بـه اين نتيجه رسيديم کـه شايد بد نباشد متنی عمومـی و کوتاه درون مورد پژوهش و شيوه‌های مختلف آن تهيه کنيم. صحبتی...

Posted in راز on October 24, 2005 08:15 PM

پیشکش

مدّتها بود کـه راز را بروز نکرده بودم. نـه اینکه نخواسته باشم؛ فرصت نمـیشد. اینروزها، جمعه‌ها خیلی زود شنبه مـیشوند و شنبه‌ها، یکشنبه و تا آخر. مـیماند چهارشنبه و پنجشنبه‌ای کـه آنـهم صرف کارهایی مـیشود کـه در روزهای هفته جا...

Posted in راز on October 20, 2005 03:41 PM

پراکنده؛ بسا بسیـار پراکنده!

۱- احسان این یکی رو – البتّه مثل خیلی چیزای دیگه – خیلی بموقع و قشنگ صورتبندی کرد و گفت: بعضیـها با همة پیچیدگی‌هاشون – کـه حتّی اونـها رو درون نظر بقیـه عجیب و غریب جلوه مـیده – به منظور بعضی‌های...

Posted in راز on October 3, 2005 09:01 AM

لویناس؛ فیلسوفِ دیگری

«حوهرة مسؤولیّت درون سایة یکتایی آنی کـه شما مسؤولش هستید، نـهفته است.» نخستین گفتگوی کتاب «مکالمات فرانسوی»، بـه امانوئل لویناس اختصاص دارد. لویناس را اولّین بار بطور جدّی از طریق رامـین جهانبگلو شناختم و همان‌وقت از آنچه درون کمتر...

Posted in راز on September 26, 2005 12:31 AM

الهامِ محض - فرناندو سورنتینو

دیروز کـه بعضی ورقه‌هام رو مرتّب مـی‌کردم، چشمم افتاد بـه ترجمة داستانی از سورنتینو کـه احتمالاً به منظور بیش از چهار سال پیشـه. سورنتینو، یکی از نویسنده‌های محبوب منـه! ترجمـه رو فقط تایپ کردم و دوباره با متن اصلی تطبیق ندادم....

Posted in راز on September 21, 2005 02:42 PM

توهّم!

مـیبینین تو رو خدا!؟ وقتی بهم گفتن تو یکی از شبکه‌های ‌ای ایرانی خارج از کشور، طرح شده کـه «جوانان چون از انقلاب بدشون مـیاد، اسم کافه‌ای رو کهجمع مـیشن، گذاشتن هفتاد و هشت؛ یعنی، سال پیش از...

Posted in راز on September 19, 2005 09:08 PM

سخن عاشق: شک

ایدة نوشتن فیگورهای عاشقانـه درون ادامة سخن عاشق بارت، از سینا بود کـه دو تایش را (اینجا و اینجا) هم نوشت و سرایت کرد بـه من کـه فیگور پایینی را دو بار نوشتم. یکبارش را سینا – کـه بین خودمان...

Posted in راز on September 17, 2005 11:37 PM

در ستایش ادبیـات

بااحترام، تقدیم بـه دوست دیرینـه‌ام کـه وقتی مـیپرسم چرا کتاب نمـیخوانی، مـیگوید «کتاب بخوانم، کـه چی؟»؛ «با هم فیلم ببینیم؟» «که چی؟»؛ «مـی‌آیی تئاتر؟» «که چی؟» ... گرچه وبلاگ هم نمـیخوانَد: کـه چی؟! «چرا ادبیـات» –ِ ماریو بارگاس یوسا را...

Posted in راز on September 16, 2005 09:27 PM

سولوژن

درست یـادم بیـاد، تو آمفی‌تئاتر دبیرستان – بـه چه مناسبتی، نمـیدونم – بیتِ حافظ رو نوشته‌بودن که: از جان طمع ب آسان بوَد ولیکن/از دوستان جانی مشکل توان ب. از همون روزهای دبیرستان باین فکر مـیکردم کـه یـه وقتی –...

Posted in راز on September 12, 2005 03:51 PM

بدبینی خوشبینانـه!

انتخابِ دوباتن درون «تسلّی‌بخشی درون مواجهه با ناکامـی» خیلی زیرکانـه‌ست: چه لزومـی دارد به منظور اجزای زندگی گریـه کنیم؟ کل زندگی گریـه دارد. اونوقتی از چیزی عصبانی مـیشیم و عکس‌العمل نشون مـیدیم و مثلاً گریـه مـیکنیم کـه انتظاری داشته باشیم و...

Posted in راز on September 4, 2005 11:29 PM

عاملیّت/ساختار

یکی از دعواهای همـیشگی درون جامعه‌شناسی دعوای بین عاملیّت و ساختار است. بعضی، نقش کنشگر را پررنگ مـی‌کنند و بعضی ساختارها را عامل مـی‌دانند. امّا هر دوی این دعویـها دستِ آخر بـه یکجا ختم مـیشوند، اگر باین مسألة ساده چند...

Posted in راز on September 2, 2005 12:35 PM

خداحافظ بزرگ!

بزرگ – آخرین بازماندة نسل مادربزرگ/پدربزرگهایم – امروز صبح، یکهفته بعد از اینکه آخرین بار دیدمش، فوت شد. همـین امروز صبح، شوهرعمّه‌ام زنگ زد و گفت حتما برین گرگان... دوستش داشتم. پارسال آخر شـهریور، تنـهایی رفتم گرگان پیشش، امسال...

Posted in راز on August 23, 2005 03:09 PM

قلم‌انداز

هرقدر دلایلِ پشتیبانِ بهره‌گیری از دستور نوینِ خط، قوی و معقول و منطقی باشد، نمـیتوان از لذّت پیوسته نوشتنِ «باینصورت» و «یکطرفه» و از ایندست ترکیبها گذشت. اینطور نوشتن، نـه با قلم و خودکار، کـه با صفحه‌کلید هم خوشایندست؛ خوشایندی...

Posted in راز on August 19, 2005 07:10 PM

گیلان؛ یـا، درون این چند روز کـه نبودم…

۱- وقتیی درون مـیگذرد، داستانی کـه سالها پیش برایش اتّفاق افتاده، دوباره سر زبانـها مـیفتد. فکر مـیکردم، درون روزهای بعد از درگذشتی، چند نفر، چند بار داستانِ سالهای دور متوفّی را – فرض کنید خیـانت همسرش – برای...

Posted in راز on August 18, 2005 11:09 AM

چرا با مـهندسی وداع خواهد کرد؟

خواستم این نوشتة محمّد مروّتی رو بذارم توی «لینکدونی»، حیفم اومد! محمّد مروّتی – کـه دورادور مـیشناسمش و مـیدونم از دبیرستانی کـه درس خونده‌ام، فارغ‌التحصیل شده و حالا مـهندسی برق شریف رو تموم مـیکنـه – تو یـادداشتش نوشته کـه چرا...

Posted in راز on August 12, 2005 08:39 AM

آستارا-اردبیل

بنظرم جادّة آستارا – اردبیل بسیـار دیدنی‌ست. دقیقتر، درون حد فاصل پاسگاه قلعة آستارا درون استان گیلان که تا نمـین درون استان اردبیل؛ بعبارت دیگر از مناظر مجاور نوار مرزی ایران و آذربایجان (از پاسگاه قلعه که تا گیلاده) و بعد، گردنة...

Posted in راز on August 6, 2005 07:28 PM

اعتماد درون شبکة دوستی‌ها

خیلی جالب بود واسم! چندین روزِ پبش، داشتم مقالة پاتنام «جامعة برخوردار، سرمایة اجتماعی و زندگی عمومـی» رو مـیخوندم کـه با این بند از هیوم شروع مـیشـه: محصول تو امروز مـیرسد و محصول من فردا. بعد بنفع هر دوی ماست...

Posted in راز on August 2, 2005 02:27 AM

با دکتر صدری

چهار ماه، کم وبیش از حضور دکتر احمد صدری استفاده کردم. چهاردهم نوروز بود و مراسم شیرینی‌خوران و عیددیدنی مؤسّسه، کـه دیدمشان و خیلی زود و گرم تحویلم گرفتند و بعد، همـین دو سه روز پیش فرصت سفرشان – که...

Posted in راز on July 27, 2005 12:13 AM

حسین عمومـی

دکتر حسین عمومـی، هفتة پیش فوت شد. دکتر عمومـی، استاد آواز بود. تنـها چیزی کـه ازش شنیده بودم – جز وصف مـهارتش – نواری‌ست کـه در یکی از کلاسهایش ضبط کرده بودند. تأکید بحق و جالب عمومـی بر ادای درست...

Posted in راز on July 22, 2005 09:41 PM

عشق وانموده

بودریـار، حادواقعیّت یـا واقعیّت مفرط را وانمودن چیزی کـه هرگز واقعیّت خارجی نداشته، تعریف مـیکند. ولی بنظر شما این تعریف بهتر نیست؟: حادواقعیّت یـا واقعیّت مفرط، یعنی آدامسِ نعنایی! اسانسِ آدامس نعنایی واقعی‌تر از طعمِ نعنای واقعی‌ست. پ.ن.۱. درون ذهنم،...

Posted in راز on July 20, 2005 05:38 PM

انگار از دماغ فیل افتاده!

متن پایین رو علی – برادرم – به منظور «راز» نوشته. امـیدوارم تراویده‌هاش، ادامـه‌دار باشـه. :) مـی‌دانیم این ضرب‌المثل را درباره‌یی بـه کار مـی‌برند کـه ازخودراضی و متکبّر باشد. امّا پرسش اینجاست کـه سببِ پیدایش یـا ـ به‌اصطلاح ـ شأن...

Posted in راز on July 17, 2005 09:10 PM

دو دلیل ساده به منظور دوست داشتن « تولا»

« تولا» (مـیگل دِ اونامونو؛ نجمـه شبیری؛ نوروز هنر؛ ۱۳۸۳)، داستان زنی‌ست کـه در سراسر عمرش با تلاشی هر روزه، نقش قدّیسه را درون خانواده‌ بازی مـیکند. بخاطر بیـاوریم سارتر را کـه معتقد بود چون شریریم، نقش قدیس را بازی...

Posted in راز on July 5, 2005 10:14 AM

پرسشـهایی به منظور اندیشیدن

* آیـا روشنفکران و فعّالان سیـاسی ما، مردم و جامعه‌شان را نشناختند؟ یـا اینکه نظر مردم، بشدّت دستکاری شده بود؟ * آیـا آزادی‌های اجتماعی، برگشت‌پذیرند؟ آیـا خطر بزرگ‌تر ایجاد محدودیّت‌های ذهنی و بزرگ محدودیّت‌های احتمالی عینی نیست؟ * اگر...

Posted in راز on June 27, 2005 06:14 AM

دویدن بـه دنبال باد

- حکیم مـیگوید: «بیـهودگی‌ست! بیـهودگی‌ست! همـه چیز بیـهودگی‌ست!» (کتاب جامعه – ۱۲:۸) متن پایین، بقول شیوا مقانلوی عزیز، یـادداشتی‌ست دربارة هستی‌شناسی داستان اباطیلِ کتابِ هول؛ البتّه برخلاف آنچه از تعریف شیوا برمـیآید، جذّاب نیست؛ یـا اینکه دستِ‌کم مـیتوانست خیلی بهتر...

Posted in راز on June 24, 2005 07:21 PM

پارادوکس

---- افزوده: و از همـه قشنگتر، آخرین یـادداشت سینا درون بخش خاطرات (۲۹/۴/۸۳) (احتمالاً ۲۹/۳ منظور سینا بوده.) - با بخشـهای زیـادی از نوشتة سینا، همدلم. ---- خب، به منظور ختم موقّت بحث انتخابات، خواستم کـه بنویسم با یـادداشت اخیر علی...

Posted in راز on June 20, 2005 10:22 AM

فرد یـا جریـان؟

دیروز، همایش حامـیان معین با چیزی احتمالاً بیش از پانزده هزار شرکت‌کننده تو استادیوم تربیت‌بدنی دانشگاه تهران انجام شد. تعریف اونچه اونجا گذشت (و البتّه خوش گذشت!)، یـادداشت جداگونـه‌ای مـیطلبه. بهرحال، رویـهمرفته بد نبود. خیلیـها صحبت : از شکوری‌راد و...

Posted in راز on June 15, 2005 08:22 AM

دربارة علی عبدالرازق

بعد از یـادداشت گزارش سخنرانی دکتر صدری و پی‌نوشتی کـه دربارة علی عبدالرازق نوشته بودم، دوست عزیزی دربارة این متفکّر مصری پرسید. بد ندیدم، آنچه خیلی مختصر و در این مدّت کوتاه دربارة عبدالرازق دریـافته‌ام، اینجا بنویسم؛ که تا هم پاسخ...

Posted in راز on June 10, 2005 04:21 PM

دلایلِ نامستدل به منظور شرکت درون انتخابات

امـیرمسعود عزیز از یکسو، گفته بود کـه چرا درون وبلاگت درون مورد مسایل روز نمـینویسی (و اخیراً تهدید کرده کـه آپدیت کنم)؛ از طرف دیگر دوست خوبی، همـین چند روز پیش تشویقم کرد کـه چقدر خوب کـه وبلاگت سیـاسی نیست......

Posted in راز on June 6, 2005 10:14 AM

صریح و ساده

صریح و ساده بگیم: امروز، سالروز تولّد یـه دوست خوبه. اینکه مـیگیم «دوست»، از سرِ جسارت نیست؛ بنظرمون – و این چیزیـه کـه از خودشون یـاد گرفتیم – دوستی، والاترین رابطة انسانیـه. بـه گمانمون شمار آدمای فرهیخته‌ای کـه بشـه علاوه...

Posted in راز on June 1, 2005 07:26 AM

اسطوره

معنای صریح، هیچ ترجیح، برتری یـا اولویّتی بر معنای ضمنی – کـه همانند معنای صریح از روابط هنی، جانشینی و تداعی‌های تاریخی و فرهنگی بدست مـیآید – ندارد. معنای صریح، یکی از معناهای ضمنی‌ست؛ چراکه معنا، همـیشـه به‌واسطة ارزیـابی شکل...

Posted in راز on May 31, 2005 09:39 AM

اقرار و انکار

داشتم باین موضوع بامزه فکر مـیکردم کـه انکار فردی کـه برچسب «بیمار روانی» یـا «دیوانـه» خورده و در واقع بزبان خود مـیگوید کـه روانی و دیوانـه نیست، معمولاً نشانة تشدید بیماری روانی تلقّی مـیشود؛ چنین فردی، آنگاه کـه برچسب را...

Posted in راز on May 27, 2005 12:05 PM

اسلام و آیندة ایران مردمسالار - سخنرانی دکتر احمد صدری

دکتر صدری عزیز چهارشنبة گذشته، درون دوّمـین روز سمـینار «گذار بـه دموکراسی»، دربارة دین درون آیندة دموکرات ایران درون تالار ابن‌خلدون دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران صحبت د. گزارش صحبتهای ایشان را بـه دوست ناآشنای تازه‌ام – امـیر – تقدیم...

Posted in راز on May 21, 2005 11:27 AM

کمک بـه یک دوست

محمّد دوست و دانش‌آموز – -ِ سابق – منـه کـه الان سال دوّم دبیرستانـه. دبیر درس آمار و مدل‌سازیشون بعنوان تکلیف ازشون خواسته کـه نظر مردم رو درون مورد کاندیدای مورد علاقه‌شون درون انتخابات ریـاست‌جمـهوری بپرسن. (ظاهراً نظرسنجی درون مورد...

Posted in راز on May 19, 2005 12:29 AM

قلیدن و رهایی از بردگی

از این تلقّی دکتر صدری خیلی خوشم اومد. دیروز، با هم رفتیم قهوه‌خونـه و داشتیم حرف مـیزدیم کـه یـه جایی اون وسطا بـه یـه مناسبتی گفتن: اونی بمعنای یونانی کلمـه، آزاده کـه توی فضای عمومـی باشـه؛ وگرنـه‌ست.‌ها...

Posted in راز on May 15, 2005 09:45 PM

گرگان-اردی‌بهشت ۸۴

--- غایت اصلی این پست، تموم بحثهای کامنت پست قبلیـه. با اجازه‌تون، کامنت این پست رو هم مـیبندم... بیـاین چند وقت پرهیز کامنت داشته باشیم! ;) --- نیما از قول دکتر باستانی نوشته: «بهترین جاهای دنیـا جاهایی هست که...

Posted in راز on May 12, 2005 11:40 AM

فیس-آف

خب... دارم مـیرم مسافرت که تا اوّل هفتة بعد. تو این مدّت کـه نیستم مواظب «راز» باشین... نبینم رفتم و برگشتم یـه دفعه اینجا یـه جور دیگه شده ها! :)...

Posted in راز on May 3, 2005 03:42 PM

داوود خطر!

چند وقت پیش، بعنوان یکی از تمرین‌های درس تکنیک‌های خاصّ تحقیق، شخصیّتهای متخلّف و غیرمتخلّف پویـانمایی‌های راهنمایی و رانندگی را از نظر زبان و ظاهرشان، تحلیل محتوای کمّی کردم. چون، قبلتر درون اینباره چیزکی نوشته‌بودم و راهنمایی خواسته بودم، بد...

Posted in راز on April 29, 2005 08:44 PM

خودبسندگی

نقدِ مراد فرهادپور دست‌کم به منظور من کـه هنوز، هرجا نامـی از او باشد – جلسة سخنرانی، مقاله یـا کتاب – با شتاب بسراغش مـیروم؛ مـیخوانَم، گوش مـیکنم و گمان مـیکنم درمـیابم، کنشی «مخاطره‌آمـیز» است. طرحِ موضوع درون اینجا – که...

Posted in راز on April 21, 2005 09:56 AM

تنـهایی پرهیـاهو

شعفِ بعضِ لحظه‌های «تنـهایی پرهیـاهو»، لذّتِ هانتاست وقت یـادآوردنِ نام ک نازک‌اندامِ کولی... «ایلونکا! اسمش ایلونکا بود.» خواندن «تنـهایی پر هیـاهو» را مدیون امـیرحسین هستم کـه چشم حسّاس و ذهن فعّالش بـه اشاره‌ای کتاب خواندنی را از کتاب کم‌ارزش جدا...

Posted in راز on April 18, 2005 01:16 AM

جشن کتاب هول و دیداری دوستانـه

--- افزوده- آ. گویـا حرف پیـام را اشتباه درک کرده‌ام. باین‌ترتیب، بخش دوی نوشتة حاضر - بی‌ارتباط با صحبتهای پیـام - تنـها نظر مرا منعمـیکند - پیـام اینطور توضیح مـیدهد: پویـان جان، نوشته ات نشان داد کـه من اگر...

Posted in راز on April 15, 2005 04:50 PM

کلاه بزرگی کـه سرمان رفت...

چند وقت پیش داشتم فکر مـیکردم کـه اشکالی بزرگ درون یـادگیریـهایمان وجود دارد... بگذارید مثالی را بیـاورم کـه آخرین بار، درباره‌اش فکر مـیکردم: درون کلاسهای نظریة جامعه‌شناسی – و بسیـاری کلاسهای دیگر – وقتی دربارة کلاسیکها و بنیـانگذاران جامعه‌شناسی، صحبت...

Posted in راز on April 9, 2005 05:32 PM

طلای سرخ؛ کجروی، انگ‌زنی و مسألة کلانشـهر

در اوّلین جلسة درس جامعه‌شناسی دوّم انسانی دبیرستان درسال جدید، با بچّه‌ها فیلم طلای سرخ جعفر پناهی را دیدیم. اصل ماجرا از جایی شروع شد کـه قبلتر، بعد از صحبت دربارة «نـهاد»ها، از نـهادینـه‌شدن گفتم و برای اینکه بچّه‌ها، مثالی...

Posted in راز on April 5, 2005 01:17 PM

گزارش یک دیدار

دیروز، یکشنبه، دو سه ساعتی با دکتر احمد صدری [اینجا] درون مؤسّسة پژوهش درون برنامـه‌ریزی (البتّه مطمئناً اسمش طولانیتر از اینـهاست؛ آنقدر طولانی کـه هیچوقت یـاد نگرفته‌ام... به منظور راحتی کار، مختصراً «مؤسسة نیـاوران» – یـا حتّا کوتاهتر – «مؤسّسه» مـیخوانیمش!)...

Posted in راز on April 4, 2005 06:01 AM

کتابهای دوست داشتنی سال هشتاد و سه

--- افزوده: نمـیدانم چه اتّفاقی افتاده؛ امّا وقتی برگشتم دیدم بخش بزرگی از فهرست، نیست! باور کنید، نسخة اوّل کامل بود... شاهد هم دارم! بهرحال دوباره، فهرست را کامل کردم. امـیدوارم چیزی جا نیفتاده باشد. --- بسیـار خب؛ فهرست کتابهای...

Posted in راز on April 3, 2005 11:55 AM

همنام و فرهنگ

کلاسهای انسان‌شناسی فرهنگی دکتر رفیع‌فر درون ترمـهای آغازین تحصیلم، یکی از بهترین کلاسهای دانشگاهیم بوده. تخصّص اصلی دکتر رفیع‌فر، انسان‌شناسی باستانی است؛ امّا، چند ترم بعنوان استاد مدعو، بما انسان‌شناسی فرهنگی درس داد. (حالا، دکتر فاضلی همـین درس را...

Posted in راز on March 29, 2005 06:00 PM

معرفت‌شناسی اصلاح‌شده: آیـا اعتقاد بـه خدا نیـازمند برهان است؟

آنچه اینجا خلاصه‌وار آورده‌ام، معرّفی فهرست‌وار و البتّه ناقص تلقّی خاصّی درون فلسفة دین هست که «معرفت‌شناسی اصلاح‌شده (= مـهذّب)» خوانده مـی‌شود و الوین پلنتینجا – فیلسوف معاصر و مشـهور دین – مـهمترین داعیـه‌دار آن است. علاقة من به...

Posted in راز on March 26, 2005 11:24 AM

سفره‌ی هفت‌سین و همربایی اشیـای مقدّس

بالای سفرة هفت‌سین، یک آینـه مـیگذارند دو طرفش جار با شمعدان کـه در آنـها به‌عدة اولاد صاحبخانـه، شمع روشن مـیکنند – چیزهایی کـه در سفره مـیگذارند از اینقرار است: قرآن، نانِ بزرگ، یک کاسه آب کـه رویش برگ سبز است،...

Posted in راز on March 19, 2005 10:13 AM

ملاقات غیرمجازی-۲

باور کنین اصلاً قصد نوشتن این یـادداشت رو نداشتم. امّا دوستان اینقدر تیکّه انداختن کـه از قبل، یـادداشت رو آماده کردی و تا مـیرسی خونـه – با یـه ذرّه تغییر – مـیذاریش توی راز و ...؛ گفتم دستِ کم گرگ...

Posted in راز on March 16, 2005 08:28 PM

چهارشنبه سوری - گراناز

حالا ماییم و آتشی کـه هر سال با تولّدمان هر سور چهارشنبه با لنگه‌ای پوتین و هر شب با قطره‌ای چند خاموش مـیشود. گراناز – خرداد ۷۶...

Posted in راز on March 16, 2005 09:51 AM

دکتر پرویز پیران درون خانة هنرمندان

عکس: سایت خانة هنرمندان دکتر پیران، چند وقتی‌ست به منظور «علوم اجتماعی و انسانی مرتبط» [در مقابل ِ بی‌ربط] تبلیغ مـیکند کـه در نظرش «آمـیزه ای هست از رفلکسیتیویته (برداشت های بازتابانـه)، عینیت نقادانـه و توجه بـه متن، سطوح نمادین...

Posted in راز on March 14, 2005 11:30 PM

روز زنی کـه گذشت

سه‌شنبة هفته‌ای کـه گذشت بـه دانشگاه شریف – دانشگاه سابق کم و بیش منفورم! – رفتم و پای صحبتهای شیوا مقانلوی عزیز با عنوان «زن پرده‌ای» نشستم. بنظرم، با فرصت کمـی کـه در اختیـار سخنران گذاشته بودند، بخوبی توانست از...

Posted in راز on March 11, 2005 07:42 PM

اثر هنری: بازتولیدِ مکانیکی و صورت فرهنگی پست‌مدرن

امروز، درون انجمن جامعه‌شناسی ایران، درون جلسه‌ای کم‌مخاطب و جمع و جور، دکتر محمّدرضا تاجیک دربارة «مطالعات فرهنگی پست‌مدرنیسم» سخنرانی کرد. صحبت‌ها گرچه کلّی، امّا مفید بود. اشکال بزرگ اینکه، بعضی جاها سخنران از بحث علمـی‌اش خارج مـیشد و –...

Posted in راز on March 9, 2005 08:34 PM

فهرست پایـان سال - کتابهای دوست داشتنی سال هشتاد و سه

پایـان سال نزدیک است؛ شاید مانند پارسال بد نباشد همدیگر را مطلع کنیم بهترین کتابی کـه در سال رو بـه پایـان خوانده‌ایم، چه بوده؟ باز هم مثل سال گذشته، تکرار مـیکنم کـه اینطور انتخابها عموماً دشوار است؛ امّا شما کوتاه...

Posted in راز on March 6, 2005 05:30 PM

مقاومت چریکی از طریق مناسک

ایدة اصلی این نوشته را دو شب پیش با دوست خوبی طرح کردم. قرار، مطالعة بیشتر بود. امّا، نمـیدانم اشکال از وبلاگ هست یـا چه کـه وسوسة شیرین نوشتن بدون تحقیق کافی را غالب مـیکند. خلاصه کنم؛ درون این نوشته...

Posted in راز on February 27, 2005 08:56 AM

... و امّا کنکور!

... و امّا درون مورد امتحان فوق لیسانسم. :) همـیشـه بعد از اینجور امتحانـها مـیگم نمـیدونم چه‌جوری امتحان دادم. راستش رو بخواین هر چی رو بلد بودم – یـا درون واقع گمون مـیکردم، بلدم! – جواب دادم. روز قبل از...

Posted in راز on February 27, 2005 08:54 AM

موفق باشی!

همـین الان، نامة امـیرمسعود عزیز را خواندم کـه برای امتحان فردایم آرزوی موفقیت کرده بود. درون جوابش گفتم کـه حس نوستالژیکی دربارة آرزوی موفقیت دارم و با اینکارش کلّی خوشحالم کرده است. (عادت دارد بـه اینجور خوشحال‌‌ها!) قبل از این...

Posted in راز on February 23, 2005 10:58 AM

عاشورای مـیدان محسنی

«راز» اینجانب متّهم هست به اینکه بوی محرّم از آن بـه مشام نمـیرسد! مـیخواهم بار اتّهامم را سنگینتر کنم و بعضی عکسهایم را از عزاداری ظهر عاشورا درون مـیدان محسنی نمایش بدهم. لابد آدم بی‌دین و ایمانی هستم کـه دوربین...

Posted in راز on February 22, 2005 11:43 AM

دیر گچین؛ دیروز کاروانسرا و امروز طویله...

دیروز، فرصتی پیش آمد که تا با مجوّز مـیراث فرهنگی تهران و همراه با چند نفر از دوستان، سری بزنیم بـه یکی از زیباترین کاروانسراهای مرکزی ایران. که تا دیرِ گچین درون ۶۵ کیلومتری جنوب تهران، دو ساعتی راه هست؛ چراکه بخش...

Posted in راز on February 19, 2005 11:50 AM

درباره‌ی فرانکولا

بعد از مجموعه داستان کوتاه «شب بخیر یوحنّا» - کـه «یلدای »اش را بسیـار مـیپسندم - «فرانکولا» دوّمـین اثر داستانی پیـام یزدانجوست؛ اینبار امّا، داستان بلند. حتما منسجم‌تر دربارة فرانکولای پیـام یزدانجو مـینوشتم؛ وقت ولی تنگ بود. بعد بد...

Posted in راز on February 16, 2005 10:16 PM

سرما، شومـینـه و دو بند کاملاً نامرتبط

۱- حالا کـه هوا سرد هست و برف همـه‌جا را پوشانده و گاز هم درون منطقة ما فشارش بسیـار کم، بـه یـاد شومـینـه‌ی خانـه افتاده‌ایم و روشنش کرده‌ایم و دور و اطرافش مستقر شده‌ایم. اینطور، گرم‌تر است... کنار شومـینـه، مصاحبة...

Posted in راز on February 11, 2005 12:00 AM

خوش گذشت...

این چند روزه، خوش گذشت... خانواده و دوستان خوبم، چهار روز و شب برایم تولّد گرفتند!! (و نمـیگویم کدام روز از همـه بیشتر خوش گذشت!) دوستانم، تبریک گفتند و خوشحالم د و همـینطور، دانش‌آموزانم هم شرمنده د و حضوری یـا...

Posted in راز on February 9, 2005 11:07 AM

شریعت عقلانی و هرمنوتیک قرآن

چند روز اخیر، بحث‌های احمد قابل را دنبال کرده‌ام؛ البتّه، اعتراف مـیکنم گاهی کم حوصله و گذرا. بهرحال، کم و بیش چیزهایی دریـافته‌ام کـه البتّه با سواد کم دینی‌ام توان سنجششان را ندارم. پس، بیشتر با دیدی هرمنوتیکی مسأله را...

Posted in راز on February 6, 2005 12:19 AM

ملاقات غیرمجازی

دوستی بشوخی مـیگفت، کافیـه صبح برات اتّفاقی بیفته که تا غروب خبرش رو تو وبلاگت بخونیم. خب، حالا بخونین! امروز دو ساعت با دوستای خوبم، ابوالفضل، فاطمـه، بهار، مجتبی، شقایق و فرهاد بودم... صبحش حالم خیلی گرفته بود. از مدرسه که...

Posted in راز on January 31, 2005 08:43 PM

گزینش: شبهای روشن و ایمان کیرکگور

-- همة این حرفا واسة اینـه کـه زندگی یـه خورده شبیـه ادبیـات بشـه... حدوداً یکسال از زمانی کـه درست درون آخرین سانس ِ واپسین شبِ اکران فیلم، پیش از جشنواره، «شبهای روشن» را دیدم، مـیگذرد. از آنروز بـه بعد، فیلم...

Posted in راز on January 24, 2005 04:34 PM

طبقِ معمول: سه بند پراکنده

۱- آغاز هفتة پیش را مشغول امتحانـهای باقیمانده بودم و نیمة دوّمش را با دوستان، درون سازمان، مشغولِ داوریـهایی کـه سینا امر کرده بود. انصافاً گرچه کار خسته‌کننده‌ای بود؛ امّا حضور دوستان خوبم باعث شد خیلی خوش بگذرد. روز اوّل،...

Posted in راز on January 23, 2005 08:59 AM

پارادوابراهیم بودن

... و خدا خواست ابراهیم را امتحان کند. بعد او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «یگانـه پسرت یعنی اسحاق را کـه بسیـار دوستش مـیداری، برداشته، بـه سرزمـین موریـا برو و در آنجا وی...

Posted in راز on January 21, 2005 06:39 PM

روزگار غریبی‌ست نازنین!

هفتة پیش کـه سینا، نامـه‌اش را برایم فرستاد که تا بخوانم و بخشی از شعر «آخر بازی» شاملو را سرآغازش دیدم، یـاد گفته‌های توضیحی شاعر افتادم درون شب شعر معروفش درون آمریکا و پیش از خواندنِ همـین قطعه کـه گفت «البتّه...

Posted in راز on January 18, 2005 09:17 AM

بی‌ناموسی علمـی

کاری کـه من و سینا دیشب که تا دیر وقت داشتیم انجام مـیدادیم، بیشک یـه جور بی‌ناموسی علمـی بود! بـه این ترتیب کـه دو تایی یـه عالمـه پرسشنامـه رو با تکنیک «درون‌نگری» (Introspection) (!) پر کردیم؛ یعنی خودمون رو مـیذاشتیم جای...

Posted in راز on January 13, 2005 08:24 AM

بوفِ كورِ هدايت - محمد مـیرزاخانی

امتحان مـیدهم و سرم شلوغ است. نوشتة پایین را محمّد عزیز زحمت کشیده و نوشته کـه بنظرم بسیـار خواندنی آمد. شما هم از دستش ندهید. بعد از سال ها انتظار براي چاپ آثار صادق هدايت ، بالاخره امسال تحقق انتظارها...

Posted in راز on January 11, 2005 10:15 AM

مصاحبه؛ شرایط اجتماعی و مفهوم جوانی

مصاحبة من با خبرگزاری جامعة جوانان ایرانی (سینا) رو مـیتونین اینجا بخونین. موضوع بحث، جامعه‌شناسی جوانان و مفهوم جوانی بود. که تا این گفتگو بـه انجام رسید، خانم آذر خیلی اذیت شدن کـه علّتش هم فقط بیسوادی من بوده! :) که...

Posted in راز on January 7, 2005 01:53 PM

تجسّد کلمـه

و کلمـه، جسم گردید و مـیان ما ساکن شد پر از فیض و راستی. و جلال او را دیدیم؛ جلالی شایستة پسرِ یگانة پدر. (انجیل یوحنّا؛ باب اوّل؛ آیة چهاردهم) ارمنی‌ها معتقدند کـه در چنین شبی (پنجم ژانویـه) عیسای مسیح...

Posted in راز on January 5, 2005 08:50 PM

اسطورة اسناب

محمّد راست مـیگوید؛ بعد از نوشتن اسنابیسم، چند باری با دوستان و اطرافیـان – شوخی و جدّی – بحث شد. بعضی تشکّر د کـه حرف دلشان را زده‌ام. بعضی هم – لابد به منظور اینکه بگویند اسناب نیستند ;) – از...

Posted in راز on January 4, 2005 11:41 PM

اسناب/ نسبي نگري – محمّد مـیرزاخانی

پس از مقاله اي كه امير پويانِ عزيز درون راز درون ارتباط با اسناب و اسناب ها نوشت ، چند بار با بچه‌ها و از جمله با خودِ امير پويان بحث درگرفت درون مورد اين مفهوم ، مصداق هاي آن...

Posted in راز on January 4, 2005 11:37 PM

ژاک دریدا: از فلسفه که تا هنر – گزارش یک هم‌اندیشی

امروز – دوشنبه چهارده دی هشتاد و سه – مؤسّسة پژوهشی حکمت و فلسفه و فرهنگستان هنر، مـیزبان علاقمندان دریدا بودند که تا در نشستی با عنوان «ژاک دریدا: از فلسفه که تا هنر» از ساعت ۱۰ صبح که تا ۶ بعد از...

Posted in راز on January 3, 2005 08:27 PM

سایـه‌های اکبر فضلی‌پناه

دوست خوبم – علی روستائیـان – به منظور دیدن هنر ژاپنی، بـه موزة هنرهای معاصر رفته بود و وقتِ برگشتن، درون پیـاده‌روی خیـابان کارگر، چشمش افتاده بود بـه کارهای آقای فضلی‌پناه. هنر دستهای فضلی‌پناه، نظر علی را جلب مـی‌کند و حاصلش...

Posted in راز on December 31, 2004 02:39 PM

اسنابیسم

۱- سِر آیزایـا برلینِ مشـهور، روایت کرده کـه در اواخر ۱۹۵۰ همراه با ژان کوکتو، پیکاسو را درون جمعی کوچک ملاقات مـیکند. برلین به منظور شکستن سکوت مـیان خودش و پیکاسو، لطیفه‌ای اسپانیـایی را بـه فرانسه تعریف مـیکند و مـیگوید: لوپه...

Posted in راز on December 26, 2004 09:45 PM

دربارة عکسِ بدونِ عنوان از عکّاس ناشناس

نقدِ عقبلیم چاپ و برنده شد. به منظور همـین، انگیزه پیدا کردم و تصمـیم گرفتم این یکی رو هم بنویسم! ممکنـه بخونینش و نظرتون رو تو دو سه روز آینده بهم بگین؟ قول مـیدم کـه امانتدارِ خوبی باشم. تو نقدِ...

Posted in راز on December 21, 2004 11:38 AM

مکاشفات یک آشپز

کوزت مـیگوید: تجربة اخیرم نشان داده اینکه دریـابی لازم نیست و ضرورتی ندارد بالای سر غذا بایستی که تا بپزد، مرحله‌ای اساسی درب مـهارت آشپزی است... اینرا، دیشب فهمـیدم. دست زیر چانـه و منتظر، بالا سرِ غذایی کـه آماده مـیکردم،...

Posted in راز on December 19, 2004 08:16 PM

راز

- خوب مـیدانی؛ تضمـینِ غزلت... قطعه، (همچون هایکو) بـه تورین بودیسم تعلّق دارد؛ متضمّن مسرّتی آنی‌ست: خیـالی درون سخن، معبری درون مـیل. وزنِ قطعه را، درون قالبِ یک اندیشـه-جمله درون همـه‌جا مـی‌توان حس کرد: درون کافه، درون قطار، در...

Posted in راز on December 17, 2004 01:24 AM

بارتلمـیِ پست‌مدرن

خانم شیوا مقانلو، چند وقتِ پیش، این پرسش را طرح کرده بودند کـه بارتلمـی، نویسنده‌ایست پسامدرن یـا مدرن متأخّر؟ همانوقت درباره‌اش فکر کردم و چیزهایی بنظرم رسید کـه هیچوقت فرصتِ نوشتنشان دست نداد که تا امروز، کـه تصمـیم گرفتم هرقدر شکسته‌بسته،...

Posted in راز on December 12, 2004 10:04 PM

سینا

سر که تا قَدَمش چون پری از عیب بری بود... به‌یـادِ سینا...

Posted in راز on December 4, 2004 07:14 AM

معضل روشنفکری ایران: دولتی یـا خود-ی؟

۱- دکتر مـیرسپاسی – استاد جامعه‌شناسی دانشگاه نیویورک کـه پس از سالها بـه ایران آمده بود و دورة کوتاهی را درون پایـان سال ۷۹ و آغاز سالِ ۸۰ بـه درس و گفتگو درون ایران گذراند – درون یکی از...

Posted in راز on December 2, 2004 10:43 AM

چند یـادداشت پراکنده

۱- روزها بسرعت مـیگذرند هفتة پیش سرم بیش از اندازه شلوغ بود. دوشنبه ساعت ۱۱ و ۱۲ شب بود کـه برگشتم. سه‌شنبه زودتر از هشت و نـه خانـه نبودم و چهارشنبه صبح شروع کردم بـه نوشتن مقاله‌ای کـه یکی از...

Posted in راز on November 26, 2004 07:20 PM

پاسخ سرگشوده بـه پرسشـهای دشوار دوستی عزیز

امـیرمسعود عزیز، دربارة آنچه درون پست قبل نوشته‌بودم، پرسشـهایی طرح کرده – البتّه، بغایت دشوار. گفته: بـه گمان‌ام بحث بامزه‌اي شد ... اين سوال براي‌ام پيش مي‌آيد: کاربران زبان براي چه از زبان استفاده مي‌کنند؟ خب، نظرات مختلفي وجود دارد...

Posted in راز on November 21, 2004 08:59 PM

در دفاع از زبان پست‌مدرن

هو ترجمـه‌ام دربارة ایریگارای، امـیرمسعود عزیزم را یـاد نقد سوکال انداخت (چراکه درون آنجا هم یـادی از ایریگارای شده بود). سوکال، زبان پست‌مدرن‌ها را بـه سخره مـینشیند و بعنوان فیزیکدان، «شیّادی روشنفکری و مـهملات مد روز» مـیخوانَدش {نگاه کنید به...

Posted in راز on November 19, 2004 11:16 AM

برای ثبتِ درون تاریخ

امروز، روز عجیبی برایم بود. تنـها، اینطور مـیتوانم توصیفش کنم: پر از افتخار شدم؛ درون حالیکه اصلاً لیـاقتش را نداشتم. داستانش را تعریف نمـیکنم. مـیترسم تعریف کنم و چیزی از لذّتش کم شود؛ چراکه مطمئناً آنچه حس کردم، بـه قیدِ...

Posted in راز on November 16, 2004 09:02 PM

اختلال درون نظام نشانـه‌ای: داغ قدرت بر پیشانی قانون

۱- فوکو درون مراقبت و تنبیـه مـیگوید کـه عذابِ حک‌شده بر تن ِ شکنجه‌دیده، نشانـه‌ای‌ست از قدرت فرمانروا و بدین شکل، بدن شکنجه‌دیده تبدیل مـیشود بـه محل اعلان سیـاست ارعاب فرمانروا: بدنِ شکنجه‌دیده درون واقع تابلویی‌ست کـه سیـاست تنبیـه...

Posted in راز on November 14, 2004 12:04 PM

به‌جهنّم!

ه باین فکر مـیکردم کـه چطور از «اگه قیمتی‌ترین سنگ زمـینم / توی تابستون دستای تو برفم» و خلاصه «پیش تو راضی بـه مرگم» رسیدیم بـه «خیـال نکن نباشی، بدون تو مـیمـیرم / گفته بودم عاشقم، خب؛ حرفمُ بعد مـیگیرم»...

Posted in راز on November 6, 2004 09:36 PM

دربارة داگ‌ویل ساختة لارس فون تریـه

مـیهمانخانة مـهمان‌کش ِ روزش تاریک* نوشته‌ای دربارة داگ‌ویل، ساختة لارس فون تریـه درون چهار بند و یک مقدّمـه باز به منظور آرمان عزیز – آقای ان – ۰- «داگ‌ویل» فیلمـی‌ست تحسین‌برانگیز، درون نـه پرده و یک مقدّمـه؛ ساختة لارس فون تریـه‌ی...

Posted in راز on November 3, 2004 06:52 PM

موتورسواری و استقلال‌یـافتگی

ه موضوع درس جامعه‌شناسی درون سال سوّم انسانی دبیرستان، «فرهنگ» است. کلاس را با همان موضوع زایشی «خودرو» ادامـه مـیدهیم. هنگامـیکه دربارة فرهنگ و نظام معانی صحبت مـیکنیم، لاجرم بـه نشانـه‌شناسی مـیرسیم. این هست که دو سه جلسه‌ای با بچّه‌ها،...

Posted in راز on November 1, 2004 07:58 AM

هایکوهای بچّه‌ها

ه یکی دو هفتة پیش درون کلاسهای انشای راهنمایی با بچّه‌ها، هایکو گفتن را تمرین کردیم. دسته‌جمعی رفتیم کارگاه ادبیـات مدرسه و با کامپیوتر چندتایی عدیدیم و بچّه‌ها شروع د بـه نوشتن و من هم که تا جاییکه مـیتوانستم –...

Posted in راز on October 31, 2004 07:40 PM

دربارة لوس ایریگارای - روانکاو پساساختگرای فرانسوی

ه ناشکر نیستم؛ معلّم و استاد خوب کم نداشته‌ام. قصد مقایسه هم ندارم؛ ولی بهرحال، خانم دکتر احمدنیـا یکی از بهترین استادهایم بوده و هستند. مجموعاً دو درس و شش واحد با ایشان گذرانده‌ام، امّا خیلی بیشتر از اینـها یـاد...

Posted in راز on October 28, 2004 08:56 AM

کلاس شـهر و لاله‌زار

ه کلاس شـهر – کـه تابستان گذشته با سینا، به منظور دانش‌آموزان سوّم راهنمایی برگزارش کردیم – بـه پیشنـهاد خودِ بچّه‌ها – کـه حالا دبیرستانی‌اند – ادامـه پیدا کرد. با کمـی بحث و تقریباً بـه شیوه‌ای دموکراتیک کـه محمدحسین درباره‌اش در...

Posted in راز on October 26, 2004 08:15 PM

بنیـامـین و کانالهای

ه پیشتر، دربارة رفتارمان با دستگاه کنترل از راه دور تله‌ویزیون و نوشته بودم و تعویض مرتّب کانالها را بـه منش انتشار (یـا پاشیدگی) درون مفهوم دریدایی‌اش مربوط کرده بودم؛ کـه حضور هر کانال، بمعنای غیـاب دیگر کانالهاست. اکنون...

Posted in راز on October 24, 2004 07:49 PM

دربارة عیوجین اونیل و خانواده‌اش

ه پیش از این، دربارة فراخوان نقد عمجلّة دوربین عکّاسی نوشته بودم. بررسی و چاپ نقدها، دو شماره طول مـیکشد و اینطوری، شمارة بعد، نوبت بررسی نقد قبلی‌ست کـه فرستاده بودم. امروز صبح کـه پاشدم، دیدم فرصت خوبی است...

Posted in راز on October 22, 2004 01:25 PM

من و صنعت فرهنگ

ه ۱- مـیخواستم بعنوان هدیة تولّد دوست عزیزی، سی‌دی موسیقی بخرم. بهمـین قصد، رفتم بـه بازار فیلم و موسیقی سینما فرهنگ و بعد از شنیدن چند سی‌دی، یکی را انتخاب کردم. بعد از اینکه انتخابم کم و بیش قطعی شد،...

Posted in راز on October 19, 2004 09:52 PM

دلتنگی‌های آخر هفته

ه . . . هرچه هستی باش! امّا کاش ... نـه؛ جز اینم آرزویی نیست: هرچه هستی، باش؛ امّا، باش! - قیصر امـین‌پور. بخشی از شعر لنگر تسکین پ.ن. این عنوان دلتنگی‌های آخر هفته هم از ساخته‌های سیناست......

Posted in راز on October 15, 2004 11:11 PM

هفته‌ای کـه گذشت...

هو ۱- جمعه شب رفتم فرهنگسرای نیـاوران بـه دیدن و شنیدن کنسرت پژوهشی آقای عبدلی کـه تار را بـه شیوة آقا حسینقلی مـیزد. خاندان فراهانی، حق بزرگی بر گردن موسیقی ایران و خاصّه نوازندگی تار دارد. آقا علی‌اکبر و فرزندانش...

Posted in راز on October 13, 2004 09:35 PM

دربارة دریدا

هو مـیدانم؛ آنقدر نوشتة خوب دربارة زندگی و کار دریدا وجود دارد، کـه نوشتة پایین – کـه مختصر و نامنسجم هست – مطلب زیـادی درباره‌اش نمـیگوید. ولی دلم مـیخواست چیزی – بلکه چیزکی – دربارة دریدا بنویسم. نتیجه شد همـین...

Posted in راز on October 10, 2004 10:30 PM

دریدا درگذشت...

ساختارشکنی چه نیست؟ البتّه همـه‌چیز! ساختارشکنی چه هست؟ البتّه هیچ‌چیز! - از نامة دریدا بـه پروفسور ایزوتسو همـین امروز صبح، توی راه خونـه که تا مدرسه داشتم دریدا مـیخوندم؛ دربارة مکالمة فایدروسش بود. واقعاً حیف شد... دریدا درون ۷۴ سالگی مرد....

Posted in راز on October 9, 2004 09:43 PM

لولیتا، عشق و حسادت

ه دو بند دربارة لولیتای کوبریک، باز، به منظور آرمان عزیزم – آقای ان! – از بابت وفای بـه عهدم و تشکّر... ۱- عشق ناپلئون بناپارت، بعد از عشقی یکی از سربازهایش، نامـه‌ای خطاب بـه محافظش نوشت و عشق را...

Posted in راز on October 6, 2004 07:36 AM

باز هم وبلاگ و خودرو

ه حالا کـه دوستان تشویقم (!) و برخلاف اونچه گمان مـیکردم، ایده‌های پست قبلی براشون جالب بود، یکی دو نکته رو اضافه کنم: اوّل اینکه، بنظرم یـه چیز مشترک بین خودرو، وبلاگ، سیگار، کافه‌نشینی و موسیقی عامـه‌پسند و پاپ...

Posted in راز on October 1, 2004 06:34 PM

تلاش به منظور گریز: خودرو و وبلاگ

هو امسال به منظور کلاسهای جامعه‌شناسی دبیرستانم، موضوع زایشی “خودرو” را انتخاب کرده‌ام و سعی دارم، به منظور دوّمـیهای انسانی با استفاده از موضوع خودرو و نگاه بـه جنبه‌های اجتماعیش، مواضع جامعه‌شناسی را روشن کنم که تا دربارة کلیّات صحبت کنیم و...

Posted in راز on September 29, 2004 10:42 AM

همچون کوزت درون خانة تناردیـه‌ها

هو مـیتونید اینـها رو شوخی تلقّی کنین؛ امّا جمله‌ها رو دیشب وقتی که تا ساعت دوازده داشتم ظرف مـیشستم، تولید کردم: اونقدر کـه به من تو این خونـه ظلم مـیشـه، بـه کوزت تو خونة تناردیـه‌ها ظلم نمـیشد. خدا – کرمش رو...

Posted in راز on September 27, 2004 06:37 AM

اخلاق خدایـان - اخلاق بردگان

هو - “من مـی بخشم ... اما فراموش نمـی کنم.” – وبلاگ شاهزادة آسمانـها - “خاطره های بد دیگه عذابم نمـیدادند و نفرت جاشو بـه دوستی داده بود: یک بخشش کامل، همراه با فراموشی.” – وبلاگ صورتی وبلاگ شاهزادة آسمانـها...

Posted in راز on September 24, 2004 09:05 AM

گرگان

هو یکشنبه رفتم گرگان و چهارشنبه برگشتم؛ اینبار صرفاً جهت دیدن بزرگ و استراحت مطلق. خواب بمقدار کافی و همـینطور پیـاده‌روی بـه مقصدهای مختلف برنامة ثابت هرروز بود و البتّه تخته‌نرد کـه کلّی پبشرفت کردم و بدون باخت (در مجموع)...

Posted in راز on September 23, 2004 11:36 AM

صحنة خیـابانی - دربارة عمایکل استانو

هو مجلّة “دوربین عکّاسی” هر شماره مسابقه‌مانندی دارد باسم “فراخوان به منظور نوشتن نقد عکس”؛ هر بار عکسی چاپ مـیکند و از خوانندگان مـیخواهد نقدی بر آن بنویسند و تحلیلش کنند. (در همـین راستا اخیراً هم، هردفعه نقد عکسی چاپ مـیکند...

Posted in راز on September 18, 2004 10:25 AM

خشونت، تفکّر و رهایی از ترس: تفسیری طبیعت‌گرایـانـه بر ارباب حلقه‌ها

هو ۰ – این نوشته بر پایة برخی نظرات مراد فرهادپور – متفکّر معاصر – دربارة مفهوم خشونت نگاشته شده است. یک گفتگو با عنوان “تفکّر و خشونت” (مصاحبه با نشریة کیـان – ش. ۴۵ – منتشرشده درون کتاب بادهای...

Posted in راز on September 13, 2004 01:55 PM

مخدّر

هو ۱- بوتیک را با زیرنویس انگلیسی مـیدیدم کـه متوجّه اشتباهی درون ترجمـه شدم. جایی، مـهرداد کـه نگران رابطة همسرش – ژاله – با آقا شاپوری است، از سر انتقام تریـاک آن هفتة آقا شاپوری را تحویل نداده و حالا...

Posted in راز on September 10, 2004 03:23 PM

یکی

هو صد هزاران طفل سر ببریده گشت که تا کلیم‌الله صاحب دیده گشت صد هزاران خلق درون زنّار شد که تا که عیسا محرمِ اسرار شد صد هزاران جان و دل تاراج رفت که تا محمّد یک شبی معراج رفت (عطّار) اشکالی ندارد؛...

Posted in راز on September 6, 2004 06:21 PM

در بزرگداشت مالنا اثر جوزپه تورناتوره (رویکردی کم و بیش فلسفی)

هو این چند بند را کـه در بزرگداشت فیلم «مالنا» نوشته‌ام، تقدیم مـیکنم بـه آرمان عزیز (یـا آنطور کـه خودش مـیپسندد: آقای ان!) – دوست و دانش‌آموز عزیزی کـه خیلی خیلی خیلی زیـاد فیلم دیده – و هفتة پیش با...

Posted in راز on September 5, 2004 09:08 AM

دن آرام و احمد شاملو - محمّد مـیرزاخانی

هو دیگر نوشته‌های محمّد درون راز: مارگریت دوراس | عاشق | دوراس، نوشتن، الکل و ... | امـیلی ال | نایب کنسول چندی پيش اميرپويان عزيز بـه مناسبت سالروز وفات شاملو يادداشتی نوشته بود درباره او. قبل از آن هم...

Posted in راز on September 4, 2004 11:04 AM

دوباره سلام

هو ۱- اردوی مشـهد امسال را هم شرکت کردم. معنی اردوی مشـهد به منظور من چنین چیزی است: یک عدّة دیگر از دانش‌آموزان مدرسة راهنمایی فارغ‌التحصیل شدند. من و چند نفر دیگر از دوستان زودتر برگشتیم. بچّه‌ها دوشنبه برمـیگردند. دوستیـها، در...

Posted in راز on September 4, 2004 10:58 AM

ان‌جی‌اوها: تشویق و تحدید

هو چند وقت پیش کـه نوشتة NGOهای اخته‌شده‌ی سینا را مـیخواندم، یـاد بخشی از فصل اوّل کتاب سیـاستهای خیـابانی (نوشتة آصف بیـات/ ترجمة سید اسدالله نبوی/ نشر شیرازه) افتادم. سینا، درون نوشته‌اش تأکید مـیکند کـه NGOهای ایرانی، بشکلی جدّی به...

Posted in راز on August 28, 2004 08:23 AM

نکته‌های کوچک کاغذبازی – 3

هو نوشتن ِ راهنماهای شخصی و غیررسمـی، کاریست کـه برای ما ایرانیـها چندان جا افتاده نیست. حال آنکه بنظرم بسیـار مفید است. درون اینترنت امّا اگر بگردید، کلّی راهنمایی از ایندست – حتّی درون مورد خرید یک جنس خاص –...

Posted in راز on August 24, 2004 12:53 PM

اقامة پنج دلیل و نصفی درون دوست داشتن فیلم مولن‌روژ

هو مولن‌روژ را همـین پریشب دیدم. فیلم محصول ۲۰۰۱ است؛ پس، لابد پیش از این، بسیـاری دربارة فیلم نوشته‌اند. امّا اینجا، دلایل شخصی خودم را بیـان مـیکنم که تا بگویم چرا از این فیلم خوشم مـیآید. دلایلم را هم درون این...

Posted in راز on August 23, 2004 04:03 PM

آمریکا مقصّر است

هو اینروزها – البتّه جدای از صدا و سیما – اینطرف و آنطرف بسیـار مـیشنوم کـه در جریـان مسألة نجف، مقتدی صدر مقصّر هست که درون حرم علوی پناه گرفته و نـه آمریکا و دولت موقّت عراق. نظر من جز...

Posted in راز on August 22, 2004 12:08 PM

بکار زدن/بکار بردن

هو امـیرحسین عزیز، لطف کرده و در کامنتهای یـادداشت مناظرة صدری و جهانبگلو نوشته: “ضرب المثل را بـه كار نميزنند . بـه كار ميبرند.” بنظرم خیلی خوبه کـه امـیرحسین اینقدر دقّت مـیکنـه و کاربست صحیح واژه‌ها واسش مـهمـه. دلیل دقّتش...

Posted in راز on August 21, 2004 01:41 PM

ستاره‌ها ... و بچّه‌ها

هو امـیر مسعود عزیز، دستور داده کـه راز را آپدیت کنم؛ چَشم. :) من هم به منظور اینکار از خودش مایـه مـیگذارم. درون واقع، یـادداشتِ «انتخاب طبیعی و چشمان شما»ی ضدّ خاطرات و کامنتهای آن را کـه خواندم، بد ندیدم من...

Posted in راز on August 20, 2004 08:05 PM

مناظره‌ی صدری و جهانبگلو

----- افزوده: نیما، بخشی از صحبتهای دیروز ِ جهانبگلو و صدری را اینجا نوشته. ----- هو اهل ظاهربینی نیستم. امّا چون حوصله ندارم گزارش جلسة روشنفکری دینی و روشنفکری سکولار را کـه دکتر رامـین جهانبگلو (اینجا) و دکتر محمود صدری...

Posted in راز on August 18, 2004 11:43 AM

قانون و خشونت - مراد فرهادپور

هو سخنرانی دیروز مراد فرهادپور با عنوان “قانون و خشونت” مثل همة سخنرانیـهایش جالب و جدید و عجیب بود. فرهادپور، درون پرورش ایدة اصلی سخنرانیش – استعلای خشونت بنیـامـینی – بسیـار موفق عمل کرد. او درون آغاز سخنرانی بـه شرایط...

Posted in راز on August 18, 2004 11:39 AM

نوشتة خداوند - بورخس - سیدحسینی

هو هفت حقیقت کوتاه دریـارة داستانی کـه پیش رویتان است: - بورخس، اینبار حتی برخلاف رسم معمولش داستان را بنقل ازان دیگری کـه ازان دیگری شنیده یـا خوانده‌اند، روایت نیمکند. - بورخس، بخوبی از روایت قرائت نوشتة خداوند...

Posted in راز on August 14, 2004 11:32 AM

قیچی بجای قلم

ه ۱- ماجرای دزدی مطلب و عو نقل بدون مرجع نوشته، گویـا درون دنیـای وبلاگها رایج است. مثلاً این یکی ،عکسهای نمایشگاه ماشین را از وبلاگ من برداشته، بی‌هیچ مرجع و هیچ نقلی. این یکی باز همـین بلا را...

Posted in راز on August 13, 2004 09:16 AM

بارت، دریدا و کانالهای

هوانیکه از های استفاده مـیکنند و ساعتی را بتماشای برنامـه‌های مختلف و – بمعنای واقعی کلمـه – کثیر و متنوّع کانالهای فراوان دریـافتی مـیگذرانند، لابد – بیش از دیگران – بـه تعویض مرتّب و پشت‌ِ سر هم شبکه‌ها...

Posted in راز on August 12, 2004 08:56 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت – 9

هو درون آغاز، کلمـه بود و کلمـه نزد خدا بود و کلمـه، خدا بود انجیل یوحنّا؛ باب اوّل کلمـه، آغاز آفرینش است. لوگوس (یـا کلام) به منظور یونانیـان، معنای واقعیّت مـیداد و دانسته شدن. به منظور آنان، لوگوس، بیـان‌پذیریِ واقعیّت بود. برای...

Posted in راز on August 11, 2004 09:58 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۸

هو نوشتار، از یکسو، غیـاب هست (گسست مناسب از موضوع) و از سوی دیگر، پیوند. (یـاد این بیت عبرت نائینی مـیفتم: ما پرتو حقّیم و نـه اوئیم و هموئیم / چون نور کـه از مـهر جدا هست و جدا نیست....

Posted in راز on August 8, 2004 08:43 AM

هرمنوتیک ازدواج

هو ۱- مجتبای عزیز، چندی پیش دربارة تجربة زیبایی‌شناختی نخستین نوشته و گفته بود هر بار ِ بعدی کـه متن را مـیخوانیم، با چیزی از پیش تجربه‌شده روبرو هستیم؛ نـه با آن تجربة بار نخستین “که گويی خواننده/مخاطب آليس‌وار در...

Posted in راز on August 6, 2004 11:43 AM

مـهمان – حکمت شادان

هو دیشب، مـهمان مـهرجویی را دیدم. نکته‌ای کـه احسان پیشتر دربارة “بانو” گفته بود، درست است. مـهرجویی، روشنفکر فلسفه‌دانی است، بیشتر طرفدار بورژوایی. درون بانو، طبقة فرودست، تحقیر مـیشود و دغل‌باز و مکّار بنمایش درون مـیآید. درون اجاره‌نشین‌ها هم...

Posted in راز on August 6, 2004 11:36 AM

انسان پاپ‌گونـه/پرومته‌ای/پست‌مدرن

هو ۱- دکارت با شک دستوری‌اش، جای “من” و “خدا” را درون فلسفه تغییر داد. دکارت، درون محسوسات، درون معقولات و در خدا – یعنی همة آموخته‌های اسکولاستیک خود – شک کرد. سپس همـین شک روش‌مند، برایش ایقان بهمراه آورد....

Posted in راز on August 4, 2004 09:27 AM

کلاس شـهر درون سازمان شـهرداریـها

هو آقای دکتر ایمانی، غافلگیرمان د. قرار بود، کلاس شـهر را امروز درون سازمان شـهرداریـها و در خدمت آقای ایمانی برگزار کنیم. ساعت از یـازده گذشته بود کـه رسیدیم. وقتی بـه نگهبانی مراجعه کردم، گفتند کـه بروید طبقة پنجم، اطاق...

Posted in راز on August 3, 2004 05:04 PM

اورفه

ه چیزی درون اسطورة اورفه هست از جنس دل‌نگرانی. اورفه، بهترین نوازندة عتیق بود. درون توصیف سِحر ِ نوایش گفته‌اند چنان بوده کـه درندگان، بشنیدنش بپایش مـیفتادند. گاهی فکر مـیکنم، تقدیر اورفه را وحوش و ددان و درندگان رقم زدند...

Posted in راز on August 2, 2004 10:55 AM

پیـامبر و دیوانـه و ژید

هو ۱- پنجشنبه، با همان دوستی – کـه پیشتر شرح نرفتنش رو گفته‌بودم – رفتم بیرون. نشسته‌بودیم و از همـه چیز حرف مـیزدیم. بین حرفها خواست داستان کفش خش و اتفاقات بعد از اون رو تعریف کنـه. شروع کـه کرد،...

Posted in راز on July 31, 2004 10:17 AM

جامعة اخلاقی دینی سروش

ه ۱- پرسش اساسی دکتر سروش درون اوّلین جلسة درس‌گفتارهایش درون دانشگاه امـیرکبیر – جامعة دینی و جامعة اخلاقی – این بود: بد اختیـاری بهتر از خوب غیر اختیـاری هست یـا بر عکس؟ درون واقع دکتر سروش معتقد هست که...

Posted in راز on July 29, 2004 10:04 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۷ – رولان بارت

هو عباید ساکت باشد (البتّه عکسهای داد و بیداد کننده وجود دارند؛ امّا من از آنـها خوشم نمـیآید): این مسأله مربوط بـه احتیـاط نیست؛ بلکه مربوط بـه موسیقی است. ذهنیّت مطلق، تنـها درون حالتی از سکوت و تلاش برای...

Posted in راز on July 28, 2004 11:24 AM

روزمرگی و راز

هو ۱- دیروز، روز خوبی بود. اوّل از همـه با سینا رفتیم سر کلاس شـهر و چهارمـین جلسه هم بـه خیر و خوشی تمام شد. بعد با بچّه‌ها رفتیم گیم‌نت و برای اوّلین بار کانتر بازی کردم. جالب بود و...

Posted in راز on July 28, 2004 11:21 AM

هایکو

هو کم مـیآیند واژه‌ها وقت گفتن از تو؛ تولّدت مبارک....

Posted in راز on July 26, 2004 07:46 AM

فتوبلاگ، فرانچسکوی قدّیس و باقی قضایـا

ه ۱- محمدحسین عزیز، فتوبلاگم را هم راه انداخت. اسمش را فعلاً مـیگذارم ‘کایروس’. کایروس، زمان درست وقوع هرچیزی است. همان لحظة معیّن و صحیح؛ نـه یک دم قبل و نـه یک آن بعد. کایروس، همان واژه‌ایست کـه پولس قدّیس...

Posted in راز on July 25, 2004 08:40 AM

فلسفه و ضیمران

هو اوّلین جلسة‌کلاس دکتر ضیمران (نقد مدرنیته و پسامدرنیته) دیروز برگزار شد. چیزی کـه برایم درون این جلسه جالب بود، بیشک مواردی نبود کـه در کلاس بحث شد. فی‌الواقع صحبت‌های ضیمران درون اوّلین جلسه چندان نو و تازه نبود و...

Posted in راز on July 25, 2004 08:36 AM

از من گفتن بود

هو چند روزی از هفتة پیش را کـه ننوشتم، دلیلش مسافرت بود. چند ساعت پیش از سفر را هم – با عجله – با دوست عزیزی وعده کردم که تا ببینمش؛ چون قرار بود پیش از بازگشت من برگردد ارمنستان و...

Posted in راز on July 23, 2004 09:38 PM

سالمرگِ بامدادِ شاعر

هو امروز، دوّم ِ مرداد، سالمرگ شاملو است؛ بامدادِ شاعر. زبان ِ شعری ِ شاملو بینظیر است. شاملوی شاعر را بیش از شاملوهای دیگر دوست دارم: شاملوی نویسنده، شاملوی محقّق (کتاب کوچه اثر بی‌بدیلی است)، شاملوی مترجم (شازده کوچولوی محبوب...

Posted in راز on July 23, 2004 11:28 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت - ۶

هو سکوت، امتداد لحظه‌ای خاموش هست و باین دلیل مـیتواند هم‌معنای خیرگی بکار رود. آنسان کـه خیرگی، امتداد یک نگاه است، سکوت، امتداد یک لحظه‌ است؛ لحظه‌ای خاموش. عکس، خاموش است؛ همچنان کـه سکوت. سکوتِ عاز خیرگی مـیاید؛ خیرگی...

Posted in راز on July 22, 2004 02:42 PM

نکته‌های کوچک کاغذبازی – ۲

هو یکبار کـه یـادداشت دیروزم را خواندم، از آنچه نوشته‌بودم، خوشم آمد و با اینکه قصد نداشتم که تا چند روز آینده نوشته را ادامـه بدهم؛ خواندن همان یـادداشت قبل محرّکی شد به منظور ادامـه. ۷- شاید از همـین چند بند قبلی...

Posted in راز on July 18, 2004 11:18 PM

نکته‌های کوچک کاغذبازی – ۱

هو این چند سال اخیر، کارم درون کلّی اداره و مرکز و مؤسسة دولتی گیر کرده هست و هر بار، چیزی یـاد گرفته‌ام. از ادارة مالیـات و ثبت و شماره‌گذاری و آگاهی (آنـهم آگاهی وحشت‌ناک شاپور) بگیرید؛ که تا آموزش عالی...

Posted in راز on July 17, 2004 08:55 PM

ارتباط تیلوریسم و بروکراسی

هو عموی عزیزم لطف مـیکنند و هرگاه یـادداشتی درون راز مـینویسم، مقالات مرتبط با آنرا برایم ایمـیل مـیکنند. دو روز پیش کـه دربارة تیلوریسم نوشته‌بودم، لطف د و دو مقاله و دو بررسی کتاب برایم فرستادند. یکی از مقاله‌ها understanding...

Posted in راز on July 15, 2004 12:58 PM

مکتب مدیریّت علمـی تیلور

هو آنچه من از تیلور مـیدانم درون پاسخ ِ پرسش ِ ساسان و امـیرحسین عزیز تصوّری کـه ما امروزه از کار داریم، با آنچه درون گذشته وجود داشته زمـین که تا آسمان فرق مـیکند. شاید بتوان گفت کـه مـهمترین ویژگی کار...

Posted in راز on July 13, 2004 07:06 AM

شـهر کتاب، سپهر و باقی قضایـا

ه (۱) شـهر کتاب نیـاوران رو خیلی دوست دارم؛ درون واقع، شـهر کتاب کارنامـه. کتابها – عموماً – خوب چیده شدن. عنوانـهای جدید – معمولاً – درون دسترس هستن. فروشنده‌ها، بینـهایت مؤدبن و وارد بـه کار. البتّه اگه غیر از...

Posted in راز on July 9, 2004 11:54 PM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۵

هو “خدا مرده است” فریـاد نیچه بود کـه طیف گسترده‌ای از توصیفات را پذیرا شد و هربا دیدگاه خود، سعی درون تفسیر و توصیف این رأی نیچه کرد. بسیـاری این تمثیل قدرتمند را لایـه لایـه شکافته‌اند و معانی متفاوتی...

Posted in راز on July 8, 2004 09:48 AM

خانوادة خوشبخت

ه بامزه بود. برگشتنی، سوار تاکسی‌ای شده بودم کـه راننده‌اش، سرباز وظیفه بود. از خدمت مـیگفت و دربارة سربازی‌اش صحبت مـیکرد و اینکه مـیتواند بعد از پایـان خدمت، برود و درجه‌داری بخواند و عضو کادر شود. بین صحبت‌هایش گفت: امّا...

Posted in راز on July 6, 2004 10:17 PM

شور و شوق فوتبال – نگاهی روانکاوانـه

ه جام ملّتهای اروپا چند ساعت پیش با قهرمانی یونان تمام شد و احتمالاً از فردا، برنامة خواب بسیـاری از فوتبالدوستها، تغییر خواهد کرد. امّا این سؤال همـیشـه باقی هست که چرا فوتبال اینطور پرطرفدار است؟ چرا هیچ ورزش دیگری...

Posted in راز on July 5, 2004 03:42 AM

تراژدی

ه چیزی درون این نوشته هست کـه اذیتم مـیکند؛ چیزی از جنس تراژدی. مدّتها فکر کردم و فهمـیدم کـه آنچه ناراحت‌کننده است، نـه خود نفس توریسم هست و نـه زیـارت. آنچه آزار مـیدهد همراهی زائر و توریست است. چراکه توریست...

Posted in راز on July 4, 2004 09:34 AM

دربارة قالب جدید راز

ه چند روز پیش بود کـه در یکی از همان دستکاریـهای فراوانم، نصف قالب وبلاگ از بین رفت و همانطور، اشتباهی ذخیره‌اش کردم و برای همـین امکان پابلیش پست جدید مـیسّر نبود. چند وقتی بود کـه محمدحسین تصمـیم داشت قالب...

Posted in راز on July 3, 2004 12:26 AM

فهرست سياه

ه اين دو - سه روزه يه عالمـه کامنت مزخرف تبليغی سايتهای و برای مطالب قديمـی‌تر راز ثبت شده بود. دفعه‌ی اوّل ۴۵۰ که تا و دفعه‌ی بعد ۶۰۰ تا. کلّی اعصابم داغون شد. که تا اينکه بالاخره با يه پلاگين محشر...

Posted in راز on June 30, 2004 08:04 PM

شـهر و نظر

هو فردا با دکتر ایمانی امتحان دارم. دکتر ایمانی، اینروزها – بقول خودشان – تبدیل شده‌اند بـه بروکرات درون معنای کافکایی‌اش. نمـیدانم – احتمالاً – حتما منصب جدیدشان را تبریک بگویم: مدیر کلّ آموزش شـهرداریـها. بهرحال به منظور من و امثال...

Posted in راز on June 28, 2004 07:09 PM

زیبایی و جلوه - والتر بنیـامـین

هو I- هر موجود زنده‌ای کـه زیباست جلوه‌[ای] دارد [ist scheinaft]. II- هر چیز [اثر] هنری کـه زیباست، جلوه دارد [schein] زیرا بمعنایی زنده است. III- آنچه باقی مـیماند چیزهای طبیعی و مرده‌ای هستند کـه ممکن هست زیبا باشند [امّا]...

Posted in راز on June 27, 2004 05:24 PM

جاخالی

هو اینـهمـه بدبین نیستم؛ ولی چرا از این قسمت ‘هفت پرده’ی سعید عقیقی/فرزاد مؤتمن خوشم مـیاد؟ . . . جوان چهار [ادامـه مـیدهد] ببین؛ فلسفة زندگی همـینـه. تو بیخود پیچیده‌ش مـیکنی و خودت رو عذاب مـیدی. دنیـا پر از یـه...

Posted in راز on June 26, 2004 05:19 PM

خدمات بعد از فروش

هو پریروز، امتحان جامعه‌شناسی انقلابات دادم. خیلی هم خوب امتحان دادم؛ به منظور همـین اگر قصد انقلاب داشتید، حاضرم مشاوره بدهم. ;) من پیشنـهاد مـیکنم و شما، انتخاب. مثلاً مـیپرسم دوست دارید با مدل تد رابرت گر انقلاب کنید یـا هانا...

Posted in راز on June 24, 2004 01:17 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۴

هو زبان، زورگوست؛ بغایت زورگو. مـیخواهم بگویم ‘مـیبوسمَم’ و نمـیگذارد. تاب نمـیآورد بنویسم ‘نیست یکدم شکند خواب بچشم’. زبان، قدرتش را هر جا تحمـیل مـیکند. بارت درون افتتاحیة درسهایش درون کلژ دو فرانس خلاصه‌وار گفت: “زبان، فاشیست است.” (آیـا...

Posted in راز on June 23, 2004 11:25 AM

من آدم مـهمّی مـیشوم

هو اینـهمـه گفتم ملاصدرا، اندیشـه‌های پست‌مدرن داشتهی باور نکرد. حالا کـه دکتر حسن شـهپری استاد ویلانووای آمریکا درون دوّمـین همایش بین‌المللی حکمت متعالیـه و ملاصدرا این حرف را زده و رسماً اعلام کرده ملاصدرا، 'حکیم سنّتی پست‌مدرن' است، برایش...

Posted in راز on June 22, 2004 06:22 AM

چند سطر روزمرگی

هو پریروزها با تاکسی جایی مـیرفتم و پخش صوت تاکسی هم مـیخوند. داشتم تیترهای روزنامـه رو نگاه مـیکردم و خیلی متوجّه نوار نبودم. یکدفعه احساس کردم یـه چیز خیلی عجیب و غریب شنیدم. اونچه من شنیدم چنین چیزی بود –...

Posted in راز on June 21, 2004 07:10 PM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۳ – مـیشل فوکو

هو ‘من فکر مـیکنم کـه هر کودکی کـه درست پیش از جنگ جهانی دوّم یـا طی آن درون محیطی کاتولیک پرورش یـافته باشد، این تجربه را داشته هست که شیوه‌های بیشمار و متفاوتی از سخن گفتن و نیز شکلهای بیشماری...

Posted in راز on June 20, 2004 08:46 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۲

هو با ویتگنشتاین درون رسالة منطقی – فلسفی آنجا کـه در بند هفتم مـیگوید: ‘آنچه درباره‌اش نمـیتوان سخن گفت، مـیباید درباره‌اش خاموش ماند’ آنگاه همدلم کـه در تفسیری بسیـار مسامحه‌گر و افراطی، سخن گزارشی و دیسکورسیو را معادل ‘گزاره‌های دانش...

Posted in راز on June 19, 2004 08:53 AM

ایده‌هایی درون باب سکوت – ۱

هو سکوت، گونـه‌ای نا–فرم از سخن نیست. سکوت، غیـابِ کلام هست و امّا، غیـابِ معنا نیست. سکوت، غیبتِ سخن است؛ امّا گونـه‌ای خاص از سخن. سکوت، جزئی از سخن عاطفی و اموتیو هست و نـه از جنس زبان گزارشی و...

Posted in راز on June 18, 2004 04:58 PM

هایکو

هو همـین دیروز از اینجا گذشت و چیزی گفت...

Posted in راز on June 18, 2004 12:03 PM

گفتمان زنانـه؛ دربارة لوس ایریگاری

هو [پیش‌نویسِ اوّل] سنّت فمنیسم فرانسوی را از اینجهت دوست‌تر دارم کـه ارتباطش با فلسفه تنگاتنگ است. آنچه – هر قدر اندک – درون درس‌هاس دانشگاهیمان مـیخوانیم، فمنیسم انگلیسی – آمریکایی هست که با جامعه‌شناسی و سیـاست مربوط است. بهمـین...

Posted in راز on June 16, 2004 09:40 AM

حقایقی دربارة راز، وبلاگ ِ پویـان

ه ۱- آقای کاظم رهبر – گردآورندة کتابهای نوشتن ِ ۱ و ۲ و نیز چگونـه مـینویسم، کـه هر سه از کتابهای خوب و دوست‌داشتنی دربارة نوشتن هست – لطف کرده‌اند و راز را خوانده‌اند و برایم نوشته‌اند کـه ‘وبلاگ‌نویسی...

Posted in راز on June 15, 2004 10:19 AM

قوبلای خان و پولو: ذهن ساده

هو مارکوپولو پلی را سنگ بـه سنگ تشریح مـیکند. قوبلای خان مـیپرسد: امّا سنگی کـه پل بر آن تکیـه دارد کدام است؟ مارکو جواب مـیدهد: پل بر این یـا آن سنگ متّکی نیست؛ بلکه خط قوسی کـه سنگها بـه آن...

Posted in راز on June 14, 2004 12:56 PM

اندیشة پیچیده

هو ‘درآمدی بر اندیشة پیچیده’ی ادگار مورن از آن کتابهایی هست که حتما خواند. کتاب، طرح پیچیدگی هست در مقابل سادگی. درون واقع، مـیشود کم و بیش بآن بعنوان نوشته‌ای درون حوزة فلسفة روش‌شناسی هم نگاه کرد. یک بیـان سادة...

Posted in راز on June 14, 2004 09:35 AM

رورتی درون خانة هنرمندان

هو تجربة حضور رورتی درون خانة هنرمندان به منظور من جالب بود. سخنرانی را که تا پایـان نبودم؛ یعنی نمـیشد کـه باشم... بگذارید همـه چیز را از اوّل تعریف کنم. ساعت پنج خانة هنرمندان بودم. ازدحام جمعیّت غوغا مـیکرد. همـه پشت در...

Posted in راز on June 12, 2004 11:13 PM

صورتهای دقیق حمـید

هو حس خوبیست نوشتن دربارةی همسن و سال خودم؛ متولّد ۱۳۵۸ –ِ تهران. گرچه، حمـید کنگرانی را ندیده‌ام و بواسطه مـیشناسمش؛ امّا آنچه شنیده‌ام و از او دیده‌ام، وامـیداردم بـه نوشتن این چند سطر درون معرفیش. ماجرا از آنجا...

Posted in راز on June 12, 2004 04:16 AM

عشق و پول - ریچارد رورتی - رضا رضایی

هو این، مطمئناً پاسخی نیست کـه انتظار دارید از یک فیلسوف بشنوید: [تغییر درون جهتِ مطلوب]، درون اثر تغییر دیدگاههای فلسفی سرعت نخواهد گرفت. پول همچنان متغیّر مستقل مـیماند. حقیقتش را بخواهید، فلسفة بدبینانة رورتی، تسلّی‌تان نمـیدهد. رورتی، آنقدر بدبین...

Posted in راز on June 11, 2004 12:27 PM

رورتی؛ پرسشـهای متداول

هو * این، عِ کیست؟ رورتی؛ ریچارد رورتی؛ ریچارد مک‌کی رورتی؛ ۴ اکتبر ۱۹۳۱. فیلسوفِ آمریکایی. لیسانسیة دانشگاه شیکاگو درون ۱۹۴۹. فوق لیسانس از همان دانشگاه درون ۱۹۵۲. دکتری فلسفه از ییل، ۱۹۵۶. مدرّس درون ییل، ولزلی، پرینستون، ویرجینیـا...

Posted in راز on June 10, 2004 11:39 PM

هرمنوتیک، آموزش و رهایی

هو نمـیدانم اصل این موضوع را چهی مـیگوید؟ شاید مثلاً محمدرضا نیکفر درون آن مقاله‌ای کـه در یکی از شماره‌های نگاهِ نو دربارة هرمنوتیک نوشته بود. بهرحال درون فارسی مصدر ِ ‘در مـیان گذاشتن’ بسیـار هرمنوتیکی است. من، موضوعی...

Posted in راز on June 9, 2004 08:35 AM

خود ِ شعر منم ... و شما ...

---- افزوده: اشعار نزار قبّانی را درون "دمشق-آن‌لاین" ببینید. [اینجا] آوازهایی را کـه از اشعار قبّانی ساخته‌اند، درون همان سایت گوش کنید. [اینجا] ممنون از عموی عزیزم، بخاطر لینک‌ها ---- هو -- به منظور احسان، کـه ‘بلقیس و عاشقانـه‌های دیگر’ را...

Posted in راز on June 7, 2004 07:18 PM

آبیک

هو پنجشنبه عصر دسته‌جمعی رفتیم آبیک، سر زمـین ِ پدرم و شنبه صبح برگشتیم؛ کـه اگر موعد مقالة درس بررسی مسایل اجتماعی ایران نبود، برنمـیگشتم. عکسها – کـه بیشتر از گل‌خانـه‌ها گرفته‌ام – حاصل آن سفر یکی دو روزه است....

Posted in راز on June 6, 2004 04:59 PM

رمز ِ گل ِ سرخ

هو (۱) ترابادور ِ پیر، خسته از عمری ستایش ِ خاکسارانة بانو، رنجور از پرستش ِ دمادم ِ زیبارو، نالانِ تغزّل‌های معشوقة پری‌وار، دل بـه باکرة مقدس بست. مریم ِ عذرا – کـه چونان معشوقه، دست‌نیـافتنی هست – دست‌مایة شعر...

Posted in راز on June 5, 2004 07:29 PM

اگه تو هم رهگذری...

هو اگه تو هم رهگذری، گل رز بـه کارِت مـیاد بخدا... اگه اسم داری، گل شکفته بِبَر... اگه اسم نداری، بگو گلِ نشکفته بدم... اگه بابا و و سینا و صبا مـیخوای، شرمنده‌ام بخدا... تموم کردم بخدا... اگه گلستان...

Posted in راز on June 3, 2004 09:54 AM

علوم انسانی دبیرستان

هو همـین چند دقیقة پیش،‌ علی - برادرم - کامنت زیر را به منظور این یـادداشت من گذاشت. (اوّلین باری هست که برایم کامنت مـیگذارد!) درون آن نوشته، قول داده بودم کـه از دوّم انسانی ِ دبیرستان بیشتر بگویم؛ کـه هنوز...

Posted in راز on June 2, 2004 10:58 PM

هایکو

هو سرخوش این تصویرم: بازتاب سطرهای نامـه‌ام درون زلالِ چشمانِ تو...

Posted in راز on June 2, 2004 02:14 PM

زلزله

هو خوب، الان کـه چند ساعتی از زلزله گذشته، خواستم یـه چیزی بنویسم. بعداً کاملش مـیکنم... کم‌کم :) خوبه کـه همـه خوبن... بـه هر کی تونستم زنگ زدم یـا با SMS احوالپرسی کردم... الان هم با ‌ام اینـها خونة بزرگم...

Posted in راز on May 28, 2004 07:11 PM

غزلِ غزل‌ها

هو سلیمانی نکردی درون ره عشق زبان جمله مرغان را چه دانی مولانا عهدِ عتیق، سراسر زیباست و خواندنی و خواندنی‌تر، غزلِ غزل‌های سلیمان است. غزلِ غزل‌های سلیمان را چندین بار خوانده‌ام. محبوب و محبوبه، – غزلوار – یکدیگر را...

Posted in راز on May 28, 2004 11:26 AM

روشنفکری و حنسیّت؛ تمایز درون عرصة عمومـی

هو چهارشنبة هفتة گذشته، دکتر فرهاد خسروخاور – استاد ایرانی مدرسة عالی مطالعات اجتماعی پاریس – و دکتر سید محسن حبیبی – شـهرساز و استاد دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران – درون خانة هنرمندان دربارة عرصة عمومـی و فضای شـهری...

Posted in راز on May 27, 2004 10:48 AM

orkut و اعتماد

هو امروز، درون دفتر برنامـه‌ریزی و آموزش شوراهای وزارت کشور بـه دیدن دکتر ایمانی رفتم. orkut را آنجا نشانشان دادم. ایده‌های جالبی داشتند. یکی کـه برایم از همـه جذّابتر بود درون پاسخ بـه این سؤال طرح شد کـه چرا خیلیـها...

Posted in راز on May 26, 2004 08:02 PM

تی‌اف‌یو؛ درآمدی فلسفی

هو حسن هرمنوتیک – خصوصاً درون کار نیچه و بعدها گادامر و هایدگر و دیگران – پیوند آن هست با زندگی. بعبارت دیگر، زندگی تأویلی دمادم است. درون واقع بنظرم با این دید مـیتوان نیچه را فهمـید و نسبت مـیان...

Posted in راز on May 24, 2004 09:42 AM

فالاچی

هو مصاحبه با بهمن فرزانـه را کـه امروز درون شرق خواندم، دلم خنک شد! فرزانـه، درون بخشی از صحبتهایش دربارة اوریـانا فالاچی اینطور گفته: متأسفانـه الان هم فالاچی طرفدار دارد. اوریـانا فالاچی یک خبرنگار دروغگو، نویسندة دروغگوتر، شیّاد، خودخواه و...

Posted in راز on May 23, 2004 09:41 PM

orkut و باقی قضایـا

هو امـیرمسعود عزیز خواسته بود دربارة orkut بنویسم کـه نوشتم. درون واقع آنچه را درون نگاه اوّل بـه ذهنم رسید، گفتم. هنوز هم بنظرم orkut بسیـار زیرکانـه از شبکه‌های اجتماعی استفاده مـیکند. دیشب فکر مـیکردم هنگام استفاده از google، ثبت...

Posted in راز on May 22, 2004 02:30 PM

'تی‌اف‌یو'ی قدرتمند

هو با این نظر کامـیار موافقم کـه بعضی وقتها چیزهایی درون بخش نظرات پیدا مـیشود کـه از خود مطلب جالبتر و مـهمتر است. توضیحی کـه علیرضا لطف کرده و دربارة تی‌اف‌یو نوشته، یکی از همـین دست موضوعات است. از وقتی...

Posted in راز on May 17, 2004 06:37 PM

هزار و یکشب

هو شـهرزاد، یکهزار و یکشب قصّه‌هایش را گفت. اکنون، نوبت شـهریـار بود کـه داستانِ خودش را بیـاغازد. یک کلام ِ شـهریـار – اگر مـیگفت – هزاران هزاران هزار شب، شـهرزاد را بیدار نگاه مـیداشت. افسوس کـه غایتِ خواستِ شـهرزاد، جان...

Posted in راز on May 16, 2004 04:52 PM

دوستانِ من

هو سه‌شنبة همـین هفته‌ای کـه گذشت، بعد از اینکه دو که تا کلاس دبیرستان من هم بلافاصله بعد از کلاسهای راهنمایی تموم شدن، یـادداشت مفصلی نوشتم و خیلی سریع خاطره‌های سالتحصیلی جاری رو مرور کردم. یـادداشت رو بنا بـه دلایلی توی...

Posted in راز on May 14, 2004 06:32 PM

شیء – قهرمان

هو علیرضا دوستدار عزیز، درون نوشته‌اش با عنوان زیبایی‌شناسی قساوت، دست بـه مقایسة عکسهای شکنجة عراقیـها درون ابوغریب با فیلم انتقام طالبان و سرب سرباز آمریکایی زده و با نوعی نشانـه‌شناسی، بـه هویتهای اجتماعی و فرهنگی طرفین (اعراب و آمریکاییـها)...

Posted in راز on May 13, 2004 10:59 PM

شبکه‌های منفعل

هو دیروز درون کلاس جامعه‌شناسی شـهری دکتر ایمانی یـاد گرفتم کـه شبکه‌های منفعل (Passive Networks) اگر اهمـیتشان از شکبه‌های فعّال (Active Networks) بیشتر نباشد؛ کمتر نیست. اینرا مورد تهیدستان شـهری درون همـه جا و خصوصاً درون ایران خیلی خوب نشان...

Posted in راز on May 12, 2004 07:24 PM

ایمان یـا بی‌ایمانی؟

هو فرضیة مرا رها کنید. آنرا بدیگران وانـهید. امّا قبول کنید کـه حتّا اگر مسیحی نبود جز شخصیتی درون یک داستان بزرگ، صِرفِ همـین واقعیت کـه موجودات بدون پَر و دوپایی کـه تنـها مـیدانستند کـه نمـیدانند، توانستند چنین داستانی...

Posted in راز on May 9, 2004 11:19 PM

توریست - زائر

هو اصل این حرف و ایده از داریوش شایگان هست در آسیـا درون برابر غرب کـه گویـا از پل والری بهره آنجا کـه گفته نقاشی و پیکرتراشی طفلان یتیم اند و معماری، مادرشان. از وقتی پیکرتراشی و نقاشی و...

Posted in راز on May 7, 2004 11:04 PM

شور

هو مطرب همـین طریق غزل گو نگاه دار کاین ره کـه برگرفت بجایی دلالتست - سعدی هربار کـه ردیف آوازی عبدالله خان دوامـی را مـیشنوم، ایمان مـیآورم کـه زیباترین گوشـه‌های ردیف، عزّال و حسینی درون شور است؛ خصوصاً اینکه با...

Posted in راز on May 4, 2004 09:47 PM

دلقکها و رجل سیـاسی

مـیگویند وقتی اپوزیسیون هنوز درون موقعیّت قدرت قرار نگرفته – وقتی کـه بزبان پارتو هنوز جزو نخبگان شایستة خارج از قدرت هست – دم از عدالت و برابری و آزادی مـیزند و بعداً وقتی بـه موقعیّت قدرت مـیرسد و کم...

Posted in راز on May 1, 2004 08:08 PM

مـی که تا زنده هستم حرف حق

گل‌آقا (قب) را آخرین بار پارسال همـین‌ موقعها درون سالن نسیم شمال ساختمان زاگرس دیدم. یـادم مـیآید روز معلم را هم تبریکش گفتیم و از ظرف کشک آبدارخانـه، کشک تعارفمان کرد. دیروز کـه اتفاقی از خیـابان زاگرس مـیگذشتم و پارچة...

Posted in راز on May 1, 2004 09:23 AM

دربارة روح مبتذل وبلاگ‌نویسی

هو علیرضا دوستدار ِ عزیز – کـه ندیده‌امش؛ امّا ارادت ویژه‌ای بـه پدر و مادر فرهیخته‌اش دارم – چند روزی هست که ترجمة مقاله‌اش دربارة ابتذال درون وبلاگستان فارسی (بخش اوّل | بخش دوّم) را درون وبلاگ فارسیش گذاشته. مقاله،...

Posted in راز on April 29, 2004 01:00 PM

شبکه‌ها و سرمایة اجتماعی

هو دیروز بـه لطف دکتر ایمانی – استاد جامعه‌شناسی شـهریمان – دکتر کیـان تاجبخش – استاد دانشگاه نیوسکول – یکی دو ساعتی مـهمان کلاسمان بود. دکتر تاجبخش نویسندة کتاب The Promise of the City: Space, Identity, and Politics in Contemporary...

Posted in راز on April 28, 2004 06:56 PM

هنوز، اصلاح طلبم

هو دوست و همشاگردی دوران دبیرستانم، علی پیرحسینلو – کـه او هم مانند من تغییر رشته داده و کامپیوتر دانشگاه تهران را با جامعه‌شناسی همان دانشگاه عوض کرده – درون صفحة دوم روزنامة تازه تأسیس – و به گمانم موفق...

Posted in راز on April 25, 2004 03:40 PM

اردوی گرگان

هو تعطیلات اخیر را با دانش‌آموزان سوّم راهنماییم درون اردوی گرگان بودم. کم و بیش همزمان با آنـها رسیدم و با آنـها برگشتم. بـه من – و امـیدوارم – بـه بچّه‌ها خیلی خوش گذشت. روز اوّل جنگل النگ‌درّه را دیدیم...

Posted in راز on April 24, 2004 11:40 AM

نظریة‌ انقلاب گلی ترقی

هو لطفاً بـه من نخندید؛ بـه نظر من داستان «مادام گرگه»ی گلی ترقی – کـه در کتاب خاطره‌های پراکنده چاپ شده – شباهت زیـادی بـه نظریة انقلاب توکویل دارد! وقتِ خواندن داستان یـاد این چند جملة انقلاب فرانسه و نظام...

Posted in راز on April 18, 2004 08:23 PM

تدبیر یـا تقدیر؟

هو اصل درون آمدِ کار است؛ نـه دانستن کار تاس اگر نیک نشیند همـه نرّاد هست چیزی کـه از بچّگی خوب خاطرم هست اینکه درون اطراف ما همـه نرّاد بودند. تخته نردی کـه اکنون درون خانـه داریم، یـادگار ی...

Posted in راز on April 16, 2004 03:07 PM

معافیّت اخلاقی؛ مانیفستی – شاید – ضدّ هنرمند

هو چرا اینـها را مـیخوانی؟ چرا – خیره – دریده شدن مردمک چشم را با تیغ اصلاحِ مرد مـیبینی و تحمّل مـیکنی؟ چطور خواندنِ توصیف پلکهای نیم جویدة جذامـیان و چرکابة شاش آزرده ات نمـیکند؟ مـیخوانی کـه پسرک، ک...

Posted in راز on April 13, 2004 09:28 PM

مارگریت دوراس (5) - محمّد مـیرزاخانی

هو بخشـهای پیشین: 4- امـیلی ال 3- دوراس، نوشتن، الکل و ... 2- عاشق 1- مارگریت دوراس نايب کنسول – محمد مـیرزاخانی داستان پيچيده ای دارد نايب کنسول. دير ارتباط برقرار مي کند. شيوة روايتش کاملاً منحصراست بـه خودش: دانای...

Posted in راز on April 12, 2004 10:36 PM

هایکوی مشترک

هو لعنتی! پخش مـیکند باز، خبرِ درخواستی رادیو امـیرحسین هاشمـی [وبلاگ] و پویـان...

Posted in راز on April 11, 2004 10:01 AM

دانش آموزان بـه عنوان کنشگران عقلانی

هو وقتی بوردیو، کلمن واینگلهارت را با هم ترکیب کنی؛ وقتی نظریة انتخاب عقلانی کنش را با جامعه شناسی آموزش بوردیو و دگرگونی ارزشـهای اینگلهارت روی هم بریزی؛ وقتی دانش آموزان را کنشگران عقلانی درون نظر بگیری کـه تحت شرایطی...

Posted in راز on April 10, 2004 10:26 AM

و نگاه کن - سیمـین بهبهانی

"شتر" کـه مـیگویم، یـاد این شعر سیمـین بهبهانی مـیفتم. شعر، کـه در وزن عروضی جدید و بیسابقه ای (فعلات مفتعلن فع‌لن) سروده شده ملهم از آیـه ای از قرآن است. وزن شعر – بـه نظرم – کاملاً مناسب مضمون است...

Posted in راز on April 7, 2004 12:19 PM

بهار محلّة دروس

هو هرجا، بهار – چون دیگر فصلها – آمدنش را یک طور اعلام مـیکند. بهارِ محلة ما – دروس – جز از نشان تکراری "نوروز"، با صدای زنگ شتر همراه است. شتربانـها، آفتاب نزده از جادة ساوه و اطراف راه...

Posted in راز on April 7, 2004 12:16 PM

مارگریت دوراس (4) – محمّد مـیرزاخانی

هو بخشـهای پیشین: مارگریت دوراس | عاشق | دوراس: نوشتن، الکل و ... اميلي ال – محمّد مـیرزاخانی ابتدا چند گزاره : 1- شناخت و کشف ديگران، چه بسا يکي از بهترين راههای شناخت و کشف خويشتنِ راستين خويش باشد....

Posted in راز on April 5, 2004 09:59 PM

بابابزرگ، بزرگ

هو دیشب موقع شام نمـیدونم چی شد کـه حرف بابابزرگ (پدربزرگ مادریم) پیش اومد. و بابام از بابابزرگ مـیگفتن و من و برادرم هم بعضی خاطره های محدود و مبهمـی رو کـه داشتیم، تعریف مـیکردیم. چیزی حدود هشت سالم...

Posted in راز on April 4, 2004 06:04 PM

مارگریت دوراس (3) - محمّد مـیرزاخانی

هو بخش سوّم نوشتة دوست خوبم محمّد مـیرزاخانی... بخش اوّل را اینجا و بخش دوّم را اینجا بخوانید. دوراس: نوشتن، الکل، و ... - محمّد مـیرزاخانی جهانِ خود را دارد دوراس. يکپارچه و بی فراز و نشيب نيست زندگی اش....

Posted in راز on April 3, 2004 10:31 AM

عکسهای بی‌امضای کاوه

هو اگر تلاشـهایم دردناک اند؛ اگر من مضطربم؛ بـه این خاطر هست که گاهی اوقات خیلی بـه عنزدیک مـیشوم، مـیسوزم. -- رولان بارت؛ اتاق روشن خانة گلستان درون "دروس" (کوچة شادلو) و خیـابانی کـه اینروزها کماسایی خوانده مـیشود، خاطرات...

Posted in راز on April 2, 2004 04:55 PM

نسبت وارون سازی و بنیـان فکنی

هو 1- نصر حامد ابوزید دربارة گفتمانـهای مربوط بـه قدرت مـیگوید: "گفتمان درون هر شکل آن هنگامـی کـه به [مفهوم] "قدرت" مـیرسد، حتّا اگر درون جایگاه اپوزیسیون مستقیم سیـاسی باشد، بـه تحکیم معنا و مفهوم "قدرت" درون عرصة اندیشـه و...

Posted in راز on March 31, 2004 11:37 PM

روشنفکر، سیـاست و قدرت

هو رابطه و نسبت روشنفکر با قدرت و سیـاست چیست؟ این سؤالِ بـه گمانم بی جواب از وقتی کـه مطالعة محدودم را دربارة مدرنیته آغاز کردم و به مدرنیتة ایرانی پرداختم [اینجا] پیش آمد و بعد کـه با مفهوم روشنفکر...

Posted in راز on March 30, 2004 03:40 PM

تخته پوسیدة تهِ کفشتیم!

هو حافظیة شیراز – نوروز 1382 نشستن روی نوک دو پا با کمـی زاویة باز؛ جوراب نایلونی – کـه بافت بسیـار نازکی دارد؛ کفش نوک تیز با پشتِ خوابیده، کمـی پاشنـه و بندهایی کـه باز و کنار گذاشته شده اند؛...

Posted in راز on March 28, 2004 07:42 PM

ادامة "نا/الاهیـات پسامدرن عرفانی"

هو دوست عزیزی درون ادامة یـادداشت دیروزم، یـاد این بیت مولانا انداختم – درون داستان آن عاشقی کـه از عسس مـیگریخت و اتّفاقی بـه باغی رفت و معشوق را آنجا دید. درون پایـان حکایت مولانا مـیگوید: بعد بد مطلق نباشد...

Posted in راز on March 26, 2004 06:20 PM

نا/الاهیـات پسامدرن عرفان

هو طرح این ایده، بسیـار کلّی و نادقیق هست و فارغ از مطالعة کافی. بیشتر، پرسشـهایی هست نیـازمند پاسخ یـا گونـه ای یـادآوری هست برای آینده ای نامعلوم: آیـا عرفان ما درون شرایطی بسیـار پست مدرن نبوده است؟ آیـا عرفان...

Posted in راز on March 25, 2004 02:00 PM

مارگریت دوراس (2) - محمد مـیرزاخانی

هو آنچه مـیخوانید، بخش دوّم نوشتة دوست خوبم محمّد مـیرزاخانی هست دربارة دوراس و آثارش. بخش اوّل را مـیتوانید اینجا بخوانید. عاشق (L’Amant) – محمّد مـیرزاخانی بـه اميرپويان عزيز گفتم کـه اوّل مـی خواهم از "باران تابستان" بنويسم؛ و نوشتم؛...

Posted in راز on March 24, 2004 02:26 AM

کارت پستال دریدا

هو (1) دریدا درون توضیح ساختارشکنی اش، چند مثال را شرح مـیکند؛ کارت پستال و امضاء و جسم تجزیـه شدنی (در معنای زیستی) از آن دست هستند. از این نمونـه های دریدایی مـیتوان بـه عنوان مثالهایی به منظور ساختارشکنی فردیت و...

Posted in راز on March 23, 2004 04:32 PM

دزدان دریـایی

ه عموماً فیلم خیلی نمـیبینم. امّا امروز "دزدان دریـایی کارائیبی: نفرین مروارید سیـاه" رو – کـه "طلسم دریـایی" ترجمـه کرده بودنش – دیدم. جانی دِپ (چی شد؟!)بازی مـیکرد. اصولاً افسانـه های دزدان دریـایی رو دوست دارم. یکی از...

Posted in راز on March 22, 2004 04:21 PM

همخانـه

هو اتاق، مرطوب از خیسی لباسهای نمدارِ تازه شستة روی رادیـاتور بود. نورِ پشت پنجرة بخارگرفته روی سطح شیشـه پخش مـیشد. کیفش را کنار درون اتاق رها کرد. چراغ را روشن نکرد؛ که تا لباسش را عوض کند. سر و دستهاش...

Posted in راز on March 22, 2004 12:48 PM

دربارة اهانت بـه تماشاگر - پتر هانتکه

هو آهای با شما هستم! با شما خرده روشنفکرهای فوکولی... آهای آدمـهای تحصیلکردة صد که تا یک غاز؛ ستاره های پِت پِتی آسمان علم و هنر؛ آهای علامـه های دهر؛ طاووسهای علیین شده… آهای رفقا؛ دوستان؛ عزیزان، اگر هنوز "اهانت به...

Posted in راز on March 21, 2004 12:48 PM

چهار بندِ پیشا-نوروزی

هو 1- چندین بار و در لحظه های مختلف بـه این سؤال فکر کردم کـه امسال به منظور من چه جوری بود و هر بار هم جوابهای مختلف و گاهی متناقض بـه این سؤال دادم. امّا از یـه جواب نمـیشـه صرفنظر...

Posted in راز on March 19, 2004 10:33 AM

ورزشِ اسطوره زده – مثالی دم دستی

هو پیر بوردیو – جامعه شناس فقید فرانسوی – آنجا کـه از سرمایة فرهنگی مـیگوید؛ از وضعیّت فردی شده (embodied state) سخن مـیراند. همانند ورزشکاری کـه سرمایـه اش – بدنش – را با تمرین و تکرار، تقویت مـیکند؛ی که...

Posted in راز on March 16, 2004 10:18 PM

فهرست کتابهای دوست داشتنی

هو خب، حاصل جمع بندی نظر دوستان چیزی هست که پایین مـیبینید؛ فهرست کتابهای دوست داشتنی. بـه گمانم تعطیلات دو هفته ای نوروز فرصت خوبی به منظور مطالعه است. نظر دوستان بـه ترتیب ارسالشان ثبت شده. درون پایـان فهرست هم، نظر...

Posted in راز on March 14, 2004 04:10 PM

ایفل

هو برج ایفل، نماد پاریس هست و از آن مـهمتر، نرینـه و مادینة عمل مشاهده. بارت مـیگوید هرجای پاریس کـه بایستی – درون روزهای آفتابی یـا ابری – نمـیتوانی این نماد پاریسی را از منظر خارج کنی؛ حتما هزار ترفند...

Posted in راز on March 13, 2004 10:37 AM

مارگریت دوراس (1) - محمد مـیرزاخانی

هو دوست خوبم، محمّد مـیرزاخانی پایـان نامة کارشناسی ارشد ادبیـات فارسی اش را درون دانشکدة عتیقة ادبیـات دانشگاه تهران با موضوع ساختارشکنی و ادبیـات با تمرکز بر آثار دریدا و با نمرة بیست گذرانده است. گمان کنم هر کتابی را...

Posted in راز on March 12, 2004 11:14 AM

آقا داوود

هو امروز ظهر ناهار پیش آقا داوود بودم. قبل از این دربارة آقا داوود نوشته بودم. بهرحال پیتزا داوود، اوّلین پیتزافروشی تهران هست و با این حساب آقا داوود اوّلین پیتزافروش تهران... *** وقت خوردن غذا، سر صحبت را بازمـیکنم....

Posted in راز on March 11, 2004 11:14 PM

چرا این چند جمله اینقدر تأثیرگذار بود؟

"به من بگو؛ مرا آگاه کن کـه در آن دوردستها چه اتّفاقی مـی اُفتد؟ ... راستی، دور از چه چیزی؟" اندوهی ژرف – یـاسمـینا رضا – نازنین شـهدی – 20...

Posted in راز on March 9, 2004 11:51 PM

فهرست پایـان سال - کتابهای دوست داشتنی

هو معمولاً نشریـه و مجله ها تو آخرین شمارة سال از نویسنده ها و مترجمـها و ناشرها و ... مـیپرسن بهترین کتابی کـه امسال خوندین، چی بود؟ خوشحال مـیشم اگه جوابای شما رو بـه همـین سؤال بدونم. مـیدونم کـه جواب...

Posted in راز on March 6, 2004 11:59 AM

سه

هو (1) برایـان مک هیل درون مقالة مؤثر "عشق و مرگ درون نوشتار پسامدرنیستی" نظریـه ای را از قول جان بارت نقل مـیکند – کـه البتّه خود بارت هم چندان جدّی بـه این نظریـه نپرداخته. درون این نظریـه – که...

Posted in راز on March 5, 2004 09:49 PM

هایکوی مشترک

هو - یک گاز تو؛ یک گاز من و ... خندیدند...

Posted in راز on March 4, 2004 11:50 PM

جامعه شناسی بدن

هو جامعه شناسی پزشکی (و اینروزها جامعه شناسی بهداشت و سلامت) – دست کم درون عنوانش – بـه اندازة کافی عجیب و غریب هست؛ حالا بـه این، جامعه شناسی بدن را هم اضافه کنید و نتیجه را حدس بزنید... امروز...

Posted in راز on March 3, 2004 10:12 PM

عاشورای 1425

هو عکسها: احسان رسول اُف – امـیرپویـان شیوا خیـابان شریعتی؛ زرگنده - 12/اسفند/1382...

Posted in راز on March 2, 2004 05:33 PM

جمعیت شناسی کاردبردی - واریـاسیون سورئال

هو سورئالیستی ترین عملیّات ساخت جدول عمر، آنجاست کـه مقابل 0 ساله ها درون ستون باقیماندة نسل فرضی، مـینویسی 100000 و به چرخش قلمـی، یکصد هزار موجود انسانی را بـه دنیـا مـیآوری؛ صدای گریة نوزادهای تازه متولّد، درون سرت مـیپیچد؛...

Posted in راز on February 29, 2004 04:28 PM

پست مدرن درون مقابل مدرن؟

هو دیروز، پیش نویس مقاله ای را مـینوشتم با این هدف کـه بسادگی و با زبانی قابل طرح به منظور دانش آموزان دبیرستانی توضیح دهد منظور از داستان پست مُدرنیستی چیست. با تقلیل گرایی خودآگاهانـه ای پست مدرنیسم و پساساختارگرایی را...

Posted in راز on February 27, 2004 04:45 PM

موج پنجم روشنفکری ایران

هو تفاوت دکتر جهانبگلو و ریچارد رورتی درون این هست که جهانبگلو مـیگوید: حتّا اگر ما از خودمان نااُمـید شویم؛ فلسفه اُمـیدش را از دست نمـیدهد و در مقابل رورتی ادّعا مـیکند: فلسفه دیگر ظرفیّت عمل سیـاسی و اجتماعی ندارد...

Posted in راز on February 26, 2004 12:11 AM

نویسندة قلم بـه مزد - واریـاسیون چپ

ه حاضرم پیشنـهاد پیشینم را به منظور روزنامـه های چپی هم تکرار کنم: بخواهند، مقاله ای مـینویسم و تحلیلی ارائه مـیدهم مبنی بر اینکه درون کشوری چون ایران – کـه نظام حکومتیش تک ساختی و بسیط و متمرکز هست (و نـه...

Posted in راز on February 24, 2004 08:18 PM

نویسندة قلم بـه مزد...

ه اگر مقاله نویس یکی از روزنامـه های دست راستی بودم، تحلیلی ارائه مـیدادم با این ادّعا کـه 50 درصدی کـه رأی نداده اند با 50 درصدی کـه رأی داده اند، از نظر عددی گرچه برابرند؛ امّا از نظر معنای...

Posted in راز on February 23, 2004 09:54 PM

هایکو

هو خورشید از خواب تو طلوع مـیکند...

Posted in راز on February 21, 2004 11:33 AM

شناوری زبان و نگاه عاشقانـه

هو (1) درون جامعة استبدادی، حریم افراد رعایت نمـیشود؛ فضای عمومـی و خصوصی چندان متمایز از یکدیگر نیستند. دستگاههای استبدادی بـه فردی ترین مسایل شخصی نظارت مـیکنند و آن چیزی را خلق مـیکنند کـه به شکل نمادین درون 1984 اورول...

Posted in راز on February 20, 2004 12:39 PM

دارالفنون

هو گزارش بی.بی.سی. فارسی از دارالفنون را کـه مـیخواندم، یـاد دیدار بهار امسال از این اوّلین مدرسة سبک جدید درون ایران افتادم. گزارشش را – خیلی کوتاه – نوشته بودم. به منظور من ارزش دارالفنون، بیشتر از اینجهت هست که نشاندهندة...

Posted in راز on February 19, 2004 02:18 PM

انتخابات

ه نزدیک انتخابات کـه مـیشـه، یـاد این داستان مـیفتم کـه کشیشی درون مواجهة با پیروان دیگر آیینـها مـیگفت: بیـایم فارغ از تعصّب، بدور از ارزش-داوری و بدون تنگ نظری بحث کنیم کـه چرا مسیحیّت بهترین دین دنیـاست!؟...

Posted in راز on February 19, 2004 02:07 PM

کاش [وضعیّت اردوگاهی 3]

هو کودک کم سنِ بامزه ای را مـیشناسم؛ این شعر بچگانـه را که: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی اونو مـیبستم" با لحنی کودکانـه – کـه سین ها را شین مـیگوید و...

Posted in راز on February 17, 2004 05:38 PM

مونته دیدیو، کوه خدا - اری دِ لوکا

هو نمـیخواهم مثل پابلو نرودا – کـه دربارة کورتاسار گفته بود "هرکارهای کورتاسار را نخواند، بدبخت است… نخواندن قصّه های او بیماری نامرئی خطرناکی است" – مجبور بـه خواندنتان م. نمـیخواهم مجبورتان کنم؛ نفرینتان کنم کـه اگر نخوانید، الهی...

Posted in راز on February 15, 2004 10:02 PM

اطلاعیـه!

ه متنی را کـه پیوست هست خانم سمـیعی از مسؤولین اطلاعات پرواز برایم درون پاسخ یـادداشت 9 فوریة 2003 مـیل کرده اند و خواسته اند کـه اگر علاقندم درون "راز" منتشرش کنم. درون آن یـادداشت نوشته بودم کـه "اطلاعات پرواز...

Posted in راز on February 14, 2004 07:27 PM

گزارش سفر گرگان

هو 1- سه روز گرگان بودم؛ آنچه مـیخوانید، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشی سردسنی و نـه سفرنامـه. 2- این نوشته، حاصلِ یک نشست هست و تهی از بازیـهای زبانی و هرچه مشابه آن. 3- همة عکسهای سفر را من...

Posted in راز on February 13, 2004 09:58 PM

سربازان جمعه، مشق شب و ...

هو 1- دیروز – چون کلاس داشتم – نشد با دوستان برم و سربازان جمعه رو ببینم. تازه، کلّی خوشحال بودم کـه "آقامون، کیمـیایی" بعد از مدتها فیلم ساختن؛ امّا گویـا – محترمانـه اش این مـیشـه – "توقعات رو براورده...

Posted in راز on February 10, 2004 08:35 AM

مـیز، مـیز هست - پتر بیکسل

هو پتر بیکسل (1935)، نویسندة مشـهور سوئیسی عمدتاً داستان کوتاه مـینویسد. کتاب "داستانـهای کودکان" او – کـه شـهرت بسیـاری برایش بـه همراه آورد – مجموعة 7 داستان کوتاه است. این کتاب از سال انتشارش(1969) که تا امروز هرساله تجدید چاپ شده؛...

Posted in راز on February 10, 2004 08:32 AM

شبهای تهران

هو دیروز اصولاً قرار نبود سینما بروم؛ امّا وقتی امـیرمسعود زنگ زد، فرصت را از دست ندادم. حتّا برنگشتم خانـه و از سازمان مستقیم رفتم سینما. از "دوئل" درویش چیز زیـادی نمـیگویم؛ جز اینکه پایـانش حالم را گرفت و آغاز...

Posted in راز on February 8, 2004 12:42 PM

شـهر زیبا: قصّة همـیشگی عشق و مرگ

ه شـهر زیبای اصغر فرهادی رو هم دیدم. گرچه بجز پایـان – البته – محتوم فیلم از بقیـه اش خوشم اومد؛ امّا چند وقتیـه فکر مـیکنم خیلی اعصاب فیلمـهای اینطوری رو ندارم. بهرحال پیشنـهاد مـیکنم ببینین و وقتی دیدینش –...

Posted in راز on February 7, 2004 01:12 AM

مارمولک: وسترن دینی

هو مارمولک کمال تبریزی رو دیدیم. خیلی قشنگ بود. بـه قول احسان، حتماً مـیشـه پرفروشترین فیلم سال بعد. داستان، داستانِ یـه زندانیـه (پرویز پرستویی) کـه برای فرار از زندان، لباس یـه روحانی رو مـیپوشـه و به طور اتّفاقی مـیشـه پیش...

Posted in راز on February 6, 2004 07:31 PM

تولّدم مبارک!

هو خوب، 24 ساله شدم. ممنون از همـه. از خانوادة بسیـار بسیـار بسیـار خوبم و از دوستان بسیـار بسیـار بسیـار عزیزم کـه تبریک گفتند. از بعضی دانش آموزان خیلی خوبم کـه ایمـیل زدند یـا حضوری – البته با یکی دو...

Posted in راز on February 6, 2004 07:28 PM

قشقه

هو این عمربوط بـه دیدار امسالم با فرود گرگین پور – آنطور کـه محمدرضا درویشی توصیف مـیکند: "قشقة تابناک ایل قشقایی" – است. عرا بی اجازة عکاس مـهربانش اینجا مـیگذارم. بدجوری هوای آواز قشقایی کرده ام... فرود، نابیناست....

Posted in راز on February 5, 2004 10:25 AM

گلها و خارها

ه - بعد خارها فایده شان چیست؟ - خارها بدرد هیچ کوفتی نمـیخورند. آنـها نشانة بد گلها هستند... - حرفت را باور نمـیکنم! گلها بی شیله پیله اند. سعی مـیکنند یک جوری ته دل خودشان را قرص کنند. این است...

Posted in راز on February 4, 2004 11:14 PM

بصیرت بعد از وعظ

هو (1) مطلبی را کـه احسان دربارة نقّاشیـهای گوگن نوشته، دوست دارم. وقتی کـه نوشته را مـیخواندم و به این عبارت رسیدم کـه " گوگن مـیگذارد که تا آنان [مردم برتون] – آن چنان کـه هست – بی واسطه درون اعتقاد...

Posted in راز on February 4, 2004 11:12 PM

پنج برش از "مدیحه ای به منظور ابراهیم"

هو آنچه آمده، چند برش، چند پاره – یـا نمـیدانم – چند بند هست از "مدیحه ای به منظور ابراهیم" سورن کیرکگور؛ کیرکگور (یـا کرکگارد) فیلسوف دانمارکی محبوب من هست که نخستین اندیشـه های اگزیستانسیـالیسم را بـه او نسبت مـیدهند. "مدیحه...

Posted in راز on February 2, 2004 12:45 AM

به دو چشمِ ناآشنا - محمد الفیتوری

ه محمد الفیتوری را با شعرهایش به منظور رنجهای آفریقا مـیشناسند؛ امّا من از مـیان شعرهایش، این عاشقانـه را دوست دارم: بـه دو چشمِ ناآشنا (اِلی عَینَینِ غَریبَتَین) محمد الفیتوری ترجمة موسی اسوار (با بعضی دستکاریـها) بانویم؛ اگر این واژگان عاشق...

Posted in راز on February 1, 2004 08:52 AM

شبهای روشن

هو "حتّا بهترین آدمـها هم مثل یـه راز دورن." شبهای روشن را درون آخرین سانس آخرین روز نمایشش پیش از جشنواره دیدم. قرار بود خیلی پیشتر ببینمش... بدم نیـامد؛ گرچه بعضی جمله هایش دروغ بودند؛ بعضی صحنـه هایش را باور...

Posted in راز on January 31, 2004 11:26 PM

مسیحِ گوگن

برای امـیر عزیز و قهوه فرانسه هایش - احسان (0) فقط دو نکته: اول این کـه نسبت تأویل من با خودآگاهی گوگن معلوم نیست و تازه مـهم هم نیست. و دوم این کـه چاره ای جز این همـه ارجاعات تصویری...

Posted in راز on January 30, 2004 12:13 PM

کتاب داستانـهایم

هو - بالاخره "شـهرهای نامرئی" کالوینو تجدید چاپ شد. چاپ قبلی - گمانم - مربوط بـه سالهای 1360 مـیشود؛ کتاب، مدتها "نایـاب" بود و زودتر حتما چاپ مـیشد. کالوینو خوانـها لابد خوشحالند. هرچند کـه کتاب با حروف چینی قبلی، چاپ...

Posted in راز on January 29, 2004 06:09 PM

بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم

هو (1) گرگان، شـهر مادریم است؛ ترکها مـیگویند: آنا یوردوم. کودکیم درون گرگان گذشت؛ روزهای خوب. درون خانة بزرگی درون محلة گرگانپارس، تقاطع "مـهر" و "شـهریور"؛ خانـه ای کـه حالا آپارتمان شده و تعریض خیـابانـهای هر دو سو، کوچکترش کرده....

Posted in راز on January 28, 2004 08:06 PM

دلم تنگ شده بود!

هو نمـیدونی چقدر لذّت بخشـه وقتی یکی از دانش آموزای سابقت و دوستای فعلیت، یکی ازایی کـه در اولین سال معلمـیت شاگردت بوده و از اونموقع شش سال مـیگذره،ی کـه از سال اول راهنمایی دیدیش و الان سال...

Posted in راز on January 26, 2004 06:24 PM

سکوت و سخن

فریبا وفی درون آخرین نوولش "پرنده من" – کـه جایزة بنیـاد گلشیری را نیز از آن خود کرده – جمله ای دارد کـه – بـه زعم من – بـه سراسر متن اثر مـیارزد: یـاد گرفتم کـه حرف، مـیتواند حتّی مخفیگاهی...

Posted in راز on January 25, 2004 04:55 PM

wir haben immer schon angefangen

هو (1) وقتی هگل گفت "کتاب تاریخ را روح جهانی مـینویسد" – خواسته یـا ناخواسته – بـه شباهت تاریخ و متن اشاره کرد. هرمنوتیک جدید، یـا برخورداری از چنین سنّتی، پایش را از تأویل کتاب مقدّس – و حتّا تأویل...

Posted in راز on January 24, 2004 02:57 PM

... [نقطه چین]

هو "مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم" - محمّدعلی بهمنی دفتر "شاعر شنیدنی ست" تو آسمانی و من ریشـه درون زمـین دارم همـیشـه فاصله ای هست – داد ازین دارم قبول کن کـه گذشته ست کار من از شک...

Posted in راز on January 23, 2004 08:37 PM

هرمنوتیک انطباق و مسألة پیلاطوس

هو (1) قبول دارم کـه گوهر ایدة حقیقت، فارغ از ابهام نیست، قبول دارم کـه حقیقت صریح نیست؛ امّا نمـیتوانم بپذیرم کـه پیلاطوس مقصر نبوده. (2) بـه نظرم، حتما در توسّع، گسترش و کشاندن هرمنوتیک از متن بـه دنیـای کنشـهای...

Posted in راز on January 22, 2004 06:23 PM

ویدئو آرت های مانیـا اکبری

ه پنجشنبة خوبی بود. با احسان رفتیم و ویدئو آرتهای مانیـا اکبری را درون تالار آبی مجموعة نیـاوران دیدیم. چیز زیـادی دربارة کارها نمـیتوانم بنویسم. فقط نکتة مـهم احسان را تکرار مـیکنم کـه جالبی ویدئو آرت این هست که اکثراً...

Posted in راز on January 22, 2004 02:50 PM

آوازهای زنانِ بی اجازه

هو منوچهر آتشی مـینویسد، فرزانة قوامـی (1347) حامل حس زنانة شعر فروغ درون روزگار ماست. شاید – خصوصاً درون فرم و واژه ها – قوامـی نزدیکتر بـه فروغ باشد؛ امّا بـه نظرم درون جسارت زنانة شعری مانند گراناز...

Posted in راز on January 20, 2004 10:20 PM

رمز کل

هو دیشب بیست دقیقه - نیم ساعتی با احسان تلفنی صحبت کردم (در حالیکه امروز هم حتما جامعه شناسی انحرافات اجتماعی امتحان مـیدادم و هم جامعه شناسی تغییرات اجتماعی؛ با اینحال صحبت با دوستانم را بـه هر چه درس...

Posted in راز on January 19, 2004 04:23 PM

مستند

ه کریستین متز (نشانـه شناس) درون اواخر عمرش بـه این نتیجه مـیرسه کـه : سینمای قصه گو بزرگراه سینماست و سینمای مستند پیـاده رو و حاشیة این بزرگراه. نمـیدونم متزِ عزیز چطوری بـه این نتیجه رسیده؟ اما مـیدونم کـه بعد...

Posted in راز on January 18, 2004 04:11 PM

پارسونز و مـیلز

ه وقتی فردا مـیباید "پارسونز" رو امتحان بدی؛ هیچکدوم از نقدهای سوسولی تماشف و دارندورف و – از همـه بدتر – مرتون بـه کار پارسونز دلت رو خنک نمـیکنـه. اونوقته کـه نیـاز پیدا مـیکنی بـه نقد مـیلز کـه محتواش یـه...

Posted in راز on January 17, 2004 04:58 PM

وام‌واژه‌ها

هو اینرا یـاد گرفته ام... اگر مـیخواهی حرف بزند حتما برایش متن مکتوبی ببری و بخوانی. مـیگوید فرهنگ من شفاهی است؛ کلماتی از خودم ندارم. وقتی برایش متنی مـیبری، مـیخواندش. کلمات و وازه ها را وام مـیگیرد و دوباره معنای...

Posted in راز on January 17, 2004 10:32 AM

معاشقه با خدا

هو قضیة زلزلة بم کـه پیش آمد و بحث کمک، - نمـیدانم چرا - بـه یـاد دکتر آلبرت شوایتزر افتادم. هماو کـه کازانتزاکیس درون تقدیم نامچة "سرگشتة راه حق" درون توصیفش مـینویسد: "قدیس فرانسوای اسیزی زمان ما". این شد که...

Posted in راز on January 16, 2004 09:12 AM

دفاع شخصی - فرناندو سورنتینو

ه سورنتینو، استاد وخامت است. کوچکترین و بی اهمـیت ترین موضوع را – درون دنیـای واقعیتهای داستانیش – تبدیل بـه بغرنجترین، وخیمترین و حل نشدنی ترین مسألة عالم امکان مـیکند! بعضی او را کافکای نو مـیدانند؛ با زبانی شاید اجتماعی...

Posted in راز on January 15, 2004 11:28 AM

تأویل افراطی و مکالمة ناقص

(1) بنظرم فهمـیدم اشکال کارم کجاست... نوشته بودم کـه هرمنوتیک مدرن، مـیانة نسبی گرایی افراطی و خردباوری رادیکال هست و بعد درون دو یـادداشت دیگر، از تراژدی مکالمـه و کمدی تأویل گفته بودم. آنچه تراژدی مکالمـه و کمدی تأویل را...

Posted in راز on January 14, 2004 07:22 AM

نشانـه شناسی وبلاگ

ه بـه نظرم مـیآید نوشته های یک وبلاگ، زمـینة خوبی هست برای نشانـه شناسی؛ فرضاً با همان الگو کـه بارت "سازارین" بالزاک را نشانـه شناسی کرد. وبلاگ، بـه دلیل ویژگی پاره پارگی و قطعه قطعگیش، محک خوبی به منظور آزمونة نشانـه...

Posted in راز on January 13, 2004 06:23 PM

آدم برفی [کمدی تأویل] - اسلاومـیر مروژک

ه دیروز از تراژدی مکالمـه نوشتم؛ امروز از کمدی تأویل مـینویسم. اینرا بیشتر شوخی بپندارید و اگر مدتی هست که نخندیده اید، داستانی را کـه در ادامـه آورده ام و از نویسندة محبوبم – اسلاومـیر مروژک لهستانی – است، بخوانید...

Posted in راز on January 12, 2004 06:56 PM

وقته

ه رضا سیـاه (عشقباز خروس) – مـیدان جنگ خروس – تهران – خانة سرکه ایـها – پنجم اردیبشت ماه هشتاد و دو – عکس: امـیر پویـان شیوا مـیدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ واسه اینکه یکی هرچی داره مـیذاره سر یـه چیز...

Posted in راز on January 12, 2004 11:05 AM

تراژدی مکالمـه

هو (1) بعد از اینکه عیسای مسیح با خیـانت یـهودا – با بوسة او و "سلام استاد"ش – دستگیر شد؛ بعد از اینکه بـه پرسشـهای کاهنان اعظم پاسخ داد؛ فحش شنید؛ بـه صورتش آب دهان انداختند و سیلی زدند؛ و...

Posted in راز on January 11, 2004 12:47 AM

تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2]

هو همـه چیز برایم تداعی مـیشود. پیش از این، بـه آنچه دوست داشتم فکر مـیکردم و حالا، بـه آنچه دوست ندارم. باران، تداعی گر هست و برف نیز و تلفن هم و ... کاش – دست کم – این سلسلة...

Posted in راز on January 10, 2004 02:15 AM

گم شده‌اند [بازی کودکانـه] - علی عبداللهی

هو شاعر این شعر – کـه "گم شده اند" نام دارد و تنـها دو سطرش را آورده ام – علی عبداللهی – شاعر معاصر – است. اگر من شاعر این شعر بودم؛ اگر تاریخ سرودن شعر، امروز – جمعة نوزدهِ...

Posted in راز on January 9, 2004 03:38 PM

هرمنوتیک بی ادّعا!

ه به منظور امـیرمسعود عزیزم: 1- که تا آنجا کـه مـیدانم، آیین مکالمـه و هرمنوتیک فارغ از ادّعاست. اوّل از همـه فارغ از ادّعای جستن حقیقت. نیچه – کـه اوّلین سرنخهای هرمنوتیک را نزد او مـیجویند – بـه گمانم درون "خواست قدرت"...

Posted in راز on January 5, 2004 11:23 AM

والتر بنیـامـین

هو والتر بنیـامـین، تمام ویژگیـهای مورد نظرم را به منظور اینکه دوستش بدارم، درون خود دارد. کودکیش، علایقش، شکستهایش، دوستانش، مرگش، تجربه ها و ویرانیش و از همـه مـهمتر عرفانش؛ عرفانش......

Posted in راز on January 3, 2004 08:38 AM

حقیقت

هو پاسکال بـه این اندیشـه کـه "آنچه درون آنسرنـه حقیقت است؛ درون این سو خطا." خندید. من بـه خندة پاسکال مـیخندم و همصدا با برشت و بنیـامـین مـیگویم: "حقیقت کوچکی را کـه من ساخته ام، ببینید و باور آورید...

Posted in راز on January 3, 2004 08:37 AM

آیینِ مکالمـه

هو آیین "مکالمـه"، آیین دادرسی نیست؛ داوری نیست؛ قضا نیست؛ بازخواهی و بازجویی و دادخواهی نیست. آیینِ مکالمـه، قاعدة سعی است؛ آیین تلاش: تلاش به منظور تفاهم بر سر "حقیقت"ها....

Posted in راز on January 2, 2004 02:08 PM

نوشتن

هو ننوشتن، اشتباهی نابخشودنی است. حتما نوشت؛ حتما حرف زد. همـیشـه حتما باب گفتگو باز باشد. امروز لااقل اینطور مـیندیشم. علاوه بر این، گمان مـیکنم نوشتن فقط به منظور دل نویسنده هم نیست. باور دارم کـه باید نوشت، چراکه شاید دیگری...

Posted in راز on December 30, 2003 07:07 PM

راز همـیشـه آپ دیت مـیشـه:)...

Posted in راز on December 29, 2003 09:31 PM

گل آفتابگردان - دکتر شفیعی کدکنی

هو دکتر شفیعی کدکنی درون مـیان دفترهای شعر مشـهورش مانند "در کوچه باغهای نیشابور"، "مرثیـه های سرو کاشمر"، "خطی ز دلتنگی"، "از زبان برگ"، "از بودن و سرودن" و ... دفتر شعری دارد مـهجورتر از دیگران: "غزل به منظور گل آفتابگردان"...

Posted in راز on December 29, 2003 10:27 AM

مدر نیته و مدرنیتة ایرانی؛ منابع و پانوشتها

ه هرکاری کردم - شاید بـه دلیل محدودیت حجم - پانوشتها و منابع مقاله درون پستِ قبلی جا نشد. به منظور همـین مـیتونین ادامة مقاله رو درون ادامة این نوشته بخونین. ضمن اینکه، مقاله رو بصورت کامل مـیتونین از اینجا (پی.دی.اف....

Posted in راز on December 28, 2003 06:25 PM

مدرنیته و مدرنیتة ایرانی؛ تعاریف و مسایل

ه چهارشنبة هفتة قبل با فرهاد رفتم سخنرانی دکتر جهانبگلو. ایده هایی درون باب دانشگاه: دانشگاه و فلسفه. جلسة خیلی خوبی بود بـه نظرم. همـین کـه دکتر جهانبگلو اومده ایران و مـیشـه گاهی توی جلساتش شرکت کرد، خودش خیلی مـهمـه....

Posted in راز on December 28, 2003 06:07 PM

خدا

هو جادّة قدیم شمـیران و امروز، شریعتی. پای پیـاده درون ریزش مدام بارانی کـه هرچه پیشتر مـیروی، بیشتر شکل برف دارد... بارانِ آسمان و بارانِ چشمـها و ذکر و فکر و فحش و حرف؛ سر درد و پا درد... سرِ...

Posted in راز on December 27, 2003 05:47 PM

خیـالت از طرف من راحت باشـه

هو این جمله کـه زندگی همـه اش تجربه هست و حتما کلی درس گرفت از زندگی و ... از بس تکرار شده دیگه معنیش رو از دست داده. ولی امروز دوباره این رو فهمـیدم کـه بعضی جمله ها خیلی واقعین....

Posted in راز on December 26, 2003 06:20 PM

بارت و بلاگ

هو (1) رولان بارت بـه سال 1980 درگذشت. اگر که تا امروز، زنده بود و با پدیدة وبلاگ آشنا مـیشد، بیشک وبلاگی مـیساخت و مـینوشت. یـادمان باشد کـه بارت بـه موضوعات مرتبط بـه فرهنگ، بسیـار علاقمند بود و خود مـیگفت با...

Posted in راز on December 25, 2003 11:46 AM

معنای تازه

هو (1) پیش آمدهی، چیزی – یـا نمـیدانم هرچه – بـه مجموعة مفاهیم ذهنت افزوده شود و با ورودش بـه نظام معانی ذهنی ات، همـه چیز را – همة آنچه مـیدانستی یـا گمان مـیکردی مـیدانی – دگرگون کند؟ همة...

Posted in راز on December 23, 2003 06:54 PM

گربه‌ها

ه (1) جان برجر، درون اوّلین مقالة کتاب "دربارة نگریستن"، بـه این پرسش پاسخ مـیدهد کـه "چرا بـه حیوانات نگاه مـیکنیم؟" پاسخ آغازین برجر – کـه بعداً درون سراسر مقاله بسطش مـیدهد – برایم بسیـار جالب بود: "حیوان رازهایی دارد...

Posted in راز on December 22, 2003 10:53 AM

دوستی - عمران صلاحی

دوستی فکر تو عایق سرمای من هست فکر کردم بـه صمـیمـیت تو، گرم شدم خنده کن، خنده، کـه با خندة تو آفتاب از ته دل مـیخندد شرم درون چهرة من داشت شقایق مـیکاشت سفره انداخته بودیم و کنارش با هم...

Posted in راز on December 21, 2003 05:16 PM

شـهامت

ه سه ساعت با هم بودیم؛ سه ساعتِ خوب و دوست داشتنی. تعارف نمـیکنم، مـیدونی. گفته بودم خسته ام؛ یـا نمـیدونم، بـه تنگ اومدم. الان جور دیگه ای فکر مـیکنم. نشسته ام و حس مـیکنم خستگیـها و به تنگ اومدنـها...

Posted in راز on December 21, 2003 05:15 PM

وضعیّت اردوگاهی

ه دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ شده؛ همانی کـه ولادیموف توصیف مـیکند: "نـه یک قدم بـه راست؛ نـه یک قدم بـه چپ؛ تیراندازی بدون اخطار!" وقتی خسته مـیشوم، احساس مـیکنم بـه وضعیت اردوگاهی نیـاز دارم. وضعیتی کـه تنـها مُجازی نگاهت...

Posted in راز on December 20, 2003 11:37 AM

جواد یسّاری و مسألة تعریف زیبایی

هو (1) بابک احمدی، به منظور اینکه نسبی بودن تعریفِ زیبایی را نشان بدهد و ناتوانی فلسفة کلاسیک را درون اینباره اثبات کند و شاید نـهایتاً بـه "زیبا دشوار است" سقراطی برسد – آنجا کـه هیپیـاس را پریشان و مستأصل رها...

Posted in راز on December 18, 2003 09:54 PM

"راز" سه ساله...

هو (1) همـین روزها، راز وارد سومـین سال زندگیش مـیشود. دو سال تمام، کم و بیش اینجا نوشتم و آنطور کـه معلوم است، خواهم نوشت. شاید گفتنش بیـهوده باشد: راز تمام من نیست. حتی وجه خوب من هم نیست. منِ...

Posted in راز on December 16, 2003 07:02 PM

سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط

ه (1) شنیده ها – و نـه دیده ها – حکایت از آن دارد کـه این جمعه درون گاراژ سرگه ایـها، حسین بروجردی – کـه کلک باز هست و نـه عشقباز – باخته. مـهم نیست کـه چقدر "گرو" بوده یـا...

Posted in راز on December 15, 2003 11:41 AM

امروز، زور و خشونت!

ه امروز یکی با زور و خشونت بهم گفت حتما بنویسم کـه با زور و خشونت بهم ناهار داده! اما نمـیدونم بعد چرا اینقدر بهم خوش گذشت!؟ این روزا از بس بهم خوش مـیگذره، فکر کنم از این بـه بعد...

Posted in راز on December 14, 2003 09:51 PM

وقتی دوباره بـه عنگاه مـیکنم

هو مردم، ععزیزانشان را همراه خود مـیبرند؛ درون کیف پولشان یـا – نمـیدانم – درون جیبشان: پیش از این، داخلِ درِ ساعتهای جیبی با زنجیرهای زیبا؛ که تا هر بار زمان را – کـه آنروزها بـه کندی مـیگذشت – نظاره...

Posted in راز on December 14, 2003 11:18 AM

طوطیـها...

ه هر سال، همـین روزها - کمـی دیرتر یـا زودتر - هوا کـه سرد مـیشود و برف کـه مـیبارد، این طوطیـها - نمـیدانم از کجا- بـه اطراف خانـه مان مـیآیند؛ خوشحالم مـیکنند....

Posted in راز on December 13, 2003 10:13 PM

برف...

ه برف مـی آد! :) بـه قول اخوان: "چون پرافشان پري هاي هزار افسانة از يادها رفته"...

Posted in راز on December 11, 2003 07:46 AM

من چنینم...

هو نوشتن برایم الهام بخش است؛ واژه، مقدّس. با نوشتن، آرامش پیدا مـیکنم. استاد، بـه شوخی و البته بـه تمسخر مـیگوید کـه فرهنگم کتبی است! از جستجو درون لغتنامـه ها لذّت مـیبرم و "استیونسن"وار، ریشة واژگان را دوست مـیدارم. به...

Posted in راز on December 10, 2003 09:03 PM

روز خوبِ من!

ه این پُست کاملاً شخصیـه! خواستم بنویسم کـه امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) ازایی کـه این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون مـیدونن کی هستن و اینجا رو هم...

Posted in راز on December 8, 2003 09:22 PM

سینا

هو که تا بحال دوبار خواسته ام این چند سطر را – کـه چهارشنبة هفتة قبل نوشتم – اینجا بگذارم و پشیمان شده ام. اینبار اما عزمم را جزم کردم کـه این گزاره ها را کـه با دیدن چند عو...

Posted in راز on December 8, 2003 01:02 PM

بازگشایی راز!

ه سه شنبة هفتة قبل، تمام فایلهای سایت از بین رفتند! چه طورش را نمـیدانم... امّا بـه هر شکل با کمک بیدریغ شرکتی کـه مـیزبانی پویـان دات دابلیو اس را انجام مـیدهد ، فایلهای پشتیبان جایگزین شدند. گمان نکنم دیگر...

Posted in راز on December 8, 2003 11:44 AM

داش آکل

ه اقدس – رقّاصة خانة اسحاق – درون یکی از شب نشینیـهای غمبار و مردانة داش آکل، خطاب بـه او مـیگوید: "وقتی مرد غم داره، یـه کوه درد داره." و باز، وقتی حاج خانم – مادر مرجان – مـیخواهد...

Posted in راز on December 2, 2003 06:25 PM

استودیوم و پونکتوم

هو ایدة این نوشته – کـه شاید یکسالی از نگارشش مـیگذرد – بدست مقایسه ای هست بین ساختگرایی زبان و ع– بـه عنوانِ هنری تصویری. برایم عجیب هست که بـه این مقایسه ها – بـه هدفِ نوشته –...

Posted in راز on December 1, 2003 09:54 AM

هدیـه: مـیگل دِ اونامونو

هو متنی کـه در ادامـه مـیآید، هدیـه است. هدیـه، به منظور "او"یی کـه این روزها "سرشت سوگناکِ زندگی" را مـیخوانَد و به قول خودش، "واقعاً" لذّت مـیبَرَد از خواندنش. متن – کـه از کتاب تازه چاپ شدة "صد فیلسوف قرن بیستم"...

Posted in راز on November 30, 2003 06:39 PM

در دفاع از دوستانم...

هو نظرات دوستان را بی پاسخ مـیگذارم؛ مگر اینکه سؤالی پرسیده باشند کـه جوابش را درون شرایط فعلی تنـها نزد من بیـابند. علت این امر علاوه بر تنبلی من، اعتقادم بـه صحت گفتار و بسندگی کلام دوستان بازدید کننده است....

Posted in راز on November 29, 2003 11:14 PM

متن متقابل و کنش متقابل

هو قرابتی وجود دارد بین کنش متقابل نمادین (symbolic interaction) درون جامعه شناسی و بینامتنی (intertextuality) درون نشانـه شناسیِ متن. اولین شباهت و قرابت این کـه هر دو دیدگاه درون واقع پساساختگرا هستند و آمدند که تا دیدگاه صرفاً متکی بر...

Posted in راز on November 27, 2003 10:38 AM

نازی، همدمِ من...

هو رفته بودیم بازارِ تجریش؛ این پسر بچه ها رو دیدیم. آواز مـیخوندن و ساز مـیزدن و مـییدن کـه "نازی همدمِ من!" دوربینم همراهم بود. بـه فرهاد گفتم یـه عازشون بگیر و یـه کمکی بهشون . فرهاد عگرفت...

Posted in راز on November 26, 2003 06:14 PM

نوبت دهی بانک کشاورزی

ه اینکه من از بانک کشاورزی تعریف مـیکنم هیچ ربطی بـه این نداره کـه بابای یکی از بهترین دوستام، مدیرعاملشـه! بـه این مربوط مـیشـه کـه امروز واسه انجام یـه کارِ بانکی رفتم بانک کشاورزی و در کمال تعجب دیدم،...

Posted in راز on November 24, 2003 08:11 PM

عکسهای بچه ها از پاییز

بعضی از عکسهای بچه ها کـه در یـادداشت قبلی درموردشان صحبت کردم... عکس: مرتضی محمدی...

Posted in راز on November 16, 2003 01:54 AM

تجربه های تدریس - 1 - انشاء

هو پیش از این، جَسته و گُریخته دربارة روش TFU (آموختن به منظور فهمـیدن) گفته و چند سطری نوشته بودم. امّا بنا بر قولی کـه به دوست عزیزی – کـه این روزها جور تنبلی مرا مـیکشد و گاه گُداری درون حُکم...

Posted in راز on November 16, 2003 01:42 AM

ماربه زبان ساده!

یکی از امراض گریبانگیر معلم این هست که همواره جستجو مـیکند چطور مطلبی را کـه مـیخواند یـا مـیداند آسان و ساده فهم بیـان کند. گاهی کـه چیزی مـیشنوم یـا مـیخوانم، سعی مـیکنم کـه معانی و مفاهیم را بـه ساده...

Posted in راز on November 9, 2003 09:32 AM

بدجنس؛ بدجنس و احمق

ه لزوماً همة بدا احمق نیستند - دورنمات این را مـیگوید بـه گمانم؛ درون بازی استریندبرگ. امّا نمـیدانید چقدر زجرآور هست حتی چند ده دقیقه صحبت با بد کـه احمق باشد. اهلِ جدّی فحش نیستم؛ واقعیت را مـیگویم....

Posted in راز on November 1, 2003 05:37 PM

شمس و جنگ

هو اهل جنگ را چگونـه محرمِ اسرار کنند؟ ترک جنگ و مخالفت بگو! مادة جنگ هواست. هر کجا جنگی دیدی از متابعت هوا باشد. [...] الا اُنَبِئُکُم باالسِّحرِ الحلال، تَستَعبِدونَ بِهِ الاَحرارَ، بِلا دِرهَمٍ و دینارٍ، قالوا نَبِّئنا یـا رسول...

Posted in راز on November 1, 2003 02:54 PM

کاندیدِ ولتر

هو مـیدانم کـه کاندیدِ ولتر تصویرِ دنیـای دیوانة خون آشام و بیرحم است؛ دنیـایی خلاف دنیـای خیـالیِ پانگالوسِ خوشبین. دنیـایی کـه در آن کلیساها آدم مـیکشند؛ پادشاهان جوی خون راه مـیندازند؛ ثروت، فضیلت هست و حتی انسانـها از طبیعت در...

Posted in راز on November 1, 2003 02:53 PM

تانگویِ تخمِ مرغِ داغ

ه خیلی وقته ننوشتم. نـه اینکه حرف نداشته باشم؛ چرا داشتم و دارم. اما خب دیگه… امروز – همـین یکی دو ساعت پیش – دوباره نمایشنامة "تانگوی تخمِ مرغِ داغ" اکبر رادی رو خوندم. خیلی هوس کرده بودم دوباره اون...

Posted in راز on October 24, 2003 12:06 PM

... مرا خواهد کشت!

ه عارف گفته بود کـه شعرِ ایرج – عارفنامـه – مرا پیر کرد و عاقبت خواهد کُشت؛ این طرح نگرش سنجی جوانان مرکز مطالعات جمعیتی آسیـا و اقیـانوسیـه هم گمانم چنین بلایی سرم بیـاورد! امروز به منظور پیش – آزمونِ طرح...

Posted in راز on October 6, 2003 09:01 PM

پیرزنِ دوراهیِ قلهک

ه امروز کـه برمـیگشتم خونـه، روبروی فروشگاه سپه تو خیـابون زمرد یـه پیرزنی دست تکون داد و من هم – مثل بعضی موقعها کـه این کار رو مـیکنم – سوارش کردم. با هزار زحمت سوار شد و کلی بـه جونم...

Posted in راز on October 5, 2003 09:21 PM

پاییزِ دو چشمِ تو

هو امروز – کـه ده دوازده روزی از مـهرماه گذشته – دیگر باورم شد پاییز آمده. آن سالهای دبیرستان – کـه از شبکه و ارتباط تنـها "ماورا" را مـیشناختم – درون انجمن ادبیش این شعر نصرت رحمانی را نوشته بودم....

Posted in راز on October 4, 2003 09:49 PM

ایدئولوژی غیراستراتژیک

هو اگر مـیخواهی گفتگو ادامـه پیدا کند، ایدئولوژی را از استراتژیت حذف کن....

Posted in راز on September 30, 2003 08:15 PM

فرود از زبانِ فرود

هو "با ویولُن و پیـانو موسیقی ایل مـینوازم. دستهایم مـیلغزد روی نرمـی ساز. بچه ام، کودکم. نُتهای غنوده بیدار مـیشوند. یک بـه یک، گام بـه گام. افسانـه دَم مـیگیرد بـه لالاییـهای دور." من این تصویر را دیدم؛ از نزدیک در...

Posted in راز on September 24, 2003 10:24 PM

لالایی

هو نمـیدونین وقتی زن قشقایی، لالایی مـیخونـه چقدر قشنگه... مخصوصاً اگه "افسانـه جهانگیری" - کـه صدای نابش رو احتمالاً درون موسیقی "گبه" ساختة حسین علیزاده شنیده اید - و "نازلی جهانگیری" لالایی بخونن و "فرود گرگین پور" با پیـانو همراهیشون...

Posted in راز on September 20, 2003 11:47 AM

تانگوی مدرنیته

هو اسلاومـیر مروژکِ (1930- ) بزرگ را با "فیل" شناختم و بعدها البته اجرای نمایشنامـه خوانیِ (بدون طراحی صحنـه، طراحی لباس و گریم و با متن درون دست بازیگر) نمایشنامة نخستش پلیس (1958) را بـه کارگردانی "مسعود " درون خانة...

Posted in راز on September 16, 2003 02:59 AM

مدرنیته، ما و آموزش

هو مارشال برمن، درون کتاب مشـهورش "تجربة مدرنیته" تعریفی کارآمد از این فرآیند اجتماعی بـه دست مـیدهد. او "مدرنیته" را تجربه ای عملی مـیداند کـه در آن دو فرآیندِ دیگرِ "مدرنیسم" و "مدرنیزاسیون" بـه تعدیل مـیرسند. از نظرِ برمن، "مدرنیسم"،...

Posted in راز on September 8, 2003 10:05 PM

کنسرت علیزاده و گاسپاریـان

کنسرت مشترک علیزاده (ایران) و گاسپاریـان (ارمنستان) از 13 که تا 15 شـهریورماه درون فضای باز کاخ نیـاوران برگزار شد. من هم پنجشنبه، رفتم کنسرت. درون بخش اول، علیزاده با ساز جدیدش "سلانـه" قطعاتی اجرا کرد. سلانـه را سیـامک افشار...

Posted in راز on September 6, 2003 12:32 PM

مست شوند چشمـها از سکرات چشم او

ه بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم با چشم تو مـیگویم من مست چنین خواهم...

Posted in راز on September 4, 2003 12:33 AM

سوگند

ه آنگاه کـه "دن کیشوت" بـه بازرگانان و سوداگران گفت کـه به زیبایی ملکة مانش - "دولسینته دوتوبوزو" - سوگند خورند و تحسینش کنند، آنان بـه تمسخر گفتند کـه نمـیشناسندش؛ بـه دن کیشوت گفتند کـه عکسی از او بـه آنان...

Posted in راز on August 30, 2003 10:48 AM

روند مداری

ه دو بینشِ – بـه زعم من – مقابلِ همِ "روند مدار" (process orientated) و "محصول مدار" (product orientated) نتایج متفاوتی پدید مـیآورد کـه این نتایج، عملاً همـه جا – از آموزش گرفته که تا مناسبات شخصی و حتی تعلقات دینی...

Posted in راز on August 27, 2003 12:37 PM

آقا داوود

هو پریروز – شنبه – بود کـه داشتم از دانشگاه امـیرکبیر برمـیگشتم و هوس کردم ناهار را پیش آقا داوود بخورم. آقا داوود، پیتزافروشی کوچکی درون کوچه ای دارد - کـه دو سویش با درهای آهنی مسدود شده و کوچة...

Posted in راز on August 18, 2003 07:45 PM

زوال

هو زوال، ایدة بسیـاری از داستانـهای امروزی است؛ زوال، بـه معنی وسیع کلمـه. چنین مضمونی را بابک احمدی درون آخرین درس گفتارش گفت و بسوی فانوس دریـاییِ ویرجینیـا وولف را مثال آورد و آنا کارنینا را. امروز بار دیگر، شازده...

Posted in راز on August 15, 2003 11:32 PM

ایقان...

اثر ادبی، ارزش استنادی ندارد. اثر ادبی، آیینة زمان نیست. اثر ادبی، تکّه‌های گسستة آینـه‌هاست؛ آینـه‌های فراوان شکسته. اثر ادبی، تنـها تلقّیِ نویسنده از دوران خودش هست و ما کـه اثر ادبی را مـیخوانیم، تلقّی و افق تاریخی خودمان را...

Posted in راز on August 6, 2003 07:42 PM

ایده هایی درون باب تجربه

دیروز (چهارشنبه – 8 مرداد) مراد فرهادپور، درون دانشگاه امـیرکبیر دربارة "تجربه" سخنرانی کرد. فرهادپور درون سخنرانیش کـه تحت عنوان "ایده هایی درون باب تجربه" برگزار شد، سه دیدگاه دربارة مفهوم تجربه را بررسی کرد:1- مفهوم کانتی تجربه 2-...

Posted in راز on July 31, 2003 08:48 PM

پارادایم چپ

جلسة گفتگوی "پارادایمِ چپ" با حضور مُراد ثقفی درون دانشگاه امـیرکبیر برگزار شد. درون ابتدای جلسه، ثقفی از حاضران خواست بیـان کنند با شنیدن مفهوم "چپ" یـاد چه چیزهایی مـیفتند؟ بعد از اینکه فهرستی از عناوین مرتبط آماده شد،...

Posted in راز on July 24, 2003 11:03 PM

پنجمـین نمایشگاه ماشین - چهارده تیر - بخش دوم

فا.و. گل؛ بعد از توقف توليد دوو، کرمان خودرو سراغ فا.و.ي آلمان رفته...

Posted in راز on July 21, 2003 03:03 PM

پنجمـین نمایشگاه ماشین - چهارده تیر - بخش اول

سيتروئن پيکاسو؛ نماي جلو...

Posted in راز on July 21, 2003 02:39 PM

ادبیـات و فلسفه

هو امروز اولین جلسة کلاس بابک احمدی باعنوان "ادبیـات و فلسفه" درون دانشگاه امـیرکبیر برگزار شد؛ طبق روال دو تابستان پیش. (اولی، ساختار و هرمنوتیک و دومـی، روشنفکری) درون این کلاس کـه قرار هست پنج جلسه باشد (چهار درس گفتار...

Posted in راز on July 19, 2003 10:45 PM

آخرین تغییرات

ساعت پنج و بیست دقیقة صبح... تغییرات جدیدی توی قالبها و استایل شیت "راز" دادم...

Posted in راز on July 17, 2003 05:19 AM

طرح درس مطالعات اجتماعی دبستانـهای ژاپن

چیزی بـه سة صبح نمانده. بررسی مقدماتی طرح درس "مطالعات اجتماعی" دبستانـهای ژاپن، که تا سال چهارم ابتدایی تمام شده...

Posted in راز on July 17, 2003 02:55 AM

سیـاه - ایتالو کالوینو

شـهری بود کـه همة اهالی آن دزد بودند. شبها بعد از صرف شام، هردسته کلید بزرگ و فانوس را برمـیداشت و از خانـه بیرون مـیزد؛ به منظور دستبرد زدن بـه خانة یک همسایـه. حوالی سحر با دست پر بـه خانـه برمـیگشت، بـه خانة خودش کـه آنرا هم دزد زده بود. بـه این ترتیب، همـه درون کنار هم بـه خوبی و خوشی زندگی مـید؛ چون هراز دیگری مـیدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، که تا آنجا کـه آخرین نفر از اولی مـیدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم درون این شـهر بـه همـین منوال صورت مـیگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم بـه سهم خود سعی مـیکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنـها را تیغ بزند و اهالی هم بـه سهم خود نـهایت سعی و کوشش خودشان را مـید کـه سر دولت را شیره بمالند و نم بعد ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ بـه این ترتیب درون این شـهر زندگی بـه آرامـی سپری مـیشد. نـهی خیلی ثروتمند بود و نـهی خیلی فقیر و درمانده...

Posted in راز on July 16, 2003 02:12 AM

آغاز

شروع مجدد؟ نمـیدونم!

Posted in راز on July 15, 2003 06:38 PM

سینا...

هوامروز عصر وقت برگشتن، یک لحظه صورت خندان سینا را درون آیینة ماشین دیدم. پسربچة ماشین عقبی بود؛ همسن سینا و همانطور مـیخندید کـه سینا... یـاد سینای خوب افتادم و لحن خنده اش. با لحن خاصی مـیخندید؛ مطمئنم. باز تصویر...

Posted in راز on July 8, 2003 12:01 AM

باران تابستان مارگریت دوراس

هوباد چیزی هست متفاوت از انچه اسمش شناخت است. ولی درون عین حال، شناخت، همان باد است؛ همان چیزی هست که درون بزرگراه جریـان دارد، همان چیزی کـه در ذهن مـیگذرد.- باران تابستان؛ مارگریت دوراس باران تابستانِ دوراس را هم...

Posted in راز on July 4, 2003 04:48 PM

قدیمترها

هواحساس مـیکنم، اینجا بیش از اندازه "غیرشخصی" شده. نوشته های قبلیم رو بیشتر ترجیح مـیدم؛ اون موقعی کـه "شخصی"تر مـینوشتم. نمـیدونم چرا اما هرچی جلوتر مـیرم، بایگانیم برام ارزش بیشتری پیدا مـیکنـه. دیروز داشتم بـه "رنجی کـه مـیکشم" فکر مـیکردم...

Posted in راز on July 3, 2003 08:35 PM

مردان اندیشـه - هایدگر

هوهفتة پیش دربارة "مردان اندیشـه"ی بی. بی. سی. نوشتم. برنامة این هفته، دربارة هایدگر بود و اگزیستانسیـالیسم مدرن. دربارة سارتر هم صحبت بـه مـیان آمد. البته مـهمان برنامـه – کـه پروفسوری از دانشگاه نیویورک بود – سارتر را درون مقابل...

Posted in راز on July 3, 2003 08:34 PM

خواب درون فنجان خالی

هوچهارشنبه – 11تیربعد از آخرین امتحانم رفتم تئاتر شـهر. سالن قشقایی؛ نمایش "خواب درون فنجان خالی" (نغمـه ثمـینی/ کیومرث مرادی). خیلی وقت بود نرفته بودم تئاتر. آخرین تئاتری کـه دیدم درست بعد از جشنواره بود؛ گمانم قبل از عید. به...

Posted in راز on July 3, 2003 08:34 PM

مـهاجرت روستایی و اصلاحات ارضی

هاین هم جالبه؛ دکتر زنجانی (جمعیت شناس) ذکر مـیکنـه کـه روند مـهاجرت روستا بـه شـهر درون ایران درون مقایسه با کشورهای پرجمعیت جهان، درون سطح نسبتاً پایینتری جریـان داره. و بعد این طور مـینویسهدر اینجا حتما به این نکته اشاره...

Posted in راز on June 29, 2003 08:29 PM

اعضای هیأت علمـی درون جهان سوم

هواعضای هیأت علمـی دانشگاهها را درون جهان سوم مـیتوانانی دانست کـه بطور همزمان نظارت بر دوازده رساله (اگر دانشجویـان بتوانند آنـها را پیدا کنند)، مدیریت یک یـا چند طرح تحقیقاتی بزرگ (که توسط مدیران تازه کار و عملاً بوسیلة...

Posted in راز on June 29, 2003 08:21 PM

اونامونوی مِه

هو"اونامونو"ی "مِه"، خلاصة همة "اونامونو"های قبلیست. این را روزی مفصل خواهم نوشت. ولی خلاصه اینکه، اگر قبلاً دیگر نوشته های اونامونو را خوانده باشی، درون "مِه" شاهد نوع دلنشینی از تکرار خواهی بود. یعنی، بخشـهایی از کتاب را کـه مـیخوانی...

Posted in راز on June 28, 2003 11:10 AM

عکسهای رویترز از خروسبازی درون فلیپین

ه... و عکسهای رویترز از جام جهانی خروسبازی درون فیلیپین. اینـها بـه پای خروس، تیغة تیز فولادی (بجای خار درون خروسبازی ایرانی) مـیبندند؛ مشابه خروسبازی درون کشورهای آمریکای جنوبی. درون این شکل مسابقه معمولاً درون مدت زمان کوتاهی یکی از...

Posted in راز on June 26, 2003 06:02 PM

مردان اندیشـه و مکتب فرانکفورت

هوهمـین الان شبکة چهار قسمت دیگری از برنامة "مردان اندیشـه" (Men of Ideas) را نمایش داد. مـهمان این هفتة مجری فلسفه دان و پرسشگر برنامـه – برایـان مگی -، هربرت مارکوزه (1979-1898) بود؛ یکی از اعضای مکتب فرانکفورت و از...

Posted in راز on June 26, 2003 05:31 PM

فقط چشمـهایش...

هفقط چشمـهایش یـادم مانده... همـین کـه فکر او مـیخواهد از سرم بیرون برود، چشمـهای جذابش مرا بـه سوی خود مـیکشندمـیگل دِ اونامونو؛ مِه؛ 26-25...

Posted in راز on June 23, 2003 10:18 AM

"کتیبه" - دکتر شفیعی کدکنی

"کتیبه"همـه این هست و جز این نیست کـه ما مـیگوییمآنچه ما زُمرة خیلِ علما مـیگوییمگفته و کرده و اندیشة نیکنیست جز آنچه کـه ما بهرِ شما مـیگوییم.باورت نیست؟بیـا و بنگر- گر ز نزدیک همـی ترسی، بنگر از دور - پوست...

Posted in راز on June 22, 2003 08:51 AM

درین قحط سال دمشقی و ... - دکتر کدکنی

هودر روزهای امتحان، به منظور مطالعه، بیشتر سراغ شعر مـیروم. چراکه مـیپندارم – بـه عبث – شعر را مـیتوان بـه یکباره خواند و از آن دل کند و گذشت و به ادامة کار پرداخت. امّا امروز بدجوری مشغول شعرهای دکتر شفیعی...

Posted in راز on June 22, 2003 08:51 AM

دکتر پرویز پیران

هدکتر پیران، استثنایی است؛ی کـه در نظام ارزشیـابی آموزش عالی ما، "استادیـار" – و نـه حتی دانشیـار – هست و درون ارزشیـابی پرینستون، پروفسور تمام. چراکه عقایدش مخالف عقاید مرسوم درون نظام آموزشی هست و از آنجاییکه هرساله دانشگاه...

Posted in راز on June 16, 2003 07:26 PM

مسجد و محراب...

هشكر خدا كه مسجد و محراب شـهر نيز يكباره ـ پوست‌كنده بگويم ـ دكان شدنداز غزل "آشتی"محمد کاظم کاظمـی - 1373...

Posted in راز on June 15, 2003 07:14 PM

شالوده شکنی، فلسفه و ادبیـات

هوشالوده شکنی (بهتر: بنیـان افکنی) سهم خواهیِ ادبیـات هست از فلسفة سنّتی غرب؛ یـا حتی بیشتر، انتقام ادبیـات هست از آن فلسفه.طی سدة پیشین فلسفه بـه دو دیدمان گستردة "اروپایی" و "انگلاساکسون" تقسیم شده است؛ با تفاوتهای فراوان. که تا آنجا...

Posted in راز on June 13, 2003 12:48 AM

عکسهای من درون ایرانیـات دات کام

هوایرانیـان دات کام، 18 که تا از عکسهای خروسبازیم را بـه شکل Photo Essay نمایش داده. نمـیدونم چرا رنگهای عکسها را عوض ؟ رنگ عکسهای خودم خیلی طبیعی تر بود؛ این رنگها بیجهت براق و غیرطبیعیـه. از اینـها گذشته مدیر سایت...

Posted in راز on June 10, 2003 05:25 PM

شالوده شکنی؛ دوستان و دشمنان

هووقتی داشتم متون مربوط بـه شالوده شکنی رو جستجو مـیکردم، بـه متن پایین برخوردم؛ اول از همـه از عنوانش خوشم اومد. خوندمش؛ بامزه بود و خیلی ساده و ابتدایی، به منظور همـین ترجمـه اش کردم. مـیدونم کـه ترجمـه ام خیلی خوب...

Posted in راز on June 9, 2003 12:06 AM

شالوده شکنی صدرایی

هوشاید عجیب بـه نظر بیـاید؛ امّا گمان مـیکنم درون بین فلاسفة اسلامـی، ملاصدرا بیشتر از دیگران بـه مفهوم شالوده شکنی درون طرز تلقّی و اندیشـه اش نزدیک شده است. اوّلين مرحله درون شالوده شکنی، بعد از تشخیص "سلسله مراتب"ها و...

Posted in راز on June 7, 2003 08:58 AM

شالوده شکنی نشانـه ها

هوانتقال اندیشـه بـه وسیلة پیـام، عناصری را شامل مـیشود: گیرنده و فرستنده و پیـام و رمزگان و مرجع و همـینطور رسانـه بـه عنوان وسیله. یـاکوبسن بر مبنای شمای کلاسیکش از این عناصر و ارتباط مـیان آنـها، شش کارکرد زبان را...

Posted in راز on June 5, 2003 06:16 PM

شالوده شکنی؛ ادبیـات و انـهدام فلسفه

Philosophy comes to seem an endless reflection on its own destruction at the hand of literature.فلسفه تأملی بی پایـان دربارة انـهدام خود بـه دست ادبیـات است.پل دمان – منتقد شالوده آمریکاییبه نقل از دکتر امـیرعلی نجومـیان درون همایش بررسی...

Posted in راز on May 31, 2003 01:14 AM

دربارة دوبله و زیرنویس بولینگ به منظور کلمباین

هدوبله و زیرنویس فارسی "بولینگ به منظور کلمباین" یـه اشتباه کوچولو داره؛ اونجاییکه مور داستان قتل بچة شش سالة مدرسة فلینت را تعریف مـیکنـه... راوی دربارة پسربچة قاتل (!) مـیگه کـه تو خونة "عمو"ش زندگی مـیکرده (چون مادرش درون طرح "از...

Posted in راز on May 28, 2003 11:30 AM

مسألة قومـیت درون ایران

هومقالة "مسألة قومـیت درون ایران – نگاهی جمعیت شناختی" تمام شد؛ خیلی زود. درون واقع مـیشـه گفت سر هم شد! اما واسة خودم کـه خیلی خوب بود. از فهمـیدن سنخ شناسی تعاریف قومـیت بگیرید که تا پی بردن بـه اینکه هیچ...

Posted in راز on May 27, 2003 01:25 PM

پایگاه محول مصرف کنندة فرهیخته

هوخیلی جالبه... درون جامعه شناسی ادبیـات، مصرف کنندة ادبیـات رو بـه دو دسته تقسیم مـیکنن: مصرف کنندة ساده و عامـی و مصرف کنندة کارشناس و فرهیخته. و جالب اینجاست کـه گروه فرهیختگان بـه اعضای خودش رفتار کارشناسانـه رو تحمـیل مـیکنـه....

Posted in راز on May 26, 2003 09:29 PM

عکسهای مندائیـها (صائبیـها)

هوعکسهای مندائیـها (صائبیـها) را درون یـاهو ببینید : اینجا مندائیـها کـه در خوزستان ایران هم زندگی مـیکنند، از پیروان یحیـای تعمـیددهنده اند. یکی از کارهایی کـه حتماً حتما م این هست که به منظور دیدن مندائیـها بـه خوزستان بروم؛ اما آنچیزی...

Posted in راز on May 23, 2003 11:20 PM

بولینگ به منظور کلمباین - نمایشگاه گل - دارالفنون

هوپریشب یـا امـیرمسعود رفتم و بولینگ به منظور کلمباین رو دیدم کـه واقعاً خوب ساخته شده بود؛ یعنی گاهی فکر مـیکنم فیلم اینقدر خوش ساخت بود کـه آدم رو بیشتر مشغول ساخت و روایت مـیکرد و کمتر هشدار جدی فیلم به...

Posted in راز on May 23, 2003 12:43 PM

خاتون - عمران صلاحی

هخاتونعمران صلاحیخاتون کلام تو سنگ را آب مـیکندخواب را خوابو ایوان را پر از مـهتابدر کلام خود شناوریچون شکوفة سفید ماه درون چشمـهبیـان خویشتنیچون فواره ای درون حوض نقرهتو را درون کلامت مـیچینمتو را درون کلامت مـیبویم*خاتون تو مـیدانیمـیان شاخ...

Posted in راز on May 21, 2003 07:51 PM

گفتگوهای "دلشدگان"

هونمـیدونم چرا از بین تمام آدمای فیلم "دلشدگان"، دو نفرشون از بقیـه برام جذاب‌ترن؛ یکی "فرج" (بعدها آقا فرج بوسلیکی) و یکی دیگه هم "عیسی خان وزیر"... دوست داشتن این دو نفر یـه جوری با دوست داشتن بقیة "دلشدگان" فرق...

Posted in راز on May 20, 2003 12:37 PM

دیدنت خیلی اتفاقی بود...

هودیدنت خیلی اتفاقی بود. اصلاً باورم نمـیشـه کـه بعد از اینـهمـه سال دوباره ببینمت. ببینمت و یک عالمـه خاطره تو ذهن هر دو مون زنده بشـه...سالهای آغاز دبیرستان. سالهایی کـه به "فرهنگسرا" مـیرفتیم که تا در اون جلسات ادبی کذایی شرکت...

Posted in راز on May 18, 2003 09:39 AM

آقای امـیرخانی، گاراژ و سیـاست

هواین دیگه خیلی بامزه است! آقای امـیرخانی عزیز من، معلم خوبم، از تخیلش و ماجرایی کـه در گاراژ سرکه ایـها اتفاق افتاده، داستانی ساخته و به سیـاست رسیده... نمـیشـه بـه این خلاقیت آفرین نگفت!...

Posted in راز on May 15, 2003 12:25 AM

آنقدر کتاب مـیخوانی...

هوآنقدر کتاب مـیخوانی، کـه آدمـها را فراموش مـیکنی. باز هم اما ادامـه مـیدهی؛ که تا آنجا کـه حتی مطالب کتابها را هم فراموش مـیکنی. یکدفعه سر بلند مـیکنی، مـیبینی آدمـها دیگر نیستند... بعد از اینش را نمـیتوانم بگویم. دردناک است. حتی...

Posted in راز on May 12, 2003 07:02 PM

ارائة مشاهدات گاراژ سرکه ایـها

هونتیجة مشاهدات " گاراژ سرکه ایـها" را درون اتاق فیلم دانشکده ارائه کردم. اما کاش مـیتوانستم از غیرت رضا هم بگویم. درون هیچ کجای این علم لعنتی نیـامده کـه مـیشود از غیرت رضا سیـاه هم گفت؛ از بخشش و جوانمردی...

Posted in راز on May 12, 2003 07:01 PM

تفرش و روش استاد

هودلم هوای تفرش کرده است! تفرش را بیشک، مانند بسیـاری چیزهای دیگر مدیون استادم. درون واقع – ژرفتر کـه نگاه مـیکنم – اصولاً مدیون روش استاد هستم. روش استاد چنین چیزی است: دستت را بـه دستم بده و با من...

Posted in راز on May 12, 2003 07:00 PM

سالگرد "ی"

هوجمعه، سالگرد درگذشت مادربزرگم بود. سال اول دبیرستان بودم کـه "ی" فوت شد. خیلی دوستش داشتیم؛ همـه مون. جمعه، دست جمعی رفتیم امامزاده طاهر کرج. مثل هر دفعه تو دلم با ی صحبت کردم و ازش یـه چیز خواستم؛ اونجایی...

Posted in راز on May 11, 2003 11:12 AM

دربارة "خرسهای پاندا"

هودوستی از من دربارة نمایشنامة "داستان خرسهای پاندا بـه روایت یک ساکسیفونیست کـه دوست ی درون فرانکفورت دارد" (ماتئی ویسنی یک/ تینوش نظم جو/ نشر ماهریز) پرسید. من هم این چند خط را برایش نوشتم. البته چون این دوستم دبیرستانی...

Posted in راز on May 6, 2003 07:35 PM

قدری بدتر از بد

هوحالم از بد، قدری بدتر است؛ گرفته‌ام. استاد چند روز پیش - البته بـه لطف - گفت: "حسودیم مـیشود؛ کاش من هم معلمانی مثل تو داشتم." از سوی دیگر هرچه مـیکنم، نمـیتوانم درد مانی را چاره کنم. هر اندازه فکر...

Posted in راز on May 5, 2003 07:14 PM

گدای مـیکده

هوگدای مـیکده‌ام لیک وقت مستی بینکه ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم- حافظ...

Posted in راز on May 4, 2003 10:47 PM

چت

هوبدجوری سرماخورده بودم. تب داشتم. دیدم آن لاینـه. با وضع ناجوری کـه داشتم سلام کردم و شروع کردیم بـه حرف زدن. هر لحظه حالم بدتر مـیشد. لرز گذفته بودم. انگشتام روی کیبورد مـیلرزیدند و تایپ مـیکردم. از چشمام آب مـیامد...

Posted in راز on May 3, 2003 11:03 AM

گاراژ سرکه‌ایـها

هخسته از گاراژ سرکه‌ایـها برگشتم... حسن امروز با رضا دعوای سختی کرد؛ از اول مـیدانستم حسن پولدوست است؛ هر هفته رقم بالایی مـیبرد، ولی اینبار کـه خواست 100 تومن بـه رضا "تاوون" بدهد (و رضا بـه نصف هم قناعت کرد)...

Posted in راز on May 2, 2003 05:55 PM

مسأله...

هومسألة مانی بدجوری وقت و ذهنم را بـه خودش مشغول کرده است... وقتی دانش آموزم سابقم و دوست امروزم از من مـیخواهد کـه کمکش کنم، حتماً هرچه دارم انجام خواهم داد. هر شب، کم و بیش دوساعت با مانی حرف...

Posted in راز on April 28, 2003 06:29 PM

تعریفِ نشر

هاین تعریفِ نشر را کـه روبر اسکارپیت مـیکند ببینید:کشیدنِ عمدی و تقریباً ناگهانی رازِ آفرینش بـه مـیدان عمومـی شـهر و قرار آن درون انظار مردم، همراه با نوعی خشونت با رضایت خاطر... نوعی بی‌حرمتی پدیرفته شده.چقدر حرف درون این...

Posted in راز on April 27, 2003 07:54 PM

"نسبی‌گرایی فرهنگی" درون گاراژ سرکه ایـها

معنی "نسبی‌گرایی فرهنگی" را درون "گاراژ سرکه‌ایـها" خوب مـیفهمـی. گرچه از نظر جامعه‌شناسی انحراف، خرده فرهنگ گاراژ سرکه‌ایـها (اگر بتوان چنین نامـی برآن گذاشت؛ چراکه بـه اعتقاد بعضی فرهنگ‌شناسان، "فرهنگ" و به تبع آن "خرده فرهنگ" تنـها شامل عناصر ارزشی...

Posted in راز on April 27, 2003 10:31 AM

عو فیلم اتنوگرافیک

هوامروز صبح و عصر رفتم دانشگاه تهران. دفعة اول (10 صبح) به منظور قراری کـه دربارة "تک نگاری گاراژ سرکه ایـها" با دکتر رفیع پور داشتم و دفعة دوم (5 عصر) به منظور سخنرانی "عو فیلم اتنوگرافیک" (انجمن انسان شناسان ایران)...

Posted in راز on April 26, 2003 11:21 PM

رضا سیـاه...

رضا سیـاه، معتاده. رضا سیـاه، خروسش رو بـه 200 تومن گرو مـیکنـه. خوب مـیجنگوندش. رضا، جلوست. حریفش – حسین – که تا حالا دو که تا آب گرفته. قطره بـه خوردِ حیوون داده. معلوم نیست چه کوفتیـه؛ خودش مـیگه دوای شفابخش. با...

Posted in راز on April 25, 2003 09:34 PM

یک پژوهش خشن آقای امـیرخانی

هاز دست آقای امـیرخانی یک کمـی عصبانی شدم! چرا؟ چون ایدة بـه این قشنگی رو تو داستان کوتاه آخرشون "یک پژوهش خشن" تلف . ایده، همونیـه کـه توی "کارسوق ادبیـات" سازمان تابستون درون موردش بهم گفتن و بعد من هم...

Posted in راز on April 24, 2003 06:57 PM

دکتر نراقی درون باشگاه اندیشـه

هودیروز توی "باشگاه اندیشـه"، دکتر احسان نراقی اومده بود و دربارة "نقش مؤسسات پژوهشی درون مقابله با بحران مدیریت فرهنگی" صحبت مـیکرد. از ساعت پنج و نیم عصر که تا هشت و نیم اونجا بودم... مـیخواستم بیشتر بمونم اما از زورِ...

Posted in راز on April 23, 2003 10:51 AM

نویسنده - سیـاوش اسداللهی

هوسياوش نامـه نوشته و به پیوستش برایم داستانی فرستاده کـه نظرم را درون موردش بگویم. داستانش "نویسنده" نام دارد. گرچه مضمون و درونمایـه‌اش تکراریست؛ اما قلم سیـاوش (اول دبیرستان) هم زیباست... بخوانید:نویسندهنويسنده سوار قطار شد .جايش را پيدا كرد و...

Posted in راز on April 21, 2003 08:30 PM

محصول استراتژیک

هوامروز سر کلاس جامعه شناسیِ روستایی اعصابم خورد شد! استادم – کـه انصافاً استاد خوبیـه – مـیگفت یکی از پیـامدهای منفی اصلاحات ارضی این بود کـه زمـینـها بـه زیر کشتهای غیراساسی – اما پرسود – رفتن. این، البته بـه دلیل...

Posted in راز on April 19, 2003 07:41 PM

گاراژ سرکه ایـها

هوخیـابان مولوی – صاحب جمع - گاراژ سرکه ایـها... جایی کـه جمعة هر هفته بساط شرطبندی و خروسبازی بپاست. البته خودشان شرط بندی را "گرو " و خروسبازی را "عشقبازی" مـیدانند. امروز از ساعت 10 صبح که تا سه بعداز ظهر...

Posted in راز on April 18, 2003 05:44 PM

جمعیت شناسی ایران

هوامروز کلاس جمعیت شناسی ایران داشتم کـه به دلیل عصبانیت استاد نیم ساعت زودتر تعطیل شد! حقیقتش استاد دچار عصبانیت علمـی شد! وقتی کـه داشت دربارة ویژگیـها و ساختار سنی – ایران توضیح مـیداد، رسید بـه پیش بینی حدود...

Posted in راز on April 16, 2003 04:32 PM

جامعه شناسی کنت و ترس از مرگ

همـیدونستی جامعه شناسی کنت هم با ترس از مرگ (بهتر بگویم؛ آرزوی جاودانگی) شروع مـیشود؟! مـیخندی؟! کنت، ایده‌آلیست بود: اول فکر تغییر مـیکند و بعد ماده؛ بعد رشد فکر، پایة مراحلِ رشد سه‌گانـه (ربانی، متافیزیک و تحققی) است. امّا فکر...

Posted in راز on April 15, 2003 08:00 PM

فیل - اسلاومـیر مروژک

هوفیلاسلاومـیر مروژک Slawomir Mrozek - لهستانترجمة اسدالله امراییمدیر باغ وحش ثابت کرد آدم نوکیسه ای است. او از جانوارنش بعنوان پله های ترقی شغلی استفاده مـیکرد و نسبت بـه اهمـیت آموزشی مؤسسة خود بی تفاوت بود. درون باغ وحش او،...

Posted in راز on April 13, 2003 06:29 PM

هوآن شب پاییزی را یـادم

هوآن شب پاییزی را یـادم نمـیرود. با استاد دربارة فداکاری صحبت مـیکردیم. نمـیدانم از کجا شروع شد؛ اما بحث بـه "فدا کاری"رسید. استاد مـیگفت: "کسی نباید خودش را به منظور بقیـه فدا کند. هر حتما بکوشد بـه جایی برسد و...

Posted in راز on April 12, 2003 07:33 PM

بد شد!

هبد شد! من قرار بود زنگ ب بـه آرش؛ اما آرش زنگ زد. از بین بچه های دبیرستانی، آرش را خیلی دوست دارم. گرچه مرا آقای فلانی صدا مـیکند؛ اما واقعاً با هم دوست هستیم. هرچند وقت یک بار زنگ...

Posted in راز on April 11, 2003 07:18 PM

راز و نیـاز

هوزاهد چو از نماز تو کاری نمـیرودهم مستی شبانـه و راز و نیـاز من...

Posted in راز on April 11, 2003 10:23 AM

پیش از چشمان تو... - نزار قبانی

هوپیش از چشمان تو، تاریخی نبوددر ژنواز ساعتهایشانبه شگفت نمـیامدم- هرچند از الماس گران بودند - و از شعاری کـه مـیگفت:ما زمان را مـیسازیم.دلبرم!ساعت سازان چه مـیداننداین تنـهاچشمان تو اَندکه وقت را مـیسازندو طرحِ زمان را مـیریزند.*وقتی بر سر قرارمان...

Posted in راز on April 11, 2003 10:15 AM

حوزه های فرهنگی بجای محدودة جغرافیـایی

هیکی از علتهای اصلی غیرکاربردی بودن مطالعات جامعه شناسی درون ایران، انجام بررسیـها درون "محدودة جغرافیـایی معین" است. درون حالیکه بـه نظر مـیاید درست تر آن باشد کـه بررسیـها، درون "حوزه های فرهنگی مشخص" انجام شود. مخصوصاً درون ایران که...

Posted in راز on April 7, 2003 11:24 PM

شعر - اونامونو

هوامروز به منظور امـیرمسعود کـه نامـه نوشتم، دوباره یـاد "مـیگل دِ اونامونو" افتادم. چقدر دوست دارمش این نویسندة اسپانیـایی قرن نوزده و بیستمـی را. یکی از شعرهایش را هم مـیپسندم؛ امّا ترجمـه اش را – کـه اتفاقاً برندة جایزة "ابن عربی"...

Posted in راز on April 7, 2003 09:11 PM

نقش چشماش

هچرا نقش دو که تا چشماش از ذهن من نمـیره؟!...

Posted in راز on April 6, 2003 11:32 AM

سال نوتون مبارک!

هخیلی بده کـه روز اول بعد از تعطیلات بری دانشگاه و بجای اینکه تو بـه استادت سال نو رو تبریک بگی، اون تبریک بگه! کلی خجالت زده شدم و همـین خجالت باعث شد، هری رو ببینم قبل از سلام...

Posted in راز on April 6, 2003 11:30 AM

فرق ساختگرایی و مکاتب بعدی

هونوشته بودم کـه ساختارگرایی را بهتر مـیفهمم که تا بعدیـهایش را؛ فرض کن پساساختگرایی یـا هرمنوتیک را. دلیلش را فهمـیدم؛ بـه گمانم از کتاب بابک احمدی - "ساختار و هرمنوتیک". بـه نظر مـیاید، ساختارگرایی بـه علم دقیق نزدیکتر است. علمـی که...

Posted in راز on April 4, 2003 12:36 PM

نیچه، حقیقت و قدرت

هونیچه دیوانـه است! آنجا کـه مـیگوید: حقیقت، ارادة معطوف بـه قدرت است. حقیقت، آنچیزی هست که انسانـها بنا بـه خواست قدرتشان تأویل مـیکنند و بعد مـیپرستندش. چون خواستها گوناگون و تأویلها بسیـار است، حقیقتها هم فراوانند و پس حقیقتی وجود...

Posted in راز on April 4, 2003 12:22 PM

فاجعة جنگ

هویـادم مـیاید شـهریورماه سال 76 بعد از نمایش عمومـی فیلم "عروس آتش" درون جلسه ای خدمت آقای خسرو سینایی (نویسنده و کارگردان) بودیم.ی، دربارة انجام فیلم پرسید و اینکه چرا نشان ندادید کـه شخصیتها مردند یـا زنده ماندند؟ آقای...

Posted in راز on April 2, 2003 07:06 PM

تودوروف ساختگرا

هونوشته‌های تودوروف ساختگرا را کم‌کم بهتر مـیفهمم؛ یـا لااقل سعی مـیکنم بفهمم! اما نمـیدانم باانی چون دریدا چطور کنار بیـایم... خب، نمـیفهمم و نمـیدانم چه تلاشی به منظور فهمش حتما م؛ باور کنید دومـین مشکل از اولی ناراحت کننده‌تر است....

Posted in راز on March 29, 2003 10:37 PM

جامعه شناسی ادبیـات

هوبا وجود حضور محسوس "ادبیـات" فارسی، جای "جامعه شناسی ادبیـات" درون ایران خالی است. آنچه بیشتر درون اذهان هست، "اجتماعیـات درون ادبیـات" هست که با دکتر صدیقی شروع شد و دکتر روح الامـینی ادامـه اش داد. البته، دکتر ایرانیـان هم...

Posted in راز on March 29, 2003 11:36 AM

دربارة جنگ

هودوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست؛ آنـهایی کـه جلوی تله ویزیون مـینشینند؛ صدایش را بلند مـیکنند و بدقت آخرین تحولات را بررسی مـیکنند. گاهی خودشان نقشـه ای تهیـه مـیکنند و آخرین پیشرویـها و تصرفات را...

Posted in راز on March 29, 2003 01:31 AM

فمنیسم

هواحسان به منظور نشریـه شون احتیـاج بـه مطلبی دربارة زنان و اینجور چیزها داشت. من هم براش نوشتم؛ نوشتم کـه یعنی مثل اینایی کـه درس بعد مـیدن، اون چیزایی کـه یـادم داده بودن، بعد دادم! اما یـه نکته کلاً جالبه....

Posted in راز on March 10, 2003 06:46 PM

دربارة زندگی کوتاه هست - یـاستین گوردر

هوزندگی کوتاه استیـاستین گوردرمـهرداد بازیـاریـانتشارات هرمس؛ 1381هر آنکسی کـه در این حلقه نیست زنده بـه عشقبر او نمرده بـه فتوای من نماز کنید(حافظ)"زندگی کوتاه است" ترجمة نامـه ای هست که گوردر ادعا مـیکند زمانیکه به منظور شرکت درون نمایشگاهی درون آرژانتین...

Posted in راز on March 7, 2003 10:30 AM

امروز اینجوری گذشت...

هوامروز اینجوری گذشت...صبح: همایش چالشـها و چشم اندازهای توسعة ایران - هم اندیشی "اقوام ایرانی و توسعه"بعداز ظهر: جنگ خروسهاغروب: کافه نادریحالا حساب کنید ببینید اینـها چه ربطی بـه هم دارند!؟...

Posted in راز on March 6, 2003 08:50 PM

قصة دراز

هوشرح زلف خم اندر خم جانانکوته نتوان کرد کـه این قصه دراز است...

Posted in راز on March 6, 2003 07:47 AM

تونیئس و روستا

هوبا تصور تونیئسِ جامعه شناس دربارة روستاها موافقم! تونیئس، روستا را نوع تیپیک [= معرف یـا stereotype] "اجتماع" (گماین شافت) و شـهر را معرف "جامعه" (گزل شافت) مـیدانست. روستای پیش از عصر صنعتی معرف جامعة آرمانی سرشار از تقدس و...

Posted in راز on March 5, 2003 11:45 AM

مسافرت گرگان

هواز مسافرت گرگان برگشتم؛ برگشتیم. با سام و مـهرتاش بودم. آق قلا و بندرترکمن و آشوراده و گنبد را درون این دو روزه دیدیم و انصافاً خوش گذشت و لحظه لحظه اش مـیتواند خاطره باشد: خانة سرِ زمـین پدرم، پنجشنبه...

Posted in راز on March 2, 2003 08:47 AM

قدیس مانوئل و هابیل - اونامونو

هوشده داستانی بخوانی کـه نگذارد شب خواب آسوده بـه سراغت بیـاید؟ هیچ فکر کرده ای چه سوز و گدازی هست تراژدی آنکه ایمان ندارد و خود مسؤول ایمان دیگران است؟ داستانی دربارة قدیسی کـه گمان مـیکند ایمان ندارد؛ داستان قدیسی...

Posted in راز on February 23, 2003 08:48 AM

شکلوفسکی

هبامزه است؛ اسم یکی از تأثیرگذارترین نظریـه‌پردازان "فرمالیسم روسی"، "شکلوفسکی" است!...

Posted in راز on February 22, 2003 07:25 PM

رنجی کـه مـیکشم...

هورنجی کـه مـیکشم...(1)مطالعة داستان "مردِ مردستان" اثر "مـیگل د اونامونو" بهانة آشنایی بیشتر با این نویسندة ظاهراً وجودی مسلک اسپانیـایی شد. نویسنده ای کـه به شدت بـه کیرکگور عشق مـیورزید که تا آنجا کـه زبان دانمارکی را مـیاموزد که تا آثار بنیـانگذار...

Posted in راز on February 19, 2003 07:39 PM

دربارة "دربرابر مردگان" - کنزابورو اوئه

هواوئه بـه همراه پسرش هیکاری (به معنای روشنایی)پسر اوئه معلول ذهنی هست و درون عین حال آهنگساز. داستان برقراری ارتباط کلامـی هیکاری و خانواده اش خواندنی است..."در برابر مردگان" نوشتة کنزابورو اوئه (برندة نوبل ادبی 1994) را با ترجمة غلامرضا...

Posted in راز on February 15, 2003 07:47 PM

نیمای پنجساله

هودیشب مـهمان داشتیم. این مـهمانـهای ما پسر کوچولوی 5 ساله ای داشتند بنام نیما کـه کلی با هم رفیق شدیم... نیما درون دوبی زندگی مـیکند. اول از همـه بـه کاریکاتور بتمن کـه حمـید بهرامـی کشیده و از قضا روی مـیز...

Posted in راز on February 13, 2003 01:31 PM

ایرانیـها چه رؤیـایی درون سر دارند؟ - فوکو

هوفوکو از شـهریور که تا آبان 57 دو بار بـه ایران سفر مـیکند. حاصل این سفرها مقالاتی مـیشود کـه مجموعة آنـها را نشر هرمس با ترجمة "حسین معصومـی همدانی" با عنوان "ایرانیـها چه رؤیـایی درون سر دارند؟" چاپ کرده است. فوکو...

Posted in راز on February 12, 2003 10:34 AM

عروسی...

هعروسی، جشن قشنگی است. یک عده آدم با مراسم ویژه ای درون شادی دو نفر – دو خانواده – شریک مـیشوند و آن دو نفر درون زندگی – شادی و غم – همدیگر. امشب رفته بودم عروسی؛ همـه، شاد بودند...

Posted in راز on February 12, 2003 01:15 AM

اطلاعات پرواز فرودگاه

هواطلاعات پرواز فرودگاه بـه هیچ دردی نمـیخورد. این را این سالها - کـه به قول سام، "خطّی" مسیر فرودگاه شده‌ام - خوب فهمـیده‌ام. درون ساده‌ترین حالت تأخیر پرواز را اعلام نمـیکند و خود مسافران هستند کـه تأخیرشان را اطلاع مـیدهند....

Posted in راز on February 9, 2003 04:44 AM

سینا...

هقیـافة سینا امروز همـه‌اش جلوی چشمم بود... همانطور خندان و "شنگول". با لبخندهای قشنگش، با هول نمره‌اش... با دست‌انداختنـها و تجاهلهایش و با شلوغیـهای دوست‌داشتنیش. تری دانـه دانـه اشکهاش را روی صورت خیسش وقتی کـه از کلاس اخراج شده بود...

Posted in راز on January 31, 2003 12:35 AM

توفان درون مرداب - لئوناردو شیـاشا

هوایتالیـاییـها معجزة داستانند. آنقدر از خواندن "توفان درون مرداب" لئوناردو شیـاشا (مـهدی سحابی/ نگاه) لذت مـیبرم کـه دوست دارم مطالعة چندین صفحة باقیمانده قرنـها طول بکشد... معنی واقعی "لاس زدن" را حالا مـیفهمم!...

Posted in راز on January 29, 2003 06:58 PM

والاس و گرومـیت

هودیشب دو قسمت از والاس و گرومـیت را دیدم، از یکی کـه اسمش "شلوار " (Wrong Trousers) بود، خیلی خوشم آمد... امّا آنچیزی کـه بیش از همـه جلب توجهم کرد، شباهت والاس بـه دکتر الهی قمشـه‌ای است! شوخی نمـیکنم، به...

Posted in راز on January 29, 2003 06:53 PM

گفته‌ها و ناگفته‌ها - خاطرات محمّدمـهدی کمالیـان

هو... روی سه‌تاری نوشتم: بگشای دهان آنچه نگفتم تو بیـان کن. یعنی من قادر نیستم آنچه را مـیخواهم، بگویم؛ باقیِ آنرا، سه‌تار بگوید. من ناخن را مـی بـه ساز، ساز هرچه خواست بگوید. به منظور آقای کیـهان کلهر سه‌تاری ساختم. رویش...

Posted in راز on January 23, 2003 12:23 PM

لعنت بـه من!

هلعنت بـه من! دیگه نمـیتونم بنویسم... یعنی اونجوری کـه مـیخوام، نمـیشـه. قبلاً اقلاً مـیتونستم بنویسم. بنویسم: "رفت و صاف خوابید ته قبر... گفتم: چته مرضیـه؟ دیوونـه شدی؟" [همـین بود؟!] مـیتونستم چهار که تا جمله بنویسم کـه به دلم بشینـه.اما الان دیگه...

Posted in راز on January 21, 2003 06:33 PM

هیچوقت!

ههدف هیچ وقت روی از رونده بر نمـیگردونـه... حاضرم قسم بخورم!...

Posted in راز on January 19, 2003 03:58 PM

عاشقم بر قهر و بر لطفش بـه جد - مولوی

هوعاشقم بر قهر و بر لطفش بـه جدای جفایِ تو ز دولت خوبتروانقامِ تو ز جان محبوبترنازِ تو اینست، نورت چون بود؟ماتم این، که تا خود کـه سورت چون بود؟از حلاوتها کـه دارد جورِ تووز لطافت نیـابد غورِ تونالم و...

Posted in راز on January 18, 2003 10:28 AM

المغصوب علیـهم و الضالین

هوداشتم بـه این فکر مـیکردم کـه وضع "المغضوب علیـهم" خیلی بهتر از "الضالین" است. (حساب "انعمت علیـهم" کـه جداست البته!) و بعد بـه این فکر کردم کـه با همـین مضمون چقدر شعر داریم: مثلاً شاید این داستان لیلی و مجنون...

Posted in راز on January 18, 2003 10:10 AM

دربارة کلاه قرمزی و سروناز

هوراستی، سه شنبه شب توفیق اجباری دست داد و کلاه قرمزی و سروناز رو دیدم. گرچه بنظرم کمتر از قبلی (کلاه قرمزی و پسر) بچه ها رو مـیخندوند؛ اما به منظور من خیلی خوشایند بود؛ حتی شاید لازم بود! یـه کم...

Posted in راز on January 16, 2003 08:24 PM

حکایت امروز من

هوحکایت امروز من هم جالب بود: بعد از پنچری صبح و تعویض زاپاس قبل از رسیدن بـه خونـه لاستیک رو دادم آپاراتی که تا پنچریش رو بگیرد. همـین چند دقیقه پیش رفتم و لاستیک رو بعد گرفتم. موقع برگشتن تو خیـابون...

Posted in راز on January 16, 2003 08:23 PM

دربارة شعر عبدالقهار عاصی

هدوباره شعر عبدالقهار عاصی را کـه دو روز پیش گذاشتم، خواندم. ترکیب "خسته خسته" را بسیـار مـیپسندم. (شاید اگر بارت بود، مـیگفت "خسته خسته" پونکتوم شعر است!) :... کـه خسته خسته ترابه چارچوب امـیدی شکسته‌تر از پیشقاب مـید....

Posted in راز on January 14, 2003 10:28 AM

نامة روزبه

هوروزبه از کانادا برایم نامـه نوشته؛ یعنی بر عهمـیشـه نامة مفصلی نوشته. روزبه، فقط یکسال شاگرد من بود. پایـان همان سال هم با خانواده بـه کانادا مـهاجرت کرد. نامة این دفعه‌اش خیلی تأثیرگذار بود برایم. نوشته بود:مـیدانید اولین جایی...

Posted in راز on January 14, 2003 10:22 AM

کیرکگور و فروید

هوالان مـیفههم کـه چرا نوشته‌اند "یـا این/ یـا آن" -ِ کیرکگور یکی از مـهمترین کتابهای روانشناسی قدیمـی است. من ارتباط خیلی نزدیکی بین سه شیوة زندگی درون نظر کیرکگور (حسّانی [یـا استتیک]، اخلاقی و دینی) و سه مرحلة رشد شخصیّت...

Posted in راز on January 14, 2003 10:13 AM

سفر بـه خیر - عبدالقهار عاصی

هشعر پایین را عبدالقهار عاصی، شاعر شـهید افغان خطاب بـه دوستان و هموطنان مـهاجر و کوچنده‌اش گفته. خود او هیچ حاضر نشد ترک وطن کند و در سی و هشت سالگی درون مـیهنش - افغانستان عزیزش - درگذشت. سفر بخیر...

Posted in راز on January 12, 2003 08:40 PM

بهت حسودیم مـیشـه؛ اجازه هست؟

هوامـیرمسعود! بهت حسودیم مـیشـه... اجازه هست؟...

Posted in راز on January 10, 2003 07:58 PM

مشق شب - مصطفی مستور

هآخرین باری کـه گریـه کردم:.. لعنت بـه شما. لعنت بـه كلمات. لعنت بـه نوشتن. لعنت بـه كسي كه شليك كرد. و چرا تمام نميشود اين ماراتون نفس گير؟ كجاست خط پايان؟ ميخواهم بايستم. بايد بايستم. بايد متوقف شوم. بايد بهترين...

Posted in راز on January 10, 2003 07:52 PM

اتاق روشن - رولان بارت

هوبارت شگفت انگیز است. گاهی با خواندن متنـهایش بـه لذت نشئه آور مـیرسم - همانطور کـه خودش گفته بود: لذت متن. امروزم با بارت گذشت. حتی بارت بر وسوسة کانکت شدن هم غلبه کرد! حاصل کار خواندن بخشـهای بیشتری از...

Posted in راز on January 10, 2003 07:50 PM

هایک، کلاغ قرمز و احسان!

هوامروز قرار بود برم خانة هنرمندان و سخنرانی موسی غنی‌نژاد رو دربارة هايک گوش کنم. اما قرار عوض شد. ساعت 4 رفتم، خانة سینما و فیلم جدید پسرعموی احسان "کلاغ قرمز" رو دیدم. احسان هم نویسندة فیلمنامـه بود. انصافاً در...

Posted in راز on January 8, 2003 07:52 PM

کیرکگور و اندیشة اصالت وجود

هچیزی بـه ساعت سة شب نمانده. کار نوشتن مقالة "کیرکگور و مکتب اصالت وجود" تمام شد. راضی نیستم. هیچ نشانی از خودم درون مقاله نیست. بنظرم هنوز خیلی به منظور نوشتن مقالات فلسفی از این دست کار دارم؛ مقالهای کـه متعلق...

Posted in راز on January 8, 2003 02:56 AM

ضدیت کیرکگور و هگل

هوضدیت کیرکگور را با هگل درک مـیکنم... هگل همـه چیز را قانونمد کرده بود. تز، آنتی‌تز و سنتز... و باز تز... آنتی‌تز و تا آخر. همـه یک طرف: قانونمندی دین یک طرف! هگل مـیگوید: ، دین بدون فلسفه مـیتواند وجود...

Posted in راز on January 7, 2003 05:52 PM

"خود" درون روانشناسی اجتماعی

هبررسی "خود" درون روانشناسی اجتماعی عجیب بـه نظر مـیاید؛ اما همانقدر دوست‌داشتنی است. یکی از بحثهای مطرح دربارة "خود"، "نیـاز بـه خودپندارة ثابت" است. (خودپنداره بـه طور خلاصه، باورهایی هست که هر فرد خود دربارة خودش فراهم مـیکند) اینکه ما...

Posted in راز on January 3, 2003 10:23 AM

موفق باشی!

هوآرش زنگ زد... گفت امتحانای آمار و ریـاضیش رو کـه خیلی نگرونشون بوده، خوب داده. شنبة این هفته امتحان فیزیک دارن و شنبة هفتة بعدش هندسه... (امتحان هندسه شون با آقای "اصلاح پذیر"ه... یـادش بخیر.) گفتم برات دعا مـیکنم. الان...

Posted in راز on December 31, 2002 07:51 PM

امشب

هوامشب دو که تا حادثة بامزه اتفاق افتاد:یکی اینکه یکی بـه ماشینمون دستبرد زد! ولی فقط یـه جعبه شیرینی برد!!! خدا پدرش رو بیـامرزه... یـاد ژان والژان افتادم. هر وقت هم یـاد ژان والژان مـیفتم بلافاصله مباحث "فلسفة اخلاق" یـادم مـیفته...

Posted in راز on December 30, 2002 10:44 PM

آموزش افلاطونی؛ آموزش وجودی

هچند روز پیش (در یـادداشت پیشین) بـه بهانـه از آموزش افلاطونی نوشتم. پوپر هست گمانم کـه مـیگوید:"تصادفی نیود کـه وقتی افلاطون درون استقرار مجدد قبیله پرستی ناکامـیاب شد، درون عوض بـه بنیـاد مدرسهای همت گماشت و باز تصادف نیست...

Posted in راز on December 29, 2002 09:17 PM

نورعلی خان برومند و شاگردانش

هوهادی فرزانـه و محمد رسایی (پسرِ سید ضیـاء [ضیـاءالذاکرین- استادِ حاتم عسکری و بنان*]) گویـا روزی خدمت نورعلی خانِ برومند بوده اند. محمد رسایی آوازی مـیخواند و مـیرود. فرزانـه، بـه نورعلی خان مـیگوید: "این چیز خاصی بلد نبود... یعنی پدرش...

Posted in راز on December 24, 2002 09:42 PM

ابن خلدون و مزرعة حیوانات

هامروز سر کلاس "تاریخ تفکر اجتماعی" (تفکر اجتماعی بـه اندیشـه‌های غیرعلمـی جامعه شناسانـه گفته مـیشود!) استاد، اندیشـه‌های "ابن خلدون" را بیـان مـیکرد. بگذریم از اینکه اندیشـه‌های ابن خلدون (در مقدمة العبر) بسیـار پیشرو و خیلی عجیب بـه نظر مـیرسد. (مثلاً...

Posted in راز on December 22, 2002 07:45 PM

آشتی - احمد شاملو

هواین شعر را بی‌اختیـار دوست دارم!آشتی" - اقیـانوس هست آن:ژرفا و بی‌کرانـه‌گی،پرواز و گردابه و خیزاببی‌آن کـه بداند.کوه هست این:شُکوهِ پادَرجایی،فراز و فرود و گردن‌کشیبی‌این کـه بداند.مرا اما انسان آفریده‌ای:ذره‌ی بی‌شکوهیگدای پَشم و پِشکِ جانوارن،تا تو را بـه خواری تسبیح...

Posted in راز on December 21, 2002 01:39 PM

"قاصدک" دانشجویی

هراستی! اسم "قاصدک" بـه عنوان ماهنامة دانشجویی مستقل درون شمارة 99 کتاب هفته چاپ شد و در معرفی بسیـار مختصر آن بـه مقاله های من و مجید (در کنار مصاحبه های دکتر کزازی، شمس لنگرودی و حافظ ) هم اشاره...

Posted in راز on December 17, 2002 08:36 PM

تکفیر

...[پی نوشت قبلی- الان یـادم آمد!]نمـیدانم از کجا شنیده یـا خوانده بودم کـه روزی فقیـهی، فقیـه دیگری را تکفیر کرد؛ اما فقیـه تکفیر شده پشت سر فقیـه قبلی مـیایستاد بـه نماز. بـه او خرده گرفتند. گفت: او وظیفة دینی اش...

Posted in راز on December 17, 2002 07:28 PM

کارنامة اسلام - مرحوم دکترزرینکوب

هووقتیکه کارنامة اسلام مرحوم دکترزرینکوب را مـیخوانی، اولین نکته ای کـه به ذهن خطور مـیکند حجم عظیم اطلاعاتی هست که همـه جا آمده و مطلب را مستند و خواندنی کرده. نکتة دوم اما این هست که مـیتوان بسیـاری از اتفاقاتی...

Posted in راز on December 17, 2002 07:20 PM

درجة صفر نوشتار - رولان بارت

هزبان سخت و مفاهیم دشوار "درجة صفر نوشتار" خواندنش را دشوار کرده؛ طوریکه گاهی فکر مـیکنم علت مغلق بودن نثر بابک احمدی مثلاً درون "ساختار و تأویل متن" باین دلیل هست که این دست کتابها را خوانده! اما مطالعة دو...

Posted in راز on December 13, 2002 11:06 PM

مـیخوانم

همـیخوانم:- درجة صفر نوشتار؛ رولان بارت؛ شیرین دخت دقیقیـان؛ انتشارات هرمس؛ 1378 - سبک شناسی و نقد ادبی- شش یـادداشت به منظور هزارة بعدی؛ ایتالو کالوینو؛ لیلی گلستان؛ کتاب مـهناز؛ 1375 - دربارة ادبیـات و داستان- شش شخصیت درون جستجوی نویسنده؛...

Posted in راز on December 13, 2002 11:01 PM

کشور آخرینـها - پل استر

هانتظار ندارم اوضاع را درک کنی. تو هیچ چیز ندیده ای و حتی اگر سعی کنی نمـیتوانیـاین اوضاع را تجسم کنی. اینـها آخرینـها هستند. امروز خانـه ای سرجایش هست و فردا دیگر نیست. خیـابانی کـه دیروز درون آن قدم مـیزدی...

Posted in راز on December 13, 2002 10:54 PM

کنش متقابل نمادین و جریـان سیـال ذهن

هتوماسِ جامعه شناس جمله‌ای دارد کـه از آن به منظور تفسیر نظریة کنش متقابل نمادین استفاده مـیکنند؛ اصل جمله چنین است: .If men define situations as real, they are real in their consequencesداشتم فکر مـیکردم این جمله درون داستان نویسی هم...

Posted in راز on December 7, 2002 06:08 PM

قصة جزیرة ناشناخته - ژوزه ساراماگو

هوقصة جزیرة ناشناختة ژوزه ساراماگو را خواندم. مقدمة محبوبة بدیعی بر کتاب راهگشاست؛ گرچه کتاب تحلیل و نقد و موشکافی بیشتر مـیطلبد. خصوصاً اگر با دیدگاه "ساختگرایـانـه" بـه آن نگریسته شود. حتی شاید بتوان با استانِ "سیمرغ" درون منطق الطیر...

Posted in راز on December 7, 2002 09:17 AM

نوزاد - سیروس ابراهیم زاده

هنوزاد را دیدم بـه کارگردانی و نویسندگی سیروس ابراهیم زاده و بازی فریبرز عرب نیـا... چنگی بـه دل نمـیزد....

Posted in راز on December 6, 2002 10:02 PM

عشق درون دل ماند

هعشق درون دل ماند و یـار از دست رفت......

Posted in راز on December 5, 2002 05:48 PM

مرنجان دلت را خدا را

همرنجان دلت را خدا راگلچهره مپرس کآن نغمـه‌سرا از تو چرا جدا شدگلچهره مپرس پروانة تو بی‌تو کجا رها شددلشدگان...

Posted in راز on November 30, 2002 02:00 PM

شیرازی...

هشیرازی......

Posted in راز on November 30, 2002 01:58 PM

شیراز...

هچهارشنبه صبح ساعت 5:30 ... سفر بـه شیراز....

Posted in راز on November 27, 2002 05:37 AM

خاطره - امـیرحسین هاشمـی

هاز امـیرحسین و وبلاگش پیش از این گفته بودم. این خاطره ای کـه امـیرحسین نوشته را هم بخوانید:یـه مدتی بود کـه احساس خبرنگاری بهمون دست داده بود. یـه دوربین عکاسی – کـه تازه مال خودمون هم نبود – مـینداختیم گردنمون...

Posted in راز on November 26, 2002 12:22 PM

امـیرحسین

هامـیرحسین سال سوم راهنمایی است؛ علاقمند بـه علوم انسانی و مخصوصاً ادبیـات. اینروزها از همسالان او عجیب هست که بتوانند با رباعیـات خیـام مشاعره کنند؛ عجیب هست بعضی داستانـهای نظامـی را حفظ باشند... اما او حفظ است. شعر حافظ را...

Posted in راز on November 24, 2002 05:24 PM

اگر شبی از شبهای زمستان مسافری - ایتالو کالوینو

هواینروزها "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" (ایتالو کالوینو) را دوباره – تحت تأثیر نوشتة امـیرمسعود - خواندم؛ خواستم یـادداشتی بر آن بنویسم. نامش را هم انتخاب کرده بودم: "هزار و یک شب نو"... اما هنوز درون مقابل عظمت کتاب...

Posted in راز on November 23, 2002 10:13 PM

نامـه بـه خوشبختی - کوشا خلوتی

هووقتی معلم کوشا بودم، او سال سوم راهنمایی بود؛ سالتحصیلی 80-79. کوشا امروز سال دوم دبیرستان است. خبری ازش ندارم و نمـیدانم چه مـیکند... آن روزها وقتی به منظور بچه‌ها دربارة نامـه صحبت مـیکردم، گفتم به منظور غیرجانداران هم مـیشود نامـه نوشت...

Posted in راز on November 23, 2002 12:47 PM

مـهر و ابرار هفتگی

ههرجا نامـی از علی مـیرفتاح باشد، نامـهای دیگری هم بـه دنبالش هست: امرالله احمدجو (کارگردان روزی، روزگاری و تفنگ سرپر) محمدحسین جعفریـان (خبرنگار آزاد)، خسرو سمـیعی (مترجم)، ابوالفصل زرویی (ملاتصرالدین، طنزنویس)، یوسفعلی مـیرشکاک، عبدالجواد و عبدالرضا ، آرش خوشخو (سینمایی...

Posted in راز on November 22, 2002 08:10 AM

دربارة ترجمان دردها - جومپا لاهیری

هومـهاجرت بـه عنوان پدیده‌ای اجتماعی، جنبه‌ها و متعاقباً پیـامدهای گوناگون دارد: چه از نظر اقتصادی، سیـاسی، جمعیتی، یـا روانشناختی و از همـه مـهمتر فرهنگی. درون ادبیـاتِ داستانی، توصیفهای گوناگونی از مشکلات مـهاجران یـا تأثیر آنـها بر دیگران و تأثیرپذیریشان آمده...

Posted in راز on November 21, 2002 08:58 PM

روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور

هو"روی ماه خداوند را ببوس" (مصطفا مستور؛ نشر مرکز؛ تهران؛ 1379) مسلماً پدیده‌ای درون داستان نویسی ایران محسوب نمـیشود. مستور را پیش از این با کتابهایی کـه دربارة عناصر داستان و اصولاً آموزشـهای داستان نویسی نوشته بود مـیشناختم. "روی ماه...

Posted in راز on November 17, 2002 10:30 PM

قبیله

هوهمـین الان از مجلس ختم برادر آقای بریری برگشتم. بی اغراق بیشتر از نصف قسمت مردانـه را منتسبین علامة حلی تشکیل مـیدادند. به منظور خودم خیلی جالب است. اینجور جاها آدم چند نسل معلم و دانش آموز مـیبیند.... یکجور اتحادیة صنفی!...

Posted in راز on November 15, 2002 05:22 PM

ترجمان دردها - جومپا لاهیری

هوهر دو ترجمة کتاب برندة جایزة پولیتزر 2000 را خواندم؛ یکی با عنوان "ترجمان دردها" (با ترجمة مژده دقیقی – انتشارات هرمس) و دیگری "مترجم دردها" (با ترجمة امـیر مـهدی حقیقت – انتشارات ماهی)کتاب بی نظیری بود. مدتها بود داستانـهایی...

Posted in راز on November 13, 2002 08:44 PM

حاجی! بـه شوقِ کدام کعبه قربان کردی؟!

هوحاجی! بـه شوقِ کدام کعبه قربان کردی؟!"حاجی واشنگتن" را خیلی دوست دارم. اول بار با امـیرمسعود درون سینما عصر جدید فیلم را دیدم؛ همان سالی کـه برای نخستین بار اکران مـیشد. 77 یـا 78 بود. بیش از پانزده سال از...

Posted in راز on November 12, 2002 06:52 PM

مادربزرگ

هوسیـاوش پیغام گذاشته کـه مادربزرگش فوت شدن. خدارحمتشون کنـه. یـادمـه من هم سال اول دبیرستان بودم کـه مادربزرگم - کـه خیلی دلبسته اش بودم و دوستش داشتم - فوت شد.... ولش کنین اصلاً! مسأله خیلی ساده تر از این حرفهاست...

Posted in راز on November 12, 2002 12:06 PM

تحصن

هامروز خواستم تعطیلی کلاس رو حلالش کنم و تو تحصن شرکت کنم. اما که تا ساعت یـازده و ربع صبر کردم؛ هیچتحصن نکرد! بنابراین بیخیـال شدم و اومدم خونـه. حالا اگه بفهمم بعد از رفتن من خبر هیجان انگیزی اتفاق...

Posted in راز on November 12, 2002 11:59 AM

یوم الشک

هوهر جور فکر مـیکنم - حتی الان کـه چهار روزی از ماه رمضان گذشته - نمـیفهمم "یوم الشک" یعنی چی؟ یـا ماه را دیده اند یـا ندیده اند... اگر دیده اند کـه ماه رمضان محسوب مـیشود و اگر ندیده اند...

Posted in راز on November 10, 2002 08:38 PM

ابن سیرین!

هوامروز تو کتابخونة علوم انسانی بودم کـه بچه ها اومدن پیشم و گفتن: "آقا! شما داستان ابن سیرین رو شنیدین؟" گفتم: "نـه! چیـه جریـان؟" گفتن: "آقای دینی برامون تعریف ." گفتم: "بگین ببینم چیـه؟" گفتن: "ابن سیرین یـه جوون خیلی...

Posted in راز on November 6, 2002 06:33 PM

دکتر مرتضی فرهادی

هامروز داشتم از جلوی اتاق دکتر فرهادی رد مـیشدم کـه منو دیدن و سلام کردیم. بعد گفتن "که دلم مـیخواد با هم مفصل صحبت کنیم، اما هر موقع مـیای اینجا قبل از کلاسه و من حتما برم سر کلاس." دکتر...

Posted in راز on November 5, 2002 06:00 PM

هوامروز درس "زبان تخصصی (1)"مان سراسر دربارة تحقیق دورکیم دربارة "تبیین " بود. یکی از وبلاگ نویسها هم گویـا تازگیـها کرده... همة اینـها بـه هم پیوستند و باعث شدند فکر کنم اگر روزی اسلحه ای دست بگیرم و بخواهم...

Posted in راز on November 2, 2002 07:07 PM

پیشکسوت!

هامروز صبح سیـاوش آن لاین بود. گویـا خودش رو زده بود بـه مریضی و مدرسه نرفته بود. با هم یـه دست شطرنج آن لاین بازی کردیم... گرچه اول درون اثر حماقت رُخم رو از دست دادم؛ اما نـهایتاً بردمش (گرچه...

Posted in راز on November 2, 2002 02:44 PM

فارغ التحصیل

هخبری کـه دیشب فرهاد داد، خیلی جالب بود... بوفة دبیرستان رو یکی از فارغ‌اتحصیلان (قدیمـی) اداره مـیکنـه! خیلی برام جالب بود. این فارغ التحصیل قدیمـی البته قبلاً هم یـه کار غیرمعمول دیگه هم کرده بود. با این شد دو تا!...

Posted in راز on November 2, 2002 02:40 PM

حاتم عسگری

هو"حاتم عسگری" - بـه قولی - تنـها شاگرد زندة نکیساست کـه در گزارش سفرم بـه تفرش هم از او نوشتم. یکباری هم فرصت دیدار دست داد. آدم جالبیست انصافاً و نقل قولهای استاد از او باعث خنده البته! او کل...

Posted in راز on November 1, 2002 07:12 PM

اولین باران پاییزی - کازانتزاکیس

هواولین باران پاییزیراستی اینکه آدمـی از خاک هست و به منظور همـین هست که او هم مانند خاک ازین باران آرام و نوازشگر[...] لذت مـیبرد. آسمان، قلبم را آبیـاری مـیکند؛ قلبم شکاف مـیخورد؛ شکوفه ای درون آن مـیروید...- کازانتزاکیس؛ سرگشتة راه...

Posted in راز on October 30, 2002 05:46 PM

فلسفة آموزش

هدو نفری نشسته بودیم. درون اتاق کناری دربارة فلسفة آموزش بحث مـید و بحث بالا گرفته بود و به داد و بیداد کشیده بود. ما اما ساکت بودیم. داشتم سعی مـیکردم بفهمم درون چه باره ای صحبت مـیکنند. پرسید: مـیدونی...

Posted in راز on October 29, 2002 05:35 PM

اسطورة پاکی کودکان

هو... اسطورة پاکی کودکان و معصومـیتشان، حتی اگر دروغین باشد دوست داشتنی است. بعضیـها مـیگویند پاکی دورة کودکی – سراسر – اسطوره هست و امکان خطا درون کودکی بیشتر هست تا بزرگسالی؛ چون درون بزرگسالی خردمندیم و از پختگی و...

Posted in راز on October 29, 2002 05:34 PM

نوستالژی دکتر شکرخواه

هنوستالژی دکتر شکرخواه، خواندنی است... مخصوصاً اینکه یکی از آرزوهای کودکی من کار درون چاپخانـه بود. شنبه بعد از کلاس زبان تخصصی (2) دکتر شکرخواه توی همان کلاس من زبان تخصصی (1) داشتم. و دیدم کـه دکتر روی تختة...

Posted in راز on October 27, 2002 07:22 PM

یـهوه و خدای پدر

هپیش از این درون اینجا گفتگوهایی مـیان "یـهوه" و خدای "پدر" نوشته‌بودم. این نوشته‌ها امروز کاملتر شده است... مقدمـه مانندی هم بر آن افزودم و به یـادگار اینجا گذاشتمش که تا خاطرة امروز - جمعه 3/آبانماه/81 - را زنده نگاه دارد...

Posted in راز on October 25, 2002 11:50 PM

فلسفه و سیـاوش!

هوارسطوست کـه مـیگوید: اگر حتما فیلسوفی کرد حتما فیلسوفی کرد و اگر نباید فیلسوفی کرد حتما فیلسوفی کرد...سیـاوش چند هفته پیش زنگ زد کـه "آقا! مـیخواهم سر کلاس دینی کنفرانس فلسفه بدم..." ازش پرسیدم "از فیلسوفها کدامـها را دوست داری؛...

Posted in راز on October 24, 2002 08:14 AM

کودک

هوسورهآیـه ایست کودکاز سوره‌های طبیعتکه غریبانـه بی‌ترجمـه مانده‌ست- فخرالدین احمدی سوادکوهیدر "سرگشتة راه حق" (نوشتة کازانتزاکیس) پدر فرانسوآی قدیس درون جایی بـه برادر لئون مـیگوید: "نگران مباش! مادام کـه کودکها، گلها و پرنده‌ها وجود دارند، همـه چیز بـه خوبی مـیگذرد."......

Posted in راز on October 22, 2002 10:32 PM

آمارهای جمعیتی

هاصولاً آمارهای جمعیتی دو شکلند: یکی: سرشماریـها و آمارگیریـهای نمونـه‌ای کـه بیشتر ويژگیـهای جمعیت را بـه دست مـیدهد و دیگری ثبت وقایع حیـاتی کـه بیشتر واقعه‌ها و حرکات جمعیت را نشان مـیدهد. متصدی اولی درون ایران مرکز آمار و متصدی...

Posted in راز on October 20, 2002 07:46 PM

فرانچسکوی قدیس

هوفرانچسکوی قدیس درون جایی بـه همراهش برادر لئون - شیر خدا - کـه نمـیتواند ذهنش را از تمنیـات مادی و دنیوی پاک کند و به همـین دلیل آشفته و هراسناک شده، اینچنین مـیگوید:فرزندم! اعتمادت را از دست مده. خودت را...

Posted in راز on October 19, 2002 02:27 PM

محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنـه بشـه

هومحاله فکر کنید اینجوری هم ممکنـه بشـه...من از اعماق شب مـیایماز مـیان کابوس تواز انجا کـه عشق را بـه طناب داری مـیفروشنداز انجا کـه عشق نفرینی استعشق نفرینی است...چهارشنبه خسته . از 8 صبح که تا 2 بعدازظهر سر کلاس انشا...

Posted in راز on October 17, 2002 07:55 AM

از بـه - آقای امـیرخانی

هوامروز دو که تا کتاب خواندم کـه یکیش "از به"ی آقای امـیرخانی بود. نمـیدانم چه سری درون نوشتن آقای امـیرخانی هست که هر بار کتابی از او مـیخوانم بی اختیـار گریـه‌ام مـیگیرد... شاید داستانـهایش نکات ضعف داشته باشند - و از...

Posted in راز on October 15, 2002 09:14 PM

آرش

هوآرش دوباره زنگ زد. خیلی دوست داشتنیـه. حیف (یـا شاید هم حتما بگم خوشبختانـه)! خیلی درس مـیخونـه – و فقط هم درس مـیخونـه! – تنـها عشقش غیر از درس، فوتباله... بـه قول خودش : اگه همـین فوتبال رو هم بازی...

Posted in راز on October 11, 2002 09:36 AM

زردشتِ صلیب - اخوان ثالث

هواز ترکیبِ "زردشتِ صلیب" درون این شعر اخوان ثالث بدجوری خوشم مـیاید...آن بالاداشتم با ناهار یک دو پیمانـه از آن تلخ، از آن مرگابهزهر مارم مـیکردم؛مزه‌ام لب‌گزة تلخ و گسِ با همگان تنـهای.پسرک-پسرم-در سِکُنجِ دو ردیفِ قَفَسکهایِ کتاب،رفته بود آن...

Posted in راز on October 2, 2002 06:22 AM

ایرانی

هنمـیدانم درست مـیگویم یـا نـه؟ ولی بـه نظرم " ایرانی" از سیـاوشرایی است. درون جایی از شعر که تا آنجا کـه در خاطر دارم، اینچنین مـیگوید:بلور بازوان بر بند و واكن دو پا بر هم بزن ، پايي رها كن...

Posted in راز on September 27, 2002 02:27 AM

استاد

هوهمـین الان "آرش" – از دانش آموزام کـه الان سال دوم دبیرستانـه – زنگ زد. پسرِ خیلی آقاییـه. نیمساعت دردِ دل کرد و از معلماش گفت و خاطره ها... از مسابقه های ورزشی سازمان و مشاورشون و بقیـه بچه ها...

Posted in راز on September 26, 2002 07:16 PM

هوبندِ پایـانی این شعر را

هوبندِ پایـانی این شعر را بسیـار مـیپسندم: زمـین تهیست ز رندان...دیباچهبخوان بـه نام گلِ سرخ، درون صحاری شبکه باغها همـه بیدار و بارور گردندبخوان، دوباره بخوان که تا کبوتران سپیدبه آشیـانة خونین دوباره برگردندبخوان بـه نام گل سرخ، درون رواق سکوتکه...

Posted in راز on September 23, 2002 06:34 PM

گزارش سفر تفرش - 3

هوجمعه – 22/شـهریورماه/1381امروز، آخرین روزِ اقامتمان درون تفرش است. قبل از صبحانـه خوردن قرار مـیگذاریم کـه حتماً روستای "تا" – زادگاهِ نظامـی – را ببینیم. پایین مـیاییم که تا چیزی بخوریم. همانجا تاکسی مـیگیریم و به "تا" مـیرویم. بـه روستا که...

Posted in راز on September 21, 2002 09:58 PM

گزارش سفر تفرش - 2

هوپنجشنبه – 21/شـهریورماه/1381صبح به منظور صبحانـه پایین مـیرویم. آقای فضلی – مدیر و همـه کارة هتل – مرد بسیـار شوخی است. کمـی با او حرف مـیزنیم. به منظور دیدنِ شـهر از هتل خارج مـیشویم. برنامة مشخصی به منظور گردش نداریم. اول از همـه...

Posted in راز on September 21, 2002 08:16 PM

گزارش سفر تفرش - 1

هوچهارشنبه – 20/شـهریورماه/1381ساعت 4 عصر بـه پایـانـه غرب رسیدیم و منتظر ماندیم که تا راننده اتوبوس آمد و سوار شدیم. نظم و ترتیبی درون کار نبود و شمارة روی بلیطها تزئینی بودند. راننده بـه دلخواهِ خود مسافران را جای داد.در عصر...

Posted in راز on September 19, 2002 10:36 AM

جمعه، از تفرش برگشتم... سفر

جمعه، از تفرش برگشتم... سفر بسیـار خوبی بود و حاصل آن گزارشی از سفر....هوسه شنبه – 19/شـهریورماه/1381مـیخواهم بـه زیـارت بروم؛ بـه "تفرش". سفر تفرش –حقاً – سفر زیـارتی است. چه، مزارِ پیـامبری آنجاست؛ اگر نگوییم عبادتگاه خُدایی و بحق که...

Posted in راز on September 18, 2002 10:19 PM

دوشعر خوشبینانـه (!) از ناظم

دوشعر خوشبینانـه (!) از ناظم حکمت (1902-1963) - ترجمـه احمد پوریخوشبینیشعرهایی مـینویسمچاپ نمـیشونداما خواهند شد.در انتظار نامـه‌ای هستمبا نویدی درون آنشاید روز مرگم بـه دستم رسداما خواهد رسید.نـه پول، نـه دولتدنیـا تحت سلطه انسانشاید صد سال دیگراما قطعاً چنین خواهد...

Posted in راز on September 11, 2002 10:15 AM

هاز مشـهد آمدم. بـه تفرش

هاز مشـهد آمدم. بـه تفرش مـیروم. خبری نیست؛ جز اینکه دیروز اول دفتر امـیرحسین را گم کردم و بعد سررسیدنامـه و دفترچه خودم را. امروز صبح هم رفتم دانشکده و دکتر سرایی و دکتر سالارزاده را دیدم. بـه وبلاگم هم...

Posted in راز on September 11, 2002 10:04 AM

هامروز دکتر کاوه آمد و

هامروز دکتر کاوه آمد و خروس لاری را مداوا کرد. این خروس لاری، حتماً قبلاً خیلی غیور و جنگی بوده. یک چشمش را درون جنگ از دست داده و پایش زخمـی هست و از همـه بدتر درون اش –...

Posted in راز on September 1, 2002 10:57 PM

هوشاید به منظور شما هم پیش

هوشاید به منظور شما هم پیش آمده باشد؛ی از شما سوالی مـیپرسد و شما هم درون پاسخ او چیزهایی مـیگویید. بعداً، فکر مـیکنید و با خود مـیگویید: این اراجیف چی بود من گفتم؟ سوال طرف اصلاً چیز دیگه ای بود...این...

Posted in راز on September 1, 2002 10:56 PM

ه"فرهاد" مُرد...مسخ (آینـه‌ها) - ترانـه:

ه"فرهاد" مُرد...مسخ (آینـه‌ها) - ترانـه: اردلان سرفراز - صدا: فرهادمـیبینم صورتمو تو آینـهبا لبی خسته مـیپرسم از خودماین غریبه کیـه از من چی مـیخواد؟اون بـه من یـا من بـه اون خیره شدمباورم نمـیشـه هرچی مـیبینمچشامو یـه لحظه رو هم مـیذارمبه...

Posted in راز on September 1, 2002 10:04 AM

ه"فرهاد" هم مُرد... مثل همـه

ه"فرهاد" هم مُرد... مثل همـه کـه مـیمـیرند."نجواها" - ترانـه : شـهیـار قنبری - صدا: فرهادرُستنیـها کم نیستمن و تو کم بودیمخشک و پژمرده و تا روی زمـین خم بودیمگفتنیـها کم نیستمن و تو کم گفتیممثل هذیـان دم مرگ از آغاز...

Posted in راز on September 1, 2002 09:16 AM

هو"نیما" را دوست مـیدارم [بماند

هو"نیما" را دوست مـیدارم [بماند چرا...] و شعر "در نخستین ساعت شب" را هم. گرچه – آنطور کـه دکتر باستانی گفته –ی را درون لایـه های انبوهِ مرگ اندودِ دیوار چین مدفون نکرده اند؛اما غم زن چینی را -که...

Posted in راز on August 28, 2002 09:55 PM

هو"کریستین بوبن" درون "حضور ناب"

هو"کریستین بوبن" درون "حضور ناب" نوشته کـه : ما هرگز نمـیتوانیم درون مقابل مصیبت ازانی کـه دوست داریم حمایت کنیم؛ مدتها طول کشید که تا توانستم واقعیتی بـه این سادگی را درک کنم. آموختن همـیشـه تلخ هست و گران تمام...

Posted in راز on August 17, 2002 11:12 AM

ه... دنیـا بزرگه، اما اینجا

ه... دنیـا بزرگه، اما اینجا چقدر کوچیکه!این جمله "انجمن شاعران مرده" کـه از قول "تاد اندرسن" شاگرد تازه وارد دبیرستان "ولتون" درون مورد مدرسه بیـان مـیشود، سخت تحت تاثیر قرارم مـیدهد. "انجمن شاعران مرده"، همان تغییری هست که نیـازمند آنیم....

Posted in راز on August 5, 2002 02:20 PM

هوگردهمایی دبیران ادبیـات مدارس سمپاد

هوگردهمایی دبیران ادبیـات مدارس سمپاد - پژوهشگاه شـهید بهشتی - سه شنبه برایم جالب بود بدانم دیگر معلمـین سمپاد کـه اکثراً سن و سالی دارند و خیلیـها استخدام رسمـی آموزش و پرورش هستند چه جور فکر مـیکنند. دیروز من و...

Posted in راز on July 31, 2002 09:49 AM

هو"یـهوه" گفت: بارانم را بر

هو"یـهوه" گفت: بارانم را بر سر یـارانم مـیبارانم و آفتاب را تنـها بر سر خوبان مـیتابانم؛ آنان کـه مرا دوست مـیدارند. اگر خوبان و مژمنان نبودند، از آفتاب و باران خبری نبود. خدای "پدر" گفت: باران را – یکسان –...

Posted in راز on July 26, 2002 10:18 AM

هوپس از پایـان کتاب "گزارش

هوپس از پایـان کتاب "گزارش بـه خاک یونان" اعتقاد من بـه کازانتزاکیس بزرگ بیشتر و بیشتر شد. مرد بزرگ و شکاکی کـه یک لحظه از تجربه و آزمون افکار جدید و اندیشـه های گوناگون و گاه متضاد هیچ هراسی به...

Posted in راز on July 26, 2002 10:18 AM

هو"یـهوه" گفت: ملکوتم خاص مؤمنان

هو"یـهوه" گفت: ملکوتم خاص مؤمنان رسالتِ فرستاده ام – موسای عمران – است. تنـها بندگان راستین قومم، ملکوت مرا درک خواهند کرد.خدای "پدر" گفت: بـه ملکوت خداوندی همـه راه دارند. درون درگاه من از همـه اقوام و نژادها خواهند بود....

Posted in راز on July 25, 2002 03:29 PM

هدیشب یکی از بچه های

هدیشب یکی از بچه های اول دبیرستانی – کـه قبلاً من معلمشان بودم - زنگ زد و برای امروز قرار سینما گذاشت: عشق، نان و موتور 1000 (یـا چیزی شبیـه این) فیلم مسخره جالبی بود! ولی نکته ای کـه وجود...

Posted in راز on July 25, 2002 03:26 PM

هو"یـهوه" گفت: فرمان من یکی

هو"یـهوه" گفت: فرمان من یکی است؛ این فرمان را هر مرد دانایی مـیپذیرد و هر عقل سلیمـی آنرا با خود همراه مـی یـابد: با دوستان خود دوست و با دشمنانتان دشمن باشید.خدای "پدر" گفت: فرمانت خوشایند عقلهاست. اما فرمان من...

Posted in راز on July 24, 2002 10:02 AM

هو"یـهوه" آدمـیان را خطاب کرد:

هو"یـهوه" آدمـیان را خطاب کرد: بندگان من! اسیران هوای نفس! گنـهکاران! بترسید و اگاه باشید کـه فردای قیـامت شما را بـه عذابی الیم دچار خواهم کرد؛ عذابی چنان شدید کـه روزی هزاران بار آرزوی مرگ کنید. خدای "پدر" رو به...

Posted in راز on July 21, 2002 05:33 PM

هو(2)+ هزاران سال پیش از

هو(2)+ هزاران سال پیش از این، هرگاه مردان قبیله ام آذرخشی مـیدیدند، پی بـه خشم خدایـان مـیبردند. همـه بـه سرعت گردِ هم مـیامدند و شورا مـید که تا قربانی – هر چند حقیر و ناچیز – بـه پیشگاه خدایـان تقدیم کنند...

Posted in راز on July 21, 2002 02:11 PM

هاز: شـهر قصهآره، داشتیم چی

هاز: شـهر قصهآره، داشتیم چی مـیگفتیم؟ بنویس:ما رو دیوونـه و رسوا کردی. حالیته؟ما رو آواره صحرا کردی. حالیته؟آخه مام واسه خودمون معقول آدمـی بودیم.دست کم - هرچی کـه بود- آدم بی غمـی بودیم. حالیته؟سر و سامون داشتیم. و کاری...

Posted in راز on July 19, 2002 11:49 AM

حق(1)+ هزاران سال پیش از

حق(1)+ هزاران سال پیش از این، درون قبیله ام بامدادان - قبل از سپیده دم - ، ولوله ای برپا مـیشد. مردان قبیله، ساعتی پیش از طلوع خورشید برمـیخاستند و به سرعت خود را بـه بلند ترین تپه ده مـیرساندند....

Posted in راز on July 19, 2002 10:42 AM

هو[] پنجشنبه آخر ماه –

هو[] پنجشنبه آخر ماه – پژوهشگاه شـهید بهشتی – کارسوق ادبیـات معاصر و چهارمـین شب شعر سمپادپریروز با تماس رضا فهمـیدم کـه برنامـه ای با عنوان "کار سوق ادبیـات معاصر" درون پژوهشگاه شـهید بهشتی برگزار مـیشود. چند نفری را از...

Posted in راز on July 19, 2002 10:41 AM

هو"یـهوه" گفت: فرستاده من –

هو"یـهوه" گفت: فرستاده من – موسی – درون جوانی مردی قبطی را کشت و از حق قومش دفاع کرد. او افتخار من است؛ نشان قدرت و خشم من بر زمـین. اما فرستاده تو؟ خدای "پدر" گفت: فرستاده من – عیسای...

Posted in راز on July 17, 2002 07:51 PM

هاز هر چی نمایندگی مجاز

هاز هر چی نمایندگی مجاز بیزارم!...

Posted in راز on July 16, 2002 07:38 PM

ههمـه جای جهان ضمانت (گارانتی)

ههمـه جای جهان ضمانت (گارانتی) و خدمات بعد از فروش (وارنتی) رو به منظور این مـیذارن کـه اگه احیـاناً وسیله ای کـه صد جور تست کمپانی رو پاس کرده بـه دلایلی خراب بود یـا خراب شد، خریدار از نظر مالی مغبون...

Posted in راز on July 16, 2002 07:36 PM

هواین روزها مغزم پر است

هواین روزها مغزم پر هست از "یـهوه" و "پدر" و "روح القدس" و "عهد عتیق" و "عهد جدید"( و از همـه بیشتر انجیل متی) ، "مسیح" و "مریم" و "ارمـیا" و "زکریـا" و "یحیـای تعمـید دهنده" و "ملکوت آسمان" و...

Posted in راز on July 15, 2002 11:19 AM

هو"یـهوه" گفت: تو از سرِ

هو"یـهوه" گفت: تو از سرِ سیری حرف مـیزنی. نمـیدانی فقر چیست؟ آوارگی و سرگردانی کدامست؟ درد را نمـیشناسی. تنـها قوم من آوارگی و فقر و رنج را شناخت. قوم آواره من - بنی اسرائیل.خدای "پدر" گفت: با من از رنج...

Posted in راز on July 15, 2002 01:51 AM

هو"یـهوه" گفت: صد لعن و

هو"یـهوه" گفت: صد لعن و نفرین بر جسم و بدن کـه روح را از یـاد من – آفریدگار، قدر قدرت – غافل مـیسازد و اسباب آتش داغ دوزخ را فراهم. خدای "پدر" گفت: درود بر جسم پاک. این معبد یـاد...

Posted in راز on July 15, 2002 01:44 AM

ه"یـهوه" گفت: اگری یکی

ه"یـهوه" گفت: اگری یکی از دندانـهایت را شکست، همـه دندانـهایش را بشکن.خدای "پدر" گفت: اگر بر صورتت سیلی زدند، آنسوی دیگر صورتت را پیش بیـاور که تا بزنند....

Posted in راز on July 13, 2002 05:12 PM

هودلبرکم! خیـالاتم همـه واهی بود.

هودلبرکم! خیـالاتم همـه واهی بود. حتما از آغاز مـیدانستم... درون پایـان راهی دشوار؛ دشوار و طولانی بـه تو رسیدم. آغوش گرم تو، درون نظرم بهشت بود؛ ایستگاه پایـانی این راه دشوار. تو را از بعد آخرین پیچ مسیر دیدم و...

Posted in راز on July 13, 2002 10:33 AM

هو- هنگامـیکه جلوی دروازه‌های بهشت

هو- هنگامـیکه جلوی دروازه‌های بهشت حاضر مـیشوی و باز نمـیشوند، با کوبه دق‌الباب مکن. تفنگت را از دوشت برگیر و آتش کن.- فکر مـیکنی کـه خدا با این کار مـیترسد و درها را باز مـیکند؟- نـه، پسر هراسان نمـیشود. اما...

Posted in راز on July 13, 2002 12:09 AM

حقپیش از آنکه دلبرم شویتقویمـها

حقپیش از آنکه دلبرم شویتقویمـها بودندبرای شمارش تاریخ:تقویم هندوهاتقویم چینی هاتقویم ایرانیتقویم مصریـان[]پس از آنکه دلبرم شدیمردم مـی گفتند:سال هزار پیش از چشمانشو قرن دهم بعد از چشمانشبخشی از شعر پیش از چشمان تو تاریخی نبود؛ نزار قبانی؛ موسی بیدج...

Posted in راز on July 8, 2002 09:24 PM

هآدمـها به منظور اثبات راستی و

هآدمـها به منظور اثبات راستی و صداقت حرفشان بـه هر کاری دست مـیزنند. از جمله اینکه قسم مـیخورند. اما نـه بـه یک شکل و با یک کلام. آنـها بـه شکلهای مختلف قسم مـیخورند: بعضی مـیگویند " بـه ولای علی"؛ بعضی دیگر...

Posted in راز on July 7, 2002 10:24 PM

هخانواده خانوم مرغه از هم

هخانواده خانوم مرغه از هم پاشید! سه که تا از جوجه هاش رو کلاغ برد... یکی بـه مرگ طبیعی درون گذشت. شوهرش را سر بد... و فقط خودش موند و دو که تا جوجه... دیدیم اینجوری نمـیشود! بعد رفتیم "مولوی"، "کوچه مرغی"......

Posted in راز on July 7, 2002 12:36 AM

حقزمان نجات کامل و سازش

حقزمان نجات کامل و سازش کامل فراخواهد رسید؛ زمانیکه آتش دوزخ خاموش خواهد شد و شیطان - پسرِ عیـاش - بـه آسمان صعود کرده، با چشم اشکبار دست "پدر" را خواهد بوسید. او فریـاد خواهد زد: "من گناه کرده ام!"...

Posted in راز on July 7, 2002 12:24 AM

حقهمزمان با "گزارش بـه خاک

حقهمزمان با "گزارش بـه خاک یونان" درون حال مطالعه کتاب "یونگ و سیـاست" اثر "ولودیمـیر والتر اوداینیک" و ترجمـه "علیرضا طیب" (نشر نی) هستم. یونگ روانشناس سرشناسی هست که بیشتر او را با دیدگاههای تعمـیم یـافته فرویدی (از فرد به...

Posted in راز on July 5, 2002 01:56 AM

حقچند دقیقه پیش، بخش خبری

حقچند دقیقه پیش، بخش خبری ساعت 14 سیما، یکی از اساتید نمونـه کشور درون سالتحصیلی 80-81 را معرفی کرد؛ گویـا اسمشان دکتر رحیمـی راد بود. از دانشکده شیمـی دانشگاه فردوسی مشـهد. نکته جالب برایم این بود کـه وقتی درون مصاحبه...

Posted in راز on July 4, 2002 02:38 PM

حقبانگ گردشـهای چرخ هست اینکه

حقبانگ گردشـهای چرخ هست اینکه خلقمـی سرایندش بـه تنبور و به حلقمؤمنان گویند کآثار بهشتنرم گردانند هر آواز زشتما همـه اجزای آدم بوده ایمدر بهشت آن لحنـها بشنوده ایم...

Posted in راز on July 4, 2002 10:29 AM

هوخشک چوبی، خشک سیمـی، خشک

هوخشک چوبی، خشک سیمـی، خشک پوستاز کجا مـی آید این آوای دوستگفته بود. مـیدانستم. همـین کـه سه تار را برداشتم، پرده "رِ" را گرفتم. گفته بود. پرده "رِ" عجیب از خود بیخودش مـیکرد. لازم نبود، گوشـه ای بزنی. آوازی بخوانی...

Posted in راز on July 4, 2002 10:28 AM

همرغ و خروس و جوجه

همرغ و خروس و جوجه هاشون خیلی بامزه شدن. جوجه ها مرغه بالا مـیرن و حال مـیکنن. بزور خودشون رو مـیچپونن زیر شکم مادرشون. خروسه هم گاهی آروم و صبور وا مـیسته پیش زن و بچه اش و...

Posted in راز on July 3, 2002 10:20 PM

هوگاهی اوقات دلم مـیخواد بنویسم.

هوگاهی اوقات دلم مـیخواد بنویسم. اما همـین کـه تصمـیم مـیگیرم بنویسم – فرقی نمـیکند، یک صفحه متن، چهار خط گفتگو، سه سطر تک گویی یـا چند بیت شعر – منصرف مـیشوم. پیشترها اما اینطور نبود. بی ادبی مـیشود؛ اسهال قلم...

Posted in راز on July 3, 2002 10:06 PM

حقگوارسکی درون "دنیـای کوچک دون

حقگوارسکی درون "دنیـای کوچک دون کاملیو" دنیـای بزرگی از پاکی و صداقت و صفای روستایی آدمـها را نقش کرده؛ "دون کامـیلو" کشیش کاتولیک و ورزیده قصبه، رقیب سیـاسی شـهردار کمونیست "په‌پونـه" است. اما هر دو روستاییند و همـین، داستانـها را...

Posted in راز on July 2, 2002 05:31 PM

هوهوشنگ ابتهاج (سایـه) شاعر را

هوهوشنگ ابتهاج (سایـه) شاعر را خیلی مـیپسندم. مخصوصاً "سیـاه مشق"هایش کـه شعرهای قدیمش هستند. درون مـیان تمام ابیـات سایـه، این بیت عجیب سر ذوقم مـیاورد: نشود فاشِی آنچه مـیان من و تستتا اشارات نظر نامـه رسان من و تستوقتی...

Posted in راز on July 2, 2002 04:08 PM

هروز بعد طرفهای شام به

هروز بعد طرفهای شام بـه بندر رفتم. گو اینکه از قبل چنین نقشـه ای نداشتم. وارد مـیخانـه شدم کـه پاتوق ماهیگران بود. سفارش دادم. نمـیدانستم غمگین و خشمناکم یـا خوشحال. همـه چیز - مـیمون، آسمان ستاره باران، خدا، منزلت...

Posted in راز on July 2, 2002 03:32 AM

هوآشنایی من با نیکازانتزاکیس

هوآشنایی من با نیکازانتزاکیس بـه سالهای دبیرستان برمـیگردد؛ آزادی یـا مرگ؟، زوربای یونانی، مسیح باز مصلوب، آخرین وسوسه مسیح و گزارش بـه خاک یونان را دوست دارم. دوباره و بعد از گذشت سالها دارم "گزارش بـه خاک یونان" را...

Posted in راز on July 1, 2002 07:23 PM

هآخه لامصبا! ما رو تا

هآخه لامصبا! ما رو که تا تهش بکشین بالا! زجر مـیکشم از اینجوری پا درون هوا موندن!...

Posted in راز on June 27, 2002 03:04 PM

هودر غم ما روزها بیگاه

هودر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدبا نخی بـه مبداء هستی وصلیم. درون زندگیمان گاهی نخ را اندکی بالا مـیکشند و بعد از مدتی رها مـیکنند. بالاخره روزی فرا مـیرسد کـه نخ را به منظور همـیشـه که تا انتها...

Posted in راز on June 27, 2002 02:37 PM

هودیروز با تاکسی بـه سمت

هودیروز با تاکسی بـه سمت حسن آباد مـیرفتم. درون چهارراه عزیزخان، مردی منتظر تاکسی بود. وقتی از کنارش عبور کردیم، گفت: "اول بهشت!"...

Posted in راز on June 27, 2002 02:25 PM

هامروز را هم درون "آگاهی"

هامروز را هم درون "آگاهی" و "شـهرک" گذراندم. و البته بعدش با فرهاد و البته با استاد! داشتم فکر مـیکردم کـه من کـه الان بیست و دو سه سال دارم، کدامـیک از ادارت دولتی را سر زده‌ام و به کار...

Posted in راز on June 25, 2002 06:55 PM

هویک روزِ خسته کننده در

هویک روزِ خسته کننده درون "شـهرک آزمایش" و "آگاهی شاپور" (آنقدر خسته ام کـه نایِ نوشتن ندارم!) و یک روزِ بـه همان اندازه خوب و نشاط آور درون خدمتِ دوستان... خوشحالم کـه هر روز بزرگتر مـیشوم....

Posted in راز on June 24, 2002 08:07 PM

حقامروز، آخرین خاطره "اخوان ثالث"

حقامروز، آخرین خاطره "اخوان ثالث" از "شـهریـار" را (که اخوان درون بیمارستان مـهر بـه دیدار شـهریـار مـیشتابد) برایی خواندم و دیدم کـه اشک مـیریزد......

Posted in راز on June 23, 2002 08:37 PM

هوسخن رنج مگو؛ جز سخنِ

هوسخن رنج مگو؛ جز سخنِ گنج مگوور ازین بی خبری؛ رنج مبر؛ هیچ مگو"مولوی" این بیت را درون غزل معروفش بـه مطلع "من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو" گفته. بزرگی مـیگفت : اصل بر خوبی هست و هرچه جز...

Posted in راز on June 23, 2002 08:28 PM

ه"تنـهایی خیلی خوبه؛ ولی به

ه"تنـهایی خیلی خوبه؛ ولی بـه اندازه‌اش. تنـهایی آدم رو بزرگ مـیکنـه ولی اگه از اندازه بگذره انسان نابود مـیشـه."...

Posted in راز on June 23, 2002 07:57 PM

هبرام خیلی جالب بود وقتی

هبرام خیلی جالب بود وقتی دیشب خبر زندانی شدن دومـین پسر رییس جمـهور کره بـه اتهام فساد مالی رو شنیدم. درست درون بحبوبه شادی برد درون فوتبال و رسیدن بـه یک جهارم نـهایی، این خبر رو مـیدن. واکنش مردم چیـه؟...

Posted in راز on June 23, 2002 07:54 PM

هوامشب با پسرعموها و پسر

هوامشب با پسرعموها و پسر ها رفتیم بیرون. خوش گذشت. یـادم مـیاد کـه چن وقت پیش نوشتم کـه "پدر و مادر و دوست و رفیق یعنی کشک! آدم خیلی تنـهاست" بااینکه هنوز هم سر حرفم هستم، ولی امروز فهمـیدم که...

Posted in راز on June 22, 2002 10:46 PM

حقراستی یـادم آمد کـه زلزله

حقراستی یـادم آمد کـه زلزله زنجان و رودبار دقیقاً 12 سال پیش چنین روزهایی بود. گمانم درست وسط جام 1990 ایتالیـا! هیچ یـادم نمـیرود کـه و شوهر‌ام به منظور ختم برادر شوهر‌ام - کـه در حادثه رانندگی فوت شده بود-...

Posted in راز on June 22, 2002 12:29 PM

هوسلام، دایی ای والله، ای

هوسلام، دایی ای والله، ای والله، این لقمـهای کـه تو، تو سفره ما گذاشتی – وگرنـه من کجا و شیراز کجا، سر تو درد نیـارم دایی، این دل لانتوری خودشو باخته، دایی با توام، پاک آق مرتضی افتاده تو هچل،...

Posted in راز on June 21, 2002 08:53 PM

حقخوبانِ گندم‌گونـهیچ از این خوبانِ

حقخوبانِ گندم‌گونـهیچ از این خوبانِ گندم‌گون نصیبِ ما نشدما سیـه‌بختان مگر اولادِ آدم نیستیم؟!- ادهمِ ترکمان (قرن 11)...

Posted in راز on June 21, 2002 07:27 PM

هپسر عموهایم یکهفته‌ای مـیشود که

هپسر عموهایم یکهفته‌ای مـیشود کـه از آمریکا آمده‌اند. اول کـه آمدند هیچ احساس قرابت و نزدیکی با آنـها نمـی‌کردم و گمان مـیکردم هیچ فضای مشترکی به منظور گفتگو نداریم. اما دیروز را کـه کاملاً با آنـها گذراندم (و از جمله اینکه...

Posted in راز on June 21, 2002 07:21 PM

هورانندگی درون بزرگراه خلوت بسیـار

هورانندگی درون بزرگراه خلوت بسیـار لذتبخش است؛ "نیـایش" و "رسالت غرب" از همـه بهترند. مخصوصاً اگر ظهر خلوت پنجشنبه باشد؛ معمولاً به منظور رسیدن بـه فرودگاه از "رسالت غرب" بجای شیخ فضل الله استفاده مـیکن....

Posted in راز on June 20, 2002 04:01 PM

رازی کـه به غیر نگفتیم

رازی کـه به غیر نگفتیم و نگوییمبا دوست بگوییم کـه او محرمِ راز است- حافظامامزاده اسماعیل، جای خوب خداست. آنجا، با خودم مـیگویم "سرِ خدا اینجا خلوتتره!" آهسته وضو مـیگیرم. دم درون کفشـهایم را درون مـیآورم. وارد مـیشوم و به...

Posted in راز on June 20, 2002 01:06 AM

هوامروز، 29 خرداد سالگرد درگذشت

هوامروز، 29 خرداد سالگرد درگذشت دکتر شریعتی است. یکی از قشنگترین نماهایی کـه اغلب روزهای بهار و تابستان مـیبینم، گنبد "حسینیـه ارشاد" هست که از بعد پیچی درون خیـایـان شریعتی یکباره بدید مـیآید.دکتر شریعتی را بیشتر از زبان دیگران شنیدهام...

Posted in راز on June 20, 2002 01:05 AM

همن نگویم خدمتِ "زاهد" گزین

همن نگویم خدمتِ "زاهد" گزین یـا "مـیفروش"هرکه خوشحالت کند؛ درون خدمتش چالاک باش- مجذوبِ تبریزینمـیدانم کجا خواندهام و کدام یکِ اهالی صوفیـه بود کـه بر پای دزدِ بر دار بوسه زد و وقتی حیران پرسیدند؛ گفت : "در پیشـه خود...

Posted in راز on June 20, 2002 01:02 AM

هوذوق مستی ذوق مستی از

هوذوق مستی ذوق مستی از حضور خسروی بالاترستدولت بال هما درون سایـه تاک هست و بس ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخر استخوش بود از ابندا که تا انتها دیوانگی- صائب...

Posted in راز on June 18, 2002 11:20 AM

هودِ رفیق من! ما وایسادیم؛

هودِ رفیق من! ما وایسادیم؛ تو رفتی...ما نخوندیم؛ تو خوندی...ما عینِ یـه جزیره بی موندیم؛ تو با همـه جولتو از آب کشیدی...آخرش چی شد؟ تو اونجا نشستی و ما اینجادِ! باوفا! رفیقمـی، نوکرتم! که تا جونم دارم پات وامـیسم......

Posted in راز on June 17, 2002 04:04 PM

هوچقدر خوب بود اگر تکلفِ

هوچقدر خوب بود اگر تکلفِ کلمات و سدِ واژگان وجود نمـیداشت!امروز گفتم: حافظ، عارف بوده.گفت: عارف یعنی چی؟ چرا نمـیگذاری حافظ همانی باشد کـه بوده... چرا با این واژه‌ها بین ارتباطت با حافظ سد ایجاد مـیکنی. حافظ فوقش آدم بوده؛...

Posted in راز on June 16, 2002 09:24 PM

هوذوق مستیخار ارچه جان بکاهد،

هوذوق مستیخار ارچه جان بکاهد، گل عذر آن بخواهدسهلست نلخی مـی درون جنبِ ذوق مستیزُهره سازی خوش نمـیسازد مگر عودش بسوختندارد ذوق مستی، مـیگساران را چه شد؟...

Posted in راز on June 16, 2002 09:19 PM

هوکاش مـیشد زیر دوش

هوکاش مـیشد زیر دوش رفت؛ آب را باز کرد؛ همـه دردها را شست؛ همـه غمـها را پاک کرد و از تمام گناهان منزه شد....

Posted in راز on June 15, 2002 10:03 PM

هبهتر از آنچیزی بود که

هبهتر از آنچیزی بود کـه مـیندیشیدم......

Posted in راز on June 15, 2002 10:01 PM

هوشبِ تاریکِ تاریک، یک دو

هوشبِ تاریکِ تاریک، یک دو چراغ روشن کوچه بعد کوچه ها... مستِ مست، تلو تلو خوران، زیر نم نمِ باران، بارانِ پاییزی... که تا خودِ صبح، بی هیچ سخنی، پای پیـاده... صدای گرم اذان، مسجدِ امامزاده... دو رکعت نماز... بارانِ چشمان...

Posted in راز on June 15, 2002 01:18 AM

هچه مـیشد ما هم مانند

هچه مـیشد ما هم مانند حافظ از مـی ازلی مـینوشیدیم و سرمست ابدی مـیشدیم؟...

Posted in راز on June 14, 2002 03:10 PM

هنمـیدانم تجربه دیروز درون آیینـه

هنمـیدانم تجربه دیروز درون آیینـه ورزانِ دماوند را چگونـه حتما تعبیر کرد؟ تعبیرهای مختلفی درون ذهنم است... اما نمـیدانم درون ذهن استاد چه مـیگذشت و اصلاً چه منظور و هدفی را دنبال مـیکرد؟ آیـا بعداً کـه یـادش مـیاید چه کرده...

Posted in راز on June 14, 2002 03:00 PM

حقشد ز غمت خانـه سودا

حقشد ز غمت خانـه سودا دلمدر طلبت رفت بـه هرجا دلمخاک رهش گشتم و آخر ز بخترفت براین گنبد مـینا دلمدر طلب زهره رُخ ماهرومـینگرد جانب بالا دلمدر طلب گوهر دریـای عشقموج زند موج چو دریـا دلمآه کـه امروز دلم...

Posted in راز on June 13, 2002 07:30 AM

هوبه مـیخانـه آ و صفا

هوبه مـیخانـه آ و صفا را ببینمبین خویش را و خدارا ببینتو درون حلقه مـی پرستان درآکه چیزی نبینی بـه غیر از خدا...

Posted in راز on June 12, 2002 08:28 PM

هامروز حرفایی شنیدم کـه مجبورم

هامروز حرفایی شنیدم کـه مجبورم درون مورد عشق مجازی و حقیقی و اینجور چیزا بیشتر فکر کنم. حتما هنوز فکر کنم.. حرفایی کـه شنیدم خیلی شنیدنی بود:آیـا اصلاً مجازی وجود داره؟ یـه موضوع یـا حقیقته یـا وجود نداره...ایی...

Posted in راز on June 12, 2002 08:14 PM

هامروز وقتی مرغ و خروس

هامروز وقتی مرغ و خروس فرهاد رو باتفاق استاد نگاه مـیکردیم، یـه دفه بفکرم رسید کـه دوتا پا واسه خروس خیلی کمـه! اصلاً ظلمـه کـه خروس دو که تا پا داشته باشـه... مخصوصاً اگه یکیش هم کار نکنـه! بـه نظرم خروس...

Posted in راز on June 12, 2002 08:12 PM

هووقتی بیت (؟) قبلی رو

هووقتی بیت (؟) قبلی رو نوشتم، چیز جالبی بـه ذهنم رسید. بـه نظر مـیاد این بیت - کـه باز هم ترجیع یک ضربیِ تخت حوضیـه - درون راستای مصرع مشـهور سعدی باشـه کـه مـیگه : "عاشقم بر همـه عالم که...

Posted in راز on June 12, 2002 08:53 AM

خلاقیت درون ضربی تخت حوضی!دلبری

خلاقیت درون ضربی تخت حوضی!دلبری دارم بـه ظاهر شیک و پیونوارلیک اندر زشتخویی همچو برج زهر ماراو ز دست من پکر، من از جفای او شکارمـیکنم همچون کلاغ از هجر روی آن نگارقار و قار و قار و...

Posted in راز on June 11, 2002 04:16 PM

ه"یـادگیری یعنی تغییر نسبتاً پایدار

ه"یـادگیری یعنی تغییر نسبتاً پایدار درون رفتار بالقوه بوسیله تجربه یـا تمرین تقویت شده." مدتها بود تعریفِ قشنگ نخونده بودم. بنظرم تعریف یکی از معجزات خلقته. همـیشـه از تعریفها خوشم مـیومد چونکه خیلی خیلی موجزن. درون مورد همـین یک خط...

Posted in راز on June 11, 2002 11:49 AM

هخراب "مـی" بایزیدم کـه گفت

هخراب "مـی" بایزیدم کـه گفت :"به صحرا شدم عشق باریده بود"بیت بالا از پرویز عباسی داکانی - دوست صمـیمـی سهیل محمودی - است. هر قدر از سهیل محمودی بدم مـیاد از این یکی خوشم مـیاد. اما از هر دوی این...

Posted in راز on June 11, 2002 09:35 AM

هاز توضیح فروید درباره رشد

هاز توضیح فروید درباره رشد شخصیت و مراحل سه گانـه آن؛ یعنی نـهاد و خود و اَبَرخود (یـا id و ego و superego) خیلی خوشم مـیاید. مخصوصاً آنجا کـه صحبت از مکانیزمـهای دفاعی مـیکند. بـه نظرم درون زندگی اجتماعی امروز،...

Posted in راز on June 11, 2002 09:10 AM

هسلام من نذر گیسوانتکه از

هسلام من نذر گیسوانتکه از خدا که تا به خاک جاریستبه امتداد لطیف باران بـه ارتفاع غزل غزل نوردر این شب سنگی کدورت []من و سلامـی بـه چشمـهایتکه راز خود را چنان کلیدی بـه دستهای دلم سپردندبه اشکهایت کـه غربت آدمند...

Posted in راز on June 10, 2002 09:44 AM

هبه نظر من هیچ لذت

هبه نظر من هیچ لذت مادی رو نمـیشـه با لذت معنوی عوض کرد. لذت نیم ساعت همصحبت بودن بای کـه دوستش دارم، لذت چند دقیقه درست فکر ، لذت گوش بـه موسیقی زیبا، لذت کتاب خواندن، لذت عبادت...

Posted in راز on June 10, 2002 09:25 AM

هحادثهگفتم کـه چرا دورتر از

هحادثهگفتم کـه چرا دورتر از خواب و سرابی... خواب و سرابیگفتی کـه منم با تو ولیکن تو نقابی... اما تو نقابیفریـاد کشیدم تو کجایی، تو کجاییگفتی کـه طلب کن تو مرا که تا که بیـابی چون همسفر عشق شدی، مردِ سفر...

Posted in راز on June 9, 2002 01:16 PM

همن درد تو را ز

همن درد تو را ز دست آسان ندهمدل بر نکنم ز دوست که تا جان ندهماز دوست بـه یـادگار دردی دارمکان درد بـه صد هزار درمان ندهم - مولوی...

Posted in راز on June 8, 2002 11:21 PM

همن کـه ملول گشتمـی از

همن کـه ملول گشتمـی از نفس فرشتگانقال و مقال عالمـی مـیکشم از به منظور تو- حافظ...

Posted in راز on June 8, 2002 10:48 PM

هومرغِ فرهاد کُرچ شده... مبارکه!

هومرغِ فرهاد کُرچ شده... مبارکه! خودش گویـا 2 که تا تخم گذاشته و خوابیده. ولی آقای پوراحمد رفتن و 10 – 12 که تا تخم دیگه (از هر نوعی – حتی لاری - ) خ و گذاشتن زیر مرغه کـه اگه براش...

Posted in راز on June 8, 2002 07:52 PM

عمران صلاحی [طنزنویسِ گل آقایی

عمران صلاحی [طنزنویسِ گل آقایی و نویسنده ستون مشـهور "حالا حکایت ماست" درون "دنیـای سخن"] درون مصاحبه با "چل چراغ" گفته کـه گاهی اشتباهاتی پیش مـیاد. گویـا یـه بار درون مجلسی آقایی آواز مـیخونده و صلاحی خواسته تشویقش کنـه؛ بجای...

Posted in راز on June 8, 2002 06:54 PM

هوخنک آن قماربازی کـه بباخت

هوخنک آن قماربازی کـه بباخت هرچه بودشبنماند هیچش الا هوس قمار دیگر- مولانا...

Posted in راز on June 8, 2002 06:48 PM

حقمستی"بزن تار کـه امشب باز

حقمستی"بزن تار کـه امشب باز دلم از دنیـا گرفته... بزن تار و بزن تار و بزن تار ... بزن که تا بخونم با تو آواز بی خریدار ... بزن تار و بزن تار..." هایده داره مـیخونـه. مـیگن هایده با عرق مـیچسبه....

Posted in راز on June 8, 2002 12:33 PM

...موهبتی هست زیستن، آریدر زادگاهِشیخ

...موهبتی هست زیستن، آریدر زادگاهِشیخ ابودلقکِ کمانچه کش فوریو شیخِ ای دل ای دل تنبک تبارِ تنبوریشـهری ستارگان گران و زنِ ساق و و ... و پشت جلد و هنرگهواره مؤلفان فلسفه "ای بابا بـه من چه ولش کن"مـهدِ...

Posted in راز on June 7, 2002 12:51 PM

هومک نیل (McNeill) به منظور اینکه

هومک نیل (McNeill) به منظور اینکه نشان بدهد یـادگیری زبان ارنباط کمـی بـه "تقویت" و "تقلید" دارد و بیشتر محصول "فرضیـه آفرینی" خود کودک هست در سال 1966 آزمایشـهایی را انجام داد. نتیجه یکی از این آزمایشـها بسیـار جالب است:کودک:ی...

Posted in راز on June 7, 2002 11:37 AM

دو که تا چشم سیـا داری

دو که تا چشم سیـا داری دو که تا موی رها داریتو اون چشات چیـا داری؟ بلا داری بلا داریدو که تا چشم سیـا داری دو که تا موی رها داریتوی ات صفا داری توی قلبت وفا داریصف عشاق بدبختُ از اینجا تا...

Posted in راز on June 6, 2002 05:25 PM

خالق من او، و او

خالق من او، و او هر دم بـه گوش خلقاز چه مـیگوید چنان بودم، چنین باشممن اگر شیطان مکارم گناهم چیست؟او نمـیخواهد کـه من چیزی جز این باشم.- فروغ...

Posted in راز on June 6, 2002 12:17 AM

امشب بعد از دیدنش تنـها

امشب بعد از دیدنش تنـها یک جمله توانستم بگویم: خيلی آدمـه! و واقعاً همـینطور است... تابحال بهانی کـه مـیگفتند "من استاد معنوی [یـا مرشد یـا چنین چیزی] دارم." مـیخندیدم. ولی امشب باورم شد کـه استاد معنوی دارم. ولی حیف...

Posted in راز on June 6, 2002 12:14 AM

هوشطرنجهمـیشـه خواه تو، همـیشـه

هوشطرنجهمـیشـه خواه تو، همـیشـه مات خواه من!بچین. دوباره مـیزنیم، سفید تو، سیـاه من!ستاره های مـهره و مربعات روز و شبنشسته ام دوباره روبه روی قرص ماه، من!پیـاده را دو خانـه تو و من یکی نـه بیشترهمـیشـه کل راه تو،...

Posted in راز on June 5, 2002 11:01 AM

هوبانوی من!آرزو دارم درون روزگار

هوبانوی من!آرزو دارم درون روزگار دیگریدوستت مـیداشتمروزگاریمـهربانترشاعرانـه ترروزگاریکه شمـیم کتابشمـیم یـاسمنو شمـیم آزادی رابیشتر حس مـیکرد[]آروز مـیکردمکه دلبرم مـیبودیدر روزگار شارل آیزنـهاورو ژولیت گریکوو پل الوارو پابلو نروداو چارلی چاپلینو سید درویشو نجیب الریحانی[]آرزو مـیکردمبا تو شام مـیخوردمشبی درون فلورانسآنجا...

Posted in راز on June 4, 2002 09:19 PM

هوهدايابه او موسیقی ناپیدا را

هوهدايابه او موسیقی ناپیدا را دادندهدیـه ای از زمان کـه به مرور خواهد ایستادزیبایی را بـه او دادند، یک زیبایی مصیبت بارعشق را بـه او دادند، دهشتناکترین هدایـادانش را بـه او دادندآنکه آگاهی بر زیباییـهای زنان جهان فقط یکی از...

Posted in راز on June 4, 2002 07:33 PM

یکی از دانش آموزانم که

یکی از دانش آموزانم کـه سه سال را با هم گذراندیم هفته گذشته نامـه ای برایم نوشت و البته شرایطی هم به منظور خواندن آن گذاشت. وقتی نامـه اش را خواندم سراسر افتخار شدم! خیلی برایم خوشایند بود. کتابی هم هدیـه...

Posted in راز on June 4, 2002 11:04 AM

"شما جوانان بـه دنیـایی وارد

"شما جوانان بـه دنیـایی وارد مـیشوید کـه تحت تاثیر تازگی و گوناگونی آن، فرصتی به منظور اندیشیدن برایتان باقی نمـیماند. ولی زمانی فرا مـیرسد کـه در پرتو واقعیتها ناگهان گذشته با همـه زیباییـهای ناشی از ابهام خود ظاهر مـیشود؛ همچون کنده...

Posted in راز on June 4, 2002 10:57 AM

امشب کلاً حال و حوصله

امشب کلاً حال و حوصله نداشتم... بهتر بگم یکی حالم رو گرفت! شدیداً نگرون حال یـه نفرم... یـه بزرگی کـه دوسش دارم. خیلیـها دوسش دارن غیر از خودش. کوه معرفته ولی نمـیدونـه. یـا نمـیخواد بدونـه. خدایـا! کمکش کن... امشب بعد...

Posted in راز on June 3, 2002 10:36 PM

ايران بـه حد نرخ جانشينی

ايران بـه حد نرخ جانشينی رسيد. گويا درون سخنرانی اخير دکتر عباسی درون نيويورک، دنيا متقاعد شده کـه جمعيت ايران و بطور دقيقتر NRR آن بـه حد جانشیينی رسيده و تا 50 سال آينده و با برطرف شدن گشتاور سنی...

Posted in راز on June 1, 2002 09:34 PM

اين بيت سعدی را خيلی

اين بيت سعدی را خيلی دوست دارم و هميشـه آنرا از خاطر ميگذرانم : سعديا ! نزديک رایِ عاشاقان / خلق مجنونند و مجنون عاقلستاين روزها خيلی سخت هست که انسان از چيزی شگفت زده شود و به چيزی ديگر...

Posted in راز on April 19, 2002 10:06 AM

مردی هست کـه عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد - فرناندو سورنتینو

آنقدر بـه سورنتينو علاقه پيدا کرده ام کـه نشستم و اين داستانش را ترجمـه کردم. قبلاً داستان را بـه فارسی خوانده بودم. ولی هر قدر دنبالش گشتم و فکر کردم، نفهميدم کجا بود. بعد خودم ترجمـه اش کردم. اين داستان،...

Posted in راز on April 10, 2002 12:44 AM

هوحالا کـه صحبت از نويسنده

هوحالا کـه صحبت از نويسنده محبوب شد، دلم ميخواهد روزنامـه نگار محبوبم را هم معرفی کنم. بـه نظر من "محمد حسين جعفريان" بهترين گزارشگر جنگی ايران است؛ مخصوصاً وقتی با يار غارش و دوست (-ِ شيميايی اش) "رضا برجی" (بهترين...

Posted in راز on April 9, 2002 05:40 PM

سورنتینوی محبوب من!

هوسورنتينو نويسنده محبوب جديد من؛ بعد از بورخس بهترين آرژانتينی هست که ميشناسم! فرناندو سورنتينوی عزيز! چقدر دير شناختمت!...

Posted in راز on April 7, 2002 06:51 PM

هوصدا و صدای زيبا... صدای

هوصدا و صدای زيبا... صدای اقبال آذر درون پيرسالی، صدای نکيسای پرشور، صدای روحانی سليمان خان اميرقاسمـی وقتی درون دشتی ميخواند : کاروان هرچند يوسف را بارزانی فروخت/ عشق را نازم؛ زليخايش بـه نرخ جان خريد و يا صدای معصوم...

Posted in راز on April 7, 2002 06:41 PM

هوبزودی اميرمسعود عزيز ميايد و

هوبزودی اميرمسعود عزيز ميايد و اينجا را ميبيند... "امير مسعود! خوش آمدی!" راستش را بخواهی سر که تا ته بايگانيش را ميشود درون 10 دقيقه ديد. بعد بيکار نباش. از خودت پذيرايی کن کـه خانـه، خانـه خودت است: خانـه دل....

Posted in راز on April 4, 2002 04:16 AM

هو دوستی تعريف ميکرد که

هو دوستی تعريف ميکرد کـه بازی و کاسبی جديدی درون اطراف ميدانـهای بزرگ شـهر راه افتاده. قمار با سه کارت؛ سه کارتی کـه يکی با ديگری فرق دارد و تو بايد حدس بزنی کـه کداميکی است؟ (البته بعد از حرکات...

Posted in راز on March 3, 2002 07:26 AM

هوچيزای کوچيک شايد سرجاشون نباشـه.

هوچيزای کوچيک شايد سرجاشون نباشـه. اما اون بزرگاش دير و زود مثِ غده ميزنـه بيرون. ناموس فروشی، دزدی از يتيم و بيوه زن، نزولخواری از محتاجِ آبرودار، برا پيرن و ساعت والنگو ی رو تو خلوت بردن و بي سيرت...

Posted in راز on March 3, 2002 07:23 AM

هوخب، ساختن صفحه گاگومان هم

هوخب، ساختن صفحه گاگومان هم شروع شد... اميدوارم چيز خوبی از کار درون بياد. به منظور آينده خيلی فکرها درون سر دارم. اما صد حيف کـه موجود تنبلی هستم. دلم ميخواهد کـه خيلی زود اين تنبلی درمان بشود! (تنبلها اصولا" خيلی...

Posted in راز on January 21, 2002 10:05 PM

هوديشب با فرهاد رفتيم به

هوديشب با فرهاد رفتيم بـه ديدن فيلم گاگومان کـه پسر عموی احسان ساخته. فيلم قشنگی بود درباره زندگی مردی کـه برای دله دزدی، بـه زندان افتاده و تدبير رييس زندان به منظور ازدواج مرد با زن زندانی ديگری و ماجراهايی که...

Posted in راز on January 17, 2002 09:36 PM

هوچند وقت پيش شعری از

هوچند وقت پيش شعری از عبيد خواندم کـه الان عين شعر درون خاطرم نيست. ولی مضمون آن اين بود کـه "تو لازم نيست دعا کنی؛ خدا خودش خوب ميدونـه" ! مضمون جالب داشت. اما ميخواستم درون مورد خودم بگويم که...

Posted in راز on January 15, 2002 06:36 PM

هومدتها بود کـه نمينوشتم. اما

هومدتها بود کـه نمينوشتم. اما امروز داشتم وبلاگهای ديگران را ورق ميزدم و ديدم چقدر حيف هست اگر بـه نوشتن ادامـه ندهم؛ بارها فکر کرده ام کـه هر تکنولوژی با خود مرضی بـه همراه مياورد و مطمئنا" مرضی کـه با...

Posted in راز on January 15, 2002 06:23 PM

هويکشنبه بعد از ظهر... اولين

هويکشنبه بعد از ظهر... اولين يکشنبه ای کـه پيش از غروب بـه خانـه برگشتم! امروز هم علاوه بر دانشگاه خودم بـه دانشگاه علامـه رفتم. دکتر سرايی مرا بـه دکتر سالارزاده معاون آموزشی دانشگاه معرفی کرد و دکتر سالارزاده هم از...

Posted in راز on December 30, 2001 03:51 PM

هوجمعه است. عصر جمعه ای

هوجمعه است. عصر جمعه ای کـه همـه ميگويند دلگير است. امروز نمايش "يک دقيقه سکوت" را ديدم. بسيار ديدنی هست و البته دلگير کننده. توصيه ميکنم درون سالن چهارسوی تياتر شـهر حتما" ببينيدش.بازی بهروز بقايی درون اين نمايش جدا" ديدنی...

Posted in راز on December 28, 2001 09:14 PM

قوقولی قوقو

هويک روز قشنگ ديگر... جالب است. نزديک آپارتمان ما صدای "قوقولی قوقو"ی خروس ميايد. خيلی زيباست... گاه و بيگاه ميخواند و به اين زندگی شـهری و مکانيکی ما شکلی سورئاليستی ميدهد! نميدانم چرا ولی اينجور صداها واقعا" آرامش بخش است....

Posted in راز on December 25, 2001 07:46 AM

تغییر رشته

هوامروز کارهايم خيلی خوب پيش رفت. بـه دانشکده علوم اجتماعی رفتم. يکی از اساتيد را کـه دوست عمويم بود، ملاقات کردم. کلی حال و احوال و تحويل ... از عمويم پرسيد و بعد با هم رفتيم پيش مدير گروه. به...

Posted in راز on December 23, 2001 06:40 PM

داستان اسباب بازيها

هوداستان اسباب بازيهاانيميشن "داستان اسباب بازيهای (2)" چندی پيش از تلويزيون پخش شد. ميگويند درون نسخه اصلی "جسی" درون کنار پنجره و به ياد بچه ای کـه در گذشته صاحبش بود، آوازی ميخواند. (البته اين آواز درون نسخه دوبله...

Posted in راز on December 22, 2001 10:08 PM

پشت اين پنجره ها دل مـیگیره

پشت اين پنجره ها دل ميگيره/غم و غصه دلو تو ميدونیوقتی از بخت خودم حرف مي/چشام اشک بارون ميشـه تو ميدونیعمری غم تو دل زندونيه/دل من زندون داره تو ميدونیـهر چی بهش ميگم تو آزادی ديگه/ ميگه من دوست دارم...

Posted in راز on December 21, 2001 06:57 PM

روز نو

حقيک روز نو. يک شروع تازه. يکی از دوستانم اينروزها حال چندان خوبی ندارد...از نظر روحی بهم ريخته است. اميدوارم هرچه زودتر خوب بشود. بايد کمکش کنم. يا علی مددی!...

Posted in راز on December 19, 2001 06:52 AM

هاتف

هاتف ميگويد: هر شب از افغان من بيدار خلق اما چه سود/آنکه بايد ناله ی من بشنود بيدار نيستدر حريمش بار دارم ليک درون بيرون در/کرده ام جا که تا چو غير آيد بگويم بار نيست...

Posted in راز on December 18, 2001 10:32 PM

تغییر رشته

هوامروزخيلی چيزها معلوم ميشود. بايد بـه دانشکده علوم اجتماعی بروم و با مدير گروه صحبت کنم. اندکی از اين بابت مضطرب هستم. اما بايد ديد چه ميشود. خدا کند کارها خوب پيش برود. باز هم دعايم کنيد......

Posted in راز on December 18, 2001 06:51 AM

تغيير رشته

هودغدغه اين روزهای من تغيير رشته دانشگاهيم است. تغيير رشته آن هم از مـهندسی بـه جامعه شناسی به منظور اطرافيان ثقيل و عجيب است. (و مگر نيست؟!) خيالم از خانواده راحت است. اما آنچه فکرم را مشغول کرده مراحل اداری کار...

Posted in راز on December 16, 2001 09:12 PM

فریدون فروغی

سرگرمـی اين روزهای من درون موسيقی صدای فريدون فروغی مرحوم است. پيش از فوتش نميشناختمش. اما اکنون مدام صدايش (صدای بمش!) درون گوشم است... خون جگر از من ... رنج و عذاب از من ... کار و تلاش از من...

Posted in راز on December 16, 2001 09:08 PM

غير خدا هيچ نديدند...

غير خدا هيچ نديدند...قصد دارم از اين بعد يادداشتها و انديشـه ها و دغدغه های روزانـه ام را درون اين بخش بنويسم... يا علی!...

Posted in راز on December 16, 2001 04:02 PM




[حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت]

نویسنده و منبع: آره خدا شاهده | تاریخ انتشار: Tue, 04 Sep 2018 12:15:00 +0000



حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت

49 . راز: شخصی Archives - pouyan.ws

جمعه 20 مرداد 1391

کسی مـیگفت - و چه درست مـیگفت: حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت همـه جا، حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت هر شـهر و روستا و کشور و استانی، به منظور زندگی خوب است، الا آنجایی کـه قرار هست خوب باشد!

سه شنبه 14 اردیبهشت 1389

امروز استاد درس «نظریـه‌ها و رویّه‌های معاصر درون مردم‌نگاری»مان مـی‌گفت «اینکه بر دوش غول‌های بیکران ایستاده‌اید، دلیل نمـی‌شود کـه از آن بالا روی سرشان ب!»

پ.ن. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت لابُد نیـازی بـه توضیح نیست کـه گمانم نیوتون هست که مـی‌گوید اگر بهتر مـی‌بینم از این‌روست کـه بر دوش غو‌ل‌های بزرگی سوارم...

جمعه 9 بهمن 1388

یک پیـام صبحگاهی درون زمستان مـینئاپولیس: دمای هوا منـهای هفت درجه‌ی فارنـهایت (منـهای بیست درجه‌ی سانتی‌گراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر مـی‌کنی کـه طرف یـا نمـی‌داند سرد یعنی چه یـا نمـی‌فهمد منـهای بیست درجه چه‌اندازه سرد هست که تازه مـی‌گوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک مـی‌شود. حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت ولی بعد کـه با خودت فکر مـی‌کنی مـی‌فهمـی کـه این درون واقع بیـان دیگری‌ست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.

-----
چند روز بـه پایـان ماه مـیلادی مانده. پهنای باند راز،بهشده و ممکن هست هر آینـه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه مـیلادی نو سعی کنید. همـه‌چیز روبه‌راه خواهد بود.

شنبه 7 آذر 1388

یکی جایی روی یکی از دیوارهای دانشگاه نوشته بود:

چرا [الکل] بنوشی و رانندگی کنی
وقتی مـی‌تونی ماری‌جوآنا بزنی و پرواز کنی؟

یک چیزی درون مایـه‌های ذم شبیـه بـه مدح!

جمعه 25 بهمن 1387

حدود نیم ساعت پیش بـه وقت مرکزی آمریکا، اوّلین جمعه‌ی سیزدهم سال 2009 شروع شد. این‌ها جمعه‌ی سیزدهم را (یعنی جمعه‌ای کـه از بدِ حادثه باشد روز سیزدهم ماه) خیلی شوم مـی‌دانند. درون واقع که تا آنجا کـه فهمـیده‌ام، برایشان جمعه بـه خودی خود شوم هست و سیزدهم باشد کـه دیگر قمر درون عقرب مـی‌شود! امروز، بعضی حتّا از خانـه بیرون نمـی‌روند. از قرار، فوبیـایی هم مربوط بـه این روز هست. ترس بعضی از جمعه‌ی سیزدهم واقعاً جدّی‌ست. آمارها نشان مـی‌دهد کهب‌وکارها چیزی کمتر از یک‌مـیلیـارد دلار آمریکا را درون این روز از دست مـی‌دهند. نکته‌ی جالب این‌که آمار تصادف‌های رانندگی کم مـی‌شود؛ شاید بـه دلیل احتیـاط بیشتر.
سال مـیلادی جاری، سه جمعه‌ی سیزدهم دارد. بعدیش ماه آینده‌ست: مارچ. خدا بـه خیر بگذراند!

جمعه 19 مـهر 1387

امروز علی عزیز و مـهربونم برام یـه فال حافظ گرفت. من عاشقِ شعر خوندن علی‌ام. هیچ‌وقت هیچ‌کسی رو ندیدم کـه اینقدر قشنگ و درست شعر بخونـه؛ واقعاً آدم لذت مـی‌بره. همـیشـه مـی‌گم خوش بـه حالِ شاگردهاش کـه هر دفعه مـی‌تونن از دانسته‌های ادبیش استفاده کنن و احتمالاً شعرهایی رو کـه مـی‌خونـه گوش کنند.
خلاصه، این فال منـه. حالا تفسیرش چیـه؛ خودم هم نمـی‌دونم:

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم؟ / زلف سنبل چه کشم، عارض سوسن چه کنم؟
آه کز طعنـه‌ی بدخواه ندیدم رویت / نیست چون آینـه‌ام روی ز آهن چه کنم؟
برو ای ناصح و بر دُردکشان خرده مگیر / کارفرمایِ قََدَر مـی کند این، من چه کنم؟
برق غیرت چو چنین مـی جهد از مکمن غیب / تو بفرما کـه منِ‌ سوخته دامن چه کنم؟
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دست‌گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم؟
مددی گر بـه چراغی نکند آتش طور / چاره‌ی تیره‌شب وادی ایمن چه کنم؟
حافظا خلد برین خانـه‌ی موروث من هست / اندرین منزل‌ِ ویرانـه نشیمن چه کنم؟

دوشنبه 24 تیر 1387

هر وقت به منظور سیما مشکلی پیش مـی‌آید کـه فکرش را مشغول مـی‌کند یـا دُچار درد و رنجی جسمـی مـی‌شود، بلافاصله اوّلین فکری کـه به ذهنم خطور مـی‌کند و از تهِ دل و صمـیمِ قلب مـی‌خواهم این هست که کاش من بـه جای سیما مـی‌توانستم تمام این درد و رنج و فکرمشغولی‌ها را تحمّل کنم که تا او آسوده و ایمن بماند. این، شکلِ جدیدِ دوست داشتنی‌ست کـه در کنارِ دوست‌داشتن‌های دیگر، از ازدواجمان بـه این‌سو تجربه مـی‌کنم. تجربه‌ی بسیـار خوشایندی‌ست.

پنجشنبه 26 اردیبهشت 1387

فکر کنم «فورد» معروف باشـه کـه مـی‌گه «هیزمـهای شومـینـه‌تون رو خودتون خورد کنین. بعد بشینین جلوی آتشیش و ببینین کـه دوبرابر گرم مـی‌شین!» حالا حکایتِ منـه، کـه کولر رو به منظور اولّین بار خودم سر و سامون دادم و درست کردم؛ لامصّب نمـیدونین چطور خنک مـی‌کنـه! و جالب اینجاست کـه وقتی کولرمون روشنـه، هیچ‌کی غیر خودم این اندازه احساس سرما نمـی‌کنـه!

سه شنبه 3 اردیبهشت 1387

دَه سال هست که درس – بـه ویژه بـه بچّه‌های دوره‌ی راهنمایی – کارِ جنبی – و گاهی هم کارِ اصلی – من بوده. درون این ده سال هم تخته‌ی سیـاه و گچ را – با وجودِ تمامِ ضررهایش – همـیشـه بـه تخته سفید ترجیح داده‌ام. خیلی وقت‌ها هم دستم را بعد از بیرون آمدنِ از کلاس نمـی‌شویم و همان‌طور گچی مـی‌مانَد. از وقتی «یـادداشت‌های شـهرِ شلوغ و اندیشـه‌ها»ی فریدون تنکابنی را خوانده‌ام – کـه بسیـار دوستش داشته‌ام – هر بار با دست و آستینِ گچی از مدرسه مـی‌ بیرون، یـادِ این یـادداشتش مـی‌افتم که،

یکی از معلّم‌ها تعریف مـی‌کرد که: روزی از کلاس کـه در آمدم دیگر دست‌هایم را کـه گچی بود نشستم. و از مدرسه بیرون رفتم. توی اتوبوس، راننده گفت: «اوستا جون! ما یک اطاقِ سه درون چهار داریم؛ گِل‌کاریش تموم شده، مـی‌خوایم گچ‌کاری کنیم. بـه نظر شما چقدر گچ لازم داره!؟» (46/7/29)

سه شنبه 27 فروردین 1387

امروز سرِ کلاس رراهن یکی از بچّه‌ها جمله‌ای دیدم با این مضمون کـه «مدرسه: زمانِ دل‌آزارِ بینِ دو آخر هفته!» کلّی با هم خندیدیم...

یکشنبه 18 فروردین 1387

دو قسمتی کـه از زنجیره‌ی آی‌تی کراود پریشب‌ها خانـه‌ی جادی و لیلا دیدیم، خیلی خنده‌دار و بامزّه بودند. خصوصاً آن‌جایی کـه خانم رئیسِ شرکت مـی‌خواهد سیگار بکشد و آن روسی انگلیسی حرف زدن و رفتنشان بـه روسیـه و دکتر ژیواگو-بازی و آن تک جمله‌ی استثنایی کـه مـی‌گوید «من به منظور انقلاب خیلی خسته‌ام!»
طنزش نوع خاصی بود؛ کمتر قبلتر این‌طورش را دیده بودم.

شنبه 25 اسفند 1386

شب پیش از انتخابات، با سیما مشغولِ بررسی زندگینامـه‌ی نامزدهای اصلاح‌طلب بودیم. برایمان جالب بود کـه چندتاییشان کشاورزی و زراعت و بعدتر ژنتیک خوانده بودند. سیما اینـها را کـه دید، بـه این نتیجه رسید کـه گویـا اصلاح‌طلبان از اصلاح آدم‌های جامعه دلسرد شده‌ و تصمـیم گرفته‌اند بـه اصلاح نباتات و دست‌کاری ژنتیک جاندارانِ دیگر!
دیروز رفتیم و رأی دادیم. دوست داشتیم راضی مـی‌شدیم تمامِ فهرستِ ائتلاف را انتخاب مـی‌کردیم؛ امّا وجدان‌مان نپذیرفت و چند نفری را حذف و دیگرانی را جایگزین کردیم.

سه شنبه 4 اردیبهشت 1386

الان کـه داشتم کارتریجِ تونر چاپگر رو عوض مـیکردم، یـاد خاطره‌ای از مـهرتاش افتادم؛ کـه شاید تعریف ش خالی از لطف نباشـه. مـهرتاش ـ کـه احتمالاً معروفِ حضورِ همـه‌ی خوانندگان «راز» هست ـ از اوتاده.
یکی دو سال پیش، تونر چاپگرم تموم شده بود. بعد از تعویض کارتریج نو، کارتریج قدیمـی رو برداشتیم و ضمن قرار دوستانـه‌ای، گفتیم بریم همون حوالی و کارتریج خالی رو بفروشیم و پولش رو همزمان بزنیم بـه رَگ. ما هم کـه تا اونزمان کارتریج نفروخته بودیم، گفتیم یـه جوری برخورد کنیم کلاه سرمون نره. بنابراین داش مـهرتاش رو شیر کردیم کـه زبون بریزه که تا طرف کلاهمون رو بر نداره و بتونیم با درآمدش جشنی چیزی بگیریم! :))
داش مـهرتاش ما هم سرش رو انداخت پایین، رفت تو مغازه و بعد از کمـی سلام و بیـانِ مقصود از مزاحمت و اینـها، فرمود:

ـ داداش! خلاصه بـه قیمت وردار دیگه... آره، بـه قیمتِ همکار وردار... آخه مـیدونی؛ ما همکاریم. جانِ شما این کارتریج هم دزدیـه!

همـین!

دوشنبه 13 فروردین 1386

از دیروز حوالی ظهر اضطرابم به منظور تمامِ کارهای نکرده‌ی این همـه روز تعطیل شروع شد. داشتم بـه تک‌تکِ کارهای نکرده فکر مـی‌کردم و اضطراب، بیشتر مـی‌شد و همـه‌ش بـه خودم فحش مـی‌دادم که: کدوم آدم عاقلی درون دوره‌ی کارشناسی ارشد هیجده واحد مـی‌گیره؟ اونم دو ترم پشت سر هم کـه دیگه حسابی از پا درون بیـاد! به منظور دلداری جواب مـی‌دادم: خب، پویـان هم هیچ کاری نکرده. بالاخره یـه فکری مـی‌کنیم دیگه. با خودم گفتم: حالا زنگ ب ببینم چی کار داره مـی‌کنـه؟ دو ساعت پشتِ سر هم شماره‌ی پویـان رو مـی‌گرفتم و جواب نمـی‌داد. منم با خودم فکر کردم ببین بچّه چنان غرق کارهاش شده کـه متوجه تلفن نمـی شـه! بالاخره بعد از دو ساعت کـه گوشی رو برداشت، پرسیدم: بعد چرا جواب نمـی‌دادی؟ گفت: متوجه نشدم، الان هم علی گفت کـه دورسخنت داره زنگ مـی‌زنـه! (دورسخن، برابرنـهادِ فارسی سَره‌ی تلفنـه!)
منم تو دلم یـه لحظه کلّی افتخار کردم که: بَه‌بَه! ببین چقدر با احساس مسؤولیّت کارهاش رو انجام مـیده! و خودم رو سرزنش کردم که: خجالت بکش و یـادبگیر؛ الان پویـان دو روزه تمام کارهاش رو تموم مـی کنـه و تو هنوز هیچ کاری نکردی.
پرسیدم: حالا کدوم کارت رو داری انجام مـی‌دی؟ خیلی شاد برگشت و گفت: داشتم فیلم تلویزیون رو نگاه مـی کردم. شیش‌هفت‌تا کاری رو کـه مـی‌دونستم حتما تو عید انجام بده، دونـه دونـه ازش پرسیدم که: انجام دادی؟ تمام جوابها «نـه»های معصومانـه و مظلومانـه‌ای بود کـه باعث شد آخر سر بگم: باشـه عزیزم! بعد برو بقیـه‌ی فیلمت رو ببین. ببخشید تمرکزت رو بهم زدم!

گوشی رو کـه گذاشتم تمام صحنـه‌های دوران کنکورمون اومد جلوی چشمم. یـاد حرص و جوش‌هایی افتادم کـه سر کنکور پویـان مـی‌خوردم. قضیـه از این قرار بود کـه هرکاری مـی‌کردم درس بخونـه، انگار نـه انگار. من شاهد بودم کـه واقعاً به منظور ارشد درس نخوند. فکر کنم یکی‌دوماه مونده بود بـه کنکور. من درس‌های خودم رو مـی‌خوندم و حرصِ درس‌نخوندن‌ها و این همـه خونسردی پویـان رو هم مـی‌خوردم. یـه روز مجبورش کردم بریم انقلاب و حداقل سؤال‌های سال‌های قبل رو بخریم که تا دست کم ببینـه سؤال‌ها چه جورین و چی مـیاد تو کنکور! بعد از خرید دفترچه‌های سؤالات رفتیم کافه نادری و از اونجا کـه مـی‌دونستم این سؤال‌ها رو فقط به منظور این کـه دل من نشکنـه، خریده‌یم و خودش بره خونـهاین دفترچه‌ها رو باز نمـی‌کنـه، گفتم: تو تست‌ها رو بزن و من صحیح مـی‌کنم، ببینم چقدر بلدی. کل ماجرا بـه خنده و شوخی برگزار شد و من واقعاً نگرانش شده بودم. با خودم مـی‌گفتم: لابد مثلاً برنامـه‌ی رفتن داره کـه اینقدر کنکور رو مسخره گرفته. امّا وقتی نتایج اعلام شد و فهمـیدم رتبه‌اش شده یک واقعاً داشتم شاخ درون مـی‌آوردم. خودمم تازه دارم مـی‌فهمم کـه خب دیگه... از این پیـامبر من هر چی بگید برمـی‌آد!

خلاصه بـه این نتیجه رسیدم کـه بهتره نگران کارهای پویـان نباشم و فقط بشینم غصه‌ی کارهای خودم رو بخورم. آخرِ سر هم غصه‌های طول روز باعث شد کـه تمام دیشب خوابِ استاد راهنمای عزیز رو مـی‌دیدم کـه سرش رو تکون مـی‌داد و مـی‌گفت: یعنی واقعاً تو این بیست روز هیچ کاری انجام ندادی؟ ازت توقع نداشتم. و من دلم مـی‌خواست زمـین دهن باز کنـه و برم توش.
صبح کـه از خواب پاشدم واقعاً حالم بد بود و نمـی‌دونستم حتما با این همـه کار نکرده، چه کنم! از جام کـه پا شدم حس کردم الانـه کـه غش کنم بیفتم. امّا درون آخرین لحظات یـادم افتاد درسته کـه کلی کار تلنبار شده دارم اما عوضش فردا قراره پویـان رو ببینم. نیشم باز شد و خیلی سرحال و قبراق راه افتادم برم دست و روم رو بشورم و زنگ ب بـه پویـان! :پی

دوشنبه 28 اسفند 1385

اوّل سال، وقتِ نونوار شدنـه. «راز» هم نونوار شد. قالبِ نوی «راز»، اثر طبع حمـیدرضا ست. احتمالاً تو این مدّت ـ جز آغازش البتّه ;) ـ حمـیدرضا رو خیلی اذیت کردیم. دستش درد نکنـه. :)

جلد جدید «راز» مطابق نیـازهای نویسنده‌هاش طرّاحی شده. ستون سمتِ راست ـ همـین‌جایی کـه این یـادداشت رو مـیخونین ـ بـه نوشته‌های اصلی‌تر تعلّق داره. (بنابراین تعجّب نکنین اگه یکی دو روز دیگه، این نوشته بـه ستون وسطی منتقل شد.)
ستون وسط با «برای تبرّک» آغاز مـیشـه و با «روزمرگی»ها ادامـه پیدا مـی‌کنـه. لینکدونی هم ـ کـه گه‌گاه بروز مـیشـه ـ همـینجاست. ستون سمت چپ مخلّفات رازه. از فتوبلاگ کایروس بگیرین و بیـاین که تا پرسونا کـه جدیده ـ و قرارش معرّفی دایره‌المعارفی آدمـهای مـهمـه ـ و لینکها و بایگانیـها و بقیـه‌ی چیزها تو این ستونـه. پس، وقتی راز پینگ مـیشـه و مـیاین کـه نگاه کنین چه خبره، چشماتون رو همـه طرف بگردونین؛ شاید یـه چیزی این گوشـه و کنار عوض شده بود. :) ضمن اینکه تبرّکاً، «برای تبرّک»، و «کایروس» رو سر سال نویی عوض کردیم.

جلد پیشین «راز»، کار ارداویراف بود. باهاش کلّی خاطره داریم. از خاطرات شخصی کـه بگذریم، «راز» با همـین قالب تو مستند «ایران، خطرناک‌ترین ملّت» شبکه‌ی دیسکاوری نشون داده شد. (فقط تصویرش البتّه. با محتواش هیچ‌کاری نداشتن؛ نگرون نباشین!) [اینجا، از دقیقه‌ی ۱:۵۴ بـه بعد - ممنون از آرش عزیزم] اون قالب رو هم با اینکه خیلی دوست داشتیم، خوندن مطلبیـه خرده سخت بود و ضمن اینکه، اینجوری هم کاستمایز نشده بود! ;) خلاصه، احتمالاًایی کـه اعتراض مـی و مـیگفتن خوندنِ مطالب «راز»، سخته؛ حالا راحت‌تر مـیتونن نوشته‌ها رو بخونن. اگه مشکلی هست، بگین که تا حمـیدرضا درستشون کنـه.

جمعه 25 اسفند 1385

شماره‌ی چهاردهم هزارتو درون روزهای پایـانی سال هشتاد و پنج، با موضوع «نشانـه» با نوشته‌های خوب دوستانم منتشر شد. نوشته‌ی کوتاه من درون این شماره، «ما، حاملان معنای نشانـه‌هاییم» نام دارد.

ضمن این‌که «هزارتو» از سوی نشریـه‌ی اینترنتی هفت‌سنگ و سایت تاپ‌مـیدیـا.آی‌آر درون گروه برترین سایت‌های اطّلاع‌رسانی بـه عنوان برترین مجله‌ی اینترنتی سال هشتاد و پنج برگزیده شده. بـه هزارتوئیـان، جدا تبریک گفتم. مـی‌مانَد تبریک بـه خواننده‌های هزارتو: مبارک باشد. :)

پ.ن.۱. به منظور دوستی کـه پرسیده بود موضوع شماره‌ی بعدی هزارتو چیست، بگویم کـه هنوز معلوم نشده و مراحل رأی‌گیری را مـی‌گذراند.

پ.ن.۲. خدا بخواهد، فردا نظر دوستان را درباره‌ی کتاب‌های دوست‌داشتنی سال هشتاد و پنج، جمع‌بندی مـی‌کنیم. بنابراین اگری هست کـه دوست دارد اسم کتاب‌های دوست‌داشتنی‌اش را با دیگران بـه اشتراک بگذارد و هنوز نظرش را نگفته، امشب منّت بگذارد و بنویسد. :)

جمعه 27 بهمن 1385

سعید سرمد گویـا از عرفای بزرگ عهد صفوی بوده کـه تحتِ فشار، بـه هندوستان مـی‌کوچد و دورانی را درون زمانـه‌ی شاهجهان و زمامداری داراشکوه بـه آسایش مـی‌زید و البتّه دستِ آخر درون هنگامـه‌ی سلطنت تنگ‌اندیشانـه‌ی اورنگ‌زیب، بـه فتوای قاضی‌القضات دهلی خونش مـی‌ریزند؛ بـه جرم این‌که از تهلیل، تنـها درون مقام نفی، «لا اله» مـی‌گوید و بس مـی‌کند و در عرصه‌ی اثبات، ادامـه نمـی‌دهد کـه «الّا الله».
جز این‌ها سرمد از قرار درون شـهر، عریـان مـی‌آمده و مـی‌رفته و استدلالش این بوده کـه اشعیـاء نبی هم درون اواخر پیـامبریش این‌چنین مـی‌کرده. او معتقد بود آنان‌که عیبی دارند، لباس مـی‌پوشند؛ وگرنـه خداوندگار جهان، «بی‌عیبان را لباس عریـانی داد».
خلاصه، درون روزهایی کـه سرمد بـه دهلی مـی‌رسد، شاهجهانِ حاکم ـ کـه آوازه‌ی عارف را شنیده بود ـ یکی از اطرافیـان معتمدش را به منظور تحقیق و تفحّص درون احوال او، مأمور مـی‌کند که تا بررسد آیـا سرمد، کشف و کرامتی هم دارد یـا نـه؟ از قرار، مأمور ـ کـه عنایت خان نام داشت ـ شوخ‌طبع بوده و طنزمسلک. از مأموریّتش کـه برمـی‌گردد ـ بنا بـه قول سکینـه‌الاولیـاء ـ این بیت را درون پاسخِ سروَرش، بـه مثابه‌ی گزارش مأموریّت عرضه مـی‌کند، که:
بر سرمدِ ، کرامات، تهمت است؛
کشفی کـه ظاهرست ازو، کشفِ عورت‌ست!


***


عنایت خان، البتّه بیت را بـه طنز مـی‌گوید. امّا درون زمانـه‌ی ما، حتما این‌را بـه جد درون وصف بعضی خواند؛ کـه گویـا از عالَم معنا، تنـها تَه ‌ آموخته‌اند و ظواهر تقلیدی و گمان‌اند با اطوار، عالِم معنا و سالک طریق مـی‌شوند. اینان ـ کـه نـه فقط عرصه‌ی عرفان، بلکه دیگر زمـینـه‌ها را هم تسخیر و البتّه مسخره کرده‌اند ـ کشف و کرامت‌شان، حرکات محیّرالعقول و اجرای ژان‌گولر هست و گمان‌شان این‌که، تلاشِ آن‌چنانی پدر گیتی و مادر هستی، تنـها یک بار ثمر داده و حاصلش شده توله‌ای مثل آن‌ها. به منظور شناسایی‌شان هم، همـین بس کـه چهاربار برای‌شان دست بزنید، ریتمـیک بـه ضرباهنگ‌تان تَه مـی‌جنبانند و مـی‌شوند عنترِ مـیدانِ لوطی رندی چون شما.
پیـامد این قیـاس از خود گرفتنِ کار پاکان، حکایت سر و ته نشستنِ طرف سر مبال است! اگر عارف، تن‌ بـه مـیدان مـی‌آمد و از تن‌پوش برائت مـی‌جست، گواهی بر جانِ بی‌عیب و نقصش بود؛ حال آن‌که عنتری کـه تَه‌ بـه ضرباهنگِ کوچه‌بازاری، فلان‌جایش را رو بـه دوربین و حضّار مـی‌جنبانَد، با نشان وجود سراپا عیب و نقصش، دیگران را مـی‌خنداند و به قهقهه وامـی‌دارد و البتّه از حق نباید گذشت کـه اصلاً بـه همـین خنده‌ها زنده است. چراکه از پسِ خنده‌ها، وقتی هلهله‌ی شادی فرونشست، دستِ بخشاینده‌ای هم پیدا مـی‌شود و به تشویق و پاس ته‌جنبانی، خرده استخوانی کـه گوشتی بهش ماسیده‌نماسیده، جلوی عنتر پرتاب مـی‌کند و همـین مـی‌شود رزق آن روزش.


***


همـه‌ی این داستان‌ها بافتم کـه بگویم این یکی دو روزه با سیمای عزیزم چندتایی از همـین عنترها را دیده‌ایم. یکیش، مرد غریب پر ریش و موی شولاپوشی بود کـه دَم از نَفَسِ حق مـی‌زد و در «شـهر کتاب»، مای البتّه مستعد خنده را بـه خنده انداخت و دیگریش، ــ
اصلاً چه کار داریم بـه دیگریش؟ دیگری‌ها از این‌دست، دور و برمان بسیـارند. سرِ کار، درون دانشگاه و این‌ور و آن‌ور. ولی یـادمان باشد، بازی عنتر‌ها و حتّا ضرب‌گیرها، بازی من و تو نیست. فرصت و وقت‌مان ارزشمندتر و البتّه به منظور این‌دست کارها، تنگ‌تر از آن هست که بخواهیم بشویم هم‌کلام‌شان و حتّا از آن ایمن‌تر، به منظور تفریحی طولانی و سرگرمـی‌ای پایدار، بهشان فکر کنیم. من و تو حتّا نباید ضرب‌گیرِ معرکه‌شان بشویم. چیزی کـه این‌روزها فراوان شده، ضرب‌زن و به‌‌آورنده‌ی عنتر و مـیمون است؛انی کـه مسخره‌ها را مسخره مـی‌کنند. من و تو فوقش نگاهی مـی‌اندازیم و مـی‌خندیم و مـی‌رویم. فرصت‌های ما، کوتاه‌تر، خنده‌های ما، عمـیق‌تر و شادی‌های‌مان، پایدارتر از این‌هاست کـه زمان‌مان را این‌طور از دست بدهیم.

چهارشنبه 18 بهمن 1385

بدون شک، بهترین تولّدم تو این سال‌ها، دیروز بود. شک ندارم و بی‌کمترین تردیدی مـی‌گم. تولّدم سورپریزی بود کـه توی خودش سورپریز دیگه‌ای داشت! ایده‌اش هم از سیمای خوبم بود. نمـیدونین دوستام چقدر زحمت کشیده بودن. نمـیدونین امشب چقدر خوشحالم. هیچ‌جوری نمـیشـه ثبتش کرد؛ نـه ماجرای توّلد رو و نـه خوشحالی من رو. بعد فقط مـیمونـه تشکّرها. تشکّرهایی کـه هیچ وقت جبران حتّا یـه ذرّه از محبّتهای دوستام نیست؛ امّا با لفظ «ممنونم» بیشترین ارادتم رو روایت مـیکنـه.

ممنونم از سینای عزیز کـه رمزِ مدیون ِ آدمـها رو خوب مـیدونـه؛ کـه مـهربونـه و صادق.
ممنونم از مـهرتاش عزیز، کـه مـیخنده و مـیخندونـه و رسم و مرامِ دوستی رو خوب بلده.
ممنونم از وحید عزیز، کـه خیلی وقت بود ندیده بودمش و خوشحالم کرد. وحید، دوست خیلی خوبمـه.
ممنونم از احسان عزیز، کـه مـیدونم با اینکه سرش شلوغه، امّا هنوز همراه و همصحبت خوب منـه. خیلی دوست داشتم کـه مـهسای عزیز رو هم دیروز مـیدیدم.
جای مریم و فرهاد عزیز هم، خیلی خالی بود. خوشیمون کامل مـیشد.
ممنونم از شبنم و سام عزیز، کـه رفقای خوب و خوش قلب منن.
ممنونم از لیلا و جادی عزیز، کـه واقعاً دوست‌داشتنی‌ان و مـهربون.
ممنونم از پریسا و پیـام عزیز، کـه جداً لطف و اومدن. پیـامـی کـه واسه ما مظهر علم و دانشـه، رسمِ شادی رو خیلی خوب بلده.
ممنونم از سعید و وحید عزیز کـه همراهی . دوستای خوب سینا، حتماً ارزش دوستی رو دارن.

و ممنونم از همـه‌ی دوستام کـه همـه‌جوره تبریک گفتن. از اونایی کـه دوست داشتم باشن و نبودن. واقعاً بخودم مغرور مـیشم، وقتی اینـهمـه خوبی رو مـیبینم کـه دوستانم هیچوقت ازم دریغ نمـیکنن. خدا هیچوقت ازم نگیردشون.

امّا، امشب خیلی خوشحالم و سهم زیـادش بخاطر سیمای عزیزمـه. واقعاً جداً اصلاً، بی‌هیچ‌تعارفی نمـیدونم و نمـیتونم چیزی بگم. جز اینکه ،
ممنونم از سیمای عزیزم، کـه عزیزترین عزیزه... [بشنوید]، از خودش به منظور خودش ـ کـه آهنگی درخورش، جز از خودش به منظور خودش نمـیدانم

و بخوانید، باز از خودش به منظور خودش ـ کـه کلامـی درخورش جز از خودش به منظور خودش نمـیشناسم:

من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان که تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نـه خطی، نـه خالی! نـه خواب و خیـالی!
من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامـی، صمـیمـی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیـا، که تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هماواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امـین پور، گل ها همـه آفتابگردانند

شب بخیر :)

سه شنبه 17 بهمن 1385

سلام،
من برگشتم!
به مناسبت تولّد صاحبخانـه، دوباره بـه خانـه اش باز مـی گردم. این بار دیگر نـه بـه نام مـهمان، کـه به لطفش، شریکِ خانـه شده ام.
برای منی کـه خیلی نوشتن نمـی دانم، شراکت درون قلم، بای کـه نوشتن برایش الهام بخش هست و واژه مقدّس، کار آسانی نیست؛ بـه همـین خاطر تصمـیم دارم فعلاً شاگردی کنم. کمتر خواهم نوشت و بیشتر – چون همـیشـه- خواننده ی راز عزیزم هستم و گه گاه بـه رسم همراهی چند سطری درون اینجا تمرین نوشتن خواهم کرد.
کاستی ها را بـه بزرگی خودتان ببخشید کـه بسیـار تازه کارم و هرگز بـه پای صاحبخانـه نمـی رسم درون روانی و زیبایی و اعجاز قلم.
راستی تولدش هزاران هزااار بار مبارک!

یکشنبه 10 دی 1385

۱-
دیروقتِ شب بود و داشتم تو اتاق خودم بـه صدای یـاسمـین لِوی (که گمونم وحید هم خیلی صداش رو دوست داره) گوش مـیدادم کـه با اون زبون مـهجورش ـ کـه گویـا زبان یـهودیـهای اسپانیـا بوده ـ مـیخونـه و البتّه یـه خرده آه و ناله مـیکرد. (در واقع دقیقاً داشتم بـه ترانـه‌ی Me voy گوش مـیدادم کـه تو صفحه‌ی «مـیوزیک اند لیریکز سمپل» سایتش مـیتونین پیداش کنین ـ تقصیر من نیست. نمـیشد لینک مستقیم بدم.)
بابام ده دقیقه‌ی پیشش رفته بود بخوابه. داشتم همزمان با گوش بـه موسیقی، وب‌گردی مـیکردم کـه گوشیم زنگ خورد... خدایـا این‌وقتِ شب کی با من کار داره؟! نگاه کردم و دیدم کـه بابامـه و از اتاق خودشون تماس گرفته‌ان! بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: بابا جان! خانم همسایـه زنگ زده، نگرونـه و مـیپرسه این زائوتون نزایید!؟
چند لحظه با خودم داشتم فکر مـیکردم کـه منظورش چیـه؟ بعد فهمـیدم کـه بله... گویـا صدای موسیقی همراه با آه و ناله‌ی این خانم، نمـیذاره پدر جان بخوابه. سعی کردم کم بخندم؛ چون اونوقت ممکن بود کـه صدای خنده‌هام مزاحم باشن! :))


۲-
امّا بذارین یـادی هم م از خواننده‌های وطنی خودمون. تو تاکسی ترانـه‌ی «مفرّحی» شنیدم و همونموقع با گوشیم ضبطش کردم. راستش نمـیدونستم خواننده‌اش کیـه؟ که تا اینکه نازنینی ـ کـه دستِ من رو درون شناختن ترانـه‌های «مبتذل» بسته و برای حفظ آبرو اسمش رو نمـیارم! ;) ـ گفت کـه گویـا اسم خواننده‌اش نسرینـه. بـه هرحال، شعر درباره‌ی شبِ عروسیـه. شبی کـه در وصفش مـیخونـه:

من کـه لبام عنّابیـه
چشام بـه رنگ آبیـه
عروسی ما امشبه
که یک شب مـهتابیـه
واییییییی....

خلاصه... نکته‌ی برجسته‌ی ترانـه اینجاست کـه این خواننده‌ی محترم، درون شبِ عروسیشون، با اینکه جهازی از عشوه و ناز دارن، قصد دارن که تا خودِ صبح با طرفِ مربوطه‌شون «راز و نیـاز» کنن. ببینین:

من کـه برات عشوه و ناز
همراه خود دارم، جهاز
مـی‌خوام کـه امشب که تا سحر
با هم کنیم راز و نیـاز
واییییییی....

و بعد، هم مرتّب ترجیع‌بندِ ترانـه رو مـی‌خونـه که:

عروس نازت مـیشم
محرمِ رازت مـیشم
عروس نازت مـیشم
محرمِ رازت مـیشم
واییییییی....

دقّت کنین کـه استفاده از «راز» درون ترکیبِ «راز و نیـاز»، معنای «راز» رو درون ترجیع‌بندِ ترانـه هم دچار چند-معنایی و پالی‌سمـی کرده! :))

پ.ن.۱. لطفاً استثنائاً کامنت‌های نامربوط بذارین. توقّع نداشته باشید، کامنت‌هایی کـه بیش از اندازه مربوط باشن، تأیید بشن! ;)
پ.ن.۲. نکته‌ی مـهم درون ترانـه‌ی خانم نسرین ـ کـه جا رو به منظور تفسیر بیشتر باز مـیذاره ـ اون « واییییییی....»هایی کـه در پایـانِ هر بند اَدا مـیکنـه! حتما بشنوین که تا بفهمـین چی مـیگم. درون ضمن متوجّه جهازِ عشوه و ناز هم مـیشین. :)

جمعه 1 دی 1385

قصّه‌های عامّه‌پسند گرامـی و مـهدی جامـی عزیز، لطف کرده‌اند و مرا هم بـه بازی خوانده‌اند؛ بازی خطرناکی‌ست و برای همـین حتما کلّی احتیـاط خرج کرد و ناگفته‌ها را گفت و ناگفتنی‌ها را نگفت!

۱- سال‌های ابتدایی ـ سال سوم یـا چهارم دبستان گمانم ـ درون دبستان فیضیـه‌ی گرگان کـه درس مـی‌خواندم، بین کوی تختی و شالیکوبی، خرابه‌ای بود کـه من و یکی دیگر از بچّه‌ها ـ کـه اسمش را بـه خاطر نمـی‌آورم و تنـها خاطرم هست قلدری بود به منظور خودش ـ آن‌جا با هم دعوا مـی‌کردیم. ولی دعواهایم را هیچ‌نمـی‌دانست و برعکس، درون مدرسه و خانـه بـه بی‌سروصدابودن مـی‌شناختندم. حتّا نمـی‌دانم به منظور چه دعوا مـی‌کردیم و جالب این‌جاست کـه هیچ‌جور مزیّت فیزیکی به منظور دعوا نداشتم: سال‌های کودکی از بس لاغر بودم، بهم مـی‌گفتند «نی قلیون»! شاید تنـها موضوعی کـه دعوا‌هایم را حالا پیش خودم توجیـه مـی‌کند، دار و دسته‌ای بود کـه داشتم. وقتی مزیّت عضلانی کافی به منظور زد و خورد نداشته باشی، طبیعی‌ست کـه پناه مـی‌بری بـه پشتیبان‌هایی، کـه چرایش را نمـی‌دانم ولی، به‌هرحال حامـی تواند. درون مورد من، نکته‌ی اصلی این‌جاست کـه حالا کـه فکر مـی‌کنم نمـی‌دانم به‌خاطر وجود پشتیبان‌ها بود کـه دعوا مـی‌کردم؛ یـا چون دعوا مـی‌کردم، نیـاز بـه یـارکشی داشتم؟

۲- اعتراف مـی‌کنم با این‌که نـه سال هست ـ بیشتر به‌صورتِ تفریحی و پاره‌وقت ـ درس مـی‌دهم (یعنی دقیقاً از هجده سالگی) و در بیشتر موارد هم با دانش‌آموزانم ـ کـه بسیـاری‌شان اینجا را هم مـی‌خوانند ـ واقعاً دوست هستم، هنوز گاهی ـ خصوصاً پیش از آغاز مدارس ـ شبْ خوابِ کلاس درس مـی‌بینم و در خواب، کابوس مـی‌بینم کـه کنترل کلاس از دستم خارج شده و آخرین حربه‌هایم به منظور تسلّط بر کلاس و خواباندنِ سر و صدای بچّه‌ها بی‌نتیجه مانده و ... یک‌دفعه از خواب مـی‌پرم.

۳- جلوی خندیدنم را نمـی‌توانم بگیرم؛ خصوصاً وقتی موقعیّت، جدّی باشد. این‌جور وقت‌ها، هیچ راهی ـ از جمله نگاه بـه ناخن انگشت! ـ نمـی‌تواند مانع خندیدنم بشود. گاهی هم بـه موضوعاتی مـی‌خندم کـه از نظر دیگران خنده‌دار نیست. فکرش را ید؛ همـین ترم، سر کلاسِ هفت‌هشت‌نفره‌ی استادی ـ کـه همـه دور مـیز گردی نشسته بودیم و من، پهلوی دستِ استاد بودم ـ با شنیدنِ این جمله کـه «تاریخ و فرهنگ دور مـی‌زنند!» و کشیدنِ چند نمودار درباره‌ی این دورزدن‌ها و پس از رد و بدل مقادیری لبخند با دوستانِ دیگر، نتوانستم خودم را کنترل کنم و ـ جداً مـی‌گویم ـ پخّی زدم زیر خنده. نتیجه چه شد؟ دیگر مـی‌خواستید چه بشود؟ استادِ بزرگوار ـ کـه حرف‌ها و نمودارهایش به منظور خودش کاملاً جدّی بود ـ کلاس را تعطیل کرد و گفت: «تا همـین‌جا کافی‌ست؛ بقیّه‌اش را بروید و بخندید!» خلاصه بی‌اغراق،ی پایـه باشد مـی‌توانم بـه درزِ دیوار هم بخندم!

۴- یکی از شغل‌هایی کـه از سال‌های دبیرستان بهش علاقمند شدم، «تکثیر» بود. فکر بد نکنید! دقیقاً منظورم باز ِ مغازه‌ی فتوکپی یـا ـ پیشرفته‌تر ـ چاپخانـه است. کاغذ و جوهر و تونر را دوست دارم. قطعِ محبوبم، «ب» است: دیدنِ کاغذِ سفیدی با قطعِ ب-چهار سر ذوق مـی‌آوردم. از «سورت» کاغذها با دست خوشم مـی‌آید و این‌کار را کم‌وبیش سریع انجام مـی‌دهم. فوت‌ بین کاغذهای داغی کـه یک‌رویـه‌شان را با ریسو کپی کرده‌اید و آماده ‌شان به منظور کپی طرفِ دیگر، برایم لذّت‌بخش است؛ کاغذهای بی‌کیفیّتی کـه زیر هشتاد گرم هستند و به هم مـی‌چسبند و برای همـین لازم هست بین‌شان فوت کنی؛ آن‌هایی‌که تونر هنوز خوب روی‌شان ننشسته و ذرّاتش بلند مـی‌شود و وقتی نفس مـی‌کشیدشان، سرتان کمـی گیج مـی‌رود.
این اواخر هم بـه شغل جدیدی علاقمند شده‌ام. بعد از پیش‌نـهادِ شراکتِ یکی از دوستان، علاقه بـه باز ِ «جیگرکی» قوّت گرفته. قرار هم بر این هست که من جیگرها را سیخ کنم و باد ب! (ذهنتان واقعاً منحرف است!) سوسول‌بازی سشوار و دمنده و این‌قبیل را هم نمـی‌خواهم. مقوّایی ـ کـه با همان، ذغال‌ها را هم مـی‌ و برای همـین سیـاه شده ـ برمـی‌دارم و پاها را کمـی باز و هلالی مـی‌کنم و با ریتمِ خاصّی ـ کـه فقط نشان‌دادنی‌ست ـ شروع مـی‌کنم بـه باد زدن. جای مغازه هم دور و بر خیـابانِ انقلاب قرار هست باشد. باز شد، دعوتتان مـی‌کنم.

۵- از آرزوها دست بکشم و به واقعیّت بپردازم. غذا خوردن درون بهترین رستوران‌ها را بـه اندازه‌ی غذا خوردن درون کَل و کثیف‌ترین اغذیـه‌فروشی‌ها دوست دارم. معمولاً دوستان، نشانی شیک‌ترین رستوران‌ها را کـه گارسون‌هایشان که تا کمر خم مـی‌شوند، از من مـی‌پرسند و با این‌حال، نمـی‌دانم چرا هیچ‌سراغِ این‌ها را نمـی‌گیرد:
فلافلِ خیـابان مولوی را کـه با سینا خوردم؛ یـا ساندویچ کالباسی را کـه در گاراژ سرکه‌ای‌ها درون تشت بزرگی ریخته بودند و بین دو خروس‌بازی خوردم؛ یـا جیگرکی حسن‌آباد ـ کـه با فرهاد و استاد مـی‌رفتیم؛ یـا املت‌های پرسی اغذیـه‌ی کوروش اوّل ایرانشـهر؛ یـا نان‌خامـه‌ای‌های بزرگ خیـابان انقلاب کـه یک‌بار وسطِ سفیدی‌های خامـه، یک‌قسمتش سبز کم‌رنگ بود و ... تازه این‌ها بـه جز، اژدر زاپاتا ـ با مـهرتاش و سینا و حمـیدرضا ـ یـا توچال ـ با احسان و سام و دیگران ـ یـا «فری کثیفه»‌ست ـ کـه واقعاً کثیف نیستند!
خلاصه، از کیفیّت غذا هم کـه بگذریم رستوران‌های شیک را بـه اندازه‌ی رستوران‌های باصفایی دوست دارم کـه کیپ که تا کیپ آدم نشسته و وقتی داری غذا مـی‌خوری، یکی ـ کـه جایی پیدا نکرده ـ اجازه مـی‌گیرد و مـی‌نشیند سر مـیزت و بهش تعارف مـی‌زنی کـه تا غذایش را مـی‌آورند، مشغولِ غذای تو بشود.

و امّا پنج نفرِ بعدی... خیلی‌ها قبلاً دعوت شده‌اند. من این چند نفر را دعوت مـی‌کنم:
جادی
مـیثم
دکتر فاضلی
محمّد مـیرزاخانی
و سینا ـ بعد از این‌که روزه‌ی نوشتنش را شکست. تازه اگر آن‌موقع بنویسد، دوباره بازی رونق مـی‌گیرد!

شنبه 25 آذر 1385

۱- من، راوی‌ام؛ داستان‌گویم.
هویّت، مقوله‌ای‌ست مرتبط با تاریخ زندگی و زندگی‌نامـه‌ی آدم‌ها. هویّت، روایتی‌ست از داستانِ خودم کـه خودم آفریده‌امش. آن‌چیزی‌ست کـه حالا، درون روشنای گذشته و شرایطِ اکنونم گمان مـی‌کنم هستم و آن‌چیزی‌ست کـه دوست دارم درون آینده باشم.
به‌این‌ترتیب نزدِ من، هویّت، مقوله‌ای مرتبط با زبان و واژه‌هاست. زبان، جهان را باایی نمـی‌کند؛ آن‌را مـی‌سازد. بعد زبان ـ کـه البتّه آیینـه‌ی باا نیست ـ هویّتم را مـی‌سازد؛ «راز»، جهانی‌ست کـه من آفریده‌ام و او درون مقابل، هویّتم را ساخته. من، همـین زبان‌ورزی‌ها و واژه‌چینی‌هایی هستم کـه اینجا مـی‌بینید؛ با تمامِ محدودیّت‌ها و بازی‌گوشی‌هایش؛ با شناوری‌اش و ناتوانی‌اش درون قرارگرفتن درون مقامـی خداگونـه؛ با تمام سقوط‌های معنایی.

۲- من، خالقم؛ آفریدگارم.
مورّخان، مبدأ تاریخ را ابداع خط و کتابت گذاشته‌اند. مبدأ تاریخ زندگی من هم روزی‌ست کـه نوشتم. پیش از ۲۵ آذر ۸۰ و «راز»، زیـاد مـی‌نوشتم؛ ولی نـه هیچ‌گاه این‌طور مدام و پیوسته. بعد مـی‌توانید تولّد «راز» را تولّدِ «من» بدانید. منِ پیش از بیست و پنجم آذر هشتاد، منِ پیشاتاریخ بود؛ امروز، شمع پنج‌سالگیم را فوت مـی‌کنم و خوشحالم درون دنیـایی متولّد شده‌ام، کـه خودم ساخته‌امش. چنین دنیـایی شایسته‌ی آن‌ست کـه هویّتم را پیش خودم و تصویرم را نزدِ شما بسازد. سعادتِ بزرگی‌ست بـه دنیـا آمدن درون دنیـایی کـه خودم ساخته‌ام و زیستن درون جهانی از واژه‌هایی کـه خودم دست‌چین کرده‌ام.

۳- من مخلوقم؛ عاشقم.
«راز» ـ دنیـای من ـ رویدادهای شخصی زندگی‌ام را آن‌طور کـه نقش و عاملیّت خودم درون آن پررنگ بوده، ساخته. تولّد من و «راز»، مقارنِ روزهایی بود کـه یکی از بزرگ‌ترین تصمـیم‌های زندگی‌ام را گرفتم و جهت‌گیری تحصیلی‌ام را فراوان تغییر دادم. دنیـای جدیدی به منظور خودم ساختم؛ دنیـایی کـه در آن، هم‌زمان با کلنجار رفتنِ با ساختار، نقشِ خودم را بـه عنوان عاملِ فعّال تثبیت کردم. دنیـایم را خودم ساختم؛ بعد شایستگی‌اش را دارد کـه مرا بسازد. دنیـای راز را دوست دارم. چراکه بزرگ‌ترین رخداد زندگی پنج‌ساله‌ام هم، کم‌تر و بیشتر سه سال پیش همـین‌جا ـ درون دنیـای خودم ـ رقم خورد. خوشبختم؛ چراکه درون دنیـایی کـه خودم ساخته‌ام، بای آشنا شدم کـه دوستش دارم و در همـین دنیـا بای کـه دوستش دارم، زندگی مـی‌کنم...ی کـه ـ خود ـ دنیـای من است. راز را دوست دارم؛ راز این دنیـا را دوست دارم. دنیـا را دوست دارم. تو را دوست دارم.

۴- من پیـامبرم؛ مترجمم؛ بازیگرم.
راست گفتی، من پیـامبرم یـا چه فرق مـی‌کند؟ مترجمم. نـه مترجم درون معنای خاص آن ـ یـا مترجمِ بین زبانی. من مترجمِ درون‌زبانی‌ام. نشانـه‌هایی از زبان را بـه جای نشانـه‌های دیگری از همان زبان مـی‌نشانم. من با نشانـه‌های زبانی بازی مـی‌کنم. ترجمـه کردم، خواندی؛ باز، بخوان کـه «تو» و «راز» و «دنیـا» پیشِ من هم‌ارزید ـ مترادفید. بعد هرجا کـه مـی‌خواهی بـه جای «تو» بگذار «دنیـا»، بـه جای «دنیـا»، «راز» و به جای «راز»، باز «تو»... واژه تویی و من مترجمم؛ مترجمِ تمام‌وقت. و زیباترین متن‌ها را ـ شایسته‌ترینِ واژه‌ها را ـ بـه زبانی ـ کـه مـی‌فهمم ـ برمـی‌گردانم و باز مـی‌شوم واژه، کـه حالا تو مرا ترجمـه کنی ـ بـه زبانی کـه مـی‌فهمـی. ما بازی مـی‌کنیم. من، مترجمـی هستم کـه متن‌هایم را خودم برمـی‌گزینم و شایسته‌ترین‌هایشان را ترجمـه مـی‌کنم. من واژه‌ای هستم کـه مترجمم را خودم انتخاب مـی‌کنم. من آفریننده‌ی دنیـایی‌ام کـه مـی‌سزد مرا بیـافریند ـ تنـها چنین جهانی، سزاوار آفرینش من است. ما با هم بازی مـی‌کنیم. یکی‌مان مـی‌شود واژه و دیگری، مترجم و بعد، برعکس. بازی ما قایم‌باشک است: من قایم شده‌ام لابه‌لای واژه‌ها و تو چشم باز کرده‌ای و پیدایم کرده‌ای و بعد، من چشم گذاشته‌ام و تو را لابه‌لای خط‌ها و واژه‌ها پیدا کرده‌ام. ما، کودکانـه بازی مـی‌کنیم. بازی زبانی ما، بازی خودمان است؛ بی‌هوده تن بـه بازی‌های ناخواستنی دیگران نمـی‌دهیم.

۵- من خدا هستم؛ کودکم.
من بازی‌گرم. من خالقم؛ مـی‌آفرینم. واژه‌واژه آجر مـی‌چینم دنیـایم را. بغل‌بغل واژه مـی‌آورم این بالا و مـی‌سازم و برمـی‌گردم. برمـی‌گردم و از بلندبالای کوهِ اسطوره‌ای‌ام بـه دنیـایی نگاه مـی‌کنم کـه ساخته‌ام. از این‌جا... من درست از این‌جا «راز» را مـی‌سازم؛ من تنـها خدایی هستم کـه باز، آفریده مـی‌شوم. من تنـها یک لحظه درون مقام خداگونـه‌ام قرار مـی‌گیرم و دودفعه سقوط مـی‌کنم. من بازی مـی‌کنم. مثل خدا-کودکی پنج‌ساله، درست از همـین‌جا بازی مـی‌کنم. از همـین‌جا کـه دارید مرا و همـه را مـی‌خوانید. درست از همـین‌جا!

جمعه 17 آذر 1385

کافیـه یـه کم برگردم بـه عقب؛ مثلاً سه سال... و این یـادداشت رو ببینم:


دوشنبه 17 آذر 1382

روز خوبِ من!

ه
این پُست کاملاً شخصیـه! خواستم بنویسم کـه امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) ازایی کـه این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون مـیدونن کی هستن و اینجا رو هم مـیخونن تشکر اساسی مـیکنم... نوشتن این پُست رو هم بـه هیچ کی اطلاع نمـیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون کـه گفتم: کاملاً شخصیـه! :) شرمنده!

همـین کافیـه واسه اینکه بـه خودم ببالم کـه «راز» رو مـینویسم. همـین کافیـه واسه اینکه خاطره‌های دقیقاً سه سال یـادآوری بشـه؛ همـین کافیـه واسه اینکه خوشحال بشم. همـین کافیـه واسه اینکه امـیدوار باشم... واسه اینکه خدا رو شکر کنم. :)

دوشنبه 13 آذر 1385

سینای عزیز، درون پستِ ـ فعلاً ـ آخرِ «دلتنگی‌ها»یش آورده کـه «اگر نوشتن درون وبلاگ باعث بشـه ی کـه بهش علاقه‌مند هستین، تصویر نادرستی از شما درون ذهنش بسازه و حرف‌های شما رو بسیـار نامطلوب تفسیر کنـه، چکار مـی‌کنید؟ من تصمـیم گرفتم از امروز ۱ آذر کـه این اتّفاق افتاد که تا چهل روز ننویسم.»

مـی‌خواهم تجربه‌ی شخصی‌ام را از رفاقت با سینا ـ یکی از بهترین رفقایی کـه همـیشـه‌ی خدا، شکرِ خدا داشته‌ام ـ بگویم. سینا را اتّفاقی پیدا کردم؛ ولی نزدیک‌شدن‌مان به‌هیچ‌وجه اتّفاقی نبود. دستم بـه دوستی باز است؛ ولی وقتی افتخارِ دوستی نزدیک بای پیدا مـی‌کنم، حتماً ویژگی‌هایی داشته کـه برایم ارزشمندند. سینا، از این ویژگی‌ها کم ندارد... تعارف نمـی‌کنم، یـا این‌ها را نمـی‌گویم کـه حالا کـه چه و چه خوشحالش کنم. از خاطرم نمـی‌رود کـه سیما که تا وقتی کـه سینا را تنـها از روی وبلاگش مـی شناخت، مـی‌گفت «این دوستت چقدر بی‌ادبه!» و حالا کـه سینا را از نزدیک مـی شناسد با من هم عقیده هست که سینا یکی از مـهربان ترین، با اخلاق ترین و با مسؤولیّت ترین دوستانمان است.

چند روزی‌ست کـه درگیر خاطره‌ای هستم کـه مرحومِ اخوان ثالث درون «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» از مرحومِ ایرج مـیرزا نقل مـی‌کند. عجیب یـادِ سینا مـی‌افتم. شما هم یـا شعرهای «رکیک» ایرج را خوانده‌اید یـا مثلِ من لابد، «توی تاکسی» (!) شنیده‌اید و اگر هیچ‌یک از این‌ها نباشد، حکماً مـی‌دانید کـه درباره‌ی چه مضمون‌هایی و با استفاده از چه واژه‌هایی شعر سروده. همـیشـه گمان مـی‌کردم، چنین آدمـی، چقدر درون زندگی شخصی‌اش لابد «بی‌تربیت» بوده و حد و مرزی به منظور هزل و هتّاکی‌اش نداشته. اما خاطره‌ای کـه اخوان بـه واسطه نقل مـی‌کند، عکسِ این را مـی‌گوید و نشان مـی دهد ایرج درون مقایسه با ادبای رسمـی و اندرزگویی مثل ملک‌الشّعراء بهار و ادیب نیشابوری که تا چه حد محجوب و مودب بود. اخوان درون پایـان نقل این خاطره مـی نویسد:
ایرج با آن‌همـه رکاکت و هزل هتّاک کـه در دیوان خود دارد، درون زندگی عادّی بسیـار محجوب و مؤدّب بود و این حجب او را من از دیگران هم شنیده‌ام. از اساتیدِ خراسان و از شادروان پژمان بختیـاری نیز و غیرهم و راستش هنوز نتوانسته‌ام این «تضاد» را به منظور خود بـه درستی حل و هضم کنم!

***

من امّا توانسته‌ام زبان سینا را به منظور خودم حل و هضم کنم. اشتباه نکنید، قصد مطابقت نعل بـه نعل و توجیـه ندارم. نمـی‌خواهم بگویم کـه سینا مثلِ ایرج به منظور اصلاحاتِ اجتماعی و نقد مناسباتِ موجود درون جامعه، گاهی از چنین زبانی درون وبلاگش استفاده مـی‌کند؛ نمـی‌خواهم بگویم کـه سینا مثل ایرج، از شنیدنِ هزل دل‌خور مـی‌شود. مقایسه‌ام تنـها این‌جاست کـه سینا برخلافِ زبانِ شاید گاهی «بی‌تربیت»ش، یکی از اخلاقی‌ترین آدم‌هایی‌ست کـه دور و بَرَم دیده‌ام و حجب و حیـایش را اتّفاقاً خوب مـی‌شناسم. سینا یکی از «آدم»ترین‌هایی‌ست کـه شناخته‌ام. درون زندگی‌اش بـه اصول اخلاقی پایبند هست که خیلی از ما راحت نقض‌شان مـی‌کنیم و وجدان‌مان هم آزرده نمـی‌شود.

این نوشته آزارم مـی‌دهد. از یک طرف کمتر از آن‌چه باید، درباره‌ی سینا گفته‌ام و از طرف دیگر، چون همـه مـی‌خوانندش، احساس مـی‌کنم کـه شده تبلیغی به منظور سینا... بعد ادامـه‌اش نمـی‌دهم و با این‌حال، آخرِ همـه‌ی این‌طور نوشته‌ها، به منظور خودم فقط این تذکّر مـی‌ماند کـه ممنون باشم از حضور دوستانم و مصاحبت‌شان کـه سرمایـه‌های بزرگِ من هستند.

سه شنبه 9 آبان 1385

۱
چند وقتی از فضای مجازی کم‌وبیش غایب بودم. دلیلش، برباد شدن هارد دیسکم بود. کابوسی‌ست از دست دادنِ نوشته‌ها، عکس‌ها، موسیقی‌ها، ذخیره‌ها و ایمـیل‌ها. صد بار دشنام مـی‌گویی اوّل بـه بخت و اقبال و پس، بـه فن‌آوری و دستِ آخر بـه خودت کـه چرا هیچ نسخه‌ی پشتیبانی نداشته‌ای؟ (و خدا شاهد هست که از همان روزی کـه اطّلاعاتم کمتر و بیشتر بـه دست آمد، وعده داده‌ام بـه خودم کـه در اوّلین فرصت نسخه‌ی پشتیبان خواهم ساخت.)

به‌هرحال، دستِ فرهادِ عزیز درد نکند کـه این‌جور مواقع بـه فریـاد مـی‌رسد. بیشترِ نوشته‌ها و عکس‌هام را بازیـابی کرد. فایل‌های اوت‌لوک‌ام را هم برداشته‌ام کـه هنوز نتوانسته‌ام بگذارم‌شان سر جاشان. خلاصه کنم کـه این‌همـه گفتم که تا برسم بـه اینجا کـه خاطرم هست چندین و چند تایی ایمـیل پاسخ نداده مانده. اگر امرتان فوری بوده، باز بفرستید؛ وگرنـه، امـیدوارم کـه ایمـیل‌هایم را هم بتوانم تندی برگردانم و پاسخ‌هایی ـ کـه همـیشـه دیر مـی‌شوند ـ بدهم. بـه بزرگواری‌تان ببخشید.

۲
پیش‌تر از بانک کشاورزی تعریف کرده بودم؛ بگذارید عیبی را کـه امروز دیدم هم بگویم. پول مـی‌خواستم و خودپردازهای بانک‌های دیگر ـ کـه به شتاب متّصل‌اند ـ دریغ مـی‌د. لاجرم رفتم سراغ شعبه‌ی کشاورزی خودم کـه دیدم خودپردازش ـ مثل خیلی وقت‌های دیگر ـ محترمانـه «پوزش» خواسته! داخل رفتم و کارم را مستقیم و با باجه‌ی مـهر راه انداختم. تمام کـه شد بـه رییس محترم شعبه گفتم «جنابِ رییس، چرا خودپرداز شعبه‌تان کار نمـی‌کند؟» گفت «خب، بروید جاهای دیگر کـه کار مـی‌کند.» گفتم «جاهای دیگر شتاب‌شان قطع هست و پول نمـی‌دهند. خیـابان دولت هم همـین یک شعبه را دارد.» بی‌ادبانـه گفت «قرآن خدا غلط نمـی‌شود اگر یک دو ساعتی کار نکند. دستگاه پول‌چاپ‌کنی کـه نیست» گفتم «استغفرالله... قرآن خدا، حافظ دارد. تو مسؤول شعبه‌ی خودت هستی. قرآن خدا را بسپار دستِ صاحبش، مواظب باش کار خودت غلط نشود.» (مخاطبت را ـ کـه تا حالا احترام مـی‌کردی ـ این‌جور وقت‌ها مفرد خطاب کنی، درون بیشتر موارد یک‌دفعه نظرش عوض مـی‌شود!) گفت «حق با شماست. عذر مـی‌خواهم. ولی گاهی جوهر ندارد، گاهی کاغذ، گاهی پول.» گفتم «همـه‌ی این‌ها درست. ولی تو کـه مسؤولش هستی، چقدر تلاش مـی‌کنی کـه این عیب‌ها را برطرف کنی. لاگ‌فایلِ دستگاهت را نگاه کن، ببین چند ساعت درون روز سرِ پاست.» گفت «چشم. حتماً نگاه مـی‌کنم.» و رفتم.
دفعه‌ی قبل ـ کـه از بانکِ کشاورزی تعریف کرده بودم ـ دیدم درون خبرنامـه‌شان بـه نقل از وبلاگم تمجیدم را چاپ کرده‌اند. این‌بار هم همـین‌کار را مـی‌کنند؟

پنجشنبه 27 مـهر 1385

دوشنبه‌ای کـه گذشت، جلسه‌ی دفاع یکی از بهترین دوستانی بود کـه تاکنون داشته‌ام. سینا، دوشنبه از پایـان‌نامـه‌ی کارشناسی ارشدش با عنوان «بررسی عملکرد برنامـه‌های توسعه درون زمـینـه‌ی فقرزدایی» درون رشته‌ی برنامـه‌ریزی رفاه اجتماعی با درجه‌ی عالی دفاع کرد.



در جلسه‌، استادها – کـه استادهای سخت‌گیر و منظم دانشکده بودند – از کار سینا حسابی تعریف د. تعریف غیررسمـی استادها درباره‌ی ویژگی‌های اخلاقی سینا را با تعریف‌های علمـی‌شان جمع کنید و عذر من را بپذیرید کـه بیشتر از این، اینجا از سینا تعریف نکنم. :)

هم جلسه‌ی دفاع – کـه با حضور پدر و مادر دوست‌داشتنی سینا و من و سیمای عزیز، خیلی خودمانی بود – و هم بعدش کـه به نوبت با دوستان خوبمان بودیم، شد بخشی از خاطرات خیلی قشنگی کـه این چند سال از سینا داشته‌ام.

سینا جان، دوباره تبریک مـی‌گویم. :)

دوشنبه 10 مـهر 1385

۱.
دروغ چرا؟ از همان نخست، اوّل مـهر را دوست نداشتم و حالا هم کـه محصّلِ دبستانی و دبیرستانی نیستم و درس مـی‌دهم، روزِ آغاز مدرسه را دوست ندارم. هرچند تعابیری کـه دوستان، از روز نخست مـهر درون وبلاگ‌هایشان نوشته بودند و در آن‌ها شعر و رنگ و بو و صداهایی را کـه با آمدن پاییز بـه خاطر مـی‌آورند وصف کرده بودند، برایم جذّاب است.

۲.
گمان مـی‌کنم حق داشته باشم از مدرسه‌هایی کـه درشان درس مـی‌خواندیم ـ خصوصاً دبستان و راهنمایی ـ و مدام بازخواست مـی‌شدیم، خاطره‌ی خوبی نداشته باشم. امروز کـه درس مـی‌دهم مـی‌بینم آن‌وقت‌ها عرصه خیلی تنگ بود و حق نظر و انتخاب، بزرگ‌ترین شوخی عمرمان. همـه چیز از اوّل مقرّر بود و پشتِ هم به منظور براورده نشدنِ مقرّرات ـ مقرّراتی کـه هیچ نقشی درون پدید آمدنشان نداشتیم ـ عذرمان را مـی‌خواستند. آن‌هایی کـه زرنگ‌تر بودند، مـی‌کوشیدند که تا بدون این‌که ظاهراً صدمـه‌ای بـه مقرّراتِ غیرمنطعف ـ کـه از بس غیرمنطقی بودند، راه و بیراه شکسته مـی‌شدند ـ بخورد، مقاومت کنند: تشکیل گروه‌های دوستی قوی، روش‌های ابداعی عجیب، تیکّه‌ها و اَداها و درس‌خوان‌ماندن به منظور این‌که امکانِ بیشتری به منظور نقض مقرّرات پیدا کنیم و ... راه‌هایی بود کـه پیش مـی‌گرفتیم.

۳.
روز اوّل مـهر همـین امسال، داشتم به منظور بچّه‌های کلاسم خاطراتم را از کلاس‌های انشایی کـه گذرانده بودم، مـی‌گفتم. یـادم نمـی‌رود، سالِ دوّم راهنمایی ـ کـه تازه بـه تهران آمده بودم ـ معلّم انشایی داشتیم بسیـار دوست‌داشتنی. هیچ محدوده و مقرّراتی را به منظور فکر و نوشتن رعایت نمـی‌کردیم. حتّا فرصت تحویل نوشته‌هامان بیش از یک‌هفته‌ی انگار از پیش «مقرّر» بود. هنوز سال بـه نیمـه نرسیده، معلّم دوست‌داشتنی‌مان، شاید بابتِ اختلافش با مدرسه، رفت و دیگری آمد کـه مـهندس برق بود و با خودپسندی غریبی مـی‌گفت «من از انشا خوشم نمـی‌آید و اگر مدیر مدرسه‌تان بـه اصرار از من نمـی‌خواست، هیچ‌وقت قبول نمـی‌کردم معلّم انشای شما بشوم و وقت باارزشم را این‌طور هدر دهم... راستی این اراجیف و چرت و پلاها چیست بـه شما یـاد داده‌اند که تا بنویسید؟» این‌بار نمـی‌شد فقط مخفیـانـه مقاومت کرد. پس، طرحم را اجرا کردم. تعدادی خازن و مقاومت و قطعات ریز الکتریکی از این ور و آن‌ور پیدا کردیم و تا روی معلّم بـه تخته بود، بارانِ قطعات بـه سویش شلّیک مـی‌شد... اوّلین و آخرین سیلی عمرم را درون کلاس درسِ همـین معلّم انشا خوردم.

۴.
دیروز و امروز اگر مدرسه و دانشگاه را دوست دارم، بابتِ دوستانی‌ست کـه به واسطه‌ی آغاز سال‌تحصیلی دوباره مـی‌بینمشان. بابتِ خندیدن‌ها و خاطره‌هاست و نـه مطمئناً بابتِ مدرسه‌هایی کـه در «دیوار» پینک‌فلوید، درون «انجمن شاعران مرده» پیتر ویر، درون «معلّم بد» شـهیـار قنبری و در تمثیل «غار» افلاطون تصویر شده‌اند. مدرسه را به منظور معدود معلّم‌هایی دوست دارم کـه ما را هم آدم حساب مـی‌د و خوشبختانـه با این‌که تعدادشان بسیـار بسیـار کمتر از «دیکتاتورهای جیبی» بود، امّا خاطرات خوب‌شان همـیشـه زنده‌تر است.

۵.
دو چیز ارشمند زندگی‌ام را از مدرسه دارم: یکی دوستان خوبم را ـ کـه محفلِ آسوده‌مان درون برابر محیط مدرسه بود ـ و دیگری، بینش متکثّر و همـه‌پذیرم ـ کـه مدارس یک‌دست‌کننده‌مان سعی مـی‌د جلویش را بگیرند. این‌طور حساب کنیم، مدارس ما موفّق بودند؛ امّا مطمئناً نـه آن‌طور کـه خودشان مـی‌خواستند!

۶.
همـه‌ی این‌ها بهانـه بود که تا ارجاع‌تان بدهم بـه «بگومگو»ی گل‌آقا با خانم دکتر عزیز و بنده و آهوی عزیز و دیگران درباره‌ی «مدرسه».

یکشنبه 26 شـهریور 1385

یک ـ
به این دست آمارها اعتماد ندارم... یعنی واقعاً از منظر متدولوژیک به منظور من سؤاله کـه از کجا بـه این آمارها مـیرسن و بیـان مـیکنن کـه بیش از ۹۰ درصد زنـهای متأهّل درون یکی از شـهرستانـهای غربی کشور تجربه‌ی ارگاسم نداشتن که تا حالا؟ (اگر منبعی، مرجعی، چیزی داشت، مـیرفتم از خودشون مـیپرسیدم... گفتن اینکه «پژوهشی» اینرو نشون مـیده، زیـاده از حد سوء استفاده است!)

منظور من این نیست کـه این عدد خیلی بزرگه ها؛ اصلاً. اگه مثلاً مـیگفتن یک درصد، اینطور هستن، باز هم برام سؤال بود کـه چه طوری این رو فهمـیدین؟ پرسشِ من، صرفاً متدولوژیکه... اونروز بـه سینا مـیگفتم تحقیق درون مورد دو چیز بسیـار دشواره: یکی تحقیق درون مورد ادبیـات و ذوق ادبی و یکی هم درون مورد مسایل .

در مورد ادبیـاتش مثال ب... فرض کنین از یکی مـیپرسین تو چی مـیخونی؟ بهمـین سادگی. طرف واقعاً و الله‌وکیلی هم پیش خودش اینجور فکر مـیکنـه ها؛ دروغ نمـیگه، مـیگه: من رمان نوهای فرانسه مطالعه مـیکنم. بعد مـیگی، یعنی فقط و فقط همـین؟ طرف یـه خرده دیگه فکر مـیکنـه و جواب مـیده خب... راستش رو بخواین وقتایی کـه تمرکز لازم رو واسه خوندن اینجور رمانـها ندارم، رمانـهای پلیسی و کارآگاهی ایرانی هم مـیخونم، از اینـهایی کـه قاضی فلانی و سربازرس بهمانی مـینویسن. بعد وقتی مـیشینی و محاسبه مـیکنی مـیبینی کـه طرف اکثر روزها و در تمام طول روز تمرکز کافی رو واسه خوندن رمان نوی فرانسه نداره! :))

یـا کافیـه تو یـه جمع «مردونـه» باشی ـ یعنی دقیقاً اتّفاقی کـه برای من چند وقت پیش توی تاکسی افتاد و صد حیف کـه بلافاصله بازسازی نکردم گفتگوها رو ـ و اونوقت اغراقهای خودپسندانـه‌ای رو کـه ملّت درباره‌ی رابطه‌هاشون مـیکنن، بشنوی.

خلاصه کـه تا اطّلاع ثانوی که تا یکی نیـاد و بمن نگه کـه این آمارها و آمارهای مشابه (مثلاً اینکه ایرانیـها درون سال هشت دقیقه مطالعه مـیکنن!) از نظر روش‌شناختی چه جوری تولید شده‌ان، بنده بهشون اعتماد ندارم.

دو ـ
«هزار تو»ی جنگ هم منتشر شد؛ کمـی با تأخیر البتّه. نوشته‌ی من تو این شماره: جنگ‌هایی کـه «جنگ» نیستند. وقت نوشتنش، خاطرات مـیدون‌های جنگ خروس، زنده شد...

سه ـ
دیشب هم دوست بزرگواری این خبر رو داد کـه توی کامنت‌های مطلب اخیر الپر اسمِ من بجای امـیرپرویز پویـان اومده! گونم شوخی جادی گرفت بالاخره و به بار نشست! :)) بهرحال اگه کل ماجرا، شوخیـه، شوخی بامزّه‌ایـه، اگر هم کـه جدّیـه، دیگه بامزّه‌تره! :))

چهارشنبه 18 مرداد 1385

۱
اینروزها... خب... اوّل از همـه تولّد یـه دوستِ خیلی خیلی خوب و عزیز بود. بیشترین لینکِ خروجی راز، گمونم بـه سایتِ این دوست خوب باشـه؛ واسه همـین روم نمـیشـه دیگه بهش لینک بدم! :)) ضمن اینکه از بس تعریفیـه کـه روم نمـیشـه چیزی درباره‌ی خوبیـهاش بنویسم. چون هرچی بنویسم، کمـه! بهرحال لازمـه بگم کـه چقدر بفکره؛ چقدر صمـیمـیه؛ چقدر روراسته و محترم. درون مورد دوستاش خیلی احساس مسؤولیّت مـیکنـه و تنـها صفتی کـه بهش نمـیاد ـ و احتمالاً اشتباهی پیش اومده کـه بهش نسبت داده‌ن ـ «خودخواه»ه! همـیشـه شوخه و در ضمن مـیشـه درون خلال این شوخیـها، باهاش درون مورد جدّی‌ترین مسایل حرف زد و خیلی چیزهای ارزشمند ازش یـاد گرفت.

خلاصه کنم کـه دوستی با سینا، یکی از ارزشمندترین دوستیـهام بوده و شناختنش، موهبتی بزرگ و ساعتهایی کـه باهاش بوده‌ام، خاطره‌انگیر. اینرو من تنـها نمـیگم، با دوستای مشترکمون هم کـه صحبت مـیکنم، نظرشون همـینـه... سینا جان! تولّدت مبارک باشـه و بجد امـیدوارم کـه بآرزوهات برسی.

۲
برایـایی کـه مشتاقن بدونن!: همچنان درون مسابقات طناب‌کشی جمعه‌های پارک طالقانی شرکت مـیکنم! :)) جمعه‌ی قبلی، رفتم و برعکسِ بار قبل، بعنوان یـارِ چهارم بـه یـه گروه‌ِ از «سوسول‌ها» اضافه شدم! درون عوض، گروهِ مقابل، زور داشتن ها! همـینکه داور سوت زد و مسابقه شروع شد، من زدم زیر خنده و به پسر‌ام کـه بعنوان ناظر شاهد مسابقه بود، گفتم «اینا خیلی خفنن؛ اینجوری نمـیشـه...» ولی اصلاً ناامـید نشدم و بقول سینا، تسلّطم رو بر اوضاع حفظ کردم و راهبرد عملیـات رو عوض کردم و گفتم دستِ کم مـیشـه تو جنگ روانی شکستشون داد! واسه همـین با بلندترین صدایی کـه از حنجره‌ام خارج مـیشد، فریـاد زدم «بکــــــشش!! بشمر یک... دو... سه... بکــــــشششش!! بشمر...» یعنی داد زدم ها! و واقعاً یـه لحظه اثر کرد و جدّاً که تا دمِ خط باخت اومدن... ولی اینجور استراتژیـها، خیلی دووم نمـیارن! چون فکر کنم تیم خودمون هم ترسید! :)) این شد کـه اینبار باخت رو تجربه کردیم و از اون بامزّه‌تر اینکه، خودم هم گویـا باورم شده بود و روحیـه‌دادن‌هام روی خودم هم تأثیر گذاشته بود و بازوم کبود شد! بعد از باختمون، فرهاد برگشت گفت کـه «نـه... افکتهای صوتیش رو خوب مـیومدی!»

۳
نوشته‌ام درباره‌ی «تردید» تو شماره‌ی جدید «هزارتو» منتشر شده... دوستش دارم. از بین وب‌سایت‌های گروهی، کار هزارتو رو بسیـار مـیپسندم؛ منظورم جز از محتوا، نحوه‌ی اداره‌شـه. تو این شماره‌ی اخیر کـه جنابِ «مـیرزا پیکوفسکی» لطف کرد و افتخار داد و فراخوندم بـه نوشتن درون هزار تو، دیدم کـه چطور پیگیرانـه مسایل اجرایی هزارتو رو دنبال مـیکنـه... تجربه‌ی گروهی نوشتن الکترونیکیم بـه سالهای آغاز دبیرستان و مجلّه‌ی «آفتاب» برمـیگرده کـه تا جاییکه بخاطر دارم، با امـیرمسعود عزیز و پرهامِ عزیز، توی بی‌بی‌اس «ماورا» شروع کردیم و کم‌وبیش بنظرم موفق بود. بعد هم همـین اواخر «پیشخوان» ـ کـه با اینکه ایده‌اش رو خیلی دوست داشتم ـ متأسّفانـه ناموفق بود. به منظور عدم موفقیتش تبیینـهایی بنظرم مـیرسه، کـه از حوصله‌ی این مطلب خارجه.

... و «رادیو زمانـه» هم آغاز بکار کرد کـه ایده‌ای عالی داره بنظرم و امـیدوارم خیلی زود، موفّق بشـه و جا بیفته. مـهمتر از ایده، شروع بموقعش بود. تبریک! :)

۴- اینروزها... خب... اینروزها ـ شکرِ خدا ـ خوش مـیگذره بهم. یـه سفرِ مجازی بـه بندرعبّاس یـا همون حدودها هم داشتیم؛ با کلّی توقّف بین راه! ;)

یکشنبه 1 مرداد 1385

تو این بیست و چند سالی کـه از خدا عمر گرفته‌ام (!)، دوستای زیـادی داشتم کـه المپیـادی شدن و بعد، خیلی از دانش‌آموزام بافتخارات جهانی و اینـها رسیدن! ولی از موفقیّت یـه نفرشون ـ با اینکه هنوز شیرینی نداده! ـ بیشتر از بقیـه خوشحال شدم. مثلاً درست نیست کـه بین آدمـها فرق بذارم، ولی مجبورم اعتراف کنم کـه موفقیّت این دوست عزیزم ـ با اینکه کاملاً قابل پیش‌بینی هم بود ـ خیلی بیشتر از بقیـه خوشحالم کرد. مـیدونم کـه موفقیّت‌های بیشتری هم درون انتظارشـه... فقط مـیمونـه یـه قول و وعده‌ای کـه بمن داده بود؛ اینقدر تکرارش کردم، مطمئنم کـه خاطرش هست چیـه! :))

پ.ن. راستی، دیدار اتّفاقی دیروزمون هم خیلی چسبید... بچند دلیل... ;)

شنبه 24 تیر 1385

۱
جمعه ـ دیروز ـ دم درون پارک طالقانی، منتظر دوستام بودم. قرار بود هم رو ببینیم. دیدم شـهرداری ـ لابد به منظور پرِ اوقات فراغت ـ مسابقه‌هایی ترتیب داده، از جمله طناب‌کشی. داشتم رد مـیشدم کـه دعوتم بـه تکمـیل یک تیم سه نفره، که تا من نفر چهارمشون باشم. گردنم درد مـیکرد کـه گفتم، ولی گفتن بیـا و واستا و از این حرفها... دیدم چاره‌ای نیست و بساط خنده، جوره! یکی دو برگه‌ای کـه دستم بود، سپردم بـه یـه نوجوونی کـه همون کنار بود و بعد یـه اشاره‌ای هم کردم کـه همزمان با شروع مسابقه، دنباله‌ی طناب رو بکش کـه ما پنج نفره بشیم و سریع ببریم! موضوع رو گرفت و همکاری کرد و چند ثانیـه بیشتر طول نکشید کـه برنده اعلام شدیم... امّا یـه تماشاچی ناجوونمرد، گفت کـه اینـها دوپینگ و خلاصه، قضیـه لو رفت. ما هم گفتیم باکیمون نیست و مسابقه رو تکرار مـیکنیم. اینبار، سخت‌تر از قبل، ولی بالاخره برنده شدیم. بنفر جلوییم گفتم بیـا بزن قدّش و ادامـه دادم کـه اینـها، بچّه‌های جوادیـه رو دستِ کم مـیگیرن! خندید... بخت باهام یـار بود؛ چون اگه خودش بچّه‌ی جوادیـه بود و از محلّه سؤال مـیکرد، اوضاع حسابی مـیریخت بهم.

سینا رسید (آخیش! یـه مدّت بود بـه سینا لینک نداده بودم!) و یـه کم خوش و بش کردیم و باز کـه سر زدیم، داور گفت: کجا رفتی بابا!؟ تیمت باخت... گفتم: ای بابا! همـینـه دیگه؛ بدون من مـیبازن! :)) بعد داشتیم توی پارک قدم مـیزدیم، یکی از بچّه‌های تیم حریف رو دیدم کـه پرسید ادامـه‌ی بازی چی شد؟ گفتم: هیچی دیگه! من رفتم، بازی بعد رو باختن!!! سینا هم گفت اینجوری کم‌کم از تیمـهای خارجی هم واسَت درخواست مـیاد!!

۲
اتّفاق جالب... آهان! چندین روز پیش با تاکسی تلفنی مـیخواستم برم جایی. راهبندون بود. راننده، خیلی لات‌بازی درون مـیآورد. مثلاً یـه نمونـه‌اش اینکه، تو ترافیک یکی بهش زد. راننده هم پیـاده شد و یـه نگاهی انداخت و یـه لگد زد بـه ماشین طرف. طرف هم متعجّب پرسید این چه کاریـه مـیکنی؟ راننده گفت نمـیخوام واستم پلیس بیـاد، خواستم همون‌اندازه خسارت وارد کنم! صحبت ش هم خیلی جالب بود. مثلاً: «نگرون نباش، داداش! این یـه تیکه رو کـه رد کنیم، مـیریم و نیـایش رو بغل مـیکنیم و پنج دقیقه بعدش پیـاده‌ات مـیکنم!» دیدم اینطوری نمـیشـه که! یـه جا چراغ سبز بود و شماره‌های معکوس، ثانیـه‌های آخر رو نشون مـیداد. بهش گفتم: «داداش، که تا چراغ سیّده، ردش کن کـه دیره...»
یـه لحظه یـه نگاهی انداخت و گفت: نـه بابا! ای‌ول! باریکلا! مـیخوای ب بغل، بشین جای من! :))

۳
یـه آزمایش هم کردم کـه متأسفانـه بخاطر شرایط غیردموکراتیک ناتموم و بی‌فرجام باقی موند. هیأت مدیره‌ی ساختمون، با یـه اطلاعیـه کـه تو آساسنسورها نصب کرده بودن، از اهالی خواسته بود کـه تو یـه جلسه شرکت کنن و تصمـیم‌گیری؛ و تهدید کرده بود کـه در غیر اینصورت هیأت مدیره، مسؤولیتی رو قبول نمـیکنـه.
خواستم ببینم واکنشـها درون قبال نظرهای متفاوت چطوره؟ زیر اطلاعیـه اضافه کردم کـه «مگه هیأت مدیره که تا حالا مسؤولیتی هم داشت؟!» نتیجه فقط این بود کـه یکی هم ـ نمـیدونم آگاه بود از افزوده‌های من یـا نـه؟ ـ بـه اطلاعیـه‌ی آ دیگه، چند جمله‌ی انتقادآمـیز اضافه کرده بود. زیر اطلاعیـه‌ای هم کـه محل آزمایش من بود (!) اضافه کرده بودن کـه اگه نمـیترسین، بدون اسم نظر ندین! و یکی هم بجای من امضا کرده بود «پهلوان پنبه‌ی آ!» مـیخواستم شب کـه برمـیگردم اینبار نظر موافق بدم کـه «هیأت مدیره، خدماتش رو رایگان انجام مـیده و بنابراین نباید توقّعی داشته باشیم» که تا ببینم واکنشـها چطور مـیشـه؟ امّا متأسفانـه یکی اطلاعیـه رو کنده بود! چه مـیشـه کرد؟ همـیشـه آزمایشـهای علمـی تو این مملکت نیمـه مـیمونـه! :))

۴
این هم آهنگ «در یـاد» با صدای هادی پاکزاد. به منظور وحید و رضای عزیز کـه هربار خواستن، دنبالش نگردن. چرا تقدیم بـه رضا و وحید؟ چون آهنگ رو اوّل بار بصورت دو صدایی از این دو نفر شنیدم؛ کجا؟ کافه‌ی موزه‌ی هنرهای معاصر! ;)

۵
راستی... علاقمندان بـه عکّاسی هم لابد مـیدونن. ولی حرف کـه باینجا رسید بد نیست بگم: از اوّل خرداد، ۱۷ عکّاس معاصر ایرانی، عکسهاشون رو درون ژانرهای مختلف تو موزه‌ی هنرهای معاصر بنمایش گذاشته‌ان. از عچهره، که تا عمطبوعاتی، عطبیعت، عجنگ، عمعماری، عخلاق، عاجتماعی، عتبلیغاتی و ... خیلی از بزرگان هم عدارن: کاوه گلستان، آلفرد یعقوب‌زاده، نیکول فی، مریم زندی، بهمن جلالی، آرمان استپانیـان، کامران عدل، فخرالدین فخرالدینی و ... آخر نمایشگاه هم عکسهای تاریخی جالبی ـ کـه یـادگار روزهای نخست ورود دوربین عکّاسی بـه ایرانـه ـ نمایش داده شده. اسم نمایشگاه هم هست «پنجره‌های نقره‌ای».

۶
اینروزها بهم خوش مـیگذره... :) ممنونم!

دوشنبه 5 تیر 1385

رادیولوژی:

دکترِ جدّی، پیراهن سفیدِ یقه هفت پوشیده. مـیگه اگر زنجیر گردنته، باز کن. مـیخندم و مـیگم هست؛ ولی مشکل اینجاست کـه نمـیتونم بازش کنم. قول مـیدم مزاحمتی واسه کار شما نداشته باشـه.
دکترِ جدّی، نگاهی مـیندازه و چون چیزی نمـیبینـه، لبخند مـیزنـه. مـیگه دستت رو بـه دسته‌ها بگیر. چونـه‌ات رو بذار اینجا. آب‌دهنت رو قورت بده. با دماغ نفس بکش. پاهات جلوتر از سرت باشـه… مـیپرم وسط حرفش و مـیگم این یکی رو هم شرمنده‌ام. همـه‌ی مشکلای من از اینجاست کـه همـیشـه سرم جلوتر از پاهام بوده.

دکترِ جدّی، پنبه رو مـیچپونـه تو فاصله‌یو دندونـهام؛ مـیخنده و مـیگه: تو یـه چیزیت مـیشـه ها!
اینبار من تلافی مـیکنم و اشاره مـیکنم کـه دهنم رو محکمِ محکم بسته‌ام و نمـیتونم حرف ب. فقط لبخند مـی.

دندانپزشکی:

دکترِ لاغر، عرو نگاه مـیکنـه و مـیگه کـه بالاخره وقتش رسیده و باید دندونات رو پر کنی. مـیگم اشکالی نداره آقای دکتر؛ دنیـا، غروبِ آرزوهاست! پرسان و متعجّب نگاه مـیکنـه. مـیگم شنیده‌ام آدم دندون پرکرده داشته باشـه، نمـیتونـه خلبان بشـه. یکی از آرزوهای بچّگی من هم لابد مثل همـه‌ی بچّه‌ها خلبان شدن بوده. حالا دیگه مطمئنم این آرزوم برآورده نمـیشـه!

دکترِ لاغر، خاطره تعریف مـیکنـه و مـیرسیم بـه اینجا کـه روی صندلی دندونپزشکی نشستن، ترسناکتر از سفر با هواپیماست!

یکشنبه 28 خرداد 1385

من هم: به منظور فراخوانِ علی

فحش دادنـها بـه ۲۸ خرداد پارسال برمـیگردد؛ امّا حتّا ذرّه‌ای پشیمان نیستم. بله... به منظور من هم اتّفاقاً یکسال گذشت! روزهای قبل از انتخابات را بیشتر درون حال گپ و گفت با دیگران گذراندم که تا راضی‌شان کنم بـه معین رأی بدهند؛ بعضی پذیرفتند و بعداً فحش دادند؛ بعضی پذیرفتند و فحش ندادند؛ بعضی نپذیرفتند و فحش دادند و بعضی نپذیرفتند، ولی فحش هم ندادند!

فکر کنم نظرم درباره‌ی انتخابات و ایده‌ی کلّی رأی بـه معین اینجا باشد. شاید عجیب بنظر بیـاید، ولی همان‌وقت گفتم کـه مـهمترین شعار معین کـه تشویقم مـیکرد بهش رأی بدهم «دولت بدون » بود.

به‌هرحال، من هم مثل خیلی‌های دیگر احتمالاً هدفم قانع تحریمـی‌ها بود به منظور شرکت درون انتخابات. به منظور همـین شروع کردم بـه ارائه‌ی نظریّات درخشانم درون جمعهای دوستانـه! عمده‌ی نظرهایم درون گفتگویی با سینای عزیز شکل گرفت کـه سابقه‌اش درون وبلاگ سینا هست. (اوّلیش اینجاست و باید هی ادامـه‌اش بدهید!)

دستِ آخر هم، درون همایش حامـیانِ معین شرکت کردم، کـه خیلی خوش گذشت! :)) آخرِ خنده بود، هم کارهای تشکیلاتی طنزآمـیز دوستان و هم از آن بامزّه‌تر اینکه یک عالمـه از آدمـهایی کـه رد مـیشدند آشنا بودند و ما دستِ جمعی صدایشان مـیزدیم و آنـها برمـیگشتند طرفِ ما. گمانم اطرافیـانمان فکر د کـه ما بچّه‌مشـهوری چیزی هستیم! غافل از اینکه فقط درون منطقه‌ی مناسبی نشسته بودیم.

شب قبل از انتخابات هم کـه فکر مـیکردم دیگر همـه‌ی رأیـها مالِ ماست و فقط مانده رأی ایرانیـهای خارج از کشور، با معرّفی و راهنمایی دکتر صدری عزیز، نامـه‌ی پایین را به منظور عدّه‌ای از ایرانیـان خارج از کشور عضو یک فهرست بحث ایمـیلی فرستادم، کـه بسیـار بسیـار تأثیرگذار بود و احتمالاً یکی دو رأی بـه مجموع آرای معین اضافه کرد!!


Dear Shahbaz
Let's take your phrase: `bad' (or non-democratic) governments come from `bad' (or non-democratic) societies. Let's also agree on weakness of democracy in Iran. But are we allowed to further criple democracy because of its weakness? I think if we accept the fragility of democracy, we have to strengthen it. a
If we believe in democracy and agree that democracy is our only capital in social and political transactions, what should we do when we find weakness in it? Don't we have to take care of and remedy them? Or should we throw the baby out with the bathwater? a
I agree: the problem is rooted in people. Yes, democracy is a two-sided process. It needs re-arrangements in civic society more than reform in the structures of the state. If we want to achieve democracy, it's necessary for both, the state and the society to be democratized. But, for many reasons I reject the boycott as a method of achieving democracy. I chose to vote for Moin's ideas and movement rather than for him. If I wanted to choose a person, I would have voted for Rafsanjani or Ghalibaf. I voted for him because his plan aims at establishing democracy and human rights. One can try to democratize the state by voting in the right politicians and try to reform society at the same time. a
One long term program (reforming society and people) doesn't exclude the other (political participation.)
I can't reject democracy because of its weakness. On the contrary, I try to choose a rational procedure to strengthen democracy and spread it over civic society. a
Pouyan, Tehran


آن‌چه اطرافم مـیدیدم باعث شد کـه امـیدوار باشم بـه انتخابِ معین. نـه تنـها من، کـه دیگران هم خوشبین بودند: سینا قبل از انتخابات زنگ زد و تبریک گفت کـه کاندیدای مورد نظرم رأی خواهد آورد؛ یعنی اینقدر مطمئن بودیم! حتّا روز انتخابات، خبرهایی کـه از دوستانِ حاضر درون ستاد مـیرسید، خوشبینانـه بود... ولی نشد دیگر! کِی فهمـیدم کـه نشد؟ شنبه... با نیما اوّل رفتم مرکز کـه تا آنجایی کـه شمرده بودند، درون غم با خانم صالحی شریک بشویم و بعد رفتیم مؤسّسه و آنجا دیگر مطمئن شدیم کـه ای بابا... اوضاع معین خیلی خرابتر از این حرفهاست کـه ما مـیپنداریم. حتما قیـافه‌ی اقتصاددانـهای تراز اوّل مملکت را آن‌لحظه مـیدیدید!

خاطره و تجربه‌ی خوبی بود؛ خصوصاً اینکه آمـیخته با وقایع دیگر و کوه رفتن و ورزش رفتن و همـه‌جا مخ‌زدن بود... نشد دیگر؛ چه مـیشود گفت!؟

بگذارید دستِ آخر از تکنیکهای روایی هم استفاده کنم و برگردم بـه اوّل نوشته‌ام: همانوقت بود کـه فحش دادنـها شروع شد!! امّا بگویید حتّا اگر ذرّه‌ای پشیمان باشم...

جمعه 26 خرداد 1385

از این‌دست منطق و فلسفه‌های روزمرّه‌ی کلامـی ـ کـه بهار نوشته و در کامنت‌های پستِ اخیرش هم نمونـه‌ای هست ـ به منظور من از همـه جالب‌تر، وقتی بود کـه بی‌درنظرگرفتنِ تفکیکِ ّتی، هم‌کلاسی‌ها آمدند سلف‌سرویسِ پسرها که تا دستِ جمعی چایی بخوریم و گپ بزنیم. دورِ هم نشسته‌بودیم کـه یکی از نگهبان‌های دانشکده آمد و گفت کـه خانم‌ها بروند بخشِ خودشان. ما هم اعتراض کردیم کـه «چرا؟ چطور مـی‌تونیم سرِ کلاس با هم باشیم؛ توی حیـاط هم همـین‌طور، ولی به منظور چایی خوردن نمـی‌تونیم؟» نگهبان درنگی کرد و گفت «نگاه کنین؛ فرق مـی‌کنـه. مثلاً شما توی مـینی‌بوس مـیتونین با هم باشین، ولی توی اتوبوس حتما سواسوا بشینین. کلاس، مثل مـینی‌بوسه؛ سلف‌سرویس، اتوبوس.»

فکر مـی‌کنید چه کار کردیم؟ این‌قدر سادگی منطقِ پشتِ جمله‌ها و استدلالِ نگهبان، شگفت‌آور بود، کـه قدرتِ هرجور تأمّلی را ازمان گرفت و خلع سلاح‌مان کرد. پس، مثلِ بچّه‌های خوب سرمان را انداختیم پایین و دستِ جمعی از اتوبوس پیـاده شدیم!

یکشنبه 21 خرداد 1385

حیفه اینـها همـین گوشـه‌ی راستِ وبلاگم بمونـه.

- لیلای عزیز کـه مدّتیـه درون «سرزمـین خیـالی» مشغول نوشتنـه.
- سیـاوشِ عزیز هم درون «عقاید یک دلقک»، مـینویسه ـ و چه خوب مـینویسه.
- علی عزیز، فعلاً درون «چرا نـه؟» نقّاشیـهاش رو بنمایش گذاشته.

و ...

- سینای عزیز، درون «سینا و فوتبال» درون مورد فوتبال مـینویسه.

سر بزنین بهشون. :)

دوشنبه 15 خرداد 1385

(یک)
۱- خوشم آمد! مادرم را از کودکی با کارخانـه مـیشناختم. آنجا سرپرست چندین کارگر و تکنسین مرد بود. مادرم بـه تنـهایی به منظور مأموریت از گرگان بـه تهران مـیآمد و رانندگی مـیکرد. جز این، وقت سفر بـه تهران، همـیشـه نیمـی از مسیر را مادرم مـیراند و نیمـه‌ی دیگر را پدرم و ما ـ بفهمـی‌نفهمـی ـ رانندگی مادر را قبولتر داشتیم. نمـیدانم چطور شد و چه پیش آمد کـه مادرم کمتر رانندگی کرد؛ که تا جاییکه حتّا کم و بیش درون رانندگی بـه ما وابسته شد.

رسیدم گرگان، پدرم دنبالم آمد و بخانـه‌ی سرِ زمـین آمدیم. مادرم نبود. خوشم آمد وقتی از پنجره‌ی مشرف بجادّه‌ی خاکی منتهی بـه خانـه دیدم مادرم رانندگی مـیکند. شک ندارم مادرم راننده‌ی خوبیست. یـادم نمـیآید که تا بحال تصادف بدجوری کرده باشد (در حالیکه یک دو تصادف از ایندست از پدرم سراغ دارم.) نمـیدانم شاید من و برادرم کـه بزرگ شدیم و خودمان ادّعای رانندگی درست داشتیم (و بخاطر داشته باشید کـه هیچ راننده‌ای رانندگی راننده‌ی دیگری را قبول ندارد!) باعث شد اعتماد بنفس مادرم درون رانندگی کمتر شود. شاید آمدنمان بـه تهران باعث باشد و ...

خلاصه خوشم آمد وقتی بعد از سالها رانندگی مادرم را درون جادّه دیدم. خوشم آمد وقتی رسیدم، یکی از کارمندها گفت «خانوم هنوز نیومده‌ان.» خوشم آمد کـه مادرم را بـه فامـیل خودش صدا د‌ (شاید چون بعضی از کارمندهای امروز پدرم، کارمندان سالهای گذشته‌ی مادرم بوده‌اند). سالها از وقتی کـه مادرم خسته از کارِ شیفتِ شبِ فصلِ پرکار یک‌و‌یک گرگان برمـیگشت، گذشته. سالها از وقتی کـه مادرم را «خانم مـهندس» صدا مـیزدند، بخاطر مدرک خودش و نـه مدرک پدرم، گذشته. ولی باز خوشحال شدم وقتی مادرم قبل از آمدنش بـه گرگان گفت: موقع برداشت هست و حتما بروم گرگان. گمانم طبق تمام معیـارهای موجود، شخصاً آدم تنبلی هستم. ولی خوشم مـیآید کـه خانواده، اینطور باقتصاد پیوند مـیخورد. شاید نوستالژیـا باشد! خوشم مـیآید وقتی پدرم طرحهای جدید کاری و اقتصادیش را مـیگوید. شاید حسرت چیزی باشد کـه فاقدم! تحلیلش طولانیست. ولی بنظرم کار پدرم درون گرگان، به منظور همـه‌مان خوب بوده... فقط بشرطیکه بیشتر همدیگر را ببینیم...

۲- گرچه هم را ندیدن یک فایده دارد: آدم، عزیزتر مـیشود! نمـیدانید چه تحویلی مـیگیرند اینجا آدم را. جای شما خالی، خیلی خوش مـیگذرد. خوش مـیگذرد وقتی درون خانـه‌ی خودتان، مـهمان هستید! :)) یکی از خویشانِ عزیز، نیـامده برایم یک شیشـه مربّا فرستاد. دیشب پدرم از مادرم مـیپرسید «برای شام، بـه مـهمونمون چی بدیم؟» و منظورشان از مـهمان، «من» بودم! گرچه گاهی هم جریـان برعمـیشود: وقتی پدر و مادرم مـیآیند تهران، مـیشوند مـهمان ما. احتمالاً خودتان مـیتوانید حدس بزنید چهانی مـیزبانان بهتری هستند! گفتم که؛ خوش مـیگذرد!

فکرش را ید کـه مثلاً ظهربظهر غذایتان را با سبزی و خیـار تازه‌چیده و ماست و ماءالشعیر برایتان بیـاورند و شما کاری نداشته باشید جز این کـه بخورید و بیـاشامـید و اسراف کنید! گفتم که؛ طبق تمام معیـارهای موجود، آدم تنبلی هستم!

۳- درون شـهرهای کوچک و بهمـین‌ترتیب درون گرگان، حرف زدن درباره‌ی هم داغ است. از این تحلیل درباره‌یی خوشم آمد: پدرِ سخت‌گیر، که تا هجده سالگی از انش مثل گنجینـه‌هایی گرانبها ـ کـه گوئی برآنـها دست اهرمن باشد ـ محافظت مـیکند و عرصه را بر آنـها و مشتاقانشان، تنگ. بعد، هر چه بزرگتر مـیشود، آزادیـها فزونتر مـیگردند و پدر بـه حداقلها بسنده مـیکند. احتمالاً: فقط مواظب STD باش!

۴- زندگی سرِ زمـینِ کشاورزی... سحرخیزی شرط اصلی‌ست. مادرم راست مـیگوید کـه اگر اینجا دیرتر از پنج و نیم صبح بیدار شوی، احساس مـیکنی روزت را از دست داده‌ای و دیر کرده‌ای. اگر بیدار شوی و ببینی ساعت شش صبح است، مضطرب مـیشوی! حسابش را ید؛ پدرم ساعت سه‌ی صبح کشت داشت. فکرش را ید؛ بعضی ساعت چهار و نیم صبح قبل از آمدن سر کار مـیروند و نان مـیخرند. من شاید سالی دوبار حوصله کنم و صبح بروم و نان بخرم. جالب هست که وقت ناهار هم ساعت یـازده و ربع است.

تازه اینجا وقت خیلی کند مـیگذرد... ویژگی منحصر بفرد اینجا، یکی همـین است. حتّا دیروز عصر کـه داشتم مسابقه‌ی ایران و بوسنی را مـیدیدم، بنظرم آمد کـه وقتِ «مطلق» نود دقیقه‌ای فوتبال هم «نسبتاً» طولانیتر شده! اینجا جان مـیدهد به منظور کتاب خواندن... نمـیدانم چه چیزی درون تهران باعث مـیشود فرصتها اینقدر محدود باشند. حتّا روز تعطیل تهران هم کوتاهتر از اینجاست.

(دو)
۵- با نمونـه‌ای شش نفره، آزمودم و دریـافتم کـه سرعت ارسال اس‌ام‌اس ها تقریباً سه و نیم برابر پسرهاست! راستی، موبایلم کم‌کم دارد از حال مـیرود و خاصیّتِ پیجر بودنش را هم از دست مـیدهد.

۶- درون گرگان رسم هست که وقتیی فوت مـیشود، پانزدهمش را هم مجلس مـیگیرند. دو هفته پیش یکی از کارمندهای پدرم فوت کرد. متوفا نـه فقط کارمند پدر، کـه همسری بود کـه در کودکی ـ وقتی پدر و مادرم هردو کار مـید ـ پیش ما بود و از ما نگهداری مـیکرد و بهمـین خاطر خیلی دوستمان دارد و دوستش داریم.

دیروز درون مجلس پانزدهمش شرکت کردیم. کلاً مجالس عروسی و عزایی کـه حاضر شده‌ام، احتمالاً سرجمع بـه انگشتان دو دست نمـیرسند. رسم جالبی بود درون این مجلس کـه حضّار بعد از سلام و علیک و تسلّای صاحبان عزا وارد مـیشوند و وقتِ نشستن، فاتحه و صلواتی از جمع مـیخواهند و بعد شروع مـیکنند بـه فاتحه خواندن. بعد از اینکه فاتحه‌شان تمام شد، برمـیخیزند و از همانجا از راه دور ـ نسبت بـه صاحبان عزای ایستاده دمِ درون ـ دوباره تسلیت مـیگویند و دو طرف بنشانـه‌ی تشکّر و احترام دست بر خم مـیشوند و تعظیم مـیکنند. از پدرم کـه پرسیدم چرا علیرغم تسلیّت اوّل، دودفعه باز پا مـیشوند و تسلیّت مـیگویند، ـ نمـیدانم بشوخی یـا جدّی ـ گفت کارکرد پنـهانش این هست کهانیکه چای و خرما تعارف مـیکنند، بتوانند تازه‌واردها را شناسایی کنند!

نکته‌ی بعدی کـه احتمالاً فراگیری عامتری دارد، اینکه قرآنـهایی را کـه برای شادی روح متوفا درون مسجد از جعبه خارج مـیکنند و مـیخوانند، بـه جعبه باز نمـیگردانند و مثلاً اگر نفر بعدی قرآن خواست، باز از جعبه قرآن مـیدهند (و نـه از قرآنـهای خوانده شده) که تا بتوانند مـیزان قرآنی کـه خوانده مـیشود، برآورد کنند.

و رسم دیگر درون گرگان اینکه خانواده‌ها و افراد به منظور «اظهار همدردی» اعلامـیه‌هایی با همـین عنوان ـ مشابه اعلامـیه‌ی فوت ـ چاپ مـیکنند. اعلامـیه‌های چاپ شده را هم دسته مـیکنند و در مسجد پیش پای حضّار مـیگذارند که تا دیگران ببینند. بهمـین ترتیب، بسیـاری به منظور ابراز همدردی نوشته‌ی تسلابخشی بر پارچه‌ی سیـاه مـینویسند و دم منزل متوفا مـیآویزند.

از مسجد کـه بیرون آمدیم که تا سرخاک برویم، همسر متوفّا را بالاخره دیدم. بغلم کرد و تسلیّت گفتم. دو هفته قبل کـه تلفنی تسلیّت گفته بودم، خیلی ناراحت‌تر بود. گریـه مـیکرد و مرتّب مـیگفت کـه تنـها شدم. گفتم «تا بچّه‌های باین خوبی دارین، تنـها نمـیشین.» حالا آرامتر بود. سر خاک کـه مـیرفتیم، با همان ته‌لهجه‌ی سبزواریش گفت «امروز ناگاهانی دیدمت. خیلی خوشحال شدم. همـه‌ی غمـهام فرار .» من هم خیلی خوشحال شدم وقتی بـه دو سه نفر معرّفیم کرد، گفت «این، امـیرِ منـه!»

باین فکر مـیکردم کـه بعضی خلق و خوهایم بخاطر همـین آدمـهاییست کـه کودکیم را درون کنارشان گذراندم. مثلاً قبلتر از شخصی کـه گفتم، دیگری نگاهمان مـیداشت کـه اهلِ کاشمر بود. اینکه درون خانواده‌‌ای اینقدر پاستوریزه (!) و سخت‌گیر درون غذایی کـه مـیخورند، من نسبتاً خاک‌شیرمزاج درآمده‌ام، علّتش شاید همـین خانم باشد کـه مـیخواست من را بر ععلی ـ برادرم ـ «کاشمری‌خور» بار بیـاورد:ی کـه هر چه باشد، مـیخورَد!

(سه)
۷- گویش گرگانی را خیلی دوست دارم. انگار اینجا اصل «کم‌کوشی» زبانشناختی کاربردی ندارد! «مـی‌مونم» را «مـی‌مانم» مـیگویند و «نون» و «خونـه» را «نان» و «خانـه»... تازه همـینـها را هم با صدای بلند مـیگویند!

راستی، اینجا اصطلاح «شِفت» درون معنای خل و چل بی‌آزارِ شاد (!) ـ کمابیش معادل واژه‌ی پایینتر از استانداردی کـه همـه‌جا استفاده مـیشود ـ بکار مـیرود. دیشب یکی آمده بود خانـه‌مان کـه رسماً «شِفت» بود! سینا جان، «بچّه‌ها رسماً شفتن!!»



۸- آنـها کـه کار کشاورزی مـیکنند با چند ویژگی ظاهری مشخّص مـیشوند: کلاه آفتابگیر مـیگذراند؛ کفشـهای محکم گلی مـیپوشند؛ سوار ماشینـهایی شبیـه جیپ و وانت و لندرور و ... مـیشوند؛ صورتهای آفتاب‌سوخته دارند... گرگان، شـهرکشاورزهاست. بسیـاری از مردم درون کارخانـه‌ها و صنایع وابسته بـه کشاورزی یـا سر زمـینـهای خودشان کار مـیکنند و ماشینـهای زراعی زیـاد مـیبینید.

خصوصاً این چند روز کـه «گندم‌درو»ست، همـه جا کمباینـها را مـیبینید کـه راننده‌هاشان چادر زده‌اند و مشغول کارند. کامـیونـهایی را کـه دم درون کارخانـه‌های آرد و سیلوها، صف کشیده‌اند که تا نوبتشان بشود و محصولشان را تحویل بدهند. راستی، صف کامـیونـها و کمپرسیـها هم جداست؛ چون کمپرسیـها خودشان مـیتوانند بارشان را خالی کنند!

(چهار)
۹- پروازهای مـهرآباد کنسل شد و بازگشت من ماند به منظور امروز. از من گذشته، تعطیلیـهای رسمـی درون فصل پرکار کشاورزی، به منظور کشاورزان درد سر است. فکرش را ید کـه کل محصول گندم منطقه را اینطور کـه پدرم مـیگفت، حتما در عرض دو هفته برداشت کنند و تحویل انبارها بدهند. زندگی اینجا با کشاورزی گره خورده. حالا فکرش را ید کمباین دارد سر زمـین درو مـیکند و بعد احتیـاج بـه وسیله‌ای یدکی پیدا مـیکند و کار متوقّف مـیشود. امّا مغازه‌های یدکی‌فروشی باز نیستند (چراکه دستور داده‌اند باز نکنند!) بهمـین راحتی کشاورزها متضرّر مـیشوند.

۱۰- دیشب مـهمان داشتیم. زوجی از دوستان مادر و پدرم کـه برای تفریح بـه گرگان آمده‌اند. آشناییشان بـه واسطه‌ی دانشگاه شیراز بوده. پدر و مادرم فارغ‌التحصیل دانشگاه پهلوی سابق‌اند و بعضی دوستیـهای دانشگاهیشان ادامـه پیدا کرده که تا امروز. امروز بـه مادرم مـیگفتم کـه بگمانم دانشگاه شیراز استثناییست از این نظر. تصوّری کـه از شنیده‌هایم پیدا کرده‌ام این هست که دانشگاه شیراز هم از نظر امکانات و درسها و هم از نظر روابط بالاتر از استانداردهای آندوره ـ و قطعاً ایندوره! ـ بوده. بهرحال دانشگاه شیراز به منظور من هم اهمـیّت دارد: هم بـه این خاطر کـه پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شدند و هم اینکه تعدادی و عمو نصیبم شد کـه همـه‌شان دوست‌داشتنی‌اند! :)

یکشنبه 7 خرداد 1385

-----
پاسخ پرسش (۱): آرایـه‌ی ایـهام درون واژه‌ی «مشکل» - برنده‌ای نداشتیم :)
-----


۱-
در مصراعِ پایین، چه آرایـه‌ای وجود دارد؟

من سؤالِ ساده‌ی تو، تو جوابِ مشکلِ من

ـ ترانـه‌ی «وقتی کـه نباشی» با صدای احسان خواجه‌امـیری

۲-
برای بعضی‌ها فلسفه‌ی وجودِ غسلِ جمعه رو حتما در وقایعِ «شبِ جمعه» جستجو کرد.

پ.ن. مـیدونم اینکاره نیستم... مثلاً نوشتنِ این، هنری مـیخواد کـه بنده فاقدم! بهرحال هم یـادبود بود و هم سوء استفاده از غیبتِ موقّت دوستِ خوبم. :)

جمعه 22 اردیبهشت 1385

۱- چادرِ دوازده‌نفره، یعنی چادری کـه برای برپایی آن دستِ کم دوازده‌نفر حتما همکاری کنند و تنـها چهار نفر ـ اگر بتوانند ـ مـی‌توانند درون آن بخوابند.

۲- کیسه‌خواب؛ هنگامـی‌که دشمن حمله مـی‌کند مـی‌توانید کیسه‌خواب‌هاتان را به‌عنوانِ غنیمت تسلیم کنید و در فرصتِ بیست دقیقه‌ای کـه دشمن مشغول جمع‌ آن است، فرار کنید.

۳- با دوستانِ صادق و بی‌ریـا سفر وبا نیروهای انتظامـی همکاری کنید. وقتی خیلی صادقانـه از شما مـی‌پرسند: «همکارم این‌جاها را گشته؟» بگویید: «نـه! گمان نمـی‌کنم!»

۴- وقتی ـ به‌قول دوستان‌مان درون نیروهای انتظامـی ـ «اهلِ برنامـه‌ای نیستید»، لازم نیست بگویید «جناب! ما همکارتان هستیم» چون وقتی مدرکی به منظور اثبات حرف‌تان مـی‌خواهند، مجبورید بگویید «الان دیگر همکار نیستیم؛ ولی قبلاً کـه سربازی مـی‌رفتیم، همکار بودیم!»

۵- بخوابید و بگذارید دیگران هم بخوابند. سرما و سنگ و کلوخ، بهانـه‌ی خوبی به منظور نخوابیدن نیست. چه بخوابید و چه نخوابید، شرایط‌تان تغییری نخواهد کرد. راه‌حل این هست که یکی دو بار درون طول شب بیدار شوید، دو کلمـه حرف خنده‌دار درباره‌ی شرایط بگویید؛ بهانی کـه خواب‌شان نبرده بخندید و باز، بخوابید. [کی بود مـی‌خواست درون خوابیدن با من رقابت کند؟ شاید درون بخش «مدّت زمان خوابیدن» برنده نباشم؛ ولی، درون بخش «خوابیدن درون شرایط گوناگون» برنده خواهم بود.]

پنجشنبه 14 اردیبهشت 1385

داشتم با دوستِ بسیـار عزیزی صحبت مـی‌کردم و در مـیانـه‌ی کلام، بـه این صورت‌بندی رسیدیم کـه آدم‌ها درون دو دسته‌ی عمده قرار مـی‌گیرن: بعضیـا، بعد از «به‌هم‌زدن» رابطه‌شون، مـی‌گن «تو مگه درون مورد رابطه‌مون چی فکر مـی‌کردی؟ ما فقط دوستای معمولی هم بودیم». بعضیـای دیگه، مـی‌گن «خب... بینِ ما یـه چیزایی بوده. ولی بیـا از این بـه بعد دوستای معمولی باشیم».

و امّا دسته‌ی سوّمـی هم هستن: «تو مگه چه فکری مـی‌کردی؟! نگاه کن! به‌هرحال، درباره‌ی رابطه‌مون اشتباه مـی‌کردی. ما از اوّل دوستای معمولی همدیگه بودیم؛ حالا بیـا از این بـه بعد هم دوستایِ معمولی باشیم!» خب... بنظرم این دسته‌ی سوّم خیلی ارزش بررسی دارن! :))

پ.ن. این اصطلاح «دوستِ معمولی» رو هم این‌روزها با بسامد زیـاد مـی‌شنوم... اصطلاحِ معادلش یـه وقتی بود «دوستی -برادری». نمـیدونم چرا از مد افتاده و کمتر مـی‌شنوم؟!

سه شنبه 12 اردیبهشت 1385

اوّل از همـه برادر خیلی عزیزم، علی. نوشتن درباره‌ی علی واسه من خیلی سخته. به منظور همـین خیلی کوتاه و تلگرافی همـین چند خط رو درون مورد ارتباطِ زندگی تحصیلی‌ام با علی ـ کـه یـه چیزی نزدیک دو سال ازم بزرگ‌تره ـ بگم. پیش از همـه، سوادم رو مدیون علی‌ام. چرا؟ چون وقتی رفت مدرسه و دید من بی‌کار تو خونـه نشسته‌ام و به تفریحاتِ سالمم مـی‌رسم، با خودش گفت این‌جوری نمـیشـه کـه من مشق داشته باشـه و داداشم، نـه! واسه همـین به‌زور و ضرب، بـه منِ پنج‌ساله، خوندن و نوشتن یـاد داد. من هم خوشحال از تشویق‌های اطرافیـان ـ وقتی مـی‌تونستم تابلوها و روزنامـه‌ها و .. رو بخونم ـ با آغوش باز، پذیرای علم و دانش شدم! :))
علی، پیش‌گامِ تغییر رشته درون خونواده‌مون هم بود (گرچه، پیش‌تازِ اصلی مادرم بود درون دوره‌ی دانش‌جوییش!). سال دوّم ریـاضی درون دبیرستان البرز پاش رو کرد تو یـه کفش کـه مـی‌خوام علوم انسانی بخونم. خب... خوند و انصافاً هم موفّق شد. یکیش اینکه نفر اوّل المپیـاد ادبی شد و بعد هم با این‌که با رتبه‌ی کنکورش هر رشته‌ای رو کـه اراده مـی‌کرد، قبول مـی‌شد، رفت ادبیـات فارسی دانشگاه تهران. همون‌موقع‌ها وقتی واسه فرهنگستان، مدخلِ دایره‌المعارف مـی‌نوشت، من هنوز دبیرستانی بودم و گاهی باهاش مـی‌رفتم فرهنگستان. عبدالمحمّد آیتی و دکتر حدّاد و دکتر سرکاراتی رو از اونجا بـه یـاد دارم. با این پیشینـه‌ی تغییر رشته، وقتی سال سوّم مـهندسی درون دانشگاه شریف، تصمـیم گرفتم برم و جامعه‌شناسی بخونم. باز، اوّلین نفری کـه تشویقم کرد علی بود. یـادم نمـی‌ره شبی رو کـه با هم تو ماشین درون مورش حرف زدیم و علی کـه اون‌موقع دانشجوی ارشد ادبیـات درون دانشگاه علامـه طباطبایی بود، گفت خیلی زود مـی‌ریم دیدنِ دکتر حسن‌زاده و همـه چی درست مـی‌شـه؛ کـه شد. دکتر حسن‌زاده رو بعداً چند بار دیدم و از جمله تو جلسه‌ی دفاع علی. مـهمون‌های جلسه‌ی دفاع فوق لیسانسش، فقط من بودم و محمّد و یـادم نمـی‌ره دکتر کزّازی با اون فارسی سَره‌اش، چقدر از پایـان‌نامـه (بررسی شاهنامـه‌ی [عربی] بنداری درون مقابله‌ی با شاهنامـه‌ی فردوسی) تعریف کرد.



چپ بـه راست: علی و منِ بیمار! دوسالِ پیش همـین وقت‌ها


هیچی دیگه خلاصه. یـه چند روزی از تولّد علی مـی‌گذره. خواستم اینجا هم تبریک بگم بهش: مبارکه. :) عکسی هم کـه مشاهده مـیکنین، دو سال پیش، شبِ تولّد علی گرفته شده. من بـه شدّت مریض بودم و استراحت مـی‌کردم. فقط وسطِ خوابم پا شدم و همـین یـه عرو گرفتم و دوباره گرفتم خوابیدم! (گرچه بعداً تولّدش رو برگزار کردیم.)

دوّم، حالا نوبت مـی‌رسه بـه رفیقِ شفیق، فرهادِ عزیز. با فرهاد هم کلّی خاطره دارم. یعنی اگه بخوام مرور کنم، سر بـه افلاک مـی‌کشـه. گرچه، حالا کمتر مـی‌بینمش، امّا از ارادتم حتّا بگین ذرّه‌ای کم نشده. هنوز کـه رخصتِ شرف‌یـابی نداده واسه تبریک حضوری تولّد :)) ولی پس‌فرداشب بـه یـه بهانـه‌ی بسیـاربسیـاربسیـار خوب مـی‌بینمش. فرهاد، علاوه بر رفاقت ـ کـه عزل بردار نیست ـ یـه سِمَتِ ویژه هم داشت: مشاور درون امور خرید وسایل تکنولوژیک! تو این مایـه‌ها کـه الان اصلاً اعتماد بـه نفس لازم رو حتّا به منظور خرید کوچک‌ترین وسیله‌ی فنّی ندارم! تولّد فرهاد هم مبارک‌ها باشـه و ایشالّا همـیشـه شاد و سرحال و خندون و سالم. :)

سوّم از همـه، یـه تولّده کـه هنوز فرا نرسیده. امّا من پیشاپیش تبریک مـی‌گم. نیما، پسرعمّه‌ام... هر کی نیما رو دیده، اعتراف کرده کـه یـه پارچه آقاست. :) آروم و با علایق خاص خودش. کوچیک‌تر کـه بود، نیما رو با علاقه‌اش بـه فیلم و سینما مـی‌شناختیم و فکر مـی‌کردیم وقتی بزرگ ‌شـه یـه کارگردان از خونواده‌مون بـه دنیـای هنر معرّفی مـی‌کنیم. حالا امّا فوق لیسانس مـهندسی کامپیوتر مـی‌خونـه درون شریف. نیما خیلی سلیقه‌ی خوبی درون امر غذا داره؛ درون پیدا آدرس‌ها و نشونی‌ها و نقشـه‌خونی هم وارده. ترکیبِ این‌دوتا با هم دیگه امّا معمولاً خوب از کار درون نمـی‌یـاد: یعنی وقتی باهاش بخوای به منظور غذا خوردن بری بیرون، هم‌ گرسنـه مـی‌مونی و هم گم مـی‌شی! :)) نیما جان، تولّدت مبارک.

دوشنبه 28 فروردین 1385

شنبه کـه رفته بودم دبیرستان، محمّد رو دیدم و فرصتی پیش اومد چند کلمـه‌ای درون موردِ نوشته‌های ریحانـه و خودش ـ کـه مدّتی پیش بحثی راه انداخته بودن ـ صحبت کنیم. (واسه اینکه سابقه‌ی مختصر بحث دستتون بیـاد، اینجا رو نگاه کنین.) من گرچه ـ خود محمّد هم مـیدونـه ـ با خیلی از نظراش موافق نیستم؛ ولی بگمانم همـین کـه سعی مـیکنـه نظرات مختلف رو بشنوه و گفتگو کنـه ـ باز هم خودش مـیدونـه ـ بسیـار ارزشمنده.

کوتاه کنم؛ محمّد معتقده نوشته‌ی دوّمش کـه از رفتار قبلیش فاصله گرفته؛ از نامـه‌اش بعنوان بدترین متن دوران وبلاگ‌نویسیش یـاد کرده و به نوعی اوّل از همـه خودش رو نقد کرده، باندازه‌ی کافی و بقدر متن اوّل خونده نشده. بهانـه‌ی این یـادداشت درون واقع آوردن لینک متن دوّم محمّد عزیزه برایـایی کـه کم وبیش بحث ریحانـه، محمّد، سیما، نازلی، مـهدی و دیگران رو دنبال مـی.

فکر کنم لازم نیست باز تکرار کنم کـه روحیـه‌ی محمّد رو به منظور ورود بـه بحث و قبول تغییر درون صورتِ اقناع مـیپسندم. :)

جمعه 11 فروردین 1385

این چند روزه، روزی نبوده کـه چه خونـه‌ی خودمون چه جای دیگه، ظرف نشسته باشم. دیشب ـ دیروقتِ شب بود ـ وقتی کـه داشتم ظرف مـیشستم، فکر مـیکردم دو جور ظرف شستن وجود داره: بقول دوستی، جور اوّل و جور دوّم! یـا درون واقع، ظرف شستن با وجدان و بی‌وجدان. خصایلِ ممـیّزه‌ی این دو، از اینقرار است:

۱- اگه وجدان داشته باشی، ظرفهایی رو کـه از قبل شسته شده و تو سبدِ خشک‌کن مونده، جمع مـیکنی و مـیذاری سر جاشون. درون غیراینصورت، یعنی اگه وجدان نداشته باشی، جدیدی‌ها رو بـه قدیمـیها اضافه مـیکنی.

۲- توی ظرف شستن باوجدان، به منظور شستن ظرفهای مختلف، از بین ابزارهای موجود، مناسب‌ترین‌شون رو انتخاب و استفاده مـیکنی؛ مثلاً تفلون رو با ابر مـیشوری و ظرفهای باریک و بلند (مثل بطری‌های با دهنـه‌ی باریک) رو با برس و ... ولی برعکس، تو ظرف شستن بی‌وجدان ـ مخصوصاً وقتی جایی مـهمونی! ـ ظرفها رو با خشن‌ترین وسیله‌ی موجود ـ کـه کار رو یـه سره مـیکنـه و همون دفعه‌ی اوّل ترتیب همـه‌ی کثیفیـها رو مـیده ـ مـیشوری؛ احتمالاً با سیم ظرفشویی.

۳- تو ظرفشویی بی‌وجدان یـه مجموعه از قاشق-چنگالها رو با هم آب مـیکشی. برعکس، اگه وجدان داشته باشی، دونـه‌دونـه و با حوصله.

۴- وقتی کـه با وجدان ظرف مـیشوری، حتّا اگه واست ناخوشایند باشـه، از آب داغ استفاده مـیکنی. اگه وجدان نداشته باشی، دمای آب رو اونطوری کـه حال مـیکنی، تنظیم مـیکنی.

۵- اگه وجدان داشته باشی، بیرون بشقابها، دیگها و ... رو بخوبی توشون مـیشوری. اگه هم کـه وجدان نداشته باشی، بـه شستن داخلشون رضایت مـیدی. (در مورد دیگ و قابلمـه، این اصل خیلی مـهمـه گویـا. چون درون دفعات بعدی طبخ غذا، چربیـهایی کـه بیرون ـ خصوصاً، کف ـ ظرف باقی مونده، روی شعله، مـیسوزه و گند کار درون مـیاد!)

۶- چشم آدمـهای باوجدان وقت ظرف شستن، بیشتر از دستشون کار مـیکنـه. چشمـها، مثل یـه ناظر سخت‌گیر، کیفیت شستشو رو تأیید یـا رد مـیکنن و اگه ظرفی از واحد کنترل کیفیت چشمـها عبور نکنـه، عودت داده مـیشـه! امّا آدمـهای بی‌وجدان خیلی با چشمشون کاری ندارن. اونـها ترجیح مـیدن، درون حد معمول از دستشون استفاده کنن و کاستیـهای احتمالی رو نبینن. اونـها فقط بـه وظیفه‌شون ـ اونطوری کـه ابلاغ شده: ظرفها رو بشور ـ عمل مـیکنن.

۷- اگه وجدان داشته باشی، بعد از ظرف شستن، «تعقیبات»، یعنی عملیّات ناخوشایند و نادلچسبِ برداشتنِ آشغالها از صافی، تمـیز سینک و شستن ابزار شستشو رو هم انجام مـیدی؛ درون غیراینصورت، باز فقط بـه وظیفه‌ی تعیین‌شده‌ات ـ شستن ظرفها ـ اکتفا مـیکنی. خوشبختانـه، مـیتونی خودت رو بـه اون راه بزنی کـه کار موظّفت رو انجام داده‌ای و خلاص!


بهرحال...
کاری کـه مـیتونـه ظرف شستن رو لذّت‌بخش کنـه، حرف زدنـه. اگه تنـهایی ظرف مـیشوری، مـیتونی با خودت حرف بزنی و فکر کنی و لذّت ببری و اگه یـارِ کمکی داری ـ کـه یکی، کف‌مالی مـیکنـه و دیگری، آب‌کشی ـ با اون گپ بزنی. خب... از بین آدمـهایی کـه اینجا رو مـیخونن یـارِ ظرفشویی بعضیـها بوده‌ام. از این بین، یکی کـه برای حفظ آبرو [ی خودم!] اسمش رو نمـیارم، بطور متوسّط، از هر دو قطعه‌ای کـه کف‌مالی مـیکنم، وقتِ آب‌کشی، یکی رو بعد مـیفرسته و عودت مـیده. :)) گرچه، سخت‌گیرترین یـاری کـه تا حالا بخودم دیدم، پدرم بوده. هفته‌ی پیش داشتیم با هم ظرف مـیشستیم کـه متوجّه شدم تقریباً همـه‌ی ظرفها رو یـه بار دیگه مـیشوره و آخرش هم احساس کردم کـه محترمانـه اخراجم کرد! امّا «رله‌ترین» یـار کمکی هم سیناست؛ کـه در حد نیـاز و کاملاً هماهنگ با هم، وجدان خرج مـیکنیم.

مرتبط درون «راز»: همچون کوزت درون خانـه‌ی تناردیـه‌ها

-=-=-
افزوده: که تا جاییکه درون خاطرم مانده، بعدِ چاپ کتابِ مستطابِ آشپزی، مجله‌ی زنان با نجف دریـابندری مصاحبه کرده بود و دریـابندری گفته بود کـه در زندان (یـا سربازی؟) وقتِ تقسیمِ وظایف، من شستن ظرفها رو برعهده مـیگرفتم و خلاصه، ظرف شستن برخلاف بقیـه، واسه من کار آسون و لذّت‌بخشی بود. داشتم فکر مـیکردم اگه بجای مصاحبه‌گر «زنان» بودم، از دریـابندری مـیپرسیدم: ببخشید، شما وجدان هم دارین؟! :))
-=-=-

شنبه 5 فروردین 1385

یکی از شکایتهای همـیشگیم این بوده کـه با اینکه دوستِ دست بقلم و نویسنده کم ندارم، چرا هیچکدامشان متن یکی از کتابهایشان را بمن تقدیم نمـیکنند؟ ناامـید سرآخر، دست بدامن دانش‌آموزهایم شدم کـه بالاغیرتاً اگر درون آینده چیزی نوشتید و کتابی چاپ کردید، بمن تقدیمش کنید! :))

حالا،بعد از ترجمـه‌ی قبلی محسن کـه به «راز» تقدیم شده، پیـام ـ کهی نمـیتواند درون نویسنده و مترجم بودنش شک کند ـ لطف کرده و سر درِ نوشته‌ای از وبلاگش گذاشته «برای پویـان». جداً خوشحال شدم. شاید عجیب بنظر بیـاید؛ ولی همـین دو کلمـه، واقعاً خوشحالم کرد. :) (خوشحال م کار دشواری نیست؛ تلاشتان را ید!) بندِ پنجم نوشته‌ی پیـام ـ آنجا کـه دوستی را مسأله‌ای زبانی مـیخوانَد ـ بابتِ فکرها و حرفهایی کـه همـین روزها با دوستی مـیگویم، خیلی چسبید. مسأله‌ی زبانی دوستی، سرچشمـه‌ی philanthropia بمثابه‌ی دیسکورِ دوستی‌ست.

نوشته‌ی واقعاً خواندنی پیـام، کم و بیش همزمان شد با خاطره‌ی اخیرِ سینا (بیست و نـه اسفند هشتاد و چهار) ـ کـه بعدِ مدّتها نوشته. سینا هم درباره‌ی دوستی‌هایی نوشته کـه با هم تجربه‌شان کردیم و درست همان وقتی کـه به بعضی تأییدها نیـاز داشتم، همان واژه‌هایی را استفاده کرده کـه قوّت قلب مـیدهند. مجموعاً بنظرم برخلاف آنچه همـیشـه گمان مـیکردم، خوش‌اقبال هم هستم. بیش از این، از سینا نمـینویسم... فؤاد حق دارد دستمان بیندازد کـه یک خط درون مـیان از هم مـینویسیم و مـهدی جامـی هم حق دارد کـه از «حلقه‌ای» فکر م بگوید! :))

چهارشنبه 2 فروردین 1385

راستش همان اوّل کـه پیشنـهادِ سیبستان را خواندم، خوشم آمد. نگاهش بـه نقش وبلاگ‌ها برایم جالب بود. این را هم بگویم کـه انتظار خودم از «راز» حدّاقلی بوده و هست؛ کمـینـه‌گرا شروع کردم و ادامـه داده‌ام. همـین‌که بعضی دوستان و بعضی بزرگان، «راز» را مـی‌خوانند و واکنش نشان مـی‌دهند و گفتگو ادامـه مـی‌یـابد، برایم کافیست.

بگذریم؛ نگاه سیبستان بـه نقشِ مفهوم‌سازِ وبلاگ‌ها، بـه پیشنـهادی عملی منجر شده: گردآوری و دسته‌بندی ماهانـه‌ی یـادداشت‌های گزیده‌ای کـه این نقش را برعهده داشته‌اند و ارائه‌ی سالانـه‌ی آنـها. این‌طور، سالنامـه‌ای از یـادداشت‌ها بـه دست مـی‌آید؛ کـه مـهدی جامـی، عنوانش را مـی‌گذارد «سبدِ سیب».

اگر بپذیریم پشتِ سرِ عنوان «سبدِ سیب»، «مفهوم‌سازی» جامـی درباره‌ی نقش وبلاگ‌ها مستتر است؛ جعلِ همـین عنوان، نشانی‌ست از مفهومـی کـه ممکن هست در حلقه‌ی وبلاگ‌ها ـ موافق یـا مخالف ـ شایع شود. بعد در اجابتِ پیشنـهادِ او، با حفظِ عنوانی کـه جعل کرده، سالنامـه‌ی راز را هم «سیب‌های راز» مـیخوانَم کـه کلّی هم شاعرانـه‌ست؛ درون حدّ سهراب سپهری! (قابل توجّه دکتر صدری عزیز :)!)

جدا این یـادداشتها از مـیان بقیـه، دشوار بود. انتخاب، دو جور مـی‌تواند کـه دشوار باشد: یـا گزینـه‌های مناسب و درخور، بشدّت فراوانند و یـا نایـاب. دشواری انتخاب به منظور من از جنسِ دوّمـی‌ست. معیـارِ «مفهوم‌سازی» احتمالاً وقتِ محکِ بسیـاری از یـادداشتهای گزیده‌ای کـه اینجا آمده، شرمنده و سرافکنده، راهش را مـی‌کشد و مـی‌رود! با این‌حال، سخن کوتاه کنم کـه خوب یـا بد، اینـها «سیب‌های راز هشتاد و چهار» هست به گزینشِ پویـان!

۶ فروردین ۸۴ – آیـا اعتقاد بـه خدا نیـازمندِ برهان است؟ ـ درباره‌ی معرفت‌شناسی اصلاح‌شده‌ی الوین پلنتینجا
۱۶ فروردین ۸۴ – طلای سرخ: کجروی، انگ‌زنی و مسأله‌ی کلانشـهر ـ نگاه بـه «طلای سرخ» جعفر پناهی از منظرِ تئوری‌های کجروی
۲۰ فروردین ۸۴ – کلاه بزرگی کـه سرمان رفت ـ درباره‌ی آموزش‌های «بی‌ربط» درون مدرسه و دانشگاه
۱ اردیبهشت ۸۴ – خودبسندگی ـ درباره‌ی مراد فرهادپور و پروژه‌ی فلسفی خودبسنده‌اش

۳۱ اردیبهشت ۸۴ – اسلام و آینده‌ی ایران مردم‌سالار ـ گزارشِ سخنرانی دکتر احمد صدری درون سمـینار «گذار بـه دموکراسی»

۱۶ خرداد ۸۴ – دلایلِ نامستدل به منظور شرکت درون انتخابات ـ وعده‌ی «دولت بدونِ » معین: دلیلی به منظور شرکت درون انتخاباتِ هشتاد و چهار
۲۵ خرداد ۸۴ – فرد یـا جریـان؟ ـ گفتگو با سینا درباره‌ی انتخابات ریـاستِ جمـهوری

۳ تیر ۸۴ – دویدن بـه دنبالِ باد ـ درباره‌ی داستانِ «اباطیل» شیوا مقانلو براساسِ مفاهیم «پوچی» و «تعلیق» درون فلسفه‌ی وجودی

۲۶ شـهریور ۸۴ – سخن عاشق: شک ـ فیگورِی عاشقانـه بـه سبکِ سخنِ عاشقِ بارت

۵ آبان ۸۴ – به منظور دلتنگی‌های آخر هفته‌ات ـ رونویسی چند شعر از اورهان ولی

۴ آذر ۸۴ – بچّه‌های سراسر جهان، فانتزی بخوانید! ـ دفاع از کتاب‌هایی کـه بچّه‌ها مـی‌خوانند و بزرگ‌ترها خوش ندارند
۱۶ آذر ۸۴ – تأملات گیدنزی درباره‌ی تصادفِ ساختمان با هواپیما ـ پنج بند درباره‌ی حادثه‌ی سی – یک‌صد و سی
۳۰ آذر ۸۴ – بـه دَرَک؛ ولی مـی‌کشمت! ـ توصیفی از ترانـه‌های «ضد عاشقی» جدیداً متداول

۲۳ دی ۸۴ – شما زائر بودید و ما توریستیم! ـ آغاز گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: دفاع از نسلِ «ما» و بعضی خرده‌گیریـها بـه نسلِ «آنـها»

۱۲ بهمن ۸۴ – دفاع اخلاقی از سرگردانی ریزوم‌وار توریست ـ ادامـه‌ی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: زندگی بـه سبکِ نسلِ «ما»، اخلاقی‌تر است
۲۱ بهمن ۸۴ – چهره‌های محرّم ۱۴۲۷/۱۳۸۴ ـ چهره‌نگاری شرکت‌کنندگان درون عزاداری ظهر عاشورا
۲۳ بهمن ۸۴ – دست‌های ما جذامـی‌ها را بگیرید ـ ادامـه‌ی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: اخلاقِ هم‌دستی درون جهانِ مرکززدایی‌شده

اسفند ۸۴ – همگرایی نسلی ـ حسن ختام گفتگوی نسلی با دکتر کاشی

دوشنبه 29 اسفند 1384

سینا مـیگفت ـ نـه با این کلمـه‌ها، با واژه‌های خودش ـ امسال، سال بدی بود؛ اتّفاقی نیفتاد کـه نیروبخش باشد. اضافه کردم به منظور من، رخدادها نیروفزا نبودند هیچ، بعضی نَفَسم را هم گرفتند: از ریز که تا درشت، از روابط بیناشخصی خودم و اطرافی‌هایم بگیر که تا مسایلِ مملکتی و جهانی.

پیـام ـ شاید خیلی وقتِ پیش ـ نوشته بود خوش‌بینم؛ ولی امـیدوار نیستم (تازگی‌ها گفته ناامـید و بدبین شده؛ تازه، بهانة نوشتن این متن هم هست، چراکه گفته پست قبل را عید نشده، عوض کنم؛ چَشم!)... من همـیشـه امّا، خوش‌بین بوده‌ام و امـیدوار. همـیشـه «بارقة نوری روی پنجره‌هام مـی‌تابه.» ابلهم؟ شاید. بنظرم ولی امـیدوار نبودن، بیشتر از امـید داشتن، وابستة آینده‌ست و من چندسالی‌ست آموخته‌ام کـه وابستة آینده نباشم و این‌طور، با نگرانی بـه معنای روان‌شناختی و دلهره درون معنای اگزیستانسیـالیستی‌اش کنار بیـایم. آموخته‌ام کـه بنده‌وار، آزاد باشم؛ کـه با شرایط حالَم زندگی کنم و آن‌چه را الان دارم بـه رسمـیّت بشناسم؛ کـه «زندگی را مقدّم بر شعور بدانم»؛ کـه نـه به منظور چیزی درون آینده، بلکه به منظور همان‌چیز درون همـین لحظه فکر و زندگی کنم. اگر آیندة شادی مـی‌خواهم (کدام آینده؟) چرا همـین حالا شاد نباشم؟ پس، خوش‌بینم و امـیدوار. ابلهم؟ شاید. ولی این، تنـها راهی‌ست کـه مـی‌توانم بدون تضمـینی به منظور آینده با موقعیّت حالم درگیر شوم. عیبی ندارد؛ مـینویسم «خوش‌بینم»، بخوانید «اَلَکی‌خوش است»!

مایة خوش‌بینی و امـیدواریم، دوستانی هستند کـه دارم. بله؛ من هم وضعیّتی را خوش دارم و آرمانی و قابل اعتماد مـی‌دانم کـه خودم روی پای خودم بایستم. با این‌حال امسال، دوستانم مرا سرِ پا نگه داشتند. ناشکر نیستم؛ هر جور حساب کنید، با تکیـه بر دیگران سر پا بودن، بهتر از دراز بـه دراز افتادن روی زمـین و لگد خوردن است! دوستانی را امسال از دست دادم و دوستانی را ـ حتّا درون همـین روزهای پایـانی سال ـ بـه دست آوردم. ابلهم؟ شاید. ولی نـه آن‌قدر کـه دوستانِ از دست‌رفته را این‌سوی ترازو بگذارم و دوستانِ به‌دست‌آمده را سویة دیگر و بیلانِ سود و ضرر بدهم؛ کـه هر کـه را از دست دادم، غصّه‌دارم و این‌طور اگر نگاه کنید، حسابم سراسر ضرر است.

گمان مـیکنم انسانـها به منظور انسانـها آفریده شده‌اند. خوش‌بینی‌ام، که تا حدّی رواقی‌ست و سعادتم، سعادتِ ذهنی. که تا حدّی مـی‌پندارم چیزی بیرون از من، خوب یـا بد نیست؛ مگر من آنرا خوب یـا بد درون شمار بیـاورم... سالی کـه گذشت بـه دوستانِ خوبی تکیـه کردم کـه خود، سرِ پا بودند و عزّت نفس داشتند و به همـین خاطر، ستایشـهایشان را ارج گذاشتم؛ وگرنـه ستایشی‌که دَم بـه ساعت خودش را نکوهش مـیکند، بـه چه کارم مـیآید؟ مـیدانم کـه ستایشـهایشان ـ از قضا اینکه دوستِ خوبی هستم/بودم ـ از سرِ لطف هست تا سرِ پا بمانم و نـه استحقاقِ خودم. دوستانم، نـه فقط با عزّتِ نفس و ستایش‌هایشان کـه با هرچه ازشان برمـی‌آمد، کمکم کرده‌اند. بپذیرند، بـه دوستی مـی‌ستایمشان.

سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بدتر هم مـی‌توانست باشد اگر دوستانم، تکیـه‌گاهم نبودند. سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بهتر هم مـی‌توانست باشد اگر... اگرهایش حوصله‌تان را سر مـی‌بَرَد...


***


حوصله‌تان را سر بردم... بی‌خیـال! همـین چند روز، داشتم فکر مـیکردم شاید یکی از بهترین دوستانم کـه کمتر درون «راز» نامش آمده، مـهرتاش باشد. شنبه که تا دیروقتِ شب (صبح؟)، با جمعِ دوستان، خانة مـهرتاش بودیم و نمـیدانید چقدر خوش گذشت و جز این، بـه طنز و جد، جمع‌بندی سالی کـه گذشت پیش آمد و برنامة سالهایی کـه مـیآیند و یک عالمـه خاطره کـه هربار با خوانشی جدید، تعریف و تفسیر مـیشوند! (باید باشید که تا بدانید.) خلاصه خوش گذشت؛ گرچه، با مـهرتاش بودن و خوش گذشتن، طبیعی‌ست! (و طبیعی‌تر، وقتی کـه خصوصاً سینا و مـهرتاش با هم باشند: از آموزشِ فرار از حملة خرس درون گرگان بگیرید؛ که تا قهوه‌خانـه‌ای کـه یکی دوماه پیش رفتیم و اصلاً همـین شنبه.)

هرجور حساب کنید وامدارِ دوستانِ زیـادی هستم کـه ستایششان نکردم و حالا دیر شده. بعد در این یک مورد که تا دیر نشده، به منظور اَدای دین بـه دوستی کـه لحظات خوشِ بسیـاری را مدیونش هستم (طوری‌که یـادآوری آن لحظه‌ها، هم خوشحالم مـی‌کند)، اجازه بدهید سالِ نو را اوّل از همـه بـه او تبریک بگویم! مـهرتاش جان، سالِ نویت مبارک!



از راست بـه چپ: من و مـهرتاش – آبیک، کمتر از یکسالِ پیش – بزرگتر؟


سابقة دوستی من و مـهرتاش ـ نسبت بـه بعضی دوستانِ دیگرم ـ طولانی نیست؛ پنج‌ساله‌ست و حکایتش شنیدنی؛ خصوصاً اگر خودش تعریف کند. آخرین نسخه‌ی کوتاه‌شده‌ای کـه تعریف کرده، چیزی‌ست درون این مایـه‌ها: تو و دوستانت داشتی مـی‌رفتی شمال کـه یکهو آمدم و گفتم «بچّه‌ها سلام! من مـهرتاشم، این هم کارت دانشجوییم! من رو هم با خودتون مـیبرین!؟؟» و بعدِ آن سفر ـ کـه خودش ماجراها دارد ـ دوستیمان ادامـه یـافت.



حالا برعکس! از چپ بـه راست: من و مـهرتاش – آبیک، دو سالِ پیش – بزرگتر؟


حالا، کـه در حد توانم اَدای دین کردم، برسم بـه بقیّه... دوستانِ خوبم ـ گرچه، بقول خوانندة ورزشکار و مردمـی «جواد یساری»: همة شما دوستان من هستید! ـ سالِ نویتان مبارک! :) از همة زحمت‌هایی کـه دانسته یـا نادانسته برایم کشیدید، ممنونم و از همة بدی‌هایی کـه نادانسته ـ یـا خدا از گناهانم بگذرد، دانسته ـ مرتکب شدم، شرمنده‌ام. کاش بتوانم جبران کنم. امـیدوارم کـه سالِ ۸۵، سالِ خوبی باشد! :) آرزوهای دوستانم، آرزوی من است.

چهارشنبه 24 اسفند 1384

باین موضوع صرفاً درون حد توهّم توطئه نگاه کنین. درستیش رو تحقیق نکرده‌م و صرفاً حدس و گمانـه؛ اون هم از نوع بدبینانـه‌اش. شاید هم اصلاً موضوع خیلی پیشِ پاافتاده باشـه و قبلاً بهش فکر کرده باشین. یـا برعشاید هم ارزشش رو داشته باشـه کـه یـه خبرنگار حوزة شـهری پیگیریش کنـه. بهرحال..

اگه خاطرتون باشـه به منظور حل ترافیک مـیدون هفت تیر، ورودی بزرگراه مدرس خیلی تلاش . یکی از طرحها همـینی بود کـه الان بعد از یـه وقفه داره دوباره اجرا مـیشـه. یعنی خودروها به منظور ورود بـه مدرس از هفت تیر پشت چراغ قرمز بایستن. امّا این طرح بخاطر شلوغی زیـادش چند ماهی بیشتر دوام نیـاورد و طرح جایگزین، یعنی ورود بـه مدرس از طریق خیـابون امـیراتابک ـ احتمالاً درون راستای حذف چراغ قرمز کـه سیـاست عجیب و غریبی بود ـ اجرا شد.

خب، برم سر اصل مطلب... من بـه این بدبینم کـه بازگشت بـه طرح پیشین، یعنی ایستادن پشت چراغ قرمز، بخاطر نصب اون نمایشگر واقعاً بزرگ تبلیغاتی ـ درست پشت چراغه. بدون اون چراغ قرمز شلوغ، نمایشگر تبلیغاتی تقریباً فایده‌ای نداشت. حالا اون چند دقیقه‌ای کـه کم هم نیست و خودروها پشت چراغ معطّلن، مـیتونن بـه تبلیغات ـ احتمالاً گرون‌قیمت ـ نمایشگر نگاه کنن و در ضمن خیلی هم حوصله‌شون سر نره!

پ.ن. راستی، من متوجّه شدم کـه مـیدون هفت تیر، بهشت شرکتهای تبلیغاتیـه!

چهارشنبه 10 اسفند 1384

از فردا که تا شنبه، بعضی از دوستان خوبم کنکور کارشناسی ارشد دارند. به منظور تک‌تک‌شان آرزوی موفقیّت مـیکنم. همة آنـهایی کـه مـیشناسم لیـاقتشان بیشتر از اینـهاست.

شاید اینروزهای آخر، چیزی کـه بسیـار کمک‌حال دوستانم است، یکی تستهای سالهای قبل باشد. حتّا قبل از خواب هم مـیشود چند تاییشان را «خواند». احتمال تکرار مشابه تستها بسیـار زیـاد است. خودم، شخصاً به منظور کنکور جسته‌گریخته، همـین تستها را نگاه کردم و جز این، خلاصه‌هایی بود – کـه از روی تنبلی – خواندم و دیگر، نکته‌های کوچک، امّا ارزشمندی کـه حتّا وقتِ برگشتن از کلاس تربیت بدنی توی راه و اتوبوس، عقیل از تعریف و توضیحشان برایم دریغ نمـیکرد.

نکتة دیگری کـه احتیـاج دارید، احتمالاً کمـی اعتماد بـه نفس است. نمـیدانم چرا با اینکه دوست داشتم فوق لیسانس قبول بشوم، ولی آزمون برایم اضطراب‌آور نبود. با این‌حال، اعتماد بـه نفس اساسی را خانم دکتر احمدنیـای عزیز لطف د با چنین جمله‌ای: «حتماً قبول مـیشوی؛ ولی اگر قبول نشدی، متوجّه مـیشویم کـه نظام ارزیـابی آموزش عالی ایراد دارد!» دیگر خودتان حسابش را ید... درون مورد دوستان خودم هم – آن‌هایی کـه کم و بیش از دور و نزدیک مـیشناسم – بـه این حکم معتقدم. گفتم که، لیـاقت دوستان من بیش از اینـهاست.

خب... وحید، فاطمـه (گرچه، حالا دانشجوی ارشد هستی!) ، مـهسا، هدی، علی، امـید، مرتضی، امـیر ارسلان و عزیزانِ دیگر، موفّق باشید اساسی و شیرینی ما هم فراموشتان نشود؛ لطفاً! :)

پ.ن. راستی یک نکته: مراقب‌ها درون نوبت عصر بداخلاق‌ترند؛ شما خیلی عصبانی نشوید... راحت و بی‌خیـال، کار خودتان را ید.

جمعه 28 بهمن 1384

امروز (دیروز)، روز تولّد بابامـه: خب، من هم مثل خیلیـهای دیگه، شک ندارم کـه بابام، بهترین پدر دنیـاست. :)
اوممم... هیچوقت اینرو اعتراف نکرده‌م؛ ولی فکر کنم الان وقت مناسبیـه کـه بگم چند سال پیش کـه صدام و طرز حرف زدنم خیلی شبیـه بابام شد، کلّی خوشحال شدم.ایی کـه باهام حرف زدن، مـیدونن کـه سریع و ازون بدتر، جویده‌جویده حرف مـی و گاهی هم خیلی چیزها رو بدون اینکه مخاطبم بدونـه، دونسته فرض مـیگیرم؛ تاجاییکه بعضیـا، رودربایستی رو کنار مـیذارن و صریحاً بهم مـیگن کـه نمـیفهمـیم چی مـیگی!؟ قاعدتاً نباید خوشایندم باشـه؛ ولی چون طرز حرف زدنم شبیـه بابامـه، اتّفاقاً خیلی هم خوشم مـیاد! وقتی گاهی اوقات تلفن رو جواب مـیدم وی کـه پشتِ خطّه، من رو با بابام اشتباه مـیگیره، کلّی ذوق مـیکنم. :) حتّا گاهی عامدانـه سعی مـیکنم طرز راه رفتن یـا نشستن پدرم رو تقلید کنم. یـا از جیب پیرهن وقتی کـه پر از کاغذ و خرت و پرتهای دیگه باشـه، خوشم مـیاد و ... .اینجوریـا خلاصه.
خب... بابام اینروزها درون روستاست و تولّدش رو پیش ما نیست! :)) ولی، بخاطر اینکه اینرتت‌دوسته (قبلاً گفته بودم) همـیشـه اینجا رو مـیخونـه، پس:
تولدّت مبارک :)

پ.ن.۱. شاهد از غیب اومد! پیغامِ پیـام‌گیر تلفن خونـه با صدای منـه؛ الان کـه پیغامـها رو گوش مـیدادم، دیدم یکی صدای من رو با صدای بابام اشتباه گرفته! :)
پ.ن.۲. روز تولّد پدرم و پسرعمّه‌ام یکیـه. واسه همـین هم بیشتر عکسهای تولّدشون با همـه. پویـا جان – هرچند تولّدت رو حضوری تبریک گفتم – باز هم تولّدت مبارک! :)

دوشنبه 26 دی 1384

۱-
چند وقت پیش با احسان دربارة لحن خواننده‌ها حرف مـیزدم و مـیگفتم اشکالی کـه وجود داره اینـه کـه خواننده‌های جدید لحن ندارن و وقتی احسان پرسید منظورت چیـه؟ گفتم یـه چیزی کـه ربطی بـه قشنگی صدا – کـه معمولاً مـیگیم – نداره. درست مثل همون چیزی کـه تو ادبیـات فارسی مـیگیم «آن» کـه ربطی بـه زیبایی نداره و یـه جور ملاحته و لابد خوش‌بحال اونی کـه یـارش، این (زیبایی) دارد و «آن» نیز هم!
بنظرم تو آواز سنّتی خودمون، مثلاً شجریـان فاقد لحنـه و در عوض از قدما مثلاً اقبال آذر، لحن داشته. از جدیدترها من اینرو توی ایرج بسطامـی تشخیص مـیدادم. تو آواز پاپ، فرض کنید فریدون فروغی و حبیب یـا حسن شمّاعی‌زاده حتّا (قابل توجّه راوی عزیز!) لحن دارن.
احسان مـیگفت این چیزی کـه مـیگی خیلی شخصی و تشخیصیـه. گفتم شاید. درون واقع نمـیدونم همچین‌چیزی تو موسیقی داریم یـا نـه اصلاً؟ چون فکر مـیکنم دستِ کم تو موسیقی سنّتی ما لحن درون معنای ملودی استفاده مـیشده و برای چنین استفاده‌ای نمـیدونم چه واژه‌ای – اگه باشـه – مصطلحه؟
خب... بنظرم یکی از خواننده‌های قدیمـی کـه شاید تو هیچکدوم دیگه از ترانـه‌هاش جز درون این یکی (زمستون - ۲۱/۱ مگابایت) لحن ویژه‌ای نداشته باشـه، افشین مقدّم ه. ِ خوبم، این آهنگِ افشین رو خیلی دوست داره، به منظور همـین تصمـیم گرفتم بذارمش اینجا. تقدیم بـه مادرِ عزیزم. :) (از وقتی کـه ۴ گیگابایت پهنای باند راز استفاده شد و مجبور شدم کـه برم بـه یـه پلان بالاتر، کلّی جای اضافه پیداکردم واسه عو موسیقی.) تازه دیروز هم فهمـیدم کـه سینا تخصّص درون خوندن ترانة مسافر افشین داره. کـه البتّه صدای ضبط‌شده‌اش نشون مـیده، وقتی سرماخورده بهتره نخونـه! ;)

۲-
قبلترها، وقتی بزرگ زنده بود، همـیشـه موقع امتحانـهای کارساز و تعیین‌کننده زنگ مـیزدم بهش و با تعیین ساعت و روزِ امتحان، مـیگفتم کـه برای موفقیّتم تو امتحان، فوت کنـه! این نمـیدونم شاید یـه جور سِحرِ شخصی بود... جالب اینجاست کـه بزرگ واسه نوه‌هاش درون سراسر دنیـا اینکار رو مـیکرد؛ بـه عبارت دیگه، بزرگ من درون گرگان طرفدارانی دوست‌داشتنی درون اطریش و کانادا هم داشت کـه با تعیین ساعت و تبدیلش بـه وقتِ ایران، تقاضای فوت مـی. :) خلاصه، امتحانـهای ترم اوّلم رو کـه دارم مـیدم، یـادم افتاد کـه این امتحانـها – هرچند اصلاً تعیین‌کنندة چیزی نیست – اوّلین امتحانـهامـه کـه بزرگ نیست .

۳-
امّا ی... تو امتحانـهای سال اوّل دبیرستانم بود کـه فوت شد. اونوقتها خونـه‌مون خیلی نزدیک بود و من خیلی وقتها از مدرسه کـه برمـیگشتم – اگه ی خونـه بود – بجای اینکه برم خونـه، مـیرفتم پیشش و خیلی وقتها هم ی شبها مـیومد پیش ما و اصولاً بین ما و پسرعمّه‌هام این کشمکش، عادّی بود کـه امشب ی حتما پیش کی باشـه... جالب اینجاست کـه الان فکر کنم هیچ نیست کـه بشـه سرزده رفت خونـه‌اش. گاهی دلم مـیخواد سرزده برم خونةی...

۴-
چند روز پیش تولّد عمّه‌ام بود. عمّه‌ام بی‌اندازه مـهربونـه و من بی‌اغراق باندازة م دوستش دارم. خیلی بهتر از اون چیزیـه کـه مـیتونین تصوّر کنین. :) تولّدش مبارک باشـه. اون شب، من و علی سرزده رفتیم خونة عمّه فرشته. :)

۵-
دیشب سینا و احسان اینجا بودن و تا ساعت یک و اینـهای شب، بهمون خوش گذشت و کلّی ابتکار بخرج دادیم، کـه شاید یـه گوشـه‌اش رو بزودی ببینین! :) هاها! راستی من امتحان هم دارم.

چهارشنبه 21 دی 1384

۱-
به خودِ احسان هم گفته‌م؛ فکر کنم یکی از بدشانسی‌های من تو زندگی این بوده کـه از اوّل، بجای دوستی با خودش، با برادرهاش دوست نشده‌م!
غرض اینکه محسنِ عزیز، چند وقتیـه کـه فتوبلاگش رو راه انداخته و علاوه بر نوشته‌هاش مـیتونین عکسهاش رو هم ببینین.
پ.ن. واقعاً ارزشش رو داره کـه واسه اینکه معرّفی سایتی کـه دوست داری، خوب دربیـاد، دربارة رفیق چندین ساله‌ات اینجوری بنویسی؟!

۲-
ربطش بـه قبلی، چندان به منظور شما مشـهود نیست؛ ولی بهرحال، یـه جایی هست کـه دو سه بار واسه قلیدن [سابقة قلیدن: قلیدن و رهایی از بردگی] با دوستان رفتیم اونجا. بزرگه و سرباز. دفعة اوّل کـه رفتیم، یـه جوونِ تیپیک لوطی، پرسید امـیر کدومتونـه؟ من احساس کردم انگار با منـه... دودل جواب دادم، منم. گفت: شما سفارش شدی. گفتم اینجوری کـه مـیگی، من احساس امنیّت نمـیکنم! گفت: اینی کـه مـیگم سفارش شدی، یعنی امنـه. خلاصه، بگذریم... این‌هم آشنای جدیدِ قهوه‌چی ما کـه اسمش ح. یـه زنجیر طلا داره؛ یـه کَتی وامـیسته و بی‌اغراق چند دقیقه مـیتونـه مثل آدمای فیلمای کیمـیایی دیـالوگ بگه با کلمـه‌های کلیدی شبیـه خط‌کشیدن، رفیق، تیزی، بستن و هم‌خانواده‌هاشون. خودش سؤال مـیکنـه، خودش هم جواب مـیده و تازه جوابهای ممکن رو هم بررسی مـیکنـه. فقط بقول دوستان سینمایی، صورت خوبی واسه فیلم نداره؛ وگرنـه جاش خیلی درون سینمای آقامون کیمـیایی خالیـه. از کراماتِ آقا حسین، یکی هم اینکه ذغالهای منقلِ منبعِ گرما درون زمستون رو با دست هم مـیزنـه!
خلاصه‌ش کنم کـه دوستانِ همراه، کم آورده‌ان و نمـیان بریم پیش حسین و هر وقت مـیگم بریم، مـیگن بیخیـال و اینـها... باور کنین خود فیلمـهای کیمـیایی زنده اجرا مـیشـه.

۳-
در ادامة پراکنده‌گوییـها، این رو بگم کـه هفتة پیش هم بـه دعوت دوستِ تازه‌یـافته‌ای رفتم رادیو. اتّفاقاً دوربین و کامپیوترم هم همراهم بود و ورود/خروج اینـها به/از جامِ جم هم چندین مرحله داره و باین سادگیـها نیست. خلاصه، گذشته از همة چیزهایی کـه اونروز دیدم و تجربه کردم، چیزی کـه واسه‌م جالب بود این بود کـه وقتی درون کاری اداری مشکل داری (مثل خروج من با وسایل کـه مجوّزهاشون ناقص بود) دو که تا راه حل وجود داره کـه من دوّمـی رو پیشنـهاد مـیکنم: یکی مظلومـیّت و دوّمـی خنگ‌بازی! من درون مرحلة اوّل (از سه مرحله) کـه مـیخواستم به منظور خارج شدن از نگهبانی و حراست اجازه بگیرم، بعد از سلام، هرسه برگ مجوّزی رو کـه دستم بود بطرفِ نگهبان دراز کردم و مثل احمق‌ها گفتم انگار حتما اینـها رو بدم بـه شما... طرف هم لابد فکر کرد کـه من اصلاً هیچی بلد نیستم و بنابراین نمـیتونم خلافی مرتکب شده باشم، گفت کـه نـه این یـه دونـه کافیـه. تازه کلّی هم خوش و بش کردیم و مـهر زد مجوّزم رو.
پ.ن. مرتبط: نکته‌های کوچک کاغذبازی: یک - دو - سه

۴-
این هم بامزّه بود کـه چندین روز پیش سوارِ تاکسی‌های خطّی تجریش-پاسداران شده بودم. رانندة تاکسی از اوّل که تا آخر رانندة ماشینـهای دیگه رو – البته آهسته و برای خودش – خطاب قرار مـیداد و همـه هم متناسب با شکل و قیـافه – و اتّفاقاً خیلی دقیق – اسم یکی از سیـاستمدارهای داخلی یـا خارجی رو داشتن. رانندة کمتر و بیشتر تپل، حجّاریـان بود؛ اون‌یکی کـه لاغر بود و پیکان داشت، معین. زنِ زشت، آلبرایت. جوانِ رانندة چادری، فائزة هاشمـی بود و زن چادری جسور درون رانندگی، حقیقت‌جو و مثلاً وقتی بهش راه مـیداد، پیش خودش مـیگفت بیـا برو حقیقت‌جو؛ برو کـه کار دارم حتما زودتر برم خونـه.
فکر کنم دستِ کم درون طول مسیر، بیست، سی نفر رو اسم برد و انتخابِ اسمـها هم خیلی خوب بود.

۵-
همـین دیگه...

پنجشنبه 8 دی 1384

همونطور کـه پیشنیـاز پیـامبری، چوپانیـه؛ بنظر مـیاد کـه پیشنیـاز قدّیس شدن هم تو فرهنگ مسیحی این باشـه کـه قدّیسِ آینده درون خونواده‌ای مرتبط با تجارت خصوصاً بازرگانی پارچه بزرگ شده باشـه :) به منظور این همبستگی جعلی جز سن فرانسیس و مادر ترزا، یکی دو نمونة دیگه هم بچشمم خورده.

جمعه 25 آذر 1384

پیـام، مـیانة سخنرانی چهارشنبة گذشته‌ش دربارة دریدا، وقتی مـیخواست دربارة دیکانستراکشن شروع بـه صحبت کنـه، از ناباکوف نقل کرد کـه «لولیتا مشـهوره؛ نـه من.» همونموقع بـه دوستام گفتم کـه «راز معروفه؛ نـه من ;)» (البتّه بمانَد کـه سینا چه جوابی داد!)
خلاصه اینکه یـه سال دیگه از نوشتن «راز» گذشت و گمونم وارد پنجمـین سال زندگیش شد... مبارکه؟! نمـیدونم، شمس اگه بود – قبلاً هم گفته‌م – پاسخ مـیداد «مبارک شمایید!» (البتّه زبونم لال، نـه اون مبارک سیـاه‌سوختة نمایشـهای سیـاه و خیمـه‌شب‌بازی.) و ادامـه مـیداد «ایـام مـیآیند بر شما که تا مبارک شوند. بعد از شما مبارک باد ایّام را!» خلاصه اگه چیزی این وسط مبارکه، شمایین. :)

حال حرف جدّی ندارم. اگه دنبال حرف جدّی مـیگردین، از طرف من، بخشی از پردة سوّم هملت رو کـه گفتگوی بین هملت و گیلدنسترن رو روایت مـیکنـه، بخونین؛ اونجایی کـه هملت مـیگه: نی‌زدن مثل دروغ گفتن مـیمونـه... و اونجایی کـه مـیگه: مـیخواستی از راز من پرده برداری؛ مـیخواستی با زیر و بم‌ترین نواهام برات آواز سر بدم؛ اشتباه هم نکردی، کلّی نغمـه و ترانة دلنشین تو این ساز هست، ولی این تویی کـه نمـیتونی صداش رو درآری... و اون جملة طلایی آخر: من رو هر سازی کـه مـیخوای بدون؛ مطمئناً مـیتونی فرسوده‌ام کنی، ولی نمـیتونی بنوازیم!
چرا این بخش رو بخونین؟ نمـیدونم؛ بعد از اینکه زحمت کشیدین و این بخش رو پیدا کردین، خودتون هم نفسیرش کنین و ربطش رو بیـابید. اتّفاقاً آدمـهای کلّه‌گنده‌ای این بخش رو تفسیر ... شما هم نفر بعدی. اینجوری کار من هم راحت مـیشـه. :)

یکشنبه 13 آذر 1384

بـه یـادِ سینا

امّا بـه هرحال، چیزی درون این آفرینش وجود دارد کـه انگار تابع منطق نیست. چیزی درون این نقّاشی بزرگ، اشتباه بـه نظر مـی‌رسد.

چهارشنبه 25 آبان 1384

چند وقت پیش، بفرمودة دوستی، یـادداشت کم و بیش روزنامـه‌نگارانـه‌ای به منظور «اعتماد» نوشتم دربارة اختلافِ نظرِ ما و پدر-مادرهایمان دربارة فضای مجازی؛ کـه گویـا درون ویژه‌نامـه‌ای چاپ شد. نوشته بودم کـه برای ما، دیگر شنیدن کنایـه‌ها و نـهی‌هایی از قبیل «اینقدر پای کامپیوتر نشین!» عادّی شده و بعد سعی کرده‌بودم ریشـه‌های اختلاف را بگویم کجاست... راستش چند وقتی‌ست این موضوع به منظور خودم هم جدّی شده؛ ولی بطرز خنده‌داری...

یکی دو هفته پیش بود، دیدم «عقاید یک دلقک»م درون اتاق پدر-مادرم هست. از مادرم پرسیدم تو کتاب را مـیخوانی؟ گفت نـه. از پدرم پرسیدم، گفت وقتی هنوز تو وجود خارجی نداشتی، من این کتاب را خوانده‌ام.
پدرم، سابقاً خیلی کتاب مـیخواند. درون واقع، من و برادرم، کتاب را با پدرم شناختیم. همـیشـه بالای سرش کتابی بود و با اینکه بشدّت کار مـیکرد و مـیکند و حرفه‌اش چندان با رمان و شعر و سیـاست خواندن مـیانـه‌ای ندارد، پیشتر، خیلی کتاب مـیخواند. مارکز و گراهام گرین، تخصّصش بود و فاکنر را دوست داشت و اسم دکتروف را از او شنیدم و بازماندة روز و اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را درون دست او دیدم و فوئنتس را و دیگران را... بیشتر نوشته‌های گلشیری را خوانده، با شاملو و دولت‌آبادی مراوده داشت و... من اسم دریـابندری را از او شنیدم. دنیـای سخن و آدینـه، درون خشکسال نشریـه‌های فرهنگی، همـیشـه درون خانـه‌مان بود. پدرم، سلیقة موسیقی سنّتی خوبی هم داشت و اسم دستگاه‌ها و گوشـه‌ها را و شعر شعرای قدیم را همـیشـه درون جلد نوارها و از پخش موسیقی خوبی کـه داشتیم، مـیشنیدم.

خدا لعنت کند، روزنامـه‌های دوّم خردادی و بعد، اینترنت و دست آخر لپ‌تاپ را کـه پدرم را از اینـهمـه جدا کرد. اختلاف نسلی من و پدرم، عادّی نیست: حالا من گاهی غرغر مـیکنم کـه قبلترها، خیلی بیشتر کتاب مـیخواندی و بجایش حالا، همـه‌اش روزنامـه مـیخوانی و در اینترنت مـیگردی! وقت‌هایی کـه تهران است، مـیگویم تلفن را قطع کن که تا نوبت بـه من هم برسد و کانکت شوم. گاهی اوقات هم اس‌ام‌اسی دریـافت مـیکنم با این مضمون کـه : آدم حتما خیلی بیمزّه باشـه کـه اکانت باباش رو که تا ته مصرف کنـه!

این هم روزگار ماست خلاصه... و اضافه کنم کـه پدرم وبلاگ‌خوان قهّاری هم هست و دنبال مـیکند اتّفاقات وبلاگستان را... «راز» را هم مـیخواند. مـیبینید دردسرهایم یکی دو که تا نیست. بخدا، اختلاف و تفاوت نسلی به منظور خودش کارکرد دارد. نمـیدانم چرا ازش محرومم؟! :) حالا، از ابزار تکنولوژیک استفاده مـیکنم که تا پدرم را بـه شرایط آرمانی مطلوب برگردانم! ;)

شنبه 21 آبان 1384

دیروز خیلی عجیب بود... حالم چندان خوب نبود و بگی نگی از خودم ناامـید بودم و سؤالهای فلسفی – از اون انواع بزرگ‌بزرگش! – داشتم. درون همـین حال و احوال بودم کـه دیدم یکی از دوستا و دانش‌آموزای سابق کـه همـین امسال دانشجو شده، ایمـیلی زده و بینـهایت لطف کرده و نوشته کـه :

امروز داشتم نامـه هايي كه شما براي من [...] ميفرستادين رو ميخوندم. نمي دونم اون نامـه ها هنوز براي بقيه ادامـه داره يا نـه. ولي يكي از نامـه ها بود كه فقط براي من فرستاده بودين. [...] توي اون نامـه هم گفته بودين تو خيلي بيجا ميكني راجع بـه همـه چي منو قبول داري. ولي هنوزم ميگم. شما كسي بودين كه من از شما بيشتر زندگي كردن ياد گرفتم که تا از مادرم. نميتونم حتي فكرشم يكنم كه حرفاي شما بـه درد من نخوره.

و خلاصه، درون یـه موردی، سؤالی پرسیده بود. از یـه طرف خیلی خوشحال شدم و از یـه طرف ناراحت. خوشحال شدم؛ چونکه خوندن همچین تعریفی – گیرم تنـها نشونة کوچیکی از واقعیّتبوده باشـه – خوشحال‌کننده‌ست و ناراحت شدم، از اینکه دیگه حتّا چندان خبری از بچّه‌ها نمـیگیرم. نمونـه‌اش آرش که، آخرای تابستون چند بار زنگ زد کـه نمـیتونستم جواب بدم و بعد خودم هم بهش زنگ نزدم... این فقط یـه نمونـه‌اش...

عجیب‌تر اینکه یکی دو ساعت بعد، یکی از دوستایی کـه هیچوقت منطقاً بخاطر ّتش نمـیتونسته دانش‌آموزم بوده باشـه؛ ولی بواسطة دوستِ دانش‌آموز دیگه‌ای آشنا بودیم (بچّه‌های این دوره زمونـه‌ان دیگه!) و مثل بقیّه‌ی بچّه‌ها واسش مـینوشتم، چند که تا آفلاین گذاشته بود که: داشتم وسط درسهام واسه کنکور، نامـه‌هایی رو کـه نوشته بودین مـیخوندم... بعضیـهاشون روم واقعاً تأثیر داشت... و تا مـیتونستم از مصاحبتتون استفاده مـیکردم... و بعد ادامـه داده بود کـه چرا رابطه‌مون کم شده؟

باز هم خوشحال شدم همزمان و ناراحت... خلاصه اینکه روز من اینجوری تکمـیلِ تکمـیل شد... با سؤالهای فلسفی کـه هی بزرگ و بزرگ‌تر مـیشدن! :)

دوشنبه 16 آبان 1384

از رابطه‌ای – نمـیگمـی، چون رابطه دو طرفه‌ست – ناامـید مـیشی کـه بهش امـید بستی. پس، بعد از اینکه ناامـید شدی، به منظور اینکه بتونی تاب بیـاری، کلّاً دیگه اصلاً امـید نمـیبندی. زیمل تو مقالة کلانشـهرش مـیگه ذهن آدم رو تفاوت بین تأثّرات لحظه‌ای و اونچیزی کـه ماقبل اونـه، تحریک مـی‌کنـه. بعد وقتی با اینجور تحریکهای عصبی مواجه مـیشی، با اونچیزی کـه انتظارش رو نداری، محافظه‌کارتر مـیشی؛ خونسردتر مـیشی؛ چه اشکالی داره؟ – بی‌رگ تر مـیشی؛ بی‌اعتنایی و بی‌توجّهی نشون مـیدی... نگرشت بـه همـه چی – اونطوری کـه زیمل مـیگه – مـیشـه نگرش دلزده یـا بلازه. دیگه سعی مـیکنی نـه با قلب و احساساتت کـه با مغز و آگاهیت عکس‌العمل نشون بدی که تا از دست تحریکهای عصبی درون امون باشی و بتونی تاب بیـاری. بقول زیمل دیگه نظام عصبی کلاً از کار وامـیسته! فرد، اینجوری محتاطتر مـیشـه؛ پای یـه جور اکراه بـه رابطه باز مـیشـه... درون حادترین حالتش، همـه مـیشن «غریبه»... دقیقاً بهمون معنایی کـه زیمل مـیگه. همـه چی مـیشـه موقّتی؛ چون بـه هیچ چی امـید نمـیبندی. بعد مجبوری کـه همـین حالا رو زندگی کنی. اونقدر موقّتی کـه هرلحظه بتونی بری... اینجوری:

بالاخره وارد خانـه مـیشوم
امّا ممکن هست باز هم ترکش کنم
چون این کفشـها مال منند و این لباسها مال خودم
و خیـابانـها مجّانی.

گرچه یـه خوبی داره... اونوقت، هرکار خوبی کـه در حق اطرافیـات انجام مـیدی، صرفاً واسه خودشـه. غایتش فی‌ذاته‌ست؛ هیچ آینده‌نگری درون کار نیست: چون اصلاً آینده‌ای (بخونید امـیدی) درون کار نیست.
اونوقت اگه رابطه واسه‌ت مـهم باشـه، سعی مـیکنی، دوباره اینبار بدون امـید تعریفش کنی... این جملة بنیـامـین هم دلخوشت مـیکنـه که: «تنـها راه شناختن یـه نفر، دوست داشتنش بدون هیچ امـیدیـه.» بدون امـید هم یعنی بدون آینده! اینجوری... اونوقت مایـاکوفسکی‌وار مـیگی:

ببین
آرامم
آرامتر از نبض مرده

پنجشنبه 28 مـهر 1384

مدّتها بود کـه راز را بروز نکرده بودم. نـه اینکه نخواسته باشم؛ فرصت نمـیشد. اینروزها، جمعه‌ها خیلی زود شنبه مـیشوند و شنبه‌ها، یکشنبه و تا آخر. مـیماند چهارشنبه و پنجشنبه‌ای کـه آنـهم صرف کارهایی مـیشود کـه در روزهای هفته جا مانده‌اند. اینـها هم البته باین معنا نیست کـه کارهایم همـه ضروریند و اگر نکنم، دیر مـیشوند. اتفاقاً بخش بزرگی از کارهایم، تفریحیند! جالب اینجاست کـه بعد از مدّتها مثلاً پیش آمد کـه دو سه روزی اصلاً بـه اینترنت سر ن. بهرحال ازانیکه پیگیری مـید بروز نشدن راز را و با اس‌ام‌اس و ایمـیل و تلفن و حضوری مـیپرسیدند چرا آپدیت نمـیشود، ممنونم و خاطرانی را کـه گمان کرده بودند مشکلی درون کار است، راحت کنم کـه هیچ مشکلی درون کار نیست؛ جز گردش تند دوران و کاهلی من. بهرحال دوستانم، طیف گسترده‌ای از عکس‌العملها را نشان دادند: بعضیـها فحش دادند کـه بروز کن؛ یکی خوابم را دیده بود و بعضیـها بـه سؤال اکتفا د و بعضی خواهش د و ... خلاصه، باین ترتیب. بگذاریم و بگذریم.

داشتم صفحة نخست سایت سینا را مـیخواندم دربارة «چرا ادبیـات؟» یوسا کـه عنوانش هست «تاریخ کشور من گم شده؛ شما ندیدینش؟!» انتهای متنش آورده کـه دوست دارد نوشته را بمن تقدیم کند. وقتی خواندم، خیلی خوشحال شدم. اصولاً تقدیمـهای کلامـی را بسیـار دوست دارم. برایم خوشایند استی چیزی بنویسد؛ کاری د و آنرا تقدیم بدوستی کند. حتا راستش را بخواهید، از شما چه پنـهان، سالها قبل بیکی از دوستانم گفتم تو دستِ آخر چیزهایی خواهی نوشت، قول بده اوّلین کتابت را بمن تقدیم کنی!! نمـیدانم خاطرش هست یـا نـه؟ ولی آنوقت قول داد.
مـهران مـهاجر و محمّد نبوی مترجمان و ویراستاران خوب کشورمان – کـه کارهاشان را بیشتر با هم انجام داده‌اند و شـهرتی درون خور دارند – درون دورة ارشد، همکلاسیـهایم هستند. دو هفتة پیش، کلاس مبانی مطالعات فرهنگی‌مان – کـه قرار هست در مکانـهای مرتبط فرهنگی برگزار شود – درون گالری راه ابریشم، محل نمایش عکسهای مـهران مـهاجر – کـه گمانم عنوانش بود «بسته‌های نامنتشر» – برگزار شد. بعد از دیدن عکسها، همانجا دور هم نشستیم و دربارة خود عکسها و در مورد «باایی» و «معنا» و «جامعه‌شناسی دریـافت» و از ایندست صحبت کردیم و دیدگاه‌های متفاوت طرح شد. به منظور من جالبتر از عکسهای مـهران مـهاجر و بحثهای کلاس، نوشته‌ای بود کـه در سرآغاز نمایشگاه نصب شده بود: مـهران، این مجموعة عکسش را «به گواهی دل»، تقدیم کرده بود بـه یـار دیرینـه‌اش «محمد نبوی».
راستی، بارت هم درون «سخن عاشق‌»ش نوشته‌ای خواندنی دربارة «پیشکش‌نامـه» دارد. البتّه مستحضرید کـه ربطی بـه من و سینا ندارد؛ خصوصاً اینکه جمله‌ای را از رسالة مـهمانی افلاطون نقل کرده... مـیدانید دیگر، «خوبیت» ندارد؛ آدم یـاد سقراط و آگاثون و آلکیبیـادس مـیفتد!! ;) حالا اینرا هم بگویم کـه یکبار سایت سینا را کـه باز کردید، تصویر پس‌زمـینـه‌اش را ذخیره و بعداً نگاه کنید. سمت راست تصویر، نوشته‌ای مـیبینید کـه احتمالاً همـینطوری دیده نمـیشود. گرچه، به منظور من نوشته شده؛ چون مانیتور کامپیوتری کـه ازش استفاده مـیکنم، عریض هست و آن بخش را مـیبینم. اینـهم تقدیم‌نامة دیگری کـه هر بار چشمم بهش مـیفتد، خوشحال مـیشوم.

دوشنبه 11 مـهر 1384

۱-
احسان این یکی رو – البتّه مثل خیلی چیزای دیگه – خیلی بموقع و قشنگ صورتبندی کرد و گفت: بعضیـها با همة پیچیدگی‌هاشون – کـه حتّی اونـها رو درون نظر بقیـه عجیب و غریب جلوه مـیده – به منظور بعضی‌های دیگه مثل کف دست، رو هستن.
دستِ کم یکی از این آدمـهای پیچیده رو مـیشناسم کـه حرفاش رو نزدیک بـه اون چیزی کـه منظورشـه، مـیفهمم؛ ذائقه و سلیقه‌اش رو مـیدونم؛ مـیدونم چی ناراحت یـا خوشحالش مـیکنـه و حتّی مـیتونم رفتارش رو پیش‌بینی کنم. طوریکه گاهی درک بیش از اندازه یـا پیش‌بینی دقیق کارهاش، اذیتم مـیکنـه. با اینـهمـه، احساس کشفِ رفتار یـه آدمِ پیچیده، خیلی خوشاینده.

۲-
دوست عزیزی از تجربه‌ای مـیگفت کـه یک طرف قضیـه بـه طرفِ دیگه – بذارین اینطوری بگم – ظلم کرده بود. نظرم رو کـه پرسید، گفتم «خیلی خوبه کـه اینـها رو مـیشنوم؛ اینطوری آدم مواظب خودش هست.» تأیید کرد و گفت «البتّه! ولی تو موقعیّتت فرق مـیکند و به این راحتی جای طرف مظلوم قضیـه قرار نمـیگیری.» تازه متوجّه شدم کـه منظورم رو درست نگفته‌ام. تصحیح کردم کـه «نـه! منظورم این بود کـه مواظب باشم ظلم نکنم!»
تردید نکنین کـه قصد این یـادداشت، بقول دکتر باستانی پاریزی، «خود مشت و مالی»ه! یـه آن از نگاهم بـه کل قضیـه و تجربه‌ای کـه شنیده بودم، خوشحال شدم!

۳-
این یکی هم خیلی بامزّه‌ست و نمـیشـه نگفتش! صحبت بر سر این بود کـه یـه «کرم کامپیوتری» اومده کـه وقتیی مـیره سراغ سایتهای وگرافی، بجای سایت، یـه آیة قرآن مـیاره و به دو زبان ترجمـه‌اش مـیکنـه. یـه دوستِ خوبِ حاضر درون بحث خیلی جدّی گفت «خب! من کـه این کرم یـا ویروس رو نگرفتم.» بله دیگه... از کجا فهمـیده، معلوم نیست البتّه!

۴-
و دستِ آخر اینکه جالب مـیشد آدم خویشاوندان نَسَبی‌ش رو هم انتخاب کنـه ها!

دوشنبه 28 شـهریور 1384

مـیبینین تو رو خدا!؟ وقتی بهم گفتن تو یکی از شبکه‌های ‌ای ایرانی خارج از کشور، طرح شده کـه «جوانان چون از انقلاب بدشون مـیاد، اسم کافه‌ای رو کهجمع مـیشن، گذاشتن هفتاد و هشت؛ یعنی، سال پیش از هزار و نـهصد و هفتاد و نـه کـه سال انقلاب باشـه!» خنده‌ام گرفت از یـه طرف و از طرف دیگه گفتم چقدر ابلهن اینـها. کاری مـیکنن کـه همـین کافه‌ها رو کـه از معدود فضاهای عمومـیه و باعث رشد حوزة همگانی مـیشـه، بـه بهانـه‌های شبیـه این تعطیل کنن. بهانـه کمـه؛ شما هم با این حرفای توهّمـی، بهانـه تولید کنین... بعد از کافة نشر چشمـه، کافه ۷۸ سوژة خوبیـه!
برادرِ من! خیلی ساده‌تر از ایناییـه کـه فکر مـیکنی... وجه تسمـیة کافة دوست‌داشتنی خیـابان آبان، شمارة پلاکشـه: ۷۸! همـین!

دوشنبه 21 شـهریور 1384

درست یـادم بیـاد، تو آمفی‌تئاتر دبیرستان – بـه چه مناسبتی، نمـیدونم – بیتِ حافظ رو نوشته‌بودن که: از جان طمع ب آسان بوَد ولیکن/از دوستان جانی مشکل توان ب. از همون روزهای دبیرستان باین فکر مـیکردم کـه یـه وقتی – دیر یـا زود – دوستانِ جانی، دور مـیشن. دبیرستان بودیم، کیوان – کـه خیلی رفیق بودیم با هم – رفت انگلستان و جای خالیش رو حس کردم. گذشت و قبولی دانشگاه مزید علَت شد که تا بعضی کمتر و بیشتر از هم دور بیفتیم؛ یکی هم امـیرمسعود.

داستانِ آشناییم با امـیرمسعود، بـه روزگاری برمـیگرده کـه خبری از اینترنت نبود و ما تکنولوژی‌زده‌های هیجان‌زده با مودمـهای کم‌سرعت، بـه بی‌بی‌اسی وصل مـیشدیم باسم ماورا. گرچه با امـیرمسعود هم‌مدرسه‌ای بودم، نمـیشناختمش که تا اینکه از طریق همـین بی‌بی‌اس، آشنا شدیم... با امـیرمسعود و بعضی دیگه کـه حالا دستِ کم درون عالم مجازی، مشـهورن؛ یکی هم حسین درخشان. خلاصه اینکه ماورا، نقش بزرگی داشت درون بزرگ‌شدنم... بحثهایی کـه بی‌درنظرگرفتن سن و سال مـیتونستیم تو انجمنـها یم (انجمن ادبیـات رو خوب بیـاد دارم؛ حتّا بعضی بحثها رو.) و فرصت و مجالی کـه برای حرف زدن و حتّا اداره پیدا کردیم و بعد، دوستای خوبی کـه همـینطوری مجازی پیداشون کردیم که تا قرارهای ملاقات حضوری و ... (جالب اینجاست کـه «مجازاً» دوستای بسیـار بسیـار خوبی از گذشته که تا حالا پیدا کرده‌ام... گاهی اوقات بهترین دوستیـهام مجازی شروع شده و «واقعاً» ادامـه پیدا کرده. اسم و آی‌دی «پویـان» هم یـادگار همون روزهاست و اصلاً واسه همـین مثلاً امـیرمسعود، صدام مـیکنـه «پویـان» و نـه «امـیر».) خلاصه کنم، بعضی علاقمندیـهای مشترکم با امـیرمسعود، باعث شد بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بشیم. نزدیکی مسیر خونـه‌هامون هم باعث پیـاده‌رویـهای بعد از تعطیلی مدرسه شد. امـیرمسعود فداکارانـه کلّی از راهش رو پیـاده با من مـیومد و گپ مـیزدیم.
دانشگاه کـه شروع شد، دورتر شدیم و حرف زدنـهامون شد تلفنی یکی چند ساعته و کمتر حضوری. اوّلین چیزی هم کـه امـیرمسعود مـیپرسید بعد از سلام و احوالپرسی اینکه کتاب تازه چی خوندی؟ گذشت و دورتر شدیم و رکوردها ثبت کردیم درون ندیدن هم! عید گذشته بود کـه امـیرمسعود یکساعتی قبل از تحویل زنگ زد کـه «اینور سال تلفن کردم کـه اقلاً تو سالی کـه داره تموم مـیشـه، یـه بار حرف زده باشیم!» این اواخر امّا، بیشتر – نسبت بـه سابق – مـیدیدمش و این حرف کـه «چه فرق مـیکنـه ایران باشم یـا نـه؟ ما کـه سالی یـه بار هم رو مـیبینیم و بعد از این هم سالی یـه بار سرِ جاشـه» رفت زیر سؤال! بگذریم... الان خلاصه چند روزیـه کـه امـیرمسعود عزیز ترک وطن کرده به منظور ادامة تحصیل کـه بیشک موفقتر از قبل خواهد بود.

غرض از نوشتن این چند جملة پراکنده اینکه، یـه دستخط و نامـه از امـیرمسعود پیش من هست کـه همان سالهای دبیرستان با خط – شرمنده – خرچنگ قورباغه‌اش برام نوشته. (نامـه‌هایی کـه من به منظور تو نوشتم، بیشتر از یکیـه؟ نـه؟) چند روز پیش داشتم دوباره نامـه رو مـیخوندم کـه موضوعش «کمـی عجیب»ه و کم و بیش یـه جهانبینی کلّیداره که تا اینکه مـیرسه بـه یـه مورد خاص و تعریف یـه خواب و رؤیـا!
البتّه کـه نمـیشـه کلّ نامـه رو اینجا تعریف کرد ;) ولی، توی این نامـه، امـیرمسعود نوشته کـه «فکر کنم تاکنون فهمـیده باشی کـه اصلاً نمـیتوانم خوبیی را جلوی خودش بگویم!» من هم کم و بیش همـین مشکل رو دارم؛ ولی با اینـهمـه – بدون اینکه مستقیم ذکری از خوبیـهای امـیرمسعود م! – حتما بگم کـه افتخار بزرگیـه دوستی با او و تو این مدّت، چیزای زیـادی – خیلی زیـاد – یـاد گرفتم، هم از حرفاش و هم از اون مـهمتر از طرز فکر ش... شرط‌بندی روی موفقیّت امـیرمسعود، کار آسونیـه. مـیدونم کـه آدم موفّقی هست، موفّقتر هم مـیشـه. پس، با خیـال راحت‌، آرزو مـیکنم کـه در دورانِ جدید، «موفّق باشی!»

جمعه 18 شـهریور 1384

بچّگی دورانی‌ست کـه تونلها هنوز برایت هیجان‌انگیزند و تریلیـهای هجده چرخِ کمرشکن، غریب‌ترین خودروهای عبوری جادّه.

سه شنبه 1 شـهریور 1384

بزرگ – آخرین بازماندة نسل مادربزرگ/پدربزرگهایم – امروز صبح، یکهفته بعد از اینکه آخرین بار دیدمش، فوت شد. همـین امروز صبح، شوهرعمّه‌ام زنگ زد و گفت حتما برین گرگان... دوستش داشتم. پارسال آخر شـهریور، تنـهایی رفتم گرگان پیشش، امسال هم مـیخواستم همـین‌کار رو م. دیگه امّا نمـیشـه انگار. تازه، بزرگ با دوستای من هم خیلی رفیق بود. دیروز بـه احسان مـیگفتم باز با بچّه‌ها مـیریم گرگان پیشش... امّا باز هم نمـیشـه انگار...

و بابام گرگان هستن. امشب داییم مـیاد و فردا صبح ما هم مـیریم گرگان.ایی کـه این چند روزه قرار داشتم ببینمشون و حالا نمـیتونم، من رو خواهند بخشید. تو تسلیت گفتن و شنیدن، خیلی راحت نیستم. شاید مجالس ختمـی کـه تا حالا رفتم، کمتر از انگشتای یـه دست باشـه... راستش رو بخواین، ترجیح مـیدم حتّا اگه قرار بـه تسلیت گفتن هم هست، واسم بنویسین که تا اینکه تلفن بزنین. بهرحال، هرجور راحتین.

خیله خب... وقتی زنگ مـیزدم بهش، ذوق‌زده مـیگفتم «سلام بزرگ!» امّا ظاهراًی، دیگه با تقلید و همون وزن و آهنگ جواب نمـیده «سلام آقابزرگ» و از سر بـه سر گذاشتنـهای من و «پدرسوخته»گفتنـهای بزرگ هم خبری نیست... دیگه بزرگی نیست کـه سرزده برم گرگان پیشش یـا با دوستام و یـه جعبه شیرینی – کـه خودمون مـیخوردیمش – زنگ خونـه‌ش رو ب. از مـیوه‌چیدنـهای تو حیـاط و نشستن و نارنگی خوردن تو آلاچیق هم خبری نیست دیگه... باشـه... از این بـه بعد وقتی مـیرم گرگان، جز سر خاکِ بابابزرگ، سرِ خاکِ بزرگ هم مـیرم.

پنجشنبه 27 مرداد 1384

۱- وقتیی درون مـیگذرد، داستانی کـه سالها پیش برایش اتّفاق افتاده، دوباره سر زبانـها مـیفتد. فکر مـیکردم، درون روزهای بعد از درگذشتی، چند نفر، چند بار داستانِ سالهای دور متوفّی را – فرض کنید خیـانت همسرش – به منظور هم تعریف مـیکنند؟ با مرگ افراد، پرونده‌های بسته دوباره باز مـیشود! بیجا نیست کـه داستانِ بسیـاری کتابها از «گفتگوهای بعد از خاکسپاری» شروع مـیشوند.

۲- گیلانی‌ها آدم‌های مـهربان و خندانی هستند. وقتِ پرسیدنِ نشانی، مـیآیند کنار خیـابان و در جهتی کـه باید حرکت کنی، قرار مـیگیرند و مسیری را کـه باید بروی، با حرکات زیـاد دست شبیـه‌سازی مـیکنند. بعضیـها هم کروکی محلی را کـه مـیخواهی بروی، مـیکشند و حتّی خیـابانـهای زیـادی را خط مـیزنند کـه یعنی «اینجا نباید بروی» و یکدفعه مـیبینی نقشة نصف شـهر درون دستانت هست! ترجیع‌بند حرفشان هم: «فدای تو بشم» و «ماهی تو» و «قربانت بروم».

۳- درون بندر انزلی از خیـابانِ کنارة ساحل راه مـیرفتیم کـه یکدفعه، «رستوران آتیـه»ی فیلم «ماهیـها عاشق مـیشوند» را جستم. رنگ موقّتی کـه بر بنا زده بودند، پوسته شده و از بین رفته بود. بهرحال، بعد از پرس و جو معلوم شد کـه لوکیشن رستورانِ فیلم – همانجا کـه زنـهای فیلم، غذاهای خوشرنگ و خوشمزه مـیپختند و بیننده را گرسنـه از سینما روانـه مـید – ساختمانی‌ست کـه در عمـیبینید. گویـا، حالا شده کانون هنرمندان انزلی.



لوکیشن رستوارن آتیـه، فیلم ماهی‌ها عاشق مـی‌شوند، بندر انزلی


۴- فروشندة ماسوله‌ای – کـه بافتنی مـیفروخت – تمام راههای اقناع مشتری را بلد بود. از اینکه شوخی کند، تخفیف بدهد، قول بگیرد، توجیـه کند، ترحم برانگیزد و … گرچه انگیزة ما بیشتر این بود کـه با او حرف بزنیم که تا او بیشتر حرف بزند!



خندانِ فروشندة ماسوله‌ای و «هندوانـه»ی بافتنی‌ای‌ کـه مـیفروشد


۵- جز جادّة مشـهور اسالم – خلخال، جادة رشت – فومن هم دیدن دارد. مسیر اسالم – خلخال، دستِ کم درون نیمة اوّل، مثل جادّه‌های کوهستانی دیگر درون شمال کشور است؛ فرض بگیرید جادّه‌های دوهزار و سه‌هزار نمک‌آبرود یـا نـهارخوران بـه زیـارت خودمان. (گیرم من گرگانی متعصّب، باور ندارید دربارة زیبایی دوّمـی از سینا بپرسید!) بهرحال بنظرم ویژگی منحصر بفرد چنین جادّه‌هایی اینست کـه جز آسفالت راه، همـه جا سبز است. بگذریم، داشتم مـیگفتم کـه جز جادّة کوهستانی اسالم – خلخال درون گیلان، جادّة کفی رشت – فومن و همـینطور سیـاهکل – سنگر دیدنی‌اند. دوّمـی خصوصاً بخاطر کانالهای عریضی کـه آب را از سد سنگر بـه مزارع شالی مـیرسانند و موازی با جادّه پیش مـیروند.

۶- و امّا دستِ آخر مسیر حرکتمان این بود: از گرگان از طریق جادّة ساحلی و بابلسر و نور و نوشـهر و چالوس و تنکابن و رامسر که تا رشت. توقّف درون رشت. بعد فومن و ماسوله و اسالم و خلخال و بعد بندر انزلی و در برگشت، لاهیجان و سیـاهکل و از طریق سنگر جادّة رشت بـه قزوین، از رودبار و منجیل که تا تهران.

جمعه 21 مرداد 1384

خواستم این نوشتة محمّد مروّتی رو بذارم توی «لینکدونی»، حیفم اومد! محمّد مروّتی – کـه دورادور مـیشناسمش و مـیدونم از دبیرستانی کـه درس خونده‌ام، فارغ‌التحصیل شده و حالا مـهندسی برق شریف رو تموم مـیکنـه – تو یـادداشتش نوشته کـه چرا مـیخواد مـهندسی رو ترک کنـه و به اقتصاد بپردازه. بسیـاری، مثل او همـین دغدغه رو درون دوره‌ای از تحصیلشون داشته‌ان: بعضی درون دبیرستان بـه فکر تغییر رشته افتاده‌ان؛ برخی درون دانشگاه و دیگرانی هم بعد از دورة کارشناسی و بعضی هم هیچوقت دنبال علاقه‌شون نرفتن.
همـیشـه وقتی بحث انتخاب رشته با دانش‌آموزانم درون مدرسه پیش مـیاد (و قبلتر همـین موضوع درون مورد خودم پیش اومد)، یـه راه حل پیشنـهاد مـیکنم کـه گمونم سه مرحله داره. مرحلة اوّل و بگمونم مـهمترین مرحله‌اش پاسخ باین سؤاله کـه به چی علاقه داری؟ بعد حتما چند لحظه – و فقط چند لحظه – از این سطح فردی جدا شد و پرسید مملکتم چقدر بـه رشته‌ای کـه من علاقه دارم، نیـاز داره؟ (همـینجا اضافه کنم کـه خیلی از رشته‌های علوم انسانی از اونجایی کـه به تقویت مدرنیسم مـینجامن، درون تعادل با مدرنیزاسیون، که تا حد خوبی درمانی به منظور بیماری مدرنیته درون ایران بشمار مـیرن.) و بعد دوباره بـه سطح فردی برگشت کـه چرا بین اینـهمـه آدم من حتما این رشته رو بخونم؟ و در اینجا بـه خیلی سؤالها از جمله درآمد، پایگاه، شـهرت و از ایندست پاسخ داد. و بالاخره تصمـیم گرفت.* درون مورد همة اینـها، قبلاً چیزایی نوشته بودم.
خلاصه اینکه نوشتة محمّد مروّتی رو بخونین. درون مورد دغدغة خیلی از ماها یـه چیزایی نوشته. بسیـاری از دوستانم رو مـیتونم تک‌تک نام ببرم کـه انتخاب رشته واسه‌شون «مسأله» بوده. بعضیـها، بموقع تصمـیم گرفتن و شرایط این مسأله رو بنفع خودشون برگردوندن و بعضی هنوز درون تقلّا هستن؛ بعضی حسرت مـیخورن و بعضی هم شاید باشن کـه خوشحالن! نوشته رو بخونین؛ گرچه – برخلاف مـیل من – کمتر از علاقه بعنوان رکن اوّل صحبت کرده. شاید از پیش، فرضش گرفته.

* صرفاً درون حد شوخی، روش تصمـیم‌گیری کـه بالا عرضه شد، شباهتهایی بـه متاتئوری کلمن داره تو «بنیـادهای نظریة اجتماعی»: حرکتی بین سطوح خرد و کلان و نقدی کـه به روش شناسی وبر درون روح سرمایـه‌داری وارد مـیکنـه. جدّی نگیرین، این قسمت رو به منظور احسان اضافه کردم کـه خودش مـیدونـه چرا! :)

شنبه 15 مرداد 1384

بنظرم جادّة آستارا – اردبیل بسیـار دیدنی‌ست. دقیقتر، درون حد فاصل پاسگاه قلعة آستارا درون استان گیلان که تا نمـین درون استان اردبیل؛ بعبارت دیگر از مناظر مجاور نوار مرزی ایران و آذربایجان (از پاسگاه قلعه که تا گیلاده) و بعد، گردنة حیران صحبت مـیکنم. بخش اوّل کـه همـیشـه قشنگ هست و قسمت دوّم خصوصاً اگر هوا مِه‌آلود و خنک باشد، دیدنی‌ست. جز جنگلهای زیبا و جادّه‌های پیچ‌درپیچ، قهوه‌خانـه‌هایی مـیبینید کـه اسمشان کلبه هست (کلبة عمو مـیکائیل، کلبة رضا تنـها و ...) و بعد بچّه‌هایی کـه در طول مسیر تمشک و گردو مـیفروشند و همـینطور، عسل‌فروش‌های حیران و سبلان.
از نکات خنده‌دار جادّه هم، یکی اینکه نرسیده بـه نمـین پلیسِ راه بساطش را درست روبروی پمپ بنزین عَلَم کرده: یعنی هرکه دوست ندارد با پلیس مواجه شود، مـیتواند به منظور بنزین زدن یـا بـه بهانة آن، وارد پمپ بنزین شود و بعد، از خروجیِ پمپِ بنزین و بدون ملاقات پلیسهای محترمِ راه، خارج گردد!
بهرحال پیشنـهاد مـیکنم – و خودم هم بدم نمـیآید – اگر ماشین – یـا بقول سینا، خودرو – درون اختیـار دارید مسیری شبیـه بـه این را بروید: رشت – (احتمالاً از طریق صومعه‌سرا و رضوانشـهر:) اسالم – خلخال – اردبیل – آستارا – (و حالا برعاز طریق جادّة ساحلی و بندر انزلی:) رشت. اگر هم واردید و مـیدانید، راهنمایی کنید کـه بنظر شما حرکت درون این مسیر، چقدر دیدنی دارد؟ مسیر جایگزین بهتری سراغ دارید؟

چهارشنبه 5 مرداد 1384

چهار ماه، کم وبیش از حضور دکتر احمد صدری استفاده کردم. چهاردهم نوروز بود و مراسم شیرینی‌خوران و عیددیدنی مؤسّسه، کـه دیدمشان و خیلی زود و گرم تحویلم گرفتند و بعد، همـین دو سه روز پیش فرصت سفرشان – کـه یکبار تمدید شده بود – تمام شد و برگشتند آمریکا. درون این مدّت خیلی چیزها یـاد گرفتم ازشان و مـهمتر، دوستان خوبی شدیم به منظور هم. چیزی از خاطرات این مدّت نمـیتوانم بنویسم؛ چراکه هرچه بنویسم به منظور دیگران – کـه با «خرده‌فرهنگ»ی کـه این مدّت بینمان بوجود آمد، ناآشنا هستند – جالب نیست. این اواخر، بجرأت چیزهایی مـیگفتیم کـه برای شنوندة ناآگاه، درک‌ناشدنی بود و هرکدام بسیـار موجز – بقول دکتر صدری – کپسول زمان و خاطره هستند. خلاصه کنم کـه ساعتهای بسیـاری از ایشان آموختم (گمانم آرمانشان درون مورد تدریس و تأثیر بر دانشجوها، درون این روابط غیررسمـی تحقّق‌پذیرتر بوده باشد؛ اگر ما دانشجوهای خوبی بوده‌باشیم البتّه.)؛ غذاهای خوشمزه‌ای با هم خوردیم؛ کوه‌های زیـادی با هم رفتیم؛ شعرهای زیـادی به منظور هم خواندیم و طنزها و شوخی‌هایی به منظور هم نوشتیم؛ شرطبندی کردیم؛ مسابقه دادیم و ... بگذریم؛ تجربة بینظیری بود مصاحبت با ایشان کـه باز ممنون خانم دکتر احمدنیـا هستم به منظور ایجاد فرصتش.
آقای دکتر! منتظریم؛ با همسفرهای یونانتان باشید – خاصّه آنـها کـه بافتنی بِلَد نیستند – خوشحالتر مـیشویم! ;)

--> روزنامة ایران - غوص درون جامعه‌شناسی
--> راز: گزارش یک دیدار - ۱۵ فروردین ۸۴
--> راز: قلیدن و رهایی از بردگی - ۲۵ اردیبهشت ۸۴
--> راز: اسلام و آیندة ایران مردمسالار - سخنرانی دکتر احمد صدری - ۳۱ اردیبهشت ۸۴
--> کایروس: دکتر احمد صدری

جمعه 6 خرداد 1384

داشتم باین موضوع بامزه فکر مـیکردم کـه انکار فردی کـه برچسب «بیمار روانی» یـا «دیوانـه» خورده و در واقع بزبان خود مـیگوید کـه روانی و دیوانـه نیست، معمولاً نشانة تشدید بیماری روانی تلقّی مـیشود؛ چنین فردی، آنگاه کـه برچسب را بپذیرد و اقرار کند کـه بیمار است، بهبودیـافته بحساب مـیآید!

تو هر آنچه را من مـیگویم، بزبان اقرار مـیکنی و چون اوّل اقرار کرده‌ای، بعداً پذیرش انکارت برایم دشوار مـیشود چرا «که قاضی از بعد اقرار، نشنود انکار». حالا خودت بگو: چطور مـیتوانم باور کنم؛ هم اقرار و هم انکارت را؟ آیـا مقصّر من نیستم کـه از آغاز، برچسب زدم؟ آیـا گناه از من نبوده کـه از آغاز از جنس دیگر و تافته‌ای جدابافته، مـیپنداشتمت؟

هیچ روانپزشکی بهی کـه پیشتر، برچسب بیمار روانی خورده و اینک بهبودیـافته تلقّی مـیشود، شغلی خطیر نمـیدهد و او را مثلاً بـه پرستاری بچّه‌هایش نمـیگذارد. روانپزشک، اعتمادش را از دست مـیدهد و روانی، زندگیش را. هیچکدام، بـه موضع اوّلشان بر نمـیگردند.

لطفاً با احتیـاط برچسب بزنید؛ خوب و بد هم ندارد: دیوانـه یـا عاقل؛ منفور یـا محبوب!

پنجشنبه 29 اردیبهشت 1384

محمّد دوست و دانش‌آموز – -ِ سابق – منـه کـه الان سال دوّم دبیرستانـه. دبیر درس آمار و مدل‌سازیشون بعنوان تکلیف ازشون خواسته کـه نظر مردم رو درون مورد کاندیدای مورد علاقه‌شون درون انتخابات ریـاست‌جمـهوری بپرسن. (ظاهراً نظرسنجی درون مورداییـه کـه قصد دارن رأی بدن.) محمّد هم اینکار رو از طریق وبلاگش انجام داده و از من خواسته کـه لینک مطلبش رو بذارم که تا اگه دوست داشتین، کمکش کنین... اگه نمره‌ش خوب بشـه، همکاریتون یـادش مـیمونـه :)

یکشنبه 25 اردیبهشت 1384

از این تلقّی دکتر صدری خیلی خوشم اومد. دیروز، با هم رفتیم قهوه‌خونـه و داشتیم حرف مـیزدیم کـه یـه جایی اون وسطا بـه یـه مناسبتی گفتن: اونی بمعنای یونانی کلمـه، آزاده کـه توی فضای عمومـی باشـه؛ وگرنـه‌ست.‌ها بودن کـه حق زندگی عمومـی و حضور درون عرصة عمومـی رو نداشتن.
گرچه کلّی نتیجة اخلاقی تو ذهنم دارم؛ امّا، نتیجه‌گیری نمـیکنم. بگذریم؛ این هم از مواهب «قلیدن» با اساتید... :)

پ.ن. راستی، دکتر صدری روز چهارشنبة این هفته ساعت یک بعد از ظهر درون دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران (پل گیشا) درون پانلی کـه دکتر شجاعی‌زند (استاد جامعه‌شناسی انقلابم بودن) هم حضور دارن، سخنرانی مـیکنن.

پنجشنبه 22 اردیبهشت 1384

---
غایت اصلی این پست، تموم بحثهای کامنت پست قبلیـه. با اجازه‌تون، کامنت این پست رو هم مـیبندم... بیـاین چند وقت پرهیز کامنت داشته باشیم! ;)
---

نیما از قول دکتر باستانی نوشته: «بهترین جاهای دنیـا جاهایی هست که کودکیمان را آنجا سر کرده‌ایم؛ بـه شرطی کـه دوباره بـه آنجا برنگردیم.» امّا گرگان به منظور من، دوست‌داشتنی‌ترین شـهر ایرانـه و هر بار کـه مـیرم اونجا، نوستالژی عجیبی همراهیم مـیکنـه. انگار، موهبتی از دست‌رفته و بقول قائد دریغی به منظور گذشته‌ای دوست‌داشتنی و سپری‌شده.



با مـهرتاش و فرهاد و سینا درون محلة قدیمـی سرچشمة گرگان


غرض اینکه با دوستام – با احسان و مـهرتاش و سینا و فرهاد – چند روزی رفته‌بودم گرگان. جای همگی خالی. سه‌شنبه غروب، با قطار از تهران بسمت گرگان راه افتادیم. اوّلین شگفتی سفر، قیـافة جدید سینا بود درون ایستگاه راه‌آهن – کـه موهاش رو از ته زده بود و مثل همـیشـه باعث ادخال سرور درون قلوب دوستان شد! :) تولّد فرهاد درون کوپه – کـه پیشنـهادش از احسان بود – دوّمـین شگفتی سفر بود. تولّد، کم و بیش بی‌نقص برگزار شد: کیک و شمع و بادکنک و هدیـه داشت، خلاصه. (اضافه کنم کـه برگزاری جشنـها و مـیهمانیـهای شما رو هم مـیپذیریم!) اونقدر سر و صدا کردیم کـه افسر قطار – و نـه حتّی رئیس قطار – اومد داخل کوپه و همـینطور کـه حواس مختلفش همزمان کار مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشـه، پرسید: اینجا برنامـه‌ایـه؟ جواب ما هم کم و بیش این بود کـه نـه، برنامة خاصّی نیست... ولی سی‌دی‌اش فردا مـیاد!! ;)
چهارشنبه، شش صبح تو ایستگاه راه‌آهن گرگان، کارمند پدرم منتظرمون بود و مقصدمون خونة مزرعة پدری. پدر عزیز بامرام هم لطف کرده‌بود و با هواپیما برگشته بود تهران که تا بقول سینا «خودرو»ش پیش ما بمونـه. همگی ممنونیم! دردسرتون ندم. روز اوّل بجز صبحونة مفصّل – کـه هر روز تکرار مـیشد – رفتیم محلّة سرچشمة گرگان و امامزاده نور و خونة تقوی رو دیدیم.
ناهار دیروقت رو، مـهمون دستپخت مـهرتاش بودیم و شام درون فضای آزاد محوّطه صرف شد. این وسطها هم هرجا کـه ممکن مـیشد، برنامة جمع‌خونی سخن عاشق بارت برپا بود و مایـاکوفسکی. باین دو که تا آماتور و اشتیـاق ماندگار هال هارتلی رو هم اضافه کنین کـه انفرادی خونده مـیشدن! سینا هم – کـه اصلاً چپ نیست! – کتابی از پل سوئیزی مـیخوند... باین یکی هم مـیتونین مجادلات طنزآمـیز چپ و راست سفر و احتجاجاتشون دربارة کمونیسم و سرمایـه‌داری رو هم اضافه کنین.



مسیر سبز روستای زیـارت که تا گرگان درون باران تند بهاری


روز پنجشنبه از مسیر آق‌قلا و جادة آلمانی رفتیم که تا بندرترکمن. جلوی ترمـینال مـی‌نی‌بوس‌ها چند لحظه توقّف کردم که تا مـهرتاش خاطرات مـهین رو دوره کنـه!! :) از اونجا هم رفتیم آشوراده و پیـاده‌روی ساحلی و بعد هم رستوران شیلات. برگشتن هم بطرف بندرگز و از اونجا از طریق جادّة تهران-گرگان بسمت شـهر. دستِ آخر هم جنگل النگ‌درّه (سروش) و یکساعتی دراز کشیدن و آموزش چگونگی فرار از دست خرس (مدرّس: مـهرتاش)!! ;) بگذریم از مرغ خ مـهرتاش و قیرشویی و شب و جوجه درست‌ مـهرتاش و ... کـه گفتن نداره!
روز آخر هم برنامـه، سفر بـه روستای زیـارته و دیدن جنگل فوق‌العادة ناهارخوران. باز هم بساط نون محلّی و پنیر زیـارت بپاست البته...
ببخشید! شرمنده‌ام! امّا، حوصلة خودم از نوشتن متن سر رفت. راستش رو بخواین وسط نوشته بودم کـه خاطرة سینا رو خوندم. واسه همـین یـه توصیـه و پیشنـهاد عالی واسه‌تون دارم... برین و نوشتة سینا رو بخونین! هم واسة من نویسنده بهتره و هم واسه توی خواننده...

پ.ن. ممنون بابت تبریک‌های کامنت مطلب قبل. چیزی به منظور گفتن ندارم، جز تشکّر.

سه شنبه 13 اردیبهشت 1384

خب... دارم مـیرم مسافرت که تا اوّل هفتة بعد. تو این مدّت کـه نیستم مواظب «راز» باشین... نبینم رفتم و برگشتم یـه دفعه اینجا یـه جور دیگه شده ها! :)

یکشنبه 30 اسفند 1383

عیدتون مبارک! :)

چند بار نشستم و درباره‌‌ی سالی کـه گذشت فکر کردم و نوشتم. دیدم آخر سر تنـها چیز بدرد بخوری کـه مـیشـه گفت اینـه کـه جنبة خوشایندِ سال هشتاد و سه به منظور من تجدید دوستیـهای قدیمـی، محکمتر شدن دوستیـهای گذشته و پیدا دوستان جدید بوده... البتّه دوستای زیـادی هم هستن کـه سال گذشته، کمتر شد ببینمشون یـا حتی حالشون رو بپرسم. هیچ بهانـه‌ای هم نمـیارم... حق درون بست با اونـهاست. امـیدوارم کـه منو ببخشن و سال جدید، جبران کنن! ;) آرزوم هم واسه تک‌تک دوستام، رسیدن بـه آرزوهاشونـه تو سال جدید و دست یـافتن بـه بهترینـهایی کـه مـیخوان! :) سال هشتاد و چهار سال خروسه و مـیگن کـه سال خوبیـه... بعد قدرش رو بدونین. ;)

چهارشنبه 26 اسفند 1383

باور کنین اصلاً قصد نوشتن این یـادداشت رو نداشتم. امّا دوستان اینقدر تیکّه انداختن کـه از قبل، یـادداشت رو آماده کردی و تا مـیرسی خونـه – با یـه ذرّه تغییر – مـیذاریش توی راز و ...؛ گفتم دستِ کم گرگ دهن‌آلودة یوسف‌ندریده نباشم و حالا کـه در مظان اتّهامم، مرتکب عمل مجرمانـه هم بشم. :)
خلاصه اینکه امروز، دوّمـین ملاقات حضوری با دوستانِ – اغلب – مجازی، صورت گرفت. جز من، مجتبا و رضا و بهار و مانا و مـهدیـه و فاطمـه و ابوالفضل بودن و دو مـهمان ویژه – کـه از این ببعد قراره دیگه علیرغم ویژه‌بودنشون لطف کنن و تبدیل بـه اعضای عادّی بشن – خانم دکتر احمدنیـا و وحید شمسی.
بمن یکی کـه خیلی خوش گذشت؛ گمونم اندازة یک هفته خندیدم! ضمن اینکه، جز نتایج مفصّل روانشناختی، بـه نتایج جامعه‌شناختی هم رسیدیم. یکیش، اثرات اندازه بود. این دفعه چون از دفعة قبل تعدادمون بیشتر بود، چند که تا گروه تشکیل شد. تو متون جامعه‌شناسی معمولاً مـیگن کـه تا حدود هفت نفر همـه مـیتونن درون مکالمة یکسانی شرکت کنن، امّا همـین کـه تعداد بیشتر مـیشـه، ماهیّت کنشـهای متقابل عوض مـیشـه که تا جاییکه بـه حدود ده دوازده نفر مـیرسه و عملاً شرکتِ همة اعضا درون کنشِ مشترکِ متقابل، منتفی مـیشـه. یـه نتیجة دیگه هم – کـه همون موقع ابراز نکردم – درون مورد تصمـیم‌گیری گروهیـه؛ طولش نمـیدم و همـین یـه نکته رو مـیگم کـه عملاً دیدم بعد از تصمـیم‌گیری و زمان اجرا، همـیشـه یـه جور سعی عمومـی اتّفاق مـیفته که تا همنوایی حفظ بشـه. این تلاش، شامل واکنشای مثبت و مقداری بذله‌گویی و شوخیـه. تصمـیم گروهی ما هم این بود کـه بدلایل مختلف بعد از بیرون اومدن از محل قرار، هری بره دنبال کاری کـه داره! :)) باین ترتیب، بعضیـا رفتن موزه، بعضیـا رفتن دنبال کارایی کـه داشتن – و علیرغم اونا لطف کرده‌بودن و اومده بودن – و بعضیـا هم رفتن دنبال بستنی مـیوه‌ای (!) – کـه البتّه تلاششون ناکامـیاب بود! (نکات آموزشی رو از اینجهت گفتم تاایی کـه خوندن مطالب واسه‌شون جذّابیت نداره، احساس بطالت نکن!)
راستی، این رو هم اضافه کنم کـه از یـه هفته قبل از عید، من دارم همـینطور، عیدی مـیگیرم؛ اوّلیش رو یکشنبه گرفتم کـه خیلی خیلی خیلی زیـاد دوست داشتم. دو تای بعد رو دوشنبه – کـه باز دوباره، ممنونم – و دو تای دیگه هم امروز – کـه خوشحالم و البتّه شرمنده.
فقط یـه نکته رو بگم کـه تو ملاقاتهامون از یـه چیزی بیشتر از بقیـه راضیم؛ اون هم اینکه تنـها رابطة متصوّر – بقول بزرگواری – رابطة افقیـه. اینرو مفصّلتر بـه بعضیـا گفتم، ولی خلاصه کنم کـه با اینکه استاد و دانشجو و معلّم و دانش‌آموزیم؛ امّا درون وهلة اوّل دوستیم و این نـه تنـها خوشحال‌کننده کـه خیلی غنیمته. اینطور نیست؟

یکشنبه 9 اسفند 1383

... و امّا درون مورد امتحان فوق لیسانسم. :) همـیشـه بعد از اینجور امتحانـها مـیگم نمـیدونم چه‌جوری امتحان دادم. راستش رو بخواین هر چی رو بلد بودم – یـا درون واقع گمون مـیکردم، بلدم! – جواب دادم. روز قبل از امتحان دوست بزرگواری فرمودن کـه «ایشالا حتماً قبول مـیشی. امّا اگه خدای نکرده قبول نشدی، مـیفهمـیم کـه ارزیـابی سازمان سنجش غلط بوده!!!»
فکر مـیکنین، با اینجور دلگرمـی دادنـها و دعاهای خوب و آرزوهای موفقیّت شما، دیگه نگرانی هم واسه آدم مـیمونـه؟! ;)

چهارشنبه 5 اسفند 1383

همـین الان، نامة امـیرمسعود عزیز را خواندم کـه برای امتحان فردایم آرزوی موفقیت کرده بود. درون جوابش گفتم کـه حس نوستالژیکی دربارة آرزوی موفقیت دارم و با اینکارش کلّی خوشحالم کرده است. (عادت دارد بـه اینجور خوشحال‌‌ها!)
قبل از این هم گمانم گفته بودم... بهرحال سالهای دبیرستان پیش از امتحانـها «موفق باشی»ها خیلی بمن یکی مـیچسبید. خصوصاً «موفق باشی»های سام کـه هربار درست قبل از اینکه کیف و کتابهایمان را بگذاریم و سر جلسة امتحان برویم، تکرار مـیشد. نمـیدانم چقدر مؤثر بود؛ امّا قوّت قلب عجیبی مـیداد.
راستی، اگر شما هم این چند روزه کنکور ارشد دارید، «موفق باشید!»

جمعه 23 بهمن 1383

۱-
حالا کـه هوا سرد هست و برف همـه‌جا را پوشانده و گاز هم درون منطقة ما فشارش بسیـار کم، بـه یـاد شومـینـه‌ی خانـه افتاده‌ایم و روشنش کرده‌ایم و دور و اطرافش مستقر شده‌ایم. اینطور، گرم‌تر است... کنار شومـینـه، مصاحبة فوکو را با پل رابینو خواندم کـه شـهریـار وقفی‌پور ترجمـه کرده و چند روز پیش بمناسبتی دوباره بـه یـادش افتاده و بدوست عزیزی، معرّفیش کرده بودم.
مصاحبه‌گر تلاش مـیکند طوری از زیر زبان فوکو بکشد کـه فضا با قدرت مربوط هست و معماری با رهایی یـا مقاومت ارتباط دارد. فوکو البتّه راحت زیر بار نمـیرود و اصولاً نیّت معمار را درون اینمورد بنیـادی نمـیداند و سعی مـیکند خودش و مصاحبه‌گر را از تحلیل‌های سادة بقول خودش متافیزیکی برهاند و به سطح پیچیده‌تری نزدیک کند کـه روابط چندجانبه درون آن اهمـیّت مـیابند که تا تحلیل‌ها بـه ایدئالیسم صرف یـا تاریخی‌گری مطلق تقلیل پیدا نکند. درون پایـان مصاحبه – کـه بقول مصاحبه‌گر دربارة معماری انضباطی و اعترافی بحث مـیشود – فوکو بـه مطالعاتی درمورد معماری قرون وسطا اشاره مـیکند و از مورّخی مثال مـیآورد کـه روابط آدمـها را بر اساس آمدن شومـینـه از بیرون خانـه بـه داخل، شرح مـیدهد کـه پس از آن «روابط مـیان افراد، دور شومـینـه ممکن شد.»
شومـینـه، بر روابط افراد و افکارشان تأثیر بسیـار داشته و این نکته به منظور فوکو، جذّاب است. آنچه برایش چندان پذیرفتنی نیست، تبیینِ صرفاً مبتنی بر تغییرات تکنیکی‌ست.

۲-
شومـینـه، همواره برایم جذّاب بوده؛ امّا، شادترین خاطره‌ام، مربوط بـه گرگان دو سال پیش هست که با سام و مـهرتاش رفته بودم. هوا، سرد شده بود و حتّی برف هم مـیبارید. شومـینـه را با کنده‌هایی کـه کند مـیسوختند روشن کرده بودیم. مـهرتاش – کـه تقریباً بـه شومـینـه چسبیده بود – از من پرسید اشکالی ندارد اگر از جعبه‌هایی کـه بیرون درون محوطه هست و چوپ سبک دارند، استفاده کنم که تا شومـینـه گرمتر شود و جواب دادم مسلّما نـه.
اتّفاقاً، من و سام مشغول جواب بـه تلفنـهایمان شدیم. من همـینکه صحبت مـیکردم سری هم بـه اتاقی مـیزدم کـه مـهرتاش را آنجا با شومـینـه و چوبها، تنـها گذاشته بودیم و مـیدیدم مـهرتاش جعبه‌هایی را کـه از بیرون آورده، داخل شومـینـه مـیگذارد و با پا خردشان مـیکند و باز اضافه مـیکند؛ طوریکه شومـینـه که تا خرخره پر از چوب شد... دفعة بعد کـه با سام بـه مـهرتاش سر زدیم، دیدیم پنجره را باز کرده – و باور نمـیکنید – شعله داشت از پنجره بیرون مـیرفت!! اتاق انصافاً خوب گرم شده بود؛ طوریکه مجبور شدیم درون را هم باز کنیم. اگر گمان مـیکنید درون آن لحظه بـه چیزی جز این فکر مـیکردم کـه شماره تلفن آتش‌نشانی گرگان نباید تفاوتی با تهران داشته باشد، اشتباه مـیکنید!! مـهرتاش امّا بیخیـال، فقط صندلیش را دورتر از قبل گذاشته بود و به شومـینة بزرگی کـه ساخته بود، نگاه مـیکرد؛ شومـینـه‌ای کـه در ِ خانـه هواکش و پنجره، دودکشش بود!

پ.ن.
مـیدانم؛ این دو بخش هیچ ارتباطی با هم نداشتند؛ امّا، بنظر مـیآید سرما مغرم را نیز منجمد کرده. همـین هم بیش از حد توقّع خودم بود؛ بعد بهترین راه به منظور کنار آمدن با این نوشته، کم توقّعتان است! درون ضمن، وقتم را هم بیـهوده تلف نکرده‌ام. مصاحبة فوکو – کـه در کتاب مطالعات فرهنگی دورینگ آمده – جزو منابع کنکور کارشناسی ارشد مطالعات فرهنگی‌ست. مـیبینید؛ همزمان درس هم مـیخوانم!

چهارشنبه 21 بهمن 1383

این چند روزه، خوش گذشت... خانواده و دوستان خوبم، چهار روز و شب برایم تولّد گرفتند!! (و نمـیگویم کدام روز از همـه بیشتر خوش گذشت!) دوستانم، تبریک گفتند و خوشحالم د و همـینطور، دانش‌آموزانم هم شرمنده د و حضوری یـا الکترونیکی آرزوهای خوب طرح د و بعضی‌ها زنگ زدند و خلاصه همـه و همـه خیلی خیلی زیـاد خوشحالم د. خوشحالی چند روز گذشته را نمـیتوانم وصف کنم و پس، مـیگذرم. (انگار خوشحالی، تمامـی هم ندارد؛ همـین الان کارت تبریک «Happy belated birthday» دریـافت کردم!)
جز این، چند فیلم بخش مسابقة سینمای ایران جشنواره را هم دیدم. «ما همـه خوبیم» بیژن مـیرباقری و «بید مجنون» مجید مجیدی – هر دو – ایده‌های خوبی داشتند کـه با پرداختِ بد، از بین رفته بودند. «کافه ترانزیت» کامبوزیـا پرتوی، جالب بود و «سالاد فصل» جیرانی، چندان موفّق نبود. فرصت دیدن بقیّة فیلمـها پیش نیـامد و تا آنجا کـه مـیدانم چیز زیـادی هم از دست نرفته...
الان هم درون خدمت شما دارم از سرما مـیلرزم و همـین!

دوشنبه 12 بهمن 1383

دوستی بشوخی مـیگفت، کافیـه صبح برات اتّفاقی بیفته که تا غروب خبرش رو تو وبلاگت بخونیم. خب، حالا بخونین! امروز دو ساعت با دوستای خوبم، ابوالفضل، فاطمـه، بهار، مجتبی، شقایق و فرهاد بودم... صبحش حالم خیلی گرفته بود. از مدرسه کـه بمحل قرارمون مـیرفتم، همـه‌ش فکر مـیکردم چطور با حالِ گرفته‌م، ادای آدمـهای شاد رو درون بیـارم؟ نیـازی بـه ادا درآوردن نبود، دیدنِ دوستانی – کـه بعضی رو که تا حالا ندیده‌بودم – مسرّت‌بخش بود. مجتبی و شقایق زودتر از همـه اومده بودن؛ درست، سرِ وقت. من با چند دقیقه تأخیر، وارد شدم و بعد ابوالفضل و فاطمـه اومدن و بهار بعد از اونـها ملحق شد و فرهاد هم – کـه نمـیدونستم مـیاد یـا نـه – دیرتر از بقیـه...
به مجتبی مـیگفتم کـه وقت ورود اگه اشاره نمـیکردین – با اینکه قیـافه‌ات شبیـه عکسته – بهیچ وجه نمـیشناختم؛ تقصیر منـه کـه چهرة آدمـها رو هیچوقت نمـیتونم بذهن بسپرم؛ خدا نکنـه حادثه‌ای پیش بیـاد و احتیـاج بـه چهره‌نگاری پلیس باشـه!
در مورد خیلی چیزا صحبت کردیم و کلّی هم غیبت... بقول توکا نیستانی نمـیشـه تو کافه غیبت نکرد :) ضمن اینکه با مجتبی هم قرار گذاشتم کـه با هم بریم جایی کـه تا حالا نرفتم و خیلی دوست دارم برم... با وجودی کـه فرهنگم کتبیـه و بقول مک‌لوهان بعضی از حواسم – مثل حرف زدن – خوب امتداد پیدا نکرده‌ (!) و هنوز درون مرحلة نوشتاری و بصری موندم، از حرف زدن با دوستان لذّت بردم. دو سه چند روز گذشته، دوره‌های شادی و غصّه‌ام تند تند جا عوض ... عصر امروز امّا، خوش گذشت و خوشحال شدم از دیدن تک‌تکِ دوستای خوبم. که تا حالا کـه بعضی از بهترین دوستام رو از همـین فضاهای مجازی پیدا کرده‌ام، بعد امـیدوارم ادامـه پیدا کنـه.

یکشنبه 4 بهمن 1383

۱-
آغاز هفتة پیش را مشغول امتحانـهای باقیمانده بودم و نیمة دوّمش را با دوستان، درون سازمان، مشغولِ داوریـهایی کـه سینا امر کرده بود. انصافاً گرچه کار خسته‌کننده‌ای بود؛ امّا حضور دوستان خوبم باعث شد خیلی خوش بگذرد. روز اوّل، یکساعتی دکتر احمدنیـای بزرگوار تشریف داشتند – کـه گمانم درون مواجهة با تفکّر قالبی پیشداورانـه و یستی یکی از حضّار کلاً ناامـید شدند! از آن گذشته، وجودِ خودِ سینا به منظور شادی چند مجلس کافیست؛ امّا، اضافه کنید دلارآم را و امـیرعماد را کـه پنجشنبه با لیلا آمد. محمّد و علی و بهروز هم گهگاهی بودند و حضورشان، باعث خوشوقتی. حضور سام و احمد هم درون روز آخر، شادیمان را مضاعف کرد. مزدک را هم نیمساعتی دیدم و گپ کوتاهی زدیم. محسن را نیز – کـه سال اوّل دبیرستان همکلاس بودیم و سالها ندیده‌بودمش – آنجا دیدم. وقت ناهار یـا شام هم رضا، با همراهی دیگر دوستان جوک «جورج» (!) را بـه اشکال مختلف و در ترکیب با سایر لطیفه‌های مشابه تعریف مـیکرد... خلاصه، داوریـهای امسال خاطره شد.

۲-
فرهاد، آواز بنده‌خدایی را بمن داده – کـه نمـیشناسمش – که تا بقول خودش شاهدی باشد به منظور «به جهنّم»ی کـه نوشته بودم. البتّه وقتی ترانـه را بشنوید، اعتراف مـیکنید کـه بسیـار متفاوت از آنچیزی‌ست کـه پبشتر گفته بودم. بعبارت دیگر، باب جدیدی درون شعر عاشقانـه برویتان باز مـیشود! بهرحال، بخشی از متن ترانـه چنین چیزی‌ست:

قَسَم مـیخوردی با منی، قسم مـیخوردی بخدا
خدا الهی بزنـه تو کمرت!
من اهل نفرین نبودم چه برسه کـه تو باشی
بیـاد الهی خبرت!
عمرت الهی کم نشـه، امّا پر از غصّه باشـه
رنجایی کـه بمن دادی بکشی که تا آخرش
الهی کـه یـه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای درون به درت

اینرا کـه شنیدم، یـادِ بازسازی خودمان افتادم، از تصنیفی قدیمـی با ردیفی – شرمنده‌ام – نامؤدّبانـه:
تو کـه بی‌وفا نبودی !
پر جور و جفا نبودی !
و همـینطور که تا آخر...

۳-
اینمورد را هم پیشتر مـیخواستم بگویم کـه فراموش کردم. امّا، دیروز کـه دوست دیگری بـه تشدیدِ واژة «دوّم» ایراد گرفت، موضوع خاطرم آمد کـه مـینویسم. غَرَض اینکه بخدا قسم، «دوّم» و «سوّم» تشدید دارند. اوّل‌بار، دکتر شادروی عزیز، بعد از تصحیح پرسشنامـه‌ای، ایراد گرفتند کـه دوّم فارسی‌ست و تشدید ندارد و گذاشتن تشدید روی واوِ دوّم همانقدر ناپسند هست که فرضاً بگویی دوماً! همانجا گفتم کـه وقتی با تشدید تلفّظش مـیکنیم، چرا تشدید نگذاریم و مگر درّه و برّه و از این قبیل فارسی نیستند کـه تشدید دارند؟ کـه گفتند خیر اصلش دره و بره (!) است. تعجّب کردم و چیزی نگفتم که تا چند روز بعدش مقالة «بررسی تشدید از دید علمـی و حلّ یک مشکل املایی» دکتر وحیدیـان کامـیار زبانشناس را بردم و نشانشان دادم کـه در فارسی پهلوی هم تشدید داشته‌ایم و امروزه هم صامتهایی مانند «ل» (فرضاً پلّه)، «ر» (مثل ارّه)، «پ» (تپّه)، «م» (مثلاً امّید)، «ک» (لکّه)، «ش» (پشّه)، «ی» (دیّم)، «و» (دوّم مورد بحث)، «ز» (مزّه)، «ت» (مثلاً متّه)، «غ» (فرض بگیرید جغّه) و «چ» (بچّه) مستعد تشدیدند؛ امّا از آنجاییکه قرار یـا نتشدید درون فارسی، تفاوت معنایی ایجاد نمـیکند، چندان توجّهی بـه تشدید نشده. (برعدر عربی، تشدید مـهم هست و مثلاً بنّا را از بنا منفک مـیکند.) خلاصه، دستِ آخر دکتر شادروی گرامـی رضایت دادند کـه «بهتر هست تشدید نگذاریم!»
دکتر شادرو درون روش تحقیق و تکنیکهایش، بسیـار دقیق و دانا هستند و از آن محمتر بسیـار مورد احترام دانشجویـان و از جمله بنده و باز هم مـهمتر، احتمالاً استاد راهنمای آیندة سینا. امّا، دست کم درون این یک مورد محق نبودند.
بگذریم؛ خلاصه کنم کـه همانموقع، یـاد بحثهایمان درون «ماورا»ی حالا خاطره‌انگیز افتادم بر سر فارسی یـا عربی نوشتن و بسیـاری موضوعات دیگر؛ با پرهام – کـه حالا درون فرانسه هست – و صبا – کـه نمـیدانم کجاست. (خاطرت هست امـیرمسعود عزیز؟)

سه شنبه 29 دی 1383

هفتة پیش کـه سینا، نامـه‌اش را برایم فرستاد که تا بخوانم و بخشی از شعر «آخر بازی» شاملو را سرآغازش دیدم، یـاد گفته‌های توضیحی شاعر افتادم درون شب شعر معروفش درون آمریکا و پیش از خواندنِ همـین قطعه کـه گفت «البتّه این آخر بازی فقط یک نفر نیست…»
***
حتم دارم سینا هم مانند من مدرسه‌اش را دوست دارد؛ مدرسه‌ای کـه در آن درس خوانده‌ایم و حالا درس مـیدهیم. منظورم چیزی بیش از ساختمان مدرسه‌ست؛ بچّه‌ها و دوستانمان درون آنجا را دوست داریم… و سینا، بـه دانش‌آموزان همـین مدرسه، فهم و ادراک اجتماعی مـی‌آموخت و یـاد مـیداد چطور اطرافشان را نگاه و تفسیر کنند… آنچه سینا و دوستانش بـه بچّه‌ها یـاد مـیدادند، تنـها یک اشکال داشت: قابل اندازه‌گیری نبود! و این روزها کـه جنون اندازه‌گیری، همـه‌گیر شده، سخت هست قدر زحمات سینا را دانستن.

واضح هست که بـه اخراج و کنار گذاشتن دوستانم معترضم و معتقدم اشتباه بوده. امّا، بیش از آن دوست دارم، خودم و تمامانیکه درون مدرسه ساعتهایی را با سینا و دوستانش کلاس داشته‌اند، قدر آموخته‌هایشان را و ارزش آنچه را از دست داده‌ایم، بدانیم. چراکه به منظور مدرسه‌ام نگرانم… بنظرم خطر اندازه‌گیری زیـاد، مدرسه را تهدید مـیکند و آنچه قابل‌اندازه‌گیریست، مدالهای المپیـاد هست و رتبه‌های کنکور و جامـهای روبوکاپ. و باز بنظرم مـیآید این افراط درون اندازه‌گیری و سهل‌انگاری درون بعضی جنبه‌های دیگر، موجب تحریف هدفها و جابجایی آنـها شده هست و خدا نکند هدف مدرسه جز تربیت بچّه‌ها، چیز دیگری باشد. نگرانم «قانون آهنین الیگارشی» بکار بیفتد... اینطوریست کـه حتّا بـه تالار افتخارات مدرسه – با اینکه دوستش دارم، چون دوستانم و این اواخر دانش‌آموزانم را لابلای عکسهایش مـیبینم – بدبین مـیشوم. چراکه درون بین افتخارات مدرسه، فقط آنـهایی لحاظ شده‌اند کـه قابل شمارش و اندازه‌گیری‌ بوده‌اند… یـاد حرف ماردربارة بروکراسی افتادم کـه از تفکّر غلط بروکرات – کـه خودش را قدرتمند مـیپندارد – مـیگوید و دستاویزش مـیشود همـین «خرده‌ریزه‌های کثیف مادّیگری» و گرایش کودکانـه بـه نمادها؛ همـین مدال و تقدیر و از این‌دست چیزها. بگذریم؛ نتیجة کار امثال سینا و دوستانش را نمـیتوان اندازه گرفت؛ امّا، شک ندارم کـه با ارزش بوده (و معمولاً آنچه را نمـیتوان اندازه گرفت، باارزش‌تر است) و مـیدانم کـه دانش‌آموزانشان هرگز فراموش نخواهند کرد، آنچه را آموخته‌اند.

سینا جان، راست مـیگویی؛ نامـه را کـه خواندم گفتم کلیشـه‌ای شده… امّا، الان گمان مـیکنم واقعیّتِ رخ‌داده هم، باندازة کافی کلیشـه‌ای هست. راست گفته‌ای، این چیزی‌ست کـه بارها و بارها درون مملکت ما تکرار مـیشود. اتّفاقی کـه برای شما افتاد و نامـه‌ای کـه نوشتی، پایـان خوبی به منظور کلاس درستان بود. بچّه‌ها، آنچه را درس مـیدادید با چشمان خودشان دیدند و گمانم اگر همـین را بفهمند، عمری کفایتشان مـیکند. دستِ کم من، وامدار آنچه از تو آموخته‌ام، هستم. تعارف نمـیکنم و مـیدانی کـه چیزهای زیـادی یـادم داده‌ای. یقین مـیدانم دیگران هم فراموش نخواهند کرد. همگی ممنونیم.

+ متن نامة سینا: سلام بر شوکران، آنگاه کـه نوشداروی عاشقان است...

پنجشنبه 24 دی 1383

کاری کـه من و سینا دیشب که تا دیر وقت داشتیم انجام مـیدادیم، بیشک یـه جور بی‌ناموسی علمـی بود! بـه این ترتیب کـه دو تایی یـه عالمـه پرسشنامـه رو با تکنیک «درون‌نگری» (Introspection) (!) پر کردیم؛ یعنی خودمون رو مـیذاشتیم جای آدمـها و تیپهای مختلف و به پرسشـها پاسخ مـیدادیم. (سعی کردیم انصاف رو هم رعایت کنیم البتّه؛ واسه همـین چند جا هم دادة مفقوده داریم...) بهمـین راحتی! بعد وقتی تفاوتها و رابطه‌ها رو محاسبه کردیم، بـه روابط دقیق عجیب و غریبی مـیرسیدیم. اس‌پی‌اس‌اس، تفاوتهای بشدّت معنی‌دار و رابطه‌های خیلی خیلی خوب بهمون مـیداد. (بنظرم تفاوتهای بین دو جنس فقط یـه خرده اغراق شده بود؛ اون هم تقصیر سیناست کـه جهتگیری خاصّی درون مورد نگرانیـهای پیش روی ا داشت!!) تازه این، بغیر از مسایل فلسفی و علمـی و دینی و هنری و ... ست کـه همون دیشب درون موردشون بـه توافق رسیدیم و فهمـیدیم چه مسایلی رو دونسته فرض گرفته‌بودیم و ازشون عبور کرده بودیم! از این گذشته، قرار شد نتایج درون‌نگریمون رو درون یک مقاله، بعنوان نتایج حاصل از نمونـه‌ای معرّف منتشر هم یم!!
سینا جان، خیلی زحمت کشیدی و از اون مـهمتر خیلی خوش گذشت. ممنونم.

یکشنبه 29 آذر 1383

کوزت مـیگوید:
تجربة اخیرم نشان داده اینکه دریـابی لازم نیست و ضرورتی ندارد بالای سر غذا بایستی که تا بپزد، مرحله‌ای اساسی درب مـهارت آشپزی است... اینرا، دیشب فهمـیدم. دست زیر چانـه و منتظر، بالا سرِ غذایی کـه آماده مـیکردم، ایستاده بودم؛ ناگهان – درون لحظة کشف و جذبه و اشراق – مانندة الهامـی زودگذر دریـافتم کـه چه اینجا باشم و چه نباشم، غذا بخودی خود مـیپزد و آماده مـیشود. پیش از این – شاید مثل دیگر آشپزهای مبتدی، نگران – بالای سر غذا مـیایستادم و در تمام مدّت مـیپاییدمش... خلاصه اینکه بنظرم، قدم بزرگی درون مـهارت آشپزی برداشته‌ام!

سالک مـینویسد:
«حضور همـیشگی امّا دستپاچه» بکار نمـیآید. «حضورِ منقطع» سالک، «حضور مطمئن» اوست؛ اینکه نباشی ولی بدانی چه رخ مـیدهد؛ اینکه نباشی ولی بدانی چه وقت حتما برگردی: اینکه نباشی و ... باشی. اینچنین، «حضور جسم» جایش را بـه «حضور قلب» مـیدهد. قدرِ سالک جسوری کـه قلبش حاضر است، بیش از زائرِ مجاوری هست که تنـها جسمش – نگرانِ گناهِ نکرده – درون پیشگاه حضور دارد.
مرتبتِ حضور منقطع، درون سلوک بسوی کمال، گام نخست است. ولی اگر راحت مـیطلبی – البتّه – آسودگی درون کنار است!

جمعه 27 آذر 1383


- خوب مـیدانی؛ تضمـینِ غزلت...

قطعه، (همچون هایکو) بـه تورین بودیسم تعلّق دارد؛ متضمّن مسرّتی آنی‌ست: خیـالی درون سخن، معبری درون مـیل. وزنِ قطعه را، درون قالبِ یک اندیشـه-جمله درون همـه‌جا مـی‌توان حس کرد: درون کافه، درون قطار، درون حال حرف زدن با یک دوست (وزنی کـه با گفته‌های او یـا گفته‌های من همراه مـی‌شود)؛ آنوقت هست که دفترچه یـادداشت‌ات را درون مـی‌آوری، که تا نـه یک «فکر» بلکه چیزی چون یک ضربه را آناً ثبت کنی؛ همانچه زمانی آنرا یک «گشت» مـیخواندَند. (رولان بارت نوشتة رولان بارت؛ ترجمة پیـام یزدانجو؛ ص ۱۲۳)

راز، سه سالش تمام شد. بعبارت دیگر، سه سال هست که کم و بیش اینجا مـینویسم؛ یـا نـه، ضربه‌ها را ثبت مـیکنم. و البتّه، بسیـاری را ثبت نمـیکنم و عجیب اینکه همانـها هم، بواسطة غیـابشان – بواسطة جایگزین شدنشان با دیگر ضربه‌ها – برایم قابل تشخیص‌اند.اینروزها، بایگانی راز را زیـاد نگاه مـیکنم. بعضی یـادداشتها را بارها و بارها خوانده‌ام... هرکدامشان را کـه مـیخوانم، سریع از ذهنم مـیگذرد کـه چه بر من گذشته که تا این یکی را نوشته‌ام (و فلان یکی را ننوشته‌ام.) ننوشته‌ها هم کم نیستند. «ننوشته»‌هایی کـه غیبتشان را درون حضور «نوشته»‌ها جستجو مـیکنم. نوشته‌ها هم حکایتی جدا دارند؛ نوشته‌هایی کـه هر یک ضربه‌ای مجزّا هستند و شاید، نتیجه – بقول بارت – شبیـه حاصلِ کار مقلّدی باشد کـه از تابلوی نقّاشی کپیـه مـیکند و بی‌توجه بـه نسبتها، جزئیـات را مـیکشد و بهم وصل مـیکند. سرهم نگاه کنید، حاصل نوشته‌های من هم شبیـه همان نقّاشی‌ست. فکرش را ید؛ دودکش خانـه، وسط حیـاط است!... و چه خوب اگر چنین باشد؛ «روی‌هم‌رفته من از راه علاوه مـی‌روم، نـه از راه ترسیم » (همان، ص ۱۲۲)

در این یـادداشت مـیخواستم نتیجة خودکاویـهای چند وقت اخیر را بنویسم. بنویسم کـه چرا مـینویسم؟ (و خودم را توجیـه کنم.) امّا، امروز صبح ایمـیلی از عزیزی دریـافت کردم کـه تولّد راز را – مـهربانانـه – تبریک گفته بود. پشیمان شدم از توجیـه‌های صد من یک غاز نوشتن. تبریکِ دوستِ خوبم، فاتحه خواند بـه دلیل‌تراشی‌های من. (...گفتی: اینجا رازی نیست. گفتم: راز؟ گفتی: من رازم. (چند روایتِ معتبر؛ مصطفی مستور؛ ص ۴۱)) نقل گفته‌های دوست عزیزم، از همان ننوشتنی‌هاست... (از کفتان رفته.) امّا حالا مـیدانم؛ مـینویسم که تا ستاره‌ام سوسویی بزند...

و اکنون راحت‌تر مـینویسم: «حالا کـه دانسته‌ای رازی پنـهان شده درون سایة جمله‌هایی کـه مـی‌خوانی؛ حالا کـه نقطه‌نقطه این کلام را آشکار مـی‌کنی، شـهدِ ِ مـینو بـه کامت باشد؛ چراکه اگر درون دایرة قسمت سهم تو را هم از جهان، درد داده‌اند، رندی هم بـه جانِ شیدایت سپرده‌اند که تا کلمات پیشِ چشمانت خرقه بسوزانند. پس، سبکباری کن و بخوان. درون این کتاب رمزی بخوان بـه غیرِ این کتاب...» (شرق بنفشـه؛ شـهریـار مندنی‌پور؛ ص ۸)

شنبه 14 آذر 1383

سر که تا قَدَمش چون پری از عیب بری بود... به‌یـادِ سینا

جمعه 6 آذر 1383

۱- روزها بسرعت مـیگذرند
هفتة پیش سرم بیش از اندازه شلوغ بود. دوشنبه ساعت ۱۱ و ۱۲ شب بود کـه برگشتم. سه‌شنبه زودتر از هشت و نـه خانـه نبودم و چهارشنبه صبح شروع کردم بـه نوشتن مقاله‌ای کـه یکی از دوستان خواسته بود و همانروز ظهر تمامش کردم. بعد از کلاس هم درون دانشگاه با دو که تا از استادهایم که تا بعد از غروب صحبت مـیکردم. پنجشنبه صبح که تا بعداز ظهر هم با دوست عزیز دیگری بودم و خلاصه آخر هفته باین نتیجه رسیدم کـه خوب بود اگر مدیر برنامـه‌ای یـا چیزی شبیـه بـه این داشتم... :) این موقع سال همـیشـه زمان عجیب سریع مـیگذرد. فکر کنم بیشتر از اینکه واقعاً کارم زیـاد باشد یـا وقتم کم، از نظر روانی گمان مـیکنم کـه وقت تنگ است. خلاصه هر ترم همـین موقع، چنین احساسی دارم. امّا چیزی کـه دلخوشم مـیکند این کـه کارهایی کـه مشغولشان هستم را دوست دارم. یـا چرا دروغ بگویم... کارهایی را کـه دوست ندارم کلاً حذف کرده‌ام!! (و البته بزودی حتما بروم سراغشان!)

۲- سوئیسی، نـه آلمانی
چند هفتة پیش آقای بهزاد کشمـیری‌پور مترجم گرانقدر، ای‌مـیلی نوشتند و گفتند:

دوست عزیز
از طریق دوستی گذارم بـه صفحه‌ای افتاد کـه داستان «مـیز مـیز است» بیکسل را درون آن نقل کرده‌اید و از آنجا بـه وبلاگ شما.
در سطر اول اشتباهاً بیکسل را نویسنده‌ای آلمانی معرفی کرده‌اید. درون حالی کـه او سویسی و آلمانی‌زبان است. البته شاید اینقدرها هم مـهم نباشد اما فکر کردم شاید دانستنش هم ضرری نداشته باشد.
ضمناً از لطف شما متشکرم.
با سلام و محبت
بهزاد کشمـیری‌پور
هانوفر ۲۹ اکتبر ۲۰۰۴

من هم از توضیح جناب کشمـیری‌پور ممنونم. اشتباهی را کـه ذکر د، تصحیح کردم. ضمن اینکه بـه همـین بهانـه بد نیست، داستانِ بیکسل را – اگر نخوانده‌اید – بخوانید. مدّتها پیش دو سه چند خط دربارة «مـیز، مـیز است» نوشته بودم کـه گشتم و در «راز» نبود. بعد دوست داشتید بعد از خواندن داستان، نگاهی هم بـه این چند سطر بیندازید:

چرا نویسنده عنوان داستان را "مـیز مـیز است" انتخاب کرده؟
من پاسخش را درون این جملة داستان مـیبینم: "این داستان [...] با غصّه شروع شد، با غصّه هم بـه پایـان مـیرسد "
چه بخواهیم، چه نخواهیم "مـیز مـیز است" یـا بـه عبارت دیگر "زندگی پیرمرد با غصّه آغاز مـیشود و با غصّه هم پایـان مـیپذیرد." کاری از دست ما به منظور او برنمـیآید: مـیز، مـیز بوده و مـیز هست. یـا زندگی پیرمرد رقّت آور بوده و هست. پیرمرد، هرکاری مـیکند مشکلش مرتفع نمـیشود. پیرمرد، تنـها بوده و هست.
مضمون داستان - اینکه مردم نمـیتوانند با هم رابطه برقرار کنند؛ حرف هم را نمـیفهمند و تنـها خیـال مـیکنند دیگران آنچه را مـیگویند، مـیفهمند – مضمونی قدیمـی و تکراری هست و بسیـاری نویسندگان دیگر هم با چنین درونمایـه ای داستان نوشته اند کـه از مـیان آنـها، داستانـهای "جومپا لاهیری" ( نویسندة هندی الاصل آمریکایی و برندة جایزة ادبی پولیتزر 2000) را بسیـار مـیپسندم.

راستی، اگر حالتان خوب هست و حوصلة غصّه را – آنـهم غصّه‌ای درون پوشش طنز – ندارید، داستان را نخوانید و موکولش کنید بـه وقتی دیگر.

۳- ایده‌ای ندارید؟
برای تمرینِ تحلیلِ محتوای درس تکنیکهای خاص تحقیق قصد دارم دربارة انیمـیشن‌های راهنمایی و رانندگی (داوود خطر!) کار کنم. ایده‌هایی درون دست هست کـه بعد از صحبت با دکتر شادرو و کمک‌های این‌هفتة دکتر ذکایی، گسترده‌تر شدند. اوّلین چیزی کـه بذهن رسید، تحلیل ّتی بود و اینکه زن‌های انیمـیشن چقدر فعّالند؟ بعد بنظر آمد کـه شاید خوب باشد دربارة دیـالوگ‌ها و زبان مخفی استفاده شده، کار کنیم و به آرایش آدمـها و ماشینـهایشان دقّت کنیم و دنبال این فرضیـه را بگیریم کـه گویـا آدمـهای عادّی و معمولی خلاف نمـیکنند و تنـها خلافکارهایی کـه جدای از جامعه هستند دست تخلّف از قوانین مـیکنند... یـا اینکه روی چه نوعی از تخلّف بیشتر تأکید مـیشود؟ ضمن اینکه گویـا مقصّر فقط و فقط راننده هست و نـه قوانین یـا مـهندسی ترافیک. (دقّت کرده‌اید کـه خیـابانـهای انیمـیشن خوبِ خوب هستند و با خط‌کشی و چراغ و تابلو!؟) خواستم موضوع را اینجا طرح کنم و بپرسم شما نظر و ایده‌ای ندارید؟

۴- نقد عکس
نقد عکسم (دربارة عاستانو) درون شمارة اخیر دوربین عکّاسی چاپ شده. امّا برنده نشدم. از انصاف نباید گذشت کـه نقد برنده بهتر از نقد من بود. (یـا دستِ کم بیشتر معطوف بخودِ عبود.)

سه شنبه 26 آبان 1383

امروز، روز عجیبی برایم بود. تنـها، اینطور مـیتوانم توصیفش کنم: پر از افتخار شدم؛ درون حالیکه اصلاً لیـاقتش را نداشتم. داستانش را تعریف نمـیکنم. مـیترسم تعریف کنم و چیزی از لذّتش کم شود؛ چراکه مطمئناً آنچه حس کردم، بـه قیدِ واژه درون نمـیآید... آدمـهای زیـادی دست بـه دست هم دادند که تا روز ِ خوبِ من پدید بیـاید. امّا بیشک یکی، این مـیان نقش مـهمتری داشت. بقول سینا، به منظور حفظ آبرو اسم نمـیبرم؛ البتّه حفظِ آبرویِ خودم. چونکه اگر بدانید، حتماً با خودتان مـیگویید چقدر پر رو هستم کـه اینـهمـه محبّت را دیدم و هنوز از خجالت آب نشده‌ام.
بگذریم؛ پیشتر فکر مـیکردم از تشکّر زبانی عاجزم؛ حالا مـیبینم با نوشته و کلمـه هم از بعد ِ سپاسِ اینـهمـه خوبی برنمـیآیم. پس، ممنونم و دیگر هیچ.

چهارشنبه 22 مـهر 1383

هو
۱- جمعه شب رفتم فرهنگسرای نیـاوران بـه دیدن و شنیدن کنسرت پژوهشی آقای عبدلی کـه تار را بـه شیوة آقا حسینقلی مـیزد. خاندان فراهانی، حق بزرگی بر گردن موسیقی ایران و خاصّه نوازندگی تار دارد. آقا علی‌اکبر و فرزندانش مـیرزا عبدالله و آقا حسینقلی و برادرزاده‌اش آقا غلامحسین مشاهیر خاندان فراهانی و ادامـه‌دهندگان راه آقا علی‌اکبر هستند.
در مورد نوازندگی آقا حسینقلی بسیـار نوشته‌اند و از مـیان همة آنـها عارف چقدر زیبا درون دیوانش گفته: «تار هم بعد از مـیرزا حسینقلی چراغش تقریباً خاموش شد و با اینکه حالا معمولترین آلات موسیقی ایرانی است. باز بزرگترین استاد آن کـه قرنـها لازم هست که دست طبیعت پنجه‌ای بدان قدرت بوجود آورد، از مـیدان رفت؛ پنجه‌ای کـه هروقت بحرکت مـیآمد، قرار از کف و آرام از دل شوریدگان مـیربود و مانند صورت بر دیوار بی‌اختیـار مجذوب سکوت مـیگردید.» از مـیرزا حسینقلی صفحه‌هایی هم درون دست هست که عمدتاً درون پاریس ضبط شده و سید احمد خان، خوانده.
آقای عبدلی را بواسطه مـیشناختم و همـین، باعث شد کـه بروم و کنسرتش را ببینم. بیشتر حضّار، شاگردان خودش بودند. اوّل دربارة تار و انواع مضراب‌گرفتن‌هایش و ... صحبت کرد و از شیوة نواختن مـیرزا عبدالله گفت. بعد، درون بخش اوّل برنامـه‌اش سه‌گاه و اصفهان زد.
جالب، بخش دوّم برنامـه‌ بود کـه با تار پنج سیم و بیست و دو پرده (مشابه تاری کـه آقا حسینقلی درون نواختنش شـهره بود) شور و ماهور نواخت. درون این بخش، آقای عبدلی تار را بـه شیوة قدما و همانطور کـه در عکسهای بجا مانده، مشـهود هست روی گرفت.
گرچه چیز زیـادی از حرفهایی کـه زد و کاری کـه ارائه کرد، نمـیدانم و نفهمـیدم؛ امّا برایم جالب بود کـه بیشتر آموخته‌های کلاسیکش درون تارنوازی را – خصوصاً از داریوش طلایی و محمد رضا لطفی – درون بخش دوّم فراموش کرد و با تار پنج سیم و آنـهم با آن وضع دست‌گرفتن ساز، اجرا کرد.

۲- شنبه عصر هم رفتم دانشگاه تهران که تا در دفاعیة حمـیدرضا شرکت کنم. حمـیدرضا را اوّل، از طریق برادرم و بعد وقتی درون مدرسه معلّم شد، بجهت همکاری، شناختم. حالا دیگر فوق لیسانس باستانشناسی دارد. پایـان‌نامـه‌اش هم، مربوط مـیشد بـه کارهایی کـه در مدرسه انجام داده و نوعی از آموزش تاریخ کـه دانش‌آموزانش لابد مـیدانند چقدر جالب بوده. از همـه بیشتر، خوشحال شدم کـه پایـان‌نامة حمـیدرضا کـه عنوانش «سهم باستانشناسی درون پرورش فکری نوجوانان ۱۰ که تا ۱۵ ساله» - یـا چیزی شبیـه بـه این – بود، کارهایی را کـه در مدرسه انجام مـیشود بـه محفلی آکادمـیک مثل دانشگاه کشاند. البتّه ناگفته نگذارم کـه چقدر به منظور تصویبش زحمت کشید (چراکه عنوان پایـان‌نامـه‌اش مثلاً «بررسی استحکامات دفاعی درون بخش شرقی شـهر باستانی فلان» نبود).
پیش از اینکه دفاع کند، گفتم خیـالت راحت باشد، بیست مـیشوی. گفت نـه، امروز بهی بیست نداده‌اند... بهرحال، نـهایتاً بیست شد؛ با درجة عالی! استاد راهنمایش هم – خانم دکتر هایده لاله – آدم فهمـیده و جالبی بود.

۳- حال بزرگم خوب نبود کـه دیروز با آمبولانس آوردندش تهران و الان بیمارستان بستری‌ست. حالا – خدا را شکر – حالش خوب است. بهرحال، به منظور بزرگ خوبم دعا کنید! :)
آخرین باری کـه تابستان رفتم گرگان و درباره‌اش نوشتم، خیلی با بزرگ صحبت کردم. یکبار هم نشستم و با هم درخت خانوادگی‌مان را کشیدم که تا سر درون بیـاورمانی کـه در گرگان مـیبینم و نمـیشناسمشان کی هستند. عصرها هم، با هم مـیآمدیم داخل حیـاط و روی نیمکتِ آلاچیق مـینشستیم و تخته نرد بازی مـیکردیم و بزرگ خاطراتش را – کـه بعضی را چند بار تعریف کرده – مـیگفت و خلاصه همان دو سه روزی کـه دفعة آخر گرگان بودم، کلّی خوش گذشت.
ضمن اینکه این چندباری هم کـه این اواخر رفتم گرگان طوری شد کـه بزرگم، با رفقای من – احسان و فرهاد و مـهرتاش و سام و حتّی حسین – هم کلّی رفیق شد. خلاصه اینکه، بزرگم دوباره خوب بشود، با بچّه‌ها برنامـه مـیگذارم و مـیروم گرگان دیدنش.

جمعه 17 مـهر 1383

هو
پریشب بود کـه داشتم فکر مـیکردم کدام جملة کم‌ارکانِ کوتاه مـیتواند آنچه را مـیخواهم، بگوید و اعتماد ببخشدد. زود، پیدا کردمش؛ کوتاه بود و امّا بگمانم پرمعنی: «هستَمت».
بنظرم خیلی مناسب آمد؛ حتّی درون استفادة هرروزه‌اش هم جالب است. نیست؟

دوشنبه 6 مـهر 1383

هو

مـیتونید اینـها رو شوخی تلقّی کنین؛ امّا جمله‌ها رو دیشب وقتی که تا ساعت دوازده داشتم ظرف مـیشستم، تولید کردم:

اونقدر کـه به من تو این خونـه ظلم مـیشـه، بـه کوزت تو خونة تناردیـه‌ها ظلم نمـیشد. خدا – کرمش رو شکر – هر کی رو یـه رنگی آفریده؛ ما رو سیـاه. ولی اشکالی نداره، بالاخره کاکاسیـاه هم خدایی داره!

:)) خودتون رو ناراحت نکنین؛ شرایط اونقدرها هم بد نبود. صرفاً بیکاری فعّال وقت ظرف شستن، ذهن آدم رو بـه چرت‌گویی مـیندازه... راستی، اگه مـیتونم وادارمتون بـه دلسوزی و ترحّم، بگم کـه ادامة گفتار بالا یـه همچین چیزی بود: آدم سگ بشـه، بچّه کوچیکِ خونـه نشـه!

پنجشنبه 2 مـهر 1383

هو

یکشنبه رفتم گرگان و چهارشنبه برگشتم؛ اینبار صرفاً جهت دیدن بزرگ و استراحت مطلق. خواب بمقدار کافی و همـینطور پیـاده‌روی بـه مقصدهای مختلف برنامة ثابت هرروز بود و البتّه تخته‌نرد کـه کلّی پبشرفت کردم و بدون باخت (در مجموع) – سرافرازانـه – برگشتم، کـه البتّه اینرا مـیگذارم بحساب مـهمان‌نوازی بزرگ؛ وگرنـه بازی من کجا و بازی چشم‌بستة بزرگ کجا؟
شب قبل از حرکت نخوابیده بودم و پس همـینکه صبح ساعت هشت رسیدم، خوابیدم که تا ظهر و ناهار خوردم و باز خوابیدم که تا عصر. بعد، پیـاده رفتم که تا چهارراه عباسعلی و سپس نعل‌بندان. نبش چهارراه عباسعلی، ساختمان و سقّاخانـه‌ایست بزرگ متعلّق بـه حضرت ابوالفضل کـه پنجشنبه‌ها دیدن دارد... مردمـی کـه نذر کرده‌اند، سطلی ماست و چندتایی نان – معمولاً نان «قلاچ» گرگانی – مـیآورند و محض تبرّک نان و ماست بـه دیگران مـیدهند. خلاصه اینکه رفتم و ازبة بازارچة پشت چهارراه عباسعلی چندتایی عگرفتم. هرمـیپرسید، مـیگفتم از ارزان‌فروشـها عمـیگیرم...



از چهارراه عباسعلی رفتم نعلبندان. نعلبندان بازار سنّتی گرگان است. آنجا هم دوری زدم و رفتم داخل مسجد جامع گرگان کـه مثل بسیـاری از مساجد اصلی شـهرهای دیگر، درش بـه بازار باز مـیشود. مسجد جامع گرگان، بخاطر منبر قدیمـیش مشـهور هست و البتّه بنظر من منارة زیبایی هم دارد. خود ساختمان را بازسازی کرده‌اند کـه خیلی بگمانم آلامد و رنگارنگ شده.


ادامـه‌ی مطلب "گرگان"

شنبه 14 شـهریور 1383

هو

۱- اردوی مشـهد امسال را هم شرکت کردم. معنی اردوی مشـهد به منظور من چنین چیزی است: یک عدّة دیگر از دانش‌آموزان مدرسة راهنمایی فارغ‌التحصیل شدند. من و چند نفر دیگر از دوستان زودتر برگشتیم. بچّه‌ها دوشنبه برمـیگردند. دوستیـها، درون اردوها محکمتر مـیشود.انی را کـه نمـیشناختم، مـیشناسم. (یکی، مثلاً بهزاد مـهرداد کـه چند سال پیش درون اردوی مشـهد شناختمش و حالا به منظور خودش کلّی مدال‌آور المپیـاد شده.) آنچه، از اردوی مشـهد بجا مانده را اگر با پیش از اردو هم جمع بزنیم، فعلاً کم‌خوابی هست و خستگی و شبی دو ساعت خوابیدن، کـه مـیگذرد و خاطرات خوب بجا مـیماند؛ مـیدانم.
تا آنجا هم کـه تجربه نشان داده، به منظور بچّه‌ها – خصوصاً سوّمـیها – خداحافظی آخر اردو درون ایستگاه راه‌آهن تهران سخت هست که امسال از آن معافم.

۲- عموی عزیزم نوشتة قبلی‌ام را تصحیح کرده‌اند و گفته‌اند کـه آصف بیـات دیگر درون دانشگاه آمریکایی قاهره درس نمـیدهد؛ بلکه درون لیدن هلند مشغول تدریس است. متنـهای جذّابی هم دربارة مولن‌روژ فرستاده‌اند کـه هنوز فرصت نکرده‌ام بخوانم. ممنونم! :)

۳- که تا مشغولیّاتم کم بشود، فعلاً متنی را کـه محمّد عزیز لطف کرده و بعد از مدّتها دوباره به منظور راز نوشته، بخوانید. دربارة دن آرام شاملو است.

سه شنبه 3 شـهریور 1383

هو

نوشتن ِ راهنماهای شخصی و غیررسمـی، کاریست کـه برای ما ایرانیـها چندان جا افتاده نیست. حال آنکه بنظرم بسیـار مفید است. درون اینترنت امّا اگر بگردید، کلّی راهنمایی از ایندست – حتّی درون مورد خرید یک جنس خاص – پیدا مـیکنید. اوّلین بار درون سایتهای ایرانی، راهنماییـهای سایت امـیرعماد را دیدم. بهرحال، این هم ادامة راهنماییـهای طرز رفتار درون ادارات و سازمانـها. یـادتان باشد کـه تجربة شخصی من الزاماً درست نیست. بخشـهای پیشین را اینجا و اینجا بخوانید.

۱۲- اگر زیـاد بای درون اداره‌ای کار مـیکنید، کم‌کم تمام ویژگیـهای طرف مقابلتان را بشناسید. مثلاً شخصاً مـیدانم آقای حسینی کـه در بانک بـه سراغش مـیروم، چپ‌دست هست و چندان برایش راحت نیست کـه با دستِ راست از روی کانتر کاربن بردارد. بنابراین، وقتی فرم را تحویل مـیدهم، کاربن ِ بین دو برگه را خارج نمـیکنم.

۱۳- وقتی دارید کارتان را پی‌گیری مـیکنید، حواستان را خوب جمع کنید. یـادم نمـیرود؛ وقتی درون کلانتری یوسف‌آباد، افسر نگهبان داشت گزارش مـینوشت، افسر دایرة مواد مخدّر هم – کـه از بدشانسی یکی از دوستان، مسؤول کار ما بود – ایستاده، روی مـیز افسر نگهبان خم شده بود و فرمـهایی را تکمـیل مـیکرد. هیچ صندلی خالی وجود نداشت. پا شدم، صندلی را برایش بردم و با کلّی تعارف نشست.

۱۴- هول نشوید. خصوصاً وقتی درگیر جایی مثل کلانتری هستید. خونسردیتان را حفظ کنید. داد و فریـاد نکشید. (البته تجربة من درون کلانتری مربوط بـه موردی هست که جبهة ما هیچ تقصیری نداشت و فقط بدشانسی آورده بود.) دنبال نقاط مشترک با افسر مربوطه بگردید. درون مورد تجربة من، محل خدمت قبلی افسر دایرة مواد مخدّر، محلة ما بود و همـین شد کـه سر شوخی را باز کردم! بعدها، حتی وقتی فهمـید دانشجوی جامعه‌شناسی هستم، شماره تلفنش را داد و گفت اگر خواستی بمن سر بزنی، اوّل زنگ بزن ببین دادگاه یـا گشت نباشم، بیـا.

۱۵- بعضی وقتها، داد زدن جواب مـیدهد. البتّه سعی کنید عصبانی نشوید و داد بزنید! درون مورد من وقت مراجعه بـه یکی از شرکتهای خودروسازی، این موضوع کاملاً جواب داد. حتّی مـیتوانید طعنـه بزنید و مسأله را بزرگ کنید. مثلاً وقتی خواستند فرمـی را امضا کنم کـه نسبت بـه شرکت هیچ اعتراضی ندارم و همة حقوق خودم را نسبت بـه شرکت از خودم سلب مـیکنم، گفتم: یکهو بیـایید و بگویید وکالت بدهم، حق طلاق از همسر آینده‌ام را هم بـه شما واگذار کنم؟ طرف شوکه شد! هیچوقت آن برگه را – کـه همـه امضاء مـید – امضاء نکردم؛ هنوز هم مـیتوانم شکایت کنم.

۱۶- هیچ چیز را نخوانده و بیجهت امضا نکنید؛ حتّی اگر دیگران اینکار را مـیکنند. همـیشـه حق اعتراض را به منظور خودتان محفوظ بدارید. اگر کارتان که تا جایی پیش رفت و شما مدرکی دادید و در عوض – مثلاً بخاطر حاضر نبودن مدیر عامل یـا ... – چیزی دریـافت نکردید، زیر بار این نروید کـه مدارک امضاء شدة شما را نگه دارند، که تا دفعة بعد کارتان زودتر انجام شود. یـا بخواهید هرچه را امضاء کرده‌اید با خودتان ببرید؛ یـا اگر امکانش نیست، بخواهید کـه جلوی چشم خودتان همـه را نابود کنند. دولتی و خصوصی هم ندارد. (اگر هم کار مـهمّی انجام مـیدهید، حتماً با یک وکیل م کنید. بین دوست و آشناهایتان لابد یک وکیل هست کـه بدون طلب هیچ وجهی، درون موارد آغازین و ساده راهنماییتان د.)

۱۷- اگر زیـاد بـه بانک مراجعه مـیکنید، حتماً این سؤال را از شما مـیپرسند کـه کاسبی چطوره؟! یـادتان باشد کـه هیچ کاسبی نمـیگوید وضع خوبه! معمولاً جوابهای کلیشـه‌ای چیزی شبیـه بـه اینست: شکر! بد نیست. هیچوقت لازم نیست اطّلاعات زیـادی بهی بدهید؛ امّا از تمام اطّلاعات هم محرومش نکنید. اطّلاعاتتان را طبقه‌بندی کنید و کم‌ارزشترها را درون اختیـار طرف بگذارید. یـادتان باشد کـه اعتماد حاصل ارتباط زیـاد و اطّلاع داشتن است.

جمعه 23 مرداد 1383

ه
۱- ماجرای دزدی مطلب و عو نقل بدون مرجع نوشته، گویـا درون دنیـای وبلاگها رایج است. مثلاً این یکی ،عکسهای نمایشگاه ماشین را از وبلاگ من برداشته، بی‌هیچ مرجع و هیچ نقلی. این یکی باز همـین بلا را سر عکسی آورده کـه فرهاد گرفته بود. این یکی کـه دیگر روی همـه را سفید کرده: یـادداشتی را کـه احسان زحمت کشیده بود و دربارة گوگن به منظور راز نوشته بود، برداشته و در سه بخش (قسمتهای اوّل که تا سوّم) بی‌هیچ نام و نشانی از احسان و راز، درون وبلاگ خودش و لابد بـه اسم خودش کپی کرده! وبلاگهای دیگری هم هستند کـه چون تنـها یک عیـا یک مطلب را برداشته بودند از خیرشان مـیگذرم. امّا نکتة جالب اینجاست کـه در پایـان صفحة یکی از همـین وبلاگها اینطور نوشته: «تمامي حقوق اين وبلاگ متعلق بـه نويسنده است. هرگونـه اقتباس يا برداشتي بدونب اجازه ممنوع است.»

۲- از این بامزه‌تر، مطلبی هست که دیروز فرهاد نشانم داد. روزنامة همشـهری، کار غریبی کرده. سفرنامة گرگانم را برداشته، بعضی جاهایش را حذف کرده و تنـها با ذکر اسم "پویـان" چاپ کرده. (اینجا) سلیقة رونامـه‌چی همشـهری درون حذف مطالب هم جالب بوده. گاهی خصوصی‌ترین چیزهایی را کـه نوشته‌ام، باقی گذاشته و گاهی بعضی را حذف کرده. آغاز مطلب به‌کلّی کم شده و تخته‌نرد بازی هایمان وجود ندارد و ...
همشـهری، اصولاً دست بازی درون دزدی مطلب و عدارد. ماجرای دزدی عافشین شاهرودی بهرحال اینطور تداعی مـیکند. جالب اینجاست کـه حتّی بعد از اعتراض شاهرودی، همشـهری باز عدیگری از او دزدید (یعنی بدون اجازه و نام چاپ کرد) که تا ثابت کند کـه مـیتواند. خلاصه اینکه، روزنامـه‌نگاری - کـه همـیشـه سخت‌ترین شغلها بوده - اینطور بـه حرفة کم‌دردسر آسانی تبدیل مـیشود و قیچی جای قلم را مـیگیرد. کاش دست‌کم مـیتوانستند کار ظریف و دقیقی با قیچی انجام دهند؛ نـه اینطور زمخت و ابلهانـه.

شنبه 10 مرداد 1383

هو
۱- پنجشنبه، با همان دوستی – کـه پیشتر شرح نرفتنش رو گفته‌بودم – رفتم بیرون. نشسته‌بودیم و از همـه چیز حرف مـیزدیم. بین حرفها خواست داستان کفش خش و اتفاقات بعد از اون رو تعریف کنـه. شروع کـه کرد، گفتم: مـیخوای بقیـه‌ش رو من تعریف کنم؟ تعجّب کرد؛ خودم هم. و در کمال تعجّب داستان خ و پس و صحبتهاش با کفش‌فروش رو گفتم!
همونموقع، یـاد نقلی از باتای افتادم. جایی مـیگه: ‘آنچیزی کـه منم، شوق و عطشـه و نـه تحصیل دانش. فیلسوف کـه نیستم؛ شاید قدّیس باشم و شاید هم تنـها، دیوانـه‌ای.’ من هم – اونطور کـه از قراین و شواهد پیداست – فیلسوف نیستم؛ فیلسوف‌بودن قابل سنجشـه و من مـیدونم کـه نیستم. بین دو گزینة بعد هم انتخاب رو واگذار مـیکنم بـه خودتون. فقط بترسید از عذاب خداوند! کم نبودن قومـهایی کـه پیـامبرشون رو دیوانـه مـیپنداشتن. لابد سرنوشتشون رو تو کتابای دینی‌تون خوندین دیگه؛ نـه؟ ;)

۲- ‘برای تبرّک’ این روزها را بـه نقلی از آندره ژید درون مائده‌های زمـینی اختصاص دادم. بنظرم، نقل بینظیریـه. کتاب رو مدّتها پیش – درون سالهای دبیرستان – خونده بودم. این یکی دو روزه، دوباره مرورش کردم. شاید عجیب باشـه، امّا کتابی کـه من از ژید دوست دارم، کتاب – کمتر شناخته شده‌ی – آهنگ روستائیـه. نمـیدونم چرا؛ ولی آهنگ روستایی رو – کـه اتّفاقاً همون سالهای دبیرستان خوندم – از بقیّة کتابای ژید بیشتر دوست دارم.

چهارشنبه 7 مرداد 1383

هو
۱-
دیروز، روز خوبی بود. اوّل از همـه با سینا رفتیم سر کلاس شـهر و چهارمـین جلسه هم بـه خیر و خوشی تمام شد. بعد با بچّه‌ها رفتیم گیم‌نت و برای اوّلین بار کانتر بازی کردم. جالب بود و خوش گذشت. آخرهای کار، نشستم و بازی کامـیار را تماشا کردم و به نتیجه‌های جالبی رسیدم. اوّل از همـه اینکه ما – تازه‌کارها – حتما جداگانـه با هم بازی کنیم. بچّه‌ها حرفه‌ای بازی مـید. مثلاً مفیدترین کار این بود کـه وقتی یکی از هم‌گروهی‌ها کشته مـیشد، بـه بقیّه مـیگفت کـه دشمن کجاست. ضمن اینکه بچّه‌ها نقشة بازی را از بَر بودند و برای جاهای مختلف نقشة بازی حتّی اسم هم داشتند. مثلاً وقتی مـهران مـیگفت «پل»، کامـیار مـیدانست سینا کجاست و خب، طبیعی هست که مـیرفت سراغش. دوّمـین چیزی کـه فهمـیدم این بود کـه کلّاً استعداد بازی ندارم. چون مـیثاق هم اوّلین بار بود کـه کانتر بازی مـیکرد؛ ولی خیلی بهتر از من و سینا. من، اصولاً حتّی درون کار با ماوس هم مشکل داشتم. گاهی بجای اینکه دور ب، آسمان را نگاه مـیکردم! گاهی که تا من و سینا مـیامدیم اسلحه‌مان را انتخاب کنیم، مـیمردیم.
ساعت پنج، بعد از گیم‌نت، من و سینا با هم رفتیم پیش دکتر ایمانی عزیز درون سازمان شـهرداریـها. قصدمان این نبود کـه اینـهمـه وقت ایشان را بگیریم؛ ولی بهرحال دو ساعتی پیششان بودیم. دربارة کلاس شـهر گفتیم و قرار هفتة بعد را گذاشتیم کـه بچّه‌ها را ببریم سازمان شـهرداریـها که تا دکتر ایمانی برایشان دربارة مدیریّت شـهری و شـهروندی صحبت کنند. گمانم، به منظور بچّه‌ها و برای خود ما خیلی مفید باشد. با دکتر ایمانی – مثل همـیشـه – دربارة همـه‌چیز صحبت شد و طبق معمول استفاده کردم. دکتر ایمانی، از آنجا کـه از آغاز مشغول کار درون ادارات شـهری – از مرکز تحقیقات که تا شوراها و شـهرداری – بوده‌اند، خیلی از واقعیّات را درست مـیشناسند و خاطرات شیرینی هم دارند و بقول خودشان، واقعیّات موجود متفاوت با آنچیزی هست که درون دانشگاه مـیگویند. خوبی کلاس جامعه‌شناسی شـهری دکتر ایمانی این بود کـه این واقعیّات را سر کلاس درس دانشگاه مـی‌آوردند.

۲-
فکر کنم با زحمت‌های محمدحسین، دیگر ارزشش را داشته باشد حتّیـانی کـه از آپ‌دیت شدن راز با ایمـیل باخبر مـیشوند و تنـها با یک کلیلک سراغ مطلب موردنظرشان مـیروند، گاهی بـه صفحة اوّل راز سر بزنند. ستونِ «برای تبرّک» را – کـه در واقع وبلاگ مجزّایی هست – هفته‌ای یکبار تازه مـیکنم. پس، اگر دوست دارید دست کم هفته‌ای یکی دو بار بـه صفحة اوّل راز سر بزنید که تا هم آخرین عفتوبلاگ را ببینید و هم به منظور تبرّک را بخوانید.

یکشنبه 4 مرداد 1383

ه

۱-
محمدحسین عزیز، فتوبلاگم را هم راه انداخت. اسمش را فعلاً مـیگذارم ‘کایروس’. کایروس، زمان درست وقوع هرچیزی است. همان لحظة معیّن و صحیح؛ نـه یک دم قبل و نـه یک آن بعد. کایروس، همان واژه‌ایست کـه پولس قدّیس درون اعمال رسولان دربارة مسیح مـیگوید. آمدن مسیح، درون لحظة درستی اتّفاق افتاد، کـه خداوند فرموده بود. کایروس، زمان منحصر بفردی است. لحظه‌ای کـه باید ماشة دوربین را کشید و شلّیک کرد. اینطور، نمود لحظه – مرگ موضوع – ثبت مـیشود.

۲-
فتوبلاگ را فعلاً هفته‌ای یکی دو بار آپ‌دیت مـیکنم. برایش سیستم اطّلاع‌رسانی و یـادآوری هم نمـیگذارم. خودتان هفته‌ای یکی دو بار سر بزنید؛ لطفاً!

۳-
متأسّفانـه، سیستم ثبت نام درون اعلام بروزرسانی راز، برگشت ندارد. یعنی اگری دلش نخواهد نامـه‌های آپ‌دیت اتوماتیک وبلاگم را دریـافت نماید، نمـیتواند مستقیماً ایمـیلش را حذف کند. پس، بدون کوچکترین تعارف برایم بنویسید کـه دیگر تمایل ندارید نامـه‌ای دریـافت کنید که تا دستی، نشانی ایمـیلتان را بردارم. خودم، خوب مـیدانم کـه روزی یـا حتّی چند روزی یک نامـه دریـافت گاهی چقدر زجرآور مـیشود.

۴-
خانم پیرمرادیـان – کـه نوشته‌هایم را دربارة فرانچسکوی قدّیس درون راز خوانده‌اند – برایم نوشته‌اند کـه پنجشنبة همـین هفته فیلم ‘برادر خورشید، ماه’ ساعت سة بعد از ظهر از سینما چهار پخش مـیشود. فیلم داستان زندگی فرانچسکو است. پیشنـهاد مـیکنم ببینید.

جمعه 2 مرداد 1383

هو

چند روزی از هفتة پیش را کـه ننوشتم، دلیلش مسافرت بود. چند ساعت پیش از سفر را هم – با عجله – با دوست عزیزی وعده کردم که تا ببینمش؛ چون قرار بود پیش از بازگشت من برگردد ارمنستان و دوباره که تا زمستان نبینمش. این شد کـه در کافة ۷۸ قرار گذاشتیم و یکی دوساعتی با هم بودیم کـه خیلی خوش گذشت. همانموقع و بین بقیة حرفها گفتم کـه چهارشنبه – کـه قرار هست بروی – نمـیروی؛ باور نکرد. حتّی وقتی درست قبل از پرواز زنگ زد که تا ببیند بموقع بـه فرودگاه رسیده‌ام یـا نـه و باز خداحافظی کنیم، گفتم اگر برگشتم و نرفته بودی، باز هم ببینمت؛ خندید. بر کـه گشتم، گمانم این بود رفته. که تا اینکه پی.‌ام. گذاشت و گفت وقتی مـیخواسته از مرز زمـینی وارد ارمنستان شود، چون اعتبار گذرنامـه‌اش – گذرنامة موقّت ارمنیش – تمام شده بوده، برش گردانده‌اند. کلّی خندیدیم... مـیگفت: وقتی برش گردانده‌اند فقط بـه حرف من فکر مـیکرده. خب، به منظور من کـه بد نشد؛ بیشتر مـیبینمش. به منظور او هم گمانم همـینطور؛ مـیتواند بـه کلّی کار کـه باید اینجا انجام مـیداده و انجام نداده، برسد.
نمـیدانم این دوستان من کی ایمان مـیآورند؟ :) هیچ قومـی، اینقدر درون حقانیّت پیـامبرش شک نکرد. پس‌فردا روزی، اگر از خدا خواستم بلایی، چیزی نازل کند، چون و چرا نیـاورید؛ از من گفتن بود، کـه گفتم! :)

یکشنبه 28 تیر 1383

هو

یکبار کـه یـادداشت دیروزم را خواندم، از آنچه نوشته‌بودم، خوشم آمد و با اینکه قصد نداشتم که تا چند روز آینده نوشته را ادامـه بدهم؛ خواندن همان یـادداشت قبل محرّکی شد به منظور ادامـه.

۷- شاید از همـین چند بند قبلی کـه نوشتم معلوم شده باشد کـه خوب هست آدم خودش را اندکی هم خنگ نشان بدهد. البتّه مواظب باشید مثل شخصیّتهای داستان خنگ‌آبادیـهایتنر این تظاهر بـه خنگی منجر بـه خنگی واقعی نشود. بقولتنر، آدم هرقدر تظاهر بـه تیزهوشی کند، تیزهوش نمـیشود؛ امّا کافیست چند بار تظاهر بـه خنگی کند، که تا خنگ شود.
بهرحال، خوب هست تظاهر کنید کـه چندان چیز زیـادی از روند کار نمـیدانید و ممنون مـیشوید اگری کـه مسؤول کار شماست، شما را بیشتر آشنا کند و حتّی بخشـهایی را – کـه قانوناً وظیفة خودش است، امّا از زور تنبلی، مراجعه‌کننده حتما دنبالش باشد – خودش پیگیری نماید. درون عین حال، شش دنگ حواستان باشد؛ نـهایت هوش و حواستان را بکار بگیرید کـه طرف چه مـیکند و آیـا کاری کـه مـیکند بـه پیشبرد هدف شما کمک مـیکند یـا نـه؟ لطفاً فقط درون ظاهر امر، تظاهر بـه خنگی و نادانی کنید!

۸- حتما خیلی زود اخلاق طرف مقابلتان را دریـابید و عکس‌العمل مناسب را ابراز کنید. مـیدانم کـه این توصیـه بیش از حد زبونانـه است؛ امّا، بد نیست یکبار بخوانیدش. شاید درون شرایطی بـه شدّت اضطراری مجبور شدید، اینچنین کنید. کمـی کـه در ادارات بروید و بیـایید، حَسَبِ تجربه، اخلاق کارمندها دستتان مـیآید. با بعضیـها مـیشود شوخی کرد و با دیگران نـه. حتّی به منظور یکی مـیشود فراخور شرایط جک هم تعریف کرد؛ امّا، درون مقابل دیگری، احتمالاً حتما دست بـه بایستید. آدمـها را بشناسید؛ بعضی، خیلی بـه طرز رفتارتان توجّه مـیکنند و اصولاً اینطور مراجعانشان را درون ذهن تقسیم‌بندی مـیکنند.
یـادتان باشد بعضی کارمندها، خیلی راحت کار را تعطیل مـیکنند. بعد دست کم سر بـه سرشان نگذارید. یـادم نمـیرود درون آگاهی شاپور – کـه آدمـها به منظور کارهای عجیب و غریبی مثل قتل و سرقتها و سوءاستفاده‌های بزرگ مراجعه مـیکنند – گروهبانی کـه وظیفه‌ای دفتری داشت، نیم ساعت – بعد از جر و بحث با یکی از مراجعین – کار را تعطیل کرد و بعد از کلّی التماس حاضر شد دوباره بـه کار موظفش بپردازد. یـادتان باشد کـه گاهی حتّی رانندة اتوبوسهایمان هم قهر مـیکنند؛ ترمزدستی را بالا مـیکشند و ادامـه نمـیدهند... مـیدانم کـه راه آمدن با آن گروهبان و این راننده، خواری هست و اصولاً با هزار و یک اصل اخلاقی کـه در ذهن داریم، نمـیخواند؛ امّا، فراموش نمـیکنم کـه افسر بالادست و رئیس گروهبان آگاهی شاپور، درون جواب اعتراض مردم، بشدّت از زیردستش دفاع کرد؛ یـادم نمـیرود کـه در ادارة نظام‌وظیفه پاسخ اعتراضم این بود: خیلی حرف بزنی، مـیدم دست‌بند بزنن بهت. (!!) بـه کی مـیخواهید شکایت کنید؟

۹- قبل از ورود بـه اتاق – خصوصاً اتاقانی کـه رده‌های بالاتری دارند – حتماً درون بزنید؛ حتّی اگر درون اتاق باز باشد و دیگران بدون رعایت اینمورد، رفت و آمد کنند. درون بزنید و حتّی اگر حواس طرف هست منتظر اجازه بمانید. مـیتوانید بعد از درون زدن و جلب توجّه فرد مستقر درون اتاق، بپرسید: اجازه هست؟
نمـیخواهم طول و تفسیرش بدهم، خاطرجمع باشید کـه فایده دارد.

۱۰- احمقانـه است؛ امّا واقعیّت دارد. از بعضی فرمـهایی کـه برای کار شما نیـاز است، تنـها یک نسخه وجود دارد. حتما بروید و از آن نسخه کپی تهیّه کنید. خنده‌دار است؛ امّا واقعیّت دارد. حتما با پول خودتان و هدروقت خودتان از فرم کپی تهیّه کنید که تا کارتان راه بیفتد. اگر مـیخواهید کارتان زودتر راه بیفتد، خودشیرینی کنید و چند برگ بیشتر کپی بگیرید. (فحش ندهید؛ دلتان خواست اینکار را نکنید.)

۱۱- آشنایی بدهید؛ حتّی شده دروغی. امّا طوری دروغ نگویید کـه گند کار بالا بیـاید. مـیتوانید حتّی از کارمندهایی کـه پیشتر با آنـها سر و کار داشتید، مایـه بگذارید: آقای طاهری خواهش اگه ممکنـه کار بنده رو زودتر راه بندازین.
اگر آشنای واقعی دارید، نگران چیزی نباشید. کار قانونی شما بی‌هیچ دردسری درست خواهد شد. کار خلاف قانون که تا حالا ازی نخواسته‌ام؛ امّا مـیگویند کـه با آشنا و پارتی آن هم انجام‌شدنی است

شنبه 27 تیر 1383

هو
این چند سال اخیر، کارم درون کلّی اداره و مرکز و مؤسسة دولتی گیر کرده هست و هر بار، چیزی یـاد گرفته‌ام. از ادارة مالیـات و ثبت و شماره‌گذاری و آگاهی (آنـهم آگاهی وحشت‌ناک شاپور) بگیرید؛ که تا آموزش عالی و سازمان سنجش و گذرنامـه و نظام‌وظیفه و شـهرداری و کلانتری (آنـهم دایرة مبارزه با مواد مخدّر کلانتری عجیب و غریب یوسف‌‌آباد) و انواع و اقسام بانکها و بعضی دیگر.
فکر کردم شاید بد نباشد برخی چیزهای ساده‌ای را کـه مـیتوان رعایت کرد و از آن طریق زودتر بـه نتیجه رسید، اینجا بنویسم. بعضی از این کارها، شاید واقعاً اخلاقی نباشد؛ یـا دست‌کم تزویرآمـیز بنظر بیـاید. ولی بهرحال تجربة من بوده. شاید دوست داشته باشید، تجربیـاتم را بدانید. بهرحال، انتخاب با شماست!

۱- تابلوهایی کـه در ادارات دولتی ما نصب شده‌اند، چندان کارا نیستند. نام دوایر و سالنـها، نامـهایی تخصّصی هست که چندان بدرد شما نمـیخورد. بعد در اوّلین قدم بعد از ورود بـه اداره، سراغ بخش اطّلاعات – کـه در نزدیکی درون ورودی هست – بروید و خیلی واضح و شفّاف بیـان کنید کـه مشکلتان چیست. خوشبختانـه یـا متأسّفانـه، راهنمایی آدمـها، خیلی مفیدتر از راهنمایی تابلوهاست. حتّی، راهنمایی نگهبان آن اداره، مغتنم است.
مثلاً فرض کنید مـیخواهید عوارض خودرو را پرداخت کنید. بـه شـهرداری منطقه‌تان کـه بروید، درون حالتی خوشبینانـه تابلویی نصب هست که مـیگوید هر دفتر یـا دایره درون کدام طبقه مستقر مـیباشد؛ همـین. شما، شاید ندانید کـه دریـافت عوارض وظیفة ادارة درآمدهاست. بنابراین، اطّلاع از اینکه ادارة درآمدها درون طبقة دوّم مستقر است، کمکی بـه حالتان نمـیکند. پس، بپرسید.

۲- حتی وقتی بـه اتاق یـا سالن مورد نظرتان رسیدید، باز هم بپرسید. بیخود وقتتان را ته صف تلف نکنید. جلو بروید، «خسته‌نباشید» بگویید و بپرسید کـه آیـا کار شما را همـین باجه یـا همـین آدم انجام مـیدهد؟ خجالت نکشید و در ضمن بـه عقلتان هم اطمـینان نکنید؛ درون ادارات ما همـه چیز عقلانی نیست. مثلاً ممکن هست همانی کـه عوارض نوسازی محلّات ۲ و ۳ و ۴ منطقة شما را دریـافت مـیکند، عوارض خودرو را هم بگیرد! بنابراین، بی‌هیچ واهمـه‌ای، بپرسید. چراکه درون غیراینصورت ممکن است، بیجهت وقتتان را درون صفهای طویل تلف کنید.

۳- مؤدّب باشید. لفظ «خسته نباشید» کلّی کارتان را پیش مـیبرد. از آنجاییکه بیشتر مراجعین، چندان بـه این مورد توجّه نمـیکنند و تنـها شاید بـه سلامـی خشک و خالی قناعت کنند، ادب شما مـیتواند بسیـار مؤثر باشد. درست هست که راه انداختن کار شما و همکاری درون رفع مشکلتان وظیفة کارمندی هست که پشت مـیز نشسته؛ امّا، از نظر اخلاقی و انسانی هم، ادب شما، پسندیده است. ضمن اینکه کارتان را هم پیش مـیبرد!

۴- بدانید با چهی صحبت مـیکنید. سمت کارمندی را کـه با او حرف مـیزنید، پیدا کنید. این موضوع وقتی کـه به ادارات نظامـی – مثلاً راهنمایی و رانندگی یـا نظام‌وظیفه – مـیروید، اهمـیّت بیشتری دارد. بهتر است، پیش از رفتن بـه چنین جاهایی، ابتدا ازی کـه مـیداند، درجات نظامـی و طرز خواندن ستاره‌های سردوشی را بپرسید. خیلی جالب نیست کـه جناب سرهنگ را گروهبان صدا کنید! درون عوض، کاملاً مناسب هست که وقتی طرف را خطاب مـیکنید – مثلاً – بگویید : خسته نباشید، جناب سروان! یـا فرضاً درون بانک: آقای رئیس! ممکنـه این فرم رو امضاء کنین؟

۵- هر طور هست، اسم کارمندی را کـه مخاطب شماست، پیدا کنید. درون مورد افراد نظامـی، این اسم بر روی پلاک ‌شان نوشته شده است. (البتّه گاهی – مثلاً درون ادارة گذرنامـه – اسم را با یک کد جایگزین کرده‌اند) درون بسیـاری دیگر از ادارات، نام فرد و سمت او را درون تابلویی – روی مـیزی کـه کار مـیکند – نصب کرده‌اند. درون غیر اینصورت، ببینید دیگران – کـه احتمالاً بیشتر از شما با کارمند مورد نظرتان سر و کلّه زده‌اند – او را چه صدا مـیکنند. نیز، وقتی بـه مرحلة بعدی پاس داده مـیشوید، نام آدم بعدی را از نفر قبلی سؤال کنید. مثلاً وقتی مـیگویند: ببر این ورقه رو آقای رئیس امضاء کنـه. بپرسید: یعنی حتما پیش کی برم؟
وقتی کـه به کارمندی مراجعه مـیکنید و او را با اسم صدا مـیکنید (مثلاً: سلام خانم نجم‌آبادی) کارتان سریعتر راه مـیفتد.

۶- روشن و واضح بیـان موضوع کمک بسیـار مؤثّری هست برای رفع مشکلتان. سعی کنید پیش از حرف زدن موضوع را به منظور خودتان تعریف و منسجم کنید. روش مناسب این هست که “داستان”تان را به منظور کارمند پشت مـیز تعریف کنید و چندان انتزاعی حرف نزنید. (گرچه گاهی استفاده از بعضی اصطلاحات ساده مفید است؛ مثلاً: چک را پریروز کلر کرده بودم.) سابقة مراجعاتتان را هم مـیتوانید – هرجا کـه لازم بود – یـادآوری کنید.

گمانم که تا اینجا، همـینقدر کافی است. نکته‌های بسیـاری را بـه تجربه مـیدانم. کـه بعداً خواهم گفت. اینـها فرمول ثابت نیستند و پس، دوست دارم تجربیـات شما را هم بدانم.

جمعه 19 تیر 1383

ه
(۱)
شـهر کتاب نیـاوران رو خیلی دوست دارم؛ درون واقع، شـهر کتاب کارنامـه. کتابها – عموماً – خوب چیده شدن. عنوانـهای جدید – معمولاً – درون دسترس هستن. فروشنده‌ها، بینـهایت مؤدبن و وارد بـه کار. البتّه اگه غیر از این بود، عجیب بنظر مـیاومد. از آقای زهرایی – مدیر انتشاراتی کارنامـه – جز این انتظار نمـیره. شـهر کتاب نیـاوران رو پسر بزرگ آقای زهرایی – ماکان – اداره مـیکنـه. روزهای پیش از عید، شلوغترین روزهای کتابفروشیـه. دم صندوق شـهرکتاب، مردم صف مـیکشن؛ خاطرم هست پارسال – پیش از عید – ماکان وارد شـهر کتاب شد؛ رفت پشت صندوق و فوری همة مشکلات حل شد؛ انگار صف صندوق آب شد و رفت توی زمـین. زهرایی‌ها درون کار نشر و کتاب تو ایران کم‌نظیرن. وسواس زهرایی بزرگ مثال‌زدنیـه. اولّین بار وقتی حافظ بـه سعی سایـه رو چاپ کرد، متوجّه این وسواس شدم و بعدتر، وقتی کتاب مستطاب آشپزی نجف دریـابندری چاپ شد، ایمانم بـه کار انتشاراتی زهرایی کامل شد.
سپهر زهرایی پسر کوچیک خانواده‌ست کـه ناتوانی ذهنی داره. خیلی وقتها هم توی کتابفروشی هست. تابلوی بزرگی هم روی دیوار کتابفروشی – بالای مبل نیم‌طبقه – نصبه کـه طرحی از سپهر، کار کامبیز درم‌بخش توشـه. درم‌بخش – کاریکاتوریست بی‌نظیر ایرانی کـه با اصرار مرحوم گل‌آقا بـه ایران برگشت – با چند خط ساده، سپهر رو بـه بهترین شکل کشیده و زیرش چنین چیزی نوشته (نقل بـه مضمون): به منظور سپهر زهرایی کـه شـهر کتاب بی او لطفی ندارد. – واقعاً هم شـهر کتاب بدون سپهر نمـیشـه اصلاً!
خلاصه کنم؛ نقّاشیـهای آقا سپهر از یکشنبة هفتة دیگه توی گالری کارنامـه بـه نمایش درون مـیاد. گالری کارنامـه بخشی از شـهر کتاب نیـاورانـه. مـیتونید هم یـه سری بزنید بـه شـهر کتاب، کتابهای جدید رو دید بزنید و بخرید و هم نقّاشیـهای سپهر زهرایی رو نگاه کنین.



(۲)
حرف کتاب کـه شد، حتما بگویم رولان بارت بـه قلم رولان بارت هم چاپ شد. همـین دیروز از شـهر کتاب نیـاوران گرفتمش. اگر مثل من رولان بارت را دوست دارید، این اثر بی‌نظیر رو از دست ندین. ترجمة کتاب، کار پیـام یزدانجوی پرکاره.

(۳)
دیروز رو هم مشغول دوباره نگاه بـه آخرین سلام بابک داد بودم. بابک داد – روزنامـه نگار – بعد از تعطیلی سلام با خوئینی‌ها مدیر مسؤول سلام مصاحبه مـیکنـه. کتاب رو بهمن ۷۸ موقع تولّدم هدیـه گرفتم. خیلی سلام رو دوست داشتم؛ درون واقع سلام‌خون حرفه‌ای بودم. هر روز سلام رو مـیخ و سر کلاسهای دانشگاه شریف – کـه توی تالار برگزار مـیشد – مـیرفتم ردیف آخر، روزنامـه رو باز مـیکردم و مـیخوندم و وقتی روزنامـه تموم مـیشد از درون حیـاط تالارها مـیرفتم بیرون. حتی جدولهای روزنامـه رو هم حل مـیکردم. خلاصه، بمناسبت، کتاب رو تقریباً دوباره خوندم. اگه شما هم دوست دارید جریـان چاپ روزنامـه و تعطیلیش و اونچه زمـینـه‌ساز پیدایی حوادث بعدی شد رو بدونید، بد نیست کـه کتاب رو بخونید. شخصیّت خوئینی‌ها خیلی خوب از خلال مصاحبه معلوم مـیشـه. توی جلسة دادگاه، خوئینی‌ها چیزی مـیگه کـه از تله‌ویزیون هم پخش مـیشـه. این بخش صحبتهای مدیرمسؤول سلام به منظور من جالب بود و یـاد تراژدی مکالمـه و هرمنوتیک انطباق و مسألة پیلاطوس افتادم:
من مـیدانم کـه شما هیچکدام با من خصومت شخصی ندارید و بین بنده و شما هرگز مسألة خصوصی و کینـه و عداوت وجود ندارد. هرآنچه شما دربارة دفاعیـات من و محتویـات این پرونده نظر بدهید و قضاوت کنید، ناشی از فهم شماست. ناشی از برداشت و فهمـی کـه از مسائل دارید. و در هر صورت فهم شما از مسائل هست که درون این پرونده نظر نـهایی را خواهد داد.

شنبه 13 تیر 1383

ه
چند روز پیش بود کـه در یکی از همان دستکاریـهای فراوانم، نصف قالب وبلاگ از بین رفت و همانطور، اشتباهی ذخیره‌اش کردم و برای همـین امکان پابلیش پست جدید مـیسّر نبود. چند وقتی بود کـه محمدحسین تصمـیم داشت قالب وبلاگم را تغییر دهد. (تا آنجایی کـه خاطرم هست اواخر سالتحصیلی، بعد از یکی از کلاسها پیشنـهاد کردم بعد از پایـان امتحانات این زحمت را بکشد) دستِ آخر – چون مسافرتی پیش رو داشت – قرارمان ماند به منظور روزهای بعد از سفر. امّا این وضع را کـه دید زود دست بکار شد و قالب را بقول خودش ‘سه سوته استاد کرد’ و بعضی تغییرهای لازم را اعمال.
نقشـه‌های دیگری هم به منظور راز داریم کـه مـیماند به منظور فرصت بعدی کـه محمدحسین کم‌کارتر شود. غرض از این نوشته عرض تشکّر بود درون حضور جمع از محمدحسین و اینکه حالا کـه شکل و شمایل راز عوض شده، اگر نظر اصلاحی دارید درون کامنت همـین نوشته بگذارید که تا محمدحسین بخواند.

جمعه 12 تیر 1383

ه
غروبی، رفته بودم نزدیک خانـه‌مان خرید کنم. دو که تا پسر بچّة ۹ و ۱۰ ساله با لباسهای تابستانی کـه نشان مـیداد وضعشان اتّفاقاً خیلی هم خوب است، نشسته بودند؛ کارتنی را دمر خوابانده بودند و ‘بامشاد’ مـیفروختند و یک درون مـیان، با صدایی نـه بلند مـیگفتند: بامشاد... دونـه‌ای ۵۰ تومن... زیر ِ قیمت....
خوشحال شدم. سلام کردم و دو که تا بامشاد خ.
قبلتر، تابستان کـه مـیشد، بچّه‌ها فرفره درست مـید و مـیفروختند؛ حالا بامشاد کپی مـیکنند و مـیفروشند. چه فرقی مـیکند؟ شادی مـیفروشند.
نگاه کنید؛ بامزه نیست؟


چهارشنبه 10 تیر 1383

ه

اين دو - سه روزه يه عالمـه کامنت مزخرف تبليغی سايتهای و برای مطالب قديمـی‌تر راز ثبت شده بود. دفعه‌ی اوّل ۴۵۰ که تا و دفعه‌ی بعد ۶۰۰ تا. کلّی اعصابم داغون شد. که تا اينکه بالاخره با يه پلاگين محشر از بين بردمشون و بعد هم با همين سواد کم و با کمک راهنماييهايی کـه خوشبختانـه به منظور ام‌تی فراوونـه، کامنت مطالبی کـه بيشتر از ۲۱ روز قدمت دارن رو بستم.
نشونی پلاگين فهرست سياه ام‌تی رو توی لينکدونی - کـه مجتبا رو ياد سگدونی ميندازه - ميزارم. اين لينکدونی رو هم با همون سواد کمم درستش کردم و اميدوارم کـه در آينده بيشتر بروزش کنم.

شنبه 6 تیر 1383

هو
اینـهمـه بدبین نیستم؛ ولی چرا از این قسمت ‘هفت پرده’ی سعید عقیقی/فرزاد مؤتمن خوشم مـیاد؟

.
.
.
جوان چهار [ادامـه مـیدهد] ببین؛ فلسفة زندگی همـینـه. تو بیخود پیچیده‌ش مـیکنی و خودت رو عذاب مـیدی. دنیـا پر از یـه مشت آدمـه کـه کنار هم وایسادن کـه به نوبت نفری یـه چَک بزنن بیخ ِ گوش ِ همدیگه. تو فقط حتما حواست باشـه کـه یواش‌تر بخوری و محکمتر بزنی... جر زدن و ادا درآوردن هم نداره. بهمـین راحتی.

جوان دو [که حالا دوباره چهره‌اش را مـیبینیم] یعنی سالم موندن توی فلسفة‌ تو جایی نداره؟

جوان چهار چرا، یـه زرنگیـهایی هم هس. مثلاً اگه تو خیلی زرنگ باشی موقعی کـه نوبت تو شد، جوری جاخالی مـیدی کـه چَکِ اینوری بخوره توی گوش اونوری. اونوقت ممکنـه سالم هم بتونی بمونی. البتّه کار سختی هم هست امّا...
.
.
.

پ.ن.۱. مـیشـه لطفاً وقتی قبل از من وایسادی، جاخالی ندی؟ ظاهر قضیـه اینـه کـه من بالاخره چک رو حتما بخورم، چه از تو چه ازی کـه قبل از تو وایساده؛ بعد ظاهراً درون حق من کار ناجوری نکردی. ولی همون خودت بزنی، بهتره. مـیشـه؟ فقط خواهش کردم.
پ.ن.۲. راستی چرا هفت پرده اکران نشده؟

پنجشنبه 4 تیر 1383

هو

پریروز، امتحان جامعه‌شناسی انقلابات دادم. خیلی هم خوب امتحان دادم؛ به منظور همـین اگر قصد انقلاب داشتید، حاضرم مشاوره بدهم. ;) من پیشنـهاد مـیکنم و شما، انتخاب. مثلاً مـیپرسم دوست دارید با مدل تد رابرت گر انقلاب کنید یـا هانا آرنت؟ نـه، اصلاً فکرش را هم نکنید، مدل سوروکین جواب نمـیدهد؛ تازه این مدل، شکست خودتان را هم پیش‌بینی کرده. خیلی صلاح نیست درون موردش فکر کنید... مـیخواهید چند روز دیگر صبر کنید مـیتوانیم با مدل پارتو هم اقدام کنیم... صحبت هانتیگتون را نکنید؛ همـه را سر ِ کار گذاشته. نـه، نـه، ماراز مد افتاده. لااقل بـه مارکسیستهای جدید فکر کنید. اینطوری کلاس انقلابتان هم حفظ مـیشود...
اگر هم پولم را بموقع پرداخت نکنید، کاری مـیکنم دورة ترمـیدوری ناجوری درون انتظارتان باشد؛ طوریکه از هرچه انقلاب هست پشیمان شوید.
فقط لطفاً بعد از انقلاب و در دولت جدید، پست مـهمـی بمن بدهید (یـادتان نرود کـه من حتما آدم مـهمّی بشوم). آنوقت حاضرم درون مورد جلوگیری از پیدایی انقلاب جدید مشاوره بدهم؛ بـه این مـیگویند، خدمات بعد از فروش.

پ.ن. راستی، تئوری واقعیّت را تبیین مـیکرد؟ نمـیساخت؟

سه شنبه 2 تیر 1383

هو

اینـهمـه گفتم ملاصدرا، اندیشـه‌های پست‌مدرن داشتهی باور نکرد. حالا کـه دکتر حسن شـهپری استاد ویلانووای آمریکا درون دوّمـین همایش بین‌المللی حکمت متعالیـه و ملاصدرا این حرف را زده و رسماً اعلام کرده ملاصدرا، 'حکیم سنّتی پست‌مدرن' است، برایش سر و دست مـیشکنند.
شانس ندارم که! ایـهاالناس! باور کنید من هم همـین حرف را زده‌ام؛ من ِ بیست و چندساله‌ای کـه مانند دکتر شـهپری بـه دکتر سیّد حسین نصر دسترسی ندارم و حتّا چیز چندانی هم از ملاصدرا نخوانده‌ام.
متن صحبتهای دکتر شـهپری را کـه نگاه مـیکردم هوس کردم یکجورهایی ایمـیل ب و بگویم مردانـه بیـا و حق فکر مرا پرداخت کن و اعتراف کن درون یکی از جستجوهای اینترنتی بـه راز برخورده‌ای و این ایده. حیف! حیف کـه واقعیّت ندارد! اشکالی هم ندارد، ولی مـیدانم کـه در آینده آدم مـهمّی مـیشوم. مـیگویید نـه؟ صبر کنید و نگاه کنید... ;)

دوشنبه 1 تیر 1383

هو

پریروزها با تاکسی جایی مـیرفتم و پخش صوت تاکسی هم مـیخوند. داشتم تیترهای روزنامـه رو نگاه مـیکردم و خیلی متوجّه نوار نبودم. یکدفعه احساس کردم یـه چیز خیلی عجیب و غریب شنیدم. اونچه من شنیدم چنین چیزی بود – شرمنده ام! – : نازگل ِ من هرجایی بود (؟) و چند لحظه بعد: دوست داشتناش مجبوری بود (؟)
واسه خودم داستان ساختم و یـاد این فیلمفارسیـها افتادم کـه طرف ‘فردین‌بازی’ درون مـیآورد و بعد از اینکه مـیفهمـید محبوبش ‘هرجایی’ه، باز بدوستیش ادامـه مـیداد و رو بزنی مـیگرفت.

دارم امتحانـهای پایـان ترمم رو مـیدم. امتحانـها آخر هفتة آینده تموم مـیشـه. این ترم عجیب زود گذشت و خیلی نفهمـیدم چطور؟ راستی، فردا امتحان جامعه شناسی انقلاب دارم. درس جالبیـه.

روزهای امتحان فرصتِ کتاب خوندنـهای مفصّل و بهم پیوسته نیست. به منظور همـین این موقعها معمولاً یـا شعر مـیخوندم؛ یـا داستان کوتاه و ... امّا اینروزها دارم یـه بار دیگه – از هرجای کتاب کـه شد – خیـابانـهای یکطرفة والتر بنیـامـین رو مـیخونم. بینظیره! فکر کنم اینجوری اصلاً تو وقت صرفه‌جویی نمـیشـه؛ چون بعدش کلّی مـیشینم و دربارة بندهای مختلف فکر مـیکنم.

شنبه، صرفاً به منظور شنیدن نظر استاد دربارة سکوت رفتم دیدنش. از حرفاش خیلی لذّت بردم؛ خیلی...

سه شنبه 26 خرداد 1383

ه

۱-
آقای کاظم رهبر – گردآورندة کتابهای نوشتن ِ ۱ و ۲ و نیز چگونـه مـینویسم، کـه هر سه از کتابهای خوب و دوست‌داشتنی دربارة نوشتن هست – لطف کرده‌اند و راز را خوانده‌اند و برایم نوشته‌اند کـه ‘وبلاگ‌نویسی امکان خیلی خوبی به منظور پرورشِ عادتِ نوشتن است.’ و ادامـه داده‌اند کـه بیشتر نویسنده‌ها بر زیـاد نوشتن بـه مثابة گونـه‌ای تمرین متفق‌القولند. رازِ این روزها حکم چنین چیزی را برایم دارد. تمرین مستمری به منظور نوشتن؛ گیرم نـه خوب.

۲-
در مقابل این نظر، یکی از دوستان مـیگفت اینطور پرنویسی و هر روزه نوشتن مضر است. اگر نویسنده‌ها بر تمرین نوشتن تأکید مـیکنند، منظورشان تمرینی هست که برایش وقت صرف مـیشود؛ نـه اینطور پرنویسی. نمـیدانم. شاید اینکه چند وقتی هست به گمان خودم و معیـارهایم خوب ننوشته‌ام دلیلش چنین چیزی باشد.

۳-
بهرحال، آنچه واقعیّت هست اینکه کم و بیش هر روز مـینویسم و خوانده مـیشوم. بجز از این، وبلاگ‌نویسی فواید دیگری هم داشته برایم. اینرا پیش از این هم گفته‌ام کـه راز توانسته دوستان خوبی برایم دست و پا کند. نمونة اخیرش علیرضا ست کـه آن سرِ دیگرِ دنیـاست و ندیده‌امش امّا دوستیمان به منظور من یکی کـه مفید بوده. (هفتة پیش کـه پدر علیرضا را دیدم مـیگفتند: جالب اینجاست کـه من و پدرت سی سال پیش درون یک دانشگاه با هم درس مـیخواندیم؛ حالا تو و علیرضا بی‌آنکه هم را دیده باشید، با هم ارتباط دارید... و باز نکتة جالبتر بـه نظر خودم اینکه علیرضا و عموی عزیز من هم – بخاطر علاقه‌ای مشترک – از طریق راز آشنا شده‌اند. بعد راز، نـه باعث آشنایی من کـه دیگران هم شده است.)

۴-
خواستم آمارهای مربوط بـه راز را – کـه فضای زیـادی اشغال کرده – پاک کنم. بد ندیدم بعضیـهایش را پیش از حذف اینجا بگذارم:
اوّل – خلاصة آمار ماه جون ۲۰۰۴ (در واقع از اوّل که تا چهاردهم ماه): کل هیت‌ها – کـه فکر نکنم آمارة مناسبی باشد – درون این پانزده روز ۲۶۳۹۰ تاست. اینجا کلیک کنید
دوّم – چیز دیگری کـه برایم جالب بود، مدّت زمان صرف شده درون هر ویزیت است. متوسّط زمان ۲۴۷ ثانیـه هست و جالب اینکه ۲ درصد افراد بیش از یکساعت را صرف راز کرده بودند.
سوّم – با مزه‌ترین آماری کـه دیدم، عباراتی بود کـه افراد جستجو کرده بودند و به راز رسیده بودند. تکواژة ‘ابوغریب’، با ۲۳۱ بار جستجو رتبة اوّل را داشت. از اینکه بگذریم، برایم جالب بود کـه ‘بانک کشاورزی’ بین ۱۰ مورد اوّل قرار داشت و جای خوشحالی بود کـه در ۱۵ مورد اوّل، افراد با جستجوی ‘جامعه‌شناسی’ ، ‘نیچه’، ‘هایدگر’، ‘فمنیسم’، ‘رولان بارت’ و ‘فروید’ بـه راز رسیده بودند. از کلمات خلاف عفّت عمومـی (!) کـه بگذریم (مثلاً بعضی‌ها عکسهای نامربوط خواسته بودند و اضافه کرده بودند کـه عقشنگ و بزرگ باشد)، بعضی جستجوها جالب بودند مثل این یکی : انواع حرکت از دیدگاه فیزیک بـه طور عملی. یـا بعضی کـه سؤال مطرح کرده بودند: معنی اسحاق چیست؟ بعضی هم اینطور جستجو کرده بودند: نوشته‌ای درون باب مرثیـه سرایی درون ادبیـات ایران بـه صورت مقاله تایپ شده.

۵-
راستی، عنوان این پست برگرفته از یکی از فیلمنامـه‌های بیضایی است: حقایقی دربارة لیلا ادریس. این فیلمنامة بیضایی را خیلی دوست دارم. همـین!

جمعه 8 خرداد 1383

هو

خوب، الان کـه چند ساعتی از زلزله گذشته، خواستم یـه چیزی بنویسم. بعداً کاملش مـیکنم... کم‌کم :)
خوبه کـه همـه خوبن... بـه هر کی تونستم زنگ زدم یـا با SMS احوالپرسی کردم... الان هم با ‌ام اینـها خونة بزرگم هستیم کـه خوشبختانـه خالی بود... اینجوری پیش هم یـه حس خوبی داره... خیلی خوب... :)
آهان، اینرو بگم کـه از همـه بامزه‌تر این بود کـه رادیو پیـام آواز ایرج بسطامـی پخش مـیکرد... !
برمـیگردم...

جمعه 25 اردیبهشت 1383

هو
سه‌شنبة همـین هفته‌ای کـه گذشت، بعد از اینکه دو که تا کلاس دبیرستان من هم بلافاصله بعد از کلاسهای راهنمایی تموم شدن، یـادداشت مفصلی نوشتم و خیلی سریع خاطره‌های سالتحصیلی جاری رو مرور کردم. یـادداشت رو بنا بـه دلایلی توی راز نذاشتم. (راستش، قبلاً کـه بچه‌ها راز رو کشف نکرده بودن، خیلی راحت‌تر مـیشد درون موردشون صحبت کرد. الان مـیشـه بدشون رو گفت ؛) اما تو گفتن خوبیـهاشون خیلی حتما احتیـاط کرد!) الان هم قصد ندارم اینکار رو م و اون نوشته رو بذارم اینجا. امّا وقتی یـادداشت محمدحسین [اینجا] رو خوندم، بنظرم اومد کـه باید یـه چیزایی رو بگم: قبل از شروع امسالِ تحصیلی، چندان حال و حوصلة کلاس گرفتن اون هم با سومـیهای راهنمایی نداشتم. نمـیدونم؛ یـه حسی بهم مـیگفت کـه نـه بمن و نـه بـه بچه‌ها خوش نخواهد گذشت و بهمـین خاطر زیر بار کلاسها نمـیرفتم. امّا چهار ساله کـه طبق یـه سنت عجیب من انشای سومـها رو درس مـیدم. سال اول وقتی این اتفاق افتاد کـه حس شد بچه‌های اوندوره چیز جالبی از انشای دو سال اول ندیدن و بهمـین خاطر من حتما مـیرفتم و یـه جوری علاقمندشون مـیکردم. (اصولاً سنت زیـاد داستان و متن خوندن از اونموقع بجا مونده. مـیخواستم با اینکارها بچه‌ها رو بـه متن علاقمند کنم.) خلاصه، قبول کردم کـه انشای سومـها رو درس بدم. بیشتر باین خاطر کـه دوست داشتم روش تی.اف.یو. رو درون مورد نوشتن امتحان کنم و از طرف دیگه دوست داشتم اینکار رو با بچه‌هایی تمرین کنم کـه یـه خورده توی نوشتن مـهارتب و سومـها بهترین گزینـه بودن.
انصافاً حتما بگم امسال خیلی از اونچیزی کـه فکر مـیکردم بهتر شد. یعنی از بچه‌ها اینقدر توقع نداشتم. دست کم درون زمـینة نوشتن. جالب هم اینجاست کـه بعضیـها کـه اصلاً درون تصور من نمـیگنجیدن، ثابت کـه اشتباه مـیکنم! و عجیبتر این بود کـه طیفایی کـه خوب مـینوشتن، خیلی متنوع بود. (این رو برگه‌هایی نشون مـیده کـه بهترین انشاها روبرای اطلاع بقیـه مـیآوردم.) ضمناً این استعداد بچه‌ها فقط منحصر بـه نوشتن نبود. یکی از مزیتهای کلاس امسال (که البته خیلی بـه من مربوط نمـیشـه و بیشتر بـه بچه‌ها و روش تی.اف.یو. ارتباط پیدا مـیکنـه) این بود کـه در زمـینـه‌های مختلف بچه‌ها خودشون رو نشون دادن. بعضیـا بهم فهموندن چقدر خوب و دقیق مـیبینن؛ (این رو اسلایدهای پاورپوینتی نشون مـیدن کـه از عکسهای بچه‌ها ساختم) بعضیـا بهم فهموندن کـه چقدر خوب مـیفهمن و نقد مـیکنن (کتابخونـها وایی کـه تشنة کتاب بودن و هر کتابی رو کـه سر کلاس مـیآوردم و نمـیآوردم مـیگرفتن، کم نبودن. عجیب نیست کـه یـه خوانندة ۱۵ ساله دربارة کتابهاش نظر دقیق داشته باشـه؟ عجیب نیست دربارة روی ماه خداوند را ببوس ِ مصطفی مستور نظر بده و از اون مـهمتر نظری بده کـه به عقل منِ معلمش هم خطور نکرده بود؟ عجیب نیست بارون درخت نشینِ کالوینو رو با یـه جور زندگی سورنتینو مقایسه کنـه؟!)؛ حتی بعضیـا نشون کـه چقدر خوب صفحه‌بندی مـیکنن؛ بعضیـها بودن کـه خوب حرف مـیزدن و ارتباط منطقی بین جمله‌هاشون بود و بعضیـها وسواس خوبی حتی توی سجاوندی و علامت گذاشتن پیدا . خیلیـها هم هستن کـه تو انتخاب کلمـه‌هاشون وسواس پیدا (کم نیستنایی کـه گوششون حساس شده و مـیفهمن کـه فلان عبارت قشنگ نیست؛ اگر اینطوری بود بهتر بود).
اولین نشونـه‌های خوشایند رو وقتی دیدم کـه یکی دو ماهی از سال گذشته بود و اولیـا به منظور دیدار با معلمـها اومده بودن مدرسه. خیلی تعجب کردم وقتی مادری خواست نظر پسرش رو عوض کنم و بخوام کـه نویسنده نشـه! خیلی واسم عجیب بود وقتی مادر دیگه‌ای خواست کـه بچّه‌اش کمتر کتاب بخونـه... همونموقع فهمـیدم کـه چقدر اشتباه مـیکردم. بچّه‌های سوم راهنمایی سالتحصیلی ۸۳-۸۲ خیلی خوب بودن؛ حتی علیرغم همة شلوغ بازیـهاشون! هیچوقت تو این شیش سال از کلاسهام ناراضی نبودم (احتمالاً برعکسش درست نیست و سالها و کلاسهایی بوده کـه بچه‌ها چندان راضی نبودن)؛ باین خاطر کـه بالاخره یـه چیزهایی یـاد مـیگرفتم. امّا تجربة خوشایند این جوری رو فقط یـه بار دیگه تجربه کرده بودم. ۳/۲ سالتحصیلی ۸۱-۸۰. یـه جور تعامل خوب دو طرفه پیش اومده بود. (و عجیب اینکه بیشترینایی کـه بالاخره یـه جورایی نسبت بـه علوم انسانی احساس علاقه مـیکنن، مال ۳/۲ اون سال هستن.) نمـیگم بچه‌ها بی عیب و ایراد بودن؛ همونطوری کـه این ادعا رو درون مورد خودم هم ندارم. امّا احساس مـیکنم هر دو طرف قضیـه بـه اندازة کافی روی هم اثر مطلوب گذاشتن.
آخرین جلسة کلاس، بـه شوخی بـه بچّه‌ها گفتم کـه “یـه چیزی رو درون مورد کلاسای من خاطرتون باشـه. اگه کلاس خوب بوده، بخاطر من و تواناییـهام بوده و اگه بد، تقصیر شما و استعداد کمتون! “ اینرو – البته – بشوخی گفتم، وگرنـه معتقدم درون تموم این شیش سال، دانش‌آموزام بهترین دانش‌آموزای دنیـا بودن و بهتره بگم کـه بیشتر دوستام بودن و بهمـین خاطره کـه بعد از تموم شدن کلاسها، احساس ناراحتی نمـیکنم. چون مـیدونم گرچه شاید رابطة معلم – دانش‌آموزیمون تموم شده باشـه (البته اگه تو دبیرستان دوباره تکرار نشـه!) اما رابطة دوستیمون پابرجاست... (عجیب اینـه کـه پدر و مادرها هم بشدت اینرو قبول مـیکنن و همونطور کـه تماس من و بچه‌ها قطع نمـیشـه، تماس اولیـاء (!) هم قطع نمـیشـه کـه حتی بیشتر مـیشـه...)
بگذریم؛ فکر کنم بهتر بود همون یـادداشت سه‌شنبه رو مـیذاشتم اینجا! چونکه، تقریباً هرچیزی رو کـه نمـیخواستم بگم، گفتم! :) البته غیر از بعضی خاطره‌ها و ویژگیـهای تقریباً تک تک بچه‌ها کـه اونجا هست و اینجا نیست... غیر از این، اون یـادداشت دربارة کلاس دوم انسانی دبیرستان هم بیشتر مطلب داشت. یـه موقعی حتما مفصل درون مورد اون کلاس هم صحبت کنم. کلاسی با سه دانش‌آموز خوب کـه تو مدرسه‌ای کـه همـه یـا حتما مـهندس بشن یـا دکتر، از روی علاقه علوم انسانی رو انتخاب . اینرو مـیخوام خیلی کاملتر بگم، امّا فعلاً بهمـین قدر کفایت مـیکنم کـه بنظر من – همونطوری کـه در جواب یکی از دوستان کـه معتقد بود تجربة انسانی موفق نبوده، گفتم – بی‌انصافیـه تواناییـهای بچه‌ها رو الان با اول سال مقایسه کنیم، امکانات رو بسنجیم و بگیم علوم انسانی موفق نبوده. فکر کنم خود بچه‌ها هم اگه فکر کنن بـه این نتیجه مـیرسن. درون هر دو مورد (سوم راهنماییـها و دوم دبیرستانیـها)، قضاوت من بعنوان ناظر بیرونی این بوده و هست. نمـیگم نمـیتونستن از این بهتر بشن؛ اما یـه مقایسة ساده نشون مـیده چقدر تواناییـهای ذهنی و از اون مـهمتر دیدشون عوض شده. این، خوب نیست؟

شنبه 5 اردیبهشت 1383

هو

تعطیلات اخیر را با دانش‌آموزان سوّم راهنماییم درون اردوی گرگان بودم. کم و بیش همزمان با آنـها رسیدم و با آنـها برگشتم. بـه من – و امـیدوارم – بـه بچّه‌ها خیلی خوش گذشت. روز اوّل جنگل النگ‌درّه را دیدیم و حسابی آب‌بازی کردیم و خیس شدیم. روز دوّم یکی از مزرعه‌های پدرم را دیدیم کـه برداشت کاهوی آیس برگ داشتند و همانجا کاهو خوردیم و چیدیم و بردیم. همانروز هم بـه تماشای مـیل گنبد کابوس رفتیم و برگشتنی بـه ارتفاعات رامـیان سر زدیم و برف‌بازی کردیم.



برداشت کاهو



ارتفاعات رامـیان هنوز برف دارد.


روز بعدش صبحانـه را درون سبزی خیره‌کنندة ناهارخوران خوردیم و روستای زیـارت را بالا رفتیم که تا به آبشارهای واقعاً زیبایش رسیدیم و همانشب هم درون مدرسة استعدادهای درخشان گرگان – محل اقامتمان – بچّه‌ها مسابقة کشتی دادند...



کوه و جنگل و مِه - ارتفاعات روستای زیـارت



یکی از دو آبشار ارتفاعات زیبای زیـارت


روز آخر هم بـه بندرترکمن رفتیم و قایق سواری کردیم و بچّه‌ها سوغاتی خد. درون این مـیان هم هر زمان، فرصتی پیش مـیآمد با همراهانم بـه بزرگ سر مـیزدیم و تخته نرد بازی مـیکردیم!



دریـای خزر – خلیج گرگان – اسکلة قدیمـی بندر ترکمن


پنجشنبه غروب هم از گرگان با قطار برگشتیم. همـیشـه یکی از بهترین زمانـهای اردوها، هنگام برگشت است؛ خصوصاً با قطار. بچّه‌ها و معلم‌ها دربارة همـه چیز صحبت مـیکنند؛ خاطره‌هاشان را تعریف مـی‌کنند و ... اینبار هم غیر از صحبت‌هایی کـه باعث شد همدیگر را بهتر بشناسیم، برنامة ویژه، کنسرت «جاز مجاز‌ ِ مَجازی» (!) بود کـه سامان و آرمان و مـهران اجرا د (وان نـه؛ تو نـه؛ تری نـه؛ فور/ استقلال لایی‌خور!)... صبح جمعه چیزی بـه هفت مانده، تهران بودیم. بچّه‌های دبیرستان هم از اهواز برگشته‌ بودند و در راه‌آهن دیدیمشان.
خلاصه اینکه با یکی دو درجه‌ای تب و احساس سرماخوردگی – کـه حتّی رانندة تاکسی هم متوجهش شد – بـه خانـه برگشتم و به لحظه‌های خوب اردو فکر کردم: بـه شبکة اجتماعی عجیبی کـه در شـهرِ مادریم با من بود. (نرسیده، رمضان جعفری – کارمند پدرم – زنگ زد کـه دنبالم بیـاید و اینکه شوفاژهای خانة مزرعة سلطان‌آباد را روشن کرده و خانـه گرم است؛ چند ساعت بعد، قاسم دنکوب زنگ زد کـه ماشینش را اگر لازم دارم، درون اختیـارم بگذارد؛ و در گنبد، جلیل بی‌باک – ترکمن دوست داشتنی – زنگ زد بـه موبایلم کـه هر کاری لازم است، بگویم انجام دهد.) بـه همة اینـها فکر کردم و به همراهان عزیزم احسان و محمدجواد و آقای محمودی و احمدی و کاظمپور و علیپور و دیگران. بـه نگهبان عصبی مدرسة گرگان – کـه بچّه‌ها و البته بزرگترها طاقتش را طاق د. بـه خیس شدن وسط رودخانة النگ درّه. بـه شعری کـه بچّه‌ها – خصوصاً شاهین و سامان – درون مـینی‌بوس با لهجة جنوبی مـیخواندند و دست مـی‌زدند. (آقا شیوا/ خوب و تازه/ساحل/ تن ماهی/جادّه/ کاهو تاره/ ...!). بـه آقای درجزی ِ راننده، داخل مـیل گنبد و شاباش دادن! بـه توله گرازهایی کـه در رامـیان گرفتند. بـه سقوط من و خشایـار داخل گِل همانجا. بـه پیرمرد زیـارتی و اسب و الاغش. بـه امـیرپویـا (و البتّه غرغرهایش با این ترجیع بند همـیشگی: آقا، این شـهره کـه شما دارین؟!) و سامان کـه یکی بیشتر و دیگری کمتر زیر آبشار زیـارت ایستادند. بـه سوپ ِ لیسک‌ِ دل‌بهم‌زنِ مصطفی درون قوطی کنسرو. بـه مـیثاق کـه چقدر شعر بلد بود و از آن مـهمتر چقدر خوب بلد بود؛ انگار کـه آنـها را از دل و جان خوانده و لذّت. بـه کشتی بچّه‌ها؛ اداهای حامد و فن‌آموزی آقای کاظم‌پور. بـه قایق‌سواری بندرترکمن. بـه محمدحسین – کـه فکر را دوست دارد و اینرا مـیتوان از صحبتهایش فهمـید – و وحید – و البته خل‌بازی‌هایش – و به اشکان – کـه هیجانش را قایق‌رانِ بندرترکمن تکمـیل کرد. بـه صحبت‌های داخل قطار. بـه سعید – و قدم‌زدن‌های شبانـه‌اش درون حیـاط مدرسه – وری – و علاقه‌اش بـه شعر کهن و منوچهری خواندنش – و امـیرحسین – کـه جمله‌های پرسشی را بیشتر از انواع دیگر جمله، اصفهانی ادا مـیکند! – بـه فرداد – کـه مثل بقیـه، بزرگ مـیشود و یـاد مـیگیرد – و به محمدرضا و به نوید – کـه بالقوه موجود بامزه‌ای هست – بـه محمدمـهدی دبیرستانی – کـه اتّفاقی، هم رفتنی درون هواپیما با من بود و هم برگشتنی درون قطار با هم – و به زادة شش‌ماهة دوست‌‌داشتنی‌اش، آرین – کـه قرار بود گریـه نکند! – بـه کامـیار – کـه گرچه درون اردو نبود، امّا دوبار تماس گرفت و مـهمان تلفنی اردو بود! – بـه محمد – و نون بیـار کباب ببر و شطرنجی کـه با هم بازی کردیم – و کیـا و آیدین و حسین‌ها و علیرضا و محمد دیگر و سالار و مـهیـار و علی‌ها و آریوبرزن و مرتضی و امـیرحسین و هادی و احسان و حسام و رشید و خلاصه، بـه همة شاگردهای خوبی کـه نمـیگویم بی‌همتا هستند؛ امّا کم مثل آنـها پیدا مـیشود... و البته بـه خاطره‌های نگفتنی دیگر کـه یک شب مرا درون خانة بزرگ بـه مرورشان بیدار نگه داشتند.

جمعه 28 فروردین 1383

هو

اصل درون آمدِ کار است؛ نـه دانستن کار
تاس اگر نیک نشیند همـه نرّاد است

چیزی کـه از بچّگی خوب خاطرم هست اینکه درون اطراف ما همـه نرّاد بودند. تخته نردی کـه اکنون درون خانـه داریم، یـادگار ی است. از تخته نرد بازی بابابزرگ، خاطرات محدودی دارم؛ امّا تعریفش را زیـاد شنیده ام. بابابزرگ همـیشـه مـهمان داشت. بعد از ناهار بساط تخته بـه راه بود؛ معمولاً هم با جنجال زیـاد. آنطور کـه تعریف مـیکنند، بابابزرگ رقیب نداشت! بازار کُری خواندن هم درون تمام طول بازی گرم بود. بابابزرگ خیلی وقتها، همان عددی را کـه مـیخواست تاس مـینداخت و اصطلاحاً تاس مـیگرفت. به منظور همـین برایش لیوان مـیاوردند که تا تقلّب نکند و جالب اینجاست کـه لیوان هم مانعی سدّ راه خواستش نبود! گاهی هم گویـا، وقتی حریف درون جایی از بازی عدد خاصّی مـیخواست، پیشنـهاد مـیکرد: "تاس نریز! هر چی دوست داری، بازی کن!" هم حرص حریف درمـیآمد و هم نمـیتوانست این پیشنـهاد نجاتبخش را رد کند؛ گرچه نتیجه باز، باخت حریف بود! تخته نرد همـیشـه درون خانوادة ما بازی دوست داشتنی هیجان انگیزِ البته پرمدعی و پرتماشاگر و کنار دست نشینی بود. از همان بچّگی تخته نرد را یـاد گرفتم و کم و بیش بازی مـیکردم... قبل از اینکه شطرنج را یـاد بگیرم و "کیش" و "گارد" و "قلعه" و "مات" را بدانم، تخته نرد بازی را یـاد گرفتم و "قات " و "ششدر" و "بستنِ درِ خانـه" و "گشادبازی" و "گرفتن افشار" را. از همان بچّگی تاسها را مثل حرفه ایـها مـیخواندم: "کورمکوری" و "شیش و بش" و "چُرس" و "سه بدو".
یکی از تفریحات عمده ام وقتی نُه ده سالم بود و به ترکیـه رفته بودم همـین بود کـه در قهوه خانـه ها و پارکها نرد بازی ترکها را ببینم و قواعدشان را کـه اندکی با ما متفاوت بود کشف کنم؛ مثلاً که تا آنجا کـه خاطرم هست، "جفت" را دو بار بازی مـید و نـه چهار بار. ترکها هم متعجب بودند کـه چقدر دقیق بازیشان را نگاه مـیکنم و حتّی پیشنـهاد بازی مـیدهم! شنیده ام، درون ایتالیـا هم – خیلی جدّی – نرد بازی مـیکنند؛ همـین هست که از "فرهنگ مدیترانـه ای" خوشم مـیآید!
بزرگ کـه مـیآید تهران، یـا من کـه مـیروم گرگان تخته نرد بازی مـیکنیم و – شرمنده – اغلب مـیبازم. (گرچه نباید از حق گذشت کـه بزرگ گاهی هم تقلّب مـیکند؛ خصوصاً وقت برداشتن مـهره ها کـه بازی پرهیجان مـیشود و هر دو طرف تند تند تاس مـیریزند و بازی مـیکنند!) دو سال پیش کـه با سام و مـهرتاش رفتم گرگان، دسته جمعی با بزرگ تخته بازی کردیم و نـهایتاً هم – شاید احترام مـهمانـهایش را نگاه داشت! – از تیم سه نفرة ما باخت. دستی کـه نوبت سام بود، بزرگ از شگردِ محبوبِ خودش استفاده کرد؛ شیوة رایج پُر ریسکی کـه "گشاد بازی" مـیخوانند. یعنی مـهره هایشان را درون معرض مـهره های حریف قرار مـیدهند که تا آنـها را بزنند. اینطور، خانة حریف را تسخیر مـیکنند و منتظر مـیمانند حریف – ناخواسته و با تاس بد – گشاد بدهد... آنوقت هست که ورق برمـیگردد و بازی باخته را بـه بُرده تبدیل مـیکنند. بزرگ، سام را اینطور برد و خاطرة باختش مدّتها درون ذهن سام مانده بود!
این اواخر اغلب – همان دفعات محدود کـه بازی مـیکنم – مـیبازم؛ یـا اگر مـیبرم، بردم چندان دلچسب نیست. آخرین برد دلچسبم، بُردِ 5-1 بود: بازی بای کـه رقابتمان تند و شدید است؛ امّا چون با کامپیوتر بازی مـیکردیم، چندان مزه نداد! البته پیشنـهاد بازی با کامپیوتر هم از من بود... شانس تاس ریختنم چند وقتی هست خشکیده؛ بـه همـین خاطر وظیفة تاس ریختن را بـه کامپیوتر واگذاشتیم! دفعة بعدش – یکی دو هفتة پیش – با لیوان تاس ریختیم و در کمال ناباوری 5-4 باختم و هنوز منتظر فرصتم که تا باختم را جبران کنم...
***
همة اینـها را نوشتم که تا بگویم کتاب جالبی چاپ شده... امروز ظهر کـه سراغ کتابفروشی محلمان رفتم، کتاب "تخته نرد؛ تقدیر یـا تدبیر؟" را دیدم و تنـها نسخه اش را برداشتم. نویسندة کتاب دکتر ابوالقاسم تفضّلی است؛ برادر مرحوم محمود تفضّلی؛ همانکه آثار جواهر لعل نـهرو را بـه فارسی برگردانده. (جالب اینکه پسرِ محمود تفضّلی – دکتر شیوا تفضّلی – نفر دوّم مسابقات جهانی تخته نرد هست و ریـاست عالیة مسابقات تخته نرد اروپای غربی!) خلاصه، وقتی کتاب را – کـه انتشارات عطائی درون شکل و ظاهری بازاری و نـه چندان مطلوب منتشر کرده – برداشتم، کتابفروش گفت: "فکر نمـیکردمـی این رو بخره؟" جواب دادم: "اتّفاقاً! ایرانیـها همـه نرّادن! این کتاب خوب فروش مـیکنـه!"
کتاب مجموعه ایست از خاطرات و تاریخچة تخته نرد از عهد باستان که تا امروز و شکلهای مختلفش درون کشورهای گوناگون و نیز داستان نرد درون شاهنامـه و همـینطور قواعد بازی و پیشنـهادها و داستانـها و حکایتها و شعرها و حتّی مفاهیم عرفانی تخته نرد. خلاصه هرچه دربارة تخته نرد بخواهید بدانید، اینجا هست! یکی از جالبترین بخشـهای کتاب، آنجاهایی هست که قسمتهایی از رسالة "قمارخانـه"ی محمد امـین مـیرزای قاجار (چهل و چهارمـین فرزند ذکور فتحعلیشاه) را ذکر مـیکند...
خلاصه اگر مثل من نرد را دوست دارید، "تخته نرد؛ تقدیر یـا تدبیر؟" – بـه گمانم – تنـها کتاب مفصّل فارسی درون اینباره است. فقط نمـیدانم چطور کتاب را بـه حریفانم نشان بدهم. مـیترسم فکر کنند کتاب را به منظور بهبود بازیم خریده و خوانده ام؛ نمـیدانند کـه خودم ختم تخته نردبازها هستم! امّا چه کنم که:
احوال جهان چو کعبتین هست و چو نرد
نامرد ز مرد مـیبَرَد؛ چه توان کرد؟!
:)

چهارشنبه 26 فروردین 1383

هو

طلسمـی هست بـه نام "شمعلونی". حتما این واژه را بر برگه ای بنویسی و در قدم اوّل، خواسته ات را نیّت کنی و سپس برگة طلسم را با مـیخ درون "مـیم" بکوبی بـه دیوار و اگر خواسته ات ادا نشد، اینبار مـیخی دیگر درون "عین" بکوبی. مـیگویند، اگر درون "واو" بکوبی، مشکلت قطعاً و حتماً مرتفع مـیشود.
خواستم بگویم بـه نقطة دوّم "شین" رسیده ام، ادامـه بدهم؟!

یکشنبه 16 فروردین 1383

هو

دیشب موقع شام نمـیدونم چی شد کـه حرف بابابزرگ (پدربزرگ مادریم) پیش اومد. و بابام از بابابزرگ مـیگفتن و من و برادرم هم بعضی خاطره های محدود و مبهمـی رو کـه داشتیم، تعریف مـیکردیم. چیزی حدود هشت سالم بود کـه بابابزرگ فوت شد؛ بنابراین خیلی ازش خاطره ندارم. یـه چیزی کـه یـادم مونده اینـه کـه همـیشـه بهمون پول مـیداد و مـیگفت "مرد تو جیبش حتما پول باشـه!" ما هم کلّی ذوق مـیکردیم. :) بعضی ظهرها هم یـادمـه کـه سر زده مـیومد خونـه مون و ناهار رو با هم مـیخوردیم؛ هنوز یـادمـه چقدر خوشحال مـیشدم، وقتی بابابزرگ اینجوری سرزده مـیومد. گاهی هم یـادمـه کـه وقتی بی بی (مادربزرگ پدرم) خونـه مون بود و یـه جور خاصّی کشک (که اسمش کله جوش بود گمونم) درست مـیکرد، سر و کلة بابابزرگ هم پیدا مـیشد! دندون مصنوعیش رو هم یـادمـه؛ یـه جور نصفه کاره ای از دهنش درون مـیآورد کـه مثلاً بترسیم. :) خیلی بابابزرگ خوبی بود، خلاصه! چیزهایی کـه و بابام تعریف مـیکنن؛ یـا یـه عالمـه خاطره ای کـه داییم پارسال زمستون تو پیـاده رویـهای شبانـه تعریف مـیکرد، گواه حرفامـه...
بگذریم. دیشب یـاد ی (مادربزرگ پدریم) هم افتادم. ی رو خیلی دوست داشتیم؛ همـه مون!ی نبود کـه ی رو دوست نداشته باشـه بـه نظرم! خیلی عجیب بود... هوای همـه رو یـه تنـه داشت. فداکاریـهایی رو کـه مـیکرد، وقتی الان یـادم مـیاد صرفاً تعجب مـیکنم! سال اوّل دبیرستان بودم کـه ی فوت شد. یـادمـه خیلی وقتها از مدرسه کـه برمـیگشتم، مـیرفتم خونة ی... روزهای اوّلی کـه ی فوت شد، گاهی همـینجوری مـیرفتم طرف خونة ی و بعد یـه دفعه یـادم مـیومد کـه ... . یـه دفعه یـه جور احساس خلاء مـیکردم! فکر مـیکردم یکی کـه قبلاً مـیشد گاهی بهش سر زد، حالا نیست.
دیشب یـاد همچین چیزایی افتادم. داشتم فکر مـیکردم چقدر کیف داشت وقتی بابابزرگ صبحهای زود واسمون نون تازه مـیاورد؛ ظهرها سرزده مـیومد خونـه مون. چقدر لذّت بخش بود موقع برگشتن از مدرسه، مـیتونستم برم خونة ی. یـا ی شبها بیـاد پهلومون و التماس کنیم کـه نره و شب رو بمونـه... چیزای لذّت بخش، چقدر ساده ان... نمـیدونم چی شد کـه یـه دفعه دیشب بـه این چیزها فکر کردم. فکر کردم کاش بودن :) بـه همـین سادگی! :)

چهارشنبه 5 فروردین 1383

هو

توی روزهای خلوت تعطیلات عید، گاهی بدجوری با دلقکِ هاینریش بُل احساس همذات پنداری مـیکنی؛ اونجا کـه مـیگه: ... مثل یک آدم تارک دنیـا زندگی مـیکنم؛ فقط با این تفاوت کـه من تارک دنیـا نیستم. (عقایده یک دلقک؛ هاینریش بُل؛ ترجمة محمّد اسماعیل زاده؛ ص 19)

دوشنبه 3 فروردین 1383

ه
عموماً فیلم خیلی نمـیبینم. امّا امروز "دزدان دریـایی کارائیبی: نفرین مروارید سیـاه" رو – کـه "طلسم دریـایی" ترجمـه کرده بودنش – دیدم. جانی دِپ (چی شد؟!)بازی مـیکرد.
اصولاً افسانـه های دزدان دریـایی رو دوست دارم. یکی از محبوبترین کتابهام "جزیرة گنج" رابرت لوئیس استیونسن فقیده. بـه نظرم این داستان بینظیره؛ بـه معنی واقعی کلمـه، شاهکاره. همـیشـه سر کلاسهای انشاء بـه بچّه ها توصیـه مـیکنم کتاب رو – خصوصاً با ترجمة احمدایی پور (تنـها ترجمة متن کامل درون فارسی) – بخونن. گمان مـیکنم "جزیرة گنج" – بیشتر بخاطر توصیفها و شخصیت پردازیـهاش – بهترین اثر استیونسن باشـه؛ حتّی بهتر از "دکتر جکیل و مستر هاید". دنیـای کودکانة جزیرة گنج و خصوصاً شخصیّت لانگ جان سیلور رو خیلی زیـاد دوست دارم. هرچند کـه کتاب ظاهراً به منظور بچّه ها نوشته شده؛ امّا نمـیدونم چرا اینقدر ازش لذّت مـیبرم. (راستی، بورخس هم خیلی زیـاد نثر استیونسن رو دوست داشته.) شاید یـه دلیلش زندگی خود استیونسن باشـه. خصوصاً درون آخر عمرش وقتیکه درون جزیرة ساموآ و در بین قبیلة ماتافا زندگی مـیکرد؛ قبیله ای کـه دوستیش رو با احداث "گذرگاه دلهای مـهربان" ثابت کرد... این رو هم که تا یـادم نرفته بگم کهایی پور شعر اوّل کتاب (به خریداران مردّد) رو خیلی خوب ترجمـه کرده. اگه – علیرغم این همـه تعریف من – هنوز جزو خریدران مردّد کتاب هستین، شعر رو بخونین؛ بعد کتاب رو بخرین و تا تموم نشده، زمـین نذارینش!

کاشکی، ای کاشکی کاین حکایتهای دریـاها و آواهای دریـایی،
و طوفانـها و غوغاها و گرماها و سرماها،
کاشکی، ای کاشکی، کاین جزیره ها و کشتیـها و آن گمگشتگانِ یکّه و تنـهای دریـاها،
و آن گنجینة پنـهان و این دزدان دریـایی،
و سر که تا پای آن افسانة دیرین، کـه بر خواندم درون این دفتر
راست چونان راه و رسمِ عهدِ پارینـه،
یکایک راضی و خشنود گرداند پسربچگان خردمند امروز را
بدان سان، کَش مرا خشنود مـیفرمود حدیثِ نغزِ دیرینـه.

- چنین باد، ورنـه، وای بر من!
که گر نوجوانِ خردپیشـه دیگر نجوید
و آن رغبت دیرپا رفتش از یـاد،
بَلِنتاینِ دریـادل و کینگستن،
و یـا کوپرِ بیشـه و موجِ دریـا:
چنین باد، نیز! باشد ایدون کـه من
و دزدان دریـایی ام سر بـه سر، نگون سر شویم اندر آن گورگاه
که مخلوق ایشان و اینـها، همـه، درون آغوشِ آن خفته اند!
ر.ل.استیونسن

شنبه 1 فروردین 1383

هو

نقّاشی: علی روستائیـان*

>>سال نو مبارک!<< با بهترین آرزوها...

*علی آقای روستائیـان قرار بود اصل کارش را بدهد که تا مجبور نباشم کپی نقّاشیش را اسکن کنم... بهرحال همـین هم خودش غنیمت است!

جمعه 29 اسفند 1382

هو

1- چندین بار و در لحظه های مختلف بـه این سؤال فکر کردم کـه امسال به منظور من چه جوری بود و هر بار هم جوابهای مختلف و گاهی متناقض بـه این سؤال دادم. امّا از یـه جواب نمـیشـه صرفنظر کرد و اون، اینکه امسال دوستای خوبی پیدا کردم؛ ضمن اینکه دوستیـهای قبلیم محکمتر شد. درون این مورد یقین دارم...
همـین جا هم مـیخوام بـه شیوة ایـهاب حسن (Ihab Hassan) چند سطر رو خالی بذارم که تا دوستام با اونچه درون مورد من مـیدونن این سطرها رو پیش خودشون پُر کنن. (فقط لطفاً با فحش رکیک پر نکنیدش!) : "ما آنچه را خود انتخاب مـیکنیم، ارج مـینـهیم." پس، دست بکار بشین:
----------------
----------------
----------------
----------------

2- یـه چیزِ دیگه هم هست؛ یـه تدکّر شاید. تذکّر بـه اونایی کـه کتابی، فیلمـی، نواری، چیزی از من دستشونـه... یکی، دو که تا و سه که تا رو مـیشـه بـه روم نیـارم. امّا هفت، هشت که تا و ده که تا کتاب و بیشتر رو نـه! لازم نیست سرتون رو بندازین پایین. صاف بـه مونیتور خیره بشین و با شـهامت این چند خط رو بخونین و بعد با شـهامت نیّت کنین کـه تو سال جدید امانتیـهاتون رو بعد بدین :) اینجوری بهتره، وجدان خودتون هم راحتتر مـیشـه!

3- هر چی با خودم کلنجار رفتم، دیدم از گفتن این یکی هم نمـیتونم صرفنظر کنم: اولین عیدیم رو بیشتر از یـه هفته پیش از یکی از دانش آموزای خوبم گرفتم؛ کتاب بود... این دوست خوبم، درون کتاب خوندن قانونی داره. کتابهایی کـه خیلی دوست داره، براش حکم "کتاب مقدس" رو پیدا مـیکنن و قانون اینـه کـه "... آن کتابها را بـه هیچهدیـه نمـیدهم و حتّی پیشنـهاد نمـیکنم کـه بخوانندشان! حیف اند!" قانونش امّا استثنا هم داره و خوشحالم کـه من یکی از استثناهای قانون او هستم. برام نوشته: "تقدیم بـه آقای شیوای عزیز، بـه رسم یـادگار... سپاس گوشـه ای از خوبیـهایتان..." درک مـیکنین چقدر خوشحال شدم؟ یـا مـیفهمـین چقدر احساس غرور کردم، وقتی خوندم دوست دانش آموز خوب دیگه ای برام نوشته: "دلم مـیخواست یـه جوری ازتون بابتِ تمامـی چیزایی کـه بهم یـاد دادید تشکر کنم..."؟
اینـها رو با هیچ چی نمـیشـه عوض کرد و حتّی نمـیشـه پاسخ داد... بـه صدق اوّلین بندِ این یـادداشت پی بردین؟

4- یـه جورایی حس مـیکنم این یـادداشت نباید کامنت داشته باشـه؛ اجازه مـیدین؟ این دوّمـین یـادداشتیـه کـه کامنت نداره...

چهارشنبه 27 اسفند 1382

هو

"خداحافظ" تو
تلنگر چارپایـه بود
برای منِ اعدامـی

دوشنبه 25 اسفند 1382

هو

داشتم فکر مـیکردم این هوا واسه تابستون خوبه!

پنجشنبه 21 اسفند 1382

هو
امروز ظهر ناهار پیش آقا داوود بودم. قبل از این دربارة آقا داوود نوشته بودم. بهرحال پیتزا داوود، اوّلین پیتزافروشی تهران هست و با این حساب آقا داوود اوّلین پیتزافروش تهران...
***
وقت خوردن غذا، سر صحبت را بازمـیکنم. آقا داوود از 30 سال پیش و بیشتر تعریف مـیکند. مـیگوید: "اینجا پُر از و پسر بود. مثل الان کـه نبود. چهار - پنج که تا پسر بودن؛ پونزده که تا . بـه هر کی پنج – شیش که تا مـیرسید!" با شیطنت مـیخندد. "آرمن رو از بچّه های اون موقع گاهی مـیبینم. اون موقع سر کوچه گیتار مـیزد..." ادامـه مـیدهد: "برادرم اسمش علی بود. بهش مـیگفتم ساعت ده مغازه رو باز کن. ساعت هشت باز مـیکرد. ای دبیرستان شـهناز پهلوی مـیآمدن اینجا. من کـه مـی اومدم کوچه پُر بود از و پسر. من هم زن و مرد حالیم نمـیشد؛ همـه رو مـیریختم بیرون!" مـیپرسم: "اون موقعها هیأت رو کـه نداشتین؟" جواب مـیدهد: "چرا! امّا من کـه مـی اومدم تو کوچه مـیگفتن یزید اومد!" مـیپرسم: "هیکلتون هم لابُد ماشالا همـینطوری بود." مـیگوید: "همـینطوری؛ الان فقط سفید شدم." دستی بـه صورت و محاسنش مـیکشد. ادامـه مـیدهد: "یـه روز بچّه ها گفتن بریم دانسینگ. بعد از چک و چونـه قبول کردم. رفتم دیدم اینجا چرا اینجوریـه؟ دوست این یکی با اون یکی داره مـیه... همـه هم لباس کوتاه داشتن. رفتم مـیز رو بلند کردم و داد کشیدم. بچّه ها گفتن داوود کوتاه بیـا. من گفتم این طوری کـه نمـیشـه... خودم مـیرفتم کافه ضربی. یـه زنـه اون بالا مـیخوند. اینجوری نبود کـه هر کی با هر کی باشـه." مـیخندم. لبخند مـیزند. طوری کـه انگار همـین ها را هم نگفته و تعریف نکرده؛ حرفش را قطع مـیکند. مـیپرسد: "سیر شدی؟"

سه شنبه 19 اسفند 1382

"به من بگو؛ مرا آگاه کن کـه در آن دوردستها چه اتّفاقی مـی اُفتد؟ ... راستی، دور از چه چیزی؟"

اندوهی ژرف – یـاسمـینا رضا – نازنین شـهدی – 20

دوشنبه 18 اسفند 1382

ه

1- گُذشت زمان – برخلاف آنچه گمان مـیرود – هیچ چیز را درست نمـیکند؛ بهبود نمـیبخشد.
2- بُعد مسافت و فاصلة مکانی، همـه چیز را بدتر مـیکند؛ التیـامـی درون کار نیست.

جمعه 15 اسفند 1382

ه
به افسر دایرة مواد مخدّر گفتم: اگر این رفیق ما اعدامـیه، براش ضمانت بذارم؛ وگرنـه حوصله ندارم هفته ای یـه بار با کمپوت برم زندان ملاقاتش...

شنبه 9 اسفند 1382

امروز، گرفته بودم. امّا همـین چند دقیقه قبل خوب شدم، وقتی دو که تا اتّفاق خوشحال کننده با هم افتاد. دوّمـیش (!) این بود کـه وقتی نامـه هام را نگاه مـیکردم، دیدم دکتر جهانبگلو پاسخ یـادداشت چند روز پیشم را داده. کلّی کیف کردم و سر حال آمدم و ذوق زده شدم، وقتی خواندم:


Dear Amir Pouyan Shiva
I read your piece. Thank you very much. I think you understood very well the essence of my thought and I am delighted that finally somebody pointed out the necessity of a new cosmopolitanism at the intellectual level in Iran. Please keep in touch and give me a call at -------. This is my phone number in Tehran
All the Best
Ramin Jahanbegloo

چهارشنبه 6 اسفند 1382

هو
اگر مـیخواهی بدانی چه رنجی مـیبرم، تخیل کن؛ چشمانت را ببند و خودت را جای من بگذار... حالا بـه چشمانت نگاه کن؛ خیره، گستاخ و بی پروا – با چشمان بسته – بـه چشمانت نگاه کن... مـیفهمـی چه رنجی مـیبرم؟
حق هست که مـیگویند "برای زجر کشیدن حتما قوّة تخیّل داشت".

شنبه 2 اسفند 1382

هو

خورشید
از خواب تو
طلوع مـیکند

پنجشنبه 30 بهمن 1382

ه
نزدیک انتخابات کـه مـیشـه، یـاد این داستان مـیفتم کـه کشیشی درون مواجهة با پیروان دیگر آیینـها مـیگفت: بیـایم فارغ از تعصّب، بدور از ارزش-داوری و بدون تنگ نظری بحث کنیم کـه چرا مسیحیّت بهترین دین دنیـاست!؟

سه شنبه 28 بهمن 1382

هو

کودک کم سنِ بامزه ای را مـیشناسم؛ این شعر بچگانـه را که: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی اونو مـیبستم" با لحنی کودکانـه – کـه سین ها را شین مـیگوید و راءها را لام و همـینطور – اینطور مـیخواند: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی منو مـیبستن"!...
و احتمالاً نمـیداند از وضعیّت اردوگاهی مـیخواند...

مربوط بـه این یـادداشت درون "راز":
تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2] - 10 ژانویة 2004
وضعیّت اردوگاهی - 20 دسامبر 2003

جمعه 24 بهمن 1382

هو

1- سه روز گرگان بودم؛ آنچه مـیخوانید، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشی سردسنی و نـه سفرنامـه.
2- این نوشته، حاصلِ یک نشست هست و تهی از بازیـهای زبانی و هرچه مشابه آن.
3- همة عکسهای سفر را من نگرفته ام. بیشترش را احسان و فرهاد برداشته اند؛ امّا از آنجا کـه مطابق سنّت مارکسی درون سراسر تاریخ، مالکیت ابزار حرف نخست را مـیزند و عکسها با دوربین من گرفته شده اند، بـه خودم اجازه دادم، بی نام عکاس منتشرشان کنم؛ دوستانم، البته مـیبخشایند!

ادامـه‌ی مطلب "گزارش سفر گرگان"

سه شنبه 21 بهمن 1382

هو
1- دیروز – چون کلاس داشتم – نشد با دوستان برم و سربازان جمعه رو ببینم. تازه، کلّی خوشحال بودم کـه "آقامون، کیمـیایی" بعد از مدتها فیلم ساختن؛ امّا گویـا – محترمانـه اش این مـیشـه – "توقعات رو براورده ن"!
2- مـیرم مسافرت و معلوم نیست این مدت بنویسم. (گرچه دوست دارم این کار رو م.) بـه همـین خاطر داستان "مـیز، مـیز است" بیکسل رو تو این مدّت بخونین که تا بعدش نظرم رو درون موردش بنویسم. این هم از عادتهای معلمـیه، کـه مشق شب مـیدن و پیک نوروز!
3- دیروز داشتم بـه دوستان مـیگفتم کـه گاهی – خصوصاً سر امتحانـها – شعری، آوازی، چیزی مـیفته تو سرم و مرتب تکرارش مـیکنم؛ مرتّب – مثلاً وقتی دارم امتحان مـیدم – شعر و آواز مـیخونم! این دو روزه، شعر زیبای دکتر شفیعی کدکنی تو ذهنم بود و هر کاری مـیکردم، یـادم نمـیرفت:
به جان جوشم کـه جویـای تو باشم / خسی بر موج دریـای تو باشم / تمام آرزوهای منی، کاش / یکی از آرزوهای تو باشم
4- خداحافظ!

یکشنبه 19 بهمن 1382

هو
دیروز اصولاً قرار نبود سینما بروم؛ امّا وقتی امـیرمسعود زنگ زد، فرصت را از دست ندادم. حتّا برنگشتم خانـه و از سازمان مستقیم رفتم سینما. از "دوئل" درویش چیز زیـادی نمـیگویم؛ جز اینکه پایـانش حالم را گرفت و آغاز بی نظیرش را کم فروغ کرد. بـه نظرم احمدرضا درویش درون ساختن صحنـه های جنگی – خصوصاً وقتی پای مردم عادی بـه جنگ و پای جنگ بـه شـهر باز مـیشود – استاد است.
بعد از سینما، پیـاده یـا امـیرمسعود خیـابان کریمخان را قدم زدیم و دربارة چیزهای لذّتبخش همـیشگی صحبت کردیم. بعد از خداحافظی هم، تنـهایی خیـابان نوفل لوشاتو و لبّافی نژاد را پیـاده آمدم؛ تنـهای تنـها هم نبودم البتّه...
بخشی از مسیر را با رفتگر شـهرداری حرف زدم. قبل از اینکه بـه شـهرداری منطقة 11 برسیم، برایم گفت کـه در گوشـه و کنار خیـابانـها – درون شبگردیـهاش – چه چیزهایی پیدا مـیکند... شبهای تهران گاهی زیباست. سر چهارراهی، گروهی – بزرگ و کوچک – ایستاده اند و با ی منتظر ذبح، حاجیشان را انتظار مـیکشند. چهارراه بعدی ماشین گشت با دیدن تو، سرعتش را کم مـیکند؛ نگاهی مـیندازد؛ با شیطنت سلام مـیکنی و خسته نباشید مـیگویی؛ مـیگذرد. چند قدم دیگر کـه مـیروی، موتورسواری سرعتش را کم مـیکند؛ مـیپرسد "موتور؟"؛ جواب مـیدهی "ممنون!" و با حرکت سر و دست مـیفهمانی "مخلصم!" و نمـیفهمـی الان کـه از نیمة شب گذشته درون خیـابان بـه این خلوتی دنبال کدام مسافر مـیگردد؟
یک ماه و چیزی بیشتر از وقتی شبها پیـاده روی مـیکردم، مـیگذرد. پیـاده روی دیشب، خیلی خوب بود؛ گیرم بـه خیلی چیزها هم فکر کرده باشم!

پ.ن. راستی، حتماً حتما از سینا و امـیر تشکر کنم کـه با ساندویچ آمدند جلسة سازمان؛ چون دقیقاً 24 ساعت بود چیزی نخورده بودم! (از ناهار بی موقع روز قبلش) البتّه، حتما یک بار دیگر هم تشکر کنم؛ چون وقتی دیدند با منِ قحطی زده طرفند، رفتند و پیراشکی هم خد؛ بگذریم کـه بعد، نوبت حلوای مسقطی روی مـیز رضا رسید و بعدتر هم بیسکویتهای اتاق جلسه...

جمعه 17 بهمن 1382

هو
خوب، 24 ساله شدم. ممنون از همـه. از خانوادة بسیـار بسیـار بسیـار خوبم و از دوستان بسیـار بسیـار بسیـار عزیزم کـه تبریک گفتند. از بعضی دانش آموزان خیلی خوبم کـه ایمـیل زدند یـا حضوری – البته با یکی دو روز تعجیل! – تبریک گفتند و از استاد کـه همـین چند دقیقه پیش فرمودند "مگه دنیـا طویله هست که شما 24 سال اینجا بودی!" تبریک گفتنـهای استاد هم اینطور است... :) بـه هر حال از همـه ممنونم... از همـه!

چهارشنبه 15 بهمن 1382

ه
- بعد خارها فایده شان چیست؟
- خارها بدرد هیچ کوفتی نمـیخورند. آنـها نشانة بد گلها هستند...
- حرفت را باور نمـیکنم! گلها بی شیله پیله اند. سعی مـیکنند یک جوری ته دل خودشان را قرص کنند. این هست که خیـال مـیکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت آوری مـیشوند... اگری گلی را دوست داشته باشد کـه تو کرورها و کرورها ستاره فقط یکدانـه ازش هست واسه احساس خوشبختی همـینقدر بس هست که نگاهی بـه آن همـه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایی مـیان آن ستاره هاست."

هو

(1)
مطلبی را کـه احسان دربارة نقّاشیـهای گوگن نوشته، دوست دارم. وقتی کـه نوشته را مـیخواندم و به این عبارت رسیدم کـه " گوگن مـیگذارد که تا آنان [مردم برتون] – آن چنان کـه هست – بی واسطه درون اعتقاد خویش حاضر باشند و این گونـه ایمان قلبی آنـها را مـی ستاید." یـاد قطعه ای از "سرگشتة راه حق" نیکازانتزاکیس افتادم.

(2)



عنوان یکی از تابلوهای گوگن – کـه کُشتی یعقوب و فرشته را نشان مـیدهد – vision after sermon – یـا آنطور کـه احسان بسیـار زیبا ترجمـه کرده – "بصیرت بعد از وعظ" است. بـه نظرم، گوگن درون تابلو، مردم برتون را نشان داده کـه مثلاً یکشنبه روزی بعد از شنیدن "وعظ" و گوش سپردن بـه داستان کُشتی یعقوب درون کلیسا توانسته اند ماجرا را با چشمان خود و "بصیرت" حاصل از روشن ضمـیری و ایمانشان، ببینندو بـه نظاره بنشینند.

(3)
برگردم بـه بخش مورد نظرم درون "سرگشتة راه حق" کـه به موضوع تابلوی گوگن مربوط است. درون جایی از کتاب، فرانسوا به منظور آنتوان – یکی از پیروان تازه اش – خاطره ای تعریف مـیکند:
گوش بده فرزندم! هنگامـیکه کودک بودم هرسال عید پاک درون مراسم رستاخیز مسیح شرکت مـیکردم. عیسویـها کنار قبر حضرت عیسا جمع مـیشدند و با نومـیدی بـه خاک مـیکوفتند و در همان حال کـه مشغول زاری بودیم ناگهان سنگ شکافته مـیشد و مسیح از درون قبر بیرون مـیجست و در حالیکه پرچم سفیدش را درون دست داشت بـه ما لبخند مـیزد و بسوی آسمان صعود مـیکرد. یک سال یکی از علمای علوم الهی دانشگاه بولونی بر منبر کلیسا رفت و به تفصیل دربارة رستاخیز بـه تفسیر پرداخت. سخنرانی پایـان ناپذیرش همة ما را دچار سردرد کرده بود و درست همان سال، تنـها سالی بود کـه سنگ قبر شکاف نخورد و ما بـه هیچ وجه شاهد رستاخیز نشدیم.

(4)
خلاصه اینکه، نام تابلوی گوگن و این بخش سرگشتة راه حق را کـه کنار هم مـیگذارم، موضوع تابلو را بهتر مـیفهمم.

(5)
این را هم بگویم کـه شاید خیلی جالب نباشد کـه در "راز" نان قرضِ دوستانم بدهم و برعکس. امّا حتما اعتراف کنم کـه وقتی نوشتة احسان را خواندم، خیلی خوشحال شدم. قضیة "مسیح گوگن" هم بـه سه هفتة پیش برمـیگردد. بعد از اینکه یـادداشت تراژدی مکالمـه را نوشتم، احسان برایم نامـه ای نوشت و نقاشی مسیح زرد را پیوست کرد. بعد، خواستم کـه برایم دربارة "مسیح زرد" بنویسد و بگوید کـه چه چیزی را درون نقّاشی مـیپسندد و اصولاً چه مـیبیند. بـه دید بصری احسان اطمـینان دارم؛ مطلبی را کـه شبی درون ماشین دربارة "نورهای شب" گفت، هنوز بـه خاطر دارم – امّا بازگویش نمـیکنم که تا شاید خودش درباره اش بنویسد. اوّل، احسان موضوع نوشتن مطلب را جدی نگرفت؛ ولی کوتاه نیـامدم، که تا اندک اندک او کوتاه آمد و نوشت. هفتة قبل، احسان اینجا – پیش من – بود و مطلب را با تصاویر فراوانش درون راز گذاشتیم؛ تجربة خوبی بود. دست کم به منظور من.

(6)
نوشتن یـادداشت احسان، تقریباً همزمان شد با دو نوشته ای کـه امـیرمسعود برایم فرستاد که تا نظرم را بگویم. بعد از مدتها توانستم چیزی هم از او – کـه نوشته هایش را جداً دوست دارم – بخوانم. قول امـیرمسعود به منظور نوشتن یـادداشتی درون "راز" هم البته قدیم است...

(7)
خلاصه اینکه خوشحالم دوستانی دارم کـه خوب مـیندیشند و البته – برایم مـهم هست – مـینویسند. نوشته های آنـها را بـه بسیـاری نوشته های نویسندگان نامـی دیگر ترجیح مـیدهم و مـیخوانم و لذّت مـیبرم.

چهارشنبه 8 بهمن 1382

هو
(1)
گرگان، شـهر مادریم است؛ ترکها مـیگویند: آنا یوردوم. کودکیم درون گرگان گذشت؛ روزهای خوب. درون خانة بزرگی درون محلة گرگانپارس، تقاطع "مـهر" و "شـهریور"؛ خانـه ای کـه حالا آپارتمان شده و تعریض خیـابانـهای هر دو سو، کوچکترش کرده. خانـه ای کـه حیـاطی داشت مناسب روزگار کودکیمان. با برادر و پسرعمو و پسر – کـه در روزهای سخت بمباران تهران، مانند بسیـاری دیگر بـه گرگان آمده بود – درون حیـاط بزرگ خانـه دوچرخه سواری مـیکردیم.
روزهای خوب مدرسه؛ دبستان فیضیـه کـه تا خانة مادربزرگ، پیـاده – با گامـهای کوچک کودکانـه ام – پنج دقیقه ای بیشتر راه نبود و من کـه شاگرد درسخوان کلاس بودم و بعد از جلب نظر معلمـها، درون رونویسیـهایم از کتاب فارسی، کم کاری مـیکردم؛ از متن مـیدزدیدم وی نمـیفهمـید و معلّم مشقها را "خط" مـیزد. روزهایی کـه تحویل کارنامـه، منوط بود بـه پس کتابها؛ کتابهایی کـه باید تمـیز نگه مـیداشتیمشان – چه انتظار بیجایی! مدرسه ای کـه فکر مـیکردیم چقدر بزرگ هست و این اواخر، سر که تا تهش را با چند قدم گز کردم. امتحانـهای روزهای آفتابی درون حیـاط!
مـیدانیـهایی کـه "فلکه" بودند؛ فلکة "کاخ" – کـه هنوز هم نام جدیدیش را نمـیدانم – ، فلکة "شـهرداری"، "تابلو"، "شالیکوبی"، "انبار ایزد"، "سینما مولن روژ"،"سینما کاپری"، "تپه تلویزیون" و "سوپر سحر" و … و اوّلین تاکسیـهایی کـه سوار مـیشدم و 1 تومان و 5 زار کرایـه مـیدادم. خیلی وقت نگذشته؛ کمتر از 15 سال…
بارانـهای همـیشگی گرگان و آسمان همـیشـه ابریش. سقفهای شیروانی. زیرزمـین اتاق ته حیـاط کـه پر از هیزم و چوب بود به منظور روزهای بی گازوئیلی. سقفهای شیروانی و ناودانـهایی کـه هر سال آغاز فصل باران حتما از برگ چنارها خالی مـیشد.
درختها… درختهای فراوان نارنج و پرتقال و نارنگی – و من چقدر نارنگی دوست داشتم و دارم؛ تک درخت انجیر وسط حیـاط بالا. درخت شاتوتی کـه هر سال تابستان، رنگ لباسهایمان را لکه لکه، قرمز مـیکرد. روی شاخه هایش مـیرفتیم و روی دیوار بغل دستیش، شاتوت مـیخوردیم. درخت سرو خمره ای کـه مـیوه های ناخوردنیش تیرِ بازیـهای کودکانـه مان بود. چمن باغچه – کـه گمان مـیکردیم حتماً حتما رویش فوتبال بازی کنیم – و بنفشـه ها… دیوارها، کوتاه بودند و همـیشـه بـه خانة همسایـه مان راه داشتیم؛ همسایـه ای کـه بوقلمونـهایش تفریح کودکانـه مان را تکمـیل مـید.
محلّیـها و ترکمنـها کـه قالیچه بـه دوش درون خیـابانـها بـه دنبال مشتری مـیگشتند. بازار "نعلبندان" کـه اولین بار با شگفتی آنجا دیدم کـه چینی بند مـیزنند! روزهای گرمـی کـه از خانـه مان که تا مریم آباد، با دوچرخه مـیرفتیم و در کورة خشک کن ذرّت، سیب زمـینی سیـاه مـیکردیم؛ از کوه ذرتهای خشک، بالا مـیرفتیم و کفشـهایمان درون مـیان ذرتها جا مـیماندند و گم مـیشدند و عین خیـالمان نبود. زیر خروجی ذرتها مـیایستادیم و دوش ذرّت مـیگرفتیم؛ ذرّت داغ! استخر روزهای آفتابی – کـه اوّل، دیوارهای مجاورش، تختة پرشمان بود و بعد ارتفاع منبع آب چاه کنارش.
کارخانة "یک و یک" گرگان؛ جادة کمربندی. چقدر تحویلمان مـیگرفتند و کارخانـه را نشانمان مـیدادند؛ حجم کرکنندة صدا. مادرم رئیس آزمایشگاهش بود و من درون گشتهای گاه بـه گاهم بـه دستان زنان کارگر خیره مـیشدم کـه گوجه فرنگیـها را "سورت" مـید. فرودگاه هواپیمای سمپاش گرگان و موتور سواری روی باند و پرواز بر فراز آسمان مزارع سبز – کـه ترسمان این بود مبادا بخاطر کم بودن ارتفاع، هواپیما بـه درختی برخورد کند. چاپر ذرّت و کمباین و تراکتور؛ مسی فرگوسن، رومانی، جاندیر… همـه هنوز خاطرم هست. ماشینـهای دوست داشتنی دوران کودکی!
دوستانم، عادل و مانی. تولدها و هجوم کودکان همکلاسی بـه خانـه مان. تابی کـه بیست نفره سوارش مـیشدیم و هر آن بیم آن مـیرفت زنجیرهایش گسسته شود – و مادر و پدرم به منظور خوش گذشتن بـه ما چه اضطرابی را صبورانـه تحمل مـید. شبهای یلدا کنار شومـینة خانة عمو سیروس. چهارشنبه سوریـها و بته هایی کـه مـیسوزاندیم و در کوچة خلوتمان مـیپریدیم.
چقدر خوش مـیگذشت… شـهر کودکیم گرگان بود؛ شـهر مادریم. اوّل کـه به تهران آمدیم – با آنکه پیش از آن، سالی یک ماه دست کم درون تهران بودیم – احساس غربت مـیکردم. بعد از مدتی کـه باز – اینبار به منظور سفر – بـه گرگان بازگشتم حس کردم کـه شـهر مادریم غریب است؛ نمـیدانستم کـه "شـهرها را نبودِ ما غریب نمـیکند."

(2)
"… بخواب هلیـا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار مـیدهد. دیگر، نگاه هیچبُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچاز خیـابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد کـه به شب بگوید؟ سگها، رؤیـای عابری را کـه از آنسوی باغهای نارنج مـیگذرد، پاره مـیکنند. شب از من خالیست هلیـا. گلهای سرخِ مـیخک، مـهمانِ رومـیزیِ طلایی رنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان…"
اینـها، آغاز "بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم" نادر ابراهیمـی است. کتابی کـه سراسر خطاب بـه "هلیـا"ست و از آن مـهمتر دربارة شـهر من: گرگان. دربارة "آلوچه باغ" و اینروزها خیـابان ملل. دربارة قصر و این روزها، پارک شـهر. دربارة ترکمنـها و نگاه موربشان. دربارة عشق است؛ عشق هلیـا: "آلوچه باغ، خیـابان ملل شده است. دوست داشتن درون خیـابانِ ملل چقدر مشکل است… دیگر باران بر سفالها صدا نمـیکند. زنی، بچه اش را ایستاده، کتک مـیزند. خیـابانِ ملل درون تصرّف پنجره های نو، از درختان نارنج جدا مـیشود."
"بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم" را دوست مـیدارم. آغازش را و پایـانش را: "سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوسِ تاشو هستم. درون من شمعی روشن کنید!"
کتاب دربارة شـهر من است؛ شـهری کـه همـیشـه دوستش مـیدارم.

(3)
امـیرحسین، سال دوم دبیرستان است. سه سال راهنمایی معلمش بودم. سال اوّل راهنمایی – یکِ چهار – با نوید و محمد بود و هر سه خوب مـینوشتند. جنسِ نوشته های امـیرحسین امّا با بقیـه فرق داشت: درونی تر بود و بی پرواتر. مـهم نبود کـه خواننده از ذهنیتش آگاه نیست؛ مـینوشت، گویی کـه وظیفة خواننده دریـافتن آنچیزی هست که اوی نویسنده مـیندیشد. خوب مـینوشت و خوبتر مـینویسد. آغاز همـین امسال تحصیلی – مـهر و آبان بود شاید – به منظور اینکه نثرش بهتر شود، "بار دیگر شـهری کـه دوست مـیداشتم" را دادم که تا بخواند. حس کردم نوعی قرابت و گونـه ای همشکلی بین نوشته های او و ابراهیمـی هست. حس کردم کـه از کتاب خوشش مـیآید. اشتباه حدس زده بودم: امـیرحسین از کتاب خوشش نیـامده بود؛ از تک تک جمله ها لذت بود و سرخوش شده بود.
کتاب را – بنا بـه خواست من – با حاشیـه های فراوان و متنـهای برجسته برگرداند. با جمله ها و حتا تأکیدهای کوتاه نشان داده بود کـه از چه چیزی خوشش آمده. درون حاشیة بعضی صفحات نوشته کـه یـاد چه چیزهایی افتاده؛ بعضی جاها، ارجاعات درون متنی را مشخص کرده؛ جای دیگر حسش را از خواندن جملات گفته؛ سطری دیگر را با دو پرانتز جدا کرده و گفته نمـیدانم فعلاً نظرم درون اینباره چیست؛ خط کشیده و نظر داده.
فکر مـیکردم وقتی همسن امـیرحسین بودم، چیزی از این دست مقولات – دست کم آنطور کـه او سر درون مـیآورد – سر درون نمـیآوردم. جایی از کتاب نوشته – و این را چند بار درون جاهای دیگر تکرار کرده – کـه ویژگی متن "شناور بودن" آن است. نمـیدانم؛ چطور مـیشود امـیرحسین از تعلیق و به تعویق انداختن متن آگاه باشد؟ چطور اینرا حس کرده؟ جز اینکه کتاب را خورده! و تک بـه تک جملاتش را خوانده… خوش بحالش و خوش بحالم.
در نخستین صفحه نوشته: "بعضی چیزها را کـه مربوط بـه شـهر بود، دیده ام و بعضی را هم درون ذهنم تصویر کردم. ولی حتماً بـه زیبایی آنچه شما درون شـهرتان دیده اید، نیست." راست گفته.
"بار دیگر…" را دوست مـیداشتم؛ بـه دو دلیل: خود کتاب و موضوعش کـه مربوط بـه شـهر کودکیم بود. از سه شنبة این هفته بـه اینسو "بار دیگر…" را بیشتر دوست مـیدارم؛ بـه دلیلی مضاعف: امـیرحسین، برایم درون حاشیـه اش نوشته. کلّی خاطره یـادم آورده. خوشحالم کرده.

دوشنبه 6 بهمن 1382

هو
نمـیدونی چقدر لذّت بخشـه وقتی یکی از دانش آموزای سابقت و دوستای فعلیت، یکی ازایی کـه در اولین سال معلمـیت شاگردت بوده و از اونموقع شش سال مـیگذره،ی کـه از سال اول راهنمایی دیدیش و الان سال سوم دبیرستانـه، بعد از امتحانت برات اس. ام. اس. بزنـه که:
Mibinam ke faghat ye emtehane dige darin o khoshhalin. Manam khoshhalam. Chon moadelam shod […!] albate sharte sare nomreye fiziko bakhtin!

چند وقت بود یـادداشت این مدلی ننوشته بودم؛ دلم تنگ شده بود! :)

یکشنبه 5 بهمن 1382

فریبا وفی درون آخرین نوولش "پرنده من" – کـه جایزة بنیـاد گلشیری را نیز از آن خود کرده – جمله ای دارد کـه – بـه زعم من – بـه سراسر متن اثر مـیارزد: یـاد گرفتم کـه حرف، مـیتواند حتّی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد. (ص 27)
این حکم، درون مورد من بشدت صدق مـیکند – و گاهی گمان مـیکنم دربارة دیگران هم. با حرف نزدن، با سکوت، نمـیتوان چیزی را مخفی کرد. حرف نزدن، دست آخر بـه کشف راز مـینجامد. با نگفتن، چیزی – هیچ چیز – را نمـیتوان پنـهان کرد. حرف، پناهگاه بهتری به منظور راز است.
قبل از اینکه کتاب وفی را بخوانم بـه همـین فکر مـیکردم کـه نوشتن – چه فرقی مـیکند؛ گفتن – راز را بهتر درون خود نگاه مـیدارد که تا ننوشتن و نگفتن. (عجیب هست که این روزها، بسیـار پیش مـیآید بـه چیزی فکر مـیکنم و بعد جایی مـیخوانمش یـا ازی مـیشنومش.)
در ضمن شاید بخاطر علاقة شدید من بـه جمله ای کـه نقل کردم باشد؛ ولی بهر حال بـه نظرم همـین جمله نقش اساسی درون کل داستان دارد: سکوت راوی داستان درون خانة پدری و حرف زدنش درون خانة همسر، هر دو یک معنای "زن" بودن اوست و "زن" بودن راوی کل داستان. سکوت او جنس رابطه اش را با محبوب نشان مـیدهد و تفاوتش را با شـهلا و مـهین و موضعش را درون برابر پدر و مادر؛ حرف زدنش، هم نشان دهندة رابطة زناشویی اش هست با امـیر (این وسط رابطه اش با شادی و شاهین – بچه هایش – کمـی متمایز است). ولی بـه هر شکل، با فکر راوی هست که مای خواننده مـیتوانیم معنای سکوت و سخنش را بدانیم.
بگذریم. بهر حال – گرچه هدفم نوشتن دربارة خود داستان نبود – امّا بـه نظرم مـیشود آنرا با تمرکز بر معنای این سه مورد – یعنی، سکوت، حرف و فکر – خواند.

پنجشنبه 2 بهمن 1382

ه
پنجشنبة خوبی بود. با احسان رفتیم و ویدئو آرتهای مانیـا اکبری را درون تالار آبی مجموعة نیـاوران دیدیم. چیز زیـادی دربارة کارها نمـیتوانم بنویسم. فقط نکتة مـهم احسان را تکرار مـیکنم کـه جالبی ویدئو آرت این هست که اکثراً درون اواسط پخش اثر مـیرسی. نصفة آنرا مـیبینی و صبر مـیکنی که تا دوباره از نو آغاز شود. چهار ویدئو آرت اکبری – همگی با بازی خود او – با نامـهای Self، Repression، Sin و Escape که تا – گمان کنم – پنجم بهمن درون تالار آبی مجموعة کاخ – موزة نیـاوران نمایش داده مـیشوند.

صحنـه ای از ویدئو آرت SELF [خویشتن] اثر مانیـا اکبری – عکس: امـیرپویـان شیوا

صحنـه ای از ویدئو آرت ESCAPE [گریز] اثر مانیـا اکبری – عکس: امـیرپویـان شیوا

شنبه 27 دی 1382

ه
وقتی فردا مـیباید "پارسونز" رو امتحان بدی؛ هیچکدوم از نقدهای سوسولی تماشف و دارندورف و – از همـه بدتر – مرتون بـه کار پارسونز دلت رو خنک نمـیکنـه. اونوقته کـه نیـاز پیدا مـیکنی بـه نقد مـیلز کـه محتواش یـه همچین چیزیـه: مرتیکه مزخرف گفته!!
وقتی فردا حتما نظریة عمومـی کنش و pattern variable ها و – از همـه کوفت تر – الگوی سیبرنتیک پارسونز رو امتحان بدی، بدجوری با مـیلز همعقیده مـیشی.
البته ممکنـه بعداً وقتی نمره ام رو دیدم، درون مورد پارسونز تجدید نظر کنم. امّا درون مورد مـیلز هیچوقت تجدید نظر نمـیکنم. آدم عجیب حساسی بود کـه وقتی پارسونز محترمانـه نقدش کرد، بجاش بـه کل کار و فعالیتهای پارسونز حمله کرد و فحش داد! حیف کـه خیلی زود، وقتی درون اوج خلاقیت علمـی بود – بـه نظرم درون چهل و یکی دو سالگی – مرد؛ البته بـه نظر بعضیـها کشتنش!
پارسونز درون جلسة دانشگاه ییل وقتی منتقدینش رو طبقه بندی مـیکنـه، مـیگه یـه گروهشون هستن کـه حرف من رو نفهمـیدن؛ خودشون هم این رو خوب مـیدونن؛ دوست هم ندارن بفهمن؛ از این وضع هم خوشحالن.... احتمالاً منظور پارسونز، مـیلز بوده!
بهرحال من درون این وضعیت - درون مورد پارسونز - با مـیلز بدجوری همنظرم... که تا چی پیش بیـاد! :)

هو
اینرا یـاد گرفته ام... اگر مـیخواهی حرف بزند حتما برایش متن مکتوبی ببری و بخوانی. مـیگوید فرهنگ من شفاهی است؛ کلماتی از خودم ندارم. وقتی برایش متنی مـیبری، مـیخواندش. کلمات و وازه ها را وام مـیگیرد و دوباره معنای جدیدی با همان کلمات خودت از متنت بیرون مـیکشد؛ بـه شگفتی وامـیداردت.

دوشنبه 22 دی 1382

ه

رضا سیـاه (عشقباز خروس) – مـیدان جنگ خروس – تهران – خانة سرکه ایـها – پنجم اردیبشت ماه هشتاد و دو – عکس: امـیر پویـان شیوا

مـیدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ واسه اینکه یکی هرچی داره مـیذاره سر یـه چیز و بعد همون یـه چیز رو قمار مـیکنـه. خروسباز، تمام زندگیش رو مـیذاره به منظور جوجه کشیدن و تمرین وو و بعد خروسش رو مـیفرسته تو مـیدون و قمارش مـیکنـه. اگه مـیدون خروس دیده باشی، مـیفهمـی چی مـیگم: خروسی کـه رفت تو مـیدون احتمالش کمـه کـه سالم برگرده… مـیدونی چه جیگری داره خروسبازی کـه خروسش رو – همـه چیزش رو – مـیفرسته تو مـیدون و گروش مـیکنـه؟
مـیدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ چون خروسباز – عشقبازِ خروس – جیگرش رو داره کـه اگه خروسش باخت، تاوونش رو بده. خروسبازی قشنگه واسه این چیزاش. خروسباز جیگر داره: قمار مـیکنـه؛ گرو مـیکنـه و تاوونش رو – امروزیـها مـیگن هزینـه اش رو – هم مـیده.
منی کـه تماشاچی مـیدونم، بعدِ تموم شدن زمان "آب گرفتن" موقعی کـه داور مـیگه "وقته" دلم مـیریزه و سراپا اضطراب مـیشم، ببین خروسباز چی مـیکشـه. خروسبازی واسه این چیزاش قشنگه. نمـیدونم گیرتز – مردم شناس محبوب من – وقتی اون تک نگاری مشـهور رو دربارة جنگ خروسها درون قوم بالی نوشت، این چیزا رو هم دید یـا نـه؟ خود گیرتز – درون تأیید نظریة تفسیرش – مـیگه کـه باید جنگ خروسها رو مثل یـه متن خوند… من همـین چند شب پیش یـاد گرفتم متن این جنگ رو اینطوری بخونم.

مطالب مربوط بـه این یـادداشت درون "راز":

سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط [بندِ اوّل] – 15 دسامبر 2003
عکسهای رویترز از خروسبازی درون فلیپین - 26 جون 2003
عکسهای من درون ایرانیـات دات کام – 10 جون 2003
"نسبی‌گرایی فرهنگی" درون گاراژ سرکه ایـها – 27 آوریل 2003
رضا سیـاه... – 25 آوریل 2003
گاراژ سرکه ایـها – 18 آوریل 2003
امروز اینجوری گذشت... – 6 مارس 2003

شنبه 20 دی 1382

هو
همـه چیز برایم تداعی مـیشود. پیش از این، بـه آنچه دوست داشتم فکر مـیکردم و حالا، بـه آنچه دوست ندارم. باران، تداعی گر هست و برف نیز و تلفن هم و ... کاش – دست کم – این سلسلة تداعی، همـین جا ختم مـیشد. کاش باران را کـه مـیدیدم بـه فکر مـیرفتم و تمام مـیشد. امّا خود "فکر " هم تداعی کننده است...
دیروز فکر مـیکردم، کاش همة اشیـاء و اندیشـه های دور و برم را مـیتوانستم مانند "رب گریـه"ی اولیـه توصیف کنم. کاش، – آنطور کـه بارت مـیگفت – اشیـاء، مـیراثی نمـیداشتند؛ تداعی نمـید؛ حاوی ارجاعی نبودند؛ اشیـاء، سرسختانـه یـادآور چیزی جز خودشان نبودند. کاش همـه چیز – اشیـاء و اندیشـه ها و توصیفها و تفهمـهایشان – درون "درجة صفر" باقی مـیماندند.
کاش همـه چیز درون سطح مـیماند. کاش، شبکة ارجاعات از بین مـیرفت؛ شبکة خاطرات. کاش، آنطور کـه سوزان سونتاگ مـیگفت، آزادی، درون سطح مـیبود؛ درون جدایی از عمق. کاش مـیشد از این دنیـای هایپرتکست – گونة خاطره ها و اندیشـه ها، رها شد.
کاش مـیتوانستم باران را از معانی متراکمش جدا کنم. معنی را عزل کنم و آنوقت بار دیگر زیر باران راه بروم – بی آنکه چیزی را برایم تداعی کند.

سه شنبه 9 دی 1382

هو
ننوشتن، اشتباهی نابخشودنی است. حتما نوشت؛ حتما حرف زد. همـیشـه حتما باب گفتگو باز باشد. امروز لااقل اینطور مـیندیشم. علاوه بر این، گمان مـیکنم نوشتن فقط به منظور دل نویسنده هم نیست. باور دارم کـه باید نوشت، چراکه شاید دیگری نیـاز داشته باشد بخواند. یکبار بـه استاد گفتم "فلان چیز را به منظور دل خودم نوشته ام." با لحنی مـیانة شوخی و جدی گفت "بیخود کردی! شاید تو فقط وسیله ای بودی به منظور اینکه آنچه بـه ذهنت آمده، دیگری بشنود و بخواند." این هست که مـینویسم. دیشب اگر گفتم "راز فعلاً آپدیت نمـیشود." اشتباه کردم – اشتباهی کـه زود تصحیحم د. مـینویسم چون شاید خواننده ای – نمـیدانم کی و کِی – حتما بخواند. مـینویسم چون بدون نوشتن چیزی کم دارم. مـینویسم، چون همـیشـه برایم نوشتن خوش یُمن بوده. حتّی آنگاه کـه برای خودم – دل خودم – مـینوشتم. "راز" را حتما نوشت... دست کم، من اینطور جهانم را صورت بندی مـیکنم: با نوشتن، با زبان؛ زبانی کـه به قول فوکو "پیکربندی جهانی هست که خود را مـیآمرزد و سرانجام بـه واژة راستین گوش مـیسپارد..."
باید نوشت؛ حتما حرف زد. اینطور، خوشحالترم.

دوشنبه 8 دی 1382

هو

دکتر شفیعی کدکنی درون مـیان دفترهای شعر مشـهورش مانند "در کوچه باغهای نیشابور"، "مرثیـه های سرو کاشمر"، "خطی ز دلتنگی"، "از زبان برگ"، "از بودن و سرودن" و ... دفتر شعری دارد مـهجورتر از دیگران: "غزل به منظور گل آفتابگردان" – کـه عنوان یکی از شعرهای دفتر نیز هست. امّا من درون مـیان شعرهای همـین مجموعه هم، شعری را مـیپسندم کـه باز دربارة گل آفتابگردان است؛ امّا بسیـار مـهجورتر و ناشناخته تر از شعر پیشین. این شعرِ خلاصه وار کوتاه کـه به سادگی "گل آفتابگردان" نام دارد، برایم اینروزها بسیـار امـیدبخش هست و اعتماد آفرین؛ دیروز، این – احتمالاً – مـهجورترین شعر مـهجورترین دفتر شعر دکتر شفیعی، سرشارِ اعتمادم کرد:

گل آفتابگردان

گل آفتابگردان و
نمازِ آفتابش
به شب و
به ابر و
به ظلمت
نشود دَمـی بر او گُم
دلِ اوست قبله یـابش!

شنبه 6 دی 1382

هو
جادّة قدیم شمـیران و امروز، شریعتی. پای پیـاده درون ریزش مدام بارانی کـه هرچه پیشتر مـیروی، بیشتر شکل برف دارد... بارانِ آسمان و بارانِ چشمـها و ذکر و فکر و فحش و حرف؛ سر درد و پا درد... سرِ سنگین از دردت پایین است. بی احتیـار، بی آنکه بخواهی بـه مردم تنـه مـیزنی و زیرمـیگویی "ببخشید" و جواب مـیآید "هُش! درست راه برو یـابو!" سرت پایین هست و نگاه نمـیکنی... دیگر نمـیتوانی. روی پلّة مغازه ای مـینشینی. با پنجة دو دستت، شقیقه های خیست را فشار مـیدهی و با کف دستانت، چشمان – حتماً – سرخ و ترت را که تا دیگر گریـه نکنی. بدتر، شانـه هایت لرزش هق هق گریـه مـیشود... توی دلت بلند فریـاد مـیزنی: خدا!

جمعه 5 دی 1382

هو
این جمله کـه زندگی همـه اش تجربه هست و حتما کلی درس گرفت از زندگی و ... از بس تکرار شده دیگه معنیش رو از دست داده. ولی امروز دوباره این رو فهمـیدم کـه بعضی جمله ها خیلی واقعین.
وقتی مـیخواستم تغییر رشته بدم، اوّل از همـه بـه پدر و مادرم گفتم؛ نظرشون رو پرسیدم. گفتن کـه "اگه فکر مـیکنی انتخابت درسته، اینکار رو . خیـالت هم از طرف ما راحت باشـه." بعد هم کـه رفتم دانشگاه علامـه، دکتر سرایی منو بردن پیش دکتر جاراللهی و دکتر سالارزاده، اونـها هم همـین رو گفتن. گفتن "تو برو کار دانشگاه شریف رو درست کن. خیـالت از طرف ما راحت باشـه."
همـین جملة آخر کـه "خیـالت از طرف ما راحت باشـه" کلّی بهم کمک کرد. مـیدونی؛ اگه آدم تو یـه شرایط پرتنش و پراضطراب باشـه همـین جمله ها بهش کمک مـیکنـه. لااقل دل آدم از یـه جایی قرص مـیشـه و مـیره با تمام توانش تو جبهه های دیگه مبارزه مـیکنـه.
امروز غصّه مـیخوردی؛ به منظور مشکلی کـه واقعاً هم بزرگه. تنـها راهی کـه به ذهنم رسید کمکت کنم همـین بود: "خیـالت از طرف من راحت باشـه و دلت از جانب من قرص قرص." فکر کردم اینجوری مـیتونی روی مشکلت بهتر تمرکز کنی. امـیدوارم همـینطور باشـه. امـیدوارم درست تصمـیم بگیری. بقیـه اش چه اهمـیتی داره؟ همـین چند دقیقه پیش مـیگفتی: یعنی واسه تو مـهم نیست؟ گفتم، چرا؛ مـهمـه... اما خیلی خودخواهانـه هست اگه بگم وسط مشکل بـه این بزرگی کـه تو داری، من هم سهم مـیخوام... واسه من مـهمـه. امّا من هم بخاطر اطمـینانی کـه از تو گرفتم؛ واسه اینکه دلم قرصه، مـیتونم تو جبهة خودم بجنگم. مـیدونی، لااقل تو دست و پات نیستم. اگه اونطوری کـه سارتر عزیزم گفته "انسان، دلهرة انتخاب" باشـه. لااقل کمترین کاری کـه از دست ما برمـیاد اینـه کـه کاری کنیم، دلهرة بقیـه کم بشـه؛ نـه اینکه دلهره و اضطراب و تنش، تلقین کنیم.
مـیدونی؛ انسان یعنی همـین. "دازاین"ی کـه هایدگر مـیگه همـینـه. بعد اصلاً نگرون نباش. خیلی خوب تصمـیم بگیر و بدون کـه برام مـهمـه امّا نـه اونقدر کـه تو برام مـهمـی.

چهارشنبه 3 دی 1382

ه
اینروزها، با خودم تکرار مـیکنم: خدایـا شکرت!

سه شنبه 2 دی 1382

هو

(1)
پیش آمدهی، چیزی – یـا نمـیدانم هرچه – بـه مجموعة مفاهیم ذهنت افزوده شود و با ورودش بـه نظام معانی ذهنی ات، همـه چیز را – همة آنچه مـیدانستی یـا گمان مـیکردی مـیدانی – دگرگون کند؟ همة معانی را نو کند؟ یـا – چه طور بگویم – بـه آنچه مـیدانستی – یـا دست کم گمان مـیکردی مـیدانی – معنای تازه و ویژه و جدیدی ببخشد؟ ... ورودش برایم اینطور بوده.

(2)
خیلی وقت هست که مـیدانم "والایی" چیست. حتّی از مدتها پیش مـیدانستم کـه کانت درون سنجش قوة حُکم، درون بخشی بسیـار مـهم با الهام از آثار پیشینیـان – وخصوصاً برک – بـه "والایی" (یـا امر متعالی – Sublime) مـیپردازد و اینکه درون برابر امر متعالی چه احساسی داریم. مـیدانستم – از خیلی پیش – کـه "امر متعالی" از مـهمترین اصطلاحات و واژه های کلیدی زیبایی شناسی کلاسیک است. مـیدانستم – طوریکه گویی بر ذهنم حک کرده اند – کـه در نظرگاه کانت، والایی آنچیزی هست که بصورتی ساده و ناب، عظیم است. آنچه "والا"ست، برخلاف آنچه صرفاً زیباست، حد و حصر ندارد؛ فراتر از مقیـاس و قیـاس و اندازه است. مثلاً "بینـهایتِ شب" درون آسمان کویر، درون تعریف کانتی، والا محسوب مـیشود: چنین صحنـه ای بشکلی ساده و ناب، عظیم است؛ بی حد و مرز و اندازه.
مـیدانستم – طوریکه گویی هیچچون من نمـیداند – کـه در سنخ شناسی امر متعالی کانت، دسته ای از امور متعالی – با اینکه محدودند – امّا درون شرایطی، درون لحظاتی، بـه دید مخاطب نامحدود بـه نظر مـیآیند؛ نامحدود و ناکرانمد.

(3)
ورودش، هرآنچه را مـیدانستم، مـیفهمـیدم و به خیـالم درک مـیکردم، نو کرد: "معنای تازه". فرض کن دستی بـه شانـه ات مـیخورد؛ توجه نمـیکنی. بار دیگر، دو – سه ضربة کوتاه. اینبار امّا، برمـیگردی و بی اختیـار – بی آنکه بخواهی – روبرویش قرار مـیگیری: صدایش درون گوش ات مـیپیچد کـه "کجای کاری؟! آنچه که تا بحال بلد بودی؛ مـیدانستی و حتّا گمان مـیکردی مـیفهمـی، معنایش آنچه مـیپنداشتی نبود."
اینطور "والایی" را دوباره دریـافتم. انگار کـه بگوید: "والایی منم!"
بیجهت نبود کـه نوشتم حرف زدن با او هراسناک است: هراسِ والایی. مـیدانی؛ عجز. اینکه یکدفعه خودت را درون مقابل جنگل سبز انبوه ببینی. یـا فرض کن هراسی کـه هنگام نگاه بـه قلّة کوهی درون تنت مـیدود...

(4)
ورودش، همـه چیز را از نو معنا کرد. از نو فهمـیدم شاملو چه مـیگوید و چه زیبا، "والایی" را بـه تصویر مـیکشد وقتی مـینویسد: "تو بزرگی مثِ شب. اگه مـهتاب باشـه یـا نـه، تو بزرگی مثِ شب... مثِ اون قلّة مغرور بلندی کـه به ابرای سیـاهی و به بادایِ بدی مـیخندی..."
اینطور معنای همـه چیز دوباره تازه شد.

(5)
هراسش امّا همزمان، شـهامت هم بـه همراه داشت. عجیب است؛ فکر مـیکنم این ویژگی والایی است. ستیغ کوه، همزمان با هراس – ترس شفّاف – نوعی آرامش، گونـه ای شـهامت با خود دارد: کوه بلند با ترسش نماد شـهامت است. نوشته بودم حرف زدن با او شـهامت حرف زدن با او را بـه من داد. گفته بود "عجب چیز شلم شوربایی از آب درون آمدم!" الان مـیفهمم و مـیدانم کـه مـیفهمم کـه بیشک همـین هست و این "شلم شوربایی" ویژگی والایی است؛ تناقض و تضاد: نامحدود امّا محدود – هراس آور ولی امـیدبخش.

(6)
یکی از مـهمترین بخشـهای زیبایی شناسی کلاسیک کانت آنجاست کـه زیبایی از طریق والایی با اخلاق پیوند مـیخورد. اینطور، "والا"ها و امور متعالی صفات اخلاقی پیدا مـیکنند و مثلاً فلان "رنگِ" والا درون نظری "شاد" و دیگر "ساختمان"ِ والا، "آبرومند" نامـیده مـیشود. اینـها را مـیدانستم؛ امّا گویی هیچ نمـیدانستم.

(7)
امروز امّا، مـیدانم "تو"ی والا نزد من تنـها یک صفت داری: مـهربان.

یکشنبه 30 آذر 1382

ه
سه ساعت با هم بودیم؛ سه ساعتِ خوب و دوست داشتنی. تعارف نمـیکنم، مـیدونی. گفته بودم خسته ام؛ یـا نمـیدونم، بـه تنگ اومدم. الان جور دیگه ای فکر مـیکنم. نشسته ام و حس مـیکنم خستگیـها و به تنگ اومدنـها و هزار نوع کدورت و سختی دیگه، ذرّه ذرّه از پاهام و یواش یواش از نوک انگشتام – دونـه دونـه – بیرون مـیرن. حس خوبی دارم. اینکه مـیگم "حس خوب" نـه از محافظه کاریـه و نـه اینکه مثلاً واژه کم داشته باشم. علتش فقط و فقط اینـه کـه هیچ اسمـی نداره این حس. حس خالی شدن فرضاً؟ نـه خیلی بی محتواتر از اون چیزیـه کـه احساس مـیکنم. بـه تک تک لحظه های امروز کـه فکر مـیکنم، احساس مـیکنم ذرّه ذرّه از بدیـها و خستگیـها خالی مـیشم. مـیدونی، دیگه دلم نمـیخواد درون وضعیت اردوگاهی باشم. حس مـیکنم، مرکز هستی ام. حس مـیکنم مـیخوام تصمـیم بگیرم. حس مـیکنم اصلاً نگرون خودم نیستم؛ یکی هست کـه نگرونم باشـه... باور کن تقصیر بقیـه نیست کـه فکر مـیکنن با تو حرف زدن آرومشون مـیکنـه... واقعاً همـینطوره. درون مورد من کـه این طور بوده. امروز، اینطور دستگیرم شد کـه با تو بودن و حرف زدن، بـه آدم شـهامت مـیده. شـهامت فکر ، شـهامت عمل و هزار جور شـهامت دیگه و از همـه مـهمتر اینکه بـه آدم شـهامت مـیده باز هم حرف بزنـه. حرف زدن ترسناکه. (و گاهی فکر مـیکنم بـه همـین خاطره کـه مـینویسم.) حرف زدن با تو شـهامتِ حرف زدن با تو رو بـه من داد. گرچه قرار بود تشکر نکنم، اما اگه اجازه داشته باشم فقط بـه خاطر یـه مسأله – و نـه بـه خاطر آن هزاران چیزها – تشکر کنم حتما بگم: متشکرم کـه با من حرف مـیزنی.

شنبه 29 آذر 1382

ه
دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ شده؛ همانی کـه ولادیموف توصیف مـیکند: "نـه یک قدم بـه راست؛ نـه یک قدم بـه چپ؛ تیراندازی بدون اخطار!" وقتی خسته مـیشوم، احساس مـیکنم بـه وضعیت اردوگاهی نیـاز دارم. وضعیتی کـه تنـها مُجازی نگاهت را بـه پشت گردن نفر جلوییت بدوزی؛ حتما چپ و راستت را نگاه نکنی و قدمت را درست جای پای نفر قبلی ات درون صف طویل زندانیـان بگذاری. وضعیتی کـه خطا را تاب نمـیآورد و مجازات خروج از صف – گناه نابخشودنی – تیراندازی بدون اخطار است.
وقتی خسته مـیشوم، دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ مـیشود و فحش مـیدهم بـه سارتر عزیزم و انسان وانـهاده اش؛ انسانی کـه باید درون وانـهادگی تصمـیم بگیرد. انسانی کـه عذری ندارد که تا مسؤولیتش را بار او کند.
وقتی خسته مـیشوم، دلم به منظور وضعیت اردوگاهی تنگ مـیشود. مـیپندارم درون وضعیت اردوگاهی دست کم جای پایی هست که تا راهنمای قدم برداشتنت باشد. لااقلی ت مـیآید و تو مجبوری حرکت کنی وگرنـه، سرنیزة تفنگی پُر بـه جلو هدایتت مـیکند.
وقتی خسته مـیشوم، فحش مـیدهم بـه سارتر عزیزم و جمله اش کـه "انسان محکوم بـه آزادی است." وقتی خسته مـیشوم، آرزو مـیکنم کاش انسان محکوم بـه اسارت بود. اینگونـه دست کم به منظور خطا و گناهش دستاویزی داشت. خطایی کـه کمتر امکان دارد؛ چراکه صف زندانیـان با زنجیرهای محکم و درشت و استوار بـه هم پیوسته اند و خروج اگر نـه ناممکن، لااقل بسیـار دشوار مـینماید.
وقتی خسته مـیشوم، فحش مـیدهم بـه سارتر عزیزم و سَلَف نازنینش کیرکگور، و دلهره اش؛ دلهره و مسؤولیتش. احساس مـیکنم وقتی خسته ام، حتما بهی فحش بدهم...
وقتی خسته مـیشوم، بـه سنگدلی سارتر عزیزم فحش مـیدهم کـه چرا گفت هر حتما از خودش بپرسد: آیـا من آنی هستم کـه حق دارم چنان رفتار کنم کـه همة آدمـیان کار خود را طبق رفتار من تنظیم کنند؟ این سؤال، پرسشی هست سنگدلانـه؛ بـه غایت بیرحمانـه، و بیشرمانـه بی انصافانـه. وقتی خسته مـیشوم، اینطور مـیندیشم.
وقتی خسته مـیشوم، نگران خودم مـیشوم کـه چقدر شکننده شده ام و آمادة کنار گذاشتن انتخاب و تصمـیم.
وقتی خسته مـیشوم، دلم نمـیخواهد بـه پرسش سارتر عزیزم پاسخ بدهم و بیشتر دوست دارم اصلاً موضوع سؤال را حذف کنم: دوست دارم انتخاب نکنم که تا لازم شود از خودم بپرسم آیـا براستی حق داشتم چنین رفتار کنم؟ امّا فوراً آشفته تر مـیشوم، وقتی یـادم مـیآید: حتی انتخاب ن را هم انتخاب مـیکنم. و بعد بـه همة وجودی گراهای نازنینم فحش مـیدهم.
وقتی خسته مـیشوم، انتخاب نمـیکنم و مـیپندارم بـه دَرَک کـه همـین امر خود نوعی انتخاب است. وقتی خسته مـیشوم، چشمانم را مـیبندم و مـیندیشم بـه جهنّم کـه آدمـی با انتخاب راه خود، راه همة آدمـیان را تعیین مـیکند.
سعی مـیکنم خسته نشوم. اما الان، خسته ام؛ یـا نمـیدانم، بـه تنگ آمده ام. فقط همـین.

سه شنبه 25 آذر 1382

هو

(1)
همـین روزها، راز وارد سومـین سال زندگیش مـیشود. دو سال تمام، کم و بیش اینجا نوشتم و آنطور کـه معلوم است، خواهم نوشت. شاید گفتنش بیـهوده باشد: راز تمام من نیست. حتی وجه خوب من هم نیست. منِ آرمانی هم نیست… سعی کرده ام، دروغ ننویسم. اما بیشک همـه چیز را هم نمـینویسم. با راز، دوستان خوبی پیدا کرده ام. طوریکه با تمام اعتفادی کـه به تقدس واژه و حتی هدف بودنش دارم، اگر بپرسید، مـیگویم: واژه برایم درون راز صرفاً وسیله است؛ وسیله ای که تا دوستان خوبی پیدا کنم کـه بیشترشان را حتّی ندیده ام؛ دوستانی کـه در حقم لطف دارند. آنـها کـه از دیدنشان خوشحال مـیشوم و با خواندن نوشته هایشان، شادمان.
(2)
این روزها، بـه شدت خودم را بـه راز وابسته مـیبینم؛ نـه از جنس وابستگی ویژه ای کـه به کلام دارم؛ کـه از جنس وابستگی بـه انسانـها؛ انسانـهای بقول اونامونوی عزیزم، پوست و گوشت و استخوان دار. انسانـهای نازنین.
(3)
پیشتر، از حذری کـه داده بودند نوشته بودم: "آنقدر کتاب مـیخوانی کـه آدمـها را فراموش مـیکنی." امروز امّا، بی کوچکترین تردیدی مـیگویم کـه هنوز و همـیشـه، انسانـهایند کـه برایم اصیلند و مقدس و نـه صرفاً واژه و فکر و اندیشـه و کلام. یـاد شمس افتادم و اینکه مـیگفت: "مبارک شمایید! ایـام مـیآیند بر شما که تا مبارک شوند. بعد از شما مبارک باد ایـام را!" واژه برایم مبارک است؛ نـه بخودی خود؛ بلکه از آنجا کـه به گوش شما مـیرسد. چون شما واژه هایم را مـیخوانید، مبارکند. شما کـه مبارکید...
(4)
نمـیتوانم اینرا نگویم کـه مخصوصاً اینروزها اگر بپرسید، راز را دوست دارم چون وسیله ای شده به منظور شناختن دیگرانِ نازنین. "راز" کاری کرده کـه تنـها از خودش برمـیآمده. راز، سببِ خیر است؛ خیری کـه خود سببِ خیر است.

دوشنبه 24 آذر 1382

ه

(1)
شنیده ها – و نـه دیده ها – حکایت از آن دارد کـه این جمعه درون گاراژ سرگه ایـها، حسین بروجردی – کـه کلک باز هست و نـه عشقباز – باخته. مـهم نیست کـه چقدر "گرو" بوده یـا حتی مـهم نیست کـه برنده، مصطفی بوده کـه از او هم دل خوشی ندارم. مـهم این هست که خروس حسین فرار کرده و این از کلک بازی مثل او بعید است؛ چون همـیشـه کلکبازهایی مثل حسین همـین کـه حس مـیکنند خروس "کاکوله" کرده و ترسیده "تیز"ش مـیکنند. و مـهمتر این هست که رضا سیـاه – کـه عشقباز هست و نـه کلک باز – روی خروس مصطفی – وقتی عقب بوده – 50 تومن "کره" داده و وقتی بقیـه اعتراض کرده اند کـه "مگه نمـیبینی خروس حسین سره!" گفته "من این چیزایی رو کـه شما مـیگین نمـیدونم. مـیدونم کـه خروس مصطفی مـیبره…"

(2)
دیشب، با احسان رفتم فرهنگسرای نیـاوران و در برنامة "یک فیلم، یک فیلمنامـه"، فیلم "جویندگان" (The Searchers) را دیدم. اثر کلاسیک وسترن بـه کارگردانی جان فورد و بازیگری جان وین. فیلمـی کـه اسکورسیزی مـیگوید سالی یکی دوبار مـیبیندش. بعد از پخش فیلم، مسعود کیمـیایی به منظور نقد و بررسی فیلمنامـه حاضر شد. مریض و سرماخورده بود. کیمـیایی، دربارة وسترن، تنـهایی قهرمان و سینمای مـهاجرت و جان فورد توضیح داد. که تا پابان جلسه نبودم و ساعت از هشت گذشته بود، کـه برگشتم. بـه نظرم برترین نکتة مورد تأکید کیمـیایی کـه به روشن شدن فیلم کمک مـیکرد، عشق اتان و مارتا درون پس زمـینة داستان بود و اینکه این عشق توجیـه گر تنفر اتان از دبی بود. بدترین پاسخ را هم کیمـیایی بـه سؤالی دربارة گرایشـهای سیـاسی فورد با پیش کشیدن مک کارتیسم داد.


(3)
گرچه درون راز از سیـاست چیزی نمـینویسم، نمـیتوانم خوشحالیم را از دستگیری صدام پنـهان کنم. دیشب، مادة ششم منشور الحاقی جنایـات جنگی را خواندم. صدام – مثل بسیـاری دیکتاتورهای دیگر – هر سه نوع جنایت جنگی را درون زمان حکمرانی بی چون و چرایش انجام داده است: جنایت بر ضد صلح (با حمله بـه ایران)؛ جنایت جنگی (با کشتار انبوه غیرنظامـیان، مثلاً درون حلبچه)؛ جنایت بر ضد بشریت (با آزار افراد بـه دلایل نژادی، مثلاً کردها؛ بـه دلایل سیـاسی، مثلاً مخالفان داخلی و دلایل دینی، مثلاً شیعیـان عراق)
"شرق" امروز، همان کاری را کرده هست که ایرنا درون اولین ساعات بعد از مخابرة خبر حتما انجام مـیداد. خبر دستگیری صدام را اول بار طالبانی درون مرز خسروی بـه فتاحی خبرنگار پیش از این گمنام ایرنا اطلاع مـیدهد و حدوداً یک ساعت بعد بر روی تلمـیرود و پس از آن خبرگزاریـهای معروف دنیـا بـه نقل از ایرنا، خبر دستگیری صدام را مخابره مـیکنند. که تا اینجای کار شاید بزرگترین دستاورد فنّی ایرنا درون مخابره باشد؛ اما بعد از آن – شاید بـه دلیل امکانات کم – ابتکار عمل بـه دست دیگر خبرگزاریـها مـیفتد و ایرنا از گردونـه خارج مـیشود. "شرق" دوشنبه، بین روزنامـه های ایرانی کاملترین پیگیری را دربارة دستگیری صدام انجام داده و حتی درون یـادداشتی بـه مبانی علمـی آزمایش دی. ان. ای. – کـه در تشخیص هویت صدام مؤثر بوده – پرداخته. بـه نظرم اینگونـه پیگیریـها، حاشیـه ها و بررسی آرشیوها بسیـاری مواقع از خود اعلام خبر مـهمتر است.

یکشنبه 23 آذر 1382

ه
امروز یکی با زور و خشونت بهم گفت حتما بنویسم کـه با زور و خشونت بهم ناهار داده! اما نمـیدونم بعد چرا اینقدر بهم خوش گذشت!؟ این روزا از بس بهم خوش مـیگذره، فکر کنم از این بـه بعد حتما هر روز و هر دفعه تو راز تشکر کنم :) فکر بدی هم نیست…

شنبه 22 آذر 1382

ه

هر سال، همـین روزها - کمـی دیرتر یـا زودتر - هوا کـه سرد مـیشود و برف کـه مـیبارد، این طوطیـها - نمـیدانم از کجا- بـه اطراف خانـه مان مـیآیند؛ خوشحالم مـیکنند.

پنجشنبه 20 آذر 1382

ه

برف مـی آد! :) بـه قول اخوان: "چون پرافشان پري هاي هزار افسانة از يادها رفته"

چهارشنبه 19 آذر 1382

هو
نوشتن برایم الهام بخش است؛ واژه، مقدّس. با نوشتن، آرامش پیدا مـیکنم.
استاد، بـه شوخی و البته بـه تمسخر مـیگوید کـه فرهنگم کتبی است!
از جستجو درون لغتنامـه ها لذّت مـیبرم و "استیونسن"وار، ریشة واژگان را دوست مـیدارم.
به معجزة کلام ایمان دارم و "یوحنا"وار مـیپندارم همـه چیز کلمـه است.
گاه گمان مـیکنم، زیبایی کلام برایم مـهمتر از معناست. از این اندیشـه درون هراس مـیشوم؛ اما "آلن"وار مـیندیشم "بالاخره روزی همـه خواهند دانست کـه موضوعات زیبایی به منظور رمان نویسان وجود ندارد."
بازیـهای زبانی را دوست دارم. تتابع اضافات شادمانم مـیکند و ترکیب " تابوت ستبر ظلمت نـه توي مرگ اندود" اخوان را مـیپسندم.
صداقت اساطیری زبان را باور دارم و فریبندگی اش را. گوناگونی لحنـها را خوش دارم و مـیندیشم: چه خوب کـه برج بابل فرو ریخت!
ذائقة زبانی ام چنین است؛ خواندن، نوشتن و نوعاً واژه را دوست دارم و "شاملو"وار تکرار مـیکنم: "من چنینم؛ احمقم شاید!"

دوشنبه 17 آذر 1382

ه
این پُست کاملاً شخصیـه! خواستم بنویسم کـه امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) ازایی کـه این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون مـیدونن کی هستن و اینجا رو هم مـیخونن تشکر اساسی مـیکنم... نوشتن این پُست رو هم بـه هیچ کی اطلاع نمـیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون کـه گفتم: کاملاً شخصیـه! :) شرمنده!

هو
تا بحال دوبار خواسته ام این چند سطر را – کـه چهارشنبة هفتة قبل نوشتم – اینجا بگذارم و پشیمان شده ام. اینبار اما عزمم را جزم کردم کـه این گزاره ها را کـه با دیدن چند عو بـه یـاد آوردن چند نقل قول نوشته شده، درون "راز" بنویسم.

(1) مـیگویند یونانیـان قدیم، گذشته شان را درون پیش رویشان مـیدیدند. "یونانیـان قدیم با رجعت بـه گذشته، درگیر مرگ مـیشدند." بارت این فلسفة یونانی را با عملکرد عمقایسه مـیکند؛ عگذشته را پیش روی ما مـیگذارد: مرگ را.
(2) بـه عسینا چشم مـیدوزم... درون زمان بـه عقب برمـیگردم. مرگ را پیدا نمـیکنم. سینا را درون کلاس درس بـه خاطر مـیآورم کـه شیطنت مـیکرد. چیزی نمـیگفتم؛ نمـیتوانستم بگویم. بـه خاطر نگاهش. نگاهش معصوم بود؛ نگاه بازیگوش.



(3) بارت مـیگوید، عکاسی بـه تأتر نزدیکتر هست تا بـه نقّاشی؛ بـه خاطر یک واسطة ویژه: بـه خاطر مرگ. و "هرقدر تلاش کنیم که تا عرا زنده نما بسازیم، باز عکاسی نوعی تأتر ابتدایی است. نوعی تابلوی زنده. شکلی از چهرة بی حرکت و آرایش شده ای کـه ما درون پس آن، مرده را مـیبینیم."
(4) بـه عسینا چشم مـیدوزم... عکسش بازی بی چون و چرای مرگ نیست. بلکه، عین زندگی است. زندگی را درون نگاهش مـیتوانی بخوانی. درون چشمانی کـه عین زندگیند؛ زندگی بازیگوش.
(5) بارت با نگاه بـه آخرین عمادرش، با عبور از سه چهارم قرن، بـه کودکی او مـیرسد. بـه "نیکی مطلق کودکی"؛ بـه خوبی بی چون و چرا.
(6) بـه عسینا چشم مـیدوزم... لازم نیست بـه گذشته برگردم. عسینا، عین معصومـیت است. خودِ خوبی است. بی هیچ فریبی. خالص. عین نیکی مطلق کودکی؛ کودکی بازیگوش.



(7) مـیگویند نیکی مطلق کودکی دروغ است؛ مـیگویند معصومـیت کودک فریب است. مـیگویند اینـها اسطوره است؛ واقعیت ندارد. مـیگویند "کودکی" بـه نماد اعظم ژیژاکی مبدل شده.
(8) بـه عسینا چشم مـیدوزم... بگذار هرچه مـیخواهند بگویند؛ حتی اگر پاکی کودکان دروغ باشد، دروغ قشنگی است. دنیـا با این بـه ظاهر دروغ، زیباتر است. هرچه مـیخواهند بگویند؛ سینا پاک هست و معصوم؛ پاک و بازیگوش.
(9) بارت درون چند فصل، دربارة آخرین عمادرش بحث مـیکند؛ عکسی کـه هیچ وقت درون کتابش چاپ نکرد. "این عفقط به منظور من وجود دارد و برای شما چیزی جز یک تصویر بی اهمـیت و یکی از هزاران نمود اشیـاء معمولی نخواهد بود؛ این عبه هیچ وجه نمـیتواند ابژة قابل مشاهدة یک علم باشد؛ نمـیتواند عینیتی را بـه مفهوم مثبت کلمـه ایجاد کند؛ این عحداکثر استودیوم شما را علاقه مند مـیکرد. ولی هیچ زخمـی به منظور شما بـه همراه نمـیداشت."
(10) بـه عسینا چشم مـیدوزم... با خودم فکر مـیکنم، هراین عرا ببیند، حتماً زخم مـیخورد. حتماً عبرای او دردناک است. کافیست بـه چشمان سینا نگاه کند. دردناک است؛ اما نگاه کنید. مـیبینید؟ معصومـیت را مـیگویم. همان کـه دیگر درون مـیان ما نیست؛ معصومـیتِ شفّافِ بازیگوش.



(11) تراژیک ترین بخش نشانـه شناسی هنرهای تصویری آنجاست کـه عکس، حضورش را از غیـاب وام مـیگیرد؛ عحاضر هست و صاحب عغایب: حضور عبه معنی غیـابِ اصل است.
(12) بـه عسینا چشم مـیدوزم... همـین روزها بود کـه رانندة دیوانة کامـیونی، سینا و خانواده اش را بـه کشتن داد. از سینا تنـها عکسهایش مانده و خاطراتش. خاطراتش و نگاه شفّاف همـیشـه خندانش؛ نگاه بازیگوش...
(13) فردا بـه بهشت زهرا خواهم رفت؛ قطعة 223. چشم درون چشمان سینا خواهم دوخت که تا بار دیگر، باور کنم آنچه را نوشته ام.

ه

سه شنبة هفتة قبل، تمام فایلهای سایت از بین رفتند! چه طورش را نمـیدانم... امّا بـه هر شکل با کمک بیدریغ شرکتی کـه مـیزبانی پویـان دات دابلیو اس را انجام مـیدهد ، فایلهای پشتیبان جایگزین شدند.
گمان نکنم دیگر مشکلی وجود داشته باشد و امـیدوارم دیگر مشکلی هم پیش نیـاید... :)

شنبه 8 آذر 1382

هو

نظرات دوستان را بی پاسخ مـیگذارم؛ مگر اینکه سؤالی پرسیده باشند کـه جوابش را درون شرایط فعلی تنـها نزد من بیـابند. علت این امر علاوه بر تنبلی من، اعتقادم بـه صحت گفتار و بسندگی کلام دوستان بازدید کننده است. امروز امّا، نظر دوستی را دیدم کـه دربارة یـادداشت "نازی همدمِ من..." نوشته بودند:

اون بچه ها بـه دلسوزي شما نياز ندارند.حتي اون پولي كه دستشون دادي [...] نميتونـه دردي از اونا دوا كنـه! چه بسا ممكنـه خرج عمل يك پدر معتاد بشـه! (ممكنـه بخندي ولي اين عين حقيقته!!! ) ولي بگو بدونم که تا حالا چند دفعه دستي روي موهاي كثيفشون كشيدي ؟ چند دفعه ساندويرو با اونا نصف كردي؟
تو حتي [...] از اونا عكس گرفتي! تو يك بچه پولداري كه بـه عمرت طعم فقرو نچشيدي .پس هيچوقت نميتوني بـه اونا كمك كني .شما همتون يه مشت دروغگوييد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

باز هم بـه صدق و بسندگی کلام دوستِ نادیده ام، گواهی مـیدهم. گرچه، پرسشـهایشان را بی پاسخ نمـیگذارم. امّا اینبار، از رفتار خودم نمـیگویم – نـه اینکه پرهیز از خودنمایی و ریـا باشد؛ بلکه آنگونـه کـه گفتم بر راستی گفتار شما صحّه مـیگذارم کـه "هیچ وقت نمـی تونی بـه اونا کمک کنی." – و در عوض از رفتار معاشرانم مـینویسم. آنـها هم دستشان بـه دهانشان مـیرسد و هیچ وقت مزّة فقر را آنگونـه کـه این کودکان احتمالاً چشیده اند، درنیـافته اند. پرسیده اید "چند دفعه دستی روی موهای کثیفشون کشیدی؟" بهتر هست سؤالتان را از پسر ترازودار کنار کافة نادری بپرسید کـه حسین – یکی از دوستانم – بعد از آن باران کـه موهای سیـاهِ سیخ سیخِ پسرک را خیس کرده بود، چقدر با شوخی و جدی سعی کرد با حرکات دستش بر سر او، موهایش را خشک کند که تا سرما نخورد. خواسته اید بدانید "چند دفعه ساندويرو با اونا نصف كردي؟" بهتر هست از کودکان گلفروش چهارراه کاوه بپرسید. یـا از پسر و بچة دستفروش چهارراه قنات کـه نارنگیـها را از داخل کیسة علی برمـیداشتند و پوست مـید و مـیخوردند؛ مـیخندیدند. از حامد – پسربچّة یتیمِ طرح اکرام – بپرسید کـه من هم هنگامـیکه سر صف مدرسه جایزه اش را مـیگرفت، حضور داشتم و شاهد بودم چقدر خوشحال است.
از من نپرسید کـه پیش از شما مـیدانستم و بیش از شما مـیدانم کـه چقدر ناتوانم درون کمک بـه چنین افرادی؛ از منِ البتّه بی‌درد نپرسید و به صحرای کربلا نزنید؛ کـه بی روضه گریـانم.
خوشبختم از آشناییتان.

چهارشنبه 5 آذر 1382

هو
رفته بودیم بازارِ تجریش؛ این پسر بچه ها رو دیدیم. آواز مـیخوندن و ساز مـیزدن و مـییدن کـه "نازی همدمِ من!" دوربینم همراهم بود. بـه فرهاد گفتم یـه عازشون بگیر و یـه کمکی بهشون . فرهاد عگرفت و کمک کرد و همـین کار باعث شد مردم دیگه هم کمک کنن. وقتی احسان پرسید چرا خودت عنگرفتی؟ گفتم چون احساس بدی بهم دست مـیده : اونـها پول ندارن و من پول دارم. واسه همـین مثل یـه صحنة جذاب مـیتونم ازشون عکاسی کنم. فقر اونـها، تفریح منـه... خجالت مـیکشم. فرهاد هم تأیید کرد و شکایت کـه عگرفتن ازشون بـه همـین خاطر سخته. یـاد فالاچی افتادم و عکسی کـه از سرباز آمریکایی گرفته؛ همون سربازی کـه اسلحه رو روی شقیقة مبارزِ ویتنامـی گذاشته و ویتنامـیه چشمش رو تنگ کرده که تا شاید دردِ گلوله رو کمتر حس کنـه. یـاد خاطره ای کـه رضا برجی تعریف مـیکرد افتادم کـه دوربینش رو مـیبخشـه که تا جون یـه نفر رو بخره؛ درون حالیکه مـیتونسته بهترین عجنگی رو بگیره. یـاد خاطره ای افتادم کـه جعفریـان از افغانستان تعریف مـیکرد: فرماندة یـه دستة طالبان پیشنـهاد داد تعدادی از اسرا رو ول کنن که تا فرار کنن؛ بعد نیروهای طالبان سر بهشون شلیک کنن. بـه خاطر چی؟ بـه این خاطر کـه جعفریـان و برجی بتونن از این صحنـه فیلمبرداری کنن!



عکس: فرهاد عباسی

دوشنبه 3 آذر 1382

ه اینکه من از بانک کشاورزی تعریف مـیکنم هیچ ربطی بـه این نداره کـه بابای یکی از بهترین دوستام، مدیرعاملشـه! بـه این مربوط مـیشـه کـه امروز واسه انجام یـه کارِ بانکی رفتم بانک کشاورزی و در کمال تعجب دیدم، برخلاف بقیة بانکای ایرانی کـه آدم نمـیدونـه نوبت با کیـه و هرکی مـیاد – حتی خود من! – اگه مسؤول باجه رو بشناسه مـیتونـه کارش رو پیش بندازه، بانک کشاورزی بـه شکل عجیبی آروم بود و جلوی هر باجه فقط یک نفر ایستاده بود و بقیـه نشسته بودن. راهنمای بانک کـه دید گیجم، گفت یـه نوبت بگیر... گفتم چه جوری؟ دستگاهی رو نشون داد و من دکمة اول رو فشار دادم و یـه تیکه کاغذ برام صادر شد. دیدم کـه چهار نفر جلوتر از من هستن و من حتما تقریباً 5 دقیقه منتظر باشم. پس، پشتِ چکم رو مـهر کردم و نشستم که تا نوبتم بشـه. یـه تابلو توی بانک، وضعیت باجه ها رو نشون مـیداد کـه تو هر باجه کی – بهتر بگم، چه شماره ای – داره کارش رو انجام مـیده. و نوبت هر کی مـیشد، سیستم خودکار بانک، شمارة مشتری و این رو کـه باید بـه کدوم باجه مراجعه کنـه اعلام مـیکرد. واقعاً لذّت بردم... نمـیدونم این موضوع چقدر به منظور شما اهمـیت داره. اما به منظور من کـه تقریباً زیـاد بـه بانک و اون هم بانکای مختلف مراجعه مـیکنم و سیستم مزخرفِ نوبت دهیشون رو مـیبینم، خیلی جالب بود...

شنبه 10 آبان 1382

ه

لزوماً همة بدا احمق نیستند - دورنمات این را مـیگوید بـه گمانم؛ درون بازی استریندبرگ. امّا نمـیدانید چقدر زجرآور هست حتی چند ده دقیقه صحبت با بد کـه احمق باشد.
اهلِ جدّی فحش نیستم؛ واقعیت را مـیگویم. زجرآور است؛ مخصوصاً کـه بدجنسِ احمق، دیوانـه هم باشد... یـا ادایِ دیوانـه ها را درون بیـاورد و همـین کـه جوابش را مـیدهی، هجاها را کراراً بیـان کند و خودش را بـه لکنت بزند.
چنینی اعصابم را بدجوری بهم مـیریزد. ادامة گفتگو - بخوانید جدل - با او خارج از توان من است. احساس مـیکنم من هم دارم دیوانـه مـیشوم؛ لبخند مـی. نمـیشونم. مـیروم.

یکشنبه 13 مـهر 1382

ه
امروز کـه برمـیگشتم خونـه، روبروی فروشگاه سپه تو خیـابون زمرد یـه پیرزنی دست تکون داد و من هم – مثل بعضی موقعها کـه این کار رو مـیکنم – سوارش کردم. با هزار زحمت سوار شد و کلی بـه جونم دعا کرد و گفت کـه ببرمش دو راهی قلهک. اون پنج دقیقه ای کـه قبل از رسیدن تو ماشین حرف مـیزدیم فهمـیدم کـه خیلی پیرزن بامزه ایـه. مـیگفت کـه بچه هاش آمریکا هستن و اصلاً سراغش رو نمـیگیرن... یک کم بعد انگار از اینکه ازبچه هاش بد گفته ناراحت شد و اضافه کرد: البته خدا عمرشون بده. اقلاً دواهامو برام مـیفرستن. من هم خودشیرینی کردم و گفتم: خوبه دیگه حاج خانوم. این روزا از جوونا نمـیشـه خیلی توقع داشت. دیگه رسیده بودیم دم خونـه اش. گفت: بذار من قبل از اینکه پیـاده شم کلیدم رو پیدا کنم کـه بعداً هول نشم. من هم گفتم حتماً... عجله ای ندارم. بعد از اینکه کلیدش رو تو کیفش پیدا کرد؛ گفت: مـیدونی؛ تازه کلی هم خرده فرمایش دارن. پریروزا زنگ زده – بچه اش رو مـیگفت – کـه اون عکسی رو کـه جوون بودی، موهات کوتاه بود؛ لباس تیره پوشیده بودی و بهش گل وصل کرده بودی برام بفرست؛ لازمش دارم... اینا رو کـه مـیگفت گل از گل شکفته بود. شاید یـادش اومده بود کـه یـه روزی جوون بوده.... پرسیدم: فرستادین؟ گفت: آره دیگه. چیکار کنم. رفتم عکاسی سایـه... مال سی سال پیش بود عکس. برام پیداش کرد، امروز پست کردم.
پیـاده شد. صبر کردم درِ خونـه رو باز کرد. دستی تکون دادیم. رفت تو.

جمعه 4 مـهر 1382

هو

تراژدی هماره اینسان تکرار مـیشود: زندانی مـیرود؛ زندانبان مـیماند.

پنجشنبه 13 شـهریور 1382

ه
بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو مـیگویم من مست چنین خواهم

شنبه 8 شـهریور 1382

ه
آنگاه کـه "دن کیشوت" بـه بازرگانان و سوداگران گفت کـه به زیبایی ملکة مانش - "دولسینته دوتوبوزو" - سوگند خورند و تحسینش کنند، آنان بـه تمسخر گفتند کـه نمـیشناسندش؛ بـه دن کیشوت گفتند کـه عکسی از او بـه آنان نشان دهد.
دن کیشوت درون پاسخ گفت: "من اگر او را نشانتان دهم، دیگر اعتراف شما بـه حقیقتی آشکار چه ارزشی تواند داشت؟ مـهم آن هست که شما - بی آنکه او را دیده باشید - بـه این واقعیت ایمان آورید؛ بـه آن معترف شوید؛ تأییدش کنید؛ بـه آن قسم بخورید و همـه جا بـه کرسی بنشانیدش."

دوشنبه 27 مرداد 1382

هو
پریروز – شنبه – بود کـه داشتم از دانشگاه امـیرکبیر برمـیگشتم و هوس کردم ناهار را پیش آقا داوود بخورم. آقا داوود، پیتزافروشی کوچکی درون کوچه ای دارد - کـه دو سویش با درهای آهنی مسدود شده و کوچة لولاگر مـیگویندش. آقا داوود را خیلیـها نمـیشناسند. من هم نمـیدانم چند سال هست که مغازة پیتزافروشیش را باز کرده؛ شاید 40 سال. خیلی وقت بود پیش آقا داوود نرفته بودم. وارد مغازه کـه مـیشوی و پیتزا را سفارش مـیدهی؛ دستش را – دست گوشتالوی بزرگش را – درون تشت پر از کالباس مـیکند و مشتی کالباس را درون ورقی آلومـینیوم مـیریزد و مملو از سسش مـیکند و مـیگوید: بخور که تا حاضر شـه.
سرتاسر دیوار مغازه اش را اسکناسهای کهنة کشورهای مختلف پوشانده و معلوم هست که دوستان وفاداری هم دارد؛ چرا کـه "پیتزا داوود" را بـه شکلهای مختلف – بر روی آهن و چوب و حتی یونولیت – نوشته اند و او هم بـه دیوار چسبانده. از آویزهای مغازه اش – شاید از همـه معروفتر – "لطفاً خالی نبندید"ی هست که بر چوب نوشته. اگر پیش از حاضر شدن غذایت، کالباس را - کـه بیشک نـه از گوشت کـه از سویـاست – تمام کنی، مـیخواندت و مشتی دیگر کالباس درون دستت مـیگذارد... نوشابه ای برایت باز مـیکند و حتی مشتی فلفل سبز از تشتی دیگر برمـیدارد و در دستت مـیگذارد.
غذایش، شاید خوشمزه نباشد – کـه به زعم خیلیـها اصلاً قابل خوردن نیست. امّا آنچه مزه اش درون دهانت مـیماند، سؤالی هست که درون هیچ رستوران دیگری از تو نمـیپرسند: سیر شدی؟ و نمـیدانی، این سؤال را کـه مـیپرسد چقدر خوشحال مـیشوم. آنچه هیچ جای دیگر اتفاق نمـیفتد، این هست که مشتری بیـاید و ادعا کند کـه نمـیتواند یک پیتزای کامل را بخورد و آقا داوود – خودش – پیشنـهاد کند که: بعد بشین کالباس بخور؛ این هست که گاهی – کـه سر حال باشد – مشتی اسفند برایت درون اجاقِ فِر مـیریزد که تا چشم نخوری؛ این هست که وقتی مردی هر روز مـیآید و مجانی غذا مـیخورد، آقا داوود – درون همان حال کـه دارد غذایش را مـیدهد – مـیگوید: مگر نگفتم هر روز نیـا... و مرد مـیداند و پس بخودش زحمت نمـیدهد، بگوید "گرسنـه هستم"؛ چون هنوز سؤال تمام نشده، مشتی کالباس هست که درون دستش قرار مـیگیرد و اینکه : بخور سیر نشدی باز بیـا...
از درون مغازه کـه مـیآیی بیرون، کفاش بساطش را پهن کرده وصدایِ اذان رادیو قوه ایش را بلند کرده؛ همزمان چند صدای اذان مـیشنوی....و از خلوت کوچة لولاگر مـیگذری و به ازدحام پل حافظ مـیرسی و جوانِ ایستاده، آرام مـیگوید : وُدکا.

چهارشنبه 15 مرداد 1382

مـیگویندی بود کـه هرگاه چیزی گم مـیشد، باو مشکوک و مظنون مـیشدند و هربار هم - البته بطور اتفاقی - گمشده را نزد او مـیافتند... حالا حکایت ماست!

جمعه 10 مرداد 1382

هو

شگفتا! کـه من - اروس زمـینی - دلبستة تو - آفرودیتة آسمانی - شدم...

چهارشنبه 8 مرداد 1382

هو

ای آنکه گاه گاه ز من یـاد مـیکنی
پیوسته شاد زی کـه دلی شاد مـیکنی

تولدت مبارک! :)

پنجشنبه 26 تیر 1382

هو
ساعت پنج و بیست دقیقة صبح... تغییرات جدیدی توی قالبها و استایل شیت "راز" دادم. الان مـیتونم گلچینی از هر یـادداشت رو اول بخونم و بعد اگه دلم خواست، یـادداشت رو کامل، همراه با کامنتها ببینم. دیگه اینکه... آهان! مـیشـه ایمـیل رو توی جعبة یـادآوری وارد کرد که تا هروقت نوشتة جدیدی بـه "راز" اضافه شد، اطلاع بده.
کلاً اینکه خیلی منظمتر شده؛ اما رنگ صفحه... اصلاً دلچسب نیست! من همون سیـاه و نارنجی و آبی خودم رو مـیخوام... گرچه، اینجا امتحانش کردم و خیلی بدترکیب شد!

هو
چیزی بـه سة صبح نمانده. بررسی مقدماتی طرح درس "مطالعات اجتماعی" دبستانـهای ژاپن، که تا سال چهارم ابتدایی تمام شده. دارم سعی مـیکنم منطق فکری برنامـه‌ریز ژاپنی را درک کنم. اینجوری و از این طریق معو با شناخت اصل و اساس فکر و کار مـیتوان راحت‌تر نمونة ایرانی برنامـه را بازسازی کرد. با این بررسی معکوس، چیزهای خوبی عایدم شده. اول اینکه همـه جا تأکید بر مشاهده است. بعد اینکه همـیشـه از جایی کـه دانش آموز هست شروع مـیکند و به نظرم بـه همـین دلیل "مدرسه" را بـه "خانـه" ترجیح مـیدهد. چراکه موقع آموزش دانش‌آموز درون "مدرسه" هست و درون نـهایت اینکه، پدیده‌ها را هم ایستا و هم پویـا بررسی مـیکند. اسم این روش را فعلاً گذاشته ام: مشاهدة عینی همـه جانبه!
بهرحال نسخة 1 "دربارة طرح درس مطالعات اجتماعی دبستانـهای ژاپن" آماده است...

سه شنبه 24 تیر 1382

هو
شروع مجدد؟ نمـیدونم! همـینقدر مـیدونم کـه http://pouyan.ws رو ثبت کرده ام و دارم با مووبل تایپِ عزیز سر و کله مـی. هر روز یک تگ جدید کشف مـیکنم و کلی ذوق مـیکنم؛ اما شکل اینجا هنوز دلخواه من نیست. ضمن اینکه که تا این لحظه نتونستم نوشته های قبلیم رو از بلاگر ایمپورت کنم بـه مووبل تایپ... امـیدوارم کـه اون کار رو هم بتونم انجام بدم. که تا روزی کـه مشکلات فنی (!) اینجا رفع بشـه و دوباره منظم بنویسم حتماً یـه قدری طول مـیکشـه...
برای راه اندازی "راز" جدید فرهاد خیلی زحمت کشید، دستش درد نکنـه!

سه شنبه 17 تیر 1382

هو

سه شنبه - 17تیر82 - بهشت زهرا - قطعة 223 - ردیف 37 - شمارة 11 - دیدار سینا و یک دنیـا خاطره

هو
امروز عصر وقت برگشتن، یک لحظه صورت خندان سینا را درون آیینة ماشین دیدم. پسربچة ماشین عقبی بود؛ همسن سینا و همانطور مـیخندید کـه سینا... یـاد سینای خوب افتادم و لحن خنده اش. با لحن خاصی مـیخندید؛ مطمئنم. باز تصویر خندانش را جلوی چشمم مـیبینم و باز با خودم فکر مـیکنم "کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن بـه خانـه با هم خداحافظی مـیکردیم و مـیخندیدیم. کاش بود و مـیخندیدیم، نـه اینکه نباشد و گریـه کنم. گریـه کنم و تصویر او درون ذهنم بخندد... کاش بود؛ همـین! "

پنجشنبه 12 تیر 1382

هو
احساس مـیکنم، اینجا بیش از اندازه "غیرشخصی" شده. نوشته های قبلیم رو بیشتر ترجیح مـیدم؛ اون موقعی کـه "شخصی"تر مـینوشتم. نمـیدونم چرا اما هرچی جلوتر مـیرم، بایگانیم برام ارزش بیشتری پیدا مـیکنـه. دیروز داشتم بـه "رنجی کـه مـیکشم" فکر مـیکردم و جوابی کـه امـیرمسعود برام نوشته بود (جوابی کـه خیلی دوسش دارم) و چقدر لذت بردم. درون موردِ "خدای پدر" و "یـهوه" فکر مـیکردم و در مورد خیلی نوشته های دیگه. اون جور نوشته هام رو بیشتر دوست داشتم. حتی بیشتر از چند که تا نوشته ای کـه دربارة شالوده شکنی نوشتم و خیلیـها خوششون اومد.
به نظرم حتما جای دیگری به منظور نوشته های "غیرشخصی"تر پیدا کنم. اینجوری خیـالم راحت تره. اما که تا آنموقع حتما همـین وضع رو تحمل کنم.

یکشنبه 1 تیر 1382

هو

در روزهای امتحان، به منظور مطالعه، بیشتر سراغ شعر مـیروم. چراکه مـیپندارم – بـه عبث – شعر را مـیتوان بـه یکباره خواند و از آن دل کند و گذشت و به ادامة کار پرداخت. امّا امروز بدجوری مشغول شعرهای دکتر شفیعی کدکنی شدم. با "درین قحط سالِ دمشقی" شروع شد. شعری بینـهایت ویرانگر:

کلامـی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یـارا، جوانمرد یـارا!

چراغِ کلامـی کـه من پیشِ پا را ببینم
درین روشنیـهای ریمَن،
خدا درون خسوف هست و ابلیس تابان
چراغی برافروز که تا من خدا را ببینم.

درین قحطْ سالِ دمشقی
اگر حرمتِ عشق را پاس داری
تو را مـیتوان خواند عاشق،
وگرنـه بـه هنگامِ عیش و فراخی
به آوازِ هر چنگ و رودی
توان از لبِ هر مُخَنَّث
رَهِ عاشقی را شنودن سرودی.

کلامـی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یـارا، جوانمرد یـارا!
(17/5/49؛ از دفتر "خطی ز دلتنگی")

بعد "چراغی دیگر" را خواندم. درون آنجا هم باز شاعر مـیخواهد کهی، چراغی از نو، کلامـی از نور برافروزد:

درین شبها
که از بی روغنی دارد چراغِ ما
فتیله ش خشک مـیسوزد
و دود و بوی خِنجیرش، ز هر سو، مـیرود بالا
بگو، پیرِ خرد، زرتشت را، یـارا
چراغِ دیگری از نو برافروزد.

درین شبهای هولِ هرچه درون آن رو بـه تنـهایی
چراغِ دیگری بر طاقِ این آفاق روشن کن
"یکی فرهنگِ دیگر،
نو،
برآر ای اصلِ دانایی!"
(1355؛ از دفتر "مرثیـه های سروِ کاشمر")

و بعد "معجزه" را. - درون این شعر تکرار "دلم خون شد" را بسیـار مـیپسندم. نمـیدانم، خیلی واقعی است. درست همانگونـه کـه در سوگ، مصیبت را تکرار مـیکنیم؛ بارها و بارها.

خدایـا!
زین شگفتیـها
دلم خون شد، دلم خون شد:
سیـاووشی درون آتش
رفت و
زآن سو
خوک بیرون شد.
(از دفتر "خطی ز دلتنگی")

دوشنبه 26 خرداد 1382

ه

دکتر پیران، استثنایی است؛ی کـه در نظام ارزشیـابی آموزش عالی ما، "استادیـار" – و نـه حتی دانشیـار – هست و درون ارزشیـابی پرینستون، پروفسور تمام. چراکه عقایدش مخالف عقاید مرسوم درون نظام آموزشی هست و از آنجاییکه هرساله دانشگاه پایة علمـیش را – کـه مرسوم هست خودبخود بعد از یک سال تدریس اضافه شود – افزایش نمـیدهد، او هم مدارک لازم را به منظور ارتقای درجه ارسال نمـیکند! و اصولاً تفاوتی هم برایش نمـیکند...
بی اغراق مـیگویم درون ایرانی مانند دکتر پیران اینقدر آشنا بـه مسایل جامعه شناسی شـهری و صنعتی، های شـهری و جامعه شناسی مشارکت و توسعه و نـهادهای مدنی نداریم.
کلاسهای روش شناسی دکتر پیران هفتة پیش بصورت آزاد درون دانشگاه برگزار شد؛ ضمن اینکه قرار شد اگر مقدور بود درون تابستان هم ادامـه پیدا کند. دکتر پیران خودساخته است؛ خاطرات دورة دکتریش درون آمریکا گاهی واقعاً شنیدنی است؛ کار درون کارواش بخاطر بدهی مالی – کـه البته باعث آشنایی با فستینجر شد! – یکی از خاطرات جالب اوست. همـین تلاش فراوان دکتر پیران هست که باعث مـیشود، پروژه های زیر 20 هزار دلار سازمان ملل و بانک جهانی – کـه نیـازی بـه درج آگهی ندارد – درون زمـینة شـهری و توسعه، بدون رد خور بـه او برسد و انجام همـین پروژه ها – مانند پروژه های تأثیر سنجی قبل از اعطای وام بانک جهانی بـه طرح فاضلاب شـهرهای بزرگ ایران یـا تهیة نقشة فقر ایران و ... – باعث شده دکتر، کوله باری از تجربه داشته باشد و وقتی جزئیـات این تجربه ها را درون کلاس تعریف مـیکند هاج و واج مـیمانی از اینـهمـه دقت. خوبی دکتر پیران هم این هست که درون بازگو تجربه ها خسیس نیست؛ حتی تجربه هایی که تا این حد جزئی: وقتی درون پروژه ای از سازمانی بین المللی شرکت مـیکنید، خوب هست برای ارائة زمانبندی و تاریخ تحویل پروژه بـه روز تعطیلی آن سازمان درون ایران و روز تعطیلی مقر اصلی سازمان توجه کنید. اینجوری مـیتوانید یکی دو روز را – بدون اینکه تأخیر درون تحویل برایتان ثبت شود – بدزدید!
با اینـهمـه علم و سواد و تجربه درون ایران توجه زیـادی بـه دکتر پیران نمـیشود. بـه قول خودش: اگر جهاد سازندگی [-ِ سابق] بـه حرفهایی کـه من و دکتر خسروی پانزده سال پیش گفتیم گوش مـیکرد و آنطور با بغض رفتار نمـیکرد و با قهر اخراجمان نمـیکرد (و لااقل دستمزدِ تحقیق را مـیپرداخت!) کلّی درون هزینـه های جهاد درون روستاها صرفه جویی مـیشد و مثلاً همان راهی کـه جهاد به منظور بسیـاری از روستاها کشید، عامل تسریع مـهاجرت روستاییـان نمـیشد... یـا: اگرشـهرداری رشت و انزلی درون طرح احداث فاضلاب و نجات تالاب انزلی، بـه توصیـه هایم گوش مـیکرد و مدیریتش را اصلاح مـیکرد، بانک جهانی بای اولین بار درون تاریخ کاریش بی پرده نمـینوشت: بدلیل ضعف مدیریت کمک مالی بـه شما تعلق نمـیگیرد! درون حالیکه بانک جهانی پیش از این "عوض شدن اولویتها" یـا "عدم تأمـین منبع مالی" و ... را دستاویز مـیکرد. (اما ببینید چقدر عصبانی بوده کـه چنین چیزی نوشته!)
با اینکه درون نامة یونسکو، دکتر پیران به منظور بازنگری درون درسهای علوم اجتماعی دانشگاهها معرفی شده، آموزش عالی تحویلش نمـیگیرد. باز بـه قول خودش: امروزه تمام نظریـه های توسعه زیر سؤال رفته. اگر نتیجة توسعه همـین هایی هست که مـیبینیم؛ از ترافیک که تا وضع سکونتگاهها و ... بعد حتماً یک جای کار ایراد دارد. بنابراین امروز بیشتر، نطریة توسعة اجتماعی خودنمایی مـیکند. نظریـه ای کـه در ایران کمتری با آن آشناست و به همـین خاطر سر کلاسهای جامعه شناسی توسعه نظرات عهد بوق را بـه شما آموزش مـیدهند.
یـا این نظرش کـه در آموزش علوم اجتماعی درون ایران، اصولاً نظریـه سازی را آموزش نمـیدهند. یـا اینکه بـه شمای دانشجو نمـی آموزند کـه تأثیرسنجی یـا مونیتورینگ و نظارت پروژة اجتماعی چیست؟ درحالیکه این متدهای جدید، همان چیزهایی هست که امروزه اهمـیت فراوان دارند و سازمانـهای جهانی درون کشورهای توسعه نیـافته بـه دنبال افرادی مـیگردند کـه مخصوصاً با اینگونـه متدها آشنا باشند که تا از پسِ انجام طرحهایشان بربیـاند.
دکتر پیران، بی پرده انتقاد مـیکند و عیبها را بـه رخ مـیکشد که تا شاید اصلاح شوند؛ اما نمـیداند کـه بسیـاری خوششان نمـیاید ایرادهایشان را بشنوند و همـین باعث مـیشود مغضوب باشد. نظام آموزشی ایران – خصوصاً درون رشته های علوم انسانی – با از دست نیروهای کاری علمـیش بیشترین ضرر را کرد. دکتر نیک گهر، دکتر امانی و دکتر خسرو خسروی از ایندسته هستند. تک تک این افراد هم – کـه البته موفقی هستند – بیشک دلشان مـیخواهد برگردند و به کشورشان خدمت کنند. مثلاً دکتر امانی – جمعیت شناس – اینک درون ژنو بسیـار موفق است؛ امّا شنیده ام دوست دارد برگردد و در دانشگاه درس بدهد. فکرش را ید؛ مگر مـیشودی از ژنو کتاب جمعیت شناسی مقدماتی به منظور دانشجویـان ایرانی بنویسد و به "سمت" بسپارد به منظور چاپ و آنگاه دلش اینجا نباشد؟ یـا مگر چند جامعه شناس روستایی طراز اول و آشنا مانند دکتر خسروی داریم؟
اگر وزیر علوم بودم، شخصاً مـیرفتم و یکی یکی اینـها را پیدا و به کار دعوت مـیکردم. چه کنم کـه نیستم؟!

سه شنبه 20 خرداد 1382

هو
ایرانیـان دات کام، 18 که تا از عکسهای خروسبازیم را بـه شکل Photo Essay نمایش داده. نمـیدونم چرا رنگهای عکسها را عوض ؟ رنگ عکسهای خودم خیلی طبیعی تر بود؛ این رنگها بیجهت براق و غیرطبیعیـه. از اینـها گذشته مدیر سایت درون نامـه ای کـه برام نوشته، گفته : Be prepared to get some strong criticism
چشم! راستی، عکسها وسط تبلیغهای رنگارنگ، ابهت قبلیش رو از دست داده!
[لینک عکسها]

جمعه 2 خرداد 1382

هو

پریشب یـا امـیرمسعود رفتم و بولینگ به منظور کلمباین رو دیدم کـه واقعاً خوب ساخته شده بود؛ یعنی گاهی فکر مـیکنم فیلم اینقدر خوش ساخت بود کـه آدم رو بیشتر مشغول ساخت و روایت مـیکرد و کمتر هشدار جدی فیلم بـه بیننده القا مـیشد! اما فیلم یک طرف و اون مدتی کـه بعدش با امـیرمسعود بودم، یکطرف! خیلی خوش گذشت؛ ممنون!
دیروز هم اول کاملاً بـه شکل اجباری رفتم نمایشگاه گل و گیـاه! بعد البته از بعضی چیزایی کـه دیدم خیلی خوشم اومد. چقدر رنگ اونجا دیدم من... طیفای مختلف قرمز و سبز...

بعدش هم بـه دعوت "انجمن ترویج علم ایران" رفتم بـه کاخ گلستان که تا در تالار "چادرخانـه" صحبتهای دکتر بهشتی (رییس سازمان مـیراث فرهنگی)، آقای روحانی عزیز (رئیس انجمن)، چند که تا مورخ و همـینطور دانش آموخته های دارالفنون را دربارة "مدرسة مبارکة دارالفنون" بشنوم. بعد هم از اونجا، و از طریق "در شمس العماره" – کـه فقط به منظور این جلسه باز شده بود – از طریق خیـابان ناصر خسرو رفتیم بـه بازدید مدرسة دارالفنون.
دارالفنون، به منظور بازسازی و مرمت و تبدیل بـه موزة اسناد و گنجینة آموزش و پرورش تعطیله. تعطیله کـه یعنی مخروبه است! و یک مـیلیـارد و چهارصد مـیلیون تومان پیش بینی هزینـه براش شده. اما شخصاً بعید مـیدونم کـه کار بـه این زودی تموم بشـه؛ علتش هم خیلی ساده اینـه کـه مجموعه، متعلق بـه آموزش و پرورشـه و از اون بدتر اینکه "پژوهشکدة تعلیم و تربیت" دست اندر کار ساخت دارالفنونـه! رئیس پژوهشکده یـه نیم ساعتی درون کاخ گلستان صحبت کرد و همون جا فهمـیدم کـه چرا آموزش و پرورش پیشرفت نمـیکنـه! صحبتاش بقیـه رو ناراحت کرد؛ اما من رو بشدت خندوند؛ طوریکه نصف سخنرانی طرف یـا زیر مـیز بودم یـا جزوه و کتاب جلوی صورتم. یکی ازدانش آموخته های دارالفنون (آقای ولایی) کـه پیرمرد واقعاً بانمکی بود هم کنارم نشسته بود و هی تیکه مـینداخت و من بیشتر مـیخندیدم! پیرمرد، فکر مـیکرد دوباره بچه شده و سر کلاس شیطنت مـیکرد... آقای ولایی هم صحبت کرد و چند که تا خاطرة شیرین از سالهای تحصیل گفت.
توی مسیر هم کـه از خیـابان ناصرخسرو بـه سمت "دارالفنون" مـیرفیتم، با خانم توران مـیرهادی (خمارلو) صحبت مـیکردیم و اینکه چی شد اینقدر بـه آموزش علاقمند شدن. حرفهای خانم مـیرهادی واقعاً برام جالب بود...
دیدن دارالفنون – درون این مرحله - واقعاً تأسف برانگیزه. خرایـه ای کـه وقتی دوران شکوهش را بیـاد مـیاوری، ناراحت مـیشوی. کلاسهای بزرگ و نورگیر و سالنـهای وسیع و حیـاط مصفا... باور کنید درس خوندن تو همچین مدرسه ایـه کـه باعث مـیشـه طرف بره و اولین نقشة تهران رو بکشـه یـا ارتفاع دماوند رو اندازه بگیره یـا نمـیدونم اولین تلگراف رو درایران تأسیس کنـه و هزار جور منشأ خیر دیگه.

بگذریم، دکتر روح الامـینی (از پدران مردمشناسی ایران و دانش آموختة دارالفنون) هم بودن. حالشون خیلی خوب نیست. خانومشون مـیگفتن هنوز کـه دکتر چیزی مـینویسن، از فضای خالی برگه های امتحانی دانشجوها استفاده مـیکنن و مـیگن من بـه نفس اینـها زنده ام. دکتر روح الامـینی تونستن ساختمون دانشسرای عالی (ساختمان نگارستان درون مـیدان بهارستان) رو از چنگ وزارت برنامـه و بودجه دربیـارن و مانع از تبدیلش بـه پارکینگ وزارتخونـه (!) بشن. دکتر با پیدا زیرزمـین قدیمـی (که احتمالاً محل قتل قائم مقامـه) تونستن ساختمان رو ثبت کنن. کاش هنوز اونقدر رمق داشتن کـه مـیتونستن دارالفنون رو هم بعد بگیرن. دکتر پیشنـهاد کـه ماهی یکبار توی همـین خرابه فرش بندازن و دانش آموخته ها دور هم جمع بشن و فکر کنن چطور مـیشـه این ساختمون رو هم بعد گرفت و به مـیراث فرهنگی سپرد و مرمتش کرد.
بگذریم... روز خوبی بود.

یکشنبه 28 اردیبهشت 1382

هو
دیدنت خیلی اتفاقی بود. اصلاً باورم نمـیشـه کـه بعد از اینـهمـه سال دوباره ببینمت. ببینمت و یک عالمـه خاطره تو ذهن هر دو مون زنده بشـه...سالهای آغاز دبیرستان. سالهایی کـه به "فرهنگسرا" مـیرفتیم که تا در اون جلسات ادبی کذایی شرکت کنیم و کم کم دیگه جلسات بهانـه بود و دیدن همدیگه غرض اصلی و بلکه اصلیترین غرض حتی شاید به منظور زندگی.
یـادته؟ فکر مـیکردیم خدای شاعرا هستیم! فکر مـیکردیم بقیـه چقدر عقب مونده هستن و فقط من و توییم کـه شعر مـیفهمـیم چیـه... فقط من و تو هستیم کـه مـیفهمـیم! فقط من و تو.
مـیدونم وقتی دوباره دیدمت تو ذهنت مثل من همـین شعر رو مرور مـیکردی:

تابلوهای رانندگی آدمکانند؛
ایستاده بر سر جادة دل
بر جادة قلب یکی با رنگ سرخ
- آنچه بیـهوده رنگ عشق مـیپنداریمش -
نوشته اند : ورود ممنوع!
عاشقم مشو...
و بر سر دیگری،
- با زیرکی - :
دوستت ندارم؛
اما
دوستم بدار.
جادة دلم "یکطرفه" است...
و بر سر سومـی،
دوستمان داریم!
خیـابان دلمان دوطرفه است
و اگر خوب بنگری
دو خیـابان هست در یک خیـابان.

و فکر مـیکردیم چقدر "آوانگارد" شعر مـیگوییم! (این واژه را هم تازه یـاد گرفته بودیم.)...
اگه از آدم خاطره هاش رو بگیرن چی مـیمونـه؟ نمـیدونم؛ گاهی فکر مـیکنم کاش خاطره نداشتم... کاش. وقتی دوباره دیدمت، بـه خودم گفتم "چقدر زود آدما از یـادت مـیرن..." نمـیدونم شاید تو هم داشتی همـین رو بـه خودت مـیگفتی...
چقدر حرف به منظور گفتن داشتیم. مـیتونستیم چندین ساعت بشینیم و حرف بزنیم؛ اما بـه یـه "خوشحال شدم دیدمت" اکتفا کردیم... خدا کنـه بهم زنگ بزنی... نامـه بنویسی. حتماً این کار رو . خواهش مـیکنم.

لعنت بـه من کـه این قدر زود، این قدر زود آدما از یـادم مـیرن. کاش همـینجا تموم مـیشد؛ از یـادم مـیرفتن کـه مـیرفتن. اما اشکال کاراینجاست کـه بعد مـیشینم و تأسف مـیخورم و ناراحت مـیشم و وقتی تصمـیم مـیگیرم کـه دوباره برم سراغشون، مـیبینم کـه دیگه نیستن... اونوقت بیشتر ناراحت مـیشم. خاطره هاشون زنده مـیشـه و باز بیشتر ناراحت مـیشم.
چقدر نوشتن سخته... مگه مجبورم اینا رو بنویسم؟ چه مرض بدیـه این نوشتن.

دوشنبه 22 اردیبهشت 1382

هو
آنقدر کتاب مـیخوانی، کـه آدمـها را فراموش مـیکنی. باز هم اما ادامـه مـیدهی؛ که تا آنجا کـه حتی مطالب کتابها را هم فراموش مـیکنی. یکدفعه سر بلند مـیکنی، مـیبینی آدمـها دیگر نیستند...
بعد از اینش را نمـیتوانم بگویم. دردناک است. حتی گفتنش هم دردناک است!

هو
نتیجة مشاهدات " گاراژ سرکه ایـها" را درون اتاق فیلم دانشکده ارائه کردم. اما کاش مـیتوانستم از غیرت رضا هم بگویم. درون هیچ کجای این علم لعنتی نیـامده کـه مـیشود از غیرت رضا سیـاه هم گفت؛ از بخشش و جوانمردی یک معتاد!
بگذریم... همـه متعجب بودند از این خرده فرهنگی کـه در تهران - درون همـین "نخست شـهر" ایران، درون نزدیکی خانـه شان – وجود دارد. خوشبختانـه سؤالی هم نبود کـه نتوانم جوابش را بدهم. حاصل کار حتی بهتر از آنچیزی شد کـه گمان مـیکردم. دکتر رفیع فر هم لطف کرد و وقت داد کـه تابستان مقالة مکتوبم را تحویل بدهم. اینجوری وقتم آزادتر مـیشود که تا مقالة "قومـیت و توسعه از نظرگاه جمعیت شناختی" دکتر علیزاده را بنویسم. اگر فرصت کنم دوست دارم مقالة کوتاه "بررسی وضع آمارهای ولادت و مرگ ایران درون حدود سال 1365" را – کـه نیمسال قبل تکلیف درس "تحلیل جمعیت" بود – کامل کنم. که تا چه پیش آید!

هو
دلم هوای تفرش کرده است! تفرش را بیشک، مانند بسیـاری چیزهای دیگر مدیون استادم. درون واقع – ژرفتر کـه نگاه مـیکنم – اصولاً مدیون روش استاد هستم. روش استاد چنین چیزی است: دستت را بـه دستم بده و با من بیـا. بیـا که تا بگویم از چه چیزی لذت مـیبرم. خیلی "چرا"ی عقلیش را از من نخواه! تنـها مـیتوانم دستت را بگیرم و تو را ببرم. مثلاً ببرمت بالای کوه روستای کوهین و بگویم اینجا کـه مـینشینم و تفرش را مـیبینم، حس خوبی دارم. تو هم بنشین و ببین مانند من حس مـیکنی یـا نـه؟
بیـا صدای اقبال را آنطوری کـه من مـیشنوم، گوش کن. فلان بیت را ببین چطور مـیخوانَد... با شنیدن این بیت، این حس را دارم. تو هم مـیتوانی آنرا حس کنی؟
کلی تجربه داری. حالا همة آنـها را کنار بگذار . دست من را بگیر و بیـا درون تجربه های من سهیم شو. حسّم را از این تجربه برایت شرح مـیدهم. تو هم حسّش مـیکنی؟
مـیدانید؛ فرق روش استاد با روش معلم افلاطونی این هست که اولاً استاد، ادعای معلمـی ندارد. حتی ادعای رفاقت هم ندارد. پیش مـیآید کـه ساکت کنارت مـینشیند و فقط گوش مـیدهد؛ که تا آنجا کـه نگران مـیشوی شاید مزاحمـی! ضمن آنکه معلم افلاطونی دستت را نمـیگیرد؛ فقط مـیگوید بیرون غار درون آن دنیـای ایدة کلیـات فلان چیز این شکلی هست که من مـیگویم. تو تنـها تصورش کن. اما استاد، دستت را مـیگیرد. تو را با خودش که تا دهانة غار بالا مـیکشد و خودش همراهت مـیشود درون آن دنیـایی کـه مـیبیند. قدم بـه قدم با تو مـیآید. حسش را از هر قدمـی کـه با او بر مـیداری مـیگوید و ساکت مـیماند که تا بشنود آنچه را مـیگویی – و حتی نمـیگویی. اینگونـه همراهت مـیشود درون آن دنیـایی کـه مـیبیند. دنیـایش هم چندان پرطمراق و انتزاعی و دست نیـافتنی نیست. دنیـایش، همـین روستاهای تفرش است؛ شازده احمد و مزار نکیسا. دنیـایش دنیـای متن است. دنیـای صداهای خوش و روحانی. دنیـایی کـه راحت مـیتوانی سهمـی درون آن داشته باشی.
دلم هوای تفرش کرده است. هوای کوهین. هوای قنات. هوای بچه های زیباروی تفرشی. هوای سکوت. سکوتی عمـیق؛ ژرف.

یکشنبه 21 اردیبهشت 1382

هو

جمعه، سالگرد درگذشت مادربزرگم بود. سال اول دبیرستان بودم کـه "ی" فوت شد. خیلی دوستش داشتیم؛ همـه مون.
جمعه، دست جمعی رفتیم امامزاده طاهر کرج. مثل هر دفعه تو دلم با ی صحبت کردم و ازش یـه چیز خواستم؛ اونجایی کـه هست حواسش بـه سینا باشـه! نمـیدونم چرا هر دفعه این رو از ی مـیخوام. بگذریم...
تو امامزاده یـه و پسر کوچولو بودن با شون. ه جعبة شیرینی رو گرفته بود دستش و جلو جلو مـیرفت و پسره – کـه بیشتر از 4 سال نداشت و یکی از این لباسهای یکسره کـه خیلی دوست دارم پوشیده بود– با یـه لحن خیلی قشنگی داد مـیزد : "بفرمایید... بفرمایید شیرینی تازه!" و مگهی مـیتونست اینـهمـه مـهربونی رو رد کنـه و شیرینی بر نداره؟ با چشمای خودم دیدم کـه مرد سیـاهپوشی کـه روی قبر عزیزش خم شده بود و و بـه پهنای صورتش اشک مـیریخت، یـه دفعه صورتش باز شد و لبخندی زد و از شیرینی بچه ها برداشت...
اما حیف... چند دقیقه بعدش یـه صحنة دیگه دیدم کـه بدجوری ناراحتم کرد. جوونی سر قبر شاملو ایستاده بود، کـه یکی از این پسربچه هایی کـه قبرها رو مـیشورن اومد و یـه کم آب ریخت روی سنگ قبر شاملو که تا لابد پولی بگیره. ولی اون جوون چنان داد ناجوری سر پسربچه کشید... لابد بـه ساحت استاد بی ادبی شده بود.
بیشتر از این سر قبر شاملو نایستادم. سراغ پوینده و مختاری و گلشیری و صفرخان قهرمانیـان رفتم و براشون فاتحه خوندم و از همـه مـهمتر "علی اصغر بهاری" نوازندة کمانچه... همونی کـه اینروزها بـه صدای خودش و سازش خیلی گوش مـیکنم. بهاری قبل از خوندن تصنیف عارف (شانـه بر زلف پریشان زده ای)، با اون صدای پیر و قشنگش مـیگه: "تصنیفی درون دشتی از اساتید"... و این یـه جمله اش بـه کل تصنیف زیبای عارف مـیارزه!

چهارشنبه 17 اردیبهشت 1382

هو

امروز یک کار عاقلانـه کردم. بودن با بچه ها را بـه باشگاه اندیشـه و صحبتهای نراقی ترجیح دادم!

دوشنبه 15 اردیبهشت 1382

هو
حالم از بد، قدری بدتر است؛ گرفته‌ام. استاد چند روز پیش - البته بـه لطف - گفت: "حسودیم مـیشود؛ کاش من هم معلمانی مثل تو داشتم." از سوی دیگر هرچه مـیکنم، نمـیتوانم درد مانی را چاره کنم. هر اندازه فکر مـیکنم نمـیفهمم جه مـیخواهد. پرخاش مـیکند؛ داد مـیزند و حتّی مرا هم مؤاخذه مـیکند.
افسرده از این وضعیت بغرنج، بیشتر از خودم نااُمـید مـیشوم. صحبت استاد را باور نمـیکنم... همـه چیز مسخره شده است! استاد، - کـه پیش از این با زخم‌زبانـها و مخالفتهای قاطع و حتّی خنده‌هایش بیشتر خشنودم مـیکرد - از کارم تعریف مـیکند و از سوی دیگر از علاج درد دوست و دانش‌آموزم بر نمـیایم.

شنبه 13 اردیبهشت 1382

هو

بدجوری سرماخورده بودم. تب داشتم. دیدم آن لاینـه. با وضع ناجوری کـه داشتم سلام کردم و شروع کردیم بـه حرف زدن. هر لحظه حالم بدتر مـیشد. لرز گذفته بودم. انگشتام روی کیبورد مـیلرزیدند و تایپ مـیکردم. از چشمام آب مـیامد و دیگه تقریباً هیچ چی رو نمـیدیدم. مـیلرزیدم و تایپ مـیکردم. صحبت خوبی بود...

پنجشنبه 11 اردیبهشت 1382

هو

فرهاد جان؛ تولدت مبارک! همـین.

دوشنبه 8 اردیبهشت 1382

هو
مسألة مانی بدجوری وقت و ذهنم را بـه خودش مشغول کرده است... وقتی دانش آموزم سابقم و دوست امروزم از من مـیخواهد کـه کمکش کنم، حتماً هرچه دارم انجام خواهم داد. هر شب، کم و بیش دوساعت با مانی حرف مـی؛ کـه خیلی خوب است... اما مـیترسم کمکی نتوانم م. گرچه، همان حرف زدن هم بیشک کمک است؛ هم بـه مانی و هم بـه من.

یکشنبه 7 اردیبهشت 1382

هو

نشسته بودیم و برایش "مدیحه‌ای به منظور ابراهیم" مـیخواندم. باران گرفت. مـیخواندم و قطره‌های باران بر صفحات کتاب مـینشست. تمام کـه شد، گفت: "کسی کتاب رو ببینـه، فکر مـیکنـه موقعی کـه مـیخوندی گریـه مـیکردی..." گفتم: "اشکالی نداره؛ گاهی اوقات استنباطهای غلط نتیجه‌های خوبی مـیدن..." خندید. آفتاب شد.

جمعه 5 اردیبهشت 1382

رضا سیـاه، معتاده. رضا سیـاه، خروسش رو بـه 200 تومن گرو مـیکنـه. خوب مـیجنگوندش. رضا، جلوست. حریفش – حسین – که تا حالا دو که تا آب گرفته. قطره بـه خوردِ حیوون داده. معلوم نیست چه کوفتیـه؛ خودش مـیگه دوای شفابخش. با اینـهمـه، خروس رضا سره. رضا، پشت سر هم سیگار مـیکشـه. خروسش خار مـیخوره. بدجوری شاهرگش پاره مـیشـه. خون تموم سر خروس رو پوشونده. رضا، اما آب نمـیگیره. خونش رو زبون مـیزنـه. مک مـیزنـه. رضا، معتاده. مـیگن دوافروشـه. پول گرو رو خرج عملش مـیکنـه. دهنش رو پر از آب مـیکنـه و مـیپاشونـه بـه صورت خروس. خروس رضا، عقب افتاده. خروس رو فتیله مـیکنـه. رضا پیشونی نداره؛ بخت و اقبالش کوتاهه. حسین، پشنـهاد مـیده چارک گرو، خروسا رو بردارن. رضا زیر بار نمـیره. حسین کلک بازه، خروسباز نیست. رضا اما عشقبازه. وضع خروس رضا بدجوری خرابه. حسین لج کرده. بـه داوود مـیگه، اگه رضا پشیمون بشـه من دیگه خروس رو بر نمـیدارم؛ حتما تاوون بده؛ بعداً از من نخواه، کـه روتو زمـین مـیندازم. رضا پشیمون شده. مـیخواد چارک برداره. مـیدونم اگه پولش رو نمـیخواست، زیر بار نمـیرفت. آخه، رضا غیرتی مـیجنگونـه؛ نـه، مثل حسین کلک باز نیست. بزرگا پا درون مـیونی مـیکنن، هر دو طرف بـه نصف گرو رضایت مـیدن. خروسا رو بر مـیدارن. رضا 100 تومن تاوون مـیده. رضا، معتاده؛ اما مَرده. عشقبازه. رضا، پیشونی نداره؛ دیگهی رو خروسش نمـینده...

چهارشنبه 27 فروردین 1382

ه

چشمش بی بلا!

جمعه 22 فروردین 1382

ه

بد شد! من قرار بود زنگ ب بـه آرش؛ اما آرش زنگ زد. از بین بچه های دبیرستانی، آرش را خیلی دوست دارم. گرچه مرا آقای فلانی صدا مـیکند؛ اما واقعاً با هم دوست هستیم.
هرچند وقت یک بار زنگ مـیزند و درد دل مـیکند و از تجربه های دبیرستانش مـیگوید. خیلی وقتها هم همدیگر را مـیبینیم – با دوستان دبیرستانی دیگرش؛ از جمله سیـاوش کـه قبلاً دربارة او هم نوشته بودم. از قرارهایی کـه بچه ها مـیگذارند به منظور بیرون رفتن، اکثراً بـه جمع سه نفری آنـها، نـه نمـیگویم. دورة آرش اینـها اولین دوره ای بود کـه درس مـیدادم. (آرش را خیلی خوب درون کلاس 2/1 یـادم هست.) دورة خوبی داشتند؛ لااقل شاید بـه این دلیل کـه من بیشتر با آنـها بودم، بیشتر بـه همدیگر عادت کرده ایم. جدیداً هم اسم آنـهایی را کـه در المپیـاد قبول شده اند، خواندم و خوشحال شدم؛ خیلی.

سه شنبه 19 فروردین 1382

خاطره...

وقتی مـیگن بـه آدم دنیـا عمرش دو روزه
دل ادم مـیسوزه
ای خدا! ای خدا!...

دوشنبه 18 فروردین 1382

هو

تو چشم این و اون نگاه مـیکنم که تا اون چشمای گمشده رو دوباره پیدا م.

یکشنبه 17 فروردین 1382

ه
چرا نقش دو که تا چشماش از ذهن من نمـیره؟!

ه

خیلی بده کـه روز اول بعد از تعطیلات بری دانشگاه و بجای اینکه تو بـه استادت سال نو رو تبریک بگی، اون تبریک بگه! کلی خجالت زده شدم و همـین خجالت باعث شد، هری رو ببینم قبل از سلام و احوالپرسی بگم "سال نوتون مبارک!"...

شنبه 16 فروردین 1382

هو

چشماش... هیچ وقت یـه جفت چشم بـه این قشنگی دیده بودی؟!

جمعه 15 فروردین 1382

عکسهای سیـاه کاوة گلستان را خیلی دوست داشتم. روانش شاد...

پنجشنبه 14 فروردین 1382

ه

چشماش... جل الخالق... کو محتسبی کـه مست گیرد؟

چهارشنبه 13 فروردین 1382

هو

یـادم مـیاید شـهریورماه سال 76 بعد از نمایش عمومـی فیلم "عروس آتش" درون جلسه ای خدمت آقای خسرو سینایی (نویسنده و کارگردان) بودیم.ی، دربارة انجام فیلم پرسید و اینکه چرا نشان ندادید کـه شخصیتها مردند یـا زنده ماندند؟ آقای سینایی پاسخ جالبی دادند. گفتند: چه اهمـیتی دارد کـه کدامـیک زنده ماندند یـا مردند. مـهم این هست که فاجعه شکل گرفته.
***
خواستم بگویم، چه اهمـیتی دارد برنده و بازندة جنگ کیست؟ مـهم این هست که فاجعة دیگری شکل گرفته. فاجعه! مـیفهمـی؟! فاجعه یعنی مرگ کودکان. یعنی ضجه زدن مادران. یعنی غم پدرانی کـه مشت مشت خاک وطن یر سر مـیریزند. فاجعه یعنی خشونت پاسخِ خشونت؛ یعنی جنگ. جنگ آنـها کـه – بـه قول دکتر شریعتی مرحوم - هم را نمـیشناسند و مـیمـیرند، به منظور آنـها کـه هم را مـیشناسند؛ اما نمـیمـیرند!
فاجعه یعنی بزرگ شدن کودکان درون دنیـایی کـه هرچه مـیشنوند و مـیبینند، جنگ است. فاجعه یعنی کودکی کـه تحلیل جنگی دارد و دربارة قیمت نفت بعد از جنگ سلطه بحث مـیکند و پدر گل از گلش مـیشکفد کـه پسر سیـاست مـیداند!
باز یـاد پدر فیلم "زندگی زیباست" مـیفتم کـه چگونـه زندگی درون آن اردوگاه کار را به منظور پسر کوچکش، بازی نشان داد و حالا ما کـه بازی را هم جنگ نشان مـیدهیم. فاجعه یعنی ما... من و تو فاجعه ایم؛ مـیغهمـی؟

دوشنبه 11 فروردین 1382

ه

سام عزیزم، تولدت مبارک...
دیروز را تمام وقت، مشغول جشن تولد سام بودیم. خیلی خوش گذشت. سلامتی همة دوستان!

شنبه 9 فروردین 1382

هو

دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست؛ آنـهایی کـه جلوی تله ویزیون مـینشینند؛ صدایش را بلند مـیکنند و بدقت آخرین تحولات را بررسی مـیکنند. گاهی خودشان نقشـه ای تهیـه مـیکنند و آخرین پیشرویـها و تصرفات را بر روی نقشـه، نشان مـیدهند. صحبت از جنگ، وظیفة آنـهاست که تا در بازدید عید هم اطلاعات جنگیشان را بـه رخ هم بکشند و آنقدر بحث کنند کـه عیدی بچه ها را از یـاد ببرند. با چنان لذتی از جنگ بگویند کـه انگار داستان آخرین فیلمـی را کـه دیده اند به منظور هم تعریف مـیکنند؛ با هیجان، چنان کـه مـیپنداری آنـها کـه زیر هزاران تن بمب جان مـیبازند و بیخانمان مـیشوند، بازیگران نقشـهایند؛ یـازیگرانی کـه باز زنده مـیشوند و در فیلم بعدی نقشی مـهیج تر مـیافرینند. لحن حرفهایشان چنان هست که مثلاً وقتی فیلمـی دهشتناک مـیبینی، مـیگویی: "فیلمـه! نترس..."
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست. امّا صد حیف کـه در این بین کودکان مـیمـیرند... امروز جسد سرد و بیروح بچة خوشگل کوچولویی را دیدم و هنوز باورم نمـیشود... هنوز باورم نمـیشود...
کاش نمـیدیدم جسد خونین طفل معصوم عراقی را... اگر نمـیدیدم، یک کلمـه هم دربارة جنگ – لااقل اینجا – نمـینوشتم. نمـینوشتم.

پنجشنبه 15 اسفند 1381

هو

امروز اینجوری گذشت...

صبح: همایش چالشـها و چشم اندازهای توسعة ایران - هم اندیشی "اقوام ایرانی و توسعه"
بعداز ظهر: جنگ خروسها
غروب: کافه نادری

حالا حساب کنید ببینید اینـها چه ربطی بـه هم دارند!؟

هو

شرح زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد کـه این قصه دراز است

یکشنبه 11 اسفند 1381

هو

از مسافرت گرگان برگشتم؛ برگشتیم. با سام و مـهرتاش بودم. آق قلا و بندرترکمن و آشوراده و گنبد را درون این دو روزه دیدیم و انصافاً خوش گذشت و لحظه لحظه اش مـیتواند خاطره باشد: خانة سرِ زمـین پدرم، پنجشنبه بازار آق قلا و خرید سام، مـهین - ترکمنی کـه در مـینی بوس دیدیم - ، اسکلة بندرترکمن و قایقرانـهای اردبیلی، ناهار درون رستوران شیلات [شبه] جزیرة آشوراده و قهوه خانة کوچک و دوست داشتنی جزیره، بزم شبانـه (البته با باد دوستان!)، خانة مشتعل (!)، اسباب کشی نصف شب، صبح درون تویـاتا لندکروزر درون جادة ناهارخوران و مِه قشنگش و اعتمادی کـه سام بـه رانندگی من دارد! ، بالارفتن از کوه و جنگل ناهارخوران و برفی کـه مـیبارید، ناهار درون خانة مادربزرگم و تعریف داستان مـهین و مـهرتاش (!)، رفتن بـه گنبد و عکاسی البته هنری مـهرتاش!، شام و تخته نرد... و از همـه نگران کننده تر برگشت ساعت 11 شب درحالیکه مـیدانستیم درون تهران برف مـیبارد و جاده هراز مسدود است.
خلاصه اینکه خوش گذشت و شاید بـه زودی دربارة بعضی ماجراها بنویسم. اما آنچه الان مرا بـه فکر واداشته، این هست که چقدر راحت مـیتوان عاشق ایران شد. طبیعت شمال ایران - و صد البته شـهر کودکیم، گرگان - هر بار عاشقم مـیکند. نمـیدانید چقدر زیباست وقتی درون جاده های دشت گرگان مـیرانید، افق را مـیبینید، ابرهای چند رنگ را و باران بر شیشة ماشین مـیبارد و در همـین حال دو طرف جاده را زمـینـهای زراعی سبز (در این فصل سال خصوصاً جوانـه های گندم تازه کشت شده) پوشانده. بیشتر مـینویسم...

یکشنبه 4 اسفند 1381

ه

با من بودی؟!

چهارشنبه 30 بهمن 1381

هو

رنجی کـه مـیکشم...

(1)
مطالعة داستان "مردِ مردستان" اثر "مـیگل د اونامونو" بهانة آشنایی بیشتر با این نویسندة ظاهراً وجودی مسلک اسپانیـایی شد. نویسنده ای کـه به شدت بـه کیرکگور عشق مـیورزید که تا آنجا کـه زبان دانمارکی را مـیاموزد که تا آثار بنیـانگذار فلسفة وجودی را بـه زبان اصلی بخواند.
"دون مـیگل د اونامونو" درون "سرشت سوگناک [= تراژیک] زندگی" مـینویسد کـه نـه بـه صفت "انسانی" اعتماد دارد و نـه بـه اسم معنای "انسانیت"؛ بلکه فقط بـه اسم ذات "انسان" معتقد است؛ آن هم نـه انسان انتزاعی بی زمان، نـه انسان اقتصادی مکتب منچستر، نـه حتی انسان اندیشـه ورز، نـه انسان آرمانی کـه خود، انسان نیست؛ بلکه انسانی کـه گوشت و خون دارد، انسانی کـه مـیمـیرد. (مـیگل د اونومونو؛ هابیل؛ بهاءالدین خرمشاهی؛ صفحة 10)

(2)
وجودی گرایی او درون داستانـهایش نیز بـه چشم مـیخورد: داستانـهای او بـه معنای معهود کلمـه داستان نیستند؛ یعنی طرح ندارند یـا بـه عبارت دیگر طرحهای وجودی دارند، طرح بی ماهیت. و این طرح چنان هست که بر خود نویسنده هم آشکار نیست و همچنان کـه به پیش مـیرود بـه دست شخصیتهای داستا ن بافته مـیشود. بـه عبارت دیگر طرحی اگر هست بـه سان خود زندگیست و تعبیـه ای درون کار نیست. و البته درون جهان داستانی، حرکات بدیـهی وجودی ازپیش مقدرند و مؤلفی درون کار هست کـه هر وقت او (یـا خدا) بخواهد داستان را بـه پایـان مـیبرد... او هم مانند سروانتس و کارلایل و کیرکگور کـه شخصیتهای آثارشان بیش از آنچه خود تصور و تخیل کرده بودند، تشخص مـی یـافتند، خود را دست بـه گریبان و رویـاروی با شخصیتهای داستانش کـه بر او – بر نویسنده – شوریده اند مـی یـابد کـه گاه حتی نمـیگذارند نویسنده بر حسب اقتضای داستان بکشدشان و او را درون برابر سؤال سنگین و غامضی قرار مـیدهند کـه "تو حقیقی تری یـا من؟" چنانکه اگوستوپرت درون داستان مـه بر او مـیشورد و مـیگوید: "پس من چون ساخته و پرداختة افسانـه ام حتما بمـیرم؟ باکی نیست، خداوندگار من دون مـیگل د اونامونو، تو هم حتما بمـیری... روزی هم خواهد رسید کـه خدا دیگر بـه تو نیندیشد، زیرا تو هم کـه خالق منی، دون مـیگل عزیز، مخلوقی افسانـه ای بیش نیستی، همچنین خوانندگان تو." و با او محاجه مـیکند کـه چه بسا او کـه ساختة داستان است، سازندة داستان نویس باشد. و این محاکای بعضی قهرمانان داستانـهای اونامونو هفت سال پیش از شش شخصیت درون جستجوی نویسنده اثر پیراندللو مطرح شده است. اونامونو درون آثار غیرداستانیش هم از جمله درون سرشت سوگناک زندگی بـه صراحت گفته هست که دن کیشوت را از سروانتس مـهمتر و حقیقیتر مـیداند. حتی فراتر از این، سروانتس را مخلوق دن کیشوت و شکسپیر را مخلوق هاملت مـیشمارد. (همان؛ صص 13 و 14)

(3)
این وجودی گرایی را اضافه کنید بـه خردستیزی او بـه سود زندگی (چون نیچه) و این اعتقاد هیجان انگیز کـه بیشتر دوست مـیداشت موطنش – اسپانیـا – را کشوری آفریقایی بدانند که تا اروپایی. همة اینـها از او چهره ای جذاب مـیسازد؛ چهرة روشنفکری طاغی کـه ضد سنت مرسوم اروپایی گام برمـیدارد.
تمام اینـها باعث مـیشود کـه "دون مـیگل عزیز" اندک اندک جایش را بـه عنوان نویسندة محبوب جدید درون قلبم باز کند! مـهمترین دلایلم یکی وجودی مسلک بودنش هست و دیگری آگاهیش از رنجی کـه مؤلف مـییکشد. رنجی کـه همـین چند روز پیش دربارة فردوسی و شاهنامـه اش کشف کردم.

(4)
فردوسی هم رنج مـیکشیده. حاضرم قسم بخورم. مگر مـیشود "سیـاوش" را خلق کنی؛ سیـاوشی کـه "یوسف" شاهنامـه است؛ زیباست. کـه "ابراهیم" شاهنامـه است؛ بـه او دروغ مـیبندند؛ از آتش مـیگذرد بی گزندی. بـه جنگ مـیشتابد؛ انسان دوستی و خوشبینی اش را بـه اثبات مـیرساند؛ درون خاک دشمن سکنی مـیگزیند؛ با تمام خلوص نیتش؛ با تمام پاکی و معصومـیتش اسیر توطئة برادر شاه مـیشود و نـهایتاً سر از تنش جدا مـیکنند؛ بهتر بگویم خود را بـه دست مرگ مـیسپارد بی هیچ اعتراضی؛ چرا کـه مظلوم هست و معصوم؛ آنقدر معصوم کـه حتی مانند "اگوستوپرت داستان مـه" بر خداوندگارش خرده نمـیگیرد کـه چرا مرا مـیکشی حتی بی هیچ گناهی. امّا همـین سکوت، بیش از صد خنجر کاری درون قلب فردوسی فرو مـیرود. مـیدانم – تأکیر مـیکنم، مـیدانم و حتی مـیبینم– کـه فردوسی بعد از مرگ "سیـاوش" زار مـیگرید؛ رنج مـیکشد؛ مـیاندیشد : "چرا حتما بمـیرد بی هیچ گناهی؟"؛ با خودش کلنجار مـیرود؛ شاید گمان مـیکند کـه نمـیتواند داستانی را کـه مردم دهان بـه دهان و بـه نقل مـیکنند تغییر دهد؛ مرگ مظلومانـه اش را تغییر نمـیدهد ولی از سوی دیگر رنج مـیکشد؛ رنج مـیکشد کـه پارة تنش و بیشک گرانقدرترین شخصیت کتاب گرانسنگش اینچنین جوانمرگ شود. بعد دست بـه کار عقده گشایی مـیشود. رستم را فرامـیخواند؛ هیچ نباشد رستم پدر اصلی سیـاوش است، سیـاوش به منظور رستم سهرابی بود کـه به دست خودش کشته. سیـاوش پسر زیبای معصوم رستم هست نـه پسر پشت درون پشت پدر بی کفایتش کیکاووس. بعد همـین پدر حتما عقده گشای دل پُردرد فردوسی باشد. رستم اینجا تجلی فردوسی است. درد دل او را مـیگوید و تنـها همدرد واقعی فردوسی – مؤلف. تنـها رستم هست که رنجی را کـه مؤلف مـیکشد احساس مـیکند. بعد به انتقام برمـیخیزد. بـه بارگاه شاه مـیرود و رو درون رو و با جسارت فراوان او را بـه باد ناسزا مـیگیرد. بـه این اکتفا نمـیکند بـه "شبستان" شاه مـیرود، بـه حرمسرای او، بـه آنجایی کـه نماد مردانگی شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهی است! سودابه – بانی اصلی "فرار" سیـاوش- را مـیابد؛ چنگ درون مویش مـیزند؛ کشان کشان که تا نزد شاه مـیاورد و جلوی چشمان شوهر صد البته حتماً غیرتمندش – شاه ایران، ابرقدرت – با خنجری بـه دو نیمش مـیکند. شاه از بهت و ترس هیچ نمـیگوید و رستم قسم مـیخورد که تا خاک توران را از خون توانیـان سیراب نکند بازنگردد. بـه توران لشکر مـیکشد و آنچنان انتقامـی مـیگیرد و قساوتی بـه خرج مـیدهد کـه مثالش را هیچ جای شاهنامـه نمـیبینیم. شاهزادة توران را مـیکشد و وقتی قربانی بـه زاری مـیگوید : من جوانم و در آن موضوع بی تقصیر. رستم با قساوتی باورنی جواب مـیدهد: آنگاه کـه سیـاوش جوان کشته شدی بـه این پرسش پاسخی نداد... خاطرم نیست، ولی گویـا رستم بیش از شش سال بر توران حکم مـیراند.
تمام این کشت و کشتار آیـا از رنجی نیست کـه فردوسی مـیکشد؟ این قساوتها از قلبی مـیخیزد و از قلمـی مـیتراود کـه خودش را درون "شـهادت مظلومانة" پسر ایران زمـین - "سیـاوش" نامـی- مقصر مـیدیده امّا از سوی دیگر راهی نمـیابد کـه مرگ او را بـه تأخیر اندازد یـا این بخش را از شاهنامـه اش حذف کند.

(5)
بخدا قسم این رنج را "مـیبینم"؛ باور کنید مؤلف بودن سخت هست وقتی داستان، داستان انسانـهای پوست و گوشت دار واقعی – نـه این انسانـهای بی رگ و پی بعضی داستانـهای امروزی – باشد. "دون مـیگل د اونومونو" مـیگوید کـه شکسپیر، هاملت را نساخته؛ بلکه بر عکس، هاملت هست که شکسپیر را ساخته. من مـیگویم هاملت و شکسپیر دو که تا نیستند؛ یکی هستند و سخت استی خودش را بکشد. سیـاوش، فردوسی است؛ و حتی عزیزتر از خود فردوسی: پسرش هست و سخت هست پدری مرگ پسرش را ببیند. یـا نـه؛ سخت هست پدری پسرش را بکشد. بعد رنج مـیکشد. رنجی کـه مؤلف را پیر مـیکند و رنج مـیکشم از رنجی کـه مؤلف مـیکشد.

(6)
باور کنیم شخصیتهایی کـه نویسنده مـیسازد، جان دارند؛ با او حرف مـیزنند؛ بـه او دل مـیبندند و متقابلاً نویسنده عاشق شخصیتهایش مـیشود یـا نـه کینة آنـها را بـه دل مـیگیرد و از هر فرصتی استفاده مـیکند و "توطئه"ای مـیچیند که تا در منطق داستان انتقام بگیرد. جان دار بودن شخصیتها را از همـه بهتر مـیتوان درون "شش شخصیت درون جستجوی نویسنده" لوئیجی پیراندللو دید. خود پیراندللو مـینویسد:
"... اما ادم کـه بی خود شخصیت خلق نمـیکند. این شش شخصیت مخلوق ذهن من دیگر زندگی ئی پیدا کرده بودند کـه مال خودشان بود نـه مال من، زندگی ئی کـه دیگر درون ید قدرت من نبود. چنین بود کـه با آن کـه سخت دلم مـیخواست از ذهنم بیرونشان کنم آنـها بـه زندگی خودشان ادامـه مـیدادند. انگار هیچ پیوندی با هیچ منبع داستانی نداشتند. انگار شخصیتهای رمانی بودند کـه به شکلی سحرآمـیز از صفحات کتابی کـه در آن بودند بیرون زده بودند و زندگی مستقل خود را پیش گرفته بودند؛ اوقات خاصی از روز را انتخاب مـید و در خلوت اتاق کارم پیش چشمم ظاهر مـیشدند – گاهی این یکی، گاهی آن یکی، گاهی هم دو تایی – و وسوسه ام مـید یـا پیشنـهاد مـیدادند کـه فلان صفحه را بنویسم..."
"مصطفی مستور" هم داستانی دارد بـه نام "من دانای کل هستم". درون این داستان نیز "رنج مؤلف" توصیف شده؛ شاید آنجا کـه "یونس بـه شدت مقاومت مـیکند. انگار دستش سنگین شده هست و نمـیتواند آن را تکان بدهد. برمـیگردد و زُل مـیزند توی چشمـهای من..."

(7)
کاش مـیتوانستم رنجی را کـه فردوسی از "شـهادت" سیـاوش مـیکشد، درون داستانی تصویر کنم. امّا پیش از این گفته بودم چه بلایی سرم آمده: لعنت بـه من کـه نمـیتوانم بنویسم! رنج مـیکشم از رنجی کـه نویسنده مـیکشد و رنج مـیکشم از اینکه نمـیتوانم چون نویسنده ها رنج بکشم!

(8)
همـین...

پنجشنبه 24 بهمن 1381

هو

دیشب مـهمان داشتیم. این مـهمانـهای ما پسر کوچولوی 5 ساله ای داشتند بنام نیما کـه کلی با هم رفیق شدیم... نیما درون دوبی زندگی مـیکند. اول از همـه بـه کاریکاتور بتمن کـه حمـید بهرامـی کشیده و از قضا روی مـیز من بود علاقمند شد. بعد نقاشی بچة دیگری بـه اسم سورنا را دید کـه مدتها پیش وقتی آمده بود خانـه مان کشیده بود و به کتابخانـه چسبانده بودمش. گفتم تو هم به منظور من نقاشی کن... مداد رنگی و کاغذ آوردم. کلی نقاشی کشید. نکتة جالب درختهای نقاشیش بود کـه با تصور من از درخت تفاوت داشت. ساقه های بلند و برگ اندک؛ شاید مشابه درختهای نخل جنوب. چند که تا نقاشی هم از استخر و دریـا و قایق و اینجور چیزها داشت کـه با محیط زندگیش بیگانـه نبودند. جالب بود؛ درون یک برگه هم "صدا" را کشیده بود!
"گل یـا پوچ" هم بازی کردیم و دست آخر موشک کاغذی ساختیم و مسابقه دادیم. خلاصه رفیق کوچولوی من رفت... راستی نگفتم، رفیق من لهجة شیرازی غلیظی هم داشت؛ مثلاً مـیگفت: "او مدادو بده!" u medaadu bede
آهان کلاه تولدم را هم دید و قرار شد اگر موقع تولدش ایران بود براش "ماشین ریموتی" کادو ببرم!

چهارشنبه 23 بهمن 1381

ه

عروسی، جشن قشنگی است. یک عده آدم با مراسم ویژه ای درون شادی دو نفر – دو خانواده – شریک مـیشوند و آن دو نفر درون زندگی – شادی و غم – همدیگر. امشب رفته بودم عروسی؛ همـه، شاد بودند و مـهربان! فقط دلم سوخت... محبوبه کوچولوی سه - چهار ساله کـه چند وقت پیش مادرش فوت شده بود، امشب ناراحت بود؛ یعنی احساس مـیکرد کـه در چنین جشنی جای مادرش خالی است... دیدم کـه مثل بزرگها "آه" کشید...
اه! باز هم تراژیک شد... بـه قول بزرگی مثل اینکه روحیة ما اینجوری تربیت شده؛ که تا از هر چیزی نتیجة غمگینی نگیریم، راضی نمـیشویم. اما نـه! امشب واقعاً خوش گذشت... شاد شدم! سر ماجرایی هم – بماند چه - از گندی کـه زدم حسابی خندیدم!
- سلامتی هرچی آدم شاده!

یکشنبه 20 بهمن 1381

هو

اطلاعات پرواز فرودگاه بـه هیچ دردی نمـیخورد. این را این سالها - کـه به قول سام، "خطّی" مسیر فرودگاه شده‌ام - خوب فهمـیده‌ام. درون ساده‌ترین حالت تأخیر پرواز را اعلام نمـیکند و خود مسافران هستند کـه تأخیرشان را اطلاع مـیدهند.
امشب پدرم از جنوب برگشت: بندرعباس - تهران از طریق اصفهان. پرواز 8 و سی دقیقة شب و ورود بـه خانـه، الان کـه ساعت 20 دقیقه بـه پنج صبح است! یکبار ساعت 1 و ربع بیدار شدم. زنگ زدم بـه اطلاعات پرواز. گفتند ساعت 1 و نیم مـینشیند. رفتم پایین، ماشین را روشن کردم. گفتم قبل از حرکت یکبار دیگر بپرسم. جواب این بود: ساعت چهار و نیم صبح. هزار جور طرف را قسم دادم کـه راست مـیگوید یـا نـه؟! دوباره برگشتم. خوابیدم. اما قبلش ساعتم را به منظور سه و نیم تنظیم کردم کـه بیدار شوم. بیدار شدم. اینبار بـه تلفن دستی پدرم زنگ زدم کـه اگر داخل هواپیما باشد، معلوم شود: عجیب بود؛ رسیده بود! درون حالیکه قرار بود ساعت چهار و نیم برسد! ...
بگذریم. تمام این بی‌خوابیـها و هی بیدار شدنـها و باز خوابیدنـها، بـه رانندگی اتوبان خلوت - کـه خیلی دوستش دارم - مـی‌ارزید! خلاصه شب قشنگی بود امشب: اتوبان خلوت؛ سرعت مطمئن و صدای "فرهاد دریـا" کـه دری و پنجشیری و ازبکی و هزاره‌ای مـیخواند...

شنبه 19 بهمن 1381

هو

چه جوری حتما تشکر کنم؟! امـیرمسعود ممنون. اولینی کـه تولدم رو تبریک گفت، تو بودی. فرهاد؛ احسان؛ سام؛ متشکرم... خیلی ذوق‌زده شدم!
...و کلی آدم دیگه کـه پریروز، دیروز و امروزم رو خاطره‌انگیز ...

هو

اپل کورسای سیـاه. تصادف. شماره تلفن. حسرت. دوستان. کافی شاپ. نفر پنجم. کادو. تولدت مبارک. هیجان. عکس. تو عزیز دلمـی. پارک. شام. همت غرب. سخنرانی. مـیدان راه آهن. مدرس شمال. سیـاست. همت شرق. وداع. دعا.
و چرا خیلی چیزها را نمـیشود نوشت!؟

جمعه 11 بهمن 1381

ه

قیـافة سینا امروز همـه‌اش جلوی چشمم بود... همانطور خندان و "شنگول". با لبخندهای قشنگش، با هول نمره‌اش... با دست‌انداختنـها و تجاهلهایش و با شلوغیـهای دوست‌داشتنیش. تری دانـه دانـه اشکهاش را روی صورت خیسش وقتی کـه از کلاس اخراج شده بود - و بچه‌های 2/2 "متحد" شده بودند کـه خیلی اذیت نشود- حس مـیکنم. چشمم را هم مـیگذارم، چهرة معصومش را مـیبینم. حتّی لباسها و کفشش را. همة خاطراتش را...
کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن بـه خانـه با هم خداحافظی مـیکردیم و مـیخندیدیم. کاش بود و مـیخندیدیم، نـه اینکه نباشد و گریـه کنم. گریـه کنم و تصویر او درون ذهنم بخندد...
کاش بود؛ همـین!

پنجشنبه 10 بهمن 1381

ه

کاشکی خبر نداشتی دوست دارم...

هو

...هم ز عشقش آتشی درون سینة سینا گرفت

خواب سینا رو مـیدیدم...

چهارشنبه 2 بهمن 1381

ه

چه برف قشنگی... با اینکه خیلی نباریده؛ امّا قشنگه وقتی صبح کـه پردة اتاق رو کنار مـیزنی ببینی همـه جا با یـه سایـه روشن سفید پوشونده شده!

سه شنبه 1 بهمن 1381

ه

لعنت بـه من! دیگه نمـیتونم بنویسم... یعنی اونجوری کـه مـیخوام، نمـیشـه. قبلاً اقلاً مـیتونستم بنویسم. بنویسم: "رفت و صاف خوابید ته قبر... گفتم: چته مرضیـه؟ دیوونـه شدی؟" [همـین بود؟!] مـیتونستم چهار که تا جمله بنویسم کـه به دلم بشینـه.اما الان دیگه نمـیتونم. فوقش بتونم تقسیم بندی کنم؛ تعریف کنم؛ تاریخچه شو بگم یـا چه مـیدونم شرح بدم و تبیین کنم. حال و حوصله اش هم باشـه خوب نقطه گذاری مـیکنم. از اینام فوقش مقاله درمـیاد؛ نوشته درون نمـیاد... چه جوری بگم؟ دوست دارم بازم بتونم بنویسم. لااقل مثل قبلاًها بتونم یـه شروع قشنگ بنویسم. دو که تا گفتگو بنویسم کـه خودم خوشم بیـاد. یـا یـه مونولوگ – کـه عاشق این یکی ام - . اما حیف! مدتهاست کـه نمـیتونم. لعنت بـه من کـه نمـیتونم!
احساس مـیکنم چلاق شدم. یعنی وقتی شروع مـیکنم بـه نوشتن؛ هر جمله ای کـه مـینویسم احساس مـیکنم یـه چیزی کم داره... کم دارم. مثل چلاقهایی کـه مـیلنگن؛ یـه پاشون از اون یکی کوتاهتره. مثل علیلهایی کـه نمـیتونن راه برن. دیگه از این جلوتر نمـیتونن... همونجایی کـه هستن آخر خطه براشون. وقتی نمـیتونم بنویسم احساس مـیکنم خیلی مضحک شدم. احساس مـیکنم همـه دارن بهم مـیخندن. مـیگن: "هو هو! این لنگه رو!" بعد خنده ام مـیگیره و عصبی مـیشم. خیلی حرفه آدم دلش بخواد بنویسه اما نشـه... لعنت بـه من!
یـه عالمـه فایل داشتم. فابل متنایی کـه مـیخواستم بنویسم. اونایی کـه شروع کرده بودم بـه نوشتنشون ولی دیده بودم کـه نمـیتونم و جلوتر نرفته بودم و همونطور نصفه - نیمـه ولشون کرده بودم بـه امون خدا. همونایی کـه نمـیدونم چندتا بودن. اونایی کـه مـیتونستم دوستشون داشته باشم. همونایی کـه دلم خون مـیشد از دیدنشون...
دلم خون مـیشد؛ اما دیگه نمـیشـه. همـه رو پاک کردم. خیلی ساده بود. چند ثانیـه بیشتر طول نکشید. بعدش بـه خودم گفتم: "تو یـه حیوونی! همة اونایی رو کـه مـیتونستی دوستشون داشته باشی، از بین بردی..." شایدم. نمـیدونم...
یکی از نوشته ها اما جون سالم بدر برد. اینجوری شروع مـیشـه: "او را خان احمدی مـیگفتند؛ اهل بختیـاری بود." دربارة یـه خانِ بختیـاریـه. شخصیتش مدتهاست کـه تو ذهنمـه. یـا تموم جزئیـات. الان اطمـینان دارم خان چاق و خپله بوده. اونقدر چاق و بزرگ کـه مسیر کوتاه اتاق که تا مستراح رو هن هن مـیکرده. چشاش هم پُف آلود بوده و لبای شتری داشته. الان دیگه مطمئنم کـه خان تریـاک مـیکشیده؛ تریـاکی کـه نمـیدونم چن روز تو فلان جای باکرة افغانی مونده بوده که تا لابد خوش طعم شـه!
... اتفاقی شد کـه این یکی جون سالم بدر برد. راستش این یکی رو از بقیـه بیشتر دوست داشتم. الان رو نمـیدونم. شاید.... آره، شاید دوستش داشته باشم. مگه یـه حیوون چلاق نمـیتونـه دوست داشته باشـه؟! شاید یـه حیوون چلاق روانی عاشق لعنتی!

یکشنبه 29 دی 1381

ه

آدما چقدر راحت زنده درون مـیرن...

ه

هدف هیچ وقت روی از رونده بر نمـیگردونـه... حاضرم قسم بخورم!

شنبه 28 دی 1381

هو

عاشقم بر قهر و بر لطفش بـه جد

ای جفایِ تو ز دولت خوبتر
وانقامِ تو ز جان محبوبتر
نازِ تو اینست، نورت چون بود؟
ماتم این، که تا خود کـه سورت چون بود؟
از حلاوتها کـه دارد جورِ تو
وز لطافت نیـابد غورِ تو
نالم و ترسم کـه او باور کند
وز کَرَم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بـه جد
بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضِد
والله ار زین خار درون بستان شوم
همچو بلبل زین سب نالان شوم
این عجب بلبل کـه بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلسِتان
این چه بلبل این نـهنگِ آتشیست
جمله ناخوشـها ز عشق او را خوشیست
عاشقِ کُلّست و خود کلّست او
عاشقِ خویشست و عشقِ خویش جو

- مثنوی معنوی مولوی؛ دفتر یکم؛ قصّة بازرگان کـه طوطیِ محبوسِ او، او را پیغام داد بـه طوطیـانِ هندوستان هنگامِ رفتن بـه تجارت

هو

داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه وضع "المغضوب علیـهم" خیلی بهتر از "الضالین" است. (حساب "انعمت علیـهم" کـه جداست البته!) و بعد بـه این فکر کردم کـه با همـین مضمون چقدر شعر داریم: مثلاً شاید این داستان لیلی و مجنون کـه در افواه هست و لیلی ظرف مجنون را مـیشکند، تکرار همـین مضمون باشد.
به نطر من "الضالین"، گمراهان هستند؛ نـه بـه این خاطر کـه از راه و صراط مستقیم خارج شده‌اند؛ بلکه بـه این دلیل کـه هدف غایی راه، نظر از آنـها برگردانده... درون واقع مقصد از گمراهان روی برگردانده نـه آنـها از مقصد. با این حساب، وضع "المغضوب علیـهم" حتما خیلی بهتر از گمراهان باشد؛ چراکه اقلاً مقصد با ضرب و زور و فحش و ناسزا، آنـها را بـه طرف خود مـیخواند.
راستی، فکر کنم مرض مقایسة من بـه متون مقدس هم کشیده!

پنجشنبه 26 دی 1381

هو

راستی، سه شنبه شب توفیق اجباری دست داد و کلاه قرمزی و سروناز رو دیدم. گرچه بنظرم کمتر از قبلی (کلاه قرمزی و پسر) بچه ها رو مـیخندوند؛ اما به منظور من خیلی خوشایند بود؛ حتی شاید لازم بود! یـه کم بلند بلند خندیدم! امروز هم داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه پدر و مادرا چقدر از بچه هاشون لذت مـیبرن؟ بـه نظرم مـیاد دارن کفران نعمت مـیکنن... درون مورد اسطورة معصومـیت کودکی قبلاً نوشته بودم: هنوز هم بـه نظرم بچه ها معصومن حتی اگه این حرف واقعاً اسطور (بتواره بـه عبارتی!) باشـه...

هو

حکایت امروز من هم جالب بود: بعد از پنچری صبح و تعویض زاپاس قبل از رسیدن بـه خونـه لاستیک رو دادم آپاراتی که تا پنچریش رو بگیرد. همـین چند دقیقه پیش رفتم و لاستیک رو بعد گرفتم. موقع برگشتن تو خیـابون [-ِ فرعی] سیروس (درّوس) رانندة پیکانی - دو که تا ماشین جلوتر از من - دوبله پارک کرده بود و ماشین جلویی من – کـه پژویی بود و خانمـی مـیروندش - نمـیتونست عبور کنـه. رانندة پیکان اصرار داشت کـه پژو مـیتونـه از کنارش رد شـه. ولی خانم راننده جرأت نمـیکرد از باریکه راهی کـه براش مونده بود بگذره. بـه ناچار پیکان جلوتر رفت؛ ولی باز خانم راننده نتونست رد شـه. بعد پیـاده شد و به آقای راننده اعتراض کرد. آقای راننده هم بدتر لج کرد و ماشینش رو خاموش کرد و پیـاده شد... من هم با آرامش نشسته بودم و رادیو پیـام گوش مـیدادم! یکدفعه خانم راننده آومد سراغ من؛ درون ماشین رو باز کرد و گفت : "شما بیزحمت بـه این آقا حالی کنین کـه پژو از اینجا رد نمـیشـه..."
پیـاده شدم. دستم بـه شدت روغنی و سیـاه بود. رفتم بـه رانندة پیکان سلام کردم و گفتم : "آقا! شما اهل دعوا کـه نیستی ایشالا!؟"
- چطور؟
- همـینطوری... چون مـیخوام یـه چیزی بگم. گفتم اگه ناراحت شی و اهل دعوا باشی و من حتی مجبور شم یقه تو بگیرم، خیلی روغنی مـیشـه، من شرمنده مـیشم!
گمانم تعجب کرد:
- برو بابا تو هم...
- آقا جون! منم مـیدونم ماشین از اینجا رد مـیشـه. اما کار شما خلافه... جلو ماشین مردم نیگه داشتی کـه چی؟ بیـا برو ما هم بریم برسیم بـه خونمون...
برگشت و گفت : "اصلاً بـه تو چه ربطی داری؟ جلو تو کـه نیگه نداشتم؟ جلوت این خانومـه..."
من هم گفتم : "ببخشید... اشتباه کردم. همـینجا بمونین. اصلاً مـیخواین بیـاین تو ماشین من بشینین با هم رادیو گوش کنیم و گپ بزنیم؟!"
بیشتر از این نایستادم ببینم چی مـیگه... از خانم راننده هم عذرخواهی کردم و گفتم : "از دست من کاری بر نمـیاد..." جداً حوصلة جر و بحث نداشتم. نمـیدونم چی شد کـه ماشینش رو روشن کرد و رفت. احتمالاً خانم چیزی گفته بود...
بگذریم. من اصولاً سعی مـیکنم دعوا نکنم و تا اونجایی هم کـه مـیتونم نمـیکنم. امّا بدجوری تو رانندگی لجبازم و مخصوصاً اگه تنـها باشم دلم مـیخواد همـه رو ادب کنم! آخرین باری هم کـه نیمچه دعوایی شد سر همچین موضوعی بود با یـه رانندة شخصی... یـا قبلترش با رانندة مـینی بوس تو پاسداران. ولی که تا اونجایی کـه یـادم مـیاد سالای دبیرستان روی بعضی موضوعا خیلی حساس بودم و بدجوری هم دعوا مـیکردم. خلاصه اینکه امشب حالش نبود! راستش، حال هیچی نبود.... خیلی بی حوصله بودم. البته بعد از اینکه سام رو رسوندم و اومدم خونـه. قبلش فکر کنم بهتر بودم. لااقل با استاد حرفای - بنظر خودم – مـهم زدیم؛ داستان خوندیم... این هم از داستان بی حوصلگی امشب من.

خیلی وقت بود کـه اتفاقات روزانـه رو یـادداشت نمـیکردم... نـه به منظور خودم و نـه به منظور وبلاگ!

سه شنبه 24 دی 1381

ه

این بـه جای آن...

ه

دوباره شعر عبدالقهار عاصی را کـه دو روز پیش گذاشتم، خواندم. ترکیب "خسته خسته" را بسیـار مـیپسندم. (شاید اگر بارت بود، مـیگفت "خسته خسته" پونکتوم شعر است!) :

... کـه خسته خسته ترا
به چارچوب امـیدی شکسته‌تر از پیش
قاب مـید.

هو

روزبه از کانادا برایم نامـه نوشته؛ یعنی بر عهمـیشـه نامة مفصلی نوشته. روزبه، فقط یکسال شاگرد من بود. پایـان همان سال هم با خانواده بـه کانادا مـهاجرت کرد. نامة این دفعه‌اش خیلی تأثیرگذار بود برایم. نوشته بود:
مـیدانید اولین جایی کـه اگر بیـایم ایران مـیخواهم ببینم، "مدرسه" است. خیلی دلم مـیخواهد همـه را ببینم. دلم مـیخواهد فقط فوتبال بازی کنم. ... چند وقت پیش خواب دیدم اومدم تو مدرسه. همـه را دیدم... بجای اینکه درِ علامـه حلی باشـه درِ مدرسة خودمان درون کانادا بود. حتی راه مدرسه هم راه کانادا بود. ... خلاصه خیلی دلم به منظور مدرسه تنگ شده. حتی بیشتر از فامـیلها...

و من مانده‌ام حیران کـه به این همـه خوبی و محبت چطور پاسخ بدهم... جواب بـه نامـه‌هایی کـه مـیدانم از صمـیم قلب نوشته شده‌اند، برایم خیلی دشوار است. معمولاً اینجور نامـه‌ها را بی‌پاسخ مـیگذارم. راستش مـیترسم از صفای نامـه چیزی کم کنم...

جمعه 20 دی 1381

هو

امـیرمسعود! بهت حسودیم مـیشـه... اجازه هست؟

ه

آخرین باری کـه گریـه کردم:
.. لعنت بـه شما. لعنت بـه كلمات. لعنت بـه نوشتن. لعنت بـه كسي كه شليك كرد. و چرا تمام نميشود اين ماراتون نفس گير؟ كجاست خط پايان؟ ميخواهم بايستم. بايد بايستم. بايد متوقف شوم. بايد بهترين كتاب هستي را بردارم. بايد مقدس ترين داستان را بردارم و گوشـه اي درنگ كنم. كجاست درنگ؟ چرا كسي يقه ام را نميچسبد و نميگويد: “بايست عوضي!؟ بازي تمام شد ” ...

مشق شب/ مصطفی مستور/ از اینجا بخوانید

چهارشنبه 18 دی 1381

هو

امروز قرار بود برم خانة هنرمندان و سخنرانی موسی غنی‌نژاد رو دربارة هايک گوش کنم. اما قرار عوض شد. ساعت 4 رفتم، خانة سینما و فیلم جدید پسرعموی احسان "کلاغ قرمز" رو دیدم. احسان هم نویسندة فیلمنامـه بود. انصافاً درون نوع خودش فیلم قابل قبولی شده بود... بعضی صحنـه‌ها واقعاً ترسناک بود. من کـه تو صحنـه‌ای کـه برق رفت و ... ترسیدم. تعلیقها خوب از کار درآمده بود. البته خوب، پند اخلاقی فیلم خیلی اغراق شده بود! خوشحال مـیشم وقتی مـیبینم یکی از دوستان یـه کار مفید انجام داده...احسان کـه اینجا رو نمـیخونـه؛ اما خسته نباشـه!

ه

چیزی بـه ساعت سة شب نمانده. کار نوشتن مقالة "کیرکگور و مکتب اصالت وجود" تمام شد. راضی نیستم. هیچ نشانی از خودم درون مقاله نیست. بنظرم هنوز خیلی به منظور نوشتن مقالات فلسفی از این دست کار دارم؛ مقالهای کـه متعلق بخودم باشد!
برای نوشتن مقاله مجبور شدم مقالة کیرکگور کتاب "فلسفة اروپایی درون عصر نو" (رابرت استرن) را بخوانم. همـینطور مقالة مربوط بـه کیرکگور را درون تاریخ فلسفة کاپلستون (ج 7). "اندیشة هستی" ژان وال هم خیلی کمک کرد (ترجمة باقر پرهام). همـینطور اگزیستانسیـالیسم و اخلاق "مری وارنوک" (مخصوصاً مقالة مربوط بـه کیرکگور)... کتاب کوچک "آشنایی با کیرکگور" پل استراترن هم به منظور دید کلی و همـه جانبه بکارم آمد. [به نظرم این مجموعه کتابها (که نشر مرکز خیلیـهایش را چاپ کرده) به منظور آشنایی ابتدایی بسیـار مفید است. مخصوصاً اینکه رگههایی از طنز ظریف استراترن کتاب را خواندنیتر کرده؛ بـه نظرم به منظور دبیرستانیـهای علاقمند بـه فلسفه ایده آل است.]
خلاصه اینکه این مقاله را پیشنویس اول تلقی مـیکنم... نسخة اولیـه و خام و سعیم را مـیکنم که تا آنرا کاملتر کنم و البته "درونی"تر...

سه شنبه 10 دی 1381

هو

آرش زنگ زد... گفت امتحانای آمار و ریـاضیش رو کـه خیلی نگرونشون بوده، خوب داده. شنبة این هفته امتحان فیزیک دارن و شنبة هفتة بعدش هندسه... (امتحان هندسه شون با آقای "اصلاح پذیر"ه... یـادش بخیر.) گفتم برات دعا مـیکنم. الان هم یـه یـادداشت چسبوندم جلوی همة یـادداشتهایی کـه به بدنة مـیزم مـیچسبونم که تا شنبة این هفته و هفتة بعدش ساعت 10 صبح رو یـادم باشـه ... یـادم باشـه کـه یـه دوست داره مـیره سر جلسة امتحان. (راستی، از اولین باری کـه آرش رو تو کلاس 2/1 راهنمایی دیدم، پنج سالی مـیگذره... چقدر زود!)
تلفن آرش یـه چیز خوب یـادم انداخت؛ سالای دبیرستان کـه مـیرفتیم سر جلسه، قبل از شروع امتحان به منظور همدیگه آرزوی موفقیت مـیکردیم. وقتی این یـادم اومد یـه جوری شدم... یـه جورایی قوت قلب پیدا کردم. یعنی هنوز هم همون جملة سادة "موفق باشی" سام کـه قبل از امتحانا مـیگفت، تأثیر داره؟! حتماً...

دوشنبه 9 دی 1381

هو

امشب دو که تا حادثة بامزه اتفاق افتاد:
یکی اینکه یکی بـه ماشینمون دستبرد زد! ولی فقط یـه جعبه شیرینی برد!!! خدا پدرش رو بیـامرزه... یـاد ژان والژان افتادم. هر وقت هم یـاد ژان والژان مـیفتم بلافاصله مباحث "فلسفة اخلاق" یـادم مـیفته کـه آخر سر ژان والژان مقصر بوده یـا نـه؟!
دوم اینکه امشب رفتیم رستوران "مکس" توی پاسداران. از اون رستورانـهای فست فود! شلوغ پلوغ کـه جای نشستن نیست... ما هم با از این صندلی تکیـهایی کـه برای آدمایی کـه منتظر مـیز هستن گذاشتن همون وسط جای نشستن درست کردیم. یـه صندلی هم گذاشتیم وسط بجای مـیز. یـارو صاحابش گفت الان براتون جا پیدا مـیکنم؛ من هم گفتم ما راحتیم؛ مـیخواستین از همون اول پیدا کنین. نمـیشـه غذا بدین دست آدم بعد بگین جا پیدا مـیکنیم... یـارو هم رفت. تازه با مـیز کناریمون شریک شدیم! طرف داشت غذاش رو مـیخورد بعد من یـه دفعه مثلاً دستمال کاغذیشون رو برمـیداشتم... خلاصه کلاسِ رستوران زیر سؤال رفت!

پنجشنبه 28 آذر 1381

ه

چیزی بـه ساعت 6 صبح نمونده. برف قشنگی همـه جا رو پوشونده. هوس کردم برم و نون بخرم. نون داغ تو دست آدم و برف سرد زیر پاش؛ حتما تناقض خوشایندی باشـه.

سه شنبه 26 آذر 1381

ه

راستی! اسم "قاصدک" بـه عنوان ماهنامة دانشجویی مستقل درون شمارة 99 کتاب هفته چاپ شد و در معرفی بسیـار مختصر آن بـه مقاله های من و مجید (در کنار مصاحبه های دکتر کزازی، شمس لنگرودی و حافظ ) هم اشاره شده. این مقالة تصنیف و ترانـه درون چند قسمت درون قاصدکهای قبلی چاپ شده بود و اینبار - از آنجا کـه شمارة جدید قاصدک دربارة فرمـهای شعر بود - خیلی منسجمتر سرِ هم شد! (اینبار اقلاً مجبور شدم چند که تا کتاب را درست و حسابی تورق کنم و بعضاً بخوانم!) مقاله های قبلی درون جشنوارة دانشجویی مطبوعات 3 جایزه برد و این بـه تنـهایی نشان مـیدهد کـه چقدر داورها بدسلیقه هستند! مدرک و دلیلم هم البته فرهاد هست که شاهد بود چقدر به منظور نوشتن هر مقاله وقت مـیگذاشتم! بگذریم... این هم لینک مطلب درون کتاب هفته ... (گرچه 2 هفته از آن گذشته؛ اما خوب، تازه یـادم آمد!)

.
.
.
[پی نوشت قبلی- الان یـادم آمد!]
نمـیدانم از کجا شنیده یـا خوانده بودم کـه روزی فقیـهی، فقیـه دیگری را تکفیر کرد؛ اما فقیـه تکفیر شده پشت سر فقیـه قبلی مـیایستاد بـه نماز. بـه او خرده گرفتند. گفت: او وظیفة دینی اش را انجام داده؛ بعد هنوز عادل هست و من مـیتوانم پشت سرش نماز بخوانم... کاش اقلاً تکفیرهای ما اینجوری بود!

جمعه 22 آذر 1381

ه

مـیخوانم:
- درجة صفر نوشتار؛ رولان بارت؛ شیرین دخت دقیقیـان؛ انتشارات هرمس؛ 1378 - سبک شناسی و نقد ادبی
- شش یـادداشت به منظور هزارة بعدی؛ ایتالو کالوینو؛ لیلی گلستان؛ کتاب مـهناز؛ 1375 - دربارة ادبیـات و داستان
- شش شخصیت درون جستجوی نویسنده؛ لوییجی پیر اندلو؛ حسن ملکی؛ انتشارات تجربه؛ 1378 - نمایشنامـه برگزیدة قرن بیستم
- کشور اخرینـها؛ پل استر؛ خجسته کیـهان؛ انتشارات افق؛ 1381 - رمان پست مدرن
- زندگی و اندیشة بزرگان جامعه شناسی؛ لیوییس کوزر؛ محسن ثلاثی؛ انتشارات علمـی؛ 1380 - تاریخ و اندیشة جامعه شناسی

ه

برف مـیبارد.

پنجشنبه 14 آذر 1381

هو

مث ماه رو قله‌ها...

ه

عشق درون دل ماند و یـار از دست رفت...

دوشنبه 11 آذر 1381

هو

کاش حال منو مـیدونستی؛ اونموقعی کـه بین اون همـه آدم با انگشت نشونم دادی و گفتی "خودشـه"...

شنبه 9 آذر 1381

ه

شیرازی...

ه

تهران...

چهارشنبه 6 آذر 1381

ه

چهارشنبه صبح ساعت 5:30 ... سفر بـه شیراز.

هو

دبیرستان علامة حلی؛ شب 21 ماه رمضان... دیدار دوستان؛ بی هیچ فراخوان!

جمعه 1 آذر 1381

ه

اگه جام شوکرانی، تو عزیزی مث آب...

جمعه 24 آبان 1381

هو
همـین الان از مجلس ختم برادر آقای بریری برگشتم. بی اغراق بیشتر از نصف قسمت مردانـه را منتسبین علامة حلی تشکیل مـیدادند. به منظور خودم خیلی جالب است. اینجور جاها آدم چند نسل معلم و دانش آموز مـیبیند.... یکجور اتحادیة صنفی! یـا بقول آقای درجزی، قبیلة علامة حلی.

سه شنبه 21 آبان 1381

هو

سیـاوش پیغام گذاشته کـه مادربزرگش فوت شدن. خدارحمتشون کنـه. یـادمـه من هم سال اول دبیرستان بودم کـه مادربزرگم - کـه خیلی دلبسته اش بودم و دوستش داشتم - فوت شد.... ولش کنین اصلاً! مسأله خیلی ساده تر از این حرفهاست - یـا لااقل دوست دارم ساده باشـه - یکی عمرش تموم شده و مرده دیگه! بـه همـین سادگی کـه جبران خلیل جبران مـیگه:

یکبار بـه زندگی گفتم: دوست دارم صدای مرگ را بـه گوش بشنوم.
آنگاه زندگی صدایش را اندکی بلندتر کرد و گفت: هم اینک تو صدای مرگ را مـیشنوی.

ه

امروز خواستم تعطیلی کلاس رو حلالش کنم و تو تحصن شرکت کنم. اما که تا ساعت یـازده و ربع صبر کردم؛ هیچتحصن نکرد! بنابراین بیخیـال شدم و اومدم خونـه. حالا اگه بفهمم بعد از رفتن من خبر هیجان انگیزی اتفاق افتاده خیلی ناراحت مـیشم!

یکشنبه 19 آبان 1381

هو

هر جور فکر مـیکنم - حتی الان کـه چهار روزی از ماه رمضان گذشته - نمـیفهمم "یوم الشک" یعنی چی؟ یـا ماه را دیده اند یـا ندیده اند... اگر دیده اند کـه ماه رمضان محسوب مـیشود و اگر ندیده اند "شعبان" است. این وسط "یوم الشک" بدجوری با ذهن احمق من ناسازگارست!

شنبه 11 آبان 1381

هو

امروز درس "زبان تخصصی (1)"مان سراسر دربارة تحقیق دورکیم دربارة "تبیین " بود. یکی از وبلاگ نویسها هم گویـا تازگیـها کرده... همة اینـها بـه هم پیوستند و باعث شدند فکر کنم اگر روزی اسلحه ای دست بگیرم و بخواهم کنم بـه چه فکر مـیکنم؟
به اینکه الان کـه دارم خودم را مـیکشم، درون کدامـیک از مراحل شش گانة نیچه از تاریخ قرار داریم؟ آیـا حقیقت دست یـافتنی است؟ وعده دادنیست؟ اثبات شدنیست؟ یـا هزار جور کوفت و زهرمار دیگر تصور کردم بـه هیچ کدام از این فلسفه بافیـها فکر نمـیکنم. فکر نمـیکنم کـه تصویر فلان فیلسوف از جهان ما چیست... یـا اگر هم فکر کنم اینـها – هیچکدام - باعث نمـیشوند کـه از تصمـیم صرفنظر کنم. آنچیزی کـه باعث مـیشود از تصمـیم چشمپوشی کنم، شاید خاطره ای شیرین از همبازی دورة کودکیم باشد. شاید دوچرخه سواریم درون دریـاکنار باشد و شاید هزار خاطرة دیگر کودکی.
دربارة کودکی قبلاً زیـاد نوشتم. الان هم مـینویسم کـه نجات ما بعدها درون بزرگسالی باز هم درون "کودکی" است.

ه

امروز صبح سیـاوش آن لاین بود. گویـا خودش رو زده بود بـه مریضی و مدرسه نرفته بود. با هم یـه دست شطرنج آن لاین بازی کردیم... گرچه اول درون اثر حماقت رُخم رو از دست دادم؛ اما نـهایتاً بردمش (گرچه سوء استفاده کردم و از حواسپرتیش بهره بردم!) وقتی وزیرش رو زدم گفت : ما بدون وزیرم مـیبریم داداش! بهش گفتم : مـیبینیم عمو! و درست 2 - 3 حرکت بعد بود کـه کیش مات شد... آخرش هم گفتم : احترامِ پیشکسوت رو نگه نداشتی، رخش رو زدی اینجوری شد...

ه

خبری کـه دیشب فرهاد داد، خیلی جالب بود... بوفة دبیرستان رو یکی از فارغ‌اتحصیلان (قدیمـی) اداره مـیکنـه! خیلی برام جالب بود. این فارغ التحصیل قدیمـی البته قبلاً هم یـه کار غیرمعمول دیگه هم کرده بود. با این شد دو تا! فکر کنم فارغ التحصیلها تو هر کاری کـه بگین تخصص دارن!

سه شنبه 7 آبان 1381

ه

دو نفری نشسته بودیم. درون اتاق کناری دربارة فلسفة آموزش بحث مـید و بحث بالا گرفته بود و به داد و بیداد کشیده بود. ما اما ساکت بودیم. داشتم سعی مـیکردم بفهمم درون چه باره ای صحبت مـیکنند.
پرسید: مـیدونی چی دارن مـیگن؟
گفتم: نـه!
گفت: معنی حرفشون اینـه کـه اینجا دیگه جای من نیست...
گفتم: آخه شما از کجای حرفاشون همچین چیزی رو فهمـیدین؟
گفت: ایناش مـهم نیست. نتیجة اخلاقیش اینـه کـه از الان بگرد یـه جایی رو – نمـیدونم کجا – پیدا کن... کـه اگه یـه روزی فهمـیدی کـه دیگه اینجا جات نیست، بدونی کجا بری.
سرم رو انداختم پایین.

هو

... اسطورة پاکی کودکان و معصومـیتشان، حتی اگر دروغین باشد دوست داشتنی است. بعضیـها مـیگویند پاکی دورة کودکی – سراسر – اسطوره هست و امکان خطا درون کودکی بیشتر هست تا بزرگسالی؛ چون درون بزرگسالی خردمندیم و از پختگی و رسش عقلی برخوردار. با اینـهمـه از بس درون گوشمان خوانده اند کـه بچه ها، پاکند و معصوم و بی هیچ گناه، پذیرفته ایم و تکرار کرده ایم.
با همة اینـها، این فرض کـه کودکان پاکند، دوستداشتنی و زیباست... و مگر همـین کافی نیست؟ مـیخواهم بگویم خرد درون بزرگسالی درون اینکه مرتکب خطا نشویم، - لااقل از نظر من – تاثیری ندارد... نمـیخواهم بگویم اصلاً تاثیری ندارد؛ ولی ضررش بیشتر هست و برایمان "عذاب وجدان" بـه همراه مـیاورد؛ چون مـیدانیم فلان کار، نادرست هست و با اینـهمـه و با تمام عقل و فهم و درک و شعوری کـه داریم مرتکبش مـیشویم و حاصل "عذاب وجدان" هست و باز تکرار همان اشتباه پیشین.
بگذارید اقلاً – درست یـا نادرست – "گمان کنیم" کـه کودکان پاکند... این حق را کـه داریم؛ نداریم؟ اگر کودکان، پاک باشند و معصوم و بی گناه جهانمان زیباترست.
زیباست حتی اگر آن معادلة معروف "ژیژاک" {گویـا ژیژاک این معادله را دربارة سوسیـالیسم بکار بود} تکرار شود:
(1) کودکی یعنی پاکی
(2) پاکی یعنی کودکی
پس
(3) کودکی یعنی کودکی.
و بـه این ترتیب "کودکی" دیگر یک نماد ساده نیست و تبدیل" بـه "نماد اعظم" مـیشود ومعنای دیگری پیدا مـیکند: کودکی یعنی بهترین دورة زندگی (حتی اگر اینگونـه نباشد)
با تمام این حرفها، کودکی مـهم هست و زیبا و پاک، حتی اگر تمام منطقهای جهان بگویند اینطور نیست! هیچ وقت اینقدر درون مورد هیچ موضوعی لجاجت نکرده بودم!

یکشنبه 5 آبان 1381

ه

نوستالژی دکتر شکرخواه، خواندنی است... مخصوصاً اینکه یکی از آرزوهای کودکی من کار درون چاپخانـه بود. شنبه بعد از کلاس زبان تخصصی (2) دکتر شکرخواه توی همان کلاس من زبان تخصصی (1) داشتم. و دیدم کـه دکتر روی تختة پاک نشده‌اش از وب‌لاگ نوشته بود. واجب شد کـه حتماً یک روز شنبه بروم و با او صحبت کنم... هر موقع تصمـیم گرفتم چه مـیخواهم بگویم مـیروم و مـیبینمش... البته فعلاً کـه باید سرش شلوغ باشد؛ چون هفتة کتاب نزدیک هست و او حتما به عنوان یکی از همکاران "کتابِ هفته" این نشریـه را هر روز منتشر کند... راستی صحبت نشریـه شد... هفته نامة گل‌آقا هم رفت. بالاخره بـه "گل آقا" تازه بعد از تاخیری چند ساله عادت کرده بودم کـه با "توقف انتشار" روبرو شد. حیف!

پنجشنبه 25 مـهر 1381

هو
محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنـه بشـه...

من از اعماق شب مـیایم
از مـیان کابوس تو
از انجا کـه عشق را بـه طناب داری مـیفروشند
از انجا کـه عشق نفرینی است
عشق نفرینی است...
چهارشنبه خسته . از 8 صبح که تا 2 بعدازظهر سر کلاس انشا و یکسره حرف زدن و متن خواندن؛ ساعت 3 که تا 5 هم سر کلاس فلسفه دانشگاه... و بعد لرزش تلفن درون جیب و پیشنـهاد رفتن بـه تئاتر و اطاعت اجباری از دستوری کـه در قالب پیشنـهاد ارائه شد! آن هم درون شلوغی کوفتی شـهر و هی کلاچ برداشتن، موقعی کـه از بس سر پا بوده ای پاهایت توان ندارند...
از تمام این حرفها کـه بگذریم، "محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنـه بشـه" ارزش دیدن دارد. طراحی صحنـه با آینـه زاویـه دار بسیـار جالب بود - کـه البته آنطور کـه در راهنمای نمایش آمده، با الهام از طراحی لاتراویـاتا اثر ژوزف اسوبودا (!) انجام شده...
"محاله فکر کنید..." تئاتری درباره تئاتر هست در سالن "سایـه" کـه چیستا یثربی – کـه بیشتر بـه عنوان مترجم مـیشناختمش – نوشته و سیما تیرانداز کارگردانی و البته بازی کرده. همبازی تیرانداز هم مجید نصیری جوزانی است. از همـه بهتر درون این نمایش بـه نظرم حرکات نرم و حالات چهره بسیـار زیبای تیرانداز بود – کـه با دست شکسته و گچ گرفته بازی مـیکرد! داستان هم داستان بدی نبود... ولی خیلی کشدار نوشته شده بود و سر و صداهایش از حد تحمل من درون آن حالت خارج بود البته!
به هر حال بعد از پایـان نمایش خوشحال بودم کـه اطاعت دستور کرده ام!
راستی بـه نظرم تیرانداز خیلی خوب حس مـیگرفت و مـیخندید و گریـه مـیکرد... نمایش با این جمله و گریـه تیرانداز پایـان گرفت : "محال بود فکر کنم اینجوری هم ممکنـه بشـه" با اینـهمـه وقتی پرده بسته شد و دوباره باز شد، تیرانداز هنوز گریـه مـیکرد و تا بـه خودش بیـاید و گلها را بگیرد و لبخندی ظاهری بزند یک مدتی طول کشید!

جمعه 19 مـهر 1381

هو

آرش دوباره زنگ زد. خیلی دوست داشتنیـه. حیف (یـا شاید هم حتما بگم خوشبختانـه)! خیلی درس مـیخونـه – و فقط هم درس مـیخونـه! – تنـها عشقش غیر از درس، فوتباله... بـه قول خودش : اگه همـین فوتبال رو هم بازی نکنم، از چی زندگی لذت ببرم؟
یـه نکتهای خیلی برام جالبه... آرش جدیداً از پدرش نقل قول مـیکنـه... مثلاً مـیگه "پدرم همـیشـه مـیگه که..." نمـیدونم این بـه سن و سال بستگی داره یـا بـه چیز دیگه؟ خلاصه اینکه اگرچه بـه روم نیـاوردم، مشتاقانـه منتظر دیدندشم.
با سیـاوش، هم درون تماسم... دوباره داریم درباره فلسفه صحبت مـیکنیم. حتما اعتراف کنم همون مقداری کـه از آثار افلاطون خوندم، بـه خاطرِ سیـاوش بود... سیـاوش دوست داشت بخواند و من هم همراهی کردم.
نمـیدونم بـه این حس مـیگن "نوستالژی" نـه؟!

جمعه 5 مـهر 1381

ه

نمـیدانم درست مـیگویم یـا نـه؟ ولی بـه نظرم " ایرانی" از سیـاوشرایی است. درون جایی از شعر که تا آنجا کـه در خاطر دارم، اینچنین مـیگوید:

بلور بازوان بر بند و واكن
دو پا بر هم بزن ، پايي رها كن
بپر پرواز كن ديوانگي كن
ز جمع آشنا بيگانگي كن
چو دود شمع شب از شعله بر خيز
گريز گيسوان بر بادها ريز
بپرداز ، بپرهيز

قشنگترین ، بچگان ایرانی است. بسیـار ظریف و تقلیدی از آنچه دیده‌اند و انصافاً دلربا. بچّه‌هایی کـه در مـهمانیـهای خانوادگی - با اندکی تشویق اطرافیـان - مـیند، بی اختیـار توجّه حاضرین را جلب مـیکنند. حرکات آنـها واقعاً زیبا و فریباست و دیدنی. اگر پیش آمد، دقّت کنید و جای مرا خالی.

پنجشنبه 4 مـهر 1381

هو

همـین الان "آرش" – از دانش آموزام کـه الان سال دوم دبیرستانـه – زنگ زد. پسرِ خیلی آقاییـه. نیمساعت دردِ دل کرد و از معلماش گفت و خاطره ها... از مسابقه های ورزشی سازمان و مشاورشون و بقیـه بچه ها و خلاصه همـه چی. آخر صحبتمون برام جالب بود کـه گفت : "بزارین ببینم چیزی مونده؟ نـه همـه چی رو گفتم. دیگه راحت شدم. مـیخواستم فقط همـینا رو بگم . سبک بشم. " واقعیتش اینـه کـه دیگه نفهمـیدم بعدش چی گفت و چه جوری خداحافظی کردیم. چونکه داشتم با خودم فکر مـیکردم چقدر رابطه دانش آموزی و معلمـی جالبه و هیچ وقت تموم شدنی نیست.
یـادم اومد استاد چند وقت پیش خاطره خیلی جالبی تعریف مـیکرد. بعد از اینکه کـه مادربزرگش – کـه خیلی دلبسته اش بود – فوت شد، یکی از معلماش از خارج اومد ایران و بدون اینکه همدیگرو ببینن برگشت. استاد هم خیلی دمغ شده بود کـه چرا معلم سابقش رو نتونسته ببینـه. اون شب بعد از اینکه استاد این ماجرا رو تعریف کرد، حرف جالبی زد. گفت: هیچ کدوم از اطرافیـان متوجه ناراحتی من از مرگ مادربزرگم نشدن. اما بعد از برگشتن معلمم، همـه بهم مـیگفتن : تو چته؟ چیزی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خلاصه کلام اینکه الان یـه جور حس عجیب دارم. خوشحالم. با اینکه بچه ها زیـاد بهم زنگ مـیزنن، اما حرف امروز آرش - کـه ناخواسته حرف دلش رو گفت – خیلی تاثیر گذاشت روم. فهمـیدم کـه بچه ها درون خیلی مواقع با منِ معلم راحت ترن که تا بابا و یـا برادرشون. چون فارغ التحصیلی ما رو مـیدونن و مـیدونن کـه از نظر سنی اختلاف زیـادی با هم نداریم. و اینجوری احساس مـیکنن حرف دلشون رو بهتر مـیفهمـیم. خدا کنـه همـینطور باشـه...
باید برم مـهمونی و وقت ندارم بیشتر بنویسم. ولی دوست داشتم هزار بار بنویسم : خوشحالم!

سه شنبه 4 دی 1380

هو
يک روز قشنگ ديگر... جالب است. نزديک آپارتمان ما صدای "قوقولی قوقو"ی خروس ميايد. خيلی زيباست... گاه و بيگاه ميخواند و به اين زندگی شـهری و مکانيکی ما شکلی سورئاليستی ميدهد! نميدانم چرا ولی اينجور صداها واقعا" آرامش بخش است. صد حيف کـه فقط وقتی خيابانـها ساکت هست و يا درون خانـه صدای راديو و ضبط و تله ويزيون روشن نيست، ميتوان بـه اين صداها گوش داد و لذت برد. مخصوصا" ماه رمضان ، سحرها وقتی خروس همسايه ميخواند، خيلی خوشحال ميشدم و با خودم فکر ميکردم خدا حواسش بـه ما هم هست! واقعا" صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد...
شعر شد! شايد بعدها شعری هم با اين عنوان گفتم : "صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد" !!!
پيشنـهاد ميکنم سايت احمد شاملو را ببينيد. اگر هم نديديد مـهم نيست. ولی قول بدهيد بخش "شازده کوچولو"يش را حتما" نگاه کنيد. من عاشق "شازده کوچولو"يم...
يا علی!

دوشنبه 3 دی 1380

هو
امروز کارها خوب پيش رفت. نزد مدير گروه رفتم و گفت با تقاضای شما درون شورا موافقت شده. خوشحال شدم. بايد صبر کنم که تا اساتيد صورتجلسه را امضا کنند و نامـه را بـه دانشگاه بفرستند. بايد منتظر بود و اميدوار!

یکشنبه 2 دی 1380

هو

امروز کارهايم خيلی خوب پيش رفت. بـه دانشکده علوم اجتماعی رفتم. يکی از اساتيد را کـه دوست عمويم بود، ملاقات کردم. کلی حال و احوال و تحويل ... از عمويم پرسيد و بعد با هم رفتيم پيش مدير گروه. بـه او هم گفت کـه فلانی مثل پسر من است. هر کاری ميتوانيد يد. مدير گروه هم گفت امروز نامـه را ديده و پرسيد تو کـه از نوابغ (!) هستی و در شريف درس ميخوانی چرا ميخواهی تغيير رشته بدهی؟ بـه نظرم افتضاح هست که آدم جزو نوابغ باشد!!! ماجرا را برايش تعريف کردم و گفت فردا درون شورای گروه مطرح ميکند.
در جلسه فردا بـه جز مدير گروه ، دو نفر هستند کـه قبلا" با آنـها ملاقات کردم و قول دادند حمايت کنند. که تا چه پِش آيد.
استادی کـه دوست عمويم است، تنـها و اولينی بود کـه گفت کار خوبی ميکنی کـه تغيير رشته ميدهی. برايم خيلی عجيب بود.
خدا کند فردا هم کارها خوب پيش برود. تنـها اميدم بـه خداست...
برای آينده حرف زياد دارم. بقول فرهاد حرفها را بايد نوشت. چون صفحه دل ديگر جايي به منظور نوشتن ندارد! از خيلی چيزها ميخواهم بگويم.
يا علی...

چهارشنبه 28 آذر 1380

حق
يک روز نو. يک شروع تازه. يکی از دوستانم اينروزها حال چندان خوبی ندارد...از نظر روحی بهم ريخته است. اميدوارم هرچه زودتر خوب بشود. بايد کمکش کنم.
يا علی مددی!

سه شنبه 27 آذر 1380

امروز کارها آنگونـه کـه دوست داشتم پيش نرفت. اميدم بـه روزهای آينده هست و هميشـه همين اميد بـه آينده انسان را وا ميدارد کـه ادامـه دهد و دلخوش باشد. چند وقت پيش درباره تنـهايی خدا خواسته انسانـها فکر ميکردم. چيز غريبی است...

هو
امروزخيلی چيزها معلوم ميشود. بايد بـه دانشکده علوم اجتماعی بروم و با مدير گروه صحبت کنم. اندکی از اين بابت مضطرب هستم. اما بايد ديد چه ميشود. خدا کند کارها خوب پيش برود. باز هم دعايم کنيد...

یکشنبه 25 آذر 1380

هو
دغدغه اين روزهای من تغيير رشته دانشگاهيم است. تغيير رشته آن هم از مـهندسی بـه جامعه شناسی به منظور اطرافيان ثقيل و عجيب است. (و مگر نيست؟!) خيالم از خانواده راحت است. اما آنچه فکرم را مشغول کرده مراحل اداری کار است... بايد ديد چه پيش ميايد... دعايم کنيد.

غير خدا هيچ نديدند...

قصد دارم از اين بعد يادداشتها و انديشـه ها و دغدغه های روزانـه ام را درون اين بخش بنويسم... يا علی!




[حکایتی از جامی فاضلی نامه مینوشت]

نویسنده و منبع: آره خدا شاهده | تاریخ انتشار: Tue, 04 Sep 2018 12:15:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com